Professional Documents
Culture Documents
An Introduction To Stylistics in Persian Language
An Introduction To Stylistics in Persian Language
An Introduction To Stylistics in Persian Language
توجّه به خرد و دانشآموزی - زبان ِ شعر ،ساده و طبیعی و بیتکلّف -
ت اندرزی ِ ساده و بیشتر معطوف به اخالق عملی
ادبیّا ِ - ت «صالبت و فخامت» در زبان
حال ِ -
مدح :خالی از مبالغههای غیرقابل ِ باور -
ت زبانیِ دورۀ تکوین زبان فارسی («دستور
مختصا ِ
ّ -
رواجنداشتن ِ هجو و هزل -
تاریخی») (ن.ک پیوست)
روحیۀ نشاط و شادی و سرخوشی و شادخواری -
تساهل و تسامح ِ مذهبی -
ویژگیهای ادبی:
رواجنداشتن ِ عرفان و تصوّف -
قالبهای رایج ِ دوره :قصیده ،مثنوی و رباعی -
وجود نمونههایی اندک از غزلوارهها -
تغز ّل ِ قصاید :بیشتر توصیف طبیعت و شراب و معشوق -
عدم ِ رواج ردیف -
کاربرد ِ ردیفهای ساده مثل ِ «بود» و «را» و «آمد» -
کاربرد قافیههای ساده -
وجود ِ وزنهای سنگین و نه چندان روان -
ک صنایع ِ لفظی
کاربرد ِ اند ِ -
کاربرد ِ نسبتا ً اندک «مجاز» و «کنایه» -
نوع ِ اغلب تشبیههای این دوره :حسی -
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
ور به بلور اندرون ببینی گویی: مادر می را بکرد باید قربان
گوهر سرخست به کف موسی عمران بچۀ او را گرفت و کرد به زندان
زفت شود رادمرد و سست دالور بچۀ او را ازو گرفت ندانی
گر بچشد زوی و روی زرد گلستان تاش نکویی نخست و زو نکشی جان
وانک به شادی یکی قدح بخورد زوی جز که نباشد حالل دور بکردن
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان بچۀ کوچک ز شیر مادر و پستان
انده ده ساله را به طنجه براند تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
شادی نو را ز ری بیارد و عمان از سر اردیبهشت تا بن آبان
بامی چونین که سالخورده بود چند آن گه شاید ز روی دین و ره داد
جامه بکرده فراز پنجه خلقان بچه به زندان تنگ و مادر قربان
مجلس باید بساخته ،ملکانه چون بسپاری به حبس بچۀ او را
از گل و از یاسمین و خیری الوان هفت شباروز خیره ماند و حیران
نعمت فردوس گستریده ز هر سو باز چو آید به هوش و حال ببیند
ساخته کاری که کس نسازد چونان جوش بر آرد ،بنالد از دل سوزان
جامۀ زرین و فرشهای نو آیین گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز
شهره ریاحین و تختهای فراوان زیر زبر ،همچنان ز انده جوشان
بربط عیسی و لونهای فؤادی زر بر آتش کجا بخواهی پالود
چنگ مدک نیر و نای چابک جانان جوشد ،لیکن ز غم نجوشد چندان
یک صف میران و بلعمی بنشسته باز به کردار اشتری که بود مست
یک صف حران و پیر صالح دهقان کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
شاه ملوک جهان ،امیر خراسان تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
ترک هزاران به پای پیش صف اندر آخر کارام گیرد و نچخد تیز
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان درش کند استوار مرد نگهبان
هر یک بر سر بساک مورد نهاده چون بنشیند تمام و صافی گردد
روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان گونۀ یاقوت سرخ گیرد و مرجان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
بچۀ خاتون ترک و بچۀ خاقان چند ازو لعل چون نگین بدخشان
چونش بگردد نبیذ چند به شادی ورش ببویی ،گمان بری که گل سرخ
شاه جهان شادمان و خرم و خندان بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی هم به خم اندر همی گدازد چونین
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان تا به گه نوبهار و نیمۀ نیسان
زان می خوشبوی ساغری بستاند آن گه اگر نیم شب درش بگشایی
یاد کند روی شهریار سجستان چشمۀ خورشید را ببینی تابان
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
ورش به صدر اندرون نشسته ببینی خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
جزم بگویی که :زنده گشت سلیمان گوید هر یک چو می بگیرد شادان:
سام سواری ،که تا ستاره بتابد شادی بو جعفر احمد بن محمد
اسب نبیند چنو سوار به میدان آن مه آزادگان و مفخر ایران
باز به روز نبرد و کین و حمیت آن ملک عدل و آفتاب زمانه
گرش ببینی میان مغفر و خفتان زنده بدو داد و روشنایی گیهان
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه آنکه نبود از نژاد آدم چون او
ورچه بود مست و تیز گشته و غران نیز نباشد ،اگر نگویی بهتان
ورش بدیدی سفندیار گه رزم حجت یکتا خدای و سایۀ اوی است
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان طاعت او کرده واجب آیت فرقان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
کوه سیام است که کس نبیند جنبان وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
دشمن اگر اژدهاست ،پیش سنانش فر بدو یافت ملک تیره و تاری
گردد چون موم پیش آتش سوزان عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
ور به نبرد آیدش ستارۀ بهرام گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
توشۀ شمشیر او شود به گروگان ور تو دبیری همه مدایح او خوان
باز بدان گه که می به دست بگیرد ور تو حکیمی و راه حکمت جویی
ابر بهاری چنو نبارد باران سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
ابر بهاری جز آب تیره نبارد آن که بدو بنگری به حکمت گویی:
او همه دیبا به تخت و زر به انبان اینک سقراط و هم فالطن یونان
با دو کف او ،ز بس عطا که ببخشد ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی
خوار نماید حدیث و قصۀ توفان شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان
الجرم از جود و از سخاوت اوی است گر بگشاید زبان به علم و به حکمت
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
شاعر زی او رود فقیر و تهیدست مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
با زر بسیار بازگردد و حمالن مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
مرد سخن را ازو نواختن و بر ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
مرد ادب را ازو وظیفۀ دیوان اینک اوی است آشکارا رضوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان تا تو ببینی بر این که گفتم برهان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی پاکی اخالق او و پاک نژادی
جور نبینی به نزد او و نه عدوان با نیت نیک و با مکارم احسان
نعمت او گستریده بر همه گیتی ور سخن او رسد به گوش تو یک راه
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان سعد شود مر ترا نحوست کیوان
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
سخت شکوهم که عجز من بنماید بستۀ گیتی ازو بیابد راحت
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان خستۀ گیتی ازو بیابد درمان
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی با رسن عفو آن مبارک خسرو
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان حلقۀ تنگ است هر چه دشت و بیابان
مدح همه خلق را کرانه پدید است پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
مدحت او را کرانه نی و نه پایان خشم نراند ،به عفو کوشد و غفران
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
خیره شود بیروان و ماند حیران دولت او یوز و دشمن آهوی ناالن
ورنه مرا بو عمر دالور کردی عمر بن اللیث زنده گشت بدو باز
وان گه دستوری گزیدۀ عدنان با حشم خویش و آن زمانۀ ایشان
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟ رستم را نام گر چه سخت بزرگ است
کز پی او آفرید گیتی یزدان زنده بدویست نام رستم دستان
ورم ضعیفی و بیبدیم نبودی رودکیا ،برنورد مدح همه خلق
وآن که نبود از امیر مشرق فرمان مدحت او گوی و مهر دولت بستان
خود بدویدی بسان پیک مرتب ورچه بکوشی ،به جهد خویش بگویی
خدمت او را گرفته چامه به دندان ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان،
مدح رسول است ،عذر من برساند ورچه دو صد تابعه فریشته داری
تا بشناسد درست میر سخندان نیز پری باز و هر چه جنی و شیطان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر
کو به تن خویش از این نیامد مهمان آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
دولت میرم همیشه باد بر افزون اینک مدحی ،چنانکه طاقت من بود
دولت اعدای او همیشه به نقصان لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
سرش رسیده به ماه بر ،به بلندی جز به سزاوار میر گفت ندانم
و آن معادی به زیر ماهی پنهان ور چه جریرم به شعر و طایی و حسان
طلعت تابندهتر ز طلعت خورشید مدح امیری که مدح زوست جهان را
نعمت پایندهتر ز جودی و ثهالن زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
کسایی مَروَزی
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
شی وان ارغوان به ک َ ّ
شی با صدهزار خو ّ باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا
بیجادۀ بدخشی برتاخته به مینا آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
یاقوت وار الله بربرگ الله ژاله آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفُل
کرده بدو حواله غواص دُرّ در یا آورد نامۀ گل باد صبا به صهبا
شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته کهسار چون زم ّرد نقطه زده ز ب ُ َّ
سد
وز جای برگسسته کرده نشاط باال کز نعت او م ُ َ
شعبد حیران شده ست و شیدا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور آب کبود بوده چون آینه زدوده
ِ
زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا صندل شده ست سوده کرده به می مُط ّرا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا
ای سبزۀ خجسته از دست برف جسته دشت است یا ِستبرق باغ است یا خُوَرنق
آراسته نشسته چون صورت م ُهن ّا یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری ابر آمد از بیابان چون طیلسان ُرهبان
چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا برق از میانش تابان چون ب ُّسدین چلیپا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی آهو همی گُرازد ،گردن همی فرازد
ور جوی مولیانی پیرایۀ بخارا گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ
دل ناورم سوی تو اینک چک تب ّرا همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها د ُ ّراج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا
بیزارم از پیاله وز ارغوان و الله قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر
ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا نارو به نارون بر برداشتند غوغا
دست از جهان بشویم عز ّ و شرف نجویم باغ از حر یر حُلّه بر گل زده مظله
مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را گلزار با تأسف خندید بی تکلّف
مقتول کربال را تازه کنم ّ
توال چون پیش تخت یوسف رخسارۀ زلیخا
آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد گل باز کرده دیده باران برو چکیده
آن سید ممج ّد شمع و چراغ دنیا چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته
پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده
مولی ذلیل مانده بر تختِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته
بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر
لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده
بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد
بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق یک یک به خون ْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین
وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک!
کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو
بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ،نی!
چونین نکرد مانی ،نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل
ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان
وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر
کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی
گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد
ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
:قلمروی ادبی
وجود ِ اکثر قالبهای شعری؛ اعمّ از قصیده ،مثنوی ،رباعی، -
مسمّط ،ترجیعبند ،قطعه ،غزلواره
توجّه ِ بیشتر شاعران به صنایع ِ بدیعی (هرچند این قرن، -
قرن ِ غلبۀ صنعتهای ادبی نیست).
ورود ِ برخی مفاهیم و تصاویر شعر ِ عرب (مثل ِ زاری بر ربع و -
اطالل و دمن)
کاربرد ردیفهای نبستا ساده؛ خصوصا ً ردیفهای فعلی -
تاثیر ِ علم نجوم و طب بر تصاویر شعری -
قلمروی فکری:
نگاه ِ «بیرونی» و «عینی» و ظاهری -
روحیۀ نشاط و سرخوشی و شادخواری -
دید اشرافی -
کمتر شدن ِ نسبیِ اندرز و نصیحت و اخالق -
رواج نداشتن عرفان و تصوّف -
غالبا ً نگاه ِ عاشق به معشوق ،از باال به پایین است -
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
اختر سعدست گویی طلعت میمون او
چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود
عنصری بلخی
باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد
همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود
سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود باد نورزی همی در بوستان بتگر شود
ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود
زر ّ گیتی خاک گردد ،خاک گیتی زر شود باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن روی بند هر زمینی حلّه چینی شود
جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود
نعت گویی جز بنام او ،سخن ضایع شود دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود
آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود
شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود
آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود
و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود
خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست
اسم او بر خار داری ،خار نیلوفر شود زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود
مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست
مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود
جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود آب جودش بر دمد زر ّین شود گیتی همه
خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا رنج الغر با نهاد رای او فربه شود
تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود
گنج فربه با گشاد دست او الغر شود
زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام
گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد
تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود
چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان فرّخی سیستانی
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
با کاروان حله برفتم ز سیستان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
با حله ای نگار گر نقش او زبان
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
و آهن سلب شوند یالن از پس یالن
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
از رویها بروید گلهای شنبلید
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
میر احمد محمد شاه سپه پناه
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
اندر والیت تو چو کپی رود ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
صلصل چو بیدالن جهان گشته با خروش آبی که در والیت تو همی خیزد ای شگفت
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
فرخنده باد برملک این روزگار عید کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
طبع هوا سبک بود آن زمین گران هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
ای طبع تو هوای دگر ،باهوا بباش بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
وی حلم تو زمین دگر ،با زمین بمان بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
***
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
هر روز مرا عشق نگاری بسر آید ای بر همه هوای دل خویش کامکار
در باز کند ناگه و گستاخ در آید ای بر همه مراد دل خویش کامران
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
او شب کند ازخانه بجای دگر آید آب حیات خورد و بود زنده جاودان
جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
دل عاشق آنست که بی عشق نباشد واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
ای وای دلی کو ز پی عشق برآید بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
آخر نه غم عشق مر او را بسر آید تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
دل چون سپری گردد اندوه ندارم بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
گر کوه احد برفتد و بر جگر آید امروز آرزوی دل من به من رسان
نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
شاه ملکان میر محمد که مر او را عید خجسته دست وفا داده بابهار
هر ساعتی از فضل درختی ببر آید باد شمال ملک جهان برده از خزان
نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست هر ساعتی سرشک گالب از هوا چکد
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست گر سایه دستش بحجر برفتد از دور
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید چون جانوران جنبش اندر حجر آید
با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه با طالع او دولت وفیروزی یارست
هر روز بخدمت بر او با کمر آید از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید
زین جشن خزان خرمی وشادی بیند بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد
چندانکه در ایام بهاری مطر آید هر شاه که او را چو محمد پسر آید
این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن
بر جان و دل دشمن او کارگر آید
ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه
ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید
ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید
ای وای درختی که بزیر تبر آید
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
او را که خالف آرد و با او که برآید
با یوز رود کس بطلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید
گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست
او را و پدر را همه ننگ از حذر آید
جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان
هر روز بخدمت ملکی نامور آید
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند
صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید
درگاه ملک جای شهانست و شهانرا
زان در ،شرف افزاید و زان در بطر آید
دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت
هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید
دولت که بود کو بدر شاه نیاید
هر کس بدو پای آید ،دولت بسر آید
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید
مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش
الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
بسان ملک جم خراب ،بادیه
سپاه غول و دیو ،پادشای او
منوچهری دامغانی
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
فغان ازین غراب بین و وای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
که در نوا فکندمان نوای او
ز کرکی و نعامه و قطای او
غراب بین نیست جز پیمبری
ز مار گرزه ،مار گرد ریگ پر
که مستجاب زود شد دعای او
غدیرها و آبگیرهای او
غراب بین نایزن شدهست و من
شراب او سراب و جامش اودیه
سته شدم ز استماع نای او
و نقل او حجاره و حصای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سماع مطربان به گرد او درون
سرای او خراب ،چون وفای او
زئیر شیر و گرگ را عوای او
به جای او بماند جای او به من
بخور او سموم گرم و اسپرم
وفا نمود جای او به جای او
به گرد او عکازه و غضای او
بسان چاه زمزمست چشم من
شمیده من در آن میان بادیه
که کعبۀ وحوش شد سرای او
زسهم دیو و بانگ هایهای او
سحاب او بسان دیدگان من
بدانگهی که هور تیرهگون شود
بسان آه سرد من صبای او
چو روی عاشقان شود ضیای او
خراب شد تن من از بکای من
شب از میان باختر برون جهد
خراب شد تن وی از بکای او
بگسترند زیر چرخ جای او
اال کجاست جمل بادپای من
چو جامعۀ نگارگر شود هوا
بسان ساقهای عرش پای او
نقط زر شود بر او نقای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
فلک چو چاه الجورد و دلو او
شراع او ،سرون او قفای او
دو پیکر و مجره همچو نای او
زمام او طریق او و راهبر
هبوب او هوا و بر هبوب او
سنام او دو دست او عصای او
کسی فشانده گرد آسیای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
ز هقعۀ چو نیمخانۀ کمان
سراب آب چهره آشنای او
بنات نعش از اول بنای او
ببرم این درشتناک بادیه
جدی چنان به شارهای وز استر
که گم شود خرد در انتهای او
چو نقطهای به ثور بر ،سهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
فراز او مسافت سمای او
شهاب ،بند سرخ بر قبای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
چو موی زنگیان شده گیای او
به روزن و نجوم او هبای او
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
ز فضل اوست مروه و صفای او بدانگهی که صبح ،روز بر دمد
طبیعت منست گاه شعر من بهای او به کم کند بهای او
جمیله و شه طباطبای او قمر بسان چشم دردگین شود
«اماصحا» به تازیست و من همی سپیدهدم شود چو توتیای او
به پارسی کنم اما صحای او رسیده من به انتهای بادیه
اال که تا برین فلک بود روان به انتها رسیده هم عنای او
شجاع او و حیةالحوای او به مجلس خدایگان بیکفو
بقاش باد و دولت همیشگی که نافریده همچو او خدای او
رسیده در حسود او بالی او مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم ،عزم عزم او
به جایگاه رای ،رای رای او
که کرد ،جز خدای عز اسمه
رضا رضای او ،قضا قضای او
نه در جهان جالل ،چون جالل او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست /باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست /گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ،نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را ،دنبال بکندند /پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند /با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید سپس آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست /کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست /گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبیدار که چونست /پستانی سختست و درازست و نگونست
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست /زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو /هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گالب خوش و لؤلؤ /وانگاه یکی زرگر زیرکدل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته /چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته /نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار بکردار یکی حقۀ ساده /بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده /توتو سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیهدانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد /در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر ،نقطی چند ز بسد /وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچهای خفته به هر یک در ،چون قار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید /نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید ،در رز را بگشاید /تا دختر رز را چه به کارست و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
اال همه آبستن و اال همه بیمار
گوید که شما دخترکان را چه رسیدهست؟ /رخسار شما پردگیان را که بدیدهست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیدهست؟ /وین پردۀ ایزد به شما بر که دریدهست؟
تا من بشدم خانه ،در اینجا که رسیدهست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم /از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم /درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان «بارگرفته» /وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته /زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته
پستانکتان شیر به خروار گرفته
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار
من نیز مکافات شما باز نمایم /اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیایم /چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار
دهقان به درآید و فراوان نگردشان /تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان /ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان /برپشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان ،ستخوانها بکندشان /پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک ،بیکبار
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان /جایی فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان /وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
یک روز سبک خیزد ،شاد و خوش و خندان /پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان /صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیدهست و سمنزار
گوید که شما را به چسان حال بکشتم /اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم /کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید /نیکوتر از آنید و بیآهوتر از آنید
زندهتر از آنید و بنیروتر از آنید /االتر از آنید و نکو خوتر از آنید
حقا که بسی تازهتر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم /وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم /با جام چو آبی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار
آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد /دهقان و زمانی به کف دست بدارد
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد /عود و بلسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
اال که خورم یاد شه عادل مختار
سلطان معظم ملک عادل مسعود /کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود /چونانکه به از عود بود نایرۀ عود
دادهست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زادهست /گیتی بگرفتهست و بخوردهست و بدادهست
ملک همه آفاق بدو روی نهادهست /هرچ آن پدرش مینگشاد او بگشادهست
هرگز به تن خود به غلط در نفتادهست
مغرور نگشتهست به گفتار و به کردار
شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد /شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد
یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد /تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار
امسال که جنبش کند این خسرو چاالک /روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک /صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد ،تیزی نکند خار
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد /نینی که تهیدست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد /آنگه که بگیرد ،زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ ،همه وادی و کهسار
آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد /از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد /بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
ای شاه! تویی شاه جهان گذران را /ایزد به تو دادهست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را /یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چکارست فالن را و فالن را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار
هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست /بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست
دادار جهان ملک وقف تو کردست /بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
نیکو مثلی گفتهست «النار وال العار»
جدان تو از مادر از بهر تو زادند /از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند
این ملک به شمشیر برای تو گشادند /خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند
زین دست بدان دست ،به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را ،این ملکت بسیار
تا تو به والیت بنشستی چو اساسی /کس را نبود با تو درین باب سپاسی
زین ،دادگری باشی و زین حق بشناسی /پاکیزهدلی ،پاک تنی ،پاک حواسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار
ای بار خدای و ملک بار خدایان /ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان
ای راهنمای به سر راهنمایان /ای بسته گشای در هربسته گشایان
ای ملک زدایندۀ هر ملکزدایان
ای چارۀ بیچاره و ای مفرغ زوار
ای بار خدای همه احرار زمانه /کز دل بزداید لطفت بار زمانه
کردار تو ضد همه کردار زمانه /در پشت عدویت تو کنی بار زمانه
از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار
تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی /برجان و روان پدرانت بفزودی
چندانکه توانستی رحمت بنمودی /چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی /پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سالمت بزیادی /با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی
وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
تصاویر و عناصر ِ اسالمی و قرآنی (قصص ،احادیث، -
داستانهای سامی)
ک شعر ِ فارسی در قرن ششم
سب ِ
کاربرد ِ گستردۀ تمثیل در مثنویهای عرفانی و اندرزی -
قلمروی زبانی:
قلمروی فکری:
دو جریان ِ فکری ِ شعر )1 :شاعران ِ ستایشگو و مدیحهسرا )2 - ت زبان ِ دورۀ تکوین (ن.ک پیوست) با این تفاوت که
مختصا ِ
ّ -
شاعران ِ عارف و زاهد از شدّ ِ
ت کهنگیها و کاربردهای دورۀ سامانی کاسته شده
بینش و دید ِ «درونی» و «ذهنی» شاعران ِ عارف - است.
غلبۀ جریان ِ عرفان و زهد بر شعر - افزایش ِ قابل ِ توج ّه نفوذ ِ واژگان ِ عربی ،حت ّی واژگان ِ ثقیل و -
ت اشاعره
غلبۀ روح ِ عرفانی ،معتقدا ِ - مهجور
فلسفهستیزی - کاربرد ِ واژگان ِ ترکی -
کاستهشدن از ارزش ِ داستانها و عناصر ِ ایرانی - ترکیبسازی فراوان و کاربرد ِ اضافههای بدیع و ادبی -
رواج ِ مفاخره ،انتقاد اجتماعی و هزل و هجو - دشوار شدن زبان شعر -
-
قلمروی ادبی:
***
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان میزنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالۀ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهرهها را خوی زنیم
چون در ین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پارهای کم میکند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی میزنیم
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر اَنوری ابیوردی
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
بر بزرگان زمانه شده خردان ساالر
نامۀ اهل خراسان به بر خاقان بر
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
بر در دونان احرار حزین و حیران
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
شاد اال بدر مرگ نبینی مردم
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
نقش تحریرش از سینۀ مظلومان خشک
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
سطر عنوانش از دیدۀ محرومان تر
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
بیند ،از بیم خروشید نیارد مادر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
نیست یک ذره سالمت به مسلمانی در
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد
پسرش خواندی سلطان سالطین سنجر
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
زین فرومایۀ غز شوم پی غارتگر
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
قصۀ اهل خراسان بشنو از سر لطف
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
این دل افکار جگر سوختگان میگویند
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
پادشاه علما صدر جهان خواجۀ شرع سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
مایۀ فخر و شرف قاعدۀ فضل و هنر خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
شمس اسالم فلک مرتبه برهانالدین هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین
تا در این کار بود با تو به همت یاور از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
به تو ای سایۀ حق خلق جگرسوخته را رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر از پس آنکه به مستوری بودند سمر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
کردگارت برهاند ز خطر در محشر تویی امروز جهان را بدل اسکندر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
دیدهای خواجۀ آفاق کمالالدین را همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را تو خور روشنی و هست خراسان اطالل
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور نه بر اطالل بتابد چو بر آبادان خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
قصۀ ما به خداوند جهان خاقان بر هست واجب غم حق ضعفا بر داور
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز کشور ایران چون کشور توران چو تراست
عرضه این قصۀ رنج و غم و اندوه و فکر از چه محرومست از رافت تو این کشور
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
کز کمالالدین داری سخن ما باور غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
راحتفزای هرکس محنترسان من کو تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو خاصه در شیوۀ نظم خوش و اشعار غرر
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
در نامۀ بزرگان زو داستان من کو چون ضروریست شها پردۀ این نظم مدر
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
من مهربان ندارم نامهربان من کو
خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر
*** بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد ***
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد لعلت به خنده توبۀ کروبیان شکسته
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش جزعت به غمزه پردۀ روحانیان دریده
مرا چرخ کهن هردم بالیی نو به روی آرد بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشۀ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
***
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
ت گرماگویند که در طوس ،گه ِ شد ِ حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
از خانه به بازار همی شد زنکی زال
ای سایۀ کمال تو بر شش جهت فتاده
بگذشت به دکان ِ یکی پیر حصیری
واوازۀ جمال تو در نه فلک شنیده
بر دل بگذشتش که «اگر نیست مرا مال،
تا چون دگران نطع خرم بهر ِ تنعّم ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
آخر نگزیرد ز حصیری به همه حال» ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد در آرزوی سایۀ قد تو هر سحرگه
-حاصل شده از کدیه ،بجوجو نه به مثقال- فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
صری سره را چند گفتا«:د َ د َ د َه گز حَ ِ
ص ِ
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
نی از لُ لُ لُخ وز کَکَتب وز نه نه نه نال؟»
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
شاگرد ِ حصیری چو ادای سخنش دید
گفتش«:برو ای قحبۀ چونین به سخن الل ***
تدبیر نمد کن ،به نمدگر شو ازیراک
تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال!» ای مردمان بگویید آرام جان من کو
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه ،جیفۀ سودا برافکند خاقانی
می لعل ده چو ناخنۀ دیدۀ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند رخسار صبح پرده به عمدا برافکند
آبستنانه عدۀ توبه مدار بیش راز دل زمانه به صحرا برافکند
کسیب توبه قفل به دلها برافکند مستان صبح چهره مطرا به میکنند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
آبستنی به مریم عذرا برافکند جنبید شیب مقرعۀ صبح دم کنون
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر ترسم که نقره خنگ به باال برافکند
تا هفت پردۀ خرد ما برافکند در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
داری گشاد نامۀ جان در ده فلک آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند چون برکشد قوارۀ دیبا زجیب صبح
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست سحرا که بر قوارۀ دیبا برافکند
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
چون الشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
منت به نزل یک تن تنها برافکند با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند
ایام ،فقل بر در فردا برافکند دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
سرد است سخت سنبلۀ رز به خرمن ار گنج فراسیاب به سیما برافکند
تا سستیی به عقرب سرما برافکند عاشق به رغم سبحۀ زاهد کند صبوح
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
ماند به عنکبوت سطرالب آفتاب بر روی هفت دخمۀ خضرا برافکند
زو ذرههای الیتجزا برافکند از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان آن آتشین دواج سراپا برافکند
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
نالنده اسقفی ز بر بستر پالس هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند اول کسی که خاک شود جرعه را منم
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند چون دست صبح قرعۀ صهبا برافکند
خیل پری شکست به غوغا برافکند ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز پروین صفت کواکب رخشا برافکند
بر خاک اختران مجزا برافکند طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک گاورس ریزهای منقا برافکند
خورشید را گداز همانا برافکند مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
*** می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
خونریزی و نندیشی ،عیار چنین خوشتر
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
دل دزدی و نگریزی ،طرار چنین خوشتر
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
زان غمزۀ دود افکن آتش فکنی در من
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
هم دل شکنی هم تن ،دلدار چنین خوشتر
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
مست آیی و عذر آری ،آزار چنین خوشتر
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
نوری و نهان از من ،حوری و رمان از من
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
بوس از تو و جان از من ،بازار چنین خوشتر
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
موئیم نیازردی ،پیکار چنین خوشتر
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
مرغی عجب استادم در دام تو افتادم
از خلق ناردان مصفا برافکند
غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشتر
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوشتر
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
این زنده منم بیتو ،گر باد تنم بیتو
خجلت به روی زهرۀ زهرا برافکند
کز زیستنم بیتو بسیار چنین خوشتر
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
تب لرزۀ تنا تننانا برافکند
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوشتر
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
*** چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
مست تمام آمده است بر در من نیم شب بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب هر دم شکنجه دست توانا برافکند
کوفت به آواز نرم حلقۀ در کای غالم چنگ است پای بسته ،سرافکنده ،خشک تن
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب در دری که خاطر خاقانی آورد
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب قیمت به بزم خسرو واال برافکند
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک رعد سیپد مهرۀ شاه فلک غالم
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عطّار نیشابوری عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
***
از میان حلقۀ مردان دین
ای باد صبح بین که کجا میفرستمت
در میان حلقۀ زنار شد
کوزۀ دردی به یک دم درکشید نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
نعرهای دربست و دردیخوار شد این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
چون شراب عشق در وی کار کرد کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
از بد و نیک جهان بیزار شد تو پرتو صفائی از آن ،بارگاه انس
اوفتان خیزان چو مستان صبوح هم سوی بارگاه صفا میفرستمت
جام می بر کف سوی بازار شد
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
غلغلی در اهل اسالم اوفتاد
آنجا برغم باد صبا میفرستمت
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذالن چبود زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی
کانچنان پیری چنین غدار شد کانجا چو پیک بسته قبا میفرستمت
هرکه پندش داد بندش سخت کرد دست هوا به رشتۀ جانم گره زده است
در دل او پند خلقان خار شد نزد گره گشای هوا میفرستمت
خلق را رحمت همی آمد بر او
جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است
گرد او نظارگی بسیار شد
ورنه بدین شتاب چرا میفرستمت؟
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
این دردها که بر دل خاقانی آمده است
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود یک یک نگر که بهر دوا میفرستمت
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
تو ای عطار محکم کن قدم در جادۀ معنی سنگ از هر سو برو انبار شد
که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
*** جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
عاشق لعل شکربار توام قصۀ آن پیر حالج این زمان
فتنۀ زلف نگونسار توام انشراح سینۀ ابرار شد
هیچ کارم نیست جز اندوه تو در درون سینه و صحرای دل
روز و شب پیوسته در کار توام قصۀ او رهبر عطار شد
بر من بی دل جهان مفروش از آنک
کز میان جان خریدار توام ***
تو چو خورشیدی و من چو ذرهام
کی من مسکین سزاوار توام چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
گفتهای کم گیر جان در عشق من بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد
کم گرفتم چون گرفتار توام لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری
گر بخواهی ریخت خونم باک نیست ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد
من درین خون ریختن یار توام اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری
جان من دربند صد اندوه باد
تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد
گر به جان دربند آزار توام
یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود
بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد
چون پدید آمد رخت از زیر زلف درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
تا بدیدم ناپدیدار توام نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
زلف مشکین برگشای و برفشان اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
کز سر زلف تو عطار توام
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
*** اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم
مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد
بعد ازین وادی فقرست و فنا چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل
کی بود اینجا سخن گفتن روا
کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد
عین وادی فراموشی بود
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایۀ جاوید تو که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
گم شده بینی ز یک خورشید تو نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل
بحرکلی چون بجنبش کرد رای وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد
نقشها بر بحر کی ماند بجای اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت
هر دو عالم نقش آن دریاست بس قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد
هرک گوید نیست این سوداست بس
اگر از نقطۀ تقوی بگردد یک دمت دیده
هرک در دریای کل گم بوده شد
سزای دیدۀ گردیده میل آتشین باشد
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
شد یکی پروانه تا قصری ز دور دایما گم بودۀ آسوده شد
در فضاء قصر یافت از شمع نور دل درین دریای پر آسودگی
بازگشت و دفتر خود بازکرد مینیابد هیچ جز گم بودگی
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد گر ازین گم بودگی بازش دهند
ناقدی کو داشت در جمع مهی صنع بین گردد ،بسی رازش دهند
گفت او را نیست از شمع آگهی سالکان پخته و مردان مرد
شد یکی دیگر گذشت از نور در چون فرو رفتند در میدان درد
خویش را بر شمع زد از دور در گم شدن اول قدم ،زین پس چه بود
پر زنان در پرتو مطلوب شد الجرم دیگر قدم را کس نبود
شمع غالب گشت و او مغلوب شد چون همه در گام اول گم شدند
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت تو جمادی گیر اگر مردم شدند
از وصال شمع شرحی باز گفت عود و هیزم چون به آتش در شوند
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز هر دو بر یک جای خاکستر شودند
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز این به صورت هر دو یکسان باشدت
دیگری برخاست میشد مست مست در صفت فرق فراوان باشدت
پای کوبان بر سر آتش نشست گر پلیدی گم شود در بحر کل
دست درکش کرد با آتش به هم در صفات خود فروماند بذل
خویشتن گم کرد با او خوش به هم لیک اگر پاکی درین دریا بود
چون گرفت آتش ز سر تا پای او او چون بود در میان زیبا بود
سرخ شد چون آتشی اعضای او نبود او و او بود ،چون باشد این
ناقد ایشان چو دید او را ز دور از خیال عقل بیرون باشد این
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور یک شبی معشوق طوس ،آن بحر راز
گفت این پروانه در کارست و بس با مریدی گفت دایم در گداز
کس چه داند ،این خبر دارست و بس تا چو اندر عشق بگدازی تمام
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
از میان جمله او دارد خبر
چون شود شخص تو چون مویی نزار
تا نگردی بیخبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان جایگاهی سازدت در زلف یار
هرکه از مویی نشانت باز داد هرک چون مویی شود در کوی او
صد خط اندر خون جانت باز داد بی شک او مویی شود در موی او
نیست محرم نفس کس این جایگاه گر تو هستی راه بین و دیده ور
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
موی در موی این چنین بین درنگر
زین سخن مرغان وادی سر به سر
گر سر مویی نماند از خودیت
سرنگون گشتند در خون جگر
هفت دوزخ سر برآید از بدیت
جمله دانستند کین شیوه کمان
یک شبی پروانگان جمع آمدند
نیست بر بازوی مشتی ناتوان
در مضیفی طالب شمع آمدند
زین سخن شد جان ایشان بیقرار جمله میگفتند میباید یکی
هم در آن منزل بسی مردند زار کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
عاقبت از صد هزاران تا یکی وان همه مرغان همه آن جایگاه
بیش نرسیدند آنجا اندکی سر نهادند از سر حسرت به راه
عالمی پر مرغ میبردند راه سالها رفتند در شیب و فراز
بیش نرسیدند سی آن جایگاه صرف شد در راهشان عمری دراز
سی تن بیبال و پر ،رنجور و سست آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
دل شکسته ،جان شده ،تن نادرست کی تواند شرح آن پاسخ نمود
حضرتی دیدند بیوصف وصفت گر تو هم روزی فروآیی به راه
برتر از ادراک عقل و معرفت عقبۀ آن ره کنی یک یک نگاه
برق استغنا همی افروختی بازدانی آنچ ایشان کردهاند
صد جهان در یک زمان میسوختی روشنت گردد که چون خون خوردهاند
صد هزاران آفتاب معتبر آخر االمر از میان آن سپاه
صد هزاران ماه و انجم بیشتر کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
جمع میدیدند حیران آمده زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
همچو ذره پای کوبان آمده از هزاران کس یکی آنجا رسید
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب باز بعضی غرقۀ دریا شدند
ذرۀ محوست پیش این حساب باز بعضی محو و ناپیدا شدند
کی پدید آییم ما این جایگاه باز بعضی بر سر کوه بلند
ای دریغا رنج برد ما به راه تشنه جان دادند در گرم و گزند
دل به کل از خویشتن برداشتیم باز بعضی را ز تف آفتاب
نیست زان دست این که ما پنداشتیم گشت پرها سوخته ،دلها کباب
آن همه مرغان چو بیدل ماندند باز بعضی را پلنگ و شیر راه
همچو مرغ نیم بسمل ماندند کرد در یک دم به رسوایی تباه
محو میبودند و گم ،ناچیز هم باز بعضی نیز غایب ماندند
تا برآمد روزگاری نیز هم در کف ذات المخالب ماندند
آخر از پیشان عالی درگهی باز بعضی در بیابان خشک لب
چاوش عزت برآمد ناگهی تشنه در گرما بمردند از تعب
دید سی مرغ خرف را مانده باز باز بعضی ز آرزوی دانهای
بال و پرنه ،جان شده ،در تن گداز خویش را کشتند چون دیوانهای
پای تا سر در تحیر مانده باز بعضی سخت رنجور آمدند
نه تهی شان مانده نه پر مانده باز پس ماندند و مهجور آمدند
گفت هان ای قوم از شهر کهاید باز بعضی در عجایبهای راه
در چنین منزل گه از بهر چهاید باز استادند هم بر جایگاه
چیست ای بیحاصالن نام شما باز بعضی در تماشای طرب
یا کجا بودست آرام شما تن فرو دادند فارغ از طلب
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
گفت برق عزت آید آشکار یا شما را کس چه گوید در جهان
پس برآرد از همه جانها دمار با چه کارآیند مشتی ناتوان
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود جمله گفتند آمدیم این جایگاه
آنگهی از عزت و خواری چه سود تا بود سیمرغ ما را پادشاه
بازگفتند آن گروه سوخته ما همه سرگشتگان درگهیم
جان ما و آتش افروخته بیدالن و بیقراران رهیم
کی شود پروانه از آتش نفور مدتی شد تا درین راه آمدیم
زانک او را هست در آتش حضور از هزاران ،سی به درگاه آمدیم
گرچه ما را دست ندهد وصل یار بر امیدی آمدیم از راه دور
سوختن ما را دهد دست ،اینت کار تا بود ما را درین حضرت حضور
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست کی پسندد رنج ما آن پادشاه
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست آخر از لطفی کند در ما نگاه
گفت آن چاوش کای سرگشتگان
همچو در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر
بازپسگردید ای مشتی حقیر
زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردۀ جاوید شد
جمله گفتند این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بود زو خواریی از عز نبود
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
سیر و سلوک صوفیانه و بقا و فنا و مضامین قلندری و نگاه ِ
درونیِ عارفانه)
ک شعر فارسی در قرن هفتم و
سب ِ
)2شاعران ِ عرفانگرا :شاعرانی که به دلیل روح ِ زمانه،
هشتم (دورۀ مغول)
ت عرفانی دارند اما در شعر ،نگاهی بیرونی حاکم
گرایشا ِ
است .توجّه بسیار به زیباییهای ظاهری معشوق قلمروی زبانی:
)3شاعران ِ به دور از گرایشات عرفانی ت دورۀ «درسی» زبان فارسی
مختصا ِ
ّ -
رواج ِ انتقاد اجتماعی به صورت طنز و جد - oزبان ِ جدیدتر
جایگزینیِ روحیۀ شادخواری و نشاط با حزن و اندوه و غم - oکاسته شدن از کهنگی و مهجوری واژگان
و شکوه و ناله oرواج ِ بسیار اندک کاربردهای نحوی دورۀ تکوین
رواج ِ ح ِّ
س دینی - نفوذ و کاربرد ِ قابلتوجه واژگان عربی؛ هرچند در شعر ِ -
شاعران ِ بنام و صاحب ِ سبک ،تنها واژگان ِ مانوس و متداول
عربی به کار رفته است.
نرم و لطیف شدن زبان شعر (کاستهشدن از آن فخامت و -
صالبت زبان)
قلمروی ادبی:
رواج ِ تمام قالبهای شعری -
غلبۀ «غزل» عاشقانه و عارفانه (و حتی در موردِ سعدی) -
مدحی بر قصیده
ترکیب ِ غزل ِ عاشقانه و عارفانه از نیمۀ دوم قرن هفتم به -
بعد
رواج ِ تام ِ صنایع بدیعی و بیانی؛ )1شاعران ِ معطوف به -
صنایع ادبی و شعر متکلّف (مثل سلمان ساوجی) )2
شاعران ِ بنام ِ دوره که کاربردی متعادل از صنایع ِ ادبی دارند.
(مثل ِ مولوی و حافظ و سعدی)
کاربرد ِ گستردۀ ردیف -
رواج ِ داستانسرایی و منظومههای داستانی -
خوشآهنگتر شدن اوزان ِ شعری -
ویژگیهای فکری:
گسترش و همگانی شدن ِ تصوّف -
رواج ِ سه جریان فکری )1 :شاعران ِ عارف و متصوّف (رواج ِ -
مضامین ِ عرفانی مثل ِ دست شستن از جهان و امور ماد ّی و
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسالم (جاللالدّین محمّد بلخی) موالنا
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای بشنو این نی چون شکایت میکند
کوزۀ چشم حریصان پر نشد از جداییها حکایت میکند
تا صدف قانع نشد پر در نشد کز نیستان تا مرا ببریدهاند
هر که را جامه ز عشقی چاک شد در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
او ز حرص و عیب کلی پاک شد سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
شاد باش ای عشق خوش سودای ما تا بگویم شرح درد اشتیاق
ای طبیب جمله علتهای ما هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
ای دوای نخوت و ناموس ما باز جوید روزگار وصل خویش
ای تو افالطون و جالینوس ما من به هر جمعیتی ناالن شدم
جسم خاک از عشق بر افالک شد جفت بدحاالن و خوشحاالن شدم
کوه در رقص آمد و چاالک شد هرکسی از ظن خود شد یار من
عشق جان طور آمد عاشقا از درون من نجست اسرار من
طور مست و خر موسی صاعقا سر من از نالۀ من دور نیست
با لب دمساز خود گر جفتمی لیک چشم و گوش را آن نور نیست
همچو نی من گفتنیها گفتمی تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
هر که او از همزبانی شد جدا لیک کس را دید جان دستور نیست
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا آتشست این بانگ نای و نیست باد
چونک گل رفت و گلستان درگذشت هر که این آتش ندارد نیست باد
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت آتش عشقست کاندر نی فتاد
جمله معشوقست و عاشق پردهای جوشش عشقست کاندر می فتاد
زنده معشوقست و عاشق مردهای نی حریف هرکه از یاری برید
چون نباشد عشق را پروای او پردههااش پردههای ما درید
او چو مرغی ماند بیپر وای او همچو نی زهری و تریاقی کی دید
من چگونه هوش دارم پیش و پس همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
چون نباشد نور یارم پیش و پس نی حدیث راه پر خون میکند
عشق خواهد کین سخن بیرون بود قصههای عشق مجنون میکند
آینه غماز نبود چون بود محرم این هوش جز بیهوش نیست
آینت دانی چرا غماز نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد ترک من خراب شب گرد مبتال کن
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعال کن
از من گریز تا تو هم در بال نیفتی
بگز ین ره سالمت ترک ره بال کن
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
ماییم و آب دیده در کنج غم خز یده
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
گفت که دیوانه نهای الیق این خانه نهای
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
تار یخ بوعلی گو تنبیه بوالعال کن
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
ترک من خراب شب گرد مبتال کن
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم از من گریز تا تو هم در بال نیفتی
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن بگزین ره سالمت ترک ره بال کن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
صورت جان وقت سحر الف همیزد ز بطر دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
مهران قندی تاریخ ادبیات و سبکشناسی شعر فارسی تا قرن هشتم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم