Download as doc, pdf, or txt
Download as doc, pdf, or txt
You are on page 1of 248

‫حيات صحابه‬

‫مؤلّف‬
‫عّلمه شيخ مح ّ‬
‫مد يوسف كاندهلوى‬
‫مترجم‬
‫مجيب الّرحمن (رحيمى)‬

‫جلد دوم‬

‫‪1‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باب سوم‬

‫مل سختىها در راه خداوند (جل جلله)‬


‫تح ّ‬

‫‪.‬‬
‫!!‬

‫مل سختىها در راه خداوند (جل جلله)‬


‫باب تح ّ‬

‫گفتار مقداد در توصيف حالتى كه پيامبر خداص در آن مبعوث گرديد‬


‫جبَيربن نُفَير‪ ،‬و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬‫ابونعيم در الحليه (‪ )175/1‬از ُ‬
‫روزى نزد مقداد بن اسود نشستيم‪ ،‬مردى از كنارش گذشت و گفت‪ :‬خوشى باد‬
‫براى اين دو چشم كه رسول خدا ص را ديدند‪ .‬به خدا سوگند دوست داريم‪ ،‬ما هم‬
‫آنچه را تو ديدى مىديديم‪ ،‬و آنچه را تو حاضر بودى و مشاهده كردى ما هم حاضر‬
‫مىبوديم و مشاهده مىكرديم!! من (به سخنان وى) گوش فرا دادم‪ ،‬و (سخنانش) مرا‬
‫خوشحال كرد‪ ،‬چون جز خیر نگفت‪ 1.‬بعد از آن (مقداد ( رويش را به طرف وى‬
‫گردانيده گفت‪ :‬چه چيز يكى از شما را وامىدارد‪ ،‬كه آرزوى محضرى را نمايد كه‬
‫خداوند عزوجل او را از آن غايب گردانيده است‪ ،‬و نمىداند كه اگر در آن حاضر مىبود‬
‫چگونه مىبود؟! به خدا سوگند‪ ،‬نزد پيامبر خدا ص اقوامى حاضر شدند ‪ -‬كه خداوند‬
‫عزوجل آنها را بر پوزهاىشان به دوزخ انداخت نه به او جواب مثبت دادند و نه وى را‬
‫تصديق كردند!! آيا سپاس و ثناى خداوند را به جاى نمىآوريد كه او عزوجل شما را در‬
‫حالى خلق كرد و بيرون آورد كه جز پروردگارتان را نمىشناسيد‪ ،‬و آنچه را نبى تان‬
‫عليه السلم با خود آورده است تأييد و تصديق مىنماييد‪ ،‬و آزمونها و آزمايشها توسط‬
‫غير شما انجام شد (و آنها بار آن را به دوش كشيدند)؟! به خدا سوگند‪ ،‬پيامبر خدا‬
‫ص در شديدترين و سختترين حالتى كه نبيى از انبيا در آن مبعوث مىگردد‪ ،‬مبعوث‬
‫شده بود‪ ،‬در زمان فترت‪ 2‬و جاهليت‪ ،‬كه هيچ دينى را بهتر از عبادت بتها نمىديدند‪.‬‬
‫رسول خداص (در همچون زمانى)‪ ،‬فرقانى را آورد كه با آن ميان حق و باطل فرق‬
‫گذاشت و آن دو را از هم جدا نمود‪ ،‬و در ميان پدر و فرزندش جدايى افكند‪ ،‬حتّى‬
‫مردى مىديد كه پدرش يا فرزندش و يا برادرش كافر است‪ ،‬در حالى كه خداوند قفل‬
‫قلب او را براى ايمان باز گردانيده بود‪ ،‬تا بداند واقعا ً كسى كه وارد دوزخ مىشود‪،‬‬
‫هلك گرديده‪ ،‬و او به خاطر اين كه مىدانست‪ ،‬نزديكش در آتش است‪ ،‬چشمش‬
‫روشن نمىشد و خوشحال نبود و اين همان (قضيهاى) است كه خداوند عزوجل درباره‬
‫آن گفته است‪:‬‬
‫(ربّنا هب لنا من أزواجنا و ذّريّاتنا قره أعين)‪( .‬الفرقان‪.)74 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى پروردگار ما! به زنان ما و فرزندان ما روشنى چشم ببخش»‪.‬‬

‫‪ 1‬گوينده نفير است‪ ،‬و ظاهر اين است كه آن مرد سخنى گفت كه خوشش آمد‪.‬‬
‫‪ 2‬زمانى كه بين دو پيغمبر باشد‪ ،‬و يا زمانى كه حكومتى از ميان رفته و هنوز حكومت ديگرى جاى‬
‫مد و حضرت عيسى‬ ‫آن را نگرفته باشد‪ ،‬هدف در اينجا فاصله زمانى ميان حضرت مح ّ‬
‫(عليهماالسلم) مىباشد كه بسا فسادهايى كه در اين مدت به ظهور رسيد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪2‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫طبرانى نيز به همين مضمون با سندهاى مختلف‪ ،‬چنان كه هيثمى در المجمع (‪)17/6‬‬
‫مىگويد‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و در يكى از آنها يحيى بن صالح آمده‪ ،‬ذهبى وى را ثقه دانسته‪،‬‬
‫و دربارهاش سخنانى گفتهاند‪ ،‬ولى بقيه رجال آن رجال صحيح اند‪.‬‬

‫گفتار حضرت حذيفه در اين باب‬


‫مد بن كعب قرظى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى از اهل كوفه به‬ ‫ابن اسحاق از مح ّ‬
‫َّ‬
‫حذيفه بن يمان گفت‪ :‬اى ابوعبدالله‪ ،‬پيامبر خدا ص را ديديد و همراهى اش‬
‫نموديد؟ پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬اى برادرزادهام‪ .‬پرسيد‪ :‬شما چه مىكرديد؟ پاسخ داد‪ :‬به خدا‬
‫سوگند تلش مىنموديم (و رنج و مشقّت را متقبّل مىشديم)‪ .‬آن مرد گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر ما وى را درك مىنموديم‪ ،‬او را نمىگذاشتيم تا بر زمين راه برود‪ ،‬بلكه او‬
‫را بر گردنهاى خويش حمل مىكرديم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬حذيفه فرمود‪ :‬اى برادرزادهام‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬ما خود را با پيامبر خدا ص در خندق در حالى دريافتيم‪ ...‬و حديث را‬
‫در تحمل شدّت خوف و شدّت گرسنگى و سردى شان ذكر نموده‪ .‬و نزد مسلم آمده‬
‫كه‪ :‬حذيفه به وى گفت‪ :‬تو اين كار را مىنمودى؟! ما خود را با پيامبر خدا ص در شب‬
‫احزاب‪ ،‬در شبى كه باد و سردى شديد بود‪ ،‬در حالى دريافتيم‪ ...‬و آن را متذكّر شده‪.‬‬
‫و نزد حاكم و بيهقى آمده كه‪ :‬حذيفه گفت‪ :‬اين را آرزو نكنيد‪ ...‬و آن را چنان كه در‬
‫تحمل خوف خواهد آمد‪ ،‬متذكّر گرديده‪.‬‬
‫مل سختى ها و اذيتها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله)‬ ‫پيامبر خدا ص و تح ّ‬
‫(قول پيامبر ص در اين باب)‬
‫احمد از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬در راه خدا اذيت‬
‫شدم در حالى كه كسى اذيت نمىشد‪ ،‬و در راه خدا ترسانيده شدم‪ ،‬در حالى كه‬
‫كسى ترسانيده نمىشد‪ ،‬و بر من سى روز و شبى گذشت‪ ،‬كه براى من و بلل آنچه را‬
‫صاحب جگر مىخورد نبود‪ ،‬جز آن چه كه زير بغل بلل پنهانش مىكرد»‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )47/3‬آمده‪ .‬و آن را همچنين ترمذى و ابن حبان در صحيح خود روايت‬
‫كردهاند‪ ،‬و ترمذى گفته است‪ :‬اين حديث حسن و صحيح است‪ .‬اين چنين در الترغيب‬
‫(‪ )159/5‬آمده‪ .‬و آن را همچنان ابن ماجه و ابونعيم روايت كردهاند‪.‬‬

‫گفتار پيامبر خدا ص براى عمويش هنگامى كه ضعف وى را در نصرت و يارى خود‬
‫ديد‬
‫طبرانى در الوسط والكبير از عقيل بن ابى طالب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬قريش‬
‫نزد ابوطالب آمده گفتند‪ :‬اى ابوطالب‪ ،‬برادر زادهات در حياط خانههاى ما و مجالس‬
‫مان آمده‪ ،‬چيزى را براى ما بيان مىكند كه ما را بدان اذيت و آزار مىكند‪ ،‬اگر مناسب‬
‫مىبينى كه او را از ما باز دارى اين را بكن‪ .‬آن گاه ابوطالب به من گفت‪ :‬اى عقيل‪،‬‬
‫پسر عمويت را برايم پيدا كن‪ .‬من او را از يكى از خانههاى كوچك ابوطالب خارج‬
‫نمودم‪ ،‬و او با من به راه افتاد‪ ،‬و در جريان راه درصدد پيدا نمودن سايه بود كه‬
‫حركت خود را به آن ادامه بدهد‪ ،‬ولى آن را نمىيافت‪ ،‬تا اين كه نزد ابوطالب رسيد‪.‬‬
‫ابوطالب به او گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬به خدا سوگند تا جايى كه من مىدانم تو برايم‬
‫فرمانبردار بودى‪( ،‬و همين حال) قومت آمده بودند‪ ،‬و ادعا مىكردند كه تو نزد آنها در‬
‫كعبه شان و در مجلس شان مىآيى و براى شان چيزى را مىگويى كه آنها را اذيت‬
‫مىكند!! اگر مناسب مىبينيى خود را از آنها باز دار؟ پيامبر خدا ص چشم خود را به‬
‫طرف آسمان گردانيده گفت‪« :‬به خدا سوگند‪ ،‬من‪ ،‬چنان كه يكى از شما قادر نيست‬
‫تا از اين آفتاب شعلهاى از آتش برافروزد‪ ،‬قادر نيستم تا آنچه را به آن مبعوث‬

‫‪3‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شدهام‪ ،‬كنار بگذارم»‪ .‬ابوطالب گفت‪ :‬به خدا قسم‪ ،‬برادر زادهام دروغ نگفته است!!‬
‫شما راهياب وراشد برگرديد‪ .‬هيثمى (‪ )14/6‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى و ابويعلى با‬
‫اندك اختصارى از طرف اولش‪ ،‬روايت نمودهاند‪ ،‬و رجال ابويعلى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫بخارى آن را در التاريخ همانند اين‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )42/3‬آمده‪ ،‬روايت كرده‬
‫است‪.‬‬
‫و نزد بيهقى آمده كه ابوطالب به پيامبر خدا ص گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬قومت نزدم‬
‫آمدند‪ ،‬و چنين و چنان گفتند‪ :‬بنابراين بر من و بر خودت رحم كن‪ ،‬و مرا به كارى‬
‫وادار نكن كه نه من طاقت آن را داشته باشم و نه تو‪ ،‬و از قومت آنچه را از سخنانت‬
‫كه برايشان سخت است‪ ،‬نگه دار‪ .‬رسول خدا ص گمان نمود‪ ،‬كه براى عمويش در‬
‫ارتباط با وى نظر جديدى پيدا شده‪ ،‬و او ديگر وى را يارى ننموده به كفّار تسليمش‬
‫مىكند‪ ،‬و از قيام با وى كوتاه آمده است‪ .‬در اين موقع پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى‬
‫عمويم؟ اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود‪ ،‬و ماه در دست چپم‪ ،‬من اين كار‬
‫نمىگذارم‪ ،‬تا اين كه خداوند آن را غالب گرداند‪ ،‬و يا اين كه من در طلبش هلك‬
‫شوم»‪ .‬بعد از آن اشك در چشمان پيامبر خدا ص حلقه زد و گريست‪ .‬هنگامى كه‬
‫پشت كرد و روان شد‪ ،‬ابوطالب ‪ -‬بعد از آن كه حالت پيامبر ص را مشاهده نمود ‪ -‬به‬
‫وى گفت‪ :‬اى برادر زادهام! پيامبر ص به سوى وى برگشت‪ ،‬ابوطالب گفت‪ :‬به همان‬
‫كار خود ادامه بده‪ ،‬و آنچه را دوست دوست دارى انجام بده‪ ،‬چون به خدا سوگند‪ ،‬من‬
‫ابدا ً تو را به چيزى تسليم نمىكنم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )42/3‬آمده‪.‬‬

‫مل شد‬‫درگذشت عمويش متح ّ‬ ‫اذيت هايى كه پيامبر ص پس از‬


‫َّ‬ ‫َ‬
‫بيهقى از عبدالل ّه بن جعفر(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه‬
‫ابوطالب وفات نمود‪ ،‬بى عقل و سفيهى از سفهاى قريش به رسول خدا ص متعّرض‬
‫گرديد‪ ،‬و بر وى خاك انداخت‪ ،‬و پيامبر ص به خانه خود برگشت‪ ،‬يكى از دخترانش‬
‫آمد و در حالى كه خاك را از روى (مبارك) وى پاك مىنمود‪ ،‬گريه مىكرد‪ ،‬پيامبر ص‬
‫شروع به سخن گفتن نمود و گفت‪« :‬اى دختركم‪ ،‬گريه نكن‪ ،‬چون خداوند نگهدار‬
‫پدرت است»‪ ،‬و در ميان آن مىگفت‪« :‬قريش چيزى را كه گمان مىكردم تا مرگ‬
‫ابوطالب انجام دهند نتوانستند انجام دهند‪ ،‬بعد از آن شروع كردند»‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )134/3‬آمده‪ .‬و ابونعيم در الحليه (‪ )308/8‬از ابوهريره روايت نموده‪،‬‬
‫كه گفت‪ :‬چون ابوطالب درگذشت برخورد زشت قريش با پيامبر ص شروع گرديد‪،‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى عمو! چقدر به زودى نبودنت را احساس نمودم!!»‪.‬‬

‫آزارهايى كه پيامبرص از قريش ديد‪ ،‬و پاسخ وى به ايشان‬


‫طبرانى از حارث بن حارث روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به پدرم گفتم‪ :‬اين گروه كيستند؟‬
‫پاسخ داد‪ :‬اينها همان قومى هستند كه بر يك فرد بى دين از خودشان جمع شدهاند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬ما پايين آمديم و دريافتيم كه رسول خدا ص است كه مردم را به توحيد‬
‫خداوند عزوجل و به ايمان دعوت مىكند‪ ،‬ولى آنها (دعوت) وى را رد نموده به او آزار‬
‫مىرسانند‪ ،‬تا اين كه روز نصف شد و مردم از وى دور شدند‪ ،‬آن گاه زنى كه سينهاش‬
‫آشكار شده بود‪ ،‬و جامى را با يك دستمال حمل مىنمود‪ ،‬آمد‪ ،‬و آن را رسول خدا ص‬
‫از وى گرفت‪ ،‬نوشيد و وضو گرفت‪ ،‬بعد از آن سر خود را بلند نموده و فرمود‪« :‬اى‬
‫دختركم‪ ،‬سينه ات را با چادرت بپوشان‪ ،‬و بر پدرت نترس»‪ .‬پرسيديم اين كيست؟‬
‫گفتند‪ :‬اين زينب دختر اوست‪ .‬هيثمى (‪ )21/6‬مىگويد‪ :‬رجال آن ثقهاند‪ .‬و نزد وى‬
‫همچنان از منبت ازدى روايت است كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص را در ايّام جاهليّت در‬

‫‪4‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫حالى ديدم كه مىگفت‪« :‬اى مردم‪ ،‬بگوييد كه معبود بر حقى قابل عبادت نيست جز‬
‫يك خدا رستگار مىشويد»‪ .‬كسىاز آنها بر رويش آب دهان انداخت‪ ،‬و كسى از آنها‬
‫خاك را بر وى انداخت‪ ،‬و كسى از آنها دشنامش داد‪ ،‬تا اين كه روز به نيمه رسيد‪ ،‬آن‬
‫گاه دخترى با جام بزرگى از آب آمد‪ ،‬و رسول خدا ص روى و دستها خود را شست و‬
‫گفت‪« :‬اى دختركم‪ ،‬بر پدرت از كشته شدن و ذلّت نترس»‪ .‬پرسيدم‪ :‬اين كيست؟‬
‫گفتند‪ :‬زينب دختر رسول خدا ص و او دختر زيبايى بود‪ .‬هيثمى (‪ )21/6‬مىگويد‪ :‬در‬
‫اين روايت منبت بن مدرك آمده‪ ،‬كه او را نشناختم‪ ،‬بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫بخارى از عروه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من از ابن العاص پرسيدم‪ :‬سختترين‬
‫چيزى كه مشركين‪ ،‬آن را بر رسول خدا ص انجام دادهاند‪ ،‬چه بوده؟ گفت‪ :‬در حالى‬
‫كه پيامبر ص در حجر كعبه‪ 1‬نماز مىخواند‪ ،‬عقبه بن ابى معيط به طرف وى روى‬
‫آورد‪ ،‬و لباس خود را بر گردن وى گذاشت‪ ،‬و او را بسيار شديد به حالت خفگى‬
‫انداخت (در اين حالت) ابوبكر فرارسيد تا اين كه شانهاش را گرفت و او را از‬
‫پيامبر خدا ص دور نمود و گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاءكم بالبينات من ربكم؟!)‪ .‬اليه ‪( .‬المؤمن‪.)28:‬‬
‫ترجمه‪« :‬آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد پروردگارم خداست به قتل مىرسانيد؟!‬
‫در حالى كه براى شما از پروردگارتان نشانىهاى روشن آورده است»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )46/3‬آمده است‪.‬‬
‫و نزد ابن ابى شيبه از عمروبن العاص روايت است كه گفت‪ :‬قريش را كه اراده‬
‫كشتن پيامبر ص را نموده باشد‪ ،‬جز در يك روز‪ ،‬نديدم؛ درباره پيامبر ص در حالى كه‬
‫در سايه كعبه نشسته بودند با هم مشورت نمودند‪ ،‬و رسول خدا ص در مقام‬
‫(ابراهيم) نماز مىخواند‪ ،‬آن گه عقبه بن ابى معيط به سوى رسول خدا ص برخاست‪،‬‬
‫و چادرش را در گردن وى افكند‪ ،‬و سپس او را به طرف خود كشيد‪ ،‬تا اين كه پيامبر‬
‫خدا ص بر زانوهاى خود افتاد‪ ،‬و مردم فرياد كشيدند‪ ،‬و گمان كردند كه پيامبر ص‬
‫كشته شد‪ .‬آن گاه ابوبكر به شتاب آمد و بازوان رسول خدا ص را از پشت گرفت‪،‬‬
‫و گفت‪:‬‬
‫َّ‬
‫(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالله؟!)‬
‫ترجمه‪« :‬آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد پروردگارم خداست‪ ،‬به قتل‬
‫مىرسانيد؟!»‬
‫بعد از آن‪ ،‬از پيامبر ص منصرف شدند‪ ،‬و پيامبر خدا ص برخاست و نمازش را خواند‪.‬‬
‫هنگامى كه نماز خود را تمام نمود‪ ،‬از نزد آنها ‪ -‬در حالى كه در سايه كعبه نشسته‬
‫مد در‬ ‫بودند ‪ -‬عبور نمود‪ ،‬و گفت‪« :‬اى گروه قريش‪ ،‬سوگند به ذاتى كه نفس مح ّ‬
‫دست اوست‪ ،‬كه من به سوى شما به ذبح فرستاده شدهام»‪ ،‬و به دست خود به‬
‫سوى حلقش اشاره نمود‪ .‬ابوجهل به او گفت‪ :‬تو نادان نبودى‪ .‬رسول خدا ص به او‬
‫فرمود‪« :‬تو از آنها هستى»‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )327/2‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫مد بن‬ ‫ابويعلى و طبرانى عينا ً روايت كردهاند‪ ،‬هيثمى (‪ )16/6‬مىگويد‪ :‬در اين مح ّ‬
‫عمرو بن علقمه آمده‪ ،‬و حديثش حسن است‪ ،‬بقيه رجال طبرانى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫اين را همچنين ابونعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )67‬روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫احمد از عروه بن زبير و او از عبدالل ّه بن عمرو (رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬به عمرو گفتم‪ :‬از قريش در اظهار عداوت و دشمنيش در مقابل رسول خدا‬

‫‪ 1‬حجر‪ :‬ديوار كعبه از جانب شمال‪ ،‬اندرون حطيم در سوى شمال‪ ،‬قسمتى از زمين كعبه كه‬
‫حضرت ابراهيم آن را جزء خانه كرد‪ ،‬و گويند قبر هاجر مادر اسماعيل در آنجاست و آن را‬
‫حجرالكعبه و حجراسماعيل هم مىگويند‪ .‬به نقل از فرهنگ عميد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪5‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ص كدام عمل شديد را ديدهاى كه انجام داده باشند؟ گفت‪ - :‬در حالى كه اشراف‬
‫آنها در حجر (كعبه) جمع شده بودند ‪ -‬من نزدشان آمدم‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬مانند صبرمان بر‬
‫اين مرد ديگر هرگز نديدهايم!! عقلهاى ما را به نادانى نسبت داد‪ ،‬پدران مان را‬
‫ناسزا گفت‪ ،‬دين مان را عيب جويى كرد‪ ،‬جماعت مان را پراكنده نمود و به خدايان‬
‫مان دشنام داد‪ .‬واقعا ً كه بر يك كار بسيار بزرگ در مقابل او صبر نمودهايم!! ‪ -‬و يا‬
‫چنان كه گفتند ‪ .-‬عمرو مىگويد‪ :‬در حالى كه آنان را در اين وضع قرار داشتند‪ ،‬پيامبر‬
‫خدا ص ناگهان بر آنها ظاهر گرديد‪ ،‬و همين طور آمد تا اين كه به مقابل ركن رسيد‪،‬‬
‫بعد از آن با طواف نمودن خانه از پهلوى آنها عبور نمود‪ .‬هنگامى كه از پهلوىشان‬
‫گذشت‪ ،‬آنها به سوى او با بعضى چيزهايى كه مىگفت‪ ،‬اشاره نمودند‪ .‬عمرو مىگويد‪:‬‬
‫(تأثير منفى) آن را در روى وى دانستم‪ ،‬بعد از آن رفت‪ .‬هنگامى كه بار دوم از برابر‬
‫آنها عبور نمود‪ ،‬مانند قبل به طرف وى اشاره كردند‪ ،‬و من آن را در رويش دانستم‪،‬‬
‫و او رفت‪ .‬هنگامى كه بار سوم از برابر آنها گذشت مانند آن به طرف وى اشاره‬
‫كردند‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى گروه قريش آيا مىشنويد؟ سوگند به ذاتى‬
‫مد در دست اوست‪ ،‬براى تان ذبح و كشتن را با خود آوردهام»‪ .‬اين سخن‬ ‫كه جان مح ّ‬
‫وى بر قوم آن چنان تأثيرى گذاشت‪ ،‬كه گويى بر سر هر يكى از آنها پرنده ى قرار‬
‫دارد‪ ،‬حتّى شديدترين فرد در ميان آنها كه به اذيت و آزار پيامبر خدا ص توصيه مىنمود‬
‫به دلدارى و نيكويى پيامبر ص با خوبترين كلمات پرداخت‪ ،‬تا اين كه مىگفت‪ :‬اى‬
‫ابوالقاسم‪ ،‬به رشد و هدايت برگرد‪ ،‬به خدا قسم كه تو نادان نبودى‪ .‬به اين صورت‬
‫رسول خدا ص برگشت‪ .‬فرداى آن روز بار ديگر در حجر (كعبه) جمع شدند ‪ -‬و من‬
‫همراه شان بودم ‪ -‬و به يكديگر گفتند‪ :‬آنچه را از وى به شما رسيد‪ ،‬و آنچه رااز شما‬
‫به وى رسيد به ياد آورديد‪ ،‬حتى وى چيزى را براى شما اظهار داشت كه بد‬
‫مىدانستيد‪ ،‬ولى با اين همه وى را رها نموديد؟! در حالى كه آنها در اين وضع قرار‬
‫داشتند‪ ،‬ناگهان رسول خدا ص بر آنها آشكار گرديد‪ ،‬و آنها به طرفش حمله نمودند‪ ،‬و‬
‫با گرفتن اطراف وى مىگفتند‪ :‬تو هستى كه چنين و چنان مىگويى؟! ‪ -‬و آن چه را از‬
‫عيبگيرى خدايان و دين شان به آنها مىرسانيد ذكر مىكردند ‪ -‬عمرو مىگويد‪ :‬رسول‬
‫خدا ص مىگفت‪« :‬بلى‪ ،‬من هستم كه اين را مىگويم»‪ .‬عمرو گويد‪ :‬مردى از آنها را‬
‫ديدم كه گريبان رسول خدا ص را گرفت‪ ،‬و ابوبكر براى دفاع از وى برخاست‪ ،‬در‬
‫حالى كه گريه ميكرد‪ :‬مىگفت‪ :‬آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد‪ :‬پروردگارم‬
‫خداوند است به قتل مىرسانيد؟! بعد از آن از پيامبر خدا ص منصرف شدند‪ ،‬آن‬
‫شديدترين حالتى بود‪ ،‬كه قريش در مقابل وى انجام داد‪ .‬هيثمى (‪ )16/6‬مىگويد‪ :‬ابن‬
‫اسحاق به سماع تصريح نموده است‪ ،‬بقيه رجال آن رجال صحيح اند‪.‬‬
‫َ‬
‫اين را همچنان بيهقى از عروه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به عبدالل ّه بن عمرو بن‬
‫َ‬
‫العاص (رضىالل ّهعنهما) گفتم‪ :‬كدام عداوت و دشمنى از قريش را (در مقابل رسول‬
‫خدا ص) سختتر و شديدتر ديدى؟‪ ...‬و حديث را به طولش به مانند آن‪ ،‬چنان كه در‬
‫البدايه (‪ )46/3‬ذكر شده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و ابويعلى از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه آنها به وى گفتند‪:‬‬
‫شديدترين كارى را كه ديدى مشركين در مقابل رسول خدا ص انجام دادند كدام بود؟‬
‫اسماء گفت‪ :‬مشركين در مسجد نشسته بودند‪ ،‬و پيامبر خدا ص و آنچه را وى درباره‬
‫خدايان شان مىگفت با هم ياد مىكردند‪ ،‬در حالى كه آنها در اين حالت قرار داشتند‪،‬‬
‫ناگهان رسول خدا ص پيدا شد‪ ،‬آن گاه همه آنها به سوى وى برخاستند‪ ،‬و نعرهاى به‬
‫ابوبكر رسيد‪ ،‬گفتند‪ :‬به دوستت برس او را درياب‪ .‬او از نزد ما بيرون رفت‪ ،‬وى‬
‫َ‬
‫چهار گيسو داشت و مىگفت‪ :‬واى بر شما‪( :‬أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاء‬

‫‪6‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كم بالبينات من ربكم؟!)‪ .‬آنها پيامبر خدا ص را گذاشتند و به سوى ابوبكر روى‬
‫آوردند‪ .‬اسماء مىگويد‪ :‬ابوبكر در حالى دوباره نزد ما برگشت‪ ،‬كه به چيزى از‬
‫گيسوهايش دست نمىبرد‪ ،‬مگر اين كه همراه دستش (كنده شده) مىآمد‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫(تباركت يا ذا الجلل و الكرام)‪ ،‬ترجمه‪« :‬با بركت هستى اى صاحب بزرگى و‬
‫عّزت»‪ .‬هيثمى (‪ )17/6‬مىگويد‪ :‬در اين روايت تدروس پدربزرگ ابوزبير آمده‪ ،‬وى را‬
‫نشناختم‪ ،‬و بقيه رجال آن ثقهاند‪ .‬اين را ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )247/2‬از ابن‬
‫َ‬
‫عيينه‪ ،‬از وليد بن كثير‪ ،‬از ابن عبدوس از اسماء(رضىالل ّهعنها) ذكر نموده‪ ...‬و مانند‬
‫حديث قبل را متذكر گرديده‪ ،‬و به همين اسناد اين را ابونعيم در الحليه (‪ )31/1‬به‬
‫اختصار روايت كرده‪ ،‬و در آن آمده است‪ :‬ابن تدروس از اسماء‪ ،‬و ابويعلى از انس‬
‫بن مالك روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬بارى رسول خدا ص را زدند‪ ،‬و بيهوش گرديد‪،‬‬
‫آن گاه ابوبكر برخاست و چنين فرياد مىكشيد‪ :‬واى بر شما‪( :‬أتقتلون رجل ً أن يقول‬
‫َ‬
‫ربىالل ّه؟!)‪ .‬مشركين پرسيدند‪ :‬اين كيست؟ گفتند‪ :‬ابوبكر ديوانه‪ .‬اين را همچنين بزار‬
‫روايت نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬رسول خدا ص را گذاشتند‪ ،‬و به سوى ابوبكر روى‬
‫آوردند‪ .‬و رجال آن‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )17/6‬مىگويد‪ ،‬رجال صحيحاند‪ .‬اين را همچنين‬
‫حاكم (‪ )67/3‬روايت كرده‪ ،‬و گفته است‪ :‬اين حديث به شرط مسلم صحيح مىباشد‪،‬‬
‫ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند‪.‬‬

‫قول حضرت على درباره شجاعت حضرت ابوبكر در يكى از خطبه هايش‬
‫بزار در مسند خود از محمدبن عقيل از على روايت نموده كه على براى شان‬
‫بيانيهاى ايراد فرمود و گفت‪ :‬اى مردم‪ :‬شجاعترين مردم كيست؟ گفتند‪ :‬تو اى‬
‫اميرالمؤمنين‪ .‬وى پاسخ داد‪ :‬اما من بر هر كسى كه همراهم مبارزه كرده غلبه‬
‫نمودهام و حقم از او گرفتهام‪ ،‬ولكن او ابوبكر است!!‪ ،‬ما براى رسول خدا ص‬
‫سايه بانى ساختيم‪ ،‬و گفتيم‪ :‬چه كسى با رسول خدا ص است تا هيچ كس از‬
‫مشركين به طرفش روى نيارود و دست درازى نكند؟ به خدا سوگند‪ ،‬هيچ يك از ما به‬
‫جز ابوبكر كه شمشير خود را بالى سر پيغمبر خدا ص بلند كرده بود‪ ،‬نزديك نشد‪ ،‬كه‬
‫اگر كسى به طرف رسول خدا حمله مىكرد‪ ،‬ابوبكر بر وى حمله مىنمود‪ ،‬به اين‬
‫صورت او شجاعترين مردم است!!‬
‫گفت‪ :‬رسول خدا ص را ديدم كه قريش وى را گرفته بود‪ ،‬يكى بر او خشمگين شده‬
‫مخالفتش را مىكرد‪ ،‬ديگرى تكانش مىداد‪ ،‬و مىگفتند‪ :‬تو خدايان را يك خدا كردى؟! به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬هيچ كسى از ما به جز ابوبكر نزديك نشد‪ ،‬او بود كه يكى را مىزد‪،‬‬
‫باديگرى مىجنگيد‪ ،‬ديگرى را تكان مىداد و مىگفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬آيا مردى را به خاطر‬
‫اين كه مىگويد پروردگارم خداوند است به قتل مىرسانيد؟! بعد از آن حضرت على‬
‫عبايى را كه بر تن داشت‪ ،‬برداشت‪ ،‬و آن قدر گريست كه ريششتر شد‪ ،‬سپس‬
‫فرمود‪ :‬شما را به خداوند سوگند مىدهم‪ ،‬آيا مؤمن آل فرعون‪ 1‬بهتر است يا او؟ مردم‬

‫‪ 1‬هدف از مؤمن آل فرعون همان شخصى است كه در خاندان فرعون بنا به اكثر روايات به حضرت‬
‫موسى ايمان آورده بود‪ ،‬ولى ايمان خود را پنهان مىداشت‪ ،‬بالخره در موقع توطئه قتل موسى‬
‫(عليه السلم) از طرف فرعون روى صحنه آمد و با كلمات و بيان صريح خود آن دسيسه را‪ ،‬در‬
‫ضمن اين كه ايمانش را آشكار نكرده بود‪ ،‬بر هم زد‪ ،‬و خداوند (جل جلله) در اين باره در سوره‬
‫َ‬
‫مؤمن آيه ‪ 28‬مىگويد‪( :‬و قال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجل ً أن يقول ربى الل ّه‬
‫و قد جاءكم بالبينات من ربكم و ان يك كاذبا ً فعليه كذبه و ان يك صادقا ً يصبكم بعض الذى يعدكم‪،‬‬
‫َ‬
‫انالل ّه ل يهدى من هو مسرف كذاب)‪ .‬ترجمه‪« :‬مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان‬
‫َّ‬
‫مىداشت گفت‪ :‬آيا مىخواهيد كسى را به قتل برسانيد به خاطر اين كه مىگويد پروردگار من الله‬
‫است‪ ،‬در حالى كه دليل روشنى از سوى پروردگارتان آورده‪ ،‬اگر دروغگو باشد دروغش دامن خود‬

‫‪7‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خاموش ماندند‪ .‬آن گاه حضرت على گفت‪ :‬به خدا قسم‪ ،‬قطعا ً ساعتى از ابوبكر به‬
‫همه دنيا از مؤمن آل فرعون بهتر است‪ ،‬آن مردى بود كه ايمان خود را مخفى‬
‫مىداشت‪ ،‬و اين مردى است كه ايمان خود را آشكار ساخت!! بعد از آن بزار گفته‬
‫است‪ :‬اين را جز از همين طريق نمىدانم كه روايت شود‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )271/3‬آمده است‪ .‬و هيثمى (‪ )47/9‬مىگويد‪ :‬در اين روايت كسى است كه من او‬
‫را نشناختم‪.‬‬

‫مد ص و پشتيبانى ابوالبخترى از وى‬ ‫سران قريش و انداختن َ سرگين بر مح ّ‬


‫بزار و طبرانى از عبدالل ّه بن مسعود روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در حالى كه رسول‬
‫خدا ص در مسجد قرار داشت‪ ،‬ابوجهل بن هشام‪ ،‬شيبه و عتبه پسران ربيعه‪ ،‬عقبه‬
‫بن ابى معيط‪ ،‬اميه بن خلف و دو مرد ديگر كه تعدادشان به هفت تن مىرسيد در‬
‫حجر (كعبه) قرار داشتند‪ ،‬و پيامبر خدا ص نماز مىخواند‪ ،‬هنگامى كه سجده نمود‪،‬‬
‫سجده را طولنى كرد‪ .‬ابوجهل گفت‪ :‬كدام يك از شما نزد شتران بنى فلن مىرود‪ ،‬و‬
‫مد اندازيم؟ بدبختترين آنها عقبه بن ابى‬ ‫سرگين آن را براى ما مىاورد‪ ،‬تا آن را بر مح ّ‬
‫‪1‬‬

‫معيط رفت‪ ،‬و آن را آورد‪،‬و بر شانههاى رسول خدا ص در حالى كه در سجده بود‪،‬‬
‫انداخت‪ .‬ابن مسعود مىگويد‪ :‬من ايستاده بودم‪ ،‬و نمىتوانستم حرفى بزنم‪ ،‬چون‬
‫كسى كه از من حمايت كند‪ ،‬نزدم و نبود‪ ،‬در حالى كه من مىرفتم‪ ،‬فاطمه دختر‬
‫رسول خدا ص شنيد‪ ،‬آمد و آن را از گردن رسول خدا ص به دور افكند‪ ،‬بعد روى خود‬
‫را به طرف قريش گردانيد و آنها را دشنام مىداد‪ ،‬ولى آنها پاسخى به او ندادند‪ .‬و‬
‫پيامبر خدا ص سر خود را چنان كه در وقت تمام نمودن سجده بلند مىنمود‪ ،‬بلند كرد‪.‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص نماز خود را تمام نمود فرمود‪« :‬بار خدايا خودت به حساب‬
‫قريش برس ‪ -‬سه مرتبه ‪ -‬و خودت به حساب عتبه‪ ،‬عقبه‪ ،‬ابوجهل و شيبه برس»‪.‬‬
‫بعد از آن از مسجد بيرون رفت‪ ،‬د راين هنگام ابوالبخترى با تازيهاى كه دركمر داشت‬
‫همراهش روبرو گرديد‪ ،‬و وقتى پيامبر خدا ص را ديد‪ ،‬چهرهاش را دگرگون يافت‪،‬‬
‫پرسيد‪ :‬تو را چه شده است؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬از من دور شو»‪ .‬گفت‪ :‬خداوند‬
‫مىداند تا اين كه به من نگويى تو را چه شده است از تو دور نمىشوم‪ ،‬چون تو را‬
‫چيزى رسيده است‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص دانست از وى دست بردار نيست‪ ،‬به‬
‫او خبر داده گفت‪« :‬ابوجهل امر نمود و بر من سرگين انداخته شد»‪ ،‬ابوالبخترى‬
‫گفت‪ :‬به مسجد بيا‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص و ابوالبخترى آمده داخل مسجد شدند‪ ،‬بعد‬
‫از آن ابوالبخترى روى خود را سوى ابوجهل گردانيده گفت‪ :‬اى ابوالحكم‪ ،‬تو اين امر‬
‫مد دادى كه بر او سرگين انداخته شد؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬مىگويد‪ :‬در اين موقع‬ ‫را بر مح ّ‬
‫(ابوالبخترى) تازيانه را بلند نمود و به آن بر فرق ابوجهل زد‪( .‬راوى) مىافزايد‪ :‬مردان‬
‫يكى به جان ديگرى حمله نمودند‪ ،‬مىافزايد‪ :‬در اين ميان ابوجهل فرياد برآورد‪ :‬واى بر‬
‫مد خواست تا‬ ‫شما‪ ،‬اين ضربه براى ابوالبخترى بخشش است (معافش كردم)‪ ،‬مح ّ‬
‫(با اين عمل) در ميان ما عداوت و دشمنى بيفكند‪ ،‬و خود و اصحابش نجات پيدا‬
‫َ‬
‫نمايند‪ .‬هيثمى (‪ )18/6‬مىگويد‪ :‬در اين اجلح بن عبدالل ّه كندى آمده‪ ،‬وى نزد ابن معين‬
‫و غير وى ثقه است‪ ،‬ولى نسائى و غير وى ضعيفش دانستهاند‪ .‬اين را همچنان‬
‫او را خواهد گرفت‪ ،‬و اگر راستگو باشد بعضى از عذابها كه شما را وعده مىدهد به شما خواهد‬
‫رسيد‪ ،‬خداوند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگوست هدايت نمىكند»‪ .‬اينجاست كه حضرت‬
‫على با مقايسه نمودن ميان مؤمن آل فرعون كه ايمانش را پنهان مىداشت‪ ،‬و با پنهان نمودن ايمان‬
‫روى بعضى مصلحتها از موسى (عليه السلم) دفاع مىنمود‪ ،‬و ميان ابوبكر صدّيق كه با آشكار‬
‫نمودن ايمانش بدون هيچ هراسى از پيامبر ص دفاع نمود‪ ،‬ابوبكر را از وى بهتر مىداند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬هدف كثافت و سرگينهاى موجود در شكمبه است‪.‬‬

‫‪8‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابونعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )90‬به مانند روايت بزار و طبرانى روايت نموده است‪ .‬و‬
‫صه‬
‫اين را همچنان شيخين (بخارى و مسلم) ترمذى و غير ايشان با اختصار ق ّ‬
‫ابوالبخترى روايت نمودهاند‪ .‬و در الفاظ صحيح آمده‪ :‬آنها هنگامى كه اين كار را‬
‫نمودند‪ ،‬آن قدر خنديدند‪ ،‬كه از شدّت خنده يكى سوى ديگرى خم مىشدند‪ .‬و نزد‬
‫َ‬
‫احمد آمده‪ :‬عبدالل ّه گفت‪ :‬من همه آنها را ديدم كه در روز بدر مجموعا ً به قتل‬
‫رسيدند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )44/3‬آمده است‪.‬‬

‫اذيت رسانيدن ابوجهل به رسول خدا ص و خشم گرفتن حمزه بر ابوجهل‬


‫طبرانى از يعقوب بن عتبه بن مغيره بن اخنس بن شريق هم پيمان بنى زهره‪ ،‬به‬
‫شكل مرسل روايت نموده كه‪ :‬ابوجهل در صفا به رسول خدا ص متعّرض گرديد‪ ،‬و او‬
‫را اذيت نمود‪ .‬و حضرت حمزه كه شكارچى بود‪ ،‬در همان روز در شكار و صيد بود‪.‬‬
‫هنگامى كه برگشت همسرش كه عملكرد ابوجهل با رسول خدا ص را ديده بود به او‬
‫گفت‪ :‬اى ابوعماره اگر عملى را كه در حق برادر زاده ات انجام داد ‪ -‬هدفش ابوجهل‬
‫است ‪ -‬مىديدى؟! حمزه خشمگين شد‪ ،‬و به همان حالت‪ ،‬قبل از اين كه داخل خانه‬
‫خود شود‪ ،‬در حالى كه كمانش را در گردنش آويزان كرده بود‪ ،‬رفت تا اين كه وارد‬
‫مسجد گرديد‪ ،‬و ابوجهل در يكى از مجالس قريش بود و با وى حرفى نزد‪( ،‬تا اين كه‬
‫نزديك رفت) و كمان خود را بال بُرد و بر فرق سر وى زد‪ ،‬و سرش را شكست‪ .‬آن‬
‫گاه مردانى از قريش به سوى حمزه برخاستند و او را باز مىداشتند‪ ،‬حمزه‬
‫مد است‪ ،‬گواهى مىدهم كه وى رسول خداست‪ ،‬به خدا‬ ‫فرمود‪ :‬دين من دين مح ّ‬
‫سوگند‪ ،‬از اين بر نمىگردم‪ ،‬اگر شما راستگو و صادق هستيد مرا باز داريد!! هنگامى‬
‫كه حمزه اسلم آورد‪ ،‬رسول خدا ص و مسلمانان توسط وى نيرومند و قوى‬
‫گرديده‪ ،‬و بعضى كارهاى شان ثابتتر گرديد‪ ،‬و قريش (از اين تحول) ترسيدند‪ ،‬و درك‬
‫مد حمايت خواهد نمود‪ .‬هيثمى (‪ )267/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى‬ ‫نمودند كه حمزه از مح ّ‬
‫ثقهاند‪.‬‬
‫مد بن كعب قرظى به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬و در‬ ‫و اين را طبرانى نيز از مح ّ‬
‫حديث وى آمده‪ :‬وى روزى از تيراندازى خود برگشت‪ ،‬زنى به وى رسيد و گفت‪ :‬اى‬
‫ابوعماره‪ ،‬برادرزادهات از ابوجهلبنهشام چه ديد!! او وى را دشنام داد‪ ،‬ناسزا گفت و‬
‫چنين و چنان كرد!! حمزه پرسيد‪ :‬آيا او را هيچ كس ديد؟ گفت‪ :‬آرى‪ ،‬به خدا قسم‪،‬‬
‫گروهى از مردم وى را ديدند‪ .‬آن گاه حمزه حركت نمود تا اين كه درهمان مجلس به‬
‫صفا و مروه رسيد‪ ،‬و ديد كه آنها نشستهاند و ابوجهل در ميانشان قرار دارد‪ ،‬وى بر‬
‫كمان خود تكيه نموده گفت‪ :‬اين چنين و آن چنان تير انداختم‪ ،‬و اين چنين و آن چنان‬
‫كردم‪ .‬بعد از آن با هر دو دست خود كمان را برداشت و با آن در ميان هر دو گوش‬
‫ابوجهل زد‪ ،‬كه هر دو نوك كمان شكست‪ ،‬بعد از آن گفت‪( :‬اين بار) با كمان بگيرش‬
‫و ديگر بار با شمشير‪ ،‬شهادت مىدهم كه وى رسول خداست‪ ،‬و او به حق از طرف‬
‫خداوند آمده است‪ .‬گفتند‪ :‬اى ابوعماره‪ ،‬او خدايان ما را دشنام داده است‪ ،‬و اگر تو‬
‫هم مىبودى ‪ -‬كه تو از وى افضل هستى ‪ -‬اين را از تو هم قبول نمىكرديم‪ ،‬كارت‬
‫همين است‪ ،‬و تو ‪ -‬اى ابوعماره ‪ -‬ناسزاگو نبودى‪ .‬هيثمى (‪ )267/9‬مىگويد‪ :‬رجال آن‬
‫رجال صحيح اند‪ .‬و اين را حاكم نيز در المستدرك (‪ )192/3‬از ابن اسحاق ازمردى و‬
‫او از اسلم روايت نموده‪ ...‬و آن را به شكل طولنى متذكر شده‪.‬‬
‫تصميم ابوجهل براى اذيت رسول خدا ص و چگونگى رسواييش از سوى خداوند (جل‬
‫جلله)‬

‫‪9‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيهقى از عبّاس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬روزى در مسجد بودم‪ ،‬كه ابوجهل آمده‪،‬‬
‫مد را در حال سجده ببينم بر گردنش‬ ‫گفت‪ :‬به خدا سوگند بر من نذر باشد كه اگر مح ّ‬
‫بلند شوم‪ ،‬من براى اطّلع پيامبر خدا ص بيرون گرديدم تا اين كه نزدش داخل شدم‬
‫و او را از قول ابوجهل آگاهانيدم‪ .‬او غضبناك بيرون رفت‪ ،‬تا اين كه به مسجد آمد و با‬
‫عجله به عوض اين كه از دروازه داخل شود از ديوار بلند شده داخل (مسجد) گرديد‪.‬‬
‫(با خود) گفتم‪ :‬امروز‪ ،‬روز بدى است‪ ،‬بنابراين شلوار خود را محكم بستم و دنبالش‬
‫رفتم‪ ،‬رسول خدا ص داخل گرديد و اين آيات را تلوت فرمود‪:‬‬
‫(اقرأ باسم ربك الذى خلق‪ .‬خلق النسان من علق)‪( .‬العلق‪)1 2 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬بخوان به نام پروردگارت كه افريد‪ ،‬آن كه انسان را از خون بستهاى خلق‬
‫كرد»‪.‬‬
‫و هنگامى كه درباره ابوجهل رسيد‪:‬‬
‫(كل‪ ،‬ان النسان ليطغى‪ ،‬أن رآه استغنى)‪( .‬العلق‪)6 7 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬چنين نيست‪ ،‬انسان مسلّما ً طغيان مىكند‪ .‬به خاطر اين كه خود را بى نياز‬
‫مىبيند»‪.‬‬
‫مد است‪ .‬ابوجهل پاسخ داد‪ :‬آيا چيزى‬ ‫شخصى به ابوجهل گفت‪ :‬اى ابوالحكم‪ ،‬اين مح ّ‬
‫را كه من مىبينم‪ ،‬نمىبينيد؟ به خدا سوگند‪ ،‬افق آسمان بر من مسدود شده است‪.‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص به آخر سوره رسيد سجده نمود‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )43/3‬آمده‪ ،‬و اين را همچنان طبرانى در الكبير و الوسط روايت نموده‪ ،‬هيثمى (‬
‫‪ )227/8‬مىگويد‪ :‬در اين‪ ،‬اسحاق بن ابى فروه آمده و او متروك مىباشد‪ .‬اين را حاكم‬
‫(‪ )325/3‬نيز مانند آن روايت كرده‪ ،‬و گفته است‪ :‬صحيح السناد است‪ ،‬ولى بخارى و‬
‫َ‬
‫مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ ،‬ذهبى آن را تعقيب كرده مىگويد‪ :‬در اين روايت عبدالل ّه‬
‫َ‬
‫بن صالح آمده‪ ،‬و او عمده نمىباشد‪ ،‬و اسحاق بن عبدالل ّه بن ابى فروه آمده و او‬
‫متروك است‪.‬‬

‫اذيت رسانيدن ابوجهل به رسول خدا ص و يارى طليب بن عمير براى وى‬
‫ابن سعد ازواقدى با سندى از وى تا به بّره بنت ابى تجراه ‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫ابوجهل و عدّه اى با وى به پيامبر ص متعّرض شده او رااذيت نمودند‪ ،‬طليب بن عمير‬
‫به طرف ابوجهل رو آورد و او را زده سرش را شكست‪ ،‬آنها او را گرفتند‪ ،‬و ابولهب‬
‫به يارى وى برخاست‪ .‬اين خبر به اروى‪ 1‬رسيد‪ ،‬وى گفت‪ :‬بهترين روزهاى وى روزى‬
‫است كه پسر مادربزرگش را يارى نموده است‪ ،‬به ابولهب گفته شد‪ :‬اروى بى دين‬
‫شده است‪ ،‬آن گاه ابولهب نزد اروى به خاطر عتاب وى داخل گرديد‪ ،‬اروى گفت‪ :‬در‬
‫مد ص) برخيز‪ ،‬اگر وى كامياب و غالب شود در آن‬ ‫حمايت از برادر زادهات (مح ّ‬
‫صورت اختيار دارى‪ ،‬در غير آن در قبال برادر زادهات معذور بودهاى‪ .‬ابولهب گفت‪:‬‬
‫آيا ما طاقت همه عربها را داريم؟! وى دين جديدى را آورده است!! اين چنين در‬
‫الصابه (‪ )227/4‬آمده است‪.‬‬

‫دعاى رسول خدا ص بر عتيبه بن ابى لهب هنگامى وى را اذيت نمود‪ ،‬و داستان‬
‫هلكت وى‬
‫طبرانى از قتاده به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عتيبه بن ابى لهب با ام‬
‫كلثوم دختر رسول خدا ص ازدواج نمود‪ ،‬و رقيه دختر ديگر رسول خدا ص در‬

‫وى اروى بنت عبدالمطلب عمه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم ست‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪10‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫همسرى برادرش عتبه بن ابى لهب قرار داشت‪ ،‬و هنوز با وى همبستر نشده بود كه‬
‫رسول خدا ص مبعوث گرديد‪ .‬هنگامى كه اين قول خداوند نازل گرديد‪:‬‬
‫(تبت يدا أبى لهب)‪( .‬مسد ‪)1:‬‬
‫ترجمه‪« :‬هلك شد هر دو دست ابولهب»‪.‬‬
‫ابولهب به دو فرزند خود عتبه و عتيبه گفت‪ :‬سرم بر سر شما دو حرام است‪ ،‬اگر‬
‫مد را طلق ندهيد‪ ،‬و مادرشان دختر حرب بن اميه ‪ -‬كه (حماله الحطب)‬ ‫دختران مح ّ‬
‫يعنى «بردارنده هيزم» مىباشد ‪ -‬گفت‪ :‬اى پسرانم‪ ،‬آن دو را طلق بدهيد‪ ،‬چون آنها‬
‫بى دين شدهاند‪ .‬بنابراين هر دو را طلق دادند‪ .‬و هنگامى كه عتيبه‪ ،‬ام كلثوم را طلق‬
‫داد‪ ،‬نزد رسول خدا ص در وقت مفارقت از وى آمده گفت‪ :‬به دينت كافر شدم‪ ،‬و‬
‫دخترت را رها نمودم‪ ،‬نه پيش من بيا و نه من پيش تو مىآيم‪ ،‬بعد از آن بر رسول خدا‬
‫ص حمله نمود‪ ،‬و پيراهن وى را پاره كرد‪ ،‬و اين در حالى بود كه وى براى تجارت به‬
‫طرف شام در حركت بود‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اما من از خداوند مىخواهم تا سگش‬
‫را بر تومسلّط گرداند»‪ .‬وى در ميان تاجرانى از قريش بيرون رفت‪ ،‬تا به مكانى كه‬
‫به آن «زرقاء» گفته مىشد رسيد‪ ،‬از طرف شب پايين آمدند‪ ،‬در آن شب شير به‬
‫اطراف آنها گشت زد‪ ،‬عتيبه مىگفت‪ :‬واى بر مادرم‪ ،‬اين ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬چنان كه‬
‫مد گفته بود مرا هلك مىكند‪ ،‬قاتل من ابن ابى كبشه است‪ 1،‬و او در مكّه و من در‬ ‫مح ّ‬
‫شام هستم‪ .‬آن شير در ميان مردم صبحگاهان به جان وى حمله آورد‪ ،‬و با يك گاز‬
‫گرفتن (و فشار دادن) به قتلش رسانيد‪ .‬زهير بن علء مىگويد‪ :‬هشام بن عروه از‬
‫پدرش براى مان بيان نمود كه‪ :‬چون آن شب شير بر ايشان گذشت و دوباره‬
‫برگشت‪ ،‬بعد آنها خوابيدند‪ ،‬و عتيبه در وسط شان جاى داده شد‪ .‬آن گاه آن درنده‬
‫آمده با عبور نمودن از ميان آنها سر عتيبه را گرفت و آن را شكافت‪ ،‬و (حضرت)‬
‫َ‬
‫عثمان بن عفّان پس از رقيه با امكلثوم(رضىالل ّهعنهما) ازدواج نمود‪ .‬هيثمى (‪)18/6‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين زهيربن علء آمده و او ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫اذيت شدن رسول خدا ص از طرف دو همسايهاش‪ :‬ابولهب و عقبه بن ابى معيط‬
‫طبرانى در الوسط از ربيعه بن عبيد ديلى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از شما چه‬
‫مىشنوم مىگوييد قريش رسول خدا ص را دشنام مىداد!! من (اين رويداد را) بارها‬
‫ديدهام‪ ،‬خانه وى را در بين منزل ابولهب و عقبه بن ابى معيط بود‪ ،‬و چون به‬
‫خانهاش بر مىگشت‪ ،‬سلى حيوانات‪ 2،‬خونها و چيزهاى كثيف و پليد را مىديد كه بر‬
‫سردرش نصب شده‪ ،‬او آنها را با نوك كمان خود دور نموده‪ ،‬مىگفت‪« :‬اين بدترين‬
‫همسايگى است‪ ،‬اى گروه قريش!!»‪ .‬هيثمى (‪ )21/6‬مىگويد‪ :‬در اين روايت ابراهيم‬
‫بن على بن حسين رافقى آمده‪ ،‬و او ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫مل گرديد‬
‫رسول خدا ص و اذيت هايى كه در طائف متح ّ‬
‫َّ‬
‫بخارى (‪ )458/1‬از عروه روايت نموده‪ ،‬كه عائشه (رضىالله عنها) همسر رسول خدا‬
‫ص نقل كرد‪ ،‬كه وى به پيامبر خدا ص گفت‪ :‬آيا روزى بر تو گذشته است كه از روز‬
‫احد شديدتر باشد؟ فرمود‪« :‬آنچه را از قومت ديدم‪ ،‬ديدم‪ ،‬و شديدترين چيزى را كه‬
‫از آنها ديدم در روز عقبه بود‪ ،‬هنگامى كه دعوت خود را بر ابن عبدياليل بن كلل‬

‫‪ 1‬هدفش رسول خدا ص است‪ ،‬چون مشركين به خاطر استهزاء و با ارتباط دادن پيامبر ص به‬
‫شوهر بى بى حليمه مادر رضاعيى اش‪ ،‬كه به او ابوكبشه مىگفتند‪ ،‬او را چنين نام دادند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬سل‪ :‬پوستى كه بچه انسان و جانور به هنگام زاييدن در ميان آن قرار مىداشته باشد‪ .‬به نقل از‬
‫فرهنگ لروس‪ .‬م‪.‬‬

‫‪11‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫عرضه نمودم‪ ،‬و او به آنچه خواسته بودم‪ ،‬جواب مثبت نداد‪ ،‬و من غمگين در حالى كه‬
‫آثار اندوه بر چهرهام اشكار بود‪ ،‬حركت نمودم‪ ،‬و تا اين كه به قرن ثعالب‪ 1‬نرسيدم‪،‬‬
‫(از دست مصيبت) به هوش نبودم‪ ،‬آن گاه سر خود را بلند كردم‪ ،‬ديدم كه ابرى بر‬
‫من سايه افكنده است‪ ،‬و به سوى آن نگريستم كه جبرئيل عليه السلم در آن قرار‬
‫داشت‪ ،‬او مرا صدا نموده گفت‪ :‬خداوند گفتار قومت را نسبت به تو‪ ،‬و پاسخ شان را‬
‫عليه تو شنيد‪ ،‬و خداوند ملك كوهها را به سوى تو فرستاده است‪ ،‬تا وى را به آنچه‬
‫بخواهى درباره ايشان امر كنى‪ .‬آن گاه ملك كوهها مرا صدا نمود‪ ،‬و به من سلمداد و‬
‫مد هر چه كه خواسته باشى؟ حتى اگر خواسته باشى كه‬ ‫پس از آن گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫اخشبين‪ 2‬را بر آنان فرو بريزم؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬بلكه آرزومندم خداوند‬
‫عزوجل از نسلهاى ايشان كسى را جانشين سازد‪ ،‬كه خداوند عزوجل را به تنهاييش‬
‫عبادت نمايد و كسى را شريك به او نياورد»‪ .‬مسلم ونسائى نيز اين را روايت‬
‫كردهاند‪.‬‬
‫موسى بن عقبه در المغازى از ابن شهاب روايت نموده كه‪ :‬وقتى ابوطالب در‬
‫گذشت‪ ،‬رسول خدا ص به طرف طائف به اميد اين كه وى را در ميان خود جاى دهند‬
‫حركت كرد‪ ،‬و به سوى سه تن از اهل ثقيف روى آورد‪ ،‬كه آنها رؤساى ثقيف و (در‬
‫عين حال) با هم برادر بودند‪ :‬عبدياليل‪ ،‬حبيب و مسعود فرزندان عمرو‪ ،‬و دعوت خود‬
‫را ر ايشان عرضه داشت‪ ،‬و از بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت‬
‫برد‪ ،‬ولى آنها به شكل ناشايسته و قبيحى به وى پاسخ دادند‪ .‬اين چنين اين را ابن‬
‫اسحاق بدون اسناد‪ ،‬به شكل طولنى نقل كرده است‪ .‬اين چنين در فتح البارى (‬
‫‪ )198/6‬نيز آمده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫ابونعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )103‬از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬ابوطالب درگذشت‪ ،‬و آزار و اذيت بر رسول خدا ص افزون گرديد و شدّت‬
‫يافت و او به هدف اين كه ثقيفىها به وى پناه دهند و او را يارى رسانند به سوى آنها‬
‫رفت‪ ،‬و سه تن از آنها را‪ ،‬كه رؤساى ثقيف و با هم برادر بودند‪ ،‬دريافت‪ :‬عبدياليل بن‬
‫عمرو‪ ،‬خبيب‪ 3‬بن عمرو و مسعود بن عمرو‪ .‬و دعوت خود را بر آنها عرضه نمود‪ ،‬و از‬
‫آزار واذيت و بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت برد‪ .‬آن گاه يكى از‬
‫آنها گفت‪ :‬اگر خداوند تو را به چيزى مبعوث نموده باشد‪ ،‬من مرغ كعبه را مىدزدم‪.‬‬
‫ديگرى گفت‪ :‬به خدا قسم‪ ،‬بعد از اين مجلست ابدا ً با تو يك كلمه هم حرف نمىزنم‪،‬‬
‫اگر تو رسول باشى حتماً‪ ،‬در شرف و حق بزرگتر از آنى كه من با تو حرف بزنم‪ .‬و‬
‫ديگرى گفت‪ :‬آيا خداوند از اين كه غير تو را مىفرستاد عاجز آمد؟! و آنها آنچه را‬
‫شنيده بودند در ميان ثقيف پخش نمودند‪ ،‬ثقفىها جمع شدندو به رسول خدا ص‬
‫استهزاء و تمسخر مىكردند‪ ،‬و در راه وى دو صف كشيده نشستند‪ ،‬و سنگها را در‬
‫دستهاى خود گرفتند‪ ،‬و رسول خدا ص هرگاه پاى خود را بر مىداشت و مىگذاشت آن‬
‫را به سنگ مىزدند‪ ،‬و در انجام اين عمل استهزاء و تمسخر مىنمودند‪ .‬هنگامى كه وى‬
‫از هر دو صف ايشان نجات يافت‪ 4،‬در حالى كه از قدم هايش خون مىريخت‪ ،‬به يكى‬
‫از انگورهاى باغ آنها روى آورد‪ ،‬و در زير سايه تاك انگورى‪ ،‬اندوهگين و دردناك در‬
‫حالى كه قدم هايش خون مىريخت‪ ،‬نشست‪ ،‬و متوجه شد كه اتّفاقا ً در آن تاكستان‬
‫عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه قرار دارند‪ ،‬و هنگامى كه رسول خدا ص آن دو را ديد‪،‬‬

‫نام جايى است در نزديك مكه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫اخشبين‪ ،‬دو كوه محيط بر مكّه است‪ .‬ابوقبيس و احمر‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫اين چنين در الدلئل آمده‪ ،‬و در تاريخ طبرى حبيب آمده‪ ،‬و هم چنان در الفتح چنان كه قبل ً گذشت‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫در دلئل النبوه ‪ ،‬ابونعيم آمده (از بى خردان شان)‬ ‫‪4‬‬

‫‪12‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫به خاطر آنچه از عداوت و دشمنى آنها در مقابل خدا و پيامبرش مىدانست و به‬
‫خاطر حالتى كه داشت مصلحت نديد كه نزد آنها بيايد‪ ،‬آن گاه آن دو غلم خود عداس‬
‫را ‪ -‬كه نصرانى و ازاهل نينوا‪ 1‬بود ‪ -‬با مقدارى انگور نزد وى فرستادند‪ ،‬هنگامى كه‬
‫عداس نزد رسول خدا ص آمد‪ ،‬انگور را در پيش رويش گذاشت‪ ،‬رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫جب گرديد‪ ،‬رسول خدا ص به او‬ ‫گفت‪( :‬بسمالل ّه)‪« ،‬به نام خداوند»‪ ،‬عداس متع ّ‬
‫فرمود‪« :‬اى عداس تو از كدام سرزمين هستى؟» گفت‪ :‬من از اهل نينوا هستم‪.‬‬
‫پيامبر ص فرمود‪« :‬از اهل شهر مرد صالح يونس بن متى؟» عداس به او گفت‪ :‬تو را‬
‫چه آگاه كرد كه يونس بن متى كيست؟! رسول خداص تا جايى كه در ارتباط با يونس‬
‫مىدانست‪ ،‬به او آگاهى داد‪ ،‬و پيامبر خدا ص هيچ كس را حقير نمىشمرد‪ ،‬و رسالتهاى‬
‫خداوند تعالى را به وى ابلغ مىكرد‪ .‬او گفت‪ :‬اى رسول خدا درباره يونس بن متى به‬
‫من خبر بده‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص درباره يونس بن متى آنچه را برايش وحى‬
‫شده بود‪ ،‬به وى خبر داد‪ ،‬او براى رسول خدا ص به سجده افتاد‪ ،‬و بعد از آن شروع‬
‫به بوسيدن قدمهاى رسول خدا ص نمود كه از هر دو خون مىريخت‪ .‬وقتى عتبه و‬
‫برادرش شيبه عملكرد غلم شان را ديدند‪ ،‬سكوت اختيار نمودند‪ .‬هنگامى كه (غلم‬
‫مد سجده نمودى و قدم‬ ‫شان) نزد آنها آمد به او گفتند‪ :‬تو را چه شده بود كه براى مح ّ‬
‫هايش را بوسيدى‪ ،‬و ما نديديم كه تو اين كار را براى يكى از ما نموده باشى؟ گفت‪:‬‬
‫اين يك مرد صالح است‪ ،‬برايم از چيزهايى درباره رسولى كه خداوند وى را براى ما‬
‫فرستاده بود‪ ،‬و به وى يونس بن متى گفته مىشد‪ ،‬صحبت نمود و من آن را دانستم‪ ،‬و‬
‫به من خبر داد كه وى رسول خداست‪ ،‬آن دو خنديده گفتند‪ :‬تو را از نصرانى بودنت‬
‫بيرون نسازد چون وى مردى است فريب دهنده‪ ،‬بعد از آن رسول خدا ص به مكّه‬
‫مراجعت نمود‪.‬‬
‫و در البدايه (‪ )136/3‬از موسى بن عقبه ذكر نموده كه‪ :‬اهل طائف در دو صف در‬
‫راه وى به كمين نشستند‪ ،‬هنگامى كه عبور نمود‪ ،‬هر گاهى كه قدمهاى خود را بلند‬
‫مىكردو به زمين مىگذاشت وى را سنگ مىزدند‪ ،‬تا اين كه خون آلودش ساختند‪ ،‬و در‬
‫حالى از (چنگ) آنها رهايى يافت كه از قدم هايش خون مىريخت‪ .‬و در آنچه ابن‬
‫اسحاق ذكر نموده آمده‪ :‬رسول خدا ص از نزد آنها در حالى كه از خير ثقيف نااميد‬
‫شده بود برخاست‪ - ،‬و در آنچه براى من ذكر شده ‪ -‬به آنها فرمود‪« :‬آنچه را انجام‬
‫داديد‪ ،‬داديد‪ ،‬ولى باز هم آن را پوشيده داريد»‪ ،‬رسول خدا ص مناسب نديد كه اين‬
‫واقعه پيش آمده به قومش برسد‪ ،‬و آنها را در قبال وى يك نوع جرأت ببخشد‪ .‬ولى‬
‫آنها اين كار را نكردند‪ ،‬بلكه بى عقلن و بردگان خود را عليه وى برانگيختند‪ ،‬و آنان‬
‫وى را دشنام ميدادند و (به دنبالش) بر وى فرياد مىكشيدند‪ ،‬تا اين كه مردم بر وى‬
‫جمع شدند‪،‬و او را به پناه آوردن در بستانى كه از عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه بود‪،‬‬
‫و هر دوى شان در آن حضور داشتند‪ ،‬وادار كردند (و وقتى كه رسول خدا ص وارد باغ‬
‫گرديد) كسى كه از بى خردان و سفهاى قيف وى را دنبال مىنمود‪ ،‬برگشت‪ .‬رسول‬
‫خدا ص به سايه تاك انگورى روى آورد‪ ،‬و در آنجا نشست‪ ،‬و اين در حالى بود كه‬
‫پسران ربيعه به سوى وى نگاه مىكردند و آنچه را او از بى عقلن طائف مىديد‪،‬‬
‫مشاهده مىنمودند‪ ،‬و رسول خدا ص ‪ -‬در آنچه براى من ذكر شده ‪ -‬زنى از بنى جمح‬
‫را ملقات كرد‪ ،‬و به او گفت‪« :‬از خويشاوندان شوهرت چه (اذيتها) ديديم!»‪.‬‬

‫دعاى رسول خدا ص هنگام بازگشتش از طائف‬

‫نينوا‪ :‬به كسراول قريهاى است از شهر وصل در عراق‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪13‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫هنگامى كه مطمئن و راحت شد ‪ -‬در آنچه براى من ذكر گرديده ‪ -‬گفت‪( :‬اللهم اليك‬
‫اشكو ضعف قوتى‪ ،‬وقله حيلتى‪ ،‬و هو انى على الناس‪ .‬يا ارحم الراحمين‪ ،‬انت رب‬
‫المستضعفين‪ ،‬و انت ربى‪ ،‬الى من تكلنى؟ الى بعيد يتجهمنى‪ ،‬ام الى عدو ملكته‬
‫امرى؟ ان لم يكن بك غضب على فل ابالى‪ ،‬و لكن عافيتك هى اوسع لى‪ .‬اعوذ بنور و‬
‫جهك الذى اشرقت له الظلمات‪ ،‬و صلح عليه امرالدنيا و الخره ‪ ،‬من ان ينزل‪ 1‬بى‬
‫غضبك‪ ،‬أو يحل‪ 2‬على سخطك‪ .‬لك العتبى حتى ترضى‪ ،‬و ل حول و ل قوه ال بك)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬از ضعف توانايى ام‪ ،‬و از كمى چارهام و از سبكىام نزد مردم به‬
‫تو شكايت مىكنم‪ .‬اى مهربانترين مهربانان‪ ،‬تو پروردگار مستضعفين هستى‪ ،‬و تو‬
‫پروردگار من هستى‪ ،‬مرا به كى مىسپارى؟ به دورى كه با خشونت و ترش رويى‬
‫بامن برخورد مىكند‪ ،‬و يا به دشمنى كه تو او را بر من قوّت داده و چيره ساختهاى؟‬
‫اگر خشمى ازتو بر من نباشد‪ ،‬باك ندارم‪ ،‬ولى (يقين دارم كه) عافيت و حمايت تو‬
‫برايم وسيعتر است‪ .‬به نور وجهت كه ظلمات و تاريكىها توسط آن به روشنى مبدل‬
‫گرديد‪ ،‬و با آن‪ ،‬امور دنيا و آخرت صلح يافت‪ ،‬پناه مىبرم‪ ،‬از اين كه بر من غضبت‬
‫نازل شود‪ ،‬و يا قهرت فرود آيد‪ .‬خشوع و نيايش براى توست تا اين كه راضى شوى‪،‬‬
‫و جز تو ديگر كسى از نيرو و توانايى برخوردار نيست‪».‬‬
‫اسلم آوردن عداس ‪ -‬كه نصرانى بود ‪ -‬و شهادتش بر اين كه رسول خدا ص نبى بر‬
‫حق است‬
‫مىگويد‪ :‬هنگامى كه پسران ربيعه‪ :‬عتبه و شيبه وى را و آنچه را او ديد مشاهده‬
‫نمودند‪ ،‬صله رحمى آنها نسبت به وى به حركت افتاد‪ ،‬و غلم نصرانى خود را كه به او‬
‫عداس گفته مىشد فرا خواندند‪ ،‬و به او گفتند‪ :‬خوشهاى از اين انگور را بگير‪ ،‬و آن را‬
‫در اين طبق بگذار‪ ،‬و بعد براى آن مرد ببر‪ ،‬و به وى بگو كه از آن بخورد‪ .‬عداس اين‬
‫عمل را انجام داد‪ ،‬سپس آن را با خود برداشت تا اين كه در پيش روى رسول خدا‬
‫ص گذاشت‪ ،‬بعد به او گفت‪ :‬بخور‪ ،‬هنگامى كه پيامبر خدا ص دست خود را پيش آورد‬
‫َ‬
‫گفت‪« :‬بسم الل ّه»‪« ،‬به نام خدا» و بعد خورد‪ ،‬بعد از آن عداس به چهره رسول خدا‬
‫ص نگاه نموده و گفت‪ :‬به خدا قسم‪ ،‬اين سخن را اهل اين ديار نمىگويند!! رسول‬
‫خدا ص به او فرمود‪« :‬اى عداس تو از اهل كدام ديار هستى؟ و دينت چيست؟»‬
‫پاسخ داد‪ :‬نصرانى‪ ،‬و مردى از اهل نينوا هستم‪ .‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬از قريه مرد‬
‫صالح يونس بن متى؟» عداس به او گفت‪ :‬تو را چه آگاه ساخت كه يونس بن متى‬
‫كيست؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬او برادرام است‪ ،‬وى نبى بود و من نيز نبى هستم»‪.‬‬
‫آن گه عداس خود را بر رسول خدا ص انداخت و شروع به بوسيدن سر‪ ،‬دستان و‬
‫قدم هايش نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬پسران ربيعه به يكديگر مىگفتند‪ :‬غلمت را بر تو فاسد‬
‫گردانيد!! هنگامى كه عداس آمد آنها به او گفتد‪ :‬واى بر تو اى عداس‪ ،‬تو را چه شده‬
‫كه سر‪ ،‬دستان و قدمهاى اين مرد را مىبوسى؟! عداس پاسخ داد‪ :‬اى آقايم‪ ،‬در زمين‬
‫هيچ چيزى بهتر از اين نيست‪ ،‬وى چيزى را به من خبر داد كه جز نبى‪ ،‬ديگرى آن را‬
‫نمىداند‪ .‬آن دو به وى گفتند‪ :‬واى بر تو اى عداس!! او تو را از دينت منحرف نكند‪،‬‬
‫چون دين تو از دين وى بهتر است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )135/3‬آمده‪ ،‬و سليمان‬
‫تيمى در سيرت خود متذكر شده كه‪ :‬وى به رسول خدا ص گفت‪ :‬گواهى مىدهم كه‬
‫تو بنده و رسول خدا هستى‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )466/2‬آمده‪ ،‬و او را ازجمله‬
‫اصحاب ذكر نموده است‪.‬‬

‫به نقل از طبرى (‪ )230/1‬و در البدايه ‪« :‬تنزل» آمده است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫به نقل از طبرى‪ ،‬و در البدايه ‪«:‬تحل» آمده است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪14‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و ابن مردويه از عائشه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر فرمود‪ :‬اگر من و پيامبر‬
‫خدا ص را هنگامى كه كه به غار ‪0‬ثور) رفتيم مىديدى‪ ،‬از قدمهاى رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫خون مىريخت و قدمهاى من چون سنگ گرديده بودند‪ .‬عائشه (رضىالل ّه عنها)‬
‫مىفرمايد‪ :‬رسول خدا ص پابرهنه گشتن را عادت نداشت‪ .‬اين چنين دركنز العمال (‬
‫‪ )329/8‬آمده‪.‬‬

‫اذيت هايى كه رسول خدا ص در روز احد ديد‬


‫بخارى‪ ،‬مسلم و ترمذى از انس روايت نمودهاند كه‪ :‬دندان چهارم رسول خدا ص‬
‫در روز احد شكست و سرش زخم برداشت‪ ،‬وى در حالى كه خون را از روى خود‬
‫پاك مىنمود‪ ،‬مىگفت‪« :‬قومى كه سر نبى شان را مجروح ساختند‪ ،‬و دندان چهارم اش‬
‫را بشكند در حالى كه او آنها را به سوى خداوند فرا مىخواند‪ ،‬چگونه كامياب‬
‫مىشوند؟!» آن گاه اين نازل شد‪( :‬ليس لك من المر شىء»‪( .‬آل عمران‪)128 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬هيچ امرى در اختيار تو نيست»‪.‬‬
‫و نزد طبرانى در الكبير از ابوسعيد روايت است كه گفت‪ :‬روى رسول خدا ص در‬
‫روز احد مجروح گرديد‪ ،‬مالك بن سنان به سويش رفت‪ ،‬و جراحت وى را مكيد‪ ،‬و‬
‫بعد بلعيدش‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬كسى دوست دارد به كسى نگاه نمايد كه خونم‬
‫با خون وى عجين شده باشد‪ ،‬بايد به مالك بن سنان نگاه كند»‪ .‬اين چنين در جمع‬
‫الفوائد (‪ )47/2‬آمده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و طيالسى از عائشه (رضىالله عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر چون روز احد‬
‫ياد مىشد مىگفت‪ :‬آن روزى است كه همهاش براى طلحه است‪ ،‬بعد از آن به صحبت‬
‫اولين كسى بودم كه در روز احد برگشتم‪ ،‬و مردى را ديدم كه در‬ ‫درآمده مىگفت‪ :‬من ّ‬
‫راه خدا و در پيش روى وى (رسول خدا) مىجنگد‪ ،‬گمان مىبرم كه گفت‪ :‬به غيرت و‬
‫مردانگى‪ ،‬گفتم‪ :‬طلحه باش‪ ،‬چون آنچه از دست من رفته بود‪ ،‬رفته بود‪ ،‬بنابراين‬
‫گفتم‪ :‬اين كه مردى از قومم‪ 1‬باشد برايم خوشايند است‪ .‬و در ميان من و مشركين‬
‫مردى بود كه وى را نمىشناختم‪ ،‬و من به پيامبر خدا ص از وى نزديكتر بودم‪ ،‬و او‬
‫چنان سريع گام برمى داشت كه من آن طور گام برداشته نمىتوانستم‪ ،‬ديدم كه وى‬
‫ابوعبيده بن جراح است‪ ،‬و نزد رسول خدا ص در حالى رسيديم كه دندان چهارم اش‬
‫شكسته‪ ،‬و صورتش زخم برداشته بود‪ ،‬و در گونهاش دو حلقه از حلقههاى زره‪ 2‬داخل‬
‫گرديده بود‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬به حساب دوست تان برسيد»‪ - .‬هدفش طلحه‬
‫بود كه خون ضايع كرده بود ‪ -‬ولى ما به قولش متوجه نشديم‪( ،‬ابوبكر) مىافزايد‪:‬‬
‫رفتم تا آن را از رويش بكشم‪ ،‬ابوعبيده گفت‪ :‬تو را به حق خود سوگند مىدهم كه مرا‬
‫بگذار‪ ،‬بنابراين من وى را گذاشتم‪ ،‬و او كشيدن آن را به دست خود كه باعث اذ ّيت‬
‫رسول خدا ص مىشد مناسب نديد‪ ،‬و آن را با دهن خود گرفت و يكى از حلقهها را‬
‫بيرون كشيد‪ ،‬و دندان ثنيهاش همراه آن حلقه افتاد‪ .‬من رفتم تا همان كارى بكنم كه‬
‫او نموده بود‪ ،‬گفت‪ :‬تو را به حق خود سوگند مىدهم كه مرا بگذار‪( .‬ابوبكر) مىگويد‪:‬‬
‫وى آن چنان نمود كه در مرتبه اول نموده بود‪ ،‬و دندان ثنيه ديگرش نيز با حلقه افتاد‪،‬‬
‫و ابوعبيده از نيكوترين مردمى بود كه دندان ثنيه نداشتند‪ .‬آن گاه به كار رسول خدا‬
‫ص رسيدگى نموديم‪ ،‬و بعد از آن نزد طلحه در بعضى آن سنگرها آمديم‪ ،‬متوجه‬

‫‪ 1‬طلحه پسرعموى ابوبكر بود‪.‬‬


‫‪ 2‬در نص لفظ مغفر استعمال شده است كه مراد از آن زره و يا حلقههاى زره است كه جنگجو آن‬
‫را زير كله مىپوشد و يا به صورت نقاب از آن استفاده مىكند‪ ،‬و جمع آن مغافر است‪ .‬با استفاده از‬
‫فرهنگ المنجد‪ ،‬لروس و پاورقى كتاب‪ .‬م‪.‬‬

‫‪15‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شديم كه وى هفتاد و چند نيزه‪،‬تير و ضربه (شمشير) خورده است‪ ،‬و انگشتش قطع‬
‫گرديده‪ ،‬و به كارش رسيدگى نموديم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )29/4‬آمده‪ .‬و اين را‬
‫همچنان ابن سعد (‪ ،)298/3‬ابن سنى‪ ،‬شاشى‪ ،‬بزار‪ ،‬طبرانى در الوسط‪ ،‬ابن حبّان‪،‬‬
‫دار قطنى در الفراد‪ ،‬ابونعيم در المعرفه و ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪)274/5‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬
‫مل سختىها و اذيت ها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله)‬ ‫اصحابن و تح ّ‬

‫مل سختى ها (اصرار ابوبكر بر پيامبر ص براى آشكار شدن و‬ ‫ابوبكر صدّيق و تح ّ‬
‫مل گرديد)‬
‫هنگام متح ّ‬ ‫خطبه وى در آن موقع و اذيتى كه در آن‬
‫َّ‬
‫حافظ ابوالحسن اطرابلسى از عائشه (رضىالله عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه اصحاب رسول خدا ص ‪ -‬كه سىوهشت مرد بودند ‪ -‬جمع شدند‪ ،‬ابوبكر بر‬
‫پيامبر خدا ص براى آشكار شدن اصرار نمود‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬اى ابوبكر ما كم‬
‫هستيم»‪ .‬ابوبكر پياپى اصرار مىروزيد تا اين كه رسول خدا ص آشكار گرديد‪ ،‬و‬
‫مسلمانان در نواحى مسجد‪ ،‬هر مردى در ميان عشيره خود پراكنده شدند‪ .‬و ابوبكر‬
‫در حالى كه رسول خدا ص نشسته بود در ميان مردم به عنوان خطيب ايستاد‪ ،‬به اين‬
‫صورت او نخستين خطيبى بود كه به سوى خدا و پيامبر خدا ص دعوت نمود‪.‬‬
‫مشركين بر ابوبكر و مسلمانان حمله نمودند‪ ،‬و آنها در نواحى مسجد به شدّت (از‬
‫طرف مشركين) كتك كارى شدند‪ ،‬و ابوبكر زير پا انداخته شد و به شدّت مجروح‬
‫شد‪ ،‬و عتبه بن ربيعه فاسق به وى نزديك شد‪،‬و او را با دو دستش مىزد‪ ،‬و كفشها را‬
‫متوجه روى وى مىگردانيد‪ ،‬و بر شكم ابوبكر بال رفته‪ ،‬طورى كه روى ابوبكر با‬
‫بينىاش شناخته نمىشد‪ .‬بنوتيم‪ 1‬در اين حالت به شتاب آمدند‪ ،‬و مشركين را از وى دور‬
‫كردند‪ ،‬بعد بنو تيم ابوبكر را در جامهاى حمل نمودند و وى را داخل منزلش كردند‪ ،‬و‬
‫در مرگ وى ترديدى نداشتند‪ .‬بعد از آن بنوتيم برگشتند‪ ،‬و داخل مسجد گرديده گفتند‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬اگر ابوبكر بميرد عتبه بن ربيعه را خواهيم كشت‪ ،‬و سپس به سوى‬
‫ابوبكر برگشتند‪ ،‬و ابوقحافه و بنو تيم با ابوبكر حرف مىزدند تا اين كه جواب داد‪ ،‬وى‬
‫در آخر روز به حرف آمده گفت‪ :‬رسول خدا ص چه كرد؟ آنها وى را هدف زبانهاى‬
‫خويش قرار داده‪ ،‬سرزنشش نمودند‪ ،‬بعد از آن برخاسته به مادرش ام الخير گفتند‪:‬‬
‫ببين‪ ،‬به او غذايى بده و يا به وى چيزى بنوشان‪ ،‬هنگامى كه ابوبكر با وى تنها شد‪،‬‬
‫مادرش بر وى خيلىها اصرار نمود (تا چيزى بخورد و يا بنوشد) ولى او مىگفت‪ :‬رسول‬
‫خدا ص چه شد؟ مادرش پاسخ داد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من درباره رفيقت چيزى نمىدانم‪.‬‬
‫ابوبكر گفت‪ :‬نزد ام جميل بنت خطاب برو‪ ،‬و از وى بپرس‪ ،‬مادرش بيرون آمد تا‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه مىپرسد‪،‬‬‫مد حال مح َ ّ‬ ‫اين كه نزد ام جميل آمده گفت‪ :‬ابوبكر تو را از مح ّ‬
‫ّ‬
‫ام جميل گفت‪ :‬من نه ابوبكر را مىشناسم و نه محمدبن عبدالله را‪ ،‬و اگر خواسته‬
‫باشى كه با تو نزد فرزندت بروم (مىروم)‪ .‬مادر ابوبكر گفت‪ :‬بلى‪ ،‬ام جميل با وى‬
‫رفت و ابوبكر را افتاده و رنجور يافت‪ ،‬ام جميل نزديك شد و فرياد كشيده گفت‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬قومى كه اين كار را در حق تو روا داشتهاند اهل فسق و كفراند‪ ،‬و من‬
‫متمنى ام كه خداوند انتقامت را از آنها بگيرد‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬رسول خدا ص چه كرد؟‬
‫ام جميل گفت‪ :‬اين مادرت است مىشنود‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬از وى خود هراس نداشته‬
‫باش‪ .‬گفت‪ :‬او سالم و صحيح است‪ .‬پرسيد‪ :‬وى در كجاست؟ ام جميل در دارابن‬
‫ارقم‪ 2.‬ابوبكر فرمود‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين كه نزد رسول خدا ص نيايم نه طعامى را‬

‫قوم ابوبكر‬ ‫‪1‬‬

‫ممكن درست ارقم بن ابى الرقم باشد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪16‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىچشم و نه هم نوشيدنىاى را مىنوشم‪ .‬آن دو صبر كردند تا اين كه رفت و آمد كم‬
‫شد و مردم آرام شدند‪( ،‬بعد) با وى در حالى خارج گرديدند‪ ،‬كه بر آنها تكيه داده بود‬
‫و او را نزد رسول خدا ص داخل نمودند‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬رسول خدا ص وى را در‬
‫آغوش گرفت و بوسيدش‪ ،‬و مسلمانان نيز به طرف وى روى آوردند‪ ،‬و بر رسول خدا‬
‫ص به خاطر وى رقت شديدى پديدار گرديد‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬پدر و مادرم فدايت اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬بر من هيچ آزارى‪ ،‬جز ضربههاى همان فاسق كه در رويم زد‪ ،‬نيست‪ ،‬و‬
‫اين مادرم است كه بر پسر خود خيلى نيك و مهربان است‪ ،‬و تو مبارك هستى پس او‬
‫را به سوى خدا دعوت كن‪ ،‬و به خداوند درباره وى دعا كن‪ ،‬اميد است خداوند وى را‬
‫توسط تو از آتش نجات دهد‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬رسول خدا ص براى وى دعا نمود‪ ،‬و او را‬
‫به سوى خداوند فراخواند‪ ،‬و او اسلم آورد‪ .‬و آنها با رسول خدا ص يك ماه در آن‬
‫منزل اقامت نمودند‪ ،‬و تعدادشان سى و نه تن مرد بود‪ ،‬و حمزه بن عبدالمطلب در‬
‫همان روزى اسلم آورد كه ابوبكر مضروب شده بود‪.‬‬

‫دعاى رسول خدا ص براى عمربن الخطاب و اسلم آوردن وى‬


‫رسول خدا ص براى عمر بن الخطاب ‪ -‬يا ابوجهل بن هشام) ‪ -‬دعا نمود‪ ،‬و آن‬
‫درباره عمر پذيرفته شد‪ 1‬دعا در روز چهارشنبه بود‪ ،‬و عمر در روز پنجشنبه‬
‫اسلم آورد‪ ،‬رسول خدا ص و اهل خانه تكبيرى گفتند كه بر فراز مكّه شنيده شد‪،‬‬
‫ابواالرقم ‪ -‬كه كور و كافر بود ‪ -‬بيرون آمد‪ ،‬و گفت‪ :‬بار خدايا‪ ،‬پسرم عبيدالرقم را‬
‫ببخش كه كافر شده است‪ ،‬آن گاه عمر برخاست و گفت‪ :‬اى رسول خدا در حالى كه‬
‫ما بر حق هستيم چرا دين خود را پنهان كنيم؟ و آنها در حالى كه بر باطل هستند دين‬
‫شان آشكار مىشود؟ (پيامبر ص) فرمود‪« :‬اى عمر‪ ،‬ما كه هستيم‪ ،‬و ديدى كه چه‬
‫ديديم!!» عمر گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق مبعوث نموده‪ ،‬هيچ مجلسى كه‬
‫در آن به كفر نشسته بودم‪ ،‬باقى نمىماند‪ ،‬مگر اين كه ايمان را در آن آشكار مىكنم‪،‬‬
‫بعد از آن خارج گرديد و خانه را طواف نمود‪ ،‬و بر قريش در حالى عبور نمود كه آنها‬
‫انتظارش را مىكشيدند‪ ،‬ابوجهل بن هشام گفت‪ :‬فلن ادّعا مىكند كه تو بى دين‬
‫َ‬
‫شدهاى؟ عمر (در پاسخ) فرمود‪( :‬اشهد ان ل اله الالل ّه وحده ل شريك له و ان‬
‫محمدا عبده و رسوله)‪« ،‬گواهى مىدهم كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود‬
‫مد بنده و رسول اوست»‪ .‬مشركين بر وى حمله نمودند‪ ،‬و او بر عتبه‬ ‫ندارد‪ ،‬و مح ّ‬
‫حمله كرد‪ ،‬و او را زير پاى انداخته و شروع به زدن او كرد و انگشت خود را در چشم‬
‫هايش فرود برد و عتبه شروع به فرياد كشيدن كرد‪ ،‬و مردم دور شدند و عمر‬
‫برخاست‪ ،‬به اين صورت هر كسى به وى نزديك مىشد‪ ،‬شريف آنهايى را كه به وى‬
‫نزديك مىشدند‪ ،‬مىگرفت‪ ،‬تا اين كه مردم از (اذيت و آزار) وى عاجز آمدند‪ .‬وى يكى‬
‫از پى ديگرى همان مجالسى را كه در آن مىنشست پىگيرى نمود و ايمان خود را در‬
‫آن آشكار ساخت‪ ،‬پس از آن در حالى نزد رسول خدا ص برگشت كه بر آنها غالب‬
‫بود‪ .‬و گفت‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪ ،‬اكنون بر تو باكى نيست‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬هيچ‬
‫مجلسى كه در آن به كفر مىنشستم باقى نماند‪ ،‬مگر اين كه ايمان را در آن بدون‬
‫خوف و هراسى آشكار نمودم‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص خارج گرديد‪ ،‬و عمر و حمزه در‬
‫پيش رويش خارج شدند‪ ،‬و خانه را طواف نمود‪ ،‬و نماز ظهر را در امن و امان برپا‬
‫داشت‪ ،‬و سپس در حالى به سوى دار ارقم برگشت كه عمر همراهش بود‪ ،‬بعد از آن‬
‫عمر تنها برگشت‪ ،‬و پيامبر ص بازگشت‪ .‬قول صحيح آن است كه‪ :‬عمر پس از‬

‫‪ 1‬در اصل «فاصبح عمر» آمده‪ ،‬و ممكن آن تصحيف از «فاصاب عمر» باشد كه در ترجمه معناى‬
‫همين كلمه را نظر گرفته شده است‪ .‬م‪.‬‬

‫‪17‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رفتن مهاجرين به سوى سرزمين حبشه اسلم آورد‪ ،‬و اين در سال ششم بعثت اتّفاق‬
‫افتاده بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )30/3‬آمده‪ .‬و حافظ اين را در الصابه (‪)447/4‬‬
‫از ابن ابى عاصم ذكر نموده است‪.‬‬

‫ابتل و آزمايش مسلمانان و خارج شدن ابوبكر به سوى حبشه به عنوان مهاجر و‬
‫حكايت وى با ابن دغنّه‬
‫َّ‬
‫بخارى (ص ‪ )552‬از عائشه (رضىالله عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از وقتى كه پدر و‬
‫مادرم را شناختم و درك نمودم هر دو صاحب دين بودند‪ ،‬و هر روزى كه بر ما‬
‫مىگذشت رسول خدا ص در آن در دو طرفش نزد ما مىآمد‪ :‬صبح و بيگاه‪ .‬وقتى كه‬
‫مسلمانان مورد ابتل و آزمايش قرار گرفتند‪ ،‬ابوبكر به عنوان مهاجر به سوى‬
‫سرزمين حبشه خارج گرديد‪ ،‬تا اين كه به برك الغماد‪ 1‬رسيد‪( ،‬در آنجا) ابن دغنه كه‬
‫رئيس قاره‪ 2‬بود به وى رسيد‪ .‬گفت‪ :‬اى ابوبكر كجا مىروى؟ ابوبكر پاسخ داد‪ :‬قومم‬
‫مرا بيرون نموده‪ ،‬مىخواهم در زمين سير نمايم‪ ،‬و پروردگارم را عبادت كنم‪ .‬ابن دغنه‬
‫گفت‪ :‬اى ابوبكر مانند تو نه خارج مىشود و نه هم اخراج مىشود!! تونادار را كمك‬
‫مىكنى‪ ،‬صله رحم را به جا مىآورى‪( ،‬تكليف) عيال (چون ايتام و مساكين) را به دوش‬
‫مىگيرى (و بر آنها خرج مىنمايى)‪ ،‬از مهمان‪ ،‬پذيرايى مىكنى و در پيشامدهاى ناگوار‬
‫كمك و مساعدت مىنمايى‪ ،‬من به تو پناه مىدهم‪ ،‬برگرد و در ديارت پروردگارت را‬
‫عبادت كن‪ .‬بنابراين برگشت‪ ،‬و ابن دغنه نيز همراهش سفر نمود‪ ،‬ابن دغنه بيگاه در‬
‫ميان اشراف قريش گشت زد‪ ،‬به آنها گفت‪ :‬مانند ابوبكر نه خارج مىشود و نه هم‬
‫اخراج مىگردد‪ ،‬آيا مردى را بيرون مىكنيد كه به مردم نادار كمك مىكند‪ ،‬صله رحم‬
‫مىنمايد‪ ،‬تكليف عيال (چون ايتام و مساكين) را به دوش مىگيرد‪ ،‬از مهمان پذيرايى‬
‫مىكند و در پيشامدهاى ناگوار‪ ،‬كمك و مساعدت مىرساند‪ .‬قريش نيز ذمه و پناه دادن‬
‫اين دغنه را تكذيب نكردند‪ ،‬و به ابن دغنه گفتند‪ :‬به ابوبكر دستور بده تا پروردگارش‬
‫را در منزلش عبادت كند‪ ،‬در آن نماز بخواند و آنچه را مىخواهد قرائت نمايد‪،‬و توسط‬
‫آن ما را اذيت نكند و نه هم آن را علنى نمايد‪ ،‬چون ما مىترسيم كه زنان و فرزندان‬
‫ما را در فتنه اندازد‪ ،‬و ابن دغنه آن حرفها را به ابوبكر انتقال داد‪ .‬ابوبكر مدّتى را به‬
‫اين حال سپرى نمود‪ ،‬پروردگارش را در منزلش عبادت مىكرد‪ ،‬نماز خود را علنى به‬
‫جاى نمىآورد‪ ،‬و در غير اين منزلش تلوت نمىنمود‪ ،‬بعد از آن براى ابوبكر نظرى پيدا‬
‫شد‪ ،‬و مسجدى را در صحن منزلش برپا ساخت‪ ،‬كه در آن نماز مىخواند و قرآن‬
‫تلوت مىنمود‪ ،‬و زنان مشركين و پسران شان بر وى ازدحام شديدى مىنمودند‪ ،‬و از‬
‫وى تعجب كرده و به او خيره مىشدند‪ ،‬و ابوبكر مردى بود بسيار گريه كننده‪ ،‬كه‬
‫چشم هايش را وقتى كه قرآن تلوت مىكرد نمىتوانست از گريه نگه دارد‪ .‬اين پديده‬
‫اشراف مشركين قريش را ترسانيد‪ ،‬بنابراين به سوى ابن دغنه فرستادند‪ ،‬و او‬
‫نزدشان آمد‪( ،‬به او) گفتند‪ :‬ما ابوبكر را به خاطر پناه تو‪ ،‬پناه داديم تا پروردگارش را‬
‫در منزلش عبادت كند‪ ،‬ولى از اين تجاوز نموده‪ ،‬و مسجدى را در صحن منزلش بنا‬
‫كرده‪ ،‬و نماز و قرائت را در آن علنى نموده‪ ،‬و ماترسيديم كه زنان و پسران ما را در‬
‫فتنه اندازد‪ ،‬لذا وى را بازدار‪ ،‬اگر مىخواهد كه پروردگارش را فقط در منزلش عبادت‬
‫كند اين كار را انجام دهد‪ ،‬و اگر از اين ابا ورزيد و بر علنى نمودن آن اصرار نمود‪ ،‬از‬
‫وى بخواه تا ذمه ات را برايت مسترد كند‪ ،‬چون ما مصلحت نديديم عهد و پيمان تو را‬

‫‪ 1‬اسم جايى است در يمن‪ ،‬و گفته شده‪ :‬اسم جايى است در عقب مكّه كه پنج شب از آن فاصله‬
‫دارد‪.‬‬
‫‪ 2‬قبيله مشهورى از بنى هون است‪.‬‬

‫‪18‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نقض نماييم‪ ،‬و (در عين حال) آشكار كارى ابوبكر را نيز نمىتوانيم قبول كنيم‪ .‬عائشه‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّه عنها) مىگويد ‪:‬ابن دغنه نزد ابوبكر آمده گفت‪ :‬آنچه را من برايت بر آن‬
‫مهام را برايم مسترد‬ ‫پيمان بستم‪ ،‬مىدانى يا بر همان اكتفا مىكنى‪ ،‬يا اين كه ذ ّ‬
‫مىنمايى‪ ،‬چون من دوست ندارم عربها بشنوند پيمان و عهدم كه با مردى بسته بودم‬
‫نقض شده است‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬بنابراين من پناهت را برايت مسترد مىكنم و به پناه‬
‫خداوند عزوجل اكتفا مىكنم‪ ...‬و حديث را به طول آن در هجرت ذكر نموده‪.‬‬
‫ابن اسحاق نيز به مانند اين را روايت نموده و در سياق وى آمده‪ :‬ابوبكر به عنوان‬
‫مهاجر خارج گرديد‪ ،‬و از مكّه سفر يك روز يا دو روز را پيمود‪ ،‬در اين موقع ابن دغنه‬
‫به او رسيد ‪ -‬او در آن روز رئيس احابيش‪ 1‬بود ‪ -‬و پرسيد‪ :‬به كجا اى ابوبكر؟ پاسخ‬
‫داد‪ :‬قومم مرا بيرون نمودند‪ ،‬اذيتم كردند و بر من تنگى وضيقى آوردند‪( .‬ابن دغنه)‬
‫گفت‪ :‬چرا؟ به خدا سوگند‪ ،‬تو خويشاوندان را زينت مىدهى‪ ،‬در پيشامدهاى ناگوار‬
‫مساعدت مىكنى‪ ،‬كار نيك را انجام مىدهى و براى نادار كمك مىنمايى‪ ،‬برگرد كه تو در‬
‫پناه و جوار من هستى‪ .‬بنابراين با وى برگشت و وارد مكّه گرديد‪ ،‬ابن دغنه در‬
‫كنارش ايستاد و گفت‪ :‬اى گروه قريش‪ ،‬من ابن ابى قحافه را پناه دادم‪ ،‬پس كسى‬
‫به وى جز به خير متعّرض نشود‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بنابراين از وى دست باز داشتند‪ ،‬و‬
‫در آخر آن آمده‪ ،‬گفت‪ :‬اى ابوبكر‪ ،‬من تو را پناه ندادم تا قومت را اذيت نمايى‪ ،‬و حال‬
‫آنها موقعيتت را كه در آن قرار دارى بد ديده از تو اذيت شدهاند‪ ،‬به خانهات برو و‬
‫آنچه را دوست دارى در آن انجام بده‪( .‬ابوبكر) گفت‪ :‬آيا پناهت را به تو مسترد نكنم‬
‫و به پناه خداوند اكتفا كنم؟ (ابن دغنه) گفت‪ :‬آرى‪ ،‬پناهم را به من مسترد كن‪.‬‬
‫(ابوبكر) پاسخ داد‪ :‬آن را به تو برگردانيدم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد ابن دغنه ايستاد و‬
‫گفت‪ :‬اى گروه قريش‪ ،‬ابن ابى قحافه پناهم را برايم برگردانيده‪ ،‬حال شما مىدانيد و‬
‫صاحب تان‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )94/3‬آمده است‪.‬‬
‫و ابن اسحاق همچنان از قاسم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با وى ‪ -‬يعنى ابوبكر صدّيق‬
‫در هنگامى كه از پناه ابن دغنه بيرون آمد ‪ -‬با سفيه و بى خردى از قريش‪ ،‬در حالى‬
‫كه وى راهى كعبه بود‪ ،‬روبرو شد‪ ،‬و بر سرش خاك ريخت‪ ،‬در اين فرصت وليد بن‬
‫مغيره ‪ -‬يا عاص بن وائل ‪ -‬از نزد ابوبكر گذشت‪ ،‬ابوبكر به او گفت‪ :‬آيا نمىبينى كه‬
‫اين سفيه چه كار مىكند؟ پاسخ داد‪ :‬تو آن را بر خودت كردهاى‪ .‬و ابوبكر در اين‬
‫حالت مىگفت‪ :‬پروردگارا چقدر بردبار هستى! پروردگارا چقدر بردبار هستى!‬
‫پروردگارا چقدر بردبارى! اين چنين در البدايه (‪ )95/3‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫و در حديث اسماء (رضىالل ّه عنها) نزد ابويعلى و غير وى گذشت كه (اسماء) گفت‪ :‬و‬
‫صداى شديدى به ابوبكر رسيد‪ ،‬گفتند‪ :‬به دوستت برس و او را در ياب‪ .‬او از نزد ما‬
‫بيرون گرديد‪ ،‬و چهار گيسو داشت و مىگفت‪ :‬واى بر شما‪:‬‬
‫َ‬
‫(أتقتلون رجل ً أن يقول ربىالل ّه و قد جاءكم بالبينات من ربكم؟!)‪( .‬المؤمن‪.)28 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬آيا مردى را به خاطر اين كه مىگويد‪ ،‬پروردگارم خداست به قتل مىرسانيد؟!‬
‫در حالى كه براى شما از پروردگارتان نشانهاى روشن آورده است»‪.‬‬
‫آنها پيامبر خدا ص را گذاشتند و به سوى ابوبكر روى آوردند‪ .‬اسماء گويد‪ :‬ابوبكر‬
‫در حالى دوباره نزد ما برگشت‪ ،‬كه به چيزى از گيسوهايش دست نمىبرد‪ ،‬مگر اين كه‬
‫همراه دستش (كنده شده) مىآمد‪ ،‬و او مىگفت ‪:‬‬
‫(تباركت يا ذالجلل و الكرام)‪.‬‬

‫‪ 1‬احابيش‪ :‬محله هايى از قبيله و قارهاند‪ ،‬كه به بنى ليث در جنگ شان با قريش پيوستند‪ ،‬و تحبيش‪:‬‬
‫تجمع را افاده مىكند‪ ،‬و گفته شده‪ :‬با قريش در زير كوهى پيمان و معاهده بستند كه حبشى ناميده‬
‫مىشد‪ ،‬و به همين خاطر احابيش ناميده شدند‪.‬‬

‫‪19‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬با بركت هستى اى صاحب بزرگى و عّزت»‪.‬‬

‫عمربن الخطاب و تحمل سختىها‬


‫َ‬
‫ابن اسحاق از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه عمر‬
‫اسلم آورد‪ ،‬گفت‪ :‬كدام يكى از قريش بسيار نقل كننده خبر است؟ به وى گفته شد‪،‬‬
‫َ‬
‫جميل بن معمر جمحى‪ ،‬عمر صبحگاهان نزدى وى رفت ‪ -‬عبدالل ّه مىگويد‪ :‬من نيز به‬
‫دنبالش رفتم در حالى كه بچهاى بودم و هر چه را مىديدم مىدانستم تا ببينم كه چه‬
‫مىكند ‪ -‬و نزدش رسيد و به او گفت‪ :‬اى جميل آيا دانستى كه من اسلم آوردم و به‬
‫مد ص وارد شدم؟ (ابن عمر) مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى بدون اين كه به او‬ ‫دين مح ّ‬
‫پاسخى بدهد در حالى كه عباى خود را مىكشيد برخاست‪ ،‬عمر دنبالش نمود و من او‬
‫را دنبال كردم‪ ،‬تا اين كه بر دروازه مسجد ايستاد‪ ،‬و به صداى بلند خود فرياد كشيد‪:‬‬
‫اى گروه قريش! ‪ -‬و آنها در مجالس خود در اطراف كعبه قرار داشتند ‪ -‬آگاه باشيد‬
‫كه ابن خطاب بى دين شده است‪ .‬مىگويد‪ :‬و عمر از پشت سر وى مىگفت‪ :‬دروغ‬
‫مد رسول‬ ‫گفت‪ ،‬من اسلم آوردهام‪ ،‬و گواهى دادم كه معبودى جز خدا نيست و مح ّ‬
‫خداست‪ .‬آنها بر وى هجوم آوردند‪ ،‬و تا آن وقت او با آنها مىجنگيد و آنها با وى‬
‫مىجنگيدند كه آفتاب بر سرهايشان ايستاد‪ .‬مىگويد‪ :‬عمر خسته شد‪ ،‬و نشست‪ ،‬و آنها‬
‫بر سرش ايستادند‪ ،‬و او مىگفت‪ :‬آنچه مىخواهيد بكنيد‪ ،‬به خدا سوگند ياد مىكنم‪ ،‬اگر‬
‫سيصد مرد مىبوديم يا اين سرزمين را براى شما ترك مىكرديم يا اين كه شما آن را‬
‫براى ما ترك مىنموديد‪ .‬مىگويد‪ :‬در حالى كه آنها در اين حالت قرار داشتند‪ ،‬شيخى از‬
‫قريش كه قباى يمنى و پيراهن خط دار پوشيده بود نزدشان آمد‪ ،‬و نزد آنها ايستاده‬
‫گفت‪ :‬كارتان چيست؟ گفتند‪ :‬عمر بى دين شده است‪ .‬گفت‪ :‬باز ايستيد! مردى براى‬
‫خود چيزى را انتخاب نموده‪ ،‬شما چه مىخواهيد‪ ،‬آيا مىپنداريد بنى عدى‪ 1‬را كه اين‬
‫دوست شان را براى شما همين طور تسليم نمايند؟ اين مرد را واگذاريد‪ .‬مىگويد‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬گويى آنها جامهاى بودند كه از وى برداشته شد‪( .‬ابن عمر) مىگويد‪ :‬به‬
‫پدرم ‪ -‬پس از اين كه به مدينه هجرت نمود ‪ -‬گفتم‪ :‬اى پدر‪ ،‬آن مرد كه در مكه‪ ،‬قوم‬
‫را از تو‪ ،‬روزى كه اسلم آوردى‪ ،‬و آنها همراهت مىجنگيدند‪ ،‬بازداشت‪ ،‬كى بود؟ پاسخ‬
‫داد‪ - :‬اى پسرم ‪ -‬او عاص بن وائل سهمى بود‪ .‬اين اسناد جيد و قوى است‪ .‬اين چنين‬
‫َ‬
‫در البدايه (‪ )82/3‬آمده‪ .‬و نزد بخارى (‪ )545/1‬از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت‬
‫است كه گفت‪ :‬در حالى كه وى در خوف و هراس در منزل قرار داشت‪ ،‬ناگهان ابن‬
‫عمر و عاص بن وائل سهمى ‪ -‬كه قباى يمنى و پيراهنى كه اطرافش با ابريشم دوخته‬
‫شده بود‪ ،‬بر تن داشت ‪ -‬نزدش آمد‪ - ،‬وى از بنى سهم است و در جاهليت هم‬
‫پيمانان ما بودند ‪ -‬و به عمر گفت‪ :‬تو را چه شده است؟ عمر گفت‪ :‬قومت مىپندارند‪،‬‬
‫كه آنها مرا به خاطر اين كه اسلم آوردهام خواهند كشت‪ .‬عاص گفت‪ :‬راهى به سوى‬
‫تو (براى انجام اين كار) نيست‪ .‬بعد از اين كه او اين مطلب را گفت من مطمئن‬
‫شدم‪ .‬آن گاه عاص بيرون آمد‪ ،‬و با مردم روبرو گرديد كه در يك جمع كثيرى در‬
‫حركتند‪ ،‬پرسيد‪ :‬كجا مىرويد؟ گفتند‪ :‬اين ابن خطاب را كه بى دين شده است‬
‫مىخواهيم‪ .‬وى گفت‪ :‬راهى به وى نيست‪ ،‬و مردم برگشتند‪.‬‬

‫عثمان بن عفّان و تحمل سختىها‬


‫مد بن ابراهيم تيمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وقتى كه عثمان‬
‫ابن سعد (‪ )37/3‬از مح ّ‬
‫بن عفان اسلم آورد‪ ،‬عمويش حكم بن ابى العاص بن اميه وى را گرفت و در‬

‫است‪ .‬م‪.‬‬ ‫بنى عدى قوم عمر‬ ‫‪1‬‬

‫‪20‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ريسمانى بسته نمودش و گفت‪ :‬آيا از ملت (دين) پدرانت به اين دين جديد رو‬
‫مىآورى؟ به خدا سوگند‪ ،‬تو را ابدا ً تا وقتى رها نمىكنم كه اين دينى را كه بر آن هستى‬
‫ترك نكنى‪ .‬عثمان گفت‪ :‬به خدا سوگند من آن را ترك نمىكنم ‪،‬و نه هم از آن فاصله‬
‫مىگيرم‪ .‬هنگامى كه حكم عزم و پايدارى او را در دينش ملحظه نمود‪ ،‬رهايش‬
‫ساخت‪.‬‬
‫َ‬
‫طلحه بن عبيدالل ّه و تحمل سختىها‬
‫بخارى در التاريخ از مسعود بن خراش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه ما در‬
‫بين صفا و مروه طواف مىنموديم‪ ،‬ديديم كه مردم زيادى پسر جوانى را دنبال مىكنند‬
‫كه دستش در گردنش بسته شده است‪ .‬پرسيدم‪ :‬اين چه كارى كرده است؟ گفتند‪:‬‬
‫َ‬
‫اين طلحه بن عبيدالل ّه است كه بى دين شده‪ ،‬و از زنى از پشت سرش قرار داشت‬
‫كه به خشم مىآمد و او را ناسزا مىگفت‪ .‬پرسيدم‪ :‬اين كيست؟ گفتند‪ :‬صبعه بنت‬
‫حضرمى مادر وى‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )410/3‬آمده است‪.‬‬
‫مد بن طلحه روايت نموده‪ ،‬كه‬ ‫و حاكم در المستدرك (‪ )369/3‬از ابراهيم بن مح ّ‬
‫َ‬
‫گفت‪ :‬طلحه بن عبيدالل ّه به من فرمود‪ :‬در بازار بصرى حاضر شدم‪ ،‬ناگهان راهبى‬
‫‪1‬‬

‫از صومعه خود گفت‪ :‬از اهل اين موسم بپرسيد‪ ،‬كه آيا در ميان آنها كسى از اهل‬
‫حرم هست؟ طلحه مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬من هستم‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا احمد ظهور نموده‬
‫َ‬
‫است‪ ،‬مىگويد‪ :‬پرسيدم‪ :‬احمد كيست؟ پاسخ داد‪ :‬پسر عبدالل ّه بن عبدالمطلب‪ .‬اين‬
‫ماهش است كه در آن ظهور مىكند‪ ،‬و او آخرين انبيا است‪ ،‬جاى ظهورش از حرم و‬
‫هجرتش به ديارى است داراى خرما‪ ،‬سنگهاى سياه و زمينى شوره زار‪ ،‬بر حذر باش‬
‫كه كسى به سوى وى از تو سبقت نمايد‪ .‬طلحه مىگويد‪ :‬آنچه او گفت در قلبم جاى‬
‫گرفت‪ ،‬و به سرعت بيرون رفتم و به مكّه آمده پرسيدم‪ :‬آيا چيز جديدى اتّفاق افتاده‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه امين‪ ،‬ادعاى نبوت كرده است‪ ،‬و ابن ابى قحافه‬ ‫است؟ گفتند‪ :‬بلى‪ ،‬مح ّ‬
‫از وى پيروى نموده‪ .‬مىگويد‪ :‬بيرون رفتم و نزد ابوبكر آمده گفتم‪ :‬آيا اين مرد را‬
‫پيروى نمودهاى؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬نزد وى برو‪ ،‬و بر وى داخل شو‪ ،‬و از او پيروى نما‪ ،‬چون‬
‫او به طرف حق فرا مىخواند‪ ،‬آن گاه طلحه آنچه را راهب گفته بود براى ابوبكر‬
‫حكايت كرد‪ .‬بعد ابوبكر با طلحه بيرون رفت و با او نزد رسول خدا ص وارد شد‪ ،‬و‬
‫طلحه اسلم آورد و براى رسول خدا ص آنچه را راهب گفته بود‪ ،‬حكايت كرد‪ ،‬و‬
‫پيامبر خدا ص مسرور گرديد‪ .‬و وقتى كه ابوبكر و طلحه اسلم آوردند‪ ،‬نوفل بن‬
‫خويلد بن عدويه آن دو را گرفت‪ ،‬و هر دوى شان را در يك ريسمان بست‪ ،‬و بنى تيم‬
‫هم از آنها حمايت ننمود‪ ،‬و نوفل بن خويلد بن عدويه «شير قريش» گفته مىشد‪ ،‬و به‬
‫همين سبب است كه ابوبكر و طلحه (قرينين)‪« ،‬نزديك با هم»‪ ،‬ناميده شدهاند‪ ...‬و‬
‫حديث را متذكر گرديده‪ .‬اين را بيهقى نيز روايت نموده و در حديث وى آمده‪ :‬و‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬ما را از شر ابن عدويه محفوظ دار‪ ».‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )29/3‬آمده‪.‬‬

‫زبير بن عوام و تحمل سختىها‬


‫ابونعيم در الحليه (‪ )89/1‬از ابواسود رايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬زبير بن عوام وقتى‬
‫كه اسلم آورد‪ ،‬پسربچهاى هشت ساله بود‪ ،‬و وقتى هجرت نمود هجده سال داشت‪،‬‬
‫عموى زبير وى را در بوريايى آويزن ميكرد‪ ،‬و با آتش بر وى دود كرده مىگفت‪ :‬به‬
‫سوى كفر برگرد‪ .‬زبير (در جواب) مىگفت‪ :‬ابدا ً كافر نمىشوم‪ .‬اين را طبرانى نيز‬
‫به ضم باء‪ ،‬مكانى است در شام از نواحى دمشق‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪21‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫روايت نموده و رجال وى ثقهاند‪ ،‬مگر اين كه اين حديث مرسل است‪ ،‬اين را هيثمى‬
‫در مجمع الزوائد (‪ )151/9‬گفته‪ .‬حاكم (‪ )360/3‬نيز اين را از ابواسود از عروه‬
‫روايت نموده‪.‬‬
‫و ابونعيم از حفص بن خالد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬شيخى كه از موصل نزد ما آمده‬
‫بود براى من بيان نموده گفت‪ :‬زبير بن عوام را در يكى از سفرهايش همراهى‬
‫نمودم‪ ،‬در يك صحراى جزيره جنب شد‪ ،‬گفت‪ :‬بر من پرده بگير‪ ،‬من براى او پرده‬
‫گرفتم‪ ،‬نظرى از من به وى افتاد‪ ،‬و (بدن) او را با شمشيرها بريده شده ديدم‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬در تو آثارى را ديدم كه در هيچ كسى هرگز نديدهام‪ .‬گفت‪ :‬آن را‬
‫ديدى؟ پاسخ دادم‪ :‬بلى‪ ،‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬هر جراحتى از آنها‪ ،‬با رسول خدا ص و‬
‫در راه خدا بوده است‪ .‬و اين را طبرانى‪ ،‬حاكم (‪ )360/3‬به مانند اين و ابن عساكر‬
‫نيز‪ ،‬چنان كه در المنتخب (‪ )70/5‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬هيثمى (‪ )150/9‬مىگويد‪:‬‬
‫شيخ موصلى را نشناختم‪ ،‬بقيه رجال وى ثقهاند‪ .‬و نزد ابونعيم همچنان از على بن زيد‬
‫روايت است كه گفت‪ :‬كسى كه زبير را ديده بود برايم حكايت كرد كه‪ :‬در سينهاش‬
‫مانند چشمها‪ ،‬جاى ضربههاى نيزه و تير بود‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )90/1‬آمده است‪.‬‬

‫بلل بن رباح مؤذن و تحمل سختىها (نخستين كسانى كه اسلم خود را با رسول‬
‫خدا ص آشكار نمودند)‬
‫امام احمد و ابن ماجه از ابن مسعود روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬نخستين كسانى كه‬
‫اسلم را آشكار نمودند هفت تن اند‪ :‬رسول خدا ص‪ ،‬ابوبكر‪ ،‬عمار و مادرش سميّه‪،‬‬
‫صهيب‪ ،‬بلل و مقدا ن‪ .‬اما رسول خدا ص را خداوند توسط عمويش حمايت نمود‪ .‬و‬
‫خداوند ابوبكر را توسط قومش حمايت كرد‪ .‬ولى ساير آنها را مشركين گرفتند‪ ،‬و بر‬
‫آنان زرههاى آهنى پوشانيدند‪ ،‬و در آفتاب داغ كردند‪ ،‬همه آنها همان چيزى را كه‬
‫مشركين از آنها خواستند همان كردند‪ .‬به جز بلل كه نفسش در راه خدا برايش‬
‫ناچيز شده بود‪ ،‬و براى قومش نيز ناچيز و بى قدر گرديد‪ .‬بنابراين وى را گرفتند و به‬
‫بچهها دادند‪( ،‬بچهها) شروع نموده او را در درههاى مكّه مىگردانيدند‪ ،‬و او مىگفت‪:‬‬
‫احد‪ ،‬احد «خدا يكى است‪ ،‬خدا يكى است»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )28/3‬آمده‬
‫است‪ .‬و اين را همچنين حاكم (‪ )284/3‬روايت نموده مىگويد‪ :‬صحيح السناد است‬
‫ولى آن دو ‪( -‬بخارى و مسلم) ‪ -‬آن را روايت نكردهاند‪ .‬و ذهبى مىگويد‪ :‬صحيح است‪،‬‬
‫و ابونعيم در الحليه (‪ )149/1‬و ابن ابى شيبه‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )14/7‬آمده‪ ،‬آن را‬
‫روايت نمودهاند‪ ،‬و ابن عبدالبّر در الستيعاب (‪ )141/1‬به نقل از ابن مسعود به مانند‬
‫آن را روايت كرده است‪.‬‬

‫اذيت هايى كه بلل در راه خدا ديد‬


‫اين را ابونعيم همچنين در الحليه (‪ )140/1‬از مجاهد روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى‬
‫آمده‪ :‬اما ديگران را زره هايى از آهن پوشانيدند و سپس در آفتاب سوزاندند‪ ،‬و‬
‫مشقّت و رنج آنها از حرارت آهن و آفتاب به حدى رسيد كه خواست خدا بود‪.‬‬
‫هنگامى كه بيگاه شد‪ ،‬ابوجهل‪ ،‬در حالى كه نيزهاش را با خود داشت‪ ،‬نزد آنها آمد‪ ،‬و‬
‫شروع به ناسزاگويى و توبيخ آنها نمود‪ .‬و ابن عبدالبّر در حديث مجاهد گفته ‪ -‬و در‬
‫صه بلل افزوده ‪ -‬آنها وى را در ميان اخشبين‪ 1‬مكّه در حالى كه ريسمانى در‬ ‫ق ّ‬
‫گردنش قرار داشت‪ ،‬مىگرداندند‪ .‬و ابن سعد (‪ )166/2‬از مجاهد مانند اين را روايت‬
‫كرده است‪.‬‬
‫هدف كوه ابوقبيس و احمر است كه مكّه را در احاطه خود دارند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪22‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و زبير بن بكار از عروه بن زبير(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بلل از كنيزى‬
‫از بنى جمح بود‪ ،‬وى را در ريگستان گرم مكّه شكنجه مىكردند‪ ،‬پشتش را بر‬
‫ريگستان مىچسبانيدند تا شرك بياورد‪ ،‬وى مىگفت‪ :‬احد‪ ،‬احد «خدا يكى است‪ ،‬خدا‬
‫يكى است»‪ ،‬ورقه بر وى در همان حالتش عبور مىنمود‪ ،‬و مىگفت‪ :‬احد‪ ،‬احد اى بلل‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬اگر به قتلش برسانيد من محل او را جاى تبرك قرار خواهم داد‪.‬‬
‫مىگويم‪ :‬مشهور اين است‪ ،‬چنان كه در صحيح بخارى هم آمده‪ ،‬كه ورقه در روزهاى‬
‫نخست رسالت در گذشته بود‪ ،‬و اذيتها را درك ننموده بود‪ .‬اين حديث مرسل جيد‬
‫است‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )634/3‬آمده‪.‬‬
‫و ابونعيم در الحليه (‪ )148/1‬از هشام بن عروه و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬ورقه بن نوفل از نزد بلل در حالى كه وى تعذيب مىگرديد مىگذشت‪ ،‬و بلل‬
‫مىگفت‪ :‬احد‪ ،‬احد «خدا يكى است‪ ،‬خدا يكى است»‪ ،‬وى نيز مىگفت‪ :‬احد‪ ،‬احد اى‬
‫بلل‪ .‬بعد از آن ورقه بن نوفل به سوى اميه بن خلف كه او اين كار را بر بلل انجام‬
‫مىداد‪ ،‬روى آورده مىگفت‪ :‬به خداوند عزوجل سوگند ياد مىكنم‪ ،‬اگر وى را بر اين‬
‫حالت به قتل رسانيديد محل او را حتما ً جاى بركت قرار خواهم داد‪ ،‬روزى ابوبكر‬
‫صديق در حالى از نزد وى گذشت كه آنها اين كار را انجام مىدادند‪ ،‬به اميه گفت‪ :‬آيا‬
‫از خدا درباره اين مسكين نمىترسى؟ تا چه وقت؟ پاسخ داد‪ :‬تو او را فاسد نمودهاى‪،‬‬
‫لذا از آنچه مىبينى نجاتش بده‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬اين كار را مىكنم‪ ،‬نزدم يك غلم‬
‫سياهيست كه از وى قوىتر و استوارتر است و بر دين تو مىباشد‪ ،‬او را بدل وى به تو‬
‫مىدهم‪ .‬اميه پاسخ داد‪ :‬قبول نمودم‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬او براى تو باشد‪ .‬آن گاه ابوبكر‬
‫همان غلمش را به وى داد‪ ،‬و بلل را گرفته آزاد ساخت‪ ،‬بعد از آن همراه با وى ‪-‬‬
‫قبل از اين كه از مكّه هجرت نمايد ‪ -‬شش غلم را به خاطر اسلم آوردن شان آزاد‬
‫نمود كه بلل هفتم ايشان بود‪.‬‬
‫و ابونعيم در الحليه (‪ )148/1‬از ابن اسحاق متذكر شده كه‪ :‬اميه هنگامى كه چاشت‬
‫روز گرم مىشد وى را بيرون مىنمود‪ ،‬و بر پشت در زمين سنگريزه دار مكّه‬
‫مىانداخت‪ .‬بعد از آن امر مىنمود و سنگ بزرگى بر سنيهاش گذاشته مىشد‪ ،‬آن گاه به‬
‫مد كافر شوى‪ ،‬و لت‬ ‫او مىگفت‪ :‬هميشه همين طور مىباشى تا اين كه بميرى يا به مح ّ‬
‫و عزى را عبادت نمايى‪ .‬او ‪ -‬در حالى كه در همان عذاب بود ‪ -‬مىگفت‪ :‬احد‪ ،‬احد‪،‬‬
‫«خدا يكى است‪ ،‬خدا يكى است»‪ .‬عماربن ياسر ‪ -‬با به ياد آورى بلل و يارانش‪ ،‬و‬
‫آزمايش هايى كه در آن قرار داشتند‪ ،‬و آزاد شدن وى توسط ابوبكر‪ ،‬كه اسم ابوبكر‬
‫عتيق‪ 2‬بود ‪ -‬چنين گفته است‪:‬‬
‫َ‬
‫جزىالل ّه خيرا ً عن بلل و صحبه‬
‫عتيقا ً و أخزى فاكها ً و أبا جهل‬
‫ما فى بلل بسواه‬ ‫عشيه ه ّ‬
‫و لم يحذرا ما يحذر المرء ذوالعقل‬
‫ب النام و قوله‬ ‫بتوحيده ر ّ‬
‫َّ‬
‫شهدت بانالله ربى على مهل‬
‫فان يقتلونى يقتلونى فلم اكن‬
‫ل شرك بالرحمن من خيفه القتل‬
‫فيارب ابراهيم والعبد يونس‬

‫‪ 1‬در متن حنان استعمال شده است‪ ،‬كه رحمت و عطوفت‪ ،‬رزق و بركت را افاده مىكند‪ ،‬هدف وى‬
‫اين است كه قبر وى را موضع بركت خواهم گردانيد‪ .‬به نقل از النهايه ‪.‬‬
‫َ‬
‫‪ 2‬بخارى و غير وى از محدثين معتقدند كه اسم ابوبكر «عبدالل ّه» و لقبش «عتيق» است‪.‬‬

‫‪23‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و موسى و عيسى نجنى ثم ل تبل‬


‫لمن ظل يهوى الغى من آل غالب‬
‫على غير بركان منه و ل عدل‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند از سوى بلل و همراهانش به عتيق جزاى خير و پاداش نيكو دهد و‬
‫فاكه‪ 1‬و ابوجهل را رسوا سازد‪ .‬بيگاهى كه آن دو بلل را تعذيب و شكنجه كردند‪ ،‬و از‬
‫آنچه مرد عاقل و هوشمند مىهراسد‪ ،‬نترسيدند‪ .‬آرى فقط به خاطر توحيد پروردگار‬
‫مردم و اين قولش‪ ،‬كه شهادت دادم خداوند پروردگارم است و بر آن يقين دارم‪ .‬اگر‬
‫آنها مرا مىكشند‪ ،‬بكشند‪ ،‬من بر آن نيستم كه از خوف و هراس قتل به رحمان شريك‬
‫بياورم‪ .‬اى پروردگار ابراهيم و بنده ات يونس و موسى و عيسى مرا نجات بده‪ ،‬و باز‬
‫ميازما‪ .‬آن هم به دست كسى از آل غالب كه در طلب گمراهى سرگرم است‪ ،‬و‬
‫نيكى و عدلى از وى سراغ نيست»‪.‬‬
‫عماربن ياسر و اهل بيت وى ن و تحمل سختىها بشارت رسول خدا ص به عمار و‬
‫اهل بيت وى هنگامى كه آنها را ديد در راه خدا شكنجه مىشوند‬
‫طبرانى‪ ،‬حاكم‪ ،‬بيهقى و ابن عساكر از جابر روايت نمودهاند كه‪ :‬رسول خدا ص از‬
‫نزد عمار و خانواده وى در حالى كه آنها تعذيب و شكنجه مىشدند عبور نمود‪ ،‬و گفت‪:‬‬
‫«آل ياسر‪ ،‬بشارت باد براى شما‪ ،‬موعدتان جنت است»‪ .‬هيثمى (‪ )293/9‬مىگويد‪:‬‬
‫رجال طبرانى غير از ابراهيم بن عبدالعزيز مقوّم كه ثقه است‪ ،‬رجال صحيح مىباشند‪.‬‬
‫و نزد حاكم در الكنى و ابن عساكر از عثمان روايت است كه گفت‪ :‬در حالى كه‬
‫جه شديم كه عمار‪ ،‬پدر و مادرش‬ ‫من با رسول خدا ص در ريگزار (مكه) مىرفتم‪ ،‬متو ّ‬
‫در آفتاب شكنجه مىشدند تا از اسلم برگردند‪ .‬پدر عمار گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آيا‬
‫هميشه همينطور است؟! رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى آل ياسر صبر كنيد‪ .‬بار خدايا بر‬
‫ال ياسر ببخشا‪ ،‬و اين كار را نمودهاى»‪ .‬اين را همچنان احمد‪ ،‬بيهقى‪ ،‬بغوى‪ ،‬عقيلى‪،‬‬
‫ابن منده‪ ،‬ابونعيم و غير ايشان به اين مضمون از عثمان ‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )72/7‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ .‬و ابن سعد (‪ )177/3‬به مانند اين را از عثمان روايت‬
‫نموده است‪.‬‬

‫سميه مادر عمار نخستين شهيد در اسلم‬


‫َّ‬ ‫َ‬
‫ابواحمد حاكم‪ 2‬از عبدالل ّه بن جعفر(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫ص از نزد ياسر‪ ،‬عمار و مادر عمار در حالى گذشت كه آنها در راه خداوند تعالى‬
‫شكنجه مىشدند‪ ،‬به آنان گفت‪« :‬اى آل ياسر صبر كنيد‪ ،‬اى آل ياسر صبر كنيد‪ ،‬موعد‬
‫َ‬
‫شما جنّت است»‪ .‬و ابن كلبى از ابن عبّاس(رضىالل ّهعنهما) مانند اين را روايت نموده‪،‬‬
‫َ‬
‫و افزوده ست‪ :‬و عبدالل ّه بن ياسر‪ ،‬و همچنين افزوده‪ :‬ابوجهل با نيزه در شكم سميه‬
‫َ‬
‫زد و او درگذشت‪ ،‬و ياسر نيز در زير شكنجه و عذاب جان داد‪ ،‬و عبدالل ّه (به تير) زده‬
‫شد و افتاد‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )647/3‬آمده‪ .‬و نزد احمد از مجاهد روايت است‬
‫كه گفت‪ :‬نخستين شهيدى كه در اول اسلم به شهادت رسيد‪ ،‬سميه مادر عمار بود‪،‬‬
‫كه ابوجهل با نيزهاى در شكمش زده بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )59/3‬آمده‪.‬‬

‫شدّت آزار بر عمار‪ ،‬تا اين كه به قول كفر مجبور گردانيده شد‪ ،‬و قلبش مطمئن به‬
‫ايمان بود‬

‫وى فاكه بن مغيره عموى ابوجهل است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫وى حاكم قزوينى است‪ ،‬نه حاكم نيشاپورى صاحب المستدرك‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪24‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مد بن عمار روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬ ‫ابونعيم در الحليه (‪ )140/1‬از ابوعبيده بن مح ّ‬
‫مشركين‪ ،‬عمار را گرفتند تا رسول خدا ص را دشنام نداد‪ ،‬و خدايان آنها را به‬
‫خوبى ياد ننمود رهايش ننمودند‪ .‬هنگامى كه وى نزد رسول خدا ص آمد‪ ،‬پيامبر ص به‬
‫او گفت‪« :‬چه خبرى دارى؟» پاسخ داد‪ :‬شر‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬تا وقتى رها نشدم كه تو‬
‫را ناسزا نگفتم و خدايان آنها را به خوبى ياد نكردم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬قلبت را‬
‫چگونه مىيابى؟» پاسخ داد‪ :‬قلبم را مطمئن به ايمان مىيابم‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اگر دوباره تو را در چنين حالتى قرار دادند‪ ،‬تو نيز همان كار را بكن»‪ .‬و اين را ابن‬
‫مد‬‫سعد (‪ )178/3‬از ابوعبيده به مانند اين روايت نموده است‪ .‬و همچنين از مح ّ‬
‫روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص در حالى با عمار روبرو گرديد كه وى گريه مىكرد‪،‬‬
‫رسول خدا ص چشمهاى وى را پاك نموده مىگفت‪« :‬كفّار تو را گرفتند و در آب فرو‬
‫بردند‪ ،‬و تو چنين و چنان گفتى‪ ،‬اگر آنها دوباره به اين عمل خود برگشتند‪ ،‬تو آن را به‬
‫آنها بگو»‪ .‬وى همچنين (‪ )177/3‬از عمروبن ميمون روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مشركين‬
‫عمار بن ياسر را در آتش سوختند‪ .‬وى مىگويد‪ :‬رسول خدا ص از نزد وى مىگذشت و‬
‫دست خود را بر سرش مى كشيد مىگفت‪« :‬اى آتش‪ ،‬براى عمار سرد و سالم باش‪،‬‬
‫چنان كه براى ابراهيم عليه السلم بودى‪ ،‬تو را يك گروه باغى به قتل مىرساند»‪.‬‬
‫َ‬
‫خباب بن ارت و تحمل سختىها حكايت خباب با عمر(رضىالل ّهعنهما)‬
‫ابن سعد (‪ )117/3‬از شعبى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬خباب بن ارت نزد عمربن‬
‫َ‬
‫الخطاب(رضىالل ّهعنهما) وارد گرديد‪ ،‬عمر وى را بر مسند خود نشانيد و گفت‪ :‬در‬
‫روى زمين مستحقتر از اين براى اين مجلس جز يك تن‪ ،‬ديگر كسى نيست‪ .‬خباب به‬
‫او گفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين او كيست؟ پاسخ داد‪ :‬بلل‪ .‬خباب گفت‪ :‬او از من مستحقتر‬
‫نيست‪ ،‬بلل در مشركين كسى داشت كه خداوند وى را توسط او حمايت مىكرد‪ ،‬ولى‬
‫من هيچ كسى را نداشتم كه از من حمايت مىنمود‪ ،‬خود را چنان دريافتم كه روزى‬
‫آنها مرا گرفتند‪ ،‬و برايم آتش افروختند‪ ،‬بعد از آن مرا در آن انداختند‪ ،‬و مردى پايش‬
‫را بر روى سينهام گذاشت‪ ،‬من زمين را ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬سردى زمين را ‪ -‬به پشتم‬
‫احساس كردم‪ ،‬راوى مىگويد‪ :‬بعد از آن پشت خود را برهنه نمود داغهاى سفيد‬
‫برداشته بود‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )31/7‬آمده‪.‬‬

‫ذكر آزارهايى كه حضرت خباب در راه خدا ديد‬


‫نزد ابونعيم در الحليه (‪ )144/1‬از شعبى روايت است كه گفت‪ :‬عمر از بلل در‬
‫مورد آنچه از مشركين ديده بود‪ ،‬پرسيد؟ خباب گفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬به پشتم‬
‫نگاه كن‪ ،‬عمر گفت‪ :‬چون امروز نديده بودم‪ .‬خباب گفت‪ :‬آنها برايم آتش افروختند‪ ،‬و‬
‫آن را فقط چربى پشتم خاموش ساخت!! و نزد وى همچنين‪ ،‬و ابن سعد و ابن ابى‬
‫شيبه‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )71/7‬آمده‪ ،‬از ابوليلى كندى روايت است كه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫خبّاب بن ارت نزد عمر(رضىالل ّهعنهما) آمد‪ ،‬عمر گفت‪ :‬نزديك شو‪ ،‬ازتو مستحقتر‬
‫به اين مجلس غير از عماربن ياسر ديگر كسى نيست‪ ،‬خباب شروع به نشان دادن آن‬
‫آثارى در پشتش نمود كه مشركين او را شكنجه كرده بودند‪.‬‬
‫و احمد از خباب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من آهنگر‪ 1‬بودم‪ ،‬و بر عاص بن وائل‬
‫قرض داشتم‪ ،‬و براى تقاضاى دَين خود نزدش آمدم‪ .‬گفت‪ :‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين‬
‫مد كافر نشوى قرضت را نمىدهم‪ .‬گفتم‪ :‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين كه بميرى‬ ‫كه به مح ّ‬
‫مردم‪ ،‬و باز‬
‫مد كافر نمىشوم‪ .‬گفت‪ :‬وقتى كه من ُ‬ ‫و باز برانگيخته شوى به مح ّ‬
‫خباب شمشير مىساخت‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪25‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫برانگيخته شدم‪ ،‬نزدم بيا آن وقت مال و اولد داشته باشم‪ ،‬و به تو مىدهم آن گاه‬
‫خداوند اين را نازل فرمود‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫(أفرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لوتين مال و ولدا) تا اين قول خداوند (و يأتينا‬
‫فرداً)‪(.‬مريم‪)77-80 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬آيا نديدى كسى را كه آيات ما را انكار كرد و گفت‪ :‬اموال و فرزندان‬
‫فراوانى نصيبم خواهد شد‪ ...‬و تك و تنها نزد ما خواهد آمد»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )59/3‬آمده‪ .‬و اين را ابن سعد (‪ )116/3‬از خباب مانند آن‬
‫روايت نموده است‪.‬‬
‫و بخارى از خباب روايت نموده كه مىگويد‪ :‬نزد رسول خدا ص در حالى آمدم كه بر‬
‫پارچهاى در سايه كعبه تكيه كرده بود‪ ،‬اين در حالى بود كه از مشركين شدّت و‬
‫سختى ديده بوديم‪ ،‬گفتم‪ :‬آيا خداوند را دعا نمىكنى؟ وى ‪ -‬در حالى كه رويش سرخ‬
‫شده بود ‪ -‬نشست و گفت‪« :‬كسى كه قبل از شما بود‪ ،‬با شانههاى آهنى گوشت و‬
‫رشتهاش كه در مافوق استخوان قرار داشت‪ ،‬شانه مىشد‪ ،‬ولى اين عمل او را از‬
‫دينش منصرف نمىكرد!! خداوند اين امر را حتما ً تمام مىكند‪ ،‬حتى سوار از صنعاء تا‬
‫حضرموت راه مىپيمايد‪،‬و به جز از خداوند عزوجل از كسى نمىهراسد‪ - ،‬بيان افزوده‪:‬‬
‫و ازگرگ بر گوسفندش ‪ ، -‬ولى شما عجله مىكنيد»‪ .‬و اين را ابوداود و نسائى نيز‪،‬‬
‫چنان كه در العينى (‪ )558/7‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ ،‬و حاكم (‪ )383/3‬به معناى اين‬
‫را روايت نموده‪.‬‬
‫ابوذر غفارى و تحمل سختىها (ابوذر و فرستادن برادرش هنگامى كه خبر بعثت‬
‫رسول خدا ص به او رسيد)‬
‫َّ‬
‫بخارى (‪ )554/1‬از ابن عبّاس(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه خبر‬
‫بعثت رسول خدا ص به ابوذر رسيد‪ ،‬به برادرش گفت‪ :‬به سوى اين وادى ‪( -‬مكّه) ‪-‬‬
‫سوار شو‪ ،‬و خبر اين مرد را كه ادّعا مىكند وى نبى است‪ ،‬و از آسمان برايش خبر‬
‫مىآيد‪ ،‬برايم بياور‪ ،‬از قول وى بشنو و پس از آن نزدم بيا‪ .‬برادرش حركت نمود‪ ،‬و نزد‬
‫پيامبر ص آمد و از قولش شنيد‪ ،‬و بعد از آن نزد ابوذر برگشته به او گفت‪ :‬وى را‬
‫ديدم‪ ،‬به مكارم اخلق امر مىكند‪ ،‬و سخنى (مىگويد) كه شعر نيست‪ .‬ابوذر گفت‪:‬‬
‫آنچه را مىخواستم برايم برآورده نساختى‪.‬‬

‫حكايت آمدن ابوذر به مكه‪ ،‬اسلم آوردن وى و ديدن آزارها در راه خدا‬
‫بعد وى توشه خود را آماده ساخت‪ ،‬و مشكى را كه در آن آب بود با خود برداشت‪ ،‬و‬
‫به مكّه رسيد‪ ،‬وى به مسجد آمد‪ ،‬و پيامبر ص را در حالى كه نمىشناخت‪ ،‬جستجو‬
‫كرد‪ ،‬و خوب نديد كه از وى بپرسد‪ ،‬تا اين كه شب آمد‪ ،‬و (در جايى) اتراق كرد‪ ،‬على‬
‫َ‬
‫او را ديد‪ ،‬و دانست كه مسافر است‪ .‬هنگامى كه ابوذر على(رضىالل ّهعنهما) را ديد‬
‫به دنبالش حركت نمود‪ ،‬و از يكديگر از چيزى نپرسيدند تا اين كه صبح شد‪،‬‬
‫(صبحگاهان) باز مشك و توشه خود را برداشت و به مسجد رفت‪ ،‬آن روز را (نيز)‬
‫بدون اين كه رسول خدا ص وى را ببيند بيگاه كرد‪ ،‬و بار ديگر به همان جاى خواب‬
‫خود برگشت‪ ،‬على باز از نزد وى عبور نموده گفت‪ :‬آيا براى مرد وقت آن فرا‬
‫نرسيده كه منزل خود را بداند؟ و وى را از جايش بلند نمود و با خود برد‪ ،‬و هيچ يك‬
‫از آنها از ديگرى چيزى را نمىپرسيد‪ ،‬تا اين كه روز سوم فرا رسيد‪ ،‬ابوذر عين عمل‬
‫قبل را انجام داد و با على اقامت نمود‪ .‬آن گاه على گفت‪ :‬آيا به من خبر نمىدهى‬
‫كه چه چيز تو را به اينجا آورده است؟ ابوذر پاسخ داد‪ :‬اگر به من عهد و پيمانى بدهى‬
‫كه مرا رهنمايى كنى اين كار را مى كنم‪ ،‬على چنان نمود‪ ،‬و او به وى خبر داد‪ .‬على‬

‫‪26‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫فرود‪ :‬اين حق و درست است و او رسول خداست‪ .‬چون صبح نمودى به دنبال من‬
‫بيا‪ ،‬اگر من چيزى را ديدم كه از آن بر تو بترسم‪ ،‬ايستاده مىشوم گويى كه آب‬
‫مىريزم‪ 1،‬اگر رفتم مرا دنبال كن‪ ،‬تا در همان جايى كه داخل مىشوم داخل شوى‪ .‬وى‬
‫همانطور نمود‪،‬و او به دنبال على حركت كرد‪ ،‬تا اين كه على نزد رسول خدا ص‬
‫وارد شد‪ ،‬و او نيز همراهش داخل گرديد‪ ،‬و از قول رسول خدا ص شنيد و در همانجا‬
‫اسلم آورد‪ .‬رسول خدا ص به او گفت‪« :‬به سوى قوم خود برگرد و به آنها خبر بده‪،‬‬
‫تا اين كه امرم برايت بيايد»‪ .‬ابوذر گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪،‬‬
‫من با اين در ميان آنها فرياد برخواهم آورد‪ ،‬بعد بيرون رفت و به مسجد آمد و با‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫صداى بلند خود فرياد كشيد‪( :‬أشهدأن لاله الالل ّه و أن محمدا ً رسولالل ّه)‪« .‬شهادت‬
‫مد رسول خداست»‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬قوم‬ ‫مىدهم كه معبودى جز خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫برخاستند و او را زدند تا جايى كه بر زمين افتاد‪ ،‬در اين اثنا عبّاس آمد و خود را بر‬
‫وى انداخته گفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬آيا نمىدانيد كه او از غفار‪ 2‬است‪ ،‬و راه تاجران تان به‬
‫شام (از طريق همانهاست)؟! و او را از ايشان نجات داد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬به فرداى آن‬
‫روز عين عمل را انجام داد‪ ،‬آنها باز وى را زدند و بر او حمله نمودند‪ ،‬و عبّاس خود را‬
‫بر وى انداخت‪.‬‬
‫َّ‬
‫و نزد بخارى (‪ )500/1‬همچنين از ابن عبّاس(رضىاللهعنهما) روايت است‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫اى گروه قريش! (انى اشهد ان لاله الالل ّه و اشهد ان محمدا ً عبده و رسوله)‪« ،‬من‬
‫مد بنده و رسول‬ ‫شهادت مىدهم كه معبودى جز خدا نيست‪ ،‬و شهادت مىدهم كه مح ّ‬
‫اوست»‪ .‬آنها گفتند‪ :‬به جان اين بى دين برخيزيد‪ ،‬آن گاه برخاستند و آن طور زده‬
‫شدم كه بميرم‪ ،‬درين حالت عبّاس به دادم رسيد و خود را بر من انداخت‪ ،‬بعد از آن‬
‫به ايشان روى كرده گفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬آيا مردى از غفار را مىكشيد‪ ،‬در حالى كه‬
‫تجارت و راه عبورتان از طريق غفار است؟! و آنها از من دور شدند‪ .‬فرداى آن روز‬
‫برگشتم‪ ،‬و همان چيزى را كه ديروز گفته بودم‪ ،‬باز گفتم‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬به جاى اين بى‬
‫دين برخيزيد‪ ،‬و عليه من همان عملى صورت گرفت كه ديروز انجام شده بود‪ ،‬باز‬
‫عبّاس به دادم رسيد و خود را بر من انداخت‪ ،‬و مانند سخنان ديروزش را گفت‪.‬‬

‫ابوذر نخستين مردى كه براى رسول خداص به طريقه اسلم سلم داد‬
‫َ‬
‫و اين را ‪( -‬حديث قبلى را) ‪ -‬مسلم از طريق عبدالل ّه بن صامت از‬
‫َ‬
‫صه اسلم وى را به شكل ديگرى متذكر‬ ‫ابوذر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬و ق ّ‬
‫گرديده است‪،‬و در حديث وى آمده‪ :‬برادرم حركت نمود و به مكّه آمد‪ ،‬بعد به من‬
‫گفت‪ :‬به مكّه رفتم و مردى را ديدم كه مردم او را بى دين مىناميدند‪ ،‬و او مشابهترين‬
‫مردم به توست‪ .‬ابوذر مىافزايد‪ :‬بعد به مكّه آمدم و مردى را ديدم كه از وى نام‬
‫مىبرد‪ ،‬پرسيدم‪ :‬بى دين كجاست؟ وى صداى خود را بر من بلند نموده گفت‪ :‬بى دين‪،‬‬
‫بى دين!! آن گاه مردم مرا آن قدر زدند كه چون سنگهاى سرخ‪ 3‬گرديدم‪ ،‬و در ميان‬
‫كعبه و پرده هايش پنهان شدم‪،‬و در آن به مدت پانزده شب و روز درنگ كردم‪ ،‬كه‬
‫‪ 1‬هدف از آب ريختن در اينجا‪ ،‬شايد بول كردن باشد‪ ،‬به اين صورت كه چون من از چيزى بر تو‬
‫ترسيدم‪ ،‬چنان مىايستم‪ ،‬گويى كه بول كنم‪ ،‬تا مردم در مورد تو و من در رفتن به نزد پيامبر خدا ص‬
‫َ‬
‫اشتباه نكنند‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬هدفش قبيله بنى غفار قوم ابوذر است‪ .‬م‪.‬‬
‫َ‬
‫مُر»‪ ،‬استعمال نموده‪ ،‬كه هدف از آن همان سنگ هايى است كه مشركين‬ ‫ب اُ ْ‬
‫ح َ‬ ‫ص ُ‬
‫وى در روايت «ن ُ ُ‬
‫‪3‬‬

‫قربانىهاى خود را كه براى بتها اهدا مىنمودند‪ ،‬بر آنها ذبح مىكردند‪ ،‬و آن سنگها بر اثر خون قربانيهاى‬
‫سرخ مىگرديد‪ ،‬و ابوذر مىخواهد بگويد‪ :‬آنها مرا آنقدر زدند كه بر اثر خونهاى بدنم‪ ،‬چون همان سنگ‬
‫هايى كه از خون قربانيها سرخ مىگرديد سرخ گرديدم‪ .‬به نقل از النهايه و يا تصرف‪ .‬م‪.‬‬

‫‪27‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫طعام و نوشيدنى جز آب زمزم نداشتم‪ .‬وى مىگويد‪ :‬با رسول خدا ص و ابوبكر در‬
‫حالى ملقات نموديم كه داخل مسجد شده بودند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من نخستين (كسى‬
‫از) مردم هستم كه وى را به روش اسلم سلم داده است‪ ،‬گفتم‪( :‬السلم عليك يا‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫رسولالل ّه)‪ .‬گفت‪« :‬و عليك السلم و رحمه الل ّه‪ ،‬تو كيستى؟» پاسخ دادم‪ :‬مردى از‬
‫بنى ِغفار‪ .‬به او گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬در مهمانى و ضيافت امشب به من اجازه بده‪،‬‬
‫وى مرا با خود به خانهاى در پايين مكّه برد‪ ،‬و برايم چند مشت كشمش آورد‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫بعد از آن نزد برادرم آمدم‪ ،‬و به او خبر دادم كه اسلم آوردهام‪ .‬گفت‪ :‬من نيز بر دين‬
‫تو هستم‪ ،‬و هر دوى ما نزد مادرمان رفتيم‪ ،‬او گفت‪ :‬من هم بر دين شما هستم‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬نزد قومم آمدم و آنها را دعوت كردم‪ ،‬و بعضى از آنها از من پيروى نمودند‪.‬‬

‫صه اعلم اسلمش‪ ،‬و آزارهايى كه از مشركين ديد‬ ‫شجاعت ابوذر در ق ّ‬


‫طبرانى اين را ‪( -‬حديث قبلى را) ‪ -‬مانند آن به شكل طولنى و ابونعيم در الحليه (‬
‫َ‬
‫‪ )158/1‬از طريق ابن عبّاس(رضىالل ّهعنهما) از ابوذر روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬با‬
‫رسول خدا ص در مكّه اقامت نمودم و او اسلم را به من آموخت‪ ،‬و چيزى از قرآن‬
‫را نيز خواندم‪ .‬بعد عرض كردم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من مىخواهم دين خود را آشكار كنم‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬من بر تو مىترسم كه كشته شوى»‪ .‬گفتم‪ :‬اين كار حتمى‬
‫است‪ ،‬حتى اگر هم كشته شوم‪ .‬ابوذر مىگويد‪ :‬وى در برابرم خاموش ماند‪ .‬آن گه‬
‫آمدم ‪ -‬كه قريش حلقه حلقه در مسجد نشسته بودند و با هم صحبت مىنمودند ‪-‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫گفتم‪( :‬اشهد ان لاله الالل ّه و ان محمدا ً رسولالل ّه)‪« .‬شهادت مىدهم كه معبودى جز‬
‫مد رسول خداست»‪ .‬حلقهها از هم شكسته شد‪ ،‬و برخاستند‪ ،‬و مرا‬ ‫خدا نيست و مح ّ‬
‫آنقدر زدند كه چون سنگ سرخ رهايم كردند‪ ،‬و آنها بر اين باور بودند كه مرا كشتهاند‪،‬‬
‫بعد به هوش آمده نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬او آن حالتم را ديده گفت‪« :‬آيا تو را منع‬
‫نكرده بودم»‪ ،‬عرض كردم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آرزويى در دلم بود كه آن را برآورده‬
‫ساختم‪ .‬بعد همراه رسول خدا ص اقامت گزيدم‪ ،‬وى فرمود‪« :‬به قوم خود بپيوند‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫چون آشكار شدنم به تو رسيد نزدم بيا»‪ .‬و ابونعيم همچنان از عبدالل ّه بن صامت از‬
‫َ‬
‫ابوذر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به مكّه آمدم و اهل وادى با همه كلوخ و‬
‫استخوان بر سرم ريختند‪ ،‬و بيهوش ازخود افتادم‪ ،‬و وقتى به حال آمدم و برخاستم‬
‫گويى كه سنگ سرخم‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )159/1‬آمده‪ .‬و اين را همچنان حاكم (‬
‫‪ )338/3‬به طرق مختلف روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫سعيدبن زيد و همسرش فاطمه خواهر عمر(رضىالل ّهعنهما) و تحمل سختىها‬

‫صه اسلم آوردن عمر‬ ‫حكايت اذيت شدن سعيد و همسرش فاطمه توسط عمر‪ ،‬و ق ّ‬
‫به فضل دعاى رسول خداص برايش‬
‫بخارى (‪ )545/1‬از قيس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از سعيدبن زيد بن عمرو بن نفيل‬
‫در مسجد كوفه شنيدم كه مىگفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬خود را چنان ديدم كه‪ ،‬عمر به‬
‫خاطر اسلم مرا بسته بود‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪ .‬و در روايت ديگرى نزد وى (‬
‫‪ )546/1‬از او آمده كه‪ :‬اگر مرا مىديدى‪ ،‬عمر كه خود اسلم نياورده بود‪ ،‬من و‬
‫خواهرش را به خاطر اسلم بسته بود‪.‬‬
‫و ابن سعد (‪ )191/3‬از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمر در حالى كه‬
‫شمشيرش را بر گردن آويخته بود‪ ،‬بيرون رفت‪ ،‬در اين اثنا مردى از بنى زهره با وى‬
‫مد را بكشم‪ .‬آن مرد‬ ‫برخورده پرسيد‪ :‬اى عمر كجا مىروى؟ پاسخ داد‪ :‬مىخواهم مح ّ‬

‫‪28‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مد را بكشى از بنى هاشم و بنى زهره چگونه در امان مىمانى؟ مىگويد‪:‬‬ ‫گفت‪ :‬اگر مح ّ‬
‫عمر به او گفت‪ :‬گمان ميكنم تو هم بى دين شدهاى‪ ،‬و دينت را كه بر آن قرار‬
‫داشتى‪ ،‬گذاشتهاى؟! (آن مرد) گفت‪ :‬آيا تو را به چيزى شگفت انگيزتر از اين دللت‬
‫نكنم؟ پرسيد‪ :‬آن چيست؟ گفت‪ :‬خواهر و شوهر خواهرت هر دو بى دين شدهاند‪ ،‬و‬
‫دينت را كه بر آن هستى ترك نمودهاند‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه عمر خشمناك و تهديد كنان‬
‫حركت نمود و نزد آن دو آمد‪ ،‬و مردى از مهاجرين‪ 1‬كه به او خباب گفته مىشد‬
‫نردشان تشريف داشت‪( ،‬راوى) مىگويد‪ :‬هنگامى كه خباب حركت كرد و صداى عمر‬
‫را شنيد در خانه پنهان گرديد‪ ،‬عمر نزد آن دو داخل شده گفت‪ :‬اين صداى آهسته و‬
‫پنهانى را كه نزدتان شنيدم چيست؟ (راوى) گويد‪ :‬آنها (سوره) «طه» را مىخواندند‪،‬‬
‫پاسخ دادند‪ :‬فقط سخنى بود كه در ميان خود روى آن صحبت مىكرديم‪ ،‬ديگر هيچ‬
‫چيزى نبود‪ ،‬گفت‪ :‬شايد شما بى دين شده باشيد‪( ،‬راوى) مىگويد‪ :‬شوهر خواهرش به‬
‫وى گفت‪ :‬اى عمر‪ ،‬چه فكر مىكنى اگر حق در غير دين تو باشد؟ عمر به جان‬
‫دامادشان افتاد و او را به شدّت بر زمين انداخته‪ ،‬لگدمال نمود‪ ،‬خواهرش آمد و عمر‬
‫را از شوهرش دور نمود‪ ،‬ولى عمر با دست خود سيلى محكمى بر روى وى نواخت‬
‫كه رويش را خون نمود‪ .‬خواهرش ‪ -‬در حالى كه خشمگين بود ‪ -‬گفت‪ :‬اى عمر‪ ،‬بدون‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ترديد حق در غير دين توست!! (اشهد ان لاله الالل ّه و اشهد ان محمدا ً رسولالل ّه)‪،‬‬
‫مد رسول‬ ‫«گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست‪ ،‬و گواهى مىدهم كه مح ّ‬
‫خداست»‪ .‬هنگامى كه عمر نااميد گرديد گفت‪ :‬اين كتابى را كه نزدتان است به من‬
‫بدهيد تا آن را بخوانم‪( .‬راوى) مىگويد‪ - :‬عمر مىتوانست بخواند ‪ ، -‬خواهرش گفت‪ :‬تو‬
‫پليد هستى و آن را فقط پاكان لمس مىكنند‪ ،‬برخيز غسل كن و يا وضو بگير‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫آن گاه عمر برخاسته‪ ،‬وضو گرفت بعد از آن كتاب را برداشت و خواند‪« :‬طه» تا اين‬
‫كه به اين قول خداوند رسيد‪:‬‬
‫َ‬
‫(إننى أنا الل ّه ل إله إل أنا فاعبدنى و أقم الصله لذكرى)‪( .‬طه‪.)14 :‬‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬منالل ّه هستم‪ ،‬معبودى جز من نيست‪ ،‬مرا پرستش كن و نماز را براى ياد‬
‫من به پادار»‪.‬‬
‫مد رهنمايى كنيد‪ .‬هنگامى كه خباب قول عمر‬ ‫(راوى) مىگويد‪ :‬عمر گفت‪ :‬مرا نزد مح ّ‬
‫را شنيد از خانه بيرون رفت و گفت‪ :‬اى عمر بشارت باد به تو‪ ،‬من اميدوارم كه دعاى‬
‫رسول خدا ص در شب پنجشنبه برايت مورد قبول واقع شده باشد (كه فرمود)‪« :‬بار‬
‫خدايا‪ ،‬اسلم را با عمربن الخطاب و يا با عمروبن هشام عّزت بخش»‪( .‬راوى)‬
‫مىافزايد‪ :‬رسول خدا ص در همان منزلى بود‪ ،‬كه در دامن صفا موقعيت داشت‪ ،‬عمر‬
‫حركت نمود تا اين كه به همان منزل رسيد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬و در دروازه حمزه‪،‬‬
‫طلحه و عدّهاى از اصحاب رسول خداص قرار داشتند‪ .‬هنگامى كه حمزه ترس قوم‬
‫را از عمر ملحظه نمود‪ ،‬گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اين عمر است‪ ،‬اگر خداوند به عمر اراده خيرى‬
‫نموده باشد‪ ،‬اسلم مىآورد و از پيامبر ص پيروى مىنمايد‪ ،‬و اگر غير آن را اراده داشته‬
‫باشد‪ ،‬قتل وى براى ما آسان مىباشد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬در اين اثنا رسول خدا ص‬
‫تشريف داشت و برايش وحى نازل مىگرديد‪ .‬مىافزايد‪ :‬رسول خدا ص نزد عمر آمد‪ ،‬و‬
‫گريبان و بندهاى شمشيرش را گرفته گفت‪« :‬اى عمر‪ ،‬تا اين كه خداوند برايت ذلت و‬
‫عذاب‪ ،‬چنانكه بر وليد بن مغيره نازل فرمود‪ ،‬نازل نكند‪ ،‬باز نمىايستى؟ بار خدايا‪ ،‬اين‬
‫عمربن الخطاب است‪ ،‬خداوندا‪ ،‬دين را به عمربن الخطاب عّزت بخش»‪( .‬راوى)‬
‫مىگويد‪ :‬عمر گفت‪ :‬شهادت مىدهم كه رسول خدا هستى‪ ،‬وى اسلم آورده گفت‪ :‬اى‬

‫يعنى از كسانى كه بعدا ً هجرت نمودند و در زمره مهاجرين قرار گرفتند‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪29‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رسول خدا خارج شو‪ 1.‬اين چنين در العينى (‪ )68/8‬آمده‪.‬و اين را ابن اسحاق به اين‬
‫سياق به شكل درازتر‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )81/3‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫و نزد طبرانى از ثوبان روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪،‬‬
‫اول شب كه اين‬ ‫اسلم را به عمربن الخطاب عّزت بخش»‪ ،‬و وى خواهرش را در ّ‬
‫(سوره) را مىخواند‪( :‬إقرأ باسم ربك الذى خلق) زده بود‪ .‬حتى گمان كرد وى را‬
‫كشته است‪ ،‬بعد از آن در وقت سحر برخاست و صداى وى را شنيد كه مىخواند‪:‬‬
‫(اقرأ باسم ربك الذى خلق)‪ ،‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نه اين شعر است و نه هم كلم‬
‫خفى غيرمفهوم خودش‪ 2.‬آن گاه به راه افتاد و نزد رسول خدا ص آمد‪ ،‬و بلل را بر‬
‫دروازه يافت‪ ،‬و دروازه را به شدّت تكان داد‪ ،‬بلل پرسيد‪ :‬كيست؟ پاسخ داد‪ :‬عمربن‬
‫الخطاب‪ .‬بلل گفت‪( :‬صبر كن) تا از پيامبر خدا ص برايت اجازه بگيرم‪ .‬بلل عرض‬
‫كرد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬عمر بر دروازه است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اگر خداوند به‬
‫عمر اراده خير نمايد او را به دين داخل مىنمايد»‪ ،‬و به بلل گفت‪ :‬باز كن‪ ،‬و پيامبر‬
‫خدا ص از بازوان وى گرفته تكان داده گفت‪« :‬چه مىخواهى؟ و براى چه آمدهاى؟»‬
‫عمر به او گفت‪ :‬آنچه را به سوى آن دعوت مىكنى‪ ،‬برايم عرضه كن‪ .‬پيامبر ص‬
‫مد بنده و‬‫فرمود‪« :‬گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫پيامبر اوست»‪ .‬عمر در همانجا به اسلم مشّرف گرديده گفت‪ :‬خارج شو‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )62/9‬مىگويد‪ :‬در اين روايت يزيدبن ربيعه آمده و او متروك مىباشد‪ ،‬و ابن عدى‬
‫مىگويد‪ :‬گمان مىكنم بر وى باكى نيست‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫و بزار از اسلم مولى عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمربن الخطاب‬
‫فرمود‪ :‬آيا دوست داريد كه آغاز اسلم آوردنم را براى تان بيان كنم؟ گفتيم‪ :‬بلى‪.‬‬
‫فرمود‪ :‬من از شديدترين مردم بر رسول خدا ص بودم‪ .‬در حالى كه در يك روز بسيار‬
‫گرم و سوزان در يكى راههاى مكّه بودم‪ ،‬مردى از قريش مرا ديد و گفت‪ :‬اى ابن‬
‫الخطاب كجا مىروى؟ گفتم‪ :‬اين مرد را مىخواهم‪ .‬گفت‪ :‬اى ابن الخطاب‪ ،‬اين امر در‬
‫منزلت داخل شده است‪ ،‬و تو اين حرف را مىگويى؟! گفتم‪ :‬چگونه؟ گفت‪ :‬خواهرت‬
‫نزد وى رفته است‪ .‬عمر مىگويد‪ :‬خشمناك برگشتم‪ ،‬و دروازه را بر وى كوبيدم ‪-‬‬
‫رسول خدا ص را عادت بر آن بود كه چون كسى اسلم مىآورد و چيزى نمىداشت‪ ،‬دو‬
‫تن و يا يك تن آنان را به كسى ضميمه مىساخت كه مخارج آنها را به عهده گيرد ‪، -‬‬
‫مىافزايد‪ :‬او دو تن از اصحاب خود را به شوهر خواهرم سپرده بود‪ .‬مىگويد‪ :‬دق الباب‬
‫كردم‪ .‬به من گفته شد‪ :‬كيست! پاسخ دادم‪ :‬عمربن الخطاب ‪ -‬و آنها در آن وقت‬
‫كتابى را كه در دستهاى خود داشتند مىخواندند ‪ ، -‬هنگامى كه صداى مرا شنيدند‪،‬‬
‫برخاستند‪ ،‬و در جايى پنهان شدند و كتاب را گذاشتند‪ .‬وقتى كه خواهرم دروازه را‬
‫برايم باز كرد گفتم‪ :‬اى دشمن جان خود‪ ،‬بى دين شدهاى؟! مىگويد‪ :‬و چيزى را‬
‫برداشتم تا بر سرش بزنم‪ ،‬آن زن گريست و گفت‪ :‬اى ابن الخطاب آنچه مىخواهى‬
‫انجام بدهى‪ ،‬انجام بده من اسلم آوردهام‪ .‬آن گاه رفت و بر تخت نشست‪ ،‬و‬
‫صحيفهاى را ديدم كه در وسط دروازه قرار داشت‪ ،‬پرسيدم اين صحيفه در اينجا‬
‫چيست؟ به من گفت‪ :‬اى ابن الخطاب ما را بگذار‪ ،‬چون تو غسل نمىكنى و خود را‬
‫پاك نمىسازى‪ ،‬و اين را فقط پاكان لمس مىكنند‪ ،‬من تا آن وقت بر اين گفتهام اصرار‬
‫نمودم كه آن را به من داد‪ ...‬و حديث را به طول آن در اسلم آوردن عمر و آنچه‬

‫‪ 1‬در متن تا حدى معناى دقيق اين كلمه مجهول به نظر مىرسد‪ ،‬كه آيا عمر براى رسول خداص‬
‫َ‬
‫مىگويد‪ :‬خارج شو و يا اين كه هدف از آن اين است كه من بيرون مىروم‪ .‬والل ّهاعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬در متن «همهمه» استعمال شده‪ ،‬كه سخن خفى و نامفهوم را افاده مىكند‪ ،‬و همهمه در اصل‪:‬‬
‫صداى گاو را گويند‪.‬‬

‫‪30‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در ما بعد آن برايش اتّفاق افتاد متذكر شده‪ .‬هيثمى (‪ )64/9‬مىگويد‪ :‬در اين اسامه‬
‫بن زيد بن اسلم آمده و ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫عثمان بن مظعون و تحمل سختىها‬


‫ابونعيم در الحليه (‪ )103/1‬از عثمان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه عثمان بن‬
‫مظعون حالت اصحاب را در سختى و مشكلت مشاهده نمود ‪ -‬و خودش در پناه‬
‫وليد بن مغيره در امان صبح و بيگاه خود را سپرى مىنمود ‪ -‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫صبح و بيگاه نمودن من در امان‪ ،‬در پناه مردى از اهل شرك‪ ،‬در حالى كه ياران و‬
‫اهل دينم اذيتها و آزمون هايى را از مشركين مىبينند كه مرا از آن چيزى نمىرسد‪،‬‬
‫بدون ترديد نقص بزرگى در نفس و روانم است!! بنابراين نزد وليد بن مغيره رفته به‬
‫او گفت‪ :‬اى ابو عبد شمس‪ ،‬ذمه و پناهت تمام شد‪ ،‬و من پناه و امانت را به تو‬
‫مسترد نمودم‪ .‬وى گفت‪ :‬چرا‪ ،‬اى برادر زادهام‪ ،‬شايد كسى از قومم تو را آزار داده‬
‫باشد؟ گفت‪ :‬خير‪ ،‬ولى من به پناه خداوند عزوجل راضى مىباشم‪ ،‬و نمىخواهم به غير‬
‫وى پناه ببرم‪.‬گفت‪ :‬به مسجد برو‪ ،‬و پناهم را آشكارا چنان كه آشكارا پناهت دادم‪ ،‬به‬
‫من مسترد كن‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬آنها حركت نموده بيرون رفتند و به مسجد آمدند‪،‬‬
‫وليد به آنها گفت‪ :‬اين عثمان است آمده كه پناهم را به من مسترد كند‪( .‬عثمان بن‬
‫مظعون ) به آنها گفت‪ :‬راست گفت‪ ،‬من وى را وفادار و پناه دهنده خوبى يافتم‪،‬‬
‫ولى خواستم كه به غير خدا پناه نبرم‪ ،‬و به اين لحاظ پناهش را به وى مسترد نمودم‪.‬‬
‫بعد از آن عثمان برگشت‪ ،‬در اين حالت لبيدبن ربيعه بن مالك بن كلب قيسى در‬
‫مجلسى از قريش قرار داشت و براى شان شعر مىخواند‪ ،‬عثمان نيز با آنها‬
‫نشست‪ .‬لبيد ‪ -‬در حالى كه براى آنها شعر مىسرود ‪ -‬گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫ال كل شىء ما خل الل ّه باطل‬
‫ترجمه‪« :‬آگاه باشيد كه همه چيز جز خداوند باطل و هلك شدنى است»‪ .‬عثمان‬
‫گفت‪ :‬راست گفتى‪( ،‬بعد از آن او) گفت‪:‬‬
‫و كل نعيم ل محاله زائل‬
‫«و هر نعمت خواهى نخواهى زايل شدنى است»‪ ،‬عثمان فرمود‪ :‬دروغ گفتى‪ ،‬نعمت‬
‫اهل جنّت زايل نمىشود‪ .‬لبيد بن ربيعه گفت‪ :‬اى گروه قريش‪ ،‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫همنشين شما اذيت نمىشد‪ ،‬اين از چه وقت در ميان شما پيدا شده است؟! مردى از‬
‫قوم گفت‪ :‬اين سفيه و بى خرد با بى خردان ديگرى همراه است كه دين ما را ترك‬
‫نمودهاند‪ ،‬بنابر اين در نفس خود از گفته وى ناراحتى احساس نكن‪ ،‬عثمان گفتههاى‬
‫وى را رد نمود‪ ،‬و مسئله در ميان آن دو بال گرفت‪ .‬همان مرد به سوى عثمان‬
‫برخاست و سيلى بر چشمش نواخت كه آن را سياه گردانيد‪ ،‬وليدبن مغيره نيز در‬
‫اين موقع نزديك بود و آنچه را به عثمان رسيده بود مىديد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى‬
‫برادر زادهام‪ ،‬چشمت از آنچه كه به آن رسيده در امان و بى نياز بود‪ ،‬چون تو در پناه‬
‫قوى و نيرومندى قرار داشتى‪ .‬عثمان پاسخ داد‪ :‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اينطور نيست‪،‬‬
‫همين چشم درست و سالمم نيازمند آنچه است كه به ديگرش در راه خدا رسيده‬
‫است‪ ،‬اين ابوعبد شمس من در پناه كسى هستم كه او از تو با عّزتتر و نيرومندتر‬
‫است!! آن گاه عثمان بن مظعون درباره آنچه به چشمش رسيده بود چنين گفت ‪:‬‬
‫ك عينى فى رضى الرب نالها‬ ‫فان ت ُ‬
‫يدا ملحد فى الدين ليس بمهد‬
‫فقد عوض الرحمن منها ثوابه‬
‫و من يرضه الرحمن يا قوم يسعد‬

‫‪31‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫فانى ‪ -‬و إن قلتم غوى مضلل‬


‫سفيه ‪ -‬على دين الرسول محمد‬
‫َ‬
‫اريد بذاكالل ّه و الحق ديننا‬
‫على رغم من بيغى علينا و يعتدى‬
‫ترجمه‪« :‬اگر چشمم به دستان يك ملحد در دين و گمراه‪ ،‬به خاطر رضاى پروردگار‬
‫زده شده است‪( ،‬باكى ندارد)‪ .‬چون رحمان در عوض آن ثواب به من عطا كرده‬
‫است‪ ،‬و اى قوم‪ ،‬كسى را كه رحمان راضى نگه دارد‪ ،‬نيكبخت و سعادتمند مىشود‪.‬‬
‫مد‬‫من ‪ -‬على رغم اين گفتههاى شما كه گمراه‪ ،‬نادان و بر بيراهه هستم ‪ -‬بر دين مح ّ‬
‫رسول خدا ص مىباشم‪ .‬و هدفم از آن فقط خداست و حق دين ماست‪ ،‬على رغم اين‬
‫كه كسى بر ما تجاوزو تعدّى مىكند»‪.‬‬
‫و على بن ابى طالب درباره همين زخمى شدن چشم عثمان بن مظعون چنين‬
‫گفته است‪:‬‬
‫امن تذكر دهر غير مامون‬
‫اصبحت مكتئبا ً تبكى كمحزون‬
‫امن تذكر اقوام ذوى سفه‬
‫يغشون بالظلم من يدعو الى الدين‬
‫ل ينتهون عن الفحشاء ما سلموا‬
‫والغدر فيهم سبيل غير مامون‬
‫َ‬
‫ال ترون ‪ -‬اقلالل ّه خيرهم ‪-‬‬
‫انا غضبنا لعثمان بن مظعون‬
‫اذ يلطمون ‪ -‬و ل يخشون ‪ -‬مقلته‬
‫طعنا دراكا و ضربا ً غير مافون‬
‫فسوف يجزيهم ان لم يمت عجل ً‬
‫كيل ً بكيل جزا ًء غير مغبون‬
‫ترجمه‪« :‬آيا از تذكر و ياد روزگار و زمانى كه در آن امنيت وجود نداشت‪ ،‬غمگين‬
‫شدهاى و چون اندوهناك گريه مىكنى‪ .‬و يا از ياد اقوام بى عقل و نادانى كه‪ ،‬بر كسى‬
‫كه به سوى دين دعوت مىكند‪ ،‬ظلم روا مىدارند‪ .‬اينها تا وقتى كه سلمت باشند‪ ،‬از‬
‫فحشا دست بر نمىدارند‪ ،‬و غدر و خيانت درميان شان راهى است معمول و عادى‪ ،‬و‬
‫از آن امنى وجود ندارد آيا نمىبينيد‪ ،‬كه خداوند خير ايشان را كم نموده است‪ ،‬و ما بر‬
‫آنچه براى عثمان بن مظعون پيش آمد‪ ،‬خشمگين و غضبناك شديم‪ .‬وقتى كه سيلى‬
‫مىزدند‪ ،‬و از چشمش ‪ -‬نمىترسيدند ‪ ،-‬زدن متوالى و ضربه بدون كم و كاست‪ .‬زود‬
‫است كه ايشان را‪ ،‬اگر به زودى نميرد‪ ،‬جزا بدهد‪ ،‬جزاى برابر و پيمانه به پيمانه و‬
‫بدون زيان و فريب‪».‬‬
‫صه ابن مظعون را از ابن اسحاق بدون اسناد ذكر نموده و‬ ‫و در البدايه (‪ )93/3‬ق ّ‬
‫افزوده است‪ :‬وليد برايش گفت‪ :‬عجله كن ‪ -‬اى برادر زادهام ‪ -‬و دوباره در پناهت‬
‫برگرد‪ .‬گفت‪ :‬خير‪ .‬و اين را طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموه است‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )34/6‬مىگويد‪ :‬در اين ابن لهيعه آمده‪.‬‬

‫مل سختىها‬‫مصعب بن عمير و تح ّ‬


‫مد عبدرى و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مصعب بن‬ ‫ابن سعد (‪ )82/3‬از مح ّ‬
‫عمير در جوانى‪ ،‬زيبايى و موى پيشانى جوان يكتاى مكّه بود‪ ،‬و پدر و مادرش وى را‬
‫خيلىها دوست مىداشتند‪ ،‬و مادرش ثروتمند و مالدار بود‪ ،‬براى وى بهترين لباس و‬

‫‪32‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نازكترين آنها را مىپوشانيد‪ ،‬و در ميان اهل مكّه از همه عطر بهتر استعمال مىنمود‪ ،‬و‬
‫كفشهاى ساخت حضرموت را مىپوشيد‪ .‬رسول خدا ص او را به ياد آورده مىگفت‪:‬‬
‫«هيچ كسى را در مكّه نديدم كه از مصعب بن عمير موى‪ 1‬بهتر‪ ،‬لباس نازكتر و خوب‬
‫در نعمت قرار داشته باشد»‪ .‬به مصعب خبر رسيد كه رسول خدا ص در دار ارقم بن‬
‫ابى الرقم به سوى اسلم دعوت مىكند نزدش داخل گرديد و اسلم آورد‪ ،‬و او را‬
‫تصديق نمود‪،‬از آنجا خارج گرديد‪ ،‬و اسلم خود را از ترس مادر و قومش پنهان و‬
‫مخفى داشت‪ .‬و به شكل سرى نزد رسول خدا ص رفت و آمد مىنمود‪ ،‬عثمان بن‬
‫طلحه او راديدكه نماز مىخواند‪ ،‬و براى مادر و قومش خبر داد‪ .‬آنها وى را گرفتند‪ ،‬و‬
‫محبوسش نمودند‪ ،‬و تا وقتى محبوس ماند كه به سوى سرزمين حبشه در هجرت‬
‫اول خارج گرديد‪ ،‬و بعد از آن با مسلمانان هنگامى كه برگشتند عودت نمود‪ ،‬ولى با‬
‫حالت دگرگون برگشته بود‪ ،‬و (بدن نازك و آسودهاش) درشت و ‪ -‬خشن ‪ -‬گرديده‬
‫بود‪ ،‬آن گاه مادرش از سرزنش وى دست برداشت‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫عبدالل ّه بن حذافه سهمى و تحمل سختىها (اذيت هايى كه عبدالل ّه از پادشاه روم‬
‫ديد‪ ،‬و بوسيدن سر وى توسط عمر هنگامى كه نزدش آمد)‬
‫بيهقى و ابن عساكر از ابورافع روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬عمر لشكرى را به سوى‬
‫َ‬
‫روم فرستاد‪ ،‬در ميان آنها مردى از اصحاب رسول خدا ص كه به او عبدالل ّه بن حذافه‬
‫گفته مىشد‪ ،‬نيز حضور داشت‪ ،‬رومىها وى را به اسارت گرفته‪ ،‬نزد پادشاه خود برده‪،‬‬
‫مد است‪ .‬آن طاغى سرگش به وى گفت‪ :‬آيا‬ ‫به پادشاه گفتند‪ :‬اين از اصحاب مح ّ‬
‫َّ‬
‫نصرانى مىشود كه در پادشاهى و قدرتم شريكت سازم؟ عبدالله به او گفت‪ :‬اگر‬
‫پادشاهيت را و همه آنچه را عربها مالك هستند به من بدهى‪ ،‬كه فقط به اندازه يك‬
‫مد برگردم‪ ،‬اين كار را نمىكنم‪( .‬پادشاه روم) گفت‪ :‬پس تو را‬ ‫چشم زدن از َدين مح ّ‬
‫مىكشم‪ .‬عبدالل ّه پاسخ داد‪ :‬خود دانى‪ .‬آنگاه دستور داد و او را به دار بياويزند‪ ،‬و به‬
‫تيراندازان دستور داد كه‪ :‬به او دستها و پاهايش بزنيد و در همان حالت بياورند‪،‬‬
‫نصرانيت را به او عرضه مىنمود‪ ،‬ولى وى نمىپذيرفت‪ .‬بعد از آن دستور داد او را پايين‬
‫بياورند‪ ،‬سپس ديگى را خواست‪ ،‬و در آن آب ريختند تا اين كه جوش آمد‪ ،‬بعد از آن‬
‫دو تن از اسيران مسلمين را خواست‪ ،‬و يكى از آن دو را امر نمود‪( ،‬و در همان آب‬
‫َ‬
‫جوش در ديگ) انداخته شد‪ ،‬در اين اثنا نيز نصرانيت را به عبدالل ّه عرضه مىنمود‪ ،‬ولى‬
‫َ‬
‫او انكار مىكرد‪ ،‬بعد از آن امر كرد كه خود عبدالل ّه در آن انداخته شود‪ .‬وقتى كه او را‬
‫َ‬
‫بردند گريه نمود‪ ،‬به پادشاه گفته شد‪ :‬وى گريه كرد‪ ،‬پادشاه گمان نمودكه عبدالل ّه‬
‫ترسيده است‪ 2،‬بنابراين گفت‪ :‬او را برگردانيد‪ ،‬بار ديگر نصرانيت را به وى عرضه‬
‫داشت اما او ابا ورزيد‪ .‬پرسيد‪ :‬چه چيز تو را به گريه انداخت؟ پاسخ داد‪ :‬اين مرا به‬
‫گريه آورد كه با خود گفتم‪ ،‬حال در اين ساعت در اين ديگ انداخته مىشوى و مىروى‪،‬‬
‫ولى من آرزو داشتم تا به اندازه هر موى بدنم روح مىداشتم كه در راه خدا فدا‬
‫َ‬
‫مىشد‪ .‬آن طاغى به او گفت‪ :‬آيا سرم را مىبوسى كه تو را رها كنم؟ عبدالل ّه به او‬
‫گفت‪ :‬و همه اسيران مسلمان را (هم رها مىسازى)؟ گفت‪ :‬همه اسيران مسلمان را‬
‫َ‬
‫(نيز رها مىسازم)‪ .‬عبدالل ّه مىگويد‪ :‬در پيش خود گفتم‪ :‬سر دشمنى از دشمنان‬
‫خداوند را مىبوسم‪ ،‬و او مرا و همه اسيران مسلمان را رها مىسازد‪ ،‬باكى ندارم‪.‬‬
‫َّ‬
‫بنابراين به وى نزديك شد و سرش را بوسيد‪ ،‬و او اسيران را واگذار نمود‪ .‬عبدالله با‬

‫‪ 1‬در حديث «لمه » استعمال شده و مراد مويى است كه تا نرمههاى گوش قرار دارد‪ ،‬و اضافه بر‬
‫آن را «جمه » مىگويند‪.‬‬
‫‪ 2‬و ممكن بر اثر اين ترس برايش نظر جديدى پيدا شده باشد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪33‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آنها نزد عمر آمد‪ ،‬و عمر از قضيه وى مطّلع شد‪ ،‬عمر گفت‪ :‬بر هر مسلمان لزم‬
‫َ‬
‫است تا سر عبدالل ّه بن حذافه را ببوسد‪ ،‬و من (به اين كار) آغاز مىكنم‪ ،‬آن گاه عمر‬
‫برخاست و سر وى را بوسيد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )62/7‬آمده‪ .‬در الصابه (‬
‫َ‬
‫صه شاهدى از ابن عبّاس(رضىالل ّهعنهما) به‬
‫‪ )297/2‬مىگويد‪ :‬و ابن عساكر براى اين ق ّ‬
‫شكل موصول روايت نموده‪ ،‬و شاهد ديگرى هم از فوائد هشام بن عثمان از مرسل‬
‫زهرى روايت كرده است‪.‬‬

‫عامه اصحاب رسول خدا ص و تحمل سختىها‬


‫َّ‬
‫ابن اسحاق از حكيم از سعيد بن جبير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به عبدالله بن‬
‫َ‬
‫عبّاس(رضىالل ّهعنهما) گفتم‪ :‬آيا مشركين در شكنجه و آزار اصحاب رسول خدا ص به‬
‫حدّى مىرسيدند كه آنها در ترك دين شان معذور شناخته شوند؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬آنها يكى از اصحاب را به حدّى مىزدند‪ ،‬گرسنه نگاه و تشنه نگاه مىداشتند‪،‬‬
‫كه توانايى نشستن را از شدّت ضررى كه به او رسيده بود‪ ،‬نمىداشت‪ ،‬به حدّى كه‬
‫همان فتنهاى را كه از وى مىخواستند به آنها مىداد!! حتى به وى مىگفتند‪ :‬لت و عزى‬
‫دو معبود به جز از خدا هستند؟ مىگفت‪ :‬بلى‪( ،‬حتى قونغوزك هم كه از نزد آنها‬
‫مىگذشت‪،‬‬
‫به وى مىگفتند‪ :‬آيا اين قونغوزك پروردگارت به غير از خداست؟ مىگفت‪ :‬بلى ( (البته‬
‫‪1‬‬

‫اين را) به خاطر رهايى از چنگال آنها‪ ،‬و بر اثر شدّت شكنجه و خشونتى كه بر وى‬
‫روا مىداشتند (مىگفت)‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )59/3‬آمده‪.‬‬

‫حالت رسول خدا ص و اصحابش در مدينه پس از هجرت‬


‫ابن منذر‪ ،‬طبرانى‪ ،‬حاكم‪ ،‬ابن مردويه‪ ،‬بيهقى در الدلئل و سعيد بن منصور از ابى بن‬
‫كعب روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص و اصحابش به مدينه‬
‫آمدند‪ ،‬و انصار ايشان را جاى دادند‪ ،‬عربها آنان را از يك كمان هدف قرار دادند‪ ،‬و آنها‬
‫شب و روز خود را با سلح سپرى مىنمودند‪ .‬با در نظر داشت اين حالت‪ ،‬گفتند‪ :‬آيا بر‬
‫اين باور هستيد كه ما تا وقتى زندگى كنيم كه در آن در امن و اطمينان بخوابيم‪ ،‬و به‬
‫جز از خدا از هيچ كسى نترسيم‪ ،‬آن گاه (اين آيه) نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫م فى الرض)‪( .‬النور‪)55 :‬‬ ‫خلِفَنَّهُ ْ‬ ‫ه الذين آمنوا منكم و عملوالصالحات لَي َ ْ‬
‫ست َ ْ‬ ‫(وعدالل ّ ُ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند به كسانى كه از شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند‬
‫وعده مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه روى زمين خواهد كرد»‪.‬‬
‫اين چنين در الكنز (‪ )259/1‬آمده‪ .‬و لفظ طبرانى چنين است‪ :‬از ابى بن كعب روايت‬
‫است كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص و اصحابش به مدينه آمدند‪ ،‬و انصار به‬
‫آنان جاى دادند‪ ،‬عربها ايشان را از يك كمان هدف قرار دادند‪ ،‬آن گاه (اين آيه) نازل‬
‫م فى الرض)‪ .‬هيثمى (‪ )83/7‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪.‬‬ ‫خلِفَنَّهُ ْ‬ ‫گرديد‪( :‬لَي َ ْ‬
‫ست َ ْ‬

‫غزوه ذات الرقاع و آزار و اذيت هايى كه رسول خدا ص و اصحابش ديدند‬
‫ابن عساكر و ابويعلى از ابوموسى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬با رسول خدا ص در‬
‫يك غزوه خارج شديم‪ ،‬و در حالى كه شش تن بوديم‪ ،‬و در ميان خود يك شتر داشتيم‬
‫و آن را نوبت به نوبت سوار مىشديم‪ ،‬و قدمهاى ما سوده و نازك شد‪( ،‬و قدمهاى من‬
‫نيز سوده و نازك گرديد‪ ) 2‬و ناخن هايم افتاد‪ ،‬و ما در پاهاى مان پاره هايى از لباس‬
‫به نقل از ابن هشام‪ ،‬و از اصل و البدايه ساقط بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫از الحليه (‪.)260/1‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪34‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىپيچيديم‪ ،‬بنابراين آن غزوه به «ذات الرقاع»‪ ،‬به خاطر همين كه ما در پاهاى مان‬
‫پارههاى لباس را مىبستيم‪ ،‬به «ذات الرقاع» شهرت يافت‪ .‬اين چنين در الكنز (‬
‫‪ )310/5‬آمده‪ .‬و اين را همچنان ابونعيم در الحليه (‪ )260/1‬به مانند آن روايت‬
‫نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬ابوبرده گفت‪ :‬اين حديث را ابوموسى بيان داشت‪ ،‬و بعد از‬
‫آن‪ ،‬آن را متذكر شده گفت‪ :‬چه فايده كه اين سخن را متذكر شدم!! گويى وى‬
‫مصلحت نديد كه چيزى از عمل خود را افشا نموده باشد‪ .‬و افزود‪ :‬خداوند به اين‬
‫پاداش مىدهد‪.‬‬

‫تحمل گرسنگى در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله) و پيامبرش ص (رسول خدا‬
‫ص و تحمل گرسنگى)‬
‫مسلم و ترمذى از نعمان بن بشير روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬آيا در همان طعام و‬
‫نوشيدنى كه مىخواهيد نيستيد؟ من نبى تان ص را ديدم خرماى ناخالصى را هم كه‬
‫شكمش را سير كند‪ ،‬نمىيافت!! و در روايتى در نزد مسلم از نعمان آمده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬عمر آنچه را مردم از دنيا به دست آوردهاند‪ ،‬متذكر گرديده‪ ،‬گفت‪ :‬رسول‬
‫خدا ص را ديدم روز را در حالى سپرى مىنمود كه از گرسنگى به خود مىپيچيد‪ ،‬و‬
‫خرماى ناخالصى را هم نمىيافت كه شكمش را سير نمايد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‬
‫‪ )154/5‬آمده است‪ .‬و اين را همچنين امام احمد‪ ،‬طيالسى‪ ،‬ابن سعد‪ ،‬ابن ماجه‪،‬‬
‫ابوعوانه و غير ايشان‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )40/4‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫شدّت و سختى حساب (روز قيامت) به گرسنه نمىرسد‬


‫جار از ابوهريره روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬ ‫ابونعيم در الحليه ‪ ،‬ابن عساكر و ابن ن ّ‬
‫نزد پيامبر خدا ص در حالى داخل شدم كه نشسته نماز مىخواند‪ .‬عرض كردم‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬تو را مىبينم كه نشسته نماز مىخوانى‪ ،‬چه برايت پيش آمده است؟‬
‫فرمود‪« :‬گرسنگى‪ ،‬اى ابوهريره!»‪ ،‬گريستم‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬اى ابوهريره‬
‫گريه نكن‪ ،‬چون شدّت حساب روز قيامت براى گرسنه‪ ،‬اگر در دار دنيا به اميد ثواب‬
‫صبر پيشه كرده باشد‪ ،‬نمىرسد»‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )41/4‬آمده است‪.‬‬

‫در خانههاى پيامبر ص نه چراغى روشن مىگرديد‪ ،‬و نه آتش افروخته مىشد‬
‫َ‬
‫احمد ‪ -‬كه راويانش صحيح اند ‪ -‬از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫اهل بيت ابوبكر ن ران گوسفندى را از طرف شب‪ ،‬براى ما فرستادند‪ ،‬من (آن را)‬
‫محكم گرفتم و رسول خدا ص قطع نمود ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬رسول خدا ص محكم‬
‫َ‬
‫گرفت و من قطع نمودم ‪( .-‬راوى) مىگويد‪ :‬عائشه (رضىالل ّه عنها) به كسى كه با او‬
‫حرف مىزد گفت‪ :‬اين در نبودن چراغ بود‪ .‬و اين را طبرانى نيز روايت نموده و‬
‫افزوده است‪ :‬گفتم‪ :‬اى ام المؤمنين ‪،‬نزد چراغ (چرا نمىكرديد)؟ گفت‪ :‬اگر نزد ما‬
‫روغن غير‪ 1‬چراغ مىبود حتما ً آن را مىخورديم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )155/5‬آمده‪ .‬و‬
‫اين را همچنين ابن جرير‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )38/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و نزد‬
‫ابويعلى از ابوهريره روايت است كه گفت‪ :‬بر آل رسول خدا ص ماهها مىگذشت‪،‬‬
‫ولى در خانه يكى از آنها چراغى روشن نمىگرديد‪ ،‬و آتشى هم در آن افروخته نمىشد‪،‬‬
‫اگر روغنى به دست مىآوردند‪ ،‬آن را بر (سر) خود مى ماليدند‪ ،‬و اگر چربى به دست‬
‫مىآوردند‪ ،‬آن را مىخوردند‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )154/5‬آمده‪ .‬هيثمى (‪)325/10‬‬

‫اين چنين در اصل ودرالترغيب آمده‪ ،‬و ممكن است «غير» زائد باشد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪35‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬اين را ابويعلى روايت نموده‪ ،‬و در آن عثمان بن عطا خراسانى آمده كه‬
‫ضعيف مىباشد‪ ،‬وى را دحيم ثقه دانسته‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫و نزد احمد از ابوهريره روايت است كه گفت‪ :‬بر اهل رسول خدا ص نصف ماه‬
‫مىگذشت‪ ،‬باز مهتاب ديگر مىگذشت‪ ،‬ولى در خانهها آتشى افروخته نمىشد‪ ،‬نه براى‬
‫نان‪ ،‬و نه هم براى غذا‪ .‬پرسيدند‪ :‬اى ابوهريره پس آنها با چه چيزى زندگى مىكردند؟‬
‫پاسخ داد‪ :‬با دو سياه‪ :‬خرما و آب‪ .‬و آنها همسايگانى از انصار داشتند ‪ -‬خداوند ايشان‬
‫را پاداش خير دهد ‪ ،-‬آنان گوسفندان و شتران شير خوارهاى داشتند‪ 1‬و براى آنها‬
‫مقدارى شير ارسال مىنمودند‪ .‬هيثمى (‪ )215/10‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪ .‬و‬
‫بزار نيز اين را روايت كرده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و بخارى و مسلم از عروه از عائشه(رضىالله عنها) روايت نمودهاند كه وى مىگفت‪:‬‬
‫اى خواهرزادهام‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ما هلل ماه را مىديديم‪ ،‬باز بار ديگر هلل ماه نو را‬
‫مىديديم‪ ،‬باز ديگر بار هلل نو را مىديديم سه مهتاب را در دو ماه (مىديديم)‪ ،‬و (اين‬
‫دو ماه و اندى طورى سپرى مىگرديد كه) در خانههاى رسول خدا ص آتشى افروخته‬
‫نمىشد‪ .‬پرسيدم‪ :‬اى خاله‪ ،‬پس چه چيز باعث قوام زندگى تان مىشد؟ گفت‪ :‬دو‬
‫سياه‪ :‬خرما و آب‪ .‬جز اين كه رسول خدا ص همسايگانى از انصار داشت‪ ،‬و آنها‬
‫گوسفندان و شتران شيرخوارهاى داشتند و از شير آنها براى رسول خدا ص‬
‫مىفرستادند‪ ،‬و او آن را به ما مىنوشانيد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )155/5‬آمده‪ .‬و اين‬
‫را همچنين ابن جرير مانند آن روايت نموده‪ ،‬و احمد آن را به اسناد حسن روايت‬
‫كرده‪ ،‬و بزار از ابوهريره به اين مضمون را‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )315/10‬آمده‪،‬‬
‫َ‬
‫روايت نموده است‪ .‬و ابن جرير همچنين از عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬ما چهل (روز) درنگ مىنموديم‪ ،‬و در خانه رسول خدا ص آتش و غير آن را‬
‫نمىافروختيم‪ .‬پرسيدم‪ :‬پس شما با چه چيز زندگى مىكرديد؟ گفت‪ :‬با دو سياه‪ :‬با‬
‫خرما و آب‪ ،‬آن را هم اگر مىيافتيم‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )38/4‬آمده‪ .‬و ترمذى از‬
‫مسروق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نزد عائشه ن رفتم‪ ،‬از من طعامى طلب نموده‬
‫گفت‪ :‬هر گاهى سير شوم‪ ،‬بعد از آن اگر بخواهم گريه كنم‪ ،‬گريه مىكنم‪ .‬پرسيدم‪:‬‬
‫چرا؟ گفت‪ :‬حالتى را به خاطر مىآورم كه رسول خدا ص در آن دنيا را ترك گفت‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬وى از نان و گوشت دو بار در يك روز سير نشده بود!! اين چنين در‬
‫َ‬
‫الترغيب (‪ )148/5‬آمده‪ .‬و نزد ابن جرير از وى (رضىالل ّه عنها) روايت است كه گفت‪:‬‬
‫رسول خدا ص سه روز پياپى از نان گندم از ابتدايى كه به مدينه آمد‪ ،‬و تا اين كه به‬
‫راهش رفت‪ ،‬سير نگرديد‪ .‬و نزد وى همچنين از وى روايت است كه گفت‪ :‬آل‬
‫مد از نان جو دو روز پى در پى تا اين كه رسول خدا ص درگذشت‪ ،‬سير نشدند‪ .‬و‬ ‫مح ّ‬
‫َّ‬
‫نزد وى همچنين از عائشه (رضىالله عنها)‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )38/4‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص درگذشت ولى از دو سياه ‪ -‬خرما و آب ‪ -‬سير نشد‪ .‬و‬
‫َ‬
‫در روايتى از بيهقى عائشه (رضىالل ّه عنها) گفته است‪ :‬رسول خدا ص سه روز‬
‫متوالى سير نشد‪،‬و اگر مىخواستيم سير مىشديم‪ ،‬ولى وى ديگران را بر نفس خود‬
‫ترجيح مىداد‪ 2‬اين چنين در الترغيب (‪ )149/5‬آمده‪.‬‬

‫آنچه از شدّت زندگى به سراغ رسول خدا ص آمد‬


‫ابن ابى الدنيا از حسن و شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خداص با‬
‫نفس خود همراه مردم مواسات و همدردى مىنمود‪ ،‬حتى شلوار خود را با پوست‬
‫گوسفندان و شترانى كه ديگر براى استفاده شير به آنها داده بودند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى در ضمن نياز به آن‪ ،‬آن را به ديگر محتاجان مىداد و ايثارگرى مىنمود‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪36‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پيوند مىداد‪ ،‬و نان چاشت و شب را سه روز متوالى تا اين كه به خداوند عزوجل‬
‫پيوست يك جا نخورد‪ 1.‬و نزد بخارى از انس روايت است كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص تا‬
‫اين كه درگذشت بر سفرهاى نان نخورد‪ ،‬ونه هم نان نازك را صرف نمود‪ .‬و در‬
‫روايتى آمده‪ :‬و نه هرگز به چشم خود گوسفند كباب شده را ديد‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )153/5‬آمده‪.‬‬
‫َّ‬
‫و ترمذى ‪ -‬كه آن را صحيح دانسته ‪ -‬از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬رسول خدا ص شبهاى متوالى و پى در پى را در حالى سپرى مىنمود كه‬
‫خانوادهاش گرسنه بودند‪ ،‬و طعام شب را نمىيافتند‪ ،‬و اكثر نان شان جو بود‪ .‬و‬
‫همچنين نزد وى و بخارى از ابوهريره روايت است كه‪ :‬وى از نزد قومى گذشت‪،‬‬
‫كه در پيش روى شان گوسفند كباب شدهاى قرار داشت‪ ،‬آنها از ابوهريره دعوت‬
‫نمودند‪ ،‬ولى او از خوردن آن ابا ورزيد و گفت‪ :‬رسول خدا ص از دنيا رفت‪ ،‬و از نان‬
‫جو سير نشد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )148/5 151‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و احمد از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬فاطمه (رضىالل ّه عنها) تكّهاى نان جو را به‬
‫رسول خدا ص داد‪ ،‬پيامبر ص به او گفت‪« :‬اين اولين طعامى است كه پدرت در‬
‫ظرف سه روز خورده است»‪ .‬اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬رسول‬
‫خدا ص گفت‪« :‬اين چيست؟» فاطمه پاسخ داد‪ :‬قرص نانى است كه پختم و دلم تا‬
‫اين كه اين تكّه را برايت نياوردم‪ ،‬راحت نگرفت‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪ ...:‬و آن را‬
‫متذكر گرديده‪ .‬هيثمى (‪ - )312/10‬بعد از اين كه اين را از احمد و طبرانى ذكر‬
‫نموده ‪ -‬مىگويد‪ :‬رجال آنها ثقهاند‪ .‬و نزد ابن ماجه اين حديث به اسناد حسن آمده‪ .‬و‬
‫بيهقى به اسناد صحيح از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬براى رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫طعام گرمى آورده شد‪ ،‬و او خورد‪ .‬هنگامى كه فارغ گرديد فرمود‪« :‬الحمدلل ّه‪ ،‬در‬
‫شكمم طعام گرم از فلن و فلن وقت تا حال داخل نشده بود»‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )149/5‬آمده است‪.‬‬
‫و بخارى از سهل بن سعد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص نان سفيد خالص‬
‫بدون سبوس را از وقتى كه خداوند وى را مبعوث نمود‪ ،‬تا وقتى كه دوباره روحش را‬
‫قبض كرد‪ ،‬نديده گفته شد‪ :‬آيا در زمان رسول خداص الك داشتيد؟ پاسخ داد‪ :‬رسول‬
‫خدا ص الك را از وقتى كه خدا مبعوثش نمود‪ ،‬تا وقتى كه دوباره قبضش كرد‪ ،‬نديد‪.‬‬
‫گفته شد‪ :‬شما جو را الك نا شده چگونه مىخورديد؟ گفت‪ :‬ما آن را آرد مى كرديم‪ ،‬و‬
‫بعد از آن فوت مىنموديم‪ ،‬آنچه مىپريد‪ ،‬مىپريد‪ ،‬و آنچه را باقى مىماند‪ ،‬آن را تر‬
‫مىنموديم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )153/5‬آمده‪ .‬و طبرانى به اسناد حسن از‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بر سفره رسول خدا ص كم و زيادى از‬
‫نان جو باقى نمىماند‪ .‬و در روايتى نزد وى آمده‪ :‬هرگز سفره رسول خدا ص را از‬
‫نزدش برنداشتيم كه در آن زيادتى از طعام باقى باشد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‬
‫‪ )151/5‬آمده‪ .‬هيثمى (‪ )313/10‬مىگويد‪ :‬بزار بعضى اين را روايت نموده است‪.‬‬

‫رسول خدا ص و اصحاب‪ ،‬و گذاشتن سنگ بر شكمهاىشان در اثر گرسنگى‬


‫ترمذى از ابوطلحه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از گرسنگى به رسول خدا ص شكايت‬
‫برديم‪ ،‬و لباسهاى مان را از يك يك سنگ كه بر شكمهاى مان گذارده بوديم برداشتيم‪،‬‬
‫آن گاه رسول خدا ص (لباسش را از) دوسنگ برداشت (كه بر شكم بسته بود)‪ .‬اين‬

‫‪ 1‬يعنى رسول خدا ص اگر نان چاشت را مىخورد‪ ،‬نان شب را نمىخورد‪ ،‬و اگر نان چاشت را‬
‫نمىخورد‪ ،‬در آن صورت شايد نان شب را صرف مىنمود‪ ،‬و اين عمل در ذات خود‪ ،‬نوعى از صبر‪،‬‬
‫َ‬
‫قناعت و همدردى با مردم را تداعى مىنمايد‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪37‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫چنين در الترغيب (‪ )156/5‬آمده‪ .‬و ابن ابى الدنيا از ابن بجير ‪ -‬كه از اصحاب‬
‫رسول خدا ص بود ‪ -‬روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬روزى براى رسول خدا ص گرسنگى‬
‫پيش آمد‪ ،‬به طرف سنگى روى آورد و آن را بر شكم خود نهاده بعد از آن گفت‪:‬‬
‫«آگاه باشيد‪ ،‬بسا نفس سير و آسوده در دنيا روز قيامت گرسنه و برهنه است‪ .‬آگاه‬
‫باشيد‪ ،‬بسا عّزت كننده نفسش ذليل كننده آن است‪ .‬آگاه باشيد‪ ،‬بسا ذليل كننده‬
‫نفسش عّزت كننده آن است»‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )422/3‬آمده‪ .‬و اين همچنان‬
‫خطيب و ابن منده چنانكه‪ ،‬در الصابه (‪ )486/2‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫قول عائشه (رضىالل ّه عنها) درباره سيرى‬
‫بخارى در كتاب الضعفاء و ابن ابى الدنيا در كتاب الجوع ‪« -‬گرسنگى» ‪ -‬از‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬اولين آفتى كه در اين امت پس از‬
‫نبى اش پيش آمده سيرى است‪ ،‬چون وقتى كه شكمهاى قوم سير شد‪ ،‬بدنهاى شان‬
‫چاق شد‪ ،‬و قلبهاى شان ضعيف گرديد‪ ،‬و شهوتهاى شان طغيان نمود‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )420/3‬آمده است‪.‬‬

‫گرسنگى رسول خدا ص ‪ ،‬اهل بيتش ابوبكر و عمر ن‬

‫(گرسنگى رسول خدا ص ‪ ،‬ابوبكر و عمر و حكايت آنان با ابوايوب ن)‬


‫َ‬
‫طبرانى و ابن حبان در صحيح خود از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نمودهاند كه‬
‫گفت‪ :‬ابوبكر در شدّت گرماى ظهر به مسجد آمد‪ ،‬اين را عمر شنيد و پرسيد‪ :‬اى‬
‫ابوبكر‪ ،‬تو را در اين ساعت چه چيز بيرون نموده است؟ گفت‪ :‬مرا فقط شدّت‬
‫گرسنگى كه احساس مىكنم‪ ،‬بيرون ساخته است‪ .‬عمر گفت‪ :‬و مرا ‪ -‬به خدا سوگند ‪-‬‬
‫غير آن بيرون نساخته است‪ .‬در حالى كه آن دو در اين حالت قرار داشتند‪ ،‬رسول‬
‫خدا ص نزد آنها خارج گرديده فرمود‪« :‬شما دو را در اين ساعت چه چيز بيرون نموده‬
‫است؟» گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما را فقط همان شدّت گرسنگى كه در شكمهاى مان‬
‫احساس مىكنيم‪ ،‬بيرون ساخته است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬و مرا ‪ -‬سوگند به ذاتى‬
‫كه جانم در دست اوست ‪ -‬غير آن بيرون نساخته است! پس برخيزيد»‪ ،‬آن گاه‬
‫حركت نمودند‪ ،‬و به دروازه منزل ابوايّوب انصارى آمدند‪ ،‬و ابوايّوب طعام يا شيرى‬
‫را كه داشت‪ ،‬براى رسول خدا ص نگاه مىداشت‪ ،‬و رسول خدا ص در همان روز‬
‫ناوقت نمود‪ ،‬و به وقت خود نيامد‪ ،‬بنابراين ابوايّوب آن را به اهل خود داد‪ ،‬و خود‬
‫براى كار به نخلستانش رفت‪.‬‬
‫هنگامى كه آنها به دروازه رسيدند‪ ،‬همسر ابوايّوب بيرون آمده گفت‪ :‬مرحبا به نبى‬
‫خدا و همراهانش‪ .‬رسول خدا ص به وى گفت‪« :‬ابوايّوب كجاست؟» ابوايّوب ‪ -‬در‬
‫حالى كه در نخلستان خود مشغول كار بود ‪ -‬صداى رسول خدا ص را شنيد‪ ،‬و به‬
‫عجله و شتاب آمده گفت‪ :‬مرحبا به نبى خدا و همراهانش‪ .‬اى نبى خدا‪ ،‬حال وقتى كه‬
‫در آن مىآمدى نيست؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬راست گفتى»‪( .‬راوى) مىگويد‪:‬‬
‫ابوايوب رفت‪ ،‬و شاخهاى از خرما را قطع نمود‪ ،‬كه در آن خرماى خشك‪ ،‬خرماى تازه‬
‫و نارسيده وجود داشت‪ .‬ورسول خدا ص فرمود‪« :‬من اين را نمىخواستم‪ ،‬چرا‬
‫خرماهاى خشك شده آن را براى ما نچيدى؟» گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬خواستم از‬
‫خرماى خشك شده آن‪ ،‬خرماى نورسيده و نارسيده آن بخورى‪ ،‬و همراه اين حتماً‬
‫برايت ذبح مىكنم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اگر ذبح نمودى‪ ،‬گوسفند شيرى را ذبح نكن»‪.‬‬
‫بنابراين وى بزغاله ماده و يا بزغاله نرى راگرفته ذبح نمود‪ ،‬و به همسرش گفت‪:‬‬

‫‪38‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫براى ما نان و خمير كن‪ ،‬و تو خودت به نان كردن داناترى‪ .‬آن گاه ابوايوب نصف‬
‫بزغاله را گرفته‪ ،‬پخت‪ ،‬و نصف ديگرش را كباب نمود‪ .‬وقتى كه طعام آماده شد‪ ،‬و‬
‫پيش روى رسول خدا ص و اصحابش گذاشته شد‪ ،‬رسول خدا ص از همان بزغاله‬
‫مقدارى گرفته و آن را روى تكّهاى نان گذاشته گفت‪« :‬اى ابوايوب‪ :‬اين را به فاطمه‬
‫برسان‪ ،‬چون اين چندين روز است كه وى مثل اين را نخورده است»‪ .‬و ابوايوب نزد‬
‫فاطمه رفت‪ .‬هنگامى كه خوردند و سير شدند‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬نان‪ ،‬گوشت‪،‬‬
‫خرماى خشك شده‪ ،‬خرماى نارسيده و نو رسيد ‪ -‬و چشم هايش اشك زد ‪ ، -‬سوگند‬
‫به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬اين همان نعيمى است كه از آن در روز قيامت‬
‫پرسيده مىشويد»‪.‬‬
‫اين عمل بر اصحاب وى گران تمام شد‪،‬در حال فرمود‪« :‬هنگامى مثل اين را يافتيد‪،‬‬
‫َ‬
‫وقتى كه دستهاى خود را پيش مىآوريد‪ ،‬بگوييد‪ :‬بسمالل ّه "به نام خدا"‪ ،‬وقتى كه سير‬
‫َ‬
‫شديد بگوييد‪( :‬الحمدلل ّه الذى هو اشبعنا و انعم علينا فافضل) ؛ "ستايش خدايى‬
‫راست كه او ما را سير نمود‪ ،‬و بر ما نعمت فرمود‪ ،‬و آن را بهتر گردانيد"‪ ،‬چون اين‬
‫(دعا) براى اين (نوع طعام) كافى است»‪ .‬هنگامى كه برخاست به ابوايوب گفت‪:‬‬
‫«فردا نزد ما بيا»‪ ،‬و هر كسى كه كار پسنديدهاى را برايش انجام مىداد‪ ،‬دوست‬
‫مىداشت كه وى را پاداش دهد‪( ،‬راوى) مىگويد‪ :‬ابوايوب آن را نشنيد‪ ،‬عمر گفت‪:‬‬
‫رسول خدا ص تو را دستور مىدهد تا فردا نزدش بيايى‪ .‬موصوف فردا نزد رسول خدا‬
‫ص آمد‪ ،‬و او كنيز خود را به او داده گفت‪« :‬اى ايّوب با وى رفتار خوب نما چون ما تا‬
‫وقتى كه نزد ما بود جز خير نديدهايم» وقتى كه ابو ايّوب او را نزد رسول خدا ص‬
‫آورد‪ ،‬گفت‪ :‬براى سفارش رسول خدا ص وجه بهترى جز اين كه او را آزاد كنم‬
‫نمىيابم‪ ،‬و آزادش نمود‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )431/3‬آمده است‪.‬‬
‫و اين را بزار‪ ،‬ابويعلى‪ ،‬عقيلى‪ ،‬ابن مردويه‪ ،‬بيهقى در الدلئل و سعيد بن منصور از‬
‫َ‬
‫ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نمودهاند‪ ،‬كه وى از عمربن الخطاب شنيد كه‬
‫مىگفت‪ :‬رسول خدا ص در چاشتگاه بيرون آمد‪ ،‬و ابوبكر را در مسجد يافت و‬
‫فرمود‪« :‬چه چيز تو را در اين ساعت بيرون نموده است؟» پاسخ داد‪ :‬اى رسول خدا!‬
‫مرا همان چيزى بيرون نموده است كه تو را بيرون كرده است‪( .‬در اين وقت)‬
‫عمربن الخطاب آمد‪ ،‬رسول خدا ص پرسيد‪« :‬اى ابن خطاب تو را چه بيرون نموده‬
‫است؟» گفت‪ :‬همان چيزى كه شما دو تن را بيرون نموده‪ ،‬مرا نيز بيرون كرده‬
‫است‪ .‬آن گاه عمر نشست‪ ،‬و رسول خدا ص خود را به طرف آن دو گردانيده براى‬
‫شان صحبت كرد و فرمود‪« :‬آيا شما دو تن توانايى آن را داريد كه به نخلستان رفته‪،‬‬
‫در آنجا از طعام و نوشيدنى و سايه استفاده نماييد؟» و افزود‪« :‬همراه ما به منزل‬
‫ابوالهيثم بن تيهان انصارى برويد»‪ ...‬و حديث را به طول آن‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‬
‫‪ )40/4‬آمده‪ ،‬متذكر گرديده است‪ .‬و اين را مسلم به اختصار روايت نموده‪ ،‬و از آن‬
‫مرد انصارى نام نبرده است‪ ،‬و اين چنين اين را مالك به شكل (بلغنى)‪« 1‬برايم‬
‫رسيد» به اختصار روايت نموده‪ .‬حافظ منذرى (‪ )167/5‬مىگويد‪ :‬ظاهر اين است كه‬
‫صه يكبار با ابوالهيثم‪ ،‬و بار ديگر با ابوايوب اتفاق افتاده است‪.‬‬
‫اين ق ّ‬
‫َ‬
‫گرسنگى على و فاطمه (رضىالل ّهعنهما)‬
‫َ‬
‫طبرانى ‪ -‬به اسناد حسن ‪ -‬از فاطمه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه رسول خدا ص‬
‫روزى نزدش آمده پرسيد‪« :‬پسرانم كجايند؟» ‪ -‬حسن و حسين ‪ -‬فاطمه پاسخ داد‪:‬‬
‫درحالى صبح نموديم كه هيچ چيزى كه چشندهاى آن را بچشد در خانه ما نبود‪ ،‬على‬
‫اينكه محدث بگويد‪ :‬برايم رسيد‪ ،‬و سند را ذكر ننمايد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪39‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گفت‪ :‬من آنها را با خود مىبرم‪ ،‬چون مىترسم كه آنها نزد تو گريه كنند‪ ،‬و نزدت چيزى‬
‫نيست‪ ،‬و نزد فلن يهودى رفت‪ .‬رسول خدا ص به سوى وى به راه افتاد‪ ،‬و آن دو تن‬
‫را در حوضى‪ 1‬دريافت كه بازى مىكردند‪ ،‬و در پيش روى شان باقيماندهاى از خرما‬
‫قرار داشت‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬اى على! آيا پسرانم را قبل از اين كه گرمى‬
‫شديد شود برنمىگردانى؟» على پاسخ داد‪ :‬ما در حالى صبح نموديم كه در خانه‬
‫چيزى نبود‪ ،‬اى رسول خدا! اگر بنشينى تا براى فاطمه از باقى مانده خرما جمع كنم‪،‬‬
‫بهتر مىشود‪ .‬آن گاه رسول خدا ص نشست‪ ،‬و او براى فاطمه از باقى مانده خرما‬
‫جمع نمود‪ ،‬سپس آن را در پارچهاى قرار داد و برگشت‪ ،‬و رسول خدا ص يكى از آنها‬
‫را حمل نمود‪ ،‬و على ديگرشان را و آن دو را برگرداندند‪ .‬اين چنين در الترغيب (‬
‫‪ )171/5‬آمده‪ .‬و هيثمى (‪ )316/10‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪.‬‬
‫و هناد از عطا روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به من خبر داده شد كه على گفت‪:‬‬
‫روزهاى چندى چنان درنگ نموديم كه نه نزد ما چيزى بود و نه نزد پيامبر ص‪ ،‬بيرون‬
‫گرديدم و به دينارى برخوردم كه در راه افتاده بود‪ ،‬اندكى مكث كردم و با خود در‬
‫گرفتن يا ترك آن مشورت مىكردم‪ ،‬بعد آن را به خاطر مشكل و سختى كه داشتيم‪،‬‬
‫گرفتم‪ .‬و آن را براى تجار بردم و با آن آرد خريدم‪ ،‬و آن آرد را براى فاطمه آورده‬
‫گفتم‪ :‬خمير كن و نان بپز‪ .‬وى به خمير كردن شروع نمود ‪ -‬و موى پيشانى اش از‬
‫شدّت سختى كه به وى رسيده بود به لب كاسه مىزد ‪ -‬و بعد از آن نان پخت‪ .‬من نزد‬
‫رسول خدا ص آمده او را خبر دادم‪ .‬آن حضرت ص فرمود‪« :‬آن را بخوريد‪ ،‬چون آن‬
‫مد بن كعب‬ ‫رزقى است كه خداوند عزوجل به شما داده است»‪ .‬اين را عدنى از مح ّ‬
‫قرظى به شكل طولنى روايت نموده است‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )328/7‬آمده‪ .‬و اين‬
‫را ابوداود (‪ )240/1‬هم از سهل بن سعد به شكل طولنى روايت كرده‪.‬‬
‫مد بن كعب قرظى روايت نموده كه على فرمود‪ :‬من خود را با‬ ‫و احمد از مح ّ‬
‫رسول خدا ص در حالى دريافتم كه از گرسنگى بر شكمم سنگ مىبستم‪ ،‬و زكات‬
‫مالم به چهل هزار دينار مىرسيد ‪ -‬و در روايتى آمده‪ :‬و زكاتم امروز چهل هزار است‬
‫َ‬
‫‪ ، -‬رجال هر دو روايت صحيح اند‪ ،‬غير از شريك بن عبدالل ّه نخعى‪ ،‬كه حسن الحديث‬
‫مد بن كعب از على اختلف شده است‪ .‬اين چنين‬ ‫مىباشد‪ ،‬وليكن درباره شنيدن مح ّ‬
‫در مجمع الزوائ د هيثمى (‪ )123/9‬آمده است‪.‬‬

‫رسول خدا ص و دستور دادن به ام سليم تا بر گرسنگى صبر نمايد‬


‫َ‬
‫طبرانى از ام سليم (رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه رسول خدا ص به او گفت‪:‬‬
‫مد از ابتداى هفت (روز) چيزى نيست‪ ،‬و در زير‬ ‫«صبر كن ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬در آل مح ّ‬
‫ديگى از آنها از ابتداى سه (روز) آتش افروخته نشده است‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر از‬
‫خداوند بخواهم كه همه كوههاى تهامه را طل بگرداند اين كار را حتما ً مىكند»‪ .‬اين‬
‫چنين در الكنز (‪ )42/4‬آمده‪.‬‬
‫(حكايت سعد در اين باب‪ ،‬و ذكر اين كه او نخستين‬ ‫گرسنگى سعدبن ابى وقاص‬
‫كسى از عرب بوده كه در راه خدا تير انداخته است)‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )93/1‬از سعد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما قومى بوديم‪ ،‬كه در‬
‫مكه به ما همراه با رسول خدا ص شدّت و سختى زندگى مىرسيد‪ ،‬وقتى كه آزمايش‬
‫و سختى به سراغمان آمد‪ ،‬خود را با آن آشنا ساختيم و با مداومت بر آن‪ ،‬به آن‬
‫عادت نموده صبر پيشه كرديم‪ .‬و من خود را با رسول خدا ص در مكه در حالى يافتم‬
‫‪ 1‬در نص «شربه » آمده است‪ ،‬و آن عبارت از حوض كوچكى است كه در بيخ و اطراف درخت‬
‫خرما‪ ،‬به خاطر رسيدن آب به آن حفر مىشود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪40‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه در وقت شب براى بول نمودن بيرون گرديدم‪ ،‬و صداى ترك ترك چيزى را در زير‬
‫ادرار خود شنيدم‪ ،‬متوجه شدم كه قطعهاى از پوست شتر است‪ ،‬آن را برداشتم و‬
‫شستم‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬آن را سوزانيدم‪ ،‬و در ميان دو سنگ قرار دادم (و آرد نمودم)‪،‬‬
‫سپس آن را همانطور خشك به دهان انداخته فرو بردم‪ ،‬و بر آن آب نوشيدم‪ ،‬و سه‬
‫روز را با همان خوردن سپرى كردم‪.‬‬
‫شيخين (بخارى و مسلم) از سعدبن ابى وقاص روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬من‬
‫نخستين كسى از عرب هستم كه در راه خدا تيرى انداختهام‪ .‬و ما با رسول خدا ص‬
‫غزا مىنموديم‪ ،‬و جز برگ درخت حبله و اين سمر‪ 1‬طعام ديگرى نداشتيم‪ ،‬حتى فردى‬
‫از ما چون گوسفند (پشكل) به طرف بيرون مىنشست‪ ،‬كه اجزاى آن به هم خلط‬
‫نمىشد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )179/5‬آمده‪ .‬و ابونعيم آن را در الحليه (‪ ،)18/1‬و‬
‫ابن سعد (‪ )99/3‬مانند آن را‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫گرسنگى مقداد بن اسود و دو تن از همراهانش ن‬


‫ابو نعيم در الحليه (‪ )173/1‬از مقداد بن اسود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من و دو‬
‫تن از همراهانم‪ ،‬كه نزديك بود‪ ،‬شنوايى و بينايى مان از شدّت سختى و رنجى كه‬
‫براى مان رسيده بود از بين برود‪ ،‬آمديم و خود را بر اصحاب رسول خدا ص عرضه‬
‫مىكرديم‪ ،‬ولى هيچ يكى ما را قبول نمىكرد‪ ،‬تا اين كه رسول خدا ص ما را به اقامتگاه‬
‫مد ص در آن وقت سه رأس بز داشتند كه آنها را مىدوشيدند ‪ .-‬و‬ ‫خود برد ‪ -‬آل مح ّ‬
‫رسول خدا ص شير را در ميان ما تقسيم مىنمود‪ ،‬و ما سهم رسول خدا ص را‬
‫مىبرداشتيم‪ .‬وى مىآمد و سلمى مىداد كه بيدار را مىشنوانيد‪ ،‬و خواب رفته را بيدار‬
‫نمىكرد‪ .‬شيطان به من گفت‪ :‬اگر اين جرعه را (كه حق پيامبر ص است) بنوشى‬
‫(بهتر خواهد شد) چون پيامبر خدا ص نزد انصار مىرود و آنها به او هديه مىدهند‪،‬‬
‫شيطان تا وقتى برمن وسوسه نمود كه آن را نوشيدم‪ .‬و هنگامى كه آن را نوشيدم‬
‫مد ص مىآيد و سهم نوشيدنى خود را نمىيابد‪،‬‬ ‫پيشمانم گردانيده گفت‪ :‬چه كردى؟ مح ّ‬
‫و بر تو دعا مىكند و هلك مىشوى‪ .‬آن دو همراهم سهم خود را نوشيدند و به خواب‬
‫رفتند‪ ،‬و مرا خواب نبرد‪ ،‬و بر من عبايى از خودم بود كه وقتى آن را بر سرم‬
‫مىگذاشتم قدمهايم از آن آشكار مىشد‪ ،‬و وقتى كه بر قدم هايم مىگذاشتم سرم‬
‫برهنه مىشد‪ .‬رسول خدا ص تشريف آورد‪ ،‬و آنقدر كه خدا خواسته بودنماز بخواند‪،‬‬
‫نماز خواند‪ ،‬بعد از آن به طرف نوشيدنى خود نگاه كرد‪ ،‬و در آن چيزى را نديد‪ ،‬آن‬
‫گاه دست خود را بلند نمود‪( .‬با خود) گفتم‪ :‬اكنون بر من دعا مىكند و هلك مىشوم‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬آن كس را كه به من طعام داده طعام بده‪ ،‬و آن‬
‫كس را كه به من نوشانيده بنوشان»‪ .‬آن گاه من كارد و عبا را گرفته‪ ،‬به طرف بزها‬
‫رفتم‪ ،‬آنها را مىديدم كه كدام شان چاق است‪ ،‬تا همان را براى رسول خدا ص ذبح‬
‫مد‬‫كنم‪ .‬ناگاه (ديدم) كه پستانهاى همه شان پر از شير است‪ ،‬كاسهاى را از آل مح ّ‬
‫ص گرفتم‪ ،‬كه مىخواستند در آن بدوشند‪ ،‬و در آن دوشيدم تا اين كه لبريز شد‪ .‬بعد از‬
‫آن نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬و او نوشيد‪ ،‬بعد براى من داد و نوشيدم‪ ،‬باز آن را به وى‬
‫دادم و نوشيد‪ ،‬باز به من داد و نوشيدم‪ ،‬بعد از آن خنديدم طورى كه به زمين افتادم‬
‫رسول خداص به من گفت‪« :‬اين يكى از كارهاى ناپسنديدهات است اى مقداد»‪ ،‬من‬
‫شروع به بيان آنچه نمودم كه برايش انجام داده بودم‪ .‬رسول خدا فرمود‪« :‬اين به جز‬
‫رحمتى از خداوند عزوجل چيزى ديگرى نبوده‪ ،‬اگر دو همراهت را بيدار مىكردى‪ ،‬و از‬
‫اين مىنوشيدند بهتر مىشد‪ ».‬گفتم‪ :‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق مبعوث نموده‪ ،‬اين‬
‫دو نوع درختى است كه در باديه مىرويد‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪41‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه تو آن را نوشيدى‪ ،‬و من باقى مانده را نوشيدم‪ ،‬ديگر باكى ندارم كه كى را از‬
‫مردم گذاشتهام‪ .‬وى همچنان از طريق طارق از مقداد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫وقتى كه به مدينه وارد شديم‪ ،‬ما را رسول خدا ص ده ده تن ‪ -‬يعنى در هر خانه ‪-‬‬
‫تقسيم نمود مىگويد‪ :‬من در همان ده تنى بودم كه رسول خدا ص در ميان آنها قرار‬
‫داشت‪ .‬مىافزايد‪ :‬ما جز گوسفندى كه شير آن را تقسيم مىكرديم ديگر چيزى‬
‫نداشتيم‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )174/1‬آمده‪.‬‬

‫گرسنگى ابوهريره‬

‫(ابوهريره و بستن سنگ بر شكمش از گرسنگى)‬


‫احمد از مجاهد روايت نموده‪ :‬كه ابوهريره مىگفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من بر جگرم ‪-‬‬
‫(شكمم) ‪ -‬از شدّت گرسنگى بر زمين تكيه مىكردم‪ ،‬و سنگ را از گرسنگى بر شكمم‬
‫مىبستم‪ .‬و روزى در راه آنها كه از آن بيرون مىرفتند‪ ،‬نشستم‪ ،‬ابوبكر گذشت و او را‬
‫از آيهاى از كتاب خداوند عزوجل پرسيدم‪ ،‬او را فقط به خاطر اين پرسيدم كه مرا با‬
‫خود ببرد ولى اين طور نكرد‪ ،‬بعد عمر گذشت‪ ،‬و او را از آيهاى ازكتاب خداوند‬
‫عزوجل پرسيدم‪ ،‬او را فقط به خاطر اين پرسيدم كه مرا با خود ببرد‪ ،‬ولى اين كار را‬
‫نكرد‪ ،‬آن گاه ابوالقاسم ص عبور نمود‪ ،‬و آنچه را در روى و نفسم بود دانست و‬
‫گفت‪« :‬ابوهريره»‪ ،‬به او گفتم‪ :‬لبيك‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬فرمود‪( « :‬به من) به من‬
‫بپيوند»‪ ،‬من اجازه خواستم‪ ،‬و به من اجازه داد‪ ،‬و شيرى را در يك كاسه يافتم‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬اين شير را از كجا آورديد؟» گفتند‪ :‬فلن ‪ -‬يا آل فلن ‪ -‬آن را‬
‫به ما اهدا نموده است‪ .‬گفت‪« :‬اباهر»‪ ،‬گفتم‪ :‬لبيك‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬فرمود‪« :‬نزد اهل‬
‫صفحه برو‪ ،‬و آنها را نزدم فراخوان»‪ ،‬مىگويد‪ - :‬و اهل صفحه مهمانان اسلم بودند‪،‬‬
‫نه به اهلى پناه برده بودند و نه به مالى‪ ،‬وقتى كه هديهاى براى رسول خدا مىرسيد‪،‬‬
‫خود از آن استفاده مىكرد‪ ،‬و براى آنها نيز از آن مىفرستاد‪ ،‬و وقتى كه برايش صدقه‬
‫مىآمد‪ ،‬بدون اين كه خود از آن استفاده كند‪ ،‬براى آنها مىفرستاد ‪ .-‬ابوهريره مىگويد‪:‬‬
‫اين حرف مرا خفه ساخت‪ ،‬و مىخواستم از آن شير چيزى بنوشم تا توسط آن بقيه‬
‫روز و شبم را با توانايى سپرى نمايم‪ .‬و (باخود) گفتم‪ :‬من فرستاده (رسول خدا)‬
‫هستم‪ ،‬وقتى كه قوم بيايد‪ ،‬اين من هستم كه به آنها مىدهم‪ ،‬و گفتم‪ :‬از اين شير‬
‫چيزى برايم نمىماند! ولى از طاعت خدا و رسولش گزيرى نبود‪ .‬رفتم و آنها را‬
‫فراخواندم‪ ،‬آمدند و اجازه خواستند‪ ،‬و به آنها اجازه داد‪ ،‬و جاهاى خويش را در خانه‬
‫گرفتند‪ .‬بعد از آن رسول خدا ص گفت‪« :‬اباهر»‪ ،‬بگير و به آنها بده»‪ ،‬من كاسه را‬
‫گرفتم‪ ،‬و شروع به دادن آن براى آنها نمودم‪ ،‬آن گاه هر شخص كاسه را مىگرفت و‬
‫مىنوشيد‪ ،‬تا اين كه سير مىشد و باز كاسه را مسترد مىنمود‪ ،‬تا اين كه به آخرين فرد‬
‫آنها رسيدم‪ ،‬و (كاسه را) به رسول خدا ص دادم‪ ،‬وى كاسه را گرفت و آن را در‬
‫دست خود گذاشت و در آن چيزى زيادتى باقى مانده بود‪ ،‬بعد سر خود را بلند نمود‪،‬‬
‫سمى نموده گفت‪« :‬اباهر» گفتم‪ :‬لبيك‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬فرمود‪:‬‬ ‫و به من نگريسته تب ّ‬
‫«من و تو باقى مانديم»‪ .‬گفتم‪ :‬راست گفتى اى رسول خدا‪ ،‬گفت‪« :‬بنشين و‬
‫بنوش»‪ ،‬مىگويد‪ :‬نشستم و نوشيدم‪ ،‬بعد به من گفت‪« :‬بنوش»‪ ،‬و نوشيدم و پياپى به‬
‫من مىگفت‪« :‬بنوش»‪ ،‬و مىنوشيدم‪ ،‬تا اينگفتم‪ :‬نه‪ ،‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق‬
‫مبعوث نموده‪ ،‬جاى رفتن براى آن در خود نمىيابم!! گفت‪« :‬كاسه را براى من بده»‪،‬‬
‫من كاسه را به او دادم‪ ،‬و او از باقى مانده نوشيد‪ .‬اين را همچنين بخارى و ترمذى‬

‫‪42‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫روايت نمودهاند‪ ،‬و ترمذى گفته‪ :‬صحيح است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )101/6‬آمده‪ .‬و‬
‫حاكم آن را روايت نموده مىگويد‪ :‬به شرط بخارى و مسلم صحيح است‪.‬‬

‫شدّت گرسنگى كه دامنگير ابوهريره شد‬


‫ابن حبان در صحيح خود از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سه روز بر من‬
‫گذشت كه در آن چيزى نخوردم‪ ،‬به قصد صفه آمدم‪ ،‬ولى مىافتادم‪ .‬بچهها (با ديدن‬
‫اين حالت) مىگفتند‪ :‬ابوهريره ديوانه شده است‪ .‬مىگويد‪ :‬شروع به صدا كردن آنها‬
‫نموده مىگفتم‪ :‬بلكه شما ديوانگان هستيد‪ ،‬تا اين كه به صفه رسيديم‪ .‬تصادفا ً با‬
‫رسول خدا ص سر خوردم كه دو كاسه نانتر شده‪ 1‬برايش آورده شده بود‪ .‬او اهل‬
‫صفه را بر آن فراخواند‪ ،‬و آنها از آن مىخوردند‪ ،‬من سر خود را بلند مىكردم تا مرا‬
‫صدا كند‪ ،‬تا اين كه قوم برخاست‪ ،‬و در كاسه جز چيز اندكى در نواحى آن باقى‬
‫نماند‪ .‬رسول خدا ص آن را جمع نمود‪ ،‬و يك لقمه جور شد‪ ،‬آن را بر انگشتان خود‬
‫گذاشته فرمود‪« :‬بخور‪ ،‬به نام خدا»‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬من تا‬
‫آن وقت از آن خوردم كه سير شدم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )176/5‬آمده‪.‬‬
‫بخارى و ترمذى از ابن سيرين روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬ما نزد ابوهريره بوديم‪ ،‬و‬
‫بر تن وى دو لباس كتانى سرخ رنگ قرار داشت‪ .‬وى بينى خود را با يكى از آنها پاك‬
‫نموده گفت‪ :‬به‪ ،‬به!! ابوهريره بينى خود را با كتان پاك مىكند‪ ،‬من خود را در حالى‬
‫َ‬
‫يافتم كه در ميان منبر رسول خدا ص و حجره عائشه (رضىالل ّه عنها) بيهوش مىافتادم‬
‫كسى مىآمد‪ ،‬و پاى خود را بر گردنم مىگذاشت‪ 2،‬و گمان مىكرد كه برايم ديوانگى‬
‫پيش آمده است ولى آن حالت فقط بر اثر گرسنگى بود‪ .‬اين چنين در الترغيب (‬
‫‪ )397/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنان ابونعيم در الحليه (‪ )378/1‬و عبدالرزاق مانند آن‪،‬‬
‫روايت نمودهاند‪ ،‬و ابن سعد (‪ )53/4‬مانند اين را روايت نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬من‬
‫خود را در حالى يافتم كه براى اين عفان و دختر غزوان به طعام شكمم و پاپوش‬
‫پايم اجير بودم‪ ،‬وقتى كه سوار مىشدند جلوكش شان مىنمودم‪ ،‬و وقتى كه پايين‬
‫مىآمدند خدمت شان را مىكردم‪ .‬روزى دختر غزوان به من گفت‪ :‬حتما ً آن را پا برهنه‬
‫آب دادن مىبرى‪ ،‬و ايستاده سوار مىشوى‪ .‬ابوهريره مىگويد‪ :‬بعد از آن خداوند او را به‬
‫نكاح من در آورد‪ ،‬و به او گفتم‪ :‬حتما ً آن را پا برهنه آب دادن مىبرى‪ ،‬و ايستاده سوار‬
‫مىشوى‪ .‬و در روايت ديگرى از ابن سعد قبل از ايناز سليم بن حيّان آمده كه گفت‪ :‬از‬
‫پدرم شنيدم كه مىگفت‪ :‬از ابوهريره شنيدم كه مىگويد‪ :‬يتيم بزرگ شدم‪ ،‬مسكين‬
‫هجرت نمودم و براى بسره بنت غزوان به طعام شكمم و كفش پايم اجير بودم‪،‬‬
‫وقتى كه پايين مىآمدند خدمت مىكردم‪ ،‬و وقتى كه سوار مىشدند‪ ،‬جلوكش مىنمودم‪،‬‬
‫بعد خداوند او را به نكاح من درآورد‪ ،‬بنابراين ستايش خدايى راست كه دين را‬
‫شالوده و اساس گردانيد‪ ،‬و ابوهريره را امام‪.‬‬
‫َّ‬
‫احمد ‪ -‬كه راويانش راويان صحيح اند ‪ -‬از عبدالله بن شقيق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫يكسال با ابوهريره در مدينه اقامت نمودم‪ .‬روزى ‪ -‬در حالى كه در حجره‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّه عنها) قرار داشتيم ‪ -‬به من گفت‪ :‬ما خود را در حالى يافتيم كه جز‬
‫چادرهاى خشن ديگر لباسى نداشتيم‪ ،‬و روزهايى بر يكى از ما مىآمد كه در آن‬

‫‪ 1‬در نص ثريد آمده است‪ ،‬ثريد يا ثريده ‪ ،‬تريد‪ ،‬تريت‪ ،‬طعامى از نان خرد كرده در آبگوشت‪ ،‬نانى كه‬
‫در آبگوشت يا شير يا اشكنه خرد وتر كنند را معنا مىدهد‪ ،‬ثرائد و ثرود جمع‪ .‬به نقل از فرهنگ‬
‫عميد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬در ميان عربها چنين مرسوم بوده كه پاى خويش را بر گردن ديوانه و بيهوش مىگذاشتند‪ ،‬تا به‬
‫َ‬
‫هوش آيد‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪43‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫طعامى نمىيافت تا پشت خود را به آن استوار نگه دارد‪ ،‬حتى كه يكى از ما سنگ را‬
‫مىگرفت‪ ،‬و آن را بر شكم خود مىبست‪ ،‬و بعد آن را با لباس خود مىبست تا پشتش‬
‫را استوار نگه دارد‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )177/5‬آمده‪ .‬و هيثمى (‪)321/10‬‬
‫مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيحاند‪ ،‬و نزد احمد همچنين از وى روايت است كه گفت‪:‬‬
‫طعام ما با نبى خداص خرما و آب بود و بس‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬ما اين گندم شما را‬
‫نمىديديم‪ ،‬و نه هم مىدانستيم كه اين چيست؟ و لباس مان با رسول خدا ص فقط‬
‫چادرهاى اعراب بود‪ .‬هيثمى (‪ )321/10‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و بزار‬
‫اين را به اختصار روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫گرسنگى اسماء دختر ابوبكر صديق (رضىالل ّهعنهما)‬
‫َ‬
‫طبرانى از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬يك بار در‬
‫زمينى بودم كه رسول خدا ص آن را در زمين بنى نضير به ابوسلمه و زبير داده بود‪،‬‬
‫و زبير با رسول خدا ص خارج شده بود‪ .‬و ما همسايهاى يهودى داشتيم‪ ،‬او گوسفندى‬
‫را ذبح نمود و پخته شد‪ ،‬و من بوى آن را استشمام نمودم‪ ،‬آن گاه در من چيزى داخل‬
‫گرديد كه آنچنان چيزى هرگز بر من داخل نشده بود‪ ،‬و من به دخترم خديجه حامله‬
‫بودم‪ ،‬و نمىتوانستم صبر كنم‪ .‬روان شدم و نزد زن يهودى رفتم‪ ،‬و از وى آتش‬
‫خواستم تا باشد به من طعام بدهد‪ ،‬و به آتش ضرورتى نداشتم‪ .‬هنگامى كه بوى را‬
‫استشمام نمودم‪ ،‬و آن را ديدم حرصم افزون گرديد‪ ،‬و آتش را خاموش نمودم‪ ،‬باز‬
‫براى بار دوم به طلب آتش آمدم‪ ،‬و باز براى سومين بار‪ ،‬بعد از آن نشستم و گريه‬
‫كردم‪ ،‬و به خداوند دعا نمودم‪ .‬آن گاه شوهر آن زن يهودى آمد و گفت‪ :‬آيا كسى نزد‬
‫شما داخل شده بود؟ زنش پاسخ داد‪ :‬آن عربى براى آتشگيرى (داخل شده) بود‪.‬‬
‫گفت‪ :‬يا من از اين ابدا ً نمىخورم يا اين كه از اين براى وى مىفرستى‪ .‬بعد يك كاسه‬
‫او برايم ارسال نمود‪ ،‬و هيچ چيزى خوشايندتر از آن خوردنى‪ ،‬برايم در روى زمين‬
‫نبود‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )284/4‬آمده‪ .‬و هيثمى (‪ )166/8‬مىگويد‪ :‬در اين روايت‬
‫ابن لهيعه آمده‪ ،‬كه حديث وى حسن مىباشد‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيحاند‪.‬‬

‫گرسنگى عامه اصحاب رسول خدان‬


‫(صحابه كرام و گرسنگى و سرماى شب خندق)‬
‫ابونعيم از ابوجهاد ‪ -‬وى از جمله اصحاب رسول خدا ص بود ‪ -‬روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫پسرش به وى گفت‪ :‬اى پدرم‪ ،‬رسول خدا ص را ديديد‪ ،‬و او را همراهى كرديد!! به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬اگر من وى را مىديدم اين طور و آن طور نمىنمودم‪ .‬پدرش به وى گفت‪:‬‬
‫از خدا بترس‪ ،‬و مستقيم باش‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬ما خود را‬
‫در شب خندق با وى در حالى يافتيم كه مىگفت ‪« :‬كى ميرود و خبر آنها را براى ما‬
‫مىآورد‪ ،‬خداوند او را در روز قيامت رفيق من بگرداند؟» ولى هيچ يك از مردم از‬
‫شدّت گرسنگى و سرمايى كه دچارشان شده بود برنخاست‪ ،‬تا اين كه در بار سوم‬
‫صدا زد‪ :‬اى حذيفه‪ .‬اين را دولبى از اين طريق روايت نموده است‪ .‬اين چنين در‬
‫الصابه (‪ )35/4‬آمده‪ .‬و حديث حذيفه در تحمل سرما‪ ،‬به طول آن به معناى اين‬
‫خواهد آمد‪.‬‬
‫و بزار ‪ -‬به اسناد جيد ‪ -‬از ابن مسعود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خداص آثار‬
‫گرسنگى را در روهاى اصحاب خود مشاهده نمودو گفت‪« :‬بشارت باد! به شما‪ .‬بر‬
‫شما زمانى خواهد آمد‪ ،‬كه براى يكى شما چاشت هم يك كاسه نانتر شده بيايد‪ ،‬و‬
‫شب نيز به مانند آن برايش بيايد»‪ .‬گفتند‪ :‬اى رسول خدا ص ما در آن روز خوب و‬

‫‪44‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بهتر مىباشيم‪ .‬فرمود‪« :‬بلكه شما امروز از آن روز بهتر هستيد»‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )422/3‬آمده‪.‬‬
‫مد بن سيرين روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بر‬ ‫و ابن ابى الدنيا ‪ -‬به اسناد جيد ‪ -‬از مح ّ‬
‫مردى از اصحاب رسول خدا ص سه روز مىگذشت ولى چيزى نمىيافت كه بخورد‪ ،‬و‬
‫پوست را مىگرفت‪ ،‬و آن را كباب كرده مىخورد‪ ،‬و اگر چيزى نمىيافت‪ ،‬سنگى را‬
‫گرفته و كمرش را با آن مىبست‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )179/5‬آمده ‪.‬‬

‫افتادن برخى از صحابه در قيام نماز از فرط گرسنگى و ناتوانى‬


‫ترمذى ‪ -‬كه آن را صحيح دانسته ‪ -‬و ابن حبان در صحيح خود از فضاله بن عبيد‬
‫روايت نمودهاند‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص براى مردم نماز مىخواند‪ ،‬بعضى مردانى‬
‫كه در نماز ايستاده بودند از فرط گرسنگى و ناتوانى مىافتادند ‪ -‬اينها اصحاب صفّه‬
‫بودند ‪ -‬به حدّى كه اعراب‪ 1‬مىگفتند‪ :‬اينان ديوانگانند‪ .‬وقتى كه رسول خدا ص نماز را‬
‫مىخواند‪ ،‬به سوى آنها برگشته مىگفت‪« :‬اگر بدانيد كه نزد خداوند براى تان چيست‪،‬‬
‫حتما ً دوست خواهيد داشت‪ ،‬كه فقر و حاجتمندى تان افزون گردد»‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )176/5‬آمده‪ .‬و اين را ابونعيم در الحليه (‪ )339/1‬به اختصار روايت‬
‫نموده است‪.‬‬

‫اصحاب و خوردن برگ در راه خدا (جل جلله) و بعضى حكايتهاى شان در تحمل‬
‫گرسنگى‬
‫طبرانى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هفت تن از اصحاب رسول خدا ص يك‬
‫خرما را مكيدند‪ ،‬و برگهاى افتاده را مىخوردند تا جايى كه گوشههاى دهان شان زخمى‬
‫شد‪ .‬هيثمى (‪ )322/10‬مىگويد‪ :‬در اين خليد بن دعلج آمده و او ضعيف مىباشد‪.‬‬
‫و ابن ماجه ‪ -‬به اسناد صحيح ‪ -‬از ابوهريره روايت نموده‪ :‬آنها كه هفت تن بودند‬
‫دچار گرسنگى شدند‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه رسول خدا ص هفت خرما به من داد‪ ،‬براى هر‬
‫انسان يك خرما‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )178/1‬آمده‪.‬‬
‫و نزد ابن سعد (‪ )329/4‬از ابوهريره روايت است كه گفت‪ :‬روزى از خانهام به‬
‫طرف مسجد رفتم‪ ،‬و فقط گرسنگى مرا بيرون ساخته بود‪ ،‬و تنى چند از اصحاب‬
‫رسول خدا ص را يافتم‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬اى ابوهريره در اين ساعت چه چيز تو را بيرون‬
‫ساخته است؟ گفتم‪ :‬گرسنگى‪ .‬گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما را نيز همين طور‪ .‬آن گاه‬
‫برخاستيم و نزد رسول خدا ص رفتيم‪ .‬گفت‪« :‬در اين ساعت چه شما را آورده‬
‫است؟» گفتيم‪ :‬اى رسول خدا ص‪ ،‬ما را گرسنگى آورده است!! مىگويد‪ :‬رسول خدا‬
‫ص طبقى را كه در آن خرما بود‪ ،‬خواست‪ ،‬و براى هر يكى از ما دو خرما داد و‬
‫فرمود‪« :‬اين دو خرما را بخوريد و بر آنها آب بنوشيد‪ ،‬اين دو خرما امروز براى تان‬
‫كفايت مىكند»‪ .‬ابوهريره مىگويد‪ :‬من يك خرما را خوردم و ديگر آن را در جاى بستن‬
‫شلوارم گذاشتم‪ .‬رسول خدا ص‪ :‬گفت «ابوهريره‪ ،‬چرا اين خرما را برداشتى؟»‬
‫پاسخ دادم‪ :‬آن را براى مادرم برداشتم‪ .‬گفت‪« :‬آن را بخور‪ ،‬ما به او دو خرما خواهيم‬
‫داد»‪ ،‬و به او ‪( -‬مادرم) ‪ -‬دو خرما داد‪.‬‬
‫و بخارى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص به سوى خندق خارج‬
‫گرديد‪ ،‬و متوجه شد كه مهاجرين و انصار در يك صبحگاه سرد مشغول حفر (خندق)‬
‫اند‪ ،‬و برده هايى هم براى خود نداشتند كه اين كار را براى آنها انجام دهند‪ ،‬هنگامى‬
‫كه پيامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنها را مشاهده نمود چنين فرمود‪:‬‬
‫باديه نشينان‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪45‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اللهم ان العيش عيش الخره‬


‫فاغفر النصار والمهاجره‬
‫«بار خدايا‪ ،‬زندگى‪ ،‬زندگى آخرت است‪ ،‬پس تو انصار و مهاجرين را مغفرت نما»‪.‬‬
‫آنها در پاسخ به وى گفتند‪:‬‬
‫نحن الذين بايعوا محمداً‬
‫على الجهاد ما بقينا ابداً‬
‫مد ص بر جهاد بيعت نمودهايم‪».‬‬ ‫«ما كسانى هستيم‪ ،‬كه تا زنده و باقى هستيم‪ ،‬با مح ّ‬
‫و نزد وى همچنين از انس روايت است كه گفت‪ :‬مهاجرين و انصار خندق را در‬
‫اطراف مدينه حفر مىنودند‪ ،‬و خاك را بر پشتهاى خود انتقال داده مىگفتند‪:‬‬
‫نحن الذين بايعوا محمداً‬
‫على السلم ما بقينا أبداً‬
‫مد ص بر اسلم بيعت نمودهايم»‪.‬‬ ‫«ما كسانى هستيم كه تا زنده و باقى هستيم‪ ،‬با مح ّ‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬رسول خدا ص در پاسخ به آنها مىگفت‪:‬‬
‫اللّهم انّه ل خير ال خير الخره‬
‫فبارك فى النصار والمهاجر‬
‫«بار خدايا‪ ،‬خيرى جز خير آخرت نيست‪ ،‬پس انصار و مهاجرين را بركت بده»‪.‬‬
‫وى مىگويد‪ :‬به پرى كفهاى دست براى شان جو آورده مىشد‪ ،‬و براى آنها با روغن (يا‬
‫چربى) بدبوى (با استفاده از جو نوعى از طعام) مهيا مىشد‪ ،‬و در پيش قوم گذارده‬
‫مىشد‪ ،‬و قوم گرسنه ‪،‬و اين طعام هم در دهان بدمزه بود‪ ،‬و هم داراى بوى بد‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )95/4‬آمده است‪.‬‬
‫بخارى همچنين از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما روزى خندق حفر مىنموديم‪ ،‬كه‬
‫زمين سختى ظاهر شد‪ ،‬نزد رسول خدا ص آمده گفتند‪ :‬اين زمين سختى است كه در‬
‫خندق ظاهر شده است‪ .‬فرمود‪« :‬من مىايم»‪ ،‬بعد در حالى برخاست كه شكمش با‬
‫سنگ بسته شده بود‪ ،‬و سه روز درنگ نموده و در آن چشيدنى را نچشيده بوديم‪ .‬و‬
‫حديث را به طول آن متذكر شده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )97/4‬آمده‪ .‬و نزد طبرانى‬
‫َ‬
‫از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت ست كه گفت‪ :‬رسول خدا ص خندق را حفر نمود‪،‬‬
‫و اصحابش در شكمهاى خود از گرسنگى سنگ بسته بودند‪ ،‬و حديث را متذكر‬
‫گرديده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )100/4‬آمده‪ ،‬و هر دو را در «باب تأييدات و مددهاى‬
‫غيبى براى اصحاب» ذكر خواهيم نمود‪ .‬و حديث جابر را ابن ابى شيبه روايت‬
‫نموده‪ ،‬و در آخر آن گفته‪ :‬و به من خبر داد‪ ،‬كه آنها هشت صد نفر بودند‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )98/4‬آمده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و ابونعيم در الحليه (‪ )179/1‬از عبدالله بن عامر بن ربيعه و او از پدرش روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص ما را به سريه فرستاد‪ ،‬و توشه ديگرى جز يك كيسه‬
‫خرما نداشتيم‪ ،‬كه مسئوولش آن را در ميان ما قبضه قبضه تقسيم نمود‪ ،‬طورى كه‬
‫به يك‪ ،‬يك خرما مىرسيد‪( ،‬راوى) مىگويد‪ :‬يك خرما چه فايده مىكرد؟ گفت‪ :‬اى پسرم‬
‫اين طور نگو‪ ،‬بعد از اين كه ما آن را از دست داديم‪ ،‬آن گاه بدان محتاج گرديديم‪.‬‬
‫اين را همچنين احمد‪ ،‬بزار و طبرانى روايت نمودهاند‪ ،‬هيثمى (‪ )319/10‬مىگويد‪ :‬در‬
‫اين مسعودى آمد‪ ،‬كه مختلط شده‪ ،‬ولى قبل از آن ثقه بود‪.‬‬

‫ابوعبيده و همراهانش و تحمل گرسنگى در سفر‬

‫‪46‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيهقى از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص ما را فرستاد‪ ،‬و ابوعبيده را‬
‫بر ما امير مقرر نمود‪ ،‬و هدف ما روبرو شدن با قافلهاى‪ 1‬از قريش بود‪ ،‬و براى مان‬
‫يك كيسه خرما توشه داد كه غير آن براى چيزى نيافت‪ ،‬و ابوعبيده به ما يك يك خرما‬
‫مىداد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬با آن چه كارى مىكرديد؟ گفت‪ :‬آن را‪ ،‬چنان كه طفل‬
‫مىمكد‪ ،‬مىمكيديم‪ ،‬بعد از آن آب مىنوشيديم‪ ،‬و همان روز مان را تا شب كفايت‬
‫مىنمود‪ .‬و با چوبهاى خويش برگ را مىزديم‪ ،‬سپس آن را با آب خيس مىنموديم و‬
‫مىخورديم‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )276/4‬آمده‪ .‬و در‬
‫باب «تأييدات و مددهاى غيبى براى اصحاب» خواهدآمد‪ .‬و اين را مالك‪ ،‬شيخين ‪-‬‬
‫(بخارى و مسلم) ‪ -‬و غير ايشان روايت نمودهاند‪ ،‬و در روايت آنان آمده‪ :‬آنها سيصد‬
‫تن بودند‪ .‬و اين را طبرانى نيز روايت كرده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬آنها شش صد و ده تن و‬
‫اندى بودند‪ .‬هيثمى (‪ )322/10‬مىگويد‪ :‬در اين زمعه بن صالح آمده و او ضعيف‬
‫مىباشد‪ ،‬و نزد مالك آمده‪ ،‬كه گفت‪ :‬گفتم‪ :‬يك خرما چه مىكرد؟ گفت‪ :‬فقدان آن را‬
‫در وقت تمام شدنش درك نموديم‪.‬‬

‫رسول خدا ص و اصحاب‪ ،‬و تحمل گرسنگى در غزوه تهامه‬


‫بزار و طبرانى ‪ -‬كه رجالش ثقهاند ‪ -‬از ابوحبيش غفارى روايت نمودهاند كه‪ :‬وى در‬
‫غزوه تهامه‪ ،‬با رسول خدا ص بود‪( ،‬وى مىافزايد) در خيمهاى قرار داشتيم كه صحابه‬
‫نزد رسول خدا ص آمده گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬گرسنگى ما را رنج مىدهد‪ ،‬به ما‬
‫اجازه بده تا شترهاى سوارى را بخوريم‪ .‬فرمود‪« :‬بلى»‪ .‬اين قضيه به عمربن‬
‫الخطاب خبر داده شد‪ ،‬موصوف نزد پيامبر خدا ص آمده گفت‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬چه‬
‫كردى؟ مردم را دستور دادى تا شترهاى سوار را ذبح نمايند‪ ،‬با اين حال بر چه سوار‬
‫مىشوند؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬اى ابن خطاب تو چه نظرى دارى؟» گفت‪ :‬من بر اين‬
‫نظر هستم كه ايشان را امر كنى تا باقيمانده توشههاى خود را بياورند‪ ،‬و آن را در‬
‫كاسهاى جمع نمايى‪ ،‬و سپس خداوند را براى ايشان دعا كنى‪ .‬رسول خدا ص ايشان‬
‫را امر نمود‪ ،‬و آنها باقيمانده توشههاى خود را در كاسهاى قرار دادند‪ ،‬بعد از آن براى‬
‫آنها دعا نموده‪ ،‬گفت‪« :‬خرجينهاى خود را بياوريد‪ ».‬و هر انسانى از آنها خرجين خود‬
‫را پرنمود‪ ...‬و حديث را ذكر نموده‪ ،‬اين چنين در هيثمى (‪ )303/10‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و نزد ابويعلى از عمر بن الخطاب روايت است كه گفت‪ :‬با رسولالل ّه ص در‬
‫غزوهاى بوديم‪ ،‬گفتيم‪ :‬اى رسول خدا دشمن فرا رسيده است‪ ،‬آنها سيراند و مردم‬
‫(ما) گرسنهاند‪ ،‬انصار گفتند‪ :‬آيا شترهاى آبكش مان را نكشيم‪ ،‬و آن را براى مردم‬
‫طعام ندهيم؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬هر كسى كه نزدش باقيمانده طعام باشد‪ ،‬بايد‬
‫آن را بياورد»‪ .‬آن گه شروع كردند‪ ،‬مردى يك مشت و يك صاع و زياد و كم آوردند‪ ،‬و‬
‫همه آنچه كه در لشكر بود بيست و چند صاع‪ 2‬گرديد‪ .‬رسول خدا ص در پهلوى آن‬
‫نشست و به بركت دعا نمود‪ .‬و پيامبر ص فرمود‪« :‬بگيريد و نخوريد»‪ .‬آن گاه هر مرد‬
‫در توشه دان‪ 3‬خود‪ ،‬و در جوال خود مىگرفت‪ ،‬به اين صورت خرجينهاى خود را پر‬
‫كردند حتى كه مردى آستين پيراهن خود را مىبست و آن را پر مىنمود‪ ،‬و (از گرفتن)‬
‫فارغ گرديدند‪ ،‬و طعام چنان كه بود باقى ماند‪ .‬بعد از آن رسول خدا ص فرمود‪:‬‬

‫‪ 1‬هدف قافله تجارتى است‪ ،‬نه لشكرى‪ .‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬صاع پيمانه ييست كه احكام اسلم از كفّاره و فطريه بر آن جارى است‪ ،‬و معادل چهار مد‪ ،‬يا سه‬
‫كيلوگرم است‪ .‬به نقل از فرهنگ عميد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬در نص جراب استعمال شده است‪ .‬و آن ظرفى است كه از پوست درست مىكنند‪ ،‬و بدان‪ ،‬توشه‬
‫دان يا خريطه نيز گفته مىشود‪ ،‬و در كشورما در زبان عاميه به آن جوال هم مىگويند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪47‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫«شهادت مىدهم كه معبوى جز خدا نيست‪ ،‬و من رسول خدا هستم‪ ،‬هر بنده حقجو‬
‫كه اين را بياورد‪ ،‬خداوند او را ازگرمى آتش نگه مىدارد»‪ .‬هيثمى (‪ )304/8‬مىگويد‪:‬‬
‫َ‬
‫در اين عاصم بن عبيدالل ّه عمرى آمده‪ ،‬او را عجلى ثقه دانسته‪ ،‬و گروهى ضعيفش‬
‫دانستهاند‪ .‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫حكايت زنى كه برخى اصحاب را در روز جمعه طعام مىداد‬


‫بخارى از سهل بن سعد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬زنى در ما بود‪ ،‬كه در مزرعه خود‬
‫چغندر مىكاشت‪ .‬چون روز جمعه فرا مىرسيد ريشههاى چغندر را مىچيد و آن را در‬
‫ديگى مىانداخت‪ ،‬بعد از آن مشتى از جو را گرفته آرد مىكرد‪ ،‬و بيخهاى چغندر مانند‬
‫استخوان گوشت دار مىگرديد‪ .‬سهل مىگويد‪ :‬مااز نماز جمعه به طرف وى برمى‬
‫گشتيم و به او سلم مىداديم‪ ،‬و آن غذا را براى ما پيش مىنمود‪ ،‬و ما به خاطر همان‬
‫طعام وى روز جمعه را تمنا مىنموديم‪ .‬و در روايتى آمده‪ :‬در آن نه چرب بود و نه‬
‫روغن دار و ما به فرارسيدن روز جمعه خوشحال مىشديم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‬
‫‪ )173/5‬آمده‪.‬‬

‫صحابه و خوردن ملخ‪ ،‬و اين كه آنها در جاهليت نان گندم را نخورده بودند‬
‫ابن سعد (‪ )36/4‬از ابن ابى اوفى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با رسول خدا ص هفت‬
‫غزا نموديم‪ ،‬كه در آنها ملخ را مىخورديم‪ .‬و اين را ابونعيم در الحليه (‪ )242/7‬از ابن‬
‫ابى اوفى به مانند اين روايت نموده است‪.‬‬
‫و طبرانى ‪ -‬كه راويانش راويان صحيح اند ‪ -‬از ابوبرزه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫غزوهاى بوديم‪ ،‬و با گروهى از مشركين روبرو شديم‪ ،‬و آنها را از خاكستر گرم شان‬
‫(كه در آن نان پخته مىنمودند) عقب رانديم‪ .‬به آنجا رسيديم و شروع به خوردن از آن‬
‫نموديم‪ ،‬ما در جاهليت مىشنيديم كه هر كسى نان را بخورد چاق مىشود‪ .‬هنگامى كه‬
‫آن نان را خورديم هر يكى از ما به پهلوهاى خود نگاه مىكرد كه آيا چاق شده؟! اين‬
‫چنين در الترغيب (‪ )177/5‬آمده‪ .‬هيثمى (‪ )324/10‬مىگويد‪ :‬و در روايتى آمده‪ :‬ما در‬
‫روز خيبر با رسول خدا ص بوديم‪ ،‬و آنها را از نان سفيد و پاك (و بى سبوس) شان‬
‫عقب رانديم‪ .‬همه اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و نزد‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )307/6‬از ابوهريره روايت است كه گفت‪ :‬هنگامى كه خيبر را‬
‫فتح نموديم‪ ،‬از نزد گروهى از يهود عبور نموديم كه در جايى براى خود در خاكستر‬
‫گرم نان مىپختند‪ ،‬ما آنها را از آنجا رانديم‪ .‬بعد از آن (آن نانها را) در ميان خود تقسيم‬
‫نموديم‪ ،‬و براى من تكّهاى از آن رسيد كه قسمتى از آن سوخته بود‪ .‬مىگويد‪ :‬و‬
‫شنيده بودم‪ ،‬كه هر كه نان را بخورد چاق مىشود‪ ،‬بعد من آن را خوردم به پهلوهاى‬
‫خود نگاه كردم كه آيا چاق شدهام؟!‬

‫تحمل شدّت تشنگى در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬

‫اصحاب ن و مواجه شدن با شدّت تشنگى در غزوه تبوك‬


‫َ‬
‫ابن وهب با اسناد به ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه به عمربن الخطاب‬
‫گفته شد‪ :‬از كيفيت ساعت سختى‪ 1‬براى ما صحبت كن‪ ،‬عمر گفت‪ :‬در گرماى‬

‫‪ 1‬اشاره به همان آيه قرآن است‪ ،‬كه با تصوير از چگونگى جنگ تبوك كه در ماه رجب سال نهم‬
‫َ‬
‫هجرت اتفاق افتاده بود‪ ،‬از آن چنين ياد نموده است‪( :‬لقد تابالل ّه على النبى و المهاجرين والنصار‬
‫الذين اتبعوه فى ساعه العسره ‪( )...‬التوبه‪)117 :‬‬

‫‪48‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شديدى به سوى تبوك بيرون شديم‪ ،‬و در جايى پياده شديم‪ ،‬در آنجا تشنگى به ما‬
‫دست داد‪ ،‬تا جايى كه گمان نموديم گردن هايمان قطع خواهد شد‪ ،‬به حدّى كه يكى‬
‫از ما به جستجو در اقامتگاه خود مىرفت‪ ،‬و قبل از اين كه برگردد‪ ،‬گمان مىنمود‬
‫گردنش قطع خواهد شد‪ ،‬حتى مردى از ما شتر خود را ذبح مىنمود‪ ،‬و پا روى آن را‬
‫مىفشرد و آب به دست آمده از آن را مىنوشيد‪ ،‬و بعد بقيه آن را بر جگر خود‬
‫مىگذاشت‪ .‬ابوبكر صدّيق گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬خداوند در دعا به تو عادت خير‬
‫داده است‪ ،‬بنابراين نزد خداوند براى ما دعا كن‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬آيا آن را‬
‫دوست دارى؟» گفت‪ :‬بلى‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه دستهاى خود را به سوى آسمان بلند‬
‫نمود‪ ،‬و هنوز آن را برنگردانيده بود‪ ،‬كه آسمان با باران اندكى پاسخ داد‪ ،‬و بعد خوب‬
‫باريد‪ .‬آنها آنچه را با خود داشتند‪ ،‬پر نمودند‪ ،‬بعد از آن رفتيم (تا باران را) ببينيم‪،‬‬
‫ديديم كه از قرارگاه تجاوز نكرده بود‪ .‬اسناد اين جيد است‪ ،‬ولى اخراجش نكردهاند‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )9/5‬آمده‪ .‬و اين را ابن جرير از يونس از ابن وهب به اسناد‬
‫خود‪ ،‬مانند آن‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن كثير (‪ )396/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬اين‬
‫را بزار‪ ،‬و طبرانى در الوسط نيز روايت كردهاند‪ .‬هيثمى (‪ )194/6‬مىگويد‪ :‬رجال‬
‫بزار ثقهاند‪.‬‬

‫حارث‪ ،‬عكرمه‪ ،‬عيّاش و تحمل تشنگى در روز يرموك‬


‫ابونعيم و ابن عساكر از حبيب بن ابى ثابت روايت نمودهاند كه‪ :‬حارث بن هشام‪،‬‬
‫عكرمه بن ابى جهل و عيّاش بن ابى ربيعه ن در روز يرموك مجروح گرديدند‪ ،‬طورى‬
‫كهجاى خود نمىتوانستند برخيزند‪ .‬آن گاه حارث بن هشام خواست تا آب بنوشد‪ ،‬در‬
‫اينموقع عكرمه به سوى او نگاه كرد‪ ،‬حارث گفت‪ :‬آن را به كرمه بده هنگامى كه‬
‫عكرمه آن را گرفت‪ .‬عيّاش به سوى آن نظر كرد‪ .‬عكرمه گفت‪ :‬آن را به عيّاش بده‪.‬‬
‫تا هنوز به عياش نرسيده بود كه درگذشت‪ ،‬و قبل از اين كه آب به يكى از آنها برسد‪،‬‬
‫همه جان دادند‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )310/5‬آمده‪ .‬و حاكم اين را در المستدرك‬
‫(‪ )242/3‬به مانند آن روايت كرده‪ .‬و زبير آن را از عمويش و او از پدربزرگش‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن مصعب روايت نموده‪ ،‬و به معناى اين را متذكر شده‪ ،‬مگر اين كه وى‬
‫در بدل عياش‪ ،‬سهيل بن عمرو را قرار داده است‪ .‬و ابن سعد اين را از حبيب‪ ،‬مانند‬
‫روايت ابونعيم روايت كرده‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )150/3‬آمده است‪.‬‬

‫ابوعمرو انصارى و تحمل تشنگى در راه خدا‬


‫مد بن حنفيه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوعمرو انصارى را ‪ -‬كه بدرى‪،‬‬ ‫طبرانى از مح ّ‬
‫عقبى‪ ،‬احدى‪ 1‬و روزه دار بود ‪ -‬ديدم‪ ،‬كه از تشنگى به خود مىپيچد‪ ،‬و به غلم خود‬
‫مىگويد‪ :‬واى بر تو‪ ،،‬سپر را بر من بگير‪ ،‬غلم او را در پوشش سپر قرار داد‪ ،‬و او‬
‫تيرى را به ضعف بيرون آورد‪ ،‬و سه تير انداخت‪ ،‬سپس گفت‪ :‬از رسول خدا ص‬
‫شنيدم كه مىگفت‪« :‬كسى كه در راه خدا تيرى اندازد‪ ،‬به هدف برسد يا نرسد‪ ،‬روز‬
‫قيامت آن تير براى وى نورى مىباشد»‪ .‬و قبل از غروب آفتاب به قتل رسيد‪ .‬اين‬
‫چنين در الترغيب (‪ )404/2‬آمده‪ .‬و حاكم (‪ )395/3‬آن را روايت كرده‪ ،‬و در روايتى‬
‫آمده‪ :‬واى بر تو‪ ،‬بر من آب بپاش‪ ،‬و غلم بر او آب پاشيد‪.‬‬

‫ترجمه‪« :‬خداوند رحمت خود را شامل حال پيامبر‪ ،‬و مهاجرين و انصار كه در زمان عسرت و تنگى‬
‫از وى پيروى كردند نمود‪ .»...‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬يعنى در غزوههاى بدر‪ ،‬احد و بيعت عقبه اشتراك نموده بود‪.‬‬

‫‪49‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫تحمل شدّت سردى در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬

‫صحابه و حفر نمودن حفره در غزوهاى از شدّت سرما‬


‫احمد‪ ،‬نسائى و طبرانى از ابوريحانه روايت نمودهاند كه‪ :‬وى در غزوهاى با رسول‬
‫خدا ص بود‪ .‬مىگويد‪ :‬ما شبى در جاى بلندى جاى گرفتيم و سرماى شديدى به ما‬
‫رسيد‪ ،‬حتى مردانى را ديدم كه هر يكى از آنها حفرهاى را مىكند‪ ،‬و در آن داخل شده‬
‫سپرش را بر خود مىانداخت‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص اين را ديد فرمود‪« :‬كى از ما‬
‫امشب حراست و نگهبانى مىكند تا من برايش دعايى كنم كه فضل آن را به دست‬
‫آورد؟»‪ .‬آن گاه مردى از انصار برخاست و گفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ .‬فرمود‪« :‬تو‬
‫كيستى؟» گفت‪ :‬فلن‪ .‬فرمود‪« :‬نزديك شو»‪ ،‬وى نزديك گرديد‪ ،‬و رسول خدا ص‬
‫لباس وى را گرفت و دعا را آغاز نمود‪ .‬هنگامى كه شنيدم‪ ،‬گفتم‪ :‬من هم مرد (اين‬
‫كار) هستم‪ .‬پرسيد‪« :‬تو كيستى؟» گفت‪ :1‬ابوريحانه‪ .‬مىافزايد‪ :‬و برايم دعايى پايينتر‬
‫از دوستم نمود‪ ،‬و بعد از آن گفت‪« :‬بر چشمى كه در راه خدا حراست نموده باشد‬
‫آتش حرام گردانيده شده است»‪ .‬الحديث‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )256/2‬آمده‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )287/5‬مىگويد‪ :‬رجال احمد ثقهاند‪ .‬و بيهقى (‪ )149/9‬نيز مانند آن را روايت‬
‫كرده‪ .‬و در اين باب حديث حذيفه نيز هست‪ ،‬كه خواهد آمد‪.‬‬

‫تحمل قلّت لباس در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬

‫تكفين حمزه‬
‫طبرانى از خبّاب بن ارت روايت نموده كه (مىگويد)‪ :‬من حمزه را ديدم‪ ،‬كه براى‬
‫تكفينش غير از عبايى ديگر لباسى نيافتيم‪ ،‬هنگامى با آن پايش را مىپوشانيديم سرش‬
‫بيرون مىشد‪ ،‬وقتى سرش را مىپوشانديم پاهايش برهنه مىگرديد‪ ،‬بنابراين سرش را‬
‫پوشانيديم‪ ،‬بر پاهايش اذخر‪ 2‬گذاشتيم‪ .‬اين چنين در المنتخب (‪ )170/5‬آمده‪.‬‬

‫حكايت شرحبيل بن حسنه با رسول خدا ص در اين باب‬


‫َ‬
‫طبرانى و بيهقى از شفّاء بنت عبدالل ّه رضی الله عنها روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬براى‬
‫طلب نمودن (صدقه) نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬او شروع به معذرت خواهى نمود و‬
‫من ملمتش مىكردم‪ .‬وقت نماز فرا رسيد‪ ،‬بيرون رفتم و نزد دخترم‪ ،‬كه همسر‬
‫شرحبيل بن حسنه بود‪ ،‬رفتم و شرحبيل را داخل خانه يافته گفتم‪ :‬نماز فرا رسيده و‬
‫تو در خانه هستى؟! و شروع به ملمت نمودنش كردم‪ .‬گفت‪ :‬اى خاله‪ ،‬مرا ملمت‬
‫مكن‪ ،‬چون يك لباس داشتم‪ ،‬آن را رسول خدا ص به عاريت گرفته است‪ .‬بعد گفتم‪:‬‬
‫پدر و مادرم فدايش‪ ،‬من او را از ابتداى امروز ملمت مىكردم‪ ،‬در حالى كه اين‬
‫حالش است و من نمىدانم!! شرحبيل گفت‪ :‬آن هم لباسى است كه ما وصلهاش‬
‫زدهايم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )396/3‬آمده‪ .‬و آن را همچنان ابن عساكر‪ ،‬چنان كه‬
‫در الكنز (‪ )41/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و ابن ابى عاصم و از طريق وى ابونعيم‪ ،‬چنان‬
‫كه در الصابه (‪ )342/4‬آمده‪ ،‬آن را روايت نمودهاند‪ ،‬و (در الصابه ) گفته است‪ :‬در‬

‫‪ 1‬اينجا در نص «قال» آمده است‪ ،‬كه ترجمه آن «گفت» مىشود وممكن درست «قلت»‪« ،‬گفتم»‬
‫َ‬
‫باشد‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬اذخر گياهى است خوشبو با شاخههاى باريك‪ ،‬برگهايش ريز و سرخ رنگ يا زرد و تند بو مىباشد‪،‬‬
‫شكوفههاى سفيد دارد‪ ،‬و ريشهاش ستبر است‪ ،‬و در پوشش خانه از بالى چوب نيز استفاده‬
‫مىشود‪ .‬به نقل از فرهنگ عميد و پاورقى كتاب‪ .‬م‪.‬‬

‫‪50‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سند آن عبدالوهاب بن ضحاك آمده‪ ،‬كه واهى مىباشد‪ .‬اين را همچنان ابن منده‪ ،‬چنان‬
‫كه در الصابه (‪ )271/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و حاكم آن را در المستدرك (‪)58/4‬‬
‫روايت كرده است‪.‬‬

‫و تحمل نمودن قلّت لباس‪ ،‬و بشارت جبرئيل عليه السلم براى او به اين‬ ‫ابوبكر‬
‫خاطر‬
‫َّ‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )105/7‬از ابن عمر(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در‬
‫حالى كه رسول خدا ص نشسته بود‪ ،‬و ابوبكر صدّيق ‪ -‬عبايى بر دوش داشت و آن‬
‫سلم بر وى‬ ‫را با خارى در سينهاش بسته بود ‪ -‬نزدش قرار داشت‪ ،‬جبرئيل عليه ال ّ‬
‫‪1‬‬

‫نازل گرديده‪ ،‬سلم خداوندى را به وى تقديم داشت و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ :‬چرا‬
‫ابوبكر را به اين حالت مىبينم كه عبايى را بر دوش دارد‪ ،‬و آن را با خارى در سينهاش‬
‫بسته است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى جبرئيل‪ ،‬او مال خود را قبل از فتح بر من‬
‫انفاق نموده است»‪ .‬جبرئيل گفت‪ :‬از طرف خداوند به وى سلم برسان و به او بگو‪:‬‬
‫پروردگارت به تومى گويد‪ :‬آيا تو در اين فقرت از من راضى هستى يا خشمگين؟‬
‫رسول خدا ص به ابوبكر ملتفت شده گفت‪« :‬اى ابوبكر‪ :‬اين جبرئيل است‪ ،‬از‬
‫طرف خداوند به تو سلم مىرساند‪ ،‬ومى گويد‪ :‬آيا تو از من در اين فقرت راضى‬
‫هستى يا خشمگين؟» ابوبكر گريه نموده گفت‪ :‬آيا بر پروردگارم غضب شوم؟! من‬
‫از پروردگارم راضى هستم‪ ،‬من از پروردگارم راضى هستم‪ .‬و اين را همچنان ابونعيم‬
‫در فضايل صحابه از ابوهريره به معناى آن روايت نموده است‪ ،‬ابن كثير مىگويد‪ :‬در‬
‫اين حديث غرابت شديد است‪ ،‬و شيخ طبرانى عبدالرحمن بن معاويه عتبى‪ ،‬و شيخ او‬
‫مد بن نصر فارسى را نمىشناسم‪ ،‬و كسى را هم نديدم كه آن دو را ذكر نموده‬ ‫مح ّ‬
‫باشد‪ .‬اين چنين در منتخب كنز العمال (‪ )353/4‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫على و فاطمه(رضىالل ّهعنهما) و تحمل قلت لباس‬
‫هنّاد و دينورى از شعبى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬على فرمود‪ :‬با فاطمه دختر‬
‫مد ص ازدواج نمودم‪ ،‬من و او جز يك پوست قوچ كه از طرف شب بر آن‬ ‫مح ّ‬
‫مىخوابيديم‪ ،‬و از طرف روز شتر آبكش مان را بر آن علف مىداديم‪ ،‬ديگر فرشى‬
‫نداشتيم‪ ،‬و جز وى ‪ -‬فاطمه ‪ -‬ديگر خادمى هم نداشتم‪ .‬اين چنين در الكنز )‪(133/7‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫صحابه و تحمل لباس پشمى و مداومت برخوردن خرما و آب‬


‫ابوداود‪ ،‬ترمذى ‪ -‬كه آن را صحيح دانسته ‪ -‬و ابنماجه از ابن ماجه برده روايت‬
‫نمودهاند كه گفت‪ :‬پدرم به من گفت‪ :‬اگر ما را وقتى كه با پيامبرمان بوديم در حالى‬
‫كه‪ ،‬باران بر ما باريده بود‪ ،‬مىديدى‪ ،‬گمان مىكردى بوى مان بوى گوسفند است‪ .‬اين‬
‫چنين در الترغيب (‪ )394/3‬آمده‪ .‬و ابن سعد (‪ )80/4‬اين را از سعيد ابن ابى برده و‬
‫او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پدرم ‪ -‬يعنى ابوموسى ‪ -‬به من گفت اى‬
‫پسرم‪ ،‬اگر ما را كه با نبى مان بوديم وقتى كه باران بر ما باريده بود مىديدى‪ ،‬از ما‬
‫بوى گوسفند را به سبب لباس پشمى مان استشمام مىنمودى‪ .‬و همچنين اين را‬
‫طبرانى از ابوموسى روايت كرده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬لباس مان پشم‪ ،‬و طعام مان دو‬

‫يعنى دو طرف عبا را سوراخ نموده‪ ،‬و آن را با خارى و يا خللى به هم وصل نموده بسته بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪51‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سياه بود‪ :‬خرما و آب‪ .2‬هيثمى (‪ )325/10‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬و آن را‬
‫ابوداود به اختصار روايت نموده است‪.‬‬

‫اصحاب صفّه و تحمل قلت لباس‬


‫بخارى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هفتاد تن از اهل صفّه را ديدم‪ ،‬كه هيچ‬
‫يكى از آنها بر خود ردايى نداشت‪ ،‬يا شلوار يا جمهاى (شال مانندى) بر تن داشتند و‬
‫آن را بر گردنهاى خود بسته بودند‪ ،‬كه بعضى آنها به نصف ساقها مىرسيد‪ ،‬و بعضى‬
‫ديگرشان به كعبين‪ ،‬و او آن را از كراهيت اين كه عورتش ديده شود با دست خود‬
‫جمع مىنمود‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )397/3‬آمده‪ .‬و هم چنين اين را ابونعيم در‬
‫الحليه (‪ )341/1‬روايت نموده است‪ .‬و نزد ابونعيم همچنان از واثله بن اسقع‬
‫روايت است كه گفت‪ :‬من از جمله اصحاب صفّه بودم‪ ،‬و هيچ يك ما لباس كامل‬
‫نداشت‪ ،‬و عرق در پوستهاى مان از چرك و غبار براى خود خط ساخته بود‪ .‬و بخارى‬
‫َ‬
‫از عائشه(رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه‪ :‬مردى نزد وى آمد‪ ،‬و كنيزى از‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّهعنها) نزدش بود‪ ،‬و لباسى كه پنج درهم قيمت داشت بر تن داشت‪،‬‬
‫عائشه رضی الله عنها گفت‪ :‬چشمت را به كنيزم بلند كن‪ ،‬و به طرفش ببين‪ ،‬چون‬
‫وى از پوشيدن اين (لباس) در خانه امتناع مىورزد‪ .‬و از همينها در زمان رسول خدا‬
‫ص من لباسى داشتم‪ ،‬و هر زنى كه در مدينه زينت مىنمود‪ ،‬نزد من مىفرستاد و آن را‬
‫عاريت مىگرفت‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )164/5‬آمده است‪.‬‬

‫تحمل شدّت خوف در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬


‫‪1‬‬
‫اصحاب و تحمل شدّت خوف‪ ،‬گرسنگى و سرما در شب احزاب‬

‫حاكم و بيهقى (‪ )148/9‬از عبدالعزيز برادر زاده حذيفه روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫حذيفه غزاهاى شان را با رسول خدا ص ياد نمود‪ ،‬هم نشينان وى گفتند‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر در آن حاضر مىبوديم‪ ،‬اين طور و آن طور مىكرديم‪ .‬حذيفه گفت‪ :‬اين را‬
‫تمنا نكنيد‪ ،‬ما خود را در شب احزاب در حالى دريافتيم كه صف كشيده‪ ،‬و نشسته‬
‫بوديم‪ ،‬و ابوسفيان و همراهانش بر بالى سر ما قرار داشتند‪ ،‬و يهود قريظه در پايين‬
‫ما‪ ،‬كه از آنها بر اهل و عيال خود مىترسيديم‪ ،‬وهيچ شبى آن چنان تاريك و پرباد قبل‬
‫از آن هرگز بر ما نيامده بود‪ .‬و در صداهاى باد آن چون صاعقهها بود‪ ،‬و آن چنان‬
‫تاريكى بود كه يكى ما انگشت خود را نمىديد‪ ،‬و منافقان شروع به اجازه گرفتن از‬
‫‪2‬‬
‫پيامبر ص نموده مىگفتند‪ :‬خانههاى ما محفوظ نيست‪ ،‬در حالى كه غيرمحفوظ نبود‪،‬‬
‫و هر يك از آنها كه از وى اجازه مىخواست به او اجازه مىداد‪ ،‬و او كه به آنها اجازه‬
‫مىداد‪ ،‬آنان به تدريج و در خفيه مىرفتند‪ ،‬و ما سيصد تن و يا مانند آن بوديم‪ .‬در اين‬
‫وقت رسول خداص از فرد فرد ما ديدن نمود‪ ،‬تا اين كه به من رسيد‪ ،‬و من جز‬
‫پارچهاى از همسرم كه آن هم از زانوهايم تجاوز نمىنمود‪ ،‬نه سپرى از گزند دشمن بر‬
‫خود داشتم و نه از سردى‪ .‬مىگويد‪ :‬رسول خدا ص نزدم آمد‪ ،‬من بر زانويم نشسته‬
‫‪ 2‬آب و خرما به خاطر غلبه رنگ سياه خرما بر آب‪ ،‬به دو سياه مسمى شدهاند‪.‬‬
‫‪ 1‬غزوه خندق را غزوه احزاب نيز نامند چون در آن غزوه چندين گروه از كفّار در مقابل مسلمانان‬
‫متّحد شده بودند‪.‬‬
‫‪ 2‬در اين مورد خداوند تبارك و تعالى در سوره احزاب مىفرمايد‪ ...( :‬و يستاذن فريق منهم النبى‬
‫يقولون ان بيوتنا عوره ‪ ،‬و ما هى بعوره ‪ ،‬آن يريدون ال فرارا)‪( .‬الحزاب‪)13 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و گروهى از ايشان از پيغمبر اجازه ميخواهند‪ ،‬مىگويند‪ :‬خانههاى ما غير محفوظ است‪ ،‬در‬
‫حالى كه خانههاى شان غير محفوظ نيست‪ ،‬هدف شان فقط فرار مىباشد‪ ».‬م‪.‬‬

‫‪52‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بودم‪ .‬گفت‪« :‬اين كيست؟» گفتم‪ :‬حذيفه‪ ،‬فرمود‪« :‬حذيفه»‪ ،‬من خود را به زمين‬
‫چسباندم و گفتم‪ :‬آرى‪ ،‬آرى رسول خدا ص ‪ -‬اين به خاطر كراهيت اين كه از جايم‬
‫برخيزم ‪ -‬با اين همه ايستادم ايستادم‪ .‬وى فرمود‪« :‬در ميان قوم خبرى اتفاق افتاده‬
‫است‪ ،‬خبر قوم را برايم بياور»‪ .‬حذيفه مىگويد‪ :‬در آن وقت من از همه مردم‬
‫هراسانتر بودم و از همه آنها بيشتر سرما خورده بودم‪ .‬مىافزايد‪ :‬آن گاه بيرون رفتم‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬او را از پيش رويش و از پشت سرش‪ ،‬و از طرف‬
‫راستش و از طرف چپش‪ ،‬و از باليش و از پايينش نگه دار»‪ .‬مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫آن ترس و هراس و سرمايى را كه خداوند در نهاد من آفريده بود‪ ،‬همه از نهادم‬
‫بيرون رفت‪ ،‬و چيزى را در آن نمىيافتم‪ .‬مىافزايد‪ :‬هنگامى كه روى گردانيدم فرمود‪:‬‬
‫«اى حذيفه‪ ،‬درميان قوم تا اين كه نزدم نيامدهاى چيزى انجام ندهى»‪ .‬مىگويد‪ :‬بيرون‬
‫رفتم‪ ،‬تا اين كه به قرارگاه قوم نزديك شدم‪ ،‬به روشنى آتش آنها نگاه نمودم كه‬
‫مىسوخت‪ ،‬آن گاه مرد گندمگون و ستبرى را ديدم‪ ،‬كه دستهاى خود را بر آتش گرم‬
‫نموده و آن را به كمر خود ماليده مىگويد‪ ،‬كوچ كنيد‪ ،‬كوچ كنيد ‪ -‬و قبل از اين‬
‫ابوسفيان را نمىشناختم ‪ .-‬آن گاه تيرى را از تير دانم كه پرسفيد داشت بيرون آوردم‪،‬‬
‫و آن را در كمانم گذاشتم تا او را به آن در روشنايى آتش بزنم‪ .‬آن گاه قول رسول‬
‫خدا ص را به ياد آوردم‪« :‬در ميان آنها تا اين كه نزدم نيامدهاى چيزى انجام ندهى»‪،‬‬
‫آنگه دست بازداشتم‪ ،‬و تيرم را به تيردان خود برگردانيدم‪ ،‬بعد از آن خود را غيرت‬
‫دادم و به اردوگاه داخل شدم‪ ،‬و بنى عامر از همه مردم به من نزديكتر بودند و‬
‫مىگفتند‪ :‬اى آل عامر‪ ،‬كوچ كنيد‪ ،‬كوچ كنيد‪ ،‬ديگر اين جا‪ ،‬جاى اقامت شما نيست‪ .‬و‬
‫باد در اردوگاه شان در وزش بود كه از آن يك وجب هم تجاوز نكرده بود‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬من صداى سنگ را در اقامتگاهها و فرشهاى ايشان مىشنيدم‪ ،‬كه باد آن را‬
‫مىزد‪ ،‬پس از آن به سوى رسول خداص بيرون شدم‪ .‬هنگامى كه راه برايم نصف ‪ -‬و‬
‫يا مانند آن شد ‪ -‬با بيست سوار كار ‪ -‬يا مانند آن ‪ -‬برخوردم‪ ،‬كه همه عمامه بر سر‬
‫داشتند و گفتند‪ :‬به دوست خود خبر بده كه خداوند از جانب وى كفايت آنها را نمود‪ .‬و‬
‫من به سوى رسول خدا ص برگشتم‪ ،‬و او در حالى كه خود را در عبايى پيچانيده بود‪،‬‬
‫نماز مىخواند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬هنگامى برگشتم همان سرما به جانم برگشت و‬
‫مىلرزيدم‪ .‬رسول خدا ص در حالى كه نماز مىخواند به دست خود به من اشاره نمود‪،‬‬
‫من به وى نزديك شدم‪ ،‬و عباى خود را بر من انداخت ‪ -‬اين عادت رسول خدا ص بود‬
‫كه چون كارى بر وى دشوار مىآمد نماز مىگزارد ‪ -‬و من خبر قوم را به وى رسانيدم‪،‬‬
‫و به او اطّلع دادم كه من آنها را در حالى ترك نمودم كه كوچ مىكردند‪ .‬مىگويد‪ :‬و‬
‫خداوند اين آيات را نازل فرمود‪:‬‬
‫ً‬ ‫َّ‬
‫(يا ايها الذين آمنوا اذكروه نعمه الله عليكم‪ ،‬اذ جاءتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و‬
‫جنودا ً لم تروها) تا به اين قول خداوند (و كفى اللَّه المؤمنين القتال‪ ،‬و كاناللَّه قوياً‬
‫عزيزاً)‪( .‬الحزاب‪)9-25 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى كسانى كه ايمان آوردهايد! نعمت خدا را بر خودتان به ياد آوريد‪ ،‬در آن‬
‫هنگام كه لشكرهاى (عظيمى) به سراغ شما آمدند‪ ،‬ولى ما باد و طوفان سختى بر‬
‫آنها فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمىديديد‪ ...‬و خداوند در اين ميدان مؤمنان را از‬
‫جنگ بى نياز ساخت‪ ،‬و خدا قوى و شكستناپذير است»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )114/4‬آمده‪ ،‬و ابوداود و ابن عساكر به سياق ديگرى‪ ،‬آن را‬
‫به شكل طولنى چنان كه در كنزالعمال )‪ (279/5‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫و مسلم آن را از يزيد تيمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما نزد حذيفه بوديم‪ ،‬مردى به‬
‫او گفت‪ :‬اگر رسول خدا ص را درك مىنمودم‪ ،‬در ركاب وى مىجنگيدم و از خود‬

‫‪53‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شجاعت نشان مىدادم‪ .‬حذيفه به او گفت‪ :‬تو آن را مىنمودى؟! ما خود را در شب‬


‫احزاب با رسول خدا ص در حالى دريافتيم كه شبى بود با باد شديد و سرمايى طاقت‬
‫فرسا‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬آيا مردى نيست كه خبر آنها را برايم بياورد و در روز‬
‫قيامت با من باشد؟»‪ ...‬و حديث را چون حديث عبدالعزيز به اختصار متذكر گرديده‪،‬‬
‫و در حديث وى آمده‪ :‬و نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬وقتى كه برگشتم‪ ،‬سرماى شديد‬
‫خوردم‪ ،‬و مىلرزيدم‪ ،‬و به رسول خدا ص خبر دادم‪ ،‬او مرا با اضافه عبايى كه بر وى‬
‫بود‪ ،‬و با آن نماز مىخواند‪ ،‬پوشانيد‪ ،‬و تا صبح همانجا خواب رفتم‪ .‬وقتى كه صبح‬
‫نمودم‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪( :‬قم يانومان)‪« ،‬برخيز اى بسيار خواب كننده»‪ .‬اين را‬
‫ابن اسحاق از محمدبنكعب قرظى به شكل منقطع روايت نموده و در حديث وى‬
‫آمده كه گفت‪« :‬كيست مردى كه برمىخيزد‪ ،‬و براى ما ببيند كه قوم چه كرد‪ ،‬و بعد بر‬
‫گردد؟» رسول خدا ص براى وى بازگشت را شرط گذاشت‪« ،‬از خداوند مىخواهم كه‬
‫وى در جنت رفيقم باشد»‪ .‬ولى از شدّت خوف‪ ،‬شدّت گرسنگى و سرما هيچ مردى‬
‫برنخاست‪.‬‬

‫تحمل نمودن زخمها و امراض در راه دعوت به سوى خدا‬


‫حكايت دو مرد از بنى عبدالشهل در روز أحد‬
‫ابن اسحاق به اسناد از ابوسائب روايت نموده كه‪ :‬مردى از بنى عبدالشهل گفت‪:‬‬
‫من و برادرم در احد حاضر بوديم‪ ،‬و هر دوى ما مجروح‪ ،‬برگشتيم‪ ،‬هنگامى كه مؤذن‬
‫رسول خدا ص اعلم بيرون شدن در طلب دشمن را نمود‪ ،‬به برادرم گفتم ‪ -‬يا اين‬
‫كه به من گفت ‪ :-‬آيا غزوهاى با رسول خدا ص از مافوت مىشود؟ به خدا سوگند‪ ،‬ما‬
‫مركبى هم نداشتيم كه سوار بشويم‪ ،‬و هر يك از ما به شدّت مجروح بوديم‪ .‬و هر‬
‫دوى ما با رسول خدا ص خارج شديم و زخم من از وى كمتر بود‪ ،‬چون از پا مىافتاد‬
‫يك نوبت او را بر پشت خود مى گرفتم‪ ،‬و نوبتى را هم پياده راه مىرفت‪ ،‬تا اين كه به‬
‫همان جايى رسيديم كه مسلمانان به آنجا رسيده بودند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪)49/4‬‬
‫َ‬
‫آمده‪ .‬و ابن سعد (‪ )21/3‬از واقدى متذكّر گرديده كه‪ :‬عبدالل ّه بن سهل و برادرش‬
‫َ‬
‫رافع بن سهل(رضىالل ّهعنهما) همان كسانى اند كه به سوى حمراء السد‪ ،‬در حالى‬
‫بيرون آمدند كه زخمى بودند‪ ،‬و يكى همراه خود را به پشت مىگرفت‪ ،‬و مركبى هم‬
‫براى خود نداشتند‪.‬‬

‫حكايت عمروبن جموح و شهادتش در روز احد‬


‫ابن اسحاق با اسناد به بعضى شيوخ بنى سلمه روايت نموده كه آنها گفتند‪ :‬عمروبن‬
‫جموح مردى بود لنگ‪ ،‬و لنگى اش هم خيلى زياد بود‪ ،‬وى چهار پسر داشت كه‬
‫چون شير (شجاع) بودند‪ ،‬و در معركهها با رسول خدا ص شركت مىكردند‪ .‬هنگامى‬
‫كه روز احد فرا رسيد خواستند او را در خانه نگه دارند‪ ،‬و گفتند‪ :‬خداوند تو را معذور‬
‫گردانيده است‪ .‬عمروبن جموح نزد رسول خدا ص آمده گفت‪ :‬پسرانم مىخواهند مرا‬
‫از اين وجه‪ ،‬و بيرون شدن با تو در آن بازدارند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من آرزو مندم با اين‬
‫پاى لنگ خود در جنت قدم بزنم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬تو را خداوند معذور‬
‫گردانيده‪ ،‬و جهاد بر تو لزم نيست»‪ .‬و به پسرانش گفت‪« :‬اگر وى را منع نكنيد بر‬
‫شما باكى نيست‪ ،‬شايد خداوند شهادت را نصيب او گرداند»‪ .‬آن گاه او با رسول خدا‬
‫ص بيرون آمد‪ ،‬و در روز احد به شهادت رسيد‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )37/4‬آمده‪ .‬و‬
‫احمد از ابوقتاده روايت نموده كه‪ :‬او در آن (صحنه) حاضر بود‪ ،‬وى مىگويد‪:‬‬
‫عمروبن جموح نزد رسول خدا ص آمده گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آيا مىبينى كه من در‬

‫‪54‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫راه خدا بجنگم و كشته شوم‪ ،‬و با اين پايم صحيح و سالم در جنت قدم بزنم؟ پاى وى‬
‫لنگ بود ‪ -‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بلى»‪ .‬بعد او‪ ،‬برادرزادهاش و بردهاى از آنها را در‬
‫روز احد به قتل رسانيدند‪ .‬رسول خدا ص از كنار وى عبور نموده گفت‪« :‬گويى من به‬
‫وى نگاه مىكنم كه به اين پايش صحيح و سالم در جنت راه مىرود»‪ .‬و رسول خدا ص‬
‫امر نمود‪ ،‬و آن دو با مولى شان در يك قبر گذاشته شدند‪ .‬هيثمى (‪ )315/9‬مىگويد‪:‬‬
‫رجال وى غير يحيى بن نصر انصارى‪ ،‬كه ثقه مىباشد‪ ،‬رجال صحيح اند‪ .‬و بيهقى (‬
‫‪ )24/9‬اين را از طريق ابن اسحاق به مانند آن روايت نموده است‪.‬‬

‫حكايت رافع بن خديج‬


‫بيهقى از يحيى بن عبدالحميد و او از بى بى اش روايت نموده كه‪ :‬در سينه رافع بن‬
‫خديج ‪ -‬عمربن مرزوق‪ 1‬مىگويد‪ :‬نمىدانم كدام يك از اين دو را گفت‪ :‬روز احد يا روز‬
‫حنين ‪ -‬با تير زده شد‪ .‬وى نزد رسول خدا ص آمده گفت‪ :‬اى رسول خدا ص تير را‬
‫برايم بيرون آور‪ .‬پيامبر به او گفت‪:‬‬
‫«اى رافع اگر خواسته باشى تير و پيكان همه را مىكشم‪ ،‬و اگر خواسته باشى تير را‬
‫مىكشم و پيكان را مىگذارم‪ ،‬و روز قيامت برايت شهادت مىدهم كه تو شهيد هستى»‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬تير را بكش و پيكان را بگذار‪ ،‬و روز قيامت برايم شهادت بده‬
‫كه من شهيد هستم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬او با آن (پيكان) تا زمان خلفت معاويه زندگى‬
‫نمود‪ ،‬آنگاه زخمش پاره گرديد‪ ،‬و بعد از عصر درگذشت‪ .‬اين چنين در اين روايت‬
‫آمده‪ .‬ولى صحيح آنست كه‪ :‬وى پس از خلفت معاويه وفات نموده است‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه آمده‪ .‬در الصابه (‪ )496/1‬مىگويد‪ :‬احتمال دارد كه در ميان تركيدن زخم‬
‫و مرگ مدّتى فاصله باشد‪ .‬و اين را همچنين با وردى‪ ،‬ابن منده و طبرانى‪ ،‬چنان كه‬
‫در الصابه (‪ )474/4‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ .‬و ابن شاهين آن را‪ ،‬چنان كه در الصابه‬
‫(‪ )496/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ .‬و احاديث (در اين موضوع) در باب صبر خواهد آمد‪.‬‬

‫گفت‪ ،‬صحيح همانست كه ذكر نمودم‪.‬‬ ‫در اصل آورده‪ :‬عمر‬ ‫‪1‬‬

‫‪55‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باب چهارم‬
‫باب هجرت‬

‫!‬

‫!‬

‫!‬

‫)‬ ‫(‬
‫!!‬

‫باب هجرت هجرت رسول خدا ص و ابوبكر‬


‫اتّفاق و اتحاد اميران قريش در مكر و دسيسه سازى عليه رسول خدا ص‬
‫طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص پس از‬
‫حج بقيه ذى الحجه‪ ،‬محرم و سفر‪ 1‬را درنگ نمود‪ ،‬بعد از آن مشركين قريش بر‬
‫دسيسه و مكر خود‪ ،‬وقتى كه گمان نمودند‪ ،‬رسول خدا ص بيرون شدنى است‪ ،‬متّحد‬
‫شدند و دانستند كه خداوند در مدينه براى وى پناهگاه و كسانى را كه از وى دفاع‬
‫نمايند‪ ،‬مهيّا گردانيده است‪ ،‬و خبر اسلم آوردن انصار‪ ،‬و آن عده از مهاجرين كه به‬
‫سوى آنها بيرون رفته بودند نيز به آنها رسيده بود‪ ،‬آن گاه با هم اتفاق نمودند‪ ،‬كه‬
‫رسول خدا ص را بگيرند‪ ،‬يا وى را به قتل برسانند‪ ،‬يا زندانى اش كنند ‪ -‬يا او را بر‬
‫زمين بكشند‪ ،‬عمروبن خالد در اين شك نموده ‪ -‬يا بيرونش كنند و يا بسته نمايند‪ ،‬در‬
‫اين حال خداوند عزوجل او را از مكر و حيله آنها خبر داد‪ .‬و چنين فرمود‪:‬‬
‫َّ‬
‫(و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك‪ ،‬او يقتلوك‪ ،‬او يخرجوك‪ ،‬و يمكرون و يمكرالله‪،‬‬
‫َ‬
‫والل ّه خيرالماكرين)‪(.‬النفال‪)30 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هنگامى را (ياد كن) كه كافران دسيسه و نقشه طرح مىكردند تا تو را به‬
‫زندان بيفكنند‪ ،‬يا بكشند يا (از مكه) بيرون كنند‪ ،‬آنها تدبير مىكردند‪ ،‬و خداوند هم‬
‫تدبير مىكرد‪ ،‬و خدا بهترين تدبيركنندگان است»‪.‬‬
‫و براى رسول خدا ص همانروزى كه در آن منزل ابوبكر آمده بود‪ ،‬خبر رسيده بود‬
‫كه مشركين از طرف شب بر وى‪ ،‬وقتى كه بيگاه به بستر خود برود‪ ،‬شبيخون‬
‫مىزنند‪).‬‬

‫خارج شدن پيامبر ص از مكّه به عنوان مهاجر با ابوبكر و پنهان شدن آنها در غار ثور‬

‫اين در پايان سال سيزدهم بعثت جناب شان ص‪ ،‬و اوايل سال چهاردهم اتفاق افتاده بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪56‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بنابراين در تاريكى شب او ص و ابوبكر به طرف غار ثور‪ - 2‬اين همان غارى است كه‬
‫خداوند عزوجل آن را در قرآن ذكر نموده‪ - 3‬خارج شدند‪ ،‬و على بن ابى طالب‬
‫رفته در بستر رسول خدا ص به خاطر پنهان داشتن چشمها از وى خوابيد‪ .‬و مشركين‬
‫قريش‪ ،‬شب خود را در اين اختلف و مشورت سپرى نمودند‪ ،‬كه بر سينه كسى كه‬
‫در بستر خوابيده شبيخون مىزنيم و او را دستگير مىكنيم‪ ،‬تا صبح كردند‪ ،‬اين صحبت‬
‫شان بود‪ .‬و ناگهان على از بستر برخاست‪ ،‬و او را از رسول خدا ص پرسيدند‪ ،‬و او‬
‫به آنها خبر داد كه وى از او آگاهى و اطّلعى ندارد‪ ،‬آن گاه دانستند كه وى خارج شده‬
‫است‪ .‬بنابراين در طلب وى به هر طرف سوار فرستادند‪ ،‬و به سوى اهل آبها رفتند‪،‬‬
‫و به آنها دستور مىدادند‪ ،‬و براى شان پاداش بزرگى وعده مىدادند‪ ،‬و به همان غارى‬
‫آمدند كه رسول خدا ص و ابوبكر در آن بودند‪ ،‬حتّى بر سر آن سعود كردند‪ .‬و‬
‫رسول خدا ص صداهاى ايشان را شنيد‪ ،‬آن گاه ابوبكر نگران شد و به اندوه و غم‬
‫َ‬
‫روى آورد‪ ،‬در اين موقع رسول خدا ص به او گفت‪( :‬ل تحزن انالل ّه معنا)»‪( .‬التوبه ‪:‬‬
‫َ‬
‫‪ )40‬ترجمه‪« :‬غمگين مشوالل ّه با ماست»‪ .‬بعد دعا فرمود‪ ،‬و آرامش و سكونى از‬
‫طرف خداوند عزوجل بر وى نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(فانزلالل ّه سكينته عليه و ايّده بجنود لم تروها و جعل كلمه الذين كفروا السفلى و‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫كلمه الل ّه هى العليا والل ّه عزيز حكيم)‪( .‬التوبه ‪)40 :‬‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬در اين موقعالل ّه تسكين خود را بر وى فرود آورد‪ ،‬و او را با لشكرهايى كه‬
‫َ‬
‫نمىديد تقويت نمود‪ ،‬و گفتار كافران را پايين قرار داد‪ ،‬و سخنالل ّه بلند و پيروز است‪ ،‬و‬
‫خداوند غالب و با حكمت است»‪.‬‬
‫ابوبكر شتر شيرخوارهاى داشت كه نزد وى و خانوادهاش در مكه مىرفت‪ ،‬ابوبكر‬
‫عامر بن فهيره مولى خود را كه امين و امانت دار و مسلمان خوبى بود فرستاد‪ ،‬و او‬
‫مردى را از بنى عبد بن عدى كه به او «ابن اليقط» گفته مىشد‪ ،‬و هم پيمان قريش‬
‫در بنى سهم ازبنى العاص بن وائل بود‪ ،‬به كرايه گرفت‪ ،‬كه در آن روز همان عدوى ‪-‬‬
‫َ‬
‫(ابن اليقط) ‪ -‬مشرك و راه دان بود‪ 3‬و آن شبها در ميان ما پنهان گرديد‪ ،‬و عبدالل ّه بن‬
‫ابى بكر چون بى گاه مىشد هر خبرى را كه در مكه مىبود براى شان مىآورد‪ ،‬و عامر‬
‫بن فهيره هر شب گوسفندان را نزد آنها مىبرد‪ ،‬و آن دو مىدوشيدند و ذبح مىكردند‪ ،‬و‬
‫از آنجا سريع حركت مىنمود و صبح را در ميان شبانان مردم به سر مىبرد‪ ،‬و رازش‬
‫دانسته نمىشد‪ ،‬تا اين كه صداها از آنها خاموش گرديد‪ ،‬و براى شان خبر رسيد كه از‬
‫آن دو (مردم در مكه) خاموش شدهاند‪ ،‬و هر دوى ايشان ‪( -‬رسول خدا ص و ابوبكر‬
‫) ‪ -‬با شترهاى خود‪ ،‬نزد همراه شان (يعنى عدوى) آمدند‪ ،‬و آنها در غار دو روز و دو‬
‫شب درنگ نموده بودند‪ ،‬بعد از آن حركت كردند‪ ،‬و عامربن فهيره را هم با خود‬
‫بردند‪ ،‬كه شترهاى شان را مىراند‪ ،‬خدمتشان را مىنمود و با آنان همكارى مىكرد‪ ،‬و‬
‫ابوبكر او را (گاهى) در پشت سرش بر شتر خود سوار مىنمود و (گاهى) با وى در‬
‫سوار شدن نوبت مىكرد‪ ،‬و هيچ كس از مردم با وى غير از عامربن فهيره و غير از‬
‫همان عدوى كه آنها را راهنمايى مىنمود وجود نداشت‪ .‬هيثمى (‪ )51/6‬مىگويد‪ :‬در اين‬
‫ابن لعيهه آمده‪ ،‬كه دربارهاش سخن است‪ ،‬و حديث وى حسن مىباشد‪.‬‬

‫‪ 2‬ثور كوهى است كه در پاين مكه‪ ،‬و غارى كه در آن موقعيت دارد‪ ،‬به نام همان كوه ناميده شده‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 3‬خداوند تبارك وتعالى آن را در سوره توبه ذكر نموده است‪ ..( :‬ثانى اثنين اذهمانى الغار)‪( .‬التوبه ‪:‬‬
‫‪ .(40‬ترجمه‪« :‬در حالى كه دومين نفر بود‪ ،‬آن گاه كه هر دو در غار بودند»‪.‬‬
‫‪ 3‬اينجا عبارت كتاب تا حدى غامض و نامرتب به نظر مىخورد‪ ،‬و ممكن هدف چنين باشد كه‪ :‬ابن‬
‫َ‬
‫ايقط در وقتى كه به كرايه گرفته شد‪ ،‬مشرك بود‪ ،‬و كار و وظيفهاش راه بلدى بود‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪57‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آنچه ابوبكر براى سفر هجرت آماده نموده بود‬


‫َ‬
‫ابن اسحاق از عائشه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص آمدن را‬
‫در يك طرف روز‪ :‬يا صبح و يا بى گاه به خانه ابوبكر ترك نمىكرد‪ ،‬تا اين كه همان‬
‫روزى فرا رسيد كه خداوند در آن به رسول خود ص اجازه هجرت و خارج شدن را از‬
‫مكه و از ميان قومش اعطا نمود‪ ،‬رسول خدا ص در گرماى روز نزد ما آمد‪ ،‬در‬
‫ساعتى كه در آن نمىآمد‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬هنگامى كه ابوبكر وى را ديد گفت‪ :‬رسول‬
‫خدا ص در اين ساعت جز براى امر جديدى كه پيش آمده نيامده است‪ .‬وى مىافزايد‪:‬‬
‫هنگامى كه داخل گرديد‪ ،‬ابوبكر از تخت خود برايش كنار رفت‪ ،‬رسول خدا ص‬
‫نشست و نزد ابوبكر كسى جز من و خواهرم اسماء بنت ابى بكر نبود‪ .‬رسول خدا‬
‫ص فرمود‪« :‬كسى را كه پيش توست از پيش من بيرون كن»‪ .‬گفت‪ :‬اى رسول خدا‬
‫ص‪ ،‬اين دو دخترانم هستند‪ ،‬پدر و مادرم فدايت چه اتفاقى افتاده است؟! فرمود‪:‬‬
‫«خداوند به من اجازه بيرون شدن و هجرت را داده است»‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬ابوبكر‬
‫گفت‪ :‬همراهى با خودت (مطلوب است) اى رسول خدا‪ .‬گفت‪(« :‬بلى) همراهى»‪ .‬به‬
‫خدا سوگند قبل از آن روز هرگز نديده بودم كه كسى از خوشى گريه كند‪ ،‬فقط‬
‫همان روز بود كه ابوبكر را ديدم از خوشى گريه مىكرد‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬اى نبى خدا‪،‬‬
‫َ‬
‫اين دو شتر را براى اين (كار) آماده نموده بودم‪ ،‬و آن دو‪ ،‬عبدالل ّه بن ارقط را كه‬
‫مردى از بنى دئل بن بكر‪ ،‬و مادرش از بنى سهم بن عمرو بود ‪ -‬و مشرك بود ‪ -‬به‬
‫كرايه گرفتند‪ ،‬تا راه را به آنها نشان دهد‪ ،‬و تشران خود را به او سپردند‪ ،‬و هر دوى‬
‫آنها نزد وى بودند‪ ،‬و او آنها را تا وقت موعدشان مىچرانيد‪ .‬و بغوى به اسناد حسن از‬
‫َ‬
‫عائشه (رضىالل ّهعنها) چيزى از اين را روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ ،‬ابوبكر‬
‫گفت‪ :‬همراهى‪ ،‬گفت‪« :‬همراهى»‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬نزدم دو شترى است كه آنها را براى‬
‫اين كار از شش ماه به اين طرف علف دادهام‪ ،‬يكى از آنها را بگير‪ ،‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪«:‬بلكه آن را مىخرم»‪ ،‬و آن را از وى خريد و هر دو خارج شد و به غار رفتند‪ .‬و‬
‫حديث را‪ ،‬چنان كه در كنز العمال (‪ )334/8‬آمده‪ ،‬متذكّر گرديده‪.‬‬
‫َ‬
‫و طبرانى از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫ص در مكه روزى دو مرتبه نزد ما مىآمد‪ ،‬در روزى از آن روزها در وقت چاشت نزد‬
‫ما تشريف آورد‪( ،‬اسماء) گفت‪ :‬اى پدرم‪ ،‬اين رسول خدا ص است‪ ،‬پدر و مادرم‬
‫فدايش‪ ،‬كه او را در اين ساعت جز كارى نياورده است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬آيا‬
‫مىدانى كه خداوند براى هجرت به من اجازه داده است؟» ابوبكر گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬همراهى (مطلوب است)‪ .‬گفت‪« :‬همراهى»‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬نزدم دو شتر است‬
‫كه آنها را در انتظار اين روز از ابتداى فلن و فلن وقت علف دادهام‪ ،‬يكى از آنها را‬
‫بگير‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬با قيمت آن اى ابوبكر»‪ ،‬گفت‪ - :‬پدر و مادرم فدايت ‪ -‬با قيمت آن‬
‫اگر خواسته باشى‪( .‬اسماء) مىگويد‪ :‬و براى آنها توشه (سفر) را آماده ساختيم‪ ،‬و‬
‫(اسماء) كمربند خود را قطع نمود و با پارچه آن‪ ،‬آن را بست‪ .‬بعد هر دو خارج شدند‪،‬‬
‫و در غار در كوه ثور درنگ كردند‪ .‬هنگامى كه به آن جا رسيدند‪ ،‬ابوبكر قبل از وى‬
‫داخل غار گرديد‪ ،‬و در همه سوراخها از ترس اين كه در آنها حشرات مؤذى نباشد‪،‬‬
‫انگشت خود را داخل نمود‪ .‬قريش هنگامى كه آن دو را مفقود نمودند در طلب شان‬
‫خارج گرديدند‪ ،‬و براى (دستگيرى) پيامبر ص صد شتر (جايزه) گذاشتند‪ ،‬و در كوههاى‬
‫مكه جهت جستجو به گشت زدن پرداختند‪ ،‬تا اين كه به همان كوهى رسيدند‪ ،‬كه آنها‬
‫در آن بودند‪ .‬ابوبكر ‪ -‬با اشاره به مردى در روبروى غار ‪ -‬گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬وى‬
‫ما را مىبيند‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬نخير‪ ،‬تا اين كه فرشتگان را با بالهاى خود‬

‫‪58‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىپوشانند»‪ .‬سپس آن مرد نشست و در مقابل غار بول نمود‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اگر ما را مىديد اين عمل را انجام نميداد»‪ .‬و سه شب در آنجا درنگ نمودند‪،‬‬
‫عامربن فهيره مولى ابوبكر گوسفندانى از ابوبكر را بيگاه براى آنها مىبرد‪ ،‬و در‬
‫تاريكى شب از نزد آن دو حركت مىنمود‪ ،‬و صبح را با شبانان در چراگاههاى‬
‫گوسفندان سپرى مىنمود‪ ،‬و غروب همراه آنها مىرفت‪ ،‬و در رفتن آهستگى به خرج‬
‫مىداد‪ ،‬تا اين كه شب تاريك مىشد‪ ،‬آن گاه با گوسفندان خود به طرف آن دو برمى‬
‫َ‬
‫گشت‪ ،‬و شبانان گمان مىنمودند كه او با ايشان است‪ .‬و عبدالل ّه بن ابى بكر در مكه‬
‫بود‪ ،‬و خبرها را پيگيرى مىكرد‪ ،‬و همين كه شب تاريك مىشد نزد آنها آمده‪ ،‬ايشان را‬
‫با خبر مىساخت‪ ،‬و بعد در تاريكى شب از نزد آنها بر مىگشت و صبح را در مكه‬
‫سپرى مىكرد‪.‬‬

‫خارج شدن پيامبر ص از غار به سوى مدينه‬


‫بعد از آن‪ ،‬از غار بيرون آمدند‪ ،‬راه ساحل را در پيش گرفتند و ابوبكر در پيش روى‬
‫وى حركت مىكرد‪ ،‬وقتى مىترسيد كسى از دنبالش بيايد‪ ،‬از دنبال وى حركت مىنمود‪،‬‬
‫و مسير وى تا آخر همين طور ادامه يافت‪ .‬ابوبكر مردى شناخته شده و معروف‬
‫درميان مردم بود‪ ،‬و چون كسى با وى روبرو ومى شد‪ ،‬به ابوبكر مىگفت‪ :‬اين كه با‬
‫توست كيست؟ مىگفت‪ :‬هدايت كنندهاى است كه مرا رهنمايى و هدايت مىكند ‪ -‬و‬
‫هدفش هدايت در دين مىبود ‪ -‬ولى دومى گمان مىنمود كه وى رهنماست‪ ،‬تا اين كه‬
‫به خانههاى قديد‪ 1‬رسيدند ‪ -‬و آن خانهها در راه شان قرار داشت ‪ -‬آن گاه كسى به‬
‫بنى مدلج آمده گفت‪ :‬دو سوار را به طرف ساحل ديدم‪ ،‬من آن دو را همان كسانى‬
‫گمان مىكنم كه قريش دنبال مىكند‪ .‬سراقه بن مالك گفت‪ :‬آنها دو سوار از جمله‬
‫آنانند كه ما در طلب قوم فرستادهايم‪ ،‬بعد از آن كنيز خود را فراخواند و چيزى به‬
‫شكل خفيه در گوشش گفت‪ ،‬و امرش نمود تا اسب وى را بيرون آورد‪ ،‬و بعد در‬
‫صه خود را‬‫تعقيب آنها بيرون رود‪ .‬سراقه مىگويد‪ :‬من به آنها نزديك گرديدم‪ ...‬و ق ّ‬
‫چنان كه خواهد آمد متذكر گرديده‪ .‬هيثمى (‪ )54/6‬مىگويد‪ :‬در اين يعقوب بن حميد‬
‫بن كاسب آمده‪ ،‬كه وى را ابن حبان و غير وى ثقه دانسته‪ ،‬و ابوحاتم و غير وى‬
‫ضعيفش دانستهاند‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫َ‬
‫ستايش عمر از ابوبكر(رضىالل ّهعنهما)‪ ،‬و متذكّر شدن خوف و هراس ابوبكر بر‬
‫رسول خدا ص هنگامى كه به غار رفتند‬
‫بيهقى از ابن سيرين روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردانى در زمان عمر صحبت نمودند‪،‬‬
‫گويى كه آنها عمر را بر ابوبكر فضيلت دادند‪ ،‬و اين خبر به عمر رسيد‪ ،‬گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬يك شب ابوبكر از آل عمر بهتر است‪ ،‬و يك روز از ابوبكر از آل عمر بهتر‬
‫است‪ .‬رسول خدا ص شبى كه خارج گرديد و به غار رفت ابوبكر همراهش بود‪ ،‬وى‬
‫ساعتى در پيش رويش و ساعتى هم از پشت سرش حركت مىنمود‪ ،‬تا اين كه رسول‬
‫خدا ص به آن پى برده گفت‪« :‬اى ابوبكر تو را چه شده است‪ ،‬كه ساعتى در عقبم و‬
‫ساعتى در پيش رويم مىروى؟» گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬كسانى را كه در طلب هستند‬
‫به ياد مىآورم آن گاه از پشت سرت راه مىروم‪ ،‬آن گاه در كمين نشستگان را به‬
‫خاطر مىآورم و از پيش رويت راه مىروم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى ابوبكر‪ ،‬اگر‬
‫چيزى باشد دوست دارى كه بر تو باشد و نه بر من؟» گفت‪ :‬بلى‪ ،‬سوگند به ذاتى كه‬
‫تو را به حق مبعوث نموده است‪ .‬هنگامى كه به غار رسيدند‪ ،‬ابوبكر گفت‪ - :‬اى‬

‫قديد‪ ،‬موضعى است در ميان مكه و مدينه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪59‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رسول خدا ‪ -‬در جاى خود بمان‪ ،‬تا غار را برايت پاك كنم‪ .‬آن گاه داخل گرديد و آن را‬
‫پاك نمود‪ ،‬حتى به ياد آورد كه سوراخى را پاك ننموده است‪ ،‬گفت‪ - :‬اى رسول خدا ‪-‬‬
‫در جايت باش‪ ،‬تا پاك نمايم‪ ،‬و داخل شد و پاك نمود‪ ،‬بعد گفت‪ :‬اى رسول خدا پايين‬
‫بيا‪ ،‬و او پايين آمد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬عمر گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪،‬‬
‫آن شب از آل عمر بهتر است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )180/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫حاكم‪ ،‬چنان كه در منتخب كنزالعمال (‪ )348/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬و اين را‬
‫بغوى نيز از ابن مليكه به شكل مرسل به معناى آن روايت كرده‪ .‬ابن كثير‪ ،‬چنان كه‬
‫در كنزالعمال (‪ )335/8‬آمده‪ ،‬مىگويد‪ :‬اين مرسل حسن است‪.‬‬

‫خوف و هراس ابوبكر بر رسول خداص هنگامى كه آنها در غار قرار داشتند)‬
‫حافظ ابوبكر قاضى از حسن بصرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص و ابوبكر‬
‫به سوى غار رفتند‪ ،‬و قريش در طلب رسول خدا ص آمدند‪ ،‬هنگامى كه در دروازه‬
‫غار بافت عنكبوت را ديدند گفتند‪ :‬هيچ كس اينجا داخل نشده است‪ .‬و رسول خدا‬
‫ص ايستاده بود و نماز مىخواند و ابوبكر مراقبت مىنمود‪ ،‬ابوبكر به رسول خدا ص‬
‫گفت‪ :‬اينها قومت هستند كه تو را مىطلبند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬بر نفس خود نمىنالم‪ ،‬ولى‬
‫از ترس اين (مىنالم) كه درتو آنچه را ببينم كه بد مىپندارم‪ .‬رسول خدا ص به او‬
‫گفت‪« :‬اى ابوبكر‪ ،‬نترس خداوند با ماست»‪ .‬و نزد احمد از انس روايت است كه‬
‫ابوبكر برايش بيان نموده گفت‪ :‬براى رسول خدا ص ‪ -‬در حالى كه در غار بوديم ‪-‬‬
‫گفتم‪ :‬اگر يكى از آنها به پاهايش نگاه كند ما را در زير قدمهاى خود حتما ً مىبيند‪،‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى ابوبكر‪ ،‬گمانت درباره دوتن كه سوم ايشان خداوند باشد‪،‬‬
‫چيست؟» اين چنين در البدايه (‪ )181/3 182‬آمده‪ .‬و اين را همچنين شيخين‪،‬‬
‫ترمذى‪ ،‬ابن سعد‪ ،‬ابن ابى شيبه و غير ايشان‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )329/8‬آمده‪،‬‬
‫روايت نمودهاند‪.‬‬

‫صه سراقه با آن دو‬


‫حكايت ابوبكر از هجرتش با رسول خدا ص و ق ّ‬
‫احمد از براء بن عازب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر ‪ ،‬زينى را به سيزده درهم‬
‫از عازب خريد‪ ،‬ابوبكر به عازب گفت‪ :‬براء‪ 1‬را راهنمايى كن تا منزلم حمل نمايد‪ .‬او‬
‫گفت‪ :‬خير‪ ،‬تا براى مان صحبت ننمودهاى كه هنگامى رسول خدا ص بيرون گرديد و‬
‫تو همراهش بودى چه كردى؟ ابوبكر گفت‪ :‬در تاريكى شب بيرون رفتيم‪ ،‬و يك روز‬
‫و يك شب مان را به سرعت پيموديم تا اين كه چاشت نموديم‪ ،‬و چاشت فرا رسيد‪،‬‬
‫آن گاه من چشم خود را گردانيدم كه آيا سايهاى را مىبينم كه در آن جاى بگيريم‪ ،‬آن‬
‫گاه سنگى را ديدم و به طرف آن روى آوردم‪ ،‬متوجه شدم كه سايهاش باقى است‪،‬‬
‫آن را براى رسول خدا ص آماده نمودم‪ ،‬و بر آن پوستينى را فرش نموده گفتم‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬تكيه بزن‪ ،‬و او تكيه زد‪ .‬بعد از آن بيرون شدم تا ببيم كسى را از افرادى‬
‫كه قريش در طلب ما فرستاده‪ ،‬مىبينم؟ در اين موقع با شبان گوسفندانى برخورده‬
‫گفتم‪ :‬اى غلم تو از كيستى؟ گفت‪ :‬از مردى از قريش ‪ -‬نام وى را گرفت و من‬
‫شناختمش ‪ -‬گفتم‪ :‬آيا در گوسفندانت گوسفند شيردار هست؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬گفتم‪ :‬آيا‬
‫برايم مىدوشى؟ پاسخ داد‪ :‬بلى‪ .‬او را امر نمودم و گوسفندى را از آنها گرفت‪ ،‬بعد از‬
‫آن هدايتش دادم و پستان آن را از غبار پاك نمود‪ ،‬پس از آن به او گفتم كه كفهاى‬
‫دست خود را از غبار پاك سازد‪ ،‬و همراهم مشك كوچكى بود كه بر دهنه آن پاره از‬
‫لباس قرار داشت‪ ،‬و او برايم مقدار كمى شير دوشيد‪ ،‬و من بر كاسه شير آب ريختم‬
‫وى فرزند عازب است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪60‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫تا اين كه پايينش سرد شد‪ ،‬بعد از آن به سوى رسول خدا ص آمدم‪،‬و در حالى نزدش‬
‫رسيدم كه از خواب بيدار شده بود‪ ،‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا بنوش‪ ،‬و نوشيد تا اين كه‬
‫راضى گرديدم‪ ،‬بعد گفتم‪ :‬آيا وقت حركت فرا رسيده است؟ آن گاه حركت نموديم‪،‬‬
‫وقوم هم در طلب ما بودند‪ ،‬هيچ يك از آنها ما را بدون سراقه بن مالك بن جعشم كه‬
‫بر اسبى از خودش سوار بود درك ننمود‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خوا‪ ،‬اين تعقيب كننده‬
‫است كه به ما رسيد‪ .‬فرمود‪« :‬اندوهگين مشو‪ ،‬خداوند با ماست»‪ .‬تا اين كه به ما‬
‫نزديك گرديد‪ ،‬و بين ما و او به مقدار يك نيزه يا دو نيزه فاصله وجود داشت ‪ -‬يا اين‬
‫كه گفت‪ :‬دو نيزه يا سه نيزه ‪ -‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اين تعقيب كننده به ما رسيد‪ ،‬و‬
‫گريه نمودم‪ .‬گفت‪« :‬چرا گريه مىكنى؟» گفتم‪ :‬به خدا سوگند بر نفس خود گريه‬
‫نمىكنم‪ ،‬ولى بر تو گريه مىكنم‪ .‬آن گاه رسول خدا ص بر وى دعا نموده گفت‪ :‬خدايا‪،‬‬
‫به آنچه خواسته باشى كفايت وى را از طرف ما بكن»‪ .‬آن گاه پاهاى اسبش تا شكم‬
‫در زمين سخت فرو رفت‪ ،‬و او از آن پايين جسته گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬مىدانم كه اين كار‬
‫توست‪ ،‬از خداوند بخواه تا مرا از آنچه در آن هستم‪ ،‬نجات بخشد‪ ،‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫شما را به تعقيب كنندگانى كه به دنبال من هستند‪ ،‬نشان نمىدهم‪ .‬و اين تير دانم‬
‫است‪ ،‬از آن تيرى بگير‪ ،‬و تو بر شتران و گوسفندانم در فلن و فلن موضع خواهى‬
‫گذشت و از آن ضرورتت را بگير‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬من به اين ضرورتى‬
‫ندارم»‪ .‬و پيامبر خدا ص برايش دعا فرمود و او آزاد گرديد‪ ،‬و به طرف ياران خود‬
‫برگشت‪ .‬رسول خدا ص به حركت خود ادامه داد و من همراهش بودم‪ ،‬تا اين كه به‬
‫مدينه رسيديم و مردم از وى استقبال نمودند‪ ،‬و در راهها بر بامها برآمدند‪ ،‬و خادمان‬
‫َ‬
‫مدص آمد!!‬ ‫و اطفال در راه مىدويدند و مىگفتند‪ :‬الل ّهاكبر‪ ،‬رسول خدا ص آمد!! مح ّ‬
‫مىگويد‪ :‬و قوم با هم اختلف و نزاع نمودند كه نزد كدام يكى از آنها پايين گردد؟‬
‫مىافزايد‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬امشب نزد بنى نجار مادر بزرگهاى عبدالمطّلب‬
‫پايين مىآيم تا آنها را به اين عزت بخشم»‪ .‬و چون صبح نمود به همان جاى رفت كه‬
‫امر شده بود‪ .‬اين را بخارى و مسلم در صحيحين‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪)187/3 188‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬و اين را همچنين ابن ابى شيبه و ابن سعد (‪ )80/3‬به مانند‬
‫آن‪ ،‬به شكل طولنى‪ ،‬و با زيادت روايت كردهاند‪ ،‬و اين خزيمه و غير ايشان اين را‪،‬‬
‫چنان كه در الكنز (‪ )330/8‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫ورود رسول خدا ص به مدينه‪ ،‬اقامت وى در قباء و خوشحالى و سرور اهل مدينه‬
‫براى قدوم ايشان‬
‫َّ‬
‫بخارى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص با زبير كه در‬
‫قافلهاى از مسلمين بود بر خورد ‪ -‬اينان تاجرانى بودند كه از شام مىآمدند ‪ -‬زبير به‬
‫رسول خدا ص و ابوبكر لباسهاى سفيد اعطا نمود‪ .‬و مسلمانان در مدينه‪ ،‬بيرون‬
‫شدن رسول خدا ص را از مكه شنيدند‪ ،‬به اين صورت هر صبح به حّره بيرون‬
‫مىآمدند‪ ،‬و انتظار وى را مىكشيدند‪ ،‬تا اين كه گرمى چاشت آنها را بر مىگردانيد‪ ،‬آنها‬
‫روزى بعد از اين كه بسيار انتظار كشيدند برگشتند‪ .‬هنگامى كه به خانههاى خود‬
‫رسيدند‪ ،‬مردى از يهود بر قلعهاى از قلعههاى شان به خاطر ديدن كارى بال رفت‪ ،‬و‬
‫رسول خدا ص و اصحابش را با لباسهاى سفيد كه شك و ترديد را دور مىساخت ديد‪،‬‬
‫آن يهودى بدون اين كه بتواند خود را نگاه كند‪ ،‬با صداى بلند فرياد كشيد‪ :‬اى گروه‬
‫عرب‪ ،‬اين مجد و بزرگى و مايه افتخار تان است كه انتظارش را مىكشيد‪ .‬مسلمانان‬
‫سلحهاى خود را گرفتند و از رسول خدا ص در پشت حره استقبال نمودند‪ ،‬رسول‬
‫خدا ص با آنها به سوى راست حركت نمود‪ ،‬و در بنى عمروبن عوف پايين آمد‪ ،‬و اين‬

‫‪61‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در روز دوشنبه ماه ربيع الول بود‪ .‬در اين موقع ابوبكر براى (صحبت با) مردم‬
‫برخاست‪ ،‬و رسول خداص خاموش نشست‪ ،‬آن گاه آن عده از انصار كه رسول خدا‬
‫ص را نديده بودند‪ ،‬و به محل آمدند‪ ،‬به سلم دادن براى ابوبكر شروع نمودند‪ ،‬تا اين‬
‫جه رسول خدا ص گرديده و با عبايش‬ ‫كه آفتاب بر رسول خدا ص رسيد‪ ،‬ابوبكر متو ّ‬
‫بر او سايبان ساخت‪ ،‬آن وقت مردم رسول خدا ص را شناختند‪ .‬و رسول خدا ص در‬
‫بنى عمروبن عوف ده شب و اندى توقّف نمود‪ ،‬و مسجدى را تأسيس نمود كه بر‬
‫تقوى پايه گذارى شده است‪ ،‬ودر آن رسول خدا ص نمازگزارد‪ ،‬پس از آن بر شترش‬
‫سوار شد‪ ،‬و به راه افتاد و مردم نيز با وى مىرفتند‪ ،‬تا اين كه شتر نزد مسجد رسول‬
‫خدا ص در مدينه خوابيد‪ ،‬و در آنجا در آن روز مردانى از مسلمين نماز مىخواند‪ ،‬و آن‬
‫مكان جاى خشك نمودن خرما بود‪ ،‬و به سهيل و سهل دو بچه يتيم كه سرپرستى‬
‫اسعد بن زراه بودند‪ ،‬تعلّق داشت‪ .‬رسول خدا ص‪ ،‬هنگامى كه شترش در آنجا‬
‫خوابيد فرمود‪« :‬اين ‪ -‬اگر خدا بخواهد ‪ -‬منزل است»‪ ،‬بعد از آن رسول خدا ص آن دو‬
‫پسر را طلب نمود‪ ،‬و با آنها درباره خريدن همان جاى خشك نمودن خرما صحبت‬
‫كرد‪ ،‬تا آن را مسجد بسازد‪ .‬آن دو گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آن را به تو مىبخشيم‪،‬‬
‫رسول خدا ص از اين كه آن را از آن دو به عنوان بخشش قبول كند ابا ورزيد‪ :‬و‬
‫زمين را از آنها خريدارى كرد در آن مسجد ساخت‪ .‬و رسول خدا ص در انتقال دادن‬
‫خشت با آنها در نبيان نمودن آن كمك مىكرد‪ - ،‬در حالى كه خشت را انتقال مىداد ‪-‬‬
‫مىگفت‪:‬‬
‫هذالحمال ل حمال خيبر‬
‫هذا ابّر ربنا و أطهر‬
‫ترجمه‪« :‬اين باركشى نه باركشى خيبر است‪ ،‬اين به پروردگار مان سوگند‪ ،‬نيكوتر و‬
‫پاكتر است»‪.‬‬
‫و مىگفت‪:‬‬
‫م ان الجر اجر الخره‬ ‫له ّ‬
‫فارحم النصار و المهاجره‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬پاداش‪ ،‬پاداش آخرت است‪ ،‬پس به انصار و مهاجرين رحم‬
‫فرما»‪.‬‬
‫و رسول خدا ص شعر مردى از مسلمانان را خواند كه برايم نام برده نشده است‪.‬‬
‫ابن شهاب مىگويد‪ :‬در احاديث براى ما نرسيده كه رسول خدا به بيت شعر تامى غير‬
‫از اين ابيات تمثيل نموده باشد‪ ،‬اين لفظ بخاريست‪ .‬و بخارى آن را به تنهايى‪ ،‬بدون‬
‫مسلم روايت نموده است‪ ،‬براى آن شواهدى از طرق ديگرى نيز هست‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )186/3‬آمده‪.‬‬
‫و اين را احمد از انس بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من در ميان بچهها‬
‫مد آمد‪ ،‬تلش مىنمودم ولى چيزى را نمىديدم‪ .‬باز مىگفتند‪:‬‬ ‫مىدويدم‪ ،‬مىگفتند‪ :‬مح ّ‬
‫مد آمد‪ ،‬و تلش مىنمودم و چيزى را نمىديدم‪ ،‬مىگويد‪ :‬تا اين كه رسول خدا ص و‬ ‫مح ّ‬
‫همراهش ابوبكر آمدند‪ ،‬و ما در بعضى خرابههاى مدينه پنهان شديم‪ .‬بعد از آن‪،‬‬
‫آنها مردى از اهل باديه را براى خبر دادن انصار از قدوم خود فرستادند‪ ،‬و آنها را‬
‫تقريبا ً در حدود پنج صد تن از انصار استقبال كردند‪ ،‬و نزد آن دو رسيدند‪،‬انصار گفتند‪:‬‬
‫در امن و امان‪ ،‬در حالى كه از شما فرمانبردارى مىشود‪ ،‬حركت كنيد‪ ،‬و رسول‬
‫خداص با همراهش به ميان آنها آمد‪ .‬و اهل مدينه بيرون آمدند‪ ،‬حتى دختران جوان در‬
‫بالى خانهها او را مىديدند و مىگفتند‪ :‬كدام شان پيامبر است؟ كدامشان او است؟ ما‬
‫صحنهاى شبيه به آن را ديگر نديديم‪ .‬انس مىگويد‪ :‬من وى را روزى كه نزد ما داخل‬

‫‪62‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گرديد‪ ،‬و روزى كه وفات نمود ديدم‪ ،‬و هيچ دو روز ديگر را شبيه به آن روز نديدم‪ .‬و‬
‫اين را بيهقى به مانند آن روايت نموده است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )197/3‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫و بيهقى از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده كه مىگفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا‬
‫ص به مدينه تشريف آورد‪ ،‬زنان و اطفال چنين مىگفتند‪:‬‬
‫طلعالبدر علينا‬
‫من ثنيّات الوداع‬
‫وجب الشكر علينا‬
‫َ‬
‫مادعاالل ّه داع‬
‫ترجمه‪« :‬ماه شب چهاردهم از ثنيات وداع بر ما طلوع نمود‪ ،‬و تا وقتى كه دعا‬
‫كنندهاى به خدا دعا نمايد‪ ،‬شكر بر ما واجب گرديده است»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )197/3‬آمده‪.‬‬

‫هجرت عمربن الخطاب و صحابه ن‬


‫نخستين كسى كه از مكّه به مدينه هجرت نموده است‬
‫َ‬
‫ابن شيبه از براء بن عازب(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نخستين كسى كه‬
‫م‬‫از اصحاب رسول خدا ص نزد ما تشريف آورد‪ ،‬مصعب بن عمير و ابن ا ّ‬
‫َ‬
‫مكتوم(رضىالل ّهعنهما) بودند‪ ،‬و آنان آموزش قرآن را براى ما شروع كردند‪ .‬سپس‬
‫عمار‪ ،‬بلل و سعد ن آمدند‪ .‬بعد عمربن الخطاب ن با بيست تن تشريف آورد‪ .‬بعد از‬
‫آن رسول خدا ص آمد‪ ،‬و من ديگر اهل مدينه را نديدم كه به چيزى چون خوشى شان‬
‫به وى مسرور شده باشند‪ ،‬وى هنوز نرسيده بود كه (سبح اسم ربك العلى» را با‬
‫صل خوانده بودم‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )331/8‬آمده‬ ‫سوره هايى از سور مف ّ‬
‫َّ‬
‫است‪ .‬و نزد احمد به نقل از براء ازابوبكر(رضىاللهعنهما) در هجرت آمده‪ ،‬كه براء‬
‫گفت‪ :‬نخستين كسى كه از مهاجرين نزد ما تشريف آورد‪ ،‬مصعب بن عمير بنى‬
‫م مكتوم نابينا كه يكى از بنى فهر بود‪ ،‬آمد‪ .‬آن گاه‬‫عبدالدارى بود‪ .‬بعد آن ابن ا ّ‬
‫عمربن الخطاب با بيست سوار نزد ما تشريف آورد‪ .‬ما گفتيم‪ :‬رسول خدا چه كرد؟‬
‫فرمود‪ :‬او به دنبال من است‪ ،‬سپس رسول خدا ص در حالى كه ابوبكر همراهش‬
‫بود تشريف آورد‪ .‬براء مىگويد‪ :‬رسول خدا ص هنوز نيامده بود كه من سوره هايى را‬
‫صل خوانده بودم‪ .‬اين را بخارى و مسلم نيز روايت كردهاند‪ .‬اين چنين در‬ ‫از سور مف ّ‬
‫البدايه (‪ )188/3‬آمده است‪.‬‬

‫هجرت عمربن الخطاب و دو تن از همراهانش‬


‫َّ‬
‫ابن اسحاق از نافع از ابن عمر و او از عمر(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه خواستم به مدينه هجرت كنم‪ ،‬من و عياش بن ابى ربيعه و هشام بن‬
‫العاص با هم در تناضب‪ 1‬در آبگير بنى غفار در بالى سرف وعده گذاشته‪ ،‬گفتيم‪ :‬هر‬
‫يكى از ما اگر صبح را نزد آن نكند (معلوم مىشود كه) وى بازداشته شده است‪ ،‬و‬
‫بايد دو همراهش بروند‪ .‬مىگويد‪ :‬من و عياش در تناضب صبح نموديم‪ ،‬و هشام از ما‬
‫بازداشته شد و در فتنه انداخته شد و آن را قبول نمود‪ 2.‬هنگامى كه به مدينه‬
‫رسيديم‪ ،‬در بنى عمروبن عوف در قبا وارد شديم‪ .‬ابوجهل بن هشام و حارث بن‬
‫هشام به دنبال عياش ‪ -‬كه پسر عمو و برادر مادرى ايشان بود ‪ -‬بيرون آمدند‪ ،‬تا اين‬
‫كه هر دو به مدينه آمدند‪ ،‬و رسول خدا ص در مكه تشريف داشت‪ ،‬آن دو با وى‬

‫‪ 1‬نام وادى است‪.‬‬


‫‪ 2‬يعنى به ترك اسلم مجبور كرده شد‪ ،‬او آن را پذيرفت‪ .‬م‪.‬‬

‫‪63‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫صحبت نموده به او گفتند‪ :‬مادرت نذر نموده است‪ ،‬كه تا تو را نبيند سرش را شانه‬
‫نكند‪ ،‬و تا تو را نبيند از آفتاب به سايه پناه نبرد‪ ،‬عياش بر مادرش دل سوخت‪ ،‬من به‬
‫او گفتم‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬هدف قومت فقط اين است كه تو را از دينت برگردانند‪،‬‬
‫از آنها بر حذر باش‪ ،‬به خدا قسم‪ ،‬اگر مادرت را شپش آزار و اذيت نمايد‪ ،‬حتما ً شانه‬
‫مىكند‪ ،‬و اگر گرماى مكه بر وى شديد گردد‪ ،‬حتما ً به سايه پناه مىبرد‪ .‬مىگويد‪ :‬عياش‬
‫گفت‪ :‬سوگند مادرم را وفا مىكنم‪ ،‬و آنجا مال هم دارم آن را مىگيرم‪ .‬مىگويد‪ :‬گفتم‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬تو مىدانى كه من از همه قريش زيادتر مال دارم‪ ،‬نصف مالم براى تو‪،‬‬
‫ولى با آنها نرو‪ .‬عمر مىافزايد‪ :‬او حرف مرا نپذيرفت و بر بيرون رفتن با آنها اصرار‬
‫نمود‪ .‬هنگامى كه جز اين را قبول ننمود‪ ،‬گفتم‪ :‬حال كه اين تصميم را گرفتهاى‪ ،‬و از‬
‫آن باز نمىگردى‪ ،‬اين شترم را بگير‪ ،‬چون اين شتر نجيب و تحت فرمان است‪ ،‬و بر‬
‫پشتش سوار باش‪ ،‬اگر عملى از قوم تو را در شك و ترديد انداخت (سوار) بر آن‬
‫خود را نجات ده‪.‬‬
‫آن گاه او سوار بر همان شتر با آن دو بيرون رفت‪ ،‬وقتى كه بخشى از راه را سپرى‬
‫كردند ابوجهل به او گفت‪ :‬اى برادرم ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬از اين شترم به تنگ آمدهام‪،‬‬
‫آيا مرا در پشت سرت بر اين شترت سوار نمىكنى؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬او شترش را‬
‫خوابانيد‪ ،‬و آن دو نيز شتران خود را خوابانيدند‪ ،‬تا ابوجهل بر شتر عياش سوار گردد‪،‬‬
‫هنگامى كه پياده شدند‪ ،‬آن دو بر وى حمله برده او را در ريسمانى بستند‪ ،‬و وى را‬
‫داخل مكه كردند‪ ،‬و او را در فتنه انداختند‪ ،‬و دچار فتنه گرديد‪ 1.‬عمر مىگويد‪ :‬ما‬
‫مىگفتند‪ :‬كسى كه در فتنه بيفتد‪ ،‬خداوند توبه او را قبول نمىكند‪ ،‬و آنها‪ 2‬نيز اين را به‬
‫خود مىگفتند‪ ،‬تا اين كه رسول خدا ص به مدينه آمد‪ ،‬و خداوند (جل جلله) اين را‬
‫نازل فرمود‪:‬‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫(قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ل تقنطوا من رحمه الله ‪ ،‬انالله يغفر‬
‫الذنوب جميعاً‪ ،‬انه هوالغفور الرحيم‪ .‬و انيبوا الى ربكم و اسلموا له من قبل ان ياتيكم‬
‫العذاب ثم ل تنصرون‪ .‬واتّبعوا احسن ما انزل اليكم من ربكم من قبل ان ياتيكم‬
‫العذاب بغته و انتم ل تشعرون)‪( .‬الزمر‪)53 – 55 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد! از رحمت خداوند‬
‫نااميد نشويد‪ ،‬كه خدا همه گناهان را مىآمرزد‪ ،‬و او بخشاينده و مهربان است‪ .‬و به‬
‫درگاه پروردگارتان بازگرديد‪ ،‬و در برابر او تسليم شويد‪ ،‬پيش از آن كه عذاب به‬
‫سراغ شما بيايد و باز از سوى هيچ كسى يارى نشويد‪ .‬و از بهترين دستوراتى كه از‬
‫سوى پروردگارتان بر شما نازل شده پيروى كنيد‪ ،‬پيش از آن كه عذاب (الهى)‬
‫ناگهانى به سراغ شما آيد‪ ،‬در حالى كه از آن بى خبر باشيد»‪.‬‬
‫عمر مىگويد‪ :‬من اين را نوشتم و براى هشام بن العاص فرستادم‪ .‬هشام مىگويد‪:‬‬
‫هنگامى كه نامه به دستم رسيد در "ذى طوى" شروع به خواندن آن نمودم‪ ،‬و آن را‬
‫چند بار مىخواندم ولى آن را نمىفهميدم‪ ،‬تا اين كه گفتم‪ :‬خداوندا‪ ،‬اين را به من‬
‫بفهمان‪ ،‬آن گاه خداوند در قلبم انداخت كه اين درباره ما و آنچه درباره خودمان‬
‫مىگفتيم و آنچه درباره ما گفته مىشود‪ ،‬نازل شده است‪ .‬مىافزايد‪ :‬در حال به سوى‬
‫شترم برگشتم‪ ،‬و سوار بر آن به رسول خدا ص در مدينه پيوستم‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )172/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن سكن به سند صحيح از ابن اسحاق به‬
‫اسناد وى به شكل طولنى‪ ،‬چنان كه حافظ در الصابه (‪ )604/3‬بدان اشاره نموده‪،‬‬

‫‪ 1‬از وى طلب نمودند تا از دين خود بگردد‪ ،‬و او بر اثر فشار آنها از دين خود برگشت‪ ،‬و دچار فتنه‬
‫گرديد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬كسانى كه در فتنه افتاده بودند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪64‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫روايت كرده‪ ،‬و بزار اين را به درازى اش به مانند آن روايت نموده‪ ،‬و هيثمى (‪)61/6‬‬
‫مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪ .‬و آن را بيهقى (‪ ،)13/9‬ابن سعد (‪ ،)194/3‬ابن مردويه و‬
‫بزار از عمر مختصراً‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )262/1‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ .‬و اين‬
‫را طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده و در آن ابن لهيعه آمده‪ ،‬و در وى‬
‫ضعف مىباشد‪ .‬و از ابن شهاب نيز به شكل مرسل روايت كرده و رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫اين چنين در المجمع (‪ )62/6‬آمده است‪.‬‬

‫هجرت عثمان بن عفّان‬

‫(هجرت وى به سوى حبشه و ذكر اين كه او نخستين كسى است كه بااهل خود پس‬
‫از لوط عليه السلم در راه خدا هجرت نموده است)‬
‫بيهقى از قتاده روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نخستين كسى كه با اهل خود به سوى‬
‫خداوند تعالى هجرت نموده عثمان بن عفّان است‪ .‬از نضربن انس شنيدم كه‬
‫مىگفت‪ :‬از ابوحمزه ‪ -‬يعنى انس ‪ -‬شنيدم كه مىگفت‪ :‬عثمان بن عفّان همراه‬
‫َ‬
‫خانمش رقيه (رضىالل ّهعنها) دختر رسول خدا ص به سوى سرزمين حبشه خارج شد‪،‬‬
‫و خبر (رسيدن يا نرسيدن) آنها براى رسول خدا ص به تأخير افتاد‪ ،‬در اين جريان زنى‬
‫از قريش آمده گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬دامادت را ديدم كه خانمش همراهش بود رسول خدا‬
‫ص فرمود‪« :‬آنها را در چه حالتى ديدى؟» گفت‪ :‬او رادر حالى ديدم كه همسرش را‬
‫بر خرى از اين خرهاى ضعيف سوار نموده بود و خودش به دنبال آن در حركت بود‪.‬‬
‫رسول خدا ص گفت‪« :‬خداوند همراه شان باشد‪ .‬عثمان نخستين كسى است كه با‬
‫اهل خود پس از لوط (عليه السلم) هجرت نموده است»‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )66/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن المبارك از انس به معناى آن‪ ،‬چنان كه در‬
‫الصابه (‪ )305/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪ ،‬و طبرانى از انس به معناى آن را روايت‬
‫نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬و خبر ايشان به رسول خدا ص نرسيد (و ناوقت‬
‫گرديد)‪ ،‬آن گاه خودش بيرون مىرفت‪ ،‬و انتظار رسيدن خبر آنها را مىكشيد‪ .‬در اين‬
‫موقع زنى نزدش آمد و به او خبر داد‪ .‬هيثمى (‪ )81/8‬مىگويد‪ :‬در اين روايت حسن‬
‫بن زياد برجمى آمده كه وى را نشناخت‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫هجرت على بن ابى طالب‬


‫ابن سعد از على روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص به طرف‬
‫مدينه در هجرت بيرون گرديد‪ ،‬به من دستور داد‪ ،‬تا پس از وى اقامت نمايم و امانت‬
‫هايى را كه نزدش وجود داشت‪ ،‬به مردم مسترد نمايم‪ ،‬و بر همين اساس بود كه‬
‫امين ناميده مىشد‪ .‬بنابراين من سه روز اقامت كردم‪( ،‬در هر روز) آشكار مىشدم‪ ،‬و‬
‫يك روز هم غايب و پنهان نشدم‪ .‬بعد از آن خارج شدم‪ ،‬و راه رسول خدا ص را‬
‫تعقيب مىنمودم‪ ،‬تا اين كه به بنى عمرو بن عوف آمدم كه رسول خدا ص (در آنجا)‬
‫مقيم بود‪ ،‬و نزد كلثوم بن هدم‪ ،‬كه اقامتگاه رسول خدا ص در همانجا بود پايين شدم‪.‬‬
‫اين چنين در كنزالعمال (‪ )335/8‬آمده‪.‬‬

‫هجرت جعفربن ابى طالب و صحابه ن به حبشه و باز به مدينه‬


‫اجازه رسول خدا ص به اصحابش به هجرت به سوى حبشه‪ ،‬و هجرت حاطب و جعفر‬
‫به آن سرزمين‬

‫‪65‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد بن حاطب(رضىالل ّهعنهما)‬
‫احمد و طبرانى ‪ -‬كه رجال وى رجال صحيح اند ‪ -‬از مح ّ‬
‫روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬من سرزمينى را (براى هجرت در‬
‫خواب) ديدم داراى خرما‪ ،‬پس بيرون رويد»‪ .‬مىگويد‪ :‬پس حاطب و‬
‫مد مىگويد‪ :‬و من در همان كشتى متولدّ‬ ‫َ‬
‫جعفر(رضىالل ّهعنهما) از راه دريا رفتند‪ .‬مح ّ‬
‫شدم‪ .‬اين چنين در مجمع الزوائد هيثمى (‪ )27/6‬آمده‪ .‬و طبرانى و بزار از عمير بن‬
‫اسحاق روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬جعفر عرض كرد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬به من اجازه‬
‫بده تا به سرزمينى بروم كه در آن خداوند را عبادت كنم‪ ،‬و از احدى نترسم (راوى)‬
‫مىگويد‪ :‬عمير گفت‪ :‬رسول خدا ص به وى اجازه داد‪ ،‬و او نزد نجاشى آمد‪ ...‬و حديث‬
‫را به طول آن چنان كه خواهد آمد متذكر گرديده‪ .‬هيثمى (‪ )29/6‬مىگويد‪ :‬عميربن‬
‫اسحاق را ابن حبان و غير وى ثقه دانستهاند‪ ،‬و در وى كلمى است كه ضررى ندارد‪،‬‬
‫و بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬

‫قريش و فرستادن عمروبن العاص نزد نجاشى تا صحابه را به آنها مسترد نمايد‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق از ام سلمه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه مكّه بر ما‬
‫تنگ گرديد‪ .‬و اصحاب رسول خدا ص مورد آزار و اذيت قرار گرفتند‪ ،‬و در فتنه‬
‫انداخته شدند‪ ،‬و مصيبت و فتنهاى را كه در دين شان به آنها مىرسيد‪ ،‬ديدند‪ ،‬و‬
‫دريافتند كه رسول خدا ص هم آن را از ايشان نمىتواند دفع كند‪ ،‬و خود پيامبر ص در‬
‫حمايت و پناه قوم خود و عمويش قرار داشت‪ ،‬و آنچه را بد مىديد و آنچه كه دامن‬
‫گير اصحابش بود به وى نمىرسيد‪ ،‬بنابراين رسول خدا ص به آنها گفت‪« :‬در سرزمين‬
‫حبشه پادشاهى است كه بر هيچ كسى ظلم نمىشود‪ ،‬بنابراين خود را به سرزمين وى‬
‫برسانيد‪ ،‬تا اين كه خداوند گشايش و فرجى از آنچه در آن هستيد برايتان پيش آورد»‪،‬‬
‫آن گاه ما گروه گروه به سوى حبشه حركت كرديم‪ ،‬تا اين كه در آن جا با هم يكجا و‬
‫جمع گرديديم‪ ،‬و در منزل نيكو و نزد همسايه بهتر در حالى كه بر دين مان مطمئن و‬
‫در امان بوديم‪ ،‬اسكان يافتيم‪ ،‬و در آنجا از ظلمى نمىترسيديم‪ .‬هنگامى كه قريش‬
‫ديدند ما صاحب خانه و در امن و امان هستيم‪ ،‬در قبال ما به حسد افتادند‪ ،‬و بر اين‬
‫اتفاق نمودند كه (كسى را) نزد نجاشى بفرستند‪ ،‬تاما را از سرزمين خود بيرون‬
‫َ‬
‫نمايد‪ ،‬و (او) ما را به آنها برگرداند‪ .‬بنابرايان عمروبن العاص و عبدالل ّه بن ابى ربيعه‬
‫را فرستادند‪ ،‬و براى نجاشى فرماندهان حربش هدايايى را جمع نمودند‪ ،‬و براى هر‬
‫مردى از آنها هديهاى را جداگانه آماده ساختند‪ ،‬و به آن دو گفتند‪ :‬براى هر اركان‬
‫حرب هديهاش را قبل از اين كه درباره آنها ‪( -‬اصحاب) ‪ -‬صحبت كنيد‪ ،‬تقديم نماييد‪،‬‬
‫پس از آن هداياى نجاشى را به وى عرضه بداريد‪ ،‬و اگر توانستيد آنها را قبل از اين‬
‫كه با آنها صحبت نمايد برايتان مسترد كند‪ ،‬اين كار را بكنيد‪ .‬بعد آن دو نزد نجاشى‬
‫آمدند‪ ،‬و براى هر يك از فرماندهانش هديهاش را تقديم نمودند‪ ،‬و همراهش صحبت‬
‫نموده به وى گفتند‪ :‬ما نزد اين پادشاه فقط به خاطر بى عقلن خود آمدهايم‪ ،‬آنانى‬
‫كه دين اقوام خود را رها نموده و در دين شما هم وارد نشدهاند‪ .‬قوم ايشان‪ ،‬ما را‬
‫فرستادهاند‪ ،‬تا پادشاه آنان را مسترد نمايد‪ ،‬هنگامى كه ما همراهش صحبت نموديم‪،‬‬
‫شما به وى مشورت بدهيد كه اين كار را بكند‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬اين كار را مىكنيم‪ .‬پس از‬
‫آن هداياى نجاشى را به او تقديم كردند‪ ،‬و از محبوبترين چيزهايى كه از مكه به وى‬
‫هديه مىكردند‪ ،‬پوست (دباغى شده) بود‪ .‬هنگامى كه هداياى موصوف را به او دادند‪،‬‬
‫به اوگفتند‪ :‬اى پادشاه‪ ،‬جوانانى از ما كه بى عقل اند‪ ،‬و دين قوم خود را رها‬
‫نمودهاند‪ ،‬و در دين تو هم وارد نشدهاند‪ ،‬و دين جديدى را آوردهاند كه ما آن را‬
‫نمىشناسيم‪ ،‬به سرزمين تو پناه آوردهاند‪ ،‬بنابراين عشاير آنها ما را‪ ،‬پدرانشان‪،‬‬

‫‪66‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫عموها و قوم شان نزد تو فرستادهاند تا آنها را مسترد كنى‪ ،‬چون آنها به ايشان‬
‫بيناتراند‪ ،‬و اينها هرگز در دين تو داخل نمىشوند تا به اين سبب از ايشان حمايت كنى‬
‫‪( -‬نجاشى) خشمگين شد‪ ،‬و بعد از آن گفت‪ :‬خير‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين كه ايشان را‬
‫فرا نخوانم و با آنان صحبت نكنم و نبينم كه كارشان چيست‪ ،‬به آنها مستردشان‬
‫نمىكنم‪ ،‬چون آنها قومىاند كه به سرزمين من پناه آوردهاند‪ ،‬و پناه مرا بر پناه غيرم‬
‫گزيدهاند‪ ،‬آرى‪ ،‬اگر چنان باشند كه آنها ‪( -‬اهل مكه) ‪ -‬مىگويند‪ ،‬ايشان را براى آنها‬
‫مسترد مىكنم‪ ،‬و اگر بر غير آن باشند‪ ،‬حمايتشان مىكنم‪ ،‬و در ميان اينها و آنها مداخله‬
‫ننموده‪ ،‬چشمى را روشن نمىسازم‪.‬‬

‫گفتگوى صحابه با نجاشى و قول وى درباره پيامبر اسلم و عيسى بن مريم‬


‫عليهماالسلم‬
‫هنگامى كه (اصحاب) نزد وى آمدند‪ ،‬سلم كردند‪ ،‬و برايش سجده نكردند‪ .‬نجاشى‬
‫گفت‪ :‬اى گروه‪ ،‬آيا به من خبر نمىدهيد كه چرا مثل تحيه كسانى كه از قوم تان نزد‬
‫ما آمدهاند به من سلم نمىكنيد؟! و به من خبر بدهيد كه درباره عيسى چه مىگوييد؟‬
‫و دين تان چيست؟ آيا شما نصارا هستيد؟ گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬آيا شما يهود هستيد؟‬
‫گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬بر دين قومتان هستيد؟ گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬پس دين تان چيست؟‬
‫پاسخ دادند‪ :‬اسلم‪ .‬گفت‪ :‬اسلم چيست؟ گفتند‪ :‬خداوند را عبادت مىكنيم‪ ،‬چيزى را‬
‫به وى شريك نمىآوريم‪ .‬گفت‪ :‬كى اين را براى تان آورده است؟ گفتند‪ :‬اين را مردى‬
‫از ميان خود ما برايمان آورده است‪ ،‬كه حسب و نسبش را شناختهايم‪ ،‬خداوند او را‬
‫براى ما مبعوث نموده است‪ ،‬چنان كه ديگر پيامبران را براى آنانى كه قبل از ما بودند‬
‫فرستاده بود‪ ،‬و او ما را به نيكى‪ ،‬صدقه‪ ،‬وفا و اداى امانت امر نمود‪ ،‬و از عبادت بتها‬
‫بازداشت‪ ،‬و به عبادت خداوند واحد و ل شريك امر نمود‪ ،‬و ما او را تصديق نموديم‪ ،‬و‬
‫كلم خداوند را شناختيم‪ ،‬و دانستيم آنچه را او آورده است از نزد خداوند است‪.‬‬
‫هنگامى كه اين كار را نموديم‪ ،‬قوم ما با ما دشمنى نمودند‪ ،‬و با نبى صادق نيز‬
‫دشمنى كردند‪ ،‬و وى را تكذيب نموده قصد كشتن او را نمودند‪ ،‬و از ما خواستند تا‬
‫بتها را عبادت كنيم‪ ،‬بنابراين ما به دين و خونهاى مان از قوم خود به سوى تو فرار‬
‫نموديم‪.‬نجاشى گفت‪ :‬به خدا سوگند اين از همه طاقچهايى است كه امر موسى از‬
‫آن صادر شده بود‪ .‬جعفر گفت‪ :‬اما درباره تحيه‪ ،‬رسول خدا ص به ما خبر داده كه‬
‫تحيه اهل جنت‪ :‬سلم است‪ ،‬و ما را بدان مأمور گردانيده است‪ ،‬و ما تو را به همان‬
‫چيزى سلم داديم كه بعضى ما برخى ديگرمان را به آن سلم مىدهد‪ .‬و اما درباره‬
‫عيسى بن مريم عليهماالسلم‪ :‬وى بنده خداوند و رسول اوست‪ ،‬و كلمه وى است كه‬
‫بر مريم انداخته بود‪ ،‬و روحى است از جانب خدا و پسر دوشيزه بتول (پارسا) است‪.‬‬
‫آن گاه (نجاشى) عودى را برداشته گفت‪ :‬به خدا سوگند اگر حبشه بشنود تو را حتماً‬
‫از پادشاهى برطرف خواهند نمود‪ .‬در پاسخ گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ابن مريم بر اين به‬
‫اندازه وزن اين عود هم زياد نكرده است‪ .‬و بزرگان حبشه گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫درباره عيسى عليه السلم ابدا ً غير اين را نمىگويم‪ ،‬چون خداوند هنگامى كه‬
‫پادشاهىام را به من مسترد نمود از مردم درباره من اطاعت ننموده بود‪ ،‬تا من اكنون‬
‫از مردم در دين خداوند اطاعت كنم!! از اين عمل به خدا پناه مىبرم‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )72/3‬آمده است‪.‬‬
‫م سلمه ‪ -‬همسر پيامبر ص ‪ -‬به طول آن روايت نموده‪ ،‬و در‬ ‫اين را همچنين احمد از ا ّ‬
‫م سلمه گفت‪ :‬بعد از آن دنبال اصحاب رسول خدا ص فرستاد و‬ ‫حديث وى آمده‪ :‬ا ّ‬
‫آنها را فراخواند‪ .‬هنگامى كه فرستاده وى نزد اصحاب آمد‪ ،‬جمع شدند‪ ،‬و به يكديگر‬

‫‪67‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گفتند‪ :‬براى اين مرد وقتى كه نزدش آمديد چه مىگوييد؟ گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬آنچه‬
‫را مىگوييم كه نبى مان به ما تعليم داده و به آن دستورمان داده است هر چه گه در‬
‫آن پيش آيد‪ ،‬پيش آيد‪ .‬هنگامى كه نزدش آمدند ‪ -‬البته اين در حالى بودكه نجاشى‬
‫اسقف‪ 1‬هاى خود را خواسته بود‪ ،‬و بر آنها كتابهاى خود را در اطراف وى پهن نموده‬
‫بودند ‪ ، -‬نجاشى از ايشان پرسيده گفت‪ :‬اين دين كه در آن از قومتان جدا شدهايد‪ ،‬و‬
‫م سلمه‬ ‫به دين من هم داخل نشدهايد‪ ،‬و نه هم در دين يكى از اين امتها چيست؟ ا ّ‬
‫مىگويد‪ :‬كسى كه با وى صحبت نمود‪ ،‬جعفربن ابى طالب بود‪ ،‬گفت‪ :‬اى پادشاه‪ ،‬ما‬
‫قومى بوديم اهل جاهليت‪ ،‬بتها را عبادت مىنموديم‪ ،‬خود مرده را مىخورديم‪ ،‬فواحش‬
‫را انجام مىداديم‪ ،‬رحمها را قطع مىكردم‪ ،‬با همسايه بدرفتارى مىنموديم و قوى ما‬
‫ضعيف را مىخورد‪ ،‬ما بر اين حالت بوديم كه خداوند به سوى ما رسولى را از ما‬
‫فرستاد‪ ،‬كه نسب‪ ،‬صدق‪ ،‬امانت و عفافش را مىدانيم‪ .‬او مارا به سوى خداوند‬
‫عزوجل دعوت نمود‪ ،‬تا وى را واحد بدانيم‪ ،‬عبادتش نماييم و آنچه را ما و پدران مان‬
‫به جز از خداوند‪ ،‬از سنگ وبتها عبادت مىنموديم‪ ،‬كنار بگذاريم‪ .‬و ما را به راستگويى‬
‫در سخن‪ ،‬اداى امانت‪ ،‬صله رحم‪ ،‬حسن همسايگى و دست داشتن از محارم و خونها‬
‫دستور داد‪ .‬و ما را از فواحش‪ ،‬شهادت به دروغ‪ ،‬خوردن مال يتيم و بهتان بستن بر‬
‫زن پاكدامن منع نمود‪ .‬وبه ما امر نمود تا خداوند را عبادت كنيم‪ ،‬به وى چيزى را‬
‫م سلمه مىگويد‪ :‬و امور‬ ‫شريك نياوريم‪ ،‬نماز را بر پا داريم و زكات را بپردازم‪ - .‬ا ّ‬
‫اسلم را براى وى برشمرد ‪ -‬وما او را تصديق نموديم‪ ،‬و به وى ايمان آورديم‪ ،‬و او را‬
‫در آنچه با خود آورده بود پيروى كرديم‪ ،‬وخداوند را به وحدانيتش بدون اين كه چيزى‬
‫را به وى شريك بياوريم‪ ،‬عبادت نموديم‪ ،‬و آن چه را خداوند بر ما حرام گردانيده بود‬
‫حرام گردانيديم‪ ،‬و آنچه را براى ما حلل گردانيده بود حلل نموديم‪ ،‬بنابراين قوم ما‬
‫بر ما تجاوز نمودند‪ ،‬شكنجه و آزار مان دادند و ما را در دين مان در فتنه انداختند‪ ،‬تا‬
‫ما را به عبادت بتها از عبادت خداوند عزوجل برگردانند‪ ،‬و اين كه ما آنچه را از خبائث‬
‫حلل مىشمرديم دوباره حلل بشمريم‪ .‬هنگامى كه بر ما غلبه نمودند و ظلم روا‬
‫داشتند‪ ،‬و تنگى و مشقّت آوردند‪ ،‬و در ميان ما و دين مان حايل واقع گرديدند‪ ،‬به‬
‫سوى مملكت تو خارج شديم‪ ،‬و تو را بر غيرت برگزيديم‪ ،‬و در پناه تو رغبت نموديم‪،‬‬
‫و اميد نموديم‪ ،‬اى پادشاه‪ ،‬كه نزد تو مورد ظلم قرار نگيريم‪.‬‬
‫مسلمه مىگويد‪ :‬آن گاه نجاشى گفت‪ :‬آيا همراهت از آنچه او از خداوند آورده‪ ،‬چيزى‬ ‫ا ّ‬
‫َّ‬
‫م سلمه گويد‪:‬‬ ‫م سلمه مىافزايد‪ :‬جعفر (رضىاللهعنه) به او گفت‪ :‬بلى‪ .‬ا ّ‬ ‫هست؟ ا ّ‬
‫م سلمه‬ ‫نجاشى به وى گفت‪ :‬آن را بخوان‪ .‬او ابتداى (كهيعص) را به وى خواند‪ .‬ا ّ‬
‫گويد‪ :‬نجاشى گريست تا جايى كه ريشش (از اشك)تر شد‪ ،‬و اسقفهاى وى نيز‬
‫هنگامى‪ ،‬آنچه را براى شان تلوت شد‪ ،‬شنيدند‪ ،‬گريستند حتى كه مصاحف خود را تر‬
‫نمودند‪ .‬بعد از آن نجاشى گفت‪ :‬به درستى‪ ،‬اين و آنچه را موسى آورده بود از يك‬
‫سرچشمه بيرون مىآيند‪ ،‬شما دو تن برويد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اينها را ابدا ً به شما تسليم‬
‫نمىكنم‪ ،‬و اين كار را نمىكنم‪.‬‬
‫م سلمه مىگويد‪ :‬هنگامى كه آن دو تن از نزد وى خارج گرديدند‪ ،‬عمرو بن العاص‬ ‫ا ّ‬
‫ً‬
‫گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬فردا حتما نزدشان مىآيم‪ ،‬و آنها را نزد وى عيبگيرى مىكنم‪ ،‬آن‬
‫‪2‬‬
‫َ‬
‫چنان عيبگيرى كه ريشه شان را توسط آن بكنم‪ ،‬عبدالل ّه ابن ابى ربيعه ‪ -‬كه بهتر اين‬
‫دو تن در قبال ما بود ‪ -‬به وى گفت‪ :‬اين كار را نكن‪ ،‬چون آنها على الرغم مخالفت‬
‫شان همراه ما‪ ،‬با ما قرابت دارند‪ .‬عمرو گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬به نجاشى خبر مىدهم‬

‫اسقف عالم و بزرگ نصارا را گويند‪ .‬پاروقى باتصرف‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫در ابن هشام آمده‪ :‬حتما ً نزدش ميايم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪68‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه آنها گمان مىكنند عيسى بن مريم بنده است‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬بعد فرداى آن روز‬
‫نزد وى رفت و گفت‪ :‬اى پادشاه‪ ،‬اينها درباره عيسى ابن مريم قول بزرگى مىگويند‪،‬‬
‫نزد آنها بفرست و از ايشان آنچه را درباره وى مىگويند بپرس‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬او نزد‬
‫آنها فرستاد و درباره عيسى از ايشان مىپرسيد‪ .‬ام سلمه مىافزايد‪ :‬همچو حالتى ديگر‬
‫بر ما نازل نشده بود‪ ،‬قوم جمع شدند و به يكديگر گفتند‪ :‬درباره عيسى بن مريم‬
‫(وقتى از شما درباره وى بپرسد چه مىگوييد؟ گفتند‪ :‬به خدا سوگند ‪،‬همان چيزى را‬
‫كه خداوند گفته و آنچه را نبى مان براى ما آورده است‪ ،‬همان را مىگوييم‪ ،‬هرچه در‬
‫آن پيش مىآيد‪ ،‬پيش آيد‪ .‬ام سلمه مىگويد‪ :‬هنگامى كه نزد وى آمدند‪ ،‬به آنها گفت‪:‬‬
‫درباره عيسى بن مريم چه مىگوييد؟ ام سلمه مىگويد)‪ 1:‬آن گاه جعفر بن ابى طالب‬
‫به او گفت‪ :‬درباره وى همان چيزى را مىگوييم كه نبى مان آن را آورده است‪ :‬وى‬
‫بنده خدا‪ ،‬رسول وى‪ ،‬روح او و كلمهاش است كه آن را به مريم دوشيزه و بتول‬
‫دميد‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬نجاشى دست خود را به زمين برده عودى را از آن برداشت و‬
‫گفت‪( :‬به خدا سوگند) عيسى بن مريم از آنچه گفتى به مقدار همين عود هم تجاوز‬
‫نكرده است!! فرماندهان لشكرش هنگامى كه او اين سخنان را گفت‪ ،‬غريدند‪( ،2‬وى‬
‫گفت)‪ :‬اگرچه غريديد‪ ،‬به خدا سوگند!! (اى مسلمانان) برويد شما در سرزمين من در‬
‫امان هستيد‪ ،‬هر كه شما را دشنام دهد جريمه مىشود‪ ،‬باز (گفت‪ :‬كسى كه شما را‬
‫دشنام دهد جريمه مىشود‪ ،‬باز (گفت)‪ :‬كسى كه شما را دشنام دهد جريمه مىشود‪،‬‬
‫دوست ندارم كه يكى شما را در بدك يك كوه طل هم اذيت نمايم‪ ،‬هداياى اين دو را‬
‫به آنها مسترد كنيد و من به آن ضرورتى ندارم‪ ،‬چون به خدا سوگند‪ ،‬خداوند هنگامى‬
‫كه پادشاهى ام را به من برگردانيد از من رشوه نگرفت‪ ،‬تا در راه وى رشوه بگيرم‪،‬‬
‫و درباره من از مردم اطاعت ننمود تا درباره وى از مردم اطاعت كنم‪ .‬آن دو از نزد‬
‫وى با خوارى و زشتى‪ ،‬در حالى كه آنچه آورده بودند به آنها برگردانده شده بود‪،‬‬
‫بيرون آمدند‪.‬‬
‫و ما نزد وى در بهترين منزل و با بهترين همسايهها اقامت گزيديم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬در‬
‫حالى كه وى بر همان حالت قرار داشت‪ ،‬ناگاه كسى كه با وى در پادشاهى اش‬
‫مخالفت و منازعه مىنمود پايين آمد‪ .‬ام سلمه مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬حزين و‬
‫غمگينى اى كه در آن موقع داشتيم هرگز به ياد ندارم كه از آن شديدتر غمگين شده‬
‫باشيم‪ ،‬از خوف اين كه نشود آن (مرد) بر نجاشى غالب شود‪ ،‬و مردى بيايد كه حق‬
‫ما را آن چنان كه نجاشى مىشناخت‪ ،‬نشناسد‪ .‬مىافرايد‪ :‬نجاشى حركت نمود‪ ،‬و‬
‫(پيمان جنگ) در ميان شان كنار نيل بود‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬اصحاب رسول خدا ص‬
‫گفتند‪ :‬كى بيرون مىآيد تا در جنگ قوم حاضر شود و بعد از آن (خبر) را براى ما‬
‫بياورد؟ ام سلمه گويد‪ :‬زبير بن عوام گفت‪ :‬من‪( .‬گفتند‪ :‬تو)‪ .‬ام سلمه مىافزايد‪ :‬او از‬
‫همه قوم كم سن و سالتر بود‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬براى وى مشكى را فوت نمودند‪ ،‬و او‬
‫آن را در سينه خود قرار داد‪ ،‬و شنا كنان بر آن حركت نمود تا اين كه به همان ناحيه‬
‫نيل كه قوم در آنجا روبرو مىشدند‪ ،‬خارج شد‪ ،‬بعد از آن به راه افتاد و نزدشان حاضر‬
‫گرديد‪ .‬ام سلمه گويد‪ :‬و ما به خداوند عزوجل به خاطر نصرت و غلبه نجاشى بر‬
‫دشمنش‪ ،‬و سيطره وى در مملكتش دعا نموديم‪( ،‬ام سلمه گويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما‬
‫در همان حالت قرار داشتيم و انتظار وقوع آنچه را اتفاق افتادنى بود مىكشيديم‪ ،‬كه‬
‫ناگهان زبير آشكار گرديد و به سرعت مىآمد‪ ،‬وى با جامه خود اشاره نموده مىگفت‪:‬‬
‫مژده و بشارت باد‪ ،‬كه نجاشى پيروز و غالب گرديد‪ ،‬و خداوند دشمنش را هلك‬

‫اين و بقيه زيادتهاى داخل قوس در حديث ام سلمه از ابن هشام نقل شده است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى سخنان توأم با خشم گفتند‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪69‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گردانيد‪ ،‬و او را در كشورش تسلّط و چيرگى بخشيد‪ ،‬ام سلمه مىافزايد‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬هرگز چون آن خوشى مان‪ ،‬خوشى و سرورى را ديگر به ياد نداريم‪ .‬ام سلمه‬
‫مىگويد‪ :‬و نجاشى در حالى برگشت كه خداوند دشمنش را هلك گردانيده بود‪ ،‬و او را‬
‫در كشورش چيرگى بخشيده بود)‪ ،‬و به اين صورت حكومتش در حبشه استقرار‬
‫يافت‪ ،‬و ما در منزل بهترى نزد وى‪ ،‬تا هنگامى كه نزد رسول خدا ص آمديم وى در‬
‫مكه قرار داشت‪ ،‬اقامت نموديم‪ .‬هيثمى (‪ )27/6‬مىگويد‪ :‬اين را احمد روايت نموده و‬
‫رجال وى‪ ،‬غير از اسحاق كه به سماع تصريح نموده‪ ،‬رجال صحيح مىباشند‪ .‬اين چنين‬
‫در اصل آمده‪ ،‬و ظاهر اين است كه وى ابن اسحاق مىباشد‪ ،‬كه حديث از طريق وى‬
‫گذشت‪ .‬و اين را همچنين ابونعيم در الحليه (‪ )115/1‬از طريق ابن اسحاق به ماند‬
‫آن به شكل طولنى روايت نموده‪ ،‬و بيهقى (‪ )9/9‬ابتداى حديث را از طريق ابن‬
‫اسحاق به سياق وى‪ ،‬ذكر نموده‪ ،‬و بعد از آن گفته‪ ...:‬حديث را به طول آن متذكر‬
‫شده‪ ،‬و حديث را در السير (‪ )144/9‬هم متذكر گرديدهاست‪.‬‬
‫َ‬
‫و امام احمد از عبدالل ّهبن مسعود روايت نموده كه گفت‪ :‬رسول خدا ص ما را به‬
‫َ‬
‫سوى نجاشى فرستاد در حدود هشتاد مرد بوديم ‪ -‬كه در ميان آنها‪ :‬عبدالل ّه بن‬
‫َ‬
‫مسعود‪ ،‬جعفر‪ ،‬عبدالل ّه بن عرفطه‪ ،‬عثمان بن مظعون و ابوموسى بودند‪ ،‬و اينها نزد‬
‫نجاشى آمدند‪ .‬و قريش عمروبن العاص و عماره بن وليد را با هديهاى فرستادند‪،‬‬
‫هنگامى كه آن دو نزد نجاشى داخل شدند‪ ،‬به او سجده كردند‪ ،‬واز راست و چپش به‬
‫طرف وى نيزى و سبقت نمودند‪ ،‬و بعد از آن به وى گفتند‪ :‬تعدادى از پسرعموهاى ما‬
‫به سرزمين تو آمدهاند‪ ،‬و از ما و از ملت ‪( -‬دين) ‪ -‬ما روى گردانيدهاند‪ .‬نجاشى‬
‫پرسيد‪ ،‬آنها در كجا هستند؟ آن دو گفتند‪ :‬در سرزمين تو‪ ،‬و كسى را دنبال شان‬
‫َ‬
‫بفرست‪ ،‬و او كسى را نزد آنها فرستاد‪ .‬جعفر (رضى الل ّه عنه) فرمود‪ :‬من امروز‬
‫خطيب شما مىباشم‪ ،‬و آنها از وى پيروى نمودند‪ ،‬وى سلم داد و سجده نكرد‪ ،‬به او‬
‫گفتند‪ :‬تو را چه شده است كه به پادشاه سجده نمىكنى؟ جعفر گفت‪ :‬ما جز براى‬
‫خداوند عزوجل سجده نمىكنيم‪ .‬پرسيد‪ :‬اين چرا؟ گفت‪ :‬خداوند به سوى ما رسولى‬
‫فرستاده است‪ ،‬و او ما را امر نموده كه براى هيچ كس جز براى خداوند عزوجل‬
‫سجده نكنيم‪ .‬و ما را به نماز و زكات دستور داده است‪ .‬عمرو گفت‪ :‬آنها با تو درباره‬
‫عيسى بن مريم مخالفت مىكنند‪ .‬گفت‪ :‬شما درباره عيسى بن مريم و مادرش چه‬
‫مىگوييد؟ پاسخ داد‪ :‬آن چنان مىگوييم كه خداوند گفته است‪ :‬وى كلمه خداوند و روح‬
‫وى است‪ ،‬كه آن را در مريم دوشيزه و بتول كه نه وى را بشرى لمس نموده و نه هم‬
‫فرزندى از وى متولد شده است‪( .‬راوى) گويد‪ :‬نجاشى عودى را از زمين برداشت و‬
‫گفت‪ :‬اى گروه حبشه‪ ،‬و علماى نصارا و رهبانان! به خدا سوگند‪ ،‬اينها بر آنچه ما‬
‫درباره وى مىگوييم ما سواى آن را اضافه نمىكنند‪ ،‬مرحبا به شما و به كسى كه نزد‬
‫وى آمدهايد! شهادت مىدهم كه وى رسول خداست‪ ،‬و او همان كسى است كه ما او‬
‫را در انجيل مىيابيم‪ ،‬و وى همان رسولى است كه كه عيسى بن مريم به وى بشارت‬
‫داده بود‪ .‬هر جايى كه مىخواهيد اسكان يابيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر من در اين حالت‬
‫پادشاهى (و حكومت دارى) قرار نمىداشتم‪ ،‬حتما ً نزدش مىآمدم و همان كسى‬
‫مىبودم كه كفش هايش را حمل مىنمودم‪ ،‬و امر نمود و هديه آن دو مسترد گردد‪ ،‬بعد‬
‫َ‬
‫از آن عبدالل ّه بن مسعود (در رفتن به مدينه) عجله نمود و بدر را دريافت‪ .‬ابن كثير‬
‫در البدايه (‪ )69/3‬مىگويد‪ ،‬اين اسناد جيد‪ ،‬قوى و سياقش حسن است و اسناد وى‬
‫را حافظ ابن حجر در فتح البارى (‪ )130/7‬نيكو و حسن دانسته است‪ .‬و هيثمى (‬
‫‪ - )24/6‬بعد از اين كه حديث را متذكر شده ‪ -‬گفته است‪ :‬اين را طبرانى روايت‬
‫نموده‪ ،‬و در آن حديج بن معاويه آمده‪ ،‬ابوحاتم وى را ثقه دانسته و گفته است‪ :‬در‬

‫‪70‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بعضى احاديثش ضعيف است‪ ،‬و ابن معين و غير وى‪ ،‬او را ضعيف دانستهاند‪ ،‬بقيه‬
‫رجال وى ثقهاند‪ .‬و اين را همچنين طبرانى از ابوموسى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫رسول خدا ص ما را دستور داد تا با جعفربن ابى طالب به سوى نجاشى برويم‪ ،‬اين‬
‫خبر به قريش رسيد‪ ،‬و آنها عمروبن العاص و عماره بن وليد را فرستادند ‪ ...‬و اين را‬
‫معناى حديث ابن مسعود متذكر گرديده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬اگر من در كار‬
‫پادشاهى نمىبودم‪ ،‬حتما ً نزد وى مىآمدم تا كفش هايش را ببوسم‪ ،‬در سرزمين من‬
‫آنقدر كه مىخواهيد درنگ كنيد‪ ،‬و دستور داد كه به ما طعام و لباس بدهند‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ ( )31/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و حديث ابوموسى را همچنين ابونعيم در‬
‫الحليه (‪ )114/1‬روايت نموده‪ ،‬و بيهقى‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )71/3‬آمده‪ ،‬مىگويد‪،‬‬
‫اين اسناد صحيح است‪.‬‬
‫و ابن عساكر از جعفربن ابى طالب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬قريش عمروبن العاص‬
‫و عماره بن وليد را با هديهاى از ابوسفيان نزد نجاشى فرستاد‪ .‬آنها ‪ -‬در حالى كه ما‬
‫نزدش بوديم ‪ -‬به او گفتند‪ :‬عدهاى از سفها و بىخردان ما به سوى تو آمدهاند‪ ،‬آنها را‬
‫به ما تحويل بده‪ .‬گفت‪ :‬خير‪،‬تا اين كه كلم شان را بشنوم‪ .‬مىگويد‪ :‬بنابرانى (كسى‬
‫را) نزد ما فرستاد و پرسيد ‪:‬اينها چه مىگويند؟ مىگويد‪ :‬گفتيم‪ :‬اينها قومى هستند كه‬
‫بتها را عبادت مىكنند‪ ،‬و خداوند به سوى ما رسولى را فرستاده است كه ما به وى‬
‫ايمان آوردهايم و او را تصديق نمودهايم‪ .‬بعد نجاشى به آنهاگفت‪ :‬آيا اينها غلمهاى‬
‫شمااند؟ گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬آيا شما بر ايشان قرض داريد؟ گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬پس‬
‫راه شان را باز گذاريد‪ .‬گويد‪ :‬سپس ما از نزد وى بيرون رفتيم بعد از آن عمروبن‬
‫العاص گفت‪ :‬اينان درباره عيسى غير آنچه را مىگويند كه تو مىگويى‪ .‬نجاشى گفت‪:‬‬
‫اگر درباره عيسى مثل قول مرا نگويند‪ ،‬آنان را ساعتى از روز در سرزمينم نمىگذارم‬
‫بابراين (كسى را) دنبال ما فرستاد‪ ،‬و دعوت دومى از (دعوت) اول بر ما شديدتر‬
‫بود‪ .‬پرسيد‪ :‬دوست شما درباره عيسى بن مريم چه مىگويد؟ گفتيم‪ :‬مىگويد‪ :‬وى روح‬
‫خداست‪ ،‬و كلمه وى است كه آن را براى دوشيزه بتول القا نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه‬
‫(كسى را) فرستاد و گفت‪ :‬فلن عالم و فلن راهب را برايم فراخوان‪ .‬و گروهىاز آنها‬
‫نزدش آمدند‪ ،‬پرسيد‪ :‬درباره عيسى بن مريم چه مىگوييد؟ آنان گفتند‪ :‬تو عالمتر ما‬
‫هستى‪ ،‬تو چه ميگويى؟ نجاشى ‪ -‬در حالى كه چيزى را از من گرفت ‪ -‬گفت‪ :‬عيسى‬
‫به مقدار اين هم از چيزى كه اينها گفتند‪ ،‬تجاوز ننموده است‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬آيا‬
‫كسى شما را اذيت مىكند؟ گفتند‪ :‬بلى‪ .‬آن گاه مناديى فرياد نمود‪ :‬هر كسى كه يكى‬
‫از اينها را اذيت نمود‪ ،‬وى را چهار درهم جريمه كنيد‪ ،‬سپس گفت‪ :‬آيا اين برايتان‬
‫كفايت مىكند؟ گفتيم‪ :‬خير‪ ،‬بنابراين آن را دو چندان گردانيد‪.‬‬

‫برگشتن صحابه به مدينه و اسلم آوردن نجاشى و مغفرت خواستن رسول خدا ص‬
‫براى وى‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص به مدينه هجرت نمود‪ ،‬و در آنجا ظاهر‬
‫گرديد‪ ،‬به وى گفتيم‪ :‬رسول خدا ص آشكارگرديده‪ ،‬و به سوى مدينه هجرت نموده‬
‫است‪ ،‬و كسانى را كه درباره شان همراهت صحبت نموده بوديم‪ ،‬به قتل رسانيده‬
‫است‪ ،‬و ما اكنون خواهان سفر به سوى وى هستيم‪ ،‬بنابراين ما را برگردان‪ .‬گفت‪:‬‬
‫بلى‪ .‬و براى مان مركب و توشه فراهم ساخت‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬دوست تان رااز آنچه‬
‫َ‬
‫با شما كردم خبر بده‪ ،‬و اين دوستم با شما است‪( .‬اشهد ان لاله الالل ّه و انه‬
‫َ‬
‫رسولالل ّه)‪« ،‬شهادت مىدهم كه معبودى جزخدا نيست‪ ،‬و او رسول خداست»‪ ،‬و به‬
‫وى بگو كه‪ :‬برايم مغفرت بخواهد‪ .‬جعفر مىگويد‪ :‬بيرون آمديم‪ ،‬تا اين كه به مدينه‬

‫‪71‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رسيديم‪ ،‬و رسول خدا ص استقبالم نمود‪ ،‬و مرا در آغوش گرفت‪ ،‬و بعد گفت‪:‬‬
‫«نمىدانم من به فتح خيبر خرسندترم يا به قدوم جعفر!»‪ ،‬و رسيدن ما مطابق بود با‬
‫فتح خيبر‪ ،‬بعد از آن نشست‪ ،‬و فرستاده نجاشى گفت‪ :‬اين جعفر است‪ ،‬از وى بپرس‬
‫كه دوست ما همراهش چه كرد؟ جعفر گفت‪ :‬بلى‪ ،‬وى با ما چنين و چنان كرد‪ ،‬و‬
‫براى ما مركب وتوشه فراهم نمود‪،‬و شهادت داد كه معبودى جزخدا نيست و تو‬
‫رسول خدا هستى‪ .‬و به من گفت‪ :‬به او بگو‪ :‬تا برايم مغفرت بخواهد‪ .‬آن گاه رسول‬
‫خدا ص برخاست و وضو نمود و بعد از آن سه مرتبه دعا نمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬نجاشى را‬
‫ببخش»‪ .‬و مسلمانان گفتند‪ :‬آمين‪ .‬جعفر مىگويد‪ :‬بعد از آن براى فرستاده نجاشى‬
‫گفتم‪ :‬برو و دوستت را از آنچه از رسول خدا ص ديدى خبر بده‪ .‬ابن عساكر مىگويد‪:‬‬
‫اين حديث حسن و غريب است‪ .‬اين چنين درالبدايه (‪ )71/3‬آمده‪ .‬و اين را طبرانى‬
‫از طريق اسدبن عمرو از مجالد روايت نموده و هر دوى شان ضعيف مىباشند و از‬
‫طرف بعضى ثقه دانسته شدهاند‪ ،‬اين را هيثمى (‪ )29/6‬گفته است‪.‬‬

‫فضيلت كسى كه به حبشه هجرت نموده‪ ،‬و بعد از آن به سوى رسول خدا ص هجرت‬
‫كرده است‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫ابن اسحاق از عبدالعزيز بن عبدالله بن عامربن ربيعه و او ازمادرش ام عبدالله بنت‬
‫َ‬
‫ابى حثمه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما به سوى سرزمين‬
‫حبشه كوچ مىنموديم‪ ،‬و عامر دنبال كدام ضرورت مان رفته بود‪ ،‬كه عمر‪ ،‬در حالى‬
‫كه مشرك بود‪ ،‬آمد و نزدم ايستاد‪ ،‬مىافزايد‪ :‬ما از وى اذيت مىديديم‪ ،‬و خشونت و‬
‫َ‬
‫م عبدالل ّه‪ ،‬اين حركت است؟‬ ‫شدتش بر ما سايه انداخته بود‪ ،‬مىگويد‪ :‬عمر گفت‪ :‬اى ا ّ‬
‫گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬وقتى ما را اذيت نموديد و بر ما خشم و غلبه كرديد‪ ،‬به‬
‫سوى سرزمينى از سرزمينهاى خداوند‪ ،‬مىرويم‪ ،‬تا خداوند براى مان گشايشى‬
‫بگرداند‪ .‬گويد‪ :‬عمر گفت‪ :‬خدا همراهتان باشد!! و از وى رقتى را ديدم كه آن را‬
‫نمىديدم‪ ،‬و سپس منصرف گرديد‪ ،‬و آن چنان كه مىپندارم‪ ،‬بيرون رفتن ما غمگينش‬
‫ساخت‪ .‬مىگويد‪ :‬بعدها عامر همان چيزى را كه ضرورت داشتيم آورد‪ .‬به او گفتم‪ :‬اى‬
‫َ‬
‫ابوعبدالل ّه‪ ،‬كاش اندكى قبل عمر را و رقت و اندوه و غمگينى اش را بر ما مىديدى‪.‬‬
‫گفت‪ :‬آيا در اسلم آوردن وى طمع نمودهاى؟ گويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلى‪ .‬گفت‪ :‬آن كسى را كه‬
‫تو ديدى تا خر خطّاب اسلم نياورد‪ ،‬اسلم نمىآورد‪ .‬گويد‪ :‬به خاطر نااميدى از وى‪ ،‬و‬
‫بنابر آنچه از غلظت وسختى وخشونت وى در مقابل اسلم ملحظه مىنمود‪ .‬اين چنين‬
‫َ‬
‫در البدايه (‪ )79/3‬آمده‪ .‬و اسم مادر عبدالل ّه‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )400/4‬آمده‪،‬‬
‫ليلى است‪ .‬اين را همچنان طبرانى روايت نموده‪ ،‬و ابن اسحاق به سماع‪ 1‬تصريح‬
‫نموده‪ ،‬بناء حديث صحيح است‪ .‬اين را هيثمى (‪ )24/6‬گفته است‪ .‬وحاكم اين را در‬
‫المستدرك (‪ )58/4‬به سياق ابن اسحاق از طريق وى روايت نموده‪ ،‬جز اين كه در‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫م عبدالل ّه آمده‪،‬‬ ‫اسناد از عبدالعزيز بن عبدالل ّه بن عمر بن ربيعه از پدرش از مادرش ا ّ‬
‫َ‬
‫و ظاهر هم همين است‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬و در آخر آن آمده‪ :‬آن را به خاطر نااميدى از وى‬
‫گفت‪ .‬و ابن منده و ابن عساكر ازخالدبن سعيد بن العاص ‪ -‬كه او و برادرش عمرو‪،‬‬
‫از مهاجرين حبشه بودند ‪ -‬روايت نمودهاند‪ :‬وقتى كه آنها نزد رسول خدا ص آمدند‪،‬‬
‫وى از آنها هنگامى كه به او نزديك شدند‪ ،‬استقبال نمود‪ ،‬و اين يك سال بعد از بدر‬
‫بود‪ ،‬و آنها از اين كه در بدر شركت نداشتند اندوهگين شدند‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«چرا اندوهگين مىشويد؟ مردم يك هجرت دارند و شما دو هجرت‪ ،‬وقتى كه به سوى‬

‫يعنى در روايت حديث «سمعت»‪« ،‬شنيدم» گفته است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪72‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫صاحب حبشه بيرون رفتيد‪ ،‬هجرت نموديد‪ ،‬و بعد از آن از نزد صاحب حبشه هجرت‬
‫كنان به سوى من آمديد»‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )332/8‬آمده است‪.‬‬
‫و بخارى از ابوموسى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما در يمن بوديم كه (خبر) خروج‬
‫رسول خدا ص به ما رسيد‪ ،‬آن گاه من و دو برادرم‪ ،‬كه كوچكترينشان من بودم يكى‬
‫از آنها ابو برده و ديگرى هم ابو رهم بود ‪ -‬يا گفت‪ :‬در پنجاه و چند يا اين كه گفت‪ :‬در‬
‫پنجاه و سه و يا پنجاه و دو مرد از قومم ‪ -‬هجرت كنان به سوى وى رفتيم‪ ،‬و در‬
‫كشتى سوار گرديديم‪ ،‬و كشتى مان ما را نزد نجاشى در حبشه انداخت‪ 1،‬با جعفربن‬
‫ابى طالب سر خورديم‪ ،‬پس با وى اقامت نموديم تا اين كه به يك جا به هم رسيديم‪،‬‬
‫و با رسول خداص در حال روبرو شديم كه خيبر فتح گرديده بود‪ .‬و گروهى از مردم‬
‫براى ما ‪ -‬يعنى به اهل كشتى ‪ -‬مىگفتند‪ :‬از شما در هجرت سبقت جستيم‪ .‬اسماء‬
‫بنت عميس كه از جمله كسانى بود كه با ما آمده بود‪ ،‬جهت زيارت ام المؤمنين‬
‫حفصه همسر رسول خدا ص داخل گرديد‪ ،‬و او در جمله آنانى كه به سوى نجاشى‬
‫هجرت نموده بودند‪ ،‬نيز هجرت كرده بود‪ .‬در اين هنگام عمر نزد حفصه آمد كه‬
‫اسماء نزدش بود‪ ،‬هنگامى كه اسماء را ديد گفت‪ :‬اين كيست؟ حفصه پاسخ داد‪:‬‬
‫اسماء بنت عميس‪ .‬عمر گفت‪ :‬حبشى همين است؟ بحرى همين است؟ اسماء گفت‪:‬‬
‫بلى‪ .‬عمر گفت‪ :‬مااز شما در هجرت سبقت نموديم‪ ،‬بنابراين ما از شما به رسول خدا‬
‫ص مستحق تريم‪ .‬اسماء خشمگين شده گفت‪ :‬نه‪ ،‬اين چنين نيست‪ .‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫شما با رسول خدا ص بوديد‪ ،‬گرسنه تان را طعام مىداد‪ ،‬و جاهل تان را وعظ و‬
‫نصيحت مىنمود‪ ،‬و ما در منزلى ‪ -‬يا در سرزمينى ‪ -‬دور و ناخوشايند در حبشه قرار‬
‫داشتيم‪ ،‬و آن هم به خاطر خدا و به خاطر رسولش بود‪ ،‬سوگند به خدا‪ ،‬تا اين كه‬
‫آنچه را تو گفتى براى رسول خدا متذكر نشوم‪ ،‬و از وى نپرسم‪ ،‬طعامى را نمىخورم‬
‫و نوشيدنى را نمىنوشم‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬نه دروغ مىگويم‪ ،‬نه كجى مىكنم و نه بر آن‬
‫زياد مىنمايم‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص تشريف آورده‪ ،‬اسماء گفت‪ :‬اى نبى خدا‪،‬‬
‫عمر اين چنين و آن چنان گفت‪ .‬مىگويد‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬تو به او چه‬
‫گفتى؟» پاسخ داد‪ :‬چنين و چنان گفتم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬وى مستحقتر از شما به‬
‫من نيست‪ ،‬براى او ويارانش يك هجرت است‪ ،‬و براى شما اهل كشتى دو هجرت»‪.‬‬
‫اسماء گويد‪ :‬ابوموسى و اهل كشتى را مىديدم كه گروه‪ ،‬گروه نزدم مىآمدند‪ ،‬و مرا‬
‫از اين حديث مىپرسيدند‪ .‬و از دنيا هيچ چيزى وجود نداشت كه آنها به آن خوشحالتر‪،‬‬
‫و در نفسهاى شان بزرگتر‪ ،‬از آنچه باشد كه رسول خدا ص براى شان گفته بود‪.‬‬
‫ابوبرده مىگويد‪ :‬اسماء گفت‪ :‬ابوموسى از مىديدم كه از من تكرار اين حديث را طلب‬
‫مىنمود‪ .‬و ابوبرده به نقل از ابوموسى گويد‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬من صداهاى‬
‫رفقاى اشعرى را به قرآن وقتى كه در شب داخل مىشوند‪ ،‬مىشناسم‪ ،‬و منازل شان‬
‫را از صداهاى شان به قرآن‪ ،‬در شب مىدانم‪ ،‬اگرچه منازل ايشان را وقتى كه در روز‬
‫اقامت كنند نديده باشم‪،‬و از جمله آنها حكيم‪ 2‬است‪ ،‬وقتى كه با دشمن روبرو گردد ‪-‬‬
‫يا اين كه گفت با اسب سواران ‪ -‬به آنها مىگويد‪ :‬يارانم به شما دستور مىدهند‪ ،‬كه‬
‫براى آنان منتظر باشيد»‪ .‬و اين چنين اين را مسلم روايت نموده‪ .‬اين چنين درالبدايه‬
‫‪ 205/4‬آمده‪ .‬و نزد ابن سعدبناسناد صحيح از شعبى روايت است كه گفت‪ :‬اسماء‬
‫َ‬
‫دختر عميس (رضىالل ّهعنها) گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مردانى بر ما افتخار مىكنند و گمان‬
‫مىبرند كه ما از مهاجران اوايل نيستيم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بلكه شما دو هجرت‬

‫‪ 1‬يعنى باد مخالف وزيد و خط سير ما را تغيير داده به طرف نجاشى پادشاه حبشه برد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬در اصل آمده‪ :‬و از جمله آنها حكيم بن حزام است‪ .‬ولى صحيح همان است كه ذكر نمودم‪ ،‬چنان‬
‫كه در صحيح مسلم آمده‪.‬‬

‫‪73‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫داريد‪ :‬به سرزمين حبشه هجرت نموديد‪ ،‬و بعد بار ديگر هجرت كرديد»‪ .‬اين چنين در‬
‫فتح البارى (‪ )341/7‬آمده‪ .‬و اين اثر را همچنان ابن ابى شيبه درازتر از آن‪ ،‬چنان كه‬
‫در كنزالعمال (‪ )18/7‬آمده‪ ،‬روايت نمود‪ .‬و حديث ابوموسى را همچنين حسن بن‬
‫سفيان و ابونعيم به اختصار‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )333/8‬نيز آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫م سلمه(رضىالل ّهعنهما) به سوى مدينه‬
‫هجرت ابوسلمه و ا ّ‬
‫ابن اسحاق از ام سلمه ن روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه ابوسلمه تصميم خروج‬
‫به سوى مدينه را گرفت‪ ،‬شترش را برايم پالن نمود‪ ،‬پس از آن مرا بر آن سوار‬
‫نمود‪ ،‬و پسرم سلمه بن ابى سلمه را با من‪ ،‬در آغوشم گذاشت‪ ،‬بعد بيرون رفت و‬
‫شترش را برايم مىكشيد‪ .‬هنگامى كه مردان بنى مغيره وى را ديدند‪ ،‬به طرفش‬
‫برخاسته گفتند‪ :‬اين نفس خودت است كه بر ما غالب آمدى‪ ،‬چه فكر مىكنى چرا اين‬
‫رشته دار خويش را بگذاريم تا وى را در شهرها بگردانى؟ ام سلمه گويد‪ :‬زمام شتر‬
‫را از دستش كشيدند‪ ،‬و مرا از وى گرفتند‪ .‬مىافزايد‪ :‬در اين موقع بنى عبدالسد‪،‬‬
‫نزديكان و قبيله ام سلمه به خشم آمده گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وقتى كه شما دخترتان‬
‫را از افراد ما پس گرفتيد‪ ،‬ما هم پسرمان را نزد وى نمىگذاريم‪ .‬گويد‪ :‬پسرم سلمه‬
‫را در ميان خود كشاكش نمودند‪ ،‬حتى كه دستش را كشيدند‪ ،‬و وى را بنى عبدالسد‬
‫بردند و خودم را بنى مغيره نزدشان قيد كردند‪ ،‬و همسرم ابوسلمه راهى مدينه‬
‫گرديد‪ ،‬مىافزايد‪ :‬به اين صورت در ميان من و ميان پسرم و ميان شوهرم جدايى‬
‫افكنده شد‪ .‬مىگويد‪ :‬من هر صبح بيرون مىرفتم و در سيلگاه مىنشستم‪ ،‬و تا بيگاه‬
‫گريه مينمودم‪ ،‬يك سال و يا قريب به يك سال همين طور سپرى شد‪ ،‬تا اين كه‬
‫مردى از پسرعموهايم از بنى مغيره‪ ،‬بر من عبور نمود‪ ،‬و آنچه را دامنگيرم بود‪ ،‬ديد و‬
‫بر من رحم نمود‪ .‬و به بنى مغيره گفت‪ :‬آيا اين مسكين را بيرون نمىكنيد‪ ،‬كه در ميان‬
‫وى و شوهرش و پسرش جدايى افكندهايد؟ ام سلمه گويد‪ :‬بعد به من گفتند‪ :‬اگر‬
‫خواسته باشى به شوهرت بپيوند‪ .‬وى مىافزايد‪ :‬بنى عبدالسد در اين موقع پسرم را‬
‫برايم برگردانيدند‪ .‬گويد‪ :‬شترم را پالن نمودم‪ ،‬پسرم را گرفته در آغوشم نهادم‪ ،‬و‬
‫بعد در طلب شوهرم راهى مدينه گرديدم‪ .‬مىگويد‪ :‬و هيچ كس از خلق خدا با من‬
‫نبود‪ .‬تا اين كه به تنعيم‪ 1‬رسيدم‪ ،‬و درآنجا با عثمان بن طلحه بن ابى طلحه بنى‬
‫عبدالدارى برخوردم‪ .‬پرسيد ‪:‬اى دختر ابواميه كجا مىروى؟ پاسخ دادم‪ :‬در طلب‬
‫شوهرم راهى مدينه هستم‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا كسى همراهت نيست؟ گفتم‪ :‬كسى جز خدا و‬
‫اين پسركم همراهم نيست‪ .‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬راهى براى (تنها)گذاشتن تو نيست‪،‬‬
‫و زمام شتر را گرفت‪ ،‬وبا سرعت با من به راه افتاد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬هرگز مردى را‬
‫از عرب همراهى ننمودم كه ديده باشم از وى كريمتر باشد‪ .‬چون به منزل مىرسيد‬
‫شتر را برايم مىخوابانيد و از من دور مىشد‪ ،‬تا اين كه پايين مىآمدم‪ ،‬آن گاه شترم را‬
‫برده و (بارش را) از آن پايين مىآورد‪ ،‬بعد از آن را به درخت مىبست‪ ،‬و خود به‬
‫درختى روى آورده‪ ،‬و در زير آن مىنشست‪ .‬و هنگامى كه وقت حركت نزديك مىشد به‬
‫سوى شترم بر مىخاست‪ ،‬آن رانزديك آورده پالنش مىنمود‪ ،‬باز از من دور شده‬
‫مىگفت‪ :‬سوار شو‪ ،‬و وقتى كه سوار مىشدم و بر آن استقرار مىيافتم‪ ،‬مىآمد و زمام‬
‫شتر را به دست ميگرفت‪ ،‬تا اين كه مرا پايين مىآورد‪ .‬اين كار را تا آن وقت ادامه داد‬
‫كه مرا به مدينه رسانيد‪ .‬و هنگامى كه قريه بنى عمروبن عوف را در قباء ديد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫شوهرت در اين قريه است ‪ -‬و ابوسلمه در آنجا ساكن بود ‪ -‬پس به بركت خدا در آن‬
‫وارد شو‪ .‬و خودش به سوى مكه برگشت‪ .‬ام سلمه مىگفت‪ :‬اصل تبيى را در اسلم‬
‫واديى است قريب مكه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪74‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نمىشناسم كه برايش آنچه به آن بيت ابوسلمه رسيد‪ ،‬رسيده باش‪ ،‬و همراه و هم‬
‫صحبتى را كه نسبت به عثمان بن طلحه كريمتر باشد هرگز نديدم‪ .‬و همين عثمان بن‬
‫طلحه بن ابى طلحه عبدرى پس ازحديبيه اسلم آورد‪ ،‬و او و خالدبن‬
‫َ‬
‫وليد(رضىالل ّهعنهما) هر دو يك جا با هم هجرت نمودند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪)169/3‬‬
‫آمده‪.‬‬

‫(خروج صهيب از مكّه به عنوان مهاجر و گفتگويش با‬ ‫هجرت صهيب بن سنان‬
‫جوانان قريش)‬
‫بيهقى از صهيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬دار هجرت شما‬
‫به من نشان داده شده‪ ،‬زمينى است شوره زار در ميان دو دشت سنگزار‪ ،‬يا هجر‬
‫مىباشد‪ ،‬يا يثرب»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬و رسول خدا ص به سوى مدينه خارج گرديد‪ ،‬و ابوبكر همراهش بود‪ ،‬و من‬
‫هم تصميم بيرون رفتن با وى را داشتم‪ ،‬ولى جوانانى از قريش مرا باز داشتند‪،‬‬
‫بنابراين آن شبم را مىايستادم‪ ،‬و نمىنشستم‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬خداوند وى را به عوض شما‬
‫به شكمش مشغول گردانيده است ‪ -‬اما در واقع (از شكمم) شكايت نداشتم ‪ -‬بدين‬
‫خاطر آنان خوابيدند‪ .‬آن گاه خارج شدم‪ ،‬ولى عدّهاى از آنان بعد از اين كه حركت‬
‫نموده بودم به خاطر برگردانيدنم به من رسيدند‪ ،‬به آنان گفتم‪ :‬اگر براى شما اوقيه‬
‫هايى‪ 1‬از طل بدهم‪ ،‬راهم را باز مىگذاريد و به من وفا مىنماييد؟ آنان اين را قبول‬
‫نمودند‪ ،‬و من نيز با ايشان به مكه رفتم و گفتم‪ :‬پايين زير درى دروازه حفر كنيد‪ ،‬كه‬
‫در آن اوقيه هايى است‪ ،‬و نزد فلن زن برويد و آن دو لباس را بگيريد‪ .‬و بيرون رفتم‬
‫تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در قباء قبل از اين كه از آنجا برود‪ ،‬آمدم‪ .‬هنگامى كه مرا‬
‫ديد فرمود‪« :‬اى ابويحيى فروش فايده نمود»‪ .‬عرض نمودم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬هيچ‬
‫كس قبل از من نزدت نيامده است‪ ،‬و اين را جز جبرائيل عليه السلم ديگرى برايت‬
‫خبر نداده است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )173/3‬آمده‪ .‬و طبرانى نيز مانند اين را‬
‫روايت نموده‪ ،‬هيثمى (‪ )60/6‬مىگويد‪ :‬در اين گروهى است كه آنان را نشناختم و اين‬
‫را همچنين ابونعيم در الحليه (‪ )152/1‬روايت كرده است‪.‬‬

‫رسيدن صهيب نزد رسول خدا ص در قباء‪ ،‬بشارت وى به او و آنچه خداوند درباره‬
‫صهيب نازل فرمود‬
‫همچنين وى و ابن سعد (‪ )162/3‬و حارث بن منذر و ابن عساكر و ابن ابى حاتم از‬
‫سعيد بن المسيّب روايت نمودهاند كه‪ :‬صهيب هجرت كنان به سوى پيامبر ص‬
‫حركت كرد‪ ،‬و تعدادى از مشركان قريش وى را دنبال نمودند‪ ،‬وى پايين آمد و تيرها‬
‫را از تيردان خود بيرون كشيده گفت‪ :‬اى گروه قريش خوب ميدانيد كه تيراندازترين‬
‫مرد شما هستم‪ ،‬سوگند به خدا‪ ،‬قبل از اين كه به من برسيد‪ ،‬شما را با همه تيرهايى‬
‫كه در تيردان دارم‪ ،‬هدف قرار مىدهم‪ ،‬بعد از آن شما را به شمشيرم تا وقتى كه‬
‫(چيزى)‪ 2‬از آن در دستم باقى بماند مىزنم‪ ،‬سپس شما مىدانيد و كارتان‪ .‬و اگر‬
‫خواسته باشيد شما را به مالم در مكه رهنمايى و دللت مىكنم و راهم را باز گذاريد‪.‬‬

‫‪ 1‬اوقيه» معيارى است براى وزن‪ ،‬برابر يك ششم اقه ‪ ،‬اين معيار پيش از اين برابر با چهل درهم‬
‫بود كه بعدا ً برابر با شصت درهم شد ودر اصطلح زرگران برابر با دوازده درهم است‪ ،‬و جمع آن‬
‫اواقى است‪ ،‬و در اين نص چهل درهم را افاده مىكند‪ .‬به نقل از فرهنگ لروس و با تصرف و‬
‫زيادت‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬به نقل از الستيعاب‪.‬‬

‫‪75‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گفتند‪ :‬بلى‪ ،‬و بر اين تعهد كردند‪ ،‬و او آنان را رهنمايى نمود‪ .‬آن گاه خداوند براى‬
‫رسول خود قرآن رانازل فرمود‪:‬‬
‫َّ‬
‫(و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاتالله)‪( .‬البقره‪.)207 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و بعضى از مردم جان خود را در طلب خشنودى خدا مىفروشند»‪.‬‬
‫تا اين كه از آيه فارغ گرديد‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص صهيب را ديد فرمود‪:‬‬
‫«فروش فايده نمود اى ابويحيى!! فروختن فايده نمود اى ابويحيى!!» و قرآن را بر‬
‫وى تلوت نمود‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )237/1‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن عبدالبر‬
‫در الستيعاب (‪ )180/2‬از سعيد مانند آن روايت كرده‪ .‬و اين را همچنين حاكم در‬
‫المستدرك (‪ )398/3‬از طريق سليمان بن حرب از حمادبن زيد از ايوب از عكرمه‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون صهيب به قصد هجرت بيرون رفت‪ ،‬اهل مكه تعقيبش‬
‫نمودن‪ ،‬وى تيرهاى تيردان خود را بيرون ريخت‪ ،‬و چهل تير را از آن بيرون آورد و‬
‫گفت‪ :‬تا اين كه هر فرد شما را هدف اصابت يك تير قرار ندهم نمىتوانيد به من‬
‫برسيد‪ ،‬و بعد به شمشير روى مىآورم‪ ،‬و مىدانيد كه من مرد هستم‪ ،‬در مكه دو كنيز‬
‫واگذاشتهام‪ ،‬آنها براى شما‪ .‬مىگويد‪ :‬حماد بن سلمه از ثابت از انس مانند اين را‬
‫براى مان بيان نمود‪ ،‬و براى رسول خدا ص نازل گرديد‪( :‬و من الناس من يشرى‬
‫َ‬
‫نفسه ابتغاء مرضات الل ّه)‪ .‬اليه‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص وى را ديد فرمود‪:‬‬
‫«ابويحيى فروختن فايده نمود»‪ .‬مىافزايد‪ :‬و آيه را بر وى تلوت نمود‪ .‬حاكم مىگويد‪:‬‬
‫به شرط مسلم صحيح است ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند‪ .‬و اين را‬
‫همچنين ابن ابى خيثمه به معناى آن‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )195/2‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫نموده‪ ،‬و (حافظ در الصابه ) افزوده‪ :‬اين را ابن سعد نيز از وجه ديگرى از ابوعثمان‬
‫نهدى روايت نموده‪ ،‬و كلبى اين را در تفسير خود از ابوصالح از ابن‬
‫َ‬
‫عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت كرده‪ ،‬و براى آن طريق ديگرى هم هست‪ .‬و اين را ابن‬
‫مردويه از طريق ابوعثمان نهدى از صهيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه‬
‫خواستم از مكه به سوى نبى ص هجرت كنم‪ ،‬قريش به من گفتند‪ :‬اى صهيب‪ ،‬اينجا ا‬
‫نزد ما آمدى و مال نداشتى‪ ،‬و حال تو ومالت بيرون مىرويد گفتند‪ ،‬به خدا قسم ابداً‬
‫اين طور نخواهد بود‪ .‬من به آنها گفتم‪ :‬اگر مالم را به شما بدهم آيا به من اجازه‬
‫مىدهيد؟ گفتند‪ :‬بلى‪ .‬آن گه مالم را به آنها پرداختم‪ ،‬و مرا گذاشتند‪ ،‬بعد بيرون آمدم تا‬
‫اين كه به مدينه رسيدم‪ .‬و اين خبر براى رسول خدا ص رسيد‪ ،‬فرمود‪« :‬صهيب فايده‬
‫نمود‪ ،‬صهيب فايده نمود»‪ .‬دومرتبه‪ .‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )247/1‬آمده‪ .‬و‬
‫اين را ابن سعد (‪ )162/3‬از طريق ابوعثمان به مانند آن‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫هجرت عبدالل ّه بن عمر(رضىالل ّهعنهما)‬
‫مد بن زيد و او و پدرش روايت نموده‪ ،‬كه‬ ‫ابونعيم در الحليه (‪ )303/1‬از عمربن مح ّ‬
‫َ‬
‫گفت‪ :‬ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) وقتى بر منزل شان ‪ -‬كه از آن هجرت نموده بود ‪-‬‬
‫عبور مىنمود چشمهاى خود رامى بست‪ ،‬و به طرف آن نگاه نمىكرد‪ ،‬و درآن هرگز‬
‫َ‬
‫مد بن زيد بن عبدالل ّه بن عمر‬
‫ننشست‪ .‬و نزد بيهقى در الزهد به سند صحيح از مح ّ‬
‫روايت است كه مىگفت‪ :‬ابن عمر هر گاهى كه رسول خدا ص را ياد مىنمود‪ ،‬گريه‬
‫مىكرد‪ ،‬و هر گاه كه از نزد منزلشان مىگذشت‪ ،‬چشمهاى خود را مىبست‪ .‬اين چنين‬
‫در الصابه (‪ )349/2‬آمده‪.‬‬

‫‪76‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫هجرت عبد بن جحش طبرانى از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه‪:‬‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن جحش‪ 1‬كه آخرين باقى مانده از ميان آنانى بود كه (از مكه) هجرت‬
‫نمودند‪ ،‬و چشم خود را نيز از دست داده بود‪ ،‬وقتى كه تصميم هجرت را گرفت‪،‬‬
‫همسرش دختر (ابوسفيان بن) حرب بن اميه اين كار را بد ديد‪ ،‬و به شوهرش چنين‬
‫مشورت مىداد تا نزد غير وى‪ 2‬هجرت نمايد‪ ،‬بعد وى با اهل و مال خود مخفى و پنهان‬
‫از قريش هجرت نمود‪ ،‬تا اين كه به مدينه نزد رسول خدا ص آمد‪ .‬ابوسفيان بن حرب‬
‫برخاست و منزل وى را در مكه به فروش رسانيد‪ ،‬بعد از آن ابوجهل بن هشام‪ ،‬عتبه‬
‫بن ربيعه‪ ،‬شيبه بن ربيعه‪ ،‬عباس بن عبدالمطّلب و حويطب بن عبدالعزى از نزد آن‬
‫عبور نمودند‪ ،‬كه پوستهاى خور داده نشده‪ ،‬و گنديده در آن وجود داشت‪ ،‬در اين‬
‫هنگام چشمان عتبه اشك ريخت‪ ،‬و اين بيت شهر را مثال آورد‪:‬‬
‫و كل دار و ان طالت سلمتها‬
‫يوما ً ستدركها النكباء والحوب‬
‫ترجمه‪« :‬و هر منزلى را‪ ،‬اگر چه سلمتى آن به درازا كشد‪ ،‬روزى رنج و افسردگى‬
‫فرا خواهد گرفت»‪.‬‬
‫وابوجهل ‪ -‬به طرف عباس روى كرده ‪ -‬گفت‪ :‬اين چيزى است كه شما بر ما داخل‬
‫نمودهايد‪ .‬و هنگامى كه رسول خدا ص روز فتح داخل مكه گرديد‪ ،‬ابواحمد ايستاد و‬
‫خانه خود را طلب مىنمود‪ .‬رسول خدا ص به عثمان بن عفّان امر نمود‪ ،‬و او به طرف‬
‫ابواحمد برخاست و او را به ناحيهاى برد‪ ،‬و ابواحمد از طلب منزلش خاموش گرديد‪.‬‬
‫َ‬
‫ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) مىگويد‪ :‬ابواحمد ‪ -‬در حالى كه رسول خدا ص بر دست خود‬
‫در روز فتح تكيه نموده بود ‪ -‬مىگفت‪:‬‬
‫حبذا مكه من وادى‬
‫بها امشى بلهادى‬
‫بها يكثرعوادى‬
‫بها تركز اوتادى‬
‫ترجمه‪« :‬چه نيكو واديى است مكه‪ ،‬در آن من مىتوانم بدون راهنمايى بگردم‪ ،‬در مكه‬
‫است كه زيارت كنندگانم زياد مىشوند‪ ،‬و در مكه است كه ميخ هايم به درستى به‬
‫زمين فرو مىروند و محكم مىگردند‪.‬‬
‫َّ‬
‫هيثمى (‪ )64/6‬مىگويد‪ :‬در اين عبدالله بن شبيب آمده‪،‬و او ضعيف است‪ .‬ابن اسحاق‬
‫َ‬
‫مىگويد‪ :‬نخستين كسى كه از مهاجرين پس از ابوسلمه عامربن ربيعه و عبدالل ّه بن‬
‫َ‬
‫جحش(رضىالل ّهعنهما) به مدينه آمده بود‪ ،‬و اهل و برادرش را با خود آورده بود‪ ،‬عبد‬
‫ابواحمد بود‪ .‬ابواحمد مرد نابينايى بود‪ ،‬و بال و پايين مكه را بدون راهنما دور ميزد‪،‬‬
‫شاعر بود و فارعه بنت ابى سفيان بن حرب به دستش بود‪ ،‬و مادرش اميمه‪ 3‬بنت‬
‫عبدالمطلب بن هاشم بود‪ .‬و منزل پسران جحش به خاطر هجرت بسته گرديد‪ ،‬بعد‬
‫صه شان را به معناى آنچه گذشت‪ ،‬چنان كه در‬ ‫آن از عتبه از نزد آن عبور نمود‪ ...‬و ق ّ‬
‫البدايه (‪ )170/3‬آمده‪ ،‬متذكر شده‪ .‬ظاهر اين است كه ذكر ابواحمد در حديث افتاد‪،‬‬
‫َ‬
‫يا اين كه عبدالل ّه تصحيف است‪ .‬صحيح عبد بن جحش مىباشد كه نابينا بود‪ ،‬نه‬

‫َ‬ ‫َ‬
‫‪ 1‬درست و صحيح عبد بن جحش است‪ ،‬نه عبدالل ّه بن جحش‪ ،‬به خاطرى كه عبدالل ّه برادر وى‬
‫است‪ ،‬و قبل ً هجرت نموده بود و كور نبود‪ ،‬چنان كه مولف در ادامه روايت خود به اين موضوع‬
‫اشاره مىكند‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى نزد غير پيامبر ص‪.‬‬
‫‪ 3‬وى عمه رسول خدا ص است‪ ،‬كه در اسلم آوردن موصوف اختلف است‪ ،‬ابن اسحاق آن را‬
‫منتفى دانسته‪،‬و ابن سعد اثباتش نموده است‪.‬‬

‫‪77‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫برادرش عبدالل ّه به جحش‪ .‬و ابواحمد بن جحش اين (شعر) را درباره هجرت شان‪،‬‬
‫چنان كه ابن كثير در البدايه (‪ )171/3‬از ابن اسحاق متذكر گرديده‪ ،‬سروده است‪.‬‬
‫ولما ً راتنى ام احمد غدياً‬
‫مه من اخشى بغيب و ارهب‬ ‫بذ ّ‬
‫ما كنت لبد ّ فاعل‬ ‫تقول فا ّ‬
‫م بناالبلدان ولتنأ يثرب‬ ‫فيم ّ‬
‫‪1‬‬
‫(فقت لها ما يثرب بمظنّه )‬
‫و ما يشأ الرحمن فالعبد يركب‬
‫َ‬
‫الىالل ّه وجهى والرسول و من يقم‬
‫َ‬
‫الىالل ّه يوما وجهه ل يخيّب‬
‫فكم قد تركنا من حميم مناصح‬
‫و ناصحه تبكى بدمع و تندب‬
‫ترى ان وترا ناينا عن بلدنا‬
‫و نحن نرى ان الرغائب نطلب‬
‫دعوت بنى غنم لحقن دمائهم‬
‫واللحق لما لح للناس ملحب‬
‫َ‬
‫اجابوا بحمدالل ّه لمادعاهم‬
‫الى الحق داع والنجاح فاوعبوا‬
‫و كنا و اصحابا ً لنا فارقوا الهدى‬
‫اعانوا علينا بالسلح واجلبوا‬
‫كفرجين اما منهما فموفق‬
‫على الحق مهدى وفوج معذب‬
‫طغوا و تمنوا كذبه و ازلهم‬
‫عن الحق ابليس فخابوا و خيبوا‬
‫و رعنا الى قول النبى محمد‬
‫فطاب وله الحق منا وطيبوا‬
‫نمت بارحام اليهم قريبه‬
‫و ل قرب بالرحام اذ ل تقرب‬
‫فاى ابن اخت بعدنا يامننكم‬
‫و ايه صهر بند صهرى ترقب‬
‫ستعلم يوما ايّنا اذ تزايلوا‬
‫و زيّل امرالناس للحق اصوب‬

‫هجرت ضمره بن ابى العيص و يا ابن العيص‬


‫‪2‬‬

‫فريابى از سعيد بن جبير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ ،‬هنگامى كه (اين آيه) نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(ل يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر والمجاهدون فى سبيلالل ّه‬
‫باموالهم و انفسهم)‪( .‬اليه النساء‪)95 :‬‬

‫‪ 1‬در نزد ابن هشام‪ ،‬در بدل آن آمده‪« :‬فقت لها بل يثرب اليوم و جهنا»‪ .‬به او گفتم‪ ،:‬بلكه يثرب‬
‫امروز جهت مسير ماست»‪.‬‬
‫‪ 2‬درالستيعاب از عكومه آمده‪ :‬اسم مرديكه از خانهاش به عنوان مهاجر به سوى خدا و پيامبرش‬
‫بيرون گرديده ضمرهبن العيص مىباشد‪ ،‬و عكرمه مىافزايد‪ :‬چهارده سال اسمش را جستجو نمودم‪،‬‬
‫تا اين كه از آن مطلع گرديد‪.‬م‬

‫‪78‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬افراد با ايمانى كه از جهاد بازنشستهاند با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و‬


‫جان خود جهاد مىكنند‪ ،‬يكسان نيستند‪.»...‬‬
‫بعد آن مردمان مسكينى كه در مكه بودند رخصت داده شدند‪ ،‬تا اين كه (اين آيه)‬
‫نازل گرديد‪:‬‬
‫(ان الذين توفاهم الملئكه ظالمى انفسهم)) (اليه النساء‪.)97 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬كسانى كه فرشتگان روح آنان را گرفتند‪ ،‬در حالى كه بر خويشتن ستم‬
‫كرده بودند»‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬اين تكان دهنده است‪ ،‬تا اين كه (اين آيه) نازل گرديد‪:‬‬
‫(ال المستضعفين من الرجال والنساء والولدان ل يستطيعون حيله و ل يهتدون‬
‫سبيلً)‪( .‬النساء‪.)98 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬مگر آن دسته از مردان و زنان و كودكانى كه به راستى ناتوان اند‪ ،‬نه‬
‫چارهاى دارند و نه راهى مىيابند»‪.‬‬
‫در اين موقع ضمره بن عيص كه يكى از بنى ليث و از ناحيه چشم كور و در عين حال‬
‫غنى بود‪ ،‬گفت‪ :‬اگر چه چشمم نابيناست ولى تدبيرى مىتوانم بكنم‪ ،‬چون مال و غلم‬
‫دارم‪ ،‬بنابراين مرا سوار كنيد و و سوار كرده شد‪ .‬وى كه مريض بود به نرمى راه‬
‫رفت‪ ،‬و مرگ در حالى به سراغش آمد كه در تنعيم قرار داشت‪ ،‬و در مسجد تنعيم‬
‫نيز دفن گرديد‪ .‬آن گاه اين آيه به شكل خاص درباره وى نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(و من يخرج من بيته مهاجرا ً الىالل ّه و رسوله)‪( .‬اليه النساء‪.)100 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هر كسى از خانهاش به عنوان مهاجر به سوى خدا و پيامبر او بيرون‬
‫رود»‪.‬‬
‫اين حديث را ابن منده از هشيم از سالم معلق گردانيده‪ ،‬و اين را ابن ابى حاتم از‬
‫‪1‬‬

‫طريق اسرائيل از سالم افطس روايت نموده‪ ،‬و گفته است‪ :‬از سعيد بن جبير از‬
‫ابوضمره بن عيص زرقى ‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )212/2‬آمده‪ .‬و اين را ابويعلى‬
‫َ‬
‫از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ضمره بن جندب از خانه خود به‬
‫عنوان مهاجر خارج گرديد‪ ،‬و به اهل خود گفت‪ :‬مرا سوار كنيد‪ ،‬و از سرزمين‬
‫مشركين به سوى رسول خدا ص خارج كنيد‪ ،‬موصوف قبل از اين كه به پيامبر ص‬
‫برسد در بين راه وفات نمود‪ .‬آن گاه وحى نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(و من يخرج من بيته مهاجرا ً الىالل ّه و رسوله ثم يدركه الموت) تااين كه به اين جا‬
‫َ‬
‫رسيد (و كانالل ّه غفورا ً رحيماً)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هر كسى از خانهاش به عنوان مهاجر به سوى خدا و پيامبر او بيرون رود‪،‬‬
‫سپس مرگش فرا رسد‪ ...‬و خدا آمرزنده و مهربان است»‪.‬‬
‫هيثمى در المجمع (‪ )10/7‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫هجرت واثله بن اسقع‬


‫َّ‬
‫ابن جرير از خالدبن وليد بن اسقع(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از خانواده‬
‫خود به اراده اسلم آوردن بيرون آمدم‪ ،‬و نزد رسول خدا ص رفتم‪ ،‬كه در حال نماز‬
‫بود‪ ،‬من نيز درآخر صفوف صف بستم و چون نماز ايشان نماز گزاردم‪ .‬هنگاميكه‬
‫رسول خدا ص از نماز فارغ گرديد‪ ،‬نزدم آمد و من در آخر صفوف قرار داشتم‪.‬‬
‫پرسيد‪« :‬كارت چيست؟» گفتم‪ :‬اسلم‪ .‬گفت‪« :‬اين برايت بهتر است»‪ ،‬پرسيد‪:‬‬
‫«هجرت مىكنى؟» گفتم‪ :‬بلى‪ .‬گفت‪« :‬هجرت باديه نشين يا هجرت قطعى؟»‬
‫پرسيدم‪ :‬كدام بهتر است؟ فرمود‪« :‬هجرت قطعى»‪ ،‬افزود‪« :‬و هجرت قطعىاين‬
‫اول سند را از همين نقطه به بال حذف‪ ،‬و حديث را به شكل معلق روايت نموده‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪79‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫است كه با رسول خدا ثابت بمانى‪ ،‬و هجرت باديه نشين آناست كه دوباره به باديه‬
‫خود برگردى»‪ ،‬و افزود‪« :‬و بر تو اطاعت لزم است در سختى و سهولتت‪ ،‬و خوشى‬
‫و ناخوشيت‪ ،‬اگرچه بر تو ترجيح داده شود»‪ .‬گفتم‪ :‬بلى‪ .‬آن گاه دست خود را پيش‬
‫نمود‪ ،‬و دستم را پيش نمودم‪ .‬هنگامى كه مرا ديد‪ ،‬براى خود چيزى را استثناء نمىكنم‪،‬‬
‫فرمود‪« :‬در آنچه توانستى»‪ .‬گفتم‪ :‬در آنچه توانستم‪ .‬و بر دستم زد‪ .‬اين چنين در‬
‫كنزالعمال (‪ )333/8‬آمده‪.‬‬

‫هجرت بنى اسلم‬


‫ابونعيم از اياس بن سلمه بن اكوع روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به بنى اسلم درد و‬
‫وبايى رسيد‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬اى (بنى) اسلم به باديه برويد»‪ .‬گفتند‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬ما دوست نداريم كه (به باديه) برگرديم‪ ،‬و بر پاشنههاى خود به عقب‬
‫رويم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬شما باديه نشين ما هستيد و ما شهرنشين تان‪ ،‬وقتى‬
‫كه ما را فراخوانيد‪ ،‬دعوت تان را قبول مىكنيم‪ ،‬و وقتى كه شما را فرا خوانديم‬
‫دعوت ما را پاسخ مىدهيد‪ ،‬شما هر جايى كه باشيد مهاجر هستيد»‪ .‬اين چنين در‬
‫كنزالعمال (‪ )142/7‬آمده‪.‬‬

‫هجرت جناده بن ابى اميه‬


‫ابونعيم و حسن بن سفيان از جناده ابن ابى اميه ازدى روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫در زمان رسول خدا ص هجرت نموديم‪ ،‬و درباره هجرت اختلف كرديم‪ ،‬بعضى ما‬
‫گفتند‪ :‬هجرت قطع شده است‪ ،‬و برخى ديگر گفتند‪ :‬قطع نشده‪ .‬بنابراين من نزد‬
‫رسول خدا رفتم و از او اين (مسئله) را پرسيدم‪ .‬فرمود (ل تنقطع الهجره ما قوتل‬
‫الكفار) «هجرت تا وقتى كه با كفار جنگ صورت بگيرد‪ ،‬قطع نمىگردد»‪ .1‬اين چنين در‬
‫َ‬
‫الكنز (‪ )331/8‬آمده‪ .‬و نزد ابن منده و ابن عساكر از عبدالل ّه بن سعدى روايت‬
‫است كه گفت‪ :‬درگروهى از بنى سعد بن بكركه هفت و يا هشت تن بودند ومن كم‬
‫سن ترين شان بودم‪ ،‬نزد رسول خدا ص رفتم‪ ،‬آنها نزد رسول خدا ص رفتند و‬
‫‪ 1‬خطابى مىگويد‪ :‬هجرت‪ ،‬به طرف رسول خدا ص در ابتداى اسلم مطلوب بود‪ ،‬بعد از آن وقتى كه‬
‫پيامبر خدا ص به سوى مدينه هجرت نمود‪ ،‬هجرت به طرف وى به خاطر حضور به هم رسانيدن در‬
‫ركاب وى درجنگ و فراگيرى شرايع دين فرض گرديد‪ ،‬و خداوند بر اين امر در چندين آيه تاكيد نمود‪،‬‬
‫حتى موالت را در ميان كسى كه هجرت نمود‪ ،‬و كسى كه هجرت ننمود قطع كرد‪ .‬ولى هنگامى كه‬
‫مكه فتح گرديد‪ ،‬و مردم از همه قبايل به اسلم رگويدند‪ ،‬هجرت فرضى ساقط گرديد‪ ،‬و مستحب‬
‫بودن هجرت باقى ماند‪ .‬بغوى در «شرح السنه » مىگويد ‪:‬احتمال جمع نمودن در ميان اين حديث و‬
‫َ‬
‫حديث ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) و غير آن موجود است‪« :‬ل هجره بعد الفتح»‪« ،‬پس از فتح هجرت‬
‫نيست»‪ .‬بدين معنى كه‪ :‬هجرت پس از فتح ديگر لزم نيست ‪،‬يعنى از مكه به مدينه‪ ،‬و اين قول وى‬
‫كه «و قطع نمىگردد»‪ ،‬يعنى ازدار كفر‪ ،‬درباره كسى كه اسلم آورده‪ ،‬به طرف دار اسلم‪ .‬و‬
‫مىگويد‪ :‬احتمال يك وجه ديگر را نيز دارد‪ ،‬و آن اين كه‪ :‬قول «و هجرت نيست»‪ ،‬يعنى به طرف‬
‫پيامبرص چنان كه به نيت عدم رجوع و برگشت به وطن صورت مىگرفت‪ ،‬و برگشت از آن جز به‬
‫اجازه ممكن نمىبود و قول وى كه‪« :‬هجرت قطع نمىگردد»‪ ،‬يعنى هجرت كسى كه بدون اين وصف‬
‫َ‬
‫از باديه نشينان و امثال ايشان هجرت نمايد‪ ،‬و ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) هدف از اين را در روايتى كه‬
‫اسماعيلى آن را به لفظ‪ :‬هجرت پس از فتح به سوى رسول خدا ص قطع شده است‪ ،‬و هجرت تا‬
‫وقتى كه با كفار جنگ صورت بگيرد‪ ،‬قطع نمىشود‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬به درستى بيان نموده است‪ ،‬يعنى‬
‫تا وقتى كه در دنيا دار كفر هست‪ ،‬هجرت از آن بركسى كه اسلم مىآورد‪ ،‬و از اين كه در دينش در‬
‫فتنه واقع شود مىهراسد‪ ،‬واجب و فرض است‪ ،‬و مفهوم آن اين است‪ :‬اگر چنان مقدر شد كه در‬
‫دنيا دار كفرى باقى نماند‪ ،‬در آن صورت هجرت به خاطر قطع شدن موجب خود قطع مىگردد‪ .‬اين‬
‫چنين در فتح البارى )‪ (163/7‬آمده است‪.‬‬

‫‪80‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كارهاى خود را انجام دادند‪ ،‬مرا نزد بارشان گذاشتند‪ .‬بعد نزد رسول خدا ص آمده‬
‫گفتم ‪:‬اى رسول خدا مرا از حاجتم خبر بده‪ .‬پرسيد‪« :‬حاجتت چيست؟» گفتم‪:‬‬
‫مردانى مىگويند‪ :‬هجرت قطع شده است‪ .‬فرمود‪« :‬تو از همه آنها حاجت خوبتر دارى‬
‫‪ -‬يا حاجت تو از حاجتهاى آنها خوبتر است ‪ ،-‬هجرت تا هنگامى كه با كفار جنگ‬
‫صورت بگيرد قطع نمىشود»‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )333/8‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫ابوحاتم‪ ،‬ابن حبان و نسائى روايت نمودهاند‪ .‬و ابوزرعه‪ ،‬مىگويد‪ :‬حديث صحيح وثابت‬
‫است‪ ،‬كه آن را راويان ثابت و ثقه از وى روايت كردهاند‪.‬‬

‫آنچه براى صفوان بن اميه و غير وى درباره هجرت گفته شد‬


‫َ‬
‫ابن عساكر از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به صفوان بن اميه ‪-‬‬
‫كه در بالى مكه قرار داشت ‪ -‬گفته شد‪ :‬كسى كه هجرت نكرده است‪ ،‬دين ندارد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تا اين كه به مدينه نروم به خانهام برنمىگردم‪ ،‬بعد به مدينه رفت نزد عباس بن‬
‫عبدالمطّلب رفت‪ ،‬و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمد‪ ،‬رسول خدا ص پرسيد‪« :‬اى‬
‫ابووهب چه چيز تو را بدين جا آورده است؟» پاسخ داد‪ :‬گفته شد‪ :‬اگر كسى هجرت‬
‫نكرده باشد دين ندارد‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى ابووهب به سيلگاههاى مكه‬
‫برگرد‪ ،‬و در جاهاى سكونت خود مستقر باشيد‪ ،‬كه هجرت قطع شده است‪ ،‬ولى‬
‫جهاد و نيت باقى است‪ ،‬و وقتى به بسيج شدن فراخوانده شديد‪ ،‬بسيج شويد»‪ .‬اين‬
‫چنين در كنزالعمال (‪ )333/8‬آمده‪ .‬و اين را بيهقى (‪ )17/9‬به لفظ وى روايت كرده‪.‬‬
‫و نزد عبدالرزاق از طاووس روايت است كه گفت‪ :‬به صفوان بن اميه گفته شد‪:‬‬
‫كسى كه هجرت نداشته باشد‪ ،‬هلك گرديده‪ ،‬آن گاه وى سوگند ياد نمود‪ ،‬كه تا نزد‬
‫رسول خدا ص نيامده سر خود را نشويد‪ ،‬بنابراين سوارى خود را سوار شد و به را‬
‫افتاد‪ ،‬و تصادفا ً نزد دروازه مسجد با پيامبر ص روبرو گرديد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫به من گفته شده‪ :‬كسى كه هجرت ندارد‪ ،‬هلك گرديده است‪ ،‬و من سوگند ياد‬
‫نمودم‪ ،‬كه تا نزدت نيايم سرم را نشويم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬صفوان از اسلم‬
‫شنيد و به آن به عنوان دين راضى گرديد‪ ،‬هجرت پس از فتح‪ 1‬قطع گرديده است‪،‬‬
‫وليكن جهاد و نيت‪ 2‬باقى است‪ ،‬و چون به بسيج شدن فرا خوانده شديد‪ ،‬بسيج‬
‫شويد»‪ 3.‬اين چنين در الكنز (‪ )84/3‬آمده است‪.‬‬

‫‪ 1‬يعنى فتح مكه‪ .‬خطابى و غير وى مىگويند‪ :‬هجرت در اول اسلم‪ ،‬بر كسى كه اسلم مىآورد فرض‬
‫بود‪ ،‬البته به خاطر قلت و كمى مسلمانان در مدينه‪ ،‬و نيازمندى ايشان به تجمع و اجتماع‪ ،‬ولى‬
‫وقتى كه خداوند مكه را فتح نمود‪ ،‬مردم گروه گروه در دين خدا داخل شدند‪ ،‬و بنابراين فرضيت‬
‫هجرت به مدينه ساقط گرديد‪ ،‬و فرضيت جهاد و نيت‪ ،‬بر كسى كه به آن قيام كند و يا دشمن بر وى‬
‫حمله آورد باقى ماند‪ .‬حافظ ابن حجرمى گويد‪ :‬و همچنين حكمت در فرضيت هجرت براى كسى كه‬
‫اسلم مىآورد‪ ،‬اين بود تا از اذيت اقارب كافر خود‪ ،‬در امان باشد‪ ،‬چون آنها كسى را كه از ايشان‬
‫اسلم مىآورد تعذيب و شكنجه مىنمودند‪ ،‬تا از دين خود برگردد‪ ،‬حكماين هجرت در خصوص كسى‬
‫كه در دارالكفر اسلم بياورد‪ ،‬و به بيرون رفتن از آن قادر باشد‪ ،‬باقى است‪ .‬اين چنين در الفتح (‬
‫‪ )25/6‬آمده است‪.‬‬
‫‪ 2‬طيبى و غير وى مىگويند‪ :‬اين استدراك (استعمال كلمه لكن) در حديث افاده مىكند كه حكم ما بعد‬
‫(لكن) مخالف حكم ماقبل آن است‪ ،‬و معنى چنين است‪ :‬هجرتى كه هدفش جدايى و مفارقت وطن‬
‫بود‪ ،‬و بر مسلمانان جهت رفتن به مدينه فرض بود‪ ،‬قطع گرديده است‪ ،‬مگر اين كه مفارقت و‬
‫جدايى به خاطر جهاد‪ ،‬و همچنان مفارقت و جدايى به نيت صالح‪ ،‬چون فرار از دار كفر‪ ،‬بيرون‬
‫شدن در طلب علم‪ ،‬و فرار به دين از فتنه‪ ،‬و نيت در همه آنها تا الحال باقى است‪ .‬اين چنين در‬
‫الفتح (‪ )25/6‬آمده‪.‬‬
‫‪ 3‬نووى مىگويد‪ :‬هدفش اين است‪ :‬همان خيرى كه با انقطاع هجرت قطع گرديد‪ ،‬به دست آوردنش‬
‫توسط جهاد ونيت صالح ممكن است‪ ،‬و چون شما را امام براى بيرون شدن به جهاد و مانند آن از‬

‫‪81‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و بغوى‪ ،‬ابن منده و ابونعيم از صالح بن بشير بن فديك روايت نمودهاند كه‪:‬‬
‫پدربزرگش فديك نزد رسول خدا صآمده گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اينها گمان مىكنند‪:‬‬
‫كسى كه هجرت ننموده‪ ،‬هلك گرديده است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى فديك‪ ،‬نماز‬
‫را برپا دار‪ ،‬زكات را بده‪ ،‬و بدى را كنار گذار‪ ،‬و در زمين قومت هر جايى كه خواستى‬
‫سكونت گزين تو مهاجر مىباشى»‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )331/8‬آمده‪ .‬و اين را بيهقى‬
‫(‪ )17/9‬روايت نموده‪ .‬و بخارى از عطاء ابن ابى رباح روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عائشه‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنها) را با عبيد بن عمير ليثى زيارت نمودم‪ ،‬و او را از هجرت پرسيديم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬امروز هجرت نيست‪ ،‬به سببى كه يكى از مومنان با دين خود به سوى خدا و‬
‫رسول وى ص از ترس در فتنه افتادن در دينش فرار مىنمود‪ 1،‬اما امروز خداوند‬
‫اسلم را غالب و پيروز گردانيده‪ ،‬و امروز هر جايى كه بخواهد پروردگارش را عبادت‬
‫مىكند‪ ،‬ولى جهاد و نيت (باقى است)‪ .‬اين را همچنين بيهقى (‪ )17/9‬روايت كرده‬
‫است‪.‬‬

‫هجرت زنان و اطفال هجرت اهل بيت پيامبر خدا ص و ابوبكر ن)‬
‫َ‬
‫ابن عبدالبّر از عائشه (رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وقتى كه رسول خدا ص‬
‫هجرت نمود ما و دختران خود را بر جاى گذاشت‪ ،‬و چون استقرار پيدا نمود زيد بن‬
‫حارثه را با موليش ابورافع فرستاد‪ ،‬و به آنها دو شتر و پانصد درهم اعطا نمود‪ ،‬كه‬
‫آن مبلغ را آن دو از ابوبكر گرفتند‪ ،‬تا توسط آن شترهاى مورد ضرورت را خريدارى‬
‫َ‬
‫نمايند‪ ،‬و ابوبكر همراه آنها عبدالل ّه بن اريقط را با دوشتر و يا سه (شتر) فرستاد‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫براى عبدالل ّه پسر ابوبكر نوشت تا مادرم ام رومان‪ ،‬من و خواهرم اسماء همسر زبير‬
‫را حركت بدهد‪ ،‬به اين صورت اينان در صحبت هم و با هم يكجا حركت كردند‪.‬‬
‫هنگامى كه به قديد‪ 2‬رسيدند‪ ،‬زيد بن حارثه با آن پانصد درهم سه شتر را خريدارى‬
‫َ‬
‫نمود‪ ،‬و بعد از آن همه يكجا داخل مكه گرديدند‪ ،‬و تصادفا ً با طلحه بن عبيدالل ّه‬
‫برخوردند كه مىخواست هجرت نمايد‪ ،‬بعد همه يكجا بيرون آمدند‪ ،‬و زيد و ابورافع‬
‫فاطمه‪ ،‬ام كلثوم و سوده بنت زمعه را بيرون نمودند‪ ،‬و زيد ام ايمن و اسامه را هم‬
‫انتقال داد‪ ،‬تا اين كه به بيداء رسيديم‪ ،‬در اينجا شترم رم نمود و من در كجاوهاى قرار‬
‫داشتم كه مادرم هم با من در آن بود‪ ،‬وى شروع نموده چنين مىگفت‪ :‬واى دخترم‪،‬‬
‫‪3‬‬
‫واى عروسم‪ ،‬تا اين كه شترمان ايستاد‪ ،‬و اين در حالى بود كه از تپه‪ ،‬تپه هرشى‬
‫پايين آمده بود‪ ،‬ولى خداوند محفوظ و سالم نگه داشت‪ .‬بعد از آن ما به مدينه آمديم‪،‬‬
‫و من با آل ابوبكر همراه گرديدم‪ ،‬و اهل پيامبر ص (با رسول خدا ص) فرود آمدند‪ ،‬و‬
‫آن وقت رسول خدا ص مسجد خود را و خانه هايى را در اطراف مسجد بنا مىنمود‪ ،‬و‬
‫اهل خود را در آن مستقر نمود‪ ،‬و ما روزهايى درنگ كرديم‪ ..‬و حديث را به طول آن‬
‫در ازدواج عائشه متذكر شده‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )450/4‬آمده‪ .‬و زبير نيز اين‬

‫اعمال صالح دعوت كند‪ ،‬به طرف آن بيرون شويد‪ .‬اين چنين در الفتح (‪ )25/6‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫‪ 1‬در اين حديث عائشه (رضىالل ّهعنها) به بيان مشروعيت هجرت اشاره نموده است‪ ،‬كه سبب آن‬
‫خوف فتنه مىباشد‪ ،‬و حكم منوط به علت خود است‪ ،‬و متقضاى آن چنين است كه اگر كسى به‬
‫عبادت خداوند در هر جايى و موضعى قادر شد‪ ،‬هجرت بر وى از آنجا واجب و فرض نيست‪ ،‬و در‬
‫غير آن هجرت بر وى فرض مىباشد‪ ،‬و ماوردى گفته است‪ :‬وقتى كه توانست دين خويش را در‬
‫كشورى و يا شهرى از شهرهاى كفر اظهار و آشكار نمايد بر همين اساس آن شهر براى وى‬
‫دارالسلم مىگردد‪ ،‬و اقامت در آن ازسفر از آن بهتر است‪ ،‬البته به خاطر اميد داخل شدن غير وى‬
‫به اسلم‪ .‬اين چنين در فتحالبارى (‪ )162/7‬آمده‪.‬‬
‫‪ 2‬قديد نام جايى است در بين مكه و مدينه‪.‬‬
‫‪ 3‬تپه هرشى در ميان مكه و مدينه موقعيت دارد‪ ،‬و گفته شده‪ :‬كوهى است نزديك جحفه‪.‬‬

‫‪82‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫را‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )450/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و هيثمى در مجمع الزوائد (‬
‫‪ )227/9‬اين را ذكر نموده ‪ -‬جز اينكه ذكر روايت كننده آن از نزدش افتاده ‪ -‬و گفته‬
‫است‪ :‬در اين محمدبن حسن بن زباله آمده و ضعيف مىباشد‪ .‬بعد از آن از عائشه‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنها) متذكر شده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما به عنوان مهاجر به راه افتاديم‪ ،‬و راه خود را‬
‫در دره تنگى مىپيموديم‪ ،‬در آنجا شترى كه من بر آن قرار داشتم به شكل خيلى‬
‫نامطلوب رم نمود‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬قول مادرم را فراموش نمىكنم (كه گفت)‪ :‬اى‬
‫عروس! و شتر به رم نمودن خود ادامه داد‪ ،‬من از گويندهاى شنيدم كه مىگفت‪:‬‬
‫زمامش را بينداز‪ ،‬و آن را انداختم‪ ،‬آن گاه شتر ايستاد‪ ،‬و دور مىخورد گويى كه‬
‫انسانى در پايين آن ايستاده باشد‪ .‬بعد از آن در (‪ )228/9‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى‬
‫روايتنموده و اسنادش حسن است‪ .‬وحاكم آن را در المستدرك (‪ )4/4‬به طولش‬
‫روايت كرده است‪.‬‬

‫هجرت زينب دختر رسول خدا ص و قول پيامبر درباره وى به خاطر اذيت هايى كه در‬
‫راه به او رسيده بود‬
‫َّ‬
‫ابن اسحاق از زينب (رضىاللهعنها) دختر رسول خدا ص روايت نموده‪ ،‬كه وى گفت‪:‬‬
‫در حالى كه من آماده مىشدم‪ ،‬هند بنت عتبه همراهم روبرو شده گفت‪ :‬اى دختر‬
‫محمد‪ ،‬آيا به من اين خبر نرسيده كه تومى خواهى به پدرت بپيوندى‪ .‬مىگويد‪ :‬گفتم‪:‬‬
‫اين تصميم را ندارم‪ .‬گفت‪ :‬اى دختر عمو‪ ،‬پنهان نكن‪ ،‬اگر ضرورت متاعى داشته‬
‫باشى كه در سفرت همراهت باشد‪ ،‬يا ضرورت به مال داشته باشى كه به آن نزد‬
‫پدرت برسى‪ ،‬ضرورتت نزد من است‪ ،‬و چيزى را از من پنهان نكن‪ ،‬چون آنچه در‬
‫ميان مردان است در ميان زنان داخل نمىشود‪ .‬زينب گويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬فكر مىكنم‬
‫وى اين حرف را فقط به خاطر اين گفت تا بدان عمل بكند‪ .‬مىافزايد‪ :‬ولى من از وى‬
‫ترسيدم‪ ،‬و از اين كه اين تصميم و اراده را داشته باشم‪ ،‬انكار نمودم‪ .‬ابن اسحاق‬
‫مىگويد‪ :‬وى خود را آماده ساخت‪ ،‬و هنگامى كه از آمادگى اش فارغ گرديد‪ ،‬برادر‬
‫شوهرش كنانه بن ربيع شترى را براى وى آورد‪ ،‬و زينب بر آن سوار گرديد‪ ،‬و كنانه‬
‫كمان و تيردان خود را برداشت‪ ،‬بعد در روز‪ ،‬در حالى كه زينب در هودج خود قرار‬
‫داشت‪ ،‬كنانه وى را خارج ساخت و جلو شتر او را مىكشيد‪ ،‬و از اين واقعه مردانى از‬
‫قريش اطّلع يافتند‪ ،‬و در طلب زينب خارج گرديدند‪ ،‬تا اين كه او را در ذى طوى‬
‫دريافتند‪ ،‬و نخستين كسى كه به وى رسيد هباربن اسود فهرى بود‪ ،‬هبار زينب را كه‬
‫در هودج قرار داشت‪ ،‬با نيزه ترسانيد‪ ،‬و زينب ‪ -‬چنان كه مىپندارند ‪ -‬حامله بود‪ ،‬و‬
‫(براثر آن) سقط جنين كرد‪ ،‬برادر شوهرش كنانه بر زانو نشسته تيرهاى خود را از‬
‫تيردان بيرون آورده گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر مردى به من نزديك شود هدف تير‬
‫قرارش مىدهم‪ ،‬به اين صورت مردم ازوى برگشتند‪ ،‬و ابوسفيان در جمعىاز قريش‬
‫آمده گفت‪ :‬اى مرد‪ ،‬تيرت را از ما بازدار تا با تو صحبت كنيم‪ ،‬آن گاه وى تير را نگه‬
‫داشت‪ .‬ابوسفيان پيش رفت تا اين كه در مقابل وى ايستاده گفت‪ :‬تو كار درستى‬
‫ننمودى‪ ،‬با اين زن به شكل علنى در پيش روى مردم خارج شدى‪ ،‬در حالى كه خودت‬
‫مد بر ما داخل شده مىدانى‪ ،‬چون تو با دختر وى‬ ‫مصيبت و رنج ما را‪ ،‬آنچه را از مح ّ‬
‫به صورت علنى و آشكار به طرفش در مقابل (چشمان) مردم و از ميان ما خارج‬
‫شوى‪ ،‬مردم گمان مىكنند‪ ،‬اين بر اثر ذلّتى است كه به ما رسيده‪ ،‬و (اين) ضعف و‬
‫ناتوانى ماست‪ ،‬به جانم سوگند‪ ،‬ما در حبس و نگهدارى وى (به دور) از پدرش هيچ‬
‫ضرورتى نداريم‪ ،‬و نه هم درصدد انتقام هستيم‪ ،‬ولى با اين زن برگرد‪ ،‬و چون صداها‬
‫خاموش گرديد و مردم گفتند و صحبت نمودند كه ما وى را برگردانيديم‪ ،‬آن گاه وى‬

‫‪83‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫را به شكل سرى بيرون كن و به پدرش برسان‪ .‬گويد‪ :‬و او اين كار را نمود‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )330/3‬آمده‪.‬‬
‫َّ‬
‫و نزد طبرانى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت است كه‪ :‬مردى زينب‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنها) دختر رسول خدا ص را حركت داد‪ ،‬و دو مرد از قريش خود را به وى‬
‫رسانيدند‪ ،‬و با او جنگيدند‪ ،‬و درباره زينب بر وى غلبه نمودند‪ ،‬و زينب را انداختند و بر‬
‫سنگى افتاد و (طفلش را) انداخت و خون وى ريخت‪ ،‬بعد او را نزد ابوسفيان بردند‪،‬‬
‫و زنان بنى هاشم آمدند‪ ،‬و ابوسفيان وى را به آنها تحويل داد‪ .‬و پس از آن هجرت‬
‫نمود و (به مدينه) آمد‪ ،‬ولى همان طور مريض باقى ماند‪ ،‬تا اين كه از همان درد‬
‫وفات كرد‪ .‬و آنها بر اين باور بودند كه موصوف شهيد است‪ .‬هيثمى (‪)216/9‬‬
‫مىگويد‪ :‬اين حديث مرسل است‪ ،‬و رجال آن رجال صحيح اند‪.‬و نزد طبرانى در الكبير‬
‫َ‬
‫از عائشه (رضىالل ّهعنها) همسر پيامبر خدا ص روايت است كه‪ :‬وقتى رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫از مكه آمد‪ ،‬دخترش زينب(رضىالل ّهعنها) از مكه با كنانه ‪ -‬يا پسر كنانه ‪ -‬خارج گرديد‪،‬‬
‫و آنها ‪( -‬اهل مكه) ‪ -‬در طلبش خارج گرديدند‪ ،‬و هباربن اسود وى را دريافت‪ ،‬و پى‬
‫در پى شتر وى را با نيزه خود زد‪ ،‬تا اين كه شتر او را انداخت و او آنچه را در شكم‬
‫خود داشت بيرون ريخت‪ ،‬و با درد و رنج برخاست‪ ،‬و بنى هاشم و بنى اميه در اين‬
‫مسئله بر وى با هم اختلف و مشاجره نمودند‪ .‬بنى اميه گفتند‪ :‬ما به وى مستحق‬
‫تريم‪ ،‬به خاطر اين كه زينب به دست پسر عمويشان ابوالعاص بود‪ ،‬و زينب نزد هند‬
‫دختر عتبه بن ربيعه بود‪ ،‬وى گفت‪ :‬اين به سبب پدرت است‪ .‬رسول خدا ص به زيد‬
‫بن حارثه فرمود‪( :‬آيا نمىروى تا زينب را بياورى؟» گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬پيامبر‬
‫خدا ص گفت‪« :‬انگشترم را بگير و آن را به او بده»‪ .‬زيد حركت نمود‪ ،‬و به صورت‬
‫مداوم تأنى و تدبر مىنمود تا اين كه به چوپانى روبرو گرديد و پرسيد‪ :‬براى كى‬
‫مىچرانى؟ گفت‪ :‬براى ابوالعاص‪ .‬باز پرسيد‪ :‬اين گوسفندان از كيست؟ پاسخ داد‪ :‬از‬
‫زينب دختر محمد‪ ،‬بعد اندكى با وى راه رفت و گفت‪ :‬آيا قبول مىكنى كه به تو چيزى‬
‫بدهم و تو آن را برايش بدهى‪ ،‬و به هيچ كس از آن چيزى نگويى؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬وى‬
‫انگشتر را به او داد‪ ،‬و زينب آن را شناخت و پرسيد‪ :‬اين را كى به تو داد؟ چوپان‬
‫گفت‪ :‬مردى‪ .‬باز پرسيد‪ :‬او را در كجا رها نمودى؟ گفت‪ :‬در فلن و فلن مكان‪ .‬زينب‬
‫خاموش شد‪ ،‬تا اين كه شب فرا رسيد‪ ،‬آن گاه به سوى وى خارج گرديد‪ ،‬هنگامى كه‬
‫نزدش رسيد‪ ،‬زيد به او گفت‪ :‬پيش رويم سوار شو ‪ -‬البته بر شترش ‪ .-‬زينب گفت‪:‬‬
‫خير‪ ،‬تو جلوتر از من سوار شو‪ ،‬به اين صورت زيد سوار شد‪ ،‬و زينب پشت سرش‬
‫سوار گرديد‪ ،‬تا اين كه (به مدينه) آمد‪ ،‬و رسول خدا ص مىگفت‪« :‬وى بهترين دختران‬
‫‪1‬‬
‫من است‪ ،‬كه در قبال من برايش اذيت رسيده است»‪ .‬اين خبر به على بن حسين‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنهما) رسيد‪ ،‬وى نزد عروه رفته گفت‪ :‬اين كدام حديث است كه از تو به‬
‫من رسيده و بيانش مىكنى و حق فاطمه را ناقص مىسازى؟ عروه گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬من دوست ندارم كه ما بين مشرق و مغرب برايم باشد‪ ،‬و حقى از فاطمه را‬
‫ناقص بگردانم‪ ،‬آرى‪ ،‬بعد از اين ابدا ً اين حديث را بيان نمىكنم‪ .‬هيثمى (‪)213/9‬‬
‫مىگويد‪ :‬طبرانى در الكبير و الوسط بعض اين حديث را روايت كرده‪ ،‬و بزار نيز آن را‬
‫روايت نموده‪ ،‬و رجال وى رجال صحيحاند‪.‬‬
‫َ‬
‫هجرت دّره بنت ابى لهب (رضىالل ّهعنها)‬
‫طبرانى از ابن عمر و ابوهريره و عماربن ياسر ن روايت نموده‪ ،‬كه گفتند‪ :‬دّره بنت‬
‫َ‬
‫ابى لهب (رضىالل ّهعنها) هجرت كنان آمد‪ ،‬و در منزل رافع بن معلى زرقى وارد‬
‫وى على بن حسين بن على بن ابى طالب است‪ ،‬كه زين العابدين لقب داشت‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪84‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شد‪ .‬بعد زنانى كه از بنى زريق نزد وى نشسته بودند به او گفتند‪ :‬تو دختر همان‬
‫ابولهبى هستى كه خداوند دربارهاش گفته‪:‬‬
‫(تبت يدا ابى لهب و تب‪ .‬ما أغنى عنه ماله و ما كسب) (المسد‪)1 - 2 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬هلك شد هر دو دست ابولهب و هلك شده خود او‪ .‬مال و ثروت وى و آنچه‬
‫را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد»‪.‬‬
‫به اين صورت هجرتت چيزى را نمىتواند از تو دور كند‪ .‬آن گاه در نزد رسول خدا ص‬
‫آمده و از آنچه آن زنان به وى گفته بودند‪ ،‬شكايت نمود‪ ،‬رسول خدا ص وى را‬
‫دلجويى كرد و تسلّى داد و گفت‪:‬‬
‫بنشين‪ .‬بعد از آن نماز ظهر را براى مردم امامت نموده بر منبر ساعتى نشست و‬
‫گفت‪« :‬اى مردم‪ ،‬چرا من در اهلم اذيت مىشوم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬شفاعتم در روز‬
‫قيامت دربرگيرنده قبيله حا‪ ،‬حكم‪ ،‬صدا و سهلب‪ 1‬است»‪ .‬هيثمى (‪ )257/9‬مىگويد‪:‬‬
‫در اين عبدالرحمن بن بشير دمشقى آمده‪ ،‬كه ابن حبان وى را ثقه دانسته‪ ،‬و ابوحاتم‬
‫َ‬
‫ضعيف‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪ .‬و هجرت ام سلمه در هجرت ابوسلمه(رضىالل ّهعنهما)‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫گذشت‪ ،‬و هجرت اسماء بنت عميس‪ ،‬و ام عبدالل ّه ليلى بنت ابى حثمه(رضىالل ّهعنهما)‬
‫َ‬
‫در هجرت جعفر بن ابى طالب و صحابه(رضىالل ّهعنهما) به سوى حبشه گذشت‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫هجرت عبدالل ّه بن عبّاس (رضىالل ّهعنهما) و بقيه اطفال‬
‫َ‬
‫طبرانى از ابن عباس (رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسيدن ما نزد رسول‬
‫خدا ص در سال پنجم هجرت بود‪ .‬به دنبال قريش در سال احزاب‪ 2‬من و برادرم‬
‫فضل بيرون آمديم‪ ،‬و غلم مان ابورافع نيز همراه مان بود‪ ،‬تا اينكه به عرج رسيديم‪،‬‬
‫و در خلل راه يكى از سوارىهاى مان مفقود گرديد‪ ،‬و به همان راه از طريق جثجاثه‬
‫ادامه داديم‪ ،‬تا اينكه بر بنى عمروبن عوف وارد شديم‪ ،‬و داخل مدينه گرديديم‪ ،‬و‬
‫پيامبر خدا ص را در خندق يافتيم‪ ،‬من در آن روز هشت سال عمر داشتم‪ ،‬و برادرام‬
‫َ‬
‫سيزده سال‪ .‬هيثمى (‪ )64/6‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى در الوسط از طريق عبدالل ّه بن‬
‫مد بن عماره انصارى از سليمان بن داود بن حصين روايت نموده‪ ،‬كه هر دوى آنها‬ ‫مح ّ‬
‫نه ثقه دانسته شدهاند و نه ضعيف‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫نامهاى قبايل است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫در غزوه خندق‪ .‬م‬ ‫‪2‬‬

‫‪85‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باب پنجم‬
‫باب نصرت‬

‫‪.‬‬

‫باب نصرت ابتداى كار انصار ن‬


‫َ‬
‫حديث عائشه (رضىالل ّهعنها) در اين باب‬
‫َ‬
‫طبرانى در الوسط از عائشه(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص‬
‫(دعوت) خود را هر سال بر قبايلى از عرب عرضه مىنمود‪ ،‬كه وى را به سوى قوم‬
‫خود برده و جاى دهند‪ ،‬تا كلم خدا و رسالتهاى وى را ابلغ نمايد‪ ،‬و جنت براى آنان‬
‫باشد‪ .‬ولى هيچ قبليهاى از عرب به وى پاسخ مثبت نمىداد‪ ،‬تا اين كه خداوند خواست‬
‫دين خود را آشكار سازد و نبى خود را نصرت دهد‪ ،‬و آنچه را به او وعده نموده بود بر‬
‫آورده سازد‪ ،‬بر اين اساس‪ ،‬خداوند وى را به سوى اين قبيله انصار سوق داد‪ ،‬و آنها‬
‫دعوت وى را پذيرفتند‪ ،‬و خداوند براى نبى خود دار هجرتى قرار داد‪ .‬هيثمى (‪)42/6‬‬
‫َ‬
‫مىگويد‪ :‬در اين حديث عبدالل ّه بن عمر عمرى آمده‪ ،‬وى را احمد و جماعتى ثقه‬
‫دانستهاند‪ ،‬ونسائى و غير وى ضعيفش دانستهاند‪ ،‬بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫حديث عمر در اين باب و قول وى درباره انصار‬


‫بزار ‪ -‬كه آن را حسن دانسته ‪ -‬از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در‬
‫مكه اقامت نمود‪ ،‬و خود را بر قبايل عرب‪ ،‬قبيله قبيله در موسم عرضه مىنمود‪ ،‬ولى‬
‫هيچ كسى را نمىيافت كه به او پاسخ مثبت بدهد‪ ،‬تا اين كه خداوند اين قبيله انصار را‬
‫آورد‪ ،‬و بنا بر سعادتى كه خداوند نصيب شان فرمود‪ ،‬اين عزت و كرامت را به طرف‬
‫آنها سوق داد‪ ،‬و آنان رسول خدا ص را جاى دادند و نصرت و يارى اش نمودند‪،‬‬
‫خداوند به آنها در قبال نبى شان پاداش خير دهد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪)134/7‬‬
‫آمده‪ .‬و در جمع الفوائد (‪ )30/2‬در همين حديث عمر افزوده‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما آن‬
‫چنان كه به آنها تعهد سپرده بوديم‪ ،‬همان تعهد خود را براى شان وفا ننموديم‪ .‬ما به‬
‫آنها گفتيم‪ :‬ما امراء هستيم و شما وزراء و اگر تا سر سال باقى ماندم‪ ،‬هيچ حاكمى‬
‫به جز انصارى نزدم باقى نخواهد ماند‪ .‬و گفته است‪ :‬اين روايت از بزار است و‬
‫ضعيف مىباشد‪ .‬و اين چنين اين را در مجمع الزوائد (‪ )42/6‬از بزار به صورت كامل‬
‫ذكر نموده و گفته است‪ :‬اين را بزار روايتنموده و اسناد آن را حسن دانسته ولى در‬
‫آن ابى شبيب است و ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫‪86‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫حديث جابر در اين باب‬


‫َّ‬ ‫َّ‬
‫امام احمد از جابربن عبدالله(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص‬
‫خود را براى مردم موقف‪ 1‬عرضه مينمود‪ ،‬و مىگفت‪« :‬آيا مردى هست كه مرا به‬
‫سوى قوم خود ببرد؟ چون قريش مرا از ابلغ كلم پروردگارم عزوجل منع‬
‫نمودهاند»‪ ،‬آن گاه مردى از همدان نزدش آمد‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬تو از كجا‬
‫هستى؟» آن مرد گفت‪ :‬از همدان‪ .‬پيامبر ص پرسيد‪ :‬آيا قومت از قدرت دفاع‬
‫وحمايت برخوردارند گفت‪ :‬بلى‪ .‬بعد‪ ،‬آن مرد از اين كه قومش عهد وى را بشكنند‪،‬‬
‫ترسيد و نزد رسول خداص آمده گفت‪ :‬نزد ايشان رفته و خبرشان مىكنم‪ ،‬باز در‬
‫(موسم) سال آينده نزدت مىآيم‪ .‬پيامبرص گفت‪ :‬بلى‪ .‬به اين صورت او رفت‪ ،‬و وفد‬
‫انصار در (ماه) رجب آمد‪ .‬هيثمى (‪ )35/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪ .‬و حافظ در الفتح‬
‫(‪ )156/7‬اين را به اصحاب سنن‪ ،‬و امام احمد نسبت داده‪ ،‬و مىگويد‪ :‬اين را حاكم‬
‫صحيح دانسته‪ .‬و در (‪ )343/1‬در «بيعت بر نصرت» در حديث جابر نزد امام احمد‬
‫گذشت كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص ده سال در مكه ماندگار شد و مردم را در منزلهاى‬
‫شان‪ :‬در عكاظ و مجنه و هنگام موسمهاى (حج) پيگيرى و دنبال مىنمود و مىگفت‪:‬‬
‫«چه كسى مرا جاى مىدهد‪ ،‬و چه كسى مرا نصرت مىدهد‪ ،‬تا رسالت پروردگارم را‬
‫ابلغ نمايم‪ ،‬و براى وى جنت باشد؟»‪ .‬ولى هيچ كسى را نمىيافت كه وى را جاى دهد‪،‬‬
‫و نصرت و يارى رساند‪ ،‬حتى كه مردى وقتى از يمن يا از مضر بيرون مىآمد‪ ،‬قوم و‬
‫اقربايش نزد وى آمده مىگفتند‪ :‬از فرزند قريش بر حذر باش‪ ،‬تا تو را در فتنه نيندازد!‬
‫و پيامبر ص در ميان اقامتگاهاى شان مىرفت و آنها با انگشتان به سويش اشاره‬
‫مىكردند‪ .‬تا اين كه خداوند ما را از يثرب به طرف وى فرستاد‪ ،‬و ما او را جاى داديم‬
‫و تصديقش نموديم‪ ،‬به اين صورت مردى از ما بيرون مىرفت به وى ايمان مىآورد‪ ،‬و‬
‫او قرآن را به وى مىآموخت‪ ،‬و آن شخص به طرف خانواده خود باز مىگشت‪ ،‬و آنهابا‬
‫اسلم آوردن وى اسلم مىآوردند‪ ،‬تا اين كه هيچ خانهاى از خانههاى انصار باقى نماند‪،‬‬
‫بعد گروهى از مسلمانان در آن وجود داشتند‪ ،‬كه اسلم را ظاهر و آشكار مىنمودند‪،‬‬
‫مگر اين كه از آن همه (انصار) مشورت نمودند‪ ،‬و گفتيم‪ :‬تا چه وقت پيامبر خدا ص‬
‫را رها كنيم كه در كوههاى مكه بگردد‪ ،‬رانده شود و بترسد؟! آن گاه هفتاد مرد از ما‬
‫به طرف وى حركت نمودند‪ ،‬تا اين كه در موسم نزدش رسيدند‪ ،‬و ما با وى در گردنه‬
‫عقبه وعده (ملقات) گذاشتيم‪ ،‬و يك تن و دو تن گرد آمديم‪ ،‬تا اين كه همه جمع‬
‫شديم‪ ،‬و گفتيم‪ :‬اى رسول خدا با تو بر چه بيعت كنيم؟‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪.‬‬
‫اين را حاكم (‪ )625/2‬روايت نموده مىگويد‪ :‬از اسناد صحيح برخوردار است‪.‬‬

‫حديث عروه در اين باب‬


‫طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه موسم فرا‬
‫رسيد‪ ،‬تعدادى از انصار حج نمودند‪ ،‬كه عبارت بودند از معاذبن عفراء و اسعد بن‬
‫زراره از بنى مازن بن نجار‪ ،‬و رافع بن مالك و ذكوان بن عبدالقيس از بنى زريق‪ ،‬و‬
‫ابوالهيثم بن تيّهان از بنى عبدالشهل‪ ،‬و عويم بن ساعده از بنى عمرو بن عوف‬
‫َ‬
‫رضوان الل ّه عليهم اجمعين‪ .‬رسول خدا ص نزد ايشان تشريف آورد‪،‬و اين خبر را كه‬
‫خداوند وى را به نبوت و كرامت خود برگزيده است‪ ،‬به آنها رسانيد‪ ،‬قرآن را براى‬
‫شان تلوت نمود هنگامى كه ايشان قول وى را شنيدند‪ ،‬خاموش شدند‪ ،‬و نفسهاى‬
‫شان به دعوت وى اطمينان حاصل نمود‪ ،‬و آنچه را از اهل كتاب در صفت و درباره‬
‫در موسمهاى حج‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪87‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫دعوت پيامبر ص شنيده بودند‪ ،‬درك نموده و دانستند‪ ،‬بنابراين وى را تصديق نموده به‬
‫وى ايمان آوردند‪ ،‬و به اين صورت از انگيزهها و اسباب خير بودند‪ .‬بعد از آن براى‬
‫رسول خدا ص گفتند‪ :‬خودت خون هايى را كه در ميان اوس و خزرج است مىدانى‪ ،‬و‬
‫ما به اين چيزى كه خداوند كار تو را جهت داده و هدايت نموده است راضى بوده‪ ،‬و‬
‫آن را دوست داريم‪ ،‬و ما به خاطر خدا و تو‪ ،‬براى سعى و تلش حاضريم‪ ،‬و آنچه را‬
‫درست مىبينى به تو مشورت مىگوييم‪ ،‬به نام خدا صبر كن‪ ،‬تا اين كه نزد قوم مان‬
‫برگرديم آنها را از كار تو با خبر سازيم‪ ،‬و به سوى خدا و پيامبرش دعوت شان كنيم‪،‬‬
‫شايد خداوند در ميان ما صلح نمايد و كار ما را با هم جمع سازد‪ ،‬چون ما امروز از‬
‫هم دوريم و در مقابل هم كينه و بغض داريم‪ ،‬اگر تو امروز نزد ما بيايى و ما صلحى‬
‫ننموده باشيم‪ ،‬گروه و جماعتى از ما در كنار تو نخواهد بود‪ ،‬بر اين اساس‪ ،‬ما موسم‬
‫سال آينده را به تو وعده مىدهيم‪ .‬رسول خداص از گفتههايشان راضى گرديد بعد آنان‬
‫به طرف قوم خود برگشتند و آنان را از مخفيانه دعوت نمودند‪ ،‬و از پيامبر خدا ص‬
‫كه خداوند (جل جلله) او را به دين حق فرستاده‪ ،‬ايشان را باخبر ساختند‪ ،‬و براى‬
‫شان قرآن را تلوت نمودند‪ 1،‬تا جايى كه كمتر خانهاى از انصار باقى ماند‪ ،‬كه در آن‬
‫عدهاى ايمان نياورده باشند‪ ...‬و حديث را چنان كه در (‪ )267/1‬در «دعوت مصعب‬
‫بن عمير « گذشت متذكر گرديده‪ .‬هيثمى (‪ )42/6‬مىگويد‪ :‬در اين ابن لهيعه آمده و‬
‫در وى ضعف مىباشد‪ ،‬ولى حسن الحديث است‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫اشعارى از صرمه بن قيس در اين مورد‬


‫حاكم (‪ )626/2‬از يحيى بن سعيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيره زالى از انصار را‬
‫َ‬
‫شنيدم كه مىگفت‪ :‬ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) را ديدم كه نزد صرمه بن قيس مىرفت‪،‬‬
‫و اين ابيات را از وى فرا مىگرفت‪:‬‬
‫ثوى فى قريش بضع عشره حجه‬
‫يذكّر لو الفى صديقا ً مواتياً‬
‫و يعرض فى اهل المواسم نفسه‬
‫فلم ير من يؤوى و لم ير داعياً‬
‫فلما اتا نا و استقّرت به النوى‬
‫واصبح مسرورا ً بطيبه راضياً‬
‫واصبح ما يخشى ظلمه ظالم‬
‫بعيد‪ ،‬و ما يخشى من الناس باغياً‬
‫ل مالنا‬ ‫بذلنا له الموال من ج ّ‬
‫وانفسنا عندالوغى والتآسيا‬
‫ّ‬
‫نعادى الذى عادى من الناس كلهم‬
‫بحق و ان كان الحبيب المواتيا‬
‫َ‬
‫و نعلم انالل ّه ل شى ء غيره‬
‫و انكتاباللَّه اصبح هادياً‬

‫مواخات و برادرى در ميان مهاجرين و انصار ن‬

‫‪ 1‬در نص (و دعا عليه بالقرآن) آمده‪ ،‬و در الحليه (وتلوا عليهم القرآن) آمده‪ ،‬ودر الدلئل (و دعا هم‬
‫اليه بالقرآن) آمده‪ ،‬كه ما در ترجمه متن به خاطر مناسب بودن معنى آنچه در الحليه آمده انتخاب‬
‫نموديم‪ ،‬و اصل را كه اندك اشكال داشت همانطور ترك نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪88‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫صه عبدالرحمن بن عوف با سعدبن ربيع‬ ‫ق ّ‬


‫امام احمد از انس روايت نموده كه عبدالرحمن بن عوف به مدينه آمد‪ ،‬و رسول خدا‬
‫َ‬
‫ص در ميان وى و سعد بن ربيع انصارى(رضىالل ّهعنهما) پيمان برادرى بست‪ ،‬بعد سعد‬
‫به وى گفت‪ :‬اى برادرم‪ ،‬من از همه اهل مدينه ثروتمندتر هست‪ ،‬نصف مالم را ببين‬
‫و آن را بگير‪ ،‬و دو زن دارم‪ ،‬آنها را ببين كه كدام يك را دوست ميدارى‪ ،‬تا طلقش‬
‫بدهم‪ .‬عبدالرحمن گفت‪ :‬خداوند به اهل و مالت بركت بدهد‪ ،‬مرا به بازار راهنمايى‬
‫كنيد‪ ،‬وى را راهنمايى نمودند‪ ،‬او رفت و خريد و فروش نمود‪ ،‬و فايده كرد‪ ،‬و چيزى از‬
‫پنير و روغن را با خود آورد‪ ،‬بعد از مدّتى كه خدا خواست‪ ،‬وى درنگ نمايد‪ ،‬درنگ‬
‫نمود‪ ،‬و باز چون آمد اثر خوشبويى زعفران از وى محسوس بود‪ .‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬كار و حالت چطور است؟» گفت‪:‬‬
‫اى رسول خدا با زنى ازدواج نمودم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬به او چه مهرى دادى؟»‬
‫گفت‪ :‬وزن يك هسته طل‪ .‬فرمود‪« :‬وليمه بكن ولو به گوسفندى باشد»‪ .‬عبدالرحمن‬
‫مىگويد‪ :‬خود را چنان دريافتم‪ ،‬كه اگر سنگى را هم مىبرداشتم‪ ،‬اميدوار مىبودم كه به‬
‫آن طل و نقره به دست آورم!! اين چنين در البدايه (‪ )228/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫شيخين از انس روايت نمودهاند‪ ،‬و بخارى آن را از عبدالرحمن بن عوف ‪ ،‬چنان‬
‫كه در الصابه (‪ )26/2‬آمده روايت كرده‪ ،‬و ابن سعد (‪ )89/3‬آن را از انس روايت‬
‫نموده است‪.‬‬

‫ميراث بردن در ميان مهاجرين و انصار‬


‫َ‬
‫بخارى از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه مهاجرين به‬
‫مدينه آمدند‪ ،‬مهاجر از انصار به خاطر مؤاخاتى كه رسول خدا ص در ميان شان‬
‫برقرار نموده بود‪ ،‬بدون ذوى الرحام وى‪ ،‬ميراث مىبرد‪ .‬هنگامى كه (اين آيه) نازل‬
‫گرديد‪:‬‬
‫ل جعلنا موالى)‪( .‬النساء‪)33 :‬‬ ‫(ولك ّ‬
‫ترجمه‪« :‬و براى هر كس وارثانى مقرر نمودهايم»‪.‬‬
‫اين عمل منسوخ گرديد‪ .‬اين چنين در اين روايت آمده كه ناسخ ميراث بردن هم‬
‫پيمان همين آيه مىباشد‪ ،‬ولى از روايت بعدى معلوم مىشود كه ناسخ‪ ،‬نزول اين آيه‬
‫است‪:‬‬
‫(واولوا الرحام بعضهم اولى ببعض)‪.‬اليه (النفال‪.)75 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و خويشاوندان به يكديگر سزاوارتر و نزديك ترند»‪.‬‬
‫حافظ مىگويد‪ :‬قول معتمد همين است‪ .‬و احتمال دارد نسخ دو بار واقع شده باشد‪،‬‬
‫بار اول آن وقت كه هم پيمان فقط به تنهاييش ميراث مىبرد و نه عصبه‪ .‬و چون اين‬
‫آيه نازل گرديد‪( :‬ولكل جعلنا‪ )...‬اليه ‪ .‬همه آنهادر ميراث بردن داخل گرديدند‪ .‬و بر‬
‫َ‬
‫همين قول حديث ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) تأويل مىشود‪ ،‬كه بعد اين حكم را آيه‬
‫احزاب نسخ نمود‪ ،‬وميراث بردن ويژه عصبه گرديد‪ ،‬و براى هم پيمان نصرت‪،‬‬
‫همكارى و مانند اينها باقى ماند‪ ،‬و بقيه آثار نيز به اين تأويل مىگردد‪ .‬و نزد احمد از‬
‫عمروبن شعيب از پدرش و از پدربزرگش به مانند اين‪ ،‬چنان كه در فتح البارى (‬
‫‪ )191/7‬آمده‪ ،‬روايت است‪ .‬و ابن سعد به اسنادهاى واقدى كه به گروهى از تابعين‬
‫برمى گردد‪ ،‬ذكر نموده كه آنها گفتند‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص به مدينه تشريف‬
‫آورد‪ ،‬درميان مهاجرين پيمان برادرى بست‪ ،‬و در ميان مهاجرين و انصار بر مواسات‬
‫و همدردى پيمان برادرى بست‪ ،‬كه آنها از يكديگر ميراث مىبردند‪ ،‬و تعدادشان كه‬
‫بعضى از مهاجرين و برخى از انصار بودند نودتن بود ‪ -‬و گفته شده‪ :‬صد تن بودند ‪.-‬‬

‫‪89‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫هنگامى كه (اين آيه) نازل گرديد‪( :‬واولوا الرحام‪ )...‬ميراث بردن در ميان آنها بر اثر‬
‫آن پيمان برادرى باطل گرديد‪ .‬اين چنين در الفتح (‪ )191/7‬آمده‪.‬‬

‫همكارى و كمك مالى انصار به مهاجرين‬

‫انصار و تقسيم نمودن ميوه و نپذيرفتن عوض در مقابل آنچه مصرف نمودند‬
‫بخارى (‪ )312/1‬از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬انصار به رسول خداص‬
‫گفتند‪ :‬در ميان ما و برادران ما درختهاى خرما را تقسيم كن‪ .‬پيامبر ص فرمود‪:‬‬
‫«خير» مهاجرين گفتند‪ :‬آيا اين را مىپذيريد كه در عوض ما‪ ،‬كار را شما انجام بدهيد‪ ،‬و‬
‫ما در ميوه شريك تان باشيم؟ گفتند‪ :‬شنيديم و اطاعت نموديم‪ .‬عبدالرحمن بن زيد‬
‫بن اسلم مىگويد‪ :‬رسول خدا ص به انصار گفت‪« :‬برادران شما اموال و اولد را‬
‫ترك نموده‪ ،‬به سوى شما خارج شدهاند»‪ ،‬انصار فرمودند‪ :‬اموال ما را در ميان مان‬
‫تقسيم مىكنيم‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬آيا غير از اين؟» پرسيدند‪ :‬و آن چيست اى‬
‫رسول خدا؟ فرمود‪« :‬اينها قومى اند كه كار نمىدانند‪ ،‬بنابراين شما از طرف آنها كار‬
‫كنيد‪ ،‬و ميوه را همراه شان تقسيم نماييد»‪ .‬گفتند‪ :‬بلى‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )228/3‬آمده‪.‬‬
‫و امام احمد از يزيد از حميد از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مهاجرين گفتند‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬مثل قومى كه نزدشان آمدهايم‪ ،‬بهتر در كمك از چيز كم‪ ،‬و بهتر در بذل‬
‫از چيز زياد ديگر نديديم‪ ،‬اينها در عوض ما كار و محنت نمودند‪ ،‬و ما را در آنچه بدون‬
‫رنج و محنت به دست آيد شريك ساختند‪ ،‬حتى ترسيديم همه اجر و پاداش را از آن‬
‫خود سازند‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬خير‪ ،‬تا وقتى كه آنها را بستاييد‪ ،‬و خداوند را براى‬
‫شان دعا كنيد»‪ .‬اين حديث ثلثى السناد بوده‪ ،‬و به شرط صحيحين مىباشد‪ ،‬ولى هيچ‬
‫يك از صاحبان كتب سته اين را از اين وجه اخراج ننمودهاند‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )228/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنان ابن جرير‪ ،‬حاكم و بيهقى‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‬
‫‪ )136/7‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫و بزار از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬انصار وقتى كه خرماى خود را قطع‬
‫مىنمودند‪ ،‬هر شخص خرماى خود را به دو بخش تقسيم مىنمود‪ ،‬كه يكى از ديگرش‬
‫كمتر مىبود‪ ،‬بعد شاخههاى خشك درخت خرما را با همان كمتر‪ ،‬يكجاى مىنمودند‪ ،‬و‬
‫بعد از آن مسلمانان‪ 1‬را اختيار مىدادند‪ ،‬و آنها زيادتر آن دو را مىگرفتند ‪،‬و انصار به‬
‫خاطر شاخههاى خرما كمترشان را مىگرفتند‪ ،‬اين وضع تا فتح خيبر ادامه داشت‪ .‬بعد‬
‫از آن رسول خدا ص گفت‪« :‬به آنچه بر عهده شما بود به ما وفا نموديد‪ ،‬اگر خواسته‬
‫باشيد كه نفسهاى تان به سهم و نصيب تان از خيبر خوش گردد‪ ،‬و ميوههاى تان هم‬
‫(برايتان) باشد‪ ،‬اين كار را بكنيد»‪ .‬ايشان گفتند‪ :‬از تو بر ما شرط هايى بود‪ ،‬و از ما‬
‫بر تو شرطى‪ ،‬و آن اين كه براى ما جنت باشد‪ ،‬و آنچه را از ما خواسته بودى انجام‬
‫داديم‪ ،‬كه براى ما همان شرط مان باشد‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬همان تان براى‬
‫شما باشد»‪ .‬و هيثمى (‪ )40/10‬مىگويد‪ :‬اين را بزار از دو طريق روايت نموده‪ ،‬و در‬
‫هر دو روايت وى مجالد است‪ ،‬كه در وى اختلف مىباشد‪ ،‬و بقيه رجال يكى از آنها‬
‫رجال صحيح اند‪.‬‬
‫و بخارى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص انصار را خواست تا بحرين‬
‫را به آنها بدهد‪ .‬آنها گفتند‪ :‬خير‪ ،‬مگر اين كه براى برادران مهاجر ما هم مثل آن را‬

‫هدف از مسلمانان مهاجرين مىباشد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪90‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اختصاص بدهى‪ .‬پيامبر فرمود‪« :‬وقتى كه خير (گفتيد)‪ ،‬صبر كنيد‪ ،‬تا با من روبرو‬
‫شويد‪ 1،‬چون به زودى به ترجيح دادن ديگران بر شما مواجه خواهيد شد»‪.‬‬
‫چگونه انصار ن پيمانهاى جاهليت را به خاطر مستحكم ساختن پيمانهاى اسلم قطع‬
‫نمودند (كشتن كعب بن اشرف يهودى)‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫بخارى از جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه مىگفت‪ :‬رسول خدا فرمود‪:‬‬
‫«كى كار كعب بن اشرف را تمام مىكند‪ ،‬چون وى خدا و رسولش را اذيت نموده؟»‬
‫مد بن مسلمه برخاسته گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آيا دوست دارى كه وى را بكشم؟‬ ‫مح ّ‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬به من اجازه بده تا چيزى بگويم‪ .‬پيامبر‬
‫‪2‬‬
‫پاسخ داد‪« :‬بلى»‪ .‬مح ّ‬
‫مد بن مسلمه نزد كعب آمده گفت‪ :‬اين مرد از‬
‫‪3‬‬
‫ص فرمود‪« :‬بگو»‪ .‬به اين صورت مح ّ‬
‫ما صدقه خواسته است‪ ،‬واو ما را در مشقّت و رنج انداخته‪ ،‬و من نزد تو براى قرض‬
‫خواستن آمدهام‪ .‬كعب گفت‪ :‬و همچنين ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬حتما ً شما وى را ناراحت‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬ما پيروى وى را نمودهايم‪ ،‬ولى دوست نداريم‪،‬‬ ‫مىسازيد!! مح ّ‬
‫وى را تا آن وقت بگذاريم كه ببينيم كارش به كجا مىكشد‪ .‬وخواستيم براى ما يك‬
‫وسق يا دو وسق‪ 4‬قرض بدهى‪ ،‬كعب پاسخ داد‪ :‬بلى (مىدهم‪ ،‬ولى) به من گرو بدهيد‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬چه چيز را مىخواهى؟ گفت‪ :‬زنان تان را به من گرو بدهيد‪ ،‬گفتند‪ :‬چگونه زنان‬
‫مان را به تو گرو بدهيم در حالى كه تو زيباترين عرب هستى؟ گفت‪ :‬فرزندان تان را‬
‫به من گرو بدهيد‪ .‬گفتند‪ :‬چگونه پسران مان را به تو گرو بدهيم؟ كه چون يكى از آنها‬
‫دشنام داده شود‪ ،‬به او گفته شود‪ ،‬گروى به يك وسق و يا دو وسق‪ ،‬اين براى ما ننگ‬
‫و عار است!! وليكن برايت لمه ‪ -‬يعنى سلح ‪ -‬را گروه مىدهيم‪ ،‬به اين صورت با وى‬
‫وعده گذاشت كه شب نزدش بيايد‪.‬‬
‫مد بن مسلمه از طرف شبانگاه به همراهى ابونائله كه برادر رضاعى كعب‬ ‫آنگاه مح ّ‬
‫بود‪ ،‬نزد وى آمد‪ ،‬كعب آنها را داخل قلعه خواست و نزدشان پايين آمد‪ .‬همسرش به‬
‫مد بن مسلمه و‬ ‫وى گفت‪ :‬در اين ساعت كجا بلند مىشوى؟! در جواب گفت‪ :‬وى مح ّ‬
‫برادرام ابونائله است ‪ -‬و در روايتى آمد‪ ،‬همسرش گفت‪ :‬صدايى را مىشنوم كه گويى‬
‫مد بن مسلمه و شير شريكم ابونائله‬ ‫از آن خون مىچكد‪ .‬كعب گفت‪ :‬وى برادرم مح ّ‬
‫است‪ ،‬و آدم كريم و با مروت اگر در شب براى نيزه زدن فرا خوانده شود حتما ً پاسخ‬
‫‪5‬‬
‫مد بن مسلمه دو مرد ديگر را با خود همراه مىكند‪.‬‬ ‫مثبت مىدهد ‪ -‬مىگويد‪ :‬و مح ّ‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬وقتى كه آمد‪ ،‬من موى وى را مىگيرم‪ ،‬و آن را بوى مىكنم‪ ،‬و‬ ‫مح ّ‬
‫چون مرا ديديد كه سر وى را محكم گرفتم‪( ،‬نزديك شويد) و او را بزنيد‪.‬‬
‫وى در حالى كه حمايلى‪ 6‬بر تن داشت نزد آنها آمد‪ ،‬و بوى خوش و عطر از وى به‬
‫مد گفت‪ :‬چون بوى (خوش) امروز ديگر نديدم!! ‪ -‬يعنى خوشبوتر‬ ‫مشام مىرسيد‪ .‬مح ّ‬
‫(از اين بوى ديگر نديدهام) ‪ -‬كعب گفت‪ :‬نزد من عطر استعمال كنندهترين زنان عرب‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬آيا به من اجازه مىدهى كه سرت را‬ ‫و كاملترين عرب است! مح ّ‬
‫‪ 1‬البته در آخرت‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى برايم اجازه بده تا چيزى بگويم‪ ،‬كه وى راخوشحال سازد‪ ،‬و توسط آن گفتهام او را در دام‬
‫اندازم‪ ،‬و بر آن مواخذه نشوم‪ ،‬و پيامبر ص برايش اجازه داد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬رسول خدا ص‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬وسق‪ ،‬يكبار اشتر را گويند‪ ،‬كه برابر است به شصت صاع‪ .‬به نقل از فرهنگ لروس وتيسيرالقارى‬
‫شرح فارسى صحيح بخارى‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 5‬كه آنها‪ :‬ابوعبس بن جبر و حارث بن اوس اند‪ ،‬و بعضى راويان بر آن دو عبادبن بشر رضی الله‬
‫عنه را هم اضافه نمودهاند‪.‬‬
‫‪ 6‬حمايل‪ :‬كمربند ماندى است و از آن عريضتر كه به شانه و پهلو آويزان مىكنند‪ ،‬و گاهى جواهرى را‬
‫نيز بر آن نصب مىنمايند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪91‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بوى كنم؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬وى و يارانش آن را بوييدند بعد از آن گفت بار ديگر به من‬
‫اجازه مىدهى؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬وقتى كه او را محكم گرفت و او قادر گرديد گفت‪ :‬نزديك‬
‫آييد (و بزنيد)‪ ،‬و او را به قتل رسانيدند‪ ،‬و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمده وى را‬
‫خبر دادند‪ .‬و در روايت عروه آمده‪ :‬و پيامبر خدا ص را باخبر ساختند‪ ،‬و او خداوند‬
‫تعالى را ستود‪ .‬و در روايت ابن سعد آمده‪ :‬هنگامى كه به بقيع غرقد رسيدند‪ ،‬تكبير‬
‫گفتند‪ ،‬و رسول خدا ص در آن شب برخاسته بود و نماز مىخواند‪ .‬هنگامى كه تكبير‬
‫ايشان را شنيد‪ ،‬تكبير گفت‪ ،‬ودانست كه وى را كشتهاند‪ ،‬و بعد از آن نزد پيامبر ص‬
‫رسيدند‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬روىها كامياب گرديدند» آنها گفتند‪ :‬و روى تو هم اى‬
‫رسول خدا‪ .‬و سر وى را در پيش رسول خدا ص انداختند‪ ،‬و او خداوند را بر قتل وى‬
‫ستود‪ .‬و در مرسل عكرمه آمده‪ :‬يهود از اين ترسيدند‪ ،‬و نزد رسول خدا ص آمده‬
‫گفتند‪ :‬سيد ما به فريب كشته شده‪ .‬پيامبر خدا ص عملكرد و تحريكاتش را عليه خود‬
‫و اذيتش را در قبال مسلمين به آنها يادآور شد‪ .‬ابن سعد افزوده‪ :‬بعد آنها ترسيدند و‬
‫حرفى نزدند‪ .‬اين چنين در فتح البارى (‪ )239/7‬آمده‪.‬‬
‫و نزد ابن اسحاق روايت است كه رسول خدا ص فرمود‪« :‬چه كسى كار ابن اشرف‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬اى رسول خدا من از طرف تو كار‬ ‫را برايم تمام مىكند؟» مح ّ‬
‫وى را انجام مىدهم‪ ،‬و من مىكشمش‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬اگر توانستى اين كار را‬
‫مد بن مسلمه برگشت و سه شب و روز درنگ نمود‪ ،‬و چيزى جز‬ ‫بكن»‪ .‬مىگويد‪ :‬مح ّ‬
‫به قدر بقاى نفسش نمىخورد و نمىنوشيد‪ .‬اين موضوع به رسول خدا ص رسيد‪،‬‬
‫پيامبرص وى را خواست و به او گفت‪« :‬چرا غذا و نوشيدن را ترك نمودهاى؟» پاسخ‬
‫داد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬به تو قولى را گفتم‪ ،‬و نمىدانم كه آيا به آن وفا كنم يا نه‪ .‬پيامبر‬
‫ص فرمود‪« :‬بر تو فقط تلش لزم است»‪ .‬و در نزد وى همچنين از ابن‬
‫َ‬
‫عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص با آنها تا بقيع غرقد پياده‬
‫رفت‪ ،‬و بعد از آن‪ ،‬آنها را بدان سو حركت داد و فرمود‪« :‬به نام خدا حركت كنيد‪ ،‬بار‬
‫خدايا‪ ،‬كمك شان كن»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )7/4‬آمده‪ .‬و حافظ بن حجر اسناد‬
‫َ‬
‫حديث ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) را حسن دانسته‪ .‬اين چنين در فتح البارى (‪)237/7‬‬
‫آمده‪.‬‬

‫كشتن ابى رافع سلم بن ابى الحقيق‬


‫َ‬
‫ابن اسحاق از عبدالل ّه بن كعب بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از جمله چيزهايى‬
‫كه خداوند براى پيامبر خود مهيّا كرده بود‪ ،‬اين بود كه اين دو قبيله انصار‪ :‬اوس و‬
‫خزرج در خدمت گزارى به رسول خدا ص چون دو رقيب‪ ،‬با هم مسابقه مىدادند و‬
‫افتخار مىنمودند‪ ،‬چون قبيله اوس خدمتى را براى رسول خدا ص مىنمود‪ ،‬قبيله خزرج‬
‫مىگفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين را به عنوان يك فضيلت زياده بر ما نزد رسول خدا ص‬
‫نخواهيد برد‪ ،‬و بدون درنگ همچو عملى را انجام مىدادند‪ .‬و چون خزرج چيزى را‬
‫مىنمود‪ ،‬قبيله اوس مثل آن را مىگفت‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬وقتى كه اوس كعب بن‬
‫اشرف را به خاطر عداوت و دشمنى اش با رسول خدا ص به قتل رسانيد‪ ،‬قبيله‬
‫خزرج گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين را ابدا ً به عنوان فضيلت زياد بر ما نخواهيد برد‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬آن گاه هم مشورت نمودند‪ ،‬كه كى در عداوت و دشمنى با رسول خدا ص‬
‫چون ابن اشرف است‪ ،‬و ابن ابى الحقيق را به ياد آوردند كه در خيبر قرار داشت‪ ،‬و‬
‫از رسول خدا ص اجازه قبل وى را خواستند‪ ،‬و او براى شان اجازه داد‪ .‬بنابراين از‬
‫َ‬
‫خزرج از بنى سلمه پنج تن بيرون شدند كه عبارت بودند از‪ :‬عبدالل ّه بن عتيك‪ ،‬مسعود‬
‫َ‬
‫بن سنان‪ ،‬عبدالل ّه بن انيس‪ ،‬ابوقتاده حارث بن ربيع و خزاعى بن اسود ‪ -‬كه هم‬

‫‪92‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫پيمان ايشان از اسلم بود ‪ ،-‬اينها بيرون گرديدند‪ ،‬و رسول خدا ص عبدالل ّه بن عتيك را‬
‫برايشان امير مقرر كرد واز قتل طفل و زن نهى شان نمود‪.‬‬
‫اينان بيرون رفتند‪ ،‬تا اين كه به خيبر رسيدند‪ ،‬و از شبانگاه به منزل ابن ابى الحقيق‬
‫آمدند‪ ،‬و هر خانه را در منزل بر روى اهلش بستند‪( .‬راوى) گويد‪ :‬او در طبقه بالى‬
‫خانه خود قررا داشت‪ ،‬و آن طبقه براى خود پايهاى (از درخت خرما) داشت‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬آنها بر آن بال رفتند‪ ،‬تا اين كه بر دروازه وى ايستاده‪ ،‬و اجازه خواستند‪.‬‬
‫همسر وى نزدشان آمده گفت‪ :‬شما كيستيد؟ گفتند‪ :‬مردمانى از عرب هستيم و در‬
‫طلب غله آمدهايم‪ .‬همسرش گفت‪ :‬اين است صاحب تان‪ ،‬نزدش بياييد‪ ،‬چون داخل‬
‫شديم اتاق را بر خود و بر وى بستيم‪ ،‬از ترس اين كه مبادا قبل از انجام كارى‬
‫حركتى اتفاق بيفتد كه در ميان ما و او حايل واقع شود‪( .‬راوى) گويد‪ :‬همسرش فرياد‬
‫كشيد و از داخل شدن ما خبر داد‪ ،‬اما ما به سرعت با شمشيرهاى خويش‪ ،‬به طرف‬
‫وى ‪ -‬در حالى كه در بستر خود قرار داشت ‪ -‬شتافتيم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬در آن تاريكى‬
‫شب ما را به سوى وى جز سفيدى خودش (ديگر چيزى) راهنمايى نمىنمود‪ ،‬گويى كه‬
‫وى كتان سفيد پهن شده باشد‪ .‬مىافزايد‪ :‬هنگامى كه همسرش به خاطر ما فرياد‬
‫كشيد‪ ،‬هر يكى از ما شمشير خود را بر وى بلند مىنمود‪ ،‬ولى نهى پيامبر خدا ص را به‬
‫ياد مىآورد‪ ،‬و دست خود را باز مىداشت ‪،‬و اگر آن نهى نمىبود‪ ،‬در همان شب كار وى‬
‫َ‬
‫ساخته بود‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬وقتى كه وى را با شمشيرهاى خود زديم‪ ،‬عبدالل ّه بن‬
‫انيس با شمشير خود بر شكم وى حمله نمود‪ ،‬و شمشير را در شكمش فرو برد‪ ،‬و‬
‫ابن ابى الحقيق مىگفت‪( :‬قطنى قطنى) ‪ -‬كافى است براى من‪ ،‬كافى است براى من‬
‫َ‬
‫‪( .-‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد بيرون آمديم ‪ -‬و عبدالل ّه بن عتيك كه از نظر بينايى رنج مىبرد ‪-‬‬
‫از درخت پايين افتاد‪ ،‬و دستش به شدّت زخمى گرديد‪ ،‬ما وى را برداشتيم تا در جاى‬
‫داخل شدن آب‪ 1‬از يكى از چشمههاى شان بياوريم‪ ،‬و در آن داخل شويم‪ .‬مىگويد‪ :‬آنها‬
‫آتشها را افروختند‪ ،‬و هر طرف در طلب ما بيرون آمده تا اين كه نااميد شدند‪ ،‬و به‬
‫طرف ابن ابى الحقيق برگشتند‪ ،‬و او را در حالى احاطه نمودند‪ ،‬كه در ميان شان‬
‫جان مىداد‪.‬‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬گفتيم‪ :‬چگونه بايد بدانيم كه دشمن خدا مرده است؟ مىافزايد‪ :‬مردى‬
‫از ما گفت‪ :‬من مىروم و به شما اطلع مىدهم‪ ،‬وى حركت نمود و به ميان مردم آمد‬
‫مىگويد‪ - :‬همسر وى ‪ -‬را و مردان يهود را كه در اطرافش قرار داشتند‪ ،‬دريافتم‪ ،‬و‬
‫همسر وى در حالى كه چراغى در دست داشت‪ ،‬به طرف روى ابن ابى الحقيق مىديد‬
‫و براى آنها حرف زده مىگفت‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬من صداى ابن عتيك را شنيديم‪ ،‬بعد‬
‫از آن خود را تكذيب نموده گفتم‪ :‬ابن عتيك در اين سرزمين چه مىكند؟! بعد به طرف‬
‫شوهرش روى آورد‪ ،‬و در روى وى گفت‪ :‬به خداى يهود سوگند‪ ،‬مرده است!!‪ .‬و من‬
‫هيچ كلمهاى را كه از آن براى نفسم لذيذتر باشد‪ ،‬نشنيدم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد از آن‬
‫نزد ما آمد و به ما خبر داد‪ ،‬و ما رفيق مان را انتقال داده‪ ،‬نزد رسول خدا ص آمديم‪،‬‬
‫و او را از كشته شدن دشمن خدا آگاهانيديم‪ ،‬و نزدش درباره قتلوى به هم اختلف‬
‫نموديم‪ ،‬و هر يكى از ما مدّعى آن بود‪ .‬مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬شمشيرهاى‬
‫تان را بياوريد»‪ ،‬ما شمشيرهاى مان را آورديم‪ ،‬او به طرف آنها ديد و براى شمشير‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن انيس گفت‪« :‬اين وى را كشته است‪ ،‬در اين اثر طعام را مىبينم»‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )137/4‬و سيرت ابن هاشم (‪ )190/2‬آمده است‪.‬‬
‫و نزد بخارى از براء روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص به سوى ابورافع يهودى‬
‫َ‬
‫مردانى از انصار را فرستاد‪ ،‬و عبدالل ّه بن عتيك را بر آنها امير گماشت‪ ،‬ابورافع‬

‫هدف مدخل و مجراى آب از بيرون قلعه به درونآن است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪93‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر ص را اذيت مىنمود‪ ،‬و عليه وى (مردم را) يارى و كمكى مىكرد‪ ،‬و در قلعهاى‬
‫كه در سرزمين حجاز داشت ساكن بود هنگامى كه (ياران پيامبر ص) به آن نزديك‬
‫گرديدند ‪ -‬آفتاب غروب نموده بود‪ ،‬و مردم با رمهها و الغهاى خود (به داخل قلعه)‬
‫َ‬
‫رفته بودند ‪ -‬عبدالل ّه دستور داد‪ :‬در جاهايتان بنشينيد‪ ،‬من ميروم‪ ،‬و براى دروازه بان‬
‫حليهاى در كار مىبندم‪ ،‬باشد كه داخل شوم‪ ،‬وى به راه افتاد‪ ،‬تا اين كه به دروازه‬
‫نزديك گرديد‪ ،‬بعد از آن خود را با لباس خود پوشانيد‪ ،‬گويى كه قضاى حاجت خود را‬
‫مىنمايد‪ ،‬و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وى بانك زد‪ :‬اى بنده خدا‪ ،‬اگر‬
‫خواسته باشى كه داخل شوى داخل شو‪ ،‬چون من مىخواهم دروازه را ببندم‪ ،‬آن گاه‬
‫من داخل شده و خود را پنهان داشتم‪ .‬هنگامى كه مردم داخل شدند‪ ،‬دروازه را‬
‫بست‪ ،‬بعد كليدها را بر ميخى آويزان نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬من به سوى كليدها برخاستم‪ ،‬و‬
‫آنها را گرفته دروازه را باز نمودم‪ .‬نزد ابورافع مردم (تا ديروقت) مىنشستند‪ ،‬و وى‬
‫در بال خانههاى خود قرار داشت‪ .‬هنگامى كه افسانه گويان وى از نزدش رفتند‪ ،‬به‬
‫طرف وى بلند شدم‪ ،‬و شروع نمودم‪ ،‬هر دروازهاى را كه باز نمودم‪ ،‬آن را از داخل‬
‫بر خود بستم‪ ،‬و گفتم‪ :‬اگر قوم از من خبر شوند‪ ،‬تا اين كه وى را به قتل نرسانم‪،‬‬
‫نمىتوانند به من برسند‪ ،‬بنابراين خود را به وى رسانيدم‪ ،‬و او را در خانه تاريكى‬
‫دريافتم‪ ،‬نمىدانستم وى در كدام قسمت خانه است‪ .‬گفتم‪ :‬ابورافع‪ .‬گفت‪ :‬كيست؟ به‬
‫سوى صدا رفتم‪ ،‬و در حالى كه مدهوش بودم ضربهاى با شمشير زدم‪ ،‬ولى كارى از‬
‫پيش نبردم‪ ،‬وى فرياد كشيد‪ ،،‬و من از خانه بيرون شدم‪ ،‬و اندك مدتى درنگ نمودم‪،‬‬
‫بعد از آن نزد وى داخل شده گفتم‪ :‬اى ابو رافع اين صدا چيست؟ گفت‪ :‬واى بر‬
‫مادرت!! مردى در خانه است‪ ،‬كه همين اندكى قبل مرا با شمشير زد‪ .‬مىگويد‪ :‬وى را‬
‫باز ضربهاى زدم‪ ،‬و او را به شدّت مجروح گردانيدم ولى نكشتمش‪ ،‬بعد از آن لبه‬
‫شمشير را در شكمش گذاشتم تا اين كه به پشتش رسيد‪ ،‬و دانستم كه به قتل‬
‫رسانيدم‪ ،‬بعد دروازهها را يك پى ديگرى باز نمودم‪ ،‬تا اين كه به پايه همان خانه‬
‫رسيدم‪ ،‬پايم را گذاشتم‪ ،‬و گمان مىنمودم كه به زمين رسيدهام‪ ،‬و در يك شب مهتابى‬
‫(به زمين) خوردم‪ ،‬كه بر اثر آن ساق پايم شكست‪ ،‬و آن را با عمامهاى بستم‪ ،‬بعد از‬
‫آن حركت نمودم‪ ،‬تا اين كه بر دروازه نشستم و گفتم‪ :‬امشب تا ندانم كه آيا وى را‬
‫كشتهام يا نه بيرون نمىشوم‪ .‬هنگامى كه خروس بانگ نمود‪ ،‬اعلم كننده موت ‪-‬‬
‫(جنازه خبر) ‪ -‬بر ديوار (قلعه) ايستاد و گفت‪ :‬خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را‬
‫مىرسانم‪ .‬در حال من به سوى يارانم روانه شده گفتم‪ :‬شتاب نماييد و خود را بيرون‬
‫كنيد‪ ،‬چون خداوند ابورافع را كشته است‪ .‬و خود را نزد رسول خدا ص رسانيدم و‬
‫قضيه را برايش بيان نمودم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬پايت را دراز كن»‪ ،‬من پايم را‬
‫رسا نمودم و او بر آن دست كشيد‪ ،‬گويى كه هرگز از آن شكايت نداشتم‪ .‬و اين را‬
‫همچنين بخارى به سياق ديگرى روايت نموده‪ ،‬و بخارى اين حديث را به اين سياقها از‬
‫ميان اصحاب كتب ششگانه به تنهايى روايت نموده‪ ،‬و بعد از آن مىگويد‪ :‬زهرى گفت‪:‬‬
‫ابى بن كعب گفته است‪ :‬بعدا ً نزد رسول خدا ص آمدند و وى بر منبر قرار داشت و‬
‫گفت‪( :‬افلحت الوجوه)‪« ،‬چهرهها كامياب گرديد»‪ ،‬آنها پاسخ دادند‪ :‬روى شما نيز‬
‫كامياب گرديد اى رسول خدا‪ .‬پرسيد‪« :‬آيا وى را به قتل رسانيديد؟» گفتند‪ :‬بلى‪.‬‬
‫فرمود‪« :‬شمشير را برايم بده»‪ ،‬آن را از نيام بيرون آورد‪ ،‬و رسول خدا گفت‪« :‬بلى‪،‬‬
‫اين طعام وى در لبه شمشير است»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )137/4‬آمده‪.‬‬

‫‪1‬‬
‫كشتن ابن شيبه يهودى‬

‫اين حادثه از كشتن كعب بن اشرف‪ ،‬و قبل از به قتل رسيدن ابورافع اتّفاق افتاده بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪94‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابونعيم از بنت محيصه و او از پدرش روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بر‬
‫هر يكى از مردان يهود كه توان يافتيد‪ ،‬او را بكشيد»‪ .‬محيصه بر ابن شيبه ‪ -‬كه مردى‬
‫از تجار يهود بود و براى شان لباس مىآورد و همراه شان داد و ستد داشت ‪ -‬حمله‬
‫نمود و او را به قتل رسانيد‪ ،‬حويصه شروع به زدن وى نموده مىگفت‪ :‬اى دشمن خدا‪،‬‬
‫او را كشتى؟! به خدا سوگند خيلى چربى ازمال وى در شكمت است!! به او گفتم‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬اگر مرا به كشتن تو هم دستور بدهد‪ ،‬گردنت را مىزنم! مىگويد‪ :‬و اين‬
‫عمل مقدّمهاى براى اسلم آوردن حويصه گرديد‪ .‬حويصه گفت‪ :‬تو را به خدا سوگند‬
‫مد تو را به قتل من دستور بدهد‪ ،‬مرا خواهى كشت؟! محيصه پاسخ داد‪:‬‬ ‫كه‪ ،‬اگر مح ّ‬
‫بلى‪ ،‬به خدا سوگند!! حويصه گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬دينى كه تو را به اين حد رسانيده‪،‬‬
‫دين عجيبى است‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )90/7‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن‬
‫اسحاق مانند آن روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬محيصه مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬مرا كسى به قتل وى دستور داده است كه اگر به قتل تو دستور مىداد‪،‬‬
‫گردنت را مىزدم!! و در آخر آن افزوده‪ :‬و حويصه اسلم آورد‪ .‬و اين را همچنين‬
‫ابوداود از طريق وى روايت نموده‪ ،‬جز اين كه وى تا به اين قول او اكتفا نموده‪« :‬در‬
‫شكمت از مال وى است»‪ ،‬و ما بعد آن را متذكر نشده‪.‬‬

‫غزوههاى بنى قينقاع‪ ،‬بنى نضير و قريظه‪ ،‬و آنچه از انصار در اين غزوهها اتّفاق افتاده‬
‫است‬

‫داستان بنى قينقاع‬


‫َّ‬
‫ابن اسحاق به اسناد حسن از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص بر قريش در روز بدر غلبه يافت‪ ،‬يهود را در بازار بنى‬
‫قينقاع جمع نموده گفت‪« :‬اى يهود‪ ،‬قبل از اين كه آنچه قريش را در روز بدر رسيد‪،‬‬
‫به شما برسد اسلم بياوريد»‪ .‬گفتند‪ :‬آنها جنگ را نمىشناسند‪ ،‬و اگر با ما مىجنگيدى‪،‬‬
‫حتما ً مىدانستى كه ما مرد هستيم‪ .‬آن گاه خداوند تعالى نازل فرمود‪( :‬قل للذين‬
‫كفروا ستغلبون) تا به اين قول خداوند (لولى البصار)‪( .‬آل عمران‪)12 13 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬به آنهايى كه كافر شدهاند بگو‪ :‬به زودى مغلوب خواهيد شد‪ ...‬براى صاحبان‬
‫چشم و بينش»‪.‬‬
‫اين چنين در فتح البارى (‪ )334/7‬آمده‪ .‬و اين را همچنان ابوداود (‪ )141/4‬از طريق‬
‫ابن اسحاق به معناى آن روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬گفتند‪ :‬اى محمد‪ ،‬در‬
‫نفس خود بر اين مغرور نشوى كه تعدادى از قريش را كه بى تجربه و ناآزموده‬
‫بودند‪ ،‬و جنگ را نمىشناختند‪ ،‬به قتل رسانيدى‪ ،‬اگر تو باما مىجنگيدى‪ .‬حتما ً مىدانستى‬
‫كه ما مردم (جنگى) هستيم‪ ،‬و تو با مثل ما روبرو نشدهاى!!‬
‫و نزد ابن جرير‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن كثير (‪ )69/2‬آمده‪ ،‬از زهرى روايت است كه‬
‫گفت‪ :‬هنگامى كه اهل بدر شكست خوردند مسلمانان به دوستان يهودى خود گفتند‪:‬‬
‫قبل از اين كه خداوند روزى را چون روز بدر باليتان بياورد‪ ،‬اسلم بياوريد‪ .‬مالك بن‬
‫صيف گفت‪ :‬همين كه بر گروهى از قريش كه جنگيدن را نمىدانستند غلبه نموديد‪،‬‬
‫شما را مغرور ساخته است‪ ،‬ولى اگر ما تصميم بگيريم كه عليه شما جمع شويم‪،‬‬
‫شما قدرت و بازوى جنگيدن با ما را نخواهيد داشت‪ .‬عباده بن صامت گفت‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬دوستان يهودى من نفسهاى قوى و پرتوانى دارند‪ ،‬از سلح زيادى‬
‫برخورداراند‪ ،‬و از شأن وشوكت قوى و نيروندى بهره منداند‪ ،‬ولى من بيزارى خود را‬
‫از دوستى يهود به خدا و پيامبرش اعلن مىكنم‪ ،‬و هيچ دوستى براى من جز خدا و‬

‫‪95‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫پيامبرش نيست‪ .‬عبدالل ّه ابن ابى گفت‪ :‬ولى من بيزارى خود را از دوستى يهود اعلن‬
‫نمىكنم‪ ،‬چون من مردى هستم كه مرا از آنها گزيرى نيست‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اى ابوحباب اين كه دوستى يهود را بر دوستى عباده بن صامت ترجيح مىدهى‪ ،‬همان‬
‫براى تو باشد»‪ .‬ابن ابى گفت‪ :‬قبول دارم‪ 1.‬خداوند اين را نازل فرمود‪:‬‬
‫َّ‬
‫(يا ايهالذين آمنوا ل تتخذوا اليهود والنصارى اولياء)تا به اين قول خداوند تعالى (والله‬
‫يعصمك من الناس)‪( .‬المائده‪)51 – 67 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى كسانى كه ايمان آوردهايد! يهود و نصارا را دوست و تكيه گاه خود قرار‬
‫ندهيد‪ ...‬و خداوند تو را از مردم نگاه مىدارد»‪.‬‬
‫و نزد ابن اسحاق از عباده بن صامت ‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )14/4‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫َ‬
‫است كه گفت‪ :‬هنگامى كه بنى قينقاع با پيامبر خدا ص جنگيدند‪ ،‬عبدالل ّه ابن ابى بن‬
‫سلول در كار ايشان تشبث نمود‪ ،‬و در دفاع از آنها ايستاد‪ ،‬و عباده بن صامت كه از‬
‫بنى عوف بود نزد رسول خدا ص رفت‪ ،‬و با ايشان آن چنان پيمانى داشت كه با‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن ابى داشتند‪ ،‬و همه آنها را براى پيامبر خدا كنار گذاشت‪ ،‬و برائت خود را‬
‫از پيمان آنها به خدا و پيامبرش اعلن داشت و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من با خدا‪،‬‬
‫پيامبرش و مؤمنين دوستى و محبّت مىكنم‪ ،‬و از پيمان و دوستى اين كافران برائت‬
‫َ‬
‫خود را اعلن مىدارم‪ .‬مىگويد‪ :‬و درباره وى‪ ،‬و عبدالل ّه اين ايات از «المائده» نازل‬
‫گرديد‪:‬‬
‫(ياايهاالذين آمنوا ل تتخذوا اليهود و النصارى اوليا‪ ،‬بعضهم اولياء بعض و من يتولهم‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫منكم فانه منهم انالل ّه ل يهدى القوم الظالمين) تا به اين قول خداوند (و من يتولالله و‬
‫َ‬
‫رسوله والذين آمنوا فان حزبالل ّه هم الغالبون)‪( .‬المائده‪)51 -56 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى كسانى كه ايمان آوردهايد! يهود و نصارا را دوست نگيريد و تكيه گاه‬
‫خود قرار ندهيد‪ ،‬آنها دوست و تكيه گاه يكديگراند‪ ،‬و كسانى كه از شما با آنها دوستى‬
‫كنند‪ ،‬از آنها هستند‪ ،‬و خداوند گروه و قوم ستمكار را هدايت نمىكند‪ ...‬و كسانى كه‬
‫دوستى خدا‪ ،‬پيامبر و كسانى را كه ايمان آوردهاند در پيش گيرند (پيروزاند) زيرا‬
‫حزب و جمعيت خدا پيروز مىباشد»‪.‬‬

‫داستان بنى نضير‬


‫ابن مردويه با اسناد صحيح كه به معمر مىرسد از زهرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن عبدالرحمن بن كعب بن مالك از مردى از اصحاب پيامبر ص به من خبر‬
‫َ‬
‫داد‪ ،‬كه وى گفت‪ :‬كفار قريش به عبدالل ّه بن ابى و غير وى‪ ،‬از كسانى كه بتها را‬
‫عبادت مىنمودند‪ ،‬قبل از بدر نامهاى نوشتند‪ ،‬و آنها را به خاطر جاى دادن پيامبر ص و‬
‫اصحابش تهديد مىنمودند‪ ،‬كه با همه عرب به جنگ ايشان خواهند شتافت‪ ،‬بنابراين‬
‫ابن ابى و كسانى كه با وى بودند تصميم جنگ با مسلمانان را گرفتند‪ ،‬رسول خدا ص‬
‫نزد آنها آمده گفت‪« :‬هيچ كسى شما را به مثلى كه قريش فريب داده‪ ،‬فريب نداده‬
‫است‪ ،‬آنها مىخواهند شما در ميان خود بجنگيد و شدّت يكديگر را ببينيد»‪ ،‬هنگامى كه‬
‫اين را شنيدند‪ ،‬به حق پى بردند و پراكنده شدند‪ .‬و وقتى كه واقعه بدر رخ داد‪ ،‬كفار‬
‫قريش بعد از آن به يهود نوشتند‪ :‬شما اهل زره و قلعهها هستيد‪ ،‬و تهديشان مىكردند‪،‬‬
‫و همين بود كه بنى نضير به غدر و خيانت تصميم گرفتند‪ ،‬و كسى را دنبال پيامبر ص‬
‫فرستادند كه‪ :‬با سه تن از اصحاب خود نزد ما خارج شو‪ ،‬چون سه تن از علماى ما با‬
‫تو ملقات مىنمايند‪ ،‬و اگر آنها به تو ايمان آوردند‪ ،‬ما از تو پيروى مىكنيم‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص اين را پذيرفت‪ ،‬و آن سه يهود خنجرها را با خود برداشتند‪ ،‬و در اين موقع زنى از‬
‫يعنى دوستى يهود را كه تومى گويى براى من باشد من آن را قبول دارم‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪96‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بنى نضير كسى را نزد يكى از برادرانش كه از انصار و مسلمان بود‪ ،‬فرستاد و وى‬
‫رااز كار و تصميم بنى نضير آگاهانيد‪ ،‬و برادر وى رسول خدا ص را قبل از اين كه نزد‬
‫آنها برسد خبر داد‪ ،‬رسول خدا ص دوباره عودت نمود‪ ،‬و صبحگاهان قطعات نظامى‬
‫را به سوى آنها سوق داد‪ ،‬و در همان روز محاصره شان نمود‪ ،‬پس از آن به فردايش‬
‫به سوى بنى قريظه رفت‪ ،‬و آنها را نيز محاصره نمود‪ ،‬ولى آنان با وى تعهد نمودند‪ ،‬و‬
‫از نزدشان به سوى بنى نضير برگشت‪ ،‬و با ايشان جنگيد تا اين كه تبعيد و جلى‬
‫وطن را پذيرفتند‪ ،‬مشروط بر اين كه به جز سلح فقط چيزهايى را با خود مىتوانند‬
‫ببرند كه شتر بتواند ببرد‪ ،‬آنها حتى دروازههاى خانههاى شان را با خود بردند‪ ،‬و‬
‫خانههاى شان را با دستهاى خود تخريب مىنمودند‪ ،‬و با منهدم نمودن آن آنچه را از‬
‫چوبش براى شان مناسب به نظر مىخورد با خود حمل مىكردند‪ ،‬و همان تبعيد ايشان‬
‫نخستين تبعيد مردم به سوى شام بود‪ .‬و اين چنين اين را عبد بن حميد در تفسير خود‬
‫صه‬
‫از عبدالرزاق روايت نموده‪ ،‬و در آن بر اين التين اين گمانش را كه در اين ق ّ‬
‫حديثى با اسناد نيست رد نموده است‪ .‬اين چنين در فتح البارى )‪ (232/7‬آمده‪ ،‬و اين‬
‫را همچنين ابوداود از طريق عبدالرزاق از معمر به طول آن با زيادت روايت كرده‪ ،‬و‬
‫عبدالرزاق‪ ،‬ابن منذر و بيهقى در الدلئل اين را‪ ،‬چنان كه در بذل المجهود (‪)142/4‬‬
‫به نقل از الدر المنثور آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫و بيهقى همچنين از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ ،‬پيامبر خدا ص‬
‫ايشان را محاصره نموده بود‪ ،‬و آنان را در مضيقه شديد قرار داد‪ .‬آنان آنچه را پيامبر‬
‫ص از ايشان خواست به وى عطا نمودند‪ ،‬و پيامبر ص با ايشان چنين صلح نمود كه از‬
‫ريختن خون ايشان خوددارى نمايد‪ ،‬و آنها را از سر زمين و ديار شان بيرون نمايد و‬
‫به سوى اذرعات‪ 1‬شام حركت شان بدهد‪ ،‬و براى هر سه نفر آنها يك شتر و يك‬
‫مد بن مسلمه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬ ‫مشك آب قرار داد‪ .‬وى همچنين از مح ّ‬
‫رسول خداص وى را به سوى بنى نضير فرستاد‪ ،‬و به او دستور داد‪ ،‬كه در مورد جلى‬
‫وطن به آنها سه روز مهلت بدهد‪ .‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )333/4‬آمده‪ ،‬و نزد‬
‫مد بن مسلمه را نزد ايشان فرستاد كه‪« :‬از‬ ‫ابن سعد آمده كه‪ :‬رسول خدا ص مح ّ‬
‫شهر من خارج شويد‪ ،‬و با من يكجاى‪ ،‬بعد از تصميمى كه براى غدر گرفتيد‪ ،‬ديگر‬
‫سكونت نكنيد‪ ،‬و من ده روز به شما مهلت دادهام»‪ .‬اين چنين در الفتح (‪)233/7‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫داستان بنى قريظه‬


‫َّ‬
‫امام احمد از عائشه(رضىاللهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬روز خندق به دنبال مردم‬
‫بيرون رفتم‪ ،‬و پشت سر خود صداى پايى را بر زمين شنيدم‪ ،‬متوجه شدم كه سعدبن‬
‫معاذ است و برادر زادهاش حارث بن اوس همراه او قرار دارد‪ ،‬كه سپرى را حمل‬
‫مىكند‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬من به زمين نشستم‪ ،‬و سعد گذشت و زرهاى از آهن بر تن‬
‫داشت‪ ،‬كه اطراف بدنش از آن بيرون آمده بود‪ ،‬و من بر جاهاى آشكار سعد‬
‫مىترسيدم‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬سعد از بزرگترين و درازترين مردم بود‪ ،‬و در حالى‬
‫گذشت كه رجز خوانده چنين مىگفت‪:‬‬
‫البث قليل ً يدرك الهيجا جمل‬
‫ما احسن الموت اذا حان الجل‬

‫‪ 1‬اذرعات‪ ،‬شهرى است در اطراف شام‪ ،‬نزديك زمين بلقاء و عمان‪ ،‬كه اسم امروزى آن است‪:‬‬
‫درعاست‪.‬‬

‫‪97‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬اندكى درنگ نما‪ ،‬تا شتر به ميدان جنگ رسد‪ ،‬و مرگ آن گاه كه اجل برسد‪،‬‬
‫چقدر نيكو و پسنديده است»‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬برخاستم‪ ،‬و داخل باغى شدم‪ ،‬متوجه شدم كه تعدادى از مسلمانان در آن‬
‫جا حضور دارند‪ ،‬و عمربن الخطاب هم در آن باغ بود‪ ،‬و در ميان آنها مردى بود كه‬
‫حلقههاى آهنى‪ 1‬بر (سر) خود داشت‪ .‬عمر (خطاب به عائشه) گفت‪ :‬تو را چه اين جا‬
‫آورده است؟ به خدا سوگند‪ ،‬تو با جرأتى! چه چيز تو را در امان مىدارد كه بليى پيش‬
‫آيد و يا عقب نشينى رخ بدهد‪ ،‬و مرا آنقدر ملمت نمود كه آرزو نمودم در همان‬
‫ساعت زمين باز شود و در آن داخل شوم‪ .‬آن مرد‪ ،‬حلقههاى آهنى را از روى خود‬
‫َ‬
‫برداشت‪ .‬ديدم طلحه بن عبيدالل ّه است‪ ،‬گفت‪ :‬اى عمر‪ ،‬واى بر تو‪ ،‬امروز زياده روى‬
‫نمودى‪ ،‬كنار رفتن و فرار جز به سوى خداوند عزوجل ديگر به كدام سو است‪ .‬عائشه‬
‫مىگويد‪ :‬مردى از قريش كه به او ابن عرقه گفته مىشد سعد را با تير مىزند‪ ،‬و‬
‫مىگويد‪ :‬اين را بگير‪ ،‬من ابن عرقه هستم‪ ،‬و تير به رگ حيات وى اصابت نمود‪ ،‬و آن‬
‫را قطع ساخت‪ ،‬و سعد نزد خداوند دعا نموده گفت‪ :‬بار خدايا‪ ،‬مرا تا آن وقت كه‬
‫َ‬
‫چشمم را از بنى قريظه روشن نساختهاى نميران‪ ،‬عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬آنها‬
‫هم پيمانان و دوستان وى در جاهليت بودند‪ .‬مىافزايد‪ :‬و جراحتش خشك شد‪ ،‬و خدوند‬
‫باد را بر مشركين فرستاد‪ ،‬و از جانب مؤمنان در جنگ كار كفار را يكطرفه نمود‪ ،‬و‬
‫خدا توانا و غالب است‪.‬‬
‫بعد از آن اَبوسفيان و همراهانش به مكه رفتند‪ ،‬و عيينه بن بدر با همراهانش راهى‬
‫نجد گرديدند‪ ،‬و بنى قريظه برگشته در قلعهها و پناهگاههاى شان جاى گرفتند‪ ،‬و‬
‫پيامبر خدا ص به مدينه برگشت‪ ،‬و به برپايى قبهاى از پوست دستور داد‪ ،‬كه بر دوش‬
‫َ‬
‫سعد در مسجد برپا گرديد‪ .‬عائشه(رضىالل ّهعنهما) مىگويد‪ :‬جبرئيل عليه السلم در‬
‫حالى آمد كه بر دندانهاى ثنايا اش گرد و غبار بود‪ ،‬گفت‪( :‬آيا سلح را گذاشتى؟‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬ملئك تا اكنون سلح خود را نگذاشتهاند‪ ،‬به سوى بنى قريظه بيرون شو‬
‫و با آنها بجنگ)‪ ،‬مىافزايد‪ :‬آن گاه پيامبر خدا ص سلح خود را پوشيد‪ ،‬و در ميان مردم‬
‫اعلن كوچ نمود تا خارج شوند‪ ،‬و بر بنى غنم ‪ -‬كه همسايههاى مسجد و در اطراف آن‬
‫بودند ‪ -‬گذشت و گفت‪« :‬كى بر شما عبور نمود؟» گفتند‪« :‬دحيه الكلبى كه ازنزد ما‬
‫عبور نمود ‪ -‬و دحيه الكلبى در ريش‪ ،‬دندان و روى مشابه جبرائيل عليه السلم بود‬
‫‪ ، -‬رسول خدا ص خود را به بنى قريظه رسانيد‪ ،‬و آنها را بيست و پنج شب محاصره‬
‫نمود‪ .‬هنگامى كه محاصره شان شديد گرديد‪ ،‬ومصيبت بال گرفت‪ ،‬به آنها گفته شد‪:‬‬
‫به حكم رسول خدا ص رويد‪ ،‬و آنها از ابولبابه بن عبدالمنذر مشورت خواستند ‪،‬وى به‬
‫طرف ايشان اشاره نمود كه فرجام ذبح كردن است‪ .‬آنها گفتند‪ :‬به حكم سعدبن معاذ‬
‫پايين مىآييم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬به حكم سعد بن معاذ پايين بياييد»‪ ،‬و سعدبن‬
‫معاذ بر خرى كه از پوست خرما پالنى داشت آورده شد‪ ،‬و قومش اطراف وى را‬
‫گرفته بودند و گفتند‪ :‬اى ابوعمرو‪ ،‬آنان هم پيمانانت‪ ،‬دوستانت و اهل جنگ و طعن و‬
‫َ‬
‫ضرب اند‪ ،‬و كسانى اند كه خودت مىدانى‪ .‬عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬و او به آنها‬
‫پاسخى نمىداد‪،‬و نه هم به طرف شان التفاتى مىنمود‪ ،‬تا اين كه به منزلهاى شان‬
‫جه گرديده گفت‪ :‬حال براى من وقتى‬ ‫نزديك گرديد‪ ،‬آن وقت به سوى قوم خود متو ّ‬
‫َّ‬
‫رسيده كه بايد پرواى ملمت ملمتگر را در راه خدا نكنم‪ .‬عائشه(رضىاللهعنها)‬
‫مىافزايد‪ :‬ابوسعيد گفت‪ :‬وقتى كه وى نمايان گرديد‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪( :‬به‬
‫سوى سيدتان برخيزيد و پايينش بياوريد»‪ ،‬عمر گفت‪ :‬سيد ما خداست‪ .‬پيامبر خدا ص‬

‫‪ 1‬يعنى مغفر به سر داشت و مغفر از حلقههاى آهنين به اندازه سر بافته مىشود و بر سر كرده‬
‫مىشود‪.‬‬

‫‪98‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫فرمود‪« :‬پايينش بياوريد»‪ ،‬و او را پايين آوردند‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬درباره ايشان‬
‫حكم كن»‪ .‬سعد پاسخ داد‪ :‬من درباره ايشان حكم مىكنم كه‪ :‬افراد جنگى شان به‬
‫قتل رسانده شوند‪ ،‬زنان و اولدشان كنيز گرفته شوند‪ ،‬و اموال شان تقسيم گردد‪.‬‬
‫پيامبر ص فرمود‪« :‬به درستى كه درباره ايشان به حكم خدا و رسولش حكم‬
‫نمودى»‪ .‬بعد از آن سعد دعا نموده گفت‪ :‬بار خدايا‪ ،‬اگر براى نبى خود از جنگ قريش‬
‫چيزى را باقى گذاشتهاى‪ ،‬مرا براى آن نگه دار‪ .‬و اگر جنگ را در ميان وى و ايشان‬
‫َ‬
‫قطع نمودهاى‪ ،‬مرا به سوى خود قبض كن‪ .‬عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬بعد از آن‬
‫جراحت وى كه درست شده بود‪ ،‬و از آن جز مثل حلقه كوچك ديده نمىشد‪ ،‬پاره‬
‫گرديد‪ ،‬و به همان قبهاى برگشت كه رسول خدا ص بر وى زده بود‪.‬‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬رسول خدا ص‪ ،‬ابوبكر و عمر نزدش حاضر شدند‪.‬‬
‫مد در دست اوست‪ ،‬من گريه عمر را از گريه‬ ‫مىافزايد‪ :‬سوگند به ذاتى كه جان مح ّ‬
‫ابوبكر‪ ،‬در حالى كه در حجره خود قرار داشتم‪ ،‬مىشناختم‪ ،‬و آنها چنان بودند كه‬
‫خداوند فرموده است‪:‬‬
‫(رحماء بينهم)‪( .‬الفتح‪.)29 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬در ميان خود مهربان اند»‪.‬‬
‫َّ‬
‫علقمه‪ 1‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى مادر! رسول خدا ص چه مىكرد؟ عائشه(رضىاللهعنها)‬
‫گفت‪ :‬چشم وى بر هيچ كس اشك نمىريخت‪ ،‬ولى چون اندوهگين مىشد‪ ،‬ريش خود را‬
‫مىگرفت‪ .‬اين حديث از اسناد جيد برخوردار بوده‪ ،‬و از وجوه زيادى شواهد دارد اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )123/4‬آمده است‪ .‬و اين راابن سعد (‪ )3/3‬از‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّهعنها) به مانند حديث گذشته‪ ،‬روايت نموده‪ .‬و هيثمى (‪ )138/6‬مىگويد‪:‬‬
‫اين را احمد روايت نموده‪ ،‬و در آن محمدبن عمرو بن علقمه آمده‪ ،‬كه حسن الحديث‬
‫مىباشد‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪ .‬و حافظ در الصابه (‪ )274/1‬مىگويد‪ :‬حديث صحيح‬
‫است‪ ،‬و ابن حبان آن را صحيح دانسته‪ .‬اين را همچنان ابونعيم به طول آن‪ ،‬چنان كه‬
‫در الكنز (‪ )40/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و بعد از اين حديث تعدادى از احاديث را از‬
‫مد بن عمرو زياد نموده‪ ،‬و اين در فضايل سعد بن معاذ آمده است‪.‬‬ ‫طريق مح ّ‬
‫َّ‬
‫و نزد ابن جرير در تهذيبش‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )42/7‬آمده‪ ،‬از عائشه (رضىالله‬
‫عنها) روايت است كه‪ :‬هنگام وفات سعد بن معاذ رسول خداص گريه نمود و‬
‫َ‬
‫اصحابش نيز گريه كردند‪ .‬عائشه(رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬چون اندوه رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫شديد مىشد‪ ،‬از ريش خود مىگرفت‪ .‬عائشه(رضىالل ّهعنها) مىافزايد‪ ،‬و من گريه پدرم‬
‫َ‬
‫را از گريه عمر مىشناختم‪ .‬و نزد طبرانى از عائشه(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه‬
‫گفت‪ :‬رسول خدا ص در حالى از جنازه سعدبن معاذ برگشت كه اشك هايش بر‬
‫ريشش مىريخت‪ .‬هيثمى (‪ )309/9‬مىگويد‪ :‬سهل ابوحريز ضعيف است‪.‬‬

‫مباهات و افتخار انصارن بر عّزت دينى‬


‫ابويعلى‪ ،‬بزار و طبرانى ‪ -‬كه رجال شان رجال صحيح اند ‪ -‬چنان كه هيثمى (‪)41/10‬‬
‫گفته است‪ ،‬از انس روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬هر دو قبيله اوس و خزرج در ميان‬
‫خود افتخار نمودند‪ ،‬اوس گفت‪ :‬حنظله بن راهب را كه ملئك غسل داده از ماست‬
‫وسعد بن معاذ كسى كه عرش به خاطر وى لرزيد از ماست‪ ،‬و عاصم بن ثابت بن‬
‫ابى اقلح‪ ،‬كسى كه زنبورها از وى حمايت نمود از ماست‪ ،‬و خزيمه بن ثابت كسى كه‬
‫َ‬
‫شهادت و گواهى اش به عوض دو تن پذيرفته شده از ماست (رضوانالل ّه عليهم‬
‫اجمعين)‪ .‬خزرجىها گفتند‪ :‬چهار تن از مااند‪ ،‬كه قرآن را در عهد رسول خدا ص به‬
‫وى يكى از تابعين است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪99‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫طور كامل حفظ نمودند‪ ،‬كه غير از ايشان ديگرى آن را كامل ً حفظ ننموده بود‪ :‬زيد‬
‫َ‬
‫بن ثابت‪ ،‬ابى ابن كعب‪ ،‬معاذبن جبل و ابوزيد (رضىالل ّه عليهم اجمعين)‪ .‬اين را‬
‫همچنين ابوعوانه و ابن عساكر روايت نمودهاند‪ ،‬و ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در المنتخب‬
‫(‪ )139/5‬آمده‪ ،‬گفته‪ :،‬اين حديث حسن و صحيح است‪.‬‬

‫صبر نمودن انصار در مقابل لذتهاى دنيوى و متاعهاى فانى و راضى شدن به خدا و‬
‫پيامبرش ص‬

‫حكايت انصار در فتح مكه‬


‫َ‬
‫امام احمد از عبدالل ّه بن رباح روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وفدهايى نزد معاويه رفتند‪،‬‬
‫كه من و ابوهريره در آن بوديم‪ ،‬و اين در رمضان اتفاق افتاده بود‪ .‬و ما براى يكديگر‬
‫غذا مىپختيم و مىگويد‪ :‬و ابوهريره ما را به كثرت دعوت مىنمود‪ .‬هاشم گفت‪ :‬وى‬
‫بسيار زياد ما را به اقامتگاه خود دعوت مىنمود‪ .‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬آيا طعامى نسازم و‬
‫آنها را به اقامتگاهم دعوت نكنم؟ مىافزايد‪ :‬دستور دادم تا طعامى آماده شود‪ ،‬و در‬
‫وقت نماز عشا به ابوهريره برخوردم‪ ،‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى ابوهريره‪ ،‬امشب دعوت نزد‬
‫من است‪ .‬ابوهريره گفت‪ :‬بر من سبقت جستى‪ .‬هاشم مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلى‪ .‬و آنها را‬
‫كه پيش من بودند‪ ،‬دعوت نمودم‪ ،‬ابوهريره گفت‪ :‬اى گروه انصار آيا حديثى را از‬
‫جمله احادث تان به شما ياد ندهم؟ مىگويد‪ :‬و فتح مكه را ياد نمود‪ .‬گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫ص آمد و داخل مكه گرديد‪ .‬افزود‪ :‬زبير را به يك طرف ارتش‪ ،‬و خالد را به طرف‬
‫ديگر آن‪ 1‬فرستاد‪ ،‬و ابوعبيده را در رأس افرادى كه بدون زره بودند روان نمود‪ ،‬و‬
‫بطن وادى را در پيش گرفتند‪ ،‬و رسول خدا ص در كتيبه (گروه نظامى) خود قرار‬
‫داشت‪ ،‬اين در حالى بود كه قريش اوباشهاى خود را جمع نموده بودند‪ .‬ابوهريره‬
‫گفت‪ :‬قريشىها گفتند‪ :‬اينها را جلو مىاندازيم اگر موفّقّيتى داشتند‪ ،‬ما همراه شان‬
‫مد همان چيزى را مىدهيم كه از ما خواسته‬ ‫خواهيم بود‪ ،‬و اگر ضربه خوردند‪ ،‬به مح ّ‬
‫است‪ .‬ابوهريره افزود‪ :‬رسول خدا ص نگاه كرد‪ ،‬و مرا ديد و گفت‪« :‬اى ابوهريره»‬
‫پاسخ دادم‪ ،‬لبيك رسول خدا‪ ،‬فرمود‪« :‬انصار را برايم صدا كن‪ ،‬و جز انصار نزدم‬
‫نيايد»‪ .‬من آنها را صدا نمودم‪ ،‬و آمدند و اطراف رسول خدا ص را احاطه نمودند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬رسول خدا ص گفت‪« :‬آيا به اوباش قريش و پيروان آنها مىبينيد؟» بعد از آن‬
‫يك دست خود را بر ديگرش زده گفت‪« :‬آنها را به خوبى درو كنيد‪ ،‬تا اين كه در صفا‬
‫نزدم برسيد»‪ .‬مىگويد‪ :‬ابوهريره گفت‪ :‬ما حركت نموديم و هر يكى از ما آن تعداد از‬
‫ايشان را كه خواست به قتل رساند (به قتل رسانيد) و هيچ يكى از آنها نمىتوانست‬
‫چيزى به ما برساند‪ 2.‬مىافزايد ‪:‬ابوسفيان گفت‪ :‬اى رسول خدا جماعت قريش ريشه‬
‫كن شد‪ ،‬بعد از امروز ديگر قريش نيست‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد رسول خدا ص فرمود‪« :‬هر‬
‫كس كه دروازهاش را ببندد‪ ،‬وى در امان است‪،‬و هر كس كه داخل منزل ابوسفيان‬
‫شود‪ ،‬وى در امان است» مىگويد‪ :‬مردم درهاى خود را بستند‪ .‬مىافزايد‪ :‬و رسول خدا‬
‫ص به حجر (السود) روى آورده آن را لمس نمود و بعد از آن بر خانه طواف نمود‪.‬‬
‫مىگويد و در دستش كمانى بود كه از نوك آن را گرفته بود‪ .‬مىافزايد‪ ،‬و در طواف‬
‫خود به بتى رسيد كه دركنار خانه قرار داشت‪ ،‬و عبادتش مىنمودند‪ .‬مىافزايد‪ :‬رسول‬
‫خدا ص با آن كمان در چشم آن بت زده مىگفت‪:‬‬
‫(جاءالحق و زهق الباطل‪ ،‬ان الباطل كان زهوقاً)‪( .‬السراء‪)81 :‬‬

‫يعنى به طرف ميمنه و ميسره ارتش‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى دست به دفاع و مقاومت نمىزدند‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪100‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬حق آمد وباطل نابود شد‪ ،‬به درستى كه باطل نابود شونده است»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن به صفا آمد‪ ،‬و از آن بال رفت‪ ،‬جايى كه به طرف خانه بود‪ ،‬بعد‬
‫دستهاى خود را بلند نمود‪ ،‬و خداوند را به آن اذكار و دعايى كه خواسته بود ياد نمود‪.‬‬
‫افزود‪ :‬و انصار در پايين قرار داشتند‪ .‬مىگويد‪ :‬و براى يكديگر مىگفتند‪ :‬اين مرد را حال‬
‫رغبت و علقمندى به قريهاش‪ ،‬و محبت و مهربانى به اقربايش فرا گرفته‪ .‬ابوهريره‬
‫مىافزايد‪( :‬در اين هنگام) وحى آمد‪ ،‬و چون وحى مىآمد‪ ،‬بر ما پوشيده نمىماند‪ ،‬و هيچ‬
‫كسى از مردم‪ ،‬چشم خود را به سوى رسول خدا ص تا اين كه خلص نمىگرديد‪ ،‬بلند‬
‫نمىنمود‪ .‬هاشم گويد‪ :‬وقتى كه وحى تمام گرديد‪ .‬سر خود را بلند نموده گفت‪« :‬اى‬
‫گروه انصار‪ ،‬آيا گفتيد كه اين مرد را علقمندى به قريهاش‪ ،‬و مهربانى به اقربايش‬
‫فرا گرفته است؟» گفتند‪ :‬اى رسول خدا ص ما اين را گرفتيم‪ ،‬فرمود‪« :‬نام من‬
‫چيست‪ ،‬نه اين چنين نيست‪ ،‬من بنده خدا و رسول وى هستم‪ ،‬به سوى خدا و شما‬
‫هجرت نمودم‪ ،‬و زندگى ام با زندگى شما‪ ،‬و مرگم با مرگ شماست»‪ ،‬مىگويد‪ :‬و‬
‫انصار به طرف وى روى آوردند و گريه نموده مىگفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬آنچه را گفتيم‪،‬‬
‫جز به خاطر بخل ورزيدن به خدا و پيامبرش به خاطر چيز ديگرى نگفتيم‪ 1.‬مىگويد‪:‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬خدا و پيامبرش شما را تصديق مىكنند‪ ،‬و معذورتان‬
‫مىدارند»‪ .‬اين را مسلم و نسائى از ابوهريره همانند آن روايت نمودهاند‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )307/4‬آمده‪ .‬و اين را ابن ابى شيبه به اختصار‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )135/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫حكايت انصار در غزوه حنين‪ ،‬و آنچه پيامبر صدر وصف ايشان گفته است‬
‫بخارى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز حنين‪ ،‬هوازن‪ ،‬غطفان و غير ايشان‬
‫با حيوانات (و زنان) و فرزندانشان روى آوردند‪ ،‬و با رسول خدا ص ده هزار تن‪ ،‬و‬
‫آزاد شدگان مكه بودند‪ ،‬همه آنها از وى روى گردانيدند‪ ،‬تا جايى كه خودش تنها باقى‬
‫ماند‪ .‬وى آن روز دو صدا نمود‪ ،‬كه يكى را به ديگرى خلط ننمود‪ ،‬به طرف راست‬
‫خود متوجه شده گفت‪« :‬اى گروه انصار»‪ ،‬گفتند‪ :‬لبيك اى رسول خدا‪ ،‬شادمان باش‬
‫كه ما همراهت هستيم‪ ،‬بعد از آن به طرف چپ خود روى گردانيده گفت‪« :‬اى گروه‬
‫انصار»‪ ،‬گفتند‪ :‬لبيك اى رسول خدا‪ ،‬شادمان باش كه ما همراهت هستيم‪ - ،‬وى بر‬
‫قاطر سفيد سوار بود ‪ -‬و پايين آمد و گفت‪« :‬من بنده خدا و رسول وى ام»‪ ،‬آن گاه‬
‫مشركين شكست خوردند‪ ،‬و در آن روز (رسول خدا ص) غنيمتهاى فراوانى به دست‬
‫آورد‪ ،‬و آن را در ميان مهاجرين و آزاد شدگان مكه تقسيم نمود‪ ،‬و براى انصار چيزى‬
‫نداد‪ .‬انصار گفتند‪ :‬وقتى كه سختى باشد ما را فراخوانده مىشويم‪ ،‬و غنيمت به غير ما‬
‫داده مىشود‪ .‬اين خبر به رسول خدا ص رسيد‪ ،‬وى آنها را در قبهاى جمع نمود و گفت‪:‬‬
‫«اى گروه انصار‪ ،‬اين چه سخنى است كه از شما به من رسيده؟» آنها خاموش‬
‫ماندند‪ .‬باز گفت‪« :‬اى گروه انصار‪ ،‬آيا راضى نيستيد كه مردم دنيا را ببرند‪ ،‬و شما‬
‫رسول خدا را ببريد‪ ،‬و در خانه هايتان جابجا كنيد؟» گفتند‪ :‬بلى راضى هستيم‪ .‬پيامبر‬
‫فرمود‪« :‬اگر مردم واديى را در پيش گيرند‪ ،‬و انصار درهاى را در پيش گيرند‪ ،‬من‬
‫همان دره انصار را در پيش مىگيرم»‪ .‬هشام مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى ابوحمزه‪ ،‬تو شاهد آن‬
‫بودى‪ .‬گفت‪ :‬من از آن جا غايب بودم‪ .‬اين چنين درالبدايه (‪ )357/4‬آمده‪ .‬و اين را‬
‫همچنين ابن ابى شيبه‪ ،‬و ابن عساكر همانند آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )307/5‬آمده‪،‬‬
‫روايت نمودهاند‪.‬‬

‫يعنى آنها دوست نداشتند كه رسول خدا ص از شهرشان بيرون رفته به مكه برگردد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪101‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و نزد ابن اسحاق از ابوسعيد خدرى روايت است كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا‬
‫ص در روز حنين غنايم را به دست آورد‪ ،‬و آن را ميان كسانى كه از قريش و ساير‬
‫عرب تازه اسلم آورده بودند‪1،‬تقسيم نمود‪ ،‬و از آن براى انصار چيزى كم و زياد سهم‬
‫نداد ‪ -‬قبيله انصار پيش خود خشمگين گرديدند‪ ،‬تا جايى كه گويندهاى از آنها گفت‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬رسول خدا ص ديگر با قوم خود يكجا شده است‪ .‬آن گاه سعدبن عباده‬
‫نزد رسول خدا ص رفته گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬قبيله انصار در نفسهاى خود بر تو‬
‫خشمگين شدهاند‪ .‬رسول خدا ص پرسيد‪« :‬براى چه؟» پاسخ داد‪ :‬در ارتباط به اين‬
‫كه اين غنيمتها را در ميان قومت و ساير عربها تقسيم نمودى‪ ،‬و براى آنها از آن‬
‫بهرهاى نبود‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اى سعد! تو در آن مورد چه مىپندارى؟» گفت‪ :‬من‬
‫هم شخصى از قومم هستم‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه پيامبر خدا ص گفت‪« :‬قومت را برايم در‬
‫اين آغل‪ 2‬جمع كن‪ ،‬و چون جمع شدند‪ ،‬به من خبر بده»‪ .‬سعد بيرون رفت‪ ،‬و در ميان‬
‫آنها فرياد كشيد‪ ،‬و ايشان را در همان آغل جمع نمود‪ .‬مردانى از مهاجرين آمدند‪ ،‬و به‬
‫آنها اجازه داد و داخل شدند‪ ،‬و عدّه ديگرى آمدند‪ ،‬و آنان را دوباره مسترد نمود‪،‬‬
‫وقتى كه همه انصار جمع گرديد‪ ،‬نزد پيامبر ص آمده گفت‪ :‬اى رسول خداص قبيله‬
‫انصار در همان جايى كه مرا امر نمودى تا جمع شان بسازم‪ ،‬برايت جمع شدهاند‪.‬‬
‫رسول خدا ص بيرون آمد و در ميان آنها به صحبت ايستاد‪ ،‬و بعد از حمد و ثناى‬
‫خداوند‪ ،‬آن طورى كه سزاوار و شايسته اوست‪ ،‬فرمود‪« :‬اى گروه انصار! آيا در‬
‫حالى نزدتان نيامدم كه گمراه بوديد‪ ،‬و خداوند شما را هدايت نمود‪ ،‬و تنگدست و‬
‫فقير بوديد‪ ،‬و خداوند غنى تان گردانيد‪ ،‬و دشمن بوديد‪ ،‬و خداوند در ميان قلبهاى تان‬
‫الفت و باهمى آورد؟» گفتند‪ :‬بلى‪ .‬بعد از آن رسول خدا ص گفت‪« :‬اى گروه انصار!‬
‫آيا جواب نمىدهيد؟» گفتند‪ :‬چه بگوييم اى رسول خدا؟ و چه جوابى به تو بدهيم؟‬
‫منّت از آن خداى و پيامبرش است‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر‬
‫مىخواستيد مىگفتيد‪ ،‬و راست هم مىگفتيد‪ ،‬و تصديق هم مىشديد‪ :‬تو رانده شده نزد‬
‫ما آمدى‪ ،‬ما به تو جاى داديم‪ ،‬و نادار و تنگدست آمدى‪ ،‬ما همراهت غمخوارى و‬
‫مواسات نموديم‪ ،‬و با ترس آدى‪ ،‬و ما به تو امان بخشيديم‪ ،‬و بدون يار و مددكار‬
‫آمدى و ما تو را نصرت و يارى داديم»‪ .‬گفتند‪ :‬منّت از آن خدا و پيامبرش است‪ .‬آن‬
‫گاه رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى گروه انصار! آيا در نفس هايتان در خصوص خس و‬
‫خاشاك دنيا خشمگين شديد‪ ،‬كه من توسط آن قومى را كه اسلم آورده‪ ،‬به سوى‬
‫اسلم جذب نمودم‪ ،‬و شما را به همان چيزى گذاشتم كه خداوند از اسلم به شما‬
‫بهره داده است؟‪ 3‬اى گروه انصار! آيا راضى نمىشويد كه مردم به جاهاى خود با‬
‫گوسفند و شتر بروند‪ ،‬و شما با رسول خدا به جاهايتان برويد؟ سوگند به ذاتى كه‬
‫جانم دردست اوست‪ ،‬اگر مردم درهاى‪ 4‬را در پيش گيرند‪ ،‬و انصار درهاى را در پيش‬
‫گيرد‪ ،‬من همان دره انصار را در پيش مىگيرم‪ ،‬و اگر هجرت نمىبود‪ ،‬من هم شخصى‬
‫از انصار مىبودم‪ ،‬بار خدايا‪ ،‬به انصار و پسران انصار و پسران پسران انصار رحم‬
‫كن»‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه قوم گريه نمودند‪ ،‬حتى كه ريشهاى خود را خيس كردند‪ ،‬و‬
‫گفتند‪ :‬به خداوند به عنوان پروردگار و به رسول وى به عنوان سهم و نصيب راضى‬
‫شديم‪ .‬وبعد از آن رسول خداص برگشت‪ ،‬و آنها پراكنده شدند‪ .‬اين چنين اين را امام‬

‫‪ 1‬مؤلفه القلوب‪ .‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬آغل يا حظيره جايى را گويند كه براى حفاظت و نگهدارى گوسفندان از باد و سردى در كوه آماده‬
‫مىگردد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬يعنى براى شما نظر به اعتمادى كه من به ايمان شما دارم چيزى ندادم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬در حديث شعب استعمال شده كه راه درميان دو كوه را افاده مىكند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪102‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫احمد به نقل از ابن اسحاق روايت نموده‪ ،‬و هيچ يك از اصحاب كتب‪ 1‬اين را از طريق‬
‫روايت ننمودهاند‪ ،‬ولى اين روايت صحيح است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )358/4‬آمده‪.‬‬
‫مد بن اسحاق‪ ،‬و‬ ‫و هيثمى (‪ )30/10‬مىگويد‪ :‬رجال احمد‪ ،‬رجال صحيح اند‪ ،‬غير از مح ّ‬
‫او هم به سماع تصريح نموده‪ ،‬و اين را همچنين ابن ابى شيبه از حديث ابوسعيد به‬
‫درازى اش و به معناى آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )135/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده است و‬
‫َ‬
‫بخارى چيزى از اين سياق را از عبدالل ّه بن زيد بن عاصم ‪ ،‬چنان كه در البدايه (‬
‫‪ )358/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و ابن ابى شيبه نيز آن را‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪)136/7‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫طبرانى از سائب بن يزيد روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص غنيمتى را كه خداوند در‬
‫حنين از غنيمتهاى هوازن نصيب فرموده بود‪ ،‬تقسيم نمود‪ ،‬و خوب تقسيم نمود‪ ،‬وى‬
‫آن را در ميان گروهى از قريش و غير ايشان تقسيم كرد‪ ،‬و انصار خشمگين گرديدند‪.‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص اين را شنيد‪ ،‬نزد آنها در منازل شان آمد‪ ،‬و بعد از آن‬
‫گفت‪« :‬هر كسى كه غير از انصار‪ 2‬اينجا باشد‪ ،‬بايد به سوى جاى خود بيرون شود»‪.‬‬
‫بعد از آن رسول خدا ص شهادت را بر زبان آورد و بعد از حمد و ستايش خداوند‬
‫عزوجل گفت‪ :‬اى گروه انصار‪ ،‬سخن تان‪ ،‬درباره اين غنيمتهايى كه گروهى از مردم‬
‫را به آن‪ ،‬به خاطر جلب شدنشان به اسلم‪ ،‬ترجيح دادم‪ ،‬تا باشد بعد از امروز حاضر‬
‫شوند‪ ،‬به من رسيد‪ ،‬اينان كسانى اند كه خداوند ايمان را در قلب هايشان داخل‬
‫نموده است» بعد از آن گفت‪« :‬اى گروه انصار‪ ،‬آيا خداوند به ايمان بر شما منّت‬
‫نگذاشت‪ ،‬و به عزت خاص تان نگردانيد‪ ،‬و شما را به نيكوترين نامها‪ ،‬انصار خدا و‬
‫انصار رسول وى‪ ،‬نام نگذاشت؟ و اگر هجرت نمىبود من هم شخصى از انصار‬
‫مىبودم‪ ،‬و اگر مردم وادى اى را در پيش گيرند‪ ،‬و شما واديى را در پيش گيريد‪ ،‬من‬
‫همان واديى شما را در پيش مىگيرم‪ ،‬آيا راضى نمىشويد كه مردم گوسفند‪ ،‬حيوانات‬
‫و شتر ببرند‪ ،‬و شما رسول خدا را ببرييد»‪ .‬هنگامى كه انصار قول رسول خدا ص را‬
‫شنيدند‪ ،‬گفتند‪ :‬راضى شديم‪ .‬رسول خداص فرمود‪« :‬در آنچه گفتم به من پاسخ‬
‫دهيد»‪ ،‬انصار گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ما را در تاريكى و ظلمت يافتى‪ ،‬و خداوند به‬
‫واسطه تو ما را از آن به سوى نور و روشنايى بيرون نمود‪ ،‬و ما را در كنارهاى از‬
‫گودال آتش يافتى‪ ،‬و خداوند ما را توسط تو نجات داد‪ ،‬و ما را گمراه يافتى‪ ،‬و خداوند‬
‫توسط تو ما را هدايت فرمود‪ ،‬ما به خداوند به عنوان پروردگار راضى شديم‪ ،‬و به‬
‫مد ص به عنوان نبى‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬آنچه را مىخواهى‬ ‫اسلم به عنوان دين و به مح ّ‬
‫طبق خواهش خود با كمال اختيار انجام بده‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫اگر مرا به غير از اين قول پاسخ مىداديد‪ ،‬حتما ً مىگفتم‪ :‬درست گفتيد‪ .‬اگر مىگفتيد‪:‬‬
‫آيا نزد ما رانده شده نيامدى و تو را جاى داديم‪ ،‬و تكذيب شده نيامدى و تو را تصديق‬
‫نموديم‪ ،‬و بدون يار ومددكار نيامدى كه تو را يارى و نصرت نموديم‪ ،‬و آنچه را مردم‬
‫بر تو رد نموده بودند قبول كرديم؟ اگر اين را مىگفتيد‪ ،‬تصديق كرده مىشديد»‪ .‬انصار‬
‫گفتند‪ :‬بلكه منّت از آن خدا و پيامبرش است‪ ،‬و بر ما و بر غير ما منت و فضل از‬
‫رسول وى است‪ .‬بعد از آن گريستند‪ ،‬و گريه شان زياد گرديد‪ ،‬و رسول خدا ص نيز‬
‫همراه شان گريه نمود‪ .‬هيثمى (‪ )31/10‬مىگويد‪ :‬در اين رشدين بن سعد آمده‪ ،‬و‬
‫حديث در باب رقاق‪ 3‬و مانند آن حسن است‪ ،‬بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫‪ 1‬هدف از اصحاب كتب در اينجا اصحاب صحاح ستهاند‪ .‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬در حديث «من النصار»‪« ،‬از انصار» آمده‪،‬و در حاشيه مىگويد ‪:‬ممكن درست «غير از انصار»‬
‫باشد‪ ،‬كه ما همان صورت درستتر را در ترجمه نقل نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪103‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و بخارى همچنين از انس بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬تعدادى از انصار‪،‬‬
‫هنگامى كه خداوند اموال هوازن را به طور غنيمت نصيب رسول خدا نمود‪ ،‬و او به‬
‫مردانى صد صد شتر داد‪ ،‬گفتند‪ :‬خداوند رسول خدا را مغفرت كند‪ ،‬به قريش مىدهد‪،‬‬
‫و ما را مىگذارد در حالى كه شمشيرهاى مان از خونهاى شان (خون) مىچكد؟! انس‬
‫بن مالك مىگويد‪ :‬گفته ايشان به رسول خدا ص خبر داده شد‪ ،‬وى نزد انصار فرستاد‪،‬‬
‫و آنها را در قبهاى از چرم جمع نمود‪ ،‬و همراه شان غير از خودشان را نگذاشت‪.‬‬
‫وقتى كه جمع شدند‪ ،‬رسول خدا ص برخاست و گفت‪« :‬اين سخنى كه از شما به من‬
‫رسيده چيست؟» دانشمندان انصار گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬رؤساى ما چيزى نگفتهاند‪،‬‬
‫ولى تعدادى از ما كه سنهاى شان كم است گفتند‪ :‬خداوند رسول خدا را مغفرت كند‪،‬‬
‫به قريش مىدهد و ما را مىگذارد‪ ،‬در حالى كه شمشيرهاى مان از خونهاى ايشان‬
‫خون مىچكد؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬من به مردانى غنيمت مىدهم كه زمان و‬
‫عهدشان به كفر نزديك است‪ ،‬و آنها را به سوى اسلم الفت داده جلب مىكنم‪ ،‬آيا‬
‫راضى نمىشويد‪ ،‬كه مردم اموال را ببرند‪ ،‬و شما نبى را به خانههاى خود ببريد؟ به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬با چيزى كه شما بر مىگرديد‪ ،‬از آن چيزى كه آنها با آن بر مىگردند بهتر‬
‫است»‪ .‬گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬راضى شديم‪ .‬رسول خدا ص به آنان گفت‪« :‬شما‬
‫ترجيح دادن شديدى را بر خود خواهيد ديد‪ ،‬ولى صبر كنيد تا خدا و رسولش را ملقات‬
‫نماييد‪ ،‬و من بر حوض هستم»‪ ،‬انس مىگويد‪ :‬ولى آنها صبر ننمودند‪ 1.‬و نزد احمد‬
‫همچنان از انس روايت است كه گفت‪« :‬شما زير پوش هستيد‪ ،‬و مردم بالپوش‪ 2.‬آيا‬
‫راضى نمىشويد كه مردم گوسفند و شتر با خود ببرند‪ ،‬و شما رسول خدا را به‬
‫ديارتان ببريد؟» گفتند‪ :‬بلى‪ .‬فرمود‪« :‬انصار شكمبه و كيسه‪ 3‬من اند‪ ،‬ار مردم واديى‬
‫را در پيش گيرند‪ ،‬و انصار درهاى را در پيش گيرند‪ ،‬من دره ايشان را در پيش‬
‫مىگيرم‪ ،‬و اگر هجرت نبود‪ ،‬من شخصى از انصار بودم»‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )356/4‬آمده است‪.‬‬

‫صفت انصار ن‬
‫عسكرى در المثال از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مالى از بحرين به رسول خدا‬
‫ص رسيد‪ ،‬و از مهاجرين و انصار شنيدند‪ .‬و فرداى آن روز نزد رسول خدا ص رفتند‪.‬‬
‫و حديث طويلى را متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬و به انصار گفت‪« :‬شما ‪ -‬تا آنجايى كه‬
‫من دانستم ‪ -‬در وقت ترس و فزع زياد مىگرديد‪ ،‬و در وقت طمع كم مىشويد»‪ .‬اين‬
‫چنين در كنزالعمال (‪ )136/7‬آمده است‪.‬‬
‫‪ 3‬باب رقاق آنست كه در آن آخرت‪ ،‬زهد در دنيا و غيره امورى ذكر شود كه باعث رقت قلب گردد‪.‬‬
‫م‪.‬‬
‫‪ 1‬در تيسيرالقارى (ص ‪ )160‬جزء ششم درذيل باب غزوه الطائف در شرح اين حديث و در معناى‬
‫اين كلمه كه‪« :‬صبر ننمودند» مىگويد‪ :‬در امر خلفت پس از رحلت رسول خدا ص صبر ننمودند و‬
‫نزاع كردند و بعد از مباحثه خاموش شدند‪ .‬با تصرف‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى انصار چون لباس درون و پيوسته به بدن اند‪ ،‬و نسبت باطنى دارند‪ ،‬و بقيه مردم چون لباس‬
‫بالى لباس درونى اند‪ ،‬و اين فضيلت و عزت انصار را تداعى مىكند‪ ،‬اما وضع مهاجرين‪ ،‬چنان كه از‬
‫بخش پايين همين حديث معلوم مىشود‪ ،‬از اين حكم بيرون است‪ ،‬و آنها بدون ترديد از فضل و درجه‬
‫بالترى برخوردارند‪ ،‬و انصار در درجه دوم شان قرار دارند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬در حديث «كرش و عيبه » استعمال شده‪ ،‬كه به صورت تحت اللفظى همان معانى را افاده‬
‫مىكنند كه ذكر نموديم‪ ،‬و در مجموع هدف از آن چنين است‪:‬انصار‪ ،‬مشاورين‪ ،‬محل راز وامانت من‬
‫هستند‪ ،‬كه بر ايشان اعتماد دارم و در قولى آمده‪ :‬هدف از «كرش» گروه و جماعت است‪ ،‬يعنى‬
‫انصار گروه و صحابهام اند‪ .‬و در فرهنگ لروس (‪ )1707/2‬اين حديث را چنين ترجمه نموده است‪:‬‬
‫«انصار خانواده و چشم من هستند»‪ .‬به نقل از پاورقى كتاب و فرهنگ لروس و باتصرف‪ .‬م‪.‬‬

‫‪104‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و بزار از انس فرمود‪« :‬براى قومت سلم بگو‪ ،‬و براىشان خبر بده كه‪ ،‬آنها تا جايى‬
‫كه من ايشان را شناختهام عفيف و پرصبرند»‪ .‬هيثمى (‪ )41/10‬مىگويد‪ :‬در اين‬
‫مدبن ثابت بُنابى آمده و ضعيف مىباشد‪ .‬و اين از وجه ديگرى از انس خواهد آمد‪.‬‬
‫مح ّ‬
‫و ابونعيم اين را از انس چنان كه‪ ،‬در الكنز (‪ )136/7‬آمده روايت كرده است‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬ابوطلحه نزد رسول خدا ص در همان حال مريضى اش كه در آن قبض‬
‫گرديد داخل شد‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬به قومت سلم كن‪ ،‬آنها عفيف و پرصبر‬
‫اند»‪ .‬حاكم (‪ )79/4‬اين را روايت نموده‪ ،‬و مىگويد‪ :‬صحيح السناد است‪ ،‬ولى بخارى‬
‫و مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ .‬ذهبى با وى موافقه نموده گفته است‪ :‬صحيح است‪.‬‬

‫آنچه رسول خدا ص هنگام وفات سعدبن معاذ به وى گفت‬


‫َ‬
‫ابن سعد (‪ )9/3‬از عبدالل ّه بن شداد روايت نموده كه مىگفت‪ :‬رسول خداص در‬
‫حالى نزد سعد بن معاذ داخل گرديد ‪ -‬كه وى مشغول جان كندن بود ‪ -‬و گفت‪:‬‬
‫«خداوند تو را به عنوان ريئس قوم پاداش نيكو دهد‪ ،‬تو آن چيزى را كه براى خداوند‬
‫وعده نموده بودى وفا كردى‪ ،‬و خداوند آنچه به تو وعده نموده‪ ،‬وفا خواهد نمود»‪ .‬و‬
‫َ‬
‫امام احمد و بزار از عائشه(رضىالل ّهعنها) روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬براى زنى كه در ميان دو خانه از انصار پايين بيايد‪ ،‬يا اين كه در ميان والدين‬
‫خود پايين آيد‪ ،‬ضرر رسانيده نمىشود»‪ .‬هيثمى (‪ )40/10‬مىگويد‪ :‬رجال آن دو رجال‬
‫صحيح اند‪.‬‬

‫اكرام‪ ،‬عّزت و خدمت انصار ن‬

‫پيامبر ص و عّزت نمودن انصار‪ ،‬و داستان اسيد بن حضير با وى‬


‫ابن عدى‪ ،‬بيهقى و ابن عساكر از انس روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬اسيد بن حضير‬
‫نزد رسول خدا ص هنگامى آمد‪،‬كه وى طعامى‪ 1‬را تقسيم نموده بود‪ ،‬و اهل بيتى از‬
‫انصار را از بنى ظفر كه نيازمندى و حاجتى داشتند براى رسول خدا ص متذكر گرديد‪،‬‬
‫و اكثر اهل آن خانه زنان بودند‪ .‬پيامبر خدا ص به او گفت‪ -« :‬اى اسيد ‪ -‬ما را‬
‫گذاشتى تا اين كه آنچه در دست مان بود رفت‪ ،‬وقتى شنيدى كه چيزى براى مان‬
‫آمد‪ ،‬آن گاه اهل آن خانه را براى من متذكر شو»‪ .‬بعد از آن طعامى از خيبر كه‬
‫متشكل از جو و خرما بود برايش آمد‪ ،‬رسول خدا ص آن را در ميان مردم تقسيم‬
‫نمود‪ ،‬و در ميان انصار تقسيم كرد‪ ،‬و به آنان زياد داد‪ ،‬و براى اهل آن خانه نيز سهم‬
‫زيادى عطا فرمود‪ .‬اسيد بن حضير با اظهار تشكّر گفت‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬خداوند‬
‫نيكوترين ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬بهترين ‪ -‬پاداش دهد‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬و شما اى‬
‫انصار‪ ،‬خداوند به شما نيكوترين پاداش را بدهد ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬بهترين‪ ،‬چون شما تا‬
‫جايى كه من مىدانم عفيف و پرصبريد‪ ،‬و بعد از من ترجيح دادن ديگران را بر شما در‬
‫امارت و اموال خواهيد ديد‪ ،‬بنابراين صبر كنيد تا با من در حوض ملقات كنيد»‪ .‬اين‬
‫چنين در كنزالعمال (‪ )135/7‬آمده‪ .‬و اين را همچنين حاكم در المستدرك (‪)79/4‬‬
‫روايت نموده‪ ،‬مىگويد‪ :‬اين حديث صحيح السناد مىباشد‪ ،‬ولى بخارى و مسلم روايتش‬
‫ننمودهاند‪ .‬و ذهبى گفته‪ :‬صحيح است‪.‬‬
‫و نزد امام احمد از اسيد بن حضير روايت است كه گفت‪ :‬اهل دو خانه از قومم‪،‬‬
‫اهل خانهاى از ظفر و اهل خانهاى از بنى معاويه نزدم آمده گفتند‪ :‬از طرف ما با‬

‫‪ 1‬طعام در عربى غذا‪ ،‬خوراك و گاهى غله و گندم را نيز افاده مىكند‪ ،‬و در اين جا به خاطر مجهول‬
‫بودن آنچه توزيع شده ما آن را به شكل مطلق ذكر نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪105‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رسول خدا ص صحبت كن‪ ،‬كه به ما سهم بدهد‪ ،‬يا (گفتند) به ما عطا نمايد‪ ،‬يا مانند‬
‫آن‪ ،‬من با وى صحبت نمودم‪ ،‬فرمود‪« :‬بلى‪ ،‬براى هر يكى از آنها نصف سهم مىدهم‪،‬‬
‫و اگر خداوند باز براى مان آورد‪ ،‬بر آنها باز بر مىگرديم»‪ ،‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬خداوند‬
‫پاداش نيكو دهد‪ ،‬اى رسول خدا‪ .‬گفت‪« :‬و شما نيز خداوند به تو پاداش نيكو دهد‪،‬‬
‫چون شما تا جايى كه مىشناسيم شما را عفيف و پرصبريد‪ ،‬و شما پس از من به‬
‫ترجيح دادن ديگران بر خود روبرو خواهيد شد»‪ .‬هنگامى كه (دوران) عمربن خطاب‬
‫بود‪( ،‬وى) در ميان مردم تقسيم نمود‪ ،‬و از آن براى من لباسى را فرستاد‪ ،‬و من آن‬
‫را كوچك يافتم‪ .‬و در حالى كه نماز مىخواندم جوانى از قريش از پهلويم گذشت‪ ،‬و بر‬
‫وى لباسى از همان لباسها قرار داشت كه آن را (از فرط رسايى بر زمين) مىكشيد‪،‬‬
‫آن گاه من قول رسول خداص را به ياد آوردم كه‪« :‬شما پس از من به ترجيح دادن‬
‫ديگران بر شما روبرو خواهيد شد» و گفتم‪ :‬خدا و پيامبرش راست گفتهاند‪ ،‬آن گاه‬
‫مردى نزد عمر رفت و به او خبر داد‪ .‬عمر آمد‪ ،‬و من نماز مىخواندم و گفت‪ :‬اى‬
‫اسيد‪ ،‬نماز بخوان‪ .‬هنگامى كه نماز خود را خلص نمودم گفت‪ :‬چگونه گفتى؟ و به‬
‫وى خبر دادم‪ .‬فرمود‪ :‬آن لباسى است كه من آن را براى فلن شخصى كه بدرى‪،‬‬
‫احدى و عقبى اى است فرستادم‪ ،‬بعد اين جوان نزدش آمد‪ ،‬و آن را از او خريد و‬
‫پوشيد‪ ،‬و تو گمان نمودى كه آن (ترجيح) در زمان من مىباشد؟ مىگويد‪ :‬گفتم‪ - :‬به‬
‫خدا سوگند ‪ -‬اى اميرالمؤمنين گمان نمودم كه آن‪ ،‬در زمان تو نمىباشد‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )33/10‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد روايت نموده‪ ،‬و رجال وى ثقهاند‪ ،‬جز اينكه ابن‬
‫اسحاق با وجود ثقه بودنش مدلس مىباشد‪.‬‬
‫َ‬
‫مد بن مسلمه با عمر(رضىالل ّهعنهما)‬ ‫صه مح ّ‬ ‫ق ّ‬
‫مد بن مسلمه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به طرف مسجد رفتم‪ ،‬و‬ ‫ابن عساكر از مح ّ‬
‫مردى از قريش را ديدم كه لباسى بر تن داشت‪ ،‬پرسيدم‪ :‬كى اين را به تو داده‬
‫است؟ گفت‪ :‬اميرالمؤمنين‪ .‬مىگويد‪ :‬از اين كه گذشتم‪ ،‬مردى از قريش را ديدم كه‬
‫لباسى برتن داشت‪ ،‬پرسيدم‪ :‬كى اين را به تو داده است؟ گفت‪ :‬اميرالمؤمنين‪.‬‬
‫مد بن مسلمه داخل مسجد گرديد‪ ،‬و صداى خود را به تكبير بلند نموده‬ ‫مىگويد‪ َ :‬مح ّ‬
‫َّ‬
‫گفت‪:‬الل ّه اكبر‪ ،‬خدا و پيامبرش راست گفتهاند!الله اكبر‪ ،‬خدا و پيامبرش راست‬
‫گفتهاند! مىافزايد‪ :‬عمر صداى وى را شنيد و كسى را دنبالش فرستاد كه نزد من‬
‫مدبن مسلمه گفت‪ :‬تا اين كه دو ركعت نماز بخوانم عمر فرستاده خود را‬ ‫بيا‪ .‬مح ّ‬
‫مد بن مسلمه گفت‪ :‬من‬ ‫دوباره فرستاد و وى را سوگند مىداد كه بايد بيايد‪ .‬مح ّ‬
‫سوگند ياد مىكنم كه تا دو ركعت نماز نخوانم نزدش نيايم‪ ،‬و داخل نمازگرديد‪ .‬عمر‬
‫آمد‪ ،‬و در پهلويش نشست‪ .‬هنگامى كه نماز خود را تمام نمود‪ ،‬عمر به او گفت‪ :‬مرا‬
‫از بلند نمودن صدايت در جاى نماز رسول خدا ص به تكبير‪ ،‬و از اين گفته ات كه‪:‬‬
‫خدا و پيامبرش راست گفتهاند‪ ،‬خبر بده كه اين چيست؟ گفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬به‬
‫قصد مسجد حركت كردم‪ ،‬و فلن بن فلن قريشى از پيش رويم با من روبرو گرديد‬
‫كه لباسى بر تن داشت‪ ،‬پرسيدم‪ :‬كى اين را به تو داده است؟ گفت‪ :‬اميرالمؤمنين‪.‬‬
‫از آن عبور كردم پيش رفتم فلن بن فلن قريشى با من روبرو شد كه لباسى بر تن‬
‫داشت‪ ،‬پرسيدم‪ :‬كى اين لباس را به تو داده است؟ گفت‪ :‬اميرالمؤمنين‪ ،‬از آن هم‬
‫گذشته پيش رفتم‪ ،‬و فلن بن فلن انصارى با من روبرو گرديد‪ ،‬و بر وى لباسى كم‬
‫ارزشتر از آن دو لباس قرار داشت‪ ،‬پرسيدم‪ :‬كى اين را به تو داده است؟ گفت‪:‬‬
‫اميرالمؤمنين‪ .‬رسول خدا ص فرموده است‪« :‬شما بعد از من ترجيح ديگران را بر‬
‫خود خواهيد ديد» و من دوست نداشتم‪ ،‬اى اميرالمومنين‪ ،‬كه اين به دست تو باشد‪.‬‬

‫‪106‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آن گاه عمر گريست و بعد از آن گفت‪ :‬از خداوند مغفرت مىخواهم و دوباره (به‬
‫اين عمل) بر نمىگردم‪ .‬مىگويد‪ :‬و بعد از آن ديده نشد كه مردى از قريش را بر مردى‬
‫از انصار ترجيح داده باشد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )329/2‬آمده است‪.‬‬

‫اكرام و عّزت پيامبر خدا ص براى سعد بن عباده‬


‫ابن عساكر از زيد بن ثابت روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سعد بن عباده در حالى كه‬
‫پسرش همراهش بود‪ ،‬نزد رسول خدا ص آمد و سلم داد‪ .‬رسول خداص فرمود‪:‬‬
‫«اين جا و اين جا» و او را در سمت راست خود نشاند و گفت‪« :‬مرحبا به انصار‪،‬‬
‫مرحبا به انصار» و پسرش را در پيش روى پيامبر خدا ص نشاند‪ 1.‬رسول خداص‬
‫فرمود‪« :‬بنشين» وى نشست‪ .‬پيامبر ص گفت‪ :‬نزديك شو» وى نزديك گرديد‪ ،‬و هر‬
‫دو دست و پاى رسول خدا ص را بوسيد‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬و من از انصار هستم‪ ،‬و‬
‫من از اولد انصار هستم»‪ .‬سعد گفت‪ :‬خداوند تو را عزت دهد‪ ،‬چنان كه ما را عزت‬
‫دادى‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬خداوند شما را قبل از عزت نمودن من عزت و اكرام‬
‫نموده است‪ ،‬و شما بعد از من به ترجيح ديگران بر خود روبرو خواهيد شد‪ ،‬ولى صبر‬
‫كنيد تا با من در حوض روبرو گرديد»‪ .‬در اين روايت عاصم بن عبدالعزيز اشجعى‬
‫آمده‪ ،‬خطيب مىگويد‪ :‬وى قوى نيست‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )134/7‬آمده‪ ،‬و اين‬
‫چنين نسائى و دار قطنى گفتهاند‪ .‬و بخارى مىگويد‪ :‬در وى نظر است‪ .‬من مىگويم‪ :‬از‬
‫وى على بن مدينى روايت نموده و معن قّزاز وى را ثقه دانسته‪ .‬اين چنين در الميزان‬
‫(‪ )3/2‬آمده است‪.‬‬

‫خدمت جرير به انس‬


‫بغوى‪ ،‬بيهقى و ابن عساكر از انس روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در سفرى جرير‬
‫همراهم بود‪ ،‬وى خدمت مرا مىنمود‪ ،‬و گفت‪ :‬من انصار را ديدم كه براى رسول خدا‬
‫ص چيزى انجام مىدهند‪ ،‬و حال هر يك شان را كه ببينم خدمتش را مىكنم‪ .‬اين چنين‬
‫در كنزالعمال (‪ )136/7‬آمده است‪.‬‬

‫آمدن ابوايوب انصارى نزد ابن عباس و خدمت وى به او‬


‫رويانى و ابن عساكر از حبيب ابن ابى ثابت روايت نمودهاند كه‪ :‬ابوايوب انصارى‬
‫نزد معاويه آمد‪ ،‬و از دينى كه بر او بود به وى شكايت نمود‪ ،‬ولى از وى چيزى را كه‬
‫دوست بدارد نديد‪ ،‬بلكه چيزى را ديد كه بدش مىآمد‪ .‬آن گاه گفت‪ :‬از رسول خدا ص‬
‫شنيدم كه مىگفت‪« :‬شما بعد از من ترجيح ديگران را بر خود خواهيد ديد»‪( ،‬معاويه)‬
‫گفت‪ :‬پيامبر ص به شما چه گفت؟ (پاسخ داد) پيامبر ص گفت‪« :‬صبر كنيد»‪ ،‬معاويه‬
‫گفت‪ :‬پس صبر كنيد‪( .‬ابوايوب در جواب) گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من ابدا ً از تو چيزى‬
‫َ‬
‫نمىخواهم‪ .‬بعد از آن به بصره آمد‪ ،‬و نزد ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) پايين آمد‪ ،‬ابن‬
‫عباس خانههاى خود را برايش تخليه نموده گفت‪ :‬من با تو چنان خواهم نمود كه تو با‬
‫رسول خدا ص نمودى‪ ،‬و اهل خود را دستورداد و خارج شدند‪ ،‬و گفت‪ :‬همه چيزى كه‬
‫در خانه است از آن توست‪ ،‬و برايش چهل هزار و بيست غلم داد‪ .‬اين چنين در كنز‬
‫سم روايت موده و‬ ‫العمال (‪ )95/7‬آمده است‪ .‬و اين را همچنين حاكم از طريق مق ّ‬
‫آن را به اين معنى متذكر گرديده‪ ،‬حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث صحيح السناد است‪ ،‬ولى‬
‫بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ .‬و ذهبى گفته‪ :‬صحيح است‪.‬‬

‫شايددرست چنين باشد‪ :‬و پسرش در پيش روى پيامبر خدا ص ايستاد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪107‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و اين را همچنين طبرانى‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )323/9‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و در‬
‫َ‬
‫حديث وى آمده‪ :‬بعد نزد ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) به بصره آمد‪ ،‬كه على وى را بر‬
‫آنجا امير گماشته بود‪ .‬ابن عباس گفت‪ :‬اى ابوايوب‪ ،‬من ميخواهم از مسكنم براى تو‬
‫خارج شوم‪ ،‬چنان كه تو براى رسول خدا ص بيرون آمدى‪ .‬آن گاه اهل خود را امر‬
‫نمود و بيرون آمدند‪ ،‬و همه چيزهايى را كه منزل بر آن مشتمل بود به او داد‪ .‬چون‬
‫وقت حركت وى فرا رسيد گفت‪ :‬چه ضرورت است؟ ابوايوب گفت‪ :‬ضرورتم‪،‬‬
‫معاشم‪ ،‬و هشت غلم كه در زمينم كار كنند‪ ،‬معاشش چهار هزار بود‪ .‬ابن عباس آن‬
‫را براى وى پنج برابر گردانيد‪ ،‬و بيست هزار و چهل غلم به او داد‪ .‬هيثمى مىگويد‪:‬‬
‫حديث را وى ‪ -‬يعنى طبرانى ‪ -‬به دو اسناد ذكر نموده‪ ،‬و رجال يكى آنها رجال صحيح‬
‫اند‪ .‬جز اينكه حبيب بن ابى ثابت از ابوايوب نشنيده است‪ .‬ميگويم‪ ،‬اين را حاكم (‬
‫‪ )461/3‬همچنين از طريق همين حبيب بن ابى ثابت روايت نموده‪ ،‬و بعد از آن‬
‫َ‬
‫مد بن على بن عبدالل ّه بن عباس از پدرش از ابن‬‫مح ّ‬ ‫افزوده‪ :‬از‬
‫َّ‬
‫عباس(رضىاللهعنهما)‪ ...‬و حديث را به سياق طبرانى به طول آن متذكر گرديده‪ ،‬و بعد‬
‫از آن گفته‪ ،‬اين حديث به اسناد متصل صحيح گذشت‪ ،‬و من آن را به خاطر اضافاتى‬
‫كه در آن به اين اسناد وجود دارد‪ ،‬دوباره اعاده نمودم‪.‬‬

‫تلش ابن عباس در انجام دادن كار انصار نزد والى‬


‫َّ‬
‫حاكم (‪ )544/3‬از عبدالرحمن بن ابى الّزناد‪ ،‬از پدرش و عبدالله بن فضل بن عباس‬
‫بن ابى ربيعه بن حارث روايت نموده كه حسان بن ثابت گفت‪ :‬ما گروه انصار به‬
‫خاطر طلب چيزى نزد (والى) عمر يا عثمان ‪ -‬ابن ابى الزناد شك نموده ‪ -‬رفتيم‪ ،‬و با‬
‫َ‬
‫خود عبدالل ّه بن عباس و تعدادى از اصحاب رسول خدا ص را برديم‪،‬ابن عباس و آنها‬
‫صحبت نمودند و انصار و مناقب ايشان را متذكر شدند ولى والى دليل آورده به ذكر‬
‫علت پرداخت‪ .‬حسان مىگويد‪ :‬كار ضرورى بود كه ما از وى خواسته بوديم‪ .‬مىافزايد‪:‬‬
‫والى آن قدر براى شان دليل و جواب گفت‪ ،‬كه آنها برخاستند‪ ،‬و عذر وى را پذيرفتند‪،‬‬
‫مگر ابن عباس كه گفت‪ :‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬مرتبه انصار را هيچ كس نمىتواند پايين‬
‫آورده‪ ،‬اينها بودند كه يارى نمودند و جاى دادند‪ ،‬و فضيلت ايشان را ياد كرده گفت‪ :‬و‬
‫َ‬
‫اين شاعر رسول خدا ص و مدافع وى است‪ ،‬و تا وقتى عبدالل ّه درخواست خود را از‬
‫وى با كلم جامعى كه همه چيز را بر وى مسدود مىساخت ادامه داد‪ ،‬كه او ديگر‬
‫چارهاى نيافت‪ ،‬و كار ما را انجام داد‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد ما در حالى خارج شديم‪ ،‬كه خداوند‬
‫َ‬
‫عزوجل ضرورت و كار ما را با كلم وى حل ساخته بود‪ ،‬و من از دست عبدالل ّه گرفته‬
‫بودم‪ ،‬و وى را ستوده برايش دعا مىنمودم‪ ،‬و در مسجد بر همان كسانى گذشتم كه با‬
‫وى بودند‪ ،‬و به آنچه كه وى رسيد نرسيدند‪ ،‬من در حالى كه آنها مىشنيدند‪ ،‬گفتم‪ :‬وى‬
‫َ‬
‫بهتر و اولى شما براى ما بوده است‪ .‬گفتند‪ :‬بلى‪ .‬و به عبدالل ّه گفتم‪ :‬اين ‪ -‬به خدا‬
‫سوگند ‪ -‬باقى مانده نبوت و وراثت احمد ص است‪ ،‬كه مستحقترين شما به آن بوده‪،‬‬
‫َ‬
‫حسان مىگويد‪ :‬در حالى كه به عبدالل ّه اشاره مىنمودم (گفتم)‪:‬‬
‫اذا قال لم يترك مقال ً لقائل‬
‫بملتفظات ل يرى بينها فصل‬
‫كفى و شفى ما فى الصدور فلم يدع‬
‫لذى اربه فى القول جدا ً و ل هزل‬
‫سموت الى العليابغير مشقّه‬
‫فنلت ذراها ل دنيا و ل وعل‬

‫‪108‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اين را همچنان طبرانى از حسان بن ثابت ‪ ،‬چنان كه در مجمع الزوائد (‪)284/9‬‬


‫آمده مانند آن را روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬وى بهتر شما‬
‫و مقدّمتر بر آن كار بود‪ ،‬اين ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬باقى مانده نبوت و وراثت احمد است‪،‬‬
‫و وى را اصلش و كشش مشابهت طبعش هدايت مىكند‪ .‬قوم گفت‪ :‬اى حسان‬
‫خلصه كن‪ ،‬ابن عباس فرمود‪ :‬راست گفتند‪ ،‬وى شروع به مدح ابن عباس نموده‬
‫گفت‪:‬‬
‫اذا ما ابن عباس بدالك وجهه‬
‫رايت له فى كل مجمعه فضلً‬
‫بعد از آن سه شعر ذكر شده را متذكر گرديده و در پى آنها افزود‪:‬‬
‫خلقت حليفا ً للمروءه والنّدى‬
‫بليغا ً ولم تخلق كهاما ً و لحل‬
‫والى گفت‪ :‬به خدا سوگند هدفش از سالخورده و تنگدست جز من كسى ديگر‬
‫نيست‪ ،‬و خداوند در ميان من و اوست‪.‬‬
‫َ‬
‫دعا براى انصار(رضىالل ّهعنهم) (دعاى پيامبر خدا ص براى انصار‪ ،‬و آنچه ابوبكر در‬
‫يكى از خطبه هايش درباره ايشان گفته است)‬
‫امام احمد از انس بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪( :‬آبكشى توسط) شترهاى‬
‫آبكش (يا قلت اين شترها) براى انصار باعث مشقّت و تكليف گرديد‪ ،‬آن گاه آنها نزد‬
‫پيامبر خدا ص جمع شدند‪ ،‬و از وى مىخواستند تا براى شان نهرى را در روى زمين‬
‫حفر نمايد‪ .‬رسول خدا ص به آنان گفت‪« :‬مرحبا به انصار‪ ،‬مرحبا به انصار‪ ،‬مرحبا به‬
‫انصار‪ .‬از من امروز هرچه را كه بخواهيد به شما مىدهم‪ ،‬و از خداوند هم هر چيزى را‬
‫كه براى شما بخواهم به من مىدهد»‪ ،‬آن گاه آنها به يكديگر گفتند‪ :‬اين موقع را‬
‫غنيمت شمرده‪ ،‬از وى مغفرت را بخواهيد‪ ،‬گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬براى ما به مغفرت‬
‫دعا نما‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬به انصار و به پسران انصار‪ ،‬و به پسران‬
‫پسران انصار مغفرت نما»‪ .‬و در روايتى آمده‪« :‬و به همسران انصار»‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )40/10‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد روايت نموده‪ ،‬و بزار مانند آن را روايت كرده و‬
‫(قول)‪« :‬مرحبا به انصار» را سه مرتبه ذكر نموده‪ .‬و طبرانى اين را در الوسط‪،‬‬
‫الصغير والكبير مانند آن را روايت كرده‪ ،‬و گفته‪« :‬و براى زنان پسرن انصار»‪ 1.‬و‬
‫رجال يكى از اسنادهاى احمد رجال صحيح اند‪ .‬و نزد بزار و طبرانى از رفاعه بن رافع‬
‫روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬به انصار‪ ،‬و به ذريههاى‬
‫انصار‪ ،‬و ذريههاى ذريههاى شان و همسايگان شان مغفرت نما»‪ .‬هيثمى (‪)40/10‬‬
‫مىگويد‪ :‬رجال آنها غير از هشام بن هارون كه ثقه است رجال صحيح اند‪ .‬و نزد‬
‫طبرانى از عوف انصارى روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪،‬‬
‫به انصار‪ ،‬و به پسران انصار‪ ،‬و به آزاد كردندگان انصار مغفرت نما»‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )41/10‬مىگويد‪ :‬در اين كسانى اند كه نمىشناسم‪ .‬و نزد بزار از عثمان روايت‬
‫است كه گفت‪ :‬از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬ايمان در يمن است‪ ،‬ايمان در‬
‫قحطان است‪ ،‬و شدّت و سختى در پسران عدنان است‪ ،‬حمير رأس عرب و مهمتر و‬
‫بزرگ آن است‪ ،‬و مذحج سردار و عصمت عرب است‪ ،‬و ازد صاحب شوكت و مورد‬
‫اعتماد و جمجمه عرب است و همدان گردن و بلندى عرب است‪ ،‬بار خدايا‪ ،‬انصار را‬

‫‪ 1‬درين حديث لفظ «كنائن» كه جمع «كنّه » است استعمال شده‪ ،‬و اين لفظ تا جايى كه من به‬
‫فرهنگهاى دست داشتهام مراجعه نمودم چندين معنا را افاده مىكند‪ ،‬از جمله‪ :‬همسر پسر‪ ،‬همسر‬
‫برادر و زن پير‪ ،‬نمىدانم كه در حديث همه آنها مطلوب اند و يا يكى‪ ،‬و من در ترجمه اول آن را به‬
‫َ‬
‫خاطر اين كه اولين معناى كلمه مذكور است‪ ،‬انتخاب نمودم‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪109‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫عزت بخش‪ ،‬كسانى را كه خداوند توسط ايشان دين را استوار گردانيد‪ ،‬كسانى را كه‬
‫مرا جاى دادند‪ ،‬كمك و يارى ام نمودند‪ ،‬و از من حمايت كردند‪ ،‬و اينها اصحابم در‬
‫دنيا‪ ،‬و گروهم در آخرت اند‪ ،‬و اولين كسانى اند كه از امتم وارد جنت مىشوند»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )41/10‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪ .‬و ابن ابى الدنيا در الشرف‪ ،‬چنان‬
‫مد بن زبيرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬ ‫كه در الكنز (‪ )134/7‬آمده‪ ،‬از عثمان ابن مح ّ‬
‫ابوبكر در يكى از خطبههاى خود فرمود‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬ما و انصار چنانيم كه‬
‫گفته است‪:‬‬
‫َ‬
‫جزىالل ّه عنا جعفرا حين اشرقت‬
‫ً‬
‫بنا نعلنا للواطئين فزلّت‬
‫ابوا ان يملّونا ولو ان ا ّ‬
‫منا‬
‫تلقى الذى يلقون منا لملت‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند از طرف ما‪ ،‬براى جعفر پاداش دهد‪ ،‬هنگامى كه كفشهاى ما در‬
‫برابر ما بخل ورزيدند‪ ،‬و روندگان را لغزانيدند‪ ،‬ولى آنان از ناراحت ساختن ما ابا‬
‫ورزيدند‪ ،‬اگر مادر ما‪ ،‬آنچه را مىديد‪ ،‬كه آنان از ما مىبينند‪ ،‬خسته و ناراحت مىشد»‪.‬‬

‫ايثار انصار ن در امر خلفت (قول پيامبر خدا ص درباره قريش)‬


‫امام احمد و ابن جرير به اسناد حسن از حميد بن عبدالرحمن حميرى روايت‬
‫نمودهاند كه گفت‪( :‬وقتى كه) رسول خدا ص رحلت نمود‪ ،‬ابوبكر در گوشهاى از‬
‫مدينه قرار داشت‪ ،‬وى آمد و روى رسول خدا ص را باز نموده گفت‪ :‬پدر و مادرم‬
‫مد‬‫خوشبويى!! سوگند به پروردگار كعبه‪ ،‬كه مح ّ‬ ‫فدايت! در زندگى و مرگ چقدر‬
‫َّ‬
‫مرده است‪ .‬آن گاه ابوبكر و عمر (رضىاللهعنهما) به سرعت به راه افتادند و نزد آنها‬
‫آمدند‪ .‬ابوبكر صحبت نمود‪ ،‬و همه چيزى را كه درباره انصار نازل گرديده بود‪ ،‬و‬
‫همچنين همه چيز را كه رسول خدا ص در شأن ايشان گفته بود‪ ،‬متذكر گرديد‪ .‬و‬
‫گفت‪ :‬من مىدانم كه رسول خدا ص گفته است‪« :‬اگر مردم واديى را در پيش گيرند‪،‬‬
‫و انصار واديى را‪ ،‬من همان واديى انصار را در پيش مىگيرم»‪ ،‬و تو ‪ -‬اى سعد ‪-‬‬
‫مىدانى كه رسول خدا ص گفت‪ - :‬و تو نشسته بودى ‪« -‬قريش صاحبان اين امراند‪ ،‬و‬
‫نيكان مردم تابع نيكان ايشان اند‪ ،‬و فاجرشان تابع فاجر ايشان»‪ .‬سعد برايش‬
‫گفت‪ :‬راست گفتى‪ .‬ما وزراء هستيم و شما امرا‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )137/3‬آمده‪.‬‬
‫و هيثمى (‪ )191/5‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد روايت نموده ‪ -‬و در صحيح طرفى از‬
‫اول آن آمده است ‪ -‬و رجال وى ثقهاند‪ ،‬مگر اين كه حميد بن عبدالرحمن ابوبكر را‬
‫درك ننموده‪.‬‬

‫صه سقيفه بنى ساعده‬ ‫ق ّ‬


‫طيالسى‪ ،‬ابن سعد (‪ ،)151/3‬ابن ابى شيبه‪ ،‬بيهقى (‪ )143/8‬و غير ايشان از‬
‫ابوسعيد خدرى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص وفات نمود‪،‬‬
‫خطباى انصار برخاستند و مردى از آنها مىگفت‪ :‬اى گروه مهاجرين‪ ،‬وقتى كه رسول‬
‫خدا ص مردى از شما را به كارى مىگماشت‪ ،‬مردى از ما را با وى يكجاى مىساخت‪،‬‬
‫بنابراين ما بر اين نظريم كه اين امر را دو نفر به دوش بگيرند‪ ،‬يكى براى شما و‬
‫ديگرى براى ما باشد‪ ،‬بعد خطباى انصار همين طور يكى پس از ديگرى صحبت كردند‬
‫و نظر وى را تأييد نمودند‪ .‬آن گاه زيد بن ثابت برخاست و گفت‪ :‬رسول خدا ص از‬
‫مهاجرين بود‪ ،‬و امام نيز از مهاجرين مىباشد‪ ،‬و ما چنان كه انصار رسول خدا ص‬
‫بوديم انصار وى هستيم‪ ،‬بعد ابوبكر برخاست و گفت‪ :‬اى گروه انصار! خداوند شما‬

‫‪110‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫را پاداش نيكو دهد‪ ،‬اين گوينده شما درست فرمود‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬ما ‪ -‬به خدا‬
‫سوگند ‪ -‬اگر شما غير از اين را بكنيد‪ ،‬همراهتان مصالحه نمىكنيم‪ .‬بعد زيد بن ثابت از‬
‫دست ابوبكر گرفت و گفت‪ :‬اين دوست شماست‪ ،‬با وى بيعت كنيد‪ .‬و حديث را‪،‬‬
‫چنان كه در كنزالعمال (‪ )131/3‬آمده‪ ،‬ذكر نموده است‪ .‬و هيثمى (‪ )183/5‬مىگويد‪:‬‬
‫اين را طبرانى و احمد روايت نمودهاند‪ ،‬و رجال احمد رجال صحيح اند‪ .‬و طبرانى اين‬
‫را از ابوطلحه ‪ ،‬به مانند آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )140/3‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫مد روايت نمودهاند‪ :‬هنگامى كه رسول خدا‬ ‫و ابن سعد و ابن جرير از قاسم بن مح ّ‬
‫ص وفات نمود‪ ،‬انصار نزد سعدبن عباده جمع شدند‪ .‬و ابوبكر و عمر و ابوعبيده بن‬
‫جراح ن نزد ايشان آمدند‪ ،‬حباببن منذر ‪ -‬كه بدرى بود ‪ -‬برخاست و گفت‪ :‬از ما هم‬
‫امير باشد و از شما هم‪ ،‬ما ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬بر اين امر با شما اى گروه‪ ،‬همچشمى‬
‫و رقابت نمىكنيم‪ 1،‬ولى از آن مىهراسيم كه آن را (پس از شما) اقوامى به دست‬
‫گيرند كه ما پدران و برادران ايشان را به قتل رسانيدهايم‪ .‬عمر به وى گفت‪ :‬اگر‬
‫آن چنان شد و تو توانستى بمير‪ 2،‬بعد از آن ابوبكر صحبت نموده گفت‪ :‬ما امرا‬
‫هستيم و شما وزرا و اين امر درميان ما و شما چون پاره شدن برگ خرما نصف‬
‫است‪ ،‬و نخستين كسى كه از مردم بيعت نمود ابونعمان بشير بن سعد بود‪.‬‬
‫هنگامى كه مردم بر ابوبكر جمع شدند‪ ،‬وى مالى را در ميان مردم تقسيم نمود‪ ،‬و‬
‫براى پيره زنى از بنى عدى ابن نجار سهم اش را به دست زيد بن ثابت فرستاد‪ ،‬آن‬
‫زن پرسيد‪ :‬اين چيست؟ گفت‪ :‬مالى است كه ابوبكر براى زنان تقسيم نموده است‪.‬‬
‫پيره زن گفت‪ :‬آيا مرا در دينم رشوه مىدهيد‪ .‬گفتند‪ :‬خير‪ .‬آن زن گفت‪ :‬آيا مىترسيد‬
‫كه من آنچه را بر آن هستم رها مىكنم‪ .‬گفتند‪ :‬خير‪ .‬آن زن افزود‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬هيچ‬
‫چيزى را ابدا ً از آن نمىگيرم‪ .‬زيد به سوى ابوبكر برگشت و او را از آنچه آن زن‬
‫گفته بود آگاهانيد‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬و ما هم از آن چيزى كه براى وى داديم ابدا ً چيزى را‬
‫نمىگيريم‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )130/3‬آمده است‪.‬‬

‫‪ 1‬و بر آن بخل نمىورزيم‪.‬‬


‫‪ 2‬در اصل عوض كلمه «فمت»‪« ،‬بمير»‪ ،‬كلمه «قمت»‪« ،‬قيام كن» آمده است‪ ،‬يعنى اگر همچو‬
‫حالتى احيانا ً اتفاق افتاد و آن هايى كه تو از ايشان هراس دارى به قدرت رسيدند‪ ،‬پس در مقابل‬
‫شان قيام كن‪ .‬ولى درست همان است كه‪ ،‬ذكر نمودم «فمت»‪« ،‬پس بمير» و معناى قول عمر‬
‫چنين است كه‪ ،‬اگر آنهايى از قريش خلفت را به عهده گرفتند كه پدر و يا برادرش را كشتهايد‪،‬‬
‫ديگر در زندگى خيرى نيست‪ ،‬و اگر توانستى بمير‪ ،‬يعنى‪ :‬همچو حالتى اكنون به وقوع نمىپيوندد‪،‬‬
‫چون ما جز با سابقين اوائل بيعت نمىكنيم و آنها بر شما ظلم نمىكنند‪ .‬به نقل از پاورقى و يا تصرف‬
‫و زيادت‪ .‬م‪.‬‬

‫‪111‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باب ششم باب جهاد‬

‫باب جهاد تشويق و ترغيب پيامبر خدا ص براى جهاد و انفاق اموال‬

‫بيرون رفتن رسول خدا ص در روز بدر و مشورت وى با اصحاب ن و اقوال ايشان‬
‫ابن ابى حاتم و ابن مردويه ‪ -‬كه لفظ از وى است ‪ -‬از ابوعمران روايت نمودهاند‪ ،‬كه‬
‫وى از ابوايوب انصارى شنيد كه مىگفت‪ :‬رسول خدا ص ‪ -‬در حالى كه ما در مدينه‬
‫قرار داشتيم ‪ -‬فرمود‪« :‬از قافله‪ 1‬ابوسفيان برايم خبر داده شد كه مىايد‪ ،‬آيا مىخواهيد‬
‫به سوى اين قافله خارج شويم‪ ،‬شايد خداوند آن را براى ما غنيمت بگرداند»‪ .‬گفتيم‪:‬‬
‫بلى‪ .‬وى بيرون گرديد و ما هم خارج شديم‪ .‬و چون يك روز يا دو روز حركت نموديم‪،‬‬
‫به ما گفت‪« :‬درباره قوم چه فكر مىكنيد‪ ،‬چون آنها از خارج شدن شما خبر داده‬
‫شدهاند‪ »2‬گفتيم‪ :‬خير‪ - ،‬به خدا سوگند ‪ -‬ما طاقت و توانايى جنگ اين قوم را نداريم‪،‬‬
‫هدف ما قافله بود‪ .‬بعد از آن گفت‪« :‬درباره جنگ (با اين) قوم چه فكر مىكنيد؟» و ما‬
‫مثل همان (گفته مان) را گفتيم‪ .‬آن گاه مقداد بن عمرو برخاست و گفت‪ :‬اى‬
‫رسول خدا ‪ -‬ما آن چنان كه قوم وسى به موسى (عليه السلم) گفت‪ ،‬به تو چيزى‬
‫نمىگوييم‪:‬‬
‫(فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون)‪( .‬المائده‪)24 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬تو و پروردگارت برويد و بجنگيد ما اينجا نشستهايم»‪.‬‬
‫ابوايوب مىافزايد‪ :‬ما ‪ -‬گروه انصار ‪ -‬تمنا نموديم كهاى كاش ما هم چون مقداد‬
‫مىگفتيم‪ ،‬چون آن گفته براى ما از اين كه مال عظيمى به ما برسد بهتر و محبوبتر‬
‫بود‪ .‬آن گاه خداوند عزوجل بر رسولش نازل فرمود ‪:‬‬
‫(كما اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا ً من المؤمنين لكارهون)‪( .‬النفال‪)5 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬چنان كه پروردگارت تو را از خانه ات به حق بيرون فرستاد‪ ،‬در حالى كه‬
‫جمعى از مسلمانان كراهت داشتند»‪.‬‬
‫و تمام حديث را متذكر گرديده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )263/3‬آمده‪ ،‬و آن را به‬
‫صورت كاملش در مجمع الزوائد (‪ )73/6‬ذكر نموده‪ ،‬و بعد از آن در (‪ )74/6‬گفته‪:‬‬
‫اين را بزار به صورت كامل روايت كرده‪ ،‬و طبرانى بعضى آن را روايت نموده‪ ،‬و در‬
‫آن‪ ،‬عبدالعزيز بن عمران آمده‪ ،‬كه متروك مىباشد‪.‬‬
‫و امام احمد‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )263/3‬آمده‪ ،‬از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫پيامبر ص درباره خارج شدنش به سوى بدر مشورت خواست‪،‬ابوبكر به وى‬
‫‪ 1‬قافله ابوسفيان‪ :‬همان قافله مركب از شترهاى قريش است كه در سال دوم هجرت با بار خود از‬
‫شام به مكه مىآمد‪ ،‬و اموال زيادى را براى قريش حمل مىنمود و مردانى ز آن حراست مىنمودند‬
‫كه در رأس شان ابوسفيان قرار داشت‪.‬‬
‫‪ 2‬شايد هدف اهل مكه باشد‪ ،‬چون آنها توسط فرستاده ابوسفيان از خارج شدن مسلمانان اطلع‬
‫يافتند‪ ،‬و براى نجات قافله‪ ،‬و مقابله با مسلمان با يك ارتش منظم بيرون شدند‪ ،‬پيامبر ص مىخواهد‬
‫نظر ياران خود را در قبال جنگ با آنها جويا گردد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪112‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مشورت داد‪ ،‬بار ديگر از ايشان مشورت خواست‪ ،‬اين مرتبه برخى از انصار گفتند‪:‬‬
‫اى گروه انصار‪ ،‬رسول خداص شما را مىخواهد و هدفش شماييد‪ ،‬آن گاه بعضى از‬
‫انصار گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ما آن چنان كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلم‬
‫گفتند‪( :‬فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون)‪ .‬نمىگوييم‪ ،‬ولى ‪ -‬سوگند به ذاتى‬
‫كه تو را به حق مبعوث گردانده ‪ -‬اگر با شترها به سوى تبرك الغماد‪ 1‬را بپيمايى از تو‬
‫پيروى خواهيم نمود‪ .‬ابن كثير مىگويد‪ :‬اين اسناد ثلثى بوده‪ ،‬و به شرط صحيح‪،‬‬
‫صحيحمى باشد‪.‬‬
‫و نزد امام احمد‪ ،‬همچنان به نقل از انس روايت است كه رسول خدا ص هنگامى‬
‫كه (خير) برگشت ابوسفيان بهوى رسيد‪ ،‬مشورت نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬پس ابوبكر در اين‬
‫راستا صحبت نمود‪ ،‬ولى پيامبر ص از وى روى گردانيد‪ ،‬بعد عمر صحبت نمود و‬
‫پيامبر ص از وى هم روى گردانيد‪ .‬آن گاه سعدبن معاذ گفت‪ :‬هدف رسول خدا ص‬
‫ما هستيم‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬اگر ما را فرمان بدهى كه با‬
‫شترها داخل بحرها شويم‪ ،‬حتما ً با آنها داخل درياها مىشويم‪ ،‬و اگر به ما دستور بدهى‬
‫كه با شترهاى خود را به برك الغماد برسانيم‪ ،‬اين كار را حتما ً مىكنيم سپس رسول‬
‫خدا ص مردم را جمع آورى نمود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )263/3‬آمده‪ .‬و اين را ابن‬
‫عساكر همچنين به مانند آن از انس‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )273/5‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫كرده است‪.‬‬
‫و ابن مردويه از علقمه بن وقاص ليثى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص به‬
‫سوى بدر بيرون رفت‪ ،‬و چون به روحاء رسيد به مردم گفت‪« :‬نظر و راى شما‬
‫چيست؟» ابوبكر گفت‪ :‬اى رسول خدا به ما خبر رسيده است كه آنها در فلن و‬
‫فلن جاى اند‪ .‬مىگويد‪ :‬باز خطاب به مردم گفت‪« :‬نظر شما چيست؟» عمر مثل‬
‫قول ابوبكر را تكرار نمود‪ .‬باز خطاب به مردم گفت‪« :‬چه نظرى داريد؟» آن گاه‬
‫سعد بن معاذ گفت‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬هدفت ما هستيم‪ ،‬سوگند به ذاتى كه تو را‬
‫عزت بخشيده‪ ،‬و برايت كتاب را نازل فرموده‪ ،‬كه ما هرگز آن را‪ 2‬نپيمودهايم‪ ،‬و نه‬
‫هم از آن آگاهى دارم‪ ،‬ولى از حركت خود را ادامه دهد تا از طريق يمن به برك‬
‫الغماد برسى‪ ،‬ما همراهت خواهيم آمد‪ ،‬و مانند كسانى نمىباشيم كه به موسى عليه‬
‫السلم گفتند‪( :‬فاذهب انت و ربك فقاتل انا هاهنا قاعدون)‪« ،.‬تو و پروردگارت برويد‬
‫و بجنگيد ما اينجا نشستهايم»‪ ،‬ولى تو و پروردگارت برويد و بجنگيد و ما همراهتان به‬
‫دنبال شما هستيم‪ ،‬و شايد تو براى كارى بيرون رفته بودى‪ ،‬و خداوند غير آن رابرايت‬
‫پيش آورده‪ ،‬پس به همان چيزى كه خداوند برايت پيش آورده بنگر و حركت نما و‬
‫پيمانهاى كسى را كه ميخواهى وصل نما‪ ،‬و پيمانهاى كسى را كه مىخواهى قطع كن‪،‬‬
‫و با كسى كه مىخواهى دشمنى كن‪ ،‬و با كسى كه مىخواهى مصالحه نما و ازاموال ما‬
‫آنچه را كه مىخواهى بگير‪ .‬آن گاه قرآن به تاييد قول سعد نازل گرديد‪( :‬كما‬
‫اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا ً من المؤمنين لكارهون)‪ .‬اليات‪ .‬و اموى در‬
‫مغازى خود ذكر نموده‪ ،‬و بعد از اين قولش‪ ،‬و از امال ما آنچه را مىخواهى بگير‪،‬‬
‫افزوده‪ :‬و آنچه را مىخواهى به ما بده‪ ،‬و آن چه را از ماگرفتهاى‪ ،‬براى ما محبوبتر از‬
‫آنچه است كه براى ما گذاشتهاى‪ ،‬و امرى را كه دستور دادهاى كار ما متابعت از‬
‫‪3‬‬
‫دستور و امر توست‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر حركت نمايى تا اين كه به برك غمدان‬

‫اسم جايى است در يمن و گفته شده‪ :‬جايى است در عقب مكه كه پنج شب از آن فاصله دارد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫هدفش راهى است كه به برك الغماد منتهى مىگردد‪ ،‬و ذكر آن در كلمش مىآيد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫بناى بزرگى است در ناحيه صنعاء در يمن‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪113‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اين را ابن اسحاق ذكر نموده‪ ،‬و در سياق وى آمده‪ :‬سعد بن معاذ گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬گويى كهاى رسول خدا‪ ،‬هدفت ما هستيم و ما را مىخواهى‪ ،‬گفت‪« :‬بلى»‪،‬‬
‫سعد بن معاذ گفت‪ :‬ما به تو ايمان آورديم‪ ،‬و تو را تصديق نموديم‪ ،‬و شهادت داديم و‬
‫آنچه را تو آوردهاى همان حق است و بر آن عهدها و پيمانهاى مان را‪ ،‬مبنى بر‬
‫شنيدن و طاعت از تو دادهايم‪ ،‬بنابراين ‪ -‬اى رسول خدا ‪ -‬براى آنچه اراده نمودهاى‬
‫حركت كن‪ ،‬ما همراهت هستيم‪ .‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق مبعوث گردانيده‪ ،‬اگر‬
‫دريا را براى ما بنمايى‪ ،‬و در آن داخل شوى‪ ،‬ما همراهت در آن داخل خواهيم شد‪ ،‬و‬
‫يك مرد هم از ما تخلف نخواهد نمود‪ ،‬و ما اين را بد نمىبينيم كه فردا با ما با دشمن‬
‫مان روبرو شوى‪ .‬ما در جنگ پرصبر هستيم‪،‬و در وقت روبرو شدن راستكاريم‪ ،‬شايد‬
‫خداوند از ما را به تو نشان دهد كه به آن چشمت روشن شود‪ ،‬به بركت خدا حركت‬
‫كن‪ .‬و رسول خدا ص به قول سعد مسرور گرديد‪ ،‬و (گفتههاى وى) شادمانش‬
‫ساخت‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬حركت نماييد‪ ،‬و بشارت دهيد‪ ،‬چون خداوند يكى از دو‬
‫گروه ‪( -‬قافله تجارتى يا لشكر جنگى) ‪ -‬را به من وعده داده است‪ ،‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫گويى كه من همين حال به مردگان قوم نگاه مىكنم»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪)262/3‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و ترغيب نمودن به جهاد قبل از معركه و قول عمير بن حمام‬


‫امام احمد از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص بسبس را به عنوان‬
‫جاسوس فرستاد تا ببيند كه قافله ابوسفيان چه شد‪ ،‬وى در حاليكه در خانه‪ ،‬غير از‬
‫من و پيامبر ص ديگر احدى وجود نداشت آمد ‪( -‬راوى) ‪ -‬مىگويد‪ :‬نمىدانم (انس)‬
‫صه را برايش بيان نمود‪.‬‬ ‫بعضى از زنان وى را استثناء نمود و يا خير ‪ -‬مىافزايد‪ :‬و ق ّ‬
‫‪1‬‬

‫مىگويد‪ :‬آن گاه رسول خدا ص بيرون آمد و صحبت نموده گفت‪« :‬ما در طلب چيزى‬
‫هستيم‪ ،‬كسى كه شترش حاضر باشد‪ ،‬بايد با ما سوار شود»‪ .‬بعد مردانى از وى‬
‫اجازه خواستند تا شترهاىشان از بالى مدينه بياورند‪ .‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬مگر كسى كه‬
‫شترش حاضر باشد»‪ .‬و رسول خدا ص و اصحابش حركت نمدند حتى قبل از‬
‫مشركين به بدر رسيدند بعد از آن مشركين آمدند و رسول خداص فرمود‪« :‬هيچ يك‬
‫از شما به كارى تا اين كه من بدان نزديكتر نباشم اقدام نكند»‪ .‬بعد مشركين نزديك‬
‫شدند‪ ،‬آن گاه رسول خداص فرمود‪« :‬به سوى جنتى كه پهنايى اش چون آسمانها و‬
‫زمين است برخيزيد»‪ .‬مىگويد‪ :‬عميربن حمام انصارى مىگفت‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫جنتى كه پهنايى آن چون آسمانها و زمين است؟! گفت‪« :‬بلى»‪ .‬عمير گفت‪ :‬بخ بخ!‬
‫رسول خدا ص فرمود‪«:‬چه تو را به اين قولت‪ :‬بخ بخ وا مىدارد؟» گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا ص‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬فقط تمنّاى اين كه از اهل آن باشم‪ ،‬پيامبر ص گفت‪ :‬تو از‬
‫اهل آن هستى»‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد وى خرماهايى را از تير دان خود بيرون آورد و‬
‫به خوردن آنها شروع نمود‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬اگر تا خوردن اين خرماهايم زنده بمانم‪،‬‬
‫اين زندگيى طولنى است‪ .‬مىافزايد‪ :‬وى خرماهايى را كه همراهش بود انداخت‪ ،‬و‬
‫بعد با ايشان جنگيد تا اين كه كشته شد ‪ -‬خدا رحمتش كند ‪ .-‬اين را مسلم نيز در‬
‫چنان كه درالبدايد (‪ )277/3‬آمده‪ ،‬روايت نموده و بيهقى (‪ )99/9‬اين را همچنين به‬
‫طولش‪ ،‬و حاكم (‪ )426/3‬به اختصار روايت كردهاند‪.‬‬
‫و نزد ابن اسحاق آمده‪ ،‬بعد از آن رسول خدا ص به سوى مردم رفت‪ ،‬ايشان را‬
‫مد و در دست اوست‪،‬‬ ‫ترغيب و تشويق نموده گفت‪« :‬سوگند به ذاتى كه جان مح ّ‬
‫امروز با ايشان هر مردى كه با صبر و اميد پاداش از سوى پروردگار بجنگد و كشته‬
‫پيامبر ص ‪.‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪114‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شود‪ ،‬در حالى كه پيش تازد‪،‬و روى نگرداند‪ ،‬خداوند وى را داخل جنت مىسازد»‪.‬‬
‫عميربن حمام ‪ -‬از بنى سلمه كه در دستش خرماهايى بود و آنها را مىخورد ‪ -‬گفت‪:‬‬
‫بخ بخ آيا در ميان من و اينكه داخل جنّت شوم همين باغى است كه اينان مرا بكشند‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬بعد از آن خرماها را از دست خود انداخت‪ ،‬و شمشير خود را گرفت و با‬
‫قوم جنگيد تا اين كه كشته شد‪ .‬ابن جرير متذكر شده‪ :‬عمير در حالى كه مىجنگيد‬
‫چنين مىسرود؟‬
‫َ‬
‫ركضا ً الىالل ّه بغير زاد‬
‫ال التقى و عمل المعاد‬
‫َ‬
‫والصبر فىالل ّه على الجهاد‬
‫و كل زاد عرضه النفاد‬
‫غيرالتقى والبر والرشاد‬
‫و اين چنين در البدايه (‪ )277/3‬آمده است‪.‬‬

‫صه تبوك و ذكر اموالى كه صحابهن در آن مصرف و انفاق نمودند‬ ‫ق ّ‬


‫َّ‬
‫ابن عساكر (‪ )105/1‬از ابن عبّاس(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من شش‬
‫ماه بعد از خروج رسول خدا ص از طائف نزدش آمدم‪ ،‬بعد از آن خداوند وى را به‬
‫غزوه تبوك دستور داد‪ ،‬و اين همان است كه خداوند آنرا به نام «ساعات سختى» ياد‬
‫نموده‪ ،‬و آن در گرماى شديد رخ داد‪ ،‬در اين هنگام نفاق زياد گرديد‪ ،‬و اصحاب صفه ‪-‬‬
‫صفه خانهاى بود‪ ،‬مربوط اهل فقر‪ ،‬كه در آن جمع مىشدند‪ ،‬و صدقه رسول خدا ص و‬
‫مسلمانان براى شان مىآمد‪ .‬و چون غزوهاى فرا مىرسيد‪ ،‬مسلمانان به سوى آنان‬
‫روى مىآوردند‪ ،‬هر كسى يك نفر و يك تعدادى را كه مىخواست‪ ،‬باتامين خوراك وى‪،‬‬
‫به عهده مىگرفت‪ ،‬بعد آنها را آماده مىساختند‪ ،‬و همراه شان به جنگ مىرفتند‪ ،‬و از‬
‫اين عمل خويش براى آنها اميد ثواب و پاداش مىداشتند ‪ -‬هم زياد بودند‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص مسلمانان را به انفاق و مصرف در راه خدا با داشتن نيت و اميد ثواب دستور‬
‫داد‪ ،‬و آنها نيز به نيت و تمناى ثواب انفاق و مصرف نمودند‪ ،‬و مردانى بدون نيت‬
‫ثواب نفقه نمودند‪ ،‬مردانى از فقراى مسلمين برده شدند و عدهاى باقى ماندند‪ ،‬و‬
‫كسى كه بهترين صدقه را در آن روز نمود عبدالرحمن بن عوف بود‪ ،‬وى دويست‬
‫اوقيه صدقه داد‪،‬و عمربنالخطاب صد اوقيه نفقه نمود‪ ،‬و عامر انصارى‪ 1‬نود وسق‬
‫خرما صدقه داد‪ .‬عمر بن الخطاب گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من بر آن هستم كه‬
‫عبدالرحمن مرتكب گناه شده است‪ ،‬چون براى اهل خود چيزى باقى نگذاشته است‪.‬‬
‫آن گاه رسول خدا ص از وى پرسيد‪« :‬آيا براى اهلت چيزى گذاشتهاى؟» گفت‪ :‬بلى‪،‬‬
‫بيشتر از آنچه انفاق نمودم و بهتر از آن پيامبر ص پرسيد «چقدر؟» گفت‪ :‬آنچه خدا و‬
‫پيامبرش از رزق و خير وعده نمودهاند‪ .‬و مردى از انصار كه به او ابوعقيل گفته‬
‫مىشد‪ ،‬يك صاع خرما را آورده آن را صدقه نمود‪ .‬منافقين هنگامى كه صدقات را‬
‫ديدند‪ ،‬به چشم اشاره مىكردند‪ ،‬و چون صدقه مردى زياد مىبود‪ ،‬به سوى وى به چشم‬
‫اشاره نموده مىگفتند‪ :‬رياكار است‪ .‬و اگر مردى مقدار كمى خرما را به اندازه توان‬
‫خود صدقه مىداد مىگفتند‪ :‬اين به آنچه آورده خود محتاجتر است‪ .‬هنگامى كه ابوعقيل‬
‫يك صاع حرما را آورد‪ ،‬گفت‪ :‬امشبم را با كشيدن آب ريسمان براى به دست آوردن‬
‫دو صاع خرما سپرى نمودم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬غير از آن چيز ديگرى نزدم نبود ‪ -‬اين در‬
‫حالى بود كه وى معذرت مىخواست و حيا مىنمود ‪ ، -‬پس يك صاع آن را آوردم‪ ،‬و‬
‫ديگرش را براى اهل خود باقى گذاشتم‪ .‬منافقين گفتند‪ :‬اين به همين صاع خود از‬

‫شايد درست‪ :‬عاصم بن عدى انصارى باشد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪115‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ديگرى فقيرتر است‪ ،‬ومنافقين در اين صدقات انتظار آن را مىكشيدند‪ ،‬كه غنى و‬
‫فقيرشان از آن بهره و نصيبى به دست آرند‪.‬‬
‫هنگامى كه خروج رسول خدا ص نزديك گرديد‪ ،‬به كثرت‪ ،‬اجازه خواستن را شروع‬
‫نمودند‪ ،‬و از گرمى شكايت بردند ‪ -‬و به زعم خود ‪ -‬از فتنه در صورت رفتن به جنگ‬
‫ترسيدند‪ ،‬و به دروغ به خدا سوگند مىخوردند‪ .‬رسول خدا (ثص) شروع به اجازه دادن‬
‫آنها نمود‪ ،‬و نمىدانست كه در نفسهاى شان چيست‪ ،‬و گروهى از ايشان مسجد نفاق‬
‫را براى ابوعامر فاسق بنا نمودند ‪ -‬موصوف در آن وقت نزد هرقل بود‪ ،‬كه وى و‬
‫كنانه بن عبدياليل و علقمه بن علثه عامرى به وى ‪( -‬به هرقل) ‪ -‬پيوسته بودند ‪ -‬و‬
‫سوره «براءه » در آن مورد پى در پى نازل مىشد‪ ،‬و آيهاى در آن نازل گرديد‪ ،‬كه‬
‫رخصتى براى نشسته وجود نداشت‪ .‬هنگامى كه خداوند عزوجل نازل فرمود‪:‬‬
‫(انفروا خفافا ً و ثقالً)‪( .‬براءه ‪)41 :‬‬
‫ترجمه‪(« :‬براى جهاد) سبك بار و گران بار خارج شويد»‪.‬‬
‫ضعيفان خيرخواه براى خدا و پيامبرش و مريض و فقير به رسول خدا ص شكايت‬
‫برده گفتند‪ :‬در اين امر رخصتى نيست و در منافقين گناههاى پنهان و مخفيانهاى‬
‫وجود داشت كه آشكار نشده بود‪ ،‬بعد از آن ظاهر گرديد و مردانى كه (به خدا‪ ،‬پيامبر‬
‫و روز آخرت) يقين نداشتند و تكليف و عذرى هم براى شان نبود‪( ،‬از شركت و‬
‫همركابى با رسول خدا ص) تخلّف ورزيدند‪ .‬و اين سوره به بيان و تفصيل در شأن‬
‫رسول خدا ص نازل گرديد‪ ،‬و از كسى كه از وى پيروى و متابعت نموده بود‪ ،‬خبر‬
‫مىداد‪ ،‬تا اين كه به تبوك رسيد‪ .‬از همانجا علقمه بن مجزز مدلجى را به سوى‬
‫فلسطين فرستاد‪ ،‬و خالدبن وليد را به سوى دومه الجندل فرستاد و گفت‪« :‬شتاب و‬
‫عجله كن‪ ،‬شايد وى را‪ 1‬بيرون و درحال شكار بيابى‪ ،‬و دستگيرش كنى»‪ ،‬و خالد وى‬
‫را دريافت و دستگيرش نمود‪.‬‬
‫و منافقين در مدينه با شايع نمودن خبرهاى بد‪ ،‬اضطراب و ناقرارى شديدى را به راه‬
‫انداخته بودند‪ ،‬و چون به آنها اطلع مىرسيد كه براى مسلمانان سختى و بليى‬
‫رسيده‪ ،‬آن را به يكديگر مژده داده‪ ،‬و خوشحال شده مىگفتند‪ :‬ما اين را مىدانستيم‪ ،‬و‬
‫از آن مىترسيديم‪ ،‬و چون به سلمتى و خير آنها خبر داده مىشدند‪ ،‬اندوهگين‬
‫مىگرديدند‪ .‬و اين را هر دشمن ايشان در مدينه از ايشان درك نمود‪ ،‬و هيچ يك از‬
‫منافقين نه اعرابى و نه غير آن باقى نماند‪ ،‬مگر اينكه عمل و منزلت خبيثى را پنهان‬
‫داشت‪ ،‬و علنى نمود‪ 2،‬و هيچ مريض و بيمارى باقى نماند‪ ،‬مگر اين كه‬
‫انتظارگشايشى را در آنچه خداوند در كتابش نازل مىنمود مىكشيد‪ ،‬و سوره «براءه »‬
‫همين طور نازل مىشد تا جايى كه مردم درباره مؤمنين گنان هايى نمودند‪ ،‬و ترسيدند‬
‫كه بزرگ و كوچك ايشان كه در شأن توبه مرتكب گناهى شدهاند‪ ،‬شايد درباره آن‬
‫چيزى نازل شود‪ ،‬و آن را آشكار سازد‪ ،‬تا اين كه اين سوره تمام گرديد‪ .‬و براى هر‬
‫عامل بيان منزلت و جايگاه وى در هدايت و گمراهى معلوم گرديد‪ .‬اين را در‬
‫كنزالعمال )‪ (249/1‬از ابن عساكر و ابن عابد به طول آن ذكر نموده است‪.‬‬

‫اجازه خواستن جدبن قيس از جنگ‪ ،‬قول پيامبر ص براى وى‪ ،‬و آنچه از قرآن‬
‫دربارهاش نازل گرديد‬

‫‪ 1‬يعنى اكيدر بن عبدالملك را كه پادشاه دومه الجندل‪.‬‬


‫‪ 2‬اين چنين در اصل است و شايد درست اينطور باشد‪ :‬و هيچ يك از منافقين نه اعرابى و نه غير آن‬
‫باقى نماند كه عمل و منزلت خبيثى را پنهان مىنمود‪ ،‬مگر اين كه آن را آشكار نمود‪.‬‬

‫‪116‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫بيهقى از طريق ابن اسحاق از عبدالل ّه بن ابى بكر بن حزم روايت نموده كه وى‬
‫گفت‪ :‬رسول خدا ص در غزوههاى خود به هر طرفى كه بيرون مىرفت‪ ،‬چنان وانمود‬
‫مىساخت كه وى خواهان رفتن به جايى ديگرى است‪ ،‬به جز غزوه تبوك كه وى گفت‪:‬‬
‫«اى مردم‪ ،‬من در طلب قوم روم هستم»‪ ،‬و آنها را از هدف آگاه ساخت‪ ،‬و اين در‬
‫زمانى اتفاق افتاده بود كه سختى‪ ،‬شدّت گرما و قحطى دامن گير كشور بود‪ ،‬و در‬
‫فرصتى بود كه ميوهها رسيده بودند‪ .‬مردم ماندن و سكونت در ميوهها وسايههاى خود‬
‫را دوست داشتند‪ ،‬و كوچ كردن از آن را ناخوشايند مىديدند‪ ،‬در حالى كه رسول خدا‬
‫ص روزى در آمادگى اين كار قرار داشت‪ ،‬به جد بن قيس گفت‪« :‬اى جد‪ ،‬آيا‬
‫مىخواهى در جنگ بنى اصفر شركت كنى؟» گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬به من اجازه برده‬
‫و مرا در فتنه نينداز‪ ،‬قومم ميداند كه كسى ازمن براى زنان شيفتهتر نيست‪ ،‬و من‬
‫مىترسم كه آن زنان بنى اصفر را ببينم‪ ،‬آنها مرا در فتنه اندازند‪ ،‬بنابراين اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬به من اجازه بده‪ ،‬و پيامبر ص از وى روى گردانيده گفت‪« :‬به تو اجازه دادم»‪.‬‬
‫پس خداوند تعالى نازل فرمود‪:‬‬
‫(و منهم من يقول ائذن لى و لتفتنّى!! ال فى الفتنه سقطوا)‪(.‬التوبه ‪)49 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و بعضى از ايشان كسى است كه مىگويد مرا اجازه ده و مرا در فتنه نينداز‪،‬‬
‫آگاه باش كه در فتنه افتادهاند»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬در فتنهاى كه وى با تخلفش از رسول خدا ص به ترجيح دادن نفس خود از‬
‫نفط پيامبر واقع گرديد (بزرگتر) از آن بود كه موصوف از افتادن در آن توسط زنان‬
‫بنى اصفر مىهراسيد‪:‬‬
‫(و ان جهنم لمحيطه بالكافرين)‪( .‬التوبه‪.)49 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و بى شك جهنم احاطه كننده كافران است»‪.‬‬
‫براى كسى مىگويد كه دنبال وى قرار دارد‪ .‬و مردى از جمله منافقين است‪ :‬در‬
‫گروهى نرويد و بسيج نشويد‪ ،‬پس خداوند تعالى نازل فرمود‪:‬‬
‫(قل نار جهنم اشد حرا لوكانوا يفقهون)‪( .‬التوبه‪.)81 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬آتش دوزخ از اين هم گرمتر است اگر بفمند»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن رسول خدا ص در سفر خود جدى گرديد‪ ،‬و مردم را به جهاد امر‬
‫نمود‪ ،‬توانگران را به نفقه و حمل نمودن مردم در راه خدا (توسط آماده سازى‬
‫اسب‪ ،‬شتر و غيره) تشويق و ترغيب نمود‪ .‬بنابراين مردانى از اهل غناءو سرمايه‬
‫حمل نمودند‪ ،‬و نيكى كردند‪ ،‬و عثمان در اين غزوه مصرف و كمك بزرگى نمود‪ ،‬كه‬
‫كسى بزرگتر از آن انفاق نكرده بود‪ ،‬و بر دويست شتر (نيروهاى مجاهدين) را انتقال‬
‫داد‪ .‬اين چنين در تاريخ ابن عساكر (‪ )108/1‬آمده‪ ،‬و اين را بيهقى درالسير (‪)33/9‬‬
‫از عروه به اختصار روايت كرده است‪ .‬و در البدايه (‪ )3/5‬اين را از ابن اسحاق از‬
‫َ‬
‫زهرى و يزيد بن رومان و عبدالل ّه بن ابى بكر و عاصم بن عمر به مانند آن‪،‬ذكر‬
‫نموده‪.‬‬
‫َّ‬
‫و طبرانى اين را از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه به‬
‫رسول خدا ص خواست به غزوه تبوك برود‪ ،‬به جد بن قيس گفت‪« :‬درباره جهاد بنى‬
‫اصغر چه مىگويى؟» گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من مردى زن دوست هستم‪ ،‬و هر گاهى‬
‫زنان بنى اصفر را ببينم در فتنه مىافتم‪ ،‬آيا به من اجازه نشستن مىدهدى‪ ،‬و مرا در‬
‫فتنه نمىندازى؟ پس خداوند اين را نازل فرمود‪:‬‬
‫(و منهم من يقول ائذن لى و ل تفتنى‪ ،‬ال فى الفتنه سقطوا)‪ .‬هيثمى )‪)30/7‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين يحياى حمانى آمده‪ ،‬و ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫‪117‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر ص و فرستادن صحابه به سوى قبايل و مكه جهت بسيج نمودن آنها در راه خدا‬
‫ابن عساكر (‪ )110/1‬متذكر گرديده كه‪ :‬رسول خدا ص به سوى قبايل و مكه‬
‫(عدهاى از اصحاب را) جهت بسيج نمودن آنها به سوى دشمن شان فرستاد‪ ،‬در اين‬
‫‪1‬‬
‫راستا بريده بن حصيب را به سوى اسلم فرستاد و دستورش را داد تا به فرع‬
‫برسد‪ ،‬ابورهم غفارى را به سوى قومش فرستاد‪ ،‬و امرش نمود تا آنها را در‬
‫سرزمين هايشان طلب نمايد‪ ،‬و ابوواقد ليثى به طرف قوم خود رفت‪ ،‬و ابوجعد‬
‫ضمرى به طرف خود به سوى ساحل خارج شد‪ ،‬و رافع بن مكبيث و جندبن‬
‫َ‬
‫مكيث(رضىالل ّهعنهما) را به سوى جهينه و نعيم بن مسعود را به سوى اشجع و‬
‫عدهاى را به سوى بنى كعب بن عمرو فرستاد‪ ،‬كه عبارت بودند از‪ :‬بديل بن ورقاء‪،‬‬
‫عمروبن سالم و بشر بن سفيانن و عدهاى را كه طرف شليم اعزام داشت‪ ،‬كه از‬
‫جمله آنها عباس بن مرداس بود‪.‬‬

‫صحابهن و انفاق نمودن مال در غزوه تبوك‬


‫رسول خدا ص مسلمانان را به جهاد تشويق و ترغيب نمود‪ ،‬به صدقه دادن‬
‫دستورشان داد‪ ،‬و آنان صدقات فراوانى تقديم داشتند‪،‬و اولين كسى كه صدقه داد‪،‬‬
‫ابوبكر صديق بود كه همه مالش را آورد‪( ،‬كه) چهارهزار درهم (بود)‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص به وى گفت‪« :‬آيا براى اهلت چيزى باقى گذاشتى؟» پاسخ داد‪ :‬خدا و پيامبرش‬
‫داناترند‪ 2.‬بعد از آن عمر بانصف مال خود آمد‪ ،‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬آيا براى اهلت‬
‫چيزى باقى گذاشتى؟» پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬نصف آنچه را آوردم‪ 3‬و خبر آنچه ابوبكر صديق‬
‫آورده بود به عمر رسيد‪ :‬پس گفت‪ :‬در هيج خيرى هرگز باهم مسابقه ننموديم‪ ،‬مگر‬
‫اين كه او از من در آن كار سبقت گرفت‪.‬و عباس بن عبدالمطلب و طلحه بن‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫عبيدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) مالى را به رسول خدا ص تقديم نمودند‪ ،‬و عبدالرحمن بن‬
‫عوف دويست اوقيه برايش آورد‪ ،‬و سعد بن عباده هم مالى را برايش آورد و‬
‫مد بن مسلمه آورد‪ ،‬و عاصم بن عدى نود وسق خرما صدقه نمود‪ ،‬و‬ ‫همچنين مح ّ‬
‫عثمان بن عفان ثلث آن لشكر را آماده ساخت‪ ،‬و او از همه آنان زيادتر انفاق‬
‫نموده بود‪ ،‬حتى نيازمندى ثلث آن ساز و برگ برآورده ساخت‪ ،‬تا حدى كه گفته‬
‫مىشد‪،‬ديگر براى شان نياز و حاجتى باقى نمانده است‪ ،‬حتى كه سوزنهاى شان را نيز‬
‫راى شان آماده نموده بود‪ ،‬و گفته مىشود كه رسول خداص در آن روز گفت‪ :‬عثمان‬
‫را بعد از اين هر عملى بكند‪( ،‬آن عمل به وى صاحبان) ضرر نمىرساند»!!‬
‫وى مال و سرمايه را در خير و معروف ترغيب نمود‪ ،‬و آنها در اين عمل‪ ،‬خير را در‬
‫نظر گرفته و به آن نيت كردند‪ ،‬و غير آنها كسانى كه از ايشان ضعيفتر بودند‪ ،‬نيز‬
‫همت گماشتند‪ ،‬حتى كه مردى از آنها يك راس شتر را براى يك و دو مرد مىآورد و‬
‫مىگفت‪ :‬اين شتر در بين شما باشد و آن را به نوبت سوار شويد‪ ،‬و مردى نفقهاى را‬
‫با خود آورده آن را براى بعضى كسانى كه خارج مىشدند‪ ،‬مىداد‪ ،‬حتى زنان هم با تمام‬
‫قدرت بر آنچه توانايى داشتند‪ ،‬د راين راستا كمك و معاونت مىكردند‪ .‬ام سنان‬
‫َ‬
‫اسلمى (رضىالل ّهعنها) مىگويد‪ :‬من جامهاى را ديدم كه در پيش روى پيامبر ص در‬
‫خانه عائشه فرش شده بود‪ ،‬در آن‪ :‬حلقهها‪ ،‬دست بندها‪ ،‬پاى برنجى ها‪ 4‬گوشوارهها و‬

‫‪ 1‬جاى معروفى است در بين مكه و مدينه‪ .‬به نقل از نهايه ‪.‬‬
‫‪ 2‬اين چنين در اصل آمده‪ ،‬ولى محفوظ چنين است كه ‪:‬ابوبكر در پاسخ به رسول خدا ص گفت‪:‬‬
‫خدا و پيامبرش را‪.‬‬
‫‪ 3‬اين چنين در اصل آمده‪ ،‬و شايد درست چنين باشد‪ :‬نصف مالم را‪.‬‬
‫‪ 4‬خلخان‪ .‬م‪.‬‬

‫‪118‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫انگشترهايى قرار داشت‪ ،‬و از آنچه زنان جهت كم و اعانت مسلمين براى آمادگى‬
‫شان فرستاده بودند پر گرديده بود‪ ،‬و مردم در سختى شديد قرار داشتند‪ ،‬هنگامى‬
‫بود كه ميوهها رسيده بود‪ ،‬و سايهها دلپسند ومرغوب بود‪،‬و مردم باقى ماندن و‬
‫سكونت را دوست داشتند و كوچ كردن از آن را در همان حالت و زمانى كه در آن‬
‫قرار داشتند‪ ،‬بد و ناخوشايند مىديدند‪ .‬و رسول خداص در اين كار سرعت و جدّيت را‬
‫در پيش گرفت و پيامبر خدا ص اردوگاه خود را در ثنيه الوداع برپا داشت‪ ،‬و مردم‬
‫زياد بودند كه ثبت نام آنها مشكل بود‪ ،‬كم مردى بود كه مىخواست ناپديد شود ‪،‬مگر‬
‫اين كه گمان مىنمود‪ ،‬اين كار بر رسول خداص در صورت كه دربارهاش وحى از‬
‫طرف خداوند نازل نشود‪ ،‬پوشيده و پنهان خواهد ماند‪.‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص آماده سفر گرديد‪ ،‬و تصميم حركت را گرفت ‪ ،‬سباع بن‬
‫َ‬
‫مد بن مسلمه(رضىالل ّهعنهما) ‪ -‬را بر مدينه‬ ‫عرفطه غفارى ‪ -‬و گفته مىشود‪ ،‬مح ّ‬
‫جانشين گماشت‪ ،‬و پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬كفشها را زيادبگريد‪ ،‬چون مرد هنگامى‬
‫كفش داشته باشد‪ ،‬هميشه سوار مىباشد»‪ .‬و وقتى كه پيامبر خدا ص حركت نمود‪،‬‬
‫مد با‬‫ابن ابى از جمله منافقينى كه تخلف نموده بودند از وى تخلف ورزيد‪ ،‬گفت‪ :‬مح ّ‬
‫‪1‬‬

‫بدى حالت‪ ،‬گرما و سرزمين بعيد با بنى اصفر مىجنگد‪ ،‬كارى كه طاقت و توانايى آن‬
‫مد گمان مىكند قتال بنى اصغر‪ 2‬بازى است؟! و كسى كه با وى قرار‬ ‫را ندارد!! مح ّ‬
‫داشت نيز مثل نظر وى منافقت نمود‪ .‬بعد از آن ابن ابى گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬گويى‬
‫كه من در اصحاب ولى نگاه مىكنم كه فردا در ريسمانها بستهاند ‪ -‬البته به خاطر‬
‫ايجاد اضطراب و رعب در قبال رسول خدا ص و يارانش ‪ .-‬و هنگامى كه پيامبر خدا‬
‫ص از ثنيه الوداع به سوى تبوك حركت نمود‪ ،‬و بيرق و پرچمها را بلند نمود‪ ،‬لواى‬
‫بزرگتر خود را براى ابوبكر سپرد‪ ،‬و پرچم بزرگ خود را به زبير داد‪ ،‬و پرچم اوس‬
‫را براى اسيد بن حضير اعطا نمود‪ ،‬و لواى خزرج را به ابودجانه تحويل داد‪ ،‬و گفته‬
‫َ‬
‫مىشود‪ :‬به حبابن منذر دارد رضوانالل ّه عليهم الجمعين‪ .‬و شمار مردم با رسول خدا‬
‫ص سى هزار بود‪ ،‬و ده هزار اسب با خود همراه داشتند‪ ،‬و براى هر شاخهاى از‬
‫انصار دستور داد تا لواء و بيرق خود را بگيرد‪ ،‬و در قبايل عرب نيز بيرق و پرچمها‬
‫وجود داشت اختتام و يا حذف اندك‪.‬‬

‫كوشش و اهتمام پيامبر ص در فرستادن اسامه در بيمارى وفاتش‪ ،‬و شدت توجه‬
‫ابوبكر در اين مسئله در اول خلفتش‬

‫فرستادن اسامه‪ ،‬احضار مسلمانان نخستين و اوليه در آن و انكار پيامبر ص بر كسى‬


‫كه در مورد تعيين اسامه از طرف وى به عنوان امير انتقاد نمود‬
‫َّ‬
‫ابن عساكر (‪ )120/1‬از طريق زهرى از عروه و او از اسامه بن زيد(رضىاللهعنهما)‬
‫روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص به وى دستور داد تا بر اهل ابنى‪ 3‬صبحگاهان هجوم‬
‫بياورد و آتش بزند‪ .‬بعد از آن رسول خدا ص به اسامه گفت‪« :‬به نام خدا حركت‬
‫كن»‪ ،‬وى با بلند نمودن لواى بسته شده خود بيرون گرديد‪ ،‬و آن را براى بريده بن‬
‫حصيب اسلمى تحويل داد‪ ،‬و او با آن پرچم به سوى خانه اسامه بيرون شد‪ .‬ورسول‬
‫خدا ص اسامه را امر نمود‪ ،‬و او در جرف‪ 4‬اردوگاه گرفت‪ ،‬و اردوگاهش را در موضع‬

‫َ‬
‫وى همان عبدالل ّه بن ابى بن سلول خزرجى رئيس منافقين است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫روم‪.‬م‬ ‫‪2‬‬

‫اسم جايى است در فلسطين در ميان عسقلن و رمله‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫نام جايى است نزديك مدينه‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪119‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سقايه سليمان امروزى بر پاى ساخت‪ .‬و مردم به بيرون رفتن شروع به بيرون رفتن‬
‫نمودند‪ ،‬و هر كس كه از كارش فارغ مىشد به سوى اردوگاه خود بيرون مىگرديد‪ ،‬و‬
‫كسى كه كار و حاجت خود را برآورده نساخته بود وى هنوزوقت داشت‪ .‬و كسى از‬
‫مهاجرين اوايل باقى نبود كه در ن غزوه احضار نشده باشد‪ :‬عمربن الخطاب‪،‬‬
‫ابوعبيده‪ ،‬سعدبن ابى وقاص‪ ،‬ابواعور سعيد بن زيد بن عمروبن نفيل و شمار مردان‬
‫ديگرى از مهاجرين از آن جمله بودند‪ ،‬و از انصار تعدادى بودند‪ :‬قتاده بن نعمان و‬
‫سلمه بن اسلم بن حريش ن‪.‬‬
‫مردانى از مهاجرين ‪ -‬كه دراين ارتباط شديدترين شان در گفتار عياش بن ابى ربيعه‬
‫بود ‪ -‬گفتند‪ :‬اين بچه بر مهاجرين اوايل امر گماشته مىشود!! و گفتار و انتقاد در اين‬
‫ارتباط زياد گرديد‪ .‬عمربن خطاب بعضى اين قول را شنيد‪ ،‬و آن را بر كسى كه‬
‫گفته بود رد نمود‪ ،‬و نزد رسول خداص آمد وى را ز قول كسى كه گفته بود‪ ،‬حبر داد‪،‬‬
‫رسول خداص به شدّت خشمگين گرديد‪ ،-‬و درحالى كه بر سر خود پارچهاى بسته‬
‫بود‪ ،‬و قطيفهاى بر دوش داشت ‪ -‬بر منبر رفت‪ ،‬و پس از حمد و ثناى خداوند گفت‪:‬‬
‫«اما بعد‪ ،‬اى مردم‪ :‬اين چه سختى است كه بعضى از شما درباره تعيين نموده اسامه‬
‫به عنوان امير از طرف من به من رسيده است؟ به خدا سوگند‪ ،‬اگر در خصوص‬
‫تعيين نمودن اسامه از طرف من به عنوان امير طعنه زنى و اعتراض نموده باشيد‪،‬‬
‫بدون ترديد در تعيين نمودن پدرش قبل از وى از طرف من نيز طعنه زنى و اعتراض‬
‫نموده بوديد‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬و به امارت شايسته و سزاوار بود‪ ،‬و پسرش نيز بعد از‬
‫وى به امارت شايسته و سزاوار است‪ .‬و او از محبوبترين مردم نزدم بود‪ ،‬و اين هم‬
‫از مجبوبترين مردم نزدم است‪ ،‬و هر دوى آنهامصدر هر خير اند‪ ،‬بنابراين به اراده‬
‫خير نماييد‪ ،‬چون او از زبدگان و گزيدگان شماست»‪ .‬بعد از آن رسول خدا ص پايين‬
‫آمد و داخل خانه خود گرديد اينكار در روز شنبه بود‪ ،‬كه ده شب از ربيع الول گذشته‬
‫بود‪.‬‬
‫و مسلمانانى كه با اسامه خارج مىشدند‪ ،‬آمدند و با رسول خدا ص خداحافظى‬
‫مىنمودند‪ ،‬كه درميان آنها عمربن الخطاب نيز قرار داشت‪ ،‬و رسول خداص‬
‫َ‬
‫مىگفت‪( :‬لشكر اسامه را حركت بدهيد»‪ .‬ام ايمن(رضىالل ّهعنها) داخل گرديده گفت‪:‬‬
‫اى رسول خدا‪ ،‬اگر اسامه را در اردوگاهش بگذارى و تا شفايابىات اقامت كند (بهتر‬
‫خواهد بود)‪ ،‬چون اگر اسامه به اين حالش بيرون رود از نفس خود نفعى نخواهد بود‪.‬‬
‫آن گاه رسول خداص فرمود‪« :‬لشكر اسامه را حركت بدهيد»‪ .‬مردم به اردوگاه‬
‫رفتند‪ ،‬و شب يكشنبه را در آنجا سپرى نمودند‪ ،‬و اسامه روز يك شنبه در حالى بيرون‬
‫رفت كه رسول خداص مريض بود و حال خوشى نداشت و آن همان روزى بود كه در‬
‫آن به او داودر داده بودند‪ ،‬وى نزد رسول خدا ص داخل گرديد‪ ،‬در حالى كه از چشم‬
‫هايش اشك مىريخت‪ .‬و عباس نزدش بود و زنان در اطرافش قرار داشتند‪ ،‬اسامه‬
‫خود را بر وى انداخت و بوسيدش ‪ -‬و رسول خدا ص حرف نمىزد‪ ،‬آن گاه پيامبرص‬
‫شروع نموده دستهاى خود را به سوى آسمان بلند مىنمود و آنها رابر اسامه مىماليد‪.‬‬
‫اسامه مىگويد‪ :‬من مىدانستم كه وى برايم دعا مىنمود‪ .‬اسامه مىافزايد‪ :‬من به‬
‫اردوگاهم برگشتم‪ .،‬چون روز دوشنبه شد وى از اردوگاه خود بار ديگر رفت‪،‬كه‬
‫رسول خدا ص بهبود يافته بود ‪،‬اسامه نزدش آمد‪ ،‬پيامبر ص به او گفت‪« :‬صبحگاهان‬
‫به بركت خدا حركت كن»‪ .‬و اسامه همراهش در حالى كه سلمت بود خداحافظى‬
‫نمود‪ ،‬زنان پيامبر خدا ص به خاطر خوشى از راحت وى (موهاى) خود را شانه‬
‫َ‬
‫مىنمودند‪ ،‬در اين وقت ابوبكر داخل گرديده گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬الحمدلل ّه كه‬

‫‪120‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سلمت هستيد‪ ،‬امروز روز دختر خارجه‪ 1‬است‪ ،‬به من اجازه بده و پيامبر ص نيز به‬
‫وى اجازه داد‪ ،‬و او به سنح‪ 2‬رفت‪ .‬و اسامه نيز به سوى اردوگاه خود سوار شد‪ ،‬و‬
‫ياران خود را نيز براى پيوستن به اردوگاه صدا نمود‪ ،‬وى به اردوگاه خود رسيد و‬
‫مردم را در حالى كه روز به پايان مىرفت امر به حركت نمود‪.‬‬

‫وفات رسول خدا ص و داخل شدن صحابه به مدينه‬


‫َّ‬
‫در حالى اسامه مىخواست از جرف سوار شود ‪ ،‬فرستاده ام ايمن(رضىاللهعنها) ‪ -‬وى‬
‫مادرش مىباشد ‪ -‬به وى رسيد‪ :‬اين خبر را به او رسانيد كه رسول خدا ص وفات‬
‫مىكند‪ ،‬آن گاه اسامه درحالى كه عمر و ابوعبيده‪ ،‬وى را همراهى مىنمودند‪ ،‬به طرف‬
‫مدينه روى آورد‪ ،‬نزد رسول خدا ص در حالى رسيدند كه وفات مىنمود‪ ،‬و پيامبر‬
‫خداص هنگامى كه آفتاب غروب نمود در روز دوشنبه‪ ،‬كه دوازده شب از ربيعالول‬
‫گذشته بود رحلت نمود و مسلمانى كه در جرف اردوگاه گرفته بودند‪ ،‬داخل مدينه‬
‫شدند‪ ،‬و بَُريْدهبن حصيب با لواس اسامه در حالى كه بسته شده بود‪ ،‬داخل گرديد‪،‬‬
‫و آن را نزد دروازه رسول خداص آورد و در آنجا نصبش نمود‪ .‬و وقتى كه با ابوبكر‬
‫بيعت صورت گرفت‪ ،‬به بريده دستور داد ‪،‬تا بيرق را به خانه اسامه ببرد‪ ،‬و آن را ابدا‪ً،‬‬
‫تا اين كه اسامه همراه شان به جنگ نرفته نگشايد‪ .‬بريده مىگويد ‪:‬من با بيرق بيرون‬
‫آمدم‪ ،‬تا اين كه به خانه اسامه رسيدم‪ ،‬بعد از آن همراه آن با اسامه در حالى كه‬
‫بسته شده بود به سوى شام بيرون آمدم‪ ،‬و بعد از آن‪ ،‬با آن به خانه اسامه برگشتيم‬
‫و آن بيرق در خانه وى تا اين كه وفات نمود بسته شده بود‪.‬‬

‫اصرار ابوبكر در فرستادن لشكر اسامه جهت تطبيق امر پيامبر ص‬


‫هنگامى خبر وفات پيامبر خدا ص به عرب رسيد‪ ،‬عدهاى از ايشان از اسلم مرتد‬
‫گرديدند‪ ،‬ابوبكر به اسامه گفت‪( :‬به همان طرفى كه تو را پيامبر خدا ص سوق‬
‫داده بود‪ ،‬حركت كن) و مردم شروع به خارج شدن نمودند‪،‬و در همان موضع نخست‬
‫خويش اردوگاه برپا كردند و بريده با لواء بيرون رفت تا اين كه به همان اردوگاه اول‬
‫شان رسيد‪ .‬و اين عمل بر بزرگان و كبار مهاجرين اوايل سخت تمام شد‪ ،‬و عمر‪،‬‬
‫عثمان‪ ،‬ابوعبيده‪ ،‬سعد بن ابى وقاص و سعيدبن زيد ن نزد ابوبكر رفته گفتند‪ :‬اى‬
‫خليفه رسول خدا‪،‬عرب از هر طرف بر تو خروج و قيام نموده‪ ،‬و تو با متفرق ساختن‬
‫اين ارتش پراكنده نمىتوانى‪ ،‬كارى بكنى‪ ،‬آنها را آماده بر ضد اهل ارتداد كن‪ ،‬كه‬
‫توسط ايشان سينههاى آنها را هدف قرار دهى‪ ،‬و ديگر اين كه‪ :‬ما بر اهل مدينه كه‬
‫اولد و زنان در آن هستند‪،‬ازاين كه هجومى بر آن صورت بگيرد‪ ،‬در امان نيستيم‪ ،‬اگر‬
‫جنگ روم را تا وقتى كه اسلم استقرار و ثبات پيدا كند و اهل ارتداد به آنچه از آن‬
‫بيرون شدهاند‪ ،‬بر گردند‪ ،‬يا اين كه شمشير ايشان را نابود سازد‪ ،‬به تأخير اندازى‪ ،‬و‬
‫بعد از آن اسامه را بفرستى‪ ،‬بهتر خواهد شد‪ ،‬چون امروز ما از حمله روم بر‬
‫خويشتن در امان هستيم‪.‬‬
‫وقتى كه ابوبكر سخن ايشان را شنيد‪ ،‬گفت‪ :‬آيا كسى از شمامى خواهد چيزى‬
‫بگويد؟ گفتند‪ :‬خير‪ ،‬سخن ما را شنيدى‪ .‬سپس فرمود‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم در‬
‫دست اوست‪ ،‬اگر گمان نمايم كه درندگان را در مدينه مىخورند‪ ،‬باز هم اين لشكر را‬
‫مىفرستم‪ ،‬و گزيرى نيست مگر اين كه از آن بازگردد (يعنى اسامه به مأموريت‬

‫دختر خارجه يكى از همرسان ابوبكر‬ ‫‪1‬‬

‫جايى است در حوالى مدينه كه منازل بنى حارث بنى خزرجدر آن قرار داشت‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪121‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خويش برود و بازگردد؟‪ ، )1‬چگونه امكان دارد (كه من آن را متوقف سازم)‪ ،‬در حالى‬
‫كه رسول خدا ص كه از آسمان وحى برايش نازل مىشد‪ ،‬مىگفت‪« :‬لشكر اسامه را‬
‫حركت بدهيد»!! فقط درباره يك كار است كه همراه اسامه در آن مورد صحبت‬
‫مىكنم‪ ،‬با وى درباره عمر صحبت مىكنم‪ ،‬كه نزد ما باقى بماند‪ ،‬چون وجود وى نزد ما‬
‫ضرورى است‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬من نمىدانم كه آيا اسامه اين كار را مىكند يا خير‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬اگر وى ابا ورزيد‪،‬مجبورش نمىسازم‪ .‬قوم دانستند كه ابوبكر بر ارسال‬
‫لشكر اسامه به صورت جدى تصميم گرفته است‪.‬‬
‫و ابوبكر نزد اسامه درخانه وى رفت‪ ،‬و با او صحبت نمود تا عمر را بگذارد‪ ،‬و او‬
‫اين كار را نمود ‪،‬ابوبكر به وى مىگفت‪ :‬آيا در حالى اجازه دادى كه نفست خوش و‬
‫راضى بود؟ اسامه گفت‪ :‬بلى‪( .‬راوى) مىافزايد‪ :‬ابوبكر بيرون رفت‪ ،‬و منادى خود‬
‫را امر نمود كه ندا در دهد‪ :‬من سوگند مىدهم ‪،‬بايد كسى كه در زندگى رسول خدا‬
‫ص با اسامه بيرون رفته بود‪ ،‬از لشكر اسامه تخلف نورزد‪ ،‬چون من به هر كس‬
‫برخوردم كه از وى تخلف نموده باشد‪ ،‬او را پياده جهت پيوستن به وى مىفرستم‪ .‬وى‬
‫دنبال آن تعداد از مهاجرين كه درباره امارت اسامه چيزى گفته بودند فرستاد‪ ،‬و بر‬
‫آنها شدّت و غلظت كرد‪ ،‬و ايشان را به بيرون رفتن مأمور نمود‪ ،‬وبه اين صورت يك‬
‫انسان هم تخلف نورزيد‪.‬‬
‫وابوبكر جهت مشايعت اسامه و مسلمين بيرون آمد‪ ،‬و هنگامى كه اسامه ازجرف‬
‫با يارانش كه سه هزار مرد بودند‪ ،‬و هزار اسب داشتند ‪،‬سوار شد‪ ،‬ابوبكر ساعتى‬
‫در پهلوى اسامه حركت نمود‪ ،‬و بعد از آن گفت‪( :‬دينت‪ ،‬امانتت و فرجام عملت را به‬
‫خداوند مىسپارم‪ ،‬رسول خدا ص تو را وصيت نموده است‪ ،‬و تو امر رسول خدا ص را‬
‫به جاى آر‪ ،‬و من تو را نه امر مىكنم و نه از آن بازمىدارم‪ ،‬فقط من اجراء كننده‬
‫امرى هستم‪ ،‬كه رسول خدا ص به آن دستور داده است)‪ .‬وى به سرعت بيرون‬
‫گرديد‪ ،‬و سرزمين هايى را كه از اسلم مرتد نشده بودند‪ ،‬مانند جهينه و غير وى از‬
‫قضاعه‪ ،‬به صورت آرام طى نمود‪ .‬و وقتى كه به واديى قرا رسيد‪ ،‬جاسوسى را از‬
‫طرف خود‪ ،‬كه از بنى عذره بود‪ ،‬به او حريث گفته مىشد‪ ،‬پيش فرستاد‪ ،‬وى بر پشت‬
‫سوارى خود پيشاپيش وى خارج گرديد‪ ،‬و با تنفيذ امر با سرعت به حركت خود ادامه‬
‫داد‪ ،‬تا اين كه به ابنى رسيد‪ ،‬وى آنچه را در آنجا بود ديد‪ ،‬و راه را تغيير داده به‬
‫سرعت برگشت‪ ،‬تا اين كه در مسير دو شب راه دورتر از ابنى با اسامه روبرو‬
‫معى ندارند‪ ،‬و به اسامه گفت‬ ‫گرديد‪ ،‬و به وى خبر داد‪ ،‬كه مردم در غفلت اند‪ ،‬و تج ّ‬
‫مع آنها بر سرعت خود بيفزايد‪ ،‬و بر آنها ناگهان هجوم‬ ‫كه بايد قبل از جمع شدن و تج ّ‬
‫بياورد‪ .‬اين چنين در مختصر ابن عساكر آمده‪ .‬و اين را در كنزالعمال (‪ )312/5‬از ابن‬
‫عساكر از طريق واقدى از اسامه ذكر نموده‪ ،‬و حافظ در فتح البارى (‪ )107/8‬به‬
‫آن اشاره كرده است‪.‬‬
‫صه وى با عمر‬ ‫خواستن اسامه براى برگشت به مدينه‪ ،‬عدم قبول ابوبكر‪ ،‬و ق ّ‬ ‫اجازه‬
‫َّ‬
‫(رضىاللهعنهما) در اين باب‬
‫ابن عساكر همچنين از حسن بن ابى الحسن روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص‬
‫‪2‬‬

‫قبل از وفات خود لشكرى را از اهل مدينه و اطراف آنها آماده ساخت‪ ،‬كه عمربن‬
‫الخطاب نيز در ميان شان وجود داشت‪ ،‬و اسامه بن زيد را بر ايشان امير‬
‫گماشت‪ ،‬تا هنوز آخر ايشان از خندق نگذشته بود كه رسول خدا ص درگذشت‪.‬‬
‫بنابراين اسامه مردم را متوقّف كرد‪ ،‬و بعد از آن به عمر گفت‪ :‬نزد خليفه رسول‬

‫و در الكنز آمده‪ :‬و اوّل جز به آن به چيزى شروع نمىكنم‪ .‬و اين را درستتر مىنمايد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى حسن بصری‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪122‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خدا ص برگرد‪ ،‬و از وى اجازه بخواه‪ ،‬كه به من اجازه بدهد‪ ،‬و مردم بايد برگردند‪،‬‬
‫چون چهرههاى شناخته شده‪ ،‬و قوت و شوگت ايشان همراه من اند‪ ،‬و من بر خليفه‬
‫رسول خدا‪ ،‬خويشاوند پيامبر خدا و فاميلهاى مسلمين از هجوم و تجاوز مشركين در‬
‫امان نيستم‪ .‬و انصار گفتند‪ :‬اگر وى ابا ورزيد‪ ،‬و بر رفتن ما تأكيد داشت‪ ،‬در آن‬
‫صورت از طرف ما به او بگو‪ ،‬كه امارت ما را به مردى بزرگ سنتر از اسامه بسپارد‪.‬‬
‫عمر به امر اسامه حركت كرد‪ ،‬و نزد ابوبكر آمد‪ ،‬و او را از آنچه اسامه گفته بود‪،‬‬
‫خبر داد‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬اگر مرا سگها و گرگها بربايند‪ ،‬باز هم حكمى را كه پيامبر‬
‫خدا ص به آن امر نموده است‪ ،‬مسترد نمىكنم‪ .‬عمر گفت‪ :‬انصار مرا امر نمودند‬
‫كه به تو برسانم كه آنها از تو مىخواهند‪ ،‬تا امارت شان را به مردى بزرگ سنتر از‬
‫اسامه بسپارى‪ ،‬ابوبكر ‪ -‬در حالى كه نشسته بود ‪ -‬از جاى خود جست‪ ،‬و ريش عمر‬
‫را گرفته گفت‪ :‬مادرت تو را گم كند‪ ،‬اى ابن خطاب! وى را رسول خدا ص امير مقرر‬
‫نموده است‪ ،‬و مرا امر مىكنى تا وى را بركنار كنم؟! بعد عمر به سوى مردم آمد‪ ،‬و‬
‫آنها به وى گفتند‪ :‬چه كردى؟ گفت‪ :‬برويد‪ ،‬مادرهايتان شما را گم كنند‪ ،‬امروز به سبب‬
‫شما از خليفه رسول خدا آن حالت را ديدم!!‬

‫ابوبكر و مشايعت لشكر اسامه‬


‫خارج شد‪ ،‬و نزدشان آمد‪ ،‬و ايشان را تشجيع كرده‪ ،‬و مشايعت‬ ‫بعد از آن ابوبكر‬
‫نمود‪ ،‬اين در حالى بود كه وى پياده راه مىپيمود و اسامه سوار بود‪ ،‬و عبدالرحمن بن‬
‫عوف اسب ابوبكر را جلوكش مىكرد‪ .‬اسامه به وى گفت‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪ ،‬يا‬
‫سوار شو و يا اين كه من پايين مىآيم‪ ،‬ابوبكر گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬تو پايين نمىشوى‪،‬‬
‫و به خدا سوگند من هم سوار نخواهم شد و برمن هيچ حرجى نيست كه ساعتى‬
‫قدمهاى خود را در راه خدا غبارآلود نمايم‪ ،‬چون براى غازى به هر قدمى كه مىپيمايد‪،‬‬
‫هفت صد نيكى نوشته مىشود و هفت صد درجه برايش بلند مىگردد‪ ،‬و هفت صد گناه‬
‫از وى محو مىشود‪ ،‬و اين حالت تا وقتى ادامه پيدا مىكند كه وى برسد‪ .‬ابوبكر به‬
‫اسامه گفت ‪:‬اگر خواسته باشى كه مرا با ابقاى عمر بن الخطاب مساعدت كنى‪ ،‬اين‬
‫كار را بكن‪ ،‬و اسامه به وى اجازه داد‪ .‬اين چنين در مختصر ابن عساكر (‪ )117/1‬و‬
‫كنزالعمال (‪ )314/5‬آمده‪ .‬و اين را در البدايه (‪ )305/6‬از سيف از حسن به اختصار‬
‫ذكر نموده‪.‬‬

‫انكار ابوبكر بر مهاجرين و انصار‪ ،‬وقتى كه با وى در خصوص نگهدارى لشكر اسامه‬


‫صحبت نمودند‬
‫ابن عساكر همچنين از عروه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه از بيعت فارغ شدند‪،‬‬
‫و مردم مطمئن گرديدند‪ ،‬ابوبكر به اسامه گفت‪( :‬به همان طرفى كه تو را رسول‬
‫خدا ص سوق و حركت داده است‪ ،‬حركت كن)‪ .‬مردانى از مهاجرين و انصار با وى‬
‫صحبت نموده گفتند‪ :‬اسامه و لشكرش را نگه دار‪ ،‬چون ما مىترسيم عربها وقتى كه‬
‫وفات رسول خدا ص را بشنوند‪ ،‬به ما حمله آورند‪ .‬ابوبكر ‪ -‬كه مصممتر و قاطعتر‬
‫همه آنان بود ‪ -‬گفت‪ :‬من لشكرى را كه رسول خدا ص فرستاده نگه دارم؟! در اين‬
‫صورت به كار بزرگى جرأت نمودهام!! سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬اين‬
‫كه عربها بر من حمله آورند بهتر از آن است‪ ،‬كه ارتشى را نگه دارم كه رسول خدا‬
‫ص آن را فرستاده است!! اى اسامه با لشكر خود به همان طرفى كه به آن مأمور‬
‫شدهاى حركت كن‪ ،‬و بعد از آن در همان جايى كه رسول خدا ص در ناحيه فلسطين‬
‫و بر اهل مؤته به تو دستور داده است بجنگ‪ ،‬چون خداوند آنچه را مىگذارى كفايت‬

‫‪123‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خواهد نمود‪ ،‬فقط اگر خواسته باشى كه به عمر بن الخطاب اجازه بدهى‪ ،‬تا من از‬
‫وى مشورت و اعانت جويم‪ ،‬به خاطر اين كه وى داراى رأى بوده و نصيحت كننده‬
‫اسلم است‪ ،‬اين كار را بكن‪ ،‬و اسامه اين كار را نمود‪ .‬و عامه عرب از دين خود‬
‫برگشتند‪ ،‬و عامه اهل مشرق و غطفان و بنو اسد‪ ،‬و عامه اشجع از دين برگشتند‪ ،‬و‬
‫سك باقى ماند‪.‬‬ ‫(قبيله) طىء به اسلم مت ّ‬
‫عموم اصحاب پيامبر خدا ص گفتند‪ :‬اسامه و ارتشش را نگه دار‪ ،‬و آنها را به طرف‬
‫كسانى كه از سلم‪ ،‬از غطفان و ساير عرب مرتد شدهاند سوق بده‪ .‬ولى ابوبكر از‬
‫اين كه اسامه و ارتشش را نگه دارد ابا ورزيد و گفت‪ :‬همه مىدانيد كه يكى از‬
‫سفارشها و عهدهاى رسول خدا ص براى شما مشورت نمودن در چيزى بود كه در آن‬
‫سنّتى از نبى تان وجود نداشته باشد‪ ،‬و در آن باره از قرآن چيزى برايتان نازل نشده‬
‫باشد‪ ،‬شما مشورت خود را داديد و من هم نظر خود را براى تان مىدهم‪ ،‬بهتر آن را‬
‫ببينيد‪ ،‬و درباره آن مشورت نماييد‪ ،‬چون خداوند شما را هرگز به گمراهى جمع‬
‫نمىكند‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬من كارى را در نفس خود بهتر از‬
‫جهاد با كسى كه ريسمانى را از ما منع نموده‪ ،‬كه رسول خدا ص آن را مىگرفت‬
‫نمىبينم‪ ،‬و مسلمانان نظر ابوبكر را پذيرفتند و به آن سرنهادند‪ ،‬و ديدند كه نظر وى از‬
‫راى ايشان بهتر است‪ .‬ابوبكر در آن فرصت اسامه بن زيد را به همان جهتى كه‬
‫رسول خدا ص وى را مأمور گردانيده بود‪ ،‬اعزام داشت‪ ،‬و وى در آن غزوه با‬
‫فرستادن اسامه يك عمل درست و بزرگ را انجام داد‪ ،‬و خداوند اسامه را سالم نگه‬
‫داشت‪ ،‬و براى وى و ارتشش غنيمت نصيب فرمود‪ :‬و ايشان را صالح و سلمت‬
‫برگردانيد‪ 1،‬و ابوبكر در ميان مهاجرين و انصار‪ ،‬هنگامى كه اسامه خارج شد‪ ،‬بيرون‬
‫آمد و اعراب با اولد خود فرار نمودند‪ .‬چون خبر فرار نمودن اعراب با زنان و‬
‫اولدشان به مسلمانان رسيد‪ ،‬با ابوبكر صحبت نموده گفتند‪ :‬تو به مدينه نزد اولد و‬
‫زنان برگرد‪ ،‬و مردى را از اصحابت بر ارتش امير مقرر كن‪ ،‬و عهده و امرت را براى‬
‫وى بسپار‪ ،‬مسلمانان پياپى بر ابوبكر اصرار نمودند‪ ،‬تا اين كه وى برگشت‪ ،‬و خالدبن‬
‫وليد را بر ارتش امير مقرر بود و به او گفت‪ :‬هنگامى كه اسلم آوردند و زكات را‬
‫پرداختند‪ ،‬آن گاه كسى از شما كه مىخواست برگردد‪ ،‬مىتواند برگردد‪ ،‬و ابوبكر به‬
‫مدينه برگشت‪ .‬اين چنين در مختصر ابن عساكر (‪ )118/1‬آمده‪ .‬و آن را الكنز (‬
‫‪ )314/5‬ذكر نموده‪.‬‬
‫و اين را در البدايه (‪ )304/6‬از سيف بن عمر از هشام بن عروه از‬
‫َ‬
‫پدرش(رضىالل ّهعنهما) متذكر گرديده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه با ابوبكر بيعت صورت‬
‫گرفت‪ ،‬و انصار در امرى كه اختلف نموده بودند جمع شدند‪ ،‬ابوبكر گفت‪ :‬لشكر‬
‫اسامه بايد فرستاده شود و عربها يا به صورت عام و يا به صورت خاص در هر‬
‫قبيلهاى مرتد شده بودند‪ ،‬و نفاق ظاهر گرديده‪ ،‬و يهوديت و نصرانيت گردن بلند‬
‫نموده بودند‪ ،‬و مسلمانان به خاطر فقدان پيامبر شان و قلت خود و كثرت دشمن‬
‫شان چون گوسفندانى بودند كه در شب بارانى و سردتر شده باشند‪.‬‬
‫مردم به وى گفتند‪ :‬اينها اكثريت مسلمانان اند‪ ،‬و چنان كه مىبينى عربها بر تو قيام و‬
‫خروج نمودهاند‪ ،‬و بر تو لزم نيست كه جماعت مسلمين را از اطراف خود پراكنده‬
‫سازى‪ .‬ابوبكر گفت‪( :‬سوگند به ذاتى كه جان ابوبكر در دست اوست‪ ،‬اگر گمان‬
‫كنم كه درندگان مرا مىربايند با اين همه لشكر اسامه را چنان كه رسول خدا ص به‬
‫آن امر نموده روانه مىكنم‪ ،‬و اگر در قريهها غير از من كسى باقى نماند‪ ،‬باز هم آن را‬
‫حركت مىدهم!!)‪ .‬ابن كثير مىگويد‪ :‬اين حديث از هشام بن عروه از پدرش از عائشه‬
‫اينجا در عبارت اندك اشكالى وجود داشت كه با استفاده از اصلح پاورقى ترجمه شده است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪124‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنها) روايت شده‪ .‬و از قاسم و عمره از عائشه(رضىالل ّهعنها) (روايت است)‬
‫كه گفت ‪:‬هنگامى كه رسول خدا ص رحلت فرمود‪ ،‬قاطبه عرب‪ 1‬مرتد گرديد‪ ،‬و نفاق‬
‫سر برافراشت‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬بر پدرم آنچه نازل گرديد‪ ،‬كه اگر بر كوههاى ثابت و‬
‫مد ص آن چنان گرديدند‪ ،‬كه‬ ‫استوار نازل مىگرديد‪ ،‬آنها را مىشكست و اصحاب مح ّ‬
‫گويى بزهاى باران زدهاى اند كه در نخلستانى‪ ،‬در شب بارانى و در زمين پر از‬
‫درندگان قرار دارند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬در نقطهاى اختلف ننمودند مگر اين كه پدرم به‬
‫عقيم سازى‪ ،‬جلوگيرى و فيصله آن به سرعت اقدام نمود‪ .‬اين را طبرانى هم از‬
‫َ‬
‫عائشه(رضىالل ّهعنها) به مانند اين روايت نموده است‪ .‬هيثمى (‪ )50/9‬مىگويد‪ :‬طبرانى‬
‫اين را از طرقى روايت نموده‪ ،‬كه رجال يكى از آن ثقهاند‪.‬‬
‫و بيهقى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سوگند به خدايى كه جز او معبود بر‬
‫حق و قابل عبادت نيست‪ ،‬اگر ابوبكر خليفه انتخاب نمىگرديد‪ ،‬ديگر خداوند عبادت‬
‫نمىشد!! بعد اين را براى بار دوم گفت‪ ،‬و سپس براى سومين بار گفت‪ .‬به وى گفته‬
‫شد‪ :‬باز ايست اى ابوهريره‪ .‬گفت‪ :‬رسول خدا ص اسامه را در رأس هفت صد تن به‬
‫سوى شام سوق داد‪ ،‬و وقتى كه وى به ذى خشب رسيد‪ ،‬رسول خدا ص درگذشت‪ ،‬و‬
‫عربها در اطراف مدينه مرتد گرديدند‪ .‬آن گاه اصحاب رسول خدا ص نزد ابوبكر‬
‫جمع گرديده گفتند ‪:‬اى ابوبكر اينها را برگردان ‪،‬اينان را در حالى به طرف روم روانه‬
‫مىكنى كه عربها در اطراف مدينه مرتد گرديدهاند؟! ابوبكر گفت‪ :‬سوگند به ذاتى‬
‫كه معبودى غير از وى نيست‪ ،‬اگر سگها پاهاى ازواج رسول خدا ص را بكشند‪ ،‬در آن‬
‫صورت هم ارتشى را كه رسول خدا ص سوق داده است‪ ،‬بر نمىگردانم‪ ،‬و نه بيرقى‬
‫را هم باز مىكنم كه رسول خدا ص آن را بسته است‪ .‬بنابراين اسامه را سوق داد‪ ،‬و‬
‫وى بر هر قبيلهاى كه خواهان مرتد شدن بودند‪ ،‬مىگذشت مىگفتند‪ :‬اگر اينها قوت و‬
‫قدرت نمىداشتند‪ ،‬مثل اينها از نزدشان برنمىآمد‪ ،‬حال ما ايشان را مىگذاريم تا با روم‬
‫روبرو شوند‪ ،‬آنها با روم روبرو گرديدند‪ ،‬و رومىها را شكست دادند‪ ،‬و به قتل شان‬
‫رسانيدند‪ ،‬و به سلمت برگشتند‪ ،‬و آنها‪ 2‬به اين صورت در اسلم ثابت و استوار‬
‫ماندند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )305/6‬آمده‪ .‬و اين را همچين صابونى در المائتين‪،‬‬
‫چنان كه در الكنز (‪ )129/3‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ ،‬و ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در‬
‫المختصر (‪ )124/1‬آمده‪ ،‬از ابوهريره به مانند آن را روايت كرده است‪ .‬ابن كثير‬
‫مىگويد‪ :‬عباد بن كثيررا ‪ -‬كه در اسناد آن است ‪ -‬گمان مىكنم برمكى باشد‪ ،‬زيرا‬
‫فريابى از وى روايت مىكند و برمكى متقارب الحديث مىباشد‪ ،‬ولى بصرى ثقفى‬
‫متروك الحديثاست‪ .‬و در كنزالعمال گفته‪ :‬و سد آن ‪ -‬يعنى حديث ابوهريره ‪ -‬حسن‬
‫مىباشد‪.‬‬

‫قول ابوبكر براى عمر هنگام وفاتش‬


‫ابن جرير طبرى (‪ )43/4‬از طريق سيف روايت نموده كه‪ :‬ابوبكر پس از خارج‬
‫شدن خالد به سوى شام مريض شد همان مريضى كه در آن در خلل چند ماه در‬
‫گذشت‪ .‬و مثنى در حالى تشريف آورد‪ ،‬كه ابوبكر در آن وقت به مرگ نزديك‬
‫شده بود‪ ،‬و خلفت را براى عمر وصيت نموده بود‪ ،‬و مثنى خير را به وى رسانيد‪.‬‬
‫ابوبكر گفت‪ :‬عمر را نزدم بياوريد‪ .‬عمر آمد‪ ،‬و او به عمر گفت‪ :‬اى عمر آنچه را‬

‫‪ 1‬اين چنين در اصل آمده‪ ،‬ولى درست آن است كه قاطبه عرب مرتد نگرديده بود بلكه بعضى قبايل‬
‫و افرادى از قبايل مختلف مرتد گرديده بودند‪.‬‬
‫‪ 2‬شايد هدف ابوهريره همان قبايلى باشد كه درمرتد شدن و باقى ماندن در اسلم مسترد بودند‪ ،‬و‬
‫انتظار جنگ اسامه با روم را مىكشيدند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪125‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫به تو مىگويم‪ ،‬بشنو‪ ،‬و بعد به آن عمل كن‪ ،‬من اميدوارم در همين روزم ‪ -‬و روز‬
‫دوشنبه بود ‪ -‬بميرم‪ ،‬اگر من مردم‪ ،‬قبل از اين كه بيگاه كنى مردم را جمع و با مثنى‬
‫به جنگ بفرست‪ ،‬و اگر تا شب باقى ماندم‪ ،‬قبل از اين كه صبح كنى بايد مردم را با‬
‫مثنى به جنگ بفرست‪ ،‬و هيچ مصيبتى شما را‪ ،‬اگر چه بزرگ باشد‪ ،‬از امر دين تان و‬
‫سفارش پروردگارتان مشغول نسازد‪،‬و مرا در وقت وفات رسول خداص ديدى و آنچه‬
‫را انجام دادم‪ ،‬هم ديدى‪ ،‬و خلق به مصبيتى مانند آن مصيبت دچار نشدهاند‪ ،‬و به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر من از امر خدا و روسل وى كوتاهى مىكردم‪ ،‬حتما ً خداوند ما را با خذلن‬
‫خود مواجه ساخت‪ ،‬و جزاى مان را مىداد‪ ،‬و مدينه را آتش فرا مىگرفت‪.‬‬

‫در قتال اهل ارتداد و مانعين زكات‬ ‫كوشش و اهتمام ابوبكر صدّيق‬

‫مشورت ابوبكر با مهاجرين و انصار در خصوص قتال‪ ،‬و خطبهاش در اين باره‬
‫َ‬
‫خطيب در رواه مالك از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه‬
‫پيامبر خدا ص وفات نمود‪ ،‬نفاق در مدينه سربرافراشت‪ ،‬و عرب و عجم مرتد شدند‪،‬‬
‫و تهديد نمودند و با هم وعده سپردند كه در نهاوند جمع شوند‪ ،‬و گفتند‪ :‬اين مردى كه‬
‫عربها توسط وى نصرت مىيافتند‪ :‬مرده است‪ .‬آن گاه ابوبكر مهاجرين و انصار را‬
‫جمع نمود‪ ،‬و گفت‪ :‬اين عرب هااند كه گوسفند و شتر خود را باز داشتهاند‪ ،‬و از دين‬
‫شان برگشتهاند‪ ،‬و اين هم عجمها اند كه در نهاوند با هم وعده گذاشتهاند‪،‬تا به قتال‬
‫شما جمع شوند‪ ،‬و گمان نمودهاند‪ ،‬اين مردى كه توسط وى نصرت مىيافتيد‪ ،‬مرده‬
‫است‪ ،‬به من مشورت دهيد‪ ،‬چون من هم مردى از شما هستم‪ ،‬و از همه شما در اين‬
‫مصيبت گران بارترم‪ ،‬آنها مدت طويلى سكوت اختيار نمودند‪ ،‬بعد از آن عمربن‬
‫الخطاب صحبت نموده گفت‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬اى خليفه رسول خدا‪،‬نظر من اين‬
‫است كه نمار را از عرب قبول كنى‪ ،‬و زكات را به آنها بگذارى‪ ،‬چون آنان به زمان‬
‫جاهليت نزديك اند و به اسلم عادت نگرفتهاند‪ ،‬تااين كه خداوند ايشان را به خير‬
‫برگرداند‪ ،‬يا اين كه خداوند اسلم را عزت بخشد‪ ،‬و ما به قتال و جنگ ايشان قدرت و‬
‫توانايى يابيم‪ ،‬به خاطر اين كه بقيه مهاجرين و انصار توانايى جنگ با قاطبه عرب و‬
‫عجم را ندارند‪ .‬بعد به طرف عثمان متوجه گرديد‪ ،‬وى مثل آن را گرفت‪ ،‬و على‬
‫هم مثل آن را ابراز داشت و مهاجرين هم از ايشان پيروى نمودند‪ .‬بعد از آن به انصار‬
‫متوجه گرديد‪ ،‬و آنها نيز از مهاجرين پيروى كردند‪ .‬وى هنگامى كه اين را ديد بر منبر‬
‫بال رفت‪ ،‬و بعد از حمد وثناى خداوند‪ ،‬فرمود‪:‬‬
‫مد را مبعوث نمود‪ ،‬و حق اندك و آواره بود‪ ،‬و اسلم ناآشنا و‬ ‫اما بعد‪ :‬خداوند مح ّ‬
‫رانده شده بود‪ ،‬و ريسمانش ضعيف گرديده بود و اهلش كم شده بود‪ ،‬و خداوند‬
‫مد ص جمع نمود‪ ،‬و آنها را امت باقى و وسط گردانيد‪ ،‬به خدا‬ ‫ايشان را توسط مح ّ‬
‫سوگند‪ ،‬من تا آن وقت به امر خداوند قيام مىكنم‪ ،‬و در راه خدا جهاد مىنمايم‪ ،‬كه‬
‫خداوند (وعدهاش را) براى ما وفا نمايد‪ ،‬و عهدش را براى ما به سر رساند‪ ،‬كسى كه‬
‫از ما كشته مىشود‪ ،‬شهيد است و در جنت مىباشد‪ .‬خداوند حق را فيضله نموده‬
‫است‪ ،‬خداوند تعالى ‪ -‬كه در قولش خلفى نيست ‪ -‬فرموده است‪:‬‬
‫َ‬
‫(وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الرض كما استخلف‬
‫الذين من قبلهم)‪( .‬النور‪)55 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند به كسانى كه از شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند‬
‫وعده مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه روى زمين خواهد كرد‪ ،‬همان گونه كه پشتيبان را‬
‫خلفت روى زمين بخشيد»‪.‬‬

‫‪126‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫به خدا سوگند‪ ،‬اگر ريسمانى را هم از آنچه كه به رسول خدا ص مىدادند‪ ،‬به من‬
‫ندهند‪ ،‬و بعد از آن درخت و كلوخ و جن و انسان همه همراه شان يكجاى گردند‪ ،‬من‬
‫باز هم همراه شان مىجنگم‪ ،‬تا روحم به خدا بپيودندد!! خداوند بين نماز و زكات فرق‬
‫نگذاشته است‪ ،‬كه باز آنها را يكى كند‪ .‬پس آن گاه عمر تكبير گفت ‪:‬و فرمود‪ :‬به‬
‫خدا سوگند ‪ -‬خداوند وقتى كه قتال با ايشان را عزم و اراده ابوبكر گردانيد ‪ -‬من‬
‫دانستم كه اين حرف حق است‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )142/3‬آمده است‪.‬‬
‫و ابنعساكر از صالح بن كيسان رايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وقتى حادثه ارتداد ‪( -‬برگشت‬
‫از دين) ‪ -‬رخ داد‪ ،‬ابوبكر برخاست‪ ،‬و پس از حمد و ثناى خداوند‪ ،‬فرمود‪ :‬ستايش‬
‫خدايى راست كه هدايت نمود‪ ،‬و كفايت كرد‪ ،‬و اعطا نمود و غنى ساخت‪ ،‬خداوند‬
‫مد ص را آواره و در به در مبعوث گردانيد‪ ،‬و اسلم ناآشنا و (رانده شده) بود‪،‬‬ ‫مح ّ‬
‫ريسمانش ضعيف گرديده بود‪ ،‬و در دورانش كهنه شدهبود‪ ،‬و اهلش از آن گمراه‬
‫گرديده بودند‪،‬و خداوند اهل كتاب را سخت بد ديده بود و از ايشان نفرت داشت‪ ،‬و‬
‫خيرى را به خاطر موجوديت خيرى نزدشان‪ ،‬به آنها نداده است‪ ،‬و شرى را هم از آنها‬
‫به خاطر شرى كه نزدشان هست منصرف نمىسازد‪ ،‬چون اينها كتاب خود را تغيير‬
‫دادهاند‪ ،‬و به آن چيزى را پيوند و اضافه نمودهاند‪ .‬كه در آن نيست‪ ،‬و عربهاى امى‬
‫هم در قبال خدا صفر بودند‪ .‬نه وى را عبادت مىكردند‪ ،‬و نه هم او را فرا مىخواندند‪ ،‬و‬
‫از همه‪ ،‬زندگى دشوارتر و سختترى داشتند‪ ،‬و دين شان از همه گمراهتر بود‪ ،‬و‬
‫(پيامبرص) در زمين سخت و درشتى كه همراهش گروه صحابه بود (ظهور نمود)‪،‬‬
‫مد ص جمع نمود‪ ،‬و آنها را امت وسط گردانيد‪ ،‬خداوند آنان‬ ‫خداوند آنها راتوسط مح ّ‬
‫را توسط كسانى كه از ايشان پيروى نمودند‪ ،‬نصرت و پيروزى داد‪ ،‬و آنها را بر‬
‫غيرشان تا وقتى كه خداوند نبى خود را قبض نمود‪ ،‬پيروزى و نصرت داد‪ .‬بعد عدهاى‬
‫از ايشان را شيطان در همان جاى سوارى اش‪ ،‬كه خداوند از آن اخراجش نموده بود‬
‫سوار گرديد‪ ،‬و از دستهاى شان گرفت‪ ،‬و درصدد هلكت شان برآمد‪:‬‬
‫مد ال رسول قد خلت من قبله الرسل‪ ،‬افان مات او قبل انقلبتم على‬ ‫(و ما مح ّ‬
‫َّ‬ ‫ً‬ ‫َّ‬
‫اعقابكم‪ ،‬و من ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيا‪ ،‬و سيجزىالله الشاكرين)‪( .‬آل‬
‫عمران‪.)144 :‬‬
‫مد فقط پيامبر خداست‪ ،‬پيش از وى هم پيامبران گذشتهاند‪ ،‬آيا اگر وى‬ ‫ترجمه‪« :‬مح ّ‬
‫بميرد يا كشته شود بر پاشنههاى تان بر عقب مىگردد‪ ،‬و هر كسى كه بر پاشنه هاييش‬
‫عقب برگردد‪ ،‬هرگز به خداوند ضرررى نمىرساند‪ ،‬و خداوند شكرگزاران را به زودى‬
‫پاداش خواهد داد»‪.‬‬
‫در اطراف شما عرب هايى اند كه گوسفند و شتر خود را باز داشتهاند (و زكات آنها‬
‫را نمىدهند)‪ ،‬و اينها در دين خود ‪ -‬اگرچه به آن برگشتهاند ‪ -‬از امروزشان بى رغبتتر‬
‫نبودند‪ ،‬و شما در دين تان على رغم از دست دادن بركت نبى تان از امروزتان قوىتر‬
‫نبوديد‪ ،‬رسول خداص شما را به همان كفايت كننده اول سپرده است‪ ،‬ذاتى كه وى را‬
‫گمراه يافت‪ ،‬و هدايتش نمود‪ ،‬و فقير و نادار يافت ‪،‬و غنيش ساخت‪ ،‬و شمار‬
‫بركنارهاى از آتش قرار داشتيد‪ ،‬و از آن نجات تان داد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا آن وقت‬
‫قتال بر امر خدا را نمىگذارم‪ ،‬كه خداوند وعده خود را بر ما آورده سازد‪ ،‬و عهدش را‬
‫براى ما وفا نمايد‪ ،‬كسى كه از ما كشته مىشود اهل جنت و شهيدان است و كسى كه‬
‫از ما باقى مىماند‪ :‬خليفه خدا و وارث وى در زمينش مىباشد‪ ،‬خداوند حق را فيصله‬
‫َ‬
‫نموده‪ ،‬و اين قول وى است‪ ،‬كه در آن خلفى نمىباشد ‪( :-‬وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و‬
‫عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الرض‪ ).‬بعد از آن پايين آمد‪ .‬ابن كثير مىگويد‪:‬‬
‫درميان صالح بن كيسان و صديق انقطاع است‪ ،‬ولى حديث بر نفس خود به صحت‬

‫‪127‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شهادت مىدهد‪ ،‬البته به خاطر قوت و فضاحت الفاظ و كثرت شواهدى كه برايش‬
‫وجود دارد‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )142/3‬آمده‪ .‬و اين را در البدايه (‪ )311/6‬از ابن‬
‫عساكر مانند آن را يادآور شده است‪.‬‬

‫بر كسى كه از جنگ باز ايستاد‪ ،‬يا خواسته در آن سهل انگارى‬ ‫انكار ورد ابوبكر‬
‫نمايد‬
‫عدنى از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه نظر مهاجرين ‪ -‬كه من هم در‬
‫ميان ايشان بودم در وقت ارتداد عربها‪ ،‬متفق گرديد‪ ،‬گفتيم‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪،‬‬
‫مردم را بگذار نماز را بخوانند‪ ،‬و زكات را ادا نكنند‪ ،‬زيرا ايشان وقتى ايمان به قلبهاى‬
‫شان داخل گرديد‪ ،‬آن را مىپذيرند‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست‬
‫اوست‪ ،‬اين كه از آسمان بيفتم‪ ،‬برايم محبوبتر و بهتر از اين است‪ ،‬كه آنچه ترك‬
‫نمايم كه رسول خدا ص به خاطر آن جنگيده است‪ ،‬مگر اين كه من هم به خاطر آن‬
‫بجنگم‪ .‬بنابراين با عربهاى جنگيد‪ ،‬تا اين كه به اسلم برگشتند‪ ،‬عمر افزود‪ :‬سوگند‬
‫به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬همه روز از آل عمر بهتر است‪ .‬اين چنين در الكنز‬
‫(‪ )141/3‬آمده‪.‬‬
‫و نزد اسماعيلى از عمر روايت است كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص وفات‬
‫نمود‪ ،‬عدهاى از عرب مرتد گرديدند‪ ،‬و گفتند‪ :‬نماز مىخوانيم و زكات نمىدهيم‪ .‬من نزد‬
‫ابوبكر آمده گفتم‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪ ،‬در ميان مردم الفت و وحدت ايجاد كن‪ ،‬و‬
‫برايشان رحم نموده آسان بگير‪ ،‬چون آنها به منزله وحوش هستند‪ .‬ابوبكر گفت‪:‬‬
‫مرا اميد نصرت و يارى ات را داشتم‪ ،‬و تو به عدم همكارى و يارى ات نزدم آمدى!!‬
‫در جاهليت جبار و سركش بودى‪ ،‬و در اسلم ضعيف؟! به چه مىخواهى ايشان را‬
‫نزديك ساخته يكجاى كنم؟! با شعر بديع و غريب‪ ،‬يا به جادوى دروغ؟! اين چنين‬
‫نخواهد بود‪ ،‬اين چنين نخواهد بود!! نبى ص رفته است‪ ،‬و وحى قطع گرديده‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬عليه آنها تا وقتى كه شمشير در دستم قرار دارد‪ ،‬اگر ريسمانى را هم از من‬
‫منع نمايند‪ ،‬جهاد مىكنم‪ .‬عمر مىگويد‪ :‬من وى را در اين امر ازخود پيشتر و‬
‫مصممتر يافتم‪ ،‬وى مردم را بر بسا امورى برابر ساخت‪ ،‬كه بسيارى از مشكلت آنان‬
‫وقتى كه من مسؤوليت شان را به دوش گرفتم‪ ،‬برايم آسان گرديد‪ .‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )300/3‬آمده‪.‬‬
‫و دينورى در المجالسه ‪ ،‬و ابوالحسن بن بشران در فوائد خود‪ ،‬و بيهقى در الدلئل‪،‬‬
‫وللكائى در السنه از منبَّه بن محصن عنزى‪ 1‬روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬به عمربن‬
‫الخطاب گفتم‪ :‬تو از ابوبكر بهتر هستى؟ وى گريه نموده گفت‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫شبى از ابوبكر و روزى از وى‪ ،‬از عمر و آل عمر بهتر است‪ 2.‬آيا دوست دارى تو را از‬

‫‪ 1‬در اصل غنوى آمده كه خطا مىباشد‪.‬‬


‫صهاى هست كه بدين مضمون در ميان عمربن الخطاب و همين ضبه عنزى اتفاق افتاده است‪،‬‬ ‫ق ّ‬
‫‪2‬‬

‫و خلصه آن چنين است‪ :‬ضبه در بصره اقامت داشت‪ ،‬و والى آن از طرف‪ ،‬عمربن الخطاب‬
‫ابوموسى اشعرى بود‪ ،‬ابوموسى در خطبه هايش براى عمر دعا مىنمود‪ ،‬و ضبه به وى معترض‬
‫گرديده مىگفت‪ :‬چرا براى رفيقش ابوبكر دعا نميكنى‪ ،‬عمر را بر ابوبكر ترجيح مىدهى؟ بعد آن‬
‫ابوموسى از ضبه به عمر شكايت نمود‪ ،‬و عمر با ارسال كسى دنبال ضبه وى را فراخواند تا به‬
‫مدينه حاضر شود‪ ،‬موصوف به مدينه آمد و بر عمر بن الخطاب سلم داد‪ ،‬عمر پرسيد‪ :‬تو‬
‫كيستى؟ گفت‪ :‬ضبه عنزى‪ ،‬عمر به او گفت‪ :‬لمرحبا بك ول اهل‪« ،‬نه فراخى باشد برايت ونه اهل»‪،‬‬
‫ضبه پاسخ داد‪ :‬فراخى از طرف خداست‪ ،‬و اما اهل نه اهل دارم و نه مال‪ .‬اى عمر چرامرا از‬
‫شهرم بدون ارتكاب كدام گناهى طلب نمودى؟ عمر پاسخ داد= فرماندارم در بصره از تو‬
‫صه خود را با ابوموسى براى عمر بازگو نمود‪ ،‬و به وى گفت‪ :‬تو از‬ ‫شكايت دارد‪ .‬آن گاه ضبه ق ّ‬

‫‪128‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫همان شب و روزش خبر دهم؟ گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى اميرالمؤمنين‪ .‬گفت‪ :‬شب وى هنگامى‬
‫كه پيامبر خدا ص از مكه فرار كنان خارج گرديد‪ ،‬و ابوبكر وى را دنبال نمود‪ ...‬و‬
‫حديث را چنان كه در هجرت (ص ‪ )98‬گذشت ذكر نموده‪ ،‬افزود‪ :‬و اما روز وى‪:‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص وفات نمود‪،‬و عربها مرتد گرديدند‪ ،‬بعضى از ايشان گفتند‪:‬‬
‫نماز مىخوانيم زكات نمىدهيم‪ ،‬و برخى ديگرشان گفتند‪ :‬نه نماز مىخوانيم و نه زكات‬
‫مىدهيم‪ .‬من نزدش آمدم ‪ -‬كه از نصيحت دريغ نمىنمودم ‪ -‬گفتم‪ :‬اى خليفه رسول‬
‫خدا‪ ،‬در ميان مردم الفت و وحدت ايجاد كن‪ ...‬و به مانند آن را‪ ،‬چنان كه در منتخب‬
‫كنزالعمال (‪ )348/4‬آمده‪ ،‬ذكر نموده است‪.‬‬
‫و نزد امام احمد و شيخين ‪( -‬بخارى و مسلم) ‪ -‬ازابوهريره روايت است كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص وفات نمود‪ ،‬و بعد ازوى ابوبكر خلفت را به دوش‬
‫گرفت‪،‬‬
‫و آنهايى كه از عرب كافر شدند‪ ،‬كافر گرديدند‪ ،‬عمر گفت‪ :‬اى ابوبكر‪ ،‬چگونه با‬
‫مردم مىجنگى‪ ،‬در حالى كه رسول خدا گفته است‪« :‬من مأمور شدهام با مردم‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫بجنگم‪ ،‬تا اين كه بگويند لاله الالل ّه‪ ،‬كسى كه لاله الالل ّه گفت‪ :‬او مال و نفس خود‬
‫را از من نگه داشته است‪ ،‬مگر به حق اسلم‪ ،‬و حساب وى بر خداوند است»‪ .‬ابوبكر‬
‫گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬با كسى كه درميان نمار و زكات جدايى و فرق قايل شود‪،‬‬
‫خواهم جنگيد‪ ،‬چون زكات حق مال است‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر آنها ريسمانى را كه‬
‫براى رسول خدا ص ادا مىنمودند‪ ،‬به من ندهند و ازمن بازدارند‪ ،‬همان همراه شان‬
‫خواهم جنگيد!! عمر مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اندكى نگذاشته بود كه ديدم‪ ،‬خداوند‬
‫سينه ابوبكر را به قتال باز گردانيده است‪ ،‬و دانستم كه حرف وى حق است و‬
‫امامهاى چهارگانه نيز اين حديث را به جز اين ماجه‪ ،‬روايت كردهاند و ابن حبان و‬
‫بيهقى‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )301/3‬آمده‪ ،‬نيز اين را روايت نمودهاند‪.‬‬

‫اهتمام و توجه ابوبكر صدّيق در ارسال لشكرها در راه خدا‪ ،‬ترغيب نمودنش به‬
‫جهاد و مشورت اش با صحابه در جهاد عليه روم ابوبكر و ترغيب نمودن به جهاد‬
‫در راه خدا در يكى از خطبه هايش‬
‫مد روايت نموده‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪ ،‬و‬ ‫ابن عساكر (‪ )133/1‬از قاسم بن مح ّ‬
‫در آن آمده‪ :‬و ابوبكر براى ايراد خطبهاى در ميان مردم برخاست‪ ،‬و پس از‬
‫ستايش خداوند‪ ،‬و درود بر رسول خدا ص گفت‪ :‬هر امرى براى خود جوامعى دارد‪،‬‬
‫كسى كه به آن رسد‪ ،‬همان برايش كافى است‪ ،‬و كسى كه براى خداوند عزوجل كار‬
‫كند‪ ،‬خداوند كفايتش مىكند‪ .‬بر شما كوشش و اراده لزم است‪ ،‬چون اراده كافى‬
‫است‪ .‬آگاه باشيد‪ ،‬كسى كه ايمان ندارد‪ ،‬دين ندارد‪ ،‬و كسى كه نيت پاداش ندارد‪،‬‬
‫اجرى برايش نيست‪ ،‬و كسى كه نيت ندارد‪ ،‬عمل ندارد‪ .‬آگاه باشيد‪ ،‬در كتاب خدا‬
‫ثوابى براى جهاد در راه خدا ذكر شده‪ ،‬كه براى مسلمان مىسزد تا دوست داشته‬

‫ابوبكر بهتر هستى؟ عمر ناگهان به گريه شد و گفت‪« :‬به خدا سوگند شبى و روزى از ابوبكر از‬
‫عمر و آل عمر بهتر است» بعد از آن عمر براى ضبه گفت‪ :‬آيا تو گناهم را مىبخشى‪ ،‬خدا تو‬
‫راببخشد؟ ضبه پاسخ داد‪ :‬اى اميرالمؤمنين خداوند تو را ببخشد‪ .‬آن گاه عمر وى را به بصره‬
‫صه دانسته‬‫فرستاد‪ ،‬و ابوموسى رادر موضوع عتاب نمود‪ .‬به نقل از «الرياض النضره » ازين ق ّ‬
‫نمىشود كه ابوموسى عمر را بر ابوبكر ترجيح مىداد‪ ،‬و آنچه اتفاق افتاده‪ ،‬اين بود كه‪ :‬ابوموسى‬
‫براى خليفه كه عمر بود دعا مىكرد‪ ،‬و ابوبكر را كه در گذشته بود ذكر نمىنمود‪ ،‬لذا ضبه به وى‬
‫متعرض ميگرديد‪ .‬و بدين سبب ابوموسى از دستش به عمر شكايت نمود‪ .‬به نقل از پاورقى و‬
‫باتصرف‪ .‬م‪.‬‬

‫‪129‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باشد به آن خاص گردانيده شود‪ ،‬اين نجاتى‪ 1‬است كه خداوند به آن دللت نموده‪ ،‬و‬
‫توسط آن از رسوايى نجات بخشيده‪ ،‬و كرامت را در دنيا و آخرت به آن پيوست و‬
‫ملحق گردانيده است‪ .‬اين چنين در المختصر آمده‪ .‬و در الكنز (‪ )207/8‬مثل آن را‬
‫مد مثل آن را روايت نموده‬
‫متذكر شده‪ .‬و ابن جرير طبرى (‪ )30/4‬از قاسم بن مح ّ‬
‫است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫نامه ابوبكر به خالد(رضىالل ّهعنهما) و كسانى كه از اصحاب با وى در جهاد فى سبيلالل ّه‬
‫قرار داشتند‬
‫صه خالد بن وليد‬‫بيهقى در سنن خود (‪ )179/9‬از ابن اسحاق بن يسار‪ ،‬در ق ّ‬
‫هنگامى كه از يمامه فارغ گرديد‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر صدّيق براى خالد‬
‫بن وليد ‪ -‬كه در يمامه قرار داشت ‪ -‬چنين نوشت‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫(من عبدالل ّه ابى بكر خليفه رسول الل ّه ص الى خالد بن الوليد والذين معه من‬
‫َ‬
‫المهاجرين والنصار والتابعين باحسان‪ :‬سلم عليكم‪ .‬فانى احمد اليكمالل ّه الذى ل اله‬
‫َ‬
‫ال هو‪ .‬اما بعد‪ :‬فالحمد لل ّه الذين انجز و عده‪ ،‬و نصر عبده‪ ،‬و اعز و ليه‪ ،‬و اذل عدوه‪،‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫و غلب الحزاب فردا‪ .‬فانالل ّه الذين ل اله ال هو قال‪( :‬وعدالل ّه الذين آمنوا منكم و‬
‫ن لهم‬‫عملوالصالحات ليستخلفنّهم فى الرض كما استخلف الذين من قبلهم‪ ،‬و ليمكن َّ‬
‫دينهم الذى ارتضى لهم) ‪ -‬و كتب اليه كلها و قرااليه ‪ -‬و عدا منه ل خلف له‪ ،‬و مقال‬
‫ل ريب فيه‪ .‬و فرض الجهاد على المؤمنين‪ ،‬فقال‪( :‬كتب عليكم القتال و هو كره لكم)‬
‫َ‬
‫‪ -‬حتى فرغ من اليات ‪ ،-‬فاستتموا بوعدالل ّه اياكم‪ ،‬و اطيعوه فيما فرض عليكم و ان‬
‫عظمت فيه المؤونه ‪ ،‬و استبدت الرزيه ‪ ،‬و بعدت المشقه ‪ ،‬و فجعتم فى ذلك‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫بالموال و النفس‪ ،‬فان ذلك يسير فى عظيم ثوابالل ّه‪ .‬فاغزوا ‪ -‬رحمكمالل ّه ‪ -‬فى‬
‫َ‬
‫سبيلالل ّه (خفافا ً و ثقال ً و جاهدوا باموالكم و انفسكم) ‪ -‬كتب اليه ‪ -‬ال و قد امرت‬
‫خالدبن الوليد بالمسير الى العراق‪ ،‬فل يبرحها حتى ياتيه امرى‪ ،‬فسيروا معه و ل‬
‫َ‬
‫تتثاقلوا عنه‪ ،‬فانه سبيل يعظمالل ّه فيه الجر لمن حسنت فيه نيته‪ ،‬و عظمت فى الخير‬
‫َ‬
‫رغبته‪ .‬فاذا وقعتم العراق فكونوا بها حتى ياتيكم امرى‪ .‬كفاناالل ّه و اياكم مهمات الدنيا‬
‫َ‬
‫والخره ‪ .‬والسلم عليكم و رحمه الل ّه و بركاته)‪.‬‬
‫«از طرف بنده خدا ابوبكر خليفه رسول خدا ص به خالد بن وليد‪ ،‬و كسانى كه از‬
‫مهاجرين و انصار و پيروى كنندگان به نيكى با وى‪ :‬سلم عليكم‪ .‬من (با فرستادن اين‬
‫نامه) به سوى شما خدايى را ستايش مىكنم‪ ،‬كه معبودى جز وى نيست‪ .‬اما بعد‪ :‬حمد‬
‫و ستايش خدايى راست كه وعدهاش را عملى ساخت‪ ،‬و بندهاش را نصرت داد‪ ،‬و‬
‫دوستش را عزت بخشيد‪ ،‬و دشمنش را ذليل گردانيد‪ ،‬و گروهها و احزاب را به‬
‫تنهاييش مغلوب ساخت‪ .‬همان خدايى كه جز وى معبودى نيست‪ ،‬گفته است‪:‬‬
‫«خداوند به كسانى كه از شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند وعده‬
‫مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه روى زمين خواهد كرد‪ ،‬همان گونه كه پيشينيان را‬
‫خلفت روى زمين بخشيد‪ .‬و دين و آينى را كه براى آنها پسنديده پابرجا و ريشه دار‬
‫خواهد ساخت» و همه آيه را نوشت و آن را خواند ‪ -‬اين وعدهاى است از طرف وى‬
‫كه در آن خلفى نيست‪ ،‬و گفتهاى است كه در آن ترديد و شكى وجود ندارد‪ .‬و جهاد‬
‫را بر مؤمنين فرض گردانيد و گفت‪« :‬جهاد بر شما فرض گردانيده شده است‪ ،‬ولى‬
‫آن براى تان ناخوشايند است» ‪ -‬تا اين كه از آيات فارغ گرديد ‪ ، -‬بنابراين وعده‬
‫خداوند را كه براى تان عملى نمود اتمام نماييد‪ ،‬و از وى در آنچه بر شما فرض‬
‫گردانيده اطاعت كنيد‪ ،‬اگرچه دشوارى و سختى در آن بزرگ گردد‪ ،‬و مصيبت شديد‬
‫در الطبرى آمده‪ :‬تجارتى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪130‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شود‪ ،‬و مشقّت و خوارى به درازا كشد‪ ،‬و در آن به مصيبت از دست دادن اموال و‬
‫نفسها مبتل گرديد‪ ،‬چون آن در مقابل پاداش و ثواب بزرگ خداوند اندك‪ ،‬ناچيز و‬
‫آسان است‪ .‬در راه خدا بجنگيد ‪ -‬خداوند به شما رحم كند ‪« -‬سبكبار و سنگين بار‪ ،‬در‬
‫راه خدا و اموال و نفسهاى تان و جهاد كنيد» ‪ -‬آيه را نوشت ‪ ، -‬آگاه باشيد‪ ،‬من خالد‬
‫بن وليد را امر حركت به سوى عراق دادم‪ ،‬وى از آنجا تا اين كه امر من برايش‬
‫نيامده خارج نشود‪ ،‬شما با وى حركت كنيد‪ ،‬و از وى تخلف و سستى ننماييد‪ ،‬چون‬
‫خداوند در اين عمل اجر كسى را كه نيّتش نيكو باشد‪ ،‬و علقمندى و رغبتش به خير‬
‫زياد باشد‪ ،‬بزرگتر مىنمايد‪ .‬وقتى به عراق رسيدند‪ ،‬در آنجا تا اين كه امر من براى تان‬
‫بيايد باشيد‪ .‬خداوند كارهاى سخت و دشوار دنيا و آخرت ما و شما را برآورده سازد‪.‬‬
‫و سلمتى و رحمت و بركتهاى خدا بر شما باد»‪.‬‬

‫با بزرگان صحابه در جنگ عليه روم و خطبه موصوف در اين‬ ‫مشورت نمودن ابوبكر‬
‫باب‬
‫َّ‬
‫ابن عساكر (‪ )126/1‬از زهرى از عبدالله بن ابى اوفاى خزاعى روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫وى گفت‪ :‬هنگامى كه ابوبكر خواست با روم بجنگد‪ ،‬على‪ ،‬عمر‪ ،‬عثمان‪ ،‬عبدالرحمن‬
‫بن عوف‪ ،‬سعد بن ابى وقاص‪ ،‬سعيد بن زيد‪ ،‬ابوعبيده بن جراحن چهرههاى شناخته‬
‫شده مهاجرين و انصار را‪ ،‬از اهل بدر و غير ايشان‪ ،‬طلب نمود‪ ،‬و آنها نزد وى داخل‬
‫َ‬
‫گرديدند ‪ -‬عبدالل ّه بن ابى اوفى مىگويد‪ :‬من هم در جمله آنها بودم ‪ -‬آن گاه ابوبكر‬
‫گفت‪ :‬نعمتهاى خداوند عزوجل شمرده نمىشود‪ ،‬و اعمال پاداش آن را نى تواند‬
‫برسانيد‪ ،‬حمد و ستايش او راست‪ ،‬كه كلمه تان را جمع نمود‪ ،‬و در ميان تان صلح‬
‫برقرار ساخت‪ ،‬و به اسلم هدايت تان فرمود‪ :‬و شيطان را از شما دور گردانيد‪ ،‬و‬
‫ديگر شيطان طمع اين را ندارد كه به وى شريك بياوريد‪( ،‬و نه هم طمع اين را دارد)‬
‫كه خدايى غير از وى اتخاذ نماييد‪ ،‬پس عربها امروز فرزندان يك مادر و پدراند‪ .‬و من‬
‫چنين صلح ديدم كه مسلمانان را به جهاد روم در شام بسيج نمايم‪ ،‬تا خداوند‬
‫مسلمانان را تأييد نمايد‪ ،‬و كلمه خود را بلند گرداند‪ ،‬البته با در نظر داشت اين كه‬
‫براى مسلمانان در اين عمل سهم و نصيب وافرى است‪ ،‬چون كسى كه از آنها به‬
‫هلكت برسد‪ ،‬به شهادت رسيده و شهيد است‪ ،‬و آنچه نزد خداست‪ ،‬براى نيكان بهتر‬
‫است‪ ،‬و كسى كه از ايشان زندگى نمايد‪ ،‬درحالى زندگى مىكند كه مدافع دين‪ ،‬و‬
‫مستوجب ثواب مجاهدين از طرف خداوند مىباشد‪ .‬اين نظر من است‪ ،‬كه آن را‬
‫مناسب ديدم‪ ،‬پس هر يكى از شما نظرش را به من بدهد‪.‬‬

‫خطبه عمر و تأييد نظر ابوبكر درباره جهاد‬


‫بعد عمربن الخطاب برخاست و گفت‪ :‬ستايش خدايى راست كه كسى را از خلقش‬
‫بخواهد به خير اختصاص مىدهد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ما هرگز به سوى چيزى از خير‬
‫سبقت نجستيم مگر اين كه تو از ما به آن سبقت جستى‪ ،‬و آن فضل خداست‪ ،‬كه به‬
‫كسى بخواهد آن را مىدهد‪ ،‬و خداوند داراى فضل عظيم و بزرگ است‪ - .‬به خدا‬
‫سوگند ‪ -‬من نيز خواستم تو را درباره اى نظر ملقات كنم كه خودت آن را ابراز‬
‫داشتى‪ ،‬و تا حال انجام نگرفته بود كه تو آن را متذكر شدى‪ ،‬به دستى كه به صواب‬
‫رسيده ايت ‪ -‬خداوند برايت راه رشد و صواب را عنايت فرمايد ‪ ، -‬قطعات سواره را‬
‫يكى پى ديگرى به طرف آنها بفرست‪ ،‬و مردان را در پى مردان بفرست‪ ،‬و عساكر‬
‫را يكى از پى ديگرى سوق بده‪ ،‬چون خداوند ناصر دين خود‪ ،‬و عزت دهنده اسلم و‬
‫اهل آن است‪.‬‬

‫‪131‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رأى و نظر عبدالرحمن بن عوف درباره نوعيت جهاد با توجه به نوعيت روم‬
‫بعد از آن عبدالرحمن بن عوف برخاست و گفت‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪ ،‬اينها روم و‬
‫بنو اصفراند!! كه حايل آهنين و پناگاه مستحكمى اند‪ .‬من بر آن نيستم كه بر آنها به‬
‫يكبارگى حمله كنيم‪ ،‬ولى اسب سواران را مىفرستيم‪ ،‬تا در نقطههاى دور دست‬
‫سرزمين شان هجوم آورند‪ ،‬و پس به سوى تو برگردند‪ ،‬و چون اين كار را به تكرار‬
‫عليه آنها انجام بدهند‪ ،‬به آنها ضرر مىرسانند‪ ،‬و اززمين نزديك شان غنيمت به دست‬
‫مىآورند‪ ،‬و به همين اندازه از دشمن خود اكتفا نمايند‪ ،‬بعد از آن به سرزمينهاى يمن و‬
‫نقاط دور دست ربيعه و مضر بفرست‪ ،‬بعد همه آنها را نزد خود فرا خوان‪ .‬بعد از آن‬
‫اگر خواستى خودت با ايشان به جنگ برو‪ ،‬و اگر خواستى به جنگ ايشان بفرست‪،‬‬
‫بعد خاموش شد‪ ،‬و مردم هم خاموش گرديدند‪.‬‬

‫رأى و نظر عثمان در تأييد نظر ابوبكر و موافقت بقيه صحابه با نظر عثمان‬
‫بعد از آن ابوبكر به آنها گفت‪ :‬چه نظر داريد؟ عثمان بن عفّان پاسخ داد‪ :‬من برآنم‬
‫كه خودت ناصح اهل اين دينى‪ ،‬و براى آنها مشفق و مهربان هستى و هنگامى نظرى‬
‫را اتخاد نمودى كه آن را به صلح عامه ايشان مىبينى‪ ،‬بر جارى ساختن آن تصميم‬
‫بگير‪ ،‬زيرا تو متهم نيستى‪ .‬بعد طلحه‪ ،‬زبير‪ ،‬سعد‪ ،‬ابوعبيده‪ ،‬سعيدبن زيد‪ ،‬و كسانى‬
‫كه از مهاجرين و انصارن در آن مجلس حضور داشتند‪ ،‬گفتند‪ :‬عثمان راست گفت‪،‬‬
‫نظرى را كه اتخاذ نمودى‪ ،‬آن را جارى نما‪ ،‬و ما مخالفت تو را نمىكنيم و متهمت‬
‫مىنماييم‪ ،‬و اين را و مشابه اين را متذكر گرديدند‪ ،‬على هم در ميان قوم حضور‬
‫داشت‪ ،‬ولى حرفى نزد‪.‬‬

‫بشارت دادن على براى ابوبكر‪ ،‬و خوش شدن ابوبكر به گفته على‪ ،‬و خطبه ابوبكر در‬
‫بسيج نمودن اصحاب‬
‫آن گاه ابوبكر گفت‪ :‬اى ابوالحسن تو چه نظرى دارى؟ گفت‪ :‬من بر آن هستم كه‬
‫اگر خودت به طرف ايشان حركت كنى‪ ،‬و يا اين كه به طرف ايشان ديگرى را‬
‫َ‬
‫بفرستى‪ ،‬ان شاءالل ّه بر ايشان نصرت داده خواهى شد‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬خداوند تو را به‬
‫خير بشارت دهد!! اين را از كجا دانستى؟ گفت‪ :‬از پيامبر خدا ص شنيدم كه مىگفت‪:‬‬
‫«اين دين بر هر كسى كه مخالفتش را كند‪ ،‬غالب و پيروز مىباشد‪ ،‬تا آن كه دين و‬
‫َ‬
‫اهل آن غالب و پيروز گردند»‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬سبحانالل ّه‪ ،‬چقدر حديث نيكويى! مرا به‬
‫اين مسرور ساختى‪ ،‬خداوند مسرورت سازد‪ .‬سپس ابوبكر در ميان مردم‬
‫برخاست‪ ،‬و خداوند را به آنچه اهل آن است‪ ،‬ياد نمود‪ ،‬و بر نبى وى درود فرستاد‪ ،‬و‬
‫بعد از آن گفت‪ :‬اى مردم! خداوند با اسلم بر شما نعمت فرمود‪ ،‬و به جهاد شما را‬
‫عزت بخشيد‪ ،‬و شما را به اين دين بر (اهل) هر دين فضيلت داد‪ ،‬بنابراين اى بندگان‬
‫خدا‪ ،‬براى جنگ روم در شام آماده شويد‪ ،‬و من بر شما اميرانى را مىگمارم‪ ،‬و براى‬
‫شما پرچم هايى مىبندم‪ ،‬پروردگارتان را اطاعت كنيد‪ ،‬و از امراى تان مخالفت نكنيد‪،‬‬
‫و بايد نيت تان‪ ،‬نوشيدنى و طعام تان نيكو و خوب شود‪ ،‬زيرا خداوند با كسانى است‬
‫كه تقوا پيشه نمودهاند‪ ،‬و نيكوكارند‪.‬‬

‫حكايت آنچه ميان عمر و عمروبن سعيد اتّفاق افتاد‪ ،‬و گفتار خالد براى برادرش در‬
‫تاييد فرموده ابوبكر‬

‫‪132‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬مردم ساكت و خاموش شدند‪ ،‬به خدا سوگند جوابى ندادند‪ .‬آن گاه عمر‬
‫گفت‪ :‬اى گروه مسلمين‪ ،‬شما را چه شده است كه به خليفه رسول خدا ص جواب‬
‫نمىدهيد‪ ،‬در حالى كه شما را به سوى چيزى طلب نموده كه شما را زنده مىكند؟‬
‫آرى‪ ،‬اگر اين تجارت قريب‪ ،‬و يا سفر‪ ،‬نزديك مىبود‪ ،‬همه به طرف آن مبادرت‬
‫مىورزيدند‪ .‬عمرو بن سعيد برخاست و گفت‪:‬‬
‫اى ابن الخطاب‪ ،‬آيا مثالها را براى ما مىزنى‪ ،‬مثالهاى منافقين؟! چه چيزى تو را باز‬
‫داشت كه در آنچه عيب ما را در آن گرفتى‪ ،‬خودت به آن شروع كنى؟! عمر گفت‪:‬‬
‫وى مىداند‪ ،‬كه اگر مرا طلب كند‪ ،‬به وى پاسخ مثبت مىدهم‪ ،‬و اگر مرا به جنگ فرا‬
‫خواند‪ ،‬مىجنگم‪ .‬آن گاه عمرو بن سعيد گفت‪ :‬ولى ما اگر بجنگيم‪ ،‬براى شما‬
‫نمىجنگيم‪ ،‬بلكه براى خدا مىجنگيم‪ .‬عمر پاسخ داد‪ :‬خداوند تو را موفق دارد‪ ،‬نيك‬
‫گفتى!! ابوبكر به عمرو گفت‪ :‬بنشين ‪ -‬خدا رحمت كند ‪ -‬هدف عمر از آنچه شنيدى‬
‫اذيت يك مسلمان و توبيخ وى نبود‪ ،‬وى به آنچه شنيدى خاست تا سهل انگاران و ميل‬
‫كنندگان به سوى زمين را انگيزه داده و به سوى جهاد بكشاند‪.‬‬
‫آن گاه خالدبن سعيد برخاست و گفت‪ :‬خليفه رسول خدا راست گفت‪ ،‬اى برادرم‬
‫بنشين و او نشست‪ .‬و خالد گفت‪ :‬ستايش خدايى راست كه جز وى معبودى نيست‪،‬‬
‫مد ص را به هدايت و دين حق مبعوث گردانيد‪ ،‬تا آن را بر همه اديان‬ ‫ذاتى كه مح ّ‬
‫كامياب و غالب گرداند‪ ،‬اگر چه مشركين اين كار را بد مىدانند‪ ،‬ستايش براى خدايى‬
‫است‪ ،‬كه وفا كننده وعده خود‪ ،‬و ظاهر كننده وعده خود‪ ،‬و هلك كننده دشمن خود‬
‫است‪ ،‬و ما نه مخالف هستيم‪ ،‬و نه مختلف‪ ،‬و تو واليى نصيحت كننده و مشفق‬
‫هستى‪ ،‬چون از ما طلب نفير و بسيج شدن را نمايى‪ ،‬بسيج مىشويم‪ ،‬چون امرمان‬
‫كنى و از تو اطاعت كنيم‪ .‬ابوبكر از گفته وى خوشحال گرديد‪ ،‬و به او گفت‪ :‬اى‬
‫برادر و اى دوست‪ ،‬خداوند به تو پاداش نيكو دهد‪ ،‬تو به رغبت اسلم آورده بودى‪ ،‬و‬
‫به اميد ثواب هجرت نموده بودى‪ ،‬و از كفار با دينت فرار كرده بودى‪ ،‬تا خدا و‬
‫پيامبرش را راضى گردانى‪ ،‬و كلمه وى را بلند گردانى‪ ،‬تو امير مردم هستى‪ ،‬حركت‬
‫كن‪ ،‬خداوند رحمتت كند‪ .‬و بعد از آن پايين آمد‪.‬‬
‫و خالد بن سعيد برگشت‪ ،‬و خود را آماده گردانيد‪ ،‬و ابوبكر بلل را امر نمود‪ ،‬و او‬
‫در ميان مردم اعلم نمود‪ :‬اى مردم به جهاد روم در شام خارج شويد‪ ،‬و مردم‬
‫مىدانستند و ترديدى نداشتند كه خالد بن سعيد اميرشان است‪ ،‬و وى قبل از همه به‬
‫اردوگاه رفته بود‪ ،‬بعد ازآن مردم هر روز ده تن‪ ،‬بيست تن‪ ،‬سى تن‪ ،‬چهل تن‪ ،‬پنجاه‬
‫تن و صد تن به اردوگاه خود رفتند‪ ،‬تا اين كه مردم زيادى جمع شدند‪ .‬روزى ابوبكر‬
‫بيرون گرديد‪ ،‬و مردانى از اصحاب همراهش بودند‪ ،‬تا اين كه به اردوگاه آنها رسيد‪ ،‬و‬
‫آمادگى خوبى را ديد‪ ،‬ولى آن آمادگى عليه روم برايش قناعت بخش نبود‪ ،‬و براى‬
‫ياران خود گفت‪ :‬درباره اينها اگر به همين تعداد به شام بفرستم چه نظرى داريد؟‬
‫عمر گفت‪ :‬من به اين گروه در مقابل گروههاى بنى اصفر راضى نيستم‪ .‬آن گاه به‬
‫ياران خود گفت‪ :‬نظر شما چيست؟ گفتند‪ :‬ما همان نظر عمر را داريم‪ ،‬ابوبكر گفت‪:‬‬
‫آيا نامهاى براى اهل يمن ننويسم‪ ،‬كه آنان را توسط آن نامه به طرف جهاد دعوت‬
‫كنيم‪ ،‬و در ثوابش ترغيب شان كنيم؟ اين نظر را همه ياران وى پسنديدند‪ ،‬و گفتند‪:‬‬
‫نظر خوبى را اتخاذ نمودى‪ ،‬اين كار را بكن‪ ،‬بنابراين نوشت‪:‬‬
‫َ‬
‫نامه ابوبكر به اهل يمن براى جهاد فى سبيلالل ّه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫(بسمالل ّه الرحمن الرحيم‪ .‬من خليقه رسولالل ّه الى من قرى عليه تابى هذا من‬
‫َ‬
‫المؤمنين والمسلمين من اهل اليمن‪ .‬سلم عليكم‪ .‬فانى احمد اليكم الل ّه الذى ل اله‬

‫‪133‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫ال هو‪ ،‬اما بعد‪ :‬فانالل ّه تعالى كتب على المومنين الجهاد‪ ،‬و امرهم ان ينفروا خفافا ً و‬
‫َ‬
‫ثقال ً و يجاهدوا باموالهم وانفسهم فى سبيلالل ّه‪ ،‬والجهاد فريضه مفروضه ‪ ،‬والثواب‬
‫َ‬
‫عندالل ّه عظيم‪ .‬و قد استنفرناالمسلمين الى جهاد الروم بالشام‪ ،‬و قد سارعوا الى‬
‫َ‬
‫ذلك و قد حسنت بذلك نيتهم‪ ،‬و عظمت حسبتهم ؛ فسارعوا عبادالل ّه الى ما سارعوا‬
‫اليه‪ ،‬و التحسن نيتكم فيه؛ فانكم الى احدى الحسنيين‪ :‬اما الشهاده ‪ ،‬و اما الفتح‬
‫َ‬
‫والغنيمه ‪ ،‬فانالل ّه تبارك و تعالى لم يرض لعباده بالقول دون العمل‪ ،‬و ل يزال الجهاد‬
‫َ‬
‫لهل عداوته حتى يدينوا بدين الحق ‪ ،‬و يقروا لحكم الكتاب‪ .‬حفظالل ّه لكم دينكم‪ ،‬و‬
‫‪1‬‬
‫هدى قلوبكم‪ ،‬و زكى اعمالكم‪ ،‬و رزقكم اجر المجاهدين الصابرين)‬
‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از طرف خليفه رسول خدا‪ ،‬براى آن عده از مؤمنين‬
‫و مسلمانان اهل يمن كه اين نامهام برايش خوانده مىشود‪ .‬سلم عليكم‪ .‬من براى‬
‫شما خدايى را ستايش مىكنم‪ ،‬كه معبودى جز وى نيست‪ ،‬اما بعد‪ :‬خداوند تعالى جهاد‬
‫را بر مؤمنين فرض گردانيده است‪ ،‬و ايشان را امر نموده‪ ،‬كه سبكبار و سنگين بار‬
‫بيرون رويد و با اموال و نفسهاى شان در راه خدا جهاد نمايند‪ ،‬و جهاد فريضهاى‬
‫است محكم‪ ،‬و ثواب نزد خداوند بزرگ است‪ .‬ما مسلمانان را براى جهاد روم در شام‬
‫بسيج نموديم‪ ،‬و آنها به طرف اين كار سبقت و شتاب نمودند‪ ،‬و نيتهاى شان در‬
‫ارتباط نيكوست‪ ،‬و اميد و تمناى شان به ثواب بزرگ گرديده‪ ،‬پس شما اى بندگان‬
‫خدا‪ ،‬به سوى آنچه آنها شتاب نمودند‪ ،‬شتاب كنيد‪ ،‬و بايد نيتهاى تان در اين كار نيكو‬
‫گردد‪ ،‬چون شما به سوى يكى از دو نيكى هستيد‪ :‬يا شهادت‪ ،‬يا فتح و غنيمت و‬
‫خداوند تبارك و تعالى از بندگان خود به قول بدون عمل راضى نگرديده است‪ ،‬و جهاد‬
‫عليه اهل عداوت وى تا آن وقت جارى است كه به دين حق داخل شوند‪ ،‬و به حكم‬
‫كتاب اقرار ورزند‪ .‬خداوند دين تان را براىتان حفظ دارد‪ ،‬و قلب هايتان را هدايت‬
‫نمايد‪ ،‬و اعمالتان را تزكيه كند‪ ،‬و براىتان اجر مجاهدين صابر را نصيب بگرداند»‪.‬‬
‫و اين نامه را توسط انس بن مالك فرستاد‪ .‬اين چنين در المختصر (‪ )126/2‬و‬
‫الكنز (‪ )143/3‬آمده است‪.‬‬

‫خطبه ابوبكر هنگام حركت ايشان به سوى شام‬


‫ابن عساكر از عبدالرحمن بن جبير روايت نموده‪ :‬هنگامى كه ابوبكر (ارتش) را‬
‫‪2‬‬

‫حركت داد‪ ،‬درميان ايشان برخاست‪ ،‬خداوند را ستود‪ ،‬و بر وى ثنا گفت‪ ،‬و سپس‬
‫ايشان را به حركت به سوى شام دستور داد‪ ،‬و آنان را به فتح نمودن آن از طرف‬
‫خداوند براى شان‪ ،‬بشارت و مژده داد‪ ،‬تا در آن مسجدها بنا نمايند‪ ،‬و چنين برداشت‬
‫نشود كه شما آنجا فقط براى بازى و سرگرمى مىرويد‪ ،‬شام جايى است سير كه در‬
‫آنجا طعام براى تان زياد مىشود‪ ،‬ومن از سرمستى و كبر پناه مىخواهم‪ .‬اما سوگند به‬
‫پروردگار كعبه‪ ،‬شما سرمستى و كبر مىكنيد‪ ،‬و من شما را به ده كلمه توصيه و‬
‫سفارش مىكنم‪ ،‬كه آنها را حفظ داريد‪ :‬شيخ فانى را به قتل نرسانيد‪ ...‬و حديث را‪،‬‬
‫چنان كه در الكنز (‪ )143/3‬آمده‪ ،‬متذكر گرديده‪.‬‬
‫عمربن الخطاب و تحريك نمودن به جهاد و بسيج شدن در راه خداوند‪ ،‬مشورت اش‬
‫با صحابه در آنچه برايش پيش آمد (عمربن الخطاب و تحريك نمودن به جهاد و‬
‫امير مقّرر نمودن كسى كه اول به جهاد حاضر گرديد)‬

‫را قبول نمودند‪ ،‬و به اين صورت اكثر ارتش هايى كه به جنگ اهل‬ ‫‪ 1‬اهل يمن دعوت ابوبكر صديق‬
‫شام رفتند از آنها بودند‪.‬‬
‫‪ 2‬در اصل حبشه آمده كه غلط مىباشد‪.‬‬

‫‪134‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مثنى بن حارثه‬ ‫ابن جرير طبرى (‪ )61/4‬از قاسم بن مح ّ‬
‫صحبت نمود و گفت‪ :‬اى مردم! اين طرف براى تان بزرگ جلوه نكند‪ ،‬چون ما زمين‬
‫‪1‬‬

‫مزروعه فارس را تصّرف نمودهايم‪ ،‬و از دو بخش عراق بر بخش بهتر آن ما بر آنها‬
‫غلبه كرده ايم‪ 2،‬و عراق را با آنها نصف نمودهايم و از ايشان به دست آوردهايم‪،‬‬
‫َ‬
‫وكسى كه طرف ما بود برايشان جرات گرفتهاند‪ ،‬و ما بعد آن هم ان شاءالل ّه همين‬
‫طور خواهد بود‪ .‬و عمر در ميان مردم برخاست و گفت‪ :‬حجاز براى شما جز به‬
‫صورت چراگاهى منزل نيست‪ ،‬و ساكنان آن غير از اين ديگر استفادهاى از آن‬
‫نمىتوانند‪ ،‬مهاجرينى كه وارد ميدان مىشدند‪ ،‬اكنون در اين وعده خدا كجااند؟ سوى‬
‫زمينى كه خداوند در كتاب براى تان وعده داده است كه آن را براى تان به ميراث‬
‫دهد‪ ،‬حركت كنيد‪ ،‬چون گفته است‪:‬‬
‫(ليظهره على الدين كله)‪( .‬الفتح‪)28 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬تا آن را بر هر دين غالب گرداند»‪.‬‬
‫و خداوند پيروز گرداننده دينش‪ ،‬غزت دهنده ناصر خود است‪ ،‬و اهل خود را بر‬
‫ميراثهاى امتها مستولى مىگرداند‪ ،‬بندگان صالح خدا كجااند؟‬
‫آن گاه‪ :‬نخستين كسى كه به جنگ حاضر گرديد ابوعبيدبن مسعود بود‪ ،‬بعد از آن‬
‫دومين كس سعدبن عبيد ‪ -‬يا سليط بن قيس ‪ -‬ن بود‪،‬هنگامى كه آن لشكر جمع‬
‫گرديد‪ ،‬به عمر گفته شد‪ :‬بر آنها مردى از سابقه داران مهاجرين و انصار را امير‬
‫مقرر كن‪ .‬عمر گفت‪ :‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬چنين نمىكنم‪ ،‬خداوند شما را به خاطر‬
‫سبقت و سرعت تان به سوى دشمن بلند نموده است‪ ،‬وقتى كه ترسيديد و روبرو‬
‫شدن (با دشمن) را سخت دانستيد در اين صورت به رياست كسى از شما اولى‬
‫است كه به پاسخ دادن به سوى جهاد سبقت نموده‪ ،‬و به دعوت جواب مثبت داده‬
‫است‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬جز نخستين ايشان را كه به جنگ حاضر شده بود‪ ،‬ديگرى را بر‬
‫ايشان امير مقرر نمىكنم‪ ،‬بعد از آن ابوعبيد‪ ،‬سليط و سعد را خواست و گفت‪ :‬اگر‬
‫شما دو تن از وى سبقت مىنموديد‪ ،‬شما را متولّى اين كار مىنمودم‪ ،‬و پيشوايى‬
‫خويش را با آن انتصاب درك مىنموديد‪ ،‬آن گاه ابوعبيد را بر ارتش امير مقرر نمود‪ ،‬و‬
‫به وى گفت‪ :‬از اصحاب پيامبر ص بشنو‪ ،‬و آنها را در امر شريك ساز‪ ،‬و تا اين كه‬
‫درست معلومات كسب نكردهاى به سرعت و عجله تلش نكن‪ ،‬چون اين جنگ است‪،‬‬
‫و براى جنگ جز مرد متين و با آرامش‪ ،‬كه فرصت رفتن به جنگ و خوددارى از آن را‬
‫مىداند‪ ،‬ديگرى در كار و شايسته نيست‪ .‬و اين را همچنين طبرى (‪ )61/4‬از طريق‬
‫شعبى روايت نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬براى عمر گفته شد‪ :‬كسى را كه از‬
‫صحبت رسول خدا بهرهمند باشد‪ ،‬بر آنها امير مكّرر كن‪ .‬عمر گفت‪ :‬فضل صحابه‬
‫فقط در سرعت ايشان به سوى دشمن و جنگيدن در مقابل روى گردانان است‪ ،‬و‬
‫چون عمل ايشان را قوم (ديگرى) انجام دهد‪ ،‬و آنان سهل انگارى كنند‪ ،‬در آن صورت‬
‫كسانى كه سبكبار و گرانبار بيرون مىشوند‪ ،‬از آنها براين (امارت) بهتراند‪ ،‬به هدا‬
‫سوگند‪ ،‬كسى را براىشان جز نخستين ايشان كه به جنگ آمادگى نشان داد‬
‫نمىفرستم‪ ،‬بنابراين ابوعبيد را امير مقرر نمود‪ ،‬و او را در خصوص عسكرش توصيه‬
‫كرد‪.‬‬

‫‪ 1‬طرف فارس براى شان از بدترين و گرانترين طرفها بود‪ ،‬البته به خاطر قدرت و شوكت آنها و‬
‫سيطره و غلبه شان بر ملتها‪ ،‬به نقل از طبرى‪ .‬و عمربن الخطاب سه روز آنها را بدين طرف‬
‫دعوت نمود و هيچ كس جواب نداد‪ ،‬و در روز چهارم پاسخ مثبت دادند‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى‪ :‬اگر عراق را دو نيم كنى‪ ،‬ما بر نصف بهتر و خوب آن دست يافتهايم‪ ،‬و جانب نه چندان‬
‫خوب آن تحت تصّرف آنهاست‪ .‬م‪.‬‬

‫‪135‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مشورت عمر با اصحاب درباره خروج به سوى فارس‬


‫همچنين طبرى (‪ )83/4‬از عمربن عبدالعزيز روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وقتى كه خبر‬
‫كشته شدن ابوعبيدبن مسعود و توافق و گرد آمدن اهل فارس بر مردى از آل كسرى‬
‫به عمر رسيد‪ ،‬در ميان مهاجرين و انصار فرياد نمود‪ ،‬و بيرون رفت‪ ،‬تا اين كه به‬
‫صرار‪ 1‬رسيد‪ .‬و طلحه را پيش فرستاد تا خود را به اعوص برساند‪ ،‬و به طرف راست‬
‫خود عبدالرحمن بن عوف را تعيين نمود‪ ،‬و به طرف چپش زبير بن‬
‫َ‬
‫عوام(رضىالل ّهعنهم) را‪ ،‬و على را جانشين خود در مدينه گذاشت‪ ،‬و از مردم‬
‫مشورت خواست‪ ،‬و همه آنها به وى مشورت رفتن به فارس را دادند‪ ،‬و او اين‬
‫مشورت را قبل از رفتن صرار و و عودت طلحه نكرده بود‪( ،‬و وقتى به اينجا رفت و‬
‫طلحه عودت نمود) با اصحاب رأى مشورت نمود‪ ،‬طلحه از كسانى بود كه از مردم‬
‫متابعت نمود‪ ،‬و عبدالرحمن بن عوف از كسانى بود كه وى را بازداشت و نهى نمود‪.‬‬
‫عبدالرحمن گفت‪ :‬من پدر و مادرم را براى هيچ كس بعد از پيامبر‪ ،‬قبل از آن روز و‬
‫نه هم بعد از آن‪ ،‬فدا نكرده بودم‪ .‬گفتم‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪ ،‬عجز و ناتوانى اين را به‬
‫من واگذار‪ 2،‬خودت باش و عساكر را بفرست‪ ،‬و تو خودت قضا و فيصله خداوند را‬
‫درباره عساكرت در قبل و بعد ديدهاى‪ ،‬چون اگر ارتشت شكست بخورد‪ ،‬مانند‬
‫شكست تو نيست‪ ،‬ولى اگر تو در ابتداى امر كشته شوى يا شكست بخورى‪ ،‬مىترسم‬
‫كه مسلمانان ديگر تكبير نگويند‪ ،‬و ديگر ابدا ً شهادت و گواهى ندهند‪ ،‬كه معبودى جز‬
‫خدا نيست‪ ،‬وى در حالى كه مردى را جستجو مىنمود‪ ،‬نامه سعد كه مسؤول جمع‬
‫آورى صدقات در نجد بود‪ ،‬در جريان مشورت شان‪ ،‬مواصلت ورزيد‪ .‬عمر گفت‪:‬‬
‫مردى را برايم پيدا كنيد‪ .‬عبدالرحمن گفت‪ :‬وى را يافتم‪ .‬پرسيد‪ :‬كيست؟ گفت‪ :‬شير‬
‫چنگال‪ ،‬سعدبن مالك‪ 3،‬و اهل رأى همراهش موافقت نمودند‪.‬‬

‫عثمان بن عفّان وترغيب نمودن به جهاد‬


‫امام احمد (‪ )65/1‬از ابوصالح مولى عثمان بن عفاان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از‬
‫عثمان شنيدم كه بر منبر مىگفت‪ :‬اى مردم‪ ،‬من از شما حديثى را كه از رسول خدا‬
‫ص شنيده بودم پنهان نمودم‪ ،‬البته به خاطر ناخوشايندى پراكندگى تان از نزدم‪ ،‬بعد‬
‫از آن چنين به فكرم رسيد كه آن را براى تان بيان كنم‪ ،‬تا هر كس آنچه را به فكرش‬
‫مىرسد براى خود انتخاب و اختيار نماد‪ .‬از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬يك‬
‫روز استقامت و پايدارى در راه خداوند تعالى از هزار روز در ما سواى آن از منازل‬
‫بهتر است»‪.‬‬
‫َّ‬
‫و اين را همچنان امام احمد (‪ )61/1‬از مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عثمان بن عفان ‪ -‬در حالى كه بر منبر خود خطبه ايران مىنمود ‪-‬‬
‫فرمود‪ :‬من براى تان حديثى را بيان مىكنم‪ ،‬كه آن حديث را از رسول خدا ص شنيدم‪،‬‬
‫و از بيان آن براى تان مرا جز حريض بودنم به نزديك شما به من چيز ديگرى باز‬
‫نمىداشت‪ ،‬من از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬يك شب نگهبانى در راه خداوند‬
‫تعالى از هزار شبى‪ ،‬كه شب آن قيام شود و روزش روزه گرفته شود‪ ،‬بهتر است»‪.‬‬

‫به جهاد‬ ‫ترغيب نمودن على بن ابى طالب‬

‫چاهى است قريب مدينه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى اگر مردم گفتند‪ :‬اميرالمؤمنين عاجز آمد‪ ،‬به آنها بگو‪ :‬اين رأى عبدالرحمن است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫سعدبن مالك همان صحابى جليل القدر و مشهور به سعد بن ابى وقاص مىباشد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪136‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫طبرانى (‪ )9/4‬از زيدبن وهب روايت نموده كه‪ :‬على در ميان مردم برخاست و‬
‫گفت‪ :‬حمد و ستايش خدايى راست‪ ،‬كه آنچه را بشكند و نقض نمايد دوباره يكجاى و‬
‫محكم نشود‪ ،‬و آنچه را يكجاى و محكم نسازد‪ ،‬شكنندگان و ناقضين نمىتوانند آن را‬
‫نقض نمايند‪ ،‬اگر خواسته بود‪ ،‬دو تن هم از خلقش با هم اختلف نكرده بودند‪ ،‬و نه‬
‫امت هم در چيزى از امر وى تنازع كرده بود‪ ،‬و نه مفضول از فضيلت صاحب فضل‬
‫انكار ورزيده بود‪ .‬ما را و اين قوم را تقديرها به اينجا كشيده‪ ،‬در اين مكان با هم‬
‫يكجاى مان نموده‪ ،‬بنابراين ما در ديدگاه و شنوايى پروردگارمان قرار داريم‪ ،‬اگر وى‬
‫بخواهد انتقام را سريع و زود مىنمايد‪ ،‬و تغييرى از جانب وى پديدار مىگردد‪ ،‬تا ظالم‬
‫را تكذيب نمايد‪ ،‬و براى حق مصيرش را بشناساند كه كجاست‪ ،‬ولى وى دنيا را دار‬
‫اعمال ساخته‪ ،‬و آخرت را نزدش دار قرار گردانيده است‪:‬‬
‫(ليجزى الذين اساووا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى)‪( .‬النجم‪.)31 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬تا بدكاران را به خاطر اعمال بدشان كيفر بدهد‪ ،‬و نيكوكاران را در برابر‬
‫اعمال نيك شان پاداش دهد»‪.‬‬
‫آگاه باشيد‪ ،‬كه شما فردا با قوم روبرو مىشويد‪ ،‬پس امشب قيام را طولنى كنيد‪ ،‬و‬
‫تلوت قرآن را زياد كنيد‪ ،‬و از خداوند عزوجل نصر و صبر بخواهيد‪ ،‬و با ايشان با‬
‫جديت و استوارى روبرو شويد‪ ،‬و راستكار و صادق باشيد‪ .‬و بعد از آن منصرف شد‪.‬‬

‫تحريك و تشويق نمودن على در روز صفين‬


‫وى همچنين (‪ )11/4‬از ابوعمره انصارى و غير وى روايت نموده كه‪ :‬على در روز‬
‫صفين مردم را تحريك نمود‪ ،‬و انگيزه داده گفت‪ :‬خداوند عزوجل شما را به تجارتى‬
‫دللت نموده‪ ،‬كه شما را از عذاب دردناك نجات مىدهد‪ ،‬و به سوى خير راهنمايى‬
‫مىكند‪ :‬ايمان به خداوند عزوجل و به رسول وى‪ ،‬و جهاد در راه خدا‪ ،‬كه ذكرش عالى‬
‫و بلند است‪ ،‬و خداوند ثواب آن را مغفرت گناه‪ ،‬و جاهاى سكونت خوب در جنات‬
‫عدن قرار داده است‪ ،‬بعد از آن شما را خبر داده است‪ ،‬كه وى كسانى را دوست‬
‫مىدارد كه در راه او در صفى مىجنگند كه گويى چون ديوار محكم و استوار است‪،‬‬
‫بنابراين صفهاى تان را چون ديوار محكم برابر كنيد‪ ،‬و روزه دار را پيش كنيد‪ ،‬بدون‬
‫زره را در عقب قرار دهيد‪ ،‬و دندانهاى پسين را محكم بگيريد‪ ...‬و خطبه را به طول‬
‫آن متذكر گرديده‪.‬‬

‫على و تحريك نمودن به قتال خوارج‬


‫وى همچنين (‪ )57/4‬از ابوالوداك همدانى روايت نموده‪ :‬هنگامى كه على در نخيله‬
‫آمد‪ ،‬و از خوارج نااميد گرديد‪ ،‬برخاست‪ ،‬و پس از حمد و ثناى خداوند گفت‪ :‬اما بعد‪:‬‬
‫كسى كه جهاد در راه خدا را ترك نمايد‪ ،‬و در امر آن سستى كند‪ ،‬در كنارهاى از‬
‫هلكت قرار دارد‪ ،‬مگر اين كه خداوند وى را به نعمت درك نموده به حالش برسد‪،‬‬
‫بنابراين از خدا بترسيد‪ ،‬و با كسى كه با خدا دشمنى كند‪ ،‬و در خاموش سازى نور‬
‫خدا تلش نمايد بجنگيد‪ ،‬و با خطا كاران گمراه و ظالم و مجرم‪ ،‬كسانى كه نه‬
‫خوانندگان قرآن اند‪ ،‬و نه فقهاء در دين اند‪ ،‬و نه علماى در تأويل‪ ،‬و نه هم نظر به‬
‫سابقه اسلم اهل اين امراند‪( ،‬پيكار نماييد) به خدا سوگند‪ ،‬اگر بر شما مستولى‬
‫شوند‪ ،‬در خصوص شما اعمال كسرى و هرقل را انجام مىدهند‪ .‬براى حركت به سوى‬
‫دشمن اهل مغرب تان آمادگى پيدا وحركت كنيد‪ ،‬و ما دنبال برادران اهل بصره شما‬
‫َ‬
‫را فرستاديم تا نزد شما بيايند‪ ،‬و چون نزد شما آمدند و جمع شديد‪ ،‬ان شاءالل ّه‬

‫‪137‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سر‬
‫حركت مىكنيم‪ ،‬و قوت به طاعت و ياراى برگشت از گناه جز به توفيق خداوند مي ّ‬
‫نيست‪.‬‬

‫خطبه على درباره سستى آنها در بيرون رفتن به جهاد‬


‫وى همچنين (‪ )67/4‬ازطريق ابومخنف از زيدبن وهب روايت نموده كه‪ :‬على به‬
‫مردم گفت‪ - :‬و اين اولين كلمى بود كه به آنها بعد از حادثه نهر گفت اى مردم‪ ،‬براى‬
‫حركت به سوى دشمن آماده شويد‪ ،‬دشمنى كه در جهاد با وى نزديكى به سوى‬
‫خداست‪ ،‬و به دست آوردن وسيله نزد وى است‪ ،‬دشمنى كه در حق حيران‪ ،‬از كتاب‬
‫خشك‪ ،‬از دين منحرف‪ ،‬در طفيان سرگردان و در گودال گمراهى واژگون است‪ ،‬در‬
‫مقابل آنها آنچه را از قوت و اسبان بسته مىتوانيد‪ ،‬آماده كنيد‪ ،‬و بر خداوند توكّل‬
‫نماييد‪ ،‬و خدا به عنوان وكيل كافى است‪ ،‬و خدا به عنوان نصرت دهنده بسنده است‪.‬‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬نه آنها به جهاد رفتند و نه آماده شدند‪ ،‬روزهاى چندى بر آنها گذاشت‪،‬‬
‫تا جايى كه از انجام آن كار توسط ايشان مأيوس گرديد‪ ،‬بعد رؤسا و چهرههاى‬
‫شناخته شده شان را خواست‪ ،‬و نظريات ايشان را طلب نمود‪ ،‬و از اين جويا شد كه‬
‫چه چيز آنها را به تأخير مىافكند‪ ،‬كسى از آنها مريضى را بهانه آورد‪ ،‬و كسى هم اين‬
‫را يك عمل اجبارى و بد قلمداد كرد‪ ،‬و كمى از آنها بود كه نشاطى داشت‪ ،‬آن گاه‬
‫على در ميان ايشان براى ايراد خطبه ايستاد و گفت‪:‬‬
‫بندگان خدا! چرا وقتى شما را براى بيرون شدن به جهاد امر نمودم‪ ،‬به سوى زمين‬
‫كاهلى و سستى نموديد؟! آيا به زندگى دنيا در عوض آخرت راضى شدى؟! و به ذلت‬
‫و خوارى به عوض عزت تن دادى؟! آيا هر وقتى كه شما را به جهاد دعوت نمودم‪،‬‬
‫چشمهاى تان چنان مىچرخيد كه گويى در حال سكرات موت باشيد‪ ،‬و گويى كه قلب‬
‫هايتان آشفته است‪ ،‬و شما بر اثر آن نمىدانيد‪ ،‬و گويى كه چشم هايتان شب كور‬
‫است‪ ،‬شما نمىبينيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬شما جز شيرهاى شرى‪ 1‬در وقت راحت‪ ،‬و‬
‫وروباهاى نيزنگ باز وو حيله گر‪ ،‬در وقتى كه به سختى و شدت دعوت كرده شويد‬
‫چيز ديگرى نيستيد‪ ،‬و شما ابدا ً براى من قابل اعتماد و ثقه نيستند‪ ،‬و شما گروهى‬
‫نيستيد كه به شما حمله كرده شود‪ ،‬و نه صاحب عزتى هستيد كه به آن پناه برده‬
‫شود‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬شما بدترين شعله زنندگان جنگ هستيد‪ ،‬شما از طرف ديگران‬
‫در دام حيله و مكر مىافتيد و خود تدبير و حيلهاى نمىسنجيد‪ .‬از اطراف شما كم شده‬
‫مىرود و خود را نمىتوانيد نجات دهيد و (دشمن تان) از مراقبت شما نمىخوابد‪ ،‬ولى‬
‫شما در غفلتى غافليد‪ ،‬برادر و همنواى جنگ بيدار و داراى عقل مىباشد‪ ،‬كسى كه‬
‫صلح را پذيرفته‪ ،‬به ذلت تن داده است‪ ،‬و جنجال كنندگان و مجادله كنندگان مغلوب‬
‫شدهاند‪ ،‬و مغلوب مقهور و مسلوب است‪.‬‬
‫بعد از آن گفت‪ :‬اما بعد‪ :‬من بر شما حقى دارم‪ ،‬و شما بر من حقى داريد‪ ،‬حق شما‬
‫بر من نصيحت براى شما‪ ،‬تا وقتى است كه همصحبت شما هستم‪ ،‬و فراهم ساختن و‬
‫تقسيم غنيمتتان در ميان شماست و همچنان تعليمتان است تا جاهل باقى نمانيد و‬
‫تعديد دادن است تا بدانيد تا بدانيد و حق من بر شما وفا به بيعت است‪ ،‬و نصيحت به‬
‫من در خفا و آشكارا‪ ،‬و پاسخ برايم در وقتى است كه شما را فرا مىخوانم‪ ،‬و طاعت‬
‫در وقتى است كه شما را امر مىكنم‪ ،‬اگر خداوند برايتان اراده خير نموده باشد‪ :‬در‬
‫اين صورت آنچه را طلب مىكنيد‪ ،‬به دست مىآوريد و آنچه را آرزو مىكنيد‪ ،‬درك‬
‫مىنماييد‪.‬‬

‫اسم جايى است در كنار فرات كه به آن مثل زده مىشود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪138‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫فرياد حوشب حميرى خطاب به على در روز صفين و جواب على به وى‬
‫ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )315/1‬از عبدالواحد دشمقى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫حوشب حميرى در روز صفين على را صدا نمود‪ ،‬و گفت‪ :‬اى ابن ابى طالب! از ما‬
‫منصرف شو‪ ،‬و ما تو را در خصوص خونهاى مان و خونت به خدا سوگند مىدهيم‪ ،‬و تو‬
‫را با عراقت وا مىگذاريم‪ ،‬و تو ما را با شام مان واگذار‪ ،‬و خونهاى مسلمين را نگه‬
‫دار‪ .‬على گفت‪ :‬اى ابن ام ظليم! اين بسيار دور است‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر بدانم كه‬
‫سهل انگارى و مليمت برايم در دين خدا گنجايش دارد اين كار را مىنمودم‪ ،‬و در‬
‫سنگينى بر من آسانتر بود‪،‬ولى خداوند به سكوت و سهل انگارى و مليمت اهل‬
‫قرآن‪ ،‬در وقتى كه از خداوند نافرمانى مىشود‪ ،‬و آنها قدرت دفاع و جهاد را داشته‬
‫باشند‪ ،‬تا اين كه دين خداوند كامياب نگردد‪ ،‬راضى نشده است‪ .‬و ابونعيم مثل اين را‬
‫در الحليه (‪ )85/1‬روايت نموده‪.‬‬

‫سعدبن ابى وقاص و ترغيب به جهاد بيانيه سعد در روز قادسيه‬


‫مد و طلحه و زياد به اسناد آنها‪،‬‬
‫ابن جرير طبرى (‪ )44/4‬از طريق سيف از مح ّ‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفتد‪ :‬سعد ‪ -‬در روز قادسيه ‪ -‬بيانيهاى ايراد فرمود‪ ،‬وى پس از حمد‬
‫و ثناى خداوند‪ ،‬چنين فرمود‪ :‬خداوند حق است‪ ،‬و براى وى شريكى در پادشاهى‬
‫نيست‪ ،‬و نه هم درقول وى خلفى وجود دارد‪ ،‬خداوند كه ثنايش بزرگ و با عظمت‬
‫است گفته‪:‬‬
‫ن الرض يرثها عبادى الصالحون)‪( .‬النبياء‪:‬‬ ‫(و لقد كتبنا فى الّزبور من بعد الذ ّكر ا ّ‬
‫‪)105‬‬
‫ترجمه‪« :‬ما در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتهايم‪،‬كه بندگان صالح من وارث زمين‬
‫خواهند شد»‪.‬‬
‫اين ميراث شما و وعده پروردگارتان است‪ ،‬كه آن را مدت سه سال است در خدمت‬
‫شما قرار داده است‪ ،‬و شما تا امروز از آن طعام به دست مىآوريد‪ ،‬و از آن مىخوريد‪،‬‬
‫و اهل آن را به قتل مىرسانيد و از ايشان ماليات مىگيريد‪ ،‬و غلم و كنيزشان‬
‫مىسازيد‪ ،‬البته به خاطر آنچه كه اصحاب روزگار شما‪ ،‬ازايشان به دست آوردند‪ ،‬و‬
‫‪1‬‬

‫اكنون اين گروه و لشكر‪ 2‬از طرف ايشان به سوى شما آمده است‪ ،‬و شما شناخته‬
‫شدههاى عرب و اعيان آنها و بهتر هر قبيله و عزت كسانى هستيد كه در پشت سر‬
‫شما قرار دارند‪ ،‬اگر از دنيا دل بركنيد و به آخرت روى آورده رغبت نماييد‪ ،‬خداوند‬
‫براى تان دنيا و آخرت را جمع مىنمايد‪ ،‬و اين قتال هيچ كس را به اجل و مرگش‬
‫نزديك نمىسازد‪ ،‬ولى اگر ناكام شويد‪ ،‬و سست و ضعيف گرديد‪ ،‬قوت تان از دست‬
‫مىرود و آخرت تان را برباد مىسازيد‪.‬‬

‫خطبه عاصم بن عمرو در روز قادسيه‬


‫عاصم بن عمرو برخاسته گفت‪ :‬اين سرزمينى است كه خداوند اهل آن را برايتان‬
‫حلل گردانيده است‪ ،‬و اين سه سال است كه شما ازآنها چيزهايى را به دست‬
‫مىآوريد‪ ،‬كه آنها از شما به دست نمىآورند‪ ،‬و شما بلند هستيد و اگر صبر كنيد و با‬
‫صداقت و راستكارى ايشان را با شمشير و نيزه بزنيد خداوند با شماست‪ ،‬و اموال‪،‬‬
‫زنان‪ ،‬پسران و سرزمين آنها براى شماست‪ ،‬ولى اگر ضعيف و ناكام شديد ‪ -‬كه‬

‫‪ 1‬هدف روزهاى قبل از جنگ قادسيه است‪ ،‬كه در آن بخشهاى وسيعى از عراق به دست خالدبن‬
‫وليد فتح گرديده بود‪.‬‬
‫‪ 2‬هدف همان لشكر دويست هزار نفرى يزدگرد پادشاه فارس است‪.‬‬

‫‪139‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مع تان باقى نخواهد ماند‪ ،‬البته از‬ ‫خداوند نگهدارنده و حافظ شما از آن است ‪ -‬اين تج ّ‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫ترس اين كه بار ديگر به خاطر هلك ساختن آنها برنگرديد‪.‬الله‪،‬الله‪ ،‬روزهاى گذشته‬
‫را ياد كنيد‪ ،‬و چيزهايى را كه خداوند برايتان در آن بخشيده به ياد آوريد‪ ،‬آيا نمىبينيد كه‬
‫زمين در پشت سرتان بى آب و گياه‪ ،‬و خالى از علف و مردم است‪ ،‬و در آن جنگل و‬
‫جه‬‫پناهگاهى نيست كه به سوى آن پناه برده شود‪ ،‬و توسط آن دفاع صورت گيرد؟ تو ّ‬
‫مت خود را مبذول آخرت بگردانيد‪.‬‬ ‫وه ّ‬

‫رغبت و شوق صحابه ن به جهاد و بيرون رفتن در راه خداوند (جل جلله)‬

‫رغبت و علقمندى ابوامامه به جهاد‬


‫( روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪( :‬هنگامى كه)‬
‫‪2‬‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )37/9‬از ابوامامه‬
‫‪1‬‬

‫رسول خدا ص تصميم بيرون رفتن به سوى بدر را گرفت‪ .‬او نيز تصميم خروج با وى‬
‫را گرفت‪( ،‬دايىاش) ابوبرده بن نيار به وى گفت‪ :‬نزد مادرت باش‪ .‬ابوامامه به او‬
‫گفت‪ :‬بلكه تو نزد خواهرت باش‪ .‬وى اين قضيه را به رسول خدا ص متذكر گرديد‪ ،‬او‬
‫ابوامامه را براى بودن (نزد مادرش) دستور داد‪ .‬و ابوبرده بيرون گرديد‪ ،‬و رسول خدا‬
‫ص در حالى برگشت كه مادر وى وفات نموده بود‪ ،‬و بر وى نماز گزارد‪.‬‬

‫رغبت و علقمندى عمر در سير در راه خدا و اين قول وى كه‪ :‬جهاد از حج افضل‬
‫است‬
‫امام احمد در الزهد‪ ،‬سعيد بن منصور‪ ،‬ابن ابى شيبه و غير ايشان از عمر روايت‬
‫نمودهاند كه گفت‪ :‬اگر سه چيز نمىبود دوست داشتم كه به خدا مىپيوستم‪ ،‬اگر در راه‬
‫خدا سير و حركت نمىنمودم‪ ،‬يا پيشانى ام را براى خدا در خاك به سجده نمىنهادم و‬
‫يا با قومى نمىنشستم كه سخنهاى نيكو را چنان مىچينند كه خرماهاى نيكو چيده‬
‫مىشود‪ .‬اين چنين در الكنز آمده‪.‬‬
‫و ابن ابى شيبه از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بايد حج نماييد چون حج عمل صالح‬
‫است كه خداوند به آن امر نموده‪ ،‬اما جهاد از آن افضل است‪ .‬اين چنين در الكنز (‬
‫‪ )288/2‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫رغبت و علقمندى ابن عمر (رضىالل ّهعنهما) به جهاد‬
‫َ‬
‫ابن عساكر از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من در روز بدر به‬
‫رسول خدا ص عرضه شدم‪ ،‬وى مرا كوچك دانست و قبولم نكرد‪ ،‬و شبى مثل آن در‬
‫بيدارى‪ ،‬اندوه وگريه از اين كه رسول خدا ص قبولم نكرد‪ ،‬ديگر هرگز بر من نيامده‬
‫است‪ ،‬چون سال آينده فرا رسيد‪ ،‬من به وى عرضه شدم‪ ،‬و او مرا قبول نمود‪ ،‬و من‬
‫به خاطر آن خدا را ستودم‪ .‬مردى گفت‪ :‬اى ابو عبدالرحمن‪ ،‬در روزى كه دو گروه با‬
‫هم روبرو شدند‪ ،3‬روى گردانيدند‪ ،‬گفت‪ ،‬ولى خداوند از همه مان درگذشت و عفومان‬
‫نمود‪ ،‬كه ستايش و حمد زيادى مرا وراست‪ .‬اين چنين در منتخب الكنز (‪)231/5‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫با مردى كه اراده جهاد را نموده بود‬ ‫صه عمر‬


‫ق ّ‬

‫وى اياس بن ثعلبه خواهرزاده ابوبرده بن نيار است‪ ،‬نه ابوامامه باهلى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫اين و بقيه كلمات داخل كمانك از الصابه والستيعاب نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫يعنى در روز احد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪140‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫هناد از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى نزد عمر آمده گفت‪ :‬اى‬
‫اميرالمؤمنين‪ ،‬يك مركب به من بده‪ ،‬كه اراده جهاد را نمودهام‪ .‬عمر به مردى‬
‫گفت‪ :‬دستش را بگير‪ .‬و او را داخل بيت المال كن‪ ،‬تا هر چه را مىخواهد بگيرد‪ .‬وى‬
‫داخل گرديد‪ ،‬و ديد كه در آن طل و نقره است‪ ،‬پرسيد‪ :‬اين چيست؟ من به اينها‬
‫ضرورتى ندارم‪ ،‬خواست من سوارى و توشه بود‪ .‬وى را دوباره نزد عمر آوردند‪ ،‬و‬
‫او را از آنچه گفته بود خبر دادند‪ ،‬آن گاه عمر امر توشه و سوارى را به وى داد‪ ،‬و‬
‫خودش به دست خود سوارى وى را آماده كرد‪ ،‬و هنگامى كه آن مرد سوار شد‪،‬‬
‫دستش را بلند نمود‪ ،‬و حمد و ثناى خداوند را نظر به كارى كه به خداوند به وى انجام‬
‫داد و به وى اعطا نمود به جاى آورد‪ ،‬در اين حالت عمر از دنبال وى پياده مىرفت‪ ،‬و‬
‫تمنّا مىنمود كه برايش دعا نمايد‪ .‬هنگامى كه آن مرد فارغ گرديد‪ ،‬گفت‪ :‬بار خدايا‪ ،‬و‬
‫عمر را جزا و پاداش نيكو ده‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )288/2‬آمده‪.‬‬

‫قول عمر در فضيلت كسى كه بيرون ميرود و در راه خدا نگهبانى مىنمايد‬
‫ابن عساكر از ارطاه بن منذر روايت نموده‪ ،‬كه عمر به همنشينان خود گفت‪ :‬كدام‬
‫يك از مردم اجر بزرگتر دارد؟ آنها شروع نموده براى وى روزه و نماز را ياد مىكردند‪،‬‬
‫و مىگفتند‪ :‬فلن و فلن بعد از اميرالمؤمنين‪ .‬عمر گفت‪ :‬آيا شما را از كسى كه از‬
‫همه كسانى شما ياد نموديد‪ ،‬و از اميرالمؤمنين هم اجر بزرگتر دارد‪ ،‬خبر ندهم؟‬
‫گفتند‪ :‬بلى‪ .‬گفت‪ :‬مردى كه در شام است و از لجام اسب خود گرفته و از مركز‬
‫مسلمانان دفاع مىكند‪ ،‬و نمىداند كه درندهاى وى را مىدرد‪ ،‬و يا گزندهاى وى را نيش‬
‫مىزند‪ ،‬و يا دشمنى وى را گير مىكند؟ اين از كسانى كه ياد نموديد‪ ،‬و از اميرالمومنين‬
‫هم اجر بزرگتر دارد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )289/2‬آمده‪.‬‬

‫صه عمرومعاذ بن جبل درباره بيرون رفتن (در راه خدا) با ابوبكر‬
‫ق ّ‬
‫َّ‬
‫ابن سعد از طريق واقدى از كعب بن مالك (رضىالله عنه) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫عمر بن الخطاب مىگفت‪ :‬معاذ به طرف شام بيرون رفت‪ ،‬و بيرون رفتن وى به‬
‫مدينه و اهل آن در فقه و فتوايى كه وى براى شان مىداد خلل وارد نمود‪ ،‬ومن با‬
‫َ‬
‫ابوبكر رحمهالل ّه صحبت نمودهبودم كه او را به خاطر نيازمندى مردم به وى نگه دارد‪،‬‬
‫ولى او اين را از من قبول نكرد و گفت‪ :‬مردى طرفى را انتخاب نموده‪ ،‬و شهادت را‬
‫مىطلبد‪ ،‬بنابراين من وى را نگه نمىدارم‪ .‬گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬براى مرد (گاهى)‬
‫شهادت در حالى نصيب مىگردد‪ ،‬كه در بستر خود و در خانه خود قرار داشته باشد‪ ،‬و‬
‫در شهر خود از همه غنىتر باشد‪ .‬كعب بن مالك مىگويد‪ :‬و معاذ بن جبل براى مردم‬
‫در مدينه در حيات پيامبر خدا ص و ابوبكر فتوا مىداد‪ .‬اين چنين در الكنز (‪)87/7‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫عمر و ترجيح دادن مهاجران نخستين بر رؤساى قوم در مجلس‬


‫ابن عساكر از نوفل بن عماره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬حارث بن هشام و سهيل بن‬
‫عمرو نزد عمربن الخطاب آمدند‪ ،‬و نزد وى نشستند‪ ،‬و عمر در ميان هر دوى شان‬
‫قرار داشت‪ ،‬در اين حالت مهاجران نخستين شروع به آمدن نزد عمر نمودند‪ ،‬و عمر‬
‫مىگفت‪ :‬اى سهيل اينجا‪ ،‬واى حارث اينجا‪ ،‬و آن دو را (از جاهاى شان) يك طرف‬
‫مىنمود‪ .‬بعد انصار شروع به آمدن نزد عمر نمودند‪ ،‬و او آن دو را همان طور (از‬
‫جاهاى شان) يك طرف مىنمود‪ ،‬تا اين كه در آخر مردم قرار گرفتند‪ .‬و وقتى كه از‬
‫نزد عمر بيرون رفتند ‪،‬حارث بن هشام به سهيل بن عمرو گفت‪ :‬آيا نديدى كه با ما‬

‫‪141‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫چه كرد؟ سهيل به او گفت‪ :‬اى مرد‪ ،‬بر وى ملمتى نيست‪ ،‬و مىسزد كه ملمت را‬
‫متوجه نفسهاى خود مان سازيم‪ ،‬اين قوم دعوت شدند و شتاب نمودند‪ ،‬و ما دعوت‬
‫شديم و سستى و تأخير نموديم‪ .‬هنگامى كه مهاجرين و انصار از نزد عمر برخاستد‪،‬‬
‫آن دو نزدش آمده به وى گفتند‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬آنچه را امروز نمودى ديديم‪ ،‬و‬
‫دانستيم كه آن را ما از (طرف)‪ 1‬نفسهاى خودمان آوردهايم‪ ،‬آيا چيزى هست كه‬
‫توسط آن آنچه را (از فضل از ما فوت شده است) دوباره درك ناييم؟ عمر به آن‬
‫دو گفت‪ :‬جز اين وجه ديگر چيزى را براى اين كار نمىدانم‪ ،‬و به سوى مرز روم اشاره‬
‫نمود‪ .‬بعد آن دو به سوى شام حركت كردند‪ ،‬و در همان جا فوت نمودند‪ .‬اين چنين در‬
‫كنزالعمال (‪ )136/7‬آمده‪ .‬و اين را همچنين زبير از عمويش مصعب از نوفل بن‬
‫عماره به مانند آن‪ ،‬چنان كه ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )111/2‬ذكر نموده‪ ،‬روايت‬
‫نموده است‪.‬‬

‫قول سهيل بن عمرو براى همان رؤسايى كه عمر مهاجرين را بر ايشان مقدّم‬
‫داشت‬
‫حاكم (‪ )282/3‬از طريق ابن مبارك از جرير بن حازم از حسن روايت نموده كه‬
‫‪2‬‬

‫مىگفت‪ :‬مردمانى بر دروازه عمر حضور به هم رسانيدند‪ ،‬كه درميان ايشان‪ :‬سهيل‬
‫بن عمرو‪ ،‬ابوسفيان بن حرب و بزرگانى از قريش ن حضور داشتند‪ .‬در اين اثنا اجازه‬
‫دهنده عمر بيرون گرديد‪ ،‬و براى اهل بدر چون صهيب‪ ،‬بلل و عمارن به اجازه دادن‬
‫َ‬
‫شروع نمود ‪( -‬حسن رحمه الل ّه تعالى عليه) مىگويد‪ :‬وى به خدا سوگند بدرى بود‪ ،‬و‬
‫آنها را دوست مىداشت‪ ،‬و درباره ايشان سفارش و وصيت هم نموده بود ‪ ،-‬آن گاه‬
‫ابوسفيان گفت‪ :‬چون امروز هرگز نديدم! وى به اين غلمان اجازه مىدهد‪ ،‬و ما در‬
‫‪3‬‬
‫اينجا نشستهايم و به طرف ما التفاتى نمىكند‪ .‬سهيل ‪ -‬كه مرد عاقل و هوشيارى بود‬
‫‪ -‬گفت‪ :‬اى قوم‪ - ،‬به خدا سوگند ‪ ،-‬من آنچه را در روهاى تان هست مىبينم‪ ،‬اگر‬
‫خشمگين باشيد‪ ،‬بر نفسهاى خودتان خشمگين شويد‪ ،‬اين قوم هم دعوت شدند‪ ،‬و‬
‫شما هم دعوت شديد‪ ،‬آنها شتاب نمودند‪ ،‬و شما سستى و تاخير نموديد‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬در فضيلت هايى كه آنها‪ ،‬طورى كه مىپندارند از شما سبقت جستهاند‪ ،‬فوت‬
‫شان بر شما‪ ،‬از اين دروازه تان كه بر آن رقابت مىكنيد‪ ،‬به مراتب شديدتر است‪ ،‬بعد‬
‫از آن گفت‪ :‬اين قوم به آنچه مىبينيد از شما سبقت جستهاند‪ - ،‬و به خدا سوگند ‪-‬‬
‫شما راهى براى آنچه اينها از شما در آن سبقت جستهاند نداريد‪ ،‬بنابراين به سوى اين‬
‫جهاد متوجه شويد‪ ،‬و آن را رها نكنيد و بدان ملزمت نماييد‪ ،‬اميد است كه خداوند‬
‫عزوجل جهاد و شهادت را نصيب تان كند‪ ،‬بعد از آن جامه خود را تكان داد‪ ،‬و‬
‫برخاسته‪ ،‬خود را به شام رسانيد‪ .‬حسن مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى راست گفته‬
‫است‪ ،‬خداوند بندهاى را كه به سوى او بشتابد‪ ،‬چون بندهاى كه از شتاب به سوى وى‬
‫سستى كند‪ ،‬نمىگرداند‪ .‬و اين چنين اين را در الستيعاب (‪ )110/2‬ذكر نموده‪ ،‬و‬
‫طبرانى نيز به معناى آن را از حسن به شكل طولنى روايت نموده است‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )46/8‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬مگر اينكه حسن از عمر نشنيده‪.‬‬
‫وبخارى اين را در تاريخ خود روايت كرده‪ ،‬و باوردى از طريق حميد از حسن به معناى‬
‫آن را به اختصار‪ ،‬چنان كه در الصابه )‪ (94/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫اين و كلمه بعدى داخل پرانتز از الستيعاب نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫َ‬
‫وى حسن بصرى است رحمهالل ّه تعالى‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫اين جمله معترضه از سخن حسن بصرى است‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪142‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيرون رفتن سهيل و اقامتش در راه خدا تا وقت مرگ‬


‫ابن سعد (‪ )335/5‬از ابوسعد بن فضاله ‪ -‬كه از صحبت بهرهمند بود ‪ -‬روايت نموده‪،‬‬
‫كه گفت‪ :‬من و سهيل بن عمرو تا به شام همراه شديم‪ ،‬از وى شنيدم كه مىگفت‪ :‬از‬
‫رسول خدا ص شنيدم كه مىفرمود‪« :‬ايستادن يكى از شما در راه خدا‪ ،‬در ساعتى از‬
‫عمرش‪ ،‬از عمل همه عمرش در خانوادهاش‪ ،‬بهتر است»‪ .‬سهيل گفت‪ :‬بنابراين من‬
‫تا مرگم در سنگر مىباشم‪ ،‬و به مكه بر نمىگردم‪ .‬وى مىافزايد‪ :‬به اين صورت او در‬
‫شام مقيم بود‪ ،‬تا اين كه در طاعون عمواس درگذشت‪ .‬اين چنين در الصابه (‬
‫‪ )94/2‬آمده‪ .‬و اين را حاكم (‪ )282/3‬از ابوسعيد مانند آن‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫بيرون رفتن حارث بن هشام به سوى جهاد على رغم ناله و زارى و بيتابى اهل مكه‬
‫بر وى‬
‫ابن المبارك از اسودبن شيبان از ابونوفل بن ابى عقرب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫حارث بن هشام از مكه بيرون رفت‪ ،‬اهل مكه در رفتن وى ناشكيبايى و بيتابى‬
‫شديدى نمودند‪ ،‬و هر كسى كه قدرت طعام خوردن را داشت در مشايعت از وى‬
‫همراهش بيرون آمد‪ ،‬تا اين كه به نقطه باليى بطحاء‪ ،‬و يا جايى كه خداوند خواسته‬
‫بود رسيد‪ ،‬آن گاه توقّف نمود‪ ،‬و مردم نيز در اطرافش ايستاده و گريه مىكردند‪.‬‬
‫هنگامى كه وى ناشكيبايى و بيتابى مردم را ديد گفت‪ :‬اى مردم‪ - :‬به خدا سوگند ‪-‬‬
‫من به خاطر علقمندى و ترجيح نفسم از نفسهاى شما بيرون نشدهام‪ ،‬و نه هم به‬
‫خاطر گزيدن شهرى بر شهر شما‪ ،‬ولى چون اين امر‪ 1‬پيش آمد‪ ،‬و در آن مردانى از‬
‫قريش بيرون رفتند ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬نه آنها از سران قوم بودند‪ ،‬و نه هم از‬
‫خاندانهاى آنگاه ما ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬آن چنان گرديديم‪ ،‬كه اگر كوههاى مكه طل‬
‫بگردد‪ ،‬و آنها را در راه خدا انفاق كنيم‪ ،‬باز هم روزى از روزهاى شان را به دست‬
‫نمىتوانيم آورديم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر اين را در دنيا از ما بردند‪ ،‬تلش مىكنيم تا در‬
‫آخرت همراه شان شريك باشيم‪ ،‬بنابراين از خدا شخصى ترسيده كه اين كار را انجام‬
‫داده است‪ .‬و بعد به طرف شام روى آورد‪ ،‬و متاع و حشم وى از دنبالش حركت‬
‫نمود‪ ،‬و به شهادت رسيد خدا رحمتش كند‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )310/1‬آمده‪ .‬و‬
‫اين را حاكم )‪ (278/3‬از طريق ابن مبارك به مانند آن‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫رغبت و علقمندى خالد بن وليد به جهاد و طلب مرگ در راه خدا‬


‫ابن سعد از زياد مولى آل خالد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬خالد در وقت مرگ خود‬
‫فرمود‪ :‬در روى زمين شبى برايم محبوبتر از آن شب نبود‪ ،‬كه سرد و يخبندان بود‪ ،‬و‬
‫در سريهاى از مهاجرين قرار داشتم‪ ،‬و با آنها صبحگاهان بر دشمن هجوم مىآوردم‪،‬‬
‫شما را به جهاد نمودن تأكيد مىكنم‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )414/1‬آمده است و اين‬
‫را ابويعلى از قيس بن ابى حازم روايت نموده‪ ،‬كه مىگويد‪ :‬خالد بن وليد گفت‪ :‬شبى‬
‫را كه در آن برايم عروسى در خانهام اهداء شود‪ ،‬من وى را دوست داشته باشم‪ ،‬و يا‬
‫اين كه در آن به فرزندى بشارت داده شوم‪ ،‬برايم محبوبتر از شب سرد و يخبندانى‬
‫نيست كه در سريهاى مهاجرين قرار داشته باشم‪ ،‬و توسط آن صبحگاهان بر دشمن‬
‫هجوم آورم‪ .‬اين چنين در المجمع (‪ )350/9‬آمده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬رجال وى رجال‬
‫صحيح اند‪.‬‬
‫و ابويعلى همچنان از قيس بن ابى حازم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬خالدبن وليد‬
‫فرمود‪ :‬جهاد در راه خدا‪ ،‬خيلى زياد مرا از قرائت باز داشت‪ .‬هيثمى (‪)350/9‬‬
‫اسلم‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪143‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و اين را در الصابه (‪ )414/1‬از ابويعلى از خالد‬
‫ذكر نموده كه‪ :‬جهاد مرا از فرا گرفتن زيادى از قرآن مشغول داشت‪.‬‬
‫و ابن المبارك در كتاب الجهاد از عاصم بن بهدله از ابوائل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه وفات خالد فرارسيد‪ ،‬گفت‪ :‬من مرگ را در جاهايش طلب نموده بودم‪،‬‬
‫ولى تقدير آن برايم نرفته بود‪ ،‬و چنان شد كه در بستر خود جان دهم‪ .‬و هيچ يك از‬
‫َ‬
‫عملم نزدم بعد از لاله الالل ّه ‪،‬اميدوار كنندهتر از شبى نيست كه در آن در پوشش‬
‫سپر شب را سپرى نمودم‪ ،‬و آسمان به شدّت بر سرم تا صبح مىباريد‪ ،‬تا اين كه بر‬
‫كفار حمله نموديم‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬وقتى كه من مردم به سلح و اسبم نگاه كنيد‪ ،‬و‬
‫آن را در راه خدا بگردانيد‪ .‬وقتى كه وفات نمود‪ ،‬عمر به خاطر جنازه وى بيرون‬
‫آمد و گفت‪ :‬بر زنان آل وليد‪ ،‬اگر بر خالد اشك بريزند‪ ،‬مادامى كه گريبان را ندرند و‬
‫صداى خود را بلند نمىكنند‪ ،‬باكى نيست‪ .‬اين چنين در الصابه آمده‪ ،‬و در (‪)415/1‬‬
‫گويد‪ :‬اين دللت بدان مىكند كه وى در مدينه وفات نموده است‪ ،‬ولى اكثريت بر آن‬
‫اند كه موصوف در حمص درگذشته است‪ .‬و اين را همچنين طبرانى از ابووائل به‬
‫مانند آن به اختصار روايت كرده‪ .‬و هيثمى (‪ )350/9‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪.‬‬

‫رغبت و علقمندى بلل به بيرون رفتن در راه خدا‬


‫َ‬
‫مد و عمر و عمار پسران حفص و آنها از پدران واجدادشان‬ ‫طبرانى از عبدالل ّه بن مح ّ‬
‫روايت نمودهاند كه آنها گفتند‪ :‬بلل پيش ابوبكرن آمده گفت‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪،‬‬
‫من از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬بهترين عمل مؤمنين جهاد در راه‬
‫خداست»‪ .‬و خواستم تا آن وقت در راه خدا استقامت و پايدارى كنم و باشم كه‬
‫بميرم‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬اى بلل من تو را به خدا و حرمت و حق خودم سوگند مىدهم‪،‬‬
‫سنم زياد شده است‪ ،‬قوتم ضعيف گرديده و اجلم نزديك شده است‪ ،‬بنابراين بلل با‬
‫وى اقامت نمود‪ ،‬و هنگامى كه ابوبكر وفات نمود‪ ،‬نزد عمر آمد‪ ،‬و او همان سخنان‬
‫ابوبكر را به او گفت‪ ،‬ولى بلل ابا ورزيدو از وى نپذيرفت‪ .‬عمر گفت‪ :‬اى بلل! پس‬
‫(براى) كى (واميگذارى)؟‪ 1‬گفت‪ :‬براى سعد‪ ،‬چون وى در قباء در عهد رسول خداص‬
‫اذان داده است‪ .‬به اين صورت عمر اذان را به عقيه و سعد محول گردانيد‪ 2.‬هيثمى (‪2‬‬
‫‪ )74/5‬مىگويد‪ :‬در اين عبدالرحمنبن سهيلبن عمار آمده ضعيف مىباشد‪ .‬و اين را ابن‬
‫سعد (‪ )168/3‬نيز به اين اسناد و به مانند آن روايت نموده‪.‬‬
‫مد بن ابراهيم تيمى و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى‬ ‫و از موسى بن مح ّ‬
‫كه رسول خدا ص وفات نمود‪ ،‬بلل در حالى اذان داد كه هنوز رسول خدا ص دفن‬
‫َ‬
‫نگرديده بود‪ ،‬هنگامى مىگفت‪( :‬اشهد ان محمدا رسولالل ّه)‪ ،‬مردم در مسجد گريه‬
‫مىنمودند‪ .‬مىافزايد‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص دفن گرديد‪ ،‬ابوبكر به او گفت‪ :‬اذان‬
‫بده‪ .‬او گفت‪ :‬اگر مرا آزاد كردهاى تا با تو باشم اين را به خاطر آن مىكنم‪ ،‬ولى اگر‬
‫مرا براى خدا آزاد نمودهاى‪ ،‬مرا با كسى كه برايش رها نمودهاى واگذار‪ .‬ابوبكر‬
‫گفت‪ :‬من تو را جز براى خدا آزاد نكردهام‪ ،‬مرا با كسى كه برايش رها نمودهاى‬
‫واگذار‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬من تو را جز براى خدا ازاد نكردهام‪ .‬بلل گفت‪ :‬من براى هيچ‬
‫كسى بعد از رسول خدا ص اذان نمىدهم‪ .‬ابوبكر گفت‪ :‬اين مربوط به توست‪( .‬راوى)‬
‫مىگويد‪ :‬وى درنگ نمود‪ ،‬تا اين كه لشكرهاى شام بيرون گرديد‪ ،‬و همراه آنها حركت‬
‫نمود و آنجا رسيد‪ .‬و از سعيد بن مسيب روايت است‪ :‬هنگامى كه ابوبكر در روز‬

‫‪ 1‬هدفش اذان است‪.‬‬


‫‪ 2‬اين چنين در هيثمى آمده و در ابن سعد آمده‪ :‬آن گه عمر سعد را طلب نمود‪ ،‬و اذان را براى وى‬
‫سپرد و بعد از وى به بازماندگانش محول گردانيد‪.‬‬

‫‪144‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫جمعه بر منبر نشست‪ ،‬بلل به وى گفت‪ :‬اى ابوبكر‪ ،‬گفت‪ :‬لبيك‪ .‬بلل گفت‪ :‬مرا براى‬
‫خدا آزاد نمودهاى و يا براى نفس خودت؟ گفت‪ :‬براى خدا‪ .‬بلل گفت‪ :‬پس به من‬
‫اجازه بده تا در راه خدا بجنگم‪ ،‬و او اجازه داد‪ .‬بعد به طرف شام بيرون رفت و در‬
‫همانجا درگذشت‪ .‬و اين را ابونعيم در الحليه (‪ )150/1‬از سعيد به مانند آن‪ ،‬روايت‬
‫نموده است‪.‬‬

‫انكار و عدم رضايت مقداد از نشستن از جهاد به خاطر آيه خروج‬


‫ابونعيم در الحليه (‪ )47/9‬از ابويزيد مكّى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوايوب و‬
‫َ‬
‫مقداد(رضىالل ّهعنهما) مىگفتند‪ :‬ما مأمور شدهايم كه درهر حال بيرون رويم‪ ،‬و اين آيه‬
‫را دليل مىآوردند‪:‬‬
‫(انفروا خفا ً و ثقال)‪( .‬التوبه‪.)41 :‬‬
‫ً‬
‫ترجمه‪« :‬براى جهاد سبكبار و گرانبار بيرون رويد»‪.‬‬
‫و ابونعيم در الحليه (‪ )176/1‬از ابوراشد حبرانى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با مقدادبن‬
‫اسود سوار كار رسول خدا ص در حالى برخوردم‪ ،‬كه بر صندوقى از صندوقهاى‬
‫صرافىها در حمص نشسته بود‪ ،‬و از آن نظر به ضخامت جسمش اضافه مىكرد‪ ،‬وى‬
‫به جنگ مىرفت‪ ،‬به او گفتم‪ :‬خداوند تو را معذور داشته است‪ .‬گفت‪ :‬براى ما سوره‬
‫بيرون رفتن آمده است‪( :‬انفروا خفا ً و ثقالً)‪ .‬و اين را طبرانى از ابوراشد به مانند آن‬
‫روايت نموده‪ ،‬هيثمى (‪ )30/7‬مىگويد‪ :‬در اين بقيه بن وليد آمده‪ ،‬و در وى ضعف‬
‫مىباشد‪ ،‬و (از جانب بعضى) ثقه دانسته شده‪ ،‬و بقيه رجالش ثقهاند‪ .‬و اين را حاكم و‬
‫ابن سعد (‪ )115/3‬از ابوراشد به مانند آن روايت كردهاند‪ .‬و حاكم (‪ )349/3‬مىگويد‪:‬‬
‫اين حديث صحيح السناد مىباشد‪ ،‬ولى بخارى و مسلم روايتش نكردهاند‪ .‬و بيهقى (‬
‫‪ )21/9‬آن را از جبير بن نفير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نزد مقداد ابن اسود در‬
‫دمشق در حالى نشستيم كه بر صندوقى نشسته بود‪ ،‬و در صندوق اضافى و جاى‬
‫خالى از وى باقى نمانده بود‪ .‬مردى به او گفت‪ :‬اگر امسال از جنگ مىنشستى بهتر‬
‫بود‪ .‬گفت‪ :‬سوره خروج براى ما آمده است‪ ،‬سوره توبه‪ ،‬خداوند تبارك و تعالى‬
‫فرموده است‪( :‬انفروا خفا ً و ثقالً)‪ .‬و من خود را سبكبار مىيابم‪.‬‬

‫صه ابوطلحه در اين باب‬ ‫ق ّ‬


‫ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )550/1‬از حمادبن سلمه از ثابت بنانى و على بن زيد از‬
‫انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوطلحه سوره براءه را قرائت نمود‪ ،‬و به اين قول‬
‫خداوند تعالى آمد‪( :‬انفروا خفا ً و ثقالً)‪ .‬و گفت‪ :‬چنان مىپندارم كه پروردگارمان ما را‬
‫چه جوان و چه پير به بسيج شدن فرا مىخواند‪ ،‬اى پسرانم‪ ،‬مرا آماده كنيد‪ ،‬مرا آماده‬
‫كنيد‪ .‬آنها گفتند‪ :‬خداوند رحمت كند! تو همراه با رسول خدا ص جنگيدى تا اين كه‬
‫درگذشت‪ ،‬و همراه با ابوبكر جنگيدى تا اين كه فوت نمود‪ ،‬و همراه با عمر‬
‫جنگيدى تا آن كه درگذشت‪ ،‬حال ما را بگذار تا از طرف تو بجنگيم‪ .‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬مرا‬
‫آماده سازى‪ ،‬و در جنگ دريا شركت ورزيد‪ ،‬و در آن فوت نمود‪ ،‬و برايش جزيرهاى‪ ،‬تا‬
‫هفت روز نيافتند كه در آن دفنش كنند‪ ،‬و بعد در آن دفنش كردند‪ ،‬و تغيير نكرده بود‪.‬‬
‫و اين را ابن سعد (‪ )66/3‬از طريق ثابت و على از انس‪ ،‬به مانند آن و به شكل‬
‫طولنى روايت نموده‪ .‬و بيهقى (‪ )21/9‬و حاكم (‪ )353/3‬از طريق حماد از ثابت و‬
‫على از انس به معناى آن را به اختصار روايت نمودهاند‪ ،‬حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث به‬
‫شرط مسلم صحيح است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم روايتش نكردهاند‪ .‬و آن را همچنين‬

‫‪145‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابويعلى‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )312/9‬آمده‪ ،‬به اختصار روايت نموده‪ ،‬و مىگويد‪:‬‬
‫رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬

‫صه ابوايوب در اين باب‬ ‫ق ّ‬


‫حاكم (‪ )458/3‬از محمدبن سيرين روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوايوب در بدر با رسول‬
‫خدا ص حاضر شد‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬از جنگهاى مسلمانان‪ ( 1‬به جز يك سال‪ ،‬تخلّف نورزيد‬
‫(و ديگر در همه جنگهاى آنان شركت ورزيد)‪ ،‬و يك سال بازنشستن وى از جنگ هم‪،‬‬
‫به خاطر تعيين مرد جوانى بر ارتش بود‪ ،‬او در آن سال نشست‪ ،‬پس از آن (سال) آه‬
‫و حسرت خورده مىگفت‪ :‬به من چه‪ ،‬كه چه كسى (بر من) تعيين شده (‪ -‬سه بار اين‬
‫را تكرار نمود ‪ -‬مىگويد)‪ :‬بعد ابوايوب مريض گرديد‪ ،‬و در رأس سپاه يزيد بن معاويه‬
‫قرار داشت‪ .‬يزيد جهت عيادت وى نزدش داخل گرديد و گفت‪ :‬چه نيازى دارى؟‬
‫گفت‪،‬نياز من اين است كه وقتى مردم‪ ،‬مرا بار كن و بعد از آن داخل خاك دشمن‬
‫نما‪ ،‬و تا آنجايى كه پيش رفته توانستيم مرا با خود ببر‪ ،‬و وقتى كه ديگر راه پيشرفت‬
‫نيافتى دفنم نما‪ ،‬و بعد از آن برگرد‪( .‬هنگامى كه وى درگذشت‪ ،‬بارش نمود‪ ،‬و در‬
‫سرزمين دشمن حركتش داد‪ ،‬و راه پيشرفتى نيافت‪ ،‬بعد از آن وى را دفن نمود و‬
‫برگشت)‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬ابوايوب مىگفت‪ :‬خداوند عزوجل فرموده است‪(:‬انفروا‬
‫خفا ً و ثقالً) من خود را جز سبكبار و يا سنگين بار نمىيابم‪.‬‬
‫و اين را همچنين ابن سعد (‪ )49/3‬از محمد‪ ،‬به مانند آن‪ ،‬چنان كه در الصابه (‬
‫مد روايت‬ ‫‪ )405/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و مىگويد‪ :‬اين را ابن اسحاق فزارى از مح ّ‬
‫كرده‪ ،‬و آن جوان را عبدالملك بن مروان ناميده است‪.‬‬
‫و ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )404/1‬از ابوظبيان از شيخ هايش از ابوايوب روايت‬
‫نموده كه‪ :‬وى به خاطر جنگ در زمان معاويه بيرون رفت و مريض شد‪ .‬هنگامى كه‬
‫مريضى اش شدّت يافت به ياران خود گفت‪ :‬وقتى كه من مردم مرا بار كنيد‪ ،‬و‬
‫هنگامى در مقابل دشمن صف بستيد‪ ،‬مرا در زير قدم هايتان دفن نماييد‪ ،‬و آنها اين‬
‫كار را نمودند‪ ...‬و تمام حديث را متذكر شده‪.‬‬
‫اين را امام احمد‪ ،‬چنان كه در البدايه )‪ (59/8‬آمده‪ ،‬از ابوظبيان روايت نموده كه‬
‫گفت‪ :‬ابوايوب با يزيد بن معاويه به جنگ رفت‪ .‬مىگويد‪ :‬گفت‪ :‬وقتى كه من مردم‬
‫مرا به خاك و زمين دشمن داخل نماييد‪ ،‬و مرا در زير قدم هايتان‪ ،‬در جايى كه با‬
‫دشمن روبرو مىشويد‪ ،‬دفن كنيد‪ .‬مىافزايد‪ :‬بعد از آن گفت‪ :‬از رسول خدا ص شنيدم‬
‫كه مىگفت‪« :‬كسى در حالى بميرد كه‪ ،‬به خدا چيزى را شريك نمىآورد‪ ،‬داخل جنت‬
‫مىشود»‪.‬اين را ابن سعد (‪ )49/3‬به مثل سياق ابن عبدالبر‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫صه ابوخيثمه در ترك نمودن نعمت دنيا و بيرون رفتن در راه خدا‬
‫ق ّ‬
‫ابن اسحاق متذكر گرديده كه ابوخيثمه ‪ -‬بعد از اين كه رسول خدا ص روزهايى راه‬
‫پيمود‪ - 2‬در يك روز گرم به اهل خود برگشت‪ ،‬و دو همسر خود را در سايه بانهاى‬
‫شان‪ ،‬در بستانش دريافت‪ ،‬كه هر يك از آنها سايه بانش را آب پاشى نموده و براى‬
‫(ابوخيثمه)‪ 3‬آبى را در آن سرد نموده‪ ،‬و طعامى را در آن برايش آمده كرده بود‪.‬‬
‫هنگاميكه وى داخل گرديد بر دروازه سايه بان ايستاد‪ ،‬و به طرف هر دو همسرش و‬
‫آنچه براى وى ساخته بودند نگاه نمود‪ .‬آن گاه گفت‪ :‬رسول خدا ص در تابش آفتاب و‬
‫كلمات داخل قوس از ابن سعد نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫البته در غزوه تبوك‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫سخنهاى داخل كمانك به نقل از ابن هشام مىباشد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪146‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫باد و گرما باشد‪ ،‬و ابوخيثمه در سايه سرد و طعام آمده شده و زن زيبا و (مقيم) در‬
‫منزلش‪ ،‬اين انصاف نيست!! (بعد از آن گفت)‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين كه به رسول‬
‫خدا ص نپيوندم به سايه بان يكى از شما داخل نمىشوم‪( ،‬برايم) توشه آماده كنيد‪ ،‬و‬
‫آن دو اينطور نمودند‪ .‬بعد از آن شتر خود را آورد‪ ،‬و پالنش نمود‪ ،‬و بعد در طلب‬
‫رسول خدا ص بيرون رفت‪ ،‬تا اين كه وى را وقتى كه به تبوك پايين رسيده بود‬
‫دريافت‪ ،‬ابوخيثمه درخلل راه با عميربن وهب جمحى كه در طلب رسول خدا ص‬
‫بود‪ ،‬برخورد و هر دو با هم يكجاى حركت نمودند تا اين كه به تبوك نزديك شدند‪ .‬در‬
‫اين موقع ابوخيثمه به عميربن وهب گفت‪ :‬من گناهى دارم‪ ،‬اگر اندك از من عقب‬
‫باشى تا نزد رسول خدا ص بيايم خفه نخواهى شد‪ ،‬او اين كار را نمود‪ ،‬تا اين كه وى‬
‫به رسول خدا ص (در حالى كه وى در تبوك پايين رسيده بود) نزديك گرديد‪ ،‬مردم‬
‫گفتند‪ :‬اين سوار در راه مىآيد‪ .‬رسول خدا ص گفت‪ « :‬ابوخيثمه باش»‪ .‬گفتند‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬وى ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬ابوخيثمه است!! هنگامى كه (شترش را خوابانيد)‬
‫روى آورد‪ ،‬و براى رسول خدا ( سلم داد‪ .‬و (پيامبر خدا ص) به او گفت‪« :‬اى‬
‫صه خود را براى رسول خدا ص بازگو‬ ‫ابوخيثمه به هلكت نزديك شدى»‪ ،‬بعد از آن ق ّ‬
‫نمود‪ ،‬و (رسول خدا ص) به او گفت‪ :‬خير باشد‪ ،‬و برايش به خير دعا نمود‪ .‬عروه بن‬
‫صه ابوخيثمه را مانند سياق ابن اسحاق و مبسوطتر از آن‬ ‫زبير و موسى بن عقبه ق ّ‬
‫ذكر نمودهاند‪ ،‬گفته شده كه‪ :‬بيرون رفتن وى به سوى تبوك در وقت خزان بود‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )7/5‬آمده است‪.‬‬
‫و طبرانى‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )192/6‬آمده‪ ،‬از سعدبن خيثمه روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬از رسول خدا ص تخلّف ورزيدم‪ ،‬و داخل بستان شدم‪ ،‬سايه بانى را ديدم كه‬
‫آب پاشى شده بود‪ ،‬و همسرم را ديدم‪ ،‬آن گاه گفتم‪ :‬اين انصاف نيست‪ ،‬كه رسول‬
‫خداص در باد گرم و سوزان و آب گرم باشد‪ ،‬و من در سايه و نعمت!! و به طرف‬
‫شتر برخاستم و‪ ،‬خرجينم را بر آن‪ ،‬جابه جا نمودم‪ ،‬و خرماهايى را توشه گرفتم‪،‬‬
‫همسرم فرياد زد‪ :‬اى ابوخيثمه كجا مىروى؟ و به طرف رسول خدا ص خارج گرديدم‪،‬‬
‫و در بخشى از راه قرار داشتم كه عميربن وهب را ملقات كرده‪ ،‬گفتم‪ :‬تو مرد با‬
‫جرأتى هستى‪ ،‬و من مىدانم كه نزد پيامبر ص آمدهاى‪ ،‬ولى من شخص گناهكارى‬
‫هستم‪ ،‬بنابراين از من عقبتر باش‪ ،‬تا اين كه تنها نزد رسول خدا ص بروم‪ ،‬و عمير از‬
‫من عقب ايستاد‪ .‬هنگامى كه به اردوگاه آشكار شدم مردم مرا ديدند‪ ،‬و رسول خدا‬
‫ص فرمود‪« :‬ابوخيثمه باش»‪ .‬من آمدم‪ ،‬و گفتم‪ :‬نزديك بود هلك شوم‪ ،‬اى رسول‬
‫صهام را برايش بيان نمودم‪ .‬بعد رسول خدا ص به من گفت‪ :‬خير باشد‪ .‬و‬ ‫خدا!! و ق ّ‬
‫مد زهرى‬ ‫برايم دعا نمود‪ .‬هيثمى (‪ )193/6‬مىگويد‪ :‬در اين روايت يعقوب بن مح ّ‬
‫آمده‪ ،‬و ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫حزن و اندوه اصحاب ن بر عدم قدرت و توانايى براى بيرون رفتن و انفاق در راه‬
‫خداوند (جل جلله)‬
‫َ‬
‫(حكايت ابوليلى و عبدالل ّه بن مغفّل)‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق مىگويد‪ :‬به من خبر رسيده كه‪ ،‬ابن يامين نضرى با ابوليلى و عبدالل ّه بن‬
‫مغفّلن در حالى روبروگرديد‪ ،‬كه هر دوى آنها گريه مىنمودند‪ .‬پرسيد‪ :‬چه چيزى شما‬
‫را مىگرياند؟ گفتند‪ :‬نزد رسول خدا ص آمديم‪ ،‬تا ما را حمل نمايد‪ ،‬ولى نزدش چيزى‬
‫را كه ما را بر آن انتقال دهد‪ ،‬نيافتيم‪ ،‬و نزد خودمان هم چيزى نيست كه توسط آن‬
‫بتوانيم با پيامبر ص بيرون برويم‪ .‬ابن يامين يك شتر خود را به آن دو داد‪ ،‬و دو آن را‬

‫‪147‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پالن نمودند‪ ،‬و مقدارى خرما هم به آنها توشه داد‪ ،‬و با رسول خدا ص همراه‬
‫گرديدند‪ .‬يونس بن بكير از ابن اسحاق افزوده‪ :‬علبه بن زيد شبانگاه خارج گرديد‪ ،‬و‬
‫در آن شب‪ ،‬آنقدر كه خدا خواست نماز گزارد و بعداز آن گريست و گفت‪ :‬بار خدايا‪،‬‬
‫تو به جهاد امر نمودهاى‪ ،‬و به آن ترغيب فرمودهاى‪ ،‬بعد نزدم چيزى نيست كه بتوانم‬
‫توسط آن توانايى (به جهاد) پيدا كنم‪ ،‬و نه هم به دست رسولت چيزى هست كه مرا‬
‫بر آن حمل نمايد‪ ،‬من براى هر مسلمان‪ ،‬كه ظلمى در حقم (روا داشته است)‪، 1‬‬
‫خواه در مال باشد‪ ،‬يا جسد و يا آبرو‪ ،‬آن ظلم را صدقه مىنمايم‪ 2،‬و بعد در ميان مردم‬
‫صبح نمود‪ .‬رسول خداص پرسيد‪« :‬صدقه كننده امشب كجاست؟»‪ ،‬هيچ كس‬
‫برنخاست‪ ،‬باز گفت‪« :‬صدقه كننده امشب كجاست‪ ،‬بايد برخيزد» آن گاه او به سوى‬
‫پيامبر ص برخاست و به او خبر داد‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بر تو بشارت باد»‪،‬‬
‫سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬آن در جمله زكات قبول شده نوشته شد»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )5/5‬آمده‪ .‬در الصابه (‪ )500/2‬مىگويد‪ :‬ابن اسحاق حديث را‬
‫به غير اسناد متذكر گرديده‪ ،‬ولكن حديث با اسناد و موصول به نقلاز مجمع بن جاريه‪،‬‬
‫و نقل از عمروبن عوف و ابوعبس بن جبر و به نقل از علبه بن زيد و قتيبه وارد‬
‫گرديده است‪ .‬و اين را ابن مردويه هم از مجمع بن حارثه روايت نموده است‪.‬‬

‫صه علبه بن زيد‬


‫ق ّ‬
‫ابن منده از ابوعبس بن جبر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬علبه بن زيد بن حارثه مردى‬
‫از اصحاب پيامبر ص بود‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص به صدقه ترغيب و تشويق نمود‪،‬‬
‫هر مردى از آنها به اندازه توان خود‪ ،‬آنچه را نزد خود داشت آورد‪ .‬علبه به زيد گفت‪:‬‬
‫بار خدايا‪ ،‬نزد من چيزى كه آن را صدقه بدهم‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬خداوندا‪ :‬من آبرو و عّزتم‬
‫را براى كسى از مخلوقت كه آن را هتك نموده باشد‪ ،‬صدقه مىكنم‪ ،‬رسول خداص‬
‫مناديى را امر نمود‪ ،‬و او فرياد كرد‪« :‬كسى كه ديشب آبروى خود را صدقه نمود‬
‫كجاست؟» آن گاه علبه برخاست‪ ،‬و رسول خدا ص فرمود‪« :‬صدقه ات قبول شد»‪.‬‬
‫و بزار از خود علبه بن زيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص به صدقه دادن‬
‫تشويق و ترغيب نمود‪ ...‬و حديث را متذكر شده‪ .‬بزار مىگويد‪ :‬اين علبه شخص‬
‫مشهورى از انصار است‪ ،‬و غير از اين حديث ديگرى را از وى نميدانيم‪ .‬و ابن ابى‬
‫َ‬
‫الدنيا و ابن شاهين از طريق كثيربن عبدالل ّه بن عمرو بن عوف از پدرش از جدش به‬
‫مانند آن را روايت نمودهاند‪ .‬و اين را ابن نجار از علبه به زيد‪ ،‬به اختصار چنان كه‪ ،‬در‬
‫كنز العمال (‪ )80/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫انكار بر كسى كه بيرون رفتن در راه خدا (جل جلله) تأخير نمايد‬

‫انكار پيامبر ص براى ابن رواحه‬


‫َ‬
‫امام احمد از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص لشكرى را‬
‫به مؤته فرستاد‪ ،‬و زيد را امير آن كرد‪ ،‬اگر وى كشته شد امارت به جعفر برسد‪ ،‬و‬
‫اگر جعفر هم كشته شد امارت به ابن رواحه برسد‪ ،‬ابن رواحه درنگ نمود‪ ،‬و نماز‬
‫جمعه را با پيامبر خدا ص به جاى آورد‪ ،‬رسول خدا ص وى را ديد و گفت‪« :‬چه باعث‬
‫تخلفت شد؟» گفت‪ :‬به خاطر اين كه جمعه را همراهت بخوانم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪:‬‬
‫«يك صبح و يا يك بيگاه بر آمدن در راه خدا‪ ،‬از دنيا و آنچه در آن است‪ ،‬بهتر است»‪.‬‬

‫به نقل از الصابه ‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى همان ظلم روا شده از طرف وى را در حق خودم برايش معاف و بخشش مىكنم‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪148‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اين چنين در البدايه (‪ )242/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن ابى شيبه از ابن عباس‬
‫مانند آن چنان كه در الكنز (‪ )309/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬
‫امام احمد همچنين از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫َ‬
‫ص عبدالل ّه بن رواحه را به سريهاى فرستاد‪ ،‬و آن روز مصادف با روز جمعه بود‪.‬‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬ابن رواحه ياران خود را پيش فرستاد‪ ،‬و گفت‪ :‬من مىباشم و با‬
‫رسول خدا ص نماز جمعه را مىخوانم‪ ،‬و بعد از آن‪ ،‬به آنها مىپيوندم‪( .‬راوى) مىافزايد‪:‬‬
‫هنگامى كه رسول خدا ص نماز خواند‪ ،‬وى را ديد‪ ،‬و فرمود‪« :‬چه چيز تو را بازداشت‬
‫كه صبحگاه با ياران خود خارج شوى؟» گفت‪ :‬خواستم جمعه را همراه تو بخوانم‪ ،‬و‬
‫بعد به ايشان بپيودم‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬اگر همه آنچه را در روى زمين است‪،‬‬
‫انفاق نمايى‪ ،‬همان خارج شدن صبحگاه شان را درك نخواهى نمود»‪ .‬و اين حديث را‬
‫ترمذى روايت نموده‪ ،‬و بعد از آن او را به آنچه از شعبه حكايت نموده معلول دانسته‪،‬‬
‫سم جز پنج حديث ديگر نشنيده است‪ ،‬و اين حديث‬ ‫موصوف گفته است‪ :‬حكم از مق ّ‬
‫از جمله آنها نيست‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )242/4‬آمده‪.‬‬

‫انكار پيامبر ص بر يكى از يارانش كه در بيرون رفتن تأخير نموده بود‬


‫امام احمد همچنين از معاذ بن انس و او از رسول خدا ص روايت نموده كه‪ :‬وى‬
‫ياران خود را به جنگ دستور داد‪ .‬مردى به اهل خود گفت‪ :‬من مىباشم‪ ،‬تا با رسول‬
‫خدا ص نماز بخوانم‪ ،‬بعد از آن به وى سلم بدهم‪ ،‬و همراهش وداع گويم‪ ،‬و او برايم‬
‫دعايى كند‪ ،‬كه روز قيامت در پيش من قرار داشته باشد‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص‬
‫نماز خواند‪،‬آن مرد در حال يكه به وى سلم مىداد به طرف او روى آور‪ .‬رسول خدا‬
‫ص به او گفت‪« :‬آيا مىدانى كه يارانت چقدر از تو سبقت نمودهاند؟» گفت‪ :‬بلى‪،‬‬
‫فقط همين روز را به خاطر بيرون شدنشان در وقت صبح ازمن سبقت نموده؟»‬
‫پيامبر ص گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم دردست اوست‪،‬آنها در فضيلت به فاصله‬
‫دورتر از ميان مشرقين و مغربين از تو سبقت جستهاند»‪ .‬هيثمى (‪ )384/5‬مىگويد‪:‬‬
‫در اين زبّان بن فائد آمده‪ ،‬وى را ابوحاتم ثقه دانسته‪ ،‬و گروهى ضعيفش دانستهاند‪ ،‬و‬
‫بقيه رجال وى ثقه گفتهاند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دستور خروج سريه در شب‬


‫بيهقى (‪ )158/9‬از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص سريهاى را‬
‫دستور داد كه خارج شود‪ ،‬گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آيا در شب بيرون رويم‪ ،‬و يا توقّف‬
‫نماييم تا صبحگاهان حركت كنيم؟ فرمود‪« :‬آيا دوست نداريد كه باغچهاى‪ 1‬از‬
‫باغچههاى جنت بخوابيد؟» اين را همچنين طبرانى از ابوهريره مانند آن روايت‬
‫نموده است‪ .‬و هيثمى (‪ )276/5‬مىگويد‪ :‬شيخ وى بكر بن سهل دمياطى است‪ ،‬ذهبى‬
‫گفته‪ :‬موصوف مقارب الحديث مىباشد‪ ،‬ونسائى مىگويد‪ :‬ضعيف است‪ ،‬و در آن ابن‬
‫لهيعه نيز آمده است‪.‬‬

‫انكار عمر برمعاذبن جبل به خاطر تأخير وى در خروج‬


‫ابن راهويه و بيهقى از ابوزرعه بن عمر بن جرير روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬عمربن‬
‫َ‬
‫الخطاب (رضىالل ّه عنه) لشكرى را فرستاد كه معاذ بن جبل نيز در ميان آن سپاه‬
‫بود‪ ،‬هنگامى كه آنها حركت نمودند‪ ،‬معاذ را ديد‪ ،‬گفت‪ :‬چه چيز تو را نگه داشت؟‬

‫‪ 1‬در حديث «خريف» استعمال شده‪ ،‬ودر متن آن را «حديقه»‪« ،‬باغچه» ترجمه نموده است‪ ،‬و به‬
‫خاطر ضرورى نبودن آن‪ ،‬از ذكر دوبارهاش در متن منصرف شديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪149‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گفت‪ :‬خواستم جمعه را بخوانم و بعد بروم‪ .‬عمر گفت‪ :‬آيا از رسول خدا ص‬
‫نشنيدى كه مىگفت‪« :‬صبح رفتن و بيگاه در راه خدا‪ ،‬از دنيا و آنچه در آن است‪ ،‬بهتر‬
‫است؟!» اين چنين در كنزالعمال (‪ )287/2‬آمده‪.‬‬

‫عتاب بر كسى كه از راه خدا تخلّف ورزيده و در آن كوتاهى نموده است‬

‫داستان كعب بن مالك انصارى‬


‫بخارى از كعب بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از رسول خدا ص در هيچ غزوهاى‬
‫كه غزا كرده‪ ،‬تخلّف نورزيدم‪ ،‬جز در غزوه تبوك‪ ،‬غير اين كه در غزوه بدر هم تخلّف‬
‫نموده بودم‪ ،‬ولى هيچ كس كه از آن تخلّف ورزيده بود‪،‬مورد عتاب قرار نگرفت‪ ،‬چون‬
‫رسول خدا ص در طلب كاروان قريش بيرون رفته بود‪ ،‬ولى خداوند ايشان و دشمن‬
‫شان را بدون ميعادى با هم روبرو نمود‪ .‬و من با رسول خدا ص در شب عقبه وقتى‬
‫كه به اسلم پيمان بستيم‪ ،‬حاضر بودم‪ ،‬و دوست ندارم كه در بدل آن حضور بدر‬
‫صهام چنين بود‪ :‬من‬ ‫برايم باشد‪ ،‬اگرچه بدر در ميان مردم مشهورتر از آن است‪ .‬و ق ّ‬
‫‪1‬‬

‫در حالى از آن غزوه‪ 2‬از وى تخلّف ورزيدم كه هرگز چون آن وقت قوىتر و دارنده‬
‫ترنبودم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬قبل از آن هرگز دو سوارى نزدم جمع نشده بود‪ ،‬اما در آن‬
‫غزوه جمع نموده بودم‪ ،‬و رسول خدا ص هر غزوهاى را كه مىخواست‪ ،‬آن را به نام‬
‫ديگرى پوشيده مىداشت‪ ،‬تا اين كه اين غزوه فرا رسيد‪ ،‬ورسول خدا ص آن را در‬
‫گرماى شديد به سر رسانيد‪ ،‬و به سفر دور و بيابان بى آب و علف و دشمن زياد روى‬
‫آورد‪ .‬بنابراين براى مسلمانان كارشان را آشكار نمود‪ ،‬تا ساز و برگ جنگ را آماده‬
‫سازند‪ ،‬و ايشان را از طرفى كه خواهان آن بودند با خبر ساخت‪ .‬مسلمانان همراه با‬
‫رسول خدا ص زياد بودند‪ ،‬كه كتاب نگهدارندهاى ‪ -‬هدفش ديوان است ‪ -‬ايشان را‬
‫جمع نمىكرد‪ .‬كعب مىگويد‪ :‬پس هر مردى كه مىخواست غايب شود چنين مىپنداشت‪،‬‬
‫كه اگر وحى خداوند دربارهاش نازل نشود‪ ،‬بر پيامبر پوشيده خواهد ماد‪.‬‬
‫و رسول خدا ص آن غزوه رادر حالى به سر رسانيد‪ ،‬كه ميوهها و سايهها دلپسند بود‪،‬‬
‫رسول خدا ص همراه با مسلمانان آماده شدند‪ .‬من صبح تلش مىنمودم كه همراه‬
‫شان آماده شوم‪ ،‬ولى بدون اين كه كارى انجام داده باشم‪ ،‬بر مىگشتم‪ ،‬با خود‬
‫مىگفتم‪ :‬من بر اين قادر هستم‪ ،‬اين وضع همين طور ادامه داشت‪ ،‬تا اين كه كوشش‬
‫و سعى مردم به آخر رسيد‪ ،‬و صبحگاهان رسول خدا ص با مردم حركت نمود‪ ،‬و من‬
‫چيزى از لوازم سفرم را كه آماده نساخته بودم‪ ،‬گفتم‪ :‬بعد از يك روز يا دو روز آماده‬
‫مىشوم‪ ،‬و بعد به ايشان مىپيوندم‪ ،‬صبح پس از اين كه فاصله گرفتند‪ ،‬رفتم تا آمادگى‬
‫پيدا كنم‪ ،‬ولى برگشتم و چيزى انجام ندادم‪ .‬باز صبح رفتم‪ ،‬و بدون اين كه چيزى‬
‫انجام دهم‪ ،‬برگشتم‪ .‬اين حالت تا آن وقت بر من مستولى بود‪ ،‬كه آنها شتاب نمودند‪،‬‬
‫و وقت غزوه از دست رفت‪ ،‬و تصميم گرفتم كه سفر كنم و ايشان را دريابم ‪ -‬و‬
‫كاش آن را مىكردم ‪ -‬ولى آن هم برايم مقدور نشد‪ .‬و وقتى بعد از خروج رسول‬
‫خداص در ميان مردم بيرون مىرفتم‪ ،‬و در ميانشان گشت مىزدم‪ ،‬مرا اندوهگين‬
‫مىساخت كه جز مرد متّهم به نفاق‪ ،‬يا مردى از ضعفا كه خداوند معذورش داشته‬
‫ديگر كسى را نمىديدم‪ .‬و رسول خداص تا وقتى كه به تبوك رسيد مرا ياد نكرد‪ .‬وى ‪-‬‬
‫در حال يكه در تبوك در ميان قوم نشسته بود ‪ -‬گفت‪« :‬كعب چه كرد؟» مردى از بنى‬

‫‪ 1‬يعنى دوست ندارم كه در بدر حاضر مىبودم و در آن حاضر نمىبودم‪ .‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬غزوه تبوك‪.‬م‪.‬‬

‫‪150‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سلمه گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬وى را دو چادرش‪ ،‬و نگاه نمودن به دو جانبش‪ 3‬نگه‬
‫داشت‪ ،‬معاذ بن جبل گفت‪ :‬چيزى بدى گفتى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬ما در‬
‫مورد وى جز خير نمىدانيم‪ ،‬آن گاه رسول خداص ساكت شد‪.‬‬
‫كعب بن مالك مىگويد‪ :‬هنگامى كه خبر برگشت وى به من رسيد‪ ،‬اندوه و پريشانى ام‬
‫آغاز شد‪ ،‬و شروع به يافتن دروغ نمودم‪ ،‬و مىگفتم‪ :‬به چه چيز فردااز خشم و قهر‬
‫وى بيرون شوم؟ در اين باب از هر صاحب رأى اهلم استعانت جستم‪ .‬هنگامى كه‬
‫گفته شد‪ :‬رسول خدا ص نزديك شده و در حال آمدن است‪ ،‬باطل از من كنار رفت‪،‬‬
‫و دانستم بهچيزى كه در آن دروغ باشد‪ ،‬ابدا ً از وى خلصى نخواهم يافت‪ ،‬لذا تصميم‬
‫راست گرفتن را برايش گرفتم‪ .‬صبح رسول خدا ص تشريف آورد‪ ،‬وى بر اين عادت‬
‫بود كه چون از سفرى مىآمد‪ ،‬از مسجد شروع مىنمود‪ ،‬و دو ركعت نماز در آن به جاى‬
‫مىآورد‪ ،‬و بعد با مردم مىنشست‪ .‬وقتى كه اين عمل را انجام داد‪ ،‬تخلّف كنندگان ‪ -‬كه‬
‫هشتاد و چند تن بودند ‪ -‬نزدش آمدند‪ ،‬و شروع به تقديم معذرت به وى نمودند‪ ،‬و‬
‫برايش سوگند مىخوردند‪ ،‬رسول خدا ص آشكارشان راايشان پذيرفت‪ ،‬و همراشان‬
‫بيعت نمود‪ ،‬و براى شان مغفرت خواست‪ ،‬و پوشيده شان را به خداوند عزوجل‬
‫سمى‬ ‫موكول ساخت‪ .‬آن گاه من نزدش آمدم‪ ،‬هنگامى به وى سلم دادم‪ ،‬چنان تب ّ‬
‫نمود‪ ،‬كه شخص غضبناك مىكند‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬بيا»‪ .‬من آرام آرام آمدم و در پيش‬
‫رويش نشستم‪ .‬به من گفت‪« :‬چه باعث تخلّفت شد؟ آيا سوارى خويش را خريدارى‬
‫نكرده بودى؟» گفتم‪ :‬آرى‪( ،‬خريده بودم) ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬من اگر نزد غير تو از‬
‫اهل دنيا مىنشستم‪ ،‬باور داشتم كه از خشم و قهرش با عذر بيرون بيايم‪ ،‬چون برايم‬
‫قدرت بحث و جدل داده شده است‪ ،‬اما ‪ -‬به خدا سوگند‪ ،‬من دانستم كه امروز به تو‬
‫دروغ بگويم‪ ،‬و توسط آن از من راضى شوى‪ ،‬به زودترين فرصت خداوند تو را بر من‬
‫خشمگين خواهد ساخت‪ ،‬ولى اگر سخن راست به تو بگويم‪ ،‬در آن بر خشمگين‬
‫مىشوى‪ ،‬ومن در آن عفو خداوند را اميد دارم‪ ،‬نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬عذرى نداشتم‪ ،‬و به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬در حالى از تو تخلّف نمودم‪ ،‬كه هرگز آن طور قويتر و دارندهتر نبودم‪.‬‬
‫رسول خداص فرمود‪« :‬اما اين راست گفت‪ ،‬برخيز تا خداوند درباره ات داورى‬
‫نمايد»‪ .‬من برخاست‪ ،‬ومردانى از بنى سلمه هم برخاستند و مرا دنبال نموده‪ ،‬به من‬
‫گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما به ياد نداريم كه قبل از اين گناهى را مرتكب شده باشى؟ و‬
‫از اين عاجز آمدى كه نزد رسول خدا ص به آنچه تخلّف كنندگان معذرت خواستند‪،‬‬
‫معذر مىخواستى‪ ،‬و طلب مغفرت رسول خداص براى گناهت كافى بود‪ .‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬آن قدر مرا توبيخ و ملمت نمودند‪ ،‬كه تصميم گرفتم برگردم‪ ،‬و خود را‬
‫تكذيب نمايم‪ ،‬بعد به آنها گفتم‪ :‬آيا كسى در اين (راستگويى) با من همسان شده‬
‫است؟ گفتند‪ :‬بلى‪ ،‬دو مرد‪ .‬آنها مثل آنچه تو گفتى گفتند‪ ،‬و مثل آنچه براى تو گفته‬
‫شد‪ ،‬براى آن دو هم گفته شد‪ .‬پرسيدم‪ :‬آنها كيستند؟ گفتند‪ :‬مراره بن ربيع عمرى و‬
‫هلل بن اميه واقفى‪ ،‬به اين صورت دو مرد صالحى را برايم نام بردند‪ ،‬كه در بدر‬
‫حضور داشتند‪ ،‬و در آنها اسوه بود (و مىشد كه به ايشان اقتدا نمود)‪ ،‬وقتى كه آن دو‬
‫را يادآور شدند‪ ،‬حركت نموده رفتم‪.‬‬
‫ّ‬
‫رسول خدا ص مسلمانان را از صحبت با ما سه تن‪ ،‬از ميان كسانى كه از وى تخلف‬
‫ورزيده بودند‪ ،‬منع نمود‪ ،‬بنابراين مردم خود را از ما گرفتند‪ ،‬و خود را در برابر ما‬
‫تغيير دادند‪ ،‬تا جايى كه زمين برايم بيگانه و ناآشنا شد‪ ،‬و اين ديگر آن زمينى نبود كه‬
‫مى شناختم‪ ،‬به اين صورت پنجاه شب را سپر نموديم‪ ،‬آن دو همراهم سستى و‬
‫فروتنى نمودند‪ ،‬و در خانههاى شان گريه كنان نشستند‪ ،‬ولى من كه جوانترين قوم‪ ،‬و‬

‫كنايه از غرور و تكبر است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪151‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫قوىترين ايشان بودم‪ ،‬بيرون رفتم‪ ،‬در نماز با مسلمانان حاضر ميگرديدم‪ ،‬ودر بازارها‬
‫گشت و گذار مىنمودم‪ ،‬ولى هيچ كس با من حرف نمىزد‪ ،‬و نزد رسول خدا ص‬
‫مىآمدم‪ ،‬و براى وى در حالى كه در جايش بعد از نماز بود‪ ،‬سلم مىدادم‪ ،‬و با خود‬
‫مىگفتم‪ :‬آيا لبهايش را به رد سلم بر من حركت داد و يا خير؟ بعد نزديكش نماز‬
‫جه نمازم مىشدم‪ ،‬به طرفم‬ ‫مىخواندم‪ ،‬و پنهانى به وى نگاه مىنمودم‪ ،‬و وقتى كه متو ّ‬
‫روى مىگردانيد‪ ،‬و چون به سويش ملتفت مىشدم‪ ،‬از من اعراض مىنمود‪ .‬وقتى اين‬
‫روش نظر به غلظت و شدّت مردم برايم طولنى گرديد‪ ،‬رفتم و از ديوار بستان‬
‫ابوقتاده ‪ -‬كه پسر عمويم و محبوبترين مردم نزدم بود ‪ -‬بال رفتم‪ ،‬و به او سلم دادم‪،‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬جواب سلمم را نداد‪ ،‬آن گاه گفتم‪ :‬اى ابوقتاده‪ ،‬تو را به خدا سوگند‬
‫ميدهم‪ ،‬آيا ميدانى كه خدا و رسولش را دوست دارم؟ وى خاموش ماند‪ .‬برايش‬
‫تكرار نمودم و سوگندش دادم‪ ،‬ولى خاموش ماند‪ .‬باز برايش تكرار نمودم و‬
‫سوگندش دادم‪ ،‬گفت‪ :‬خدا و پيامبرش داناتر اند‪ .‬آن گاه چشمهايم اشك ريخت و‬
‫برگشتم و از ديوار گذشتم‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬در حالى من در بازار مدينه مىگشتم‪ ،‬دهقانى از دهقانهاى اهل شام‪ ،‬از‬
‫كسانى كه طعامى را با خود آورده و در مدينه مىفروخت مىگفت‪ :‬چه كسى مرا نزد‬
‫كعب بن مالك راهنماى مىكند؟ مردم براى او شروع به اشاره نمودن كردند‪ ،‬تا اين كه‬
‫نزدم آمد و نامهاى را از پادشاه غسان (كه در پارهاى از ابريشم‪ 1‬بود) به من تقديم‬
‫نمود‪ ،‬و در آن چنين آمده بود‪:‬‬
‫َّ‬
‫(اما بعد‪ :‬فانه قد بلغنى ان صاحبك قد جفاك‪ ،‬و لم يجعلكالله بدار هوان و ل مضيعه ‪،‬‬
‫فالحق بنا نواسك)‪.‬‬
‫«اما بعد‪ :‬به من خبر رسيده‪ ،‬كه دوستت در حقت جفا نموده است‪ ،‬و خداوند تو را در‬
‫دار ذلّت و ضايع شدن نگردانيده است‪ ،‬به ما بپيوند همراهت مواسات و همدردى‬
‫مىكنيم»‪.‬‬
‫هنگامى كه آن را خواندم‪ ،‬گفتم‪ :‬اين هم امتحان و آزمايش است‪ ،‬و با آن به طرف‬
‫تنور روى آوردم‪ ،‬و آن را در تنور انداخته و سوزاندم‪.‬‬
‫(ما به اين صورت اقامت نموديم)‪ ،‬تا اين كه چهل شب‪ ،‬از پنجاه (شب) سپرى شد‪،‬‬
‫در اين موقع فرستاده رسول خدا ص نزدم آمده گفت‪ :‬رسول خدا ص به تو دستور‬
‫ميدهد‪ ،‬تا از همسرت كنار بگيرى‪ .‬پرسيدم وى را طلق دهم‪ ،‬يا چه كاركنم؟ گفت‪:‬‬
‫«خير‪ ،‬بلكه از وى كناره بگير‪ ،‬و به او نزديك نشو»‪ .‬و عينا ً نزد آن دو رفيقم كسى را‬
‫فرستاد‪ .‬من به همسرم گفتم‪ :‬به اهلت بپيوند‪ ،‬و نزد آنها باش‪ ،‬تا خداوند دباره اين‬
‫امر حكم نمايد‪ .‬كعب مىگويد‪ :‬همسر هلل بن اميه نزد رسول خدا ص آمده گفت‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬هلل بن اميه (مردى است) سالخورده و از كار رفته‪ ،‬و خادم هم ندارد‪،‬‬
‫آيا اگر من به او خدمت كنم آن را بد مىبينى؟ گفت‪« :‬خير‪ ،‬ولى همراهت مقاربت‬
‫كند»‪ .‬آن زن گفت‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬وى حركتى به سوى چيزى ندارد‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬وى از همان روزى كه اين كار برايش پيش آمده تا همين روزش گريه مىكند‪.‬‬
‫بعضى از اهلم به من گفتند‪ :‬اگر تو هم از رسول خدا ص درباره زنت‪ ،‬چنان كه هلل‬
‫بن اميه اجازه خواست‪ ،‬تا خدمتش را نمايد‪ ،‬اجازه بخواهى (بهتر مىشود)‪ .‬گفتم‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬درباره وى از پيامبر خدا ص اجازه نمىخواهم‪ ،‬چه چيز مرا مىفهماند كه‬
‫رسول خدا ص وقتى كه از وى درباره همسرم اجازه بخواهم چه مىگويد‪ ،‬در حالى كه‬
‫‪2‬‬
‫من مرد جوان هستم؟!‬

‫اين جمله در روايت بخارى نيست‪ ،‬و عسقلنى درباره آن گفته است‪ :‬اين نزد ابن مردويه آمده‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫در تيسيرالقارى شرح صحيح بخارى مىگويد‪ :‬يعنى خود از عهده كار مىتوانم برآيم‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪152‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬بعد از آن ده شب درنگ نمودم‪ ،‬و پنجاه شب براى ما از همان وقتى كه‬
‫رسول خدا ص از صحبت با ما نهى كرده بود‪ ،‬گذشت‪ .‬هنگامى كه نماز فجر را صبح‬
‫شب پنجاهم خواندم‪ ،‬بر پشت خانهاى از خانههاى مان قرار داشتم‪ ،‬در حالىكه من به‬
‫همان حالتى كه خداوند عزوجل ياد نموده‪ ،‬كه نفسم بر من تنگ آمده بود‪ ،‬و زمين به‬
‫همان فراخيش برايم تنگ شده بود‪ ،‬نشسته بود‪ ،‬صداى فرياد كننده را شنيدم كه بر‬
‫كوه سلع بال رفته بود‪ ،‬و با صداى بلند خود مىگفت‪ :‬اى كعب‪ ،‬بشارت باد‪ ،‬آن گاه به‬
‫سجده افتادم‪ ،‬و دانستم كه گشايشى فرا رسيده است‪ .‬و رسول خدا ص مردم را از‬
‫اين كه خداوند توبه ما را پذيرفته است‪ ،‬وقتى كه نماز فجر را به جاى آورد با خبر‬
‫گردانيد‪ .‬و مردم به بشارت دادن براى ما بيرون آمدند‪ ،‬و به طرف آن دو دوستم نيز‬
‫مژده دهندگانى رفتند‪ ،‬و مردى اسبى را به طرفم دوانيد‪ ،‬و تلش كنندهاى از اسلم‬
‫تلش نمود‪ ،‬و بر كوه بلند گرديد‪ ،‬صدااز اسب تيزتر بود‪ .‬هنگامى همان كسى كه‬
‫صدايش را شنيده بودم‪ ،‬و برايم بشارت مىداد نزد آمد‪ ،‬لباس هايم را برايش كشيدم‪،‬‬
‫و آن دو را به خاطر مژده و بشارتش‪ ،‬بر او پوشانيدم‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬در آن روز‬
‫غير آن دو لباس ديگر مالك لباسى نبودم‪ ،‬و دو لباس ديگر را عاريت گرفته پوشيدم‪،‬‬
‫و به طرف رسول خدا ص حركت كردم‪ ،‬و مردم گروه گروه از من استقبال نمودند‪،‬‬
‫و مرا به (قبول شدن) توبه بشارت و مژده مىدادند‪ ،‬و مىگفتند‪ :‬قبول توبه ات از‬
‫طرف خداوند برايت مبارك باشد‪ .‬كعب مىگويد‪ :‬تا اين كه به مسجد داخل شدم‪ ،‬و‬
‫ديدم كه رسول خدا ص نشسته است‪ ،‬و مردم در اطرافش قرار دارند‪ ،‬آن گه طلحه‬
‫َ‬
‫بن عبيدالل ّه به طرف من برخاست‪ ،‬و دويد و با من مصافحه نمود‪ ،‬و به من تبريكى‬
‫گفت‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬مردى از مهاجرين غير از وى به سويم نيامد‪ ،‬و من آن را براى‬
‫طلحه‪ 1‬فراموش نمىكنم‪ .‬كعب مىگويد‪ :‬هنگامى كه به رسول خدا ص سلم دادم‪،‬‬
‫رسول خدا ص در حالى كه رويش از خوشى مىدرخشيد ‪ -‬گفت‪« :‬بشارت باد بر تو‪،‬‬
‫به بهترين روزى كه از زمان ولدت بر تو گذشته است»‪ ،‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬آيا (قبول توبه‬
‫و عفو) از طرف توست اى رسول خدا‪ ،‬يا اطرف خدا؟ گفت‪« :‬نه‪ ،‬بلكه از طرف‬
‫خدا»‪ ،‬و رسول خدا ص چون خوش و مسرور مىشد‪ ،‬رويش روشن مىگرديد‪ ،‬گويى‬
‫قطعهاى از مهتاب باشد و ما اين را از وى مىفهميديم‪ .‬هنگامى كه در پيش رويش‬
‫نشستم‪ ،‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬از توبه من اين است كه از مالم به عنوان صدقه براى‬
‫خدا و پيامبرش دست مىكشم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪ :‬بعضى از مالت را براى خود‬
‫نگه دار‪ ،‬كه آن برايت بهتر است‪ .‬گفت‪ :‬من همان سهم را كه در خيبر است‪ ،‬نگه‬
‫مىدارم‪ ،‬افزودم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬خداوند مرا به صدق نجات بخشيد‪ ،‬و از توبهام اين‬
‫است كه‪ ،‬تا باقى هستم جز راست نگويم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من يكى از مسلمانان را‬
‫نمىشناسم كه خداوند وى را در راستگويى‪ ،‬از لحظهاى كه آن را براى رسول خدا ص‬
‫ياد نمودم‪ ،‬از من بهتر آزموده باشد‪ ،‬و از ابتدايى كه آن را براى رسول خدا ص ذكر‬
‫نمودم تا همين روز‪ ،‬دروغى را قصد نكردهام‪ ،‬و اميدوارم كه خداوند مرا در آنچه‬
‫باقى مىمانم (نيز) حفظ مايد‪ .‬و خداوند براى رسول خود نازل فرمود‪:‬‬
‫َ‬
‫(لقد تابالل ّه على النبى و المهاجرين و النصار) تا به اين قولش (و كونوا مع‬
‫الصادقين)‪( .‬التوبه‪)117:‬‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند توبه و رحمت خود را شامل حال پيامبر‪ ،‬مهاجرين و انصار نمود‪ ...‬و‬
‫با صادقان باشيد»‪.‬‬
‫به خدا سوگند! بعد از اين كه خداوند مرا به اسلم هدايت كرده است‪ ،‬ديگر نعمتى را‬
‫هرگز برايم ارزانى ننموده كه در نفسم از راست گفتنم براى رسول خدا ص و دروغ‬

‫پيامبر ص درميان او و كعب عقد مواخات و برادرى بسته بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪153‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نگفتنم برايش بزرگتر باشد‪ ،‬چون (اگر دروغ گفته بودم) مثل آنان كه دروغ گفتند و‬
‫هلك شدند‪ ،‬هلك مىشدم‪ ،‬به خاطر اين كه خداوند تعالى براى آنان كه دروغ گفتند‪،‬‬
‫هنگامى كه وحى را نازل فرمود‪ :‬بدترين چيزى را كه براى كسى بگويد گفت‪ ،‬خداوند‬
‫تعالى فرمود‪:‬‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫(سيحلفون بالله لكم اذا انقلبتم اليهم لتعرضوا عنهم) تا به اين قول وى (فانالله ل‬
‫يرضى عن القوم الفاسقين)‪( .‬التوبه‪)95-96 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬هنگامى كه به سوى آنان باز گرديد‪ ،‬براى شما سوگند ياد مىكنند‪ ،‬كه از آنان‬
‫اعراض كنيد‪ ...‬خداوند از جمعيت فاسقان راضى نخواهد شد»‪.‬‬
‫كعب گويد‪ :‬و ما ‪ -‬سه تن ‪ -‬از امر آنهايى كه رسول خدا ص از ايشان هنگامى كه‬
‫برايش سوگند خوردند‪ ،‬قبول نمود‪ ،‬و با ايشان بيعت كرد‪ ،‬و براى شان مغفرت‬
‫خواست عقب گذاشته شديم‪ 1،‬و پيامبر ص امر ما را به تأخير انداخت‪ ،‬تا اين كه‬
‫خداوند درباره آن داورى نمود‪ .‬بنابراين خداوند فرمود‪:‬‬
‫(و على الثلثه الذين خلّفوا)‪( .‬التوبه‪)118 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و (همچنين) آن سه نفر را كه پس از گذاشته شدند (خداوند مشمول رحمت‬
‫گردانيد»‪.‬‬
‫و هدف از ياد نمودن خداوند كه ما عقب گذاشته شديم‪ ،‬در ارتباط با عقب گذاشته‬
‫شدن مان از جنگ نيست‪ ،‬بلكه عقب گذاشتن ما‪ ،‬و به تاخير انداختن كار ما از كسى‬
‫است كه براى وى سوگند خورد‪ ،‬و برايش معذرت تقديم نمود‪ ،‬و او از ايشان‪ 2‬قبول‬
‫كرد‪ .‬اين چنين اين را مسلم‪ ،‬و ابن اسحاق روايت نمودهاند‪ .‬و امام احمد آن را با‬
‫زيادتهاى اندكى روايت كرده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )23/5‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫ابوداود و نسائى به مانند آن به قسمت متفرق و مختصر روايت كردهاند‪ .‬و ترمذى‬
‫بخشى از اول آن را روايت نموده‪ ،‬و بعد از آن گفته‪ ...:‬و حديث را يادآور شده‪ .‬اين‬
‫چنين در الترغيب (‪ )366/4‬آمده‪ .‬و بيهقى (‪ )33/9‬آن را به طولش روايت كرده‬
‫است‪.‬‬
‫تهديد كسى كه در اهل و مال اقامت نموده و جهاد را ترك نموده باشد (تحقيق‬
‫ابوايوب درباره هدف اين آيه (ول تلقوا بايديكم الى التهلكه ))‬
‫بيهقى (‪ )45/9‬از ابوعمران روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما در قسطنطنيه بوديم‪ ،‬و بر‬
‫اهل مصر عقبه بن عامر‪ ،‬و بر اهل شام مردى ‪ -‬هدفش فضاله بن عبيد است ‪-‬‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنهما) مير بودند‪ ،‬و از شهر صف بزرگى از رومىها بيرون آمد‪ ،‬و ما نيز براى‬
‫شان صف بستيم‪( ،‬در اين موقع) مردى از مسلمانان بر رومىها حمله نمود و در ميان‬
‫آنها داخل گرديد‪ ،‬و باز به طرف ما بيرون آمد‪ ،‬مردم از مسلمانان بر رومىها حمله‬
‫نمود و در ميان آنها داخل گرديد‪ ،‬و باز به طرف ما بيرون آمد‪،‬مردم به طرفش فرياد‬
‫َ‬
‫كشيده گفتند‪ :‬سبحان الل ّه! خود را به دست خود به هلكت انداخت‪ .‬ابوايوب انصارى‬
‫‪ -‬يار رسول خدا ص ‪ -‬برخاست و گفت‪ :‬اى مردم‪ ،‬شما اين آيه را اينطور تأويل‬
‫مىكنيد‪ ،‬در حالى كه اين آيه درباره ما گروه انصار نازل شده است‪ ،‬ما وقتى كه‬
‫خداوند دين خود را عّزت بخشيد‪ ،‬و نصرت دهندگان آن زياد گرديد‪ - ،‬در ميان خويش‪،‬‬
‫با يكديگر پوشيدن از رسول خدا ص ‪ -‬گفتيم‪ :‬اموال مان ضايع گرديد‪ - ،‬در ميان‬
‫خويش‪ ،‬با يكديگر پوشيده از رسول خدا ص ‪ -‬گفتيم‪ :‬اموال مان ضايع گرديد‪ ،‬اگر در‬

‫‪ 1‬در اصل‪« :‬تخلّفنا»‪« ،‬تخلف كرديم» آمده‪ ،‬ولى آنچه من ذكر نمودم «خلفنا»‪« ،‬عقب گذاشته‬
‫شديم» بهتر است‪ ،‬چون اين تعبير قرآنى است‪.‬‬
‫‪ 2‬در بخارى «عنه»‪« ،‬از وى» آمده است‪.‬‬

‫‪154‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آن اقامت گزينيم‪ ،‬و ضايع شده آن را درست كنيم‪ ،‬بهتر خواهد شد‪ .‬آن گاه خداوند‬
‫عزوجل ‪ -‬كه تصميم ما را بر ما مسترد مىنمود ‪ -‬نازل فرمود و گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه )‪( .‬البقره‪)195 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و در راه خدا انفاق كنيد‪( :‬و يا ترك انفاق و جهاد) خود را به دست خود به‬
‫هلكت نيفكنيد»‪.‬‬
‫به اين صورت هلكت در اقامتى بود كه ما آن را اراده نموده بوديم‪ ،‬كه در اموالمان‬
‫اقامت كنيم‪ ،‬آن را اصلح نماييم‪ ،‬و اوما را به غزا دستور داد‪ ،‬و ابوايوب تا آن وقت‬
‫در راه خدا در غزا بود‪ ،‬كه خداوند عزوجل قبضش فرمود‪.‬‬
‫و اين را همچنين بيهقى (‪ )99/9‬از طريق ديگرى‪ ،‬از ابوعمران روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬با اهل شهر ‪ -‬هدفش قسطنطنيه است ‪ -‬جنگيديم‪ ،‬و عبدالرحمن بن خالد بن‬
‫وليد امير گروه بود‪ ،‬ورومىها پشتهاى خود را بر ديوار شهر چسبانيده بودند‪ .‬آن گاه‬
‫َ‬
‫مردى بر دشمن حمله نمود‪ ،‬ومردم گفتند‪ :‬نكن‪ ،‬نكن‪ ،‬ل اله الالل ّه‪ ،‬خود را به دست‬
‫خود به هلكت مىاندازد‪ .‬ابوايوب گفت‪ :‬اين آيه درباره ما گروه انصار نازل شده‬
‫است‪ ،‬هنگامى كه خداوند نبى خود را نصرت داد‪ ،‬و اسلم را كايباب گردانيد‪ .‬گفتيم‬
‫بياييد در مالهاى خويش اقامت ميكنيم و آن را اصلح مىنماييم‪ .‬آن گاه خداوند تعالى‬
‫َ‬
‫نازل فرموود‪( :‬و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه )‪ ،‬و به اين صورت‬
‫به هلكت انداختن با دستهاى مان اين است‪ ،‬كه در اموال خويش اقامت كنيم‪،‬و با‬
‫پرداختن به اصلح آن جهاد را بگذاريم‪ .‬ابوعمران مىگويد‪ :‬و ابوايوب هميشه در راه‬
‫خدا جهاد مىنمود‪،‬تا اين كه در قسطنطنيه دفن گرديد‪.‬‬
‫ابوداود‪ ،‬ترمذى و نسائى از ابوعمران روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬مردى از مهاجرين‬
‫در قسطنطنيه بر صف دشمن حمله كرد‪ ،‬و آن را درهم شكست‪ ،‬و ابوايوب انصارى‬
‫هم همراه مان بود‪ .‬آن گاه گروهى گفتند‪ :‬به دست خود‪ ،‬خود را به هلكت افكند‪.‬‬
‫ابوايوب گفت‪ :‬ما به اين آيه عالمتريم‪ ،‬چون اين درباره ما نازل شده است‪ .‬ما رسول‬
‫خدا ص را همراهى نموديم‪ ،‬و در معركه ها همراهش حاضر شديم‪ ،‬و يارى اش‬
‫رسانيديم‪ ،‬بعد هنگامى كه اسلم گسترش يافت و كامياب شد‪ ،‬ما گروه انصار به‬
‫شكل مخفى جمع شديم‪ 1،‬و گفتيم‪ :‬خداوند ما را به صحبت نبى خود ص و نصرت وى‬
‫مفتخر گردانيد تا اين كه اسلم رايج گرديد و اهلش زيادشد و ما او را بر اهل و اموال‬
‫واولد ترجيح داديم‪ ،‬و حال ديگر جنگ سلح خود را گذاشته است‪ ،‬و وقت آن است كه‬
‫به اهل و اولد خود برگرديم‪ ،‬و در آنها اقامت گزينيم‪ ،‬آن گاه درباره ما نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(و انفقوا فى سبيلالل ّه ول تلقوا بايديكم الى التهلكه )‪ ،‬كه هلكت در اقامت در اهل و‬
‫مال و ترك جهاد بود‪ .‬اين را همچنين عبد بن حميد در تفسير خود‪ ،‬ابن ابى حاتم‪ ،‬ابن‬
‫جرير‪ ،‬ابن مردويه‪ ،‬ابويعلى در مسند خود‪ ،‬ابن حبان در صحيحش و حاكم در مستدرك‬
‫خود روايت نمودهاند‪ .‬ترمذى مىگويد‪ :‬حسن و صحيح و غريب است‪ .‬و حاكم مىويد‪ :‬به‬
‫شرط بخارى و مسلم مىباشد‪ ،‬ولى آن دو رايتش نكردهاند‪ .‬اين چنين در تفسير ابن‬
‫كثير (‪ )228/1‬آمده است‪.‬‬

‫تهديد و ترسانيدن كسى كه به زراعت اشتغال ورزد و جهاد را ترك نمايد‬


‫َ‬
‫انار عمر بر عبدالل ّه عنسى‬

‫‪ 1‬در اصل «تحبباً» آمده‪ ،‬و ممكن درست «تخفياً» باشدكه ما آن را در ترجمه به نقل از پاورقى‬
‫انتخاب نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪155‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابن عائذ در المغازى از يزيد بن ابى حبيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به عمربن الخطاب‬
‫َ‬
‫خبر رسيد كه‪ :‬عبدالل ّه بن حر عنسى زمينى را در سرزمين شام زراعت نموده‬
‫است‪ ،‬عمر زراعت وى را به غارت داد‪ ،‬و گفت‪ :‬به طرف ذلّت و خوارى كه در گردن‬
‫كفار‪ 1‬است رفتى‪ ،‬و آن را در گردن خود انداختى‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )88/3‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫َ‬
‫انكار عبدالل ّه بن عمروبن العاص بر مردى كه جهاد را ترك نموده بود‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )291/1‬ازيحيى بن ابى عمرو شيبانى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫عدّهاى از اهل يمن از نزد عبدالل ّه بن عمروبن العاص عبور نمودند‪ ،‬و به او گفتند‪:‬‬
‫درباره مردى كه اسلم آورد‪ ،‬و اسلمش نيكو بود‪ ،‬هجرت نمود‪ ،‬و هجرتش نيكو بود‪،‬‬
‫جهاد نمود‪،‬و جهادش نيكو بود‪ ،‬و بعد از آن به سوى پدر و مادر خود به يمن برگشت‪،‬‬
‫َ‬
‫و به آنها نيكى و شفقت نمود‪ ،‬چه مىگويى؟ عبدالل ّه گفت‪ :‬شما چه مىگوييد؟ گفتند‪:‬‬
‫َ‬
‫مىگوييم‪ :‬بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است‪ .‬عبدالل ّه گفت‪ :‬بلكه وى در جنت‬
‫است‪ ،‬وليكن من شما را از كسى كه بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است‪ ،‬خبر‬
‫مىدهم‪ :‬مردى كه اسلم آورد‪ ،‬و اسلمش نيكو بود‪ ،‬هجرت نمود و هجرتش خوب بود‬
‫و جهاد نمود و جهادش نيكو بود به زمين دهقانى روى آورد‪ ،‬و آن را از وى توأم با‬
‫جه خود را مبذول گردانيد‪ ،‬و جهاد خود را‬ ‫جزيه و خراجش گرفت‪ ،‬به آبادانى اش تو ّ‬
‫ترك نمود‪ ،‬اين همان كسى است كه بر پاشنههاى خود به عقب برگشته است‪.‬‬

‫شتاب ورزيدن در خروج در راه خدا به خاطر ريشه كن كردن فتنه‬

‫حكايت غزوه مريسيع‬


‫َّ‬
‫‪2‬‬
‫بخارى از جابربن عبدالله روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما در غزوهاى بوديم‪ - ،‬سفيان‬
‫بارى گفت‪ :‬در سپاهى ‪ ،-‬مردى از مهاجرين به مقعد مردى از انصار زد‪ ،‬انصارى‬
‫گفت‪ :‬اى انصار‪ ،‬و مهاجر گفت‪ :‬اى مهاجرين‪ 3.‬و رسول خدا ص اين را شنيد‪ ،‬و گفت‪:‬‬
‫«آواز جاهليت چرا بلند مىشود؟» گفتند‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مردى از مهاجرين مردى از‬
‫انصار را زده است‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اين را بگذاريد‪ ،‬كه بد بوى است»‪ .4‬بعد اين‬
‫َ‬
‫را عبدالل ّه بن ابى شنيد‪ ،‬و گفت‪ :‬آيا (مهاجرين) اين كار را كردهاند؟! ‪ -‬به خدا سوگند‬
‫‪ -‬اگر به مدينه برگشتيم‪ ،‬عّزتمندتر‪ ،‬ذليلتر را از آن بيرون خواهد نمود‪ ،‬اين سخن به‬
‫رسول خدا ص رسيد‪ ،‬آن گاه عمر برخاست و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مرا بگذار كه‬
‫مد‬
‫گردن اين منافق را بزنم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بگذارش‪ ،‬تا مردم نگويند كه مح ّ‬
‫ياران خود را مىكشد»‪ .‬تعداد انصار از مهاجرين هنگامى كه به مدينه آمده بودند‪،‬‬
‫زيادتر بود‪،‬ولى بعد مهاجرين زياد شدند‪ .‬اين را همچنين مسلم‪ ،‬امام احمد‪ ،‬و بيهقى‬
‫از جابر به مانند آن‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن كثير (‪ )370/4‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫ابن ابى حاتم از عروه بن زبير و عمروبن ثابت انصارى روايت نموده كه‪ :‬رسول‬
‫خداص غزوه مريسيع را انجام داد ‪ -‬و اين همان غزوى اى است كه رسول خدا ص در‬

‫‪ 1‬در اصل والصابه «الكبار» آمده است‪ ،‬كه شايد درست آن «الكفار» باشد‪ ،‬و ما آن را از روى‬
‫اصلح پاورقى در ترجمه به همين شكل نقل نموديم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬يكى از راويان‪.‬‬
‫‪ 3‬هر دو تن قوم خود را به مدد و دفاع فرا خوانده‬
‫‪ 4‬دعوت به طرف قوميت و به مدد طلب نمودن قومهاى مسلمان خود عليه ديگر برادران مسلمان‬
‫شان ‪.‬م‬

‫‪156‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آن منات طاغيه را كه ميان عقب مشلل‪ 1‬و ميان بحر قرار داشت‪ ،‬منهدم نمود ‪-‬‬
‫رسول خدا ص خالدبن وليد را فرستادو او منات را شكست‪ ،‬و دو تن در همان غزوه‬
‫رسول خدا ص با هم جنگيدند‪،‬كه يكى از مهاجرين‪ ،‬و ديگرى از بهز بود ‪ -‬بهزيها هم‬
‫پيمانان انصار بودند ‪ ،-‬آن مردى كه از مهاجرين بود‪ ،‬بر بهزى چيره گرديد‪ ،‬بهزى‬
‫گفت‪ :‬اى گروه انصار! و او را مردانى از انصار يارى دادند‪ .‬و آن مهاجر گفت‪ :‬اى‬
‫گروه مهاجرين! و وى را مردانى از مهاجرين يارى رسانيدند‪ ،‬و در ميان آن مردان‬
‫مهاجرين و انصار دعواى مختصرى پيش آمد‪ ،‬بعد خلص كرده شدند‪ ،‬و هر منافق و يا‬
‫َ‬
‫مردى كه در قلبش مرض وجود داشت‪ ،‬نزد عبدالل ّه بن ابى بن سلول رفت‪ .‬وگفت‪:‬‬
‫از تو اميد مىرفت‪ ،‬و دفاع مىنمودى‪ ،‬ولى اكنون چنان شدهاى كه نه ضررى مىرسانى‬
‫و نه نفعى‪ ،‬و جلبيت يك ديگر خود را عليه ما يارى نمودند ‪ -‬آنها هر كسى را كه نو‬
‫َ‬
‫هجرت مىنمود جلبيت مىناميدند ‪ ، -‬عبدالل ّه بن ابى ‪ -‬دشمن خدا ‪ -‬گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر به مدينه برگشتيم‪ ،‬عزتمندتر‪ ،‬ذليلتر را از آنجا بيرون خواهد نمود‪ .‬مالك‬
‫بن ذخشن ‪ -‬كه از منافقين بود ‪ -‬گفت‪ :‬آيا به شما نگفته بودم‪ ،‬به كسى كه نزد رسول‬
‫خداست‪ ،‬نفقه نكنيد‪ ،‬تا پراكنده شوند؟ اين را عمربن الخطاب شنيد‪ ،‬حركت نمود و‬
‫نزد رسول خدا ص آمد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬درباره اين مرد كه مردم را در فتنه‬
‫َ‬
‫انداخته بهمن اجازه بده‪ ،‬كه گردنش را بزنم ‪ -‬هدف عمر عبدالل ّه بن ابى است ‪،-‬‬
‫رسول خدا ص به عمر گفت‪« :‬ايا اگر تو را به كشتن وى امر كنم‪ ،‬او را مىكشى؟»‬
‫عمر گفت‪ :‬بلى‪ - ،‬به خدا سوگند ‪ -‬اگر مرا به كشتن وى امر نى‪ ،‬گردنش را خواهم‬
‫زد‪ .‬آن گاه پيامبر خدا ص گفت‪ :‬بنشين‪ .‬بعد از آن اسيدبن حضير كه يكى از انصار و‬
‫از بنى عبدالشهل بودروى آورد‪ ،‬و نزد رسول خداص آمد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫درباره اين مرد كه مردم را در فتنه انداخته به من اجازه بده‪ ،‬كه گردنش را بزنم‪.‬‬
‫رسول خداص گفت‪« :‬آيا اگر تو را به كشتن وى امر كنم‪ ،‬او را مىكشى؟» گفت‪ :‬بلى‬
‫‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬اگر مرا به كشتن وى امر كنى‪ ،‬با شمشير در زير حلقه هر دو‬
‫گوشش‪ 2‬را مىزنم‪ .‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬بنشين»‪ ،‬بعد از آن رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اعلن كوچ كردن كنيد»‪ .‬و در وقت شدّت گرمى با مردم حركت نمود‪ ،‬وى آن روز و‬
‫شبش و فرداى آن را تا گذشتن مقدار زيادى از روز سير نمود‪ ،‬بعد از آن پايين آمد‪،‬‬
‫باز در وقت گرما با مردم مثل آن روز قبلى حركت نمود‪ ،‬تا اين كه روز سوم را پس‬
‫از حركت از پشت مشلل صبح نمود‪ ،‬هنگامى كه رسول خدا ص به مدينه رسيد‪،‬‬
‫كسى را دنبال عمر فرستاد‪ ،‬و وى را طلب نمود‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى عمر‪،‬‬
‫اگر تو را به كشتن وى امر مىنمودم‪ ،‬او را مىكشتى؟» عمر گفت‪ :‬بلى‪ .‬رسول خدا‬
‫ص فرمود‪« :‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر وى را آن روز به قتل مىرسانيدى‪ ،‬بينىهاى مردانى را‬
‫خاك مىماليدى‪ 3،‬كه اگر ايشان را امروز به كشتن وى امركنم او را مىكشند‪ ،‬آن گاه‬
‫مردم مىگويند من به جان ياران خود افتادهام‪ ،‬و آنها را در بند كشيده مىشكم»‪ ،‬و‬
‫خداوند عزوجل نازل فرمود‪:‬‬
‫َّ‬
‫ضوا) تا به اين قول خداوند‬ ‫(هم الذين يقولون لتنفقوا على من عند رسولالله حتى ينف ّ‬
‫تعالى (يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن العز منها الذل)‪( .‬المنافقون‪)7-8 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬آنها كسانى هستند كه مىگويند‪ :‬به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق‬
‫نكنيد تا پراكنده شوند‪ ...‬مىگويند‪ :‬اگر به مدينه برگرديم عزيزان‪ ،‬ذليلن را از آن‬
‫بيرون مىكنند‪.»...‬‬

‫نام كوه است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى در گردنش‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫آنها را خشمگين مىساختى‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪157‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابن كثير در تفسير خود (‪ )372/4‬مىگويد‪ :‬اين سياق غريب است‪ ،‬ولى در آن اشياى‬
‫نفيسى هست‪ ،‬كه جز در خود همين (روايت) پيدا نمىشود‪ .‬و ابن حجر در فتح البارى (‬
‫‪ )458/8‬آمده‪ ،‬ذكر نموده‪ ،‬و در سياق وى آمده‪ :‬بعد از آن رسول خدا ص همان روز‬
‫را با مردم راه پيمود تا اين كه بيگاه نمود‪ ،‬و شب را هم حتى صبح كرد‪ ،‬و روز بعد را‬
‫هم حركت نمود‪ ،‬تااين كه آفتاب اذيت شان كرد‪ ،‬و بعد از آن با مردم فرود آمد‪ ،‬و‬
‫اندكى درنگ ننموده بودند‪ ،‬كه روى زمين (از فرط خستگى) احساس نمودند‪ ،‬و همه‬
‫به خواب رفتند‪ ،‬رسول خدا ص اين عمل را به اين خاطر انجام داد‪ ،‬كه مردم را از‬
‫َ‬
‫صحبت درباره آنچه ديروز از عبدالل ّه بن ابى سر زده بود مشغول سازد‪.‬‬

‫انكار بر كسى كه چهل روز را در راه خدا تكميل ننموده است‬


‫عبدالرزاق از زيد بن ابى حبيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى نزد عمربن الخصاب‬
‫آمد‪ ،‬عمر پرسيد‪ ،‬كجا بودى؟ گفت‪ :‬در جبهه بودم‪ ،‬پرسيد‪ :‬چقدر وقت در جبهه سپرى‬
‫نمودى؟ گفت‪ :‬سى روز‪ .‬عمر گفت‪ :‬چرا چهل را تكميل ننمودى‪ ،‬اين چنين در‬
‫كنزالعمال (‪ )288/2‬آمده‪.‬‬

‫بيرون رفتن به مدت چهار ماه در راه خدا حكايت يك زن و داورى و حكم عمر‬
‫درباره خروج در راه خدا‬
‫عبدالرزاق از ابن جريج روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬كسى كه وى را تصديق مىكنم‪ ،‬به من‬
‫خبر داد‪ :‬در حالى كه عمر گشت مىزد‪ ،‬زنى را شنيد كه مىگويد‪:‬‬
‫تطاول هذالليل و اسود جانبه‬
‫و اّرقنى ان ل حبيب العبه‬
‫َ‬
‫فلول حذارالل ّه ل شىء مثله‬
‫لزعزع من هذالسرسر جوانبه‬
‫ترجمه‪« :‬اين شب به درازا كشيد‪ ،‬و فضايش سياه گرديد‪ ،‬و مرا از اين كه دوستى‬
‫نيست تا همراهش بازى كنم‪ ،‬خواب نمىبرد‪ ،‬آرى‪ ،‬اگر ترس و هراس خدايى كه چون‬
‫او چيزى نيست نمىبود‪ ،‬حتما ً كنارههاى اين تخت به حركت مىآمد»‪.‬‬
‫عمر گفت‪ :‬تو را چه شده است؟ گفت‪ :‬شوهرم را‪ ،‬اين چندين ماه است‪ ،‬كه از‬
‫ومن در ديار غربت دور نمودهاى‪ ،‬و من برايش مشتاق گرديدم‪ .‬عمر گفت‪ :‬كار بدى‬
‫را خواستى؟ گفت‪ :‬پناه بر خدا! عمر افزود‪ :‬نفس خود را نگه دار‪ ،‬كه من پيك را به‬
‫طرف وى مىفرستم‪ ،‬و پيك را به سويش فرستاد‪ ،‬بعد از آن نزد حفصه‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّهعنهما) داخل گرديد و گفت‪ :‬من تو را از كارى كه پريشانم ساخته است‪،‬‬
‫مىپرسم‪ ،‬آن را براى من بگشاى‪ ،‬در چه مدّتى زن و شوهر خود مشتاق و علقمند‬
‫مىشود؟ حفصه سر خود را پايى انداخت‪ ،‬و حيا نمود‪ .‬عمر گفت‪ :‬اما خداوند از حق‬
‫حيا نمىكند‪ .‬حفصه به دست خود اشاره نمود‪ ،‬سه ماه‪ ،‬وگرنه چهارماه‪ .‬آن گاه عمر‬
‫نوشت كه سربازان زيادتر از چهارماه نگه داشته نشوند‪ .‬اين چنين در الكنز (‪)308/8‬‬
‫َ‬
‫آمده‪ .‬و اين را بيهقى (‪ )29/9‬از طريق مالك از عبدالل ّه بن دينار از ابن عمر روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمربن الخطاب شبانگاه بيرون آمد‪ ،‬و زنى را شنيد كه مىگويد‪:‬‬
‫تطاول هذالليل و اسود جانبه‬
‫و اّرقنى ان ل حبيب العبه‬
‫َّ‬
‫آن گاه عمربن الخطاب به حفصه بنت عمر(رضىاللهعنهما) گفت‪ :‬بيشترترين مدّتى كه‬
‫زن مىتواند (در دورى) از شوهرش صبر كند‪ ،‬چقدر است؟ گفت‪ :‬شش و يا چهارماه‪.‬‬
‫بنابراين عمر گفت‪ :‬سربازان را بيشتر از اين نگه نمىدارم‪.‬‬

‫‪158‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رغبت و علقمندى اصحابن در تحمل غبار در راه خدا‬

‫انكار پيامبر ص در بد ديدن و كراهت داشتن از غبار در راه خدا‬


‫طبرانى از ربيع بن زيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه رسول خدا ص راست و‬
‫مستقيم حركت مىنمود‪ ،‬جوانى از قريش را ديد‪ ،‬كه (راه را )‪ 1‬گذاشته و به يك طرف‬
‫ديگر آن حركت مىكند‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬آيا اين فلن نيست؟» گفتند‪ :‬بلى‪ .‬فرمود‪:‬‬
‫«وى را طلب نماييد»‪ ،‬او آمد‪ ،‬و رسول خدا ص به او گفت‪« :‬تو را چه شده است‪ ،‬كه‬
‫از راه كنار گرفتهاى؟» گفت‪ :‬غبار را بد ديدم‪ .‬فرمود‪« :‬راه را مگذار‪ ،‬سوگند به ذاتى‬
‫كه جانم در دست اوست‪ ،‬اين غبار خوشبويى جنت است»‪ .‬هيثمى (‪ )287/5‬مىگويد‪:‬‬
‫اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫صه جابربن عبدالل ّه در اين باب‬
‫ق ّ‬
‫ابن حبّان در صحيح خود از ابومصبّح مقرائى روايت نموده كه گفت‪ :‬در حالى كه ما‬
‫َ‬
‫در سرزمين روم‪ ،‬در گروهى كه مالك بن عبدالل ّه خثعى بر آن امير بود‪ ،‬حركت‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مىنموديم‪ ،‬مالك از پهلوى جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) عبور نمود‪ ،‬و جابر قاطر خود‬
‫َ‬
‫را جلو مىبرد‪ ،‬مالك به وى گفت‪ :‬اى ابوعبدالل ّه‪ ،‬سوار شو‪ ،‬چون خداوند به تو مركبى‬
‫داده است‪ .‬جابر گفت‪ :‬سواريم را دم راستى مىدهم‪ ،‬و از قوم خود بى پروايم‪ ،‬از‬
‫رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬كسى كه قدم هايش در راه خدا غبار آلود شود‪،‬‬
‫خداوند وى را از آتش حرام گردانيده است»‪ .‬آن گاه جابر به راه خود ادامه داد‪ ،‬تا‬
‫اين كه به جايى رسيد‪ ،‬كه صدا به گوشش مىرسيد‪ ،‬آن گاه مالك به صداى بلند خود‬
‫َ‬
‫فرياد نمود‪ :‬اى ابوعبدالل ّه سوار شو‪ ،‬چون خداوند به تو سوارى داده است‪ ،‬جابر‬
‫هدف وى را دانست‪ ،‬و گفت‪ :‬سواريم را دم راستى مىدهم‪ ،‬واز قوم خود بى پروايم‪،‬‬
‫و از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬كسى كه قدم هايش در راه خدا غبار آلود‬
‫شود‪ ،‬خداوند وى را از آتش حرام گردانيده است»‪ .‬بنابراين مردم از چهارپايان خود‬
‫پايين آمدند‪ ،‬و در هيچ روز ديگرى آنقدر زياد اشخاص پياده رونده نديدم‪ .‬اين را‬
‫ابويعلى به اسناد خوب و جيد روايت نموده‪ ،‬جز اين كه وى گفته است‪ :‬از سليمان بن‬
‫موسى كه گفت‪ :‬در حالى كه ما حركت مىنموديم‪ ...‬و مانند آن را متذكر شده‪ ،‬و در‬
‫آن گفته‪ :‬از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬قدمهاى بندهاى كه راه خدا غبارآلود‬
‫شده‪ ،‬خداوند بر آنها آتش را حرام گردانيده است»‪ ،‬آن گاه مالك و مردم پايين شدند‪،‬‬
‫و پياده به راه افتادند‪ ،‬و ديگر‪ ،‬روزى كه بيشتر از آن پياده روى شده باشد ديده‬
‫نشده‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )396/2‬آمده‪ .‬هيثمى (‪ )286/5‬مىگويد‪ :‬اين را ابويعلى‬
‫روايت نموده‪ ،‬و رجال وى ثقهاند‪ .‬و در الصابه (‪ )126/3‬گفته است‪ :‬و اين حديث را‬
‫ابوداود طيالسى در مسند خود به همان سند مذكورش (يعنى از ابوالمصبح ‪ -‬روايت‬
‫َ‬
‫نموده‪ ،‬و در آن گفته‪ :‬كه جابر‪ 2‬بن عبدالل ّه عبور نمود‪ .‬اين چنين اين را ابن المبارك‬
‫در كتاب الجهاد روايت نموده‪ ،‬و همين حديث در مسند امام احمد‪ ،‬و صحيح ابن حبان‬
‫از طريق ابن المبارك روايت نموده‪ ،‬و همين حديث در مسند امام احمد‪ ،‬و صحيح ابن‬
‫حبان از طريق ابن المبارك وجود دارد‪ .‬و بيهقى (‪ )162/9‬اين را از طريق‬
‫ابوالمصبح‪ ،‬مانند آن روايت نموده است‪.‬‬

‫‪ 1‬به نقل از الترغيب‪.‬‬


‫َّ‬
‫‪ 2‬در اصل عامر آمده‪ ،‬و صحيح جابر است‪ ،‬چنان كه در الصابه در شرح احوال مالك بن عبدالله‬
‫خثعمى آمده‪.‬‬

‫‪159‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫َ‬
‫خدمت در جهاد فى سبيلالل ّه‬

‫خدمت روزه خوران براى روزه داران در راه خدا‬


‫مسلم (‪ )356/1‬از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با رسول خدا ص در سفر بوديم‪،‬‬
‫كسى از ما روزه دار بود‪ ،‬و كسى هم روزه خور‪ .‬مىگويد‪ :‬در منزلى در روز بسيار‬
‫گرم پياده شديم‪ ،‬كه سايه دارترين ما صاحب جامه بود‪ ،‬و از ما كسى هم بود كه خود‬
‫را به دستش از آفتاب مىپوشانيد‪ .‬مىافزايد‪ :‬آن گاه روزه داران افتادند‪ ،‬و روزه‬
‫خواران برخاستند وخيمهها را نصب نمودند‪ ،‬و سوارىها را آب دادند‪ .‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬روزه خوران امروز اجر را بردند»‪ .‬اين را بخارى از انس روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬با رسول خداص بوديم و سايه دارترين ما كسى بود‪ ،‬كه توسط جامهاش سايه‬
‫مىنمود‪ ،‬و كسانى كه روزه گرفته بودند‪ ،‬هيچ كارى نكردند‪ ،‬ولى كسانى كه روزه را‬
‫افطار كرده بودند‪ ،‬سوارىها را (به چرا) فرستادند‪ ،‬خدمت نمودند‪ ،‬و كار كردند‪ .‬و‬
‫رسول خدا فرمود‪«:‬روزه خواران امروز اجر را بردند»‪.‬‬

‫خدمت اصحاب براى مردى كه به قرآن و نماز اشتغال مىداشت‬


‫ابوداود در مرسلهاى خود از ابوقلبه روايت نموده كه‪ :‬عدهاى از اصحاب پيامبر ص‬
‫آمدند‪ ،‬از يكى از ياران خود به نيكى ياد مىنمودند‪ .‬گفتند‪ :‬چون فلن را هرگز نديديم‪،‬‬
‫در هر راهى كه بود قرائت مىكرد‪ ،‬و در هر منزلى كه پايين مىشديم‪ ،‬در نماز بود‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬چه كسى كارهاى وى را انجام داد ‪ -‬تا اين كه متذكر شد ‪-‬‬
‫چه كسى شتر وى يا چارپايش را علف مىداد؟» گفتند‪ :‬ما‪ .‬فرمود‪« :‬پس همه شما از‬
‫وى بهتريد»‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )172/4‬آمده است‪.‬‬

‫كشتى آزاد كرده رسول خدا ص و حمل نمودن متاع اصحاب‬


‫ابونعيم در الحليه (‪ )369/1‬از سعيد بن جمهان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سفينه را از‬
‫نامش پرسيدم‪ .‬گفت‪ :‬اسمم را به تو خبر مىدهم‪ :‬رسول خدا ص مرا «سفينه»‪،‬‬
‫«كشتى» ناميده است‪ .‬پرسيدم‪ :‬چرا تو را «سفينه»‪« ،‬كشتى» ناميده است؟ گفت‪:‬‬
‫وى در حالى كه يارانش با وى بودند‪ ،‬بيرون آمد‪ ،‬و بار و متاع شان براى شان گرانى‬
‫نمود‪ .‬آن گاه رسول خدا ص گفت‪« :‬جامه خود را هموار كن»‪ .‬و من آن را هموار‬
‫نمودم‪ ،‬وى بار و متاع ايشان را در آن گذاشت و بعد آن را بر من بار نمود و گفت‪:‬‬
‫«پشت كن‪ ،‬تو كشتى هستى»‪ .‬گويد‪ :‬اگر در آن روز بار يك شتر‪ ،‬يا دو شتر‪ ،‬يا پنج و‬
‫يا شش شتر را هم پشت مىنمودم‪ ،‬بر من گرانى نمىنمود‪.‬‬

‫م سلمه و مجاهد با ابن عمر‬ ‫حكايت احمر مولى ا ّ‬


‫َّ‬
‫م سلمه(رضىاللهعنهما)‬ ‫حسن بن سفيان‪ ،‬ابن منده‪ ،‬مالينى و ابونعيم از احمر‪ ،‬مولى ا ّ‬
‫روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در يك غزوه با رسول خدا ص بوديم‪ ،‬و از واديى گذر‬
‫نموديم‪ ،‬و من مردم را از آن عبور مىدادم‪ .‬آن گاه رسول خدا ص به من گفت‪« :‬در‬
‫اين روز كشتى بودى»‪ .‬اين چنين در المنتخب (‪ )194/5‬آمده‪ .‬و ابونعيم در الحليه (‬
‫‪ )285/3‬از مجاهد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در سفر هم صحبت ابن عمر بودم‪ ،‬وقتى‬
‫مىخواستم سوار شوم‪ ،‬نزدم آمده ركابم را محكم مىگرفت‪ ،‬و وقتى كه سوار‬

‫‪160‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىشدم‪ ،‬لباسهايم را برابر مىساخت‪ .‬مجاهد مىگويد‪ :‬بارى نزدم آمد‪ ،‬و گويى من آن‬
‫را‪ 1‬ناپسند داشتم‪ .‬فرمود‪ :‬تو اى مجاهد خلق تنگى دارى‪.‬‬

‫روزه گرفتن در راه خدا‬

‫روزه گرفتن پيامبر ص و اصحاب در راه خدا على غم شدّت گرما‬


‫م الدرداء روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابودرداء فرمود‪ :‬خود را با‬ ‫مسلم (‪ )357/1‬از ا ّ‬
‫رسول خدا ص در بعضى از سفرهايش در يك روز خيلىها گرم دريافتيم و به حدّى‬
‫(گرم بود) كه انسان دست خود را از شدّت گرمى به سر خود مىگذاشت‪ ،‬و در ميان‬
‫َ‬
‫ما جز رسول خدا ص و عبدالل ّه بن رواحه‪ ،‬ديگر كسى روزه دار نبود‪ .‬و در روايت‬
‫َ‬
‫م درداء از ابودرداء(رضىالل ّهعنهما) آمده‪ ،‬كه (ابودرداء) گفت‪ :‬در‬‫ديگرى نزد وى از ا ّ‬
‫ماه رمضان در گرمى خيلىها شديد با رسول خدا ص بيرون رفتيم‪ ...‬وحديث را متذكر‬
‫شده‪ .‬و مسلم همچنين (‪ )356/1‬از ابوسعيد خدرى روايت نموده كه گفت‪ :‬ما در‬
‫رمضان همراه با رسول خدا ص به غزا مىرفتيم‪ ،‬و عدّهاى از ما روزه دار مىبود‪ ،‬و‬
‫عدهاى هم روزه خور‪ ،‬و روزه دار بر روزه خور غضب نمىشد‪ ،‬و روزه خور بر روزه‬
‫دار‪ ،‬بر اين باور بودند كه كسى توانايى داشت‪ ،‬و روزه گرفت‪ ،‬بهتر است‪ ،‬و بر اين‬
‫عقيده بودند‪ ،‬كه كسى احساس ضعف نمود‪ ،‬و خورد‪ ،‬آن هم بهتر است‪.‬‬
‫َ‬
‫روزه عبدالل ّه بن مخرمه در روز يمامه‬
‫َ‬
‫ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )316/2‬از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫َ‬
‫گفت‪ :‬روز يمامه در حالى نزد عبدالل ّه بن مخرمه آمدم كه افتاده بود‪ ،‬و بر او‬
‫َ‬
‫ايستادم‪ .‬گفت‪ :‬اى عبدالل ّه بن عمر‪ ،‬آيا روزه دار افطار نموده است؟ گفتم‪ :‬بلى‪.‬‬
‫گفت‪ :‬پس در اين سپر آب بينداز‪ .‬تا من به آن افطار نمايم‪ .‬مىگويد‪ :‬من به حوض‬
‫آمدم‪ ،‬و حوض پر از آب بود‪ ،‬سپر چرمى را كه با خود داشتم در حوض انداختم و از‬
‫آن با دست خود در سپر آب ريختم‪ ،‬و آن را برايش آوردم‪ ،‬و دريافتم كه داعى اجل را‬
‫لبيك گفته است‪ .‬اين را همچنين ابن ابى شيبه و بخارى در التاريخ چنان كه‪ ،‬در‬
‫الصابه (‪ )366/2‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪( ،‬و صاحب الصابه ) مىگويد‪ :‬اين را ابن‬
‫المبارك در الجهاد از طريق ديگرى از ابن عمر به شكل تمامتر از اين رايت نموده‬
‫است‪.‬‬

‫روزه عوف بن ابى حيه و قول عمر درباره وى‬


‫ابن ابى شيبه در مصنّف خود به سند صحيح از قيس بن ابى حازم از مدرك بن عوف‬
‫احمسى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه من نزد عمر بودم‪ ،‬فرستاده نعمان‬
‫بن مقّرن نزدش آمد‪ ،‬عمر از وى درباره مردم پرسيد‪ .‬وى آن عده از مسلمانانى را‬
‫كه مورد اصابت قرار گرفته بودند‪ ،‬يادآور گرديد و گفت‪ :‬فلن و فلن كشته شدهاند‪،‬‬
‫و ديگرانى هم كه ايشان را نمىشناسيم‪ ،‬عمر گفت‪ :‬ولى خداوند ايشان را مىشناسد‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬و مردى كه نفس خود را خريد ‪ -‬هدفشان ابوشبيل عوف بن ابى حيّه احمسى‬
‫بود ‪ -‬مدرك بن عوف گفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين به خدا سوگند‪ ،‬او دايى من است‪ ،‬مردم‬
‫مىپندارند كه وى خود را به دست خود به هلك انداخت‪ .‬عمر گفت‪ :‬آنها دروغ‬
‫گفتهاند‪ ،‬ولى او آخرت را به دنيا خريد‪.‬مىگويد‪ :‬وى در حالى مورد اصابت قرار گرفت‬

‫َ‬
‫خدمت ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) را براى خودم‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪161‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه روزه دار بود‪ ،‬و در حالى انتقال داده شد كه رمقى در وى باقى بود‪ ،‬و از نوشيدن‬
‫تا اين كه در گذشت ابا ورزيد‪ ...‬اين چنين در الصابه (‪ )122/3‬آمده است‪.‬‬

‫روزه ابوعمرو انصارى‬


‫مد بن حنيفه در «تحمل شدّت تشنگى» گذشت‪ ،‬كه وى‬ ‫و در (ص ‪ )82‬حديث مح ّ‬
‫گفت‪ :‬ابوعمرو انصارى را ‪ -‬كه بدرى‪ ،‬عقبى‪ ،‬احدى و روزه دار بود ‪ -‬ديدم كه از‬
‫تشنگى‪ ،‬به خود مىپيچيد‪ ،‬و به غلم خود مىگفت‪ :‬واى بر تو‪ ،‬سپر را بر من بگير‪ ،‬غلم‬
‫او را در پوشش سپر قرار داد‪ ،‬و او تيرى را به ضعف بيرون آورد‪ ...‬و حديث را متذكر‬
‫شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬و قبل از غروب آفتاب به قتل رسيد‪ .‬اين را طبرانى و حاكم‬
‫روايت نمودهاند‪.‬‬

‫نماز در راه خدا نماز پيامبر ص در روز بدر‬


‫ابن خزيمه از على روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز بدر‪ ،‬اسب سوار در ميان ما غير‬
‫از مقداد كسى نبود‪ ،‬و من احساس كردم كه همه در خواب هستيم‪ ،‬به جز رسول خدا‬
‫ص كه در زير درختى نماز مىخواند‪ ،‬و گريه مىكرد‪ ،‬تا اين كه صبح شد‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )316/4‬آمده است‪.‬‬

‫نماز پيامبر ص در عسفان‬


‫امام احمد از ابن عباس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما همراه رسول خدا ص در‬
‫عسفان بوديم‪ ،‬كه مشركين با ما روبرو شدند‪ ،‬و امارت شان را خالدبن وليد به عهده‬
‫داشت‪ ،‬در ميان ما و قبله قرار داشتند‪ ،‬رسول خدا ص نماز ظهر را براى ما گزارد‪،‬‬
‫مشرگين گفتند‪ :‬آنها در حالتى قرار داشتند كه بايد در همان غفلت شان بر آنان حمله‬
‫مىنموديم‪ ،‬بعد از آن گفتند‪ :‬اكنون نمازى براى شان مىآيد‪ ،‬كه از فرزندان و نفسهاى‬
‫شان ‪ ،‬براى شان محبوبتر است‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه جبرئيل عليه السلم‪ ،‬با اين آيات در‬
‫ميان ظهر و عصر نازل گرديد‪:‬‬
‫(و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصله )‪( .‬النساء‪.)102:‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هنگامى كه در ميان آنها باشى و براى شان نماز برپا كنى»‪.‬‬
‫و نماز خوف را متذكر گرديد‪ .‬و نزد مسلم به روايت از جابر آمده كه آنها گفتند‪ :‬به‬
‫زودى نمازى براى شان خواهد آمد كه از اولد براى آنها محبوبتر است‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )81/4‬آمده‪.‬‬

‫نماز عباد بن بشر انصارى در راه خدا‬


‫ابن اسحاق از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با رسول خدا ص در غزوه ذاتالرقاع‪،‬‬
‫در ناحيه نخل‪ 1‬بيرون رفتيم‪ ،‬مردى‪ ،‬زن مردى از مشركين را به قتل رسانيد‪ .‬هنگامى‬
‫كه رسول خدا ص دوباره (به طرف مدينه) برگشت‪ ،‬شوهر آن زن آمد ‪ -‬و غايب بود ‪-‬‬
‫مد خون‬ ‫وقتى كه اين خبر به او داده شد‪ ،‬سوگند ياد نمود‪ ،‬كه تا در اصحاب مح ّ‬
‫نريزاند‪ ،‬توقف ننمايد‪ .‬بنابراين در تعقيب رسول خدا ص بيرون گرديد‪ ،‬پيامبر خدا ص‬
‫در منزلى پياده شد و گفت‪« :‬كدام (مرد‪ )2‬امشب از ما حراست مىنمايد؟» مردى از‬
‫مهاجرين و مردى از انصار حاضر شدند‪ ،‬و گفتند‪ :‬ما‪ ،‬اى رسول خدا‪ .‬پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬در دهانه گردنه اين دره باشيد»‪ ،‬و آن دو تن‪ :‬عمار بن ياسر و عبادبن بشر‬

‫اسم مكان است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫از البدايه ‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪162‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بودند‪ .‬وقتى كه به دهانه گردنه رفتند‪ ،‬يكى از انصار به يكى از مهاجرين گفت‪ :‬كدام‬
‫بخش شب را دوست دارى كه من نگهبانى كنم‪ ،‬اولش را يا آخرش را؟ گفت‪ :‬بلكه‬
‫اول آن را برايم نگهبانى بده‪ ،‬آن گاه آن مهاجر پهلو زد و خوابيد‪ ،‬و انصارى براى نماز‬
‫خواندن برخاست‪ .‬مىگويد‪ :‬آن مرد آمد‪ ،‬و هنگامى كه اين مرد را ديد كه وى جاسوس‬
‫قوم است‪ ،‬و تيرى انداخت‪ ،‬و آن تيرش به جان وى اصابت نمود‪ ،‬انصارى تير را از‬
‫جان خود كشيد و گذاشتش و در جايش ثابت ايستاده ماند‪ .‬مىگويد‪ :‬باز تير ديگرى‬
‫انداخت‪ ،‬و آن تيرش نيز به جان انصارى فرو رفت‪ ،‬و تير را كشيد و گذاشتش‪ ،‬و ثابت‬
‫ايستاده ماند‪ .‬مىگويد‪ :‬باز به تير سوم به طرف وى برگشت‪ ،‬و آن را نيز به وى فرو‬
‫برد‪ ،‬انصارى آن را كشيد و گذاشتش‪ ،‬بعد از آن ركوع نمود و سجده كرد‪ ،‬بعد از آن‬
‫رفيق خود را بيدار ساخت و گفت‪ :‬بنشين كه من (تير خوردم) و ديگر قدرت بلند‬
‫شدن را ندارم‪ .‬مىگويد‪ :‬آن مرد بلند شد‪ ،‬و هنگامى آن دو را ديد‪ ،‬دانست كه آنها به‬
‫وى پى بردهاند‪ ،‬و فرار كرد‪ .‬مىگويد‪ :‬وقتى كه آن مهاجر خونهاى انصارى را ديد‬
‫َ‬
‫گفت‪ :‬سبحانالل ّه! چرا مرا در نخستين دفعهاى كه تو را زد بيدار ننمودى؟ گفت‪ :‬در‬
‫سورهاى بودم و آن را قرائت مىنمودم‪ ،‬و دوست نداشتم كه آن را قبل از اين كه‬
‫تمامش نمايم‪ ،‬قطع كنم‪ .‬هنگامى كه به شكل متوالى مرا هدف تير قرار داد ركوع‬
‫نمودم‪ ،‬و تو را خبر كردم‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬اگر مرزى كه رسول خدا ص مرا به حفظ‬
‫آن امر نموده بود ضايع نمىشد‪ ،‬بيرون شدن جانم از قطع كردن آن‪ ،‬قبل از اتمامش‬
‫برايم محبوبتر بود‪ .‬اين را ابوداود (‪ )29/1‬از طريق وى روايت نموده‪ ،‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )85/4‬آمده است‪ .‬و اين را همچنين ابن حبان در صحيح خود‪ ،‬حاكم در‬
‫المستدرك ‪ -‬كه آن را صحيح دانسته ‪ -‬و دار قطنى و بيهقى در سننهاى خود روايت‬
‫كردهاند‪ ،‬و بخارى آن را در صحيح خود چنان كه‪ ،‬در نصب الرايه (‪ )43/1‬آمده‪ ،‬به‬
‫شكل معلق ذكر نموده‪ .‬و اين را بيهقى در دلئل النبوه روايت كرده‪ ،‬و در آن گفته‬
‫َ‬
‫است‪ :‬آن گاه عماربن ياسر خوابيد‪ ،‬و عبادبن بشر(رضىالل ّهعنهما) برخاست‪ ،‬و به نماز‬
‫پرداخت‪ ،‬و گفت‪ :‬من سوره كهف را در نماز مىخواندم‪ ،‬و نخواستم كه آن را قطع‬
‫نمايم‪.‬‬
‫َ‬
‫نماز عبدالل ّه بن انيس در راه خدا‬
‫َ‬
‫امام احمد از عبدالل ّه بن انيس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص مرا طلب‬
‫نموده گفت‪« :‬به من خبر رسيد‪ ،‬كه خالدبن سفيان بن نبيح هذلى‪ ،‬مردم را براى من‬
‫جمع مىكند‪ ،‬تا همراهم بجنگند‪ ،‬وى در عرنه‪ 1‬است‪،‬نزدش رفته و به قتلش رسان»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬وى را برايم توصيف كن‪ ،‬تا بشناسمش‪ ،‬گفت‪« :‬وقتى‬
‫كه وى را ديدى‪ ،‬لرزهاى را در وجودش احساس مىكنى»‪ .‬گويد‪ :‬در حالى كه‬
‫شمشيرم را به گردن آويخته بودم‪ ،‬بيرون رفتم‪ ،‬تا اين كه به وى رسيدم‪ ،‬و او در‬
‫عرنه همراه زنانى بود براى شان منزل جستجو مىنمود‪ ،‬در همان فرصت وقت نماز‬
‫عصر بود‪ ،‬هنگامى كه وى را ديدم‪ ،‬آنچه را رسول خدا ص از لرزه برايم توصيف‬
‫نموده بود دريافتم‪ ،‬آن گاه به طرفش روى آوردم‪ ،‬و ترسيدم كه شايد در ميان من و‬
‫او درگيرى رخ بدهد‪ ،‬و مرا از نماز مشغول سازد‪ ،‬بنابراين در حالى كه به طرف وى‬
‫مىرفتم نماز خواندم و با سرم به ركوع و سجده اشاره مىنمودم هنگامى كه به وى‬
‫رسيدم‪ ،‬گفت‪ :‬اين مرد كيست؟ گفتم‪ :‬مردى از عرب‪ ،‬از تو و جمع آورى ات‪ ،‬بر ضد‬
‫اين مرد شنيده‪ ،‬و به خاطر آن نزدت آمده‪ .‬گفت‪ :‬بلى‪ ،‬من در اين كار هستم‪.‬‬

‫درهاى است نزديك عرفات‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪163‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬من اندكى با وى راه رفتم‪ ،‬تا اين كه زمان برايم مساعد شد‪ ،‬شمشير را بر‬
‫وى زدم‪ ،‬و به قتلش رسانيدم‪ ،‬بعد از آن بيرون رفتم و زنانش را در حالى پشت سر‬
‫گذاشتم كه بر وى به روى افتاده بودند‪ .‬هنگامى كه نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬مرا‬
‫ديده گفت‪« :‬روى كامياب گرديد»‪ ،‬مىگويد‪ :‬عرض كردم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬وى را‬
‫كشتم‪ .‬فرمود‪« :‬راست گفتى»‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد از آن رسول خدا ص با من برخاست‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫داخل خانه خود شد‪ ،‬و يك عصا به من داد و گفت‪« :‬اى عبدالل ّه بن انيس اين را نزد‬
‫خود نكه دار»‪ .‬گويد‪ :‬آن گاه من با آن در ميان مردم خارج شدم‪ ،‬گفتند‪ :‬اى عصا‬
‫چيست؟ گفتم‪ :‬اين را رسول خدا ص به من داده‪ ،‬و مرا امر نموده است كه آن را‬
‫نگه دارم‪ .‬گفتند‪ :‬آيا نزد رسول خداص بر نمىگردى‪ ،‬كه از وى اين كار را بپرسى؟‬
‫مىگويد‪ :‬نزد رسول خدا ص برگشتم‪ ،‬و گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬چرا اين عصا را براى‬
‫من دادى؟ گفت‪« :‬نشاهاى در ميان من و تو روز قيامت باشد‪ ،‬چون عصا داران در‬
‫َ‬
‫آن روز كمترين مردم اند»‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬عبدالل ّه آن را با شمشير خود بست (و يك‬
‫جاى نمود)‪ ،‬و تا هنگام مرگ همراهش بود‪ ،‬و وقتى درگذشت امر نمود‪ ،‬و آن ضميمه‬
‫كفن وى گرديد‪ ،‬و هر دوى شان يكجا دفن گرديدند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪)140/4‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫قيام ليل در راه خدا‬


‫طبرى (‪ )610/2‬از عروه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه دو لشكر در روز‬
‫يرموك به هم نزديك شدند‪ ،‬قبقلر‪ 1‬مرد عربيى را فرستاد‪ ...‬و حديث را متذكر شده‪،‬‬
‫و در آن آمده‪ :‬قبقلر به وى گفت‪ :‬در عقبت چيست؟‪ 2‬گفت‪ :‬رهبانان شب‪ ،‬و‬
‫سواركاران روز‪.‬‬
‫و احمد بن مروان مالكى از ابواسحاق روايت نموده‪ ...‬و حديث را يادآور شده‪ ،‬و در‬
‫آن آمده‪ :‬هرقل گفت‪ :‬شما را چه شده است كه شكست مىخوريد؟ شيخى از‬
‫بزرگانشان گفت‪ :‬به خاطر اين كه آنها شب را قيام مىكنند‪ ،‬و روز را روزه مىگيرند‪.‬‬
‫اين را ابن عساكر (‪ )143/1‬از ابن اسحاق روايت نموده‪.‬‬
‫و اين احاديث در «اسباب تأييدات الهى» خواهد آمد‪ .‬و در (‪ )354/1‬حديث هند بنت‬
‫مد‬‫عتبه نزد ابن منده در «بيعت زنان» گذشت‪ ،‬كه هند گفت‪ :‬من مىخواهم با مح ّ‬
‫بيعت كنم‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬تو را ديدم كه انكار داشتى و كفر مىورزيدى‪ .‬هند گفت‪:‬‬
‫آرى به خدا (كه چنين بود)‪( ،‬ولى) به خدا سوگند من قبل از اين شب ديگر نديده‬
‫بودم كه خداوند به گونهاى كه شايسته اوست در اين مسجد عبادت شده باشد‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬آنها شب را در نمازگزاران‪ ،‬قيام‪ ،‬ركوع و سجده سپرى نمودند‪.‬‬

‫ذكر در راه خدا‬


‫ذكر صحابه در شب فتح‬
‫بيهقى از سعيد بن مسيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در همان شب فتح كه مردم داخل‬
‫مكه شدند‪ :‬پياپى در تكبير و تهليل و طواف بيت مشغول بودند‪ ،‬تا اين كه صبح‬
‫نمودند‪ .‬ابوسفيان به هند گفت‪ :‬آيا بر اين باورى كه اين از جانب خداست؟ گفت‪:‬‬
‫آرى‪ ،‬اين از جانب خداست‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد از آن ابوسفيان صبح نمود‪ ،‬و صبحگاهان نزد‬
‫رسول خدا ص رفت‪ ،‬رسول خدا ص گفت‪« :‬تو به هند گفتى‪ :‬آيا بر اين باورى كه اين‬
‫از جانب خداست؟ گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اين از جانب خداست»‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬شهادت‬

‫فرمانده رومى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫چه خبرى آوردى و آنها را چگونه يافتى‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪164‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىدهم كه تو بنده خدا و رسول وى هستى‪ ،‬سوگند به ذاتى كه (ابوسفيان)‪ 1‬به آن‬
‫سوگند ياد مىكند‪ ،‬اين قول مرا هيچ انسانى غير از هند نشنيده بود‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )304/4‬آمده‪ .‬و اين را ابن عساكر از سعيد به مثل آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )297/5‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و گفته است‪ :‬سند آن صحيح است‪.‬‬

‫ذكر صحابه در وقت صعود به واديى در غزوه خيبر‬


‫بخارى از ابوموساى اشعرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص به‬
‫جنگ خيبر رفت ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬وقتى كه رسول خدا ص به طرف خيبر روى آورد ‪-‬‬
‫َ‬
‫مردم به واديى فراز شدند‪ ،‬و صداهاى خويش را به تكبير بلند نمودند‪( :‬الل ّه اكبر‪ ،‬لاله‬
‫َ‬
‫الالل ّه)‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بر نفسهاى خود رحم كنيد‪ ،‬شما كر و غايب را فرا‬
‫نمىخوانيد‪ ،‬شما شنواى قريب را كه همراه تان است فرا مىخوانيد»‪ .‬و من در پشت‬
‫َ‬
‫سوارى رسول خدا ص بودم‪ ،‬وى مرا شنيد كه مىگفتم‪( :‬ل حول و ل قوه ال بالل ّه)‪.‬‬
‫َ‬
‫گفت‪« :‬اى عبدالل ّه بن قيس»‪ 2‬گفتم‪ :‬لبيك اى رسول خدا‪ ،‬گفت‪« :‬آيا تو را به كملهاى‬
‫از گنج بهشت دللت نكنم»‪ .‬گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬پدر و مادرم فدايت‪ .‬فرمود‪:‬‬
‫َ‬
‫(ل حول و ل قوه ال بالل ّه)‪ .‬اين را بقيه جماعت نيز روايت كردهاند‪ .‬و درست اين‬
‫است كه اين در بازگشت ايشان از خيبر اتفاق افتاده است‪ ،‬چون ابوموسى بعد از‬
‫فتح خيبر آمده بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )213/4‬آمده است‪.‬‬

‫تكبير و تسبيح صحابه در وقت بال رفتن و پايين آمدن‬


‫بخارى از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما وقتى كه بلند مىشديم تكبير مىگفتيم‪ ،‬و‬
‫وقتى كه پايين مىآمديم تسبيح مىگفتيم‪ .‬و در روايت ديگرى نزدى وى‪ ،‬از جابر آمده‬
‫كه گفت‪ :‬ما وقتى كه بلند مىشديم‪ ،‬تكبير مىگفتيم‪ ،‬و وقتى كه فرود مىآمديم تسبيح‬
‫مىگفتيم‪ .‬و اين را همچنين نسائى در اليوم والليله از جابر به ماند آن‪ ،‬چنان كه در‬
‫العينى (‪ )36/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫قول ابن عمر درباره اين كه جنگ به دو قسم است‬


‫َ‬
‫ابن عساكر از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردم در جنگ به دو‬
‫بخش تقسيماند‪ :‬بخشى از آنها كسانى اند‪ ،‬كه بيرون شدهاند و ذكر خدا را توأم با‬
‫جه ساختن ديگران به آن زياد مىگويند‪ ،‬و از فساد در حركت اجتناب مىورزند‪ ،‬و با‬ ‫متو ّ‬
‫رفيق خود همكارى و تعاون مىنمايند‪ ،‬و مالهاى خوب خود را انفاق مىكنند‪ ،‬و آنها به‬
‫آنچه كه از اموال خويش انفاق و مصرف نمودهاند‪ ،‬خوشحالتر از آنچه هستند كه از‬
‫دنياى خويش استفاده و كسب نمودهاند‪ ،‬و چون در جاهاى قتال قرار گيرند‪ ،‬از‬
‫خداوند در آن موقع از اين حيا مىنمايند‪ ،‬كه مبادا به شكى در قلبهاى شان‪ ،‬و يا عدم‬
‫نصرت و يارى مسلمانان پى ببرد‪ ،‬و چون به دزدى (از مال غنيمت) قادر شوند‪ ،‬قلبها‬
‫و اعمال شان را از آن پاك مىنمايند‪ ،‬و شيطان نتوانسته است كه ايشان را در فتنه‬
‫اندازد و يا قلبهاى شان صحبت كند‪ ،‬توسط اينهاست كه خداوند دين خود را عزت‬
‫مىبخشد‪ ،‬و دشمنش را خوار و ذليل مىسازد‪ .‬اما بخش دوم‪ :‬كسانى اند كه خارج‬
‫شدهاند‪ ،‬ولى خدا را به كثرت ياد ننمودهاند و ديگران را به آن متوجه نساختهاند‪ ،‬و از‬
‫فساد خود دارى ننمودهاند‪ ،‬و مالهاى خويش را‪ ،‬جز به كراهت و دلتنگى انفاق‬
‫ننمودهاند‪ ،‬و آنچه را از اموال خويش انفاق و مصرف كردهاند‪ ،‬آن را خسارت‬

‫از الكنز‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫َ‬
‫عبدالل ّه بن قيس نام ابوموساى اشعرى است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪165‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پنداشتهاند‪ ،‬و اين را شيطان به آنها گفته است‪ ،‬و چون در جاهاى قتال باشند‪ ،‬همراه‬
‫آخر آخر‪ ،‬و كسى كه كسى را يارى نمىرساند‪ ،‬مىباشند‪ ،‬و سر كوهها را محكم گرفته‪،‬‬
‫مىبينند كه مردم چه مىكند‪ ،‬و چون خداوند فتح را نصيب فرمود‪ ،‬از شديدترين افراد‬
‫در دروغگويى در صحبت در ميان هم مىباشند‪ ،‬و چون به دزدى (در مال غنيمت) قادر‬
‫شوند‪ ،‬در آن بر خداوند جرأت مىكنند‪ ،‬و شيطان به آنها مىگويد‪ :‬اين غنيمت است‪ ،‬و‬
‫اگر ايشان را فراخى زندگى رسد‪ ،‬گردن كشى مىنمايند‪ ،‬و اگر ايشان تنگى و سختى‬
‫رسد شيطان آنها را با متاع و عرض (دنيا) در فتنه مىاندازد‪ ،‬براى آنها چيزى هم از‬
‫اجر و پاداش مؤمنين نيست‪ ،‬غير از اين كه اجسادشان‪ ،‬با جسمهاى مومنين است‪ ،‬و‬
‫حركت شان با حركت آنها‪ ،‬ولى نيتها و اعمال ايشان از هم مختلف اند‪ ،‬تا اين كه‬
‫خداوند ايشان رادر روز قيامت جمع كند‪ ،‬و سپس در ميان شان جدايى مىاندازد‪ .‬اين‬
‫چنين در الكنز )‪ (290/2‬آمده است‪.‬‬

‫اهتمام و توجه به دعاها در جهاد در راه خدا دعا در وقت بيرون رفتن از قريه‬
‫دعاى پيامبر ص هنگام خارج شدن از مكه در وقت هجرت‬
‫مد بن اسحاق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به من‬ ‫ابونعيم از طريق ابراهيم بن سعد از مح ّ‬
‫خبر رسيد‪ ،‬كه رسول خدا ص هنگامى كه از مكه هجرت كنان به سوى خدا و به هدف‬
‫مدينه بيرون گرديد‪ ،‬چنين گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(الحمدلل ّه لذى خلقنى و لم اك شيئا‪ .‬اللهم اعنى على هول الدنيا‪ ،‬و بوائق الدهر‪ ،‬و‬
‫ً‬
‫مصائب الليالى و اليام‪ .‬اللهم صحبنى فى سفرى‪ ،‬و اخلفنى فى اهلى‪ ،‬و بارك لى‬
‫فيما رزقتنى‪ ،‬و لك فذللنى‪ ،‬و على صالح خلقى فقو منى‪ ،‬و اليك رب فحببنى‪ ،‬و الى‬
‫الناس فل تكلنى‪ .‬رب المستضعفين و انت ربى‪ ،‬اعوذ بوجهك الكريم الذى اشرقت له‬
‫السماوات والرض و كشفت به الظلمات‪ ،‬و صلح عليه امر الولين ان تحل على‬
‫غضبك و تنزل بى سخطك‪ .‬اعوذبك من زوال نعمتك‪ ،‬و فجاءه نقمتك‪ ،‬و تحول‬
‫عافيتك و جميع سخطك‪ .‬لك العتبى عندى خير ما استطعت‪ ،‬و ل حول و ل قوه ال‬
‫بك)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬ستايش خدايى راست كه مرا آفريد و چيزى نبودم‪ .‬بار خدايا‪ ،‬مرا بر بيم‬
‫دنيا‪ ،‬و سختى روزگار و مصيبتهاى شبها و روزها يارى فرما‪ .‬بار خدايا‪ ،‬در سفرم‬
‫همراهم باش‪ ،‬و در اهلم جانشينم گرد‪ ،‬و در آنچه به من رزق دادهاى به من بركت‬
‫ده‪ .‬و براى خودت مرا ذليل گردان‪ ،‬و بر خلق نيكويم مرا استوار ساز‪ ،‬و به سوى‬
‫خودت‪ ،‬پروردگارا‪ ،‬مرا دوست بگردان‪ ،‬و به مردم نسپارم‪ .‬پروردگار مستضعفين‪ ،‬تو‬
‫پروردگار منى‪ ،‬من به روى كريمت كه آسمانها و زمين به آن روشن گرديده‪ ،‬و‬
‫تاريكىها به آن زدوده شده است‪ ،‬و امر پيشينيان بر آن صلح يافته‪ ،‬پناه مىبرم‪ ،‬از اين‬
‫كه غضبت را بر من روا دارى‪ ،‬و قهر و خشمت را بر من نازل گردانى‪ .‬من به تو از‬
‫زوال نعمتت‪ ،‬و انتقام ناگهانيت‪ ،‬و بر دگرگونى عافيتت‪ ،‬و جميع قهرت پناه مىبرم‪.‬‬
‫خشنودى تو خواسته مىشود‪ ،‬و نزد من خير و بهتر‪ ،‬آنچه است كه مىتوانم‪ ،‬هيچ كسى‬
‫قوتى جز به يارى تو برخوردار نيست»‪.‬‬
‫از نيروى و ّ‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )178/3‬آمده است‪.‬‬

‫دعاى هنگام نمودار شدن به قريه‬

‫دعاى پيامبر صل ياللّه عليه و سلم در وقت نمودار شدن در خيبر‬

‫‪166‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيهقى از ابومروان اسلمى و او از پدرش و پدربزرگش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با‬
‫رسول خدا ص به سوى خيبر بيرون رفتيم‪ ،‬تا اين كه نزديك آن رسيديم‪ ،‬و برايش‬
‫نمودار گرديديم‪ ،‬رسول خدا ص به مردم گفت‪« :‬توقّف نماييد»‪ .‬مردم توقّف كردند‪،‬‬
‫آن گاه رسول خدا ص فرمود ‪:‬‬
‫(اللهم رب السماوات السبع و ماأظللن‪ ،‬و رب الرضين السبع و ما اقللن‪ ،‬و رب‬
‫الشياطين و ما اظللن‪( ،‬و رب الرياح و ما اذرين)‪ ، 1‬فانا نسالك خير هذه القريه و خير‬
‫اهلها و خير مافيها‪ ،‬و نعوذ بك من شر هذه القريه و شر اهلها و شر مافيها‪ .‬اقدموا‬
‫َ‬
‫بسمالل ّه الرحمن الرحيم)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬پروردگار آسمانهاى هفت گانه و آنچه را سايه نمودهاند‪ ،‬و‬
‫پروردگار زمينهاى هفتگانه و آنچه را برداشتهاند‪ ،‬و پروردگار شيطانها و آنچه را گمراه‬
‫نمودهاند‪( ،‬پروردگار بادها و آنچه در را برداشته و پراكنده نمودهاند) ما از تو خير اين‬
‫قريه‪ ،‬و خير اهل آن را‪ ،‬و خير آنچه را كه در آن هست‪ ،‬طلب مىكنيم‪ ،‬و از شر اين‬
‫قريه‪ ،‬و شر اهل آن‪ ،‬و شر آنچه در آه هست به تو پناه مىبريم‪ .‬پيش رويد به نام‬
‫خداى بخشاينده مهربان»‪ .‬اين را ابن اسحاق از طريق ابومروان از ابومعتّب چنان‬
‫كه‪ ،‬در البدايه (‪ )183/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬و طبرانى آن را از ابومعتب بن‬
‫عمرو مانند آن روايت كرده‪ ،‬و در آخرش افزوده‪ :‬و در هر قريهاى كه مىخواست‬
‫داخل گردد‪ ،‬همين دعا را مىخواند‪ .‬هيثمى (‪ )135/10‬مىگويد‪ :‬در اين راوى است كه‬
‫از وى نام برده نشده است‪ ،‬و بقيه رجالش ثقهاند‪.‬‬

‫دعاى در وقت آغاز نمودن جهاد‬


‫دعاى پيامبر ص در واقعه بدر‬
‫امام احمد از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز بدر رسول خدا ص به طرف‬
‫اصحاب خود ديد كه سيصد و چند تن بودند‪ ،‬و به طرف مشركين نظر نمود كه آنان از‬
‫هزار هم افزون بودند‪ ،‬رسول خداص در حالى كه عبا و شلوار را بر تن داشت‪ ،‬خود‬
‫را به طرف قبله برابر نمود و بعد از آن گفت‪:‬‬
‫(اللهم انجزلى ما وعدتنى‪ .‬اللهم ان تهلك هذه العصابه من اهل السلم فل تعبد بعد‬
‫فى الرض ابدا)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬آنچه را به من وعده نمودهاى برآورده ساز‪ .‬بار خدايا ‪،‬اگر اين‬
‫گروه از اهل اسلم را هل گردانى‪ ،‬ديگر در زمين ابدا ً عبادت نمىشوى»‪.‬‬
‫آن گاه پياپى پروردگارش را به فرياد رسى خواند‪ ،‬و دعايش نمود‪ ،‬تا اين كه عبايش‬
‫افتاد‪ .‬در اين موقع ابوبكر نزدش آمد‪ ،‬و عبايش را گرفته‪ ،‬دوباره به جايش گذاشت‪،‬‬
‫بعد از آن وى را از پشت در كنار گرفته گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬همين قدر درخواستت‬
‫از پروردگارت برايت كافى است‪ ،‬و او آنچه را برايت وعده نموده‪ ،‬برآورده خواهد‬
‫ساخت‪ .‬همين بود كه خداوند نازل فرمود‪:‬‬
‫(اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدّكم بالف من الملئكه مردفين)‪( .‬النفال‪:‬‬
‫‪)9‬‬
‫ترجمه‪(« :‬به خاطر بياوريد) زمانى را (كه از شدّت ناراحتى درميدان بدر) از پروردگار‬
‫تان تقاضاى كم مىكرديد‪ ،‬و او تقاضاى شما را پذيرفت (و گفت) من شما را با يك‬
‫هزار از فرشتگان كه پشت سر هم فرود مىآيند‪ ،‬يارى مىكنم»‪.‬‬
‫و تام حديث را متذكر شده‪ .‬اين را مسلم‪ ،‬ابوداود‪ ،‬ترمذى‪ ،‬ابن جرير و غير ايشان‬
‫روايت نمودهاند‪ ،‬و آن را على بن مدينى و ترمذى صحيح دانستهاند‪ .‬اين چنين در‬
‫به نقل از ابن هشام‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪167‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫البدايه (‪ )275/3‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن ابى شيبه‪ ،‬ابوعوانه‪ ،‬ابن حبّان‪ ،‬ابونعيم‪،‬‬
‫ابن المنذر‪ ،‬ابن ابى حاتم‪ ،‬ابوالشيخ‪ ،‬ابن مردويه و بيهقى‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪)266/5‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫ابوداود از عبدالل ّه بن عمروبن العاص(رضىاللهعنهما) روايت نموده كه‪ :‬رسول خداص‬
‫با سيصد و پانزده تن از يارانش در روز بدر خارج گرديد‪ ،‬هنگامى كه به بدر رسيد‬
‫گفت‪:‬‬
‫(اللهم انهم حفاه فاحملهم‪.‬اللهم انهم عراه فاكسهم‪ .‬اللهم انهم جياع فاشبعهم)‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬اينها پا برهنهاند‪ ،‬سوارشان كن‪ .‬بار خدايا‪ ،‬اينها برهنهاند‪ .‬بپوشان‬
‫شان‪ .‬بار خدايا‪ ،‬اينها گرسنهاند‪ ،‬سيرشان نما‪».‬‬
‫پس خداوند در روز بدر فتح را نصيب شان كرد‪ ،‬و در حالى برگشتند كه با هر مردى‬
‫از ايشان يك شتر و يا دو شتر بود‪ ،‬لباس هم پوشيده بودند‪ ،‬و سير هم شده بودند‪.‬‬
‫اين چنين در جمع الفوائد (‪ )38/2‬آمده‪ .‬و بيهقى (‪ )57/9‬اين را مثل آن روايت‬
‫نموده‪ ،‬و ابن سعد (‪ )13/2‬مانند آن را روايت كرده‪ .‬و نسائى از ابن مسعود روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هيچ سوگند دهنده و درخواست كنندهاى را نديدم‪ ،‬كه از سوگند و‬
‫مد ص در روز بدر شديدتر سوگند بدهد و درخواست نمايد‪ ،‬وى شروع‬ ‫درخواست‪ ،‬مح ّ‬
‫نموده‪ ،‬مىگفت ‪:‬‬
‫(للهم انى انشدك عهدك و وعدك‪ .‬اللهم ان تهلك هذه العصابه ل تعبد)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬من تو را به عهد و وعده ات سوگندمى دهم‪ .‬بار خدايا‪ ،‬اگر اين‬
‫گروه را هلك برگردانى عبادت كرده نمىشوى»‪.‬‬
‫بعد از آن روى گردانيد‪ ،‬و گويى يك طرف رويش مهتاب است‪ ،‬و گفت‪« :‬گويى كه‬
‫من به كشتارگاههاى قوم در بيگاه نگاه مىكنم»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )276/3‬آمده‪.‬‬
‫و طبرانى مانند آن را روايت نموده‪ ،‬هيثمى (‪ )82/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪ ،‬جز اين‬
‫كه ابوعبيده از پدرش نشنيده است‪.‬‬

‫دعاى پيامبر ص در غزوههاى احد و خندق‬


‫امام احمد از انس روايت نموده كه رسول خدا ص در روز احد مىگفت‪:‬‬
‫(اللهم انك ان تشأ‪ ،‬ل تعبد فى الرض)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬اگر بخواهى‪ ،‬در روى زمين عبادت نمىشوى»‪ .‬اين را مسلم هم‬
‫روايت نموده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )28/4‬آمده‪.‬‬
‫امام احمد از ابوسعيد خدرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬روز خندق گفتيم‪ :‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬آيا چيزى هست كه بگوييم‪ ،‬چون قلبها به حلقومها رسيده است؟ گفت‪ :‬بلى‪،‬‬
‫«اللهم استرعوراتنا‪ ،‬و آمن روعاتنا»‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬عورتهاى ما را بپوش‪ ،‬و خوف و ترس مان را به امن مبدّل‬
‫فرما»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬آن گاه خداوند روهاى دشمنان خود را (به باد) زد‪ .‬اين را ابن ابى حاتم هم‬
‫‪2‬‬

‫روايت نموده‪.‬‬
‫امام احمد از جابر روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص به مسجد احزاب آمد‪ ،‬عباى‬
‫خود را گذاشت‪ ،‬برخاست ودستهاى خود را (به شكل دعا) بلند كرد‪ ،‬و بر آنان دعا‬
‫مىنمود‪ ،‬ولى نماز نخواند‪ .‬مىگويد‪ :‬باز آمد‪ ،‬و بر آنها دعا فرمود‪ ،‬ونماز خواند‪ .‬در‬

‫حفاه جمع حافى است‪ ،‬و پياده بدون موزه و كفش را افاده مىكند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫از البدايه ‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪168‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫ثابت شده كه گفت‪ :‬رسول خدا ص بر احزاب‬ ‫صحيحين از عبدالل ّه بن ابى اوفى‬
‫دعا فرمود‪ ،‬گفت ‪:‬‬
‫(اللهم منزل الكتاب‪ ،‬سريع الحساب‪ ،‬اهزم الحزاب‪ .‬اللهم اهزمهم و زلزلهم)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬نازل كننده كتاب‪ ،‬سريع حساب كننده‪ ،‬گروهها را شكست بده‪ .‬بار‬
‫خدايا‪ ،‬ايشان را شكست بده‪ ،‬و متزلزل شان ساز»‪.‬‬
‫و در روايتى آمده‪( :‬اللهم اهزمهم و انصرنا عليهم)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬شكست شان بده‪ ،‬و ما را بر ايشان نصرت فرما»‪.‬‬
‫و نزد بخارى از ابوهريره روايت است كه رسول خدا ص مىگفت ‪:‬‬
‫َ‬
‫(لاله الالل ّه وحده‪ ،‬اعز جنده‪ ،‬و نصر عبده‪ ،‬و غلب الحزاب وحده‪ ،‬فل شىء بعده)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬لشكر خود را عّزت بخشيد‪ ،‬و بندهاش را‬
‫نصرت داد‪ ،‬و احزاب را به تنهايى مغلوب گردانيد‪ ،‬چيزى بعد از وى نيست»‪.‬‬
‫اين چنين درالبديه (‪ )111/4‬آمده‪.‬‬

‫دعاى در وقت جهاد‬


‫دعاى پيامبر ص در غزوه بدر هنگام اشتغال شان به قتال‬
‫بيهقى از على روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز بدر اندكى جنگيدم‪ ،‬بعد از آن به‬
‫سرعت آمدم تا رسول خدا ص را ببينم كه چه كرد‪ .‬مىگويد‪ :‬آمدم و دريافتم كه وى در‬
‫سجده است و مىگويد‪( :،‬يا حى يا قيوم‪ ،‬يا حى يا قيوم)‪ ،‬و بر آن چيزى زياد نمىكند‪.‬‬
‫باز به جنگ برگشتم‪ ،‬باز آمدم كه وى در سجده است و همچنان آن را مىگويد‪ .‬باز به‬
‫جنگ رفتم‪ ،‬باز آمدم كه وى در سجده بود‪ ،‬و همان را مىگفت‪ ،‬تا اين كه خداوند به‬
‫دست وى فتح نصيب فرمود‪ .‬اين را نسائى در اليوم والليله روايت نموده‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )275/3‬آمده‪ .‬و همچنين اين را بزار‪ ،‬ابويعلى‪ ،‬فريابى و حاكم به مانند‬
‫آن‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )267/5‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫دعاى در شب‬
‫دعاى پيامبر ص در شب بدر‬
‫ابن مردويه و سعيدبن منصور از على روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در‬
‫آن شب نماز مىخواند‪ ،‬در شب بدر‪ ،‬و مىگفت (اللهم ان تهلك هذه العصابه ل تعبد)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬اگر اين گروه را هلك گردانى‪ ،‬عبادت نمىشوى»‪ .‬و آن شب بر‬
‫آنان باران باريد‪ .‬و نزد ابويعلى و ابن حبّان از وى روايت است كه گفت‪ :‬چون رسول‬
‫خدا ص در بدر روز دوم را صبح نمود‪ ،‬شب آن را در حالى كه مسافر بود كامل ً زنده‬
‫داشت‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )267/5‬آمده است‪.‬‬

‫دعا پس از فراغت (از جنگ)‬


‫دعاى پيامبر ص هنگامى كه از غزوه احد فارغ گرديد‬
‫امام احمد از رفاعه زرقى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز احد‪ ،‬هنگامى كه‬
‫مشركين برگشتند‪ ،‬رسول خدا ص فرود‪« 1:‬برابر شويد‪ ،‬كنار هم قرار گيريد‪ ،‬تا‬
‫خداوند عزوجل را ستايش كنيم»‪ .‬آنان در پشت سر وى صف هايى درست نمودند‪ .‬و‬
‫پيامبرص گفت‪:‬‬
‫(اللهم لك الحمد كله‪ ،‬اللهم ل قابض لما بسطت‪ ،‬و ل باسط لما قبضت‪ ،‬و ل هادى‬
‫لمن اضللت‪ ،‬و ل مضل لمن هديت‪ ،‬و ل معطى لما منعت‪ ،‬و ل مانع لما اعطيت‪ ،‬و ل‬
‫كنار هم قرار گيريد‪ ،‬تا خداوند عز وجل را ستايش كنيم»‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪169‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مقرب لما باعدت‪ ،‬و ل مبعد لما قربت‪ .‬اللهم ابسط علينا من بركاتك و رحمتك و‬
‫فضلك و رزقك‪ .‬اللهم انى اسالك النعيم المقيم الذى ل يحول و ل يزول‪ .‬اللهم اين‬
‫اسالك النعيم يم العيله و ال من يوم الخوف‪ .‬اللهم انى عائذ بك من شر ما اعطيتنا و‬
‫شر ما منعتنا‪ .‬اللهم حبب الينا اليمان و زينه فى قلوبنا و كره الينا الكفر و الفسوق‬
‫َ‬
‫العصيان‪ ،‬و اجعلنا من الراشدين‪.‬الل ّه توفنا مسلمين‪ ،‬و احينا مسلمين‪ ،‬و الحقنا‬
‫بالصالحين غير خزايا و ل مفتونين‪ .‬اللهم قاتل الكفره الذين يكذبون رسلك‪ ،‬ويصدون‬
‫عن سبيلك‪ ،‬و اجعل عليهم رجزك و عذابك‪ .‬اللهم قاتل الكفره الذين اوتوالكتاب‪ ،‬اله‬
‫الحق)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬حمد و ستايش همهاش از آن توست‪ ،‬خداوندا‪ ،‬تنگ كنندهاى براى‬
‫آنچه تو گسترانيده اى‪ ،‬گسترش دهندهاى براى آنچه تو تنگ نمودهاى‪ ،‬هدايت كنندهاى‬
‫براى آن كه تو گمراه نمودهاى‪ ،‬گمراه كنندهاى براى كسى كه تو هدايت نمودهاى‪،‬‬
‫دهندهاى آنچه را تو بازداشتهاى‪ ،‬بازدارندهاى آنچه‪ ،‬را تو دادهاى‪ ،‬نزديك كنندهاى آنچه‬
‫را تو دور نمودهاى و دور كنندهاى آن چه را تو نزديك نمودهاى‪ ،‬نيست و وجود ندارد‪.‬‬
‫خداوندا‪ ،‬از بركاتت و رحمتت و فضلت روزى ات بر ما بگستران‪ .‬خداوندا‪ ،‬من از تو‬
‫نعمت را در روز فقر‪ ،‬و امن را در روز خوف مىطلبم‪ .‬خداوندا‪ ،‬من از شر آنچه كه‬
‫براى مان دادهاى و از شر آنچه كه از ما بازداشتهاى به تو پناه مىبرم‪ .‬خداوندا‪ ،‬ايمان‬
‫را به سوى محبوب بگردان‪ ،‬و آن را در قلبهاى مان زينت بخش‪ ،‬و كفر و فسوق و‬
‫عصيان را براى مان ناخوشايند بنما‪ ،‬و ما را از راه يافتگان بگردان‪ .‬خداوندا‪ ،‬ما را‬
‫مسلمان بميران‪ ،‬و مسلمان زنده بگردان‪ ،‬و به صالحين بدون رسوايى و فرو رفتن‬
‫در فتنه ملحق ساز‪ .‬خداوندا‪ ،‬كفارى را كه رسولنت را تكذيب مىكنند‪ ،‬و از راهت باز‬
‫مىدارند به قتل رسان‪ ،‬و بر آنها عقوبت و عذاب خود را بگردان‪ .‬خداوندا‪ ،‬آن كافرانى‬
‫را كه كتاب داده شدهاند‪ ،‬اى اله حق‪ ،‬به قتل رسان»‪.‬‬
‫اين را نسائى در اليوم والليله روايت نموده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )38/4‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫اين را همچنين بخارى در الدب‪ ،‬طبرانى‪ ،‬بغوى‪ ،‬باوردى‪ ،‬ابونعيم در الحليه ‪ ،‬حاكم و‬
‫بيهقى روايت نمودهاند‪ .‬ذهبى مىگويد‪ :‬اين حديث توأم با نظافت اسنادش‪ 1‬منكر است‬
‫مىترسم كه موضوعى باشد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )276/5‬آمده‪ .‬و هيثمى (‬
‫‪ )122/6‬بعد از اين كه حديث را متذكر شده‪ ،‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد و بزار روايت‬
‫نمودهاند‪ ،‬و رجال احمد رجال صحيح اند‪ .‬و در (ص ‪ )25‬دعاى پيامبر ص پس از فارغ‬
‫شدنش از پيشكش نمودن دعوت بر اهل طائف‪ ،‬در «پيامبر خدا ص و تحمل سختيها‬
‫و اذيتها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله)» گذشت‪.‬‬

‫اهتمام و توجه به تعليم در جهاد در راه خدا‬

‫قول ابن عباس درباره معناى اين آيه‪( :‬و ما كان المؤمنون لينفروا كافه )‬
‫َ‬
‫بيهقى (‪ )47/9‬از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪،‬كه گفت‪ :‬خداوند تبارك و‬
‫تعالى فرموده است‪:‬‬
‫(خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعاً)‪( .‬النساء‪.)71 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬سلح خود را برگيريد و گروه گروه‪ ،‬يا همه يكجا بيرون شويد»‪.‬‬
‫و گفته است‪:‬‬
‫ً‬
‫(انفروا خفافا و ثقالً)‪( .‬التوبه‪)41 :‬‬
‫يعنى در آن وضع كننده و دروغگو وجود ندارد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪170‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪(« :‬براى جهاد) سبك بار و گران بار خارج شويد»‪.‬‬


‫و فرموده است‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫(ال تنفروا يعذبكم عذابا اليما)‪( .‬التوبه‪)49 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اگر بيرون نشويد شما را به عذاب درد دهندهاى تعذيب مىكند»‪.‬‬
‫بعداز آن‪ ،‬اين آيات را منسوخ نمود و گفت‪:‬‬
‫(و مان كان المؤمنون لينفروا كافه ) (التوبه‪.)122 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬ونبايد همه مؤمنان (به جهاد و طلب علم) برايند»‪.‬‬
‫ابن عباس مىگويد‪ :‬بعد گروهى همراه با رسول خدا ص به غزا مىرفت و گروهى باقى‬
‫مىماند‪ .‬مىگويد‪ :‬و توقف كنندگان با رسول خدا ص‪ ،‬كسانى اند كه علم و آگاهى در‬
‫دين را فرا مىگيرند‪ ،‬و قوم خويش را چون از غزا به طرف آنها برگشتند‪ ،‬بيم مىدهند‪،‬‬
‫تا باشد آنها از آنچه كه خداوند در كتاب خود از فرايض و حدودش نازل فرموده‬
‫بترسند‪.‬‬

‫نامه عمر براى امرا جهت آگاهى در دين‬


‫آدم بن ابى اياس در العلم از احوص بن حكيم بن عمير عبسى روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬عمربن الخطاب براى اميران عساكر نوشت‪ :‬در دين تفقه حاصل كنيد‪ ،‬چون‬
‫هيچ كس در پيروى باطل‪ ،‬كه آن را حق مىبيند‪ ،‬معذور شناخته نمىشود‪ ،‬و نه هم به‬
‫ترك حق كه آن را باطل مىبيند‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )228/5‬آمده است‪.‬‬

‫نشستن صحابه به صورت حلقهها در سفر‬


‫َ‬
‫عبدالرزاق از حطّان بن عبدالل ّه رقاشى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما با ابوموسى‬
‫اشعرى در سپاهى در كنار دجله بوديم‪ ،‬كه نماز فرا رسيد‪ ،‬منادى وى براى ظهر‬
‫فرياد نمود‪ ،‬و مردم مشغول وضو گرفتن بودند‪ ،‬وى نيز وضو كرد و براى شان نماز‬
‫خواند‪ ،‬و بعد از آن به صورت حلقهها نشستند‪ .‬وقتى كه عصر رسيد‪ ،‬منادى عصر‬
‫فرياد نمود‪ ،‬و مردم همچنين براى وضو برخاستند‪ .‬وى منادى خود را امر نمود كه‪:‬‬
‫وضو جز بر كسى كه بى وضو شده باشد‪ ،‬لزم نيست‪ .‬وگفت‪ :‬نزديك است كه علم‬
‫برود‪ ،‬و جهل آشكار گردد‪ ،‬تا جايى كه مرد مادرش را از جهل به شمشير زند‪ .‬اين‬
‫چنين در الكنز (‪ )114/5‬آمده‪ .‬و طحاوى آن را در شرح معانى الثار (‪ )27/1‬به‬
‫اختصار روايت كرده‪.‬‬
‫َ‬
‫انفاق در جهاد فى سبيلالل ّه (انفاق برخى اصحاب در راه خدا)‬
‫مسلم (‪ )37/2‬از ابومسعود انصارى رايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى شتر مهار‬
‫شدهاى را آورد و گفت‪ :‬اين در راه خدا باشد‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬براى تو در‬
‫بدل اين در روز قيامت هفت صد شتر است‪ ،‬كه همه مهار شدهاند»‪ .‬اين را همچنين‬
‫نسائى‪ ،‬چنان كه در جمع الفوائد (‪ )3/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫امام احمد ‪ -‬كه رجالش رجال صحيح اند ‪ -‬از عبدالل ّه بن صامت روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬با ابوذر بودم كه معاشش بر آمد و كنيزش همراهش بود‪( ،‬راوى) مىگويد‪:‬‬
‫كنيز به تكميل نمودن ضرورتهاى وى پرداخت‪ ،‬و هفت (درهم) همراهش اضافه ماند‪،‬‬
‫َ‬
‫ابوذر وى را امر نمود تا به آن سكه مسى‪ 1‬خريدارى نمايد‪ ،‬عبدالل ّه بن صامت‬

‫‪ 1‬هفت درهم كه از طل و يا نقره بود اضافه ماند‪ ،‬و آيه قرآن هم ذخيره نمودن همين دو را حرام‬
‫مىداند‪ ،‬لذا وى نگه داشتن آنها را با خود صلح نمىبيند‪ ،‬و به پول كه در آن زمان از مس بوده‪ ،‬تبديل‬
‫شان مىكند‪.‬‬

‫‪171‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اگر آن را براى ضرورتى يا مهمانى كه نزدت فرود آيد نگاه مىداشتى‬
‫بهتر بود‪ ،‬گفت‪ :‬خليل و دوستم‪ 1‬به من عهد سپرده است كه‪« :‬هر نوع طل و نقرهاى‬
‫كه بر آن بند بسته شود‪ ،‬طوقى است بر صاحبش‪ ،‬تا اين كه آن را در راه خداوند‬
‫عزوجل خالى نمايد»‪ .‬و همچنين نزد احمد و طبرانى ‪ -‬لفظ از طبرانى است ‪ -‬آمده‪:‬‬
‫«كسى كه بر طل و يا نقره بند بر بست و آن را در راه خدا انفاق ننمود‪ ،‬در روز‬
‫قيامت آن گرزى آتشين مىباشد‪ ،‬كه توسط آن داغ كرده مىشود»‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )178/2‬آمده است‪.‬‬
‫طبرانى در الوسط از قيس بن سلع انصارى روايت نموده‪ ،‬كه برادرانش از وى به‬
‫رسول خدا ص شكايت نموده‪ ،‬گفتند‪ :‬او مال خود را اسراف مىكند‪ ،‬و در آن زياده‬
‫روى مىنمايد‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا من سهميهام را از خرما مىگيرم‪ ،‬و آن رادر راه‬
‫خدا و بر كسى كه همراهيم مىكند‪ ،‬انفاق مىنمايم‪ .‬رسول خدا ص بر سينهى وى زد و‬
‫گفت‪« :‬نفقه كن‪ ،‬خداوند بر تو انفاق مىنمايد»‪ .‬سه مرتبه‪ .‬و بعد آن‪ ،‬در راه خدا‬
‫بيرون رفتم و همراهم فقط مركبى بود‪ ،‬اما امروز من عيالدارتر فاميل خود‪ ،‬و داراتر‬
‫آن هستم‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )173/2‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن منده روايت‬
‫كرده‪ .‬و نزد بخارى از اين طريق‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )250/3‬ذكر است‪ ،‬به‬
‫اختصار آمده‪.‬‬

‫ثواب انفاق درجهاد‬


‫طبرانى از معاذبن جبل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬خوشى باد‬
‫براى كسى كه در جهاد در راه خدا‪ ،‬ذكر خداوند متعال را به كثرت نمايد‪ ،‬چون در‬
‫برابر هر كلمه هفتاد هزار نيكى براى او هست‪ ،‬كه هر نيكى آن ده برابر است‪ ،‬البته‬
‫توأم با همان زيادتى كه نزد خداوند براى وى وجود دارد»‪ .‬گفته شد‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫نفقه چطور؟ گفت‪« :‬نفقه هم به مقدار همان است»‪ .‬عبدالرحمن مىگويد‪ :‬براى معاذ‬
‫گفتم‪ :‬ثواب نفقه هفت صد برابر است‪ .‬معاذ گفت‪ :‬فهمت كم شده! آن در صورتى‬
‫است كه آنها آن را در حالى نفقه كنند‪ ،‬كه در ميان اهل خود مقيم باشند‪ ،‬ودر جهاد‬
‫نباشند‪ .‬هنگامى كه به غزا روند‪ ،‬و انفاق نمايند‪ ،‬خداوند از خزاين رحمت خود براى‬
‫آنها چيزى را پنهان مىنمايد كه علم بندگان و وصف شان از آن قطع مىشود‪ ،‬و آنها‬
‫حزب خدااند‪ ،‬و حزب خدا غالب و پيروز است‪ .‬هيثمى (‪ )282/5‬مىگويد‪ :‬در اين‬
‫مردى است‪ ،‬كه از وى نام برده نشده‪.‬‬
‫و اين را قزوينى با وجود راوى مجهول در اسنادش‪ ،‬و مرسل‪ ،‬چنان كه در جمع‬
‫الفوائد (‪ )3/2‬آمده‪ ،‬از حسن از على و ابودرداء‪ ،‬و ابوهريره و ابوامامه و ابن‬
‫عمروبن العاص و جابر و عمرانبن حصين ن كه آن را مرفوع گردانيدهاند‪ ،‬روايت‬
‫نموده‪« :‬كسى كه نفقهاى را در راه خدا بفرستد‪ ،‬و در خانه خود اقامت گزيند‪ ،‬برايش‬
‫در مقابل هر درهم‪ ،‬هفتصد درهم است‪ .‬و كسى كه در راه خدا به نفس خود غزا‬
‫نمايد‪ ،‬و در همان جهتش انفاق نمايد‪ ،‬براى وى درمقابل هر درهم‪ ،‬هفتصد هزار درهم‬
‫است»‪ ،‬بعد از آن اين آيه را تلوت نمود‪:‬‬
‫َ‬
‫(والل ّه يضاعف لمن يشاء)‪( .‬البقره‪.)261 :‬‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬والل ّه براى كسى كه بخواهد مضاعف مىكند»‪.‬‬
‫و در (ص ‪ )193‬آنچه ابوبكر‪ ،‬عمر‪ ،‬عثمان‪ ،‬طلحه‪ ،‬عبدالرحمن بن عوف‪ ،‬عباس‪،‬‬
‫َ‬
‫سعدبن عباده‪ ،‬محمدبن مسلمه و عاصم بن عدى رضوانالل ّه تعالى عليهم اجمعين‬
‫نفقه نموده بودند‪ ،‬در بخش «تحريك و ترغيب پيامبر خدا ص براى جهاد و انفاق‬
‫هدفش از خليل ودوستش در اينجا رسول خدا ص است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪172‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫صهها و غير ذلك‪ ،‬در بخش «نفقههاى اصحاب‬


‫اموال» گذشت‪ .‬و تفصيل درباره آن ق ّ‬
‫ن اجمعين» خواهد آمد‪.‬‬

‫اخلص نيت در جهاد در راه خدا (براى كسى كه در طلب دنيا و شهرت است‪ ،‬پاداش‬
‫و ثوابى نيست)‬
‫ابوداود‪ ،‬ابن حبّان در صحيح خود‪ ،‬و حاكم به اختصار ‪ -‬كه آن را صحيح دانسته ‪ -‬از‬
‫ابوهريره روايت نمودهاند‪ ،‬كه مردى گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مردى مىخواهد جهاد‬
‫كند‪ ،‬ولى هدفش (از جهاد) حصول متاع دنياست‪ ،‬رسول خدا ص گفت‪« :‬برايش اجر‬
‫نيست»‪ .‬مردم اين را بزرگ دانستند و به آن مرد گفتند‪ :‬نزد رسول خدا ص برگرد‪،‬‬
‫شايد تو آن را نفهيمده باشى‪ .‬آن مرد گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مردى است كه مىخواهد‬
‫جهاد كند‪ ،‬ولى هدفش حصول متاع دنياست‪( .‬رسول خدا ص‪ ) 1‬فرمود‪« :‬برايش اجر‬
‫نيست»‪ .‬مردم اين را بزرگ دانستند‪ ،‬و گفتند‪ :‬باز نزد رسول خدا ص برگرد‪ .‬و او را‬
‫به وى براى سومين بار گفت‪ :‬مردى است كه مىخواهد (در راه خدا)‪ 2‬جهاد نمايد‪ ،‬ولى‬
‫هدفش حصول متاعى از دنياست‪ .‬گفت‪« :‬برايش اجر نيست»‪ .‬اين چنين در الترغيب‬
‫(‪ )419/2‬آمده‪.‬‬
‫و نزد ابوداود ونسائى از ابوامامه روايت است كه گفت‪ :‬مردى نزد رسول خدا ص‬
‫آمده گفت‪ :‬درباره مردى كه جنگيد‪ ،‬وهدفش اجر و نيك نامى است چه نظر دارى كه‬
‫برايش چيست؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬برايش چيزى نيست»‪ .‬آن (مرد) اين را سه‬
‫مرتبه تكرار نود‪ ،‬رسول خدا ص مىگفت‪« :‬برايش چيزى نيست»‪ ،‬بعد از آن فرمود‪:‬‬
‫«خداوند از عمل فقط آنچه را خالص باشد‪ ،‬و به آن رضاى وى طلب شده باشد‪،‬‬
‫قبول مىكند و بس»‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )421/2‬آمده است‪.‬‬

‫صه قزمان‬
‫ق ّ‬
‫ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در ميان ما مرد‬
‫بيگانهاى بود‪ ،‬و دانسته نمىشد كه وى كيست‪ ،‬به او «قزمان» گفته مىشد‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص وقتى كه وى ياد مىشد‪ ،‬مىگفت‪« :‬او از اهل آتش است»‪ .‬مىگويد‪ :‬هنگامى كه روز‬
‫احد فرا رسيد‪ ،‬وى به شدّت و سختى جنگيد‪ ،‬و به تنهايى اش هشت و يا هفت تن از‬
‫مشركين را به قتل رسانيد‪ ،‬و بسيار جنگجو و دلير بود‪ ،‬ولى جراحتى بر جاى‬
‫انداختش‪ ،‬و به دار بنى ظفر انتقال داده شد‪( ،‬راوى) مىافزايد‪ :‬مردانى از مسلمانان‬
‫شروع نموده مىگفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى قزمان خيلى خوب و درست جنگيدى خوش‬
‫باش و ما به تو بشارت مىدهيم‪ .‬گفت‪ :‬به چه خوش باشم؟ به خدا سوگند‪ ،‬من فقط‬
‫به خاطر نام آورى قومم جنگيدم‪ ،‬و اگر اين مسئله نبود‪ ،‬نمىجنگيدم‪( .‬راوى) مىگويد‪:‬‬
‫هنگامى كه جراحتش وى را به سختى اذيت نمود‪ ،‬تيرى را از تيردان خود گرفت‪ ،‬و‬
‫توسط آن خود را به قتل رسانيد‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )36/4‬آمده‪.‬‬

‫صه اصيرم‬
‫ق ّ‬
‫ابن اسحاق از ابوهريره روايت نموده كه وى مىگفت‪ :‬مرا از مردى خبر دهيد كه‬
‫داخل جنت شده‪ ،‬و هرگز نماز نخواند است‪ ،‬وقتى كه مرد او را مىشناختند‪ ،‬از خودش‬
‫مىپرسيدند كه وى كيست؟ مىگفت‪ :‬اصبرم بنى عبدالشهل‪ :‬عمروبن ثابت بن وقش‪.‬‬
‫مد بن اسد گفتم‪ :‬داستان اصيرم چطور بود؟ گفت‪ :‬وى از‬ ‫حصين مىگويد‪ :‬به مح ّ‬
‫به نقل از الترغيب‬ ‫‪1‬‬

‫به نقل از الترغيب‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪173‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اسلم آوردن قوم خود انكار داشت‪ .‬و هنگامى روز احد فرارسيد‪ ،‬چيزى در فكرش‬
‫آمد و اسلم آورد‪ ،‬بعد از آن شمشير خود را گرفت‪ ،‬و صبحگاهان حركت نمود‪ ،‬و در‬
‫ميان مردم داخل شد و جنگيد‪ ،‬تا اين كه جراحت براى برجاى انداختش‪( .‬راوى)‬
‫مىگويد‪ :‬در حالى كه مردانى از بنى الشهل كشته شدگان خود را در معركه جستجو‬
‫مىكردند به وى برخوردند و گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين اصيرم است‪ ،‬چه او را اينجا‬
‫آورده است؟! در صورتى كه ما وى را گذاشته بوديم‪ ،‬و او منكر اين سخن است‪ .‬از‬
‫‪1‬‬

‫حم و مهربانى بر قومت يا‬ ‫وى پرسيدند و گفتند‪ :‬اى عمرو‪ ،‬چه تو را آورده است؟ تر ّ‬
‫رغبت به اسلم؟ گفت‪ :‬بلكه رغبت به اسلم‪ ،‬من به خدا و رسولش ايمان آوردم و‬
‫مسلمان شدم‪ ،‬بعد از آن شمشير خود را برداشتم‪ ،‬و صبحگاه با رسول خدا ص‬
‫بيرون گرديدم‪ ،‬و جنگيدم‪ ،‬تا اين كه آنچه به من رسيده است‪ ،‬رسيد‪ .‬و بعد از اندكى‬
‫درنگ نزد آنها جان داد‪ .‬او را براى رسول خدا ص ياد كردند‪ ،‬فرمود‪« :‬وى از اهل‬
‫جنت است»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )37/4‬آمده‪ .‬و در الصابه (‪ )526/2‬مىگويد‪ :‬اين‬
‫اسناد حسن است‪ ،‬و آن را گروهى از طريق ابن اسحاق روايت نمودهاند‪ .‬و اين را‬
‫همچنين ابونعيم در المعرفه مثل آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )8/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و‬
‫امام احمد مانند آن را‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )362/9‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬گفته‪:‬‬
‫رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫اين را ابوداود و حاكم از طريق ديگرى از ابوهريره روايت نمودهاند كه‪ :‬عمروبن‬
‫اقيش در جاهليت براى خود سود داشت‪ ،‬و مصحلت ندانست كه قبل از گرفتن آن‬
‫اسلم بياورد‪ ،‬بعد (در)‪ 2‬روز احد آمد و گفت‪ :‬پسرعموهايم كجايند؟ گفتند‪ :‬در احد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬در احد‪ ،‬آن گاه سلح خود را بر تن نمود‪ ،‬و اسبش را سوار شد‪ ،‬و بعد از آن به‬
‫طرف آنان متوجه گرديد‪ .‬هنگامى كه مسلمانان وى را ديدند‪ ،‬گفتند‪ :‬اى عمرو‪ ،‬از ما‬
‫دور شو‪ ،‬گفت‪ :‬من ايمان آوردهام‪ :‬و به شدّت جنگيد‪ ،‬تا اين كه زخم برداشت‪ ،‬و‬
‫مجروح به اهل خود انتقال داده شد‪ .‬آن گاه سعد بن معاذ نزدش آمد‪ ،‬و به برادرش‬
‫صب و دفاع قومش اين كار را نموده‪ ،‬يا اين كه به خاطر‬‫سلمه گفت‪ :‬به خاطر تع ّ‬
‫غضب براى خدا و پيامبرش؟ گفت‪ :‬بلكه به خاطر غضب براى خدا و رسولش‪ .‬به اين‬
‫صورت موصوف درگذشت و داخل جنت شد‪ ،‬و براى خداوند نمازى هم نخواند‪ .‬در‬
‫الصابه (‪ )526/2‬گفته است‪ :‬اين اسناد حسن است‪ .‬و بيهقى (‪ )167/9‬اين را به‬
‫اين سياق‪ ،‬به مانند آن‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫صه مردى از باديه نشينان‬‫ق ّ‬


‫بيهقى از شداد بن هاد روايت نموده كه‪ :‬مردى از باديه نشينان نزد رسول خدا ص‬
‫آمد به وى ايمان آورد و از او پيروى نمود و گفت‪ :‬من با تو هجرت مىكنم‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص در ارتباط با وى‪ ،‬برخى اصحاب خود را توصيه و سفارش نمود‪ .‬چون غزوه خيبر‬
‫اتفاق افتاد‪ ،‬رسول خدا ص غنيمت به دست آورد و آن را تقسيم نمود‪ ،‬و براى وى نيز‬
‫سهميهاى اختصاص داد‪ ،‬و سهم اختصاصى او را به يارانش داد‪ ،‬و آن مرد شترهاى‬
‫شان را مىچرانيد‪ .‬هنگامى كه آمد‪ ،‬آن را به او تقديم نمودند‪ ،‬پرسيد‪ :‬اين چيست؟‬
‫گفتند‪ :‬سهم ايى است كه رسول خدا ص آن را به تو اختصاص داده است‪ .‬گفت‪ :‬من‬
‫تو را به خاطر اين پيروى نكردهام‪ ،‬بلكه به خاطرى متابعت نمودهام‪ ،‬تا در اينجا به‬
‫تير زده شوم ‪ -‬و به حلق خود اشاره نمود و بميرم و داخل جنت شوم‪ .‬پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬اگر به خدا راست بگويى‪ ،‬سخنت را راست مىگرداند»‪ .‬بعد از آن به قتال‬

‫منكر اسلم بود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫از الصابه ‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪174‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫دشمن برخاستند‪ .‬و آن مرد را حمل كنان در حالى نزد رسول خدا ص آوردند كه تيرى‬
‫به وى در همانجاى اشارهاش اصابت كرده بود‪ ،‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬اين‬
‫همانست؟» گفتند‪ :‬بلى‪ .‬فرمود‪« :‬با خدا راست گفت‪ ،‬و او هم تصديقش نمود»‪ ،‬آن‬
‫گاه پيامبر ص وى را در عباى خود كفن نمود‪ ،‬و بعد از آن پيشش نمود و بر او نماز‬
‫خواند‪ ،‬و آنچه از دعايش شنيده شد اين بود‪( :‬اللهم هذا عبدك خرج مهاجرا فى‬
‫سبيلك‪ ،‬قتل شهيدا‪ ،‬و انا عليه شهيد)‪« .‬خداوندا‪ ،‬اين بنده ات است‪ ،‬كه به عنوان‬
‫مهاجر در راهت بيرون رفت و شهيد شد و من گواه او هستم»‪ .‬و اين را نسائى‬
‫همانند آن روايت نموده است‪ .‬و اين چنين در البدايه (‪ )591/4‬آمده است و حاكم (‬
‫‪ )495/3‬مانند آن را روايت كرده است‪.‬‬

‫صه مردى سياه‬ ‫ق ّ‬


‫بيهقى از انس روايت نموده كه مردى نزدى رسول خدا ص آمد و گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬من مرد سياه رنگ‪ ،‬و زشت چهره هستم‪ ،‬مال هم ندارم‪ ،‬آيا اگر عليه آنها بجنگم‬
‫تا كشته شوم داخل جنت مىشوم؟ گفت‪« :‬بلى»‪ .‬آن گاه پيش رفت و جنگيد تا اين كه‬
‫كشته شد‪ .‬و رسول خدا ص در حالى نزد او آمد كه كشته شده بود‪ .‬فرمود‪« :‬خداوند‬
‫رويت را نيكو گردانيده‪ ،‬و بويت را خوشبو‪ ،‬و مالت را زياد»‪ .‬و افزود‪« :‬من دو همسر‬
‫وى را از حورالعين ديدم‪ ،‬كه بر جبهاش كه بر خود دارد‪ ،‬نزاع مىنمودند‪ ،‬تا در ميان‬
‫پوست و جبه وى داخل شوند»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )191/4‬آمده‪ .‬و حاكم اين را‬
‫همچنين ‪ -‬مانند آن‪ ،‬چنان كه‪ ،‬در الترغيب (‪ )447/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و گفته‬
‫است‪ :‬به شرط مسلم صحيح است‪.‬‬

‫صه عمروبن العاص‬


‫ق ّ‬
‫امام احمد ‪ -‬به سند حسن ‪ -‬از عمروبن العاص روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫ص كسى را به سوى من فرستاد و گفت‪« :‬لباس و سلحت را بگير و بعد نزدم بيا»‪.‬‬
‫من نزدش آمدم‪ ،‬فرمود‪« :‬مىخواهم تو را به لشكرى بفرستم‪ ،‬و خداوند تو را سلمت‬
‫داشته‪ ،‬و غنيمت را براى تو نصيب مىگرداند‪ ،‬و من برايت مال صالح را دوست‬
‫دارم»‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من به خاطر مال‪ ،‬اسلم نياوردهام‪ ،‬بلكه به خاطر‬
‫رغبت و علقمندى اسلم‪ ،‬اسلم آوردهام‪ .‬فرمود‪« :‬اى عمرو‪ ،‬مال صالح براى شخص‬
‫صالح چقدر نيكو است»‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )3/3‬آمده است‪.‬‬
‫و اين را طبرانى در الوسط و الكبير روايت نموده‪ ،‬و در آن گفته‪ :‬ولكن به خاطر‬
‫رغبت به اسلم‪ ،‬اسلم آوردهام‪ ،‬و با رسول خدا ص مىباشم‪ .‬فرمود‪« :‬آرى‪ ،‬و مال‬
‫صالح براى شخص صالح چقدر نيكوست»‪ .‬اين چنين در المجمع (‪ )353/9‬آمده‪ ،‬و‬
‫گفته است‪ :‬رجال احمد و ابويعلى رجال صحيح اند‪.‬‬

‫اقوال عمر درباره شهدا‬


‫حارث از ابوالبخترى طائى روايت نموده كه‪ :‬گروهى از مردم در كوفه با ابوالمختار‬
‫بودند ‪ -‬يعنى پدر مختار بن ابى عبيد كه در پل ابوعبيد به قتل رسيد ‪ .-‬مىگويد‪ :‬آنها‬
‫همه به قتل رسيدند به جز دو ‪ -‬نفرشان‪ ،‬كه با شمشيرهاى خويش بر دشمن حمله‬
‫نمودند‪ ،‬و دشمن راه را براى شان گشود‪ ،‬و هر دو ‪ -‬و يا سه تن ‪ -‬نجات يافتند‪ ،‬و به‬
‫مدينه آمدند‪ .‬عمر در حالى بيرون رفت‪ ،‬كه آنها نشسته بودند‪ ،‬و همان كشته‬
‫شدگان را ياد مىكردند‪ ،‬عمر گفت‪ :‬درباره آنها چه گفتيد؟ گفتند‪ :‬براى شان مغفرت‬
‫خواستيم‪ ،‬و براى شان دعا نموديم‪ .‬عمر گفت‪ :‬يا آنچه را درباره ايشان گفتيد‪ ،‬برايم‬

‫‪175‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيان مىكنيد‪ ،‬و يا اين كه از من شدّت و سختى خواهيد ديد‪ .‬گفتند‪ :‬ما گفتيم‪ ،‬آنها‬
‫شهيداند‪ .‬عمر گفت‪ :‬سوگند‪ ،‬به ذاتى كه خدايى جز وى نيست‪ ،‬و سوگند به ذاتى‬
‫مد را به حق مبعوث گردانيد‪ ،‬و قيامت جز به اجازه وى برپا نمىشود‪ ،‬هيچ نفس‬ ‫مح ّ‬
‫زندهاى نمىداند‪ ،‬كه براى نفس مرده نزد خداوند چيست‪ ،‬به جز نبى خدا‪ ،‬كه خداوند‬
‫گناهان گذشته و ما بعدش را برايش بخشيده است‪ .‬و سوگند به ذاتى كه خدايى جز‬
‫مد را به حق هدايت مبعوث گردانيد و قيامت جز‬ ‫وى نيست‪ ،‬و سوگند به ذاتى كه مح ّ‬
‫به اجازه وى برپا نمىگردد‪ ،‬كه مردى به خاطر ريا مىجنگد‪ ،‬و به خاطر ننگ و عار‬
‫مىجنگد‪ ،‬و به خاطر به دست آوردن دنيا مىجنگد‪ ،‬و به خاطر مال مىجنگد‪ ،‬براى‬
‫كسانى كه مىجنگند نزد خدا جز آنچه در نفسهاى شان است ديگر چيزى نيست‪ .‬اين‬
‫‪1‬‬

‫چنين در كنزالعمال (‪ )292/2‬آمده‪ ،‬و گفته است‪ :‬حافظ ابن حجر مىگويد‪ :‬رجال وى‬
‫ثقهاند‪ ،‬جز اين كه آن منقطع است‪.‬‬
‫مام از مالك بن اوس بن حدثان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما در ميان خود از‬ ‫ت ّ‬
‫سريهاى صحبت نموديم‪ ،‬كه در زمان عمر در راه خدا از بين رفته بود‪ .‬گويندهاى از‬
‫ما گفت‪ :‬كارگران خدا‪ ،‬در راه خدا‪ ،‬اجرشان بر خداوند است‪ .‬و گويندهاى از ما گفت‪:‬‬
‫خداوند ايشان را بر آنچه بر آن ميرانيده بود‪ ،‬زنده مىگرداند‪ .‬عمر گفت‪ :‬آرى ‪ -‬سوگند‬
‫به ذاتى كه جانم در دست اوست ‪ -‬خداوند ايشان را بر آنچه بر آن ميرانيده بود‪ ،‬زنده‬
‫خواهد نمود‪ ،‬كسى از مردم است كه به خاطر ريا و نيك نامى مىجنگد‪ ،‬و كسى از‬
‫ايشان است كه به نيت دنيا مىجنگد‪ ،‬و كسى از ايشان است كه جنگ او را در بر‬
‫مىگيرد‪ ،‬و از آن گزيرى نمىيابد‪ .‬و از ايشان كسى است كه به صبر و نيت اجر و‬
‫پاداش مىجنگد‪ ،‬و اينها شهداء اند‪ ،‬با اين كه من نمىدانم‪ ،‬با من چه مىشود وبا شما چه‬
‫مىشود‪ ،‬غير از اين كه مىدانم‪ ،‬صاحب اين قبر ‪ -‬يعنى رسول خدا ص ‪ -‬گناه‬
‫گذشتهاش برايش بخشيده شده است‪.‬‬
‫و در نزد ابن شيبه از مسروق روايت است كه گفت‪ :‬شهدا در نزد عمربن الخطاب‬
‫ياد شدند‪ ،‬عمر به قوم گفت‪ :‬چه كسانى را شهيد مىپنداريد؟ قوم گفت‪ :‬اى‬
‫اميرالمؤمنين‪ ،‬آنها كسانى اند كه در اين غزوات كشته مىشوند‪ .‬آن گاه گفت‪ :‬پس‬
‫شهداىتان زياداند‪ ،‬من شما را از آن خبر مىدهم‪ :‬شجاعت و ترس غرايزىاند در مردم‪،‬‬
‫كه خداوند آن را جايى بخواهد مىگذارد‪ ،‬بنابراين شجاع (كسى است) كه پيشاپيش‬
‫مىجنگد‪ ،‬و پرواى برگشت به خانواده خود را ندارد‪ .‬و ترسو (كسى است) كه (در‬
‫سختى) همسر خود را رها مىكند و فرار مىنمايد‪ .‬و شهيد كسى است‪ ،‬كه هدفش‬
‫رضاى پروردگار باشد‪ ،‬و مهاجر كسى است كه آنچه را خداوند از آن نهى نموده كنار‬
‫گذارد‪ ،‬و مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست وى در امان باشند‪ .‬اين‬
‫چنين در كنزالعمال (‪ )292/2‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫صه عبدالل ّه بن زبير و مادرش‬ ‫ق ّ‬
‫َّ‬
‫ماد درالفتن از ضمام روايت نموده كه‪ :‬عبدالله بن زبير كسى را نزد‬ ‫نعيم بن ح ّ‬
‫مادرش فرستاد‪ ،‬كه مردم از اطراف من پراكنده شدهاند‪ ،‬و آنها ‪( -‬جانب مقابل) ‪-‬‬
‫مرا به امان خواستن فراخواندهاند‪ .‬مادرش گفت‪ :‬اگر براى احياى كتاب خدا و سنت‬
‫نبى اش بيرون رفتهاى‪ ،‬پس بر حق بمير‪ ،‬ولى اگر در طلب دنيا بيرون شدهاى‪ ،‬در تو‪،‬‬
‫در زندگى و در مرگ خيرى نيست‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )57/7‬آمده است‪.‬‬

‫يعنى‪ :‬هر شخص طبق نيت و اردهاش پاداش داده مىشود‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪176‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫به جا آوردن امر امير در جهاد و بسيج شدن در راه خدا انكار ابوموسى اشعرى بر‬
‫مردى كه امرش را نپذيرفت و گفتارش با وى‬
‫ابن عساكر از ابومالك اشعرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص ما را به‬
‫سريهاى فرستاد‪ ،‬و سعد بن ابى وقاص را اميرمان نمود‪ .‬حركت نموديم تا اين كه‬
‫در منزلى پايين آمديم‪ ،‬مردى برخاست و مركب خود را زين نمود‪ ،‬به او گفتم‪ :‬كجا‬
‫اراده دارى؟ گفت‪ :‬دنبال علف مىروم‪ ،‬به او گفتم‪ :‬اين كار را تا اين كه دوست مان را‬
‫نپرسيدهايم‪ ،‬نكن‪ ،‬آن گاه نزد ابوموسى اشعرى‪ 1‬آمديم‪ ،‬و آن را به او متذكر شديم‪،‬‬
‫گفت‪ :‬به او شايد به خانواده ات برگردى‪ ،‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬ابوموسى گفت‪ :‬ببين كه چه‬
‫مىگويى‪ ،‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬آن گاه ابوموسى گفت‪ :‬برو بخير‪ .‬وى براه افتاد‪ ،‬و شب خيلى‬
‫ناوقت نمود‪ ،‬بعد از آن آمد‪ ،‬ابوموسى به او گفت‪ :‬شايد خانه رفته باشى‪ .‬گفت‪ :‬خير‪،‬‬
‫ابوموسى گفت‪ :‬ببين كه چه مىگويى‪ :‬گفت‪ :‬بلى (رفته بودم)‪ ،‬ابوموسى به او گفت‪:‬‬
‫تو در آتش به سوى خانواده ات رفتى‪ ،‬در آتش نشستى‪ ،‬و به طرف آتش روى‬
‫آوردى‪ ،‬و حال عملى كن كه كفّاره گناهت شود‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )169/3‬آده‪.‬‬
‫منسجم بودن و نزديكىشان با همديگر در بيرون رفتن و جهاد در راه خدا (انكار و‬
‫خشم رسول خدا ص بر پراكندگى و تفّرق در جهتها و وادىها و انكارش بر تنگ ساختن‬
‫فرودگاهها)‬
‫ابوداود و نسائى از ابوثعلبه خشنى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬مردم طورى بودند كه‬
‫وقتى فرود مىآمدند‪ ،‬در درهها و وادىها پراكنده مىشدند‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«پراكنده شدن شما در درهها و وادىها از طرف شيطان است»‪ ،‬بعد از آن درهر‬
‫منزلى كه پايين مىآمدند‪ ،‬خود را با همديگر نزديك و منسجم مىساختند‪ .‬اين چنين در‬
‫الترغيب (‪ )40/5‬آمده‪ .‬و اين را بيهقى (‪ )152/9‬به مانند آن‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و افزوده‬
‫است‪ :‬حتى گفته مىشد‪ :‬اگر جامهاى بر آنها پهن مىگرديد‪ ،‬همه شان را فرا مىگرفت‪.‬‬
‫اين چنين اين را ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )341/3‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و لفظ‬
‫وى چنين است‪ :‬حتى اگر جامهاى بر ايشان پهن مىشد‪ ،‬ايشان را در خود مىگنجانيد‪.‬‬
‫و اين را همچنين بيهقى (‪ )152/9‬از سهل بن معاذ جهنى و ا از پدرش روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من با رسول خدا ص در غزوه فلن و فلن اشتراك ورزيدم‪ ،‬مردم‬
‫فرودگاهها را تنگ نمودند‪ ،‬و راه را بند كردند‪ .‬آن گاه رسول خدا ص مناديى را‬
‫فرستاد‪ ،‬كه در ميان مردم فرياد نمايد‪« :‬كسى كه فرودگاهى را تنگ نمايد‪ ،‬و يا اين‬
‫كه راهى را سپرى كند‪ ،‬برايش جهاد نيست»‪ .‬و ابوداود نيز مثل اين را‪ ،‬چنان كه در‬
‫مشكوه (ص ‪ )332‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫حراست و نگهبانى در راه خدا‬


‫حراست و نگهبانى انس بن ابى مرثد‬
‫ابوداود از سهل بن حنظليّه روايت نموده كه‪ :‬آنها در روز حنين با رسول خدا ص‬
‫حركت نمودند‪ ،‬و سفر را طولنى كردند‪ ،‬تا اين كه بيگاه (غروب)‪ 2‬فرارسيد‪ ،‬و من در‬
‫نماز (ظهر با)‪ 3‬رسول خدا ص حاضر شدم‪ .‬مردى سوار آمد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‬
‫ص من در پيش روى شما حركت كردم و (به) كوه فلن و فلن بلند شدم‪ ،‬و آن گاه‬
‫مع‬
‫به هوازن متوجه شدم كه همه آنان با زنان‪ ،‬حيوانات و گوسفندان شان در حنين تج ّ‬

‫‪ 1‬شايد ابوموسى فرمانهى بخشى از ارتش را به عهده داشته است‪.‬‬


‫‪ 2‬مراد از بيگاه در اين جا بعد از زوال است‪ ،‬و در نص «عشيه » استعمال شده كه در بعضى جاها‬
‫به همين معنى مىباشد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬اين و بقيه كلمات داخل قوس‪ ،‬از الترغيب نقل شدهاند‪.‬‬

‫‪177‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫سم نموده گفت‪« :‬آنها ان شاءالل ّه‪ ،‬فردا غنيمت مسلمانان‬ ‫نمودهاند‪ .‬رسول خدا ص تب ّ‬
‫مىباشند»‪( ،‬و بعد از آن) گفت‪« :‬چه كسى امشب ازما حراست به عمل مىآورد؟»‬
‫انس بن (ابى) مرثد غنوى گفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬پس سوار‬
‫شو»‪ ،‬وى اسبى را كه داشت سوار گرديد و نزد رسول خدا ص آمد‪ .‬آن گاه رسول‬
‫خدا ص به او گفت‪« :‬در اين دره به پيش رو‪ ،‬تا اين كه به بالى آن برسى‪ ،‬و از طرف‬
‫تو امشب غافلگير نشويم»‪ .‬هنگامى كه صبح نموديم‪ ،‬رسول خدا ص به نمازگاه خود‬
‫رفت و دو ركعت به جاى آورد‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬آيا سوار كارتان را ديديد؟»‪ ،‬گفتند‪:‬‬
‫اى رسول خدا ص‪ ،‬ما وى را تا حال نديدهايم‪ .‬براى نماز اقامه گفته شد‪ ،‬و رسول‬
‫خدا ص ‪ -‬در حالى كه نماز مىخاند ‪ -‬به سوى دره نظر مىكرد‪ ،‬وقتى كه (رسول خدا‬
‫ص) نمازش را تمام نمود‪ ،‬و سلم داد‪ .‬گفت‪« :‬خوش باشيد‪ ،‬كه سوار كارتان نزد تان‬
‫آمد»‪ .‬ما به ديدن دره از خلل درختها پرداختيم‪ ،‬ناگاه وى آمد و نزد رسول خدا ص‬
‫توقف نمود‪ ،‬و سلم داده گفت‪ :‬من حركت نمودم‪ ،‬تا اين كه به بالى اين دره‪ ،‬جايى‬
‫كه رسول خدا ص امرم نموده بود رسيدم‪ .‬هنگامى كه صبح كردم‪ ،‬به هر دو دره بلند‬
‫شده ديدم‪ ،‬ولى هيچ كس به چشمم نخورد‪ .‬رسول خدا ص به وى گفت‪« :‬آيا در شب‬
‫حركت كردى؟» گفت‪ :‬خير‪ ،‬جز براى نماز‪ ،‬و يا قضاى حاجت‪ .‬رسول خداص به وى‬
‫گفت‪« :‬واجب گردانيدى‪ 1،‬اگر بعد از آن عمل هم نكنى بر تو چيزى نيست»‪ .‬و‬
‫همچنين بيهقى (‪ )149/9‬مثل آن را روايت نموده‪ .‬و ابونعيم از سهل بن حنظليه مانند‬
‫آن را چنان كه‪ ،‬در المنتخب (‪ )143/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫حراست و نگهبانى مردى در اين باب‬


‫طبرانى از ابوعطيه روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص نشست‪ ،‬و به وى گفته شد كه‬
‫مردى وفات نموده است‪ ،‬فرود‪« :‬آيا وى را هيچ يك از شما بر عملى از اعمال خير‬
‫ديده است؟» مردى گفت‪ :‬بلى‪ ،‬من يك شب با وى در راه خدا حراست و نگهبانى‬
‫نمودهام‪ .‬آن گاه رسول خدا ص و كسانى كه همراهش بودند برخاستند و پيامبر ص‬
‫بر وى نماز گزارد‪ .‬هنگامى كه در قبر گذاشته شد‪ ،‬رسول خداص به دست خود خاك‬
‫انداخت‪ ،‬و بعد از آن گفت‪« :‬يارانت مىپندارند كه تو از اهل آتشى‪ ،‬و من شهادت‬
‫مىدهم كه تو از اهل جنتى»‪ ،‬بعد پيامبر خدا ص به عمربن الخطاب گفت‪« :‬ازاعمال‬
‫مد بن‬‫مردم بپرسى‪ ،‬از فطرت بپرس»‪ .‬هيثمى (‪ )288/5‬مىگويد‪ :‬ابراهيم بن مح ّ‬
‫عرق حمصى را كه شيخ طبرانى است‪ ،‬ذهبى ضعيف دانسته‪.‬‬
‫و اين را همچنين ابن عساكر از ابوعطيه روايت نموده كه‪ :‬مردى در زمان رسول‬
‫خدا ص وفات نمود‪ ،‬برخى ازآنها گفتند‪ :‬اى رسول خدا ص بر وى نماز نگزار‪ .‬رسول‬
‫خدا ص فرمود‪« :‬آيا (كسى از شما) وى را ديده؟»‪ ...‬وحديث را چنان كه‪ ،‬در الكنز (‬
‫‪ )291/2‬آمده‪ ،‬متذكر شده‪ .‬و اين را بيهقى در «شعب اليمان» از ابن عائذ روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص بر جنازه مردى خارج گرديد‪ ،‬هنگامى كه گذاشته‬
‫شد‪ ،‬عمربن الخطاب گفت‪ :‬از رسول خدا‪ ،‬بر وى نماز نگزار‪ ،‬چون وى مرد‬
‫فاجريست‪ .‬رسول خدا ص به طرف مردم ملتفت شده فرمود‪« :‬آيا (كسى از شما)‬
‫وى را ديده؟»‪ ...‬و حديث را به مثل آن چنان كه‪ ،‬در المشكوه (ص ‪ )328‬آمده‪،‬‬
‫متذكر گرديده است‪.‬‬

‫حراست و نگهبانى ابوريحانه‪ ،‬عمار و عبّاد ن‬

‫يعنى عملى را انجام دادى كه وسط آن سزاوار دخول بهشت شدى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪178‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در (ص ‪ )82‬حديث ابوريحانه در «تحمل شدّت سرما» گذشت‪ ،‬كه در آن آمده بود‪:‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬كى امشب از ما حراست و نگهبانى مىكند‪ ،‬من برايش‬
‫دعايى مىكنم كه فضل آن را به دست مىآورد»‪ ،‬آن گاه مردى از انصار برخاست و‬
‫گفت‪ :‬من‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬فرمود‪« :‬تو كيستى» گفت‪ :‬فلن‪ .‬فرمود‪« :‬نزديك شو»‪،‬‬
‫وى نزديك گرديد‪ ،‬و رسول خدا ص لباس وى را گرفت‪ ،‬و دعا را آغاز نمود‪ .‬هنگامى‬
‫كه شنيدم‪ ،‬گفتم‪ :‬من هم مرد (اين كار) هستم‪ .‬گفت‪« :‬تو كيستى» گفت‪ :‬ابوريحانه‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬آن گاه برايم دعايى پاينتر از دوستم نمود‪ ،‬و بعد از آن گفت‪« :‬بر چشمى‬
‫كه در راه خدا حراست نموده باشد‪ ،‬آتش حرام گردانيده شده است»‪ .‬اين را امام‬
‫احمد‪ ،‬نسائى‪ ،‬طبرانى و بيهقى روايت نمودهاند‪ .‬و در حديث جابر كه در بخش نماز‬
‫در راه خدا گذشت آمده‪ :‬پيامبر ص فرمود‪« :‬كى از ما امشب حراست مىنمايد؟» آن‬
‫گاه مردى از مهاجرين و مردى از انصار حاضر شدند‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬در دهانه‬
‫گردنه اين دره باشيد»‪ ،‬و آن دو تن‪ :‬عماربن ياسر و عبادبن بشر بودند‪ ...‬و حديث را‬
‫به طول آن متذكر شده‪ .‬اين را ابن اسحاق و غير وى روايت نمودهاند‪.‬‬

‫تحمل امراض درجهاد و بيرون رفتن در راه خدا‬


‫صه ابى بن كعب و دعايش براى تحمل تب‬ ‫ق ّ‬
‫ابن عساكر از ابوسعيد (رضى اله عنه) و او از رسول خدا ص روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪« :‬هر چيزى كه براى مؤمن در جسدش برسد‪ ،‬خداوند توسط آن‪ ،‬از گناهان وى‬
‫محو مىنمايد»‪ .‬ابى بن كعب گفت‪ :‬خداوندا‪ ،‬من از تو مىخواهم كه تا ملقاتت تب‬
‫هميشه در پهلوانى با جسد ابى بن كعب باشد‪ ،‬و او را از نماز‪ ،‬روزه‪ ،‬حج‪ ،‬عمره و‬
‫جهاد در راه تو منع نكند‪ .‬وى را در همانجايش تب سوار گرديد‪ ،‬و تا مرگ از وى جدا‬
‫نشد‪ .‬موصوف در همان حالت به نماز حاضر مىشد‪ ،‬روزه مىگرفت ‪،‬حج مىنمود‪،‬‬
‫عمره به جاى مىآورد و غزا مىكرد‪.‬‬
‫و همچنين نزد وى و امام احمد و ابويعلى از ابوسعيد روايت است كه فرمود‪ :‬مردى‬
‫گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آيا اين امراضى را كه به ما مىرسد ديدهاى‪ ،‬براى ما در آنها‬
‫چيست؟ فرمود‪« :‬كفّاره و محو كنندهاند»‪ ،‬ابى به او گفت‪ :‬اگرچه كم باشد؟ فرمود‪:‬‬
‫«اگر خارى و مافوق آن هم باشد»‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬آن گه ابى بر نفس خود دعا‬
‫نمود‪ ،‬كه تب از وى تا نمرده است‪ ،‬جدا نشود‪ ،‬و اين كه وى را از حج‪ ،‬عمره‪ ،‬جهاد‬
‫َ‬
‫فى سبيلالل ّه و نماز فرضى در جماعت مشغول ننموده و باز ندارد‪ .‬او را تا اين كه در‬
‫گذشت اگر انسانى لمس مىنمود‪ ،‬گرمى اش را احساس مىكرد‪ .‬اين چنين در الكنز (‬
‫‪ )153/2‬آمده‪ .‬در الصابه (‪ )20/1‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد‪ ،‬ابويعلى و ابن ابى‬
‫الدنيا روايت نمودهاند‪ ،‬و ابن حبان آن را صحيح دانسته‪ ،‬و طبرانى آن را به نقل از‬
‫ابى بن كعب به معناى آن روايت نموده‪ ،‬و اسنادش حسن است‪ .‬و اين را ابن‬
‫عساكر‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )2/7‬آمده روايت نموده است‪ ،‬و ابونعيم در الحليه (‬
‫‪ )255/1‬از ابى بن كعب به معناى آن را روايت كرده است‪.‬‬

‫نيزه خوردن و جراحت برداشتن در جهاد در راه خدا‬


‫جراحت پيامبر خدا ص‬
‫بخارى (ص ‪ )98‬از جندب بن سفيان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه رسول‬
‫خدا ص راه مىرفت‪ ،‬سنگى به او رسيد و افتاد‪ ،‬و بر اثر آن انگشتش مجروح شد‪.‬‬
‫آنگه فرمود‪:‬‬
‫هل انت ال اصبع دميت‬

‫‪179‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و فى سبيلالل ّه ما لقيت‬
‫ترجمه‪« :‬تو فقط انگشتى هستى كه از تو خون مىريزد‪ ،‬و آنچه را با آن مواجه شدى‬
‫در راه خدا بود»‪.‬‬
‫و در (ص ‪ )27‬در ذكر «پيامبر خدا ص و تحمل سختىها و اذيت» در حديث انس‬
‫گذشت كه‪ :‬دندان رباعى رسول خدا ص در روز احد شكست و سرش زخم‬
‫برداشت‪ ...‬حديث را متذكر شده‪ .‬اين را بخارى و مسلم و غير ايشان روايت‬
‫نمودهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫جراحت طلحه بن عبيدالل ّه و عبدالرحمن بن عوف‬
‫َ‬
‫و در (ص ‪ )27‬در حديث عائشه(رضىالل ّهعنها) نزد طيالسى گذشت‪ ،‬كه وى گفت‪:‬‬
‫ابوبكر چون روز احد ياد مىشد‪ ،‬مىگفت‪ :‬آن روزى است كه همهاش براى طلحه‬
‫است‪ ،‬بعد از آن شروع به صحبت مىنمود‪ ...‬و حديث را متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪:‬‬
‫آن گاه به رسول خدا ص رسيديم كه دندان رباعى اش شكسته بود‪ ،‬و در رويش زخم‬
‫برداشته بود‪ ،‬و درگونهاش دو حلقه ازحلقههاى زره داخل گرديده بود‪ ،‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬به حساب دوست تان برسيد» ‪ -‬هدفش طلحه بود كه خون ضايع كرده‬
‫بود ‪ ...-‬و حديث را متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬بعد از آن نزد طلحه در بعض آن‬
‫حفرهها آمديم‪ ،‬و متوجه شديم كه هفتاد و چند نيزه‪ ،‬تير و ضربه (كارى شمشير)‬
‫خورده است‪ ،‬و انگشتش قطع گرديده است‪ ،‬و به كارش رسيدگى نموديم‪.‬‬
‫ابونعيم از ابراهيم بن سعد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به من خبر رسيد كه عبدالرحمن‬
‫بن عوف در روز احد بيست و يك زخم برداشته بود‪ ،‬و در پايش هم زخم خورده بود‬
‫كه بر اثر آن مىلنگيد‪ .‬اين چنين در المنتخب (‪ )77/5‬آمده است‪.‬‬

‫جراحت انس بن نضر‬


‫بخارى ‪ -‬كه لفظ از وى است ‪ ،-‬مسلم و نسائى از انس بن مالك روايت نمودهاند‬
‫كه گفت‪ :‬عمويم انس بن نضر در جنگ بدر حاضر نبود‪ ،‬بنابراين گفت‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫از نخستين جنگى كه با مشركين نمودى‪ ،‬غايب بودم‪ ،‬اگر خداوند در قتال مشركين‬
‫مرا حاضر نمود‪ ،‬خداوند خواهد ديد كه چه مىكنم؟! هنگامى روز احد فرا رسيد‪ ،‬و‬
‫مسلمانان صحنه را رها نمودند‪ ،‬وى گفت‪ :‬خداوندا‪ ،‬از آنچه آنها ‪ -‬يعنى يارانش ‪-‬‬
‫نمودن‪ ،‬معذرت خود را برايت تقديم مىكنم‪ ،‬و از آنجا اينها ‪ -‬يعنى مشركين ‪ -‬نمودند‪،‬‬
‫بيزارى خود را به اعلن مىنمايم‪ ،‬بعد از آن پيش رفت‪ ،‬و سعد بن معاذ همراهش‬
‫روبرو گرديد‪ ،‬گفت‪ :‬اى سعدبن معاذ‪ ،‬واه از بوى جنت‪ ،‬سوگند به پروردگار نضر من‬
‫بوى آن را (از)‪ 1‬طرف احد در مىيابم‪ .‬سعد گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آنچه را وى انجام‬
‫داد من نتوانستم‪ .‬انس (بن مالك) مىگويد‪ :‬ما در وى هشتاد و چند ضربه شمشير يا‬
‫جراحت نيزه يا اصابت تير را دريافتيم‪ ،‬و در حالى دريافتيمش كه به قتل رسيده بود‪،‬‬
‫و مشركين وى را مثله نموده بودند‪ ،‬و هيچ كس وى را نشناخت جز خواهرش كه او‬
‫را از انگشتانش شناخت‪ .‬انس مىگويد‪ :‬ما بر اين باور بوديم‪ ،‬يا گمان مىنموديم‪ ،‬كه‬
‫اين آيه درباره وى و امثالش نازل گرديده است‪:‬‬
‫َ‬
‫(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدواالل ّه عليه)‪ .‬تا به آخر آيه‪( .‬الحزاب‪)23 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستهاند صادقانه‬
‫ايستادند‪».‬‬

‫به نقل از بخارى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪180‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اين چنين در الترغيب (‪ )436/2‬آمده‪ .‬و اين را همچنين امام احمد و ترمذى از انس‬
‫به مانند آن روايت نمودهاند‪.‬‬
‫و نزد امام احمد همچنين از طريق ديگرى از انس روايت است كه گفت‪ :‬عمويم كه‬
‫من به نام وى ناميده شدم‪ ،‬در بدر همراه رسول خدا ص حاضر نبود‪ .‬مىگويد‪ :‬اين كار‬
‫برايش گران تمام شد‪ ،‬و گفت‪ :‬اولين غزوهاى را كه رسول خدا ص حاضر شد‪ ،‬من‬
‫از آن غايب بودم‪ ،‬و اگر خداوند جنگى را در ما بعد همراه رسول خداص به من نشان‬
‫داد‪ ،‬خداوند آنچه را من انجام مىدهم‪ ،‬خواهد ديد!! مىگويد‪ :‬وى از اى كه غير آن را‬
‫بگويد پرهيز نمود‪ ،‬و در روز احد با رسول خدا ص حاضر شد‪ .‬مىافزايد‪ :‬با سعد بن‬
‫معاذ روبرو گرديد‪ ،‬و انس به وى گفت‪ :‬اى ابوعمرو كجا (ميروى)؟ شگفتا چه خوش‬
‫است بوى جنت!! من آن را در احد احساس مىكنم‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه با ايشان جنگيد تا‬
‫اين كه كشته شد‪ ،‬و در جسدش هشتاد و چند ضربه (با شمشير)‪ ،‬جراحت نيزه و‬
‫اصابت تير يافت شد‪ .‬انس مىگويد‪ :‬خواهرش‪ ،‬عمهام ربيّع بنت نضر گفت‪ :‬من برادرم‬
‫را فقط از انگشتانش شناختم‪ .‬و اين آيه نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬
‫(من المؤمنين رجال صدقوا ماعاهدوا الل ّه عليه‪ ،‬فمنهم من قضى نحبه و منهم من‬
‫ينتظر‪ ،‬و ما بدّلوا تبديلً)‪( .‬الحزاب‪)23 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستهاند صادقانه‬
‫ايستادهاند‪ ،‬بعضى پيمان خود را به آخر بردهاند‪ ،‬وبعضى ديگر در انتظاراند‪ ،‬و هرگز‬
‫تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادهاند‪.‬‬
‫انس مىگويد‪ :‬بر اين باور بودند كه آن آيه درباره وى ودرباره يارانش نازل گرديده‬
‫است‪ .‬و اين را ترمذى و نسائى روايت نمودهاند‪ ،‬و ترمذى گفته‪ :‬حسن صحيح است‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )32/4‬آمده و اين را همچنين طيالسى‪ ،‬ابن سعد‪ ،‬ابن ابى‬
‫شيبه‪ ،‬حارث‪ ،‬ابن جرير‪ ،‬ابن المنذر‪ ،‬ابن ابى حاتم و ابن مردويه‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )15/7‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬و ابونعيم در الحليه (‪ )121/1‬و بيهقى (‪ )44/9‬نيز آن‬
‫را روايت كردهاند‪.‬‬

‫جراحت جعفر بن ابى طالب‬


‫َ‬
‫بخارى از ابن عمر(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در غزوه‬
‫موته زيد بن حارثه را امير مقّرر نمود‪ ،‬و پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اگر زيد كشته‬
‫َ‬
‫شد‪ ،‬جعفر (امير) باشد‪ ،‬اگر جعفر كشته شد‪ ،‬عبدالل ّه بن رواحه (امير) باشد»‪.‬‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه مىگويد‪ :‬من هم در آن غزوه با ايشان بودم‪ ،‬جعفر بن ابى طالب را جستجو‬
‫نموديم‪ ،‬و او را در ميان كشته شدگان يافتيم‪ ،‬و در جسدش نود و چند ضربه (با‬
‫شمشير) وتير يافتيم‪ .‬و در روايت ديگرى از وى افزوده‪ :‬و چيزى از آن هم در طرف‬
‫پشتش نبود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )245/4‬آمده‪،‬و اين را همچنين طبرانى از ابن‬
‫عمر مانند آن‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )238/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪ .‬و ابونعيم آن‬
‫را در الحليه (‪ )117/1‬و ابن سعد (‪ )26/4‬نيز روايت كردهاند‪.‬‬

‫جراحت سعدبن معاذ‬


‫ابن ابى شيبه از عمروبن شرحبيل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه سعدبن معاذ‬
‫در روز خندق تير خورد‪ ،‬خونش شروع به ريختن بر پيامبر ص نمود‪ .‬آن گاه ابوبكر‬
‫آمد‪ ،‬و مىگفت‪ :‬واى‪ ،‬كمرم شكست‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬باز ايست اى‬
‫َ‬
‫ابوبكر»‪ ،‬آن گاه عمر آمد‪ ،‬و گفت‪( :‬اناالل ّه و انااليه راجعون)‪« ،‬ما براى خدا هستيم‬
‫و به سوى وى برمىگرديم»‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )122/8‬آمده‪.‬‬

‫‪181‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مورد اصابت قرار گرفتن چشم ابوسفيان در روز طائف‬


‫ابن عساكر از سعيد بن عبيد ثقفى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوسفيان بن حرب‬
‫را در روز طائف ديدم‪ ،‬كه در بستان ابويعلى نشسته بود و مىخورد‪ ،‬آن گاه با تير او را‬
‫زدم‪ ،‬و بر چشمش اصابت نمود‪ .‬بعد او نزد پيامبر ص آمده گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اين‬
‫چشمم در راه خدا مورد اصابت قرار گرفته‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اگر خواسته‬
‫باشى خداوند را دعا مىكنم‪ ،‬وآن دوباره برايت بر مىگردد‪ ،‬و اگر خواسته باشى (همين‬
‫طور باشد و برايت) جنت است»‪ .‬گفت‪ :‬جنت درست است‪ .‬اين چنين در الكنز (‬
‫‪ )307/5‬آمده‪ .‬و اين را همچنين زبير بن بكّار به مانند آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )178/2‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫هدف قرار گرفتن چشم قتاده بن نعمان و رفاعه بن رافع در روز بدر‬
‫بغوى و ابويعلى از عاصم بن عمر بن قتاده‪،‬و او از قتاده بن نعمان روايت نمودهاند‬
‫كه‪ :‬چشم وى در روز بدر هدف قرار گرفت‪ ،‬و سياهى آن بر گونهاش افتاد‪ ،‬خواستند‬
‫كه آن را قطع نمايند‪ ...‬و حديث را يادآور شده‪ ،‬كه در «باب تأييدات ومددهاى غيبى‬
‫براى اصحاب» خواهد آمد‪.‬‬
‫بزار و طبرانى از رفاعه بن رافع روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در روز بدر مردم بر‬
‫مع نموده بودند‪ ،‬آن گاه ما به طرفش روى آورديم‪ .‬من پارچهاى از‬ ‫اميه بن خلف تج ّ‬
‫زره وى را ديدم كه از زير قولش قطع گرديده بود‪ ،‬و در همانجايش او را به شمشير‬
‫زدم‪ ،‬و در روز بدر به تير زده شدم‪ ،‬و چشمم كنده شد‪ ،‬رسول خدا ص در آن آب‬
‫دهن خود را انداخت‪ ،‬دربارهاش برايم دعا فرمود‪ ،‬و ديگر مرا هيچ اذيت ننمود‪ .‬هيثمى‬
‫(‪ )82/6‬مىگويد‪ :‬در آن عبدالعزيز بن عمران آمده‪ ،‬و ضعيف مىباشد‪.‬‬

‫صه رافع بن خديج و دو مرد از بنى عبدالشهل‬‫ق ّ‬


‫در (ص ‪ )90‬حديث يحيى بن عبدالحميد از بى بى اش گذشت كه‪ :‬در سينه رافع بن‬
‫خديج به تيرزده شد‪ .‬و همچنين حديث ابوسائب در «تحمل زخمها و امراض» در‬
‫(ص ‪ )89‬گذشت كه‪ :‬مردى از بنى عبدالشهل گفت‪ :‬من و برادرم در احد حاضر‬
‫بوديم‪ ،‬و هر دوى ما مجروح برگشتيم‪ ...‬و حديث را متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬ما مركبى هم نداشتيم كه سوار شويم‪ ،‬و هر يك مان به شدّت مجروح‬
‫بوديم‪ .‬پس هر دوى ما با رسول خدا ص بيرون گرديديم‪ ،‬و زخم من از وى كمتر بود‪،‬‬
‫چون وى از پا مىافتاد‪ ،‬يك نوبت پشتش مىنمودم‪ ،‬و نوبتى را هم پياده راه مىرفت‪ ،‬تا‬
‫اين كه به همانجايى رسيديم كه مسلمانان به آنجا رسيده بودند‪.‬‬

‫جراحت براء بن مالك و رفتن گوشت استخوان هايش‬


‫خليفه از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬براء خود را بر آنها انداخت ‪ -‬يعنى بر اهل‬
‫باغ در روز قتال مسيلمه ‪ ،-‬و با آنها جنگيد تا اين كه دروازه را باز نمود‪،‬و هشتاد و‬
‫چند جراحت از پرتاب تير و ضربه شمشير برداشت‪ .‬بعد از آن به اقامتگاهش جهت‬
‫تداوى انتقال داده شد‪ ،‬و خالد يك ماه بر وى اقامت گزيد‪ .‬اين را همچنين بقى بن‬
‫مخلد در مسند خود از خليفه به اسناد وى به مثل آن‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪)143/1‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و طبرانى از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه‬
‫اسن بن مالك و برادرش نزد قلعهاى از قلعههاى دشمن‪ ،‬در (موضع) حريق در عراق‬

‫‪182‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫قرار داشتند‪ ،‬دشمنان چنگك هايى را در زنجيرهاى داغ شده مىانداختند كه در انسان‬
‫بند مىشد‪ ،‬و او را به طرف خود بلند مىنمودند‪ ،‬آنان اين كار را به جان انس نمودند‪.‬‬
‫آن گاه براء حركت نمود‪ ،‬و بر ديوار بال رفت‪ ،‬بعد از آن زنجير را به دست خود‬
‫گرفت و آن ريسمان را تا اين كه قطع ننمود‪ ،‬نگذاشت‪ .‬بعد به دست خود ديد‪ ،‬كه‬
‫استخوانهاى آن معلوم مىشود‪ ،‬و گوشتى كه بر آن قرار داشت رفته است‪ .‬و خداوند‬
‫انس بن مالك را به وسيله وى نجات داد‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )143/1‬آمده است‪.‬‬
‫ودر المجمع اين را از طبرانى ذكر نموده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬بعضى از آن چنگكها به‬
‫انس بن مالك بند شد‪ ،‬و وى را بلند نمودند‪ ،‬تا اين كه از زمين بلندش كردند‪ ،‬كسى‬
‫نزد برادرش براء آمد‪ ،‬و به او گفت‪ :‬به برادرت برس ‪ -‬اين درحالى بود كه وى با مرد‬
‫(دشمن) مىجنگيد ‪ ،-‬آن گاه به سرعت آمد و به ديوار خيز زد‪ ،‬و زنجير را به دست‬
‫خود گرفت و چرخيد و آنها را تا آن وقت كش نمود‪ ،‬و دست هايش دود مىداد‪ ،‬كه‬
‫ريسمان را قطع نمود بعد به دستهاى خود ديد‪ ...‬و آن را متذكر گرديده‪ ،‬هيثمى (‬
‫‪ )325/9‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪.‬‬

‫آرزوى شهادت و دعا براى آن‬


‫پيامبر ص و آرزوى كشته شدن در راه خدا‬
‫بخارى ار ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪:‬‬
‫«سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬اگر ناخوشايندى نفسهاى مردانى از‬
‫مؤمنين در تخلّف از من‪ ،‬و نيافتن آنچه ايشان را بر آن انتقال دهم‪ ،‬نمىبود‪ ،‬از هيچ‬
‫رسيهاى كه در راه خدا به غذا مىرود تخلّف نمىورزيدم‪ .‬سوگند به ذاتى كه جانم در‬
‫دست اوست‪ ،‬دوست دارم كه من در راه خدا كشته شوم‪ ،‬باز زنده گردانيده شوم‪،‬‬
‫باز كشته شوم‪ ،‬باز زنده گردانيده شوم‪ ،‬باز كشته شوم‪ ،‬باز زنده گردانيده شوم و‬
‫باز كشته شوم»‪.‬‬
‫مسلم (‪ )133/2‬از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«خداوند تضمين نموده است‪ ،‬البته براى كسى كه در راه وى بيرون برود و او را فقط‬
‫جهاد در راه من‪ ،‬ايمان به من و تصديق رسولنم بيرون نموده باشد او از طرف من‬
‫تضمين شده است‪ ،‬تا او را داخل جنت گردانم‪ ،‬يا اين كه وى را به همان مسكنش كه‬
‫از آن بيرون شده‪ ،‬با آنچه از اجر و غنيمت به دست آورده برگردانم‪ .‬سوگند به ذاتى‬
‫مد در دست اوست‪ ،‬هر زخمى كه در راه خداوند تعالى به انسان برسد ‪،‬‬ ‫كه جان مح ّ‬
‫روز قيامت به همان شكل و هيئت خود حينى كه اصابت نموده بود مىآيد‪ ،‬رنگش رنگ‬
‫مد در دست اوست‪،‬‬ ‫خون مىباشد‪ ،‬و بويش بوى مشك‪ .‬سوگند به ذاتى كه جان مح ّ‬
‫اگر بر مسلمانان گرانى و مشقت نياورم‪ ،‬از هيچ سريهاى كه در راه خدا به غزوه‬
‫مىرود ابدا ً تخلّف ننموده نمىنشينم‪ ،‬ولى فراخى نمىيابم تا آنان را انتقال دهم‪ ،‬و آنان‬
‫هم فراخى و توانايى نمىيابند‪،‬و اين كه از من تخلّف ورزند براىشان گران تمام‬
‫مد در دست اوست‪ ،‬دوست دارم كه در راه خدا‬ ‫مىشود‪ .‬سوگند به ذاتى كه جان مح ّ‬
‫غزا كنم و كشته شوم‪ ،‬باز غزا كنم و كشته شوم‪ ،‬باز غذا كنم و كشته شوم»‪ .‬و‬
‫حديث را همچنين امام احمد و نسائى‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )255/2‬آمده روايت‬
‫نمودهاند‪.‬‬

‫عمر و آرزوى شهادت‬


‫طبرانى و ابن عساكر از قيس بن ابى حازم روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬عمربن‬
‫الخطاب روزى براى مردم بيانيهاى ايراد نمود‪ ،‬و در بيانيه خود گفت‪ :‬در جنتهاى‬

‫‪183‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫عدن قصرى است‪ ،‬كه پانصد دروازه دارد‪ ،‬و بر هر دروازه پنج هزار حورعين است‪ ،‬و‬
‫در آن جز نبى داخل نمىشود‪ .‬بعد از آن به قبر پيامبر خدا ص ملتفت شده گفت‪:‬‬
‫مبارك بادا به تو اى صاحب (اين)‪ 1‬قبر‪ .‬سپس گفت‪ :‬يا صدّيق‪ ،‬بعد از آن به قبر‬
‫ابوبكر ملتفت شده گفت‪ :‬مبارك بادا به تو اى ابوبكر‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬يا شهيد‪ ،‬و‬
‫به طرف نفس خود برگشته گفت‪ :‬اى عمر شهادت چگونه به تو خواهد رسيد؟ بعد از‬
‫آن گفت‪ :‬همان ذاتى مرا از مكه به هجرت مدينه خارج گردانيد‪ ،‬قادراست كه شهادت‬
‫را هم به سويم سوق دهد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )275/7‬آمده‪ .‬و در مجمع‬
‫الزوائد (‪ )55/9‬از طبرانى افزوده‪ :‬ابن مسعود گفت‪ :‬خداوند آن را به طرف وى‬
‫به دست بدترين خلق خود‪ ،‬غلم و برده مغيره سوق داد‪ .‬هيثمى مىگويد‪ :‬رجال وى‬
‫رجال صحيح اند‪ ،‬غير از شريك نخعى كه ثقه است‪ ،‬و دربارهاش اختلف وجود دارد‪.‬‬
‫بخارى از اسلم از عمر روايت نموده (كه عمر مىگفت)‪ :‬خداوندا! شهادت را در‬
‫راهت برايم نصيب فرما‪ ،‬و مرگم را در مدينه رسولت ص بگردان‪ .‬اين را اسماعيلى‬
‫َ‬
‫از حفصه(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از عمر شنيدم كه مىگفت‪ :‬خداوندا!‬
‫از تو كشته شدن در راهت‪ ،‬و وفات در شهر نبى ات را مسئلت دارم‪ .‬حفصه مىگويد‪:‬‬
‫پرسيدم‪ :‬اين چگونه ممكن است؟ گفت‪ :‬خداوند وقتى كه بخواهد آن را مىآورد‪ .‬اين‬
‫چنين در فتح البارى (‪ )71/4‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن جحش و آرزوى شهادت‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫طبرانى از سعد بن ابى وقاص روايت نموده‪ ،‬كه عبدالل ّه جحش(رضىالل ّهعنهما) در روز‬
‫احد به او گفت‪ :‬آيا خداوند را دعا نمىكنى؟ آن گاه هر دو در ناحيهاى خلوت شدند‪ ،‬و‬
‫سعد دعا نموده گفت‪ :‬پروردگارا! وقتى كه با دشمن روبرو شدم‪ ،‬مرد بسيار جنگجو و‬
‫خشمناك را بر من روبرو گردان‪ ،‬كه با او بجنگم و همراهم بجنگد‪ ،‬بعد از آن كاميابى‬
‫َ‬
‫بر وى را برايم نصيب گردان‪ ،‬تا به قتل رسانمش و تجهيزاتش‪ 2‬را بگيرم‪ ،‬و عبدالل ّه‬
‫َ‬
‫بن جحش آمين گفت‪ .‬بعد از آن عبدالل ّه فرمود‪ :‬بار خدايا! مرد بسيار خشمگين و‬
‫بسيار جنگجو را نصيبم بگردان‪ ،‬كه با او به خاطر تو بجنگم و با من بجنگد‪ ،‬و بعد از‬
‫آن مرا بگيرد و بينى و گوشم را قطع نمايد‪ ،‬و چون فردا با تو روبرو شدم‪ ،‬بگويى‪:‬‬
‫كى بينى و گوشت را بريده است؟ بگويم‪ :‬در راه تو و رسولت چنين شده است‪ .‬و تو‬
‫َ‬
‫بگويى‪ :‬راست گفتى‪ .‬سعد گفت‪ :‬اى فرزندم‪ ،‬دعاى عبدالل ّه بن جحش از دعاى تو‬
‫بهتر بود‪ ،‬چون وى را در آخر روز ديدم كه بينى و گوشش در تارى آويزان بودند‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )301/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و اين چنين اين را بغوى‪ ،‬چنان‬
‫كه در الصابه (‪ )287/2‬آمده‪ ،‬و ابن وهب‪ ،‬چنان كه در الستيعاب (‪ )274/2‬آمده‪،‬‬
‫روايت نمودهاند‪ ،‬و بيهقى (‪ )207/6‬مثل آن را روايت كرده است‪ .‬و اين چنين اين را‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )109/1‬روايت نموده‪ ،‬جز اين كه وى دعاى سعد را ذكر نكرده‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫به دعاى عبدالل ّه كتفا نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫اين را حاكم (‪ )200/3‬از سعيد بن مسيّب روايت نموده كه گفت‪ :‬عبدالل ّه بن جحش‬
‫گفت‪ :‬بار خدايا! من به تو سوگند ياد مىكنم‪ ،‬كه فردا با دشمن روبرو شوم‪ ،‬و آنها‬
‫مرا بكشند و بعد از آن شكمم را پاره نمايند و بينى و گوشم را ببرند‪ ،‬بعد از آن از‬
‫من بپرسى كه اين چرا؟ بگويم‪ :‬در راه تو‪ .‬سعيد بن مسيب مىگويد‪ :‬من اميدوارم‪،‬‬
‫خداوند آخر سوگند وى را چنان كه اول سوگندش وفا نمود‪ ،‬وفا نمايد‪ .‬حاكم مىگويد‪:‬‬

‫به نقل از مجمع الزوائد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫در روايت سلب استعمال شده است‪ ،‬كه شامل گرفتن جامه‪ ،‬سلح شتر كسى نيز مىشد‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪184‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در اين حديث اگر ارسال‪ 1‬نمىبود به شرط بخارى و مسلم صحيح بود‪ .‬ذهبى مىگويد‪:‬‬
‫مرسل صحيح است‪ .‬اين چنين اين را ابن شاهين‪ ،‬و ابن المبارك در الجهاد‪ ،‬چنان كه‬
‫در الصابه (‪ )287/2‬آمده‪ ،‬و ابونعيم در الحليه (‪ )109/1‬و ابن سعد (‪ )63/3‬روايت‬
‫نمودهاند‪.‬‬

‫براء بن مالك و آرزوى شهادت‬


‫ابونعيم از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بسا صاحب دو‬
‫جامه‪ 2‬كهنه كه به وى توجه واعتنايى صورت نمىگيرد‪ ،‬اگر بر خداوند قسم خورد‪،‬‬
‫خداوند سوگندش را به جاى مىكند‪ ،‬از جمله آنها براء بن مالك است»‪ .‬در روز تستر‬
‫وقتى كه مردم شكست خوردند گفتند‪ :‬اى براء‪ ،‬بر پروردگارت قسم ياد كن‪ .‬گفت‪:‬‬
‫(پروردگارا‪ ،‬بر تو سوگند ياد نمودم‪ ،) 3‬كه آنها را دستهاى بسته به دست ما بيندازى‪ ،‬و‬
‫مرا به نبى خود ملحق بگردانى‪( ،‬راوى) مىگويد‪ :‬و وى به شهادت رسيد‪ .‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )11/7‬آمده‪ .‬و ترمذى مانند اين را‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )144/1‬آمده‪،‬‬
‫روايت كرده است‪.‬‬
‫حاكم (‪ )291/3‬آن را از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬چه‬
‫بسا ضعيف مستضعف داراى دو جامه كهنه‪ ،‬كه اگر به خدا قسم بخورد‪ ،‬خداوند‬
‫سوگندش را وفا مىنمايد‪ ،‬از جمله آنها براء بن مالك است»‪ ،‬براء با گروهى از‬
‫مشركين روبرو گرديد‪ - ،‬اين در حالى بود كه مشركين بر مسلمانان ضربه وارد نموده‬
‫بودند ‪ -‬و مسلمانان گفتند‪ :‬اى براء‪ ،‬رسول خدا ص گفته است‪« :‬اگر تو بر خداوند‬
‫سوگند ياد كنى‪ ،‬قسمت را وفا مىكند»‪ .‬بنابراين بر پروردگارت سوگند ياد نما‪ .‬وى‬
‫گفت‪ :‬پروردگارا! بر تو سوگند ياد نمودم‪ ،‬كه آنها را دست بسته نصيب ما بگردانى‪ ،‬و‬
‫بعد از آن بر قنطره سوس با هم روبرو شدند‪ ،‬و بر مسلمانان ضربه وارد نمودند‪.‬‬
‫مسلمانان به وى گفتند‪ :‬اى براء بر پروردگارت سوگند ياد كن‪ .‬گفت‪ :‬پروردگارا" بر تو‬
‫سوگند ياد نمودم‪ ،‬كه آنها را دستهاى بسته‪ ،‬به دست ما بيندازى‪ ،‬و مرا به نبى خود‬
‫ملحق گردانى‪ ،‬همين بود كه آنها به دست ايشان افتادند‪ ،‬و براء به شهادت رسيد‪.‬‬
‫حاكم (‪ )292/3‬مىگويد‪ :‬اين حديث صحيح السناد است‪،‬و بخارى مسلم روايتش‬
‫ننمودهاند‪ .‬ذهبى مىگويد صحيح است‪ .‬ابونعيم اين را در الحليه (‪ )7/1‬به مانند آن‬
‫روايت كرده است‪.‬‬

‫حممه و آرزوى شهادت‬


‫ابوداود‪ ،‬مسدّد‪ ،‬حارث‪ ،‬ابن ابى شيبه و ابن المبارك از طريق حميد بن عبدالرحمن‬
‫حميرى روايت نمودهاند كه‪ :‬مردى از اصحاب پيامبر ص كه به او حممه گفته مىشد‪،‬‬
‫در زمان عمر به جنگ اصبهان رفت‪ ،‬و گفت‪ :‬بار خدايا! حممه مىپندارد كه لقائ تو‬
‫را دوست دارد‪ .‬بار خدايا! اگر وى صادق باشد‪ ،‬صدق و راست گويى اش را ثابت‬
‫بگردان‪ ،‬و اگر دروغگو باشد وى را اگرچه بد بيند‪ ،‬به آن برسان‪ ...‬الحديث‪ ،‬و در آن‬
‫آمده‪ :‬وى به شهادت رسيد‪ ،‬و ابوموسى گفت‪ :‬وى شهيد است‪ .‬اين چنين در الصابه‬
‫(‪ )355/1‬آمده است‪.‬‬
‫و اين را همچنين امام احمد روايت نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬اگر بد بين باشد‪ ،‬بر وى‬
‫همان عزمش را جارى كن‪ ،‬اگرچه بد بيند‪ .‬بار خدايا! حممه از اين سفر خود برنگردد‪،‬‬

‫مرسل بودن‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫هدف پيراهن و تنبان است‪ ،‬كه در آن زمان به شكل يك ازار و يك چادر استعمال مىشد‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫اين و كلمه بعدى داخل قوس از الصابه نقل شده است‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪185‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫همين بود كه مرگ به سراغش آمد ‪ -‬عفّان‪ 1‬يك مرتبه گفت‪ :‬وى شكم درد شد ‪ -‬و در‬
‫اصبهان مرد‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه ابوموسى برخاست و گفت‪ :‬اى مردم! به خدا سوگند‪،‬‬
‫نظريه آنچه ما‪ ،‬در شنيدگىهاى مان‪ ،‬از نبى تان ص شنيدهام‪ ،‬و تا جايى كه ما مىدانيم‪،‬‬
‫حممه شهيد است‪ .‬هيثمى (‪ )400/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬غير داود بن‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه اودى‪ ،‬كه ثقه است و دربارهاش اختلف مىباشد‪ .‬اين را همچنين ابونعيم به‬
‫مانند آن‪ ،‬چنان كه در المنتخب (‪ )170/5‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫نعمان بن مقّرن و آرزوى شهادت‬


‫طبرى (‪ )249/4‬از معقل بن يسار روايت نموده كه عمربن الخطاب با هرمزان‬
‫مشورت نمود و گفت‪ :‬چه نظر دارى‪ ،‬از فارس شروع كنم‪ ،‬يا از آذربايجان‪ ،‬يا از‬
‫اصبهان؟ وى گفت‪ :‬فارس و آذربايجان‪ :‬دو بال اند‪ ،‬و اصبهان سر است‪ ،‬اگر يك بال‬
‫را قطع كنى‪ ،‬بال ديگر بر مىخيزد‪ ،‬ولى اگر سر را قطع نمايى‪ ،‬هر دو بال مىافتد‪،‬‬
‫بنابراين از سر شروع كن‪ .‬آن گاه عمر در حالى داخل مسجد گرديد‪ ،‬كه نعمان بن‬
‫مقرن نماز مىخواند و در پهلويش نشست‪ .‬هنگامى كه وى نماز خود را تمام نمود‪،‬‬
‫عمر گفت‪ :‬من مىخواهم تو را مقرر كنم‪ .‬پاسخ داد‪( :‬به عنوان)‪ 2‬جمع كننده صدقات‬
‫مقرر ميكنى قبول ندارم‪ ،‬و اگر براى غزا مقررمى نمايى قبول دارم‪ ،‬عمر گفت‪ :‬تو‬
‫به غزا مىروى‪ .‬همين بود كه او را به طرف اصبهان اعزام داشت‪ ...‬و حديث را‬
‫متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬مغيره براى نعمان گفت‪ :‬خداوند رحمتت كناد‪،‬تير باران به‬
‫سوى مسلمانان شديد گرديده است‪ ،‬حمله كن‪ .‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬تو صاحب‬
‫فضايل و مناقب هستى‪ ،‬من با رسول خدا ص در جنگ حاضر بودم‪ ،‬وى وقتى در اول‬
‫روز نمىجنگيد‪ ،‬جنگ را تا زوال آفتاب به تأخير مىانداخت‪ ،‬تا اين كه بادها بوزد‪ ،‬و‬
‫نصرت نازل گردد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد از آن گفت‪ :‬من بيرق خويش را سه مرتبه‬
‫تكان مىدهم‪ :‬در حركت اول‪ :‬هر مرد حاجت خود را مرفوع ساخت و وضو نمايد‪ ،‬در‬
‫حركت دوم‪ :‬هر مرد به سلح و بند و ابزار خود نگاه كند و آن را درست نمايد‪ ،‬و در‬
‫مرتبه سوم‪ :‬حمله كنيد‪ ،‬و هيچ كس براى هيچ كسى توقّف نكند‪ ،‬و اگر نعمان هم‬
‫كشته شد كسى بر وى توقف ننمايد‪ ،‬من به خداوند عزوجل دعايى مىكنم‪ ،‬و هر يك‬
‫شما را سوگند مىدهم كه براى آن آمين بگويد‪ ،‬بار خدايا! امروز براى نعمان شهادت‬
‫را با نصرت مسلمانان نصيب گردان‪ ،‬و براى آنها فتح نصيب كن‪ .‬وى بيرق خود را بار‬
‫اول تكان داد‪ ،‬باز بار دوم تكان داد‪ ،‬باز بار سوم آن را تكان داد‪،‬و بعد زره خود را از‬
‫تن بيرون آورد و حمله كرد‪ ،‬و نخستين كسى بود كه به زمين افتاد‪ .‬معقل مىگويد‪ :‬من‬
‫روى سر او آمدم‪ ،‬آن گاه گفتارش را به ياد آوردم‪ 3‬و بر او نشانهاى گذاشتم و رفتم ‪-‬‬
‫و ما چون مردى را مىكشتيم‪ ،‬يارانش را از طرف ما‪ ،‬به خود مشغول مىساخت ‪ ، -‬در‬
‫اين موقع ذوالحاجبين‪ 4‬از قاطر خود افتاد‪ ،‬و شكمش پاره گرديد‪ ،‬و خداوند آنان را‬
‫شكست داد‪ .‬بعد از آن نزد نعمان آمدم همراهم مشك كوچكى بود و در آن آب وجود‬
‫داشت‪ ،‬و توسط آن خاك را از رويش شستم‪ .‬پرسيد‪ :‬تو كيستى؟ گفتم‪ :‬معقل بن‬
‫يسار‪ .‬گفت‪ :‬مردم چه كار كردند؟ گفتم‪ :‬خداوند فتح را نصيب شان نمود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫الحمدلل ّه‪ .‬اين را براى عمر بنويسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد‪ .‬و نزد طبرى (‬
‫‪ )235/4‬همچنين از زياد بن جبير از پدرش روايت است‪ ...‬و حديث را به طول آن‬

‫وى يكى از روايان است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫به نقل از حاكم و هيثمى‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫كه اگر نعمان هم كشته شد كسى بر وى توقف نكند‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫وى فرمانده فارسى است‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪186‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در واقعه نهاوند متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬رسول خدا ص وقتى به جنگ مىرفت‪ ،‬و‬
‫در اول روز نمىجنگيد‪ ،‬تا اين كه نماز حاضر نمىشد‪ ،‬و بادها نمىوزيد‪ ،‬و جنگ نمودن‬
‫گوارا نمىگرديد‪ ،‬عجله نمىكرد‪ ،‬مرا نيز همين امر بازداشته است‪ .‬بار خدايا! من از تو‬
‫مىخواهم چشمم را امروز به فتحى روشن بگردانى كه در آن عّزت اسلم باشد‪ ،‬و به‬
‫ذلّتى كه كفّار بدان ذليل گردند‪ ،‬و بعد از آن مرابا نصيب نمودن شهادت به سوى خود‬
‫ببر‪ ،‬آمين بگوييد‪ - ،‬خدا رحمت تان كند ‪ -‬و ما آمين گفتيم و گريستيم‪.‬‬
‫و طبرانى حديث معقل بن يسار را به طول آن‪ ،‬مثلى كه طبرى روايت نموده‪،‬‬
‫روايت كرده است‪ .‬هيثمى (‪ )217/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬غير از‬
‫َ‬
‫علقمه بن عبدالل ّه مزنى كه ثقه است‪ ،‬و اين را همچنين حاكم (‪ )293/3‬از معقل به‬
‫طول آن روايت نموده است‪.‬‬

‫رغبت و علقمندى صحابه به مرگ و كشته شدن در راه خدا در روز بدر‬
‫صه خيثمه و پسرش سعد درباره قرعه كشى شان براى خروج‬ ‫ق ّ‬
‫حاكم (‪ )189/3‬از سليمان بن بلل روايت نموده‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص به‬
‫طرف بدر بيرون رفت‪ ،‬سعدبن خيثمه و پدرش هر دو خواستند با وى بيرون روند‪ ،‬اين‬
‫موضوع به رسول خدا ص گفته شد‪ ،‬وى دستور داد كه يكى از آنها بيرون روند‪،‬‬
‫َ‬
‫بنابراين هر دو قرعه كشى نمودند‪ ،‬خيثمه بن حارث به پسرش سعد(رضىالل ّهعنهما)‬
‫گفت‪ :‬لبد يكى از ما بايد بماند‪ ،‬تو با زنانت باش‪ ،‬سعد گفت‪ :‬اگر غير از جنت مىبود‪،‬‬
‫حتما ً با ايثارگرى‪ ،‬تو را در آن ترجيح مىدادم‪ ،‬اما من در اين باره خواهان شهادت‬
‫هستم‪ ،‬همين بود كه هر دوى آنها قرعه كشى كردند‪ ،‬و قرعه به نام سعد افتاد و او با‬
‫رسول خدا ص به طرف بدر بيرون رفت‪ ،‬و عمروبن عبدود او را به قتل رسانيد‪ .‬اين‬
‫را همچنين ابن مبارك از سليمان و موسى بن عقبه از زهرى‪ ،‬چنان كه در الصابه (‬
‫‪ )25/2‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫صه شهادت عبيده بن حارث‬ ‫ق ّ‬


‫مد بن على بن حسين روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز بدر‪ ،‬عتبه‬ ‫ابن عساكر از مح ّ‬
‫مبارز خواست‪ ،‬آن گاه على بن ابى طالب در مقابل وليد بن عتبه برخاست‪ ،‬و با هم‬
‫برابر و هر دو نوجوان بودند‪ ،‬و به دست خود اين طور نمود‪ ،‬و پشت او را بر زمين زد‬
‫و به قتلش رسانيد‪ .‬بعد از آن شيبه بن ربيعه برخاست‪ ،‬و حمزه به طرف وى‬
‫برخاست‪ ،‬و آنها با هم (برابر و مشابه بودند)‪ ،‬و به دست خود اشاره نمود‪ ،‬و او را‬
‫كشت‪ .‬پس از آن عتبه بن ربيعه برخاست‪ ،‬و به طرف وى عبيده بن حارث به پا‬
‫شد‪،‬و هر دوى آنها مثل اين دو ستون بودند‪ ،‬و دو ضربه به هم رد و بدل كردند‪ ،‬عبيده‬
‫وى را يك ضربه زد و طرف چپ گردنش را به شدّت زخمى نمود‪ ،‬و عتبه به پاى‬
‫ابوعبيده‪ ،‬نزديك شد و آن را با شمشير زد و ساقش را قطع نمود‪ ،‬در اين موقع‬
‫َ‬
‫حمزه و على(رضىالل ّهعنهما) به طرف عتبه برگشتند‪ ،‬و او در حالى كه زخمى بود به‬
‫قتل رسانيدند‪ ،‬و عبيده را نزد رسول خدا ص در عريش انتقال دادند‪ ،‬و نزد وى‬
‫بردند‪ ،‬رسول خدا ص او را خوابانيد‪ ،‬و پايش را براى وى بالشت قرار داد‪ ،‬و به پاك‬
‫نمودن غبار از رويش پرداخت‪ .‬عبيده گفت‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬اى رسول خدا‪ ،‬اگر‬
‫ابوطالب (مرا مىديد)‪ 1‬مىدانست كه من به قولش از او مستحقترم‪ ،‬كه مىگويد‪:‬‬
‫ونسلمه حتى نصرع حوله‬
‫و نذهل عن ابنائنا و الحلئل‬
‫به نقل از البدايه ‪ ،‬و در اصل «تو را مىديد» آمده‪ ،‬و آنچه در البدايه آمده نيكوتر از آن است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪187‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مد را تا وقتى كه همه در اطرافش به قتل نرسيم‪ ،‬و فرزندان و زنان‬ ‫ترجمه‪« :‬ما مح ّ‬
‫خويش را فراموش نكنيم به كسى تسليم نمىكنيم» آيا شهيد نيستم؟ پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬بلى هستى‪ ،‬و من بر تو شاهدم»‪ ،‬بعد از آن درگذشت‪ .‬رسول خدا ص‬
‫موصوف را در صفراء‪ 1‬دفن نمود‪ ،‬و در قبرش پايين آمد و در قبر ديگرى غير از وى‬
‫پايين نيامده است‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )272/5‬آمده‪.‬‬
‫و اين را حاكم (‪ )188/3‬از زهرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عتبه و عبيده دو ضربه‬
‫را در ميان هم رد و بدل نمودند‪ ،‬و هر يك همراه خود را زخمى نمود (و بر زمين‬
‫َ‬
‫افكند)‪ ،‬آن گاه حمزه و على(رضىالل ّهعنهما) بر عتبه حمله نمودند‪ ،‬و او را به قتل‬
‫رسانيدند‪ ،‬و دوست خود عبيده را انتقال دادند‪ ،‬و در حالى نزد رسول خدا ص‬
‫آوردند‪ ،‬كه پايش قطع شده بود‪ ،‬و مغز آن جارى بود‪ ،‬هنامى كه عبيده را نزد رسول‬
‫خدا ص آوردند‪ ،‬گفت‪ :‬اى رسول خدا ص آيا شهيد نيستم؟ گفت‪« :‬بلى هستى»‪.‬‬
‫عبيده گفت‪ :‬اگر ابوطالب زنده مىبود‪ :‬حتما ً مىدانست كه من از او‪ ،‬به آنچه گفته به‬
‫حقم‪ ،‬جايى كه مىگويد‪:‬‬
‫ونسلمه حتى نصرع حوله‬
‫و نذهل عن ابنائنا و الحلئل‬

‫روز احد‬
‫صه عمر و برادرش زيد‪ ،‬در كنار گذاشتن زره به خاطر كسب شهادت‬ ‫ق ّ‬
‫طبرانى از ابن عمر روايت نموده كه عمر روز احد به برادرش گفت‪ :‬اى برادرم‪،‬‬
‫زرهام را بگير‪ .‬پاسخ داد‪ :‬آن چنان كه تو شهادت را مىخواهى‪ ،‬من نيز مىخواهم‪ ،‬و هر‬
‫دوى آنها آن را ترك نمودند‪ .‬هيثمى (‪ )298/5‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و‬
‫اين را ابن سعد (‪ )275/3‬و ابونعيم در الحليه (‪ )367/1‬مثل آن‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫صه حمله على بن ابى طالب براى كشته شدن در راه خدا‬ ‫ق ّ‬
‫ابويعلى‪ ،‬ابن ابى عاصم‪ ،‬بورقى و سعيد بن منصور از على روايت نمودهاند كه‬
‫گفت‪ :‬هنگامى كه مردم از رسول خدا ص در روز احد كنار رفتند‪ ،‬من در ميان كشته‬
‫شدگان نگاه نمودم‪ ،‬ولى رسول خدا ص را نديدم‪ ،‬آن گاه گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬او‬
‫كسى نيست كه فرار كند‪ ،‬و در ميان كشته شدگان هم نمىبينمش‪ ،‬چنان مىپندارم كه‬
‫خداوند بر ما نظر به آنچه كرديم‪ ،‬غضب گرديده‪ ،‬و نبى خود را بلند نموده است‪،‬‬
‫بنابراين (براى من)‪ 2‬خيرى جز اين نيست كه بجنگم‪ ،‬تا كشته شوم‪ ،‬بعد غلف‬
‫شمشير را شكستم و بر قوم حمله نمودم‪ ،‬و آنها راه را برايم گشودند‪ ،‬و ناگهان با‬
‫رسول خدا ص درميان آنها برخوردم‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )274/5‬آمده‪ .‬هيثمى‬
‫مد بن مروان عقيلى‬‫(‪ )112/6‬مىگويد‪ :‬اين را ابويعلى روايت نموده‪ ،‬و در آن مح ّ‬
‫آمده‪ ،‬ابوداود و ابن حبان وى را ثقه دانستهاند‪ ،‬و ابوزرعه و غير وى ضعيفش‬
‫دانستهاند‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيحاند‪.‬‬

‫صه انس بن نضر‬‫ق ّ‬


‫ابن اسحاق از قاسم بن عبدالرحمن بن رافع كه از بنى عدى بن نجار بود روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬انس بن نضر عموى انس بن مالك نزد عمر بن الخطاب و طلحه بن‬

‫نام واديى است در ميان مدينه و بدر‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫به نقل از هيثمى‪ ،‬و در اصل «در من» آمده‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪188‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫عبيدالل ّه در ميان مردانى از مهاجرين و انصارن رسيد ‪ -‬كه دست روى دست نهاده‪،‬‬
‫(متحيّر نشته) بودند ‪ -‬گفت‪ :‬چرا نشستهايد؟ گفتند‪ :‬رسول خدا ص كشته شده است‪.‬‬
‫گفت‪ :‬پس با زندگى بعد از وى چه مىكنيد‪ ،‬بر خيزيد و بر آنچه رسول خدا ص مرده‬
‫است‪ ،‬بميريد‪ .‬سپس به طرف قوم روى آورد‪ ،‬و جنگيد تا اين كه كشته شد‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )34/4‬آمده است‪.‬‬

‫صه ثابت بن دحداحه‬


‫ق ّ‬
‫َّ‬
‫واقدى از عبدالله بن عمار خطمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ثابت بن دحداحه روز‬
‫احد در حالى روى آورد‪ ،‬كه مسلمانان پراكنده‪ ،‬و در حيرت بودند‪ ،‬آن گاه شروع به‬
‫فرياد نمودن كرد‪ :‬اى انصار! به طرف من بياييد‪ ،‬به طرف من بياييد‪ .‬من ثابت بن‬
‫مد ص كشته شده باشد‪ ،‬خداوند زنده است و نمىميرد‪ ،‬در‬ ‫دحداحه هستم‪ ،‬اگر مح ّ‬
‫دفاع از دين تان بجنگيد‪ ،‬كه خداوند پيروز گرداننده و ناصر شماست‪ .‬در اين موقع‬
‫تعدادى از انصار به طرف وى برخاستند‪ ،‬و او با همان كسانى كه از مسلمانان‬
‫همراهش بودند‪ ،‬شروع به حمله نمود‪ ،‬در مقابلش گروه قويى ايستاد كه در آن‬
‫رؤساى مشركين چون خالد بن وليد ‪،‬عمروبن العاص‪ ،‬عكرمه بن ابى جهل و ضراربن‬
‫خطاب بودند‪ ،‬و به جنگ عليهشان آغاز كردند‪ ،‬كه در اين ميان خالدبن وليد بر وى‬
‫حمله نمود‪،‬و او را با نيزه مورد اصابت قرار داد و نيزه را به جانش فرود برد ‪،‬و او در‬
‫حالى كه (درگذشته بود)‪( 1‬به زمين) افتاد‪ ،‬و آنانى كه از انصار با وى همراه بودند‪،‬نيز‬
‫به قتل رسيدند‪ .‬گفته مىشود‪ :‬اينها آخرين كسانى بودند كه (در آن روز) از مسلمانان‬
‫به قتل رسيدند‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )195/1‬آمده است‪.‬‬

‫صه مردى از انصار با مردى از مهاجرين و وصيت وى برايش‬ ‫ق ّ‬


‫بيهقى در دلئل النبوه از طريق ابن ابى نجيح از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫مردى از مهاجرين روز احد از نزد مردى از انصار در حالى عبور نمود كه او در خون‬
‫مد ص كشته شده است؟‬ ‫خود مىغلتيد‪ ،‬و به او گفت‪ :‬اى فلن‪ ،‬آيا مىدانى كه مح ّ‬
‫مد ص كشته شده باشد‪ ،‬رسالت را ابلغ نموده‬ ‫انصارى در جواب گفت‪ :‬اگر مح ّ‬
‫است‪ ،‬شما در دفاع از دين تان بجنگيد‪ .‬آن گاه نازل گرديد‪.‬‬
‫مد ال رسول)‪( .‬آل عمران‪)144 :‬‬ ‫(و ما مح ّ‬
‫مد فقط پيامبر است»‪ .‬اين چنين در البدايه )‪ (31/4‬آمده است‪.‬‬ ‫ترجمه‪« :‬و مح ّ‬

‫صه سعدبن ربيع‬‫ق ّ‬


‫حاكم (‪ )201/3‬از زيد بن ثابت روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص مرا روز‬
‫احد در جستجوى سعد بن ربيع فرستاد‪ ،‬و به من گفت‪« :‬اگر وى راديدى از طرف‬
‫من به او سلم برسان‪ ،‬و به وى بگو‪ :‬رسول خدا مىگويد‪ :‬خود را در چه حالت‬
‫مىيابى؟» مىگويد‪ :‬من در ميان كشته شدگان به گشت پرداختم‪ ،‬و در حالى يافتمش‬
‫كه آخرين رمق در وى باقى بود‪ ،‬و مورد اصابت هفتاد ضربه‪ ،‬آن هم ضربه نيزه‪،‬‬
‫ضربه شمشير و اصابت تير قرار گرفته بود‪ .‬به او گفتم‪ :‬اى سعد‪ ،‬رسول خدا ص به‬
‫تو سلم مىكند‪ ،‬و در مورد تو مىفرمايد‪« :‬برايم خبر بده كه خود را در چه حالت‬
‫مىيابى؟» گفت‪ :‬بر رسول خدا ص و بر تو هم سلم‪ ،‬بگو‪ :‬اى رسول خدا‪،‬من خود را‬
‫در حالتى مىيابم كه بوى جنت را احساس مىكنم‪ ،‬و به قومم انصار بگو‪ :‬اگر كسى (از‬
‫دشمن) خود را به رسول خدا ص برساند‪ ،‬و در شما مژهاى باشد كه حركت كند‪ ،‬نزد‬
‫اين و كلمه بعدى داخل پرانتز از الستيعاب نقل شدهاند‪ ،‬و در اصل كتاب‪« :‬در آن افتيد» آمده‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪189‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خداوند عذر و معذرتى نداريد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬و جان داد ‪ -‬خداوند رحمتش كند ‪.-‬‬
‫حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث از اسناد صحيح برخوردار است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم‬
‫روايتش نكردهاند‪ .‬و ذهبى مىگويد‪ :‬صحيح است‪ .‬باز حاكم از طريق ابن اسحاق‬
‫َ‬
‫روايت نموده كه عبدالل ّه بن عبدالرحمن بن ابى صعصعه به روايت از پدرش براى وى‬
‫حديث بيان نمود‪ ،‬كه رسول خدا ص فرمود‪« :‬چه كسى براى من خبر مىآورد كه سعد‬
‫بن ربيع چه كرده است؟» و حديث را مانند آن از وى متذكر شده‪ ،‬و گفته است‪ :‬سعد‬
‫گفت‪ :‬براى رسول خدا ص خبر بده كه من در ميان مردهها هستم‪ ،‬و به وى سلم‬
‫برسان‪ ،‬و به وى بگو‪ :‬سعد مىگويد‪ :‬خداوند از طرف ما و تمام امت برايت جزا و‬
‫پاداش خير دهد‪ .‬ذهبى مىگويد‪ :‬اين حديث مرسل است‪ .‬و در البدايه (‪ )39/4‬روايت‬
‫ابن اسحاق به صورت مكمل ذكر شده است‪ .‬و مالك آن را در الموطأ (ص ‪ )175‬از‬
‫يحيى بن سعيد به معناى آن‪ ،‬به اختصار روايت نموده‪ .‬اين چنين اين را ابن سعد (‬
‫‪ )523/3‬از معن از مالك از يحيى به اختصار روايت كرده است‪.‬‬

‫صه هفت تن از انصار كه در روز احد به شهادت رسيدند‬ ‫ق ّ‬


‫امام احمد از انس روايت نموده‪ ،‬كه وقتى مشركين‪ ،‬پيامبر خدا ص را در روز احد‬
‫احاطه نمودند ‪ -‬وى در ميان هفت تن از انصار و يك تن از قريش قرار داشت ‪ -‬پيامبر‬
‫ص فرمود‪« :‬كى ايشان را از ما برمى گرداند‪ ،‬تا رفيقم در جنت باشد»‪ ،‬آن گاه‬
‫مردى از انصار آمد‪ ،‬و جنگيد تا اين كشته شد‪ .‬هنگامى كه باز وى را احاطه نمودند‪،‬‬
‫گفت‪« :‬كى ايشان را از ما بر مىگرداند‪ ،‬تا رفيقم در جنت باشد»‪ ،‬تا جايى كه آن‬
‫هفت تن همه كشته شدند‪ .‬آن گاه پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬درباره ياران ما انصاف‬
‫ننموديم»‪ .‬اين را همچنين مسلم روايت نموده است‪.‬‬
‫و نزد بيهقى از جابر روايت است كه گفت‪ :‬در روز احد مردم از اطراف رسول خدا‬
‫َ‬
‫ص شكست خوردند‪ ،‬و با وى يازده تن از انصار و طلحه بن عبيدالل ّه‪ ،‬باقى ماند‪ ،‬وى‬
‫بر كوه بلند بال مى رفت‪ ،‬در اين حالت مشركين به ايشان رسيدند‪ .‬پيامبر ص فرمود‪:‬‬
‫«آيا كسى براى اينها نيست؟» طلحه گفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪:‬‬
‫«اى طلحه در جايت باش»‪ ،‬بعد مردى از انصار گفت‪ :‬من هستم اى رسول خدا‪ ،‬و در‬
‫دفاع از وى جنگيد و رسول خدا ص با همراهانش كه با وى باقى بودند بلند شد‪ ،‬و‬
‫پس از مدّتى آن انصارى به قتل رسيد‪ ،‬و آنها باز به رسول خدا ص رسيدند‪ .‬گفت‪:‬‬
‫«آيا مردى براى اينها نيست؟» طلحه چون گفته قبلى خود را تكرار نمود‪ .‬و رسول‬
‫خدا ص چون همان قول خود را گفت‪ .‬بعد مردى از انصار گفت‪ :‬من هستم اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬وى جنگيد‪ ،‬و همراهانش بلند مىشدند‪ ،‬بعد او هم كشته شد‪ ،‬و آنها به رسول خدا‬
‫ص رسيدند‪ ،‬و رسول خدا ص چون قول اول خود را مداوما ً تكرار مىنمود‪ ،‬و طلحه‬
‫مىگفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬و پيامبر ص او را نگه مىداشت‪ ،‬و مردى از انصار براى‬
‫جنگيدن از وى اجازه مىخواست‪ ،‬و او به وى اجازه مىداد‪ ،‬و او چون كسى كه قبل از‬
‫وى بود مىجنگيد‪ ،‬تا اين كه جز طلحه با وى كسى باقى نماند‪ ،‬و مشركين آن دو را‬
‫فرا گرفتند‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص گفت‪« :‬براى اينها كيست؟» طلحه جواب داد‪ :‬من‪،‬‬
‫و مانند همه كسانى كه قبل از وى بودند جنگيد‪ ،‬و پنجه هايش مورد اصابت قرار‬
‫َ‬
‫گرفت و گفت‪ :‬آه‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اگر بسمالل ّه مىگفتى‪ ،‬ملئك تو را در‬
‫حالى كه مردم به طرفت مىنگريستند‪ ،‬بلند مىكردند‪ ،‬و تو را در فضاى آسمان ناپديد‬
‫مىنمودند»‪ ،‬بعد از آن رسول خدا ص در حالى به سوى اصحاب خود بلند شد‪ ،‬كه جمع‬
‫شده بودند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )26/4‬آمده است‪.‬‬

‫‪190‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫صه شهادت يمان و ثابت بن وقش‬ ‫ق ّ‬


‫حاكم (‪ )202/3‬از محمود بن لبيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خداص‬
‫به سوى احد بيرون گرديد‪ ،‬يمان بن جابر پدر حذيفه و ثابت بن وقش بن زععورا در‬
‫قلعهها با زنان و اطفال بلند كرده شدند‪ ،‬يكى از آنها به ديگرى‪ ،‬در حالى كه هر دوى‬
‫شان پير و بزرگ سن بودند‪ ،‬گفت‪ :‬پدر برايت نباشد‪ ،‬انتظار چه را مىكشيم؟ به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬براى هر يكى از ما‪ ،‬فقط به اندازه تشنه شدن خر‪ ،‬ازعمرش باقى مانده‪ .‬ما‬
‫فقط امروز (يا فردا) مىميريم‪ ،‬آيا شمشيرهاى مان را بنگريم؟ و بعد به رسول خدا‬
‫ص نپيونديم؟ آن گاه هر دو در حالى داخل مسلمانان شدند‪ ،‬كه مسلمانان از ايشان‬
‫خبر نداشتند‪ .‬ثابت بن وقش را مشركين به قتل رسانيدند‪ ،‬ولى بر پدر حذيفه‬
‫شمشيرهاى مسلمانان يكى پى ديگرى فرود آمد‪ ،‬و او را بدون اين كه بشناسند‪ ،‬به‬
‫قتل رسانيدند‪ .‬آن گاه حذيفه گفت‪ :‬پدرم‪ ،‬پدرم! گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما وى را‬
‫نشناختيم‪ ،‬و راست هم گفتند‪ .‬حذيفه گفت‪ :‬خداوند شما را مغفرت كند‪ ،‬او‬
‫مهربانترين مهربانان است‪ ،‬رسول خدا ص خواست برايش ديت بدهد‪ ،‬ولى حذيفه آن‬
‫را به مسلمانان بخشيد و صدقه نمود‪ ،‬و اين به منزلت وى نزد رسول خدا ص افزود‪.‬‬
‫حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث به شرط مسلم صحيح است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم آن را‬
‫روايت نكردهاند‪.‬‬
‫واين را ابونعيم از محمود به مانند آن‪ ،‬چنان كه در المنتخب (‪ )167/5‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫نموده‪ ،‬و افزوده است‪ :‬بعد از آن به رسول خدا ص مىپيونديم‪ ،‬شايد خداوند شهادت‬
‫را با رسول خدا ص نصيب ما بگرداند‪ ،‬آن گاه شمشيرهاى خود را گرفتند‪ ،‬و در حالى‬
‫ميان مردم داخل شدند‪ ،‬كه كسى از آنها نمىدانست‪ .‬و در آخر آن آمده‪ :‬و اين در‬
‫منزلت و بهترى وى نزد رسول خدا ص افزود‪.‬‬

‫روز رجيع‬
‫‪1‬‬

‫صه كشته شدن عاصم‪ ،‬خبيب و ياران ايشان‬ ‫ق ّ‬


‫بخارى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص سريهاى را جهت‬
‫‪2‬‬
‫سس فرستاد‪ ،‬و عاصم بن ثابت را ‪ -‬كه جد عاصم بن عمربن الخطاب است ‪-‬‬ ‫تج ّ‬
‫بر ايشان امير نمود‪ ،‬اينان حركت نمودند تا اين كه در بين عسفان و مكه رسيدند‪ ،‬از‬
‫آنها به قبيلهاى از هذيل كه بنى لحيان گفته مىشد‪ ،‬خبر داده شد‪ ،‬پس در حدود صد‬
‫تيرانداز آنها مسلمانان را تعقيب نمودند‪ ،‬و با دنبال نمودن آثار (و نشانههاى) شان به‬
‫منزلى آمدند كه در آن (سپاه اسلم) مستقر بود‪ ،‬و در آنجا هستههاى خرما را يافتند‪،‬‬
‫كه (افراد سريه) آن را از مدينه توشه گرفته بودند‪ .‬و گفتند‪ :‬اين خرماى مدينه است‪،‬‬
‫و جاى پاى آنها را دنبال كردند‪ ،‬تا اين كه به ايشان رسيدند‪ .‬هنگامى كه عاصم و‬
‫يارانش از حركت باز ماندند به جاى بلندى پناه بردند‪ ،‬آنان آمده ايشان را محاصره‬
‫نموده گفتند‪ :‬در صورتى كه نزد ما پايين آييد‪ ،‬عهد و پيمان مىدهيم‪ ،‬كه يك تن از شما‬
‫را هم به قتل نرسانيم‪ .‬عاصم گفت‪ :‬من در ذ ّمه و عهد كافر پايين نمىآيم‪ .‬خداوندا! از‬
‫ما رسولت را آگاه ساز‪ ،‬و با ايشان جنگيدند‪ ،‬تا اين كه عاصم را با هفت تن ديگر به‬
‫ضرب تير به قتل رسانيدند‪ .‬و خبيب و زيد و يك مرد ديگر‪ 3‬ن باقى ماندند‪ ،‬و كفار به‬

‫‪ 1‬رجيع اسم آب قبيله هذيل است كه غزوه رجيع در آنجا اتفاق افتاده بود‪.‬‬
‫‪ 2‬درست اين است كه وى پدر بزرگش مىشود‪ ،‬و نه جدش‪ ،‬چون مادر عاصم بن عمر‪ ،‬جميله دختر‬
‫ثابت است‪ ،‬و عاصم برادر وى مىباشد‪ .‬به نقل از از حاشيه كتاب و تيسيرالقارى شرح فارسى‬
‫صحيح بخارى باب غزوه الرجيع‪.‬م‪.‬‬
‫َ‬
‫‪ 3‬وى عبدالل ّه بن طارق است‪ .‬به نقل از تيسيرالقارى شرح فارسى صحيح بخارى‪ .‬م‪.‬‬

‫‪191‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آنها عهد و پيمان دادند‪ ،‬هنگامى كه براى شان عهد و پيمان دادند‪ ،‬آنها نزدشان پايين‬
‫آمدند‪ ،‬وقتى كه كفار به آنها دست يافتند‪ ،‬زههاى كمانهاى خود را باز نمودند ايشان‬
‫را بدان بستند‪ .‬آن گاه مرد سومى كه همراه آن دو بود گفت‪ :‬اين اول غدر و خيانت‬
‫است‪ ،‬و از همراهى ايشان ابا ورزيد‪ ،‬آن گاه او را كشاندند و تلش كردند تا ايشان را‬
‫همراهى كند‪ ،‬اما او اين كار را ننمود و به قتلش رسانيدند‪.‬‬
‫(بيتهاى عاصم در وقت و خبيب و زيد را بردند‪ ،‬و ايشان رادر مكه فروختند‪ ،‬خبيب را‬
‫پسران حارث بن عامر بن نوفل خريدارى نمودند ‪ -‬خبيب حارث بن عامر را در روز‬
‫بدر به قتل رسانيده بود ‪ ، -‬او نزدشان اسير باقى ماند‪ ،‬تا اين كه به كشتنش تصميم‬
‫گرفتند‪ ،‬او تيغى را از يكى از دختران حارث جهت تراشيدن و اصلح سنتهاى خود به‬
‫عاريت طلب نمود‪ ،‬و آن زن به وى به عاريت داد‪( .‬آن زن) مىگويد‪ :‬از طفلى كه‬
‫داشتم غافل شدم‪ .‬و طفل نزد خبيب رفت‪ ،‬خبيب او را بر رانش گذاشت‪ ،‬هنگامى كه‬
‫من وى را ديدم‪ ،‬به شدّت ترسيدم و هراسان شدم‪ ،‬و او اين حالت مرا در حالى كه‬
‫َ‬
‫دستش تيغ بود درك نمود‪ .‬گفت‪ :‬آيا از اين مىترسى كه وى را بكشم؟ ‪ -‬ان شاءالل ّه‬
‫تعالى ‪ -‬من درصدد انجام اين كار نيستم‪ .‬آن زن مىگفت‪ :‬هيچ اسيرى را هرگز بهتر از‬
‫خبيب نديدم‪ ،‬او را ديدم از خوشه انگور مىخورد‪ ،‬و در آن روز درمكه ميوه نبود‪ ،‬و او‬
‫خود در آهن بسته بود‪ ،‬و آن رزقى بود كه خداوند به وى داده بود‪ .‬در حالى كه او را‬
‫از حرم به خاطر كشتن خارج نمودند گفت‪ :‬مرا بگذاريد تا دو ركعت نماز بگزارم‪ ،‬بعد‬
‫از آن به طرف آنها برگشته گفت‪ :‬اگر به اين گمان نمىبوديد كه من از مرگ ترسيدم‪،‬‬
‫حتما ً زياد نماز مىگزاردم‪ ،‬به اين صورت او نخستين كسى بود كه خواندن دو ركعت را‬
‫در وقت كشته شدن از خود به عنوان يك روش و طريقه به جاى گذاشت‪ ،‬و بعد از‬
‫آن گفت‪ :‬خداوندا! كافران را چنان هلك و بر باد ساز كه از جمله شان احدى هم‬
‫باقى نماند‪ ،‬و سپس افزود‪:‬‬
‫و ما ان ابالى حين اقتل مسلماً‬
‫َ‬
‫على اى شقّ كان لل ّه مصرعى‬
‫وذلك فى ذات الله و ان يشأ‬
‫يبارك علأوصال شلو ممّزع‬
‫ترجمه‪« :‬وقتى كه مسلمان كشته مىشوم‪ ،‬پروا و باكى ندارم‪ ،‬كه بر كدام پهلو در راه‬
‫خدا به قتل مىرسم‪ ،‬اين مرگ و كشته شدن من در راه خدا و به خاطر رضاى‬
‫خداست‪ ،‬اگر وى بخواهد به پيوندهاى جسمى‪،‬كه پاره كرده شده است بركت‬
‫مىدهد»‪ .‬آن گاه عقبه بن حارث به سويش برخاست‪ ،‬و او را به قتل رسانيد‪.‬‬
‫قريش كسانى را به طرف عاصم فرستادند تا چيزى از جسد وى را با خود بياورند و‬
‫شناسايى اش نمايند (و يقين پيدا كنند كه كشته شده است)‪ ،‬به خاطر اين كه عاصم‬
‫يكى از بزرگان‪ 1‬شان را در روز بدر به قتل رسانيده بود‪ ،‬ولى خداوند زنبورها را مثل‬
‫ابرى بر وى فرستاد‪ ،‬و او را از فرستادگان قريش حمايت نمودند‪ ،‬و آنها قادر نشدند‬
‫چيزى را از وى ببرند‪ .‬اين را بيهقى (‪ )145/9‬از ابوهريره به مانند آن روايت نموده‬
‫است‪ .‬و اين چنين اين را عبدالرزاق از ابوهريره ‪ ،‬چنان كه در الستيعاب (‪)132/3‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و صاحب الستيعاب مىگويد‪ :‬بهترين اسنادهاى حديث وى در اين‬
‫مورد همان است كه عبدالرزاق آن را ذكر نموده‪ ...‬و (حديث) رامتذكر شده‪ .‬و‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )112/1‬مانند اين را روايت نموده است‪.‬‬
‫ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پس از احد گروهى از‬
‫عضل و قاره نزد رسول خدا ص آمده گفتند‪ :‬اى رسول خدا ص در ميان ما اسلم‬
‫وى عقبه بن ابى معيط است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪192‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ظاهر شده است‪ ،‬همراه ما تنى چند از اصحاب خود را بفرست‪ ،‬كه دين را به ما‬
‫بياموزاند‪ ،‬و قرآن را به ما تعليم دهند‪ ،‬و شرايع اسلم را به ما ياد دهند‪ .‬بنابراين‬
‫رسول خدا ص شش تن از اصحاب خود را فرستاد‪ ...‬و ايشان را متذكر شده‪ .‬بعد‬
‫آنها همراه قوم بيرون شدند تا اين كه به رجيع رسيدند‪ ،‬رجيع آبيس است از هذيل در‬
‫ناحيه حجاز بالى هدأه‪ - 1‬آن گاه قوم در مقابل ايشان غدر نمودند‪ ،‬و هذيل را بر آنان‬
‫فرياد كردند‪ ،‬مسلمانان كه غافل بودند و در اقامتگاه خود قرار داشتند‪ ،‬متوجه شدند‬
‫كه مردان (هذيل) شمشيرها به دست‪ ،‬آنها را فراگرفتهاند‪ ،‬آن گاه شمشيرهاى خود‬
‫را گرفتند تا با آنها بجنگند‪ ،‬ولى آنها گفتند‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬ما نمىخواهيم شما را‬
‫بشكيم‪ ،‬ولى مىخواهيم توسط شما از اهل مكه چيزى به دست بياوريم‪ ،‬و براى شما‬
‫عهد و پيمان خداست كه شما را نكشيم‪ ،‬مرثدوخالد ابن بكير و عاصم ابن ثابت ن‬
‫گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما ابدا ً از مشرك نه عهدى را قبول مىكنيم و نه هم پيمانى را‪.‬‬
‫بيتهاى عاصم در وقت كشته شدنش و محفوظ ماندن جسد وى از مشركين‬
‫و عاصم بن ثابت گفت‪:‬‬
‫ما علّتى و انا جلد نابل‬
‫والقوس فيها وتر عنابل‬
‫تزل عن صفحتها المعابل‬
‫الموت حق والحياه باطل‬
‫و كل ما حم الله نازل‬
‫بالمرء والمرء اليه آيل‬
‫مى هابل‬ ‫ان لم اقاتلكم فا ّ‬
‫و همچنين گفت ‪:‬‬
‫ابوسليمان و ريش المقعد‬
‫و ضاله مثل الجحيم الموقد‬
‫اذا النواجى افترشت لم ارعد‬
‫و مجنأ من جلد ثور اجرد‬
‫و من بما على محمد‬
‫و همچنين گفت‪:‬‬
‫ابوسليمان و مثلي رامى‬
‫و كان قومى معشرا ً كراما‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن جنگيد تا اين كه كشته شد‪ ،‬و هر دو شخص همراهش نيز كشته‬
‫شدند‪ .‬هنگامى كه عاصم به قتل رسيد‪ ،‬هذيلىها خواستند سرش را بگيرند و به سلفه‬
‫بنت سعد بن (شهيد)‪ 2‬بفروشند‪ ،‬و اوهنگامى كه پسرش در روز احد توسط عاصم‬
‫كشته شد‪ ،‬نذر كرد كه اگر سر عاصم به دستش افتد در كاسه آن شراب خواهد‬
‫نوشيد‪ ،‬ولى زنبورها وى را حمايت نمودند (و مانع اين كار شدند)‪ ،‬و هنگامى كه‬
‫زنبورها در ميان ايشان و اوحايل واقع شدند‪ ،‬گفتند‪ :‬بگذاريدش تا بيگاه شود‪ ،‬و‬
‫(زنبورها) از نزد وى بروند‪ ،‬و بعد از آن او را بگيريم‪ ،‬آن گاه خداوند در دره آب را‬
‫فرستاد و عاصم را برداشت و با خود برد‪ .‬عاصم به خداوند عهده سپرده بود كه هرگز‬
‫مشركى وى را به خاطر پليد بودنش لمس نكند‪ ،‬و او هم مشركى را لمس نمايد‪ ،‬و‬
‫عمربن الخطاب ‪ -‬وقتى اين خبر به او رسيد كه‪ :‬زنبورها از وى حمايت نمودهاند ‪-‬‬
‫مىگفت‪ :‬خداوند بنده مؤمن را نگه ميدارد‪ ،‬عاصم نذر نموده بود كه مشركى وى را‬

‫جايى است در ميان عسفان و مكه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫در اصل (سهيل) آمده‪ ،‬ولى درست و صحيح همان است كه ذكر نموديم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪193‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫لمس نكند‪ ،‬و نه هم او ابدا ً در زندگى خود مشركى را لمس نمايد‪ ،‬پس خداوند او را‬
‫پس از مرگش چنان كه او در زندگى اش از اين عمل اجتناب ورزيده بود‪ ،‬حمايت‬
‫كرد‪( .‬و از اين كه به دست مشركين بيفتد بازداشتش)‬

‫صه زيد بن دثنه و آنچه كه وى در دوستى پيامبر ص گفت‬ ‫ق ّ‬


‫َ‬ ‫ّ‬
‫اما خبيب‪ ،‬زيد بن دثنه و عبدالله بن طارق ن نرم شدند‪ ،‬از خود رقّت نشان دادند‪ ،‬به‬
‫زندگى علقمند گرديدند وخود را به دست خود تسليم نمودند‪ ،‬و آنان ايشان را اسير‬
‫گرفتند‪ .‬بعد آنها را با خود به طرف مكه بيرون كردند‪ ،‬و در آنجا به فروش شان‬
‫َ‬
‫رسانيدند‪ ،‬وقتى به ظهران‪ 1‬رسيدند‪،‬عبدالل ّه بن طارق دست خود را از ريسمان بيرون‬
‫كشيد و شمشيرش را گرفت‪ ،‬آن گاه مردم خود را از وى عقب داشتند و او را با‬
‫سنگ زدند و به قتلش رسانيدند‪ ،‬و قبرش در ظهران مىباشد‪ .‬ولى خبيب بن عدى و‬
‫زيد بن دثنه را به مكه آوردند‪ ،‬و به قريش در بدل دو اسيرى كه از هذيل در مكه بود‪،‬‬
‫فروختند‪ ،‬خبيب را حجيربن ابى اهاب تميمى خريد‪ .‬و زيد بن دثنه را صفوان بن اميه‪،‬‬
‫تا وى را در بدل پدرش به قتل برساند‪ ،‬صفوان او را با يكى از مولهايش كه به او‬
‫نسطاس گفته مىشد‪ ،‬به تنعيم فرستاد‪ ،‬و از حرم او را اخراج كرد تا به قتلش رساند‪.‬‬
‫گروهى از قريش جمع گرديدند كه در ميان شان ابوسفيان بن حرب نيز حضور‬
‫داشت‪،‬ابوسفيان براى وى ‪ -‬هنگامى كه براى كشته شدن پيش كرده شد ‪ -‬گفت‪ :‬اى‬
‫مد به جاى تو نزد ما‬ ‫زيد! تو را به خدا سوگند مىدهم‪ ،‬آيا دوست دارى كه اكنون مح ّ‬
‫باشد وگردنش را بزنيم و تو درخانواده خود باشى؟ پاسخ داد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من‬
‫مد را در همان جايش كه در آن هست خارى برسد و اذيتش‬ ‫دوست ندارم اكنون مح ّ‬
‫نمايد‪ ،‬و من در خانوادهام نشسته باشم!! (راوى) مىگويد‪ :‬ابوسفيان مىگفت‪ :‬هيچ‬
‫مد را دوست دارند‪،‬‬ ‫مردمى را نديدم‪ ،‬كه كسى را‪ ،‬چنان كه اصحاب محمد‪ ،‬مح ّ‬
‫دوست داشته باشند‪( .‬راوى) مىافزايد‪ :‬بعد از آن نسطاس او را به قتل رسانيد‪.‬‬

‫صه حبس خبيب در مكه و حكايت نمازش در وقت كشته شدن‬ ‫ق ّ‬


‫َّ‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬درباره خبيب بن عدى‪ ،‬عبدالله بن ابى نجيح برايم بيان نمود‪ ،‬كه از‬
‫ماويه كنيز آزاد كرده حجير بن ابى اهاب ‪ -‬كه اسلم آورده بود ‪ -‬برايش نقل گرديده‪،‬‬
‫كه گفت‪ :‬خبيب نزد من در خانهام حبس بود‪ ،‬روزى وى را ديدم‪ ،‬كه در دستش خوشه‬
‫انگورى مثل سر انسان بود‪ ،‬و از آن مىخورد‪ ،‬و نمىدانستم كه در زمين خدا انگورى‬
‫باشد و خورده شود!!‬
‫َّ‬
‫ابن اسحاق مىگويد‪ :‬عاصم بن عمر بن قتاده و عبدالله بن ابى نجيح برايم بيان نموده‬
‫گفتند‪ :‬آن زن گفت‪ :‬هنگامى كه كشته شدن خبيب نزديك گرديد‪ ،‬به من گفت‪ :‬براى‬
‫من تيغى بفرست‪ ،‬تا توسط آن‪ ،‬خود را براى كشته شدن پاك سازم‪ .‬مىگويد‪ :‬من به‬
‫پسرى از محلّه تيغ دادم و گفتم‪ :‬با اين (تيغ) نزد اين مرد در اين خانه داخل شو‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬اندكى نگذشت كه آن پسر با آن تيغ به طرف وى رفت‪ ،‬آن گاه گفتم‪ :‬چه‬
‫كردم؟ ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬مرد انتقام را خود را گرفت‪ ،‬اين پسر را مىكشد‪ ،‬به اين‬
‫صورت مردى در بدل مردى مىباشد‪ .‬هنگامى كه تيغ را به او داد‪ ،‬آن را از دست وى‬
‫گرفت و گفت‪ :‬سوگند به جانت‪ ،‬آيا مادرت از غدر من وقتى كه تو را با اين تيغ به‬
‫سويم فرستاد نترسيد؟! بعد راهش را باز گذاشت (به او چيزى نگفت)‪ ،‬ابن هاشم‬
‫مىگويد‪ :‬گفته مىشود‪ ،‬كه آن پسر‪ ،‬بچه آن زن بود‪.‬‬

‫‪ 1‬وادى است قريب مكه‪ ،‬و نزد آن قريه ايى است كه برايش گفته مىشود‪ ،‬و با اضافت آن به وادى‪،‬‬
‫برايش «مرظهران» مىگويند‪.‬‬

‫‪194‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ابن اسحاق مىگويد‪ :‬عاصم گفت‪ :‬بعد از آن خبيب را بيرون آوردند و به تنعيم‬
‫آوردند‪ ،‬تا به دارش بزنند‪ ،‬خبيب به آنها گفت‪ :‬اگر خواسته باشيد كه مرا بگذاريد دو‬
‫ركعت نماز بگزارم‪ ،‬اين كار را بكنيد‪ ،‬گفتند‪ :‬بگزار‪ .‬آن گاه دو ركعت نماز گزارد‪ ،‬و آن‬
‫دو را تمام كرد و به درستى و نيكويى آن را ادا نمود‪ ،‬بعد از آن به طرف قوم روى‬
‫گردانيده گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر اينطور گمان نمىكرديد‪ ،‬كه به خاطر ترس از مرگ‬
‫و كشته شدن طولنى نمودم‪ ،‬حتما ً زيادتر نماز مىگزاردم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬به اين‬
‫صورت خبيب نخستين كسى بود كه آن دو ركعت (نماز) را در وقت كشته شدن‬
‫براى مسلمانان سنت گذاشت‪ .‬مىافزايد‪ :‬بعد وى را بر چوبى بلند نمودند‪ ،‬هنگامى كه‬
‫بستهاش كردند گفت‪ :‬خداوندا! ما رسالت رسولت را ابلغ نموديم‪ ،‬اين پگاه براى وى‬
‫آنچه را بر ما انجام مىشود برسان‪ .‬و بعد از آن ادامه داد‪ :‬خداوندا! ايشان را به عدد‬
‫بشمار‪ ،‬و به صورت پراكنده به قتلشان رسان‪ ،‬و هيچ يك از ايشان را زنده نگذار‪ .‬بعد‬
‫او را به قتل رسانيدند‪ .‬معاويه بن ابى سفيان مىگفت‪ :‬در آن روز من نيز در كشته‬
‫شدن وى با كسانى كه در آن حاضر شده بودند‪ ،‬با ابوسفيان حاضر شده بودم‪ ،‬من‬
‫ابوسفيان را ديدم كه مرا از ترس دعاى خبيب به زمين مىانداخت‪ ،‬آنها مىگفتند‪ :‬بر‬
‫مردى چون دعا شود‪ ،‬و او بر پهلويش به زمين بخوابد‪ ،‬دعا از وى رد مىشود‪.‬‬
‫َ‬
‫و درمغازى موسى بن عقبه آمده كه‪ :‬خبيب و زيد بن دثنه (رضىالل ّهعنهما) در يك روز‬
‫به قتل رسيدند‪ ،‬و از رسول خدا ص در روزى كه آن دو كشته شدند‪ ،‬شنيده شد كه‬
‫مىگفت «بر شما دو ‪ -‬يا بر تو ‪ -‬سلم برسد‪ .‬خبيب را قريش به قتل رسانيد»‪ .‬و آمده‬
‫است كه آنها وقتى زيد بن دثنه را به دار كشيدند‪ ،‬به تيرش زدند‪ ،‬تا او را در دينش در‬
‫فتنه اندازند‪ ،‬ولى آن عمل جز به ايمان وتسليم وى نيفزود‪ .‬و عروه و موسى بن‬
‫َ‬
‫عقبه(رضىالل ّهعنهما) ذكر نمودهاند كه‪ :‬آنها وقتى خبيب را بر چوب بلند كردند‪ ،‬وى را‬
‫مد در جاى تو باشد؟‬ ‫در حالى كه سوگندش مىدادند‪ ،‬ندا دادند‪ :‬آيا دوست دارى كه مح ّ‬
‫پاسخ داد‪ :‬خير‪ ،‬سوگند به خداوند بزرگ!! من دوست ندارم كه او مرا به خارى كه در‬
‫صه زيد بن‬‫قدمش بخلند آزاد نمايد‪ ،‬و آنها بر وى خنديدند‪ .‬اين را ابن اسحاق در ق ّ‬
‫‪1‬‬
‫َ‬
‫دثنه متذكر شده است‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )63/4‬آمده است‪.‬‬

‫گفتار خبيب در دوستى پيامبر ص و اشعارش هنگام كشته شدن‬


‫طبرانى حديث عروه بن زبير را به طول آن روايت نموده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬پسران‬
‫همان مشركينى كه در روز بدر كشته شده بودند‪ ،‬خبيب را به قتل رسانيدند‪.‬‬
‫هنگامى كه سلح را در جان وى گذاشتند‪ ،‬و او بر دار زده شده بود فريادش كردند و‬
‫مد در جاى تو باشد؟ گفت‪ :‬خير‪ ،‬سوگند به‬ ‫سوگندش دادند‪ :‬آيا دوست دارى مح ّ‬
‫خداوند بزرگ!! من دوست ندارم كه او مرا به خارى كه در قدمش فرود رود‪ ،‬آزاد‬
‫نمايد‪ ،‬و آنها خنديدند‪ .‬هنگامى كه خبيب را به چوبه (دار) بلند نمودند گفت‪:‬‬
‫لقد جمع الحزاب حولى والبّوا‬
‫قبايلهم و استجمعوا كل مجمع‬
‫معوا ابناهم و نساء هم‬
‫و قد ج ّ‬
‫و قّربت من جذع طويل ممنع‬
‫َ‬
‫الىالل ّه اشكو غربتى ثم كربتى‬
‫و ما ارصد الحزاب لى عند مصرعى‬
‫فذا العرش صبّرنى على ما يراد بى‬

‫‪ 1‬يعنى‪ :‬من به اين راضى نيستم كه رسول خدا ص براى رهايى من‪ ،‬به عنوان فديهام‪ ،‬خارى در‬
‫قدمش فرو رود‪ ،‬چه رسد به اين كه او به جاى من باشد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪195‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ضعوا لحمى و قدبان مطمعى‬ ‫فقد ب ّ‬


‫و ذلك فى ذات الله و ان يشأ‬
‫يبارك على اوصال شلو ممّزع‬
‫لعمرى ما احفل اذا مت مسلماً‬
‫َ‬
‫على اى حال كان لل ّه مضجعى‬
‫هيثمى (‪ )200/6‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬در آن ابن لهيعه آمده‪ ،‬و‬
‫حديثش حسن است‪ ،‬و ضعف هم در وى وجود دارد‪ .‬و ابيات را ابن اسحاق هم‪ ،‬چنان‬
‫كه در البدايه (‪ )67/4‬آمده‪ ،‬ذكر نموده‪ ،‬و بعد از بيت اول افزوده است‪.‬‬
‫و كلهم مبدى العداوه جاهد‬
‫على لنى فى و ثاق بمضيع‬
‫و بعد از بيت پنجم افزوده است‪:‬‬

‫و قد خيرونى الكفر والموت دونه‬


‫و قد هملت عيناى من غير مجزع‬
‫و ما بى حذار الموت انى لميت‬
‫ولكن حذارى جحم نار ملفّع‬
‫فواللَّه ما ارجو اذا مت مسلماً‬
‫َ‬
‫اى جنب كان فىالل ّه مضجعى‬ ‫على ّ‬
‫مبدٍ للعدوّ تخشعّاً‬
‫فسلت ب ُ ْ‬
‫َّ‬
‫و ل جزعا ً انّى الىالله مرجعى‬

‫روز بئر معونه‬


‫صه اصحاب بئر معونه (‪2‬م)‬ ‫ق ّ‬
‫َّ ‪1‬‬
‫مد بن عمرو بن‬ ‫ابن اسحاق از مغيره بن عبدالرحمن و عبدالله بن ابى بكر بن مح ّ‬
‫حزم و غير اين دو از اهل علم روايت نموده‪ ،‬كه گفتند‪ :‬ابوبراء عامربن مالك بن‬
‫جعفر نيزه باز نزد رسول خدا ص به مدينه آمد‪ .‬رسول خدا ص اسلم را به وى عرضه‬
‫نمود‪ ،‬و او را به طرف آن فراخواند‪ ،‬وى نه اسلم آورد‪ ،‬و نه (از اسلم) دورى گزيد‪،‬‬
‫و گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬اگر مردانى از اصحابت را به سوى اهل نجد بفرستى‪ ،‬و آنها‬
‫ايشان را به سوى امر تو دعوت كنند‪ ،‬اميد آن را دارم كه دعوت تو را اجابت كنند‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬من بر آنها از اهل نجد مىترسم»‪ .‬ابوبراء گفت‪ :‬من آنها را‬
‫امان مىدهم‪( ،‬پس ايشان را بفرست تا مردم را به امر تو فراخوانند)‪.‬‬
‫آن گاه رسول خدا ص منذربن عمروبنى ساعدى ‪ -‬شتاب كننده به سوى مرگ ‪ -‬را با‬
‫‪2‬‬

‫چهل‪ 3‬تن از ياران خود از بهترين مسلمانان‪ :‬حارث بن صمه‪ ،‬حرام بن ملحان از بنى‬
‫عدى بن نجار‪ ،‬عروه بن اسماء بن صلت سلمى‪ ،‬نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى و‬
‫عامربن فهيره مولى ابى بكر ‪ -‬ن اجمعين ‪ -‬و با مردانى از بهترين مسلمانان فرستاد‪.‬‬
‫اينها حركت نمودند و در بئر معونه ‪ -‬كه در ميان زمين بنى عامر و ريگزار بنى سليم‬
‫قرار دارد ‪ -‬مستقر شدند‪ ،‬هنگامى كه در آنجا پايين آمدند حرام بن ملحان را با نامه‬

‫َ‬
‫‪ 1‬در اصل عبدالرحمن آمده‪ ،‬ولى درست عبدالل ّه است‪ ،‬چنان كه در سيرت ابن هشام آمده‪ ،‬و ابن‬
‫نصر را از روى آن تصحيح نمودهايم‪.‬‬
‫‪ 2‬اين لقب براى وى كه يكى از انقباى دوازده گانه است پس از شهادتش اعطا شده بود‪ ،‬و اصل‬
‫عربى آن‪« :‬المعنقليموت» است‪ ،‬و معنق اسم فاعل از اعنق است‪.‬‬
‫‪ 3‬صحيح اين است كه آنها‪ ،‬چنان كه در صحيحين آمده‪ ،‬هفتاد تن بودند‪.‬‬

‫‪196‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫رسول خدا ص به سوى عامربن طفيل فرستادند‪ ،‬وقتى كه او نزدش آمد بدون اين‬
‫كه به نامه وى نگاه كرده باشد‪ ،‬بر وى حمله نمود و به قتلش رسانيد‪ ،‬و بعد از آن‬
‫بنى عامر را بر ياران رسول خدا ص فرياد نمود‪ ،‬ولى آنها از اجابت آنچه او ايشان را‬
‫(به طرف آن) فراخوانده بود ابا ورزيدند‪ ،‬و گفتند‪ :‬ما هرگز عهد و پيمان ابوبراء را كه‬
‫به آنها بسته و به آنها پناه داده نمىشكنيم‪ ،‬آن گاه قبايلى از بنى سليم‪ :‬عصيه‪ ،‬رعل و‬
‫ذكوان را بر آنها به استمداد خواستند‪ ،‬و آنها دعوتش را اجابت كردند‪ .‬به اين صورت‬
‫خارج شدند و ياران رسول خدا را فرا گرفتند‪ ،‬و آنها را در جاهاى شان محاصره‬
‫نمودند‪ ،‬وقتى كه ياران پيامبر ص آنها را ديدند‪ ،‬شمشيرهاى خويش را گرفتند و‬
‫جنگيدند‪ ،‬و تا آخرين فردشان كشته شدند ‪ -‬خداوند رحمت شان كند ‪ ، -‬به جز كعب‬
‫بن زيد از بنى دينار ابن نجار كه با داشتن رمقى كه در وجودش باقى مانده بود‪ ،‬و او‬
‫خود را باوجود اين كه به شدّت زخم برداشته بود از ميان كشته شدگان بيرون كشيد‪،‬‬
‫و زنده بود تا اين كه در روز خندق به قتل رسيد‪.‬‬
‫و در ماشى قوم عمروبن اميه ضمرى و مردى از انصار از بنى عمرو بن عوف بود و‬
‫‪1‬‬

‫آنها را از اين حادثه كه براى قوم پيش آمده بود‪ ،‬فقط پرندگانى آگاه كرد كه بر فراز‬
‫اردوگاه چرخ مىزدند‪ .‬آن دو گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين پرندگانى را شأنى است‪ ،‬و‬
‫جه شدند كه قوم در ميان خونهاى خويش قرار دارند‪ ،‬و همان‬ ‫پيش آمدند تا ببينند‪ ،‬متو ّ‬
‫سوارانى كه اين بل را بر آنها آوردهاند‪ ،‬ايستادهاند‪ .‬انصارى به عمروبن اميه گفت‪ :‬چه‬
‫نظر دارى؟ گفت‪ :‬من بر آن هستم كه خود را به رسول خدا ص برسانيم‪ ،‬و اين خبر‬
‫را به وى بدهيم‪ .‬انصارى گفت‪ :‬ولى من راضى و علقمند نيستم تا نفس خود را از‬
‫جايى كه منذربن عمرو در آن كشته شده‪ ،‬بيرون كنم‪ ،‬و نمىخواهم كه مردان از آن به‬
‫من خبر دهند‪ 2،‬آن گاه با قوم جنگيد تا اين كه كشته شد‪ ،‬و عمرو را اسير گرفتند‪.‬‬
‫هنگامى وى به آنها خبر داد كه او از مضر است‪ ،‬عامربن طفيل آزادش نمود‪ ،‬و موى‬
‫پيش سرش را بريد‪ ،‬و او را در بدل آنچه مادرش به گمان وى به گردن گرفته بود‪ ،‬تا‬
‫غلمى را رها سازد آزاد نمود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )73/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫طبرانى از طريق اين اسحاق روايت كرده‪ .‬هيثمى (‪ )129/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى تا به‬
‫ابن اسحاق ثقهاند‪.‬‬

‫قول حرام هنگام كشته شدن و اسلم آوردن قاتلش بر اثر گفتار وى‬
‫م‬
‫بخارى از انس بن مالك روايت نموده كه رسول خدا ص حرام‪ 3‬را ‪ -‬كه برادر ا ّ‬
‫سليم است ‪ -‬با هفتاد سوار فرستاد‪ ،‬و رئيس مشركين عامر بن طفيل رسول خداص‬
‫را در ميان سه خصلت مختار كرده و گفته بود‪ :‬براى تو اهل باديه‪ ،‬و براى من اهل‬
‫شهر باشد‪ ،‬يا اين كه جانشينت باشم‪ ،‬و يا با دو هزار تن ازاهل غطفان همراهت‬
‫م فلن‪ ،‬به طاعون مبتل گرديد و گفت‪ :‬غدهاى است چون‬ ‫مىجنگم‪ .‬و عامر در خانه ا ّ‬
‫غده شتر‪ 4‬در خانه زنى از آل فلن‪ ،‬اسب را برايم بياوريد‪ ،‬و در پشت اسب خود مرد‪.‬‬
‫م سليم ‪ -‬حركت نمود‪ ،‬و يك مرد لنگ‪ 5‬و مردى از بنى فلن‬ ‫آن گاه حرام ‪ -‬برادر ا ّ‬
‫‪ 1‬يعنى اين دو شبانى گلّه و رمه مسلمانان را به دوش داشتند‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى نمىخواهم زنده باشم‪ ،‬تا مردم درباره وى برايم صحبت نموده بگويند كه او كشته شده است‪.‬‬
‫‪ 3‬در بخارى در اين روايت به عوض حرام كه اسم موصوف است‪« ،‬خاله»‪« ،‬دايى» آمده‪ ،‬و شايد در‬
‫اثر سهو در كتابت به عوض «خاله»‪« ،‬حرام» نقل شده باشد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬يعنى طاعون شتر‪.‬‬
‫‪ 5‬در اين مورد اختلفى هست‪ ،‬و ما با مراجعه به اصل صحيح بخارى‪ ،‬فتح البارى‪ ،‬تيسيرالقارى و‬
‫حاشيه كتاب «حياه الصحابه »‪ ،‬همان صورت صحيح و درست آن را در ترجمه گنجانيديم‪ ،‬و اسم‬
‫مد بن عقبه ذكر نمودهاند‪،‬‬‫همان مرد لنگ را كعب بن زيد‪ ،‬و اسم مردى از بنى فلن را منذر بن مح ّ‬

‫‪197‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫همراهش بود و گفت‪ :‬شما هر دو نزديك باشيد‪ ،‬تا من نزد ايشان بروم‪ ،‬اگر به من‬
‫امان دادند شما نزديك هستيد‪ 1‬و اگر مرا كشتند‪ ،‬شما نزد ياران تان برگرديد‪ .‬حرام‬
‫گفت‪ :‬آيا به من امان مىدهيد تا رسالت رسول خدا ص را برايتان ابلغ كنم؟ و شروع‬
‫به صحبت با آنها نمود‪ ،‬آنها به طرف مردى اشاره نمودند‪ ،‬و او از طرف عقبش آمده‬
‫او را به نيزه زد ‪ -‬همام‪ 2‬مىگويد‪ :‬گمان مىكنم كه نيزه را در جان وى فرو برد ‪ -‬در اين‬
‫َ‬
‫حال (وى) گفت‪( :‬الل ّه اكبر! فزت و رب الكعبه)‪« ،‬خدا بزرگتر است‪ ،‬سوگند به‬
‫پروردگار كعبه‪ ،‬كامياب شدم»‪ ،‬و آن مرد به مشركين پيوست‪ 3،‬و (مشركين) همه آنها‬
‫را غير از همان لنگ به قتل رسانيدند ‪ -‬و وى بر سر كوهى قرار داشت ‪ ، -‬آن گاه‬
‫خداوند تعالى اين را بر ما نازل فرمود‪ ،‬و بعد از آن منسوخ گرديد‪« :‬انا لقد لقينا ربنا‬
‫فرضى عنا و ارضانا)‪« .‬ما با پروردگار مان روبرو شديم‪ ،‬و وى از ما راضى گرديد‪ ،‬و‬
‫ما را راضى ساخت»‪ .‬و رسول خدا ص سى صبح بر رعل و ذكوان و بنى لحيان و‬
‫عصبّه‪ ،‬كسانى كه نافرمانى خداوند و پيامبرش را نموده بودند دعا فرمود‪ .‬و نزد‬
‫بخارى همچنين از انس روايت است كه گفت‪ :‬هنگامى كه حرام بن ملحان ‪ -‬كه‬
‫دايى اش بود ‪ -‬در روز «بئر معونه» نيزه خورد‪ ،‬خون را اين طور (از زخم خود)‬
‫گرفت‪ ،‬و آن را بر روى و سر خود پاشيد‪ ،‬و بعد از آن گفت‪ :‬سوگند به پروردگار كعبه‪،‬‬
‫كامياب شدم‪ .‬و نزد واقدى آمده‪ :‬كسى كه وى را به قتل رسانيد‪ ،‬جبار بن سلماى‬
‫كلبى بود‪ .‬مىگويد‪ :‬وقتى كه وى را به نيزه زد‪( ،‬او) گفت‪ :‬سوگند به پروردگار كعبه‬
‫كاياب شدم! بعد از آن جبار پرسيد‪ ،‬اين قول وى چه معنى مىدهد‪« :‬كامياب شدم»‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬يعنى به جنت «كامياب شدم»‪ .‬جبار گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬راست گفته است!‬
‫و بعد از آن جبار بر اثر آن اسلم آورد‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )71/4‬آمده است‪.‬‬

‫روز مؤته‬
‫گريه نمودن ابن رواحه هنگام خروج ابيات وى در طلب شهادت‬
‫ابن اسحاق از عروه بن زبير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص لشكرى را به‬
‫طرف موته در جمادى الول سال هشتم فرستاد‪ ،‬و زيد بن حارثه را بر ايشان امير‬
‫مقرر نمود و گفت‪« :‬اگر زيد كشته شد‪ ،‬جعفر بن ابى طالب (امير)مردم است‪ ،‬و اگر‬
‫َ‬
‫جعفر كشته شد‪ ،‬عبدالل ّه بن رواحه (امير) مردم است»‪ ،‬مردم خود را مجهّز ساختند‪،‬‬
‫بعد از آن براى حركت آماده شدند‪ ،‬و تعدادشان سه هزار بود‪ .‬هنگامى كه خروج آنها‬
‫فرا رسيد ‪،‬مردم با امراى رسول خدا ص وداع گفتند‪ ،‬و بر آنها سلم دادند‪ ،‬وقتى كه‬
‫َ‬
‫با عبدالل ّه بن رواحه خداحافظى كردند‪ ،‬گريه نمود‪ ،‬گفتند‪ :‬اى ابورواحه چه تو را‬
‫مىگرياند؟ گفت‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬نه درمن حب دنياست و نه هم شيفتگى به شما‪،‬‬
‫ولى من از رسول خدا ص شنيدم كه آيهاى از كتاب خدا را مىخواند‪ ،‬آتش را در آن ياد‬
‫مىكند‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫(و ان منكم ال و اردها‪ ،‬كان على ربك حتما مقضيّا)‪( .‬مريم‪)71 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و همه شما (بدون استثناء وارد جهنّم مىشويد‪ ،‬اين امرى است حتمى و‬
‫فرمانى است قطعى از پروردگارتان»‪.‬‬
‫و مىتوان براى فهم بيشتر موضوع به تيسيرالقارى جلد چهارم (ص ‪ )66‬و فتح البارى شرح صحيح‬
‫البخارى نوشته ابن حجر عسقلنى جلد هفتم (ص ‪ )387‬مراجعه نمود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬در تيسيرالقارى «كنتم قريباً» را‪ ،‬ثابت با شيدترجمه نموده است‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬وى يكى از راويان است‪.‬‬
‫‪ 3‬درباره «فلحق الرجل» كه ما آن را با اقتباس از يكى از احتمالت فتح البارى ترجمه نموديم‪،‬‬
‫اختلفات و احتمالتى هست كه مىشود براى فهم بيشتر آن به فتح البارى جلد هفتم (ص ‪ )773‬و‬
‫تيسيرالقارى جلد چهارم (ص ‪ )47‬مراجعه نمود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪198‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و من نمىدانم كه بازگشتم بعد از ورود چگونه خواهد بود؟! مسلمانان گفتند‪ :‬خداوند‬
‫همراه شما باشد‪ ،‬و از شما حمايت نمايد‪ ،‬و دوباره شما را صالح به طرف ما‬
‫َ‬
‫برگرداد‪ .‬آن گاه عبدالل ّه بن رواحه گفت‪:‬‬
‫لكننى اسال الرحمن مغفره‬
‫و ضربه ذات فرغ تقذف الّزبدا‬
‫او طعنه بيدى حّران مجهزه‬
‫بحريه تنفذ الحشاء و الكبدا‬
‫حتی يقال اذا مروا على جدثى‬
‫َ‬
‫ارشده الل ّه من غاز و قد رشدا‬
‫َ‬
‫بعد از آن قوم براى خروج آماده گرديدند‪ ،‬و عبدالل ّه بن رواحه نزد رسول خداص‬
‫آمده و با وى وداع نموده و گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫فثبتالل ّه ما آتاك حسن‬
‫تثبيت موسى و نصرا ً كالذى نصروا‬
‫انّى تفرست فيك الخير نافله‬
‫َ‬
‫الل ّه يعلم انى ثابت البصر‬
‫انت الرسول فمن يحرم نوافله‬
‫والوجه منه فقد ازرى به القدر‬
‫سپس آنان بيرون رفتند‪ ،‬و رسول خدا ص جهت مشايعت ايشان بيرون آمد‪ ،‬و با آنان‬
‫َ‬
‫وداع گفت و برگشت‪ .‬عبدالل ّه بن رواحه گفت‪:‬‬
‫خلف السلم على امرى ودّعته‬
‫فى النّخل خير مشيّع و خليل‬
‫ابن رواحه و تشجيع مردم به شهادت‬
‫بعد از آن حركت نمودند تا اين كه به «معان»‪ ،‬از سرزمين شام رسيدند‪ ،‬و به مردم‬
‫خبر رسيد كه هرقل در «مآب» در سرزمين بلقاء با صد هزار از رومىها مستقر‬
‫ى‪ 1‬به وى پيوستهاند‪،‬‬ ‫گرديده است‪ ،‬و صدهزار تن ديگر از لخم‪ ،‬جذام‪ ،‬قين‪ ،‬بهراء و بل ّ‬
‫و مردى از بلى متعلّق به قوم اراشه كه به او مالك بن زافله گفته مىشود‪ ،‬امير‬
‫آنهاست‪ .‬هنگامى كه اين خبر به مسلمانان رسيد‪ ،‬دو شب در «معان» جهت تبادل‬
‫نظر و مشورت در كار خود اقامت نمودند و گفتند‪ :‬به رسول خدا ص مىنويسيم‪ ،‬و او‬
‫را از شمار دشمن مان با خبر مىسازيم‪ ،‬يا وى ما را با مردان ديگرى كمك مىكند‪ ،‬يا‬
‫َ‬
‫اين كه هدايتى براى ما عنايت مىفرمايد‪ ،‬و ما طبق آن عمل مىكنيم‪ .‬آن گاه عبدالل ّه‬
‫بن رواحه مردم را تشجيع نموده گفت‪ :‬اى قوم ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬چيزى را كه‬
‫اكنون بد مىدانيد همان چيزى است كه در طلب آن خارج شدهايد‪ :‬شهادت‪ .‬ما با‬
‫مردم به عدد‪ ،‬قوّت و كثرت نمىجنگيم‪ ،‬ما با آنها فقط با اين دين مىجنگيم كه خداوند‬
‫ما را به آن عّزت بخشيده است‪ ،‬بنابراين حركت كنيد‪ ،‬كه جز يكى از اين دو نيكى‬
‫نيست‪ :‬يا كاميابى يا شهادت‪ ،‬مردم گفتند‪ - :‬به خدا سوگند ‪ -‬ابن رواحه راست مىگويد‬
‫‪.‬‬
‫آن گاه مردم حركت نمودند تا اين كه به سر حد بلقاء رسيدند‪ ،‬و در همين جا بود كه‬
‫نيروهاى هرقل (مركب) از روم و عرب با ايشان در قريهاى از قريههاى بلقاء كه بدان‬
‫«مشارف» گفته مىشد روبرو گرديد‪ ،‬بعد از آن دشمن نزديك گرديد‪ ،‬و مسلمانان به‬
‫قريهاى كه به آن «مؤته» گفته مىشد‪ ،‬جابجا شدند‪ ،‬و مردم در آنجا با هم روبرو‬
‫گرديدند‪ .‬مسلمانان براى (مقابله با) آنها آماده شدند‪ ،‬و به طرف راست لشكر خود‬

‫اين قبايل پنجگانه از نصاراى عرب اند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪199‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مردى از بنى عذره را كه به او قطبه بن قتاده گفته مىشد‪ ،‬گماشتند‪ ،‬و به طرف‬
‫چپ لشكر خود مردى از انصار را كه عبايه بن مالك گفته مىشد‪ ،‬مقّرر نمودند‪ ،‬بعد‬
‫از آن دو طرف روبرو گرديدند و جنگيدند‪ ،‬و زيد بن حارثه با بيرق رسول خدا ص‬
‫جنگيد تا اين كه بر اثر نيزههاى قوم جان داد‪ ،‬بعد از آن بيرق را جعفر گرفت‪ ،‬و‬
‫جنگيد تا اين كه كشته شد‪ ،‬و جعفر نخستين كسى از مسلمانان بود كه در اسلم‬
‫پاهاى مركب خود را قطع كرد‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )241/4‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و طبرانى اين را از عروه بن زبير(رضىالل ّهعنهما) به مثل آن روايت نموده‪ ،‬و در آن‬
‫آمده‪ :‬بعد از آن بيرق را جعفر گرفت‪ ،‬و با آن جنگيد تا اين كه جنگ بيچارهاش‬
‫ساخت‪ ،‬آن گاه خود را از اسب سرخ رنگ‪ 1‬خود پايين افكند‪ ،‬و پاهاى آن را با شمشير‬
‫قطع نمود‪ ،‬و با قوم جنگيد تا اين كه كشته شد‪ ،‬و جعفر نخستين مردى از مسلمان‬
‫بود كه در اسلم پاهاى اسب خود را قطع نمود‪ .‬هيثمى (‪ )157/6‬مىگويد‪ :‬اين را‬
‫طبرانى روايت نموده‪ ،‬و رجال وى تا عروه ثقهاند‪ .‬اين را ابونعيم در الحليه (‪)118/1‬‬
‫از عروه به اختصار روايت كرده است‪.‬‬

‫ابيات ابن رواحه در مسيرش درباره علقمندى به شهادت‬


‫ابن اسحاق از زيد بن ارقم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من يتيم بودم‪ ،‬و زير سرپرستى‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن رواحه به سر مىبردم‪ ،‬او مرا در آن سفر پشت سر خود بر خورجين‬
‫سوارى اش بيرون نمود‪ ،‬به خدا سوگند از وى در همان شب‪ ،‬در حالى كه مسير خود‬
‫را مىپيمود‪ ،‬شنيدم كه ابيات خود را چنين زمزمه مىنمود‪:‬‬
‫اذا أدنيتنى و حملت رحلى‬
‫مسيره اربع بعد الحساء‬
‫فشانك انعم و خلك ذم‬
‫و ل ارجع الى اهلى ورائى‬
‫و جاءالمسلمون و غادرونى‬
‫بارض الشام مستنهى الثواء‬
‫وردّك كل ذى نسب قريب‬
‫الى الرحمن منقطع الخاء‬
‫هنالك لابالى طلع بعل‬
‫و ل نخل اسافلها رواء‬
‫مىافزايد‪ :‬هنگامى كه آنها را از وى شنيدم گريه نمودم‪ ،‬واو مرا با دره زد و گفت‪ :‬اى‬
‫بخيل بدبخت‪ ،‬تو را چه مىشود اگر خداوند شهادت را نصيبم گرداند؟! و تو در ميان هر‬
‫دو طرف پالن برگردى‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )243/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين‬
‫ابونعيم در الحليه (‪ )119/1‬روايت كرده‪ ،‬و طبرانى آن را از طريق ابن اسحاق از‬
‫زيد‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )158/6‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫ابيات ابن رواحه هنگام قتال‬


‫َّ‬ ‫َّ‬
‫ابن اسحاق از عبّاد بن عبدالله بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پدر‬
‫رضاعى ام ‪ -‬كه از بنى مره بن عوف بود ‪ -‬برايم بيان نموده گفت‪ :‬هنگامى كه جعفر‬
‫َ‬
‫كشته شد‪ ،‬عبدالل ّه بن رواحه پرچم را گرفت‪ ،‬و با آن در حالى كه بر اسب خود‬

‫‪ 1‬در روايت كلمه «شقراء» آمده‪ ،‬كه ترجمه آن رابه خاطر مراعات سبك و اسلوب ترجمه «سرخ‬
‫رنگ» درج نموديم‪ ،‬وگرنه كلمه «أشقر» كه مونث آن «شقراء» است‪« ،‬سرخ مايل به زرد» را‬
‫افاده مىكند‪ .‬م‪.‬‬

‫‪200‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سوار بود پيش رفت‪ ،‬ولى شروع به توقف كردن نمود‪ ،‬و به خود اندكى تردد راه داد‬
‫و مىگفت‪:‬‬
‫اقسمت يا نفس لتنز لنّه‬
‫لتنزلن او لتكرهنه‬
‫ان اجلب الناس و شدّوا الّرنّه‬
‫مالى اراك تكرهين الجنّه ؟‬
‫قد طال ما قد كنت مطمئنه‬
‫هل انت ال نطفه فى شنّه‬
‫و همچنين گفت‪:‬‬
‫يا نفس ان ل تقتلى تموتى‬
‫هذا حمام الموت قد صليت‬
‫و ما تمنّيت فقد اعطيت‬
‫ان تفعلى فعلهما هديت‬
‫َّ‬
‫هدفش دو همراهش‪ ،‬زيد وجعفر(رضىاللهعنهما) اند‪ ،‬بعد از آن پايين گرديد‪ .‬هنگامى‬
‫كه پايين آمد‪ ،‬پسر عمويش برايش استخوان گوشت دارى را آورد و گفت‪ :‬با اين‬
‫پشتت را محكم دار‪ ،‬چون تو در اين روزها خيلى سختى ديدهاى‪ .‬او آن را از دستش‬
‫گرفت‪ ،‬و از آن با دهان خود اندكى را برداشت‪ ،‬آن گاه ازدحامى را از جمعيت را ديد‪.‬‬
‫و (خطاب به خود) گفت‪ :‬تو مشغول دنيا هستى؟! سپس آن را از دست خود انداخت‪،‬‬
‫و شمشيرش را گرفت و جلو رفت و جنگيد تا اين كه كشته شد‪ .‬اين چنين در البدايه‬
‫(‪ )245/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابونعيم در الحليه (‪ )120/1‬روايت نموده‪ ،‬و‬
‫همچنين طبرانى روايت نموده‪ ،‬و رجال وى‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )160/6‬مىگويد‪ ،‬ثقهاند‪.‬‬

‫جعفر و قطع نمودن پاهاى اسبش‪ ،‬و اشعارى را كه هنگام كشته شدن سرود‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ابن اسحاق از عبّاد بن عبدالل ّه بن زبير (رضى الل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پدر‬
‫رضاعى ام ‪ -‬او از بنى مره بن عوف بود ‪ -‬و در آن غزوه ‪ -‬غزوه مؤته ‪ -‬شركت‬
‫داشت‪ ،‬برايم نقل نموده گفت‪ :‬به خدا سوگند ‪ -‬گويى من به طرف ‪ -‬جعفر نگاه‬
‫مىكنم‪ ،‬هنگامى كه از اسب سرخ رنگ خود پايين آمد‪ ،‬و پاهاى آن را قطع نمود‪ ،‬و يا‬
‫قوم جنگيد تا اين كه كشته شد‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫يا حبّذا الجنه واقترابها‬
‫طيبه و بارد شرابها‬
‫والروم روم قد دنا عذابها‬
‫كافره بعيده انسابها‬
‫على اذ ل قيتها ضرابها‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )244/4‬آمده‪ .‬و اين را ابوداود از اين وجه‪ ،‬چنان كه در الصابه‬
‫)‪ (238/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و ابونعيم آن را در الحليه (‪ )118/1‬روايت نموده‬
‫است‪.‬‬

‫روز يمامه‬
‫زيد بن خطاب و تشجيع يارانش به ثبات و به شهادت رسيدنش‬
‫حاكم (‪ )227/3‬از عمربن عبدالرحمن‪ ،‬كه از پسران زيد بن خطاب مىباشد‪ ،‬از پدرش‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬زيد بن خطاب در روز يمامه پرچم مسلمانان را حمل‬
‫مىنمود‪ ،‬مسلمانان شكست خوردند‪ :‬تا جايى كه حنيفه بر پياده نظام غالب گرديد‪ ،‬آن‬

‫‪201‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫گاه زيد بن خطاب مىگفت‪ :‬به طرف جاهاى خود برنگرديد‪ ،‬پياده نظام شكست‬
‫خوردند‪ ،‬بعد از آن با صداى بلند خود فرياد مىكشيد‪ :‬خداوندا! من معذرت خود را به‬
‫خاطر فرار يارانم تقديم حضورت مىكنم‪ ،‬و بيزارى ام را از آنچه مسيلمه و محكّم بن‬
‫طفيل‪ 1‬آوردهاند به سويت ابراز مىدارم‪ ،‬و با پرچم به شتاب در سينه دشمن شروع‬
‫به پيشروى كرد‪ ،‬و با شمشير خود حمله كرد تا اين كه كشته شد‪ ،‬رحمت خدا بر وى‬
‫باد‪ ،‬و پرچم افتاد‪ ،‬آن گاه آن را سالم مولى ابوحذيفه گرفت‪ ،‬و مسلمانان گفتند‪:‬‬
‫اى سالم ما مىترسيم كه شكست از طرف تو به ما برسد! گفت‪ :‬اگر از طرف من‬
‫شكستى به سراغ تان بيايد‪ ،‬بدين معنى است كه من بدترين حامل قرآن خواهم بود!!‬
‫به اين صورت زيد بن خطاب در سال دوازدهم هجرت كشته شد‪ .‬اين را ابن سعد (‬
‫‪ )274/3‬از عبدالرحمن به مثل آن روايت نموده است‪.‬‬

‫ثابت و سالم و حفر نمودن سنگر جهت ثبات در جنگ و شهادت شان‬
‫طبرانى از دختر ثابت بن قيس بن شماس روايت نموده‪ ...‬و حديث را متذكر شده‪،‬‬
‫و در آن آمده‪ :‬هنگامى كه ابوبكر مسلمانان را براى قتال اهل ارتداد به طرف‬
‫يمامه و مسيلمه كذ ّاب فراخواند‪ ،‬ثابت بن قيس از جمله كسانى بود كه بدان طرف‬
‫حركت نمودند‪ .‬وقتى كه با مسيلمه و بنى حنيفه روبرو شدند‪ ،‬آنها مسلمانان را سه‬
‫بار شكست دادند‪ .‬آن گاه ثابت و سالم مولى ابوحذيفهن گفتند‪ :‬ما اين طور در ركاب‬
‫رسول خدا ص نمىجنگيديم‪ ،‬و براى خود سنگرى ساختند و در آن داخل شدند‪ ،‬و‬
‫جنگيدند تا اين كه هر دو كشته شدند‪ .‬هيثمى (‪ )322/9‬مىگويد‪ :‬دختر ثابت بن قيس‬
‫را نشناختم‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬ظاهر اين است كه دختر ثابت بن‬
‫قيس صحابى است‪ ،‬چون گفته است‪ :‬از پدرم شنيدم‪ .‬اين را ابن عبدالبر در‬
‫الستيعاب (‪ )194/1‬به مانند آن روايت نموده‪ .‬و بغوى نيز اين را به اين اسناد چنان‬
‫كه‪ ،‬در الصابه (‪ )196/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫ماس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬ ‫مد بن ثابت بن قيس بن ش ّ‬‫ابن سعد (‪ )88/3‬از مح ّ‬
‫هنگامى كه مسلمانان در روز يمامه شكست خوردند‪ ،‬سالم مولى‬
‫َ‬
‫ابوحذيفه(رضىالل ّهعنهما) گفت‪ :‬ما در ركاب رسول خدا ص اين طور نمىكرديم‪ ،‬آن گاه‬
‫براى خود سنگرى حفر نمود‪ ،‬و در آن ايستاد‪ ،‬و بيرق مهاجرين در آن روز همراهش‬
‫بود‪ ،‬و جنگيد تا اين كه كشته شد و به درجه شهادت نايل گرديد‪ ،‬اين حادثه در روز‬
‫يمامه‪ ،‬سال دوازدهم در زمان خلفت ابوبكر به وقوع پيوست ‪ -‬خداوند رحمتش‬
‫كند ‪.‬‬

‫فرياد عبّادبن بشر بر انصار در جنگ هنگام شهادت‬


‫وى همچنين (‪ )441/3‬از ابوسعيد خدرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از عبّادبن بشر‬
‫شنيدم كه مىگفت‪ :‬اى ابوسعيد‪ ،‬امشب چنان ديدم كه گويى آسمان برايم گشوده‬
‫َ‬
‫شد‪ ،‬و باز بر من بسته گرديد‪ ،‬و اين ‪-‬ان شاءالل ّه ‪ -‬شهادت است‪ .‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ - :‬به‬
‫خدا سوگند ‪ -‬خير را ديدهاى‪ .‬مىافزايد من در روز يمامه به طرف وى نگاه مىكردم‪،‬‬
‫كه بر انصار فرياد مىكشيد‪ :‬غلف شمشيرها را بشكنيد‪ ،‬و از مردم جدا شويد‪،‬‬
‫مىگفت‪ :‬از ديگران جدا شويد‪ ،‬از ديگران جدا شويد‪ .‬آن گاه چهارصد تن از انصار كه‬
‫هيچ كس ديگر همراه شان نبود جدا شدند‪ ،‬و عبّاد بن بشر‪،‬ابودجانه و براء بن مالكن‬
‫در پيش روى شان قرار داشتند‪ ،‬تا اين كه به دروازه باغ‪ 2‬رسيدند‪ ،‬و به شدّت‬
‫وى فرمانده ارتش مسيلمه بود كه در آن جنگ به دست براء بن مالك به قتل رسيد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫باغ مسيلمه‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪202‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫جنگيدند‪ ،‬و عبادبن بشر ‪،‬خداوند رحمتش كند‪ ،‬به قتل رسيد‪ ،‬و من در روى وى‬
‫ضربههاى زيادى را ديدم‪ ،‬و او را فقط از نشانهاى شناختم كه بر بدنش بود‪.‬‬

‫فرياد ابوعقيل بر انصار در جنگ هنگام شهادت‬


‫َ‬
‫وى همچنين (‪ )474/3‬از جعفربن عبدالل ّه بن اسلم همدانى روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬در روز يمامه نخستين كسى كه از مردم مجروح گرديد ابوعقيل انيفى بود‪،‬‬
‫كه هدف تيرىقرار گرفت‪ ،‬و آن تير درميان هر دو شانه و قلبش اصابت نمود‪ ،‬و جاى‬
‫اصابتش را شكافت اما باعث مرگ نبود‪ ،‬و تير بيرون آورده شد ولى بر اثر اصابت آن‬
‫پهلوى چپش از كار افتاد و سست گرديد‪ ،‬اين امر در ابتداى روز اتفاق افتاده بود‪ ،‬و‬
‫او به طرف اقامتگاه كشيده شد‪ ،‬ولى وقتى كه جنگ گرم گرديد و مسلمانان شكست‬
‫خوردند و از اقامتگاههاى خود هم (عقب) رفتند‪ ،‬ابوعقيل كه بر اثر زخمش سست و‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ضعيف بود‪ ،‬معن بن عدى را شنيد كه بر انصار فرياد مىزد‪:‬الل ّه‪ ،‬الل ّه‪ ،‬بار ديگر بر‬
‫دشمن تان حمله كنيد‪ ،‬و معن سرعت به خرج مىداد تا قوم را جرأت داده پيش براند‪،‬‬
‫و اين در وقتى بود كه انصار فرياد زدند‪ :‬از ديگران جدا شويد‪ ،‬از ديگران جدا شويد‪ .‬و‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫فرد فرد جدا شده از ديگران متمايز گرديدند‪ .‬عبدالل ّه بن عمر(رضىالل ّهعنهما) مىگويد‪:‬‬
‫آن گاه ابوعقيل براى پيوستن به قوم خود برخاست‪ ،‬گفتم‪ :‬اى ابوعقيل چه مىخواهى‪،‬‬
‫تو ديگر توانايى جنگ را ندارى؟! گفت‪ :‬منادى اسمم را به آواز بلند صدا زد‪ .‬ابن عمر‬
‫مىافزايد‪ :‬گفتم‪ :‬وى مىگويد‪ :‬اى انصار جمع شويد‪ ،‬و هدفش مجروحين نيست!!‬
‫ابوعقيل گفت‪ :‬من هم مردى از انصار هستم‪ ،‬و دعوت او را ولو به بخشش كردن هم‬
‫باشد اجابت مىكنم!! ابن عمر مىگويد‪ :‬ابوعقيل تصميم خود را جدى نمود‪ ،‬و شمشير‬
‫را در حالى كه از غلف كشيده شده بود‪ ،‬به دست راستش گرفت‪ ،‬و شروع به فرياد‬
‫كردن نمود‪ :‬اى انصار! بار ديگر حملهاى چون روز حنين كنيد‪ ،‬آن گاه آنها ‪ -‬خداوند‬
‫رحمتشان كند ‪ -‬همه يك جا جمع شدند‪ ،‬و با شجاعت دادن كامل به مسمانان بر‬
‫دشمن يورش بردند‪ ،‬و به درون باغ داخل شدند‪ ،‬و سپس با هم مختلط شدند‪ ،‬و‬
‫شمشيرها در ميان ما و آنها رد و بدل گرديد‪.‬‬
‫ابن عمر مىگويد‪ :‬من ابوعقيل را ديدم كه دست مجروحش از شانه قطع شده به‬
‫زمين افتاده بود‪ ،‬و خودش چهارده جراحت بر تن داشت‪ ،‬كه هر كدام آنها به حد ّ مرگ‬
‫بود‪ ،1‬و دشمن خدا مسيلمه به قتل رسيد‪ .‬ابن عمر مىگويد‪ :‬خود را بر ابوعقيل در‬
‫حالى انداختم كه افتاده بود‪ ،‬و آخرين رمق در وجودش باقى بود‪ .‬گفتم‪ :‬ابوعقيل‪،‬‬
‫گفت‪ :‬لبيك ‪ -‬ولى به زبان غير روشن و گرفته ‪ ، -‬شكست از آن كيست؟ مىگويد‪:‬‬
‫گفتم‪ :‬بشارت باد‪ ،‬و صداى خود را بلند نمودم‪ :‬دشمن خدا كشته شده است‪ ،‬آن گاه‬
‫وى انگشت خود را به طرف آسمان جهت ستايش خداوند بلند نمود و درگذشت ‪-‬‬
‫َ‬
‫صه‬‫خداوند رحمتش كند ‪ .-‬ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) مىگويد‪ :‬بعد از اين كه آمدم تمام ق ّ‬
‫وى را براى عمر نقل نمودم‪ .‬عمر گفت‪ :‬خداوند رحمتش كند‪ ،‬او هميشه در طلب و‬
‫آرزوى شهادت بود‪ ،‬و تا جايى كه من مىدانم از نخبان اصحاب نبى مان ص و قديم‬
‫السلم بود‪.‬‬

‫به شهادت رسيدن ثابت بن قيس‬


‫طبرانى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه مردم در روز يمامه شكست‬
‫خوردند‪ ،‬به ثابت بن قيس گفتم‪ :‬اى عمو آيا نمىبينى؟ و در حالى دريافتمش كه بر‬
‫خود عطر مىزند‪ .‬گفت‪ :‬ما در ركاب رسول خدا ص اين طور نمىجنگيديم‪ ،‬به چيز بدى‬

‫يعنى هر كدام آنها آنقدر شديد و كارى بود كه مىتوانست سبب مرگ شود‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪203‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مقابل خويش را عادت دادهايد‪ ،‬خداوندا! من به سوى تو برائت و بيزارى خود را از‬
‫آنچه آنها ‪( -‬مرتدين) ‪ -‬با خود آوردهاند و از آنچه اينها ‪( -‬مسلمانان) ‪ -‬انجام دادند‬
‫اعلن مىنمايم‪ ،‬و بعد از آن جنگيد تا اين كه كشته شد‪ .‬و حديث را چنان كه‪ ،‬در‬
‫الصابه (‪ )195/1‬آمده‪ ،‬ذكر نموده‪ ،‬و (صاحب الصابه ) گفته است‪ :‬اين روايت در‬
‫بخارى به اختصار آمده‪ .‬هيثمى (‪ )323/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و اين را‬
‫حاكم (‪ )235/3‬روايت نموده‪ ،‬و به شرط مسلم صحيح دانسته است‪ .‬و در مرسل‬
‫عكرمه از ابن سعد به اسناد صحيح‪ ،‬چنان كه در فتح البارى (‪ )405/6‬ذكر است‪،‬‬
‫چنين آمده‪ :‬در روز يمامه مسلمانان شكست خوردند‪ .‬ثابت گفت‪ :‬واى بر آنها و بر‬
‫آنچه عبادت مىكنند‪ ،‬و واى بر اينها و برآنچه انجام مىدهند‪ .‬مىافزايد‪ :‬و مردى را كه در‬
‫رخنه و شكستگى (قلعه باغ) ايستاده بود به قتل رسانيد‪ ،‬و خود نيز كشته شد‪ .‬اين را‬
‫بيهقى (‪ )44/9‬از انس به معناى آن روايت نموده است‪.‬‬

‫روز يرموك‬
‫كشته شدن عكرمه بن ابى جهل با چهار صدتن از مسلمانان‬
‫يعقوب بن ابى سفيان و ابن عساكر از ثابت بنانى روايت نمودهاند كه‪ :‬عكرمه بن‬
‫ابى جهل در فلن و فلن روز پياده جنگيد‪ ،‬خالدبن وليد به وى گفت‪ :‬اين كار را‬
‫نكن‪ ،‬چون كشته شدن تو بر مسلمانان گران و شديد تمام مىشود‪ .‬گفت‪ :‬مرا بگذار‬
‫اى خالد‪ ،‬چون تو همراه رسول خدا ص سابقهاى دارى‪ ،‬ولى من و پدرم از شديدترين‬
‫مردم بر رسول خدا ص بوديم‪ ،‬و همين طور پياده رفت تا اين كه كشته شد‪ .‬اين‬
‫چنين در الكنز (‪ )75/7‬آمده‪ .‬و اين را بيهقى (‪ )44/9‬از ثابت به مانند آن روايت‬
‫نموده است‪.‬‬
‫سانى از پدرش روايت است كه گفت‪ :‬عكرمه‬ ‫و نزد سيف بن عمر از ابوعثمان غ ّ‬
‫بن ابى جهل در روز يرموك گفت‪ :‬در جاهايى با رسول خدا ص جنگيدم‪ ،‬و امروز از‬
‫شما فرار مىكنم؟! بعد از آن فرياد نمود‪ :‬چه كسى بر مرگ بيعت مىكند؟ آن گاه‬
‫عمويش حارث بن هشام و ضراربن ازور با چهارصد تن از چهرههاى شناخته شده و‬
‫سوار كار مسلمين همراهش بيعت نمودند‪ ،‬و در پيش روى خيمه خالد جنگيدند تا‬
‫اين كه همه مجروح و زخمى به زمين افتادند‪ ،‬و تعدادى از ايشان به قتل رسيد‪ ،‬كه از‬
‫جمله آنها ضرار بن ازور ن بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )11/7‬آمده است‪.‬‬
‫و اين را طبرى (‪ )36/4‬از سرى از شعيب از سيف به اسناد وى به مانند آن روايت‬
‫نموده‪ ،‬جز اين كه وى گفته است‪ :‬و آنها جز كسى كه تندرست ماند‪ ،‬كشته شدند‪ ،‬از‬
‫جمله آنها ضراربن ازور بود‪ ،‬مىگويد‪ :‬چون صبح نمودند عكرمه در حالى كه‬
‫مجروح بود‪ ،‬نزد خالد آورده شد‪ ،‬خالد سر وى را بر ران خود گذاشته بود‪ ،‬كه‬
‫عمروبن عكرمه هم آورده شد‪ ،‬و سر وى را بر ساق (پاى) خود نهاد‪ ،‬و شروع به پاك‬
‫كردن صورت شان نمود‪ ،‬و در حلقهاى شان آب ميچكانيد‪ ،‬و مىگفت‪ :‬نه اين طور‬
‫نيست‪ ،‬ابن حنتمه‪ 1‬گمان مىنمود كه ما شهيد نمىشويم‪.‬‬

‫صههاى صحابه ن در باب علقمندى و رغبت شان به كشته شدن در راه‬ ‫بقيه ق ّ‬
‫خداوند‬
‫رغبت و علقمندى عمار بن ياسر به كشته شدن‬
‫طبرانى و ابويعلى از ابوالبخترى و ميسره روايت نمودهاند كه‪ :‬عماربن ياسر در‬
‫روز صفين مىجنگيد و كشته نمىشد‪ ،‬و نزد على آمده مىگفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين روز‬
‫است‪.‬‬ ‫حنتمه اسم مادر عمربن الخطاب‬ ‫‪1‬‬

‫‪204‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫فلن و فلن امروز است؟ و به او مىگفت‪ :‬اين را بگذار‪ .‬مىگويد‪ :‬او اين را سه بار‬
‫گفت‪ ،‬بعد از آن شيرى برايش آورده شد‪ ،‬و او نوشيدش‪ ،‬بعد گفت‪ :‬رسول خداص‬
‫گفته است‪ :‬اين آخرين نوشيدنى است كه آن را از دنيا مىنوشم‪ ،‬بعد برخاست و‬
‫جنگيد تا اين كه كشته شد‪ .‬هيثمى (‪ )297/9‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى‪ ،‬و ابويعلى به‬
‫اسنادى روايت كردهاند‪ ،‬و بعضى آنها عطاءبن سائب آمده‪ ،‬كه وى تغيير نموده بود‪ ،‬و‬
‫بقيه رجالش ثقهاند‪ ،‬اما بقيه سندها ضعيف است‪.‬‬
‫ونزد طبرانى از ابوسنان دؤلى يار رسول خدا ص روايت است كه گفت‪ :‬عماربن‬
‫ياسر را ديدم كه از غلمش نوشيدنى اى خواست‪ ،‬و او جامى از شير را برايش‬
‫آورد‪ ،‬و عمار نوشيدش‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬خدا و پيامبرش راست گفتهاند‪ ،‬امروز با‬
‫مد و حزبش ملقات مىكنم‪ ....‬و حديث را متذكر شده‪ .‬هيثمى (‬ ‫دوستان با مح ّ‬
‫‪ )298/9‬مىگويد‪ :‬اسناد آن حسن است‪.‬‬
‫و نزد طبرانى از ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف روايت است كه گفت‪ :‬از عماربن‬
‫‪1‬‬
‫ياسر در صفين روزى كه در آن درگذشت‪ ،‬شنيدم كه فرياد مىنمود‪ :‬من با جبار‬
‫مد و حزبش‬ ‫ملقات نمودم‪ ،‬و حور عين را ازدواج كردم‪ ،‬امروز با دوستان‪ ،‬با مح ّ‬
‫ملقات مىكنم‪ ،‬رسول خدا ص به من خبر داده است كه آخرين توشه ات از دنيا شير‬
‫آبدار است‪ .‬هيثمى (‪ )296/9‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى در الوسط‪ ،‬و امام احمد به‬
‫اختصار روايت نمودهاند‪،‬و رجال هر دوى شان رجال صحيح اند‪ .‬و بزار اين را به مانند‬
‫آن به اسناد ضعيف روايت كرده است‪ .‬و در روايتى نزد امام احمد آمده كه‪ :‬وقتى‬
‫شير آورده شد وى خنديد‪.‬‬

‫به شهادت رسيدن براء بن مالك در روز عقبه در فارس‬


‫بغوى ‪ -‬به اسناد صحيح ‪ -‬از انس روايت نموده كه‪ :‬نزد براء بن مالك در حالى داخل‬
‫شدم كه مىخواند‪( 2،‬به او)‪ 3‬گفتم‪ :‬خداوند چيز بهترى را از آن به تو داده است‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫آيا از اين مىترسى كه بر بسترم‪ ،‬بميرم؟ نه‪ ،‬به خدا سوگند! (خداوند) چنان نيست كه‬
‫مرا از آن محروم سازد‪ ،‬من صد تن را به تنهايى كشتهام‪ ،‬به غير كسانى كه در آن‬
‫سهم داشتهام‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )143/1‬آمده‪ ،‬و طبرانى به معناى آن‪ ،‬روايت‬
‫نموده‪ .‬هيثمى (‪ )324/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬و اين را همچنين حاكم (‬
‫‪ )291/3‬به معناى آن‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬و گفته است‪ :‬اين حديث به شرط شيخين‬
‫صحيح است‪ ،‬ولى آن دو روايتش ننمودهاند‪ .‬و ابونعيم اين را در الحليه (‪ )350/1‬به‬
‫مانند آن روايت كرده است‪ .‬و حاكم همچنين از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در‬
‫روز عقبه در فارس ‪ -‬در حالى كه مردم از ميدان جنگ برگشته بودند ‪ -‬براء‬
‫برخاست و اسب خود را در حالى كه سوق داده مىشد‪ ،‬سوار گرديد‪ ،‬و به ياران خود‬
‫گفت‪ :‬مقابل خود را بر خود عادت بدى دادهايد! و بر دشمن حمله نمود‪ ،‬آن گاه‬
‫خداوند براى مسلمين فتح را نصيب گردانيد‪ ،‬و براء در آن روز به شهادت رسيد‪.‬‬

‫گمان عمر درباره عثمان بن مظعون وقتى كه وفات نمود و كشته نشد‬
‫َ‬
‫ابن سعد و ابوعبيد در الغريب از عبيدبن عبدالل ّه بن عتبه روايت نمودهاند‪ ،‬كه به‬
‫وى خبر رسيده كه‪ :‬عمر بن الخطاب گفت‪ :‬هنگامى كه عثمان بن مظعون وفات‬
‫نمود و كشته نشد‪ ،‬از دلم به شكل بى سابقهاى افتاد‪ ،‬و گفتم‪ :‬به طرف اين شخص‬

‫با خداوند تبارك و تعالى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫شعر و يا بيتى را به آواز بلند مىخواند‪ ،‬البته هدف سرودن است‪ ،‬و نه قرائت‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫اين كلمه و كلمه بعدى داخل كمانك‪ ،‬به نقل از الصابه مىباشد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪205‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه از دنيا بسيار كناره گيرد بود بنگريد كه باز هم مرد و كشته نشد‪ ،‬و عثمان همين‬
‫منزلت را تا آن وقت در نفس من داشت‪ ،‬كه رسول خدا ص وفات نمود‪ ،‬گفتم‪ :‬واى‬
‫بر تو‪ ،‬بهترينها و نخبههاى مان مىميرند! بعد از آن ابوبكر وفات نمود‪ ،‬گفتم‪ :‬واى بر‬
‫تو‪ ،‬بهترينها و نخبههاى مان مىميرند! آن گاه عثمان در دلم به همان منزلتى برگشت‬
‫كه قبل ً در آن قرار داشت‪ .‬اين چنين در المنتخب (‪ )240/5‬آمده است‪.‬‬

‫شجاعت اصحاب ن‬
‫شجاعت ابوبكر صديق‬
‫بزار از على روايت نموده‪ ،‬كه وى گفت‪ :‬اى مردم‪ ،‬به من خبر بدهيد كه شجاعترين‬
‫مردم كيست؟ گفتند‪ :‬تو اى اميرالمؤمنين‪ .‬گفت‪ :‬من با هر كسى كه مبارزه و پيكار‬
‫نمودهام حقم را از وى به صورت كامل گرفتهام‪ ،‬ولى مرا از شجاعترين مردم خبر‬
‫دهيد‪ ،‬گفتند‪ :‬نمىدانم‪( ،‬خودت بگو كه) كيست؟ ابوبكر‪ .‬در روز بدر ما براى رسول خدا‬
‫ص سايه بانى ساختيم‪ .‬گفتيم‪ :‬كى با رسول خدا ص مىباشد‪ ،‬تا هيچ كس از مشركين‬
‫به طرف وى نيايد؟ به خدا سوگند‪ ،‬هيچ كسى جز ابوبكر به وى نزديك نشد‪ ،‬او با‬
‫شمشير برهنه خويش بر بالى سر پيامبر خدا ص (حاضر به حراست گرديد)‪ ،‬تا كسى‬
‫به طرفش حمله نكند‪ ،‬و اگر كرد ابوبكر بر وى يورش برد‪ ،‬اين است شجاعترين‬
‫مردم‪ ...1‬و حديث را متذكر شده‪ ،‬اين چنين در المجمع (‪ )46/9‬آمده است‪.‬‬

‫شجاعت عمربن الخطاب‬


‫ابن عساكر از على بن ابى طالب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هر كسى را كه مىدانم‬
‫مخفى هجرت نموده است‪ ،‬جز عمربن الخطاب‪ ،‬چون وى وقتى كه تصميم گرفت‬
‫هجرت نمايد‪ ،‬شمشير خود را به گردن آويخت‪ ،‬و كمانش را بر شانه انداخت‪ ،‬و‬
‫تيرهايى را در دستش بيرون كشيد‪ ،‬و آن گاه به كعبه ‪ -‬كه اشراف قريش در حياط آن‬
‫بودند ‪ -‬آمد و هفت بار طواف نمود‪ ،‬بعد از آن دو ركعت نماز نزد مقام به جاى آورد‪،‬‬
‫و بعد به هر يك از حلقههاى ايشان آمد و گفت‪ :‬روىها زشت شوند‪ .‬كسى كه مىخواهد‬
‫مادرش وى را گم كند‪ ،‬پسرش يتيم گردد و همسرش بيوه شود‪ ،‬با من در پشت اين‬
‫وادى روبرو گردد‪ ،‬ولى هيچ كس از ايشان وى را دنبال ننمود‪ .‬اين چنين در منتخب‬
‫كنزالعمال (‪ )387/4‬آمده است‪.‬‬

‫شجاعت على بن ابى طالب‬


‫‪ 1‬آقاى سيدهاشم رسولى‪ ،‬مترجم سيرت ابن هشام به زبان فارسى‪ ،‬در جلد دوم‪( ،‬ص ‪ )26‬حاشيه(‬
‫‪ ،)1‬چاپ چهارم‪ ،‬انتشارات كتابخانه اسلميه خيابان پامنار‪ ،‬طبع سال ‪ ،1368‬در قبال همراه بودن‬
‫ابوبكر با رسول خدا ص در عريش‪ ،‬در غزوه بدر چنين ابراز نظر نموده است‪« :‬عريش براى‬
‫افرادى چون ابوبكر جاى امن و بى خطرى بود و جهت اين كه ابوبكر ميدان جنگ را رها كرده بود و‬
‫خود را در آن جاى امن كنار رسول خدا ص انداخته بود معلوم نشده»‪ .‬اين گفتار مملؤ از كينه و‬
‫حسد وى را در قبال ياران رسول خدا ص به خاطر ارتباط آن با قول على تذكر داديم‪ ،‬تا‬
‫خوانندگان خود در مورد قضاوت كنند‪ ،‬و تذكر اين نكته را ضرورى مىدانيم كه آقاى رسولى‪ ،‬نه اين‬
‫كه كتاب معتمد و سيرت مشهور ابن هشام را كه يكى از مراجع اهل سنت و جماعت مىباشد‪،‬‬
‫درست ترجمه ننموده‪ ،‬و امانت علمى را در ترجمه آن رعايت نكرده‪ ،‬و در اكثر جاها مرتكب‬
‫غلطىهاى فاحش شده‪ ،‬و كتاب را آن طورى كه دلش خواسته ترجمه نموده‪ ،‬بلكه زهر پاشىهاى‬
‫كشندهاى هم در حواشى و ترجمه خود داشته است‪ ،‬كه صحبت از همه آنها در اين مقام به درازا‬
‫مىكشد‪ ،‬بر اين اساس خوانندگان محترم آن كتاب به صورت جدى بر حذر باشند‪ ،‬تا نشود خداى‬
‫ناخواسته در منجلبى غرق شوند‪ ،‬كه مترجم آن كتاب مقدّس غرق در آن است‪ .‬م‪.‬‬

‫‪206‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫شعر على بعد از واقعه احد‬


‫َّ‬
‫بزار از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬على نزد فاطمه(رضىاللهعنها) در روز احد آمد‬
‫و گفت‪:‬‬
‫افاطم هاك السيف غير ذميم‬
‫فلست بر عديد و ل بلئيم‬
‫لعمرى لقد ابليت فى نصر احمد‬
‫و مرضاه رب بالعباد عليم‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬اگر تو خوب و نيكو جنگ نموده باشى‪ ،‬سهل بن حنيف و ابن‬
‫صمه (هم) خوب ونيكو جنگ نمودهاند»‪ - .‬و ديگرى را هم متذكر شد كه معلى‪ 1‬آن را‬
‫مد تو را به پدرت ‪-‬‬
‫فراموش نموده است ‪ .-‬آن گاه جبرئيل عليه السلم گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫كه اين (وقت) مواسات است‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى جبرئيل وى ازمن است»‪.‬‬
‫آن گاه جبرئيل عليه السلم گفت‪ :‬و من از شما دو نفر هستم‪ .‬هيثمى (‪)122/6‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين معلى بن عبدالرحمن واسطى آمده‪ ،‬كه جدا ً ضعيف است‪ .‬و ابن عدى‬
‫مىگويد‪ :‬اميد دارم كه بر وى باكى نباشد‪.‬‬
‫َ‬
‫و نزد طبرانى از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت‪ :‬على بن ابى طالب‬
‫َ‬
‫در روز احد نزد فاطمه(رضىالل ّهعنها) داخل گرديد و گفت‪ :‬اين شمشير را كه خوار‬
‫نيست‪ ،‬بگير‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اگر خوب و نيكو جنگ نموده باشى‪ ،‬سهل بن‬
‫حنيف و ابودجانه سماك بن خرشه (هم) خوب و نيكو جنگ نمودهاند»‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )123/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬

‫على و به قتل رسانيدن عمروبن عبدودّ‬


‫َّ‬
‫ابن جرير از طريق ابن اسحاق از يزيد بن رومان از عروه و عبدالله از كعب بن مالك‬
‫َ‬
‫انصارى(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه آن دو گفتند‪ :‬در روز خندق‪ ،‬عمروبن عبدود‬
‫با علمتى مشخص بيرون آمد‪ ،‬تا كار زارش ديده شود‪ ،‬هنگامى كه وى و سوارانش‬
‫ايستادند‪ ،‬على به او گفت‪ :‬اى عمرو! تو از ميان قريش با خدا عهد مىنمودى‪ ،‬كه اگر‬
‫مردى تو را به يكى از دو خصلت دعوت كند‪ ،‬يكى را قبول خواهى نمود‪ .‬پاسخ داد‪:‬‬
‫بلى‪ .‬على گفت‪ :‬من تو را به سوى خدا و پيامبرش و به سوى اسلم فرا مىخوانم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬من بدان نيازى ندارم‪ ،‬على فرمود‪ :‬پس تو را به مبارزه و پيكار دعوت مىكنم‪.‬‬
‫عمرو گفت‪ :‬چرا‪ ،‬اى برادر زاده؟ به خدا سوگند‪ ،‬من دوست ندارم تو را بكشم‪ .‬على‬
‫گفت‪ :‬ولى من ‪ -‬به خدا سوگند دوست دارم تو را بكشم‪ .‬آن گاه عمرو به عضب و‬
‫غيرت آمد و به طرف على روى آورد‪ ،‬و هر دوى شان پياده شدند‪ ،‬و بر يكديگر‬
‫حمله نمودند‪ ،‬و على وى را به قتل رسانيد‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )281/5‬آمده‬
‫است‪.‬‬

‫اشعار على در وقت كشتن عمروبن عبدودّ‬


‫اين را در البدايه (‪ )106/4‬از طريق بيهقى از ابن اسحاق ذكر نموده و گفته است‪:‬‬
‫عمروبن عبدود در حالى كه زره پوش بود‪ ،‬خارج گرديد‪ ،‬صدا زد‪ :‬چه كسى مبارزه و‬
‫پيكار مىكند؟ على بن ابى طالب برخاسته گفت‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬من به جنگ (وى)‬
‫مىروم‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬بنشين‪ ،‬او عمرو است»‪ .‬باز عمرو صدا نمود‪ :‬آيا‬
‫مردى نيست كه براى مبارزه و پيكار به ميدان بيايد؟ به توبيخ و سرزنش مسلمانان‬
‫شروع نمود مىگفت‪ :‬جنّت تان در كجاست‪ ،‬جنّتى كه گمان مىكنيد اگر كسى از شما‬
‫وى يكى از راويان است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪207‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كشته شود‪ ،‬به آن داخل مىگردد؟ آيا مردى را براى مبارزه با من خارج نمىكنيد؟ آن‬
‫گاه على برخاست و گفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬پيامبر خدا گفت‪« :‬بنشين»‪ .‬باز‬
‫براى بار سوم صدا نمود و گفت‪ :‬و شعر وى را‪ 1‬متذكر شده‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬على‬
‫برخاست و گفت‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬پيامبر گفت‪« :‬او عمرواست»‪ .‬على گفت‪ :‬اگر‬
‫چه عمرو باشد‪ .‬و پيامبر خدا ص به وى اجازه داد‪ ،‬و او به طرف عمرو رفت تا اين كه‬
‫نزدش رسيد‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫ل تعلجن فقد اتاك‬
‫مجيب صوتك غير عاجز‬
‫فى نيه و بصيره‬
‫والصدق منجى كل فائز‬
‫انى لرجو ان اقيم‬
‫عليك نائحه الجنائز‬
‫من ضربه نجلء‬
‫بيقى ذكرها عندالهزاهز‬
‫عمرو به او گفت‪ :‬تو كيستى؟ گفت‪ :‬من على هستم‪ ،‬گفت‪ :‬پسر عبدمناف؟ پاسخ‬
‫‪2‬‬

‫داد‪ :‬من على بن ابى طالب هستم‪ ،‬وى گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬چرا از عمويت كسى‬
‫كه از تو بزرگتر است نيامد‪ ،‬چون من دوست ندارم خون تو را بريزم‪ ،‬على به او‬
‫گفت‪ :‬ولى من ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬بد نمىبينم كه خون تو را بريزم‪ .‬عمرو خشمگين‬
‫شد‪ ،‬و پايين آمد‪ ،‬و شمشير خود را برهنه نمود كه گويى شعلهاى از آتش است‪ ،‬بعداز‬
‫آن با خشم و غضب به طرف على آمد‪ ،‬و على با سپرش‪ 3‬از وى استقبال نمود‪،‬‬
‫عمرو بر سپر وى زد و آن را شكافت‪ ،‬و شمشير در آن داخل گرديد‪ ،‬و بر سر وى‬
‫اصابت نموده سرش را شكست‪ .‬على نيز وى را در شاه رگ گردنش زد و او افتاد‬
‫و غبار بلند شد و رسول خدا ص تكبير را شنيد‪ ،‬و ما دانستيم كه على وى را به قتل‬
‫رسانيده است‪ ،‬و على در همانجا گفت‪:‬‬
‫اعلى تفتحم الفوارس هكذا‬
‫عنى و عنهم اخروا اصحابى‬
‫اليوم يمنعنى الفرار حفيظتى‬
‫و مصمم فى الرأس ليس بنابى‬
‫تا اين كه گفت‪:‬‬
‫عبدالحجاره من سفاهه رأيه‬
‫مد بصوابى‬ ‫و عبدت رب مح ّ‬
‫فصدرت حين تركته متجدل‬
‫كالجذع بين دكادك و روابى‬
‫و عففت عن اثوابه و لواننى‬
‫كنت المقطر بزنى اثوابى‬
‫َ‬
‫ولتحسبنالل ّه خاذل دينه‬
‫و نبيه يا معشر الحزاب‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن على به طرف رسول خدا ص روى آورد‪ ،‬و رويش مىدرخشيد‪ ،‬و‬
‫عمربن الخطاب به او گفت‪ :‬چرا زرهاش را نكشيدى؟ چون عرب زرهى بهتر از آن‬

‫شعر عمرو را‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫عبدمناف‪ ،‬اسم ابوطالب است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫سپرى كه از پوست بود‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪208‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ندارد‪ ،‬گفت‪ :‬من وى را زدم‪ ،‬و او خود را از من با شرمگاهش حفاظت نمود‪ ،‬بنابراين‬
‫من از پسرعمويم حيا نمودم كه او را بكشم‪.‬‬

‫على و كشتن مرحب يهودى و قهرمانى و پهلوانى اش در روز خيبر‬


‫مسلم و بيهقى ‪ -‬لفظ از بيهقى است ‪ -‬از سلمه بن اكوع روايت نمودهاند‪ ...‬و‬
‫حديث طويلى را ذكر نموده‪ ،‬و در آن بازگشت شان را از غزوه بنى فزاره متذكر‬
‫گرديده مىگويد‪ :‬فقط سه روز درنگ نموده بوديم‪ ،‬كه بعد از آن به طرف خيبر خارج‬
‫شديم‪ .‬مىافزايد‪ :‬عامر‪ 1‬بيرون گرديد‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫َ‬
‫والل ّه لوا انت ما اهتدينا‬
‫ول تصدّقنا و لصلّينا‬
‫و نحن من فضلك ما استغنينا‬
‫فانزلن سكينه علينا‬
‫و ثبّت القدام ان ل قينا‬
‫مىگويد‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اين گوينده كيست؟» گفتند‪ :‬عامر‪ .‬گفت‬
‫«پروردگارت تو را مغفرت كند»‪ .‬مىگويد‪ :‬و رسول خدا ص هر كسى را كه به اين دعا‬
‫مختص مىگردانيد‪ ،‬به شهادت مىرسيد‪ .‬آن گاه عمر ‪ -‬كه بر شترى قرار داشت ‪-‬‬
‫گفت‪ :‬چرا به (باقى گذاشتن) عامر ما را مستفيد نساختى‪ .‬مىگويد‪ :‬به خيبر آمديم‪ ،‬و‬
‫در آن جا مرحب در حالى بيرون آمد كه شمشيرش را تكان داده مىگفت‪:‬‬
‫قد علمت خيبر انى مرحب‬
‫شاكى السلح بطل مجرب‬
‫اذا الحروب اقبلت تلهّب‬
‫مىگويد‪ :‬عامر براى مبارزه با وى بيرون آمد‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫قد علمت خيبر انى عامر‬
‫شاكى السلح بطل مغامر‬
‫مىگويد‪ :‬اينها دو ضربه به هم رد و بدل نمودند‪ ،‬و شمشير مرحب بر سپر عامر‬
‫اصابت نمود‪ ،‬آن گاه وى خواست به سرعت او را ‪( -‬مرحب را) ‪ -‬بزند‪ ،‬ولى‬
‫شمشيرش به جان خودش برگشت‪ ،‬رگ اكحلش ‪( -‬رگ هفت اندامش) ‪ -‬را قطع‬
‫نمود و در اثر آن درگذشت‪ .‬سلمه مىگويد‪ :‬من بيرون آمدم كه عدّهاى از اصحاب‬
‫رسول خدا ص مىگويند‪ :‬عمل عامر باطل شد‪ ،‬او خودش را به قتل رسانيد‪ .‬گويد‪ :‬در‬
‫حالى كه مىگريستم‪ ،‬نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬پرسيد‪« :‬تو را چه شده است؟» عرض‬
‫نمودم‪( :‬آنها) گفتند عامر عمل خود را باطل گردانيده است‪ ،‬پرسيد‪« :‬كى اين را گفته‬
‫است؟» گفتم‪ :‬چند اى اصحابت‪ ،‬فرمود‪« :‬آنها دروغ گفتهاند‪ ،‬بلكه براى وى دو بار‬
‫اجر است»‪ .‬مىگويد‪ :‬رسول خدا ص دنبال على كه چشم درد داشت كسى را فرستاد‪،‬‬
‫و او را طلب نمود و گفت‪« :‬حتما ً پرچم را امروز به مردى مىدهم كه خدا و پيامبرش‬
‫را دوست دارد»‪ .‬مىگويد‪ :‬من وى را در حالى كه دستش را گرفته و رهنمايى اش‬
‫مىنمودم آوردم‪ ،‬مىافزايد‪ :‬رسول خدا ص آب دهن خود را در چشم وى انداخت و او‬
‫تندرست گرديد‪ ،‬و پرچم را به وى داد‪ .‬آن گاه مرحب براى مبارزه حاضر شد‪ ،‬و‬
‫مىگفت‪:‬‬
‫قد علمت خيبر انى مرحب‬
‫شاكى السلح بطل مجرب‬
‫اذا الحروب اقبلت تلهّب‬

‫عامر‪ ،‬عموى سلمه بن اكوع است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪209‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬آن گاه على به مبارزه با وى برخاست و مىگفت‪:‬‬


‫انا الذى سمتنى امى حيدره‬
‫كليث غابات كريه المنظره‬
‫سندره‬‫اوفيهم بالصاع كيل ال ّ‬
‫مىگويد‪ :‬و مرحب را زد و سرش را شق نموده به قتلش رسانيد‪ ،‬و توأم با آن فتح‬
‫نصيب گرديد‪ .‬اين چنين در اين سياق آمده كه‪ :‬على مرحب يهودى را خدا لعنتش‬
‫كند ‪ -‬به قتل رسانيده است‪.‬‬
‫و اين چنين اين را امام احمد از على روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه مرحب را‬
‫كشتم‪ ،‬سرش را براى رسول خدا ص آوردم‪ .‬ولى موسى بن عقبه از زهرى روايت‬
‫مد‬‫مد بن مسلمه است‪ .‬و اين طور اين را مح ّ‬ ‫نموده‪ :‬كسى كه مرحب را كشته‪ ،‬مح ّ‬
‫بن اسحاق و واقدى از جابر و غير وى از سلف روايت كردهاند‪ .‬اين چنين در البدايه‬
‫(‪ )187/4‬آمده‪.‬‬
‫ابن اسحاق از بعضى اهل خود‪ ،‬از ابورافع مولى رسول خدا ص روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬با على به سوى خيبر خارج شديم‪ ،‬رسول خدا ص وى را با پرچم خود‬
‫فرستاد‪ .‬هنگامى كه او به قلعه نزديك گرديد‪ ،‬اهل آن به طرفش آمدند‪ ،‬و او با آنها‬
‫جنگيد‪ ،‬آن گاه مردى از همان يهودىها وى را زد و سپرش را از دستش انداخت‪ ،‬و‬
‫على دروازه قلعه را گرفت‪ ،‬و از آن به عنوان سپر براى دفاع از خود استفاده‬
‫نمود‪ ،‬و تا آن وقت در دستش بود و او مىجنگيد كه خداوند فتح را نصيبش نمود‪ ،‬و بعد‬
‫آن را از دست خود انداخت‪ ،‬من خود را با هفت تن كه همراهم بودند و من هشتم‬
‫شان بودم ديدم كه تلش نموديم تا آن دروازه را كنار بزنيم‪ ،‬ولى نتوانستيم‪ .‬در اين‬
‫خبرجهالت و انقطاع ظاهر وجود دارد‪ ،‬وليكن حافظ بيهقى و حاكم از طريق ابوجعفر‬
‫باقر از جابر روايت نمودهاند‪ ،‬كه على در روز خيبر دروازه را برداشت‪ ،‬تا اين كه‬
‫مسلمانان بر آن چيره شدند‪ ،‬و آن را فتح نمودند‪ ،‬و بعد از آن تجربه گرديد و آن را‬
‫چهل مرد نتوانستند حمل كنند‪ ،‬در اين روايت نيز ضعف وجود دارد‪ .‬و در روايت‬
‫ضعيفى از جابر آمده‪ :‬بعد از آن هفتاد مرد بر آن جمع شدند‪ ،‬و نتيجه تلش شان‬
‫اين بود كه دروازه را (به جايش) برگرداندند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )189/4‬آمده‪ .‬و‬
‫َ‬
‫ابن ابى شيبه از جابربن سمره روايت نموده كه‪ ،‬على(رضىالل ّهعنهما) دروازه را در‬
‫روز خيبر برداشت‪ ،‬و مسلمانان بلند شدند‪ ،‬و آن را فتح نمودند‪ ،‬بعد از آن تجربه‬
‫گرديد‪ ،‬و آن را جز چهل مرد نتوانستند بردارند‪ .‬اين چنين در منتخب كنزالعمال (‬
‫‪ )44/5‬آمده‪ ،‬و مىگويد‪ :‬حسن است‪.‬‬
‫َ‬
‫شجاعت طلحه بن عبيدالل ّه‬
‫ابن عساكر از طلحه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز احد‪ ،‬اين شعر را رجز خواندم‪:‬‬
‫نحن حماه غالب و مالك‬
‫نذب عن رسولنا المبارك‬
‫نضرب عنه القوم فى المعارك‬
‫ضرب صفاح الكوم فى المبارك‬
‫و رسول خدا ص هنوز از احد برنگشته بود كه به حسان گفت‪« :‬در باره طلحه‬
‫بگو»‪( ،‬و او گفت)‪:1‬‬
‫و طلحه يوم الشعب آسى محمداً‬
‫على ساعه ضاقت عليه و شقت‬
‫زيادت بر اصل طبق اقتضاى سياق‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪210‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫يقيه بكفّيه الرماح و اسلمت‬


‫اشاجعه تحت السيوف فشلت‬
‫و كان امام الناس ال محمداً‬
‫اقام رحى السلم حتى استقلّت‬
‫و ابوبكر صديق گفت‪:‬‬
‫حمى نبى الهدى و الخيل تتبعه‬
‫حتى اذا مالقوا حامى عنالدين‬
‫صبرا ً على الطعن اذ ولت حماتهم‬
‫والناس من بين مهدى و مفتون‬
‫َ‬
‫يا طلحه بن عبيدالل ّه قد وجبت‬
‫لك الجنان و زوجت المهاالعين‬
‫و عمر فرمود‪:‬‬
‫حمى نبى الهدى بالسيف منصلتاً‬
‫لما تولى جميع الناس وانكشفوا‬
‫مىگويد و رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى عمر راست گفتى»‪ .‬در منتخب الكنز (‪)68/5‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين روايت سليمان بن ايوب طلحى است‪ .‬ابن عدى مىگويد‪ :‬عامه احاديث‬
‫وى ضعيف است‪ ،‬و ابن حبان وى را در جمله ثقهها‪ ،‬چنان كه در اللسان (‪)77/3‬‬
‫آمده‪ ،‬ذكر نموده است‪ .‬و در (ص ‪ )307‬جنگيدن طلحه در روز احد ذكر شد‪.‬‬

‫شجاعت زبير بن عوام‬


‫خروج زبير با شمشير برهنه در مكه قبل از هجرت‬
‫ابن عساكر از سعيد بن المسيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نخستين كسى كه در راه‬
‫خدا شمشير را برهنه ساخت و از نيام برآورد‪ ،‬زبير بن عوام بود‪ ،‬او در حالى كه‬
‫روزى وقت ظهر در خواب بود‪ ،‬صدايى را شنيد كه‪ :‬رسول خدا ص كشته شده است‪،‬‬
‫در حال با شمشير از نيام برآوردهاش كه برق ميزد‪ ،‬بيرون آمد‪ ،‬و رسول خدا ص از‬
‫پيش همراهش سرخورد و گفت‪« :‬اى زبير تو را چه شده است؟» گفت‪ :‬شنيدم كه‬
‫تو كشته شدهاى‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬چه مىخواستى بكنى؟» گفت‪ - :‬به خدا‬
‫سوگند ‪ -‬خواستم با هر كسى از اهل مكه كه روبرو شدم وى را بكشم‪ ،‬آن گاه پيامبر‬
‫خدا ص براى او دعاى خير نمود‪ ،‬و در اين باره اسدى مىگويد‪:‬‬
‫هذاك اول سيف سل فى غضب‬
‫َ‬
‫لل ّه سيف الزبير المرتضى انفا‬
‫حميه سبقت من فضل نجدته‬
‫قديحبس النجدات المحبس الوقا‬
‫و همچنين نزد ابن عساكر و ابونعيم در الحليه (‪ )89/1‬از عروه روايت است‪ ،‬كه‬
‫َ‬
‫مد ص گرفته شد‪ ،‬البته‬ ‫زبير بن عوام(رضىالل ّهعنهما) صدايى را از شيطان شنيد كه مح ّ‬
‫بعد از اسلم آوردنش‪ ،‬كه نوجوانى دوازده ساله بود‪ ،‬آن گاه شمشير خود را از نيام‬
‫بيرون آورد‪ ،‬و به شتاب به طرف كوچه بيرون رفت‪ ،‬و نزد پيامبر خدا ص آمد ‪ -‬كه در‬
‫بالى مكه قرار داشت ‪ -‬و شمشير در دستش بود‪ .‬پيامبرص به او گفت‪« :‬چه كار‬
‫دارى؟» گفت‪ :‬شنيدم كه تو گرفتار شدهاى پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬تو چه مىكردى؟»‬
‫گفت‪ :‬با اين شمشيرم همان كسى را مىزدم كه تو را گرفته بود‪ .‬آن گاه رسول خدا‬
‫ص براى وى و شمشيرش دعا نمود و گفت‪« :‬برگرد»‪ .‬و آن نخستين شمشيرى بود‬
‫كه در راه خدا از نيام بيرون آورده شده بود‪ .‬اين چنين در منتخب كنزالعمال (‪)69/5‬‬

‫‪211‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آمده‪ .‬و اين را زبير بن بكار‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )545/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و‬
‫ابونعيم آن را در الدلئل (ص ‪ )226‬از سعيد بن مسيب‪ ،‬به معناى آن روايت كرده‬
‫است‪.‬‬

‫زبير و كشتن طلحه عبدرى در روز احد‬


‫يونس از ابن اسحاق متذكر شده‪ ،‬كه طلحه بن ابى طلحه عبدرى پرچم بردار‬
‫مشركين در روز احد مبارز خواست‪ ،‬ولى مردم از بيرون شدن در مقابلش خود دارى‬
‫نمودن‪ ،‬آن گاه زبير بن عوام به پيكار وى رفت‪ ،‬و خيز زد و با وى بر شترش سوار‬
‫گرديد‪ ،‬و بعد او را به طرف زمين كش نمود‪،‬و از شتر افكندش‪ ،‬و همراه شمشير‬
‫‪1‬‬
‫خود ذبحش نمود‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص وى را ستود و گفت‪« :‬براى هر نبى ناصرى‬
‫است‪،‬و ناصر من زبير است»‪ .‬و گفت‪« :‬اگر وى به مبارزه او بر نمىآمد‪ ،‬من به‬
‫مبارزهاش بر مىآمدم‪ ،‬البته به آنچه از خود دارى مردم از وى ديدم»‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )20/4‬آمده است‪.‬‬

‫صه وى در كشتن مرد ديگرى‬ ‫زبير و كشتن نوف مخزومى و ق ّ‬


‫َّ‬
‫يونس از ابن اسحاق متذكر شده كه گفت‪ :‬نوفل بن عبدالله بن مغيره مخزومى در‬
‫روز خندق خارج شد و به مبارزه فراخواند‪ .‬زبير بن عوام به طرف وى آمد‪ ،‬و او را‬
‫مورد ضرب قرار داد‪ ،‬و دو شقش نمود‪ ،‬تا جايى كه شكستگيى در تيغ شمشيرش‬
‫پديد آمد‪ ،‬و در حالى برگشت كه مىگفت‪:‬‬
‫انى امرو احمى و احتمى‬
‫عن النبى المصطفى المى‬
‫ترجمه‪« :‬من شخصى هستم كه از خود و از نبى برگزيده امى دفاع و حمايت‬
‫مىكنم»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )107/4‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫ابن جرير از اسماء بنت ابى بكر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى از‬
‫مشركين كه سلح بر تن داشت حركت نمود و در جاى بلندى از زمين بال رفت و‬
‫گفت‪ :‬چه كسى پيكار و مبارزه مىكند؟ رسول خدا ص به مردى از قوم گفت‪« :‬آيا به‬
‫طرف وى حمله مىكنى؟» آن مرد به او پاسخ داد‪ :‬اگر خواسته باشى اى رسول خدا‪.‬‬
‫آن گاه زبير شروع به آشكار كردن خود نمود‪ ،‬و رسول خدا ص به طرفش نگاه كرد و‬
‫گفت‪« :‬اى پسر صفيه برخيز»‪ .‬و زبير به طرف آن (مشرك) رفت‪ ،‬تا اين كه‬
‫همراهش برابر گرديد‪ ،‬بعد هر دو بىقرار گرديدند‪ ،‬و از گردن يكديگر خود گرفتند‪ ،‬و‬
‫هر دو غلط خوردند‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬هر كدام شان كه اول پايين افتاد همان‬
‫كشته مىشود»‪ .‬آن گاه رسول خدا ص دعا نمود‪ ،‬و مردم هم دعا كردند‪ ،‬و آن كافر‬
‫افتاد و زبير بر سينهاش بلند شد‪ ،‬و به قتلش رسانيد‪ .‬اين چنين در منتخب الكنز (‬
‫‪ )69/5‬آمده است‪.‬‬

‫حمله زبير در روز خندق و روز يرموك‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫بيهقى از عبدالل ّه بن زبير(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬روز خندق با زنان و‬
‫اطفال در قلعه جابجا كرده شدم‪ ،‬عمربن ابى سلمه همراهم بود‪ ،‬وى برايم پشتك‬

‫‪ 1‬در حديث «حوارى» استعمال شده است‪ ،‬چنان كه در قرآن از طرفداران حضرت عيسى‬
‫عليهالسلم نيز بدين عنوان نام برده شده است‪ ،‬جايى كه خداوند مىفرمايد‪« :‬قال من انصارى الى‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫الل ّه قال الحواريون نحن انصارالل ّه)‪( .‬آل عمران‪)51 :‬‬

‫‪212‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىزد‪ ،‬و من بر پشتش بلند شده مىديدم‪ .‬مىگويد‪ :‬به پدرم نگاه نمودم‪ ،‬كه گاهى به‬
‫آنجا حمله مىنمود‪ ،‬و گاهى به اينجا‪ ،‬و هر چيزى را كه مىديد به طرفش يورش مىبرد‪.‬‬
‫و وقتى كه بيگاه شد‪ ،‬نزد ما در قلعه آمد‪ ،‬گفتم‪ :‬اى پدرم‪ ،‬تو را امروز با آنچه انجام‬
‫مىدادى ديدم‪ .‬گفت‪ :‬اى پسرم مرا ديدى؟ گفتم‪ :‬بلى‪ .‬گفت‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )107/4‬آمده است‪.‬‬
‫بخارى از عروه روايت نموده كه اصحاب رسول خدا ص به زبير در روز يرموك‬
‫گفتند‪ :‬آيا حمله نمىكنى تا ما همراهت حمله كنيم؟ گفت‪ :‬اگر من حمله كنم شما دروغ‬
‫مىگوييد (و حمله نمىكنيد)‪ .‬گفتند‪ :‬اين كار را نمىكنيم‪ .‬آن گاه بر آنها حمله نمود‪ ،‬و‬
‫صف هايشان را در هم شكست‪ ،‬و از آنها گذشت‪ ،‬و هيچ كس هم همراهش نبود‪ ،‬بعد‬
‫دو باره برگشت‪ ،‬و آنها لجامش را گرفتند‪ ،‬و دو ضربه بر شانهاش زدند‪ ،‬كه در ميان‬
‫آن دو ضربه‪ ،‬ضربهاى قرار داشت كه در روز بدر‪ ،‬بر وى وارد آمده بود‪ .‬عروه‬
‫مىگويد‪ :‬من در حالى كه كوچك بودم‪ ،‬انگشتان خود را بر آن ضربهها داخل نمودم‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫بازى مىكردم‪ .‬عروه مىافزايد‪ :‬در آن روز عبدالل ّه بن زبير نيز همراهش بود‪ ،‬و ده‬
‫سال داشت‪ ،‬او را بر اسبى سوار نمود‪ ،‬و مردى را برايش موظّف گردانيد اين رادر‬
‫البدايه (‪ )11/7‬به معناى آن ذكر نموده و افزوده است‪ :‬بعد از آن بار دوم نيز وى‬
‫آمدند‪ ،‬و باز آن چنان كه در مرتبه اول عمل نموده بود‪ ،‬عمل كرد‪.‬‬

‫شجاعت سعد بن ابى وقاص‬


‫سعد نخستين كسى است كه در راه خدا تير انداخته است‪ ،‬و شعرش در اين مورد‬
‫ابن عساكر از زهرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص سريهاى را‪ ،‬كه سعدبن‬
‫ابى وقاص هم شامل آن بود‪ ،‬به يك طرف حجاز كه بدان رابغ گفته مىشد فرستاد‪،‬‬
‫آن گاه مشركين به طرف مسلمانان روى آوردند‪ ،‬و در آن روز سعد بن ابى وقاص‬
‫به طرف شان تير انداخت‪ ،‬و او نخستين كسى بود كه در راه تير انداخت‪ ،‬و اين اولين‬
‫قتال در اسلم بود‪ .‬سعد در باره تيرانداختن خود گفته است‪:‬‬
‫َ‬
‫ال هل اتى رسولالل ّه انى‬
‫حميت صحابتى بصدور نبلى‬
‫اذود بها اوائلهم ذياداً‬
‫بكل حزونه و كل سهل‬
‫فما يعتد رام فى عدو‬
‫َ‬
‫بسهم يا رسولالل ّه قبلى‬
‫اين چنين در المنتخب (‪ ،)72/5‬به نقل از ابن عساكر‪ ،‬آمده است‪.‬‬

‫زبير و كشتن سه تن با يك تير در روز احد‬


‫ابن عساكر از ابن شهاب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سعد در روز احد با يك تير سه‬
‫تن را كشت‪ ،‬آن تير را به طرف آنها پرتاب نمود‪ ،‬و آنها با همان (تير بار ديگر وى را)‬
‫زدند‪ ،‬سعد باز آن را گرفت‪ ،‬و براى بار دوم پرتابش نمود و كسى را كشت‪ ،‬آنها بار‬
‫ديگر آن را به طرف وى انداختند‪ ،‬و او براى بار سوم آن را پرتاب نمود و توسط آن‪،‬‬
‫جب نمودند‪ ،‬وى گفت‪ :‬آن‬ ‫كسى را كشت‪ ،‬آن گاه مردم از آنچه سعد انجام داد تع ّ‬
‫تير را رسول خدا ص به من داده بود‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬رسول خدا ص پدر و مادر خود‬
‫را براى وى جمع نمود‪ 1.‬اين چنين در منتخب الكنز (‪ )72/5‬آمده است‪.‬‬

‫به اين افتخار مىنمود كه رسول‬ ‫‪ 1‬يعنى‪ :‬به او گفت‪« :‬سعد تير بينداز پدر و مادرم فدايت» و سعد‬
‫خدا ص پدر و مادرش را جز براى من جمع ننموده است‪.‬‬

‫‪213‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و بزار از ابن مسعود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سعد درروز بدر با رسول خدا ص‬
‫گاهى سوار و گاهى پياده مىجنگيد‪ .‬هيثمى (‪ )82/6‬مىگويد‪ :‬اين را بزار به دو سند‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه يكى آنها متّصل و ديگرى مرسل است‪ ،‬و رجال هر دو ثقهاند‪.‬‬

‫شجاعت حمزه بن عبدالمطّلب‬


‫شجاعت وى در روز بدر و قول اميه بن خلف در اين باره‬
‫ّ‬
‫طبرانى از حارث تيمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬حمزه بن عبدالمطلب در روز بدر‪،‬‬
‫با پر شترمرغى مشخص و نشانه دار بود‪ ،‬مردى از مشركين گفت‪ :‬اين مرد كه با پر‬
‫شترمرغ مشخص و نشانه دار شده كيست؟ گفته شد‪ :‬حمزه بن عبدالمطّلب‪ .‬گفت‪:‬‬
‫او همان كسى است كه در حق ما همه كارها را انجام داد!! هيثمى (‪ )81/6‬مىگويد‪:‬‬
‫اسناد آن منقطع است‪.‬‬
‫و نزد بزار از عبدالرحمن بن عوف روايت است كه گفت‪ :‬اميه بن خلف به من‬
‫گفت‪ :‬اى عبدالله‪ 1‬همان مردى كه در روز بدر با پر شترمرغ در سينهاش مشخص‬
‫بود كيست؟ گفتم‪ :‬او عموى رسول خدا ص‪ ،‬حمزه بن عبدالمطّلب است‪ .‬گفت‪ :‬او‬
‫همان كسى است كه در حق ما همه كارها را انجام داد‪ .‬هيثمى (‪ )81/6‬مىگويد‪ :‬اين‬
‫را بزار از دو طريق روايت نموده‪ ،‬و در يكى از آنها شيخ وى على بن فضل كرابيسى‬
‫آمده و وى را نشناختم‪ ،‬ولى بقيه رجال صحيح اند‪ ،‬و طريق ديگرش ضعيف است‪.‬‬

‫گريه رسول خدا ص هنگامى كه وى را كشته شده ديد‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫حاكم (‪ )199/3‬از جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا‬
‫ص حمزه را در روز احد هنگامى كه مردم از جنگ برگشتند گم نمود‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫مردى گفت‪ :‬من وى را نزد آن درخت ديدم كه مىگفت‪ :‬من شير خدا و شير رسول‬
‫وى هستم‪ ،‬خداوندا‪ ،‬من بيزارى را از آنچه كه اينها ‪ -‬ابوسفيان و يارانش ‪ -‬آوردهاند به‬
‫سوى تو اعلم مىكنم‪ ،‬و معذرت ام را از آنچه اينها انجام دادند ‪ -‬يعنى شكست شان ‪-‬‬
‫تقديم حضورت مىنمايم‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص به طرف وى در حركت شد‪ .‬هنگامى‬
‫كه پيشانى اش را ديد گريه نمود‪ ،‬و هنگامى كه مثله شدنش را ديد گريهاش شديد‬
‫شد‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬آيا كفنى نيست؟»‪ ،‬مردى از انصار برخاست و جامهاى را‬
‫انداخت‪ .‬جابر مىگويد‪ :‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬در روز قيامت نزد خداوند تعالى‬
‫سيد شهداء حمزه است»‪ .‬حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث از اسناد صحيح برخوردار است‪،‬‬
‫ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند‪ .‬و ذهبى مىگويد‪ :‬صحيح است‪.‬‬

‫داستان كشته شدن و مثله شدنش‬


‫ابن اسحاق‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )18/4‬آمده‪ ،‬از جعفربن عمرو بن اميه ضمرى‬
‫َ‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من و عبدالل ّه بن عدى بن خيار در زمان معاويه بيرون‬
‫شديم‪ ...،‬و حديث را متذكر گرديده‪ ،‬تا اين كه نزد وى ‪ -‬يعنى نزد وحشى ‪ -‬نشستيم و‬
‫گفتيم‪ :‬نزدت آمدهايم تا از كشتن حمزه براى ما صحبت كنى‪ ،‬كه چگونه وى را به‬
‫قتل رسانيدى؟ گفت‪ :‬من اين داستان را طورى براى تان حكايت خواهم نمود‪ ،‬كه آن‬

‫‪ 1‬عبدالله‪ ،‬عبدالرحمن بن عوف است‪ ،‬اسم وى در جاهليت عبد عمرو بود‪ ،‬رسول خدا ص موصوف‬
‫را عبدالرحمن نام گذاشت‪ ،‬ولى اميه بن خلف از اين كه او را به اين نام صدا كند ابا ورزيد‪ ،‬و او را‬
‫به همان نام قديمى اش صدا مىنمود‪ ،‬و عبدالرحمن به او پاسخ نمىداد‪ ،‬بعد با هم اتفاق نمودند كه او‬
‫را به نام عبدالله صدا كند‪ .‬و اين سخن را اميه وقتى گفت كه عبدالرحمن وى را در روز بدر‪ ،‬قبل‬
‫از اين كه بلل به قتلش برساند‪ ،‬اسير گرفته بود‪.‬‬

‫‪214‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫را وقتى پيامبر ص از من پرسيد برايش بيان داشتم‪ :‬من غلم جبير بن مطعم بودم‪ ،‬و‬
‫عمويش طعيمه بن عدى در روز بدر كشته شده بود‪ .‬وقتى كه قريش به طرف احد‬
‫حركت نمود‪ ،‬جبير به من گفت‪ :‬اگر عموى محمد‪ ،‬حمزه را در بدل عمويم كشتى‪ ،‬تو‬
‫آزاد هستى‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه با مردم خارج شدم‪ ،‬و من مرد حبشيى بودم كه چون‬
‫ديگر اهل حبشه نيزه مىانداختم‪ ،‬و به ندرت توسط آن چيزى از نزدم خطا مىشد‪.‬‬
‫هنگامى كه مردم با هم روياروى شدند‪ ،‬من در طلب و ديدن حمزه خارج گرديدم‪ ،‬تا‬
‫اين كه او را در گوشهاى از مرد ديدم و گويى كه شتر خاكسترى است و مردم را با‬
‫شمشير خود نابود مىنمود‪ ،‬و چيزى در مقابلش نمىتوانست بايستد‪ ،‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫مندر حالى خود را براى وى جهت زدنش آماده مىنمودم‪ ،‬و از او در پشت درخت يا‬
‫سنگ پنهان مىشدم‪ ،‬تا به من نزديك گردد‪ ،‬كه در اين اثنا سباع بن عبدالعزى از من‬
‫جلو افتاد‪ .‬هنگامى كه حمزه ديدش گفت‪ :‬اى پسر ختنه كننده زنان بيا به طرف‬
‫من‪ .‬مىگويد‪ :‬و او را چنان ضربهاى زد‪ ،‬كه سرش را به سويى پرت كرد‪ .‬مىافزايد‪ :‬من‬
‫نيزه خود را حركت دادم‪ ،‬وقتى كه از آن مطمئن و راضى شدم‪ ،‬آن را به طرفش‬
‫پرتاب نمودم‪ ،‬و بر زير نافش اصابت نمود‪ ،‬و از ميان دو پايش بيرون گرديد‪ ،‬وى‬
‫حركت نمود تا به طرف من بيايد ولى افتاد‪ ،‬و نيزه را در او تا آن وقت گذاشتم كه‬
‫مرد‪ ،‬بعد نزدش آمدم و نيزه خود را گرفتم‪ ،‬و به طرف اردوگاه برگشتم و آنجا‬
‫نشستم چون به غير وى مرا كارى نبود‪ ،‬و او را فقط به خاطر اين كشتم كه آزاد‬
‫شوم‪ .‬هنگامى كه به مكه آمدم آزاد كرده شدم‪ ،‬و در آنجا تا اين كه رسول خدا ص‬
‫مكه را فتح نمود‪،‬اقامت گزيدم‪ .‬بعد به طائف فرار كردم‪ ،‬و آنجا درنگ نمودم‪ .‬وقتى‬
‫كه وفد طائف به طرف رسول خدا ص حركت نمود تا اسلم بياورند‪ ،‬راهها بر من‬
‫بسته شد (و متحيّر شدم كه كجا بروم)‪ ،‬گفتم‪ :‬به شام‪ ،‬يمن يا به كدام گوشه ديگر‬
‫اين سرزمين بروم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من در همان اندوه خود قرار داشتم‪ ،‬كه مردى به‬
‫من گفت‪ :‬واى بر تو‪ ،‬او ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬هيچ كس از مردم را كه در دينش داخل‬
‫شود و به شهادت حق گواهى دهد نمىكشد‪ .‬مىگويد‪ :‬هنگامى كه اين حرف را به من‬
‫گفت‪ ،‬خارج شدم و در مدينه نزد رسول خدا ص آمدم‪ ،‬مرا فقط همان وقت ديد كه‬
‫بالى سرش ايستاده بودم‪ ،‬و شهادت حق را به زبان مىآوردم‪ .‬هنگامى كه مرا ديد به‬
‫من گفت‪« :‬آيا تو وحشى هستى؟» گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬گفت «بنشين و برايم‬
‫بيان كن كه حمزه را چگونه كشتى» گفت‪ :‬آن گاه براى وى همين طورى كه براى‬
‫شما بيان داشتم‪ ،‬بيان نمودم‪ ،‬وقتى كه از صحبت خود فارغ شدم گفت‪« :‬واى بر تو‪،‬‬
‫رويت را از من پنهان كن‪ ،‬كه تو را ديگر نبينم»‪ .‬گفت‪ :‬بنابراين من خود را از رسول‬
‫خدا ص هر جايى كه مىبود‪ ،‬پنهان مىداشتم‪ ،‬تا مرا نبيند‪ ،‬و اين وضع تا آن وقت دوام‬
‫داشت كه خداوند عزوجل وى را قبض نمود‪ .‬هنگامى كه مسلمانان به طرف مسيلمه‬
‫كذاب‪ ،‬كلن يمامه رفتند‪ ،‬من هم با ايشان خارج گرديدم‪ ،‬و همان نيزهام را كه حمزه‬
‫را با آن كشته بودم‪ ،‬با خود برداشتم‪ ،‬هنگامى كه مردم به هم روياروى شدند‪،‬‬
‫مسيلمه را ديدم كه شمشير در دستش ايستاده است ‪ -‬و او را نمىشناختم ‪ ، -‬خود را‬
‫برايش آماده ساختم‪ ،‬و مرد ديگرى از انصار از سمت ديگرى‪ ،‬كه هدف هر دوى مان‬
‫مسيلمه بود‪ ،‬نيز خود را برايش آماده گردانيد‪ ،‬من نيزهام را حركت دادم‪ ،‬وقتى از آن‬
‫مطمئن و راضى شدم‪ ،‬آن را به سوى وى پرتاب نمودم‪ ،‬و به جانش اصابت نمود‪،‬‬
‫انصارى نيز بر وى حمله نمود‪ ،‬و او را با شمشير (زد)‪ 1،‬پروردگارت مىداند كه كدام ما‬
‫وى را كشت‪ ،‬اگر من وى را كشته باشم‪ ،‬بدون ترديد‪ ،‬در ضمن اين كه بهترين مردم‬
‫را بعد از رسول خدا ص به قتل رسانيدم‪ ،‬بدترين مردم را (هم) به قتل رسانيدم‪.‬‬

‫به نقل از ابن هشام‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪215‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و بخارى مانند اين را از جعفربن عمرو روايت نموده و در سياق وى آمده‪ :‬هنگامى كه‬
‫مردم براى قتال صف بستند‪ ،‬سباع بيرون آمد و گفت‪ :‬آيا مبارزى هست؟ آن گاه‬
‫حمزه بن عبدالمطّلب به طرف وى بيرون گرديد و به او گفت‪ :‬اى سباع! اى پسر‬
‫م انمار‪ ،‬ختنه كننده زنها!! آيا با خدا و پيامبرش دشمنى مىكنى؟ بعد از آن بر وى‬
‫ا ّ‬
‫حمله نمود‪ ،‬و او چون روز گذشته (نابود) شد‪.‬‬

‫شجاعت عباس بن عبدالمطّلب‬


‫صه شجاعتش‬ ‫عباس و ربودن حنظله از دست مشركين و ق ّ‬
‫ابن عساكر ازجابر روايت نموده‪،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در روز طائف حنظله بن‬
‫ربيع را به طرف اهل طائف فرستاد‪ ،‬و او با آنها صحبت نمود‪ ،‬اهل طائف وى را‬
‫برداشتند تا داخل قلعه خود نمايند‪ .‬رسول خدا ص گفت‪« :‬براى اينها كيست؟ تا‬
‫برايش اجر و پاداشى چون اين جنگجويان ما باشد»‪ .‬آن گاه كسى جز عباس بن‬
‫عبدالمطّلب برنخاست‪،‬و او وى را در دستهاى ايشان دريافت‪ ،‬و نزديك بود كه او را‬
‫داخل قلعه نمايند‪ ،‬در حال عباس او را در بغل گرفت ‪ -‬و عباس مرد تنومند و قوى‬
‫اى بود ‪ ، -‬و او را از دست مشركين ربود‪ ،‬و آنها بر عباس از قلعه سنگ باران‬
‫نمودند‪ .‬رسول خدا ص به دعا نمودن برايش شروع نمود‪ ،‬تا اين كه باوى نزد پيامبر‬
‫ص رسيد‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )307/5‬آمده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫شجاعت معاذ بن عمرو بن جموح و معاذ بن عفرا (رضىاللهعنهما)‬
‫داستان كشته شدن ابوجهل توسط آنها در روز بدر‬
‫بخارى و مسلم از عبدالرحمن بن عوف روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬روز بدر در حالى‬
‫كه من در صف ايستاده بودم‪ ،‬به طرف راست و چپم ديدم‪ ،‬و خود را در ميان دو‬
‫پسربچه انصار يافتم‪ ،‬كه سنهاى شان كم و نونهال بود‪ ،‬و تمنى نمودم كه در ميان دو‬
‫شخص قوىتر از آنها مىبودم‪ ،‬آن گاه يكى آنها به طرف من اشاره نمود گفت‪ :‬اى‬
‫عمويم‪ ،‬آيا ابوجهل را مىشناسى؟ گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬با او چه كار دارى؟ گفت‪ :‬به من خبر‬
‫داده شده‪ ،‬كه او رسول خدا ص را دشنام مىدهد‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست‬
‫اوست‪ ،‬اگر وى را ديدم‪ ،‬بدنم از بدنش تا اين كه هر يك ما كه اجلش قريب باشد نه‬
‫جب نمودم‪ .‬و دومى هم به طرفم اشاره‬ ‫مرده است جدا نخواهد شد‪ ،‬من بدان تع ّ‬
‫كرده‪ ،‬و همچنين مثل آن را به من گفت‪ ،‬درنگى ننموده بودم كه چشمم به ابوجهل‬
‫افتاد‪ ،‬كه در ميان مردم دور مىنمود‪ ،‬گفتم‪ :‬آيا نمىبينيد؟ اين همان كسى است كه شما‬
‫مرا از وى مىپرسيد‪ ،‬آن گاه هر دو با شمشيرهاى خود به جان وى رسيدند‪ ،‬و او را‬
‫زدند‪ ،‬به قتلش رسانيدند‪ ،‬بعد از آن به طرف پيامبر خدا ص برگشتند‪ ،‬و او را خبر‬
‫دادند‪ .‬پيامبر (ض) پرسيد‪« :‬كدام تان وى راكشته است؟» هر يك از آن دو گفت‪ :‬من‬
‫كشتمش‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬آيا شمشيرهاى تان را پاك نمودهايد؟» گفتند‪ :‬خير‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬آن گاه رسول خدا ص به شمشير هر دوى آنها نگاه نمود و گفت‪« :‬هر دوى‬
‫تان وى را كشتهايد»‪ ،‬و تجهيزات غنيمت شده وى را براى معاذ بن عمروبن جموح‬
‫َ‬
‫اعطا نمود‪ ،‬و شخص دومى معاذ بن عفراء(رضىالل ّهعنهما) بود‪ .‬اين را حاكم (‪)425/3‬‬
‫و بيهقى (‪ )305/6‬از عبدالرحمن به مانند آن‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫همچنين نزد بخارى روايت است كه عبدالرحمن گفت‪ :‬روز بدر من در صف قرار‬
‫جه شدم در طرف راست و چپم دو جوان نونهال قراردارند‪ ،‬گويى‬ ‫داشتم‪ ،‬وقتى متو ّ‬
‫كه من (از دشمن به خاطر خردسالى آنها كه كشته نشوند و يا فرار نكنند) بر جاهاى‬
‫شان مطمئن نبودم‪ ،‬ناگاه يكى از آنها پوشيده از همراه خود به من گفت‪ :‬اى عمو‪،‬‬
‫ابوجهل را به من نشان بده‪ ،‬گفتم‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬باوى چه كار مىكنى؟! گفت‪ :‬با‬

‫‪216‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خدا عهد بستهام كه وقتى وى را ببينم بكشمش‪ ،‬يا اين كه نزد وى بميرم‪ ،‬ديگرش‬
‫(هم) برايم پوشيده از همراه خود‪ ،‬مثل آن را گفت‪ .‬مىگويد‪ :‬اين موضوع مرا‬
‫خوشحال نكرد‪( ،‬تمنا نمودم) كه بايد در ميان دو مرد به عوض آنها مىبودم‪ 1،‬آن گاه‬
‫براى آن دو به طرف ابوجهل اشاره نمودم‪ ،‬و هر دو چون دو چرخ بر وى حمله‬
‫نمودند‪ ،‬و او را زدند و هر دوى شان پسران عفرا بودند‪.‬‬
‫َ‬
‫ونزد ابن اسحاق از ابن عباس و عبدالل ّه بن ابى بكرن روايت است كه آن دو گفتند‪:‬‬
‫معاذبن عمروبن جموح از بنى سلمه گفت‪ :‬از قوم‪ ،‬درحالى كه ابوجهل در محاصره‬
‫كاملى از آن قرار داشت‪ ،‬شنيدم كه مىگفتند‪ :‬به ابوالحكم رسيده نمىشود‪ ،‬هنگامى‬
‫كه من آن را شنيدم‪ ،‬كشتنش را به عهده گرفتم‪ ،‬و به طرفش حركت نمودم‪ ،‬وقتى‬
‫كه فرصت يافتم ‪ ،‬بر وى حمله نمودم‪ ،‬و او را ضربهاى زدم‪ ،‬كه قدمش با نصف‬
‫ساقش پريد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من آن را در وقتى كه پريد‪ ،‬به پريدن هسته خرما‪ ،‬كه از‬
‫زير سنگ آن‪ ،‬در وقت كوبيدن به يك سو مىپرد‪ ،‬تشبيه نمودم‪ .‬مىگويد‪ :‬و پسرش‬
‫عكرمه بر شانهام زد‪ ،‬ودستم قطع گرديد‪ ،‬و به پوستى از پهلويم آويزان ماند‪ ،‬ولى‬
‫جنگ مرا از آن غافل ساخت‪ ،‬و تمام روز را جنگيدم‪ ،‬و آن را در پشت خود مىكشيدم‪.‬‬
‫وقتى كه اذيتم نمود‪ ،‬با گذاشتن قدمم بر آن خود را يك طرف كشيدم‪ ،‬و (آن را قطع‬
‫نموده) انداختمش‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )287/3‬آمده است‪.‬‬

‫شجاعت ابودجانه سماك بن خرشه انصارى‬


‫حكايت وى در گرفتن شمشير پيامبر ص و اداى حق آن در روز احد‬
‫امام احمداز انس روايت نموده كه رسول خدا ص در روز احد شمشيرى را گرفت‬
‫و گفت‪« :‬كى اين شمشير را مىگيرد؟» قومى متوجه آن شده‪ ،‬و شروع به ديدنش‬
‫نمودند‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬كى آن را به حقش مىگيرد؟» قوم از گرفتن آن اجتناب‬
‫ورزيد‪ ،‬ابودجانه سماك گفت‪ :‬من آن را با حقش مىگيرم‪ ،‬و توسط آن سر مشركين‬
‫را قطع نمود‪ .‬اين را مسلم روايت نموده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )15/4‬آمده‪ ،‬و ابن‬
‫سعد (‪ )101/3‬از انس با معناى آن موضوع را روايت كرده است‪.‬‬
‫بزار از زبير بن عوام روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در روز احد شمشيرى‬
‫را پيشكش نمود و گفت‪« :‬كى اين شمشير را به حقش مىگيرد؟» ابودجانه سماك بن‬
‫خرشه برخاست و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من آن را با حقش مىگيرم‪ ،‬حق آن‬
‫چيست؟ مىگويد‪ :‬آن را به وى داد‪ .‬بعد او بيرون رفت و من دنبالش نمودم‪ ،‬و به هر‬
‫چيزى كه مىگذشت آن را شق نموده و مىدريدش‪ ،‬و نزد زنانى آمد كه در دامنه كوه‬
‫قرار داشتند‪ ،‬و هند همراه شان بود‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫نحن بنات طارق‬
‫نمشى على النمارق‬
‫والمسك فى المفارق‬
‫ان تقبلو انعانق‬
‫او تدبروا نفارق‬
‫فراق غير وامق‬
‫ابودجانه گفت‪ :‬بر وى حمله نمودم‪ ،‬و او به طرف صحرا فرياد كشيد‪ ،‬ولى كسى‬
‫پاسخش نداد‪ ،‬و از وى برگشتم‪( .‬راوى گويد) به وى گفتم‪ :‬همه كارهايت را ديدم و‬
‫خوشم آمد‪ ،‬غير از اين كه تو آن زن را نكشتى‪ .‬گفت‪ :‬وى فرياد كشيد‪ ،‬ولى كسى به‬

‫‪ 1‬اينجا عبارت كتاب اندكى مبهم است‪،‬و احتمال ديگر اين است كه معنى چنين باشد‪« :‬بنابراين من‬
‫دوست نداشتم كه به عوض آن دو درميان دو مرد باشم»‪ .‬م‪.‬‬

‫‪217‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫او پاسخ نداد‪ ،‬و من هم خوب ندانستم كه با شمشير رسول خدا ص زنى را بزنم كه‬
‫از مددكارى برخوردار نبود‪ .‬هيثمى (‪ )109/6‬مىگويد‪ :‬رجال آن ثقهاند‪.‬‬
‫حاكم (‪ )230/3‬از زبير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص در روز احد‬
‫شمشيرى را پيشكش نمود و گفت‪« :‬كى اين شمشير را به حقش مىگيرد؟» (من‬
‫برخاستم)‪ 1‬و گفتم‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬او از من روى گردانيد‪( ،‬بار ديگر گفت‪« :‬كى‬
‫اين شمشير را به حقش مىگيرد؟» گفتم‪ :‬من اى رسول خدا‪ ،‬از من روى گردانيد) باز‬
‫گفت‪« :‬كى اين شمشير را به حقش ميگيرد؟» آن گاه ابودجانه سماكبن خرشه‬
‫برخاست و گفت‪ :‬اى رسول خدا! من آن را به حقش مىگيرم‪ ،‬حق آن چيست؟‬
‫فرمود‪« :‬اين كه توسط آن مسلمانى را نكشى‪ ،‬و با آن از كافرى فرار نكنى»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬آن را به وى داد‪ ،‬و ابودجانه چون مىخواست به جنگ برود‪ ،‬خود را با بستن‬
‫خص مىساخت‪ .‬مىافزايد ‪:‬گفتم‪ :‬حتما ً امروز وى را مىبينم كه‬ ‫دستارى نشانه دار ومش ّ‬
‫چه مىكند؟ مىگويد‪ :‬هر چيزى كه در برابر او بلند مىشد‪ ،‬آن را مىدريد‪ ،‬و قطعش‬
‫مىنمود‪ ....‬و به معناى آن را ذكر نموده است‪ .‬حاكم مىگويد‪ :‬از اسناد صحيح برخوردار‬
‫است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم روايتش نكردهاند‪ .‬ذهبى مىگويد‪ :‬صحيح است‪.‬‬
‫و نزد ابن هشام‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )16/4‬آمده‪ ،‬روايت است كه گفت‪ :‬بيشتر از‬
‫يك تن از اهل علم برايم حديث بيان نمودند‪ ،‬كه زبير بن عوام گفت‪ :‬در نفس خود‪،‬‬
‫هنگامى كه از رسول خدا ص شمشير را خواستم‪ ،‬و او آن را از من بازداشت‪ ،‬و به‬
‫ابودجانه داد‪ ،‬خشمگين شدم‪ ،‬و گفتم‪ :‬من پسر صفيه عمه وى و از قريش هستم‪،‬‬
‫و برايش قبل از او ايستادم و شمشير را از وى خواستم‪ ،‬ولى او آن را به ابودجانه‬
‫داد‪ ،‬و مرا گذاشت! به خدا سوگند‪ ،‬خواهم ديد كه وى چه مىكند؟ بنابراين او را دنبال‬
‫نمودم‪ .‬وى دستار سرخش را بيرون آورد‪ ،‬و با آن سرش را بست‪ .‬انصار گفتند‪:‬‬
‫ابودجانه‪ ،‬دستار مرگ را بيرون آورد ‪( -‬و وقتى آن را) مىبست اين چنين به او مىگفتند‬
‫‪ -‬پس بيرون آمد و مىگفت‪:‬‬
‫انا الذى عاهدنى خليلى‬
‫و نحن بالسفح لدى النخيل‬
‫ان ل اقوم الدهر فى الكيول‬
‫َ‬
‫اضرب بسيفالل ّه والرسول‬
‫و با هر كسى كه روبرو مىگرديد‪ ،‬او را مىكشت‪ .‬در ميان مشركين مردى بود كه‬
‫(براى ما) مجروحى را نمىگذاشت‪ ،‬هر مجروحى را كه مىديد بر وى حمله آورده به‬
‫قتلش مىرسانيد‪ ،‬آن دو تن (هر يكى) آهسته آهسته‪ ،‬با هم نزديك مىشدند‪ ،‬و من به‬
‫خداوند دعا نمودم‪ ،‬كه آن دو را يك جاى نمايد‪ ،‬آنان با هم روبرو گرديدند‪ ،‬و دو ضربه‬
‫رد و بدل نمودن‪ ،‬مشرك‪ ،‬ابودجانه را مورد ضرب قرار داد‪ ،‬و او با سپرش دفاع‬
‫نمود‪ ،‬و سپرش شمشير او را محكم گرفت‪ ،‬آن گاه ابودجانه وى را زد و به قتلش‬
‫رسانيد‪ .‬بعد از آن وى را ديدم كه شمشير را بر فرق سر هند بنت عتبه حواله نمود‪ ،‬و‬
‫‪2‬‬
‫باز شمشير را از وى يك طرف نمود‪( ،‬زبير مىگويد) گفتم‪ :‬خدا و پيامبرش داناترند‪.‬‬
‫و نزد موسى بن عقبه‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )17/4‬آمده‪ ،‬روايت است‪ :‬هنگامى كه‬
‫رسول خدا ص آن را عرضه نمود‪ ،‬عمر از وى طلبش نمود‪ ،‬اما رسول خدا ص از‬
‫َ‬
‫وى روى گردانيد‪ .‬بعد آنرا زبير (رضى الل ّه عنه) از وى طلب نمود‪ ،‬و رسول خدا ص‬

‫‪ 1‬اين و جمله بعدى داخل كمانك از حاكم نقل شدهاند‪.‬‬


‫‪ 2‬اين اشاره بدان است كه خدا و پيامبرش داناترند كه در كارها چگونه تصرف نمايند‪ ،‬و چه خبر به‬
‫چه كسى بدهند‪ ،‬چون زبير در قدم نخست از اين كه رسول خدا ص شمشير را به او نداده‬
‫بود‪،‬ناراحت شده بود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪218‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫از او هم روى گردانيد‪ ،‬و آن دو در نفسهاى خويش از اين عمل خشمگين شدند‪ .‬بعد‪،‬‬
‫آن را براى سومين بار عرضه نمود‪ ،‬و ابودجانه طلبش نمود‪ ،‬و آن را به وى داد‪ ،‬و‬
‫او هم حق شمشير را به جا آورد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬گمان مىكنند كه كعب بن مالك‬
‫گفت‪ :‬من از جمله مسلمانانى بودم كه خارج شده بودند‪ ،‬هنگامى كه مثلههاى‬
‫مشركين را در كشته شدگان مسلمين ديدم‪ ،‬برخاستم و خود را نزديك گردانيدم ‪،‬‬
‫ناگاه مردى از مشركين را ديدم كه صلح را جمع نموده از مسلمانان عبور كرده‬
‫مىگويد‪ :‬آن چنان كه گوسفندان قربانى جمع مىشوند‪ ،‬جمع شده با هم يكجاى شويد‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬ناگاه متوجه شدم كه مردى از مسلمانان انتظار وى را مىكشد‪ ،‬و سلحش‬
‫نيز بر تنش است‪ ،‬آن گاه رفتم تا اين كه پشت سر وى رسيدم‪ ،‬بعد از آن برخاستم‬
‫با چشمم به اندازه نمودن مسلمان و كافر پرداختم‪ ،‬متوجه شدم كه كافر از وى در‬
‫آمادگى و تجهيزات و هيأت و شكل برترى دارد‪ .‬مىافزايد‪ :‬تا آن وقت انتظار آنها را‬
‫كشيدم كه باهم روبرو شدند ‪،‬آن گاه مسلمان ‪،‬كافر را بر رگ گردنش با شمشير‬
‫چنان ضربهاى زد كه به نشيمن گاه وى رسيد‪ ،‬و به دو بخش تقسيم گرديد‪ ،‬بعد از آن‬
‫مسلمان چهره خود را آشكار نموده گفت‪ :‬اى كعب‪ ،‬چگونه مىبينى؟ من ابودجانه‬
‫هستم‪.‬‬

‫شجاعت قتاده بن نعمان‬


‫حفاظت و نگهبانى وى در روز احد از پيامبر ص با چهره و صورتش در مقابل تيرها‬
‫طبرانى از قتاده بن نعمان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬كمانى به رسول خداص اهدا‬
‫گرديد‪ ،‬و او آن را در روز احد به من داد‪ ،‬و توسط آن در پيش روى پيامبر خداص‬
‫آنقدر تير زدم‪ ،‬كه نوكش شكست‪ ،‬و من با همان شكل در جاى خود‪ ،‬در مقابل روى‬
‫رسول خداص باقى ماندم‪ ،‬و تيرها را به روى خود استقبال مىنمودم‪ ،‬و هرگاه تيرى از‬
‫روى من به طرف روى پيامبر خدا ص مىگذشت‪ ،‬سر خود را به آن سو مىنمودم‪ ،‬تا‬
‫روى پيامبر خدا ص را نگه دارم‪ ،‬اين در حالى بود كه تيرى نمىانداختم و آخر آن تيرها‪،‬‬
‫تيرى بود كه بر اثر آن حدقه چشمم به كف دستم افتاد‪ ،‬و با آن‪ ،‬كه در دستم قرار‬
‫داشت‪ ،‬سعى كنان به طرف رسول خدا ص رفتم‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص آن را‬
‫در كف دستم ديد چشم هايش اشك ريخت و گفت‪« :‬خداوندا! قتاده نبيت را با‬
‫صورتش (نگه داشت)‪ ،1‬بنابراين اين را بهتر دو چشم وى و تيزبينتر آن دو بگردان»‪،‬‬
‫به اين صورت (آن حدقه چشمش كه بر اثر تير بيرون شده بود تندرست گرديد) و‬
‫بهترين دو چشمش‪ ،‬و تيز بينتر آنها بود‪ .‬هيثمى (‪ )113/6‬مىگويد‪ :‬در آن كسى است‬
‫كه وى را نشناختم‪ .‬و نزد وى همچنين از قتاده بن نعمان روايت است كه گفت‪:‬‬
‫روز احد در مقابل روى رسول خدا ص قرار داشتم‪ ،‬و روى او را با رويم نگه‬
‫مىداشتم‪ ،‬و ابودجانه سماك بن خرشه با پشت خود پشت رسول خدا ص را نگه‬
‫مىداشت‪ ،‬تا جايى كه پشتش تيرها پر گرديد‪ ،‬و اين در روز احد رخ داده بود‪ .‬هيثمى‬
‫گويد‪ :‬در آن كسى است كه وى را نشناختم‪.‬‬

‫شجاعت سلمه بن اكوع‬


‫صه شجاعت وى در غزوه ذى قرد‬ ‫ق ّ‬
‫امام احمد از سلمه بن اكوع روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در زمان حديبيه با رسول خدا‬
‫ص به مدينه آمديم‪ ،‬من و رباح غلم پيامبر خدا ص ‪ -‬با شتران رسول خدا ص ‪ -‬بيرون‬

‫‪ 1‬به نقل از هيثمى و در اصل «اوجه» آمده‪ ،‬كه صحيح همان صورت ذكر شده به نقل از هيثمى‬
‫است‪.‬‬

‫‪219‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫آمديم‪ ،‬و من اسب طلحه بن عبيدالل ّه را نيز خارج نمودم‪ ،‬مىخواستم آن را با شتران‬
‫بچرانم‪ .‬هنوز صبح نشده بود و هوا تاريك بود‪ ،‬كه عبدالرحمن بن عيينه بر شتران‬
‫رسول خدا ص هجوم آورد‪ ،‬و نگهبان آنها را به قتل رسانيد‪ ،‬و بعد او و مردمى كه‬
‫سوار بر اسب همراهش بودند‪ ،‬به حركت دادن شتران پرداختند‪ .‬من گفتم‪ :‬اى رباح‬
‫اسب را سوار شو و به طلحه برسان‪ ،‬و به رسول خدا ص خبر بده كه بر شترانش‬
‫هجوم آورده شده است‪ .‬مىگويد‪ :‬خودم بر سر كوهى ايستادم‪ ،‬و روى ام را به طرف‬
‫مدينه گردانيدم‪ ،‬و سه مرتبه فرياد نمودم‪ :‬يا صباحاه‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد از آن مشركين را‬
‫در حالى كه شمشير و تيرم همراهم بود‪ ،‬تعقيب كردم‪ ،‬و شروع به تيراندازى بر آنها‬
‫نمودم‪ ،‬و سوارىهاى شان را به قتل مىرسانيدم‪ ،‬اين عمل را وقتى انجام مىدادم كه‬
‫درختها زياد مىشد‪ ،‬وقتى سوار كارى به طرفم بر مىگشت‪ ،‬در زير درختى كه به كمين‬
‫او مىنشستم و با تير مىزدم‪ ،‬و هر سوار كارى كه به طرفم بر مىگشت‪ ،‬سوارى اش‬
‫را از پاى مىافكندم‪ ،‬در حالى كه آنها را به تير مىزدم‪ ،‬چنين مىگفتم‪:‬‬
‫انا ابى الكوع‬
‫ضع‬
‫واليوم يوم الّر ّ‬
‫ترجمه‪« :‬من فرزند اكوع هستم‪ ،‬و امروز روز هلكت رذيلن و پستان است»‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬به مردى از آنها خود را رسانديم‪ ،‬و او را در حالى كه بر سوارى خود بود‪ ،‬به‬
‫تير زدم و تيرم به شانهاش اصابت نمود‪ ،‬و گفتم‪:‬‬
‫خذها و انا ابن الكوع‬
‫ضع‬‫وليوم يوم الّر ّ‬
‫ترجمه‪« :‬تير را بگير‪ ،‬من فرزند اكوع هستم‪ ،‬و امروز روز هلكت رذيلن و پستان‬
‫است»‪.‬‬
‫و چون در ميان درختان بودم‪ ،‬آنها را تيرباران مىكردم‪ ،‬و چون دره تنگ مىگرديد‪،‬‬
‫برفراز كوه مىرفتم‪ ،‬و بر آنها سنگ مىانداختم‪.‬‬
‫همين طور كار من و وضع آنها ادامه داشت‪ ،‬و ايشان را دنبال مىنمودم و رجز‬
‫مىخواندم تا اين كه همه شترهاى رسول خدا ص را از دست آنها نجات دادم و پشت‬
‫سر خود گذاشتم‪ ،‬و آنها را به حدّى تيرباران نمودم كه جهت سبكى بار خود بيش از‬
‫سى نيزه و زيادتر از سى جامه را انداختند‪ ،‬و هر يك از آنها را كه مىانداختند‪ ،‬بر آن‬
‫سنگى را مىگذاشتم‪ ،‬و بر راه رسول خدا ص جمعش مىنمودم‪ ،‬تا اين كه روز بلند‬
‫گرديد‪ ،‬و عيينه بن بدر فزارى در حالى به كمك آنان فرا رسيد‪ ،‬كه در راه تنگى قرار‬
‫داشتند‪ ،‬من بالى كوه رفتم‪ ،‬و در بالى آنها قرار گرفتم‪ ،‬عيينه گفت‪ :‬اين را كه‬
‫مىبينم‪ ،‬كيست؟ گفتند‪ :‬از اين سختىها و شدتها ديديم!! از وقت سحر تا حال ما را‬
‫ترك ننموده است‪ ،‬همه چيز را كه در دست ما بود‪ ،‬گرفت و پشت سر خود گذاشت‪.‬‬
‫عيينه گفت‪ :‬اگر اين نمىديد كه در دنبالش تعقيب كنندگانى هستند‪ ،‬حتما ً شما را ترك‬
‫مىنمود‪ ،‬بايد تنى چند از شما به طرف وى برخيزند‪ .‬آن گاه چهار نفر از آنها به طرف‬
‫من برخاستند‪ ،‬و بالى كوه رفتند‪ .‬وقتى در جايى رسيدند كه آوازم به شان مىرسيد‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬آيا مرا مىشناسيد؟ گفتند‪ :‬تو كيستى؟ گفتم‪ :‬من ابن اكوع هستم‪ ،‬سوگند به‬
‫مد را عّزت بخشيده است‪ ،‬هر مردى از شما اگر مرا طلب كند‪ ،‬به‬ ‫ذاتى كه روى مح ّ‬
‫من نمىتواند برسد‪ ،‬ولى اگر من او را طلب كنم‪ ،‬از نزدم خطا نمىرود‪ .‬مردى از آنها‬
‫گفت‪ :‬گمان نمىكنم‪ .‬مىگويد‪ :‬از همان جا نشستنم‪ ،‬دور نشده بودم‪ ،‬كه سواركاران‬
‫پيامبر خدا ص را ديدم كه از ميان درختان معلوم مىشوند‪ ،‬و اول شان اخرم اسدى‬
‫بود‪ ،‬به دنبال وى ابوقتاده سوار كار رسول خدا ص قرار داشت‪ ،‬و در عقب وى مقداد‬
‫بن اسود كندى بود‪ ،‬آن گاه مشركين پشت گردانيده برگشتند‪ ،‬من فورا ً از كوه پايين‬

‫‪220‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫آمدم‪ ،‬و جلو اسب او را گرفته‪ ،‬گفتم‪ :‬اى اخرم‪ ،‬از قوم برحذر باش‪ ،‬من از آن‬
‫مىترسم كه تو را قطع نمايند‪ ،‬صبر كن تا رسول ص و اصحابش برسند‪ .‬گفت‪ :‬اى‬
‫سلمه‪ ،‬اگر به خدا و روز آخرت ايمان دارى‪ ،‬و مىدانى كه جنت حق است و آتش حق‬
‫است‪ ،‬در ميان من و شهادت حايل واقع نشو‪ .‬مىافزايد‪ :‬آن گاه عنان اسبش را رها‬
‫نمودم‪ ،‬و به عبدالرحمن بن عيينه پيوست‪ ،‬عبدالرحمن نيز به طرف وى برگشت و دو‬
‫ضربه به هم رد و بدل نمودند‪ ،‬اخرم اسب عبدالرحمن را به قتل رسانيد‪ ،‬و‬
‫عبدالرحمن او را با نيزه زد و به قتل رسانيد‪ ،‬آن گاه عبدالرحمن بر اسب اخرم سوار‬
‫گرديد‪ ،‬در اين اثناء ابوقتاده به عبدالرحمن رسيد‪ ،‬و دو ضربه را بر يكديگر هم زدند‪،‬‬
‫عبدالرحمن اسب ابوقتاده را كشت‪ ،‬و ابوقتاده او را به قتل رسانيد‪ ،‬و ابوقتاده بر‬
‫اسب اخرم سوار گرديد‪.‬‬
‫بعد من به دنبال و تعقيب قوم به شتاب بيرون رفتم‪ ،‬تا اين كه از غبار صحابه رسول‬
‫خدا ص چيزى را نمىديدم‪ ،‬و مشركين قبل از غروب آفتاب در درهاى كه آب داشت‪ ،‬و‬
‫بدان «ذوقرد» گفته مىشد‪ ،‬وارد شدند‪ .‬و خواستند كه از آن بنوشند‪ ،‬آن گاه مرا ديدند‬
‫كه به دنبال شان مىدوم‪ ،‬در حال از آنجا برگشته و برفراز تپه ذى بئر رفتند‪ ،‬و آفتاب‬
‫غروب نمود‪ ،‬ومن به مردى از آنها رسيدم‪ ،‬و با هدف قرار دادن وى با تير گفتم‪:‬‬
‫خذها و انا ابن الكوع‬
‫ضع‬
‫واليوم يوم الّر ّ‬
‫ترجمه‪« :‬اين تير را بگير‪ ،‬من فرزند اكوع هستم‪ ،‬و امروز‪ ،‬روز هلكت پستان است»‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬گفت‪ :‬اى گم كرده مادر اكوع در صبح! گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى دشمن نفس خود ‪-‬‬
‫اين همان كسى بود كه صبح او را با تير زده بودم ‪ -‬و تير ديگرى به دنبال آن به وى‬
‫زدم‪ ،‬و هر دو تير در بدون وى آويزان ماندند‪ ،‬و آنها دو اسب را از خود به جا‬
‫گذاشتند‪ ،‬و من آنها را در اختيار گرفته نزد رسول خدا ص آوردم‪ ،‬و او (در آن فرصت)‬
‫بر همان آبى قرار داشت‪ ،‬كه من مشركين را از آن رانده بودم ‪ -‬آب ذى قرد ‪.-‬‬
‫جه شدم كه رسول خدا ص پانصد تن همراه دارد‪ ،‬و بلل شترى را از همان شترها‬ ‫متو ّ‬
‫كه من در عقب خود گذاشته بودم كشته است‪ ،‬و از جگر و كوهان آن براى رسول‬
‫خدا ص كباب مىكند‪ ،‬آن گاه من نزد رسول خدا ص آمده‪ ،‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مرا‬
‫بگذار تا صد تن از اصحاب را انتخاب كنم‪ ،‬و بعد از عشا بر كفّار حمله نمايم و‬
‫همهشان را به قتل رسانم‪ ،‬تا مخبرى از آنان باقى نماند‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اى‬
‫سلمه آيا اين را انجام مىدهى؟» گويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬سوگند به ذاتى كه تو را عّزت‬
‫بخشيده است‪ .‬آن گاه رسول خدا ص خنديد تا جايى كه در روشنى (آتش) دندانهاى‬
‫پسينش را ديدم‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬اكنون براى آنها در سرزمين غطفان غذا داده‬
‫مىشود»‪ .‬بعد مردى از غطفان آمد و گفت‪ :‬آنها بر فلن غطفانى عبور نمودند‪ ،‬و او‬
‫براى شان شترى كشت‪ ،‬هنگامى كه شروع به پوست كندن آن نمودند‪ ،‬غبارى را‬
‫ديدند‪ ،‬بلفاصله آن را رها نموده فرار كنان خارج شدند‪.‬‬
‫هنگامى كه صبح نموديم‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بهترى سواركاران ما ابوقتاده‬
‫است‪ ،‬و بهترين پيادههاى ما سلمه»‪ .‬و به من سهم سوار كار و پياده هر دو را اعطا‬
‫نمود‪ ،‬بعد از آن مرا در پشت سر خود بر عضباء‪ 1‬در بازگشت به مدينه سوار نمود‪.‬‬
‫وقتى كه ميان ما و مدينه كمتر از چاشتگاه فاصله وجود داشت ‪ -‬در ميان قوم مردى‬
‫از انصار بود‪ ،‬كه از وى سبقت گرفته نمىشد ‪ -‬وى شروع به فرياد نمودن كرد‪ :‬آيا‬
‫كسى هست كه مسابقه نمايد؟ آيا مردى هست كه تا مدينه مسابقه نمايد؟ آن را‬
‫چندين بار تكرار نمود‪ ،‬من در عقب رسول خدا ص سوار بودم‪ ،‬و به آن مرد گفتم‪ :‬آيا‬

‫نام شتر رسول خدا ص است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪221‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫با عّزتى را عّزت نمىكنى‪ ،‬و شريفى را گرامى نمىدارى؟ گفت‪ :‬خير‪ ،‬غير از رسول‬
‫خدا ص‪ .‬گويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا ص ‪ -‬پدر و مادرم فدايت ‪ -‬مرا بگذار تا با اين‬
‫مرد مسابقه نمايم‪ .‬فرمود‪« :‬اگر خواسته باشى (مسابقه بده)»‪ .‬گفتم‪ :‬من با تو‬
‫مسابقه مىكنم‪ .‬آن گاه او از سوارى خود پايين جست و من هم پاى خود را چرخانده‪،‬‬
‫از شتر پايين آمدم‪ ،‬بعد من يك دويدن و يا دو دويدن از وى عقب ايستادم ‪ -‬يعنى خود‬
‫را عقب نگه داشتم ‪ ، -‬سپس دويدم و خود را به وى رسانيدم و در ميان دو شانهاش‬
‫با دست خود زدم و گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬از تو جلو افتاده! يا كلمهاى مانند آن‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬وى خنديد و گفت‪ :‬گمان نمىكنم‪ ،‬تا به مدينه رسيديم‪ .‬اينطور اين را مسلم‬
‫روايت نموده‪ ،‬و نزد وى آمده‪ :‬من پيش از وى به مدينه رسيدم‪ ،‬و سه روز درنگ‬
‫نموديم و بعد از آن به طرف خيبر بيرون آمديم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )152/4‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫َ‬
‫شجاعت ابوحدود يا عبدالل ّه بن ابى حدرد اسلمى‬
‫جنگيدن وى با دو تن و پيروزى اش بر آنها‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق با استناد از ابوحدرد (رضىالل ّه عنه) روايت مىكند‪ ،‬كه گفت‪ :‬با زنى از‬
‫قومم ازدواج نمودم‪ ،‬و دويست درهم به او مهريه دادم‪ ،‬مىگويد‪ :‬نزد رسول خدا ص‬
‫جهت كمك خواستن در نكاحم آمدم‪ .‬وى فرمود‪« :‬چقدر مهر دادى؟ گفتم‪ :‬دويست‬
‫َ‬
‫درهم‪ .‬گفت‪« :‬سبحانالل ّه! به خدا سوگند‪ ،‬اگر آن را از وادى هم مىگرفتيد‪ ،‬زياد‬
‫نمىكرديد! به خدا سوگند چيزى نزدم نيست كه با آن تو را كمك كنم»‪ .‬آن گاه‬
‫م بن معاويه كه به او رفاعه بن قيس‬ ‫ج َ‬
‫ش ْ‬ ‫روزهايى درنگ نمودم‪ ،‬و بعد از آن مردى از ُ‬
‫‪ -‬و يا قيس بن رفاعه ‪ -‬گفته مىشد‪ ،‬با شاخه‪ 1‬بزرگى از جشم آمد و با قومش و‬
‫كسى كه با وى بود در غايه پايين آمد‪،2‬و مىخواست قيس را به خاطر جنگ با رسول‬
‫خدا ص جمع نمايد‪ ،‬و او در ميان جشم از اسم و شرف بلندى برخوردار بود‪.‬‬
‫مىافزايد‪ :‬آن گاه رسول خدا ص مرا و دو مرد ديگر از مسلمانان را طلب نمود و‬
‫گفت‪« :‬به طرف اين مرد برويد‪ ،‬تا از وى خبر و معلومات بياوريد»‪ .‬و يك شتر پير و‬
‫لغر را به ما داد‪ ،‬و يكى از ما بر آن سوار شد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬از ضعف نتوانست‬
‫بايستد‪ ،‬به حدّى كه مردان آن را از پشتش با دستهاى خويش كمك نمودند و‬
‫برخاست‪ ،‬و نزديك بود كه نتواند برخيزد‪ ،‬و پيامبر ص گفت‪« :‬سوار بر اين بدانجا‬
‫برسيد»‪.‬‬
‫ما بيرون رفتيم‪ ،‬و سلح مان همان تيرها و شمشيرهاى دست داشته ما بود‪ ،‬توأم با‬
‫غروب آفتاب نزديك همان جايى رسيديم كه قوم پايين آمده بود‪ ،‬و در ناحيهاى كمين‬
‫گرفتم‪ ،‬و به آن دو كه همراهم بودند‪ ،‬دستور دادم‪ ،‬و آنها هم در ناحيه ديگر قوم‪،‬‬
‫كمين گرفتند‪ ،‬به آن دو گفتم‪ :‬وقتى كه صداى مرا شنيديد تكبير بگوييد‪ ،‬و بر اردوگاه‬
‫حمله نمودم‪ ،‬شما هم تكبير بگوييد‪ ،‬و با من حمله كنيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ما همين طور‬
‫انتظار مىكشيديم‪ ،‬تا غفلت يا چيزى را ببينم‪ ،‬كه تاريكى شب ما را فرا گرفت‪ ،‬و‬
‫نخستين تاريكى خفتن گذشت‪ ،‬آنها شبانى داشتند كه در آن سرزمين براى چرانيدن‬
‫رفته بود‪ ،‬ولى در برگشت به طرف شان تأخير نموده بود و آنها بر وى ترسيده بودند‪.‬‬
‫آن گاه رئيس آنها رفاعه بن قيس برخاست‪ ،‬و شمشير خود را گرفته بر گردنش‬
‫آويخت و گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬درباره كار شبان مان يقين حاصل خواهم نمود‪ ،‬چون‬
‫حتما ً به او شرى رسيده است‪ .‬تعدادى از افرادى كه با وى بودند گفتند‪ :‬تو را به خدا‬

‫شاخه در اينجا براى گروهى كمتر از قبيله به كار رفته است‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫غابه جايى است نزديك مدينه در ناحيهاى از شام‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪222‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫كه مرو‪ ،‬ما عوض تو مىرويم‪ .‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬من حتما ً مىروم‪ .‬گفتند‪ :‬ما همراهت هستيم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬هيچ كس از شما مرا دنبال نكند‪ ،‬و خود حركت كرد‪ ،‬و از نزد‬
‫من گذشت‪ .‬وقتى كه بر وى دست يافتم‪ ،‬او را با تيرى زدم‪ ،‬و تيرم بر قلبش اصابت‬
‫نمود‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ديگر حرف نزد‪ ،‬آن گاه به طرفش جستم‪ ،‬و سرش را بريدم‪،‬‬
‫بعد از آن بر ناحيهاى از اردوگاه حمله نمودم‪ ،‬و تكبير گفتم‪ ،‬و همراهانم نيز حمله‬
‫نمودند و تكبير گفتند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬همه آنهايى كه در آن جا بودند‪ ،‬جز فرار و گريز‬
‫ديگر كارى ننمودند‪( .‬و ما مىگفتيم) تو بگير‪ ،‬تو بگير‪ 1،‬و آنان با زنان و پسران و آنچه‬
‫از اموالشان‪ ،‬براى شان سبك بود (فرار كردند)‪ ،‬و ما شتران زيادى را با گوسفندان‬
‫زيادى حركت داديم‪ ،‬و آنها را نزد رسول خدا ص آورديم‪ ،‬وسرش را هم با خود حمل‬
‫نموده آوردم‪ ،‬و پيامبر ص سيزده شتر را از آن شترها در مهرم اعطا نمود‪ ،‬و من با‬
‫همسرم ازدواج نمودم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )223/4‬آمده است‪ .‬و اين را همچنين‬
‫امام احمد و غير وى روايت نمودهاند‪ ،‬مگر اين كه نزد وى‪ ،‬چنان كه در الصابه (‬
‫َ‬
‫‪ )295/2‬آمده‪ ،‬عبدالل ّه بن ابى حدرد آمده است‪.‬‬

‫شجاعت خالد بن وليد‬


‫خالد و شكستن نه شمشير در روز مؤته‬
‫َ‬
‫بخارى از خالد بن وليد (رضى الل ّه عنه) روايت نموده كه مىگفت‪ :‬در روز مؤته نه‬
‫شمشير در دستم شكست‪ ،‬و فقط يك شمشير پهن يمانى در دستم باقى ماند‪ 2.‬اين‬
‫را ابن ابى شيبه‪ ،‬چنان كه در الستيعاب (‪ )408/1‬آمده‪ ،‬و حاكم (‪ )42/3‬و ابن سعد‬
‫(‪ )2/4‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫خالد و كشتن هرمز‬


‫حاكم (‪ )299/3‬از اوس بن حارثه بن لم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هيچ كس از‬
‫هرمز‪ 3‬دشمنتر براى عرب نبود‪ ،‬هنگامى كه ما از مسيلمه و يارانش فارغ شديم‪ ،‬به‬
‫طرف ناحيهاى از بصره روى آورديم‪ ،‬و با هرمز در كاظمه‪ 4‬كه نيروى بزرگى با وى‬
‫بود برخورديم‪ .‬آن گاه خالد به مبارزه با او بيرون آمد و آماده پيكار شد‪ ،‬و هرمز در‬
‫َ‬
‫مقابلش بيرون آمد‪ ،‬و خالدبن وليد (رضى الل ّه عنه) او را به قتل رسانيد‪ ،‬و اين واقعه‬
‫را براى ابوبكر صديق نوشت‪ ،‬و او تجهيزات‪ 5‬هرمز را‪ ،‬به وى اعطا نمود‪ ،‬و كله‬
‫وى صدهزار درهم قيمت داشت‪ ،‬و اين عادت اهل فارس بود‪ ،‬كه چون كسى به عّزت‬
‫و مقام وال مىرسيد‪( ،‬به او) تاج صدهزار درهمى آماده مىساختند‪.‬‬

‫گريه نمودن خالد بر مرگش در بستر‬


‫واقدى از ابوزناد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه مرگ خالد فرا رسيد‪ ،‬گريه نمود‬
‫و گفت‪ :‬در فلن و فلن معركه حاضر شدم‪ ،‬و در جسدم جايى نيست‪ ،‬كه در آن‬
‫ضربه شمشير‪ ،‬يا ضربه نيزه و يا اصابت تير وجود نداشته باشد‪ ،‬و حال من در‬

‫‪ 1‬كلمهاى است كه براى فريب دشمن و در هراس انداختن به كار مىرود‪.‬‬


‫‪ 2‬يعنى جز همان شمشير پهن يمانى ديگر شمشيرها در دستم تاب نياورد و شكست‪ ،‬و همان‬
‫شمشير يمانى بود كه تاب آورد و باقى ماند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬هرمز‪ :‬امير مرزهاى فارس در طرف بلد عرب بود‪.‬‬
‫‪ 4‬اسم جايى است‪ ،‬و گفته شده چاهى است كه همان مكان به نام آن شناخته مىشود‪.‬‬
‫‪ 5‬يعنى سلح‪ ،‬لباس‪ ،‬اسب و غيره وسائل وى را براى وى اعطاء نمود‪.‬‬

‫‪223‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بسترم‪ ،‬چنان كه شتر مىميرد‪ ،‬به مرگ طبيعى مىميرم‪ ،‬چشم ترسوها نخوابد‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )114/7‬آمده است‪.‬‬

‫شجاعت براء بن مالك‬


‫براء و تشجيع نمودن مردم در روز يمامه‪ ،‬و ضربهاش با شمشير و قطع شدن آن‬
‫سراج در تاريخ خود از انس روايت نموده كه‪ :‬خالدبن وليد در روز يمامه به براء‬
‫گفت‪ :‬اى براء برخيز‪ .‬مىگويد‪ :‬او اسب خود را سوار گرديد‪ ،‬و پس از حمد و ثناى‬
‫خداوند گفت‪ :‬اى اهل مدينه‪ ،‬امروز براش ما مدينه نيست‪ ،1‬و فقط خداوند به تنهايى‬
‫اش وجود دارد و جنت‪ ،‬بعد از آن حمله نمود‪ ،‬و مردم هم همراهش حمله كردند‪ ،‬و‬
‫اهل يمامه شكست خوردند‪ .‬و براء با محكم‪ 2‬يمامه روبرو گرديد‪ ،‬و وى را با‬
‫شمشير زد و به زمين انداخت‪ ،‬و شمشير محكم يمامه را گرفت‪ ،‬و با آن شمشير زد‬
‫تا قطع شد‪.‬‬
‫و نزد بغوى از براء روايت است كه گفت‪ :‬در روز مسيلمه با مردى روبرو شدم كه‬
‫به او «خر يمامه» گفته مىشد‪ ،‬وى مرد جسيمى بود‪ ،‬و در دست خود شمشير سفيد‬
‫داشت‪ ،‬آن گاه پاهايش را با شمشير زدم‪ ،‬و قطع نمودم و بر پشت افتاد‪ ،‬و من‬
‫شمشير وى را گرفتم‪ ،‬و شمشير خود را در غلف داخل نمودم‪ ،‬و ضربهاى با آن نزده‬
‫بودم كه قطع گرديد‪ .‬اين چنين در الصابه آمده است‪.‬‬

‫داخل شدن وى از بالى ديوار در باغ و جنگيدنش به تنهايى با مرتدين‬


‫نزد ابن عبدالبّر در الستيعاب (‪ )138/1‬از ابن اسحاق روايت است كه گفت‪:‬‬
‫مسلمانان (در يمامه)‪ 3‬بر مشركين حمله نمودند‪ ،‬طورى كه آنها را در باغ داخل كردند‬
‫و دشمن خدا مسيلمه در باغ بود‪( .‬براء) گفت‪ :‬اى گروه مسلمانان مرا نزد آنها‬
‫اندازيد‪ ،‬آن گاه بلند كرده شد و بر ديوار بلند گرديد‪ ،‬و از آن پايين خيز زد‪ ،‬و در باغ با‬
‫ايشان جنگيد تا اين كه (دروازه) آن را براى مسلمانان گشود‪ ،‬و مسلمانان بر ايشان‬
‫داخل گرديدند‪ ،‬و خداوند مسيلمه را به قتل رسانيد‪.‬‬
‫مد بن سرين روايت نموده كه‪ :‬مسلمانان به بستانى‬ ‫اين را بيهقى (‪ )44/9‬از مح ّ‬
‫رسيدند‪ ،‬كه دروازهاش بسته گرديده بود‪ ،‬و در آن مردانى از مشركين قرار داشتند‪.‬‬
‫آن گاه براء بن مالك بر سپرى نشست و گفت‪ :‬مرا با نيزههاى خويش بلند كنيد‪ ،‬و‬
‫به طرف آنها بيندازيد‪ .‬آنان وى را با نيزههاى خويش بلند كردند‪ ،‬و از پشت (ديوار)‬
‫بستان وى را انداختند‪ ،‬و در حالى نزدش رسيدند كه ده تن از آنان را به قتل رسانيده‬
‫بود‪.‬‬
‫و ابن سعد چنان كه در منتخب الكنز (‪ )144/5‬آمده‪ ،‬از ابن سيرين روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬عمربن نوشت‪ :‬براءبن مالك را بر ارتشى از ارتشهاى مسلمانان‪ 4‬الخطاب‬
‫نگماريد‪ ،‬چون وى مهلكهاى از (مهالك است‪ ،‬كه ايشان را به سوى هلك مىكشاند)‪.‬‬

‫شجاعت ابومحجن ثقفى‬


‫جنگيدنش در روز قادسيه طورى كه گمان بردند وى ملك است‬

‫يعنى چون كسى كه در فكر مرگ باشد بجنگيد‪ ،‬و درباره برگشت به مدينه فكر نكنيد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫وى فرمانده ارتش مسيلمه بود‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫اين كلمه و كلمه بعدى داخل قوس از الستيعاب نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫اين و جمله بعدى داخل پرانتز از السيعاب و المستدرك نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪224‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫عبدالرزاق از ابن سيرين روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابومحجن ثقفى به خاطر نوشيدن‬
‫شراب هميشه دره زده مىشد‪ ،‬هنگامى كه شراب نوشى را ياد نمود‪ ،‬وى را به زندان‬
‫افكندند و بستند‪ .‬وى روز قادسيه آنها را ديد كه مىجنگند‪ ،‬انگار وى چنان ديد كه‬
‫مشركين بر مسلمانان چيره شدهاند‪ ،‬آن گاه نزد ام ولد سعد‪ ،‬يا همسر سعد كسى را‬
‫روان نمود‪ ،‬و به او مىگفت‪ :‬ابومحجن به تو مىگويد‪ :‬اگر وى را رها كردى‪ ،‬و او را بر‬
‫اين اسب سوار نمودى‪ ،‬و به او سلح دادى‪ ،‬وى نخستين كسى خواهد بود كه به‬
‫طرف تو برگردد‪ ،‬مگر اين كه كشته شود‪ ،‬و شروع نموده مىگفت ‪:‬‬
‫كفى خزنا ً ان تلتقى الخيل بالقنا‬
‫و اترك مشدودا ً على و ثاقيا‬
‫اذا قمت عنّانى الحديد و غلّقت‬
‫م المناديا‬
‫مصارع دونى قد تص ّ‬
‫آن گاه آن زن رفت‪ ،‬و آن را به همسر سعد گفت‪ :‬او بندهايش را گشود‪ ،‬و بر اسبى‬
‫كه در منزل بود سوار كرده شد‪ ،‬و سلحى به او داده شد‪ .‬بعد از آن بيرون آمد‪ ،‬و‬
‫اسب خود را دوانيد‪ ،‬تا اين كه به قوم پيوست‪ ،‬و به شكل مداوم بر هر مرد حمله‬
‫مىنمود‪ ،‬و او را مىكشت و ستون فقراتش را مىشكست‪ .‬آن گاه (سعد) به وى نگاه‬
‫كرد‪ ،‬و از او به شگفت افتاده مىگفت‪ :‬اين سوار كار كيست؟! اندكى درنگ ننموده‬
‫بودند‪ ،‬كه خداوند كفّار را شكست داد‪ .‬و ابومحجن برگشت‪ ،‬و سلح را مسترد‬
‫نمود‪ ،‬و پاهاى خود را كما فى السابق دربند افكند‪.‬‬
‫م ولدش به وى گفت‪ :‬جنگ تان چطور بود؟ سعد‬ ‫آن گاه سعد آمد و همسرش يا ا ّ‬
‫به نقل نمودن آن پرداخت‪ ،‬و مىگفت‪( :‬به مصيبت و مشكل) روبرو شديم‪ ،‬تا اين كه‬
‫خداوند مردى را بر يك اسبى ابلق فرستاد‪ ،‬كه اگر من ابومحجن را در بندها نگذاشته‬
‫بودم‪ ،‬حتما ً گمان مىبردم كه ابومحجن است‪ ،‬چون بعضى صفات او در وى مشاهده‬
‫صه وى‬ ‫شد‪( ،‬همسرش يا ام ولدش) گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى ابومحجن است‪ ،‬و ق ّ‬
‫اينطور و اينطور بود‪ ،‬و داستان را براى سعد بازگو نمود‪ .‬آن گاه سعد ابومحجن را‬
‫خواست‪ ،‬و بندهايش را گشود و گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ابدا ً تو را بر شراب تازيانه‬
‫نمىزنيم‪ .‬ابومحجن گفت‪ :‬من هم به خدا سوگند‪ ،‬ابدا ً آن را نمىنوشم‪ ،‬من بد مىديدم‬
‫كه آن را به خاطر تازيانه شما بگذارم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬او پس از آن ديگر شراب‬
‫ننوشيد‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )184/4‬آمده‪ ،‬و سند آن‪ ،‬چنان كه در الصابه (‬
‫‪ )174/4‬آمده‪ ،‬صحيح است‪.‬‬
‫اين را همچنين ابواحمد حاكم از محمدبن سعد به طول آن روايت نموده‪ ،‬و در حديث‬
‫‪1‬‬

‫وى آمده‪ :‬وى حركت نمود و نزد مردم آمد‪ ،‬و بر هر ناحيهاى كه حمله مىنمود‪ ،‬خداوند‬
‫آنها را شكست مىداد‪ .‬مردم شروع نموده مىگفتند‪ :‬اين ملك (فرشته) است! و سعد‬
‫بدان منظر نگاه مىنمود و مىگفت‪ :‬جهيدن جهيدن ابلق است‪ ،‬و جستن جستن‬
‫ابومحجن‪ ،‬ولى ابومحجن در قيد است!! هنگامى كه دشمن شكست خورد‪ ،‬ابومحجن‬
‫برگشت‪ ،‬و پاى خود را در قيد انداخت‪ .‬و بنت خصفه عمل وى را به سعد خبر داد‪.‬‬
‫سعد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬امروز بر مردى كه خداوند به (دست وى) به مسلمانان‬
‫اين قدر نعمت نمود‪ ،‬حد جارى نمىسازم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬بنابراين وى را رها نمود‪ .‬و‬
‫ابومحجن گفت‪ :‬من آن را وقتى مىنوشيدم‪ ،‬كه حد بر من جارى مىشد‪ ،‬و از آن پاك‬
‫مىگرديدم‪ ،‬وقتى كه مرا آزاد كردى‪ 2،‬به خدا سوگند‪( ،‬ابداً) آن را نمىنوشم‪ .‬اين را‬
‫همچنين ابن بى شيبه به اين سند روايت نموده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬آنها وى را ملكى از‬

‫اين همان حاكم قزوينى است‪ ،‬و نه حاكم نيشابورى‪ ،‬صاحب المستدرك‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى از جارى نمودن حد بر من منصرف شدى‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪225‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫ملئكه پنداشتند‪ .‬و از طريق وى آن را ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )187/4‬روايت‬


‫نموده است‪.‬‬
‫صه را به شكل طولنى آن يادآور شده‪ ،‬و در‬‫اين را سيف در الفتوح ذكر نموده‪ ،‬و ق ّ‬
‫صه نيز افزوده‪ :‬وى جنگ سختى نمود‪ ،‬و‬‫شعر ابيات ديگرى را افزوده است‪ ،‬در ق ّ‬
‫تكبير مىگفت و حمله مىكرد‪ ،‬و هيچ كس در پيش رويش نمىتوانست بايستد و مردم را‬
‫به شدّت مورد ضرب قرار مىداد‪ ،‬بنابراين مردم از وى تعجب نمودند‪ ،‬و اين در حالى‬
‫بود كه او را نمىشناختند‪ .‬اين چنين در الصابه آمده است‪.‬‬

‫شجاعت عمار بن ياسر‬


‫عمار و تشجيع مردم در روز يمامه و جنگيدن وى‬
‫َ‬
‫حاكم (‪ )385/3‬از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬و ابن سعد (‪ )181/3‬نيز‬
‫مثل آن را‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمار بن ياسر را در روز يمامه بر صخرهاى ديدم‪ ،‬كه بر آن‬
‫بال رفته بود و فرياد مىكشيد‪ :‬اى گروه مسلمين! آيا از جنت فرار مىكنيد؟! من‬
‫عماربن ياسر هستم‪ ،‬آيا از جنت فرار مىكنيد؟! من عماربن ياسر هستم‪ ،‬به طرف‬
‫من بياييد‪ .‬و من گوشش را مىديدم كه قطع شده بود‪ ،‬و مىجنبيد‪ ،‬و او به شدّت‬
‫مىجنگيد‪.‬‬

‫علقمندى و شوقش به جنّت در وقت جنگ‬


‫وى همچنين (‪ )394/3‬از ابوعبدالرحمن سلمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در صفين با‬
‫على حاضر شديم‪ ،‬و دو مرد را براى او موظّف كردم‪ .‬وقتى قوم در غفلتى مىبود‪،‬‬
‫بر آنها حمله مىنمود‪ ،‬و تا اين كه شمشيرش را خون آلود نمىكرد بر نمىگشت‪ ،‬آن گاه‬
‫گفت‪ :‬مرا معذور داريد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا اين كه شمشيرم كند نشد برنگشتم‪.‬‬
‫(راوى) مىگويد‪ :‬در حالى كه على در ميان دو صف به شتاب مىرفت عمار و هاشم‬
‫َ‬
‫بن عتبه(رضىالل ّهعنهما) را ديدم‪ ،‬پس عمار گفت‪ :‬اى هاشم‪ ،‬اين‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬از‬
‫امر خود مخالفت خواهد نمود‪ ،‬و عسكرش را تنها خواهد گذاشت‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬اى‬
‫مد و حزبش‪.‬‬ ‫هاشم‪ ،‬جنت زير درخشنده هاست‪ ،‬امروز با دوستان ملقات مىكنم‪ :‬مح ّ‬
‫‪1‬‬

‫اى هاشم اعور ‪(-‬يك چشم) ‪ ،-‬در يك چشمى كه داخل معركه و دشوارى نشود خيرى‬
‫نيست‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه هاشم پرچم را حركت داد و گفت‪:‬‬
‫اعور بيغى اهلد محلً‬
‫قد عالج الحياه حتى مل ً‬
‫ل بد آن يف ّ‬
‫ل او يفل‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن به واديى از وادىهاى صفين روى آورد‪ .‬ابوعبدالرحمن مىافزايد‪ :‬من‬
‫مد ص را ديدم عمار را چنان دنبال مىنمودند كه گويى وى براى شان‬ ‫ياران مح ّ‬
‫نشانه و علم باشد‪.‬‬
‫اين را همچنين ابن جرير‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )270/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و‬
‫درحديث وى آمده كه گفت‪ :‬عمار را ديدم‪ ،‬كه وقتى به هر واديى از وادىهاى صفين‬
‫كه به راه مىافتاد‪ ،‬آن عده از اصحاب رسول خدا ص كه آنجا بودند‪ ،‬وى را دنبال‬
‫مىكردند‪ ،‬و او را ديدم كه نزد هاشم بن عتبه ‪ -‬وى پرچمدار على بود ‪ -‬آمد و گفت‪:‬‬
‫اى هاشم‪ ،‬پيش برو‪ ،‬جنت زير سايههاى شمشيرهاست و مرگ در نوك نيزهها‪،‬‬
‫دروازههاى جنت باز شدهاند و حور عين خود را زينت نمودهاند‪ ،‬امروز با دوستا‬
‫مد و حزبش‪ .‬بعد از آن او و هاشم حمله نمودند‪ ،‬و به قتل رسيدند‬ ‫ملقات مىكنم‪ ،‬مح ّ‬
‫يعنى زير شمشيرهايى است كه در جريان جنگ برق مىدهند و مىدرخشند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪226‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫‪ -‬خداوند تعالى رحمت شان كند ‪ .-‬مىگويد‪ :‬آن گاه على و يارانشن بر اهل شام چون‬
‫َ‬
‫يك نفر به يكبارگى حمله كردند‪ ،‬و گويى كه آن دو ‪ -‬عمار و هاشم(رضىالل ّهعنهما) ‪-‬‬
‫نشانه و علم براى آنها بودند‪ .‬اين را همچنين طبرانى و ابويعلى به طول آن‪ ،‬و امام‬
‫احمد به اختصار‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬هيثمى (‪ )241/7‬مىگويد‪ :‬رجال احمد و ابويعلى‬
‫ثقهاند‪.‬‬

‫شجاعت عمروبن معديكرب زبيدى‬


‫جنگ وى در روز يرموك‬
‫َّ ‪1‬‬
‫ابن عائذ در المغازى از مالك بن عبدالله خثعمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز‬
‫يرموك‪ ،‬شريفتر از مردى كه براى مبارزه بيرون رفت (ديگر كسى را) نديدم‪ ،‬مرد‬
‫تنومند و قويى (از كفّار) به طرف وى بيرون رفت‪ ،‬و او‪ ،‬وى راكشت‪ .‬باز ديگرى (بر‬
‫آمد)‪ ،‬او را هم كشت‪ .‬بعد كفّار شكست خوردند‪ ،‬و او تعقيب شان نمود‪ .‬سپس به‬
‫خيمه بزرگش برگشت‪ ،‬و در آن پايين آمد‪ ،‬و كاسههاى بزرگ را خواست‪ ،‬و كسانى را‬
‫كه در اطرافش بودند طلب نمود‪ ،‬پرسيدم‪ :‬اين كيست؟ پاسخ داد‪ :‬عمروبن معديكرب‬
‫‪.‬‬

‫جنگيدن و حمله وى در روز قادسيه به تنهايى اش‬


‫ابن ابى شيبه‪ ،‬ابن عائذ ابن سكن ‪ ،‬سيف بن عمر‪ ،‬طبرانى و غير ايشان ‪ -‬به سند‬
‫صحيح ‪ -‬از قيس بن ابى حازم روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در قاسيه حاضر بودم‪،‬‬
‫سعد (امير) مردم بود‪،‬و عمرو بن معديكرب در صفها دور زده مىگفت ‪:‬اى گروه‬
‫مهاجرين! شيرهاى دلير باشيد‪ ،‬چون فارسى وقتى كه نيزه خود را اندازد‪ ،‬نااميد‬
‫مىگردد‪ ،‬در اين هنگام فرماندهى‪ 2‬از فرماندهان (فارس) وى را به تير زد‪ ،‬و تير در‬
‫نوك كمانش اصابت نمود‪ ،‬آن گاه عمرو بر وى حمله نمود‪ ،‬و او را با نيزه زد وستون‬
‫فقراتش را شكست‪ ،‬و بعد نزدش پايين گرديد‪ ،‬و تجهيزاتش را گرفت‪.‬‬
‫و ابن عساكر اين را از طريق ديگر طويلتر از آن روايت نموده‪ ،‬و در آخر آن آمده‪:‬‬
‫ناگهان تيرى به سويش آمد‪ ،‬و در كوهه زينش اصابت نمود‪ ،‬وى بر صاحب آن تير‬
‫حمله نمود‪ ،‬و او را چنان كه كنيز گرفته مىشود گرفت‪ ،‬و در ميان دو صف گذاشتش‪،‬‬
‫بعد از آن سرش را قطع نموده گفت‪ :‬اينطور بكنيد‪.‬‬
‫و واقدى از طريق عيساى خياط روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمروبن معديكرب در روز‬
‫قادسيه به تنهايى اش حمله نمود‪ ،‬و در ميان آنها شمشير زد‪ ،‬بعد مسلمانان در حالى‬
‫به وى پيوستند‪ ،‬كه كفّار محاصرهاش نموده بودند‪ ،‬و او در ميان شان شمشير مىزد‪،‬‬
‫و مسلمانان آنها را از وى راندند‪.‬‬
‫و طبرانى از محمدبن سّلم جمحى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمر براى‬
‫َ‬
‫سعد(رضىالل ّهعنهما) نوشت‪ :‬من تو را با دو هزارتن امداد نمودم‪ :‬عمروبن معديكرب و‬
‫طليحه بن خويلد‪.‬‬
‫دولبى از ابوصالح بن وجيه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در سال بيست و يكم بود كه‬
‫واقعه نهاوند اتّفاق افتاد‪ ،‬و نعمان بن مقّرن كشته شد‪ ،‬و بعد از آن مسلمانان‬
‫شكست خوردند‪ ،‬عمروبن معديكرب در آن روز آن قدر جنگيد‪ ،‬تا جايى كه فتح‬

‫َ‬
‫‪ 1‬در اصل مالك بن عبيدالل ّه آمده‪ ،‬و غلط است‪.‬‬
‫‪ 2‬در نص «اسوار» استعمال شده كه‪ :‬قائد فارسيان‪ ،‬پيشرو سواران‪ ،‬مرد ماهر و دانا در تيراندازى‬
‫را افاده مىكند‪ ،‬و ما در ترجمه همان معناى اول آن را انتخاب نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪227‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نصيب گرديد‪ ،‬و جراحت او را (به زمين) انداخت‪ ،‬و در قريه روذه وفات نمود‪ .‬اين‬
‫چنين در الصابه (‪ )18/3‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫شجاعت عبدالل ّه بن زبير(رضىالل ّهعنهما)‬
‫جنگ وى با حجاج و شهادتش‬
‫َّ‬
‫طبرانى از عروه بن زبير(رضىاللهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه معاويه‬
‫َ‬
‫وفات نمود‪ ،‬ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) از طاعت يزيدبن معاويه سرباز زد‪ ،‬و ناسزاگويى‬
‫خود را آشكار نمود‪ ،‬اين خبر به يزيد رسيد وى سوگند خورد‪ ،‬اگر ابن زبير در زنجير‬
‫بسته شد‪ ،‬آورده نشود‪ ،‬به طرفش (لشكر) خواهد فرستاد‪ .‬به ابن زبير گفته شد‪ :‬آيا‬
‫برايت زنجيرهايى از نقره نسازيم‪ ،‬كه بر آن جامه بپوشى‪ ،‬و قسم وى را راست‬
‫سازى‪ ،‬چون صلح برايت نيكوتر است‪ .‬گفت‪ :‬خداوند قسم وى را راست نكند‪ ،‬و بعد‬
‫از آن افزود‪:‬‬
‫ول ألين لغيرالحقّ أسأله‬
‫حتى يلين لضرس الماضع الحجر‬
‫بعد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ضربهاى با شمشير در حال عزت‪ ،‬برايم از ضربهاى با‬
‫تازيانه در حال ذلّت‪ ،‬محبوبتر است‪ ،‬بعد از آن مردم را به طرف خود دعوت نمود‪ ،‬و‬
‫مخالفت خود با يزيد بن معاويه را آشكار ساخت‪ .‬يزيدبن معاويه مسلم بن عقبه مّرى‬
‫را با ارتش اهل شام به طرفش فرستاد‪ ،‬و او را به قتال اهل مدينه دستور داد‪ ،‬و (او‬
‫را امر نمود كه) از آن فارغ گرديد‪ ،‬به طرف مكه حركت نمايد‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬مسلم بن عقبه داخل مدينه گرديد‪ ،‬در آن روز بقيه اصحاب رسول خداص از‬
‫وى فرار نمودند‪ ،‬و او را در مدينه به لهو و لعب پرداخت‪ ،‬و در كشتن اسراف به خرج‬
‫داد‪ ،‬و سپس از آن جا بيرون گرديد‪ .‬در بين راه وفات نمود‪ ،‬و حصين بن نمير كندى را‬
‫جانشين خود تعيين نمود و گفت‪ :‬اى ابن برذعه خر‪ ،‬از حيلهها و مكاريهاى قريش بر‬
‫حذر باش‪ ،‬و با آنها جز با تيرهاى راست‪ ،‬و بعد از آن با چيدن (سرها) معامله نكن‪.‬‬
‫حصين حركت نمود‪ ،‬تا اين كه وارد مكه گرديد‪ ،‬و در آنجا روزهايى با ابن‬
‫َ‬
‫زبير(رضىالل ّهعنهما) جنگيد‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬افزود‪ :‬و به‬
‫حصين بن نمير خبر مرگ يزيدبن معاويه رسيد‪ ،‬بنابراين حصين بن نمير فرار نمود‪.‬‬
‫هنگامى كه يزيد بن معاويه مرد‪ ،‬مروان بن حكم به طرف خود دعوت نمود‪ ...‬و‬
‫حديث را متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬بعد از آن مروان درگذشت‪ ،‬و عبدالملك به‬
‫طرف خود دعوت نمود‪ ،‬و قيام كردو اهل شام به او پاسخ مثبت دادند‪ ،‬او بر منبر‬
‫بيانيهاى ايران نمود‪ ،‬و گفت‪ :‬كى از ميان شما‪ ،‬براى (سركوب نمودن) ابن زبير آماده‬
‫است؟ حجاج گفت‪ :‬من اى اميرالمؤمنين! او وى را ساكت گردانيد‪ ،‬باز حجاج تكرار‬
‫‪1‬‬
‫نمود و او ساكتش گردانيد‪ ،‬باز تكرار نموده گفت‪ :‬من اى اميرالمؤمنين! (چون من)‬
‫در خواب ديدم كه جامه وى را كشيدم و پوشيدم‪ .‬آن گاه عبدالملك وى را مقرر نمود‪،‬‬
‫َ‬
‫و با ارتش به طرف مكه (سوقش) داد‪ ،‬تا اين كه بر ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) وارد‬
‫َ‬
‫گرديد‪ ،‬و با وى در مكه جنگيد‪ .‬ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) به اهل مكه گفت‪ :‬اين دو كوه‬
‫را حفظ كنيد‪ ،‬شما‪ ،‬تا وقتى كه آنها بر آن دو دست نيابند‪ ،‬در خير و عّزت مىباشيد‪،‬‬
‫اندكى درنگ ننموده بودند‪ ،‬كه حجاج و همراهانش بر «ابى قبيس» آشكار گرديدند‪ ،‬و‬
‫َ‬
‫منجنيق را بر آن نصب نمودند‪ ،‬و توسط آن ابن زبير و همراهانش (رضى الل ّه عنهم)‬
‫را در مسجد هدف قرار دادند‪.‬‬

‫اين و سخن بعدى داخل پرانتز از المجمع نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪228‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫چون صبح شد ‪ -‬همان صبحى كه ابن زبير در آن كشته شد ‪ ، -‬ابن زبير نزد مادرش‬
‫َ‬
‫اسماء بنت ابى ابكر (رضىالل ّهعنهما) رفت‪ ،‬اسماء در آن روز زنى صد ساله بود‪ ،‬ولى‬
‫نه دندانش افتاده بود‪ ،‬نه بينايى اش را از دست داده بود‪ ،‬وى به پسرش گفت‪ :‬اى‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه‪ ،‬در جنگت چه كردى؟ گفت‪ :‬آنها در فلن و فلن مكان رسيدهاند‪ .‬در همان‬
‫َ‬
‫حال ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) خنديد و گفت‪ :‬در مرگ راحت است‪ .‬اسماء گفت‪ :‬اى‬
‫پسرم‪ ،‬آيا آن را براى من آرزو مىكنى؟ من تا يكى از اين دو حالت تو را نبينم‪ ،‬دوست‬
‫ندارم‪ ،‬بميرم‪ ،‬يا پادشاه شوى‪ ،‬و به آن چشمم را روشن گردانى‪ ،‬و يا كشته شوى‪ ،‬و‬
‫به اميد اجر و ثواب بر مرگت صبر پيشه كنم‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد با مادرش وداع نمود‪ ،‬و‬
‫اسماء به او گفت‪ :‬اى پسرم‪ ،‬از تنازل نمودن در امرى از امور دين از ترس كشته‬
‫شدن بر حذر باش‪.‬‬
‫َ‬
‫ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) از نزد وى بيرون گرديد‪ ،‬و داخل مسجد شد‪ ،‬و دو پله در را بر‬
‫حجرالسودقرار داده بود‪ ،‬كه توسط آنها‪ ،‬حجرالسود را از رسيدن منجنيق حفاظت‬
‫َ‬
‫مىنمود‪ ،‬كسى نزد ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) درحالى كه كنار حجرالسود نشسته بود‪،‬‬
‫َ‬
‫آمد و (به او) گفت‪ :‬آيا دروازه كعبه را برايت باز نكنيم‪ ،‬كه بر آن بلند شوى؟ عبدالل ّه‬
‫به طرفش نگاه نمود و گفت‪ :‬از هر چيز برادرت را مىتوانى حفظ كنى‪ ،‬مگر از‬
‫مرگش‪ ،‬و آيا براى كعبه حرمتى است‪ ،‬كه براى اين مكان نيست؟ به خدا سوگند‪ ،‬اگر‬
‫شما را در پردههاى كعبه هم آويزان دريابند‪ ،‬به قتل تان مىرسانند‪ .‬آن گاه به او گفته‬
‫شد‪ :‬آيا با ايشان درباره صلح صحبت نمىكنى؟ گفت‪ :‬آيا اين وقت صلح است؟ به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر شما را در كعبه هم بيابند‪ ،‬همه شما را ذبح مىكند‪ ،‬و اين شعر را خواند‪:‬‬
‫و لست بمبتاع الحياه بسبّه‬
‫ّ‬
‫و ل مرتق من خشيه الموت سلما‬
‫انافس سهما ً انه غير بارح‬
‫مما‬ ‫اى حرف تي ّ‬ ‫ملقى المنايا ّ‬
‫بعد از آن به آل زبير‪ ،‬در حالى كه ايشان را نصيحت مىنمود‪ ،‬روى آورد و گفت‪ :‬هر‬
‫يكى شما از شمشيرش‪ ،‬چنان كه از رويش حفاظت مىكند‪ ،‬حفاظت نمايد‪،‬‬
‫(شمشيرش) را نشكند‪ ،‬كه با دستش از خود مانند زن دفاع نمايد‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬من‬
‫هرگاه كه با هر لشكر انبوهى روبرو شدهام‪ ،‬در صف اول بودهام‪ ،‬و من هرگز از‬
‫جراحت درد نديدهام‪ ،‬اگر دردى هم ديدهام از دوا بوده است‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬در‬
‫حالى كه آنها در اين حالت قرا رداشتند‪ ،‬ناگهان (قومى) برايشاناز دروازه بنى جمح‬
‫داخل گرديد‪ ،‬و در ميان شان يك سياه بود‪ .‬پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ گفته شد‪ :‬اهل‬
‫حمص‪ ،‬آن گاه بر آنها در حالى كه دو شمشير با خود داشت‪ ،‬حمله نمود‪ ،‬نخستين‬
‫كسى كه با او روبرو گرديد‪ ،‬همان سياه بود‪ ،‬او را با شمشير خود زد‪ ،‬و پايش را قطع‬
‫َ‬
‫نمود‪ ،‬آن سياه به وى گفت‪ :‬آخ‪ ،‬اى بچه زنا كار؟ ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) به او گفت‪:‬‬
‫خاموش اى پسر حام‪ 1،‬اسماء زناكار است!؟ بعد آنها را از مسجد بيرون نمود و‬
‫برگشت‪ .‬ناگهان قومى از دروازه بنى سهم داخل شدند‪ ،‬گفت‪ :‬اينها كيستند؟ گفته‬
‫شد‪ :‬اهل اردن‪ ،‬آن گاه بر آنها حمله نمود و مىگفت‪:‬‬
‫سيْل‬ ‫ل عهد لى بغاره مثل ال َّ‬
‫ل ينجلى غبارها حتى الليل‬
‫آنها را هم از مسجد بيرون نمود‪ ،‬ناگهان قومى از باب بنى مخزوم داخل گرديدند‪ ،‬بر‬
‫آنها نيز حمله نمود و مىگفت‪:‬‬
‫لو كان قرنى و احدا ً كفيته‬

‫مورخين سياهان را به حام فرزند نوح عليه السلم منسوب مىكنند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪229‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫(راوى) گويد‪ :‬در بام مسجد از ياران و پشتيبانانش كسى بود‪ ،‬كه دشمن را به خشت‬
‫َ‬
‫و غير آن مىزد‪ ،‬پس عبدالل ّه بن زبير بر آنها حمله نمود‪ ،‬و خشتى بر فرق سرش‬
‫اصابت نمود‪ ،‬و سرش را شكست‪ ،‬در اين حال او ايستاد و مىگفت‪:‬‬
‫و لسنا على العقاب تدمى كلومنا‬
‫ولكن على اقدامنا تقطر الدّما‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن افتاد‪ ،‬و دو غلم آزاد كرده او‪ ،‬بر وى چيره شدند‪ ،‬و هر دوى شان‬
‫مىگفتند‪:‬‬
‫العبد يحمى ربّه و يحتمى‬
‫مىافزايد‪ :‬بعد به طرفش آمدند‪ ،‬و سرش قطع گرديد‪ .‬هيثمى (‪ )255/7‬مىگويد‪ :‬اين‬
‫را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و در آن عبدالملك بن عبدالرحمن ذمارى آمده‪ ،‬او را ابن‬
‫حبان و غير وى ثقه دانستهاند‪ ،‬و ابوزرعه و غير وى ضعيفش دانستهاند‪ .‬اين را‬
‫همچنين ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )203/2‬به شكل طولنى روايت كرده‪ ،‬و ابونعيم‬
‫در الحليه (‪ )331/1‬مانند آن را به اختصار روايت نموده‪ ،‬و حاكم در المستدرك (‬
‫‪ )550/3‬بخشى از اول آن را روايت كرده است‪.‬‬
‫ابونعيم و همچنين طبرانى از (اسحاق بن)‪ 1‬ابى اسحاق‪ ،‬روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫من در كشته شدن ابن زبير(رضىالل ّهعنهما) روزى كه در مسجد الحرام كشته شد‬
‫حاضر بودم‪ ،‬ارتشها از دروازه مسجد داخل مىشدند‪ ،‬و هرگاه قومى از دروازهاى وارد‬
‫مىشد‪ ،‬او به تنهايى بر آنها حمله مىنمود‪ ،‬و بيرون شان مىساخت‪ ،‬در حالى كه وى در‬
‫اين حالت قرار داشت‪ ،‬ناگهان كنگرهاى از كنگرههاى مسجد بر سرش افتاد‪ ،‬و او را‬
‫بر زمين افكند‪ ،‬و او اين بيتها را مىخواند‪:‬‬
‫اسماء ان قتلت ل تبكينى‬
‫ق ال حسبى و دينى‬ ‫لم يب َ‬
‫و صارم لنت به يمينى‬
‫هيثمى (‪ )256/7‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و در آن گروهى اند‪ ،‬كه ايشان‬
‫را نشناختم‪.‬‬

‫عيبگيرى و انكار صحابه بر كسى كه از راه خدا فرار نموده است‬


‫عيبگيرى و انكار صحابه بر سلمه بن هشام‬
‫َ‬
‫م سلمه(رضىالل ّهعنها) روايت نموده كه روى به همسر سلمه بن‬ ‫حاكم (‪ )42/3‬از ا ّ‬
‫هشام بن مغيره گفت‪ :‬چرا سلمه را نمىبينم كه در نماز با رسول خدا ص و مسلمانان‬
‫حاضر شود؟ همسر سلمه پاسخ داد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬او نمىتواند بيرون بيايد‪ ،‬هر گاهى‬
‫كه بيرون آيد‪ ،‬مردم بر او فرياد مىزنند‪ :‬اى فرارىها‪ ،‬آيا از راه خداوند عزوجل فرار‬
‫نموديد؟! به حدى كه در خانه خود نشسته است‪ ،‬و بيرون نمىآيد‪ ،‬و اودر غزوه مؤته با‬
‫خالدبن وليد بود‪ .‬حاكم ‪ -‬كه ذهبى هم با وى موافقت نموده ‪ -‬مىگويد‪ :‬اين حديث به‬
‫شرط مسلم صحيح است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم روايتش ننمودهاند‪ .‬و ابن اسحاق‪ ،‬اين‬
‫را به مثل آن‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )249/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫عيبگيرى و انكار مردى بر ابوهريره‬


‫حاكم (‪ )42/3‬از طريق واقدى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در ميان من و‬
‫پسر عمويم سخنى اتفاق افتاد‪ ،‬گفت‪ :‬آيا فرارت در روز مؤته (به يادت هست)؟ آن‬
‫گاه من ندانستم كه به او چه بگويم‪.‬‬
‫به نقل از هيثمى‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪230‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫پشيمانى و بيتابى از فرار‬


‫پشيمانى ابن عمر و يارانش به خاطر فرارشان در روز مؤته و قول پيامبر ص براى‬
‫آنان‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫امام احمد از عبدالله بن عمر(رضىاللهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من در سريهاى از‬
‫سريههاى رسول خدا ص بودم‪ ،‬مردم جولنى به قصد فرار زدند‪ ،‬من هم از جمله‬
‫كسانى بودم كه جولن زدند‪ ،‬آن گاه گفتيم‪ :‬چه بكنيم‪ ،‬از مقابل دشمن فرار نموديم‪،‬‬
‫و به غضب گرفتار شديم؟! بعد از آن گفتيم‪ :‬اگر به مدينه داخل شويم‪ ،‬و شب را آنجا‬
‫بخوابيم‪ .‬بعد گفتيم‪ :‬خود را بر رسول خدا ص عرضه مىكنيم‪ ،‬اگر توبه ما پذيرفته شد‬
‫خوب‪ ،‬در غير اين صورت (پس) مىرويم‪ ،‬بدين خاطر قبل از نماز صبح نزدش آمديم‪،‬‬
‫و او بيرون رفته گفت‪« :‬شما كيستيد؟» گفتيم‪ :‬ما فرار كنندگان هستيم‪ .‬فرمود‪:‬‬
‫«خير‪ ،‬بلكه شما دوباره حمله كنندگان هستيد‪ ،‬و من گروه شما هستم‪ ،‬و من گروه‬
‫مسلمانان هستم»‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه به وى نزديك شديم و دستش را بوسيديم‪.‬‬
‫َ‬
‫و همچنين نزد وى از ابن عمر(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت‪ :‬رسولخداص ما را‬
‫به سريهاى فرستاد‪ .‬هنگامى كه با دشمن روبرو شديم‪ ،‬در اول بامداد شكست‬
‫خورديم‪ ،‬و با چند نفرى در شب به مدينه آمديم و پنهان شديم‪ ،‬بعد از آن گفتيم‪ :‬اگر‬
‫نزد رسول خدا ص برويم‪،‬و از وى معذرت بخواهيم (بهتر خواهد شد) آن گاه به‬
‫طرفش رفته و با وى ملقات كرديم و گفتيم‪ :‬ما‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬فرار كنندگان‬
‫هستيم‪ ،‬فرمود‪« :‬بلكه شما دوباره باز گردندگان هستيد‪ ،‬و من گروه شما هستم»‪.‬‬
‫اسود افزوده‪« :‬و من گروه هر مسلمان هستم‪ ».‬اين چنين در البدايه (‪ )248/4‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و اين را بيهقى (‪ )77/9‬از ابن عمر(رضىاللهعنهما) به معناى آن روايت نموده‪ ،‬و در‬
‫حديث وى آمده‪ :‬گفتيم ‪:‬اى رسول خدا‪ ،‬ما فرار كنندگان هستيم‪ ،‬فرمود‪« :‬بلكه شما‬
‫دوباره بازگردندگان هستيد»‪ .‬گفتيم‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬خواستيم به مدينه داخل نشويم‪ ،‬و‬
‫راه بحر را در پيش گيريم‪ .‬فرمود‪« :‬اين طور نكنيد‪ ،‬من گروه هر مسلمان هستم»‪.‬‬
‫اين را همچنين ابوداود و ترمذى روايت نمودهاند‪ ،‬و ترمذى آن را حسن دانسته است‪،‬‬
‫و ابن ماجه هم آن را به مثل روايت امام احمد‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن كثير (‪)294/2‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و ابن سعد (‪ )107/4‬مانند آن را روايت نموده است‪.‬‬
‫بيتابى مهاجرين و انصار به خاطر فرار در يوم جسر و قول عمر به آنها‬
‫َ‬
‫ابن جرير (‪ )70/4‬از عائشه(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمربن الخطاب‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫را هنگام قدم عبدالل ّه بن زيد شنيدم كه فرياد نمود‪ :‬اى عبدالل ّه بن زيد‪ ،‬چه خبر‬
‫َ‬
‫است؟ اين در حالى بود كه خودش داخل مسجد بود‪ ،‬و عبدالل ّه از پهلوى دروازه‬
‫َ‬
‫حجره من مىگذشت‪ ،‬گفت‪ :‬اى عبدالل ّه بن زيد‪ ،‬با خود چه دارى؟ وى گفت‪ :‬اى‬
‫اميرالمؤمنين خبرى برايت آمده است‪ .‬هنگامى كه نزدش رسيد‪ ،‬خبر مردم را برايش‬
‫بازگو نمود‪ ،‬و من از مردى نشنيدم كه در كارى حاضر بوده باشد‪ ،‬و بعدا ً از آن كار‬
‫صحبت نمايد‪ ،‬و از او در بيان خبر ثابتتر باشد‪ .‬هنگامى كه شكست خوردگان مردم‬
‫آمدند‪ ،‬و عمر اندوه و بى تابى مسلمانان را‪ ،‬اعم از مهاجرين و انصار به خاطر‬
‫فرار ديد‪ ،‬گفت‪ :‬اى گروه مسلمين بيتابى نكنيد‪ ،‬من گروه شما هستم‪ .‬شما فقط به‬
‫من پيوستهايد‪.‬‬

‫بيتابى معاذ قارى از فرار در روز جسر وقول عمر برايش‬

‫‪231‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مد بن عبدالرحمن بن حصين و غير وى روايت نموده‬ ‫اين جرير همچنين (‪ )70/4‬از مح ّ‬
‫كه‪ :‬معاذ قارى‪ ،‬بنى النجارى ‪،‬از جمله كسانى بود كه در روز واقعه جسر ابوعبيد‬
‫حاضر بود‪ ،‬و در آن روز فرار نموده بود‪ ،‬و چون اين آيه را قرائت مىكرد‪:‬‬
‫َّ‬
‫(و من يولّهم يومئذ دبره ال متحّرفاً‪ ،‬لقتال او متحيّزا ً الى فئه فقد باء بغضب منالله و‬
‫ماواه جهنم و بئس المصير‪( .‬النفال‪.)16 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند ‪ -‬جز در صورتى كه هدفش‬
‫كنارهگيرى از ميدان براى حمله مجدد و يا به قصد پيوستن به گروهى باشد ‪ ،-‬گرفتار‬
‫غضب پروردگار خواهد شد و ماواى او جهنم است‪ ،‬چه بد جايگاهى است؟»‬
‫گريه مىنمود‪ .‬و عمر به وى مىگفت‪ :‬اى معاذ‪ ،‬گريه نكن‪ ،‬من گروه تو هستم‪ ،‬و تو‬
‫فقط به من پيوستهاى‪.‬‬

‫رفتن سعدبن عبيد القارى براى پاك كردن آنچه از وى سرزده بود به سوى همان‬
‫سرزمينى كه از آن فرار كرده بود‬
‫ابن سعد (‪ )300/3‬از عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمربن‬
‫َ‬
‫الخطاب به سعدبن عبيد (رضىالل ّهعنهما) ‪ -‬مىگويد موصوف يكى از اصحاب رسول‬
‫خدا ص بود‪ ،‬و در روزى كه ابوعبيد در آن به قتل رسيد‪ ،‬شكست خورده بود‪ ،‬و از‬
‫هيچكس از اصحاب پيامبر خدا ص به غير از وى به نام «القارى» نامبرده نمىشد ‪-‬‬
‫گفت‪ :‬آيا مىخواهى به شام بروى؟ چون مسلمانان در آن كم شدهاند‪ ،‬و دشمن بر آنها‬
‫جرأت يافته است‪ ،‬و شايد تو لكه و داغ فرار را از خود بشويى‪ .‬گفت‪ :‬خير‪ ،‬من فقط‬
‫به همان سرزمينى كه از آن فرار نمودم‪ ،‬و به طرف همان دشمنانى كه آن عمل را‬
‫در حق من انجام دادند مىروم‪ .‬مىگويد و به قادسيه آمد و كشته شد‪.‬‬

‫مجهز ساختن و كمك نمودن كسى كه در راه خدا حركت مىكند و خارج مىشود‬
‫پيامبر ص و دادن سلحش به اسامه و يا على هنگامى كه خود به جنگ نمىرفت‬
‫امام احمد و طبرانى از جبله ‪ -‬يعنى پسر حارثه ‪ -‬روايت نمودهاند كه‪ :‬وقتى پيامبر‬
‫َ‬
‫خدا ص به جنگ نمىرفت‪ ،‬سلح خود را به على يا اسامه(رضىالل ّهعنهما) مىداد‪ .‬هيثمى‬
‫(‪ )283/5‬مىگويد‪ :‬رجال احمد ثقهاند‪.‬‬

‫مردى از انصار و دادن توشهاش به مرد ديگرى هنگامى كه خود مريض گرديد‬
‫ابوداود از انس بن مالك روايت نموده كه‪ :‬جوانى از (قبيله) اسلم گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا ص من مىخواهم به جهاد بروم‪ ،‬ولى چيزى كه خود را بدان آماده سازم در دست‬
‫ندارم‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬نزد فلن انصارى برو‪ ،‬چون او خود را آماده ساخت ولى‬
‫مريض گرديد‪ ،‬و به او بگو‪ :‬رسول خدا به تو سلم مىفرستد‪ ،‬و به وى بگو‪ :‬به آنچه‬
‫خود را آماده نموده بودى آن را به من بده»‪ .‬او نزد همان انصارى آمد‪ ،‬و پيام پيامبر‬
‫را به او داد‪ .‬وى به همسر خود گفت‪ :‬اى فلن‪ ،‬آنچه را براى من آماده ساخته بودى‪،‬‬
‫به وى بده‪ ،‬و از آن چيزى را نگه مدار‪ ،‬به خدا سوگند اگر چيزى از آن را هم نگه‬
‫دارى در آن برايت بركت داده نمىشود‪ 1.‬اين را مسلم (‪ ،)137/2‬و همچنين بيهقى (‪2‬‬
‫‪ )8/9‬از انس به مانند آن‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫دللت و رهنمايى به سوى كسى كه بيرون رونده در راه خدا را كمك مىكند‬

‫يعنى اگر چيزى از آنچه تدارك ديدهاى نگه دارى برايت در آن بركت داده نمىشود‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪232‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مسلم (‪ )137/2‬از ابومسعود انصارى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى نزد رسول‬
‫خدا ص آمد و گفت‪ :‬سوارى من از پاى افتاده است‪ ،‬به من مركبى بده‪ .‬پيامبر ص‬
‫گفت‪« :‬ندارم»‪ .‬مردى گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من او را به سوى كسى راهنمايى‬
‫مىكنم‪ ،‬كه به او سوارى بدهد آن گاه رسول خدا ص فرمود‪« :‬كسى كه به خيرى‬
‫دللت نمايد‪ ،‬براى وى مانند اجر انجام دهنده آن است»‪ .‬اين را بيهقى (‪ )28/9‬از‬
‫ابومسعود به مانند آن‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و تشويق نمودن صحابه جهت كمك براى بيرون روندگان‬


‫َّ‬
‫بيهقى (‪ )172/9‬و حاكم (‪ - )90/2‬كه آن را صحيح دانسته ‪ ، -‬از جابربن عبدالله از‬
‫رسول خدا ص روايت نمودهاند كه‪ :‬پيامبر خدا ص خواست به غزا برود‪ ،‬گفت‪« :‬اى‬
‫گروه مهاجرين و انصار! از برادران تان كسانى اند‪ ،‬كه نه مال دارند‪ ،‬و نه اقارب‪،‬‬
‫بنابراين (هر) يكى از شما‪ ،‬دو تن يا سه تن آنها را تقبّل كند»‪( .‬راوى مىگويد)‪ :1‬براى‬
‫هر يكى از ما پشت (شترش)‪ 2‬فقط به مقدار نوبت سوارى يكى از آنها قابل دست‬
‫رسى بود و بس‪ .‬مىافزايد‪ :‬من هم دو تن يا سه تن را با خود همراه نموده و نوبت‬
‫سوارى من‪ ،‬هم چون نوبت يكى از آنها بود‪.‬‬

‫يارى و كمك مردى از انصار به واثله بن اسقع‬


‫بيهقى همچنين (‪ )28/9‬از واثله بن اسقع روايت نموه‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص‬
‫براى غزوه تبوك ندا نمود‪ ،‬من به طرف خانوادهام رفتم‪ ،‬و دوباره وقتى برگشتم‪،‬‬
‫دريافتم كه بخش نخست اصحاب رسول خدا ص بيرون رفتهاند‪ ،‬آن گاه در مدينه‬
‫شروع به فرياد كشيدن نمودم‪ :‬آگاه باشيد! چه كسى مردى را در بدل دريافت‬
‫سهمش از غنيمت سوار مىكند؟ آن گاه شيخى از انصار فرياد نموده گفت‪ :‬سهم وى‬
‫براى ما باشد‪ ،‬البتّه بدل اين كه ما او را به نوبت سوار مىكنيم‪ ،‬و طعامش هم همراه‬
‫ما باشد‪ .‬گفتم‪ :‬بلى‪ .‬گفت‪ :‬به بركت خدا حركت كن‪ .‬به اين صورت من با نيكوترين‬
‫همراه خارج شدم‪ ،‬تا اين كه خداوند براى مان غنيمت نصيب فرمود‪ ،‬و براى من‬
‫شتران جوانى رسيد‪ ،‬و آنها را حركت داده نزد وى آوردم‪ .‬او بيرون رفت‪ ،‬و بر‬
‫خرجينى از خرجينهاى شترش نشست و گفت‪ :‬آنها را از پشت حركت بده‪ ،‬بعد از آن‬
‫گفت‪ :‬به طرف پيشروى حركت شان بده‪ ،‬و افزود‪ :‬شتران جوانت را بسيار نيكو‬
‫مىبينم! واثله گفت‪ :‬اين همان غنيمت است كه شرط گذاشته بودى‪ ،‬پاسخ داد‪ :‬برادر‬
‫زادهام‪ ،‬شتران جوانت را بگير! هدف ما غير از سهمت بود‪ .‬بيهقى مىگويد‪ :‬چنين‬
‫وانمود مىشود‪ ،‬قصد وى اين بوده كه‪ :‬هدف ما از آنچه انجام داديم‪ ،‬اجازه نبود‪ ،‬بلكه‬
‫اشتراك در اجر وثواب بود‪.‬‬
‫َ‬
‫گفتار عبدالل ّه درباره كمك در راه خدا‬
‫َ‬
‫طبرانى از عبدالل ّه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬دادن تازيانهاى‪ 3‬در راه خدا از اينكه پياپى‬
‫بعد از حجى حج نمايم‪ ،‬برايم محبوبتراست‪ .‬هيثمى (‪ )248/5‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى‬
‫روايت نموده و رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫‪ 1‬زيادتى كه سياق آن را تقاضا مىكند‪.‬‬


‫‪ 2‬به نقل از مجمع الزوائد‪ ،‬و در اصل (شتر) آمده است‪ ،‬و مفهوم عبارت اين است كه‪ :‬صاحب شتر‬
‫با افراد ديگرى كه همراهش مىبودند‪ ،‬در سوارى شترمساوى و يكسان بودند‪.‬‬

‫يعنى تازيانهاى را براى مجاهدى در راه خدا بدهم كه از آن نفع بردارد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪233‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫جهاد در بدل مزد و دريافت پول‬


‫حكايت مردى با عوف بن مالك‬
‫طبرانى از عوف بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص مرا سريهاى‬
‫فرستاد‪ ،‬مردى گفت‪ :‬من همراهت مىآيم‪ ،‬البته مشروط بر اين كه سهمى از غنيمت‬
‫را به من اختصاص دهى‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نمىدانم آيا غنيمت به دست‬
‫مىآوريد يا خير؟ برايم سهم معينى تعيين كن‪ .‬آن گاه به او سه دينار را مشخص‬
‫ساختم‪ ،‬بعد جنگيديم و غنيمت به دست آورديم‪ .‬من رسول خدا ص را از اين قضيه‬
‫پرسيدم‪ .‬رسول خدا ص به وى‪ 1‬گفت‪« :‬من براى او در دنيا و آخرت جز همين سه‬
‫دينار را كه گرفته ديگرى چيزى نمىيابم»‪ .‬هيثمى (‪ )323/5‬مىگويد‪ :‬در اين بقيه آمده‪،‬‬
‫و به سماع تصريح نموده است‪.‬‬

‫حكايت مردى با يعلى بن منيه‬


‫َ‬
‫بيهقى (‪ )331/6‬از عبدالل ّه بن ديلمى روايت نموده كه‪ :‬يعلى بن منيه گفت‪ :‬رسول‬
‫خدا ص رفتن به جنگ را اعلن نمود ‪ -‬و من شيخ بزرگ سالى بودم و خادم هم‬
‫نداشتم ‪ ،-‬آن گاه اجيرى را جستجو نمودم‪ ،‬كه سهم وى را به او بدهم‪ ،‬و مردى را‬
‫دريافتم‪ .‬هنگامى كه حركت نزديك شد‪ ،‬نزدم آمده گفت‪ :‬من نمىدانم سهم چيست؟ و‬
‫سهم من چقدر مىرسد؟ براى من چيزى را تعيين كن‪ ،‬برابر است كه سهم باشد يا‬
‫نباشد‪ ،‬برايش سه دينار را تعيين نمودم‪ .‬هنگامى كه غنيمت حاضر گرديد‪ ،‬خواستم‬
‫سهم وى را به او بدهم‪ ،‬آن گاه دينارها را به ياد آوردم‪ ،‬و نزد رسول خدا ص آمدم و‬
‫قضيه وى را برايش متذكر شدم‪ .‬فرمود‪« :‬براى وى در اين غزوهاش‪ ،‬در اين دنيا ‪-‬‬
‫گمان مىبرم گفت‪ :‬و آخرت ‪ -‬اين دينارهايش كه تعيين شده‪ ،‬ديگر چيزى نمىيابم‪».‬‬

‫درباره كسى كه توسط مال ديگرى جهاد مىكند‬


‫پرسش ميمونه بنت سعد از پيامبر ص در اين باره و پاسخ وى‬
‫َ‬
‫طبرانى از ميمونه بنت سعد(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده كه وى گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا! درباره كسى به ما فتوا بده‪ ،‬كه خود به غزا نرفته است‪ ،‬و مالش را داده و بر‬
‫آن جهاد مىشود‪ ،‬كه آيا پاداش براى وى است‪ ،‬يا براى كسى كه مىرود؟ گفت‪« :‬براى‬
‫وى اجر مالش است‪ ،‬و براى رونده اجر نيتش در آن مورد»‪ .‬هيثمى (‪)323/5‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين كسانى اند كه آنها را نشناختم‪.‬‬

‫عوض دادن در لشكر‬


‫حكايت مردى با على‬
‫بيهقى و غير وى از على بن ابى ربيعه اسدى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬مردى نزد‬
‫على بن ابى طالب آمد‪ ،‬كه پسرش را به عوض خود در لشكر آورده بود‪ ،‬على‬
‫فرمود‪ :‬نظر و رأى شيخى براى من از حاضر بودن يك جوان محبوبتر است‪ .‬اين چنين‬
‫در الكنز (‪ )164/3‬آمده است‪.‬‬

‫عيبگيرى و انكار بر كسى كه از مردم براى خروج در راه خدا سئوال نمايد‬
‫انكار عمر بر جوانى كه از مردمبراى خارج شدن در راه خدا سئوال نمود‬

‫اين چنين در اصل و هيثمى آمده‪ ،‬ولى درست‪« :‬براى من» مىباشد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪234‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫بيهقى از نافع روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬جوانى قوى داخل مسجد گرديد‪ ،‬و در دستش‬
‫پيكانهاى پهن و عريضى وجود داشت‪ ،‬و مىگفت‪ :‬چه كسى مرا در راه خدا كمك‬
‫مىكند؟ عمر وى را طلب نمود‪ ،‬و او برايش آورده شد‪ .‬آن گاه گفت‪ :‬چه كسى اين‬
‫رااز من به كرايه مىگيرد‪ ،‬تا در زمينش كار كند؟ مردى از انصار گفت‪ :‬من‪ ،‬اى‬
‫اميرالمؤمنين‪ ،‬او را ماهانه به چند كرايه مىدهى؟ عمر گفت‪ :‬به اين قدر و اين قدر‪.‬‬
‫و افزود‪ :‬وى را بگير و با خود ببر‪ .‬وى در زمين آن مرد ماه هايى كار نمود‪ ،‬بعد عمر‬
‫به آن مرد گفت‪ :‬اجير ما چه كرد؟ پاسخ داد‪ :‬خوب است‪ ،‬اى اميرالمؤمنين‪ .‬عمر‬
‫فرمود‪ :‬او را و آنچه را از كرايه جمع شده‪ ،‬برايم بياور‪ ،‬آنگاه او كيسهاى از درهم را‬
‫نزدش آورد‪ .‬عمر فرمود‪ :‬اين را بگير‪ ،‬حال اگر خواسته باشى به جنگ برو‪ ،‬و اگر هم‬
‫خواسته باشى بنشين‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )217/2‬آمده است‪.‬‬

‫قرض گرفتن براى جهاد‬


‫پرسش اصحاب از رسول خدا ص در اين مورد و پاسخ وى‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ابويعلى از عبيدالل ّه بن عبدالل ّه (از) ابن مسعود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى آمد‬
‫و گفت‪ :‬آيا از رسول خدا ص شنيدى كه درباره اسبان چيزى بگويد؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬از‬
‫رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬در موهاى پيشانى اسبان‪ ،‬خير تا روز قيامت گره‬
‫خورده است‪ .‬براى خدا بخريد‪ ،‬و براى خدا قرض بگيريد»‪ .‬گفته شد‪ :‬اى رسول خدا‪،‬‬
‫چگونه براى خدا بخريم‪ ،‬و براى خدا قرض بگيريم؟ فرمود‪« :‬بگوييد‪ ،‬تا وقت به دست‬
‫آوردن سهمهاى ما به ما قرض بده‪ ،‬و تا وقتى كه خداوند (براى ما) فتح نمايد به ما‬
‫بفروش‪ ،‬و تا وقتى جهادتان تازه باشد‪ ،‬هميشه به خير مىباشيد‪ ،‬در آخر زمان قومى‬
‫خواهد بود‪ ،‬كه در جهاد شك مىكنند‪ ،‬شما در زمان آنها جهاد كنيد‪ ،‬و بعد از آن غزا‬
‫كنيد‪ ،‬چون غزا نمودن در آن روز تازه است»‪ .‬هيثمى (‪ )280/5‬مىگويد‪ :‬در اين روايت‬
‫بقيه آمده‪ ،‬و مدلس مىباشد‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫مشايعت و خداحافظى مجاهد فى سبيلالل ّه‬
‫پياده روى پيامبر ص و آنچه را به آنها مىگفت‬
‫َ‬
‫حاكم (‪ )98/2‬از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خداص‬
‫همراه شان تا بقيع غرقد هنگامى كه ايشان را سوق داد پياده آمد‪ 1،‬و بعد از آن گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(انطلقوا على اسمالل ّه‪ ،‬اللهم اعنهم)‪« ،‬به نام خدا حركت كنيد‪ ،‬خداوندا! كمك شان‬
‫مدبن‬
‫كن»‪ .‬حاكم مىگويد‪ :‬به شرط مسلم صحيح است‪.‬و وى همچنين (‪ )97/2‬از مح ّ‬
‫َ‬
‫عب قرظى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عبدالل ّه بن يزيد به طعامى دعوت گرديد‪،‬‬
‫هنگامى كه آمد‪ ،‬گفت‪ :‬رسول خدا ص وقتى با ارتشى خداحافظى مىنمود‪ ،‬مىگفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(استودع الل ّه دينكم و امانتكم و خواتيم اعمالكم )‪« ،‬دين‪ ،‬امانت و خاتمه اعمالتان را‬
‫به خدا مىسپارم»‪.‬‬

‫ابوبكر و مشايعت سپاه اسامه‬


‫ابن عساكر از طريق سيف از حسن روايت نموده‪ ...‬و حديث را در ارسال لشكر‬
‫اسامه ذكر نموده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬بعد از آن ابوبكر بيرون آمد و نزد شان آمد‪،‬‬
‫آنان را حركت داد و مشايعت شان نمود‪ ،‬اين در حالى بود كه وى پياده راه مىپيمود و‬
‫اسامه سوار بود‪ ،‬و عبدالرحمن بن عوف اسب ابوبكرن را جلوگش مىكرد‪ .‬اسامه به‬

‫‪ 1‬اين در وقتى بود كه تنى چند از ياران خود را براى قتل كعب بن اشرف يهودى سوق داد‪ ،‬براى‬
‫تفصيل موضوع لطفا ً به (ص ‪ )148‬همين كتاب مراجعه نماييد‪.‬‬

‫‪235‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫وى گفت‪ :‬اى خليفه رسول خدا يا سوار شو يا ين كه من پايين مىآيم ابوبكر گفت‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬نه تو پايين مىآيى و نه من سوار مىشوم‪ ،‬و بر من هيچ حرجى نيست كه‬
‫ساعتى قدمهاى خود را در راه خدا غبارآلود نمايم! چون براى غازى به هر قدمى كه‬
‫مىپيمايد‪ ،‬هفت صد نيكى نوشته مىشود‪ ،‬و هفت صد درجه برايش نوشته ميشود‪ ،‬و‬
‫هفت صد گناه از وى محو مىگردد‪ .‬وقتى كه مشايعت به پايان رسيد به اسامه گفت‪:‬‬
‫اگر خواسته باشى كه مرا با ايقاى عمربن الخطاب مساعدت كنى اين كار را بكن؟ و‬
‫اسامه به وى اجازه داد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )314/5‬آمده است‪.‬‬
‫و مالك از يحيى بن سعيد روايت نموده كه‪ :‬ابوبكر صديق لشكرهايى را به طرف‬
‫شام فرستاد‪ ،‬و خود با زيد بن ابى سفيان بيرون رفت و پياده راه مىرفت‪ ،‬يزيد‬
‫امير بخش چهارم آن سپاه چهارگانه بود‪ ،‬مىپندارند كه يزيد به ابوبكر گفت‪ :‬يا سوار‬
‫شو‪ ،‬يا اين كه پايين مىآيم‪ ،‬ابوبكر گفت‪ :‬نه تو پايين بيا و نه من سوار مىشوم‪ ،‬من‬
‫اين قدم هايم را در راه خدا حساب مىكنم‪ ...‬و حديث را متذكر گرديده‪ .‬اين را بيهقى‬
‫از صالح بن كيسان به مانند آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )295/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده‬
‫است‪.‬‬
‫و بيهقى (‪ )173/9‬از جابر عينى روايت نموده كه ابوبكر صديق ارتشى را مشايعت‬
‫نمود‪ ،‬و همراه شان پياده راه رفت وگفت‪ :‬ستايش خدايى راست كه قدمهاى ما را در‬
‫راه خدا غبار آلود گردانيد!! به وى گفته شد‪ :‬چگونه غبارآلود گرديد‪ ،‬ما فقط آنها را‬
‫مشايعت نموديم؟ فرمود‪ :‬ما آنها را آماده گردانيديم‪ ،‬مشايعت شان نموديم و براى‬
‫شان دعا كرديم‪ .‬اين را ابن ابى شيبه به مانند آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )288/2‬آمده‪،‬‬
‫روايت نموده است‪ .‬و ابن ابى شيبه اين رااز قيس مانند حديث مالك به اختصار‬
‫روايت كرده است‪.‬‬

‫ابن عمر و مشايعت غازيان و آنچه به آنها گفت‬


‫َّ‬
‫بيهقى (‪ )173/9‬از مجاهد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬به غزا رفتم و عبدالله به‬
‫َ‬
‫عمر(رضىالل ّهعنهما) مشايعت مان نمود‪ ،‬هنگامى كه خواست ازما جدا گردد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫نزدم چيزى نيست كه به شما دو تن بدهم‪ ،‬ولى از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪:‬‬
‫«اگر چيزى به خداوند سپرده شود‪ ،‬آن رانگه مىدارد‪ ،‬من دين‪ ،‬امانت و خاتمه اعمال‬
‫شما را به خدا مىسپارم»‪.‬‬

‫استقبال غازيان‬
‫بيرون رفتن مردم از مدينه هنگام بازگشت صحابه از تبوك‬
‫ابوداود از سائب بن يزيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا ص از‬
‫غزوه تبوك به مدينه برگشت‪ ،‬مردم از وى استقبال نموند‪ ،‬و من همراه بچهها وى را‬
‫در ثنيه الوداع ملقات نمودم‪.‬‬
‫اين را بيهقى (‪ )175/9‬از سائب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبر ص از‬
‫تبوك برگشت‪ ،‬مردم به خاطر استقبال وى به ثنيه الوداع رفتند‪ .‬من هم كه بچه بودم‬
‫با مردم بيرون رفتم‪ ،‬و از وى استقبال نموديم‪.‬‬

‫بيرون رفتن در راه خدا در رمضان‬


‫بيرون رفتن پيامبر ص در ماه رمضان در غزوه بدر و فتح مكه‬
‫ترمذى از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با پيامبر خدا ص در رمضان‪ ،‬در روز بدر و‬
‫روز فتح غزا نموديم‪ ...‬الحديث‪ .‬اين چنين در الفتح (‪ )131/4‬آمده است‪.‬‬

‫‪236‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫اين را همچنين ابن سعد و امام احمد از عمر روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬دو غزوه را‬
‫با رسول خدا ص در رمضان انجام داديم‪ :‬روز بدر و روز فتح‪ ،‬و در هر دو روزه را‬
‫خورديم‪ .‬اين حديث حسن است‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )329/4‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و نزد امام احمد از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت است كه گفت‪ :‬اهل بدر سيصد و‬
‫سيزده تن بودند‪ ،‬مهاجرين در روز بدر هفتاد و شش تن بودند‪ ،‬و شكست اهل بدر‪ 1‬در‬
‫هفدهم ماه رمضان در روز جمعه بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )269/3‬آمده‪.‬‬
‫اين را همچنين بزار روايت نموده‪ ،‬جز اين كه گفته است‪ :‬سيصد و ده تن و اندى‬
‫بودند‪ ،2‬و گفته‪ :‬انصار دويست و سى و شش تن بودند‪ ،‬و پرچم مهاجرين با على‬
‫بد‪ .‬هيثمى (‪ )93/6‬مىگويد‪ :‬اين حديث را اين‬
‫جاج بن ارطات آمده كه مدلّس است‪.‬‬ ‫چنين طبرانى روايت نموده‪ ،‬و در آن ح ّ‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق از ابن عباس(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬سپس رسول خدا‬
‫ص به سفر خود آغاز نمود‪ ،‬و ابورهم كلثوم بن حصين بن عتبه بن خلف غفارى را‬
‫جانشين خود در مدينه گذاشت‪ ،‬وى در دهم رمضان بيرون گرديد و روزه گرفت‪،‬‬
‫مردم هم بااو روزه گرفتند‪ ،‬تا اين كه بهكديد‪( - 3‬آبى است)‪ 4‬در بين عسفان و امج ‪-‬‬
‫مرظهران‪ 5‬با ده هزارتن از‬ ‫رسيد‪ ،‬و در آنجا افطار نمود‪ ،‬بعد از آن حركت نمود و در ّ‬
‫مسلمين مستقر گرديد‪ .‬بخارى مانند آن را روايت نموده است‪ .‬اين چنين در البدايه (‬
‫‪ )285/4‬آمده‪ .‬اين را طبرانى به مثل آن در يك حديث طويل روايت كرده است‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )167/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫َّ‬
‫و نزد عبدالرزاق و ابن ابى شيبه از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت است كه گفت‪:‬‬
‫رسول خدا ص سال فتح درماه رمضان خارج گرديد‪ ،‬و تا رسيدن به كديد روزه‬
‫گرفت‪.‬‬
‫و نزد عبدالرزاق همچنيناز وى روايت است كه گفت‪ :‬رسول خدا ص سال فتح در ماه‬
‫رمضان بيرون رفت‪ ،‬و روزه گرفت تا اين كه در مسير راه از قديد‪ 6‬عبور نمود‪ ،‬كه‬
‫تقريبا ً وقت چاشت بود‪ ،‬مردم تشنه شده بودند‪ ،‬و شروع به راست كردن گردنهاى‬
‫خويش نمودند‪ ،‬و نفسهاى شان به آب علقمندى نشان مىداد‪ .‬آن گاه رسول خدا ص‬
‫كاسهاى را كه در آن آب بود طلب نمود‪ ،‬و آن را به دست خود گرفت‪ ،‬و مردم آن را‬
‫ديدند‪ ،‬بعد آن را نوشيد و مردم هم نوشيدند‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )330/4‬آمده‬
‫است‪ .‬و حديث را همچنين مسلم‪ ،‬ترمذى‪ ،‬نسائى و مالك از راه هايى از ابن‬
‫َ‬
‫عباس(رضىالل ّهعنهما)‪ ،‬چنان كه در جمع الفوائد (‪ )159/1‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫نوشتن اسم كسى كه در راه خدا خارج شود‬


‫صه مردى در اين باب‬
‫ق ّ‬
‫َّ‬
‫بخارى از ابن عباس(رضىاللهعنهما) روايت موده‪ ،‬كه وى از رسول خدا ص شنيد كه‬
‫مىگفت‪« :‬مردى با زنى بايد خلوت نكند‪ ،‬و زنى بايد بدون محرم سفر ننمايد»‪ .‬آن گاه‬
‫مردى برخاست و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من (اسم) خود را در غزوه فلن و فلن‬

‫هدفش شكست مشركين در روز بدر است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫يعنى از سيصد و ده تن اندكى زياد بودند‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫جايى است درميان مكه و مدينه‬ ‫‪3‬‬

‫به نقل از هيثمى‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫جايى است نزديك مكه‪.‬‬ ‫‪5‬‬

‫اسم روستايى است‪.‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪237‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نوشتهام‪ ،‬و زنم براى حج خارج شده است‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬برو و با همسرت حج‬
‫كن»‪.‬‬

‫نماز و طعام در وقت برگشت و رسيدن‬


‫نماز پيامبر ص در وقت برگشت و رسيدن‬
‫بخارى از كعب روايت نموده كه‪ :‬وقتى رسول خدا ص چاشتگاه از سفرى بر‬
‫مىگشت‪ ،‬وارد مسجد مىشد‪ ،‬و قبل از اينكه بنشيند دو ركعت نماز به جاى مىآورد‪ .‬و‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫همچنين از جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در سفرى با رسول‬
‫خدا ص بودم‪ ،‬هنگامى كه درمدينه برگشتيم‪ ،‬به من گفت‪« :‬وارد مسجد شو و دو‬
‫ركعت نماز بخوان»‪.‬‬

‫كشتن گاو هنگام برگشتن براى خوردن مردم‬


‫وى همچنين از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص هنگامى كه به مدينه‬
‫آمد‪ ،‬شترى را و يا گاوى را ذبح نمود‪ .‬معاذ از شعبه از محارب افزوده‪ ،‬كه وى از‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫جابربن عبدالل ّه(رضىالل ّهعنهما) شنيد كه‪ :‬رسول خدا ص شترى را از من به دو اوقيه و‬
‫يك درهم و يا دو درهم خريد‪ ،‬هنگامى كه به صرار‪ 1‬رسيد‪ ،‬امر نمود و گاوى را كشتند‬
‫و از آن خوردند‪ .‬هنگامى كه به مدينه رسيد‪ ،‬مرا دستور داد تا به مسجد بيايم‪ ،‬و دو‬
‫ركعت نماز بخوانم‪ ،‬و قيمت شتر را برايم وزن نمود‪.‬‬

‫خارج شدن زنان در جهاد در راه خدا‬


‫خارج شدن عائشه در غزوه بنى مصطلق‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق از عائشه(رضىالل ّهعنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص زمانى‬
‫كه مىخواست سفر نمايد‪ ،‬ميان زنانش قرعه كشى مىنمود‪ ،‬سهم هر يكى از آنها كه‬
‫بيرون مىرفت‪ ،‬او را با خود بيرون مىبرد‪ .‬در وقت غزوه بنى مصطلق هم ميان زنان‬
‫خود‪ ،‬چنان كه (در گذشته)‪ 2‬اين كار را انجام مىداد‪ ،‬قرعه كشى نمود‪ ،‬و سهم من از‬
‫ميان آنها همراهش برآمد‪ ،‬و رسول خدا ص مرا با خود همراه كرد‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬در‬
‫آن وقت زنان (فقط) اندكى مىخوردند‪ ،‬و كم گوشت بودند و ثقيل نبودند‪ ،‬چون شترم‬
‫(برايم) پالن كرده مىشد‪ ،‬در هودج خود مىنشستم‪ ،‬بعد همان افرادى كه براى پالن‬
‫مىكردند‪ ،‬مىآمدند و مرا حمل مىنمودند‪ ،‬از پايين هودج مىگرفتند‪ ،‬و آن را بلند مىكردند‬
‫و بر پشت شتر مىگذاشتند‪ ،‬و با ريسمانهايش مىبستند‪ ،‬سپس از سر شتر مىگرفتند‪،‬‬
‫و با آن به راه مىافتادند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص از آن سفر فارغ گرديد‪ ،‬دوباره بازگشت‪ ،‬وقتى‬
‫نزديك مدينه رسيد‪ ،‬آنجا در منزلى پايين آمد‪ ،‬و قسمتى از شب را همانجا خوابيد‪،‬‬
‫سپس اعلن كنندهاى در ميان مردم كوچ كردن را اعلن نمود‪ ،‬و مرد كوچ كردند‪ ،‬و‬
‫من براى قضاى حاجت خود بيرون رفتم‪ ،‬و در گردنم‪ ،‬گردن بندى داشتم‪ ،‬كه در آن‬
‫مهره ظفار‪ 3‬بود‪ .‬هنگامى كه فارغ گرديدهام‪ ،‬از گردنم به آهستگى افتاده‪ ،‬و من‬
‫ندانستهام‪ .‬وقتى كه به اقامتگاه برگشتم‪ ،‬به گردنم دست بردم ولى آن را نيافتم ‪ -‬و‬
‫مردم هم در حال كوچ بودند ‪ ، -‬آن گاه به همان مكانم كه بدانجا رفته بودم برگشتم‪،‬‬
‫و آن را جستجو كردم تا اين كه آن را پيدا كردم‪ ،‬همان كسانى كه موظف من بودند‪،‬‬

‫صرار‪ ،‬نام آبى است نزديك مدينه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫اين نص با مراجعه به ابن هشام اصلح شده است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫ظفار‪ :‬اسم شهرى است در حمير‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪238‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫و شتر را برايم پالن مىنمودند‪ ،‬وقتى كه از پالن نمودن آن فارغ شدهاند‪ ،‬دنبال من‬
‫آمدهاند‪ ،‬و هودج را برداشتهاند‪ ،‬البته به گمان اين كه در داخل آن هستم‪ ،‬چنان كه من‬
‫اين كار را مىنمودم و بارش نمودهاند‪ ،‬و بدون اين كه در موجوديت من در داخل آن‬
‫ترديدى نموده باشند‪ ،‬آن را بر شتر بستهاند‪ .‬بعد از آن سرشتر را گرفته با آن حركت‬
‫نمودهاند‪ ،‬و من در حالى به اردوگاه برگشتم‪ ،‬كه در آن نه فراخوانندهاى بود و نه هم‬
‫پاسخگويى‪ 1،‬و مردم رفته بودند‪ .‬مىگويد‪ :‬آن گاه خود را در جلبابم پيچيدم‪ ،‬و در همان‬
‫جايم بر پهول خوابيدم‪ ،‬و دانستم كه اگر در جستجويم برآيد‪ ،‬مردم حتما ً به طرفم‬
‫برمى گردند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬در حالى كه من به پهلو خواب بودم‪ ،‬صفوان بن معطّل‬
‫سلمى از پهلويم گذشت‪ ،‬وى از لشكر به خاطر بعضى ضرورتهاى خود عقب مانده‬
‫بود‪ ،‬و با مردم نخوابيده بود‪ ،‬وى سايه مرا ديد و پيش آمد‪ ،‬و نزدم توقّف نمود ‪ -‬او‬
‫َّ‬
‫مرا قبل از اين كه حجاب بر ما لزم گردد‪ ،‬مىديد ‪ -‬هنگامى كه مرا ديد‪ ،‬گفت‪( :‬انا لله‬
‫و انا اليه راجعون) «ما از خداييم و به سوى وى باز مىگرديم»‪ ،‬همسر رسول خدا ص‬
‫من در لباسم پيچيده شده بودم‪ .‬گفت‪ - :‬خدا رحمتت كند ‪ -‬چه چيز تو را به جا‬
‫داشت؟‬
‫عائشه مىگويد‪ :‬من با او حرف نزدم‪ ،‬بعد از آن شتر را برايم نزديك نمود و گفت‪:‬‬
‫سوار شو و خودش از من دور شد‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬من سوار شدم‪ ،‬و او سر شتر را گرفت و به سرعت در طلب مردم به راه‬
‫افتاد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬نه مردم را درك نموديم‪ ،‬و نه از من جستجو به عمل آمد‪ ،‬تا اين‬
‫كه صبح نمودم‪ ،‬در آن فرصت مردم پياده شده بودند‪ ،‬هنگامى كه مطمئن گرديدند‪،‬‬
‫اين مرد در حالى كه شترم را جلوكش مىنمود ظاهر گرديد‪ ،‬آن گاه اهل افك آن‬
‫حرفها را گفتند‪ ،‬و لشكر بى قرار و مضطرب گرديد‪ ،‬به خدا سوگند ‪ ،‬من از چيزى از‬
‫آن خبر نداشتم ونمى دانستم‪.‬‬
‫بعد از آن به مدينه آمديم‪ ،‬و جز اندكى درنگ ننموده بودم‪ ،‬كه به شدّت مريض شدم‪،‬‬
‫و از آن حرفها‪ 2‬چيزى به من نمىرسيد‪ ،‬ولى اين خبر به رسول خدا ص و به والدينم‬
‫رسيده بود‪ ،‬آنها هم كم و زيادى از آن را برايم يادآورى نمىكردند‪ ،‬جز اين كه من‬
‫برخى از لطف رسول خدا ص را براى خود نمىديدم‪ ،‬چون وقتى من مريض مىشدم‪،‬‬
‫بر من مهربانى و لطف مىنمود‪ ،‬ولى در آن مريضى ام‪ ،‬برايم چنان ننمود‪ ،‬و من اين‬
‫عمل را از وى ناپسند ديدم‪ .‬وى چون وقتى (نزد من) داخل مىشد‪ ،‬كه مادرم نزدم از‬
‫من پرستارى مىنمود مىگفت‪« :‬اين فرزندتان چطور است؟» و بر آن زياد نمىكرد‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬تا اين كه در نفس خود خشمگين شده گفتم‪ :‬اى رسول خدا ‪ -‬البته هنگامى‬
‫كه جفايش را در قبال خود ديدم ‪ -‬اگر به من اجازه بدهى كه نزد مادرم انتقال كنم‪ ،‬و‬
‫او از من پرستاى كند‪ ،‬بهتر ميشود‪ .‬فرمود‪« :‬بر تو باكى نيست» گويد‪ :‬آن گاه نزد‬
‫مادرم رفتم‪ ،‬و از آنچه اتفاق افتاده بود‪ ،‬علمى نداشتم‪ ،‬تا اين كه پس از بيست و چند‬
‫شب‪ ،‬تا حدى از بيمارى ام بهبود يافته بودم‪.‬‬
‫ما قوم عرب بوديم‪ ،‬و در خانه هايمان اين دستشويىها را نمىساختيم‪ ،‬كه عجمها براى‬
‫خود مىسازند‪ ،‬و خود را از آن راحت مىداشتيم و آن را ناپسند و بد مىدانستيم‪ ،‬و به‬
‫صحراى مدينه رفته بوديم‪ ،‬و زنان در هر شب براى قضاى حاجت شان بيرون‬
‫مىرفتند‪ .‬من هم شبى براى رفع حاجت خويش بيرون رفتم‪ ،‬و همراهم ام مسطح‬
‫دختر ابو رهم بن مطلب بود‪ .‬مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى با من راه مىرفت كه ناگهان‬

‫يعنى هيچكس وجود نداشت‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫از صحبت و دروغ بافىهاى اهل افك‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪239‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫در جامهاش پيچيد و افتاد‪ ،‬و گفت‪ :‬مسطح هلك گردد‪ ،‬مىگويد‪ :‬گفتم ‪ -‬به خدا سوگند‬
‫‪ -‬حرف بدى براى مردى از مهاجرين كه در بدر هم حاضر بود‪ ،‬گفتى!! گفت‪ :‬اى دختر‬
‫ابوبكر آيا خبر به تو نرسيده است؟ مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬خبر چيست؟ آن گاه او حرفهاى‬
‫اهل افك (تهمت) را برايم حكايت كرد‪ .‬گفتم‪ :‬آيا اين امر اتفاق افتاده است؟ گفت‪:‬‬
‫بلى‪ - ،‬به خدا سوگند ‪ -‬اين اتفاق افتاده است‪ .‬مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬بر اين قادر‬
‫نشدم كه قضاى حاجت نمايم و برگشتم‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬آنقدر گريستم كه گمان‬
‫كردم شايد گريه جگرم را پاره نمايد‪ .‬مىافزايد‪ :‬و به مادرم گفتم‪ :‬خداوند تو را‬
‫بيامرزد! مردم اين همه حرفها را گفتند‪ ،‬و تو چيزى از آن را به من نمىگويى؟ وى‬
‫گفت‪ :‬اى دخترم‪ ،‬اين كار را بر خود سبك بگير‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬خيلى نادر است‪ ،‬كه‬
‫زن زيبايى نزد مردى باشد‪ ،‬و آن مرد او را دوست داشته باشد‪ ،‬و او براى خود انباغ‬
‫هايى هم داشته باشد‪ ،‬جز اين كه آنها چيزهاى زيادى ضد وى مىگويند‪ ،‬و مردم هم‬
‫چيزهاى زيادى عليه او مىگويند‪.‬‬
‫عائشه مىگويد‪ :‬رسول خدا ص برخاسته بود‪ ،‬براى شان بيانيهاى ايراد فرموده بود ‪ -‬و‬
‫من از آن هم نمىدانستم ‪ ،-‬و پس از حمد و ثناى خداوند‪ ،‬فرموده بود‪« :‬اى مردم‪،‬‬
‫چرا مردانى مرا در اهلم اذيت مىكنند‪ ،‬و بر آنها غير حق را مىگويند‪ ،‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫من از آنها جز خير نديدهام‪ ،‬و آن را نسبت به مردى مىگويند كه ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬من‬
‫از وى جز خير نديدهام‪ ،‬و در خانهاى از خانههايم جز همراه من داخل نمىشود مىگويد‬
‫َ‬
‫و زيادتر آن (افتراگويىها و افتراپردازىها) به عبدالل ّه بن ابى بن سلول بامردانى از‬
‫خزرج بر مىگشت‪ ،‬البته در ضمن آنچه مسطح و حمنه دختر جحش گفته بودند‪ ،‬و آن‬
‫هم به خاطر اين كه خواهر حمنه‪ ،‬زينب دختر جحش نزد رسول خدا ص بود‪ ،‬و هيچ‬
‫زنى از زنانش در منزلت نزد پيامبر ص‪ ،‬غير از وى با من برابرى نمىكرد‪ .‬ولى زينب‬
‫را خداوند با دينش نگاه داشت‪ ،‬و جز خير چيزى نگفت‪ ،‬وليكن حمنه در آن مورد‪،‬‬
‫آنچه را خواست اشاعه نمود‪ ،‬و در آن به خاطر خواهرش بامن مخالفت مىنمود‪ ،‬و‬
‫بدان بدبخت گرديد‪ .‬هنگامى كه رسول خدا ص آن خطبه را ايراد نمود‪ ،‬اسيد بن‬
‫حضير گفت‪ :‬اى رسول خدا! اگر از اوس باشند‪ ،‬ما از طرف شما كار آنها را‬
‫مىكنيم‪ ،‬ولى اگر از برادران خزرجى ما باشند‪ ،‬پس ما را به امرت‪ ،‬دستور بده‪ ،‬چون‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬آنها اهل آنند كه گردنهاى شان زده شود‪ .‬عائشه گويد‪ :‬در اين حال‬
‫سعدبن عباده ‪ -‬كه قبل از آن مرد صالحى ديده مىشد‪ - 1‬برخاست و گفت‪ :‬دروغ‬
‫گفتى ‪ -‬به خدا سوگند ‪ ، -‬گردنهاى شان زده نمىشود‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اين مقاله را از‬
‫اين جهت گفتى كه دانستى آنها از خزرج اند‪ ،‬و اگر از قوم تو مىبودند‪ ،‬اين را‬
‫نمىگفتى‪ .‬اسيدبن حضير گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬دروغ گفتى‪ ،‬ولى تو منافق هستى‬
‫كه از منافقين دفاع مىكنى‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬و مردم يكى در مقابل ديگرى برخاستند‪،‬‬
‫و نزديك بود در بين اين دو قبيله اوس و خزرج شرى واقع شود‪.‬‬
‫و رسول خدا ص پايين آمد و نزد من داخل شد‪ ،‬و على بن ابى طالب و اسامه بن زيد‬
‫را طلب نمود‪ ،‬و با آنها مشورت نمود‪ ،‬اسامه ستايش نمود و چيز نيكويى گفت‪ 2،‬و‬
‫بعد از آن افزود‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اهل تو اند‪ ،‬از ايشان جز نيكويى و خير نمىدانيم‪ ،‬و‬
‫اين حرف دروغ و باطل است‪ .‬ولى على گفت‪ :‬اى رسول خدا ص‪ ،‬زنان بسياراند‪ ،‬و‬
‫تو مىتوانى به جاى وى زن ديگرى بگيرى‪ ،‬از اين كنيز بپرس‪ ،‬وى به تو راست خواهد‬
‫گفت‪ .‬آن گاه رسول خدا ص بريره را براى پرسش طلب نمود‪ .‬عائشه گويد‪ :‬على‬

‫‪ 1‬يعنى اين قولش گرچه ظاهرا ً در دفاع از منافقين است اما اين بدان جهت نبود كه خود ازجمله‬
‫منافقين بوده باشد بلكه خودش شخص نيك و صالحى بود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى از عايشه به خوبى ياد نمود‪ ،‬و او راستود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪240‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫به طرف بريره برخاست و او را به سختى زد‪ ،‬و مىگفت‪ :‬به رسول خدا ص راست‬
‫بگو‪ .‬عائشه مىافزايد‪ :‬و بريره مىگفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من جز خير نمىدانم‪ ،‬و بر‬
‫عائشه چيزى را عيب نمىگرفتم‪ ،‬مگر اين كه من خمير خود را مىنمودم‪ ،‬و او را‬
‫دستور مىدادم كه آن را نگه دارد‪ ،‬ولى او در حفاظت از آن به خواب مىرفت‪ ،‬و‬
‫گوسفند آمده خمير را مىخورد!!‬
‫عائشه مىگويد‪ :‬بعد از آن رسول خدا ص در حالى نزدم داخل گرديد‪ ،‬كه پدر و مادرم‪،‬‬
‫و زنى از انصار كه با من مىگريست‪ ،‬نزدم بودند ‪ ، -‬وى نشست‪ ،‬و بعد از حمد و ثناى‬
‫خداوند‪ ،‬گفت‪« :‬اى عائشه‪ ،‬گفتههاى مردم‪ ،‬به تو رسيده است‪ ،‬بنابراين از خدا‬
‫بترس‪ ،‬و اگر به بديى‪ ،‬از آنچه مردم مىگويند نزديك شده باشى‪ ،‬به طرف خدا توبه‬
‫كن‪ ،‬چون خداوند توبه را از بندگان خود قبول ميكند»‪ .‬عائشه مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫به مجرد اين كه آن حرف را به من گفت‪ ،‬اشك هايم يخ زد‪ ،‬به حدى كه ديگر چيزى از‬
‫آن را احساس نمىكردم‪ ،‬و انتظار پدر و مادرم را كشيدم‪ ،‬كه از طرف من پاسخ‬
‫رسول خدا ص را بدهند‪ ،‬ولى آنها حرفى نزدند‪ .‬مىافزايد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من در نفس‬
‫خود‪ ،‬حقيرتر و كوچكتر از آن بودم‪ ،‬كه خداوند درباره من قرآنى نازل نمايد‪ ،‬كه‬
‫قرائت گردد‪ ،‬و به من نماز خوانده شود‪ ،‬ولى تمنّا داشتم كه رسول خدا ص چيزى را‬
‫در خواب ببيند‪ ،‬و خداوند توسط آن (آنچه را به من نسبت داده مىشود)‪ ،‬از من‬
‫تكذيب كند‪ ،‬البته به خاطر آنچه از برائت و پاكى ام ميداند‪ ،‬و رسول خدا ص از آن‬
‫خبرى دهد‪ ،‬اما اين كه قرآنى درباره من نازل شود‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬نفسم نزدم از آن‬
‫حقيرتر بود‪ .‬مىگويد‪ :‬هنگامى كه ديدم‪ ،‬پدر و مادرم حرف نمىزنند‪ ،‬به آن دو گفتم‪ :‬آيا‬
‫پاسخ رسول خدا ص را نمىدهيد؟ گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نميدانيم كه به وى چه‬
‫پاسخى بدهيم‪ .‬عائشه مىافزايد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬خانوادهاى را نمىشناسم كه بر آنها‬
‫آنچه كه در آن روزها بر آل ابوبكر داخل گرديده بود وارد شده باشد‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫هنگامى كه آن دو بر من سكوت كردند‪ ،‬اشكم جارى شد و گريستم‪ ،‬و بعد از آن‬
‫گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬از آنچه متذكر شدى در پيشگاه خداوند ابدا ً توبه نمىكنم‪ .‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬من مىدانم اگر به آنچه مردم مىگويند اقرار كنم ‪ -‬و خدا مىداند كه من از آن‬
‫برى و پاك هستم ‪ ، -‬در آن صورت آنچه را ميگويم كه نبوده است‪ ،‬اگر از آنچه‬
‫مىگويند‪ ،‬انكار كنم‪ ،‬مرا تصديق نمىكنيد!! مىگويد‪ :‬بعد از آن اسم يعقوب (عليه‬
‫السلم) را جستجو نمودم‪ ،‬ولى به يادم نيامد‪ .‬آن گاه گفتم‪ :‬ولى چنان مىگويم كه پدر‬
‫يوسف گفته بود‪:‬‬
‫َّ‬
‫(فصبر جميل‪ ،‬والله المستعان على ما تصفون) (يوسف‪.)18 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬من صبر جميل مىكنم‪ ،‬و خداوند در برابر آنچه شما مىگوييد يارى دهنده‬
‫است‪».‬‬
‫مىافزايد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬رسول خدا ص هنوز از جاى نشستن خود حركت ننموده بود‪،‬‬
‫كه از طرف خداوند حالت وحى او را فرا گرفت‪ ،‬در حال با جامهاش پوشانده شد‪ ،‬و‬
‫بالشتى از پوست زير سرش گذاشته شد‪ ،‬هنگامى كه من آن حالت را ديدم‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬نه ترسيدم و نه هم باكى نمودم‪ ،‬چون مىدانستم كه برى و پاك هستم‪ ،‬و‬
‫خداوند بر من ستم روا نمىدارد‪ .‬ولى پدر و مادرم‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جان عائشه در‬
‫دست اوست‪ ،‬هنوز آن حالت رسول خدا ص تمام نشده بود‪ ،‬كه گمان نمودم جانهاى‬
‫شان بر خواهد آمد‪ ،‬از ترس اين كه‪ ،‬مبادا از جانب خدا چيزى بيايد كه گفته مردم را‬
‫تاييد كند‪ ،‬مىگويد‪ :‬آن حالت از رسول خدا ص زايل گرديد‪ ،‬وى نشست و قطرههاى‬
‫عرق از رويش چون دانه مرواريد‪ ،‬در يك روز سرد مىچكيد‪ ،‬و شروع به پاك نمودن‬
‫عرق از رويش نمود و مىگفت‪« :‬اى عائشه‪ ،‬بشارت باد!! خداوند عزوجل برائت تو را‬

‫‪241‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫نازل فرمود»‪ .‬مىگويد گفتم‪ :‬الحمدلله‪ .‬و بعد از آن به سوى مردم بيرون آمد‪ ،‬و براى‬
‫شان بيانيه ايراد فرمود‪ ،‬و آنچه را خداوند عزوجل از قرآن در آن باره نازل فرموده‬
‫بود‪ ،‬براى شان تلوت كرد‪ ،‬بعد از آن دستور داد و بر مسطح بن اثاثه‪ ،‬حسان بن ثابت‬
‫و حمنه بنت جحش ‪ -‬اينها از جمله كسانى بودند‪ ،‬كه فحشا را به زبان آشكار مىكردند‬
‫‪ -‬حد جارى گرديد‪ .‬اين حديث در صحيحين هم از زهرى روايت شده‪ ،‬اما در اين سياق‬
‫فوائد زيادى هست‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )160/4‬آمده است‪.‬‬
‫اين را همچنين امام احمد به طول آن روايت نموده‪ ،‬و در سياق وى آمده‪ :‬عائشه‬
‫گويد‪ :‬مادرم به من گفت‪ :‬براى پيامبر ص‪ ،‬برخيز‪ ،‬گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬برايش‬
‫نمىخيزم‪ ،‬و فقط خداوند عزوجل را ستايش مىكنم‪ ،‬چون اوست كه براءتم را نازل‬
‫نموده است‪ ،‬و خداوند عزوجل نازل فرمود‪:‬‬
‫(ان الذين جآءوا بالفك عصبه منكم)‪( .‬النور‪)11:‬‬
‫ترجمه‪« :‬آنانى كه اين تهمت بزرگ را آوردهاند گروهى از شمااند»‪.‬‬
‫همه ده آيه‪ .‬هنگامى كه خداوند اين را در برائت من نازل فرمود‪ ،‬ابوبكر ‪ -‬كه بر‬
‫مسطح به خاطر قرابتش به وى و فقرش انفاق مىنمود ‪ -‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ابداً‬
‫چيزى را‪ ،‬بعد از آنچه به عائشه گفته است‪ ،‬انفاق نمى كنم‪ .‬آن گاه خداوند نازل‬
‫فرمود‪:‬‬
‫سعه ان يؤتوا اولى القربى ‪ -‬تا به اين قولش ‪ -‬ال‬ ‫(ول ياتل اولواالفضل منكم وال ّ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫تحبّون ان يغفرالل ّه لكم‪ ،‬والل ّه غفور رحيم)‪( .‬النور‪)22 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬صاحبان درجه بزرگ از ميان شما و صاحبان وسعت و دارايى در اين مورد‬
‫َ‬
‫سوگند نخورند كه به رشته داران چيزى ندهند‪ ...‬آيا دوست نمىداريد كهالل ّه شما را‬
‫َ‬
‫بيامرزد؟ والل ّه آمرزنده و مهربان است»‪.‬‬
‫ابوبكر گفت‪ :‬آرى‪ - ،‬به خدا سوگند ‪ -‬من دوست دارم كه خداوند مرا مغفرت كند‪ .‬و‬
‫همان اتفاقى را كه بر مسطح مىنمود‪ ،‬دوباره برقرار ساخت و گفت‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫ابدا ً اين را از وى قطع نمىكنم و باز نمىدارم‪ .‬اين چنين در تفسير ابن كثير )‪(270/3‬‬
‫آمده‪ .‬و اين را همچنين طبرانى بسيار طولنى‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )232/9‬آمده‪،‬‬
‫روايت كرده است‪.‬‬

‫خارج شدن زنى از بنى غفار با پيامبر ص‬


‫ابن اسحاق از زنى از بنى غفار روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با زنانى از بنى غفار نزد‬
‫رسول خدا ص آمدم‪ ،‬و گفتيم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ما تصميم گرفتهايم تا همراهت به‬
‫همين طرف ‪ -‬وى به طرف خيبر مىرفت ‪ -‬خارج شويم‪ ،‬و مجروحين را مداوا نماييم‪،‬‬
‫و مسلمانان را به آنچه توانستيم كمك و يارى كنيم‪ .‬گفت‪« :‬به بركت خدا»‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫ما با او خارج شديم‪ .‬مىافزايد‪ :‬من دختر نونهالى بودم‪ ،‬و رسول خدا ص مرا (بر)‬
‫خورجين سواريش در پشت سر خود سوار نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص براى صبح پايين آورد‪( ،‬و شتر را خوابانيد)‪ ،‬و من هم از خرجين سوارى اش پايين‬
‫آمدم‪ .‬مىافزايد‪ :‬ناگهان ديدم كه خونى از من در آن است‪ ،‬و آن نخستين بارى بود‪ ،‬كه‬
‫حيض شده بودم‪ .‬مىگويد‪ :‬خود را به شتر چسبانيدم و حيا كردم‪ ،‬هنگامى كه رسول‬
‫خدا ص حالت مرا ديد‪ ،‬و خون را ديد‪ ،‬گفت‪« :‬تو را چه شده است شايد حيض شده‬
‫باشى؟» مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلى‪ .‬فرمود‪« :‬وضح خودت را اصلح كن‪ ،‬بعد از آن ظرفى از‬
‫آب را بگير‪ ،‬و در آن نمك بينداز‪ ،‬و سپس خونى را كه به خرجين رسيده است بشوى‬
‫و دوباره به طرف مركب برگرد»‪.‬‬

‫‪242‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫مىگويد‪ :‬هنگامى كه خداوند خيبر را فتح نمود‪ ،‬پيامبر ص چيزى از غنيمت به ما نيز‬
‫داد‪ ،‬و اين گردن بندى را كه در گردنم مىبينيد‪ ،‬گرفت و آن را به من داد‪ ،‬و به دست‬
‫خودش آن را در گردنم آويخت‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اين هرگز از من جدا نخواهد شد‪ ،‬و تا‬
‫وقتى كه در گذشت آن در گردنش بود‪ ،‬و بعد از آن وصيت نمود كه همان گردن بند‬
‫همراهش دفن گردد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬اين عادت وى بود كه وقتى از حيضش پاك‬
‫مىشد‪ ،‬در آبى كه با آن خود را پاك مىنمود نمك مىريخت‪ ،‬و توصيه نمود كه در آب‬
‫غسلش هم وقتى كه درگذشت‪ ،‬نمك ريخته شود‪ .‬اين چنين اين را امام احمد و‬
‫ابوداود به نقل از ابن اسحاق روايت نمودهاند‪ .‬واقدى اين را به اسناد خود‪ ،‬از اميه‬
‫َ‬
‫صلت(رضىالل ّهعنها) روايت كرده‪ ،‬اين چنين در البدايه (‪ )204/4‬آمده‬
‫بنت ابى ال ّ‬
‫است‪.‬‬

‫صه بزش‬ ‫بيرون شدن زنى و ق ّ‬


‫امام احمد از حميد بن هلل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مردى بود از طفاوه‪ ،‬كه راهش‬
‫از طريق ما بود‪ ،‬وى به قبيله مىآمد و با آنها صحبت مىنمود‪ .‬او گفت‪ :‬من در قافلهاى‬
‫از خودمان به مدينه آمدم‪ ،‬كالى خود را فروختيم‪ ،‬بعد از آن گفتم‪ :‬نزد اين مرد‬
‫خواهم رفت‪ ،‬و خبرش را به كسانى كه پشت سر من اند خواهم آورد‪ ،‬خود را به‬
‫رسول خدا ص رسانيدم‪ ،‬او خانهاى را به من نشان داده فرمود‪« :‬زنى در اين بود‪ ،‬به‬
‫سريهاى از مسلمانان رفت‪ ،‬و دوازده بز را با قلب بافندگى اش كه توسط آن‬
‫مىبافت از خود به جاى گذاشت‪ .‬افزود‪ :‬وى بزى را از رمه گوسفندانش و قلب‬
‫بافندگى اش را مفقود نمود‪ .‬وى گفت‪ :‬پروردگارا‪ ،‬خودت براى كسى كه در راهت‬
‫بيرون شود‪ ،‬ضمانت نمودهاى‪ ،‬كه براى وى (مالش را) نگهدارى و حفاظت نمايى‪ ،‬و‬
‫من بزى از رمه گوسفندانم و قلب بافندگى ام را گم نمودهام‪ ،‬و بز و قلب بافندگى‬
‫ام را از تو مىخواهم»‪ .‬مىگويد‪ :‬رسول خدا ص شروع نموده شدّت خواهش او را از‬
‫پروردگارش تبارك و تعالى براى وى ياد مىنمود‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬آن گاه بز‬
‫وى ومثل آن‪ ،‬و قلب بافنددگى اش و مثل آن برايش پيدا شد‪ ،‬آن است او‪ ،‬نزدش‬
‫برو‪ ،‬و اگر خواسته باشى از آن بپرس»‪ .‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬بلكه تو را تصديق مىكنم‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )277/5‬مىگويد‪ :‬اين را امام احمد روايت نموده‪ ،‬و رجال آن رجال صحيح‬
‫اند‪.‬‬

‫خارج شدن ام حرام بنت ملحان خاله انس‬


‫بخارى از انس روايت نموده كه گفت‪ :‬رسول خدا ص نزد بنت ملحان داخل گرديد‪،‬‬
‫و نزدش تكيه نمود و خنديد‪ .‬بنت ملحان گفت‪ :‬اى رسول خدا! چرا مىخندى؟ فرمود‪:‬‬
‫«گروهى از امتم‪ ،‬در بحر سبز‪ 1‬در راه خدا سوار مىشوند‪ ،‬مثال آنها چون مثال‬
‫پادشاهان بر سريرهاست»‪ ،‬بنت ملحان گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬به خداوند دعا كن‪ ،‬كه‬
‫مرا از آنها بگرداند‪ .‬فرمود‪« :‬بار خدايا! وى را از آنها برگردان»‪ ،‬بعد دوباره خنديد‪.‬‬
‫بنت ملحان مثل آن را به او گفت‪ - ،‬يا اين كه گفت‪ :‬چرا مىخندى؟ ‪ -‬پيامبر ص مثل‬
‫آن را گفت‪ .‬بنت ملحان گفت‪ :‬به خداوند دعا كن‪ ،‬كه مرا از آنها بگرداند‪ .‬فرمود‪« :‬تو‬
‫از نخستينها هستى‪ ،‬نه از دومىها و نه از آخرينها»‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬انس گفت‪ :‬وى‬
‫با عباده بن صامت ازدواج نمود‪ ،‬و با بنت قرظه‪ 2‬سوار بر كشتى وارد بحر گرديد‪.‬‬

‫اين همان درياى مديترانه است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫بنت قرظه‪ :‬همسر معاويه بن ابى سفيان است‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪243‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫وقتى برگشت‪ ،‬سوارى خود را سوار گرديد‪ ،‬و سوارى اش در حالى كه او بر آن سوار‬
‫‪1‬‬
‫بود مستى نمود و بلند پريد‪ ،‬و او از آن افتاد و درگذشت‪.‬‬
‫َ‬
‫خدمت زنان در جهاد فى سبيلالل ّه‬
‫خارج شدن زنان با پيامبر ص به خاطر آب دادن مريضان و مداواى مجروحين‬
‫َ‬
‫م سليم(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص به جهاد‬ ‫طبرانى از ا ّ‬
‫مىرفت‪ ،‬وزنانى از انصار با وى مىبودند‪ ،‬كه مريضان را آب مىدادند‪ ،‬و مجروحين را‬
‫مداوا مىكردند‪ .‬هيثمى (‪ )324/5‬مىگويد‪ :‬رجال آن رجال صحيح اند‪ ،‬و اين را مسلم و‬
‫ترمذى كه آن را صحيح دانسته‪ ،‬از انس روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬وقتى رسول خدا‬
‫م سليم روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬وقتى رسول خدا ص به‬ ‫ص به جهاد مىرفت‪ ،‬ا ّ‬
‫َّ‬
‫جهاد مىرفت‪ ،‬ام سليم(رضىاللهعنها) را كه زنانى از انصار هم همراهش مىبودند با‬
‫خود مىبرد‪ ،‬و آنها را آب مىدادند ومجروحين را مداوا مىكردند‪.‬‬
‫َ‬
‫م عطيه و ليلى غفارى (رضىالل ّهعنهن) در جهاد‬ ‫خدمت ربيع بنت معوّذ و ا ّ‬
‫َّ‬
‫بخارى از ربيع بنت معوّذ(رضىاللهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما با رسول خدا ص‬
‫بوديم‪ ،‬آب مىداديم‪ ،‬مجروحين را مداوا مىكرديم و مردگان را عقب مىبرديم‪ .‬و نزد‬
‫وى همچنين از او روايت است كه گفت‪ :‬ما در ركاب رسول خدا ص به جنگ مىرفتيم‪،‬‬
‫به قوم آب مىداديم‪ ،‬خدمت شان را مىنموديم و كشته شدگان و مجروحين را به‬
‫مدينه مىبرديم‪ .‬اين را همچنين امام احمد‪ ،‬چنان كه در المنتقى آمده‪ ،‬روايت كرده‬
‫َ‬
‫م عطيه انصارى(رضىالل ّهعنها) روايت‬ ‫است‪ .‬و امام احمد‪ ،‬مسلم و ابن ماجه از ا ّ‬
‫نمودهاند كه گفت‪ :‬در هفت جنگ با رسول خدا ص شركت نمودم‪ ،‬در اقامتگاهاى‬
‫شان باقى مىماندم‪ ،‬براى شان طعام مىساختم‪ ،‬زخمىها را مداوا مىنمودم و بر‬
‫مريضان مداوم و مزمن مىايستادم‪ .‬اين چنين در المنتقى آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و طبرانى از ليلى غفارى(رضىالل ّهعنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من با رسول خدا ص‬
‫بيرون مىآمدم و مجروحين را مداوا مىنمودم‪ .‬هيثمى (‪ )324/5‬مىگويد‪ :‬در اين روايت‬
‫مد ابن ابى شيبه آمده و ضعيف مىباشد‪.‬‬ ‫قاسم بن مح ّ‬
‫َ‬
‫م سليط انصارى(رضىالل ّهعنهن) در روز احد‬ ‫م سليم و ا ّ‬
‫خدمت عائشه و ا ّ‬
‫بخارى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز احد مردم از اطراف پيامبرص‬
‫َ‬
‫م سليم(رضىالل ّهعنهما) را ديدم‬
‫شكست خوردند‪ .‬مىگويد‪ :‬من عائشه بنت ابى بكر و ا ّ‬
‫كه پارچههاىشان بر گرفته بود‪ ،‬و پابندهاى‪ 2‬ساقهاى شان را مىديدم‪ ،‬و مشكها را به‬
‫سرعت حمل مىنمودند‪ .‬و غير وى گفته است‪ :‬مشكها را بر پشتهاى شان‬
‫حمل مىنمودند‪ ،‬و بعد آن را در دهان قوم مىريختند‪ .‬و برمى گشتند و آنها را پر‬
‫مىكردند و باز مىآمدند و آنها را در دهان قوم مىريختند‪ .‬اين را همچنين مسلم و بيهقى‬
‫(‪ )30/9‬از انس به مانند آن روايت نمودهاند‪.‬‬
‫و بخارى از ثعلبه بن ابى مالك روايت نموده كه‪ :‬عمر بن الخطاب پارچه هايى را‬
‫در ميان عدهاى از زنان مدينه تقسيم نمود‪ ،‬از جمله پارچه خوبى باقى ماند‪ ،‬آن گاه‬
‫بعضى كسانى كه نزد وى بودند‪،‬به او گفتند‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬اين را به دختر رسول‬
‫خدا ص كه نزدت هست بده ‪ -‬هدفشان ام كلثوم بنت على بود ‪ ،-‬عمر گفت‪ :‬ام‬

‫وى در قبرس دفن گرديد‪ ،‬و قبرش در آنجا بنام قبر زن صالح ياد مىگردد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫خلخال يا پازيب‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪244‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫سليط مستحقتر است ‪ -‬ام سليط از (زنان )‪ 1‬انصار‪ ،‬و از كسانى است كه با پيامبر‬
‫خدا ص بيعت نموده بودند ‪ -‬عمر گفت‪ :‬او در روز احد براى ما مشكها را مىدوخت‪.‬‬
‫اين را همچنين ابونعيم و ابوعبيد‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )97/7‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫خارج شدن زنان براى خدمت در روز خيبر‬


‫َّ‬
‫ابوداود از طريق حشرج بن زياد از بى بى اش ‪( -‬مادر پدرش) ‪( -‬رضىاللهعنها)‬
‫روايت نموده كه‪ :‬آنها با پيامبر خدا ص در خيبر‪ 2‬خارج شدند‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬رسول‬
‫خدا ص ايشان را از سبب خارج شدن پرسيد‪ ،‬آنان گفتند‪ :‬ما بيرون آمدهايم‪ ،‬موى‬
‫مىريسيم و به آن در راه خدا كمك مىكنيم‪ ،‬مجروحين را مداوا مىنماييم‪ ،‬تيرها را‬
‫مىرسانيم و سويق (نوعى نوشيدنى) مىنوشانيم‪.‬‬
‫و نزد عبدالرزاق از زهرى آمده كه گفت‪ :‬زنان در معركهها با رسول خدا ص حاضر‬
‫مىشدند‪ ،‬به رزمندگان آب مىدادند و مجروحين را مداوا مىنمودند‪ .‬اين چنين در فتح‬
‫البارى (‪ )51/6‬آمده است‪.‬‬

‫جنگيدن و قتال زنان در جهاد در روز احد‬


‫م عماره در روز احد‬‫جنگيدن ا ّ‬
‫م سعد بنت سعد بن‬ ‫ابن هشام از سعيد بن ابى زيد انصارى متذكّر شده كه‪ :‬ا ّ‬
‫َ‬
‫م عماره‪ 3‬داخل شدم‪ ،‬و به او گفتم‪ :‬اى خاله!‬ ‫ربيع(رضىالل ّهعنهما) مىگفت‪ :‬نزد ا ّ‬
‫صهات را برايم بازگو كن؟ گفت‪ :‬در اول روز بيرون آمدم تا ببينم كه مردم چه‬ ‫ق ّ‬
‫مىكنند‪ ،‬و همراهم مشكى داشتم كه در آن آب بود‪ ،‬به رسول خدا ص رسيدم‪ ،‬كه در‬
‫ميان اصحاب خود قرار داشت‪ ،‬و چيرگى و نصرت از آن مسلمانان بود‪ .‬هنگامى كه‬
‫مسلمانان شكست خوردند‪ ،‬به طرف رسول خدا ص رفتم‪ ،‬و برخاسته در جنگ‬
‫اشتراك ورزيدم‪ ،‬و از وى با شمشير دفاع مىنمودم‪ ،‬و با كمان تير مىانداختم‪ ،‬تا اين‬
‫كه به شدّت مجروح گرديدم‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬در گردن وى جراحتى را ديدم كه گود‬
‫بود‪ ،‬و عمق و فرورفتگى در آن موجود بود‪ ،‬به او گفتم‪ :‬چه كسى اين را به تو‬
‫رسانيد؟ گفت‪ :‬پسر قمئه‪ ،‬خداوند ذليلش كند‪ .‬هنگامى كه مردم از رسول خدا ص‬
‫مد راهنمايى كنيد‪ ،‬اگر نجات‬ ‫روى گردانيدند‪ ،‬روى آورده مىگفت‪ :‬مرا به طرف مح ّ‬
‫يابد‪ ،‬من نجات نيافتهام‪ ،‬آن گاه من و مصعب بن عمير و عدهاى كه با رسول خدا ص‬
‫پا بر جاى مانده بودند‪ ،‬جلوى وى را گرفتيم‪ ،‬و او اين ضربه را بر من وارد نمود‪ ،‬و من‬
‫در بدل آن بر وى ضرباتى وارد نمودم‪ ،‬ولى بر آن دشمن خدا دو زره بود‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )34/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين واقدى از طريق ابن ابى صعصعه از ام‬
‫َ‬
‫سعد بنت سعد بن ربيع(رضىالل ّهعنهما) ‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )479/4‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫نموده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫و واقدى به سند ديگرى كه به عماره بن عربه(رضىاللهعنهما) مىرسد‪ ،‬روايت نموده‬
‫م عماره در آن روز سواركارى از مشركين را به قتل رسانيد‪ .‬و از طريق ديگرى‬ ‫كه‪ :‬ا ّ‬
‫از عمر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اى رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪« :‬در روز احد‬

‫َ‬
‫‪ 1‬به نقل از بخارى‪ ،‬در پايان روايت قول ديگرى هم از ابوعبدالل ّه بخارى براى توضيح كلمه «تزفر»‬
‫كه «مىدوخت» معنى مىدهد‪ ،‬نقل شده بود‪ ،‬اما به خاطر ضروری نبودن ترجمه آن در متن فارسى‬
‫حذف شد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬در اصل حنين آمده‪ ،‬ولى درست همان است كه ما ذكر نمودهايم‪.‬‬
‫‪ 3‬وى نسيبه بنت كعب مازنى خزرجى است‪.‬‬

‫‪245‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫جه مىشدم‪ ،‬وى را‪ 1‬مىديدم كه در دفاع از من‬ ‫هر گاه به طرف راست و چپ متو ّ‬
‫مىجنگد»‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )479/4‬آمده است‪.‬‬
‫و ابن سعد از طريق واقدى از ضمره بن سعيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت براى‬
‫عمربن الخطاب پارچه هايى آورده شد‪ ،‬از جمله آنها پارچهاى خوب و بزرگ بود‪،‬‬
‫برخى از آنها گفتند‪ :‬قيمت اين پارچه اينقدر و اينقدر است‪ ،‬اگر آن را براى همسر‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن عمر‪ ،‬صفيه بنت ابى عبيد ‪ -‬كه ابتداى وقت عروسى وى با ابن عمر بود‬
‫‪ -‬بفرستى بهتر خواهد شد‪ ،‬عمر گفت‪ :‬اين را براى كسى مىفرستم‪ ،‬كه از وى به آن‬
‫م عماره‪ ،‬نسيبه بنت كعب‪ ،‬از رسول خدا ص شنيدم كه مىگفت‪:‬‬ ‫مستحقتر است‪ ،‬ا ّ‬
‫جه مىشدم‪ ،‬وى را مىديدم كه در دفاع از من‬ ‫«هرگاه به طرف راست و چپ متو ّ‬
‫مىجنگد»‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )98/7‬آمده است‪.‬‬

‫جنگيدن صفيه در روز احد و روز خندق‬


‫َّ‬
‫ابن سعد از هشام و او از پدرش روايت نموده كه‪ :‬صفيه(رضىاللهعنها) روز احد در‬
‫حالى آمد كه مردم شكست خورده بودند‪ ،‬و در دستش نيزهاى بود‪ ،‬و با آن بر‬
‫صورتشان مىزد‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى زبير‪( ،‬محافظت) اين زن (را بكن)»‪ .‬اين‬
‫چنين در الصابه (‪ )439/4‬آمده‪.‬‬
‫َّ‬
‫ابن اسحاق از عبّاد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬صفيه بنت عبدالمطّلب(رضىاللهعنها) در‬
‫بام قلعه حسان بن ثابت بود‪ ،‬صفيه مىگويد‪ :‬حسان در آن قلعه همراه زنان و‬
‫اطفال با ما بود‪ ،‬مردى از يهود بر ما عبور نمود‪ ،‬و به گشت زدن در اطراف قلعه‬
‫پرداخت‪ ،‬اين در حالى بود كه بنى قريظه وارد جنگ شده بودند‪ ،‬و پيمان موجود در‬
‫ميان خود و رسول خدا ص را قطعه كرده بودند‪ ،‬و در ميان ما و ايشان هيچ كس هم‬
‫نبود كه از ما دفاع كند‪ ،‬و رسول خدا ص و مسلمانان درمقابل دشمن خود قرار‬
‫داشتند‪ ،‬و نمىتوانستند از آنها برگشته طرف ما بيايند‪ ،‬و ناگهان كسى نزد ما آمد‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬اى حسان اين يهودى ‪ -‬چنان كه مىبينى ‪ -‬در اطراف قلعه گشت مىزند‪ ،‬و من ‪-‬‬
‫به خدا سوگند ‪ -‬از وى در امان نيستم‪ ،‬كه بر ناموس ما از پشت سر يهودى هايى را‬
‫كه هستند‪ ،‬راهنمايى كند‪ ،‬و رسول خدا ص و اصحابش همه مشغول شدهاند‪ ،‬به‬
‫سوى وى برو او را به قتل برسان‪ .‬گفت‪ :‬اى دختر عبدالمطّلب‪ ،‬خدا تو را بيامرزد‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬مىدانى كه من اهل اين كار نيستم‪ .‬مىگويد‪ :‬هنگامى كه اين را به من‬
‫گفت‪ ،‬و نزد وى چيزى نديدم‪ ،‬كمر خود را بستم‪ ،‬و بعد ستونى را برداشتم و از قلعه‬
‫به سوى وى پايين آمدم و او را با ستون زدم و كشتمش‪ .‬وقتى كه از وى فارغ شدم‪،‬‬
‫به قلعه برگشتم و گفتم‪ :‬اى حسان‪ ،‬پايين بيا‪ ،‬و تجهيزات وى را بگير‪ ،‬چون مرا از‬
‫گرفتن تجهيزات وى مرد بودنش بازداشت‪ .‬گفت‪ :‬اى دختر عبدالمطلب‪ ،‬به تجهيزات‬
‫وى من ضرورتى ندارم‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )108/4‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و بيهقى (‪ )308/6‬از طريق ابن اسحاق از يحيى بن عباد بن عبدالل ّه بن زبير از‬
‫َ‬
‫پدرش(رضىالل ّهعنهما) اين روايت را به مانند آن روايت نموده‪ ،‬و بعد از آن از طريق‬
‫هشام بن عروه‪ ،‬از پدرش از صفيهن ‪ ،‬مثل آن را روايت كرده‪ ،‬و در آن افزوده است‪:‬‬
‫گفت‪ :‬وى نخستين زنى است‪ ،‬كه مردى از مشركين را به قتل رسانيد‪ .‬اين را‬
‫همچنين اين ابى خيثمه و ابن منده به نقل از ام عروه بنت جعفر بن زبير‪ ،‬از پدرش و‬
‫َ‬
‫او از بىبىاش صفيه(رضىالل ّهعنها) روايت نمودهاند‪ .‬و ابن سعد آن را از طريق هشام از‬
‫پدرش‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )349/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫يعنى ام عماره را‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪246‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و ابن عساكر اين را از صفيه و زبير(رضىالل ّهعنهما) به معناى آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‬
‫‪ )99/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬اين را همچنين طبرانى (از عروه)‪ ،1‬و ابويعلى و‬
‫بزار از زبير (كه اسناد هر دو ضعيف است)‪ ،‬چنان كه در مجمع الزوائد (‪)133/6‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫ام سليم و گرفتن خنجرى براى جنگ در روز حنين‬


‫ابن ابى شيبه از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوطلحه در روز حنين در حالى كه‬
‫م سليم را كه‬‫مىخنديد (به سوى) رسول خدا ص آمد و گفت‪ :‬اى رسول خدا ص آيا ا ّ‬
‫م سليم‪ :‬با آن‬ ‫م سليم گفت‪« :‬اى ا ّ‬ ‫همراهش خنجر است؟! رسول خدا ص به ا ّ‬
‫مىخواهى چه كار كنى؟» گفت‪ :‬خواستم‪ ،‬كه اگر يكى از آنها به من نزديك شود‪ ،‬با آن‬
‫او را بزنم‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )307/5‬آمده است‪ .‬اين را همچنين ابن سعد به‬
‫سند صحيح‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )461/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬و نزد مسلم از‬
‫م سليم روز حنينى خنجرى را گرفت و همراهش بود‪،‬‬ ‫انس روايت است كه‪ :‬ا ّ‬
‫م سليم خنجر است‪ ،‬رسول خدا‬ ‫ابوطلحه آن را ديد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬همراه ا ّ‬
‫ص به و گفت‪« :‬اين خنجر چيست؟» گفت‪ :‬آن را گرفتهام‪ ،‬كه اگر يكى از مشركين‬
‫به من نزديك گردد‪ ،‬شكمش را با آن بدرم‪ ،‬آن گاه رسول خدا ص از آن به خنده‬
‫‪2‬‬
‫افتاد‪.‬‬

‫اسماء بنت يزيد و كشتن نه تن در روز يرموك‬


‫طبرانى از مهاجر روايت نموده كه‪ :‬اسماء بنت يزيد بن سكن‪ ،‬دختر عموى معاذ بن‬
‫‪3‬‬

‫جبل در روز يرموك‪ ،‬نه تن از رومىها را با ستون خيمه به قتل رسانيد‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )260/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫منع و انكار بر خروج زنان به جهاد‬


‫م كبشه‬‫منع و انكار پيامبر ص و منع نمودن بر ا ّ‬
‫َ‬
‫م كبشه(رضىالل ّهعنها) ‪ -‬زنى است از عذره‪ ،‬عذره بنى قضاعه ‪ -‬روايت‬ ‫طبرانى از ا ّ‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اى رسول خدا! آيا به من اجازه مىدهى كه در لشكر فلن و فلن‬
‫م كبشه گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من نمىخواهم بجنگم‪ ،‬بلكه‬ ‫وارد شوم‪ .‬گفت‪« :‬نخير»‪ .‬ا ّ‬
‫مىخواهم مجروحين و مريضان را مداوا نمايم‪ ،‬يا مريضان را آب بدهم‪ .‬فرمود‪« :‬اگر‬
‫سنّت نمىگرديد‪ ،‬و گفته نمىشد كه‪ :‬فلن بيرون گرديده به تو اجازه مىدادم‪ ،‬بنشين»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )323/5‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى در الكبير والوسط روايت نموده‪ ،‬و رجال‬
‫آنها رجال صحيح اند‪.‬‬

‫ذكر اين كه اطاعت شوهران و اعتراف به حق آنان معادل جهاد است‬


‫بزار از ابن عباس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬زنى نزد پيامبر ص آمد و گفت‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬من فرستاده زنان به سوى تو هستم‪ :‬اين جهادى را كه خداوند بر مردان‬
‫فرض گردانيده است‪ ،‬كه اگر پيروز شوند براى شان پاداش داده مىشود‪ ،‬و اگر كشته‬
‫شوند‪ ،‬نزد پروردگارشان زنده مىباشند‪ ،‬و به آنها رزق داده مىشود‪ ،‬براى ما گروه‬
‫زنان‪ ،‬كه به احتياج ايشان را برآورده مىكنيم‪ ،‬از آن چيست؟ (راوى) مىگويد‪ :‬رسول‬

‫اين كلمه و كلمه بعدى داخل كمانك از مجمع الزوائد نقل شدهاند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫مؤلّف اين حديث را به اختصار ذكر نموده بود‪ ،‬و ما آن را از صحيح مسلم نقل نموديم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫َ‬
‫اين خانم در بيعت عقبه نيز با نسيبه بنت كعب(رضىالل ّهعنهما) شركت نموده بود‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪247‬‬ ‫جلد دوم‬


‫حيات صحابه‬

‫خداص فرمود‪« :‬هر يك از زنان را كه ملقات نمودى به او برسان كه‪ :‬اطاعت شوهر‬
‫و اعتراف به حق وى معادل آن است‪ ،‬و اندكى از شما آن را انجام مىدهد»‪ .‬اين چنين‬
‫اين را بزار به اختصار روايت نموده است‪.‬‬
‫و طبرانى (هم) آن را در حديثى روايت نموده‪ ،‬و در آخر آن گفته است‪ :‬بعد از آن نزد‬
‫وى ‪ -‬يعنى نزد پيامبر ص ‪ -‬زنى آمد و گفت‪ :‬من فرستاده زنان به سوى تو هستم‪ ،‬و‬
‫از آنها كسى كه خارج شدنم را به سويت دانسته و يا نمىداند‪ ،‬آمدن و بيرون رفتنم را‬
‫به طرف تو را دوست دارد‪ ،‬خداوند پروردگار و معبود مردان و زنان است‪ ،‬و تو‬
‫رسول خدا به طرف مردان و زنان هستى‪ ،‬خداوند جهاد را بر مردان فرض گردانيده‬
‫است‪ ،‬كه اگر پيروز شدند‪ ،‬دولتمند مىشوند‪ ،‬و اگر به شهادت رسند‪ ،‬نزد‬
‫پروردگارشان زنده مىباشند‪ ،‬و به آنها رزق داده مىشود‪ ،‬پس كدام طاعت با اين عمل‬
‫آنها برابرى مىكند؟ گفت‪« :‬پيروى و اطاعت از شوهران شان‪ ،‬و شناختن حقوق آنها‪،‬‬
‫و اندكى از شما اين را انجام مىدهد»‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )336/3‬آمده است‪.‬‬

‫خارج شدن اطفال و جنگيدن شان در جهاد‬


‫جنگيدن طفلى در روز احد و جراحتش‬
‫ابن ابى شيبه از شعبى روايت نموده كه‪ :‬زنى در روز احد‪ ،‬شمشير را به پسرش داد‪،‬‬
‫ولى او نتوانست آن را بردارد‪ ،‬آن گاه مادرش شمشير را در ساعد وى با تسمه‬
‫چرمى بست‪ ،‬بعد از آن او را نزد پيامبر ص آورد و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اين پسرم‬
‫است كه در دفاع از تو مىجنگد‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى پسرم‪ ،‬اينجا حمله كن‪ .‬اى‬
‫پسرم‪ ،‬اينجا حمله كن»‪ .‬آن گاه او زخمى شد و افتاد‪ ،‬و نزد رسول خدا ص آورده‬
‫شد‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى پسرم‪ ،‬شايد ترسيده باشى»‪ .‬گفت‪ :‬نه‪ ،‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬اين چنين در كنز العمال (‪ )277/5‬آمده است‪.‬‬

‫گريه نمودن عمير بن ابى وقاص و اجازه دادن به وى‬


‫ابن عساكر از سعد بن ابى وقاص روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص عميربن‬
‫ابى وقاص را از خارج شدن به سوى بدر‪ ،‬برگردانيد‪ ،‬و او را كوچك دانست‪ .‬آن گاه‬
‫عميرگريه نمود و به وى اجازه داد‪ .‬سعد مىگويد‪ :‬من غلف شمشيرش را براى وى‬
‫بستم‪ ،‬من (نيز) دربدر در حالى شركت ورزيدم‪ ،‬كه در صورتم فقط يك موى وجود‬
‫داشت آن را با دست خود لمس مىنمودم‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )270/5‬آمده‪ .‬و‬
‫همچنين اين را حاكم (‪ )88/3‬و بغوى به معناى آن روايت نمودهاند‪.‬‬

‫شهادت عمير بن ابى وقاص‬


‫ابن سعد اين را از سعد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬برادرم عميربن ابى وقاص را قبل‬
‫از اين كه رسول خدا ص ما را در روز بدر ببيند‪ ،‬ديدم كه پنهان مىشد‪ ،‬گفتم‪ :‬اى‬
‫برادرم‪ ،‬تو را چه شده است؟ گفت‪ :‬مىترسم كه رسول خدا ص مرا ببيند‪ ،‬و مرا‬
‫كوچك دانسته‪ ،‬بازم دارد‪ ،‬در حالى كه من خارج شدن را دوست دارم‪ ،‬چون شايد‬
‫خداوند شهادت را نصيبم گرداند‪ .‬مىگويد‪ :‬او به رسول خدا ص عرضه گرديد‪ ،‬ولى او‬
‫را بازگردانيد‪ ،‬اما او گريه نمود و به وى اجازه داد‪ .‬سعد مىگفت‪ :‬غلفهاى شمشير‬
‫وى را از فرط كوچكىاش من مىبستم‪ ،‬و او در حالى كشته شد كه پسرى شانزده‬
‫ساله بود‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )135/3‬آمده‪ ،‬و آن را بزار روايت نموده‪ ،‬و رجال‬
‫وى‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )69/6‬آمده‪ ،‬ثقهاند‪.‬‬

‫‪248‬‬ ‫جلد دوم‬

You might also like