Download as txt, pdf, or txt
Download as txt, pdf, or txt
You are on page 1of 118

‫‪right click and select right to left document‬‬

‫=========================================================‬

‫تلش دارد تا با کمک افرادی که)‪ (http://www.banitak.com/library‬کتابانه دییتال بانی تک‬

‫در اختیار ‪ txt‬تایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نی شود به صورت‬

‫هگان قرار دهد‪.‬در صورتی که‬

‫تایل دارید با ما هکاری داشته باشید و کتاب مورد علقه خود را در کتابانه قرار دهید می‬

‫توانید با ما به آدرس‬

‫‪.‬تاس بگیید ‪library@banitak.com‬‬

‫=========================================================‬

‫عنوان کتاب ‪ :‬گلستان سعدی‬

‫نویسنده ‪ :‬سعدی‬

‫تاریخ نشر ‪ :‬اسفند ‪82‬‬

‫تایپ ‪ :‬لیل اکبی‬

‫گلستان سعدی‬

‫باب اول در عبت پادشاهان‬

‫حکایت‬

‫در یكى از جنگها‪ ،‬عده اى را اسی كردند و نزد شاه آوردند‪ .‬شاه فرمان داد تا یكى از‬

‫اسیان را اعدام كنند‪ .‬اسی كه از زندگى ناامید شده بود‪ ،‬خشمگي شد و شاه را مورد سرزنش و‬

‫‪.‬دشنام خود قرار داد كه گفته اند‪ :‬هر كه دست از جان بشوید‪ ،‬هر چه در دل دارد بگوید‬

‫وقت ضرورت چو ناند گریز‬

‫دست بگید سر ششی تیز‬

‫ملک پرسید‪ :‬این اسی چه مى گوید؟‬

‫‪:‬یكى از وزیران نیک مضر گفت ‪ :‬ای خداوند هی گوید‬

‫والكاظمي الغیظ و العافي عن الناس‬

‫ملک را رحت آمد و از سر خون او درگذشت‪.‬وزیر دیگر که ضد او بود گفت ‪ :‬ابنای جنس مارا‬

‫نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفت‪.‬این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ‪ .‬ملک روی‬

‫ازین سخن درهم آمد و گفت ‪ :‬آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن‬

‫چنانكه خردمندان گفته اند‪ :‬دروغ مصلحت آمیز به ز‬ ‫در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی ‪.‬‬

‫راست فتنه انگیز‬


‫هر كه شاه آن كند كه او گوید‬

‫حیف باشد كه جز نكو گوید‬

‫‪:‬و بر پیشان ایوان كاخ فریدون شاه ‪ ،‬نبشته بود‬

‫جهان اى برادر ناند به كس‬

‫دل اندر جهان آفرین بند و بس‬

‫مكن تكیه بر ملك دنیا و پشت‬

‫كه بسیار كس چون تو پرورد و كشت‬

‫چو آهنگ رفت كند جان پاك‬

‫چه بر تت مردن چه بر روى خاك‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ممود سبکتکي را در عال خواب دید كه جله وجود او ريته بود و خاک‬ ‫یكى از ملوک خراسان ‪،‬‬

‫شده مگر چشمان او که هچنان در چشمخانه هی گردید و نظر می کرد‪ .‬سایر حکما از تاویل این‬

‫‪.‬فرو ماندند مگر درویشی که بای آورد و گفت ‪ :‬هنوز نگران است که ملکش با دگران است‬

‫بس نامور به زیر زمي دفن كرده اند‬

‫كز هستیش به روى زمي یك نشان ناند‬

‫وان پی لشه را كه نودند زیر خاك‬

‫خاكش چنان بورد كزو استخوان ناند‬

‫زنده است نام فرخ نوشیوان به خی‬

‫گرچه بسى گذشت كه نوشیوان ناند‬

‫خیى كن اى فلن و غنیمت شار عمر‬

‫زان پیشت كه بانگ بر آید فلن ناند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقی و دیگر برادران بلند و خوبروی ‪ .‬باری پدر به‬

‫کراهت و استحقار درو نظر می کرد ‪ .‬پسر بفراست استیصار بای آورد و گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬کوتاه‬

‫‪.‬خردمند به که نادان بلند ‪ .‬نه هر چه بقامت مهت به قیمت بت ‪ .‬اشاة نظیفة و الفیل جیفیة‬
‫اقل جبال الرض طور و انه‬

‫لعظم عندال قدرا و منزل‬

‫آن شنیدى كه لغرى دانا‬

‫گفت بار به ابلهى فربه‬

‫اسب تازى وگر ضعیف بود‬

‫هچنان از طویله خر به‬

‫‪.‬پدر بندید و ارکان دولت پسندید و برادران بان برنیدند‬

‫تا مرد سخن نگفته باشد‬

‫عیب و هنرش نفته باشد‬

‫هر پیسه گمان مب نال‬

‫شاید كه پلنگ خفته باشد‬

‫شنیدم که ملک را در آن قرب دشنی صعب روی نود ‪ .‬چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند‬

‫‪ :‬اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود ‪ .‬گفت‬

‫آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من‬

‫آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری‬

‫کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند‬

‫روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری‬

‫این بگفت و بر سپاه دشن زد و تنی مردان کاری بینداخت ‪ .‬چون پیش پدر آمد زمي خدمت‬

‫‪ :‬ببوسید و گفت‬

‫اى كه شخص منت حقی نود‬

‫تا درشت هنر نپندارى‬

‫اسب لغر میان ‪ ،‬به كار آید‬

‫روز میدان نه گاو پروارى‬

‫آورده اند که سپاه دشن بسیار بود و اینان اندک ‪ .‬جاعتی آهنگ گریز کردند‪ .‬پسر نعره زد و‬

‫گفت ‪ :‬ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید ‪ .‬سواران را به گفت او تور زیادت گشت و‬

‫بیکبار حله آوردند ‪ .‬شنیدم که هم در آن روز بر دشن ظفر یافتند‪ .‬ملک سر و چشمش ببوسید و‬

‫در کنار گرتف و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد‪ .‬برادران حسد بردند و زهر در‬
‫طعامش کردند‪ .‬خواهر از غرفه بدید ‪ ،‬دریچه بر هم زد ‪ .‬پسر دریافت و دست از طعام کشید و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬مال است که هنرمندان بیند و بی هنران جای ایشان بگیند‬

‫كس نیابد به زیر سایه بوم‬

‫ور هاى از جهان شود معدوم‬

‫پدر را از این حال آگهی دادند‪ .‬برادرانش را بواند و گوشالی بواب بداد‪ .‬پس هریکی را از‬

‫اطراف بلد حصه معي کرد تا فتنه و نزاع برخاست که‪:‬ده درویش در گلیمى بسبند و دو پادشاه‬

‫‪.‬در اقلیمى نگنجند‬

‫نیم نان گر خورد مرد خدا‬

‫بذل درویشان كند نیمى دگر‬

‫ملك اقلمى بگید پادشاه‬

‫هچنان در بند اقلیمى دگر‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫طایفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید‬

‫ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب ‪ .‬بکم آنکه ملذی منیع از قله ی کوهی گرفته بودند و‬

‫ملجاء و ماوای خود ساخته ‪ .‬مدبران مالک آن طرف در دفع مضرات ایشان مشاورت هی کردند که‬

‫‪.‬اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نایند مقاومت متنع گردد‬

‫درخت كه اكنون گرفته است پاى‬

‫به نیوى مردى برآید ز جاى‬

‫و گر هچنان روزگارى هلى‬

‫به گردونش از بیخ بر نگسلى‬

‫سر چشمه شاید گرفت به بیل‬

‫چو پر شد نشاید گذشت به پیل‬

‫سخن بر این مقرر شد که یکی به تسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر‬

‫سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ‪ ،‬تنی چند مردان واقعه دیده ی جنگ ازموده را‬

‫بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند ‪ .‬شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت‬

‫آورده سلح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند ‪ ،‬نستي دشنی که بر سر ایشان تاخت آوردد‬
‫‪ ،‬خواب بود ‪ .‬چندانکه پاسی از شب درگذشت‬

‫قرص خورشید در سیاهى شد‬

‫یونس اندر دهان ماهى شد‬

‫دلورمردان از کمي بدر جستند و دست یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر‬

‫آوردند ‪ .‬هه را به کشت اشارت فرمود ‪ .‬اتفاقا در آن میان جوانی بود میوه ی عنفوان شبابش‬

‫نورسیده و سبزه ی گلستان عذارش نودمیده ‪ .‬یکی از وزرا پای تت ملک را بوسه داد و روی‬

‫شفاعت بر زمي ناد و گفت ‪ :‬این پسر هنوز از باغ زندگانی برنورده و از ریعان جوانی تتع‬

‫نیافته ‪ .‬توقع به کرم و اخلق خداوندیست که به بشیدن خون او بربنده منت ند ‪ ..‬ملک روی‬

‫‪ :‬از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت‬

‫پرتو نیكان نگید هر كه بنیادش بد است‬

‫تربیت نااهل را چون گردكان برگنبد است‬

‫بت این است كه نسل این دزدان قطع و ریشه كن شود و هه آنا را نابود كردند‪ ،‬چرا كه شعله‬

‫آتش را فرو نشاندن ول پاره آتش رخشنده را نگه داشت و مار افعى را كشت و بچه او را نگه‬

‫‪:‬داشت از خرد به دور است و هرگز خردمندان چني نى كنند‬

‫ابر اگر آب زندگى بارد‬

‫هرگز از شاخ بید بر نورى‬

‫با فرومایه روزگار مب‬

‫كز ن بوریا شكر نورى‬

‫وزیر‪ ،‬سخن شاه را طوعا و کرها پسندید و بر حسن رای ملک آفرین گفت و عرض كرد‪ :‬راى شاه‬

‫دام ملکه عي حقیقت است ‪ ،‬چرا كه هنشین با آن دزدان ‪ ،‬روح و روان این جوان را دگرگون‬

‫كرده و هانند آنا نوده است ‪ .‬ول ‪ ،‬ول امید آن را دارم كه اگر او مدتى با نیكان هنشي‬

‫گردد‪ ،‬تت تاءثی تربیت ایشان قرار مى گید و داراى خوى خردمندان شود‪ ،‬زیرا او هنوز‬

‫‪ :‬نوجوان است و روح ظلم و تاوز در ناد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده‬

‫‪ .‬كل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او يجسانه‬

‫پسر نوح با بدان بنشست‬

‫خاندان نبوتش گم شد‬

‫سگ اصحاب كهف روزى چند‬


‫پى نیكان گرفت و مردم شد‬

‫گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءكید كردند و در مورد آن جوان شفاعت نودند‪ .‬ناچار‬

‫شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت ‪ :‬بشیدم اگر چه مصلحت ندیدم‬ ‫‪.‬‬

‫دان كه چه گفت زال با رستم گرد‬

‫دشن نتوان حقی و بیچاره شرد‬

‫دیدي بسى ‪ ،‬كه آب سرچشمه خرد‬

‫چون بیشت آمد شت و بار ببد‬

‫فی المله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربیت هگان پسندیده آمد ‪ .‬باری‬

‫وزیر از شایل او در حضرات ملک شه ای می گفت که تربیت عاقلن در او اثر کرده است و جهل‬

‫‪ :‬قدي از جبلت او بدر برده ‪ .‬ملک را تبسم آمد و گفت‬

‫عاقبت گرگ زاده گرگ شود‬

‫گرچه با آدمى بزرگ شود‬

‫سالی دو برین برآمد‪ .‬طایفه ی اوباش ملت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت‬

‫وزیب و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغازه ی دزدان بای پدر نشست و‬

‫‪ :‬عاصی شد‪ .‬ملک دست تی به دندان گزیدن گرفت و گفت‬

‫ششی نیك از آهن بد چون كند كسى ؟‬

‫ناكس به تربیت نشود اى حكیم كس‬

‫باران كه در لطافت طبعش خلف نیست‬

‫در باغ لله روید و در شوره زار خس ‪44‬‬

‫زمي شوره سنبل بر نیاورد‬

‫در او تم و عمل ضایع مگردان‬

‫نكوي با بدان كردن چنان است‬

‫نیكمردان‬ ‫كه بد كردن باى‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف‬
‫‪.‬داشت‪ ،‬هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی او پیدا‬

‫بالى سرش ز هوشندى‬

‫مى تافت ستاره بلندى‬

‫توانگرى به‬ ‫فی المله مقبول نظر افتاد که جال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند‬

‫‪ .‬هنر است نه به مال ‪ ،‬بزرگى به عقل است نه به سال‬

‫ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشت او سعی بی فایده‬

‫نودند ‪ .‬دشن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟‬

‫گفت ‪ :‬در سایه ی دولت خداوندی دام ملکه هگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نی شود‬

‫‪.‬ال به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد‬

‫توان آن كه نیازارم اندرون كسى‬

‫حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است‬

‫بی تا برهى اى حسود كي رنى است‬

‫كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست‬

‫شوربتان به آرزو خواهند‬

‫مقبلن را زوال نعمت و جاه‬

‫گر نبیند به روز شب پره چشم‬

‫چشمه آفتاب را چه گناه ؟‬

‫راست خواهى هزار چشم چنان‬

‫كور‪ ،‬بت كه آفتاب سیاه‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت‬

‫آغاز کرده ‪ ،‬تا بایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت‬

‫‪.‬گرفتند‪ .‬چون رعیت کم شد ارتفاع ولیت نقصان پذیرفت و خزانه تی ماند و دشنان زور آوردند‬

‫هر كه فریادرس روز مصیبت خواهد‬

‫گو در ایام سلمت به جوانردى كوش‬

‫بنده حلقه به گوش از ننوازى برود‬


‫لطف كن كه بیگانه شود حلقه به گوش‬

‫باری‪ ،‬به ملس او در ‪ ،‬کتاب شاهنامه هی خواندند در زوال ملکت ضحاک و عهد فریدون‪.‬وزیر‬

‫ملک را پرسید ‪ :‬هیچ توان دانست که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او ملکت‬

‫مقرر شد ؟ گفت ‪ :‬آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی‬

‫یافت ‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‬

‫کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟‬

‫هان به كه لشكر به جان پرورى‬

‫كه سلطان به لشكر كند سرورى‬

‫ملک گفت ‪ :‬موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت ‪ :‬پادشاه را کرم باید تا برو گرد‬

‫‪.‬آیند و رحت تا در پناه دولتش اين نشینند و تو را این هر دو نیست‬

‫نكند جور پیشه سلطان‬

‫كه نیاید ز گرگ چوپان‬

‫پادشاهى كه طرح ظلم افكند‬

‫پاى دیوار ملك خویش بكند‬

‫ملک را پند وزیر ناصح ‪ ،‬موافق طبع مالف نیامد ‪ .‬روی ازین سخن درهم کشید و به زندانش‬

‫فرستاد‪.‬بسی برنیامد که بنی غم سلطان بنازعت خاستند و ملک پدر خواستند ‪ .‬قومی که از دست‬

‫تطاول او بان آمده بودند و پریشان شده ‪ ،‬بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از‬

‫‪.‬تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد‬

‫پادشاهى كو روا دارد ستم بر زیر دست‬

‫دوستدارش روز سخت دشن زورآور است‬

‫با رعیت صلح كن وز جنگ اين نشي‬

‫زانكه شاهنشاه عادل را رعیت لشكر است‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهی با غلمی عجمی در کشتی نشست و غلم ‪ ،‬دیگر دریا را ندیده بود و منت کشتی‬

‫نیازموده ‪ ،‬گریه و زاری درناد و لرزه براندامش اوفتاد‪ .‬چندانکه ملطفت کردند آرام نی‬

‫گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ‪ ،‬چاره ندانستند ‪ .‬حکیمی در آن کشتی بود ‪ ،‬ملک را گفت ‪:‬‬

‫اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردان ‪ .‬گفت ‪ :‬غایت لطف و کرم باشد ‪ .‬بفرمود تا‬
‫غلم به دریا انداختند ‪ .‬باری چند غوطه خورد ‪ ،‬مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو‬

‫دست در سکان کشتی آويت‪ .‬چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت ‪ .‬ملک را عجب آمد‪.‬‬

‫پرسید‪ :‬درین چه حکمت بود ؟ گفت ‪ :‬از اول منت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلمتی نی‬

‫‪.‬دانست ‪ ،‬هچني قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید‬

‫اى پسر سی ترا نان جوین خوش ننماند‬

‫معشوق منست آنكه به نزدیك تو زشت است‬

‫حوران بشت را دوزخ بود اعراف‬

‫از دوزخیان پرس كه اعراف بشت است‬

‫فرق است میان آنكه یارش در بر‬

‫با آنكه دو چشم انتظارش بر در‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫هرمز را گفتند ‪ :‬وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت ‪ :‬خطایی معلوم نکردم ‪،‬‬

‫ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ‪،‬‬

‫‪ :‬ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند‬

‫از آن كز تو ترسد بتس اى حكیم‬

‫وگر با چو صد بر آي بنگ ‪53‬‬

‫از آن مار بر پاى راعى زند‬

‫كه برسد سرش را بكوبد به سنگ ‪54‬‬

‫نبین كه چون گربه عاجز شود‬

‫برآرد به چنگال چشم پلنگ‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک عرب رنور بود در حالت پیی و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و‬

‫بشارت داد که فلن قطعه را به دولت خداوند گشادي و دشنان اسی آمدند و سپاه رعیت آن طرف‬

‫بملگی مطیع فرمان گشتند‪ .‬ملک نفسی سرد برآورد و گفت‪ :‬این مژده مرا نیست دشنان راست‬

‫‪.‬یعنی وارثان ملکت‬

‫بدین امید به سر شد‪ ،‬دریغ عمر عزیز‬


‫كه آنچه در دل است از درم فراز آید‬

‫امید بسته ‪ ،‬برآمد ول چه فایده زانك‬

‫امید نیست كه عمر گذشته باز آید‬

‫كوس رحلت بكوفت دست اجل‬

‫اى دو چشم ! وداع سر بكنید‬

‫اى كف دست و ساعد و بازو‬

‫هه تودیع یكدیگر بكنید‬

‫بر من اوفتاده دشن كام‬

‫آخر اى دوستان حذر بكنید‬

‫روزگارم بشد به نادان‬

‫من نكردم شا حذر بكنید‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بربالي تربت يیی پیغامب علیه السلم معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به‬

‫‪ .‬بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و ناز و دعا کرد و حاجت خواست‬

‫درویش و غن بنده این خاك و درند‬

‫آنان كه غن ترن متاجتند‬

‫آنگه مرا گفت ‪ :‬از آنا که هت درویشان است و صدق معاملت ایشان ‪ ،‬خاطری هراه من کنند‬

‫‪.‬که از دشنی صعب اندیشناکم‪ .‬گفتمش‪ :‬بر رعیت ضعیف رحت کن تا از دشن قوی زحت نبینی‬

‫به بازوان توانا و فتوت سر دست‬

‫خطا است پنجه مسكي ناتوان بشكست‬

‫نتسد آنكه بر افتادگان نبخشاید؟‬

‫كه گر ز پاى در آید‪ ،‬كسش نگید دست‬

‫هر آنكه تم بدى كشت و چشم نیكى داشت‬


‫دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست‬

‫زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده‬

‫و گر تو مى ندهى داد‪ ،‬روز دادى هست‬

‫بن آدم اعضاى یكدیگرند‬

‫كه در آفرینش ز یك گوهرند‬

‫چو عضوى به درد آورد روزگار‬

‫دگر عضوها را ناند قرار‬

‫تو كز منت دیگران ب غمى‬

‫نشاید كه نامت نند آدمى‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد ‪ .‬حجاج یوسف را خب کردند ‪ ،‬بواندش و گفت ‪:‬‬

‫دعای خیی بر من کن ‪ .‬گفت ‪ :‬خدایا جانش بستان‪ .‬گفت ‪ :‬از بر خدای این چه دعاست ؟ گفت ‪:‬‬

‫‪.‬این دعای خیست تو را و جله مسلمانان را‬

‫اى زبردست زیر دست آزار‬

‫گرم تا كى باند این بازار؟‬

‫به چه كار آیدت جهاندارى‬

‫مردنت به كه مردم آزارى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک بی انصاف ‪ ،‬پارسایی را پرسید‪ :‬از عبادتا کدام فاضل تر است ؟ گفت‪ :‬تو را‬

‫‪.‬خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری‬

‫ظالى را خفته دیدم نیم روز‬

‫گفتم ‪ :‬این فتنه است خوابش برده به‬

‫و آنكه خوابش بت از بیدارى است‬


‫آن چنان بد زندگان ‪ ،‬مرده ‪ ،‬به‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫‪:‬یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی هی گفت‬

‫ما را به جهان خوشت از این یكدم نست‬

‫كز نیك و بد اندیشه و از كس غم نیست‬

‫‪ :‬درویشی به سرما برون خفته و گفت‬

‫اى آنكه به اقبال تو در عال نیست‬

‫گیم كه غمت نیست ‪ ،‬غم ما هم نیست‬

‫ملک را خوش آمد ‪ ،‬صره ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫دامن از کجا آرم که جامه ندارم‪ .‬ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید‬

‫کرد و پیشش فرستاد‪ .‬درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بورد و پریشان کرد و باز‬

‫‪.‬آمد‬

‫قرار برکف آزادگان نگید مال‬

‫نه صب در دل عاشق نه آب در غربال‬

‫در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند ‪ :‬بم برآمد و روی ازو درهم کشید ‪ .‬و‬

‫زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب‬

‫‪.‬هت ایشان به معظمات امور ملکت متعلق باشد و تمل ازدحام عوام نکند‬

‫حرامش بود نعمت پادشاه‬

‫كه هنگام فرصت ندارد نگاه‬

‫مال سخن تا نیاب ز پیش‬

‫به بیهوده گفت مب قدر خویش‬

‫گفت ‪ :‬این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی‬

‫‪.‬بیت الال لقمه مساکي است نه طعمه ی اخوان الشاطي‬

‫ابلهى كو روز روشن شع كافورى ند‬

‫زود بین كش به شب روغن نباشد در چراغ‬

‫یكى از وزرای ناصح گفت ‪ :‬ای خداوند ‪ ،‬مصلحت آن بینم که چني کسان را وجه کفاف بتفاریق‬
‫مری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ‪ ،‬مناسب حال ارباب هت‬

‫‪.‬نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن‬

‫به روى خود در طماع باز نتوان كرد‬

‫چو باز شد‪ ،‬به درشت فراز نتوان كرد‬

‫كس نبیند كه تشنگان حجاز‬

‫به سر آب شور گرد آیند‬

‫هر كجا چشمه اى بود شیین‬

‫مردم و مرغ و مور گرد آیند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى از شاهان پیشي ‪ ،‬در رعایت ملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی‪ .‬لجرم دشنی صعب روی‬

‫‪.‬ناد ‪ ،‬هه پشت بدادند‬

‫چو دارند گنج از سپاهى دریغ‬

‫دریغ آیدش دست بردن به تیغ‬

‫یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود‪ .‬ملمت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و‬

‫سفله و ناحق شناس که به اندک تغی حال از مدوم قدي برگردد و حقوق نعمت سالا درنوردد‪.‬‬

‫گفت ‪ :‬از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و ند زین بگرو وسلطان که‬

‫‪.‬به زر بر سپاهی بیلی کند‪ .‬با او به جان جوانردی نتوان کرد‬

‫زر بده سپاهى را تا سر بنهد‬

‫و گرش زر ندهى ‪ ،‬سر بنهد در عال‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد‪ .‬اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت‬

‫کرد و جعیت خاطرش دست داد‪ .‬ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬معزولی به نزد خردمندان بت که مشغولی‬

‫آنان كه كنج عافیت بنشستند‬

‫دندان سگ و دهان مردم بستند‬

‫كاغذ بدریدند و قلم بشكستند‬


‫وز دست و زبان حرف گیان پرستند‬

‫ملک گفتا ‪ :‬هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبی ملکت را شاید ‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک نشان‬

‫‪.‬خردمندان کافی جز آن نیست که به چني کارها تن ندهد‬

‫هاى بر هه مرغان از آن شرف دارد‬

‫كه استخوان خورد و جانور نیازارد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫سیه گوش را گفتند تو را ملزمت صحبت شی به چه وجه اختیار افتاد؟ گفت ‪ :‬تا فضله ی صیدش‬

‫می خورم و از شر دشنان در پناه صولت او زندگانی می کنم ‪ .‬گفتندش اکنون که به ظل حایتش‬

‫درآمدی و به شکر نعمتش اعتاف کردی چرا نزدیکت نیایی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از‬

‫‪.‬بندگان ملصت شارد؟ گفت ‪ :‬هچنان از بطش او اين نیستم‬

‫اگر صد سال گب آتش فروزد‬

‫اگر یك دم در او افتد بسوزد‬

‫افتد که ندي حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حا گفته اند ا زتلون طبع‬

‫پادشاهان برحذر باید بود که وقتی به سلمی برنند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و‬

‫‪.‬آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر نديان است و عیب حکیمان‬

‫تو بر سر قدر خویشت باش و وقار‬

‫بازى و ظرافت به نديان بگذار‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار‬

‫و طاقت فاقه نی آرم و بارها در دل آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که‬

‫‪.‬زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلع نباشد‬

‫بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كیست‬

‫بس جان به لب آمد كه بر او كس نگریست‬

‫باز از شاتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم‬

‫‪:‬مروت حل کنند و گویند‬

‫مبي آن ‪ :‬ب حیت را كه هرگز‬


‫نواهد دید روى نیكبخت‬

‫كه آسان گزیند خویشت را‬

‫زن و فرزند بگذارد بسخت‬

‫و در علم ماسبت چنانکه معلوم است چیزی دان و گر به جاه شا جهتی معي شود که جعیت خاطر‬

‫باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوان‪ .‬گتفم ‪ :‬عمل پادشاه ای برادر دو‬

‫طرف دارید ‪ :‬امید و بیم ‪ ،‬یعنی امید نان و بیم جان و خلف رای خردمندان باشد بدان امید‬

‫‪ .‬متعرض این بیم شدن‬

‫كس نیاید به خانه درویش‬

‫زمي و باغ بده‬ ‫كه خراج‬

‫یا به تشویش و غصه راضى باش‬

‫یا جگربند‪ ،‬پیش زاغ بنه‬

‫گفت ‪ :‬این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی‪ .‬نشنیده ای که هر که خیانت ورزد‬

‫پشتش از حساب بلرزد؟‬

‫راست موجب رضاى خدا است‬

‫كس ندیدم كه گم شد از ره راست‬

‫و حکما گویند ‪ ،‬چار کس از چارکس به جان برنند‪ .‬حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق‬

‫از غماز و روسپی از متسب و آن که حساب پاک است از ماسب چه باک است ؟‬

‫مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى‬

‫كه وقت رفع تو باشد مال دشن تنگ‬

‫تو پاك باش و مدار از كس اى برادر‪ ،‬باك‬

‫زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ‬

‫گفتم ‪ :‬حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشت افتان و خیزان ‪ .‬کسی‬

‫گفتش چه آفت است که موجب مافت است ؟ گفتا ‪ :‬شنیده ام که شت را بسخره می گیند‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫سفیه شت را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابت؟ گفت ‪ :‬خاموش که اگر حسودان بغرض‬

‫گویند شت است و گرفتار آي که را غم تلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از‬

‫عراق آورده شود مارگزیده مرد بود ‪ .‬تو را هچني فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما‬
‫متعنتان در کمي اند و مدعیان گوشه نشي‪ .‬اگر آنچه حسن سیت توست بلف آن تقریر کنند و در‬

‫معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را‬

‫‪.‬حراست کنی و ترک ریاست گویی‬

‫به دریا در منافع ب شار است‬

‫اگر خواهى ‪ ،‬سلمت در كنار است‬

‫رفیق این سخن بشنید و بم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنش آمیز گفت‬

‫گرتف کي چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند ‪ :‬دوستان‬

‫‪ .‬به زندان بکار آیند که بر سفره هه دشنان دوست نایند‬

‫دوست مشمار آنكه در نعمت زند‬

‫لف یارى و برادر خواندگى‬

‫دوست آن دان كه گید دست دوست‬

‫در پریشان حال و درماندگى‬

‫دیدم كه متغی می شود و نصیحت به غرض می شنود ‪ .‬به نزدیک صاحبدیوان رفتم ‪ ،‬به سابقه ی‬

‫بگفتم تا به کاری‬ ‫معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش‬

‫متصرش نصب کردند‪ .‬چندی برین برآمد ‪ ،‬لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیش را بپسندیدند و‬

‫کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والتر از آن متمکن شد‪ .‬هچني نم سعادتش در ترقی بود تا‬

‫به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت‪ .‬بر سلمت حالش شادمانی‬

‫‪ :‬کردم و گفتم‬

‫ز كار بسته میندیش و در شكسته مدار‬

‫كه آب چشمه حیوان درون تاریكى است‬

‫منشي ترش از گردش ایام كه صب‬

‫تلخ است ولیكن بر شیین دارد‬

‫در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد ‪ .‬چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزل‬

‫استقبال کرد‪ .‬ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان‪ .‬گفتم ‪ :‬چه حالت است ؟ گفت ‪:‬‬

‫آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف‬

‫حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدي و دوستان حیم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت‬

‫‪.‬دیرین فراموش کردند‬


‫نبین كه پیش خداوند جاه‬

‫نیایش كنان دست بر بر نند‬

‫اگر روزگارش درآورد ز پاى‬

‫هه عالش پاى بر سر نند‬

‫فی المله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلمت حجاج برسید از بند‬

‫گران خلص کرد و ملک موروث خاص ‪ .‬گفتم ‪ :‬آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل‬

‫‪.‬پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیی یا در طلسم بیی‬

‫یا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار‬

‫یا موج ‪ ،‬روزى افكندش مرده بر كنار‬

‫مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملمت خراشیدن و نک پاشیدن ‪.‬بدین کلمه اختصار کردي‬
‫‪.‬‬
‫ندانست كه بین بند بر پاى‬

‫چو در گوشت نیامد پند مردم ؟‬

‫دگر ره چون ندارى طاقت نیش‬

‫مكن انگشت در سوراخ كژدم‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ‪ .‬ظاهر ایشان به صلح آراسته و یکی را از بزرگان‬

‫در حق این طایقه حسن ظنی بلیغ و ادراری معي کرده ‪ ،‬تا یکی ازینان حرکتی کرده نه مناسب‬

‫حال درویشان‪ .‬ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد ‪ .‬خواستم تا به طریقی کفاف یاران‬

‫مستخلص کنم ‪ .‬آهنگ خدمتش کردم ‪ ،‬دربان رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان‬

‫‪ :‬گفته اند‬

‫در می و وزیر و سلطان را‬

‫ب وسیلت مگرد پیامن‬

‫سگ و دربان چو یافتند غریب‬

‫این گریبانش گید‪ ،‬آن دامن‬


‫چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معي‬

‫‪ :‬کردند اما بتواضع فروتر نشستم‪ .‬و گفتم‬

‫بگذار كه بنده كمینم‬

‫تا در صف بندگان نشینم‬

‫آن بزرگمرد گفت ‪ :‬ال ال چه جای این گفتار است؟‬

‫گر بر سر چشم ما نشین‬

‫بارت بكشم كه نازنین‬

‫‪ :‬فی المله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم‬

‫چه جرم دید خداوند سابق النعام‬

‫كه بنده در نظر خویش خوار مى دارد‬

‫خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف‬

‫كه جرم بیند و نان برقرار مى دارد‬

‫حاکم این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهیا دارند و‬

‫موونت ایام تعطیل وفا کنند ‪ .‬شکر نعمت بگفتم و زمي خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بواستم و‬

‫‪.‬در وقت برون آمدن گفتم‬

‫چو كعبه قبله حاجت شد از دیار بعید‬

‫روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ‬

‫تو را تمل امثال ما بباید كرد‬

‫كه هیچكس نزند بر درخت ب بر‪ ،‬سنگ‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میاث یافت ‪ .‬دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت‬

‫‪.‬بی دریغ بر سپاه و رعیت بريت‬

‫نیاساید مشام از طبله عود‬

‫بر آتش نه كه چون عنب ببوید‬

‫بزرگى بایدت بشندگى كن‬


‫كه دانه تا نیفشان نرود‬

‫یکی از جلسای بی تدبی نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشي مرین نعمت ار به سعی اندوخته اند و‬

‫برای مصلحتی ناده ‪ ،‬دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشنان از پس ‪،‬‬

‫‪.‬نباید که وقت حاجت فرومانی‬

‫اگر گنجى كن بر عامیان بش‬

‫رسد هر كد خداي را برنى‬

‫چرا نستان از هر یك جوى سیم‬

‫كه گرد آید تو را هر وقت گنجى‬

‫ملک روی ازین سخن بم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت ‪ :‬مرا خداوند تعالی مالک این ملکت‬

‫‪.‬گردانیده است تا بورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم‬

‫قارون هلک شد که چهل خانه گنج داشت‬

‫نوشي روان نرد که نام نکو گذاشت‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫آورده اند که نوشي روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نک نبود‪ .‬غلمی به روستا‬

‫رفت تا نک آرد‪ .‬نوشیوان گفت‪ :‬نک به قیمت بستان تا رسی نشود و ده خراب نگردد‪ .‬گفتند‬

‫ازین قدر چه خلل آید؟ گفت‪ :‬بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی‬

‫‪.‬کرده تا بدین غایت رسیده‬

‫اگر ز باغ رعیت ملك خورد سیب‬

‫برآورند غلمان او درخت از بیخ‬

‫به پنج بیضه كه سلطان ستم روا دارد‬

‫زنند لشكریانش هزار مرغ به سیخ‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫غافلی را شنیدم که خانه ی رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ‪ ،‬بی خب از قول‬

‫حکیمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی‬

‫‪.‬هان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد‬

‫آتش سوزان نكند با سپند‬


‫آنچه كند دود دل دردمند‬

‫‪.‬سرجله حیوانات گویند که شیست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شی مردم در‬

‫مسكي خر اگر چه ب تیز است‬

‫چون بار هى برد عزیز است‬

‫گاوان و خران بار بردار‬

‫به ز آدمیان مردم آزار‬

‫باز آمدي به حکایت وزیر غافل‪ .‬ملک را ذمائم اخلق او به قرائن معلوم شد‪ .‬در شکنجه کشید‬

‫‪.‬و به هنواع عقوبت بکشت‬

‫حاصل نشود رضاى سلطان‬

‫تا خاطر بندگان نوي‬

‫خواهى كه خداى بر تو بشد‬

‫با خلق خداى كن نكوي‬

‫‪:‬آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت‬

‫نه هر كه قوت بازوى منصب دارد‬

‫به سلطنت بورد مال مردمان به گزاف‬

‫توان به حلق فرو برد استخوان درشت‬

‫ول شكم بدرد چون بگید اندر ناف‬

‫ناند ستمكار بد روزگار‬

‫باند بر او لعنت پایدار‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالی زد ‪ .‬درویش را مال انتقام نبود سنگ را‬

‫نگاه هی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد ‪ .‬درویش اندر آمد و‬

‫سنگ در سرش کوفت ‪ .‬گفتا‪ :‬تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت ‪ :‬من فلن و این هان سنگ‬

‫است که در فلن تاریخ بر سر من زدی‪ .‬گفت ‪ :‬چندین روزگار کجا بودی؟ گفت ‪ :‬از جاهت اندیشه‬

‫‪.‬هی کردم‪ ،‬اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم‬


‫ناسزاي را كه بین بت یار‬

‫عاقلن تسلیم كردند اختیار‬

‫چون ندارى ناخن درنده تیز‬

‫با ددان آن به ‪ ،‬كه كم گیى ستیز‬

‫هر كه با پولد بازو‪ ،‬پنجه كرد‬

‫ساعد مسكي خود را رنه كرد‬

‫باش تا دستش ببندد روزگار‬

‫پس به كام دوستان مغزش برآر‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک مرضی هایل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی‪ .‬طایفه حاکمان یونان متفق‬

‫شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف ‪ .‬بفرمود طلب کردن‪.‬‬

‫دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند ‪ .‬پدرش و مادرش را بواند و به نعمت‬

‫بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ريت سلمت پادشه را روا‬

‫باشد‪ .‬جلد قصد کرد ‪ .‬پسر سر سوی آسان برآورد و تبسم کرد ‪ .‬ملک پرسیدش که در این حالت‬

‫چه جای خندیدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضی بردند و‬

‫داد از پادشه خواهند ‪ .‬اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپرند و قاضی‬

‫‪.‬به کشت فتوا دهد و سلطان مصال خویش اندر هلک من هی بیند بز خدای عزوجل پناهی نی بینم‬

‫پیش كه برآورم ز دستت فریاد؟‬

‫هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد‬

‫سلطان را دل ازین سخن بم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت ‪ :‬هلک من اولی تر است از‬

‫خون بی گناهی ريت ‪ .‬سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بشید و آزاد کرد‬

‫‪.‬و گویند هم در آن هفته شفا یافت‬

‫كه گفت‬ ‫در فكر آن بیتم‬ ‫‪ :‬هچنان‬

‫پیل بان بر لب دریاى نیل‬

‫زیر پایت گر بدان حال مور‬


‫هچو حال تو است زیر پاى پیل‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از بندگان عمرو لیث گريته بود ‪ .‬کسان در عقبش برفتند و باز آوردند ‪ .‬وزیر را با‬

‫وی غرضی بود و اشارت به کشت فرمود تا دگر بندگان چني فعل روا ندارند‪ .‬بنده پیشه عمرو‬

‫سر بر زمي ناد و گفت‪:‬هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست‬

‫بنده چه دعوی کند ‪ ،‬حکم خداوند راست‬

‫اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت این خاندان ‪ ،‬نواهم که در قیامت به خون من گرفتار‬

‫آیی ‪ ،‬اجازت فرمای تا وزیر بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ريتم تا بق کشته باشی‪.‬‬

‫ملک را خنده گرفت ‪ ،‬وزیر را گفت ‪ :‬چه مصلحت می بینی؟ گفت ‪ :‬ای خداوند جهان از بر خدای‬

‫این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلیی نیفکنی‪ .‬گناه از من است و‬

‫‪ :‬قول حکما معتب که گفته اند‬

‫چو كردى با كلوخ انداز پیكار‬

‫سر خود را به نادان شكست‬

‫چو تی انداخت بر روى دشن‬

‫چني دان كاندر آماجش نشست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ملک زوزن را خواجه ای بود کري النفس ‪ ،‬نیک مضر که هگنان را در مواجهه خدمت کردی ‪ ،‬و‬

‫در غیبت نکویی گفتی‪ .‬اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد ‪ .‬مصادره فرمود و عقوبت‬

‫کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معتف بودند و به شکر آن مرتن ‪ .‬در مدت توکیل او‬

‫‪.‬رفق و ملطفت کردند ی و زجر و معافیت روا نداشتندی‬

‫صلح با دشن اگر خواهى هرگه كه تو را‬

‫در قفا عیب كند در نظرش تسي كن‬

‫سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را‬

‫سخنش تلخ نواهى دهنش شیین كن‬

‫آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقیتی در زندان باند ‪ .‬آورده اند‬

‫که طکی از ملوک ناحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و‬

‫بی عزتی کردند ‪ .‬اگر رای عزیز فلن احسن ال خلصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش‬
‫هر چه تامت سعی کرده شود و اعیان اي« ملک به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر‬

‫‪ .‬خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشیدن و در حال جوابی متصر چنان که مصلحت دید‬

‫برقفای ورق نبشت و روان کرد‪ .‬یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلم کرد که فلن را که‬

‫حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد ‪ .‬ملک بم برآمد و کشف این خب فرمود قاصد را بگرفت‬

‫و رسالت بواندند ‪ .‬نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشرطف قبولی که‬

‫فرمودند بنده را امکان اجابت نیست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت این خاندان است وبه‬

‫‪ :‬اندک مایه تغی با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنانکه گفته اند‬

‫آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى‬

‫عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى‬

‫ملک را سیت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی‬

‫جرم و خطا آزردن‪ .‬گفت ‪ :‬ای خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نی بیند‪ .‬تقدیر‬

‫خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولیت که سوابق نعمت برین‬

‫‪ :‬بنده داری و ایادی منت و حکما گفته اند‬

‫گر گزندت رسد ز خلق مرنج‬

‫كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج‬

‫از خدا دان خلف دشن و دوست‬

‫كي دل هردو در تصرف اوست‬

‫گرچه تی از كمان هى گذرد‬

‫از كماندار بیند اهل خرد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را هی گفت مرسوم فلن را چندانکه هست مضاعف کنید‪.‬‬

‫که ملزم درگاه است و متصد فرمان دیگر خدمتکاران به لو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت‬

‫متهاون ‪ .‬صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نادش برآمد ‪ .‬پرسیدندش چه دیدی؟ گفت ‪ :‬مراتب‬

‫‪.‬بندگان به درگاه خداوند تعالی هي مثال دارد‬

‫دو بامداد گر آید كسى به خدمت شاه‬

‫سیم هر آینه در وى كند بلطف نگاه‬

‫مهتى در بول فرمان است‬


‫ترك فرمان دلیل حرمان است‬

‫هر كه سیماى راستان دارد‬

‫سر خدمت بر آستان دارد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ظالی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بیف و توانگران را دادی بطرح‪ .‬صاحبدلی بر‬

‫‪ :‬او گذر کرد و گفت‬

‫مارى تو كه كرا ببین بزن‬

‫یا بوم كه هر كجت نشین نكن‬

‫زورت از پیش مى رود با ما‬

‫با خداوند غیب دان نرود‬

‫زورمندى مكن بر اهل زمي‬

‫تا دعاي بر آسان برود‬

‫حاکم از گفت او برنید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش‬

‫مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املکش بسوخت و ز بست نرمش به خاکست نرم نشاند ‪.‬‬

‫اتفاقا هان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران هی گفت ‪ :‬ندان این آتش از کجا در سرای‬

‫‪.‬من افتاد؟ گفت ‪ :‬از دل درویشان‬

‫حذر كن ز درد دروناى ریش‬

‫كه ریش درون عاقبت سر كند‬

‫تا توان دل‬ ‫بم بر مكن‬

‫كه آهى جهان به هم بر كند‬

‫‪ :‬و بر تاج کیخسرو نبشته بود‬

‫چه سالاى فراوان و عمرهاى دراز‬

‫كه خلق بر سر ما بر زمي بواهد رفت‬

‫چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما‬


‫به دستهاى دگر هچني بواهد رفت‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مگر گوشه ی خاطرش‬ ‫كشت گیى در فن كشت گیى سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی‬

‫با جال یکی از شاگردان میلی داشت‪ .‬سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در‬

‫تعلیم آن دفع انداختی و تاخی کردی ‪ .‬فی المله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در‬

‫زمان او با او امکان مقومت نبود تا بدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود ‪ :‬استاد را‬

‫فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه به قوت ازو کمت نیستم وبه صنعت‬

‫با او برابرم‪ .‬ملک را این سخن دشخوار آمد ‪ .‬فرمود تا مصارعت کننند‪ .‬مقامی متسع ترتیب‬

‫کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمي حاضر شدند ‪ .‬پسر چون پیل مست اندر‬

‫آمد بصدمتی که اگر کوه رویي تن بودی از جای برکندی ‪ .‬استاد دانست که جوان به قوت ازو‬

‫برتر است ‪ .‬بدان بند غریب که از وی نان داشته بود با او درآويت ‪ .‬پسر دفع ندانست بم‬

‫برآمد‪ .‬استا به دو دست از زمینش بالی سر برد و کوفت ‪ .‬غریو از خلق برخاست ‪ .‬ملک فرمود‬

‫استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملمت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقومت‬

‫کردی و بسر نبدی‪ .‬گفت ‪ :‬ای پادشاه روی زمي ‪ ،‬به زور آوردی بر من دست نیافت بلکه مرا از‬

‫علم کشتی دقیقه ای مانده بود و مه عمر از من دریغ هی داشت ‪ ،‬امروز بدان دقیقه بر من‬

‫غالب آمد ‪ .‬گفت ‪ :‬از بر چني روزی که زیرکان گفته اند ‪ :‬دوست را چندان قوت مده که دشنی‬

‫‪.‬کند ‪ .‬نشنیده ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا بدید‬

‫یا مگر كس در این زمانه نكرد‬

‫كس نیاموخت علم تی از من‬

‫كه مرا عاقبت نشانه نكرد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫فقیى وارسته و آزاده ‪ ،‬در گوشه اى نشسته بود‪ .‬پادشاهى از كنار او گذشت ‪ .‬آن فقی بر‬

‫اساس اینكه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود‪ ،‬در برابر شاه برناست و به او اعتنا‬

‫نكرد‪110.‬‬

‫پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ‪ ،‬از آن فقی وارسته رنیده خاطر شد و گفت ‪ :‬این گروه‬

‫هچون جانوران ب معرفتند كه از آدمیت ب بره مى باشند‬ ‫‪.‬خرقه پوشان لباس پروصله پوش‬

‫وزیر نزدیك فقی آمد و گفت ‪ :‬اى جوانرد! سلطان روى زمي از كنار تو گذر كرد‪ ،‬چرا به او‬

‫احتام نكردى و شرط ادب را در برابرش با نیاوردى ؟‬

‫كه از تو توقع نعمت‬ ‫فقی وارسته گفت ‪ :‬به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احتام داشته باش‬

‫‪.‬دارد‪ .‬وانگهى شاهان براى نگهبان ملت هستند‪ ،‬ول ملت براى اطاعت از شاهان نیستند‬
‫پادشه پاسبان درویش است‬

‫گرچه رامش به فر دولت او است‬

‫گوسپند از براى چوپان نیست‬

‫بلكه چوپان براى خدمت او است‬

‫یكى امروز كامران بین‬

‫ریش‬ ‫دیگرى را دل از ماهده‬

‫روزكى چند باش تا بورد‬

‫خاك مغز سر خیال اندیش‬

‫فرق شاهى و بندگى برخاست‬

‫چون قضاى نوشته آمد پیش‬

‫گر كسى خاك مرده باز كند‬

‫ننماید توانگر و درویش‬

‫سخن آن فقی وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ‪ ،‬به او گفت ‪ :‬حاجت از من بواه تا برآورده‬

‫‪ .‬كنم‬

‫‪ .‬فقی وارسته پاسخ داد‪ :‬حاجتم این است كه بار دیگر مرا زحت ندهى‬

‫‪ .‬شاه گفت ‪ :‬مرا نصیحت كن‬

‫‪ :‬فقی وارسته گفت‬

‫دریاب كنون كه نعمتت هست به دست‬

‫كي دولت و ملك مى رود دست به دست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و هت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغول و به‬

‫خیش امیدوار و از عقوبتش ترسان ‪ .‬ذوالنون بگریست و گفت ‪ :‬اگر من خدای را عزوجل چني‬

‫‪.‬پرستیدمی که تو سلطان را ‪ ،‬از جله صدیقان بودمی‬

‫گرنه امید و بیم راحت و رنج‬


‫پاى درویش بر فلك بودى‬

‫ور وزیر از خدا بتسیدى‬

‫هچنان كز ملك ‪ ،‬ملك بودى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهی به کشت بی گناهی فرمان داد‪ .‬گفت ‪ :‬ای ملک بوجب خشمی که تو را بر من است آزار‬

‫‪ .‬خود موی که این عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید باند‬

‫دوران بقا چو باد صحرا بگذشت‬

‫تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت‬

‫پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد‬

‫در گردن او باند و بر ما بگذشت‬

‫‪ .‬ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫وزرای انوشیوان درمهمی از مصال ملکت اندیشه هی کردند و هریکی از ایشان دگرگونه رای هی‬

‫زدند و ملک هچني تدبیی اندیشه کرد‪ .‬بزرجهر را رای ملک اختیار آمد‪ .‬وزیران درنانش گفتند‬

‫‪ :‬رای ملک را چه مزیت دیدی بر فرک چندین حکیم ؟ گفت ‪ :‬بوجب آنکه انام کارها معلوم نیست‬

‫و رای هگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولیت است تا اگر خلف‬

‫‪.‬صواب آید بعلت متابعت ‪ ،‬از معاتبعت ‪ ،‬ا زمعاتبت اين باشم‬

‫خلف راءى سلطان راءى جست‬

‫به خون خویش باشد دست شست‬

‫اگر خود روز را گوید‪ :‬شب است این‬

‫بباید گفت ‪ ،‬آنك ماه و پروین‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج هی آي و‬

‫قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام ‪ .‬نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از نديان‬

‫حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت ‪ :‬من او را عید اضحی در بصره دیدم‬
‫‪ .‬معلوم شد که حاجی نیست‪ .‬دیگری گفتا ‪ :‬پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه‬

‫صورت بندد‪ .‬؟ و شعرش را به دیوان انوری دریافتند‪ .‬ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا‬

‫چندین دروغ درهم چرا گفت ‪ .‬گتف ‪ :‬ای خداوند روی زمي یک سخنت دیگر در خدمت بگوي اگر‬

‫‪ :‬راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم ‪ .‬گفت ‪ :‬بگو تا آن چیست‪ .‬گفت‬

‫غریب گرت ماست پیش آورد‬

‫دو پیمانه آبست و یك چچه دوغ‬

‫اگر راست مى خواهى از من شنو‬

‫جهان دیده ‪ ،‬بسیار گوید دروغ‬

‫ملک را خنده گرتف و گفت ‪ :‬ازین راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است‪ .‬فرمود تا‬

‫‪.‬آنچه مامول اوست مهیا دارند و بوشی برود‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلح ایشان را بی توسط نودی ‪ .‬ا تفاقا به خطاب‬

‫ملک گرفتار آمد‪ .‬هگنان در مواجب استخلص او سعی کردند و موکلن در معاقبش ملطفت نودند و‬

‫بزرگان شکر سیت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت ‪ .‬صاحبدلی برین اطلع‬

‫‪ :‬یاتف و گفت‬

‫تا دل دوستان به دست آرى‬

‫بوستان پدر فروخته به‬

‫پخت دیگ نیكخواهان را‬

‫هر چه رخت سر است سوخته به‬

‫با بداندیش هم نكوي كن‬

‫دهن سگ به لقمه دوخته به‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر باز آمد خشم آلود که فلن سرهنگ زاده مرا دشنام مادر‬

‫داد ‪ .‬هارون ارکان دولت را گفت ‪ :‬جزای چني کس چه باشد؟ ي‪:‬ی اشاره به کشت کرد و دیگری‬

‫به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی‪ .‬هارون گتف ‪ :‬ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و‬

‫اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده ‪ ،‬نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف‬
‫‪.‬ما و دعوی از قبل خصم‬

‫نه مرد است آن به نزدیك خردمند‬

‫پیكار جوید‬ ‫كه با پیل دمان‬

‫بلى مرد آنكس است از روى مقیق‬

‫كه چون خشم آیدش باطل نگوید‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫با طایفه بزرگان به كشت در نشسته بودم ‪ .‬كشت كوچكى در پی ما غرق شد‪ .‬دو برادر از آن‬

‫كشت كوچك ‪ ،‬در گرداب در حال غرق شدن بودند‪ .‬یكى از بزرگان به كشتیبان گفت ‪ :‬این دوان‬

‫‪ .‬را از بگی كه اگر چني كن ‪ ،‬براى هر كدام پنجاه دینارت دهم‬

‫هلك شد‬ ‫به سراغ آنا رفت و یكى از آنا را نات داد‪ ،‬آن دیگرى‬ ‫به آب افكند و‬ ‫‪.‬ملح خود‬

‫‪ ،‬از این رو این یكى نات یافت و آن دیگر به‬ ‫ملح را گفتم‪ :‬لبد عمر او به سر آمده بود‬

‫خاطر تاءخی دستیاب تو به او‪ ،‬هلك گردید‪.‬خندید و گفت ‪ :‬آنچه تو گفت قطعى است كه عمر هر‬

‫كسى به سر آمد‪ ،‬قابل نات نیست ‪ ،‬ول علت دیگرى نیز داشت و آن اینكه ‪ :‬میل خاطرم به نات‬

‫این یكى بیشت از آن هلك شده بود‪ ،‬زیرا سالا قبل ‪ ،‬روزى در بیابان مانده بودم ‪ ،‬این شخص‬

‫به سر رسید و مرا بر شتش سوار كرد و به مقصد رسانید‪ ،‬ول در دوران كودكى از دست آن‬

‫‪ .‬برادر هلك شده ‪ ،‬تازیانه اى خورده بودم‬

‫‪ :‬گفتم ‪ :‬صدق ال ‪ ،‬من عمل صالا فلنفسه و من اساء فعلیها‬

‫تا توان درون كس متاش‬

‫كاندر این راه خارها باشد‬

‫كار درویش مستمند برآر‬

‫كه تو را نیز كارها باشد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی‪ .‬باری این توانگر گفت‬

‫درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت ‪ :‬تو چرا کار نکنی تا از‬

‫مذلت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند ‪ :‬نان خود خوردند و نشست به که کمر ششی‬

‫‪.‬زرین بدمت بست‬

‫به دست آهك تفته كردن خی‬


‫به از دست بر سینه پیش امی‬

‫عمر گرانایه در این صرف شد‬

‫و چه پوشم شتا‬ ‫تا چه خورم صیف‬

‫اى شكم خیه به نان بساز‬

‫تا نكن پشت به خدمت دو تا‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫کسی مژده پیش انوشیوان برد گفت ‪ :‬شنیدم که فلن دشن تو را خدای عزوجل برداشت‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟‬

‫اگر برد عدو جاى شادمان نیست‬

‫كه زندگان ما نیز جاودان نیست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫حكما به حضرت انوشیوان هی گفتند و بزرگمهر که مهت ایشان بود خاموش‪ .‬گفتندش ‪:‬‬ ‫گروهى‬

‫جرا با ما د راین بث نگویی ؟ گفت ‪ :‬وزیران بر مثال ابطال اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم‬

‫‪.‬را ‪ .‬پس چون ببینم که رای شا برصواب است مرا بر سر آن سخن گفت حت نباشد‬

‫چو كارى ب فضول من بر آید‬

‫مرا در وى سخن گفت نشاید‬

‫و گر بینم كه نابینا و چاه است‬

‫اگر خاموش بنشینم گناه است‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫كه بر اثر‬ ‫هارون الرشید را چون بر سرزمي مصر‪ ،‬مسلم شد گفت ‪ :‬بر خلف آن طاغوت فرعون‬

‫غرور تسلط بر سرزمي مصر‪ ،‬ادعاى خداي كرد‪ ،‬من این كشور را جز به خسیس ترین غلمان نبخشم‬
‫‪.‬‬
‫بسیار نادان بود‪ ،‬او را طلبید و‬ ‫از این رو هارون را غلمی سیاه به نام خصیب بود‬

‫فرمانرواي كشور مصر را به او بشید‪.‬گویند‪ :‬آن غلم سیاه به قدرى كودن بود كه گروهى از‬

‫كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند‪ :‬پنبه كاشته بودي ‪ ،‬باران ب وقت آمد و هه آن پنبه‬

‫‪.‬ها تلف و نابود شدند‬


‫!غلم سیاه در پاسخ گفت ‪ :‬مى خواستید پشم بكارید‬

‫در فزودى‬ ‫اگر دانش به روزى‬

‫ز نادان تنگ روزى تر نبودى‬

‫به نادانان چنان روزى رساند‬

‫كه دانا اندر آن عاجز باند‬

‫بت و دولت به كاردان نیست‬

‫جز بتاءیید آسان نیست‬

‫او فتاده است در جهان بسیار‬

‫ارجند و عاقل خوار‬ ‫ب تیز‬

‫كیمیاگر به غصه مرده و رنج‬

‫ابله اندر خرابه یافته گنج‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫كنیزكى از اهال چي را براى یكى از شاهان به هدیه آوردند‪.‬شاه در حال مست خواست با او‬

‫‪.‬آمیزش كند‪ .‬او تكي نكرد‪ .‬شاه خشمگي شد و او را به غلم سیاهى بشید‬

‫آن غلم سیاه به قدرى بدقیافه بود كه لب بالیش از دو طرف بینیش بالتر آمده بود و لب‬

‫از‬ ‫پایینش به گریبانش فرو افتاده بود‪ ،‬آن چنان هیكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالن‬

‫از بوى بد بغلش مى گندید‬ ‫‪:‬دیدارش مى رمید و عي القطر‬

‫تو گوي تا قیامت زشتوي‬

‫بر او ختم است و بر یوسف نكوي‬

‫‪:‬چنانكه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند‬

‫شخصى نه چنان كریه منظر‬

‫كز زشت او خب توان داد‬

‫آنكه بغلى نعوذ باال‬

‫مردار به آفتاب مرداد‬


‫این غلم سیاه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود‪ ،‬هان شب با آن كنیز آمیزش كرد‪ .‬صبح آن‬

‫شب ‪ ،‬شاه كه از مست بیون آمده بود‪ ،‬به جستجوى كنیز پرداخت ‪ .‬او را نیافت ‪ .‬ماجرا را به‬

‫او خب دادند‪ .‬او خشمگي شد و فرمان داد كه غلم سیاه را با كنیز مكم ببندند و بر بالى‬

‫‪.‬بام كوشك ببدن و از آنا به قعر دره گود بیفكنند‬

‫یكى از وزیران پاك ناد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت ‪ :‬غلم سیاه بدبت را چندان‬

‫خطاي نیست كه درخور بشش نباشد‪ ،‬با توجه به اینكه هه غلمان و چاكران به گذشت و لطف‬

‫‪.‬شاه ‪ ،‬خو گرفته اند‬

‫شاه گفت ‪ :‬اگر غلم سیاه یك شب هبستى با كنیز را‪ ،‬تاءخی مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چني‬

‫از قیمت كنیز‪ ،‬شاد مى نودم‬ ‫‪ .‬مى كرد‪ ،‬من خاطر او را به عطاى بیش‬

‫‪ :‬وزیر گفت ‪ :‬اى پادشاه روى زمي ! آیا نشنیده اى كه‬

‫تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید‬

‫اندیشد‬ ‫تو مپندار كه از پیل دمان‬

‫ملحد گرسنه در خانه خال برخوان‬

‫عقل باور نكند كز رمضان اندیشد‬

‫شاه از این لطیفه فرح بش وزیر‪ ،‬خوشش آمد و به او گفت ‪ :‬اكنون غلم سیاه را بشیدم ‪ ،‬ول‬

‫كنیزك را چه كنم ؟‬

‫وزیرگفت ‪ :‬كنیزك را نیز به غلم سیاه ببخش ‪ ،‬زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است‬
‫‪.‬‬
‫هرگز آن را به دست مپسند‬

‫كه رود جاى ناپسندیده‬

‫تشنه را دل نواهد آب زلل‬

‫نیم خورده دهان گندیده‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫اسکندر رومی را پرسیدند ‪ :‬دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشي را خزاین و عمر‬

‫و ملک و لشکر بیش ازین بوده است و ایشان را چني فتحی میسر نشده ؟ گفتا‪ :‬به عون خدای‬

‫‪.‬عزوجل ‪ ،‬هر ملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکویی نبدم‬

‫بزرگش نوانند اهل خرد‬


‫كه نام بزرگان به زشت برد‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب دوم ‪ :‬در اخلق پارسایان‬

‫حکایت‬

‫یکی از بزرگان گفت ‪ :‬پارسایی را چه گویی در حق فلن عابد که دیگران در حق وی بطعنه‬

‫‪ .‬سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عیب نی بینم و در باطنش غیب نی دان‬

‫هر كه را‪ ،‬جامه پارسا بین‬

‫پارسا دان و نیك مرد انگار‬

‫ور ندان كه در نانش چیست‬

‫متسب را درون خانه چكار؟‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه هی مالید و می گفت ‪ :‬یا غفور و یا رحیم ‪ -‬تو دان كه‬

‫از ظلوم و جهول چه آید؟‬

‫عذر قصی خدمت آوردم‬

‫كه ندارم به طاعت استظهار‬

‫عاصیان از گناه توبه كنند‬

‫عرفان از عبادت استغفار‬

‫عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بای بضاعت ‪ .‬من بنده امید آورده ام نه طاعت‬

‫‪.‬بدریوزه آمده ام نه بتجارت ‪ .‬اصنع ب ما انت اهله‬

‫بر در كعبه سائلى دیدم‬

‫كه هى گفت و مى گرست خوش‬

‫من نگوي كه طاعتم بپذیر‬

‫قلم عفو بر گناهم كش‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬
‫‪ :‬عبدالقادر گیلن را رحه ال علیه ‪ ،‬در حرم کعبه روی بر حصبا ناده هی گفت‬

‫خدایا! ببخشای ‪ ،‬وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی‬

‫‪ .‬نیکان شرمسار نشوم‬

‫روى بر خاك عجز مى گوي‬

‫هر سحرگه كه باد مى آید‬

‫اى كه هرگز فراموشت نكنم‬

‫هیچت از بنده یاد مى آید؟‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫دزدی به خانه ی پارسایی درآمد‪ .‬چندان که جست چیزی نیافت ‪ .‬دلتنگ شد ‪ .‬پارسا خب شد ‪،‬‬

‫‪.‬گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا مروم نشود‬

‫شنیدم كه مردان راه خداى‬

‫دل دشنان را نكردند تنگ‬

‫تو را كى میسر شود این مقام‬

‫كه با دوستانت خلفست و جنگ‬

‫‪.‬مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا ‪ .‬نه چنان کز پست عیب گیند و پیشت بیش میند‬

‫هر كه عیب دگران پیش تو آورد و شرد‬

‫ب گمان عیب تو پیش دگران خواهد بر‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت ‪ .‬خواستم تا مرافقت کنم موافقت‬

‫نکردند‪ .‬این از کرم اخلق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافت و فایده و برکت‬

‫دریغ داشت که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم‬

‫‪.‬نه بار خاطر‬

‫یکی زان میان گفت ‪ :‬ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان‬

‫‪.‬برآمده ‪ ،‬خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد‬

‫چه دانند مردان كه در خانه كیست ؟‬

‫نویسنده داند كه در نامه چیست ؟‬


‫‪.‬از آنا که سلمت حال درویشان ‪ ،‬است گمان فضولش نبدند و به یاری قبولش کردند‬

‫است‬ ‫صورت حال عارفان دلق‬

‫این قدر بس كه روى در خلق است‬

‫در عمل كوش و هر چه خواهى پوش‬

‫تاج بر سر نه و علم بر دوش‬

‫مرد باید بود‬ ‫در قژاكند‬

‫سلح جنگ چه سود؟‬ ‫بر منث‬

‫روزی تا به شب رفته بودي و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت‬

‫‪.‬که به طهارت می رود و به غارت می رفت‬

‫پارسا بي كه خرقه در بر كرد‬

‫جامه كعبه را جل خر كرد‬

‫چندانکه از نظر درویشان غایب شد به برجی رفت و درجی بدزدید ‪ .‬تا روز روشن شد آن تاریک‬

‫مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته ‪ .‬بامدادان هه را به قلعه درآوردند و بزدند‬

‫‪.‬و به زندان کردند ‪ .‬از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم و اسلمة ف الوحده‬

‫چو از قومى ‪ ،‬یكى ب دانشى كرد‬

‫نه كه را منزلت ماند نه مه را‬

‫شنیدست كه گاوى در علف خوار‬

‫بیالید هه گاوان ده را‬

‫گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان مروم ناندم ‪ .‬گرچه بصورت از صحبت‬

‫وحید افتادم ‪ .‬بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا هه عمر اطن نصیحت به کار‬

‫‪ .‬آید‬

‫در ملسى‬ ‫به یك ناتراشیده‬

‫برند دل هوشندان بسى‬

‫اگر بركه اى پر كنند از گلب‬

‫سگى در وى افتد‪ ،‬كند منجلب‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫زاهدی مهمان پادشاه شد‪ ،‬چون به طعام بنشستند کمت از آن خورد که ارادت او بود و چون به‬

‫‪.‬ناز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلحیت در حق او زیادت کنند‬

‫ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی‬

‫کاین ره که تو می روی به ترکستان است‬

‫چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند‪ .‬پسری صاحب فراست داشت گفت ‪ :‬ای پدر‬

‫باری به ملس سلطان در طعام نوردی؟ گفت ‪ :‬در نظر ایشان چیزی نوردم که بکار آید ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫‪.‬ناز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید‬

‫اى هنرها گرفته بر كف دست‬

‫عیبها برگرفته زیر بغل‬

‫تا چه خواهى گرفت اى مغرور‬

‫روز درماندگى به سیم دغل‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یاد دارم كه ایام طفولیت ‪ ،‬بسیار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم ‪ .‬در‬

‫زهد و پرهیز جدیت داشتم ‪ .‬یك شب در مضر پدرم نشسته بودم و هه شب را بیدار بوده و قرآن‬

‫مى خواندم ‪ ،‬ول گروهى در كنار ما خوابیده بودند‪ ،‬حت بامداد براى ناز صبح برناستند‪ .‬به‬

‫پدرم گفتم ‪ :‬از این خفتگان یك نفر برخاست تا دور ركعت ناز باى آورد‪ ،‬به گونه اى در‬

‫‪.‬خواب غفلت فرو رفته اند كه گوي نوابیده اند بلكه مرده اند‬

‫پدرم به من گفت ‪ :‬عزیزم ! تو نیز اگر خواب باشى بت از آن است كه به نكوهش مردم زبان‬

‫‪ .‬گشاي و به غیبت و ذكر عیب آنا بپردازى‬

‫جز خویشت را‬ ‫نبیند مدعى‬

‫كه دارد پرده پندار در پیش‬

‫گرت چشم خدا بین ببخشند‬

‫نبین هیچ كس عاجزتر از خویش‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى از بزرگان را به مفلی اندر هی ستودند و در اوصاف جیلش مبالغه می کردند‪ .‬سربرآورد و‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬من آن که من دان‬

‫شخصم به چشم عالیان خوب منظر است‬


‫سر خجلت فتاده پیش‬ ‫وز خبث باطنم‬

‫طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق‬

‫تسي كنند و او خجل از پاى زشت خویش‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى از صلحای لبنان كه مقامات او میان عرب به مشهور ‪ ،‬به جامع دمشق درآمد‪ ،‬برکه حوض‬

‫كلسه رفت طهارت هی ساخت‪ ،‬ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب‬

‫نات یافت ‪ .‬مشغول ناز شد‪ ،‬پس از ناز یكى از اصحاب نزدش آمد و گفت ‪ :‬مشكلى دارم ‪ ،‬اجازت‬

‫‪.‬دهی‬

‫مرد صال گفت ‪:‬آن چیست؟‬

‫او گفت ‪ :‬به یاد دارم كه شیخ بر روى دریاى روم راه رفت و قدمش تر نشد‪ ،‬ول براى تو در‬

‫حوض كوچك حالت پیش آمد؟ نزدیك بود به هلكت برسى ؟‬

‫مرد صال پس از فكر و تامل بسیار به او گفت ‪ :‬آیا نشنیده اى كه خواجه عال ‪ ،‬سرور جهان‬

‫‪:‬رسول خدا صلى ال علیه و آله فرمود‬

‫‪ :‬ل مع ال وقت ل یسعن فیه ملك مقرب ول نب مرسل‬

‫فرشته ویژه و پیامب‬ ‫مرا با خدا وقت هست كه در آن وقت آن چنان یگانگى وجود دارد كه‬

‫‪.‬مرسل در آن نگنجند‬

‫‪ .‬آن حضرت در یك وقت چني فرمود‬ ‫بلكه فرمود‪ :‬وقت از اوقات‬ ‫هیشه‬ ‫ول نگفت على الدوام‬

‫ول در وقت دیگر با هسران خود حفصه و زینب ‪،‬‬ ‫كه جبئیل و میكائیل به حالت او راه ندارند‬

‫‪.‬دمساز شده ‪ ،‬خوش مى گفت ‪ :‬و مى شنید‬

‫‪:‬مشاهدة البرار بي التجلى و الستتار‬

‫‪ .‬مشاهده و دیدار نیكان ‪ ،‬بي آشكارى و پوشیدگى است‬

‫‪.‬مشاهده البرار بي التجلی و الستار‪ .‬می ناید و می ربایند‬

‫دیدار می نایی و پرهیز می کنی‬

‫بازار خویش و آتش ما تیز مى كن‬

‫اشاهد من اهوی بغی وسیله‬

‫فیلحقنی شان اضل طریقا‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى پرسید‪ :‬از آن گم كرده فرزند‬

‫كه اى روشن گهر پی خردمند‬

‫ز مصرش بوى پیاهن شنیدى‬


‫چرا در چاه كنعانش ندیدى ؟‬

‫بگفت ‪ :‬احوال ما برق جهان است‬

‫چرا در چاه كنعانش ندیدى ؟‬

‫گهى بر طارم اعلى نشینیم‬

‫گهى بر پشت پاى خود نبینیم‬

‫اگر درویش در حال باندى‬

‫سر و دست از دو عال بر فشاندى‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بودم ‪.‬یك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جاعت كه در آنا‬ ‫بعلبك‬ ‫در جامع‬

‫بودند‪ ،‬مى گفتم ‪ ،‬ول آن جاعت را پژمرده دل و دل مرده و ب بصیت یافتم كه آن چنان در‬

‫امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنا راهى به جهان معنویت نبود‪ .‬دیدم كه سخنم در‬

‫آنا ب فایده است و آتش سوز دل ‪ ،‬هیزم تر آنا را نى سوزاند‪ .‬تربیت و پرورش آدم ناهاى‬

‫حیوان صفت و آینه گردان در كوى كورهاى ب بصیت ‪ ،‬براي ‪ ،‬دشوار شد‪ ،‬ول هچنان به سخن‬

‫‪:‬ادامه مى دادم و در معنویت باز بود‪ .‬سخن از این آیه به میان آمد كه خداوند مى فرماید‬

‫‪:‬و نن اقرب الیه من حبل الورید‬

‫‪ .‬و ما از رگ گردن ‪ ،‬به انسان نزدیكتي‬

‫دوست نزدیكت از من به من است‬

‫وین عجبت كه من از وى دورم‬

‫چه كنم با كه توان گفت كه دوست‬

‫در كنار من و من مهجورم‬

‫من از شرا باین سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار ملس گذر کرد و دور آخر‬

‫در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان ملس‬

‫‪:‬بوش‪.‬گفتم‬

‫!اى سبحان ال ! دوران باخب‪ ،‬در حضور و نزدیكان ب بصر‪ ،‬درو‬

‫فهم سخن چون نكند مستمع‬

‫قوت طبع از متكلم موى‬


‫فسحت میدان ارادت بیار‬

‫تا بزند مرد سخنگوى گوى‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شب در بیابان مكه از بی خوابی پای رفتنم ناند ‪ .‬سربنهادم و شتبان را گفتم ‪ :‬دست بدار‬

‫‪ .‬از من‬

‫پاى مسكي پیاده چند رود؟‬

‫ستوده شد بت‬ ‫كز تمل‬

‫تا شود جسم فربى لغر‬

‫لغرى مرده باشد از سخت‬

‫ساربان گفت ‪ :‬اى برادر! حرم در پیش است و حرامى در پس ‪ .‬اگر رفت ‪ ،‬بردى و گر خفت مردى‬
‫‪.‬‬
‫به راه بادیه خفت‬ ‫خوش است زیر مغیلن‬

‫شب رحیل ‪ ،‬ول ترك جان بباید گفت‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پاسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نی شد‪ .‬مدتا در آن‬

‫بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی ‪ .‬پرسیدندش که شکر چه می گویی ؟ گفت ‪:‬‬ ‫رنور‬

‫‪.‬شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی‬

‫اگر مرا زار به كشت دهد آن یار عزیز‬

‫تا نگوي كه در آن دم ‪ ،‬غم جان باشد‬

‫گوي از بنده مسكي چه گنه صادر شد‬

‫كو دل آزرده شد از من غم آن باشد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی را ضرورتی پیش آمد‪ ،‬گلیمى را از خانه یكى از پاك مردان دزدید‪ .‬قاضى فرمود تا‬

‫‪.‬دستش بدر کنند‬

‫‪.‬صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بل کردم‬


‫‪.‬قاضى گفت ‪ :‬به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم‬

‫صاحب گلیم گفت ‪ :‬اموال من وقف فقیان است ‪ ،‬هر فقیى كه از مال وقف به خودش بردارد از‬

‫‪ .‬مال خودش برداشته ‪ ،‬پس قطع دست او لزم نیست‬

‫قرار داد و به او گفت ‪:‬‬ ‫قاضى از جارى نودن حد دزدى منصرف شد‪ ،‬ول دزد را مورد سرزنش‬

‫!آیا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چني پاك مردى دزدى كن ؟‬

‫دزد گفت ‪ :‬اى حاكم ! مگر نشنیده اى كه گویند‪ :‬خانه دوستان بروب ول حلقه در دشنان مكوب‬
‫‪.‬‬
‫چون به سخت در بان تن به عجز اندر مده‬

‫دشنان را پوست بر كن ‪ ،‬دوستان را پوستي‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهى پارسایی را دید ‪ ،‬گفت ‪ :‬هیچت از ما یاد آید؟ گفت ‪ :‬بلی‪ ،‬وقتی که خدا را فراموش‬

‫‪.‬می کنم‬

‫هر سو دود آن كس ز بر خویش براند‬

‫و آنرا كه بواند به در كس نداواند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در بشت است و پارساي در دوزخ ‪،‬پرسید‪ :‬موجب‬ ‫یكى از جله ی صالان بواب دید مر پادشاهى را‬

‫!این درجات چیست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلف این اعتقاد داشتند؟‬

‫نداي آمد كه ‪ :‬این پادشاه به خاطر دوست با پارسایان به بشت رفت و آن پارسا به خاطر‬

‫‪ .‬تقرب به شاه ‪ ،‬به دوزخ رفت‬

‫دلقت به چكار آید و مسحى و مرقع‬

‫خود را ز عملهاى نكوهیده برى دار‬

‫داشتنت نیست‬ ‫حاجت به كله بركى‬

‫درویش صفت باش و كله تتى دار‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پیاده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و هراه ما شد و معلومی نداشت‪.‬‬

‫‪ :‬خرامان هی رفت و می گفت‬

‫نه بر اشتى سوارم ‪ ،‬نه چو خر به زیر بارم‬

‫نه خداوند رعیت ‪ ،‬نه غلم شهریارم‬


‫غم موجود و پریشان معدوم ندارم‬

‫نفسى مى زن آسوده و عمرى به سر آرم‬

‫اشت سواری گفتش ‪:‬ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بیی‪.‬نشنید و قدم در بیابان ناد‬

‫و اشت سواری گفتش ‪ :‬ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بیی‪ .‬نشنید و قدم در بیابان‬

‫ناد و برفت ‪ .‬چون به نله ممود در رسیدي ‪ ،‬توانگر را اجل فرار سید‪ .‬درویش به بالینش‬

‫‪ :‬فراز آمد و گفت‬

‫شخصى هه شب بر سر بیمار گریست‬

‫چون روز آمد برد و بیمار بزیست‬

‫اى بسا اسب تیزرو كه باند‬

‫خرك لنگ ‪ ،‬جان به منزل برد‬

‫بس كه در خاك تندرستان را‬

‫دفن كردي و زخم خورده نرد‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهی پارسایی را دید ‪ ،‬گفت ‪ :‬هیچت از ما یاد آید ؟ گفت ‪ :‬بلی > وقتی که خدا فراموش‬

‫‪.‬می کنم‬

‫آنكه چون پسته دیدمش هه مغز‬

‫پوست بر پوست بود هچو پیاز‬

‫پارسایان روى در ملوق‬

‫پشت بر قبله مى كنند ناز‬

‫چون بنده خداى خویش خواند‬

‫باید كه به جز خدا نداند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫کاروانی در زمي یونان بزدند و ننعمت بی قیاس ببدند ‪ .‬بازرگانان گریه و زاری کردند و‬

‫‪.‬خدا و پیمب شفیع آوردند و فایده نبود‬

‫چو پیوز شد دزد تیه روان‬

‫چه غم دارد از گریه كاروان‬


‫لقمان حکیم اندر آن کاروانن بود ‪ .‬یکی گفتش از کاروانیان ‪ :‬مگر اینان را نصیحتی کنی و‬

‫موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود ‪.‬‬

‫‪.‬گفت ‪ :‬دریغ کلمه ی حکمت با ایشان گفت‬

‫آهن را كه موریانه بورد‬

‫نتوان برد از او به صیقل زنگ‬

‫به سیه دل چه سود خواندن وعظ‬

‫نرود میخ آهني بر سنگ‬

‫‪.‬هانا که جرم از طرف ماست‬

‫به روزگار سلمت ‪ ،‬شكستگان دریاب‬

‫كه جب خاطر مسكي ‪ ،‬بل بگرداند‬

‫چو سائل از تو به زارى طلب كند چیزى‬

‫بده و گرنه ستمگر به زور بستاند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫‪ :‬این را‬ ‫یکی از صاحبدلن زورآزمایی را دیدم ‪ .‬بم برآمده و کف بردماغ انداخته ‪.‬گفت‬

‫چه حالت است ؟ گفتند ‪ :‬فلن دشنام دادش‪ .‬گفت ‪ :‬این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و‬

‫‪ .‬طاقت نی آرد‬

‫لف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار‬

‫عاجز نفس ‪ ،‬فرومایه چه مردى زن‬

‫گرت از دست برآید دهن شیین كن‬

‫مردى آن نیست كه مشت بزن بر دهن‬

‫اگر خود بر كند پیشان پیل‬

‫نه مرد است آنكه در او مردمى نیست‬

‫بن آدم سرشت از خاك دارد‬

‫اگر خال نباشد‪ ،‬آدمى نیست‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بزرگی را پرسیدم از سیت اخوان صفا ‪ .‬گفت ‪ :‬کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصال خویش‬

‫‪.‬مقدم دارد و حکما گفته اند ‪ :‬برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است‬

‫! هراه اگر شتاب كند در سفر تو بیست‬

‫دل در كسى نبند كه دل بسته تو نیست‬

‫چو نبود خویش را دیانت و تقوا‬

‫قطع رحم بت از مودت قرب‬

‫یاد دارم که مدعی درین بیت بر قول من اعتاض کرده بود و گفته بود ‪ :‬حق تعالی در کتاب‬

‫مید از قطع رحم نی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اینچه تو گفتی مناقص آن است ‪.‬‬

‫گفتم ‪ :‬غلط کردی که موافق قرآن است ‪... ،‬و ان جاهداك لتشرك ب ما لیس لك به علم فل‬

‫تطعهما‬

‫هزار خویش كه بیگانه از خدا باشد‬

‫فداى یكت بیگانه كاشنا باشد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫آورده اند که فقیهی دختی داشت بغایت زشت ‪ ،‬به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت‬

‫‪.‬کسی در مناکحت او رغبت نی نود‬

‫زشت باشد دیبقى و دیبا‬

‫كه بود بر عروس نازیبا‬

‫فی المله بکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری بستند ‪ .‬آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از‬

‫سرندیب آمده بود که دیده ی نابینا روشن هی کرد‪ .‬فقیه را گفتند ‪ :‬داماد را چرا علج نکنی‬

‫‪ .‬؟ گفت ‪ :‬ترسم که بینا شود و دختم را طلق دهد ‪ ،‬شوی زن زشتوی ‪ ،‬نابینا به‬
‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهى به دیده ی استحقار در طایفه درویشان نظر کرد‪ .‬یکی زان میان بفراست بای آورد‬

‫و گفت ‪ :‬ای ملک ما درین دنیا بیش از تو کمتي و بعیش از تو خوشت و برگ برابر و بقیامت‬

‫‪.‬بت‬

‫اگر كشور گشاى كامران است‬


‫و گر درویش ‪ ،‬حاجتمند نان است‬

‫در آن ساعت كه خواهند این و آن مرد‬

‫نواهند از جهان بیش از كفن برد‬

‫چو رخت از ملكت بربست خواهى‬

‫گداي بت است از پادشاهى‬

‫‪ .‬ظاهر درویشی جامه ی ژنده است و موی ستده و حقیقت آن ‪ ،‬دل زنده و نفس مرده‬

‫نه آنكه بر در دعوى نشیند از خلقى‬

‫وگر خلف كنندش به جنگ برخیزد‬

‫اگر ز كوه غلطد آسیا سنگى‬

‫نه عارف است كه از راه سنگ برخیزد‬

‫طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و‬

‫تمل ‪ .‬هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است بقیقت درویش است وگر در قباست ‪ ،‬اما هرزه‬

‫‪ ،‬هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در‬ ‫گردی بی ناز ‪ ،‬هواپرست‬

‫‪.‬خواب غفلت و بورد هرچه در میان آید و بگوید هرچه بر زبان آید ‪ ،‬رند است وگر در عباست‬

‫اى درونت برهنه از تقوا‬

‫كز برون جامه ریا دارى‬

‫پرده هفت رنگى در مگذار‬

‫تو كه در خانه بوریا دارى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫دیدم گل تازه چند دسته‬

‫برگنبدی از گیاه رسته‬

‫گفتم ‪ :‬چه بود گیاه ناچیز‬

‫تا در صف گل نشیند او نیز ؟‬

‫بگریست گیاه و گفت ‪ :‬خاموش‬

‫صحبت نکند کرم فراموش‬


‫گر نیست جال و رنگ و بوي‬

‫آخر نه گیاه باغ اوي‬

‫من بنده حضرت كريم‬

‫پرورده نعمت قديم‬

‫گر ب هنرم و گر هنرمند‬

‫لطف است امیدم از خداوند‬

‫با آنكه بضاعت ندارم‬

‫سرمایه طاعت ندارم‬

‫او چاره كار بنده داند‬

‫چون هیچ وسیلتش ناند‬

‫رسم است كه مالكان تریر‬

‫آزاد كنند بنده پی‬

‫اى بار خداى عال آراى‬

‫بر بنده پی خود ببخشاى‬

‫سعدى ره كعبه رضا گی‬

‫اى مرد خدا ! در خدا گی‬

‫بدبت كسى كه سر بتابد‬

‫زین در‪ ،‬كه درى دگر بیابد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بت است ؟ گفت ‪ :‬آنکه را سخاوت است به شجاعت‬

‫‪.‬حاجت نیست‬

‫ناند حات طائى ولیك تا به ابد‬


‫باند نام بلندش به نیكوي مشهور‬

‫زكات مال به در كن كه فضله رز را‬

‫چو باغبان بزند بیشت دهد انگور‬

‫است بر گور برام گور‬ ‫نبشته‬

‫كه دست كرم به ز بازوى زور‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب سوم ‪ :‬در فضیلت قناعت‬

‫حکایت‬

‫خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت ‪:‬ای خداوندان نعمت ‪ ،‬اگر شا را انصاف بودی و ما‬

‫قناعت ‪ ،‬رسم سوال از جهان برخاستی‬ ‫‪ .‬را‬

‫اى قناعت ! توانگرم گردان‬

‫كه وراى تو هیچ نعمت نیست‬

‫گنج صب‪ ،‬اختیار لقمان است‬

‫هر كه را صب نیست ‪ ،‬حكمت نیست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه هی دوخت و تسکي خاطر مسکي را‬

‫‪ :‬هی گفت‬

‫به نان قناعت كنیم و جامه دلق‬

‫كه بار منت خود به ‪ ،‬كه بار منت خلق‬

‫کسی گفتش ‪ :‬چه نشینی که فلن درین شهر طبعی کري دارد و کرمی عمیم ‪ ،‬میان به خدمت‬

‫آزادگان بسته و بر در دلا نشسته ‪ .‬اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر‬

‫عزیزان داشت منت دارد و غنیمت شارد ‪ .‬گفت ‪ :‬خاموش که در پسی مردن ‪ ،‬به که حاجت پیش کسی‬

‫‪ .‬بردن‬

‫هه رقعه دوخت به و الزام كنج صب‬

‫كز بر جامه ‪ ،‬رقعه بر خواجگان نبشت‬


‫حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است‬

‫رفت به پايردى هسایه در بشت‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از ملوک طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی ال علیه و سلم فرستاد ‪ .‬سالی در دیار عرب‬

‫بود و کسی تربه پیش او نیاورد و معاله از وی در نواست ‪ .‬پیش پیغمب آمد و گله کرد که‬

‫مرین بنده را برای معالت اصحاب فرستاده اند و درین مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله‬

‫گفت ‪ :‬این طایفه را طریقتست که تا اشتها‬ ‫بر بنده معي است بای آورد ‪ .‬رسول علیه السلم‬

‫غالب نشود نورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند ‪ .‬حکیم گفت ‪ :‬این است‬

‫‪.‬موجب تندرستی‪ .‬زمي ببوسید و برفت‬

‫سخن آنگه كند حكیم آغاز‬

‫یا سر انگشت سوى لقمه دراز‬

‫كه ز ناگفتنش خلل زاید‬

‫یا ز ناخوردنش به جان آید‬

‫لجرم حكمتش بود گفتار‬

‫خوردش تندرست آرد بار‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در سیت اردشی بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن‬

‫؟ گفت ‪ :‬صد درم سنگ کفایت است ‪ .‬گفت ‪ :‬این قدر چه قوت دهد ؟ گفت ‪ :‬هذا القدار يملک و‬

‫مازاد علی ذلک فانت حامله یعنی اینقدر تو را برپای هی دارد و هر چه برین زیادت کنی تو‬

‫‪ .‬حال آنی‬

‫خوردن براى زیست و ذكر كردن است‬

‫تو معتقد كه زیست از بر خوردن است‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫دو درویش خراسانی ملزم صحبت یکدیگر سفر کردندی ‪ .‬یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار‬

‫کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی‪ .‬اتفاقا بر در شهری به تمت جاسوسی گرفتار آمدند‬

‫‪ .‬هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند ‪ .‬بعد از دو هفته معلوم شد که بی‬


‫گناهند ‪ .‬در را گشادند ‪ .‬قوی را دیدند مرده و ضعیف جان بسلمت برده ‪ .‬مردم درین عجب‬

‫ماندند ‪ .‬حکیمی گفت ‪ :‬خلف این عجب بودی ‪ .‬آن یکی بسیار خواه بوده است ‪ ،‬طاقت بینوایی‬

‫نیاورد به سختی هلک شد وین دگر خویشت دار بوده است لجرم بر عادت خویش صب کرد و بسلمت‬

‫‪.‬ماند‬

‫كسى را‬ ‫چو كم خوردن طبیعت شد‬

‫چو سخت پیشش آید سهل گید‬

‫وگر تن پرور است اندر فراخى‬

‫چو تنگى بیند از سخت بید‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى از حكما پسر را نی هی کرد از بسیار خوردن که سیی مردم را رنور کند ‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫پدر ‪ ،‬گرسنگی خلق را بکشد ‪ .‬نشنیده ای که ظریفان گفته اند ‪ :‬بسیی مردن به که گرسنگی‬

‫بردن ‪ .‬گفت ‪ :‬اندازه نگهدار ‪،‬كلوا واشربو و ل تسرفوا‬

‫نه چندان بور كز دهانت برآید‬

‫نه چندان كه از ضعف ‪ ،‬جانت برآید‬

‫با آنكه در وجود‪ ،‬طعام است عیش نفس‬

‫بود‬ ‫رنج آورد طعام كه بیش از قدر‬

‫گر گلشكر خورى به تكلف ‪ ،‬زیان كند‬

‫ور نان خشك دیر خورى گلشكر بود‬

‫‪ .‬رنوری را گفتند ‪ :‬دلت چه می خواهد ؟ گفت ‪ :‬آنکه دل چیزی نواهد‬

‫معده چو كج گشت و شكم درد خاست‬

‫سود ندارد هه اسباب راست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بقالی را درمی چند بر صوفیان گرده آمده بود در واسط ‪ .‬هر روز مطالبت کردی و سخنان با‬

‫خشونت گفتی‪ .‬اصحاب از تعنت وی خسته خاطر هی بودند و از تمل چاره نبود ‪ .‬صاحبدلی در آن‬

‫‪ .‬میان گفت ‪ :‬نفس را وعده دادن به طعام آسانت است که بقال را به درم‬
‫ترك احسان خواجه اولیت‬

‫كاحتمال جفاى بوابان‬

‫به تناى گوشت ‪ ،‬مردن به‬

‫كه تقاضاى زشت قصابان‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫جوانردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید ‪ .‬کسی گفت ‪ :‬فلن بازرگان نوشدارو دارد اگر‬

‫‪ .‬بواهی باشد که دریغ ندارد ‪ .‬گویند آن بازرگان به بل معروف بود‬

‫گر باى نانش اندر سفره بودى آفتاب‬

‫تا قیامت روز روشن ‪ ،‬كس ندیدى در جهان‬

‫جوانرد گفت ‪ :‬اگر خواهم دارو دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند ‪ .‬باری ‪ ،‬خواست‬

‫‪ .‬ازو زهر کشنده است‬

‫هرچه از دو نان به منت خواست‬

‫در تن افزودى و از جان كاست‬

‫گفته اند‪ :‬آب حیات اگر فروشند به آب روی ‪ ،‬دانا نرد که مردن به علت ‪ ،‬به از‬ ‫حكیمان‬

‫‪ .‬زندگانی بذلت‬

‫اگر حنظل خورى از دست خوشخو‬

‫به از شیین از دست ترشروى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫اندك بود‪ ،‬ماجرا را‬ ‫یكى از علما‪ ،‬عیالوار بود و از این رو خرج بسیار داشت ‪ ،‬ول درآمدش‬

‫به یكى از بزرگان ثروتند كه ارادت بسیار به آن عال داشت ‪ ،‬بیان كرد‪ ،‬آن ثروتند بزرگ ‪،‬‬

‫‪.‬چهره در هم كشید‪ ،‬و از سؤ ال آن عال خوشش نیامد‬

‫ز بت روى ‪ 248‬ترش كرده پیش یار عزیز‬

‫مرو كه عیش بر او نیز تلخ گردان‬

‫به حاجت كه روى تازه روى و خندان رو‬

‫فرو نبندد كار گشاده پیشان‬


‫او به آن عال‬ ‫آن ثروتند بزرگ ‪ ،‬كمى بر جیه اى كه به عال مى داد افزود‪ ،‬ول از اخلص‬

‫‪ :‬بسیار كاسته شد‪ ،‬پس از چند روز‪ ،‬وقت كه عال آن مبت قبلى را از آن ثروتند ندید‪ ،‬گفت‬

‫نان افزود آبروي كاست‬

‫بینواي به از مذلت خواست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی را ضرورتی پیش آمد ‪ .‬کسی گفت ‪ :‬فلن نعمتی دارد به قیاس ‪ ،‬اگر بر حاجت تو واقف‬

‫گردد هانا که در قضای آن توقف روا ندارد ‪ .‬گفت ‪ :‬من او را ندارم ‪ .‬گفت ‪ :‬منت رهبی کنم‬

‫‪ .‬دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد ‪ .‬یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته ‪ .‬برگشت و‬

‫‪.‬سخن نگفت ‪ .‬کسی گفتش ‪ :‬چه کردی ؟ گفت ‪ :‬عطای او را به لقایش بشیدم‬

‫مب حاجت به نزد ترشروى‬

‫كه از خوى بدش فرسوده گردى‬

‫اگر گوي غم دل با كسى گوى‬

‫كه از رویش به نقد آسوده گردى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود ‪ .‬درهای آسان بر زمي بسته و‬

‫‪ .‬فریاد اهل زمي به آسان پیوسته‬

‫ناند جانورى از وحش و طی و ماهى و مور‬

‫كه بر فلك نشد از ب مرادى افغانش‬

‫عجب كه دو دل خلق جع مى نشود‬

‫كه ابر گردد و سیلب دیده بارانش‬

‫در چني سال منثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ‪ ،‬خاصه در حضرت بزرگان و‬

‫بطریق اهال از آن در گذشت هم نشاید که طایفه ای بر عجز گوینده حل کنند ‪ .‬برین دو بیت‬

‫‪ .‬اقتصار کنیم که اندک ‪ ،‬دلیل بسیاری باشد و مشتی نودار خرواری‬

‫اگر تت بكشد این مهنث را‬

‫تتى را دگر نباید كشت‬


‫چند باشد چو جسر بغدادش‬

‫آب در زیر و آدمى در پشت‬

‫چني شخصى كه یک طرف از نعمت او شنیدی درین سال نعمتی بی کران داشت ‪ ،‬تنگدستان را سیم و‬

‫زر دادی و مسافران را سفره نادی ‪ .‬گروهی درویشان از جور فاقه بطاقت رسیده بودند ‪ ،‬آهنگ‬

‫‪ .‬دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند ‪ .‬سر از موافقت باز زدم و گفتم‬

‫نورد شی نیم خورده سگ‬

‫ور بی به سخت اندر غار‬

‫تن به بیچارگى و گرسنگى‬

‫بنه و دست پیش سفله مدار‬

‫گر فریدون شود به نعمت و ملك‬

‫ب هنر را به هیچ كس مشمار‬

‫پرنیان و نسیج ‪ ،‬بر نااهل‬

‫لجورد و طلست بر دیوار‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫حات طایی را گفتند‪ :‬از تو بزرگ هت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت ‪ :‬بلی ‪،‬‬

‫روزی چهل شت قربان کرده بودم امرای عرب را ‪ ،‬پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته‬

‫بودم ‪ ،‬خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده ‪ .‬گفتمش ‪ :‬به مهمانی حات چرا نروی که خلقی بر‬

‫ساط او گرد آمده اند ؟‬

‫‪ :‬گفت‬

‫هر كه نان از عمل خویش خورد‬

‫منت حات طائى نبد‬

‫‪ .‬من او را به هت و جوانردی از خود برتر دیدم‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫موسی علیه السلم ‪ ،‬درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده ‪ .‬گفت ‪ :‬ای موسی دعا کن‬

‫تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بان آمدم ‪ .‬موسی دعا کرد و برفت ‪ .‬پس از‬
‫چند روز که باز آمد از مناجات ‪ ،‬مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫این چه حالت است ؟ گفتند ‪ :‬خر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ‪ ،‬اکنون به قصاص‬

‫‪ :‬فرموده اند ‪ .‬و لطیفان گفته اند‬

‫گربه مسكي اگر پر داشت‬

‫تم گنجشك از جهان برداشت‬

‫عاجز باشد كه دست قوت یابد‬

‫برخیزد و دست عاجزان برتابد‬

‫‪ :‬و لو بسط ال الرزق لعباده لبعوا ف الرض‬

‫‪ .‬موسى علیه السلم به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تاسر خویش استغفار‬

‫ماذا اخاضک یا مغرور فی الطر‬

‫حتی هلکت فلیت النمل ل یطر‬

‫بنده چو جاه آمد و سیم و زرش‬

‫سیلى خواهد به ضرورت سرش‬

‫آن نشنیدى كه فلطون چه گفت‬

‫مور هان به كه نباشد پرش ؟‬

‫‪.‬پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمی دارست‬

‫آن كس كه توانگرت نى گرداند‬

‫او مصلحت تو از تو بت داند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫عربی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت هی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده‬

‫بودم و از زاد معنی چیزی با من نانده بود و دل بر هلک ناده که هی ناگاه کیسه ای یافتم‬

‫پر مروارید‪ .‬هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است ‪ ،‬باز آن تلخی‬

‫‪ .‬و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است‬

‫در بیابان خشك و ریگ روان‬

‫تشنه را در دهان ‪ ،‬چه در چه صدف‬

‫مرد ب توشه كاو فتاد از پاى‬


‫بر كمربند او چه زر‪ ،‬چه خزف‬
‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫هچني در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان‬

‫داشت ‪ .‬بسیاری بگردید و ره به جایی نبد ‪ ،‬پس به سختی هلک شد ‪ .‬طایفه ای برسیدند و‬

‫‪ :‬درمها دیدند پیش رویش ناده و بر خاک نبشته‬

‫گر هه زر جعفرى دارد‬

‫مرد ب توشه برنگید كام‬

‫در بیابان فقی سوخته را‬

‫شلغم پخته به كه نقره خام‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسان درهم نکشیده مگر وقتی که پاي‬

‫برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم ‪ .‬به جامع کوفه درآمدم دلتنگ ‪ ،‬یکی را دیدم‬

‫‪ .‬که پای نداشت ‪ .‬سپاس نعمت حق بای آوردم و بر بی کفشی صب کردم‬

‫مرغ بریان به چشم مردم سی‬

‫است‬ ‫بر خوان‬ ‫كمت از برگ تره‬

‫و قوت نیست‬ ‫و آنكه را دستگاه‬

‫شلغم پخته مرغ بریان است‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یكى از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب‬

‫درآمد ‪ .‬خانه دهقانی دیدند ‪ .‬ملک گفت ‪ :‬شب آنا روي تا زحت سرما نباشد ‪ .‬یکی از وزرا‬

‫گفت ‪ :‬لیق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن ‪ ،‬هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم‬

‫‪ .‬دهقان را خب شد ‪ ،‬ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمي ببوسید و گفت ‪ :‬قدر بلند سلطان‬

‫نازل نشدی ولیکن نواستند که قدر دهقان بلند گردد‪ .‬سلطان را سخن گفت او مطبوع آمد ‪،‬‬

‫شبانگاه به منزل او نقل کردند ‪ ،‬بامدادانش خلعت نعمت فرمود ‪ .‬شنیدندش که قدمی چند در‬

‫‪ :‬رکاب سلطان هی رفت و می گفت‬

‫ز قدر و شوكت سلطان نگشت چیزى كم‬

‫از التفات به مهمانسراى دهقان‬


‫كله گوشه دهقان به آفتاب رسد‬

‫كه سایه بر سرش انداخت چون تو سلطان‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شت بار داشت و چهل بنده خدمتکار‪ .‬شبی در جزیره کیش‬

‫مرا به حجره خویش آورد ‪ .‬هه شب نیازمند از سخنهای پریشان گفت که فلن انبازم به ترکستان‬

‫و فلن بضاعت به هندوستان است و این قباله فلن زمي است و فلن چیز را فلن ضمي ‪ .‬گاه گفتی‬

‫‪ :‬خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است ‪ .‬باز گفتی ‪ :‬نه ‪ ،‬که دریای مغرب مشوش است ؛‬

‫سعدیا ‪ ،‬سفری دیگر در پیش است ‪ ،‬اگر آن کرده شود بقیت عمر خویب به گوشه بنشینم‪ .‬گفتم ‪:‬‬

‫آن کدام سفرست ؟ گفت ‪ :‬گوگرد پارسی خواهم بردن به چي که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از‬

‫آنا کاسه چینی به روم ارم و دیبای رومی به هند و فولد هندی به حلب و آبگینه حلبی به ين‬

‫و برد يانی به پارس و زان پس ترک تارت کنم و به دکانی بنشینم‪ .‬انصاف ‪ ،‬ازین ماخولیا‬

‫چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش ناند ‪ .‬گفت ‪ :‬ای سعدی ‪ ،‬تو هم سخنی بگوی از آنا که‬

‫‪ :‬دیده ای و شنیده‪ .‬گفتم‬

‫آن شنیدست كه در اقصاى غور‬

‫بار سالرى بیفتاد از ستور‬

‫گفت ‪ :‬چشم تنگ دنیادوست را‬

‫یا قناعت پر كند یا خاك گور‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مالداری را شنیدم که به بل معروف بود که حات طایی در کرم ‪ .‬ظاهر حالش به نعمت دنیا‬

‫آراسته و خست نفس جبلی در وی هچنان متمکن ‪ ،‬تا بایی که نانی به جانی از دست ندادی و‬

‫گربه بوهریره را به لقمه ای نواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی ‪ .‬فی المله‬

‫‪ .‬خانه او را کس ندیدی درگشاده و سفره او را سرگشاده‬

‫بز بوى طعامش نشنیدى‬ ‫درویش‬

‫مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدى‬

‫شنیدم که به دریای مغرب اندر ‪ ،‬راه مصر را برگرفته بود و خیال فرعونی در سر ‪ ،‬حتی اذا‬

‫‪.‬ادرکه الغرق ‪ ،‬بادی مالف کشتی برآمد‬

‫چه كند هر كه نسازد؟‬ ‫با طبع ملولت‬


‫شرطه هه وقت نبود لیق كشت‬

‫دست تضرع چه سود بنده متاج را؟‬

‫وقت دعا بر خداى ‪ ،‬وقت كرم در بغل‬

‫از زر و سیم ‪ ،‬راحت برسان‬

‫خویشت هم تتعى برگی‬

‫وآنگه این خانه كز تو خواهد ماند‬

‫خشت از سیم و خشت از زرگی‬

‫آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت ‪ ،‬به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به‬

‫مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند‪ .‬هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان ‪ :‬بر‬

‫‪ .‬بادپایی روان ‪ ،‬غلمی در پی دوان‬

‫وه كه گر مرده باز گردیدى‬

‫به میان قبیله و پیوند‬

‫رد میاث ‪ ،‬سخت تر بودى‬

‫وارثان را ز مرگ خویشاوند‬

‫‪ :‬به سابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم‬

‫بور‪ ،‬این نیك سیت سره مرد‬

‫كان نگونبخت گرد كرد و نورد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام افتاد ‪ .‬طاقت حفظ آن نداشت ‪ .‬ماهی بر او غالب امد و دام‬

‫‪.‬از دستش در ربود و برفت‬

‫شد غلمى كه آب جوى آرد‬

‫جوى آب آمد و غلم ببد‬

‫هر بار ماهى آوردى‬ ‫دام‬


‫ماهى این بار رفت و دام ببد‬

‫دیگر صیادان دریغ خوردند و ملمتش کردند که چني صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشت‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬ای برادران ‪ ،‬چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را هچنان روزی مانده بود ‪.‬‬

‫‪ .‬صیاد بی روزی در دجله نگید و ماهی بی اجل بر خشک نید‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫دست و پا بریده ای هزارپایی بکشت ‪ .‬صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت ‪ :‬سبحان ال ‪ ،‬با هزار‬

‫‪ .‬پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گريت نتوانست‬

‫چون آید ز پى دشن جان ستان‬

‫ببندد اجل پاى اسب دوان‬

‫در آن دم كه دشن پیاپى رسید‬

‫كمان كیان نشاید كشید‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ابلهی دیدم سي ‪ ،‬خلعتی ثي بر بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر کسی گفت ‪ :‬سعدی‬

‫‪ :‬چگونه هی بینی این دیبای معلم برین حیوان لیعلم ؟ گفتم‬

‫قد شابه بالوری حار‬

‫عجل جسدا له خوار‬

‫‪.‬یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا‬

‫به آدمى نتوان گفت ماند این حیوان‬

‫مگر دراعه و دستار و نقش بیونش‬

‫بگرد در هه اسباب و ملك و هست او‬

‫كه هیچ چیز نبین حلل جز خونش‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫سیم پیش هر لئیم دراز می کنی ؟ گفت‬ ‫‪ :‬دزدى گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی‬

‫دست دراز از پى یك حبه سیم‬

‫‪ :‬به كه ببند به دانگى و نیم‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بان رسیده ‪.‬‬
‫شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ‬

‫‪ .‬آرم‬

‫فضل و هنر ضایع است تا ننماید‬

‫عود بر آتش نند و مشك بشایند‬

‫که بزرگان گفته‬ ‫پدر گفت ‪ :‬اى پسر!خیال مال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلمت کش‬

‫‪ .‬اند ‪ :‬دولت نه کوشیدن است ‪ ،‬چاره کم جوشیدن است‬

‫كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور‬

‫كوشش ب فایده است ‪ ،‬وسه بر ابروى كور‬

‫اگر به هر مویت دو صد هنر باشد‬

‫هنر به كار نیاید چو بت بد باشد‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجائب و شنیدن‬

‫غرائب و تفرج بلدان و ماورت خلن و تصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و‬

‫‪ :‬تربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گتفه اند‬

‫تا به دكان و خانه در گروى‬

‫هرگز اى خام ! آدم نشوى‬

‫برو اندر جهان تفرج كن‬

‫پیش از آن روز كه ‪ ،‬كز جهان بروى‬

‫پدر گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬منافع سفر چني که گفتی بی شار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست ‪ :‬نست‬

‫بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ‪ ،‬غلمان و کنیزان دارد دلویز و شاگردان چابک ‪ .‬هر‬

‫‪ .‬روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع‬

‫منعم به كوه و دشت و بیابان غریب نیست‬

‫هر جا كه رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت‬

‫آن را كه بر مراد جهان نیست دستس‬

‫در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت‬

‫دومی عالی که به منطق شیین و قوت فصاحت و مایه بلغت هر جا که رود به خدمت او اقدام‬
‫‪ .‬نایند و اکرام کنند‬

‫است‬ ‫وجود مردم دانا مثال زر طلى‬

‫كه هر كجا برود قدر و قیمتش دانند‬

‫بزرگ زاده نادان به شهر واماند‬

‫كه در دیار غریبش به هیچ نستانند‬

‫سیم خوبریویی که درون صاحبدلن به مالطت او میل کند که بزرگان گفته اند ‪ :‬اندکی جال به‬

‫از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلای خسته است و کلید درهای بسته لجرم صحبت او را‬

‫‪ .‬هه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند‬

‫شاهد آنا كه رود‪ ،‬حرمت و عزت بیند‬

‫ور برانند به قهرش ‪ ،‬پدر و مادر خویش‬

‫پر طاووس در اوراق مصاحفدیدم‬

‫هر كجا پاى ند دست ندارندش پیش‬

‫چو در پسر موافقى و دلبى بود‬

‫اندیشه نیست گر پدر از وى برى بود‬

‫او گوهر است ‪ ،‬گو صدفش در جهان مباش‬

‫در یتیم را هه كس مشتى بود‬

‫چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیان باز دارد ‪ .‬پس بوسیلت‬

‫این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نایند و به انواع خدمت‬

‫‪ .‬کنند‬

‫چه خوش باشد آهنگ نرم حزین‬

‫به گوش حریفان مست صبوح‬

‫به از روى زیباست آواز خوش‬

‫كه آن حظ نفس است و این قوت روح‬

‫یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بر نان ريته نگردد ‪،‬‬

‫‪ :‬چنانکه خردمندان گفته اند‬


‫گر به غریب رود از شهر خویش‬

‫سخت و منت نبد پنبه دوز‬

‫ور به خراب فتد ار ملكت‬

‫گرسنه خفتد ملك نیم روز‬

‫چني صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جعیت خاطر ست و داعیه طیب عیش و آنکه‬

‫‪.‬ازین جله بی بره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود‬

‫هر آنكه گردش گیت به كي او برخاست‬

‫به غی مصلحتش رهبى كند ایام‬

‫كبوترى كه دگر آشیان نواهد دید‬

‫قضا هى بردش تا به سوى دانه دام‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬قول حا را چگونه مالفت کنیم که گفته اند ‪ :‬رزق ار چه مقسوم است ‪،‬‬

‫‪ .‬به اسباب حصول تعلق شرط است و بل اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتاز واجب‬

‫رزق اگر چند ب گمان برسد‬

‫شرط عقل است جست از درها‬

‫ورچه كس ب اجل نواهد مرد‬

‫تو مرو در دهان اژدرها‬

‫درین صورت که منم با پیل دمان بزن و با شی ژیان پنجه درافکنم ‪ .‬پس مصلحت آن است ای پدر‬

‫‪.‬که سفر کنم کزین پیش طاقت بینوایی نی آرم‬

‫چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خویش‬

‫دیگر چه غم خورد‪ ،‬هه آفاق جاى او است‬

‫شب هر توانگرى به سراي هى روند‬

‫درویش هر كجا كه شب آمد سراى او است‬

‫‪ :‬این بگفت و پدر را وداع کرد و هت خواست و روان شد و با خود هی گفت‬

‫هنرور چو بتش نباشد به كام‬


‫به جاي رود كش ندانند نام‬

‫‪ .‬هچني تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلبت او بر سنگ هی آمد و خروش به فرسنگ رفت‬

‫سهمگي آب كه مرغاب در او اين نبود‬

‫كمتین اوج ‪ ،‬آسیا سنگ از كنارش در ربود‬

‫گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای د رمعب نشسته و رخت سفر بسته ‪ .‬جوان را دست عطا‬

‫بسته بود ‪ ،‬زبان ثنا برگشود ‪ .‬چندانکه زاری کرد یاری نکردند ‪ .‬ملح بی مروت بنده‬

‫‪ :‬برگردید و گفت‬

‫زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا‬

‫زور ده مرده چه باشد‪ ،‬زر یك مرده بیار‬

‫جوان را دل از طعنه ملح بم آمد ‪ .‬خواست که ازو انتقام کشد ‪ ،‬کشته رفته بود ‪ .‬آواز داد‬

‫و گفت ‪ :‬اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست ‪ .‬ملح طمع کرد و کشتی‬

‫‪ .‬بازگردانید‬

‫دیده هوشند‬ ‫بدوزد شره‬

‫در آرد طمع ‪ ،‬مرغ و ماهى ببند‬

‫چندانکه ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و ببی مابا کوفت گرفت ‪ .‬یارش از‬

‫کشتی بدر آمد تا پشتی کند ‪ ،‬هچني درشتی دید و پشت بداد ‪ .‬جز این چاره نداشتند که با‬

‫‪ .‬او به مصالت گرایند و به اجرت مسامت نایند ‪ ،‬کل مداره صدقه‬

‫چو پرخاش بین تمل بیار‬

‫كه سهلى ببندد در كار زار‬

‫به شیین زبان و لطف و خوشى‬

‫توان كه پیلى به موي كشى‬

‫به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند ‪ .‬پس به کشتی‬

‫درآوردند و روان شدند ‪ .‬تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ‪ .‬ملح گفت ‪:‬‬

‫کشتی را خلل هست ‪ ،‬یکی از شا که دلور تر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگید‬

‫تا عمارت کنیم ‪ .‬جوان بغرور دلوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما‬

‫که گفته اند ‪ :‬هر که را رنی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن‬
‫‪ .‬یک رنش اين مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل باند‬

‫چو خوش گفت بكتاش با خیل تاش‬

‫چو دشن خراشیدى اين مباش‬

‫مشو اين كه تنگ دل گردى‬

‫چون ز دستت دل به تنگ آید‬

‫مزن‬ ‫سنگ بر باره حصار‬

‫كه بود از حصار سنگ آید‬

‫چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالی ستون رفت ‪ ،‬ملح زمام از کفش درگسلنید و کشتی‬

‫براند‪ .‬بیچاره متحی باند ‪ ،‬روزی دوبل و منت کشید و سختی دید ‪ .‬سیم خوابش گریبان گرفت و‬

‫به آب انداخت ‪ .‬بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حیاتش رمقی مانده ‪ .‬برگ درختان خوردن‬

‫گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت ‪ .‬سر دربیابان ناد و هی رفت تا تشنه و بی‬

‫طاقت به سر به چاهی رسید ‪ ،‬قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی هی آشامیدند‪ .‬جوان‬

‫را پشیزی نبود ‪ ،‬طلب کرد و بیچارگی نود رحت نیاوردند ‪ .‬دست تعدی دراز کرد میسر نشد ‪.‬‬

‫‪ .‬بضرورت تنی چند را فرو کوفت ‪ ،‬مرداتن غلبه کردند و بی مابا بزدند و مروح شد‬

‫پشه چو پر شد بزند پیل را‬

‫با هه تندى و صلبت كه او است ‪297‬‬

‫مورچگان را چو بود اتفاق‬

‫شی ژیان را بدرانند پوست‬

‫بکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت ‪ .‬شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر‬

‫بود ‪ .‬کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلک ناده ‪ .‬گفت ‪ :‬اندیشه مدارید‬

‫که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند ‪.‬‬

‫این بگفت و مردم کاروان را به لف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و‬

‫آبش دستگیی واجب دانستند ‪ .‬جوان را آتش معده بال گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته ‪.‬‬

‫لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش‬

‫بیارمید و بفت ‪ .‬پیمردی جهان دیده در آن میان بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای یاران ‪ ،‬من ازین بدرقه شا‬

‫اندیشناکم نه چندانکه از دزدان ‪ .‬چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود‬

‫و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نی برد ‪ .‬یکی از دوستان را پیش خود آورد ‪.‬‬

‫تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهایش‬
‫اطلع یافت ‪ ،‬ببد و بورد و سفر کرد ‪ .‬بامدادان دیدند عرب را گریانن و عریان ‪ .‬گفتند ‪:‬‬

‫‪.‬حال چیست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت ‪ :‬ل وال بدرقه برد‬

‫هرگز اين ز مار ننشستم‬

‫كه بدانستم آنچه خصلت او است‬

‫زخم دندان دشن بت است‬

‫كه ناید به چشم مردم دوست‬

‫چه مى دانید؟ اگر این هم از جله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است ‪ .‬تا‬

‫به وقت فرصت یارا ن را خب دهد ‪ .‬مصلحت آن بینم که مر او را خفته بانیم و برانیم ‪.‬‬

‫جوانان را تدبی پی استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان‬

‫را خفته بگذاشتند ‪ .‬آنگه خب یافت که آفتاب در کف تافت ‪ .‬سر برآورد و کاروان رفته دید‪.‬‬

‫‪ :‬بیچاره بسی بگردید و ره بایی نبد ‪ .‬تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلک ناده هی گفت‬

‫درشت كند با غریبان كسى‬

‫كه نابود باشد به غربت بسى‬

‫مسکي درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود ‪ ،‬بالی سرش ایستاده‬

‫هی شنید و در هیاتش نگه می کرد‪ .‬صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان ‪ .‬پرسید ‪ :‬از‬

‫کجایی وبدین جایگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد ‪ .‬ملک زاده‬

‫را بر حال تباه او رحت آمد ‪ ،‬خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش‬

‫آمد ‪ .‬پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلمت حالش شکر گفت ‪ .‬شبانگه ز آنچه بر سر او‬

‫گذشته بود از حالت کشتی و جور ملح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت‬

‫‪ .‬پد رگفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬نگفتمت هنگام رفت که تیدستان را دست دلیی بسته است و پنجه شیی‬

‫شکسته ؟‬

‫چو خوش گفت آن تى دست سلحشور‬

‫بت از پنجاه من زور‬ ‫جوى زر‬

‫پسر گفت ‪ :‬ای پدر هر آینه تا رنج نبی گنج نبی و تا جان در خطر ننهی بر دشن ظفر نیابی و‬

‫تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیی‪ .‬نبینی به اندک مایه رنی که بردم چه تصیل راحت کردم و‬

‫‪.‬به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم‬

‫گرچه بیون ز رزق نتوان خورد‬


‫در طلب كاهلى نشاید كرد‬

‫غواص اگر اندیشه كند كام ننگ‬

‫هرگز نكند در گرانایه به چنگ‬

‫‪.‬آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لجرم تمل بار گران هی کند‬

‫چو خورد شی شرزه در بن غار؟‬

‫باز افتاده را چه قوت بود‬

‫تا تو در خانه صید خواهى كرد‬

‫دست و پایت چو عنكبوت بود‬

‫پدر گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬تو را درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبی که صاحب دولتی در تو‬

‫رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جب کرد و چني اتفاق نادر افتد و بر نادر‬

‫‪ .‬حکم نتوان کرد ‪ .‬زنار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی‬

‫صیاد نه هر بار شگال ببد‬

‫افتد كه یكى روز پلنگى بورد‬

‫چنانكه یکی از ملوک پارس نگینی گرانایه بر انگشتی بود ‪ .‬باری بکم تفرج با تنی چند از‬

‫خاصان به مصلی شیاز برون رفت ‪ .‬فرمود تا انگشتی را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تی‬

‫از حلقه انگشتی بگذراند خات او را باشد ‪ .‬اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند‬

‫جله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تی از هر طرفی می انداخت ‪ .‬باد صبا‬

‫تی او را به حلقه انگشتی در بگذرانید ‪ .‬و خلعت و نعمت یافت و خات به وی ارزانی داشتند‬

‫‪ . .‬پسر تی و کمان را بسوخت‪ .‬گفتند ‪ :‬چرا کردی ؟ گفت ‪ :‬تا رونق نستي بر جای باند‬

‫گه بود از حكیم روشن راي‬

‫بر نیاید درست تدبیى‬

‫گاه باشد كه كودكى نادان‬

‫به غلط بر هدف زند تیى‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا‬

‫‪ .‬را درچشم هت او شوکت و هیبت نانده‬


‫هر كه بر خود در سوال گشود‬

‫تا بید نیازمند بود‬

‫آز بگذار و پادشاهى كن‬

‫گردن ب طمع بلند بود‬

‫یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلق مردان چني است که به نک با ما‬

‫موافقت کنند ‪ .‬شیخ رضا داد ‪ .‬بکم آنکه اجابت دعوت سنت است‪ .‬دیگر روز ملک بعذر قدمش رفت‬

‫‪ .‬عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت‪ .‬چو غایب شد یکی ا‬

‫زاصحاب پرسید شیخ را که چندین ملطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلف عادت بود و دیگر‬

‫‪ :‬ندیدي ‪ .‬گفت ‪ :‬نشنیده ای که گفته اند‬

‫هر كه را بر ساط بنشست‬

‫واجب آمد به خدمتش برخاست‬

‫گوش تواند كه هه عمر وى‬

‫نشنود آواز دف و چنگ و ن‬

‫دیده شكیبد ز تاشاى باغ‬

‫ب گل و نسرین به سر آرد دماغ‬

‫ور نبود بالش آگنده پر‬

‫خواب توان كرد خزف زیر سر‬

‫ور نبود دلب هخوابه پیش‬

‫دست توان كرد در آغوش خویش‬

‫وین شكم ب هنر پیچ پیچ‬

‫صب ندارد كه بسازد به هیچ‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪.........................................................................‬‬
‫باب چهارم ‪ :‬در فواید خاموشى‬

‫حکایت‬
‫یکی را از دوستان گفتم ‪ :‬امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که‬

‫در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشنان جز بر بدی نی آید ‪ .‬گفت ‪ :‬دشن آن به که نیکی‬

‫‪ .‬نبیند‬

‫هنر به چشم عداوت ‪ ،‬بزرگت عیب است‬

‫گل است سعدى و در چشم دشنان خار است‬

‫نور گیت فروز چشمه هور‬

‫زشت باشد به چشم موشك كور‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بازرگان را هزار دینار خسارت افتاد ‪ .‬پسر را گفت ‪ :‬نباید که این سخن با کسی درمیان‬

‫نی ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پدر ‪ ،‬فرمان توراست ‪ ،‬نگوي ولی مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت‬

‫‪.‬در نان داشت چیست ؟ گفت ‪ :‬تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شاتت هسایه‬

‫مگوى انده خویش با دشنان‬

‫كه ل حول گویند شادى كنان‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر ‪ ،‬چندانکه در مافل دانشمندان‬

‫نشستی زبان سخن ببستی ‪ .‬باری پدرش گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬تو نیز آنچه دانی بگوی ‪ .‬گفت ‪ :‬ترسم‬

‫‪.‬که بپرسند از آنچه ندان و شرمساری برم‬

‫نشنیدى كه صوفیى مى كوفت‬

‫زیر نعلي خویش میخى چند؟‬

‫آستینش گرفت سرهنگى‬

‫كه بیا نعل بر ستورم بند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫عالی معتب را مناظره افتاد با یکی از ملحده لعنهم ال علی حده و به حجت با او بس‬

‫نیامد ‪ ،‬سپر بینداخت و برگشت ‪ .‬کسی گفتش تو را با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی‬

‫حجت ناند ؟ گفت ‪ :‬علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معقد نیست و نی‬

‫‪ .‬شنود ‪ .‬مرا شنیدن کفر او به چه کار آید‬


‫آن كس كه به قرآن و خب زو نرهى‬

‫آنست جوابش كه جوابش ندهى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یک روز جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی هی کرد ‪ .‬گفت ‪:‬‬

‫‪ .‬اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی‬

‫دو عاقل را نباشد كي و پیكار‬

‫نه داناي ستیزد با سبكسار‬

‫اگر نادان به وحشت سخت گوید‬

‫خردمندش به نرمى دل بوید‬

‫دو صاحبدل نگهدارند موي‬

‫هیدون سركشى ‪ ،‬آزرم جوي‬

‫و گر بر هر دو جانب جاهلنند‬

‫اگر زنی باشد بگسلنند‬

‫یكى را زشتخوي داد دشنام‬

‫تمل كرد و گفت اى خوب فرجام‬

‫بت زان كه خواهى گفت آن‬

‫كه دان عیب من چون من ندان‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از حکما را شنیدم که می گفت ‪ :‬هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که‬

‫‪ .‬چون دیگری در سخن باشد هچنان ناتام گفته سخن آغاز کند‬

‫سخن را سر است اى خداوند و بن‬

‫میاور سخن در میان سخن‬

‫خداوند تدبی و فرهنگ و هوش‬


‫نگوید سخن تا نبیند خوش‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫تنی چند از بندگان ممود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلن‬

‫مصلحت ؟ گفت ‪ :‬بر شا هم پوشیده نباشد ‪ .‬گفتند ‪ :‬آنچه با تو گوید به امثال ما گفت روا‬

‫ندارد ‪ .‬گتف ‪ :‬به اعتماد آنکه داند که نگوي ‪ ،‬پس چرا هی پرسید؟‬

‫نه سخن كه برآید بگوید اهل شناخت‬

‫به سر شاه سر خویشت نباید باخت‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در عقد بیع سرایی متدد بود م ‪ .‬جهودی گفت ‪ :‬آخر من از کدخدایان این ملتم وصف این‬

‫‪ .‬خانه چنانکه هست از من پرس ‪ ،‬بر که هیتچ عیبی ندارد ‪ .‬گفتم ‪ :‬بز آنکه تو هسایه منی‬

‫خانه ام را كه چون تو هسایه است‬

‫ده درم سیم بد عیار ارزد‬

‫لكن امیدوارم باید بود‬

‫كه پس از مرگ تو هزار ارزد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شاعرى پیش امی دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت ‪ .‬فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر‬

‫کنند‪ .‬مسکن برهنه به سرما هی رفت‪ ..‬سگان در قفای وی افتادند ‪ .‬خواست تا سنگي بردارد و‬

‫سگان را دفع کند ‪ ،‬در زمي یخ گرفته بود ‪ ،‬عاجز شد ‪ ،‬گتف ‪ :‬این چه حرامزاده مردمانند‪،‬‬

‫سگ را گشاده اند و سنگ را بسته ‪ .‬امی از غرفه بدید و بشنید و بندید ‪ ،‬گفت ‪ :‬ای حکیم ‪،‬‬

‫از من چیزی بواه ‪ .‬گفت ‪ :‬جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی ‪ .‬رضینا من نوالک‬

‫‪.‬بالرحیل‬

‫امیدوار بود آدمى به خی كسان‬

‫مرا به خی تو امید نیست ‪ ،‬شر مرسان‬

‫‪.‬سالر دزدان را رحت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند‬
‫* * * *‬
‫حکایت‬
‫منجمی به خانه درآمد ‪ ،‬یکی مرد بیگانه را دید با زن او بم نشسته ‪ .‬دشنام و سقط گفت و‬

‫‪:‬فتنه و آشوب برخاست ‪ .‬صاحبدلی که برین واقف بود گفت‬

‫تو بر اوج فلك چه دان چیست ؟‬

‫!كه ندان كه در سرایت كیست ؟‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی ‪ .‬گفتی نعیب غراب‬

‫‪ .‬البي در پرده الان است یا آیت انكر الصوات لصوت المی در شان او‬

‫مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نی دیدند تا یکی از‬

‫خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نانی داشت باری بپرسش آمده بودش ‪ .‬گفت ‪ :‬تو را خوابی‬

‫دیده ام ‪ ،‬خی باد ‪ .‬گفتا ‪ :‬چه دیدی ؟ گفت ‪ :‬چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان‬

‫را حت ‪ .‬خطیب اندرین لتی بیندیشید و گفت ‪ :‬این مبارک خواب است که ددی‬ ‫از انفاس تو در‬

‫که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی ‪ ،‬معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن‬

‫‪.‬من در رنج ‪ ،‬تو کردم کزین پس خطبه نگوي مگر بآهستگی‬

‫از صحبت دوست برنم‬

‫كاخلق بدم حسن ناید‬

‫عیبم هنر و كمال بیند‬

‫خارم گل و یاسن ناید‬

‫ناپاك‬ ‫كو دشن شوخ چشم‬

‫تا عیب مرا به من ناید‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد‬

‫امیی بود عادل ‪ ،‬نیک سیت ‪ ،‬نی خواستش که دل آزرده گردد‪ ،‬گفت ‪ :‬ای جوانرد ‪ ،‬این مسجد را‬

‫موذنانند قدي هر یکی را پنج دینار مرتب داشته ام تو را ده دینار می دهم تا جایی دیگر‬

‫بروی ‪ .‬برین قول اتفاق کردند و برفت‪ .‬پس از مدتی درگذری پیش امی بازآمد ‪ .‬گفت ‪ :‬ای‬

‫خداوند ‪ ،‬برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته بیست‬

‫دینارم هی دهد تا جای دیگر روم و قبول نی کنم ‪ .‬امی از خنده بی خود گشت و گفت ‪ :‬زنار‬

‫‪.‬تا نستانی که به پنجاه راضی گردند‬


‫به تیشه كس نراشد ز روى خارا گل‬

‫چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن هی خواند ‪ .‬صاحبدلی بر او بگذشت گفت ‪ :‬تو را مشاهره‬

‫چندست ؟ گفت ‪ :‬هیچ ‪ .‬گفت ‪ :‬پس این زحت خود چندان چرا هی دهی ؟ گفت ‪ :‬از بر خدا می خوان‬

‫‪ . .‬گفت ‪ :‬از بر خدا موان‬

‫گر تو قرآن بدین نط خوانی‬

‫ببى رونق مسلمان‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب پنجم ‪ :‬در عشق و جوان‬

‫حکایت‬

‫چندین بنده صاحب جال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند‬ ‫حسن میمندی را گفتند سلطان ممود‬

‫‪ ،‬چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و مبتی ندارد چنانکه با ایاز که حسنی‬

‫‪ .‬زیادتی ندارد ؟ گفت ‪ :‬هر چه به دل فرو آید در دیده نکو ناید‬

‫هر كه سلطان مرید او باشد‬

‫گر هه بد كند‪ ،‬نكو باشد‬

‫وآنكه را پادشه بیندازد‬

‫كسش از خیل خانه ننوازد ‪327‬‬

‫كسى به دیده انكار گر نگاه كند‬

‫نشان صورت یوسف دهد به ناخوب‬

‫و گر به چشم ارادت نگه كن در دیو‬

‫فرشته ایت ناید به چشم كروب‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫گویند خواجه ای را بنده ای نادرالسن بود و با وی سبیل مودت و دیانت نظری داشت ‪ .‬بایکی‬
‫از دوستان گفت ‪ :‬دریغ این بنده با حسن و شایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی‬

‫نکردی‪ .‬گفت ‪ :‬برادر ‪ ،‬چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در‬

‫‪ .‬میان آمد مالک و ملوک برخاست‬

‫خواجه با بنده پرى رخسار‬

‫چون درآمد به بازى و خنده‬

‫نه عجب كو چو خواجه حكم كند‬

‫وین كشد بار ناز چون بنده‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پارساي را دیدم به مبت شخصی گرفتار ‪ ،‬نه طاقت صب و نه یارای گفتار‪ .‬چندانکه ملمت دیدی‬

‫‪ :‬و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی‬

‫كوته نكنم ز دامنت دست‬

‫ور خود بزن به تیغ تیزم‬

‫بعد از تو ملذ و ملجاءي نیست‬

‫هم در تو گریزم ‪ ،‬ار گریزم‬

‫باری ملمتش کردم و گفتم ‪ :‬عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو‬

‫رفت و گفت ک‬

‫هر كجا سلطان عشق آمد‪ ،‬ناند‬

‫قوت بازوى تقوا را مل‬

‫پاكدامن چون زید بیچاره اى‬

‫اوفتاده تا گریبان در وحل‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلک ‪ .‬نه‬

‫‪ .‬لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد‬

‫چو در چشم شاهد نیاید زرت‬

‫زر و خاك یكسان ناید برت‬


‫باری بنصیحتش گفتند ‪ :‬ازین خیال مال تنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیند و‬

‫‪ .‬بنالید و گفت‬ ‫‪ :‬پای در زنی‬

‫دوستان گو نصیحتم مكنید‬

‫كه مرا دیده بر ارادت او است‬

‫جنگجویان به زور و پنجه و كتف‬

‫دشنان را كشند و خوبان دوست‬

‫‪.‬شرط مودت نباشد به اندیشه جان ‪ ،‬دل از مهر جانان برگرفت‬

‫تو كه در بند خویشت باشى‬

‫عشق باز دروغ زن باشى‬

‫گر نشاید به دوست ره بردن‬

‫شرط یارى است در طلب مردن‬

‫گر دست رسد كه آستینش گیم‬

‫ورنه بروم بر آستانش میم‬

‫متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ‪ ،‬پندش دادند و بندش نادند و‬

‫‪.‬سودی نکرد‬

‫دردا كه طبیب ‪ ،‬صب مى فرماید‬

‫وى نفس حریص را شكر مى باید‬

‫آن شنیدى كه شاهدى بنهفت‬

‫با دل از دست رفته اى مى گفت‬

‫تا تو را قدر خویشت باشد‬

‫پیش چشمت چه قدر من باشد؟‬

‫آورده اند که مر آن پادشه زاده که ملوح نظر او بود خب کردند که جوانی بر سر این میدان‬

‫مداومت می ناید خوش طبع و شیین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های بدیع ازو می‬
‫شنوند و چني معلوم هی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد ‪ .‬پسر دانست که دل آويته‬

‫اوست و این گرد بل انگیخته او ‪ .‬مرکب به جانب او راند ‪ .‬چون دید که نزدیک او عزم دارد‬

‫‪ . :‬بگریست و گفت‬

‫آن كس كه مرا بكشت باز آمد پیش‬

‫دلش بسوخت بر كشته خویش‬ ‫مانا كه‬

‫چندان که ملطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی ‪ ،‬در قعر بر مودت چنان‬

‫‪ .‬غریق بود که مال نفس نداشت‬

‫اگر خود هفت سبع از بر بوان‬

‫چو آشفت الف ب ت ندان‬

‫گفتا ‪ :‬سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقه درویشان بل که حلقه به گوش ایشان ‪ .‬آنگه به‬

‫‪ :‬قوت استیناس مبوب از میان تلطم مبت سر برآورد و گفت‬

‫عجب است با وجودت كه وجود من باند‬

‫!!تو به گفت اندر آي و مرا سخن باند‬

‫‪.‬این بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد‬

‫عجب از كشته نباشد به در خیمه دوست‬

‫عجب از زنده كه چون جان به در آورد سلیم ؟‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از متعلمان کمال بجتی بود و معلم از آنا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی‬

‫‪ :‬داشت و وقتی به خلوتش دریافتی گفتی‬

‫نه آنچنان به تو مشغول اى بشت روى‬

‫كه یاد خویشتنم در ضمی مى آید‬

‫ز دیدنت نتوان كه دیده در بندم‬

‫و گر مقابله بینم كه تی مى آید‬

‫باری پسر گفت ‪ :‬آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمایی در آداب نفسم نیز تامل فرمای‬

‫بر آن م اطلع فرمایی تا به‬ ‫تا اگر در اخلق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند هی ناید‬

‫تبدیل آن سعی کنم ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است‬
‫‪ .‬جز هر نی بینم‬

‫چشم بداندیش كه بر كنده باد‬

‫عیب ناید هنرش در نظر‬

‫ور هنرى دارى و هفتاد عیب‬

‫دوست نبیند بز آن یك هنر‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد ‪ .‬چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستي‬

‫‪ .‬کشته شد‬

‫سرى طیف من یلو بطلعته الدجى‬

‫شگفت آمد از بتم كه این دولت از كجا؟‬

‫نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم ‪ :‬به دو معنی‬

‫‪ : .‬یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود‬

‫چون گران به پیش شع آید‬

‫خیزش اندر میان جع بكش‬

‫ور شكر خنده اى است شیین لب‬

‫آستینش بگی و شع بكش‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی دوستی را که زمانا ندیده بود گفت ‪ :‬کجایی که مشتاق بوده ام ‪ .‬گفت ‪ :‬مشتاقی به که‬

‫‪.‬ملولی‬

‫دیر آمدى اى نگار سرمست‬

‫زودت ندهیم دامن از دست‬

‫معشوقه كه دیر دیر بینند‬

‫آخر كم از آنكه سی بینند؟‬

‫به یك نفس كه برآمیخت یار با اغیار‬


‫بسى ناند كه غیت ‪ ،‬وجود من بكشد‬

‫به خنده گفت كه من شع جعم اى سعدى‬

‫مرا از آن چه كه پروانه خویشت بكشد؟‬

‫ب اعتناي یار‪ ،‬آسانت از مرومیت از دیدارش‬

‫دانشمندی را دیدم به کسی مبتل شده و رازش برمل افتاده ‪ .‬جور فراوان بردی و تمل بی‬

‫کران کردی‪ .‬باری بلطفتش گفتم ‪ :‬دان که تو را در مودت این منظور علتی و بنای مبت بر‬

‫زلتی نیست ‪ .‬با وجود چني معنی ‪ ،‬لیق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی‬

‫ادبان بردن‪ .‬گفت ‪ :‬ای یار ‪ ،‬دست عتاب از دامن روزگارم بدار ‪ ،‬بارها درین مصلحت که تو‬

‫بینی اندیشه کردم و صب بر جفای او سهل تر آید هی که صب از دیدن او و حکما گویند ‪ :‬دل‬

‫‪.‬بر ماهده نادن آسانت ست که چشم از مشاهده برگرفت‬

‫هر كه ب او به سر نشاید برد‬

‫گر جفاي كند بباید برد‬

‫روزى ‪ ،‬از دست گفتمش زنار‬

‫چند از آن روز گفتم استغفار‬

‫نكند دوست زینهار از دوست‬

‫دل نادم بر آنچه خاطر اوست‬

‫گر بلطفم به نزد خود خواند‬

‫ور به قهرم براند او داند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بکم آنکه حلقی داشت طیب‬

‫‪.‬الدا و خلقی کالبدر اذا بدا‬

‫آنكه نبات عارضش آب حیات مى خورد‬

‫در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد‬

‫اتفاقا بلف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم ‪ .‬دامن ا زو درکشیدم و مهره برچیدم و‬

‫‪ :‬گفتم‬
‫برو هر چه مى بایدت پیش گی‬

‫سر ما ندارى سر خویش گی‬

‫‪ :‬شنیدم مى رفت و مى گفت‬

‫شب پره گر وصل آفتاب نواهد‬

‫رونق بازار آفتاب نكاهد‬

‫‪.‬این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد‬

‫بازى آى و مرا بكش كه پیشت مردن‬

‫خوشت كه پس از تو زندگان كردن‬

‫اما به شکر و منت باری ‪ ،‬پس از مدتی بازآمد‪ .‬ان حلق داوودی متغی شده و جال یوسفی به‬

‫زیان آمده و بر سیب زندانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته ‪ .‬متوقع که در کنارش‬

‫گرفتم و گفتم‬ ‫‪ :‬گیم ‪ ،‬کناره‬

‫آن روز كه خط شاهدت بود‬

‫صاحب نظر از نظر براندى‬

‫امروز بیامدى به صلحش‬

‫كش ضمه و فتحه بر نشاندى‬

‫تازه بارا! ورقت زرد شد‬

‫دیگ منه كآتش ما سرد شد‬

‫چند خرامى و تكب كن‬

‫دولت پارینه ‪ 349‬تصور كن ؟‬

‫پیش كسى رو كه طلبكار تو است‬

‫ناز بر آن كن كه خریدار تو است‬

‫سبزه در باغ گفته اند خوش است‬

‫داند آن كس كه این سخن گوید‬


‫یعن از روى نیكوان خط سبز‬

‫دل عشاق بیشت جوید‬

‫بوستان تو گند نازایست‬

‫بس كه بر مى كن و مى روید‬

‫گر صب كن ور نكن موى بناگوش‬

‫به سر آید‬ ‫این دولت ایام نكوي‬

‫گر دست به جان داشتمى هچو تو بر ریش‬

‫نگذاشتمى تا به قیامت كه برآید‬

‫سؤ ال كردم و گفتم ‪ :‬جال روى تو را‬

‫چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشیده است ؟‬

‫جواب داد ندان چه بود روي را‬

‫مگر به مات حسنم سیاه پوشیده است‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ‪ ،‬ما تقول فی الرد ؟ گفت ‪ :‬لخی فیهم مادام احد هم‬

‫لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلطف ‪ ،‬یعنی چندانکه خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کنی و‬

‫‪.‬سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نیاید تلطف کند و درشتی ناید‬

‫امرد آنگه كه خوب و شیین است‬

‫تلخ گفتار و تند خوى بود‬

‫چون به ریش آمد و به لعنت شد‬

‫مردم آمی و مهرجوى بود‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان‬

‫خفته و نفس طالب و شهوت غالب ‪ ،‬چنانکه عرب گوید ‪ :‬التمر یانع والناطور غی مانع ‪ .‬هیچ‬
‫باشد که به قوت پرهیزگاری ازو بسلمت باند ؟ گفت ‪ :‬اگر از مه رویان بسلمت باند از‬

‫‪ .‬بدگویان ناند‬

‫شاید پس كار خویشت بنشست‬

‫لیكن نتوان زبان مردم بست‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او ماهده می برد و می گفت ‪ :‬این چه طلعت‬

‫مکروه است و هیات مقوت و منظر ملعون و شایل ناموزون ؟ یا غراب البي ‪ ،‬یا لیت بینی ‪ ،‬و‬

‫‪ .‬بینک بعد الشرقي‬

‫على الصباح به روى تو هر كه برخیزد‬

‫صباح روز سلمت بر او مسا باشد‬

‫به اختى چو تو در صحبت بایست‬

‫ول چني كه توي در جهان كجا باشد؟‬

‫عجب آنکه غراب از ماورت طوی هم بان آمده بود و ملول شده ‪ ،‬لحول کنان از گردش گیتی هی‬

‫نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر هی مالید که این چه بت نگون است و طالع دون و ایام‬

‫‪ .‬بوقلمون ‪ ،‬لیق قدر من آنستی که بازاغی به دیوار باغی بر خرامان هی رفتمی‬

‫پارسا را بس این قدر زندان‬

‫كه بود هم طویله رندان‬

‫بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چني ابلهی خودرای ‪ ،‬ناجنس ‪ ،‬خیه درای‬

‫‪ ،‬به چني بند بل مبتل گردانیده است ؟‬

‫كس نیاید به پاى دیوارى‬

‫كه بر آن صورتت نگار كنند‬

‫گر تو را در بشت باشد جاى‬

‫دیگران دوزخ اختیار كنند‬

‫این ضرب الثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را‬

‫‪.‬از دانا وحشت است‬

‫زاهدى در ساع رندان بود‬


‫زان میان گفت شاهدى بلخى‬

‫گر ملول ز ما ترش منشي‬

‫كه تو هم در میان ما تلخى‬

‫جعى چو گل و لله به هم پیوسته‬

‫تو هیزم خشك در میان رسته‬

‫چون باد مالف و چو سرما ناخوش‬

‫چون برف نشسته اى و چون یخ بسته‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫رفیقی داشتم که سالا با هم سفر کرده بودي و نک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده ‪.‬‬

‫آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و این هه از هر دو طرف‬

‫‪ :‬دلبستگی بود که شنیدم روزی دوبیت از سخنان من در ممعی هی گفت‬

‫نگار من چو در آید به خنده نكي‬

‫نك زیاده كند بر جراحت ریشان‬

‫چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى‬

‫چو آستي كريان به دست درویشان‬

‫طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیت خویش آفرین بردند و او هم درین جله‬

‫مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتاف نوده ‪ .‬معلوم کردم که‬

‫‪.‬از طرف او هم رغبتی هست ‪ .‬این بیتها فرستادم و صلح کردي‬

‫نه ما را در میان عهد و وفا بود‬

‫جفا كردى و بد عهدى نودى ؟‬

‫به یك بار از جهان دل در تو بستم‬

‫ندانستم كه برگردى به زودى‬

‫هنوز گر سر صلح است بازآى‬


‫كز آن مقبولت باشى كه بودى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را زنی صاحب جال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابي در خانه متمکن باند و‬

‫مرد از ماورت او بان رنیدی و از ماورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن‬

‫‪ .‬آمدندش‬

‫یکی گفتا ‪ :‬چگونه ای در مفارقت یار عزیز ؟ گفت ‪ :‬نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که‬

‫‪ .‬دیدن مادر زن‬

‫گل به تاراج رفت و خار باند‬

‫گنج برداشتند و مار باند‬

‫دیده بر تارك سنان دیدن‬

‫خوشت از روى دشنان دیدن‬

‫واجب است از هزار دوست برید‬

‫تا یكى دشنت نباید دید‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم ‪ .‬به کویی و نظر با رویی در توزی که حرورش دهان‬

‫بوشانیدی و سومش مغز استخوان بوشانیدی ‪ ،‬از ضعف بشریت تاب آفتاب هجی نیاوردم و التجا‬

‫به سایه دیواری کردم ‪ ،‬متقب که کسی حر توز از من به برد آبی فرونشاند که هی ناگاه از‬

‫ظلمت دهلیز خانه ای روشنی بتافت ‪ ،‬یعنی جالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز‬

‫آید ‪ ،‬چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید ‪ ،‬قدحی بر فاب بر دست‬

‫و شکر د رآن ريته و به عرق برآمیخته ‪ .‬ندان به گلبش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از‬

‫گل رویش در آن چکیده ‪ .‬فی المله ‪ ،‬شراب از دست نگارینش برگرفتم و بوردم و عمر از سر‬

‫‪ .‬گرفتم‬

‫خرم آن فرخنده طالع را كه چشم‬

‫بر چني روى اوفتد هر بامداد‬

‫مست بیدار گردد نیم شب‬

‫مست ساقى روز مشر بامداد‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در سال ممد خوارزمشاه ‪ ،‬رحه ال علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد ‪ .‬به جامع‬

‫‪.‬کاشغر درآمدم ‪ ،‬پسری دیدم نوی بغایت اعتدال و نایت جال چنانکه در امثال او گویند‬

‫معلمت هه شوخى و دلبى آموخت‬

‫جفا و عتاب و ستمگرى آموخت‬

‫من آدمى به چني شكل و خوى و قد و روش‬

‫ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت‬

‫مقدمه نو زمشری در دست داشت و هی خواند ‪ :‬ضرب زید عمروا و کان التعدی عمروا ‪ .‬گتفم ‪:‬‬

‫ای پسر ‪ ،‬خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را هچنان خصومت باقیست ؟ بندید و مولدم‬

‫‪ :‬پرسید‪ .‬گفتم ‪ :‬خاک شیاز ‪ .‬گفت ‪ :‬از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم‬

‫بلیت بنحوی یصول مغاضبا‬

‫علی کزید فی مقابله العمرو‬

‫علی جر ذیل یرفع راسه‬

‫و هل یستقیم الرفع من عامل الر‬

‫لتی به اندیشه فرو رفت و گفت ‪ :‬غالب اشعار او درین زمي به زبان پارسیست ‪ ،‬اگر بگویی‬

‫‪ :‬بفهم نزدیکت باشد ‪ .‬کلم االناس علی قدر عقولم‪ .‬گفتم‬

‫طبع تو را تا هوس نو كرد‬

‫صورت صب از دل ما مو كرد‬

‫اى دل عشاق به دام تو صید‬

‫ما به تو مشغول تو با عمرو و زید‬

‫بامدادان که عزم سفر مصمم شد ‪ ،‬گفته بودندش که فلن سعدیست‪ .‬دوان آمد و تلطف کرد و تاسف‬

‫خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بدمت ببستمی ‪.‬گفتم ‪:‬‬

‫با وجودت زمن آواز نیاید که منم‪ .‬گفتا ‪ :‬چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بدمت‬

‫‪ :‬مستفید گردي؟ گفتم ‪ :‬نتوان بکم این حکایت‬

‫بزرگى دیدم اندر كوهسارى‬

‫قناعت كرده از دنیا به غارى‬

‫چرا گفتم ‪ :‬به شهر اندر نیاي‬


‫كه بارى ‪ ،‬بندى از دل برگشاي‬

‫بگفت ‪ :‬آنا پریرویان نغزند‬

‫چو گل بسیار شد پیلن بلغزند‬

‫‪.‬این را بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادي و وداع کردي‬

‫بوسه دادن به روى دوست چه سود؟‬

‫هم در این لظه كردنش به درود‬

‫سیب گوي وداع بستان كرد‬

‫روى از این نیمه سرخ ‪ ،‬و زان سو زرد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫خرقه پوشی در کاروان حجاز هراه ما بود ‪ .‬یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بشیده تا‬

‫قربان کند ‪ .‬دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببدند‪ .‬بازرگانان گریه و زاری‬

‫‪ .‬کردن گرفتند ‪ .‬و فریاد بی فایده خواندن‬

‫گر تضرع كن و گر فریاد‬

‫دزد‪ ،‬زر باز پس نواهد داد‬

‫مگر آن درویش صال که بر قرار خویش مانده بود و تغی در او نیامده ‪ .‬گفتم ‪ :‬مگر معلوم تو‬

‫را دزد نبد ؟ گفت ‪ :‬بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‬

‫‪.‬دلی باشد‬

‫نباید بست اندر چیز و كس دل‬

‫كه دل برداشت كارى است مشكل‬

‫گفتم ‪ :‬مناسب حال من است اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مالطت بود و‬

‫‪ .‬صدق مودت تا بایی که قبله چشمم جال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او‬

‫مگر ملئكه بر آسان ‪ ،‬و گرنه بشر‬

‫به حسن صورت او در زمي نواهد بود‬

‫ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد‪ .‬روزها بر سر خاکش‬

‫‪ :‬ماورت کردم وز جله که بر فراق او گفتم‬


‫كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل‬

‫دست گیت بزدى تیغ هلكم بر سر‬

‫تا در این روز‪ ،‬جهان ب تو ندیدى چشمم‬

‫این منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر‬

‫آنكه قرارش نگرفت و خواب‬

‫تا گل و نسرین نفشاندى نست‬

‫گردش گیت گل رویش بريت‬

‫خار بنان بر سر خاكش برست‬

‫بعد از مفارقتش عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مالست نگردم‬
‫‪.‬‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را از ملوک عرب حدیث منون و لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلغت سر‬

‫در بیابان ناده است و زمام عقل از دست داده ‪ .‬بفرمودش تا حاضر آوردند و ملمت کردن گرفت‬

‫‪ :‬که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی باي گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت‬

‫كاش آنانكه عیب من جستند‬

‫رویت اى دلستان ‪ ،‬بدیدن‬

‫در نظرت‬ ‫تا به جاى ترنج‬

‫ب خب دستها بریدندى‬

‫تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی ‪ .‬فذلكن الذى لتنن فیه ‪ .‬ملک را در دل آمد جال‬

‫لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه ‪ ،‬بفرمودش طلب کردن ‪ .‬در احیاء عرب‬

‫بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند ‪ .‬ملک در هیات او نظر کرد ‪،‬‬

‫شخصی دید سیه فام ‪ ،‬باریک اندام ‪ .‬در نظرش حقی آمد ‪ ،‬بکم آنکه کمتین خدام حرم او بمال‬

‫ازو در پیش بودند و بزینت بیش ‪ .‬منون بفراست دریافت ‪ ،‬گفت ‪ :‬از دریچه چشم منون باید در‬

‫‪.‬جال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تلی کند‬

‫تندر ستانرا نباشد درد ریش‬


‫نگوي درد خویش‬ ‫جز به هم دردى‬

‫گفت از زنبور ب حاصل بود‬

‫با یكى در عمر خود ناخورده نیش‬

‫تا تو را حال نباشد هچو ما‬

‫حال ما باشد تو را افسانه پیش‬

‫سوز من با دیگرى نسبت نكن‬

‫او نك بر دست و من بر عضو ریش‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫جوان پاکباز پاکرو بود‬

‫که با پاکیزه رویی در گرو بود‬

‫چني خواندم که در دریای اعظم‬

‫به گردابی درافتادند با هم‬

‫چو ملح آمدش تا دست گید‬

‫مبادا كاندر آن حالت بید‬

‫هى گفت از میان موج و تشویر‬

‫مرا بگذار و دست یار من گی‬

‫در این گفت جهان بر وى بر آشفت‬

‫‪ :‬شنیدندش كه جان مى داد و مى گفت‬

‫حدیث عشق از آن بطال منیوش‬

‫كه در سخت كند یارى فراموش‬

‫چني كردند یاران ‪ ،‬زندگان‬

‫بشنو تا بدان‬ ‫ز كار افتاده‬

‫كه سعدى راه و رسم عشقبازى‬


‫چنان داند كه در بغداد تازى‬

‫اگر منون لیلى زنده گشت‬

‫حدیث عشق از این دفت نبشت‬

‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب ششم ‪ :‬در ناتوان و پیى‬

‫حکایت‬

‫با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بثی هی کردم که جوانی درآمد و گفت ‪ :‬درین میان کسی‬

‫هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند ‪ .‬گفتمش ‪ :‬خی است ‪ .‬گفت ‪ :‬پیی صد و‬

‫پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی هی گوید و مفهوم ما نی گردد ‪ ،‬گر بکرم‬

‫‪ :‬رنه شوی مزد یایی ‪ ،‬باشد که وصیتی هی کند ‪ .‬چون به بالینش فراز شدم این می گفت‬

‫دمى چند گفتم بر آرم به كام‬

‫دریغا كه بگرفت راه نفس‬

‫دریغا كه بر خوان الوان عمر‬

‫دمى خورده بودي و گفتند‪ :‬بس‬

‫معانی این سخن را به عربی با شامیان هی فتم و تعجب هی کردند از عمر دراز و تاسف او‬

‫هچنان بر حیات دنیا ‪ .‬گفتم ‪ :‬چگونه ای درین حالت ؟ گفت ‪ :‬چه گوي ؟‬

‫ندیده اى كه چه سخت هى رسد به كسى‬

‫كه از دهانش به در مى كنند دندان ؟‬

‫اینك مقایسه كن كه در این حال ‪ ،‬بر من چه مى گذرد؟‬

‫قیاس كن كه چه حالت بود در آن ساعت‬

‫كه از وجود عزیزش بدر رود جان‬

‫گفتم ‪ :‬تصور مرگ از خیال خود بدر کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان‬

‫یونان گفته اند ‪ :‬مزاج ار چه مستقیم بود ‪ ،‬اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل ‪ ،‬دللت‬

‫کلی بر هلک نکند ‪ ،‬اگر فرمایی طبیبی را بوان تا معالت کند ‪ .‬دیده برکرد و بندید و گفت‬
‫‪:‬‬
‫دست بر هم زند طبیب ظریف‬
‫چون حرف بیند اوفتاده حریف‬

‫خواجه در بند نقش ایوان است‬

‫خانه از پاى بند ویران است‬

‫پیمردى ز نزع مى نالید‬

‫پیزن صندلش هى مالید‬

‫چون مبط شد اعتدال مزاج‬

‫نه عزيت اثر كند نه علج‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پیمردی حکایت کند که دختی خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و‬

‫دیده وو دل در او بسته و شبهای دراز نفتی و بذله ها ولطیفه ها گفتی ‪ ،‬باشد که موانست‬

‫پذیرد و وحشت نگید ‪ .‬از جله می گفتم ‪ :‬بت بلندت یار بود و چشم بت بیدار که به صحبت پیی‬

‫‪،‬پرورده ‪ ،‬جهاندیده ‪ ،‬آرمیده ‪ ،‬گرم و سرد چشیده ‪ ،‬نیک و بد آزموده که حق‬ ‫افتادی پخته‬

‫‪ .‬صحبت می داند و شرط مودت بای آورد ‪ ،‬مشفق و مهربان ‪ ،‬خوش طبع و شیین زبان‬

‫تا توان دلت به دست آرم‬

‫ور بیازاري نیازارم‬

‫ور چو طوطى ‪ ،‬شكر بود خورشت‬

‫جان شیین فداى پرورشت‬

‫نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ‪ ،‬خیه رای سرتیز ‪ ،‬سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر‬

‫‪ .‬لظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گید‬

‫وفادارى مدار از بلبلن ‪ ،‬چشم‬

‫كه هر دم بر گلى دیگر سرایند‬

‫‪.‬خلف پیان که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بقتضای جهل جوانی‬

‫ز خود بتى جوى و فرصت شار‬

‫كه با چون خودى گم كن روزگار‬


‫گفت ‪ :‬چندین برین نط بگفتم که گمان بردم که دلش برقید من آمد و صید من شد ‪ .‬ناگه نفسی‬

‫سرد از سر درد برآورد و گفت ‪ :‬چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد‬

‫‪ .‬که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت ‪ :‬زن جوان را اگر تیی در پلو نشیند ‪ ،‬به که پیی‬

‫زن كز بر مرد‪ ،‬ب رضا برخیزد‬

‫بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد‬

‫فی المله امکان موفقت نبود و به مفارقت انامید ‪ .‬چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با‬

‫جوانی تند و ترشروی ‪ ،‬تیدست ‪ ،‬بدخوی ‪ ،‬جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید و شکر‬

‫‪ .‬نعمت حق هچنان می گفت که المدل که ازان عذاب برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم‬

‫با این هه جور و تندخوي‬

‫بارت بكشم كه خوبروي‬

‫با تو مرا سوخت اندر عذاب‬

‫به كه شدن با دگرى در بشت‬

‫بوى پیاز از دهن خوبروى‬

‫برآید كه گل از دست زشت‬ ‫نغز‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مهمان پیی شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی ‪ .‬شبی حکایت کرد مرا‬

‫به عمر خویش بز این فرزند نبوده است ‪ .‬درختی درین وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت‬

‫خواست آنا روند ‪ .‬شبهای دراز در آن پای درخت بر حق نالیده ام تا مرا این فرزند بشیده‬

‫است ‪ .‬شنیدم که پسر با رفیقان آهسته هی گفت ‪ :‬چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا‬

‫دعا کردمی و پدر بردی ‪ .‬خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم‬

‫‪ .‬فرتوت است‬

‫سالا بر تو بگذرد كه گذار‬

‫پدرت‬ ‫نكن سوى تربت‬

‫تو به جاى پدر چه كردى ‪ ،‬خی؟‬

‫تا هان چشم دارى از پسرت‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده ‪ .‬پیمردی ضعیف‬

‫از پس کاروان هی آمد و گفت ‪ :‬چه نشینی که نه جای خفت است ‪ .‬گفتم ‪ :‬چون روم که نه پای‬

‫‪.‬رفت است ؟ گفت ‪ :‬این نشنیدی که صاحبدلن گفته اند ‪ :‬رفت و نشست به که دویدن و گسست‬

‫ای كه مشتاق منزل ‪ ،‬مشتاب‬

‫پند من كار بند و صب آموز‬

‫رود به شتاب‬ ‫دوتگ‬ ‫اسب تازى‬

‫اشت آهسته مى رود شب و روز‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫جوان چست ‪ ،‬لطیف ‪ ،‬خندان ‪ ،‬شیین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوع غم‬

‫نیامدی و لب از خنده فراهم ‪ .‬روزگاری برآمد که اتفاق ملقات نیوفتاد ‪ .‬بعد از آن دیدمش‬

‫زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و هوس پژمرده ‪ .‬پرسیدمش چگونه ای و چه‬

‫حالت است ؟‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم‬

‫چون پی شدى ز كودكى دست بدار‬

‫بازى و ظرافت به جوانان بگذار‬

‫طرب نوجوان ز پی موى‬

‫كه دگر ناید آب رفته به جوى‬

‫زرع را چون رسید وقت درو‬

‫نرامید چنانكه سبزه نو‬

‫دور جوان بشد از دست من‬

‫آه و دریغ آن ز من دلفروز‬

‫قوت سر چشمه شیى گذشت‬

‫راضیم اكنون چو پنیى به یوز‬

‫پیزن موى شیى سیه كرده بود‬


‫گفتم ‪ :‬اى مامك دیرینه روز‬

‫موى به تلبیس سیه كرده ‪ ،‬گی‬

‫راست نواهد شد این پشت كوز‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ‪ ،‬دل آزرده به کنجی نشست و گریان هی گفت ‪ :‬مگر‬

‫‪ .‬خردی فراموش کردی که درشتی می کنی‬

‫چه خوش گفت ‪ :‬زال به فرزند خویش‬

‫چو دیدش پلنگ افكن و پیل تن‬

‫گر از خردیت یاد آمدى‬

‫كه بیچاره بودى در آغوش من‬

‫نكردى در این روز بر من جفا‬

‫كه تو شی مردى و من پیزن‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫توانگری بیل را پسری رنور بود‪ .‬نیکخواهان گفتندش ‪ :‬مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از‬

‫بر وی یا بذل قربانی ‪ .‬لتی به اندیشه فرو رفت و گفت ‪ :‬مصحف مهجور اولیت است که گله ی‬

‫‪ .‬دور‬

‫دریغا گردن طاعت نادن‬

‫گرش هره نبودى دست دادن‬

‫به دینارى چو خر در گل بانند‬

‫ورالمدى بوان ‪ ،‬صد بوانند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پیمردی را گفتند ‪ :‬چرا زن نکنی ؟ گفت ‪ :‬با پیزنان عیشی نباشد ‪ .‬گفتند ‪ :‬جوانی بواه ‪،‬‬

‫‪ .‬گفت ‪ :‬مرا که پیم با پیزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من‬ ‫چون مکنت داری‬
‫که پیم چه دوستی صورت بندد ؟‬

‫پرهفطاثله جونی می کند‬

‫غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت‬

‫زور باید نه زر كه بانو را‬

‫دوست تر كه ده من گوشت‬ ‫گزرى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شنیده ام که درین روزها کهن پیی‬

‫خیال بست به پیانه سر گید جفت‬

‫بواست دختکی خبوی ‪ ،‬گوهر نام‬

‫چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت‬

‫چنانکه رسم عروسی بود تاشا بود‬

‫ولی به حله اول عصای شیخ بفت‬

‫کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت‬

‫مگر به خامه فولد ‪ ،‬جامه هنگفت‬

‫به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت‬

‫که خان و مان من ‪ ،‬این شوخ دیده پاک برفت‬

‫میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان‬

‫‪ :‬که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت‬

‫پس از خلفت و شنعت گناه دخت نیست‬

‫تو را كه دست بلرزد‪ ،‬گهر چه دانی سفت‬

‫سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج‬

‫صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار‬

‫دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل‬

‫دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار‬


‫‪..................................................................................‬‬
‫‪.......................................................................‬‬
‫باب هفتم ‪ :‬در تاءثی تربیت‬

‫حکایت‬

‫یکی را از وزرا پسری کودن بود ‪ ،‬پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی می‬

‫کن ‪ ،‬مگر که عاقل شود ‪ .‬روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود ‪ .‬پیش پدرش کس فرستاد که این‬

‫‪.‬عاقل نی باشد و مرا دیوانه کرد‬

‫چون بود اصل گوهرى قابل‬


‫تربیت را در او اثر باشد‬

‫نكو نداند كرد‬ ‫هیچ صیقل‬

‫آهن را كه بدگهر باشد‬

‫سگ به دریاى هفتگانه بشوى‬

‫كه چو تر شد پلیدتر باشد‬

‫خر عیسى گرش به مكه برند‬

‫چو بیاید هنوز خر باشد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫حکیمی پسران را پند هی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را‬

‫نشاید و سیم و زر در سفر بر مل خطرست ‪ ،‬یا دزد بیکار ببد یا خواجه به تفریق بورد ‪ .‬اما‬

‫هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده ‪ .‬وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس‬

‫هر جا که رود قدر بیند و درصدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند‬ ‫‪.‬خود دولت است ‪،‬‬

‫سخت است پس از جاه تكم بردن‬

‫خو كرده به ناز‪ ،‬جور مردم بردن‬

‫وقت افتاد فتنه اى در شام‬

‫هر كس از گوشه اى فرا رفتند ‪395‬‬

‫روستا زادگان دانشمند‬

‫به وزیرى پادشاه رفتند‬

‫پسران وزیر ناقص عقل‬

‫به گداي به روستا رفتند‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی از فضل تعلیم ملک زاده ای هی داد و ضرب بی مابا زدی و زجر قیاس کردی ‪ .‬باری پسر‬

‫از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت ‪ .‬پدر را دل بم آمد ‪،‬‬
‫استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نی داری که فرزند مرا ‪ ،‬سبب‬

‫چیست ؟ گفت ‪ :‬سبب آنکه سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن هه خلق را علی‬

‫العموم و پادشاهان را علی الصوص ‪ ،‬بوجب آنکه بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر‬

‫‪ .‬آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد‬

‫اگر صد ناپسند آمد ز دوریش‬

‫رفیقانش یكى از صد ندانند‬

‫اگر یك بذله گوید پادشاهى‬

‫از اقلیمى به اقلیمى رسانند‬

‫پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تذیب اخلق خداوند زادگان ‪ ،‬انبتهم ال نباتا حسنا ‪،‬‬

‫‪ .‬اجتهاد از آن بیش کردن که در حق عوام‬

‫هر كه در خردیش ادب نكنند‬

‫از او برخاست‬ ‫در بزرگى فلح‬

‫چوب تر را چنانكه خواهى پیچ‬

‫نشود خشك جز به آتش راست‬

‫ملک را حسن تدبی فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد ‪ ،‬خلعت و نعمت بشید و پایه منصب‬

‫‪ .‬بلند گردانید‬
‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫معلم کتابی دیدم در دیار مغرب ترشروی ‪ ،‬تلخ گفتار ‪ ،‬بدخوی ‪ ،‬مردم آزار ‪ ،‬گدا طبع ‪،‬‬

‫ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی ‪.‬‬

‫جعی پسران پاکیزه و دختان دوشیزه به دست جفای او گرفتار ‪ ،‬نه زهره خنده و نه یارای‬

‫گفتار ‪ ،‬گه عارض سیمي یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی ‪ .‬القصه‬

‫شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی‬

‫دادند ‪ ،‬پارسای سلیم ‪ ،‬نیکمرد ف حلیم که سخن جز بکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر‬

‫زبانش نرفتی‪ .‬کودکان را هیبت استاد نستي از سر برفت و معلم دومي را اخلق ملکی دیدند و‬

‫یک یک دیو شدند‪ .‬به اعتماد حلم او ترک علم دادند ‪ .‬اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی‬

‫‪ .‬و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی‬

‫معلم چو بود ب آزار‬ ‫استاد‬


‫بازند كودكان در بازار‬ ‫خرسك‬

‫بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ‪ ،‬معلم اولي را دیدم که دل خوش کرده بودند و به‬

‫جای خویش آورده ‪ .‬انصاف برنیدم و لحول گفتم که ابلیس را معلم ملئکه دیگر چرا کردند ‪.‬‬

‫‪ :‬پیمردی ظریف جهاندیده گفت‬

‫پادشاهى پسر به مكتب داد‬

‫لوح سیمینش بر كنار ناد‬

‫بر سر لوح او نبشته به زر‬

‫جور استاد به ز مهر پدر ‪401‬‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد ‪ .‬فسق و فجور آغاز کرد و مبذری‬

‫پیشه گرفت ‪ .‬فی المله ناند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نورد ‪ .‬باری‬

‫‪ :‬بنصیحتش گفتم‬

‫ای فرزند ‪ ،‬دخل آب روان است و عیش آسیا گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد‬

‫‪ .‬که دخل معي دارد‬

‫چو دخلت نیست ‪ ،‬خرج آهسته تر كن‬

‫كه مى گویند ملحان ‪ 402‬سرودى‬

‫اگر باران به كوهستان نبارد‬

‫به سال دجله گردد‪ ،‬خشك رودى‬

‫عقل و ادب پیش گی و لو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری ‪.‬‬

‫پسر از لذت نای و نوش ‪ ،‬این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتاض کرد و گفت ‪ :‬راحت‬

‫‪ .‬عاجل به تشویش منت آجل منغص کردن خلف رای خردمندان است‬

‫خداوندان كام و نیكبخت ‪403‬‬

‫چرا سخت خورند از بیم سخت ؟‬

‫برو شادى كن اى یار دل افروز‬

‫غم فردا نشاید خورد امروز‬


‫فکیف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده‬
‫‪.‬‬
‫هر كه علم شد به سخا و كرم‬

‫بند نشاید كه ند بر درم‬

‫نام نكوي چو برون شد بكوى‬

‫در نتوان ببندى بروى‬

‫دیدم نصیحت مرا نى پذیرد‪ ،‬و دم گرم در آهن سرد او ب اثر است ‪ ،‬ترک مناصحت او گرفتم و‬

‫روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند ‪:‬بلغ ما علیك ‪ ،‬فان ل‬

‫‪ .‬یقبلوا ما علیك‬

‫گر چه دان كه نشنوند بگوى‬

‫هرچه دان ز نیك و پند‬

‫زود باشد كه خیه سر بین‬

‫به دو پاى اوفتاده اندر بند‬

‫دست بر دست مى زند كه دریغ‬

‫نشنیدم حدیث دانشمند‬

‫تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش بصورت بدیدم که پاره پاره بم بر می‬

‫دوخت و لقمه لقمه هی اندوخت‪ .‬دل از ضعف حالش بم آمد و مروت ندیدم در چنان حالی ریش‬

‫‪ :‬درویش به ملمت خراشیدن و نک پاشیدن ‪ ،‬پس با دل خود گفتم‬

‫حریف سفله اندر پاى مست‬

‫نیندیشد ز روز تنگدست‬

‫درخت اندر باران برفشاند‬

‫زمستان لجرم ‪ ،‬ب برگ ماند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پادشاهى پسری را به ادیبی داد و گفت ‪ :‬این فرزند توست ‪ ،‬تربیتش هچنان کن که یکی از‬

‫فرزندان خویش‪ .‬ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جایی نرسید و‬
‫پسران ادیب در فضل و بلغت منتهی شد ند ‪ .‬ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که‬

‫وعده خلف کردی و وفا با نیاوردی ‪ .‬گفت ‪ :‬بر رای خداوند روی زمي پوشیده ناند که تربیت‬

‫‪.‬یکسان است و طباع متلف‬

‫گرچه سیم و زر سنگ آید هى‬

‫در هه سنگى نباشد رز و سیم‬

‫بر هه علم هى تابد سهیل‬

‫جاي انبان مى كند جاي ادي‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را شنیدم از پیان مربی که مریدی را هی گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد‬

‫به‬

‫‪ .‬روزیست اگر به روزی ده بودی بقام از ملئکه درگذشتی‬

‫فراموشت نكرد ایزد در آن حال‬

‫كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش‬

‫روانت داد و طبع و عقل و ادراك‬

‫جال و نطق و راءى و فكرت و هوش‬

‫ده انگشت مرتب كرد بر كف‬

‫دو بازویت مركب ساخت بر دوش‬

‫كنون پندارى از ناچیز هت‬

‫كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫اعرابیی را دیدم که پسر را هی گفت ‪ :‬یا بنی انک مسئوول یوم القیامت ماذا اکتسبت و‬

‫‪.‬لیقال بن انتسبت ‪ ،‬یعنی تو را خواهند پرسید که عملت چیست ‪ ،‬نگویند پدرت کیست‬

‫جامه كعبه را كه مى بوسند‬

‫او نه از كرم پیله نامى شد‬

‫با عزیزى نشست روزى چند‬


‫لجرم هچو او گرامى شد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولدت معهود نیست چنانکه دیگر حیوانات را ‪ ،‬بل‬

‫احشای مادر را بورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گریرند و آن پوستها که در خانه کژدم‬

‫بینند اثر آن است ‪ .‬باری این نکته پیش بزرگی هی گفتم ‪ .‬گفت ‪ :‬دل من بر صدق این سخن‬

‫گواهی هی دهد و جز چني نتوان بودن ‪ ،‬در حالت خردی با مادر و پدر چني معاملت کرده اند‬

‫‪ .‬لجرم در بزرگی چني مقبلند و مبوب‬

‫پسرى را پدر وصیت كرد‬

‫كاى جوان بت ‪ ،‬یادگی این پند‬

‫هر كه با اهل خود وفا نكند‬

‫نشود دوست روى و دولتمند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫فقیه درویشی حامله بود ‪ ،‬مدت حل بسر آورده و مرین درویش را هه عمر فرزند نیامده‬

‫بود ‪ ،‬گفت ‪ :‬اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک من است‬

‫ایثار درویشان کنم ‪ .‬اتفاقا پسر آورد و سفره درویشان بوجب شرط بنهاد ‪ .‬پس از چند سالی‬

‫که از سفر شام بازآمدم به ملت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خب پرسیدم ‪ ،‬گفتند ‪،‬‬

‫به زندان شحنه درست ‪ .‬سبب پرسیدم ‪ ،‬کسی گفت ‪ :‬پسرش خر خورده است و عربده کرده است و‬

‫خون کسی ريته و خود از میان گريته ‪ .‬پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر‬

‫‪ .‬پای ‪ .‬گفتم ‪ :‬این بل را باجت از خدای عزوجل خواسته است‬

‫زنان باردار‪ ،‬اى مرد هشیار‬

‫اگر وقت ولدت مار زایند‬

‫از آن بت به نزدیك خردمند‬

‫كه فرزندان ناهوار زایند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ ‪ .‬گفت ‪ :‬در مسطور آمده است که سه نشان دارد ‪:‬‬

‫یکی پانزده سالگی و دیگر احتلم و سیم برآمدن موی پیش ‪ ،‬اما در حقیقت یک نشان دارد و بس‬
‫‪ :‬آنکه در بند رضای حق جل و علبیش از آن باشی که در بند حظ نفس خویش و هرآنکه در او‬

‫‪ .‬این صفت موجود نیست به نزد مققان بالغ نشمارندش‬

‫به صورت آدمى شد قطره آب‬

‫كه چل روزش قرار اندر رحم ماند‬

‫وگر چل ساله را عقل و ادب نیست‬

‫به تقیقش نشاید آدمى خواند‬

‫جوانردى و لطفست آدمیت‬

‫هي نقش هیولي مپندار‬

‫هنر باید‪ ،‬به صورت مى توان كرد‬

‫به ایوانا در‪ ،‬از شنگرف و زنگار‬

‫چو انسان را نباشد فضل و احسان‬

‫چه فرق از آدمى با نقش دیوار‬

‫بدست آوردن دنیا هنر نیست‬

‫یكى را گر توان دل به دست آر‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫سالی نزاعی در پیادگان حجیچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده ‪ .‬انصاف در سر و‬

‫روی هم فتادي و داد فسوق و جدال بدادي ‪ .‬کجاوه نشینی را شنیدم که باعدیل خود می گفت ‪:‬‬

‫یا للعجب ! پیاده عاج چو عرصه شطرنج بسر می برد فرزین می شود یعنی به از آن می گردد که‬

‫‪ .‬بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بت شدند‬

‫از من بگوى حاجى مردم گزاى را‬

‫‪.‬كو پوستي خلق به آزار مى درد‬

‫حاجى تو نیست ‪ ،‬شت است از براى آنك‬

‫بیچاره خار مى خورد و راه مى برد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫‪ .‬هندوی نفط اندازی هی آموخت ‪ .‬حکیمی گفت ‪ :‬تو را که خانه نیي است ‪ ،‬بازی نه این است‬

‫تا ندان كه سخن عي صوابست مگوى‬

‫و آنچه دان كه نه نیكوش جوابست مگوى‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مردکی را چشم درد خاست ‪ .‬پیش بیطار رفت که دوا کن ‪ .‬بیطار از آنچه در چشم چارپایان‬

‫کند در دیده او کشید و کور شد ‪ .‬حکومت به داورد بردند‪ ،‬گفت ‪ :‬بر او هیچ تاوان نیست ‪،‬‬

‫اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی ‪ .‬مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده‬

‫‪.‬را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد‬

‫ندهد هوشند روشن راءى‬

‫به فرومایه كارهاى خطی‬

‫بوریا باف اگر چه بافنده است‬

‫نبندش به كارگاه حریر‬


‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت ‪ .‬پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم ؟ گفت ‪:‬‬

‫آیات کتاب قرآن مید را عزت و شرف از آن است که روا باشد بر چني جایها نوشت که به‬

‫روزگار سوده گردد و خلیق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ‪ ،‬اگر بضرورت چیزی هی نویسند‬

‫‪ :‬این بیت کفایت است‬

‫وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان‬

‫بدمیدى چو خوش شدى دل من‬

‫بگذار اى دوست تا به وقت بار‬

‫سبزه بین دمیده از گل من‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫پارسایی بر یکی از خداوند ان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت‬

‫هی کرد ‪ .‬گفت ‪ :‬ای پسر ‪ ،‬هچو تو ملوقی را خدای عزوجل اسی حکم تو گردانیده است و تو را‬

‫بر وی فضیلت داده ‪ ،‬شکر نعمت باری تعالی بای آر و چندین جفا بر وی مپسند ‪ ،‬نباید که‬
‫‪ .‬فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری‬

‫بر بنده مگی خشم بسیار‬

‫جورش مكن و دلش میازار‬

‫او را توبه ده درم خریدى‬

‫آخر نه به قدرت آفریدى‬

‫این حكم و غرور و خشم تا چند؟‬

‫هست از تو بزرگت خداوند‬

‫اى خواجه ارسلن و آغوش‬

‫مكن فراموش‬ ‫فرمانده خود‬

‫در خبست از خواجه عال صلی ال علیه و سلم که گفت ‪ :‬بزرگتین حسرتی روز قیامت آن بود که‬

‫‪ .‬یکی بنده صال را به بشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ‬

‫بر غلمى كه طوع خدمت تو است‬

‫مگی‬ ‫خشم ب حد مران و طیه‬

‫كه فضیحت بود كه به شار‬

‫بنده آزاد و خواجه در زنی‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫سالی از بلخ بامیان سفر بود و راه از حرامیان پر خطر ‪ .‬جوانی بدرقه هراه من شد سپر‬

‫باز ‪ ،‬چرخ انداز ‪ ،‬سلحشور ‪ ،‬بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران‬

‫روی زمي پشت او بر زمي نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان‬

‫‪ .‬دیده وسفر کرده ‪ ،‬رعد کوس دلوران به گوشش نرسیده و برق ششی سواران ندیده‬

‫نیفتاده بر دست دشن اسی‬

‫به گردش نباریده باران تی‬

‫اتفاقا من و این جوان هر دو در پی هم دوان ‪ .‬هران دیار قديش که پیش آمدی به قوت بازو‬

‫‪ :‬بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی‬

‫پیل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بیند‬


‫شی كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بیند‬

‫ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی‬

‫و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی ‪ .‬جوان را گفتم ‪ :‬چه پایی ؟‬

‫بیار آنچه دارى ز مردى و زور‬

‫كه دشن به پاى خود آمد به گور‬

‫‪ .‬ول دیدم تی و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است‬

‫نه هر كه موى شكافد به تی جوشن خاى‬

‫بروز حله جنگ آوران بدارد پاى‬

‫‪ .‬چاره جز آن ندیدم که رخت و سلح و جامه ها رها کردي و جان به سلمت بیاوردي‬

‫به كارهاى گران مرد كاردیده فرست‬

‫كه شی شرزه در آرد به زیر خم كمند‬

‫جوان اگر چه قوى یال و پیلت باشد‬

‫بنگ دشنش از هول بگسلد پیوند‬

‫نبد پیش مصاف آزموده معلوم است‬

‫چنانكه مساءله شرع پیش دانشمند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اعدی عدوک نفسک التی بي جنبیک ‪ .‬گفت ‪ :‬بکم آنکه‬

‫هر آن دشنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بیش کنی‬

‫‪ .‬مالفت زیادت کند‬

‫فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن‬

‫بیوفتد چو جاد‬ ‫وگر خورد چو بائم‬

‫مراد هركه برآرى مرید امر تو گشت‬

‫خلف نفس كه فرمان دهد چو یافت مراد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که‬

‫صندوق تربت ما سنگي است و کتابه رنگي و فرش رخام انداخته و خشت پیوزه در او بکار‬

‫برده ‪ ،‬به گور پدرت چه ماند ‪ :‬خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده ؟‬

‫درویش پسر این بشنید و گفت ‪ :‬تا پدرت زیر آن سنگها ی گران بر خود بنبیده باشد پدر من‬

‫! به بشت رسیده بود‬

‫خر كه كمت نند بروى بار‬

‫ب شك آسوده تر كند رفتار‬

‫مرد درویش كه بار ستم فاقه كشید‬

‫به در مرگ هانا كه سبكبار آید‬

‫و آنكه در نعمت و آسایش و آسان زیست‬

‫مردنش زین هه ‪ ،‬شك نیست كه دشوار آید‬

‫به هه حال اسیى كه ز بندى برهد‬

‫بت از حال امیى كه گرفتار آید‬

‫* * * *‬
‫جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی‬

‫یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در مفلی نشسته و شنعتی در پیوستهو دفت شکایتی‬

‫بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ‪ ،‬سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است‬

‫‪ .‬و توانگر را پای ارادت شکسته‬

‫كريان را به دست اندر درم نیست‬

‫خداوندان نعمت ‪ 429‬را كرم نیست‬

‫‪ :‬سعدى گفت‬

‫توانگران را وقف است و نذر و مهمان‬

‫زكات و فطره و اعتاق و هدى و قربان‬

‫خداوند مكنت به حق مشتغل‬

‫پراكنده روزى ‪ ،‬پراكنده دل‬


‫پس عبادت ایشان به فقر اولیت که جعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر ‪ ،‬اسباب معیشت‬

‫ساخته و به اوراد عبادت پرداخته ‪ :‬عرب گوید ‪ :‬اعوذ بال من الفقر الکب و جوار من ليب ‪.‬‬

‫و در خب است ‪ :‬الفقر سواد الوجه ف الدارین ‪ .‬گفتا ‪ :‬نشنیدی که پیغمب صلی ال علیه گفت ‪:‬‬

‫الفقر فخری ‪ .‬گفتم ‪ :‬خاموش که اشارت خواجه علیه السلم به فقر طایفه ایست که مرد میدان‬

‫‪ .‬رضااند و تسلیم تی قضا ‪ ،‬نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند‬

‫‪.‬درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انامد ‪:‬كاد الفقر ان یكون كفرا‬

‫اى طبل بلند بانگ در باطن هیچ‬

‫ب توشته چه تدبی كن دقت بسیج‬

‫روى طمع از خلق بپیچ از مردى‬

‫تسبیح هزار دانه ‪ ،‬بر دست مپیچ‬

‫حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تمل برفت ‪ ،‬تیغ زبان برکشید و اسب‬

‫فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت ‪ :‬چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی‬

‫و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق ‪ ،‬مشتی تکب ‪،‬‬

‫مغرور ‪ ،‬معجب ‪ ،‬نفور ‪ ،‬مشتغل مال و نعمت ‪ ،‬مفتت جاه و ثروت که سخن نگویند ال بسفاهت و‬

‫نظر نکنند ال بکراهت ‪ ،‬علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پای معیوب‬

‫گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند بر تر از هه نشینند و خود را به‬

‫از هه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند ‪ ،‬بی خب از قول حکما که گفته‬

‫‪.‬اند ‪ :‬هر که به طاقت از دیگران کم است و به نعمت بیش ‪ ،‬بصورت توانگرست و بعنی درویش‬

‫گر ب هنر به مال كند كب بر حكیم‬

‫كون خرش شار‪ ،‬و گرگا و عنبست‬

‫تا عاقبت المر دلیلش ناند ‪ ،‬ذلیلش کردم ‪ .‬دست تعدی دراز کرد و بیهده گفت آغاز و سنت‬

‫جاهلن است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بنبانند ‪ .‬چون آزر بت توراش که‬

‫به حجت با پسر برنیامد به جنگش خاست که ‪ :‬لئن ل تنته لرجنک ‪ .‬دشنام دادم ‪ .‬سقطش گفتم ‪،‬‬

‫‪ .‬گریبان درید ‪ ،‬زندانش گرفتم‬

‫او در من و من در او فتاده‬

‫خلق از پى ما دوان و خندان‬

‫انگشت تعجب جهان‬

‫از گفت و شنید ما به دندان‬


‫القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردي و به حکومت عدل راضی شدي تا حاکم مسلمانان مصلحتی‬

‫جوید ‪ .‬قاضی چو حیلت ما بدید و منطق مابشنید گفت ‪ :‬ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر‬

‫درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گل است خارست و باخر خارست و بر سر گنج مارست‬

‫و آنا که در شاهوار است ننگ مردم خوار است ‪ .‬لذت دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم‬

‫‪ .‬بشت را دیوار مکاره در پیش‬

‫اگر ژاله هر قطره اى در شدى‬

‫بازار از او پر شدى‬ ‫چو خر مهره‬

‫مقربان حق جل و عل توانگرانند درویش سیت و درویشانند توانگر هت و مهي توانگران آن است‬

‫که غم درویشان خورد و بي آن است که کم توانگر گید ‪ .‬و من یتوکل علی ال فهو حسبه ‪ .‬پس‬

‫روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ‪ :‬ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست‬

‫ملهی ‪ ،‬نعم ‪ ،‬طایفه ای هستند برین صفت که بیان کردی ‪ :‬قاصر هت ‪ ،‬کافر نعمت که ببند و‬

‫بنهند و نورند و ندهند و گر بثل باران نبارد یا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خویش از‬

‫و گویند‬ ‫‪ :‬منت درویش نپرسند و از خدای عزوجل نتسند‬

‫گر از نیست دیگرى شد هلك‬

‫مرا هست ‪ ،‬بط را ز طوفان چه باك ؟‬

‫دو نان چو گلیم خویش بیون بردند‬

‫گویند‪ :‬غم گر هه عال مردند‬

‫قومی برین نط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت ناده ودست کرم گشاده ‪ ،‬طالب نامند و معرفت‬

‫و صاحب دنیا و آخرت ‪ ،‬چون بندگان حضرت پادشاه عال عادل ‪ ،‬موید ‪ ،‬مظفر ‪ ،‬منصور مالک‬

‫‪،‬اعدل ملوک زمان ‪ ،‬مظفر الدنیا و الدین‬ ‫ازمه انام ‪ ،‬حامی ثغور اسلم ‪ ،‬وارث ملک سلیمان‬

‫‪.‬اتابک ابی بکر سعد ادام ال ایامه و نصر اعلمه‬

‫قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بقتضای حکم قضاوت رضا‬

‫‪ .‬دادي و از مامضی درگذشتیم و سر و روی یکدیگر بوسه دادي و ختم سخن برین بود‬

‫مكن ز گردش گیت شكایت ‪ ،‬اى درویش‬

‫مردى‬ ‫كه تیه بت ! اگر هم برین نسق‬

‫توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست‬

‫بور ببخش كه دنیا و آخرت بردى‬


‫‪..................................................................................‬‬
‫‪........................................................................‬‬
‫باب هشتم ‪ :‬در آداب صحبت و هنشن‬

‫حکایت‬

‫مال از بر آسایش عمر ست نه عمر از بر گرد کردن مال ‪ .‬عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و‬

‫‪ .‬بدبتی چیست ؟ گفت ‪ :‬نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبت آنکه مرد و هشت‬

‫مكن ناز بر آن هیچ كس كه هیچ نكرد‬

‫كه عمر در سر تصیل مال كرد و نورد‬


‫* * * *‬
‫حضرت موسى علیه السلم قارون را نصیحت کرد که احسن کما احسن ال الیک ‪ ،‬نشنید و عاقبتش‬

‫‪ .‬شنیدی‬

‫آنكس كه دینار و درم خی نیندوخت‬

‫سر عاقبت اندر سر دینار و درم كرد‬

‫از دین و عقب‬ ‫خواهى كه متع شوى‬

‫با خلق ‪ ،‬كرم كن چو خدا با تو كرم كرد‬

‫‪:‬عرب مى گوید‬

‫جد ول تنن فان الفائدة الیك عائدة‬

‫‪.‬بشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد‬

‫درخت كرم هر كجا بیخ كرد‬

‫گذشت از فلك شاخ و بالى او‬

‫گر امیدوارى كز او برخورى‬

‫به منت منه اره بر پاى او‬

‫شكر خداى كن كه موفق شدى به خی‬

‫ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت‬

‫كنت منه كه خدمت سلطان كن هى‬

‫منت شناس از او كه به خدمت بداشتت‬


‫* * * *‬
‫دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند ‪ :‬یکی انکه اندوخت و نورد و دیگر آنکه‬

‫‪ .‬آموخت و نکرد‬

‫علم چندان که بیشت خوانی‬

‫چون عمل در تو نیست نادانی‬

‫نه مق بود نه دانشمند‬

‫چارپایی بر او کتابی چند‬

‫آن تی مغز را چه علم و خب‬

‫که بر او هیزم است یا دفت‬


‫* * * *‬
‫دنیا خوردن‬ ‫‪ .‬علم از بر دین پروردن است نه از بر‬

‫هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت‬

‫خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬سه چیز پایدار ناند ‪ :‬مال بی تارت و علم بی بث و ملک بی سیاست‬
‫* * * *‬
‫‪.‬رحم آوردن بر بردان ستم است بر نیکان ‪ .‬عفو کردن از ظالان جورست بر درویشان‬

‫خبث را چو تعهد کنی و بنوازی‬

‫به تولت تو گنه می کند به انبازی‬


‫* * * *‬
‫به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و‬

‫‪.‬اي« به خوابی متغی گردد‬

‫معشوق هزار دوست را دل ندهی‬

‫ور می دهی آن به دل جدایی بدهی‬


‫* * * *‬
‫هرآن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشن گردد ؛ و هر گزندی که توانی‬

‫‪ .‬به دشن مرسان که باشد که وقتی دوست شود‬

‫رازی که نان خواهی با کس در میان منه وگرچه دوست ملص باشد که مران دوست را نیز دوستان‬

‫‪ .‬ملص باشد ‪ ،‬هچني مسلسل‬

‫خامشی به که ضمی دل خویش‬

‫با کسی گفت و گفت که مگوی‬

‫ای سلیم آب زسرچشمه ببند‬

‫که چو پر شد نتوان بست به جوی‬


‫* * * *‬
‫‪.‬سخن میان دو دشن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی‬

‫میان دوکس جنگ چون آتش است‬


‫سخن چي بدبت هیزم کش است‬

‫کنند این و آن خوش دگرباره دل‬

‫وی اندر میان کوربت و خجل‬

‫میان دو تن آتش افروخت‬

‫نه عقل است و خود در میان سوخت‬

‫در سخن با دوستان آهسته باش‬

‫تا ندارد دشن خونوار گوش‬

‫پیش دیوار آنچه گویی هوش دار‬

‫تا نباشد در پس دیوار موش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬چون در امضای کاری متدد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید‬

‫با مردم سهل خوی دشخوار مگوی‬

‫با آنکه در صلح زند جنگ موی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬بر عجز دشن رحت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید‬

‫دشن چو بینی ناتوان لف از بروت خود مزن‬

‫مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیهن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نصیحت از دشن پذیرفت خطاست ‪ .‬ولیکن شنیدن رواست تا بلف آن کار کنی که آن عي صواب است‬

‫حذر کن زانچه دشن گوید آن کن‬

‫که بر زانوو زنی دست تغابن‬

‫گرت راهی ماید راست چون تی‬

‫ازو برگرد و راه دست چپ گی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دو کس دشن ملک و دینند ‪ :‬پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم‬

‫بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده‬

‫که خدا را نبود بنده فرمانبدار‬


‫* * * *‬
‫پادشه باید که تا بدی خشم بر دشنان نراند که دوستان را اعتماد ناند ‪ .‬آتش خشم اول در‬

‫‪.‬خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد‬

‫نشاید بنی آدم خاکزاد‬

‫که در سرکند کب و تندی و باد‬

‫تو را با چني گرمی و سرکشی‬

‫نپندارم از خاکی ‪ ،‬از آتشی‬


‫* * * *‬
‫‪.‬بدخوی در دست دشن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلص نیابد‬

‫اگر زدست بل بر فلک رود بدخوی‬

‫زدست خوی بد خویش در بل باشد‬


‫* * * *‬
‫‪.‬چو بینی که در سپاه دشن تفرقه افتاده است تو جع باش وگر جع شوند از پریشانی اندیشه کن‬

‫برو با دوستان آسوده بنشي‬

‫چو بینی در میان دشنان جنگ‬

‫وگر بینی که باهم یک زبان اند‬

‫کمان را زه کن و بر باره بر سنگ‬


‫* * * *‬
‫سر مار به دست دشن کوب که از احدی السنیي خالی نباشد ‪ ،‬اگر این غالب آمد مار کشتی و گر‬

‫‪.‬آن ‪ ،‬از دشن رستی‬

‫به روز معرکه اين مشو زخصم ضعیف‬

‫که مغز شی برآرد چو دل زجان برداشت‬


‫* * * *‬
‫‪.‬خبی که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد‬

‫بلبل مژده بار بیار‬

‫خب بد به بوم باز گذار‬


‫* * * *‬
‫پادشه را خیانت کسی واقف مگردان ‪ ،‬مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلک خویش‬

‫‪.‬سعی می کنی‬

‫بسیج سخن گفت آنگاه کن‬

‫که د انی که در کار گید سخن‬


‫* * * *‬
‫فریب دشن مور و غرور مداح مر که این دام رزق ناده است و آن دامن طمع گشاده ‪ .‬احق را‬

‫‪ .‬ستایش خوش آید چون لشه که در کعبش دمی فربه ناید‬

‫ال تانشنوی کمدح سخنگوی‬

‫که اندکگ مایه نفعی از تو دارد‬

‫که گر روزی مرادش برنیاری‬

‫دوصد چندان عیوبت برشارد‬

‫* * * *‬
‫‪ .‬متکلم را تا کسی عیب نگید ‪ ،‬سخنش صلح نپذیرد‬

‫مشو غره بر حسن گفتار خویش‬

‫به تسي نادان و پندار خویش‬


‫* * * *‬
‫‪.‬هه کس را عقل خود به کمال ناید و فرزند خود بمال‬

‫یكى یهود و مسلمان نزاع مى كردند‬

‫چنانكه خنده گرفت از حدیث ایشان‬

‫به طیه گفت مسلمان ‪ :‬گرین قباله من‬

‫درست نیست خدایا یهود میان‬

‫یهود گفت ‪ :‬به تورات مى خورم سوگند‬

‫وگر خلف كنم ‪ ،‬هچو تو مسلمان‬


‫* * * *‬
‫ده آدمی بر سفره ای بورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبند ‪ .‬حریص با جهانی گرسنه است‬

‫‪.‬و قانع به نانی سی ‪ .‬حکما گفته اند ‪ :‬توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت‬

‫روده تنگ به یک نان تی پر گردد‬

‫نعمت روی زمي پر نکند دیده تنگ‬

‫پدر چون دور عمرش منقضی گشت‬

‫مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت‬

‫که شهوت آتش است از وی بپرهیز‬

‫به خود بر ‪ ،‬آتش دوزخ مکن تیز‬

‫در آن آتش نداری طاقت سوز‬

‫به صب آبی برین آتش زن امروز‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که د رحال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند‬

‫بد اخت تر از مردم آزار نیست‬

‫که روز مصیبت کسش یار نیست‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر آنچه زود برآید ‪ ،‬دیر نپاید‬

‫خاک مشرق شنیده ام که کنند‬

‫به چهل سال کاسه ای چینی‬

‫صد به روزی کنند در مردشت‬

‫لجرم قیمتش هی بینی‬

‫مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد‬

‫و آدمی بچه ندارد خب و عقل و تیز‬

‫آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید‬

‫وین به تکي و فضیلت بگذشت از هه چیز‬


‫آبگینه هه جا یابی ‪ ،‬از آن قدرش نیست‬

‫لعل دشخوار بدست آید ‪ ،‬از آن است عزیز‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬کارها به صب برآید و مستعجل بسر درآید‬

‫به چشم خویش دیدم در بیابان‬

‫که آهسته سبق برد از شتابان‬

‫سند بادپای از تک فرو ماند‬

‫شتبان هچنان آهسته می راند‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی‬

‫چون نداری کمال فضل آن به‬

‫که زبان در دهان نگه داری‬

‫خری را ابلهی تعلیم می داد‬

‫بر او بر صرف کرده سعی داي‬

‫حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی‬

‫درین سودا بت از لوم لي‬

‫نیاموزد باي از تو گفتار‬

‫تو خاموشی بیاموز از باي‬

‫هرکه تامل نکند در جواب‬

‫بیشت آید سخنش ناصواب‬

‫یا سخن آرای چو مردم بوش‬

‫یا بنشي چون حیوانان خوش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که با داناتر از خود بث کند تا بدانند که داناست ‪ ،‬بدانند که نادان است‬

‫چون درآید مه از تویی به سخن‬

‫گرچه به دانی اعتاض مکن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که با بدان نشیند نیکی نبیند‬

‫گر نشیند فرشته ای با دیو‬

‫وحشت آموزد و خیانت و ریو‬

‫از بدان نیکوی نیاموزی‬

‫نکند گرگ پوستي دوزی‬


‫* * * *‬
‫مردمان را عیب نانی پیدا مکن که مرایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد ‪ .‬هر که علم‬

‫‪ .‬خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تم نیفشاند‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید‬
‫* * * *‬
‫‪ .‬نه هر که در مادله چست در معامله درست‬

‫بس قامت خوش که زیر چادر باشد‬

‫چون باز کنی مادر مادر باشد‬


‫* * * *‬
‫‪.‬اگر شبها هه قدر بودی ‪ ،‬شب قدر بی قدر بودی‬

‫گر سنگ هه لعل بدخشان بودی‬

‫پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نه هر که بصیت نکوست سیت زیبا دروست ‪ ،‬کار اندرون دارد نه پوست‬

‫توان شناخت به یک روز در شایل مرد‬

‫که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم‬

‫ولی ز باطنش اين مباش و غره مشو‬

‫که خبث نفس ننگردد به سالا معلوم‬


‫* * * *‬
‫‪.‬هر که با بزرگان ستیزد خون خود ریزد‬

‫خویشت را بزرگ پنداری‬

‫راست گفتند یک دوبیند لوچ‬

‫زود بینی شکسته پیشانی‬

‫تو که بازی کنی بسر با غوچ‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬پنجه بر شی زدن و مشت بر ششی کار خردمندان نیست‬

‫جنگ و زورآوری مکن با مست‬

‫پیش سرپنجه در بغل نه دست‬


‫* * * *‬
‫‪.‬ضعیفی که با قوی دلوری کند یار دشن است در هلک خویش‬

‫سایه پرورده را چه طاقت آن‬

‫که رود با مبارزان به قتال‬

‫سست بازو بهل می فکند‬

‫پنجه با مرد آهني چنگال‬


‫* * * *‬
‫گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی ‪ .‬حکیمان دیر‬

‫دیر خورند و عابدان نیم سی و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیند و پیان تا عرق‬

‫‪.‬بکنند ‪ .‬اما قلندران چندانکه در معده جای نفس ناند و بر سفره روزی کس‬

‫‪ :‬اسی بند شکم را دو شب نگید خواب‬


‫شبی زمعده سنگی ‪ ،‬شبی زدلتنگی‬
‫* * * *‬
‫‪ .‬مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه‬

‫خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی‬

‫به دولت تو گنه می کند به انبازی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که دشن پیش است اگر نکشد ‪ ،‬دشن خویش است‬

‫سنگ بر دست و مار سر بر سنگ‬

‫خیه رایی بود قیاس و درنگ‬


‫* * * *‬
‫کشت بندیان تامل اولی ترست بکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بشید وگر بی تامل‬

‫‪ .‬کشته شود متمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن متنع باشد‬

‫نیک سهل است زنده بی جان کرد‬

‫کشته را باز زنده نتوان کرد‬

‫شرط عقل است صب تیانداز‬

‫که چو رفت از کمان نیابد باز‬


‫* * * *‬
‫جوهر اگر در خلب افتد هچنان نفیس است و غبار اگر به فکل رسد هان خسیس ‪ .‬استعداد بی‬

‫تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ‪ ،‬ضایع ‪ .‬خاکست نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست‬

‫ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود‬

‫‪ .‬خاصیت وی است‬

‫چو کنعان را طبیعت بی هنر بود‬

‫پیمبزادگی قدرش نیفزود‬

‫هنر بنمای اگر داری نه گوهر‬

‫گل از خارست و ابرهیم از آزر‬


‫* * * *‬
‫مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید ‪ .‬دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنای و‬

‫‪ .‬نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تی‬

‫عال اندر میان جاهل را‬

‫مثلی گفته اند صدیقان‬

‫شاهدی در میان کوران است‬

‫مصحفی در سرای زندیقان‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند‬

‫سنگی به چند سال شود لعل پاره ای‬

‫زنار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ‬


‫عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای ‪ .‬رای بی قوت مکر و فسون‬

‫‪ .‬است و قوت بی رای ‪ ،‬جهل و جنون‬

‫تیز باید و تدبی و عقل وانگه ملک‬

‫که ملک و دولت نادان سلح جنگ خداست‬


‫* * * *‬
‫جوانرد که بورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد ‪ .‬هر که ترک شهوت از بر خلق‬

‫‪ .‬داده است از شهوتی حلل در شهوتی حرام افتاده است‬

‫عابد که نه از بر خدا گوشه نشیند‬

‫بیچاره در آیینه تاریک چه بیند ؟‬


‫* * * *‬
‫اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه‬

‫‪ .‬دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظال برآرند‬

‫و قطر علی قطر اذا اتفقت نر‬

‫ونر علی نر اذا اجتمعت بر‬


‫* * * *‬
‫عال را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زیان دارد ‪ :‬هیبت این‬

‫‪ .‬کم شود و جهل آن مستحکم‬

‫چو با سفله گویی بلطف و خوشی‬

‫فزون گرددش کب و گردنکشی‬


‫* * * *‬
‫معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلح جنگ شیطان است و‬

‫‪ .‬خداوند سلح را چون به اسیی برند شرمساری بیش برد‬

‫عام نادان پریشان روزگار‬

‫به ز دانشمند ناپرهزیرگار‬

‫کان به نابینایی از راه اوفتاد‬

‫وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد‬


‫* * * *‬
‫جان در حایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم ‪ .‬دین به دنیافروشان خرند ‪ ،‬یوسف‬

‫‪ .‬بفروشند تا چه خرند ؟ ال اعهد الیکم یا بنی آدم ان لتعبدوا الشیطان‬

‫به قول دشن ‪ ،‬پیمان دوستی بشکستی‬

‫ببي که از که بریدی و با که پیوستی ؟‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬شیطان با ملصان بر نی آید و سلطان با مفلسان‬

‫وامش مده آنکه بی نازست‬

‫گر چه دهنش زفاقه بازست‬

‫کو فرض خدا نی گزارد‬


‫از قرض تو نیز غم ندارد‬
‫* * * *‬
‫هر که در زندگانی نانش نورند چون بید نامش نبند ‪ .‬لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه‬

‫‪ . .‬یوسف صدیق علیه السلم در خشک سال مصر سی نوردی تا گرسنگان فراموش نکند‬

‫آنکه در راحت و تنعم زیست‬

‫او چه داند که حال گرسنه چیست‬

‫حال درماندگان کسی داند‬

‫که به احوال خویش درماند‬

‫ای که بر مرکب تازنده سواری ‪ ،‬هشدار‬

‫که خر خارکش مسکي در آب و گل است‬

‫آتش از خانه هسایه درویش مواه‬

‫کانچه بر روزن او می گذرد دود دل است‬


‫* * * *‬
‫درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی ال بشرط آنکه مرهم ریشش بنهی و معلومی‬

‫‪ .‬پیشش‬

‫خری که بینی و باری به گل درافتاده‬

‫به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش‬

‫کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد‬

‫میان ببند و چو مردان بگی دمب خرش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬دو چیز مال عقل است ‪ :‬خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم‬

‫قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه‬

‫بکفر یا بشکایت برآید از دهنی‬

‫فرشته ای که وکیل است برخزاین باد‬

‫چه غم خورد که بید چراغ پیزنی ؟‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬ای طالب روزی بنشي که بوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبی‬

‫جهد رزق ارکنی وگر نکنی‬

‫برساند خدای عزوجل‬

‫ور روی در دهان شی و پلنگ‬

‫نوردت مگر به زور اجل‬

‫‪ .‬به ناناده دست نرسد و ناده هرکجا هست برسد‬

‫شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات‬

‫به چند منت و خورد آنکه خورد آب حیات‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬صیاد بی روزی ماهی در دجله نگید و ماهی بی اجل در خشک نید‬

‫مسکي حریص در هه عال هی رود‬

‫او در قفای رزق و اجل در قفای او‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬حسود از نعمت حق بیل است و بنده بی گناه را دشن می دارد‬

‫مردکی خشک مغز را دیدم‬

‫رفته در پوستي صاحب جاه‬

‫گفتم ای خواجه گر تو بدبتی‬

‫مردم نیکبخت را چه گناه ؟‬

‫ال تا نواهی بل بر حسود‬

‫که آن بت برگشته خود در بلست‬

‫چه حاجت که با او کنی دشنی‬

‫که او را چني دشنی در قفاست‬


‫* * * *‬
‫تلمیذ بی ارادت ‪ ،‬عاشق بی زر است و رنده بی معرفت ‪ ،‬مرغ بی پر و عال بی عمل ‪ ،‬درخت بی‬

‫‪ .‬بر است و زاهد بی علم ‪ ،‬خانه بی در‬

‫مراد از نزول قرآن ‪ ،‬تصیل سیت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب ‪ .‬عامی متعبد پیاده رفته‬

‫‪ .‬است و عال متهاون سوار خفته ‪ .‬عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد‬

‫سرهنگ لطیف خوی دلدار‬

‫بت زفقیه مردم آزار‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬یکی را گفتند ‪ :‬عال بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل‬

‫زنبور درشت بی مروت راگوی‬

‫باری چو عسل نی دهی نیش مزن‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن‬

‫ای بناموس کرده جامه سپید‬

‫بر پندار خلق و نامه سیاه‬

‫دست کوتاه باید از دنیا‬

‫آستي خود دراز و خود کوتاه‬


‫* * * *‬
‫دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیاید ‪ :‬تاجر کشتی شکسته و وارث با‬

‫نشسته‬ ‫‪ .‬قلندران‬

‫پیش درویشان بود خونت مباح‬

‫گر نباشد در میان مالت سبیل‬


‫یا مرو با یار ازرق پیهن‬

‫و مان انگشت نیل‬ ‫یا بکش بر خان‬

‫دوستی با پیلبانان یا مکن‬

‫یا طلب کن خانه ای درخورد پیل‬


‫* * * *‬
‫خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده‬

‫‪ .‬انبان خود بلذت تر‬

‫سرکه از دستنج خویش و تره‬

‫بت از نان دهخدا و بره‬


‫* * * *‬
‫خلف راه صواب است و عکس رای اولواللباب ‪ ،‬دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفت‬

‫‪ .‬امام مرشد ممد غزالی را رحه ال علیه پرسیدند ‪ :‬چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم ؟ گفت‬

‫‪ : .‬بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم‬

‫امید عافیت آنگه بود موافق عقل‬

‫که نبض را به طبیعت شناس بنمایی‬

‫بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسیدن‬

‫دلیل راه تو باشد به عز دانایی‬


‫* * * *‬
‫هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد‪ .‬به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان‬

‫‪ .‬دارد‬

‫چو لقمان دید کاندر دست داوود‬

‫هی آهن به معجز موم گردد‬

‫نپرسیدش چه می سازی که دانست‬

‫که بی پرسیدنش معلوم گردد‬


‫* * * *‬
‫هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و‬

‫‪.‬گر به خراباتی رود به ناز کردن ‪ ،‬منسوب شود به خر خوردن‬

‫رقم بر خود به نادانی کشیدی‬

‫که نادان را به صحبت برگزیدی‬

‫طلب کردم ز دانایی یکی پند‬

‫مرا فرمود با نادان مپیوند‬

‫که گر دانای دهری خر بباشی‬

‫وگر نادانی ابله تر بباشی‬


‫* * * *‬
‫ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی کجاست ‪ .‬داسنتم‬
‫از آن احتاز می کند که ذکر هه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند ‪ :‬هر که سخن نسنجد‬

‫‪ .‬از جوابش برند‬

‫تا نیک ندانی که سخن عي صواب است‬

‫باید که به گفت دهن از هم نگشایی‬

‫گر راست سخن گویی و در بند بانی‬

‫به زانکه دروغت دهد از بند رهایی‬


‫* * * *‬
‫در انیل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهت مشتغل شوی به مال از من وگر درویش‬

‫کنمت تنگدل نشینی ‪ ،‬پس حلوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی ؟‬

‫گه اندر نعمتی ‪ ،‬مغرور و غافل‬

‫گه اندر تنگدستی ‪ ،‬خسته و ریش‬

‫چو در سرا و ضرا حالت این است‬

‫ندان کی به حق پردازی از خویش‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬ارادت بی چون یکی را از تت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد‬

‫وقتیست خوش آن را که بود ذکر تو مونس‬

‫ور خود بود اندر شکم حوت چو یویس‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬زمي را ز آسان نثار است و آسان را از زمي غبار ‪ ،‬کل اناء یتشح با فیه‬

‫گرت خوی من آمد ناسزاوار‬

‫تو خوی نیک خویش از دست مگذار‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬حق جل و عل می بیند و می پوشد و هسایه نی بیند و می خروشد‬

‫نعوذ بال اگر خلق غیب دان بودی‬

‫کسی به حال خود از دست کس نیاسودی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زیردستان گرفتار آید‬

‫نه هر بازو که در وی قوتی هست‬

‫به مردی عاجزان را بشکند دست‬

‫ضعیفان را مکن بر دل گزندی‬

‫که درمانی به جور زورمندی‬


‫* * * *‬
‫‪ .‬نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر‬

‫موحد چه در پای ریزد زرش‬

‫چه ششی هندی نی بر سرش‬

‫امید و هراسش نباشد ز کس‬


‫بر این است بنیاد توحید و بس‬
‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫شبانی را پدری خردمند بود ‪ .‬روزى بدو گفت ‪ :‬اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از‬

‫! پیوان خردمند می رود پندی بیاموز‬

‫‪.‬پدر گفت ‪ :‬به مردم نیكى كن ‪ ،‬ول به اندازه ‪ ،‬نه به حدى كه او را مغرور و خیه سر ناید‬

‫شبان با پدر گفت اى خردمند‬

‫مرا تعلیم ده پیانه یك چند‬

‫بگفتا‪ :‬نیك مردى كن نه چندان‬

‫كه گردد خیه ‪ ،‬گرگ تیزدندان‬

‫* * * *‬
‫سخن گفت بیاموزد‪ ،‬گفتار را به الغ تلقي مى كرد و به خیال خود‬ ‫جاهلی خواست که الغی را‬

‫‪.‬مى خواست سخن گفت را به الغ یاد بدهد‬

‫‪ :‬اى احق ! بیهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار‬ ‫حكیمى او را گفت‬

‫نداده اند این خیال باطل را از سرت بیون كن ‪ ،‬زیرا الغ از تو سخن نى آموزد‪ ،‬ول تو مى‬

‫‪ .‬توان خاموشى را از الغ و سایر چارپایان بیاموزى‬

‫حكیمى گفتش اى نادان چه كوشى‬

‫در این سودا بتس از لولئم‬

‫نیاموزد باي ‪ 445‬از تو گفتار‬

‫تو خاموشى بیاموز از بائم‬

‫هر كه تاءمل نكند در جواب‬

‫بیشت آید سخنش ناصواب‬

‫یا سخن آراى چو مردم بوش‬

‫یا بنشي هچو بائم خوش‬

‫* * * *‬
‫که هچون موم نزد او نرم مى شود و هر‬ ‫حضرت داوود علیه السلم دید‬ ‫لقمان آهنی به دست‬

‫آن گونه بواهد آن را مى سازد‪ ،‬چون مى دانست كه بدون پرسیدن ‪ ،‬معلوم مى شود كه داوود‬

‫علیه السلم چه مى خواهد بسازد‪ .‬از او سؤ ال نكرد‪ ،‬بلكه صب كرد تا اینكه فهمید داوود‬
‫‪ .‬علیه السلم به وسیله آن آهن ‪ ،‬زره ساخت‬

‫چو لقمان دید كاندر دست داوود‬

‫هى آهن به معجز موم گردد‬

‫نپرسیدش چه مى سازى كه دانست‬

‫كه ب پرسیدنش معلوم گردد‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫مى گفت ‪ :‬خدایا! بر بدان رحت بفرست ‪ ،‬اما نیكان خود رحتند و آنا‬ ‫پارساي در مناجات‬

‫‪ .‬را نیك آفریده اى‬

‫فرمود خیمه شاهى او را‬ ‫گویند‪ :‬فریدون كه بر ضحاك ستمگر پیوز شد و خود به جاى او نشست‬

‫در زمین وسیع سازند‪ .‬پس به نقاشان چني دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط‬

‫‪:‬زیبا و درشت بنویسند و رنگ آمیزى كنند‬

‫‪.‬اى خردمند! با بدكاران به نیكى رفتار كن ‪ ،‬تا به پیوزى از تو راه نیكان را برگزینند‬

‫فریدون گفت ‪ :‬نقاشان چي را‬

‫كه پیامون خرگاهش بدوزند‬

‫!بدان را نیك دار‪ ،‬اى مرد هشیار‬

‫كه نیكان خود بزرگ و نیك روزند‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫از یكى از بزرگان پرسیدند‪ :‬با اینكه دست راست داراى چندین فضیلت و كمال است ‪ ،‬چرا‬

‫بعضى انگشت را در دست چپ مى كنند؟‬

‫!او در پاسخ گفت ‪ :‬ندانی كه پیوسته اهل فضل‪ ،‬از نعمتهاى دنیا مروم شوند ؟‬

‫آنكه حظ آفرید و روزى داد‬

‫یا فضیلت هى دهد یا بت‬

‫* * * *‬
‫حکایت‬

‫حكیم فرزانه اى را پرسیدند‪ :‬چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند ‪،‬‬

‫هیچ یک را آزاد نوانده اند مگر سرو را که ثره ای ندارد ‪ .‬درین چه حکمت است ؟ گتف ‪:‬‬

‫هردرختی ثره معي است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده‬
‫‪ .‬شود و سرو را هیچ ازین نیست و هه وقتی خوش است و این صفت آزادگان است‬

‫به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى‬

‫پس از خلیفه بواهد گذشت در بغداد‬

‫گرت ز دست برآید‪ ،‬چو نل باش كري‬

‫ورت ز دست نیاید‪ ،‬چو سرو باش آزاد‬

‫تام شد کتاب گلستان وال الستعان ‪ ،‬به توفیق باری عز اسه ‪ ،‬درین جله چنان که رسم مولفان‬

‫‪ .‬است از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت‬

‫کهن خرقه خویش پیاست‬

‫به از جامه عاریت خواست‬

‫غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طبیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعنه دراز‬

‫گردد که مغز دماغ ‪ ،‬بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ‪ ،‬ولیکن‬

‫بر رای روشن صاحبدلن که روی سخن در ایشان است پوشیده ناند که در موعظه های شافی را در‬

‫سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از‬

‫‪ .‬دولت قبول مروم ناند ‪ ،‬المدال رب العالي‬

‫ما نصیحت به جاى خود كردي‬

‫روزگارى در این به سر بردي‬

‫گر نیاید به گوش رغبت كس‬

‫بر رسولن پیام باشد و بس‬

‫یا ناظرا فیه سل بال مرحته‬

‫علی الصنف واستغفر لصاحب‬

‫واطلب لنفسک من خی ترید با‬

‫لکاتبه‬ ‫من بعد ذلک غفرانا‬

‫‪ .‬والسلم‬

You might also like