Professional Documents
Culture Documents
نفس تنگی / فرهاد حیدری گوران
نفس تنگی / فرهاد حیدری گوران
تاریکی تاریکی
5 نفس تنگی
عکس همهمان روي آن صفحهي روشن بود؛ كژال ،رباب ،دانیاال ،آتوساا ،آقااي
خالدي ،اردوان قالیانی ،قهرمان مالقادر ،دغاغله ،شامار ،آقاي حقیقی ،توتیاخانوم،
كامران ،باوگه ،ماریا مینورسکی و حتای عکاس آن دختار چشام آبای انیلیسای
كه در یکی از صفحات این كتاب ،نور چراغ قوه را میاندازد به جادهي تاریک.
عکس كژال ،سیاه و سفید بود ،چشمبند داشت؛ همان عکسی كاه اردوان قالیاانی
براي داییه فرستاده بود ،البهالي لباسهاي خونینش.
با چشمهاي پف كرده ،نشسته بود روي تخت و نیاه میكرد به مار سایاه داخا
شیشه كه آبی میزد.
گفت :چشاش وقتی خانه تاریکه ،سوسو میزنه.
گفتم :رفته به خواب الک .حاال حاالها بیدار نمیشه .دم الک نود و ناه درصاد،
گرم.
گفت :تمام شب نخوابیدي؟
نه ،نخوابیده بودم .حاال هوا گرگ و میش بود و صداي خروس همساایه روباهرو
هم بلند شده بود .باید میزدیم بیرون و خودمان را میرساندیم پاي قرارداد جدید
همکاري با شركت خالدي و شركاء .یا بازاریااب مایشادیم یاا شااغ در اماور
روابط عمومی .صبحانه را آماده كردیم؛ ماست محلی دركه و نان تافتون كه طعام
جوش شیرین مایداد .گاوش باه قلقا ساماور ،دو تاا اساتکان چااي گتاشاتم
كنار سفره.
6 نفس تنگی
گفت :با اتوبوس بریم یا سواري؟
خودش جواب داد :معلومه .عجله داریم .اون راننده آبلهرو میبردمان.
كفش و كاله كردم و رفتم روي تراس .چهار انیشت برف تازه نشسته باود روي
زمین .در دركه برف آمده بود ،اما آسمان تهران همان سیاه چادري باود كاه باود.
زن ایالمی همسایهمان كاه خاروسهااش مساابقه قاوقلی قوقاو گتاشاته بودناد
از پشت پنجره نیاه میكرد به قرص آفتاب كه نور بیرمقش از روي قله میتابید.
دورادور احااوالپرساای كااردیم .اشاااره كاارد بااه كوچااه .از پلااههااا پااا ین رفااتم.
از راهرو كه پا گتاشتم بیرون ،دیدم گربهاي سیاه درِ كیسهي آشغال را پاره كارده
و كلهاش را برده آن تو.
زن ایالمی گفت :بوورهي بنهرهي سهر مهیدان تا مهردم النهت ك نهكاهن اهراي
7
هموات خدابیامرزت.
از وقتی شوهرش را گرفته بودند ،چند نامه برایش نوشته بودم به محاكم قضاایی.
یک بار خواسته بود جلوي دادگاه خودش را به آتش بکشد.
گربه را پِش كردم .آشغال را دوباره ریختم توي كیسه و بردم گتاشتم ساركوچه،
كنار تیر برق .كژال هنوز آماده نبود .دوباره باهااش افتاادم روي دنادهي لا .تاا
رسیدم به شركت ،رانندهي آبلهرو هی از آینه نیاه مایكارد و مایخواسات یاک
طوري سر حرف را باز كند .چند بار پرسید :كورد كجایی؟
نشنیده گرفتم .با خودم گفتم باید چند تا عالمت تعجب بیتارم جلاوي اسامش.
پیاده كه شدیم زهر خودش را ریخت.
گفت :كوردا از نس جن هستن دییه!
كژال ،خوابش نمیبرد .كپسول اكسیژن به دست ،آمد نشست كنار دستم.
-نشد .اول ا درخت بنویس.
خندید .حركت انیشتهاش ،لرزه میانداخت به صفحه كلیاد .رد یاک كلماه را
میگرفت و میرفت جلو .از وقتی آن صفحه ي روشن را به خاناه آورده باودیم
دو روز بعد جواب آزمایش و عکس ریه را گرفتم و دوباره از همان پلهها رفتایم
باال .تردید نداشتم كه كژال فقط یکی از هزاران دختري اسات كاه قرباانی شاده.
ذهنم رفت طرف بچههایی كه نام او را داشتند یا ناامهااي دییاري داشاتند و در
سالهاي بعد گتارشان به مطب آن دكتر یا هر دكتر دییري میافتاد .با پروندههاي
حجیم زیر بغ وارد ساختمان مركازي دادگساتري مای شادند ،اماا های وقات
نمیرسیدند به شعبهي رسیدگی به دادخواست قربانیان شیمیایی.
وقتی از مطب بیرون آمدیم ،كلمات دكتر ،سنگآسیاب شاده باود و تاوي كلاهام
میچرخید .نمیدانستم باید كجا بروم .پیشانیام را بکاوبم باه دیوارهااي سامنتی
یا نه ،خبر انتشار غده هاي بدخیم را برسانم به گوش داییه 2یا نه .یاک گوسافند
نتر و ناچهي بابایادگار كردم كه بال بیترد.
داروي شیمی درماانی را از داروخاناهي هاالل احمار گارفتم .گتاشاتمش تاوي
كیسهي پر از یخ و راه افتادم .دكتر گفته بود؛ بیاورش هماین جاا ،خاودم تزریاق
میكنم.
. 7پدر
. 2مادر
04 نفس تنگی
كژال روي تخت پلکهایش را روي هم گتاشته بود .نمیخواسات ببیناد .منشای
مطب ،آن مایع بیرنگ لزج را از شیشه كشید توي سرنگ و داد دست دكتر.
كژال پلک زد و گفت :كجام؟
گفتم :جایی كه حتی وكال هم نامش را نشنیدهن ...ما همیشاه هماانجاا هساتیم.
حتی اگه صد فرسنگتر این طرفتر زندگی كنیم.
رو به دكتر گفت :موهام میریزه؟
دكتر گفت :ممکنه بریزه .شاید هم نه .بستیی به واكنش سلولی در فولیکاول ماو
داره .اگه سلولها سالم بمونن كه مو دوباره رشد میكنه ،اینقادر كاه مثا حااال
دوباره برسه كمرت.
كلهام افتاده بود به دَوَران .هیک درشت دكتر جلوي چشامم باود باا آن پیاراهن
سفید اتو كشیده .سُرنگ پر از مایع لزج میرفت به درون سرخرگها و مویرگها
و میرسید به آن تودههاي نرم زیر قفسهي سینه.
دكتر گفت :قرصها و داروهات رو سروقت بخاور .حااال كاه در دركاه زنادگی
پیاادهروي كان .نفاس عمیاق بکاش .حتای میكنی اقال جمعهها تا هفتحاو
پیشنهاد میكنم یه دوره كالس یوگا برو .به خصوص تمرینات پرانایاما.
باهاش دربارهي طوماري حرف زدم كه سالها روي دستم مانده بود.
گفت ترجمهاش كن به انیلیسی .بفرست براي دادگاه الهه.
ههه .دادگاه الهه ...بچه كه بودم نمایندههاي یک انجمن حقوق بشاري از اروپاا
آمده بودند زرده .با شیمیاییشدهها عکس یادگاري انداختند و رفتند.
از در مطب كه بیرون آمدم ،میخواستم بروم دادگستري مركزي .میترسیدم.
شب با سرفههاي خلطی كژال از راه رسید .توي آن صفحهي روشن میچرخیادم
و عال م آلودگی به گاز خردل را جستوجو میكردم.
05 نفس تنگی
یک دكتر هندي كه در اصفهان طبابت میكرد فهرسات میاوههااي ضادتومور را
ردیف كرده بود؛گوجه فرنیی ،انواع كلم به خصوص كلم برُكلی ،اسافناج ،سایر،
توت فرنیی ،انیور ،نارنیی و لیموشیرین.
همینطور كه از صفحهاي به صفحهي دییر میرفتم كلهام گی رفت و چشمهاام
زِريوِري شد .صد هزار نفر در دوران جنگ شیمیایی شده و حدود یاک میلیاون
دیررس بودند .عکسهایی دیدم از شیمیایی شدههاي حلبچه و نفر دچار عوار
سردشت كه صبحها با تاولهاي تازه از خواب بیدار میشدند .یاد نامهایی افتاادم
كه همه را نوشته بودم روي طومار .باید میرفتم شعبهي رسیدگی به دادخواسات
شیمیایی شدهها در دادگستري مركزي .هر بار از در دادگستري می رفاتم داخا ،
گم میشدم توي راهروها .شعبهي مربوطاه را پیادا نمایكاردم .جمعیات هجاوم
میآورد .همه پروندهدار .بار آخر اجازه ندادند بدون چادر وارد شاعبهي مربوطاه
شوم .دست از پا درازتر برگشتم.
كژال دمق بود .مث وقتهایی كه میرفات خیاره مایشاد باه پوشاش زرد روي
مرداب .كاكهايها به كوردي میگفتند گُ باتالقپوش .دَله را انداختند توي همان
مرداب ،همان سگ چهار چشم خودشان .افتاده بود روي كامران .اگر من و كاژال
داد و فریاد راه نمیانداختیم و كاكهايها نرسیده بودند تکه پاره شده بود .دلاه باا
پوزه ي خونین ،لوقهلوقه7رو به قلعهي یزدگرد رفت .كاكهايها دنباالش كردناد و
طناب انداختند گردنش .كشیدنش طرف آبادي.
. 7آرام آرام
06 نفس تنگی
نشست كنار دستم و از روي یک ورقه خواند :جشن خاونکار ما روي آن درخت
ورق میخورد؛ خاطره و فراموشی چند نس در هالهي مقدس كالغها میچرخید.
از آن درخت باال میرفتیم ،این سو ،قبرستان كهنه باود .آن ساو ،دشات و تپاه و
دامنهي كوه؛ سبز و قهوهاي ،شاخم خاورده و باه باار نشساته .باا چشام پرناده
میدیدیم.
نیاه كه میچرخاندیم از تابوت به دستی رقصان در باد میرسیدیم .تاابوتهاا و
مرگها تکرار میشد؛ انفال و حلبچه و سردشت و بان زرده تکرار میشد .دههي
شصت تکرار میشد .ما زندگان بودیم .ما مردگان بودیم .سپیدهدمان اعدام و قتا
عام بودیم .صداي ساز و ده میآماد .آواي شاادي های شاادي و جیاکجیاک
گنجشکهاي شیمیایی شده را میشنیدیم .زنهاي سَلته و زُوِنپوش را میدیدیم.
رنیارنگ بودند .پیچان و رقصان بودند .خورشیدهاي شاعلهور بودناد .نیااه كاه
میچرخاندیم ،ماشتهپوش و ماتمزده بودند .باد ،صداها را میآورد و مایپراكناد.
گنجشکها و كالغها را میپراكند .خندههاا و گریاههاا را مایپراكناد .نقا قاول
غیرمستقیم درخت را میپراكند .صداي هلهله و شاباش میآمد ،صاداي تنباور و
آواي فانیفانی و هیگیان هیگیان .پَژارهها و كابوسها و هالههااي مقادس ورق
میخورد .سور و پِرسه7ورق میخورد.
نیاهش را دوخت توي چشمهایم :نوروز هر سال باه آن درخات بار مایگاردد.
باال میرود .چشمها و گوشهایش را رها مایكناد .دهاهي شصات را مایبیناد.
آن صداها و آواها را میشنود .خیره میشود باه كتاابی نانوشاته كاه در بااد ورق
میخورد .او همچنان در دههي شصت زندگی میكند.
. 7میخرم.
. 2حالت انحراف چشمها.
09 نفس تنگی
كامران نشست توي تشت و گفت :كم حرف بزن .همیی سوار.
گفتم :از ايجا كه نمیشه خنیلو .راه سرسره اون وره.
چکمههاي قرمزش پر از برف بود .صداي هواپیما آمد.
گفتم :هر كی زودتر سی شان كرد.
كامران سرش را چرخاند و انیشت گرفت باال.
خودم اول سی كردم .هفت تا میراژ بود .دود از دم شان در میآمد ،سیاه.
كژال جیغ كشید.
سه قدم دییر بهش میرسیدیم.
گفتم:آماده.
كامران گفت :اول مه .چه كیفی میده.
دمر خوابید روي تشت و هُلش داد .مث جن سرازیر شد.
من و كژال پشت سرش سرازیر شدیم.
چسبیده بودیم به ساج .بوي خاكستر بلوب میداد .پی در پی از میان درختهاا،
میسُریدیم.
از كامران زدم جلو و بلند گفتم :بازنده.
گفت :بازنده خودتی اگه مال مه ساج بود حاال وسط عراقیا بودم.
درست جلوي خانهي عمو اِبگ ،افتادیم توي چاله .درخت انار خشکیده بود.
داییه توي قبرستان راه میرفت و با خودش زمزمه میكرد؛ خاهلپاان خویناهن.7
هناسهي سهردم ...2هناسهي سهردم...
رنگ پنجرههاي خانهي عمو ابگ ،سفید بود .از آن طرف رفتیم توي حیاب .دلاه،
پوزهاش را كرده بود توي سط شیر .زبانش شلپ شلپ میكرد .شیر نجس شاد.
سه تا كاكهاي روي پشتبام آسیاب كهنه بودند .نه زن داشتند نه بچه .كژال گفت:
-چویزان 2بازي میكنن.
كامران رفت در طویله را باز كرد .ماغی كلهاش را آورد بیرون .چشم چپش قرماز
بود .پرههاي دماغش میجنبید و هواي نفسش را میداد بیرون.
كامران گفت :جاي انیشت منه.
خندید.
كژال بهش اخم كرد .گفت:
-اي گاوه نتر باوگهس .اگه گناه داره اگه دییه شیر نده چه.
بهش نیفت تو سه روزهي خاوندكار قربانیش میكنیم.
كامران گفت:
-میریم توي صف ،شیر میسانیم.
- 7جانونی.
. 2نوعی بازي با خط و سنگ.
20 نفس تنگی
گفتم :ايجا كه صف نداره ،خنیلو .صف نان و قند و شکر تو شهره.
از پلهها رفتیم باال ،توي باالخان .داییه داشت نفت میریخت به چراغ گرسوز.
كامران دوباره گفت :بومباران ...بومباران...
داییه گُلوهنی 7مُنجقدار سرش بود .گفت:
-زكام میگیرین .این قده نرین سرسرهبازي.
گفتم :پَتسُو.
نیاه كرد به كژال.
گفت :دواره خوردي زمین ،دُخمر .برو ا كنی 2آو بیار.
من هم رفتم .كوه ،سایه انداخته بود روي زمین .كوزه دست من بود ،قابلماه روي
4
سر كژال .آب لِیخِن 8بود ،ماندیم تا روشن شد .دستهام مال خاودم نباود ،سِار
بود .كژال دماغش را شست .گفت:
-تو میتانی قابلمهیه برداري؟
گفتم :میتانم.
از پشت بازي دراز صداي انفجار آمد.
یکی از كاكهايها ،داد زد:
-خومپاره ...خومپاره...
- 7هیزم.
- 2پشت بام.
- 8رواندازي رنیی كه با پشم میبافند.
- 4بازي گ یا پوچ.
23 نفس تنگی
كامران گفت :داییه سَرِ من باشه.
7
داییه گفت :من یمشهو بازي ناكهم .خُوتان وه خُوتان.
گفتم :شما دو تا ،من و جومجومه.
داییه شنید ،گفت :جومجومه؟
كامران گفت :شوخی میكنه .جومجومه تُو قورسانه.2
داییه خندید .گفت :وَي وَي از این نسناس.
پاهامان را دراز كردیم و موج را كشیدیم .انیشتر داییه شد زَر.
كامران و كژال آن ور ،من این ور.
كامران گفت :هر كه پوچ ،ماغی ماغی.
گفتم :خودت ماغی ،سَرِ چهارتا ده تومانی.
اسکناسهاي عیدياش را گتاشت روي موج.
اول من زَر را بردم زیر .كلک زدم .زر را توي مشتم نیتاشتم .دو مشت خاالی را
باال آوردم.
كامران گفت :مشت چپ پوچ.
كژال گفت :نه خیر ،مشت راست پوچ.
گفتم :آخرش كدام؟
كامران گفت :هر دو تاش.
پیرهن چراغ تقه كرد و یک تکهاش افتاد روي گلیم .تکهتکه شد.
داییه زمزمه كرد :نُورمان پوشا .نُورمان پوشا.8
داییه با چراغ گرساوز رفات مطابخ .مطابخ ،تاریاک باود ،عکاساخانهي ساابق
عمو اِبگ بود .دري باریک داشت با یک كُناوَجَه .7داییه دیگ شیر بارن را آورد.
سفره را پهن كرد .نیم كاسهاي به هر كداممان رسید.
كامران گفت :نمک .نمک.
گفتم :شکر بریز.
گفت :مه با نمک میخورم.
داییه گفت :میه نیدي ،آقاي حقیقی م با نمک میخوره.
هلفتی تمامش كردیم.
وقت خواب ،داییه گفت :تو زیر كرسی بخواو.
لحاف باوگه را پهن كرد كنار بخاري.
به كامران گفت :تُو این بخواو.
گرسوز را گتاشت روي تاقچه .روبهروي آینه .پف كرد به شعلهاش.
بالشت و لحاف باوگه تا همین چند سال پیش ،ته گنجه بود .داییه دلش نمیآمد
ببرد توي قبرستان چال كند .یک روز دیدیم موریانه زده به پنبهاش.
- 7منفت نور.
25 نفس تنگی
به كژال گفتم :چند تا بادام بشکن تا ادامهشه بخوانم .هم مقوي اعصااب و قلباه.
هم نیاز حقیقته!
گفت :دم دارم و بازدم ،نه .این چه وضعییه .چرا داروهاي شیمیایی اثر نمیكناه؟
واقعا چرا؟ نکند باید بروم سراغ طب سنتی و عطاريهاا .قطارهي گا حسارت
بچکانم توي دماغم و بُخور چه گیاه بییرم؟ میدانی ...اصال دوسات نادارم در
اثر نفستنیی بمیرم .از این جور مردن بیزارم .اگه نه مرگ حق است.
قاه قاه خندید.
هر وقت میخندید میافتاد به سرفه .سرفه هاي قطاري.
سنگ آسیاب چرخید و چرخید .كامران توي خاواب باا خاودش حارف مایزد.
صداي داییه را تا صبح میشنیدم:
-پَژاره 7نکن .پَژاره نکن.
آقاي حقیقی گفته بود؛ فارسی باششان حرف بزن .تا زوان 2مدرسه یاد بییرن.
زیر كرسی گرم بود .عرق كرده بودم .اگر تابستان بود ،میرفتایم روي پشات باام
میخوابیدیم .باد شمال میوزید و از زیر لحاف ستاره میشمردیم.
- 7اشاره به سه روزي كه یارسان در سال روزه و جشن میگیرند .یادبود پنهان شدن سولتان
سهاك و یارانش در غار «مهر نهو» ،و رهاییشان از دست سپاه سلفی چیچک است.
- 2به پیروان آیین یارسان ،اصطالحا «تایفه» میگویند.
- 8نفس.
27 نفس تنگی
سیراب شد و كلهاش را بلند كرد .چرخاند توي هوا .بَلاک7سابزي از زیار بارف
بیرون بود .چریدش .خودش برگشت طویله كه پر از پهن بود و بوي پهن.
داییه از روي ایوان صدا زد :بچهها ،ناشتا.
دویدیم سر سفره ،فِرُو 2داشتیم با چاي شیرین.
كامران گفت :سگ هم فِرُو نمیخوره.
گفتم :اینجا همه میخورن.
گفت :مه چاي شیرین با تبتبی8خالی میخورم.
یکی از كاكهايها سنگ میزد به در حیاب .میگفت :طاحونه .طاحونه.4
داییه گفت :دي چه اتفاقیگ كهوتیه.0
كاكهاي جلو افتاد ،من و كامران پشت سرش .قف در پشتیِ آسیاب شکساته باود.
كاكهاي رفت تو و سر یکی از خمرهها را كنار زد .شش تا خمره بود.
قدَم نمیرسید ببینم .رفتم رو شانهي كامران .نیاه كاردم .یاک ماار قرماز حلقاه
زده بود توي یکی از خمرههاي خالی.
دویدم به داییه گفتم .گفت برو به باوه 1بیو.
باوه ،بَشِ مار داشت .مار هر كه را نایش مایزد مایباردنش خاناهي بااوه .شافا
میگرفت.
داییه توي هاون ،مغزگردو میكوبید.
-7ساقه شیرینبیان.
- 2فرآورده آغوز.
- 8نوعی نان محلی.
- 4آسیاب.
- 0دوباره چه شده.
- 1صفت مار افسا .معال مارگزیدگان .در اینجا اسم خاص.
28 نفس تنگی
كژال خمیار درسات كارده باود .قاالبهاا را برداشاتیم رفتایم كناار رودخاناه،
زیر درخت .یک شانه به سر نشسته بود روي شاخهي درخت.
میخواند؛ بُو بُو بُو...
بچههاي شانهبهسر را زن كدخداي ده آن وري دزدیده بود .شانهبهسر ،مینشست
روي درخت و او را نفرین میكرد .اینطور شنیده بودیم.
سیم قالب من دراز بود .خمیر زدم و انداختمش توي گُولم .7كامران و كژال هام
قالب انداختند .تا عصر هی قالب انداختیم ،اما چوب پنبههاا پاایین نمایرفات.
باوه ،سوار اسبه قباد آمد .دهان اسب پر بود از كُلش.2
گفتم :مار آمده تو آسیاو كهنه.
دستی به سرم كشید و رفت.
كامران گفت :همهي ماهیا مردهن.
كژال گفت :اگه مرده بودن باد میكردن میافتادن رو آو.
كامران گفت :تو كتاب خودم نوشته.
از گُمَزِي 8صداي تنبور میآمد .كامران گوشهاش را تیز كرد :فانیفانی یهن ...
گفتم :كهالم میخوانن.
گفت :كی میخوانه.
گفتم :مردا ...زا را.
گفت :باباي من زا ره.
- 7گرداب.
- 2ساقه گندم یا جو.
- 8گنبد.
29 نفس تنگی
گفتم :نه خیر ،معلمه.
گفت :خودش میگه زایره ،غژِگ!
یک گلوله برف زد توي صورتم.
گفتم :تو بَفر گم و گور بشی.گرگ بخوردت.
داد زد :اینه نیاه ...اینه نیاه ...میگه بَفر.
گفتم :بتار بریم خانه ،مه میدانم و تو ،كامِگ.
شانهبهسر از روي شاخه پر كشید ،رفت هوا .سمت قبرستان ابودجانه.
كامران تکرار كرد :زا ره.
چوبپنبهي قالبِ كژال پایین رفته بود .داشت سیمش را میكشید ،دو دستی.
گفتم :گیر كرده با هم بکشیم.
سه نفري كشیدیمش باال.
اول فکر كردیم قمقمه است ،اما نارنجک بود .بخار از دهانمان میآمد بیرون.
كامران گفت :نورنجک .نورنجک .بدیدش من.
كژال گفت :میخواي چه كار؟ اگه وخت بتركه...
گفت :میبرم شهر .تاریکه بازار ...میفروشمش.
نارنجک را جا داد توي كوله اش .برگشتیم .كاكهايها نشسته بودند روي پشتبام
آسیاب كهنه .در گرماي خورشید ،عربی حرف میزدند و چویزان بازي میكردند.
خانهشان آن طرف كالوِه7ها بود .نزدیک گُمزي داوود.
داییه داشت برفهاي حیاب را جارو میزد.
گفت :زَالن زالن.
دور از چشم داییه ،نارنجک را جا دادیم توي گنجه ،زیر رختخوابها.
- 7ویرانه.
31 نفس تنگی
به كامران گفتم :یه وخت یادت نره .اگه منفجر بشه...
چشمهاش دوباره قی شد .دستهاش را چسباند بخاري.
بخاري گُر گرفته بود .آخ.آخ .بوي پوست سوخته خورد دماغم.
7
بعد از نهار ،داییه گفت :چِیلگ تهواو بووگه.
تبر سنیین بود و كند ،شاخههاي درختها هم خیس .یک كاكهاي رفته بود باالي
درخت .داشت بلوب خشکه میچید .نمی دانستم تو كدام فص هستیم.
گفتم :باران زده تلخ شدهن.
نیاهم كرد و یک مشت بلوب ریخت روي سرم .كامران همه را جمع كرد و رفت
توي درخت .تنهي درخت ،دهان باز كرده بود ،اندازهي در مطبخ.
كژال خودش را از شاخهاي خشک آویزان كرد .صداي تلقتلوق آمد.
داد زد :كامِگ ا درخت بیا بیرون .بریم قارچ دومالن بچینیم.
كامران كلهاش را از حفره درآورد .دهانش پر از مغز بلوب بود.
تف كرد و گفت:
-زهر ماره ،زهر مار.
كژال ،شاخه را از تنهي درخت كند .چناد تاا بچاه آماده بودناد از زیار درخات
نیاهمان میكردند .سنی متهب بودند ،اه روستاهاي آن طرف .نزدیک ابودجانه.
كژال گفت :بیاین با هم بازي كنیم.
بلوبها را ریخت دامان یکای از بچاههااي ابودجاناه .موهاشاان گنادمی باود.
چشمهاشان ،سبز و كال .با هم قایمموشک بازي كردیم .پشت درختها.
برگشتنی ،سیمینه زرینه دیدیم .روي قلعهي یزدگرد بود.
گفتم :اگه كامِگ بره توش .میشه دختر.
- 7شما داخ رنیینكمان شوید تا به پسر تبدی شوید .اشاره به یکی از باورهاي مردم
داالهو.
. 2خورشید.
- 8پرستو.
- 4تیرچوب سقف.
32 نفس تنگی
نتري كه آماده میشد باوه میآمد .كاله نمدي میگتاشت سارش .كمارش را باا
شال میبست و یکی از كاكهايها میشد سرپا .من سرپا نمیشادم .چاون دختار
بودم .حق نشستن در جم را نداشاتم .باا داییاه بیارون جام 7مایایساتادیم و باا
دستهایی به حالت دعا ،تکرار میكردیم؛ اول و آخر یار.
داییه اه قلعهگلینه بود .خویشاوندانش آمده بودند نتري بخورناد .یاک دختار
كوچلو بود با موهاي فرفري .اسمش شلر بود .فقط چند تا كلمه بلاد باود .گفات
انااار. ...
داییه بهش 2انارش را داد .بغلاش كارد .پااي پیااده از وساط دره باردش طارف
چشمهي هانیتا.
ترم چهارم دانشیاه با دانیال دوست شدم .همه مصیبتهام یک طارف ،تارمهااي
باقی مانده یک طرف .كتابهاي درسی ،یکی از یکی بختکتر .یک روز به دانیال
گفتم خیال نمیكردم رشتهي ادبیات این باشد .این همه شهریه به خاطر یک ورق
كاغت؟
دانیال هم زده بود به سیم آخر .میآمد ماینشسات ردیاف اول كاالس و خیاره
میشد به نقطهاي روي تخته سیاه .كشتی را كشانده بود به جزیرهي معنا ،موهااي
جوگندمیاش رسیده بود پشت كمرش ،تابدار و باراق .ادا و اطاوار در نمایآورد
واقعا اه مراقبه و مکاشفه بود .به قول خودش لنیر انداختاه باود سااح درون.
هر چه باهاش سروكله زدم كه از عرفانبازي دست بردارد ،گوشش بدهکار نبود.
آخرش خودم تسلیم شدم ،اما از روزي كه گتاشت رفت هند ،دل چركین شدم.
. 7حاجی لک لک ،مار آمد .مار زنیولهدار آمد عروس سواره آمد.
34 نفس تنگی
ناي زندگی نداشتم چه رسد به ماندن در دانشیاه .سر به سر خودم مایگتاشاتم
كه پَژاره نکُشدم.
دانیال ورودي 10بود من .11خیلی زود با هم گرم گرفتیم .عاشق چشم و ابروي
خاكستري و موهاي بورم شده بود.
صدایم میزد كژال.
میگفت :گورو7ي من .گوروي من .خوب شد وقتی گااز خاردل زدناد آن قادر
نخندیدي كه بمیري.
در آن آخرین باري كه غلت میزدیم روي قالیچه ي نقش دو ماهی و او به قاول
خودش دو لیموي رسیده را میان دستهایش میچالند بیخ گوش خاودم زمزماه
كرد؛ گوروي كورد من!
گفت :تمرین دم و بازدم میكنم ،چاكراي سینه.
گفتم :بیرون رو نیاه كن .الاق چند تا اعالمیه بزن به دیوار.
گفت :میه نمیدونی به اتهام محاربه تحت تعقیب م.
نمیدانستم متهم شده .در تاریکی شب با باتوم زده تو گیجیاه یک لباس شخصی
كه عضو انجمن اسالمی دانشیاه بوده.
گفت :پروندهام سنیینه .طرف دچار مرگ مغزي شده.
خودش كه خانه مانه نداشت .از من دهاتیتر بود .از خوابیاه دانشایاه كاه فارار
كرد هر شب كیسه خوابش را پهن میكرد گوشهاي از پااركهااي تهاران .شاب
پیش من نمیماند .میترسید بریزند من را هم با او بییرند.
- 7مُرشد.
35 نفس تنگی
ظهر هجده تیر وقتی لباس شخصیها دنبالمان كردناد از خیاباان كاارگر شامالی
نفسزنان خودمان را به پارك الله رساندیم ،الي درختهاي كاج .گااز اشاکآور
زده بودند و چشمهامان سرخ شده بود .كلهام میسوخت .خون از زیر روساريام
زده بود بیرون.
گفت :خیالت راحت .خودش لخته میبنده .حاال چه طور برسیم دركه؟
چهار طرف بسته بود .دراز كشیدیم روي چمن .طوري كه هر كس میدید فکار
میكرد تازه از پشت كوه آمدهایم.
گفتم :نیاه كن ،زنهكهي طبقهي هفتم با اون گوشوارههاي زمردياش .عاشقشم!
گفت از این شوخیها نداریم .همانجا با هم قرار و مادار گتاشاتیم كاه او بارود
هند .سال بعد هم من بروم دنبال سایهاش .آخر ،همیشه میگفت تو با سایهي من
می مانی و از خودم میگریزي .جدا شدیم و دییر ندیادمش .عکاس كشاتهگاان
دانشیاه كه منتشر شد قیافهي او میآمد جلوي چشمم و دلم مایلرزیاد .او اها
سیاست آن هم از جنس اصال طلب نبود ،اما سیاست او را انتخاب كرده بود .باه
قول خودش اگر 23مرداد 7882هم بود میشد هوادار تودهايها.
و حاال بالفاصله آمده بود و در صفحهي پیام هاي دییران وبالگم نوشته بود:
این طور كه ادامه نمیدهند .آن درخت حتی اگر درخات سارو جلاوي دروازهي
كاشمر هم باشد قطعش می كنند .همیشه یک خلیفه متوكا هسات كاه صاداي
نوحااه و زاري مرغااان آساامان را هاام در بیاااورد .كااوه بااه كااوه در رفااتم.
ریش و پشمم طالبانی شد ،رسید به نافم .میانبُر زدم .از افغانستان به هند.
36 نفس تنگی
آن تعقیب و گریاز ...شابحاش دنباالم باود .همیشاه هسات .حتای وقتای تاوي
كیسهخوابم كنار رود گنگ دراز كشیدهام و پلکهایم افتاده روي هام ،صاداش از
كلهام بیرون می زند .مرگ مغزي ...آیا او زندهاي است كه حتماا خواهاد مارد؟
حیات غیر مستقر دارد و موت مشتبه؟ آیا او كه در اثر انخساف صُدغ روي تخت
بیمارستان دراز به دراز خوابیده .مردهاي است كه هرگز زنده نخواهد شد؟
گفتم :البد گریخته به عالم نقطه .هنوز در حیرتم چه طاوري بااطوم رو از دسات
لباس شخصی گرفته و زده به گیجیاهش.
یاد این حرف دانیال افتاادم كاه آن روز در راه بابایادگاار گفات؛ در روزگاار ماا
حقیقت هم شک دییر ابتتال است ،میر اینکه آن را از نو ابداع كنیم.
سر ساعت ده صبح توي شركت جلسهي اعضاي هیات ر یساه برگازار مایشاد.
البد آقاي خالدي دربارهي بازيهاي جدید داد سخن مایداد و بااد مایاناداخت
به غبغب؛ وصف صفحهي مار و پله با طراحی مینیاتوري و موسیقی سنتی ،باراي
تمام گروههااي سانی ،از الاف تاا جایم .بایاد گازارش جلساه را ماینوشاتم و
میفرستادم براي روزنامههاي كثیراالنتشار.
كژال نیامد.
كمی دیر رسیدم .آقاي خالدي طبق معمول كت و شلوار سارمهاي پوشایده باود.
نشسته بود كنار حاجآقا اوالدي كه داشت چرت میزد .میگفتند در همهي مجامع
از وقتی میآید مینشیند روي صندلیاش تا زمان اعالم رسمی برگزاري جلساه،
چرت میزند.
37 نفس تنگی
خالدي رفت پشت تریبون و در جمع اعضااي هیااتمادیره و كارمنادان میاانی
شركت هلدینگ اوالدي و شركاء ،مقالهاي خواند كاه خاودم ویارایشاش كارده
بودم .ضبط صوت را روشن كردم:
متاسفانه نماد شركت تولیدي اسباب بازي كه قرار است عروسک ملی نامیاتاري
شود هنوز باز نشده ...
وي در پایااان خاطرنشااان كاارد :از ح ااجآقااا اوالدي درخواساات ماایكناایم كااه
پیشنهادهاي بخشخصوصی را در زمینهي مقرراتزدایی از تجاارت خاارجی باه
خصوص واردات مواد اولیه به اطالع اعضاي كمیسیون ماده یک برسانند و تاكید
كنند كه تنها راه نجات مملکت تحقق اص 44است.
پس از آن حاجآقا اوالدي رفت پشت تریبون و پیش از ورود به بحث اصالی ،باا
خنده از مدیرعام شركت فرانسوي سریک و سهامدار عمدهي توتال تشکر كارد
كه پاتصد میلیون یورو سرمایه به كشور آورده.
تا آن روز فارسی را در حد همین جمالت و تعارفات رسمی میدانست .شاید در
آینده یک مستشرق میشد ،مث ژان دورینگ.
38 نفس تنگی
مااتن كاما گاازارش را همااان جااا تنظاایم كااردم و بااه منشاای شااركت دادم كااه
حروفچینی كند و پس از تایید مدیر روابط عماومی ،بفرساتد باراي روزناماهي
رسمی شركت كه به صورت رپرتاژآگهی منتشر شود.
آقاي خالدي یک محصول جدید طراحی كرده بود؛ بازي باا اژدهااي تاوي غاار.
صد هزار نسخه سفارش داده بود تکثیر كنند با برچسب فارسی و انیلیسی .الوا
فشرده و برگهي سفارش را گتاشتم توي كیفم و زدم بیرون .خالدي با چشمهاي
زاق و كراوات راهراه سرخ و سیاهش تا دم در بدرقهام كرد .گفت مایخواهاد در
انتخابات آیندهي اتاق بازرگانی نامزد شود و به حیات نمایندگان سنتی پایان دهد.
خودش را راست مدرن میدانست .خیره شد به سینههایم كه از زیر مانتو زده بود
بیرون .با خودم گفتم داغش را میگتارم روي دلت.
بیرون كه آمدم به این احساس و بدبینی خودم خندیدم.
برف آمده بود و خیابان سفیدپوش بود .یخ زدم تا رسایدم باه ایساتیاه اتوباوس.
قسمت زنها پر بود .ایستادم سرپا و دست گرفتم به میلهي سقف.
زن طبقاهي هفاتم نشساته بااود قسامت مردهاا ،از زیار عینااک طبای ،لناز ساابز
مردمکهاش برق میزد .كلمات خالدي مث بختک افتاده بود روي ذهانم .وقتای
دم در گفت؛ بعدا میبینمتون ،دنادان طاالي فاک بااالش از دهاانش افتااد روي
كفپوش .منشی سرخاب سفیداب زده كه مقنعه به سر داشت ،بالفاصله برداشتش.
خالدي كم نیاورد .به خنده گفت :قاب شما رو نداره.
نیم نیاهی به ساعت صفحه طالیی روي مچش انداخت.
گفت :فردا با دوستان قرار داریم استخر شاورايعاالی باورس .مرداناه ،زناناهش
جداست .همسر ایرانی آقاي سریک هم میآد .تشریف میآرین؟
نشنیده گرفتم .خداحافظی كردم .در را پشت سرم بستم و راه افتادم طرف خانه.
39 نفس تنگی
. 7روغن حیوانی.
41 نفس تنگی
انیشت گتاشتم روي حرف الف كه عالمت بلناد كاردن سانگ باود .بالفاصاله
سر و كلهي غول از پشت كوه پیادا شاد .تناوره كشاید و كماان را باه زه كارد.
صداي كژال از آشپزخانه بلند شد:
-خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
انیشت گتاشتم روي حرف دال كه عالمت جاخالی بود .تیر زهارش زوزهكشاان
از كنار گوش آدمک گتشت .با حرف جیم از جا جستم و یک قدم گتاشتم جلو.
كژال گفت :چشمات چرا تا به تا شده ،یکی آبی ،یکی خاكستري!
لبخند زد .لبهاش سنگ شده بود.
جلوي تیر دوم را هم با حرف شین كه عالمت سپر بود ،گارفتم .هاورا كشایدم و
یک قدم دییر برداشتم .بعد انیشت گتاشتم روي حارف مایم و زماان باازي را
نیه داشتم.
-اي متقلب ،نیفتم مث آدم بازي كن.
-فعال باید نفس تازه كنم .سیزیف كه نیستم .از آدمکی مجازي چه انتظار داري؟
-طرا ناقال این بازي را طوري طراحی كرده كه امکان نداره اژدها كور شه.
لبخند زدم.
-اسم طرا كه آمد گ از گلت شکفت!
-خیلی وقته كه با هم نیستیم .االن چند ماهه ...دارم فراموشش میكنم.
-همیشه همین را میگی .اما بعد می ري كار خودت رو میكنی.
-حاال به بازي فکر كن.
-كورش میكنم .میبینی.
-با تقلب؟
-حناق .كدام تقلب؟
40 نفس تنگی
-حناق از این حادتر كه حتی نمیشه رفت كوه؟ همه جا رو بستهن.
-كور خواندهن .هوا كه تاریک شد میزنیم بیرون.
-اگه افتادیم تو تور چی؟
خندید و گفت :مثال تور غار علیصدر!
گفتم :شایدَم افتادیم توي تور خالدي و شركاء.
ادبیات میخواندیم دییر ،آن هم دردانشیاه آزاد .پوست هر كلمه را مث تخممرغ
میشکستیم كه ببینیم تخمش دو زردهست یا نه ،گندیده یا سالم اسات .باه قاول
دانیال میخواستیم كاري كنیم كه ادبیات از روزنامه جلو بیفتد ،اما نمیشد .چاون
روزنامهها از خیابان خبر میدادند و ما از تاریکخاناهي خودماان .هار روز كلیاد
میكردیم به یک كلمه .اگر فارسی بود پیشوند و پسوند جعلی براش میسااختیم.
اگر عربی بود یک بازي دییر سرش در میآوردیم.
-امروز با تاریخ چه طوري؟
-موافقم .به خصوص اگه همون تاریخی باشه كه اینا مینویسن.
-پس حناق بییر.
-گرفتهم.
صداي جلز و ولز روغن بلند شد .سیبزمینیهاي پوست كناده را چارقااچ كارد
و ریخت توي ماهیتابه.
-ادویه بزنم؟
-فلف قرمز و اكلی كوهی ...این كه پرسیدن نداره ،دُخمر.
-معدهم سوخته از بس فلف خوردهم .ظهر با تخم مرغ ،فلف سیاه ...شام با سیب
زمینی ،فلف قرمز.
-این وعدهَم بیخیال معدهي سوخته .بتار گرم شیم تا قله بریم.
42 نفس تنگی
-واقعا میخواي تو این واویال بزنیم بیرون؟
-بالفاصله بعد شام.
ناخن سبابهاش را كشید روي شیشهي پنجره كه یخ زده بود ،نه رودخانه پیدا بود
نه درختها .آن قدر برف نشسته بود روي زمین كه باید چکمه به پا میكردیم.
لنیه چپ چکمهي كژال ،سوراخ بود.
-اگه آب و خرِگ به داخ نشت كرد ،چه؟
-خب! یخ میزنی دییه.
-اي نسناس .رُژ لب هم كه هی وقت نمیزنی با این لبهاي اناريت.
نیاهش را دوخت توي چشمم:
-مفتعلن مفتعلن و زبان فارسی كشت مرا!
برگشتم به بازي و همینطور خیره شدم به اژدهاي هفت سر كه خون افتاده باود
توي چشمهاي شعلهورش .فقط هشت قدم دییر باید تاب میآوردم و جیاغ هام
نمیكشیدم ،اگر نه زن طبقهي هفتم میآمد پشت در و انیشت میگتاشات روي
زنگ .فک و فامی مان را حوالهي قبرستان میكرد و لید میكوبید به در و دیاوار.
بار اول با صداي دف زدن من ،غا له به پا شد .فکرش را هم نمیكاردیم آن قادر
دهن دریده باشد.
گفت اگر دستم به آن عفریتهي سابق شهر نو برسد موهاش را یکی یکی میكانم
كه خانه اجاره داده به دهاتیها.
سر به سرش گتاشتم .سنگهاي ارغوانی و سبز روشنِ گردنبندش ریختاه باود
روي سینههاش.
گفتم خانوم فعال رفته تو دوبی شعبه زده .میه نمیدانی؟
گفت پس زبان هم بلدي بریزي ...بیا پایین بخورمت تیکه.
43 نفس تنگی
در را به روياش بستم و سرم را گتاشتم روي شانهي كژال .ساینهام خاسخاس
میكرد.
انیشت گتاشتم روي جیم .تیر زهرآگین سوم را اناداخت و توفیاد .تاا انیشاتم
برود روي دال ،خون از قوزك پاي راستم بیرون زده بود .صاداي بلنادگو را كام
كردم و لب گزیدم.
كژال گفت :سفرهگهیه بنداز.
خیلی وقت بود كه میخواستم چشم در چشم هم یاک دل سایر بخنادیم .كسای
نبود كه بخنداندمان .حتی دیوان عبید هم مدد نمیكرد.
سفره را پهن كردم روي قالیچهي دستباف توتیا خانوم كه طرحش دو تا ماهی رخ
به رخ بود .بوي روغنِ دان پیچیده بود توي اتاق .تند بود غاتا .معادهي مان هام
سوخت.
كمی كتاب خواندم .شعلهي شومینه را بیشتر كردم و پردههاي پنجاره را كشایدم.
ناگهان سردم شده بود .خون از قوزكم همینطور میریخت روي قالیچه.
-سی كن غزال ،كوه بیكوه .بیا وبالگگردي كنیم.
-ههه .توي تاریکی میریم باال .چراغ قوهَم كه داریم .شب یلداس مثال.
-حاال كه اصرار داري بریم .هندوانه و انار هم میخریم.
-یادته تا صُب شفق سر از زیر كرسی بیرون نمیآوردیم كه نکنه گافارهكول7هاا
انیشت بکنن تو چشمان.
-من سر در میآوردم ،اما دزدكی.
-اي نسناس.
. 7نوعی آش محلی.
. 2رد و اثري كه از یک خانهي ایلیاتی بر جاي میماند به هنیام كوچ.
- 8اشاره به پلی در دفتر «پردیوري» ،كتاب آیینی یارسان ،رو هر آدمی پس از تناسخ از آن
عبور میكند و در «دوون» و جامهي دییر به این دنیا باز میگردد.
46 نفس تنگی
كلهاش كه از باد جن خالی شد ،رفت سراغ دیوان حافظ و تفالی زد:
مرحبا طایرِ فرخ پی فرخنده پیام
خیرمقدم! چه خبر؟ یاركجا؟ راه كدام؟
تا رسید به این بیت:
ماجراي من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپتیرد انجام
بیت آخر را با هم زمزمه كردیم:
حافظ ار می به ابروي تو دارد نه عجب
جاي در گوشه محراب كنند اه كالم
ماهیتابه و قاشقها را گتاشت توي آبچکان و رفت كه حاضر شود.
-طوري خودته بپوشان كه انیار میریم قطب شمال.
كوچهمان پی در پی می خورد به میدان دركه .باریکترین كوچهي سانگوگلای
دنیا بود .شانه به شانه از آن رد نمیشدیم .باید دنبال هم گام بر میداشتیم.
برف بود و زَالل ظلمت .از كنار رودخانه رفتیم باال ،كولهپشتی به دوش.
اثر چکمهي یک نفر مانده بود روي برف.
گفتم :لباس شخصیها منتظرن.
نور چراغ قوه را انداختم به رد پا .لبهي كاله پشمی را كشیدم پایینتر ،طوري كاه
سرما اللاهي گاوشهاام را نساوزاند .سار پای اول ،كاژال ایساتاد و نیااه كارد
به پشت سر .صداي سرفههاش توي تاریکی طنین انداخت .صد خاروار تااریکی
بود .چشم ،چشم را نمیدید .زمین ،اما روشن بود از برف.
كالم پیربنیامین را خواند و صداش در دره پیچید :شادي هی شادي ...
هوا سوز داشت .این كالم از كودكی با ما بود .خون و گوشتمان شده بود.
47 نفس تنگی
زمزمه كرد؛ زَالن...یا داوود فریادرس.
گفتم :تهراننشینی كار خودشاه كارده .چاه قادر دلام مایخاواد االن در بارگاه
بابایادگار باشم .باوگه از قبر بیرون بیاد .بشینه كنار چشمهي هانیتا و مقاام رژیاان
داالهو را بزنه .سرمست از این خواب به اون خواب برم.
شانهاش را گرفتم و ازش جلو افتادم ،درست مث آن روزها كاه از راه قبرساتان
میرفتیم مدرسه و زیر درختهاي گردو ،گرگم به هوا بازي میكردیم.
-به نظرت رسیدگی به پرونادهي بمبااران شایمیایی زرده و بابایادگاار جازو
صالحایت ذاتی دادگساتري مركزي هست؟
-این رو باید از وكی بپرسی.
-وكی از كجا بییرم؟
-این همه دفاتر حقوقی...
هی كدام از این دفاتر وكالت مردهها رو قبول نمیكنن. -
نور چراغ قوه را انداختم توي صورتش .مردمکهاش میدرخشید.
-همینطور كه گام ور میداري برو به سال پنجاه و هفت.
-كجاش؟
-ظلمت زهدان.
زبانم بند آمد .به تته پته افتادم.
-از بس انیشت شستمه مکیدي ،شد پنجاه و نه!
-نه خیر .هر بچهاي شست خودشه میمکه.
یاد فیلم بچه افتادم ،آنجا كه جان توي للو مک میزند به لولهي كتري.
48 نفس تنگی
-اگه عمو ابگ نبود كودكی ما بدون فایلمهااي سایاه و سافید چاارلی چااپلین
میگتشت یادت میآد بچهها را جمع میكرد توي مطبخ .بچههاي سنی متهب و
شیعه و یارسان .در تاریکی ،نور پروژكتور میافتاد رو ملحفهي سفید؟
-خیلی وقتها به آن ملحفه و نور فکر میكنم ما از همانجاا وارد دنیااي اماروز
شدیم قبلش همهش قصهي جن و پري بود و گافارهكولها و سگ پشمالویی كاه
بعد از خسوف از آسمان میآد زمین.
روي برف نوشت غزال .دستهاش را حلقه كرد دور كمرم و صداي زوزهي دَلاه
را در آورد ،سیی كه غریبكش بود.
گفتم :من واقعا فکر میكردم دله از آسمان اومده .رو دختر كدخدا بوده.
-كاكهايها اینجور میگفتن دییه .قرار بود بري به سال پنجاه و هفت...
رفتم .داییه ،چراغ گرساوز را گتاشات روي تاقچاه و دسات مالیاد باه شاکم
برآمدهاش .دراز كشید روي نمد ،جلوي بخاري هیزمی .پلکهاش را بست.
. دوباره زوزه كشید .چراغ قوه را از دستم گرفت .رسیده بودیم به هفت حو
...
49 نفس تنگی
تا كژال كلمه به كلمه برگاردد باه ساال پنجااه و هفات و های باه یااد نیااورَد
از دو راهی كارا 7هم گتشته بودیم.
-از اون زمان فقط هقهق گریه و رِقرِق خنده یادم مانده ،داییهَم همینه میگه.
دست به درختی ،ایستادم تا نفسی چاق كنم.
-همین طور كه لُوقهلُوقه بریم یه ساعت دِیَه میرسیم به غار.
این بار او ناور چاراغ قاوه را اناداخت روي صاورت مان .عارق كارده باودم.
انیشت گتاشت روي لبم.
-از اینجا به بعد زبان به كام بییر ،باشه؟
بازي كودكی مان بود .زبان به كام میگرفتیم و دور آسایابكهناه یاا آشاپزخانهي
یزدگرد میچرخیدیم.
-اینجا را ببین.
زنجیرهی اشاره از هم پاشیده است...
ایستادیم و خیره شدیم به جاي خالی او .به آن چه صفحه گزارش فکر كردم كه
نمیدانستم توي مجلهي دنیايسخن چاپ میشود یا نه ،و اگر چاپ شد ،اثر سیم
روي گردن مختاري و پوینده و خفیی و جان كندنشان هم توش میماند یا ناه.
محمد مختااري را هماان روزي دیادیم كاه باا دوساتهااي دانشایاهی رفتایم
پلنگچال .یکی از شعرهاش را برایمان خواند.
از عمو ابگ براش گفتم .میشناختش .اشاره كرد باه دورباین عکااس رودخاناه،
روي سهپایه.
گفت این دوربین را ببین .یک روزي عمو ابگ و غازال آیتای در برابارش ظااهر
شدهاند .همینجا .عکس مشتركشان را دیدهام.
1هوره و موور؛ بیانیر حُزن و اندوه سینه به سینهي مردها و زنهاي كورد است ،همانها كه
با اندوه زیستهاند و آن را از كالم به آوا درآوردهاند .این هوره كه خورشیدوش از حنجرههاشان
میتابد به تاریکی ،قربانیِ كلمه است .به یادآورندهي زروان -خداي زمان -است كه هزار
سال نیاز میكند تا اهورامزدا به دنیا آید و جهان را بیافریند .چنین است كه هووره ،آواي پیش
از آفرینش -است؛ سرخوشانه و رو به آینده ،موور اما حزن پس از خلقت و نامیدن جهان
است .آواي تجربهي از سر گتراندن مرگ است.
. 2درخت ازلی یارسان .نشانهي خورشید روي زمین.
. 8به راه سراندی میرویم .سراندی :نام كوهی رازآمیز در دفاتر پردیوري ،كوهی كه خاك و
گِ خلقت انسان از آنجاست.
53 نفس تنگی
وقتی دید ،گ از گلش شکفت ،نزدیک بود بال در آورد.
گفتم درسته زنش خارجییه اما دختر باكره بوده ،خیالت جمع.
گفت هرا بیسَر و شُوینه7؟
حاال دارم تمرین میكنم كه با صداي شامار بهش زنگ بزنم .گاوش هااي داییاه
سنیین شده.
2
میگوید تونِ خوا خُوَدي غزال؟
میگویم ها.
میگوید چه مهكهي8؟
میگویم دارم سرمه میكشم و رَژیان داالهو 4میشنفم.
میگوید چَه؟
میگویم سرمه.
میگوید شلر هم سرمه میكشه چشماش.
خودا شُکر بهشم دا
شینکهر بان لهشم دا
هر وقت از زرده برمیگردم سوغات سرمه هم با خودم میآورم.
داییه خودش میرود شهر ،از تاریکه بازار میخرد .بسته میكند ،میگتارد تاوي
آن چمدان قدیمی با یک دانه بادام نتري.
تا اینجا را فرساتادم بااال .آن صافحهي روشان را خااموش كاردم و كناار كاژال
لم دادم .انار را دانهدانه كرده بود .یاد روزي افتادم كه دست در دست داییه رفتیم
مالقات عمو ابگ .كامران هم آمد .زندان دیزلآباد را تا آن روز ندیده بودم .داییه
انارهاي نوبر را چیده بود توي سبد .فقط به خودش اجازه دادند برود داخ .ما را
دم در زندان نیه داشتند.
كامران تکهاي آینه ،نمیدانم از كجا ،پیادا كارده باود .ناور خورشاید را باهااش
میانداخت تو صورت دربانهاي زندان كه تفنگ به دست و با لباسهاي پلنیای
مث مجسمه ایستاده بودند كنار در .داییه با صورت خیس از اشاک بیارون آماد.
از پشت شیشهي كابین عمو ابگ را دیده بود و باا چیازي كاه مثا تلفان باوده
صداش را شنیده بود .عمو ابگ گفته بود غزال را به جاي من ببوس.
55 نفس تنگی
نور آفتاب هنوز نیفتاده بود روي پنجره كه تلفن زنگ زد.
خالدي پشت خط بود .احوالپرسی كردیم.
گفاات :تااا كجااا پاایش رفتااین؟ محصااولش جدیااده ،رقیابَم نااداره تااا قفلاش
رو نشکسته و تکثیرش نکردهن ،مشتري پیدا كنین.
دریوز ،انیار فقط مان بازاریااب شاركت باودم .ساه درصاد پورساانت مایداد
دو قورت و نیمش هم باقی بود .تازه ،كی مایخریاد ،باه هار مغاازه كاه رجاوع
می كردم ،میگفتند بازار خوابیده.
كژال غرق خواب بود .سنگ آسیاب چند بار چرخیده بود؟
دست گتاشتم به پهلوش و توي گوشش زمزمه كردم:
-خالدي .خالدي.
از جا پرید.
ناسالمتی سر ساعت نه كالس متون تفسیري فارسای داشاتم .صابحانه نخاورده،
خودم را رساندم به ایساتیاه اتوباوس .آسامان رسایده باود زماین از ماه و دود.
آن خانهي قدیمی را كه عاشق پنجرههااي چاوبی و درخاتهااي خرماالو تاوي
حیاطش بودم یکشبه كوبیده بودند .دیوار به دیوار آن خانه یکی زندگی میكارد
كه او هم تایفه بود؛ اه داالهو بود .میگفت سالهاست در تنیهي چارزبر دنبال
استخوانهاي برادرم توي یک قبر دستهجمعی میگردم و اثري ازش پیدا نمیكنم.
چپیدم زیر سایهبان ایستیاه .راننده آبلهرو كه یک بار میخواسات راهاش را كا
كند خدا میداند ببردم كجا ،ایستاده بود كنار تاكسایاش .چهاار چشامی نیااهم
میكرد .اون طرف هم ماموران گشت ارشاد جلوي دختار پسارها را مایگرفتناد.
56 نفس تنگی
صورت زنهاشان دیده نمیشد .همه محجبه بودند با دو تاا ساتاره روي آساتین
مانتوهاشان.
باالخره اتوبوس آمد .اگزوزش ،لوله بخاري بود .رانندهاش ریش بزي گتاشته بود
كه بهش میآمد .تختهگاز راند تا تجریش .ایستیاه آخر پیاده شدم و قدمزناان راه
افتادم.
آتوسا هم با من رسید ،روزنامه به دست .گفت :استاد الباد حااال صاد تاا متلاک
میبنده به نافمان.
اول ماان وارد كااالس شاادم .اسااتاد نشسااته بااود روي صااندلی خااودش،
كنار تختهسیاه .ابروهاي پرپشت و دماغ عقابی از صورتش بیرون میزد.
سغدي را خواند؛ آهوي كوهی در دشت چیونه دوذا. باز هم آن شعر ابوحف
از تبوتاب كه افتادم ،نیاهی چرخاندم به كالس .رباب نشسته بود كنار بخاري.
دغاغله هم خمیده بود روي صاندلی كناار پنجاره .اساتاد نایم سااعتی درباارهي
مانندگی آمیغی و مانندگی درپیچیده ،حرف زد .و بعد جزوهاي داد كه تکثیر كنیم.
دغاغله هم شعر بلندي خواند با عنوان؛ مارهااي زنیای و جمجماههااي باه روز
نشده.
- 7فناست فنا .فنا مباد .یکی از مقامهاي حقانی تنبور كه یارسان پیکر مردگان خود را با
خواندن آن تا گورستان بدرقه میكنند.
58 نفس تنگی
توي وب بودم .بوي شلغم پیچیده بود به خانه .كلهي طاس و ابروي انباوه اساتاد
جلوي چشمم بود.
حاال كژال آه میكشید و جلوي آینهي دردار ،پماد مایمالیاد روي زخام سارش،
زخم هجدهي تیر .هنوز میسوخت و سوزسوز میكرد.
در آینه را بست و رفت بشقاب شالغم را آورد باا نماکپااش .دكتار گفتاه باود
شلغم صافی ریههات است.
از كنااار ماازار داوود و خاااتون رمزبااار رد شااده بااودیم .باااوه داشاات كااالم
میخواند .دورهي پیره و پیرالی را میخواند .تا آنجا را شنیدم كه پیار بنیاامین باه
سمت خورشید میرود تا سرچشمهي حقیقت را ببیند و دریابد .نخستین بار تاب
نمیآورد به صورت قطرهاي آب میچکد روي زمین .ریشه در خااك مایزناد و
درختی از آن به وجود می آید؛ ساجنار.
. 0ماریا مینورسکی ،راوي كتاب اول «نفس تنیی» است .او نوهي فئودور مینورسکی ،مستشرق
روسی و یکی از مهمترین پژوهشیران در زمینه آ ین یارسان است .مینورسکی در
یادداشتهایش چنین آورده:
من ،فئودور مینورسکی ،توانستم به اسارار میوي این مردم و آ ین رازآمیزشان از راه كشف
زبان و كالمشان دست یابم .شب بیست و یکم آوری سال 7174تنیهي سرشار از راز و نیاز
بابایادگار را براي ابد ترك كردم و سهي باوه نامی تنبورزنان مشایعتم كرد و كالم خواند.
- 2گرداب.
- 8یکی از هفتن بنیانیتاران آیین یارسان در قرن هفتم هجري شمسی .یارسان او را پیر ازلی
نامیدهاند .آرامیاه او در شهر كرند غرب است.
. 4میگوید.
61 نفس تنگی
7
گفت پِ باطنی ها وه ناو دفتر .ظاهري نیهن.
دفتر پردیوري روي تاقچه بود جلوي همان آینه دردار ،طر روي جلدش؛ گنباد
سبز سولتان سهاك 2بود.
نان نداشتیم .تا برسم نانوایی سر كوچه ،خون توي رگهام خشک شده بود .تنور
داغ بود و شواره نانها را پشتسر هم میچسباند .نامش زواره بود ،اماا خاودش
میگفت صدام بزنید شواره .به كوردي با هم حرف میزدیم .پان تاا تاافتون داغ
گتاشت توي سفرهام و گفت:
8
-ههر وا بووه و ههر وا دهبی
دفزن قهاري بود .میگفت براي مردگان بمبااران شایمیایی حلبچاه و سردشات
میزنم .نام زرده را نشنیده بود.
تا برگردم خانه ،نیمی از یک نان را خالیخاالی بلعیاده باودم .تاوي آن كوچاهي
باریک كه از الي سنگهاي دیوارهاي كاهگلیاش شب و روز صداي غورباغاه و
جیرجیرك میآمد ،زن همسایهي ایالمی ،سر راهم سبز شد.
گفت نانوایی وازه؟
گفتم نان تمام شد ،اما شواره هست.
گره روسرياش را ش كرد .شنیدم كه گفت:
-اي واي...اي واي ...رفته بودم دادگاه.
روي كرهي چرخان گوشهي صفحه كلیک كرد و رفت به صفحهاي دییر كاه پار
بود از كلمات سیاه ،پسزمینهاش كتیبهي بیستون و نام ماریا مینورسکی.
گفتم :فعال باید یه پیاز پوست بکنم با نان بخورم .زكام داره از پا میندازدم.
پیاازش تناد باود اشاکم را در آورد .كاژال ،میاان صافحات تاریکخاناهي ماریااا
مینورسکی چرخید تا رسید به جایی كه یکی از راويها مینویسد :ردي كاه از او
به جا مانده ،همان راه شیري است در شب جهان .با تپیدن قلاب رابطاه دارد؛ باا
كابوس و مالیخولیا .رفته و همهي اعضاي تن خود را با خود بارده؛ سرخوشای و
مرگ را .او در یک كوچ جاودانه به سر میبرد؛ هر بار كه باز میگردد موهایش را
بازنویسی میكند .دستهایش را بر زخمهاي كهنه میمالد؛ زخمهایی كهناهتار از
مرگهاي گروهی ،مرگهاي اختصاصی تنهایی .هم من خیره به مغاك ،هم مغاك
خیره به من.
87تیرماه :7811
دو فروند هواپیماي بمب افکن شش بمب شیمیایی دوقلو حااوي 005تان گااز
خردل آرسنیکدار معروف به گاز كثیف را بارگیري كردند .هدف حملاه عباارت
بود از:
-طول جغرافیایی 20و 40
جغرافیایی 1و 81 -عر
-كوه كمر در دامنههاي زاگرس
-ارتفاع شهر از سطح دریا 7055متر
-تخلیه بار در ده زَرده و نساردیره.
از هانیتا هم نوشته بود .زنان زَردهي باال با صورتهاي سارخ و قهاوهاي ،حلقاه
میزدناد دور چشامهي هانیتاا .ماوور مایخواندناد و مردگاان خاود را باه یااد
میآوردند .قبرستان وسط دره بود ،كنار آسیاب كهنه ،پشت آتشکدهاي ویران كاه
مارهاي قرمز از سوراخ دیوارهاش بیرون میآمدند و دم میتابیدند.
63 نفس تنگی
توي آتشکده ،قایم موشکبازي میكردیم .یک بار مااري قرماز افتااد روي سار
كامران و پیچید دور گردنش .كامران وحشتزده میدوید و داد میزد:
هانا داوود ...هانا داوود...
مار زبانش را در آورده بود و نیشهنیش مایكارد .كاامران رساید كناار چشامه و
خودش را انداخت توي آب .مار از دور گردنش باز شد و رفات الي سانگهاا.
یکی از كاكهايها دوید دنبال باوه ،آوردش .باوه تنبور زد و آب كانی شافا را باه
كامران خوراند .تا سه روز از تبولرز میسوخت.
داییه میگفت داوود خودش نجاتش داده.
باید براي نوشتن كاتالوگ سیديهاي شركت تولیدي بازيهاي رایانهاي خالادي
و شركاء ،اطالعات به دردبخور جستوجو میكردم.
رفتم توي گوگ با كلمه كلیدي مار:
بوسهي اهریمن بر شانه هاي ضحاك ...آژیدهاك ...آژیدهاك پادشاه باب ...دو نیم
شدن جمشید و هازار ساال سالطنت او ...بوساهي اهاریمن بار شاانههاایش در
آشپزخانه و روییدن دو مار كه مغز جوانان خورد و خوراكشان باوده ...شاورش
كاوه...
داییه میگفت ما از نس ارمای هستیم.
و مار و كاج ...لیلیث در غاري به ساح دریاي سرخ ...شمایی .شمایی .
یکی فالی زده بود از دیوان حافظ و آمده بود:
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحیهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
64 نفس تنگی
و
مجسمهي زروان با كلهي شیر و بدن انسان .هفت حلقهي مار به دورش...
و
اسطورهي مار هفتسر در یونان .هماان كاه دروازهباان جهانم اسات ...هیادرا...
هیدرا...
و
مدوسا این دوشیزهي زیبا كه گورگُن میشود .جاي مو مار بر كلاهاش مایرویاد
چنان كه هر كه نیاهش كند به سنگ بدل میشود.
و
معماي اسم چراغ المپا:
دیدم آب روشن در میان یک عجایب حو
مار سیمین خفته در آن مرغ زرین در دهان
آب قوت مار گردد مار باشد قوت مرغ
مار چون بیقوت باشد مرغ میماند به جان.
-به نظرت میشه اون روز رو نوشت؟ فاجعه رو واقعا میشه نوشت؟
-نه .هرگز نمیشه نوشت ،اما ما باید بنویسیمش .فقط ما شاهدان فاجعه میتانیم
بنویسیمش ...گتاشتنت تو آمبوالنس ،بردنت طرف دویست تختخوابی .نام زبیاده
القاسم را هم سه سال بعد در فهرست اسراي آزاد شدهي عراقی دیدم.
كیفم هنوز روي پشتم بود .دویدم به خیابان .همینطاور جناازه افتااده باود روي
آسفالت .همکالسیهاي تکهپاره .تركش ،كاسهي سر ساعت فروش یهودي نابش
جلوخان را دو نیم كرده بود .هر دو نیمکرهي مغزش ،ریخته بود جلوي مغازهاش.
ساعتهاش ...ساعتهاي شماطه دارش...
غر زدم:
-اي كه تو تاریکخانهي ماریاا مینورساکی نوشاته شاده .مدرساه و كنیساهي
یهوديها هم حاال شده پاساژ كاالهاي وارداتی .خودشان هم كه فرار كردناد
موعود و جلفا. به ار
نفسزنان رسیدم خانه .توتیا خانوم ،سجادهاش را انداخته بود پاي دار قالی .نمااز
میخواند .سر كه از مهر برداشت ،پریدم بغلش.
داد زدم :كژال ...كژال.
گفت :چی شده؟
گفتم :غش كرده غش...
68 نفس تنگی
دوان دوان ،خودمان را رساندیم دویست تختخوابی .جاي سوزن اناداختن نباود.
یکی جیغ میكشید یکی میخندید .آنکه میخندید آقااي حقیقای باود باا سار و
دست پانسمان شده.
گفتم :كژال ...كژال.
گفت :البد باز رفتن تو كبوترخان .اي كامران پدر سوخته...
رنگ توتیا خانوم پریده بود .نک انیشتهاش سرخ بود و ریشریش.
گفت :فُش نده ،بیو بینم چه شده؟
آقاي حقیقی میخندید و دست چپش مث خلخال تو كاسهي كتفش میچرخید.
گفت :ا تراس طبقهي دوم مدرسه افتادیمان تو حیاب.
توتیا خاانوم زد تاوي سارش .وي وي كارد .داد زد :پرساتار ...پرساتار ...شُاوَرم
موجی شده .زده به كلهاش ،پسرم موجی ...دیوار صوتی ...دیوار صوتی.
-شام چه بخوریم؟
-كته با ماست میچسبه .آویشنم میزنیم به خوردش.
آن صفحهي روشن را بستم .رفتم توي آشپزخانه .از همانجا گفتم:
-وقتش رسیده اون نارنجک رو منفجر كنیم .چند روزه جلوي چشممه.
گفت :كجا؟
گفتم :تو یکی از همین صفحات.
69 نفس تنگی
گلدانهاي حسنیوسف روي تراس یخ بسته بودند.
صاحبخانه گفته بود:
-فقط دست خودم رو میشناسن ،كاري به كارشون نداشته باشین.
هر وقت از دوبی برمیگشت با قیچای قرماز باغباانیاش ،هارسشاان مایكارد.
با آفتابه آبشان میداد و ورد گ و گیاه را هم از روي كتابی خطی میخواند.
میگفت:
-آنجا برهوت بوده حاال گلستان شده .هر شاخه گ وارداتی یک دینار.
میانهاش با زن طبقهي هفتم جور باود .سانگهااي شافابخش ازش مایخریاد و
سوغاتی میبرد براي مشتريهاي اماراتیاش.
بهش میگفت:
-شما مستاجر نیستین موك این خونه هستین.
یک روز به خودم گفت :اگه خواستی میبرمت دوبی .كار و كاسبی زیاد .از دختر
روسی كه كمتر نیستی.
نقشهي خانهاش قدیمی بود .طبقهي ما ،درش باز مایشاد باه كوچاهي جناوبی.
ورودي زیرزمین از كوچهي شمالی بود .در چوبی قهوهاياش ،كوبه هام داشات؛
زنانه و مردانه.
روي پالك درِ زیر همکف به خطی كودكانه نوشته شده بود؛ طبقهي هفتم.
ما هم میگفتیم؛ زن طبقهي هفتم.
كژال از آشپزخانه صدا زد:
-برو بِشِش بیو تلفن كارش داره .صاحبخانهست.
رفتم كوبهي زنانه را به صادا در آوردم .بالفاصاله آماد دم در .روبناده زده باود.
فقط چشمهاش پیدا بود ،انیار یک جفت بادامزمینی سبز.
71 نفس تنگی
گفتم :پشت خطی دارین.
گفت :بیو خونه نیس .تلفن خودم رو عمدا بر نمیدارم.
كلمات آخرش را از زیر روبنده نشنیدم .نرسید به گوشم.
صاحبخانه بو برد .گفت:
-به زودي میآم ایران ...این خانوم چار ماهه كرایه رو واریز نکرده .نکنه دوبااره
رفته سفر چین و ماچین.
كرد: بعد لحنش را عو
-حسن یوسفهام چه طورن .میگن اونجا همهچیز یخ زده؟
ماندم كه چه بیویم.
دوباره گفت:
-دارم میآم ایران .میخوام تو انتخابات شوراي مشترك بازرگانی ایران و امارات
متحده شركت كنم.
تلفن قطع شد.
از پشت پنجره ،شاواره را مایدیادم كاه روي رودخاناه زیار ناور چاراغ بارق،
سرسرهبازي میكرد .نایلون كشیده بود سرش كه بارف خیساش نکناد .گوشاهي
چشمی هم به پنجره داشت .توي گوگ ،كلمهي انفال را جستوجو كارده باودم
كه رسیده بودم به خانهي مجازياش .روزها میرفت توي ناانوایی كاار مایكارد
و شبها بر میگشت به آن خانهي مجازي .همانجا میخوابید.
زیر عکسش به كوردي نوشته بود؛
حلبجهي شهید.
70 نفس تنگی
پن ماهه در شکم مادر بوده كه حلبجه بمباران شیمیایی شده .باییانی صافحهاش
پر بود از عکسهاي حلبچه؛ جنازههاي كنار پیاادهروهاا و خیاباانهاا ،گورهااي
گروهی و مردي كه بچهي شایرخواره را بغا گرفتاه و دمار افتااده روي زماین.
عکس فرانس فان آنرات ،تاجر هلندي مواد شایمیایی را هام الصااق كارده باود
گوشهي صفحه.
كژال ،سفره را چیده بود .نه اشتها داشتم ،نه حوصله.
-بیا كه به خاطر گ رویَت ،فلف نزدهم.
شب میآمد و تاریک میشد خانه .كتابهاا را تاوي اتااق آن وري چیاده باودم
داخ قفسه چوبی كه پر باود از نساخههااي چااپی و مجاالت ادبای و هناري،
بیشترش یادگار عمو ابگ بود.
چند نسخهي قدیمی هم داشتم؛ شاهنامهي كوردي و دفتر ناوروز باه خاط پادر.
گتاشته بودمشان روي تاقچه ،كنار آینه .كژال با خط نستعلیق شکساته روي آیناه
نوشته بود؛ دستهایم را در باغچه میكارم.
اتاق اینوري ،پر از خرتوپرت بود ،دیوار به دیوار آشپزخانه و حماام .بنیااهدار
وقتی خانه را نشانم میداد ،گفت:
-نقشهَش قدیمییه ،اما شومینه داره .تمام تهرانم تو قاب پنجرهشه.
آن هم چه پنجرهاي .یادم نمیآید از آنجا به بیرون نیاه كارده باشام .شاعلههااي
شومینهاش هم از سر شب ،میافتاد به فِسفِس.
حوله را از چمدان در آوردم.
-میرم حمام ،پوستم چركمرد شده.
72 نفس تنگی
شناسه و كلمه عبورش را پیدا كرده بودم .همینكه پا باه حماام گتاشات سار از
میلکازياش در آوردم .میلکان و مجازي را تركیب كرده بود و شده بود میلکازي.
پیام جدید نداشت ،اما باییانیاش پر بود از حرفهاي خودمانی و غلط و غلاوب
با دانیال ،به زبان فارسی و خط انیلیسی.
:هنوز سرفه میكنی و خلط باال میآري .باید چشم بر قی و قال ببنادي و عاالم
معناع را ببینی.
:تو همینطور رفتی به قهقرا.
:بعله .میغلتم در بسترر حروف و نقطه .شمع مرده ساقی خفته.
:تو در نقطه میچرخی و ما در سه نقطه!
متنفر بودم از دانیال و نامههاش .مجسمه شده بود ،خالی از شور و حال.
:هر چه نوشتهام پیش آن دختر انیلیسی است .فقط خدا كناد پای باه شناساه و
كلمهي عبور میلکازي7ام نبرد .از آن دخترهاي سرتق است كه اگر بو ببرد همه را
پاك میكند .نمیدانم كنار رود گنگ چه میكند .با پدر و دوسات پسارش آماده.
یک هفتهاي میشود كه هر روز صبح میرود پاهاي سفیدش را توي آب رودخانه
میگتارد .چشمهایش را میبندد و تکرار میكند :اُم.گورو.اُم.
باد در موهاي خرمایی و درخشانش موج میاندازد .میخواهند به ایران هم سافر
كنند.
با این صفحات كه تو میفرستی چه كنم؟یادم نمایآیاد رفتاه باشام آن دخماه و
نقش مار هفتسر را دیده باشم .هانیتا كجاست؟ این چشمهي شفابخش؟
نوشتهاي؛ بعد بمباران شیمیایی ،چشمهي آب حیات شده منشاء ممات.
- 7هر دورهي تنی را در آیین یارسان ،دوون میگویند و صیرورت جان و رو را،
دوونادوون.
75 نفس تنگی
پسر گفت :من افسر بریتانیا در شركت هند شرقی بودهام ،نه؟ چند نفر را با تفنگ
چخماقی كشتهام؟
افسر سابق بریتانیا را جلوي دوست دخترش سکهي یه پول كردم.
راستی اگر به تکیه معاونالملک رفتی دوباره نیاه كن باه قاوس نایمدایاره طااق
اصلیاش .در عکسی از آنجا ،چند فرشتهي عور دیدهام.
...
زنان نارنجیپوش اشرام ،اوای فقط نیاهم میكردند .خیره میشدند باه ریاش و
پشم پرپشت و درازم .انیار كه مامور طالبان هستم و میخواهم آنجا را هام مثا
مجسمهي بودا منهدم كنم .سبزهرو هستند باا چشامهااي قهاوهاي و خاال سایاه
وسط دو ابرو .در این خال كه اینها دارند عالمی نهفته است.
كاش بودي و میدیدي كه هول و هراس اینجا ،كم از آنجا نیست .به قول خودت
زَالن .زَالن .ستارهي همهمان را پشت سرمان سرنیون كردهاند.
تب كرده بودم .عرق سرد نشسته بود روي پیشاانیام .رفاتم روي تاراس و نیااه
كردم به درخت حیاب همسایه كه پر بود از جیکجیک گنجشکها.
خوابیدم ،اما چه خوابی .پژاره میكردم و كابوس میدیادم تاا صابح .باا صاداي
ضجههاي دلخراش كودكان از خواب پریدم .با همان پیراهن خواب دویدم توي
كوچه.
زن ایالمی خودش را انداخته بود توي بشکه نفت و كبریت كشیده بود.
جزغاله شده بود .استخوانهااش را گتاشاتند تاوي آمباوالنس ،بردناد .بااالخره
نتوانست ثابت كند كه شوهرش راننده كامیون بوده نه قاچاقچی .صاحببار داناه
درشت بود .وكی گرفت .جرم را انداخت گردن راننده و خودش قسر در رفت.
با دستهایی لبو شده از سرماي بیرون ،نشستم كنار شومینه.
كژال گفت :اینم از صُبانه امروز ،زغنبوت .زغنبوت .ساعت چنده؟
ساعت روي رف ،عقربک نداشت .عتیقه بود ،هدیهي دانیال بود.
تلفن زنگ زد .زر .زر .زر .آقاي مباركی بود از بازاريهاي تجریش.
گفت :از بازي جدید چه خبر؟
داستان اژدهاي توي غار را برایش شر دادم.
گفت :سادهترش كنین .این روزا كسی حال و حوصله معما نداره .علی الخصوص
مردهاي عزب و تنهایی مث من.
79 نفس تنگی
گفتم :یکی دییه هم داریم.
از خااودم بااازي درآوردم ،همااینطااوري .داسااتان بشااکهاي كااه قا ماایخااورد
و كوچه به كوچه میرود .چیزي شابیه باه هماین تخاممارغهااي بخاتآزماایی
كه معلوم نیست چی از توش در میآید.
گفت قیمت؟
بهش قیمت دادم.
-راستی ،با گلدكو ست چه طوري؟
-بازاریابی هرمی؟
-اگه طالب هستی .میبرمت زیر شاخهي خودم .بعدش خاودت مایشای لیادر.
شش ماهه دالر پارو میكنی .این روزها همه تو شبکهان.
-چه قدر باید سرمایه اولیه بتارم؟
-تو با من كنار بیا .اونش با خودم .شش ماه بعد حساب كتاب میكنیم.
كژال ،نخ سوزن را از جعبهي چرخ خیااطی برداشات و تکماههااي ماانتوش را
كرد .قهوهاي بود ،شد كِرِم روشن .سوراخ جورابش را هم بخیه زد. عو
آجرهاي شومینه سرخ شده بود .جان میداد براي وِرشاندن7سیبزمینی.
رفتم توي پوشهي نوشتههام .كلمهي عبور را نوشتم و یکی از آن صفحات پنهاان
گشوده شد.
تلفن زنگ زد .زر .زر .زر .گوشی را خودم برداشتم .خالدي بود .گفت:
-میدونم خوشحال میشی .شغ جدید ،مبارك.
-شغ جدید؟
-گزارش روزانهي تاالر شیشهاي رو مینویسی براي هیات مدیره.
-تاالر شیشهاي؟
-هشت صب فردا ،تشریف بیار دفتر مركزي.
خداحافظی كرد .گوشی را گتاشتم سر جاش و نیاه كردم به آینه .گونهي راساتم
چند تا تاول زده بود ،قرمز و زیرپوستی .داییه میگفت؛ آلوش2خردل.
كژال خوابش نمیبرد .به پژارههاي من عادت كرده بود .شاام سایبزمینای پختاه
خورد با تکهاي نان بیات .من لب نزدم .یک استکان چاي سبز براي خودم ریخته
بودم .سرد شد عینهو آب دهان مرده .به رسم داییه ،جلوي آینه چشمهام را سرمه
كشیدم .می و سرمهدان از جنس عاج فی بود .دوبااره یااد هندوساتان افتاادم و
دانیال دمدمی مزاج .جایی در تاریکخانهي ماریا مینورسکی هم ساروكلهاش پیادا
شده بود با نام مستعار .كلمات حقوقی را پشت هم ردیف میكرد .نمایفهمیادم.
. 0برشته كردن.
. 2تاول .اشارهاش به عام تاولزاي گاز خردل است.
82 نفس تنگی
نوشته بود؛ امتداد جلد و انخالع كفه من ذراعه نیز در فرد متكور مشااهده شاده.
صریح استشهاد در صورت احتساب مرگ مغزي باه عناوان ماوت اما بنا به ن
مشتبه (مبطون ،مهدوم) راي مشهور آن است كه تا باروز و ظهاور عالیام ماوت
قطعی وجوب صبر براي یقین به مرگ نامبرده ضرورت دارد.
سنگ آسیاب چرخید و چرخید .ساعت چند بود؟ سارم را گتاشاتم روي باالش
و نیاه كردم به چشمهاي كژال كه توي خواب پلک میزد.
زمزمه كردم :پژاره نکن .پژاره نکن.
چتر سیاهش را روي سرش باز كارد و رفات .دییار ندیادمش .شناساهاي چناد
حرفی شد در دنیاي مجازي.
رسیدم خانه .كژال به پهلو خوابیده باود كناار شاومینه .كاف دسات كشایدم باه
پیشانیاش .خیس عرق شد .خیال كردم از این خواب به آن خواب رفته .خانه پر
از بوي عود بود.
-چند بار گفتم جلو شومینه نخواو .گازش سمی ه .یه راست میبردت خواب
مرگ.
پلکهایش را باز كرد و لبهایش تکان خورد :كجا بودي ،اي همه وخت؟
بلند نشد .تنش را پای و تااب داد .چناد باار غلات زد و باالش را فشارد روي
سینههاي كبودش.
پنجره باال آمد ،سنیین و كند .صفحه ي دوم را باز كردم و خواندم:
86 نفس تنگی
كامران ،كتاب جلد سیاهش را از كایفش درآورد و گرفات جلاوي چشامهااش.
یک ماه افتاده بود بیمارساتان دویسات تختخاوابی شاهر .كجکای راه مایرفات.
اونجاش هنوز پانسمان بود.
داییه گفت :دواره خِ كرده .الي دو سنگ بره هر كه نُورّش 7كرده.
2
گفتم :اگه وهفر نهواریا حاجیرهشهی هاتیانهوه.
نردبام را تکیه دادم به دیوار مطبخ و رفتم باال .النه یک پرستو زیر ناودان بود ،پُار
از پَر و ریقنه .8یک قمچه مار گ گلی حلقه زده بود تو النه.
از آن باال گفتم :تخم حاجیرهش كی میخواد؟
كامران گفت :من .من.
چشمهاش دوباره قی شد .خواست از نردبام بیاید باال كه پاش سر خورد و دمار
افتاد روي زمین گلی .زد زیر گریه و فحش داد به باوگه.
كژال گفت :فُش نده ،باوگه مرده.
ل كرد و دكمههاي كاپشن خیس گِلش را بست .راه افتاد كه برگردد شهر.
گفتم :نرو .گُرگانه خُوره .4میه شبا صداي زوزهشانه نمیشنفی؟
گفت :خب! بشنفم .گرگ دهاتییایه میخوره.
كژال گفت :نه خیر .شهريیایهَم میخوره .مه خودم دیدم خورد.
كامران برگشت و كتاب را از وسط باز كرد.
گفتم :اگه راست میگی از حفظ بخوان.
. 7نوّر ،نفرین.
. 2اگر برف نمی بارید پرستوها بر میگشتند.
. 8فضله گنجشک.
. 4گرگها آدم میخورند.
87 نفس تنگی
كتاب را بست و قصهي اژدهاي توي غار را تعریف كه میآید لب چشمه و دختر
كدخدا را میبلعد.
گفتم :ما كدخدا داشتیم دخترم داشت .فرار كردن شهر.
كژال گفت :كالوَه 7بزرگه مال اوناس .چارتا سگَم داشتن.
گفتم :تازه ،اسم ابسشان شبدیز بود.
كژال خندید .گفت :اسب.
كامران گفت :شبدیز مال طاق بستانه .خودم سوارش شدم.
گفتم :نه خیر ،مال پسر كدخدا بود .رفت رو مین.
اشاره كردم به تنیهي بازيدراز.
داییه گفت :برو از كندو آرد بریز تو تشت بیار.
گفتم :تشت شکسته.
گفت :چه؟
گفتم :افتاد رو سنگ.
داییه وَيوَي كرد و افتاد دنبالم كه بزندم .دویدم توي مطابخ ،قاایم شادم پشات
دیگ شورباي نتري.
مطبخ پر از دود بود .داییه گوشم را گرفت و دوباره وَيوَي كرد.
كژال گفت :میه تشت مرده كه داییه ويوي میكنه.
گفتم :به این نتري قسم كامِگ شکسته.
گفت :بیچاره آقاي حقیقی ،اجاقش كور شده.
گوشم را ول كرد و به كامران چشم غره رفت.
كامران دوباره افتاد روي دندهي ل و خواست برگردد شهر.
. 7ویرانه بزرگ.
88 نفس تنگی
گفتم :كامِگ ،بیا بریم قورسان .پر از جومجومه و انیشتره.
كتاب به دست ،پشت سرم راه افتاد .پاهاش را اینور آنور میگتاشت .قبرساتان
نزدیک بود ،آن طرف چشمه.
گفت :كژالم بیاد.
گفتم :داییه دس تنهاس .تشت هم كه شکسته.
گفت :اجاق كور.
رفتیم وسط قبرستان.
گفتم :برفایه بزنیم كنار ،زیرش جومجومهس.
بیلچه ،دست خودم بود.
صداي تانک آمد .نیروهاي خودي كالغپار مایرفتناد تاوي تنیاه و پشات كاوه
بازيدراز.
كامران گفت :مام بریم.
میترسیدم بروم .مث همان كوهی بود كه تو كتاب فارسی خوانده بودم .حضارت
ابراهیم به فرمان خدا چهار پرنده را قطعاهقطعاه مایكناد .هار قطعاه را مایبارد
سر كوهی میگتارد .آن سال قهرمان مالقادر معلممان بود .صداش تو گوشم بود:
چهار پرنده را قطعهقطعه كن.
میرفتم توي جلد پرنده.
تانکی خودي پشت كوه بود .میان درختهاي بلوب .لولههاش بزرگ بود ،دو تاا.
رُوش با زغال نوشته شده بود :یادگاري از :ستوان دوم خالدي.
برفها را با بیلچه زدم كنار .خاكه قرمز پیدا شد.
گفتم :حاال تو بی بزن.
پشت سر هم زد .یکی هم كشیده شد به پاي راستش .جیغ كشید ،مث دخترها.
89 نفس تنگی
گفتم :اگه باشه همین جاس .نشانیش این دار بیده.
كالغی نشسته بود روي درخت .سرش آویزان بود .بال بال مایزد ،اماا قاار قاار
نمیكرد.
چالهاي كندیم ،اندازهي یک بشکه.جلد كتابی بیرون افتاد.
خواند :مانیفست .مانیفست.
جمجمه پیدا نکردیم .همینطور تکههاي كتاب بود كاه از چالاه بیارون آوردیام.
دو تا كاكهاي آمدند باال سارمان .یکایشاان تکاهاي از كتااب را گرفات جلاوي
چشمش.
خواند :این كتاب را تقدیم میكنم به عمو .به امید پیروزي انقالبمان.
امضاي كژال شبیه یک داس شکسته بود.
همان كاكهاي گفت :بچهها گم وگور شین ...گم و گور .خطرناكه.
جوهر كلمات پخش شده بود روي اوراق نمناك.
روزي كه كاكهايها كتابهاي جلد سفید را چال كردند و آقاي خالدي با چهاار
ستاره روي شانههاش ،لباسهاي خونین عمو اِبگ و كژال را آورد ،ده ساله بودم؛
كالس سوم .صداي قهرمان مالقادر توي گوشم میپیچیاد؛ هنیاامی كاه اباراهیم
گفت :خدایا ،به من نشان بده چیونه مردگان را زنده میكنی؟ فرمود :میر ایماان
نیاوردهاي .قطعهقطعه كن.
یک كاكهاي گفت :كتاباي عموتانه.
داییه راه میرفت و با خودش موور میخواند:
قتهي سیوسه غهریب كشانهن
7
چوي ههورِ وههار چاوم گریانهن
(. 0اشاره به گورستان شهیدان جنبش چپ در تهران)...؛ چشمهایم مث ابر بهار گریان است.
91 نفس تنگی
برگشاااتیم .خساااته و كوفتاااه .كاااامران گوشاااش را خواباناااد روي پنجاااره
خانهي عمو ابگ.
گفت :تنبور .تنبور.
گفتم :نمیشنفم.
گفت :فانی فانی یهن ...فانی بهتال بوو.7
. 7از بازارهاي سنتی كرمانشاه .پناهیاه را روبهروي همین بازار ساخته بودند.
92 نفس تنگی
گوشهام را گرفتاه باودم اماا صاداي واویاالي آقااي حقاوقی و توتیاخاانوم را
می شنیدم .كامران داد میزد آمبوالنس ...آمبوالنس...
بیهوش شده بودم .چشم كه باز كردم توتیا خانوم ،دنبالهي لچِگ سیاه را گاره زده
بود زیر چانهام.
گفت :شام غریبانه .سیاه بپوش دُخمر خودم.
قالیانی نماز عصر را با آقاي حقوقی خواند .آقاي حقوقی كلمه كلماه باا صاداي
بلند میخواند و او تکرار میكرد .بعد دستهاشان را باال گرفتند و خادا را شاکر
كردند كه قب از بمباران پناهیاه از آنجا آمده بودیم بیرون و تکهتکه نشده بودیم.
لچِگ بزرگتر از كلهام بود .گره را باز كردم و دنبالهاش را یک دور پیچیادم دور
گردنم .كامران زنجیر میزد در صاف اول دساته .رفتایم ایساتادیم كناار خیاباان.
آنکه سن و طب میزد آقاي حقیقی بود.
بلند میگفت :بییدان لعنت بر شمر.
علمات را بردند طرف تکیه .دستههاي سیاهپوش ،پشت سر علمدار.
توتیا خانوم هم چادر سیاه انداخته بود .گفت:
-بریم سقاخانهي تکیه معاونالملک ،شمع روشن كنیم.
اگر میرفتیم كامران دوباره میرفت تو نقش پستانهاي فرشتیان روي كاشیهاي
توي حیاب تکیه .دو تا فرشته بودند ،باالي شمای سربازان انیلیسی.
كامران غش غش میخندید و میگفت :ملکه ...ملکه...
میترسید هواپیماها تکیه را هم بمباران كنند .توتیاخانوم گفت :نترس ...تو تاسوعا
عاشورا هر كاري بکنن .بمباران هم بکنن آدم نمیكشن .درساته خلبانااي عراقای
سُنی هستن ،اما كافر كه نیستن؟
93 نفس تنگی
توتیا خانوم قابلمهي شلهزرد را آورد .زنهاي محله نشسته بودناد روي پلاههااي
كنار سقاخانه .زار زار گریه میكردند .شمعها را روشن كردیم.
آقاي حقیقی گفت :آسمانه نیاه كنینان .ابرا براي امامحسین اشک میریزن.
شلهزرد را مالقه مالقه میریخت توي كاسههاي پالستیکی .بَشِ جمعیت مایداد.
هر سال ،تاسوعا و عاشورا ،اهالی مح میآمدند دم در تکیه صف میبستند.
شلهزرد توتیا خانوم معروف بود .عطر زعفران و ه و بوي روغنِ دان ازش بلند
میشد .من و كامران را فرستاد تاریکه بازار .نشانی حجرهي حاجیكیان را نوشاته
بود روي كف دست كامران .غلغلهي بازار خوابیده بود .بمباران هوایی كه میشاد
حجرهدارها هم كركرهها را میكشیدند پایین و با خانوادههاشان فارار مایكردناد
روستاها.
حاجی كیان شهید شده بود .توي پناهیاه .از حجرهي كنااري اش خریاد كاردیم.
كامران دست برد توي طبق ادویهجات .طوري كاه صااحبش نبیناد یاک مشات
ریخت به جیبش .عاشق رنگ زردجوبه بود .باهااش روي دیاوار كوچاه نقاشای
میكشید.
یک كاسه شلهزرد براي همسایهي روبهرو برد كه سُنی بود .در را باز نکرد.
. 0ما از تیرهي میرسور (یکی از هفتوانه) هستیم .ما از لو عقیق هستیم؛ اشاره به طبقات
هفتیانهي آسمان و نامیتاري هفتوانه :لوحهي صدف ،لوحهي عقیق ،لوحهي گوهر ،لوحهي
دُر ،لوحهي یاقوت ،لوحهي مرجان ،لوحهي الست.
جوز سر شکستن :اشاره به آیینِ گرویدن به یارسان است.
99 نفس تنگی
گفت :همین كامران حقیقی بود كه نامش را بسته بودند به نام من .آقاي حقیقی از
داییه قول گرفته .گفته اینجا كه راهنمایی و دبیرستان ندارد ،خمپاره باران هم كاه
میشود ،میبرمش شهر .درس میخواند و سري میان سارها در مایآورد .خاودم
تربیتش میكنم كه دین و ایمان درست حسابی داشته باشد.
داییه گفته بود اینها یارسان هستند .درس بخوانند ،اما ایمان خودشاان را داشاته
باشند.
این حرفها را هفت سال بعد از توتیاخانوم شنیدم .وقتی دبیرساتان تماام شاد و
آقاي حقیقی زخم بستر گرفته بود .توتیا خانوم روي تراس قدم میزد و میگفت:
-نه .نه .با بخت دختر مردم ،بازي نمیكنم.
آقاي حقیقی را سوار ویلچر برده بودم توي حیاب كه آفتاب بخورد .دم ظهر باود
و آفتاب روي پشت بام .باورم نمیشد این همان آقاي حقیقی باشد كاه انارهااي
نتري را از دستم گرفته بود و با خشم انداخته بود تاوي رودخاناه .حااال هماهي
چهرهها را فراموش كرده بود .حتی كامران را نمایشاناخت .مردماکهااش مثا
تیلهي سفید تو حفرهي چشمهاش میچرخید .دكتر میآمد و تکه تکه از گوشت
بدنش می برید .روزي دو تا سرم خوراكی تزریق میكردند باه رگهااش .توتیاا
خانوم تا رگ سالم توي دست و پاي مردش پیدا میكرد ،جان به لب میشد.
میگفت :اي خدا ،جانشه بییر ،زودتر راحتش كن .بر میگرده تاو رُوم مایگاه
خودتی توتیا؟ پس كیم .زن همسایه هستم!
كامران بزرگ شده بود ،اما كله اش به قول همسایهها پاارهسانگ بار مایداشات.
میرفت تو كبوترخان و مشت مشت ارزن میپاشید جلوي كبوترهاي نوك قرماز
یهودياش كه از سر تا دم ،سفید بودند .كبوترهاي یهودياش پشت دَري نبودناد.
این كول و آن كول میرفتند توي آسمان فیضآباد ،روي خانهي خواجاه بااروخ
011 نفس تنگی
چرخ میزدند و در امتداد آبشوران قیقاجزنان تاا طااقبساتان مایرفتناد و جلاد
می كردند .توتیا خانوم میگفت؛ روله از رو خودش هساتن .مایگان چشاماي
خودش هم تاا باه تاا باوده .ماث ایان كباوتر دم قااق .كای مایتاناه بیاه رو
خواجه باروخ كبوتر نشده .هفت دهنه مغازه داشته تو تاریکهباازار .تااجر پارچاه
بوده .میرفته از بغداد و شام طاقه پارچه میآورده.
نمیدانم كامران این حارفهااي نامسالمانی توتیاا خاانوم را هام تاوي كتاابش
مینوشت یا نه .اهالی فیضآباد میدانستند او كتابی دارد كه فقاط خاودش از آن
سر در میآورد.
ماه عس اول ،رفتیم ریجاب و پاتاق و مجموعهي قلعه یزدگرد .مردم زرده هنوز
دیررس سولفور موستارد میخندیدند. هم میخندیدند .در اثر عوار
قوريقلعه یادت هست با آن قندی هاي آویازان و تااالر مناورش؟ بعاد از كلای
سینهخیز رفتن توي تاریکی ،دهن به دهن شدیم .گرما دادي .بدنم مورمور شد.
دختر ،زیباتر از آن بود كه بشود نوشاتش روي كاغات .ناگهاان وارد هتا شاد و
فنی شده شناسنامهاش را نشانم داد .در راه عراق ،هواپیما توي آسمان دچار نق
بود .دختر ،نشستن اضطراري در فرودگاه كرمانشاه را باه فاال نیاک گرفتاه باود.
میخواست برود سیر و سیاحت بیستون و طاقبستان.
گفتم :اولین باره كه میآیین اینجا؟
001 نفس تنگی
گفت :بله .ولی اینجا همیشه توي رویاهایم بوده حتی میدونم باید بارم باه اتااق
شماره ي 777و شب اونجا بخوابم.
مشخصاتش را نوشتم و كلید اتاق را تحویلش دادم ،همان یک اتااق خاالی باود؛
شماره 777در طبقهي سوم.
گفتم :اگه چیزي احتیاج داشتین به اطالعات هت زنگ بزنین.
لبخند زد .چمدان سیاه و سنیینش را دنبال خودش كشید و از آسانسور رفت باال.
دم غروب با پیراهنی سفید كه روي شلوار كهنهي لی ،قامتش را دلربا كرده بود از
هت رفت بیرون .زمین خیس بود .با هر قدم كه برمیداشت مث گ میچسابیدم
به كفشهاي چرمی پاشنه بلندش.
اتاق پر بود از بوي عطر رومنس .وسای آرایش را چیاده باود روي میاز توالات؛
رژ لب ،كرم ضدآفتاب و چند جور شانه و نوار بهداشتی .و یک كاارت تبلیغااتی
به نام ا.ژ .سریک.
000 نفس تنگی
چمدان روي تخات باود ،از آن چمادانهااي قفا دار رمازي كاه سار درآوردن
از رمز و رازش فقط كار خودم بود ،اما زیاد وقت نداشتم.
یک ،چهار ،نه ،ده
پن ،سه ،دو ،یک
شش ،پن ،هفت ،هشت
این آخري خودش بود ،شمارهي شناسنامهاش .انیشتم كه رفت روي تکمه قفا ،
در چمدان طاق باز شد .چشمهایم زِري وِري رفت.
نزدیک بود شاخ دربیاورم .یک مار پالستیکی با نشاان تجااري شاركتی چینای،
نقش افعی پر خط و خال ،سر مثلثی ،چشمهاي بیضی و پوست خاردار دیدم.
در چمدان را بستم و آمدم بیرون.
دختر وقتی برگشت ،شاد و شنیول بود .زیر چشمی نیاهم كرد و وارد آسانساور
شد .دل توي سینهام نبود ،اما یقین داشتم كه حتی با انیشتنیااري هام پای باه
حضورم در اتاقش نمیبرد .تمام شب یک چشمم به صفحهي تلویزیون باود كاه
پشتسر هم محصوالت شركت خالدي و شركاء را تبلیغ میكرد و چشم دییارم
به آسانسور و راهپله .خواب حرام شدم تا آفتاب از پشت بیستون باال آمد و دختر
چشم آبی براي خوردن صبحانه رفت به رستوران .صبحانه ،مرباي زغالاخته باود
و عس با پنیر محلی و سرشیر تازه گوسفندي.
شنیدم كه به یکی از مستخدمها ،گفت:
-تو هم تبلیغات شركت ما رو دیدي؟
بعد از هت رفت بیرون و از میان درختان بید و كاج راه افتاد طرف بیستون .عینهو
سایهاي لرزان ،دنبالش رفتم .چه دفتردار كلهخر و سرتقی بودم.
002 نفس تنگی
از پله هاي فلزي تاش كوه رفت باال .انیشتهاي نازك و بلورینش را بر خطاوب
میخی و بابلی كتیبه میكشید.
انیار حوالی سال 7380بود و راولینسون ،افسر زبانشناس انیلیسای ،ساایه باه
سایهي كتیبه از چهارده نشانهاش رمز میگشود .طنابی بسته به دور كمر و آویزان
از تاش چه ذرعی.
به نقش داریوش خیره شد و كماندار و نیزهدار او .به آن نُاه نفار باه بناد كشایده
شده.
نفر اول؛ گئوماتا .او دروغ گفت و چنین گفت من بردیا ،پسار كاوروش هساتم.
او مردمان پارس را نافرمان كرد.
نفر دوم؛ اسري ناامی اسات خاوزي ،او نیاز دروغ گفات و چناین گفات مان
بختالنصر ،پسر نیونئیت هستم .او باب را نافرمان كرد.
نفر سوم؛ نده یتبئیر نامیست ،از مردمان باب ،او دروغ گفت و چنین گفت من
یمهنیش ،شاه خوزستان هستم .او خوزستان را نافرمان كرد.
نفر چهارم ،مهرتیه نام ،او دروغ گفت.
نفر پنجم؛ فهروهرتیش نام؛ مادي .او دروغ گفت .چنین گفت من خهشساهرنیتاه،
از دودمان وهخهشتهره هستم .او ماد را نافرمان كرد.
نفر ششم ،چیسهرهتهخت نام؛ اسکهرهتی .او دروغ گفات .چناین گفات مان در
اسکهرهته شاه هستم .او اسکهرهته را نافرمان كرد.
نفر هفتم؛ فهراده نام؛ مروزي ،او دروغ گفت .خود را شاه مرو نامیاد .او مارو را
نافرمان كرد.
نفر هشتم؛ وهیهسدات نام ،از مردمان پارس .دروغ گفت .چنین گفت من بردیاه،
پسر كوروش هستم .او پارس را نافرمان كرد.
003 نفس تنگی
و نفر نهم؛ سکونخاي ،یاغی سکایی.
نوشت :من نیز نیلوفر نامی ،بازاریاب بینالمللی شركت خالدي و شاركاء هساتم.
او دروغ گفت و مرا نافرمان كرد.
دم ظهر ،سر از طاق بستان در آورد .سوار شبدیز شد و عکس یادگااري گرفات.
بعد نشست توي قایق پاارویی و دور دریاچاه ،افتااد باه چرخیادن .ناهاارش را
همان جا خورد ،توي قایق.
از پشت درختها میپاییدمش .گاهی عینک آفتابیاش را میزد و كلهاش را بااال
میگرفت .گوشش ،ابدا بدهکار لباس شخصایهاا نباود كاه ساایه باه ساایهاش
میرفتند.
برگشتم هت و منتظرش ماندم .هوا هنوز روشن بود كاه قامات كشایدهاش دم در
ظاهر شد .لبخند زد و یکراست رفت طرف رستوران.
شام ،ماهی پلو بود با ساالد فص و ماسات چکیاده محلای .اگار جساارت آن را
داشتم كه بروم بنشینم سر میزش و حرف دلم را بهش بازنم حتماا سار از راز آن
آلت هم درمیآوردم ،آلتی كه با تبلیغات شركت گره خورده بود جلاوي چشامم.
میترسیدم .راستش رودررویی با دختري به آن زیبایی از عهدهي من برنمایآماد.
میدانستم همان جملهي اول خراب میكنم و میشوم خاطرهي خندهدار سافرش.
فقط از دور میپاییدمش .حركات ظریف دست و صورتش را مایدیادم و كیاف
میكردم .كلهماهی را با ولع دندان مایزد .زیتاون پارورده را یکای یکای خاورد.
ماءالشعیر بدون الک هم روي میزش بود كه لب نزد .عوضش یکای از موزهااي
توي بشقاب میوههاي زینتی را برداشت با خودش برد.
004 نفس تنگی
سراسر شب ،پشت در اتاقش باودم و از ساوراخ قفا دزدكای نیااه مایكاردم.
صداي شرشار دوش حماام و زمزماهاش را مایشانیدم .داشات باا خاودش ور
میرفت .رنگ حولهاش بنفش بود با گ گلیهاي سفید.
روي تخت مث مجسمهاي بلورین ،دراز كشید و سییاري آتش زد .بهش نمیآمد
سییاري باشد ،اما بود .صداي زمزمهاش را میشنیدم؛
آسیاب میخري؟ مرا بخر تا گرد تو بیردم .چون بیردم آردها دهم كه در صافت
نیاید.7
صبح پیش از آنکه خورشید سر از بیستون در آورد در آسانساور بااز شاد .باا آن
چمدان سنیین بیرون آمد .صورتحساب را پرداخات .شناسانامه اش را تحویا
گرفت و رفت.
فورا خودم را به اتاقش رساندم .همهچیز مرتب بود حتی مالفهي سفید را طاوري
روي تخت كشیده بود كه انیار دست نخورده است .دفترچهي پیشنهادها را ورق
زدم تا رسیدم به صفحهي آخرش .نوشته بود:
در بلندمدت همهي ما مردهایم.
امضاء :بازاریاب بینالمللی شركت خالدي و شركاء# .
طبق معمول ،الکای بهات گفاتم خاودم ایان داساتان را نوشاتهام و تاو زل زدي
به چمدان سیاه كنار تخت .گفتم:
-از این داستانها ،تا دلت بخواد توي پوشهم دارم .حتی داساتانی دارم كاه سافر
خصوصی حاج آقا اوالدي و جنابعالی رو با همین دخترخانم چشمآبی ،كلماه باه
كلمه...
گفتی :تو هم دروغ میگی .نفر دهم روي آن كتیبه هستی.
روي تخت دراز كشیدي و مالفه سفید را كشیدي رُوت.
توي خواب هی تکرار میكردي گردان نود و دو .گردان نود و دو.
اون بار كه طالق گرفتیم میخواستم بروم روي برج میالد و از آن بااال خاودم را
پرت كنم پایین .نرفتم .نشستم پشت فرمان و سه ساعته رسیدم ویالي نمکآبرود.
شب رفتم كناار سااح .یکای داشات هماان دور و بار گیتاار مایزد و باهااش
میخواند.
شهوت صداش مث امواج تاریک دریا خیسم كرد .تماام شاب باراش از دوران
جنگ میگفتم .بابا پی رادیو را میچرخاند و آژیر قرمز پخش میشد.
به قول غزال هر كسی به دنبال جنازهي خودش بود در دههي شصت.
من و بابا رفته بودیم طاقبستان كه نفیر موشک را شنیدیم .سقف ریخته بود روي
سر مادر.
چند ماه بعد بابا گفت:
-دو تایی شانس آوردیم ،اما لعنت به این شانس.
خانه و كارخانه را جمع كرد آورد شمال كشور .قبر مادر ماند همانجا.
006 نفس تنگی
بابا میگوید سنگ قبر مادر اینجاست ،روي سینهي من .از این شاهر باه آن شاهر
میبرمش .از این كشور به آن كشور .نمیدانم دروغ میگوید یا حاس واقعایاش
است.
اینطور بیویم؛ هر جا میرود به خاطرهي زنش خیانت میكند .مثا تاو كاه باه
خاطرات دفاع مقدس خیانت میكنی.
دستهایش را كه روي سرش حلقه كرد و راه افتاد فکر كردم دوباره دارد شکلک
درماایآورد .روز قب ا ،دور ساانیر درساات مث ا عکساای كااه حاااال گتاشااتهام
روي صفحهام ،چرخیده بود و هماان جملاه را تکراركارده باود :تاو واقعاا فکار
میكنی من زنده میمونم؟
هر دو گرسنه بودیم .قوطی كنسرو را كه باز كردم بوي گندیدگی توي دمااغماان
پیچید و شنیدم كه گفت :آخ...
-چند بار بهت بیم فرمانده رفته روي مین ،شهید شده ...نکنه پاردهي گاوشت
پاره شده؟
دوربین زنیط را گتاشت گوشاهي سانیر و دراز كشاید روي زماین .شابهااي
مخوف و غیرقاب پیشبینیاي داشتیم .گاهی از سنیر مایآمادیم بیارون و تاوي
تاریکی تا كنار رودخانه سینهخیز میرفتیم .مشتش را پر از سنگ ریزه مایكارد و
یکی یکی میانداخت توي آب .رودخاناه پار از خرچناگ باود ،خرچناگهااي
قهوهاي و زرد .هوا كه دم میكارد از رودخاناه مایآمدناد بیارون و خودشاان را
007 نفس تنگی
میرساندند به سنیرها .از سر و كول آدم باال میرفتند اگر هم میكشتیشان بوي
گند همهجا را میگرفت.
ناگهان بلند شد و لولهي تفنگ را گتاشت زیر چانهاش.
گفتم :ماشه رو بپا.
گفت :می بینی كه خشابش خالی یه .منم نمیخوام خودكشی كنم .هنوز با این دنیا
كار دارم.
سر خشاب خالی شش ماه اضافه خدمت خورده بود ،آن هم تو منطقهاي كاه هار
آن ممکن بود گاز سارین بزنند.
-این عکس آخري رو اگه ببینی كلهپا میشی.
-البد باز هم جنازهاي كه افتاده اون ور رود...
-حاال بتار برم مرخصی و برگردم عق از سرت میپره اگه ببینی.
رادیو را روشن كرد .گوینده داشت دربارهي عملیات بیتالمقدس حرف میزد.
-تو واقعا عکاسی خوندي؟
-تو پروندهم مشخصاتم قید شده .پس فکر میكنی چرا پام به اینجاا بااز شاد و
شدم جمعیِ گردان نودودو؟ میخوام برگهي پایان خدمت رو بییارم و از كشاور
خارج شم .برم دانشیاه آكسفورد ،ادامه تحصی .
كلت روسی را برداشتم و سینهخیز آمدم بیرون .كجا باید میرفتم؟ تپه سرخهلیژه.
اونجا میشد گوشهاي ،روي شاخهي درختی پناه گرفت و خیره شد به چشمهاي
درخشان آهوان كوهی .ماه كه به چهارده میرسید یا عراقیها نور افکن میزدناد،
انیار رو دارند و با آدم معاشقه میكنند .های فکارش را نمایكاردم پرونادهي
بیست و هفت ماه خدمت بسته شود و روزي آن ماجرا را حاروفچینای كانم و
بفرستم روي وب؛ این كشف هزار سوم.
008 نفس تنگی
-تو االن به چی فکر میكنی؟
-به یه تکه نون.
خندید و سییاري روشن كرد.
-این آخرین سییاره .میفهمی یعنی چه؟
پوست آرنجم جر خورده بود و روي خاك كه كشیده میشد سوزسوز مایكارد.
سرخهلیژه جایی بود كه رودخانه پی در پی از كنار دیوارهااي قلعاهي یزدگارد
میگتشت و میرفت آن طرف مرز .همان نزدیکیها ،چند آبادي هم دیده میشد.
از سنیر تا تپه سرخهلیزه حداق بایاد یاک رباع در تیاررس دشامن ساینهخیاز
میرفتی و زخم گلولههاي احتمالی و زهر مارهاي زنیی و عقربهاي دمسایاه را
هم به جان میخریدي .البته من راهش را پیادا كارده باودم .درسات از الباهالي
درختهاي بلوب میخزیدم به تنیهي بازيدراز و از آن جاا كاالغ پار خاودم را
میرساندم به تپه .الشهي یک تانک خاودي هماان نزدیکایهاا باود .ساگهااي
بیصاحب هم كه توي منطقه میچرخیدند رد گم میگردند .همهش مایترسایدم
كه با آن سگ چهار چشم روبهرو بشوم .همین دیشب كه مشغول وبگردي بودم
دیدم یکی توي صفحهي وبالگاش از سارخهلیاژه نوشاته ،و اینکاه چناد نفار از
خودش. مخالفان نظام را همانجا اعدام كرده .بدون حکم دادگاه .با تشخی
-گفتم این آخرین سییاره ...شنیدي؟
-حتما بعدش میخواي برگ درخت بکشی؟
خواستم به جناب سروان بیویم تا حاال با یک آهو خوابیدهاي .نیفتم .مث هازار
حرف دییر توي دلم نیهش داشتم .مرگ همهچیز را محاصاره كارده باود حتای
رویاهامان را.
009 نفس تنگی
دود سییار را قلوپ قلوپ میكشید به درون سینهاش .خیره شده بود باه چاراغ
قرمز رادیو كه چشمک میزد .شنوندگان عزیز ،خبري كه هماكنون میشنوید.
صداي مارش نظامی پخش شد.
یک روز گفت :تو در این یک متر و نیم پایینتر از زمین ،محرم اسرار منی.
همه حرفهامان را به هم زده بودیم.
-كجا این وقت شب؟
-گشتی میزنم ببینم دنیا دست كییه.
توي تاریکی ،سوار قایق به آن طرف رود میرسیدي .از كنار الشهي یاک تاناک
میگتشتی و اگر تاریکی كفایت میكرد كالغپر ،سر از كنارهي تپه درمایآوردي.
بعدش دییر تو بودي و آن چشمهاي درخشان در دل تاریکی .خالی مایشادي.
طوري كه انیار دختر باكره بغ كردهاي.
-اگه حال تنهایی نداري ،همرات بیام.
-نه ،جاي دور و خطرناكی نمیرم .تنهایی حالش بیشتره.
خمپارهاي سرگردان خورد زمین و سانیر را لرزاناد .صاداي هیااهوي نیروهااي
دشمن را میشنیدیم .كار هر شبشان بود .آدم را به خیال حمله میانداختند ،اماا
آب از آب تکان نمیخورد .فقط گاهی نور افکنی هوا میكردناد و پشات بنادش
چند تا خمپاره میزدند .رودخانه را از سمت خودشان مینگاتاري كارده بودناد.
همینطور كه سینهخیز جلو میرفتم با خودم فکر كردم چه طور ممکن است یک
آدمی هفده سال بعد ،با نام مستعار این قضایا را توي وبالگش بنویسد؛
واقعیت این است كه آن روزها كمتر كسی توي حال خودش بود .من كه ایان ور
رود میجنییدم كلکم كنده بود همهش فکر مایكاردم اگار بیفاتم تاوي حلقاهي
021 نفس تنگی
اسارت به چه زبانی باید حرف بزنم .فارسی؟ كوردي؟ نمیشد .وقتی اسیر دشمن
میشوي باید به همان زبانی حرف بزنی كه من بلد نبودم.
سروان خالدي اگر ذهنم را میخواند حتما با دو انیشت منخرینم را میگرفت تاا
جانم درآید .خیلی به حركات نیروهایش حساس بود .سرسختیهااي خاودش را
هم داشت ،اما همین كه گفته بود؛ محرم اسرار؛ یعنی بایاد هماه چیاز را باه هام
میگفتیم.
واقعا هم میگفتیم ،اما بعضی چیزها هست كه محرمانهست مثا هماین كلماهي
عبور كه اگر بیفتد دست یک آدم نادرست ،همه نوشتههاي صفحه را پاك میكند
و جایش مثال مینویسد:
سرخهلیژه نام یک وبالگ بود .یکی از آن نامها كه تاا حااال باه گوشام نخاورده.
راستش از سر شب مشغول پیدا كردن كلمهي عبورش بودم .حمله به روش دیس
اینفورمیشن .از آهوان كوهی نوشته و چشمهااي درخشاانشاان .از اعادامهااي
صحرایی...
تا برگشتم به سنیر و ستوان دوم خالدي را دیدم كه نشسته بود بایخ گاونیهاا و
زانوهاش را گرفته بود توي دستهاش ،خورشید از روي قلعه یزدگرد بااال آماده
بود .پلکهاش روي هم افتاده باود ،اماا داشات باا خاودش حارف مایزد .چاه
میگفت؟
میگفت :اگه یه سییار دییه بود بهت میگفاتم كاه چاه حسای دارم .سارم داره
میتركه .از وسط مغزم یکی كه شبیه رباب است فرق باز میكنه و بهم میگه برو
گم شو .كجا گم شم ،توي سنیر؟ زنم را نمیشناسی .طالقش دادم رفات .شایش
ماه بیشتر تحملش نکردم .اوای براي خودش لعبتای باود ،اماا كامكام پوسات
020 نفس تنگی
صورتش چروك برداشت و از رنگ و رو افتاد .آن وقتها همهش باه ایان فکار
میكردم كه آدم چهطوري توي سنیر تب میكناه و از حاال مایره ،زباانش بناد
میآد و دلش میخواد خاك توي گونی رو بیارون بریازه و خاودش رو بچپوناه
داخلش .به نظر تو این درسته كه یه جناب سروان بعاد از چهاارده ساال ساییار
كشیدن به این پیسی بر بخوره؟ آخر كجاي تاریخ و جغرافیا این رونوشتهن؟
گفتم :دوران جنگ تحمیلی یه دییه ،اگر طاقت نمیآري برم برگ درخات بلاوب
برات بیارم.
گفت :برو.
خدا میداند با چه ولعی برگها را خرد كارد ،الي كاغات ناماه پیچیاد و كبریات
كشید .گفت :میدونی چییه؟ قب اینکه بیام خدمت ،همیشه فکر میكردم یه روز
زنم چشم تو چشمم می دوزه و بهم میگه برو گم شو .میه نمیبینی دشامن باه
خاك كشورت تجاوز كرده.
از سنیر زدم بیرون .فکرهام مث دود توي هوا پیچید و رسیدم كنار الشهي تانک.
هوا روشن شده بود و نیروهاي خودي پشت خاكریز شمالی صف كشیده بودناد.
شکمم قار و قور میكرد .سینهخیز خاودم را رسااندم داخا سانیر .ساتوان دوم
خالدي به خواب رفته بود و سییار برگ الي انیشتهاش دود میكرد# .
022 نفس تنگی
بهت گفتم این داستان دورهي خدمت زیر پرچم خودت اسات .چاه طاور زناده
ماندي با این همه توهم؟ آن وقتها كه زن نداشاتی ،تاازه فاارغالتحصای شاده
بودي .حاال فرق سرت را خودم باز میكنم جلوي همین آینهي قدي.
می گویی؛ در چشم تو خیره چشم آهو.
سر سفرهي هفتسین هم همین كلمات را بلغور میكردي .شمعها را كه روشان
كردم ،فوت كردي به صورتم.
گفتم :ببین ،این منم توي تنگ .اونم تو.
من قرمز بودم ،تو سیاه .روز بعد افتاده بودم روي آب با دهان باز .تو هنوز آن زیر
میچرخیدي و فلسهات براق بود.
گفتم :رحم كن به جوانی دختر مردم.
خندیدي .از آن خندههاي الکی كه به درد الي جرز میخورد .نیاه كردي به ایان
شکم برآمده و گفتی چند ماهه هستی؟ جواب آزمایش را نشاانت دادم و نشاانی
مطب زیرزمینی سقط جنین را ازت گرفتم.
آن روز یادت هست؟ من خون باال میآوردم و تو برچسب مایزدي روي الاوا
فشرده.
گوشهایت ،پرده نداشت .پاره شده بود در اثر امواج صوتی.
گاهی كه نشستهام روبهروي این صفحهي روشن ،با خودم میگویم اصال او چاه
نیازي به عشق دارد .منشی چشم آبیاش هر پن شنبه از آن پلاههاا مایرود بااال،
پلههایی كه میرسد به در چوبی اتاق خواب و قف رمزدارش .چه و شش هزار
تا رمز دارد آن قف .خودت گفتای .وقتای داشاتی نُاک ساینهاا را مایمکیادي.
تخم مرغهاي رنیی را گتاشته بودم جلوي آینه .سبزه و آن شش تاا ساین دییار
هم .شیرین شکر تکرار كرد؛ عزیزم .عزیزم .و نوك زد به فضلهي خودش.
023 نفس تنگی
نه .دییر طاقت ندارم .همین حاال باید پردههاي پنجره را بکشم و زنگ بازنم باه
زن طبقهي هفتم .كهربا و الجورد برام میآورد .خلخالهاي زمردنشان .رمز و راز
طب ك نیر را نشانم میدهد .خودش از چینیهاا یااد گرفتاه .فکارش را بکان.
هشت هزار كیلومتر پیاده بروي تا سنگدرمانی یاد بییري .سنگ مااه تولادم را از
فالت تبت آورده .یاقوت كبود .این سنگ حامی و عرفانی .نشاانهي خوشابختی،
عام محافظت در برابر امواج منفی و تعادل جسم و رو ،درمانیر صارع و بای
خوابی ،جوش و لک و پیس ،برطرف كنندهي تضاد و نابهنجاري جنسای ،مقاوي
قلب و آرامبخش ،منبع الهام ،افزایش دهندهي مقاومت بادن حاین مجامعات ،باا
چاكراي فرق سر در ارتباب است.
میآید.
ما با هم نمیخاوابیم ،سرخوشای جاوداناه را تجرباه مایكنایم .المااس و شابق
میدرخشد الي سینهام.
024 نفس تنگی
تاالر شیشهاي
025 نفس تنگی
دختر منشی ،سرش را گرفتاه باود تاوي دو دساتش ،زل زده باود باه صافحهي
روبهرو .چشمهاش خمار بود.
گفتم :سالم.
یکه خورد و آب دماغش را باال كشید.
-ازتون خبري نیس خانم غزال؟
-تاالر شیشهاي بودم .گزارش اول آمادهست.
متن دستنویس را ازم گرفت و گتاشت توي پوشهي مدیرعام .
روي پوشه با ماژیک به خط درشت نوشته شده بود؛ مهندس خالدي.
گفتم :گزارش دوم رو تکمی میكنم متعاقبا میآرم فعال كه یه هفته تعطیلی یه.
گفت :از صب مُردم از بس خندیدم .البته خندیدن گاهی مث قرص سرماخورگی
عم میكنه .گاهی هم اشک آدم رو در میآره.
صفحه را چرخاند طرف من.
-اینکه میبینی نامهي خصوصی به مدیرعامله .خانوم تا دلات بخاواد رفتاه مااه
عس .سه طالقه شده .بچهي مرده به دنیا آورده.
-حاال كی هست این خانوم؟
-نمیتونم بیم .محرمانهست!
026 نفس تنگی
اروند میریزد به وب .فقط همین جملاه را توانساتم بخاوانم .صافحه را بسات.
دوباره آب دماغش را باال كشید.
گفت :شرب میبندم حتی دو قدم با مدیرعام قدم نزده.
در آسانسور باز شد و یک دختر چشم آبی با چمدان سیاه آمد بیرون .نشانی اتاق
مدیرعام را پرسید و رفت به سمت همان اتاق.
به منشی گفتم :من باید برم اگه كاري بود زنگ بزن.
دستهایم را فشرد .میلرزید .دستهاش سرد بود عینهو قالب یخ.
ایستیاه این بار خلوت بود و اتوباوس آمااده .رانناده ،پیاراهن سایاه تانش باود.
پشت فرمان سییار میكشید.
نشستم روي صندلی تکی .با بخار دهانم دمیادم باه شیشاهي پنجاره .داناه هااي
رقصان برف محو شد و چمادان سایاه دختار چشام آبای آماد جلاوي چشامم.
كجا دیده بودمش؟
ذهنم نمیكشید.
راننده گفت :یه هفته تعطیلی.
سرفه كرد.
گزارش را با آبوتاب نوشته بودم .پر بود از كلمات كلیدي و نمودارهاي افقی و
عمودي .بیست و هشت شركت بورسی اعالم ورشکستیی كرده بودند.
یک مرد كوتاهقد با شلوار پلنیی ،از آن شلوارهایی كه فقط تو كهنهفروشایهااي
میدان گمرك پیدا میشد ،سوار اتوبوس شاد ،كلناگ باه دسات .افغاان باه نظار
میرسید .سرش پایین بود و پلکهاش آماسیده.
راننده گفت :چند تا چاه مونده؟
مرد ،مِن و مِن كرد .نشنیدم چه جوابی داد.
027 نفس تنگی
وقتی پیاده شدم تابلو مشترك شاهرداري و وزارت مساکنوشهرساازي را دیادم.
درختهاي گیالس و خرمالو را از ریشه كنده بودند.
راننده گفت :بسازبفروشها تهران رو تسخیر كردهن.
با یک بغ سبزي تازه ،گوجهفرنیی و ماستمحلی رسیدم خاناه .صاداي ضابط
بلند بود .تنبور سیقربان و مقام گِ وهدره.
كژال گفت :از صُب همین طور از دماغم خون میآد.
انیشت سبابهاش الي صفحات دفتر پردیوري بود.
سبزيها را ریختم توي صافی .روزنامه پهن كردم و دست به كار شدم.
-از تاالر شیشهاي چه خبر؟
-چن صفحه نوشتم ،همان جا ،جنب پ حافظ.
-دربارهي چی؟
-شركتهایی كه نمادشان بازگشایی شده.
نفسی چاق كردم و گزارش را براش خواندم.
تربچهها قرمز بودند و آبدار.
صداي ضبط را بلندتر كرد.
-ربابَم آمده بود تاالر شیشهاي .هزار تا سهم براي خودش خرید ،هزار تا براي
نیموجبیش.
-نیم وجبی؟
-خودش اینطور میگه .میه نمیدانی حاملهست؟
خون دماغ از حوالی عصر دوباره شاروع شاد و تاا تااریکی هاوا اداماه داشات؛
سه ساعت تمام.
028 نفس تنگی
نیاهم روي عقربکهاي ساعت و گوشم به صداي تنبور سهي قرباان باود .از آن
نوارهاي قدیمی بود كه شبانه پر شده بود .از چمدان عمو اِبگ برداشته بودم.
خون روي صفحه كلید هم ریخته بود ،روي حروف .با دستمال پاكش كردم.
رفتیم دكتر .دوباره عکس ریه نوشت .گرفتم .از آزمایشایاه بیارون آمادم و تاوي
پاركالله زیر درختهاي كاج قدم زدم .نمیخواستم جاواب آزماایش را خاودم
ببیاانم .دكتاار ماایدیااد و همااان نسااخهي تکااراري را مااینوشاات بااا داروهاااي
هاللاحمري .تکارار مایكارد؛ داروهاا رو ساروقت بخاورین ان شااءا ...خاوب
میشین.
لبخند میزدم و او میگفت؛ آن روز هم لبخند میزدي ،كنار هانیتا؟
چند روز مانده بود به نوبات دوم شایمی درماانی .كلماات دادگساتري مركازي
و دادگاه الهه توي كلهام میچرخیدند .صداي تکثیر سلولهااي بادخیم را تاوي
بدنم میشنیدم.
گفت:
-صُب كامِگ زنگ زد .تو مركز آمبوالنس تهران ،راننده شده.
-كامِگ؟ شوخی میكنی.
-نمیدانم تلفنمانه از كی گرفته.
رفت كنار پنجره .از روي یک تکه كاغت خواند:
در آن كوچهي نمور هر روز یک نفر میمرد و اعالمیهاش را مایچساباندند روي
دیوار .عقربهاي زرد از سوراخهااي قادیمی بیارون مایآمدناد و خودشاان را
میرساندند پشت پنجرهها .كامران میگرفاتشاان .ناخ تسابیح را از شاکمشاان
میگتراند .میگتاشت جلوي آفتاب كه خشک شوند .بعاد مایبردشاان مدرساه
نشان معلم شیمی میداد.
029 نفس تنگی
معلم شیمی به توتیاخانوم گفته بود؛ این بچه نابغه است .خوب كارده صافحهي
تلویزیون را قیرگونی كرده .تلویزیون از عقرب بدتره.
توتیا خانوم جوابش داده بود؛ چون كه خِ كرده هر وقت تلویزیون مایبیناد شاب
تا صبح خِ میكند توي خواب چنگ میزند به سر و صورت خودش.
توتیاخانوم هم كارش به پَژاره كشید.
مینشست پشت دار قالی و میگفت رولاه ،زماین مایلارزه ،ا در و دیاوار صادا
میشنفم.
دو تا سنگ فیروزه گتاشته بود پشت پنجره .به خاطر دفع بال.
گفتم :توتیاخانوم ،باید بري پیش دكتر روانشناس.
گفت :نمیتانم .میه با خوردن چار تا قرص حالم خوب میشه .روانشاناس مان
تو خودمه ،پشت دار قالییه.
گاهی حرفهایی میزد كه مات و مبهوت میشدم.
یک روز كامران از مدرسه بر میگردد خانه .كلید ندارد .زنگ میزند .پشت آیفن،
7
صدایی كه صداي توتیاخانوم نیست ،میگوید؛ بفرماینه ناو.
در باز میشود .كامگ داخ حیاب میشاود .درِ زیارزمین بساته باوده .قفلاش را
میشکند .جنازه توتیاخانوم را كنار دار قالی میبیند .با روسري خودش خفه شده
بوده ،چشم دوخته به نقش دو ماهی.
یک ربع تمام همینطور خواند و خواند .بعاد وصا شاد باه دنیااي مجاازي و
گورستان زردهايها .در تاریکخوانهي ماریا مینورسکی ،دویست و هفتاد و هشت
سنگ قبر روي صفحه بود ،پس زمینهاش تابلوي كاتاساریت ساگریا بحر االسمار.
روي هر سنگ قبر كه كلیک میكاردي ،شناسانامهاي بااز مایشاد باا ناام و ناام
. 0مادران و پدرانم.
. 2كاردار وقت سفارت فرانسه و محقق موسیقی.
032 نفس تنگی
سنگ معدن ،سهراه خانقاه ،شهرداري سابق ،صابونی ،صندوقسازها ،عالفخانه،
فیضآباد ،قهوهخانه ضرغام ،قهوهخانه قنبر،كاشیکاري ،ك حواس،كوچهي ثبت،
كوچهي لکها ،گتر صاحبجم ،گمرك ،مسیرخانه ،مسیرنفت ،مصوري ،منزه و
وزیري ،وكی آقا.
او دییر هرگز نمیخواست به این محالت برگردد .میگفت كوچ جاودانه از
سرزمین مادري .هرگز برنیشتن شرف دارد بر ویران برگشتن.
اما من همچنان دلم در آن جاها میتپید .به قول داییه خودم را میخلتاندم.7
به هی چیز امید نداشتم غیر از آرزوهاي خودم ،آرزوهایی كه حتی اگر برآورده
میشد اتفاق مهمی در زندگیام نمیافتاد.
. 7گول میزدم.
033 نفس تنگی
مثال جشن تولدم است این تحفهي آنوبانینی هم هی لیاد مایزناد باه شاکمم.
كلهام گی میرود .كلهي تو هم گی میرفت در آن دخمه .یک چشمت به اروند
بود كه مث مار ،پی در پی از وسط گندمزار مایگتشات و چشام دییارت باه
خطوب ك وكوله روي آن تاشِ خزهبسته .مایخواساتی الیاوبرداري كنای باراي
طراحی محصوالت شركت .كور خوانده بودي .تاریکی بود و زوزهي باد میآماد.
همانجا حامله شدم .تنات با من بود و هوش و حواس و خیالات پایش دختار
چشم آبی .گفتی گندمزار رنگ موهاش است .گفتم موهاي كای؟ تااریکی باود و
دخمه بوي كافور میداد .بوياش هنوز هم چسبیده به دماغم .مث ایان صافحات
كه چسبیده به رو و روانم .بیشترش به زبانی نوشته شده كه نمیدانام .خمیار و
نانوا دیوانه گردند ،نیست .الفباش همین است ،رسمالخط و معنا چیز دییر .دریغ
از فهم یک كلمه .مثال همزبان هستیم ،اما نه این زباان .هماان بهتار كاه ویاروس
بیفتد به جانش و حرف به حرفش را مث موریانه بخورد .دارند تشریف میآورند
اینجا .آتوسا هم میآید .با اون رژلب حال بههمزناش.
آلبوم عکسها را نشانشان میدهم .دیشب رفته باودم تاوي دنیااي مجازي.كناار
رودخانهي اروند قدم زدم و به زبان آنجا آواز خواندم .دنباال غازال و ساایهاش
رفتم تا رسیدم به طاق گرا و شیههي اسبهاي انیلیسای در جناگ جهاانی دوم.
035 نفس تنگی
در صفحهاي كه كهنه ساربازان انیلیسای راه انداختاهاناد و عکاسهااي سایاه و
سفیدشان را هم گتاشتهاند ،چه خاطرهها كه نق نشده.
یکیشان نوشته؛
رفتیم از ده باالدست ،شیر تازه گرفتیم ،برگشتنی چند تا زن كوزهباهسار دیادیم،
یک نارنجک ناقاب ،محض مزا پرت كردیم طرف شان .ترسیدند .كاوزههاشاان
افتاد روي زمین و تکهتکه شد .از آن نارنجکهاي بود كاه از ساربازان شاوروي
غنیمت گرفته بودیم .عم نمیكرد .كلی خندیدیم.
میبینی كه ترجمهام بدك نیست .البته بعضی كلمات را خودم اضافه كاردهام مثا
همین محض مزا .این حرف خودت بود .گفتی محض مزا ناامم را باا زغاال
روي سردر طاق به خط میخی بنویس.
گرترود ب هم آنجا رفته بود .عکسهاش را دیده بودم.
از وب آمدم بیرون و نشستم جلوي تلویزیون .دوباره پارازیت انداخته بودند.
تصاویركانال فشن تیوي خراشیده میشد روي صفحه .مایرفات روي اعصاابم.
حاال چهارده دست چلو خورشت با برن سفارش دادهام .اولویه فرانسوي هم كه
خودم درست میكنم .جشن تولدم است مثال.
احوال تو را اگر پرسیدند ،میگاویم خاوب و خاوش هساتی و قارار اسات باا
مشاركت مسیو سریک در منطقه ي آزاد كیش هم سرمایهگتاري كنی .باید خودم
را بزنم به آن راه ،و مرغ مینایم ،شیرین شکرم ،تکرار كند تو مرا كشتی.
البد میپرسند چرا وبالگم را به روز نمیكنم .چه میدانند اص كاري همین است
كه فقط چشم تو بهش میرسد و الغیر.
اگر قرن هجدهم بود پنجاه صفحه درباره ي مهمانی جشن تولدم مینوشتم .ریاز
به ریز .از خود بالزاك و گوگول كمک میگرفتم.
036 نفس تنگی
مسیو سریک با آن كراوات قرمز و كت و شلوار مخملیاش مایپیچاد باه پااي
آتوسا.
تا وقتی در جلسات متاكره با حاج آقا اوالدي و دییر نمایندگان بخشخصوصای
است از اصولگراها حمایت میكند ،اما در جمع ما جاناب دولات اصاالحات را
میگیرد .دوباره به انیلیسی دست و پا شکسته با آتوساا درباارهي ركان چهاارم
دموكراسی حرف میزنند .مسیو سریک میگویاد؛ مان قلباا از اصاال طلابهاا
خوشم میآید ،اما ر یسجمهورشان عنوان دارد و قدرت ،نه! منافع تجاري مرا در
اینجا اصولیراها تضمین میكنند چون در راس امورند .حتی تحریمهاي آمریکا را
هم دور میزنند.
آتوسا هم جوابش میدهد؛ اگر اصال طلبها قدرت ندارناد چاهطاور ایانهماه
روزنامه چاپ میشود؟ چهطور شما به عناوان سارمایهگاتار خاارجی ایان قادر
آزادي داري كه در مهمانی جشن تولد شهروندان ایرانی شركت میكنی .چهطور؟
ها چهطور؟
آن وقت ،دغاغله میپرد وسط بحث و میگوید؛ انتشار روزنامه كاه معیاار آزادي
فرهنیی و اجتماعی نیست .مثال هر دو نفرمان تازه از زندان درآمدهایم ،آن هم به
خاطر اینکه یاک شاب تاوي آن غاار سارد و نماور سااعتی در كناار همادییر
لرزیدهایم .هنوز جاي هفتاد ضربه شالق روي پشتم است.
آتوسا نیشیونش میگیرد و میگوید؛ جلوي این اجنبی حرف مفت نازن ،از مان
و دولت اصالحات دفاع كن.
بعد لیال و مرتضی و حمید و رضا و مهراد و مهمانهاي دییار صاف مایبندناد
پشت سرآتوسا ،ماكارونا میرقصند و دغاغله را گرم بحث با مسایو ساریک تنهاا
میگتارند .قب از شام ،مسیو سریک گیتار میزند و میگوید؛ اگار سارمایهگاتار
037 نفس تنگی
نمیشدم حتما یک ایرانیرد میشدم؛ كشوري با این همه آثار باستانی و تمادن و
قدمت ،باید هزار سال توش زندگی كنی ،نه اینکه از همان جاوانی باري پناهناده
اروپا و آمریکا بشوي .بعد شعري از خیام میخواند.
توي پتیرایی میچرخد و خیره میشود به عکس نقش برجسته آنوبانینی.
ماكارونا و باباكرم مهمانان جشن تولد من ،فیلم میگیرد. با دوربینش از رق
آتوسا میگوید شب قب ،خانهي روشنی نامی بودهاند.
-روشنی؟
این داستان را هم از روي حرفهاي آتوسا مینویسم:
از پلههاي كافینت آمدند پایین .قف و كلید بودند .سر اولاین پااگرد ایساتادند و
قاهقاه خندیدند .لب گرفتند .راهپله تاریک بود و خلوت .بوي عطر تند زناناه جاا
ماند .به خیابان رسیدند و نشستند توي تاكسی .كجا میرفتند؟
بابا میگفت تابستان سال شصت و هفت ،صدها جنازه افتاده توي گردناه .های
كس جرات نمیكرده برود نزدیک ،شناساییشان كند .بعدها معلوم میشود یکای
از بستیانمان میانشان بوده .تنها پسر عمویم .همهي جنازهها را انداختهاند تاوي
یک گودال .با بولدوزر خاك ریختهاند رويشان.
از قوس هفت و هشت ورودي گتشتم .روي كاشیهاي دیوارها پر باود از نقاش
قمري و قرقاول و كبوتر.
گفت :راسته كه سرهنگ واتسون ،فرماندهي قشون انیلیسای ،در شاهریور 7825
توي همین كاروانسرا زن ساخاروف ،فرمانده قشون شوروي رو زده زمین و جلو
چشم همه بهش تجاوز كرده؟
زَالن زَالن
051 نفس تنگی
زنگ زدم به مركز آمبوالنس و گفتم با كامران كار دارم ،كامران حقیقی.
كامران آمد پشت خط .ماجرا را برایش تعریف كاردم و گفاتم؛ هماین االن یاک
آمبوالنس بردار بیا پزشکی قانونی.
نشانی را هم بهش دادم.
رییس پاسیاه دركه هم آمده باود .دسات راساتش را گتاشاته باود روي تپانچاه
كمرياش .جلوي میز دكتر قدم میزد .دكتر عینکی بود .عارق نشساته باود روي
پیشانی پر چین و چروكش .انیار تازه از اتاق كالبدشکافی بیرون آمده بود.
در باز شد و مردي با موهاي سفید آمد تو.
گفت :من كامران هستم ،كامِگ.
زد زیر گریه.گردنش خمیده و شانههاش افتاده بود.
. رفتیم توي دفتر ترخی
افسر گفت :آمبوالنس رو بیار داخ .جنازه توي سردخانهست.
جسد را آورد؛ مرگ در اثر خفیی. دكتر برگهي ترخی
ازم خواست كه برگه را امضا كنم.
امضاء كردم .تابوت را آوردند جا دادند پشت آمبوالنس و درش را بستند.
050 نفس تنگی
دكتر گفت :انیار یه شبح بود نه پیکر كه بشه كالبدشکافیش كرد...
آتوسا و دغاغله آمده بودند براي تسلیت .آقاي خالدي هام تاوي كوچاه ،پشات
فرمان بود ،سییار بر لب.
تا پلیس راه كرج پشت سر آمبوالنس آمد .خداحافظی كرد و برگشت.
كامران دُم موهاي سفیدش را از پشت بسته بود .یک چشمش باه آیناه باود یاک
چشم به جاده .دو تا سییار آتش زد.
گفتم :زَالل زرده را خوانده بودي؟
گفت :زَالل زرده؟
گفتم :همان كه چن صفحهش روي اینترنته.
اینترنت؟ -
برگشتم و از دریچه حای شیشهاي نیاه كاردم باه تاابوت .چاوبی باود و سایاه.
سرم گی رفت.
من از خاك كه مظهر پیر بنیامین است چه میدانم ،هی .
كلید را كه توي قف چرخانده بودم و در باز شده بود .مبهوت افتااده باودم روي
زمین .نمیدانم همسایهي طبقهي هفتم از كجا فهمیده بود كه زنگ زده بود پلیس.
كامران گفت :عَلمت توقف ممنوع.
دوباره زد زیر گریه و اشکهاش هماین طاور ریخات روي فرماان .دود ساییار
پیچیده بود داخ اتاقک .شیشه را پایین كشید.
گفتم :گریه نکن ،تندتر بران.
گفت :نارنجک نارنجک .هنوز كمد جالباسی؟
ذهنش به كجاها كه نمیكشید آن هم توي آن حال و روز .خواساتم بیاویم بایاد
منفجرش كنیم .نیفتم.
052 نفس تنگی
من از آتش كه مظهر مستفاداوان است ،چه میدانم ،هی .
عقربکهاي ساعت مچیاش نمیچرخیدند .میدیدم كاه دمادماي غاروب اسات
و قرص كام خورشید روي كوههاي برفپوش غربی.
گفتم :از كجا میري؟
گفت :ا تاكستان .تاكستان.
رادیو را روشن كرد .گوینده گفت شنوندگان عزیاز! دو خاانواده بازرگ مارهااي
سمی عبارتند از آالپیده و كروتالیده.
گفتم :بکُوشِنش.7
چشمهام داشت از حدقه بیرون میآمد و سنگآسیاب تاوي كلاهام مایچرخیاد.
زاري را گتاشته بودم براي چند روز بعد ،دور از چشم همه.
گفتم :قرص داري؟
گفت :سرماخوردگی.
-نه ،قرص سردرد.
-توي داشبورد.
گشتم .قرص نبود .همان كتاب جلد چرمی را دیدم كه اوراقش ریخته بود به هم.
یعنی آن همه سال كتاب را با خود ،اینسو و آنسو ،برده بود؟
كامیونی چینی زوزهكشان سبقت گرفت و جلو افتاد .دود اگزوزش جاده را سایاه
كرد.
گفتم :چن فرسنگ مانده؟
گفت :پنجاه فرسنگ.
من از باد كه مظهر داوود است ،چه میدانم .هی .
. 7خاموشش كن.
053 نفس تنگی
پلکهام روي هم افتاد.
كامران گفت :قبر آماده؟
نه ،خبر ندارن. -
داییه .داییه. -
بغض ،گلوم را فشرد .قرار بود داییه را بیاورم تهران .چشمهااش را عما كنناد،
نوبت دكتر هم براش گرفته بودم .از آشناهاي خالدي بود.
پلکهام باز شد .جاده مستقیم بود و ابرها پایین آمده بودند .اما نمیباریدند.
گفتم :برف.
كامران گفت :آنجا میباره ،اینجا نه.
باالخره یک جملهي سالم روي زبانش چرخید.
دوباره پلکهام افتاد روي هم.
شب بود .كژال روي آن صفحه چرخید و چرخید تا رسید به نشانی دانیال؛
شمع مرده ،ساقی خفته.
این عنوان وبالگش بود.
كژال چشمک زد و انیشت گتاشت روي خال پیشانیاش.
نمیدانستم روزي دییار ،در آینادهاي نزدیاک ،بار مایگاردم باه هماان صافحه
و میخوانم:
اینها را من پس از زَالن زَالن مینویسام .جهاان ،ناگهاان تاریاک شاد .شابیرد
صفحات بیپایان شدم در دنیاي مجازي ،سیاهچالی در كنارهي گنیا و جامنا.
در میان اهي ایاان صاافحات ماایچاارخم و روزي را بااه یاااد ماایآورم در دركااه.
بوي كباب و نان تازه میآمد .سبدهاي لواشک و زغال اخته را چیده بودند جلوي
054 نفس تنگی
مغازه ها .قرار بود یک وبالگ بسازیم و همهي بچههاي دانشیاه را دعاوت كنایم
به نوشتن با اسم مستعار ،هزار و یک راوي.
.گلااوش گرفتااه بااود. از میاادان باااالتر رفتاایم تااا رساایدیم بااه هفاات حااو
گره روسرياش را ش كردم.
گفت :تو با شور و جنون من همون كاري رو میكنی كاه ج.ا باا كاوي دانشایاه
كرد.
دیشب آمده بود به خوابم .چراغ قوه در دست .كنار رودخانه ،قدم زدیم.
گفت برگرد به روایت كودكی.
برگشتم.
گفت هر كه پوچ .ماغی ماغی.
بعد كلمه به كلمه با همان صداي فریبناده خواناد تاا رساید باه پنجارهي سافید
خانهي عمو اِبگ.
گفتم بریم داخ ببینیم چه خبره.
نمیخواست لوالهاي پنجره را درآورم ،اما این كار را كردم و رفتم تو.
بوي كاغت و مركب خورد به دماغم .صدایی شنیدم .پام رفت روي چیازي نارم.
سرید.
جلااوتر رفااتم و نااور چااراغ قااوه را انااداختم روي قفسااههاااي خااالی كتاااب.
چهار انیشت گرد و خاك نشسته بود رويشان .ماشاین تایاپ دساتی گوشاهاي
افتاده بود ،وسط دفترها و مجلههاي مچاله شده .همان كه مایگفتای عماو اباگ،
باهاش اعالمیهها را تایپ میكرده در روزهااي انقاالب .دوبااره پاام رفات روي
همان چیز نرم .صداي كژال را میشنیدم؛ قهرمان مالقادر ،اردوان قالیانی ...عماو
ابگ ...عمو ...از دري چوبی كورمال كورمال رفتم به اتاقی دییر .تاریک تاریک.
055 نفس تنگی
بو ...بو ...میخورد به دماغم .چیازي نمایدیادم شااید هام اتااق خاالی باود...
قفسههاي خالی .دستیاه پروژكتور ...پام رفت روي همان چیز نارم ...شاالقی داغ
خورد به پیشانیام .گلوم فشرده شده .داد زدم دندان مار ماار ...و مردماکهاام از
حدقه زد بیرون .از خواب پریدم .از كیسه آمدم بیرون .عارق كارده باودم .دختار
انیلیسی صدا زد گورو ...گورو.
با من نبود .وسای شان را جمع كردند و راه افتادند .به سوي ایران میرفتند؟
. 7سهي خلی عالینژاد ،نوازنده تنبور و كالمخوان كه در پاییز 7811در شهر استکهلم به آتش
كشیده شد و جان باخت.
. 2كالم تیمور بانیارانی ،از چهلتنان دوره اسهي براكه ( قرن دوازدهم ه.ش) است.
یاران میر آن زمان شاد باشم
كه مردم آزاد و داد برقرار باشد.
059 نفس تنگی
كوه بیستون كه البهالي ابرها پیدا شد پلک راست كامران شروع كارد باه پریادن.
درست مث آن روز كه سوار دوچرخه بودیم .او ركاب میزد ،مان نشساته باودم
روي ترك .راه دور و دراز بود ،آن قدر ركاب زده باود كاه نمایتوانسات سارپا
بایستد .شیپورش را آویخته بود گردنش .نم نم باران میزد.
گفتم :برگشتنی ،من ركاب میزنم.
گفت :ممان گفته دخترا نباید ركاب بزنن.
كتیبه آن باال بود .شرشر آب ازش میریخت.
گفتم :سی كن .سیمینهزرینه.
یک سر سیمینهزرینه روي كوه بیستون بود ،سر دییرش روي شهر.
كامران از پلههاي سنیی رفت باال .خودش را رساند به كتیبه و صداي شیپور توي
دره پیچید.
من از آب كه مظهر پیرموسی است چه می دانم .هی .
كالس سوم ابتدایی ،مدرسهام یک آبادي آن طرفتر بود .از درهاي میگتشتم كاه
وسطش قبرستان بود .حروف الفباي فارسی را یاد گرفته باودم .باه قبرساتان كاه
میرسیدم .نوشتههاي روي قبرها را میخواندم .میگفتند هوا كه تاریک مایشاود
مردهها از زیرزمین میآیند باال.
هر قدمی كه برمیداشتم سایهبهسایه اروا برمیداشتم .عین حاروف اول و آخار
یار 7میچسبیدم به سنگ قبرهاي قدیم و جدید .می رسیدم خانه و می شنیدم كه
داییه موور میخواند؛
2
شهوان تاریک سهر هندی وه خوهم.
تابوت را گتاشتیم جلوي خانهي عمو ابگ .صداي فانی فانی مایآماد از گُمَازي
داوود .نمیخواستم با داییه روبهرو شوم ،نه با خودش نه با شابحاش ،ناه باا آن
همه نام كه به خاط خاودم نوشاته باودم روي طوماار .ناام مردگاان و زنادگان.
نام همهي آنها كه هنوز هم میخندیدند .چشم در چشم هم میخندیدند.
. 7یاران از سیاست مرگ نترسید كه مردن همچون غوطه زدن بطی در آب اسات .اول و آخار
یار.
. 2نیرو.
062 نفس تنگی
باید از آن صفحهي روشن ،از آن مَغاك ،بیرون میآمدم .راهم را مایگارفتم و در
همان كورهراهی ناپدید میشدم كه یک روز شامار را بدرقه كرده بودیم.
كامران گفت :تنبور .تنبور.
هوا،گرگومیش بود .در ذهنم ایستاده باودم كناار رودخاناهي سایروان و گاوش
سپرده بودم به صداي كالم سیباوه.
سایهام كمكم جلوي چشمم ظاهر میشد.
063 نفس تنگی
. 7سهم.
065 نفس تنگی
هقهق گریهاش .رقرق خندهاش.
حاال من هم نشستهام روبهروي این صفحهي روشن .مقیم این مغاك شدهام .دختر
انیلیسی كه برچسب آرمدار سازمان مل را بر سینه دارد چند روزي است كه باا
ایما و اشاره حالیام كرده چهطور این بچه موش را توي دستم بییرم و با انیشت
سبابه لمسش كنم .بروم توي اینترنت و صفحه به صفحه دنبال تو بیردم.
وبالگ زَالل زرده را پیدا كردم ،اما هر چه جلوتر رفتم این صفحهي روشن ،سیاه
و سیاهتر شد جلوي چشمم.
پنجاااه هاازار روز اساات كااه از هاام دور هسااتیم .روز بااه روزش را شاامردهام.
با عقربکهاي ساعت گردنآویز باوه چرخیدهام .مث زنادانیاي كاه روي دیاوار
سلول نوشته؛ ابد میگترد ،روز و شب را در گوشه گوشهي این اردوگاه ،تکهتکه
چال كردهام .روي قبر كامگ هم فقط یک جمله با زغال نوشتم؛ اول و آخر یاار.
غش میكرد و نفسش بند میآمد .مردمک چشمهاش میپریاد و صاورتش سایاه
میشد.
هقهق گریهي آن زبان بسته .چشمهاي بدون مردماک آن زباان بساته .زنهااي
اردوگاه دورش جمع میشدند و شین میكردند .شیناشین از یادشان نرفته بود .هر
وقت یکی از ما به درد بیدرمان دچار میشد شیناشین زنها ،شیناشین دختارهاا،
اردوگاه را پر میكرد .صورت میخراشیدند و شین میكردناد .داییاه هام شاین
میكرد وقتی عمو تیرباران شد .ده ساله بودي .جلو آسیاب كهنه با سایهات باازي
میكردي كه خالدي لباسهاي خونین عماو و كاژال را آورد .چهاار ساتاره روي
شانههاي چپ و راست خالدي بود .گفت اگر تیرباران نمیشدند چهار ماه دییار
آزاد میشدند .خالدي .خالدي .نان و نمک داییه حاللش بود ،حرامش شد.
066 نفس تنگی
تمام زمستان سال پنجاه و هفت ،قهرمان مالقادر و اردوان قالیانی هر شب تا صبح
توي آسیابكهناه باا عماو و كاژال بحاث سیاسای مایكردناد .جازوه و كتااب
میخواندند .در یکای از عکاسهاایی كاه عماو اباگ گرفتاه ،قهرماان مالقاادر،
دستهایش را انداخته دور گردن كژال و قالیانی.
اثري از كامگ من ،از كامی چهار ساله ،روي صفحهات نیست .نه از خودش نه از
چشمهاي بدون مردمکش .هتیانهاي روز و شاب ماادرش .حاق داري .از كجاا
بدانی برادر اردوگاهیات زن گرفته ،بچهدار شده و چهار سال آزگاار گاوش باه
هقهق گریهي آن زبانبسته سپرده .روزهاي آخر صمغ بَلک7به خوردش میدادم.
آخرش هم از گرسنیی مرد .جنازهاش را كنار جاده خاك كردهام .سنگ قبر ندارد.
این طوري انیار تکهاي از زمین است ،بی هی نشانهاي .همان مااه اول تولادش،
سینهي مادرش خشک شد .راه میرفتم و با خودم زمزماه مایكاردم ،محاروم از
نوشیدن شیر مادر در نخستین روز جهان .بچه را با آب قند و قیمااق زناده نیاه
داشتیم .مادر دل به فرزندش نمیداد .میگفت اردوگاهنشین شدهام كه بچاه پاس
بندازم؟ حق داشت .او زن من نبود .صایغهي اردوان قالیاانی باود .جانم دییاري
داشت .از ما نبود .كامگ را بچهي خود نمیدانست .سربازان آمریکاایی از آن ور
سیم خاردار براي آن زبانبسته دست تکان میدادند و شکلک در میآوردند ،بلکه
بخندد.
رقرق خندهاش ،هقهق گریهاش چهار سال ادامه داشت.
زوزهي كامیونها .از بندر بصره كاال مایآوردناد و مایبردناد اردن .اگار رانناده
كامیونها نبودند زنده نمیماندیم .بطري آب از روي سیم خاردار میانداختند باه
اردوگاه ،بستههاي خرما و نان بارايماان پارت مایكردناد .هماهشاان كاماگ را
. 7گیاه شیرینبیان
067 نفس تنگی
میشناختند .این اواخر شربت و پوشاك برایش پرت میكردند یک بار كه از بغ
مادرش افتاده بود و فرق كلهاش شکافته بود برایش یک بسته باند پارت كردناد.
راننده كامیونها هر كدام به زبان خاود حاالش را مایپرسایدند .رانناده كاامیون
اختصاصی شركت خالدي و شركاء عاشق رقرق خندههاش باود .ناامش جماال
روشنی بود .برایش بستهي شیر خشک پرت میكرد .حق ایساتادن كناار اردوگااه
نداشتند ،هی كدام حق نداشتند .جماال روشانی از پنجارهي كاامیون داد مایزد
گریهاش را به فال نیک بییر .بچهاي كه گریه میكند زبان هم باز میكند .از مارغ
مینا هم زبان درازتر میشود.
اما كامگ تا بود زبان باز نکرد حتی یک بار نیفات باوگاه ،نیفات داییاه .ایان
اواخر سربازهاي سازمان مل با گوشیهاي جورواجورشان ازش عکاس و فایلم
میگرفتند .حاال میبینم كه اینترنت پر است از عکسها و فیلمهاي كامگ .همه از
پشت سیم خاردار گرفته شده .بچهاي كه مردمک ندارد.
. 0در شاهنامه فردوسی ،رستم در خان چهارم به كنار چشمهاي می رسد .جام زرین پر از شرابی میبیند بر
سفرهاي گسترده ،و در كنار سفره ،تنبوري .رستم با نواختن تنبور،چهرهي حقیقی دیو را -كه به صورت زنی
آراسته و زیبا خود را به او نمایانده -آشکار میكند.
069 نفس تنگی
ساعت چند است دقیقه و ثانیهاش را هم بهت میگویاد .هماهي دفااتر را از بار
است .حتی دفتر دیوانهگهوره .هر كس دییر بود تارك دنیا میشاد .گوشاهنشاین
میكنی بعضیهاا الزم نیسات حتماا جمخانه میشد .میگوید داري كالبد عو
كنند مث درختی كه كنار چشمه ي هانیتاا باود و هار روز بمیرند تا كالبد عو
یک درخت دییر بود .كاكهايها و زا رها پارچاهسابز مایبساتند باه درخات تاا
حاجتشان برآورده شود .آقاي حقیقی هر وقت سروكله بازپرسها پیدا مایشاد
میگفت؛ بچهها ،آ ینتان نجس است .صداي تنبور هم حرام است.
شاید این حرفها را میزد كه از آموزش و پرورش اخاراجش نکنناد .باه بااوه
میگفت؛ تو كه مقامات حقانی را میزنی پس چرا نمیتوانی خاودت را رساتیار
كنی؟
عمو و كژال را كه كشتند ،داییه گفت برو قایم شو .كجاا بایاد قاایم مایشادم؟
خالدي دنبالم بود ،همو كه عمو و كژال را لو داده بود .الباد نمایدانساتی .حااال
بدان .میدانستم كلکم كنده است .از كوه و كمر در رفتم .این طارف مارز افتاادم
دست ماموران استخباریه ،كلهام را توي گونی آرد كردند و دست و پایم را بستند.
انداختندم پشت یک كامیون زرهی .هبوب كردم اینجا.
این جمالت را به زبان حال مینویسم ،اما براي من همهچیز ماضی شده .همهچیز
و همهكس ،بود و شد و رفت و مرد.
باوه میگوید كاشکا یک درخت انار داشتیم كه میوهاش را نیاز میكردیم .خودش
به خودش جواب میدهد توي این اردوگاه خار مغیالن هم نمیرویاد چاه رساد
به درخت انار.
سربازان سازمان مل مات و مبهوت صداي كاف زدناش هساتند .كاف زدناش.
مینشیند كنار چاهی كه خودش كنده .كالم میخواند و كف میزند.
071 نفس تنگی
دیشب میگفت كامگ را به خواب دیده .رفته به كالبد یاک ماار قرماز .شاون و
مکانش هم قلعهي یزدگرد است .میگوید؛ خودم صداش میزنم میآورماش باه
اردوگاه.
باوه عینهو درختی شده كه ریشه در وهم و خیاالت دوانده .مث درخت عظیم ،كه
داییه میگفت نام هفتن روي آن نوشته شده .توي این لباسهاي تاناكورایی ،گام
شده .لباسهاي چهار جیب و هشت جیب كاه ساوغاتی ساربازان ساازمان ملا
است .هر وقت میروند ستاد مركزي در بغداد ،برگشتنی خبر انفجار و قتا ،و از
این جور لباسها برایمان میآورند .باوه دستلرزه گرفته ،اما چشمهایش هنوز تاا
یک فرسنگ آن طرف تر را میبیند .رادیو ترانزیستوري را میچساباند باه اللاهي
گوش راستش و ناسزا بار گویندهاي میكند كه به زبان عربی حرف میزند .رادیو
ترانزیستورياش فقط یک كانال میگیرد .نمیخواهم هی صدایی را بشنوم.
7
میگویم؛ بکوشنش .بکوشنش.
سربازان سازمان مل از وقتی این دور و بر چادر زدهاند اجاازه مایدهناد از زیار
سیم خاردار بیرون بخزیم و بنشینیم كنار جاده .بااوه رد كاامیونهاا را تاا برساند
به گمرك سر مرز میگیرد .بعد گواهی میدهد كه توي كدامشان جنس قاچااق و
كوزه و كتیبههاي باستانی بین النهرین جاسازي شده و بار كادامشاان مشاروبات
الکلی و فشنگ و تفنگ روسی است.
هر وقت كامیون اختصاصی شركت خالدي و شركاء رد میشد میگفات؛ دوبااره
جعبههاي سربسته را كجا میبرند؟ به جماال روشانی گفتاه باود؛ مارغ ساخنیو
نمیخواهم خروس نتري برام بیار كه نیتم را سبز كنم خونش را بریزم به خاك
اردوگاه ،بلکه گرهي بسته باز شود.
. 7خاموشش كن.
070 نفس تنگی
سربازان سازمان مل نمیفهمند چه مایگویاد .حارفهاایش را شکساته بساته
به انیلیسی ترجمه میكنم.
دیروز یکیشان گفت صدام حسین را هم دیدي كه از حفاره بیارون آماد ،باا آن
دهان قرمز و چشمهاي دریدهاش؟
تا وقتی كه تلویزیون سربازان سازمان مل آن صحنه را نشان نداد باورمان نمیشد
صدام سقوب كرده باشد .باوه میگفت اینها همهش نمایش است.
تا صدام سقوب نکرده بود هفتهاي یک بار ،ماامور كالهخاود باه سار اساتخباریه
میآمد آمارگیري .نام مردگان را مینوشت از جایی كاه چاالشاان كارده باودیم
عکس و فیلم میگرفت .چادرها را وارسی مایكارد دو كیلاومتر سایمخااردار را
چهار چشمی دید میزد كه ببیند جایی از آن سوراخ شده یا ناه .جیفاهي بااوه را
میگشت و باطريهاي رادیو را در میآورد پرت میكرد آن طرف سایم خااردار.
در آهنی اردوگاه را پلمپ میكرد .به زبان عربی اردوگااهیهاا را فحاش مایداد
و میرفت پی كارش .همه آن جمله ي معروفاش را از بر باودیم؛ زن زیباا هام
ندارید كه ترتیبش بدهم.
مادر كامگ را سه شبانهروز برد .وقتی برگشات تاا چناد روز جناازه باود .جیاغ
میكشید و ازش خون میرفت .جوي خون از زیر چادر سرریزكرد بیرون .خااك
اردوگاه را خیس كرد .گوشهاي افتاده بود و هتیان میگفت .گاهی كاالغهاا را از
روي سرش میپراند گاهی گنجشکهاا را .قاار و قاار و قاار .جیاک و جیاک و
جیک.
توي این چند ماه كارمان شده شمردن هواپیما و با انیشت نشان دادنشان .بااوه
حتی میگوید؛ كدام شان زیر شکم موشک دارند یا ندارند.
072 نفس تنگی
اول بار جمال روشنی ،خبر حمله به عراق را برايمان آورد .هواپیماهاي جنیی را
میدیدیم كه توي آسمان میرفتند .صداي توپ و تاناک و خمپااره و بمبااران را
هم میشنیدیم .نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده .از دنیا خبر نداشتیم .یاک شاب ،آن
مامور كالهخود به سر استخباریه در اردوگاه را باز كرد و آمد تو .كالهخاود را از
روي كلهاش برداشت و گفت سالم! میشناسی؟ منم قهرمان مالقادر؛ رفیق ساابق
عموت .همرزم ك ژال ...زندانی تواب ،كارگر كارخانهي سرتینا اینترنشنال ...مامور
استخباریه ...به كجا میتوانم فرار كنم جز اینجا؟
لباسهاي خودش را درآورد و انداخت توي چاه مسترا .یک تاناكورا تنش كرد.
توي چادر من قایم شد.
حاال نه ما شناسنامه داریم نه او .نام و نام خانوادگی اما داریم .روزي كه به اینجاا
منتق شدهایم شناسنامه داشتهایم .بعضایماان حتای شاجرهناماه هام داشاتهاناد.
جزو خاندانهاي حقیقت بودهاناد .هماین ماامور ساابق اساتخباریه و دو سارباز
همراهش همه شناسنامهها را جلو چشم خودمان انداختناد تاوي شاعلهي آتاش.
چه قهقههاي میزدند آن روز .شش دانگ مست بودند .قلپ قلپ شراب مصاري
میخوردند و دور شعلههاي آتش میچرخیدند .یکصد وهفتاد و هشت نفر ظرف
چند دقیقه بیهویات شادیم .بایاصا و نساب شادیم .زن بااوه راه مایرفات
و با خودش میگفت من از دودمان میرسوورم .شاه ابراهیمی نیستم .عالی قلندري
نیستم .یادگاري نیستم .نیستم .از چهار خانوادهي مهمان هم نیستم .نه نه نه نیستم.
خودش را وبا كشت ،دخترش را همین مامور استخبارات .دخترش تاا روز آخار
میخواست برود بیروت ،باستانشناسی بخواناد .در ایان یاک مااهی كاه ماامور
استخبارات آمده اردوگاهی شده الم تا كام با هم حرف نزدهایم .باوه راه میرود و
با خودش تکرار میكند یک نقشهاي برایش دارم كه مرغان هوا به حاالش گریاه
073 نفس تنگی
كنند قطعه قطعه اش میكنم .در وباالگ چیوناه ناگهاان ناپدیاد شادند یکای از
افسران سابق استخبارات ،ناام و ناام خاانودگی چهاار هازار و چهارصاد ماامور
استخبارات را به عربی و كوردي و انیلیسی نوشته ،به همراه اطالعااتی درباارهي
سال عضویت ،حوزهي ماموریت ،عکسهاا و حتای ناام و مشخصاات زنهااي
رسمی و معشوقههايشان .وقتای هاتیانهااي ماادر كاماگ را مایگاتارم كناار
نوشتههاي این وبالگ ،میبینم قهرمان مالقادر ،پس از خودكشای اردوان قالیاانی،
فرار میكند عراق .به واسطهي برادر ناتنیاش كه عضو حزب بعث در كوردساتان
عراق بوده ،میشود مامور آمارگیري و رسیدگی به این اردوگاه .چاه كسای از او
مناسبتر براي نابود كردن ما؛ كسی كه شجرهنامهي همهمان دستش بود.
حامله شد .هفت ماهه زایید .بند ناف بچه را گره زدم به ذكر بند كوه ساراندی و
انداختمش توي چاه .باوه میگفت حاللزاده است .كوچکتارین عضاو اردوگااه
است .شاید فلک رحم كند به این بچه .آه ماادرش آنهاا را بییارد .ماادر كاماگ
تا وقتی مرد در خواب و بیداري صادایم مایزد اردوان .بااوه مایگفات؛ هاتیان
میگوید .خودش میگفت؛ كسی كه نه راه پیش دارد نه راه پس ،دییر نمیتواناد
074 نفس تنگی
هتیان نیوید .اگر بمانم میدانم كه میمیرم .اگر برگردم میكشندم .همه مردهااي
اینجا هواخواهش بودند .مردهایی كه در اثار بیمااري و گرسانیی مردناد و ایان
طرف و آن طرف جاده چالشان كردیم .مادر كامگ شبانه به دنبال اردوان از مارز
فرار كرده بود .نشانی غلط بهش داده بودند.
در آن ده روزي كه توفان شن جاده را بست كامیونی نبود كه بیاید و بساتههااي
نان و خرما پرت كند داخ اردوگاه .باوه كلنگ میزد .پشته در پشته میزد .چااه
هم خشکیده بود .نم پس نمیداد.
هر روز جنازهي چند نفر را از زیر سیمخاردار رد میكردیم .كنار جاده به خااك
میسپردیم .باوه میگفت ما دو نفر سیجان هستیم شامار ،سیجان.
مادر كامگ ،سیجان نبود .دم آخر گفت؛ من عاشق اردوان بودم ،اردوان قالیاانی.
به من گفتند مامور این اردوگاه شده.
گفتم؛ میدانستم دروغ گفتهاند.
جیغ كشید .داد زد :دروغ و جنایت ...و جان داد.
روزي كه سربازان سازمان مل آمدند آن طرف جاده ،سوله و چادر زدند هماهي
ما را به صف كردند .یکی كه فرستادهي ویژه حقوق بشر بود نام سیصد و پنجااه
و یک نفر را از روي فهرست خواند .فقط من و باوه دست بلند كردیم.
گفت پس بقیه؟
گفتیم همین جا هستند ،زیر خاك.
گفت چه طور مردند؟ تیرباران شدند؟
گفتیم از گرسنیی مردند .در اثر تشنیی و توفان شن .گلوله هم همیشه بود.
گفت شما سه نفر چهطور زنده ماندید؟
باوه جواب داد .مثنوي هفتاد و دو من گفت.
075 نفس تنگی
نام ما زندگان را دوباره نوشتند .به گردنمان یک پالك مسی با نشان UNآویازان
كردند .این بار اسم مستعارم را گفتم :میژو.
قهرمان مالقادر هم نام یکی از مردگانمان را روي خودش گتاشته.
یکی از سربازهاي سازمان مل سیاه زنیی است .باوه بهش میگویاد قارهپاوس.
اه جنوب فرانسه است ،راه میرود و به زبان فرانسه میریند به هیک بوش پدر
و پسر .عکسهاشان را چسبانده پشت شلوار پلنیی هشت جیبش .روي بازویش
برجهاي دوقلو را خالکوبی كرده .برج كه نه ،یک چیز دوقلاوي دییار را ،دختار
انیلیسی میبیند و غشغش میخندد .گونهاش گ میاندازد .جلوي چشام هماه
آن كار را با هم میكنند .با ورقهاي نقش زن هندي مینشاینند باه باازي هفات
كثیف .هر پنجاه و دو بازي ورق را بلد هستند.
میگوید من تو سو یس با یک ایرانی دوست بودم .شناگر قهاري بود.
البته خودم این راز را در صفحاتی كه قهرمان مالقادر نوشته كشف كردهام.
براي الینا راولینسون میخوانمش .اگر شیشهي شیواز هجدهساله و دساتیاه ایان
دختر نبود چهطاور سار از تارنمااي جهاانی و وباالگ زَالل زرده در مایآوردم.
برمیگشتم به خانهي عمو و پنجرههاي مشبکاش .یا میرسیدم باه آنجاا كاه باا
دانیال چت كردهاي .تو در تهران ،دانیال در هند .در وبالگاش از دختار انیلیسای
نام برده همان كه حاال اینجاست؛ در چند قدمی این اردوگاه؛ الینا راولینسون.
به جد كبیرش رفته ،همانكه كاشف زبان كتیبهي بیستون بوده .عکااس داوطلاب
سازمان مل شده كه برود برج باب را ببیند .آثار باستانی بینالنهرین را در موزهي
بغداد تماشا كند و براي والاستریتجورنال گازارش بنویساد .البتاه اگار ماین و
نارنجکی زیر پایش منفجر نشود و تکهتکهاش كند.
میگوید؛ القاعده هیدراي صدسر آمریکا و غربیها در خاورمیانه است.
076 نفس تنگی
بعد دست سیاه فرانسوي را میگیرد .وسط جاده ،تانیو میرقصند و دوتاایی باه
انیلیسی دم میگیرند؛
برجهاي دوقلو زیر شلوار این سیاهه.
خیلی هم ماهه
چهكسی میگه فروریخته
چه كسی آردها رو بیخته
فقط پول.پول.پول
چه كسی از آمریکا و كالهکهاش نمیترسه
از بمب اتم و مترسکهاش نمیترسه
برجهاي دوقلو زیر شلوار این سیاهه
خیلی هم ماهه
پول.پول.پول ...
غشغش میخندند و بطريهاي كنیاك را روي سر هم خاالی مایكنناد .نیاران
است كه هواپیماهاي آمریکایی بقایاي بابا و باینالنهارین را باه آتاش بکشاند.
میگوید از بغداد فقط نامی میماند .حاال خواهی دید .صداي هاقهاق كاماگ را
توي گوشی اش ضبط كرده ،آن را فرستاده براي دوستپسرش كه رفته سفر هند،
دنبال بازاریابی.
كنجکاوي ژورنالیستی دختر انیلیسی ذلهام كرده .مایخواهاد باراي والاساتریت
جورنال گزارش اردوگاه را بنویسد .نمیدانم چه جوابی باه ساوالهاایش بادهم.
وقتی ضبط را روشن میكند زبانم به تتهپته میافتد.
الینا راولینسون از وقتی كه وبالگ زالل زرده را نشانش دادهام ،هی تکرار میكناد
بخوان و ترجمه كن .میگوید واقعاا زرده و بابایادگاار بمبااران شایمیایی شاده؟
077 نفس تنگی
و خودش به خودش جواب میدهد؛ آري ،شاده .فرانسایس هریساون خبرنیاار
بی.بی.سی گزارش آن را نوشته.
از زبان دانیال هم شنیده.
با هم روي این صفحات روشن میچرخیم .میخواهم بهش بیویم آنکاه باهااش
در سو یس میرفته استخر ،تا همین چند شب پیش در چادر من قایم شاده باود.
همهش میگفت؛ قب از اینکه خودم را بکشم باید خاطراتم را بنویسم.
مواد منفجره به كمرش بست و خودش را قطعهقطعه كرد .من و باوه هر قطعهاش
را گوشهاي از اردوگاه چال كردیم.
از وقتی گریخت به اردوگاه ،رفت توي جلد یک نفر دییر .انیاار ساایهي كاژال
همهي این سالها دنبالش آمده و این دست او بوده كه خاطرات و اسناد را روي
این صفحهي روشن آورده است:
پاندول ساعت دیواري ،دینگدانگ میكرد .عالمت تجاري سارتینا اینترنشانال را
دید و مردمکهاش ایستاد.
با خودش زمزمه كرد؛ از كجا به كجا.
پردهي پنجره را كنار زد و نیاه كرد به شهر .سوسوي چراغها را از میان دانههااي
درشت برف دید و صداي قارقاار كالغای را شانید .درخاتهااي دامناهي كاوه
طاقبستان ،شبحوار سفید بودند.
تلفن زنگ زد .هت دار بود.
به انیلیسی گفت؛ آقاي راولینسون ،شام آمادهست.
078 نفس تنگی
مث شب پیش نشست كنار بخاري ،پشت میاز چاوبی روكاشدار .قورماهسابزي
با گوشت بوقلمون سفارش داد .دو لباس شخصی قاويهیکا و ریشاو نشساته
بودند پشت میز آن طرف بخاري ،در سکوت باال مارغ مایكشایدند باه دنادان.
ماست محلی بوكِز ،دوغ و زیتون پرورده هم روي میزشان بود.
بعد از شام ،میان درختهاي دامنهي كوه قدم زد .زیر نور كمرنگ مااه باه قلاهي
برفآلود بیستون خیره شد و از ترس هفت ساعت پرواز در آسامان اباري دلاش
هري ریخت پایین.
با خودش گفت؛ هت دار را قبال دیدهام ،ندیدهام؟
دیدش كاه جلاوي در ورودي هتا آدم برفای درسات مایكناد .نزدیاک رفات
و سر حرف را باهاش باز كرد .هت دار به انیلیسی دست و پا شکساته پاساخش
داد.
-چه شهري تاریخیاي دارین .وضعیت توریسم چه طوره؟
-توریسم؟ كشوري نفت كه داره توریسم میخواد كار چه؟
-اتفاقا با اینهمه آثار تاریخی باید دست به چاههاي نفت نزنین ،بتارینش باراي
آیندگانتون.
-كجاش دیدهاي را آقاي راولینسون؟ گشتی تو شهر تماشا كنین خبر چه است.
-بله .شنیدهم هفتاد درصد مردم زیر خط فقرن.
-معتادهاي را جوان كنار خیابانها ببینید .مرگ و میر زیااد ...مان خاودم روزي
روزگاري سنگ میتراشیدم قبر...
-البته من یک توریستم و كاري به كار سیاست ندارم.
-بله ،سیاست پدر ندارد مادر...
هت دار پیر صورت آدم برفی را درآورد؛ با دو حفرهي گود به جاي چشمهاش.
079 نفس تنگی
-شما اه همین شهر هستین؟
-من جنگزدهم ...از نفت شهر.
-لطفا سر ساعت چهار صبح بیدارم كنین كه از پرواز جا نمونم.
برگشت به اتاق .سوغاتیها را جمع و جور كرد و جا داد توي چمدان؛ یک قطعه
فرش دستباف نقش دو ماهی ،سه بسته كاك و نان برنجی و گ میخکریژ.
همه را از تاریکه بازار خریده بود.
نشست روبهروي آن صفحهي روشن و دو روز گتشته را مرور كرد:
شهر چسبیده به قبرستان .كدام یک بزرگتر شده؟ سنگ قبرت كار همین هت دار
بود .با چکش خردش كردند .توتیاخانوم نمیدانسات گاور گروهای یعنای چاه.
میگفت؛ به آن پیرزن بیویم دخترش را كجا دفن كردهاند؟
هر شب مث شبح خودم را از میان درختهاي كاج میرسااندم آنجاا ،روي تا
خاك مینشستم و صداي قلبت را میشنیدم .قالیانی سوراخ سوراخش كرده باود.
كاش آن گلوله ها مینشست باه قلاب مان .در آن صاورت یاک عمار خیااالتی
نمیشدم و خوره نمیافتاد به جانم .میدانی ،حتی وقتی با بتی مثا الیناا مایروم
استخر ،انیار توي خون شنا میكنم .ایان حافظاهي لعنتای دساتباردار نیسات.
گتشته نمیگترد حتی اگر قابش كنی و بزنی به دیوار ،باز مث كنه میچسابد باه
رو و روانت .به خودم میگویم تو دییر آن آدم دههي پنجاه و شصات نیساتی،
حتی شناسنامهات مال خودت نیست .آدم كشتهاي ،فرار كردهاي و دو ساال تماام
توي كمپ پناهندگان گوشت تنت ریخته و فقط اساتخوانهاات ماناده .اصاال از
خودم پرسیدم چرا باید برگردم به این شهر و صاداي قلبات را از زیار خروارهاا
خاك بشنوم؟ كاش سر از خاواب ابادي بار مایداشاتی و باییاانی صافحهام را
میخواندي.
081 نفس تنگی
جهان واقعی من روي همین صفحهي روشن است ،قلعهي تنهایی مان .از روزي
نوشتهام كه آخرین پیامت را از آن طارف دیاوار سالول فرساتادي؛ ماا پیاروزیم
مقاومت كن ...حروف مورس را چاه خاوب مایزدي باه دیاوار .خواناا باود و
نیروبخش ،اما كم آوردم .اثر چکمهي اردوان قالیانی هنوز روي پیشاانیام ماناده.
الینا انیشت میگتارد روي دندانههاش و لبخند میزند .خیال میكناد اثار كفاش
بازي است در زمین فوتبال .نیفتهام سفر میكنم به اینجا .خودش رفتاه باه جاام
جهانی ،عکاس و خبرنیار والاستریتجورنال است.
قهرمان عراقیاالص این قصه كه من باشم هر تکهام افتاده جایی .به آن كوچاهي
نشاده .بار پر از عقربهاي زرد دم برگشته هام سار زدم .یاک آجارش عاو
دیوارهاي كوتاه نمناكش دست كشایدم و انیشات گتاشاتم روي زناگ خاناهي
توتیاخانوم و آقاي حقیقی.
حافظهام داغ شد مث آن بخاري هیزمی كه میگفتی حتما لولههاش كیپ شده كه
دود میدهد .خبر ناپدید شدن داییه را توي كمپ شنیدم.
هی روزگار! روزي را به یاد میآورم كه قالیانی چکمهاش را گتاشاته باود روي
پیشانیام .میغرید و میگفت؛ مادر كژال را به عزات مینشانم.
صداش دود دهه است كه توي گوشهام ونگ میزناد .از زنادان كاه آزاد شادم
چشمهاي داییه كور شده بود .میگفت؛ خودتی قهرمان؟ كژال كو؟ نمایدانسات
قلب سرخت سوراخ سوراخ شده .توبه كرده بودم تاا انتقاام بییارم .اگار تاواب
نمیشدم چهطور در غروب غریبانهي آخارین روز آن تابساتان ،ساایه باه ساایه
قالیانی خودم را میرساندم به مسجد بازار و درست در لحظهاي كه سر به سجده
080 نفس تنگی
میبرد لبهي تیز دشنه را میكشیدم روي رگ گردنش؟ فرارم معجازه باود .هفات
میكردم ،كوه به كوه و غار به غار. شبانهروز طیاالر
دوباره رفت پشت پنجره .بخار را از شیشه گرفت و خیاره شاد باه بارف شاش
دانیی كه میبارید .چهار گوشهي خاطراتش سفید بود .بخاار نفساش ،شیشاه را
كدر كرد .سرساعت یازده صبح بایاد طباق برناماهي هفتیای باا الیناا مایرفتناد
استخر شنا .عکس سیاه و سفید كژال حاال روي صفحهي روشن میچرخید؛
میخواستم كوچه به كوچهي شهر را قدم بزنم .بروم به آن زیرزمین نمور و ببیانم
دار قالی توتیاخانوم هنوز سر جاش است یا نه .هول كردم.
تا همینجا هم خطر كردهام .وقتی رفتم و در هیات یک توریسات خاارجی ،آن
همه قبر بینام و نشان را از نظر گتراندم ،انیار چشمهام هم مال خودم نبود .این
همه سال دلم لک زده بود براي غوطه زدن توي سراب خضر زنده .بهمن پنجاه و
هفت یادت میآید؟ میگفتی؛ تاریخ به یاد ندارد كه خضر زنده یخ بسته باشد.
نیهاي مجنون از زیر یخ زده بودند بیرون .سه نفري سرسرهبازي میكردیم و تاو
خیره به خورشیدي كه روي بیستون دمیده بود سرود میخواندي؛
قسم خوردم بر تو ،من ،اي عشق...
یخ زیر پايمان شکسات و رفتایم آن زیار زیار زیار .غاشغاش مایخندیادي.
رقیب عشقی من ،كشته ماردهي خنادههاات باود .رودرباسای هام كاه نداشاتیم
جلو چشم خودم ،یک تار مويات را كند و گفت؛ ایان هام از پار سایمرغ مان.
پیچیدش و جاش داد زیر شیشهي ساعت مچیاش .گفت؛ نشان به این نشان كاه
اگر بروي قلهي قاف هم دنبالت میآم .بازداشتیاه ساواك یادته؟ كف پایش شاده
بود بادمجان لهیده ،اما كوتاه نیامد .عشق تو بود یا شور انقالب؟ توي این بیسات
و چند سال به اندازهي هزار سال زندگی كردهایم؛
082 نفس تنگی
در عکسی كه برندهي جایزهي پولیتزر شده ،اردوان قالیانی دارد با تپانچهي كمري
شلیک میكند به قلب هدف ،قلوب هدف .كفش ،شالوار و پیارهن سافید تانش
است ،همان كه نوروز آن سال از تاریکهبازار براش عیدانه گرفته بودیم .عکس را
تا همین چند روز پیش ندیده بودم .توي گوگ خبرهاي آن سالها را جستوجو
میكردم كه رسیدم به آن عکس و آه از نهادم بلند شد .یادت میآید وقتی خساته
از آن همه سرسرهبازي ،نشستیم زیر درخت بید و تو سرود خواندي ،گفت؛ مان
از آنها نیستم كه كم بیاورم .سرم برود آرمانم نمیرود.
سنگ آسیاب بدجوري چرخید .هی فکرش را میكردي شاش مااه بعاد ریاش
بیتارد لباس پلنیی بپوشد ،تپانچه بزند كمر ،و بشود محافظ خلخالی؟
به قول خودت از آن آدمهاي هوكی هوكی بود .دساتییر كاه شاد زیار شاکنجه،
بیست و چهار ساعت هم دوام نیاورد .ما را لاو داد و خاودش را هام فروخات.
محافظ خلخالی شد .نه سال بعد در آن سحرگاه خونین وقتی زندانیان سیاسای را
میگتاشت سینهي دیوار و دستور آتش میداد ،بیخ گوشم تکرار كرد؛
النجاه فی الصدق .شلیک كن و ثوابش را ببر ،جان خودت را هم آزاد كن.
آتش گرفتم .من و چند تواب دییر را زنجیر به پا برده بود تاوي میادان اعادام.
باید امتحان پس میدادیم و دستمان به خون آلوده میشد .میدانی كه مان های
وقت جان یک مورچه را هم نیرفته بودم .وقتای نوبات باه تیربااران تاو رساید
با لبهاي سوخته از عطش ،سرود میخواندي.
شاید از پشت چشمبند میدیدي كه عاشق كشته مردهات چهطور با دستور آتاش
اردوان قالیانی تیر خالص را خالی میكند توي قلبت .مث سرو چمان باه خااك
افتادي و خون فواره زد به آسمان .تا آزاد شدم كسبوكارم شده بود تیر خالص.
083 نفس تنگی
به اینترنت وص شد .سري به سایت وال استریت جورنال زد .عکسهاي الیناا را
كه از تیمهاي حاضار در جاام جهاانی گرفتاه باود ،تماشاا كارد .الیناا در یکای
از عکسها سرش را گتاشته بود روي شانهي مارادونا ،عاشقانه و حتی با حاالتی
سکسی.
اعصابش ریخت به هم .توي صفحات دییر چرخی زد و با خودش زمزمه كارد؛
شده .نویسندهي جوان یاک وباالگ نوشاته باود؛ نه! نمیفهمم .همه چیز عو
شبحی در اینترنت میچرخد...
رفت سراغ وبالگ خودش و منتظر ماند تا دروازهي قلعهي تنهایی باز شاود .بااز
شد ،اما از بهت و حیرت به خودش لرزید .عکاس خاودش را دیاد ،تپانچاه باه
دست و در لحظهي شلیک به قلب كژال .مشت بر پیشانی كوبید و صداي نالهاش
بلند شد .توي اتاق افتاد به چرخیدن .آن قدر چرخید كه سرش گی رفت و پهان
شد روي تخت .تا وقتی زنگ تلفن به صدا درآمد و با دستهایی لرزان گوشی را
برداشت ،در خواب و بیداري پشت سرهم شلیک میكرد به قلب كاژال و خاون
فواره میزد به آسمان.
هت دار آن طرف خط بود .گفت:
-قربان ،آژانس دم در منتظره.
صفحهي روشن ،سیاه شد .چمدان را دنبال خودش كشید .از آسانسور پایین رفت
و در دفتر هت ،حسابكتاب كرد .شناسنامهي رابرت راولینسون را تحوی گرفت
و به همان زبان انیلیسی با هت دار پیر كه صورتش پر از تاول باود ،خاداحافظی
كرد.
آسمان صاف شده بود ،اما یک وجب برف تازه نشسته بود روي زمین .چمدانش
را توي جعبهي عقب پیکانی سفید گتاشت و باه اشاارهي رانناده نشسات روي
084 نفس تنگی
صندلی جلو .راننده چاق و چلاه باود و شاکمش جلاوي فرماان را گرفتاه باود.
ته ریش داشت و لبهي كاله پشمیاش را تا روي ابروها و خط عیناک دودياش
پایین كشیده بود.
راننده به انیلیسی پرسید :بار اوله میآین اینجا ،آقاي راولینسون؟
زبانش حرف نداشت.
جواب داد :بله .البته عکسهاي آثار باستانی اینجا را قبال دیده بودم.
-قبرستان هم رفتین؟
-قبرستان؟!
7
-سراو خضر زنده خوهمان چَه؟
كلمات این جمله را جوید و پا گتاشت روي پدال گاز.
-زوان مادري یادت رفته قهرمان؟!
یکه خورد و در تاریکی خیره شد به صورت راننده .صداش آشنا بود.
-عجله كار شیطانه .میرسَنمت فرودگاه .ولیکِن قبلش یاه نیمچاه دوري باا هام
میزنیم .خرده حساب و كتابیم با یکدییه داریم .وقتشه تسویهش كنیم .میدانام
با اون دختر مو بور قرار داري استخر .به پرواز هم نرسی خاودم ساوار قالیچاهي
حضرت سلیمانت میكنم.
عینک دودي را از روي چشم برداشت.
میشه ،اما باطنشاان ناه. -میشناسی آقاي رابرت راولینسون؟ ظاهر آدما عو
قالیانی یادته ،رفیق قدیم و مشتري قالیهاي نقش دوماهی توتیا خانوم...
از تعجب زبان توي دهانش نمیچرخید .به طرفهالعینای دساتهااش در دساتبند
قالیانی به هم بسته شد.
قهرمان مالقادر خودش را جمع و جور كرد وگفت :فکر میكردم تا حااال هفات
كفن پوساندي.
-در حیرتم كه چرا دل به دریا زدي و برگشتی ،آن هم با هویات مجعاول آقااي
رابرت راولینسون ،توریست انیلیسی مقیم سو یس ...ها ها.
-یاد این حرف هموالتیامان میافتم كه میگن تو آسامان دنبالات مایگشاتم رو
زمین پیدات كردم ...هه ..هه ...قهرمان خودمان .تو هی وقت قات خوبی نباودي.
فقط اون یک بار تو میدان اعدام كار رو تموم كردي.
-هنوز تا پرواز خیلی مانده .آفتاو نازده ،پریادي تاو اساتخر شانا .البتاه اگاه
معشوقهت ا جام جهانی برگشته باشه .شایدم با یکی از اون ستارهها راهشاه
ك كرده به كابارهاي ،دیساکویی .باه انیلیساییا و روساییا اطمیناان نکان...
راستش بهم الهام شده بود با پاي خودت برمیگردي ،با هم ساري باه كاوه
سراندی و سراب خضر زنده میزنیم .توریستی شاده .دولات كلای هزیناه
كرده .جان میده برا سرسرهبازي روي یخ .حاال سرسره نشاد االكلناگ كاه
میشه.
خیابان خلوت بود و برفی .صداي قالیانی را دییر نمایشانید .جلاو چشامهااش
سیاهی میرفت و آن جمله توي كلهاش موج انداختاه باود؛ شابحی در اینترنات
میچرخد.
086 نفس تنگی
-خب! بریم سر اص مطلب .همبازي كودكیهات دستور صادر میكرد ،اما هی
وخت تیر خالص نمیزد .با دیدن اون عکسه پشتم لرزید؛ یعنی واقعا خودم بودم
كه فرمان آتش صادر میكردم؟ كاش دشنه را طوري كشیده بودي رو گاردنم كاه
همانجا دخلم در میآمد .اندازهي خمرههایی كه تو اون آسیاو كهناه قاایم كارده
بودي خون ازم رفت ولیکن میبینی كه شاهد دستهاي آلودهات هنوز زندهست.
رفیق نالوتی ،حاال تعریف كن چه طور با كالهگیس و اون فرهنجی7كه بوي بارهي
كردي تا رسیدي اروپا .بعد هام خودتاه زدي باه آن راه. تازهزا میداد طیاالر
عکساي میدان اعدامه فرستادم توي وبالگت كه ببینن خون ا دماغ مورچه ریختی
یا نه.
از شهر خارج شدند و افتادند تو جادهاي سر راست كه بارف لیازش كارده باود.
نفس تو سینهي قهرمان مالقادر حبس شده بود .یاد عصر آن روز تااریخی افتااد؛
بیستودوم بهمن .وقتی از خضر زنده برمیگشتند زیار درخات بیاد ،عهدناماهي
زندان ساواك را دوباره امضاء كردناد .یکصادا گفتناد؛ اینکاه انقاالب ماا نباود.
پیش به سوي انقالب خودمان .مرگ بر امپریالیسم.
-ا كارخانه ساعتسازي سرتینا اینترنشنال چه خوَر؟ شنیدهم كار و بارت گرفتاه،
مدیر فروش شدهي .االنه دِییه پرولتاریاي واقعی هستی .نه اینکه مهندس باشی و
شبا تو آسیاو كهنه بخواوي .نه مث من كه هفت پشتم بازاري بوده .هنوزم هستم.
مادر كژال میگفات اي مهندساه یاا كشایکچای آسایاوه؟ راساتی خباري ازش
نمیگیري؟
-اي قات بالفطره...
در روشناي گرگومیش ،سراب خضر زنده مث تن عریان زنی موج انداخته بود.
پرنده پر نمیزد.
-اگه من نویسندهي این كتاب بودم ،مینوشاتم؛ قهرماان دسات بناد باه دسات
از پیکان سفید پیاده شد .رفت كنار سراب ایستاد و نیاه كرد به قلهي ماهآلاودهي
كوه .همهي آرزوش اون بود كه براي آخرین بار دمیدن خورشید را روي بیستون
ببیند ،اما با صداي خفیف تپانچهي اردوان ،تن بیجانش میان پی وتاب نیها رها
شد و رفت آن زیر زیر زیر ...یا نه ،این پایان چه طور است .خوب گوش كن:
پیاده شدند .رد پايشان روي برف ماند تا كناارهي ساراب خضار زناده .نایهاا
پیچیده بودند به هم .صداي یکنواخت غوكها طنین انداخته بود و نور خورشاید
ریخته بود روي قلهي برفآلود بیستون.
گفت :كژال راست میگفت .واقعا هوكی هوكیم .ا كجا به كجا.
089 نفس تنگی
شیشهي ساعتش را كند .آن یک تار مو یادگاري را برداشت ،بوییادش و رهااش
كرد توي هوا .تپانچهي كمري را از غالفاش در آورد و قلاب خاودش را نشاانه
گرفت.
گفت :اینم از آخر و عاقبت عاشق هوكیهوكی.
داد زد؛ آتش...
شلیک كرد .پیچید به خودش و تن بیجانش جلوي چشمهاي مبهاوت و خایس
قهرمان مالقادر ،افتاد میان نیها.