Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 191

‫نفستنگی‬

‫(كتاب دوم از سهگانهي دربهدري)‬


‫فهرهاد حیدري گوران‬

‫چاپ نخست‪ :‬پاییز ‪ ،7831‬نشر‬


‫ویرایش و بازنویسی‪7833 :‬‬
‫‪2‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫روشنم كن كه ظلمت هزارهها با من است‪.‬‬


‫دفتر پِردیوَري‬
‫‪3‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫بند نخست‪ :‬تاریکی تاریکی‬


‫بند دوم‪ :‬اروند میریزد به وب‬
‫بند سوم‪ :‬تاالر شیشهاي‬
‫بند چهارم‪ :‬پَژاره‪ 7‬نکن پَژاره نکن‬
‫بند پنجم‪ :‬زَالن زَالن‬
‫بند ششم‪ :‬خضر زنده‬

‫‪ . 7‬كابوس دیدن در خواب و بیداري‬


‫‪4‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫تاریکی تاریکی‬
‫‪5‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫عکس همهمان روي آن صفحهي روشن بود؛ كژال‪ ،‬رباب‪ ،‬دانیاال‪ ،‬آتوساا‪ ،‬آقااي‬
‫خالدي‪ ،‬اردوان قالیانی‪ ،‬قهرمان مالقادر‪ ،‬دغاغله‪ ،‬شامار‪ ،‬آقاي حقیقی‪ ،‬توتیاخانوم‪،‬‬
‫كامران‪ ،‬باوگه‪ ،‬ماریا مینورسکی و حتای عکاس آن دختار چشام آبای انیلیسای‬
‫كه در یکی از صفحات این كتاب‪ ،‬نور چراغ قوه را میاندازد به جادهي تاریک‪.‬‬
‫عکس كژال‪ ،‬سیاه و سفید بود‪ ،‬چشمبند داشت؛ همان عکسی كاه اردوان قالیاانی‬
‫براي داییه فرستاده بود‪ ،‬البهالي لباسهاي خونینش‪.‬‬
‫با چشمهاي پف كرده‪ ،‬نشسته بود روي تخت و نیاه میكرد به مار سایاه داخا‬
‫شیشه كه آبی میزد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬چشاش وقتی خانه تاریکه‪ ،‬سوسو میزنه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬رفته به خواب الک ‪ .‬حاال حاالها بیدار نمیشه‪ .‬دم الک نود و ناه درصاد‪،‬‬
‫گرم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تمام شب نخوابیدي؟‬
‫نه‪ ،‬نخوابیده بودم‪ .‬حاال هوا گرگ و میش بود و صداي خروس همساایه روباهرو‬
‫هم بلند شده بود‪ .‬باید میزدیم بیرون و خودمان را میرساندیم پاي قرارداد جدید‬
‫همکاري با شركت خالدي و شركاء‪ .‬یا بازاریااب مایشادیم یاا شااغ در اماور‬
‫روابط عمومی‪ .‬صبحانه را آماده كردیم؛ ماست محلی دركه و نان تافتون كه طعام‬
‫جوش شیرین مایداد‪ .‬گاوش باه قلقا ساماور‪ ،‬دو تاا اساتکان چااي گتاشاتم‬
‫كنار سفره‪.‬‬
‫‪6‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفت‪ :‬با اتوبوس بریم یا سواري؟‬
‫خودش جواب داد‪ :‬معلومه‪ .‬عجله داریم‪ .‬اون راننده آبلهرو میبردمان‪.‬‬
‫كفش و كاله كردم و رفتم روي تراس‪ .‬چهار انیشت برف تازه نشسته باود روي‬
‫زمین‪ .‬در دركه برف آمده بود‪ ،‬اما آسمان تهران همان سیاه چادري باود كاه باود‪.‬‬
‫زن ایالمی همسایهمان كاه خاروسهااش مساابقه قاوقلی قوقاو گتاشاته بودناد‬
‫از پشت پنجره نیاه میكرد به قرص آفتاب كه نور بیرمقش از روي قله میتابید‪.‬‬
‫دورادور احااوالپرساای كااردیم‪ .‬اشاااره كاارد بااه كوچااه‪ .‬از پلااههااا پااا ین رفااتم‪.‬‬
‫از راهرو كه پا گتاشتم بیرون‪ ،‬دیدم گربهاي سیاه درِ كیسهي آشغال را پاره كارده‬
‫و كلهاش را برده آن تو‪.‬‬
‫زن ایالمی گفت‪ :‬بوورهي بنهرهي سهر مهیدان تا مهردم النهت ك نهكاهن اهراي‬
‫‪7‬‬
‫هموات خدابیامرزت‪.‬‬
‫از وقتی شوهرش را گرفته بودند‪ ،‬چند نامه برایش نوشته بودم به محاكم قضاایی‪.‬‬
‫یک بار خواسته بود جلوي دادگاه خودش را به آتش بکشد‪.‬‬
‫گربه را پِش كردم‪ .‬آشغال را دوباره ریختم توي كیسه و بردم گتاشتم ساركوچه‪،‬‬
‫كنار تیر برق‪ .‬كژال هنوز آماده نبود‪ .‬دوباره باهااش افتاادم روي دنادهي لا ‪ .‬تاا‬
‫رسیدم به شركت‪ ،‬رانندهي آبلهرو هی از آینه نیاه مایكارد و مایخواسات یاک‬
‫طوري سر حرف را باز كند‪ .‬چند بار پرسید‪ :‬كورد كجایی؟‬
‫نشنیده گرفتم‪ .‬با خودم گفتم باید چند تا عالمت تعجب بیتارم جلاوي اسامش‪.‬‬
‫پیاده كه شدیم زهر خودش را ریخت‪.‬‬
‫گفت‪ :‬كوردا از نس جن هستن دییه!‬

‫‪ . 7‬ببرش سر كوچه تا مردم لعنت نفرستند به اموات آدم‪.‬‬


‫‪7‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دفتر مركزي شاركت منتقا شاده باود نابش خیاباانی كاه یکراسات مایرساید‬
‫به تجریش‪ .‬ساختمان شركت از همان نوع ساختمانهایی باود كاه هار روز مثا‬
‫قارچ توي پایتخت باال میآمدند؛ نماي شیشهاياش تا طبقهي پنجم تاوي چشام‬
‫میزد‪.‬‬
‫پاي ورقهي قرارداد هم من انیشت گتاشتم‪ ،‬هم كژال‪.‬‬
‫مدیرعام گفت‪ :‬تاریخ جلسهي توجیهی رو از منشی بییر‪.‬‬
‫با خودم گفتم امروز شنبه است‪ .‬و شنبه روز میرسوور است‪ .‬قارار شاد ساهشانبه‬
‫برگردیم‪.‬‬
‫میخواستیم برویم بازار تجریش براي پنجرههاي خانه پرده بخریم‪ .‬از سمسااري‬
‫یک چراغ المپاي قدیمی بخریم‪ .‬اما كژال دوباره نفاساش گرفات و عارق سارد‬
‫نشست روي پیشانیاش‪ .‬از آن طرف با اتوباوس برگشاتیم‪ .‬از جلاوي سااختمان‬
‫شماره دو دادگساتري گتشاتیم‪ .‬چهارهي خاوابآلاود و نیااه عصابی راننادهي‬
‫اتوبوس‪ ،‬توي آینه بود‪.‬‬
‫هر روز كه پیاده و سواره‪ ،‬از خیابان جلوي دانشایاه شاهید بهشاتی مایگتشاتیم‬
‫چشممان می افتاد به دیوارها و برجک شرقی اوین‪ .‬همیشه هم یک نیهبان باالي‬
‫برجک پاس می داد‪ .‬دور خودش میچرخید و صداي رودخانه توي گوشش بود‪.‬‬
‫صداي رودخانه توي گوش ما هم بود‪ .‬آن خانه را به خااطر هماین صادا گرفتاه‬
‫بودیم‪ .‬عمو اِبگ همیشه میگفت وقتی بري تو دل ترس دییر نمیترسی‪.‬‬
‫یک سر خوابیدم‪ .‬بیادار كاه شادم‪ ،‬دیادم كاژال ایساتاده روباهروي آیناه و دارد‬
‫می سرمه میكشد به چشمهاش‪ .‬اتاق پر از بوي میخاک و سارمه باود‪ .‬ساینهي‬
‫كژال خسخس میكرد و نفسش میگرفت‪ .‬وص شدم به اینترنت و توي گوگ ‪،‬‬
‫گاز خردل را به اضافهي ریه‪ ،‬جستوجو كردم‪ .‬دهها صفحه آماد‪ .‬صافحهي اول‬
‫‪8‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫به خاطرات یک رزمنده پیوند میخورد‪ .‬نوشته بود؛ ماا گااز خاردَل خاوردیم تاا‬
‫پیتزاخورهاي شمال شهر‪ ،‬سس خردل یادشان نرود‪.‬‬
‫سایت رسمی جانبازان شایمیایی پار باود از اطالعاات اولیاه درباارهي گازهااي‬
‫شیمیایی و اثر آن بر انسان و حیوان و درخت و گیاه‪ .‬از طریق همین ساایت باود‬
‫كه دانستم گاز خردل نخستین باار ساال ‪ 7171‬و در جریاان جناگ جهاانی اول‬
‫از سوي ارتش آلمان به كار گرفته شده است‪ .‬پیوندهاي سایت میرسید به اخباار‬
‫جنگ ایران و عراق و استفاده از ‪ 055‬تن مادهي شیمیایی‪ ،‬از خط مقدم جبهاه تاا‬
‫مناطق مسکونی شهرها و دهکدههاي كوردنشین‪ .‬عکس سردر دادگستري مركزي‬
‫را همانجا دیدم؛ باالي یکی از صفحات به صورت آگهی چشمکزن‪.‬‬
‫و عکسهاي بمباران شایمیایی سردشات در تیرمااه ‪ ...7811‬تااولهااي خاونی‬
‫جلوي چشمم را گرفت‪ .‬گاز خردل آخرین بار در سحرگاه ‪ 87‬تیرماه ‪ 7811‬روي‬
‫زرده و بابایادگار ریخته شده‪.‬‬
‫بیمااريهااي قلاب و ریاه باه تشاخی‬ ‫در وبالگی دییر‪ ،‬یک دكتر متخصا‬
‫زودرس بیماري اشاره كرده بود‪ .‬نشانی و شماره تلفن مطبش را یادداشت كردم و‬
‫زنگ زدم‪ .‬منشی مطب گوشی را برداشت‪ .‬ماجرا را برایش تعریف كاردم‪ .‬گفات‪:‬‬
‫لهجهت داد میزنه كه همزبانیم‪ .‬همین حاال راه بیفت بیا‪.‬‬
‫تا برسیم به آن مطب نونوار در خیابان انقاالب و از پلاههااي سانگ مرمارياش‬
‫برویم باال‪ ،‬كژال روي صندلی اتوبوس سر گتاشته بود بر شانهام و ساینهاش مثا‬
‫خشخش مار توي گندمزار‪ ،‬صدا میداد‪.‬‬
‫دكتر معاینهاش كرد‪ .‬نوار ریه گرفت‪ .‬آزمایش خون و عکس از سینه نوشت‪.‬‬
‫‪ -‬دفترچه!‬
‫‪ -‬ندارم‪.‬‬
‫‪9‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دكتر نشسته بود روي صندلی چرخانش‪ .‬تاریخ بمباران رو پرسید‪ .‬گفتم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬این همه سال كجا بودي؟‬
‫ماندم كه چی جوابش بدهم‪.‬‬
‫كپسول اكسیژن و ماسک هم نوشت‪ .‬نشانی دادگستري مركزي را هم از او گرفتم‪.‬‬
‫رفتیم به آزمایشیاهی در خیابان كاارگر جناوبی‪ .‬شاماره گارفتیم و تاوي نوبات‬
‫ایستادیم‪ .‬شماره را كه خواندند كژال رفت به اتاق تاریک سیتیاسکن‪ ،‬هفت پله‬
‫پایینتر از زمین‪ .‬بعد زنی كه روپوش سفید یقهگرد‪ ،‬تنش بود و بوي الکا طبای‬
‫میداد‪ ،‬خواباندش روي تخت‪ ،‬آستین دست چپش را باال زد و باا سارنگ از رگ‬
‫برآمدهاش خون گرفت‪ .‬جواب آزمایش‪ ،‬دو روز بعد آماده میشد‪.‬‬
‫میخواستم بروم دادگستري مركزي‪ .‬دل و دماغ نداشتم‪ .‬برگشتیم خانه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬سی كن‪ ،‬ما همه چیز رو از دست دادیم‪ .‬كسی كه گتشتهش تباه شده بعید‬
‫میدانم تو آینده رستیار بشه‪ .‬میه اینکه به قول اون فیلسوف مکتب فرانکفاورت‬
‫اول گتشتهش رو رستیار كنه‪ .‬اینا باید روي اون صفحهي روشان نوشاته بشان‪.‬‬
‫یک شب من مینویسم‪ ،‬یک شب‪ ،‬تو‪ .‬قول؟‬
‫شبحاش توي اتاق جابهجا شد‪ .‬نیاه ساردش را دوخات باه شیشاهي روي رف؛‬
‫ماري كه حلقه زده بود توي الک و رفته بود به خواب مرگ‪.‬‬
‫گفت‪ :‬از تابستان ‪ 11‬مینویسم‪.‬‬
‫شب نشده‪ ،‬آن خانهي مجازي را ساختم‪ .‬نامش را گتاشتم؛ زَاللِ زرده‪ .‬قاالبش را‬
‫هم خودم طراحی كردم‪.‬‬
‫كژال با لهجهي تهرانی گفت‪ :‬اگه میخواي اون كاه مایآد خوناهي مجاازي ماا‪،‬‬
‫دامنییر بشه و بمونه‪ ،‬از دختر قویخاي ده اون وري شروع كن كه قدش مث شاخ‬
‫شمشاد بود‪ ،‬راه رفتنش مث آهوهاي قدیم داالهو‪ ،‬چشماش یه جفت نیین سابز‪،‬‬
‫‪01‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫موهاي بلوطیاش رسیده روي زانو‪ ،‬یه روز از تپه سرخهلیاژه مایره بااال و چای‬
‫میشه؟‬
‫شانههاش را باال انداخت و صدایش را كشید‪ :‬همآغوش مردي مایشاه كاه مثا‬
‫اژدها از دهانش آتش بیرون میآد‪.‬‬
‫تقلیدش را درآوردم‪ :‬یک جفت چشم داره مث پیالهي چینی‪ .‬از قصر شایرین كاه‬
‫نیاه میكنه‪ ،‬بیستون دوینی!‬
‫و با همان لهجهي درب داغان تهرانیام ادامه دادم‪ :‬اما اینجاور روایاتهاا دییاه‬
‫جواب نمیده‪ .‬از همون جایی شاروع مایكانم كاه كاامران صافحهي تلویزیاون‬
‫رو قیرگونی كرد‪.‬‬
‫كلی با هم چک و چانه زدیم سر اینکه چه طور شروع كنایم‪ .‬آخارش هام های‬
‫ننوشت‪ .‬سکوت كرد‪.‬‬
‫خواند‪ :‬نوروز كاالباف كارخانهي گوهر‪... 7‬‬
‫او كه خمیازه كشید‪ ،‬نفسش رفت و خودش را انداخت روي تخت‪ ،‬مثا هماان‬
‫دختر كدخداي ده آن وري‪ ،‬نوشتم‪:‬‬
‫آنجا هم یک درخت انار بود‪ ،‬كنار رودخانه‪ .‬داییه میگفت تاا عاالم و آدم باوده‬
‫این درخت هم بوده؛ درختی كه به صورت یک سنگ بازرگ دیاده مای شاد‪ .‬از‬
‫مدرسه كه برمیگشتیم قالب به دست میرفتیم مینشستیم نزدیک درخت‪ .‬خمیار‬
‫را كژال درست میكرد و من میزدم به دم قالب‪ .‬اگر ماهی شکم زرد میگرفتیم‪،‬‬
‫صداي چریکهمان بلند میشد و از الي تاكستانها و درخاتهااي اناار تاا خاناه‬
‫میدویدیم‪ .‬از روي كاژ‪ 2‬مارها سُر میخوردیم‪.‬‬

‫‪ - 7‬از " دفتر نوروز"‪ .‬یکی از دفاتر آیینی یارسان‪.‬‬


‫‪ . 2‬پوست و پولک مار‪.‬‬
‫‪00‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫داییه میگفت‪ :‬بالولِ ماسی‪ ...‬بالولِ ماسی‪ .‬از دوون‪ 7‬زروان است بالول ماسی‪.‬‬
‫یک روز گفتم‪ :‬در آیین ما ماهی هم نتر میكنن؟‬
‫گفت‪ :‬نه‪ .‬فقط خروس و گاو و گوسفند نر‪.‬‬
‫گلوهنیاش‪ 2‬را پیچید دور گردنش و گفت‪ :‬اص نیاز است كه سبز میكنیم‪ ،‬سیب‬
‫و انار و بادام‪ .‬اگه در روز شنبه باشه كه میرسوور‪ 8‬خودش حاجتمان را برآورده‬
‫می كند‪.‬‬
‫قیافهي باوه آمد جلوي چشمم كه میآمد و نتر را دووا میداد‪ .4‬یکی از كاكهايها‬
‫میشد سرپا‪ .0‬سر و كمر را با شال میبستند و صداي زمزمهي باوه بلند مایشاد‪:‬‬
‫یا داوود بنیامین! دووایی بکهریم‪ .‬نهزر و نیاز یارسان قهبوول‪ ،‬وه حق واصا ‪ ،‬وه‬
‫ناز چلتن‪ ،‬عزت هفاتن‪ ،‬حضاور داوود و شارب بنیاامین‪ ،‬قلام زریان پیرموسای‪،‬‬
‫‪1‬‬ ‫خدمت پاك رزبار‪ ،‬كرم خاندان‪ ،‬تکبیر حق بوو یا جم راسان ‪ ...‬اول و آخر یار‪.‬‬

‫كژال‪ ،‬خوابش نمیبرد‪ .‬كپسول اكسیژن به دست‪ ،‬آمد نشست كنار دستم‪.‬‬
‫‪ -‬نشد‪ .‬اول ا درخت بنویس‪.‬‬
‫خندید‪ .‬حركت انیشتهاش‪ ،‬لرزه میانداخت به صفحه كلیاد‪ .‬رد یاک كلماه را‬
‫میگرفت و میرفت جلو‪ .‬از وقتی آن صفحه ي روشن را به خاناه آورده باودیم‬

‫است‪.‬‬ ‫‪ . 7‬جامهي باطنی‪ .‬اشاره به تناسخ‬


‫‪ . 2‬نوعی سربند رای در میان زنان كورد‪.‬‬
‫‪ . 3‬میرسوور‪ ،‬یکی از هفتوانه و برادر سلطان سحاك‪ ،‬بنیانیتار آیین یارسان است‪ .‬هر روز هفته‬
‫هفته به نام یکی از اعضاي هفتوانه نامیده شده است‪ .‬روز شنبه روز میرسور است‪.‬‬
‫‪ . 4‬دووا دادن یا سبز كردن همان به جا آوردن آیین نتر و نیاز است در میان یارسان‪.‬‬
‫‪ . 0‬كسی كه به جا آورندهي نتر و نیاز است‪.‬‬
‫‪ . 1‬بخشی از دوواي نتر و نیاز‪.‬‬
‫‪02‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دو تا خانهي مجازي درست كرده بودیم‪ ،‬هر كدام در جایی‪ ،‬با خاودم مایگفاتم‬
‫تاریخ این قدر به آخر نمیرسد كه یک روز همه كوچ كنند به دنیاي مجازي‪ .‬هار‬
‫آدم در قالب یک شناسه‪ .‬یک كلمه‪ .‬من اما دوست داشتم فقط دُر ببیانم‪ .‬در درون‬
‫دُر بیردم‪ .‬وقتی وارد آن دنیاي مجازي می شدم دییر نمیخواستم برگاردم‪ .‬مثا‬
‫باوه كه مینشست كنار پ پردیوَر و تنبور میزد و می رفات باه حالات خلساه‪.‬‬
‫رادیو ناسیونال ژاپنیاش همیشه از گردنش آویزان بود‪ .‬هر وقت میگهاي عراقی‬
‫از روي سرمان رد می شدند‪ .‬آژیر قرمز از رادیو به صدا در میآماد‪ .‬بااوه‪ ،‬الاوا‬
‫هفتیانه را زمزمه میكرد تا بال بیترد؛ لو صدف‪ ،‬لو عقیق‪ ،‬لو گاوهر‪ ،‬لاو‬
‫دُر‪ ،‬لو یاقوت‪ ،‬لو مرجان و لو الست‪.‬‬
‫همهي آرزوياش این بود كه برود به دوون درخت كنار رودخانه‪ .‬میگفت من از‬
‫پردیور كوچ كردهام به قلمرو سهرانه‪ .‬كو‪...‬كو‪ ...‬كه باباهندو كالم كوچ بخواند‪.‬‬
‫با خودش حرف میزد‪ .‬توي قبرستان قدم میزد و حرف میزد‪.‬‬
‫گاهی كه اوقاتش تلخ می شد میگفت؛ ناه نخواساتم ‪ ...‬مان ایان تان خساته را‬
‫نخواستم‪ .‬در هی دوونی نخواستم‪ .‬میخواهم ماهی بشوم و در دریاي الست الي‬
‫جلبکها ناپدید شوم‪.‬‬
‫دوباره سرفههاي قطاري كژال شروع شد‪ .‬تب هم داشت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بُخُور بییر‪.‬‬
‫گفت‪ :‬گرفتهم‪ .‬عرق اسطوخودوس و خارشتر هم خوردهم‪.‬‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫درخت عظیم كنار چشمهي غهسالن‪ ،‬شجرهناماهي اها زرده و بابایادگاار باود‪.‬‬
‫داییه‪ ،‬عصاي ارجِن به دست میآمد و میگفت‪ :‬نووساگه چَه؟‬
‫بر چینهاي پیشانیاش دست میكشید و زمزمه میكرد‪:‬‬
‫‪03‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫زَالل زرده‪ .‬زَالل زرده‪.‬‬
‫پاییز به پاییز‪ ،‬انارهاي رسیده را یکییکی از درختها میكناد و مایچیاد تاوي‬
‫سینی مسی‪ .‬نتري باوگه‪7‬بود‪ .‬یکی هم به من و كژال میرسید‪ .‬نمایخاوردیمش‪.‬‬
‫دانهدانهاش میكردیم و میریختیم به رودخانه‪ .‬ماهیها با دهاان بااز‪ ،‬كلاه از آب‬
‫میآوردند بیرون‪ .‬ماهیهاي سینه سفید‪.‬‬

‫دو روز بعد جواب آزمایش و عکس ریه را گرفتم و دوباره از همان پلهها رفتایم‬
‫باال‪ .‬تردید نداشتم كه كژال فقط یکی از هزاران دختري اسات كاه قرباانی شاده‪.‬‬
‫ذهنم رفت طرف بچههایی كه نام او را داشتند یا ناامهااي دییاري داشاتند و در‬
‫سالهاي بعد گتارشان به مطب آن دكتر یا هر دكتر دییري میافتاد‪ .‬با پروندههاي‬
‫حجیم زیر بغ وارد ساختمان مركازي دادگساتري مای شادند‪ ،‬اماا های وقات‬
‫نمیرسیدند به شعبهي رسیدگی به دادخواست قربانیان شیمیایی‪.‬‬
‫وقتی از مطب بیرون آمدیم‪ ،‬كلمات دكتر‪ ،‬سنگآسیاب شاده باود و تاوي كلاهام‬
‫میچرخید‪ .‬نمیدانستم باید كجا بروم‪ .‬پیشانیام را بکاوبم باه دیوارهااي سامنتی‬
‫یا نه‪ ،‬خبر انتشار غده هاي بدخیم را برسانم به گوش داییه‪ 2‬یا نه‪ .‬یاک گوسافند‬
‫نتر و ناچهي بابایادگار كردم كه بال بیترد‪.‬‬
‫داروي شیمی درماانی را از داروخاناهي هاالل احمار گارفتم‪ .‬گتاشاتمش تاوي‬
‫كیسهي پر از یخ و راه افتادم‪ .‬دكتر گفته بود؛ بیاورش هماین جاا‪ ،‬خاودم تزریاق‬
‫میكنم‪.‬‬

‫‪ . 7‬پدر‬
‫‪ . 2‬مادر‬
‫‪04‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كژال روي تخت پلکهایش را روي هم گتاشته بود‪ .‬نمیخواسات ببیناد‪ .‬منشای‬
‫مطب‪ ،‬آن مایع بیرنگ لزج را از شیشه كشید توي سرنگ و داد دست دكتر‪.‬‬
‫كژال پلک زد و گفت‪ :‬كجام؟‬
‫گفتم‪ :‬جایی كه حتی وكال هم نامش را نشنیدهن ‪ ...‬ما همیشاه هماانجاا هساتیم‪.‬‬
‫حتی اگه صد فرسنگتر این طرفتر زندگی كنیم‪.‬‬
‫رو به دكتر گفت‪ :‬موهام میریزه؟‬
‫دكتر گفت‪ :‬ممکنه بریزه‪ .‬شاید هم نه‪ .‬بستیی به واكنش سلولی در فولیکاول ماو‬
‫داره‪ .‬اگه سلولها سالم بمونن كه مو دوباره رشد میكنه‪ ،‬اینقادر كاه مثا حااال‬
‫دوباره برسه كمرت‪.‬‬
‫كلهام افتاده بود به دَوَران‪ .‬هیک درشت دكتر جلوي چشامم باود باا آن پیاراهن‬
‫سفید اتو كشیده‪ .‬سُرنگ پر از مایع لزج میرفت به درون سرخرگها و مویرگها‬
‫و میرسید به آن تودههاي نرم زیر قفسهي سینه‪.‬‬
‫دكتر گفت‪ :‬قرصها و داروهات رو سروقت بخاور‪ .‬حااال كاه در دركاه زنادگی‬
‫پیاادهروي كان‪ .‬نفاس عمیاق بکاش‪ .‬حتای‬ ‫میكنی اقال جمعهها تا هفتحاو‬
‫پیشنهاد میكنم یه دوره كالس یوگا برو‪ .‬به خصوص تمرینات پرانایاما‪.‬‬
‫باهاش دربارهي طوماري حرف زدم كه سالها روي دستم مانده بود‪.‬‬
‫گفت ترجمهاش كن به انیلیسی‪ .‬بفرست براي دادگاه الهه‪.‬‬
‫ههه‪ .‬دادگاه الهه ‪ ...‬بچه كه بودم نمایندههاي یک انجمن حقوق بشاري از اروپاا‬
‫آمده بودند زرده‪ .‬با شیمیاییشدهها عکس یادگاري انداختند و رفتند‪.‬‬
‫از در مطب كه بیرون آمدم‪ ،‬میخواستم بروم دادگستري مركزي‪ .‬میترسیدم‪.‬‬
‫شب با سرفههاي خلطی كژال از راه رسید‪ .‬توي آن صفحهي روشن میچرخیادم‬
‫و عال م آلودگی به گاز خردل را جستوجو میكردم‪.‬‬
‫‪05‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫یک دكتر هندي كه در اصفهان طبابت میكرد فهرسات میاوههااي ضادتومور را‬
‫ردیف كرده بود؛گوجه فرنیی‪ ،‬انواع كلم به خصوص كلم برُكلی‪ ،‬اسافناج‪ ،‬سایر‪،‬‬
‫توت فرنیی‪ ،‬انیور‪ ،‬نارنیی و لیموشیرین‪.‬‬
‫همینطور كه از صفحهاي به صفحهي دییر میرفتم كلهام گی رفت و چشمهاام‬
‫زِريوِري شد‪ .‬صد هزار نفر در دوران جنگ شیمیایی شده و حدود یاک میلیاون‬
‫دیررس بودند‪ .‬عکسهایی دیدم از شیمیایی شدههاي حلبچه و‬ ‫نفر دچار عوار‬
‫سردشت كه صبحها با تاولهاي تازه از خواب بیدار میشدند‪ .‬یاد نامهایی افتاادم‬
‫كه همه را نوشته بودم روي طومار‪ .‬باید میرفتم شعبهي رسیدگی به دادخواسات‬
‫شیمیایی شدهها در دادگستري مركزي‪ .‬هر بار از در دادگستري می رفاتم داخا ‪،‬‬
‫گم میشدم توي راهروها‪ .‬شعبهي مربوطاه را پیادا نمایكاردم‪ .‬جمعیات هجاوم‬
‫میآورد‪ .‬همه پروندهدار‪ .‬بار آخر اجازه ندادند بدون چادر وارد شاعبهي مربوطاه‬
‫شوم‪ .‬دست از پا درازتر برگشتم‪.‬‬
‫كژال دمق بود‪ .‬مث وقتهایی كه میرفات خیاره مایشاد باه پوشاش زرد روي‬
‫مرداب‪ .‬كاكهايها به كوردي میگفتند گُ باتالقپوش‪ .‬دَله را انداختند توي همان‬
‫مرداب‪ ،‬همان سگ چهار چشم خودشان‪ .‬افتاده بود روي كامران‪ .‬اگر من و كاژال‬
‫داد و فریاد راه نمیانداختیم و كاكهايها نرسیده بودند تکه پاره شده بود‪ .‬دلاه باا‬
‫پوزه ي خونین‪ ،‬لوقهلوقه‪7‬رو به قلعهي یزدگرد رفت‪ .‬كاكهايها دنباالش كردناد و‬
‫طناب انداختند گردنش‪ .‬كشیدنش طرف آبادي‪.‬‬

‫‪ . 7‬آرام آرام‬
‫‪06‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫نشست كنار دستم و از روي یک ورقه خواند‪ :‬جشن خاونکار ما روي آن درخت‬
‫ورق میخورد؛ خاطره و فراموشی چند نس در هالهي مقدس كالغها میچرخید‪.‬‬
‫از آن درخت باال میرفتیم‪ ،‬این سو‪ ،‬قبرستان كهنه باود‪ .‬آن ساو‪ ،‬دشات و تپاه و‬
‫دامنهي كوه؛ سبز و قهوهاي‪ ،‬شاخم خاورده و باه باار نشساته‪ .‬باا چشام پرناده‬
‫میدیدیم‪.‬‬
‫نیاه كه میچرخاندیم از تابوت به دستی رقصان در باد میرسیدیم‪ .‬تاابوتهاا و‬
‫مرگها تکرار میشد؛ انفال و حلبچه و سردشت و بان زرده تکرار میشد‪ .‬دههي‬
‫شصت تکرار میشد‪ .‬ما زندگان بودیم‪ .‬ما مردگان بودیم‪ .‬سپیدهدمان اعدام و قتا‬
‫عام بودیم‪ .‬صداي ساز و ده میآماد‪ .‬آواي شاادي های شاادي و جیاکجیاک‬
‫گنجشکهاي شیمیایی شده را میشنیدیم‪ .‬زنهاي سَلته و زُوِنپوش را میدیدیم‪.‬‬
‫رنیارنگ بودند‪ .‬پیچان و رقصان بودند‪ .‬خورشیدهاي شاعلهور بودناد‪ .‬نیااه كاه‬
‫میچرخاندیم‪ ،‬ماشتهپوش و ماتمزده بودند‪ .‬باد‪ ،‬صداها را میآورد و مایپراكناد‪.‬‬
‫گنجشکها و كالغها را میپراكند‪ .‬خندههاا و گریاههاا را مایپراكناد‪ .‬نقا قاول‬
‫غیرمستقیم درخت را میپراكند‪ .‬صداي هلهله و شاباش میآمد‪ ،‬صاداي تنباور و‬
‫آواي فانیفانی و هیگیان هیگیان‪ .‬پَژارهها و كابوسها و هالههااي مقادس ورق‬
‫میخورد‪ .‬سور و پِرسه‪7‬ورق میخورد‪.‬‬
‫نیاهش را دوخت توي چشمهایم‪ :‬نوروز هر سال باه آن درخات بار مایگاردد‪.‬‬
‫باال میرود‪ .‬چشمها و گوشهایش را رها مایكناد‪ .‬دهاهي شصات را مایبیناد‪.‬‬
‫آن صداها و آواها را میشنود‪ .‬خیره میشود باه كتاابی نانوشاته كاه در بااد ورق‬
‫میخورد‪ .‬او همچنان در دههي شصت زندگی میكند‪.‬‬

‫‪ . 7‬پرسه‪ .‬آیین یادبود مردگان‪.‬‬


‫‪07‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫گفتم این هم از خاطرات من‪:‬‬


‫ساج به دوش از تپهي سرخهلیژه رفتیم باال‪ .‬سُر میخوردیم و میلغزیادیم پاایین‪.‬‬
‫دوباره با هَسکه هَسکه‪ 7‬قدمی برمیداشتیم انیار توي هوا‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬مه زودتر میرسم‪ ،‬مه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نه خیر‪ ،‬ما زودتر میرسیم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬حاال میبینیم‪ .‬اگه از اون باال نیفتادي تو باتالق‪.‬‬
‫مال او ساج نبود‪ ،‬تشت خمیر بود‪ .‬كش رفته بودیم از مطبخ‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬مه چاقوَم دارم‪ .‬اگه دله حمله كنه چشماشه در میآرم‪.‬‬
‫دست كرد توي جیب كاپشنش‪ ،‬یک چاقو بیرون آورد‪ .‬دستهاش چوبی بود‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬تازه ما توفنگَم داریم‪ .‬توي چمدان باباست‪ .‬خودم دیدم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تلویزیون تُوفنگ داره‪.‬‬
‫كژال پرید وسط حرفم‪:‬‬
‫‪ -‬مه توفنگ دیدهَم‪ ،‬قدِ عصاي داییهس‪.‬‬
‫سُر خورد و چیزي نمانده بود بخورد به تنهي درختی‪.‬‬
‫كامران سه قدم جلو بود‪ .‬تختهي كفاشهااش عااجدار باود‪ .‬جااش تاوي بارف‬
‫میماند‪.‬‬
‫كژال دوباره سُر خورد و با صورت افتاد زمین‪ .‬سرش را كه بلناد كارد‪ ،‬خاون از‬
‫دماغش میریخت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬باید پَتسو‪ 2‬بتاري روش‪.‬‬

‫‪ . 7‬نفس نفس زنان‪.‬‬


‫‪ . 2‬خاكستر پارچه نخی كه به جاي مرهم میگتارند روي زخم‪.‬‬
‫‪08‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كامران گفت‪ :‬چه؟‬
‫گفتم‪ :‬پَتسو‪.‬‬
‫قاه قاه خندید و تشت از روي سرش افتاد زمین‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اي نسناس‪ ،‬تشت داییه یَه انداختی‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اگه شکست‪ ،‬خودم ا شهر براش میسانم‪ ،7‬خودم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تو كه پول نداري‪ ،‬خنیلو‪.‬‬
‫گفت‪ :‬دارم‪.‬‬
‫چهار تا اسکناس ده تومانی از جیب كاپشنش درآورد‪ ،‬مچاله و كثیف‪.‬‬
‫غر زد‪ :‬دیدي‪ ،‬دارم‪.‬‬
‫كژال دو تا انیشتش توي سوراخ دماغش بود‪ .‬خون قطره قطره مایریخات روي‬
‫كاپشنش‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬یه پی دِیَه مانده‪ .‬ا اون باال چند تا آتشکده و آشپزخانه یزدگرد هم معلومه‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬هوا داره تاریک میشه‪ .‬بابا االنه میآد دنبالمان‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬آقاي حقیقی رفته شهر‪.‬‬
‫زد زیر گریه و مردمکهاش قی ‪2‬شد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬فردا بر میگرده‪ ،‬خودش به داییه گفت‪.‬‬
‫كژال جلو زده بود‪.‬‬
‫داد زد‪ :‬مه رسایدم‪ ،‬پارچم مدرساه اوناههااش‪ .‬اونم آسایاو كهناه و آتشاکده و‬
‫ابودجانه‪.‬‬
‫قلعهي یزدگرد روي كوه بود‪ .‬برج و باروهاش ریخته بود‪.‬‬

‫‪ . 7‬میخرم‪.‬‬
‫‪ . 2‬حالت انحراف چشمها‪.‬‬
‫‪09‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كامران نشست توي تشت و گفت‪ :‬كم حرف بزن‪ .‬همیی سوار‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬از ايجا كه نمیشه خنیلو‪ .‬راه سرسره اون وره‪.‬‬
‫چکمههاي قرمزش پر از برف بود‪ .‬صداي هواپیما آمد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬هر كی زودتر سی شان كرد‪.‬‬
‫كامران سرش را چرخاند و انیشت گرفت باال‪.‬‬
‫خودم اول سی كردم‪ .‬هفت تا میراژ بود‪ .‬دود از دم شان در میآمد‪ ،‬سیاه‪.‬‬
‫كژال جیغ كشید‪.‬‬
‫سه قدم دییر بهش میرسیدیم‪.‬‬
‫گفتم‪:‬آماده‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬اول مه‪ .‬چه كیفی میده‪.‬‬
‫دمر خوابید روي تشت و هُلش داد‪ .‬مث جن سرازیر شد‪.‬‬
‫من و كژال پشت سرش سرازیر شدیم‪.‬‬
‫چسبیده بودیم به ساج‪ .‬بوي خاكستر بلوب میداد‪ .‬پی در پی از میان درختهاا‪،‬‬
‫میسُریدیم‪.‬‬
‫از كامران زدم جلو و بلند گفتم‪ :‬بازنده‪.‬‬
‫گفت‪ :‬بازنده خودتی اگه مال مه ساج بود حاال وسط عراقیا بودم‪.‬‬
‫درست جلوي خانهي عمو اِبگ‪ ،‬افتادیم توي چاله‪ .‬درخت انار خشکیده بود‪.‬‬
‫داییه توي قبرستان راه میرفت و با خودش زمزمه میكرد؛ خاهلپاان خویناهن‪.7‬‬
‫هناسهي سهردم‪ ...2‬هناسهي سهردم‪...‬‬

‫‪ - 7‬تیر باران شدهاند‪...‬غرق خون‪.‬‬


‫‪ . 2‬نفس سرد‪ .‬عبارتی كه زنان كورد به هنیام اندوه و حزن عمیق بر زبان میآورند‪.‬‬
‫‪21‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كامران تشت را گرفت روي كولش‪ .‬كژال دیرتر افتاد تاوي چالاه‪ .‬انیشاتهااش‬
‫خونین بود‪ .‬نیاه كرد به تشت و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬داییه حاال تو چه خمیر دُرُس كنه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بَشِ سه روز نان تو تیجه‪7‬س‪ .‬خودم شمردم‪.‬‬
‫داییه‪ ،‬نانها را میچید توي تیجه چوبی‪.‬‬
‫زمین لرزید‪ .‬كامران گفت‪ :‬بومباران ‪ ...‬بومباران‪.‬‬

‫رنگ پنجرههاي خانهي عمو ابگ‪ ،‬سفید بود‪ .‬از آن طرف رفتیم توي حیاب‪ .‬دلاه‪،‬‬
‫پوزهاش را كرده بود توي سط شیر‪ .‬زبانش شلپ شلپ میكرد‪ .‬شیر نجس شاد‪.‬‬
‫سه تا كاكهاي روي پشتبام آسیاب كهنه بودند‪ .‬نه زن داشتند نه بچه‪ .‬كژال گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چویزان‪ 2‬بازي میكنن‪.‬‬
‫كامران رفت در طویله را باز كرد‪ .‬ماغی كلهاش را آورد بیرون‪ .‬چشم چپش قرماز‬
‫بود‪ .‬پرههاي دماغش میجنبید و هواي نفسش را میداد بیرون‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬جاي انیشت منه‪.‬‬
‫خندید‪.‬‬
‫كژال بهش اخم كرد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اي گاوه نتر باوگهس‪ .‬اگه گناه داره اگه دییه شیر نده چه‪.‬‬
‫بهش نیفت تو سه روزهي خاوندكار قربانیش میكنیم‪.‬‬
‫كامران گفت‪:‬‬
‫‪ -‬میریم توي صف‪ ،‬شیر میسانیم‪.‬‬

‫‪ - 7‬جانونی‪.‬‬
‫‪ . 2‬نوعی بازي با خط و سنگ‪.‬‬
‫‪20‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬ايجا كه صف نداره‪ ،‬خنیلو‪ .‬صف نان و قند و شکر تو شهره‪.‬‬
‫از پلهها رفتیم باال‪ ،‬توي باالخان‪ .‬داییه داشت نفت میریخت به چراغ گرسوز‪.‬‬
‫كامران دوباره گفت‪ :‬بومباران‪ ...‬بومباران‪...‬‬
‫داییه گُلوهنی‪ 7‬مُنجقدار سرش بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬زكام میگیرین‪ .‬این قده نرین سرسرهبازي‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬پَتسُو‪.‬‬
‫نیاه كرد به كژال‪.‬‬
‫گفت‪ :‬دواره خوردي زمین‪ ،‬دُخمر‪ .‬برو ا كنی‪ 2‬آو بیار‪.‬‬

‫من هم رفتم‪ .‬كوه‪ ،‬سایه انداخته بود روي زمین‪ .‬كوزه دست من بود‪ ،‬قابلماه روي‬
‫‪4‬‬
‫سر كژال‪ .‬آب لِیخِن‪ 8‬بود‪ ،‬ماندیم تا روشن شد‪ .‬دستهام مال خاودم نباود‪ ،‬سِار‬
‫بود‪ .‬كژال دماغش را شست‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تو میتانی قابلمهیه برداري؟‬
‫گفتم‪ :‬میتانم‪.‬‬
‫از پشت بازي دراز صداي انفجار آمد‪.‬‬
‫یکی از كاكهايها‪ ،‬داد زد‪:‬‬
‫‪ -‬خومپاره‪ ...‬خومپاره‪...‬‬

‫‪ - 7‬نوعی روسري سنتی محلی‪.‬‬


‫‪ - 2‬چشمه‪.‬‬
‫‪ - 8‬گ آلود‪.‬‬
‫‪ - 4‬بی حس‪.‬‬
‫‪22‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دوان دوان رسیدیم در حیااب‪ .‬آب از قابلماه لاب پار مایزد‪ .‬مایریخات روي‬
‫كاپشنم‪ .‬داییه‪ ،‬چراغ گِرسوز را روشن كرده بود‪ .‬داشت چِیلِگ‪ 7‬بلوب میریخات‬
‫توي بخاري‪.‬‬
‫خمپاره خورد توي باغ قُویخا و گرد و خاك بلند شد‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬بابا چه وَخ بر میگرده؟‬
‫داییه گفت‪ :‬رفته شهر آذوقه بخره‪ .‬ممانم با خودش میآره‪.‬‬
‫كامران خندید و دندانهاي سفید و بزرگش افتاد بیرون‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬كاكهايها تلویزون خریدن‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تازه آنتن هم خریدن‪ .‬خودم شنفتم گفتن آنتن‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬آنتن مال تلویزونه‪ .‬میه ندیدین كوبیدنش بان خانِگ‪.2‬‬
‫كامران گفت‪ :‬ما م تلویزون داریم‪ .‬صفحهشه قیرگونی كردم‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬كتري آوهگهیه بتار رو بخاري‪.‬‬
‫بعد رو كرد به كامران‪ :‬كاپشناگهیه در بیارین‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬چکمهم سوراخ شده‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬قرهقوشی دِیَه‪ .‬چکمه مال مدرسهس نه سرسرهبازي‪.‬‬
‫كاپشنهامان را در آوردیم‪ ،‬گتاشتیم توي گنجه‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬مَوجَه‪8‬گهیه بیار زَر‪ 4‬بازي كنیم‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬تو كه همهَش پوچ میشی‪.‬‬

‫‪ - 7‬هیزم‪.‬‬
‫‪ - 2‬پشت بام‪.‬‬
‫‪ - 8‬رواندازي رنیی كه با پشم میبافند‪.‬‬
‫‪ - 4‬بازي گ یا پوچ‪.‬‬
‫‪23‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كامران گفت‪ :‬داییه سَرِ من باشه‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫داییه گفت‪ :‬من یمشهو بازي ناكهم‪ .‬خُوتان وه خُوتان‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬شما دو تا‪ ،‬من و جومجومه‪.‬‬
‫داییه شنید‪ ،‬گفت‪ :‬جومجومه؟‬
‫كامران گفت‪ :‬شوخی میكنه‪ .‬جومجومه تُو قورسانه‪.2‬‬
‫داییه خندید‪ .‬گفت‪ :‬وَي وَي از این نسناس‪.‬‬
‫پاهامان را دراز كردیم و موج را كشیدیم‪ .‬انیشتر داییه شد زَر‪.‬‬
‫كامران و كژال آن ور‪ ،‬من این ور‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬هر كه پوچ‪ ،‬ماغی ماغی‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬خودت ماغی‪ ،‬سَرِ چهارتا ده تومانی‪.‬‬
‫اسکناسهاي عیدياش را گتاشت روي موج‪.‬‬
‫اول من زَر را بردم زیر‪ .‬كلک زدم‪ .‬زر را توي مشتم نیتاشتم‪ .‬دو مشت خاالی را‬
‫باال آوردم‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬مشت چپ پوچ‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬نه خیر‪ ،‬مشت راست پوچ‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬آخرش كدام؟‬
‫كامران گفت‪ :‬هر دو تاش‪.‬‬
‫پیرهن چراغ تقه كرد و یک تکهاش افتاد روي گلیم‪ .‬تکهتکه شد‪.‬‬
‫داییه زمزمه كرد‪ :‬نُورمان پوشا‪ .‬نُورمان پوشا‪.8‬‬

‫‪ - 7‬من امشب بازي نمیكنم‪ .‬خودتان با خودتان بازي كنید‪.‬‬


‫‪ - 2‬قبرستان‪.‬‬
‫‪ . 8‬نور را از ما گرفت‪.‬‬
‫‪24‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫با جارو تکهتکههاي پیرهن را برداشت از پنجره انداخت بیرون‪ .‬درهااي آیناه را‬
‫باز كرد و به چشمهاش سرمه كشید‪ .‬سرمهدان پشت آینه بود‪.‬‬
‫هر دو مشتم را باز كردم‪ ،‬خالی بود‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬انیشترگه افتاد تو چاه‪.‬‬

‫داییه با چراغ گرساوز رفات مطابخ‪ .‬مطابخ‪ ،‬تاریاک باود‪ ،‬عکاساخانهي ساابق‬
‫عمو اِبگ بود‪ .‬دري باریک داشت با یک كُناوَجَه‪ .7‬داییه دیگ شیر بارن را آورد‪.‬‬
‫سفره را پهن كرد‪ .‬نیم كاسهاي به هر كداممان رسید‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬نمک‪ .‬نمک‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬شکر بریز‪.‬‬
‫گفت‪ :‬مه با نمک میخورم‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬میه نیدي‪ ،‬آقاي حقیقی م با نمک میخوره‪.‬‬
‫هلفتی تمامش كردیم‪.‬‬
‫وقت خواب‪ ،‬داییه گفت‪ :‬تو زیر كرسی بخواو‪.‬‬
‫لحاف باوگه را پهن كرد كنار بخاري‪.‬‬
‫به كامران گفت‪ :‬تُو این بخواو‪.‬‬
‫گرسوز را گتاشت روي تاقچه‪ .‬روبهروي آینه‪ .‬پف كرد به شعلهاش‪.‬‬
‫بالشت و لحاف باوگه تا همین چند سال پیش‪ ،‬ته گنجه بود‪ .‬داییه دلش نمیآمد‬
‫ببرد توي قبرستان چال كند‪ .‬یک روز دیدیم موریانه زده به پنبهاش‪.‬‬

‫‪ - 7‬منفت نور‪.‬‬
‫‪25‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫به كژال گفتم‪ :‬چند تا بادام بشکن تا ادامهشه بخوانم‪ .‬هم مقوي اعصااب و قلباه‪.‬‬
‫هم نیاز حقیقته!‬
‫گفت‪ :‬دم دارم و بازدم‪ ،‬نه‪ .‬این چه وضعییه‪ .‬چرا داروهاي شیمیایی اثر نمیكناه؟‬
‫واقعا چرا؟ نکند باید بروم سراغ طب سنتی و عطاريهاا‪ .‬قطارهي گا حسارت‬
‫بچکانم توي دماغم و بُخور چه گیاه بییرم؟ میدانی ‪ ...‬اصال دوسات نادارم در‬
‫اثر نفستنیی بمیرم‪ .‬از این جور مردن بیزارم‪ .‬اگه نه مرگ حق است‪.‬‬
‫قاه قاه خندید‪.‬‬
‫هر وقت میخندید میافتاد به سرفه‪ .‬سرفه هاي قطاري‪.‬‬

‫ادامه ي زَالل زرده را خواندم‪:‬‬

‫سنگ آسیاب چرخید و چرخید‪ .‬كامران توي خاواب باا خاودش حارف مایزد‪.‬‬
‫صداي داییه را تا صبح میشنیدم‪:‬‬
‫‪ -‬پَژاره‪ 7‬نکن‪ .‬پَژاره نکن‪.‬‬
‫آقاي حقیقی گفته بود؛ فارسی باششان حرف بزن‪ .‬تا زوان‪ 2‬مدرسه یاد بییرن‪.‬‬
‫زیر كرسی گرم بود‪ .‬عرق كرده بودم‪ .‬اگر تابستان بود‪ ،‬میرفتایم روي پشات باام‬
‫میخوابیدیم‪ .‬باد شمال میوزید و از زیر لحاف ستاره میشمردیم‪.‬‬

‫‪ - 7‬هتیان نیو‪ .‬هتیان نیو‪.‬‬


‫‪ - 2‬زبان‪.‬‬
‫‪26‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫ستارهي من روي قلعهي یزدگرد بود یک عالمه گنده باود‪ .‬چشامک مایزد و راه‬
‫میرفت‪ .‬ستارهي كژال روي كوه بازيدراز بود‪ ،‬توي آسمان عراقیها‪ ،‬پشت راهی‬
‫كه داییه میگفت كاروانی با سوارانی رد شده بارشان كاه باوده‪ ،‬عاروس سار راه‬
‫بوده جنها عاشق عروس میشون دامنییر خروس میشون انبان كااهیاه ساوراخ‬
‫میكنن آسمانه راخ میكنن‪ .‬شین و واویال میشه صورت ماه سیاه میشه‪ .‬دَله راه‬
‫به راه میشه‪.‬‬
‫هر شب یکی از ستارههامان پایین میافتاد‪ .‬داییه میگفات مایافتاد تاوي درهي‬
‫داالهو‪.‬‬
‫صداي قد قد پِرشه آماد‪ .‬ناتر باوگاه باود‪ .‬ساه روزهي خاونادكار‪ 7‬ناتر و نیااز‬
‫میكردیم‪ .‬نواله و شوربا به كاكهايها میدادیم‪ .‬عراقی بودند‪ ،‬اه بغداد و كركوك‬
‫و خانقین‪ .‬پناه آورده بودند آنجا‪.‬‬
‫همه تایفه‪ 2‬بودند‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬ماغییه ببرین سر كنی‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬مه میبرم‪.‬‬
‫چشم ماغی هنوز قرمز بود‪ .‬باد كرده بود‪ .‬پوزهاش را برد توي آب سرد‪.‬‬
‫پرههاي دماغش باز و بسته میشد‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬سی كن چه جور هَناسه‪ 8‬میكشه‪.‬‬

‫‪ - 7‬اشاره به سه روزي كه یارسان در سال روزه و جشن میگیرند‪ .‬یادبود پنهان شدن سولتان‬
‫سهاك و یارانش در غار «مهر نهو»‪ ،‬و رهاییشان از دست سپاه سلفی چیچک است‪.‬‬
‫‪ - 2‬به پیروان آیین یارسان‪ ،‬اصطالحا «تایفه» میگویند‪.‬‬
‫‪ - 8‬نفس‪.‬‬
‫‪27‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سیراب شد و كلهاش را بلند كرد‪ .‬چرخاند توي هوا‪ .‬بَلاک‪7‬سابزي از زیار بارف‬
‫بیرون بود‪ .‬چریدش‪ .‬خودش برگشت طویله كه پر از پهن بود و بوي پهن‪.‬‬
‫داییه از روي ایوان صدا زد‪ :‬بچهها‪ ،‬ناشتا‪.‬‬
‫دویدیم سر سفره‪ ،‬فِرُو‪ 2‬داشتیم با چاي شیرین‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬سگ هم فِرُو نمیخوره‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اینجا همه میخورن‪.‬‬
‫گفت‪ :‬مه چاي شیرین با تبتبی‪8‬خالی میخورم‪.‬‬
‫یکی از كاكهايها سنگ میزد به در حیاب‪ .‬میگفت‪ :‬طاحونه‪ .‬طاحونه‪.4‬‬
‫داییه گفت‪ :‬دي چه اتفاقیگ كهوتیه‪.0‬‬
‫كاكهاي جلو افتاد‪ ،‬من و كامران پشت سرش‪ .‬قف در پشتیِ آسیاب شکساته باود‪.‬‬
‫كاكهاي رفت تو و سر یکی از خمرهها را كنار زد‪ .‬شش تا خمره بود‪.‬‬
‫قدَم نمیرسید ببینم‪ .‬رفتم رو شانهي كامران‪ .‬نیاه كاردم‪ .‬یاک ماار قرماز حلقاه‬
‫زده بود توي یکی از خمرههاي خالی‪.‬‬
‫دویدم به داییه گفتم‪ .‬گفت برو به باوه‪ 1‬بیو‪.‬‬
‫باوه‪ ،‬بَشِ مار داشت‪ .‬مار هر كه را نایش مایزد مایباردنش خاناهي بااوه‪ .‬شافا‬
‫میگرفت‪.‬‬
‫داییه توي هاون‪ ،‬مغزگردو میكوبید‪.‬‬

‫‪ -7‬ساقه شیرینبیان‪.‬‬
‫‪ - 2‬فرآورده آغوز‪.‬‬
‫‪ - 8‬نوعی نان محلی‪.‬‬
‫‪ - 4‬آسیاب‪.‬‬
‫‪ - 0‬دوباره چه شده‪.‬‬
‫‪ - 1‬صفت مار افسا‪ .‬معال مارگزیدگان‪ .‬در اینجا اسم خاص‪.‬‬
‫‪28‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫كژال خمیار درسات كارده باود‪ .‬قاالبهاا را برداشاتیم رفتایم كناار رودخاناه‪،‬‬
‫زیر درخت‪ .‬یک شانه به سر نشسته بود روي شاخهي درخت‪.‬‬
‫میخواند؛ بُو بُو بُو‪...‬‬
‫بچههاي شانهبهسر را زن كدخداي ده آن وري دزدیده بود‪ .‬شانهبهسر‪ ،‬مینشست‬
‫روي درخت و او را نفرین میكرد‪ .‬اینطور شنیده بودیم‪.‬‬
‫سیم قالب من دراز بود‪ .‬خمیر زدم و انداختمش توي گُولم‪ .7‬كامران و كژال هام‬
‫قالب انداختند‪ .‬تا عصر هی قالب انداختیم‪ ،‬اما چوب پنبههاا پاایین نمایرفات‪.‬‬
‫باوه‪ ،‬سوار اسبه قباد آمد‪ .‬دهان اسب پر بود از كُلش‪.2‬‬
‫گفتم‪ :‬مار آمده تو آسیاو كهنه‪.‬‬
‫دستی به سرم كشید و رفت‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬همهي ماهیا مردهن‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬اگه مرده بودن باد میكردن میافتادن رو آو‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬تو كتاب خودم نوشته‪.‬‬
‫از گُمَزِي‪ 8‬صداي تنبور میآمد‪ .‬كامران گوشهاش را تیز كرد‪ :‬فانیفانی یهن ‪...‬‬
‫گفتم‪ :‬كهالم میخوانن‪.‬‬
‫گفت‪ :‬كی میخوانه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬مردا‪ ...‬زا را‪.‬‬
‫گفت‪ :‬باباي من زا ره‪.‬‬

‫‪ - 7‬گرداب‪.‬‬
‫‪ - 2‬ساقه گندم یا جو‪.‬‬
‫‪ - 8‬گنبد‪.‬‬
‫‪29‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬نه خیر‪ ،‬معلمه‪.‬‬
‫گفت‪ :‬خودش میگه زایره‪ ،‬غژِگ!‬
‫یک گلوله برف زد توي صورتم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تو بَفر گم و گور بشی‪.‬گرگ بخوردت‪.‬‬
‫داد زد‪ :‬اینه نیاه‪ ...‬اینه نیاه‪ ...‬میگه بَفر‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بتار بریم خانه‪ ،‬مه میدانم و تو‪ ،‬كامِگ‪.‬‬
‫شانهبهسر از روي شاخه پر كشید‪ ،‬رفت هوا‪ .‬سمت قبرستان ابودجانه‪.‬‬
‫كامران تکرار كرد‪ :‬زا ره‪.‬‬
‫چوبپنبهي قالبِ كژال پایین رفته بود‪ .‬داشت سیمش را میكشید‪ ،‬دو دستی‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬گیر كرده با هم بکشیم‪.‬‬
‫سه نفري كشیدیمش باال‪.‬‬
‫اول فکر كردیم قمقمه است‪ ،‬اما نارنجک بود‪ .‬بخار از دهانمان میآمد بیرون‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬نورنجک‪ .‬نورنجک‪ .‬بدیدش من‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬میخواي چه كار؟ اگه وخت بتركه‪...‬‬
‫گفت‪ :‬میبرم شهر‪ .‬تاریکه بازار‪ ...‬میفروشمش‪.‬‬
‫نارنجک را جا داد توي كوله اش‪ .‬برگشتیم‪ .‬كاكهايها نشسته بودند روي پشتبام‬
‫آسیاب كهنه‪ .‬در گرماي خورشید‪ ،‬عربی حرف میزدند و چویزان بازي میكردند‪.‬‬
‫خانهشان آن طرف كالوِه‪7‬ها بود‪ .‬نزدیک گُمزي داوود‪.‬‬
‫داییه داشت برفهاي حیاب را جارو میزد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬زَالن زالن‪.‬‬
‫دور از چشم داییه‪ ،‬نارنجک را جا دادیم توي گنجه‪ ،‬زیر رختخوابها‪.‬‬

‫‪ - 7‬ویرانه‪.‬‬
‫‪31‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫به كامران گفتم‪ :‬یه وخت یادت نره‪ .‬اگه منفجر بشه‪...‬‬
‫چشمهاش دوباره قی شد‪ .‬دستهاش را چسباند بخاري‪.‬‬
‫بخاري گُر گرفته بود‪ .‬آخ‪.‬آخ‪ .‬بوي پوست سوخته خورد دماغم‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫بعد از نهار‪ ،‬داییه گفت‪ :‬چِیلگ تهواو بووگه‪.‬‬
‫تبر سنیین بود و كند‪ ،‬شاخههاي درختها هم خیس‪ .‬یک كاكهاي رفته بود باالي‬
‫درخت‪ .‬داشت بلوب خشکه میچید‪ .‬نمی دانستم تو كدام فص هستیم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬باران زده تلخ شدهن‪.‬‬
‫نیاهم كرد و یک مشت بلوب ریخت روي سرم‪ .‬كامران همه را جمع كرد و رفت‬
‫توي درخت‪ .‬تنهي درخت‪ ،‬دهان باز كرده بود‪ ،‬اندازهي در مطبخ‪.‬‬
‫كژال خودش را از شاخهاي خشک آویزان كرد‪ .‬صداي تلقتلوق آمد‪.‬‬
‫داد زد‪ :‬كامِگ ا درخت بیا بیرون‪ .‬بریم قارچ دومالن بچینیم‪.‬‬
‫كامران كلهاش را از حفره درآورد‪ .‬دهانش پر از مغز بلوب بود‪.‬‬
‫تف كرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬زهر ماره‪ ،‬زهر مار‪.‬‬
‫كژال‪ ،‬شاخه را از تنهي درخت كند‪ .‬چناد تاا بچاه آماده بودناد از زیار درخات‬
‫نیاهمان میكردند‪ .‬سنی متهب بودند‪ ،‬اه روستاهاي آن طرف‪ .‬نزدیک ابودجانه‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬بیاین با هم بازي كنیم‪.‬‬
‫بلوبها را ریخت دامان یکای از بچاههااي ابودجاناه‪ .‬موهاشاان گنادمی باود‪.‬‬
‫چشمهاشان‪ ،‬سبز و كال‪ .‬با هم قایمموشک بازي كردیم‪ .‬پشت درختها‪.‬‬
‫برگشتنی‪ ،‬سیمینه زرینه دیدیم‪ .‬روي قلعهي یزدگرد بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اگه كامِگ بره توش‪ .‬میشه دختر‪.‬‬

‫‪ - 7‬هیزم تمام شده‪.‬‬


‫‪30‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪7‬‬
‫كامران گفت‪ :‬نهخیر‪ .‬شما برینان توش‪ .‬بشیدان پسر‪.‬‬
‫مث آقاي حقیقی حرف زد‪.‬‬
‫دوان دوان رسیدیم خانه‪.‬‬
‫داییه گفت برو به سَیباوه بیو بیاد خروسه سر ببره‪ .‬نتر داریم‪.‬‬
‫رفتم سَیباوه را صدا زدم‪ .‬آمد و با چاقوي كرندي دساته چاوبیاش‪ ،‬خاروس را‬
‫سر برید‪ .‬خون رفت زیر درخت‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬شوربا‪ .‬شوربا‪.‬‬
‫بعدش من و كژال روي نمد كنار بخاري خوابمان برد‪ .‬بیادار كاه شادیم صاداي‬
‫كامران را از حیاب شنیدیم‪ :‬خُوهر‪ ...‬خُوهر‪.2‬‬
‫دویدیم روي ایوان‪ .‬نور زردي از سوراخ ابر میتابید‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬آینه‪ .‬آینه‪.‬‬
‫نور را از كناوجه تاباندیم توي مطبخ‪ .‬داییه‪ ،‬دیگ آب را گتاشته بود روي اجاق‪.‬‬
‫صورتش را دیدیم‪ ،‬میان حلقهي دود‪.‬‬
‫كفهاي شوربا را با مالقهي چوبی میگرفت‪ .‬یک وقتهاایی مطابخ پار باود از‬
‫حاجی رهش‪.8‬‬
‫می چسبیدند به راجه‪4‬هاي سقف‪.‬‬

‫‪ - 7‬شما داخ رنیینكمان شوید تا به پسر تبدی شوید‪ .‬اشاره به یکی از باورهاي مردم‬
‫داالهو‪.‬‬
‫‪ . 2‬خورشید‪.‬‬
‫‪ - 8‬پرستو‪.‬‬
‫‪ - 4‬تیرچوب سقف‪.‬‬
‫‪32‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نتري كه آماده میشد باوه میآمد‪ .‬كاله نمدي میگتاشت سارش‪ .‬كمارش را باا‬
‫شال میبست و یکی از كاكهايها میشد سرپا‪ .‬من سرپا نمیشادم‪ .‬چاون دختار‬
‫بودم‪ .‬حق نشستن در جم را نداشاتم‪ .‬باا داییاه بیارون جام‪ 7‬مایایساتادیم و باا‬
‫دستهایی به حالت دعا‪ ،‬تکرار میكردیم؛ اول و آخر یار‪.‬‬
‫داییه اه قلعهگلینه بود‪ .‬خویشاوندانش آمده بودند نتري بخورناد‪ .‬یاک دختار‬
‫كوچلو بود با موهاي فرفري‪ .‬اسمش شلر بود‪ .‬فقط چند تا كلمه بلاد باود‪ .‬گفات‬
‫انااار‪. ...‬‬
‫داییه بهش‪ 2‬انارش را داد‪ .‬بغلاش كارد‪ .‬پااي پیااده از وساط دره باردش طارف‬
‫چشمهي هانیتا‪.‬‬

‫‪ . 7‬آیین به جا آوردن نیاز‪.‬‬


‫‪ . 2‬سهم‬
‫‪33‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫ادامهي صفحه سفید بود‪.‬‬


‫‪ -‬تمام شد؟‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬تازه رسیدهیم به آیین نتر و نیاز‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬این بَشِ امروز‪ ...‬بفرستمش باال؟‬
‫گفت‪ :‬بفرست‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬از اولش میخواستم همهچیاز هماانجاا تماام بشاه تاوي دوران كاودكی‬
‫و در حال و هواي حاجی لاکلاک ماارهاات ماار دوگُلناگ دار هاات عاروس‬
‫‪7‬‬
‫وه سوار هات‪...‬‬

‫ترم چهارم دانشیاه با دانیال دوست شدم‪ .‬همه مصیبتهام یک طارف‪ ،‬تارمهااي‬
‫باقی مانده یک طرف‪ .‬كتابهاي درسی‪ ،‬یکی از یکی بختکتر‪ .‬یک روز به دانیال‬
‫گفتم خیال نمیكردم رشتهي ادبیات این باشد‪ .‬این همه شهریه به خاطر یک ورق‬
‫كاغت؟‬
‫دانیال هم زده بود به سیم آخر‪ .‬میآمد ماینشسات ردیاف اول كاالس و خیاره‬
‫میشد به نقطهاي روي تخته سیاه‪ .‬كشتی را كشانده بود به جزیرهي معنا‪ ،‬موهااي‬
‫جوگندمیاش رسیده بود پشت كمرش‪ ،‬تابدار و باراق‪ .‬ادا و اطاوار در نمایآورد‬
‫واقعا اه مراقبه و مکاشفه بود‪ .‬به قول خودش لنیر انداختاه باود سااح درون‪.‬‬
‫هر چه باهاش سروكله زدم كه از عرفانبازي دست بردارد‪ ،‬گوشش بدهکار نبود‪.‬‬
‫آخرش خودم تسلیم شدم‪ ،‬اما از روزي كه گتاشت رفت هند‪ ،‬دل چركین شدم‪.‬‬

‫‪ . 7‬حاجی لک لک‪ ،‬مار آمد‪ .‬مار زنیولهدار آمد عروس سواره آمد‪.‬‬
‫‪34‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫ناي زندگی نداشتم چه رسد به ماندن در دانشیاه‪ .‬سر به سر خودم مایگتاشاتم‬
‫كه پَژاره نکُشدم‪.‬‬
‫دانیال ورودي ‪ 10‬بود من ‪ .11‬خیلی زود با هم گرم گرفتیم‪ .‬عاشق چشم و ابروي‬
‫خاكستري و موهاي بورم شده بود‪.‬‬
‫صدایم میزد كژال‪.‬‬
‫میگفت‪ :‬گورو‪7‬ي من‪ .‬گوروي من‪ .‬خوب شد وقتی گااز خاردل زدناد آن قادر‬
‫نخندیدي كه بمیري‪.‬‬
‫در آن آخرین باري كه غلت میزدیم روي قالیچه ي نقش دو ماهی و او به قاول‬
‫خودش دو لیموي رسیده را میان دستهایش میچالند بیخ گوش خاودم زمزماه‬
‫كرد؛ گوروي كورد من!‬
‫گفت‪ :‬تمرین دم و بازدم میكنم‪ ،‬چاكراي سینه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بیرون رو نیاه كن‪ .‬الاق چند تا اعالمیه بزن به دیوار‪.‬‬
‫گفت‪ :‬میه نمیدونی به اتهام محاربه تحت تعقیب م‪.‬‬
‫نمیدانستم متهم شده‪ .‬در تاریکی شب با باتوم زده تو گیجیاه یک لباس شخصی‬
‫كه عضو انجمن اسالمی دانشیاه بوده‪.‬‬
‫گفت‪ :‬پروندهام سنیینه‪ .‬طرف دچار مرگ مغزي شده‪.‬‬
‫خودش كه خانه مانه نداشت‪ .‬از من دهاتیتر بود‪ .‬از خوابیاه دانشایاه كاه فارار‬
‫كرد هر شب كیسه خوابش را پهن میكرد گوشهاي از پااركهااي تهاران‪ .‬شاب‬
‫پیش من نمیماند‪ .‬میترسید بریزند من را هم با او بییرند‪.‬‬

‫‪ - 7‬مُرشد‪.‬‬
‫‪35‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫ظهر هجده تیر وقتی لباس شخصیها دنبالمان كردناد از خیاباان كاارگر شامالی‬
‫نفسزنان خودمان را به پارك الله رساندیم‪ ،‬الي درختهاي كاج‪ .‬گااز اشاکآور‬
‫زده بودند و چشمهامان سرخ شده بود‪ .‬كلهام میسوخت‪ .‬خون از زیر روساريام‬
‫زده بود بیرون‪.‬‬

‫گفت‪ :‬خیالت راحت‪ .‬خودش لخته میبنده‪ .‬حاال چه طور برسیم دركه؟‬

‫چهار طرف بسته بود‪ .‬دراز كشیدیم روي چمن‪ .‬طوري كه هر كس میدید فکار‬
‫میكرد تازه از پشت كوه آمدهایم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬نیاه كن‪ ،‬زنهكهي طبقهي هفتم با اون گوشوارههاي زمردياش‪ .‬عاشقشم!‬

‫یک سیلی خواباند بیخ گوشم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬آخرین سیلی رو هم زدي‪ .‬دمت گرم‪.‬‬

‫گفت از این شوخیها نداریم‪ .‬همانجا با هم قرار و مادار گتاشاتیم كاه او بارود‬
‫هند‪ .‬سال بعد هم من بروم دنبال سایهاش‪ .‬آخر‪ ،‬همیشه میگفت تو با سایهي من‬
‫می مانی و از خودم میگریزي‪ .‬جدا شدیم و دییر ندیادمش‪ .‬عکاس كشاتهگاان‬
‫دانشیاه كه منتشر شد قیافهي او میآمد جلوي چشمم و دلم مایلرزیاد‪ .‬او اها‬
‫سیاست آن هم از جنس اصال طلب نبود‪ ،‬اما سیاست او را انتخاب كرده بود‪ .‬باه‬
‫قول خودش اگر ‪ 23‬مرداد ‪ 7882‬هم بود میشد هوادار تودهايها‪.‬‬

‫و حاال بالفاصله آمده بود و در صفحهي پیام هاي دییران وبالگم نوشته بود‪:‬‬

‫این طور كه ادامه نمیدهند‪ .‬آن درخت حتی اگر درخات سارو جلاوي دروازهي‬
‫كاشمر هم باشد قطعش می كنند‪ .‬همیشه یک خلیفه متوكا هسات كاه صاداي‬
‫نوحااه و زاري مرغااان آساامان را هاام در بیاااورد‪ .‬كااوه بااه كااوه در رفااتم‪.‬‬
‫ریش و پشمم طالبانی شد‪ ،‬رسید به نافم‪ .‬میانبُر زدم‪ .‬از افغانستان به هند‪.‬‬
‫‪36‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫آن تعقیب و گریاز ‪ ...‬شابحاش دنباالم باود‪ .‬همیشاه هسات‪ .‬حتای وقتای تاوي‬
‫كیسهخوابم كنار رود گنگ دراز كشیدهام و پلکهایم افتاده روي هام‪ ،‬صاداش از‬
‫كلهام بیرون می زند‪ .‬مرگ مغزي ‪ ...‬آیا او زندهاي است كه حتماا خواهاد مارد؟‬
‫حیات غیر مستقر دارد و موت مشتبه؟ آیا او كه در اثر انخساف صُدغ روي تخت‬
‫بیمارستان دراز به دراز خوابیده‪ .‬مردهاي است كه هرگز زنده نخواهد شد؟‬

‫كژال گفت‪ :‬واقعا میدانی دانیال كجاست؟‬

‫گفتم‪ :‬البد گریخته به عالم نقطه‪ .‬هنوز در حیرتم چه طاوري بااطوم رو از دسات‬
‫لباس شخصی گرفته و زده به گیجیاهش‪.‬‬

‫یاد این حرف دانیال افتاادم كاه آن روز در راه بابایادگاار گفات؛ در روزگاار ماا‬
‫حقیقت هم شک دییر ابتتال است‪ ،‬میر اینکه آن را از نو ابداع كنیم‪.‬‬

‫سر ساعت ده صبح توي شركت جلسهي اعضاي هیات ر یساه برگازار مایشاد‪.‬‬
‫البد آقاي خالدي دربارهي بازيهاي جدید داد سخن مایداد و بااد مایاناداخت‬
‫به غبغب؛ وصف صفحهي مار و پله با طراحی مینیاتوري و موسیقی سنتی‪ ،‬باراي‬
‫تمام گروههااي سانی‪ ،‬از الاف تاا جایم‪ .‬بایاد گازارش جلساه را ماینوشاتم و‬
‫میفرستادم براي روزنامههاي كثیراالنتشار‪.‬‬

‫كژال نیامد‪.‬‬

‫كمی دیر رسیدم‪ .‬آقاي خالدي طبق معمول كت و شلوار سارمهاي پوشایده باود‪.‬‬
‫نشسته بود كنار حاجآقا اوالدي كه داشت چرت میزد‪ .‬میگفتند در همهي مجامع‬
‫از وقتی میآید مینشیند روي صندلیاش تا زمان اعالم رسمی برگزاري جلساه‪،‬‬
‫چرت میزند‪.‬‬
‫‪37‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫خالدي رفت پشت تریبون و در جمع اعضااي هیااتمادیره و كارمنادان میاانی‬
‫شركت هلدینگ اوالدي و شركاء‪ ،‬مقالهاي خواند كاه خاودم ویارایشاش كارده‬
‫بودم‪ .‬ضبط صوت را روشن كردم‪:‬‬

‫متاسفانه نماد شركت تولیدي اسباب بازي كه قرار است عروسک ملی نامیاتاري‬
‫شود هنوز باز نشده ‪...‬‬

‫آقاي خالدي در ادامه افزود‪ :‬اخیرا با دعوت به همکاري از یک خانم كارشناس و‬


‫مجرب به دنبال آن هستیم كه در كشاورهاي مشاتركالمناافع و عربای بازاریاابی‬
‫كنیم‪ .‬درواقع با حضور ایشان خالء یک نیروي فعال بازاریاب در بازارهاي هدف‬
‫را خواهیم پوشاند‪.‬‬

‫وي در پایااان خاطرنشااان كاارد‪ :‬از ح ااجآقااا اوالدي درخواساات ماایكناایم كااه‬
‫پیشنهادهاي بخشخصوصی را در زمینهي مقرراتزدایی از تجاارت خاارجی باه‬
‫خصوص واردات مواد اولیه به اطالع اعضاي كمیسیون ماده یک برسانند و تاكید‬
‫كنند كه تنها راه نجات مملکت تحقق اص ‪ 44‬است‪.‬‬

‫پس از آن حاجآقا اوالدي رفت پشت تریبون و پیش از ورود به بحث اصالی‪ ،‬باا‬
‫خنده از مدیرعام شركت فرانسوي سریک و سهامدار عمدهي توتال تشکر كارد‬
‫كه پاتصد میلیون یورو سرمایه به كشور آورده‪.‬‬

‫سریک هم با خنده گفت به اضافهي پرداخت چند ده میلیون رشوه به مدیران‪.‬‬

‫تا آن روز فارسی را در حد همین جمالت و تعارفات رسمی میدانست‪ .‬شاید در‬
‫آینده یک مستشرق میشد‪ ،‬مث ژان دورینگ‪.‬‬
‫‪38‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫مااتن كاما گاازارش را همااان جااا تنظاایم كااردم و بااه منشاای شااركت دادم كااه‬
‫حروفچینی كند و پس از تایید مدیر روابط عماومی‪ ،‬بفرساتد باراي روزناماهي‬
‫رسمی شركت كه به صورت رپرتاژآگهی منتشر شود‪.‬‬
‫آقاي خالدي یک محصول جدید طراحی كرده بود؛ بازي باا اژدهااي تاوي غاار‪.‬‬
‫صد هزار نسخه سفارش داده بود تکثیر كنند با برچسب فارسی و انیلیسی‪ .‬الوا‬
‫فشرده و برگهي سفارش را گتاشتم توي كیفم و زدم بیرون‪ .‬خالدي با چشمهاي‬
‫زاق و كراوات راهراه سرخ و سیاهش تا دم در بدرقهام كرد‪ .‬گفت مایخواهاد در‬
‫انتخابات آیندهي اتاق بازرگانی نامزد شود و به حیات نمایندگان سنتی پایان دهد‪.‬‬
‫خودش را راست مدرن میدانست ‪.‬خیره شد به سینههایم كه از زیر مانتو زده بود‬
‫بیرون‪ .‬با خودم گفتم داغش را میگتارم روي دلت‪.‬‬
‫بیرون كه آمدم به این احساس و بدبینی خودم خندیدم‪.‬‬
‫برف آمده بود و خیابان سفیدپوش بود‪ .‬یخ زدم تا رسایدم باه ایساتیاه اتوباوس‪.‬‬
‫قسمت زنها پر بود‪ .‬ایستادم سرپا و دست گرفتم به میلهي سقف‪.‬‬
‫زن طبقاهي هفاتم نشساته بااود قسامت مردهاا‪ ،‬از زیار عینااک طبای‪ ،‬لناز ساابز‬
‫مردمکهاش برق میزد‪ .‬كلمات خالدي مث بختک افتاده بود روي ذهانم‪ .‬وقتای‬
‫دم در گفت؛ بعدا میبینمتون‪ ،‬دنادان طاالي فاک بااالش از دهاانش افتااد روي‬
‫كفپوش‪ .‬منشی سرخاب سفیداب زده كه مقنعه به سر داشت‪ ،‬بالفاصله برداشتش‪.‬‬
‫خالدي كم نیاورد‪ .‬به خنده گفت‪ :‬قاب شما رو نداره‪.‬‬
‫نیم نیاهی به ساعت صفحه طالیی روي مچش انداخت‪.‬‬
‫گفت‪ :‬فردا با دوستان قرار داریم استخر شاورايعاالی باورس‪ .‬مرداناه‪ ،‬زناناهش‬
‫جداست‪ .‬همسر ایرانی آقاي سریک هم میآد‪ .‬تشریف میآرین؟‬
‫نشنیده گرفتم‪ .‬خداحافظی كردم‪ .‬در را پشت سرم بستم و راه افتادم طرف خانه‪.‬‬
‫‪39‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫بازی با اژدهای توی غار‪...‬‬


‫نشستم روبهروي آن صفحهي روشن و انیشتانم رفت روي حروف چسابیده بار‬
‫صفحه كلید‪.‬‬
‫‪ -‬بازي كه تمام شد صدام بزن‪ .‬تقلب نکنی‪ ،‬ها!‬
‫‪ -‬من و تقلب؟ كلکِشه میكنم‪.‬‬
‫رفت توي آشپزخانه و ماهیتابه را گتاشت روي اجاق گاز‪.‬‬
‫‪ -‬روغنِ دان‪ 7‬بریزم یا كره؟‬
‫‪ -‬روغنِ دان‪ ،‬دُخمر‪.‬‬
‫زمان بازي پن دقیقه بود‪ .‬باید آدمکی الغرمردنی را در همین پن دقیقه از ته دره‬
‫میرساندیم نزدیک غار و تیر خالص را میزدیم به چشمهااي اژدهاا‪ .‬هار قادم‬
‫ده امتیاز داشت كه خود به خود ثبت میشد‪.‬‬
‫واویال اینجا بود كه از باال آتش باران میشدیم‪ .‬سروكلهي آن اژدر هفت سر پیادا‬
‫میشد و با هر قدم آدمک توفان آتش از دهانش میوزید‪.‬‬
‫با آدمک یک رو در دو بدن بودیم‪ .‬آماج آتش كه میشدیم‪ ،‬دود از كلهمان بلناد‬
‫میشد و صداي جیغمان میرسید به گوش همسایهي طبقهي هفتم كه دوبااره زن‬
‫آورده بود‪ .‬من كه مشکلی باهاش نداشتم‪ .‬خودش از ترس نمی خواست لو برود‪.‬‬
‫حکمش بدتر از سنیسار بود‪ .‬توي كتاب قانون مجازات اسالمی خوانده بودم‪.‬‬

‫‪ . 7‬روغن حیوانی‪.‬‬
‫‪41‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫انیشت گتاشتم روي حرف الف كه عالمت بلناد كاردن سانگ باود‪ .‬بالفاصاله‬
‫سر و كلهي غول از پشت كوه پیادا شاد‪ .‬تناوره كشاید و كماان را باه زه كارد‪.‬‬
‫صداي كژال از آشپزخانه بلند شد‪:‬‬
‫‪ -‬خروش از خم چرخ چاچی بخاست‪.‬‬
‫انیشت گتاشتم روي حرف دال كه عالمت جاخالی بود‪ .‬تیر زهارش زوزهكشاان‬
‫از كنار گوش آدمک گتشت‪ .‬با حرف جیم از جا جستم و یک قدم گتاشتم جلو‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬چشمات چرا تا به تا شده‪ ،‬یکی آبی‪ ،‬یکی خاكستري!‬
‫لبخند زد‪ .‬لبهاش سنگ شده بود‪.‬‬
‫جلوي تیر دوم را هم با حرف شین كه عالمت سپر بود‪ ،‬گارفتم‪ .‬هاورا كشایدم و‬
‫یک قدم دییر برداشتم‪ .‬بعد انیشت گتاشتم روي حارف مایم و زماان باازي را‬
‫نیه داشتم‪.‬‬
‫‪ -‬اي متقلب‪ ،‬نیفتم مث آدم بازي كن‪.‬‬
‫‪ -‬فعال باید نفس تازه كنم‪ .‬سیزیف كه نیستم‪ .‬از آدمکی مجازي چه انتظار داري؟‬
‫‪ -‬طرا ناقال این بازي را طوري طراحی كرده كه امکان نداره اژدها كور شه‪.‬‬
‫لبخند زدم‪.‬‬
‫‪ -‬اسم طرا كه آمد گ از گلت شکفت!‬
‫‪ -‬خیلی وقته كه با هم نیستیم‪ .‬االن چند ماهه‪ ...‬دارم فراموشش میكنم‪.‬‬
‫‪ -‬همیشه همین را میگی‪ .‬اما بعد می ري كار خودت رو میكنی‪.‬‬
‫‪ -‬حاال به بازي فکر كن‪.‬‬
‫‪ -‬كورش میكنم‪ .‬میبینی‪.‬‬
‫‪ -‬با تقلب؟‬
‫‪ -‬حناق‪ .‬كدام تقلب؟‬
‫‪40‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬حناق از این حادتر كه حتی نمیشه رفت كوه؟ همه جا رو بستهن‪.‬‬
‫‪ -‬كور خواندهن‪ .‬هوا كه تاریک شد میزنیم بیرون‪.‬‬
‫‪ -‬اگه افتادیم تو تور چی؟‬
‫خندید و گفت‪ :‬مثال تور غار علیصدر!‬
‫گفتم‪ :‬شایدَم افتادیم توي تور خالدي و شركاء‪.‬‬
‫ادبیات میخواندیم دییر‪ ،‬آن هم دردانشیاه آزاد‪ .‬پوست هر كلمه را مث تخممرغ‬
‫میشکستیم كه ببینیم تخمش دو زردهست یا نه‪ ،‬گندیده یا سالم اسات‪ .‬باه قاول‬
‫دانیال میخواستیم كاري كنیم كه ادبیات از روزنامه جلو بیفتد‪ ،‬اما نمیشد‪ .‬چاون‬
‫روزنامهها از خیابان خبر میدادند و ما از تاریکخاناهي خودماان‪ .‬هار روز كلیاد‬
‫میكردیم به یک كلمه‪ .‬اگر فارسی بود پیشوند و پسوند جعلی براش میسااختیم‪.‬‬
‫اگر عربی بود یک بازي دییر سرش در میآوردیم‪.‬‬
‫‪ -‬امروز با تاریخ چه طوري؟‬
‫‪ -‬موافقم‪ .‬به خصوص اگه همون تاریخی باشه كه اینا مینویسن‪.‬‬
‫‪ -‬پس حناق بییر‪.‬‬
‫‪ -‬گرفتهم‪.‬‬
‫صداي جلز و ولز روغن بلند شد‪ .‬سیبزمینیهاي پوست كناده را چارقااچ كارد‬
‫و ریخت توي ماهیتابه‪.‬‬
‫‪ -‬ادویه بزنم؟‬
‫‪ -‬فلف قرمز و اكلی كوهی‪ ...‬این كه پرسیدن نداره‪ ،‬دُخمر‪.‬‬
‫‪ -‬معدهم سوخته از بس فلف خوردهم‪ .‬ظهر با تخم مرغ‪ ،‬فلف سیاه‪ ...‬شام با سیب‬
‫زمینی‪ ،‬فلف قرمز‪.‬‬
‫‪ -‬این وعدهَم بیخیال معدهي سوخته‪ .‬بتار گرم شیم تا قله بریم‪.‬‬
‫‪42‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬واقعا میخواي تو این واویال بزنیم بیرون؟‬
‫‪ -‬بالفاصله بعد شام‪.‬‬
‫ناخن سبابهاش را كشید روي شیشهي پنجره كه یخ زده بود‪ ،‬نه رودخانه پیدا بود‬
‫نه درختها‪ .‬آن قدر برف نشسته بود روي زمین كه باید چکمه به پا میكردیم‪.‬‬
‫لنیه چپ چکمهي كژال‪ ،‬سوراخ بود‪.‬‬
‫‪ -‬اگه آب و خرِگ به داخ نشت كرد‪ ،‬چه؟‬
‫‪ -‬خب! یخ میزنی دییه‪.‬‬
‫‪ -‬اي نسناس‪ .‬رُژ لب هم كه هی وقت نمیزنی با این لبهاي اناريت‪.‬‬
‫نیاهش را دوخت توي چشمم‪:‬‬
‫‪ -‬مفتعلن مفتعلن و زبان فارسی كشت مرا!‬
‫برگشتم به بازي و همینطور خیره شدم به اژدهاي هفت سر كه خون افتاده باود‬
‫توي چشمهاي شعلهورش‪ .‬فقط هشت قدم دییر باید تاب میآوردم و جیاغ هام‬
‫نمیكشیدم‪ ،‬اگر نه زن طبقهي هفتم میآمد پشت در و انیشت میگتاشات روي‬
‫زنگ‪ .‬فک و فامی مان را حوالهي قبرستان میكرد و لید میكوبید به در و دیاوار‪.‬‬
‫بار اول با صداي دف زدن من‪ ،‬غا له به پا شد‪ .‬فکرش را هم نمیكاردیم آن قادر‬
‫دهن دریده باشد‪.‬‬
‫گفت اگر دستم به آن عفریتهي سابق شهر نو برسد موهاش را یکی یکی میكانم‬
‫كه خانه اجاره داده به دهاتیها‪.‬‬
‫سر به سرش گتاشتم‪ .‬سنگهاي ارغوانی و سبز روشنِ گردنبندش ریختاه باود‬
‫روي سینههاش‪.‬‬
‫گفتم خانوم فعال رفته تو دوبی شعبه زده‪ .‬میه نمیدانی؟‬
‫گفت پس زبان هم بلدي بریزي ‪ ...‬بیا پایین بخورمت تیکه‪.‬‬
‫‪43‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫در را به روياش بستم و سرم را گتاشتم روي شانهي كژال‪ .‬ساینهام خاسخاس‬
‫میكرد‪.‬‬
‫انیشت گتاشتم روي جیم‪ .‬تیر زهرآگین سوم را اناداخت و توفیاد‪ .‬تاا انیشاتم‬
‫برود روي دال‪ ،‬خون از قوزك پاي راستم بیرون زده بود‪ .‬صاداي بلنادگو را كام‬
‫كردم و لب گزیدم‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬سفرهگهیه بنداز‪.‬‬
‫خیلی وقت بود كه میخواستم چشم در چشم هم یاک دل سایر بخنادیم‪ .‬كسای‬
‫نبود كه بخنداندمان‪ .‬حتی دیوان عبید هم مدد نمیكرد‪.‬‬
‫سفره را پهن كردم روي قالیچهي دستباف توتیا خانوم كه طرحش دو تا ماهی رخ‬
‫به رخ بود‪ .‬بوي روغنِ دان پیچیده بود توي اتاق‪ .‬تند بود غاتا‪ .‬معادهي مان هام‬
‫سوخت‪.‬‬
‫كمی كتاب خواندم‪ .‬شعلهي شومینه را بیشتر كردم و پردههاي پنجاره را كشایدم‪.‬‬
‫ناگهان سردم شده بود‪ .‬خون از قوزكم همینطور میریخت روي قالیچه‪.‬‬
‫‪ -‬سی كن غزال‪ ،‬كوه بیكوه‪ .‬بیا وبالگگردي كنیم‪.‬‬
‫‪ -‬ههه‪ .‬توي تاریکی میریم باال‪ .‬چراغ قوهَم كه داریم‪ .‬شب یلداس مثال‪.‬‬
‫‪ -‬حاال كه اصرار داري بریم‪ .‬هندوانه و انار هم میخریم‪.‬‬
‫‪ -‬یادته تا صُب شفق سر از زیر كرسی بیرون نمیآوردیم كه نکنه گافارهكول‪7‬هاا‬
‫انیشت بکنن تو چشمان‪.‬‬
‫‪ -‬من سر در میآوردم‪ ،‬اما دزدكی‪.‬‬
‫‪ -‬اي نسناس‪.‬‬

‫‪ . 7‬موجودات ماورایی گوژپشت در یک افسانهي كوردي كه شب یلدا سر و كلهشان پیدا‬


‫میشود و در هر خانهاي كه آش دانهكُالنه نبینند انیشت میكنند تو چشم بچههاي آن خانه‪.‬‬
‫‪44‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫چشمک زد و شانه باال انداخت‪ .‬عادتش بود از همان كالس اول‪ .‬سر یک نیمکت‬
‫مینشستیم‪ .‬مدرسه یاک آباادي آن طارفتار باود‪ ،‬دو تاا اتاقاک گلای باود باا‬
‫نیمکتهاي زهوار در رفته و تختهسیاهی كه گ نمیگرفت‪.‬‬
‫راه مدرسه از تپهاي سنیالخی میرفت پایین و میرسید به تهدره و پی میخورد‬
‫به سمت باال‪ .‬آن باال پر بود از قبرهاي قدیمی با سنگ نوشاتههااي ناخواناا‪ ،‬كااژِ‬
‫مارها و جمجمههاي پوكیده‪ .‬جمجمهها گاهی از خاك میافتادند بیرون‪.‬‬
‫یک روز‪،‬كژال جمجمهاي توي كیسهي كتابهاش گتاشت و آوردش به كالس‪.‬‬
‫آقاي حقیقی گفت‪ :‬تو كیسهگهت چه قایم كردینان‪7‬؟‬
‫گفتم‪ :‬اجازه آقا‪ ،‬جومجومه!‬
‫گفت‪ :‬جمجمه؟‬
‫یقهام را چنگ زد‪ .‬كشیده شدم كنار تختهسیاه‪ .‬تکرار میكرد‪ :‬اي بر نبَتر شاگرد بد‬
‫لعنت‪.‬‬
‫جمجمه را گرفت جلوي چشمهاش و همینطور زل زد به آن دو حفرهي خالی‪.‬‬
‫ده تا تركه من خوردم‪ ،‬پاانزده تاا غازال‪ .‬كاف دساتم تااول زد؛ قرماز و ناساور‪.‬‬
‫جریمه هم شدیم‪ .‬مشق شبمان شد چه بار نوشتن از روي جمجمه‪.‬‬
‫‪ -‬نه من نوشتم نه تو‪ ،‬یادته؟‬
‫‪ -‬اون شبَم شب یلدا بود‪ .‬تپیدیم زیر كرسی‪ .‬صاداي دیاوار صاوتی میاگهااي‬
‫عراقی را شنیدیم‪ .‬روز بعد سهي باوه از شهر آمد‪ .‬گفت؛ دو تا موشک زدهاند باه‬
‫شركت نفت‪ .‬همینطور دود از مخازن بلند میشود و میپیچد به آسمان‪.‬‬

‫‪ . 7‬تو كیسهتان چی پنهان كردهاید؟‬


‫‪45‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شب یلدا كه میرسید یقهي داییه را میگرفتم كه؛ پس چه شد دانه كُالنه‪7‬؟‬
‫جنگ كه شروع شد‪ ،‬میلکان‪2‬مان افتاد به خاك سیاه‪.‬‬
‫داییه میگفت‪ :‬دانهكُالنه نداریم‪ ،‬بتپید زیر كرسی‪.‬‬
‫غزال رفت كه ظرفها را بشوید‪ .‬با دو تاا قاشاق روي ماهیتاباه‪ ،‬ضارب گرفات‬
‫و باهاش خواند‪:‬‬
‫یمشو كه یلداس گافارهكوال میآن به خانه‬
‫انیشت میكنن تو چش بیبی دانهكُالنه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اون تکه گوشت كامران كه دَله دهان گرفته بود‪ .‬یادته؟‬
‫بِر و بِر نیاهم كرد‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬گوشی را بر نداشتم‪ .‬میدانستم خالدي پشت خط است‪.‬‬
‫قبض تلفن جلوي چشمم بود‪ .‬با خودم گفتم دانشجوي دهاتی كاه نبایاد بیسات‬
‫و چهار هزار تومان پول تلفن براش بیاید‪ .‬حاال دنیاي مجازي بخورد توي سرش‪.‬‬
‫سر این جاور مخاارج‪ ،‬همیشاهي خادا اعصاابم مایریخات باه هام‪ .‬دور اتااق‬
‫میچرخیدم و ناخن انیشت سبابهام را میجویدم‪ .‬گفت این هم رشته است كه ما‬
‫داریم توي این كشور میخوانیم‪ .‬نه آب از توش در میآیاد ناه ناان‪ .‬فقاط یاک‬
‫مشت كلمه كه آخرش چاه وی است و راگهي توی ‪.8‬‬
‫باید میرفتیم تجاارت باینالملا مایخوانادیم‪ .‬تساهیالت ارزان قیمات باانکی‬
‫میگرفتیم و سهام شركت بریتیش پترولیوم را میخریدیم‪.‬‬

‫‪ . 7‬نوعی آش محلی‪.‬‬
‫‪ . 2‬رد و اثري كه از یک خانهي ایلیاتی بر جاي میماند به هنیام كوچ‪.‬‬
‫‪ - 8‬اشاره به پلی در دفتر «پردیوري»‪ ،‬كتاب آیینی یارسان‪ ،‬رو هر آدمی پس از تناسخ از آن‬
‫عبور میكند و در «دوون» و جامهي دییر به این دنیا باز میگردد‪.‬‬
‫‪46‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كلهاش كه از باد جن خالی شد‪ ،‬رفت سراغ دیوان حافظ و تفالی زد‪:‬‬
‫مرحبا طایرِ فرخ پی فرخنده پیام‬
‫خیرمقدم! چه خبر؟ یاركجا؟ راه كدام؟‬
‫تا رسید به این بیت‪:‬‬
‫ماجراي من و معشوق مرا پایان نیست‬
‫هر چه آغاز ندارد نپتیرد انجام‬
‫بیت آخر را با هم زمزمه كردیم‪:‬‬
‫حافظ ار می به ابروي تو دارد نه عجب‬
‫جاي در گوشه محراب كنند اه كالم‬
‫ماهیتابه و قاشقها را گتاشت توي آبچکان و رفت كه حاضر شود‪.‬‬
‫‪ -‬طوري خودته بپوشان كه انیار میریم قطب شمال‪.‬‬
‫كوچهمان پی در پی می خورد به میدان دركه‪ .‬باریکترین كوچهي سانگوگلای‬
‫دنیا بود‪ .‬شانه به شانه از آن رد نمیشدیم‪ .‬باید دنبال هم گام بر میداشتیم‪.‬‬
‫برف بود و زَالل ظلمت‪ .‬از كنار رودخانه رفتیم باال‪ ،‬كولهپشتی به دوش‪.‬‬
‫اثر چکمهي یک نفر مانده بود روي برف‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬لباس شخصیها منتظرن‪.‬‬
‫نور چراغ قوه را انداختم به رد پا‪ .‬لبهي كاله پشمی را كشیدم پایینتر‪ ،‬طوري كاه‬
‫سرما اللاهي گاوشهاام را نساوزاند‪ .‬سار پای اول‪ ،‬كاژال ایساتاد و نیااه كارد‬
‫به پشت سر‪ .‬صداي سرفههاش توي تاریکی طنین انداخت‪ .‬صد خاروار تااریکی‬
‫بود‪ .‬چشم‪ ،‬چشم را نمیدید‪ .‬زمین‪ ،‬اما روشن بود از برف‪.‬‬
‫كالم پیربنیامین را خواند و صداش در دره پیچید‪ :‬شادي هی شادي ‪...‬‬
‫هوا سوز داشت‪ .‬این كالم از كودكی با ما بود‪ .‬خون و گوشتمان شده بود‪.‬‬
‫‪47‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫زمزمه كرد؛ زَالن‪...‬یا داوود فریادرس‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تهراننشینی كار خودشاه كارده‪ .‬چاه قادر دلام مایخاواد االن در بارگاه‬
‫بابایادگار باشم‪ .‬باوگه از قبر بیرون بیاد‪ .‬بشینه كنار چشمهي هانیتا و مقاام رژیاان‬
‫داالهو را بزنه‪ .‬سرمست از این خواب به اون خواب برم‪.‬‬
‫شانهاش را گرفتم و ازش جلو افتادم‪ ،‬درست مث آن روزها كاه از راه قبرساتان‬
‫میرفتیم مدرسه و زیر درختهاي گردو‪ ،‬گرگم به هوا بازي میكردیم‪.‬‬
‫‪ -‬به نظرت رسیدگی به پرونادهي بمبااران شایمیایی زرده و بابایادگاار جازو‬
‫صالحایت ذاتی دادگساتري مركزي هست؟‬
‫‪ -‬این رو باید از وكی بپرسی‪.‬‬
‫‪ -‬وكی از كجا بییرم؟‬
‫‪ -‬این همه دفاتر حقوقی‪...‬‬
‫هی كدام از این دفاتر وكالت مردهها رو قبول نمیكنن‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫نور چراغ قوه را انداختم توي صورتش‪ .‬مردمکهاش میدرخشید‪.‬‬
‫‪ -‬همینطور كه گام ور میداري برو به سال پنجاه و هفت‪.‬‬
‫‪ -‬كجاش؟‬
‫‪ -‬ظلمت زهدان‪.‬‬
‫زبانم بند آمد‪ .‬به تته پته افتادم‪.‬‬
‫‪ -‬از بس انیشت شستمه مکیدي‪ ،‬شد پنجاه و نه!‬
‫‪ -‬نه خیر‪ .‬هر بچهاي شست خودشه میمکه‪.‬‬
‫یاد فیلم بچه افتادم‪ ،‬آنجا كه جان توي للو مک میزند به لولهي كتري‪.‬‬
‫‪48‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬اگه عمو ابگ نبود كودكی ما بدون فایلمهااي سایاه و سافید چاارلی چااپلین‬
‫میگتشت یادت میآد بچهها را جمع میكرد توي مطبخ‪ .‬بچههاي سنی متهب و‬
‫شیعه و یارسان‪ .‬در تاریکی‪ ،‬نور پروژكتور میافتاد رو ملحفهي سفید؟‬

‫‪ -‬خیلی وقتها به آن ملحفه و نور فکر میكنم ما از همانجاا وارد دنیااي اماروز‬
‫شدیم قبلش همهش قصهي جن و پري بود و گافارهكولها و سگ پشمالویی كاه‬
‫بعد از خسوف از آسمان میآد زمین‪.‬‬

‫‪ -‬البته قصهي دیو سفید و جنگ و بمبارانم بود‪.‬‬

‫روي برف نوشت غزال‪ .‬دستهاش را حلقه كرد دور كمرم و صداي زوزهي دَلاه‬
‫را در آورد‪ ،‬سیی كه غریبكش بود‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬من واقعا فکر میكردم دله از آسمان اومده‪ .‬رو دختر كدخدا بوده‪.‬‬

‫‪ -‬كاكهايها اینجور میگفتن دییه‪ .‬قرار بود بري به سال پنجاه و هفت‪...‬‬

‫رفتم‪ .‬داییه‪ ،‬چراغ گرساوز را گتاشات روي تاقچاه و دسات مالیاد باه شاکم‬
‫برآمدهاش‪ .‬دراز كشید روي نمد‪ ،‬جلوي بخاري هیزمی‪ .‬پلکهاش را بست‪.‬‬

‫‪ -‬از نه ماههي خون آشامی بیو‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫دوباره زوزه كشید‪ .‬چراغ قوه را از دستم گرفت‪ .‬رسیده بودیم به هفت حو‬

‫یاد این شعر دانیال افتادم؛‬

‫بدون تو ماهی كه نباشد قرمز هست‬ ‫از هفتحو‬

‫تو چه رنیی داري كه نمیگویم آري‬

‫زدم به راهی از دركه‪ ،‬بام تا شام‪ ،‬باري‪.‬‬

‫‪...‬‬
‫‪49‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫تا كژال كلمه به كلمه برگاردد باه ساال پنجااه و هفات و های باه یااد نیااورَد‬
‫از دو راهی كارا‪ 7‬هم گتشته بودیم‪.‬‬
‫‪ -‬از اون زمان فقط هقهق گریه و رِقرِق خنده یادم مانده‪ ،‬داییهَم همینه میگه‪.‬‬
‫دست به درختی‪ ،‬ایستادم تا نفسی چاق كنم‪.‬‬
‫‪ -‬همین طور كه لُوقهلُوقه بریم یه ساعت دِیَه میرسیم به غار‪.‬‬
‫این بار او ناور چاراغ قاوه را اناداخت روي صاورت مان‪ .‬عارق كارده باودم‪.‬‬
‫انیشت گتاشت روي لبم‪.‬‬
‫‪ -‬از اینجا به بعد زبان به كام بییر‪ ،‬باشه؟‬
‫بازي كودكی مان بود‪ .‬زبان به كام میگرفتیم و دور آسایابكهناه یاا آشاپزخانهي‬
‫یزدگرد میچرخیدیم‪.‬‬
‫‪ -‬اینجا را ببین‪.‬‬
‫زنجیرهی اشاره از هم پاشیده است‪...‬‬
‫ایستادیم و خیره شدیم به جاي خالی او‪ .‬به آن چه صفحه گزارش فکر كردم كه‬
‫نمیدانستم توي مجلهي دنیايسخن چاپ میشود یا نه‪ ،‬و اگر چاپ شد‪ ،‬اثر سیم‬
‫روي گردن مختاري و پوینده و خفیی و جان كندنشان هم توش میماند یا ناه‪.‬‬
‫محمد مختااري را هماان روزي دیادیم كاه باا دوساتهااي دانشایاهی رفتایم‬
‫پلنگچال‪ .‬یکی از شعرهاش را برایمان خواند‪.‬‬
‫از عمو ابگ براش گفتم‪ .‬میشناختش‪ .‬اشاره كرد باه دورباین عکااس رودخاناه‪،‬‬
‫روي سهپایه‪.‬‬
‫گفت این دوربین را ببین‪ .‬یک روزي عمو ابگ و غازال آیتای در برابارش ظااهر‬
‫شدهاند‪ .‬همینجا‪ .‬عکس مشتركشان را دیدهام‪.‬‬

‫و كارا‪ ،‬مکانهایی است در دركه‪ ،‬تهران‪.‬‬ ‫‪ . 7‬هفت حو‬


‫‪51‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫هر سه در یک قاب قرار گرفتیم‪.‬‬
‫آن عکاس هنوز هم بود‪ .‬روزها میآمد‪ .‬زیر نور آفتااب كاار مایكارد‪ .‬دوربیانش‬
‫از آن دوربینهاي عهد عتیق بود‪.‬‬
‫عکسها را همان جا توي تاریکخانهاش ظاهر میكرد‪ .‬هی وقت با كاژال عکاس‬
‫یادگاري نیرفتم‪ .‬نمیخواستم وقتی دییر نیست سوگوار عکسهاي مشاتركماان‬
‫هم بشوم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬حاال بیو یاد دانیال میكنی‪ ،‬یا نه؟‬
‫‪ -‬نه‪.‬‬
‫‪ -‬نترس‪ .‬اینجا فقط خودمان میشنویم‪ .‬نمیگیرنمان‪.‬‬
‫‪ -‬میترسم‪ .‬خیلی هم میترسم‪ .‬خودم مظهر وحشتم‪.‬‬
‫‪ -‬اون هدیهي دانیال رو بیار بنداز الي صخرهها و خزههاي اینجا‪.‬‬
‫‪ -‬نمیدانم این هدیه چه بود كه برام خرید‪ .‬یه مار زنیی تاو شیشاهي الکا ‪ .‬در‬
‫همان سفر‪ ،‬دفتر بارگه بارگه و كالم كوچ را براش خوانادم‪ .‬هماهش باا خاودش‬
‫زمزمه میكرد داوود در جامهي مار بود‪...‬‬
‫‪ -‬مهرهي مار كه داشت‪ .‬نداشت؟‬
‫دوباره از سنگآسیاب گفت و چرخیدنش در خواب و بیداري‪ .‬ماءالشاعیر بادون‬
‫الک را از كوله پشتیاش درآورد‪.‬‬
‫‪ -‬گرم میشدیم اگر‪...‬‬
‫آینهي جیبی را گرفتم جلوي صورتش‪.‬‬
‫‪ -‬زیر چشام لک افتاده‪ ،‬نه؟‬
‫‪ -‬دواش اسید كشمشه‪ .‬همچین میبره كه میشی همان دُخمر چارده ساله‪.‬‬
‫اخم كرد‪:‬‬
‫‪50‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬میه چن ساله به نظر میآم؟‬
‫‪ -‬هنوز جا داري برا دُخمر بودن!‬
‫رسیدیم به غاري كه فقط او می دانست كجاست‪ .‬از الي چند قلوهسنگ‪ ،‬تکهاي‬
‫هیزم خشک گیر آورد‪ .‬نفات ریخات رُوش و كبریات كشاید‪ ،‬آتاش زباناه زد و‬
‫روشنی انداخت توي غار‪ .‬خفاشها پر كشیدند بیرون‪ .‬هرم آتش دمیاد باه رگ و‬
‫پی دستهامان‪ .‬كرخت شده بودیم‪ .‬آنتی بیوتیکهام را باال انداختم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬به كوردي حرف میزنیم و به فارسی مینویسیم‪ .‬جالبه‪ ،‬نه؟‬
‫صداي زمزمه شنیدم‪ .‬دوباره نور چراغ قوه را انداختم تاه غاار‪ .‬آتوساا و دغاغلاه‬
‫روي صفحهي روزنامه پیچیده بودند به هم‪.‬‬
‫آنها هم مث سگ از ماموران گشت ارشاد میترسیدند‪ .‬از خودش شنیده بودم كه‬
‫هی وقت توي خیابان دست همدییر را نیرفتهاند‪.‬‬
‫ماه از توي آسمان رفته بود كه برگشتیم‪ .‬انیشت بزرگاهي پاام كباود شاده باود‪،‬‬
‫عینهو دلمه‪ .‬دوباره نشستم پاي كامپیوتر و زل زدم به آن صفحهي روشان‪ .‬كاژال‬
‫همین كه پا گتاشته بود خانه‪ ،‬دراز كشیده بود جلوي شومینه‪.‬‬
‫صفحه باز شد و دیدم یکی دییر چند كلمهاي نوشته؛‬
‫همین امروز آنجا بودم‪ .‬پیرزنی ماشته به دوش‪ ،‬نشسته باود زیار درخات عظایم‪.‬‬
‫موور میخواند به قول خودش‪ .‬چند قطعاه عکاس ازش گارفتم‪ .‬اگار خواساتید‬
‫میفرستم برايتان‪.‬‬
‫داییه را میگفت؟ آن پیرزن ماشته به دوش‪ ،‬خودش بوده‪ .‬هزار فرسانگ فاصاله‬
‫داریم‪ ،‬اما گاهی كه میآید شهر و زنگ میزند‪ ،‬پشت گوشی بال در میآوریم‪.‬‬
‫كژال میگوید او هم مادر و هم حافظهي گتشتهمانه‪ .‬بدون او حتی دلتنیی دییار‬
‫براي ما معنا ندارد‪.‬‬
‫‪52‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شامار هم هست‪ ،‬اما بینام ونشان است‪ .‬ناه ناماهاي‪ ،‬ناه نشاانهاي‪ .‬داییاه باراي‬
‫او موور‪ 7‬میخواند‪.‬‬
‫شامار میخواست برود كجا؟ خودش هم نمیدانست‪ .‬میگفت دنبالم هستند اگار‬
‫گیرشان بیفتم سر به نیستم میكنند‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫وقت خداحافظی جمع شدیم زیر درخت ساجنار‪.‬‬
‫داییه‪ ،‬كالم خواند‪:‬‬
‫زالل كوي قاف زالل كوي قاف‪.‬‬
‫نه راگهي سراندی ‪ ...8‬نه راگهي سراندی ‪...‬‬
‫چشمش آب مروارید آورده توي ایان ساالهاا‪ .‬از باس زل زده باه كاورهراهای‬
‫كه گم میشود میان جنی بلوب‪ .‬نیفتهایام از شاامار خبار ناداریم‪ .‬اگار بفهماد‬
‫خودش را از درخت ساجنار حلقآویز میكند‪ .‬كژال یک داستانی براش بافتاه آن‬
‫سرش ناپیدا‪.‬‬
‫همین بار آخر كه رفته بودم زرده‪ ،‬عکس شامار را با یک دختر مو بور چشامآبای‬
‫نشانش دادم‪ .‬خودم مونتاژش كرده بودم‪ ،‬بلکه تسلی یابد‪.‬‬

‫‪ 1‬هوره و موور؛ بیانیر حُزن و اندوه سینه به سینهي مردها و زنهاي كورد است‪ ،‬همانها كه‬
‫با اندوه زیستهاند و آن را از كالم به آوا درآوردهاند‪ .‬این هوره كه خورشیدوش از حنجرههاشان‬
‫میتابد به تاریکی‪ ،‬قربانیِ كلمه است‪ .‬به یادآورندهي زروان ‪ -‬خداي زمان ‪ -‬است كه هزار‬
‫سال نیاز میكند تا اهورامزدا به دنیا آید و جهان را بیافریند‪ .‬چنین است كه هووره‪ ،‬آواي پیش‬
‫از آفرینش ‪ -‬است؛ سرخوشانه و رو به آینده‪ ،‬موور اما حزن پس از خلقت و نامیدن جهان‬
‫است‪ .‬آواي تجربهي از سر گتراندن مرگ است‪.‬‬
‫‪ . 2‬درخت ازلی یارسان‪ .‬نشانهي خورشید روي زمین‪.‬‬
‫‪ . 8‬به راه سراندی میرویم‪ .‬سراندی ‪ :‬نام كوهی رازآمیز در دفاتر پردیوري‪ ،‬كوهی كه خاك و‬
‫گِ خلقت انسان از آنجاست‪.‬‬
‫‪53‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫وقتی دید‪ ،‬گ از گلش شکفت‪ ،‬نزدیک بود بال در آورد‪.‬‬
‫گفتم درسته زنش خارجییه اما دختر باكره بوده‪ ،‬خیالت جمع‪.‬‬
‫گفت هرا بیسَر و شُوینه‪7‬؟‬
‫حاال دارم تمرین میكنم كه با صداي شامار بهش زنگ بزنم‪ .‬گاوش هااي داییاه‬
‫سنیین شده‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫میگوید تونِ خوا خُوَدي غزال؟‬
‫میگویم ها‪.‬‬
‫میگوید چه مهكهي‪8‬؟‬
‫میگویم دارم سرمه میكشم و رَژیان داالهو‪ 4‬میشنفم‪.‬‬
‫میگوید چَه؟‬
‫میگویم سرمه‪.‬‬
‫میگوید شلر هم سرمه میكشه چشماش‪.‬‬
‫خودا شُکر بهشم دا‬
‫شینکهر بان لهشم دا‬
‫هر وقت از زرده برمیگردم سوغات سرمه هم با خودم میآورم‪.‬‬
‫داییه خودش میرود شهر‪ ،‬از تاریکه بازار میخرد‪ .‬بسته میكند‪ ،‬میگتارد تاوي‬
‫آن چمدان قدیمی با یک دانه بادام نتري‪.‬‬

‫‪ . 7‬چرا بینام و نشان است؟‬


‫‪ . 2‬تو را به خدا قسم‪ ،‬خودتی غزال؟‬
‫‪ . 8‬چه میكنی؟‬
‫‪ . 4‬یکی از مقامات كهن تنبور‪.‬‬
‫‪54‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫هر چه اصرار كردم كه بیاید پیش من زندگی كند به گوش نیرفات‪ .‬چناد روزي‬
‫آمد‪ ،‬اما خیلی زود حوصلهاش سر رفت و دلش گرفت‪ .‬اشک حلقه مایزد تاوي‬
‫چشمهاش‪ .‬فشار خونش هم باالست‪.‬‬
‫گفت اگر اینجا بمانم دقمرگ میشوم‪ ،‬خاك زرده دامنییر است‪.‬‬
‫همهش میگفت میترسم با تبر بیفتن جان درختهام‪ ،‬گردوهام‪ ،‬ها دُخمر‪.‬‬
‫بعد از بمباران شیمیایی‪ ،‬درختهاي گردو شکوفه میدادناد‪ ،‬اماا گردوهاا پاوك‬
‫بودند‪ .‬انیورها هم‪ ،‬تلخ مث زهر مار‪ .‬چند سال بعد درختها را بریدیم‪.‬‬
‫از نو نهال كاشتیم‪ .‬باوگه مرده بود‪ .‬تالوها آمدند كمکمان‪.‬‬

‫تا اینجا را فرساتادم بااال‪ .‬آن صافحهي روشان را خااموش كاردم و كناار كاژال‬
‫لم دادم‪ .‬انار را دانهدانه كرده بود‪ .‬یاد روزي افتادم كه دست در دست داییه رفتیم‬
‫مالقات عمو ابگ‪ .‬كامران هم آمد‪ .‬زندان دیزلآباد را تا آن روز ندیده بودم‪ .‬داییه‬
‫انارهاي نوبر را چیده بود توي سبد‪ .‬فقط به خودش اجازه دادند برود داخ ‪ .‬ما را‬
‫دم در زندان نیه داشتند‪.‬‬
‫كامران تکهاي آینه‪ ،‬نمیدانم از كجا‪ ،‬پیادا كارده باود‪ .‬ناور خورشاید را باهااش‬
‫میانداخت تو صورت دربانهاي زندان كه تفنگ به دست و با لباسهاي پلنیای‬
‫مث مجسمه ایستاده بودند كنار در‪ .‬داییه با صورت خیس از اشاک بیارون آماد‪.‬‬
‫از پشت شیشهي كابین عمو ابگ را دیده بود و باا چیازي كاه مثا تلفان باوده‬
‫صداش را شنیده بود‪ .‬عمو ابگ گفته بود غزال را به جاي من ببوس‪.‬‬
‫‪55‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫نور آفتاب هنوز نیفتاده بود روي پنجره كه تلفن زنگ زد‪.‬‬
‫خالدي پشت خط بود‪ .‬احوالپرسی كردیم‪.‬‬
‫گفاات‪ :‬تااا كجااا پاایش رفتااین؟ محصااولش جدیااده‪ ،‬رقیابَم نااداره تااا قفلاش‬
‫رو نشکسته و تکثیرش نکردهن‪ ،‬مشتري پیدا كنین‪.‬‬
‫دریوز‪ ،‬انیار فقط مان بازاریااب شاركت باودم‪ .‬ساه درصاد پورساانت مایداد‬
‫دو قورت و نیمش هم باقی بود‪ .‬تازه‪ ،‬كی مایخریاد‪ ،‬باه هار مغاازه كاه رجاوع‬
‫می كردم‪ ،‬میگفتند بازار خوابیده‪.‬‬
‫كژال غرق خواب بود‪ .‬سنگ آسیاب چند بار چرخیده بود؟‬
‫دست گتاشتم به پهلوش و توي گوشش زمزمه كردم‪:‬‬
‫‪ -‬خالدي‪ .‬خالدي‪.‬‬
‫از جا پرید‪.‬‬
‫ناسالمتی سر ساعت نه كالس متون تفسیري فارسای داشاتم‪ .‬صابحانه نخاورده‪،‬‬
‫خودم را رساندم به ایساتیاه اتوباوس‪ .‬آسامان رسایده باود زماین از ماه و دود‪.‬‬
‫آن خانهي قدیمی را كه عاشق پنجرههااي چاوبی و درخاتهااي خرماالو تاوي‬
‫حیاطش بودم یکشبه كوبیده بودند‪ .‬دیوار به دیوار آن خانه یکی زندگی میكارد‬
‫كه او هم تایفه بود؛ اه داالهو بود‪ .‬میگفت سالهاست در تنیهي چارزبر دنبال‬
‫استخوانهاي برادرم توي یک قبر دستهجمعی میگردم و اثري ازش پیدا نمیكنم‪.‬‬
‫چپیدم زیر سایهبان ایستیاه‪ .‬راننده آبلهرو كه یک بار میخواسات راهاش را كا‬
‫كند خدا میداند ببردم كجا‪ ،‬ایستاده بود كنار تاكسایاش‪ .‬چهاار چشامی نیااهم‬
‫میكرد‪ .‬اون طرف هم ماموران گشت ارشاد جلوي دختار پسارها را مایگرفتناد‪.‬‬
‫‪56‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫صورت زنهاشان دیده نمیشد‪ .‬همه محجبه بودند با دو تاا ساتاره روي آساتین‬
‫مانتوهاشان‪.‬‬

‫باالخره اتوبوس آمد‪ .‬اگزوزش‪ ،‬لوله بخاري بود‪ .‬رانندهاش ریش بزي گتاشته بود‬
‫كه بهش میآمد‪ .‬تختهگاز راند تا تجریش‪ .‬ایستیاه آخر پیاده شدم و قدمزناان راه‬
‫افتادم‪.‬‬

‫آتوسا هم با من رسید‪ ،‬روزنامه به دست‪ .‬گفت‪ :‬استاد الباد حااال صاد تاا متلاک‬
‫میبنده به نافمان‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬متلک خیر سرش‪ ،‬غیبت رد نکنه‪.‬‬

‫اول ماان وارد كااالس شاادم‪ .‬اسااتاد نشسااته بااود روي صااندلی خااودش‪،‬‬
‫كنار تختهسیاه‪ .‬ابروهاي پرپشت و دماغ عقابی از صورتش بیرون میزد‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬سالم استاد‪.‬‬

‫سغدي را خواند؛ آهوي كوهی در دشت چیونه دوذا‪.‬‬ ‫باز هم آن شعر ابوحف‬

‫همیشه با این مصراع می آمد استقبالم‪.‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بنشینید همین رده جلو‪.‬‬

‫از تبوتاب كه افتادم‪ ،‬نیاهی چرخاندم به كالس‪ .‬رباب نشسته بود كنار بخاري‪.‬‬
‫دغاغله هم خمیده بود روي صاندلی كناار پنجاره‪ .‬اساتاد نایم سااعتی درباارهي‬
‫مانندگی آمیغی و مانندگی درپیچیده‪ ،‬حرف زد‪ .‬و بعد جزوهاي داد كه تکثیر كنیم‪.‬‬
‫دغاغله هم شعر بلندي خواند با عنوان؛ مارهااي زنیای و جمجماههااي باه روز‬
‫نشده‪.‬‬

‫استاد زد توي ذوقش‪ .‬گفت‪:‬‬


‫‪57‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬گوشِ هوش بدین یاوهها نتوان نداشت‪ .‬از این پس چکامهي سنیین و رنیاین‬
‫بخوانید‪ .‬با آوردن ماننده و مانسته آرایهاي را در سخن خاویش بینجانیاد‪ .‬آنچاه‬
‫خواندید بهرهاي از مانواژ ندارد‪.‬‬
‫دغاغله زگی روي دماغش را خاراند و كركرهي پنجره را كناار زد‪ .‬آمبوالنسای‬
‫توي حیاب خلوت بود‪ .‬یکی از همکالسیهامان تو كتابخانه خودكشی كرده باود‪.‬‬
‫با قرص برن ‪.‬‬
‫بردنش پزشکی قانونی‪.‬‬
‫شب‪ ،‬وقتی داشتم ادامهي زَالل زرده را مینوشتم‪ ،‬یاد جملهي استاد افتادم؛‬
‫غزال كوهستان داالهو‪.‬‬
‫رسیدم به تابوت جلوي در مدرساه‪ .‬ساال شصات و دو‪ .‬یکای از كاكاهايهاا را‬
‫خوابانده بودند آن تو‪ .‬گلولهي ول خورده بود پیشاانیاش‪ .‬نقااش باود‪ .‬پایش از‬
‫انقالب‪ ،‬شمای عمو ابگ‪ ،‬آقاي قالیانی و قهرمان مالقادر را روي سانیی نزدیاک‬
‫دیوار قلعهي یزدگرد كشیده بود؛ این معلمهاي آبادي زرده و دهات اطراف‪.‬‬
‫داییه و زنهاي دییر شین میكردند‪ .‬مردها در تابوت را بستند و با تنبور و كالم‬
‫فانی فانی‪ 7‬مرده را بردند طرف قبرستان دامنهي كوه كمَر‪ .‬آفتاب را انیاار كوبیاده‬
‫بودند وسط آسمان‪.‬‬
‫نمیدانم چرا میژوو‪ ،‬قب از اینکه برود ناپدید شود شمای آقاي قالیانی و قهرماان‬
‫مالقادر را با زغال سیاه كرد‪ .‬آن روز معناي این كارش را نمیفهمیدم‪ .‬خیلی دلام‬
‫گرفت‪ .‬گفت این رو همان شیطانی است كه در یکای از داساتانهااي گوگاول‬
‫ظاهر شده است‪.‬‬

‫‪ - 7‬فناست فنا‪ .‬فنا مباد‪ .‬یکی از مقامهاي حقانی تنبور كه یارسان پیکر مردگان خود را با‬
‫خواندن آن تا گورستان بدرقه میكنند‪.‬‬
‫‪58‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫توي وب بودم‪ .‬بوي شلغم پیچیده بود به خانه‪ .‬كلهي طاس و ابروي انباوه اساتاد‬
‫جلوي چشمم بود‪.‬‬

‫حاال كژال آه میكشید و جلوي آینهي دردار‪ ،‬پماد مایمالیاد روي زخام سارش‪،‬‬
‫زخم هجدهي تیر‪ .‬هنوز میسوخت و سوزسوز میكرد‪.‬‬

‫گفت‪ :‬انیار گنجشکهاي شیمیایی شدهي زرده‪ ،‬نُک میزنند به كلهام‪.‬‬

‫در آینه را بست و رفت بشقاب شالغم را آورد باا نماکپااش‪ .‬دكتار گفتاه باود‬
‫شلغم صافی ریههات است‪.‬‬

‫عکسهااي عکااس رودخاناه‪ ،‬روي آن صافحهي روشان جلاوي چشامم باود‪.‬‬


‫عکسهایی از تپهرش‪ .‬قله آشیوا‪ ،‬كانی شفا‪ .‬داییه دور درخت عظیم میچرخیاد‪.‬‬
‫یاد روزي از آن روزها افتادم كه رفته بودیم پردیوري‪.‬‬

‫كژال گفته بود‪ :‬بیا ا رو پ بریم اون ور‪.‬‬

‫گفته بودم‪ :‬كدام پ ؟‬

‫گفته بود‪ :‬داییه میگه سیروان پ داره‪.‬‬

‫دوان دوان رفته بودیم سر پی پایین‪.‬‬

‫از كنااار ماازار داوود و خاااتون رمزبااار رد شااده بااودیم‪ .‬باااوه داشاات كااالم‬
‫میخواند‪ .‬دورهي پیره و پیرالی را میخواند‪ .‬تا آنجا را شنیدم كه پیار بنیاامین باه‬
‫سمت خورشید میرود تا سرچشمهي حقیقت را ببیند و دریابد‪ .‬نخستین بار تاب‬
‫نمیآورد به صورت قطرهاي آب میچکد روي زمین‪ .‬ریشه در خااك مایزناد و‬
‫درختی از آن به وجود می آید؛ ساجنار‪.‬‬

‫بار دوم‪ ،‬نشانه خورشید را بر زمین می آورد‪.‬‬


‫‪59‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كنار ستونهاي پ ایستاده بودیم‪ .‬نیاه میكردیم به سنگ و ساروج‪ .‬ناگهان كلهي‬
‫زنی از آب باال آمد‪ .‬داد زد؛ من ماریا مینورسکی هستم‪.7‬‬
‫توفِ و موج آب بردش‪ ،‬انداختش توي گولم‪.2‬‬
‫آن طرف پ میخورد به كمر كوه‪ .‬به هی كجا نمیرسید‪.‬‬
‫باوه میگفت پیربنیامین‪ 8‬مهرهمو‪4‬؛ من سعد بن وقاص بودهام‪ ،‬اساکندر و چنییاز‬
‫بودهام در دوونهاي قبلی‪.‬‬
‫عمو ابگ میگفت اینها را بعدها اضافه كردهاند به دفاتر تا تیر خالص را بزنند به‬
‫آ ین یارسان‪ .‬باوه میگفت تو صفات را میبینی نه ذات را‪.‬‬
‫گُولم میچرخید مث سنگ آسیاب‪ .‬منگ و گی برگشته باودیم بااال‪ ،‬جاایی كاه‬
‫آبشار بود‪ ،‬نزدیک چشمه تشار‪ .‬همان كاه در پای ناداي حاورالعین از دل زماین‬
‫غ غ بیرون زده و چشمهي مقدس یارسان است‪.‬‬
‫پ را كام ندیدیم‪ .‬داییه حرفش را پس گرفت‪.‬‬

‫‪ . 0‬ماریا مینورسکی‪ ،‬راوي كتاب اول «نفس تنیی» است‪ .‬او نوهي فئودور مینورسکی‪ ،‬مستشرق‬
‫روسی و یکی از مهمترین پژوهشیران در زمینه آ ین یارسان است‪ .‬مینورسکی در‬
‫یادداشتهایش چنین آورده‪:‬‬
‫من‪ ،‬فئودور مینورسکی‪ ،‬توانستم به اسارار میوي این مردم و آ ین رازآمیزشان از راه كشف‬
‫زبان و كالمشان دست یابم‪ .‬شب بیست و یکم آوری سال ‪ 7174‬تنیهي سرشار از راز و نیاز‬
‫بابایادگار را براي ابد ترك كردم و سهي باوه نامی تنبورزنان مشایعتم كرد و كالم خواند‪.‬‬
‫‪ - 2‬گرداب‪.‬‬
‫‪ - 8‬یکی از هفتن بنیانیتاران آیین یارسان در قرن هفتم هجري شمسی‪ .‬یارسان او را پیر ازلی‬
‫نامیدهاند‪ .‬آرامیاه او در شهر كرند غرب است‪.‬‬
‫‪ . 4‬میگوید‪.‬‬
‫‪61‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪7‬‬
‫گفت پِ باطنی ها وه ناو دفتر‪ .‬ظاهري نیهن‪.‬‬
‫دفتر پردیوري روي تاقچه بود جلوي همان آینه دردار‪ ،‬طر روي جلدش؛ گنباد‬
‫سبز سولتان سهاك‪ 2‬بود‪.‬‬
‫نان نداشتیم‪ .‬تا برسم نانوایی سر كوچه‪ ،‬خون توي رگهام خشک شده بود‪ .‬تنور‬
‫داغ بود و شواره نانها را پشتسر هم میچسباند‪ .‬نامش زواره بود‪ ،‬اماا خاودش‬
‫میگفت صدام بزنید شواره‪ .‬به كوردي با هم حرف میزدیم‪ .‬پان تاا تاافتون داغ‬
‫گتاشت توي سفرهام و گفت‪:‬‬
‫‪8‬‬
‫‪ -‬ههر وا بووه و ههر وا دهبی‬
‫دفزن قهاري بود‪ .‬میگفت براي مردگان بمبااران شایمیایی حلبچاه و سردشات‬
‫میزنم‪ .‬نام زرده را نشنیده بود‪.‬‬
‫تا برگردم خانه‪ ،‬نیمی از یک نان را خالیخاالی بلعیاده باودم‪ .‬تاوي آن كوچاهي‬
‫باریک كه از الي سنگهاي دیوارهاي كاهگلیاش شب و روز صداي غورباغاه و‬
‫جیرجیرك میآمد‪ ،‬زن همسایهي ایالمی‪ ،‬سر راهم سبز شد‪.‬‬
‫گفت نانوایی وازه؟‬
‫گفتم نان تمام شد‪ ،‬اما شواره هست‪.‬‬
‫گره روسرياش را ش كرد‪ .‬شنیدم كه گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اي واي‪...‬اي واي‪ ...‬رفته بودم دادگاه‪.‬‬

‫‪ . 7‬پ باطنی توي دفتر پردیوري است ظاهري نیست‪.‬‬


‫‪ . 2‬بنیانیتار آیین یارسان و موسس خاندان هفتگانه در قرن هشتم‪ .‬كالمات او در" دیوان‬
‫گهوره" آمده است‪ .‬آیین حقیقت از دوره ي بهلول ماهی آغاز و پس از طی هفت دوره در‬
‫روزگار سولتان سهاك كام میشود‪.‬‬
‫‪ . 8‬چنین بود و چنین خواهد بود‪.‬‬
‫‪60‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫یک شب او را دیده بودم كه با شواره رفته بود توي نانوایی‪ .‬شوهرش را به جارم‬
‫قاچاق یک تن تریاك به اعدام محکوم كرده بودند‪ .‬عکسش را هم انداخته بودناد‬
‫تو روزنامهي رسمی‪ .‬قاچاقچی نبوده‪ .‬رانندهي كامیون حام قاچاق بوده‪ .‬صاحبان‬
‫بار فرار كرده بودند و او افتاده بود زندان‪.‬‬

‫كژال روبهروي آن صفحه ي روشن بود‪.‬‬

‫گفت‪ :‬بیا سی كن‪.‬‬

‫روي كرهي چرخان گوشهي صفحه كلیک كرد و رفت به صفحهاي دییر كاه پار‬
‫بود از كلمات سیاه‪ ،‬پسزمینهاش كتیبهي بیستون و نام ماریا مینورسکی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬فعال باید یه پیاز پوست بکنم با نان بخورم‪ .‬زكام داره از پا میندازدم‪.‬‬

‫پیاازش تناد باود اشاکم را در آورد‪ .‬كاژال‪ ،‬میاان صافحات تاریکخاناهي ماریااا‬
‫مینورسکی چرخید تا رسید به جایی كه یکی از راويها مینویسد‪ :‬ردي كاه از او‬
‫به جا مانده‪ ،‬همان راه شیري است در شب جهان‪ .‬با تپیدن قلاب رابطاه دارد؛ باا‬
‫كابوس و مالیخولیا‪ .‬رفته و همهي اعضاي تن خود را با خود بارده؛ سرخوشای و‬
‫مرگ را‪ .‬او در یک كوچ جاودانه به سر میبرد؛ هر بار كه باز میگردد موهایش را‬
‫بازنویسی میكند‪ .‬دستهایش را بر زخمهاي كهنه میمالد؛ زخمهایی كهناهتار از‬
‫مرگهاي گروهی‪ ،‬مرگهاي اختصاصی تنهایی‪ .‬هم من خیره به مغاك‪ ،‬هم مغاك‬
‫خیره به من‪.‬‬

‫مغاك من آن صفحهي روشن بود كه دوست نداشاتم هرگاز از آن بیارون بیاایم‪.‬‬


‫هم در بیداري و هم در خواب‪ .‬داییه میگفت هر وقت خوابت مایگیارد انیاار‬
‫خاك مرده میپاشند به رخسارت‪ ،‬دُخمر‪.‬‬
‫‪62‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫فیلم رم فدریکو فلینی را گتاشتم‪ .‬تا آنجا را دیدم كه باد از ساوراخهااي دیاوار‬
‫میپیچد به اندرون خانهي باستانی و رنگ نقاشیهاي دیاواري را پااك مایكناد‪.‬‬
‫انیار زالن پیچیده بود به كلهام كه خوابم برده برد‪.‬‬
‫كژال از چند صفحه‪ ،‬مطالبی برداشته بود براي نوشتن گزارشی درباره بمبارانهاي‬
‫شیمیایی‪ .‬به نق از پزشکان بدون مارز آورده باود‪ :‬گااز خاردل روي سار ماردم‬
‫ریخته شده‪ .‬دویست و هفتاد و هشت نفر از مردم زرده در روز بمباران ماردهاناد‬
‫بقیه هم به بیماريهاي مهلک پوستی‪ ،‬ریوي و مغزي دچار میشوند و ایان ناوع‬
‫بیماريها مث خون‪ ،‬نس به نس در رگ مردم آنجا جریان خواهد یافت؛‬

‫‪ 87‬تیرماه ‪:7811‬‬
‫دو فروند هواپیماي بمب افکن شش بمب شیمیایی دوقلو حااوي ‪ 005‬تان گااز‬
‫خردل آرسنیکدار معروف به گاز كثیف را بارگیري كردند‪ .‬هدف حملاه عباارت‬
‫بود از‪:‬‬
‫‪ -‬طول جغرافیایی ‪ 20‬و ‪40‬‬
‫جغرافیایی ‪ 1‬و ‪81‬‬ ‫‪ -‬عر‬
‫‪ -‬كوه كمر در دامنههاي زاگرس‬
‫‪ -‬ارتفاع شهر از سطح دریا ‪ 7055‬متر‬
‫‪ -‬تخلیه بار در ده زَرده و نساردیره‪.‬‬
‫از هانیتا هم نوشته بود‪ .‬زنان زَردهي باال با صورتهاي سارخ و قهاوهاي‪ ،‬حلقاه‬
‫میزدناد دور چشامهي هانیتاا‪ .‬ماوور مایخواندناد و مردگاان خاود را باه یااد‬
‫میآوردند‪ .‬قبرستان وسط دره بود‪ ،‬كنار آسیاب كهنه‪ ،‬پشت آتشکدهاي ویران كاه‬
‫مارهاي قرمز از سوراخ دیوارهاش بیرون میآمدند و دم میتابیدند‪.‬‬
‫‪63‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫توي آتشکده‪ ،‬قایم موشکبازي میكردیم‪ .‬یک بار مااري قرماز افتااد روي سار‬
‫كامران و پیچید دور گردنش‪ .‬كامران وحشتزده میدوید و داد میزد‪:‬‬
‫هانا داوود‪ ...‬هانا داوود‪...‬‬
‫مار زبانش را در آورده بود و نیشهنیش مایكارد‪ .‬كاامران رساید كناار چشامه و‬
‫خودش را انداخت توي آب‪ .‬مار از دور گردنش باز شد و رفات الي سانگهاا‪.‬‬
‫یکی از كاكهايها دوید دنبال باوه‪ ،‬آوردش‪ .‬باوه تنبور زد و آب كانی شافا را باه‬
‫كامران خوراند‪ .‬تا سه روز از تبولرز میسوخت‪.‬‬
‫داییه میگفت داوود خودش نجاتش داده‪.‬‬
‫باید براي نوشتن كاتالوگ سیديهاي شركت تولیدي بازيهاي رایانهاي خالادي‬
‫و شركاء‪ ،‬اطالعات به دردبخور جستوجو میكردم‪.‬‬
‫رفتم توي گوگ با كلمه كلیدي مار‪:‬‬
‫بوسهي اهریمن بر شانه هاي ضحاك‪ ...‬آژیدهاك‪ ...‬آژیدهاك پادشاه باب ‪ ...‬دو نیم‬
‫شدن جمشید و هازار ساال سالطنت او‪ ...‬بوساهي اهاریمن بار شاانههاایش در‬
‫آشپزخانه و روییدن دو مار كه مغز جوانان خورد و خوراكشان باوده‪ ...‬شاورش‬
‫كاوه‪...‬‬
‫داییه میگفت ما از نس ارمای هستیم‪.‬‬
‫و مار و كاج ‪ ...‬لیلیث در غاري به ساح دریاي سرخ‪ ...‬شمایی ‪ .‬شمایی ‪.‬‬
‫یکی فالی زده بود از دیوان حافظ و آمده بود‪:‬‬
‫گرچه ما بندگان پادشهیم‬
‫پادشاهان ملک صبحیهیم‬
‫رنگ تزویر پیش ما نبود‬
‫شیر سرخیم و افعی سیهیم‬
‫‪64‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫و‬
‫مجسمهي زروان با كلهي شیر و بدن انسان‪ .‬هفت حلقهي مار به دورش‪...‬‬
‫و‬
‫اسطورهي مار هفتسر در یونان‪ .‬هماان كاه دروازهباان جهانم اسات‪ ...‬هیادرا‪...‬‬
‫هیدرا‪...‬‬
‫و‬
‫مدوسا این دوشیزهي زیبا كه گورگُن میشود‪ .‬جاي مو مار بر كلاهاش مایرویاد‬
‫چنان كه هر كه نیاهش كند به سنگ بدل میشود‪.‬‬
‫و‬
‫معماي اسم چراغ المپا‪:‬‬
‫دیدم آب روشن در میان‬ ‫یک عجایب حو‬
‫مار سیمین خفته در آن مرغ زرین در دهان‬
‫آب قوت مار گردد مار باشد قوت مرغ‬
‫مار چون بیقوت باشد مرغ میماند به جان‪.‬‬

‫كژال هی توي خواب و بیداري آب دماغش را باال مایكشاید‪ .‬وقتای نفاسزناان‬


‫چمباتمه زد توي رختخوابش‪ ،‬همینطور خیره نیاهم كرد‪.‬‬
‫رفت دستشویی‪.‬‬
‫بعد جلوي آینه‪ ،‬سر و صورتش را با حوله خشک كرد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬چش شواره تُونه‪ 7‬گرفته‪ ،‬اما زن همسایه عاشقشه‪.‬‬
‫خندید و گفت‪ :‬جدي؟ پس با چش بصر دانیال چه كنم!‬

‫‪ - 7‬چشم شواره به تو خیره شده‪.‬‬


‫‪65‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سط ماست را از یخچال درآورد و نشست به نان و ماست خوردن‪.‬‬
‫سنگ آسیاب چرخیده بود و چرخیده بود‪ .‬كارنامهي كالس پنجم را كاه گارفتیم‬
‫آمدیم شهر‪ ،‬خانهي آقاي حقیقی و توتیا خانوم در محلهي برزهدماغ‪ .‬درخت توت‬
‫حیاب آنها هم بر نمیداد‪.‬‬
‫آژیر قرمز كه از رادیو پخش میشد كامران میرفت روي پشتبام‪ .‬قاایم مایشاد‬
‫توي كبوترخان‪ .‬صداش را میشنیدیم‪ :‬بومباران‪ ...‬بومباران‪.‬‬
‫آقاي حقیقی میافتاد دنبالش‪ .‬میگفت‪ :‬زیرزمین‪ .‬زیرزمین‪.‬‬
‫توي گوش كامران نمیرفت‪ .‬همانجا میماند و هواپیماهاي عراقی را مایشامرد‪.‬‬
‫بلند میگفت؛ اوه یک میگ‪ ...‬اوه دو میگ‪ ...‬سومی رفت طرف شركت نفت‪.‬‬
‫آقاي حقیقی كِز میكرد گوشهاي از حیاب‪ ،‬نیااه مایكارد باه دود سایاهی كاه از‬
‫شركت نفت میپیچید به آسمان و باد میبردش طرف طاقبستان‪ .‬آژیر قرمز را كه‬
‫خالی مایچرخیاد و باا كاوپن قناد و شاکر ور مایرفات‪.‬‬ ‫می زدند دور حو‬
‫نمیدانم چرا همیشهي خدا كوپن قند و شکر توي جیبش بود‪.‬‬
‫یک روز گفت‪ :‬اُن قده بچهدار نشدیم كه آخرش اجاقكور گشتیمان‪ .‬این دَلاه از‬
‫كجا آمد مردي اینه گرفت‪ .‬اي خدا‪ .‬اي فلک‪.‬‬
‫كاكهايها آن یک تکه گوشت قرمز را چال كردند‪ .‬از روي پشتبام آسیاب كهناه‬
‫دیده بودم‪.‬‬
‫دود كه از شركت نفت بلند میشد‪ ،‬كامران جیغ میكشید‪ ،‬درست مثا دخترهاا‪.‬‬
‫آقاي حقیقی به خودش میپیچید و صد تا ناسزا حوالهي صدام حسین مایكارد‪.‬‬
‫میگفت میدانم همهشان آخرش حلقآویز میشوند‪ .‬بعد رو باه مان مایكارد و‬
‫میگفت من مرده‪ ،‬تو زنده اگر سردار قادسیه ایان اژدهااي هفات سار‪ ،‬آخارش‬
‫حلقآویز نشد‪.‬‬
‫‪66‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫توتیا خانوم‪ ،‬میپرید وسط حرفش‪:‬‬
‫‪ -‬پیش بچه ا اي حرفا نمیزنن‪ .‬هنوز دهنش بو شیر میده‪.‬‬
‫آقاي حقیقی ولكن نبود‪ .‬میگفت من مرده‪ ،‬تو زنده‪...‬‬
‫آژیر قرمز كه به صدا در میآمد رنیش میپرید و دساتپاچه مایشاد‪ .‬داد مایزد‪:‬‬
‫ا جلو پنجرهها بروینان كنار‪ .‬شیشه میریزه روي سرتان‪.‬‬
‫كژال خمیده بود روي شانهام‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬شانزده اسفند كه یادته؟‬
‫خانم معلم گفته بود‪ :‬اگر آژیر زدند بروینان زیر میز و نیمکتها‪.‬‬
‫‪ -‬اجازه! میز ما تق و لق است‪.‬‬
‫آبستن بود‪.‬‬
‫مشغول خواندن اسم بچههاي غایب بود كه از بلندگو مدرسه‪ ،‬آژیر قرماز پخاش‬
‫شد‪ .‬دویدیم به حیاب‪ ،‬چپیدیم توي نمازخانه كه روبهروي كنیسه بود‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬مه میترسم مه‪...‬‬
‫گفتم‪ :‬برو زیر منبر‪.‬‬
‫رفت‪.‬‬
‫اولین بمب خوشهاي كه خورد وسط حیاب‪ ،‬صداي جیغ خانم معلام را شانیدیم‪.‬‬
‫كژال تشن كرد‪ .‬هواپیماها دیوار صوتی را شکسته بودند‪ .‬دهان كژال كاف كارده‬
‫‪ .‬چاادر‬ ‫بود‪ .‬دویدم بیرون‪ ،‬دنبال مدیر مدرسه‪ .‬خانم معلم افتاده بود توي حاو‬
‫مشکیاش قرمز شده بود‪ .‬رفتم تو كنیسه كه درش شکسته باود‪ .‬قاایم شادم الي‬
‫صندلیهاي روسی‪ .‬ستاره پن پر داوود از سقف آویزان بود‪ .‬آژیر زرد كه پخاش‬
‫شد بیرون آمدم‪ .‬نیاه كردم به آسمان‪ .‬یکی داشت با چتر نجاات مایآماد پاایین‪.‬‬
‫‪67‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫آمد و آمد و پیچان پیچان نشست روي پشت بام مدرسه‪ .‬دستهاش را گتاشات‬
‫روي سرش‪ .‬شنیدم‪ :‬االمان االمان انا زُبیده القاسم‪ ...‬انا مسلم‪ ...‬مسلمان‪...‬‬

‫‪ -‬به نظرت میشه اون روز رو نوشت؟ فاجعه رو واقعا میشه نوشت؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬هرگز نمیشه نوشت‪ ،‬اما ما باید بنویسیمش‪ .‬فقط ما شاهدان فاجعه میتانیم‬
‫بنویسیمش‪ ...‬گتاشتنت تو آمبوالنس‪ ،‬بردنت طرف دویست تختخوابی‪ .‬نام زبیاده‬
‫القاسم را هم سه سال بعد در فهرست اسراي آزاد شدهي عراقی دیدم‪.‬‬

‫كیفم هنوز روي پشتم بود‪ .‬دویدم به خیابان‪ .‬همینطاور جناازه افتااده باود روي‬
‫آسفالت‪ .‬همکالسیهاي تکهپاره‪ .‬تركش‪ ،‬كاسهي سر ساعت فروش یهودي نابش‬
‫جلوخان را دو نیم كرده بود‪ .‬هر دو نیمکرهي مغزش‪ ،‬ریخته بود جلوي مغازهاش‪.‬‬
‫ساعتهاش‪ ...‬ساعتهاي شماطه دارش‪...‬‬
‫غر زدم‪:‬‬
‫‪ -‬اي كه تو تاریکخانهي ماریاا مینورساکی نوشاته شاده‪ .‬مدرساه و كنیساهي‬
‫یهوديها هم حاال شده پاساژ كاالهاي وارداتی‪ .‬خودشان هم كه فرار كردناد‬
‫موعود و جلفا‪.‬‬ ‫به ار‬

‫نفسزنان رسیدم خانه‪ .‬توتیا خانوم‪ ،‬سجادهاش را انداخته بود پاي دار قالی‪ .‬نمااز‬
‫میخواند‪ .‬سر كه از مهر برداشت‪ ،‬پریدم بغلش‪.‬‬
‫داد زدم‪ :‬كژال‪ ...‬كژال‪.‬‬
‫گفت‪ :‬چی شده؟‬
‫گفتم‪ :‬غش كرده غش‪...‬‬
‫‪68‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دوان دوان‪ ،‬خودمان را رساندیم دویست تختخوابی‪ .‬جاي سوزن اناداختن نباود‪.‬‬
‫یکی جیغ میكشید یکی میخندید‪ .‬آنکه میخندید آقااي حقیقای باود باا سار و‬
‫دست پانسمان شده‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬كژال‪ ...‬كژال‪.‬‬
‫گفت‪ :‬البد باز رفتن تو كبوترخان‪ .‬اي كامران پدر سوخته‪...‬‬
‫رنگ توتیا خانوم پریده بود‪ .‬نک انیشتهاش سرخ بود و ریشریش‪.‬‬
‫گفت‪ :‬فُش نده‪ ،‬بیو بینم چه شده؟‬
‫آقاي حقیقی میخندید و دست چپش مث خلخال تو كاسهي كتفش میچرخید‪.‬‬
‫گفت‪ :‬ا تراس طبقهي دوم مدرسه افتادیمان تو حیاب‪.‬‬
‫توتیا خاانوم زد تاوي سارش‪ .‬وي وي كارد‪ .‬داد زد‪ :‬پرساتار‪ ...‬پرساتار‪ ...‬شُاوَرم‬
‫موجی شده‪ .‬زده به كلهاش‪ ،‬پسرم موجی‪ ...‬دیوار صوتی‪ ...‬دیوار صوتی‪.‬‬

‫‪ -‬شام چه بخوریم؟‬
‫‪ -‬كته با ماست میچسبه‪ .‬آویشنم میزنیم به خوردش‪.‬‬
‫آن صفحهي روشن را بستم‪ .‬رفتم توي آشپزخانه‪ .‬از همانجا گفتم‪:‬‬
‫‪ -‬وقتش رسیده اون نارنجک رو منفجر كنیم‪ .‬چند روزه جلوي چشممه‪.‬‬
‫گفت‪ :‬كجا؟‬
‫گفتم‪ :‬تو یکی از همین صفحات‪.‬‬
‫‪69‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گلدانهاي حسنیوسف روي تراس یخ بسته بودند‪.‬‬
‫صاحبخانه گفته بود‪:‬‬
‫‪ -‬فقط دست خودم رو میشناسن‪ ،‬كاري به كارشون نداشته باشین‪.‬‬
‫هر وقت از دوبی برمیگشت با قیچای قرماز باغباانیاش‪ ،‬هارسشاان مایكارد‪.‬‬
‫با آفتابه آبشان میداد و ورد گ و گیاه را هم از روي كتابی خطی میخواند‪.‬‬
‫میگفت‪:‬‬
‫‪ -‬آنجا برهوت بوده حاال گلستان شده‪ .‬هر شاخه گ وارداتی یک دینار‪.‬‬
‫میانهاش با زن طبقهي هفتم جور باود‪ .‬سانگهااي شافابخش ازش مایخریاد و‬
‫سوغاتی میبرد براي مشتريهاي اماراتیاش‪.‬‬
‫بهش میگفت‪:‬‬
‫‪ -‬شما مستاجر نیستین موك این خونه هستین‪.‬‬
‫یک روز به خودم گفت‪ :‬اگه خواستی میبرمت دوبی‪ .‬كار و كاسبی زیاد‪ .‬از دختر‬
‫روسی كه كمتر نیستی‪.‬‬
‫نقشهي خانهاش قدیمی بود‪ .‬طبقهي ما‪ ،‬درش باز مایشاد باه كوچاهي جناوبی‪.‬‬
‫ورودي زیرزمین از كوچهي شمالی بود‪ .‬در چوبی قهوهاياش‪ ،‬كوبه هام داشات؛‬
‫زنانه و مردانه‪.‬‬
‫روي پالك درِ زیر همکف به خطی كودكانه نوشته شده بود؛ طبقهي هفتم‪.‬‬
‫ما هم میگفتیم؛ زن طبقهي هفتم‪.‬‬
‫كژال از آشپزخانه صدا زد‪:‬‬
‫‪ -‬برو بِشِش بیو تلفن كارش داره‪ .‬صاحبخانهست‪.‬‬
‫رفتم كوبهي زنانه را به صادا در آوردم‪ .‬بالفاصاله آماد دم در‪ .‬روبناده زده باود‪.‬‬
‫فقط چشمهاش پیدا بود‪ ،‬انیار یک جفت بادامزمینی سبز‪.‬‬
‫‪71‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬پشت خطی دارین‪.‬‬
‫گفت‪ :‬بیو خونه نیس‪ .‬تلفن خودم رو عمدا بر نمیدارم‪.‬‬
‫كلمات آخرش را از زیر روبنده نشنیدم‪ .‬نرسید به گوشم‪.‬‬
‫صاحبخانه بو برد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬به زودي میآم ایران‪ ...‬این خانوم چار ماهه كرایه رو واریز نکرده‪ .‬نکنه دوبااره‬
‫رفته سفر چین و ماچین‪.‬‬
‫كرد‪:‬‬ ‫بعد لحنش را عو‬
‫‪ -‬حسن یوسفهام چه طورن‪ .‬میگن اونجا همهچیز یخ زده؟‬
‫ماندم كه چه بیویم‪.‬‬
‫دوباره گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دارم میآم ایران‪ .‬میخوام تو انتخابات شوراي مشترك بازرگانی ایران و امارات‬
‫متحده شركت كنم‪.‬‬
‫تلفن قطع شد‪.‬‬
‫از پشت پنجره‪ ،‬شاواره را مایدیادم كاه روي رودخاناه زیار ناور چاراغ بارق‪،‬‬
‫سرسرهبازي میكرد‪ .‬نایلون كشیده بود سرش كه بارف خیساش نکناد‪ .‬گوشاهي‬
‫چشمی هم به پنجره داشت‪ .‬توي گوگ ‪ ،‬كلمهي انفال را جستوجو كارده باودم‬
‫كه رسیده بودم به خانهي مجازياش‪ .‬روزها میرفت توي ناانوایی كاار مایكارد‬
‫و شبها بر میگشت به آن خانهي مجازي‪ .‬همانجا میخوابید‪.‬‬
‫زیر عکسش به كوردي نوشته بود؛‬
‫حلبجهي شهید‪.‬‬
‫‪70‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫پن ماهه در شکم مادر بوده كه حلبجه بمباران شیمیایی شده‪ .‬باییانی صافحهاش‬
‫پر بود از عکسهاي حلبچه؛ جنازههاي كنار پیاادهروهاا و خیاباانهاا‪ ،‬گورهااي‬
‫گروهی و مردي كه بچهي شایرخواره را بغا گرفتاه و دمار افتااده روي زماین‪.‬‬
‫عکس فرانس فان آنرات‪ ،‬تاجر هلندي مواد شایمیایی را هام الصااق كارده باود‬
‫گوشهي صفحه‪.‬‬
‫كژال‪ ،‬سفره را چیده بود‪ .‬نه اشتها داشتم‪ ،‬نه حوصله‪.‬‬
‫‪ -‬بیا كه به خاطر گ رویَت‪ ،‬فلف نزدهم‪.‬‬
‫شب میآمد و تاریک میشد خانه‪ .‬كتابهاا را تاوي اتااق آن وري چیاده باودم‬
‫داخ قفسه چوبی كه پر باود از نساخههااي چااپی و مجاالت ادبای و هناري‪،‬‬
‫بیشترش یادگار عمو ابگ بود‪.‬‬
‫چند نسخهي قدیمی هم داشتم؛ شاهنامهي كوردي و دفتر ناوروز باه خاط پادر‪.‬‬
‫گتاشته بودمشان روي تاقچه‪ ،‬كنار آینه‪ .‬كژال با خط نستعلیق شکساته روي آیناه‬
‫نوشته بود؛ دستهایم را در باغچه میكارم‪.‬‬
‫اتاق اینوري‪ ،‬پر از خرتوپرت بود‪ ،‬دیوار به دیوار آشپزخانه و حماام‪ .‬بنیااهدار‬
‫وقتی خانه را نشانم میداد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬نقشهَش قدیمییه‪ ،‬اما شومینه داره‪ .‬تمام تهرانم تو قاب پنجرهشه‪.‬‬
‫آن هم چه پنجرهاي‪ .‬یادم نمیآید از آنجا به بیرون نیاه كارده باشام‪ .‬شاعلههااي‬
‫شومینهاش هم از سر شب‪ ،‬میافتاد به فِسفِس‪.‬‬
‫حوله را از چمدان در آوردم‪.‬‬
‫‪ -‬میرم حمام‪ ،‬پوستم چركمرد شده‪.‬‬
‫‪72‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شناسه و كلمه عبورش را پیدا كرده بودم‪ .‬همینكه پا باه حماام گتاشات سار از‬
‫میلکازياش در آوردم‪ .‬میلکان و مجازي را تركیب كرده بود و شده بود میلکازي‪.‬‬
‫پیام جدید نداشت‪ ،‬اما باییانیاش پر بود از حرفهاي خودمانی و غلط و غلاوب‬
‫با دانیال‪ ،‬به زبان فارسی و خط انیلیسی‪.‬‬
‫‪ :‬هنوز سرفه میكنی و خلط باال میآري‪ .‬باید چشم بر قی و قال ببنادي و عاالم‬
‫معناع را ببینی‪.‬‬
‫‪ :‬تو همینطور رفتی به قهقرا‪.‬‬
‫‪ :‬بعله‪ .‬میغلتم در بسترر حروف و نقطه‪ .‬شمع مرده ساقی خفته‪.‬‬
‫‪ :‬تو در نقطه میچرخی و ما در سه نقطه!‬
‫متنفر بودم از دانیال و نامههاش‪ .‬مجسمه شده بود‪ ،‬خالی از شور و حال‪.‬‬
‫‪ :‬هر چه نوشتهام پیش آن دختر انیلیسی است‪ .‬فقط خدا كناد پای باه شناساه و‬
‫كلمهي عبور میلکازي‪7‬ام نبرد‪ .‬از آن دخترهاي سرتق است كه اگر بو ببرد همه را‬
‫پاك میكند‪ .‬نمیدانم كنار رود گنگ چه میكند‪ .‬با پدر و دوسات پسارش آماده‪.‬‬
‫یک هفتهاي میشود كه هر روز صبح میرود پاهاي سفیدش را توي آب رودخانه‬
‫میگتارد‪ .‬چشمهایش را میبندد و تکرار میكند‪ :‬اُم‪.‬گورو‪.‬اُم‪.‬‬
‫باد در موهاي خرمایی و درخشانش موج میاندازد‪ .‬میخواهند به ایران هم سافر‬
‫كنند‪.‬‬
‫با این صفحات كه تو میفرستی چه كنم؟یادم نمایآیاد رفتاه باشام آن دخماه و‬
‫نقش مار هفتسر را دیده باشم‪ .‬هانیتا كجاست؟ این چشمهي شفابخش؟‬
‫نوشتهاي؛ بعد بمباران شیمیایی‪ ،‬چشمهي آب حیات شده منشاء ممات‪.‬‬

‫‪ . 7‬تركیب میلکان و مجازي‪ :‬میلکان به رد و نشانی كه از كوچكنندگان باقی میماند اطالق‬


‫میشود‪.‬‬
‫‪73‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫عکسهاي زنان زردهاي را در یکی از همین پاییاه هاي خبري دیدم‪ .‬خیره شادم‬
‫به صورتهاي گوریدهشان‪ .‬در همین نزدیکی‪ ،‬ارشام اسات‪ .‬تاابلوي كاتاسااریت‬
‫ساگریا بحر االسمار آنجاست‪ .‬زنان تابلو‪ ،‬كورد هستند با انارهایی كه زیر پیاراهن‬
‫پنهان كردهاند‪ .‬لکههاي سرخ و سیاه بر چهرههاشان‪ ،‬عینهاو زناان زردهاي اماروز‪.‬‬
‫در عهد تیموریان هم بمباران شیمیایی بوده؟ نقاش این تابلو اه هوراماان باوده‪،‬‬
‫امضاش پاي تابلو است‪.‬‬
‫نوشتهاي؛ زالل زرده زالل زرده‪ .‬و بشارت بهلول ماهی‪ .‬مامه جالله‪7‬با خوردن یک‬
‫دانه انار‪ ،‬باردار حقیقت میشود‪.‬‬
‫وارانسی است اینجا‪ .‬ماواي هنديهایی كه تنها سه چیز دارناد؛ فقار و نکبات و‬
‫ریاضت!‬
‫دختر انیلیسی میداند ایرانی هستم‪ .‬خیره میشود توي چشمهام‪ .‬میگوید‪:‬‬
‫‪ -‬تو هم به تناسخ باور داري كه اومدي این جا؟‬
‫میگویم‪ :‬آري‪.‬‬
‫میگوید‪ :‬نفت شده بشکهاي هزار دالر‪.‬‬
‫جاي این جمله كنار رود گنگ نیست‪ ،‬اما بر زبانش جاري میشود‪.‬‬
‫تکرار میكند ماهایانا‪.‬‬
‫از روي كتابی میخواند با جلد نارنجی و شیرازهي سرخ‪.‬‬
‫دوست پسرش رفته اشرام‪ .‬به زودي پرواز میكنند طرف ایاران‪ .‬دنباال منطقاهي‬
‫آزاد براي سرمایهگتاري میگردند‪ .‬هر چه میبینند و میشنوند یادداشت میكنناد‬
‫گاهی سه نفري میروند وسط رودخانه‪ ،‬غوطه میزنند‪.‬‬
‫توي هند هم سرمایهگتاري كردهاند؛ تولید انبوه سخت ابزار‪.‬‬

‫‪ . 7‬مادر شاخوشین؛ تجلی حقیقت در قرن پنجم‪.‬‬


‫‪74‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫تاب و تحم بنارس را نداشاتم‪ .‬چناد مااهی اتااقکی اجااره كاردم در محلاهي‬
‫مهاتما گاندي‪ .‬بعد اندیشیدم اگر قرار باشد اینجا هم خودم را در یک چاردیواري‬
‫حبس كنم كه برمیگردم تهران‪ ،‬حتی اگر به جرم ارتکاب قتا نفاس ‪ ،‬قصاصام‬
‫كنند‪.‬‬
‫این بود كه پرسان پرسان سر از اینجا در آوردم‪ .‬خوبیاش این است كاه همیشاه‬
‫یک چیزي پیدا میشود براي از گرسنیی نمردن‪ .‬گاهی كاه خاكساتر ماردهاي را‬
‫میآورند میریزند به رودخانه‪ ،‬نوالهاي دستییرم میشود‪ .‬حیف كه بدجوري تناد‬
‫است‪ .‬فلف هاي وارانسی زبان میسوزاند‪ .‬طبقطبق فلف میآورند كنار رود باراي‬
‫فروش‪ .‬خریدار هم دارد‪ .‬اینجا تا دلت بخواهد توریست و زا ار پیادا مایشاود‪.‬‬
‫از غرب و شرق عالم میآیند و دوربین باه دسات‪ ،‬عکاس یادگااري مایگیرناد‪.‬‬
‫عود میسوزانند و تن میسپارند به آب رودخانه‪.‬‬
‫دختر نمیگوید دوست پسر‪.‬‬
‫میگوید گورو‪.‬‬
‫گاهی میآیند و مینشینند كنار كیسهخوابم‪ .‬هماین دیاروز‪ ،‬ساوار قاایقی شادیم‪.‬‬
‫بسماهللخان‪ ،‬روي پلهها‪ ،‬شهناي میزد و میخواند‪:‬‬
‫مَین یاهان هون یاهان‪...‬‬
‫دختر گفت‪ :‬چه میخواند؟‬
‫پسر گفت‪ :‬قصهي عشق گنیا و جامنا را میخواند‪.‬‬
‫به انیلیسی دست و پا شکسته از دوونِ‪ 7‬قبلیشان گفتم‪.‬‬

‫‪ - 7‬هر دورهي تنی را در آیین یارسان‪ ،‬دوون میگویند و صیرورت جان و رو را‪،‬‬
‫دوونادوون‪.‬‬
‫‪75‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫پسر گفت‪ :‬من افسر بریتانیا در شركت هند شرقی بودهام‪ ،‬نه؟ چند نفر را با تفنگ‬
‫چخماقی كشتهام؟‬
‫افسر سابق بریتانیا را جلوي دوست دخترش سکهي یه پول كردم‪.‬‬
‫راستی اگر به تکیه معاونالملک رفتی دوباره نیاه كن باه قاوس نایمدایاره طااق‬
‫اصلیاش‪ .‬در عکسی از آنجا‪ ،‬چند فرشتهي عور دیدهام‪.‬‬

‫‪...‬‬
‫زنان نارنجیپوش اشرام‪ ،‬اوای فقط نیاهم میكردند‪ .‬خیره میشدند باه ریاش و‬
‫پشم پرپشت و درازم‪ .‬انیار كه مامور طالبان هستم و میخواهم آنجا را هام مثا‬
‫مجسمهي بودا منهدم كنم‪ .‬سبزهرو هستند باا چشامهااي قهاوهاي و خاال سایاه‬
‫وسط دو ابرو‪ .‬در این خال كه اینها دارند عالمی نهفته است‪.‬‬
‫كاش بودي و میدیدي كه هول و هراس اینجا‪ ،‬كم از آنجا نیست‪ .‬به قول خودت‬
‫زَالن‪ .‬زَالن‪ .‬ستارهي همهمان را پشت سرمان سرنیون كردهاند‪.‬‬

‫صداي شرشر دوش حمام كه قطع شد از میلکازي بیرون آمدم‪.‬‬

‫‪ -‬مردهشور این حمام و دوششه ببرن هی‪.‬‬


‫‪ -‬یخ زدي و كف موند الي موهات؟‬
‫‪ -‬همان بهتر كه بریم زیر آبشار كارا‪ 7‬دوش بییریم‪.‬‬
‫حوله را پیچیده بود باه خاودش‪ .‬ساراپایش مایلرزیاد‪ .‬سارفههااي قطاارياش‬
‫دوباره شروع شد‪.‬‬

‫‪ . 7‬آبشاري در دركه‪ .‬تهران‪.‬‬


‫‪76‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نشست جلوي شومینه‪ .‬موهاي خیسش رنگ انداخته بود‪.‬‬
‫یک استکان چاي سبز برایش ریختم و گفتم‪ :‬چه میكنی با دختر انیلیسی‪ ،‬دُخمر!‬
‫نیرفت‪ .‬شاید هم نشنید‪.‬‬
‫حواسش به مرگ خودش بود‪.‬‬
‫روي شومینه‪ ،‬بخور آكالیپتوس گرفت و رفت‪ ،‬خوابید‪.‬‬
‫برگشتم به آن صفحهي روشن و یکی از آن صفحات پنهان را باز كردم‪:‬‬
‫خِ‪ 7‬نمیكنم‪ .‬نه با كلمات‪ ،‬نه در این شبی كه از پشت پنجره تمام شاهر پیداسات‬
‫و آن برج هم كه هی باال میرود‪ ،‬باالتر‪ .‬میخواهد برسد كجا؟ برجهاایی كاه ماا‬
‫فقط میبینیمشان‪ .‬برجهاي ادارات دولتی و بخش خصوصی‪ .‬بارجهااي دادسارا‪،‬‬
‫برجهاي وكالي رسمی و قضات عالی‪ .‬برجهاي سر به فلک كشیده‪.‬‬
‫آنجا كه بودیم كوه باازيدراز را مایدیادیم و قلعاهي یزدگارد را‪ .‬غازال‪ ،‬ساتاره‬
‫میشمرد‪ .‬كاكهايها كجا رفتند؟ آنها هم شب تا صبح ستاره مایشامردند از روي‬
‫پشت بام آسیاب كهنه‪ .‬میخندیدند‪ .‬سالها پس از پخش گاز نشاابآور خاردل ‪،‬‬
‫میخندیدند‪ .‬نیاز داییه را سبز‪ 2‬میكردند‪ .‬از خودمان بودند‪ .‬سرپا نمیایستادیم‪ .‬نه‬
‫من نه غزال‪ .‬دختر بودیم‪ .‬داییه میگفت؛ شامار شامار كجایی كاه پسار ناداریم‪.‬‬
‫سرپا نداریم‪ .‬خِ میكنم؟ كنار هانیتا بَش گرفتم‪ .‬یک قااچ اناار و چناد تاا بِاژي‪.8‬‬
‫جنازهها‪ ...‬جنازهها‪ ...‬آدمها تا سرحد مرگ خندیده بودند‪ .‬در دمااي اشاتعال ‪750‬‬
‫درجهي سانتییراد خندیده بودند‪.‬‬

‫‪ . 7‬خِ كردن؛ كلید كردن به چیزي‪ ،‬موضوعی‪.‬‬


‫‪ . 2‬سبز كردن نیاز‪ ،‬همان به جا آوردن نیاز است‪.‬‬
‫‪ . 8‬نوعی شیرینی محلی كه اغلب براي نتري در مراسم یادبود (پِرسه) درست میكنند‪.‬‬
‫‪77‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫پنجرهي بیبی شهربانو آن باال بود‪ .‬سنگ میانداختند جنازههایی كاه قابال جناازه‬
‫نبودند‪ .‬مینشستند پشت میز و نیمکتها‪ ،‬خیره میشدند به تخته سیاهی كه گا‬
‫نمیگرفت‪.‬‬
‫حاال موور میخواند داییه‪ .‬صداش توي گوشمان بود در آن خانهاي كه شاب و‬
‫روز صداي رودخانه میآمد‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫از قصه میآمدیم بیرون‪ .‬میگفت‪ :‬بانِ خانِگ‪ .‬بانِ خانِگ‪.‬‬
‫‪ 22‬بهمن آخرین سالی كه در زرده بودیم آقاي قالیانی كارتنهااي پار از كیاک و‬
‫كاغتهاي رنیی را آورده بود چیده باود جلاوي مدرساه‪ .‬بچاههاا را یکای یکای‬
‫صدا میزد و هر كه بیشتر شعار بلد بود جایزه میگرفت‪ .‬نوبات كاه باه كاامران‬
‫رسید دندانهایش را كلید كرد و دهانش را بست‪ .‬آقاي حقیقی‪ ،‬تركه باه دسات‪،‬‬
‫پا میكوبید به زمین‪ .‬صورتش قرمز شده بود‪ .‬به آقاي قالیانی گفت‪:‬‬
‫برادر اجاق كور شدیمان‪.‬‬
‫بعد از مراسم با كامران رفتیم روي پشتبام آسیاب كهنه‪ ،‬زر بازي‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬خوب سی كن‪ .‬آسمانه شیته‪ 2‬باال سرته‪.‬‬
‫گفت‪ :‬خمسه‪ .‬خمسه‪.‬‬
‫داییه میخندید‪ .‬حاال هم با خودش میخندد‪ .‬پساتانهااي مااغی را مایدوشاد‪.‬‬
‫شیرش را میبرد‪ ،‬میریزد پشت آسیاب كهنه و میخندد‪.‬‬

‫چرا اینها را نوشته بود؟‬

‫‪ . 7‬باال پشتبام‪ .‬باال پشتبام‪.‬‬


‫‪ . 2‬دیوانه‪.‬‬
‫‪78‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫تب كرده بودم‪ .‬عرق سرد نشسته بود روي پیشاانیام‪ .‬رفاتم روي تاراس و نیااه‬
‫كردم به درخت حیاب همسایه كه پر بود از جیکجیک گنجشکها‪.‬‬
‫خوابیدم‪ ،‬اما چه خوابی‪ .‬پژاره میكردم و كابوس میدیادم تاا صابح‪ .‬باا صاداي‬
‫ضجههاي دلخراش كودكان از خواب پریدم‪ .‬با همان پیراهن خواب دویدم توي‬
‫كوچه‪.‬‬
‫زن ایالمی خودش را انداخته بود توي بشکه نفت و كبریت كشیده بود‪.‬‬
‫جزغاله شده بود‪ .‬استخوانهااش را گتاشاتند تاوي آمباوالنس‪ ،‬بردناد‪ .‬بااالخره‬
‫نتوانست ثابت كند كه شوهرش راننده كامیون بوده نه قاچاقچی‪ .‬صاحببار داناه‬
‫درشت بود‪ .‬وكی گرفت‪ .‬جرم را انداخت گردن راننده و خودش قسر در رفت‪.‬‬
‫با دستهایی لبو شده از سرماي بیرون‪ ،‬نشستم كنار شومینه‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬اینم از صُبانه امروز‪ ،‬زغنبوت‪ .‬زغنبوت‪ .‬ساعت چنده؟‬
‫ساعت روي رف‪ ،‬عقربک نداشت‪ .‬عتیقه بود‪ ،‬هدیهي دانیال بود‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬زر‪ .‬زر‪ .‬زر‪ .‬آقاي مباركی بود از بازاريهاي تجریش‪.‬‬
‫گفت‪ :‬از بازي جدید چه خبر؟‬
‫داستان اژدهاي توي غار را برایش شر دادم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬سادهترش كنین‪ .‬این روزا كسی حال و حوصله معما نداره‪ .‬علی الخصوص‬
‫مردهاي عزب و تنهایی مث من‪.‬‬
‫‪79‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬یکی دییه هم داریم‪.‬‬
‫از خااودم بااازي درآوردم‪ ،‬همااینطااوري‪ .‬داسااتان بشااکهاي كااه قا ماایخااورد‬
‫و كوچه به كوچه میرود‪ .‬چیزي شابیه باه هماین تخاممارغهااي بخاتآزماایی‬
‫كه معلوم نیست چی از توش در میآید‪.‬‬
‫گفت قیمت؟‬
‫بهش قیمت دادم‪.‬‬
‫‪ -‬راستی‪ ،‬با گلدكو ست چه طوري؟‬
‫‪ -‬بازاریابی هرمی؟‬
‫‪ -‬اگه طالب هستی‪ .‬میبرمت زیر شاخهي خودم‪ .‬بعدش خاودت مایشای لیادر‪.‬‬
‫شش ماهه دالر پارو میكنی‪ .‬این روزها همه تو شبکهان‪.‬‬
‫‪ -‬چه قدر باید سرمایه اولیه بتارم؟‬
‫‪ -‬تو با من كنار بیا‪ .‬اونش با خودم‪ .‬شش ماه بعد حساب كتاب میكنیم‪.‬‬

‫گوشی را گتاشتم و زل زدم توي چشمهاي كژال‪.‬‬


‫‪ -‬بریم تو شبکهي گلدكو ست؟‬
‫‪ -‬فعال ببینیم از بازيهاي رایانهاي خالدي و شركاء چی در میآد‪.‬‬
‫این چن ماهَم بیتره‪ ،‬برمیگردیم پیش داییه‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی چه كار كنیم؟ گردو پوست بکنیم و بادام نیاز بفروشم؟‬
‫آنچه را شب پیش توي خواب و بیداري نوشته بود فرستاد روي وب‪.‬‬
‫عکاس رودخانه یک عکس جدید فرستاده باود؛ توتیاا خاانم ایساتاده باود كناار‬
‫قاب عکس آقاي حقیقی با دستهاي گالیول روي سنگ قبرش‪.‬‬
‫‪ -‬میه آقاي حقیقی مرده؟‬
‫‪81‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬ما كه بیخبریم‪ .‬شایدَم مرده‪.‬‬
‫‪ -‬اگه مرده بود داییه خبر می داد‪.‬‬
‫كردم؛ حاشیه‪ ،‬بنفش و‬ ‫رفتم توي صفحهي تنظیمات و رنگهاي وبالگ را عو‬
‫متن‪ ،‬خاكستري‪ ،‬به رنگ چشمهاي خودمان‪.‬‬
‫صورت استخوانی و موهاي مجعاد آقااي حقیقای جلاوي چشامم ظااهر شاد‪.‬‬
‫بعضی وقتها میبردمان طاق بستان یاا ساراب نیلاوفر‪ .‬ساوار قاایق مایشادیم‬
‫و خودش پارو میزد‪ .‬یک بار هم رفتیم بیستون و هی تکرار كرد؛‬
‫خدا پدر راولینسونه بیامرزه كه زوان كتیبهگهیه كشف كرد‪.‬‬
‫از بیمارستان كه آوردندش خانه‪ ،‬زبان بسته بود‪ .‬مردمکهاش در كاسهي به گاود‬
‫نشسااته چشاامهاااش ماایچرخیااد‪ .‬قطااع نخاااع كام ا شااده بااود‪ .‬توتیااا خااانم‪،‬‬
‫تر و خشکش میكرد‪ .‬میگفت انیاري شده بچهي شش ماهه‪ .‬كلهاش هام دییار‬
‫روي گردن‪ ،‬بند نبود كه مثال تکان بدهد به عالمت شنیدن و فهمیدن‪ .‬زخم بساتر‬
‫گرفت‪ .‬پرستار میآمد و براي آنکه زخم‪ ،‬كرم نیتارد تکهتکه از گوشتش میبرید‪.‬‬
‫كامران مینشست كنار بسترش‪ ،‬از آن كتاب میخواناد و عکاسهاایش را نشاان‬
‫‪7‬‬
‫میداد؛ یک سال تمام‪ ،‬شاید هم بیشتر‪ .‬میگفت‪ :‬بَشمه بَشم‪.‬‬
‫یک بار تو خواب دیدم از هر صفحهي كتابش یک اژدها بیرون زده كه از دهانش‬
‫آتش میبارد‪ .‬خوابم را براي توتیا خانوم تعریف كردم‪ .‬بیخ گوشم آیاهاي زمزماه‬
‫كرد‪ .‬ترس برم داشت‪.‬‬

‫‪ . 7‬سهم من است‪ ،‬سهم من‪.‬‬


‫‪80‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫كژال‪ ،‬نخ سوزن را از جعبهي چرخ خیااطی برداشات و تکماههااي ماانتوش را‬
‫كرد‪ .‬قهوهاي بود‪ ،‬شد كِرِم روشن‪ .‬سوراخ جورابش را هم بخیه زد‪.‬‬ ‫عو‬
‫آجرهاي شومینه سرخ شده بود‪ .‬جان میداد براي وِرشاندن‪7‬سیبزمینی‪.‬‬
‫رفتم توي پوشهي نوشتههام‪ .‬كلمهي عبور را نوشتم و یکی از آن صفحات پنهاان‬
‫گشوده شد‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬زر‪ .‬زر‪ .‬زر‪ .‬گوشی را خودم برداشتم‪ .‬خالدي بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬میدونم خوشحال میشی‪ .‬شغ جدید‪ ،‬مبارك‪.‬‬
‫‪ -‬شغ جدید؟‬
‫‪ -‬گزارش روزانهي تاالر شیشهاي رو مینویسی براي هیات مدیره‪.‬‬
‫‪ -‬تاالر شیشهاي؟‬
‫‪ -‬هشت صب فردا‪ ،‬تشریف بیار دفتر مركزي‪.‬‬
‫خداحافظی كرد‪ .‬گوشی را گتاشتم سر جاش و نیاه كردم به آینه‪ .‬گونهي راساتم‬
‫چند تا تاول زده بود‪ ،‬قرمز و زیرپوستی‪ .‬داییه میگفت؛ آلوش‪2‬خردل‪.‬‬
‫كژال خوابش نمیبرد‪ .‬به پژارههاي من عادت كرده بود‪ .‬شاام سایبزمینای پختاه‬
‫خورد با تکهاي نان بیات‪ .‬من لب نزدم‪ .‬یک استکان چاي سبز براي خودم ریخته‬
‫بودم‪ .‬سرد شد عینهو آب دهان مرده‪ .‬به رسم داییه‪ ،‬جلوي آینه چشمهام را سرمه‬
‫كشیدم‪ .‬می و سرمهدان از جنس عاج فی بود‪ .‬دوبااره یااد هندوساتان افتاادم و‬
‫دانیال دمدمی مزاج‪ .‬جایی در تاریکخانهي ماریا مینورسکی هم ساروكلهاش پیادا‬
‫شده بود با نام مستعار‪ .‬كلمات حقوقی را پشت هم ردیف میكرد‪ .‬نمایفهمیادم‪.‬‬

‫‪ . 0‬برشته كردن‪.‬‬
‫‪ . 2‬تاول‪ .‬اشارهاش به عام تاولزاي گاز خردل است‪.‬‬
‫‪82‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نوشته بود؛ امتداد جلد و انخالع كفه من ذراعه نیز در فرد متكور مشااهده شاده‪.‬‬
‫صریح استشهاد در صورت احتساب مرگ مغزي باه عناوان ماوت‬ ‫اما بنا به ن‬
‫مشتبه (مبطون‪ ،‬مهدوم) راي مشهور آن است كه تا باروز و ظهاور عالیام ماوت‬
‫قطعی وجوب صبر براي یقین به مرگ نامبرده ضرورت دارد‪.‬‬

‫سنگ آسیاب چرخید و چرخید‪ .‬ساعت چند بود؟ سارم را گتاشاتم روي باالش‬
‫و نیاه كردم به چشمهاي كژال كه توي خواب پلک میزد‪.‬‬
‫زمزمه كردم‪ :‬پژاره نکن‪ .‬پژاره نکن‪.‬‬

‫دوباره من بودم و همان اتوبوس و راننده و مسافرانی كه در فاصلهي دو ایساتیاه‬


‫كنان مینشست روي درختهااي دور و بار‬ ‫چرت میزدند‪ .‬دانههاي برف‪ ،‬رق‬
‫خیابان‪ .‬مرد سالخوردهاي كه نشسته بود كنار دستم‪ ،‬روزنامه مایخواناد‪ .‬كلمااتِ‬
‫روي صفحهي اول روزناماه چشامم را گرفات‪ :‬پرونادهي قتا هااي زنجیارهاي‬
‫مختومه شده بود‪.‬‬
‫روزنامه را تا كرد‪ ،‬گتاشت توي كیف چرمایاش‪ .‬صاورت اساتخوانیاش پار از‬
‫لکهاي قهوهاي ریز و درشت بود‪.‬‬
‫گفت فقط نمیرم و ببینم ورق برگشته‪.‬‬
‫آه كشید‪.‬‬
‫سردي برف‪ ،‬انیشتهام را كرخت كرده بود‪ .‬رباب هم آمده بود سر قرار‪ .‬اعضاي‬
‫هیاتمدیره شركت هلدینگ خالادي و شاركاء كات و شالوارپوش بودناد؛ جاز‬
‫یکیشان كه به جاي كت‪ ،‬پالتو چرمی ایتالیایی تنش بود‪ .‬نشسته بودناد دور میاز‪.‬‬
‫سیب درشت لبنانی پوست میكندند یا تسبیح میچرخاندند‪ .‬حاجآقا اوالدي سفر‬
‫‪83‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫چین و ماچین بود‪ .‬نیامده باود‪ .‬آقااي ساریک‪ ،‬سارمایهگاتار فرانساوي‪ ،‬مهماان‬
‫ویژهشان بود‪.‬‬
‫وقتی آقاي خالدي پا به سالن گتاشت همه بلند شدیم‪ .‬رباب بیخ گوشم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ماشاءا‪ ...‬هر روز جوانتر میشه‪ ،‬چه همسر بیوفایی‪ ،‬عین شاخ شمشاد‪.‬‬
‫دستم را فشرد‪.‬‬
‫آقاااي خالاادي پشاات بلناادگو از مزایااده و مناقصااه و طاار صااادرات زعفااران‬
‫در بستههاي سه گرمی به كشورهاي مشتركالمنافع و شصت بازار هدف‪ ،‬گفت و‬
‫گفت‪ .‬تاكید كرد كه سود شركت به پنجاه درصاد مایرساد اگرحااجآقاا اوالدي‬
‫موافق این طر باشد و بانکها تسهیالت بیشتري اختصاص دهند‪ .‬باه خصاوص‬
‫در شرایطی كه یک سرمایهگتار خارجی پانصد میلیون یاورو سارمایه باه كشاور‬
‫آورده است‪.‬‬
‫جلسه كه تمام شد‪ .‬آقاي خالدي در چند جملاه آب پااكی ریخات روي دساتم‪.‬‬
‫باید هر روز میرفتم تاالر شیشهاي و گازارش ماینوشاتم از سابد ساهام و بااز‬
‫و بسته شدن نمادها‪ ،‬و چند و چون معامالت روزانه‪.‬‬
‫پتیرفتم‪ .‬زیر ورقهاي را امضاء كردم و انیشت سبابهام خیس شد از جوهر آبی‪.‬‬
‫به رباب گفتم باز و بسته شدن نمادها دییر چه صیغهاي است‪.‬‬
‫‪ -‬دنگ و فنگ این كار كمتره‪ .‬فقط نباید كلمه كم بیاري‪ .‬یک فرهناگ واژگاان و‬
‫اصطالحات بورس بخر‪.‬‬
‫انیشت گتاشت روي پیشانیام‪:‬‬
‫‪ -‬ضمنا هر روز از زیر پ حافظ رد میشی و یاد شاعر محبوبت مایافتای‪ .‬تااالر‬
‫شیشهاي همون حوالییه‪.‬‬
‫‪ -‬تاالر شیشهاي چه ربطی به شركت شبهدولتی خالدي و شركاء داره؟‬
‫‪84‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬میخوان شركتهاي سودده بازار اوراق بهاءدار رو شناسایی كنن كه سهامشون‬
‫رو بخرن‪ .‬البته خودشون به اطالعات محرمانه دسترسی دارن‪ .‬به حاج آقاا اوالدي‬
‫میگن سلطان خشکبار در خاورمیانه‪ .‬به سالمتی اینجا دفتر سارمایهگاتاريهااي‬
‫چند منظوره هم هست دییه‪ .‬صدها میلیون دالر وام ارزي و ریاالی باراي هماین‬
‫كارها گرفتهن‪ .‬البته دولت اصالحات چوب الي چرخشون میذاره‪ .‬باراي هماین‬
‫میخوان كلک این دولت رو بکنن‪.‬‬
‫‪ -‬شركت شبه دولتیَن دییه‪.‬‬
‫با هم بیرون آمدیم‪ .‬نمیدانم چه شد كه یک دفعه از طااق گارا گفات و اصاطب‬
‫اسبهاي افسران انیلیسی در جنگ جهانی دوم‪ .‬حوصله ادامهاش را نداشتم‪.‬‬
‫دم در خداحافظی كردیم‪ .‬بهاش گفاتم كاه آرایاش غلایظ و تتاوي ابارو‪ ،‬نماک‬
‫صورتش را كم كرده‪.‬‬
‫گفت‪ :‬نمک؟‬
‫گفتم‪ :‬ما این جور میگیم‪ .‬ابرواي خودت قشنگتر بود‪.‬‬
‫الك ناخنهایش هم جیغ بنفش بود و حال بههمزن‪.‬‬
‫دوباره همان ایستیاه و صف دنبالهدار مردهاا و زنهاا‪ .‬تاا اتوباوس بیایاد آنکاه‬
‫جلوتر از من بود هی غر زد‪ .‬دود كرد و ته سییار انداخت روي آسافالت‪ .‬تبلیاغ‬
‫اژدهاي توي غار‪ ،‬به صورت افقی بدنه اتوبوس را پوشانده بود؛ عکس روي جلد‬
‫سیديها و ساختمان شیشهاي شركت‪ ،‬نشانی اینترنتی و تلفن و نمابر‪.‬‬
‫راننده‪ ،‬جدید بود‪ .‬ریش داشت و موهااي فرفارياش ریختاه باود روي پیشاانی‬
‫كوتاهش‪ .‬اتوبوس را كه راه انداخت‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬براي سالمتی خودتون بلند صلوات‪.‬‬
‫تا حاال نشنیده بودم توي اتوبوس خط واحد صلوات بفرستند‪.‬‬
‫‪85‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بلیتها را بعد گرفت‪ ،‬وقتی پیاده شدیم‪ .‬شواره حساب كارده باود‪ .‬نمایدانساتم‬
‫ردیف جلو اتوبوس بوده و صورت من هم توي آینه‪.‬‬

‫چتر سیاهش را روي سرش باز كارد و رفات‪ .‬دییار ندیادمش‪ .‬شناساهاي چناد‬
‫حرفی شد در دنیاي مجازي‪.‬‬

‫رسیدم خانه‪ .‬كژال به پهلو خوابیده باود كناار شاومینه‪ .‬كاف دسات كشایدم باه‬
‫پیشانیاش‪ .‬خیس عرق شد‪ .‬خیال كردم از این خواب به آن خواب رفته‪ .‬خانه پر‬
‫از بوي عود بود‪.‬‬

‫‪ -‬چند بار گفتم جلو شومینه نخواو‪ .‬گازش سمی ه‪ .‬یه راست میبردت خواب‬
‫مرگ‪.‬‬

‫پلکهایش را باز كرد و لبهایش تکان خورد‪ :‬كجا بودي‪ ،‬اي همه وخت؟‬

‫كارم درآمد‪ .‬شدم گزارشنویس تاالر شیشهاي‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫بلند نشد‪ .‬تنش را پای و تااب داد‪ .‬چناد باار غلات زد و باالش را فشارد روي‬
‫سینههاي كبودش‪.‬‬

‫خیره شدم توي چشمهاش‪.‬‬

‫‪ -‬ادامهشه بخوانم؟ نارنجک هنوز تو گنجهست‪.‬‬

‫‪ -‬به فکر ناهار باش‪ .‬سبزي كوكو گرفتهم با كلم بركلی‪.‬‬

‫‪ -‬خودم درست میكنم‪ .‬ادامهش‪...‬‬

‫پنجره باال آمد‪ ،‬سنیین و كند‪ .‬صفحه ي دوم را باز كردم و خواندم‪:‬‬
‫‪86‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كامران‪ ،‬كتاب جلد سیاهش را از كایفش درآورد و گرفات جلاوي چشامهااش‪.‬‬
‫یک ماه افتاده بود بیمارساتان دویسات تختخاوابی شاهر‪ .‬كجکای راه مایرفات‪.‬‬
‫اونجاش هنوز پانسمان بود‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬دواره خِ كرده‪ .‬الي دو سنگ بره هر كه نُورّش‪ 7‬كرده‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫گفتم‪ :‬اگه وهفر نهواریا حاجیرهشهی هاتیانهوه‪.‬‬
‫نردبام را تکیه دادم به دیوار مطبخ و رفتم باال‪ .‬النه یک پرستو زیر ناودان بود‪ ،‬پُار‬
‫از پَر و ریقنه‪ .8‬یک قمچه مار گ گلی حلقه زده بود تو النه‪.‬‬
‫از آن باال گفتم‪ :‬تخم حاجیرهش كی میخواد؟‬
‫كامران گفت‪ :‬من‪ .‬من‪.‬‬
‫چشمهاش دوباره قی شد‪ .‬خواست از نردبام بیاید باال كه پاش سر خورد و دمار‬
‫افتاد روي زمین گلی‪ .‬زد زیر گریه و فحش داد به باوگه‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬فُش نده‪ ،‬باوگه مرده‪.‬‬
‫ل كرد و دكمههاي كاپشن خیس گِلش را بست‪ .‬راه افتاد كه برگردد شهر‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نرو‪ .‬گُرگانه خُوره‪ .4‬میه شبا صداي زوزهشانه نمیشنفی؟‬
‫گفت‪ :‬خب! بشنفم‪ .‬گرگ دهاتییایه میخوره‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬نه خیر‪ .‬شهريیایهَم میخوره‪ .‬مه خودم دیدم خورد‪.‬‬
‫كامران برگشت و كتاب را از وسط باز كرد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اگه راست میگی از حفظ بخوان‪.‬‬

‫‪ . 7‬نوّر‪ ،‬نفرین‪.‬‬
‫‪ . 2‬اگر برف نمی بارید پرستوها بر میگشتند‪.‬‬
‫‪ . 8‬فضله گنجشک‪.‬‬
‫‪ . 4‬گرگها آدم میخورند‪.‬‬
‫‪87‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كتاب را بست و قصهي اژدهاي توي غار را تعریف كه میآید لب چشمه و دختر‬
‫كدخدا را میبلعد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬ما كدخدا داشتیم دخترم داشت‪ .‬فرار كردن شهر‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬كالوَه‪ 7‬بزرگه مال اوناس‪ .‬چارتا سگَم داشتن‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تازه‪ ،‬اسم ابسشان شبدیز بود‪.‬‬
‫كژال خندید‪ .‬گفت‪ :‬اسب‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬شبدیز مال طاق بستانه‪ .‬خودم سوارش شدم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نه خیر‪ ،‬مال پسر كدخدا بود‪ .‬رفت رو مین‪.‬‬
‫اشاره كردم به تنیهي بازيدراز‪.‬‬
‫داییه گفت‪ :‬برو از كندو آرد بریز تو تشت بیار‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تشت شکسته‪.‬‬
‫گفت‪ :‬چه؟‬
‫گفتم‪ :‬افتاد رو سنگ‪.‬‬
‫داییه وَيوَي كرد و افتاد دنبالم كه بزندم‪ .‬دویدم توي مطابخ‪ ،‬قاایم شادم پشات‬
‫دیگ شورباي نتري‪.‬‬
‫مطبخ پر از دود بود‪ .‬داییه گوشم را گرفت و دوباره وَيوَي كرد‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬میه تشت مرده كه داییه ويوي میكنه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬به این نتري قسم كامِگ شکسته‪.‬‬
‫گفت‪ :‬بیچاره آقاي حقیقی‪ ،‬اجاقش كور شده‪.‬‬
‫گوشم را ول كرد و به كامران چشم غره رفت‪.‬‬
‫كامران دوباره افتاد روي دندهي ل و خواست برگردد شهر‪.‬‬

‫‪ . 7‬ویرانه بزرگ‪.‬‬
‫‪88‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬كامِگ‪ ،‬بیا بریم قورسان‪ .‬پر از جومجومه و انیشتره‪.‬‬
‫كتاب به دست‪ ،‬پشت سرم راه افتاد‪ .‬پاهاش را اینور آنور میگتاشت‪ .‬قبرساتان‬
‫نزدیک بود‪ ،‬آن طرف چشمه‪.‬‬
‫گفت‪ :‬كژالم بیاد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬داییه دس تنهاس‪ .‬تشت هم كه شکسته‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اجاق كور‪.‬‬
‫رفتیم وسط قبرستان‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬برفایه بزنیم كنار‪ ،‬زیرش جومجومهس‪.‬‬
‫بیلچه‪ ،‬دست خودم بود‪.‬‬
‫صداي تانک آمد‪ .‬نیروهاي خودي كالغپار مایرفتناد تاوي تنیاه و پشات كاوه‬
‫بازيدراز‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬مام بریم‪.‬‬
‫میترسیدم بروم‪ .‬مث همان كوهی بود كه تو كتاب فارسی خوانده بودم‪ .‬حضارت‬
‫ابراهیم به فرمان خدا چهار پرنده را قطعاهقطعاه مایكناد‪ .‬هار قطعاه را مایبارد‬
‫سر كوهی میگتارد‪ .‬آن سال قهرمان مالقادر معلممان بود‪ .‬صداش تو گوشم بود‪:‬‬
‫چهار پرنده را قطعهقطعه كن‪.‬‬
‫میرفتم توي جلد پرنده‪.‬‬
‫تانکی خودي پشت كوه بود‪ .‬میان درختهاي بلوب‪ .‬لولههاش بزرگ بود‪ ،‬دو تاا‪.‬‬
‫رُوش با زغال نوشته شده بود‪ :‬یادگاري از‪ :‬ستوان دوم خالدي‪.‬‬
‫برفها را با بیلچه زدم كنار‪ .‬خاكه قرمز پیدا شد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬حاال تو بی بزن‪.‬‬
‫پشت سر هم زد‪ .‬یکی هم كشیده شد به پاي راستش‪ .‬جیغ كشید‪ ،‬مث دخترها‪.‬‬
‫‪89‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬اگه باشه همین جاس‪ .‬نشانیش این دار بیده‪.‬‬
‫كالغی نشسته بود روي درخت‪ .‬سرش آویزان بود‪ .‬بال بال مایزد‪ ،‬اماا قاار قاار‬
‫نمیكرد‪.‬‬
‫چالهاي كندیم‪ ،‬اندازهي یک بشکه‪.‬جلد كتابی بیرون افتاد‪.‬‬
‫خواند‪ :‬مانیفست‪ .‬مانیفست‪.‬‬
‫جمجمه پیدا نکردیم‪ .‬همینطور تکههاي كتاب بود كاه از چالاه بیارون آوردیام‪.‬‬
‫دو تا كاكهاي آمدند باال سارمان‪ .‬یکایشاان تکاهاي از كتااب را گرفات جلاوي‬
‫چشمش‪.‬‬
‫خواند‪ :‬این كتاب را تقدیم میكنم به عمو‪ .‬به امید پیروزي انقالبمان‪.‬‬
‫امضاي كژال شبیه یک داس شکسته بود‪.‬‬
‫همان كاكهاي گفت‪ :‬بچهها گم وگور شین ‪ ...‬گم و گور‪ .‬خطرناكه‪.‬‬
‫جوهر كلمات پخش شده بود روي اوراق نمناك‪.‬‬
‫روزي كه كاكهايها كتابهاي جلد سفید را چال كردند و آقاي خالدي با چهاار‬
‫ستاره روي شانههاش‪ ،‬لباسهاي خونین عمو اِبگ و كژال را آورد‪ ،‬ده ساله بودم؛‬
‫كالس سوم‪ .‬صداي قهرمان مالقادر توي گوشم میپیچیاد؛ هنیاامی كاه اباراهیم‬
‫گفت‪ :‬خدایا‪ ،‬به من نشان بده چیونه مردگان را زنده میكنی؟ فرمود‪ :‬میر ایماان‬
‫نیاوردهاي‪ .‬قطعهقطعه كن‪.‬‬
‫یک كاكهاي گفت‪ :‬كتاباي عموتانه‪.‬‬
‫داییه راه میرفت و با خودش موور میخواند‪:‬‬
‫قتهي سیوسه غهریب كشانهن‬
‫‪7‬‬
‫چوي ههورِ وههار چاوم گریانهن‬

‫‪ (. 0‬اشاره به گورستان شهیدان جنبش چپ در تهران‪)...‬؛ چشمهایم مث ابر بهار گریان است‪.‬‬
‫‪91‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫برگشاااتیم‪ .‬خساااته و كوفتاااه‪ .‬كاااامران گوشاااش را خواباناااد روي پنجاااره‬
‫خانهي عمو ابگ‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تنبور‪ .‬تنبور‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نمیشنفم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬فانی فانی یهن‪ ...‬فانی بهتال بوو‪.7‬‬

‫‪ -‬صفحهي سومه باز كنم؟‬


‫‪ -‬گفتم كه‪ ،‬كوكو سبزي با من‪ .‬گُسنه نمیمانی‪.‬‬
‫خواندم‪:‬‬
‫توتیا خانوم‪ ،‬چادرش را انداخت روي سرم‪ .‬توي پناهیاه تپه شیرین بودیم‪.‬‬
‫چپیده بودیم گوشهي دیوار اتاقک نمور‪ .‬ده تا اقک بود‪ .‬شاید هام بیشاتر‪ .‬دو تاا‬
‫بچهي دییر هم بودند‪.‬‬
‫میلرزیدم‪ .‬از زیر چادر نیاه میكردم به صورت آقاي حقیقی كاه رنیاش پریاده‬
‫بود‪ .‬حرف نمیزد‪ .‬چمباتمه زده بود و لبهایش را میجوید‪.‬‬
‫كامران‪ ،‬نوشابه میخورد و كژال پشت سر هم سرفه میكرد‪.‬‬
‫توتیا خانوم‪ ،‬گفت‪ :‬اگه پناهیاه ره بزنن مثال‪.‬‬
‫آقاي حقیقی‪ ،‬یک دفعه داد زد‪ :‬كم بیینان‪ 2‬میزنن‪...‬‬
‫اداش را هم درآورد‪ :‬مثال‪.‬‬
‫فشار جمعیت داشت لهام میكرد‪.‬‬

‫‪ . 0‬فناست فنا‪ .‬فنا مباد‪ .‬بندي از دفاتر پردیوري‪.‬‬


‫‪ . 2‬بیویید‪.‬‬
‫‪90‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫آقاي حقیقی نوشابه را از دست كامران گرفت و سر كشید‪ .‬كامران پا كوبید زماین‬
‫و ل كرد‪.‬‬
‫توتیا خانوم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هر كه ل كنه‪ .‬طیارههاي عراقی میریزن سرش‪.‬‬
‫نفسنفس میزد و عرق سرد نشسته بود روي پیشانیاش‪.‬‬
‫چند نفر دییر ه هلکی آمدند داخ ‪.‬‬
‫آقاي قالیانی هام آماده باود تاو پناهیااه‪ .‬مشاتري قالیچاههااي نقاش دو مااهی‬
‫توتیاخانوم بود‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬از دیشو آژیركشانه‪ .‬اي به نبتر صادام لعنات های‪ .‬دهاهي عاشاورا م رحام‬
‫نمیكنه‪.‬‬
‫آقاي حقیقی‪ ،‬رادیو كوچک قرمزش را روشن كرد‪.‬‬
‫رادیو كِفه كِف میكرد‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬آمبوالنس‪ .‬آمبوالنس‪.‬‬
‫آقاي قالیانی گفت‪ :‬بریمان بیرون‪ .‬دارم خفه میشم‪.‬‬
‫از پناهیاه بیرون رفتیم و خودمان را باه آن طارف تپاه رسااندیم‪ ،‬نشساتیم روي‬
‫چمن‪ .‬نمیدانم اول كداممان دیدیم كاه دو تاا میاگ سایاه از بااالي طااقبساتان‬
‫یکراست آمدند طرف پناهیاه‪ .‬دیوار صوتی را شکستند‪ .‬كلهام گی رفت‪ .‬افتادم و‬
‫به خودم پیچیدم‪ .‬میدیدم كه تکههاي گوشت به هاوا مایرود‪ .‬پاهاا‪ ،‬دساتهاا‪،‬‬
‫كلهها‪ ،‬آجرها‪ .‬چرخیهاي جلوي بازار در طویله‪.7‬‬

‫‪ . 7‬از بازارهاي سنتی كرمانشاه‪ .‬پناهیاه را روبهروي همین بازار ساخته بودند‪.‬‬
‫‪92‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گوشهام را گرفتاه باودم اماا صاداي واویاالي آقااي حقاوقی و توتیاخاانوم را‬
‫می شنیدم‪ .‬كامران داد میزد آمبوالنس‪ ...‬آمبوالنس‪...‬‬
‫بیهوش شده بودم‪ .‬چشم كه باز كردم توتیا خانوم‪ ،‬دنبالهي لچِگ سیاه را گاره زده‬
‫بود زیر چانهام‪.‬‬
‫گفت‪ :‬شام غریبانه‪ .‬سیاه بپوش دُخمر خودم‪.‬‬
‫قالیانی نماز عصر را با آقاي حقوقی خواند‪ .‬آقاي حقوقی كلمه كلماه باا صاداي‬
‫بلند میخواند و او تکرار میكرد‪ .‬بعد دستهاشان را باال گرفتند و خادا را شاکر‬
‫كردند كه قب از بمباران پناهیاه از آنجا آمده بودیم بیرون و تکهتکه نشده بودیم‪.‬‬
‫لچِگ بزرگتر از كلهام بود‪ .‬گره را باز كردم و دنبالهاش را یک دور پیچیادم دور‬
‫گردنم‪ .‬كامران زنجیر میزد در صاف اول دساته‪ .‬رفتایم ایساتادیم كناار خیاباان‪.‬‬
‫آنکه سن و طب میزد آقاي حقیقی بود‪.‬‬
‫بلند میگفت‪ :‬بییدان لعنت بر شمر‪.‬‬
‫علمات را بردند طرف تکیه‪ .‬دستههاي سیاهپوش‪ ،‬پشت سر علمدار‪.‬‬
‫توتیا خانوم هم چادر سیاه انداخته بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بریم سقاخانهي تکیه معاونالملک‪ ،‬شمع روشن كنیم‪.‬‬
‫اگر میرفتیم كامران دوباره میرفت تو نقش پستانهاي فرشتیان روي كاشیهاي‬
‫توي حیاب تکیه‪ .‬دو تا فرشته بودند‪ ،‬باالي شمای سربازان انیلیسی‪.‬‬
‫كامران غش غش میخندید و میگفت‪ :‬ملکه ‪ ...‬ملکه‪...‬‬
‫میترسید هواپیماها تکیه را هم بمباران كنند‪ .‬توتیاخانوم گفت‪ :‬نترس‪ ...‬تو تاسوعا‬
‫عاشورا هر كاري بکنن‪ .‬بمباران هم بکنن آدم نمیكشن‪ .‬درساته خلبانااي عراقای‬
‫سُنی هستن‪ ،‬اما كافر كه نیستن؟‬
‫‪93‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫توتیا خانوم قابلمهي شلهزرد را آورد‪ .‬زنهاي محله نشسته بودناد روي پلاههااي‬
‫كنار سقاخانه‪ .‬زار زار گریه میكردند‪ .‬شمعها را روشن كردیم‪.‬‬

‫آقاي حقیقی گفت‪ :‬آسمانه نیاه كنینان‪ .‬ابرا براي امامحسین اشک میریزن‪.‬‬

‫دستش روي غالف شمشیرش بود‪.‬‬

‫شمعهاي ما سفید بود و چینچین‪ .‬میچرخیدیم دور سقاخانه كه با یاک دسات‬


‫بریده میرسید به آسمان‪ .‬از دست خون میچکید‪.‬‬

‫توتیا خانوم دست بریده را بوسید و بلند گفت‪ :‬لعنت بر شمر‪.‬‬

‫شلهزرد را مالقه مالقه میریخت توي كاسههاي پالستیکی‪ .‬بَشِ جمعیت مایداد‪.‬‬
‫هر سال‪ ،‬تاسوعا و عاشورا‪ ،‬اهالی مح میآمدند دم در تکیه صف میبستند‪.‬‬

‫شلهزرد توتیا خانوم معروف بود‪ .‬عطر زعفران و ه و بوي روغنِ دان ازش بلند‬
‫میشد‪ .‬من و كامران را فرستاد تاریکه بازار‪ .‬نشانی حجرهي حاجیكیان را نوشاته‬
‫بود روي كف دست كامران‪ .‬غلغلهي بازار خوابیده بود‪ .‬بمباران هوایی كه میشاد‬
‫حجرهدارها هم كركرهها را میكشیدند پایین و با خانوادههاشان فارار مایكردناد‬
‫روستاها‪.‬‬

‫حاجی كیان شهید شده بود‪ .‬توي پناهیاه‪ .‬از حجرهي كنااري اش خریاد كاردیم‪.‬‬
‫كامران دست برد توي طبق ادویهجات‪ .‬طوري كاه صااحبش نبیناد یاک مشات‬
‫ریخت به جیبش‪ .‬عاشق رنگ زردجوبه بود‪ .‬باهااش روي دیاوار كوچاه نقاشای‬
‫میكشید‪.‬‬

‫یک كاسه شلهزرد براي همسایهي روبهرو برد كه سُنی بود‪ .‬در را باز نکرد‪.‬‬

‫آقاي حقیقی راه میرفت و داد میزد‪ :‬لعنت بر شمر‪.‬‬


‫‪94‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شاامر‪ ،‬مترسااکی بااود بااا كاااله قرمااز و پیااراهن ساافید‪ ،‬آویاازان از در تکی اهي‬
‫معاون الملک‪،‬كنار سقاخانه‪ .‬آقاي حقیقی نفات ریخات روش و كبریات كشاید‪.‬‬
‫شمشیر را از غالف بیرون آورد و افتاد به جان لشکر یزید‪.‬‬
‫از میان جمعیت‪ ،‬خودم را رساندم دم در تکیه معاونالملک‪ .‬باز بود‪ .‬سرم را باردم‬
‫داخ ‪ .‬یکی هلم داد‪ .‬افتادم تو و در بسته شد‪ .‬از زیر طاق نماها رد شادم و یاک‬
‫دفعه دیدم در حیاب عباسیه هستم‪ .‬سینههاي دو ملکه روي كاشیهاي هفترناگ‬
‫دیوار میدرخشید‪ .‬آقاي حقیقی دنبالم آمده بود‪ .‬صورت و سینهي ملکاههاا را باا‬
‫تیغهي شمشیر پاك كرد‪.‬‬
‫دو دهه بعد دوباره از همان در رفتم تو‪ .‬این بار هلم ندادناد‪ .‬دانیاال جلاو افتااد‪،‬‬
‫من پشت سرش‪ .‬برده بودمش زرده و بابایادگار‪ .‬برگشتنی سار از تکیاهي معااون‬
‫الملک درآوردیم‪ .‬میخواست موزهي انسانهاي اولیه را ببیند‪.‬‬
‫كارگرها مشغول هرهچینی دیوار جنوبی بودند‪.‬‬
‫‪ -‬دو دهانه به صورت خفته و راستاي طوقی‪.‬‬
‫نمیدانم كدامشان گفت‪.‬‬
‫شنیدم‪:‬‬
‫‪ -‬قوس پن و هفت‪.‬‬
‫پنجرهي شمالی را هم قالبریزي كرده بودند‪.‬‬
‫در حیاب اول‪ ،‬اشرفالواعظین در حال سخنرانی باود‪ ،‬روي كاشایهااي لعابادار‬
‫با گ بوتههاي اسلیمی و ختایی‪.‬‬
‫دانیال گفت‪ :‬این هم شاهاسماعی ‪ ،‬قات مادرش‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نیاه كن به ناصارالدینشااه‪ .‬در حاال قیلولاهي عصارانه تاو حماام حااج‬
‫حسنخان‪.‬‬
‫‪95‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفت‪ :‬چشمهاي خسروپرویز از حدقه در آمده‪.‬‬
‫بعد شمای اماینالسالطان باود و آقامحمادخان و اشاک اول و بهارام و قبااد و‬
‫شاهعباس و منصور بن عبدالملک روي كاشیهاي دیوارهاي حیاب اول‪ ،‬هماه باا‬
‫موهاي سیاه و تمامرخ‪.‬‬
‫دماغ آقا محمدخان قاجار كنده شده بود‪.‬‬
‫یکی از كارگرها گفت‪ :‬خودم براش میسازم‪.‬‬
‫دانیال چشم به همان دو فرشته دوخته بود‪ .‬عکس گرفات و شاعر روي دیاوار را‬
‫زمزمه كرد؛‬
‫گفت بانیش معاون پی تاریخ بیو‬
‫كین حسینیه ز ما بهر عزاي شهداست‪.‬‬
‫همان كارگر گفت‪ :‬بروینان داخ داالن‪.‬‬
‫رفتیم‪.‬‬
‫توي اولین حجره زینبیه نشستیم‪ .‬یادم افتاد كه عمو ابگ گفته بود بچهي یکای از‬
‫قوموخویشهامان توي همان زینبیه بیهوش شده و مرده‪ .‬بهمن ماه سال ‪.01‬‬
‫كاشیهاي آبی پر از نقش و نیار بود و خط ثلث و نستعلیق؛‬
‫وارد شدن اه بیت امام حسین (ع) به مجلس یزید و تصویر ابراهیم در قربانیااه‬
‫اسماعی و مجلس هارونالرشید و عصا انداختن حضرت موسی به قصر فرعاون‬
‫و بنیر آهوان به خاطري شاد‪ ،‬عکس امام رضا با صیاد‪.‬‬
‫از داالنی كه درش چوبی بود رسیدیم به عباسیه‪.‬‬
‫خواندم‪:‬‬
‫داریوش‬
‫در كتب تاریخ متكور است‬
‫‪96‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫اشکال سواران در بیستون‬
‫در آثار عجم متكور است‬

‫اسب شاپور بر سنگ نسب شده‬


‫در آثار عجم متكور است‬
‫دانیال گفت‪ :‬این هم از شمای افراسیاب‪.‬‬
‫كنار شمای فرعون بود‪.‬‬
‫اشاره كرد به نقش برجستهي جالینوس روي دیوار روبهرو‪.‬‬
‫اشکال سواران داریوش‬
‫نقشه در آثار عجم متكور است‬
‫اشکال رومیان در مجلس شاپور‬
‫در آثار عجم متكور است‬

‫میچرخیدیم در آن حیاب كه كارگرها داشاتند بساتههااي خااك را مایریختناد‬


‫به باغچه‪ ،‬بیلچه و شلنگ در دست‪ .‬دانیال نوشتههاي روي كاشیها را خواند‪:‬‬
‫ورود حضرت یوسف به شهر كنعان‬
‫فروختن حضرت یوسف را به عزیز مصري‬
‫انداختن یوسف را برادران در چاه‬
‫وارد شدن حضرت یوسف را به مجلس زلیخا‬
‫آقا سیدحسین كلیددار كربال‪.‬‬
‫دانیال گفت‪ :‬همه را بنویس توي دفترچهت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬مینویسم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬همینطور كه نوشته شده بنویس‪ .‬نیاه كن به چشمهاي ضحاك‪.‬‬
‫‪97‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بعد رفت تو نقش دو افسر انیلیسی‪ ،‬روي كاشیهاي حیاب اول‪.‬‬
‫گفت‪ :‬انیلیسیها تا اینجا آمدهن؟‬
‫در جنگ جهانی دوم اینجا مقر قشون انیلیس بوده‪ .‬معلومه كه آمدهن‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫به زرده و بابایادگار كه رفته بودیم‪ ،‬كنار كانیشفا گفت‪:‬‬


‫‪ -‬بژنه ‪ ...‬مقام رژیان داالهو بژنه‪.‬‬
‫من زن هستم‪ .‬توي دفاتر هی جا ذكر نشده كه زنها كالم بخوانند‪ ،‬اما من‬
‫هم كالم میخوانم هم تنبور میزنم‪ .‬فقط وقتی میآیام اینجاا ساکوت مایكانم‪.‬‬
‫خاتون رمزبار در جم پردیاوري تنباور زده و كاالم خواناده‪ .‬یاک ماوج آبای از‬
‫كنارههاي سیروان شروع شده و همهي جهان را در برگرفته‪ .‬از چارگوشاهي دنیاا‬
‫به سمت پردیوري رفتهاند‪ .‬هر كسی با ساز خودش‪ .‬به پردیوري رسیدهاند و زبان‬
‫گورانی و هورامی به آنها هدیه شده‪ .‬همه به این زبان كالم خوانادهاناد‪ .‬صاداي‬
‫كوچ باباهندو از پردیور تا سرانه بلند است؛‬
‫او رفته و تنها میلکان‪7‬اش بر جا مانده‪ .‬نشانهاي كه بااز مایگاردد‪ .‬آسامان از آن‬
‫اه زمین است‪ .‬ستارهها هم‪.‬‬
‫دانیال زمزمه كرد‪ :‬ستارهم نه برج سرنیوون كهردهن‪.2‬‬

‫‪ . 7‬رد و نشانهاي كه از كوچ كردهها به جا میماند‪.‬‬


‫‪ . 2‬ستارهام را پشت سرم سرنیون كردهاند‪.‬‬
‫‪98‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫آن سال‪ ،‬بعدِ تاسوعا و عاشورا‪ ،‬برگشتم زرده‪.‬‬


‫آقاي حقیقی تا كنار مینیبوس خط بدرقهام كرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬همهش نروینان ا رودخانه ماهی بییرینان‪ .‬رفوزه میشین‪.‬‬
‫گفت‪ :‬نماز یادت نره‪ .‬جبر و مثلثات هم بخوان‪.‬‬
‫از ریاضیات و جبر افتاده بودم؛ نمرهام زیر ده بود با جوهر قرماز تاوي كارناماه ‪.‬‬
‫سه ماه تعطیلی باید شبها دود چراغ گِرسوز میخوردم‪ .‬آقاي حقیقی یک ساعت‬
‫مچی دوزمانه برام خریده بود‪.‬‬
‫داییه ساعت را ازم گرفت و گتاشت توي گنجاه‪ .‬گفات آب مایكشاد و زناگ‬
‫میزند‪ .‬از كار میافتد‪.‬‬
‫خودش مانده بود و دو تا گورستان‪ ،‬از قدیم و جدید‪.‬‬
‫یک شب توي گوشم‪ ،‬گفت‪ :‬یمه وه تیرهي میرسووریمن‪ .‬وه لو عهقیقیمن‪ .‬بایه‬
‫‪7‬‬
‫بیهم جهوزِ سهرت بشکنن‪.‬‬
‫نمیدانست نه ماه تحصیلی پشت سر توتیاخانوم نماز خواندهام‪ .‬بهش نیفتم‪.‬‬
‫نارنجک هنوز توي گنجه بود‪ .‬زیر رختخوابها‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬اینم اسباب بازي ما‪.‬‬
‫بعد رفت روي در حیاب با گ نوشت؛ كامران حقیقی‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬چرا نوشتی؟‬

‫‪ . 0‬ما از تیرهي میرسور (یکی از هفتوانه) هستیم‪ .‬ما از لو عقیق هستیم؛ اشاره به طبقات‬
‫هفتیانهي آسمان و نامیتاري هفتوانه ‪ :‬لوحهي صدف‪ ،‬لوحهي عقیق ‪ ،‬لوحهي گوهر‪ ،‬لوحهي‬
‫دُر‪ ،‬لوحهي یاقوت‪ ،‬لوحهي مرجان‪ ،‬لوحهي الست‪.‬‬
‫جوز سر شکستن‪ :‬اشاره به آیینِ گرویدن به یارسان است‪.‬‬
‫‪99‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفت‪ :‬همین كامران حقیقی بود كه نامش را بسته بودند به نام من‪ .‬آقاي حقیقی از‬
‫داییه قول گرفته‪ .‬گفته اینجا كه راهنمایی و دبیرستان ندارد‪ ،‬خمپاره باران هم كاه‬
‫میشود‪ ،‬میبرمش شهر‪ .‬درس میخواند و سري میان سارها در مایآورد‪ .‬خاودم‬
‫تربیتش میكنم كه دین و ایمان درست حسابی داشته باشد‪.‬‬
‫داییه گفته بود اینها یارسان هستند‪ .‬درس بخوانند‪ ،‬اما ایمان خودشاان را داشاته‬
‫باشند‪.‬‬
‫این حرفها را هفت سال بعد از توتیاخانوم شنیدم‪ .‬وقتی دبیرساتان تماام شاد و‬
‫آقاي حقیقی زخم بستر گرفته بود‪ .‬توتیا خانوم روي تراس قدم میزد و میگفت‪:‬‬
‫‪ -‬نه‪ .‬نه‪ .‬با بخت دختر مردم‪ ،‬بازي نمیكنم‪.‬‬
‫آقاي حقیقی را سوار ویلچر برده بودم توي حیاب كه آفتاب بخورد‪ .‬دم ظهر باود‬
‫و آفتاب روي پشت بام‪ .‬باورم نمیشد این همان آقاي حقیقی باشد كاه انارهااي‬
‫نتري را از دستم گرفته بود و با خشم انداخته بود تاوي رودخاناه‪ .‬حااال هماهي‬
‫چهرهها را فراموش كرده بود‪ .‬حتی كامران را نمایشاناخت‪ .‬مردماکهااش مثا‬
‫تیلهي سفید تو حفرهي چشمهاش میچرخید‪ .‬دكتر میآمد و تکه تکه از گوشت‬
‫بدنش می برید‪ .‬روزي دو تا سرم خوراكی تزریق میكردند باه رگهااش‪ .‬توتیاا‬
‫خانوم تا رگ سالم توي دست و پاي مردش پیدا میكرد‪ ،‬جان به لب میشد‪.‬‬
‫میگفت‪ :‬اي خدا‪ ،‬جانشه بییر‪ ،‬زودتر راحتش كن‪ .‬بر میگرده تاو رُوم مایگاه‬
‫خودتی توتیا؟ پس كیم‪ .‬زن همسایه هستم!‬
‫كامران بزرگ شده بود‪ ،‬اما كله اش به قول همسایهها پاارهسانگ بار مایداشات‪.‬‬
‫میرفت تو كبوترخان و مشت مشت ارزن میپاشید جلوي كبوترهاي نوك قرماز‬
‫یهودياش كه از سر تا دم‪ ،‬سفید بودند‪ .‬كبوترهاي یهودياش پشت دَري نبودناد‪.‬‬
‫این كول و آن كول میرفتند توي آسمان فیضآباد‪ ،‬روي خانهي خواجاه بااروخ‬
‫‪011‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫چرخ میزدند و در امتداد آبشوران قیقاجزنان تاا طااقبساتان مایرفتناد و جلاد‬
‫می كردند‪ .‬توتیا خانوم میگفت؛ روله از رو خودش هساتن‪ .‬مایگان چشاماي‬
‫خودش هم تاا باه تاا باوده‪ .‬ماث ایان كباوتر دم قااق‪ .‬كای مایتاناه بیاه رو‬
‫خواجه باروخ كبوتر نشده‪ .‬هفت دهنه مغازه داشته تو تاریکهباازار‪ .‬تااجر پارچاه‬
‫بوده‪ .‬میرفته از بغداد و شام طاقه پارچه میآورده‪.‬‬
‫نمیدانم كامران این حارفهااي نامسالمانی توتیاا خاانوم را هام تاوي كتاابش‬
‫مینوشت یا نه‪ .‬اهالی فیضآباد میدانستند او كتابی دارد كه فقاط خاودش از آن‬
‫سر در میآورد‪.‬‬

‫كژال گفت‪ :‬برو به صفحهي بعد‪.‬‬


‫رفتم‪ ،‬اما چیزي نمانده بود جیغ بکشم‪ .‬سفید بود با حاشیههاي قرمز‪.‬‬
‫انیار موریانه زده بود به كلمات‪.‬‬
‫تا صفحهي آخر همانطور بود؛ سفید با حواشی قرمز‪ .‬جیغ كشیدم‪ .‬طوري كه زن‬
‫طبقهي هفتم اگر كاسهي آب دستش است بیتارد زمین و یکراست بیایاد بکوباد‬
‫به در‪ .‬زنی كه به صورت مرد میدیدمش‪ .‬مردي كه زن بود و پنجرهي اتاقش بااز‬
‫میشد به سمت رودخانه‪ .‬هر روز از آن كوچهي تنگ و باریک نرسیده به میادان‬
‫دركه میگتشت و روبهروي درهااي قادیمی خاناههااي متروكاه زیار لبای ورد‬
‫میخواند‪ .‬نه فقط یک زن‪ .‬نه فقط یک مرد‪ .‬مجموعاهي رجاال و نساوان عصار‬
‫خودش بود آن زنی كه بهش میگفتیم زن طبقهي هفتم‪ ،‬سنگفروش بود‪ .‬آن هام‬
‫نه هر سنیی‪ .‬به قول خودش سنگهاي شفابخش؛ عقیق و زمرد‪ ،‬الجاورد‪ ،‬یشام‪،‬‬
‫‪ .‬بساب پهن میكرد‪ .‬یااقوت كباود را‬ ‫مرجان قرمز و صدف‪ .‬میرفت هفت حو‬
‫‪010‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫خودش رفته بود از آبرفاتهااي ساريالنکاا آورده باود؛ كهرباا را از جمهاوري‬
‫دومینیکن‪ ،‬سنگ یشم را از چین‪ ،‬زبرجد را از هند‪.‬‬
‫روي سقف اتاقش عالمت چینی طب مکم را كشیده بود‪.‬‬
‫همینطور كه به سفرهاي خارجی آن زن فکر میكردم شابح ربااب آماد جلاوي‬
‫چشمم‪.‬‬
‫‪012‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫اروند میریزد به وب‬


‫‪013‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫دییر حتی عشق هم نجاتم نمیدهد‪.‬‬


‫آن شب كه رفتم توي اینترنت و وبالگ زَالل زرده را دیدم تا صبح خاوابم نبارد‪.‬‬
‫میدانی كه من سر ساعت دوازده میخوابم‪ .‬قفسهي شیرین شکر را میبارم تاوي‬
‫پتیرایی‪ .‬موبایلم را خاموش میكنم و باتري ساعت را هم در میآورم‪ .‬تیکتیاک‬
‫عقربکها از صداي سنگآسیاب هم گوشخراشتر است‪ .‬نوشاتم سانگ آسایاب‪.‬‬
‫طفلک شب و روزش شده سنگ آسیاب‪ .‬میچرخد و میچرخاد روي آن تخات‬
‫زیمبلیزیمبو‪ .‬به قول خاودش تاه ظلمات‪ .‬حیاف از آن چشامهااي خاكساتري‬
‫و خال سیاه گوشهي چانه‪ .‬متولد سال مار زیر سم اسب من چه میكند؟‬
‫اما خودمانیم تومور زده به ریههاش‪ .‬خبرش را دارم‪ .‬كلکش كنادهسات‪ .‬تاو كاه‬
‫میدانی این بازي‪ ،‬بازيدراز هم كه باشد فااتحش مان هساتم‪ ،‬فاتحاهاش آن دو‬
‫چشم خاكستري‪.‬‬
‫حاال هی بیو گوشت كمرت را آب كن‪ .‬بنشین جلو شبکه جهانی فشانتایوي و‬
‫یاد بییر چه طوري دلبري كنی‪ .‬دماغت گندهست‪ .‬گوشهات برآمده‪.‬‬
‫عم میكنم‪ .‬چشمهام؟ لنز میگتارم‪ ،‬خاكستري تیره‪ .‬این دفعه كه رفتم پااریس‪،‬‬
‫براي همین میروم‪ .‬مركزش را توي گوگ جستوجو كردم‪ ،‬پمپیدو‪.‬‬
‫تو كه اه وب نیستی‪ .‬میدانم فقط ایمی ات را چِک میكنی كه ببینای سافارش‬
‫جدید داري یا نه‪ .‬تازه‪ ،‬شناسه و كلمهي عبورت هم دست منشیات است‪.‬‬
‫‪014‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫فکر نکن من هم دهاتیام‪ .‬در این شمال شهر تهران یک كوچه فاصلهماان اسات‪.‬‬
‫از این باال‪ ،‬پنجرهي اتاقت را میبینم‪ .‬چرا همیشهي خادا پاردهاش كشایده شاده‪.‬‬
‫سااایهات‪ .‬آه از ایاان سااایهي لغاازان و افقاایات كااه هاار روز ماایافتااد روي نااام‬
‫یک دختر‪ .‬حاال میبینم كه افتاده روي زالل زرده هم‪ .‬صفحه كه نداشت‪ .‬داشت؟‬
‫حاال دارد‪ .‬از مار زنیی مینویسد‪ .‬از زردهي سفلی و علیا و بابایادگار و نساردیره‬
‫مینویسد‪ ،‬از نس كشی و شکایت به دادگاه الهاه‪ .‬تاوي راهروهااي دادگساتري‬
‫مركزي گم میشود‪ .‬همانجا رشتهي تناسخش میگسلد و تبدی میشود به ماري‬
‫قرمز‪ .‬میرود الي پروندههاي انباشته در قفسههاي باییانی حلقه میزند‪.‬‬

‫ماه عس اول‪ ،‬رفتیم ریجاب و پاتاق و مجموعهي قلعه یزدگرد‪ .‬مردم زرده هنوز‬
‫دیررس سولفور موستارد میخندیدند‪.‬‬ ‫هم میخندیدند‪ .‬در اثر عوار‬

‫میخواستم بروم قصرشیرین‪.‬‬

‫گفتی‪ :‬هنوز دارند مینروبی میكنند‪ ،‬برگردیم هت ‪.‬‬

‫قوريقلعه یادت هست با آن قندی هاي آویازان و تااالر مناورش؟ بعاد از كلای‬
‫سینهخیز رفتن توي تاریکی‪ ،‬دهن به دهن شدیم‪ .‬گرما دادي‪ .‬بدنم مورمور شد‪.‬‬

‫گفتی‪ :‬تاالر عروسیست این‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬كاش همینجا مراسم را برگزار میكردیم‪.‬‬

‫طاقبستان و بیستون هم رفتیم‪ .‬قرار شد در ساخت تلهكابین آنجا سارمایهگاتاري‬


‫كنی‪ .‬مثال مدیرعام و ر یس هیاتمدیرهي یک شركت خدماتی هم بودي دییار‪.‬‬
‫از مدیریت تامین لجستیک استعفا داده بودي تاا بشاوي فعاال بخاشخصوصای‪.‬‬
‫عکسهاي یادگاريمان را هر روز میبینم‪ .‬آن را كه سوار شابدیز شادهاي‪ ،‬قااب‬
‫گرفتهام‪ ،‬زدهام به دیوار‪ .‬حلقه هام داري‪ .‬روي انیشات نشاانیات مایدرخشاد‪.‬‬
‫‪015‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫عکسهاي كتیبهي بیستون تار افتاده‪ .‬نه خطوب را میشود دید نه آن دوازده نفر را‬
‫كه از دو طرف دست بر زانو منتظر رخصت هستند‪ ،‬این همه قرن‪.‬‬
‫تو عکسها چشمهاي هر دو نفرمان قی شده‪ ،‬درست وساط مردماکهاا انیاار‬
‫شمع روشن كردهاند‪ .‬به عکاس گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬درست است از تولید به مصرف میاندازي‪ ،‬اما هنرمندانه بینداز‪.‬‬
‫عجله كرد‪ .‬دستم بهش برسد موهاایش را یکاییکای مایكانم‪ .‬مایدانام دوبااره‬
‫میبینمش‪ .‬میر مرده باشد‪ .‬از قصد كرده بیشرف‪ .‬كاش خودماان دورباین بارده‬
‫بودیم‪ .‬حاال یکیاش را میگتاشتم روي صفحهام و لینک میدادم به زالل زرده‪ .‬با‬
‫اجازهات كلمهي عبورش را قاپیدم‪ .‬بعد یک هفته شب نخوابی‪ ،‬آن هم با اساتفاده‬
‫از برنامهي هک به روش دیساینفورمیشن‪.‬‬
‫شناسهي صفحه را میدهی به حافظهي برنامه‪ .‬خودش پیدا میكناد‪ .‬از آن صاد و‬
‫خردهاي صفحهي كتایی هم سر در آوردم‪ .‬دو صفحهاش را محض رضاي خادا‪،‬‬
‫دست نزدم‪ .‬بقیهاش پرید؛ یعنی پراندمش به دنیاي خودم‪.‬‬
‫دُخمر ذوقزده‪ ،‬روي این صفحهي روشن از عالم و آدم نوشته‪ .‬فقط نمیدانم چرا‬
‫نامی از تو نیست‪ .‬سایهات هست‪ ،‬اما نامت نه‪ .‬همشهري زبان بساته‪ ،‬مثا مااهی‬
‫پریده توي تنگ من‪ .‬آب و طعمهاش با خودم است‪ ،‬اما سگجان است‪.‬‬
‫روز و شب‪ ،‬سیبزمینی و تخممرغ‪ ،‬پوست میكند و پوستش گ میاندازد‪ .‬توي‬
‫كالس نتهاي هفتاد و دو مقام را مینویسد روي تخته سایاه‪ .‬كارگااه تنباور راه‬
‫انداخته‪ .‬تنور و نانوا دیوانه گردند‪ .‬روزي كه از پلههاي محضر باال رفتایم یاادت‬
‫میآید؟ درخت زبانگنجشک جلوي محضر مزین بود به چراغهاي زرد و قرماز‪.‬‬
‫گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬چلچراغ جادو است؟‬
‫‪016‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفتم‪ :‬دوستهام سورپرایز كردهن‪ .‬به خاطر عشاق‪ ،‬هماان خاونی كاه از عاروق‬
‫تزریق میشود به حروف‪...‬‬
‫پوزخند زدي و گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬در دوران فشنتیوي عشق چه معنایی دارد؟ مانکن شو نه عاشق‪.‬‬
‫نه به مسجد بازار رفتن و پشت سر حاجآقا اوالدي نمااز خوانادنت ناه باه ایان‬
‫حرفهاي تاچریستیات‪ .‬میدانستم حرف خودت نیسات‪ .‬دسات گتاشاتم روي‬
‫این شکم برآمده‪ .‬بعدش‪ ،‬یک هفته افتادم روي تخت و لب به آب هم نزدم‪ .‬خیره‬
‫میشدم به هفت خواهران چسبیده به سقف‪ .‬ماه هم وساطشاان باود‪ .‬حااال هام‬
‫هست‪ .‬چراغ را كه خاموش میكنم دقایقی سوسو میزنند و بعد یکییکای انیاار‬
‫میمیرند‪ .‬شیرینشکر تکرار میكند‪ :‬میمیرند‪ .‬میمیرند‪ .‬چند روز اسات كاه دارد‬
‫فضلهي خودش را میخورد هر وقت افسردگی میگیرد هماین كاار را مایكناد‪.‬‬
‫چندشم میگیرد‪ .‬هر چند من خودم هم بوي مادفوع تاو را گرفتاهام‪ .‬هار وقات‬
‫عاشق میشوم بوي مدفوع عشقم را میگیرم‪.‬‬
‫راستی توي یکی از همین وبالگها رسیدم به اسطورهي مار و كاج‪ .‬حاال نقاشای‬
‫مدوزا را زدهام توي پتیرایی‪ ،‬كنار عکس تو‪ .‬دلم میخواهد رو به نقاشای مادوزا‬
‫گیتار بزنم‪ ،‬اما فقط صداي دینگدانگ ساز را میتوانم دربیاورم‪ .‬اعتراف میكانم‪.‬‬
‫برگهي اقامت پاریس را كه گارفتم‪ ،‬مایروم مدرساهي موسایقی‪ .‬آنوقات تاوي‬
‫شانزهلیزه برایت گیتار فالمینکو میزنم و طرفهاي تجاريات ذوق مایكنناد‪ .‬از‬
‫مسیو سریک خوشم میآید‪ .‬آمده تو ایاران كارخاناهي تولیاد ماواد شایمیایی باه‬
‫منظور صادرات به كشورهاي منطقه راه بیندازد‪ .‬به جاي كاارت ویزیات‪ ،‬كاارت‬
‫هت را داد با شماره تلفن اتاقش‪ .‬من هم شماره موبای و نشانی صفحهام را بهش‬
‫دادم‪.‬‬
‫‪017‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كارش پیش نمیرود میر آنکه حاجآقا اوالدي ببردش توي شركت مادرتخصصی‬
‫چینیها در بازارچهي مرزي اروند‪ .‬نمیدانم اینها را میخوانی یا نه‪ .‬باه ایمیا ات‬
‫سر میزنی یا نه‪ .‬هنوز كه سهطالقه نشدهایم‪ .‬هر وقت صیغهي طالق جاري شاد‬
‫دییر نه من نه تو‪ .‬حتی از جلو شركت هم رد نمیشوم‪ .‬دیدارم با آن یک جفات‬
‫چشم خاكستري هم روي پ پردیوري‪ .‬یقهاش را میگیارم‪ .‬مایگاویم عشاقم را‬
‫دزدیدي خودت هم تا كمر در گ ماندي‪ .‬ناشی بودي‪ .‬بدبخت نمیداند عاشاقی‬
‫قلق دارد‪ .‬دنبال تنور داغ میگردد‪ .‬تنور و نانوا دیوانه گردند‪.‬‬
‫به قول استاد گیر كرده توي مانواژ آمیغی‪.‬آن هم كجا‪ ،‬توي آلونکی در دركاه كاه‬
‫سااگ یااک شااب دوام نماایآورد‪ .‬سااردرآوردنش از تارنماااي جهااانی بمانااد‪.‬‬
‫كجاست ترامادول و زاناكس‪ .‬هر شب میخورم‪ .‬دكتر تجویز كرده‪ .‬چناد سااعتی‬
‫آرامم میكند‪ ،‬اما دوباره میروم توي پتیرایی و جااي خارس كوچلاو را عاو‬
‫میكنم‪ .‬میایستم جلاوي آیناه قادي و مایبیانم خاون افتااده تاوي چشامهاام‪.‬‬
‫آن وقتها هم میافتاد؟ این یکی را به رويام نمیآوردي‪ .‬فقط میگفتی دماغات‬
‫گنده است‪ .‬همین‪.‬‬
‫میگفتم این بینیهاي قلمی كه میبینی همه عملیاند‪ .‬میگفتای پاس اون دوقلاو‬
‫چی؟ اونها كه از دهات آمدهاند‪ .‬میگفتم تو كجا‪ ،‬غزال كجا‪ .‬میگفتی‪ :‬غزال ناه‪،‬‬
‫كژال‪.‬‬
‫میدانم خوانندگان این نامه دییراناند‪ ،‬پس با كمی مقدمه‪:‬‬
‫از همان روزي شروع میكنم كه عکاس ادا در آورد؛ آماده!‬
‫و تو زل زدي به برجستییهاي خطوب و نقوش روي كتیبه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬نیاه كن به دوربین‪.‬‬
‫عکاس دو هزارشاش افتاد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪018‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬ماه عس مباركه‪.‬‬
‫زمزمه كردم‪ :‬البته ماه عس دوم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬به لهجهتان میخوره اه همین خاك باشین‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬من بودم‪.‬‬
‫پکی عمیق به سییار برگ زدي و گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬البته پدربزرگم اه همین شهر بوده‪ ،‬محلهي سرچشمه‪ ،‬میشناسی؟‬
‫گفت‪ :‬بیو كدوم كوچهش تا شجرهنامه اهالیش رو بهتون بدم‪.‬‬
‫از آن هفت خطهاي روزگار بود‪ .‬میخواست باا چاربزباانی دو حلقاه عکاس‬
‫یادگاري بارمان كند‪ ،‬كه كرد‪.‬‬
‫توي همان سفر‪ ،‬به دخمهي آنوبانینی و طاقِ گرا هم رفتیم‪ .‬تاریک بود دخمه‪.‬‬
‫گفتم گرا از گِرگرفتن میآد‪ .‬همان آتش درونی‪.‬‬
‫گفتی من دارم اسطوره جمع میكنم براي مقدمه سایديهااي تولیادي شاركت‪.‬‬
‫میخواهم خط تولید بازيهاي اساطیري هم راه بیندازم با سرمایهگتاري مشاترك‬
‫چینیها‪.‬‬
‫در طاقِ گرا‪ ،‬صداي پاي اسب میشنیدي‪ .‬قدمزنان تاا محوطاهي خادم و حشام‬
‫افسران انیلیسی رفتیم‪ .‬پنجاه سال از جنگ جهانی دوم گتشته بود‪ ،‬اما هنوز اسام‬
‫و رسم بعضیشان روي تنهي درختهاي بلوب و پیشاانی سانگهاا باود‪ .‬نقاش‬
‫واكسی و پاگون و قمقمههاشان هم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬زرده‪ ،‬همین نزدیکیهاست‪ .‬صداي تنبور و مقامات حقانی میشنفم‪.‬‬
‫گفتی‪ :‬زرده؟‬
‫نور تابید به چشمهات‪ .‬دم غروب بود و جاار بلناد ابار روي كاوه باازيدراز‪ ،‬از‬
‫خورشید فقط یک دایره قرمز میدیادیم‪ .‬از اروناد گفتای و بیسات و هفات مااه‬
‫‪019‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫خدمت مقدس در خط مقدم‪ ،‬تپهاي به نام سُرخهلیاژه‪ ،‬دود ساینهگیار بارگهااي‬
‫بلوب و سیی چهار چشم كه دیدهاي‪.‬‬
‫توي طاقِ گرا آتش روشن كرده بودند‪ .‬نزدیک كه رفتیم دیادیم غازال دارد كناار‬
‫آتش‪ ،‬تنبور میزند و آن جوان خ وضع كتاب میخواند‪ .‬گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬بلند بخوان ما هم بشنویم‪.‬‬
‫كتاب را بست و زد زیر بغلش‪.‬‬
‫گفت‪ :‬آقاي حقیقی‪ .‬آقاي حقیقی‪.‬‬
‫در كرند‪ ،‬چاقویی زمردنشان برایم به رسم هدیه خریدي‪ .‬بعدش كجا رفتیم؟ توي‬
‫راه كم مانده بود پرت شویم ته دره‪ .‬در ماهیدشت‪ ،‬هندواناهاي شکساتیم و قااچ‬
‫قاچ كردیم‪ .‬تلخ بود‪ .‬قرمز بود‪ ،‬اما تلخ‪ .‬گفتم هندوانههاي اینجا‪ ،‬عس بود‪ .‬تعجب‬
‫میكنم كه چرا حاال زهر مار شده‪.‬‬
‫گفتی از بس كود شیمیایی میزنند به خورد خاك‪.‬‬
‫توي تقویم نبودي‪ .‬تخته گاز میراندي و ضبط روشن بود؛ كهن دیارا دیار یارا‪...‬‬
‫وقتی رسیدیم تاریکی ریخته بود روي شهر‪ .‬رفتیم توي هت ‪ ،‬اتاق شامارهي ‪.777‬‬
‫مضطرب بودي‪ .‬ریش ات هم سبز شده بود‪ .‬حال و حوصالهي اصاال نداشاتی‪.‬‬
‫میخواستم ل ات را دربیاورم‪ .‬این داستان را برایت خواندم‪:‬‬

‫دختر‪ ،‬زیباتر از آن بود كه بشود نوشاتش روي كاغات‪ .‬ناگهاان وارد هتا شاد و‬
‫فنی شده‬ ‫شناسنامهاش را نشانم داد‪ .‬در راه عراق‪ ،‬هواپیما توي آسمان دچار نق‬
‫بود‪ .‬دختر‪ ،‬نشستن اضطراري در فرودگاه كرمانشاه را باه فاال نیاک گرفتاه باود‪.‬‬
‫میخواست برود سیر و سیاحت بیستون و طاقبستان‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اولین باره كه میآیین اینجا؟‬
‫‪001‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫گفت‪ :‬بله‪ .‬ولی اینجا همیشه توي رویاهایم بوده حتی میدونم باید بارم باه اتااق‬
‫شماره ي ‪ 777‬و شب اونجا بخوابم‪.‬‬
‫مشخصاتش را نوشتم و كلید اتاق را تحویلش دادم‪ ،‬همان یک اتااق خاالی باود؛‬
‫شماره ‪ 777‬در طبقهي سوم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اگه چیزي احتیاج داشتین به اطالعات هت زنگ بزنین‪.‬‬

‫لبخند زد‪ .‬چمدان سیاه و سنیینش را دنبال خودش كشید و از آسانسور رفت باال‪.‬‬
‫دم غروب با پیراهنی سفید كه روي شلوار كهنهي لی‪ ،‬قامتش را دلربا كرده بود از‬
‫هت رفت بیرون‪ .‬زمین خیس بود‪ .‬با هر قدم كه برمیداشت مث گ میچسابیدم‬
‫به كفشهاي چرمی پاشنه بلندش‪.‬‬

‫گفت‪ :‬تنهایی میخوام برم كاروانسراي صفوي‪.‬‬


‫گفتم‪ :‬همه جا رو ببینین‪ .‬حتما شنیدهین كاه بیساتون در فهرسات یونساکو ثبات‬
‫شده‪.‬‬
‫گفت‪ :‬بله‪ .‬شنیدهم‪.‬‬
‫دوباره لبخند زد‪ .‬موهاي بلندش در نور آفتاب پاییزي‪ ،‬ماوج اناداخت‪ .‬برگشاتم‪.‬‬
‫كلید دوم اتاق دست خودم بود‪ .‬طوري كه نیهبان ریشوي هت بو نبرد‪ ،‬خاودم را‬
‫به طبقهي سوم رساندم و وارد اتاقش شدم‪ .‬از هیجان سر از پا نمیشاناختم‪ .‬مان‬
‫بودم و اتاق خالی او‪ .‬از پنجره می دیدمش‪ .‬در آن محوطه باستانی قادمزناان دور‬
‫میشد‪.‬‬

‫اتاق پر بود از بوي عطر رومنس‪ .‬وسای آرایش را چیاده باود روي میاز توالات؛‬
‫رژ لب‪ ،‬كرم ضدآفتاب و چند جور شانه و نوار بهداشتی‪ .‬و یک كاارت تبلیغااتی‬
‫به نام ا‪.‬ژ‪ .‬سریک‪.‬‬
‫‪000‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫چمدان روي تخات باود‪ ،‬از آن چمادانهااي قفا دار رمازي كاه سار درآوردن‬
‫از رمز و رازش فقط كار خودم بود‪ ،‬اما زیاد وقت نداشتم‪.‬‬
‫یک‪ ،‬چهار‪ ،‬نه‪ ،‬ده‬
‫پن ‪ ،‬سه‪ ،‬دو‪ ،‬یک‬
‫شش‪ ،‬پن ‪ ،‬هفت‪ ،‬هشت‬
‫این آخري خودش بود‪ ،‬شمارهي شناسنامهاش‪ .‬انیشتم كه رفت روي تکمه قفا ‪،‬‬
‫در چمدان طاق باز شد‪ .‬چشمهایم زِري وِري رفت‪.‬‬
‫نزدیک بود شاخ دربیاورم‪ .‬یک مار پالستیکی با نشاان تجااري شاركتی چینای‪،‬‬
‫نقش افعی پر خط و خال‪ ،‬سر مثلثی‪ ،‬چشمهاي بیضی و پوست خاردار دیدم‪.‬‬
‫در چمدان را بستم و آمدم بیرون‪.‬‬
‫دختر وقتی برگشت‪ ،‬شاد و شنیول بود‪ .‬زیر چشمی نیاهم كرد و وارد آسانساور‬
‫شد‪ .‬دل توي سینهام نبود‪ ،‬اما یقین داشتم كه حتی با انیشتنیااري هام پای باه‬
‫حضورم در اتاقش نمیبرد‪ .‬تمام شب یک چشمم به صفحهي تلویزیون باود كاه‬
‫پشتسر هم محصوالت شركت خالدي و شركاء را تبلیغ میكرد و چشم دییارم‬
‫به آسانسور و راهپله‪ .‬خواب حرام شدم تا آفتاب از پشت بیستون باال آمد و دختر‬
‫چشم آبی براي خوردن صبحانه رفت به رستوران‪ .‬صبحانه‪ ،‬مرباي زغالاخته باود‬
‫و عس با پنیر محلی و سرشیر تازه گوسفندي‪.‬‬
‫شنیدم كه به یکی از مستخدمها‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تو هم تبلیغات شركت ما رو دیدي؟‬
‫بعد از هت رفت بیرون و از میان درختان بید و كاج راه افتاد طرف بیستون‪ .‬عینهو‬
‫سایهاي لرزان‪ ،‬دنبالش رفتم‪ .‬چه دفتردار كلهخر و سرتقی بودم‪.‬‬
‫‪002‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫از پله هاي فلزي تاش كوه رفت باال‪ .‬انیشتهاي نازك و بلورینش را بر خطاوب‬
‫میخی و بابلی كتیبه میكشید‪.‬‬
‫انیار حوالی سال ‪ 7380‬بود و راولینسون‪ ،‬افسر زبانشناس انیلیسای‪ ،‬ساایه باه‬
‫سایهي كتیبه از چهارده نشانهاش رمز میگشود‪ .‬طنابی بسته به دور كمر و آویزان‬
‫از تاش چه ذرعی‪.‬‬
‫به نقش داریوش خیره شد و كماندار و نیزهدار او‪ .‬به آن نُاه نفار باه بناد كشایده‬
‫شده‪.‬‬
‫نفر اول؛ گئوماتا‪ .‬او دروغ گفت و چنین گفت من بردیا‪ ،‬پسار كاوروش هساتم‪.‬‬
‫او مردمان پارس را نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر دوم؛ اسري ناامی اسات خاوزي‪ ،‬او نیاز دروغ گفات و چناین گفات مان‬
‫بختالنصر‪ ،‬پسر نیونئیت هستم‪ .‬او باب را نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر سوم؛ نده یتبئیر نامیست‪ ،‬از مردمان باب ‪ ،‬او دروغ گفت و چنین گفت من‬
‫یمهنیش‪ ،‬شاه خوزستان هستم‪ .‬او خوزستان را نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر چهارم‪ ،‬مهرتیه نام‪ ،‬او دروغ گفت‪.‬‬
‫نفر پنجم؛ فهروهرتیش نام؛ مادي‪ .‬او دروغ گفت‪ .‬چنین گفت من خهشساهرنیتاه‪،‬‬
‫از دودمان وهخهشتهره هستم‪ .‬او ماد را نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر ششم‪ ،‬چیسهرهتهخت نام؛ اسکهرهتی‪ .‬او دروغ گفات‪ .‬چناین گفات مان در‬
‫اسکهرهته شاه هستم‪ .‬او اسکهرهته را نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر هفتم؛ فهراده نام؛ مروزي‪ ،‬او دروغ گفت‪ .‬خود را شاه مرو نامیاد‪ .‬او مارو را‬
‫نافرمان كرد‪.‬‬
‫نفر هشتم؛ وهیهسدات نام‪ ،‬از مردمان پارس‪ .‬دروغ گفت‪ .‬چنین گفت من بردیاه‪،‬‬
‫پسر كوروش هستم‪ .‬او پارس را نافرمان كرد‪.‬‬
‫‪003‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫و نفر نهم؛ سکونخاي‪ ،‬یاغی سکایی‪.‬‬

‫نوشت‪ :‬من نیز نیلوفر نامی‪ ،‬بازاریاب بینالمللی شركت خالدي و شاركاء هساتم‪.‬‬
‫او دروغ گفت و مرا نافرمان كرد‪.‬‬

‫دم ظهر‪ ،‬سر از طاق بستان در آورد‪ .‬سوار شبدیز شد و عکس یادگااري گرفات‪.‬‬
‫بعد نشست توي قایق پاارویی و دور دریاچاه‪ ،‬افتااد باه چرخیادن‪ .‬ناهاارش را‬
‫همان جا خورد‪ ،‬توي قایق‪.‬‬

‫از پشت درختها میپاییدمش‪ .‬گاهی عینک آفتابیاش را میزد و كلهاش را بااال‬
‫میگرفت‪ .‬گوشش‪ ،‬ابدا بدهکار لباس شخصایهاا نباود كاه ساایه باه ساایهاش‬
‫میرفتند‪.‬‬

‫برگشتم هت و منتظرش ماندم‪ .‬هوا هنوز روشن بود كاه قامات كشایدهاش دم در‬
‫ظاهر شد‪ .‬لبخند زد و یکراست رفت طرف رستوران‪.‬‬

‫شام‪ ،‬ماهی پلو بود با ساالد فص و ماسات چکیاده محلای‪ .‬اگار جساارت آن را‬
‫داشتم كه بروم بنشینم سر میزش و حرف دلم را بهش بازنم حتماا سار از راز آن‬
‫آلت هم درمیآوردم‪ ،‬آلتی كه با تبلیغات شركت گره خورده بود جلاوي چشامم‪.‬‬
‫میترسیدم‪ .‬راستش رودررویی با دختري به آن زیبایی از عهدهي من برنمایآماد‪.‬‬
‫میدانستم همان جملهي اول خراب میكنم و میشوم خاطرهي خندهدار سافرش‪.‬‬
‫فقط از دور میپاییدمش‪ .‬حركات ظریف دست و صورتش را مایدیادم و كیاف‬
‫میكردم‪ .‬كلهماهی را با ولع دندان مایزد‪ .‬زیتاون پارورده را یکای یکای خاورد‪.‬‬
‫ماءالشعیر بدون الک هم روي میزش بود كه لب نزد‪ .‬عوضش یکای از موزهااي‬
‫توي بشقاب میوههاي زینتی را برداشت با خودش برد‪.‬‬
‫‪004‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سراسر شب‪ ،‬پشت در اتاقش باودم و از ساوراخ قفا دزدكای نیااه مایكاردم‪.‬‬
‫صداي شرشار دوش حماام و زمزماهاش را مایشانیدم‪ .‬داشات باا خاودش ور‬
‫میرفت‪ .‬رنگ حولهاش بنفش بود با گ گلیهاي سفید‪.‬‬
‫روي تخت مث مجسمهاي بلورین‪ ،‬دراز كشید و سییاري آتش زد‪ .‬بهش نمیآمد‬
‫سییاري باشد‪ ،‬اما بود‪ .‬صداي زمزمهاش را میشنیدم؛‬
‫آسیاب میخري؟ مرا بخر تا گرد تو بیردم‪ .‬چون بیردم آردها دهم كه در صافت‬
‫نیاید‪.7‬‬
‫صبح پیش از آنکه خورشید سر از بیستون در آورد در آسانساور بااز شاد‪ .‬باا آن‬
‫چمدان سنیین بیرون آمد‪ .‬صورتحساب را پرداخات‪ .‬شناسانامه اش را تحویا‬
‫گرفت و رفت‪.‬‬
‫فورا خودم را به اتاقش رساندم‪ .‬همهچیز مرتب بود حتی مالفهي سفید را طاوري‬
‫روي تخت كشیده بود كه انیار دست نخورده است‪ .‬دفترچهي پیشنهادها را ورق‬
‫زدم تا رسیدم به صفحهي آخرش‪ .‬نوشته بود‪:‬‬
‫در بلندمدت همهي ما مردهایم‪.‬‬
‫امضاء‪ :‬بازاریاب بینالمللی شركت خالدي و شركاء‪# .‬‬

‫‪ . 7‬از مقاالت شمس تبریزي‪.‬‬


‫‪005‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫طبق معمول‪ ،‬الکای بهات گفاتم خاودم ایان داساتان را نوشاتهام و تاو زل زدي‬
‫به چمدان سیاه كنار تخت‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫‪ -‬از این داستانها‪ ،‬تا دلت بخواد توي پوشهم دارم‪ .‬حتی داساتانی دارم كاه سافر‬
‫خصوصی حاج آقا اوالدي و جنابعالی رو با همین دخترخانم چشمآبی‪ ،‬كلماه باه‬
‫كلمه‪...‬‬
‫گفتی‪ :‬تو هم دروغ میگی‪ .‬نفر دهم روي آن كتیبه هستی‪.‬‬
‫روي تخت دراز كشیدي و مالفه سفید را كشیدي رُوت‪.‬‬
‫توي خواب هی تکرار میكردي گردان نود و دو‪ .‬گردان نود و دو‪.‬‬
‫اون بار كه طالق گرفتیم میخواستم بروم روي برج میالد و از آن بااال خاودم را‬
‫پرت كنم پایین‪ .‬نرفتم‪ .‬نشستم پشت فرمان و سه ساعته رسیدم ویالي نمکآبرود‪.‬‬
‫شب رفتم كناار سااح ‪ .‬یکای داشات هماان دور و بار گیتاار مایزد و باهااش‬
‫میخواند‪.‬‬
‫شهوت صداش مث امواج تاریک دریا خیسم كرد‪ .‬تماام شاب باراش از دوران‬
‫جنگ میگفتم‪ .‬بابا پی رادیو را میچرخاند و آژیر قرمز پخش میشد‪.‬‬
‫به قول غزال هر كسی به دنبال جنازهي خودش بود در دههي شصت‪.‬‬
‫من و بابا رفته بودیم طاقبستان كه نفیر موشک را شنیدیم‪ .‬سقف ریخته بود روي‬
‫سر مادر‪.‬‬
‫چند ماه بعد بابا گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دو تایی شانس آوردیم‪ ،‬اما لعنت به این شانس‪.‬‬
‫خانه و كارخانه را جمع كرد آورد شمال كشور‪ .‬قبر مادر ماند همانجا‪.‬‬
‫‪006‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بابا میگوید سنگ قبر مادر اینجاست‪ ،‬روي سینهي من‪ .‬از این شاهر باه آن شاهر‬
‫میبرمش‪ .‬از این كشور به آن كشور‪ .‬نمیدانم دروغ میگوید یا حاس واقعایاش‬
‫است‪.‬‬

‫اینطور بیویم؛ هر جا میرود به خاطرهي زنش خیانت میكند‪ .‬مثا تاو كاه باه‬
‫خاطرات دفاع مقدس خیانت میكنی‪.‬‬

‫اون شب این داستان را براي گیتاریسته خواندم‪:‬‬

‫دستهایش را كه روي سرش حلقه كرد و راه افتاد فکر كردم دوباره دارد شکلک‬
‫درماایآورد‪ .‬روز قب ا ‪ ،‬دور ساانیر درساات مث ا عکساای كااه حاااال گتاشااتهام‬
‫روي صفحهام‪ ،‬چرخیده بود و هماان جملاه را تکراركارده باود‪ :‬تاو واقعاا فکار‬
‫میكنی من زنده میمونم؟‬

‫گفته بودم‪ :‬همین طوره جناب سروان خالدي‪.‬‬

‫هر دو گرسنه بودیم‪ .‬قوطی كنسرو را كه باز كردم بوي گندیدگی توي دمااغماان‬
‫پیچید و شنیدم كه گفت‪ :‬آخ‪...‬‬

‫‪ -‬یک نامه براي فرمانده بنویس این قوطی رو هم ضمیمهش كن‪.‬‬

‫‪ -‬چند بار بهت بیم فرمانده رفته روي مین‪ ،‬شهید شده‪ ...‬نکنه پاردهي گاوشت‬
‫پاره شده؟‬

‫دوربین زنیط را گتاشت گوشاهي سانیر و دراز كشاید روي زماین‪ .‬شابهااي‬
‫مخوف و غیرقاب پیشبینیاي داشتیم‪ .‬گاهی از سنیر مایآمادیم بیارون و تاوي‬
‫تاریکی تا كنار رودخانه سینهخیز میرفتیم‪ .‬مشتش را پر از سنگ ریزه مایكارد و‬
‫یکی یکی میانداخت توي آب‪ .‬رودخاناه پار از خرچناگ باود‪ ،‬خرچناگهااي‬
‫قهوهاي و زرد‪ .‬هوا كه دم میكارد از رودخاناه مایآمدناد بیارون و خودشاان را‬
‫‪007‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫میرساندند به سنیرها‪ .‬از سر و كول آدم باال میرفتند اگر هم میكشتیشان بوي‬
‫گند همهجا را میگرفت‪.‬‬
‫ناگهان بلند شد و لولهي تفنگ را گتاشت زیر چانهاش‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬ماشه رو بپا‪.‬‬
‫گفت‪ :‬می بینی كه خشابش خالی یه‪ .‬منم نمیخوام خودكشی كنم‪ .‬هنوز با این دنیا‬
‫كار دارم‪.‬‬
‫سر خشاب خالی شش ماه اضافه خدمت خورده بود‪ ،‬آن هم تو منطقهاي كاه هار‬
‫آن ممکن بود گاز سارین بزنند‪.‬‬
‫‪ -‬این عکس آخري رو اگه ببینی كلهپا میشی‪.‬‬
‫‪ -‬البد باز هم جنازهاي كه افتاده اون ور رود‪...‬‬
‫‪ -‬حاال بتار برم مرخصی و برگردم عق از سرت میپره اگه ببینی‪.‬‬
‫رادیو را روشن كرد‪ .‬گوینده داشت دربارهي عملیات بیتالمقدس حرف میزد‪.‬‬
‫‪ -‬تو واقعا عکاسی خوندي؟‬
‫‪ -‬تو پروندهم مشخصاتم قید شده‪ .‬پس فکر میكنی چرا پام به اینجاا بااز شاد و‬
‫شدم جمعیِ گردان نودودو؟ میخوام برگهي پایان خدمت رو بییارم و از كشاور‬
‫خارج شم‪ .‬برم دانشیاه آكسفورد‪ ،‬ادامه تحصی ‪.‬‬
‫كلت روسی را برداشتم و سینهخیز آمدم بیرون‪ .‬كجا باید میرفتم؟ تپه سرخهلیژه‪.‬‬
‫اونجا میشد گوشهاي‪ ،‬روي شاخهي درختی پناه گرفت و خیره شد به چشمهاي‬
‫درخشان آهوان كوهی‪ .‬ماه كه به چهارده میرسید یا عراقیها نور افکن میزدناد‪،‬‬
‫انیار رو دارند و با آدم معاشقه میكنند‪ .‬های فکارش را نمایكاردم پرونادهي‬
‫بیست و هفت ماه خدمت بسته شود و روزي آن ماجرا را حاروفچینای كانم و‬
‫بفرستم روي وب؛ این كشف هزار سوم‪.‬‬
‫‪008‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬تو االن به چی فکر میكنی؟‬
‫‪ -‬به یه تکه نون‪.‬‬
‫خندید و سییاري روشن كرد‪.‬‬
‫‪ -‬این آخرین سییاره‪ .‬میفهمی یعنی چه؟‬
‫پوست آرنجم جر خورده بود و روي خاك كه كشیده میشد سوزسوز مایكارد‪.‬‬
‫سرخهلیژه جایی بود كه رودخانه پی در پی از كنار دیوارهااي قلعاهي یزدگارد‬
‫میگتشت و میرفت آن طرف مرز‪ .‬همان نزدیکیها‪ ،‬چند آبادي هم دیده میشد‪.‬‬
‫از سنیر تا تپه سرخهلیزه حداق بایاد یاک رباع در تیاررس دشامن ساینهخیاز‬
‫میرفتی و زخم گلولههاي احتمالی و زهر مارهاي زنیی و عقربهاي دمسایاه را‬
‫هم به جان میخریدي‪ .‬البته من راهش را پیادا كارده باودم‪ .‬درسات از الباهالي‬
‫درختهاي بلوب میخزیدم به تنیهي بازيدراز و از آن جاا كاالغ پار خاودم را‬
‫میرساندم به تپه‪ .‬الشهي یک تانک خاودي هماان نزدیکایهاا باود‪ .‬ساگهااي‬
‫بیصاحب هم كه توي منطقه میچرخیدند رد گم میگردند‪ .‬همهش مایترسایدم‬
‫كه با آن سگ چهار چشم روبهرو بشوم‪ .‬همین دیشب كه مشغول وبگردي بودم‬
‫دیدم یکی توي صفحهي وبالگاش از سارخهلیاژه نوشاته‪ ،‬و اینکاه چناد نفار از‬
‫خودش‪.‬‬ ‫مخالفان نظام را همانجا اعدام كرده‪ .‬بدون حکم دادگاه‪ .‬با تشخی‬
‫‪ -‬گفتم این آخرین سییاره‪ ...‬شنیدي؟‬
‫‪ -‬حتما بعدش میخواي برگ درخت بکشی؟‬
‫خواستم به جناب سروان بیویم تا حاال با یک آهو خوابیدهاي‪ .‬نیفتم‪ .‬مث هازار‬
‫حرف دییر توي دلم نیهش داشتم‪ .‬مرگ همهچیز را محاصاره كارده باود حتای‬
‫رویاهامان را‪.‬‬
‫‪009‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دود سییار را قلوپ قلوپ میكشید به درون سینهاش‪ .‬خیره شده بود باه چاراغ‬
‫قرمز رادیو كه چشمک میزد‪ .‬شنوندگان عزیز‪ ،‬خبري كه هماكنون میشنوید‪.‬‬
‫صداي مارش نظامی پخش شد‪.‬‬
‫یک روز گفت‪ :‬تو در این یک متر و نیم پایینتر از زمین‪ ،‬محرم اسرار منی‪.‬‬
‫همه حرفهامان را به هم زده بودیم‪.‬‬
‫‪ -‬كجا این وقت شب؟‬
‫‪ -‬گشتی میزنم ببینم دنیا دست كییه‪.‬‬
‫توي تاریکی‪ ،‬سوار قایق به آن طرف رود میرسیدي‪ .‬از كنار الشهي یاک تاناک‬
‫میگتشتی و اگر تاریکی كفایت میكرد كالغپر‪ ،‬سر از كنارهي تپه درمایآوردي‪.‬‬
‫بعدش دییر تو بودي و آن چشمهاي درخشان در دل تاریکی‪ .‬خالی مایشادي‪.‬‬
‫طوري كه انیار دختر باكره بغ كردهاي‪.‬‬
‫‪ -‬اگه حال تنهایی نداري‪ ،‬همرات بیام‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬جاي دور و خطرناكی نمیرم‪ .‬تنهایی حالش بیشتره‪.‬‬
‫خمپارهاي سرگردان خورد زمین و سانیر را لرزاناد‪ .‬صاداي هیااهوي نیروهااي‬
‫دشمن را میشنیدیم‪ .‬كار هر شبشان بود‪ .‬آدم را به خیال حمله میانداختند‪ ،‬اماا‬
‫آب از آب تکان نمیخورد‪ .‬فقط گاهی نور افکنی هوا میكردناد و پشات بنادش‬
‫چند تا خمپاره میزدند‪ .‬رودخانه را از سمت خودشان مینگاتاري كارده بودناد‪.‬‬
‫همینطور كه سینهخیز جلو میرفتم با خودم فکر كردم چه طور ممکن است یک‬
‫آدمی هفده سال بعد‪ ،‬با نام مستعار این قضایا را توي وبالگش بنویسد؛‬
‫واقعیت این است كه آن روزها كمتر كسی توي حال خودش بود‪ .‬من كه ایان ور‬
‫رود میجنییدم كلکم كنده بود همهش فکر مایكاردم اگار بیفاتم تاوي حلقاهي‬
‫‪021‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫اسارت به چه زبانی باید حرف بزنم‪ .‬فارسی؟ كوردي؟ نمیشد‪ .‬وقتی اسیر دشمن‬
‫میشوي باید به همان زبانی حرف بزنی كه من بلد نبودم‪.‬‬
‫سروان خالدي اگر ذهنم را میخواند حتما با دو انیشت منخرینم را میگرفت تاا‬
‫جانم درآید‪ .‬خیلی به حركات نیروهایش حساس بود‪ .‬سرسختیهااي خاودش را‬
‫هم داشت‪ ،‬اما همین كه گفته بود؛ محرم اسرار؛ یعنی بایاد هماه چیاز را باه هام‬
‫میگفتیم‪.‬‬
‫واقعا هم میگفتیم‪ ،‬اما بعضی چیزها هست كه محرمانهست مثا هماین كلماهي‬
‫عبور كه اگر بیفتد دست یک آدم نادرست‪ ،‬همه نوشتههاي صفحه را پاك میكند‬
‫و جایش مثال مینویسد‪:‬‬
‫سرخهلیژه نام یک وبالگ بود‪ .‬یکی از آن نامها كه تاا حااال باه گوشام نخاورده‪.‬‬
‫راستش از سر شب مشغول پیدا كردن كلمهي عبورش بودم‪ .‬حمله به روش دیس‬
‫اینفورمیشن‪ .‬از آهوان كوهی نوشته و چشمهااي درخشاانشاان‪ .‬از اعادامهااي‬
‫صحرایی‪...‬‬

‫تا برگشتم به سنیر و ستوان دوم خالدي را دیدم كه نشسته بود بایخ گاونیهاا و‬
‫زانوهاش را گرفته بود توي دستهاش‪ ،‬خورشید از روي قلعه یزدگرد بااال آماده‬
‫بود‪ .‬پلکهاش روي هم افتاده باود‪ ،‬اماا داشات باا خاودش حارف مایزد‪ .‬چاه‬
‫میگفت؟‬
‫میگفت‪ :‬اگه یه سییار دییه بود بهت میگفاتم كاه چاه حسای دارم‪ .‬سارم داره‬
‫میتركه‪ .‬از وسط مغزم یکی كه شبیه رباب است فرق باز میكنه و بهم میگه برو‬
‫گم شو‪ .‬كجا گم شم‪ ،‬توي سنیر؟ زنم را نمیشناسی‪ .‬طالقش دادم رفات‪ .‬شایش‬
‫ماه بیشتر تحملش نکردم‪ .‬اوای براي خودش لعبتای باود‪ ،‬اماا كامكام پوسات‬
‫‪020‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫صورتش چروك برداشت و از رنگ و رو افتاد‪ .‬آن وقتها همهش باه ایان فکار‬
‫میكردم كه آدم چهطوري توي سنیر تب میكناه و از حاال مایره‪ ،‬زباانش بناد‬
‫میآد و دلش میخواد خاك توي گونی رو بیارون بریازه و خاودش رو بچپوناه‬
‫داخلش‪ .‬به نظر تو این درسته كه یه جناب سروان بعاد از چهاارده ساال ساییار‬
‫كشیدن به این پیسی بر بخوره؟ آخر كجاي تاریخ و جغرافیا این رونوشتهن؟‬

‫گفتم‪ :‬دوران جنگ تحمیلی یه دییه‪ ،‬اگر طاقت نمیآري برم برگ درخات بلاوب‬
‫برات بیارم‪.‬‬

‫گفت‪ :‬برو‪.‬‬

‫رفتم چند برگ خشک از درختی كندم و براش آوردم‪.‬‬

‫خدا میداند با چه ولعی برگها را خرد كارد‪ ،‬الي كاغات ناماه پیچیاد و كبریات‬
‫كشید‪ .‬گفت‪ :‬میدونی چییه؟ قب اینکه بیام خدمت‪ ،‬همیشه فکر میكردم یه روز‬
‫زنم چشم تو چشمم می دوزه و بهم میگه برو گم شو‪ .‬میه نمیبینی دشامن باه‬
‫خاك كشورت تجاوز كرده‪.‬‬

‫از سنیر زدم بیرون‪ .‬فکرهام مث دود توي هوا پیچید و رسیدم كنار الشهي تانک‪.‬‬

‫سینهخیز تا لب رودخانه رفتم و دیدم موج جنازه یک سرباز را از آن طارف رود‬


‫آورد و انداخت این طرف‪ .‬باد كرده بود‪ .‬عینهو خودم بود بهخصوص چشمهاش‪.‬‬
‫چشمهاي باز و مردمکهاي ورغلنبیدهاش‪.‬‬

‫هوا روشن شده بود و نیروهاي خودي پشت خاكریز شمالی صف كشیده بودناد‪.‬‬
‫شکمم قار و قور میكرد‪ .‬سینهخیز خاودم را رسااندم داخا سانیر‪ .‬ساتوان دوم‬
‫خالدي به خواب رفته بود و سییار برگ الي انیشتهاش دود میكرد‪# .‬‬
‫‪022‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بهت گفتم این داستان دورهي خدمت زیر پرچم خودت اسات‪ .‬چاه طاور زناده‬
‫ماندي با این همه توهم؟ آن وقتها كه زن نداشاتی‪ ،‬تاازه فاارغالتحصای شاده‬
‫بودي‪ .‬حاال فرق سرت را خودم باز میكنم جلوي همین آینهي قدي‪.‬‬
‫می گویی؛ در چشم تو خیره چشم آهو‪.‬‬
‫سر سفرهي هفتسین هم همین كلمات را بلغور میكردي‪ .‬شمعها را كه روشان‬
‫كردم‪ ،‬فوت كردي به صورتم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬ببین‪ ،‬این منم توي تنگ‪ .‬اونم تو‪.‬‬
‫من قرمز بودم‪ ،‬تو سیاه‪ .‬روز بعد افتاده بودم روي آب با دهان باز‪ .‬تو هنوز آن زیر‬
‫میچرخیدي و فلسهات براق بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬رحم كن به جوانی دختر مردم‪.‬‬
‫خندیدي‪ .‬از آن خندههاي الکی كه به درد الي جرز میخورد‪ .‬نیاه كردي به ایان‬
‫شکم برآمده و گفتی چند ماهه هستی؟ جواب آزمایش را نشاانت دادم و نشاانی‬
‫مطب زیرزمینی سقط جنین را ازت گرفتم‪.‬‬
‫آن روز یادت هست؟ من خون باال میآوردم و تو برچسب مایزدي روي الاوا‬
‫فشرده‪.‬‬
‫گوشهایت‪ ،‬پرده نداشت‪ .‬پاره شده بود در اثر امواج صوتی‪.‬‬
‫گاهی كه نشستهام روبهروي این صفحهي روشن‪ ،‬با خودم میگویم اصال او چاه‬
‫نیازي به عشق دارد‪ .‬منشی چشم آبیاش هر پن شنبه از آن پلاههاا مایرود بااال‪،‬‬
‫پلههایی كه میرسد به در چوبی اتاق خواب و قف رمزدارش‪ .‬چه و شش هزار‬
‫تا رمز دارد آن قف ‪ .‬خودت گفتای‪ .‬وقتای داشاتی نُاک ساینهاا را مایمکیادي‪.‬‬
‫تخم مرغهاي رنیی را گتاشته بودم جلوي آینه‪ .‬سبزه و آن شش تاا ساین دییار‬
‫هم‪ .‬شیرین شکر تکرار كرد؛ عزیزم‪ .‬عزیزم‪ .‬و نوك زد به فضلهي خودش‪.‬‬
‫‪023‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نه‪ .‬دییر طاقت ندارم‪ .‬همین حاال باید پردههاي پنجره را بکشم و زنگ بازنم باه‬
‫زن طبقهي هفتم‪ .‬كهربا و الجورد برام میآورد‪ .‬خلخالهاي زمردنشان‪ .‬رمز و راز‬
‫طب ك نیر را نشانم میدهد‪ .‬خودش از چینیهاا یااد گرفتاه‪ .‬فکارش را بکان‪.‬‬
‫هشت هزار كیلومتر پیاده بروي تا سنگدرمانی یاد بییري‪ .‬سنگ مااه تولادم را از‬
‫فالت تبت آورده‪ .‬یاقوت كبود‪ .‬این سنگ حامی و عرفانی‪ .‬نشاانهي خوشابختی‪،‬‬
‫عام محافظت در برابر امواج منفی و تعادل جسم و رو ‪ ،‬درمانیر صارع و بای‬
‫خوابی‪ ،‬جوش و لک و پیس‪ ،‬برطرف كنندهي تضاد و نابهنجاري جنسای‪ ،‬مقاوي‬
‫قلب و آرامبخش‪ ،‬منبع الهام‪ ،‬افزایش دهندهي مقاومت بادن حاین مجامعات‪ ،‬باا‬
‫چاكراي فرق سر در ارتباب است‪.‬‬
‫میآید‪.‬‬
‫ما با هم نمیخاوابیم‪ ،‬سرخوشای جاوداناه را تجرباه مایكنایم‪ .‬المااس و شابق‬
‫میدرخشد الي سینهام‪.‬‬
‫‪024‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫تاالر شیشهاي‬
‫‪025‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫دختر منشی‪ ،‬سرش را گرفتاه باود تاوي دو دساتش‪ ،‬زل زده باود باه صافحهي‬
‫روبهرو‪ .‬چشمهاش خمار بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬سالم‪.‬‬
‫یکه خورد و آب دماغش را باال كشید‪.‬‬
‫‪ -‬ازتون خبري نیس خانم غزال؟‬
‫‪ -‬تاالر شیشهاي بودم‪ .‬گزارش اول آمادهست‪.‬‬
‫متن دستنویس را ازم گرفت و گتاشت توي پوشهي مدیرعام ‪.‬‬
‫روي پوشه با ماژیک به خط درشت نوشته شده بود؛ مهندس خالدي‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬گزارش دوم رو تکمی میكنم متعاقبا میآرم فعال كه یه هفته تعطیلی یه‪.‬‬
‫گفت‪ :‬از صب مُردم از بس خندیدم‪ .‬البته خندیدن گاهی مث قرص سرماخورگی‬
‫عم میكنه‪ .‬گاهی هم اشک آدم رو در میآره‪.‬‬
‫صفحه را چرخاند طرف من‪.‬‬
‫‪ -‬اینکه میبینی نامهي خصوصی به مدیرعامله‪ .‬خانوم تا دلات بخاواد رفتاه مااه‬
‫عس ‪ .‬سه طالقه شده‪ .‬بچهي مرده به دنیا آورده‪.‬‬
‫‪ -‬حاال كی هست این خانوم؟‬
‫‪ -‬نمیتونم بیم‪ .‬محرمانهست!‬
‫‪026‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫اروند میریزد به وب‪ .‬فقط همین جملاه را توانساتم بخاوانم‪ .‬صافحه را بسات‪.‬‬
‫دوباره آب دماغش را باال كشید‪.‬‬
‫گفت‪ :‬شرب میبندم حتی دو قدم با مدیرعام قدم نزده‪.‬‬
‫در آسانسور باز شد و یک دختر چشم آبی با چمدان سیاه آمد بیرون‪ .‬نشانی اتاق‬
‫مدیرعام را پرسید و رفت به سمت همان اتاق‪.‬‬
‫به منشی گفتم‪ :‬من باید برم اگه كاري بود زنگ بزن‪.‬‬
‫دستهایم را فشرد‪ .‬میلرزید‪ .‬دستهاش سرد بود عینهو قالب یخ‪.‬‬
‫ایستیاه این بار خلوت بود و اتوباوس آمااده‪ .‬رانناده‪ ،‬پیاراهن سایاه تانش باود‪.‬‬
‫پشت فرمان سییار میكشید‪.‬‬
‫نشستم روي صندلی تکی‪ .‬با بخار دهانم دمیادم باه شیشاهي پنجاره‪ .‬داناه هااي‬
‫رقصان برف محو شد و چمادان سایاه دختار چشام آبای آماد جلاوي چشامم‪.‬‬
‫كجا دیده بودمش؟‬
‫ذهنم نمیكشید‪.‬‬
‫راننده گفت‪ :‬یه هفته تعطیلی‪.‬‬
‫سرفه كرد‪.‬‬
‫گزارش را با آبوتاب نوشته بودم‪ .‬پر بود از كلمات كلیدي و نمودارهاي افقی و‬
‫عمودي‪ .‬بیست و هشت شركت بورسی اعالم ورشکستیی كرده بودند‪.‬‬
‫یک مرد كوتاهقد با شلوار پلنیی‪ ،‬از آن شلوارهایی كه فقط تو كهنهفروشایهااي‬
‫میدان گمرك پیدا میشد‪ ،‬سوار اتوبوس شاد‪ ،‬كلناگ باه دسات‪ .‬افغاان باه نظار‬
‫میرسید‪ .‬سرش پایین بود و پلکهاش آماسیده‪.‬‬
‫راننده گفت‪ :‬چند تا چاه مونده؟‬
‫مرد‪ ،‬مِن و مِن كرد‪ .‬نشنیدم چه جوابی داد‪.‬‬
‫‪027‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫وقتی پیاده شدم تابلو مشترك شاهرداري و وزارت مساکنوشهرساازي را دیادم‪.‬‬
‫درختهاي گیالس و خرمالو را از ریشه كنده بودند‪.‬‬
‫راننده گفت‪ :‬بسازبفروشها تهران رو تسخیر كردهن‪.‬‬
‫با یک بغ سبزي تازه‪ ،‬گوجهفرنیی و ماستمحلی رسیدم خاناه‪ .‬صاداي ضابط‬
‫بلند بود‪ .‬تنبور سیقربان و مقام گِ وهدره‪.‬‬
‫كژال گفت‪ :‬از صُب همین طور از دماغم خون میآد‪.‬‬
‫انیشت سبابهاش الي صفحات دفتر پردیوري بود‪.‬‬
‫سبزيها را ریختم توي صافی‪ .‬روزنامه پهن كردم و دست به كار شدم‪.‬‬
‫‪ -‬از تاالر شیشهاي چه خبر؟‬
‫‪ -‬چن صفحه نوشتم‪ ،‬همان جا‪ ،‬جنب پ حافظ‪.‬‬
‫‪ -‬دربارهي چی؟‬
‫‪ -‬شركتهایی كه نمادشان بازگشایی شده‪.‬‬
‫نفسی چاق كردم و گزارش را براش خواندم‪.‬‬
‫تربچهها قرمز بودند و آبدار‪.‬‬
‫صداي ضبط را بلندتر كرد‪.‬‬
‫‪ -‬ربابَم آمده بود تاالر شیشهاي‪ .‬هزار تا سهم براي خودش خرید‪ ،‬هزار تا براي‬
‫نیموجبیش‪.‬‬
‫‪ -‬نیم وجبی؟‬
‫‪ -‬خودش اینطور میگه‪ .‬میه نمیدانی حاملهست؟‬

‫خون دماغ از حوالی عصر دوباره شاروع شاد و تاا تااریکی هاوا اداماه داشات؛‬
‫سه ساعت تمام‪.‬‬
‫‪028‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نیاهم روي عقربکهاي ساعت و گوشم به صداي تنبور سهي قرباان باود‪ .‬از آن‬
‫نوارهاي قدیمی بود كه شبانه پر شده بود‪ .‬از چمدان عمو اِبگ برداشته بودم‪.‬‬
‫خون روي صفحه كلید هم ریخته بود‪ ،‬روي حروف‪ .‬با دستمال پاكش كردم‪.‬‬
‫رفتیم دكتر‪ .‬دوباره عکس ریه نوشت‪ .‬گرفتم‪ .‬از آزمایشایاه بیارون آمادم و تاوي‬
‫پاركالله زیر درختهاي كاج قدم زدم‪ .‬نمیخواستم جاواب آزماایش را خاودم‬
‫ببیاانم‪ .‬دكتاار ماایدیااد و همااان نسااخهي تکااراري را مااینوشاات بااا داروهاااي‬
‫هاللاحمري‪ .‬تکارار مایكارد؛ داروهاا رو ساروقت بخاورین ان شااءا‪ ...‬خاوب‬
‫میشین‪.‬‬
‫لبخند میزدم و او میگفت؛ آن روز هم لبخند میزدي‪ ،‬كنار هانیتا؟‬
‫چند روز مانده بود به نوبات دوم شایمی درماانی‪ .‬كلماات دادگساتري مركازي‬
‫و دادگاه الهه توي كلهام میچرخیدند‪ .‬صداي تکثیر سلولهااي بادخیم را تاوي‬
‫بدنم میشنیدم‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬صُب كامِگ زنگ زد‪ .‬تو مركز آمبوالنس تهران‪ ،‬راننده شده‪.‬‬
‫‪ -‬كامِگ؟ شوخی میكنی‪.‬‬
‫‪ -‬نمیدانم تلفنمانه از كی گرفته‪.‬‬
‫رفت كنار پنجره‪ .‬از روي یک تکه كاغت خواند‪:‬‬
‫در آن كوچهي نمور هر روز یک نفر میمرد و اعالمیهاش را مایچساباندند روي‬
‫دیوار‪ .‬عقربهاي زرد از سوراخهااي قادیمی بیارون مایآمدناد و خودشاان را‬
‫میرساندند پشت پنجرهها‪ .‬كامران میگرفاتشاان‪ .‬ناخ تسابیح را از شاکمشاان‬
‫میگتراند‪ .‬میگتاشت جلوي آفتاب كه خشک شوند‪ .‬بعاد مایبردشاان مدرساه‬
‫نشان معلم شیمی میداد‪.‬‬
‫‪029‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫معلم شیمی به توتیاخانوم گفته بود؛ این بچه نابغه است‪ .‬خوب كارده صافحهي‬
‫تلویزیون را قیرگونی كرده‪ .‬تلویزیون از عقرب بدتره‪.‬‬
‫توتیا خانوم جوابش داده بود؛ چون كه خِ كرده هر وقت تلویزیون مایبیناد شاب‬
‫تا صبح خِ میكند توي خواب چنگ میزند به سر و صورت خودش‪.‬‬
‫توتیاخانوم هم كارش به پَژاره كشید‪.‬‬
‫مینشست پشت دار قالی و میگفت رولاه‪ ،‬زماین مایلارزه‪ ،‬ا در و دیاوار صادا‬
‫میشنفم‪.‬‬
‫دو تا سنگ فیروزه گتاشته بود پشت پنجره‪ .‬به خاطر دفع بال‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬توتیاخانوم‪ ،‬باید بري پیش دكتر روانشناس‪.‬‬
‫گفت‪ :‬نمیتانم‪ .‬میه با خوردن چار تا قرص حالم خوب میشه‪ .‬روانشاناس مان‬
‫تو خودمه‪ ،‬پشت دار قالییه‪.‬‬
‫گاهی حرفهایی میزد كه مات و مبهوت میشدم‪.‬‬
‫یک روز كامران از مدرسه بر میگردد خانه‪ .‬كلید ندارد‪ .‬زنگ میزند‪ .‬پشت آیفن‪،‬‬
‫‪7‬‬
‫صدایی كه صداي توتیاخانوم نیست‪ ،‬میگوید؛ بفرماینه ناو‪.‬‬
‫در باز میشود‪ .‬كامگ داخ حیاب میشاود‪ .‬درِ زیارزمین بساته باوده‪ .‬قفلاش را‬
‫میشکند‪ .‬جنازه توتیاخانوم را كنار دار قالی میبیند‪ .‬با روسري خودش خفه شده‬
‫بوده‪ ،‬چشم دوخته به نقش دو ماهی‪.‬‬
‫یک ربع تمام همینطور خواند و خواند‪ .‬بعاد وصا شاد باه دنیااي مجاازي و‬
‫گورستان زردهايها‪ .‬در تاریکخوانهي ماریا مینورسکی‪ ،‬دویست و هفتاد و هشت‬
‫سنگ قبر روي صفحه بود‪ ،‬پس زمینهاش تابلوي كاتاساریت ساگریا بحر االسمار‪.‬‬
‫روي هر سنگ قبر كه كلیک میكاردي‪ ،‬شناسانامهاي بااز مایشاد باا ناام و ناام‬

‫‪ . 7‬بفرمایید داخ ‪.‬‬


‫‪031‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫خانوادگی‪ ،‬تاریخ تولد و بقیهي مشخصات‪ .‬روي سنگ قبر شلر‪ ،‬دانشجوي علاوم‬
‫سیاسی‪ ،‬كلیک كردم‪ :‬اول و آخر یار‪.‬‬
‫پرتاب شدم به دو دهه قب ‪.‬‬
‫دور تا دور چشمهي هانیتا‪ ،‬جنازه چیده بودند؛ آمادهي كفن و دفن‪ .‬صورت سهي‬
‫باوه پر از تاول بود‪ .‬داییه سارفه مایكارد و ماوور مایخواناد‪ .‬خاناههااي زرده‬
‫سرجاش بود آدمهاش نبودند‪ .‬كامگ راه میرفت و میگفت؛ شیمیایی‪ .‬شیمیایی‪.‬‬
‫بچههاي كالس اول تا پنجم همه مرده بودند‪.‬‬
‫‪ -‬ببینم‪ ،‬تو اون صفحات چه نوشته بودي؟‬
‫‪ -‬ادامهي زَالل زرده بود تا میرسید باه بمبااران شایمیایی‪ .‬از زباان ماردم اونجاا‬
‫نوشته بودم‪.‬‬
‫مژههاش را سیاه كرده باود‪ ،‬بُاراق و تابادار‪ .‬یاک خاال هام گتاشاته باود روي‬
‫پیشانیاش‪ ،‬اص هندي‪ .‬با خودم زمزمه كردم؛ او ندارد یار بییار چیونه بوذا‪.‬‬
‫دو تا سیبزمینی جا داد روي شومینه و زمزمه كارد؛ حافظاهام داغ شاده‪ .‬حالات‬
‫تهوع دارم‪.‬‬
‫عکس فرانس فانآنرات جلوي چشممان بود؛ تااجر هلنادي و فروشاندهي ماواد‬
‫شیمیایی و گاز خردل‪ .‬نام مجعول او فاروي المنصور بوده و سیزده سال با همین‬
‫نام در هت الزیاره بغداد به سر برده‪ .‬تحات لاواي تجاارت پارچاه و ابریشام‪ ،‬از‬
‫اروپا مواد شیمیایی وارد میكرده‪.‬‬
‫شبح كژال توي خانه می چرخید‪ .‬گاز اعصاب ‪...‬گاز سارین ‪...‬‬
‫چشمهام را بستم و جنازههاي كنار هانیتا را به یاد آوردم‪ .‬سهي بااوه باا صاورت‬
‫قرمز پر از تاول‪ ،‬قاهقاه میخندید‪ .‬ماغی هم افتاده بود گوشهاي‪ .‬پره هاي دمااغش‬
‫دییر صدا نمیداد‪.‬‬
‫‪030‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫خمیده بودم روي آن صفحهي روشان‪ ،‬نیااهم افتااد روي آخارین عکسای كاه‬
‫عکاس رودخانه فرستاده بود‪ .‬از آن عکاسهاي سیاه و سفید قدیمی بود‪ .‬دالیاان‬
‫و باوانم‪ 7‬توي عکس‪ ،‬شانه به شانهي هم‪ ،‬زل زده بودند به دوربین گرتارود با ؛‬
‫مامور سیاسی انیلیس در خاورمیانه و طرا كوردستان چهارپاره‪.‬‬

‫تلفن زنگ زد‪ .‬رباب بود‪.‬‬


‫گفت‪ :‬همین حاال تشریف بیار جشن تولدم‪ .‬آقااي ساریک و ژان دوریناگ‪ 2‬هام‬
‫میآن‪.‬‬
‫وقتی گفت تشریف بیار‪ ،‬صداش دو رگه شد‪ .‬قاه قاه خندید‪ .‬شب اول شروع‬
‫عادت ماهانهام بود‪ ،‬اما باید میرفتم‪ .‬هی وقت نفهمیدم چرا با رباب دوست‬
‫هستم‪ .‬شاید فقط به این دلی كه دههي شصت را به خاطر هم میآوردیم‪.‬‬
‫اگر یک عنصر مشترك داشتیم همان خاطرات ویران كودكیمان بود‪.‬‬
‫او هم مغز متالشی ساعتفروش نبش جلوخان را دیده بود‪ .‬محالت و كوچه‬
‫پسكوچههاي قدیمی آن شهر را به ترتیب حروف الفبا از بر بود؛‬
‫بازار زرگرها‪ .‬باغ دلیشا‪ ،‬برزهدماغ‪ ،‬بزازخانه‪ ،‬پشت بدنه‪ ،‬برزهدماغ و پ چوبی‪،‬‬
‫تاریکهبازار‪ ،‬تپه فتحعلیخان‪ ،‬تفنیسازها‪ ،‬تیمچه سیداسماعی ‪ ،‬جلوخان‪ ،‬جمخانه‪،‬‬
‫جوانشیر‪ ،‬چال حسنخان‪ ،‬چال درویشها‪ ،‬چال سلیمانخان‪ ،‬چاه صاحبزمان‪،‬‬
‫چراغ برق‪ ،‬چنانی‪ ،‬چهارراه آخرت‪ ،‬چه متري سیروس‪ ،‬خیام‪ ،‬دبیراعظم‪،‬‬
‫درطویله‪ ،‬دروازه‪ ،‬دهمجنون‪ ،‬راستهبازار‪ ،‬رشیدي‪ ،‬زندان شهري‪ ،‬سبزهمیدان‪،‬‬
‫سرتپه‪ ،‬سراب قنبر‪ ،‬سرچشمه‪ ،‬سقاخانه‪ ،‬سکوي حشمتالسلطنه‪،‬‬

‫‪ . 0‬مادران و پدرانم‪.‬‬
‫‪ . 2‬كاردار وقت سفارت فرانسه و محقق موسیقی‪.‬‬
‫‪032‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سنگ معدن‪ ،‬سهراه خانقاه‪ ،‬شهرداري سابق‪ ،‬صابونی‪ ،‬صندوقسازها‪ ،‬عالفخانه‪،‬‬
‫فیضآباد‪ ،‬قهوهخانه ضرغام‪ ،‬قهوهخانه قنبر‪،‬كاشیکاري‪ ،‬ك حواس‪،‬كوچهي ثبت‪،‬‬
‫كوچهي لکها‪ ،‬گتر صاحبجم‪ ،‬گمرك‪ ،‬مسیرخانه‪ ،‬مسیرنفت‪ ،‬مصوري‪ ،‬منزه و‬
‫وزیري‪ ،‬وكی آقا‪.‬‬
‫او دییر هرگز نمیخواست به این محالت برگردد‪ .‬میگفت كوچ جاودانه از‬
‫سرزمین مادري‪ .‬هرگز برنیشتن شرف دارد بر ویران برگشتن‪.‬‬
‫اما من همچنان دلم در آن جاها میتپید‪ .‬به قول داییه خودم را میخلتاندم‪.7‬‬
‫به هی چیز امید نداشتم غیر از آرزوهاي خودم‪ ،‬آرزوهایی كه حتی اگر برآورده‬
‫میشد اتفاق مهمی در زندگیام نمیافتاد‪.‬‬

‫‪ . 7‬گول میزدم‪.‬‬
‫‪033‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫پَژاره نکن پَژاره نکن‬


‫‪034‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫مثال جشن تولدم است این تحفهي آنوبانینی هم هی لیاد مایزناد باه شاکمم‪.‬‬
‫كلهام گی میرود‪ .‬كلهي تو هم گی میرفت در آن دخمه‪ .‬یک چشمت به اروند‬
‫بود كه مث مار‪ ،‬پی در پی از وسط گندمزار مایگتشات و چشام دییارت باه‬
‫خطوب ك وكوله روي آن تاشِ خزهبسته‪ .‬مایخواساتی الیاوبرداري كنای باراي‬
‫طراحی محصوالت شركت‪ .‬كور خوانده بودي‪ .‬تاریکی بود و زوزهي باد میآماد‪.‬‬
‫همانجا حامله شدم‪ .‬تنات با من بود و هوش و حواس و خیالات پایش دختار‬
‫چشم آبی‪ .‬گفتی گندمزار رنگ موهاش است‪ .‬گفتم موهاي كای؟ تااریکی باود و‬
‫دخمه بوي كافور میداد‪ .‬بوياش هنوز هم چسبیده به دماغم‪ .‬مث ایان صافحات‬
‫كه چسبیده به رو و روانم‪ .‬بیشترش به زبانی نوشته شده كه نمیدانام‪ .‬خمیار و‬
‫نانوا دیوانه گردند‪ ،‬نیست‪ .‬الفباش همین است‪ ،‬رسمالخط و معنا چیز دییر‪ .‬دریغ‬
‫از فهم یک كلمه‪ .‬مثال همزبان هستیم‪ ،‬اما نه این زباان‪ .‬هماان بهتار كاه ویاروس‬
‫بیفتد به جانش و حرف به حرفش را مث موریانه بخورد‪ .‬دارند تشریف میآورند‬
‫اینجا‪ .‬آتوسا هم میآید‪ .‬با اون رژلب حال بههمزناش‪.‬‬
‫آلبوم عکسها را نشانشان میدهم‪ .‬دیشب رفته باودم تاوي دنیااي مجازي‪.‬كناار‬
‫رودخانهي اروند قدم زدم و به زبان آنجا آواز خواندم‪ .‬دنباال غازال و ساایهاش‬
‫رفتم تا رسیدم به طاق گرا و شیههي اسبهاي انیلیسای در جناگ جهاانی دوم‪.‬‬
‫‪035‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫در صفحهاي كه كهنه ساربازان انیلیسای راه انداختاهاناد و عکاسهااي سایاه و‬
‫سفیدشان را هم گتاشتهاند‪ ،‬چه خاطرهها كه نق نشده‪.‬‬
‫یکیشان نوشته؛‬
‫رفتیم از ده باالدست‪ ،‬شیر تازه گرفتیم‪ ،‬برگشتنی چند تا زن كوزهباهسار دیادیم‪،‬‬
‫یک نارنجک ناقاب ‪ ،‬محض مزا پرت كردیم طرف شان‪ .‬ترسیدند‪ .‬كاوزههاشاان‬
‫افتاد روي زمین و تکهتکه شد‪ .‬از آن نارنجکهاي بود كاه از ساربازان شاوروي‬
‫غنیمت گرفته بودیم‪ .‬عم نمیكرد‪ .‬كلی خندیدیم‪.‬‬
‫میبینی كه ترجمهام بدك نیست‪ .‬البته بعضی كلمات را خودم اضافه كاردهام مثا‬
‫همین محض مزا ‪ .‬این حرف خودت بود‪ .‬گفتی محض مزا ناامم را باا زغاال‬
‫روي سردر طاق به خط میخی بنویس‪.‬‬
‫گرترود ب هم آنجا رفته بود‪ .‬عکسهاش را دیده بودم‪.‬‬
‫از وب آمدم بیرون و نشستم جلوي تلویزیون‪ .‬دوباره پارازیت انداخته بودند‪.‬‬
‫تصاویركانال فشن تیوي خراشیده میشد روي صفحه‪ .‬مایرفات روي اعصاابم‪.‬‬
‫حاال چهارده دست چلو خورشت با برن سفارش دادهام‪ .‬اولویه فرانسوي هم كه‬
‫خودم درست میكنم‪ .‬جشن تولدم است مثال‪.‬‬
‫احوال تو را اگر پرسیدند‪ ،‬میگاویم خاوب و خاوش هساتی و قارار اسات باا‬
‫مشاركت مسیو سریک در منطقه ي آزاد كیش هم سرمایهگتاري كنی‪ .‬باید خودم‬
‫را بزنم به آن راه‪ ،‬و مرغ مینایم‪ ،‬شیرین شکرم‪ ،‬تکرار كند تو مرا كشتی‪.‬‬
‫البد میپرسند چرا وبالگم را به روز نمیكنم‪ .‬چه میدانند اص كاري همین است‬
‫كه فقط چشم تو بهش میرسد و الغیر‪.‬‬
‫اگر قرن هجدهم بود پنجاه صفحه درباره ي مهمانی جشن تولدم مینوشتم‪ .‬ریاز‬
‫به ریز‪ .‬از خود بالزاك و گوگول كمک میگرفتم‪.‬‬
‫‪036‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫مسیو سریک با آن كراوات قرمز و كت و شلوار مخملیاش مایپیچاد باه پااي‬
‫آتوسا‪.‬‬
‫تا وقتی در جلسات متاكره با حاج آقا اوالدي و دییر نمایندگان بخشخصوصای‬
‫است از اصولگراها حمایت میكند‪ ،‬اما در جمع ما جاناب دولات اصاالحات را‬
‫میگیرد‪ .‬دوباره به انیلیسی دست و پا شکسته با آتوساا درباارهي ركان چهاارم‬
‫دموكراسی حرف میزنند‪ .‬مسیو سریک میگویاد؛ مان قلباا از اصاال طلابهاا‬
‫خوشم میآید‪ ،‬اما ر یسجمهورشان عنوان دارد و قدرت‪ ،‬نه! منافع تجاري مرا در‬
‫اینجا اصولیراها تضمین میكنند چون در راس امورند‪ .‬حتی تحریمهاي آمریکا را‬
‫هم دور میزنند‪.‬‬
‫آتوسا هم جوابش میدهد؛ اگر اصال طلبها قدرت ندارناد چاهطاور ایانهماه‬
‫روزنامه چاپ میشود؟ چهطور شما به عناوان سارمایهگاتار خاارجی ایان قادر‬
‫آزادي داري كه در مهمانی جشن تولد شهروندان ایرانی شركت میكنی‪ .‬چهطور؟‬
‫ها چهطور؟‬
‫آن وقت‪ ،‬دغاغله میپرد وسط بحث و میگوید؛ انتشار روزنامه كاه معیاار آزادي‬
‫فرهنیی و اجتماعی نیست‪ .‬مثال هر دو نفرمان تازه از زندان درآمدهایم‪ ،‬آن هم به‬
‫خاطر اینکه یاک شاب تاوي آن غاار سارد و نماور سااعتی در كناار همادییر‬
‫لرزیدهایم‪ .‬هنوز جاي هفتاد ضربه شالق روي پشتم است‪.‬‬
‫آتوسا نیشیونش میگیرد و میگوید؛ جلوي این اجنبی حرف مفت نازن‪ ،‬از مان‬
‫و دولت اصالحات دفاع كن‪.‬‬
‫بعد لیال و مرتضی و حمید و رضا و مهراد و مهمانهاي دییار صاف مایبندناد‬
‫پشت سرآتوسا‪ ،‬ماكارونا میرقصند و دغاغله را گرم بحث با مسایو ساریک تنهاا‬
‫میگتارند‪ .‬قب از شام‪ ،‬مسیو سریک گیتار میزند و میگوید؛ اگار سارمایهگاتار‬
‫‪037‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نمیشدم حتما یک ایرانیرد میشدم؛ كشوري با این همه آثار باستانی و تمادن و‬
‫قدمت‪ ،‬باید هزار سال توش زندگی كنی‪ ،‬نه اینکه از همان جاوانی باري پناهناده‬
‫اروپا و آمریکا بشوي‪ .‬بعد شعري از خیام میخواند‪.‬‬
‫توي پتیرایی میچرخد و خیره میشود به عکس نقش برجسته آنوبانینی‪.‬‬
‫ماكارونا و باباكرم مهمانان جشن تولد من‪ ،‬فیلم میگیرد‪.‬‬ ‫با دوربینش از رق‬
‫آتوسا میگوید شب قب ‪ ،‬خانهي روشنی نامی بودهاند‪.‬‬
‫‪ -‬روشنی؟‬
‫این داستان را هم از روي حرفهاي آتوسا مینویسم‪:‬‬

‫از پلههاي كافینت آمدند پایین‪ .‬قف و كلید بودند‪ .‬سر اولاین پااگرد ایساتادند و‬
‫قاهقاه خندیدند‪ .‬لب گرفتند‪ .‬راهپله تاریک بود و خلوت‪ .‬بوي عطر تند زناناه جاا‬
‫ماند‪ .‬به خیابان رسیدند و نشستند توي تاكسی‪ .‬كجا میرفتند؟‬

‫هی كدام نمیدانستند‪.‬‬


‫دختر پرسید‪ :‬این بار چهارم بود كه با هم چت میكردیم‪ ،‬نه؟‬
‫پسر جواب داد‪ :‬دقیقا یادم نیس‪ ،‬ولی همه حرفهامون رو ذخیره كردم‪.‬‬
‫راننده تاكسی چهارشانه بود و آبلهرو‪ .‬گفت‪ :‬تا كجا برسونمتون؟‬
‫پسر‪ :‬تا هرجا میرسونی‪ ،‬برسون‪.‬‬
‫راننده فکر كرد زن خیابانی بلند كرده‪ .‬برگشت و نیاه كرد توي چشمهاي پسر‪.‬‬
‫‪ -‬من دارم میرم خونه‪ .‬امشب تنهام‪ .‬میتونین دو تایی مهمان من باشین‪.‬‬
‫بعد پرسید‪ :‬اسم شما؟‬
‫پسر گفت‪ :‬دغاغله‪.‬‬
‫دختر‪ :‬ما هنوز تو عصر غارنشینی زندگی میكنیم‪ .‬عصر شکار ‪...‬‬
‫‪038‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شما‪ ،‬جمال روشنی‪.‬‬ ‫راننده خندید و خودش را معرفی كرد؛ مخل‬
‫دوباره برگشت توي چشمهاي پسر‪:‬‬
‫‪ -‬یه مرغ مینا دارم كه هار چای بیام باا لهجاهي خاودم تکارار مایكناه‪ .‬البتاه‬
‫احساساتش خیلی متناقضه‪ .‬گاهی دوستم داره‪ .‬گاهی میخواد با منقارش چشامم‬
‫رو دربیاره‪.‬‬
‫دختر گفت‪ :‬ما همینجا پیاده میشیم‪.‬‬
‫قدم در جنیلی گتاشتند درست روي ناف تهران‪ ،‬جلو رفتند تا رسایدند باه یاک‬
‫فضاي سر پوشیده با میزهاي چوبی سفید و صندلیهاي قرمز چینی‪.‬‬
‫پسر‪ :‬باز هم بیو اجناس بنج چینی‪ ،‬ببین چه قدر قشنین‪ .‬خرچنگ میخورن و‬
‫صندلی صادر میكنن‪ .‬خوردنی چی سفارش بدیم؟‬
‫دختر‪ :‬من كه چاينبات زعفرانی‪.‬‬
‫پسر‪ :‬من هم معجون دوست داشتنیم رو سفارش میدم‪.‬‬
‫دختر لپ پسر را نیشیون گرفت‪ .‬مستخدمها با روپوشهااي متحداالشاک آبای‬
‫به میزها سرك میكشیدند و سفارش میگرفتند‪.‬‬
‫دختر‪ :‬راستی‪ ،‬تو از كجا فهمیدي من دخترم؟‬
‫پسر‪ :‬شناسهت غلطانداز بود‪ ،‬اما از حرفاي ضد و نقیض و اون ساوتی كاه دادي‬
‫دونستم كه جنس مخالفی‪.‬‬
‫دختر‪ :‬سوتی نبود‪ .‬غاف گیرم كردي‪ .‬این اولین باره با یه پسر از طریق چت آشانا‬
‫میشم‪ .‬راستش اصال فکر نمیكردم ازت خوشم بیاد‪.‬‬
‫پسر‪ :‬ولی من میدونستم عاشقم میشی‪.‬‬
‫دختر خندید و نیاه كرد به جایی كه آشپزخانه بود و از پشات باامش دود سایاه‬
‫بیرون میآمد‪.‬‬
‫‪039‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬تو واقعا فکرش رو میكردي من از اون فضاي مجازي بپرم بیرون؟‬
‫‪ -‬اطمینان داشتم‪ .‬بهم الهام شده بود‪.‬‬
‫گارسون دو تا فنجان پر از قهوه گتاشت روي میز‪.‬‬
‫دختر دلواپس به نظر میرسید‪ ،‬اما گونههاش گ انداخته بود‪.‬‬
‫‪ -‬قبال اینجا نیومده بودم‪ .‬وسط تهران و این جنی سر به فلاک كشایده‪ .‬عجیاب‬
‫نیس؟‬
‫‪ -‬تهران قبال یه جنی بوده‪ .‬اون بار كاه اوماده باودم یاه سااعتفاروش كاورد‬
‫همینجا كه ما نشستهیم خون دماغ شده بود‪ .‬ده تایی ساعت آویزان گردنش بود‪.‬‬
‫میه خوندماغش بند میاومد‪...‬‬
‫دختر از مستخدمی كه یک سینی پر از ماهی سرخ كرده را میبرد سار یاک میاز‬
‫دییر‪ ،‬نشانی دستشویی را پرسید‪.‬‬
‫اشاره كرد به چند درخت كه دري زرد را در میان گرفته بودند‪.‬‬
‫تا دختر برگردد‪ ،‬پسر دو تا ترامادول باال انداخته و قهوه را سر كشیده بود‪.‬‬
‫دختر‪ :‬هی میدونی مرغ مینا وقتی افسرده میشه پرهااي بادنش رو یکای یکای‬
‫میكنه؟‬
‫پسر‪ :‬شنیده بودم‪ ،‬ولی نه به ایان آب وتااب‪ .‬میاه ماا خودماون هماین كاار رو‬
‫نمیكنیم‪.‬‬
‫دختر‪ :‬ببینم! تا حاال دوست دختر داشتی؟‬
‫پسر‪ :‬چند تایی داشتم‪ ،‬ولی عاشق هی كدومشون نبودم‪.‬‬
‫دختر‪ :‬از من خوشت میآد؟‬
‫پسر‪ :‬تو فوقالعادهاي‪ .‬تریپ خودمی‪ .‬اصال مانکنی‪ .‬انیار از فشانتایوي پریادي‬
‫بیرون‪ .‬موهاتم هم دوست دارم‪.‬‬
‫‪041‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دختر‪ :‬یعنی عاشقم میشی؟‬
‫پسر‪ :‬اول باید از كفنم بیرون بیام‪.‬‬
‫دختر‪ :‬یعنی چی؟‬
‫پسر‪ :‬تا باهات نخوابم نمیتونم بیم عاشقت هستم یا نه‪.‬‬
‫دختر‪ :‬میخواي كلک بزنی نسناس!‬
‫پسر‪ :‬من اینجوري به عشق نیاه میكنم‪.‬‬
‫دختر‪ :‬حاال دییه پسراي شهرستانیم مانکنپسند شدهن‪ ،‬نه؟‬
‫پسر‪ :‬عوضش تهرونیا میرن آنتالیا حال میكنن‪.‬‬
‫دختر عیناک آفتاابیاش را از كیاف چرمایاش در آورد و زد روي چشامهااش‪.‬‬
‫فنجان قهوه را برگرداند روي نعلبکی و بلند گفت‪ :‬فالت رو گرفتم‪.‬‬
‫پسر‪ :‬میه فالگیري بلدي؟‬
‫دختر‪ :‬یه عمره رمالم‪ ،‬احضار رو هم میكنم‪.‬‬
‫از دور میز بلند شدند و راه افتادند به سمت عمق جنی ‪.‬‬
‫دربارهي همهچیز با هم حرف زدند؛ دههي شصت و بمبارانهاي روزانه و شبانه‪،‬‬
‫مُردگان خانواده شان‪ ،‬دوستان قبلی و فعلیشان‪ ،‬آرزوهاي شخصیشان‪ ،‬و از همه‬
‫مهم تر‪ ،‬شهریهي دانشیاه‪.‬‬
‫از آن طرف به اتوبانی رسیدند كه تاازه قیرپاشای شاده باود و باوي آن ماادهي‬
‫لزجِ سیاه همهجا را گرفته بود‪ .‬منتظر تاكسی ماندند‪.‬‬
‫پسر‪ :‬دارم به كلمهي نسناس فکر میكنم‪.‬‬
‫دختر‪ :‬توي چت یاد گرفتم‪ .‬یکی بود كه همهش مینوشت نسناس‪.‬‬
‫پسر‪ :‬جالبه كه توي یه دانشیاه درس میخونیم و همدییه رو نمیشناسیم!‬
‫دختر‪ :‬یادت رفته بار اول كجا من رو دیدي‪.‬‬
‫‪040‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫پسر‪ :‬كجا؟ حتما توي چغازنبی ‪ ،‬حین خواندن كتیبهي اونتااش گاال ‪ ...‬مان ایان‬
‫ماواي مقدس را به اینشوشیناك هدیه میكنم!‬
‫دختر‪ :‬ذهنت كجاها كه نمیره‪ .‬اون روز سر كالس معانی و بیان ‪ ...‬مارهاي زنیی‬
‫و جمجمههاي به روز نشده‪ .‬تشر ادیبانهي استاد یادت رفته؟‬
‫یک تاكسی ایستاد جلوي پايشان‪ .‬وقتی سوار شدند‪ ،‬هماان راننادهي آبلاهرو را‬
‫دیدند‪.‬‬
‫راننده‪ :‬جنی بدون حیواناته اینجا‪ .‬خوش كه گتشت؟‬
‫پسر‪ ،‬سرش را خاراند و نیاه كرد به آینهي بغلی تاكسای كاه روش نوشاته شاده‬
‫بود؛ اشیاء از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند‪.‬‬
‫گفت‪ :‬امشب واقعا تنها هستین؟‬
‫راننده‪ :‬بله‪ .‬خودم هستم و طاوطی شکرشاکنم‪ .‬حتماا حکمتای داره كاه دوبااره‬
‫سر راهتون سبز شدم‪.‬‬
‫راننده از این در و آن در گفت و اینکاه قارار اسات بشاود راننادهي اختصاصای‬
‫شركت خالدي و شركاء‪ .‬بار ببرد به مقصد ممالک مشاتركالمناافع و كشاورهاي‬
‫عربی‪.‬‬
‫گفت‪ :‬از اینجا تا افغانستان جلوي پام طال بریازن حاضار نیساتم پشات فرماان‬
‫بشینم‪ .‬میدونین اگه رانندهها گیر طالبان بیفتن چه بالیی سرشون میآد؟‬
‫خودش جواب داد‪ :‬اونجاشون رو میبرن میندازن جلو سگ و گربه‪.‬‬
‫قاهقاه خندید‪ .‬پی اتوبان را كه پشت سر گتاشات‪ ،‬ساییاري آتاش زد و تعاارف‬
‫كرد به پسر‪.‬‬
‫پسر و دختر تنگ هم نشسته بودند‪.‬‬
‫‪042‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫راننده‪ :‬زنم با مدیر شركتی كه توش كار میكارد فارار كارده رفتاه دوبای‪ .‬حکام‬
‫جلبش توي جیبمه‪.‬‬
‫دختر‪ :‬چند سالش بود؟‬
‫راننده‪ :‬ده سال از خودم كوچیکتر بود‪ ،‬متولد سال گاو‪.‬‬
‫دختر‪ :‬بچهدار كه نشدین؟‬
‫راننده‪ :‬حامله بود‪ .‬بیشرف‪ ...‬حرومزاده‪...‬‬
‫پسر دود سییار را از پنجره بیرون داد و از آینه نیاه كرد به چهرهي راننده كه لب‬
‫میجوید‪.‬‬
‫راننده‪ :‬گیرم بیفته كلهش رو میبرم میندازم جلو سگ‪ .‬هنوز یه جو غیارت بارام‬
‫مونده‪ .‬ما مردها دو نوع هستیم‪ ،‬با غیرت و بیغیرت‪.‬‬
‫وارد تونلی تازه تاسیس‪ ،‬شدند‪ .‬چند ماشین خورده بودند به هم‪ .‬جنازهها را روي‬
‫آسفالت كنار هم چیده بودند‪ .‬پلیسهاي راهنماایی و راننادگی ساوت مایزدناد‬
‫و راه باز میكردند‪.‬‬
‫راننده‪ :‬شام چی میخورین سفارش بدم؟‬
‫پسر‪ :‬یه غتاي حاضر آماده‪ .‬نمیخوایم توي خرج بیفتی‪.‬‬
‫راننده‪ :‬یه زنگ میزنم میآرن در خونه‪ .‬پیتزا سبزیجات چهطوره؟‬
‫دختر‪ :‬عالی‪ .‬من گیاهخوارم‪.‬‬
‫راننده‪ :‬پس از دست ما گوشتخوارها فرار میكنی‪.‬‬
‫دختر‪ :‬آره دییه! شما هنوز در عصر شکار به سر میبرین‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد‪ ،‬در زرد یک حیاب آجري باز شد و رفتناد تاو‪ .‬درخاتهااي قاد‬
‫كشیدهي تاك از نماي جلوي خانه‪ ،‬رسیده بودند به پشت بام‪.‬‬
‫‪043‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سوار آسانسور شدند و به سارعت بارق رفتناد بااال‪ .‬خاناهاي یاک خواباه باود‬
‫با آشپزخانه اُپن و حوضچهي پر از ماهیهاي قرمز‪.‬‬
‫قفس طوطی‪ ،‬كنار پنجره بود‪.‬‬
‫راننده‪ :‬خونه خودتونه‪ .‬راحت باشین (در این لحظه یاد زنش افتاد)‪ ...‬حرومزاده‪.‬‬
‫دختر خندید‪ .‬نشست روي مبلمان چوبی كه روكش تورياش بانفش باود‪ .‬قااب‬
‫عکس روي دیوار یکوري شده بود؛ زنی با لباس عروس از زیر آینه شمعدان رد‬
‫میشد‪.‬‬
‫راننده‪ :‬حرومزاده از آب در اومد‪ ...‬حسابش میرسم‪.‬‬
‫دختر‪ :‬به نظر میآد كه خیلی خوشی بوده‪.‬‬
‫راننده‪ :‬بدبختیَم همین بود‪ .‬توي خیابون راه میرفت‪ ،‬خالیق پشت سارش صاف‬
‫میبستن‪ .‬زنی كه زیبا باشاه باه درد زنادگی نمایخاوره‪ .‬یاا خاودش مایره یاا‬
‫میدزدنش‪.‬‬
‫پسر دست روي شاکمش گتاشاته باود‪ .‬دل پیچاه داشات‪ .‬رفات دساتشاویی‪.‬‬
‫تخلیه نشد‪ .‬دوباره برگشت نشست روي مب و به خودش پیچید‪.‬‬
‫پوستر یک سگ با تولههایش روي دیوار پتیرایی بود‪.‬‬
‫دختر‪ :‬باید هیوستین بخوري‪ .‬سر كوچه‪ ،‬داروخانه دیدم‪.‬‬
‫پسر دوباره رفت دستشویی‪ .‬زور زد‪ .‬شکمش پر از نفخ بود‪ .‬آمد نشسات كناار‬
‫دختر‪ .‬راننده توي آشپزخانه داشت چاي با گ گاوزبان دم میكرد‪.‬‬
‫پسر‪ :‬كاش بیشتر چت میكردیم‪ .‬آدم اخالقا نمیتوناه هماینطاوري دسات یاه‬
‫دختر رو بییره بیاره خونهي خالیِ مرد غریبه‪.‬‬
‫دختر‪ :‬من دوستی و عشق برام مهمتر از اخالقه‪ .‬گند اخالق كه دییه در اومده‪.‬‬
‫‪044‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫پسر دست گرفت به شکمش‪ :‬جهت آشنایی بیشتر بهت بیم كه من رو یه مرده‬
‫سه هزار سالهم‪ .‬تو چغازنبی ‪ ...‬روحی كه دچار نفخ شده‪.‬‬
‫دختر‪ :‬پس براي همین اون شعر جمجماههااي باه روز نشاده رو نوشاته باودي‪.‬‬
‫جالبه‪ .‬بعدش كه رفتی همهي كالس زدند زیر خنده‪.‬‬
‫راننده بلند گفت‪ :‬جنایت‪.‬‬
‫طوطی جنایت را تکرار كرد‪.‬‬
‫دختر خیره شد به پرهاي سرخ و آبی طوطی توي قفس فلزي‪.‬‬
‫پسر باز رفت دستشویی‪.‬‬
‫دختر داشت با دم موهایش بازي میكرد‪ .‬سرش را انداختاه باود پاایین و زل زده‬
‫ریزهماهیهاي توي حوضچه‪.‬‬ ‫بود به رق‬
‫راننده گفت‪ :‬دوبی‪.‬‬
‫طوطی با همان ته لهجهي راننده تکرار كرد‪ :‬دوووبی‪.‬‬
‫سه لیوان چایی تازه دم گتاشته شد روي میاز؛ قناد حباه و رطاب مضاافتی هام‬
‫كنارش‪.‬‬
‫راننده كنترل تلویزیون را دستش گرفت‪ .‬همهي كانالها برفک بود‪.‬‬
‫بلند گفت‪ :‬برفک ‪...‬‬
‫صداي طوطی بالفاصله شنیده شد‪ :‬برفک تو مرا كشتی‪.‬‬
‫دختر خندید و با خودش زمزمه كرد؛ نسناس‪.‬‬
‫بعد نیاهش چرخید روي جاي خالی پسر‪ .‬دلش هري ریخت پایین‪ .‬دویاد كناار‬
‫پنجره و نیاه كرد به حیاب‪ .‬صداي بسته شدن در زرد را شنید و ساایهي پسار را‬
‫توي كوچه دید‪# .‬‬
‫‪045‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫داستانم را براي مهمانان جشن تولدم میخوانم‪ .‬آقاي سریک سر تکان مایدهاد‪.‬‬
‫بعید میدانم از آن سردرآورده باشد‪ .‬زبان فارسی را در حد مکالمات روزمره بلاد‬
‫است‪ .‬صبح علی الطلوع قرار دارد با یاک نماینادهي مجلاس‪ ،‬تاوي هتا اویان‪.‬‬
‫برادرش كارمند سفارتخانه فرانسه است‪ .‬هر بار می رود سفارت و بار مایگاردد‬
‫چمدان سنییناش را دنبال خودش میكشد‪.‬‬
‫می پرسد‪ :‬او رشوه و رسوم نداد ‪ ...‬دوباي رفت؟ ایران آمد؟ چه طور؟‬
‫شیرین شکر تکرار میكند؛ برفک تو مرا كشتی‪.‬‬
‫آتوسا میگوید‪ :‬حاال من یه چیزي تعریف كردم‪ .‬چرا مااجراي خصوصای آدم رو‬
‫داستان میكنی؟‬
‫نیاه میكند به عکس مدوزا‪ ،‬روي دیوار‪.‬‬
‫میگویم‪ :‬سنگ میشی‪ ،‬نیاه نکن‪.‬‬
‫ژان دورینگ را هم دعوت كاردم باه مهماانی‪ .‬نمایدانام چارا نیاماد‪ .‬كتاابش را‬
‫فرستاده؛ موسایقی و عرفاان‪ .‬اگار مایآماد غازال باهااش مای رقصاید؟ رقا‬
‫كوردياش حرف ندارد‪ ،‬اما نمیرقصید‪ .‬میدانم كه میانهاش باا دوریناگ خاوب‬
‫نیست‪ .‬بهش میگوید توریست فرهنیی‪.‬‬
‫شربت برایش میآورم‪ ،‬معجون بهار نارن ‪ ،‬عرق خارشتر و اسطوخودوس‪.‬‬
‫پف میكنم به شمعهاي رنیارنگ‪ .‬مهمانان هورا میكشند و آقااي ساریک كاف‬
‫میزند‪.‬‬
‫نوبت میرسد به هدایاي مهمانان‪ .‬بازشود دیده شود‪ ،‬بلکه پسندیده شاود‪ .‬مسایو‬
‫سریک غافلییرم كرده‪ .‬یک بطر شراب بوردو آورده و یک شیشاه عطار رومانس‬
‫اص ‪ ،‬نه از این تقلبیهاش كه حال آدم را به هم مایزناد‪ .‬روي شیشاه باه زباان‬
‫فرانسه نوشته شده؛ حاوي عصارهي گیاهی نشابآور‪.‬‬
‫‪046‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بعد كه مهمانها رفتند‪ ،‬دو تا متادون بیست میاندازم باال‪ .‬ساییاري مایگیارانم و‬
‫مینشینم جلوي صفحهام‪ ،‬نقطه نقطهات میكنم‪.‬‬
‫تا رفتم تاالر شیشهاي و برگشتم این نیموجبی هی مشت میكوبید به شکمم‪.‬‬
‫میبینی رسیدهام كجا؟‬
‫حاال دییر وقتش است كه همه چیز را صاف و پوست كنده برایت بنویسم‪.‬‬
‫آن روز هم كه چشام از گوردخماهي داوود و قلعاهي یزدگارد بار نمایداشاتی‬
‫میدانستم آسمان پس است‪ .‬حاال كه دییر پاي آن چشم آبی بازاریاب هم به میان‬
‫آمده و از پشت پنجره‪ ،‬سایهاش را روي تختت میبینم‪.‬‬
‫خرس شکموي خودم بااالخره باه كنادوي عسا رساید‪ .‬او هام حتماا عضاو‬
‫هیاتمدیره یکی از شركتهاي اقماري مایشاود و ساهامش را مایریازد تاوي‬
‫چمدان سیاهش‪ ،‬میبرد دوبی‪ .‬هر كس با تو بیردد موفقیت روي شاخش اسات‪.‬‬
‫صیغه ي موقت هم یک جور موفقیت است دییر‪ .‬راستی‪ ،‬هنوز هام ساییار ماور‬
‫میكشی و دهن به دهن میشوي با عشقات؟ دكتر به من گفتاه؛ نکاش‪ ،‬بچاهت‬
‫مرده به دنیا میآد‪.‬‬
‫همین روزها باید خودم بروم شناسنامهاش را بییرم از ثبت احوال شمیرانات‪.‬‬
‫نقطه نقطهات میكنم توي تارنماي جهانی‪ .‬طاقگرا و آن عنکبوت یادت هسات؟‬
‫انیشت اشارهات رفت طرفش‪.‬‬
‫انیشتري حجرالشمس در انیشت بنصرات میدرخشید‪ .‬هدیه خودش بود‪ .‬نه؟‬
‫كردي‪ .‬گفتی؛ تار عنکبوت به اظهارنامه سفید مالیاتی میماند‪.‬‬ ‫بحث را عو‬
‫خندیدي‪ .‬نمیدانم چرا گاهی پرتپال میگویی‪ .‬به ظاهرت نمیآید؛ شاق و رق و‬
‫ادكلن زده‪ .‬آن وقت گاهی دهان كه باز میكنی‪ ،‬دندان طالت میافتد جلوي پات‪.‬‬
‫‪047‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كاش سر گردنهي چهارزبر ماشین را هدایت میكردم ته دره‪ .‬خواب بودي‪ .‬فرمان‬
‫دست خودم بود‪.‬‬

‫بابا میگفت تابستان سال شصت و هفت‪ ،‬صدها جنازه افتاده توي گردناه‪ .‬های‬
‫كس جرات نمیكرده برود نزدیک‪ ،‬شناساییشان كند‪ .‬بعدها معلوم میشود یکای‬
‫از بستیانمان میانشان بوده‪ .‬تنها پسر عمویم‪ .‬همهي جنازهها را انداختهاند تاوي‬
‫یک گودال‪ .‬با بولدوزر خاك ریختهاند رويشان‪.‬‬

‫كنار گودال ایستادم‪ .‬جمجمهي پسر عموم اون زیر بود‪.‬‬

‫جلوي كاروانسراي ماهیدشت توقف كردم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬میرم داخ كاروانسرا رو ببینم‪.‬‬

‫از قوس هفت و هشت ورودي گتشتم‪ .‬روي كاشیهاي دیوارها پر باود از نقاش‬
‫قمري و قرقاول و كبوتر‪.‬‬

‫دختر چشم آبی داشت از گوشه گوشهي كاروانسرا عکس میگرفت‪.‬‬

‫گفت‪ :‬راسته كه سرهنگ واتسون‪ ،‬فرماندهي قشون انیلیسای‪ ،‬در شاهریور ‪7825‬‬
‫توي همین كاروانسرا زن ساخاروف‪ ،‬فرمانده قشون شوروي رو زده زمین و جلو‬
‫چشم همه بهش تجاوز كرده؟‬

‫با خودش ذكر تاریخ میكرد و توي كاروانسرا میچرخید‪.‬‬

‫میخواستم ببرمت سراب نیلوفر‪ .‬همانجا كه میگویند انیلیسیها جامجام را در‬


‫جنگ جهانی دوم انداختهاند آن تو‪ .‬جام مسیح كه نباوده‪ ،‬هماان جاامی كاه ناور‬
‫حقیقت رو می تابانده به صورت حواریون در شام آخر‪.‬‬
‫‪048‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫از قدیم گفتهاند عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمانها بستهاند‪ .‬پسرعمویم را‬
‫هی وقت ندیدم‪ .‬نه زنده اش ناه ماردهاش‪ .‬بهات گفاتم باه ایانجاا مایگویناد‬
‫ماهیدشت و چارزبر‪ .‬كلهام را از شیشه بردم بیرون و نفس عمیق كشیدم‪.‬‬
‫حاال به خودم میپیچم و مرغ مینا پرهایش را یکییکی میكند‪.‬‬
‫ساعت خواب است‪ .‬آباژور را روشن كن‪ .‬سایهات بیایاد جلاوي پنجاره‪ .‬شاال و‬
‫كاله كنم و پلهها را دو تا یکی بیایم پایین و بروم باال‪ .‬بعاد هام دساتهایات را‬
‫ببندم به میلهي تختخواب و با چااقوي زمردنشاان خاودت قلبات را از ساینهات‬
‫دربیاورم‪ .‬تو تمام رویاها و سوداهاي من بودي‪ .‬تو مرد شبهدولتی من بودي‪.‬‬
‫‪049‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫زَالن زَالن‬
‫‪051‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫زنگ زدم به مركز آمبوالنس و گفتم با كامران كار دارم‪ ،‬كامران حقیقی‪.‬‬
‫كامران آمد پشت خط‪ .‬ماجرا را برایش تعریف كاردم و گفاتم؛ هماین االن یاک‬
‫آمبوالنس بردار بیا پزشکی قانونی‪.‬‬
‫نشانی را هم بهش دادم‪.‬‬
‫رییس پاسیاه دركه هم آمده باود‪ .‬دسات راساتش را گتاشاته باود روي تپانچاه‬
‫كمرياش‪ .‬جلوي میز دكتر قدم میزد‪ .‬دكتر عینکی بود‪ .‬عارق نشساته باود روي‬
‫پیشانی پر چین و چروكش‪ .‬انیار تازه از اتاق كالبدشکافی بیرون آمده بود‪.‬‬
‫در باز شد و مردي با موهاي سفید آمد تو‪.‬‬
‫گفت‪ :‬من كامران هستم‪ ،‬كامِگ‪.‬‬
‫زد زیر گریه‪.‬گردنش خمیده و شانههاش افتاده بود‪.‬‬
‫‪.‬‬ ‫رفتیم توي دفتر ترخی‬
‫افسر گفت‪ :‬آمبوالنس رو بیار داخ ‪ .‬جنازه توي سردخانهست‪.‬‬
‫جسد را آورد؛ مرگ در اثر خفیی‪.‬‬ ‫دكتر برگهي ترخی‬
‫ازم خواست كه برگه را امضا كنم‪.‬‬
‫امضاء كردم‪ .‬تابوت را آوردند جا دادند پشت آمبوالنس و درش را بستند‪.‬‬
‫‪050‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دكتر گفت‪ :‬انیار یه شبح بود نه پیکر كه بشه كالبدشکافیش كرد‪...‬‬
‫آتوسا و دغاغله آمده بودند براي تسلیت‪ .‬آقاي خالدي هام تاوي كوچاه‪ ،‬پشات‬
‫فرمان بود‪ ،‬سییار بر لب‪.‬‬
‫تا پلیس راه كرج پشت سر آمبوالنس آمد‪ .‬خداحافظی كرد و برگشت‪.‬‬
‫كامران دُم موهاي سفیدش را از پشت بسته بود‪ .‬یک چشمش باه آیناه باود یاک‬
‫چشم به جاده‪ .‬دو تا سییار آتش زد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬زَالل زرده را خوانده بودي؟‬
‫گفت‪ :‬زَالل زرده؟‬
‫گفتم‪ :‬همان كه چن صفحهش روي اینترنته‪.‬‬
‫اینترنت؟‬ ‫‪-‬‬
‫برگشتم و از دریچه حای شیشهاي نیاه كاردم باه تاابوت‪ .‬چاوبی باود و سایاه‪.‬‬
‫سرم گی رفت‪.‬‬
‫من از خاك كه مظهر پیر بنیامین است چه میدانم‪ ،‬هی ‪.‬‬
‫كلید را كه توي قف چرخانده بودم و در باز شده بود‪ .‬مبهوت افتااده باودم روي‬
‫زمین‪ .‬نمیدانم همسایهي طبقهي هفتم از كجا فهمیده بود كه زنگ زده بود پلیس‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬عَلمت توقف ممنوع‪.‬‬
‫دوباره زد زیر گریه و اشکهاش هماین طاور ریخات روي فرماان‪ .‬دود ساییار‬
‫پیچیده بود داخ اتاقک‪ .‬شیشه را پایین كشید‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬گریه نکن‪ ،‬تندتر بران‪.‬‬
‫گفت‪ :‬نارنجک نارنجک‪ .‬هنوز كمد جالباسی؟‬
‫ذهنش به كجاها كه نمیكشید آن هم توي آن حال و روز‪ .‬خواساتم بیاویم بایاد‬
‫منفجرش كنیم‪ .‬نیفتم‪.‬‬
‫‪052‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫من از آتش كه مظهر مستفاداوان است‪ ،‬چه میدانم‪ ،‬هی ‪.‬‬
‫عقربکهاي ساعت مچیاش نمیچرخیدند‪ .‬میدیدم كاه دمادماي غاروب اسات‬
‫و قرص كام خورشید روي كوههاي برفپوش غربی‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬از كجا میري؟‬
‫گفت‪ :‬ا تاكستان‪ .‬تاكستان‪.‬‬
‫رادیو را روشن كرد‪ .‬گوینده گفت شنوندگان عزیاز! دو خاانواده بازرگ مارهااي‬
‫سمی عبارتند از آالپیده و كروتالیده‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بکُوشِنش‪.7‬‬
‫چشمهام داشت از حدقه بیرون میآمد و سنگآسیاب تاوي كلاهام مایچرخیاد‪.‬‬
‫زاري را گتاشته بودم براي چند روز بعد‪ ،‬دور از چشم همه‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬قرص داري؟‬
‫گفت‪ :‬سرماخوردگی‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬قرص سردرد‪.‬‬
‫‪ -‬توي داشبورد‪.‬‬
‫گشتم‪ .‬قرص نبود‪ .‬همان كتاب جلد چرمی را دیدم كه اوراقش ریخته بود به هم‪.‬‬
‫یعنی آن همه سال كتاب را با خود‪ ،‬اینسو و آنسو‪ ،‬برده بود؟‬
‫كامیونی چینی زوزهكشان سبقت گرفت و جلو افتاد‪ .‬دود اگزوزش جاده را سایاه‬
‫كرد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬چن فرسنگ مانده؟‬
‫گفت‪ :‬پنجاه فرسنگ‪.‬‬
‫من از باد كه مظهر داوود است‪ ،‬چه میدانم‪ .‬هی ‪.‬‬

‫‪ . 7‬خاموشش كن‪.‬‬
‫‪053‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫پلکهام روي هم افتاد‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬قبر آماده؟‬
‫نه‪ ،‬خبر ندارن‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫داییه‪ .‬داییه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫بغض‪ ،‬گلوم را فشرد‪ .‬قرار بود داییه را بیاورم تهران‪ .‬چشمهااش را عما كنناد‪،‬‬
‫نوبت دكتر هم براش گرفته بودم‪ .‬از آشناهاي خالدي بود‪.‬‬
‫پلکهام باز شد‪ .‬جاده مستقیم بود و ابرها پایین آمده بودند‪ .‬اما نمیباریدند‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬برف‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬آنجا میباره‪ ،‬اینجا نه‪.‬‬
‫باالخره یک جملهي سالم روي زبانش چرخید‪.‬‬
‫دوباره پلکهام افتاد روي هم‪.‬‬
‫شب بود‪ .‬كژال روي آن صفحه چرخید و چرخید تا رسید به نشانی دانیال؛‬
‫شمع مرده‪ ،‬ساقی خفته‪.‬‬
‫این عنوان وبالگش بود‪.‬‬
‫كژال چشمک زد و انیشت گتاشت روي خال پیشانیاش‪.‬‬
‫نمیدانستم روزي دییار‪ ،‬در آینادهاي نزدیاک‪ ،‬بار مایگاردم باه هماان صافحه‬
‫و میخوانم‪:‬‬
‫اینها را من پس از زَالن زَالن مینویسام‪ .‬جهاان‪ ،‬ناگهاان تاریاک شاد‪ .‬شابیرد‬
‫صفحات بیپایان شدم در دنیاي مجازي‪ ،‬سیاهچالی در كنارهي گنیا و جامنا‪.‬‬
‫در میان اهي ایاان صاافحات ماایچاارخم و روزي را بااه یاااد ماایآورم در دركااه‪.‬‬
‫بوي كباب و نان تازه میآمد‪ .‬سبدهاي لواشک و زغال اخته را چیده بودند جلوي‬
‫‪054‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫مغازه ها‪ .‬قرار بود یک وبالگ بسازیم و همهي بچههاي دانشیاه را دعاوت كنایم‬
‫به نوشتن با اسم مستعار‪ ،‬هزار و یک راوي‪.‬‬
‫‪ .‬گلااوش گرفتااه بااود‪.‬‬ ‫از میاادان باااالتر رفتاایم تااا رساایدیم بااه هفاات حااو‬
‫گره روسرياش را ش كردم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تو با شور و جنون من همون كاري رو میكنی كاه ج‪.‬ا باا كاوي دانشایاه‬
‫كرد‪.‬‬
‫دیشب آمده بود به خوابم‪ .‬چراغ قوه در دست‪ .‬كنار رودخانه‪ ،‬قدم زدیم‪.‬‬
‫گفت برگرد به روایت كودكی‪.‬‬
‫برگشتم‪.‬‬
‫گفت هر كه پوچ‪ .‬ماغی ماغی‪.‬‬
‫بعد كلمه به كلمه با همان صداي فریبناده خواناد تاا رساید باه پنجارهي سافید‬
‫خانهي عمو اِبگ‪.‬‬
‫گفتم بریم داخ ببینیم چه خبره‪.‬‬
‫نمیخواست لوالهاي پنجره را درآورم‪ ،‬اما این كار را كردم و رفتم تو‪.‬‬
‫بوي كاغت و مركب خورد به دماغم‪ .‬صدایی شنیدم‪ .‬پام رفت روي چیازي نارم‪.‬‬
‫سرید‪.‬‬
‫جلااوتر رفااتم و نااور چااراغ قااوه را انااداختم روي قفسااههاااي خااالی كتاااب‪.‬‬
‫چهار انیشت گرد و خاك نشسته بود رويشان‪ .‬ماشاین تایاپ دساتی گوشاهاي‬
‫افتاده بود‪ ،‬وسط دفترها و مجلههاي مچاله شده‪ .‬همان كه مایگفتای عماو اباگ‪،‬‬
‫باهاش اعالمیهها را تایپ میكرده در روزهااي انقاالب‪ .‬دوبااره پاام رفات روي‬
‫همان چیز نرم‪ .‬صداي كژال را میشنیدم؛ قهرمان مالقادر‪ ،‬اردوان قالیانی ‪ ...‬عماو‬
‫ابگ‪ ...‬عمو‪ ...‬از دري چوبی كورمال كورمال رفتم به اتاقی دییر‪ .‬تاریک تاریک‪.‬‬
‫‪055‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بو‪ ...‬بو‪ ...‬میخورد به دماغم‪ .‬چیازي نمایدیادم شااید هام اتااق خاالی باود‪...‬‬
‫قفسههاي خالی‪ .‬دستیاه پروژكتور‪ ...‬پام رفت روي همان چیز نارم‪ ...‬شاالقی داغ‬
‫خورد به پیشانیام‪ .‬گلوم فشرده شده‪ .‬داد زدم دندان مار ماار‪ ...‬و مردماکهاام از‬
‫حدقه زد بیرون‪ .‬از خواب پریدم‪ .‬از كیسه آمدم بیرون‪ .‬عارق كارده باودم‪ .‬دختار‬
‫انیلیسی صدا زد گورو‪ ...‬گورو‪.‬‬
‫با من نبود‪ .‬وسای شان را جمع كردند و راه افتادند‪ .‬به سوي ایران میرفتند؟‬

‫كامران گفت‪ :‬تصادف‪ .‬تصادف‪.‬‬


‫اتوبوسی‪ ،‬چپه كرده بود‪ .‬چناد تاا جناازه چیاده بودناد كناار جااده‪ ،‬روي بارف‪.‬‬
‫یکی از مسافرها آمد جلوي آمبوالنس‪ .‬دست تکان داد و كمک خواست‪.‬‬
‫سرم را از پنجره بردم بیرون‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬خودمان جنازه میبریم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اي داد بیداد‪.‬‬
‫رفت كنار‪ .‬چه قدر شبیه همان ساعتفروش همزبانم باود‪ .‬پنجااه ساالی داشات‪.‬‬
‫میآمد دور میدان دركه بساب پهن میكرد‪ .‬همیشاه هام فقاط یاک چوخوراناک‬
‫سفید تنش باود‪ ،‬باا شاال مشاکی دور كمارش‪ .‬غریباهي ظااهر و بااطن‪ .‬اناواع‬
‫ساعتهاي نو و دست دوم از سراپاش آویزان بود‪ .‬یک روز همان جا سکته قلبی‬
‫كرده بود‪ .‬برگهي هویت و كس و كار نداشت‪ .‬به عنوان مجهولالهویه جسدش را‬
‫تحوی دانشیاه علوم پزشکی داده بودند براي تشریح در كالسهاي آناتومی‪.‬‬
‫روسري را پیچیدم دور كلهام كه داشت از درد میتركید‪ .‬كامران یک مشت تخمه‬
‫از جیب كاپشنش در آورد‪ .‬ریخت توي كاسهفرمان و مشغول خوردن شاد‪ .‬یاک‬
‫دستش به فرمان بود‪ ،‬دست دییر به دهانش‪.‬‬
‫‪056‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كتاب را از داشبورد برداشتم و ورق زدم؛‬
‫‪7‬‬
‫دفتر نوروز‪.‬‬
‫لکههاي درشت مركب از حاشیهها هم زده بود بیرون‪ .‬یک عکس سایاه و سافید‬
‫هم الي كتاب بود؛ سه نفاري ایساتاده باودیم كناار پنجارهي مدرساه‪ ،‬باا هماان‬
‫كاپشنهاي قهوهاي و دستکشهاي قرمز كه توتیاا خاانم از تاریکاهباازار براماان‬
‫خریده بود‪.‬‬
‫و عکس الشهي كبوترهاش توي كبوترخانه‪.‬‬
‫كتاب را جا دادم توي داشبورد و نیاه كاردم باه جااده ي آسافالته‪ .‬مساتقیم باود‬
‫با خط سفید وسط‪ .‬هوا هم رو به تاریکی گتاشته بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬كی میرسیم؟‬
‫جواب نداد‪ .‬دهانش پر از پوست تخمه بود‪.‬‬
‫چشمهام زِريوِري میشد‪ .‬نقطهاي سیاه میدیدم كاه بازرگ مایشاد و كوچاک‬
‫میشد‪ .‬لغزیدم تاوي نقطاه‪ .‬دخماهاي نماور باود باا هماان سانگ و نقاش ماار‬
‫خااال خااالی‪ .‬شااعلهي كمرنااگ دو تااا شاامع‪ ،‬نااور تابانااده بااود بااه دخمااه‪.‬‬
‫رباب دستهاش را حلقه كرده بود دور گاردن آقااي خالادي‪ .‬اردوان قالیاانی و‬
‫قهرمان مالقادر دست داییه را گرفته بودند و به دنبال خود میكشیدند‪.‬‬
‫صداي كامران بلند شد‪ :‬تف‪...‬‬
‫محتواي دهانش را از پنجره خالی كرد بیرون‪.‬‬
‫نقطه‪ ،‬لغزید به جایی دییر‪ .‬كژال ایستاده بود روبهروي آیناه‪ .‬یاک خاال هنادي‬
‫وسط ابروهاش كاشت‪.‬‬

‫‪ . 7‬از دفاتر یارسان‬


‫‪057‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪7‬‬
‫گفت‪ :‬ما مردهایم‪ .‬مردهها زاده میشوند و نمیمیرند‪.‬‬
‫دو طرف جاده دیوار برف بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬تندتر بران‪ .‬تندتر‪.‬‬
‫رسیدیم به سه راهای تاكساتان‪ .‬یاک خوشاه انیاور رسایده وساط میادان باود‪،‬‬
‫هر دانهاش اندازه ي توپ فوتبال‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬كالغ‪ .‬كالغ‪.‬‬
‫كالغ توي كلهاش بود‪ .‬میآمدند به باغستان پشت آسیاب كهناه و ناک مایزدناد‬
‫به خوشههاي انیاور یااقوتی‪ .‬چهاار تاا تااك‪ ،‬وساط درخاتهااي گاردو باود؛‬
‫ریشههاشان از خاك زده بود بیرون‪ .‬بعد از بمباران شیمیایی دییر بر نمایدادناد‪.‬‬
‫باد شاخههاي درخت را میتکاند و داییه میگفت‪ :‬كی دیده گردو پوك‪.‬‬
‫راه میرفت و با خودش زمزمه میكرد‪ :‬هناسهي سردم ‪...‬‬
‫پشت پرچین باغ بازي مایكاردیم‪ ،‬میاان تاكساتان ساوت و كاور‪ .‬مان و غازال‬
‫میشدیم بره‪ .‬كامران میشد گرگ‪ .‬بلد نبود صداي گرگ در بیااورد‪ .‬مثا كاالغ‪،‬‬
‫قارقار میكرد و میدوید به طرف تپه سرخهلیژه‪.‬‬
‫چراغهاي جلو را روشن كرد‪ .‬نور افتااد روي چنارهااي لخات ایان طارف و آن‬
‫طرف جاده‪.‬‬
‫دود از كارخانهاي بلند میشد و میپیچید توي هوا‪ .‬نزدیکتر كه شادیم كلماات‬
‫چشمکزن روي تابلوش را خواندم؛ شركت تولیدي بازيهاي رایانهاي خالدي و‬
‫شركاء‪.‬‬
‫پلکهام افتاد روي هم‪.‬‬

‫‪ . 7‬سطري از كتاب دلواپسی‪ ،‬اثر فرناندو پسوآ‪.‬‬


‫‪058‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫این بار تا چشم باز كردم رسیده بودیم دوراهی غار علیصادر‪ .‬دو سااعتی از ایان‬
‫خواب به آن خواب شده بودم‪ .‬كامران شام خورده بود‪.‬‬
‫خودش گفت‪ :‬دیزي‪ .‬دیزي‪.‬‬
‫سر همان دو راهی بودیم كه یک روز با بچههاي دانشیاه از آنجا گتشاته باودیم‪.‬‬
‫من حال و حوصلهي سفر نداشتم‪ .‬به اصرار رباب بود كه راضی شدم‪ .‬تور دور و‬
‫درازي بود با خرج خودمان‪ .‬توي غار علیصدر‪ ،‬با رباب و دغاغله و آتوسا نشسته‬
‫بودیم توي یک قایق‪ .‬پارو میزدیم و شعر میخواندیم‪.‬‬
‫صورت كامران سرخ شده بود از سرما‪ .‬نفسش را كه بیرون مایداد ابار كاوچکی‬
‫جلوي چشمهاش میایستاد‪.‬‬
‫از وسط همدان گتشتیم‪ ،‬از كنار آرامیاه باباطاهر‪ .‬در دفاتر یارسان آمده است كاه‬
‫او در جامهي بابایادگار آشکار میشود‪.‬‬
‫رسیدیم به گردنهي اسدآباد‪ .‬دو طرف جاده سفید از برف بود‪ .‬اتوبوسی با همهي‬
‫مسافرانش افتاده بود ته دره‪.‬‬
‫به صحنه رسیدیم و از كنار مزار سی خلی ‪ 7‬گتشتیم‪.‬‬
‫یاران مهر هوسا تهیموور دلشاد بوو‬
‫‪2‬‬
‫ازادي مهخلووق دادرهسی داد بوو‪.‬‬
‫شامار همیشه این شعر را با خودش زمزمه میكرد‪.‬‬

‫‪. 7‬سهي خلی عالینژاد‪ ،‬نوازنده تنبور و كالمخوان كه در پاییز ‪ 7811‬در شهر استکهلم به آتش‬
‫كشیده شد و جان باخت‪.‬‬
‫‪ . 2‬كالم تیمور بانیارانی‪ ،‬از چهلتنان دوره اسهي براكه ( قرن دوازدهم ه‪.‬ش) است‪.‬‬
‫یاران میر آن زمان شاد باشم‬
‫كه مردم آزاد و داد برقرار باشد‪.‬‬
‫‪059‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كوه بیستون كه البهالي ابرها پیدا شد پلک راست كامران شروع كارد باه پریادن‪.‬‬
‫درست مث آن روز كه سوار دوچرخه بودیم‪ .‬او ركاب میزد‪ ،‬مان نشساته باودم‬
‫روي ترك‪ .‬راه دور و دراز بود‪ ،‬آن قدر ركاب زده باود كاه نمایتوانسات سارپا‬
‫بایستد‪ .‬شیپورش را آویخته بود گردنش‪ .‬نم نم باران میزد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬برگشتنی‪ ،‬من ركاب میزنم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬ممان گفته دخترا نباید ركاب بزنن‪.‬‬
‫كتیبه آن باال بود‪ .‬شرشر آب ازش میریخت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬سی كن‪ .‬سیمینهزرینه‪.‬‬
‫یک سر سیمینهزرینه روي كوه بیستون بود‪ ،‬سر دییرش روي شهر‪.‬‬
‫كامران از پلههاي سنیی رفت باال‪ .‬خودش را رساند به كتیبه و صداي شیپور توي‬
‫دره پیچید‪.‬‬
‫من از آب كه مظهر پیرموسی است چه می دانم‪ .‬هی ‪.‬‬
‫كالس سوم ابتدایی‪ ،‬مدرسهام یک آبادي آن طرفتر بود‪ .‬از درهاي میگتشتم كاه‬
‫وسطش قبرستان بود‪ .‬حروف الفباي فارسی را یاد گرفته باودم‪ .‬باه قبرساتان كاه‬
‫میرسیدم‪ .‬نوشتههاي روي قبرها را میخواندم‪ .‬میگفتند هوا كه تاریک مایشاود‬
‫مردهها از زیرزمین میآیند باال‪.‬‬
‫هر قدمی كه برمیداشتم سایهبهسایه اروا برمیداشتم‪ .‬عین حاروف اول و آخار‬
‫یار‪ 7‬میچسبیدم به سنگ قبرهاي قدیم و جدید‪ .‬می رسیدم خانه و می شنیدم كه‬
‫داییه موور میخواند؛‬
‫‪2‬‬
‫شهوان تاریک سهر هندی وه خوهم‪.‬‬

‫‪ . 7‬كلماتی كه بر گور مردگان یارسان مینویسند‪.‬‬


‫‪ . 2‬گرفتار شبهاي تاریک سراندی شدهام‪.‬‬
‫‪061‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫چشم باز كردم و گفتم‪:‬كجا یم؟‬


‫كامران گفت‪ :‬بیستون‪ .‬بیستون‪.‬‬
‫آمبوالنس را زد كنار جاده و رفت پایین‪ .‬چراغهاي جلو را با دستمال كهناه پااك‬
‫كرد‪ .‬سه نفر از میان تاریکی بیرون آمدند؛ دو مرد و یاک دختار‪ ،‬كولاهپشاتی باه‬
‫دوش و چراغقوه در دست‪ .‬آقاي سریک را شناختم‪ .‬فقط نیاهم كرد‪ .‬ساكت بود‪.‬‬
‫انیار نه انیار در آن شبِ جشن تولد رباب‪ ،‬میخواست با من برقصد‪.‬‬
‫دختر به انیلیسای گفات‪ :‬ساالم‪ ،‬مان الیناا راولینساون هساتم‪ .‬كتیباهي بیساتون‬
‫كجاست؟‬
‫جواب دادم‪ :‬انتهاي همین جادهي شوسه‪.‬‬
‫اشاره كردم به جادهاي شوسه كه پی میخورد و میرفت پاي بیستون‪.‬‬
‫دختر‪ ،‬نور چراغقوه را انداخت توي جاده‪ .‬رفتند به سمت كوه‪.‬‬
‫آمبوالنس در راهی میرفت كه حافظهام را تاریک و روشن مایكارد‪ .‬عینهاو بااد‬
‫زالن میپیچید به گتشته و آیندهام‪ .‬پلکهایم را روي هم گتاشتم‪ .‬كامران صاداي‬
‫ضبط را بلند كرد‪:‬‬
‫‪7‬‬
‫فانی فانیهن فانی بهتال بوو‪.‬‬
‫این صداي پدرم بود‪ .‬صداي پدرانم‪ .‬صداي مادرم هوره بود‪ .‬ماوور و شاین باود‪.‬‬
‫صورت میخراشید داییه‪ .‬نفرین میكرد داییه‪ .‬رو به خورشیدي كه پشات كاوه‬
‫بازي دراز زرد و قرمز میشد وَي وَي مایكارد‪ .‬موهااش را گاره مایزد باه ناام‬
‫مردگان‪ .‬میگفت ما از ازل گریانیم تا ابد هم گریانیم‪ .‬ما خوشی ندیدهایم‪ .‬زندگی‬
‫نداشتیم‪ .‬اینها را به زبان گورانی میگفت‪ .‬میرفات از كاانیشافا یاک كاوزه آب‬

‫‪ 7‬فناست فنا‪ .‬فنا مباد‪.‬‬


‫‪060‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫میآورد‪ .‬هر وقت هول میكرد چند قطره میریخت توي گلوش‪ .‬حاالش خاوب‬
‫نمیشد‪ .‬غش مایكارد و مردماکهااش ناپدیاد مایشاد‪ .‬مایافتااد روي زماین‬
‫و دهانش كف میكرد‪ .‬تا روز بمباران هی وقات یاادم نمایآیاد خندیاده باشاد‪.‬‬
‫خندههاش را هم مث بغض گرهگرهاش قورت میداد‪.‬‬

‫تا برسیم زرده این بند از دفتر را زمزمه میكردم؛‬


‫یاران مهترسن نهي سیاسهته‬
‫تهسلیم گیانان چوي غویتهي بهته‬
‫‪7‬‬
‫هوهلمان یارهن اخهرمان یارهن‪.‬‬
‫از كمربندي كرماشان گتشاتیم‪ ،‬از تنیاهي چاارزبر و كرناد و گردناهي پاتااق و‬
‫ریجاب‪ ،‬از كنار مزار پیربنیامین و پیرموسی‪.‬‬
‫وارد سرانه شدیم‪ .‬پس از سالها بازگشته بودیم به سرزمین كودكیمان‪ ،‬جایی كه‬
‫تنها از اسطوره‪ ،‬هاز‪2‬میگرفتیم و دوام میآوردیم‪.‬‬

‫تابوت را گتاشتیم جلوي خانهي عمو ابگ‪ .‬صداي فانی فانی مایآماد از گُمَازي‬
‫داوود‪ .‬نمیخواستم با داییه روبهرو شوم‪ ،‬نه با خودش نه با شابحاش‪ ،‬ناه باا آن‬
‫همه نام كه به خاط خاودم نوشاته باودم روي طوماار‪ .‬ناام مردگاان و زنادگان‪.‬‬
‫نام همهي آنها كه هنوز هم میخندیدند‪ .‬چشم در چشم هم میخندیدند‪.‬‬

‫‪ . 7‬یاران از سیاست مرگ نترسید كه مردن همچون غوطه زدن بطی در آب اسات‪ .‬اول و آخار‬
‫یار‪.‬‬
‫‪ . 2‬نیرو‪.‬‬
‫‪062‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫باید از آن صفحهي روشن‪ ،‬از آن مَغاك‪ ،‬بیرون میآمدم‪ .‬راهم را مایگارفتم و در‬
‫همان كورهراهی ناپدید میشدم كه یک روز شامار را بدرقه كرده بودیم‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬تنبور‪ .‬تنبور‪.‬‬
‫هوا‪،‬گرگومیش بود‪ .‬در ذهنم ایستاده باودم كناار رودخاناهي سایروان و گاوش‬
‫سپرده بودم به صداي كالم سیباوه‪.‬‬
‫سایهام كمكم جلوي چشمم ظاهر میشد‪.‬‬
‫‪063‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫خضر زنده‬ ‫‪H‬‬


‫‪064‬‬ ‫نفس تنگی‬

‫هقهق گریهاش‪ .‬رقرق خندهاش‪ .‬بغلش میكردم و دور چاادر مایچرخانادمش‪.‬‬


‫چادري كه سوراخ بود و شرشار بااران مایریخات روي كلاههاماان‪ ،‬كلاههااي‬
‫سر سه نفرمان‪ .‬ستارههاي آسمان را نشانش میدادم‪ .‬بغلش میكردم‪ .‬مایباردمش‬
‫بیرون‪ .‬راه شایري و دُب كوچاک و بازرگ را نشاانش مایدادم‪ .‬رد هواپیماهااي‬
‫مسافري را از غرب به شرق میگرفتم‪ .‬میگفتم این اردوگاه هی ندارد‪ ،‬اما آسمان‬
‫دارد‪ .‬ماه و خورشید دارد‪ .‬برایش با سایهي دو انیشت روي زماین‪ ،‬باازي ماوش‬
‫وگربه در میآوردم‪ .‬توي گوشش میخواندم للیللی بکنیم‪ ،‬دلیدلی بکنایم‪ .‬بلکاه‬
‫بخندد‪ .‬چشمهایش قی میشد و پلکهاش میپرید‪ .‬ساعتهاا بغلاش مایكاردم‬
‫مینشستم جلوي یکی از این سوراخها كه از زیرزمین آن طرف سیمخااردار زده‬
‫به این طرف‪ .‬موشها‪ ،‬روز بیرون نمیآمدند‪ .‬باوه میگفت این موشهایی كه مان‬
‫میبینم خوراكشاان گنادم و جاو نیسات روزهاا گوشات و اساتخوان آدمیازاد‬
‫میخورند و شبها رو و روان ما را میجوند‪ .‬تا دلت بخواهد ایانجاا آدمیازاد‬
‫چال كردهایم‪ .‬بَشِ‪ 7‬صد سالشان‪.‬‬

‫‪ . 7‬سهم‪.‬‬
‫‪065‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫هقهق گریهاش‪ .‬رقرق خندهاش‪.‬‬

‫حاال من هم نشستهام روبهروي این صفحهي روشن‪ .‬مقیم این مغاك شدهام‪ .‬دختر‬
‫انیلیسی كه برچسب آرمدار سازمان مل را بر سینه دارد چند روزي است كه باا‬
‫ایما و اشاره حالیام كرده چهطور این بچه موش را توي دستم بییرم و با انیشت‬
‫سبابه لمسش كنم‪ .‬بروم توي اینترنت و صفحه به صفحه دنبال تو بیردم‪.‬‬

‫وبالگ زَالل زرده را پیدا كردم‪ ،‬اما هر چه جلوتر رفتم این صفحهي روشن‪ ،‬سیاه‬
‫و سیاهتر شد جلوي چشمم‪.‬‬

‫پنجاااه هاازار روز اساات كااه از هاام دور هسااتیم‪ .‬روز بااه روزش را شاامردهام‪.‬‬
‫با عقربکهاي ساعت گردنآویز باوه چرخیدهام‪ .‬مث زنادانیاي كاه روي دیاوار‬
‫سلول نوشته؛ ابد میگترد‪ ،‬روز و شب را در گوشه گوشهي این اردوگاه‪ ،‬تکهتکه‬
‫چال كردهام‪ .‬روي قبر كامگ هم فقط یک جمله با زغال نوشتم؛ اول و آخر یاار‪.‬‬
‫غش میكرد و نفسش بند میآمد‪ .‬مردمک چشمهاش میپریاد و صاورتش سایاه‬
‫میشد‪.‬‬

‫هقهق گریهي آن زبان بسته‪ .‬چشمهاي بدون مردماک آن زباان بساته‪ .‬زنهااي‬
‫اردوگاه دورش جمع میشدند و شین میكردند‪ .‬شیناشین از یادشان نرفته بود‪ .‬هر‬
‫وقت یکی از ما به درد بیدرمان دچار میشد شیناشین زنها‪ ،‬شیناشین دختارهاا‪،‬‬
‫اردوگاه را پر میكرد‪ .‬صورت میخراشیدند و شین میكردناد‪ .‬داییاه هام شاین‬
‫میكرد وقتی عمو تیرباران شد‪ .‬ده ساله بودي‪ .‬جلو آسیاب كهنه با سایهات باازي‬
‫میكردي كه خالدي لباسهاي خونین عماو و كاژال را آورد‪ .‬چهاار ساتاره روي‬
‫شانههاي چپ و راست خالدي بود‪ .‬گفت اگر تیرباران نمیشدند چهار ماه دییار‬
‫آزاد میشدند‪ .‬خالدي‪ .‬خالدي‪ .‬نان و نمک داییه حاللش بود‪ ،‬حرامش شد‪.‬‬
‫‪066‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫تمام زمستان سال پنجاه و هفت‪ ،‬قهرمان مالقادر و اردوان قالیانی هر شب تا صبح‬
‫توي آسیابكهناه باا عماو و كاژال بحاث سیاسای مایكردناد‪ .‬جازوه و كتااب‬
‫میخواندند‪ .‬در یکای از عکاسهاایی كاه عماو اباگ گرفتاه‪ ،‬قهرماان مالقاادر‪،‬‬
‫دستهایش را انداخته دور گردن كژال و قالیانی‪.‬‬
‫اثري از كامگ من‪ ،‬از كامی چهار ساله‪ ،‬روي صفحهات نیست‪ .‬نه از خودش نه از‬
‫چشمهاي بدون مردمکش‪ .‬هتیانهاي روز و شاب ماادرش‪ .‬حاق داري‪ .‬از كجاا‬
‫بدانی برادر اردوگاهیات زن گرفته‪ ،‬بچهدار شده و چهار سال آزگاار گاوش باه‬
‫هقهق گریهي آن زبانبسته سپرده‪ .‬روزهاي آخر صمغ بَلک‪7‬به خوردش میدادم‪.‬‬
‫آخرش هم از گرسنیی مرد‪ .‬جنازهاش را كنار جاده خاك كردهام‪ .‬سنگ قبر ندارد‪.‬‬
‫این طوري انیار تکهاي از زمین است‪ ،‬بی هی نشانهاي‪ .‬همان مااه اول تولادش‪،‬‬
‫سینهي مادرش خشک شد‪ .‬راه میرفتم و با خودم زمزماه مایكاردم‪ ،‬محاروم از‬
‫نوشیدن شیر مادر در نخستین روز جهان‪ .‬بچه را با آب قند و قیمااق زناده نیاه‬
‫داشتیم‪ .‬مادر دل به فرزندش نمیداد‪ .‬میگفت اردوگاهنشین شدهام كه بچاه پاس‬
‫بندازم؟ حق داشت‪ .‬او زن من نبود‪ .‬صایغهي اردوان قالیاانی باود‪ .‬جانم دییاري‬
‫داشت‪ .‬از ما نبود‪ .‬كامگ را بچهي خود نمیدانست‪ .‬سربازان آمریکاایی از آن ور‬
‫سیم خاردار براي آن زبانبسته دست تکان میدادند و شکلک در میآوردند‪ ،‬بلکه‬
‫بخندد‪.‬‬
‫رقرق خندهاش‪ ،‬هقهق گریهاش چهار سال ادامه داشت‪.‬‬
‫زوزهي كامیونها‪ .‬از بندر بصره كاال مایآوردناد و مایبردناد اردن‪ .‬اگار رانناده‬
‫كامیونها نبودند زنده نمیماندیم‪ .‬بطري آب از روي سیم خاردار میانداختند باه‬
‫اردوگاه‪ ،‬بستههاي خرما و نان بارايماان پارت مایكردناد‪ .‬هماهشاان كاماگ را‬

‫‪ . 7‬گیاه شیرینبیان‬
‫‪067‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫میشناختند‪ .‬این اواخر شربت و پوشاك برایش پرت میكردند یک بار كه از بغ‬
‫مادرش افتاده بود و فرق كلهاش شکافته بود برایش یک بسته باند پارت كردناد‪.‬‬
‫راننده كامیونها هر كدام به زبان خاود حاالش را مایپرسایدند‪ .‬رانناده كاامیون‬
‫اختصاصی شركت خالدي و شركاء عاشق رقرق خندههاش باود‪ .‬ناامش جماال‬
‫روشنی بود‪ .‬برایش بستهي شیر خشک پرت میكرد‪ .‬حق ایساتادن كناار اردوگااه‬
‫نداشتند‪ ،‬هی كدام حق نداشتند‪ .‬جماال روشانی از پنجارهي كاامیون داد مایزد‬
‫گریهاش را به فال نیک بییر‪ .‬بچهاي كه گریه میكند زبان هم باز میكند‪ .‬از مارغ‬
‫مینا هم زبان درازتر میشود‪.‬‬

‫اما كامگ تا بود زبان باز نکرد حتی یک بار نیفات باوگاه‪ ،‬نیفات داییاه‪ .‬ایان‬
‫اواخر سربازهاي سازمان مل با گوشیهاي جورواجورشان ازش عکاس و فایلم‬
‫میگرفتند‪ .‬حاال میبینم كه اینترنت پر است از عکسها و فیلمهاي كامگ‪ .‬همه از‬
‫پشت سیم خاردار گرفته شده‪ .‬بچهاي كه مردمک ندارد‪.‬‬

‫سیانان گزارش نوشته‪ ،‬بیبیسی و خبرگازاريهااي دییار نوشاتهاناد‪ .‬عکاس‬


‫چشم هایش را گتاشتهاند روي سایت رسمی سازمان مل ‪ .‬تا دلت بخواهد خبر و‬
‫گزارش ریخته‪ .‬نوشتهاند دو دهه پیش‪ ،‬صدها تن از خانوادههاي یارسان از سرانه‬
‫و داالهو كوچ كردند به سامت شاارهزور‪ .‬از مارز گتشاتند‪ ،‬اماا افتادناد دسات‬
‫نیروهاي استخبارات‪ .‬دوران جنگ بود‪ .‬میخواستند سر به نیستشاان كنناد‪ ،‬اماا‬
‫خبرش به رسانهها رسید و با وساطت سازمان مل به نقطهاي كه نه جازو خااك‬
‫عراق است و نه خاك اردن‪ ،‬منتقا شادند‪ .‬روزي كاه نفاس كاماگ بناد آماد و‬
‫صورتش سیاه شد دكتر سازمان مل اینجا بود‪ .‬نبضاش را گرفت و گفات؛ بچاه‬
‫مرده‪ .‬با همین جمله‪ ،‬فانی فانی شد‪ .‬تا یک هفته جنازهاش را خاك نکاردم‪ .‬كناار‬
‫جاده چشم به راه جمال روشنی ماندم كه بیاید و تابوتش را ببرد ایران‪.‬‬
‫‪068‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سربازهاي آمریکایی و انیلیسی خاالکوبی روي بازوهاا و لمبرهایشاان را نشاان‬
‫میدادند و قاهقاه میخندیدند‪ .‬باوه میگفت پاپیشان نباش‪ .‬سگ شارف دارد باه‬
‫این سرخ و سفیدها و آن قرهپوسها‪ .‬نمیدانستی باوه هم اردوگاهی شاده؟ چناد‬
‫سالی پس از بمباران شیمیایی زرده‪ ،‬خودش را پشت یکی از همین كامیونها جاا‬
‫داد و هبوب كرد اینجا‪ .‬گفت زال شدم و ساوار باال سایمرغ شادم‪ .‬تاا دیادم و‬
‫شناختمش زدم توي سر خودم‪ .‬گفتم ما كم بودیم كه تو هم هبوب كردي؟ گفات‬
‫دنبال زن و بچهام آمدهام كه برگردانمشان ایران‪ .‬مرده بودناد‪ .‬توفاان شان آماد و‬
‫اردوگاهیها را هالك كرد‪ .‬جنازههاشان دور و بر این جاده است‪ .‬آنها هام سانگ‬
‫قبر ندارند‪ .‬بیكفن و دفن چالشان كردیم‪ .‬باوه حاال نمیداند برود سركدام قبر باا‬
‫تنبوري كه كاسهاش شکسته‪ ،‬مقام فاانیفاانی را بزناد‪ .‬تنباور را مایچساباند باه‬
‫سینهاش و مینشیند روبهروي در آهنی اردوگاه‪.‬‬
‫میگوید من میزنم تو كاالم بخاوان‪ .‬بناد باریاهباریاه و تاهرز را بخاوان‪ .‬شااید‬
‫همانطور كه رستم دستان در خان چهارم‪ ،‬مقام تهرز را نواخت و چهرهي عفریت‬
‫آشکار شد‪ 7.‬این بار هم حقیقت همراه ما شود طلسم این دروازه شکسته شاود و‬
‫كامیونی بیاید نجاتمان بدهاد‪ .‬مایگاویم خاودت بازن و خاودت بخاوان‪ .‬مان‬
‫حافظهام از مقامات تنبور و كالم پاك شده‪ .‬میگوید حنجرهي پیر هشتاد ساله كه‬
‫تار صوتی براش نمانده‪ .‬ردیف پایین دندان مصنوعیاش را در راه كه میآمده گم‬
‫كرده‪ ،‬دندانهاي تیز ردیف باال‪ ،‬لثهي پایین را زخم و زیلی میكند‪ .‬درست اسات‬
‫عقربکهاي ساعت روسیاش زنگ زده و از كار افتاده‪ ،‬اما هر وقت ازش بپرسای‬

‫‪ . 0‬در شاهنامه فردوسی‪ ،‬رستم در خان چهارم به كنار چشمهاي می رسد‪ .‬جام زرین پر از شرابی میبیند بر‬
‫سفرهاي گسترده‪ ،‬و در كنار سفره‪ ،‬تنبوري‪ .‬رستم با نواختن تنبور‪،‬چهرهي حقیقی دیو را ‪ -‬كه به صورت زنی‬
‫آراسته و زیبا خود را به او نمایانده‪ -‬آشکار میكند‪.‬‬
‫‪069‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫ساعت چند است دقیقه و ثانیهاش را هم بهت میگویاد‪ .‬هماهي دفااتر را از بار‬
‫است‪ .‬حتی دفتر دیوانهگهوره‪ .‬هر كس دییر بود تارك دنیا میشاد‪ .‬گوشاهنشاین‬
‫میكنی بعضیهاا الزم نیسات حتماا‬ ‫جمخانه میشد‪ .‬میگوید داري كالبد عو‬
‫كنند مث درختی كه كنار چشمه ي هانیتاا باود و هار روز‬ ‫بمیرند تا كالبد عو‬
‫یک درخت دییر بود‪ .‬كاكهايها و زا رها پارچاهسابز مایبساتند باه درخات تاا‬
‫حاجتشان برآورده شود‪ .‬آقاي حقیقی هر وقت سروكله بازپرسها پیدا مایشاد‬
‫میگفت؛ بچهها‪ ،‬آ ینتان نجس است‪ .‬صداي تنبور هم حرام است‪.‬‬
‫شاید این حرفها را میزد كه از آموزش و پرورش اخاراجش نکنناد‪ .‬باه بااوه‬
‫میگفت؛ تو كه مقامات حقانی را میزنی پس چرا نمیتوانی خاودت را رساتیار‬
‫كنی؟‬
‫عمو و كژال را كه كشتند‪ ،‬داییه گفت برو قایم شو‪ .‬كجاا بایاد قاایم مایشادم؟‬
‫خالدي دنبالم بود‪ ،‬همو كه عمو و كژال را لو داده بود‪ .‬الباد نمایدانساتی‪ .‬حااال‬
‫بدان‪ .‬میدانستم كلکم كنده است‪ .‬از كوه و كمر در رفتم‪ .‬این طارف مارز افتاادم‬
‫دست ماموران استخباریه‪ ،‬كلهام را توي گونی آرد كردند و دست و پایم را بستند‪.‬‬
‫انداختندم پشت یک كامیون زرهی‪ .‬هبوب كردم اینجا‪.‬‬
‫این جمالت را به زبان حال مینویسم‪ ،‬اما براي من همهچیز ماضی شده‪ .‬همهچیز‬
‫و همهكس‪ ،‬بود و شد و رفت و مرد‪.‬‬
‫باوه میگوید كاشکا یک درخت انار داشتیم كه میوهاش را نیاز میكردیم‪ .‬خودش‬
‫به خودش جواب میدهد توي این اردوگاه خار مغیالن هم نمیرویاد چاه رساد‬
‫به درخت انار‪.‬‬
‫سربازان سازمان مل مات و مبهوت صداي كاف زدناش هساتند‪ .‬كاف زدناش‪.‬‬
‫مینشیند كنار چاهی كه خودش كنده‪ .‬كالم میخواند و كف میزند‪.‬‬
‫‪071‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫دیشب میگفت كامگ را به خواب دیده‪ .‬رفته به كالبد یاک ماار قرماز‪ .‬شاون و‬
‫مکانش هم قلعهي یزدگرد است‪ .‬میگوید؛ خودم صداش میزنم میآورماش باه‬
‫اردوگاه‪.‬‬
‫باوه عینهو درختی شده كه ریشه در وهم و خیاالت دوانده‪ .‬مث درخت عظیم‪ ،‬كه‬
‫داییه میگفت نام هفتن روي آن نوشته شده‪ .‬توي این لباسهاي تاناكورایی‪ ،‬گام‬
‫شده‪ .‬لباسهاي چهار جیب و هشت جیب كاه ساوغاتی ساربازان ساازمان ملا‬
‫است‪ .‬هر وقت میروند ستاد مركزي در بغداد‪ ،‬برگشتنی خبر انفجار و قتا ‪ ،‬و از‬
‫این جور لباسها برایمان میآورند‪ .‬باوه دستلرزه گرفته‪ ،‬اما چشمهایش هنوز تاا‬
‫یک فرسنگ آن طرف تر را میبیند‪ .‬رادیو ترانزیستوري را میچساباند باه اللاهي‬
‫گوش راستش و ناسزا بار گویندهاي میكند كه به زبان عربی حرف میزند‪ .‬رادیو‬
‫ترانزیستورياش فقط یک كانال میگیرد‪ .‬نمیخواهم هی صدایی را بشنوم‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫میگویم؛ بکوشنش‪ .‬بکوشنش‪.‬‬
‫سربازان سازمان مل از وقتی این دور و بر چادر زدهاند اجاازه مایدهناد از زیار‬
‫سیم خاردار بیرون بخزیم و بنشینیم كنار جاده‪ .‬بااوه رد كاامیونهاا را تاا برساند‬
‫به گمرك سر مرز میگیرد‪ .‬بعد گواهی میدهد كه توي كدامشان جنس قاچااق و‬
‫كوزه و كتیبههاي باستانی بین النهرین جاسازي شده و بار كادامشاان مشاروبات‬
‫الکلی و فشنگ و تفنگ روسی است‪.‬‬
‫هر وقت كامیون اختصاصی شركت خالدي و شركاء رد میشد میگفات؛ دوبااره‬
‫جعبههاي سربسته را كجا میبرند؟ به جماال روشانی گفتاه باود؛ مارغ ساخنیو‬
‫نمیخواهم خروس نتري برام بیار كه نیتم را سبز كنم خونش را بریزم به خاك‬
‫اردوگاه‪ ،‬بلکه گرهي بسته باز شود‪.‬‬

‫‪ . 7‬خاموشش كن‪.‬‬
‫‪070‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫سربازان سازمان مل نمیفهمند چه مایگویاد‪ .‬حارفهاایش را شکساته بساته‬
‫به انیلیسی ترجمه میكنم‪.‬‬

‫دیروز یکیشان گفت صدام حسین را هم دیدي كه از حفاره بیارون آماد‪ ،‬باا آن‬
‫دهان قرمز و چشمهاي دریدهاش؟‬

‫تا وقتی كه تلویزیون سربازان سازمان مل آن صحنه را نشان نداد باورمان نمیشد‬
‫صدام سقوب كرده باشد‪ .‬باوه میگفت اینها همهش نمایش است‪.‬‬

‫تا صدام سقوب نکرده بود هفتهاي یک بار‪ ،‬ماامور كالهخاود باه سار اساتخباریه‬
‫میآمد آمارگیري‪ .‬نام مردگان را مینوشت از جایی كاه چاالشاان كارده باودیم‬
‫عکس و فیلم میگرفت‪ .‬چادرها را وارسی مایكارد دو كیلاومتر سایمخااردار را‬
‫چهار چشمی دید میزد كه ببیند جایی از آن سوراخ شده یا ناه‪ .‬جیفاهي بااوه را‬
‫میگشت و باطريهاي رادیو را در میآورد پرت میكرد آن طرف سایم خااردار‪.‬‬
‫در آهنی اردوگاه را پلمپ میكرد‪ .‬به زبان عربی اردوگااهیهاا را فحاش مایداد‬
‫و میرفت پی كارش‪ .‬همه آن جمله ي معروفاش را از بر باودیم؛ زن زیباا هام‬
‫ندارید كه ترتیبش بدهم‪.‬‬

‫مادر كامگ را سه شبانهروز برد‪ .‬وقتی برگشات تاا چناد روز جناازه باود‪ .‬جیاغ‬
‫میكشید و ازش خون میرفت‪ .‬جوي خون از زیر چادر سرریزكرد بیرون‪ .‬خااك‬
‫اردوگاه را خیس كرد‪ .‬گوشهاي افتاده بود و هتیان میگفت‪ .‬گاهی كاالغهاا را از‬
‫روي سرش میپراند گاهی گنجشکهاا را‪ .‬قاار و قاار و قاار‪ .‬جیاک و جیاک و‬
‫جیک‪.‬‬

‫توي این چند ماه كارمان شده شمردن هواپیما و با انیشت نشان دادنشان‪ .‬بااوه‬
‫حتی میگوید؛ كدام شان زیر شکم موشک دارند یا ندارند‪.‬‬
‫‪072‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫اول بار جمال روشنی‪ ،‬خبر حمله به عراق را برايمان آورد‪ .‬هواپیماهاي جنیی را‬
‫میدیدیم كه توي آسمان میرفتند‪ .‬صداي توپ و تاناک و خمپااره و بمبااران را‬
‫هم میشنیدیم‪ .‬نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده‪ .‬از دنیا خبر نداشتیم‪ .‬یاک شاب‪ ،‬آن‬
‫مامور كالهخود به سر استخباریه در اردوگاه را باز كرد و آمد تو‪ .‬كالهخاود را از‬
‫روي كلهاش برداشت و گفت سالم! میشناسی؟ منم قهرمان مالقادر؛ رفیق ساابق‬
‫عموت‪ .‬همرزم ك ژال‪ ...‬زندانی تواب‪ ،‬كارگر كارخانهي سرتینا اینترنشنال ‪ ...‬مامور‬
‫استخباریه‪ ...‬به كجا میتوانم فرار كنم جز اینجا؟‬

‫لباسهاي خودش را درآورد و انداخت توي چاه مسترا ‪ .‬یک تاناكورا تنش كرد‪.‬‬
‫توي چادر من قایم شد‪.‬‬

‫حاال نه ما شناسنامه داریم نه او‪ .‬نام و نام خانوادگی اما داریم‪ .‬روزي كه به اینجاا‬
‫منتق شدهایم شناسنامه داشتهایم‪ .‬بعضایماان حتای شاجرهناماه هام داشاتهاناد‪.‬‬
‫جزو خاندانهاي حقیقت بودهاناد‪ .‬هماین ماامور ساابق اساتخباریه و دو سارباز‬
‫همراهش همه شناسنامهها را جلو چشم خودمان انداختناد تاوي شاعلهي آتاش‪.‬‬
‫چه قهقههاي میزدند آن روز‪ .‬شش دانگ مست بودند‪ .‬قلپ قلپ شراب مصاري‬
‫میخوردند و دور شعلههاي آتش میچرخیدند‪ .‬یکصد وهفتاد و هشت نفر ظرف‬
‫چند دقیقه بیهویات شادیم‪ .‬بایاصا و نساب شادیم‪ .‬زن بااوه راه مایرفات‬
‫و با خودش میگفت من از دودمان میرسوورم‪ .‬شاه ابراهیمی نیستم‪ .‬عالی قلندري‬
‫نیستم‪ .‬یادگاري نیستم‪ .‬نیستم‪ .‬از چهار خانوادهي مهمان هم نیستم‪ .‬نه نه نه نیستم‪.‬‬
‫خودش را وبا كشت‪ ،‬دخترش را همین مامور استخبارات‪ .‬دخترش تاا روز آخار‬
‫میخواست برود بیروت‪ ،‬باستانشناسی بخواناد‪ .‬در ایان یاک مااهی كاه ماامور‬
‫استخبارات آمده اردوگاهی شده الم تا كام با هم حرف نزدهایم‪ .‬باوه راه میرود و‬
‫با خودش تکرار میكند یک نقشهاي برایش دارم كه مرغان هوا به حاالش گریاه‬
‫‪073‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫كنند قطعه قطعه اش میكنم‪ .‬در وباالگ چیوناه ناگهاان ناپدیاد شادند یکای از‬
‫افسران سابق استخبارات‪ ،‬ناام و ناام خاانودگی چهاار هازار و چهارصاد ماامور‬
‫استخبارات را به عربی و كوردي و انیلیسی نوشته‪ ،‬به همراه اطالعااتی درباارهي‬
‫سال عضویت‪ ،‬حوزهي ماموریت‪ ،‬عکسهاا و حتای ناام و مشخصاات زنهااي‬
‫رسمی و معشوقههايشان‪ .‬وقتای هاتیانهااي ماادر كاماگ را مایگاتارم كناار‬
‫نوشتههاي این وبالگ‪ ،‬میبینم قهرمان مالقادر‪ ،‬پس از خودكشای اردوان قالیاانی‪،‬‬
‫فرار میكند عراق‪ .‬به واسطهي برادر ناتنیاش كه عضو حزب بعث در كوردساتان‬
‫عراق بوده‪ ،‬میشود مامور آمارگیري و رسیدگی به این اردوگاه‪ .‬چاه كسای از او‬
‫مناسبتر براي نابود كردن ما؛ كسی كه شجرهنامهي همهمان دستش بود‪.‬‬

‫وقتی در سایت آن مامور استخبارات‪ ،‬عکاس ماادر كاماگ را دسات در دسات‬


‫قهرمان مالقادر دیدم پشتم لرزید و نفسم بند آماد‪ .‬در عکاس چشامهااي ماادر‬
‫كامگ سبز است‪ .‬چه طور هفت سال زیر یک چادر با مادر كام باودهام و متوجاه‬
‫رنگ سبز چشمهایش نشدهام‪ .‬مرتکب چه گناهی شده بود كاه قهرماان مالقاادر‬
‫تبعیدش كرده بود به برهوت اردوگاه؟ از این سوالها تا دلت بخواهد توي كلاهام‬
‫ونگ میزند‪ .‬مثال مادر كامگ چهطور توانساته باود خاودش را بااكره نیاه دارد‪.‬‬
‫قالیانی هم مهره مار داشت كه او عاشقش شده بود؟‬

‫شب زفاف‪ .‬شب زفاف‪.‬‬

‫حامله شد‪ .‬هفت ماهه زایید‪ .‬بند ناف بچه را گره زدم به ذكر بند كوه ساراندی و‬
‫انداختمش توي چاه‪ .‬باوه میگفت حاللزاده است‪ .‬كوچکتارین عضاو اردوگااه‬
‫است‪ .‬شاید فلک رحم كند به این بچه‪ .‬آه ماادرش آنهاا را بییارد‪ .‬ماادر كاماگ‬
‫تا وقتی مرد در خواب و بیداري صادایم مایزد اردوان‪ .‬بااوه مایگفات؛ هاتیان‬
‫میگوید‪ .‬خودش میگفت؛ كسی كه نه راه پیش دارد نه راه پس‪ ،‬دییر نمیتواناد‬
‫‪074‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫هتیان نیوید‪ .‬اگر بمانم میدانم كه میمیرم‪ .‬اگر برگردم میكشندم‪ .‬همه مردهااي‬
‫اینجا هواخواهش بودند‪ .‬مردهایی كه در اثار بیمااري و گرسانیی مردناد و ایان‬
‫طرف و آن طرف جاده چالشان كردیم‪ .‬مادر كامگ شبانه به دنبال اردوان از مارز‬
‫فرار كرده بود‪ .‬نشانی غلط بهش داده بودند‪.‬‬
‫در آن ده روزي كه توفان شن جاده را بست كامیونی نبود كه بیاید و بساتههااي‬
‫نان و خرما پرت كند داخ اردوگاه‪ .‬باوه كلنگ میزد‪ .‬پشته در پشته میزد‪ .‬چااه‬
‫هم خشکیده بود‪ .‬نم پس نمیداد‪.‬‬
‫هر روز جنازهي چند نفر را از زیر سیمخاردار رد میكردیم‪ .‬كنار جاده به خااك‬
‫میسپردیم‪ .‬باوه میگفت ما دو نفر سیجان هستیم شامار‪ ،‬سیجان‪.‬‬
‫مادر كامگ‪ ،‬سیجان نبود‪ .‬دم آخر گفت؛ من عاشق اردوان بودم‪ ،‬اردوان قالیاانی‪.‬‬
‫به من گفتند مامور این اردوگاه شده‪.‬‬
‫گفتم؛ میدانستم دروغ گفتهاند‪.‬‬
‫جیغ كشید‪ .‬داد زد‪ :‬دروغ و جنایت ‪ ...‬و جان داد‪.‬‬
‫روزي كه سربازان سازمان مل آمدند آن طرف جاده‪ ،‬سوله و چادر زدند هماهي‬
‫ما را به صف كردند‪ .‬یکی كه فرستادهي ویژه حقوق بشر بود نام سیصد و پنجااه‬
‫و یک نفر را از روي فهرست خواند‪ .‬فقط من و باوه دست بلند كردیم‪.‬‬
‫گفت پس بقیه؟‬
‫گفتیم همین جا هستند‪ ،‬زیر خاك‪.‬‬
‫گفت چه طور مردند؟ تیرباران شدند؟‬
‫گفتیم از گرسنیی مردند‪ .‬در اثر تشنیی و توفان شن‪ .‬گلوله هم همیشه بود‪.‬‬
‫گفت شما سه نفر چهطور زنده ماندید؟‬
‫باوه جواب داد‪ .‬مثنوي هفتاد و دو من گفت‪.‬‬
‫‪075‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫نام ما زندگان را دوباره نوشتند‪ .‬به گردنمان یک پالك مسی با نشان ‪ UN‬آویازان‬
‫كردند‪ .‬این بار اسم مستعارم را گفتم‪ :‬میژو‪.‬‬
‫قهرمان مالقادر هم نام یکی از مردگانمان را روي خودش گتاشته‪.‬‬
‫یکی از سربازهاي سازمان مل سیاه زنیی است‪ .‬باوه بهش میگویاد قارهپاوس‪.‬‬
‫اه جنوب فرانسه است‪ ،‬راه میرود و به زبان فرانسه میریند به هیک بوش پدر‬
‫و پسر‪ .‬عکسهاشان را چسبانده پشت شلوار پلنیی هشت جیبش‪ .‬روي بازویش‬
‫برجهاي دوقلو را خالکوبی كرده‪ .‬برج كه نه‪ ،‬یک چیز دوقلاوي دییار را‪ ،‬دختار‬
‫انیلیسی میبیند و غشغش میخندد‪ .‬گونهاش گ میاندازد‪ .‬جلوي چشام هماه‬
‫آن كار را با هم میكنند‪ .‬با ورقهاي نقش زن هندي مینشاینند باه باازي هفات‬
‫كثیف‪ .‬هر پنجاه و دو بازي ورق را بلد هستند‪.‬‬
‫میگوید من تو سو یس با یک ایرانی دوست بودم‪ .‬شناگر قهاري بود‪.‬‬
‫البته خودم این راز را در صفحاتی كه قهرمان مالقادر نوشته كشف كردهام‪.‬‬
‫براي الینا راولینسون میخوانمش‪ .‬اگر شیشهي شیواز هجدهساله و دساتیاه ایان‬
‫دختر نبود چهطاور سار از تارنمااي جهاانی و وباالگ زَالل زرده در مایآوردم‪.‬‬
‫برمیگشتم به خانهي عمو و پنجرههاي مشبکاش‪ .‬یا میرسیدم باه آنجاا كاه باا‬
‫دانیال چت كردهاي‪ .‬تو در تهران‪ ،‬دانیال در هند‪ .‬در وبالگاش از دختار انیلیسای‬
‫نام برده همان كه حاال اینجاست؛ در چند قدمی این اردوگاه؛ الینا راولینسون‪.‬‬
‫به جد كبیرش رفته‪ ،‬همانكه كاشف زبان كتیبهي بیستون بوده‪ .‬عکااس داوطلاب‬
‫سازمان مل شده كه برود برج باب را ببیند‪ .‬آثار باستانی بینالنهرین را در موزهي‬
‫بغداد تماشا كند و براي والاستریتجورنال گازارش بنویساد‪ .‬البتاه اگار ماین و‬
‫نارنجکی زیر پایش منفجر نشود و تکهتکهاش كند‪.‬‬
‫میگوید؛ القاعده هیدراي صدسر آمریکا و غربیها در خاورمیانه است‪.‬‬
‫‪076‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫بعد دست سیاه فرانسوي را میگیرد‪ .‬وسط جاده‪ ،‬تانیو میرقصند و دوتاایی باه‬
‫انیلیسی دم میگیرند؛‬
‫برجهاي دوقلو زیر شلوار این سیاهه‪.‬‬
‫خیلی هم ماهه‬
‫چهكسی میگه فروریخته‬
‫چه كسی آردها رو بیخته‬
‫فقط پول‪.‬پول‪.‬پول‬
‫چه كسی از آمریکا و كالهکهاش نمیترسه‬
‫از بمب اتم و مترسکهاش نمیترسه‬
‫برجهاي دوقلو زیر شلوار این سیاهه‬
‫خیلی هم ماهه‬
‫پول‪.‬پول‪.‬پول ‪...‬‬
‫غشغش میخندند و بطريهاي كنیاك را روي سر هم خاالی مایكنناد‪ .‬نیاران‬
‫است كه هواپیماهاي آمریکایی بقایاي بابا و باینالنهارین را باه آتاش بکشاند‪.‬‬
‫میگوید از بغداد فقط نامی میماند‪ .‬حاال خواهی دید‪ .‬صداي هاقهاق كاماگ را‬
‫توي گوشی اش ضبط كرده‪ ،‬آن را فرستاده براي دوستپسرش كه رفته سفر هند‪،‬‬
‫دنبال بازاریابی‪.‬‬
‫كنجکاوي ژورنالیستی دختر انیلیسی ذلهام كرده‪ .‬مایخواهاد باراي والاساتریت‬
‫جورنال گزارش اردوگاه را بنویسد‪ .‬نمیدانم چه جوابی باه ساوالهاایش بادهم‪.‬‬
‫وقتی ضبط را روشن میكند زبانم به تتهپته میافتد‪.‬‬
‫الینا راولینسون از وقتی كه وبالگ زالل زرده را نشانش دادهام‪ ،‬هی تکرار میكناد‬
‫بخوان و ترجمه كن‪ .‬میگوید واقعاا زرده و بابایادگاار بمبااران شایمیایی شاده؟‬
‫‪077‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫و خودش به خودش جواب میدهد؛ آري‪ ،‬شاده‪ .‬فرانسایس هریساون خبرنیاار‬
‫بی‪.‬بی‪.‬سی گزارش آن را نوشته‪.‬‬
‫از زبان دانیال هم شنیده‪.‬‬
‫با هم روي این صفحات روشن میچرخیم‪ .‬میخواهم بهش بیویم آنکاه باهااش‬
‫در سو یس میرفته استخر‪ ،‬تا همین چند شب پیش در چادر من قایم شاده باود‪.‬‬
‫همهش میگفت؛ قب از اینکه خودم را بکشم باید خاطراتم را بنویسم‪.‬‬
‫مواد منفجره به كمرش بست و خودش را قطعهقطعه كرد‪ .‬من و باوه هر قطعهاش‬
‫را گوشهاي از اردوگاه چال كردیم‪.‬‬
‫از وقتی گریخت به اردوگاه‪ ،‬رفت توي جلد یک نفر دییر‪ .‬انیاار ساایهي كاژال‬
‫همهي این سالها دنبالش آمده و این دست او بوده كه خاطرات و اسناد را روي‬
‫این صفحهي روشن آورده است‪:‬‬

‫پاندول ساعت دیواري‪ ،‬دینگدانگ میكرد‪ .‬عالمت تجاري سارتینا اینترنشانال را‬
‫دید و مردمکهاش ایستاد‪.‬‬
‫با خودش زمزمه كرد؛ از كجا به كجا‪.‬‬
‫پردهي پنجره را كنار زد و نیاه كرد به شهر‪ .‬سوسوي چراغها را از میان دانههااي‬
‫درشت برف دید و صداي قارقاار كالغای را شانید‪ .‬درخاتهااي دامناهي كاوه‬
‫طاقبستان‪ ،‬شبحوار سفید بودند‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬هت دار بود‪.‬‬
‫به انیلیسی گفت؛ آقاي راولینسون‪ ،‬شام آمادهست‪.‬‬
‫‪078‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫مث شب پیش نشست كنار بخاري‪ ،‬پشت میاز چاوبی روكاشدار‪ .‬قورماهسابزي‬
‫با گوشت بوقلمون سفارش داد‪ .‬دو لباس شخصی قاويهیکا و ریشاو نشساته‬
‫بودند پشت میز آن طرف بخاري‪ ،‬در سکوت باال مارغ مایكشایدند باه دنادان‪.‬‬
‫ماست محلی بوكِز‪ ،‬دوغ و زیتون پرورده هم روي میزشان بود‪.‬‬
‫بعد از شام‪ ،‬میان درختهاي دامنهي كوه قدم زد‪ .‬زیر نور كمرنگ مااه باه قلاهي‬
‫برفآلود بیستون خیره شد و از ترس هفت ساعت پرواز در آسامان اباري دلاش‬
‫هري ریخت پایین‪.‬‬
‫با خودش گفت؛ هت دار را قبال دیدهام‪ ،‬ندیدهام؟‬
‫دیدش كاه جلاوي در ورودي هتا آدم برفای درسات مایكناد‪ .‬نزدیاک رفات‬
‫و سر حرف را باهاش باز كرد‪ .‬هت دار به انیلیسی دست و پا شکساته پاساخش‬
‫داد‪.‬‬
‫‪ -‬چه شهري تاریخیاي دارین‪ .‬وضعیت توریسم چه طوره؟‬
‫‪ -‬توریسم؟ كشوري نفت كه داره توریسم میخواد كار چه؟‬
‫‪ -‬اتفاقا با اینهمه آثار تاریخی باید دست به چاههاي نفت نزنین‪ ،‬بتارینش باراي‬
‫آیندگانتون‪.‬‬
‫‪ -‬كجاش دیدهاي را آقاي راولینسون؟ گشتی تو شهر تماشا كنین خبر چه است‪.‬‬
‫‪ -‬بله‪ .‬شنیدهم هفتاد درصد مردم زیر خط فقرن‪.‬‬
‫‪ -‬معتادهاي را جوان كنار خیابانها ببینید‪ .‬مرگ و میر زیااد ‪ ...‬مان خاودم روزي‬
‫روزگاري سنگ میتراشیدم قبر‪...‬‬
‫‪ -‬البته من یک توریستم و كاري به كار سیاست ندارم‪.‬‬
‫‪ -‬بله‪ ،‬سیاست پدر ندارد مادر‪...‬‬
‫هت دار پیر صورت آدم برفی را درآورد؛ با دو حفرهي گود به جاي چشمهاش‪.‬‬
‫‪079‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬شما اه همین شهر هستین؟‬
‫‪ -‬من جنگزدهم ‪ ...‬از نفت شهر‪.‬‬
‫‪ -‬لطفا سر ساعت چهار صبح بیدارم كنین كه از پرواز جا نمونم‪.‬‬
‫برگشت به اتاق‪ .‬سوغاتیها را جمع و جور كرد و جا داد توي چمدان؛ یک قطعه‬
‫فرش دستباف نقش دو ماهی‪ ،‬سه بسته كاك و نان برنجی و گ میخکریژ‪.‬‬
‫همه را از تاریکه بازار خریده بود‪.‬‬
‫نشست روبهروي آن صفحهي روشن و دو روز گتشته را مرور كرد‪:‬‬
‫شهر چسبیده به قبرستان‪ .‬كدام یک بزرگتر شده؟ سنگ قبرت كار همین هت دار‬
‫بود‪ .‬با چکش خردش كردند‪ .‬توتیاخانوم نمیدانسات گاور گروهای یعنای چاه‪.‬‬
‫میگفت؛ به آن پیرزن بیویم دخترش را كجا دفن كردهاند؟‬
‫هر شب مث شبح خودم را از میان درختهاي كاج میرسااندم آنجاا‪ ،‬روي تا‬
‫خاك مینشستم و صداي قلبت را میشنیدم‪ .‬قالیانی سوراخ سوراخش كرده باود‪.‬‬
‫كاش آن گلوله ها مینشست باه قلاب مان‪ .‬در آن صاورت یاک عمار خیااالتی‬
‫نمیشدم و خوره نمیافتاد به جانم‪ .‬میدانی‪ ،‬حتی وقتی با بتی مثا الیناا مایروم‬
‫استخر‪ ،‬انیار توي خون شنا میكنم‪ .‬ایان حافظاهي لعنتای دساتباردار نیسات‪.‬‬
‫گتشته نمیگترد حتی اگر قابش كنی و بزنی به دیوار‪ ،‬باز مث كنه میچسابد باه‬
‫رو و روانت‪ .‬به خودم میگویم تو دییر آن آدم دههي پنجاه و شصات نیساتی‪،‬‬
‫حتی شناسنامهات مال خودت نیست‪ .‬آدم كشتهاي‪ ،‬فرار كردهاي و دو ساال تماام‬
‫توي كمپ پناهندگان گوشت تنت ریخته و فقط اساتخوانهاات ماناده‪ .‬اصاال از‬
‫خودم پرسیدم چرا باید برگردم به این شهر و صاداي قلبات را از زیار خروارهاا‬
‫خاك بشنوم؟ كاش سر از خاواب ابادي بار مایداشاتی و باییاانی صافحهام را‬
‫میخواندي‪.‬‬
‫‪081‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫جهان واقعی من روي همین صفحهي روشن است‪ ،‬قلعهي تنهایی مان‪ .‬از روزي‬
‫نوشتهام كه آخرین پیامت را از آن طارف دیاوار سالول فرساتادي؛ ماا پیاروزیم‬
‫مقاومت كن ‪ ...‬حروف مورس را چاه خاوب مایزدي باه دیاوار‪ .‬خواناا باود و‬
‫نیروبخش‪ ،‬اما كم آوردم‪ .‬اثر چکمهي اردوان قالیانی هنوز روي پیشاانیام ماناده‪.‬‬
‫الینا انیشت میگتارد روي دندانههاش و لبخند میزند‪ .‬خیال میكناد اثار كفاش‬
‫بازي است در زمین فوتبال‪ .‬نیفتهام سفر میكنم به اینجا‪ .‬خودش رفتاه باه جاام‬
‫جهانی‪ ،‬عکاس و خبرنیار والاستریتجورنال است‪.‬‬

‫قهرمان عراقیاالص این قصه كه من باشم هر تکهام افتاده جایی‪ .‬به آن كوچاهي‬
‫نشاده‪ .‬بار‬ ‫پر از عقربهاي زرد دم برگشته هام سار زدم‪ .‬یاک آجارش عاو‬
‫دیوارهاي كوتاه نمناكش دست كشایدم و انیشات گتاشاتم روي زناگ خاناهي‬
‫توتیاخانوم و آقاي حقیقی‪.‬‬

‫كامران از پنجره سر بیرون آورد و گفت؛ مردهان مرده‪.‬‬

‫حافظهام داغ شد مث آن بخاري هیزمی كه میگفتی حتما لولههاش كیپ شده كه‬
‫دود میدهد‪ .‬خبر ناپدید شدن داییه را توي كمپ شنیدم‪.‬‬

‫هی روزگار! روزي را به یاد میآورم كه قالیانی چکمهاش را گتاشاته باود روي‬
‫پیشانیام‪ .‬میغرید و میگفت؛ مادر كژال را به عزات مینشانم‪.‬‬

‫صداش دود دهه است كه توي گوشهام ونگ میزناد‪ .‬از زنادان كاه آزاد شادم‬
‫چشمهاي داییه كور شده بود‪ .‬میگفت؛ خودتی قهرمان؟ كژال كو؟ نمایدانسات‬
‫قلب سرخت سوراخ سوراخ شده‪ .‬توبه كرده بودم تاا انتقاام بییارم‪ .‬اگار تاواب‬
‫نمیشدم چهطور در غروب غریبانهي آخارین روز آن تابساتان‪ ،‬ساایه باه ساایه‬
‫قالیانی خودم را میرساندم به مسجد بازار و درست در لحظهاي كه سر به سجده‬
‫‪080‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫میبرد لبهي تیز دشنه را میكشیدم روي رگ گردنش؟ فرارم معجازه باود‪ .‬هفات‬
‫میكردم‪ ،‬كوه به كوه و غار به غار‪.‬‬ ‫شبانهروز طیاالر‬
‫دوباره رفت پشت پنجره‪ .‬بخار را از شیشه گرفت و خیاره شاد باه بارف شاش‬
‫دانیی كه میبارید‪ .‬چهار گوشهي خاطراتش سفید بود‪ .‬بخاار نفساش‪ ،‬شیشاه را‬
‫كدر كرد‪ .‬سرساعت یازده صبح بایاد طباق برناماهي هفتیای باا الیناا مایرفتناد‬
‫استخر شنا‪ .‬عکس سیاه و سفید كژال حاال روي صفحهي روشن میچرخید؛‬
‫میخواستم كوچه به كوچهي شهر را قدم بزنم‪ .‬بروم به آن زیرزمین نمور و ببیانم‬
‫دار قالی توتیاخانوم هنوز سر جاش است یا نه‪ .‬هول كردم‪.‬‬
‫تا همینجا هم خطر كردهام‪ .‬وقتی رفتم و در هیات یک توریسات خاارجی‪ ،‬آن‬
‫همه قبر بینام و نشان را از نظر گتراندم‪ ،‬انیار چشمهام هم مال خودم نبود‪ .‬این‬
‫همه سال دلم لک زده بود براي غوطه زدن توي سراب خضر زنده‪ .‬بهمن پنجاه و‬
‫هفت یادت میآید؟ میگفتی؛ تاریخ به یاد ندارد كه خضر زنده یخ بسته باشد‪.‬‬
‫نیهاي مجنون از زیر یخ زده بودند بیرون‪ .‬سه نفري سرسرهبازي میكردیم و تاو‬
‫خیره به خورشیدي كه روي بیستون دمیده بود سرود میخواندي؛‬
‫قسم خوردم بر تو‪ ،‬من‪ ،‬اي عشق‪...‬‬
‫یخ زیر پايمان شکسات و رفتایم آن زیار زیار زیار‪ .‬غاشغاش مایخندیادي‪.‬‬
‫رقیب عشقی من‪ ،‬كشته ماردهي خنادههاات باود‪ .‬رودرباسای هام كاه نداشاتیم‬
‫جلو چشم خودم‪ ،‬یک تار مويات را كند و گفت؛ ایان هام از پار سایمرغ مان‪.‬‬
‫پیچیدش و جاش داد زیر شیشهي ساعت مچیاش‪ .‬گفت؛ نشان به این نشان كاه‬
‫اگر بروي قلهي قاف هم دنبالت میآم‪ .‬بازداشتیاه ساواك یادته؟ كف پایش شاده‬
‫بود بادمجان لهیده‪ ،‬اما كوتاه نیامد‪ .‬عشق تو بود یا شور انقالب؟ توي این بیسات‬
‫و چند سال به اندازهي هزار سال زندگی كردهایم؛‬
‫‪082‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫در عکسی كه برندهي جایزهي پولیتزر شده‪ ،‬اردوان قالیانی دارد با تپانچهي كمري‬
‫شلیک میكند به قلب هدف‪ ،‬قلوب هدف‪ .‬كفش‪ ،‬شالوار و پیارهن سافید تانش‬
‫است‪ ،‬همان كه نوروز آن سال از تاریکهبازار براش عیدانه گرفته بودیم‪ .‬عکس را‬
‫تا همین چند روز پیش ندیده بودم‪ .‬توي گوگ خبرهاي آن سالها را جستوجو‬
‫میكردم كه رسیدم به آن عکس و آه از نهادم بلند شد‪ .‬یادت میآید وقتی خساته‬
‫از آن همه سرسرهبازي‪ ،‬نشستیم زیر درخت بید و تو سرود خواندي‪ ،‬گفت؛ مان‬
‫از آنها نیستم كه كم بیاورم‪ .‬سرم برود آرمانم نمیرود‪.‬‬
‫سنگ آسیاب بدجوري چرخید‪ .‬هی فکرش را میكردي شاش مااه بعاد ریاش‬
‫بیتارد لباس پلنیی بپوشد‪ ،‬تپانچه بزند كمر‪ ،‬و بشود محافظ خلخالی؟‬

‫به قول خودت از آن آدمهاي هوكی هوكی بود‪ .‬دساتییر كاه شاد زیار شاکنجه‪،‬‬
‫بیست و چهار ساعت هم دوام نیاورد‪ .‬ما را لاو داد و خاودش را هام فروخات‪.‬‬
‫محافظ خلخالی شد‪ .‬نه سال بعد در آن سحرگاه خونین وقتی زندانیان سیاسای را‬
‫میگتاشت سینهي دیوار و دستور آتش میداد‪ ،‬بیخ گوشم تکرار كرد؛‬
‫النجاه فی الصدق‪ .‬شلیک كن و ثوابش را ببر‪ ،‬جان خودت را هم آزاد كن‪.‬‬
‫آتش گرفتم‪ .‬من و چند تواب دییر را زنجیر به پا برده بود تاوي میادان اعادام‪.‬‬
‫باید امتحان پس میدادیم و دستمان به خون آلوده میشد‪ .‬میدانی كه مان های‬
‫وقت جان یک مورچه را هم نیرفته بودم‪ .‬وقتای نوبات باه تیربااران تاو رساید‬
‫با لبهاي سوخته از عطش‪ ،‬سرود میخواندي‪.‬‬
‫شاید از پشت چشمبند میدیدي كه عاشق كشته مردهات چهطور با دستور آتاش‬
‫اردوان قالیانی تیر خالص را خالی میكند توي قلبت‪ .‬مث سرو چمان باه خااك‬
‫افتادي و خون فواره زد به آسمان‪ .‬تا آزاد شدم كسبوكارم شده بود تیر خالص‪.‬‬
‫‪083‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫به اینترنت وص شد‪ .‬سري به سایت وال استریت جورنال زد‪ .‬عکسهاي الیناا را‬
‫كه از تیمهاي حاضار در جاام جهاانی گرفتاه باود‪ ،‬تماشاا كارد‪ .‬الیناا در یکای‬
‫از عکسها سرش را گتاشته بود روي شانهي مارادونا‪ ،‬عاشقانه و حتی با حاالتی‬
‫سکسی‪.‬‬
‫اعصابش ریخت به هم‪ .‬توي صفحات دییر چرخی زد و با خودش زمزمه كارد؛‬
‫شده‪ .‬نویسندهي جوان یاک وباالگ نوشاته باود؛‬ ‫نه! نمیفهمم‪ .‬همه چیز عو‬
‫شبحی در اینترنت میچرخد‪...‬‬
‫رفت سراغ وبالگ خودش و منتظر ماند تا دروازهي قلعهي تنهایی باز شاود‪ .‬بااز‬
‫شد‪ ،‬اما از بهت و حیرت به خودش لرزید‪ .‬عکاس خاودش را دیاد‪ ،‬تپانچاه باه‬
‫دست و در لحظهي شلیک به قلب كژال‪ .‬مشت بر پیشانی كوبید و صداي نالهاش‬
‫بلند شد‪ .‬توي اتاق افتاد به چرخیدن‪ .‬آن قدر چرخید كه سرش گی رفت و پهان‬
‫شد روي تخت‪ .‬تا وقتی زنگ تلفن به صدا درآمد و با دستهایی لرزان گوشی را‬
‫برداشت‪ ،‬در خواب و بیداري پشت سرهم شلیک میكرد به قلب كاژال و خاون‬
‫فواره میزد به آسمان‪.‬‬
‫هت دار آن طرف خط بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬قربان‪ ،‬آژانس دم در منتظره‪.‬‬
‫صفحهي روشن‪ ،‬سیاه شد‪ .‬چمدان را دنبال خودش كشید‪ .‬از آسانسور پایین رفت‬
‫و در دفتر هت ‪ ،‬حسابكتاب كرد‪ .‬شناسنامهي رابرت راولینسون را تحوی گرفت‬
‫و به همان زبان انیلیسی با هت دار پیر كه صورتش پر از تاول باود‪ ،‬خاداحافظی‬
‫كرد‪.‬‬
‫آسمان صاف شده بود‪ ،‬اما یک وجب برف تازه نشسته بود روي زمین‪ .‬چمدانش‬
‫را توي جعبهي عقب پیکانی سفید گتاشت و باه اشاارهي رانناده نشسات روي‬
‫‪084‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫صندلی جلو‪ .‬راننده چاق و چلاه باود و شاکمش جلاوي فرماان را گرفتاه باود‪.‬‬
‫ته ریش داشت و لبهي كاله پشمیاش را تا روي ابروها و خط عیناک دودياش‬
‫پایین كشیده بود‪.‬‬
‫راننده به انیلیسی پرسید‪ :‬بار اوله میآین اینجا‪ ،‬آقاي راولینسون؟‬
‫زبانش حرف نداشت‪.‬‬
‫جواب داد‪ :‬بله‪ .‬البته عکسهاي آثار باستانی اینجا را قبال دیده بودم‪.‬‬
‫‪ -‬قبرستان هم رفتین؟‬
‫‪ -‬قبرستان؟!‬
‫‪7‬‬
‫‪ -‬سراو خضر زنده خوهمان چَه؟‬
‫كلمات این جمله را جوید و پا گتاشت روي پدال گاز‪.‬‬
‫‪ -‬زوان مادري یادت رفته قهرمان؟!‬
‫یکه خورد و در تاریکی خیره شد به صورت راننده‪ .‬صداش آشنا بود‪.‬‬
‫‪ -‬عجله كار شیطانه‪ .‬میرسَنمت فرودگاه‪ .‬ولیکِن قبلش یاه نیمچاه دوري باا هام‬
‫میزنیم‪ .‬خرده حساب و كتابیم با یکدییه داریم‪ .‬وقتشه تسویهش كنیم‪ .‬میدانام‬
‫با اون دختر مو بور قرار داري استخر‪ .‬به پرواز هم نرسی خاودم ساوار قالیچاهي‬
‫حضرت سلیمانت میكنم‪.‬‬
‫عینک دودي را از روي چشم برداشت‪.‬‬
‫میشه‪ ،‬اما باطنشاان ناه‪.‬‬ ‫‪ -‬میشناسی آقاي رابرت راولینسون؟ ظاهر آدما عو‬
‫قالیانی یادته‪ ،‬رفیق قدیم و مشتري قالیهاي نقش دوماهی توتیا خانوم‪...‬‬
‫از تعجب زبان توي دهانش نمیچرخید‪ .‬به طرفهالعینای دساتهااش در دساتبند‬
‫قالیانی به هم بسته شد‪.‬‬

‫‪ . 7‬سراب خضر زنده خودمان چی؟!‬


‫‪085‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬هول نکن‪ .‬دستبندش قدیمییه‪ .‬جر نمیده‪.‬‬

‫قهرمان مالقادر خودش را جمع و جور كرد وگفت‪ :‬فکر میكردم تا حااال هفات‬
‫كفن پوساندي‪.‬‬

‫قالیانی پا گتاشت روي پدال گاز و چراغ پایین حركت كرد‪.‬‬

‫‪ -‬در حیرتم كه چرا دل به دریا زدي و برگشتی‪ ،‬آن هم با هویات مجعاول آقااي‬
‫رابرت راولینسون‪ ،‬توریست انیلیسی مقیم سو یس‪ ...‬ها ها‪.‬‬

‫باد به غبغب انداخت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬یاد این حرف هموالتیامان میافتم كه میگن تو آسامان دنبالات مایگشاتم رو‬
‫زمین پیدات كردم‪ ...‬هه‪ ..‬هه‪ ...‬قهرمان خودمان‪ .‬تو هی وقت قات خوبی نباودي‪.‬‬
‫فقط اون یک بار تو میدان اعدام كار رو تموم كردي‪.‬‬

‫با كف دست زد روي فرمان‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز تا پرواز خیلی مانده‪ .‬آفتاو نازده‪ ،‬پریادي تاو اساتخر شانا‪ .‬البتاه اگاه‬
‫معشوقهت ا جام جهانی برگشته باشه‪ .‬شایدم با یکی از اون ستارهها راهشاه‬
‫ك كرده به كابارهاي‪ ،‬دیساکویی‪ .‬باه انیلیساییا و روساییا اطمیناان نکان‪...‬‬
‫راستش بهم الهام شده بود با پاي خودت برمیگردي‪ ،‬با هم ساري باه كاوه‬
‫سراندی و سراب خضر زنده میزنیم‪ .‬توریستی شاده‪ .‬دولات كلای هزیناه‬
‫كرده‪ .‬جان میده برا سرسرهبازي روي یخ‪ .‬حاال سرسره نشاد االكلناگ كاه‬
‫میشه‪.‬‬

‫خیابان خلوت بود و برفی‪ .‬صداي قالیانی را دییر نمایشانید‪ .‬جلاو چشامهااش‬
‫سیاهی میرفت و آن جمله توي كلهاش موج انداختاه باود؛ شابحی در اینترنات‬
‫میچرخد‪.‬‬
‫‪086‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬خب! بریم سر اص مطلب‪ .‬همبازي كودكیهات دستور صادر میكرد‪ ،‬اما هی‬
‫وخت تیر خالص نمیزد‪ .‬با دیدن اون عکسه پشتم لرزید؛ یعنی واقعا خودم بودم‬
‫كه فرمان آتش صادر میكردم؟ كاش دشنه را طوري كشیده بودي رو گاردنم كاه‬
‫همانجا دخلم در میآمد‪ .‬اندازهي خمرههایی كه تو اون آسیاو كهناه قاایم كارده‬
‫بودي خون ازم رفت ولیکن میبینی كه شاهد دستهاي آلودهات هنوز زندهست‪.‬‬
‫رفیق نالوتی‪ ،‬حاال تعریف كن چه طور با كالهگیس و اون فرهنجی‪7‬كه بوي بارهي‬
‫كردي تا رسیدي اروپا‪ .‬بعد هام خودتاه زدي باه آن راه‪.‬‬ ‫تازهزا میداد طیاالر‬
‫عکساي میدان اعدامه فرستادم توي وبالگت كه ببینن خون ا دماغ مورچه ریختی‬
‫یا نه‪.‬‬
‫از شهر خارج شدند و افتادند تو جادهاي سر راست كه بارف لیازش كارده باود‪.‬‬
‫نفس تو سینهي قهرمان مالقادر حبس شده بود‪ .‬یاد عصر آن روز تااریخی افتااد؛‬
‫بیستودوم بهمن‪ .‬وقتی از خضر زنده برمیگشتند زیار درخات بیاد‪ ،‬عهدناماهي‬
‫زندان ساواك را دوباره امضاء كردناد‪ .‬یکصادا گفتناد؛ اینکاه انقاالب ماا نباود‪.‬‬
‫پیش به سوي انقالب خودمان‪ .‬مرگ بر امپریالیسم‪.‬‬
‫‪ -‬ا كارخانه ساعتسازي سرتینا اینترنشنال چه خوَر؟ شنیدهم كار و بارت گرفتاه‪،‬‬
‫مدیر فروش شدهي‪ .‬االنه دِییه پرولتاریاي واقعی هستی‪ .‬نه اینکه مهندس باشی و‬
‫شبا تو آسیاو كهنه بخواوي‪ .‬نه مث من كه هفت پشتم بازاري بوده‪ .‬هنوزم هستم‪.‬‬
‫مادر كژال میگفات اي مهندساه یاا كشایکچای آسایاوه؟ راساتی خباري ازش‬
‫نمیگیري؟‬
‫‪ -‬اي قات بالفطره‪...‬‬

‫‪ - 7‬نوعی باالپوش كه از پشم گوسفند درست میكنند‪.‬‬


‫‪087‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫‪ -‬همکالسی و رفیق قدیمی‪ ،‬جوش نیار‪ .‬همان سال شصت و هفت بایاد خاودم‬
‫یه گلوله حرامت میكردم‪ .‬كژال و عموش از همان اول مایشاناختنت كاه حتای‬
‫بهت اعتماد نمیكردن دعوتت كنن خانهي تیمی‪ .‬یادته یه بار كه رفته بودیم كاوه‬
‫تو كیسهخواب جات گتاشتیم!‬
‫پی تندي را پشت سر گتاشتند‪ .‬وارد جاادهاي آسافالته شادند كاه مساتقیم باود‬
‫با خط سفید وسط‪.‬‬
‫‪ -‬خیال كردي ورق برگشته و آبا از آسیاو افتاده؟ هویت تاازه مباركاه انشااءاهلل‪.‬‬
‫شده اما لهجهت هنو بو آشواسَالی‪ 7‬مایده‪ .‬رفتای باه‬ ‫خوشم میآد زوانت عو‬
‫قبرستان ملعونها صداي قلب كژال را بشنفی؟ سایر و سایاحت فرناگ هام سار‬
‫عقلت نیاورده‪ ،‬ولی خودمانیم خیلی وفادار و زرنیی‪ .‬با دختر عکاس انیلیسی كه‬
‫میپري‪ ،‬مهندس كارخانهي ساعتسازي سرتینا اینترنشنال كه هساتی‪ .‬انقالبای و‬
‫تواب دیروز و توریست امروز!‬
‫‪ -‬خیلی بلب زبانی میكنی خفاش‪...‬‬
‫‪ -‬گفتم كه‪ .‬قب اینکه بیاام ساراغت‪ ،‬عکساا را فرساتادم باه نشاانی ساایت وال‬
‫استریت جورنال‪ .‬با ذكر نام و نشان واقعای خاودت و تااریخ و سااعت‪ .‬عکاس‬
‫اصلی را گتاشتم رو صافحهت‪ .‬هماان قلعاه تنهااییت‪ .‬قاتا تماامرخ‪ .‬راساتی‪،‬‬
‫كلمهي عبورت هم مث خودت صاف و ساده باود‪ .‬تکیاه كالمااي كاژال یادتاه؟‬
‫به تو میگفت؛ بیغ وغشِ غیرقاب اعتمااد‪ ،‬باه مان مایگفات؛ هاوكیهاوكی‪.2‬‬
‫تو زندان خودم ازش بازجویی میكردم‪ .‬میگفات؛ خاودفروش‪ ،‬تصاویرته نبیانم‬
‫صداته كه میشناسم‪ .‬خودفروش ورد زباانش باود‪ .‬راساتش‪ ،‬خودماه نفاروختم‪.‬‬

‫‪ . 7‬نوعی آش سنتی در كرمانشاه‪.‬‬


‫‪. 2‬دمدمی مزاج‪.‬‬
‫‪088‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫میخواستم انتقام عشق رو ازت بییرم‪ .‬وقتی فهمیدم كژال نظرتش به تو ه‪ ،‬دنیا و‬
‫آخرت رو فراموش كردم‪ ،‬اما خیلی وقته كه عتاب وجدان مث خاوره افتااده باه‬
‫جانم‪ ،‬قهرمان! زن گرفتم كه از فکر و خیال كژال خاالص بشام نشاد‪ .‬حااجی و‬
‫كربالیی شدم باز نشد‪.‬‬

‫از جادهي اصلی پیچید به فرعی و كمی بعد زد روي ترمز‪.‬‬

‫در روشناي گرگومیش‪ ،‬سراب خضر زنده مث تن عریان زنی موج انداخته بود‪.‬‬
‫پرنده پر نمیزد‪.‬‬

‫‪ -‬اگه من نویسندهي این كتاب بودم‪ ،‬مینوشاتم؛ قهرماان دسات بناد باه دسات‬
‫از پیکان سفید پیاده شد‪ .‬رفت كنار سراب ایستاد و نیاه كرد به قلهي ماهآلاودهي‬
‫كوه‪ .‬همهي آرزوش اون بود كه براي آخرین بار دمیدن خورشید را روي بیستون‬
‫ببیند‪ ،‬اما با صداي خفیف تپانچهي اردوان‪ ،‬تن بیجانش میان پی وتاب نیها رها‬
‫شد و رفت آن زیر زیر زیر‪ ...‬یا نه‪ ،‬این پایان چه طور است‪ .‬خوب گوش كن‪:‬‬

‫قهرمان با یک حركت ناباورانه خاودش را از پنجارهي پیکاان اناداخت بیارون و‬


‫كرد و سر سااعت یاازده‬ ‫دواندوان در میان نیزار ناپدید شد‪ .‬بار دییر طیاالر‬
‫خودش را انداخت به آغوش الینا‪ ،‬توي آن استخر آبی‪ ...‬چاه جاوره؟ حیاف كاه‬
‫نویسنده نیستم‪.‬‬

‫پیاده شدند‪ .‬رد پايشان روي برف ماند تا كناارهي ساراب خضار زناده‪ .‬نایهاا‬
‫پیچیده بودند به هم‪ .‬صداي یکنواخت غوكها طنین انداخته بود و نور خورشاید‬
‫ریخته بود روي قلهي برفآلود بیستون‪.‬‬

‫قالیانی‪ ،‬عینک را از روي چشمهاش برداشت‪.‬‬

‫گفت‪ :‬كژال راست میگفت‪ .‬واقعا هوكی هوكیم‪ .‬ا كجا به كجا‪.‬‬
‫‪089‬‬ ‫نفس تنگی‬
‫شیشهي ساعتش را كند‪ .‬آن یک تار مو یادگاري را برداشت‪ ،‬بوییادش و رهااش‬
‫كرد توي هوا‪ .‬تپانچهي كمري را از غالفاش در آورد و قلاب خاودش را نشاانه‬
‫گرفت‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اینم از آخر و عاقبت عاشق هوكیهوكی‪.‬‬
‫داد زد؛ آتش‪...‬‬
‫شلیک كرد‪ .‬پیچید به خودش و تن بیجانش جلوي چشمهاي مبهاوت و خایس‬
‫قهرمان مالقادر‪ ،‬افتاد میان نیها‪.‬‬

‫پایان كتاب دوم‪7837 -7830 .‬‬


‫‪091‬‬ ‫نفس تنگی‬

You might also like