An Introduction To Stylistics in Persian Language

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 40

‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬

‫مدرسۀ المپیاد ادبی‬

‫تاریخ ادبیّات و سبکشناسی‬


‫شعرِ فارسی تا قرن هشتم هجری‬

‫گردآوری‪ :‬مهران قندی‬


‫آبان و آذر ‪97‬‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬

‫کاربردِ گستردۀ تشخیص‬ ‫‪-‬‬ ‫ک شعر فارسی در قرن چهارم (سامانی)‬


‫سب ِ‬
‫مهمترین عنصر ِ بیانی‪ :‬تشبیه و سپس استعاره‬ ‫‪-‬‬ ‫ویژگیهای زبانی‪:‬‬
‫تشدید و تخفیف واژهها و اشباعِ مصوّتها (ن‪.‬ک پیوست)‬ ‫‪-‬‬
‫واژههای فارسی کهن و مهجور‬ ‫‪-‬‬
‫‪ -‬ویژگیهای فکری‪:‬‬
‫شکل ِ کهن ِ واژگان‬ ‫‪-‬‬
‫غلبهنداشتن ِ تفکّر ِ دینی‬ ‫‪-‬‬
‫کاربرد نسبتا ً کمتر ِ واژههای عربی‬ ‫‪-‬‬
‫وجود نوعی دلبستگی به ایران ِ پیش از اسالم‬ ‫‪-‬‬
‫غلبهنداشتن ِ عناصر ِ اسالمی و سامی‬ ‫‪-‬‬ ‫کاربرد ِ برخی واژگان ِ عربی با معادل ِ رایج ِ فارسی‪ :‬صعب‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫دید ِ «اینجهانی» و «عینی»‬ ‫‪-‬‬ ‫حلم‪ ،‬خلقان‪ ،‬حرب‪ ،‬خصم‪ ،‬سَ لَب‬

‫توجّه به خرد و دانشآموزی‬ ‫‪-‬‬ ‫زبان ِ شعر‪ ،‬ساده و طبیعی و بیتکلّف‬ ‫‪-‬‬
‫ت اندرزی ِ ساده و بیشتر معطوف به اخالق عملی‬
‫ادبیّا ِ‬ ‫‪-‬‬ ‫ت «صالبت و فخامت» در زبان‬
‫حال ِ‬ ‫‪-‬‬
‫مدح‪ :‬خالی از مبالغههای غیرقابل ِ باور‬ ‫‪-‬‬
‫ت زبانیِ دورۀ تکوین زبان فارسی («دستور‬
‫مختصا ِ‬
‫ّ‬ ‫‪-‬‬
‫رواجنداشتن ِ هجو و هزل‬ ‫‪-‬‬
‫تاریخی») (ن‪.‬ک پیوست)‬
‫روحیۀ نشاط و شادی و سرخوشی و شادخواری‬ ‫‪-‬‬
‫تساهل و تسامح ِ مذهبی‬ ‫‪-‬‬
‫ویژگیهای ادبی‪:‬‬
‫رواجنداشتن ِ عرفان و تصوّف‬ ‫‪-‬‬
‫قالبهای رایج ِ دوره‪ :‬قصیده‪ ،‬مثنوی و رباعی‬ ‫‪-‬‬
‫وجود نمونههایی اندک از غزلوارهها‬ ‫‪-‬‬
‫تغز ّل ِ قصاید‪ :‬بیشتر توصیف طبیعت و شراب و معشوق‬ ‫‪-‬‬
‫عدم ِ رواج ردیف‬ ‫‪-‬‬
‫کاربرد ِ ردیفهای ساده مثل ِ «بود» و «را» و «آمد»‬ ‫‪-‬‬
‫کاربرد قافیههای ساده‬ ‫‪-‬‬
‫وجود ِ وزنهای سنگین و نه چندان روان‬ ‫‪-‬‬
‫ک صنایع ِ لفظی‬
‫کاربرد ِ اند ِ‬ ‫‪-‬‬
‫کاربرد ِ نسبتا ً اندک «مجاز» و «کنایه»‬ ‫‪-‬‬
‫نوع ِ اغلب تشبیههای این دوره‪ :‬حسی‬ ‫‪-‬‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫ور به بلور اندرون ببینی گویی‪:‬‬ ‫مادر می را بکرد باید قربان‬
‫گوهر سرخست به کف موسی عمران‬ ‫بچۀ او را گرفت و کرد به زندان‬
‫زفت شود رادمرد و سست دالور‬ ‫بچۀ او را ازو گرفت ندانی‬
‫گر بچشد زوی و روی زرد گلستان‬ ‫تاش نکویی نخست و زو نکشی جان‬
‫وانک به شادی یکی قدح بخورد زوی‬ ‫جز که نباشد حالل دور بکردن‬
‫رنج نبیند از آن فراز و نه احزان‬ ‫بچۀ کوچک ز شیر مادر و پستان‬
‫انده ده ساله را به طنجه براند‬ ‫تا نخورد شیر هفت مه به تمامی‬
‫شادی نو را ز ری بیارد و عمان‬ ‫از سر اردیبهشت تا بن آبان‬
‫بامی چونین که سالخورده بود چند‬ ‫آن گه شاید ز روی دین و ره داد‬
‫جامه بکرده فراز پنجه خلقان‬ ‫بچه به زندان تنگ و مادر قربان‬
‫مجلس باید بساخته‪ ،‬ملکانه‬ ‫چون بسپاری به حبس بچۀ او را‬
‫از گل و از یاسمین و خیری الوان‬ ‫هفت شباروز خیره ماند و حیران‬
‫نعمت فردوس گستریده ز هر سو‬ ‫باز چو آید به هوش و حال ببیند‬
‫ساخته کاری که کس نسازد چونان‬ ‫جوش بر آرد‪ ،‬بنالد از دل سوزان‬
‫جامۀ زرین و فرشهای نو آیین‬ ‫گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز‬
‫شهره ریاحین و تختهای فراوان‬ ‫زیر زبر‪ ،‬همچنان ز انده جوشان‬
‫بربط عیسی و لونهای فؤادی‬ ‫زر بر آتش کجا بخواهی پالود‬
‫چنگ مدک نیر و نای چابک جانان‬ ‫جوشد‪ ،‬لیکن ز غم نجوشد چندان‬
‫یک صف میران و بلعمی بنشسته‬ ‫باز به کردار اشتری که بود مست‬
‫یک صف حران و پیر صالح دهقان‬ ‫کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان‬
‫خسرو بر تخت پیشگاه نشسته‬ ‫مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد‬
‫شاه ملوک جهان‪ ،‬امیر خراسان‬ ‫تا بشود تیرگیش و گردد رخشان‬
‫ترک هزاران به پای پیش صف اندر‬ ‫آخر کارام گیرد و نچخد تیز‬
‫هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان‬ ‫درش کند استوار مرد نگهبان‬
‫هر یک بر سر بساک مورد نهاده‬ ‫چون بنشیند تمام و صافی گردد‬
‫روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان‬ ‫گونۀ یاقوت سرخ گیرد و مرجان‬
‫باده دهنده بتی بدیع ز خوبان‬ ‫چند ازو سرخ چون عقیق یمانی‬
‫بچۀ خاتون ترک و بچۀ خاقان‬ ‫چند ازو لعل چون نگین بدخشان‬
‫چونش بگردد نبیذ چند به شادی‬ ‫ورش ببویی‪ ،‬گمان بری که گل سرخ‬
‫شاه جهان شادمان و خرم و خندان‬ ‫بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان‬
‫از کف ترکی سیاه چشم پریروی‬ ‫هم به خم اندر همی گدازد چونین‬
‫قامت چون سرو و زلفکانش چوگان‬ ‫تا به گه نوبهار و نیمۀ نیسان‬
‫زان می خوشبوی ساغری بستاند‬ ‫آن گه اگر نیم شب درش بگشایی‬
‫یاد کند روی شهریار سجستان‬ ‫چشمۀ خورشید را ببینی تابان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫ورش به صدر اندرون نشسته ببینی‬ ‫خود بخورد نوش و اولیاش همیدون‬
‫جزم بگویی که‪ :‬زنده گشت سلیمان‬ ‫گوید هر یک چو می بگیرد شادان‪:‬‬
‫سام سواری‪ ،‬که تا ستاره بتابد‬ ‫شادی بو جعفر احمد بن محمد‬
‫اسب نبیند چنو سوار به میدان‬ ‫آن مه آزادگان و مفخر ایران‬
‫باز به روز نبرد و کین و حمیت‬ ‫آن ملک عدل و آفتاب زمانه‬
‫گرش ببینی میان مغفر و خفتان‬ ‫زنده بدو داد و روشنایی گیهان‬
‫خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه‬ ‫آنکه نبود از نژاد آدم چون او‬
‫ورچه بود مست و تیز گشته و غران‬ ‫نیز نباشد‪ ،‬اگر نگویی بهتان‬
‫ورش بدیدی سفندیار گه رزم‬ ‫حجت یکتا خدای و سایۀ اوی است‬
‫پیش سنانش جهان دویدی و لرزان‬ ‫طاعت او کرده واجب آیت فرقان‬
‫گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی‬ ‫خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند‬
‫کوه سیام است که کس نبیند جنبان‬ ‫وین ملک از آفتاب گوهر ساسان‬
‫دشمن اگر اژدهاست‪ ،‬پیش سنانش‬ ‫فر بدو یافت ملک تیره و تاری‬
‫گردد چون موم پیش آتش سوزان‬ ‫عدن بدو گشت تیر گیتی ویران‬
‫ور به نبرد آیدش ستارۀ بهرام‬ ‫گر تو فصیحی همه مناقب او گوی‬
‫توشۀ شمشیر او شود به گروگان‬ ‫ور تو دبیری همه مدایح او خوان‬
‫باز بدان گه که می به دست بگیرد‬ ‫ور تو حکیمی و راه حکمت جویی‬
‫ابر بهاری چنو نبارد باران‬ ‫سیرت او گیر و خوب مذهب او دان‬
‫ابر بهاری جز آب تیره نبارد‬ ‫آن که بدو بنگری به حکمت گویی‪:‬‬
‫او همه دیبا به تخت و زر به انبان‬ ‫اینک سقراط و هم فالطن یونان‬
‫با دو کف او‪ ،‬ز بس عطا که ببخشد‬ ‫ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی‬
‫خوار نماید حدیث و قصۀ توفان‬ ‫شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان‬
‫الجرم از جود و از سخاوت اوی است‬ ‫گر بگشاید زبان به علم و به حکمت‬
‫نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان‬ ‫گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان‬
‫شاعر زی او رود فقیر و تهیدست‬ ‫مرد ادب را خرد فزاید و حکمت‬
‫با زر بسیار بازگردد و حمالن‬ ‫مرد خرد را ادب فزاید و ایمان‬
‫مرد سخن را ازو نواختن و بر‬ ‫ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی‬
‫مرد ادب را ازو وظیفۀ دیوان‬ ‫اینک اوی است آشکارا رضوان‬
‫باز به هنگام داد و عدل بر خلق‬ ‫خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی‬
‫نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان‬ ‫تا تو ببینی بر این که گفتم برهان‬
‫داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی‬ ‫پاکی اخالق او و پاک نژادی‬
‫جور نبینی به نزد او و نه عدوان‬ ‫با نیت نیک و با مکارم احسان‬
‫نعمت او گستریده بر همه گیتی‬ ‫ور سخن او رسد به گوش تو یک راه‬
‫آنچه کس از نعمتش نبینی عریان‬ ‫سعد شود مر ترا نحوست کیوان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫سخت شکوهم که عجز من بنماید‬ ‫بستۀ گیتی ازو بیابد راحت‬
‫ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان‬ ‫خستۀ گیتی ازو بیابد درمان‬
‫برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی‬ ‫با رسن عفو آن مبارک خسرو‬
‫ورچه بود چیره بر مدایح شاهان‬ ‫حلقۀ تنگ است هر چه دشت و بیابان‬
‫مدح همه خلق را کرانه پدید است‬ ‫پوزش بپذیرد و گناه ببخشد‬
‫مدحت او را کرانه نی و نه پایان‬ ‫خشم نراند‪ ،‬به عفو کوشد و غفران‬
‫نیست شگفتی که رودکی به چنین جای‬ ‫آن ملک نیمروز و خسرو پیروز‬
‫خیره شود بیروان و ماند حیران‬ ‫دولت او یوز و دشمن آهوی ناالن‬
‫ورنه مرا بو عمر دالور کردی‬ ‫عمر بن اللیث زنده گشت بدو باز‬
‫وان گه دستوری گزیدۀ عدنان‬ ‫با حشم خویش و آن زمانۀ ایشان‬
‫زهره کجا بودمی به مدح امیری؟‬ ‫رستم را نام گر چه سخت بزرگ است‬
‫کز پی او آفرید گیتی یزدان‬ ‫زنده بدویست نام رستم دستان‬
‫ورم ضعیفی و بیبدیم نبودی‬ ‫رودکیا‪ ،‬برنورد مدح همه خلق‬
‫وآن که نبود از امیر مشرق فرمان‬ ‫مدحت او گوی و مهر دولت بستان‬
‫خود بدویدی بسان پیک مرتب‬ ‫ورچه بکوشی‪ ،‬به جهد خویش بگویی‬
‫خدمت او را گرفته چامه به دندان‬ ‫ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان‪،‬‬
‫مدح رسول است‪ ،‬عذر من برساند‬ ‫ورچه دو صد تابعه فریشته داری‬
‫تا بشناسد درست میر سخندان‬ ‫نیز پری باز و هر چه جنی و شیطان‬
‫عذر رهی خویش ناتوانی و پیری‬ ‫گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر‬
‫کو به تن خویش از این نیامد مهمان‬ ‫آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان‬
‫دولت میرم همیشه باد بر افزون‬ ‫اینک مدحی‪ ،‬چنانکه طاقت من بود‬
‫دولت اعدای او همیشه به نقصان‬ ‫لفظ همه خوب و هم به معنی آسان‬
‫سرش رسیده به ماه بر‪ ،‬به بلندی‬ ‫جز به سزاوار میر گفت ندانم‬
‫و آن معادی به زیر ماهی پنهان‬ ‫ور چه جریرم به شعر و طایی و حسان‬
‫طلعت تابندهتر ز طلعت خورشید‬ ‫مدح امیری که مدح زوست جهان را‬
‫نعمت پایندهتر ز جودی و ثهالن‬ ‫زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق‬
‫چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا‬
‫کسایی مَروَزی‬
‫سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین‬
‫شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا‬
‫شی‬ ‫وان ارغوان به ک َ ّ‬
‫شی با صدهزار خو ّ‬ ‫باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا‬
‫بیجادۀ بدخشی برتاخته به مینا‬ ‫آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا‬
‫یاقوت وار الله بربرگ الله ژاله‬ ‫آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفُل‬
‫کرده بدو حواله غواص دُرّ در یا‬ ‫آورد نامۀ گل باد صبا به صهبا‬
‫شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته‬ ‫کهسار چون زم ّرد نقطه زده ز ب ُ َّ‬
‫سد‬
‫وز جای برگسسته کرده نشاط باال‬ ‫کز نعت او م ُ َ‬
‫شعبد حیران شده ست و شیدا‬
‫وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور‬ ‫آب کبود بوده چون آینه زدوده‬
‫ِ‬
‫زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا‬ ‫صندل شده ست سوده کرده به می مُط ّرا‬
‫عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته‬ ‫رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون‬
‫کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا‬ ‫نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا‬
‫ای سبزۀ خجسته از دست برف جسته‬ ‫دشت است یا ِستبرق باغ است یا خُوَرنق‬
‫آراسته نشسته چون صورت م ُهن ّا‬ ‫یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما‬
‫دانم که پرنگاری سیراب و آبداری‬ ‫ابر آمد از بیابان چون طیلسان ُرهبان‬
‫چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا‬ ‫برق از میانش تابان چون ب ُّسدین چلیپا‬
‫گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی‬ ‫آهو همی گُرازد ‪ ،‬گردن همی فرازد‬
‫ور جوی مولیانی پیرایۀ بخارا‬ ‫گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا‬
‫هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو‬ ‫آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ‬
‫دل ناورم سوی تو اینک چک تب ّرا‬ ‫همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما‬
‫کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم‬ ‫بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل‬
‫بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها‬ ‫د ُ ّراج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا‬
‫بیزارم از پیاله وز ارغوان و الله‬ ‫قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر‬
‫ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا‬ ‫نارو به نارون بر برداشتند غوغا‬
‫دست از جهان بشویم عز ّ و شرف نجویم‬ ‫باغ از حر یر حُلّه بر گل زده مظله‬
‫مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا‬ ‫مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا‬
‫میراث مصطفی را فرزند مرتضی را‬ ‫گلزار با تأسف خندید بی تکلّف‬
‫مقتول کربال را تازه کنم ّ‬
‫توال‬ ‫چون پیش تخت یوسف رخسارۀ زلیخا‬
‫آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد‬ ‫گل باز کرده دیده باران برو چکیده‬
‫آن سید ممج ّد شمع و چراغ دنیا‬ ‫چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا‬
‫آن میر سربریده در خاک خوابنیده‬ ‫گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی‬
‫از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا‬ ‫چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن‬ ‫تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته‬
‫پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا‬ ‫از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا‬
‫از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده‬
‫مولی ذلیل مانده بر تختِ ملک مولی‬
‫مجروح خیره گشته ایام تیره گشته‬
‫بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا‬
‫بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر‬
‫لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا‬
‫تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده‬
‫بی آب کرده دیده تازه شده معادا‬
‫آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد‬
‫بر عترت محمد چون ترک غز و یغما‬
‫صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق‬
‫خیل یزید احمق یک یک به خون ْش کوشا‬
‫پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین‬
‫وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا‬
‫آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک!‬
‫کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا‬
‫بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو‬
‫بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا‬
‫آن زینب غریوان اندر میان دیوان‬
‫آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا‬
‫مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ‪ ،‬نی!‬
‫چونین نکرد مانی ‪ ،‬نه هیچ گبر و ترسا‬
‫آن بیوفا و غافل غره شده به باطل‬
‫ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا‬
‫رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان‬
‫وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا‬
‫تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر‬
‫کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا‬
‫بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی‬
‫گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما‬
‫مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد‬
‫ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬

‫ک شعر ِ فارسی در قرن ِ پنجم (غزنوی)‬


‫سب ِ‬
‫قلمروی زبانی‪:‬‬
‫غالبا ً همان زبان ِ شعر ِ سامانی‬ ‫‪-‬‬
‫کاربردِ کمتر واژگان ِ مهجور و کهن ِ فارسیِ دورۀ قبل‬ ‫‪-‬‬
‫نفوذ ِ بیشتر واژههای عربی‬ ‫‪-‬‬
‫زبان ِ طبیعی و ساده و صریح‬ ‫‪-‬‬
‫ت زبان‬
‫فخامت و صالب ِ‬ ‫‪-‬‬
‫ت زبانی دورۀ تکوین ِ زبان ِ فارسی (ن‪.‬ک پیوست)‬
‫مختصا ِ‬
‫ّ‬ ‫‪-‬‬

‫‪:‬‬‫قلمروی ادبی‬
‫وجود ِ اکثر قالبهای شعری؛ اعمّ از قصیده‪ ،‬مثنوی‪ ،‬رباعی‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫مسمّط‪ ،‬ترجیعبند‪ ،‬قطعه‪ ،‬غزلواره‬
‫توجّه ِ بیشتر شاعران به صنایع ِ بدیعی (هرچند این قرن‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫قرن ِ غلبۀ صنعتهای ادبی نیست‪).‬‬
‫ورود ِ برخی مفاهیم و تصاویر شعر ِ عرب (مثل ِ زاری بر ربع و‬ ‫‪-‬‬
‫اطالل و دمن)‬
‫کاربرد ردیفهای نبستا ساده؛ خصوصا ً ردیفهای فعلی‬ ‫‪-‬‬
‫تاثیر ِ علم نجوم و طب بر تصاویر شعری‬ ‫‪-‬‬

‫قلمروی فکری‪:‬‬
‫نگاه ِ «بیرونی» و «عینی» و ظاهری‬ ‫‪-‬‬
‫روحیۀ نشاط و سرخوشی و شادخواری‬ ‫‪-‬‬
‫دید اشرافی‬ ‫‪-‬‬
‫کمتر شدن ِ نسبیِ اندرز و نصیحت و اخالق‬ ‫‪-‬‬
‫رواج نداشتن عرفان و تصوّف‬ ‫‪-‬‬
‫غالبا ً نگاه ِ عاشق به معشوق‪ ،‬از باال به پایین است‬ ‫‪-‬‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫اختر سعدست گویی طلعت میمون او‬
‫چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود‬
‫عنصری بلخی‬
‫باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد‬
‫همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود‬
‫سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود‬ ‫باد نورزی همی در بوستان بتگر شود‬
‫ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود‬ ‫تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود‬
‫از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر‬ ‫باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود‬
‫زر ّ گیتی خاک گردد ‪ ،‬خاک گیتی زر شود‬ ‫باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود‬
‫سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست‬ ‫سونش سیم سپید از باغ بردارد همی‬
‫منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود‬ ‫باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود‬
‫نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن‬ ‫روی بند هر زمینی حلّه چینی شود‬
‫جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود‬ ‫گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود‬
‫چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود‬ ‫چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز‬
‫چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود‬ ‫گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود‬
‫نعت گویی جز بنام او ‪ ،‬سخن ضایع شود‬ ‫دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب‬
‫تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود‬ ‫تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود‬
‫آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر‬ ‫افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند‬
‫باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود‬ ‫باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود‬
‫شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان‬ ‫روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار‬
‫بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود‬ ‫شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود‬
‫چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض‬ ‫خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم‬
‫چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود‬ ‫کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود‬
‫آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود‬ ‫کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود‬
‫و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود‬ ‫مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود‬
‫خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند‬ ‫زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست‬
‫اسم او بر خار داری ‪ ،‬خار نیلوفر شود‬ ‫زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود‬
‫مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی‬ ‫باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست‬
‫مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود‬ ‫چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود‬
‫جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود‬ ‫آب جودش بر دمد زر ّین شود گیتی همه‬
‫خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود‬ ‫آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود‬
‫تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا‬ ‫رنج الغر با نهاد رای او فربه شود‬
‫تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود‬
‫گنج فربه با گشاد دست او الغر شود‬
‫زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام‬
‫گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد‬
‫تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود‬
‫چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر‬
‫گر روز کینه دست برد سوی تیردان‬ ‫فرّخی سیستانی‬
‫وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید‬
‫گردد سرش به معرکه تاج سرسنان‬
‫روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر‬
‫روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان‬
‫با کاروان حله برفتم ز سیستان‬
‫شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم‬
‫باحله تنیده ز دل بافته ز جان‬
‫پیل دمنده زهره برون آرد از دهان‬
‫با حله ای بریشم ترکیب او سخن‬
‫بس پایها که تیغش بردارد از رکاب‬
‫با حله ای نگار گر نقش او زبان‬
‫بس دستها که گرزش برگیرد از عنان‬
‫هر تار او به رنج برآورده از ضمیر‬
‫بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین‬
‫هر پود او به جهد جدا کرده از روان‬
‫بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان‬
‫از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر‬
‫ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ‬
‫وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان‬
‫فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان‬
‫نه حله ای که آب رساند بدو گزند‬
‫جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف‬
‫نه حله ای که آتش آرد بر او زیان‬
‫و آهن سلب شوند یالن از پس یالن‬
‫نه رنگ او تباه کندتربت زمین‬
‫از رویها بروید گلهای شنبلید‬
‫نه نقش او فرو سترد گردش زمان‬
‫بر تیغها بخندد گلهای ارغوان‬
‫بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل‬
‫گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان‬
‫و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان‬
‫کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان‬
‫هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد‬
‫چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور‬
‫کاین حله مر ترا برساند به نام و نان‬
‫از هر تنی شو سوی گردون روان روان‬
‫این حله نیست بافته از جنس حله ها‬
‫آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو‬
‫این را تو از قیاس دگر حله ها مدان‬
‫زانده بر او به سر نشود روز تاکران‬
‫این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت‬
‫آن دشت را که رزمگه تو بود ورا‬
‫نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان‬
‫دریای خون لقب شود و کوه استخوان‬
‫تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت‬
‫آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو‬
‫مدح ابوالمظفر شاه چغانیان‬
‫تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران‬
‫میر احمد محمد شاه سپه پناه‬
‫شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو‬
‫آن شهریار کشور گیر جهان ستان‬
‫اندر والیت تو چو کپی رود ستان‬
‫آن هم ملک مروت و هم نامور ملک‬
‫روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد‬
‫وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان‬
‫آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان‬
‫گرد سریر اوست همه سیر آفتاب‬
‫واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی‬
‫سوی سرای اوست همه چشم آسمان‬
‫آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫تاج درخت باغ همه لعلگون گهر‬ ‫گویی درخت باغ عدوی تو بوده است‬
‫فرش زمین راغ همه سبز پرنیان‬ ‫کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران‬
‫صلصل چو بیدالن جهان گشته با خروش‬ ‫آبی که در والیت تو همی خیزد ای شگفت‬
‫بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان‬ ‫گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن‬
‫فرخنده باد برملک این روزگار عید‬ ‫کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم‬
‫وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان‬ ‫غران بود چو تندر تند اندر آن میان‬
‫تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای‬ ‫تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار‬
‫طبع هوا سبک بود آن زمین گران‬ ‫هرگز به راه نخشب و راه قبادیان‬
‫ای طبع تو هوای دگر‪ ،‬باهوا بباش‬ ‫بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله‬
‫وی حلم تو زمین دگر ‪ ،‬با زمین بمان‬ ‫بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان‬
‫ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه‬
‫***‬
‫وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان‬
‫هر روز مرا عشق نگاری بسر آید‬ ‫ای بر همه هوای دل خویش کامکار‬
‫در باز کند ناگه و گستاخ در آید‬ ‫ای بر همه مراد دل خویش کامران‬
‫ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم‬ ‫سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت‬
‫ره جوید و چون مورچه از خاک برآید‬ ‫هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان‬
‫ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم‬ ‫ای خسروی که مملکت اندر سرای تو‬
‫او شب کند ازخانه بجای دگر آید‬ ‫آب حیات خورد و بود زنده جاودان‬
‫جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم‬ ‫من بنده را به شعر بسی دستگه نبود‬
‫عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید‬ ‫زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان‬
‫دل عاشق آنست که بی عشق نباشد‬ ‫واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز‬
‫ای وای دلی کو ز پی عشق برآید‬ ‫بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان‬
‫گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست‬ ‫راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک‬
‫آخر نه غم عشق مر او را بسر آید‬ ‫تا من به کام دل برسیدم بدین مکان‬
‫دل چون سپری گردد اندوه ندارم‬ ‫بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول‬
‫گر کوه احد برفتد و بر جگر آید‬ ‫امروز آرزوی دل من به من رسان‬
‫نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به‬ ‫وقتی نمود بخت بمن این درنشاط‬
‫گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید‬ ‫کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان‬
‫دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید‬ ‫فصل بهار تازه و نوروز دلفریب‬
‫گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید‬ ‫همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان‬
‫شاه ملکان میر محمد که مر او را‬ ‫عید خجسته دست وفا داده بابهار‬
‫هر ساعتی از فضل درختی ببر آید‬ ‫باد شمال ملک جهان برده از خزان‬
‫نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست‬ ‫هر ساعتی سرشک گالب از هوا چکد‬
‫چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید‬ ‫هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫تا ماه شب عید گرامی بود و دوست‬ ‫گر سایه دستش بحجر برفتد از دور‬
‫چون رفته عزیزی که همی از سفر آید‬ ‫چون جانوران جنبش اندر حجر آید‬
‫با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه‬ ‫با طالع او دولت وفیروزی یارست‬
‫هر روز بخدمت بر او با کمر آید‬ ‫از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید‬
‫زین جشن خزان خرمی وشادی بیند‬ ‫بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد‬
‫چندانکه در ایام بهاری مطر آید‬ ‫هر شاه که او را چو محمد پسر آید‬
‫این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن‬
‫بر جان و دل دشمن او کارگر آید‬
‫ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه‬
‫ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید‬
‫ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید‬
‫ای وای درختی که بزیر تبر آید‬
‫آن همت و آن دولت و آن رای که او راست‬
‫او را که خالف آرد و با او که برآید‬
‫با یوز رود کس بطلب کردن آهو‬
‫آنجای که غریدن شیران نر آید‬
‫گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست‬
‫او را و پدر را همه ننگ از حذر آید‬
‫جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان‬
‫هر روز بخدمت ملکی نامور آید‬
‫جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند‬
‫صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید‬
‫درگاه ملک جای شهانست و شهانرا‬
‫زان در‪ ،‬شرف افزاید و زان در بطر آید‬
‫دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت‬
‫هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید‬
‫دولت که بود کو بدر شاه نیاید‬
‫هر کس بدو پای آید‪ ،‬دولت بسر آید‬
‫از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح‬
‫هر روز بدان درگه چندین نفر آید‬
‫مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش‬
‫الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید‬
‫من مدحت او چونکه همی مختصر آرم‬
‫آری چو سخن نیک بود مختصر آید‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫بسان ملک جم خراب‪ ،‬بادیه‬
‫سپاه غول و دیو‪ ،‬پادشای او‬
‫منوچهری دامغانی‬
‫زنند مقرعه به پیش پادشا‬
‫دوال مار و نیش اژدهای او‬
‫فغان ازین غراب بین و وای او‬
‫کنیزکان به گرد او کشیده صف‬
‫که در نوا فکندمان نوای او‬
‫ز کرکی و نعامه و قطای او‬
‫غراب بین نیست جز پیمبری‬
‫ز مار گرزه‪ ،‬مار گرد ریگ پر‬
‫که مستجاب زود شد دعای او‬
‫غدیرها و آبگیرهای او‬
‫غراب بین نایزن شدهست و من‬
‫شراب او سراب و جامش اودیه‬
‫سته شدم ز استماع نای او‬
‫و نقل او حجاره و حصای او‬
‫برفت یار بیوفا و شد چنین‬
‫سماع مطربان به گرد او درون‬
‫سرای او خراب‪ ،‬چون وفای او‬
‫زئیر شیر و گرگ را عوای او‬
‫به جای او بماند جای او به من‬
‫بخور او سموم گرم و اسپرم‬
‫وفا نمود جای او به جای او‬
‫به گرد او عکازه و غضای او‬
‫بسان چاه زمزمست چشم من‬
‫شمیده من در آن میان بادیه‬
‫که کعبۀ وحوش شد سرای او‬
‫زسهم دیو و بانگ هایهای او‬
‫سحاب او بسان دیدگان من‬
‫بدانگهی که هور تیرهگون شود‬
‫بسان آه سرد من صبای او‬
‫چو روی عاشقان شود ضیای او‬
‫خراب شد تن من از بکای من‬
‫شب از میان باختر برون جهد‬
‫خراب شد تن وی از بکای او‬
‫بگسترند زیر چرخ جای او‬
‫اال کجاست جمل بادپای من‬
‫چو جامعۀ نگارگر شود هوا‬
‫بسان ساقهای عرش پای او‬
‫نقط زر شود بر او نقای او‬
‫چو کشتیی که بیل او ز دم او‬
‫فلک چو چاه الجورد و دلو او‬
‫شراع او‪ ،‬سرون او قفای او‬
‫دو پیکر و مجره همچو نای او‬
‫زمام او طریق او و راهبر‬
‫هبوب او هوا و بر هبوب او‬
‫سنام او دو دست او عصای او‬
‫کسی فشانده گرد آسیای او‬
‫کجاست تا بیازمایم اندرین‬
‫ز هقعۀ چو نیمخانۀ کمان‬
‫سراب آب چهره آشنای او‬
‫بنات نعش از اول بنای او‬
‫ببرم این درشتناک بادیه‬
‫جدی چنان به شارهای وز استر‬
‫که گم شود خرد در انتهای او‬
‫چو نقطهای به ثور بر‪ ،‬سهای او‬
‫ز طول او به نیم راه بگسلد‬
‫هوا به رنگ نیلگون یکی قبا‬
‫فراز او مسافت سمای او‬
‫شهاب‪ ،‬بند سرخ بر قبای او‬
‫زمین او چو دوزخ وز تف او‬
‫مجره چون ضیا که اندر اوفتد‬
‫چو موی زنگیان شده گیای او‬
‫به روزن و نجوم او هبای او‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫ز فضل اوست مروه و صفای او‬ ‫بدانگهی که صبح‪ ،‬روز بر دمد‬
‫طبیعت منست گاه شعر من‬ ‫بهای او به کم کند بهای او‬
‫جمیله و شه طباطبای او‬ ‫قمر بسان چشم دردگین شود‬
‫«اماصحا» به تازیست و من همی‬ ‫سپیدهدم شود چو توتیای او‬
‫به پارسی کنم اما صحای او‬ ‫رسیده من به انتهای بادیه‬
‫اال که تا برین فلک بود روان‬ ‫به انتها رسیده هم عنای او‬
‫شجاع او و حیةالحوای او‬ ‫به مجلس خدایگان بیکفو‬
‫بقاش باد و دولت همیشگی‬ ‫که نافریده همچو او خدای او‬
‫رسیده در حسود او بالی او‬ ‫مدبری که سنگ منجنیق را‬
‫بدارد اندرین هوا دهای او‬
‫به جایگاه عزم‪ ،‬عزم عزم او‬
‫به جایگاه رای‪ ،‬رای رای او‬
‫که کرد‪ ،‬جز خدای عز اسمه‬
‫رضا رضای او‪ ،‬قضا قضای او‬
‫نه در جهان جالل‪ ،‬چون جالل او‬
‫نه هیچ کبریا چو کبریای او‬
‫خلیج مغربی هزیمهای شود‬
‫اگر نه جود او شود سقای او‬
‫فصاحتم چو هدهدست و هدهدم‬
‫کجا رسد به غایت سبای او‬
‫ز شکر اوست مروه و صفای من‬
‫خیزید و خز آرید که هنگام خزانست ‪ /‬باد خنک از جانب خوارزم وزانست‬
‫آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست ‪ /‬گویی به مثل پیرهن رنگرزانست‬
‫دهقان به تعجب سر انگشت گزانست‬
‫کاندر چمن و باغ ‪ ،‬نه گل ماند و نه گلنار‬
‫طاووس بهاری را‪ ،‬دنبال بکندند ‪ /‬پرش ببریدند و به کنجی بفکندند‬
‫خسته به میان باغ به زاریش پسندند ‪ /‬با او ننشینند و نگویند و نخندند‬
‫وین پر نگارینش بر او باز نبندند‬
‫تا بگذرد آذر مه و آید سپس آذار‬
‫شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست ‪ /‬کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست‬
‫دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست ‪ /‬گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست‬
‫بویش همه بوی سمن و مشک ببردست‬
‫رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار‬
‫بنگر به ترنج ای عجبیدار که چونست ‪ /‬پستانی سختست و درازست و نگونست‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست ‪ /‬زردیش برونست و سپیدیش درونست‬
‫چون سیم درونست و چو دینار برونست‬
‫آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار‬
‫نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو ‪ /‬هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو‬
‫آکنده به کافور و گالب خوش و لؤلؤ ‪ /‬وانگاه یکی زرگر زیرکدل جادو‬
‫با راز به هم باز نهاده لب هر دو‬
‫رویش به سر سوزن بر آژده هموار‬
‫آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته ‪ /‬چون جوژگکان از تن او موی برسته‬
‫مادرش بجسته سرش از تن بگسسته ‪ /‬نیکو و باندام جراحتش ببسته‬
‫یک پایک او را ز بن اندر بشکسته‬
‫وآویخته او را به دگر پای نگونسار‬
‫وان نار بکردار یکی حقۀ ساده ‪ /‬بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده‬
‫لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده ‪ /‬توتو سلب زرد بر آن روی فتاده‬
‫بر سرش یکی غالیهدانی بگشاده‬
‫واکنده در آن غالیه دان سونش دینار‬
‫وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد ‪ /‬در معصفری آب زده باری سیصد‬
‫بر گرد رخش بر‪ ،‬نقطی چند ز بسد ‪ /‬وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد‬
‫واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد‬
‫زنگی بچهای خفته به هر یک در‪ ،‬چون قار‬
‫دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید ‪ /‬نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید‬
‫نزدیک رز آید‪ ،‬در رز را بگشاید ‪ /‬تا دختر رز را چه به کارست و چه باید‬
‫یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید‬
‫اال همه آبستن و اال همه بیمار‬
‫گوید که شما دخترکان را چه رسیدهست؟ ‪ /‬رخسار شما پردگیان را که بدیدهست؟‬
‫وز خانه شما پردگیان را که کشیدهست؟ ‪ /‬وین پردۀ ایزد به شما بر که دریدهست؟‬
‫تا من بشدم خانه‪ ،‬در اینجا که رسیدهست؟‬
‫گردید به کردار و بکوشید به گفتار‬
‫تا مادرتان گفت که من بچه بزادم ‪ /‬از بهر شما من به نگهداشت فتادم‬
‫قفلی به در باغ شما بر بنهادم ‪ /‬درهای شما هفته به هفته نگشادم‬
‫کس را به مثل سوی شما بار ندادم‬
‫گفتم که برآیید نکونام و نکوکار‬
‫امروز همی بینمتان «بارگرفته» ‪ /‬وز بار گران جرم تن آزار گرفته‬
‫رخسارکتان گونۀ دینار گرفته ‪ /‬زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته‬
‫پستانکتان شیر به خروار گرفته‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار‬
‫من نیز مکافات شما باز نمایم ‪ /‬اندام شما یک به یک از هم بگشایم‬
‫از باغ به زندان برم و دیر بیایم ‪ /‬چون آمدمی نزد شما دیر نپایم‬
‫اندام شما زیر لگد خرد بسایم‬
‫زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار‬
‫دهقان به درآید و فراوان نگردشان ‪ /‬تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان‬
‫وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان ‪ /‬ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان‬
‫بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان‬
‫وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار‬
‫آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان ‪ /‬برپشت لگد بیست هزاران بزندشان‬
‫رگها ببردشان‪ ،‬ستخوانها بکندشان ‪ /‬پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان‬
‫از بند شبانروزی بیرون نهلدشان‬
‫تا خون برود از تنشان پاک‪ ،‬بیکبار‬
‫آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان ‪ /‬جایی فکند دور و نگردد به کرانشان‬
‫خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان ‪ /‬وندر فکند باز به زندان گرانشان‬
‫سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان‬
‫داند که بدان خون نبود مرد گرفتار‬
‫یک روز سبک خیزد‪ ،‬شاد و خوش و خندان ‪ /‬پیش آید و بردارد مهر از در و بندان‬
‫چون در نگرد باز به زندانی و زندان ‪ /‬صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان‬
‫گل بیند چندان و سمن بیند چندان‬
‫چندانکه به گلزار ندیدهست و سمنزار‬
‫گوید که شما را به چسان حال بکشتم ‪ /‬اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم‬
‫از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم ‪ /‬کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم‬
‫بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم‬
‫گفتم که شما را نبود زین پس بازار‬
‫امروز به خم اندر نیکوتر از آنید ‪ /‬نیکوتر از آنید و بیآهوتر از آنید‬
‫زندهتر از آنید و بنیروتر از آنید ‪ /‬االتر از آنید و نکو خوتر از آنید‬
‫حقا که بسی تازهتر و نوتر از آنید‬
‫من نیز از این پس ننمایمتان آزار‬
‫از مجلستان هرگز بیرون نگذارم ‪ /‬وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم‬
‫بر فرق شما آب گل سوری بارم ‪ /‬با جام چو آبی به هم اندر بگسارم‬
‫من خوب مکافات شما باز گزارم‬
‫من حق شما باز گزارم به بتاوار‬
‫آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد ‪ /‬دهقان و زمانی به کف دست بدارد‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد ‪ /‬عود و بلسان بویش در مغز بکارد‬
‫گوید که مرا این می مشکین نگوارد‬
‫اال که خورم یاد شه عادل مختار‬
‫سلطان معظم ملک عادل مسعود ‪ /‬کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود‬
‫از گوهر محمود و به از گوهر محمود ‪ /‬چونانکه به از عود بود نایرۀ عود‬
‫دادهست بدو ملک جهان خالق معبود‬
‫با خالق معبود کسی را نبود کار‬
‫شاهی که ز مادر ملک و مهتر زادهست ‪ /‬گیتی بگرفتهست و بخوردهست و بدادهست‬
‫ملک همه آفاق بدو روی نهادهست ‪ /‬هرچ آن پدرش مینگشاد او بگشادهست‬
‫هرگز به تن خود به غلط در نفتادهست‬
‫مغرور نگشتهست به گفتار و به کردار‬
‫شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد ‪ /‬شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد‬
‫یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد ‪ /‬تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد‬
‫این یافتن ملک به شمشیر نباشد‬
‫باید که خداوند جهاندار بود یار‬
‫امسال که جنبش کند این خسرو چاالک ‪ /‬روی همه گیتی کند از خارجیان پاک‬
‫تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک ‪ /‬صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک‬
‫چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک‬
‫چون آتش برخیزد‪ ،‬تیزی نکند خار‬
‫شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد ‪ /‬نینی که تهیدست خود او شیر بگیرد‬
‫اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد ‪ /‬آنگه که بگیرد ‪ ،‬زبر و زیر بگیرد‬
‫گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد‬
‫گوگرد کند سرخ‪ ،‬همه وادی و کهسار‬
‫آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد ‪ /‬از جوشن او موی تنش بیرون جوشد‬
‫چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد ‪ /‬بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد‬
‫دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد‬
‫بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار‬
‫ای شاه! تویی شاه جهان گذران را ‪ /‬ایزد به تو دادهست زمین را و زمان را‬
‫بردار تو از روی زمین قیصر و خان را ‪ /‬یک شاه بسنده بود این مایه جهان را‬
‫با ملک چکارست فالن را و فالن را‬
‫خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار‬
‫هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست ‪ /‬بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست‬
‫دادار جهان ملک وقف تو کردست ‪ /‬بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست‬
‫از وقف کسان دست بباید بسزا بست‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫نیکو مثلی گفتهست «النار وال العار»‬
‫جدان تو از مادر از بهر تو زادند ‪ /‬از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند‬
‫این ملک به شمشیر برای تو گشادند ‪ /‬خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند‬
‫زین دست بدان دست‪ ،‬به میراث تو دادند‬
‫از دهر بد این شه را‪ ،‬این ملکت بسیار‬
‫تا تو به والیت بنشستی چو اساسی ‪ /‬کس را نبود با تو درین باب سپاسی‬
‫زین‪ ،‬دادگری باشی و زین حق بشناسی ‪ /‬پاکیزهدلی‪ ،‬پاک تنی‪ ،‬پاک حواسی‬
‫کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی‬
‫وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار‬
‫ای بار خدای و ملک بار خدایان ‪ /‬ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان‬
‫ای راهنمای به سر راهنمایان ‪ /‬ای بسته گشای در هربسته گشایان‬
‫ای ملک زدایندۀ هر ملکزدایان‬
‫ای چارۀ بیچاره و ای مفرغ زوار‬
‫ای بار خدای همه احرار زمانه ‪ /‬کز دل بزداید لطفت بار زمانه‬
‫کردار تو ضد همه کردار زمانه ‪ /‬در پشت عدویت تو کنی بار زمانه‬
‫از پای افاضل تو کنی خار زمانه‬
‫وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار‬
‫تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی ‪ /‬برجان و روان پدرانت بفزودی‬
‫چندانکه توانستی رحمت بنمودی ‪ /‬چندانکه توانستی ملکت بزدودی‬
‫کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی‬
‫دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار‬
‫بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی ‪ /‬پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی‬
‫همواره همیدون به سالمت بزیادی ‪ /‬با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی‬
‫وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی‬
‫وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫تصاویر و عناصر ِ اسالمی و قرآنی (قصص‪ ،‬احادیث‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫داستانهای سامی)‬
‫ک شعر ِ فارسی در قرن ششم‬
‫سب ِ‬
‫کاربرد ِ گستردۀ تمثیل در مثنویهای عرفانی و اندرزی‬ ‫‪-‬‬
‫قلمروی زبانی‪:‬‬
‫قلمروی فکری‪:‬‬
‫دو جریان ِ فکری ِ شعر‪ )1 :‬شاعران ِ ستایشگو و مدیحهسرا ‪)2‬‬ ‫‪-‬‬ ‫ت زبان ِ دورۀ تکوین (ن‪.‬ک پیوست) با این تفاوت که‬
‫مختصا ِ‬
‫ّ‬ ‫‪-‬‬
‫شاعران ِ عارف و زاهد‬ ‫از شدّ ِ‬
‫ت کهنگیها و کاربردهای دورۀ سامانی کاسته شده‬
‫بینش و دید ِ «درونی» و «ذهنی» شاعران ِ عارف‬ ‫‪-‬‬ ‫است‪.‬‬
‫غلبۀ جریان ِ عرفان و زهد بر شعر‬ ‫‪-‬‬ ‫افزایش ِ قابل ِ توج ّه نفوذ ِ واژگان ِ عربی‪ ،‬حت ّی واژگان ِ ثقیل و‬ ‫‪-‬‬
‫ت اشاعره‬
‫غلبۀ روح ِ عرفانی‪ ،‬معتقدا ِ‬ ‫‪-‬‬ ‫مهجور‬
‫فلسفهستیزی‬ ‫‪-‬‬ ‫کاربرد ِ واژگان ِ ترکی‬ ‫‪-‬‬
‫کاستهشدن از ارزش ِ داستانها و عناصر ِ ایرانی‬ ‫‪-‬‬ ‫ترکیبسازی فراوان و کاربرد ِ اضافههای بدیع و ادبی‬ ‫‪-‬‬
‫رواج ِ مفاخره‪ ،‬انتقاد اجتماعی و هزل و هجو‬ ‫‪-‬‬ ‫دشوار شدن زبان شعر‬ ‫‪-‬‬
‫‪-‬‬
‫قلمروی ادبی‪:‬‬

‫رواج ِ تمام ِ قالبهای شعری‪ :‬قصیده‪ ،‬غزل‪ ،‬مثنوی‪ ،‬قطعه‪،‬‬ ‫‪-‬‬


‫رباعی و ‪...‬‬
‫عصر ِ اوجگیری و زوال ِ قصیدهسرایی و ستایشگویی‬ ‫‪-‬‬
‫رواج ِ داستانسرایی و منظومههای داستانی‬ ‫‪-‬‬
‫تغییر ِ کارکرد قصیده و ورود ِ مضامین ِ عرفانی و شرعی به آن‬ ‫‪-‬‬
‫کاربرد ِ بسیار گستردۀ غزل برای بیان ِ مضامین ِ عاشقانه و‬ ‫‪-‬‬
‫عارفانه و قلندری‬
‫التزام ِ ردیفهای دشوار اسمی و فعلی‬ ‫‪-‬‬
‫خوشآهنگتر شدن اوزان ِ شعری‬ ‫‪-‬‬
‫اوج ِ کاربرد ِ عناصر و صنایع ِ ادبی در شعر‬ ‫‪-‬‬
‫‪ o‬کاربرد ِ گستردۀ تشبیههای وهمی و عقلی‬
‫‪ o‬کاربرد ِ گستردۀ استعاره در شعر خاقانی و نظامی‬
‫‪ o‬تشبیهها و استعارههایی بر اساس اطالعات‬
‫علمی‬
‫‪ o‬فراوانی صنایع ِ لفظی (تا حدّ افراط مثل ِ شعر‬
‫رشد وطواط)‬
‫‪ o‬تشبیهات حروفی و بازی با کلمات‬
‫التزامهای واژگان ِ دشوار (مثل ِ التزام ِ «آینه» و «سنگ و‬ ‫‪-‬‬
‫سیم» در کل ِ یک قصیده)‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی‬
‫برون کن طوق عقالنی به سوی ذوق ایمان شو‬ ‫سنایی غزنوی‬
‫چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی‬
‫کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو‬
‫بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی‬
‫مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی‬
‫در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن‬
‫که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی‬ ‫ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی‬
‫بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن‬ ‫مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی‬
‫پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی‬ ‫دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی‬
‫درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی‬ ‫فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان‬
‫به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی‬ ‫کجا شد درد بودردا و آن اسالم سلمانی‬
‫ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد‬ ‫جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را‬
‫وگرنه ارسالن خاصست دین را نفس انسانی‬ ‫که یارد کرد جز اسالم و جز سنت نگهبانی‬
‫تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو‬ ‫بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد‬
‫سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی‬ ‫ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی‬
‫چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر‬ ‫شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین‬
‫بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی‬ ‫که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی‬
‫بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان‬ ‫مسازید از برای نام و دام و کام چون غوالن‬
‫چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی‬ ‫جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی‬
‫تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی‬ ‫شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد‬
‫نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی‬ ‫چنان کز علت اوال قوی شد جوهر ثانی‬
‫فسانۀ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو‬ ‫ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن‬
‫فسانۀ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی‬ ‫ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی‬
‫تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه‬ ‫که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را‬
‫از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی‬ ‫نگشتی قابل نقش دوم نفس هیوالنی‬
‫نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز‬ ‫هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذالن‬
‫که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی‬ ‫گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی‬
‫ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق‬ ‫نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا‬
‫گر از الفست نیرانیست آن شیبت نه نورانی‬ ‫سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی‬
‫به سبزۀ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه‬ ‫تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون‬
‫که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی‬ ‫ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی‬
‫اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را‬ ‫چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان‬
‫درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی‬ ‫چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد المانی‬
‫ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق‬ ‫نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی‬ ‫صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ر یحانی‬
‫اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه‬ ‫تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند‬
‫در آن ساعت چه درمان چون به عشوۀ خویش درمانی‬ ‫در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی‬
‫زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو‬ ‫تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد‬
‫نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی‬ ‫گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستۀ خوانی‬
‫اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد‬ ‫اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی‬
‫به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حمالنی‬ ‫وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی‬
‫سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان‬ ‫مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده‬
‫هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی‬ ‫بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی‬
‫که جلدی زیرکی را گفت من پاالنیی دارم‬ ‫تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی‬
‫ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی‬ ‫دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی‬
‫بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی‬ ‫ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت‬
‫نبودی چون خران نامش میان خلق پاالنی‬ ‫همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی‬
‫بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی‬ ‫ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا‬
‫نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی‬ ‫که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی‬
‫ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو‬ ‫تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی‬
‫نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی‬ ‫که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی‬
‫چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم‬ ‫ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو‬
‫نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی‬ ‫بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی‬
‫تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم‬ ‫تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند‬
‫که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی‬ ‫ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی‬
‫برهنه تا نشد قرآن ز پردۀ حرف پیش تو‬ ‫مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن‬
‫ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی‬ ‫چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی‬
‫به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی‬ ‫به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله‬
‫ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی‬ ‫از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی‬
‫رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی‬ ‫قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان‬
‫که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی‬ ‫ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی‬
‫بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را‬ ‫اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او‬
‫تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی‬ ‫به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی‬
‫یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان‬ ‫درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن‬
‫ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی‬ ‫تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی‬
‫تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان‬ ‫فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان‬
‫بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی‬ ‫تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی‬
‫بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد‬ ‫تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم‬ ‫ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی‬
‫پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم‬ ‫شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت‬
‫از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل‬ ‫خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی‬
‫در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم‬ ‫چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو‬
‫دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک‬ ‫وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی‬
‫هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم‬ ‫اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن‬
‫ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی‬
‫خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق‬ ‫ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی‬
‫گر چه ما باری نهایم از عشقبازی مرد عشق‬ ‫یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی‬
‫ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رن‬ ‫شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی‬
‫عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق‬ ‫ز بهر بوی بورانی چه گفت آن الل المانی‬
‫عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد‬ ‫بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع‬
‫پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق‬ ‫مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی‬
‫گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی‬ ‫دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را‬
‫آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق‬ ‫که ناید با صد آالیش ز هر گلخن گلستانی‬
‫خیره سر تا کی زنی همچون زنان الف دروغ‬ ‫تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا‬
‫ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق‬ ‫ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی‬
‫ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا‬ ‫پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان‬
‫گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق‬ ‫مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی‬
‫قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را‬
‫چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی‬
‫بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا‬
‫کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی‬

‫***‬
‫خیز تا بر یاد عشق خوبرویان میزنیم‬
‫پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم‬
‫از نوای نالۀ نی گوشها را پر کنیم‬
‫وز فروغ آتش می چهرهها را خوی زنیم‬
‫چون در ین مجلس به یاد نی برآید کارها‬
‫ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم‬
‫زحمت ما چون ز ما می پارهای کم میکند‬
‫خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی میزنیم‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود‬
‫در همه ایران امروز نماندست اثر‬ ‫اَنوری ابیوردی‬
‫خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان‬
‫نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر‬
‫به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر‬
‫بر بزرگان زمانه شده خردان ساالر‬
‫نامۀ اهل خراسان به بر خاقان بر‬
‫بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر‬
‫نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان‬
‫بر در دونان احرار حزین و حیران‬
‫نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر‬
‫در کف رندان ابرار اسیر و مضطر‬
‫نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا‬
‫شاد اال بدر مرگ نبینی مردم‬
‫نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر‬
‫بکر جز در شکم مام نیابی دختر‬
‫نقش تحریرش از سینۀ مظلومان خشک‬
‫مسجد جامع هر شهر ستورانشان را‬
‫سطر عنوانش از دیدۀ محرومان تر‬
‫پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در‬
‫ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع‬
‫خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک‬
‫خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر‬
‫در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر‬
‫تاکنون حال خراسان و رعایات بودست‬
‫کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان‬
‫بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر‬
‫بیند‪ ،‬از بیم خروشید نیارد مادر‬
‫نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی‬
‫آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت‬
‫ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر‬
‫دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر‬
‫کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون‬
‫بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف‬
‫وقت آنست که راند سوی ایران لشکر‬
‫که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر‬
‫خسرو عادل خاقان معظم کز جد‬
‫هست در روم و خطا امن مسلمانان را‬
‫پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر‬
‫نیست یک ذره سالمت به مسلمانی در‬
‫دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک‬
‫خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد‬
‫پسرش خواندی سلطان سالطین سنجر‬
‫ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر‬
‫باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد‬
‫به خدایی که بیاراست به نامت دینار‬
‫خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر‬
‫به خدایی که بیفراخت به فرت افسر‬
‫چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد‬
‫که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا‬
‫کی روا دارد ایران را ویران یکسر‬
‫زین فرومایۀ غز شوم پی غارتگر‬
‫ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل‬
‫وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش‬
‫وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر‬
‫گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر‬
‫قصۀ اهل خراسان بشنو از سر لطف‬
‫زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار‬
‫چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر‬
‫بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر‬
‫این دل افکار جگر سوختگان میگویند‬
‫آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک‬
‫کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر‬
‫وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫پادشاه علما صدر جهان خواجۀ شرع‬ ‫سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد‬
‫مایۀ فخر و شرف قاعدۀ فضل و هنر‬ ‫خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر‬
‫شمس اسالم فلک مرتبه برهانالدین‬ ‫هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند‬
‫آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر‬ ‫چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر‬
‫آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح‬ ‫رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز‬
‫وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر‬ ‫در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر‬
‫یاورش بادا حق عزوجل در همه کار‬ ‫رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین‬
‫تا در این کار بود با تو به همت یاور‬ ‫از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر‬
‫چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ‬ ‫رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد‬
‫نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر‬ ‫از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر‬
‫به تو ای سایۀ حق خلق جگرسوخته را‬ ‫رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند‬
‫او شفیع است چنان کامت را پیغمبر‬ ‫از پس آنکه به مستوری بودند سمر‬
‫خلق را زین حشر شوم اگر برهانی‬ ‫گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک‬
‫کردگارت برهاند ز خطر در محشر‬ ‫تویی امروز جهان را بدل اسکندر‬
‫پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت‬ ‫از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت‬
‫ای چنو پادشه دادگر حقپرور‬ ‫از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر‬
‫دیدهای خواجۀ آفاق کمالالدین را‬ ‫همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان‬
‫که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر‬ ‫همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر‬
‫نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو‬ ‫ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل‬
‫اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر‬ ‫حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر‬
‫هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود‬ ‫بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را‬
‫هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر‬ ‫گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر‬
‫روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را‬ ‫تو خور روشنی و هست خراسان اطالل‬
‫بود ایران را رایش همه عمر اندر خور‬ ‫نه بر اطالل بتابد چو بر آبادان خور‬
‫واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت‬ ‫هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر‬
‫چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر‬ ‫هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر‬
‫با کمالالدین ابنای خراسان گفتند‬ ‫بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق‬
‫قصۀ ما به خداوند جهان خاقان بر‬ ‫هست واجب غم حق ضعفا بر داور‬
‫چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز‬ ‫کشور ایران چون کشور توران چو تراست‬
‫عرضه این قصۀ رنج و غم و اندوه و فکر‬ ‫از چه محرومست از رافت تو این کشور‬
‫از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها‬ ‫گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب‬
‫کز کمالالدین داری سخن ما باور‬ ‫غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور‬
‫زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق‬ ‫کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند‬
‫که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر‬ ‫از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫راحتفزای هرکس محنترسان من کو‬ ‫تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان‬
‫نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس‬ ‫خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر‬
‫گه گه به ناز گویم سرو روان من کو‬ ‫آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک‬
‫در بوستان شادی هرکس به چیدن گل‬
‫بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر‬
‫آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو‬
‫خسروا در همه انواع هنر دستت هست‬
‫جانان من سفر کرد با او برفت جانم‬
‫باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو‬ ‫خاصه در شیوۀ نظم خوش و اشعار غرر‬
‫هرچند در کمینه نامه همی نیرزم‬ ‫گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم‬
‫در نامۀ بزرگان زو داستان من کو‬ ‫چون ضروریست شها پردۀ این نظم مدر‬
‫هرکس به خان و مانی دارند مهربانی‬ ‫هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت‬
‫من مهربان ندارم نامهربان من کو‬
‫خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر‬
‫***‬ ‫بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد‬
‫بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد‬ ‫چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر‬
‫غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد‬ ‫تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای‬
‫نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او‬ ‫از جهانداری ای خسرو عادل بر خور‬
‫نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد‬ ‫***‬
‫دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف‬
‫ای ایزد از لطافت محضت بیافریده‬
‫مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد‬
‫واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده‬
‫مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی‬
‫چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد‬ ‫لعلت به خنده توبۀ کروبیان شکسته‬
‫نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش‬ ‫جزعت به غمزه پردۀ روحانیان دریده‬
‫مرا چرخ کهن هردم بالیی نو به روی آرد‬ ‫بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته‬
‫در بیشۀ ازل چو تو یک مرغ ناپریده‬
‫***‬
‫مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت‬
‫ت گرما‬‫گویند که در طوس‪ ،‬گه ِ شد ِ‬ ‫حوران خلد را به هوس نیل برکشیده‬
‫از خانه به بازار همی شد زنکی زال‬
‫ای سایۀ کمال تو بر شش جهت فتاده‬
‫بگذشت به دکان ِ یکی پیر حصیری‬
‫واوازۀ جمال تو در نه فلک شنیده‬
‫بر دل بگذشتش که «اگر نیست مرا مال‪،‬‬
‫تا چون دگران نطع خرم بهر ِ تنعّم‬ ‫ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس‬
‫آخر نگزیرد ز حصیری به همه حال»‬ ‫ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده‬
‫بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد‬ ‫در آرزوی سایۀ قد تو هر سحرگه‬
‫‪-‬حاصل شده از کدیه‪ ،‬بجوجو نه به مثقال‪-‬‬ ‫فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده‬
‫صری سره را چند‬ ‫گفتا‪«:‬د َ د َ د َه گز حَ ِ‬
‫ص ِ‬
‫ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه‬
‫نی از لُ لُ لُخ وز کَکَتب وز نه نه نه نال؟»‬
‫ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده‬
‫شاگرد ِ حصیری چو ادای سخنش دید‬
‫گفتش‪«:‬برو ای قحبۀ چونین به سخن الل‬ ‫***‬
‫تدبیر نمد کن‪ ،‬به نمدگر شو ازیراک‬
‫تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال!»‬ ‫ای مردمان بگویید آرام جان من کو‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا‬
‫تا بحر سینه‪ ،‬جیفۀ سودا برافکند‬ ‫خاقانی‬
‫می لعل ده چو ناخنۀ دیدۀ شفق‬
‫تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند‬
‫جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن‬
‫گل گونه صبح را شفق آسا برافکند‬ ‫رخسار صبح پرده به عمدا برافکند‬
‫آبستنانه عدۀ توبه مدار بیش‬ ‫راز دل زمانه به صحرا برافکند‬
‫کسیب توبه قفل به دلها برافکند‬ ‫مستان صبح چهره مطرا به میکنند‬
‫آن عدهدار بکر طلب کن که روح را‬ ‫کاین پیر طیلسان مطرا برافکند‬
‫آبستنی به مریم عذرا برافکند‬ ‫جنبید شیب مقرعۀ صبح دم کنون‬
‫هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر‬ ‫ترسم که نقره خنگ به باال برافکند‬
‫تا هفت پردۀ خرد ما برافکند‬ ‫در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان‬
‫بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح‬ ‫بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند‬
‫عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند‬ ‫گردون یهودیانه به کتف کبود خویش‬
‫داری گشاد نامۀ جان در ده فلک‬ ‫آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند‬
‫گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند‬ ‫چون برکشد قوارۀ دیبا زجیب صبح‬
‫کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست‬ ‫سحرا که بر قوارۀ دیبا برافکند‬
‫کس بر علف چه نزل مهیا برافکند‬ ‫هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک‬
‫چون الشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ‬ ‫بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند‬
‫منت به نزل یک تن تنها برافکند‬ ‫با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان‬
‫امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک‬ ‫آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند‬
‫ایام‪ ،‬فقل بر در فردا برافکند‬ ‫دریا کشان کوه جگر بادهای به کف‬
‫منقل برآر چون دل عاشق که حجره را‬ ‫کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند‬
‫رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند‬ ‫کیخسروانه جام ز خون سیاوشان‬
‫سرد است سخت سنبلۀ رز به خرمن ار‬ ‫گنج فراسیاب به سیما برافکند‬
‫تا سستیی به عقرب سرما برافکند‬ ‫عاشق به رغم سبحۀ زاهد کند صبوح‬
‫بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را‬ ‫بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند‬
‫کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند‬ ‫از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک‬
‫گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت‬ ‫از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند‬
‫بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند‬ ‫آب حیات نوشد و پس خاک مردگان‬
‫ماند به عنکبوت سطرالب آفتاب‬ ‫بر روی هفت دخمۀ خضرا برافکند‬
‫زو ذرههای الیتجزا برافکند‬ ‫از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین‬
‫از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان‬ ‫آن آتشین دواج سراپا برافکند‬
‫بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند‬ ‫گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون‬
‫نالنده اسقفی ز بر بستر پالس‬ ‫هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند‬
‫رومی لحاف زرد به پهنا برافکند‬ ‫اول کسی که خاک شود جرعه را منم‬
‫غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند‬ ‫چون دست صبح قرعۀ صهبا برافکند‬
‫خیل پری شکست به غوغا برافکند‬ ‫ساقی به یاد دار که چون جام میدهی‬
‫مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان‬ ‫بحری دهی که کوه غم از جا برافکند‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز‬ ‫پروین صفت کواکب رخشا برافکند‬
‫بر خاک اختران مجزا برافکند‬ ‫طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو‬
‫تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک‬ ‫گاورس ریزهای منقا برافکند‬
‫خورشید را گداز همانا برافکند‬ ‫مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان‬
‫***‬ ‫می راز عاشقان شکیبا برافکند‬
‫ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک‬
‫خونریزی و نندیشی‪ ،‬عیار چنین خوشتر‬
‫طوق دگر ز عنبر سارا برافکند‬
‫دل دزدی و نگریزی‪ ،‬طرار چنین خوشتر‬
‫بردست آن تذرو چو خون کبوتران‬
‫زان غمزۀ دود افکن آتش فکنی در من‬
‫میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند‬
‫هم دل شکنی هم تن‪ ،‬دلدار چنین خوشتر‬
‫ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین‬
‫هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری‬
‫چشم نگین نگین چو ثریا برافکند‬
‫مست آیی و عذر آری‪ ،‬آزار چنین خوشتر‬
‫چون آب پشت دست نماید نگین نگین‬
‫نوری و نهان از من‪ ،‬حوری و رمان از من‬
‫پس مهر جم به خاتم گویا برافکند‬
‫بوس از تو و جان از من‪ ،‬بازار چنین خوشتر‬
‫چون بلبله دهان به دهان قدح برد‬
‫الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی‬
‫گوئی که عروه بال به عفرا برافکند‬
‫موئیم نیازردی‪ ،‬پیکار چنین خوشتر‬
‫یا فاخته که لب به لب بچه آورد‬
‫مرغی عجب استادم در دام تو افتادم‬
‫از خلق ناردان مصفا برافکند‬
‫غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشتر‬
‫خیک است زنگی خفقان دار کز جگر‬
‫من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده‬
‫وقت دهان گشا همه صفرا برافکند‬
‫هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوشتر‬
‫مطرب به سحر کاری هاروت در سماع‬
‫این زنده منم بیتو‪ ،‬گر باد تنم بیتو‬
‫خجلت به روی زهرۀ زهرا برافکند‬
‫کز زیستنم بیتو بسیار چنین خوشتر‬
‫انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر‬
‫خاقانی جان افشان بر خاک در جانان‬
‫تب لرزۀ تنا تننانا برافکند‬
‫کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوشتر‬
‫چنگی بده بلورین ماهی آب دار‬
‫***‬ ‫چون آب لرزه وقت محاکا برافکند‬
‫مست تمام آمده است بر در من نیم شب‬ ‫بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش‬
‫آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب‬ ‫هر دم شکنجه دست توانا برافکند‬
‫کوفت به آواز نرم حلقۀ در کای غالم‬ ‫چنگ است پای بسته‪ ،‬سرافکنده‪ ،‬خشک تن‬
‫گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب‬ ‫چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند‬
‫گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع‬ ‫نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا‬
‫گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب‬ ‫کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند‬
‫او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من‬ ‫در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ‬
‫کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب‬ ‫کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند‬
‫کردم برجان رقم شکر شب و مدح می‬ ‫حلق رباب بسته طناب است اسیروار‬
‫کامدن دوست را بود ز هر دو سبب‬ ‫کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند‬
‫گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب‬ ‫در دری که خاطر خاقانی آورد‬
‫ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب‬ ‫قیمت به بزم خسرو واال برافکند‬
‫گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک‬ ‫رعد سیپد مهرۀ شاه فلک غالم‬
‫درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب‬ ‫بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من‬
‫عطّار نیشابوری‬ ‫عارض سیمین تو این رخ زرین سلب‬
‫گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست‬
‫گفتم معذور دار زر ننماید به شب‬
‫پیر ما وقت سحر بیدار شد‬
‫از در مسجد بر خمار شد‬
‫***‬
‫از میان حلقۀ مردان دین‬
‫ای باد صبح بین که کجا میفرستمت‬
‫در میان حلقۀ زنار شد‬
‫کوزۀ دردی به یک دم درکشید‬ ‫نزدیک آفتاب وفا میفرستمت‬
‫نعرهای دربست و دردیخوار شد‬ ‫این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان‬
‫چون شراب عشق در وی کار کرد‬ ‫کس را خبر مکن که کجا میفرستمت‬
‫از بد و نیک جهان بیزار شد‬ ‫تو پرتو صفائی از آن‪ ،‬بارگاه انس‬
‫اوفتان خیزان چو مستان صبوح‬ ‫هم سوی بارگاه صفا میفرستمت‬
‫جام می بر کف سوی بازار شد‬
‫باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی‬
‫غلغلی در اهل اسالم اوفتاد‬
‫آنجا برغم باد صبا میفرستمت‬
‫کای عجب این پیر از کفار شد‬
‫هر کسی میگفت کین خذالن چبود‬ ‫زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی‬
‫کانچنان پیری چنین غدار شد‬ ‫کانجا چو پیک بسته قبا میفرستمت‬
‫هرکه پندش داد بندش سخت کرد‬ ‫دست هوا به رشتۀ جانم گره زده است‬
‫در دل او پند خلقان خار شد‬ ‫نزد گره گشای هوا میفرستمت‬
‫خلق را رحمت همی آمد بر او‬
‫جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است‬
‫گرد او نظارگی بسیار شد‬
‫ورنه بدین شتاب چرا میفرستمت؟‬
‫آنچنان پیر عزیز از یک شراب‬
‫این دردها که بر دل خاقانی آمده است‬
‫پیش چشم اهل عالم خوار شد‬
‫پیر رسوا گشته مست افتاده بود‬ ‫یک یک نگر که بهر دوا میفرستمت‬
‫تا از آن مستی دمی هشیار شد‬
‫گفت اگر بدمستیی کردم رواست‬
‫جمله را میباید اندر کار شد‬
‫شاید ار در شهر بد مستی کند‬
‫هر که او پر دل شد و عیار شد‬
‫خلق گفتند این گدیی کشتنی است‬
‫دعوی این مدعی بسیار شد‬
‫پیر گفتا کار را باشید هین‬
‫کین گدای گبر دعویدار شد‬
‫صد هزاران جان نثار روی آنک‬
‫جان صدیقان برو ایثار شد‬
‫این بگفت و آتشین آهی بزد‬
‫وانگهی بر نردبان دار شد‬
‫از غریب و شهری و از مرد و زن‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫تو ای عطار محکم کن قدم در جادۀ معنی‬ ‫سنگ از هر سو برو انبار شد‬
‫که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد‬ ‫پیر در معراج خود چون جان بداد‬
‫در حقیقت محرم اسرار شد‬
‫***‬ ‫جاودان اندر حریم وصل دوست‬
‫از درخت عشق برخوردار شد‬
‫عاشق لعل شکربار توام‬ ‫قصۀ آن پیر حالج این زمان‬
‫فتنۀ زلف نگونسار توام‬ ‫انشراح سینۀ ابرار شد‬
‫هیچ کارم نیست جز اندوه تو‬ ‫در درون سینه و صحرای دل‬
‫روز و شب پیوسته در کار توام‬ ‫قصۀ او رهبر عطار شد‬
‫بر من بی دل جهان مفروش از آنک‬
‫کز میان جان خریدار توام‬ ‫***‬
‫تو چو خورشیدی و من چو ذرهام‬
‫کی من مسکین سزاوار توام‬ ‫چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد‬
‫گفتهای کم گیر جان در عشق من‬ ‫بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد‬
‫کم گرفتم چون گرفتار توام‬ ‫لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری‬
‫گر بخواهی ریخت خونم باک نیست‬ ‫ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد‬
‫من درین خون ریختن یار توام‬ ‫اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری‬
‫جان من دربند صد اندوه باد‬
‫تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد‬
‫گر به جان دربند آزار توام‬
‫یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود‬
‫بر دل و جانم مکن زور ای صنم‬
‫کز دل و جان عاشق زار توام‬ ‫یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد‬
‫چون پدید آمد رخت از زیر زلف‬ ‫درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم‬
‫تا بدیدم ناپدیدار توام‬ ‫نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد‬
‫زلف مشکین برگشای و برفشان‬ ‫اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی‬
‫کز سر زلف تو عطار توام‬
‫نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد‬
‫***‬ ‫اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم‬
‫مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد‬
‫بعد ازین وادی فقرست و فنا‬ ‫چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل‬
‫کی بود اینجا سخن گفتن روا‬
‫کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد‬
‫عین وادی فراموشی بود‬
‫تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور‬
‫لنگی و کری و بیهوشی بود‬
‫صد هزاران سایۀ جاوید تو‬ ‫که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد‬
‫گم شده بینی ز یک خورشید تو‬ ‫نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل‬
‫بحرکلی چون بجنبش کرد رای‬ ‫وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد‬
‫نقشها بر بحر کی ماند بجای‬ ‫اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت‬
‫هر دو عالم نقش آن دریاست بس‬ ‫قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد‬
‫هرک گوید نیست این سوداست بس‬
‫اگر از نقطۀ تقوی بگردد یک دمت دیده‬
‫هرک در دریای کل گم بوده شد‬
‫سزای دیدۀ گردیده میل آتشین باشد‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫شد یکی پروانه تا قصری ز دور‬ ‫دایما گم بودۀ آسوده شد‬
‫در فضاء قصر یافت از شمع نور‬ ‫دل درین دریای پر آسودگی‬
‫بازگشت و دفتر خود بازکرد‬ ‫مینیابد هیچ جز گم بودگی‬
‫وصف او بر قدر فهم آغاز کرد‬ ‫گر ازین گم بودگی بازش دهند‬
‫ناقدی کو داشت در جمع مهی‬ ‫صنع بین گردد‪ ،‬بسی رازش دهند‬
‫گفت او را نیست از شمع آگهی‬ ‫سالکان پخته و مردان مرد‬
‫شد یکی دیگر گذشت از نور در‬ ‫چون فرو رفتند در میدان درد‬
‫خویش را بر شمع زد از دور در‬ ‫گم شدن اول قدم‪ ،‬زین پس چه بود‬
‫پر زنان در پرتو مطلوب شد‬ ‫الجرم دیگر قدم را کس نبود‬
‫شمع غالب گشت و او مغلوب شد‬ ‫چون همه در گام اول گم شدند‬
‫بازگشت او نیز و مشتی راز گفت‬ ‫تو جمادی گیر اگر مردم شدند‬
‫از وصال شمع شرحی باز گفت‬ ‫عود و هیزم چون به آتش در شوند‬
‫ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز‬ ‫هر دو بر یک جای خاکستر شودند‬
‫همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز‬ ‫این به صورت هر دو یکسان باشدت‬
‫دیگری برخاست میشد مست مست‬ ‫در صفت فرق فراوان باشدت‬
‫پای کوبان بر سر آتش نشست‬ ‫گر پلیدی گم شود در بحر کل‬
‫دست درکش کرد با آتش به هم‬ ‫در صفات خود فروماند بذل‬
‫خویشتن گم کرد با او خوش به هم‬ ‫لیک اگر پاکی درین دریا بود‬
‫چون گرفت آتش ز سر تا پای او‬ ‫او چون بود در میان زیبا بود‬
‫سرخ شد چون آتشی اعضای او‬ ‫نبود او و او بود‪ ،‬چون باشد این‬
‫ناقد ایشان چو دید او را ز دور‬ ‫از خیال عقل بیرون باشد این‬
‫شمع با خود کرده هم رنگش ز نور‬ ‫یک شبی معشوق طوس‪ ،‬آن بحر راز‬
‫گفت این پروانه در کارست و بس‬ ‫با مریدی گفت دایم در گداز‬
‫کس چه داند‪ ،‬این خبر دارست و بس‬ ‫تا چو اندر عشق بگدازی تمام‬
‫آنک شد هم بیخبر هم بیاثر‬
‫پس شوی از ضعف چون مویی مدام‬
‫از میان جمله او دارد خبر‬
‫چون شود شخص تو چون مویی نزار‬
‫تا نگردی بیخبر از جسم و جان‬
‫کی خبر یابی ز جانان یک زمان‬ ‫جایگاهی سازدت در زلف یار‬
‫هرکه از مویی نشانت باز داد‬ ‫هرک چون مویی شود در کوی او‬
‫صد خط اندر خون جانت باز داد‬ ‫بی شک او مویی شود در موی او‬
‫نیست محرم نفس کس این جایگاه‬ ‫گر تو هستی راه بین و دیده ور‬
‫در نگنجد هیچ کس این جایگاه‬
‫موی در موی این چنین بین درنگر‬
‫زین سخن مرغان وادی سر به سر‬
‫گر سر مویی نماند از خودیت‬
‫سرنگون گشتند در خون جگر‬
‫هفت دوزخ سر برآید از بدیت‬
‫جمله دانستند کین شیوه کمان‬
‫یک شبی پروانگان جمع آمدند‬
‫نیست بر بازوی مشتی ناتوان‬
‫در مضیفی طالب شمع آمدند‬
‫زین سخن شد جان ایشان بیقرار‬ ‫جمله میگفتند میباید یکی‬
‫هم در آن منزل بسی مردند زار‬ ‫کو خبر آرد ز مطلوب اندکی‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫عاقبت از صد هزاران تا یکی‬ ‫وان همه مرغان همه آن جایگاه‬
‫بیش نرسیدند آنجا اندکی‬ ‫سر نهادند از سر حسرت به راه‬
‫عالمی پر مرغ میبردند راه‬ ‫سالها رفتند در شیب و فراز‬
‫بیش نرسیدند سی آن جایگاه‬ ‫صرف شد در راهشان عمری دراز‬
‫سی تن بیبال و پر‪ ،‬رنجور و سست‬ ‫آنچ ایشان را درین ره رخ نمود‬
‫دل شکسته‪ ،‬جان شده‪ ،‬تن نادرست‬ ‫کی تواند شرح آن پاسخ نمود‬
‫حضرتی دیدند بیوصف وصفت‬ ‫گر تو هم روزی فروآیی به راه‬
‫برتر از ادراک عقل و معرفت‬ ‫عقبۀ آن ره کنی یک یک نگاه‬
‫برق استغنا همی افروختی‬ ‫بازدانی آنچ ایشان کردهاند‬
‫صد جهان در یک زمان میسوختی‬ ‫روشنت گردد که چون خون خوردهاند‬
‫صد هزاران آفتاب معتبر‬ ‫آخر االمر از میان آن سپاه‬
‫صد هزاران ماه و انجم بیشتر‬ ‫کم رهی ره برد تا آن پیش گاه‬
‫جمع میدیدند حیران آمده‬ ‫زان همه مرغ اندکی آنجا رسید‬
‫همچو ذره پای کوبان آمده‬ ‫از هزاران کس یکی آنجا رسید‬
‫جمله گفتند ای عجب چون آفتاب‬ ‫باز بعضی غرقۀ دریا شدند‬
‫ذرۀ محوست پیش این حساب‬ ‫باز بعضی محو و ناپیدا شدند‬
‫کی پدید آییم ما این جایگاه‬ ‫باز بعضی بر سر کوه بلند‬
‫ای دریغا رنج برد ما به راه‬ ‫تشنه جان دادند در گرم و گزند‬
‫دل به کل از خویشتن برداشتیم‬ ‫باز بعضی را ز تف آفتاب‬
‫نیست زان دست این که ما پنداشتیم‬ ‫گشت پرها سوخته‪ ،‬دلها کباب‬
‫آن همه مرغان چو بیدل ماندند‬ ‫باز بعضی را پلنگ و شیر راه‬
‫همچو مرغ نیم بسمل ماندند‬ ‫کرد در یک دم به رسوایی تباه‬
‫محو میبودند و گم‪ ،‬ناچیز هم‬ ‫باز بعضی نیز غایب ماندند‬
‫تا برآمد روزگاری نیز هم‬ ‫در کف ذات المخالب ماندند‬
‫آخر از پیشان عالی درگهی‬ ‫باز بعضی در بیابان خشک لب‬
‫چاوش عزت برآمد ناگهی‬ ‫تشنه در گرما بمردند از تعب‬
‫دید سی مرغ خرف را مانده باز‬ ‫باز بعضی ز آرزوی دانهای‬
‫بال و پرنه‪ ،‬جان شده‪ ،‬در تن گداز‬ ‫خویش را کشتند چون دیوانهای‬
‫پای تا سر در تحیر مانده‬ ‫باز بعضی سخت رنجور آمدند‬
‫نه تهی شان مانده نه پر مانده‬ ‫باز پس ماندند و مهجور آمدند‬
‫گفت هان ای قوم از شهر کهاید‬ ‫باز بعضی در عجایبهای راه‬
‫در چنین منزل گه از بهر چهاید‬ ‫باز استادند هم بر جایگاه‬
‫چیست ای بیحاصالن نام شما‬ ‫باز بعضی در تماشای طرب‬
‫یا کجا بودست آرام شما‬ ‫تن فرو دادند فارغ از طلب‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫گفت برق عزت آید آشکار‬ ‫یا شما را کس چه گوید در جهان‬
‫پس برآرد از همه جانها دمار‬ ‫با چه کارآیند مشتی ناتوان‬
‫چون بسوزد جان به صد زاری چه سود‬ ‫جمله گفتند آمدیم این جایگاه‬
‫آنگهی از عزت و خواری چه سود‬ ‫تا بود سیمرغ ما را پادشاه‬
‫بازگفتند آن گروه سوخته‬ ‫ما همه سرگشتگان درگهیم‬
‫جان ما و آتش افروخته‬ ‫بیدالن و بیقراران رهیم‬
‫کی شود پروانه از آتش نفور‬ ‫مدتی شد تا درین راه آمدیم‬
‫زانک او را هست در آتش حضور‬ ‫از هزاران‪ ،‬سی به درگاه آمدیم‬
‫گرچه ما را دست ندهد وصل یار‬ ‫بر امیدی آمدیم از راه دور‬
‫سوختن ما را دهد دست‪ ،‬اینت کار‬ ‫تا بود ما را درین حضرت حضور‬
‫گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست‬ ‫کی پسندد رنج ما آن پادشاه‬
‫پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست‬ ‫آخر از لطفی کند در ما نگاه‬
‫گفت آن چاوش کای سرگشتگان‬
‫همچو در خون دل آغشتگان‬
‫گر شما باشید و گرنه در جهان‬
‫اوست مطلق پادشاه جاودان‬
‫صد هزاران عالم پر از سپاه‬
‫هست موری بر در این پادشاه‬
‫از شما آخر چه خیزد جز زحیر‬
‫بازپسگردید ای مشتی حقیر‬
‫زان سخن هر یک چنان نومید شد‬
‫کان زمان چون مردۀ جاوید شد‬
‫جمله گفتند این معظم پادشاه‬
‫گر دهد ما را بخواری سر به راه‬
‫زو کسی را خواریی هرگز نبود‬
‫ور بود زو خواریی از عز نبود‬
‫گفت مجنون گر همه روی زمین‬
‫هر زمان بر من کنندی آفرین‬
‫من نخواهم آفرین هیچ کس‬
‫مدح من دشنام لیلی باد و بس‬
‫خوشتراز صد مدح یک دشنام او‬
‫بهتر از ملک دو عالم نام او‬
‫مذهب خود با توگفتم ای عزیز‬
‫گر بود خواری چه خواهد بود نیز‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫سیر و سلوک صوفیانه و بقا و فنا و مضامین قلندری و نگاه ِ‬
‫درونیِ عارفانه)‬
‫ک شعر فارسی در قرن هفتم و‬
‫سب ِ‬
‫‪ )2‬شاعران ِ عرفانگرا‪ :‬شاعرانی که به دلیل روح ِ زمانه‪،‬‬
‫هشتم (دورۀ مغول)‬
‫ت عرفانی دارند اما در شعر‪ ،‬نگاهی بیرونی حاکم‬
‫گرایشا ِ‬
‫است‪ .‬توجّه بسیار به زیباییهای ظاهری معشوق‬ ‫قلمروی زبانی‪:‬‬
‫‪ )3‬شاعران ِ به دور از گرایشات عرفانی‬ ‫ت دورۀ «درسی» زبان فارسی‬
‫مختصا ِ‬
‫ّ‬ ‫‪-‬‬
‫رواج ِ انتقاد اجتماعی به صورت طنز و جد‬ ‫‪-‬‬ ‫‪ o‬زبان ِ جدیدتر‬
‫جایگزینیِ روحیۀ شادخواری و نشاط با حزن و اندوه و غم‬ ‫‪-‬‬ ‫‪ o‬کاسته شدن از کهنگی و مهجوری واژگان‬
‫و شکوه و ناله‬ ‫‪ o‬رواج ِ بسیار اندک کاربردهای نحوی دورۀ تکوین‬
‫رواج ِ ح ِّ‬
‫س دینی‬ ‫‪-‬‬ ‫نفوذ و کاربرد ِ قابلتوجه واژگان عربی؛ هرچند در شعر ِ‬ ‫‪-‬‬
‫شاعران ِ بنام و صاحب ِ سبک‪ ،‬تنها واژگان ِ مانوس و متداول‬
‫عربی به کار رفته است‪.‬‬
‫نرم و لطیف شدن زبان شعر (کاستهشدن از آن فخامت و‬ ‫‪-‬‬
‫صالبت زبان)‬

‫قلمروی ادبی‪:‬‬
‫رواج ِ تمام قالبهای شعری‬ ‫‪-‬‬
‫غلبۀ «غزل» عاشقانه و عارفانه (و حتی در موردِ سعدی)‬ ‫‪-‬‬
‫مدحی بر قصیده‬
‫ترکیب ِ غزل ِ عاشقانه و عارفانه از نیمۀ دوم قرن هفتم به‬ ‫‪-‬‬
‫بعد‬
‫رواج ِ تام ِ صنایع بدیعی و بیانی؛ ‪ )1‬شاعران ِ معطوف به‬ ‫‪-‬‬
‫صنایع ادبی و شعر متکلّف (مثل سلمان ساوجی) ‪)2‬‬
‫شاعران ِ بنام ِ دوره که کاربردی متعادل از صنایع ِ ادبی دارند‪.‬‬
‫(مثل ِ مولوی و حافظ و سعدی)‬
‫کاربرد ِ گستردۀ ردیف‬ ‫‪-‬‬
‫رواج ِ داستانسرایی و منظومههای داستانی‬ ‫‪-‬‬
‫خوشآهنگتر شدن اوزان ِ شعری‬ ‫‪-‬‬

‫ویژگیهای فکری‪:‬‬
‫گسترش و همگانی شدن ِ تصوّف‬ ‫‪-‬‬
‫رواج ِ سه جریان فکری‪ )1 :‬شاعران ِ عارف و متصوّف (رواج ِ‬ ‫‪-‬‬
‫مضامین ِ عرفانی مثل ِ دست شستن از جهان و امور ماد ّی و‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫در نیابد حال پخته هیچ خام‬
‫پس سخن کوتاه باید والسالم‬ ‫(جاللالدّین محمّد بلخی)‬ ‫موالنا‬
‫بند بگسل باش آزاد ای پسر‬
‫چند باشی بند سیم و بند زر‬
‫گر بریزی بحر را در کوزهای‬
‫چند گنجد قسمت یک روزهای‬ ‫بشنو این نی چون شکایت میکند‬
‫کوزۀ چشم حریصان پر نشد‬ ‫از جداییها حکایت میکند‬
‫تا صدف قانع نشد پر در نشد‬ ‫کز نیستان تا مرا ببریدهاند‬
‫هر که را جامه ز عشقی چاک شد‬ ‫در نفیرم مرد و زن نالیدهاند‬
‫او ز حرص و عیب کلی پاک شد‬ ‫سینه خواهم شرحه شرحه از فراق‬
‫شاد باش ای عشق خوش سودای ما‬ ‫تا بگویم شرح درد اشتیاق‬
‫ای طبیب جمله علتهای ما‬ ‫هر کسی کو دور ماند از اصل خویش‬
‫ای دوای نخوت و ناموس ما‬ ‫باز جوید روزگار وصل خویش‬
‫ای تو افالطون و جالینوس ما‬ ‫من به هر جمعیتی ناالن شدم‬
‫جسم خاک از عشق بر افالک شد‬ ‫جفت بدحاالن و خوشحاالن شدم‬
‫کوه در رقص آمد و چاالک شد‬ ‫هرکسی از ظن خود شد یار من‬
‫عشق جان طور آمد عاشقا‬ ‫از درون من نجست اسرار من‬
‫طور مست و خر موسی صاعقا‬ ‫سر من از نالۀ من دور نیست‬
‫با لب دمساز خود گر جفتمی‬ ‫لیک چشم و گوش را آن نور نیست‬
‫همچو نی من گفتنیها گفتمی‬ ‫تن ز جان و جان ز تن مستور نیست‬
‫هر که او از همزبانی شد جدا‬ ‫لیک کس را دید جان دستور نیست‬
‫بی زبان شد گرچه دارد صد نوا‬ ‫آتشست این بانگ نای و نیست باد‬
‫چونک گل رفت و گلستان درگذشت‬ ‫هر که این آتش ندارد نیست باد‬
‫نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت‬ ‫آتش عشقست کاندر نی فتاد‬
‫جمله معشوقست و عاشق پردهای‬ ‫جوشش عشقست کاندر می فتاد‬
‫زنده معشوقست و عاشق مردهای‬ ‫نی حریف هرکه از یاری برید‬
‫چون نباشد عشق را پروای او‬ ‫پردههااش پردههای ما درید‬
‫او چو مرغی ماند بیپر وای او‬ ‫همچو نی زهری و تریاقی کی دید‬
‫من چگونه هوش دارم پیش و پس‬ ‫همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید‬
‫چون نباشد نور یارم پیش و پس‬ ‫نی حدیث راه پر خون میکند‬
‫عشق خواهد کین سخن بیرون بود‬ ‫قصههای عشق مجنون میکند‬
‫آینه غماز نبود چون بود‬ ‫محرم این هوش جز بیهوش نیست‬
‫آینت دانی چرا غماز نیست‬ ‫مر زبان را مشتری جز گوش نیست‬
‫زانک زنگار از رخش ممتاز نیست‬ ‫در غم ما روزها بیگاه شد‬
‫روزها با سوزها همراه شد‬
‫روزها گر رفت گو رو باک نیست‬
‫تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست‬
‫هر که جز ماهی ز آبش سیر شد‬
‫هرکه بی روزیست روزش دیر شد‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن‬ ‫رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن‬
‫گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد‬ ‫ترک من خراب شب گرد مبتال کن‬
‫از برق این زمرد هی دفع اژدها کن‬ ‫ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها‬
‫بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی‬
‫خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن‬
‫تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعال کن‬
‫از من گریز تا تو هم در بال نیفتی‬
‫بگز ین ره سالمت ترک ره بال کن‬
‫مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم‬
‫ماییم و آب دیده در کنج غم خز یده‬
‫دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم‬
‫بر آب دیده ما صد جای آسیا کن‬
‫دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا‬
‫خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا‬
‫زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم‬
‫بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن‬
‫گفت که دیوانه نهای الیق این خانه نهای‬
‫بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد‬
‫رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم‬
‫ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن‬
‫گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای‬
‫دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد‬
‫رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم‬
‫پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن‬
‫گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای‬
‫در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم‬
‫پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم‬
‫با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن‬
‫گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی‬
‫گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد‬
‫گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم‬
‫از برق این زمرد هی دفع اژدها کن‬
‫گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی‬
‫بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی‬
‫جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم‬
‫تار یخ بوعلی گو تنبیه بوالعال کن‬
‫گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری‬
‫شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم‬
‫رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن‬
‫گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم‬
‫ترک من خراب شب گرد مبتال کن‬
‫در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم‬
‫ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها‬
‫گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو‬ ‫خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن‬
‫زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم‬ ‫از من گریز تا تو هم در بال نیفتی‬
‫گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن‬ ‫بگزین ره سالمت ترک ره بال کن‬
‫گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم‬ ‫ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده‬
‫چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم‬ ‫بر آب دیده ما صد جای آسیا کن‬
‫خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا‬
‫چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم‬
‫بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن‬
‫تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم‬
‫بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد‬
‫اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم‬ ‫ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن‬
‫صورت جان وقت سحر الف همیزد ز بطر‬ ‫دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد‬
‫بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم‬ ‫پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن‬
‫در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو‬
‫کآمد او در بر من با وی ماننده شدم‬
‫شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم‬
‫کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم‬
‫شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک‬
‫کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم‬
‫شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق‬
‫بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم‬
‫زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم‬
‫یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم‬
‫از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر‬
‫کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم‬
‫باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان‬
‫کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم‬

‫در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری‬


‫تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری‬
‫اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند‬
‫ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری‬
‫تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند‬
‫تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری‬
‫وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام‬
‫وقت ناز از آهن پوالد تو آهنتری‬
‫چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او‬
‫نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری‬
‫زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار‬
‫کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری‬
‫زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست‬
‫کز برای روشنی تو خانه را روشنتری‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید‬ ‫پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را‬
‫چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها‬ ‫هللا هللا تو فراموش مکن صحبت ما را‬
‫هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید‬ ‫قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد‬
‫ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها‬ ‫سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را‬
‫هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو‬ ‫گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی‬
‫باید که سپر باشد پیش همه پیکانها‬ ‫دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را‬
‫گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش‬ ‫گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم‬
‫میگویم و بعد از من گویند به دورانها‬ ‫تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را‬
‫خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید‬
‫افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست‬ ‫دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را‬
‫یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهست‬ ‫باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن‬
‫گر مدعیان نقش ببینند پری را‬ ‫تا بدانی که چه بودست گرفتار بال را‬
‫دانند که دیوانه چرا جامه دریدهست‬ ‫از سر زلف عروسان چمن دست بدارد‬
‫آن کیست که پیرامن خورشید جمالش‬ ‫به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را‬
‫از مشک سیه دایرۀ نیمه کشیدهست‬ ‫سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان‬
‫ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید‬ ‫چون تأمل کند این صورت انگشت نما را‬
‫فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدهست‬ ‫آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت‬
‫رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد‬ ‫که سراپای بسوزند من بی سر و پا را‬
‫آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدهست‬ ‫چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان‬
‫از دست کمان مهرۀ ابروی تو در شهر‬ ‫خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را‬
‫دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدهست‬ ‫همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن‬
‫در وهم نیاید که چه مطبوع درختی‬ ‫خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را‬
‫پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدهست‬ ‫مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند‬
‫سر قلم قدرت بی چون الهی‬ ‫به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را‬
‫در روی تو چون روی در آیینه پدید است‬ ‫هیچ هشیار مالمت نکند مستی ما را‬
‫ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا‬ ‫قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری‬
‫حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست‬
‫با این همه باران بال بر سر سعدی‬ ‫وقتی دل سودایی میرفت به بستانها‬
‫نشگفت اگرش خانۀ چشم آب چکیدهست‬ ‫بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها‬
‫گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل‬
‫از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است‬ ‫با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها‬
‫پیغام آشنا نفس روح پرور است‬ ‫ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها‬
‫هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای‬ ‫وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها‬
‫من در میان جمع و دلم جای دیگر است‬ ‫تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم‬
‫شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر‬ ‫بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها‬
‫چون هست اگر چراغ نباشد منور است‬ ‫تا خار غم عشقت آویخته در دامن‬
‫ابنای روزگار به صحرا روند و باغ‬ ‫کوته نظری باشد رفتن به گلستانها‬
‫صحرا و باغ زنده دالن کوی دلبر است‬ ‫آن را که چنین دردی از پای دراندازد‬
‫جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق‬ ‫باید که فروشوید دست از همه درمانها‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد‬ ‫درماندهام هنوز که نزلی محقر است‬
‫بار میبندم و از بار فروبستهترم‬ ‫کاش آن به خشم رفتۀ ما آشتی کنان‬
‫چه کنم دست ندارم به گریبان اجل‬ ‫بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر در است‬
‫تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم‬ ‫جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی‬
‫آتش خشم تو برد آب من خاک آلود‬ ‫وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است‬
‫بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم‬ ‫شبهای بی توام شب گور است در خیال‬
‫هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی‬ ‫ور بی تو بامداد کنم روز محشر است‬
‫حرفها بینی آلوده به خون جگرم‬ ‫گیسوت عنبرینۀ گردن تمام بود‬
‫نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر‬ ‫معشوق خوبروی چه محتاج زیور است‬
‫تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم‬ ‫سعدی خیال بیهده بستی امید وصل‬
‫به هوای سر زلف تو درآویخته بود‬ ‫هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است‬
‫از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم‬ ‫زنهار از این امید درازت که در دل است‬
‫گر سخن گویم من بعد شکایت باشد‬ ‫هیهات از این خیال محالت که در سر است‬
‫ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم‬
‫خار سودای تو آویخته در دامن دل‬ ‫هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد‬
‫ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم‬ ‫وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد‬
‫بصر روشنم از سرمه خاک در توست‬ ‫آن کس که دلی دارد آراسته معنی‬
‫قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم‬ ‫گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد‬
‫گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور‬ ‫گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد‬
‫هم سفر به که نماندست مجال حضرم‬ ‫ور تیر بال بارد دیوانه نپرهیزد‬
‫سرو باالی تو در باغ تصور برپای‬ ‫آخر نه منم تنها در بادیه سودا‬
‫شرم دارم که به باالی صنوبر نگرم‬ ‫عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد‬
‫گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست‬ ‫بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت‬
‫که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم‬ ‫بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد‬
‫گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند‬ ‫فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی‬
‫شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم‬ ‫قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد‬
‫به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم‬ ‫تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم‬
‫گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم‬ ‫جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد‬
‫شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو‬ ‫سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز‬
‫به مگسران مالمت ز کنار شکرم‬ ‫ور روی بگردانی در دامنت آویزد‬
‫از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز‬
‫میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم‬ ‫میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم‬
‫خبر از پای ندارم که زمین میسپرم‬
‫من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم‬ ‫میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم‬
‫چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم‬ ‫که من بیدل بی یار نه مرد سفرم‬
‫ستم از کسیست بر من که ضرورت است بردن‬ ‫خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست‬
‫نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم‬ ‫سازگاری نکند آب و هوای دگرم‬
‫نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن‬ ‫وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم‬
‫نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم‬ ‫غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم‬ ‫نه اگر همینشینم نظری کند به رحمت‬
‫خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم‬ ‫نه اگر همیگریزم دگری پناه دارم‬
‫که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم‬ ‫بسم از قبول عامی و صالح نیکنامی‬
‫هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد‬ ‫چو به ترک سر بگفتم چه غم از کاله دارم‬
‫که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم‬ ‫تن من فدای جانت سر بنده وآستانت‬
‫هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی‬ ‫چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم‬
‫مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم‬ ‫چو تو را بدین شگرفی قدم صالح باشد‬
‫گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت‬ ‫نه مروت است اگر من نظر تباه دارم‬
‫مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم‬ ‫چه شب است یا رب امشب که ستارهای برآمد‬
‫گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد‬ ‫که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم‬
‫گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم‬ ‫مکنید دردمندان گله از شب جدایی‬
‫مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان‬ ‫که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم‬
‫چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم‬ ‫که نه روی خوب دیدن گنه است پیش سعدی‬
‫من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم‬ ‫تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم‬
‫مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم‬
‫گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم‬ ‫از در درآمدی و من از خود به در شدم‬
‫تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم‬ ‫گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم‬
‫نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی‬ ‫گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست‬
‫همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم‬ ‫صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم‬
‫خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی‬ ‫چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب‬
‫که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم‬ ‫مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم‬
‫گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق‬
‫بگذار تا مقابل روی تو بگذریم‬ ‫ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم‬
‫دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم‬ ‫دستم نداد قوت رفتن به پیش یار‬
‫شوق است در جدایی و جور است در نظر‬ ‫چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم‬
‫هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم‬ ‫تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم‬
‫روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست‬ ‫از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم‬
‫بازآ که روی در قدمانت بگستریم‬ ‫من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت‬
‫ما را سریست با تو که گر خلق روزگار‬ ‫کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم‬
‫دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم‬ ‫بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان‬
‫گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من‬ ‫مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم‬
‫از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم‬ ‫او را خود التفات نبودش به صید من‬
‫ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب‬ ‫من خویشتن اسیر کمند نظر شدم‬
‫در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم‬ ‫گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد‬
‫نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب‬ ‫اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم‬
‫نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم‬
‫از دشمنان برند شکایت به دوستان‬ ‫من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم‬
‫چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم‬ ‫حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم‬
‫ما خود نمیرویم دوان در قفای کس‬ ‫تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری‬
‫مهران قندی‬ ‫تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم‬
‫آن میبرد که ما به کمند وی اندریم‬
‫سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند‬
‫چندان فتادهاند که ما صید الغریم‬

‫بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران‬


‫کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران‬
‫هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد‬
‫داند که سخت باشد قطع امیدواران‬
‫با ساربان بگویید احوال آب چشمم‬
‫تا بر شتر نبندد محمل به روز باران‬
‫بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت‬
‫گریان چو در قیامت چشم گناهکاران‬
‫ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد‬
‫از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران‬
‫چندین که برشمردم از ماجرای عشقت‬
‫اندوه دل نگفتم اال یک از هزاران‬
‫سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل‬
‫بیرون نمیتوان کرد اال به روزگاران‬
‫چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت‬
‫باقی نمیتوان گفت اال به غمگساران‬

‫سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی‬


‫چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی‬
‫به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد‬
‫بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی‬
‫نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند‬
‫همه بلبالن بمردند و نماند جز غرابی‬
‫نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم‬
‫که به روی دوست ماند که برافکند نقابی‬
‫سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد‬
‫که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی‬
‫دل من نه مرد آنست که با غمش برآید‬
‫مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی‬
‫نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری‬
‫تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی‬
‫دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی‬
‫عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی‬
‫برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن‬
‫که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی‬

You might also like