Professional Documents
Culture Documents
حيات صحابه - جلد 2
حيات صحابه - جلد 2
مؤلّف
عّلمه شيخ مح ّ
مد يوسف كاندهلوى
مترجم
مجيب الّرحمن (رحيمى)
جلد دوم
باب سوم
.
!!
1گوينده نفير است ،و ظاهر اين است كه آن مرد سخنى گفت كه خوشش آمد.
2زمانى كه بين دو پيغمبر باشد ،و يا زمانى كه حكومتى از ميان رفته و هنوز حكومت ديگرى جاى
مد و حضرت عيسى آن را نگرفته باشد ،هدف در اينجا فاصله زمانى ميان حضرت مح ّ
(عليهماالسلم) مىباشد كه بسا فسادهايى كه در اين مدت به ظهور رسيد .م.
طبرانى نيز به همين مضمون با سندهاى مختلف ،چنان كه هيثمى در المجمع ()17/6
مىگويد ،روايت نموده ،و در يكى از آنها يحيى بن صالح آمده ،ذهبى وى را ثقه دانسته،
و دربارهاش سخنانى گفتهاند ،ولى بقيه رجال آن رجال صحيح اند.
گفتار پيامبر خدا ص براى عمويش هنگامى كه ضعف وى را در نصرت و يارى خود
ديد
طبرانى در الوسط والكبير از عقيل بن ابى طالب روايت نموده ،كه گفت :قريش
نزد ابوطالب آمده گفتند :اى ابوطالب ،برادر زادهات در حياط خانههاى ما و مجالس
مان آمده ،چيزى را براى ما بيان مىكند كه ما را بدان اذيت و آزار مىكند ،اگر مناسب
مىبينى كه او را از ما باز دارى اين را بكن .آن گاه ابوطالب به من گفت :اى عقيل،
پسر عمويت را برايم پيدا كن .من او را از يكى از خانههاى كوچك ابوطالب خارج
نمودم ،و او با من به راه افتاد ،و در جريان راه درصدد پيدا نمودن سايه بود كه
حركت خود را به آن ادامه بدهد ،ولى آن را نمىيافت ،تا اين كه نزد ابوطالب رسيد.
ابوطالب به او گفت :اى برادر زادهام ،به خدا سوگند تا جايى كه من مىدانم تو برايم
فرمانبردار بودى( ،و همين حال) قومت آمده بودند ،و ادعا مىكردند كه تو نزد آنها در
كعبه شان و در مجلس شان مىآيى و براى شان چيزى را مىگويى كه آنها را اذيت
مىكند!! اگر مناسب مىبينيى خود را از آنها باز دار؟ پيامبر خدا ص چشم خود را به
طرف آسمان گردانيده گفت« :به خدا سوگند ،من ،چنان كه يكى از شما قادر نيست
تا از اين آفتاب شعلهاى از آتش برافروزد ،قادر نيستم تا آنچه را به آن مبعوث
شدهام ،كنار بگذارم» .ابوطالب گفت :به خدا قسم ،برادر زادهام دروغ نگفته است!!
شما راهياب وراشد برگرديد .هيثمى ( )14/6مىگويد :اين را طبرانى و ابويعلى با
اندك اختصارى از طرف اولش ،روايت نمودهاند ،و رجال ابويعلى رجال صحيح اند.
بخارى آن را در التاريخ همانند اين ،چنان كه در البدايه ( )42/3آمده ،روايت كرده
است.
و نزد بيهقى آمده كه ابوطالب به پيامبر خدا ص گفت :اى برادر زادهام ،قومت نزدم
آمدند ،و چنين و چنان گفتند :بنابراين بر من و بر خودت رحم كن ،و مرا به كارى
وادار نكن كه نه من طاقت آن را داشته باشم و نه تو ،و از قومت آنچه را از سخنانت
كه برايشان سخت است ،نگه دار .رسول خدا ص گمان نمود ،كه براى عمويش در
ارتباط با وى نظر جديدى پيدا شده ،و او ديگر وى را يارى ننموده به كفّار تسليمش
مىكند ،و از قيام با وى كوتاه آمده است .در اين موقع پيامبر خدا ص فرمود« :اى
عمويم؟ اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود ،و ماه در دست چپم ،من اين كار
نمىگذارم ،تا اين كه خداوند آن را غالب گرداند ،و يا اين كه من در طلبش هلك
شوم» .بعد از آن اشك در چشمان پيامبر خدا ص حلقه زد و گريست .هنگامى كه
پشت كرد و روان شد ،ابوطالب -بعد از آن كه حالت پيامبر ص را مشاهده نمود -به
وى گفت :اى برادر زادهام! پيامبر ص به سوى وى برگشت ،ابوطالب گفت :به همان
كار خود ادامه بده ،و آنچه را دوست دوست دارى انجام بده ،چون به خدا سوگند ،من
ابدا ً تو را به چيزى تسليم نمىكنم .اين چنين در البدايه ( )42/3آمده.
حالى ديدم كه مىگفت« :اى مردم ،بگوييد كه معبود بر حقى قابل عبادت نيست جز
يك خدا رستگار مىشويد» .كسىاز آنها بر رويش آب دهان انداخت ،و كسى از آنها
خاك را بر وى انداخت ،و كسى از آنها دشنامش داد ،تا اين كه روز به نيمه رسيد ،آن
گاه دخترى با جام بزرگى از آب آمد ،و رسول خدا ص روى و دستها خود را شست و
گفت« :اى دختركم ،بر پدرت از كشته شدن و ذلّت نترس» .پرسيدم :اين كيست؟
گفتند :زينب دختر رسول خدا ص و او دختر زيبايى بود .هيثمى ( )21/6مىگويد :در
اين روايت منبت بن مدرك آمده ،كه او را نشناختم ،بقيه رجال وى ثقهاند.
بخارى از عروه روايت نموده ،كه گفت :من از ابن العاص پرسيدم :سختترين
چيزى كه مشركين ،آن را بر رسول خدا ص انجام دادهاند ،چه بوده؟ گفت :در حالى
كه پيامبر ص در حجر كعبه 1نماز مىخواند ،عقبه بن ابى معيط به طرف وى روى
آورد ،و لباس خود را بر گردن وى گذاشت ،و او را بسيار شديد به حالت خفگى
انداخت (در اين حالت) ابوبكر فرارسيد تا اين كه شانهاش را گرفت و او را از
پيامبر خدا ص دور نمود و گفت:
َ
(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاءكم بالبينات من ربكم؟!) .اليه ( .المؤمن.)28:
ترجمه« :آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد پروردگارم خداست به قتل مىرسانيد؟!
در حالى كه براى شما از پروردگارتان نشانىهاى روشن آورده است».
اين چنين در البدايه ( )46/3آمده است.
و نزد ابن ابى شيبه از عمروبن العاص روايت است كه گفت :قريش را كه اراده
كشتن پيامبر ص را نموده باشد ،جز در يك روز ،نديدم؛ درباره پيامبر ص در حالى كه
در سايه كعبه نشسته بودند با هم مشورت نمودند ،و رسول خدا ص در مقام
(ابراهيم) نماز مىخواند ،آن گه عقبه بن ابى معيط به سوى رسول خدا ص برخاست،
و چادرش را در گردن وى افكند ،و سپس او را به طرف خود كشيد ،تا اين كه پيامبر
خدا ص بر زانوهاى خود افتاد ،و مردم فرياد كشيدند ،و گمان كردند كه پيامبر ص
كشته شد .آن گاه ابوبكر به شتاب آمد و بازوان رسول خدا ص را از پشت گرفت،
و گفت:
َّ
(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالله؟!)
ترجمه« :آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد پروردگارم خداست ،به قتل
مىرسانيد؟!»
بعد از آن ،از پيامبر ص منصرف شدند ،و پيامبر خدا ص برخاست و نمازش را خواند.
هنگامى كه نماز خود را تمام نمود ،از نزد آنها -در حالى كه در سايه كعبه نشسته
مد در بودند -عبور نمود ،و گفت« :اى گروه قريش ،سوگند به ذاتى كه نفس مح ّ
دست اوست ،كه من به سوى شما به ذبح فرستاده شدهام» ،و به دست خود به
سوى حلقش اشاره نمود .ابوجهل به او گفت :تو نادان نبودى .رسول خدا ص به او
فرمود« :تو از آنها هستى» .اين چنين در كنزالعمال ( )327/2آمده .و اين را همچنين
مد بن ابويعلى و طبرانى عينا ً روايت كردهاند ،هيثمى ( )16/6مىگويد :در اين مح ّ
عمرو بن علقمه آمده ،و حديثش حسن است ،بقيه رجال طبرانى رجال صحيح اند.
اين را همچنين ابونعيم در دلئل النبوه (ص )67روايت كرده است.
َ َ
احمد از عروه بن زبير و او از عبدالل ّه بن عمرو (رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه
گفت :به عمرو گفتم :از قريش در اظهار عداوت و دشمنيش در مقابل رسول خدا
1حجر :ديوار كعبه از جانب شمال ،اندرون حطيم در سوى شمال ،قسمتى از زمين كعبه كه
حضرت ابراهيم آن را جزء خانه كرد ،و گويند قبر هاجر مادر اسماعيل در آنجاست و آن را
حجرالكعبه و حجراسماعيل هم مىگويند .به نقل از فرهنگ عميد .م.
ص كدام عمل شديد را ديدهاى كه انجام داده باشند؟ گفت - :در حالى كه اشراف
آنها در حجر (كعبه) جمع شده بودند -من نزدشان آمدم ،آنها گفتند :مانند صبرمان بر
اين مرد ديگر هرگز نديدهايم!! عقلهاى ما را به نادانى نسبت داد ،پدران مان را
ناسزا گفت ،دين مان را عيب جويى كرد ،جماعت مان را پراكنده نمود و به خدايان
مان دشنام داد .واقعا ً كه بر يك كار بسيار بزرگ در مقابل او صبر نمودهايم!! -و يا
چنان كه گفتند .-عمرو مىگويد :در حالى كه آنان را در اين وضع قرار داشتند ،پيامبر
خدا ص ناگهان بر آنها ظاهر گرديد ،و همين طور آمد تا اين كه به مقابل ركن رسيد،
بعد از آن با طواف نمودن خانه از پهلوى آنها عبور نمود .هنگامى كه از پهلوىشان
گذشت ،آنها به سوى او با بعضى چيزهايى كه مىگفت ،اشاره نمودند .عمرو مىگويد:
(تأثير منفى) آن را در روى وى دانستم ،بعد از آن رفت .هنگامى كه بار دوم از برابر
آنها عبور نمود ،مانند قبل به طرف وى اشاره كردند ،و من آن را در رويش دانستم،
و او رفت .هنگامى كه بار سوم از برابر آنها گذشت مانند آن به طرف وى اشاره
كردند ،آن گاه رسول خدا ص فرمود« :اى گروه قريش آيا مىشنويد؟ سوگند به ذاتى
مد در دست اوست ،براى تان ذبح و كشتن را با خود آوردهام» .اين سخن كه جان مح ّ
وى بر قوم آن چنان تأثيرى گذاشت ،كه گويى بر سر هر يكى از آنها پرنده ى قرار
دارد ،حتّى شديدترين فرد در ميان آنها كه به اذيت و آزار پيامبر خدا ص توصيه مىنمود
به دلدارى و نيكويى پيامبر ص با خوبترين كلمات پرداخت ،تا اين كه مىگفت :اى
ابوالقاسم ،به رشد و هدايت برگرد ،به خدا قسم كه تو نادان نبودى .به اين صورت
رسول خدا ص برگشت .فرداى آن روز بار ديگر در حجر (كعبه) جمع شدند -و من
همراه شان بودم -و به يكديگر گفتند :آنچه را از وى به شما رسيد ،و آنچه رااز شما
به وى رسيد به ياد آورديد ،حتى وى چيزى را براى شما اظهار داشت كه بد
مىدانستيد ،ولى با اين همه وى را رها نموديد؟! در حالى كه آنها در اين وضع قرار
داشتند ،ناگهان رسول خدا ص بر آنها آشكار گرديد ،و آنها به طرفش حمله نمودند ،و
با گرفتن اطراف وى مىگفتند :تو هستى كه چنين و چنان مىگويى؟! -و آن چه را از
عيبگيرى خدايان و دين شان به آنها مىرسانيد ذكر مىكردند -عمرو مىگويد :رسول
خدا ص مىگفت« :بلى ،من هستم كه اين را مىگويم» .عمرو گويد :مردى از آنها را
ديدم كه گريبان رسول خدا ص را گرفت ،و ابوبكر براى دفاع از وى برخاست ،در
حالى كه گريه ميكرد :مىگفت :آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد :پروردگارم
خداوند است به قتل مىرسانيد؟! بعد از آن از پيامبر خدا ص منصرف شدند ،آن
شديدترين حالتى بود ،كه قريش در مقابل وى انجام داد .هيثمى ( )16/6مىگويد :ابن
اسحاق به سماع تصريح نموده است ،بقيه رجال آن رجال صحيح اند.
َ
اين را همچنان بيهقى از عروه روايت نموده ،كه گفت :به عبدالل ّه بن عمرو بن
َ
العاص (رضىالل ّهعنهما) گفتم :كدام عداوت و دشمنى از قريش را (در مقابل رسول
خدا ص) سختتر و شديدتر ديدى؟ ...و حديث را به طولش به مانند آن ،چنان كه در
البدايه ( )46/3ذكر شده ،روايت نموده است.
َ
و ابويعلى از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه آنها به وى گفتند:
شديدترين كارى را كه ديدى مشركين در مقابل رسول خدا ص انجام دادند كدام بود؟
اسماء گفت :مشركين در مسجد نشسته بودند ،و پيامبر خدا ص و آنچه را وى درباره
خدايان شان مىگفت با هم ياد مىكردند ،در حالى كه آنها در اين حالت قرار داشتند،
ناگهان رسول خدا ص پيدا شد ،آن گاه همه آنها به سوى وى برخاستند ،و نعرهاى به
ابوبكر رسيد ،گفتند :به دوستت برس او را درياب .او از نزد ما بيرون رفت ،وى
َ
چهار گيسو داشت و مىگفت :واى بر شما( :أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاء
كم بالبينات من ربكم؟!) .آنها پيامبر خدا ص را گذاشتند و به سوى ابوبكر روى
آوردند .اسماء مىگويد :ابوبكر در حالى دوباره نزد ما برگشت ،كه به چيزى از
گيسوهايش دست نمىبرد ،مگر اين كه همراه دستش (كنده شده) مىآمد ،و مىگفت:
(تباركت يا ذا الجلل و الكرام) ،ترجمه« :با بركت هستى اى صاحب بزرگى و
عّزت» .هيثمى ( )17/6مىگويد :در اين روايت تدروس پدربزرگ ابوزبير آمده ،وى را
نشناختم ،و بقيه رجال آن ثقهاند .اين را ابن عبدالبر در الستيعاب ( )247/2از ابن
َ
عيينه ،از وليد بن كثير ،از ابن عبدوس از اسماء(رضىالل ّهعنها) ذكر نموده ...و مانند
حديث قبل را متذكر گرديده ،و به همين اسناد اين را ابونعيم در الحليه ( )31/1به
اختصار روايت كرده ،و در آن آمده است :ابن تدروس از اسماء ،و ابويعلى از انس
بن مالك روايت نمودهاند كه گفت :بارى رسول خدا ص را زدند ،و بيهوش گرديد،
آن گاه ابوبكر برخاست و چنين فرياد مىكشيد :واى بر شما( :أتقتلون رجل ً أن يقول
َ
ربىالل ّه؟!) .مشركين پرسيدند :اين كيست؟ گفتند :ابوبكر ديوانه .اين را همچنين بزار
روايت نموده ،و افزوده است :رسول خدا ص را گذاشتند ،و به سوى ابوبكر روى
آوردند .و رجال آن ،چنان كه هيثمى ( )17/6مىگويد ،رجال صحيحاند .اين را همچنين
حاكم ( )67/3روايت كرده ،و گفته است :اين حديث به شرط مسلم صحيح مىباشد،
ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند.
قول حضرت على درباره شجاعت حضرت ابوبكر در يكى از خطبه هايش
بزار در مسند خود از محمدبن عقيل از على روايت نموده كه على براى شان
بيانيهاى ايراد فرمود و گفت :اى مردم :شجاعترين مردم كيست؟ گفتند :تو اى
اميرالمؤمنين .وى پاسخ داد :اما من بر هر كسى كه همراهم مبارزه كرده غلبه
نمودهام و حقم از او گرفتهام ،ولكن او ابوبكر است!! ،ما براى رسول خدا ص
سايه بانى ساختيم ،و گفتيم :چه كسى با رسول خدا ص است تا هيچ كس از
مشركين به طرفش روى نيارود و دست درازى نكند؟ به خدا سوگند ،هيچ يك از ما به
جز ابوبكر كه شمشير خود را بالى سر پيغمبر خدا ص بلند كرده بود ،نزديك نشد ،كه
اگر كسى به طرف رسول خدا حمله مىكرد ،ابوبكر بر وى حمله مىنمود ،به اين
صورت او شجاعترين مردم است!!
گفت :رسول خدا ص را ديدم كه قريش وى را گرفته بود ،يكى بر او خشمگين شده
مخالفتش را مىكرد ،ديگرى تكانش مىداد ،و مىگفتند :تو خدايان را يك خدا كردى؟! به
خدا سوگند ،هيچ كسى از ما به جز ابوبكر نزديك نشد ،او بود كه يكى را مىزد،
باديگرى مىجنگيد ،ديگرى را تكان مىداد و مىگفت :واى بر شما ،آيا مردى را به خاطر
اين كه مىگويد پروردگارم خداوند است به قتل مىرسانيد؟! بعد از آن حضرت على
عبايى را كه بر تن داشت ،برداشت ،و آن قدر گريست كه ريششتر شد ،سپس
فرمود :شما را به خداوند سوگند مىدهم ،آيا مؤمن آل فرعون 1بهتر است يا او؟ مردم
1هدف از مؤمن آل فرعون همان شخصى است كه در خاندان فرعون بنا به اكثر روايات به حضرت
موسى ايمان آورده بود ،ولى ايمان خود را پنهان مىداشت ،بالخره در موقع توطئه قتل موسى
(عليه السلم) از طرف فرعون روى صحنه آمد و با كلمات و بيان صريح خود آن دسيسه را ،در
ضمن اين كه ايمانش را آشكار نكرده بود ،بر هم زد ،و خداوند (جل جلله) در اين باره در سوره
َ
مؤمن آيه 28مىگويد( :و قال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجل ً أن يقول ربى الل ّه
و قد جاءكم بالبينات من ربكم و ان يك كاذبا ً فعليه كذبه و ان يك صادقا ً يصبكم بعض الذى يعدكم،
َ
انالل ّه ل يهدى من هو مسرف كذاب) .ترجمه« :مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان
َّ
مىداشت گفت :آيا مىخواهيد كسى را به قتل برسانيد به خاطر اين كه مىگويد پروردگار من الله
است ،در حالى كه دليل روشنى از سوى پروردگارتان آورده ،اگر دروغگو باشد دروغش دامن خود
خاموش ماندند .آن گاه حضرت على گفت :به خدا قسم ،قطعا ً ساعتى از ابوبكر به
همه دنيا از مؤمن آل فرعون بهتر است ،آن مردى بود كه ايمان خود را مخفى
مىداشت ،و اين مردى است كه ايمان خود را آشكار ساخت!! بعد از آن بزار گفته
است :اين را جز از همين طريق نمىدانم كه روايت شود .اين چنين در البدايه (
)271/3آمده است .و هيثمى ( )47/9مىگويد :در اين روايت كسى است كه من او
را نشناختم.
معيط رفت ،و آن را آورد،و بر شانههاى رسول خدا ص در حالى كه در سجده بود،
انداخت .ابن مسعود مىگويد :من ايستاده بودم ،و نمىتوانستم حرفى بزنم ،چون
كسى كه از من حمايت كند ،نزدم و نبود ،در حالى كه من مىرفتم ،فاطمه دختر
رسول خدا ص شنيد ،آمد و آن را از گردن رسول خدا ص به دور افكند ،بعد روى خود
را به طرف قريش گردانيد و آنها را دشنام مىداد ،ولى آنها پاسخى به او ندادند .و
پيامبر خدا ص سر خود را چنان كه در وقت تمام نمودن سجده بلند مىنمود ،بلند كرد.
هنگامى كه رسول خدا ص نماز خود را تمام نمود فرمود« :بار خدايا خودت به حساب
قريش برس -سه مرتبه -و خودت به حساب عتبه ،عقبه ،ابوجهل و شيبه برس».
بعد از آن از مسجد بيرون رفت ،د راين هنگام ابوالبخترى با تازيهاى كه دركمر داشت
همراهش روبرو گرديد ،و وقتى پيامبر خدا ص را ديد ،چهرهاش را دگرگون يافت،
پرسيد :تو را چه شده است؟ رسول خدا ص فرمود« :از من دور شو» .گفت :خداوند
مىداند تا اين كه به من نگويى تو را چه شده است از تو دور نمىشوم ،چون تو را
چيزى رسيده است .هنگامى كه رسول خدا ص دانست از وى دست بردار نيست ،به
او خبر داده گفت« :ابوجهل امر نمود و بر من سرگين انداخته شد» ،ابوالبخترى
گفت :به مسجد بيا ،آن گاه رسول خدا ص و ابوالبخترى آمده داخل مسجد شدند ،بعد
از آن ابوالبخترى روى خود را سوى ابوجهل گردانيده گفت :اى ابوالحكم ،تو اين امر
مد دادى كه بر او سرگين انداخته شد؟ گفت :بلى .مىگويد :در اين موقع را بر مح ّ
(ابوالبخترى) تازيانه را بلند نمود و به آن بر فرق ابوجهل زد( .راوى) مىافزايد :مردان
يكى به جان ديگرى حمله نمودند ،مىافزايد :در اين ميان ابوجهل فرياد برآورد :واى بر
مد خواست تا شما ،اين ضربه براى ابوالبخترى بخشش است (معافش كردم) ،مح ّ
(با اين عمل) در ميان ما عداوت و دشمنى بيفكند ،و خود و اصحابش نجات پيدا
َ
نمايند .هيثمى ( )18/6مىگويد :در اين اجلح بن عبدالل ّه كندى آمده ،وى نزد ابن معين
و غير وى ثقه است ،ولى نسائى و غير وى ضعيفش دانستهاند .اين را همچنان
او را خواهد گرفت ،و اگر راستگو باشد بعضى از عذابها كه شما را وعده مىدهد به شما خواهد
رسيد ،خداوند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگوست هدايت نمىكند» .اينجاست كه حضرت
على با مقايسه نمودن ميان مؤمن آل فرعون كه ايمانش را پنهان مىداشت ،و با پنهان نمودن ايمان
روى بعضى مصلحتها از موسى (عليه السلم) دفاع مىنمود ،و ميان ابوبكر صدّيق كه با آشكار
نمودن ايمانش بدون هيچ هراسى از پيامبر ص دفاع نمود ،ابوبكر را از وى بهتر مىداند .م.
1هدف كثافت و سرگينهاى موجود در شكمبه است.
ابونعيم در دلئل النبوه (ص )90به مانند روايت بزار و طبرانى روايت نموده است .و
صه
اين را همچنان شيخين (بخارى و مسلم) ترمذى و غير ايشان با اختصار ق ّ
ابوالبخترى روايت نمودهاند .و در الفاظ صحيح آمده :آنها هنگامى كه اين كار را
نمودند ،آن قدر خنديدند ،كه از شدّت خنده يكى سوى ديگرى خم مىشدند .و نزد
َ
احمد آمده :عبدالل ّه گفت :من همه آنها را ديدم كه در روز بدر مجموعا ً به قتل
رسيدند .اين چنين در البدايه ( )44/3آمده است.
بيهقى از عبّاس روايت نموده ،كه گفت :روزى در مسجد بودم ،كه ابوجهل آمده،
مد را در حال سجده ببينم بر گردنش گفت :به خدا سوگند بر من نذر باشد كه اگر مح ّ
بلند شوم ،من براى اطّلع پيامبر خدا ص بيرون گرديدم تا اين كه نزدش داخل شدم
و او را از قول ابوجهل آگاهانيدم .او غضبناك بيرون رفت ،تا اين كه به مسجد آمد و با
عجله به عوض اين كه از دروازه داخل شود از ديوار بلند شده داخل (مسجد) گرديد.
(با خود) گفتم :امروز ،روز بدى است ،بنابراين شلوار خود را محكم بستم و دنبالش
رفتم ،رسول خدا ص داخل گرديد و اين آيات را تلوت فرمود:
(اقرأ باسم ربك الذى خلق .خلق النسان من علق)( .العلق)1 2 :
ترجمه« :بخوان به نام پروردگارت كه افريد ،آن كه انسان را از خون بستهاى خلق
كرد».
و هنگامى كه درباره ابوجهل رسيد:
(كل ،ان النسان ليطغى ،أن رآه استغنى)( .العلق)6 7 :
ترجمه« :چنين نيست ،انسان مسلّما ً طغيان مىكند .به خاطر اين كه خود را بى نياز
مىبيند».
مد است .ابوجهل پاسخ داد :آيا چيزى شخصى به ابوجهل گفت :اى ابوالحكم ،اين مح ّ
را كه من مىبينم ،نمىبينيد؟ به خدا سوگند ،افق آسمان بر من مسدود شده است.
هنگامى كه رسول خدا ص به آخر سوره رسيد سجده نمود .اين چنين در البدايه (
)43/3آمده ،و اين را همچنان طبرانى در الكبير و الوسط روايت نموده ،هيثمى (
)227/8مىگويد :در اين ،اسحاق بن ابى فروه آمده و او متروك مىباشد .اين را حاكم
( )325/3نيز مانند آن روايت كرده ،و گفته است :صحيح السناد است ،ولى بخارى و
َ
مسلم آن را روايت ننمودهاند ،ذهبى آن را تعقيب كرده مىگويد :در اين روايت عبدالل ّه
َ
بن صالح آمده ،و او عمده نمىباشد ،و اسحاق بن عبدالل ّه بن ابى فروه آمده و او
متروك است.
اذيت رسانيدن ابوجهل به رسول خدا ص و يارى طليب بن عمير براى وى
ابن سعد ازواقدى با سندى از وى تا به بّره بنت ابى تجراه ،روايت نموده ،كه گفت:
ابوجهل و عدّه اى با وى به پيامبر ص متعّرض شده او رااذيت نمودند ،طليب بن عمير
به طرف ابوجهل رو آورد و او را زده سرش را شكست ،آنها او را گرفتند ،و ابولهب
به يارى وى برخاست .اين خبر به اروى 1رسيد ،وى گفت :بهترين روزهاى وى روزى
است كه پسر مادربزرگش را يارى نموده است ،به ابولهب گفته شد :اروى بى دين
شده است ،آن گاه ابولهب نزد اروى به خاطر عتاب وى داخل گرديد ،اروى گفت :در
مد ص) برخيز ،اگر وى كامياب و غالب شود در آن حمايت از برادر زادهات (مح ّ
صورت اختيار دارى ،در غير آن در قبال برادر زادهات معذور بودهاى .ابولهب گفت:
آيا ما طاقت همه عربها را داريم؟! وى دين جديدى را آورده است!! اين چنين در
الصابه ( )227/4آمده است.
دعاى رسول خدا ص بر عتيبه بن ابى لهب هنگامى وى را اذيت نمود ،و داستان
هلكت وى
طبرانى از قتاده به شكل مرسل روايت نموده ،كه گفت :عتيبه بن ابى لهب با ام
كلثوم دختر رسول خدا ص ازدواج نمود ،و رقيه دختر ديگر رسول خدا ص در
وى اروى بنت عبدالمطلب عمه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم ست .م. 1
همسرى برادرش عتبه بن ابى لهب قرار داشت ،و هنوز با وى همبستر نشده بود كه
رسول خدا ص مبعوث گرديد .هنگامى كه اين قول خداوند نازل گرديد:
(تبت يدا أبى لهب)( .مسد )1:
ترجمه« :هلك شد هر دو دست ابولهب».
ابولهب به دو فرزند خود عتبه و عتيبه گفت :سرم بر سر شما دو حرام است ،اگر
مد را طلق ندهيد ،و مادرشان دختر حرب بن اميه -كه (حماله الحطب) دختران مح ّ
يعنى «بردارنده هيزم» مىباشد -گفت :اى پسرانم ،آن دو را طلق بدهيد ،چون آنها
بى دين شدهاند .بنابراين هر دو را طلق دادند .و هنگامى كه عتيبه ،ام كلثوم را طلق
داد ،نزد رسول خدا ص در وقت مفارقت از وى آمده گفت :به دينت كافر شدم ،و
دخترت را رها نمودم ،نه پيش من بيا و نه من پيش تو مىآيم ،بعد از آن بر رسول خدا
ص حمله نمود ،و پيراهن وى را پاره كرد ،و اين در حالى بود كه وى براى تجارت به
طرف شام در حركت بود .پيامبر ص فرمود« :اما من از خداوند مىخواهم تا سگش
را بر تومسلّط گرداند» .وى در ميان تاجرانى از قريش بيرون رفت ،تا به مكانى كه
به آن «زرقاء» گفته مىشد رسيد ،از طرف شب پايين آمدند ،در آن شب شير به
اطراف آنها گشت زد ،عتيبه مىگفت :واى بر مادرم ،اين -به خدا سوگند -چنان كه
مد گفته بود مرا هلك مىكند ،قاتل من ابن ابى كبشه است 1،و او در مكّه و من در مح ّ
شام هستم .آن شير در ميان مردم صبحگاهان به جان وى حمله آورد ،و با يك گاز
گرفتن (و فشار دادن) به قتلش رسانيد .زهير بن علء مىگويد :هشام بن عروه از
پدرش براى مان بيان نمود كه :چون آن شب شير بر ايشان گذشت و دوباره
برگشت ،بعد آنها خوابيدند ،و عتيبه در وسط شان جاى داده شد .آن گاه آن درنده
آمده با عبور نمودن از ميان آنها سر عتيبه را گرفت و آن را شكافت ،و (حضرت)
َ
عثمان بن عفّان پس از رقيه با امكلثوم(رضىالل ّهعنهما) ازدواج نمود .هيثمى ()18/6
مىگويد :در اين زهيربن علء آمده و او ضعيف مىباشد.
اذيت شدن رسول خدا ص از طرف دو همسايهاش :ابولهب و عقبه بن ابى معيط
طبرانى در الوسط از ربيعه بن عبيد ديلى روايت نموده ،كه گفت :از شما چه
مىشنوم مىگوييد قريش رسول خدا ص را دشنام مىداد!! من (اين رويداد را) بارها
ديدهام ،خانه وى را در بين منزل ابولهب و عقبه بن ابى معيط بود ،و چون به
خانهاش بر مىگشت ،سلى حيوانات 2،خونها و چيزهاى كثيف و پليد را مىديد كه بر
سردرش نصب شده ،او آنها را با نوك كمان خود دور نموده ،مىگفت« :اين بدترين
همسايگى است ،اى گروه قريش!!» .هيثمى ( )21/6مىگويد :در اين روايت ابراهيم
بن على بن حسين رافقى آمده ،و او ضعيف مىباشد.
مل گرديد
رسول خدا ص و اذيت هايى كه در طائف متح ّ
َّ
بخارى ( )458/1از عروه روايت نموده ،كه عائشه (رضىالله عنها) همسر رسول خدا
ص نقل كرد ،كه وى به پيامبر خدا ص گفت :آيا روزى بر تو گذشته است كه از روز
احد شديدتر باشد؟ فرمود« :آنچه را از قومت ديدم ،ديدم ،و شديدترين چيزى را كه
از آنها ديدم در روز عقبه بود ،هنگامى كه دعوت خود را بر ابن عبدياليل بن كلل
1هدفش رسول خدا ص است ،چون مشركين به خاطر استهزاء و با ارتباط دادن پيامبر ص به
شوهر بى بى حليمه مادر رضاعيى اش ،كه به او ابوكبشه مىگفتند ،او را چنين نام دادند .م.
2سل :پوستى كه بچه انسان و جانور به هنگام زاييدن در ميان آن قرار مىداشته باشد .به نقل از
فرهنگ لروس .م.
عرضه نمودم ،و او به آنچه خواسته بودم ،جواب مثبت نداد ،و من غمگين در حالى كه
آثار اندوه بر چهرهام اشكار بود ،حركت نمودم ،و تا اين كه به قرن ثعالب 1نرسيدم،
(از دست مصيبت) به هوش نبودم ،آن گاه سر خود را بلند كردم ،ديدم كه ابرى بر
من سايه افكنده است ،و به سوى آن نگريستم كه جبرئيل عليه السلم در آن قرار
داشت ،او مرا صدا نموده گفت :خداوند گفتار قومت را نسبت به تو ،و پاسخ شان را
عليه تو شنيد ،و خداوند ملك كوهها را به سوى تو فرستاده است ،تا وى را به آنچه
بخواهى درباره ايشان امر كنى .آن گاه ملك كوهها مرا صدا نمود ،و به من سلمداد و
مد هر چه كه خواسته باشى؟ حتى اگر خواسته باشى كه پس از آن گفت :اى مح ّ
اخشبين 2را بر آنان فرو بريزم؟ رسول خدا ص فرمود« :بلكه آرزومندم خداوند
عزوجل از نسلهاى ايشان كسى را جانشين سازد ،كه خداوند عزوجل را به تنهاييش
عبادت نمايد و كسى را شريك به او نياورد» .مسلم ونسائى نيز اين را روايت
كردهاند.
موسى بن عقبه در المغازى از ابن شهاب روايت نموده كه :وقتى ابوطالب در
گذشت ،رسول خدا ص به طرف طائف به اميد اين كه وى را در ميان خود جاى دهند
حركت كرد ،و به سوى سه تن از اهل ثقيف روى آورد ،كه آنها رؤساى ثقيف و (در
عين حال) با هم برادر بودند :عبدياليل ،حبيب و مسعود فرزندان عمرو ،و دعوت خود
را ر ايشان عرضه داشت ،و از بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت
برد ،ولى آنها به شكل ناشايسته و قبيحى به وى پاسخ دادند .اين چنين اين را ابن
اسحاق بدون اسناد ،به شكل طولنى نقل كرده است .اين چنين در فتح البارى (
)198/6نيز آمده است.
َّ
ابونعيم در دلئل النبوه (ص )103از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده ،كه
گفت :ابوطالب درگذشت ،و آزار و اذيت بر رسول خدا ص افزون گرديد و شدّت
يافت و او به هدف اين كه ثقيفىها به وى پناه دهند و او را يارى رسانند به سوى آنها
رفت ،و سه تن از آنها را ،كه رؤساى ثقيف و با هم برادر بودند ،دريافت :عبدياليل بن
عمرو ،خبيب 3بن عمرو و مسعود بن عمرو .و دعوت خود را بر آنها عرضه نمود ،و از
آزار واذيت و بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت برد .آن گاه يكى از
آنها گفت :اگر خداوند تو را به چيزى مبعوث نموده باشد ،من مرغ كعبه را مىدزدم.
ديگرى گفت :به خدا قسم ،بعد از اين مجلست ابدا ً با تو يك كلمه هم حرف نمىزنم،
اگر تو رسول باشى حتماً ،در شرف و حق بزرگتر از آنى كه من با تو حرف بزنم .و
ديگرى گفت :آيا خداوند از اين كه غير تو را مىفرستاد عاجز آمد؟! و آنها آنچه را
شنيده بودند در ميان ثقيف پخش نمودند ،ثقفىها جمع شدندو به رسول خدا ص
استهزاء و تمسخر مىكردند ،و در راه وى دو صف كشيده نشستند ،و سنگها را در
دستهاى خود گرفتند ،و رسول خدا ص هرگاه پاى خود را بر مىداشت و مىگذاشت آن
را به سنگ مىزدند ،و در انجام اين عمل استهزاء و تمسخر مىنمودند .هنگامى كه وى
از هر دو صف ايشان نجات يافت 4،در حالى كه از قدم هايش خون مىريخت ،به يكى
از انگورهاى باغ آنها روى آورد ،و در زير سايه تاك انگورى ،اندوهگين و دردناك در
حالى كه قدم هايش خون مىريخت ،نشست ،و متوجه شد كه اتّفاقا ً در آن تاكستان
عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه قرار دارند ،و هنگامى كه رسول خدا ص آن دو را ديد،
اين چنين در الدلئل آمده ،و در تاريخ طبرى حبيب آمده ،و هم چنان در الفتح چنان كه قبل ً گذشت. 3
به خاطر آنچه از عداوت و دشمنى آنها در مقابل خدا و پيامبرش مىدانست و به
خاطر حالتى كه داشت مصلحت نديد كه نزد آنها بيايد ،آن گاه آن دو غلم خود عداس
را -كه نصرانى و ازاهل نينوا 1بود -با مقدارى انگور نزد وى فرستادند ،هنگامى كه
عداس نزد رسول خدا ص آمد ،انگور را در پيش رويش گذاشت ،رسول خدا ص
َ
جب گرديد ،رسول خدا ص به او گفت( :بسمالل ّه)« ،به نام خداوند» ،عداس متع ّ
فرمود« :اى عداس تو از كدام سرزمين هستى؟» گفت :من از اهل نينوا هستم.
پيامبر ص فرمود« :از اهل شهر مرد صالح يونس بن متى؟» عداس به او گفت :تو را
چه آگاه كرد كه يونس بن متى كيست؟! رسول خداص تا جايى كه در ارتباط با يونس
مىدانست ،به او آگاهى داد ،و پيامبر خدا ص هيچ كس را حقير نمىشمرد ،و رسالتهاى
خداوند تعالى را به وى ابلغ مىكرد .او گفت :اى رسول خدا درباره يونس بن متى به
من خبر بده .هنگامى كه رسول خدا ص درباره يونس بن متى آنچه را برايش وحى
شده بود ،به وى خبر داد ،او براى رسول خدا ص به سجده افتاد ،و بعد از آن شروع
به بوسيدن قدمهاى رسول خدا ص نمود كه از هر دو خون مىريخت .وقتى عتبه و
برادرش شيبه عملكرد غلم شان را ديدند ،سكوت اختيار نمودند .هنگامى كه (غلم
مد سجده نمودى و قدم شان) نزد آنها آمد به او گفتند :تو را چه شده بود كه براى مح ّ
هايش را بوسيدى ،و ما نديديم كه تو اين كار را براى يكى از ما نموده باشى؟ گفت:
اين يك مرد صالح است ،برايم از چيزهايى درباره رسولى كه خداوند وى را براى ما
فرستاده بود ،و به وى يونس بن متى گفته مىشد ،صحبت نمود و من آن را دانستم ،و
به من خبر داد كه وى رسول خداست ،آن دو خنديده گفتند :تو را از نصرانى بودنت
بيرون نسازد چون وى مردى است فريب دهنده ،بعد از آن رسول خدا ص به مكّه
مراجعت نمود.
و در البدايه ( )136/3از موسى بن عقبه ذكر نموده كه :اهل طائف در دو صف در
راه وى به كمين نشستند ،هنگامى كه عبور نمود ،هر گاهى كه قدمهاى خود را بلند
مىكردو به زمين مىگذاشت وى را سنگ مىزدند ،تا اين كه خون آلودش ساختند ،و در
حالى از (چنگ) آنها رهايى يافت كه از قدم هايش خون مىريخت .و در آنچه ابن
اسحاق ذكر نموده آمده :رسول خدا ص از نزد آنها در حالى كه از خير ثقيف نااميد
شده بود برخاست - ،و در آنچه براى من ذكر شده -به آنها فرمود« :آنچه را انجام
داديد ،داديد ،ولى باز هم آن را پوشيده داريد» ،رسول خدا ص مناسب نديد كه اين
واقعه پيش آمده به قومش برسد ،و آنها را در قبال وى يك نوع جرأت ببخشد .ولى
آنها اين كار را نكردند ،بلكه بى عقلن و بردگان خود را عليه وى برانگيختند ،و آنان
وى را دشنام ميدادند و (به دنبالش) بر وى فرياد مىكشيدند ،تا اين كه مردم بر وى
جمع شدند،و او را به پناه آوردن در بستانى كه از عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه بود،
و هر دوى شان در آن حضور داشتند ،وادار كردند (و وقتى كه رسول خدا ص وارد باغ
گرديد) كسى كه از بى خردان و سفهاى قيف وى را دنبال مىنمود ،برگشت .رسول
خدا ص به سايه تاك انگورى روى آورد ،و در آنجا نشست ،و اين در حالى بود كه
پسران ربيعه به سوى وى نگاه مىكردند و آنچه را او از بى عقلن طائف مىديد،
مشاهده مىنمودند ،و رسول خدا ص -در آنچه براى من ذكر شده -زنى از بنى جمح
را ملقات كرد ،و به او گفت« :از خويشاوندان شوهرت چه (اذيتها) ديديم!».
هنگامى كه مطمئن و راحت شد -در آنچه براى من ذكر گرديده -گفت( :اللهم اليك
اشكو ضعف قوتى ،وقله حيلتى ،و هو انى على الناس .يا ارحم الراحمين ،انت رب
المستضعفين ،و انت ربى ،الى من تكلنى؟ الى بعيد يتجهمنى ،ام الى عدو ملكته
امرى؟ ان لم يكن بك غضب على فل ابالى ،و لكن عافيتك هى اوسع لى .اعوذ بنور و
جهك الذى اشرقت له الظلمات ،و صلح عليه امرالدنيا و الخره ،من ان ينزل 1بى
غضبك ،أو يحل 2على سخطك .لك العتبى حتى ترضى ،و ل حول و ل قوه ال بك).
ترجمه« :بار خدايا ،از ضعف توانايى ام ،و از كمى چارهام و از سبكىام نزد مردم به
تو شكايت مىكنم .اى مهربانترين مهربانان ،تو پروردگار مستضعفين هستى ،و تو
پروردگار من هستى ،مرا به كى مىسپارى؟ به دورى كه با خشونت و ترش رويى
بامن برخورد مىكند ،و يا به دشمنى كه تو او را بر من قوّت داده و چيره ساختهاى؟
اگر خشمى ازتو بر من نباشد ،باك ندارم ،ولى (يقين دارم كه) عافيت و حمايت تو
برايم وسيعتر است .به نور وجهت كه ظلمات و تاريكىها توسط آن به روشنى مبدل
گرديد ،و با آن ،امور دنيا و آخرت صلح يافت ،پناه مىبرم ،از اين كه بر من غضبت
نازل شود ،و يا قهرت فرود آيد .خشوع و نيايش براى توست تا اين كه راضى شوى،
و جز تو ديگر كسى از نيرو و توانايى برخوردار نيست».
اسلم آوردن عداس -كه نصرانى بود -و شهادتش بر اين كه رسول خدا ص نبى بر
حق است
مىگويد :هنگامى كه پسران ربيعه :عتبه و شيبه وى را و آنچه را او ديد مشاهده
نمودند ،صله رحمى آنها نسبت به وى به حركت افتاد ،و غلم نصرانى خود را كه به او
عداس گفته مىشد فرا خواندند ،و به او گفتند :خوشهاى از اين انگور را بگير ،و آن را
در اين طبق بگذار ،و بعد براى آن مرد ببر ،و به وى بگو كه از آن بخورد .عداس اين
عمل را انجام داد ،سپس آن را با خود برداشت تا اين كه در پيش روى رسول خدا
ص گذاشت ،بعد به او گفت :بخور ،هنگامى كه پيامبر خدا ص دست خود را پيش آورد
َ
گفت« :بسم الل ّه»« ،به نام خدا» و بعد خورد ،بعد از آن عداس به چهره رسول خدا
ص نگاه نموده و گفت :به خدا قسم ،اين سخن را اهل اين ديار نمىگويند!! رسول
خدا ص به او فرمود« :اى عداس تو از اهل كدام ديار هستى؟ و دينت چيست؟»
پاسخ داد :نصرانى ،و مردى از اهل نينوا هستم .پيامبر خدا ص گفت« :از قريه مرد
صالح يونس بن متى؟» عداس به او گفت :تو را چه آگاه ساخت كه يونس بن متى
كيست؟ پيامبر خدا ص فرمود« :او برادرام است ،وى نبى بود و من نيز نبى هستم».
آن گه عداس خود را بر رسول خدا ص انداخت و شروع به بوسيدن سر ،دستان و
قدم هايش نمود .مىگويد :پسران ربيعه به يكديگر مىگفتند :غلمت را بر تو فاسد
گردانيد!! هنگامى كه عداس آمد آنها به او گفتد :واى بر تو اى عداس ،تو را چه شده
كه سر ،دستان و قدمهاى اين مرد را مىبوسى؟! عداس پاسخ داد :اى آقايم ،در زمين
هيچ چيزى بهتر از اين نيست ،وى چيزى را به من خبر داد كه جز نبى ،ديگرى آن را
نمىداند .آن دو به وى گفتند :واى بر تو اى عداس!! او تو را از دينت منحرف نكند،
چون دين تو از دين وى بهتر است .اين چنين در البدايه ( )135/3آمده ،و سليمان
تيمى در سيرت خود متذكر شده كه :وى به رسول خدا ص گفت :گواهى مىدهم كه
تو بنده و رسول خدا هستى .اين چنين در الصابه ( )466/2آمده ،و او را ازجمله
اصحاب ذكر نموده است.
و ابن مردويه از عائشه روايت نموده ،كه گفت :ابوبكر فرمود :اگر من و پيامبر
خدا ص را هنگامى كه كه به غار 0ثور) رفتيم مىديدى ،از قدمهاى رسول خدا ص
َ
خون مىريخت و قدمهاى من چون سنگ گرديده بودند .عائشه (رضىالل ّه عنها)
مىفرمايد :رسول خدا ص پابرهنه گشتن را عادت نداشت .اين چنين دركنز العمال (
)329/8آمده.
شديم كه وى هفتاد و چند نيزه،تير و ضربه (شمشير) خورده است ،و انگشتش قطع
گرديده ،و به كارش رسيدگى نموديم .اين چنين در البدايه ( )29/4آمده .و اين را
همچنان ابن سعد ( ،)298/3ابن سنى ،شاشى ،بزار ،طبرانى در الوسط ،ابن حبّان،
دار قطنى در الفراد ،ابونعيم در المعرفه و ابن عساكر ،چنان كه در الكنز ()274/5
آمده ،روايت كردهاند.
مل سختىها و اذيت ها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله) اصحابن و تح ّ
مل سختى ها (اصرار ابوبكر بر پيامبر ص براى آشكار شدن و ابوبكر صدّيق و تح ّ
مل گرديد)
هنگام متح ّ خطبه وى در آن موقع و اذيتى كه در آن
َّ
حافظ ابوالحسن اطرابلسى از عائشه (رضىالله عنها) روايت نموده ،كه گفت:
هنگامى كه اصحاب رسول خدا ص -كه سىوهشت مرد بودند -جمع شدند ،ابوبكر بر
پيامبر خدا ص براى آشكار شدن اصرار نمود ،پيامبر ص گفت« :اى ابوبكر ما كم
هستيم» .ابوبكر پياپى اصرار مىروزيد تا اين كه رسول خدا ص آشكار گرديد ،و
مسلمانان در نواحى مسجد ،هر مردى در ميان عشيره خود پراكنده شدند .و ابوبكر
در حالى كه رسول خدا ص نشسته بود در ميان مردم به عنوان خطيب ايستاد ،به اين
صورت او نخستين خطيبى بود كه به سوى خدا و پيامبر خدا ص دعوت نمود.
مشركين بر ابوبكر و مسلمانان حمله نمودند ،و آنها در نواحى مسجد به شدّت (از
طرف مشركين) كتك كارى شدند ،و ابوبكر زير پا انداخته شد و به شدّت مجروح
شد ،و عتبه بن ربيعه فاسق به وى نزديك شد،و او را با دو دستش مىزد ،و كفشها را
متوجه روى وى مىگردانيد ،و بر شكم ابوبكر بال رفته ،طورى كه روى ابوبكر با
بينىاش شناخته نمىشد .بنوتيم 1در اين حالت به شتاب آمدند ،و مشركين را از وى دور
كردند ،بعد بنو تيم ابوبكر را در جامهاى حمل نمودند و وى را داخل منزلش كردند ،و
در مرگ وى ترديدى نداشتند .بعد از آن بنوتيم برگشتند ،و داخل مسجد گرديده گفتند:
به خدا سوگند ،اگر ابوبكر بميرد عتبه بن ربيعه را خواهيم كشت ،و سپس به سوى
ابوبكر برگشتند ،و ابوقحافه و بنو تيم با ابوبكر حرف مىزدند تا اين كه جواب داد ،وى
در آخر روز به حرف آمده گفت :رسول خدا ص چه كرد؟ آنها وى را هدف زبانهاى
خويش قرار داده ،سرزنشش نمودند ،بعد از آن برخاسته به مادرش ام الخير گفتند:
ببين ،به او غذايى بده و يا به وى چيزى بنوشان ،هنگامى كه ابوبكر با وى تنها شد،
مادرش بر وى خيلىها اصرار نمود (تا چيزى بخورد و يا بنوشد) ولى او مىگفت :رسول
خدا ص چه شد؟ مادرش پاسخ داد :به خدا سوگند ،من درباره رفيقت چيزى نمىدانم.
ابوبكر گفت :نزد ام جميل بنت خطاب برو ،و از وى بپرس ،مادرش بيرون آمد تا
َ
مد بن عبدالل ّه مىپرسد،مد حال مح َ ّ اين كه نزد ام جميل آمده گفت :ابوبكر تو را از مح ّ
ّ
ام جميل گفت :من نه ابوبكر را مىشناسم و نه محمدبن عبدالله را ،و اگر خواسته
باشى كه با تو نزد فرزندت بروم (مىروم) .مادر ابوبكر گفت :بلى ،ام جميل با وى
رفت و ابوبكر را افتاده و رنجور يافت ،ام جميل نزديك شد و فرياد كشيده گفت :به
خدا سوگند ،قومى كه اين كار را در حق تو روا داشتهاند اهل فسق و كفراند ،و من
متمنى ام كه خداوند انتقامت را از آنها بگيرد .ابوبكر گفت :رسول خدا ص چه كرد؟
ام جميل گفت :اين مادرت است مىشنود .ابوبكر گفت :از وى خود هراس نداشته
باش .گفت :او سالم و صحيح است .پرسيد :وى در كجاست؟ ام جميل در دارابن
ارقم 2.ابوبكر فرمود :به خدا سوگند ،تا اين كه نزد رسول خدا ص نيايم نه طعامى را
مىچشم و نه هم نوشيدنىاى را مىنوشم .آن دو صبر كردند تا اين كه رفت و آمد كم
شد و مردم آرام شدند( ،بعد) با وى در حالى خارج گرديدند ،كه بر آنها تكيه داده بود
و او را نزد رسول خدا ص داخل نمودند( .راوى) مىگويد :رسول خدا ص وى را در
آغوش گرفت و بوسيدش ،و مسلمانان نيز به طرف وى روى آوردند ،و بر رسول خدا
ص به خاطر وى رقت شديدى پديدار گرديد .ابوبكر گفت :پدر و مادرم فدايت اى
رسول خدا ،بر من هيچ آزارى ،جز ضربههاى همان فاسق كه در رويم زد ،نيست ،و
اين مادرم است كه بر پسر خود خيلى نيك و مهربان است ،و تو مبارك هستى پس او
را به سوى خدا دعوت كن ،و به خداوند درباره وى دعا كن ،اميد است خداوند وى را
توسط تو از آتش نجات دهد .راوى مىگويد :رسول خدا ص براى وى دعا نمود ،و او را
به سوى خداوند فراخواند ،و او اسلم آورد .و آنها با رسول خدا ص يك ماه در آن
منزل اقامت نمودند ،و تعدادشان سى و نه تن مرد بود ،و حمزه بن عبدالمطلب در
همان روزى اسلم آورد كه ابوبكر مضروب شده بود.
1در اصل «فاصبح عمر» آمده ،و ممكن آن تصحيف از «فاصاب عمر» باشد كه در ترجمه معناى
همين كلمه را نظر گرفته شده است .م.
رفتن مهاجرين به سوى سرزمين حبشه اسلم آورد ،و اين در سال ششم بعثت اتّفاق
افتاده بود .اين چنين در البدايه ( )30/3آمده .و حافظ اين را در الصابه ()447/4
از ابن ابى عاصم ذكر نموده است.
ابتل و آزمايش مسلمانان و خارج شدن ابوبكر به سوى حبشه به عنوان مهاجر و
حكايت وى با ابن دغنّه
َّ
بخارى (ص )552از عائشه (رضىالله عنها) روايت نموده ،كه گفت :از وقتى كه پدر و
مادرم را شناختم و درك نمودم هر دو صاحب دين بودند ،و هر روزى كه بر ما
مىگذشت رسول خدا ص در آن در دو طرفش نزد ما مىآمد :صبح و بيگاه .وقتى كه
مسلمانان مورد ابتل و آزمايش قرار گرفتند ،ابوبكر به عنوان مهاجر به سوى
سرزمين حبشه خارج گرديد ،تا اين كه به برك الغماد 1رسيد( ،در آنجا) ابن دغنه كه
رئيس قاره 2بود به وى رسيد .گفت :اى ابوبكر كجا مىروى؟ ابوبكر پاسخ داد :قومم
مرا بيرون نموده ،مىخواهم در زمين سير نمايم ،و پروردگارم را عبادت كنم .ابن دغنه
گفت :اى ابوبكر مانند تو نه خارج مىشود و نه هم اخراج مىشود!! تونادار را كمك
مىكنى ،صله رحم را به جا مىآورى( ،تكليف) عيال (چون ايتام و مساكين) را به دوش
مىگيرى (و بر آنها خرج مىنمايى) ،از مهمان ،پذيرايى مىكنى و در پيشامدهاى ناگوار
كمك و مساعدت مىنمايى ،من به تو پناه مىدهم ،برگرد و در ديارت پروردگارت را
عبادت كن .بنابراين برگشت ،و ابن دغنه نيز همراهش سفر نمود ،ابن دغنه بيگاه در
ميان اشراف قريش گشت زد ،به آنها گفت :مانند ابوبكر نه خارج مىشود و نه هم
اخراج مىگردد ،آيا مردى را بيرون مىكنيد كه به مردم نادار كمك مىكند ،صله رحم
مىنمايد ،تكليف عيال (چون ايتام و مساكين) را به دوش مىگيرد ،از مهمان پذيرايى
مىكند و در پيشامدهاى ناگوار ،كمك و مساعدت مىرساند .قريش نيز ذمه و پناه دادن
اين دغنه را تكذيب نكردند ،و به ابن دغنه گفتند :به ابوبكر دستور بده تا پروردگارش
را در منزلش عبادت كند ،در آن نماز بخواند و آنچه را مىخواهد قرائت نمايد،و توسط
آن ما را اذيت نكند و نه هم آن را علنى نمايد ،چون ما مىترسيم كه زنان و فرزندان
ما را در فتنه اندازد ،و ابن دغنه آن حرفها را به ابوبكر انتقال داد .ابوبكر مدّتى را به
اين حال سپرى نمود ،پروردگارش را در منزلش عبادت مىكرد ،نماز خود را علنى به
جاى نمىآورد ،و در غير اين منزلش تلوت نمىنمود ،بعد از آن براى ابوبكر نظرى پيدا
شد ،و مسجدى را در صحن منزلش برپا ساخت ،كه در آن نماز مىخواند و قرآن
تلوت مىنمود ،و زنان مشركين و پسران شان بر وى ازدحام شديدى مىنمودند ،و از
وى تعجب كرده و به او خيره مىشدند ،و ابوبكر مردى بود بسيار گريه كننده ،كه
چشم هايش را وقتى كه قرآن تلوت مىكرد نمىتوانست از گريه نگه دارد .اين پديده
اشراف مشركين قريش را ترسانيد ،بنابراين به سوى ابن دغنه فرستادند ،و او
نزدشان آمد( ،به او) گفتند :ما ابوبكر را به خاطر پناه تو ،پناه داديم تا پروردگارش را
در منزلش عبادت كند ،ولى از اين تجاوز نموده ،و مسجدى را در صحن منزلش بنا
كرده ،و نماز و قرائت را در آن علنى نموده ،و ماترسيديم كه زنان و پسران ما را در
فتنه اندازد ،لذا وى را بازدار ،اگر مىخواهد كه پروردگارش را فقط در منزلش عبادت
كند اين كار را انجام دهد ،و اگر از اين ابا ورزيد و بر علنى نمودن آن اصرار نمود ،از
وى بخواه تا ذمه ات را برايت مسترد كند ،چون ما مصلحت نديديم عهد و پيمان تو را
1اسم جايى است در يمن ،و گفته شده :اسم جايى است در عقب مكّه كه پنج شب از آن فاصله
دارد.
2قبيله مشهورى از بنى هون است.
نقض نماييم ،و (در عين حال) آشكار كارى ابوبكر را نيز نمىتوانيم قبول كنيم .عائشه
َ
(رضىالل ّه عنها) مىگويد :ابن دغنه نزد ابوبكر آمده گفت :آنچه را من برايت بر آن
مهام را برايم مسترد پيمان بستم ،مىدانى يا بر همان اكتفا مىكنى ،يا اين كه ذ ّ
مىنمايى ،چون من دوست ندارم عربها بشنوند پيمان و عهدم كه با مردى بسته بودم
نقض شده است .ابوبكر گفت :بنابراين من پناهت را برايت مسترد مىكنم و به پناه
خداوند عزوجل اكتفا مىكنم ...و حديث را به طول آن در هجرت ذكر نموده.
ابن اسحاق نيز به مانند اين را روايت نموده و در سياق وى آمده :ابوبكر به عنوان
مهاجر خارج گرديد ،و از مكّه سفر يك روز يا دو روز را پيمود ،در اين موقع ابن دغنه
به او رسيد -او در آن روز رئيس احابيش 1بود -و پرسيد :به كجا اى ابوبكر؟ پاسخ
داد :قومم مرا بيرون نمودند ،اذيتم كردند و بر من تنگى وضيقى آوردند( .ابن دغنه)
گفت :چرا؟ به خدا سوگند ،تو خويشاوندان را زينت مىدهى ،در پيشامدهاى ناگوار
مساعدت مىكنى ،كار نيك را انجام مىدهى و براى نادار كمك مىنمايى ،برگرد كه تو در
پناه و جوار من هستى .بنابراين با وى برگشت و وارد مكّه گرديد ،ابن دغنه در
كنارش ايستاد و گفت :اى گروه قريش ،من ابن ابى قحافه را پناه دادم ،پس كسى
به وى جز به خير متعّرض نشود( .راوى) مىگويد :بنابراين از وى دست باز داشتند ،و
در آخر آن آمده ،گفت :اى ابوبكر ،من تو را پناه ندادم تا قومت را اذيت نمايى ،و حال
آنها موقعيتت را كه در آن قرار دارى بد ديده از تو اذيت شدهاند ،به خانهات برو و
آنچه را دوست دارى در آن انجام بده( .ابوبكر) گفت :آيا پناهت را به تو مسترد نكنم
و به پناه خداوند اكتفا كنم؟ (ابن دغنه) گفت :آرى ،پناهم را به من مسترد كن.
(ابوبكر) پاسخ داد :آن را به تو برگردانيدم( .راوى) مىگويد :بعد ابن دغنه ايستاد و
گفت :اى گروه قريش ،ابن ابى قحافه پناهم را برايم برگردانيده ،حال شما مىدانيد و
صاحب تان .اين چنين در البدايه ( )94/3آمده است.
و ابن اسحاق همچنان از قاسم روايت نموده ،كه گفت :با وى -يعنى ابوبكر صدّيق
در هنگامى كه از پناه ابن دغنه بيرون آمد -با سفيه و بى خردى از قريش ،در حالى
كه وى راهى كعبه بود ،روبرو شد ،و بر سرش خاك ريخت ،در اين فرصت وليد بن
مغيره -يا عاص بن وائل -از نزد ابوبكر گذشت ،ابوبكر به او گفت :آيا نمىبينى كه
اين سفيه چه كار مىكند؟ پاسخ داد :تو آن را بر خودت كردهاى .و ابوبكر در اين
حالت مىگفت :پروردگارا چقدر بردبار هستى! پروردگارا چقدر بردبار هستى!
پروردگارا چقدر بردبارى! اين چنين در البدايه ( )95/3آمده.
َ
و در حديث اسماء (رضىالل ّه عنها) نزد ابويعلى و غير وى گذشت كه (اسماء) گفت :و
صداى شديدى به ابوبكر رسيد ،گفتند :به دوستت برس و او را در ياب .او از نزد ما
بيرون گرديد ،و چهار گيسو داشت و مىگفت :واى بر شما:
َ
(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاءكم بالبينات من ربكم؟!)( .المؤمن.)28 :
ترجمه« :آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد ،پروردگارم خداست به قتل مىرسانيد؟!
در حالى كه براى شما از پروردگارتان نشانهاى روشن آورده است».
آنها پيامبر خدا ص را گذاشتند و به سوى ابوبكر روى آوردند .اسماء گويد :ابوبكر
در حالى دوباره نزد ما برگشت ،كه به چيزى از گيسوهايش دست نمىبرد ،مگر اين كه
همراه دستش (كنده شده) مىآمد ،و او مىگفت :
(تباركت يا ذالجلل و الكرام).
1احابيش :محله هايى از قبيله و قارهاند ،كه به بنى ليث در جنگ شان با قريش پيوستند ،و تحبيش:
تجمع را افاده مىكند ،و گفته شده :با قريش در زير كوهى پيمان و معاهده بستند كه حبشى ناميده
مىشد ،و به همين خاطر احابيش ناميده شدند.
ريسمانى بسته نمودش و گفت :آيا از ملت (دين) پدرانت به اين دين جديد رو
مىآورى؟ به خدا سوگند ،تو را ابدا ً تا وقتى رها نمىكنم كه اين دينى را كه بر آن هستى
ترك نكنى .عثمان گفت :به خدا سوگند من آن را ترك نمىكنم ،و نه هم از آن فاصله
مىگيرم .هنگامى كه حكم عزم و پايدارى او را در دينش ملحظه نمود ،رهايش
ساخت.
َ
طلحه بن عبيدالل ّه و تحمل سختىها
بخارى در التاريخ از مسعود بن خراش روايت نموده ،كه گفت :در حالى كه ما در
بين صفا و مروه طواف مىنموديم ،ديديم كه مردم زيادى پسر جوانى را دنبال مىكنند
كه دستش در گردنش بسته شده است .پرسيدم :اين چه كارى كرده است؟ گفتند:
َ
اين طلحه بن عبيدالل ّه است كه بى دين شده ،و از زنى از پشت سرش قرار داشت
كه به خشم مىآمد و او را ناسزا مىگفت .پرسيدم :اين كيست؟ گفتند :صبعه بنت
حضرمى مادر وى .اين چنين در الصابه ( )410/3آمده است.
مد بن طلحه روايت نموده ،كه و حاكم در المستدرك ( )369/3از ابراهيم بن مح ّ
َ
گفت :طلحه بن عبيدالل ّه به من فرمود :در بازار بصرى حاضر شدم ،ناگهان راهبى
1
از صومعه خود گفت :از اهل اين موسم بپرسيد ،كه آيا در ميان آنها كسى از اهل
حرم هست؟ طلحه مىگويد :گفتم :بلى ،من هستم .پرسيد :آيا احمد ظهور نموده
َ
است ،مىگويد :پرسيدم :احمد كيست؟ پاسخ داد :پسر عبدالل ّه بن عبدالمطلب .اين
ماهش است كه در آن ظهور مىكند ،و او آخرين انبيا است ،جاى ظهورش از حرم و
هجرتش به ديارى است داراى خرما ،سنگهاى سياه و زمينى شوره زار ،بر حذر باش
كه كسى به سوى وى از تو سبقت نمايد .طلحه مىگويد :آنچه او گفت در قلبم جاى
گرفت ،و به سرعت بيرون رفتم و به مكّه آمده پرسيدم :آيا چيز جديدى اتّفاق افتاده
َ
مد بن عبدالل ّه امين ،ادعاى نبوت كرده است ،و ابن ابى قحافه است؟ گفتند :بلى ،مح ّ
از وى پيروى نموده .مىگويد :بيرون رفتم و نزد ابوبكر آمده گفتم :آيا اين مرد را
پيروى نمودهاى؟ گفت :بلى ،نزد وى برو ،و بر وى داخل شو ،و از او پيروى نما ،چون
او به طرف حق فرا مىخواند ،آن گاه طلحه آنچه را راهب گفته بود براى ابوبكر
حكايت كرد .بعد ابوبكر با طلحه بيرون رفت و با او نزد رسول خدا ص وارد شد ،و
طلحه اسلم آورد و براى رسول خدا ص آنچه را راهب گفته بود ،حكايت كرد ،و
پيامبر خدا ص مسرور گرديد .و وقتى كه ابوبكر و طلحه اسلم آوردند ،نوفل بن
خويلد بن عدويه آن دو را گرفت ،و هر دوى شان را در يك ريسمان بست ،و بنى تيم
هم از آنها حمايت ننمود ،و نوفل بن خويلد بن عدويه «شير قريش» گفته مىشد ،و به
همين سبب است كه ابوبكر و طلحه (قرينين)« ،نزديك با هم» ،ناميده شدهاند ...و
حديث را متذكر گرديده .اين را بيهقى نيز روايت نموده و در حديث وى آمده :و
رسول خدا ص فرمود« :بار خدايا ،ما را از شر ابن عدويه محفوظ دار ».اين چنين در
البدايه ( )29/3آمده.
روايت نموده و رجال وى ثقهاند ،مگر اين كه اين حديث مرسل است ،اين را هيثمى
در مجمع الزوائد ( )151/9گفته .حاكم ( )360/3نيز اين را از ابواسود از عروه
روايت نموده.
و ابونعيم از حفص بن خالد روايت نموده ،كه گفت :شيخى كه از موصل نزد ما آمده
بود براى من بيان نموده گفت :زبير بن عوام را در يكى از سفرهايش همراهى
نمودم ،در يك صحراى جزيره جنب شد ،گفت :بر من پرده بگير ،من براى او پرده
گرفتم ،نظرى از من به وى افتاد ،و (بدن) او را با شمشيرها بريده شده ديدم .گفتم:
به خدا سوگند ،در تو آثارى را ديدم كه در هيچ كسى هرگز نديدهام .گفت :آن را
ديدى؟ پاسخ دادم :بلى ،گفت :به خدا سوگند ،هر جراحتى از آنها ،با رسول خدا ص و
در راه خدا بوده است .و اين را طبرانى ،حاكم ( )360/3به مانند اين و ابن عساكر
نيز ،چنان كه در المنتخب ( )70/5آمده ،روايت نمودهاند .هيثمى ( )150/9مىگويد:
شيخ موصلى را نشناختم ،بقيه رجال وى ثقهاند .و نزد ابونعيم همچنان از على بن زيد
روايت است كه گفت :كسى كه زبير را ديده بود برايم حكايت كرد كه :در سينهاش
مانند چشمها ،جاى ضربههاى نيزه و تير بود .اين چنين در الحليه ( )90/1آمده است.
بلل بن رباح مؤذن و تحمل سختىها (نخستين كسانى كه اسلم خود را با رسول
خدا ص آشكار نمودند)
امام احمد و ابن ماجه از ابن مسعود روايت نمودهاند كه گفت :نخستين كسانى كه
اسلم را آشكار نمودند هفت تن اند :رسول خدا ص ،ابوبكر ،عمار و مادرش سميّه،
صهيب ،بلل و مقدا ن .اما رسول خدا ص را خداوند توسط عمويش حمايت نمود .و
خداوند ابوبكر را توسط قومش حمايت كرد .ولى ساير آنها را مشركين گرفتند ،و بر
آنان زرههاى آهنى پوشانيدند ،و در آفتاب داغ كردند ،همه آنها همان چيزى را كه
مشركين از آنها خواستند همان كردند .به جز بلل كه نفسش در راه خدا برايش
ناچيز شده بود ،و براى قومش نيز ناچيز و بى قدر گرديد .بنابراين وى را گرفتند و به
بچهها دادند( ،بچهها) شروع نموده او را در درههاى مكّه مىگردانيدند ،و او مىگفت:
احد ،احد «خدا يكى است ،خدا يكى است» .اين چنين در البدايه ( )28/3آمده
است .و اين را همچنين حاكم ( )284/3روايت نموده مىگويد :صحيح السناد است
ولى آن دو ( -بخارى و مسلم) -آن را روايت نكردهاند .و ذهبى مىگويد :صحيح است،
و ابونعيم در الحليه ( )149/1و ابن ابى شيبه ،چنان كه در الكنز ( )14/7آمده ،آن را
روايت نمودهاند ،و ابن عبدالبّر در الستيعاب ( )141/1به نقل از ابن مسعود به مانند
آن را روايت كرده است.
1در متن حنان استعمال شده است ،كه رحمت و عطوفت ،رزق و بركت را افاده مىكند ،هدف وى
اين است كه قبر وى را موضع بركت خواهم گردانيد .به نقل از النهايه .
َ
2بخارى و غير وى از محدثين معتقدند كه اسم ابوبكر «عبدالل ّه» و لقبش «عتيق» است.
شدّت آزار بر عمار ،تا اين كه به قول كفر مجبور گردانيده شد ،و قلبش مطمئن به
ايمان بود
وى حاكم قزوينى است ،نه حاكم نيشاپورى صاحب المستدرك. 2
مد بن عمار روايت نموده ،كه گفت: ابونعيم در الحليه ( )140/1از ابوعبيده بن مح ّ
مشركين ،عمار را گرفتند تا رسول خدا ص را دشنام نداد ،و خدايان آنها را به
خوبى ياد ننمود رهايش ننمودند .هنگامى كه وى نزد رسول خدا ص آمد ،پيامبر ص به
او گفت« :چه خبرى دارى؟» پاسخ داد :شر ،اى رسول خدا ،تا وقتى رها نشدم كه تو
را ناسزا نگفتم و خدايان آنها را به خوبى ياد نكردم .رسول خدا ص فرمود« :قلبت را
چگونه مىيابى؟» پاسخ داد :قلبم را مطمئن به ايمان مىيابم ،رسول خدا ص فرمود:
«اگر دوباره تو را در چنين حالتى قرار دادند ،تو نيز همان كار را بكن» .و اين را ابن
مدسعد ( )178/3از ابوعبيده به مانند اين روايت نموده است .و همچنين از مح ّ
روايت نموده كه :رسول خدا ص در حالى با عمار روبرو گرديد كه وى گريه مىكرد،
رسول خدا ص چشمهاى وى را پاك نموده مىگفت« :كفّار تو را گرفتند و در آب فرو
بردند ،و تو چنين و چنان گفتى ،اگر آنها دوباره به اين عمل خود برگشتند ،تو آن را به
آنها بگو» .وى همچنين ( )177/3از عمروبن ميمون روايت نموده ،كه گفت :مشركين
عمار بن ياسر را در آتش سوختند .وى مىگويد :رسول خدا ص از نزد وى مىگذشت و
دست خود را بر سرش مى كشيد مىگفت« :اى آتش ،براى عمار سرد و سالم باش،
چنان كه براى ابراهيم عليه السلم بودى ،تو را يك گروه باغى به قتل مىرساند».
َ
خباب بن ارت و تحمل سختىها حكايت خباب با عمر(رضىالل ّهعنهما)
ابن سعد ( )117/3از شعبى روايت نموده ،كه گفت :خباب بن ارت نزد عمربن
َ
الخطاب(رضىالل ّهعنهما) وارد گرديد ،عمر وى را بر مسند خود نشانيد و گفت :در
روى زمين مستحقتر از اين براى اين مجلس جز يك تن ،ديگر كسى نيست .خباب به
او گفت :اى اميرالمؤمنين او كيست؟ پاسخ داد :بلل .خباب گفت :او از من مستحقتر
نيست ،بلل در مشركين كسى داشت كه خداوند وى را توسط او حمايت مىكرد ،ولى
من هيچ كسى را نداشتم كه از من حمايت مىنمود ،خود را چنان دريافتم كه روزى
آنها مرا گرفتند ،و برايم آتش افروختند ،بعد از آن مرا در آن انداختند ،و مردى پايش
را بر روى سينهام گذاشت ،من زمين را -يا اين كه گفت :سردى زمين را -به پشتم
احساس كردم ،راوى مىگويد :بعد از آن پشت خود را برهنه نمود داغهاى سفيد
برداشته بود .اين چنين در كنزالعمال ( )31/7آمده.
برانگيخته شدم ،نزدم بيا آن وقت مال و اولد داشته باشم ،و به تو مىدهم آن گاه
خداوند اين را نازل فرمود:
ً ً
(أفرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لوتين مال و ولدا) تا اين قول خداوند (و يأتينا
فرداً)(.مريم)77-80 :
ترجمه« :آيا نديدى كسى را كه آيات ما را انكار كرد و گفت :اموال و فرزندان
فراوانى نصيبم خواهد شد ...و تك و تنها نزد ما خواهد آمد».
اين چنين در البدايه ( )59/3آمده .و اين را ابن سعد ( )116/3از خباب مانند آن
روايت نموده است.
و بخارى از خباب روايت نموده كه مىگويد :نزد رسول خدا ص در حالى آمدم كه بر
پارچهاى در سايه كعبه تكيه كرده بود ،اين در حالى بود كه از مشركين شدّت و
سختى ديده بوديم ،گفتم :آيا خداوند را دعا نمىكنى؟ وى -در حالى كه رويش سرخ
شده بود -نشست و گفت« :كسى كه قبل از شما بود ،با شانههاى آهنى گوشت و
رشتهاش كه در مافوق استخوان قرار داشت ،شانه مىشد ،ولى اين عمل او را از
دينش منصرف نمىكرد!! خداوند اين امر را حتما ً تمام مىكند ،حتى سوار از صنعاء تا
حضرموت راه مىپيمايد،و به جز از خداوند عزوجل از كسى نمىهراسد - ،بيان افزوده:
و ازگرگ بر گوسفندش ، -ولى شما عجله مىكنيد» .و اين را ابوداود و نسائى نيز،
چنان كه در العينى ( )558/7آمده ،روايت كردهاند ،و حاكم ( )383/3به معناى اين
را روايت نموده.
ابوذر غفارى و تحمل سختىها (ابوذر و فرستادن برادرش هنگامى كه خبر بعثت
رسول خدا ص به او رسيد)
َّ
بخارى ( )554/1از ابن عبّاس(رضىاللهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه خبر
بعثت رسول خدا ص به ابوذر رسيد ،به برادرش گفت :به سوى اين وادى ( -مكّه) -
سوار شو ،و خبر اين مرد را كه ادّعا مىكند وى نبى است ،و از آسمان برايش خبر
مىآيد ،برايم بياور ،از قول وى بشنو و پس از آن نزدم بيا .برادرش حركت نمود ،و نزد
پيامبر ص آمد و از قولش شنيد ،و بعد از آن نزد ابوذر برگشته به او گفت :وى را
ديدم ،به مكارم اخلق امر مىكند ،و سخنى (مىگويد) كه شعر نيست .ابوذر گفت:
آنچه را مىخواستم برايم برآورده نساختى.
حكايت آمدن ابوذر به مكه ،اسلم آوردن وى و ديدن آزارها در راه خدا
بعد وى توشه خود را آماده ساخت ،و مشكى را كه در آن آب بود با خود برداشت ،و
به مكّه رسيد ،وى به مسجد آمد ،و پيامبر ص را در حالى كه نمىشناخت ،جستجو
كرد ،و خوب نديد كه از وى بپرسد ،تا اين كه شب آمد ،و (در جايى) اتراق كرد ،على
َ
او را ديد ،و دانست كه مسافر است .هنگامى كه ابوذر على(رضىالل ّهعنهما) را ديد
به دنبالش حركت نمود ،و از يكديگر از چيزى نپرسيدند تا اين كه صبح شد،
(صبحگاهان) باز مشك و توشه خود را برداشت و به مسجد رفت ،آن روز را (نيز)
بدون اين كه رسول خدا ص وى را ببيند بيگاه كرد ،و بار ديگر به همان جاى خواب
خود برگشت ،على باز از نزد وى عبور نموده گفت :آيا براى مرد وقت آن فرا
نرسيده كه منزل خود را بداند؟ و وى را از جايش بلند نمود و با خود برد ،و هيچ يك
از آنها از ديگرى چيزى را نمىپرسيد ،تا اين كه روز سوم فرا رسيد ،ابوذر عين عمل
قبل را انجام داد و با على اقامت نمود .آن گاه على گفت :آيا به من خبر نمىدهى
كه چه چيز تو را به اينجا آورده است؟ ابوذر پاسخ داد :اگر به من عهد و پيمانى بدهى
كه مرا رهنمايى كنى اين كار را مى كنم ،على چنان نمود ،و او به وى خبر داد .على
فرود :اين حق و درست است و او رسول خداست .چون صبح نمودى به دنبال من
بيا ،اگر من چيزى را ديدم كه از آن بر تو بترسم ،ايستاده مىشوم گويى كه آب
مىريزم 1،اگر رفتم مرا دنبال كن ،تا در همان جايى كه داخل مىشوم داخل شوى .وى
همانطور نمود،و او به دنبال على حركت كرد ،تا اين كه على نزد رسول خدا ص
وارد شد ،و او نيز همراهش داخل گرديد ،و از قول رسول خدا ص شنيد و در همانجا
اسلم آورد .رسول خدا ص به او گفت« :به سوى قوم خود برگرد و به آنها خبر بده،
تا اين كه امرم برايت بيايد» .ابوذر گفت :سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست،
من با اين در ميان آنها فرياد برخواهم آورد ،بعد بيرون رفت و به مسجد آمد و با
َ َ
صداى بلند خود فرياد كشيد( :أشهدأن لاله الالل ّه و أن محمدا ً رسولالل ّه)« .شهادت
مد رسول خداست» ،بعد از آن ،قوم مىدهم كه معبودى جز خدا نيست ،و مح ّ
برخاستند و او را زدند تا جايى كه بر زمين افتاد ،در اين اثنا عبّاس آمد و خود را بر
وى انداخته گفت :واى بر شما ،آيا نمىدانيد كه او از غفار 2است ،و راه تاجران تان به
شام (از طريق همانهاست)؟! و او را از ايشان نجات داد .بعد از آن ،به فرداى آن
روز عين عمل را انجام داد ،آنها باز وى را زدند و بر او حمله نمودند ،و عبّاس خود را
بر وى انداخت.
َّ
و نزد بخارى ( )500/1همچنين از ابن عبّاس(رضىاللهعنهما) روايت است ،كه گفت:
َ
اى گروه قريش! (انى اشهد ان لاله الالل ّه و اشهد ان محمدا ً عبده و رسوله)« ،من
مد بنده و رسول شهادت مىدهم كه معبودى جز خدا نيست ،و شهادت مىدهم كه مح ّ
اوست» .آنها گفتند :به جان اين بى دين برخيزيد ،آن گاه برخاستند و آن طور زده
شدم كه بميرم ،درين حالت عبّاس به دادم رسيد و خود را بر من انداخت ،بعد از آن
به ايشان روى كرده گفت :واى بر شما ،آيا مردى از غفار را مىكشيد ،در حالى كه
تجارت و راه عبورتان از طريق غفار است؟! و آنها از من دور شدند .فرداى آن روز
برگشتم ،و همان چيزى را كه ديروز گفته بودم ،باز گفتم ،آنها گفتند :به جاى اين بى
دين برخيزيد ،و عليه من همان عملى صورت گرفت كه ديروز انجام شده بود ،باز
عبّاس به دادم رسيد و خود را بر من انداخت ،و مانند سخنان ديروزش را گفت.
ابوذر نخستين مردى كه براى رسول خداص به طريقه اسلم سلم داد
َ
و اين را ( -حديث قبلى را) -مسلم از طريق عبدالل ّه بن صامت از
َ
صه اسلم وى را به شكل ديگرى متذكر ابوذر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،و ق ّ
گرديده است،و در حديث وى آمده :برادرم حركت نمود و به مكّه آمد ،بعد به من
گفت :به مكّه رفتم و مردى را ديدم كه مردم او را بى دين مىناميدند ،و او مشابهترين
مردم به توست .ابوذر مىافزايد :بعد به مكّه آمدم و مردى را ديدم كه از وى نام
مىبرد ،پرسيدم :بى دين كجاست؟ وى صداى خود را بر من بلند نموده گفت :بى دين،
بى دين!! آن گاه مردم مرا آن قدر زدند كه چون سنگهاى سرخ 3گرديدم ،و در ميان
كعبه و پرده هايش پنهان شدم،و در آن به مدت پانزده شب و روز درنگ كردم ،كه
1هدف از آب ريختن در اينجا ،شايد بول كردن باشد ،به اين صورت كه چون من از چيزى بر تو
ترسيدم ،چنان مىايستم ،گويى كه بول كنم ،تا مردم در مورد تو و من در رفتن به نزد پيامبر خدا ص
َ
اشتباه نكنند .والل ّه اعلم .م.
2هدفش قبيله بنى غفار قوم ابوذر است .م.
َ
مُر» ،استعمال نموده ،كه هدف از آن همان سنگ هايى است كه مشركين ب اُ ْ
ح َ ص ُ
وى در روايت «ن ُ ُ
3
قربانىهاى خود را كه براى بتها اهدا مىنمودند ،بر آنها ذبح مىكردند ،و آن سنگها بر اثر خون قربانيهاى
سرخ مىگرديد ،و ابوذر مىخواهد بگويد :آنها مرا آنقدر زدند كه بر اثر خونهاى بدنم ،چون همان سنگ
هايى كه از خون قربانيها سرخ مىگرديد سرخ گرديدم .به نقل از النهايه و يا تصرف .م.
طعام و نوشيدنى جز آب زمزم نداشتم .وى مىگويد :با رسول خدا ص و ابوبكر در
حالى ملقات نموديم كه داخل مسجد شده بودند ،به خدا سوگند ،من نخستين (كسى
از) مردم هستم كه وى را به روش اسلم سلم داده است ،گفتم( :السلم عليك يا
َ َ
رسولالل ّه) .گفت« :و عليك السلم و رحمه الل ّه ،تو كيستى؟» پاسخ دادم :مردى از
بنى ِغفار .به او گفت :اى رسول خدا ،در مهمانى و ضيافت امشب به من اجازه بده،
وى مرا با خود به خانهاى در پايين مكّه برد ،و برايم چند مشت كشمش آورد .مىگويد:
بعد از آن نزد برادرم آمدم ،و به او خبر دادم كه اسلم آوردهام .گفت :من نيز بر دين
تو هستم ،و هر دوى ما نزد مادرمان رفتيم ،او گفت :من هم بر دين شما هستم.
مىافزايد :نزد قومم آمدم و آنها را دعوت كردم ،و بعضى از آنها از من پيروى نمودند.
صه اسلم آوردن عمر حكايت اذيت شدن سعيد و همسرش فاطمه توسط عمر ،و ق ّ
به فضل دعاى رسول خداص برايش
بخارى ( )545/1از قيس روايت نموده ،كه گفت :از سعيدبن زيد بن عمرو بن نفيل
در مسجد كوفه شنيدم كه مىگفت :به خدا سوگند ،خود را چنان ديدم كه ،عمر به
خاطر اسلم مرا بسته بود ...و حديث را متذكر گرديده .و در روايت ديگرى نزد وى (
)546/1از او آمده كه :اگر مرا مىديدى ،عمر كه خود اسلم نياورده بود ،من و
خواهرش را به خاطر اسلم بسته بود.
و ابن سعد ( )191/3از انس روايت نموده ،كه گفت :عمر در حالى كه
شمشيرش را بر گردن آويخته بود ،بيرون رفت ،در اين اثنا مردى از بنى زهره با وى
مد را بكشم .آن مرد برخورده پرسيد :اى عمر كجا مىروى؟ پاسخ داد :مىخواهم مح ّ
مد را بكشى از بنى هاشم و بنى زهره چگونه در امان مىمانى؟ مىگويد: گفت :اگر مح ّ
عمر به او گفت :گمان ميكنم تو هم بى دين شدهاى ،و دينت را كه بر آن قرار
داشتى ،گذاشتهاى؟! (آن مرد) گفت :آيا تو را به چيزى شگفت انگيزتر از اين دللت
نكنم؟ پرسيد :آن چيست؟ گفت :خواهر و شوهر خواهرت هر دو بى دين شدهاند ،و
دينت را كه بر آن هستى ترك نمودهاند .مىگويد :آن گاه عمر خشمناك و تهديد كنان
حركت نمود و نزد آن دو آمد ،و مردى از مهاجرين 1كه به او خباب گفته مىشد
نردشان تشريف داشت( ،راوى) مىگويد :هنگامى كه خباب حركت كرد و صداى عمر
را شنيد در خانه پنهان گرديد ،عمر نزد آن دو داخل شده گفت :اين صداى آهسته و
پنهانى را كه نزدتان شنيدم چيست؟ (راوى) گويد :آنها (سوره) «طه» را مىخواندند،
پاسخ دادند :فقط سخنى بود كه در ميان خود روى آن صحبت مىكرديم ،ديگر هيچ
چيزى نبود ،گفت :شايد شما بى دين شده باشيد( ،راوى) مىگويد :شوهر خواهرش به
وى گفت :اى عمر ،چه فكر مىكنى اگر حق در غير دين تو باشد؟ عمر به جان
دامادشان افتاد و او را به شدّت بر زمين انداخته ،لگدمال نمود ،خواهرش آمد و عمر
را از شوهرش دور نمود ،ولى عمر با دست خود سيلى محكمى بر روى وى نواخت
كه رويش را خون نمود .خواهرش -در حالى كه خشمگين بود -گفت :اى عمر ،بدون
َ َ
ترديد حق در غير دين توست!! (اشهد ان لاله الالل ّه و اشهد ان محمدا ً رسولالل ّه)،
مد رسول «گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست ،و گواهى مىدهم كه مح ّ
خداست» .هنگامى كه عمر نااميد گرديد گفت :اين كتابى را كه نزدتان است به من
بدهيد تا آن را بخوانم( .راوى) مىگويد - :عمر مىتوانست بخواند ، -خواهرش گفت :تو
پليد هستى و آن را فقط پاكان لمس مىكنند ،برخيز غسل كن و يا وضو بگير .مىگويد:
آن گاه عمر برخاسته ،وضو گرفت بعد از آن كتاب را برداشت و خواند« :طه» تا اين
كه به اين قول خداوند رسيد:
َ
(إننى أنا الل ّه ل إله إل أنا فاعبدنى و أقم الصله لذكرى)( .طه.)14 :
َ
ترجمه« :منالل ّه هستم ،معبودى جز من نيست ،مرا پرستش كن و نماز را براى ياد
من به پادار».
مد رهنمايى كنيد .هنگامى كه خباب قول عمر (راوى) مىگويد :عمر گفت :مرا نزد مح ّ
را شنيد از خانه بيرون رفت و گفت :اى عمر بشارت باد به تو ،من اميدوارم كه دعاى
رسول خدا ص در شب پنجشنبه برايت مورد قبول واقع شده باشد (كه فرمود)« :بار
خدايا ،اسلم را با عمربن الخطاب و يا با عمروبن هشام عّزت بخش»( .راوى)
مىافزايد :رسول خدا ص در همان منزلى بود ،كه در دامن صفا موقعيت داشت ،عمر
حركت نمود تا اين كه به همان منزل رسيد( .راوى) مىگويد :و در دروازه حمزه،
طلحه و عدّهاى از اصحاب رسول خداص قرار داشتند .هنگامى كه حمزه ترس قوم
را از عمر ملحظه نمود ،گفت :آرى ،اين عمر است ،اگر خداوند به عمر اراده خيرى
نموده باشد ،اسلم مىآورد و از پيامبر ص پيروى مىنمايد ،و اگر غير آن را اراده داشته
باشد ،قتل وى براى ما آسان مىباشد( .راوى) مىگويد :در اين اثنا رسول خدا ص
تشريف داشت و برايش وحى نازل مىگرديد .مىافزايد :رسول خدا ص نزد عمر آمد ،و
گريبان و بندهاى شمشيرش را گرفته گفت« :اى عمر ،تا اين كه خداوند برايت ذلت و
عذاب ،چنانكه بر وليد بن مغيره نازل فرمود ،نازل نكند ،باز نمىايستى؟ بار خدايا ،اين
عمربن الخطاب است ،خداوندا ،دين را به عمربن الخطاب عّزت بخش»( .راوى)
مىگويد :عمر گفت :شهادت مىدهم كه رسول خدا هستى ،وى اسلم آورده گفت :اى
يعنى از كسانى كه بعدا ً هجرت نمودند و در زمره مهاجرين قرار گرفتند .م. 1
رسول خدا خارج شو 1.اين چنين در العينى ( )68/8آمده.و اين را ابن اسحاق به اين
سياق به شكل درازتر ،چنان كه در البدايه ( )81/3آمده ،روايت كرده است.
و نزد طبرانى از ثوبان روايت است كه گفت :رسول خدا ص فرمود« :بار خدايا،
اول شب كه اين اسلم را به عمربن الخطاب عّزت بخش» ،و وى خواهرش را در ّ
(سوره) را مىخواند( :إقرأ باسم ربك الذى خلق) زده بود .حتى گمان كرد وى را
كشته است ،بعد از آن در وقت سحر برخاست و صداى وى را شنيد كه مىخواند:
(اقرأ باسم ربك الذى خلق) ،گفت :به خدا سوگند ،نه اين شعر است و نه هم كلم
خفى غيرمفهوم خودش 2.آن گاه به راه افتاد و نزد رسول خدا ص آمد ،و بلل را بر
دروازه يافت ،و دروازه را به شدّت تكان داد ،بلل پرسيد :كيست؟ پاسخ داد :عمربن
الخطاب .بلل گفت( :صبر كن) تا از پيامبر خدا ص برايت اجازه بگيرم .بلل عرض
كرد :اى رسول خدا ،عمر بر دروازه است .رسول خدا ص فرمود« :اگر خداوند به
عمر اراده خير نمايد او را به دين داخل مىنمايد» ،و به بلل گفت :باز كن ،و پيامبر
خدا ص از بازوان وى گرفته تكان داده گفت« :چه مىخواهى؟ و براى چه آمدهاى؟»
عمر به او گفت :آنچه را به سوى آن دعوت مىكنى ،برايم عرضه كن .پيامبر ص
مد بنده وفرمود« :گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك نيست ،و مح ّ
پيامبر اوست» .عمر در همانجا به اسلم مشّرف گرديده گفت :خارج شو .هيثمى (
)62/9مىگويد :در اين روايت يزيدبن ربيعه آمده و او متروك مىباشد ،و ابن عدى
مىگويد :گمان مىكنم بر وى باكى نيست ،و بقيه رجال وى ثقهاند.
َ
و بزار از اسلم مولى عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :عمربن الخطاب
فرمود :آيا دوست داريد كه آغاز اسلم آوردنم را براى تان بيان كنم؟ گفتيم :بلى.
فرمود :من از شديدترين مردم بر رسول خدا ص بودم .در حالى كه در يك روز بسيار
گرم و سوزان در يكى راههاى مكّه بودم ،مردى از قريش مرا ديد و گفت :اى ابن
الخطاب كجا مىروى؟ گفتم :اين مرد را مىخواهم .گفت :اى ابن الخطاب ،اين امر در
منزلت داخل شده است ،و تو اين حرف را مىگويى؟! گفتم :چگونه؟ گفت :خواهرت
نزد وى رفته است .عمر مىگويد :خشمناك برگشتم ،و دروازه را بر وى كوبيدم -
رسول خدا ص را عادت بر آن بود كه چون كسى اسلم مىآورد و چيزى نمىداشت ،دو
تن و يا يك تن آنان را به كسى ضميمه مىساخت كه مخارج آنها را به عهده گيرد ، -
مىافزايد :او دو تن از اصحاب خود را به شوهر خواهرم سپرده بود .مىگويد :دق الباب
كردم .به من گفته شد :كيست! پاسخ دادم :عمربن الخطاب -و آنها در آن وقت
كتابى را كه در دستهاى خود داشتند مىخواندند ، -هنگامى كه صداى مرا شنيدند،
برخاستند ،و در جايى پنهان شدند و كتاب را گذاشتند .وقتى كه خواهرم دروازه را
برايم باز كرد گفتم :اى دشمن جان خود ،بى دين شدهاى؟! مىگويد :و چيزى را
برداشتم تا بر سرش بزنم ،آن زن گريست و گفت :اى ابن الخطاب آنچه مىخواهى
انجام بدهى ،انجام بده من اسلم آوردهام .آن گاه رفت و بر تخت نشست ،و
صحيفهاى را ديدم كه در وسط دروازه قرار داشت ،پرسيدم اين صحيفه در اينجا
چيست؟ به من گفت :اى ابن الخطاب ما را بگذار ،چون تو غسل نمىكنى و خود را
پاك نمىسازى ،و اين را فقط پاكان لمس مىكنند ،من تا آن وقت بر اين گفتهام اصرار
نمودم كه آن را به من داد ...و حديث را به طول آن در اسلم آوردن عمر و آنچه
1در متن تا حدى معناى دقيق اين كلمه مجهول به نظر مىرسد ،كه آيا عمر براى رسول خداص
َ
مىگويد :خارج شو و يا اين كه هدف از آن اين است كه من بيرون مىروم .والل ّهاعلم .م.
2در متن «همهمه» استعمال شده ،كه سخن خفى و نامفهوم را افاده مىكند ،و همهمه در اصل:
صداى گاو را گويند.
در ما بعد آن برايش اتّفاق افتاد متذكر شده .هيثمى ( )64/9مىگويد :در اين اسامه
بن زيد بن اسلم آمده و ضعيف مىباشد.
نازكترين آنها را مىپوشانيد ،و در ميان اهل مكّه از همه عطر بهتر استعمال مىنمود ،و
كفشهاى ساخت حضرموت را مىپوشيد .رسول خدا ص او را به ياد آورده مىگفت:
«هيچ كسى را در مكّه نديدم كه از مصعب بن عمير موى 1بهتر ،لباس نازكتر و خوب
در نعمت قرار داشته باشد» .به مصعب خبر رسيد كه رسول خدا ص در دار ارقم بن
ابى الرقم به سوى اسلم دعوت مىكند نزدش داخل گرديد و اسلم آورد ،و او را
تصديق نمود،از آنجا خارج گرديد ،و اسلم خود را از ترس مادر و قومش پنهان و
مخفى داشت .و به شكل سرى نزد رسول خدا ص رفت و آمد مىنمود ،عثمان بن
طلحه او راديدكه نماز مىخواند ،و براى مادر و قومش خبر داد .آنها وى را گرفتند ،و
محبوسش نمودند ،و تا وقتى محبوس ماند كه به سوى سرزمين حبشه در هجرت
اول خارج گرديد ،و بعد از آن با مسلمانان هنگامى كه برگشتند عودت نمود ،ولى با
حالت دگرگون برگشته بود ،و (بدن نازك و آسودهاش) درشت و -خشن -گرديده
بود ،آن گاه مادرش از سرزنش وى دست برداشت.
َ َ
عبدالل ّه بن حذافه سهمى و تحمل سختىها (اذيت هايى كه عبدالل ّه از پادشاه روم
ديد ،و بوسيدن سر وى توسط عمر هنگامى كه نزدش آمد)
بيهقى و ابن عساكر از ابورافع روايت نمودهاند كه گفت :عمر لشكرى را به سوى
َ
روم فرستاد ،در ميان آنها مردى از اصحاب رسول خدا ص كه به او عبدالل ّه بن حذافه
گفته مىشد ،نيز حضور داشت ،رومىها وى را به اسارت گرفته ،نزد پادشاه خود برده،
مد است .آن طاغى سرگش به وى گفت :آيا به پادشاه گفتند :اين از اصحاب مح ّ
َّ
نصرانى مىشود كه در پادشاهى و قدرتم شريكت سازم؟ عبدالله به او گفت :اگر
پادشاهيت را و همه آنچه را عربها مالك هستند به من بدهى ،كه فقط به اندازه يك
مد برگردم ،اين كار را نمىكنم( .پادشاه روم) گفت :پس تو را چشم زدن از َدين مح ّ
مىكشم .عبدالل ّه پاسخ داد :خود دانى .آنگاه دستور داد و او را به دار بياويزند ،و به
تيراندازان دستور داد كه :به او دستها و پاهايش بزنيد و در همان حالت بياورند،
نصرانيت را به او عرضه مىنمود ،ولى وى نمىپذيرفت .بعد از آن دستور داد او را پايين
بياورند ،سپس ديگى را خواست ،و در آن آب ريختند تا اين كه جوش آمد ،بعد از آن
دو تن از اسيران مسلمين را خواست ،و يكى از آن دو را امر نمود( ،و در همان آب
َ
جوش در ديگ) انداخته شد ،در اين اثنا نيز نصرانيت را به عبدالل ّه عرضه مىنمود ،ولى
َ
او انكار مىكرد ،بعد از آن امر كرد كه خود عبدالل ّه در آن انداخته شود .وقتى كه او را
َ
بردند گريه نمود ،به پادشاه گفته شد :وى گريه كرد ،پادشاه گمان نمودكه عبدالل ّه
ترسيده است 2،بنابراين گفت :او را برگردانيد ،بار ديگر نصرانيت را به وى عرضه
داشت اما او ابا ورزيد .پرسيد :چه چيز تو را به گريه انداخت؟ پاسخ داد :اين مرا به
گريه آورد كه با خود گفتم ،حال در اين ساعت در اين ديگ انداخته مىشوى و مىروى،
ولى من آرزو داشتم تا به اندازه هر موى بدنم روح مىداشتم كه در راه خدا فدا
َ
مىشد .آن طاغى به او گفت :آيا سرم را مىبوسى كه تو را رها كنم؟ عبدالل ّه به او
گفت :و همه اسيران مسلمان را (هم رها مىسازى)؟ گفت :همه اسيران مسلمان را
َ
(نيز رها مىسازم) .عبدالل ّه مىگويد :در پيش خود گفتم :سر دشمنى از دشمنان
خداوند را مىبوسم ،و او مرا و همه اسيران مسلمان را رها مىسازد ،باكى ندارم.
َّ
بنابراين به وى نزديك شد و سرش را بوسيد ،و او اسيران را واگذار نمود .عبدالله با
1در حديث «لمه » استعمال شده و مراد مويى است كه تا نرمههاى گوش قرار دارد ،و اضافه بر
آن را «جمه » مىگويند.
2و ممكن بر اثر اين ترس برايش نظر جديدى پيدا شده باشد .م.
آنها نزد عمر آمد ،و عمر از قضيه وى مطّلع شد ،عمر گفت :بر هر مسلمان لزم
َ
است تا سر عبدالل ّه بن حذافه را ببوسد ،و من (به اين كار) آغاز مىكنم ،آن گاه عمر
برخاست و سر وى را بوسيد .اين چنين در كنزالعمال ( )62/7آمده .در الصابه (
َ
صه شاهدى از ابن عبّاس(رضىالل ّهعنهما) به
)297/2مىگويد :و ابن عساكر براى اين ق ّ
شكل موصول روايت نموده ،و شاهد ديگرى هم از فوائد هشام بن عثمان از مرسل
زهرى روايت كرده است.
اين را) به خاطر رهايى از چنگال آنها ،و بر اثر شدّت شكنجه و خشونتى كه بر وى
روا مىداشتند (مىگفت) .اين چنين در البدايه ( )59/3آمده.
غزوه ذات الرقاع و آزار و اذيت هايى كه رسول خدا ص و اصحابش ديدند
ابن عساكر و ابويعلى از ابوموسى روايت نمودهاند كه گفت :با رسول خدا ص در
يك غزوه خارج شديم ،و در حالى كه شش تن بوديم ،و در ميان خود يك شتر داشتيم
و آن را نوبت به نوبت سوار مىشديم ،و قدمهاى ما سوده و نازك شد( ،و قدمهاى من
نيز سوده و نازك گرديد ) 2و ناخن هايم افتاد ،و ما در پاهاى مان پاره هايى از لباس
به نقل از ابن هشام ،و از اصل و البدايه ساقط بود. 1
مىپيچيديم ،بنابراين آن غزوه به «ذات الرقاع» ،به خاطر همين كه ما در پاهاى مان
پارههاى لباس را مىبستيم ،به «ذات الرقاع» شهرت يافت .اين چنين در الكنز (
)310/5آمده .و اين را همچنان ابونعيم در الحليه ( )260/1به مانند آن روايت
نموده ،و افزوده است :ابوبرده گفت :اين حديث را ابوموسى بيان داشت ،و بعد از
آن ،آن را متذكر شده گفت :چه فايده كه اين سخن را متذكر شدم!! گويى وى
مصلحت نديد كه چيزى از عمل خود را افشا نموده باشد .و افزود :خداوند به اين
پاداش مىدهد.
تحمل گرسنگى در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله) و پيامبرش ص (رسول خدا
ص و تحمل گرسنگى)
مسلم و ترمذى از نعمان بن بشير روايت نمودهاند كه گفت :آيا در همان طعام و
نوشيدنى كه مىخواهيد نيستيد؟ من نبى تان ص را ديدم خرماى ناخالصى را هم كه
شكمش را سير كند ،نمىيافت!! و در روايتى در نزد مسلم از نعمان آمده ،كه
گفت :عمر آنچه را مردم از دنيا به دست آوردهاند ،متذكر گرديده ،گفت :رسول
خدا ص را ديدم روز را در حالى سپرى مىنمود كه از گرسنگى به خود مىپيچيد ،و
خرماى ناخالصى را هم نمىيافت كه شكمش را سير نمايد .اين چنين در الترغيب (
)154/5آمده است .و اين را همچنين امام احمد ،طيالسى ،ابن سعد ،ابن ماجه،
ابوعوانه و غير ايشان ،چنان كه در الكنز ( )40/4آمده ،روايت نمودهاند.
در خانههاى پيامبر ص نه چراغى روشن مىگرديد ،و نه آتش افروخته مىشد
َ
احمد -كه راويانش صحيح اند -از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده ،كه گفت:
اهل بيت ابوبكر ن ران گوسفندى را از طرف شب ،براى ما فرستادند ،من (آن را)
محكم گرفتم و رسول خدا ص قطع نمود -يا اين كه گفت :رسول خدا ص محكم
َ
گرفت و من قطع نمودم ( .-راوى) مىگويد :عائشه (رضىالل ّه عنها) به كسى كه با او
حرف مىزد گفت :اين در نبودن چراغ بود .و اين را طبرانى نيز روايت نموده و
افزوده است :گفتم :اى ام المؤمنين ،نزد چراغ (چرا نمىكرديد)؟ گفت :اگر نزد ما
روغن غير 1چراغ مىبود حتما ً آن را مىخورديم .اين چنين در الترغيب ( )155/5آمده .و
اين را همچنين ابن جرير ،چنان كه در الكنز ( )38/4آمده ،روايت كرده .و نزد
ابويعلى از ابوهريره روايت است كه گفت :بر آل رسول خدا ص ماهها مىگذشت،
ولى در خانه يكى از آنها چراغى روشن نمىگرديد ،و آتشى هم در آن افروخته نمىشد،
اگر روغنى به دست مىآوردند ،آن را بر (سر) خود مى ماليدند ،و اگر چربى به دست
مىآوردند ،آن را مىخوردند .اين چنين در الترغيب ( )154/5آمده .هيثمى ()325/10
اين چنين در اصل ودرالترغيب آمده ،و ممكن است «غير» زائد باشد. 1
مىگويد :اين را ابويعلى روايت نموده ،و در آن عثمان بن عطا خراسانى آمده كه
ضعيف مىباشد ،وى را دحيم ثقه دانسته ،و بقيه رجال وى ثقهاند.
و نزد احمد از ابوهريره روايت است كه گفت :بر اهل رسول خدا ص نصف ماه
مىگذشت ،باز مهتاب ديگر مىگذشت ،ولى در خانهها آتشى افروخته نمىشد ،نه براى
نان ،و نه هم براى غذا .پرسيدند :اى ابوهريره پس آنها با چه چيزى زندگى مىكردند؟
پاسخ داد :با دو سياه :خرما و آب .و آنها همسايگانى از انصار داشتند -خداوند ايشان
را پاداش خير دهد ،-آنان گوسفندان و شتران شير خوارهاى داشتند 1و براى آنها
مقدارى شير ارسال مىنمودند .هيثمى ( )215/10مىگويد :اسناد آن حسن است .و
بزار نيز اين را روايت كرده است.
َّ
و بخارى و مسلم از عروه از عائشه(رضىالله عنها) روايت نمودهاند كه وى مىگفت:
اى خواهرزادهام ،به خدا سوگند ،ما هلل ماه را مىديديم ،باز بار ديگر هلل ماه نو را
مىديديم ،باز ديگر بار هلل نو را مىديديم سه مهتاب را در دو ماه (مىديديم) ،و (اين
دو ماه و اندى طورى سپرى مىگرديد كه) در خانههاى رسول خدا ص آتشى افروخته
نمىشد .پرسيدم :اى خاله ،پس چه چيز باعث قوام زندگى تان مىشد؟ گفت :دو
سياه :خرما و آب .جز اين كه رسول خدا ص همسايگانى از انصار داشت ،و آنها
گوسفندان و شتران شيرخوارهاى داشتند و از شير آنها براى رسول خدا ص
مىفرستادند ،و او آن را به ما مىنوشانيد .اين چنين در الترغيب ( )155/5آمده .و اين
را همچنين ابن جرير مانند آن روايت نموده ،و احمد آن را به اسناد حسن روايت
كرده ،و بزار از ابوهريره به اين مضمون را ،چنان كه در المجمع ( )315/10آمده،
َ
روايت نموده است .و ابن جرير همچنين از عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده ،كه
گفت :ما چهل (روز) درنگ مىنموديم ،و در خانه رسول خدا ص آتش و غير آن را
نمىافروختيم .پرسيدم :پس شما با چه چيز زندگى مىكرديد؟ گفت :با دو سياه :با
خرما و آب ،آن را هم اگر مىيافتيم .اين چنين در الكنز ( )38/4آمده .و ترمذى از
مسروق روايت نموده ،كه گفت :نزد عائشه ن رفتم ،از من طعامى طلب نموده
گفت :هر گاهى سير شوم ،بعد از آن اگر بخواهم گريه كنم ،گريه مىكنم .پرسيدم:
چرا؟ گفت :حالتى را به خاطر مىآورم كه رسول خدا ص در آن دنيا را ترك گفت ،به
خدا سوگند ،وى از نان و گوشت دو بار در يك روز سير نشده بود!! اين چنين در
َ
الترغيب ( )148/5آمده .و نزد ابن جرير از وى (رضىالل ّه عنها) روايت است كه گفت:
رسول خدا ص سه روز پياپى از نان گندم از ابتدايى كه به مدينه آمد ،و تا اين كه به
راهش رفت ،سير نگرديد .و نزد وى همچنين از وى روايت است كه گفت :آل
مد از نان جو دو روز پى در پى تا اين كه رسول خدا ص درگذشت ،سير نشدند .و مح ّ
َّ
نزد وى همچنين از عائشه (رضىالله عنها) ،چنان كه در الكنز ( )38/4آمده ،روايت
است كه گفت :رسول خدا ص درگذشت ولى از دو سياه -خرما و آب -سير نشد .و
َ
در روايتى از بيهقى عائشه (رضىالل ّه عنها) گفته است :رسول خدا ص سه روز
متوالى سير نشد،و اگر مىخواستيم سير مىشديم ،ولى وى ديگران را بر نفس خود
ترجيح مىداد 2اين چنين در الترغيب ( )149/5آمده.
يعنى در ضمن نياز به آن ،آن را به ديگر محتاجان مىداد و ايثارگرى مىنمود .م. 2
پيوند مىداد ،و نان چاشت و شب را سه روز متوالى تا اين كه به خداوند عزوجل
پيوست يك جا نخورد 1.و نزد بخارى از انس روايت است كه گفت :پيامبر خدا ص تا
اين كه درگذشت بر سفرهاى نان نخورد ،ونه هم نان نازك را صرف نمود .و در
روايتى آمده :و نه هرگز به چشم خود گوسفند كباب شده را ديد .اين چنين در
الترغيب ( )153/5آمده.
َّ
و ترمذى -كه آن را صحيح دانسته -از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت نموده ،كه
گفت :رسول خدا ص شبهاى متوالى و پى در پى را در حالى سپرى مىنمود كه
خانوادهاش گرسنه بودند ،و طعام شب را نمىيافتند ،و اكثر نان شان جو بود .و
همچنين نزد وى و بخارى از ابوهريره روايت است كه :وى از نزد قومى گذشت،
كه در پيش روى شان گوسفند كباب شدهاى قرار داشت ،آنها از ابوهريره دعوت
نمودند ،ولى او از خوردن آن ابا ورزيد و گفت :رسول خدا ص از دنيا رفت ،و از نان
جو سير نشد .اين چنين در الترغيب ( )148/5 151آمده است.
َ
و احمد از انس روايت نموده ،كه گفت :فاطمه (رضىالل ّه عنها) تكّهاى نان جو را به
رسول خدا ص داد ،پيامبر ص به او گفت« :اين اولين طعامى است كه پدرت در
ظرف سه روز خورده است» .اين را طبرانى روايت نموده ،و افزوده است :رسول
خدا ص گفت« :اين چيست؟» فاطمه پاسخ داد :قرص نانى است كه پختم و دلم تا
اين كه اين تكّه را برايت نياوردم ،راحت نگرفت .رسول خدا ص فرمود ...:و آن را
متذكر گرديده .هيثمى ( - )312/10بعد از اين كه اين را از احمد و طبرانى ذكر
نموده -مىگويد :رجال آنها ثقهاند .و نزد ابن ماجه اين حديث به اسناد حسن آمده .و
بيهقى به اسناد صحيح از ابوهريره روايت نموده ،كه گفت :براى رسول خدا ص
َ
طعام گرمى آورده شد ،و او خورد .هنگامى كه فارغ گرديد فرمود« :الحمدلل ّه ،در
شكمم طعام گرم از فلن و فلن وقت تا حال داخل نشده بود» .اين چنين در
الترغيب ( )149/5آمده است.
و بخارى از سهل بن سعد روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص نان سفيد خالص
بدون سبوس را از وقتى كه خداوند وى را مبعوث نمود ،تا وقتى كه دوباره روحش را
قبض كرد ،نديده گفته شد :آيا در زمان رسول خداص الك داشتيد؟ پاسخ داد :رسول
خدا ص الك را از وقتى كه خدا مبعوثش نمود ،تا وقتى كه دوباره قبضش كرد ،نديد.
گفته شد :شما جو را الك نا شده چگونه مىخورديد؟ گفت :ما آن را آرد مى كرديم ،و
بعد از آن فوت مىنموديم ،آنچه مىپريد ،مىپريد ،و آنچه را باقى مىماند ،آن را تر
مىنموديم .اين چنين در الترغيب ( )153/5آمده .و طبرانى به اسناد حسن از
َ
عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده ،كه گفت :بر سفره رسول خدا ص كم و زيادى از
نان جو باقى نمىماند .و در روايتى نزد وى آمده :هرگز سفره رسول خدا ص را از
نزدش برنداشتيم كه در آن زيادتى از طعام باقى باشد .اين چنين در الترغيب (
)151/5آمده .هيثمى ( )313/10مىگويد :بزار بعضى اين را روايت نموده است.
1يعنى رسول خدا ص اگر نان چاشت را مىخورد ،نان شب را نمىخورد ،و اگر نان چاشت را
نمىخورد ،در آن صورت شايد نان شب را صرف مىنمود ،و اين عمل در ذات خود ،نوعى از صبر،
َ
قناعت و همدردى با مردم را تداعى مىنمايد .والل ّه اعلم .م.
چنين در الترغيب ( )156/5آمده .و ابن ابى الدنيا از ابن بجير -كه از اصحاب
رسول خدا ص بود -روايت نموده ،كه گفت :روزى براى رسول خدا ص گرسنگى
پيش آمد ،به طرف سنگى روى آورد و آن را بر شكم خود نهاده بعد از آن گفت:
«آگاه باشيد ،بسا نفس سير و آسوده در دنيا روز قيامت گرسنه و برهنه است .آگاه
باشيد ،بسا عّزت كننده نفسش ذليل كننده آن است .آگاه باشيد ،بسا ذليل كننده
نفسش عّزت كننده آن است» .اين چنين در الترغيب ( )422/3آمده .و اين همچنان
خطيب و ابن منده چنانكه ،در الصابه ( )486/2آمده ،روايت نمودهاند.
َ
قول عائشه (رضىالل ّه عنها) درباره سيرى
بخارى در كتاب الضعفاء و ابن ابى الدنيا در كتاب الجوع « -گرسنگى» -از
َ
عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نمودهاند كه گفت :اولين آفتى كه در اين امت پس از
نبى اش پيش آمده سيرى است ،چون وقتى كه شكمهاى قوم سير شد ،بدنهاى شان
چاق شد ،و قلبهاى شان ضعيف گرديد ،و شهوتهاى شان طغيان نمود .اين چنين در
الترغيب ( )420/3آمده است.
براى ما نان و خمير كن ،و تو خودت به نان كردن داناترى .آن گاه ابوايوب نصف
بزغاله را گرفته ،پخت ،و نصف ديگرش را كباب نمود .وقتى كه طعام آماده شد ،و
پيش روى رسول خدا ص و اصحابش گذاشته شد ،رسول خدا ص از همان بزغاله
مقدارى گرفته و آن را روى تكّهاى نان گذاشته گفت« :اى ابوايوب :اين را به فاطمه
برسان ،چون اين چندين روز است كه وى مثل اين را نخورده است» .و ابوايوب نزد
فاطمه رفت .هنگامى كه خوردند و سير شدند ،رسول خدا ص فرمود« :نان ،گوشت،
خرماى خشك شده ،خرماى نارسيده و نو رسيد -و چشم هايش اشك زد ، -سوگند
به ذاتى كه جانم در دست اوست ،اين همان نعيمى است كه از آن در روز قيامت
پرسيده مىشويد».
اين عمل بر اصحاب وى گران تمام شد،در حال فرمود« :هنگامى مثل اين را يافتيد،
َ
وقتى كه دستهاى خود را پيش مىآوريد ،بگوييد :بسمالل ّه "به نام خدا" ،وقتى كه سير
َ
شديد بگوييد( :الحمدلل ّه الذى هو اشبعنا و انعم علينا فافضل) ؛ "ستايش خدايى
راست كه او ما را سير نمود ،و بر ما نعمت فرمود ،و آن را بهتر گردانيد" ،چون اين
(دعا) براى اين (نوع طعام) كافى است» .هنگامى كه برخاست به ابوايوب گفت:
«فردا نزد ما بيا» ،و هر كسى كه كار پسنديدهاى را برايش انجام مىداد ،دوست
مىداشت كه وى را پاداش دهد( ،راوى) مىگويد :ابوايوب آن را نشنيد ،عمر گفت:
رسول خدا ص تو را دستور مىدهد تا فردا نزدش بيايى .موصوف فردا نزد رسول خدا
ص آمد ،و او كنيز خود را به او داده گفت« :اى ايّوب با وى رفتار خوب نما چون ما تا
وقتى كه نزد ما بود جز خير نديدهايم» وقتى كه ابو ايّوب او را نزد رسول خدا ص
آورد ،گفت :براى سفارش رسول خدا ص وجه بهترى جز اين كه او را آزاد كنم
نمىيابم ،و آزادش نمود .اين چنين در الترغيب ( )431/3آمده است.
و اين را بزار ،ابويعلى ،عقيلى ،ابن مردويه ،بيهقى در الدلئل و سعيد بن منصور از
َ
ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نمودهاند ،كه وى از عمربن الخطاب شنيد كه
مىگفت :رسول خدا ص در چاشتگاه بيرون آمد ،و ابوبكر را در مسجد يافت و
فرمود« :چه چيز تو را در اين ساعت بيرون نموده است؟» پاسخ داد :اى رسول خدا!
مرا همان چيزى بيرون نموده است كه تو را بيرون كرده است( .در اين وقت)
عمربن الخطاب آمد ،رسول خدا ص پرسيد« :اى ابن خطاب تو را چه بيرون نموده
است؟» گفت :همان چيزى كه شما دو تن را بيرون نموده ،مرا نيز بيرون كرده
است .آن گاه عمر نشست ،و رسول خدا ص خود را به طرف آن دو گردانيده براى
شان صحبت كرد و فرمود« :آيا شما دو تن توانايى آن را داريد كه به نخلستان رفته،
در آنجا از طعام و نوشيدنى و سايه استفاده نماييد؟» و افزود« :همراه ما به منزل
ابوالهيثم بن تيهان انصارى برويد» ...و حديث را به طول آن ،چنان كه در كنزالعمال (
)40/4آمده ،متذكر گرديده است .و اين را مسلم به اختصار روايت نموده ،و از آن
مرد انصارى نام نبرده است ،و اين چنين اين را مالك به شكل (بلغنى)« 1برايم
رسيد» به اختصار روايت نموده .حافظ منذرى ( )167/5مىگويد :ظاهر اين است كه
صه يكبار با ابوالهيثم ،و بار ديگر با ابوايوب اتفاق افتاده است.
اين ق ّ
َ
گرسنگى على و فاطمه (رضىالل ّهعنهما)
َ
طبرانى -به اسناد حسن -از فاطمه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه رسول خدا ص
روزى نزدش آمده پرسيد« :پسرانم كجايند؟» -حسن و حسين -فاطمه پاسخ داد:
درحالى صبح نموديم كه هيچ چيزى كه چشندهاى آن را بچشد در خانه ما نبود ،على
اينكه محدث بگويد :برايم رسيد ،و سند را ذكر ننمايد. 1
گفت :من آنها را با خود مىبرم ،چون مىترسم كه آنها نزد تو گريه كنند ،و نزدت چيزى
نيست ،و نزد فلن يهودى رفت .رسول خدا ص به سوى وى به راه افتاد ،و آن دو تن
را در حوضى 1دريافت كه بازى مىكردند ،و در پيش روى شان باقيماندهاى از خرما
قرار داشت .رسول خدا ص گفت« :اى على! آيا پسرانم را قبل از اين كه گرمى
شديد شود برنمىگردانى؟» على پاسخ داد :ما در حالى صبح نموديم كه در خانه
چيزى نبود ،اى رسول خدا! اگر بنشينى تا براى فاطمه از باقى مانده خرما جمع كنم،
بهتر مىشود .آن گاه رسول خدا ص نشست ،و او براى فاطمه از باقى مانده خرما
جمع نمود ،سپس آن را در پارچهاى قرار داد و برگشت ،و رسول خدا ص يكى از آنها
را حمل نمود ،و على ديگرشان را و آن دو را برگرداندند .اين چنين در الترغيب (
)171/5آمده .و هيثمى ( )316/10مىگويد :اسناد آن حسن است.
و هناد از عطا روايت نموده ،كه گفت :به من خبر داده شد كه على گفت:
روزهاى چندى چنان درنگ نموديم كه نه نزد ما چيزى بود و نه نزد پيامبر ص ،بيرون
گرديدم و به دينارى برخوردم كه در راه افتاده بود ،اندكى مكث كردم و با خود در
گرفتن يا ترك آن مشورت مىكردم ،بعد آن را به خاطر مشكل و سختى كه داشتيم،
گرفتم .و آن را براى تجار بردم و با آن آرد خريدم ،و آن آرد را براى فاطمه آورده
گفتم :خمير كن و نان بپز .وى به خمير كردن شروع نمود -و موى پيشانى اش از
شدّت سختى كه به وى رسيده بود به لب كاسه مىزد -و بعد از آن نان پخت .من نزد
رسول خدا ص آمده او را خبر دادم .آن حضرت ص فرمود« :آن را بخوريد ،چون آن
مد بن كعب رزقى است كه خداوند عزوجل به شما داده است» .اين را عدنى از مح ّ
قرظى به شكل طولنى روايت نموده است .اين چنين در الكنز ( )328/7آمده .و اين
را ابوداود ( )240/1هم از سهل بن سعد به شكل طولنى روايت كرده.
مد بن كعب قرظى روايت نموده كه على فرمود :من خود را با و احمد از مح ّ
رسول خدا ص در حالى دريافتم كه از گرسنگى بر شكمم سنگ مىبستم ،و زكات
مالم به چهل هزار دينار مىرسيد -و در روايتى آمده :و زكاتم امروز چهل هزار است
َ
، -رجال هر دو روايت صحيح اند ،غير از شريك بن عبدالل ّه نخعى ،كه حسن الحديث
مد بن كعب از على اختلف شده است .اين چنين مىباشد ،وليكن درباره شنيدن مح ّ
در مجمع الزوائ د هيثمى ( )123/9آمده است.
كه در وقت شب براى بول نمودن بيرون گرديدم ،و صداى ترك ترك چيزى را در زير
ادرار خود شنيدم ،متوجه شدم كه قطعهاى از پوست شتر است ،آن را برداشتم و
شستم ،بعد از آن ،آن را سوزانيدم ،و در ميان دو سنگ قرار دادم (و آرد نمودم)،
سپس آن را همانطور خشك به دهان انداخته فرو بردم ،و بر آن آب نوشيدم ،و سه
روز را با همان خوردن سپرى كردم.
شيخين (بخارى و مسلم) از سعدبن ابى وقاص روايت نمودهاند كه گفت :من
نخستين كسى از عرب هستم كه در راه خدا تيرى انداختهام .و ما با رسول خدا ص
غزا مىنموديم ،و جز برگ درخت حبله و اين سمر 1طعام ديگرى نداشتيم ،حتى فردى
از ما چون گوسفند (پشكل) به طرف بيرون مىنشست ،كه اجزاى آن به هم خلط
نمىشد .اين چنين در الترغيب ( )179/5آمده .و ابونعيم آن را در الحليه ( ،)18/1و
ابن سعد ( )99/3مانند آن را ،روايت نمودهاند.
كه تو آن را نوشيدى ،و من باقى مانده را نوشيدم ،ديگر باكى ندارم كه كى را از
مردم گذاشتهام .وى همچنان از طريق طارق از مقداد روايت نموده ،كه گفت:
وقتى كه به مدينه وارد شديم ،ما را رسول خدا ص ده ده تن -يعنى در هر خانه -
تقسيم نمود مىگويد :من در همان ده تنى بودم كه رسول خدا ص در ميان آنها قرار
داشت .مىافزايد :ما جز گوسفندى كه شير آن را تقسيم مىكرديم ديگر چيزى
نداشتيم .اين چنين در الحليه ( )174/1آمده.
گرسنگى ابوهريره
روايت نمودهاند ،و ترمذى گفته :صحيح است .اين چنين در البدايه ( )101/6آمده .و
حاكم آن را روايت نموده مىگويد :به شرط بخارى و مسلم صحيح است.
1در نص ثريد آمده است ،ثريد يا ثريده ،تريد ،تريت ،طعامى از نان خرد كرده در آبگوشت ،نانى كه
در آبگوشت يا شير يا اشكنه خرد وتر كنند را معنا مىدهد ،ثرائد و ثرود جمع .به نقل از فرهنگ
عميد .م.
2در ميان عربها چنين مرسوم بوده كه پاى خويش را بر گردن ديوانه و بيهوش مىگذاشتند ،تا به
َ
هوش آيد .والل ّه اعلم .م.
طعامى نمىيافت تا پشت خود را به آن استوار نگه دارد ،حتى كه يكى از ما سنگ را
مىگرفت ،و آن را بر شكم خود مىبست ،و بعد آن را با لباس خود مىبست تا پشتش
را استوار نگه دارد .اين چنين در الترغيب ( )177/5آمده .و هيثمى ()321/10
مىگويد :رجال وى رجال صحيحاند ،و نزد احمد همچنين از وى روايت است كه گفت:
طعام ما با نبى خداص خرما و آب بود و بس .به خدا سوگند ،ما اين گندم شما را
نمىديديم ،و نه هم مىدانستيم كه اين چيست؟ و لباس مان با رسول خدا ص فقط
چادرهاى اعراب بود .هيثمى ( )321/10مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و بزار
اين را به اختصار روايت نموده است.
َ
گرسنگى اسماء دختر ابوبكر صديق (رضىالل ّهعنهما)
َ
طبرانى از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :يك بار در
زمينى بودم كه رسول خدا ص آن را در زمين بنى نضير به ابوسلمه و زبير داده بود،
و زبير با رسول خدا ص خارج شده بود .و ما همسايهاى يهودى داشتيم ،او گوسفندى
را ذبح نمود و پخته شد ،و من بوى آن را استشمام نمودم ،آن گاه در من چيزى داخل
گرديد كه آنچنان چيزى هرگز بر من داخل نشده بود ،و من به دخترم خديجه حامله
بودم ،و نمىتوانستم صبر كنم .روان شدم و نزد زن يهودى رفتم ،و از وى آتش
خواستم تا باشد به من طعام بدهد ،و به آتش ضرورتى نداشتم .هنگامى كه بوى را
استشمام نمودم ،و آن را ديدم حرصم افزون گرديد ،و آتش را خاموش نمودم ،باز
براى بار دوم به طلب آتش آمدم ،و باز براى سومين بار ،بعد از آن نشستم و گريه
كردم ،و به خداوند دعا نمودم .آن گاه شوهر آن زن يهودى آمد و گفت :آيا كسى نزد
شما داخل شده بود؟ زنش پاسخ داد :آن عربى براى آتشگيرى (داخل شده) بود.
گفت :يا من از اين ابدا ً نمىخورم يا اين كه از اين براى وى مىفرستى .بعد يك كاسه
او برايم ارسال نمود ،و هيچ چيزى خوشايندتر از آن خوردنى ،برايم در روى زمين
نبود .اين چنين در الصابه ( )284/4آمده .و هيثمى ( )166/8مىگويد :در اين روايت
ابن لهيعه آمده ،كه حديث وى حسن مىباشد ،و بقيه رجال وى رجال صحيحاند.
بهتر مىباشيم .فرمود« :بلكه شما امروز از آن روز بهتر هستيد» .اين چنين در
الترغيب ( )422/3آمده.
مد بن سيرين روايت نموده ،كه گفت :بر و ابن ابى الدنيا -به اسناد جيد -از مح ّ
مردى از اصحاب رسول خدا ص سه روز مىگذشت ولى چيزى نمىيافت كه بخورد ،و
پوست را مىگرفت ،و آن را كباب كرده مىخورد ،و اگر چيزى نمىيافت ،سنگى را
گرفته و كمرش را با آن مىبست .اين چنين در الترغيب ( )179/5آمده .
اصحاب و خوردن برگ در راه خدا (جل جلله) و بعضى حكايتهاى شان در تحمل
گرسنگى
طبرانى از انس روايت نموده ،كه گفت :هفت تن از اصحاب رسول خدا ص يك
خرما را مكيدند ،و برگهاى افتاده را مىخوردند تا جايى كه گوشههاى دهان شان زخمى
شد .هيثمى ( )322/10مىگويد :در اين خليد بن دعلج آمده و او ضعيف مىباشد.
و ابن ماجه -به اسناد صحيح -از ابوهريره روايت نموده :آنها كه هفت تن بودند
دچار گرسنگى شدند .مىگويد :آن گاه رسول خدا ص هفت خرما به من داد ،براى هر
انسان يك خرما .اين چنين در الترغيب ( )178/1آمده.
و نزد ابن سعد ( )329/4از ابوهريره روايت است كه گفت :روزى از خانهام به
طرف مسجد رفتم ،و فقط گرسنگى مرا بيرون ساخته بود ،و تنى چند از اصحاب
رسول خدا ص را يافتم ،آنها گفتند :اى ابوهريره در اين ساعت چه چيز تو را بيرون
ساخته است؟ گفتم :گرسنگى .گفتند :به خدا سوگند ،ما را نيز همين طور .آن گاه
برخاستيم و نزد رسول خدا ص رفتيم .گفت« :در اين ساعت چه شما را آورده
است؟» گفتيم :اى رسول خدا ص ،ما را گرسنگى آورده است!! مىگويد :رسول خدا
ص طبقى را كه در آن خرما بود ،خواست ،و براى هر يكى از ما دو خرما داد و
فرمود« :اين دو خرما را بخوريد و بر آنها آب بنوشيد ،اين دو خرما امروز براى تان
كفايت مىكند» .ابوهريره مىگويد :من يك خرما را خوردم و ديگر آن را در جاى بستن
شلوارم گذاشتم .رسول خدا ص :گفت «ابوهريره ،چرا اين خرما را برداشتى؟»
پاسخ دادم :آن را براى مادرم برداشتم .گفت« :آن را بخور ،ما به او دو خرما خواهيم
داد» ،و به او ( -مادرم) -دو خرما داد.
و بخارى از انس روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص به سوى خندق خارج
گرديد ،و متوجه شد كه مهاجرين و انصار در يك صبحگاه سرد مشغول حفر (خندق)
اند ،و برده هايى هم براى خود نداشتند كه اين كار را براى آنها انجام دهند ،هنگامى
كه پيامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنها را مشاهده نمود چنين فرمود:
باديه نشينان. 1
بيهقى از جابر روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص ما را فرستاد ،و ابوعبيده را
بر ما امير مقرر نمود ،و هدف ما روبرو شدن با قافلهاى 1از قريش بود ،و براى مان
يك كيسه خرما توشه داد كه غير آن براى چيزى نيافت ،و ابوعبيده به ما يك يك خرما
مىداد( .راوى) مىگويد :گفتم :با آن چه كارى مىكرديد؟ گفت :آن را ،چنان كه طفل
مىمكد ،مىمكيديم ،بعد از آن آب مىنوشيديم ،و همان روز مان را تا شب كفايت
مىنمود .و با چوبهاى خويش برگ را مىزديم ،سپس آن را با آب خيس مىنموديم و
مىخورديم ...و حديث را متذكر گرديده .اين چنين در البدايه ( )276/4آمده .و در
باب «تأييدات و مددهاى غيبى براى اصحاب» خواهدآمد .و اين را مالك ،شيخين -
(بخارى و مسلم) -و غير ايشان روايت نمودهاند ،و در روايت آنان آمده :آنها سيصد
تن بودند .و اين را طبرانى نيز روايت كرده ،و در آن آمده :آنها شش صد و ده تن و
اندى بودند .هيثمى ( )322/10مىگويد :در اين زمعه بن صالح آمده و او ضعيف
مىباشد ،و نزد مالك آمده ،كه گفت :گفتم :يك خرما چه مىكرد؟ گفت :فقدان آن را
در وقت تمام شدنش درك نموديم.
«شهادت مىدهم كه معبوى جز خدا نيست ،و من رسول خدا هستم ،هر بنده حقجو
كه اين را بياورد ،خداوند او را ازگرمى آتش نگه مىدارد» .هيثمى ( )304/8مىگويد:
َ
در اين عاصم بن عبيدالل ّه عمرى آمده ،او را عجلى ثقه دانسته ،و گروهى ضعيفش
دانستهاند .و بقيه رجال وى ثقهاند.
صحابه و خوردن ملخ ،و اين كه آنها در جاهليت نان گندم را نخورده بودند
ابن سعد ( )36/4از ابن ابى اوفى روايت نموده ،كه گفت :با رسول خدا ص هفت
غزا نموديم ،كه در آنها ملخ را مىخورديم .و اين را ابونعيم در الحليه ( )242/7از ابن
ابى اوفى به مانند اين روايت نموده است.
و طبرانى -كه راويانش راويان صحيح اند -از ابوبرزه روايت نموده ،كه گفت:
غزوهاى بوديم ،و با گروهى از مشركين روبرو شديم ،و آنها را از خاكستر گرم شان
(كه در آن نان پخته مىنمودند) عقب رانديم .به آنجا رسيديم و شروع به خوردن از آن
نموديم ،ما در جاهليت مىشنيديم كه هر كسى نان را بخورد چاق مىشود .هنگامى كه
آن نان را خورديم هر يكى از ما به پهلوهاى خود نگاه مىكرد كه آيا چاق شده؟! اين
چنين در الترغيب ( )177/5آمده .هيثمى ( )324/10مىگويد :و در روايتى آمده :ما در
روز خيبر با رسول خدا ص بوديم ،و آنها را از نان سفيد و پاك (و بى سبوس) شان
عقب رانديم .همه اين را طبرانى روايت نموده ،و رجال وى رجال صحيح اند .و نزد
ابونعيم در الحليه ( )307/6از ابوهريره روايت است كه گفت :هنگامى كه خيبر را
فتح نموديم ،از نزد گروهى از يهود عبور نموديم كه در جايى براى خود در خاكستر
گرم نان مىپختند ،ما آنها را از آنجا رانديم .بعد از آن (آن نانها را) در ميان خود تقسيم
نموديم ،و براى من تكّهاى از آن رسيد كه قسمتى از آن سوخته بود .مىگويد :و
شنيده بودم ،كه هر كه نان را بخورد چاق مىشود ،بعد من آن را خوردم به پهلوهاى
خود نگاه كردم كه آيا چاق شدهام؟!
1اشاره به همان آيه قرآن است ،كه با تصوير از چگونگى جنگ تبوك كه در ماه رجب سال نهم
َ
هجرت اتفاق افتاده بود ،از آن چنين ياد نموده است( :لقد تابالل ّه على النبى و المهاجرين والنصار
الذين اتبعوه فى ساعه العسره ( )...التوبه)117 :
شديدى به سوى تبوك بيرون شديم ،و در جايى پياده شديم ،در آنجا تشنگى به ما
دست داد ،تا جايى كه گمان نموديم گردن هايمان قطع خواهد شد ،به حدّى كه يكى
از ما به جستجو در اقامتگاه خود مىرفت ،و قبل از اين كه برگردد ،گمان مىنمود
گردنش قطع خواهد شد ،حتى مردى از ما شتر خود را ذبح مىنمود ،و پا روى آن را
مىفشرد و آب به دست آمده از آن را مىنوشيد ،و بعد بقيه آن را بر جگر خود
مىگذاشت .ابوبكر صدّيق گفت :اى رسول خدا ،خداوند در دعا به تو عادت خير
داده است ،بنابراين نزد خداوند براى ما دعا كن .رسول خدا ص فرمود« :آيا آن را
دوست دارى؟» گفت :بلى .مىگويد :آن گاه دستهاى خود را به سوى آسمان بلند
نمود ،و هنوز آن را برنگردانيده بود ،كه آسمان با باران اندكى پاسخ داد ،و بعد خوب
باريد .آنها آنچه را با خود داشتند ،پر نمودند ،بعد از آن رفتيم (تا باران را) ببينيم،
ديديم كه از قرارگاه تجاوز نكرده بود .اسناد اين جيد است ،ولى اخراجش نكردهاند.
اين چنين در البدايه ( )9/5آمده .و اين را ابن جرير از يونس از ابن وهب به اسناد
خود ،مانند آن ،چنان كه در تفسير ابن كثير ( )396/2آمده ،روايت نموده است .اين
را بزار ،و طبرانى در الوسط نيز روايت كردهاند .هيثمى ( )194/6مىگويد :رجال
بزار ثقهاند.
ترجمه« :خداوند رحمت خود را شامل حال پيامبر ،و مهاجرين و انصار كه در زمان عسرت و تنگى
از وى پيروى كردند نمود .»...م.
1يعنى در غزوههاى بدر ،احد و بيعت عقبه اشتراك نموده بود.
تكفين حمزه
طبرانى از خبّاب بن ارت روايت نموده كه (مىگويد) :من حمزه را ديدم ،كه براى
تكفينش غير از عبايى ديگر لباسى نيافتيم ،هنگامى با آن پايش را مىپوشانيديم سرش
بيرون مىشد ،وقتى سرش را مىپوشانديم پاهايش برهنه مىگرديد ،بنابراين سرش را
پوشانيديم ،بر پاهايش اذخر 2گذاشتيم .اين چنين در المنتخب ( )170/5آمده.
1اينجا در نص «قال» آمده است ،كه ترجمه آن «گفت» مىشود وممكن درست «قلت»« ،گفتم»
َ
باشد .والل ّه اعلم .م.
2اذخر گياهى است خوشبو با شاخههاى باريك ،برگهايش ريز و سرخ رنگ يا زرد و تند بو مىباشد،
شكوفههاى سفيد دارد ،و ريشهاش ستبر است ،و در پوشش خانه از بالى چوب نيز استفاده
مىشود .به نقل از فرهنگ عميد و پاورقى كتاب .م.
سند آن عبدالوهاب بن ضحاك آمده ،كه واهى مىباشد .اين را همچنان ابن منده ،چنان
كه در الصابه ( )271/2آمده ،روايت نموده ،و حاكم آن را در المستدرك ()58/4
روايت كرده است.
و تحمل نمودن قلّت لباس ،و بشارت جبرئيل عليه السلم براى او به اين ابوبكر
خاطر
َّ
ابونعيم در الحليه ( )105/7از ابن عمر(رضىاللهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :در
حالى كه رسول خدا ص نشسته بود ،و ابوبكر صدّيق -عبايى بر دوش داشت و آن
سلم بر وى را با خارى در سينهاش بسته بود -نزدش قرار داشت ،جبرئيل عليه ال ّ
1
نازل گرديده ،سلم خداوندى را به وى تقديم داشت و گفت :اى رسول خدا :چرا
ابوبكر را به اين حالت مىبينم كه عبايى را بر دوش دارد ،و آن را با خارى در سينهاش
بسته است .رسول خدا ص فرمود« :اى جبرئيل ،او مال خود را قبل از فتح بر من
انفاق نموده است» .جبرئيل گفت :از طرف خداوند به وى سلم برسان و به او بگو:
پروردگارت به تومى گويد :آيا تو در اين فقرت از من راضى هستى يا خشمگين؟
رسول خدا ص به ابوبكر ملتفت شده گفت« :اى ابوبكر :اين جبرئيل است ،از
طرف خداوند به تو سلم مىرساند ،ومى گويد :آيا تو از من در اين فقرت راضى
هستى يا خشمگين؟» ابوبكر گريه نموده گفت :آيا بر پروردگارم غضب شوم؟! من
از پروردگارم راضى هستم ،من از پروردگارم راضى هستم .و اين را همچنان ابونعيم
در فضايل صحابه از ابوهريره به معناى آن روايت نموده است ،ابن كثير مىگويد :در
اين حديث غرابت شديد است ،و شيخ طبرانى عبدالرحمن بن معاويه عتبى ،و شيخ او
مد بن نصر فارسى را نمىشناسم ،و كسى را هم نديدم كه آن دو را ذكر نموده مح ّ
باشد .اين چنين در منتخب كنز العمال ( )353/4آمده.
َ
على و فاطمه(رضىالل ّهعنهما) و تحمل قلت لباس
هنّاد و دينورى از شعبى روايت نمودهاند كه گفت :على فرمود :با فاطمه دختر
مد ص ازدواج نمودم ،من و او جز يك پوست قوچ كه از طرف شب بر آن مح ّ
مىخوابيديم ،و از طرف روز شتر آبكش مان را بر آن علف مىداديم ،ديگر فرشى
نداشتيم ،و جز وى -فاطمه -ديگر خادمى هم نداشتم .اين چنين در الكنز )(133/7
آمده است.
يعنى دو طرف عبا را سوراخ نموده ،و آن را با خارى و يا خللى به هم وصل نموده بسته بود. 1
سياه بود :خرما و آب .2هيثمى ( )325/10مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند ،و آن را
ابوداود به اختصار روايت نموده است.
حاكم و بيهقى ( )148/9از عبدالعزيز برادر زاده حذيفه روايت نمودهاند كه گفت:
حذيفه غزاهاى شان را با رسول خدا ص ياد نمود ،هم نشينان وى گفتند :به خدا
سوگند ،اگر در آن حاضر مىبوديم ،اين طور و آن طور مىكرديم .حذيفه گفت :اين را
تمنا نكنيد ،ما خود را در شب احزاب در حالى دريافتيم كه صف كشيده ،و نشسته
بوديم ،و ابوسفيان و همراهانش بر بالى سر ما قرار داشتند ،و يهود قريظه در پايين
ما ،كه از آنها بر اهل و عيال خود مىترسيديم ،وهيچ شبى آن چنان تاريك و پرباد قبل
از آن هرگز بر ما نيامده بود .و در صداهاى باد آن چون صاعقهها بود ،و آن چنان
تاريكى بود كه يكى ما انگشت خود را نمىديد ،و منافقان شروع به اجازه گرفتن از
2
پيامبر ص نموده مىگفتند :خانههاى ما محفوظ نيست ،در حالى كه غيرمحفوظ نبود،
و هر يك از آنها كه از وى اجازه مىخواست به او اجازه مىداد ،و او كه به آنها اجازه
مىداد ،آنان به تدريج و در خفيه مىرفتند ،و ما سيصد تن و يا مانند آن بوديم .در اين
وقت رسول خداص از فرد فرد ما ديدن نمود ،تا اين كه به من رسيد ،و من جز
پارچهاى از همسرم كه آن هم از زانوهايم تجاوز نمىنمود ،نه سپرى از گزند دشمن بر
خود داشتم و نه از سردى .مىگويد :رسول خدا ص نزدم آمد ،من بر زانويم نشسته
2آب و خرما به خاطر غلبه رنگ سياه خرما بر آب ،به دو سياه مسمى شدهاند.
1غزوه خندق را غزوه احزاب نيز نامند چون در آن غزوه چندين گروه از كفّار در مقابل مسلمانان
متّحد شده بودند.
2در اين مورد خداوند تبارك و تعالى در سوره احزاب مىفرمايد ...( :و يستاذن فريق منهم النبى
يقولون ان بيوتنا عوره ،و ما هى بعوره ،آن يريدون ال فرارا)( .الحزاب)13 :
ترجمه« :و گروهى از ايشان از پيغمبر اجازه ميخواهند ،مىگويند :خانههاى ما غير محفوظ است ،در
حالى كه خانههاى شان غير محفوظ نيست ،هدف شان فقط فرار مىباشد ».م.
بودم .گفت« :اين كيست؟» گفتم :حذيفه ،فرمود« :حذيفه» ،من خود را به زمين
چسباندم و گفتم :آرى ،آرى رسول خدا ص -اين به خاطر كراهيت اين كه از جايم
برخيزم -با اين همه ايستادم ايستادم .وى فرمود« :در ميان قوم خبرى اتفاق افتاده
است ،خبر قوم را برايم بياور» .حذيفه مىگويد :در آن وقت من از همه مردم
هراسانتر بودم و از همه آنها بيشتر سرما خورده بودم .مىافزايد :آن گاه بيرون رفتم.
رسول خدا ص فرمود« :بار خدايا ،او را از پيش رويش و از پشت سرش ،و از طرف
راستش و از طرف چپش ،و از باليش و از پايينش نگه دار» .مىگويد :به خدا سوگند،
آن ترس و هراس و سرمايى را كه خداوند در نهاد من آفريده بود ،همه از نهادم
بيرون رفت ،و چيزى را در آن نمىيافتم .مىافزايد :هنگامى كه روى گردانيدم فرمود:
«اى حذيفه ،درميان قوم تا اين كه نزدم نيامدهاى چيزى انجام ندهى» .مىگويد :بيرون
رفتم ،تا اين كه به قرارگاه قوم نزديك شدم ،به روشنى آتش آنها نگاه نمودم كه
مىسوخت ،آن گاه مرد گندمگون و ستبرى را ديدم ،كه دستهاى خود را بر آتش گرم
نموده و آن را به كمر خود ماليده مىگويد ،كوچ كنيد ،كوچ كنيد -و قبل از اين
ابوسفيان را نمىشناختم .-آن گاه تيرى را از تير دانم كه پرسفيد داشت بيرون آوردم،
و آن را در كمانم گذاشتم تا او را به آن در روشنايى آتش بزنم .آن گاه قول رسول
خدا ص را به ياد آوردم« :در ميان آنها تا اين كه نزدم نيامدهاى چيزى انجام ندهى»،
آنگه دست بازداشتم ،و تيرم را به تيردان خود برگردانيدم ،بعد از آن خود را غيرت
دادم و به اردوگاه داخل شدم ،و بنى عامر از همه مردم به من نزديكتر بودند و
مىگفتند :اى آل عامر ،كوچ كنيد ،كوچ كنيد ،ديگر اين جا ،جاى اقامت شما نيست .و
باد در اردوگاه شان در وزش بود كه از آن يك وجب هم تجاوز نكرده بود ،به خدا
سوگند ،من صداى سنگ را در اقامتگاهها و فرشهاى ايشان مىشنيدم ،كه باد آن را
مىزد ،پس از آن به سوى رسول خداص بيرون شدم .هنگامى كه راه برايم نصف -و
يا مانند آن شد -با بيست سوار كار -يا مانند آن -برخوردم ،كه همه عمامه بر سر
داشتند و گفتند :به دوست خود خبر بده كه خداوند از جانب وى كفايت آنها را نمود .و
من به سوى رسول خدا ص برگشتم ،و او در حالى كه خود را در عبايى پيچانيده بود،
نماز مىخواند ،به خدا سوگند ،هنگامى برگشتم همان سرما به جانم برگشت و
مىلرزيدم .رسول خدا ص در حالى كه نماز مىخواند به دست خود به من اشاره نمود،
من به وى نزديك شدم ،و عباى خود را بر من انداخت -اين عادت رسول خدا ص بود
كه چون كارى بر وى دشوار مىآمد نماز مىگزارد -و من خبر قوم را به وى رسانيدم،
و به او اطّلع دادم كه من آنها را در حالى ترك نمودم كه كوچ مىكردند .مىگويد :و
خداوند اين آيات را نازل فرمود:
ً َّ
(يا ايها الذين آمنوا اذكروه نعمه الله عليكم ،اذ جاءتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و
جنودا ً لم تروها) تا به اين قول خداوند (و كفى اللَّه المؤمنين القتال ،و كاناللَّه قوياً
عزيزاً)( .الحزاب)9-25 :
ترجمه« :اى كسانى كه ايمان آوردهايد! نعمت خدا را بر خودتان به ياد آوريد ،در آن
هنگام كه لشكرهاى (عظيمى) به سراغ شما آمدند ،ولى ما باد و طوفان سختى بر
آنها فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمىديديد ...و خداوند در اين ميدان مؤمنان را از
جنگ بى نياز ساخت ،و خدا قوى و شكستناپذير است».
اين چنين در البدايه ( )114/4آمده ،و ابوداود و ابن عساكر به سياق ديگرى ،آن را
به شكل طولنى چنان كه در كنزالعمال ) (279/5آمده ،روايت نمودهاند.
و مسلم آن را از يزيد تيمى روايت نموده ،كه گفت :ما نزد حذيفه بوديم ،مردى به
او گفت :اگر رسول خدا ص را درك مىنمودم ،در ركاب وى مىجنگيدم و از خود
راه خدا بجنگم و كشته شوم ،و با اين پايم صحيح و سالم در جنت قدم بزنم؟ پاى وى
لنگ بود -رسول خدا ص فرمود« :بلى» .بعد او ،برادرزادهاش و بردهاى از آنها را در
روز احد به قتل رسانيدند .رسول خدا ص از كنار وى عبور نموده گفت« :گويى من به
وى نگاه مىكنم كه به اين پايش صحيح و سالم در جنت راه مىرود» .و رسول خدا ص
امر نمود ،و آن دو با مولى شان در يك قبر گذاشته شدند .هيثمى ( )315/9مىگويد:
رجال وى غير يحيى بن نصر انصارى ،كه ثقه مىباشد ،رجال صحيح اند .و بيهقى (
)24/9اين را از طريق ابن اسحاق به مانند آن روايت نموده است.
گفت ،صحيح همانست كه ذكر نمودم. در اصل آورده :عمر 1
باب چهارم
باب هجرت
!
!
!
) (
!!
خارج شدن پيامبر ص از مكّه به عنوان مهاجر با ابوبكر و پنهان شدن آنها در غار ثور
اين در پايان سال سيزدهم بعثت جناب شان ص ،و اوايل سال چهاردهم اتفاق افتاده بود. 1
بنابراين در تاريكى شب او ص و ابوبكر به طرف غار ثور - 2اين همان غارى است كه
خداوند عزوجل آن را در قرآن ذكر نموده - 3خارج شدند ،و على بن ابى طالب
رفته در بستر رسول خدا ص به خاطر پنهان داشتن چشمها از وى خوابيد .و مشركين
قريش ،شب خود را در اين اختلف و مشورت سپرى نمودند ،كه بر سينه كسى كه
در بستر خوابيده شبيخون مىزنيم و او را دستگير مىكنيم ،تا صبح كردند ،اين صحبت
شان بود .و ناگهان على از بستر برخاست ،و او را از رسول خدا ص پرسيدند ،و او
به آنها خبر داد كه وى از او آگاهى و اطّلعى ندارد ،آن گاه دانستند كه وى خارج شده
است .بنابراين در طلب وى به هر طرف سوار فرستادند ،و به سوى اهل آبها رفتند،
و به آنها دستور مىدادند ،و براى شان پاداش بزرگى وعده مىدادند ،و به همان غارى
آمدند كه رسول خدا ص و ابوبكر در آن بودند ،حتّى بر سر آن سعود كردند .و
رسول خدا ص صداهاى ايشان را شنيد ،آن گاه ابوبكر نگران شد و به اندوه و غم
َ
روى آورد ،در اين موقع رسول خدا ص به او گفت( :ل تحزن انالل ّه معنا)»( .التوبه :
َ
)40ترجمه« :غمگين مشوالل ّه با ماست» .بعد دعا فرمود ،و آرامش و سكونى از
طرف خداوند عزوجل بر وى نازل گرديد:
َ
(فانزلالل ّه سكينته عليه و ايّده بجنود لم تروها و جعل كلمه الذين كفروا السفلى و
َ َ
كلمه الل ّه هى العليا والل ّه عزيز حكيم)( .التوبه )40 :
َ
ترجمه« :در اين موقعالل ّه تسكين خود را بر وى فرود آورد ،و او را با لشكرهايى كه
َ
نمىديد تقويت نمود ،و گفتار كافران را پايين قرار داد ،و سخنالل ّه بلند و پيروز است ،و
خداوند غالب و با حكمت است».
ابوبكر شتر شيرخوارهاى داشت كه نزد وى و خانوادهاش در مكه مىرفت ،ابوبكر
عامر بن فهيره مولى خود را كه امين و امانت دار و مسلمان خوبى بود فرستاد ،و او
مردى را از بنى عبد بن عدى كه به او «ابن اليقط» گفته مىشد ،و هم پيمان قريش
در بنى سهم ازبنى العاص بن وائل بود ،به كرايه گرفت ،كه در آن روز همان عدوى -
َ
(ابن اليقط) -مشرك و راه دان بود 3و آن شبها در ميان ما پنهان گرديد ،و عبدالل ّه بن
ابى بكر چون بى گاه مىشد هر خبرى را كه در مكه مىبود براى شان مىآورد ،و عامر
بن فهيره هر شب گوسفندان را نزد آنها مىبرد ،و آن دو مىدوشيدند و ذبح مىكردند ،و
از آنجا سريع حركت مىنمود و صبح را در ميان شبانان مردم به سر مىبرد ،و رازش
دانسته نمىشد ،تا اين كه صداها از آنها خاموش گرديد ،و براى شان خبر رسيد كه از
آن دو (مردم در مكه) خاموش شدهاند ،و هر دوى ايشان ( -رسول خدا ص و ابوبكر
) -با شترهاى خود ،نزد همراه شان (يعنى عدوى) آمدند ،و آنها در غار دو روز و دو
شب درنگ نموده بودند ،بعد از آن حركت كردند ،و عامربن فهيره را هم با خود
بردند ،كه شترهاى شان را مىراند ،خدمتشان را مىنمود و با آنان همكارى مىكرد ،و
ابوبكر او را (گاهى) در پشت سرش بر شتر خود سوار مىنمود و (گاهى) با وى در
سوار شدن نوبت مىكرد ،و هيچ كس از مردم با وى غير از عامربن فهيره و غير از
همان عدوى كه آنها را راهنمايى مىنمود وجود نداشت .هيثمى ( )51/6مىگويد :در اين
ابن لعيهه آمده ،كه دربارهاش سخن است ،و حديث وى حسن مىباشد.
2ثور كوهى است كه در پاين مكه ،و غارى كه در آن موقعيت دارد ،به نام همان كوه ناميده شده
است.
3خداوند تبارك وتعالى آن را در سوره توبه ذكر نموده است ..( :ثانى اثنين اذهمانى الغار)( .التوبه :
.(40ترجمه« :در حالى كه دومين نفر بود ،آن گاه كه هر دو در غار بودند».
3اينجا عبارت كتاب تا حدى غامض و نامرتب به نظر مىخورد ،و ممكن هدف چنين باشد كه :ابن
َ
ايقط در وقتى كه به كرايه گرفته شد ،مشرك بود ،و كار و وظيفهاش راه بلدى بود .والل ّه اعلم .م.
مىپوشانند» .سپس آن مرد نشست و در مقابل غار بول نمود ،رسول خدا ص فرمود:
«اگر ما را مىديد اين عمل را انجام نميداد» .و سه شب در آنجا درنگ نمودند،
عامربن فهيره مولى ابوبكر گوسفندانى از ابوبكر را بيگاه براى آنها مىبرد ،و در
تاريكى شب از نزد آن دو حركت مىنمود ،و صبح را با شبانان در چراگاههاى
گوسفندان سپرى مىنمود ،و غروب همراه آنها مىرفت ،و در رفتن آهستگى به خرج
مىداد ،تا اين كه شب تاريك مىشد ،آن گاه با گوسفندان خود به طرف آن دو برمى
َ
گشت ،و شبانان گمان مىنمودند كه او با ايشان است .و عبدالل ّه بن ابى بكر در مكه
بود ،و خبرها را پيگيرى مىكرد ،و همين كه شب تاريك مىشد نزد آنها آمده ،ايشان را
با خبر مىساخت ،و بعد در تاريكى شب از نزد آنها بر مىگشت و صبح را در مكه
سپرى مىكرد.
رسول خدا -در جاى خود بمان ،تا غار را برايت پاك كنم .آن گاه داخل گرديد و آن را
پاك نمود ،حتى به ياد آورد كه سوراخى را پاك ننموده است ،گفت - :اى رسول خدا -
در جايت باش ،تا پاك نمايم ،و داخل شد و پاك نمود ،بعد گفت :اى رسول خدا پايين
بيا ،و او پايين آمد .بعد از آن ،عمر گفت :سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست،
آن شب از آل عمر بهتر است .اين چنين در البدايه ( )180/3آمده .و اين را همچنين
حاكم ،چنان كه در منتخب كنزالعمال ( )348/4آمده ،روايت نموده است .و اين را
بغوى نيز از ابن مليكه به شكل مرسل به معناى آن روايت كرده .ابن كثير ،چنان كه
در كنزالعمال ( )335/8آمده ،مىگويد :اين مرسل حسن است.
خوف و هراس ابوبكر بر رسول خداص هنگامى كه آنها در غار قرار داشتند)
حافظ ابوبكر قاضى از حسن بصرى روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص و ابوبكر
به سوى غار رفتند ،و قريش در طلب رسول خدا ص آمدند ،هنگامى كه در دروازه
غار بافت عنكبوت را ديدند گفتند :هيچ كس اينجا داخل نشده است .و رسول خدا
ص ايستاده بود و نماز مىخواند و ابوبكر مراقبت مىنمود ،ابوبكر به رسول خدا ص
گفت :اينها قومت هستند كه تو را مىطلبند ،به خدا سوگند ،بر نفس خود نمىنالم ،ولى
از ترس اين (مىنالم) كه درتو آنچه را ببينم كه بد مىپندارم .رسول خدا ص به او
گفت« :اى ابوبكر ،نترس خداوند با ماست» .و نزد احمد از انس روايت است كه
ابوبكر برايش بيان نموده گفت :براى رسول خدا ص -در حالى كه در غار بوديم -
گفتم :اگر يكى از آنها به پاهايش نگاه كند ما را در زير قدمهاى خود حتما ً مىبيند،
رسول خدا ص فرمود« :اى ابوبكر ،گمانت درباره دوتن كه سوم ايشان خداوند باشد،
چيست؟» اين چنين در البدايه ( )181/3 182آمده .و اين را همچنين شيخين،
ترمذى ،ابن سعد ،ابن ابى شيبه و غير ايشان ،چنان كه در الكنز ( )329/8آمده،
روايت نمودهاند.
تا اين كه پايينش سرد شد ،بعد از آن به سوى رسول خدا ص آمدم،و در حالى نزدش
رسيدم كه از خواب بيدار شده بود ،گفتم :اى رسول خدا بنوش ،و نوشيد تا اين كه
راضى گرديدم ،بعد گفتم :آيا وقت حركت فرا رسيده است؟ آن گاه حركت نموديم،
وقوم هم در طلب ما بودند ،هيچ يك از آنها ما را بدون سراقه بن مالك بن جعشم كه
بر اسبى از خودش سوار بود درك ننمود .گفتم :اى رسول خوا ،اين تعقيب كننده
است كه به ما رسيد .فرمود« :اندوهگين مشو ،خداوند با ماست» .تا اين كه به ما
نزديك گرديد ،و بين ما و او به مقدار يك نيزه يا دو نيزه فاصله وجود داشت -يا اين
كه گفت :دو نيزه يا سه نيزه -گفتم :اى رسول خدا ،اين تعقيب كننده به ما رسيد ،و
گريه نمودم .گفت« :چرا گريه مىكنى؟» گفتم :به خدا سوگند بر نفس خود گريه
نمىكنم ،ولى بر تو گريه مىكنم .آن گاه رسول خدا ص بر وى دعا نموده گفت :خدايا،
به آنچه خواسته باشى كفايت وى را از طرف ما بكن» .آن گاه پاهاى اسبش تا شكم
در زمين سخت فرو رفت ،و او از آن پايين جسته گفت :اى محمد ،مىدانم كه اين كار
توست ،از خداوند بخواه تا مرا از آنچه در آن هستم ،نجات بخشد ،به خدا سوگند،
شما را به تعقيب كنندگانى كه به دنبال من هستند ،نشان نمىدهم .و اين تير دانم
است ،از آن تيرى بگير ،و تو بر شتران و گوسفندانم در فلن و فلن موضع خواهى
گذشت و از آن ضرورتت را بگير .رسول خدا ص گفت« :من به اين ضرورتى
ندارم» .و پيامبر خدا ص برايش دعا فرمود و او آزاد گرديد ،و به طرف ياران خود
برگشت .رسول خدا ص به حركت خود ادامه داد و من همراهش بودم ،تا اين كه به
مدينه رسيديم و مردم از وى استقبال نمودند ،و در راهها بر بامها برآمدند ،و خادمان
َ
مدص آمد!! و اطفال در راه مىدويدند و مىگفتند :الل ّهاكبر ،رسول خدا ص آمد!! مح ّ
مىگويد :و قوم با هم اختلف و نزاع نمودند كه نزد كدام يكى از آنها پايين گردد؟
مىافزايد :رسول خدا ص فرمود« :امشب نزد بنى نجار مادر بزرگهاى عبدالمطّلب
پايين مىآيم تا آنها را به اين عزت بخشم» .و چون صبح نمود به همان جاى رفت كه
امر شده بود .اين را بخارى و مسلم در صحيحين ،چنان كه در البدايه ()187/3 188
آمده ،روايت نمودهاند .و اين را همچنين ابن ابى شيبه و ابن سعد ( )80/3به مانند
آن ،به شكل طولنى ،و با زيادت روايت كردهاند ،و اين خزيمه و غير ايشان اين را،
چنان كه در الكنز ( )330/8آمده ،روايت نمودهاند.
ورود رسول خدا ص به مدينه ،اقامت وى در قباء و خوشحالى و سرور اهل مدينه
براى قدوم ايشان
َّ
بخارى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده كه :رسول خدا ص با زبير كه در
قافلهاى از مسلمين بود بر خورد -اينان تاجرانى بودند كه از شام مىآمدند -زبير به
رسول خدا ص و ابوبكر لباسهاى سفيد اعطا نمود .و مسلمانان در مدينه ،بيرون
شدن رسول خدا ص را از مكه شنيدند ،به اين صورت هر صبح به حّره بيرون
مىآمدند ،و انتظار وى را مىكشيدند ،تا اين كه گرمى چاشت آنها را بر مىگردانيد ،آنها
روزى بعد از اين كه بسيار انتظار كشيدند برگشتند .هنگامى كه به خانههاى خود
رسيدند ،مردى از يهود بر قلعهاى از قلعههاى شان به خاطر ديدن كارى بال رفت ،و
رسول خدا ص و اصحابش را با لباسهاى سفيد كه شك و ترديد را دور مىساخت ديد،
آن يهودى بدون اين كه بتواند خود را نگاه كند ،با صداى بلند فرياد كشيد :اى گروه
عرب ،اين مجد و بزرگى و مايه افتخار تان است كه انتظارش را مىكشيد .مسلمانان
سلحهاى خود را گرفتند و از رسول خدا ص در پشت حره استقبال نمودند ،رسول
خدا ص با آنها به سوى راست حركت نمود ،و در بنى عمروبن عوف پايين آمد ،و اين
در روز دوشنبه ماه ربيع الول بود .در اين موقع ابوبكر براى (صحبت با) مردم
برخاست ،و رسول خداص خاموش نشست ،آن گاه آن عده از انصار كه رسول خدا
ص را نديده بودند ،و به محل آمدند ،به سلم دادن براى ابوبكر شروع نمودند ،تا اين
جه رسول خدا ص گرديده و با عبايش كه آفتاب بر رسول خدا ص رسيد ،ابوبكر متو ّ
بر او سايبان ساخت ،آن وقت مردم رسول خدا ص را شناختند .و رسول خدا ص در
بنى عمروبن عوف ده شب و اندى توقّف نمود ،و مسجدى را تأسيس نمود كه بر
تقوى پايه گذارى شده است ،ودر آن رسول خدا ص نمازگزارد ،پس از آن بر شترش
سوار شد ،و به راه افتاد و مردم نيز با وى مىرفتند ،تا اين كه شتر نزد مسجد رسول
خدا ص در مدينه خوابيد ،و در آنجا در آن روز مردانى از مسلمين نماز مىخواند ،و آن
مكان جاى خشك نمودن خرما بود ،و به سهيل و سهل دو بچه يتيم كه سرپرستى
اسعد بن زراه بودند ،تعلّق داشت .رسول خدا ص ،هنگامى كه شترش در آنجا
خوابيد فرمود« :اين -اگر خدا بخواهد -منزل است» ،بعد از آن رسول خدا ص آن دو
پسر را طلب نمود ،و با آنها درباره خريدن همان جاى خشك نمودن خرما صحبت
كرد ،تا آن را مسجد بسازد .آن دو گفتند :اى رسول خدا ،آن را به تو مىبخشيم،
رسول خدا ص از اين كه آن را از آن دو به عنوان بخشش قبول كند ابا ورزيد :و
زمين را از آنها خريدارى كرد در آن مسجد ساخت .و رسول خدا ص در انتقال دادن
خشت با آنها در نبيان نمودن آن كمك مىكرد - ،در حالى كه خشت را انتقال مىداد -
مىگفت:
هذالحمال ل حمال خيبر
هذا ابّر ربنا و أطهر
ترجمه« :اين باركشى نه باركشى خيبر است ،اين به پروردگار مان سوگند ،نيكوتر و
پاكتر است».
و مىگفت:
م ان الجر اجر الخره له ّ
فارحم النصار و المهاجره
ترجمه« :بار خدايا ،پاداش ،پاداش آخرت است ،پس به انصار و مهاجرين رحم
فرما».
و رسول خدا ص شعر مردى از مسلمانان را خواند كه برايم نام برده نشده است.
ابن شهاب مىگويد :در احاديث براى ما نرسيده كه رسول خدا به بيت شعر تامى غير
از اين ابيات تمثيل نموده باشد ،اين لفظ بخاريست .و بخارى آن را به تنهايى ،بدون
مسلم روايت نموده است ،براى آن شواهدى از طرق ديگرى نيز هست .اين چنين در
البدايه ( )186/3آمده.
و اين را احمد از انس بن مالك روايت نموده ،كه گفت :من در ميان بچهها
مد آمد ،تلش مىنمودم ولى چيزى را نمىديدم .باز مىگفتند: مىدويدم ،مىگفتند :مح ّ
مد آمد ،و تلش مىنمودم و چيزى را نمىديدم ،مىگويد :تا اين كه رسول خدا ص و مح ّ
همراهش ابوبكر آمدند ،و ما در بعضى خرابههاى مدينه پنهان شديم .بعد از آن،
آنها مردى از اهل باديه را براى خبر دادن انصار از قدوم خود فرستادند ،و آنها را
تقريبا ً در حدود پنج صد تن از انصار استقبال كردند ،و نزد آن دو رسيدند،انصار گفتند:
در امن و امان ،در حالى كه از شما فرمانبردارى مىشود ،حركت كنيد ،و رسول
خداص با همراهش به ميان آنها آمد .و اهل مدينه بيرون آمدند ،حتى دختران جوان در
بالى خانهها او را مىديدند و مىگفتند :كدام شان پيامبر است؟ كدامشان او است؟ ما
صحنهاى شبيه به آن را ديگر نديديم .انس مىگويد :من وى را روزى كه نزد ما داخل
گرديد ،و روزى كه وفات نمود ديدم ،و هيچ دو روز ديگر را شبيه به آن روز نديدم .و
اين را بيهقى به مانند آن روايت نموده است .اين چنين در البدايه ( )197/3آمده.
َ
و بيهقى از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه مىگفت :هنگامى كه رسول خدا
ص به مدينه تشريف آورد ،زنان و اطفال چنين مىگفتند:
طلعالبدر علينا
من ثنيّات الوداع
وجب الشكر علينا
َ
مادعاالل ّه داع
ترجمه« :ماه شب چهاردهم از ثنيات وداع بر ما طلوع نمود ،و تا وقتى كه دعا
كنندهاى به خدا دعا نمايد ،شكر بر ما واجب گرديده است».
اين چنين در البدايه ( )197/3آمده.
صحبت نموده به او گفتند :مادرت نذر نموده است ،كه تا تو را نبيند سرش را شانه
نكند ،و تا تو را نبيند از آفتاب به سايه پناه نبرد ،عياش بر مادرش دل سوخت ،من به
او گفتم - :به خدا سوگند -هدف قومت فقط اين است كه تو را از دينت برگردانند،
از آنها بر حذر باش ،به خدا قسم ،اگر مادرت را شپش آزار و اذيت نمايد ،حتما ً شانه
مىكند ،و اگر گرماى مكه بر وى شديد گردد ،حتما ً به سايه پناه مىبرد .مىگويد :عياش
گفت :سوگند مادرم را وفا مىكنم ،و آنجا مال هم دارم آن را مىگيرم .مىگويد :گفتم:
به خدا سوگند ،تو مىدانى كه من از همه قريش زيادتر مال دارم ،نصف مالم براى تو،
ولى با آنها نرو .عمر مىافزايد :او حرف مرا نپذيرفت و بر بيرون رفتن با آنها اصرار
نمود .هنگامى كه جز اين را قبول ننمود ،گفتم :حال كه اين تصميم را گرفتهاى ،و از
آن باز نمىگردى ،اين شترم را بگير ،چون اين شتر نجيب و تحت فرمان است ،و بر
پشتش سوار باش ،اگر عملى از قوم تو را در شك و ترديد انداخت (سوار) بر آن
خود را نجات ده.
آن گاه او سوار بر همان شتر با آن دو بيرون رفت ،وقتى كه بخشى از راه را سپرى
كردند ابوجهل به او گفت :اى برادرم -به خدا سوگند -از اين شترم به تنگ آمدهام،
آيا مرا در پشت سرت بر اين شترت سوار نمىكنى؟ گفت :بلى .او شترش را
خوابانيد ،و آن دو نيز شتران خود را خوابانيدند ،تا ابوجهل بر شتر عياش سوار گردد،
هنگامى كه پياده شدند ،آن دو بر وى حمله برده او را در ريسمانى بستند ،و وى را
داخل مكه كردند ،و او را در فتنه انداختند ،و دچار فتنه گرديد 1.عمر مىگويد :ما
مىگفتند :كسى كه در فتنه بيفتد ،خداوند توبه او را قبول نمىكند ،و آنها 2نيز اين را به
خود مىگفتند ،تا اين كه رسول خدا ص به مدينه آمد ،و خداوند (جل جلله) اين را
نازل فرمود:
َّ َّ
(قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ل تقنطوا من رحمه الله ،انالله يغفر
الذنوب جميعاً ،انه هوالغفور الرحيم .و انيبوا الى ربكم و اسلموا له من قبل ان ياتيكم
العذاب ثم ل تنصرون .واتّبعوا احسن ما انزل اليكم من ربكم من قبل ان ياتيكم
العذاب بغته و انتم ل تشعرون)( .الزمر)53 – 55 :
ترجمه« :بگو :اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد! از رحمت خداوند
نااميد نشويد ،كه خدا همه گناهان را مىآمرزد ،و او بخشاينده و مهربان است .و به
درگاه پروردگارتان بازگرديد ،و در برابر او تسليم شويد ،پيش از آن كه عذاب به
سراغ شما بيايد و باز از سوى هيچ كسى يارى نشويد .و از بهترين دستوراتى كه از
سوى پروردگارتان بر شما نازل شده پيروى كنيد ،پيش از آن كه عذاب (الهى)
ناگهانى به سراغ شما آيد ،در حالى كه از آن بى خبر باشيد».
عمر مىگويد :من اين را نوشتم و براى هشام بن العاص فرستادم .هشام مىگويد:
هنگامى كه نامه به دستم رسيد در "ذى طوى" شروع به خواندن آن نمودم ،و آن را
چند بار مىخواندم ولى آن را نمىفهميدم ،تا اين كه گفتم :خداوندا ،اين را به من
بفهمان ،آن گاه خداوند در قلبم انداخت كه اين درباره ما و آنچه درباره خودمان
مىگفتيم و آنچه درباره ما گفته مىشود ،نازل شده است .مىافزايد :در حال به سوى
شترم برگشتم ،و سوار بر آن به رسول خدا ص در مدينه پيوستم .اين چنين در
البدايه ( )172/3آمده .و اين را همچنين ابن سكن به سند صحيح از ابن اسحاق به
اسناد وى به شكل طولنى ،چنان كه حافظ در الصابه ( )604/3بدان اشاره نموده،
1از وى طلب نمودند تا از دين خود بگردد ،و او بر اثر فشار آنها از دين خود برگشت ،و دچار فتنه
گرديد .م.
2كسانى كه در فتنه افتاده بودند .م.
روايت كرده ،و بزار اين را به درازى اش به مانند آن روايت نموده ،و هيثمى ()61/6
مىگويد :رجال وى ثقهاند .و آن را بيهقى ( ،)13/9ابن سعد ( ،)194/3ابن مردويه و
بزار از عمر مختصراً ،چنان كه در كنزالعمال ( )262/1آمده ،روايت كردهاند .و اين
را طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده و در آن ابن لهيعه آمده ،و در وى
ضعف مىباشد .و از ابن شهاب نيز به شكل مرسل روايت كرده و رجال وى ثقهاند.
اين چنين در المجمع ( )62/6آمده است.
(هجرت وى به سوى حبشه و ذكر اين كه او نخستين كسى است كه بااهل خود پس
از لوط عليه السلم در راه خدا هجرت نموده است)
بيهقى از قتاده روايت نموده ،كه گفت :نخستين كسى كه با اهل خود به سوى
خداوند تعالى هجرت نموده عثمان بن عفّان است .از نضربن انس شنيدم كه
مىگفت :از ابوحمزه -يعنى انس -شنيدم كه مىگفت :عثمان بن عفّان همراه
َ
خانمش رقيه (رضىالل ّهعنها) دختر رسول خدا ص به سوى سرزمين حبشه خارج شد،
و خبر (رسيدن يا نرسيدن) آنها براى رسول خدا ص به تأخير افتاد ،در اين جريان زنى
از قريش آمده گفت :اى محمد ،دامادت را ديدم كه خانمش همراهش بود رسول خدا
ص فرمود« :آنها را در چه حالتى ديدى؟» گفت :او رادر حالى ديدم كه همسرش را
بر خرى از اين خرهاى ضعيف سوار نموده بود و خودش به دنبال آن در حركت بود.
رسول خدا ص گفت« :خداوند همراه شان باشد .عثمان نخستين كسى است كه با
اهل خود پس از لوط (عليه السلم) هجرت نموده است» .اين چنين در البدايه (
)66/3آمده .و اين را همچنين ابن المبارك از انس به معناى آن ،چنان كه در
الصابه ( )305/4آمده ،روايت كرده است ،و طبرانى از انس به معناى آن را روايت
نموده ،و در حديث وى آمده :و خبر ايشان به رسول خدا ص نرسيد (و ناوقت
گرديد) ،آن گاه خودش بيرون مىرفت ،و انتظار رسيدن خبر آنها را مىكشيد .در اين
موقع زنى نزدش آمد و به او خبر داد .هيثمى ( )81/8مىگويد :در اين روايت حسن
بن زياد برجمى آمده كه وى را نشناخت ،و بقيه رجال وى ثقهاند.
قريش و فرستادن عمروبن العاص نزد نجاشى تا صحابه را به آنها مسترد نمايد
َ
ابن اسحاق از ام سلمه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه مكّه بر ما
تنگ گرديد .و اصحاب رسول خدا ص مورد آزار و اذيت قرار گرفتند ،و در فتنه
انداخته شدند ،و مصيبت و فتنهاى را كه در دين شان به آنها مىرسيد ،ديدند ،و
دريافتند كه رسول خدا ص هم آن را از ايشان نمىتواند دفع كند ،و خود پيامبر ص در
حمايت و پناه قوم خود و عمويش قرار داشت ،و آنچه را بد مىديد و آنچه كه دامن
گير اصحابش بود به وى نمىرسيد ،بنابراين رسول خدا ص به آنها گفت« :در سرزمين
حبشه پادشاهى است كه بر هيچ كسى ظلم نمىشود ،بنابراين خود را به سرزمين وى
برسانيد ،تا اين كه خداوند گشايش و فرجى از آنچه در آن هستيد برايتان پيش آورد»،
آن گاه ما گروه گروه به سوى حبشه حركت كرديم ،تا اين كه در آن جا با هم يكجا و
جمع گرديديم ،و در منزل نيكو و نزد همسايه بهتر در حالى كه بر دين مان مطمئن و
در امان بوديم ،اسكان يافتيم ،و در آنجا از ظلمى نمىترسيديم .هنگامى كه قريش
ديدند ما صاحب خانه و در امن و امان هستيم ،در قبال ما به حسد افتادند ،و بر اين
اتفاق نمودند كه (كسى را) نزد نجاشى بفرستند ،تاما را از سرزمين خود بيرون
َ
نمايد ،و (او) ما را به آنها برگرداند .بنابرايان عمروبن العاص و عبدالل ّه بن ابى ربيعه
را فرستادند ،و براى نجاشى فرماندهان حربش هدايايى را جمع نمودند ،و براى هر
مردى از آنها هديهاى را جداگانه آماده ساختند ،و به آن دو گفتند :براى هر اركان
حرب هديهاش را قبل از اين كه درباره آنها ( -اصحاب) -صحبت كنيد ،تقديم نماييد،
پس از آن هداياى نجاشى را به وى عرضه بداريد ،و اگر توانستيد آنها را قبل از اين
كه با آنها صحبت نمايد برايتان مسترد كند ،اين كار را بكنيد .بعد آن دو نزد نجاشى
آمدند ،و براى هر يك از فرماندهانش هديهاش را تقديم نمودند ،و همراهش صحبت
نموده به وى گفتند :ما نزد اين پادشاه فقط به خاطر بى عقلن خود آمدهايم ،آنانى
كه دين اقوام خود را رها نموده و در دين شما هم وارد نشدهاند .قوم ايشان ،ما را
فرستادهاند ،تا پادشاه آنان را مسترد نمايد ،هنگامى كه ما همراهش صحبت نموديم،
شما به وى مشورت بدهيد كه اين كار را بكند ،آنها گفتند :اين كار را مىكنيم .پس از
آن هداياى نجاشى را به او تقديم كردند ،و از محبوبترين چيزهايى كه از مكه به وى
هديه مىكردند ،پوست (دباغى شده) بود .هنگامى كه هداياى موصوف را به او دادند،
به اوگفتند :اى پادشاه ،جوانانى از ما كه بى عقل اند ،و دين قوم خود را رها
نمودهاند ،و در دين تو هم وارد نشدهاند ،و دين جديدى را آوردهاند كه ما آن را
نمىشناسيم ،به سرزمين تو پناه آوردهاند ،بنابراين عشاير آنها ما را ،پدرانشان،
عموها و قوم شان نزد تو فرستادهاند تا آنها را مسترد كنى ،چون آنها به ايشان
بيناتراند ،و اينها هرگز در دين تو داخل نمىشوند تا به اين سبب از ايشان حمايت كنى
( -نجاشى) خشمگين شد ،و بعد از آن گفت :خير ،به خدا سوگند ،تا اين كه ايشان را
فرا نخوانم و با آنان صحبت نكنم و نبينم كه كارشان چيست ،به آنها مستردشان
نمىكنم ،چون آنها قومىاند كه به سرزمين من پناه آوردهاند ،و پناه مرا بر پناه غيرم
گزيدهاند ،آرى ،اگر چنان باشند كه آنها ( -اهل مكه) -مىگويند ،ايشان را براى آنها
مسترد مىكنم ،و اگر بر غير آن باشند ،حمايتشان مىكنم ،و در ميان اينها و آنها مداخله
ننموده ،چشمى را روشن نمىسازم.
گفتند :براى اين مرد وقتى كه نزدش آمديد چه مىگوييد؟ گفتند :به خدا سوگند ،آنچه
را مىگوييم كه نبى مان به ما تعليم داده و به آن دستورمان داده است هر چه گه در
آن پيش آيد ،پيش آيد .هنگامى كه نزدش آمدند -البته اين در حالى بودكه نجاشى
اسقف 1هاى خود را خواسته بود ،و بر آنها كتابهاى خود را در اطراف وى پهن نموده
بودند ، -نجاشى از ايشان پرسيده گفت :اين دين كه در آن از قومتان جدا شدهايد ،و
م سلمه به دين من هم داخل نشدهايد ،و نه هم در دين يكى از اين امتها چيست؟ ا ّ
مىگويد :كسى كه با وى صحبت نمود ،جعفربن ابى طالب بود ،گفت :اى پادشاه ،ما
قومى بوديم اهل جاهليت ،بتها را عبادت مىنموديم ،خود مرده را مىخورديم ،فواحش
را انجام مىداديم ،رحمها را قطع مىكردم ،با همسايه بدرفتارى مىنموديم و قوى ما
ضعيف را مىخورد ،ما بر اين حالت بوديم كه خداوند به سوى ما رسولى را از ما
فرستاد ،كه نسب ،صدق ،امانت و عفافش را مىدانيم .او مارا به سوى خداوند
عزوجل دعوت نمود ،تا وى را واحد بدانيم ،عبادتش نماييم و آنچه را ما و پدران مان
به جز از خداوند ،از سنگ وبتها عبادت مىنموديم ،كنار بگذاريم .و ما را به راستگويى
در سخن ،اداى امانت ،صله رحم ،حسن همسايگى و دست داشتن از محارم و خونها
دستور داد .و ما را از فواحش ،شهادت به دروغ ،خوردن مال يتيم و بهتان بستن بر
زن پاكدامن منع نمود .وبه ما امر نمود تا خداوند را عبادت كنيم ،به وى چيزى را
م سلمه مىگويد :و امور شريك نياوريم ،نماز را بر پا داريم و زكات را بپردازم - .ا ّ
اسلم را براى وى برشمرد -وما او را تصديق نموديم ،و به وى ايمان آورديم ،و او را
در آنچه با خود آورده بود پيروى كرديم ،وخداوند را به وحدانيتش بدون اين كه چيزى
را به وى شريك بياوريم ،عبادت نموديم ،و آن چه را خداوند بر ما حرام گردانيده بود
حرام گردانيديم ،و آنچه را براى ما حلل گردانيده بود حلل نموديم ،بنابراين قوم ما
بر ما تجاوز نمودند ،شكنجه و آزار مان دادند و ما را در دين مان در فتنه انداختند ،تا
ما را به عبادت بتها از عبادت خداوند عزوجل برگردانند ،و اين كه ما آنچه را از خبائث
حلل مىشمرديم دوباره حلل بشمريم .هنگامى كه بر ما غلبه نمودند و ظلم روا
داشتند ،و تنگى و مشقّت آوردند ،و در ميان ما و دين مان حايل واقع گرديدند ،به
سوى مملكت تو خارج شديم ،و تو را بر غيرت برگزيديم ،و در پناه تو رغبت نموديم،
و اميد نموديم ،اى پادشاه ،كه نزد تو مورد ظلم قرار نگيريم.
مسلمه مىگويد :آن گاه نجاشى گفت :آيا همراهت از آنچه او از خداوند آورده ،چيزى ا ّ
َّ
م سلمه گويد: م سلمه مىافزايد :جعفر (رضىاللهعنه) به او گفت :بلى .ا ّ هست؟ ا ّ
م سلمه نجاشى به وى گفت :آن را بخوان .او ابتداى (كهيعص) را به وى خواند .ا ّ
گويد :نجاشى گريست تا جايى كه ريشش (از اشك)تر شد ،و اسقفهاى وى نيز
هنگامى ،آنچه را براى شان تلوت شد ،شنيدند ،گريستند حتى كه مصاحف خود را تر
نمودند .بعد از آن نجاشى گفت :به درستى ،اين و آنچه را موسى آورده بود از يك
سرچشمه بيرون مىآيند ،شما دو تن برويد ،به خدا سوگند ،اينها را ابدا ً به شما تسليم
نمىكنم ،و اين كار را نمىكنم.
م سلمه مىگويد :هنگامى كه آن دو تن از نزد وى خارج گرديدند ،عمرو بن العاص ا ّ
ً
گفت :به خدا سوگند ،فردا حتما نزدشان مىآيم ،و آنها را نزد وى عيبگيرى مىكنم ،آن
2
َ
چنان عيبگيرى كه ريشه شان را توسط آن بكنم ،عبدالل ّه ابن ابى ربيعه -كه بهتر اين
دو تن در قبال ما بود -به وى گفت :اين كار را نكن ،چون آنها على الرغم مخالفت
شان همراه ما ،با ما قرابت دارند .عمرو گفت :به خدا سوگند ،به نجاشى خبر مىدهم
كه آنها گمان مىكنند عيسى بن مريم بنده است .ام سلمه گويد :بعد فرداى آن روز
نزد وى رفت و گفت :اى پادشاه ،اينها درباره عيسى ابن مريم قول بزرگى مىگويند،
نزد آنها بفرست و از ايشان آنچه را درباره وى مىگويند بپرس .ام سلمه گويد :او نزد
آنها فرستاد و درباره عيسى از ايشان مىپرسيد .ام سلمه مىافزايد :همچو حالتى ديگر
بر ما نازل نشده بود ،قوم جمع شدند و به يكديگر گفتند :درباره عيسى بن مريم
(وقتى از شما درباره وى بپرسد چه مىگوييد؟ گفتند :به خدا سوگند ،همان چيزى را
كه خداوند گفته و آنچه را نبى مان براى ما آورده است ،همان را مىگوييم ،هرچه در
آن پيش مىآيد ،پيش آيد .ام سلمه مىگويد :هنگامى كه نزد وى آمدند ،به آنها گفت:
درباره عيسى بن مريم چه مىگوييد؟ ام سلمه مىگويد) 1:آن گاه جعفر بن ابى طالب
به او گفت :درباره وى همان چيزى را مىگوييم كه نبى مان آن را آورده است :وى
بنده خدا ،رسول وى ،روح او و كلمهاش است كه آن را به مريم دوشيزه و بتول
دميد .ام سلمه گويد :نجاشى دست خود را به زمين برده عودى را از آن برداشت و
گفت( :به خدا سوگند) عيسى بن مريم از آنچه گفتى به مقدار همين عود هم تجاوز
نكرده است!! فرماندهان لشكرش هنگامى كه او اين سخنان را گفت ،غريدند( ،2وى
گفت) :اگرچه غريديد ،به خدا سوگند!! (اى مسلمانان) برويد شما در سرزمين من در
امان هستيد ،هر كه شما را دشنام دهد جريمه مىشود ،باز (گفت :كسى كه شما را
دشنام دهد جريمه مىشود ،باز (گفت) :كسى كه شما را دشنام دهد جريمه مىشود،
دوست ندارم كه يكى شما را در بدك يك كوه طل هم اذيت نمايم ،هداياى اين دو را
به آنها مسترد كنيد و من به آن ضرورتى ندارم ،چون به خدا سوگند ،خداوند هنگامى
كه پادشاهى ام را به من برگردانيد از من رشوه نگرفت ،تا در راه وى رشوه بگيرم،
و درباره من از مردم اطاعت ننمود تا درباره وى از مردم اطاعت كنم .آن دو از نزد
وى با خوارى و زشتى ،در حالى كه آنچه آورده بودند به آنها برگردانده شده بود،
بيرون آمدند.
و ما نزد وى در بهترين منزل و با بهترين همسايهها اقامت گزيديم ،به خدا سوگند ،در
حالى كه وى بر همان حالت قرار داشت ،ناگاه كسى كه با وى در پادشاهى اش
مخالفت و منازعه مىنمود پايين آمد .ام سلمه مىگويد :به خدا سوگند ،حزين و
غمگينى اى كه در آن موقع داشتيم هرگز به ياد ندارم كه از آن شديدتر غمگين شده
باشيم ،از خوف اين كه نشود آن (مرد) بر نجاشى غالب شود ،و مردى بيايد كه حق
ما را آن چنان كه نجاشى مىشناخت ،نشناسد .مىافرايد :نجاشى حركت نمود ،و
(پيمان جنگ) در ميان شان كنار نيل بود .ام سلمه گويد :اصحاب رسول خدا ص
گفتند :كى بيرون مىآيد تا در جنگ قوم حاضر شود و بعد از آن (خبر) را براى ما
بياورد؟ ام سلمه گويد :زبير بن عوام گفت :من( .گفتند :تو) .ام سلمه مىافزايد :او از
همه قوم كم سن و سالتر بود .ام سلمه گويد :براى وى مشكى را فوت نمودند ،و او
آن را در سينه خود قرار داد ،و شنا كنان بر آن حركت نمود تا اين كه به همان ناحيه
نيل كه قوم در آنجا روبرو مىشدند ،خارج شد ،بعد از آن به راه افتاد و نزدشان حاضر
گرديد .ام سلمه گويد :و ما به خداوند عزوجل به خاطر نصرت و غلبه نجاشى بر
دشمنش ،و سيطره وى در مملكتش دعا نموديم( ،ام سلمه گويد :به خدا سوگند ،ما
در همان حالت قرار داشتيم و انتظار وقوع آنچه را اتفاق افتادنى بود مىكشيديم ،كه
ناگهان زبير آشكار گرديد و به سرعت مىآمد ،وى با جامه خود اشاره نموده مىگفت:
مژده و بشارت باد ،كه نجاشى پيروز و غالب گرديد ،و خداوند دشمنش را هلك
اين و بقيه زيادتهاى داخل قوس در حديث ام سلمه از ابن هشام نقل شده است. 1
گردانيد ،و او را در كشورش تسلّط و چيرگى بخشيد ،ام سلمه مىافزايد :به خدا
سوگند ،هرگز چون آن خوشى مان ،خوشى و سرورى را ديگر به ياد نداريم .ام سلمه
مىگويد :و نجاشى در حالى برگشت كه خداوند دشمنش را هلك گردانيده بود ،و او را
در كشورش چيرگى بخشيده بود) ،و به اين صورت حكومتش در حبشه استقرار
يافت ،و ما در منزل بهترى نزد وى ،تا هنگامى كه نزد رسول خدا ص آمديم وى در
مكه قرار داشت ،اقامت نموديم .هيثمى ( )27/6مىگويد :اين را احمد روايت نموده و
رجال وى ،غير از اسحاق كه به سماع تصريح نموده ،رجال صحيح مىباشند .اين چنين
در اصل آمده ،و ظاهر اين است كه وى ابن اسحاق مىباشد ،كه حديث از طريق وى
گذشت .و اين را همچنين ابونعيم در الحليه ( )115/1از طريق ابن اسحاق به ماند
آن به شكل طولنى روايت نموده ،و بيهقى ( )9/9ابتداى حديث را از طريق ابن
اسحاق به سياق وى ،ذكر نموده ،و بعد از آن گفته ...:حديث را به طول آن متذكر
شده ،و حديث را در السير ( )144/9هم متذكر گرديدهاست.
َ
و امام احمد از عبدالل ّهبن مسعود روايت نموده كه گفت :رسول خدا ص ما را به
َ
سوى نجاشى فرستاد در حدود هشتاد مرد بوديم -كه در ميان آنها :عبدالل ّه بن
َ
مسعود ،جعفر ،عبدالل ّه بن عرفطه ،عثمان بن مظعون و ابوموسى بودند ،و اينها نزد
نجاشى آمدند .و قريش عمروبن العاص و عماره بن وليد را با هديهاى فرستادند،
هنگامى كه آن دو نزد نجاشى داخل شدند ،به او سجده كردند ،واز راست و چپش به
طرف وى نيزى و سبقت نمودند ،و بعد از آن به وى گفتند :تعدادى از پسرعموهاى ما
به سرزمين تو آمدهاند ،و از ما و از ملت ( -دين) -ما روى گردانيدهاند .نجاشى
پرسيد ،آنها در كجا هستند؟ آن دو گفتند :در سرزمين تو ،و كسى را دنبال شان
َ
بفرست ،و او كسى را نزد آنها فرستاد .جعفر (رضى الل ّه عنه) فرمود :من امروز
خطيب شما مىباشم ،و آنها از وى پيروى نمودند ،وى سلم داد و سجده نكرد ،به او
گفتند :تو را چه شده است كه به پادشاه سجده نمىكنى؟ جعفر گفت :ما جز براى
خداوند عزوجل سجده نمىكنيم .پرسيد :اين چرا؟ گفت :خداوند به سوى ما رسولى
فرستاده است ،و او ما را امر نموده كه براى هيچ كس جز براى خداوند عزوجل
سجده نكنيم .و ما را به نماز و زكات دستور داده است .عمرو گفت :آنها با تو درباره
عيسى بن مريم مخالفت مىكنند .گفت :شما درباره عيسى بن مريم و مادرش چه
مىگوييد؟ پاسخ داد :آن چنان مىگوييم كه خداوند گفته است :وى كلمه خداوند و روح
وى است ،كه آن را در مريم دوشيزه و بتول كه نه وى را بشرى لمس نموده و نه هم
فرزندى از وى متولد شده است( .راوى) گويد :نجاشى عودى را از زمين برداشت و
گفت :اى گروه حبشه ،و علماى نصارا و رهبانان! به خدا سوگند ،اينها بر آنچه ما
درباره وى مىگوييم ما سواى آن را اضافه نمىكنند ،مرحبا به شما و به كسى كه نزد
وى آمدهايد! شهادت مىدهم كه وى رسول خداست ،و او همان كسى است كه ما او
را در انجيل مىيابيم ،و وى همان رسولى است كه كه عيسى بن مريم به وى بشارت
داده بود .هر جايى كه مىخواهيد اسكان يابيد ،به خدا سوگند ،اگر من در اين حالت
پادشاهى (و حكومت دارى) قرار نمىداشتم ،حتما ً نزدش مىآمدم و همان كسى
مىبودم كه كفش هايش را حمل مىنمودم ،و امر نمود و هديه آن دو مسترد گردد ،بعد
َ
از آن عبدالل ّه بن مسعود (در رفتن به مدينه) عجله نمود و بدر را دريافت .ابن كثير
در البدايه ( )69/3مىگويد ،اين اسناد جيد ،قوى و سياقش حسن است و اسناد وى
را حافظ ابن حجر در فتح البارى ( )130/7نيكو و حسن دانسته است .و هيثمى (
- )24/6بعد از اين كه حديث را متذكر شده -گفته است :اين را طبرانى روايت
نموده ،و در آن حديج بن معاويه آمده ،ابوحاتم وى را ثقه دانسته و گفته است :در
بعضى احاديثش ضعيف است ،و ابن معين و غير وى ،او را ضعيف دانستهاند ،بقيه
رجال وى ثقهاند .و اين را همچنين طبرانى از ابوموسى روايت نموده ،كه گفت:
رسول خدا ص ما را دستور داد تا با جعفربن ابى طالب به سوى نجاشى برويم ،اين
خبر به قريش رسيد ،و آنها عمروبن العاص و عماره بن وليد را فرستادند ...و اين را
معناى حديث ابن مسعود متذكر گرديده ،و در حديث وى آمده :اگر من در كار
پادشاهى نمىبودم ،حتما ً نزد وى مىآمدم تا كفش هايش را ببوسم ،در سرزمين من
آنقدر كه مىخواهيد درنگ كنيد ،و دستور داد كه به ما طعام و لباس بدهند .هيثمى (
( )31/6مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و حديث ابوموسى را همچنين ابونعيم در
الحليه ( )114/1روايت نموده ،و بيهقى ،چنان كه در البدايه ( )71/3آمده ،مىگويد،
اين اسناد صحيح است.
و ابن عساكر از جعفربن ابى طالب روايت نموده ،كه گفت :قريش عمروبن العاص
و عماره بن وليد را با هديهاى از ابوسفيان نزد نجاشى فرستاد .آنها -در حالى كه ما
نزدش بوديم -به او گفتند :عدهاى از سفها و بىخردان ما به سوى تو آمدهاند ،آنها را
به ما تحويل بده .گفت :خير،تا اين كه كلم شان را بشنوم .مىگويد :بنابرانى (كسى
را) نزد ما فرستاد و پرسيد :اينها چه مىگويند؟ مىگويد :گفتيم :اينها قومى هستند كه
بتها را عبادت مىكنند ،و خداوند به سوى ما رسولى را فرستاده است كه ما به وى
ايمان آوردهايم و او را تصديق نمودهايم .بعد نجاشى به آنهاگفت :آيا اينها غلمهاى
شمااند؟ گفتند :خير .گفت :آيا شما بر ايشان قرض داريد؟ گفتند :خير .گفت :پس
راه شان را باز گذاريد .گويد :سپس ما از نزد وى بيرون رفتيم بعد از آن عمروبن
العاص گفت :اينان درباره عيسى غير آنچه را مىگويند كه تو مىگويى .نجاشى گفت:
اگر درباره عيسى مثل قول مرا نگويند ،آنان را ساعتى از روز در سرزمينم نمىگذارم
بابراين (كسى را) دنبال ما فرستاد ،و دعوت دومى از (دعوت) اول بر ما شديدتر
بود .پرسيد :دوست شما درباره عيسى بن مريم چه مىگويد؟ گفتيم :مىگويد :وى روح
خداست ،و كلمه وى است كه آن را براى دوشيزه بتول القا نمود .مىگويد :آن گاه
(كسى را) فرستاد و گفت :فلن عالم و فلن راهب را برايم فراخوان .و گروهىاز آنها
نزدش آمدند ،پرسيد :درباره عيسى بن مريم چه مىگوييد؟ آنان گفتند :تو عالمتر ما
هستى ،تو چه ميگويى؟ نجاشى -در حالى كه چيزى را از من گرفت -گفت :عيسى
به مقدار اين هم از چيزى كه اينها گفتند ،تجاوز ننموده است ،بعد از آن گفت :آيا
كسى شما را اذيت مىكند؟ گفتند :بلى .آن گاه مناديى فرياد نمود :هر كسى كه يكى
از اينها را اذيت نمود ،وى را چهار درهم جريمه كنيد ،سپس گفت :آيا اين برايتان
كفايت مىكند؟ گفتيم :خير ،بنابراين آن را دو چندان گردانيد.
برگشتن صحابه به مدينه و اسلم آوردن نجاشى و مغفرت خواستن رسول خدا ص
براى وى
(راوى) مىگويد :هنگامى كه رسول خدا ص به مدينه هجرت نمود ،و در آنجا ظاهر
گرديد ،به وى گفتيم :رسول خدا ص آشكارگرديده ،و به سوى مدينه هجرت نموده
است ،و كسانى را كه درباره شان همراهت صحبت نموده بوديم ،به قتل رسانيده
است ،و ما اكنون خواهان سفر به سوى وى هستيم ،بنابراين ما را برگردان .گفت:
بلى .و براى مان مركب و توشه فراهم ساخت .بعد از آن گفت :دوست تان رااز آنچه
َ
با شما كردم خبر بده ،و اين دوستم با شما است( .اشهد ان لاله الالل ّه و انه
َ
رسولالل ّه)« ،شهادت مىدهم كه معبودى جزخدا نيست ،و او رسول خداست» ،و به
وى بگو كه :برايم مغفرت بخواهد .جعفر مىگويد :بيرون آمديم ،تا اين كه به مدينه
رسيديم ،و رسول خدا ص استقبالم نمود ،و مرا در آغوش گرفت ،و بعد گفت:
«نمىدانم من به فتح خيبر خرسندترم يا به قدوم جعفر!» ،و رسيدن ما مطابق بود با
فتح خيبر ،بعد از آن نشست ،و فرستاده نجاشى گفت :اين جعفر است ،از وى بپرس
كه دوست ما همراهش چه كرد؟ جعفر گفت :بلى ،وى با ما چنين و چنان كرد ،و
براى ما مركب وتوشه فراهم نمود،و شهادت داد كه معبودى جزخدا نيست و تو
رسول خدا هستى .و به من گفت :به او بگو :تا برايم مغفرت بخواهد .آن گاه رسول
خدا ص برخاست و وضو نمود و بعد از آن سه مرتبه دعا نمود« :بار خدايا ،نجاشى را
ببخش» .و مسلمانان گفتند :آمين .جعفر مىگويد :بعد از آن براى فرستاده نجاشى
گفتم :برو و دوستت را از آنچه از رسول خدا ص ديدى خبر بده .ابن عساكر مىگويد:
اين حديث حسن و غريب است .اين چنين درالبدايه ( )71/3آمده .و اين را طبرانى
از طريق اسدبن عمرو از مجالد روايت نموده و هر دوى شان ضعيف مىباشند و از
طرف بعضى ثقه دانسته شدهاند ،اين را هيثمى ( )29/6گفته است.
فضيلت كسى كه به حبشه هجرت نموده ،و بعد از آن به سوى رسول خدا ص هجرت
كرده است
َّ َّ
ابن اسحاق از عبدالعزيز بن عبدالله بن عامربن ربيعه و او ازمادرش ام عبدالله بنت
َ
ابى حثمه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :به خدا سوگند ،ما به سوى سرزمين
حبشه كوچ مىنموديم ،و عامر دنبال كدام ضرورت مان رفته بود ،كه عمر ،در حالى
كه مشرك بود ،آمد و نزدم ايستاد ،مىافزايد :ما از وى اذيت مىديديم ،و خشونت و
َ
م عبدالل ّه ،اين حركت است؟ شدتش بر ما سايه انداخته بود ،مىگويد :عمر گفت :اى ا ّ
گفتم :بلى ،به خدا سوگند ،وقتى ما را اذيت نموديد و بر ما خشم و غلبه كرديد ،به
سوى سرزمينى از سرزمينهاى خداوند ،مىرويم ،تا خداوند براى مان گشايشى
بگرداند .گويد :عمر گفت :خدا همراهتان باشد!! و از وى رقتى را ديدم كه آن را
نمىديدم ،و سپس منصرف گرديد ،و آن چنان كه مىپندارم ،بيرون رفتن ما غمگينش
ساخت .مىگويد :بعدها عامر همان چيزى را كه ضرورت داشتيم آورد .به او گفتم :اى
َ
ابوعبدالل ّه ،كاش اندكى قبل عمر را و رقت و اندوه و غمگينى اش را بر ما مىديدى.
گفت :آيا در اسلم آوردن وى طمع نمودهاى؟ گويد :گفتم :بلى .گفت :آن كسى را كه
تو ديدى تا خر خطّاب اسلم نياورد ،اسلم نمىآورد .گويد :به خاطر نااميدى از وى ،و
بنابر آنچه از غلظت وسختى وخشونت وى در مقابل اسلم ملحظه مىنمود .اين چنين
َ
در البدايه ( )79/3آمده .و اسم مادر عبدالل ّه ،چنان كه در الصابه ( )400/4آمده،
ليلى است .اين را همچنان طبرانى روايت نموده ،و ابن اسحاق به سماع 1تصريح
نموده ،بناء حديث صحيح است .اين را هيثمى ( )24/6گفته است .وحاكم اين را در
المستدرك ( )58/4به سياق ابن اسحاق از طريق وى روايت نموده ،جز اين كه در
َ َ
م عبدالل ّه آمده، اسناد از عبدالعزيز بن عبدالل ّه بن عمر بن ربيعه از پدرش از مادرش ا ّ
َ
و ظاهر هم همين است .والل ّه اعلم .و در آخر آن آمده :آن را به خاطر نااميدى از وى
گفت .و ابن منده و ابن عساكر ازخالدبن سعيد بن العاص -كه او و برادرش عمرو،
از مهاجرين حبشه بودند -روايت نمودهاند :وقتى كه آنها نزد رسول خدا ص آمدند،
وى از آنها هنگامى كه به او نزديك شدند ،استقبال نمود ،و اين يك سال بعد از بدر
بود ،و آنها از اين كه در بدر شركت نداشتند اندوهگين شدند .رسول خدا ص فرمود:
«چرا اندوهگين مىشويد؟ مردم يك هجرت دارند و شما دو هجرت ،وقتى كه به سوى
صاحب حبشه بيرون رفتيد ،هجرت نموديد ،و بعد از آن از نزد صاحب حبشه هجرت
كنان به سوى من آمديد» .اين چنين در كنزالعمال ( )332/8آمده است.
و بخارى از ابوموسى روايت نموده ،كه گفت :ما در يمن بوديم كه (خبر) خروج
رسول خدا ص به ما رسيد ،آن گاه من و دو برادرم ،كه كوچكترينشان من بودم يكى
از آنها ابو برده و ديگرى هم ابو رهم بود -يا گفت :در پنجاه و چند يا اين كه گفت :در
پنجاه و سه و يا پنجاه و دو مرد از قومم -هجرت كنان به سوى وى رفتيم ،و در
كشتى سوار گرديديم ،و كشتى مان ما را نزد نجاشى در حبشه انداخت 1،با جعفربن
ابى طالب سر خورديم ،پس با وى اقامت نموديم تا اين كه به يك جا به هم رسيديم،
و با رسول خداص در حال روبرو شديم كه خيبر فتح گرديده بود .و گروهى از مردم
براى ما -يعنى به اهل كشتى -مىگفتند :از شما در هجرت سبقت جستيم .اسماء
بنت عميس كه از جمله كسانى بود كه با ما آمده بود ،جهت زيارت ام المؤمنين
حفصه همسر رسول خدا ص داخل گرديد ،و او در جمله آنانى كه به سوى نجاشى
هجرت نموده بودند ،نيز هجرت كرده بود .در اين هنگام عمر نزد حفصه آمد كه
اسماء نزدش بود ،هنگامى كه اسماء را ديد گفت :اين كيست؟ حفصه پاسخ داد:
اسماء بنت عميس .عمر گفت :حبشى همين است؟ بحرى همين است؟ اسماء گفت:
بلى .عمر گفت :مااز شما در هجرت سبقت نموديم ،بنابراين ما از شما به رسول خدا
ص مستحق تريم .اسماء خشمگين شده گفت :نه ،اين چنين نيست .به خدا سوگند،
شما با رسول خدا ص بوديد ،گرسنه تان را طعام مىداد ،و جاهل تان را وعظ و
نصيحت مىنمود ،و ما در منزلى -يا در سرزمينى -دور و ناخوشايند در حبشه قرار
داشتيم ،و آن هم به خاطر خدا و به خاطر رسولش بود ،سوگند به خدا ،تا اين كه
آنچه را تو گفتى براى رسول خدا متذكر نشوم ،و از وى نپرسم ،طعامى را نمىخورم
و نوشيدنى را نمىنوشم ،و به خدا سوگند ،نه دروغ مىگويم ،نه كجى مىكنم و نه بر آن
زياد مىنمايم .هنگامى كه رسول خدا ص تشريف آورده ،اسماء گفت :اى نبى خدا،
عمر اين چنين و آن چنان گفت .مىگويد :رسول خدا ص فرمود« :تو به او چه
گفتى؟» پاسخ داد :چنين و چنان گفتم .پيامبر ص فرمود« :وى مستحقتر از شما به
من نيست ،براى او ويارانش يك هجرت است ،و براى شما اهل كشتى دو هجرت».
اسماء گويد :ابوموسى و اهل كشتى را مىديدم كه گروه ،گروه نزدم مىآمدند ،و مرا
از اين حديث مىپرسيدند .و از دنيا هيچ چيزى وجود نداشت كه آنها به آن خوشحالتر،
و در نفسهاى شان بزرگتر ،از آنچه باشد كه رسول خدا ص براى شان گفته بود.
ابوبرده مىگويد :اسماء گفت :ابوموسى از مىديدم كه از من تكرار اين حديث را طلب
مىنمود .و ابوبرده به نقل از ابوموسى گويد :رسول خدا ص فرمود« :من صداهاى
رفقاى اشعرى را به قرآن وقتى كه در شب داخل مىشوند ،مىشناسم ،و منازل شان
را از صداهاى شان به قرآن ،در شب مىدانم ،اگرچه منازل ايشان را وقتى كه در روز
اقامت كنند نديده باشم،و از جمله آنها حكيم 2است ،وقتى كه با دشمن روبرو گردد -
يا اين كه گفت با اسب سواران -به آنها مىگويد :يارانم به شما دستور مىدهند ،كه
براى آنان منتظر باشيد» .و اين چنين اين را مسلم روايت نموده .اين چنين درالبدايه
205/4آمده .و نزد ابن سعدبناسناد صحيح از شعبى روايت است كه گفت :اسماء
َ
دختر عميس (رضىالل ّهعنها) گفت :اى رسول خدا ،مردانى بر ما افتخار مىكنند و گمان
مىبرند كه ما از مهاجران اوايل نيستيم .رسول خدا ص فرمود« :بلكه شما دو هجرت
1يعنى باد مخالف وزيد و خط سير ما را تغيير داده به طرف نجاشى پادشاه حبشه برد .م.
2در اصل آمده :و از جمله آنها حكيم بن حزام است .ولى صحيح همان است كه ذكر نمودم ،چنان
كه در صحيح مسلم آمده.
داريد :به سرزمين حبشه هجرت نموديد ،و بعد بار ديگر هجرت كرديد» .اين چنين در
فتح البارى ( )341/7آمده .و اين اثر را همچنان ابن ابى شيبه درازتر از آن ،چنان كه
در كنزالعمال ( )18/7آمده ،روايت نمود .و حديث ابوموسى را همچنين حسن بن
سفيان و ابونعيم به اختصار ،چنان كه در الكنز ( )333/8نيز آمده ،روايت كردهاند.
َ
م سلمه(رضىالل ّهعنهما) به سوى مدينه
هجرت ابوسلمه و ا ّ
ابن اسحاق از ام سلمه ن روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه ابوسلمه تصميم خروج
به سوى مدينه را گرفت ،شترش را برايم پالن نمود ،پس از آن مرا بر آن سوار
نمود ،و پسرم سلمه بن ابى سلمه را با من ،در آغوشم گذاشت ،بعد بيرون رفت و
شترش را برايم مىكشيد .هنگامى كه مردان بنى مغيره وى را ديدند ،به طرفش
برخاسته گفتند :اين نفس خودت است كه بر ما غالب آمدى ،چه فكر مىكنى چرا اين
رشته دار خويش را بگذاريم تا وى را در شهرها بگردانى؟ ام سلمه گويد :زمام شتر
را از دستش كشيدند ،و مرا از وى گرفتند .مىافزايد :در اين موقع بنى عبدالسد،
نزديكان و قبيله ام سلمه به خشم آمده گفتند :به خدا سوگند ،وقتى كه شما دخترتان
را از افراد ما پس گرفتيد ،ما هم پسرمان را نزد وى نمىگذاريم .گويد :پسرم سلمه
را در ميان خود كشاكش نمودند ،حتى كه دستش را كشيدند ،و وى را بنى عبدالسد
بردند و خودم را بنى مغيره نزدشان قيد كردند ،و همسرم ابوسلمه راهى مدينه
گرديد ،مىافزايد :به اين صورت در ميان من و ميان پسرم و ميان شوهرم جدايى
افكنده شد .مىگويد :من هر صبح بيرون مىرفتم و در سيلگاه مىنشستم ،و تا بيگاه
گريه مينمودم ،يك سال و يا قريب به يك سال همين طور سپرى شد ،تا اين كه
مردى از پسرعموهايم از بنى مغيره ،بر من عبور نمود ،و آنچه را دامنگيرم بود ،ديد و
بر من رحم نمود .و به بنى مغيره گفت :آيا اين مسكين را بيرون نمىكنيد ،كه در ميان
وى و شوهرش و پسرش جدايى افكندهايد؟ ام سلمه گويد :بعد به من گفتند :اگر
خواسته باشى به شوهرت بپيوند .وى مىافزايد :بنى عبدالسد در اين موقع پسرم را
برايم برگردانيدند .گويد :شترم را پالن نمودم ،پسرم را گرفته در آغوشم نهادم ،و
بعد در طلب شوهرم راهى مدينه گرديدم .مىگويد :و هيچ كس از خلق خدا با من
نبود .تا اين كه به تنعيم 1رسيدم ،و درآنجا با عثمان بن طلحه بن ابى طلحه بنى
عبدالدارى برخوردم .پرسيد :اى دختر ابواميه كجا مىروى؟ پاسخ دادم :در طلب
شوهرم راهى مدينه هستم .پرسيد :آيا كسى همراهت نيست؟ گفتم :كسى جز خدا و
اين پسركم همراهم نيست .گفت :به خدا سوگند ،راهى براى (تنها)گذاشتن تو نيست،
و زمام شتر را گرفت ،وبا سرعت با من به راه افتاد ،به خدا سوگند ،هرگز مردى را
از عرب همراهى ننمودم كه ديده باشم از وى كريمتر باشد .چون به منزل مىرسيد
شتر را برايم مىخوابانيد و از من دور مىشد ،تا اين كه پايين مىآمدم ،آن گاه شترم را
برده و (بارش را) از آن پايين مىآورد ،بعد از آن را به درخت مىبست ،و خود به
درختى روى آورده ،و در زير آن مىنشست .و هنگامى كه وقت حركت نزديك مىشد به
سوى شترم بر مىخاست ،آن رانزديك آورده پالنش مىنمود ،باز از من دور شده
مىگفت :سوار شو ،و وقتى كه سوار مىشدم و بر آن استقرار مىيافتم ،مىآمد و زمام
شتر را به دست ميگرفت ،تا اين كه مرا پايين مىآورد .اين كار را تا آن وقت ادامه داد
كه مرا به مدينه رسانيد .و هنگامى كه قريه بنى عمروبن عوف را در قباء ديد ،گفت:
شوهرت در اين قريه است -و ابوسلمه در آنجا ساكن بود -پس به بركت خدا در آن
وارد شو .و خودش به سوى مكه برگشت .ام سلمه مىگفت :اصل تبيى را در اسلم
واديى است قريب مكه. 1
نمىشناسم كه برايش آنچه به آن بيت ابوسلمه رسيد ،رسيده باش ،و همراه و هم
صحبتى را كه نسبت به عثمان بن طلحه كريمتر باشد هرگز نديدم .و همين عثمان بن
طلحه بن ابى طلحه عبدرى پس ازحديبيه اسلم آورد ،و او و خالدبن
َ
وليد(رضىالل ّهعنهما) هر دو يك جا با هم هجرت نمودند .اين چنين در البدايه ()169/3
آمده.
(خروج صهيب از مكّه به عنوان مهاجر و گفتگويش با هجرت صهيب بن سنان
جوانان قريش)
بيهقى از صهيب روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص فرمود« :دار هجرت شما
به من نشان داده شده ،زمينى است شوره زار در ميان دو دشت سنگزار ،يا هجر
مىباشد ،يا يثرب».
مىگويد :و رسول خدا ص به سوى مدينه خارج گرديد ،و ابوبكر همراهش بود ،و من
هم تصميم بيرون رفتن با وى را داشتم ،ولى جوانانى از قريش مرا باز داشتند،
بنابراين آن شبم را مىايستادم ،و نمىنشستم ،آنها گفتند :خداوند وى را به عوض شما
به شكمش مشغول گردانيده است -اما در واقع (از شكمم) شكايت نداشتم -بدين
خاطر آنان خوابيدند .آن گاه خارج شدم ،ولى عدّهاى از آنان بعد از اين كه حركت
نموده بودم به خاطر برگردانيدنم به من رسيدند ،به آنان گفتم :اگر براى شما اوقيه
هايى 1از طل بدهم ،راهم را باز مىگذاريد و به من وفا مىنماييد؟ آنان اين را قبول
نمودند ،و من نيز با ايشان به مكه رفتم و گفتم :پايين زير درى دروازه حفر كنيد ،كه
در آن اوقيه هايى است ،و نزد فلن زن برويد و آن دو لباس را بگيريد .و بيرون رفتم
تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در قباء قبل از اين كه از آنجا برود ،آمدم .هنگامى كه مرا
ديد فرمود« :اى ابويحيى فروش فايده نمود» .عرض نمودم :اى رسول خدا ،هيچ
كس قبل از من نزدت نيامده است ،و اين را جز جبرائيل عليه السلم ديگرى برايت
خبر نداده است .اين چنين در البدايه ( )173/3آمده .و طبرانى نيز مانند اين را
روايت نموده ،هيثمى ( )60/6مىگويد :در اين گروهى است كه آنان را نشناختم و اين
را همچنين ابونعيم در الحليه ( )152/1روايت كرده است.
رسيدن صهيب نزد رسول خدا ص در قباء ،بشارت وى به او و آنچه خداوند درباره
صهيب نازل فرمود
همچنين وى و ابن سعد ( )162/3و حارث بن منذر و ابن عساكر و ابن ابى حاتم از
سعيد بن المسيّب روايت نمودهاند كه :صهيب هجرت كنان به سوى پيامبر ص
حركت كرد ،و تعدادى از مشركان قريش وى را دنبال نمودند ،وى پايين آمد و تيرها
را از تيردان خود بيرون كشيده گفت :اى گروه قريش خوب ميدانيد كه تيراندازترين
مرد شما هستم ،سوگند به خدا ،قبل از اين كه به من برسيد ،شما را با همه تيرهايى
كه در تيردان دارم ،هدف قرار مىدهم ،بعد از آن شما را به شمشيرم تا وقتى كه
(چيزى) 2از آن در دستم باقى بماند مىزنم ،سپس شما مىدانيد و كارتان .و اگر
خواسته باشيد شما را به مالم در مكه رهنمايى و دللت مىكنم و راهم را باز گذاريد.
1اوقيه» معيارى است براى وزن ،برابر يك ششم اقه ،اين معيار پيش از اين برابر با چهل درهم
بود كه بعدا ً برابر با شصت درهم شد ودر اصطلح زرگران برابر با دوازده درهم است ،و جمع آن
اواقى است ،و در اين نص چهل درهم را افاده مىكند .به نقل از فرهنگ لروس و با تصرف و
زيادت .م.
2به نقل از الستيعاب.
گفتند :بلى ،و بر اين تعهد كردند ،و او آنان را رهنمايى نمود .آن گاه خداوند براى
رسول خود قرآن رانازل فرمود:
َّ
(و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاتالله)( .البقره.)207 :
ترجمه« :و بعضى از مردم جان خود را در طلب خشنودى خدا مىفروشند».
تا اين كه از آيه فارغ گرديد .هنگامى كه رسول خدا ص صهيب را ديد فرمود:
«فروش فايده نمود اى ابويحيى!! فروختن فايده نمود اى ابويحيى!!» و قرآن را بر
وى تلوت نمود .اين چنين در كنزالعمال ( )237/1آمده .و اين را همچنين ابن عبدالبر
در الستيعاب ( )180/2از سعيد مانند آن روايت كرده .و اين را همچنين حاكم در
المستدرك ( )398/3از طريق سليمان بن حرب از حمادبن زيد از ايوب از عكرمه
روايت نموده ،كه گفت :چون صهيب به قصد هجرت بيرون رفت ،اهل مكه تعقيبش
نمودن ،وى تيرهاى تيردان خود را بيرون ريخت ،و چهل تير را از آن بيرون آورد و
گفت :تا اين كه هر فرد شما را هدف اصابت يك تير قرار ندهم نمىتوانيد به من
برسيد ،و بعد به شمشير روى مىآورم ،و مىدانيد كه من مرد هستم ،در مكه دو كنيز
واگذاشتهام ،آنها براى شما .مىگويد :حماد بن سلمه از ثابت از انس مانند اين را
براى مان بيان نمود ،و براى رسول خدا ص نازل گرديد( :و من الناس من يشرى
َ
نفسه ابتغاء مرضات الل ّه) .اليه .هنگامى كه رسول خدا ص وى را ديد فرمود:
«ابويحيى فروختن فايده نمود» .مىافزايد :و آيه را بر وى تلوت نمود .حاكم مىگويد:
به شرط مسلم صحيح است ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند .و اين را
همچنين ابن ابى خيثمه به معناى آن ،چنان كه در الصابه ( )195/2آمده ،روايت
نموده ،و (حافظ در الصابه ) افزوده :اين را ابن سعد نيز از وجه ديگرى از ابوعثمان
نهدى روايت نموده ،و كلبى اين را در تفسير خود از ابوصالح از ابن
َ
عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت كرده ،و براى آن طريق ديگرى هم هست .و اين را ابن
مردويه از طريق ابوعثمان نهدى از صهيب روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه
خواستم از مكه به سوى نبى ص هجرت كنم ،قريش به من گفتند :اى صهيب ،اينجا ا
نزد ما آمدى و مال نداشتى ،و حال تو ومالت بيرون مىرويد گفتند ،به خدا قسم ابداً
اين طور نخواهد بود .من به آنها گفتم :اگر مالم را به شما بدهم آيا به من اجازه
مىدهيد؟ گفتند :بلى .آن گه مالم را به آنها پرداختم ،و مرا گذاشتند ،بعد بيرون آمدم تا
اين كه به مدينه رسيدم .و اين خبر براى رسول خدا ص رسيد ،فرمود« :صهيب فايده
نمود ،صهيب فايده نمود» .دومرتبه .اين چنين در تفسير ابن كثير ( )247/1آمده .و
اين را ابن سعد ( )162/3از طريق ابوعثمان به مانند آن ،روايت كرده است.
َ َ
هجرت عبدالل ّه بن عمر(رضىالل ّهعنهما)
مد بن زيد و او و پدرش روايت نموده ،كه ابونعيم در الحليه ( )303/1از عمربن مح ّ
َ
گفت :ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) وقتى بر منزل شان -كه از آن هجرت نموده بود -
عبور مىنمود چشمهاى خود رامى بست ،و به طرف آن نگاه نمىكرد ،و درآن هرگز
َ
مد بن زيد بن عبدالل ّه بن عمر
ننشست .و نزد بيهقى در الزهد به سند صحيح از مح ّ
روايت است كه مىگفت :ابن عمر هر گاهى كه رسول خدا ص را ياد مىنمود ،گريه
مىكرد ،و هر گاه كه از نزد منزلشان مىگذشت ،چشمهاى خود را مىبست .اين چنين
در الصابه ( )349/2آمده.
َ َ
1درست و صحيح عبد بن جحش است ،نه عبدالل ّه بن جحش ،به خاطرى كه عبدالل ّه برادر وى
است ،و قبل ً هجرت نموده بود و كور نبود ،چنان كه مولف در ادامه روايت خود به اين موضوع
اشاره مىكند.
2يعنى نزد غير پيامبر ص.
3وى عمه رسول خدا ص است ،كه در اسلم آوردن موصوف اختلف است ،ابن اسحاق آن را
منتفى دانسته،و ابن سعد اثباتش نموده است.
فريابى از سعيد بن جبير روايت نموده ،كه گفت ،هنگامى كه (اين آيه) نازل گرديد:
َ
(ل يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر والمجاهدون فى سبيلالل ّه
باموالهم و انفسهم)( .اليه النساء)95 :
1در نزد ابن هشام ،در بدل آن آمده« :فقت لها بل يثرب اليوم و جهنا» .به او گفتم ،:بلكه يثرب
امروز جهت مسير ماست».
2درالستيعاب از عكومه آمده :اسم مرديكه از خانهاش به عنوان مهاجر به سوى خدا و پيامبرش
بيرون گرديده ضمرهبن العيص مىباشد ،و عكرمه مىافزايد :چهارده سال اسمش را جستجو نمودم،
تا اين كه از آن مطلع گرديد.م
طريق اسرائيل از سالم افطس روايت نموده ،و گفته است :از سعيد بن جبير از
ابوضمره بن عيص زرقى .اين چنين در الصابه ( )212/2آمده .و اين را ابويعلى
َ
از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :ضمره بن جندب از خانه خود به
عنوان مهاجر خارج گرديد ،و به اهل خود گفت :مرا سوار كنيد ،و از سرزمين
مشركين به سوى رسول خدا ص خارج كنيد ،موصوف قبل از اين كه به پيامبر ص
برسد در بين راه وفات نمود .آن گاه وحى نازل گرديد:
َ
(و من يخرج من بيته مهاجرا ً الىالل ّه و رسوله ثم يدركه الموت) تااين كه به اين جا
َ
رسيد (و كانالل ّه غفورا ً رحيماً).
ترجمه« :و هر كسى از خانهاش به عنوان مهاجر به سوى خدا و پيامبر او بيرون رود،
سپس مرگش فرا رسد ...و خدا آمرزنده و مهربان است».
هيثمى در المجمع ( )10/7مىگويد :رجال وى ثقهاند.
است كه با رسول خدا ثابت بمانى ،و هجرت باديه نشين آناست كه دوباره به باديه
خود برگردى» ،و افزود« :و بر تو اطاعت لزم است در سختى و سهولتت ،و خوشى
و ناخوشيت ،اگرچه بر تو ترجيح داده شود» .گفتم :بلى .آن گاه دست خود را پيش
نمود ،و دستم را پيش نمودم .هنگامى كه مرا ديد ،براى خود چيزى را استثناء نمىكنم،
فرمود« :در آنچه توانستى» .گفتم :در آنچه توانستم .و بر دستم زد .اين چنين در
كنزالعمال ( )333/8آمده.
كارهاى خود را انجام دادند ،مرا نزد بارشان گذاشتند .بعد نزد رسول خدا ص آمده
گفتم :اى رسول خدا مرا از حاجتم خبر بده .پرسيد« :حاجتت چيست؟» گفتم:
مردانى مىگويند :هجرت قطع شده است .فرمود« :تو از همه آنها حاجت خوبتر دارى
-يا حاجت تو از حاجتهاى آنها خوبتر است ،-هجرت تا هنگامى كه با كفار جنگ
صورت بگيرد قطع نمىشود» .اين چنين در الكنز ( )333/8آمده .و اين را همچنين
ابوحاتم ،ابن حبان و نسائى روايت نمودهاند .و ابوزرعه ،مىگويد :حديث صحيح وثابت
است ،كه آن را راويان ثابت و ثقه از وى روايت كردهاند.
1يعنى فتح مكه .خطابى و غير وى مىگويند :هجرت در اول اسلم ،بر كسى كه اسلم مىآورد فرض
بود ،البته به خاطر قلت و كمى مسلمانان در مدينه ،و نيازمندى ايشان به تجمع و اجتماع ،ولى
وقتى كه خداوند مكه را فتح نمود ،مردم گروه گروه در دين خدا داخل شدند ،و بنابراين فرضيت
هجرت به مدينه ساقط گرديد ،و فرضيت جهاد و نيت ،بر كسى كه به آن قيام كند و يا دشمن بر وى
حمله آورد باقى ماند .حافظ ابن حجرمى گويد :و همچنين حكمت در فرضيت هجرت براى كسى كه
اسلم مىآورد ،اين بود تا از اذيت اقارب كافر خود ،در امان باشد ،چون آنها كسى را كه از ايشان
اسلم مىآورد تعذيب و شكنجه مىنمودند ،تا از دين خود برگردد ،حكماين هجرت در خصوص كسى
كه در دارالكفر اسلم بياورد ،و به بيرون رفتن از آن قادر باشد ،باقى است .اين چنين در الفتح (
)25/6آمده است.
2طيبى و غير وى مىگويند :اين استدراك (استعمال كلمه لكن) در حديث افاده مىكند كه حكم ما بعد
(لكن) مخالف حكم ماقبل آن است ،و معنى چنين است :هجرتى كه هدفش جدايى و مفارقت وطن
بود ،و بر مسلمانان جهت رفتن به مدينه فرض بود ،قطع گرديده است ،مگر اين كه مفارقت و
جدايى به خاطر جهاد ،و همچنان مفارقت و جدايى به نيت صالح ،چون فرار از دار كفر ،بيرون
شدن در طلب علم ،و فرار به دين از فتنه ،و نيت در همه آنها تا الحال باقى است .اين چنين در
الفتح ( )25/6آمده.
3نووى مىگويد :هدفش اين است :همان خيرى كه با انقطاع هجرت قطع گرديد ،به دست آوردنش
توسط جهاد ونيت صالح ممكن است ،و چون شما را امام براى بيرون شدن به جهاد و مانند آن از
و بغوى ،ابن منده و ابونعيم از صالح بن بشير بن فديك روايت نمودهاند كه:
پدربزرگش فديك نزد رسول خدا صآمده گفت :اى رسول خدا ،اينها گمان مىكنند:
كسى كه هجرت ننموده ،هلك گرديده است .رسول خدا ص فرمود« :اى فديك ،نماز
را برپا دار ،زكات را بده ،و بدى را كنار گذار ،و در زمين قومت هر جايى كه خواستى
سكونت گزين تو مهاجر مىباشى» .اين چنين در الكنز ( )331/8آمده .و اين را بيهقى
( )17/9روايت نموده .و بخارى از عطاء ابن ابى رباح روايت نموده ،كه گفت :عائشه
َ
(رضىالل ّهعنها) را با عبيد بن عمير ليثى زيارت نمودم ،و او را از هجرت پرسيديم.
گفت :امروز هجرت نيست ،به سببى كه يكى از مومنان با دين خود به سوى خدا و
رسول وى ص از ترس در فتنه افتادن در دينش فرار مىنمود 1،اما امروز خداوند
اسلم را غالب و پيروز گردانيده ،و امروز هر جايى كه بخواهد پروردگارش را عبادت
مىكند ،ولى جهاد و نيت (باقى است) .اين را همچنين بيهقى ( )17/9روايت كرده
است.
هجرت زنان و اطفال هجرت اهل بيت پيامبر خدا ص و ابوبكر ن)
َ
ابن عبدالبّر از عائشه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :وقتى كه رسول خدا ص
هجرت نمود ما و دختران خود را بر جاى گذاشت ،و چون استقرار پيدا نمود زيد بن
حارثه را با موليش ابورافع فرستاد ،و به آنها دو شتر و پانصد درهم اعطا نمود ،كه
آن مبلغ را آن دو از ابوبكر گرفتند ،تا توسط آن شترهاى مورد ضرورت را خريدارى
َ
نمايند ،و ابوبكر همراه آنها عبدالل ّه بن اريقط را با دوشتر و يا سه (شتر) فرستاد ،و
َ
براى عبدالل ّه پسر ابوبكر نوشت تا مادرم ام رومان ،من و خواهرم اسماء همسر زبير
را حركت بدهد ،به اين صورت اينان در صحبت هم و با هم يكجا حركت كردند.
هنگامى كه به قديد 2رسيدند ،زيد بن حارثه با آن پانصد درهم سه شتر را خريدارى
َ
نمود ،و بعد از آن همه يكجا داخل مكه گرديدند ،و تصادفا ً با طلحه بن عبيدالل ّه
برخوردند كه مىخواست هجرت نمايد ،بعد همه يكجا بيرون آمدند ،و زيد و ابورافع
فاطمه ،ام كلثوم و سوده بنت زمعه را بيرون نمودند ،و زيد ام ايمن و اسامه را هم
انتقال داد ،تا اين كه به بيداء رسيديم ،در اينجا شترم رم نمود و من در كجاوهاى قرار
داشتم كه مادرم هم با من در آن بود ،وى شروع نموده چنين مىگفت :واى دخترم،
3
واى عروسم ،تا اين كه شترمان ايستاد ،و اين در حالى بود كه از تپه ،تپه هرشى
پايين آمده بود ،ولى خداوند محفوظ و سالم نگه داشت .بعد از آن ما به مدينه آمديم،
و من با آل ابوبكر همراه گرديدم ،و اهل پيامبر ص (با رسول خدا ص) فرود آمدند ،و
آن وقت رسول خدا ص مسجد خود را و خانه هايى را در اطراف مسجد بنا مىنمود ،و
اهل خود را در آن مستقر نمود ،و ما روزهايى درنگ كرديم ..و حديث را به طول آن
در ازدواج عائشه متذكر شده .اين چنين در الستيعاب ( )450/4آمده .و زبير نيز اين
اعمال صالح دعوت كند ،به طرف آن بيرون شويد .اين چنين در الفتح ( )25/6آمده.
َ
1در اين حديث عائشه (رضىالل ّهعنها) به بيان مشروعيت هجرت اشاره نموده است ،كه سبب آن
خوف فتنه مىباشد ،و حكم منوط به علت خود است ،و متقضاى آن چنين است كه اگر كسى به
عبادت خداوند در هر جايى و موضعى قادر شد ،هجرت بر وى از آنجا واجب و فرض نيست ،و در
غير آن هجرت بر وى فرض مىباشد ،و ماوردى گفته است :وقتى كه توانست دين خويش را در
كشورى و يا شهرى از شهرهاى كفر اظهار و آشكار نمايد بر همين اساس آن شهر براى وى
دارالسلم مىگردد ،و اقامت در آن ازسفر از آن بهتر است ،البته به خاطر اميد داخل شدن غير وى
به اسلم .اين چنين در فتحالبارى ( )162/7آمده.
2قديد نام جايى است در بين مكه و مدينه.
3تپه هرشى در ميان مكه و مدينه موقعيت دارد ،و گفته شده :كوهى است نزديك جحفه.
را ،چنان كه در الصابه ( )450/4آمده ،روايت كرده .و هيثمى در مجمع الزوائد (
)227/9اين را ذكر نموده -جز اينكه ذكر روايت كننده آن از نزدش افتاده -و گفته
است :در اين محمدبن حسن بن زباله آمده و ضعيف مىباشد .بعد از آن از عائشه
َ
(رضىالل ّهعنها) متذكر شده ،كه گفت :ما به عنوان مهاجر به راه افتاديم ،و راه خود را
در دره تنگى مىپيموديم ،در آنجا شترى كه من بر آن قرار داشتم به شكل خيلى
نامطلوب رم نمود ،و به خدا سوگند ،قول مادرم را فراموش نمىكنم (كه گفت) :اى
عروس! و شتر به رم نمودن خود ادامه داد ،من از گويندهاى شنيدم كه مىگفت:
زمامش را بينداز ،و آن را انداختم ،آن گاه شتر ايستاد ،و دور مىخورد گويى كه
انسانى در پايين آن ايستاده باشد .بعد از آن در ( )228/9مىگويد :اين را طبرانى
روايتنموده و اسنادش حسن است .وحاكم آن را در المستدرك ( )4/4به طولش
روايت كرده است.
هجرت زينب دختر رسول خدا ص و قول پيامبر درباره وى به خاطر اذيت هايى كه در
راه به او رسيده بود
َّ
ابن اسحاق از زينب (رضىاللهعنها) دختر رسول خدا ص روايت نموده ،كه وى گفت:
در حالى كه من آماده مىشدم ،هند بنت عتبه همراهم روبرو شده گفت :اى دختر
محمد ،آيا به من اين خبر نرسيده كه تومى خواهى به پدرت بپيوندى .مىگويد :گفتم:
اين تصميم را ندارم .گفت :اى دختر عمو ،پنهان نكن ،اگر ضرورت متاعى داشته
باشى كه در سفرت همراهت باشد ،يا ضرورت به مال داشته باشى كه به آن نزد
پدرت برسى ،ضرورتت نزد من است ،و چيزى را از من پنهان نكن ،چون آنچه در
ميان مردان است در ميان زنان داخل نمىشود .زينب گويد :به خدا سوگند ،فكر مىكنم
وى اين حرف را فقط به خاطر اين گفت تا بدان عمل بكند .مىافزايد :ولى من از وى
ترسيدم ،و از اين كه اين تصميم و اراده را داشته باشم ،انكار نمودم .ابن اسحاق
مىگويد :وى خود را آماده ساخت ،و هنگامى كه از آمادگى اش فارغ گرديد ،برادر
شوهرش كنانه بن ربيع شترى را براى وى آورد ،و زينب بر آن سوار گرديد ،و كنانه
كمان و تيردان خود را برداشت ،بعد در روز ،در حالى كه زينب در هودج خود قرار
داشت ،كنانه وى را خارج ساخت و جلو شتر او را مىكشيد ،و از اين واقعه مردانى از
قريش اطّلع يافتند ،و در طلب زينب خارج گرديدند ،تا اين كه او را در ذى طوى
دريافتند ،و نخستين كسى كه به وى رسيد هباربن اسود فهرى بود ،هبار زينب را كه
در هودج قرار داشت ،با نيزه ترسانيد ،و زينب -چنان كه مىپندارند -حامله بود ،و
(براثر آن) سقط جنين كرد ،برادر شوهرش كنانه بر زانو نشسته تيرهاى خود را از
تيردان بيرون آورده گفت :به خدا سوگند ،اگر مردى به من نزديك شود هدف تير
قرارش مىدهم ،به اين صورت مردم ازوى برگشتند ،و ابوسفيان در جمعىاز قريش
آمده گفت :اى مرد ،تيرت را از ما بازدار تا با تو صحبت كنيم ،آن گاه وى تير را نگه
داشت .ابوسفيان پيش رفت تا اين كه در مقابل وى ايستاده گفت :تو كار درستى
ننمودى ،با اين زن به شكل علنى در پيش روى مردم خارج شدى ،در حالى كه خودت
مد بر ما داخل شده مىدانى ،چون تو با دختر وى مصيبت و رنج ما را ،آنچه را از مح ّ
به صورت علنى و آشكار به طرفش در مقابل (چشمان) مردم و از ميان ما خارج
شوى ،مردم گمان مىكنند ،اين بر اثر ذلّتى است كه به ما رسيده ،و (اين) ضعف و
ناتوانى ماست ،به جانم سوگند ،ما در حبس و نگهدارى وى (به دور) از پدرش هيچ
ضرورتى نداريم ،و نه هم درصدد انتقام هستيم ،ولى با اين زن برگرد ،و چون صداها
خاموش گرديد و مردم گفتند و صحبت نمودند كه ما وى را برگردانيديم ،آن گاه وى
را به شكل سرى بيرون كن و به پدرش برسان .گويد :و او اين كار را نمود .اين چنين
در البدايه ( )330/3آمده.
َّ
و نزد طبرانى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت است كه :مردى زينب
َ
(رضىالل ّهعنها) دختر رسول خدا ص را حركت داد ،و دو مرد از قريش خود را به وى
رسانيدند ،و با او جنگيدند ،و درباره زينب بر وى غلبه نمودند ،و زينب را انداختند و بر
سنگى افتاد و (طفلش را) انداخت و خون وى ريخت ،بعد او را نزد ابوسفيان بردند،
و زنان بنى هاشم آمدند ،و ابوسفيان وى را به آنها تحويل داد .و پس از آن هجرت
نمود و (به مدينه) آمد ،ولى همان طور مريض باقى ماند ،تا اين كه از همان درد
وفات كرد .و آنها بر اين باور بودند كه موصوف شهيد است .هيثمى ()216/9
مىگويد :اين حديث مرسل است ،و رجال آن رجال صحيح اند.و نزد طبرانى در الكبير
َ
از عائشه (رضىالل ّهعنها) همسر پيامبر خدا ص روايت است كه :وقتى رسول خدا ص
َ
از مكه آمد ،دخترش زينب(رضىالل ّهعنها) از مكه با كنانه -يا پسر كنانه -خارج گرديد،
و آنها ( -اهل مكه) -در طلبش خارج گرديدند ،و هباربن اسود وى را دريافت ،و پى
در پى شتر وى را با نيزه خود زد ،تا اين كه شتر او را انداخت و او آنچه را در شكم
خود داشت بيرون ريخت ،و با درد و رنج برخاست ،و بنى هاشم و بنى اميه در اين
مسئله بر وى با هم اختلف و مشاجره نمودند .بنى اميه گفتند :ما به وى مستحق
تريم ،به خاطر اين كه زينب به دست پسر عمويشان ابوالعاص بود ،و زينب نزد هند
دختر عتبه بن ربيعه بود ،وى گفت :اين به سبب پدرت است .رسول خدا ص به زيد
بن حارثه فرمود( :آيا نمىروى تا زينب را بياورى؟» گفت :آرى ،اى رسول خدا ،پيامبر
خدا ص گفت« :انگشترم را بگير و آن را به او بده» .زيد حركت نمود ،و به صورت
مداوم تأنى و تدبر مىنمود تا اين كه به چوپانى روبرو گرديد و پرسيد :براى كى
مىچرانى؟ گفت :براى ابوالعاص .باز پرسيد :اين گوسفندان از كيست؟ پاسخ داد :از
زينب دختر محمد ،بعد اندكى با وى راه رفت و گفت :آيا قبول مىكنى كه به تو چيزى
بدهم و تو آن را برايش بدهى ،و به هيچ كس از آن چيزى نگويى؟ گفت :بلى .وى
انگشتر را به او داد ،و زينب آن را شناخت و پرسيد :اين را كى به تو داد؟ چوپان
گفت :مردى .باز پرسيد :او را در كجا رها نمودى؟ گفت :در فلن و فلن مكان .زينب
خاموش شد ،تا اين كه شب فرا رسيد ،آن گاه به سوى وى خارج گرديد ،هنگامى كه
نزدش رسيد ،زيد به او گفت :پيش رويم سوار شو -البته بر شترش .-زينب گفت:
خير ،تو جلوتر از من سوار شو ،به اين صورت زيد سوار شد ،و زينب پشت سرش
سوار گرديد ،تا اين كه (به مدينه) آمد ،و رسول خدا ص مىگفت« :وى بهترين دختران
1
من است ،كه در قبال من برايش اذيت رسيده است» .اين خبر به على بن حسين
َ
(رضىالل ّهعنهما) رسيد ،وى نزد عروه رفته گفت :اين كدام حديث است كه از تو به
من رسيده و بيانش مىكنى و حق فاطمه را ناقص مىسازى؟ عروه گفت :به خدا
سوگند ،من دوست ندارم كه ما بين مشرق و مغرب برايم باشد ،و حقى از فاطمه را
ناقص بگردانم ،آرى ،بعد از اين ابدا ً اين حديث را بيان نمىكنم .هيثمى ()213/9
مىگويد :طبرانى در الكبير و الوسط بعض اين حديث را روايت كرده ،و بزار نيز آن را
روايت نموده ،و رجال وى رجال صحيحاند.
َ
هجرت دّره بنت ابى لهب (رضىالل ّهعنها)
طبرانى از ابن عمر و ابوهريره و عماربن ياسر ن روايت نموده ،كه گفتند :دّره بنت
َ
ابى لهب (رضىالل ّهعنها) هجرت كنان آمد ،و در منزل رافع بن معلى زرقى وارد
وى على بن حسين بن على بن ابى طالب است ،كه زين العابدين لقب داشت. 1
شد .بعد زنانى كه از بنى زريق نزد وى نشسته بودند به او گفتند :تو دختر همان
ابولهبى هستى كه خداوند دربارهاش گفته:
(تبت يدا ابى لهب و تب .ما أغنى عنه ماله و ما كسب) (المسد)1 - 2 :
ترجمه« :هلك شد هر دو دست ابولهب و هلك شده خود او .مال و ثروت وى و آنچه
را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد».
به اين صورت هجرتت چيزى را نمىتواند از تو دور كند .آن گاه در نزد رسول خدا ص
آمده و از آنچه آن زنان به وى گفته بودند ،شكايت نمود ،رسول خدا ص وى را
دلجويى كرد و تسلّى داد و گفت:
بنشين .بعد از آن نماز ظهر را براى مردم امامت نموده بر منبر ساعتى نشست و
گفت« :اى مردم ،چرا من در اهلم اذيت مىشوم ،به خدا سوگند ،شفاعتم در روز
قيامت دربرگيرنده قبيله حا ،حكم ،صدا و سهلب 1است» .هيثمى ( )257/9مىگويد:
در اين عبدالرحمن بن بشير دمشقى آمده ،كه ابن حبان وى را ثقه دانسته ،و ابوحاتم
َ
ضعيف ،و بقيه رجال وى ثقهاند .و هجرت ام سلمه در هجرت ابوسلمه(رضىالل ّهعنهما)
َ َ
گذشت ،و هجرت اسماء بنت عميس ،و ام عبدالل ّه ليلى بنت ابى حثمه(رضىالل ّهعنهما)
َ
در هجرت جعفر بن ابى طالب و صحابه(رضىالل ّهعنهما) به سوى حبشه گذشت.
َ َ
هجرت عبدالل ّه بن عبّاس (رضىالل ّهعنهما) و بقيه اطفال
َ
طبرانى از ابن عباس (رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :رسيدن ما نزد رسول
خدا ص در سال پنجم هجرت بود .به دنبال قريش در سال احزاب 2من و برادرم
فضل بيرون آمديم ،و غلم مان ابورافع نيز همراه مان بود ،تا اينكه به عرج رسيديم،
و در خلل راه يكى از سوارىهاى مان مفقود گرديد ،و به همان راه از طريق جثجاثه
ادامه داديم ،تا اينكه بر بنى عمروبن عوف وارد شديم ،و داخل مدينه گرديديم ،و
پيامبر خدا ص را در خندق يافتيم ،من در آن روز هشت سال عمر داشتم ،و برادرام
َ
سيزده سال .هيثمى ( )64/6مىگويد :اين را طبرانى در الوسط از طريق عبدالل ّه بن
مد بن عماره انصارى از سليمان بن داود بن حصين روايت نموده ،كه هر دوى آنها مح ّ
نه ثقه دانسته شدهاند و نه ضعيف ،و بقيه رجال وى ثقهاند.
باب پنجم
باب نصرت
.
دعوت پيامبر ص شنيده بودند ،درك نموده و دانستند ،بنابراين وى را تصديق نموده به
وى ايمان آوردند ،و به اين صورت از انگيزهها و اسباب خير بودند .بعد از آن براى
رسول خدا ص گفتند :خودت خون هايى را كه در ميان اوس و خزرج است مىدانى ،و
ما به اين چيزى كه خداوند كار تو را جهت داده و هدايت نموده است راضى بوده ،و
آن را دوست داريم ،و ما به خاطر خدا و تو ،براى سعى و تلش حاضريم ،و آنچه را
درست مىبينى به تو مشورت مىگوييم ،به نام خدا صبر كن ،تا اين كه نزد قوم مان
برگرديم آنها را از كار تو با خبر سازيم ،و به سوى خدا و پيامبرش دعوت شان كنيم،
شايد خداوند در ميان ما صلح نمايد و كار ما را با هم جمع سازد ،چون ما امروز از
هم دوريم و در مقابل هم كينه و بغض داريم ،اگر تو امروز نزد ما بيايى و ما صلحى
ننموده باشيم ،گروه و جماعتى از ما در كنار تو نخواهد بود ،بر اين اساس ،ما موسم
سال آينده را به تو وعده مىدهيم .رسول خداص از گفتههايشان راضى گرديد بعد آنان
به طرف قوم خود برگشتند و آنان را از مخفيانه دعوت نمودند ،و از پيامبر خدا ص
كه خداوند (جل جلله) او را به دين حق فرستاده ،ايشان را باخبر ساختند ،و براى
شان قرآن را تلوت نمودند 1،تا جايى كه كمتر خانهاى از انصار باقى ماند ،كه در آن
عدهاى ايمان نياورده باشند ...و حديث را چنان كه در ( )267/1در «دعوت مصعب
بن عمير « گذشت متذكر گرديده .هيثمى ( )42/6مىگويد :در اين ابن لهيعه آمده و
در وى ضعف مىباشد ،ولى حسن الحديث است ،و بقيه رجال وى ثقهاند.
1در نص (و دعا عليه بالقرآن) آمده ،و در الحليه (وتلوا عليهم القرآن) آمده ،ودر الدلئل (و دعا هم
اليه بالقرآن) آمده ،كه ما در ترجمه متن به خاطر مناسب بودن معنى آنچه در الحليه آمده انتخاب
نموديم ،و اصل را كه اندك اشكال داشت همانطور ترك نموديم .م.
هنگامى كه (اين آيه) نازل گرديد( :واولوا الرحام )...ميراث بردن در ميان آنها بر اثر
آن پيمان برادرى باطل گرديد .اين چنين در الفتح ( )191/7آمده.
انصار و تقسيم نمودن ميوه و نپذيرفتن عوض در مقابل آنچه مصرف نمودند
بخارى ( )312/1از ابوهريره روايت نموده ،كه گفت :انصار به رسول خداص
گفتند :در ميان ما و برادران ما درختهاى خرما را تقسيم كن .پيامبر ص فرمود:
«خير» مهاجرين گفتند :آيا اين را مىپذيريد كه در عوض ما ،كار را شما انجام بدهيد ،و
ما در ميوه شريك تان باشيم؟ گفتند :شنيديم و اطاعت نموديم .عبدالرحمن بن زيد
بن اسلم مىگويد :رسول خدا ص به انصار گفت« :برادران شما اموال و اولد را
ترك نموده ،به سوى شما خارج شدهاند» ،انصار فرمودند :اموال ما را در ميان مان
تقسيم مىكنيم ،رسول خدا ص فرمود« :آيا غير از اين؟» پرسيدند :و آن چيست اى
رسول خدا؟ فرمود« :اينها قومى اند كه كار نمىدانند ،بنابراين شما از طرف آنها كار
كنيد ،و ميوه را همراه شان تقسيم نماييد» .گفتند :بلى .اين چنين در البدايه (
)228/3آمده.
و امام احمد از يزيد از حميد از انس روايت نموده ،كه گفت :مهاجرين گفتند :اى
رسول خدا ،مثل قومى كه نزدشان آمدهايم ،بهتر در كمك از چيز كم ،و بهتر در بذل
از چيز زياد ديگر نديديم ،اينها در عوض ما كار و محنت نمودند ،و ما را در آنچه بدون
رنج و محنت به دست آيد شريك ساختند ،حتى ترسيديم همه اجر و پاداش را از آن
خود سازند .رسول خدا ص گفت« :خير ،تا وقتى كه آنها را بستاييد ،و خداوند را براى
شان دعا كنيد» .اين حديث ثلثى السناد بوده ،و به شرط صحيحين مىباشد ،ولى هيچ
يك از صاحبان كتب سته اين را از اين وجه اخراج ننمودهاند .اين چنين در البدايه (
)228/3آمده .و اين را همچنان ابن جرير ،حاكم و بيهقى ،چنان كه در كنزالعمال (
)136/7آمده ،روايت نمودهاند.
و بزار از جابر روايت نموده ،كه گفت :انصار وقتى كه خرماى خود را قطع
مىنمودند ،هر شخص خرماى خود را به دو بخش تقسيم مىنمود ،كه يكى از ديگرش
كمتر مىبود ،بعد شاخههاى خشك درخت خرما را با همان كمتر ،يكجاى مىنمودند ،و
بعد از آن مسلمانان 1را اختيار مىدادند ،و آنها زيادتر آن دو را مىگرفتند ،و انصار به
خاطر شاخههاى خرما كمترشان را مىگرفتند ،اين وضع تا فتح خيبر ادامه داشت .بعد
از آن رسول خدا ص گفت« :به آنچه بر عهده شما بود به ما وفا نموديد ،اگر خواسته
باشيد كه نفسهاى تان به سهم و نصيب تان از خيبر خوش گردد ،و ميوههاى تان هم
(برايتان) باشد ،اين كار را بكنيد» .ايشان گفتند :از تو بر ما شرط هايى بود ،و از ما
بر تو شرطى ،و آن اين كه براى ما جنت باشد ،و آنچه را از ما خواسته بودى انجام
داديم ،كه براى ما همان شرط مان باشد .رسول خدا ص فرمود« :همان تان براى
شما باشد» .و هيثمى ( )40/10مىگويد :اين را بزار از دو طريق روايت نموده ،و در
هر دو روايت وى مجالد است ،كه در وى اختلف مىباشد ،و بقيه رجال يكى از آنها
رجال صحيح اند.
و بخارى از انس روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص انصار را خواست تا بحرين
را به آنها بدهد .آنها گفتند :خير ،مگر اين كه براى برادران مهاجر ما هم مثل آن را
اختصاص بدهى .پيامبر فرمود« :وقتى كه خير (گفتيد) ،صبر كنيد ،تا با من روبرو
شويد 1،چون به زودى به ترجيح دادن ديگران بر شما مواجه خواهيد شد».
چگونه انصار ن پيمانهاى جاهليت را به خاطر مستحكم ساختن پيمانهاى اسلم قطع
نمودند (كشتن كعب بن اشرف يهودى)
َ َ
بخارى از جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه مىگفت :رسول خدا فرمود:
«كى كار كعب بن اشرف را تمام مىكند ،چون وى خدا و رسولش را اذيت نموده؟»
مد بن مسلمه برخاسته گفت :اى رسول خدا ،آيا دوست دارى كه وى را بكشم؟ مح ّ
مد بن مسلمه گفت :به من اجازه بده تا چيزى بگويم .پيامبر
2
پاسخ داد« :بلى» .مح ّ
مد بن مسلمه نزد كعب آمده گفت :اين مرد از
3
ص فرمود« :بگو» .به اين صورت مح ّ
ما صدقه خواسته است ،واو ما را در مشقّت و رنج انداخته ،و من نزد تو براى قرض
خواستن آمدهام .كعب گفت :و همچنين -به خدا سوگند -حتما ً شما وى را ناراحت
مد بن مسلمه گفت :ما پيروى وى را نمودهايم ،ولى دوست نداريم، مىسازيد!! مح ّ
وى را تا آن وقت بگذاريم كه ببينيم كارش به كجا مىكشد .وخواستيم براى ما يك
وسق يا دو وسق 4قرض بدهى ،كعب پاسخ داد :بلى (مىدهم ،ولى) به من گرو بدهيد.
گفتند :چه چيز را مىخواهى؟ گفت :زنان تان را به من گرو بدهيد ،گفتند :چگونه زنان
مان را به تو گرو بدهيم در حالى كه تو زيباترين عرب هستى؟ گفت :فرزندان تان را
به من گرو بدهيد .گفتند :چگونه پسران مان را به تو گرو بدهيم؟ كه چون يكى از آنها
دشنام داده شود ،به او گفته شود ،گروى به يك وسق و يا دو وسق ،اين براى ما ننگ
و عار است!! وليكن برايت لمه -يعنى سلح -را گروه مىدهيم ،به اين صورت با وى
وعده گذاشت كه شب نزدش بيايد.
مد بن مسلمه از طرف شبانگاه به همراهى ابونائله كه برادر رضاعى كعب آنگاه مح ّ
بود ،نزد وى آمد ،كعب آنها را داخل قلعه خواست و نزدشان پايين آمد .همسرش به
مد بن مسلمه و وى گفت :در اين ساعت كجا بلند مىشوى؟! در جواب گفت :وى مح ّ
برادرام ابونائله است -و در روايتى آمد ،همسرش گفت :صدايى را مىشنوم كه گويى
مد بن مسلمه و شير شريكم ابونائله از آن خون مىچكد .كعب گفت :وى برادرم مح ّ
است ،و آدم كريم و با مروت اگر در شب براى نيزه زدن فرا خوانده شود حتما ً پاسخ
5
مد بن مسلمه دو مرد ديگر را با خود همراه مىكند. مثبت مىدهد -مىگويد :و مح ّ
مد بن مسلمه گفت :وقتى كه آمد ،من موى وى را مىگيرم ،و آن را بوى مىكنم ،و مح ّ
چون مرا ديديد كه سر وى را محكم گرفتم( ،نزديك شويد) و او را بزنيد.
وى در حالى كه حمايلى 6بر تن داشت نزد آنها آمد ،و بوى خوش و عطر از وى به
مد گفت :چون بوى (خوش) امروز ديگر نديدم!! -يعنى خوشبوتر مشام مىرسيد .مح ّ
(از اين بوى ديگر نديدهام) -كعب گفت :نزد من عطر استعمال كنندهترين زنان عرب
مد بن مسلمه گفت :آيا به من اجازه مىدهى كه سرت را و كاملترين عرب است! مح ّ
1البته در آخرت.
2يعنى برايم اجازه بده تا چيزى بگويم ،كه وى راخوشحال سازد ،و توسط آن گفتهام او را در دام
اندازم ،و بر آن مواخذه نشوم ،و پيامبر ص برايش اجازه داد .م.
3رسول خدا ص .م.
4وسق ،يكبار اشتر را گويند ،كه برابر است به شصت صاع .به نقل از فرهنگ لروس وتيسيرالقارى
شرح فارسى صحيح بخارى .م.
5كه آنها :ابوعبس بن جبر و حارث بن اوس اند ،و بعضى راويان بر آن دو عبادبن بشر رضی الله
عنه را هم اضافه نمودهاند.
6حمايل :كمربند ماندى است و از آن عريضتر كه به شانه و پهلو آويزان مىكنند ،و گاهى جواهرى را
نيز بر آن نصب مىنمايند .م.
بوى كنم؟ گفت :بلى .وى و يارانش آن را بوييدند بعد از آن گفت بار ديگر به من
اجازه مىدهى؟ گفت :بلى .وقتى كه او را محكم گرفت و او قادر گرديد گفت :نزديك
آييد (و بزنيد) ،و او را به قتل رسانيدند ،و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمده وى را
خبر دادند .و در روايت عروه آمده :و پيامبر خدا ص را باخبر ساختند ،و او خداوند
تعالى را ستود .و در روايت ابن سعد آمده :هنگامى كه به بقيع غرقد رسيدند ،تكبير
گفتند ،و رسول خدا ص در آن شب برخاسته بود و نماز مىخواند .هنگامى كه تكبير
ايشان را شنيد ،تكبير گفت ،ودانست كه وى را كشتهاند ،و بعد از آن نزد پيامبر ص
رسيدند .پيامبر خدا ص فرمود« :روىها كامياب گرديدند» آنها گفتند :و روى تو هم اى
رسول خدا .و سر وى را در پيش رسول خدا ص انداختند ،و او خداوند را بر قتل وى
ستود .و در مرسل عكرمه آمده :يهود از اين ترسيدند ،و نزد رسول خدا ص آمده
گفتند :سيد ما به فريب كشته شده .پيامبر خدا ص عملكرد و تحريكاتش را عليه خود
و اذيتش را در قبال مسلمين به آنها يادآور شد .ابن سعد افزوده :بعد آنها ترسيدند و
حرفى نزدند .اين چنين در فتح البارى ( )239/7آمده.
و نزد ابن اسحاق روايت است كه رسول خدا ص فرمود« :چه كسى كار ابن اشرف
مد بن مسلمه گفت :اى رسول خدا من از طرف تو كار را برايم تمام مىكند؟» مح ّ
وى را انجام مىدهم ،و من مىكشمش .پيامبر ص گفت« :اگر توانستى اين كار را
مد بن مسلمه برگشت و سه شب و روز درنگ نمود ،و چيزى جز بكن» .مىگويد :مح ّ
به قدر بقاى نفسش نمىخورد و نمىنوشيد .اين موضوع به رسول خدا ص رسيد،
پيامبرص وى را خواست و به او گفت« :چرا غذا و نوشيدن را ترك نمودهاى؟» پاسخ
داد :اى رسول خدا ،به تو قولى را گفتم ،و نمىدانم كه آيا به آن وفا كنم يا نه .پيامبر
ص فرمود« :بر تو فقط تلش لزم است» .و در نزد وى همچنين از ابن
َ
عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت :رسول خدا ص با آنها تا بقيع غرقد پياده
رفت ،و بعد از آن ،آنها را بدان سو حركت داد و فرمود« :به نام خدا حركت كنيد ،بار
خدايا ،كمك شان كن» .اين چنين در البدايه ( )7/4آمده .و حافظ بن حجر اسناد
َ
حديث ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) را حسن دانسته .اين چنين در فتح البارى ()237/7
آمده.
پيامبر ص را اذيت مىنمود ،و عليه وى (مردم را) يارى و كمكى مىكرد ،و در قلعهاى
كه در سرزمين حجاز داشت ساكن بود هنگامى كه (ياران پيامبر ص) به آن نزديك
گرديدند -آفتاب غروب نموده بود ،و مردم با رمهها و الغهاى خود (به داخل قلعه)
َ
رفته بودند -عبدالل ّه دستور داد :در جاهايتان بنشينيد ،من ميروم ،و براى دروازه بان
حليهاى در كار مىبندم ،باشد كه داخل شوم ،وى به راه افتاد ،تا اين كه به دروازه
نزديك گرديد ،بعد از آن خود را با لباس خود پوشانيد ،گويى كه قضاى حاجت خود را
مىنمايد ،و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وى بانك زد :اى بنده خدا ،اگر
خواسته باشى كه داخل شوى داخل شو ،چون من مىخواهم دروازه را ببندم ،آن گاه
من داخل شده و خود را پنهان داشتم .هنگامى كه مردم داخل شدند ،دروازه را
بست ،بعد كليدها را بر ميخى آويزان نمود .مىگويد :من به سوى كليدها برخاستم ،و
آنها را گرفته دروازه را باز نمودم .نزد ابورافع مردم (تا ديروقت) مىنشستند ،و وى
در بال خانههاى خود قرار داشت .هنگامى كه افسانه گويان وى از نزدش رفتند ،به
طرف وى بلند شدم ،و شروع نمودم ،هر دروازهاى را كه باز نمودم ،آن را از داخل
بر خود بستم ،و گفتم :اگر قوم از من خبر شوند ،تا اين كه وى را به قتل نرسانم،
نمىتوانند به من برسند ،بنابراين خود را به وى رسانيدم ،و او را در خانه تاريكى
دريافتم ،نمىدانستم وى در كدام قسمت خانه است .گفتم :ابورافع .گفت :كيست؟ به
سوى صدا رفتم ،و در حالى كه مدهوش بودم ضربهاى با شمشير زدم ،ولى كارى از
پيش نبردم ،وى فرياد كشيد ،،و من از خانه بيرون شدم ،و اندك مدتى درنگ نمودم،
بعد از آن نزد وى داخل شده گفتم :اى ابو رافع اين صدا چيست؟ گفت :واى بر
مادرت!! مردى در خانه است ،كه همين اندكى قبل مرا با شمشير زد .مىگويد :وى را
باز ضربهاى زدم ،و او را به شدّت مجروح گردانيدم ولى نكشتمش ،بعد از آن لبه
شمشير را در شكمش گذاشتم تا اين كه به پشتش رسيد ،و دانستم كه به قتل
رسانيدم ،بعد دروازهها را يك پى ديگرى باز نمودم ،تا اين كه به پايه همان خانه
رسيدم ،پايم را گذاشتم ،و گمان مىنمودم كه به زمين رسيدهام ،و در يك شب مهتابى
(به زمين) خوردم ،كه بر اثر آن ساق پايم شكست ،و آن را با عمامهاى بستم ،بعد از
آن حركت نمودم ،تا اين كه بر دروازه نشستم و گفتم :امشب تا ندانم كه آيا وى را
كشتهام يا نه بيرون نمىشوم .هنگامى كه خروس بانگ نمود ،اعلم كننده موت -
(جنازه خبر) -بر ديوار (قلعه) ايستاد و گفت :خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را
مىرسانم .در حال من به سوى يارانم روانه شده گفتم :شتاب نماييد و خود را بيرون
كنيد ،چون خداوند ابورافع را كشته است .و خود را نزد رسول خدا ص رسانيدم و
قضيه را برايش بيان نمودم .رسول خدا ص فرمود« :پايت را دراز كن» ،من پايم را
رسا نمودم و او بر آن دست كشيد ،گويى كه هرگز از آن شكايت نداشتم .و اين را
همچنين بخارى به سياق ديگرى روايت نموده ،و بخارى اين حديث را به اين سياقها از
ميان اصحاب كتب ششگانه به تنهايى روايت نموده ،و بعد از آن مىگويد :زهرى گفت:
ابى بن كعب گفته است :بعدا ً نزد رسول خدا ص آمدند و وى بر منبر قرار داشت و
گفت( :افلحت الوجوه)« ،چهرهها كامياب گرديد» ،آنها پاسخ دادند :روى شما نيز
كامياب گرديد اى رسول خدا .پرسيد« :آيا وى را به قتل رسانيديد؟» گفتند :بلى.
فرمود« :شمشير را برايم بده» ،آن را از نيام بيرون آورد ،و رسول خدا گفت« :بلى،
اين طعام وى در لبه شمشير است» .اين چنين در البدايه ( )137/4آمده.
1
كشتن ابن شيبه يهودى
اين حادثه از كشتن كعب بن اشرف ،و قبل از به قتل رسيدن ابورافع اتّفاق افتاده بود. 1
ابونعيم از بنت محيصه و او از پدرش روايت نموده كه :رسول خدا ص فرمود« :بر
هر يكى از مردان يهود كه توان يافتيد ،او را بكشيد» .محيصه بر ابن شيبه -كه مردى
از تجار يهود بود و براى شان لباس مىآورد و همراه شان داد و ستد داشت -حمله
نمود و او را به قتل رسانيد ،حويصه شروع به زدن وى نموده مىگفت :اى دشمن خدا،
او را كشتى؟! به خدا سوگند خيلى چربى ازمال وى در شكمت است!! به او گفتم:
به خدا سوگند ،اگر مرا به كشتن تو هم دستور بدهد ،گردنت را مىزنم! مىگويد :و اين
عمل مقدّمهاى براى اسلم آوردن حويصه گرديد .حويصه گفت :تو را به خدا سوگند
مد تو را به قتل من دستور بدهد ،مرا خواهى كشت؟! محيصه پاسخ داد: كه ،اگر مح ّ
بلى ،به خدا سوگند!! حويصه گفت :به خدا سوگند ،دينى كه تو را به اين حد رسانيده،
دين عجيبى است .اين چنين در كنزالعمال ( )90/7آمده .و اين را همچنين ابن
اسحاق مانند آن روايت نموده ،و در حديث وى آمده :محيصه مىگويد :گفتم :به خدا
سوگند ،مرا كسى به قتل وى دستور داده است كه اگر به قتل تو دستور مىداد،
گردنت را مىزدم!! و در آخر آن افزوده :و حويصه اسلم آورد .و اين را همچنين
ابوداود از طريق وى روايت نموده ،جز اين كه وى تا به اين قول او اكتفا نموده« :در
شكمت از مال وى است» ،و ما بعد آن را متذكر نشده.
غزوههاى بنى قينقاع ،بنى نضير و قريظه ،و آنچه از انصار در اين غزوهها اتّفاق افتاده
است
بنى نضير كسى را نزد يكى از برادرانش كه از انصار و مسلمان بود ،فرستاد و وى
رااز كار و تصميم بنى نضير آگاهانيد ،و برادر وى رسول خدا ص را قبل از اين كه نزد
آنها برسد خبر داد ،رسول خدا ص دوباره عودت نمود ،و صبحگاهان قطعات نظامى
را به سوى آنها سوق داد ،و در همان روز محاصره شان نمود ،پس از آن به فردايش
به سوى بنى قريظه رفت ،و آنها را نيز محاصره نمود ،ولى آنان با وى تعهد نمودند ،و
از نزدشان به سوى بنى نضير برگشت ،و با ايشان جنگيد تا اين كه تبعيد و جلى
وطن را پذيرفتند ،مشروط بر اين كه به جز سلح فقط چيزهايى را با خود مىتوانند
ببرند كه شتر بتواند ببرد ،آنها حتى دروازههاى خانههاى شان را با خود بردند ،و
خانههاى شان را با دستهاى خود تخريب مىنمودند ،و با منهدم نمودن آن آنچه را از
چوبش براى شان مناسب به نظر مىخورد با خود حمل مىكردند ،و همان تبعيد ايشان
نخستين تبعيد مردم به سوى شام بود .و اين چنين اين را عبد بن حميد در تفسير خود
صه
از عبدالرزاق روايت نموده ،و در آن بر اين التين اين گمانش را كه در اين ق ّ
حديثى با اسناد نيست رد نموده است .اين چنين در فتح البارى ) (232/7آمده ،و اين
را همچنين ابوداود از طريق عبدالرزاق از معمر به طول آن با زيادت روايت كرده ،و
عبدالرزاق ،ابن منذر و بيهقى در الدلئل اين را ،چنان كه در بذل المجهود ()142/4
به نقل از الدر المنثور آمده ،روايت نمودهاند.
َ
و بيهقى همچنين از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت ،پيامبر خدا ص
ايشان را محاصره نموده بود ،و آنان را در مضيقه شديد قرار داد .آنان آنچه را پيامبر
ص از ايشان خواست به وى عطا نمودند ،و پيامبر ص با ايشان چنين صلح نمود كه از
ريختن خون ايشان خوددارى نمايد ،و آنها را از سر زمين و ديار شان بيرون نمايد و
به سوى اذرعات 1شام حركت شان بدهد ،و براى هر سه نفر آنها يك شتر و يك
مد بن مسلمه روايت نموده ،كه گفت: مشك آب قرار داد .وى همچنين از مح ّ
رسول خداص وى را به سوى بنى نضير فرستاد ،و به او دستور داد ،كه در مورد جلى
وطن به آنها سه روز مهلت بدهد .اين چنين در تفسير ابن كثير ( )333/4آمده ،و نزد
مد بن مسلمه را نزد ايشان فرستاد كه« :از ابن سعد آمده كه :رسول خدا ص مح ّ
شهر من خارج شويد ،و با من يكجاى ،بعد از تصميمى كه براى غدر گرفتيد ،ديگر
سكونت نكنيد ،و من ده روز به شما مهلت دادهام» .اين چنين در الفتح ()233/7
آمده است.
1اذرعات ،شهرى است در اطراف شام ،نزديك زمين بلقاء و عمان ،كه اسم امروزى آن است:
درعاست.
ترجمه« :اندكى درنگ نما ،تا شتر به ميدان جنگ رسد ،و مرگ آن گاه كه اجل برسد،
چقدر نيكو و پسنديده است».
مىافزايد :برخاستم ،و داخل باغى شدم ،متوجه شدم كه تعدادى از مسلمانان در آن
جا حضور دارند ،و عمربن الخطاب هم در آن باغ بود ،و در ميان آنها مردى بود كه
حلقههاى آهنى 1بر (سر) خود داشت .عمر (خطاب به عائشه) گفت :تو را چه اين جا
آورده است؟ به خدا سوگند ،تو با جرأتى! چه چيز تو را در امان مىدارد كه بليى پيش
آيد و يا عقب نشينى رخ بدهد ،و مرا آنقدر ملمت نمود كه آرزو نمودم در همان
ساعت زمين باز شود و در آن داخل شوم .آن مرد ،حلقههاى آهنى را از روى خود
َ
برداشت .ديدم طلحه بن عبيدالل ّه است ،گفت :اى عمر ،واى بر تو ،امروز زياده روى
نمودى ،كنار رفتن و فرار جز به سوى خداوند عزوجل ديگر به كدام سو است .عائشه
مىگويد :مردى از قريش كه به او ابن عرقه گفته مىشد سعد را با تير مىزند ،و
مىگويد :اين را بگير ،من ابن عرقه هستم ،و تير به رگ حيات وى اصابت نمود ،و آن
را قطع ساخت ،و سعد نزد خداوند دعا نموده گفت :بار خدايا ،مرا تا آن وقت كه
َ
چشمم را از بنى قريظه روشن نساختهاى نميران ،عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد :آنها
هم پيمانان و دوستان وى در جاهليت بودند .مىافزايد :و جراحتش خشك شد ،و خدوند
باد را بر مشركين فرستاد ،و از جانب مؤمنان در جنگ كار كفار را يكطرفه نمود ،و
خدا توانا و غالب است.
بعد از آن اَبوسفيان و همراهانش به مكه رفتند ،و عيينه بن بدر با همراهانش راهى
نجد گرديدند ،و بنى قريظه برگشته در قلعهها و پناهگاههاى شان جاى گرفتند ،و
پيامبر خدا ص به مدينه برگشت ،و به برپايى قبهاى از پوست دستور داد ،كه بر دوش
َ
سعد در مسجد برپا گرديد .عائشه(رضىالل ّهعنهما) مىگويد :جبرئيل عليه السلم در
حالى آمد كه بر دندانهاى ثنايا اش گرد و غبار بود ،گفت( :آيا سلح را گذاشتى؟ ،به
خدا سوگند ،ملئك تا اكنون سلح خود را نگذاشتهاند ،به سوى بنى قريظه بيرون شو
و با آنها بجنگ) ،مىافزايد :آن گاه پيامبر خدا ص سلح خود را پوشيد ،و در ميان مردم
اعلن كوچ نمود تا خارج شوند ،و بر بنى غنم -كه همسايههاى مسجد و در اطراف آن
بودند -گذشت و گفت« :كى بر شما عبور نمود؟» گفتند« :دحيه الكلبى كه ازنزد ما
عبور نمود -و دحيه الكلبى در ريش ،دندان و روى مشابه جبرائيل عليه السلم بود
، -رسول خدا ص خود را به بنى قريظه رسانيد ،و آنها را بيست و پنج شب محاصره
نمود .هنگامى كه محاصره شان شديد گرديد ،ومصيبت بال گرفت ،به آنها گفته شد:
به حكم رسول خدا ص رويد ،و آنها از ابولبابه بن عبدالمنذر مشورت خواستند ،وى به
طرف ايشان اشاره نمود كه فرجام ذبح كردن است .آنها گفتند :به حكم سعدبن معاذ
پايين مىآييم .رسول خدا ص فرمود« :به حكم سعد بن معاذ پايين بياييد» ،و سعدبن
معاذ بر خرى كه از پوست خرما پالنى داشت آورده شد ،و قومش اطراف وى را
گرفته بودند و گفتند :اى ابوعمرو ،آنان هم پيمانانت ،دوستانت و اهل جنگ و طعن و
َ
ضرب اند ،و كسانى اند كه خودت مىدانى .عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد :و او به آنها
پاسخى نمىداد،و نه هم به طرف شان التفاتى مىنمود ،تا اين كه به منزلهاى شان
جه گرديده گفت :حال براى من وقتى نزديك گرديد ،آن وقت به سوى قوم خود متو ّ
َّ
رسيده كه بايد پرواى ملمت ملمتگر را در راه خدا نكنم .عائشه(رضىاللهعنها)
مىافزايد :ابوسعيد گفت :وقتى كه وى نمايان گرديد ،رسول خدا ص فرمود( :به
سوى سيدتان برخيزيد و پايينش بياوريد» ،عمر گفت :سيد ما خداست .پيامبر خدا ص
1يعنى مغفر به سر داشت و مغفر از حلقههاى آهنين به اندازه سر بافته مىشود و بر سر كرده
مىشود.
فرمود« :پايينش بياوريد» ،و او را پايين آوردند .رسول خدا ص گفت« :درباره ايشان
حكم كن» .سعد پاسخ داد :من درباره ايشان حكم مىكنم كه :افراد جنگى شان به
قتل رسانده شوند ،زنان و اولدشان كنيز گرفته شوند ،و اموال شان تقسيم گردد.
پيامبر ص فرمود« :به درستى كه درباره ايشان به حكم خدا و رسولش حكم
نمودى» .بعد از آن سعد دعا نموده گفت :بار خدايا ،اگر براى نبى خود از جنگ قريش
چيزى را باقى گذاشتهاى ،مرا براى آن نگه دار .و اگر جنگ را در ميان وى و ايشان
َ
قطع نمودهاى ،مرا به سوى خود قبض كن .عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد :بعد از آن
جراحت وى كه درست شده بود ،و از آن جز مثل حلقه كوچك ديده نمىشد ،پاره
گرديد ،و به همان قبهاى برگشت كه رسول خدا ص بر وى زده بود.
َ
عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد :رسول خدا ص ،ابوبكر و عمر نزدش حاضر شدند.
مد در دست اوست ،من گريه عمر را از گريه مىافزايد :سوگند به ذاتى كه جان مح ّ
ابوبكر ،در حالى كه در حجره خود قرار داشتم ،مىشناختم ،و آنها چنان بودند كه
خداوند فرموده است:
(رحماء بينهم)( .الفتح.)29 :
ترجمه« :در ميان خود مهربان اند».
َّ
علقمه 1مىگويد :گفتم :اى مادر! رسول خدا ص چه مىكرد؟ عائشه(رضىاللهعنها)
گفت :چشم وى بر هيچ كس اشك نمىريخت ،ولى چون اندوهگين مىشد ،ريش خود را
مىگرفت .اين حديث از اسناد جيد برخوردار بوده ،و از وجوه زيادى شواهد دارد اين
چنين در البدايه ( )123/4آمده است .و اين راابن سعد ( )3/3از
َ
عائشه(رضىالل ّهعنها) به مانند حديث گذشته ،روايت نموده .و هيثمى ( )138/6مىگويد:
اين را احمد روايت نموده ،و در آن محمدبن عمرو بن علقمه آمده ،كه حسن الحديث
مىباشد ،و بقيه رجال وى ثقهاند .و حافظ در الصابه ( )274/1مىگويد :حديث صحيح
است ،و ابن حبان آن را صحيح دانسته .اين را همچنان ابونعيم به طول آن ،چنان كه
در الكنز ( )40/7آمده ،روايت نموده ،و بعد از اين حديث تعدادى از احاديث را از
مد بن عمرو زياد نموده ،و اين در فضايل سعد بن معاذ آمده است. طريق مح ّ
َّ
و نزد ابن جرير در تهذيبش ،چنان كه در كنزالعمال ( )42/7آمده ،از عائشه (رضىالله
عنها) روايت است كه :هنگام وفات سعد بن معاذ رسول خداص گريه نمود و
َ
اصحابش نيز گريه كردند .عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد :چون اندوه رسول خدا ص
َ
شديد مىشد ،از ريش خود مىگرفت .عائشه(رضىالل ّهعنها) مىافزايد ،و من گريه پدرم
َ
را از گريه عمر مىشناختم .و نزد طبرانى از عائشه(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه
گفت :رسول خدا ص در حالى از جنازه سعدبن معاذ برگشت كه اشك هايش بر
ريشش مىريخت .هيثمى ( )309/9مىگويد :سهل ابوحريز ضعيف است.
طور كامل حفظ نمودند ،كه غير از ايشان ديگرى آن را كامل ً حفظ ننموده بود :زيد
َ
بن ثابت ،ابى ابن كعب ،معاذبن جبل و ابوزيد (رضىالل ّه عليهم اجمعين) .اين را
همچنين ابوعوانه و ابن عساكر روايت نمودهاند ،و ابن عساكر ،چنان كه در المنتخب
( )139/5آمده ،گفته :،اين حديث حسن و صحيح است.
صبر نمودن انصار در مقابل لذتهاى دنيوى و متاعهاى فانى و راضى شدن به خدا و
پيامبرش ص
ترجمه« :حق آمد وباطل نابود شد ،به درستى كه باطل نابود شونده است».
مىگويد :بعد از آن به صفا آمد ،و از آن بال رفت ،جايى كه به طرف خانه بود ،بعد
دستهاى خود را بلند نمود ،و خداوند را به آن اذكار و دعايى كه خواسته بود ياد نمود.
افزود :و انصار در پايين قرار داشتند .مىگويد :و براى يكديگر مىگفتند :اين مرد را حال
رغبت و علقمندى به قريهاش ،و محبت و مهربانى به اقربايش فرا گرفته .ابوهريره
مىافزايد( :در اين هنگام) وحى آمد ،و چون وحى مىآمد ،بر ما پوشيده نمىماند ،و هيچ
كسى از مردم ،چشم خود را به سوى رسول خدا ص تا اين كه خلص نمىگرديد ،بلند
نمىنمود .هاشم گويد :وقتى كه وحى تمام گرديد .سر خود را بلند نموده گفت« :اى
گروه انصار ،آيا گفتيد كه اين مرد را علقمندى به قريهاش ،و مهربانى به اقربايش
فرا گرفته است؟» گفتند :اى رسول خدا ص ما اين را گرفتيم ،فرمود« :نام من
چيست ،نه اين چنين نيست ،من بنده خدا و رسول وى هستم ،به سوى خدا و شما
هجرت نمودم ،و زندگى ام با زندگى شما ،و مرگم با مرگ شماست» ،مىگويد :و
انصار به طرف وى روى آوردند و گريه نموده مىگفتند :به خدا سوگند ،آنچه را گفتيم،
جز به خاطر بخل ورزيدن به خدا و پيامبرش به خاطر چيز ديگرى نگفتيم 1.مىگويد:
رسول خدا ص فرمود« :خدا و پيامبرش شما را تصديق مىكنند ،و معذورتان
مىدارند» .اين را مسلم و نسائى از ابوهريره همانند آن روايت نمودهاند .اين چنين در
البدايه ( )307/4آمده .و اين را ابن ابى شيبه به اختصار ،چنان كه در الكنز (
)135/7آمده ،روايت نموده است.
حكايت انصار در غزوه حنين ،و آنچه پيامبر صدر وصف ايشان گفته است
بخارى از انس روايت نموده ،كه گفت :در روز حنين ،هوازن ،غطفان و غير ايشان
با حيوانات (و زنان) و فرزندانشان روى آوردند ،و با رسول خدا ص ده هزار تن ،و
آزاد شدگان مكه بودند ،همه آنها از وى روى گردانيدند ،تا جايى كه خودش تنها باقى
ماند .وى آن روز دو صدا نمود ،كه يكى را به ديگرى خلط ننمود ،به طرف راست
خود متوجه شده گفت« :اى گروه انصار» ،گفتند :لبيك اى رسول خدا ،شادمان باش
كه ما همراهت هستيم ،بعد از آن به طرف چپ خود روى گردانيده گفت« :اى گروه
انصار» ،گفتند :لبيك اى رسول خدا ،شادمان باش كه ما همراهت هستيم - ،وى بر
قاطر سفيد سوار بود -و پايين آمد و گفت« :من بنده خدا و رسول وى ام» ،آن گاه
مشركين شكست خوردند ،و در آن روز (رسول خدا ص) غنيمتهاى فراوانى به دست
آورد ،و آن را در ميان مهاجرين و آزاد شدگان مكه تقسيم نمود ،و براى انصار چيزى
نداد .انصار گفتند :وقتى كه سختى باشد ما را فراخوانده مىشويم ،و غنيمت به غير ما
داده مىشود .اين خبر به رسول خدا ص رسيد ،وى آنها را در قبهاى جمع نمود و گفت:
«اى گروه انصار ،اين چه سخنى است كه از شما به من رسيده؟» آنها خاموش
ماندند .باز گفت« :اى گروه انصار ،آيا راضى نيستيد كه مردم دنيا را ببرند ،و شما
رسول خدا را ببريد ،و در خانه هايتان جابجا كنيد؟» گفتند :بلى راضى هستيم .پيامبر
فرمود« :اگر مردم واديى را در پيش گيرند ،و انصار درهاى را در پيش گيرند ،من
همان دره انصار را در پيش مىگيرم» .هشام مىگويد :گفتم :اى ابوحمزه ،تو شاهد آن
بودى .گفت :من از آن جا غايب بودم .اين چنين درالبدايه ( )357/4آمده .و اين را
همچنين ابن ابى شيبه ،و ابن عساكر همانند آن ،چنان كه در الكنز ( )307/5آمده،
روايت نمودهاند.
يعنى آنها دوست نداشتند كه رسول خدا ص از شهرشان بيرون رفته به مكه برگردد. 1
و نزد ابن اسحاق از ابوسعيد خدرى روايت است كه گفت :هنگامى كه رسول خدا
ص در روز حنين غنايم را به دست آورد ،و آن را ميان كسانى كه از قريش و ساير
عرب تازه اسلم آورده بودند1،تقسيم نمود ،و از آن براى انصار چيزى كم و زياد سهم
نداد -قبيله انصار پيش خود خشمگين گرديدند ،تا جايى كه گويندهاى از آنها گفت :به
خدا سوگند ،رسول خدا ص ديگر با قوم خود يكجا شده است .آن گاه سعدبن عباده
نزد رسول خدا ص رفته گفت :اى رسول خدا ،قبيله انصار در نفسهاى خود بر تو
خشمگين شدهاند .رسول خدا ص پرسيد« :براى چه؟» پاسخ داد :در ارتباط به اين
كه اين غنيمتها را در ميان قومت و ساير عربها تقسيم نمودى ،و براى آنها از آن
بهرهاى نبود .پيامبر ص فرمود« :اى سعد! تو در آن مورد چه مىپندارى؟» گفت :من
هم شخصى از قومم هستم .مىگويد :آن گاه پيامبر خدا ص گفت« :قومت را برايم در
اين آغل 2جمع كن ،و چون جمع شدند ،به من خبر بده» .سعد بيرون رفت ،و در ميان
آنها فرياد كشيد ،و ايشان را در همان آغل جمع نمود .مردانى از مهاجرين آمدند ،و به
آنها اجازه داد و داخل شدند ،و عدّه ديگرى آمدند ،و آنان را دوباره مسترد نمود،
وقتى كه همه انصار جمع گرديد ،نزد پيامبر ص آمده گفت :اى رسول خداص قبيله
انصار در همان جايى كه مرا امر نمودى تا جمع شان بسازم ،برايت جمع شدهاند.
رسول خدا ص بيرون آمد و در ميان آنها به صحبت ايستاد ،و بعد از حمد و ثناى
خداوند ،آن طورى كه سزاوار و شايسته اوست ،فرمود« :اى گروه انصار! آيا در
حالى نزدتان نيامدم كه گمراه بوديد ،و خداوند شما را هدايت نمود ،و تنگدست و
فقير بوديد ،و خداوند غنى تان گردانيد ،و دشمن بوديد ،و خداوند در ميان قلبهاى تان
الفت و باهمى آورد؟» گفتند :بلى .بعد از آن رسول خدا ص گفت« :اى گروه انصار!
آيا جواب نمىدهيد؟» گفتند :چه بگوييم اى رسول خدا؟ و چه جوابى به تو بدهيم؟
منّت از آن خداى و پيامبرش است .پيامبر ص فرمود« :به خدا سوگند ،اگر
مىخواستيد مىگفتيد ،و راست هم مىگفتيد ،و تصديق هم مىشديد :تو رانده شده نزد
ما آمدى ،ما به تو جاى داديم ،و نادار و تنگدست آمدى ،ما همراهت غمخوارى و
مواسات نموديم ،و با ترس آدى ،و ما به تو امان بخشيديم ،و بدون يار و مددكار
آمدى و ما تو را نصرت و يارى داديم» .گفتند :منّت از آن خدا و پيامبرش است .آن
گاه رسول خدا ص فرمود« :اى گروه انصار! آيا در نفس هايتان در خصوص خس و
خاشاك دنيا خشمگين شديد ،كه من توسط آن قومى را كه اسلم آورده ،به سوى
اسلم جذب نمودم ،و شما را به همان چيزى گذاشتم كه خداوند از اسلم به شما
بهره داده است؟ 3اى گروه انصار! آيا راضى نمىشويد كه مردم به جاهاى خود با
گوسفند و شتر بروند ،و شما با رسول خدا به جاهايتان برويد؟ سوگند به ذاتى كه
جانم دردست اوست ،اگر مردم درهاى 4را در پيش گيرند ،و انصار درهاى را در پيش
گيرد ،من همان دره انصار را در پيش مىگيرم ،و اگر هجرت نمىبود ،من هم شخصى
از انصار مىبودم ،بار خدايا ،به انصار و پسران انصار و پسران پسران انصار رحم
كن» .مىگويد :آن گاه قوم گريه نمودند ،حتى كه ريشهاى خود را خيس كردند ،و
گفتند :به خداوند به عنوان پروردگار و به رسول وى به عنوان سهم و نصيب راضى
شديم .وبعد از آن رسول خداص برگشت ،و آنها پراكنده شدند .اين چنين اين را امام
احمد به نقل از ابن اسحاق روايت نموده ،و هيچ يك از اصحاب كتب 1اين را از طريق
روايت ننمودهاند ،ولى اين روايت صحيح است .اين چنين در البدايه ( )358/4آمده.
مد بن اسحاق ،و و هيثمى ( )30/10مىگويد :رجال احمد ،رجال صحيح اند ،غير از مح ّ
او هم به سماع تصريح نموده ،و اين را همچنين ابن ابى شيبه از حديث ابوسعيد به
درازى اش و به معناى آن ،چنان كه در الكنز ( )135/7آمده ،روايت كرده است و
َ
بخارى چيزى از اين سياق را از عبدالل ّه بن زيد بن عاصم ،چنان كه در البدايه (
)358/4آمده ،روايت نموده ،و ابن ابى شيبه نيز آن را ،چنان كه در الكنز ()136/7
آمده ،روايت كرده است.
طبرانى از سائب بن يزيد روايت نموده كه :رسول خدا ص غنيمتى را كه خداوند در
حنين از غنيمتهاى هوازن نصيب فرموده بود ،تقسيم نمود ،و خوب تقسيم نمود ،وى
آن را در ميان گروهى از قريش و غير ايشان تقسيم كرد ،و انصار خشمگين گرديدند.
هنگامى كه رسول خدا ص اين را شنيد ،نزد آنها در منازل شان آمد ،و بعد از آن
گفت« :هر كسى كه غير از انصار 2اينجا باشد ،بايد به سوى جاى خود بيرون شود».
بعد از آن رسول خدا ص شهادت را بر زبان آورد و بعد از حمد و ستايش خداوند
عزوجل گفت :اى گروه انصار ،سخن تان ،درباره اين غنيمتهايى كه گروهى از مردم
را به آن ،به خاطر جلب شدنشان به اسلم ،ترجيح دادم ،تا باشد بعد از امروز حاضر
شوند ،به من رسيد ،اينان كسانى اند كه خداوند ايمان را در قلب هايشان داخل
نموده است» بعد از آن گفت« :اى گروه انصار ،آيا خداوند به ايمان بر شما منّت
نگذاشت ،و به عزت خاص تان نگردانيد ،و شما را به نيكوترين نامها ،انصار خدا و
انصار رسول وى ،نام نگذاشت؟ و اگر هجرت نمىبود من هم شخصى از انصار
مىبودم ،و اگر مردم وادى اى را در پيش گيرند ،و شما واديى را در پيش گيريد ،من
همان واديى شما را در پيش مىگيرم ،آيا راضى نمىشويد كه مردم گوسفند ،حيوانات
و شتر ببرند ،و شما رسول خدا را ببرييد» .هنگامى كه انصار قول رسول خدا ص را
شنيدند ،گفتند :راضى شديم .رسول خداص فرمود« :در آنچه گفتم به من پاسخ
دهيد» ،انصار گفتند :اى رسول خدا ،ما را در تاريكى و ظلمت يافتى ،و خداوند به
واسطه تو ما را از آن به سوى نور و روشنايى بيرون نمود ،و ما را در كنارهاى از
گودال آتش يافتى ،و خداوند ما را توسط تو نجات داد ،و ما را گمراه يافتى ،و خداوند
توسط تو ما را هدايت فرمود ،ما به خداوند به عنوان پروردگار راضى شديم ،و به
مد ص به عنوان نبى ،اى رسول خدا ،آنچه را مىخواهى اسلم به عنوان دين و به مح ّ
طبق خواهش خود با كمال اختيار انجام بده .رسول خدا ص فرمود« :به خدا سوگند،
اگر مرا به غير از اين قول پاسخ مىداديد ،حتما ً مىگفتم :درست گفتيد .اگر مىگفتيد:
آيا نزد ما رانده شده نيامدى و تو را جاى داديم ،و تكذيب شده نيامدى و تو را تصديق
نموديم ،و بدون يار ومددكار نيامدى كه تو را يارى و نصرت نموديم ،و آنچه را مردم
بر تو رد نموده بودند قبول كرديم؟ اگر اين را مىگفتيد ،تصديق كرده مىشديد» .انصار
گفتند :بلكه منّت از آن خدا و پيامبرش است ،و بر ما و بر غير ما منت و فضل از
رسول وى است .بعد از آن گريستند ،و گريه شان زياد گرديد ،و رسول خدا ص نيز
همراه شان گريه نمود .هيثمى ( )31/10مىگويد :در اين رشدين بن سعد آمده ،و
حديث در باب رقاق 3و مانند آن حسن است ،بقيه رجال وى ثقهاند.
و بخارى همچنين از انس بن مالك روايت نموده ،كه گفت :تعدادى از انصار،
هنگامى كه خداوند اموال هوازن را به طور غنيمت نصيب رسول خدا نمود ،و او به
مردانى صد صد شتر داد ،گفتند :خداوند رسول خدا را مغفرت كند ،به قريش مىدهد،
و ما را مىگذارد در حالى كه شمشيرهاى مان از خونهاى شان (خون) مىچكد؟! انس
بن مالك مىگويد :گفته ايشان به رسول خدا ص خبر داده شد ،وى نزد انصار فرستاد،
و آنها را در قبهاى از چرم جمع نمود ،و همراه شان غير از خودشان را نگذاشت.
وقتى كه جمع شدند ،رسول خدا ص برخاست و گفت« :اين سخنى كه از شما به من
رسيده چيست؟» دانشمندان انصار گفتند :اى رسول خدا ،رؤساى ما چيزى نگفتهاند،
ولى تعدادى از ما كه سنهاى شان كم است گفتند :خداوند رسول خدا را مغفرت كند،
به قريش مىدهد و ما را مىگذارد ،در حالى كه شمشيرهاى مان از خونهاى ايشان
خون مىچكد؟ رسول خدا ص فرمود« :من به مردانى غنيمت مىدهم كه زمان و
عهدشان به كفر نزديك است ،و آنها را به سوى اسلم الفت داده جلب مىكنم ،آيا
راضى نمىشويد ،كه مردم اموال را ببرند ،و شما نبى را به خانههاى خود ببريد؟ به
خدا سوگند ،با چيزى كه شما بر مىگرديد ،از آن چيزى كه آنها با آن بر مىگردند بهتر
است» .گفتند :اى رسول خدا ،راضى شديم .رسول خدا ص به آنان گفت« :شما
ترجيح دادن شديدى را بر خود خواهيد ديد ،ولى صبر كنيد تا خدا و رسولش را ملقات
نماييد ،و من بر حوض هستم» ،انس مىگويد :ولى آنها صبر ننمودند 1.و نزد احمد
همچنان از انس روايت است كه گفت« :شما زير پوش هستيد ،و مردم بالپوش 2.آيا
راضى نمىشويد كه مردم گوسفند و شتر با خود ببرند ،و شما رسول خدا را به
ديارتان ببريد؟» گفتند :بلى .فرمود« :انصار شكمبه و كيسه 3من اند ،ار مردم واديى
را در پيش گيرند ،و انصار درهاى را در پيش گيرند ،من دره ايشان را در پيش
مىگيرم ،و اگر هجرت نبود ،من شخصى از انصار بودم» .اين چنين در البدايه (
)356/4آمده است.
صفت انصار ن
عسكرى در المثال از انس روايت نموده ،كه گفت :مالى از بحرين به رسول خدا
ص رسيد ،و از مهاجرين و انصار شنيدند .و فرداى آن روز نزد رسول خدا ص رفتند.
و حديث طويلى را متذكر شده ،و در آن آمده :و به انصار گفت« :شما -تا آنجايى كه
من دانستم -در وقت ترس و فزع زياد مىگرديد ،و در وقت طمع كم مىشويد» .اين
چنين در كنزالعمال ( )136/7آمده است.
3باب رقاق آنست كه در آن آخرت ،زهد در دنيا و غيره امورى ذكر شود كه باعث رقت قلب گردد.
م.
1در تيسيرالقارى (ص )160جزء ششم درذيل باب غزوه الطائف در شرح اين حديث و در معناى
اين كلمه كه« :صبر ننمودند» مىگويد :در امر خلفت پس از رحلت رسول خدا ص صبر ننمودند و
نزاع كردند و بعد از مباحثه خاموش شدند .با تصرف .م.
2يعنى انصار چون لباس درون و پيوسته به بدن اند ،و نسبت باطنى دارند ،و بقيه مردم چون لباس
بالى لباس درونى اند ،و اين فضيلت و عزت انصار را تداعى مىكند ،اما وضع مهاجرين ،چنان كه از
بخش پايين همين حديث معلوم مىشود ،از اين حكم بيرون است ،و آنها بدون ترديد از فضل و درجه
بالترى برخوردارند ،و انصار در درجه دوم شان قرار دارند .م.
3در حديث «كرش و عيبه » استعمال شده ،كه به صورت تحت اللفظى همان معانى را افاده
مىكنند كه ذكر نموديم ،و در مجموع هدف از آن چنين است:انصار ،مشاورين ،محل راز وامانت من
هستند ،كه بر ايشان اعتماد دارم و در قولى آمده :هدف از «كرش» گروه و جماعت است ،يعنى
انصار گروه و صحابهام اند .و در فرهنگ لروس ( )1707/2اين حديث را چنين ترجمه نموده است:
«انصار خانواده و چشم من هستند» .به نقل از پاورقى كتاب و فرهنگ لروس و باتصرف .م.
و بزار از انس فرمود« :براى قومت سلم بگو ،و براىشان خبر بده كه ،آنها تا جايى
كه من ايشان را شناختهام عفيف و پرصبرند» .هيثمى ( )41/10مىگويد :در اين
مدبن ثابت بُنابى آمده و ضعيف مىباشد .و اين از وجه ديگرى از انس خواهد آمد.
مح ّ
و ابونعيم اين را از انس چنان كه ،در الكنز ( )136/7آمده روايت كرده است.
مىگويد :ابوطلحه نزد رسول خدا ص در همان حال مريضى اش كه در آن قبض
گرديد داخل شد ،پيامبر خدا ص فرمود« :به قومت سلم كن ،آنها عفيف و پرصبر
اند» .حاكم ( )79/4اين را روايت نموده ،و مىگويد :صحيح السناد است ،ولى بخارى
و مسلم آن را روايت ننمودهاند .ذهبى با وى موافقه نموده گفته است :صحيح است.
1طعام در عربى غذا ،خوراك و گاهى غله و گندم را نيز افاده مىكند ،و در اين جا به خاطر مجهول
بودن آنچه توزيع شده ما آن را به شكل مطلق ذكر نموديم .م.
رسول خدا ص صحبت كن ،كه به ما سهم بدهد ،يا (گفتند) به ما عطا نمايد ،يا مانند
آن ،من با وى صحبت نمودم ،فرمود« :بلى ،براى هر يكى از آنها نصف سهم مىدهم،
و اگر خداوند باز براى مان آورد ،بر آنها باز بر مىگرديم» ،مىگويد :گفتم :خداوند
پاداش نيكو دهد ،اى رسول خدا .گفت« :و شما نيز خداوند به تو پاداش نيكو دهد،
چون شما تا جايى كه مىشناسيم شما را عفيف و پرصبريد ،و شما پس از من به
ترجيح دادن ديگران بر خود روبرو خواهيد شد» .هنگامى كه (دوران) عمربن خطاب
بود( ،وى) در ميان مردم تقسيم نمود ،و از آن براى من لباسى را فرستاد ،و من آن
را كوچك يافتم .و در حالى كه نماز مىخواندم جوانى از قريش از پهلويم گذشت ،و بر
وى لباسى از همان لباسها قرار داشت كه آن را (از فرط رسايى بر زمين) مىكشيد،
آن گاه من قول رسول خداص را به ياد آوردم كه« :شما پس از من به ترجيح دادن
ديگران بر شما روبرو خواهيد شد» و گفتم :خدا و پيامبرش راست گفتهاند ،آن گاه
مردى نزد عمر رفت و به او خبر داد .عمر آمد ،و من نماز مىخواندم و گفت :اى
اسيد ،نماز بخوان .هنگامى كه نماز خود را خلص نمودم گفت :چگونه گفتى؟ و به
وى خبر دادم .فرمود :آن لباسى است كه من آن را براى فلن شخصى كه بدرى،
احدى و عقبى اى است فرستادم ،بعد اين جوان نزدش آمد ،و آن را از او خريد و
پوشيد ،و تو گمان نمودى كه آن (ترجيح) در زمان من مىباشد؟ مىگويد :گفتم - :به
خدا سوگند -اى اميرالمؤمنين گمان نمودم كه آن ،در زمان تو نمىباشد .هيثمى (
)33/10مىگويد :اين را امام احمد روايت نموده ،و رجال وى ثقهاند ،جز اينكه ابن
اسحاق با وجود ثقه بودنش مدلس مىباشد.
َ
مد بن مسلمه با عمر(رضىالل ّهعنهما) صه مح ّ ق ّ
مد بن مسلمه روايت نموده ،كه گفت :به طرف مسجد رفتم ،و ابن عساكر از مح ّ
مردى از قريش را ديدم كه لباسى بر تن داشت ،پرسيدم :كى اين را به تو داده
است؟ گفت :اميرالمؤمنين .مىگويد :از اين كه گذشتم ،مردى از قريش را ديدم كه
لباسى برتن داشت ،پرسيدم :كى اين را به تو داده است؟ گفت :اميرالمؤمنين.
مد بن مسلمه داخل مسجد گرديد ،و صداى خود را به تكبير بلند نموده مىگويد َ :مح ّ
َّ
گفت:الل ّه اكبر ،خدا و پيامبرش راست گفتهاند!الله اكبر ،خدا و پيامبرش راست
گفتهاند! مىافزايد :عمر صداى وى را شنيد و كسى را دنبالش فرستاد كه نزد من
مدبن مسلمه گفت :تا اين كه دو ركعت نماز بخوانم عمر فرستاده خود را بيا .مح ّ
مد بن مسلمه گفت :من دوباره فرستاد و وى را سوگند مىداد كه بايد بيايد .مح ّ
سوگند ياد مىكنم كه تا دو ركعت نماز نخوانم نزدش نيايم ،و داخل نمازگرديد .عمر
آمد ،و در پهلويش نشست .هنگامى كه نماز خود را تمام نمود ،عمر به او گفت :مرا
از بلند نمودن صدايت در جاى نماز رسول خدا ص به تكبير ،و از اين گفته ات كه:
خدا و پيامبرش راست گفتهاند ،خبر بده كه اين چيست؟ گفت :اى اميرالمؤمنين ،به
قصد مسجد حركت كردم ،و فلن بن فلن قريشى از پيش رويم با من روبرو گرديد
كه لباسى بر تن داشت ،پرسيدم :كى اين را به تو داده است؟ گفت :اميرالمؤمنين.
از آن عبور كردم پيش رفتم فلن بن فلن قريشى با من روبرو شد كه لباسى بر تن
داشت ،پرسيدم :كى اين لباس را به تو داده است؟ گفت :اميرالمؤمنين ،از آن هم
گذشته پيش رفتم ،و فلن بن فلن انصارى با من روبرو گرديد ،و بر وى لباسى كم
ارزشتر از آن دو لباس قرار داشت ،پرسيدم :كى اين را به تو داده است؟ گفت:
اميرالمؤمنين .رسول خدا ص فرموده است« :شما بعد از من ترجيح ديگران را بر
خود خواهيد ديد» و من دوست نداشتم ،اى اميرالمومنين ،كه اين به دست تو باشد.
آن گاه عمر گريست و بعد از آن گفت :از خداوند مغفرت مىخواهم و دوباره (به
اين عمل) بر نمىگردم .مىگويد :و بعد از آن ديده نشد كه مردى از قريش را بر مردى
از انصار ترجيح داده باشد .اين چنين در كنزالعمال ( )329/2آمده است.
شايددرست چنين باشد :و پسرش در پيش روى پيامبر خدا ص ايستاد. 1
و اين را همچنين طبرانى ،چنان كه در المجمع ( )323/9آمده ،روايت كرده ،و در
َ
حديث وى آمده :بعد نزد ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) به بصره آمد ،كه على وى را بر
آنجا امير گماشته بود .ابن عباس گفت :اى ابوايوب ،من ميخواهم از مسكنم براى تو
خارج شوم ،چنان كه تو براى رسول خدا ص بيرون آمدى .آن گاه اهل خود را امر
نمود و بيرون آمدند ،و همه چيزهايى را كه منزل بر آن مشتمل بود به او داد .چون
وقت حركت وى فرا رسيد گفت :چه ضرورت است؟ ابوايوب گفت :ضرورتم،
معاشم ،و هشت غلم كه در زمينم كار كنند ،معاشش چهار هزار بود .ابن عباس آن
را براى وى پنج برابر گردانيد ،و بيست هزار و چهل غلم به او داد .هيثمى مىگويد:
حديث را وى -يعنى طبرانى -به دو اسناد ذكر نموده ،و رجال يكى آنها رجال صحيح
اند .جز اينكه حبيب بن ابى ثابت از ابوايوب نشنيده است .ميگويم ،اين را حاكم (
)461/3همچنين از طريق همين حبيب بن ابى ثابت روايت نموده ،و بعد از آن
َ
مد بن على بن عبدالل ّه بن عباس از پدرش از ابنمح ّ افزوده :از
َّ
عباس(رضىاللهعنهما) ...و حديث را به سياق طبرانى به طول آن متذكر گرديده ،و بعد
از آن گفته ،اين حديث به اسناد متصل صحيح گذشت ،و من آن را به خاطر اضافاتى
كه در آن به اين اسناد وجود دارد ،دوباره اعاده نمودم.
1درين حديث لفظ «كنائن» كه جمع «كنّه » است استعمال شده ،و اين لفظ تا جايى كه من به
فرهنگهاى دست داشتهام مراجعه نمودم چندين معنا را افاده مىكند ،از جمله :همسر پسر ،همسر
برادر و زن پير ،نمىدانم كه در حديث همه آنها مطلوب اند و يا يكى ،و من در ترجمه اول آن را به
َ
خاطر اين كه اولين معناى كلمه مذكور است ،انتخاب نمودم .والل ّه اعلم .م.
عزت بخش ،كسانى را كه خداوند توسط ايشان دين را استوار گردانيد ،كسانى را كه
مرا جاى دادند ،كمك و يارى ام نمودند ،و از من حمايت كردند ،و اينها اصحابم در
دنيا ،و گروهم در آخرت اند ،و اولين كسانى اند كه از امتم وارد جنت مىشوند».
هيثمى ( )41/10مىگويد :اسناد آن حسن است .و ابن ابى الدنيا در الشرف ،چنان
مد بن زبيرى روايت نموده ،كه گفت: كه در الكنز ( )134/7آمده ،از عثمان ابن مح ّ
ابوبكر در يكى از خطبههاى خود فرمود - :به خدا سوگند -ما و انصار چنانيم كه
گفته است:
َ
جزىالل ّه عنا جعفرا حين اشرقت
ً
بنا نعلنا للواطئين فزلّت
ابوا ان يملّونا ولو ان ا ّ
منا
تلقى الذى يلقون منا لملت
ترجمه« :خداوند از طرف ما ،براى جعفر پاداش دهد ،هنگامى كه كفشهاى ما در
برابر ما بخل ورزيدند ،و روندگان را لغزانيدند ،ولى آنان از ناراحت ساختن ما ابا
ورزيدند ،اگر مادر ما ،آنچه را مىديد ،كه آنان از ما مىبينند ،خسته و ناراحت مىشد».
را پاداش نيكو دهد ،اين گوينده شما درست فرمود ،بعد از آن گفت :ما -به خدا
سوگند -اگر شما غير از اين را بكنيد ،همراهتان مصالحه نمىكنيم .بعد زيد بن ثابت از
دست ابوبكر گرفت و گفت :اين دوست شماست ،با وى بيعت كنيد .و حديث را،
چنان كه در كنزالعمال ( )131/3آمده ،ذكر نموده است .و هيثمى ( )183/5مىگويد:
اين را طبرانى و احمد روايت نمودهاند ،و رجال احمد رجال صحيح اند .و طبرانى اين
را از ابوطلحه ،به مانند آن ،چنان كه در الكنز ( )140/3آمده ،روايت كرده است.
مد روايت نمودهاند :هنگامى كه رسول خدا و ابن سعد و ابن جرير از قاسم بن مح ّ
ص وفات نمود ،انصار نزد سعدبن عباده جمع شدند .و ابوبكر و عمر و ابوعبيده بن
جراح ن نزد ايشان آمدند ،حباببن منذر -كه بدرى بود -برخاست و گفت :از ما هم
امير باشد و از شما هم ،ما -به خدا سوگند -بر اين امر با شما اى گروه ،همچشمى
و رقابت نمىكنيم 1،ولى از آن مىهراسيم كه آن را (پس از شما) اقوامى به دست
گيرند كه ما پدران و برادران ايشان را به قتل رسانيدهايم .عمر به وى گفت :اگر
آن چنان شد و تو توانستى بمير 2،بعد از آن ابوبكر صحبت نموده گفت :ما امرا
هستيم و شما وزرا و اين امر درميان ما و شما چون پاره شدن برگ خرما نصف
است ،و نخستين كسى كه از مردم بيعت نمود ابونعمان بشير بن سعد بود.
هنگامى كه مردم بر ابوبكر جمع شدند ،وى مالى را در ميان مردم تقسيم نمود ،و
براى پيره زنى از بنى عدى ابن نجار سهم اش را به دست زيد بن ثابت فرستاد ،آن
زن پرسيد :اين چيست؟ گفت :مالى است كه ابوبكر براى زنان تقسيم نموده است.
پيره زن گفت :آيا مرا در دينم رشوه مىدهيد .گفتند :خير .آن زن گفت :آيا مىترسيد
كه من آنچه را بر آن هستم رها مىكنم .گفتند :خير .آن زن افزود :به خدا سوگند ،هيچ
چيزى را ابدا ً از آن نمىگيرم .زيد به سوى ابوبكر برگشت و او را از آنچه آن زن
گفته بود آگاهانيد .ابوبكر گفت :و ما هم از آن چيزى كه براى وى داديم ابدا ً چيزى را
نمىگيريم .اين چنين در كنزالعمال ( )130/3آمده است.
باب جهاد تشويق و ترغيب پيامبر خدا ص براى جهاد و انفاق اموال
بيرون رفتن رسول خدا ص در روز بدر و مشورت وى با اصحاب ن و اقوال ايشان
ابن ابى حاتم و ابن مردويه -كه لفظ از وى است -از ابوعمران روايت نمودهاند ،كه
وى از ابوايوب انصارى شنيد كه مىگفت :رسول خدا ص -در حالى كه ما در مدينه
قرار داشتيم -فرمود« :از قافله 1ابوسفيان برايم خبر داده شد كه مىايد ،آيا مىخواهيد
به سوى اين قافله خارج شويم ،شايد خداوند آن را براى ما غنيمت بگرداند» .گفتيم:
بلى .وى بيرون گرديد و ما هم خارج شديم .و چون يك روز يا دو روز حركت نموديم،
به ما گفت« :درباره قوم چه فكر مىكنيد ،چون آنها از خارج شدن شما خبر داده
شدهاند »2گفتيم :خير - ،به خدا سوگند -ما طاقت و توانايى جنگ اين قوم را نداريم،
هدف ما قافله بود .بعد از آن گفت« :درباره جنگ (با اين) قوم چه فكر مىكنيد؟» و ما
مثل همان (گفته مان) را گفتيم .آن گاه مقداد بن عمرو برخاست و گفت :اى
رسول خدا -ما آن چنان كه قوم وسى به موسى (عليه السلم) گفت ،به تو چيزى
نمىگوييم:
(فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون)( .المائده)24 :
ترجمه« :تو و پروردگارت برويد و بجنگيد ما اينجا نشستهايم».
ابوايوب مىافزايد :ما -گروه انصار -تمنا نموديم كهاى كاش ما هم چون مقداد
مىگفتيم ،چون آن گفته براى ما از اين كه مال عظيمى به ما برسد بهتر و محبوبتر
بود .آن گاه خداوند عزوجل بر رسولش نازل فرمود :
(كما اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا ً من المؤمنين لكارهون)( .النفال)5 :
ترجمه« :چنان كه پروردگارت تو را از خانه ات به حق بيرون فرستاد ،در حالى كه
جمعى از مسلمانان كراهت داشتند».
و تمام حديث را متذكر گرديده .اين چنين در البدايه ( )263/3آمده ،و آن را به
صورت كاملش در مجمع الزوائد ( )73/6ذكر نموده ،و بعد از آن در ( )74/6گفته:
اين را بزار به صورت كامل روايت كرده ،و طبرانى بعضى آن را روايت نموده ،و در
آن ،عبدالعزيز بن عمران آمده ،كه متروك مىباشد.
و امام احمد ،چنان كه در البدايه ( )263/3آمده ،از انس روايت نموده ،كه گفت:
پيامبر ص درباره خارج شدنش به سوى بدر مشورت خواست،ابوبكر به وى
1قافله ابوسفيان :همان قافله مركب از شترهاى قريش است كه در سال دوم هجرت با بار خود از
شام به مكه مىآمد ،و اموال زيادى را براى قريش حمل مىنمود و مردانى ز آن حراست مىنمودند
كه در رأس شان ابوسفيان قرار داشت.
2شايد هدف اهل مكه باشد ،چون آنها توسط فرستاده ابوسفيان از خارج شدن مسلمانان اطلع
يافتند ،و براى نجات قافله ،و مقابله با مسلمان با يك ارتش منظم بيرون شدند ،پيامبر ص مىخواهد
نظر ياران خود را در قبال جنگ با آنها جويا گردد .م.
مشورت داد ،بار ديگر از ايشان مشورت خواست ،اين مرتبه برخى از انصار گفتند:
اى گروه انصار ،رسول خداص شما را مىخواهد و هدفش شماييد ،آن گاه بعضى از
انصار گفتند :اى رسول خدا ،ما آن چنان كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلم
گفتند( :فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون) .نمىگوييم ،ولى -سوگند به ذاتى
كه تو را به حق مبعوث گردانده -اگر با شترها به سوى تبرك الغماد 1را بپيمايى از تو
پيروى خواهيم نمود .ابن كثير مىگويد :اين اسناد ثلثى بوده ،و به شرط صحيح،
صحيحمى باشد.
و نزد امام احمد ،همچنان به نقل از انس روايت است كه رسول خدا ص هنگامى
كه (خير) برگشت ابوسفيان بهوى رسيد ،مشورت نمود .مىگويد :پس ابوبكر در اين
راستا صحبت نمود ،ولى پيامبر ص از وى روى گردانيد ،بعد عمر صحبت نمود و
پيامبر ص از وى هم روى گردانيد .آن گاه سعدبن معاذ گفت :هدف رسول خدا ص
ما هستيم ،سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست ،اگر ما را فرمان بدهى كه با
شترها داخل بحرها شويم ،حتما ً با آنها داخل درياها مىشويم ،و اگر به ما دستور بدهى
كه با شترهاى خود را به برك الغماد برسانيم ،اين كار را حتما ً مىكنيم سپس رسول
خدا ص مردم را جمع آورى نمود .اين چنين در البدايه ( )263/3آمده .و اين را ابن
عساكر همچنين به مانند آن از انس ،چنان كه در كنزالعمال ( )273/5آمده ،روايت
كرده است.
و ابن مردويه از علقمه بن وقاص ليثى روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص به
سوى بدر بيرون رفت ،و چون به روحاء رسيد به مردم گفت« :نظر و راى شما
چيست؟» ابوبكر گفت :اى رسول خدا به ما خبر رسيده است كه آنها در فلن و
فلن جاى اند .مىگويد :باز خطاب به مردم گفت« :نظر شما چيست؟» عمر مثل
قول ابوبكر را تكرار نمود .باز خطاب به مردم گفت« :چه نظرى داريد؟» آن گاه
سعد بن معاذ گفت ،اى رسول خدا ،هدفت ما هستيم ،سوگند به ذاتى كه تو را
عزت بخشيده ،و برايت كتاب را نازل فرموده ،كه ما هرگز آن را 2نپيمودهايم ،و نه
هم از آن آگاهى دارم ،ولى از حركت خود را ادامه دهد تا از طريق يمن به برك
الغماد برسى ،ما همراهت خواهيم آمد ،و مانند كسانى نمىباشيم كه به موسى عليه
السلم گفتند( :فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون)« ،.تو و پروردگارت برويد
و بجنگيد ما اينجا نشستهايم» ،ولى تو و پروردگارت برويد و بجنگيد و ما همراهتان به
دنبال شما هستيم ،و شايد تو براى كارى بيرون رفته بودى ،و خداوند غير آن رابرايت
پيش آورده ،پس به همان چيزى كه خداوند برايت پيش آورده بنگر و حركت نما و
پيمانهاى كسى را كه ميخواهى وصل نما ،و پيمانهاى كسى را كه مىخواهى قطع كن،
و با كسى كه مىخواهى دشمنى كن ،و با كسى كه مىخواهى مصالحه نما و ازاموال ما
آنچه را كه مىخواهى بگير .آن گاه قرآن به تاييد قول سعد نازل گرديد( :كما
اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا ً من المؤمنين لكارهون) .اليات .و اموى در
مغازى خود ذكر نموده ،و بعد از اين قولش ،و از امال ما آنچه را مىخواهى بگير،
افزوده :و آنچه را مىخواهى به ما بده ،و آن چه را از ماگرفتهاى ،براى ما محبوبتر از
آنچه است كه براى ما گذاشتهاى ،و امرى را كه دستور دادهاى كار ما متابعت از
3
دستور و امر توست ،به خدا سوگند ،اگر حركت نمايى تا اين كه به برك غمدان
اسم جايى است در يمن و گفته شده :جايى است در عقب مكه كه پنج شب از آن فاصله دارد. 1
هدفش راهى است كه به برك الغماد منتهى مىگردد ،و ذكر آن در كلمش مىآيد. 2
اين را ابن اسحاق ذكر نموده ،و در سياق وى آمده :سعد بن معاذ گفت :به خدا
سوگند ،گويى كهاى رسول خدا ،هدفت ما هستيم و ما را مىخواهى ،گفت« :بلى»،
سعد بن معاذ گفت :ما به تو ايمان آورديم ،و تو را تصديق نموديم ،و شهادت داديم و
آنچه را تو آوردهاى همان حق است و بر آن عهدها و پيمانهاى مان را ،مبنى بر
شنيدن و طاعت از تو دادهايم ،بنابراين -اى رسول خدا -براى آنچه اراده نمودهاى
حركت كن ،ما همراهت هستيم .سوگند به ذاتى كه تو را به حق مبعوث گردانيده ،اگر
دريا را براى ما بنمايى ،و در آن داخل شوى ،ما همراهت در آن داخل خواهيم شد ،و
يك مرد هم از ما تخلف نخواهد نمود ،و ما اين را بد نمىبينيم كه فردا با ما با دشمن
مان روبرو شوى .ما در جنگ پرصبر هستيم،و در وقت روبرو شدن راستكاريم ،شايد
خداوند از ما را به تو نشان دهد كه به آن چشمت روشن شود ،به بركت خدا حركت
كن .و رسول خدا ص به قول سعد مسرور گرديد ،و (گفتههاى وى) شادمانش
ساخت ،بعد از آن گفت« :حركت نماييد ،و بشارت دهيد ،چون خداوند يكى از دو
گروه ( -قافله تجارتى يا لشكر جنگى) -را به من وعده داده است ،به خدا سوگند،
گويى كه من همين حال به مردگان قوم نگاه مىكنم» .اين چنين در البدايه ()262/3
آمده است.
مىگويد :آن گاه رسول خدا ص بيرون آمد و صحبت نموده گفت« :ما در طلب چيزى
هستيم ،كسى كه شترش حاضر باشد ،بايد با ما سوار شود» .بعد مردانى از وى
اجازه خواستند تا شترهاىشان از بالى مدينه بياورند .گفت :خير ،مگر كسى كه
شترش حاضر باشد» .و رسول خدا ص و اصحابش حركت نمدند حتى قبل از
مشركين به بدر رسيدند بعد از آن مشركين آمدند و رسول خداص فرمود« :هيچ يك
از شما به كارى تا اين كه من بدان نزديكتر نباشم اقدام نكند» .بعد مشركين نزديك
شدند ،آن گاه رسول خداص فرمود« :به سوى جنتى كه پهنايى اش چون آسمانها و
زمين است برخيزيد» .مىگويد :عميربن حمام انصارى مىگفت :اى رسول خدا،
جنتى كه پهنايى آن چون آسمانها و زمين است؟! گفت« :بلى» .عمير گفت :بخ بخ!
رسول خدا ص فرمود«:چه تو را به اين قولت :بخ بخ وا مىدارد؟» گفت :اى رسول
خدا ص ،به خدا سوگند ،فقط تمنّاى اين كه از اهل آن باشم ،پيامبر ص گفت :تو از
اهل آن هستى»( .راوى) مىگويد :بعد وى خرماهايى را از تير دان خود بيرون آورد و
به خوردن آنها شروع نمود ،بعد از آن گفت :اگر تا خوردن اين خرماهايم زنده بمانم،
اين زندگيى طولنى است .مىافزايد :وى خرماهايى را كه همراهش بود انداخت ،و
بعد با ايشان جنگيد تا اين كه كشته شد -خدا رحمتش كند .-اين را مسلم نيز در
چنان كه درالبدايد ( )277/3آمده ،روايت نموده و بيهقى ( )99/9اين را همچنين به
طولش ،و حاكم ( )426/3به اختصار روايت كردهاند.
و نزد ابن اسحاق آمده ،بعد از آن رسول خدا ص به سوى مردم رفت ،ايشان را
مد و در دست اوست، ترغيب و تشويق نموده گفت« :سوگند به ذاتى كه جان مح ّ
امروز با ايشان هر مردى كه با صبر و اميد پاداش از سوى پروردگار بجنگد و كشته
پيامبر ص .م. 1
شود ،در حالى كه پيش تازد،و روى نگرداند ،خداوند وى را داخل جنت مىسازد».
عميربن حمام -از بنى سلمه كه در دستش خرماهايى بود و آنها را مىخورد -گفت:
بخ بخ آيا در ميان من و اينكه داخل جنّت شوم همين باغى است كه اينان مرا بكشند.
مىافزايد :بعد از آن خرماها را از دست خود انداخت ،و شمشير خود را گرفت و با
قوم جنگيد تا اين كه كشته شد .ابن جرير متذكر شده :عمير در حالى كه مىجنگيد
چنين مىسرود؟
َ
ركضا ً الىالل ّه بغير زاد
ال التقى و عمل المعاد
َ
والصبر فىالل ّه على الجهاد
و كل زاد عرضه النفاد
غيرالتقى والبر والرشاد
و اين چنين در البدايه ( )277/3آمده است.
ديگرى فقيرتر است ،ومنافقين در اين صدقات انتظار آن را مىكشيدند ،كه غنى و
فقيرشان از آن بهره و نصيبى به دست آرند.
هنگامى كه خروج رسول خدا ص نزديك گرديد ،به كثرت ،اجازه خواستن را شروع
نمودند ،و از گرمى شكايت بردند -و به زعم خود -از فتنه در صورت رفتن به جنگ
ترسيدند ،و به دروغ به خدا سوگند مىخوردند .رسول خدا (ثص) شروع به اجازه دادن
آنها نمود ،و نمىدانست كه در نفسهاى شان چيست ،و گروهى از ايشان مسجد نفاق
را براى ابوعامر فاسق بنا نمودند -موصوف در آن وقت نزد هرقل بود ،كه وى و
كنانه بن عبدياليل و علقمه بن علثه عامرى به وى ( -به هرقل) -پيوسته بودند -و
سوره «براءه » در آن مورد پى در پى نازل مىشد ،و آيهاى در آن نازل گرديد ،كه
رخصتى براى نشسته وجود نداشت .هنگامى كه خداوند عزوجل نازل فرمود:
(انفروا خفافا ً و ثقالً)( .براءه )41 :
ترجمه(« :براى جهاد) سبك بار و گران بار خارج شويد».
ضعيفان خيرخواه براى خدا و پيامبرش و مريض و فقير به رسول خدا ص شكايت
برده گفتند :در اين امر رخصتى نيست و در منافقين گناههاى پنهان و مخفيانهاى
وجود داشت كه آشكار نشده بود ،بعد از آن ظاهر گرديد و مردانى كه (به خدا ،پيامبر
و روز آخرت) يقين نداشتند و تكليف و عذرى هم براى شان نبود( ،از شركت و
همركابى با رسول خدا ص) تخلّف ورزيدند .و اين سوره به بيان و تفصيل در شأن
رسول خدا ص نازل گرديد ،و از كسى كه از وى پيروى و متابعت نموده بود ،خبر
مىداد ،تا اين كه به تبوك رسيد .از همانجا علقمه بن مجزز مدلجى را به سوى
فلسطين فرستاد ،و خالدبن وليد را به سوى دومه الجندل فرستاد و گفت« :شتاب و
عجله كن ،شايد وى را 1بيرون و درحال شكار بيابى ،و دستگيرش كنى» ،و خالد وى
را دريافت و دستگيرش نمود.
و منافقين در مدينه با شايع نمودن خبرهاى بد ،اضطراب و ناقرارى شديدى را به راه
انداخته بودند ،و چون به آنها اطلع مىرسيد كه براى مسلمانان سختى و بليى
رسيده ،آن را به يكديگر مژده داده ،و خوشحال شده مىگفتند :ما اين را مىدانستيم ،و
از آن مىترسيديم ،و چون به سلمتى و خير آنها خبر داده مىشدند ،اندوهگين
مىگرديدند .و اين را هر دشمن ايشان در مدينه از ايشان درك نمود ،و هيچ يك از
منافقين نه اعرابى و نه غير آن باقى نماند ،مگر اينكه عمل و منزلت خبيثى را پنهان
داشت ،و علنى نمود 2،و هيچ مريض و بيمارى باقى نماند ،مگر اين كه
انتظارگشايشى را در آنچه خداوند در كتابش نازل مىنمود مىكشيد ،و سوره «براءه »
همين طور نازل مىشد تا جايى كه مردم درباره مؤمنين گنان هايى نمودند ،و ترسيدند
كه بزرگ و كوچك ايشان كه در شأن توبه مرتكب گناهى شدهاند ،شايد درباره آن
چيزى نازل شود ،و آن را آشكار سازد ،تا اين كه اين سوره تمام گرديد .و براى هر
عامل بيان منزلت و جايگاه وى در هدايت و گمراهى معلوم گرديد .اين را در
كنزالعمال ) (249/1از ابن عساكر و ابن عابد به طول آن ذكر نموده است.
اجازه خواستن جدبن قيس از جنگ ،قول پيامبر ص براى وى ،و آنچه از قرآن
دربارهاش نازل گرديد
پيامبر ص و فرستادن صحابه به سوى قبايل و مكه جهت بسيج نمودن آنها در راه خدا
ابن عساكر ( )110/1متذكر گرديده كه :رسول خدا ص به سوى قبايل و مكه
(عدهاى از اصحاب را) جهت بسيج نمودن آنها به سوى دشمن شان فرستاد ،در اين
1
راستا بريده بن حصيب را به سوى اسلم فرستاد و دستورش را داد تا به فرع
برسد ،ابورهم غفارى را به سوى قومش فرستاد ،و امرش نمود تا آنها را در
سرزمين هايشان طلب نمايد ،و ابوواقد ليثى به طرف قوم خود رفت ،و ابوجعد
ضمرى به طرف خود به سوى ساحل خارج شد ،و رافع بن مكبيث و جندبن
َ
مكيث(رضىالل ّهعنهما) را به سوى جهينه و نعيم بن مسعود را به سوى اشجع و
عدهاى را به سوى بنى كعب بن عمرو فرستاد ،كه عبارت بودند از :بديل بن ورقاء،
عمروبن سالم و بشر بن سفيانن و عدهاى را كه طرف شليم اعزام داشت ،كه از
جمله آنها عباس بن مرداس بود.
1جاى معروفى است در بين مكه و مدينه .به نقل از نهايه .
2اين چنين در اصل آمده ،ولى محفوظ چنين است كه :ابوبكر در پاسخ به رسول خدا ص گفت:
خدا و پيامبرش را.
3اين چنين در اصل آمده ،و شايد درست چنين باشد :نصف مالم را.
4خلخان .م.
انگشترهايى قرار داشت ،و از آنچه زنان جهت كم و اعانت مسلمين براى آمادگى
شان فرستاده بودند پر گرديده بود ،و مردم در سختى شديد قرار داشتند ،هنگامى
بود كه ميوهها رسيده بود ،و سايهها دلپسند ومرغوب بود،و مردم باقى ماندن و
سكونت را دوست داشتند و كوچ كردن از آن را در همان حالت و زمانى كه در آن
قرار داشتند ،بد و ناخوشايند مىديدند .و رسول خداص در اين كار سرعت و جدّيت را
در پيش گرفت و پيامبر خدا ص اردوگاه خود را در ثنيه الوداع برپا داشت ،و مردم
زياد بودند كه ثبت نام آنها مشكل بود ،كم مردى بود كه مىخواست ناپديد شود ،مگر
اين كه گمان مىنمود ،اين كار بر رسول خداص در صورت كه دربارهاش وحى از
طرف خداوند نازل نشود ،پوشيده و پنهان خواهد ماند.
هنگامى كه رسول خدا ص آماده سفر گرديد ،و تصميم حركت را گرفت ،سباع بن
َ
مد بن مسلمه(رضىالل ّهعنهما) -را بر مدينه عرفطه غفارى -و گفته مىشود ،مح ّ
جانشين گماشت ،و پيامبر خدا ص فرمود« :كفشها را زيادبگريد ،چون مرد هنگامى
كفش داشته باشد ،هميشه سوار مىباشد» .و وقتى كه پيامبر خدا ص حركت نمود،
مد باابن ابى از جمله منافقينى كه تخلف نموده بودند از وى تخلف ورزيد ،گفت :مح ّ
1
بدى حالت ،گرما و سرزمين بعيد با بنى اصفر مىجنگد ،كارى كه طاقت و توانايى آن
مد گمان مىكند قتال بنى اصغر 2بازى است؟! و كسى كه با وى قرار را ندارد!! مح ّ
داشت نيز مثل نظر وى منافقت نمود .بعد از آن ابن ابى گفت :به خدا سوگند ،گويى
كه من در اصحاب ولى نگاه مىكنم كه فردا در ريسمانها بستهاند -البته به خاطر
ايجاد اضطراب و رعب در قبال رسول خدا ص و يارانش .-و هنگامى كه پيامبر خدا
ص از ثنيه الوداع به سوى تبوك حركت نمود ،و بيرق و پرچمها را بلند نمود ،لواى
بزرگتر خود را براى ابوبكر سپرد ،و پرچم بزرگ خود را به زبير داد ،و پرچم اوس
را براى اسيد بن حضير اعطا نمود ،و لواى خزرج را به ابودجانه تحويل داد ،و گفته
َ
مىشود :به حبابن منذر دارد رضوانالل ّه عليهم الجمعين .و شمار مردم با رسول خدا
ص سى هزار بود ،و ده هزار اسب با خود همراه داشتند ،و براى هر شاخهاى از
انصار دستور داد تا لواء و بيرق خود را بگيرد ،و در قبايل عرب نيز بيرق و پرچمها
وجود داشت اختتام و يا حذف اندك.
كوشش و اهتمام پيامبر ص در فرستادن اسامه در بيمارى وفاتش ،و شدت توجه
ابوبكر در اين مسئله در اول خلفتش
َ
وى همان عبدالل ّه بن ابى بن سلول خزرجى رئيس منافقين است. 1
روم.م 2
سقايه سليمان امروزى بر پاى ساخت .و مردم به بيرون رفتن شروع به بيرون رفتن
نمودند ،و هر كس كه از كارش فارغ مىشد به سوى اردوگاه خود بيرون مىگرديد ،و
كسى كه كار و حاجت خود را برآورده نساخته بود وى هنوزوقت داشت .و كسى از
مهاجرين اوايل باقى نبود كه در ن غزوه احضار نشده باشد :عمربن الخطاب،
ابوعبيده ،سعدبن ابى وقاص ،ابواعور سعيد بن زيد بن عمروبن نفيل و شمار مردان
ديگرى از مهاجرين از آن جمله بودند ،و از انصار تعدادى بودند :قتاده بن نعمان و
سلمه بن اسلم بن حريش ن.
مردانى از مهاجرين -كه دراين ارتباط شديدترين شان در گفتار عياش بن ابى ربيعه
بود -گفتند :اين بچه بر مهاجرين اوايل امر گماشته مىشود!! و گفتار و انتقاد در اين
ارتباط زياد گرديد .عمربن خطاب بعضى اين قول را شنيد ،و آن را بر كسى كه
گفته بود رد نمود ،و نزد رسول خداص آمد وى را ز قول كسى كه گفته بود ،حبر داد،
رسول خداص به شدّت خشمگين گرديد ،-و درحالى كه بر سر خود پارچهاى بسته
بود ،و قطيفهاى بر دوش داشت -بر منبر رفت ،و پس از حمد و ثناى خداوند گفت:
«اما بعد ،اى مردم :اين چه سختى است كه بعضى از شما درباره تعيين نموده اسامه
به عنوان امير از طرف من به من رسيده است؟ به خدا سوگند ،اگر در خصوص
تعيين نمودن اسامه از طرف من به عنوان امير طعنه زنى و اعتراض نموده باشيد،
بدون ترديد در تعيين نمودن پدرش قبل از وى از طرف من نيز طعنه زنى و اعتراض
نموده بوديد .به خدا سوگند ،و به امارت شايسته و سزاوار بود ،و پسرش نيز بعد از
وى به امارت شايسته و سزاوار است .و او از محبوبترين مردم نزدم بود ،و اين هم
از مجبوبترين مردم نزدم است ،و هر دوى آنهامصدر هر خير اند ،بنابراين به اراده
خير نماييد ،چون او از زبدگان و گزيدگان شماست» .بعد از آن رسول خدا ص پايين
آمد و داخل خانه خود گرديد اينكار در روز شنبه بود ،كه ده شب از ربيع الول گذشته
بود.
و مسلمانانى كه با اسامه خارج مىشدند ،آمدند و با رسول خدا ص خداحافظى
مىنمودند ،كه درميان آنها عمربن الخطاب نيز قرار داشت ،و رسول خداص
َ
مىگفت( :لشكر اسامه را حركت بدهيد» .ام ايمن(رضىالل ّهعنها) داخل گرديده گفت:
اى رسول خدا ،اگر اسامه را در اردوگاهش بگذارى و تا شفايابىات اقامت كند (بهتر
خواهد بود) ،چون اگر اسامه به اين حالش بيرون رود از نفس خود نفعى نخواهد بود.
آن گاه رسول خداص فرمود« :لشكر اسامه را حركت بدهيد» .مردم به اردوگاه
رفتند ،و شب يكشنبه را در آنجا سپرى نمودند ،و اسامه روز يك شنبه در حالى بيرون
رفت كه رسول خداص مريض بود و حال خوشى نداشت و آن همان روزى بود كه در
آن به او داودر داده بودند ،وى نزد رسول خدا ص داخل گرديد ،در حالى كه از چشم
هايش اشك مىريخت .و عباس نزدش بود و زنان در اطرافش قرار داشتند ،اسامه
خود را بر وى انداخت و بوسيدش -و رسول خدا ص حرف نمىزد ،آن گاه پيامبرص
شروع نموده دستهاى خود را به سوى آسمان بلند مىنمود و آنها رابر اسامه مىماليد.
اسامه مىگويد :من مىدانستم كه وى برايم دعا مىنمود .اسامه مىافزايد :من به
اردوگاهم برگشتم .،چون روز دوشنبه شد وى از اردوگاه خود بار ديگر رفت،كه
رسول خدا ص بهبود يافته بود ،اسامه نزدش آمد ،پيامبر ص به او گفت« :صبحگاهان
به بركت خدا حركت كن» .و اسامه همراهش در حالى كه سلمت بود خداحافظى
نمود ،زنان پيامبر خدا ص به خاطر خوشى از راحت وى (موهاى) خود را شانه
َ
مىنمودند ،در اين وقت ابوبكر داخل گرديده گفت :اى رسول خدا ،الحمدلل ّه كه
سلمت هستيد ،امروز روز دختر خارجه 1است ،به من اجازه بده و پيامبر ص نيز به
وى اجازه داد ،و او به سنح 2رفت .و اسامه نيز به سوى اردوگاه خود سوار شد ،و
ياران خود را نيز براى پيوستن به اردوگاه صدا نمود ،وى به اردوگاه خود رسيد و
مردم را در حالى كه روز به پايان مىرفت امر به حركت نمود.
جايى است در حوالى مدينه كه منازل بنى حارث بنى خزرجدر آن قرار داشت. 2
خويش برود و بازگردد؟ ، )1چگونه امكان دارد (كه من آن را متوقف سازم) ،در حالى
كه رسول خدا ص كه از آسمان وحى برايش نازل مىشد ،مىگفت« :لشكر اسامه را
حركت بدهيد»!! فقط درباره يك كار است كه همراه اسامه در آن مورد صحبت
مىكنم ،با وى درباره عمر صحبت مىكنم ،كه نزد ما باقى بماند ،چون وجود وى نزد ما
ضرورى است ،و به خدا سوگند ،من نمىدانم كه آيا اسامه اين كار را مىكند يا خير ،به
خدا سوگند ،اگر وى ابا ورزيد،مجبورش نمىسازم .قوم دانستند كه ابوبكر بر ارسال
لشكر اسامه به صورت جدى تصميم گرفته است.
و ابوبكر نزد اسامه درخانه وى رفت ،و با او صحبت نمود تا عمر را بگذارد ،و او
اين كار را نمود ،ابوبكر به وى مىگفت :آيا در حالى اجازه دادى كه نفست خوش و
راضى بود؟ اسامه گفت :بلى( .راوى) مىافزايد :ابوبكر بيرون رفت ،و منادى خود
را امر نمود كه ندا در دهد :من سوگند مىدهم ،بايد كسى كه در زندگى رسول خدا
ص با اسامه بيرون رفته بود ،از لشكر اسامه تخلف نورزد ،چون من به هر كس
برخوردم كه از وى تخلف نموده باشد ،او را پياده جهت پيوستن به وى مىفرستم .وى
دنبال آن تعداد از مهاجرين كه درباره امارت اسامه چيزى گفته بودند فرستاد ،و بر
آنها شدّت و غلظت كرد ،و ايشان را به بيرون رفتن مأمور نمود ،وبه اين صورت يك
انسان هم تخلف نورزيد.
وابوبكر جهت مشايعت اسامه و مسلمين بيرون آمد ،و هنگامى كه اسامه ازجرف
با يارانش كه سه هزار مرد بودند ،و هزار اسب داشتند ،سوار شد ،ابوبكر ساعتى
در پهلوى اسامه حركت نمود ،و بعد از آن گفت( :دينت ،امانتت و فرجام عملت را به
خداوند مىسپارم ،رسول خدا ص تو را وصيت نموده است ،و تو امر رسول خدا ص را
به جاى آر ،و من تو را نه امر مىكنم و نه از آن بازمىدارم ،فقط من اجراء كننده
امرى هستم ،كه رسول خدا ص به آن دستور داده است) .وى به سرعت بيرون
گرديد ،و سرزمين هايى را كه از اسلم مرتد نشده بودند ،مانند جهينه و غير وى از
قضاعه ،به صورت آرام طى نمود .و وقتى كه به واديى قرا رسيد ،جاسوسى را از
طرف خود ،كه از بنى عذره بود ،به او حريث گفته مىشد ،پيش فرستاد ،وى بر پشت
سوارى خود پيشاپيش وى خارج گرديد ،و با تنفيذ امر با سرعت به حركت خود ادامه
داد ،تا اين كه به ابنى رسيد ،وى آنچه را در آنجا بود ديد ،و راه را تغيير داده به
سرعت برگشت ،تا اين كه در مسير دو شب راه دورتر از ابنى با اسامه روبرو
معى ندارند ،و به اسامه گفت گرديد ،و به وى خبر داد ،كه مردم در غفلت اند ،و تج ّ
مع آنها بر سرعت خود بيفزايد ،و بر آنها ناگهان هجوم كه بايد قبل از جمع شدن و تج ّ
بياورد .اين چنين در مختصر ابن عساكر آمده .و اين را در كنزالعمال ( )312/5از ابن
عساكر از طريق واقدى از اسامه ذكر نموده ،و حافظ در فتح البارى ( )107/8به
آن اشاره كرده است.
صه وى با عمر خواستن اسامه براى برگشت به مدينه ،عدم قبول ابوبكر ،و ق ّ اجازه
َّ
(رضىاللهعنهما) در اين باب
ابن عساكر همچنين از حسن بن ابى الحسن روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص
2
قبل از وفات خود لشكرى را از اهل مدينه و اطراف آنها آماده ساخت ،كه عمربن
الخطاب نيز در ميان شان وجود داشت ،و اسامه بن زيد را بر ايشان امير
گماشت ،تا هنوز آخر ايشان از خندق نگذشته بود كه رسول خدا ص درگذشت.
بنابراين اسامه مردم را متوقّف كرد ،و بعد از آن به عمر گفت :نزد خليفه رسول
و در الكنز آمده :و اوّل جز به آن به چيزى شروع نمىكنم .و اين را درستتر مىنمايد. 1
خدا ص برگرد ،و از وى اجازه بخواه ،كه به من اجازه بدهد ،و مردم بايد برگردند،
چون چهرههاى شناخته شده ،و قوت و شوگت ايشان همراه من اند ،و من بر خليفه
رسول خدا ،خويشاوند پيامبر خدا و فاميلهاى مسلمين از هجوم و تجاوز مشركين در
امان نيستم .و انصار گفتند :اگر وى ابا ورزيد ،و بر رفتن ما تأكيد داشت ،در آن
صورت از طرف ما به او بگو ،كه امارت ما را به مردى بزرگ سنتر از اسامه بسپارد.
عمر به امر اسامه حركت كرد ،و نزد ابوبكر آمد ،و او را از آنچه اسامه گفته بود،
خبر داد .ابوبكر گفت :اگر مرا سگها و گرگها بربايند ،باز هم حكمى را كه پيامبر
خدا ص به آن امر نموده است ،مسترد نمىكنم .عمر گفت :انصار مرا امر نمودند
كه به تو برسانم كه آنها از تو مىخواهند ،تا امارت شان را به مردى بزرگ سنتر از
اسامه بسپارى ،ابوبكر -در حالى كه نشسته بود -از جاى خود جست ،و ريش عمر
را گرفته گفت :مادرت تو را گم كند ،اى ابن خطاب! وى را رسول خدا ص امير مقرر
نموده است ،و مرا امر مىكنى تا وى را بركنار كنم؟! بعد عمر به سوى مردم آمد ،و
آنها به وى گفتند :چه كردى؟ گفت :برويد ،مادرهايتان شما را گم كنند ،امروز به سبب
شما از خليفه رسول خدا آن حالت را ديدم!!
خواهد نمود ،فقط اگر خواسته باشى كه به عمر بن الخطاب اجازه بدهى ،تا من از
وى مشورت و اعانت جويم ،به خاطر اين كه وى داراى رأى بوده و نصيحت كننده
اسلم است ،اين كار را بكن ،و اسامه اين كار را نمود .و عامه عرب از دين خود
برگشتند ،و عامه اهل مشرق و غطفان و بنو اسد ،و عامه اشجع از دين برگشتند ،و
سك باقى ماند. (قبيله) طىء به اسلم مت ّ
عموم اصحاب پيامبر خدا ص گفتند :اسامه و ارتشش را نگه دار ،و آنها را به طرف
كسانى كه از سلم ،از غطفان و ساير عرب مرتد شدهاند سوق بده .ولى ابوبكر از
اين كه اسامه و ارتشش را نگه دارد ابا ورزيد و گفت :همه مىدانيد كه يكى از
سفارشها و عهدهاى رسول خدا ص براى شما مشورت نمودن در چيزى بود كه در آن
سنّتى از نبى تان وجود نداشته باشد ،و در آن باره از قرآن چيزى برايتان نازل نشده
باشد ،شما مشورت خود را داديد و من هم نظر خود را براى تان مىدهم ،بهتر آن را
ببينيد ،و درباره آن مشورت نماييد ،چون خداوند شما را هرگز به گمراهى جمع
نمىكند ،سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست ،من كارى را در نفس خود بهتر از
جهاد با كسى كه ريسمانى را از ما منع نموده ،كه رسول خدا ص آن را مىگرفت
نمىبينم ،و مسلمانان نظر ابوبكر را پذيرفتند و به آن سرنهادند ،و ديدند كه نظر وى از
راى ايشان بهتر است .ابوبكر در آن فرصت اسامه بن زيد را به همان جهتى كه
رسول خدا ص وى را مأمور گردانيده بود ،اعزام داشت ،و وى در آن غزوه با
فرستادن اسامه يك عمل درست و بزرگ را انجام داد ،و خداوند اسامه را سالم نگه
داشت ،و براى وى و ارتشش غنيمت نصيب فرمود :و ايشان را صالح و سلمت
برگردانيد 1،و ابوبكر در ميان مهاجرين و انصار ،هنگامى كه اسامه خارج شد ،بيرون
آمد و اعراب با اولد خود فرار نمودند .چون خبر فرار نمودن اعراب با زنان و
اولدشان به مسلمانان رسيد ،با ابوبكر صحبت نموده گفتند :تو به مدينه نزد اولد و
زنان برگرد ،و مردى را از اصحابت بر ارتش امير مقرر كن ،و عهده و امرت را براى
وى بسپار ،مسلمانان پياپى بر ابوبكر اصرار نمودند ،تا اين كه وى برگشت ،و خالدبن
وليد را بر ارتش امير مقرر بود و به او گفت :هنگامى كه اسلم آوردند و زكات را
پرداختند ،آن گاه كسى از شما كه مىخواست برگردد ،مىتواند برگردد ،و ابوبكر به
مدينه برگشت .اين چنين در مختصر ابن عساكر ( )118/1آمده .و آن را الكنز (
)314/5ذكر نموده.
و اين را در البدايه ( )304/6از سيف بن عمر از هشام بن عروه از
َ
پدرش(رضىالل ّهعنهما) متذكر گرديده ،كه گفت :هنگامى كه با ابوبكر بيعت صورت
گرفت ،و انصار در امرى كه اختلف نموده بودند جمع شدند ،ابوبكر گفت :لشكر
اسامه بايد فرستاده شود و عربها يا به صورت عام و يا به صورت خاص در هر
قبيلهاى مرتد شده بودند ،و نفاق ظاهر گرديده ،و يهوديت و نصرانيت گردن بلند
نموده بودند ،و مسلمانان به خاطر فقدان پيامبر شان و قلت خود و كثرت دشمن
شان چون گوسفندانى بودند كه در شب بارانى و سردتر شده باشند.
مردم به وى گفتند :اينها اكثريت مسلمانان اند ،و چنان كه مىبينى عربها بر تو قيام و
خروج نمودهاند ،و بر تو لزم نيست كه جماعت مسلمين را از اطراف خود پراكنده
سازى .ابوبكر گفت( :سوگند به ذاتى كه جان ابوبكر در دست اوست ،اگر گمان
كنم كه درندگان مرا مىربايند با اين همه لشكر اسامه را چنان كه رسول خدا ص به
آن امر نموده روانه مىكنم ،و اگر در قريهها غير از من كسى باقى نماند ،باز هم آن را
حركت مىدهم!!) .ابن كثير مىگويد :اين حديث از هشام بن عروه از پدرش از عائشه
اينجا در عبارت اندك اشكالى وجود داشت كه با استفاده از اصلح پاورقى ترجمه شده است .م. 1
1اين چنين در اصل آمده ،ولى درست آن است كه قاطبه عرب مرتد نگرديده بود بلكه بعضى قبايل
و افرادى از قبايل مختلف مرتد گرديده بودند.
2شايد هدف ابوهريره همان قبايلى باشد كه درمرتد شدن و باقى ماندن در اسلم مسترد بودند ،و
انتظار جنگ اسامه با روم را مىكشيدند .م.
به تو مىگويم ،بشنو ،و بعد به آن عمل كن ،من اميدوارم در همين روزم -و روز
دوشنبه بود -بميرم ،اگر من مردم ،قبل از اين كه بيگاه كنى مردم را جمع و با مثنى
به جنگ بفرست ،و اگر تا شب باقى ماندم ،قبل از اين كه صبح كنى بايد مردم را با
مثنى به جنگ بفرست ،و هيچ مصيبتى شما را ،اگر چه بزرگ باشد ،از امر دين تان و
سفارش پروردگارتان مشغول نسازد،و مرا در وقت وفات رسول خداص ديدى و آنچه
را انجام دادم ،هم ديدى ،و خلق به مصبيتى مانند آن مصيبت دچار نشدهاند ،و به خدا
سوگند ،اگر من از امر خدا و روسل وى كوتاهى مىكردم ،حتما ً خداوند ما را با خذلن
خود مواجه ساخت ،و جزاى مان را مىداد ،و مدينه را آتش فرا مىگرفت.
در قتال اهل ارتداد و مانعين زكات كوشش و اهتمام ابوبكر صدّيق
مشورت ابوبكر با مهاجرين و انصار در خصوص قتال ،و خطبهاش در اين باره
َ
خطيب در رواه مالك از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه
پيامبر خدا ص وفات نمود ،نفاق در مدينه سربرافراشت ،و عرب و عجم مرتد شدند،
و تهديد نمودند و با هم وعده سپردند كه در نهاوند جمع شوند ،و گفتند :اين مردى كه
عربها توسط وى نصرت مىيافتند :مرده است .آن گاه ابوبكر مهاجرين و انصار را
جمع نمود ،و گفت :اين عرب هااند كه گوسفند و شتر خود را باز داشتهاند ،و از دين
شان برگشتهاند ،و اين هم عجمها اند كه در نهاوند با هم وعده گذاشتهاند،تا به قتال
شما جمع شوند ،و گمان نمودهاند ،اين مردى كه توسط وى نصرت مىيافتيد ،مرده
است ،به من مشورت دهيد ،چون من هم مردى از شما هستم ،و از همه شما در اين
مصيبت گران بارترم ،آنها مدت طويلى سكوت اختيار نمودند ،بعد از آن عمربن
الخطاب صحبت نموده گفت - :به خدا سوگند -اى خليفه رسول خدا،نظر من اين
است كه نمار را از عرب قبول كنى ،و زكات را به آنها بگذارى ،چون آنان به زمان
جاهليت نزديك اند و به اسلم عادت نگرفتهاند ،تااين كه خداوند ايشان را به خير
برگرداند ،يا اين كه خداوند اسلم را عزت بخشد ،و ما به قتال و جنگ ايشان قدرت و
توانايى يابيم ،به خاطر اين كه بقيه مهاجرين و انصار توانايى جنگ با قاطبه عرب و
عجم را ندارند .بعد به طرف عثمان متوجه گرديد ،وى مثل آن را گرفت ،و على
هم مثل آن را ابراز داشت و مهاجرين هم از ايشان پيروى نمودند .بعد از آن به انصار
متوجه گرديد ،و آنها نيز از مهاجرين پيروى كردند .وى هنگامى كه اين را ديد بر منبر
بال رفت ،و بعد از حمد وثناى خداوند ،فرمود:
مد را مبعوث نمود ،و حق اندك و آواره بود ،و اسلم ناآشنا و اما بعد :خداوند مح ّ
رانده شده بود ،و ريسمانش ضعيف گرديده بود و اهلش كم شده بود ،و خداوند
مد ص جمع نمود ،و آنها را امت باقى و وسط گردانيد ،به خدا ايشان را توسط مح ّ
سوگند ،من تا آن وقت به امر خداوند قيام مىكنم ،و در راه خدا جهاد مىنمايم ،كه
خداوند (وعدهاش را) براى ما وفا نمايد ،و عهدش را براى ما به سر رساند ،كسى كه
از ما كشته مىشود ،شهيد است و در جنت مىباشد .خداوند حق را فيضله نموده
است ،خداوند تعالى -كه در قولش خلفى نيست -فرموده است:
َ
(وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الرض كما استخلف
الذين من قبلهم)( .النور)55 :
ترجمه« :خداوند به كسانى كه از شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند
وعده مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه روى زمين خواهد كرد ،همان گونه كه پشتيبان را
خلفت روى زمين بخشيد».
به خدا سوگند ،اگر ريسمانى را هم از آنچه كه به رسول خدا ص مىدادند ،به من
ندهند ،و بعد از آن درخت و كلوخ و جن و انسان همه همراه شان يكجاى گردند ،من
باز هم همراه شان مىجنگم ،تا روحم به خدا بپيودندد!! خداوند بين نماز و زكات فرق
نگذاشته است ،كه باز آنها را يكى كند .پس آن گاه عمر تكبير گفت :و فرمود :به
خدا سوگند -خداوند وقتى كه قتال با ايشان را عزم و اراده ابوبكر گردانيد -من
دانستم كه اين حرف حق است .اين چنين در كنزالعمال ( )142/3آمده است.
و ابنعساكر از صالح بن كيسان رايت نموده ،كه گفت :وقتى حادثه ارتداد ( -برگشت
از دين) -رخ داد ،ابوبكر برخاست ،و پس از حمد و ثناى خداوند ،فرمود :ستايش
خدايى راست كه هدايت نمود ،و كفايت كرد ،و اعطا نمود و غنى ساخت ،خداوند
مد ص را آواره و در به در مبعوث گردانيد ،و اسلم ناآشنا و (رانده شده) بود، مح ّ
ريسمانش ضعيف گرديده بود ،و در دورانش كهنه شدهبود ،و اهلش از آن گمراه
گرديده بودند،و خداوند اهل كتاب را سخت بد ديده بود و از ايشان نفرت داشت ،و
خيرى را به خاطر موجوديت خيرى نزدشان ،به آنها نداده است ،و شرى را هم از آنها
به خاطر شرى كه نزدشان هست منصرف نمىسازد ،چون اينها كتاب خود را تغيير
دادهاند ،و به آن چيزى را پيوند و اضافه نمودهاند .كه در آن نيست ،و عربهاى امى
هم در قبال خدا صفر بودند .نه وى را عبادت مىكردند ،و نه هم او را فرا مىخواندند ،و
از همه ،زندگى دشوارتر و سختترى داشتند ،و دين شان از همه گمراهتر بود ،و
(پيامبرص) در زمين سخت و درشتى كه همراهش گروه صحابه بود (ظهور نمود)،
مد ص جمع نمود ،و آنها را امت وسط گردانيد ،خداوند آنان خداوند آنها راتوسط مح ّ
را توسط كسانى كه از ايشان پيروى نمودند ،نصرت و پيروزى داد ،و آنها را بر
غيرشان تا وقتى كه خداوند نبى خود را قبض نمود ،پيروزى و نصرت داد .بعد عدهاى
از ايشان را شيطان در همان جاى سوارى اش ،كه خداوند از آن اخراجش نموده بود
سوار گرديد ،و از دستهاى شان گرفت ،و درصدد هلكت شان برآمد:
مد ال رسول قد خلت من قبله الرسل ،افان مات او قبل انقلبتم على (و ما مح ّ
َّ ً َّ
اعقابكم ،و من ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيا ،و سيجزىالله الشاكرين)( .آل
عمران.)144 :
مد فقط پيامبر خداست ،پيش از وى هم پيامبران گذشتهاند ،آيا اگر وى ترجمه« :مح ّ
بميرد يا كشته شود بر پاشنههاى تان بر عقب مىگردد ،و هر كسى كه بر پاشنه هاييش
عقب برگردد ،هرگز به خداوند ضرررى نمىرساند ،و خداوند شكرگزاران را به زودى
پاداش خواهد داد».
در اطراف شما عرب هايى اند كه گوسفند و شتر خود را باز داشتهاند (و زكات آنها
را نمىدهند) ،و اينها در دين خود -اگرچه به آن برگشتهاند -از امروزشان بى رغبتتر
نبودند ،و شما در دين تان على رغم از دست دادن بركت نبى تان از امروزتان قوىتر
نبوديد ،رسول خداص شما را به همان كفايت كننده اول سپرده است ،ذاتى كه وى را
گمراه يافت ،و هدايتش نمود ،و فقير و نادار يافت ،و غنيش ساخت ،و شمار
بركنارهاى از آتش قرار داشتيد ،و از آن نجات تان داد ،به خدا سوگند ،تا آن وقت
قتال بر امر خدا را نمىگذارم ،كه خداوند وعده خود را بر ما آورده سازد ،و عهدش را
براى ما وفا نمايد ،كسى كه از ما كشته مىشود اهل جنت و شهيدان است و كسى كه
از ما باقى مىماند :خليفه خدا و وارث وى در زمينش مىباشد ،خداوند حق را فيصله
َ
نموده ،و اين قول وى است ،كه در آن خلفى نمىباشد ( :-وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و
عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الرض ).بعد از آن پايين آمد .ابن كثير مىگويد:
درميان صالح بن كيسان و صديق انقطاع است ،ولى حديث بر نفس خود به صحت
شهادت مىدهد ،البته به خاطر قوت و فضاحت الفاظ و كثرت شواهدى كه برايش
وجود دارد .اين چنين در الكنز ( )142/3آمده .و اين را در البدايه ( )311/6از ابن
عساكر مانند آن را يادآور شده است.
بر كسى كه از جنگ باز ايستاد ،يا خواسته در آن سهل انگارى انكار ورد ابوبكر
نمايد
عدنى از عمر روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه نظر مهاجرين -كه من هم در
ميان ايشان بودم در وقت ارتداد عربها ،متفق گرديد ،گفتيم :اى خليفه رسول خدا،
مردم را بگذار نماز را بخوانند ،و زكات را ادا نكنند ،زيرا ايشان وقتى ايمان به قلبهاى
شان داخل گرديد ،آن را مىپذيرند .ابوبكر گفت :سوگند به ذاتى كه جانم در دست
اوست ،اين كه از آسمان بيفتم ،برايم محبوبتر و بهتر از اين است ،كه آنچه ترك
نمايم كه رسول خدا ص به خاطر آن جنگيده است ،مگر اين كه من هم به خاطر آن
بجنگم .بنابراين با عربهاى جنگيد ،تا اين كه به اسلم برگشتند ،عمر افزود :سوگند
به ذاتى كه جانم در دست اوست ،همه روز از آل عمر بهتر است .اين چنين در الكنز
( )141/3آمده.
و نزد اسماعيلى از عمر روايت است كه گفت :هنگامى كه رسول خدا ص وفات
نمود ،عدهاى از عرب مرتد گرديدند ،و گفتند :نماز مىخوانيم و زكات نمىدهيم .من نزد
ابوبكر آمده گفتم :اى خليفه رسول خدا ،در ميان مردم الفت و وحدت ايجاد كن ،و
برايشان رحم نموده آسان بگير ،چون آنها به منزله وحوش هستند .ابوبكر گفت:
مرا اميد نصرت و يارى ات را داشتم ،و تو به عدم همكارى و يارى ات نزدم آمدى!!
در جاهليت جبار و سركش بودى ،و در اسلم ضعيف؟! به چه مىخواهى ايشان را
نزديك ساخته يكجاى كنم؟! با شعر بديع و غريب ،يا به جادوى دروغ؟! اين چنين
نخواهد بود ،اين چنين نخواهد بود!! نبى ص رفته است ،و وحى قطع گرديده ،به خدا
سوگند ،عليه آنها تا وقتى كه شمشير در دستم قرار دارد ،اگر ريسمانى را هم از من
منع نمايند ،جهاد مىكنم .عمر مىگويد :من وى را در اين امر ازخود پيشتر و
مصممتر يافتم ،وى مردم را بر بسا امورى برابر ساخت ،كه بسيارى از مشكلت آنان
وقتى كه من مسؤوليت شان را به دوش گرفتم ،برايم آسان گرديد .اين چنين در
الكنز ( )300/3آمده.
و دينورى در المجالسه ،و ابوالحسن بن بشران در فوائد خود ،و بيهقى در الدلئل،
وللكائى در السنه از منبَّه بن محصن عنزى 1روايت نمودهاند كه گفت :به عمربن
الخطاب گفتم :تو از ابوبكر بهتر هستى؟ وى گريه نموده گفت :به خدا سوگند،
شبى از ابوبكر و روزى از وى ،از عمر و آل عمر بهتر است 2.آيا دوست دارى تو را از
و خلصه آن چنين است :ضبه در بصره اقامت داشت ،و والى آن از طرف ،عمربن الخطاب
ابوموسى اشعرى بود ،ابوموسى در خطبه هايش براى عمر دعا مىنمود ،و ضبه به وى معترض
گرديده مىگفت :چرا براى رفيقش ابوبكر دعا نميكنى ،عمر را بر ابوبكر ترجيح مىدهى؟ بعد آن
ابوموسى از ضبه به عمر شكايت نمود ،و عمر با ارسال كسى دنبال ضبه وى را فراخواند تا به
مدينه حاضر شود ،موصوف به مدينه آمد و بر عمر بن الخطاب سلم داد ،عمر پرسيد :تو
كيستى؟ گفت :ضبه عنزى ،عمر به او گفت :لمرحبا بك ول اهل« ،نه فراخى باشد برايت ونه اهل»،
ضبه پاسخ داد :فراخى از طرف خداست ،و اما اهل نه اهل دارم و نه مال .اى عمر چرامرا از
شهرم بدون ارتكاب كدام گناهى طلب نمودى؟ عمر پاسخ داد= فرماندارم در بصره از تو
صه خود را با ابوموسى براى عمر بازگو نمود ،و به وى گفت :تو از شكايت دارد .آن گاه ضبه ق ّ
همان شب و روزش خبر دهم؟ گفتم :بلى ،اى اميرالمؤمنين .گفت :شب وى هنگامى
كه پيامبر خدا ص از مكه فرار كنان خارج گرديد ،و ابوبكر وى را دنبال نمود ...و
حديث را چنان كه در هجرت (ص )98گذشت ذكر نموده ،افزود :و اما روز وى:
هنگامى كه رسول خدا ص وفات نمود،و عربها مرتد گرديدند ،بعضى از ايشان گفتند:
نماز مىخوانيم زكات نمىدهيم ،و برخى ديگرشان گفتند :نه نماز مىخوانيم و نه زكات
مىدهيم .من نزدش آمدم -كه از نصيحت دريغ نمىنمودم -گفتم :اى خليفه رسول
خدا ،در ميان مردم الفت و وحدت ايجاد كن ...و به مانند آن را ،چنان كه در منتخب
كنزالعمال ( )348/4آمده ،ذكر نموده است.
و نزد امام احمد و شيخين ( -بخارى و مسلم) -ازابوهريره روايت است كه گفت:
هنگامى كه رسول خدا ص وفات نمود ،و بعد ازوى ابوبكر خلفت را به دوش
گرفت،
و آنهايى كه از عرب كافر شدند ،كافر گرديدند ،عمر گفت :اى ابوبكر ،چگونه با
مردم مىجنگى ،در حالى كه رسول خدا گفته است« :من مأمور شدهام با مردم
َ َ
بجنگم ،تا اين كه بگويند لاله الالل ّه ،كسى كه لاله الالل ّه گفت :او مال و نفس خود
را از من نگه داشته است ،مگر به حق اسلم ،و حساب وى بر خداوند است» .ابوبكر
گفت :به خدا سوگند ،با كسى كه درميان نمار و زكات جدايى و فرق قايل شود،
خواهم جنگيد ،چون زكات حق مال است .به خدا سوگند ،اگر آنها ريسمانى را كه
براى رسول خدا ص ادا مىنمودند ،به من ندهند و ازمن بازدارند ،همان همراه شان
خواهم جنگيد!! عمر مىگويد :به خدا سوگند ،اندكى نگذاشته بود كه ديدم ،خداوند
سينه ابوبكر را به قتال باز گردانيده است ،و دانستم كه حرف وى حق است و
امامهاى چهارگانه نيز اين حديث را به جز اين ماجه ،روايت كردهاند و ابن حبان و
بيهقى ،چنان كه در الكنز ( )301/3آمده ،نيز اين را روايت نمودهاند.
اهتمام و توجه ابوبكر صدّيق در ارسال لشكرها در راه خدا ،ترغيب نمودنش به
جهاد و مشورت اش با صحابه در جهاد عليه روم ابوبكر و ترغيب نمودن به جهاد
در راه خدا در يكى از خطبه هايش
مد روايت نموده ...و حديث را متذكر گرديده ،و ابن عساكر ( )133/1از قاسم بن مح ّ
در آن آمده :و ابوبكر براى ايراد خطبهاى در ميان مردم برخاست ،و پس از
ستايش خداوند ،و درود بر رسول خدا ص گفت :هر امرى براى خود جوامعى دارد،
كسى كه به آن رسد ،همان برايش كافى است ،و كسى كه براى خداوند عزوجل كار
كند ،خداوند كفايتش مىكند .بر شما كوشش و اراده لزم است ،چون اراده كافى
است .آگاه باشيد ،كسى كه ايمان ندارد ،دين ندارد ،و كسى كه نيت پاداش ندارد،
اجرى برايش نيست ،و كسى كه نيت ندارد ،عمل ندارد .آگاه باشيد ،در كتاب خدا
ثوابى براى جهاد در راه خدا ذكر شده ،كه براى مسلمان مىسزد تا دوست داشته
ابوبكر بهتر هستى؟ عمر ناگهان به گريه شد و گفت« :به خدا سوگند شبى و روزى از ابوبكر از
عمر و آل عمر بهتر است» بعد از آن عمر براى ضبه گفت :آيا تو گناهم را مىبخشى ،خدا تو
راببخشد؟ ضبه پاسخ داد :اى اميرالمؤمنين خداوند تو را ببخشد .آن گاه عمر وى را به بصره
صه دانستهفرستاد ،و ابوموسى رادر موضوع عتاب نمود .به نقل از «الرياض النضره » ازين ق ّ
نمىشود كه ابوموسى عمر را بر ابوبكر ترجيح مىداد ،و آنچه اتفاق افتاده ،اين بود كه :ابوموسى
براى خليفه كه عمر بود دعا مىكرد ،و ابوبكر را كه در گذشته بود ذكر نمىنمود ،لذا ضبه به وى
متعرض ميگرديد .و بدين سبب ابوموسى از دستش به عمر شكايت نمود .به نقل از پاورقى و
باتصرف .م.
باشد به آن خاص گردانيده شود ،اين نجاتى 1است كه خداوند به آن دللت نموده ،و
توسط آن از رسوايى نجات بخشيده ،و كرامت را در دنيا و آخرت به آن پيوست و
ملحق گردانيده است .اين چنين در المختصر آمده .و در الكنز ( )207/8مثل آن را
مد مثل آن را روايت نموده
متذكر شده .و ابن جرير طبرى ( )30/4از قاسم بن مح ّ
است.
َ َ
نامه ابوبكر به خالد(رضىالل ّهعنهما) و كسانى كه از اصحاب با وى در جهاد فى سبيلالل ّه
قرار داشتند
صه خالد بن وليدبيهقى در سنن خود ( )179/9از ابن اسحاق بن يسار ،در ق ّ
هنگامى كه از يمامه فارغ گرديد ،روايت نموده ،كه گفت :ابوبكر صدّيق براى خالد
بن وليد -كه در يمامه قرار داشت -چنين نوشت:
َ َ
(من عبدالل ّه ابى بكر خليفه رسول الل ّه ص الى خالد بن الوليد والذين معه من
َ
المهاجرين والنصار والتابعين باحسان :سلم عليكم .فانى احمد اليكمالل ّه الذى ل اله
َ
ال هو .اما بعد :فالحمد لل ّه الذين انجز و عده ،و نصر عبده ،و اعز و ليه ،و اذل عدوه،
َ َ
و غلب الحزاب فردا .فانالل ّه الذين ل اله ال هو قال( :وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و
ن لهمعملوالصالحات ليستخلفنّهم فى الرض كما استخلف الذين من قبلهم ،و ليمكن َّ
دينهم الذى ارتضى لهم) -و كتب اليه كلها و قرااليه -و عدا منه ل خلف له ،و مقال
ل ريب فيه .و فرض الجهاد على المؤمنين ،فقال( :كتب عليكم القتال و هو كره لكم)
َ
-حتى فرغ من اليات ،-فاستتموا بوعدالل ّه اياكم ،و اطيعوه فيما فرض عليكم و ان
عظمت فيه المؤونه ،و استبدت الرزيه ،و بعدت المشقه ،و فجعتم فى ذلك
َ َ
بالموال و النفس ،فان ذلك يسير فى عظيم ثوابالل ّه .فاغزوا -رحمكمالل ّه -فى
َ
سبيلالل ّه (خفافا ً و ثقال ً و جاهدوا باموالكم و انفسكم) -كتب اليه -ال و قد امرت
خالدبن الوليد بالمسير الى العراق ،فل يبرحها حتى ياتيه امرى ،فسيروا معه و ل
َ
تتثاقلوا عنه ،فانه سبيل يعظمالل ّه فيه الجر لمن حسنت فيه نيته ،و عظمت فى الخير
َ
رغبته .فاذا وقعتم العراق فكونوا بها حتى ياتيكم امرى .كفاناالل ّه و اياكم مهمات الدنيا
َ
والخره .والسلم عليكم و رحمه الل ّه و بركاته).
«از طرف بنده خدا ابوبكر خليفه رسول خدا ص به خالد بن وليد ،و كسانى كه از
مهاجرين و انصار و پيروى كنندگان به نيكى با وى :سلم عليكم .من (با فرستادن اين
نامه) به سوى شما خدايى را ستايش مىكنم ،كه معبودى جز وى نيست .اما بعد :حمد
و ستايش خدايى راست كه وعدهاش را عملى ساخت ،و بندهاش را نصرت داد ،و
دوستش را عزت بخشيد ،و دشمنش را ذليل گردانيد ،و گروهها و احزاب را به
تنهاييش مغلوب ساخت .همان خدايى كه جز وى معبودى نيست ،گفته است:
«خداوند به كسانى كه از شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند وعده
مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه روى زمين خواهد كرد ،همان گونه كه پيشينيان را
خلفت روى زمين بخشيد .و دين و آينى را كه براى آنها پسنديده پابرجا و ريشه دار
خواهد ساخت» و همه آيه را نوشت و آن را خواند -اين وعدهاى است از طرف وى
كه در آن خلفى نيست ،و گفتهاى است كه در آن ترديد و شكى وجود ندارد .و جهاد
را بر مؤمنين فرض گردانيد و گفت« :جهاد بر شما فرض گردانيده شده است ،ولى
آن براى تان ناخوشايند است» -تا اين كه از آيات فارغ گرديد ، -بنابراين وعده
خداوند را كه براى تان عملى نمود اتمام نماييد ،و از وى در آنچه بر شما فرض
گردانيده اطاعت كنيد ،اگرچه دشوارى و سختى در آن بزرگ گردد ،و مصيبت شديد
در الطبرى آمده :تجارتى. 1
شود ،و مشقّت و خوارى به درازا كشد ،و در آن به مصيبت از دست دادن اموال و
نفسها مبتل گرديد ،چون آن در مقابل پاداش و ثواب بزرگ خداوند اندك ،ناچيز و
آسان است .در راه خدا بجنگيد -خداوند به شما رحم كند « -سبكبار و سنگين بار ،در
راه خدا و اموال و نفسهاى تان و جهاد كنيد» -آيه را نوشت ، -آگاه باشيد ،من خالد
بن وليد را امر حركت به سوى عراق دادم ،وى از آنجا تا اين كه امر من برايش
نيامده خارج نشود ،شما با وى حركت كنيد ،و از وى تخلف و سستى ننماييد ،چون
خداوند در اين عمل اجر كسى را كه نيّتش نيكو باشد ،و علقمندى و رغبتش به خير
زياد باشد ،بزرگتر مىنمايد .وقتى به عراق رسيدند ،در آنجا تا اين كه امر من براى تان
بيايد باشيد .خداوند كارهاى سخت و دشوار دنيا و آخرت ما و شما را برآورده سازد.
و سلمتى و رحمت و بركتهاى خدا بر شما باد».
با بزرگان صحابه در جنگ عليه روم و خطبه موصوف در اين مشورت نمودن ابوبكر
باب
َّ
ابن عساكر ( )126/1از زهرى از عبدالله بن ابى اوفاى خزاعى روايت نموده ،كه
وى گفت :هنگامى كه ابوبكر خواست با روم بجنگد ،على ،عمر ،عثمان ،عبدالرحمن
بن عوف ،سعد بن ابى وقاص ،سعيد بن زيد ،ابوعبيده بن جراحن چهرههاى شناخته
شده مهاجرين و انصار را ،از اهل بدر و غير ايشان ،طلب نمود ،و آنها نزد وى داخل
َ
گرديدند -عبدالل ّه بن ابى اوفى مىگويد :من هم در جمله آنها بودم -آن گاه ابوبكر
گفت :نعمتهاى خداوند عزوجل شمرده نمىشود ،و اعمال پاداش آن را نى تواند
برسانيد ،حمد و ستايش او راست ،كه كلمه تان را جمع نمود ،و در ميان تان صلح
برقرار ساخت ،و به اسلم هدايت تان فرمود :و شيطان را از شما دور گردانيد ،و
ديگر شيطان طمع اين را ندارد كه به وى شريك بياوريد( ،و نه هم طمع اين را دارد)
كه خدايى غير از وى اتخاذ نماييد ،پس عربها امروز فرزندان يك مادر و پدراند .و من
چنين صلح ديدم كه مسلمانان را به جهاد روم در شام بسيج نمايم ،تا خداوند
مسلمانان را تأييد نمايد ،و كلمه خود را بلند گرداند ،البته با در نظر داشت اين كه
براى مسلمانان در اين عمل سهم و نصيب وافرى است ،چون كسى كه از آنها به
هلكت برسد ،به شهادت رسيده و شهيد است ،و آنچه نزد خداست ،براى نيكان بهتر
است ،و كسى كه از ايشان زندگى نمايد ،درحالى زندگى مىكند كه مدافع دين ،و
مستوجب ثواب مجاهدين از طرف خداوند مىباشد .اين نظر من است ،كه آن را
مناسب ديدم ،پس هر يكى از شما نظرش را به من بدهد.
رأى و نظر عبدالرحمن بن عوف درباره نوعيت جهاد با توجه به نوعيت روم
بعد از آن عبدالرحمن بن عوف برخاست و گفت :اى خليفه رسول خدا ،اينها روم و
بنو اصفراند!! كه حايل آهنين و پناگاه مستحكمى اند .من بر آن نيستم كه بر آنها به
يكبارگى حمله كنيم ،ولى اسب سواران را مىفرستيم ،تا در نقطههاى دور دست
سرزمين شان هجوم آورند ،و پس به سوى تو برگردند ،و چون اين كار را به تكرار
عليه آنها انجام بدهند ،به آنها ضرر مىرسانند ،و اززمين نزديك شان غنيمت به دست
مىآورند ،و به همين اندازه از دشمن خود اكتفا نمايند ،بعد از آن به سرزمينهاى يمن و
نقاط دور دست ربيعه و مضر بفرست ،بعد همه آنها را نزد خود فرا خوان .بعد از آن
اگر خواستى خودت با ايشان به جنگ برو ،و اگر خواستى به جنگ ايشان بفرست،
بعد خاموش شد ،و مردم هم خاموش گرديدند.
رأى و نظر عثمان در تأييد نظر ابوبكر و موافقت بقيه صحابه با نظر عثمان
بعد از آن ابوبكر به آنها گفت :چه نظر داريد؟ عثمان بن عفّان پاسخ داد :من برآنم
كه خودت ناصح اهل اين دينى ،و براى آنها مشفق و مهربان هستى و هنگامى نظرى
را اتخاد نمودى كه آن را به صلح عامه ايشان مىبينى ،بر جارى ساختن آن تصميم
بگير ،زيرا تو متهم نيستى .بعد طلحه ،زبير ،سعد ،ابوعبيده ،سعيدبن زيد ،و كسانى
كه از مهاجرين و انصارن در آن مجلس حضور داشتند ،گفتند :عثمان راست گفت،
نظرى را كه اتخاذ نمودى ،آن را جارى نما ،و ما مخالفت تو را نمىكنيم و متهمت
مىنماييم ،و اين را و مشابه اين را متذكر گرديدند ،على هم در ميان قوم حضور
داشت ،ولى حرفى نزد.
بشارت دادن على براى ابوبكر ،و خوش شدن ابوبكر به گفته على ،و خطبه ابوبكر در
بسيج نمودن اصحاب
آن گاه ابوبكر گفت :اى ابوالحسن تو چه نظرى دارى؟ گفت :من بر آن هستم كه
اگر خودت به طرف ايشان حركت كنى ،و يا اين كه به طرف ايشان ديگرى را
َ
بفرستى ،ان شاءالل ّه بر ايشان نصرت داده خواهى شد .ابوبكر گفت :خداوند تو را به
خير بشارت دهد!! اين را از كجا دانستى؟ گفت :از پيامبر خدا ص شنيدم كه مىگفت:
«اين دين بر هر كسى كه مخالفتش را كند ،غالب و پيروز مىباشد ،تا آن كه دين و
َ
اهل آن غالب و پيروز گردند» .ابوبكر گفت :سبحانالل ّه ،چقدر حديث نيكويى! مرا به
اين مسرور ساختى ،خداوند مسرورت سازد .سپس ابوبكر در ميان مردم
برخاست ،و خداوند را به آنچه اهل آن است ،ياد نمود ،و بر نبى وى درود فرستاد ،و
بعد از آن گفت :اى مردم! خداوند با اسلم بر شما نعمت فرمود ،و به جهاد شما را
عزت بخشيد ،و شما را به اين دين بر (اهل) هر دين فضيلت داد ،بنابراين اى بندگان
خدا ،براى جنگ روم در شام آماده شويد ،و من بر شما اميرانى را مىگمارم ،و براى
شما پرچم هايى مىبندم ،پروردگارتان را اطاعت كنيد ،و از امراى تان مخالفت نكنيد،
و بايد نيت تان ،نوشيدنى و طعام تان نيكو و خوب شود ،زيرا خداوند با كسانى است
كه تقوا پيشه نمودهاند ،و نيكوكارند.
حكايت آنچه ميان عمر و عمروبن سعيد اتّفاق افتاد ،و گفتار خالد براى برادرش در
تاييد فرموده ابوبكر
مىگويد :مردم ساكت و خاموش شدند ،به خدا سوگند جوابى ندادند .آن گاه عمر
گفت :اى گروه مسلمين ،شما را چه شده است كه به خليفه رسول خدا ص جواب
نمىدهيد ،در حالى كه شما را به سوى چيزى طلب نموده كه شما را زنده مىكند؟
آرى ،اگر اين تجارت قريب ،و يا سفر ،نزديك مىبود ،همه به طرف آن مبادرت
مىورزيدند .عمرو بن سعيد برخاست و گفت:
اى ابن الخطاب ،آيا مثالها را براى ما مىزنى ،مثالهاى منافقين؟! چه چيزى تو را باز
داشت كه در آنچه عيب ما را در آن گرفتى ،خودت به آن شروع كنى؟! عمر گفت:
وى مىداند ،كه اگر مرا طلب كند ،به وى پاسخ مثبت مىدهم ،و اگر مرا به جنگ فرا
خواند ،مىجنگم .آن گاه عمرو بن سعيد گفت :ولى ما اگر بجنگيم ،براى شما
نمىجنگيم ،بلكه براى خدا مىجنگيم .عمر پاسخ داد :خداوند تو را موفق دارد ،نيك
گفتى!! ابوبكر به عمرو گفت :بنشين -خدا رحمت كند -هدف عمر از آنچه شنيدى
اذيت يك مسلمان و توبيخ وى نبود ،وى به آنچه شنيدى خاست تا سهل انگاران و ميل
كنندگان به سوى زمين را انگيزه داده و به سوى جهاد بكشاند.
آن گاه خالدبن سعيد برخاست و گفت :خليفه رسول خدا راست گفت ،اى برادرم
بنشين و او نشست .و خالد گفت :ستايش خدايى راست كه جز وى معبودى نيست،
مد ص را به هدايت و دين حق مبعوث گردانيد ،تا آن را بر همه اديان ذاتى كه مح ّ
كامياب و غالب گرداند ،اگر چه مشركين اين كار را بد مىدانند ،ستايش براى خدايى
است ،كه وفا كننده وعده خود ،و ظاهر كننده وعده خود ،و هلك كننده دشمن خود
است ،و ما نه مخالف هستيم ،و نه مختلف ،و تو واليى نصيحت كننده و مشفق
هستى ،چون از ما طلب نفير و بسيج شدن را نمايى ،بسيج مىشويم ،چون امرمان
كنى و از تو اطاعت كنيم .ابوبكر از گفته وى خوشحال گرديد ،و به او گفت :اى
برادر و اى دوست ،خداوند به تو پاداش نيكو دهد ،تو به رغبت اسلم آورده بودى ،و
به اميد ثواب هجرت نموده بودى ،و از كفار با دينت فرار كرده بودى ،تا خدا و
پيامبرش را راضى گردانى ،و كلمه وى را بلند گردانى ،تو امير مردم هستى ،حركت
كن ،خداوند رحمتت كند .و بعد از آن پايين آمد.
و خالد بن سعيد برگشت ،و خود را آماده گردانيد ،و ابوبكر بلل را امر نمود ،و او
در ميان مردم اعلم نمود :اى مردم به جهاد روم در شام خارج شويد ،و مردم
مىدانستند و ترديدى نداشتند كه خالد بن سعيد اميرشان است ،و وى قبل از همه به
اردوگاه رفته بود ،بعد ازآن مردم هر روز ده تن ،بيست تن ،سى تن ،چهل تن ،پنجاه
تن و صد تن به اردوگاه خود رفتند ،تا اين كه مردم زيادى جمع شدند .روزى ابوبكر
بيرون گرديد ،و مردانى از اصحاب همراهش بودند ،تا اين كه به اردوگاه آنها رسيد ،و
آمادگى خوبى را ديد ،ولى آن آمادگى عليه روم برايش قناعت بخش نبود ،و براى
ياران خود گفت :درباره اينها اگر به همين تعداد به شام بفرستم چه نظرى داريد؟
عمر گفت :من به اين گروه در مقابل گروههاى بنى اصفر راضى نيستم .آن گاه به
ياران خود گفت :نظر شما چيست؟ گفتند :ما همان نظر عمر را داريم ،ابوبكر گفت:
آيا نامهاى براى اهل يمن ننويسم ،كه آنان را توسط آن نامه به طرف جهاد دعوت
كنيم ،و در ثوابش ترغيب شان كنيم؟ اين نظر را همه ياران وى پسنديدند ،و گفتند:
نظر خوبى را اتخاذ نمودى ،اين كار را بكن ،بنابراين نوشت:
َ
نامه ابوبكر به اهل يمن براى جهاد فى سبيلالل ّه
َ َ
(بسمالل ّه الرحمن الرحيم .من خليقه رسولالل ّه الى من قرى عليه تابى هذا من
َ
المؤمنين والمسلمين من اهل اليمن .سلم عليكم .فانى احمد اليكم الل ّه الذى ل اله
حركت داد ،درميان ايشان برخاست ،خداوند را ستود ،و بر وى ثنا گفت ،و سپس
ايشان را به حركت به سوى شام دستور داد ،و آنان را به فتح نمودن آن از طرف
خداوند براى شان ،بشارت و مژده داد ،تا در آن مسجدها بنا نمايند ،و چنين برداشت
نشود كه شما آنجا فقط براى بازى و سرگرمى مىرويد ،شام جايى است سير كه در
آنجا طعام براى تان زياد مىشود ،ومن از سرمستى و كبر پناه مىخواهم .اما سوگند به
پروردگار كعبه ،شما سرمستى و كبر مىكنيد ،و من شما را به ده كلمه توصيه و
سفارش مىكنم ،كه آنها را حفظ داريد :شيخ فانى را به قتل نرسانيد ...و حديث را،
چنان كه در الكنز ( )143/3آمده ،متذكر گرديده.
عمربن الخطاب و تحريك نمودن به جهاد و بسيج شدن در راه خداوند ،مشورت اش
با صحابه در آنچه برايش پيش آمد (عمربن الخطاب و تحريك نمودن به جهاد و
امير مقّرر نمودن كسى كه اول به جهاد حاضر گرديد)
را قبول نمودند ،و به اين صورت اكثر ارتش هايى كه به جنگ اهل 1اهل يمن دعوت ابوبكر صديق
شام رفتند از آنها بودند.
2در اصل حبشه آمده كه غلط مىباشد.
مد روايت نموده ،كه گفت :مثنى بن حارثه ابن جرير طبرى ( )61/4از قاسم بن مح ّ
صحبت نمود و گفت :اى مردم! اين طرف براى تان بزرگ جلوه نكند ،چون ما زمين
1
مزروعه فارس را تصّرف نمودهايم ،و از دو بخش عراق بر بخش بهتر آن ما بر آنها
غلبه كرده ايم 2،و عراق را با آنها نصف نمودهايم و از ايشان به دست آوردهايم،
َ
وكسى كه طرف ما بود برايشان جرات گرفتهاند ،و ما بعد آن هم ان شاءالل ّه همين
طور خواهد بود .و عمر در ميان مردم برخاست و گفت :حجاز براى شما جز به
صورت چراگاهى منزل نيست ،و ساكنان آن غير از اين ديگر استفادهاى از آن
نمىتوانند ،مهاجرينى كه وارد ميدان مىشدند ،اكنون در اين وعده خدا كجااند؟ سوى
زمينى كه خداوند در كتاب براى تان وعده داده است كه آن را براى تان به ميراث
دهد ،حركت كنيد ،چون گفته است:
(ليظهره على الدين كله)( .الفتح)28 :
ترجمه« :تا آن را بر هر دين غالب گرداند».
و خداوند پيروز گرداننده دينش ،غزت دهنده ناصر خود است ،و اهل خود را بر
ميراثهاى امتها مستولى مىگرداند ،بندگان صالح خدا كجااند؟
آن گاه :نخستين كسى كه به جنگ حاضر گرديد ابوعبيدبن مسعود بود ،بعد از آن
دومين كس سعدبن عبيد -يا سليط بن قيس -ن بود،هنگامى كه آن لشكر جمع
گرديد ،به عمر گفته شد :بر آنها مردى از سابقه داران مهاجرين و انصار را امير
مقرر كن .عمر گفت :نه ،به خدا سوگند ،چنين نمىكنم ،خداوند شما را به خاطر
سبقت و سرعت تان به سوى دشمن بلند نموده است ،وقتى كه ترسيديد و روبرو
شدن (با دشمن) را سخت دانستيد در اين صورت به رياست كسى از شما اولى
است كه به پاسخ دادن به سوى جهاد سبقت نموده ،و به دعوت جواب مثبت داده
است .به خدا سوگند ،جز نخستين ايشان را كه به جنگ حاضر شده بود ،ديگرى را بر
ايشان امير مقرر نمىكنم ،بعد از آن ابوعبيد ،سليط و سعد را خواست و گفت :اگر
شما دو تن از وى سبقت مىنموديد ،شما را متولّى اين كار مىنمودم ،و پيشوايى
خويش را با آن انتصاب درك مىنموديد ،آن گاه ابوعبيد را بر ارتش امير مقرر نمود ،و
به وى گفت :از اصحاب پيامبر ص بشنو ،و آنها را در امر شريك ساز ،و تا اين كه
درست معلومات كسب نكردهاى به سرعت و عجله تلش نكن ،چون اين جنگ است،
و براى جنگ جز مرد متين و با آرامش ،كه فرصت رفتن به جنگ و خوددارى از آن را
مىداند ،ديگرى در كار و شايسته نيست .و اين را همچنين طبرى ( )61/4از طريق
شعبى روايت نموده ،و در حديث وى آمده :براى عمر گفته شد :كسى را كه از
صحبت رسول خدا بهرهمند باشد ،بر آنها امير مكّرر كن .عمر گفت :فضل صحابه
فقط در سرعت ايشان به سوى دشمن و جنگيدن در مقابل روى گردانان است ،و
چون عمل ايشان را قوم (ديگرى) انجام دهد ،و آنان سهل انگارى كنند ،در آن صورت
كسانى كه سبكبار و گرانبار بيرون مىشوند ،از آنها براين (امارت) بهتراند ،به هدا
سوگند ،كسى را براىشان جز نخستين ايشان كه به جنگ آمادگى نشان داد
نمىفرستم ،بنابراين ابوعبيد را امير مقرر نمود ،و او را در خصوص عسكرش توصيه
كرد.
1طرف فارس براى شان از بدترين و گرانترين طرفها بود ،البته به خاطر قدرت و شوكت آنها و
سيطره و غلبه شان بر ملتها ،به نقل از طبرى .و عمربن الخطاب سه روز آنها را بدين طرف
دعوت نمود و هيچ كس جواب نداد ،و در روز چهارم پاسخ مثبت دادند.
2يعنى :اگر عراق را دو نيم كنى ،ما بر نصف بهتر و خوب آن دست يافتهايم ،و جانب نه چندان
خوب آن تحت تصّرف آنهاست .م.
يعنى اگر مردم گفتند :اميرالمؤمنين عاجز آمد ،به آنها بگو :اين رأى عبدالرحمن است. 2
سعدبن مالك همان صحابى جليل القدر و مشهور به سعد بن ابى وقاص مىباشد. 3
طبرانى ( )9/4از زيدبن وهب روايت نموده كه :على در ميان مردم برخاست و
گفت :حمد و ستايش خدايى راست ،كه آنچه را بشكند و نقض نمايد دوباره يكجاى و
محكم نشود ،و آنچه را يكجاى و محكم نسازد ،شكنندگان و ناقضين نمىتوانند آن را
نقض نمايند ،اگر خواسته بود ،دو تن هم از خلقش با هم اختلف نكرده بودند ،و نه
امت هم در چيزى از امر وى تنازع كرده بود ،و نه مفضول از فضيلت صاحب فضل
انكار ورزيده بود .ما را و اين قوم را تقديرها به اينجا كشيده ،در اين مكان با هم
يكجاى مان نموده ،بنابراين ما در ديدگاه و شنوايى پروردگارمان قرار داريم ،اگر وى
بخواهد انتقام را سريع و زود مىنمايد ،و تغييرى از جانب وى پديدار مىگردد ،تا ظالم
را تكذيب نمايد ،و براى حق مصيرش را بشناساند كه كجاست ،ولى وى دنيا را دار
اعمال ساخته ،و آخرت را نزدش دار قرار گردانيده است:
(ليجزى الذين اساووا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى)( .النجم.)31 :
ترجمه« :تا بدكاران را به خاطر اعمال بدشان كيفر بدهد ،و نيكوكاران را در برابر
اعمال نيك شان پاداش دهد».
آگاه باشيد ،كه شما فردا با قوم روبرو مىشويد ،پس امشب قيام را طولنى كنيد ،و
تلوت قرآن را زياد كنيد ،و از خداوند عزوجل نصر و صبر بخواهيد ،و با ايشان با
جديت و استوارى روبرو شويد ،و راستكار و صادق باشيد .و بعد از آن منصرف شد.
سر
حركت مىكنيم ،و قوت به طاعت و ياراى برگشت از گناه جز به توفيق خداوند مي ّ
نيست.
فرياد حوشب حميرى خطاب به على در روز صفين و جواب على به وى
ابن عبدالبر در الستيعاب ( )315/1از عبدالواحد دشمقى روايت نموده ،كه گفت:
حوشب حميرى در روز صفين على را صدا نمود ،و گفت :اى ابن ابى طالب! از ما
منصرف شو ،و ما تو را در خصوص خونهاى مان و خونت به خدا سوگند مىدهيم ،و تو
را با عراقت وا مىگذاريم ،و تو ما را با شام مان واگذار ،و خونهاى مسلمين را نگه
دار .على گفت :اى ابن ام ظليم! اين بسيار دور است ،به خدا سوگند ،اگر بدانم كه
سهل انگارى و مليمت برايم در دين خدا گنجايش دارد اين كار را مىنمودم ،و در
سنگينى بر من آسانتر بود،ولى خداوند به سكوت و سهل انگارى و مليمت اهل
قرآن ،در وقتى كه از خداوند نافرمانى مىشود ،و آنها قدرت دفاع و جهاد را داشته
باشند ،تا اين كه دين خداوند كامياب نگردد ،راضى نشده است .و ابونعيم مثل اين را
در الحليه ( )85/1روايت نموده.
اكنون اين گروه و لشكر 2از طرف ايشان به سوى شما آمده است ،و شما شناخته
شدههاى عرب و اعيان آنها و بهتر هر قبيله و عزت كسانى هستيد كه در پشت سر
شما قرار دارند ،اگر از دنيا دل بركنيد و به آخرت روى آورده رغبت نماييد ،خداوند
براى تان دنيا و آخرت را جمع مىنمايد ،و اين قتال هيچ كس را به اجل و مرگش
نزديك نمىسازد ،ولى اگر ناكام شويد ،و سست و ضعيف گرديد ،قوت تان از دست
مىرود و آخرت تان را برباد مىسازيد.
1هدف روزهاى قبل از جنگ قادسيه است ،كه در آن بخشهاى وسيعى از عراق به دست خالدبن
وليد فتح گرديده بود.
2هدف همان لشكر دويست هزار نفرى يزدگرد پادشاه فارس است.
مع تان باقى نخواهد ماند ،البته از خداوند نگهدارنده و حافظ شما از آن است -اين تج ّ
َّ َّ
ترس اين كه بار ديگر به خاطر هلك ساختن آنها برنگرديد.الله،الله ،روزهاى گذشته
را ياد كنيد ،و چيزهايى را كه خداوند برايتان در آن بخشيده به ياد آوريد ،آيا نمىبينيد كه
زمين در پشت سرتان بى آب و گياه ،و خالى از علف و مردم است ،و در آن جنگل و
جهپناهگاهى نيست كه به سوى آن پناه برده شود ،و توسط آن دفاع صورت گيرد؟ تو ّ
مت خود را مبذول آخرت بگردانيد. وه ّ
رغبت و شوق صحابه ن به جهاد و بيرون رفتن در راه خداوند (جل جلله)
رسول خدا ص تصميم بيرون رفتن به سوى بدر را گرفت .او نيز تصميم خروج با وى
را گرفت( ،دايىاش) ابوبرده بن نيار به وى گفت :نزد مادرت باش .ابوامامه به او
گفت :بلكه تو نزد خواهرت باش .وى اين قضيه را به رسول خدا ص متذكر گرديد ،او
ابوامامه را براى بودن (نزد مادرش) دستور داد .و ابوبرده بيرون گرديد ،و رسول خدا
ص در حالى برگشت كه مادر وى وفات نموده بود ،و بر وى نماز گزارد.
رغبت و علقمندى عمر در سير در راه خدا و اين قول وى كه :جهاد از حج افضل
است
امام احمد در الزهد ،سعيد بن منصور ،ابن ابى شيبه و غير ايشان از عمر روايت
نمودهاند كه گفت :اگر سه چيز نمىبود دوست داشتم كه به خدا مىپيوستم ،اگر در راه
خدا سير و حركت نمىنمودم ،يا پيشانى ام را براى خدا در خاك به سجده نمىنهادم و
يا با قومى نمىنشستم كه سخنهاى نيكو را چنان مىچينند كه خرماهاى نيكو چيده
مىشود .اين چنين در الكنز آمده.
و ابن ابى شيبه از عمر روايت نموده ،كه گفت :بايد حج نماييد چون حج عمل صالح
است كه خداوند به آن امر نموده ،اما جهاد از آن افضل است .اين چنين در الكنز (
)288/2آمده.
َ
رغبت و علقمندى ابن عمر (رضىالل ّهعنهما) به جهاد
َ
ابن عساكر از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :من در روز بدر به
رسول خدا ص عرضه شدم ،وى مرا كوچك دانست و قبولم نكرد ،و شبى مثل آن در
بيدارى ،اندوه وگريه از اين كه رسول خدا ص قبولم نكرد ،ديگر هرگز بر من نيامده
است ،چون سال آينده فرا رسيد ،من به وى عرضه شدم ،و او مرا قبول نمود ،و من
به خاطر آن خدا را ستودم .مردى گفت :اى ابو عبدالرحمن ،در روزى كه دو گروه با
هم روبرو شدند ،3روى گردانيدند ،گفت ،ولى خداوند از همه مان درگذشت و عفومان
نمود ،كه ستايش و حمد زيادى مرا وراست .اين چنين در منتخب الكنز ()231/5
آمده است.
وى اياس بن ثعلبه خواهرزاده ابوبرده بن نيار است ،نه ابوامامه باهلى. 1
اين و بقيه كلمات داخل كمانك از الصابه والستيعاب نقل شدهاند. 2
هناد از انس روايت نموده ،كه گفت :مردى نزد عمر آمده گفت :اى
اميرالمؤمنين ،يك مركب به من بده ،كه اراده جهاد را نمودهام .عمر به مردى
گفت :دستش را بگير .و او را داخل بيت المال كن ،تا هر چه را مىخواهد بگيرد .وى
داخل گرديد ،و ديد كه در آن طل و نقره است ،پرسيد :اين چيست؟ من به اينها
ضرورتى ندارم ،خواست من سوارى و توشه بود .وى را دوباره نزد عمر آوردند ،و
او را از آنچه گفته بود خبر دادند ،آن گاه عمر امر توشه و سوارى را به وى داد ،و
خودش به دست خود سوارى وى را آماده كرد ،و هنگامى كه آن مرد سوار شد،
دستش را بلند نمود ،و حمد و ثناى خداوند را نظر به كارى كه به خداوند به وى انجام
داد و به وى اعطا نمود به جاى آورد ،در اين حالت عمر از دنبال وى پياده مىرفت ،و
تمنّا مىنمود كه برايش دعا نمايد .هنگامى كه آن مرد فارغ گرديد ،گفت :بار خدايا ،و
عمر را جزا و پاداش نيكو ده .اين چنين در الكنز ( )288/2آمده.
قول عمر در فضيلت كسى كه بيرون ميرود و در راه خدا نگهبانى مىنمايد
ابن عساكر از ارطاه بن منذر روايت نموده ،كه عمر به همنشينان خود گفت :كدام
يك از مردم اجر بزرگتر دارد؟ آنها شروع نموده براى وى روزه و نماز را ياد مىكردند،
و مىگفتند :فلن و فلن بعد از اميرالمؤمنين .عمر گفت :آيا شما را از كسى كه از
همه كسانى شما ياد نموديد ،و از اميرالمؤمنين هم اجر بزرگتر دارد ،خبر ندهم؟
گفتند :بلى .گفت :مردى كه در شام است و از لجام اسب خود گرفته و از مركز
مسلمانان دفاع مىكند ،و نمىداند كه درندهاى وى را مىدرد ،و يا گزندهاى وى را نيش
مىزند ،و يا دشمنى وى را گير مىكند؟ اين از كسانى كه ياد نموديد ،و از اميرالمومنين
هم اجر بزرگتر دارد .اين چنين در كنزالعمال ( )289/2آمده.
صه عمرومعاذ بن جبل درباره بيرون رفتن (در راه خدا) با ابوبكر
ق ّ
َّ
ابن سعد از طريق واقدى از كعب بن مالك (رضىالله عنه) روايت نموده ،كه گفت:
عمر بن الخطاب مىگفت :معاذ به طرف شام بيرون رفت ،و بيرون رفتن وى به
مدينه و اهل آن در فقه و فتوايى كه وى براى شان مىداد خلل وارد نمود ،ومن با
َ
ابوبكر رحمهالل ّه صحبت نمودهبودم كه او را به خاطر نيازمندى مردم به وى نگه دارد،
ولى او اين را از من قبول نكرد و گفت :مردى طرفى را انتخاب نموده ،و شهادت را
مىطلبد ،بنابراين من وى را نگه نمىدارم .گفتم :به خدا سوگند ،براى مرد (گاهى)
شهادت در حالى نصيب مىگردد ،كه در بستر خود و در خانه خود قرار داشته باشد ،و
در شهر خود از همه غنىتر باشد .كعب بن مالك مىگويد :و معاذ بن جبل براى مردم
در مدينه در حيات پيامبر خدا ص و ابوبكر فتوا مىداد .اين چنين در الكنز ()87/7
آمده است.
چه كرد؟ سهيل به او گفت :اى مرد ،بر وى ملمتى نيست ،و مىسزد كه ملمت را
متوجه نفسهاى خود مان سازيم ،اين قوم دعوت شدند و شتاب نمودند ،و ما دعوت
شديم و سستى و تأخير نموديم .هنگامى كه مهاجرين و انصار از نزد عمر برخاستد،
آن دو نزدش آمده به وى گفتند :اى اميرالمؤمنين ،آنچه را امروز نمودى ديديم ،و
دانستيم كه آن را ما از (طرف) 1نفسهاى خودمان آوردهايم ،آيا چيزى هست كه
توسط آن آنچه را (از فضل از ما فوت شده است) دوباره درك ناييم؟ عمر به آن
دو گفت :جز اين وجه ديگر چيزى را براى اين كار نمىدانم ،و به سوى مرز روم اشاره
نمود .بعد آن دو به سوى شام حركت كردند ،و در همان جا فوت نمودند .اين چنين در
كنزالعمال ( )136/7آمده .و اين را همچنين زبير از عمويش مصعب از نوفل بن
عماره به مانند آن ،چنان كه ابن عبدالبر در الستيعاب ( )111/2ذكر نموده ،روايت
نموده است.
قول سهيل بن عمرو براى همان رؤسايى كه عمر مهاجرين را بر ايشان مقدّم
داشت
حاكم ( )282/3از طريق ابن مبارك از جرير بن حازم از حسن روايت نموده كه
2
مىگفت :مردمانى بر دروازه عمر حضور به هم رسانيدند ،كه درميان ايشان :سهيل
بن عمرو ،ابوسفيان بن حرب و بزرگانى از قريش ن حضور داشتند .در اين اثنا اجازه
دهنده عمر بيرون گرديد ،و براى اهل بدر چون صهيب ،بلل و عمارن به اجازه دادن
َ
شروع نمود ( -حسن رحمه الل ّه تعالى عليه) مىگويد :وى به خدا سوگند بدرى بود ،و
آنها را دوست مىداشت ،و درباره ايشان سفارش و وصيت هم نموده بود ،-آن گاه
ابوسفيان گفت :چون امروز هرگز نديدم! وى به اين غلمان اجازه مىدهد ،و ما در
3
اينجا نشستهايم و به طرف ما التفاتى نمىكند .سهيل -كه مرد عاقل و هوشيارى بود
-گفت :اى قوم - ،به خدا سوگند ،-من آنچه را در روهاى تان هست مىبينم ،اگر
خشمگين باشيد ،بر نفسهاى خودتان خشمگين شويد ،اين قوم هم دعوت شدند ،و
شما هم دعوت شديد ،آنها شتاب نمودند ،و شما سستى و تاخير نموديد ،به خدا
سوگند ،در فضيلت هايى كه آنها ،طورى كه مىپندارند از شما سبقت جستهاند ،فوت
شان بر شما ،از اين دروازه تان كه بر آن رقابت مىكنيد ،به مراتب شديدتر است ،بعد
از آن گفت :اين قوم به آنچه مىبينيد از شما سبقت جستهاند - ،و به خدا سوگند -
شما راهى براى آنچه اينها از شما در آن سبقت جستهاند نداريد ،بنابراين به سوى اين
جهاد متوجه شويد ،و آن را رها نكنيد و بدان ملزمت نماييد ،اميد است كه خداوند
عزوجل جهاد و شهادت را نصيب تان كند ،بعد از آن جامه خود را تكان داد ،و
برخاسته ،خود را به شام رسانيد .حسن مىگويد :به خدا سوگند ،وى راست گفته
است ،خداوند بندهاى را كه به سوى او بشتابد ،چون بندهاى كه از شتاب به سوى وى
سستى كند ،نمىگرداند .و اين چنين اين را در الستيعاب ( )110/2ذكر نموده ،و
طبرانى نيز به معناى آن را از حسن به شكل طولنى روايت نموده است .هيثمى (
)46/8مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند ،مگر اينكه حسن از عمر نشنيده.
وبخارى اين را در تاريخ خود روايت كرده ،و باوردى از طريق حميد از حسن به معناى
آن را به اختصار ،چنان كه در الصابه ) (94/2آمده ،روايت نموده است.
َ
وى حسن بصرى است رحمهالل ّه تعالى. 2
بيرون رفتن حارث بن هشام به سوى جهاد على رغم ناله و زارى و بيتابى اهل مكه
بر وى
ابن المبارك از اسودبن شيبان از ابونوفل بن ابى عقرب روايت نموده ،كه گفت:
حارث بن هشام از مكه بيرون رفت ،اهل مكه در رفتن وى ناشكيبايى و بيتابى
شديدى نمودند ،و هر كسى كه قدرت طعام خوردن را داشت در مشايعت از وى
همراهش بيرون آمد ،تا اين كه به نقطه باليى بطحاء ،و يا جايى كه خداوند خواسته
بود رسيد ،آن گاه توقّف نمود ،و مردم نيز در اطرافش ايستاده و گريه مىكردند.
هنگامى كه وى ناشكيبايى و بيتابى مردم را ديد گفت :اى مردم - :به خدا سوگند -
من به خاطر علقمندى و ترجيح نفسم از نفسهاى شما بيرون نشدهام ،و نه هم به
خاطر گزيدن شهرى بر شهر شما ،ولى چون اين امر 1پيش آمد ،و در آن مردانى از
قريش بيرون رفتند -به خدا سوگند -نه آنها از سران قوم بودند ،و نه هم از
خاندانهاى آنگاه ما -به خدا سوگند -آن چنان گرديديم ،كه اگر كوههاى مكه طل
بگردد ،و آنها را در راه خدا انفاق كنيم ،باز هم روزى از روزهاى شان را به دست
نمىتوانيم آورديم ،به خدا سوگند ،اگر اين را در دنيا از ما بردند ،تلش مىكنيم تا در
آخرت همراه شان شريك باشيم ،بنابراين از خدا شخصى ترسيده كه اين كار را انجام
داده است .و بعد به طرف شام روى آورد ،و متاع و حشم وى از دنبالش حركت
نمود ،و به شهادت رسيد خدا رحمتش كند .اين چنين در الستيعاب ( )310/1آمده .و
اين را حاكم ) (278/3از طريق ابن مبارك به مانند آن ،روايت نموده است.
مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و اين را در الصابه ( )414/1از ابويعلى از خالد
ذكر نموده كه :جهاد مرا از فرا گرفتن زيادى از قرآن مشغول داشت.
و ابن المبارك در كتاب الجهاد از عاصم بن بهدله از ابوائل روايت نموده ،كه گفت:
هنگامى كه وفات خالد فرارسيد ،گفت :من مرگ را در جاهايش طلب نموده بودم،
ولى تقدير آن برايم نرفته بود ،و چنان شد كه در بستر خود جان دهم .و هيچ يك از
َ
عملم نزدم بعد از لاله الالل ّه ،اميدوار كنندهتر از شبى نيست كه در آن در پوشش
سپر شب را سپرى نمودم ،و آسمان به شدّت بر سرم تا صبح مىباريد ،تا اين كه بر
كفار حمله نموديم .بعد از آن گفت :وقتى كه من مردم به سلح و اسبم نگاه كنيد ،و
آن را در راه خدا بگردانيد .وقتى كه وفات نمود ،عمر به خاطر جنازه وى بيرون
آمد و گفت :بر زنان آل وليد ،اگر بر خالد اشك بريزند ،مادامى كه گريبان را ندرند و
صداى خود را بلند نمىكنند ،باكى نيست .اين چنين در الصابه آمده ،و در ()415/1
گويد :اين دللت بدان مىكند كه وى در مدينه وفات نموده است ،ولى اكثريت بر آن
اند كه موصوف در حمص درگذشته است .و اين را همچنين طبرانى از ابووائل به
مانند آن به اختصار روايت كرده .و هيثمى ( )350/9مىگويد :اسناد آن حسن است.
جمعه بر منبر نشست ،بلل به وى گفت :اى ابوبكر ،گفت :لبيك .بلل گفت :مرا براى
خدا آزاد نمودهاى و يا براى نفس خودت؟ گفت :براى خدا .بلل گفت :پس به من
اجازه بده تا در راه خدا بجنگم ،و او اجازه داد .بعد به طرف شام بيرون رفت و در
همانجا درگذشت .و اين را ابونعيم در الحليه ( )150/1از سعيد به مانند آن ،روايت
نموده است.
ابويعلى ،چنان كه در المجمع ( )312/9آمده ،به اختصار روايت نموده ،و مىگويد:
رجال وى رجال صحيح اند.
صه ابوخيثمه در ترك نمودن نعمت دنيا و بيرون رفتن در راه خدا
ق ّ
ابن اسحاق متذكر گرديده كه ابوخيثمه -بعد از اين كه رسول خدا ص روزهايى راه
پيمود - 2در يك روز گرم به اهل خود برگشت ،و دو همسر خود را در سايه بانهاى
شان ،در بستانش دريافت ،كه هر يك از آنها سايه بانش را آب پاشى نموده و براى
(ابوخيثمه) 3آبى را در آن سرد نموده ،و طعامى را در آن برايش آمده كرده بود.
هنگاميكه وى داخل گرديد بر دروازه سايه بان ايستاد ،و به طرف هر دو همسرش و
آنچه براى وى ساخته بودند نگاه نمود .آن گاه گفت :رسول خدا ص در تابش آفتاب و
كلمات داخل قوس از ابن سعد نقل شدهاند. 1
باد و گرما باشد ،و ابوخيثمه در سايه سرد و طعام آمده شده و زن زيبا و (مقيم) در
منزلش ،اين انصاف نيست!! (بعد از آن گفت) :به خدا سوگند ،تا اين كه به رسول
خدا ص نپيوندم به سايه بان يكى از شما داخل نمىشوم( ،برايم) توشه آماده كنيد ،و
آن دو اينطور نمودند .بعد از آن شتر خود را آورد ،و پالنش نمود ،و بعد در طلب
رسول خدا ص بيرون رفت ،تا اين كه وى را وقتى كه به تبوك پايين رسيده بود
دريافت ،ابوخيثمه درخلل راه با عميربن وهب جمحى كه در طلب رسول خدا ص
بود ،برخورد و هر دو با هم يكجاى حركت نمودند تا اين كه به تبوك نزديك شدند .در
اين موقع ابوخيثمه به عميربن وهب گفت :من گناهى دارم ،اگر اندك از من عقب
باشى تا نزد رسول خدا ص بيايم خفه نخواهى شد ،او اين كار را نمود ،تا اين كه وى
به رسول خدا ص (در حالى كه وى در تبوك پايين رسيده بود) نزديك گرديد ،مردم
گفتند :اين سوار در راه مىآيد .رسول خدا ص گفت « :ابوخيثمه باش» .گفتند :اى
رسول خدا ،وى -به خدا سوگند -ابوخيثمه است!! هنگامى كه (شترش را خوابانيد)
روى آورد ،و براى رسول خدا ( سلم داد .و (پيامبر خدا ص) به او گفت« :اى
صه خود را براى رسول خدا ص بازگو ابوخيثمه به هلكت نزديك شدى» ،بعد از آن ق ّ
نمود ،و (رسول خدا ص) به او گفت :خير باشد ،و برايش به خير دعا نمود .عروه بن
صه ابوخيثمه را مانند سياق ابن اسحاق و مبسوطتر از آن زبير و موسى بن عقبه ق ّ
ذكر نمودهاند ،گفته شده كه :بيرون رفتن وى به سوى تبوك در وقت خزان بود .اين
چنين در البدايه ( )7/5آمده است.
و طبرانى ،چنان كه در المجمع ( )192/6آمده ،از سعدبن خيثمه روايت نموده ،كه
گفت :از رسول خدا ص تخلّف ورزيدم ،و داخل بستان شدم ،سايه بانى را ديدم كه
آب پاشى شده بود ،و همسرم را ديدم ،آن گاه گفتم :اين انصاف نيست ،كه رسول
خداص در باد گرم و سوزان و آب گرم باشد ،و من در سايه و نعمت!! و به طرف
شتر برخاستم و ،خرجينم را بر آن ،جابه جا نمودم ،و خرماهايى را توشه گرفتم،
همسرم فرياد زد :اى ابوخيثمه كجا مىروى؟ و به طرف رسول خدا ص خارج گرديدم،
و در بخشى از راه قرار داشتم كه عميربن وهب را ملقات كرده ،گفتم :تو مرد با
جرأتى هستى ،و من مىدانم كه نزد پيامبر ص آمدهاى ،ولى من شخص گناهكارى
هستم ،بنابراين از من عقبتر باش ،تا اين كه تنها نزد رسول خدا ص بروم ،و عمير از
من عقب ايستاد .هنگامى كه به اردوگاه آشكار شدم مردم مرا ديدند ،و رسول خدا
ص فرمود« :ابوخيثمه باش» .من آمدم ،و گفتم :نزديك بود هلك شوم ،اى رسول
صهام را برايش بيان نمودم .بعد رسول خدا ص به من گفت :خير باشد .و خدا!! و ق ّ
مد زهرى برايم دعا نمود .هيثمى ( )193/6مىگويد :در اين روايت يعقوب بن مح ّ
آمده ،و ضعيف مىباشد.
حزن و اندوه اصحاب ن بر عدم قدرت و توانايى براى بيرون رفتن و انفاق در راه
خداوند (جل جلله)
َ
(حكايت ابوليلى و عبدالل ّه بن مغفّل)
َ
ابن اسحاق مىگويد :به من خبر رسيده كه ،ابن يامين نضرى با ابوليلى و عبدالل ّه بن
مغفّلن در حالى روبروگرديد ،كه هر دوى آنها گريه مىنمودند .پرسيد :چه چيزى شما
را مىگرياند؟ گفتند :نزد رسول خدا ص آمديم ،تا ما را حمل نمايد ،ولى نزدش چيزى
را كه ما را بر آن انتقال دهد ،نيافتيم ،و نزد خودمان هم چيزى نيست كه توسط آن
بتوانيم با پيامبر ص بيرون برويم .ابن يامين يك شتر خود را به آن دو داد ،و دو آن را
پالن نمودند ،و مقدارى خرما هم به آنها توشه داد ،و با رسول خدا ص همراه
گرديدند .يونس بن بكير از ابن اسحاق افزوده :علبه بن زيد شبانگاه خارج گرديد ،و
در آن شب ،آنقدر كه خدا خواست نماز گزارد و بعداز آن گريست و گفت :بار خدايا،
تو به جهاد امر نمودهاى ،و به آن ترغيب فرمودهاى ،بعد نزدم چيزى نيست كه بتوانم
توسط آن توانايى (به جهاد) پيدا كنم ،و نه هم به دست رسولت چيزى هست كه مرا
بر آن حمل نمايد ،من براى هر مسلمان ،كه ظلمى در حقم (روا داشته است)، 1
خواه در مال باشد ،يا جسد و يا آبرو ،آن ظلم را صدقه مىنمايم 2،و بعد در ميان مردم
صبح نمود .رسول خداص پرسيد« :صدقه كننده امشب كجاست؟» ،هيچ كس
برنخاست ،باز گفت« :صدقه كننده امشب كجاست ،بايد برخيزد» آن گاه او به سوى
پيامبر ص برخاست و به او خبر داد .رسول خدا ص فرمود« :بر تو بشارت باد»،
سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست ،آن در جمله زكات قبول شده نوشته شد».
اين چنين در البدايه ( )5/5آمده .در الصابه ( )500/2مىگويد :ابن اسحاق حديث را
به غير اسناد متذكر گرديده ،ولكن حديث با اسناد و موصول به نقلاز مجمع بن جاريه،
و نقل از عمروبن عوف و ابوعبس بن جبر و به نقل از علبه بن زيد و قتيبه وارد
گرديده است .و اين را ابن مردويه هم از مجمع بن حارثه روايت نموده است.
انكار بر كسى كه بيرون رفتن در راه خدا (جل جلله) تأخير نمايد
يعنى همان ظلم روا شده از طرف وى را در حق خودم برايش معاف و بخشش مىكنم .م. 2
اين چنين در البدايه ( )242/4آمده .و اين را همچنين ابن ابى شيبه از ابن عباس
مانند آن چنان كه در الكنز ( )309/5آمده ،روايت كرده است.
َ
امام احمد همچنين از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا
َ
ص عبدالل ّه بن رواحه را به سريهاى فرستاد ،و آن روز مصادف با روز جمعه بود.
(راوى) مىگويد :ابن رواحه ياران خود را پيش فرستاد ،و گفت :من مىباشم و با
رسول خدا ص نماز جمعه را مىخوانم ،و بعد از آن ،به آنها مىپيوندم( .راوى) مىافزايد:
هنگامى كه رسول خدا ص نماز خواند ،وى را ديد ،و فرمود« :چه چيز تو را بازداشت
كه صبحگاه با ياران خود خارج شوى؟» گفت :خواستم جمعه را همراه تو بخوانم ،و
بعد به ايشان بپيودم .رسول خدا ص گفت« :اگر همه آنچه را در روى زمين است،
انفاق نمايى ،همان خارج شدن صبحگاه شان را درك نخواهى نمود» .و اين حديث را
ترمذى روايت نموده ،و بعد از آن او را به آنچه از شعبه حكايت نموده معلول دانسته،
سم جز پنج حديث ديگر نشنيده است ،و اين حديث موصوف گفته است :حكم از مق ّ
از جمله آنها نيست .اين چنين در البدايه ( )242/4آمده.
1در حديث «خريف» استعمال شده ،ودر متن آن را «حديقه»« ،باغچه» ترجمه نموده است ،و به
خاطر ضرورى نبودن آن ،از ذكر دوبارهاش در متن منصرف شديم .م.
گفت :خواستم جمعه را بخوانم و بعد بروم .عمر گفت :آيا از رسول خدا ص
نشنيدى كه مىگفت« :صبح رفتن و بيگاه در راه خدا ،از دنيا و آنچه در آن است ،بهتر
است؟!» اين چنين در كنزالعمال ( )287/2آمده.
در حالى از آن غزوه 2از وى تخلّف ورزيدم كه هرگز چون آن وقت قوىتر و دارنده
ترنبودم ،به خدا سوگند ،قبل از آن هرگز دو سوارى نزدم جمع نشده بود ،اما در آن
غزوه جمع نموده بودم ،و رسول خدا ص هر غزوهاى را كه مىخواست ،آن را به نام
ديگرى پوشيده مىداشت ،تا اين كه اين غزوه فرا رسيد ،ورسول خدا ص آن را در
گرماى شديد به سر رسانيد ،و به سفر دور و بيابان بى آب و علف و دشمن زياد روى
آورد .بنابراين براى مسلمانان كارشان را آشكار نمود ،تا ساز و برگ جنگ را آماده
سازند ،و ايشان را از طرفى كه خواهان آن بودند با خبر ساخت .مسلمانان همراه با
رسول خدا ص زياد بودند ،كه كتاب نگهدارندهاى -هدفش ديوان است -ايشان را
جمع نمىكرد .كعب مىگويد :پس هر مردى كه مىخواست غايب شود چنين مىپنداشت،
كه اگر وحى خداوند دربارهاش نازل نشود ،بر پيامبر پوشيده خواهد ماد.
و رسول خدا ص آن غزوه رادر حالى به سر رسانيد ،كه ميوهها و سايهها دلپسند بود،
رسول خدا ص همراه با مسلمانان آماده شدند .من صبح تلش مىنمودم كه همراه
شان آماده شوم ،ولى بدون اين كه كارى انجام داده باشم ،بر مىگشتم ،با خود
مىگفتم :من بر اين قادر هستم ،اين وضع همين طور ادامه داشت ،تا اين كه كوشش
و سعى مردم به آخر رسيد ،و صبحگاهان رسول خدا ص با مردم حركت نمود ،و من
چيزى از لوازم سفرم را كه آماده نساخته بودم ،گفتم :بعد از يك روز يا دو روز آماده
مىشوم ،و بعد به ايشان مىپيوندم ،صبح پس از اين كه فاصله گرفتند ،رفتم تا آمادگى
پيدا كنم ،ولى برگشتم و چيزى انجام ندادم .باز صبح رفتم ،و بدون اين كه چيزى
انجام دهم ،برگشتم .اين حالت تا آن وقت بر من مستولى بود ،كه آنها شتاب نمودند،
و وقت غزوه از دست رفت ،و تصميم گرفتم كه سفر كنم و ايشان را دريابم -و
كاش آن را مىكردم -ولى آن هم برايم مقدور نشد .و وقتى بعد از خروج رسول
خداص در ميان مردم بيرون مىرفتم ،و در ميانشان گشت مىزدم ،مرا اندوهگين
مىساخت كه جز مرد متّهم به نفاق ،يا مردى از ضعفا كه خداوند معذورش داشته
ديگر كسى را نمىديدم .و رسول خداص تا وقتى كه به تبوك رسيد مرا ياد نكرد .وى -
در حال يكه در تبوك در ميان قوم نشسته بود -گفت« :كعب چه كرد؟» مردى از بنى
سلمه گفت :اى رسول خدا ،وى را دو چادرش ،و نگاه نمودن به دو جانبش 3نگه
داشت ،معاذ بن جبل گفت :چيزى بدى گفتى ،به خدا سوگند ،اى رسول خدا ،ما در
مورد وى جز خير نمىدانيم ،آن گاه رسول خداص ساكت شد.
كعب بن مالك مىگويد :هنگامى كه خبر برگشت وى به من رسيد ،اندوه و پريشانى ام
آغاز شد ،و شروع به يافتن دروغ نمودم ،و مىگفتم :به چه چيز فردااز خشم و قهر
وى بيرون شوم؟ در اين باب از هر صاحب رأى اهلم استعانت جستم .هنگامى كه
گفته شد :رسول خدا ص نزديك شده و در حال آمدن است ،باطل از من كنار رفت،
و دانستم بهچيزى كه در آن دروغ باشد ،ابدا ً از وى خلصى نخواهم يافت ،لذا تصميم
راست گرفتن را برايش گرفتم .صبح رسول خدا ص تشريف آورد ،وى بر اين عادت
بود كه چون از سفرى مىآمد ،از مسجد شروع مىنمود ،و دو ركعت نماز در آن به جاى
مىآورد ،و بعد با مردم مىنشست .وقتى كه اين عمل را انجام داد ،تخلّف كنندگان -كه
هشتاد و چند تن بودند -نزدش آمدند ،و شروع به تقديم معذرت به وى نمودند ،و
برايش سوگند مىخوردند ،رسول خدا ص آشكارشان راايشان پذيرفت ،و همراشان
بيعت نمود ،و براى شان مغفرت خواست ،و پوشيده شان را به خداوند عزوجل
سمى موكول ساخت .آن گاه من نزدش آمدم ،هنگامى به وى سلم دادم ،چنان تب ّ
نمود ،كه شخص غضبناك مىكند ،بعد از آن گفت« :بيا» .من آرام آرام آمدم و در پيش
رويش نشستم .به من گفت« :چه باعث تخلّفت شد؟ آيا سوارى خويش را خريدارى
نكرده بودى؟» گفتم :آرى( ،خريده بودم) -به خدا سوگند -من اگر نزد غير تو از
اهل دنيا مىنشستم ،باور داشتم كه از خشم و قهرش با عذر بيرون بيايم ،چون برايم
قدرت بحث و جدل داده شده است ،اما -به خدا سوگند ،من دانستم كه امروز به تو
دروغ بگويم ،و توسط آن از من راضى شوى ،به زودترين فرصت خداوند تو را بر من
خشمگين خواهد ساخت ،ولى اگر سخن راست به تو بگويم ،در آن بر خشمگين
مىشوى ،ومن در آن عفو خداوند را اميد دارم ،نه ،به خدا سوگند ،عذرى نداشتم ،و به
خدا سوگند ،در حالى از تو تخلّف نمودم ،كه هرگز آن طور قويتر و دارندهتر نبودم.
رسول خداص فرمود« :اما اين راست گفت ،برخيز تا خداوند درباره ات داورى
نمايد» .من برخاست ،ومردانى از بنى سلمه هم برخاستند و مرا دنبال نموده ،به من
گفتند :به خدا سوگند ،ما به ياد نداريم كه قبل از اين گناهى را مرتكب شده باشى؟ و
از اين عاجز آمدى كه نزد رسول خدا ص به آنچه تخلّف كنندگان معذرت خواستند،
معذر مىخواستى ،و طلب مغفرت رسول خداص براى گناهت كافى بود .به خدا
سوگند ،آن قدر مرا توبيخ و ملمت نمودند ،كه تصميم گرفتم برگردم ،و خود را
تكذيب نمايم ،بعد به آنها گفتم :آيا كسى در اين (راستگويى) با من همسان شده
است؟ گفتند :بلى ،دو مرد .آنها مثل آنچه تو گفتى گفتند ،و مثل آنچه براى تو گفته
شد ،براى آن دو هم گفته شد .پرسيدم :آنها كيستند؟ گفتند :مراره بن ربيع عمرى و
هلل بن اميه واقفى ،به اين صورت دو مرد صالحى را برايم نام بردند ،كه در بدر
حضور داشتند ،و در آنها اسوه بود (و مىشد كه به ايشان اقتدا نمود) ،وقتى كه آن دو
را يادآور شدند ،حركت نموده رفتم.
ّ
رسول خدا ص مسلمانان را از صحبت با ما سه تن ،از ميان كسانى كه از وى تخلف
ورزيده بودند ،منع نمود ،بنابراين مردم خود را از ما گرفتند ،و خود را در برابر ما
تغيير دادند ،تا جايى كه زمين برايم بيگانه و ناآشنا شد ،و اين ديگر آن زمينى نبود كه
مى شناختم ،به اين صورت پنجاه شب را سپر نموديم ،آن دو همراهم سستى و
فروتنى نمودند ،و در خانههاى شان گريه كنان نشستند ،ولى من كه جوانترين قوم ،و
قوىترين ايشان بودم ،بيرون رفتم ،در نماز با مسلمانان حاضر ميگرديدم ،ودر بازارها
گشت و گذار مىنمودم ،ولى هيچ كس با من حرف نمىزد ،و نزد رسول خدا ص
مىآمدم ،و براى وى در حالى كه در جايش بعد از نماز بود ،سلم مىدادم ،و با خود
مىگفتم :آيا لبهايش را به رد سلم بر من حركت داد و يا خير؟ بعد نزديكش نماز
جه نمازم مىشدم ،به طرفم مىخواندم ،و پنهانى به وى نگاه مىنمودم ،و وقتى كه متو ّ
روى مىگردانيد ،و چون به سويش ملتفت مىشدم ،از من اعراض مىنمود .وقتى اين
روش نظر به غلظت و شدّت مردم برايم طولنى گرديد ،رفتم و از ديوار بستان
ابوقتاده -كه پسر عمويم و محبوبترين مردم نزدم بود -بال رفتم ،و به او سلم دادم،
به خدا سوگند ،جواب سلمم را نداد ،آن گاه گفتم :اى ابوقتاده ،تو را به خدا سوگند
ميدهم ،آيا ميدانى كه خدا و رسولش را دوست دارم؟ وى خاموش ماند .برايش
تكرار نمودم و سوگندش دادم ،ولى خاموش ماند .باز برايش تكرار نمودم و
سوگندش دادم ،گفت :خدا و پيامبرش داناتر اند .آن گاه چشمهايم اشك ريخت و
برگشتم و از ديوار گذشتم.
مىگويد :در حالى من در بازار مدينه مىگشتم ،دهقانى از دهقانهاى اهل شام ،از
كسانى كه طعامى را با خود آورده و در مدينه مىفروخت مىگفت :چه كسى مرا نزد
كعب بن مالك راهنماى مىكند؟ مردم براى او شروع به اشاره نمودن كردند ،تا اين كه
نزدم آمد و نامهاى را از پادشاه غسان (كه در پارهاى از ابريشم 1بود) به من تقديم
نمود ،و در آن چنين آمده بود:
َّ
(اما بعد :فانه قد بلغنى ان صاحبك قد جفاك ،و لم يجعلكالله بدار هوان و ل مضيعه ،
فالحق بنا نواسك).
«اما بعد :به من خبر رسيده ،كه دوستت در حقت جفا نموده است ،و خداوند تو را در
دار ذلّت و ضايع شدن نگردانيده است ،به ما بپيوند همراهت مواسات و همدردى
مىكنيم».
هنگامى كه آن را خواندم ،گفتم :اين هم امتحان و آزمايش است ،و با آن به طرف
تنور روى آوردم ،و آن را در تنور انداخته و سوزاندم.
(ما به اين صورت اقامت نموديم) ،تا اين كه چهل شب ،از پنجاه (شب) سپرى شد،
در اين موقع فرستاده رسول خدا ص نزدم آمده گفت :رسول خدا ص به تو دستور
ميدهد ،تا از همسرت كنار بگيرى .پرسيدم وى را طلق دهم ،يا چه كاركنم؟ گفت:
«خير ،بلكه از وى كناره بگير ،و به او نزديك نشو» .و عينا ً نزد آن دو رفيقم كسى را
فرستاد .من به همسرم گفتم :به اهلت بپيوند ،و نزد آنها باش ،تا خداوند دباره اين
امر حكم نمايد .كعب مىگويد :همسر هلل بن اميه نزد رسول خدا ص آمده گفت :اى
رسول خدا ،هلل بن اميه (مردى است) سالخورده و از كار رفته ،و خادم هم ندارد،
آيا اگر من به او خدمت كنم آن را بد مىبينى؟ گفت« :خير ،ولى همراهت مقاربت
كند» .آن زن گفت - :به خدا سوگند -وى حركتى به سوى چيزى ندارد ،به خدا
سوگند ،وى از همان روزى كه اين كار برايش پيش آمده تا همين روزش گريه مىكند.
بعضى از اهلم به من گفتند :اگر تو هم از رسول خدا ص درباره زنت ،چنان كه هلل
بن اميه اجازه خواست ،تا خدمتش را نمايد ،اجازه بخواهى (بهتر مىشود) .گفتم :به
خدا سوگند ،درباره وى از پيامبر خدا ص اجازه نمىخواهم ،چه چيز مرا مىفهماند كه
رسول خدا ص وقتى كه از وى درباره همسرم اجازه بخواهم چه مىگويد ،در حالى كه
2
من مرد جوان هستم؟!
اين جمله در روايت بخارى نيست ،و عسقلنى درباره آن گفته است :اين نزد ابن مردويه آمده. 1
در تيسيرالقارى شرح صحيح بخارى مىگويد :يعنى خود از عهده كار مىتوانم برآيم .م. 2
مىگويد :بعد از آن ده شب درنگ نمودم ،و پنجاه شب براى ما از همان وقتى كه
رسول خدا ص از صحبت با ما نهى كرده بود ،گذشت .هنگامى كه نماز فجر را صبح
شب پنجاهم خواندم ،بر پشت خانهاى از خانههاى مان قرار داشتم ،در حالىكه من به
همان حالتى كه خداوند عزوجل ياد نموده ،كه نفسم بر من تنگ آمده بود ،و زمين به
همان فراخيش برايم تنگ شده بود ،نشسته بود ،صداى فرياد كننده را شنيدم كه بر
كوه سلع بال رفته بود ،و با صداى بلند خود مىگفت :اى كعب ،بشارت باد ،آن گاه به
سجده افتادم ،و دانستم كه گشايشى فرا رسيده است .و رسول خدا ص مردم را از
اين كه خداوند توبه ما را پذيرفته است ،وقتى كه نماز فجر را به جاى آورد با خبر
گردانيد .و مردم به بشارت دادن براى ما بيرون آمدند ،و به طرف آن دو دوستم نيز
مژده دهندگانى رفتند ،و مردى اسبى را به طرفم دوانيد ،و تلش كنندهاى از اسلم
تلش نمود ،و بر كوه بلند گرديد ،صدااز اسب تيزتر بود .هنگامى همان كسى كه
صدايش را شنيده بودم ،و برايم بشارت مىداد نزد آمد ،لباس هايم را برايش كشيدم،
و آن دو را به خاطر مژده و بشارتش ،بر او پوشانيدم ،و به خدا سوگند ،در آن روز
غير آن دو لباس ديگر مالك لباسى نبودم ،و دو لباس ديگر را عاريت گرفته پوشيدم،
و به طرف رسول خدا ص حركت كردم ،و مردم گروه گروه از من استقبال نمودند،
و مرا به (قبول شدن) توبه بشارت و مژده مىدادند ،و مىگفتند :قبول توبه ات از
طرف خداوند برايت مبارك باشد .كعب مىگويد :تا اين كه به مسجد داخل شدم ،و
ديدم كه رسول خدا ص نشسته است ،و مردم در اطرافش قرار دارند ،آن گه طلحه
َ
بن عبيدالل ّه به طرف من برخاست ،و دويد و با من مصافحه نمود ،و به من تبريكى
گفت ،به خدا سوگند ،مردى از مهاجرين غير از وى به سويم نيامد ،و من آن را براى
طلحه 1فراموش نمىكنم .كعب مىگويد :هنگامى كه به رسول خدا ص سلم دادم،
رسول خدا ص در حالى كه رويش از خوشى مىدرخشيد -گفت« :بشارت باد بر تو،
به بهترين روزى كه از زمان ولدت بر تو گذشته است» ،مىگويد :گفتم :آيا (قبول توبه
و عفو) از طرف توست اى رسول خدا ،يا اطرف خدا؟ گفت« :نه ،بلكه از طرف
خدا» ،و رسول خدا ص چون خوش و مسرور مىشد ،رويش روشن مىگرديد ،گويى
قطعهاى از مهتاب باشد و ما اين را از وى مىفهميديم .هنگامى كه در پيش رويش
نشستم ،گفتم :اى رسول خدا ،از توبه من اين است كه از مالم به عنوان صدقه براى
خدا و پيامبرش دست مىكشم .رسول خدا ص فرمود :بعضى از مالت را براى خود
نگه دار ،كه آن برايت بهتر است .گفت :من همان سهم را كه در خيبر است ،نگه
مىدارم ،افزودم :اى رسول خدا ،خداوند مرا به صدق نجات بخشيد ،و از توبهام اين
است كه ،تا باقى هستم جز راست نگويم ،به خدا سوگند ،من يكى از مسلمانان را
نمىشناسم كه خداوند وى را در راستگويى ،از لحظهاى كه آن را براى رسول خدا ص
ياد نمودم ،از من بهتر آزموده باشد ،و از ابتدايى كه آن را براى رسول خدا ص ذكر
نمودم تا همين روز ،دروغى را قصد نكردهام ،و اميدوارم كه خداوند مرا در آنچه
باقى مىمانم (نيز) حفظ مايد .و خداوند براى رسول خود نازل فرمود:
َ
(لقد تابالل ّه على النبى و المهاجرين و النصار) تا به اين قولش (و كونوا مع
الصادقين)( .التوبه)117:
ترجمه« :خداوند توبه و رحمت خود را شامل حال پيامبر ،مهاجرين و انصار نمود ...و
با صادقان باشيد».
به خدا سوگند! بعد از اين كه خداوند مرا به اسلم هدايت كرده است ،ديگر نعمتى را
هرگز برايم ارزانى ننموده كه در نفسم از راست گفتنم براى رسول خدا ص و دروغ
نگفتنم برايش بزرگتر باشد ،چون (اگر دروغ گفته بودم) مثل آنان كه دروغ گفتند و
هلك شدند ،هلك مىشدم ،به خاطر اين كه خداوند تعالى براى آنان كه دروغ گفتند،
هنگامى كه وحى را نازل فرمود :بدترين چيزى را كه براى كسى بگويد گفت ،خداوند
تعالى فرمود:
َّ َّ
(سيحلفون بالله لكم اذا انقلبتم اليهم لتعرضوا عنهم) تا به اين قول وى (فانالله ل
يرضى عن القوم الفاسقين)( .التوبه)95-96 :
ترجمه« :هنگامى كه به سوى آنان باز گرديد ،براى شما سوگند ياد مىكنند ،كه از آنان
اعراض كنيد ...خداوند از جمعيت فاسقان راضى نخواهد شد».
كعب گويد :و ما -سه تن -از امر آنهايى كه رسول خدا ص از ايشان هنگامى كه
برايش سوگند خوردند ،قبول نمود ،و با ايشان بيعت كرد ،و براى شان مغفرت
خواست عقب گذاشته شديم 1،و پيامبر ص امر ما را به تأخير انداخت ،تا اين كه
خداوند درباره آن داورى نمود .بنابراين خداوند فرمود:
(و على الثلثه الذين خلّفوا)( .التوبه)118 :
ترجمه« :و (همچنين) آن سه نفر را كه پس از گذاشته شدند (خداوند مشمول رحمت
گردانيد».
و هدف از ياد نمودن خداوند كه ما عقب گذاشته شديم ،در ارتباط با عقب گذاشته
شدن مان از جنگ نيست ،بلكه عقب گذاشتن ما ،و به تاخير انداختن كار ما از كسى
است كه براى وى سوگند خورد ،و برايش معذرت تقديم نمود ،و او از ايشان 2قبول
كرد .اين چنين اين را مسلم ،و ابن اسحاق روايت نمودهاند .و امام احمد آن را با
زيادتهاى اندكى روايت كرده .اين چنين در البدايه ( )23/5آمده .و اين را همچنين
ابوداود و نسائى به مانند آن به قسمت متفرق و مختصر روايت كردهاند .و ترمذى
بخشى از اول آن را روايت نموده ،و بعد از آن گفته ...:و حديث را يادآور شده .اين
چنين در الترغيب ( )366/4آمده .و بيهقى ( )33/9آن را به طولش روايت كرده
است.
تهديد كسى كه در اهل و مال اقامت نموده و جهاد را ترك نموده باشد (تحقيق
ابوايوب درباره هدف اين آيه (ول تلقوا بايديكم الى التهلكه ))
بيهقى ( )45/9از ابوعمران روايت نموده ،كه گفت :ما در قسطنطنيه بوديم ،و بر
اهل مصر عقبه بن عامر ،و بر اهل شام مردى -هدفش فضاله بن عبيد است -
َ
(رضىالل ّهعنهما) مير بودند ،و از شهر صف بزرگى از رومىها بيرون آمد ،و ما نيز براى
شان صف بستيم( ،در اين موقع) مردى از مسلمانان بر رومىها حمله نمود و در ميان
آنها داخل گرديد ،و باز به طرف ما بيرون آمد ،مردم از مسلمانان بر رومىها حمله
نمود و در ميان آنها داخل گرديد ،و باز به طرف ما بيرون آمد،مردم به طرفش فرياد
َ
كشيده گفتند :سبحان الل ّه! خود را به دست خود به هلكت انداخت .ابوايوب انصارى
-يار رسول خدا ص -برخاست و گفت :اى مردم ،شما اين آيه را اينطور تأويل
مىكنيد ،در حالى كه اين آيه درباره ما گروه انصار نازل شده است ،ما وقتى كه
خداوند دين خود را عّزت بخشيد ،و نصرت دهندگان آن زياد گرديد - ،در ميان خويش،
با يكديگر پوشيدن از رسول خدا ص -گفتيم :اموال مان ضايع گرديد - ،در ميان
خويش ،با يكديگر پوشيده از رسول خدا ص -گفتيم :اموال مان ضايع گرديد ،اگر در
1در اصل« :تخلّفنا»« ،تخلف كرديم» آمده ،ولى آنچه من ذكر نمودم «خلفنا»« ،عقب گذاشته
شديم» بهتر است ،چون اين تعبير قرآنى است.
2در بخارى «عنه»« ،از وى» آمده است.
آن اقامت گزينيم ،و ضايع شده آن را درست كنيم ،بهتر خواهد شد .آن گاه خداوند
عزوجل -كه تصميم ما را بر ما مسترد مىنمود -نازل فرمود و گفت:
َ
(و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه )( .البقره)195 :
ترجمه« :و در راه خدا انفاق كنيد( :و يا ترك انفاق و جهاد) خود را به دست خود به
هلكت نيفكنيد».
به اين صورت هلكت در اقامتى بود كه ما آن را اراده نموده بوديم ،كه در اموالمان
اقامت كنيم ،آن را اصلح نماييم ،و اوما را به غزا دستور داد ،و ابوايوب تا آن وقت
در راه خدا در غزا بود ،كه خداوند عزوجل قبضش فرمود.
و اين را همچنين بيهقى ( )99/9از طريق ديگرى ،از ابوعمران روايت نموده ،كه
گفت :با اهل شهر -هدفش قسطنطنيه است -جنگيديم ،و عبدالرحمن بن خالد بن
وليد امير گروه بود ،ورومىها پشتهاى خود را بر ديوار شهر چسبانيده بودند .آن گاه
َ
مردى بر دشمن حمله نمود ،ومردم گفتند :نكن ،نكن ،ل اله الالل ّه ،خود را به دست
خود به هلكت مىاندازد .ابوايوب گفت :اين آيه درباره ما گروه انصار نازل شده
است ،هنگامى كه خداوند نبى خود را نصرت داد ،و اسلم را كايباب گردانيد .گفتيم
بياييد در مالهاى خويش اقامت ميكنيم و آن را اصلح مىنماييم .آن گاه خداوند تعالى
َ
نازل فرموود( :و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه ) ،و به اين صورت
به هلكت انداختن با دستهاى مان اين است ،كه در اموال خويش اقامت كنيم،و با
پرداختن به اصلح آن جهاد را بگذاريم .ابوعمران مىگويد :و ابوايوب هميشه در راه
خدا جهاد مىنمود،تا اين كه در قسطنطنيه دفن گرديد.
ابوداود ،ترمذى و نسائى از ابوعمران روايت نمودهاند كه گفت :مردى از مهاجرين
در قسطنطنيه بر صف دشمن حمله كرد ،و آن را درهم شكست ،و ابوايوب انصارى
هم همراه مان بود .آن گاه گروهى گفتند :به دست خود ،خود را به هلكت افكند.
ابوايوب گفت :ما به اين آيه عالمتريم ،چون اين درباره ما نازل شده است .ما رسول
خدا ص را همراهى نموديم ،و در معركه ها همراهش حاضر شديم ،و يارى اش
رسانيديم ،بعد هنگامى كه اسلم گسترش يافت و كامياب شد ،ما گروه انصار به
شكل مخفى جمع شديم 1،و گفتيم :خداوند ما را به صحبت نبى خود ص و نصرت وى
مفتخر گردانيد تا اين كه اسلم رايج گرديد و اهلش زيادشد و ما او را بر اهل و اموال
واولد ترجيح داديم ،و حال ديگر جنگ سلح خود را گذاشته است ،و وقت آن است كه
به اهل و اولد خود برگرديم ،و در آنها اقامت گزينيم ،آن گاه درباره ما نازل گرديد:
َ
(و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه ) ،كه هلكت در اقامت در اهل و
مال و ترك جهاد بود .اين را همچنين عبد بن حميد در تفسير خود ،ابن ابى حاتم ،ابن
جرير ،ابن مردويه ،ابويعلى در مسند خود ،ابن حبان در صحيحش و حاكم در مستدرك
خود روايت نمودهاند .ترمذى مىگويد :حسن و صحيح و غريب است .و حاكم مىويد :به
شرط بخارى و مسلم مىباشد ،ولى آن دو رايتش نكردهاند .اين چنين در تفسير ابن
كثير ( )228/1آمده است.
1در اصل «تحبباً» آمده ،و ممكن درست «تخفياً» باشدكه ما آن را در ترجمه به نقل از پاورقى
انتخاب نموديم .م.
ابن عائذ در المغازى از يزيد بن ابى حبيب روايت نموده ،كه گفت :به عمربن الخطاب
َ
خبر رسيد كه :عبدالل ّه بن حر عنسى زمينى را در سرزمين شام زراعت نموده
است ،عمر زراعت وى را به غارت داد ،و گفت :به طرف ذلّت و خوارى كه در گردن
كفار 1است رفتى ،و آن را در گردن خود انداختى .اين چنين در الصابه ( )88/3آمده
است.
َ
انكار عبدالل ّه بن عمروبن العاص بر مردى كه جهاد را ترك نموده بود
ابونعيم در الحليه ( )291/1ازيحيى بن ابى عمرو شيبانى روايت نموده ،كه گفت:
َ
عدّهاى از اهل يمن از نزد عبدالل ّه بن عمروبن العاص عبور نمودند ،و به او گفتند:
درباره مردى كه اسلم آورد ،و اسلمش نيكو بود ،هجرت نمود ،و هجرتش نيكو بود،
جهاد نمود،و جهادش نيكو بود ،و بعد از آن به سوى پدر و مادر خود به يمن برگشت،
َ
و به آنها نيكى و شفقت نمود ،چه مىگويى؟ عبدالل ّه گفت :شما چه مىگوييد؟ گفتند:
َ
مىگوييم :بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است .عبدالل ّه گفت :بلكه وى در جنت
است ،وليكن من شما را از كسى كه بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است ،خبر
مىدهم :مردى كه اسلم آورد ،و اسلمش نيكو بود ،هجرت نمود و هجرتش خوب بود
و جهاد نمود و جهادش نيكو بود به زمين دهقانى روى آورد ،و آن را از وى توأم با
جه خود را مبذول گردانيد ،و جهاد خود را جزيه و خراجش گرفت ،به آبادانى اش تو ّ
ترك نمود ،اين همان كسى است كه بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است.
1در اصل والصابه «الكبار» آمده است ،كه شايد درست آن «الكفار» باشد ،و ما آن را از روى
اصلح پاورقى در ترجمه به همين شكل نقل نموديم .م.
2يكى از راويان.
3هر دو تن قوم خود را به مدد و دفاع فرا خوانده
4دعوت به طرف قوميت و به مدد طلب نمودن قومهاى مسلمان خود عليه ديگر برادران مسلمان
شان .م
آن منات طاغيه را كه ميان عقب مشلل 1و ميان بحر قرار داشت ،منهدم نمود -
رسول خدا ص خالدبن وليد را فرستادو او منات را شكست ،و دو تن در همان غزوه
رسول خدا ص با هم جنگيدند،كه يكى از مهاجرين ،و ديگرى از بهز بود -بهزيها هم
پيمانان انصار بودند ،-آن مردى كه از مهاجرين بود ،بر بهزى چيره گرديد ،بهزى
گفت :اى گروه انصار! و او را مردانى از انصار يارى دادند .و آن مهاجر گفت :اى
گروه مهاجرين! و وى را مردانى از مهاجرين يارى رسانيدند ،و در ميان آن مردان
مهاجرين و انصار دعواى مختصرى پيش آمد ،بعد خلص كرده شدند ،و هر منافق و يا
َ
مردى كه در قلبش مرض وجود داشت ،نزد عبدالل ّه بن ابى بن سلول رفت .وگفت:
از تو اميد مىرفت ،و دفاع مىنمودى ،ولى اكنون چنان شدهاى كه نه ضررى مىرسانى
و نه نفعى ،و جلبيت يك ديگر خود را عليه ما يارى نمودند -آنها هر كسى را كه نو
َ
هجرت مىنمود جلبيت مىناميدند ، -عبدالل ّه بن ابى -دشمن خدا -گفت :به خدا
سوگند ،اگر به مدينه برگشتيم ،عزتمندتر ،ذليلتر را از آنجا بيرون خواهد نمود .مالك
بن ذخشن -كه از منافقين بود -گفت :آيا به شما نگفته بودم ،به كسى كه نزد رسول
خداست ،نفقه نكنيد ،تا پراكنده شوند؟ اين را عمربن الخطاب شنيد ،حركت نمود و
نزد رسول خدا ص آمد و گفت :اى رسول خدا ،درباره اين مرد كه مردم را در فتنه
َ
انداخته بهمن اجازه بده ،كه گردنش را بزنم -هدف عمر عبدالل ّه بن ابى است ،-
رسول خدا ص به عمر گفت« :ايا اگر تو را به كشتن وى امر كنم ،او را مىكشى؟»
عمر گفت :بلى - ،به خدا سوگند -اگر مرا به كشتن وى امر نى ،گردنش را خواهم
زد .آن گاه پيامبر خدا ص گفت :بنشين .بعد از آن اسيدبن حضير كه يكى از انصار و
از بنى عبدالشهل بودروى آورد ،و نزد رسول خداص آمد و گفت :اى رسول خدا،
درباره اين مرد كه مردم را در فتنه انداخته به من اجازه بده ،كه گردنش را بزنم.
رسول خداص گفت« :آيا اگر تو را به كشتن وى امر كنم ،او را مىكشى؟» گفت :بلى
-به خدا سوگند -اگر مرا به كشتن وى امر كنى ،با شمشير در زير حلقه هر دو
گوشش 2را مىزنم .پيامبر خدا ص گفت« :بنشين» ،بعد از آن رسول خدا ص فرمود:
«اعلن كوچ كردن كنيد» .و در وقت شدّت گرمى با مردم حركت نمود ،وى آن روز و
شبش و فرداى آن را تا گذشتن مقدار زيادى از روز سير نمود ،بعد از آن پايين آمد،
باز در وقت گرما با مردم مثل آن روز قبلى حركت نمود ،تا اين كه روز سوم را پس
از حركت از پشت مشلل صبح نمود ،هنگامى كه رسول خدا ص به مدينه رسيد،
كسى را دنبال عمر فرستاد ،و وى را طلب نمود ،رسول خدا ص فرمود« :اى عمر،
اگر تو را به كشتن وى امر مىنمودم ،او را مىكشتى؟» عمر گفت :بلى .رسول خدا
ص فرمود« :به خدا سوگند ،اگر وى را آن روز به قتل مىرسانيدى ،بينىهاى مردانى را
خاك مىماليدى 3،كه اگر ايشان را امروز به كشتن وى امركنم او را مىكشند ،آن گاه
مردم مىگويند من به جان ياران خود افتادهام ،و آنها را در بند كشيده مىشكم» ،و
خداوند عزوجل نازل فرمود:
َّ
ضوا) تا به اين قول خداوند (هم الذين يقولون لتنفقوا على من عند رسولالله حتى ينف ّ
تعالى (يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن العز منها الذل)( .المنافقون)7-8 :
ترجمه« :آنها كسانى هستند كه مىگويند :به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق
نكنيد تا پراكنده شوند ...مىگويند :اگر به مدينه برگرديم عزيزان ،ذليلن را از آن
بيرون مىكنند.»...
ابن كثير در تفسير خود ( )372/4مىگويد :اين سياق غريب است ،ولى در آن اشياى
نفيسى هست ،كه جز در خود همين (روايت) پيدا نمىشود .و ابن حجر در فتح البارى (
)458/8آمده ،ذكر نموده ،و در سياق وى آمده :بعد از آن رسول خدا ص همان روز
را با مردم راه پيمود تا اين كه بيگاه نمود ،و شب را هم حتى صبح كرد ،و روز بعد را
هم حركت نمود ،تااين كه آفتاب اذيت شان كرد ،و بعد از آن با مردم فرود آمد ،و
اندكى درنگ ننموده بودند ،كه روى زمين (از فرط خستگى) احساس نمودند ،و همه
به خواب رفتند ،رسول خدا ص اين عمل را به اين خاطر انجام داد ،كه مردم را از
َ
صحبت درباره آنچه ديروز از عبدالل ّه بن ابى سر زده بود مشغول سازد.
بيرون رفتن به مدت چهار ماه در راه خدا حكايت يك زن و داورى و حكم عمر
درباره خروج در راه خدا
عبدالرزاق از ابن جريج روايت نموده ،كه گفت :كسى كه وى را تصديق مىكنم ،به من
خبر داد :در حالى كه عمر گشت مىزد ،زنى را شنيد كه مىگويد:
تطاول هذالليل و اسود جانبه
و اّرقنى ان ل حبيب العبه
َ
فلول حذارالل ّه ل شىء مثله
لزعزع من هذالسرسر جوانبه
ترجمه« :اين شب به درازا كشيد ،و فضايش سياه گرديد ،و مرا از اين كه دوستى
نيست تا همراهش بازى كنم ،خواب نمىبرد ،آرى ،اگر ترس و هراس خدايى كه چون
او چيزى نيست نمىبود ،حتما ً كنارههاى اين تخت به حركت مىآمد».
عمر گفت :تو را چه شده است؟ گفت :شوهرم را ،اين چندين ماه است ،كه از
ومن در ديار غربت دور نمودهاى ،و من برايش مشتاق گرديدم .عمر گفت :كار بدى
را خواستى؟ گفت :پناه بر خدا! عمر افزود :نفس خود را نگه دار ،كه من پيك را به
طرف وى مىفرستم ،و پيك را به سويش فرستاد ،بعد از آن نزد حفصه
َ
(رضىالل ّهعنهما) داخل گرديد و گفت :من تو را از كارى كه پريشانم ساخته است،
مىپرسم ،آن را براى من بگشاى ،در چه مدّتى زن و شوهر خود مشتاق و علقمند
مىشود؟ حفصه سر خود را پايى انداخت ،و حيا نمود .عمر گفت :اما خداوند از حق
حيا نمىكند .حفصه به دست خود اشاره نمود ،سه ماه ،وگرنه چهارماه .آن گاه عمر
نوشت كه سربازان زيادتر از چهارماه نگه داشته نشوند .اين چنين در الكنز ()308/8
َ
آمده .و اين را بيهقى ( )29/9از طريق مالك از عبدالل ّه بن دينار از ابن عمر روايت
نموده ،كه گفت :عمربن الخطاب شبانگاه بيرون آمد ،و زنى را شنيد كه مىگويد:
تطاول هذالليل و اسود جانبه
و اّرقنى ان ل حبيب العبه
َّ
آن گاه عمربن الخطاب به حفصه بنت عمر(رضىاللهعنهما) گفت :بيشترترين مدّتى كه
زن مىتواند (در دورى) از شوهرش صبر كند ،چقدر است؟ گفت :شش و يا چهارماه.
بنابراين عمر گفت :سربازان را بيشتر از اين نگه نمىدارم.
َ
خدمت در جهاد فى سبيلالل ّه
مىشدم ،لباسهايم را برابر مىساخت .مجاهد مىگويد :بارى نزدم آمد ،و گويى من آن
را 1ناپسند داشتم .فرمود :تو اى مجاهد خلق تنگى دارى.
َ
خدمت ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) را براى خودم .م. 1
كه روزه دار بود ،و در حالى انتقال داده شد كه رمقى در وى باقى بود ،و از نوشيدن
تا اين كه در گذشت ابا ورزيد ...اين چنين در الصابه ( )122/3آمده است.
بودند .وقتى كه به دهانه گردنه رفتند ،يكى از انصار به يكى از مهاجرين گفت :كدام
بخش شب را دوست دارى كه من نگهبانى كنم ،اولش را يا آخرش را؟ گفت :بلكه
اول آن را برايم نگهبانى بده ،آن گاه آن مهاجر پهلو زد و خوابيد ،و انصارى براى نماز
خواندن برخاست .مىگويد :آن مرد آمد ،و هنگامى كه اين مرد را ديد كه وى جاسوس
قوم است ،و تيرى انداخت ،و آن تيرش به جان وى اصابت نمود ،انصارى تير را از
جان خود كشيد و گذاشتش و در جايش ثابت ايستاده ماند .مىگويد :باز تير ديگرى
انداخت ،و آن تيرش نيز به جان انصارى فرو رفت ،و تير را كشيد و گذاشتش ،و ثابت
ايستاده ماند .مىگويد :باز به تير سوم به طرف وى برگشت ،و آن را نيز به وى فرو
برد ،انصارى آن را كشيد و گذاشتش ،بعد از آن ركوع نمود و سجده كرد ،بعد از آن
رفيق خود را بيدار ساخت و گفت :بنشين كه من (تير خوردم) و ديگر قدرت بلند
شدن را ندارم .مىگويد :آن مرد بلند شد ،و هنگامى آن دو را ديد ،دانست كه آنها به
وى پى بردهاند ،و فرار كرد .مىگويد :وقتى كه آن مهاجر خونهاى انصارى را ديد
َ
گفت :سبحانالل ّه! چرا مرا در نخستين دفعهاى كه تو را زد بيدار ننمودى؟ گفت :در
سورهاى بودم و آن را قرائت مىنمودم ،و دوست نداشتم كه آن را قبل از اين كه
تمامش نمايم ،قطع كنم .هنگامى كه به شكل متوالى مرا هدف تير قرار داد ركوع
نمودم ،و تو را خبر كردم ،و به خدا سوگند ،اگر مرزى كه رسول خدا ص مرا به حفظ
آن امر نموده بود ضايع نمىشد ،بيرون شدن جانم از قطع كردن آن ،قبل از اتمامش
برايم محبوبتر بود .اين را ابوداود ( )29/1از طريق وى روايت نموده ،اين چنين در
البدايه ( )85/4آمده است .و اين را همچنين ابن حبان در صحيح خود ،حاكم در
المستدرك -كه آن را صحيح دانسته -و دار قطنى و بيهقى در سننهاى خود روايت
كردهاند ،و بخارى آن را در صحيح خود چنان كه ،در نصب الرايه ( )43/1آمده ،به
شكل معلق ذكر نموده .و اين را بيهقى در دلئل النبوه روايت كرده ،و در آن گفته
َ
است :آن گاه عماربن ياسر خوابيد ،و عبادبن بشر(رضىالل ّهعنهما) برخاست ،و به نماز
پرداخت ،و گفت :من سوره كهف را در نماز مىخواندم ،و نخواستم كه آن را قطع
نمايم.
َ
نماز عبدالل ّه بن انيس در راه خدا
َ
امام احمد از عبدالل ّه بن انيس روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص مرا طلب
نموده گفت« :به من خبر رسيد ،كه خالدبن سفيان بن نبيح هذلى ،مردم را براى من
جمع مىكند ،تا همراهم بجنگند ،وى در عرنه 1است،نزدش رفته و به قتلش رسان».
مىگويد :گفتم :اى رسول خدا ،وى را برايم توصيف كن ،تا بشناسمش ،گفت« :وقتى
كه وى را ديدى ،لرزهاى را در وجودش احساس مىكنى» .گويد :در حالى كه
شمشيرم را به گردن آويخته بودم ،بيرون رفتم ،تا اين كه به وى رسيدم ،و او در
عرنه همراه زنانى بود براى شان منزل جستجو مىنمود ،در همان فرصت وقت نماز
عصر بود ،هنگامى كه وى را ديدم ،آنچه را رسول خدا ص از لرزه برايم توصيف
نموده بود دريافتم ،آن گاه به طرفش روى آوردم ،و ترسيدم كه شايد در ميان من و
او درگيرى رخ بدهد ،و مرا از نماز مشغول سازد ،بنابراين در حالى كه به طرف وى
مىرفتم نماز خواندم و با سرم به ركوع و سجده اشاره مىنمودم هنگامى كه به وى
رسيدم ،گفت :اين مرد كيست؟ گفتم :مردى از عرب ،از تو و جمع آورى ات ،بر ضد
اين مرد شنيده ،و به خاطر آن نزدت آمده .گفت :بلى ،من در اين كار هستم.
مىگويد :من اندكى با وى راه رفتم ،تا اين كه زمان برايم مساعد شد ،شمشير را بر
وى زدم ،و به قتلش رسانيدم ،بعد از آن بيرون رفتم و زنانش را در حالى پشت سر
گذاشتم كه بر وى به روى افتاده بودند .هنگامى كه نزد رسول خدا ص آمدم ،مرا
ديده گفت« :روى كامياب گرديد» ،مىگويد :عرض كردم :اى رسول خدا ،وى را
كشتم .فرمود« :راست گفتى» .مىگويد :بعد از آن رسول خدا ص با من برخاست ،و
َ
داخل خانه خود شد ،و يك عصا به من داد و گفت« :اى عبدالل ّه بن انيس اين را نزد
خود نكه دار» .گويد :آن گاه من با آن در ميان مردم خارج شدم ،گفتند :اى عصا
چيست؟ گفتم :اين را رسول خدا ص به من داده ،و مرا امر نموده است كه آن را
نگه دارم .گفتند :آيا نزد رسول خداص بر نمىگردى ،كه از وى اين كار را بپرسى؟
مىگويد :نزد رسول خدا ص برگشتم ،و گفتم :اى رسول خدا ،چرا اين عصا را براى
من دادى؟ گفت« :نشاهاى در ميان من و تو روز قيامت باشد ،چون عصا داران در
َ
آن روز كمترين مردم اند» .راوى مىافزايد :عبدالل ّه آن را با شمشير خود بست (و يك
جاى نمود) ،و تا هنگام مرگ همراهش بود ،و وقتى درگذشت امر نمود ،و آن ضميمه
كفن وى گرديد ،و هر دوى شان يكجا دفن گرديدند .اين چنين در البدايه ()140/4
آمده است.
مىدهم كه تو بنده خدا و رسول وى هستى ،سوگند به ذاتى كه (ابوسفيان) 1به آن
سوگند ياد مىكند ،اين قول مرا هيچ انسانى غير از هند نشنيده بود .اين چنين در
البدايه ( )304/4آمده .و اين را ابن عساكر از سعيد به مثل آن ،چنان كه در الكنز (
)297/5آمده ،روايت نموده ،و گفته است :سند آن صحيح است.
َ
عبدالل ّه بن قيس نام ابوموساى اشعرى است. 2
پنداشتهاند ،و اين را شيطان به آنها گفته است ،و چون در جاهاى قتال باشند ،همراه
آخر آخر ،و كسى كه كسى را يارى نمىرساند ،مىباشند ،و سر كوهها را محكم گرفته،
مىبينند كه مردم چه مىكند ،و چون خداوند فتح را نصيب فرمود ،از شديدترين افراد
در دروغگويى در صحبت در ميان هم مىباشند ،و چون به دزدى (در مال غنيمت) قادر
شوند ،در آن بر خداوند جرأت مىكنند ،و شيطان به آنها مىگويد :اين غنيمت است ،و
اگر ايشان را فراخى زندگى رسد ،گردن كشى مىنمايند ،و اگر ايشان تنگى و سختى
رسد شيطان آنها را با متاع و عرض (دنيا) در فتنه مىاندازد ،براى آنها چيزى هم از
اجر و پاداش مؤمنين نيست ،غير از اين كه اجسادشان ،با جسمهاى مومنين است ،و
حركت شان با حركت آنها ،ولى نيتها و اعمال ايشان از هم مختلف اند ،تا اين كه
خداوند ايشان رادر روز قيامت جمع كند ،و سپس در ميان شان جدايى مىاندازد .اين
چنين در الكنز ) (290/2آمده است.
اهتمام و توجه به دعاها در جهاد در راه خدا دعا در وقت بيرون رفتن از قريه
دعاى پيامبر ص هنگام خارج شدن از مكه در وقت هجرت
مد بن اسحاق روايت نموده ،كه گفت :به من ابونعيم از طريق ابراهيم بن سعد از مح ّ
خبر رسيد ،كه رسول خدا ص هنگامى كه از مكه هجرت كنان به سوى خدا و به هدف
مدينه بيرون گرديد ،چنين گفت:
َ
(الحمدلل ّه لذى خلقنى و لم اك شيئا .اللهم اعنى على هول الدنيا ،و بوائق الدهر ،و
ً
مصائب الليالى و اليام .اللهم صحبنى فى سفرى ،و اخلفنى فى اهلى ،و بارك لى
فيما رزقتنى ،و لك فذللنى ،و على صالح خلقى فقو منى ،و اليك رب فحببنى ،و الى
الناس فل تكلنى .رب المستضعفين و انت ربى ،اعوذ بوجهك الكريم الذى اشرقت له
السماوات والرض و كشفت به الظلمات ،و صلح عليه امر الولين ان تحل على
غضبك و تنزل بى سخطك .اعوذبك من زوال نعمتك ،و فجاءه نقمتك ،و تحول
عافيتك و جميع سخطك .لك العتبى عندى خير ما استطعت ،و ل حول و ل قوه ال
بك).
ترجمه« :ستايش خدايى راست كه مرا آفريد و چيزى نبودم .بار خدايا ،مرا بر بيم
دنيا ،و سختى روزگار و مصيبتهاى شبها و روزها يارى فرما .بار خدايا ،در سفرم
همراهم باش ،و در اهلم جانشينم گرد ،و در آنچه به من رزق دادهاى به من بركت
ده .و براى خودت مرا ذليل گردان ،و بر خلق نيكويم مرا استوار ساز ،و به سوى
خودت ،پروردگارا ،مرا دوست بگردان ،و به مردم نسپارم .پروردگار مستضعفين ،تو
پروردگار منى ،من به روى كريمت كه آسمانها و زمين به آن روشن گرديده ،و
تاريكىها به آن زدوده شده است ،و امر پيشينيان بر آن صلح يافته ،پناه مىبرم ،از اين
كه غضبت را بر من روا دارى ،و قهر و خشمت را بر من نازل گردانى .من به تو از
زوال نعمتت ،و انتقام ناگهانيت ،و بر دگرگونى عافيتت ،و جميع قهرت پناه مىبرم.
خشنودى تو خواسته مىشود ،و نزد من خير و بهتر ،آنچه است كه مىتوانم ،هيچ كسى
قوتى جز به يارى تو برخوردار نيست».
از نيروى و ّ
اين چنين در البدايه ( )178/3آمده است.
بيهقى از ابومروان اسلمى و او از پدرش و پدربزرگش روايت نموده ،كه گفت :با
رسول خدا ص به سوى خيبر بيرون رفتيم ،تا اين كه نزديك آن رسيديم ،و برايش
نمودار گرديديم ،رسول خدا ص به مردم گفت« :توقّف نماييد» .مردم توقّف كردند،
آن گاه رسول خدا ص فرمود :
(اللهم رب السماوات السبع و ماأظللن ،و رب الرضين السبع و ما اقللن ،و رب
الشياطين و ما اظللن( ،و رب الرياح و ما اذرين) ، 1فانا نسالك خير هذه القريه و خير
اهلها و خير مافيها ،و نعوذ بك من شر هذه القريه و شر اهلها و شر مافيها .اقدموا
َ
بسمالل ّه الرحمن الرحيم).
ترجمه« :بار خدايا ،پروردگار آسمانهاى هفت گانه و آنچه را سايه نمودهاند ،و
پروردگار زمينهاى هفتگانه و آنچه را برداشتهاند ،و پروردگار شيطانها و آنچه را گمراه
نمودهاند( ،پروردگار بادها و آنچه در را برداشته و پراكنده نمودهاند) ما از تو خير اين
قريه ،و خير اهل آن را ،و خير آنچه را كه در آن هست ،طلب مىكنيم ،و از شر اين
قريه ،و شر اهل آن ،و شر آنچه در آه هست به تو پناه مىبريم .پيش رويد به نام
خداى بخشاينده مهربان» .اين را ابن اسحاق از طريق ابومروان از ابومعتّب چنان
كه ،در البدايه ( )183/4آمده ،روايت نموده است .و طبرانى آن را از ابومعتب بن
عمرو مانند آن روايت كرده ،و در آخرش افزوده :و در هر قريهاى كه مىخواست
داخل گردد ،همين دعا را مىخواند .هيثمى ( )135/10مىگويد :در اين راوى است كه
از وى نام برده نشده است ،و بقيه رجالش ثقهاند.
البدايه ( )275/3آمده .و اين را همچنين ابن ابى شيبه ،ابوعوانه ،ابن حبّان ،ابونعيم،
ابن المنذر ،ابن ابى حاتم ،ابوالشيخ ،ابن مردويه و بيهقى ،چنان كه در الكنز ()266/5
آمده ،روايت كردهاند.
َّ َ
ابوداود از عبدالل ّه بن عمروبن العاص(رضىاللهعنهما) روايت نموده كه :رسول خداص
با سيصد و پانزده تن از يارانش در روز بدر خارج گرديد ،هنگامى كه به بدر رسيد
گفت:
(اللهم انهم حفاه فاحملهم.اللهم انهم عراه فاكسهم .اللهم انهم جياع فاشبعهم).
1
ترجمه« :بار خدايا ،اينها پا برهنهاند ،سوارشان كن .بار خدايا ،اينها برهنهاند .بپوشان
شان .بار خدايا ،اينها گرسنهاند ،سيرشان نما».
پس خداوند در روز بدر فتح را نصيب شان كرد ،و در حالى برگشتند كه با هر مردى
از ايشان يك شتر و يا دو شتر بود ،لباس هم پوشيده بودند ،و سير هم شده بودند.
اين چنين در جمع الفوائد ( )38/2آمده .و بيهقى ( )57/9اين را مثل آن روايت
نموده ،و ابن سعد ( )13/2مانند آن را روايت كرده .و نسائى از ابن مسعود روايت
نموده ،كه گفت :هيچ سوگند دهنده و درخواست كنندهاى را نديدم ،كه از سوگند و
مد ص در روز بدر شديدتر سوگند بدهد و درخواست نمايد ،وى شروع درخواست ،مح ّ
نموده ،مىگفت :
(للهم انى انشدك عهدك و وعدك .اللهم ان تهلك هذه العصابه ل تعبد).
ترجمه« :بار خدايا ،من تو را به عهد و وعده ات سوگندمى دهم .بار خدايا ،اگر اين
گروه را هلك برگردانى عبادت كرده نمىشوى».
بعد از آن روى گردانيد ،و گويى يك طرف رويش مهتاب است ،و گفت« :گويى كه
من به كشتارگاههاى قوم در بيگاه نگاه مىكنم» .اين چنين در البدايه ( )276/3آمده.
و طبرانى مانند آن را روايت نموده ،هيثمى ( )82/6مىگويد :رجال وى ثقهاند ،جز اين
كه ابوعبيده از پدرش نشنيده است.
روايت نموده.
امام احمد از جابر روايت نموده كه :رسول خدا ص به مسجد احزاب آمد ،عباى
خود را گذاشت ،برخاست ودستهاى خود را (به شكل دعا) بلند كرد ،و بر آنان دعا
مىنمود ،ولى نماز نخواند .مىگويد :باز آمد ،و بر آنها دعا فرمود ،ونماز خواند .در
حفاه جمع حافى است ،و پياده بدون موزه و كفش را افاده مىكند. 1
دعاى در شب
دعاى پيامبر ص در شب بدر
ابن مردويه و سعيدبن منصور از على روايت نمودهاند كه گفت :رسول خدا ص در
آن شب نماز مىخواند ،در شب بدر ،و مىگفت (اللهم ان تهلك هذه العصابه ل تعبد).
ترجمه« :بار خدايا ،اگر اين گروه را هلك گردانى ،عبادت نمىشوى» .و آن شب بر
آنان باران باريد .و نزد ابويعلى و ابن حبّان از وى روايت است كه گفت :چون رسول
خدا ص در بدر روز دوم را صبح نمود ،شب آن را در حالى كه مسافر بود كامل ً زنده
داشت .اين چنين در كنزالعمال ( )267/5آمده است.
مقرب لما باعدت ،و ل مبعد لما قربت .اللهم ابسط علينا من بركاتك و رحمتك و
فضلك و رزقك .اللهم انى اسالك النعيم المقيم الذى ل يحول و ل يزول .اللهم اين
اسالك النعيم يم العيله و ال من يوم الخوف .اللهم انى عائذ بك من شر ما اعطيتنا و
شر ما منعتنا .اللهم حبب الينا اليمان و زينه فى قلوبنا و كره الينا الكفر و الفسوق
َ
العصيان ،و اجعلنا من الراشدين.الل ّه توفنا مسلمين ،و احينا مسلمين ،و الحقنا
بالصالحين غير خزايا و ل مفتونين .اللهم قاتل الكفره الذين يكذبون رسلك ،ويصدون
عن سبيلك ،و اجعل عليهم رجزك و عذابك .اللهم قاتل الكفره الذين اوتوالكتاب ،اله
الحق).
ترجمه« :بار خدايا ،حمد و ستايش همهاش از آن توست ،خداوندا ،تنگ كنندهاى براى
آنچه تو گسترانيده اى ،گسترش دهندهاى براى آنچه تو تنگ نمودهاى ،هدايت كنندهاى
براى آن كه تو گمراه نمودهاى ،گمراه كنندهاى براى كسى كه تو هدايت نمودهاى،
دهندهاى آنچه را تو بازداشتهاى ،بازدارندهاى آنچه ،را تو دادهاى ،نزديك كنندهاى آنچه
را تو دور نمودهاى و دور كنندهاى آن چه را تو نزديك نمودهاى ،نيست و وجود ندارد.
خداوندا ،از بركاتت و رحمتت و فضلت روزى ات بر ما بگستران .خداوندا ،من از تو
نعمت را در روز فقر ،و امن را در روز خوف مىطلبم .خداوندا ،من از شر آنچه كه
براى مان دادهاى و از شر آنچه كه از ما بازداشتهاى به تو پناه مىبرم .خداوندا ،ايمان
را به سوى محبوب بگردان ،و آن را در قلبهاى مان زينت بخش ،و كفر و فسوق و
عصيان را براى مان ناخوشايند بنما ،و ما را از راه يافتگان بگردان .خداوندا ،ما را
مسلمان بميران ،و مسلمان زنده بگردان ،و به صالحين بدون رسوايى و فرو رفتن
در فتنه ملحق ساز .خداوندا ،كفارى را كه رسولنت را تكذيب مىكنند ،و از راهت باز
مىدارند به قتل رسان ،و بر آنها عقوبت و عذاب خود را بگردان .خداوندا ،آن كافرانى
را كه كتاب داده شدهاند ،اى اله حق ،به قتل رسان».
اين را نسائى در اليوم والليله روايت نموده .اين چنين در البدايه ( )38/4آمده
است.
اين را همچنين بخارى در الدب ،طبرانى ،بغوى ،باوردى ،ابونعيم در الحليه ،حاكم و
بيهقى روايت نمودهاند .ذهبى مىگويد :اين حديث توأم با نظافت اسنادش 1منكر است
مىترسم كه موضوعى باشد .اين چنين در كنزالعمال ( )276/5آمده .و هيثمى (
)122/6بعد از اين كه حديث را متذكر شده ،مىگويد :اين را امام احمد و بزار روايت
نمودهاند ،و رجال احمد رجال صحيح اند .و در (ص )25دعاى پيامبر ص پس از فارغ
شدنش از پيشكش نمودن دعوت بر اهل طائف ،در «پيامبر خدا ص و تحمل سختيها
و اذيتها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله)» گذشت.
قول ابن عباس درباره معناى اين آيه( :و ما كان المؤمنون لينفروا كافه )
َ
بيهقى ( )47/9از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده،كه گفت :خداوند تبارك و
تعالى فرموده است:
(خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعاً)( .النساء.)71 :
ترجمه« :سلح خود را برگيريد و گروه گروه ،يا همه يكجا بيرون شويد».
و گفته است:
ً
(انفروا خفافا و ثقالً)( .التوبه)41 :
يعنى در آن وضع كننده و دروغگو وجود ندارد. 1
1هفت درهم كه از طل و يا نقره بود اضافه ماند ،و آيه قرآن هم ذخيره نمودن همين دو را حرام
مىداند ،لذا وى نگه داشتن آنها را با خود صلح نمىبيند ،و به پول كه در آن زمان از مس بوده ،تبديل
شان مىكند.
مىگويد :گفتم :اگر آن را براى ضرورتى يا مهمانى كه نزدت فرود آيد نگاه مىداشتى
بهتر بود ،گفت :خليل و دوستم 1به من عهد سپرده است كه« :هر نوع طل و نقرهاى
كه بر آن بند بسته شود ،طوقى است بر صاحبش ،تا اين كه آن را در راه خداوند
عزوجل خالى نمايد» .و همچنين نزد احمد و طبرانى -لفظ از طبرانى است -آمده:
«كسى كه بر طل و يا نقره بند بر بست و آن را در راه خدا انفاق ننمود ،در روز
قيامت آن گرزى آتشين مىباشد ،كه توسط آن داغ كرده مىشود» .اين چنين در
الترغيب ( )178/2آمده است.
طبرانى در الوسط از قيس بن سلع انصارى روايت نموده ،كه برادرانش از وى به
رسول خدا ص شكايت نموده ،گفتند :او مال خود را اسراف مىكند ،و در آن زياده
روى مىنمايد .گفتم :اى رسول خدا من سهميهام را از خرما مىگيرم ،و آن رادر راه
خدا و بر كسى كه همراهيم مىكند ،انفاق مىنمايم .رسول خدا ص بر سينهى وى زد و
گفت« :نفقه كن ،خداوند بر تو انفاق مىنمايد» .سه مرتبه .و بعد آن ،در راه خدا
بيرون رفتم و همراهم فقط مركبى بود ،اما امروز من عيالدارتر فاميل خود ،و داراتر
آن هستم .اين چنين در الترغيب ( )173/2آمده .و اين را همچنين ابن منده روايت
كرده .و نزد بخارى از اين طريق ،چنان كه در الصابه ( )250/3ذكر است ،به
اختصار آمده.
اخلص نيت در جهاد در راه خدا (براى كسى كه در طلب دنيا و شهرت است ،پاداش
و ثوابى نيست)
ابوداود ،ابن حبّان در صحيح خود ،و حاكم به اختصار -كه آن را صحيح دانسته -از
ابوهريره روايت نمودهاند ،كه مردى گفت :اى رسول خدا ،مردى مىخواهد جهاد
كند ،ولى هدفش (از جهاد) حصول متاع دنياست ،رسول خدا ص گفت« :برايش اجر
نيست» .مردم اين را بزرگ دانستند و به آن مرد گفتند :نزد رسول خدا ص برگرد،
شايد تو آن را نفهيمده باشى .آن مرد گفت :اى رسول خدا ،مردى است كه مىخواهد
جهاد كند ،ولى هدفش حصول متاع دنياست( .رسول خدا ص ) 1فرمود« :برايش اجر
نيست» .مردم اين را بزرگ دانستند ،و گفتند :باز نزد رسول خدا ص برگرد .و او را
به وى براى سومين بار گفت :مردى است كه مىخواهد (در راه خدا) 2جهاد نمايد ،ولى
هدفش حصول متاعى از دنياست .گفت« :برايش اجر نيست» .اين چنين در الترغيب
( )419/2آمده.
و نزد ابوداود ونسائى از ابوامامه روايت است كه گفت :مردى نزد رسول خدا ص
آمده گفت :درباره مردى كه جنگيد ،وهدفش اجر و نيك نامى است چه نظر دارى كه
برايش چيست؟ رسول خدا ص فرمود« :برايش چيزى نيست» .آن (مرد) اين را سه
مرتبه تكرار نود ،رسول خدا ص مىگفت« :برايش چيزى نيست» ،بعد از آن فرمود:
«خداوند از عمل فقط آنچه را خالص باشد ،و به آن رضاى وى طلب شده باشد،
قبول مىكند و بس» .اين چنين در الترغيب ( )421/2آمده است.
صه قزمان
ق ّ
ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روايت نموده ،كه گفت :در ميان ما مرد
بيگانهاى بود ،و دانسته نمىشد كه وى كيست ،به او «قزمان» گفته مىشد ،رسول خدا
ص وقتى كه وى ياد مىشد ،مىگفت« :او از اهل آتش است» .مىگويد :هنگامى كه روز
احد فرا رسيد ،وى به شدّت و سختى جنگيد ،و به تنهايى اش هشت و يا هفت تن از
مشركين را به قتل رسانيد ،و بسيار جنگجو و دلير بود ،ولى جراحتى بر جاى
انداختش ،و به دار بنى ظفر انتقال داده شد( ،راوى) مىافزايد :مردانى از مسلمانان
شروع نموده مىگفتند :به خدا سوگند ،اى قزمان خيلى خوب و درست جنگيدى خوش
باش و ما به تو بشارت مىدهيم .گفت :به چه خوش باشم؟ به خدا سوگند ،من فقط
به خاطر نام آورى قومم جنگيدم ،و اگر اين مسئله نبود ،نمىجنگيدم( .راوى) مىگويد:
هنگامى كه جراحتش وى را به سختى اذيت نمود ،تيرى را از تيردان خود گرفت ،و
توسط آن خود را به قتل رسانيد .اين چنين در البدايه ( )36/4آمده.
صه اصيرم
ق ّ
ابن اسحاق از ابوهريره روايت نموده كه وى مىگفت :مرا از مردى خبر دهيد كه
داخل جنت شده ،و هرگز نماز نخواند است ،وقتى كه مرد او را مىشناختند ،از خودش
مىپرسيدند كه وى كيست؟ مىگفت :اصبرم بنى عبدالشهل :عمروبن ثابت بن وقش.
مد بن اسد گفتم :داستان اصيرم چطور بود؟ گفت :وى از حصين مىگويد :به مح ّ
به نقل از الترغيب 1
اسلم آوردن قوم خود انكار داشت .و هنگامى روز احد فرارسيد ،چيزى در فكرش
آمد و اسلم آورد ،بعد از آن شمشير خود را گرفت ،و صبحگاهان حركت نمود ،و در
ميان مردم داخل شد و جنگيد ،تا اين كه جراحت براى برجاى انداختش( .راوى)
مىگويد :در حالى كه مردانى از بنى الشهل كشته شدگان خود را در معركه جستجو
مىكردند به وى برخوردند و گفتند :به خدا سوگند ،اين اصيرم است ،چه او را اينجا
آورده است؟! در صورتى كه ما وى را گذاشته بوديم ،و او منكر اين سخن است .از
1
حم و مهربانى بر قومت يا وى پرسيدند و گفتند :اى عمرو ،چه تو را آورده است؟ تر ّ
رغبت به اسلم؟ گفت :بلكه رغبت به اسلم ،من به خدا و رسولش ايمان آوردم و
مسلمان شدم ،بعد از آن شمشير خود را برداشتم ،و صبحگاه با رسول خدا ص
بيرون گرديدم ،و جنگيدم ،تا اين كه آنچه به من رسيده است ،رسيد .و بعد از اندكى
درنگ نزد آنها جان داد .او را براى رسول خدا ص ياد كردند ،فرمود« :وى از اهل
جنت است» .اين چنين در البدايه ( )37/4آمده .و در الصابه ( )526/2مىگويد :اين
اسناد حسن است ،و آن را گروهى از طريق ابن اسحاق روايت نمودهاند .و اين را
همچنين ابونعيم در المعرفه مثل آن ،چنان كه در الكنز ( )8/7آمده ،روايت كرده ،و
امام احمد مانند آن را ،چنان كه در المجمع ( )362/9آمده ،روايت نموده ،گفته:
رجال وى ثقهاند.
اين را ابوداود و حاكم از طريق ديگرى از ابوهريره روايت نمودهاند كه :عمروبن
اقيش در جاهليت براى خود سود داشت ،و مصحلت ندانست كه قبل از گرفتن آن
اسلم بياورد ،بعد (در) 2روز احد آمد و گفت :پسرعموهايم كجايند؟ گفتند :در احد.
گفت :در احد ،آن گاه سلح خود را بر تن نمود ،و اسبش را سوار شد ،و بعد از آن به
طرف آنان متوجه گرديد .هنگامى كه مسلمانان وى را ديدند ،گفتند :اى عمرو ،از ما
دور شو ،گفت :من ايمان آوردهام :و به شدّت جنگيد ،تا اين كه زخم برداشت ،و
مجروح به اهل خود انتقال داده شد .آن گاه سعد بن معاذ نزدش آمد ،و به برادرش
صب و دفاع قومش اين كار را نموده ،يا اين كه به خاطرسلمه گفت :به خاطر تع ّ
غضب براى خدا و پيامبرش؟ گفت :بلكه به خاطر غضب براى خدا و رسولش .به اين
صورت موصوف درگذشت و داخل جنت شد ،و براى خداوند نمازى هم نخواند .در
الصابه ( )526/2گفته است :اين اسناد حسن است .و بيهقى ( )167/9اين را به
اين سياق ،به مانند آن ،روايت نموده است.
دشمن برخاستند .و آن مرد را حمل كنان در حالى نزد رسول خدا ص آوردند كه تيرى
به وى در همانجاى اشارهاش اصابت كرده بود ،پيامبر خدا ص گفت« :اين
همانست؟» گفتند :بلى .فرمود« :با خدا راست گفت ،و او هم تصديقش نمود» ،آن
گاه پيامبر ص وى را در عباى خود كفن نمود ،و بعد از آن پيشش نمود و بر او نماز
خواند ،و آنچه از دعايش شنيده شد اين بود( :اللهم هذا عبدك خرج مهاجرا فى
سبيلك ،قتل شهيدا ،و انا عليه شهيد)« .خداوندا ،اين بنده ات است ،كه به عنوان
مهاجر در راهت بيرون رفت و شهيد شد و من گواه او هستم» .و اين را نسائى
همانند آن روايت نموده است .و اين چنين در البدايه ( )591/4آمده است و حاكم (
)495/3مانند آن را روايت كرده است.
بيان مىكنيد ،و يا اين كه از من شدّت و سختى خواهيد ديد .گفتند :ما گفتيم ،آنها
شهيداند .عمر گفت :سوگند ،به ذاتى كه خدايى جز وى نيست ،و سوگند به ذاتى
مد را به حق مبعوث گردانيد ،و قيامت جز به اجازه وى برپا نمىشود ،هيچ نفس مح ّ
زندهاى نمىداند ،كه براى نفس مرده نزد خداوند چيست ،به جز نبى خدا ،كه خداوند
گناهان گذشته و ما بعدش را برايش بخشيده است .و سوگند به ذاتى كه خدايى جز
مد را به حق هدايت مبعوث گردانيد و قيامت جز وى نيست ،و سوگند به ذاتى كه مح ّ
به اجازه وى برپا نمىگردد ،كه مردى به خاطر ريا مىجنگد ،و به خاطر ننگ و عار
مىجنگد ،و به خاطر به دست آوردن دنيا مىجنگد ،و به خاطر مال مىجنگد ،براى
كسانى كه مىجنگند نزد خدا جز آنچه در نفسهاى شان است ديگر چيزى نيست .اين
1
چنين در كنزالعمال ( )292/2آمده ،و گفته است :حافظ ابن حجر مىگويد :رجال وى
ثقهاند ،جز اين كه آن منقطع است.
مام از مالك بن اوس بن حدثان روايت نموده ،كه گفت :ما در ميان خود از ت ّ
سريهاى صحبت نموديم ،كه در زمان عمر در راه خدا از بين رفته بود .گويندهاى از
ما گفت :كارگران خدا ،در راه خدا ،اجرشان بر خداوند است .و گويندهاى از ما گفت:
خداوند ايشان را بر آنچه بر آن ميرانيده بود ،زنده مىگرداند .عمر گفت :آرى -سوگند
به ذاتى كه جانم در دست اوست -خداوند ايشان را بر آنچه بر آن ميرانيده بود ،زنده
خواهد نمود ،كسى از مردم است كه به خاطر ريا و نيك نامى مىجنگد ،و كسى از
ايشان است كه به نيت دنيا مىجنگد ،و كسى از ايشان است كه جنگ او را در بر
مىگيرد ،و از آن گزيرى نمىيابد .و از ايشان كسى است كه به صبر و نيت اجر و
پاداش مىجنگد ،و اينها شهداء اند ،با اين كه من نمىدانم ،با من چه مىشود وبا شما چه
مىشود ،غير از اين كه مىدانم ،صاحب اين قبر -يعنى رسول خدا ص -گناه
گذشتهاش برايش بخشيده شده است.
و در نزد ابن شيبه از مسروق روايت است كه گفت :شهدا در نزد عمربن الخطاب
ياد شدند ،عمر به قوم گفت :چه كسانى را شهيد مىپنداريد؟ قوم گفت :اى
اميرالمؤمنين ،آنها كسانى اند كه در اين غزوات كشته مىشوند .آن گاه گفت :پس
شهداىتان زياداند ،من شما را از آن خبر مىدهم :شجاعت و ترس غرايزىاند در مردم،
كه خداوند آن را جايى بخواهد مىگذارد ،بنابراين شجاع (كسى است) كه پيشاپيش
مىجنگد ،و پرواى برگشت به خانواده خود را ندارد .و ترسو (كسى است) كه (در
سختى) همسر خود را رها مىكند و فرار مىنمايد .و شهيد كسى است ،كه هدفش
رضاى پروردگار باشد ،و مهاجر كسى است كه آنچه را خداوند از آن نهى نموده كنار
گذارد ،و مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست وى در امان باشند .اين
چنين در كنزالعمال ( )292/2آمده است.
َ
صه عبدالل ّه بن زبير و مادرش ق ّ
َّ
ماد درالفتن از ضمام روايت نموده كه :عبدالله بن زبير كسى را نزد نعيم بن ح ّ
مادرش فرستاد ،كه مردم از اطراف من پراكنده شدهاند ،و آنها ( -جانب مقابل) -
مرا به امان خواستن فراخواندهاند .مادرش گفت :اگر براى احياى كتاب خدا و سنت
نبى اش بيرون رفتهاى ،پس بر حق بمير ،ولى اگر در طلب دنيا بيرون شدهاى ،در تو،
در زندگى و در مرگ خيرى نيست .اين چنين در الكنز ( )57/7آمده است.
يعنى :هر شخص طبق نيت و اردهاش پاداش داده مىشود .م. 1
به جا آوردن امر امير در جهاد و بسيج شدن در راه خدا انكار ابوموسى اشعرى بر
مردى كه امرش را نپذيرفت و گفتارش با وى
ابن عساكر از ابومالك اشعرى روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص ما را به
سريهاى فرستاد ،و سعد بن ابى وقاص را اميرمان نمود .حركت نموديم تا اين كه
در منزلى پايين آمديم ،مردى برخاست و مركب خود را زين نمود ،به او گفتم :كجا
اراده دارى؟ گفت :دنبال علف مىروم ،به او گفتم :اين كار را تا اين كه دوست مان را
نپرسيدهايم ،نكن ،آن گاه نزد ابوموسى اشعرى 1آمديم ،و آن را به او متذكر شديم،
گفت :به او شايد به خانواده ات برگردى ،گفت :خير ،ابوموسى گفت :ببين كه چه
مىگويى ،گفت :خير ،آن گاه ابوموسى گفت :برو بخير .وى براه افتاد ،و شب خيلى
ناوقت نمود ،بعد از آن آمد ،ابوموسى به او گفت :شايد خانه رفته باشى .گفت :خير،
ابوموسى گفت :ببين كه چه مىگويى :گفت :بلى (رفته بودم) ،ابوموسى به او گفت:
تو در آتش به سوى خانواده ات رفتى ،در آتش نشستى ،و به طرف آتش روى
آوردى ،و حال عملى كن كه كفّاره گناهت شود .اين چنين در الكنز ( )169/3آده.
منسجم بودن و نزديكىشان با همديگر در بيرون رفتن و جهاد در راه خدا (انكار و
خشم رسول خدا ص بر پراكندگى و تفّرق در جهتها و وادىها و انكارش بر تنگ ساختن
فرودگاهها)
ابوداود و نسائى از ابوثعلبه خشنى روايت نمودهاند كه گفت :مردم طورى بودند كه
وقتى فرود مىآمدند ،در درهها و وادىها پراكنده مىشدند .رسول خدا ص فرمود:
«پراكنده شدن شما در درهها و وادىها از طرف شيطان است» ،بعد از آن درهر
منزلى كه پايين مىآمدند ،خود را با همديگر نزديك و منسجم مىساختند .اين چنين در
الترغيب ( )40/5آمده .و اين را بيهقى ( )152/9به مانند آن ،روايت نموده ،و افزوده
است :حتى گفته مىشد :اگر جامهاى بر آنها پهن مىگرديد ،همه شان را فرا مىگرفت.
اين چنين اين را ابن عساكر ،چنان كه در الكنز ( )341/3آمده ،روايت نموده ،و لفظ
وى چنين است :حتى اگر جامهاى بر ايشان پهن مىشد ،ايشان را در خود مىگنجانيد.
و اين را همچنين بيهقى ( )152/9از سهل بن معاذ جهنى و ا از پدرش روايت
نموده ،كه گفت :من با رسول خدا ص در غزوه فلن و فلن اشتراك ورزيدم ،مردم
فرودگاهها را تنگ نمودند ،و راه را بند كردند .آن گاه رسول خدا ص مناديى را
فرستاد ،كه در ميان مردم فرياد نمايد« :كسى كه فرودگاهى را تنگ نمايد ،و يا اين
كه راهى را سپرى كند ،برايش جهاد نيست» .و ابوداود نيز مثل اين را ،چنان كه در
مشكوه (ص )332آمده ،روايت كرده است.
يعنى عملى را انجام دادى كه وسط آن سزاوار دخول بهشت شدى. 1
در (ص )82حديث ابوريحانه در «تحمل شدّت سرما» گذشت ،كه در آن آمده بود:
رسول خدا ص فرمود« :كى امشب از ما حراست و نگهبانى مىكند ،من برايش
دعايى مىكنم كه فضل آن را به دست مىآورد» ،آن گاه مردى از انصار برخاست و
گفت :من ،اى رسول خدا ،فرمود« :تو كيستى» گفت :فلن .فرمود« :نزديك شو»،
وى نزديك گرديد ،و رسول خدا ص لباس وى را گرفت ،و دعا را آغاز نمود .هنگامى
كه شنيدم ،گفتم :من هم مرد (اين كار) هستم .گفت« :تو كيستى» گفت :ابوريحانه.
مىافزايد :آن گاه برايم دعايى پاينتر از دوستم نمود ،و بعد از آن گفت« :بر چشمى
كه در راه خدا حراست نموده باشد ،آتش حرام گردانيده شده است» .اين را امام
احمد ،نسائى ،طبرانى و بيهقى روايت نمودهاند .و در حديث جابر كه در بخش نماز
در راه خدا گذشت آمده :پيامبر ص فرمود« :كى از ما امشب حراست مىنمايد؟» آن
گاه مردى از مهاجرين و مردى از انصار حاضر شدند ،پيامبر ص فرمود« :در دهانه
گردنه اين دره باشيد» ،و آن دو تن :عماربن ياسر و عبادبن بشر بودند ...و حديث را
به طول آن متذكر شده .اين را ابن اسحاق و غير وى روايت نمودهاند.
اين چنين در الترغيب ( )436/2آمده .و اين را همچنين امام احمد و ترمذى از انس
به مانند آن روايت نمودهاند.
و نزد امام احمد همچنين از طريق ديگرى از انس روايت است كه گفت :عمويم كه
من به نام وى ناميده شدم ،در بدر همراه رسول خدا ص حاضر نبود .مىگويد :اين كار
برايش گران تمام شد ،و گفت :اولين غزوهاى را كه رسول خدا ص حاضر شد ،من
از آن غايب بودم ،و اگر خداوند جنگى را در ما بعد همراه رسول خداص به من نشان
داد ،خداوند آنچه را من انجام مىدهم ،خواهد ديد!! مىگويد :وى از اى كه غير آن را
بگويد پرهيز نمود ،و در روز احد با رسول خدا ص حاضر شد .مىافزايد :با سعد بن
معاذ روبرو گرديد ،و انس به وى گفت :اى ابوعمرو كجا (ميروى)؟ شگفتا چه خوش
است بوى جنت!! من آن را در احد احساس مىكنم .مىگويد :آن گاه با ايشان جنگيد تا
اين كه كشته شد ،و در جسدش هشتاد و چند ضربه (با شمشير) ،جراحت نيزه و
اصابت تير يافت شد .انس مىگويد :خواهرش ،عمهام ربيّع بنت نضر گفت :من برادرم
را فقط از انگشتانش شناختم .و اين آيه نازل گرديد:
َ
(من المؤمنين رجال صدقوا ماعاهدوا الل ّه عليه ،فمنهم من قضى نحبه و منهم من
ينتظر ،و ما بدّلوا تبديلً)( .الحزاب)23 :
ترجمه« :در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستهاند صادقانه
ايستادهاند ،بعضى پيمان خود را به آخر بردهاند ،وبعضى ديگر در انتظاراند ،و هرگز
تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادهاند.
انس مىگويد :بر اين باور بودند كه آن آيه درباره وى ودرباره يارانش نازل گرديده
است .و اين را ترمذى و نسائى روايت نمودهاند ،و ترمذى گفته :حسن صحيح است.
اين چنين در البدايه ( )32/4آمده و اين را همچنين طيالسى ،ابن سعد ،ابن ابى
شيبه ،حارث ،ابن جرير ،ابن المنذر ،ابن ابى حاتم و ابن مردويه ،چنان كه در الكنز (
)15/7آمده ،روايت نمودهاند .و ابونعيم در الحليه ( )121/1و بيهقى ( )44/9نيز آن
را روايت كردهاند.
هدف قرار گرفتن چشم قتاده بن نعمان و رفاعه بن رافع در روز بدر
بغوى و ابويعلى از عاصم بن عمر بن قتاده،و او از قتاده بن نعمان روايت نمودهاند
كه :چشم وى در روز بدر هدف قرار گرفت ،و سياهى آن بر گونهاش افتاد ،خواستند
كه آن را قطع نمايند ...و حديث را يادآور شده ،كه در «باب تأييدات ومددهاى غيبى
براى اصحاب» خواهد آمد.
بزار و طبرانى از رفاعه بن رافع روايت نمودهاند كه گفت :در روز بدر مردم بر
مع نموده بودند ،آن گاه ما به طرفش روى آورديم .من پارچهاى از اميه بن خلف تج ّ
زره وى را ديدم كه از زير قولش قطع گرديده بود ،و در همانجايش او را به شمشير
زدم ،و در روز بدر به تير زده شدم ،و چشمم كنده شد ،رسول خدا ص در آن آب
دهن خود را انداخت ،دربارهاش برايم دعا فرمود ،و ديگر مرا هيچ اذيت ننمود .هيثمى
( )82/6مىگويد :در آن عبدالعزيز بن عمران آمده ،و ضعيف مىباشد.
قرار داشتند ،دشمنان چنگك هايى را در زنجيرهاى داغ شده مىانداختند كه در انسان
بند مىشد ،و او را به طرف خود بلند مىنمودند ،آنان اين كار را به جان انس نمودند.
آن گاه براء حركت نمود ،و بر ديوار بال رفت ،بعد از آن زنجير را به دست خود
گرفت و آن ريسمان را تا اين كه قطع ننمود ،نگذاشت .بعد به دست خود ديد ،كه
استخوانهاى آن معلوم مىشود ،و گوشتى كه بر آن قرار داشت رفته است .و خداوند
انس بن مالك را به وسيله وى نجات داد .اين چنين در الصابه ( )143/1آمده است.
ودر المجمع اين را از طبرانى ذكر نموده ،و در آن آمده :بعضى از آن چنگكها به
انس بن مالك بند شد ،و وى را بلند نمودند ،تا اين كه از زمين بلندش كردند ،كسى
نزد برادرش براء آمد ،و به او گفت :به برادرت برس -اين درحالى بود كه وى با مرد
(دشمن) مىجنگيد ،-آن گاه به سرعت آمد و به ديوار خيز زد ،و زنجير را به دست
خود گرفت و چرخيد و آنها را تا آن وقت كش نمود ،و دست هايش دود مىداد ،كه
ريسمان را قطع نمود بعد به دستهاى خود ديد ...و آن را متذكر گرديده ،هيثمى (
)325/9مىگويد :اسناد آن حسن است.
عدن قصرى است ،كه پانصد دروازه دارد ،و بر هر دروازه پنج هزار حورعين است ،و
در آن جز نبى داخل نمىشود .بعد از آن به قبر پيامبر خدا ص ملتفت شده گفت:
مبارك بادا به تو اى صاحب (اين) 1قبر .سپس گفت :يا صدّيق ،بعد از آن به قبر
ابوبكر ملتفت شده گفت :مبارك بادا به تو اى ابوبكر .بعد از آن گفت :يا شهيد ،و
به طرف نفس خود برگشته گفت :اى عمر شهادت چگونه به تو خواهد رسيد؟ بعد از
آن گفت :همان ذاتى مرا از مكه به هجرت مدينه خارج گردانيد ،قادراست كه شهادت
را هم به سويم سوق دهد .اين چنين در كنزالعمال ( )275/7آمده .و در مجمع
الزوائد ( )55/9از طبرانى افزوده :ابن مسعود گفت :خداوند آن را به طرف وى
به دست بدترين خلق خود ،غلم و برده مغيره سوق داد .هيثمى مىگويد :رجال وى
رجال صحيح اند ،غير از شريك نخعى كه ثقه است ،و دربارهاش اختلف وجود دارد.
بخارى از اسلم از عمر روايت نموده (كه عمر مىگفت) :خداوندا! شهادت را در
راهت برايم نصيب فرما ،و مرگم را در مدينه رسولت ص بگردان .اين را اسماعيلى
َ
از حفصه(رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :از عمر شنيدم كه مىگفت :خداوندا!
از تو كشته شدن در راهت ،و وفات در شهر نبى ات را مسئلت دارم .حفصه مىگويد:
پرسيدم :اين چگونه ممكن است؟ گفت :خداوند وقتى كه بخواهد آن را مىآورد .اين
چنين در فتح البارى ( )71/4آمده.
َ
عبدالل ّه بن جحش و آرزوى شهادت
َ َ
طبرانى از سعد بن ابى وقاص روايت نموده ،كه عبدالل ّه جحش(رضىالل ّهعنهما) در روز
احد به او گفت :آيا خداوند را دعا نمىكنى؟ آن گاه هر دو در ناحيهاى خلوت شدند ،و
سعد دعا نموده گفت :پروردگارا! وقتى كه با دشمن روبرو شدم ،مرد بسيار جنگجو و
خشمناك را بر من روبرو گردان ،كه با او بجنگم و همراهم بجنگد ،بعد از آن كاميابى
َ
بر وى را برايم نصيب گردان ،تا به قتل رسانمش و تجهيزاتش 2را بگيرم ،و عبدالل ّه
َ
بن جحش آمين گفت .بعد از آن عبدالل ّه فرمود :بار خدايا! مرد بسيار خشمگين و
بسيار جنگجو را نصيبم بگردان ،كه با او به خاطر تو بجنگم و با من بجنگد ،و بعد از
آن مرا بگيرد و بينى و گوشم را قطع نمايد ،و چون فردا با تو روبرو شدم ،بگويى:
كى بينى و گوشت را بريده است؟ بگويم :در راه تو و رسولت چنين شده است .و تو
َ
بگويى :راست گفتى .سعد گفت :اى فرزندم ،دعاى عبدالل ّه بن جحش از دعاى تو
بهتر بود ،چون وى را در آخر روز ديدم كه بينى و گوشش در تارى آويزان بودند.
هيثمى ( )301/9مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و اين چنين اين را بغوى ،چنان
كه در الصابه ( )287/2آمده ،و ابن وهب ،چنان كه در الستيعاب ( )274/2آمده،
روايت نمودهاند ،و بيهقى ( )207/6مثل آن را روايت كرده است .و اين چنين اين را
ابونعيم در الحليه ( )109/1روايت نموده ،جز اين كه وى دعاى سعد را ذكر نكرده ،و
َ
به دعاى عبدالل ّه كتفا نموده است.
َ
اين را حاكم ( )200/3از سعيد بن مسيّب روايت نموده كه گفت :عبدالل ّه بن جحش
گفت :بار خدايا! من به تو سوگند ياد مىكنم ،كه فردا با دشمن روبرو شوم ،و آنها
مرا بكشند و بعد از آن شكمم را پاره نمايند و بينى و گوشم را ببرند ،بعد از آن از
من بپرسى كه اين چرا؟ بگويم :در راه تو .سعيد بن مسيب مىگويد :من اميدوارم،
خداوند آخر سوگند وى را چنان كه اول سوگندش وفا نمود ،وفا نمايد .حاكم مىگويد:
در روايت سلب استعمال شده است ،كه شامل گرفتن جامه ،سلح شتر كسى نيز مىشد .م. 2
در اين حديث اگر ارسال 1نمىبود به شرط بخارى و مسلم صحيح بود .ذهبى مىگويد:
مرسل صحيح است .اين چنين اين را ابن شاهين ،و ابن المبارك در الجهاد ،چنان كه
در الصابه ( )287/2آمده ،و ابونعيم در الحليه ( )109/1و ابن سعد ( )63/3روايت
نمودهاند.
هدف پيراهن و تنبان است ،كه در آن زمان به شكل يك ازار و يك چادر استعمال مىشد .م. 2
اين و كلمه بعدى داخل قوس از الصابه نقل شده است. 3
همين بود كه مرگ به سراغش آمد -عفّان 1يك مرتبه گفت :وى شكم درد شد -و در
اصبهان مرد .مىگويد :آن گاه ابوموسى برخاست و گفت :اى مردم! به خدا سوگند،
نظريه آنچه ما ،در شنيدگىهاى مان ،از نبى تان ص شنيدهام ،و تا جايى كه ما مىدانيم،
حممه شهيد است .هيثمى ( )400/9مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند ،غير داود بن
َ
عبدالل ّه اودى ،كه ثقه است و دربارهاش اختلف مىباشد .اين را همچنين ابونعيم به
مانند آن ،چنان كه در المنتخب ( )170/5آمده ،روايت نموده است.
در واقعه نهاوند متذكر شده ،و در آن آمده :رسول خدا ص وقتى به جنگ مىرفت ،و
در اول روز نمىجنگيد ،تا اين كه نماز حاضر نمىشد ،و بادها نمىوزيد ،و جنگ نمودن
گوارا نمىگرديد ،عجله نمىكرد ،مرا نيز همين امر بازداشته است .بار خدايا! من از تو
مىخواهم چشمم را امروز به فتحى روشن بگردانى كه در آن عّزت اسلم باشد ،و به
ذلّتى كه كفّار بدان ذليل گردند ،و بعد از آن مرابا نصيب نمودن شهادت به سوى خود
ببر ،آمين بگوييد - ،خدا رحمت تان كند -و ما آمين گفتيم و گريستيم.
و طبرانى حديث معقل بن يسار را به طول آن ،مثلى كه طبرى روايت نموده،
روايت كرده است .هيثمى ( )217/6مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .غير از
َ
علقمه بن عبدالل ّه مزنى كه ثقه است ،و اين را همچنين حاكم ( )293/3از معقل به
طول آن روايت نموده است.
رغبت و علقمندى صحابه به مرگ و كشته شدن در راه خدا در روز بدر
صه خيثمه و پسرش سعد درباره قرعه كشى شان براى خروج ق ّ
حاكم ( )189/3از سليمان بن بلل روايت نموده :هنگامى كه رسول خدا ص به
طرف بدر بيرون رفت ،سعدبن خيثمه و پدرش هر دو خواستند با وى بيرون روند ،اين
موضوع به رسول خدا ص گفته شد ،وى دستور داد كه يكى از آنها بيرون روند،
َ
بنابراين هر دو قرعه كشى نمودند ،خيثمه بن حارث به پسرش سعد(رضىالل ّهعنهما)
گفت :لبد يكى از ما بايد بماند ،تو با زنانت باش ،سعد گفت :اگر غير از جنت مىبود،
حتما ً با ايثارگرى ،تو را در آن ترجيح مىدادم ،اما من در اين باره خواهان شهادت
هستم ،همين بود كه هر دوى آنها قرعه كشى كردند ،و قرعه به نام سعد افتاد و او با
رسول خدا ص به طرف بدر بيرون رفت ،و عمروبن عبدود او را به قتل رسانيد .اين
را همچنين ابن مبارك از سليمان و موسى بن عقبه از زهرى ،چنان كه در الصابه (
)25/2آمده ،روايت نمودهاند.
مد را تا وقتى كه همه در اطرافش به قتل نرسيم ،و فرزندان و زنان ترجمه« :ما مح ّ
خويش را فراموش نكنيم به كسى تسليم نمىكنيم» آيا شهيد نيستم؟ پيامبر ص
فرمود« :بلى هستى ،و من بر تو شاهدم» ،بعد از آن درگذشت .رسول خدا ص
موصوف را در صفراء 1دفن نمود ،و در قبرش پايين آمد و در قبر ديگرى غير از وى
پايين نيامده است .اين چنين در كنزالعمال ( )272/5آمده.
و اين را حاكم ( )188/3از زهرى روايت نموده ،كه گفت :عتبه و عبيده دو ضربه
را در ميان هم رد و بدل نمودند ،و هر يك همراه خود را زخمى نمود (و بر زمين
َ
افكند) ،آن گاه حمزه و على(رضىالل ّهعنهما) بر عتبه حمله نمودند ،و او را به قتل
رسانيدند ،و دوست خود عبيده را انتقال دادند ،و در حالى نزد رسول خدا ص
آوردند ،كه پايش قطع شده بود ،و مغز آن جارى بود ،هنامى كه عبيده را نزد رسول
خدا ص آوردند ،گفت :اى رسول خدا ص آيا شهيد نيستم؟ گفت« :بلى هستى».
عبيده گفت :اگر ابوطالب زنده مىبود :حتما ً مىدانست كه من از او ،به آنچه گفته به
حقم ،جايى كه مىگويد:
ونسلمه حتى نصرع حوله
و نذهل عن ابنائنا و الحلئل
روز احد
صه عمر و برادرش زيد ،در كنار گذاشتن زره به خاطر كسب شهادت ق ّ
طبرانى از ابن عمر روايت نموده كه عمر روز احد به برادرش گفت :اى برادرم،
زرهام را بگير .پاسخ داد :آن چنان كه تو شهادت را مىخواهى ،من نيز مىخواهم ،و هر
دوى آنها آن را ترك نمودند .هيثمى ( )298/5مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و
اين را ابن سعد ( )275/3و ابونعيم در الحليه ( )367/1مثل آن ،روايت نمودهاند.
صه حمله على بن ابى طالب براى كشته شدن در راه خدا ق ّ
ابويعلى ،ابن ابى عاصم ،بورقى و سعيد بن منصور از على روايت نمودهاند كه
گفت :هنگامى كه مردم از رسول خدا ص در روز احد كنار رفتند ،من در ميان كشته
شدگان نگاه نمودم ،ولى رسول خدا ص را نديدم ،آن گاه گفتم :به خدا سوگند ،او
كسى نيست كه فرار كند ،و در ميان كشته شدگان هم نمىبينمش ،چنان مىپندارم كه
خداوند بر ما نظر به آنچه كرديم ،غضب گرديده ،و نبى خود را بلند نموده است،
بنابراين (براى من) 2خيرى جز اين نيست كه بجنگم ،تا كشته شوم ،بعد غلف
شمشير را شكستم و بر قوم حمله نمودم ،و آنها راه را برايم گشودند ،و ناگهان با
رسول خدا ص درميان آنها برخوردم .اين چنين در كنزالعمال ( )274/5آمده .هيثمى
مد بن مروان عقيلى( )112/6مىگويد :اين را ابويعلى روايت نموده ،و در آن مح ّ
آمده ،ابوداود و ابن حبان وى را ثقه دانستهاند ،و ابوزرعه و غير وى ضعيفش
دانستهاند ،و بقيه رجال وى رجال صحيحاند.
خداوند عذر و معذرتى نداريد( .راوى) مىگويد :و جان داد -خداوند رحمتش كند .-
حاكم مىگويد :اين حديث از اسناد صحيح برخوردار است ،ولى بخارى و مسلم
روايتش نكردهاند .و ذهبى مىگويد :صحيح است .باز حاكم از طريق ابن اسحاق
َ
روايت نموده كه عبدالل ّه بن عبدالرحمن بن ابى صعصعه به روايت از پدرش براى وى
حديث بيان نمود ،كه رسول خدا ص فرمود« :چه كسى براى من خبر مىآورد كه سعد
بن ربيع چه كرده است؟» و حديث را مانند آن از وى متذكر شده ،و گفته است :سعد
گفت :براى رسول خدا ص خبر بده كه من در ميان مردهها هستم ،و به وى سلم
برسان ،و به وى بگو :سعد مىگويد :خداوند از طرف ما و تمام امت برايت جزا و
پاداش خير دهد .ذهبى مىگويد :اين حديث مرسل است .و در البدايه ( )39/4روايت
ابن اسحاق به صورت مكمل ذكر شده است .و مالك آن را در الموطأ (ص )175از
يحيى بن سعيد به معناى آن ،به اختصار روايت نموده .اين چنين اين را ابن سعد (
)523/3از معن از مالك از يحيى به اختصار روايت كرده است.
روز رجيع
1
1رجيع اسم آب قبيله هذيل است كه غزوه رجيع در آنجا اتفاق افتاده بود.
2درست اين است كه وى پدر بزرگش مىشود ،و نه جدش ،چون مادر عاصم بن عمر ،جميله دختر
ثابت است ،و عاصم برادر وى مىباشد .به نقل از از حاشيه كتاب و تيسيرالقارى شرح فارسى
صحيح بخارى باب غزوه الرجيع.م.
َ
3وى عبدالل ّه بن طارق است .به نقل از تيسيرالقارى شرح فارسى صحيح بخارى .م.
آنها عهد و پيمان دادند ،هنگامى كه براى شان عهد و پيمان دادند ،آنها نزدشان پايين
آمدند ،وقتى كه كفار به آنها دست يافتند ،زههاى كمانهاى خود را باز نمودند ايشان
را بدان بستند .آن گاه مرد سومى كه همراه آن دو بود گفت :اين اول غدر و خيانت
است ،و از همراهى ايشان ابا ورزيد ،آن گاه او را كشاندند و تلش كردند تا ايشان را
همراهى كند ،اما او اين كار را ننمود و به قتلش رسانيدند.
(بيتهاى عاصم در وقت و خبيب و زيد را بردند ،و ايشان رادر مكه فروختند ،خبيب را
پسران حارث بن عامر بن نوفل خريدارى نمودند -خبيب حارث بن عامر را در روز
بدر به قتل رسانيده بود ، -او نزدشان اسير باقى ماند ،تا اين كه به كشتنش تصميم
گرفتند ،او تيغى را از يكى از دختران حارث جهت تراشيدن و اصلح سنتهاى خود به
عاريت طلب نمود ،و آن زن به وى به عاريت داد( .آن زن) مىگويد :از طفلى كه
داشتم غافل شدم .و طفل نزد خبيب رفت ،خبيب او را بر رانش گذاشت ،هنگامى كه
من وى را ديدم ،به شدّت ترسيدم و هراسان شدم ،و او اين حالت مرا در حالى كه
َ
دستش تيغ بود درك نمود .گفت :آيا از اين مىترسى كه وى را بكشم؟ -ان شاءالل ّه
تعالى -من درصدد انجام اين كار نيستم .آن زن مىگفت :هيچ اسيرى را هرگز بهتر از
خبيب نديدم ،او را ديدم از خوشه انگور مىخورد ،و در آن روز درمكه ميوه نبود ،و او
خود در آهن بسته بود ،و آن رزقى بود كه خداوند به وى داده بود .در حالى كه او را
از حرم به خاطر كشتن خارج نمودند گفت :مرا بگذاريد تا دو ركعت نماز بگزارم ،بعد
از آن به طرف آنها برگشته گفت :اگر به اين گمان نمىبوديد كه من از مرگ ترسيدم،
حتما ً زياد نماز مىگزاردم ،به اين صورت او نخستين كسى بود كه خواندن دو ركعت را
در وقت كشته شدن از خود به عنوان يك روش و طريقه به جاى گذاشت ،و بعد از
آن گفت :خداوندا! كافران را چنان هلك و بر باد ساز كه از جمله شان احدى هم
باقى نماند ،و سپس افزود:
و ما ان ابالى حين اقتل مسلماً
َ
على اى شقّ كان لل ّه مصرعى
وذلك فى ذات الله و ان يشأ
يبارك علأوصال شلو ممّزع
ترجمه« :وقتى كه مسلمان كشته مىشوم ،پروا و باكى ندارم ،كه بر كدام پهلو در راه
خدا به قتل مىرسم ،اين مرگ و كشته شدن من در راه خدا و به خاطر رضاى
خداست ،اگر وى بخواهد به پيوندهاى جسمى،كه پاره كرده شده است بركت
مىدهد» .آن گاه عقبه بن حارث به سويش برخاست ،و او را به قتل رسانيد.
قريش كسانى را به طرف عاصم فرستادند تا چيزى از جسد وى را با خود بياورند و
شناسايى اش نمايند (و يقين پيدا كنند كه كشته شده است) ،به خاطر اين كه عاصم
يكى از بزرگان 1شان را در روز بدر به قتل رسانيده بود ،ولى خداوند زنبورها را مثل
ابرى بر وى فرستاد ،و او را از فرستادگان قريش حمايت نمودند ،و آنها قادر نشدند
چيزى را از وى ببرند .اين را بيهقى ( )145/9از ابوهريره به مانند آن روايت نموده
است .و اين چنين اين را عبدالرزاق از ابوهريره ،چنان كه در الستيعاب ()132/3
آمده ،روايت نموده ،و صاحب الستيعاب مىگويد :بهترين اسنادهاى حديث وى در اين
مورد همان است كه عبدالرزاق آن را ذكر نموده ...و (حديث) رامتذكر شده .و
ابونعيم در الحليه ( )112/1مانند اين را روايت نموده است.
ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روايت نموده ،كه گفت :پس از احد گروهى از
عضل و قاره نزد رسول خدا ص آمده گفتند :اى رسول خدا ص در ميان ما اسلم
وى عقبه بن ابى معيط است .م. 1
ظاهر شده است ،همراه ما تنى چند از اصحاب خود را بفرست ،كه دين را به ما
بياموزاند ،و قرآن را به ما تعليم دهند ،و شرايع اسلم را به ما ياد دهند .بنابراين
رسول خدا ص شش تن از اصحاب خود را فرستاد ...و ايشان را متذكر شده .بعد
آنها همراه قوم بيرون شدند تا اين كه به رجيع رسيدند ،رجيع آبيس است از هذيل در
ناحيه حجاز بالى هدأه - 1آن گاه قوم در مقابل ايشان غدر نمودند ،و هذيل را بر آنان
فرياد كردند ،مسلمانان كه غافل بودند و در اقامتگاه خود قرار داشتند ،متوجه شدند
كه مردان (هذيل) شمشيرها به دست ،آنها را فراگرفتهاند ،آن گاه شمشيرهاى خود
را گرفتند تا با آنها بجنگند ،ولى آنها گفتند - :به خدا سوگند -ما نمىخواهيم شما را
بشكيم ،ولى مىخواهيم توسط شما از اهل مكه چيزى به دست بياوريم ،و براى شما
عهد و پيمان خداست كه شما را نكشيم ،مرثدوخالد ابن بكير و عاصم ابن ثابت ن
گفتند :به خدا سوگند ،ما ابدا ً از مشرك نه عهدى را قبول مىكنيم و نه هم پيمانى را.
بيتهاى عاصم در وقت كشته شدنش و محفوظ ماندن جسد وى از مشركين
و عاصم بن ثابت گفت:
ما علّتى و انا جلد نابل
والقوس فيها وتر عنابل
تزل عن صفحتها المعابل
الموت حق والحياه باطل
و كل ما حم الله نازل
بالمرء والمرء اليه آيل
مى هابل ان لم اقاتلكم فا ّ
و همچنين گفت :
ابوسليمان و ريش المقعد
و ضاله مثل الجحيم الموقد
اذا النواجى افترشت لم ارعد
و مجنأ من جلد ثور اجرد
و من بما على محمد
و همچنين گفت:
ابوسليمان و مثلي رامى
و كان قومى معشرا ً كراما
مىگويد :بعد از آن جنگيد تا اين كه كشته شد ،و هر دو شخص همراهش نيز كشته
شدند .هنگامى كه عاصم به قتل رسيد ،هذيلىها خواستند سرش را بگيرند و به سلفه
بنت سعد بن (شهيد) 2بفروشند ،و اوهنگامى كه پسرش در روز احد توسط عاصم
كشته شد ،نذر كرد كه اگر سر عاصم به دستش افتد در كاسه آن شراب خواهد
نوشيد ،ولى زنبورها وى را حمايت نمودند (و مانع اين كار شدند) ،و هنگامى كه
زنبورها در ميان ايشان و اوحايل واقع شدند ،گفتند :بگذاريدش تا بيگاه شود ،و
(زنبورها) از نزد وى بروند ،و بعد از آن او را بگيريم ،آن گاه خداوند در دره آب را
فرستاد و عاصم را برداشت و با خود برد .عاصم به خداوند عهده سپرده بود كه هرگز
مشركى وى را به خاطر پليد بودنش لمس نكند ،و او هم مشركى را لمس نمايد ،و
عمربن الخطاب -وقتى اين خبر به او رسيد كه :زنبورها از وى حمايت نمودهاند -
مىگفت :خداوند بنده مؤمن را نگه ميدارد ،عاصم نذر نموده بود كه مشركى وى را
در اصل (سهيل) آمده ،ولى درست و صحيح همان است كه ذكر نموديم. 2
لمس نكند ،و نه هم او ابدا ً در زندگى خود مشركى را لمس نمايد ،پس خداوند او را
پس از مرگش چنان كه او در زندگى اش از اين عمل اجتناب ورزيده بود ،حمايت
كرد( .و از اين كه به دست مشركين بيفتد بازداشتش)
1وادى است قريب مكه ،و نزد آن قريه ايى است كه برايش گفته مىشود ،و با اضافت آن به وادى،
برايش «مرظهران» مىگويند.
ابن اسحاق مىگويد :عاصم گفت :بعد از آن خبيب را بيرون آوردند و به تنعيم
آوردند ،تا به دارش بزنند ،خبيب به آنها گفت :اگر خواسته باشيد كه مرا بگذاريد دو
ركعت نماز بگزارم ،اين كار را بكنيد ،گفتند :بگزار .آن گاه دو ركعت نماز گزارد ،و آن
دو را تمام كرد و به درستى و نيكويى آن را ادا نمود ،بعد از آن به طرف قوم روى
گردانيده گفت :به خدا سوگند ،اگر اينطور گمان نمىكرديد ،كه به خاطر ترس از مرگ
و كشته شدن طولنى نمودم ،حتما ً زيادتر نماز مىگزاردم( .راوى) مىگويد :به اين
صورت خبيب نخستين كسى بود كه آن دو ركعت (نماز) را در وقت كشته شدن
براى مسلمانان سنت گذاشت .مىافزايد :بعد وى را بر چوبى بلند نمودند ،هنگامى كه
بستهاش كردند گفت :خداوندا! ما رسالت رسولت را ابلغ نموديم ،اين پگاه براى وى
آنچه را بر ما انجام مىشود برسان .و بعد از آن ادامه داد :خداوندا! ايشان را به عدد
بشمار ،و به صورت پراكنده به قتلشان رسان ،و هيچ يك از ايشان را زنده نگذار .بعد
او را به قتل رسانيدند .معاويه بن ابى سفيان مىگفت :در آن روز من نيز در كشته
شدن وى با كسانى كه در آن حاضر شده بودند ،با ابوسفيان حاضر شده بودم ،من
ابوسفيان را ديدم كه مرا از ترس دعاى خبيب به زمين مىانداخت ،آنها مىگفتند :بر
مردى چون دعا شود ،و او بر پهلويش به زمين بخوابد ،دعا از وى رد مىشود.
َ
و درمغازى موسى بن عقبه آمده كه :خبيب و زيد بن دثنه (رضىالل ّهعنهما) در يك روز
به قتل رسيدند ،و از رسول خدا ص در روزى كه آن دو كشته شدند ،شنيده شد كه
مىگفت «بر شما دو -يا بر تو -سلم برسد .خبيب را قريش به قتل رسانيد» .و آمده
است كه آنها وقتى زيد بن دثنه را به دار كشيدند ،به تيرش زدند ،تا او را در دينش در
فتنه اندازند ،ولى آن عمل جز به ايمان وتسليم وى نيفزود .و عروه و موسى بن
َ
عقبه(رضىالل ّهعنهما) ذكر نمودهاند كه :آنها وقتى خبيب را بر چوب بلند كردند ،وى را
مد در جاى تو باشد؟ در حالى كه سوگندش مىدادند ،ندا دادند :آيا دوست دارى كه مح ّ
پاسخ داد :خير ،سوگند به خداوند بزرگ!! من دوست ندارم كه او مرا به خارى كه در
صه زيد بنقدمش بخلند آزاد نمايد ،و آنها بر وى خنديدند .اين را ابن اسحاق در ق ّ
1
َ
دثنه متذكر شده است .والل ّه اعلم .اين چنين در البدايه ( )63/4آمده است.
1يعنى :من به اين راضى نيستم كه رسول خدا ص براى رهايى من ،به عنوان فديهام ،خارى در
قدمش فرو رود ،چه رسد به اين كه او به جاى من باشد .م.
چهل 3تن از ياران خود از بهترين مسلمانان :حارث بن صمه ،حرام بن ملحان از بنى
عدى بن نجار ،عروه بن اسماء بن صلت سلمى ،نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى و
عامربن فهيره مولى ابى بكر -ن اجمعين -و با مردانى از بهترين مسلمانان فرستاد.
اينها حركت نمودند و در بئر معونه -كه در ميان زمين بنى عامر و ريگزار بنى سليم
قرار دارد -مستقر شدند ،هنگامى كه در آنجا پايين آمدند حرام بن ملحان را با نامه
َ
1در اصل عبدالرحمن آمده ،ولى درست عبدالل ّه است ،چنان كه در سيرت ابن هشام آمده ،و ابن
نصر را از روى آن تصحيح نمودهايم.
2اين لقب براى وى كه يكى از انقباى دوازده گانه است پس از شهادتش اعطا شده بود ،و اصل
عربى آن« :المعنقليموت» است ،و معنق اسم فاعل از اعنق است.
3صحيح اين است كه آنها ،چنان كه در صحيحين آمده ،هفتاد تن بودند.
رسول خدا ص به سوى عامربن طفيل فرستادند ،وقتى كه او نزدش آمد بدون اين
كه به نامه وى نگاه كرده باشد ،بر وى حمله نمود و به قتلش رسانيد ،و بعد از آن
بنى عامر را بر ياران رسول خدا ص فرياد نمود ،ولى آنها از اجابت آنچه او ايشان را
(به طرف آن) فراخوانده بود ابا ورزيدند ،و گفتند :ما هرگز عهد و پيمان ابوبراء را كه
به آنها بسته و به آنها پناه داده نمىشكنيم ،آن گاه قبايلى از بنى سليم :عصيه ،رعل و
ذكوان را بر آنها به استمداد خواستند ،و آنها دعوتش را اجابت كردند .به اين صورت
خارج شدند و ياران رسول خدا را فرا گرفتند ،و آنها را در جاهاى شان محاصره
نمودند ،وقتى كه ياران پيامبر ص آنها را ديدند ،شمشيرهاى خويش را گرفتند و
جنگيدند ،و تا آخرين فردشان كشته شدند -خداوند رحمت شان كند ، -به جز كعب
بن زيد از بنى دينار ابن نجار كه با داشتن رمقى كه در وجودش باقى مانده بود ،و او
خود را باوجود اين كه به شدّت زخم برداشته بود از ميان كشته شدگان بيرون كشيد،
و زنده بود تا اين كه در روز خندق به قتل رسيد.
و در ماشى قوم عمروبن اميه ضمرى و مردى از انصار از بنى عمرو بن عوف بود و
1
آنها را از اين حادثه كه براى قوم پيش آمده بود ،فقط پرندگانى آگاه كرد كه بر فراز
اردوگاه چرخ مىزدند .آن دو گفتند :به خدا سوگند ،اين پرندگانى را شأنى است ،و
جه شدند كه قوم در ميان خونهاى خويش قرار دارند ،و همان پيش آمدند تا ببينند ،متو ّ
سوارانى كه اين بل را بر آنها آوردهاند ،ايستادهاند .انصارى به عمروبن اميه گفت :چه
نظر دارى؟ گفت :من بر آن هستم كه خود را به رسول خدا ص برسانيم ،و اين خبر
را به وى بدهيم .انصارى گفت :ولى من راضى و علقمند نيستم تا نفس خود را از
جايى كه منذربن عمرو در آن كشته شده ،بيرون كنم ،و نمىخواهم كه مردان از آن به
من خبر دهند 2،آن گاه با قوم جنگيد تا اين كه كشته شد ،و عمرو را اسير گرفتند.
هنگامى وى به آنها خبر داد كه او از مضر است ،عامربن طفيل آزادش نمود ،و موى
پيش سرش را بريد ،و او را در بدل آنچه مادرش به گمان وى به گردن گرفته بود ،تا
غلمى را رها سازد آزاد نمود .اين چنين در البدايه ( )73/4آمده .و اين را همچنين
طبرانى از طريق اين اسحاق روايت كرده .هيثمى ( )129/6مىگويد :رجال وى تا به
ابن اسحاق ثقهاند.
قول حرام هنگام كشته شدن و اسلم آوردن قاتلش بر اثر گفتار وى
م
بخارى از انس بن مالك روايت نموده كه رسول خدا ص حرام 3را -كه برادر ا ّ
سليم است -با هفتاد سوار فرستاد ،و رئيس مشركين عامر بن طفيل رسول خداص
را در ميان سه خصلت مختار كرده و گفته بود :براى تو اهل باديه ،و براى من اهل
شهر باشد ،يا اين كه جانشينت باشم ،و يا با دو هزار تن ازاهل غطفان همراهت
م فلن ،به طاعون مبتل گرديد و گفت :غدهاى است چون مىجنگم .و عامر در خانه ا ّ
غده شتر 4در خانه زنى از آل فلن ،اسب را برايم بياوريد ،و در پشت اسب خود مرد.
م سليم -حركت نمود ،و يك مرد لنگ 5و مردى از بنى فلن آن گاه حرام -برادر ا ّ
1يعنى اين دو شبانى گلّه و رمه مسلمانان را به دوش داشتند.
2يعنى نمىخواهم زنده باشم ،تا مردم درباره وى برايم صحبت نموده بگويند كه او كشته شده است.
3در بخارى در اين روايت به عوض حرام كه اسم موصوف است« ،خاله»« ،دايى» آمده ،و شايد در
اثر سهو در كتابت به عوض «خاله»« ،حرام» نقل شده باشد .م.
4يعنى طاعون شتر.
5در اين مورد اختلفى هست ،و ما با مراجعه به اصل صحيح بخارى ،فتح البارى ،تيسيرالقارى و
حاشيه كتاب «حياه الصحابه » ،همان صورت صحيح و درست آن را در ترجمه گنجانيديم ،و اسم
مد بن عقبه ذكر نمودهاند،همان مرد لنگ را كعب بن زيد ،و اسم مردى از بنى فلن را منذر بن مح ّ
همراهش بود و گفت :شما هر دو نزديك باشيد ،تا من نزد ايشان بروم ،اگر به من
امان دادند شما نزديك هستيد 1و اگر مرا كشتند ،شما نزد ياران تان برگرديد .حرام
گفت :آيا به من امان مىدهيد تا رسالت رسول خدا ص را برايتان ابلغ كنم؟ و شروع
به صحبت با آنها نمود ،آنها به طرف مردى اشاره نمودند ،و او از طرف عقبش آمده
او را به نيزه زد -همام 2مىگويد :گمان مىكنم كه نيزه را در جان وى فرو برد -در اين
َ
حال (وى) گفت( :الل ّه اكبر! فزت و رب الكعبه)« ،خدا بزرگتر است ،سوگند به
پروردگار كعبه ،كامياب شدم» ،و آن مرد به مشركين پيوست 3،و (مشركين) همه آنها
را غير از همان لنگ به قتل رسانيدند -و وى بر سر كوهى قرار داشت ، -آن گاه
خداوند تعالى اين را بر ما نازل فرمود ،و بعد از آن منسوخ گرديد« :انا لقد لقينا ربنا
فرضى عنا و ارضانا)« .ما با پروردگار مان روبرو شديم ،و وى از ما راضى گرديد ،و
ما را راضى ساخت» .و رسول خدا ص سى صبح بر رعل و ذكوان و بنى لحيان و
عصبّه ،كسانى كه نافرمانى خداوند و پيامبرش را نموده بودند دعا فرمود .و نزد
بخارى همچنين از انس روايت است كه گفت :هنگامى كه حرام بن ملحان -كه
دايى اش بود -در روز «بئر معونه» نيزه خورد ،خون را اين طور (از زخم خود)
گرفت ،و آن را بر روى و سر خود پاشيد ،و بعد از آن گفت :سوگند به پروردگار كعبه،
كامياب شدم .و نزد واقدى آمده :كسى كه وى را به قتل رسانيد ،جبار بن سلماى
كلبى بود .مىگويد :وقتى كه وى را به نيزه زد( ،او) گفت :سوگند به پروردگار كعبه
كاياب شدم! بعد از آن جبار پرسيد ،اين قول وى چه معنى مىدهد« :كامياب شدم».
گفتند :يعنى به جنت «كامياب شدم» .جبار گفت :به خدا سوگند ،راست گفته است!
و بعد از آن جبار بر اثر آن اسلم آورد .اين چنين در البدايه ( )71/4آمده است.
روز مؤته
گريه نمودن ابن رواحه هنگام خروج ابيات وى در طلب شهادت
ابن اسحاق از عروه بن زبير روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص لشكرى را به
طرف موته در جمادى الول سال هشتم فرستاد ،و زيد بن حارثه را بر ايشان امير
مقرر نمود و گفت« :اگر زيد كشته شد ،جعفر بن ابى طالب (امير)مردم است ،و اگر
َ
جعفر كشته شد ،عبدالل ّه بن رواحه (امير) مردم است» ،مردم خود را مجهّز ساختند،
بعد از آن براى حركت آماده شدند ،و تعدادشان سه هزار بود .هنگامى كه خروج آنها
فرا رسيد ،مردم با امراى رسول خدا ص وداع گفتند ،و بر آنها سلم دادند ،وقتى كه
َ
با عبدالل ّه بن رواحه خداحافظى كردند ،گريه نمود ،گفتند :اى ابورواحه چه تو را
مىگرياند؟ گفت - :به خدا سوگند -نه درمن حب دنياست و نه هم شيفتگى به شما،
ولى من از رسول خدا ص شنيدم كه آيهاى از كتاب خدا را مىخواند ،آتش را در آن ياد
مىكند:
ً ً
(و ان منكم ال و اردها ،كان على ربك حتما مقضيّا)( .مريم)71 :
ترجمه« :و همه شما (بدون استثناء وارد جهنّم مىشويد ،اين امرى است حتمى و
فرمانى است قطعى از پروردگارتان».
و مىتوان براى فهم بيشتر موضوع به تيسيرالقارى جلد چهارم (ص )66و فتح البارى شرح صحيح
البخارى نوشته ابن حجر عسقلنى جلد هفتم (ص )387مراجعه نمود .م.
1در تيسيرالقارى «كنتم قريباً» را ،ثابت با شيدترجمه نموده است .م.
2وى يكى از راويان است.
3درباره «فلحق الرجل» كه ما آن را با اقتباس از يكى از احتمالت فتح البارى ترجمه نموديم،
اختلفات و احتمالتى هست كه مىشود براى فهم بيشتر آن به فتح البارى جلد هفتم (ص )773و
تيسيرالقارى جلد چهارم (ص )47مراجعه نمود .م.
و من نمىدانم كه بازگشتم بعد از ورود چگونه خواهد بود؟! مسلمانان گفتند :خداوند
همراه شما باشد ،و از شما حمايت نمايد ،و دوباره شما را صالح به طرف ما
َ
برگرداد .آن گاه عبدالل ّه بن رواحه گفت:
لكننى اسال الرحمن مغفره
و ضربه ذات فرغ تقذف الّزبدا
او طعنه بيدى حّران مجهزه
بحريه تنفذ الحشاء و الكبدا
حتی يقال اذا مروا على جدثى
َ
ارشده الل ّه من غاز و قد رشدا
َ
بعد از آن قوم براى خروج آماده گرديدند ،و عبدالل ّه بن رواحه نزد رسول خداص
آمده و با وى وداع نموده و گفت:
َ
فثبتالل ّه ما آتاك حسن
تثبيت موسى و نصرا ً كالذى نصروا
انّى تفرست فيك الخير نافله
َ
الل ّه يعلم انى ثابت البصر
انت الرسول فمن يحرم نوافله
والوجه منه فقد ازرى به القدر
سپس آنان بيرون رفتند ،و رسول خدا ص جهت مشايعت ايشان بيرون آمد ،و با آنان
َ
وداع گفت و برگشت .عبدالل ّه بن رواحه گفت:
خلف السلم على امرى ودّعته
فى النّخل خير مشيّع و خليل
ابن رواحه و تشجيع مردم به شهادت
بعد از آن حركت نمودند تا اين كه به «معان» ،از سرزمين شام رسيدند ،و به مردم
خبر رسيد كه هرقل در «مآب» در سرزمين بلقاء با صد هزار از رومىها مستقر
ى 1به وى پيوستهاند، گرديده است ،و صدهزار تن ديگر از لخم ،جذام ،قين ،بهراء و بل ّ
و مردى از بلى متعلّق به قوم اراشه كه به او مالك بن زافله گفته مىشود ،امير
آنهاست .هنگامى كه اين خبر به مسلمانان رسيد ،دو شب در «معان» جهت تبادل
نظر و مشورت در كار خود اقامت نمودند و گفتند :به رسول خدا ص مىنويسيم ،و او
را از شمار دشمن مان با خبر مىسازيم ،يا وى ما را با مردان ديگرى كمك مىكند ،يا
َ
اين كه هدايتى براى ما عنايت مىفرمايد ،و ما طبق آن عمل مىكنيم .آن گاه عبدالل ّه
بن رواحه مردم را تشجيع نموده گفت :اى قوم -به خدا سوگند -چيزى را كه
اكنون بد مىدانيد همان چيزى است كه در طلب آن خارج شدهايد :شهادت .ما با
مردم به عدد ،قوّت و كثرت نمىجنگيم ،ما با آنها فقط با اين دين مىجنگيم كه خداوند
ما را به آن عّزت بخشيده است ،بنابراين حركت كنيد ،كه جز يكى از اين دو نيكى
نيست :يا كاميابى يا شهادت ،مردم گفتند - :به خدا سوگند -ابن رواحه راست مىگويد
.
آن گاه مردم حركت نمودند تا اين كه به سر حد بلقاء رسيدند ،و در همين جا بود كه
نيروهاى هرقل (مركب) از روم و عرب با ايشان در قريهاى از قريههاى بلقاء كه بدان
«مشارف» گفته مىشد روبرو گرديد ،بعد از آن دشمن نزديك گرديد ،و مسلمانان به
قريهاى كه به آن «مؤته» گفته مىشد ،جابجا شدند ،و مردم در آنجا با هم روبرو
گرديدند .مسلمانان براى (مقابله با) آنها آماده شدند ،و به طرف راست لشكر خود
مردى از بنى عذره را كه به او قطبه بن قتاده گفته مىشد ،گماشتند ،و به طرف
چپ لشكر خود مردى از انصار را كه عبايه بن مالك گفته مىشد ،مقّرر نمودند ،بعد
از آن دو طرف روبرو گرديدند و جنگيدند ،و زيد بن حارثه با بيرق رسول خدا ص
جنگيد تا اين كه بر اثر نيزههاى قوم جان داد ،بعد از آن بيرق را جعفر گرفت ،و
جنگيد تا اين كه كشته شد ،و جعفر نخستين كسى از مسلمانان بود كه در اسلم
پاهاى مركب خود را قطع كرد .اين چنين در البدايه ( )241/4آمده است.
َ
و طبرانى اين را از عروه بن زبير(رضىالل ّهعنهما) به مثل آن روايت نموده ،و در آن
آمده :بعد از آن بيرق را جعفر گرفت ،و با آن جنگيد تا اين كه جنگ بيچارهاش
ساخت ،آن گاه خود را از اسب سرخ رنگ 1خود پايين افكند ،و پاهاى آن را با شمشير
قطع نمود ،و با قوم جنگيد تا اين كه كشته شد ،و جعفر نخستين مردى از مسلمان
بود كه در اسلم پاهاى اسب خود را قطع نمود .هيثمى ( )157/6مىگويد :اين را
طبرانى روايت نموده ،و رجال وى تا عروه ثقهاند .اين را ابونعيم در الحليه ()118/1
از عروه به اختصار روايت كرده است.
1در روايت كلمه «شقراء» آمده ،كه ترجمه آن رابه خاطر مراعات سبك و اسلوب ترجمه «سرخ
رنگ» درج نموديم ،وگرنه كلمه «أشقر» كه مونث آن «شقراء» است« ،سرخ مايل به زرد» را
افاده مىكند .م.
سوار بود پيش رفت ،ولى شروع به توقف كردن نمود ،و به خود اندكى تردد راه داد
و مىگفت:
اقسمت يا نفس لتنز لنّه
لتنزلن او لتكرهنه
ان اجلب الناس و شدّوا الّرنّه
مالى اراك تكرهين الجنّه ؟
قد طال ما قد كنت مطمئنه
هل انت ال نطفه فى شنّه
و همچنين گفت:
يا نفس ان ل تقتلى تموتى
هذا حمام الموت قد صليت
و ما تمنّيت فقد اعطيت
ان تفعلى فعلهما هديت
َّ
هدفش دو همراهش ،زيد وجعفر(رضىاللهعنهما) اند ،بعد از آن پايين گرديد .هنگامى
كه پايين آمد ،پسر عمويش برايش استخوان گوشت دارى را آورد و گفت :با اين
پشتت را محكم دار ،چون تو در اين روزها خيلى سختى ديدهاى .او آن را از دستش
گرفت ،و از آن با دهان خود اندكى را برداشت ،آن گاه ازدحامى را از جمعيت را ديد.
و (خطاب به خود) گفت :تو مشغول دنيا هستى؟! سپس آن را از دست خود انداخت،
و شمشيرش را گرفت و جلو رفت و جنگيد تا اين كه كشته شد .اين چنين در البدايه
( )245/4آمده .و اين را همچنين ابونعيم در الحليه ( )120/1روايت نموده ،و
همچنين طبرانى روايت نموده ،و رجال وى ،چنان كه هيثمى ( )160/6مىگويد ،ثقهاند.
جعفر و قطع نمودن پاهاى اسبش ،و اشعارى را كه هنگام كشته شدن سرود
َ َ
ابن اسحاق از عبّاد بن عبدالل ّه بن زبير (رضى الل ّه عنهما) روايت نموده ،كه گفت :پدر
رضاعى ام -او از بنى مره بن عوف بود -و در آن غزوه -غزوه مؤته -شركت
داشت ،برايم نقل نموده گفت :به خدا سوگند -گويى من به طرف -جعفر نگاه
مىكنم ،هنگامى كه از اسب سرخ رنگ خود پايين آمد ،و پاهاى آن را قطع نمود ،و يا
قوم جنگيد تا اين كه كشته شد ،و مىگفت:
يا حبّذا الجنه واقترابها
طيبه و بارد شرابها
والروم روم قد دنا عذابها
كافره بعيده انسابها
على اذ ل قيتها ضرابها
اين چنين در البدايه ( )244/4آمده .و اين را ابوداود از اين وجه ،چنان كه در الصابه
) (238/1آمده ،روايت كرده .و ابونعيم آن را در الحليه ( )118/1روايت نموده
است.
روز يمامه
زيد بن خطاب و تشجيع يارانش به ثبات و به شهادت رسيدنش
حاكم ( )227/3از عمربن عبدالرحمن ،كه از پسران زيد بن خطاب مىباشد ،از پدرش
روايت نموده ،كه گفت :زيد بن خطاب در روز يمامه پرچم مسلمانان را حمل
مىنمود ،مسلمانان شكست خوردند :تا جايى كه حنيفه بر پياده نظام غالب گرديد ،آن
گاه زيد بن خطاب مىگفت :به طرف جاهاى خود برنگرديد ،پياده نظام شكست
خوردند ،بعد از آن با صداى بلند خود فرياد مىكشيد :خداوندا! من معذرت خود را به
خاطر فرار يارانم تقديم حضورت مىكنم ،و بيزارى ام را از آنچه مسيلمه و محكّم بن
طفيل 1آوردهاند به سويت ابراز مىدارم ،و با پرچم به شتاب در سينه دشمن شروع
به پيشروى كرد ،و با شمشير خود حمله كرد تا اين كه كشته شد ،رحمت خدا بر وى
باد ،و پرچم افتاد ،آن گاه آن را سالم مولى ابوحذيفه گرفت ،و مسلمانان گفتند:
اى سالم ما مىترسيم كه شكست از طرف تو به ما برسد! گفت :اگر از طرف من
شكستى به سراغ تان بيايد ،بدين معنى است كه من بدترين حامل قرآن خواهم بود!!
به اين صورت زيد بن خطاب در سال دوازدهم هجرت كشته شد .اين را ابن سعد (
)274/3از عبدالرحمن به مثل آن روايت نموده است.
ثابت و سالم و حفر نمودن سنگر جهت ثبات در جنگ و شهادت شان
طبرانى از دختر ثابت بن قيس بن شماس روايت نموده ...و حديث را متذكر شده،
و در آن آمده :هنگامى كه ابوبكر مسلمانان را براى قتال اهل ارتداد به طرف
يمامه و مسيلمه كذ ّاب فراخواند ،ثابت بن قيس از جمله كسانى بود كه بدان طرف
حركت نمودند .وقتى كه با مسيلمه و بنى حنيفه روبرو شدند ،آنها مسلمانان را سه
بار شكست دادند .آن گاه ثابت و سالم مولى ابوحذيفهن گفتند :ما اين طور در ركاب
رسول خدا ص نمىجنگيديم ،و براى خود سنگرى ساختند و در آن داخل شدند ،و
جنگيدند تا اين كه هر دو كشته شدند .هيثمى ( )322/9مىگويد :دختر ثابت بن قيس
را نشناختم ،و بقيه رجال وى رجال صحيح اند .ظاهر اين است كه دختر ثابت بن
قيس صحابى است ،چون گفته است :از پدرم شنيدم .اين را ابن عبدالبر در
الستيعاب ( )194/1به مانند آن روايت نموده .و بغوى نيز اين را به اين اسناد چنان
كه ،در الصابه ( )196/1آمده ،روايت كرده است.
ماس روايت نموده ،كه گفت: مد بن ثابت بن قيس بن ش ّابن سعد ( )88/3از مح ّ
هنگامى كه مسلمانان در روز يمامه شكست خوردند ،سالم مولى
َ
ابوحذيفه(رضىالل ّهعنهما) گفت :ما در ركاب رسول خدا ص اين طور نمىكرديم ،آن گاه
براى خود سنگرى حفر نمود ،و در آن ايستاد ،و بيرق مهاجرين در آن روز همراهش
بود ،و جنگيد تا اين كه كشته شد و به درجه شهادت نايل گرديد ،اين حادثه در روز
يمامه ،سال دوازدهم در زمان خلفت ابوبكر به وقوع پيوست -خداوند رحمتش
كند .
جنگيدند ،و عبادبن بشر ،خداوند رحمتش كند ،به قتل رسيد ،و من در روى وى
ضربههاى زيادى را ديدم ،و او را فقط از نشانهاى شناختم كه بر بدنش بود.
يعنى هر كدام آنها آنقدر شديد و كارى بود كه مىتوانست سبب مرگ شود .م. 1
مقابل خويش را عادت دادهايد ،خداوندا! من به سوى تو برائت و بيزارى خود را از
آنچه آنها ( -مرتدين) -با خود آوردهاند و از آنچه اينها ( -مسلمانان) -انجام دادند
اعلن مىنمايم ،و بعد از آن جنگيد تا اين كه كشته شد .و حديث را چنان كه ،در
الصابه ( )195/1آمده ،ذكر نموده ،و (صاحب الصابه ) گفته است :اين روايت در
بخارى به اختصار آمده .هيثمى ( )323/9مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند .و اين را
حاكم ( )235/3روايت نموده ،و به شرط مسلم صحيح دانسته است .و در مرسل
عكرمه از ابن سعد به اسناد صحيح ،چنان كه در فتح البارى ( )405/6ذكر است،
چنين آمده :در روز يمامه مسلمانان شكست خوردند .ثابت گفت :واى بر آنها و بر
آنچه عبادت مىكنند ،و واى بر اينها و برآنچه انجام مىدهند .مىافزايد :و مردى را كه در
رخنه و شكستگى (قلعه باغ) ايستاده بود به قتل رسانيد ،و خود نيز كشته شد .اين را
بيهقى ( )44/9از انس به معناى آن روايت نموده است.
روز يرموك
كشته شدن عكرمه بن ابى جهل با چهار صدتن از مسلمانان
يعقوب بن ابى سفيان و ابن عساكر از ثابت بنانى روايت نمودهاند كه :عكرمه بن
ابى جهل در فلن و فلن روز پياده جنگيد ،خالدبن وليد به وى گفت :اين كار را
نكن ،چون كشته شدن تو بر مسلمانان گران و شديد تمام مىشود .گفت :مرا بگذار
اى خالد ،چون تو همراه رسول خدا ص سابقهاى دارى ،ولى من و پدرم از شديدترين
مردم بر رسول خدا ص بوديم ،و همين طور پياده رفت تا اين كه كشته شد .اين
چنين در الكنز ( )75/7آمده .و اين را بيهقى ( )44/9از ثابت به مانند آن روايت
نموده است.
سانى از پدرش روايت است كه گفت :عكرمه و نزد سيف بن عمر از ابوعثمان غ ّ
بن ابى جهل در روز يرموك گفت :در جاهايى با رسول خدا ص جنگيدم ،و امروز از
شما فرار مىكنم؟! بعد از آن فرياد نمود :چه كسى بر مرگ بيعت مىكند؟ آن گاه
عمويش حارث بن هشام و ضراربن ازور با چهارصد تن از چهرههاى شناخته شده و
سوار كار مسلمين همراهش بيعت نمودند ،و در پيش روى خيمه خالد جنگيدند تا
اين كه همه مجروح و زخمى به زمين افتادند ،و تعدادى از ايشان به قتل رسيد ،كه از
جمله آنها ضرار بن ازور ن بود .اين چنين در البدايه ( )11/7آمده است.
و اين را طبرى ( )36/4از سرى از شعيب از سيف به اسناد وى به مانند آن روايت
نموده ،جز اين كه وى گفته است :و آنها جز كسى كه تندرست ماند ،كشته شدند ،از
جمله آنها ضراربن ازور بود ،مىگويد :چون صبح نمودند عكرمه در حالى كه
مجروح بود ،نزد خالد آورده شد ،خالد سر وى را بر ران خود گذاشته بود ،كه
عمروبن عكرمه هم آورده شد ،و سر وى را بر ساق (پاى) خود نهاد ،و شروع به پاك
كردن صورت شان نمود ،و در حلقهاى شان آب ميچكانيد ،و مىگفت :نه اين طور
نيست ،ابن حنتمه 1گمان مىنمود كه ما شهيد نمىشويم.
صههاى صحابه ن در باب علقمندى و رغبت شان به كشته شدن در راه بقيه ق ّ
خداوند
رغبت و علقمندى عمار بن ياسر به كشته شدن
طبرانى و ابويعلى از ابوالبخترى و ميسره روايت نمودهاند كه :عماربن ياسر در
روز صفين مىجنگيد و كشته نمىشد ،و نزد على آمده مىگفت :اى اميرالمؤمنين روز
است. حنتمه اسم مادر عمربن الخطاب 1
فلن و فلن امروز است؟ و به او مىگفت :اين را بگذار .مىگويد :او اين را سه بار
گفت ،بعد از آن شيرى برايش آورده شد ،و او نوشيدش ،بعد گفت :رسول خداص
گفته است :اين آخرين نوشيدنى است كه آن را از دنيا مىنوشم ،بعد برخاست و
جنگيد تا اين كه كشته شد .هيثمى ( )297/9مىگويد :اين را طبرانى ،و ابويعلى به
اسنادى روايت كردهاند ،و بعضى آنها عطاءبن سائب آمده ،كه وى تغيير نموده بود ،و
بقيه رجالش ثقهاند ،اما بقيه سندها ضعيف است.
ونزد طبرانى از ابوسنان دؤلى يار رسول خدا ص روايت است كه گفت :عماربن
ياسر را ديدم كه از غلمش نوشيدنى اى خواست ،و او جامى از شير را برايش
آورد ،و عمار نوشيدش ،بعد از آن گفت :خدا و پيامبرش راست گفتهاند ،امروز با
مد و حزبش ملقات مىكنم ....و حديث را متذكر شده .هيثمى ( دوستان با مح ّ
)298/9مىگويد :اسناد آن حسن است.
و نزد طبرانى از ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف روايت است كه گفت :از عماربن
1
ياسر در صفين روزى كه در آن درگذشت ،شنيدم كه فرياد مىنمود :من با جبار
مد و حزبش ملقات نمودم ،و حور عين را ازدواج كردم ،امروز با دوستان ،با مح ّ
ملقات مىكنم ،رسول خدا ص به من خبر داده است كه آخرين توشه ات از دنيا شير
آبدار است .هيثمى ( )296/9مىگويد :اين را طبرانى در الوسط ،و امام احمد به
اختصار روايت نمودهاند،و رجال هر دوى شان رجال صحيح اند .و بزار اين را به مانند
آن به اسناد ضعيف روايت كرده است .و در روايتى نزد امام احمد آمده كه :وقتى
شير آورده شد وى خنديد.
گمان عمر درباره عثمان بن مظعون وقتى كه وفات نمود و كشته نشد
َ
ابن سعد و ابوعبيد در الغريب از عبيدبن عبدالل ّه بن عتبه روايت نمودهاند ،كه به
وى خبر رسيده كه :عمر بن الخطاب گفت :هنگامى كه عثمان بن مظعون وفات
نمود و كشته نشد ،از دلم به شكل بى سابقهاى افتاد ،و گفتم :به طرف اين شخص
شعر و يا بيتى را به آواز بلند مىخواند ،البته هدف سرودن است ،و نه قرائت .م. 2
اين كلمه و كلمه بعدى داخل كمانك ،به نقل از الصابه مىباشد. 3
كه از دنيا بسيار كناره گيرد بود بنگريد كه باز هم مرد و كشته نشد ،و عثمان همين
منزلت را تا آن وقت در نفس من داشت ،كه رسول خدا ص وفات نمود ،گفتم :واى
بر تو ،بهترينها و نخبههاى مان مىميرند! بعد از آن ابوبكر وفات نمود ،گفتم :واى بر
تو ،بهترينها و نخبههاى مان مىميرند! آن گاه عثمان در دلم به همان منزلتى برگشت
كه قبل ً در آن قرار داشت .اين چنين در المنتخب ( )240/5آمده است.
شجاعت اصحاب ن
شجاعت ابوبكر صديق
بزار از على روايت نموده ،كه وى گفت :اى مردم ،به من خبر بدهيد كه شجاعترين
مردم كيست؟ گفتند :تو اى اميرالمؤمنين .گفت :من با هر كسى كه مبارزه و پيكار
نمودهام حقم را از وى به صورت كامل گرفتهام ،ولى مرا از شجاعترين مردم خبر
دهيد ،گفتند :نمىدانم( ،خودت بگو كه) كيست؟ ابوبكر .در روز بدر ما براى رسول خدا
ص سايه بانى ساختيم .گفتيم :كى با رسول خدا ص مىباشد ،تا هيچ كس از مشركين
به طرف وى نيايد؟ به خدا سوگند ،هيچ كسى جز ابوبكر به وى نزديك نشد ،او با
شمشير برهنه خويش بر بالى سر پيامبر خدا ص (حاضر به حراست گرديد) ،تا كسى
به طرفش حمله نكند ،و اگر كرد ابوبكر بر وى يورش برد ،اين است شجاعترين
مردم ...1و حديث را متذكر شده ،اين چنين در المجمع ( )46/9آمده است.
كشته شود ،به آن داخل مىگردد؟ آيا مردى را براى مبارزه با من خارج نمىكنيد؟ آن
گاه على برخاست و گفت :من اى رسول خدا ،پيامبر خدا گفت« :بنشين» .باز
براى بار سوم صدا نمود و گفت :و شعر وى را 1متذكر شده( .راوى) مىگويد :على
برخاست و گفت :من اى رسول خدا ،پيامبر گفت« :او عمرواست» .على گفت :اگر
چه عمرو باشد .و پيامبر خدا ص به وى اجازه داد ،و او به طرف عمرو رفت تا اين كه
نزدش رسيد ،و مىگفت:
ل تعلجن فقد اتاك
مجيب صوتك غير عاجز
فى نيه و بصيره
والصدق منجى كل فائز
انى لرجو ان اقيم
عليك نائحه الجنائز
من ضربه نجلء
بيقى ذكرها عندالهزاهز
عمرو به او گفت :تو كيستى؟ گفت :من على هستم ،گفت :پسر عبدمناف؟ پاسخ
2
داد :من على بن ابى طالب هستم ،وى گفت :اى برادر زادهام ،چرا از عمويت كسى
كه از تو بزرگتر است نيامد ،چون من دوست ندارم خون تو را بريزم ،على به او
گفت :ولى من -به خدا سوگند -بد نمىبينم كه خون تو را بريزم .عمرو خشمگين
شد ،و پايين آمد ،و شمشير خود را برهنه نمود كه گويى شعلهاى از آتش است ،بعداز
آن با خشم و غضب به طرف على آمد ،و على با سپرش 3از وى استقبال نمود،
عمرو بر سپر وى زد و آن را شكافت ،و شمشير در آن داخل گرديد ،و بر سر وى
اصابت نموده سرش را شكست .على نيز وى را در شاه رگ گردنش زد و او افتاد
و غبار بلند شد و رسول خدا ص تكبير را شنيد ،و ما دانستيم كه على وى را به قتل
رسانيده است ،و على در همانجا گفت:
اعلى تفتحم الفوارس هكذا
عنى و عنهم اخروا اصحابى
اليوم يمنعنى الفرار حفيظتى
و مصمم فى الرأس ليس بنابى
تا اين كه گفت:
عبدالحجاره من سفاهه رأيه
مد بصوابى و عبدت رب مح ّ
فصدرت حين تركته متجدل
كالجذع بين دكادك و روابى
و عففت عن اثوابه و لواننى
كنت المقطر بزنى اثوابى
َ
ولتحسبنالل ّه خاذل دينه
و نبيه يا معشر الحزاب
مىگويد :بعد از آن على به طرف رسول خدا ص روى آورد ،و رويش مىدرخشيد ،و
عمربن الخطاب به او گفت :چرا زرهاش را نكشيدى؟ چون عرب زرهى بهتر از آن
ندارد ،گفت :من وى را زدم ،و او خود را از من با شرمگاهش حفاظت نمود ،بنابراين
من از پسرعمويم حيا نمودم كه او را بكشم.
آمده .و اين را زبير بن بكار ،چنان كه در الصابه ( )545/1آمده ،روايت كرده .و
ابونعيم آن را در الدلئل (ص )226از سعيد بن مسيب ،به معناى آن روايت كرده
است.
1در حديث «حوارى» استعمال شده است ،چنان كه در قرآن از طرفداران حضرت عيسى
عليهالسلم نيز بدين عنوان نام برده شده است ،جايى كه خداوند مىفرمايد« :قال من انصارى الى
َ َ
الل ّه قال الحواريون نحن انصارالل ّه)( .آل عمران)51 :
مىزد ،و من بر پشتش بلند شده مىديدم .مىگويد :به پدرم نگاه نمودم ،كه گاهى به
آنجا حمله مىنمود ،و گاهى به اينجا ،و هر چيزى را كه مىديد به طرفش يورش مىبرد.
و وقتى كه بيگاه شد ،نزد ما در قلعه آمد ،گفتم :اى پدرم ،تو را امروز با آنچه انجام
مىدادى ديدم .گفت :اى پسرم مرا ديدى؟ گفتم :بلى .گفت :پدر و مادرم فدايت .اين
چنين در البدايه ( )107/4آمده است.
بخارى از عروه روايت نموده كه اصحاب رسول خدا ص به زبير در روز يرموك
گفتند :آيا حمله نمىكنى تا ما همراهت حمله كنيم؟ گفت :اگر من حمله كنم شما دروغ
مىگوييد (و حمله نمىكنيد) .گفتند :اين كار را نمىكنيم .آن گاه بر آنها حمله نمود ،و
صف هايشان را در هم شكست ،و از آنها گذشت ،و هيچ كس هم همراهش نبود ،بعد
دو باره برگشت ،و آنها لجامش را گرفتند ،و دو ضربه بر شانهاش زدند ،كه در ميان
آن دو ضربه ،ضربهاى قرار داشت كه در روز بدر ،بر وى وارد آمده بود .عروه
مىگويد :من در حالى كه كوچك بودم ،انگشتان خود را بر آن ضربهها داخل نمودم ،و
َ
بازى مىكردم .عروه مىافزايد :در آن روز عبدالل ّه بن زبير نيز همراهش بود ،و ده
سال داشت ،او را بر اسبى سوار نمود ،و مردى را برايش موظّف گردانيد اين رادر
البدايه ( )11/7به معناى آن ذكر نموده و افزوده است :بعد از آن بار دوم نيز وى
آمدند ،و باز آن چنان كه در مرتبه اول عمل نموده بود ،عمل كرد.
به اين افتخار مىنمود كه رسول 1يعنى :به او گفت« :سعد تير بينداز پدر و مادرم فدايت» و سعد
خدا ص پدر و مادرش را جز براى من جمع ننموده است.
و بزار از ابن مسعود روايت نموده ،كه گفت :سعد درروز بدر با رسول خدا ص
گاهى سوار و گاهى پياده مىجنگيد .هيثمى ( )82/6مىگويد :اين را بزار به دو سند
روايت نموده ،كه يكى آنها متّصل و ديگرى مرسل است ،و رجال هر دو ثقهاند.
1عبدالله ،عبدالرحمن بن عوف است ،اسم وى در جاهليت عبد عمرو بود ،رسول خدا ص موصوف
را عبدالرحمن نام گذاشت ،ولى اميه بن خلف از اين كه او را به اين نام صدا كند ابا ورزيد ،و او را
به همان نام قديمى اش صدا مىنمود ،و عبدالرحمن به او پاسخ نمىداد ،بعد با هم اتفاق نمودند كه او
را به نام عبدالله صدا كند .و اين سخن را اميه وقتى گفت كه عبدالرحمن وى را در روز بدر ،قبل
از اين كه بلل به قتلش برساند ،اسير گرفته بود.
را وقتى پيامبر ص از من پرسيد برايش بيان داشتم :من غلم جبير بن مطعم بودم ،و
عمويش طعيمه بن عدى در روز بدر كشته شده بود .وقتى كه قريش به طرف احد
حركت نمود ،جبير به من گفت :اگر عموى محمد ،حمزه را در بدل عمويم كشتى ،تو
آزاد هستى .مىگويد :آن گاه با مردم خارج شدم ،و من مرد حبشيى بودم كه چون
ديگر اهل حبشه نيزه مىانداختم ،و به ندرت توسط آن چيزى از نزدم خطا مىشد.
هنگامى كه مردم با هم روياروى شدند ،من در طلب و ديدن حمزه خارج گرديدم ،تا
اين كه او را در گوشهاى از مرد ديدم و گويى كه شتر خاكسترى است و مردم را با
شمشير خود نابود مىنمود ،و چيزى در مقابلش نمىتوانست بايستد ،به خدا سوگند،
مندر حالى خود را براى وى جهت زدنش آماده مىنمودم ،و از او در پشت درخت يا
سنگ پنهان مىشدم ،تا به من نزديك گردد ،كه در اين اثنا سباع بن عبدالعزى از من
جلو افتاد .هنگامى كه حمزه ديدش گفت :اى پسر ختنه كننده زنان بيا به طرف
من .مىگويد :و او را چنان ضربهاى زد ،كه سرش را به سويى پرت كرد .مىافزايد :من
نيزه خود را حركت دادم ،وقتى كه از آن مطمئن و راضى شدم ،آن را به طرفش
پرتاب نمودم ،و بر زير نافش اصابت نمود ،و از ميان دو پايش بيرون گرديد ،وى
حركت نمود تا به طرف من بيايد ولى افتاد ،و نيزه را در او تا آن وقت گذاشتم كه
مرد ،بعد نزدش آمدم و نيزه خود را گرفتم ،و به طرف اردوگاه برگشتم و آنجا
نشستم چون به غير وى مرا كارى نبود ،و او را فقط به خاطر اين كشتم كه آزاد
شوم .هنگامى كه به مكه آمدم آزاد كرده شدم ،و در آنجا تا اين كه رسول خدا ص
مكه را فتح نمود،اقامت گزيدم .بعد به طائف فرار كردم ،و آنجا درنگ نمودم .وقتى
كه وفد طائف به طرف رسول خدا ص حركت نمود تا اسلم بياورند ،راهها بر من
بسته شد (و متحيّر شدم كه كجا بروم) ،گفتم :به شام ،يمن يا به كدام گوشه ديگر
اين سرزمين بروم ،به خدا سوگند ،من در همان اندوه خود قرار داشتم ،كه مردى به
من گفت :واى بر تو ،او -به خدا سوگند -هيچ كس از مردم را كه در دينش داخل
شود و به شهادت حق گواهى دهد نمىكشد .مىگويد :هنگامى كه اين حرف را به من
گفت ،خارج شدم و در مدينه نزد رسول خدا ص آمدم ،مرا فقط همان وقت ديد كه
بالى سرش ايستاده بودم ،و شهادت حق را به زبان مىآوردم .هنگامى كه مرا ديد به
من گفت« :آيا تو وحشى هستى؟» گفتم :بلى ،اى رسول خدا ،گفت «بنشين و برايم
بيان كن كه حمزه را چگونه كشتى» گفت :آن گاه براى وى همين طورى كه براى
شما بيان داشتم ،بيان نمودم ،وقتى كه از صحبت خود فارغ شدم گفت« :واى بر تو،
رويت را از من پنهان كن ،كه تو را ديگر نبينم» .گفت :بنابراين من خود را از رسول
خدا ص هر جايى كه مىبود ،پنهان مىداشتم ،تا مرا نبيند ،و اين وضع تا آن وقت دوام
داشت كه خداوند عزوجل وى را قبض نمود .هنگامى كه مسلمانان به طرف مسيلمه
كذاب ،كلن يمامه رفتند ،من هم با ايشان خارج گرديدم ،و همان نيزهام را كه حمزه
را با آن كشته بودم ،با خود برداشتم ،هنگامى كه مردم به هم روياروى شدند،
مسيلمه را ديدم كه شمشير در دستش ايستاده است -و او را نمىشناختم ، -خود را
برايش آماده ساختم ،و مرد ديگرى از انصار از سمت ديگرى ،كه هدف هر دوى مان
مسيلمه بود ،نيز خود را برايش آماده گردانيد ،من نيزهام را حركت دادم ،وقتى از آن
مطمئن و راضى شدم ،آن را به سوى وى پرتاب نمودم ،و به جانش اصابت نمود،
انصارى نيز بر وى حمله نمود ،و او را با شمشير (زد) 1،پروردگارت مىداند كه كدام ما
وى را كشت ،اگر من وى را كشته باشم ،بدون ترديد ،در ضمن اين كه بهترين مردم
را بعد از رسول خدا ص به قتل رسانيدم ،بدترين مردم را (هم) به قتل رسانيدم.
و بخارى مانند اين را از جعفربن عمرو روايت نموده و در سياق وى آمده :هنگامى كه
مردم براى قتال صف بستند ،سباع بيرون آمد و گفت :آيا مبارزى هست؟ آن گاه
حمزه بن عبدالمطّلب به طرف وى بيرون گرديد و به او گفت :اى سباع! اى پسر
م انمار ،ختنه كننده زنها!! آيا با خدا و پيامبرش دشمنى مىكنى؟ بعد از آن بر وى
ا ّ
حمله نمود ،و او چون روز گذشته (نابود) شد.
خدا عهد بستهام كه وقتى وى را ببينم بكشمش ،يا اين كه نزد وى بميرم ،ديگرش
(هم) برايم پوشيده از همراه خود ،مثل آن را گفت .مىگويد :اين موضوع مرا
خوشحال نكرد( ،تمنا نمودم) كه بايد در ميان دو مرد به عوض آنها مىبودم 1،آن گاه
براى آن دو به طرف ابوجهل اشاره نمودم ،و هر دو چون دو چرخ بر وى حمله
نمودند ،و او را زدند و هر دوى شان پسران عفرا بودند.
َ
ونزد ابن اسحاق از ابن عباس و عبدالل ّه بن ابى بكرن روايت است كه آن دو گفتند:
معاذبن عمروبن جموح از بنى سلمه گفت :از قوم ،درحالى كه ابوجهل در محاصره
كاملى از آن قرار داشت ،شنيدم كه مىگفتند :به ابوالحكم رسيده نمىشود ،هنگامى
كه من آن را شنيدم ،كشتنش را به عهده گرفتم ،و به طرفش حركت نمودم ،وقتى
كه فرصت يافتم ،بر وى حمله نمودم ،و او را ضربهاى زدم ،كه قدمش با نصف
ساقش پريد ،به خدا سوگند ،من آن را در وقتى كه پريد ،به پريدن هسته خرما ،كه از
زير سنگ آن ،در وقت كوبيدن به يك سو مىپرد ،تشبيه نمودم .مىگويد :و پسرش
عكرمه بر شانهام زد ،ودستم قطع گرديد ،و به پوستى از پهلويم آويزان ماند ،ولى
جنگ مرا از آن غافل ساخت ،و تمام روز را جنگيدم ،و آن را در پشت خود مىكشيدم.
وقتى كه اذيتم نمود ،با گذاشتن قدمم بر آن خود را يك طرف كشيدم ،و (آن را قطع
نموده) انداختمش .اين چنين در البدايه ( )287/3آمده است.
1اينجا عبارت كتاب اندكى مبهم است،و احتمال ديگر اين است كه معنى چنين باشد« :بنابراين من
دوست نداشتم كه به عوض آن دو درميان دو مرد باشم» .م.
او پاسخ نداد ،و من هم خوب ندانستم كه با شمشير رسول خدا ص زنى را بزنم كه
از مددكارى برخوردار نبود .هيثمى ( )109/6مىگويد :رجال آن ثقهاند.
حاكم ( )230/3از زبير روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص در روز احد
شمشيرى را پيشكش نمود و گفت« :كى اين شمشير را به حقش مىگيرد؟» (من
برخاستم) 1و گفتم :من اى رسول خدا ،او از من روى گردانيد( ،بار ديگر گفت« :كى
اين شمشير را به حقش مىگيرد؟» گفتم :من اى رسول خدا ،از من روى گردانيد) باز
گفت« :كى اين شمشير را به حقش ميگيرد؟» آن گاه ابودجانه سماكبن خرشه
برخاست و گفت :اى رسول خدا! من آن را به حقش مىگيرم ،حق آن چيست؟
فرمود« :اين كه توسط آن مسلمانى را نكشى ،و با آن از كافرى فرار نكنى».
مىگويد :آن را به وى داد ،و ابودجانه چون مىخواست به جنگ برود ،خود را با بستن
خص مىساخت .مىافزايد :گفتم :حتما ً امروز وى را مىبينم كه دستارى نشانه دار ومش ّ
چه مىكند؟ مىگويد :هر چيزى كه در برابر او بلند مىشد ،آن را مىدريد ،و قطعش
مىنمود ....و به معناى آن را ذكر نموده است .حاكم مىگويد :از اسناد صحيح برخوردار
است ،ولى بخارى و مسلم روايتش نكردهاند .ذهبى مىگويد :صحيح است.
و نزد ابن هشام ،چنان كه در البدايه ( )16/4آمده ،روايت است كه گفت :بيشتر از
يك تن از اهل علم برايم حديث بيان نمودند ،كه زبير بن عوام گفت :در نفس خود،
هنگامى كه از رسول خدا ص شمشير را خواستم ،و او آن را از من بازداشت ،و به
ابودجانه داد ،خشمگين شدم ،و گفتم :من پسر صفيه عمه وى و از قريش هستم،
و برايش قبل از او ايستادم و شمشير را از وى خواستم ،ولى او آن را به ابودجانه
داد ،و مرا گذاشت! به خدا سوگند ،خواهم ديد كه وى چه مىكند؟ بنابراين او را دنبال
نمودم .وى دستار سرخش را بيرون آورد ،و با آن سرش را بست .انصار گفتند:
ابودجانه ،دستار مرگ را بيرون آورد ( -و وقتى آن را) مىبست اين چنين به او مىگفتند
-پس بيرون آمد و مىگفت:
انا الذى عاهدنى خليلى
و نحن بالسفح لدى النخيل
ان ل اقوم الدهر فى الكيول
َ
اضرب بسيفالل ّه والرسول
و با هر كسى كه روبرو مىگرديد ،او را مىكشت .در ميان مشركين مردى بود كه
(براى ما) مجروحى را نمىگذاشت ،هر مجروحى را كه مىديد بر وى حمله آورده به
قتلش مىرسانيد ،آن دو تن (هر يكى) آهسته آهسته ،با هم نزديك مىشدند ،و من به
خداوند دعا نمودم ،كه آن دو را يك جاى نمايد ،آنان با هم روبرو گرديدند ،و دو ضربه
رد و بدل نمودن ،مشرك ،ابودجانه را مورد ضرب قرار داد ،و او با سپرش دفاع
نمود ،و سپرش شمشير او را محكم گرفت ،آن گاه ابودجانه وى را زد و به قتلش
رسانيد .بعد از آن وى را ديدم كه شمشير را بر فرق سر هند بنت عتبه حواله نمود ،و
2
باز شمشير را از وى يك طرف نمود( ،زبير مىگويد) گفتم :خدا و پيامبرش داناترند.
و نزد موسى بن عقبه ،چنان كه در البدايه ( )17/4آمده ،روايت است :هنگامى كه
رسول خدا ص آن را عرضه نمود ،عمر از وى طلبش نمود ،اما رسول خدا ص از
َ
وى روى گردانيد .بعد آنرا زبير (رضى الل ّه عنه) از وى طلب نمود ،و رسول خدا ص
از او هم روى گردانيد ،و آن دو در نفسهاى خويش از اين عمل خشمگين شدند .بعد،
آن را براى سومين بار عرضه نمود ،و ابودجانه طلبش نمود ،و آن را به وى داد ،و
او هم حق شمشير را به جا آورد( .راوى) مىگويد :گمان مىكنند كه كعب بن مالك
گفت :من از جمله مسلمانانى بودم كه خارج شده بودند ،هنگامى كه مثلههاى
مشركين را در كشته شدگان مسلمين ديدم ،برخاستم و خود را نزديك گردانيدم ،
ناگاه مردى از مشركين را ديدم كه صلح را جمع نموده از مسلمانان عبور كرده
مىگويد :آن چنان كه گوسفندان قربانى جمع مىشوند ،جمع شده با هم يكجاى شويد.
مىافزايد :ناگاه متوجه شدم كه مردى از مسلمانان انتظار وى را مىكشد ،و سلحش
نيز بر تنش است ،آن گاه رفتم تا اين كه پشت سر وى رسيدم ،بعد از آن برخاستم
با چشمم به اندازه نمودن مسلمان و كافر پرداختم ،متوجه شدم كه كافر از وى در
آمادگى و تجهيزات و هيأت و شكل برترى دارد .مىافزايد :تا آن وقت انتظار آنها را
كشيدم كه باهم روبرو شدند ،آن گاه مسلمان ،كافر را بر رگ گردنش با شمشير
چنان ضربهاى زد كه به نشيمن گاه وى رسيد ،و به دو بخش تقسيم گرديد ،بعد از آن
مسلمان چهره خود را آشكار نموده گفت :اى كعب ،چگونه مىبينى؟ من ابودجانه
هستم.
1به نقل از هيثمى و در اصل «اوجه» آمده ،كه صحيح همان صورت ذكر شده به نقل از هيثمى
است.
آمدم ،و جلو اسب او را گرفته ،گفتم :اى اخرم ،از قوم برحذر باش ،من از آن
مىترسم كه تو را قطع نمايند ،صبر كن تا رسول ص و اصحابش برسند .گفت :اى
سلمه ،اگر به خدا و روز آخرت ايمان دارى ،و مىدانى كه جنت حق است و آتش حق
است ،در ميان من و شهادت حايل واقع نشو .مىافزايد :آن گاه عنان اسبش را رها
نمودم ،و به عبدالرحمن بن عيينه پيوست ،عبدالرحمن نيز به طرف وى برگشت و دو
ضربه به هم رد و بدل نمودند ،اخرم اسب عبدالرحمن را به قتل رسانيد ،و
عبدالرحمن او را با نيزه زد و به قتل رسانيد ،آن گاه عبدالرحمن بر اسب اخرم سوار
گرديد ،در اين اثناء ابوقتاده به عبدالرحمن رسيد ،و دو ضربه را بر يكديگر هم زدند،
عبدالرحمن اسب ابوقتاده را كشت ،و ابوقتاده او را به قتل رسانيد ،و ابوقتاده بر
اسب اخرم سوار گرديد.
بعد من به دنبال و تعقيب قوم به شتاب بيرون رفتم ،تا اين كه از غبار صحابه رسول
خدا ص چيزى را نمىديدم ،و مشركين قبل از غروب آفتاب در درهاى كه آب داشت ،و
بدان «ذوقرد» گفته مىشد ،وارد شدند .و خواستند كه از آن بنوشند ،آن گاه مرا ديدند
كه به دنبال شان مىدوم ،در حال از آنجا برگشته و برفراز تپه ذى بئر رفتند ،و آفتاب
غروب نمود ،ومن به مردى از آنها رسيدم ،و با هدف قرار دادن وى با تير گفتم:
خذها و انا ابن الكوع
ضع
واليوم يوم الّر ّ
ترجمه« :اين تير را بگير ،من فرزند اكوع هستم ،و امروز ،روز هلكت پستان است».
مىگويد :گفت :اى گم كرده مادر اكوع در صبح! گفتم :بلى ،اى دشمن نفس خود -
اين همان كسى بود كه صبح او را با تير زده بودم -و تير ديگرى به دنبال آن به وى
زدم ،و هر دو تير در بدون وى آويزان ماندند ،و آنها دو اسب را از خود به جا
گذاشتند ،و من آنها را در اختيار گرفته نزد رسول خدا ص آوردم ،و او (در آن فرصت)
بر همان آبى قرار داشت ،كه من مشركين را از آن رانده بودم -آب ذى قرد .-
جه شدم كه رسول خدا ص پانصد تن همراه دارد ،و بلل شترى را از همان شترها متو ّ
كه من در عقب خود گذاشته بودم كشته است ،و از جگر و كوهان آن براى رسول
خدا ص كباب مىكند ،آن گاه من نزد رسول خدا ص آمده ،گفتم :اى رسول خدا ،مرا
بگذار تا صد تن از اصحاب را انتخاب كنم ،و بعد از عشا بر كفّار حمله نمايم و
همهشان را به قتل رسانم ،تا مخبرى از آنان باقى نماند .پيامبر ص فرمود« :اى
سلمه آيا اين را انجام مىدهى؟» گويد :گفتم :بلى ،سوگند به ذاتى كه تو را عّزت
بخشيده است .آن گاه رسول خدا ص خنديد تا جايى كه در روشنى (آتش) دندانهاى
پسينش را ديدم ،بعد از آن گفت« :اكنون براى آنها در سرزمين غطفان غذا داده
مىشود» .بعد مردى از غطفان آمد و گفت :آنها بر فلن غطفانى عبور نمودند ،و او
براى شان شترى كشت ،هنگامى كه شروع به پوست كندن آن نمودند ،غبارى را
ديدند ،بلفاصله آن را رها نموده فرار كنان خارج شدند.
هنگامى كه صبح نموديم ،رسول خدا ص فرمود« :بهترى سواركاران ما ابوقتاده
است ،و بهترين پيادههاى ما سلمه» .و به من سهم سوار كار و پياده هر دو را اعطا
نمود ،بعد از آن مرا در پشت سر خود بر عضباء 1در بازگشت به مدينه سوار نمود.
وقتى كه ميان ما و مدينه كمتر از چاشتگاه فاصله وجود داشت -در ميان قوم مردى
از انصار بود ،كه از وى سبقت گرفته نمىشد -وى شروع به فرياد نمودن كرد :آيا
كسى هست كه مسابقه نمايد؟ آيا مردى هست كه تا مدينه مسابقه نمايد؟ آن را
چندين بار تكرار نمود ،من در عقب رسول خدا ص سوار بودم ،و به آن مرد گفتم :آيا
با عّزتى را عّزت نمىكنى ،و شريفى را گرامى نمىدارى؟ گفت :خير ،غير از رسول
خدا ص .گويد :گفتم :اى رسول خدا ص -پدر و مادرم فدايت -مرا بگذار تا با اين
مرد مسابقه نمايم .فرمود« :اگر خواسته باشى (مسابقه بده)» .گفتم :من با تو
مسابقه مىكنم .آن گاه او از سوارى خود پايين جست و من هم پاى خود را چرخانده،
از شتر پايين آمدم ،بعد من يك دويدن و يا دو دويدن از وى عقب ايستادم -يعنى خود
را عقب نگه داشتم ، -سپس دويدم و خود را به وى رسانيدم و در ميان دو شانهاش
با دست خود زدم و گفتم :به خدا سوگند ،از تو جلو افتاده! يا كلمهاى مانند آن.
مىگويد :وى خنديد و گفت :گمان نمىكنم ،تا به مدينه رسيديم .اينطور اين را مسلم
روايت نموده ،و نزد وى آمده :من پيش از وى به مدينه رسيدم ،و سه روز درنگ
نموديم و بعد از آن به طرف خيبر بيرون آمديم .اين چنين در البدايه ( )152/4آمده
است.
َ
شجاعت ابوحدود يا عبدالل ّه بن ابى حدرد اسلمى
جنگيدن وى با دو تن و پيروزى اش بر آنها
َ
ابن اسحاق با استناد از ابوحدرد (رضىالل ّه عنه) روايت مىكند ،كه گفت :با زنى از
قومم ازدواج نمودم ،و دويست درهم به او مهريه دادم ،مىگويد :نزد رسول خدا ص
جهت كمك خواستن در نكاحم آمدم .وى فرمود« :چقدر مهر دادى؟ گفتم :دويست
َ
درهم .گفت« :سبحانالل ّه! به خدا سوگند ،اگر آن را از وادى هم مىگرفتيد ،زياد
نمىكرديد! به خدا سوگند چيزى نزدم نيست كه با آن تو را كمك كنم» .آن گاه
م بن معاويه كه به او رفاعه بن قيس ج َ
ش ْ روزهايى درنگ نمودم ،و بعد از آن مردى از ُ
-و يا قيس بن رفاعه -گفته مىشد ،با شاخه 1بزرگى از جشم آمد و با قومش و
كسى كه با وى بود در غايه پايين آمد،2و مىخواست قيس را به خاطر جنگ با رسول
خدا ص جمع نمايد ،و او در ميان جشم از اسم و شرف بلندى برخوردار بود.
مىافزايد :آن گاه رسول خدا ص مرا و دو مرد ديگر از مسلمانان را طلب نمود و
گفت« :به طرف اين مرد برويد ،تا از وى خبر و معلومات بياوريد» .و يك شتر پير و
لغر را به ما داد ،و يكى از ما بر آن سوار شد ،به خدا سوگند ،از ضعف نتوانست
بايستد ،به حدّى كه مردان آن را از پشتش با دستهاى خويش كمك نمودند و
برخاست ،و نزديك بود كه نتواند برخيزد ،و پيامبر ص گفت« :سوار بر اين بدانجا
برسيد».
ما بيرون رفتيم ،و سلح مان همان تيرها و شمشيرهاى دست داشته ما بود ،توأم با
غروب آفتاب نزديك همان جايى رسيديم كه قوم پايين آمده بود ،و در ناحيهاى كمين
گرفتم ،و به آن دو كه همراهم بودند ،دستور دادم ،و آنها هم در ناحيه ديگر قوم،
كمين گرفتند ،به آن دو گفتم :وقتى كه صداى مرا شنيديد تكبير بگوييد ،و بر اردوگاه
حمله نمودم ،شما هم تكبير بگوييد ،و با من حمله كنيد ،به خدا سوگند ،ما همين طور
انتظار مىكشيديم ،تا غفلت يا چيزى را ببينم ،كه تاريكى شب ما را فرا گرفت ،و
نخستين تاريكى خفتن گذشت ،آنها شبانى داشتند كه در آن سرزمين براى چرانيدن
رفته بود ،ولى در برگشت به طرف شان تأخير نموده بود و آنها بر وى ترسيده بودند.
آن گاه رئيس آنها رفاعه بن قيس برخاست ،و شمشير خود را گرفته بر گردنش
آويخت و گفت :به خدا سوگند ،درباره كار شبان مان يقين حاصل خواهم نمود ،چون
حتما ً به او شرى رسيده است .تعدادى از افرادى كه با وى بودند گفتند :تو را به خدا
شاخه در اينجا براى گروهى كمتر از قبيله به كار رفته است .م. 1
كه مرو ،ما عوض تو مىرويم .گفت :خير ،من حتما ً مىروم .گفتند :ما همراهت هستيم.
گفت :به خدا سوگند ،هيچ كس از شما مرا دنبال نكند ،و خود حركت كرد ،و از نزد
من گذشت .وقتى كه بر وى دست يافتم ،او را با تيرى زدم ،و تيرم بر قلبش اصابت
نمود ،به خدا سوگند ،ديگر حرف نزد ،آن گاه به طرفش جستم ،و سرش را بريدم،
بعد از آن بر ناحيهاى از اردوگاه حمله نمودم ،و تكبير گفتم ،و همراهانم نيز حمله
نمودند و تكبير گفتند ،به خدا سوگند ،همه آنهايى كه در آن جا بودند ،جز فرار و گريز
ديگر كارى ننمودند( .و ما مىگفتيم) تو بگير ،تو بگير 1،و آنان با زنان و پسران و آنچه
از اموالشان ،براى شان سبك بود (فرار كردند) ،و ما شتران زيادى را با گوسفندان
زيادى حركت داديم ،و آنها را نزد رسول خدا ص آورديم ،وسرش را هم با خود حمل
نموده آوردم ،و پيامبر ص سيزده شتر را از آن شترها در مهرم اعطا نمود ،و من با
همسرم ازدواج نمودم .اين چنين در البدايه ( )223/4آمده است .و اين را همچنين
امام احمد و غير وى روايت نمودهاند ،مگر اين كه نزد وى ،چنان كه در الصابه (
َ
)295/2آمده ،عبدالل ّه بن ابى حدرد آمده است.
بسترم ،چنان كه شتر مىميرد ،به مرگ طبيعى مىميرم ،چشم ترسوها نخوابد .اين
چنين در البدايه ( )114/7آمده است.
يعنى چون كسى كه در فكر مرگ باشد بجنگيد ،و درباره برگشت به مدينه فكر نكنيد. 1
اين كلمه و كلمه بعدى داخل قوس از الستيعاب نقل شدهاند. 3
اين و جمله بعدى داخل پرانتز از السيعاب و المستدرك نقل شدهاند. 4
عبدالرزاق از ابن سيرين روايت نموده ،كه گفت :ابومحجن ثقفى به خاطر نوشيدن
شراب هميشه دره زده مىشد ،هنگامى كه شراب نوشى را ياد نمود ،وى را به زندان
افكندند و بستند .وى روز قادسيه آنها را ديد كه مىجنگند ،انگار وى چنان ديد كه
مشركين بر مسلمانان چيره شدهاند ،آن گاه نزد ام ولد سعد ،يا همسر سعد كسى را
روان نمود ،و به او مىگفت :ابومحجن به تو مىگويد :اگر وى را رها كردى ،و او را بر
اين اسب سوار نمودى ،و به او سلح دادى ،وى نخستين كسى خواهد بود كه به
طرف تو برگردد ،مگر اين كه كشته شود ،و شروع نموده مىگفت :
كفى خزنا ً ان تلتقى الخيل بالقنا
و اترك مشدودا ً على و ثاقيا
اذا قمت عنّانى الحديد و غلّقت
م المناديا
مصارع دونى قد تص ّ
آن گاه آن زن رفت ،و آن را به همسر سعد گفت :او بندهايش را گشود ،و بر اسبى
كه در منزل بود سوار كرده شد ،و سلحى به او داده شد .بعد از آن بيرون آمد ،و
اسب خود را دوانيد ،تا اين كه به قوم پيوست ،و به شكل مداوم بر هر مرد حمله
مىنمود ،و او را مىكشت و ستون فقراتش را مىشكست .آن گاه (سعد) به وى نگاه
كرد ،و از او به شگفت افتاده مىگفت :اين سوار كار كيست؟! اندكى درنگ ننموده
بودند ،كه خداوند كفّار را شكست داد .و ابومحجن برگشت ،و سلح را مسترد
نمود ،و پاهاى خود را كما فى السابق دربند افكند.
م ولدش به وى گفت :جنگ تان چطور بود؟ سعد آن گاه سعد آمد و همسرش يا ا ّ
به نقل نمودن آن پرداخت ،و مىگفت( :به مصيبت و مشكل) روبرو شديم ،تا اين كه
خداوند مردى را بر يك اسبى ابلق فرستاد ،كه اگر من ابومحجن را در بندها نگذاشته
بودم ،حتما ً گمان مىبردم كه ابومحجن است ،چون بعضى صفات او در وى مشاهده
صه وى شد( ،همسرش يا ام ولدش) گفت :به خدا سوگند ،وى ابومحجن است ،و ق ّ
اينطور و اينطور بود ،و داستان را براى سعد بازگو نمود .آن گاه سعد ابومحجن را
خواست ،و بندهايش را گشود و گفت :به خدا سوگند ،ابدا ً تو را بر شراب تازيانه
نمىزنيم .ابومحجن گفت :من هم به خدا سوگند ،ابدا ً آن را نمىنوشم ،من بد مىديدم
كه آن را به خاطر تازيانه شما بگذارم( .راوى) مىگويد :او پس از آن ديگر شراب
ننوشيد .اين چنين در الستيعاب ( )184/4آمده ،و سند آن ،چنان كه در الصابه (
)174/4آمده ،صحيح است.
اين را همچنين ابواحمد حاكم از محمدبن سعد به طول آن روايت نموده ،و در حديث
1
وى آمده :وى حركت نمود و نزد مردم آمد ،و بر هر ناحيهاى كه حمله مىنمود ،خداوند
آنها را شكست مىداد .مردم شروع نموده مىگفتند :اين ملك (فرشته) است! و سعد
بدان منظر نگاه مىنمود و مىگفت :جهيدن جهيدن ابلق است ،و جستن جستن
ابومحجن ،ولى ابومحجن در قيد است!! هنگامى كه دشمن شكست خورد ،ابومحجن
برگشت ،و پاى خود را در قيد انداخت .و بنت خصفه عمل وى را به سعد خبر داد.
سعد گفت :به خدا سوگند ،امروز بر مردى كه خداوند به (دست وى) به مسلمانان
اين قدر نعمت نمود ،حد جارى نمىسازم( .راوى) مىگويد :بنابراين وى را رها نمود .و
ابومحجن گفت :من آن را وقتى مىنوشيدم ،كه حد بر من جارى مىشد ،و از آن پاك
مىگرديدم ،وقتى كه مرا آزاد كردى 2،به خدا سوگند( ،ابداً) آن را نمىنوشم .اين را
همچنين ابن بى شيبه به اين سند روايت نموده ،و در آن آمده :آنها وى را ملكى از
اين همان حاكم قزوينى است ،و نه حاكم نيشابورى ،صاحب المستدرك. 1
اى هاشم اعور (-يك چشم) ،-در يك چشمى كه داخل معركه و دشوارى نشود خيرى
نيست .مىگويد :آن گاه هاشم پرچم را حركت داد و گفت:
اعور بيغى اهلد محلً
قد عالج الحياه حتى مل ً
ل بد آن يف ّ
ل او يفل
مىگويد :بعد از آن به واديى از وادىهاى صفين روى آورد .ابوعبدالرحمن مىافزايد :من
مد ص را ديدم عمار را چنان دنبال مىنمودند كه گويى وى براى شان ياران مح ّ
نشانه و علم باشد.
اين را همچنين ابن جرير ،چنان كه در البدايه ( )270/7آمده ،روايت كرده ،و
درحديث وى آمده كه گفت :عمار را ديدم ،كه وقتى به هر واديى از وادىهاى صفين
كه به راه مىافتاد ،آن عده از اصحاب رسول خدا ص كه آنجا بودند ،وى را دنبال
مىكردند ،و او را ديدم كه نزد هاشم بن عتبه -وى پرچمدار على بود -آمد و گفت:
اى هاشم ،پيش برو ،جنت زير سايههاى شمشيرهاست و مرگ در نوك نيزهها،
دروازههاى جنت باز شدهاند و حور عين خود را زينت نمودهاند ،امروز با دوستا
مد و حزبش .بعد از آن او و هاشم حمله نمودند ،و به قتل رسيدند ملقات مىكنم ،مح ّ
يعنى زير شمشيرهايى است كه در جريان جنگ برق مىدهند و مىدرخشند. 1
-خداوند تعالى رحمت شان كند .-مىگويد :آن گاه على و يارانشن بر اهل شام چون
َ
يك نفر به يكبارگى حمله كردند ،و گويى كه آن دو -عمار و هاشم(رضىالل ّهعنهما) -
نشانه و علم براى آنها بودند .اين را همچنين طبرانى و ابويعلى به طول آن ،و امام
احمد به اختصار ،روايت نمودهاند .هيثمى ( )241/7مىگويد :رجال احمد و ابويعلى
ثقهاند.
َ
1در اصل مالك بن عبيدالل ّه آمده ،و غلط است.
2در نص «اسوار» استعمال شده كه :قائد فارسيان ،پيشرو سواران ،مرد ماهر و دانا در تيراندازى
را افاده مىكند ،و ما در ترجمه همان معناى اول آن را انتخاب نموديم .م.
نصيب گرديد ،و جراحت او را (به زمين) انداخت ،و در قريه روذه وفات نمود .اين
چنين در الصابه ( )18/3آمده است.
َ َ
شجاعت عبدالل ّه بن زبير(رضىالل ّهعنهما)
جنگ وى با حجاج و شهادتش
َّ
طبرانى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه معاويه
َ
وفات نمود ،ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) از طاعت يزيدبن معاويه سرباز زد ،و ناسزاگويى
خود را آشكار نمود ،اين خبر به يزيد رسيد وى سوگند خورد ،اگر ابن زبير در زنجير
بسته شد ،آورده نشود ،به طرفش (لشكر) خواهد فرستاد .به ابن زبير گفته شد :آيا
برايت زنجيرهايى از نقره نسازيم ،كه بر آن جامه بپوشى ،و قسم وى را راست
سازى ،چون صلح برايت نيكوتر است .گفت :خداوند قسم وى را راست نكند ،و بعد
از آن افزود:
ول ألين لغيرالحقّ أسأله
حتى يلين لضرس الماضع الحجر
بعد گفت :به خدا سوگند ،ضربهاى با شمشير در حال عزت ،برايم از ضربهاى با
تازيانه در حال ذلّت ،محبوبتر است ،بعد از آن مردم را به طرف خود دعوت نمود ،و
مخالفت خود با يزيد بن معاويه را آشكار ساخت .يزيدبن معاويه مسلم بن عقبه مّرى
را با ارتش اهل شام به طرفش فرستاد ،و او را به قتال اهل مدينه دستور داد ،و (او
را امر نمود كه) از آن فارغ گرديد ،به طرف مكه حركت نمايد.
مىگويد :مسلم بن عقبه داخل مدينه گرديد ،در آن روز بقيه اصحاب رسول خداص از
وى فرار نمودند ،و او را در مدينه به لهو و لعب پرداخت ،و در كشتن اسراف به خرج
داد ،و سپس از آن جا بيرون گرديد .در بين راه وفات نمود ،و حصين بن نمير كندى را
جانشين خود تعيين نمود و گفت :اى ابن برذعه خر ،از حيلهها و مكاريهاى قريش بر
حذر باش ،و با آنها جز با تيرهاى راست ،و بعد از آن با چيدن (سرها) معامله نكن.
حصين حركت نمود ،تا اين كه وارد مكه گرديد ،و در آنجا روزهايى با ابن
َ
زبير(رضىالل ّهعنهما) جنگيد ...و حديث را متذكر گرديده ،و در آن آمده :افزود :و به
حصين بن نمير خبر مرگ يزيدبن معاويه رسيد ،بنابراين حصين بن نمير فرار نمود.
هنگامى كه يزيد بن معاويه مرد ،مروان بن حكم به طرف خود دعوت نمود ...و
حديث را متذكر شده ،و در آن آمده :بعد از آن مروان درگذشت ،و عبدالملك به
طرف خود دعوت نمود ،و قيام كردو اهل شام به او پاسخ مثبت دادند ،او بر منبر
بيانيهاى ايران نمود ،و گفت :كى از ميان شما ،براى (سركوب نمودن) ابن زبير آماده
است؟ حجاج گفت :من اى اميرالمؤمنين! او وى را ساكت گردانيد ،باز حجاج تكرار
1
نمود و او ساكتش گردانيد ،باز تكرار نموده گفت :من اى اميرالمؤمنين! (چون من)
در خواب ديدم كه جامه وى را كشيدم و پوشيدم .آن گاه عبدالملك وى را مقرر نمود،
َ
و با ارتش به طرف مكه (سوقش) داد ،تا اين كه بر ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) وارد
َ
گرديد ،و با وى در مكه جنگيد .ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) به اهل مكه گفت :اين دو كوه
را حفظ كنيد ،شما ،تا وقتى كه آنها بر آن دو دست نيابند ،در خير و عّزت مىباشيد،
اندكى درنگ ننموده بودند ،كه حجاج و همراهانش بر «ابى قبيس» آشكار گرديدند ،و
َ
منجنيق را بر آن نصب نمودند ،و توسط آن ابن زبير و همراهانش (رضى الل ّه عنهم)
را در مسجد هدف قرار دادند.
چون صبح شد -همان صبحى كه ابن زبير در آن كشته شد ، -ابن زبير نزد مادرش
َ
اسماء بنت ابى ابكر (رضىالل ّهعنهما) رفت ،اسماء در آن روز زنى صد ساله بود ،ولى
نه دندانش افتاده بود ،نه بينايى اش را از دست داده بود ،وى به پسرش گفت :اى
َ
عبدالل ّه ،در جنگت چه كردى؟ گفت :آنها در فلن و فلن مكان رسيدهاند .در همان
َ
حال ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) خنديد و گفت :در مرگ راحت است .اسماء گفت :اى
پسرم ،آيا آن را براى من آرزو مىكنى؟ من تا يكى از اين دو حالت تو را نبينم ،دوست
ندارم ،بميرم ،يا پادشاه شوى ،و به آن چشمم را روشن گردانى ،و يا كشته شوى ،و
به اميد اجر و ثواب بر مرگت صبر پيشه كنم .مىگويد :بعد با مادرش وداع نمود ،و
اسماء به او گفت :اى پسرم ،از تنازل نمودن در امرى از امور دين از ترس كشته
شدن بر حذر باش.
َ
ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) از نزد وى بيرون گرديد ،و داخل مسجد شد ،و دو پله در را بر
حجرالسودقرار داده بود ،كه توسط آنها ،حجرالسود را از رسيدن منجنيق حفاظت
َ
مىنمود ،كسى نزد ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) درحالى كه كنار حجرالسود نشسته بود،
َ
آمد و (به او) گفت :آيا دروازه كعبه را برايت باز نكنيم ،كه بر آن بلند شوى؟ عبدالل ّه
به طرفش نگاه نمود و گفت :از هر چيز برادرت را مىتوانى حفظ كنى ،مگر از
مرگش ،و آيا براى كعبه حرمتى است ،كه براى اين مكان نيست؟ به خدا سوگند ،اگر
شما را در پردههاى كعبه هم آويزان دريابند ،به قتل تان مىرسانند .آن گاه به او گفته
شد :آيا با ايشان درباره صلح صحبت نمىكنى؟ گفت :آيا اين وقت صلح است؟ به خدا
سوگند ،اگر شما را در كعبه هم بيابند ،همه شما را ذبح مىكند ،و اين شعر را خواند:
و لست بمبتاع الحياه بسبّه
ّ
و ل مرتق من خشيه الموت سلما
انافس سهما ً انه غير بارح
مما اى حرف تي ّ ملقى المنايا ّ
بعد از آن به آل زبير ،در حالى كه ايشان را نصيحت مىنمود ،روى آورد و گفت :هر
يكى شما از شمشيرش ،چنان كه از رويش حفاظت مىكند ،حفاظت نمايد،
(شمشيرش) را نشكند ،كه با دستش از خود مانند زن دفاع نمايد .به خدا سوگند ،من
هرگاه كه با هر لشكر انبوهى روبرو شدهام ،در صف اول بودهام ،و من هرگز از
جراحت درد نديدهام ،اگر دردى هم ديدهام از دوا بوده است( .راوى) مىگويد :در
حالى كه آنها در اين حالت قرا رداشتند ،ناگهان (قومى) برايشاناز دروازه بنى جمح
داخل گرديد ،و در ميان شان يك سياه بود .پرسيد :اينها كيستند؟ گفته شد :اهل
حمص ،آن گاه بر آنها در حالى كه دو شمشير با خود داشت ،حمله نمود ،نخستين
كسى كه با او روبرو گرديد ،همان سياه بود ،او را با شمشير خود زد ،و پايش را قطع
َ
نمود ،آن سياه به وى گفت :آخ ،اى بچه زنا كار؟ ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) به او گفت:
خاموش اى پسر حام 1،اسماء زناكار است!؟ بعد آنها را از مسجد بيرون نمود و
برگشت .ناگهان قومى از دروازه بنى سهم داخل شدند ،گفت :اينها كيستند؟ گفته
شد :اهل اردن ،آن گاه بر آنها حمله نمود و مىگفت:
سيْل ل عهد لى بغاره مثل ال َّ
ل ينجلى غبارها حتى الليل
آنها را هم از مسجد بيرون نمود ،ناگهان قومى از باب بنى مخزوم داخل گرديدند ،بر
آنها نيز حمله نمود و مىگفت:
لو كان قرنى و احدا ً كفيته
مورخين سياهان را به حام فرزند نوح عليه السلم منسوب مىكنند. 1
(راوى) گويد :در بام مسجد از ياران و پشتيبانانش كسى بود ،كه دشمن را به خشت
َ
و غير آن مىزد ،پس عبدالل ّه بن زبير بر آنها حمله نمود ،و خشتى بر فرق سرش
اصابت نمود ،و سرش را شكست ،در اين حال او ايستاد و مىگفت:
و لسنا على العقاب تدمى كلومنا
ولكن على اقدامنا تقطر الدّما
مىگويد :بعد از آن افتاد ،و دو غلم آزاد كرده او ،بر وى چيره شدند ،و هر دوى شان
مىگفتند:
العبد يحمى ربّه و يحتمى
مىافزايد :بعد به طرفش آمدند ،و سرش قطع گرديد .هيثمى ( )255/7مىگويد :اين
را طبرانى روايت نموده ،و در آن عبدالملك بن عبدالرحمن ذمارى آمده ،او را ابن
حبان و غير وى ثقه دانستهاند ،و ابوزرعه و غير وى ضعيفش دانستهاند .اين را
همچنين ابن عبدالبر در الستيعاب ( )203/2به شكل طولنى روايت كرده ،و ابونعيم
در الحليه ( )331/1مانند آن را به اختصار روايت نموده ،و حاكم در المستدرك (
)550/3بخشى از اول آن را روايت كرده است.
ابونعيم و همچنين طبرانى از (اسحاق بن) 1ابى اسحاق ،روايت نمودهاند كه گفت:
َ
من در كشته شدن ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) روزى كه در مسجد الحرام كشته شد
حاضر بودم ،ارتشها از دروازه مسجد داخل مىشدند ،و هرگاه قومى از دروازهاى وارد
مىشد ،او به تنهايى بر آنها حمله مىنمود ،و بيرون شان مىساخت ،در حالى كه وى در
اين حالت قرار داشت ،ناگهان كنگرهاى از كنگرههاى مسجد بر سرش افتاد ،و او را
بر زمين افكند ،و او اين بيتها را مىخواند:
اسماء ان قتلت ل تبكينى
ق ال حسبى و دينى لم يب َ
و صارم لنت به يمينى
هيثمى ( )256/7مىگويد :اين را طبرانى روايت نموده ،و در آن گروهى اند ،كه ايشان
را نشناختم.
مد بن عبدالرحمن بن حصين و غير وى روايت نموده اين جرير همچنين ( )70/4از مح ّ
كه :معاذ قارى ،بنى النجارى ،از جمله كسانى بود كه در روز واقعه جسر ابوعبيد
حاضر بود ،و در آن روز فرار نموده بود ،و چون اين آيه را قرائت مىكرد:
َّ
(و من يولّهم يومئذ دبره ال متحّرفاً ،لقتال او متحيّزا ً الى فئه فقد باء بغضب منالله و
ماواه جهنم و بئس المصير( .النفال.)16 :
ترجمه« :و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند -جز در صورتى كه هدفش
كنارهگيرى از ميدان براى حمله مجدد و يا به قصد پيوستن به گروهى باشد ،-گرفتار
غضب پروردگار خواهد شد و ماواى او جهنم است ،چه بد جايگاهى است؟»
گريه مىنمود .و عمر به وى مىگفت :اى معاذ ،گريه نكن ،من گروه تو هستم ،و تو
فقط به من پيوستهاى.
رفتن سعدبن عبيد القارى براى پاك كردن آنچه از وى سرزده بود به سوى همان
سرزمينى كه از آن فرار كرده بود
ابن سعد ( )300/3از عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت نموده ،كه گفت :عمربن
َ
الخطاب به سعدبن عبيد (رضىالل ّهعنهما) -مىگويد موصوف يكى از اصحاب رسول
خدا ص بود ،و در روزى كه ابوعبيد در آن به قتل رسيد ،شكست خورده بود ،و از
هيچكس از اصحاب پيامبر خدا ص به غير از وى به نام «القارى» نامبرده نمىشد -
گفت :آيا مىخواهى به شام بروى؟ چون مسلمانان در آن كم شدهاند ،و دشمن بر آنها
جرأت يافته است ،و شايد تو لكه و داغ فرار را از خود بشويى .گفت :خير ،من فقط
به همان سرزمينى كه از آن فرار نمودم ،و به طرف همان دشمنانى كه آن عمل را
در حق من انجام دادند مىروم .مىگويد و به قادسيه آمد و كشته شد.
مجهز ساختن و كمك نمودن كسى كه در راه خدا حركت مىكند و خارج مىشود
پيامبر ص و دادن سلحش به اسامه و يا على هنگامى كه خود به جنگ نمىرفت
امام احمد و طبرانى از جبله -يعنى پسر حارثه -روايت نمودهاند كه :وقتى پيامبر
َ
خدا ص به جنگ نمىرفت ،سلح خود را به على يا اسامه(رضىالل ّهعنهما) مىداد .هيثمى
( )283/5مىگويد :رجال احمد ثقهاند.
مردى از انصار و دادن توشهاش به مرد ديگرى هنگامى كه خود مريض گرديد
ابوداود از انس بن مالك روايت نموده كه :جوانى از (قبيله) اسلم گفت :اى رسول
خدا ص من مىخواهم به جهاد بروم ،ولى چيزى كه خود را بدان آماده سازم در دست
ندارم .پيامبر ص گفت« :نزد فلن انصارى برو ،چون او خود را آماده ساخت ولى
مريض گرديد ،و به او بگو :رسول خدا به تو سلم مىفرستد ،و به وى بگو :به آنچه
خود را آماده نموده بودى آن را به من بده» .او نزد همان انصارى آمد ،و پيام پيامبر
را به او داد .وى به همسر خود گفت :اى فلن ،آنچه را براى من آماده ساخته بودى،
به وى بده ،و از آن چيزى را نگه مدار ،به خدا سوگند اگر چيزى از آن را هم نگه
دارى در آن برايت بركت داده نمىشود 1.اين را مسلم ( ،)137/2و همچنين بيهقى (2
)8/9از انس به مانند آن ،روايت نمودهاند.
دللت و رهنمايى به سوى كسى كه بيرون رونده در راه خدا را كمك مىكند
يعنى اگر چيزى از آنچه تدارك ديدهاى نگه دارى برايت در آن بركت داده نمىشود .م. 1
مسلم ( )137/2از ابومسعود انصارى روايت نموده ،كه گفت :مردى نزد رسول
خدا ص آمد و گفت :سوارى من از پاى افتاده است ،به من مركبى بده .پيامبر ص
گفت« :ندارم» .مردى گفت :اى رسول خدا ،من او را به سوى كسى راهنمايى
مىكنم ،كه به او سوارى بدهد آن گاه رسول خدا ص فرمود« :كسى كه به خيرى
دللت نمايد ،براى وى مانند اجر انجام دهنده آن است» .اين را بيهقى ( )28/9از
ابومسعود به مانند آن ،روايت نموده است.
يعنى تازيانهاى را براى مجاهدى در راه خدا بدهم كه از آن نفع بردارد. 3
عيبگيرى و انكار بر كسى كه از مردم براى خروج در راه خدا سئوال نمايد
انكار عمر بر جوانى كه از مردمبراى خارج شدن در راه خدا سئوال نمود
اين چنين در اصل و هيثمى آمده ،ولى درست« :براى من» مىباشد. 1
بيهقى از نافع روايت نموده ،كه گفت :جوانى قوى داخل مسجد گرديد ،و در دستش
پيكانهاى پهن و عريضى وجود داشت ،و مىگفت :چه كسى مرا در راه خدا كمك
مىكند؟ عمر وى را طلب نمود ،و او برايش آورده شد .آن گاه گفت :چه كسى اين
رااز من به كرايه مىگيرد ،تا در زمينش كار كند؟ مردى از انصار گفت :من ،اى
اميرالمؤمنين ،او را ماهانه به چند كرايه مىدهى؟ عمر گفت :به اين قدر و اين قدر.
و افزود :وى را بگير و با خود ببر .وى در زمين آن مرد ماه هايى كار نمود ،بعد عمر
به آن مرد گفت :اجير ما چه كرد؟ پاسخ داد :خوب است ،اى اميرالمؤمنين .عمر
فرمود :او را و آنچه را از كرايه جمع شده ،برايم بياور ،آنگاه او كيسهاى از درهم را
نزدش آورد .عمر فرمود :اين را بگير ،حال اگر خواسته باشى به جنگ برو ،و اگر هم
خواسته باشى بنشين .اين چنين در الكنز ( )217/2آمده است.
1اين در وقتى بود كه تنى چند از ياران خود را براى قتل كعب بن اشرف يهودى سوق داد ،براى
تفصيل موضوع لطفا ً به (ص )148همين كتاب مراجعه نماييد.
وى گفت :اى خليفه رسول خدا يا سوار شو يا ين كه من پايين مىآيم ابوبكر گفت :به
خدا سوگند ،نه تو پايين مىآيى و نه من سوار مىشوم ،و بر من هيچ حرجى نيست كه
ساعتى قدمهاى خود را در راه خدا غبارآلود نمايم! چون براى غازى به هر قدمى كه
مىپيمايد ،هفت صد نيكى نوشته مىشود ،و هفت صد درجه برايش نوشته ميشود ،و
هفت صد گناه از وى محو مىگردد .وقتى كه مشايعت به پايان رسيد به اسامه گفت:
اگر خواسته باشى كه مرا با ايقاى عمربن الخطاب مساعدت كنى اين كار را بكن؟ و
اسامه به وى اجازه داد .اين چنين در كنزالعمال ( )314/5آمده است.
و مالك از يحيى بن سعيد روايت نموده كه :ابوبكر صديق لشكرهايى را به طرف
شام فرستاد ،و خود با زيد بن ابى سفيان بيرون رفت و پياده راه مىرفت ،يزيد
امير بخش چهارم آن سپاه چهارگانه بود ،مىپندارند كه يزيد به ابوبكر گفت :يا سوار
شو ،يا اين كه پايين مىآيم ،ابوبكر گفت :نه تو پايين بيا و نه من سوار مىشوم ،من
اين قدم هايم را در راه خدا حساب مىكنم ...و حديث را متذكر گرديده .اين را بيهقى
از صالح بن كيسان به مانند آن ،چنان كه در الكنز ( )295/2آمده ،روايت نموده
است.
و بيهقى ( )173/9از جابر عينى روايت نموده كه ابوبكر صديق ارتشى را مشايعت
نمود ،و همراه شان پياده راه رفت وگفت :ستايش خدايى راست كه قدمهاى ما را در
راه خدا غبار آلود گردانيد!! به وى گفته شد :چگونه غبارآلود گرديد ،ما فقط آنها را
مشايعت نموديم؟ فرمود :ما آنها را آماده گردانيديم ،مشايعت شان نموديم و براى
شان دعا كرديم .اين را ابن ابى شيبه به مانند آن ،چنان كه در الكنز ( )288/2آمده،
روايت نموده است .و ابن ابى شيبه اين رااز قيس مانند حديث مالك به اختصار
روايت كرده است.
استقبال غازيان
بيرون رفتن مردم از مدينه هنگام بازگشت صحابه از تبوك
ابوداود از سائب بن يزيد روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه پيامبر خدا ص از
غزوه تبوك به مدينه برگشت ،مردم از وى استقبال نموند ،و من همراه بچهها وى را
در ثنيه الوداع ملقات نمودم.
اين را بيهقى ( )175/9از سائب روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه پيامبر ص از
تبوك برگشت ،مردم به خاطر استقبال وى به ثنيه الوداع رفتند .من هم كه بچه بودم
با مردم بيرون رفتم ،و از وى استقبال نموديم.
اين را همچنين ابن سعد و امام احمد از عمر روايت نمودهاند كه گفت :دو غزوه را
با رسول خدا ص در رمضان انجام داديم :روز بدر و روز فتح ،و در هر دو روزه را
خورديم .اين حديث حسن است .اين چنين در الكنز ( )329/4آمده است.
َ
و نزد امام احمد از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت :اهل بدر سيصد و
سيزده تن بودند ،مهاجرين در روز بدر هفتاد و شش تن بودند ،و شكست اهل بدر 1در
هفدهم ماه رمضان در روز جمعه بود .اين چنين در البدايه ( )269/3آمده.
اين را همچنين بزار روايت نموده ،جز اين كه گفته است :سيصد و ده تن و اندى
بودند ،2و گفته :انصار دويست و سى و شش تن بودند ،و پرچم مهاجرين با على
بد .هيثمى ( )93/6مىگويد :اين حديث را اين
جاج بن ارطات آمده كه مدلّس است. چنين طبرانى روايت نموده ،و در آن ح ّ
َ
ابن اسحاق از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده ،كه گفت :سپس رسول خدا
ص به سفر خود آغاز نمود ،و ابورهم كلثوم بن حصين بن عتبه بن خلف غفارى را
جانشين خود در مدينه گذاشت ،وى در دهم رمضان بيرون گرديد و روزه گرفت،
مردم هم بااو روزه گرفتند ،تا اين كه بهكديد( - 3آبى است) 4در بين عسفان و امج -
مرظهران 5با ده هزارتن از رسيد ،و در آنجا افطار نمود ،بعد از آن حركت نمود و در ّ
مسلمين مستقر گرديد .بخارى مانند آن را روايت نموده است .اين چنين در البدايه (
)285/4آمده .اين را طبرانى به مثل آن در يك حديث طويل روايت كرده است.
هيثمى ( )167/6مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند.
َّ
و نزد عبدالرزاق و ابن ابى شيبه از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت است كه گفت:
رسول خدا ص سال فتح درماه رمضان خارج گرديد ،و تا رسيدن به كديد روزه
گرفت.
و نزد عبدالرزاق همچنيناز وى روايت است كه گفت :رسول خدا ص سال فتح در ماه
رمضان بيرون رفت ،و روزه گرفت تا اين كه در مسير راه از قديد 6عبور نمود ،كه
تقريبا ً وقت چاشت بود ،مردم تشنه شده بودند ،و شروع به راست كردن گردنهاى
خويش نمودند ،و نفسهاى شان به آب علقمندى نشان مىداد .آن گاه رسول خدا ص
كاسهاى را كه در آن آب بود طلب نمود ،و آن را به دست خود گرفت ،و مردم آن را
ديدند ،بعد آن را نوشيد و مردم هم نوشيدند .اين چنين در كنزالعمال ( )330/4آمده
است .و حديث را همچنين مسلم ،ترمذى ،نسائى و مالك از راه هايى از ابن
َ
عباس(رضىالل ّهعنهما) ،چنان كه در جمع الفوائد ( )159/1آمده ،روايت نمودهاند.
نوشتهام ،و زنم براى حج خارج شده است .پيامبر ص فرمود« :برو و با همسرت حج
كن».
و شتر را برايم پالن مىنمودند ،وقتى كه از پالن نمودن آن فارغ شدهاند ،دنبال من
آمدهاند ،و هودج را برداشتهاند ،البته به گمان اين كه در داخل آن هستم ،چنان كه من
اين كار را مىنمودم و بارش نمودهاند ،و بدون اين كه در موجوديت من در داخل آن
ترديدى نموده باشند ،آن را بر شتر بستهاند .بعد از آن سرشتر را گرفته با آن حركت
نمودهاند ،و من در حالى به اردوگاه برگشتم ،كه در آن نه فراخوانندهاى بود و نه هم
پاسخگويى 1،و مردم رفته بودند .مىگويد :آن گاه خود را در جلبابم پيچيدم ،و در همان
جايم بر پهول خوابيدم ،و دانستم كه اگر در جستجويم برآيد ،مردم حتما ً به طرفم
برمى گردند.
مىگويد :به خدا سوگند ،در حالى كه من به پهلو خواب بودم ،صفوان بن معطّل
سلمى از پهلويم گذشت ،وى از لشكر به خاطر بعضى ضرورتهاى خود عقب مانده
بود ،و با مردم نخوابيده بود ،وى سايه مرا ديد و پيش آمد ،و نزدم توقّف نمود -او
َّ
مرا قبل از اين كه حجاب بر ما لزم گردد ،مىديد -هنگامى كه مرا ديد ،گفت( :انا لله
و انا اليه راجعون) «ما از خداييم و به سوى وى باز مىگرديم» ،همسر رسول خدا ص
من در لباسم پيچيده شده بودم .گفت - :خدا رحمتت كند -چه چيز تو را به جا
داشت؟
عائشه مىگويد :من با او حرف نزدم ،بعد از آن شتر را برايم نزديك نمود و گفت:
سوار شو و خودش از من دور شد.
مىگويد :من سوار شدم ،و او سر شتر را گرفت و به سرعت در طلب مردم به راه
افتاد ،به خدا سوگند ،نه مردم را درك نموديم ،و نه از من جستجو به عمل آمد ،تا اين
كه صبح نمودم ،در آن فرصت مردم پياده شده بودند ،هنگامى كه مطمئن گرديدند،
اين مرد در حالى كه شترم را جلوكش مىنمود ظاهر گرديد ،آن گاه اهل افك آن
حرفها را گفتند ،و لشكر بى قرار و مضطرب گرديد ،به خدا سوگند ،من از چيزى از
آن خبر نداشتم ونمى دانستم.
بعد از آن به مدينه آمديم ،و جز اندكى درنگ ننموده بودم ،كه به شدّت مريض شدم،
و از آن حرفها 2چيزى به من نمىرسيد ،ولى اين خبر به رسول خدا ص و به والدينم
رسيده بود ،آنها هم كم و زيادى از آن را برايم يادآورى نمىكردند ،جز اين كه من
برخى از لطف رسول خدا ص را براى خود نمىديدم ،چون وقتى من مريض مىشدم،
بر من مهربانى و لطف مىنمود ،ولى در آن مريضى ام ،برايم چنان ننمود ،و من اين
عمل را از وى ناپسند ديدم .وى چون وقتى (نزد من) داخل مىشد ،كه مادرم نزدم از
من پرستارى مىنمود مىگفت« :اين فرزندتان چطور است؟» و بر آن زياد نمىكرد.
مىگويد :تا اين كه در نفس خود خشمگين شده گفتم :اى رسول خدا -البته هنگامى
كه جفايش را در قبال خود ديدم -اگر به من اجازه بدهى كه نزد مادرم انتقال كنم ،و
او از من پرستاى كند ،بهتر ميشود .فرمود« :بر تو باكى نيست» گويد :آن گاه نزد
مادرم رفتم ،و از آنچه اتفاق افتاده بود ،علمى نداشتم ،تا اين كه پس از بيست و چند
شب ،تا حدى از بيمارى ام بهبود يافته بودم.
ما قوم عرب بوديم ،و در خانه هايمان اين دستشويىها را نمىساختيم ،كه عجمها براى
خود مىسازند ،و خود را از آن راحت مىداشتيم و آن را ناپسند و بد مىدانستيم ،و به
صحراى مدينه رفته بوديم ،و زنان در هر شب براى قضاى حاجت شان بيرون
مىرفتند .من هم شبى براى رفع حاجت خويش بيرون رفتم ،و همراهم ام مسطح
دختر ابو رهم بن مطلب بود .مىگويد :به خدا سوگند ،وى با من راه مىرفت كه ناگهان
در جامهاش پيچيد و افتاد ،و گفت :مسطح هلك گردد ،مىگويد :گفتم -به خدا سوگند
-حرف بدى براى مردى از مهاجرين كه در بدر هم حاضر بود ،گفتى!! گفت :اى دختر
ابوبكر آيا خبر به تو نرسيده است؟ مىگويد :گفتم :خبر چيست؟ آن گاه او حرفهاى
اهل افك (تهمت) را برايم حكايت كرد .گفتم :آيا اين امر اتفاق افتاده است؟ گفت:
بلى - ،به خدا سوگند -اين اتفاق افتاده است .مىگويد :به خدا سوگند ،بر اين قادر
نشدم كه قضاى حاجت نمايم و برگشتم ،و به خدا سوگند ،آنقدر گريستم كه گمان
كردم شايد گريه جگرم را پاره نمايد .مىافزايد :و به مادرم گفتم :خداوند تو را
بيامرزد! مردم اين همه حرفها را گفتند ،و تو چيزى از آن را به من نمىگويى؟ وى
گفت :اى دخترم ،اين كار را بر خود سبك بگير ،به خدا سوگند ،خيلى نادر است ،كه
زن زيبايى نزد مردى باشد ،و آن مرد او را دوست داشته باشد ،و او براى خود انباغ
هايى هم داشته باشد ،جز اين كه آنها چيزهاى زيادى ضد وى مىگويند ،و مردم هم
چيزهاى زيادى عليه او مىگويند.
عائشه مىگويد :رسول خدا ص برخاسته بود ،براى شان بيانيهاى ايراد فرموده بود -و
من از آن هم نمىدانستم ،-و پس از حمد و ثناى خداوند ،فرموده بود« :اى مردم،
چرا مردانى مرا در اهلم اذيت مىكنند ،و بر آنها غير حق را مىگويند ،به خدا سوگند،
من از آنها جز خير نديدهام ،و آن را نسبت به مردى مىگويند كه -به خدا سوگند -من
از وى جز خير نديدهام ،و در خانهاى از خانههايم جز همراه من داخل نمىشود مىگويد
َ
و زيادتر آن (افتراگويىها و افتراپردازىها) به عبدالل ّه بن ابى بن سلول بامردانى از
خزرج بر مىگشت ،البته در ضمن آنچه مسطح و حمنه دختر جحش گفته بودند ،و آن
هم به خاطر اين كه خواهر حمنه ،زينب دختر جحش نزد رسول خدا ص بود ،و هيچ
زنى از زنانش در منزلت نزد پيامبر ص ،غير از وى با من برابرى نمىكرد .ولى زينب
را خداوند با دينش نگاه داشت ،و جز خير چيزى نگفت ،وليكن حمنه در آن مورد،
آنچه را خواست اشاعه نمود ،و در آن به خاطر خواهرش بامن مخالفت مىنمود ،و
بدان بدبخت گرديد .هنگامى كه رسول خدا ص آن خطبه را ايراد نمود ،اسيد بن
حضير گفت :اى رسول خدا! اگر از اوس باشند ،ما از طرف شما كار آنها را
مىكنيم ،ولى اگر از برادران خزرجى ما باشند ،پس ما را به امرت ،دستور بده ،چون
به خدا سوگند ،آنها اهل آنند كه گردنهاى شان زده شود .عائشه گويد :در اين حال
سعدبن عباده -كه قبل از آن مرد صالحى ديده مىشد - 1برخاست و گفت :دروغ
گفتى -به خدا سوگند ، -گردنهاى شان زده نمىشود ،به خدا سوگند ،اين مقاله را از
اين جهت گفتى كه دانستى آنها از خزرج اند ،و اگر از قوم تو مىبودند ،اين را
نمىگفتى .اسيدبن حضير گفت :به خدا سوگند ،دروغ گفتى ،ولى تو منافق هستى
كه از منافقين دفاع مىكنى .عائشه مىگويد :و مردم يكى در مقابل ديگرى برخاستند،
و نزديك بود در بين اين دو قبيله اوس و خزرج شرى واقع شود.
و رسول خدا ص پايين آمد و نزد من داخل شد ،و على بن ابى طالب و اسامه بن زيد
را طلب نمود ،و با آنها مشورت نمود ،اسامه ستايش نمود و چيز نيكويى گفت 2،و
بعد از آن افزود :اى رسول خدا ،اهل تو اند ،از ايشان جز نيكويى و خير نمىدانيم ،و
اين حرف دروغ و باطل است .ولى على گفت :اى رسول خدا ص ،زنان بسياراند ،و
تو مىتوانى به جاى وى زن ديگرى بگيرى ،از اين كنيز بپرس ،وى به تو راست خواهد
گفت .آن گاه رسول خدا ص بريره را براى پرسش طلب نمود .عائشه گويد :على
1يعنى اين قولش گرچه ظاهرا ً در دفاع از منافقين است اما اين بدان جهت نبود كه خود ازجمله
منافقين بوده باشد بلكه خودش شخص نيك و صالحى بود .م.
2يعنى از عايشه به خوبى ياد نمود ،و او راستود .م.
به طرف بريره برخاست و او را به سختى زد ،و مىگفت :به رسول خدا ص راست
بگو .عائشه مىافزايد :و بريره مىگفت :به خدا سوگند ،من جز خير نمىدانم ،و بر
عائشه چيزى را عيب نمىگرفتم ،مگر اين كه من خمير خود را مىنمودم ،و او را
دستور مىدادم كه آن را نگه دارد ،ولى او در حفاظت از آن به خواب مىرفت ،و
گوسفند آمده خمير را مىخورد!!
عائشه مىگويد :بعد از آن رسول خدا ص در حالى نزدم داخل گرديد ،كه پدر و مادرم،
و زنى از انصار كه با من مىگريست ،نزدم بودند ، -وى نشست ،و بعد از حمد و ثناى
خداوند ،گفت« :اى عائشه ،گفتههاى مردم ،به تو رسيده است ،بنابراين از خدا
بترس ،و اگر به بديى ،از آنچه مردم مىگويند نزديك شده باشى ،به طرف خدا توبه
كن ،چون خداوند توبه را از بندگان خود قبول ميكند» .عائشه مىگويد :به خدا سوگند،
به مجرد اين كه آن حرف را به من گفت ،اشك هايم يخ زد ،به حدى كه ديگر چيزى از
آن را احساس نمىكردم ،و انتظار پدر و مادرم را كشيدم ،كه از طرف من پاسخ
رسول خدا ص را بدهند ،ولى آنها حرفى نزدند .مىافزايد :به خدا سوگند ،من در نفس
خود ،حقيرتر و كوچكتر از آن بودم ،كه خداوند درباره من قرآنى نازل نمايد ،كه
قرائت گردد ،و به من نماز خوانده شود ،ولى تمنّا داشتم كه رسول خدا ص چيزى را
در خواب ببيند ،و خداوند توسط آن (آنچه را به من نسبت داده مىشود) ،از من
تكذيب كند ،البته به خاطر آنچه از برائت و پاكى ام ميداند ،و رسول خدا ص از آن
خبرى دهد ،اما اين كه قرآنى درباره من نازل شود ،به خدا سوگند ،نفسم نزدم از آن
حقيرتر بود .مىگويد :هنگامى كه ديدم ،پدر و مادرم حرف نمىزنند ،به آن دو گفتم :آيا
پاسخ رسول خدا ص را نمىدهيد؟ گفتند :به خدا سوگند ،نميدانيم كه به وى چه
پاسخى بدهيم .عائشه مىافزايد :به خدا سوگند ،خانوادهاى را نمىشناسم كه بر آنها
آنچه كه در آن روزها بر آل ابوبكر داخل گرديده بود وارد شده باشد .مىگويد:
هنگامى كه آن دو بر من سكوت كردند ،اشكم جارى شد و گريستم ،و بعد از آن
گفتم :به خدا سوگند ،از آنچه متذكر شدى در پيشگاه خداوند ابدا ً توبه نمىكنم .به خدا
سوگند ،من مىدانم اگر به آنچه مردم مىگويند اقرار كنم -و خدا مىداند كه من از آن
برى و پاك هستم ، -در آن صورت آنچه را ميگويم كه نبوده است ،اگر از آنچه
مىگويند ،انكار كنم ،مرا تصديق نمىكنيد!! مىگويد :بعد از آن اسم يعقوب (عليه
السلم) را جستجو نمودم ،ولى به يادم نيامد .آن گاه گفتم :ولى چنان مىگويم كه پدر
يوسف گفته بود:
َّ
(فصبر جميل ،والله المستعان على ما تصفون) (يوسف.)18 :
ترجمه« :من صبر جميل مىكنم ،و خداوند در برابر آنچه شما مىگوييد يارى دهنده
است».
مىافزايد :به خدا سوگند ،رسول خدا ص هنوز از جاى نشستن خود حركت ننموده بود،
كه از طرف خداوند حالت وحى او را فرا گرفت ،در حال با جامهاش پوشانده شد ،و
بالشتى از پوست زير سرش گذاشته شد ،هنگامى كه من آن حالت را ديدم ،به خدا
سوگند ،نه ترسيدم و نه هم باكى نمودم ،چون مىدانستم كه برى و پاك هستم ،و
خداوند بر من ستم روا نمىدارد .ولى پدر و مادرم ،سوگند به ذاتى كه جان عائشه در
دست اوست ،هنوز آن حالت رسول خدا ص تمام نشده بود ،كه گمان نمودم جانهاى
شان بر خواهد آمد ،از ترس اين كه ،مبادا از جانب خدا چيزى بيايد كه گفته مردم را
تاييد كند ،مىگويد :آن حالت از رسول خدا ص زايل گرديد ،وى نشست و قطرههاى
عرق از رويش چون دانه مرواريد ،در يك روز سرد مىچكيد ،و شروع به پاك نمودن
عرق از رويش نمود و مىگفت« :اى عائشه ،بشارت باد!! خداوند عزوجل برائت تو را
نازل فرمود» .مىگويد گفتم :الحمدلله .و بعد از آن به سوى مردم بيرون آمد ،و براى
شان بيانيه ايراد فرمود ،و آنچه را خداوند عزوجل از قرآن در آن باره نازل فرموده
بود ،براى شان تلوت كرد ،بعد از آن دستور داد و بر مسطح بن اثاثه ،حسان بن ثابت
و حمنه بنت جحش -اينها از جمله كسانى بودند ،كه فحشا را به زبان آشكار مىكردند
-حد جارى گرديد .اين حديث در صحيحين هم از زهرى روايت شده ،اما در اين سياق
فوائد زيادى هست .اين چنين در البدايه ( )160/4آمده است.
اين را همچنين امام احمد به طول آن روايت نموده ،و در سياق وى آمده :عائشه
گويد :مادرم به من گفت :براى پيامبر ص ،برخيز ،گفتم :به خدا سوگند ،برايش
نمىخيزم ،و فقط خداوند عزوجل را ستايش مىكنم ،چون اوست كه براءتم را نازل
نموده است ،و خداوند عزوجل نازل فرمود:
(ان الذين جآءوا بالفك عصبه منكم)( .النور)11:
ترجمه« :آنانى كه اين تهمت بزرگ را آوردهاند گروهى از شمااند».
همه ده آيه .هنگامى كه خداوند اين را در برائت من نازل فرمود ،ابوبكر -كه بر
مسطح به خاطر قرابتش به وى و فقرش انفاق مىنمود -گفت :به خدا سوگند ،ابداً
چيزى را ،بعد از آنچه به عائشه گفته است ،انفاق نمى كنم .آن گاه خداوند نازل
فرمود:
سعه ان يؤتوا اولى القربى -تا به اين قولش -ال (ول ياتل اولواالفضل منكم وال ّ
َ َ
تحبّون ان يغفرالل ّه لكم ،والل ّه غفور رحيم)( .النور)22 :
ترجمه« :صاحبان درجه بزرگ از ميان شما و صاحبان وسعت و دارايى در اين مورد
َ
سوگند نخورند كه به رشته داران چيزى ندهند ...آيا دوست نمىداريد كهالل ّه شما را
َ
بيامرزد؟ والل ّه آمرزنده و مهربان است».
ابوبكر گفت :آرى - ،به خدا سوگند -من دوست دارم كه خداوند مرا مغفرت كند .و
همان اتفاقى را كه بر مسطح مىنمود ،دوباره برقرار ساخت و گفت :به خدا سوگند،
ابدا ً اين را از وى قطع نمىكنم و باز نمىدارم .اين چنين در تفسير ابن كثير )(270/3
آمده .و اين را همچنين طبرانى بسيار طولنى ،چنان كه در المجمع ( )232/9آمده،
روايت كرده است.
مىگويد :هنگامى كه خداوند خيبر را فتح نمود ،پيامبر ص چيزى از غنيمت به ما نيز
داد ،و اين گردن بندى را كه در گردنم مىبينيد ،گرفت و آن را به من داد ،و به دست
خودش آن را در گردنم آويخت ،به خدا سوگند ،اين هرگز از من جدا نخواهد شد ،و تا
وقتى كه در گذشت آن در گردنش بود ،و بعد از آن وصيت نمود كه همان گردن بند
همراهش دفن گردد( .راوى) مىگويد :اين عادت وى بود كه وقتى از حيضش پاك
مىشد ،در آبى كه با آن خود را پاك مىنمود نمك مىريخت ،و توصيه نمود كه در آب
غسلش هم وقتى كه درگذشت ،نمك ريخته شود .اين چنين اين را امام احمد و
ابوداود به نقل از ابن اسحاق روايت نمودهاند .واقدى اين را به اسناد خود ،از اميه
َ
صلت(رضىالل ّهعنها) روايت كرده ،اين چنين در البدايه ( )204/4آمده
بنت ابى ال ّ
است.
وقتى برگشت ،سوارى خود را سوار گرديد ،و سوارى اش در حالى كه او بر آن سوار
1
بود مستى نمود و بلند پريد ،و او از آن افتاد و درگذشت.
َ
خدمت زنان در جهاد فى سبيلالل ّه
خارج شدن زنان با پيامبر ص به خاطر آب دادن مريضان و مداواى مجروحين
َ
م سليم(رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص به جهاد طبرانى از ا ّ
مىرفت ،وزنانى از انصار با وى مىبودند ،كه مريضان را آب مىدادند ،و مجروحين را
مداوا مىكردند .هيثمى ( )324/5مىگويد :رجال آن رجال صحيح اند ،و اين را مسلم و
ترمذى كه آن را صحيح دانسته ،از انس روايت نمودهاند كه گفت :وقتى رسول خدا
م سليم روايت نمودهاند كه گفت :وقتى رسول خدا ص به ص به جهاد مىرفت ،ا ّ
َّ
جهاد مىرفت ،ام سليم(رضىاللهعنها) را كه زنانى از انصار هم همراهش مىبودند با
خود مىبرد ،و آنها را آب مىدادند ومجروحين را مداوا مىكردند.
َ
م عطيه و ليلى غفارى (رضىالل ّهعنهن) در جهاد خدمت ربيع بنت معوّذ و ا ّ
َّ
بخارى از ربيع بنت معوّذ(رضىاللهعنها) روايت نموده ،كه گفت :ما با رسول خدا ص
بوديم ،آب مىداديم ،مجروحين را مداوا مىكرديم و مردگان را عقب مىبرديم .و نزد
وى همچنين از او روايت است كه گفت :ما در ركاب رسول خدا ص به جنگ مىرفتيم،
به قوم آب مىداديم ،خدمت شان را مىنموديم و كشته شدگان و مجروحين را به
مدينه مىبرديم .اين را همچنين امام احمد ،چنان كه در المنتقى آمده ،روايت كرده
َ
م عطيه انصارى(رضىالل ّهعنها) روايت است .و امام احمد ،مسلم و ابن ماجه از ا ّ
نمودهاند كه گفت :در هفت جنگ با رسول خدا ص شركت نمودم ،در اقامتگاهاى
شان باقى مىماندم ،براى شان طعام مىساختم ،زخمىها را مداوا مىنمودم و بر
مريضان مداوم و مزمن مىايستادم .اين چنين در المنتقى آمده است.
َ
و طبرانى از ليلى غفارى(رضىالل ّهعنها) روايت نموده ،كه گفت :من با رسول خدا ص
بيرون مىآمدم و مجروحين را مداوا مىنمودم .هيثمى ( )324/5مىگويد :در اين روايت
مد ابن ابى شيبه آمده و ضعيف مىباشد. قاسم بن مح ّ
َ
م سليط انصارى(رضىالل ّهعنهن) در روز احد م سليم و ا ّ
خدمت عائشه و ا ّ
بخارى از انس روايت نموده ،كه گفت :در روز احد مردم از اطراف پيامبرص
َ
م سليم(رضىالل ّهعنهما) را ديدم
شكست خوردند .مىگويد :من عائشه بنت ابى بكر و ا ّ
كه پارچههاىشان بر گرفته بود ،و پابندهاى 2ساقهاى شان را مىديدم ،و مشكها را به
سرعت حمل مىنمودند .و غير وى گفته است :مشكها را بر پشتهاى شان
حمل مىنمودند ،و بعد آن را در دهان قوم مىريختند .و برمى گشتند و آنها را پر
مىكردند و باز مىآمدند و آنها را در دهان قوم مىريختند .اين را همچنين مسلم و بيهقى
( )30/9از انس به مانند آن روايت نمودهاند.
و بخارى از ثعلبه بن ابى مالك روايت نموده كه :عمر بن الخطاب پارچه هايى را
در ميان عدهاى از زنان مدينه تقسيم نمود ،از جمله پارچه خوبى باقى ماند ،آن گاه
بعضى كسانى كه نزد وى بودند،به او گفتند :اى اميرالمؤمنين ،اين را به دختر رسول
خدا ص كه نزدت هست بده -هدفشان ام كلثوم بنت على بود ،-عمر گفت :ام
وى در قبرس دفن گرديد ،و قبرش در آنجا بنام قبر زن صالح ياد مىگردد. 1
سليط مستحقتر است -ام سليط از (زنان ) 1انصار ،و از كسانى است كه با پيامبر
خدا ص بيعت نموده بودند -عمر گفت :او در روز احد براى ما مشكها را مىدوخت.
اين را همچنين ابونعيم و ابوعبيد ،چنان كه در الكنز ( )97/7آمده ،روايت نمودهاند.
َ
1به نقل از بخارى ،در پايان روايت قول ديگرى هم از ابوعبدالل ّه بخارى براى توضيح كلمه «تزفر»
كه «مىدوخت» معنى مىدهد ،نقل شده بود ،اما به خاطر ضروری نبودن ترجمه آن در متن فارسى
حذف شد .م.
2در اصل حنين آمده ،ولى درست همان است كه ما ذكر نمودهايم.
3وى نسيبه بنت كعب مازنى خزرجى است.
جه مىشدم ،وى را 1مىديدم كه در دفاع از من هر گاه به طرف راست و چپ متو ّ
مىجنگد» .اين چنين در الصابه ( )479/4آمده است.
و ابن سعد از طريق واقدى از ضمره بن سعيد روايت نموده ،كه گفت براى
عمربن الخطاب پارچه هايى آورده شد ،از جمله آنها پارچهاى خوب و بزرگ بود،
برخى از آنها گفتند :قيمت اين پارچه اينقدر و اينقدر است ،اگر آن را براى همسر
َ
عبدالل ّه بن عمر ،صفيه بنت ابى عبيد -كه ابتداى وقت عروسى وى با ابن عمر بود
-بفرستى بهتر خواهد شد ،عمر گفت :اين را براى كسى مىفرستم ،كه از وى به آن
م عماره ،نسيبه بنت كعب ،از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت: مستحقتر است ،ا ّ
جه مىشدم ،وى را مىديدم كه در دفاع از من «هرگاه به طرف راست و چپ متو ّ
مىجنگد» .اين چنين در كنزالعمال ( )98/7آمده است.
جبل در روز يرموك ،نه تن از رومىها را با ستون خيمه به قتل رسانيد .هيثمى (
)260/9مىگويد :رجال وى ثقهاند.
اين كلمه و كلمه بعدى داخل كمانك از مجمع الزوائد نقل شدهاند. 1
مؤلّف اين حديث را به اختصار ذكر نموده بود ،و ما آن را از صحيح مسلم نقل نموديم. 2
َ
اين خانم در بيعت عقبه نيز با نسيبه بنت كعب(رضىالل ّهعنهما) شركت نموده بود. 3
خداص فرمود« :هر يك از زنان را كه ملقات نمودى به او برسان كه :اطاعت شوهر
و اعتراف به حق وى معادل آن است ،و اندكى از شما آن را انجام مىدهد» .اين چنين
اين را بزار به اختصار روايت نموده است.
و طبرانى (هم) آن را در حديثى روايت نموده ،و در آخر آن گفته است :بعد از آن نزد
وى -يعنى نزد پيامبر ص -زنى آمد و گفت :من فرستاده زنان به سوى تو هستم ،و
از آنها كسى كه خارج شدنم را به سويت دانسته و يا نمىداند ،آمدن و بيرون رفتنم را
به طرف تو را دوست دارد ،خداوند پروردگار و معبود مردان و زنان است ،و تو
رسول خدا به طرف مردان و زنان هستى ،خداوند جهاد را بر مردان فرض گردانيده
است ،كه اگر پيروز شدند ،دولتمند مىشوند ،و اگر به شهادت رسند ،نزد
پروردگارشان زنده مىباشند ،و به آنها رزق داده مىشود ،پس كدام طاعت با اين عمل
آنها برابرى مىكند؟ گفت« :پيروى و اطاعت از شوهران شان ،و شناختن حقوق آنها،
و اندكى از شما اين را انجام مىدهد» .اين چنين در الترغيب ( )336/3آمده است.