Professional Documents
Culture Documents
کتاب کنزالحقایق کنز الحقایق جناب شیخ محمود شبستری
کتاب کنزالحقایق کنز الحقایق جناب شیخ محمود شبستری
کنزالحقایق
از مصنّفات عارف متحقّق
سنه 1353
هوالعلیم
مح
موالان شیخ محمود شبستری قدس سره زبده ققین و قدوه موحدین و از اهل شبستر و شبستر قرهی ایست بسمت غ ربی تبرزی
بمسافت هشت فرسخ.موالان جامع بوده میان علوم عقلیه ونقلیه رد عهد دولت الجاستو سلطان و ابوسعیدخان رد تبرزی.
ت م منجل می می حسین ا ه خ ا مش
مرجع فضال و علما و مسائل غامضه از خد ت وی ی شده .ر ی ساد ت روی از ر سان انمه ل هب فده و ل
ا س ه م
منظوم هب وی فرستاد و موالان شیخ محمود هب اشاره شیخ خود بهاء الدین یعقوب تبرزیی رد همان مجلس هر بیتی را بیتی جواب
نوشت و ارسال داشت بعد از آن ابیات متعدده رب هر یکی افزوده و بمثنوی گلشن راز موسوم نموده وفضال رب آن شروح
نوشتند.صاحب مجالس العشاق نوشته رساله منثوره مشهوره موسوم هب حق الیقین از اوست و هم رساله منظوم رب وزن حدیقه
حکیم سنایی بسعادت انمه موسوم دارند و هم یکی از آاثر و نتایج اف کار اب کار آنجناب این رساله کنزالحقایق استکه رد سنه 709
هجری بنظم ردآورده.وافت آنجناب رد سنه 72و مدت زندگانیش 33سال بوده و این کتاب مستطاب همچون گنج از
انظار مستور بود و طالبان را جز اسمی از این گنج حقایق بگوش جان نمیرسید ات رد این ایام بهمت آاقی روحانی 2نسخه
گ نش ب ط م ج ا می یفق ی ش بم ک یب م تصح
بدست آورد و قدر قدور رد ح ن و ید با رت ا ن ر رز آاق ها ر وید ع و ر ردید.
م ش آ
2
فهرست
بسم اللّه الّرحمن الّرحیم 5 .....................................................................................................
حکایت14 .....................................................................................................................
حکایت23 .....................................................................................................................
3
در مناظره موسی علیهالسّالم 41 ..............................................................................................
4
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام آنکه باطن کرد و ظاهر بنام آنکه اول کرد و آخر
که عالم را شهادت کرد از غیب خدا وند منزه پاک و بی عیب
رد آئی انس میدا ن رد طریقت بهر وصفی که خوانی رد شریعت
ولی رد ذات او نتوان رسیدن توان اندر صفاتش ره ربیدن
ب کلی سوی ذاتش چون شتابند بدا نش رد صفاتش ره نیابند
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش بسی کوشند و گویند از صفاتش
که اندر ذات او چون ابلهانند نبی گفتا صفات او ندا نند
یقین دانم ندا رد هیچ حاصل کسی کو ظن ربد کاو هست واصل
از آن گفتند خاصان ما عبدانک کمال معرفت شد ما ع رفناک
سزاوار صفاتش هم نخوانند هزاران قرن اگرچه علم خوانند
5
بجز حیرت ندا رم هیچ حالی تفکر را نماند آنجا مجالی
از آن گفتاراه استغفر الله نخواهم آنچه گوید مرد گمراه
یقین دانم اگر چه بیش گویند بقدر فهم و عقل خویش گویند
که گاهی آسمان و گه زمین کرد نگویم که چنان و که چنین کرد
همه موجود کرد و اوست واحد ولی دانم که او از امر واحد
یکی از ذات پاکش بیشکی دان یکیرا رد یکی زن هم یکی دان
یکی دانش هن چون هر یک زصفوت هن از روی عدد کز راه وحدت
بگفتن رد نمیگنجد بیانش بدا ن دارد که می بینم عیانش
که رد تشبیه و رد تعطیل ما من سخن رتسم که رد توحید رانم
که آن یک آسمان این یک زمین است هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
هر آن چیزی که هست او داد جانش زمین و آسمان اندر بیانش
سم ا می خل تح
تعالی خالق االنسان من طین ی
ر او ر رسد از ق ن
6
بعلم خویش میدا نند بی کش مالیک رد مقام خویش هر یک
نمیرد او و میرد هر چه زادند که او معبود و انسانش عبادند
رپستیدن بجز وریا سزانیست تعالی جاودانی جزو را نیست
که نتوان گفت با کس آنچه دانم من بیچاره سرگردان از آنم
که خاموشی هب از گفتار بسیار ز عجز حال خود دانستم این بار
تواانئی و هم خود میتوانی فرو ماندم ربو یا رب تو دانی
که ما را عاقبت محمود گردان خدا وندا بحق نیکمردان
7
بطفلی رد سجود افتاد حالی چو آمد رب زمین آنصدر عالی
بصورت چون بشر معنی ملک بود وجودش ماهی بود فلک بود
خطا کرد و خطا دید و خطا گفت کسی کو را بشر دانست یا گفت
بهر معنی ملک را اتج سر بود بصورت گرچه او همچون بشر ودب
پی
که هم غمبر و هم جبرئیل است زنول روح رد قلبش دلیلست
1
شقی شد آنکه روی از راه رباتفت هر آنکس رد پی او رفت ره یافت
1
تحیات خدا بر جان پاکش ز فیض نور او پر نور خاکش
9
بدین نظمی که می بینی رپیشان سخن گفتم بقدر فهم ایشان
1
کردم
10
یقین داند که باشد مغز رد پوست هر آنعاقل که باشد طالب دوست
1
نگهدا رش تو ای اهل طریقت چو رد وی جمله رمز است و حقیقت
سبب زان گشت این نظم کتابم نبود این شیوه هرگز رد حسابم
خدا داند که اظهار صفت نیست مرا مقصود ازین جز معرفت نیست
هر آنچ آمد بدل یکسر نوشتم چو تخم نیک و بد رد جان بکشتم
تمام از فکر بکر من زباده است رد این معنی کسم یاری ندا ده است
1
حقیقت
11
چو وقت آمد ز حق حالی بگفتم کز این شیوه سخنها می نهفتم
12
رد ایمان بود رد کوی عقبی رد اسالم باشد سوی دنیا
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر ورای هر دوان راهی است ربرت
یقین اندر رسی رد ملک ایقان بعلم ار بگذری ز اسالم و ایمان
نجوئی بعد از این از وی جدا ئی یقین گردد رتا سر خدا ئی
یقین میدا ن که فردا هم هب بینی اگر امروز بشناسی یقینی
هن بیند اندر انجا هیچ دیدا ر کسی کاینجا نبست از معرفت بار
که حالی جان رسد آنجا بجاانن ز تن بگذر ربو رد عالم جان
بهشت نسیه حالی نقد گردد تنت آنجا ب کلی فقد گردد
بهشتی کاندرو حق باشد و بس بهشتی هن که میجویند هر کس
بصورت آدمی لیکن دواب است بهشت عامیان رپ انن و آبست
کدا مین علم انکش بار حلم است که جان آدمی زنده بعلم است
تنی دارد ولیکن جان ندا رد مسلمانی که این ایمان ندا رد
13
وی از اموات میدا ن نی ز احیا کسی کز چشم دل گشته است اعمی
حیات اصلی ار مردی بدست آر حیات عاریت را نیست مقدا ر
که بنمایم مقام پاک مح ودم 1
مرا زین کشف سر این بود مقصود
ح کایت
1
که تا یابی حیات جاودانی چو خضر از علم خور آب ار توانی
14
مسلمانی همین است ای ربارد بکس مپسند آنچت نیست رد خور
که ایمان علم خاص الخاص جانست ولی ایمان ورای این و آنست
حقیقت سر ایمان را بدا نی چو بشناسی یقین تو اینمعانی
ق ی ق
رد ق تح ی قحت
که حق از بندگان خود همین خواست باخالص و یقین کن کار خود راست
که قول و فعل تو حق را بود خاص بگویم ات بدا نی چیست اخالص
چو بشناسی و بگذا ری چه سود است شهادت را حقوقست و حدود است
شود فردا حمارت زانکه مستی
2
تو پندا ری بدین یک قول رستی
1
15
زبان گویا و دل را زان خبر نیست نفاق ای بیخبر چیزی دگر نیست
بکل شو زانکه انفع نیست جیکزو مسلمان گشته اکنون بیک عضو
هر آنچت گفت حق فرمانکنی تو اگر دل با زبان یکسان کنی تو
ز شرک مشرکان بگذشته باشی مسلمان حقیقت گشته باشی
ی ق
رد ق طهارتحت
16
ولیکن شوخ جان از کفر و شرکست غبار جامه تن شوخ و چ کرست
طهور جان ز آب علم و دین جوی لباس تن بآب جوی میشوی
ردونت پاک کن آنگه وضو ساز ز خشم و کینه و از شهوت و آز
اگر چه رد نمازی بی نمازی ازریا گر نباشد جان نمازی
بترک او حدث از پیش ربدار حدث دنیاست زریا هست مردار
مکش جیفه دگر رد بند نیفه چو دنیا را پیمبر خوانده جی هف
حقیقت این بود غسل جنابت بتوهب کوش ات یابی اانبت
17
خشوع دوستان رد عین جوعست مصلی را فالح اندر خشوعست
شکم چون رپ شود میدا ن ز شیطان ازریا جوع باشد قوت مردان
ب کلی اقتدا کن رکعتی چند ببر از خلق و با حق گیر پیوند
پس آن گاهی بگو الله اکبر ز اول بفکن این دنیا پس سر
بقول و فعل گو وجهت وجهی ز خاطر دور کن افعال منهی
بهر سوئی که روی آری خدا یست چو استادی و دانستی چه جایست
هب نیت کن چو خواهی کرد کاری چو میدا نی که نیت چیست باری
نیاز خویش با حق باز گفتن قرائت چیست با حق راز گفتن
اگر داری وگرهن رو بدست آر حضور قلب میباید رد این کار
ولی رد وی حضور دل ندا ریم اگر چه ما نمازی میگزاریم
اجابت کن بفضلت این دعا را خدا وندا حضوری بخش ما را
تنت افرق چو شیطان از سجود است رتا ات بود تو اندر وجود است
18
ربو کن سجده اکنون زانکه مردی ولی چون بود خود را رتک کردی
که نیت مومنان را از عمل هب ربو نیت نکو کن پس قدم هن
توان کردن چو این کس اهل باشد نماز پنج وقتی سهل باشد
بیک معنی و دیگراه نهفتم نماز مومنان این بُد که گفتم
ندا نستیش پندا ری همین است نماز مخلصان ربرت از اینست
یقین میدا ن صلوة دایمونست نمازی کان بحق دین را ستونست
جماعت فوت خواهد گشت ردیاب بسی خفتی کنون ربخیز از خواب
بخوان پس قل هو الله احد را نخست از افتحه بشناس خود را
که جان او ز نور حق جلی بود نماز معنوی زان علی بود
نجنبید از حضور خویش از جای که پی کان ربکشیدش مرد از پای
که اینست ای اخی سر عبادت تو هم گر عابدی بگذا ر عادت
اگر رد کعبه بگذا ری روا نیست نمازی کز سر صدق و صفا نیست
19
صل ا ی ل لم
بخوان یک ر ه و ل ن
ی مکن سهو نمازت رد ره دین
جزایش ویل باشد رد قیامت نمازی کان هب سهو آری تمامت
کز اینش جز نصیحت نیست مقصود ربو جان پدر بشنو ز مح ودم
20
که ات معلوم گردد خلق چندند زکوة فطر از آن رب سر فکندند
بحصن اندر وزان نبود وبالت زکوة مال دادی کشت مالت
مکن باطل هب ایذا و هب منت زکوتی را که دادی بهر جنت
ز سیم و غله و انگور و خرما هب هر چیزی زکوتی هست رب ما
زکوة نقد خویش از علم دادم مرا رد کیسه نقد این بد گشادم
ح بگی م ک مست
که حقست این زکوة از مرد حقی
1
ق
ر از ن ز وة ار ی
فدا کردن بجای نیمه ٔ بیست زکوة اولیا دانسته ٔ چیست
نمیدا نم که ایشان را چه حالست زکوة صاداقن خود رتک مالست
بکن تقلید از بوبکر صدیق یقحت
چو خواهی این سخن را عین ق
که دانست آچه خواهد داد باقی است فدا کرد او همه هن نیمی از بیست
نمیدا نم کرا خود ربک آنست زکوة عاشقان خود رتک جانست
1
ار
21
زکاتت هست اگر رب خویش بینی ز دست و پا و چشم و گوش و بینی
از آن رب خویش واجب دان زکاتی بهر دم کز خدا یابی حیاتی
ولی رد دل نگه داری ز جهل است اگر رب دست گیری مال سهلست
سر جمله گنااهن حب دنیی است ربای مصلحت دنیا گنه نیست
علی کرد آنچه او را حق بفرمود زکوة خاص گان آن علی بود
زکوة اندر نماز او دادی و بس نکرد این کار از خلق جهان کس
بسائل داد خاتم رد خشوع او شنیدستی که رد وقت رکوع او
خدا وندش جزای هَل اتی داد هس قرص جو هم از بهر خدا داد
ی نت ه گ میت ان همچ
ز دنیا دور شو رد راه دین باش و م ر و ی ن باش
چو میدا نی که از جمله خدا هب زکوة ار میدهی بهر خدا ده
قبولش کن که این قول رسولست زکوتی کان هب حق باشد قبولست
ق ی قح ت ک
ز ودت ز و ی ده ت م ح م بیاموز ار ندا نی این طریقت
22
ح کایت
بخیلی کز بخیلی بود رد اتب چنین گویند مردی بود قصاب
وگر دادی بسی منت نهادی زکوة سیم و زر هرگز ندا دی
خریدا ریش آمد سخت ردویش جگربندی نهاده بود رد پیش
که چندی میفروشی این جگربند سوالش کرد آن ردویش رد بند
زکاتم گشت واجب چار دینار بدو گفتا که ای ردویش بیمار
زکاتم این بود ربدار این را بخر از من بدینمقدا ر این را
23
چه سنجد آن بمیزان قیامت زکوتی کان چنان باشد تمامت
مکش همچون خران بیفایده بار ربو جان پدر زتوری بگذا ر
ی ق
رد ق روزهحت
24
ز سوگند ردوغ و میل شهوت چو رپهیزی ز نمامی و غیبت
خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه بود این روزه خاصان ردگاه
بگویم کاندر آن چه اختصاص است از آن پس روزه خاص الخواص است
ز عقبی نیز هم از عین حیرت 1
ز دنیا افرغند از راه ع زلت
از ایشان رد زمان روزه گشاید بجز حق هر چشان رد خاطر آید
وگرهن رو بخور رد چاشت روزه چنین دار ار توانی داشت روزه
کدا مینت پسند آید نگهدا ر تو زین هر هس که بشنیدی بگفتار
که گر جز همچنان داری حرام است بگویم مغز این جمله کدا م است
که سر روزه اینست ای ربارد بحق گیر و بحق دار و بحق خور
که رتک خود کند والله اعلم کسی را باشد این معنی مسلم
که رد دنیا و عقبی عافیت هب بعیدی مان لباس عافیت ده
1
عزت -عبرت
25
بدا نی معنی ایام تشویق چو از تحقیق یابی نور تحقیق
بکعبه روی خود سوی خدا آر هر آن امری که فرمودت بجای آر
از آن پس اعتماد خود ربو کن چو کردی نیت از اول نکو کن
که کردی با خدا ی خویش انجی بدا ن نیت شوی ردویش حاجی
زر و سیمت دهند و انن و گندم ز بهر آن که باز آئی و مردم
و یا حجی بجای آورده باشی که پندا ری که کاری کرده باشی
چو اربیشم شو از استرک بیزار ربو بشکن همه بتهای پندا ر
اگر هستت ز حق این استطاعت فدا کن جان و دل که اینست طاعت
بگو ما دون حق را چار تکبیر بترک خود بگیر و راه حق گیر
شو ای عاقل بجان دیواهن حق چو خواهی رفت سوی خاهن حق
26
نشاهن خاهن از مردان حق جوی بکن جهدی و زند اهل حق پوی
مقام پاک حق جز جان و دل نیست 1
مقام حق یقین دان آب و گل نیست
بیکسو هن طعام پخته و خام رد آن ساعت که خواهی بست احرام
بکن از غیر مولی دست کواته زبن لبیک چون حجاج رد راه
رد آن کعبه تو قبله روی او کن ب کلی روی خود را سوی او کن
توئی آن راهرا از پیش ربدار زتو با دوست راهی نیست بسیار
هب لبیکت جواب حق نیوشی رد این معنی اگر نیکو بکوشی
بدا ن معنی و پس صورت بجا آر همه ارکان حق بهر خدا آر
پس آنگه موی بتراش و سمن رب ز باطل دل تهی دار و ز حق رپ
که آنجا میل غیر حق وبالست بخود رب کن حرام آنچت حاللست
رو آن پس سنگ رب ابلیس اندا ز ز افعال ذمیمه دل بپرداز
1
که فاضلتر بود از کعبه صد بار بکن سعیی و این دلرا بدست آر
27
از آن پس آب زمزم رزی رب خود ز اول دور شو از سیرت بد
پس آنگه مروه را اینها صفا بین هر آنچه آمد بتو آن از خدا بین
بسعی از سوی علم حق دوان شو ز جهل خویش بگرزی و روان شو
حجر را بوهس ده کان دست حقست واف کن عهد و میثاقی که حقست
از آن پس کوی رد ع رافت میگیر راه کن پای باطل دست حق گیر
پس آنگه دست رد حلقه زن ایدوست رد حق گیر و رو کان باب نیکوست
یعسم یع سم
هب ا ل آنجا اقتدا کن چو ا ل جان خود فدا کن
خوشا عیدی که افرق از وعید است پس آنگه عید کن زریا که عید است
که اینست ای ربارد سر قربان بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
بصحرای معانی شو که نیکوست ربون آی از نهفت صورت دوست
چو عیسی مانده دور آسمانی چو عید اول و آخر بدا نی
بعیدی روزه ما را گشادی خدا وندا چه ما را عید دادی
28
بدا نی معنی ایام تشریق چه از تقلید یابی نور تحقیق
نمع ی ق
رد ق جهاد و ی آنحت
که صاحب شرع اندر دین نهاد است ز بعد او دگر رکن جهاد است
1
1
رکنی
29
جهاد کافر نفس است دشوار جهاد نفس کافر را چه مقدا ر
رد افتی هب که با این نفس رپکین اگر با کافران چین و ماچین
که رد محراب گفت و رد خور است این بجان بشنو که از پیغمبر است ا نی
31
ز موجودات او بوده است مقصود ازو بهتر نیامد هیچ موجود
امانت را بدو دادن روا نیست کسی کو محرم سر خدا نیست
ولیکن من نگویم جز مثالی رد این معنی سخن گفتند حالی
تو را سری از آن معلوم گردد مثالت گر نکو مفهوم گردد
32
بدین اقرار کن ان کار کفر است اگر افشا کنم اسرار کفر است
چو میوه خام بود آنا نهفتم بسی گفتم ولی چیزی نگفتم
چو وقت آید ربش یابی بیکبار بوقت خویش موقوفست این کار
وگر مکشوف گردانم حرامست هنوز این میوه گویا خام خام است
ین بم
شود آنا که باشد عقل معلوم ربمزی گفتم ا معنی فهوم
نف ت ا م
رد ق ر ب سی قحت
تو شیطان کفر نفس خویش میدا ن چو میخواهی بدا نی نفس و شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان اگر نفس تو اماره است شیطان
بود لوامه چون کردند رامش چو باشد تند اماره است انمش
که با هر نفس یک شیطان قر ینست هن آخر م صطفی گفته چنین است
ولیکن شد بدست من مسلمان مرا هم بود اندر نفس شیطان
33
کند رتک بدی تقوی بگیرد ز تو گر عقل و داانئی پذرید
بگیرد اندرآن منزل قراری پس آنگه چون نماند هیچ کاری
بیابد عقل دور از واهمه نفس رسد اندر مقام ملهمه نفس
بمعنی مطمئنه گشت انمش رد آن منزل که حاصل گشت کامش
1
بدو پیوند وانگه رو بایقان چو نفست مطمئنه شد بایمان
چنین است ای پسر مولود اثنی حیاتی باشد آنجا جاودانی
ندا ی ارجعی آید ز ربش راه گردد رد ایقان لهو و لعبش
چو ردیابی هب جان و دل فتوح است بدا ن رای رجوع آن رای روح است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است معانی بس ع ززی است و رقیق است
توقف دار هم روزی بدا نی اگر حالی ندا نی این معانی
1
بدو پیوند وانگه روح ایقان
34
رد حکمت و موعظت
پس آنگه جان سوی جاانن روان کن تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
شکم را گرسنه میذا ر پیوست ربهنه دار تن کواته کن دست
که ات باشد هب بیند دل خدا را زبری پای کن نفس و هوا را
35
ج یث م نف تم
رد وازهن س رد ل جام م
که جامی داشت کان گیتی نما بود یکی جم انم وقتی پادشا بود
که پیدا میشد از وی هرچه میخواست بضنعت کرده بودندش چنان راست
رد آن جام از صفای آن نشان بود هر آن نیک و بدی کاندر جهان بود
هش گیتی از آن دلتنگ گشتی چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی
م ل عبک ب
ش
ردندی ش باز رو ن بفرمودی که داانیان این فن
بدیدی هر چه بودی رد همه جای چو روشن گشت انجام دل افزای
منجم گفت اصطرالب بد آن حکیمی گفت جام آب بد آن
چنان روشن که میدید آنچه میخواست دیگر یک گفت بود آئینه راست
ولی آسان نشد این کار دشوار بقدر علم خود گفتند بسیار
نبود آن جام جم جز نفس داان بسی گفتند هر نوعی از اینها
36
نماید اندر او آافق یکسان چو نفس تیره روشن کرد انسان
شود رب کل موجودات شامل چو انسان گشت اندر نفس کامل
نموداری بود رد نفس انسان ز چرخ و انجم و از چار ارکان
چو عارف شد بخود جام جم است او حقیقت دان اگر چه آدم است او
نف تسن
خ
بش ا خ
ن س ود ر نیک ناس ی بدا ر ایدوست گفت پیرخود پاس
ز راه صورت و معنی بیکدم که ات رد وی هب بینی هر دو عالم
بدا نستن خدا را چون توانی تو نفس خویش را نیکو ندا نی
نف تسنخ
از آن پس طالب ع رافن رب باش خ بش
ن س ود ناس و ب باش خ ی
37
رد ذکر شیطان و لعنت کردن رب او
که میدا نم نمیدا نی بسامان ز من بشنو بیان حال شیطان
کنون ابلیس شد از راه تبدیل ز اول انم او بودی ع زازیل
خ ت گف گ
ی د ر ند رد ور نعبم ولیکن هر زبرگش انم دیگر
یکی اش صاحب طول امل خواند یکی اش حال مشغول ازل خواند
یکی اش نقطه رپگار حق گفت یکی اش عارف اسرار حق گفت
که حق بگزید و ز آدم رو بگرداند یکی نیزش غیور مملکت خواند
کزو با سجده آدم نپرداخت چنان خود را بکل رد عشق او باخت
بجان بخرید و یکسو شد ز رحمت نگردانید روی از حق و لعنت
که هرگز یاد رحمت می نیارد چنان با لعنت حق خوی دارد
که دشنام حبیبش هب ز گنجی ز لعنت کردن او را نیست رنجی
38
ولی گردد قیامت را مسلمان اگرچه کافر است امروز شیطان
مف گ ش مج
ولی آخر شود خیر صل م
ز اول ر چه باشد ر ل
یکی رکن عظیم معتبر اوست یقین سرچشمه سر قدر اوست
که از سیلی شیطان او امان یافت ندیدم رد جهان یک کس که جانیافت
ولیکن روی دارد سوی ع زت بصورت گرچه ملعون شد ز حضرت
ولی اندر سرش بسیار انز است رد لعنت رب او هرچند باز است
ولیکن این ز سری نیست خالی اگر چه لعنتش کرده است حالی
جوابی گوی اگر دانی رد این باب سوالی هست اینجا نیک ردیاب
چرا با او دگر بار این نسق کرد اگر از خویش رتک امر حق کرد
کرا بود از خالیق این کرامت که دادش انتظاری ات قیامت
اگر باطل بد او باقی چرا ماند چرا بی واسطه با حق سخن راند
کشبگ ی گ گفت م
و م ر هب ن ل آمد مرا حالی جوابی رد دل آمد
39
چو حال او چنان گردید ز اوضاع بدو داده است دنیا را باقطاع
زبودی روی او آنجا سیه کرد اگر چه رب مأل کارش تبه کرد
که خلقی زان ح کایت بیخبر بود ولی اندر نهان کاری دگر بود
مثال
که نشنیده است هرگز گوش آنا مثالی گویمت بنیوش آنا
40
ولی با خاص گان کاری ندا رد بجز اغوا خر و باری ندا رد
که ات عامی ز شیطان رد عذا بی تو خود را خاص کن ات راه یابی
منال از دست شیطان ربونی چو تو رد دست نفس خود زبونی
پس آنگه لعن کن رب نفس شیطان ز اول نفس خود را کن مسلمان
بدل زو دور شو لعن زبان چیست چو میدا نی بمعنی لعن دوریست
که دشمن رت کسی از دشمنان اوست تو نفس خویش را لعنت کن ایدوست
هب پیدا کردن این باشد قیامت یقین دان کار شیطانا تمامت
1
اندر
41
چرا سجده نکردی ات شدی خوار بشیطان گفت موسی ای گنه کار
که رتسیدم مبادا چون تو گردم بگفتا زان سبب سجده نکردم
بگفتا اوفتادی از فتوت بگفتا من چه گشتم رد نبوت
عیانم نیست این رب من عیان کن بگفتا چون فتادم هین بیان کن
چرا کردی نظر آنجا بکهسار بگفتا خواستی از دوست دیدا ر
شوی خسته ز قول لن رتانی چو روی از وی بگردانی ندا نی
مرا می آزمود این بد بهاهن چو بودم من بعشق او ی گاهن
نج
ستم غیر او و هم نجویم ز عصیان بس چها آمد ربویم
چو حق باشد سوی آدم نگردم ز عشقش سجده آدم نکردم
اگر زندیک یا دورم همانم بغیر حق دگر چیزی ندا نم
ندا نستش چه افتاد و کجا شد بگفت اینها و از موسی جدا شد
حقیقت مرد عاشق هر ردی نیست یقین دان عشق کار سرسری نیست
42
نخواهد غیر او هرچند نیکوست کسی کش عشق شخصی هست رد پوست
مکن جز رد وافداریش منزل 1
رتا گر عشق مولی هست رب دل
چو ربگردد زنی باشد هن مرد است کسی کز عشق جاانن روی زرد است
چو خواهی داد جان و دل بدو ده چو دادی دل بدلبند نکو ده
تو جهدی کن ب کلی رتک خود گوی چو میخواهی که بینی آنچنان روی
که خود را ز و بدا نی عشق آنست چو رتک خویش کردی ره چنانست
که نبود عشق و انم نیک باهم منه رب دل ز بدانمی بسی غم
1
در دل
43
که بودی رب سرش از معرفت اتج شنیدستی که آن منصور حالج
1
1
شنودستی
2
امواج
44
که بود او رد زمان خود ولیه
1
ردآمد خواهرش ستی صفیه
مجرد شو زتن چون جان پاکی بخاک افکن ربو این جسم خاکی
چو خواهی الف مردی زد چنین زن بیاموز ای اخی مردی از این زن
زبد یک نعره و رب دار شد زود چو شیخ از خواهر این اسرار بشنود
1
که بودی
2
عارف
45
جدا کردند از کل جمله اجزاش چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
فدا کرد اوسر و زین سر نگردید چو رد باطن تجلی نور حق دید
چو میدا نم که میدا نیم نیکوست اانالحق میزد و میگفت ایدوست
فدا گردد بجان از بهر الهوت هب بینم کاین تن خاکی بناسوت
بیامرزش که با من کرد این کار اگر این را هب پیشت هست مقدا ر
چو صادق بود رد دعوی چنین بود مناجاتش رد آن سروقت این بود
که باطن را کنی روشن بطاعت رتا نیز ار بود این استطاعت
ز نور حق شود روشن ردونت ردون گر پاک داری چون ربونت
ز نور حق رسد فیضت دمادم بنی آدم شوی آنگه مکرم
زبورت عشق رد آغوش گیرد ز فیض حق ردونت جوش گیرد
رب آری نعره مستی بعیوق ندا نی خویش را آندم ز معشوق
1
1
آنگه
46
ستانی از مالیک رد شرف اتج همی گوئی اانالحق همچو حالج
لطیفند و شریفند و ظریفند بنی آدم گروهی بس شریفند
سی لب س ی بن ن ه خس
نباشد چون فرشته هر ی ی آدم باشد ر ی
47
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
رد آمد عقل چون طفالن زباری رد آن منزل که آمد عشق کاری
ولیکن کار و بار عشق باالست اگرچه کاراه از عقل شد راست
رسول عاشق و معشوق عشقست رد تحقیق را صندوق عشق است
که گفتی این حقایق که شنودی اگر معشوق را عاشق نبودی
ولی رد عشق میدا ن پیش گاهت ز فیض عقل می بین نور راهت
که پیدا میشود رد عاشقی آن دو حالست ای اخی رد عشق پنهان
میان عشق و مستی گشت انمش بود رد راستی اول مقامش
چو رپ گردد ز معشوقش بقادان چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو غایب باشم از وی چیستم من چو حاضر گشت جاانن کیستم من
بسوزد عشق اندر نیم ساعت اگر صد سال میسازی بضاعت
ندا رد عشق صورت را نیازی کسی کو عاشق است اندر مجازی
48
نشان خواهند از تو رد طریقت اگر تو عاشقی اندر حقیقت
شدن قربان و رتک کیش گفتن نشانش چیست رتک خویش گفتن
ولی نی این چنین اسرار گویند سخن رد عاشقی بسیار گویند
ز سر عشق میآرم نشانش همیگویم حدیثی رد بیانش
پس آنگه این سخن آغاز کردم رد گنج معانی باز کردم
هن رد معنی و رد صورت بمانی سخن نیکست اگر تو نیک دانی
فرود آید بجانت این حقایق چو بشناسی بدل یکیک داقیق
یق یع ش ی
رد ق ر ت و بیان طر تقحت
سوالی نیک هست از علم نیمی سوالی چند کردم از حکی یم
ربای خود بامر حق کنی کار شریعت چیست گفتم گفت بسیار
بگفتا آنکه ردیابی طریقت بگفتم چیست مقصود از شریعت
49
بگفتا رو هب سوی دوست رفتن بدو گفتم طریقت چیست گفتن
بگفتا هست پایانش حقیقت بگفتم چیست پایان طریقت
بگفتا انکه گردد جانت واصل بگفتم از حقیقت چیست حاصل
بگفتا وصل جانا قرب حق دان 1
بدو گفتم چه باشد وصل با جان
بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز بگفتم قرب حق از چیست امروز
بگفتا از تصوف ای چو جانم بگفتم بعد نفس از چه بدا نم
بگفتا ای اخی رتک ت کلف بگفتم چیست تحقیق تصوف
بگفتا آنکه ردویشی همان است بگفتم رتک آن معنی چه سانست
بگفتا آنچه داری آوری پیش بگفتم چیست ردویشی و ردویش
بگفتا آن نشان از ما ربونست بدو گفتم نشانم ده که چونست
ولیکن معتبر میدا ن عیانش اگرچه مختصر گفتم بیانش
1
جانان
50
که جز حق رد نظر انرند ایشان نشانی بی نشان دارند ایشان
ز حال خویش رتک اقل دارد خوشا وقت کسی کاین حال دارد
نمیگوید چو من کل اللسان است هر آنکس را که این معنی نشان است
م لم جس ی ق
رد ق الدنیا ن ا ؤ نحت
مشو ساکن رد این زندا ن چو رندان چو دنیا مومنان را هست زندا ن
کسی کو را نخواهد مومن آنست چو دانستی که سجن مومنان است
ربای آن وطن چیزی بدست آر اگر تو مومنی حب وطن دار
چو ات آنجا روی اینک طریقت ببین ات از کجائی رد حقیقت
دو هس روز آمدی اینجا ب کاری وطنگاه تو گر دنیاست باری
یقین دان کافری اینست و زشتست اگر دنیا رتا همچون بهشت است
که گر مومن شوی دنیا نجوئی ربو مومن شو ار خواهی نکوئی
51
1
که رد سجنی و داری بند رب پای بدا نی گر شوی عارف رد اینجا
نجاتی کاندر او باشد حیاتی بکوشی ات ازو یابی نجاتی
چو ردیابی یقین دانی که اینست حیات جان تو از علم دینست
اگر باشد بجز اندان نباشد بسجن اندر کسی شادان نباشد
ج بس
ن گن ن
ت شد آ جا و سار2ک ن ی که گر رد سجن میری بیخبر وار
بدا انئی و بگذا رش بنادان بکن جهدی و بیرونشو ز زندا ن
ارادت سوی آنعالم که باقیست نشان مومنان دانسته چیست
ز افنی بگذر و باقی بدست آر ربو جان پدر روئی ربه آر
3
4
چرا بیرون خود میجوئی ای سست بهشت و دوزخت ردتست و باتست
1
در پای
2
کشند
3
رویت
4
ای دوست
52
ش به
رد ق ت و دوزخی قحت
از آن خویت بهشت آید پدیدا ر اگر تو خوی خوش داری بهرکار
از آن جز دوزخت خیری نیاید وگر خوی بدت اندر رباید
هماان خوی بد کفر است و زشتست 1
چو دانستی که خوی خوش بهشت است
بهشتست سود و دوزخرا زیان دان 2
بهشت و دوزخت زری زبان دان
که چون رفتی نیائی باز اینجا بهشت خود بخود میساز اینجا
بدا نش خوی بد را نیک گردان بیا بشنو حدیث نیکمردان
بنسبت با حقیقت زمهرری است بهشت صورت ا رچه دلپذری است
مترس از دوزخ و از نغمت او مشو شاد از بهشت و نعمت او
بجز رد بندگی حق مشو شاد چو صدیقان زهردو گرد آزاد
چو استحقاق آن داری بجان کن تو حق را بندگی چون بندگان کن
1
رها کن خوی بد زیرا که زشتست
2
بهشتت
53
که قوت اولیا را نیست هموار بال را همچو مردان شو خریدا ر
که باشد اندر او مرغان ربیان بهشت اندر مثل چون مطبخی دان
تو عامی میل تو سوی طعام است بهشت رپ طعام از بهر عام است
چو بی خوردن نخواهی عمر یکدم بدنیا خوردن و رد آخرت هم
مرنج از من اگر گویم تباهی بجز خوردن اگر چیزی نخواهی
که میلت نیست جز سوی علفزار که حیوانی هن انسانی بمقدا ر
که یابی مرغ خود ربیان کنی تو اگر طاعت ربای آن کنی تو
که ذوق جان بحق ماال کالم است بهشت خاص بی ذوق طعام است
ی ح ج
هن بهر حق جزای آن م ا ت
س اگر طاعت رتا بهر نعیم است
نجویدمطبخ اال حضرت شاه هر آنکس را که باشدعقل همراه
بهر حالی که هستی رب تو انظر بدا نخوبی جمال دوست حاضر
که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست نشان ابلهی چیزی دگر نیست
54
پس این دنیا بهشت است و چه زشتست بنزد تو اگر خوردن بهشت است
وزان رب جان تو باری نباشد رتا با آخرت کاری نباشد
که بشناسی بمعنی گفت مح ودم بهشت و دوزخت خود هست موجود
بدست آور بمعنی رزق جانا
1 بصورت چون تنت خورد اینجهانا
ی ق
رد ق رزقحت
نباشد جز بسعی انسان یقین است یقین دان رزق جان از علم دین است
دل از عقبی طعام او کالم است تن از دنیا و رزق او طعام است
چو خواهی عمر رزق جان بدست آر ربزق تن شدی عمری گرفتار
گر اینجا نیست سوی شهر چنین شو بجان از طالبان علم دین شو
حقیقت رزق جان علم کتابست چنان کاین رزق تن از انن و آبست
ب
یقین آن بس بود روز حسابت حکمت گر بخوانی آن کتابت
1
ذوق
55
هن رب من هست رزقت فرض گفتست و ما من داةب فی األرض گفته است
که میسوزی بجان از بهر یک انن مگر باور نمیدا ری ز حق آن
که با روز تو خواهد بود روزی مکن از بهر خوردن خلق سوزی
طلب آن کن که با تو شد حواله مرو چندا ن بدنبال نواله
که رزق تن دوان آید بخروار رتا گفته است رزق جان بدست آر
گرسنه رب رد اسبت را نماند رتا چون پادشا ربخوان نشاند
هن رب تیر و کمان و کار پیشه توکل رب خدا باید همیشه
نباشد رب خدا شان اعتمیدی بضنعت هر کسی دارد امیدی
ولی رزاقیش را رد گمانند بخالقیش جمله خلق دانند
چو جانت داد بی روزی نماند هر آنکس را که باشد عقل داند
معین کرد رزق تن همانوز چو جانت داد رب تن کرد فیروز
بجان میجوی علم خاص جان را هب تن میخور همیشه آب و انن را
56
بدا نی عاقبت سر خدا ئی چو بشناسی کئی و از کجائی
سوی الله این دمم مفهوم گشته است مرا زان شمه ای معلوم گشته است
همیگویم هب آه گرم دلسوز بهرجائی که هستم رد شب و روز
که اندر وی هن بیند جز خدا را خدا وندا دلی بخش این گدا را
57
منه باری ز خود رب جان مردم بناخوانده مشو مهمان مردم
گرامی دار و عذرش نیز میخواه وگر آیند مهماانن بناگاه
کز اینرو شد خدا و خلق خشنود وگر داری تو وامی بازده زود
خ بس
ه م
ی قاضا جان کا ش ت ت مده وام ار دهی دیگر مخواهش
وگر گویند با تو گوش میدا ر مگو ردد دلت با خلق بسیار
بده گر باشدت هرچند کاهند ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
کنندت عیب کمتر شو رپیشان مگو عیب کسان ور زانکه ایشان
چو میدا نی تفاوت نیست یکجو مکن غیبت وگر گویند مشنو
مزن رب روی کودک چون یتیم است منه بهتان که آن جرمی عظیمست
بدا ن حق پدر با حق مارد یتیمان را پدر باش و ربارد
ین چ
که افتد ا نین بسیار رد راه ضعیفانا فرو مگذا ر رد راه
اگر با تو کنند باشد گرانت مکن با دیگری کاری که آنت
58
که رنجور است مطمع از دوروئی مکن بهر طمع با کس نکوئی
یقین دان شفقتت بذل طعامست بدا ن تعظیمت افشای سالم است
رب او منت منه زو دار منت چو کردی با کسی احسان نعمت
نباشد نیکوئی چون بازگوئی دگر گر با کسی کردی نکوئی
سی ع
رد ق ی و دجالی قحت
ربای دیدن معنی و صورت ض ب ا م س م
دو ت آد ی ر ی رورت چش
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است بدا ن کاین چشم صورت چشم دنیاست
هن بیند آخرت را ای ربارد کسی کز چشم معنی هست اعور
59
چو دنیا دید هم دنیا گزیند که چشم چپ جز از دنیا هن بیند
بچشم راست چون دجال اعمی است کسی کش میل جمله سوی دنیی است
اگر عیسی صفت باشد روانت مثال تن خر و عیسی است جانت
چو داان گشت عیسی حال باشد چو جان اندان بود دجال باشد
شود از علم زنده جان اندان ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
میقی ا ین
س ی ن ک ش نع
ن د ن اندر ا ی ی ت خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
که اندان خر بود وز خر فرورت اگر داان بود عیسی است رب خر
ز راه علم شد معلومت اینحال چو دانستی یقین عیسی و دجال
بدا ن انمش بخوان اینت تمام است ببین ات زین دو یک رب خر کدا مست
بچشم چپ نظر او را بدنیا است بچشم راست چون دجال اعمی است
یقین دجال را رد خیل باشد کسی کش سوی دنیا میل باشد
چو بینی خیل او بگرزی رد حال چو دانستی خروج خیل دجال
60
مرو پیشان که ات زیشان نگردی ببرُ زین خیل دجالی ِبمردی
بدنبال دف و چنگ و چغاهن نبی گفته مرو آخر زماهن
که ردمانی که او نی کال باشد
1
مبادا کز پیش دجال باشد
1
نکال
61
چو مهدی پیشت آید هم نبینی که گر رد جهل خود دایم نشینی
خطاب از جهلشان الیبصرون بود نبی را گرچه قومٌ ینظرون بود
م غ پی
یقین او روی ر یان دید
ع ب کسی کو چشم معنی و بیان دید
1
ز جهل از عهد مهدی مرده باشی چو عمر از جهل پایان کرده باشی
جوانمردی کن و بشنو از این پیر ربو از علم مهدی نسبتی گیر
چو رد آخرزمان معروف گردد که ات مهدی رتا مکشوف گردد
62
فرو گیرد نماند کفر و عصیان زمشرق ات بمغرب نور ایمان
همه یکسان شود شیعی و سنی بتابد نور علم من لدنی
زعلم خویشتن پیدا کند آن هر آن سری که هست امروز پنهان
رباندا زد ز عالم جور یکسر
1
چو مهدی باشد آنجا عدل گستر
از آن میماند او آنوز ربپای ی کایک صورتش پیداست ربجای
ی ت مک ح یص ص ت گ تف
رموز ش و ند تأو ل
ی گ بیان ور ش ویند ل
که صورتها یکی گردد بمعنی نماند رد میاهن هیچ دعوی
هی
که باشد علمشان رب جهل فیروز نمیرد چکس رد جهل آنوز
که یکبار دگر یابند جان را تمنا باشد آنجا ُمردگان را
1
ظلم
63
بتابد نور خور از سوی مغرب ربآید آفتاب از کوی مغرب
نیابد هیچ توهب کودک و پیر شود آنگه رد توهب زبنجیر
زهی دولت اگر بینی تمامت شود اینحال زندیک قیامت
64
طلوع شمس از مغرب همین است چو مهدی رد جهان خورشید دینست
اگر تو خاصه ای معنی نگهدا ر بکن تو صورتش رب عامه ایثار
ز روی معرفت نی از روایت کنون بشنو زمن مغز ح کایت
همه امری بجا آورده باشند چو جمله خلق توهب کرده باشند
هی
همه توهب کنند آندم بیکبار نماند چکس آنجا گنه کار
ن هی
بی
ماند س رون آندر ک چ 1
هب توهب چون ردآیند خلق یکسر
که نبود هیچکس را هیچ تقص ری از آن باشد رد توهب زبنجیر
ین چ سعادت یابی ار چندا ن نمیری
بصورت کا نین معنی پذریی
که باشد مرگ صوررتا ضرورت وگر میری نباشد مرگ صورت
که مرگ اضطراری نیست کاری بمرگ اختیاری میر باری
1
کنند آنروز توبه خلق یکسر
65
رد تحقیق موتوا قبل اَن َتموتوا
بمرگی کان هب است از زندگانی بمیر ای بیخبر گر میتوانی
چو هستی طالب حق زین نسق باش بمیر از باطل و زنده بحق باش
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل رد این روز دو هس کت داد حق مهل
که چون مغز است علم و جهل چون پوست بجای جهل رپ علمش کن ایدوست
شود بیدا ر و سازد مرگرا ربک خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
کجا یابی امان از مالک الموت اگر رد جهل عمرت میشود فوت
بتر مرگ ای ربارد مرگ جهلست مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بسوی آخرت راند تواان چو از دنیا بمیرد مرد داان
که موتو این بود قبل ان تموتوا بدا نی گر بمیری اندر این تو
66
ص ی ق
رد ق راطحت
چو بگذشتی از آن جانا پناه است صراط اندر حقیقت چیست راهست
ولی دوزخ زبریش سخت زشتست س تشبه
صراطت گرچه ره سوی ت
بدا انئی توان آسان گذشتن بنادانی رب او نتوان گذشتن
که باشد رب صراطت آن مطیه بکن نفست ربای حق ضحیه
که هست آن تیزرت از تیر و شمش ری بیفتی گر نباشد مرکبت زری
بعقبی رب صراطش راه شد راست کسی کاینجا دل از توحید آراست
گ ف تشبی تع
رد آن شد سوی دوزخ میل رد میل طی
و ر ا تاد رد ه و ل
بدا انئی ازو بگذر چو مردان ربو دنیا رباط منزلی دان
وجودت اندر او همچون صراط است چو دانستی که دنیا چون رباط است
ربستی از عذا ب دوزخ ایمرد اگر جانت سالمت زو گذر کرد
67
ندا نم کی رسی آنجا که هستی وگر از وی رد افتادی هب پستی
بدا ن همواره رد دوزخ بخفتی ازین صورت اگر بیرون نفتی
ت سلم
روانت رد بهشت حق مقیم است ی ق
اگر راهت صراط ا م است
چو انداانن مشو مغرور پندا ر ربو جان پدر پندا ر بگذا ر
پی مردان و داانیان ره گیر نکوئی میکن و رتک تبه گیر
باقرار و مکن زین بیش ان کار قح ت
بجان بشنو ز من ق ا ن کار
ی ی
68
که پیدا میکند هم خیر و هم شر بود شاهین آن عقل ای ربارد
دگر کفش بود عقبی و مقدا ر بود یک کفه اش دنیا و کردار
مقابل باشدت مقدا ر نیکو اگر باشد رتا کردار نیکو
بطاعت کی جزا یابی بعقبی اگر باشد سبک میزان بدنیا
بسوزی چون عملهای تو سنجند ز کس گر تو ربنجی وز تو رنجند
یقین رد پله بار تو باشد هر آن چیزی که آن کار تو باشد
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش اگر با خویش نیکی نیک میباش
وگر بد کاشتی هم بد ربوید که ات از هر یکی هفتصد ربوید
که صدقست این سخن زندیک صدیق یقح ت
بیان این ز من بشنو هب ق 1
که داند فرق کرد اندر همه کار میان خیر و شر جز عقل هشیار
چو نبود عقل کم باشد ز حیوان همه کار نکو از عقل میدا ن
1
بیا و
69
بمیزان خرد سنجند هموار هر آن چیزی که باشد سخت دشوار
یبگفت هم
ع ی
م اهن ت ا ززیانس ن بیان صورت و معنی میزان
بدا ن کاین علم جان آخر زمان است چو بهتر رد زماهن علم و جانست
چو رد انسفته بود اکنون ُبسفتم ز اول ات بآخر هر چه گفتم
قع ا ین
س ی چ خ
بد ن ا ل و روح آ ر که او ت بدا ن این نفس و قلب اول که او کیست
1
ع روج کثرت فرداست وحدت زنول وحدت است امروز کثرت
چو باران سیل شد ردیاش دانند چو ردیا قطره شد آبش نخوانند
ولی معنی یکی انچار باشد بصورت انمها بسیار باشد
سخن چون من رد این معنی نگفتند شریعت با قیامت هر دو جفتند
بدا ن اظهار حق جز این نسق نیست مرا زین هر دو جز اظهار حق نیست
1
حضرت
70
قیامت حکم جان باشد حقیقت بدنیا حکم تن باشد شریعت
بجان علم قیامت کان ب کار است بتن علم شریعت کش که بار است
که انفع علم جان شد رد قیامت بتن کار شریعت کن تمامت
قیامت همچو خر رد گل بماند کسی کو علم جان و دل ندا ند
که نبود خوب صورت بی حقیقت عمل با علم باید رد شریعت
ل ع کم حب
خ کی
ت ند رد م ود کار م قیامت واحد و کوهست قهسار
قیامت خود بود حاکم حقیقت قیامت کرد رد حکم شریعت
نباشد هیچ امری جز الهی هن سلطانی بود آنجا هن شاهی
ولی کردم قیامت را تمامت سخن گرچه نکو گفتم ب کامت
71
رد نشر
چنان کت نشر باشد هست حشرت دلیلست ای اخی رب حشر و نشرت
ش م
ح
همان خواهی ردودن روز ر چه می کاری هب بین از خیر و از شر
یقین با او بود فردا شمارت بدا ن گر پاکی است امروز کارت
بدا ن خیزی گر اینجا ربده باشی بدینصورت که اینجا مرده باشی
کسی گوید تفاوت هست مشنو رد ا ینمعنی تفاوت نیست یک وج
72
بکن کز وی بفردا رد بهشتی چو دستت میدهد امروز کشتی
که نبود ای اخی هر روز عیدی مجو افزون از آنفردا مزیدی
م ع
رد جزای ل
بدا ن کان میل فردا چاه ویل است گرت امروز سوی ظلم میل است
جزای عدل نور و ظلم انر است چو فردا نیک و بد اندر شمار است
بود فردا بصورت مار و کژدم شنیدستی که خوی بد ز مردم
ز من بشنو دوای جان خود کن ربو ایدوست رتک خوی بد کن
که فردا شهد و خمر و آب و شیر است خوی نیکو گزین کان دلپذری است
بسوز ار میتوانی تخم بد را بساز امروز نیکو کار خود را
چو دادت مزرهع تخم نکوکار چو دانی مزرهع دنیاست انبار
جزایش جز یکی هفتصد نباشد تو تخم نیک کاری بد نباشد
73
همان باشد قیامت رد کنارت اگر خار است اگر خرماست بارت
چ حقیق هم
ی یق
ت ن باشد ن دانی ن رد این معنی که گفتم نیست نقصان
چو کاری میکنی از بهر خو د را چو دانستی تو خوی نیک و بد را
که یار است و کند فردات یاری نکو کن کار خود چون دست داری
رد حشر
زمن بشنو که چونست اینمعانی تو حشر و نشر نفس خود ندا نی
بمعنی همچو مرغ آنجاش حشر است بصورت آدمی اینجاش نشر است
زعقل و روح چون رپساخت ع رشست چو مرغان رب دوپا امروز فرش است
که شخصت ایستاده زو بجای است ز اول نفس و قلبت چون دو پایست
بگو نیکو رپد ورهن وبال است بآخر عقل و روحت چون دو بالست
74
که رد عقبی است رپیدن چو مرغان بدنیا رفتنت رب پای میدا ن
ولی چون رب هوا شد پای بار است ز اول گرچه اینجا پا ب کار است
1
چو مرغان بال خود بگشای این بار بمردی بار خود از پای ربدار
یکی دیگر مدا م اندر قعود است یکی از امر حق اندر سجود است
1
ای یار
75
ولی باشد بمعنی کل عالم بصورت هست انسان جزو عالم
که اینها همچو جسم و او چو جانست چو نیکو بنگری ربرت از آنست
رد آنعالم رسد جانت بجاانن چو ردیابی حقیقت عالم جان
ین
بمعنی گفتمت معنی تمام است بصورت کشف ا معنی حرامست
76
رد حسب حال و ختم کتاب گوید
نمیگویم که عمری کار دارم سخن رد سینه زین بسیار دارم
پی کردار کرد و رتک گفتار چو رد کار است با گفتار کردار
که از کردار دارم هرچه دارم هن گفتار است تنها جمله کارم
و گرهن کار من کردار بوده است ربای غیرم اینگفتار بوده است
بگویم چیست بارم میل عقبی بگویم چیست کارم رتک دنیا
بستم بار عقبی بارم این بود گرفتم رتک دنیا کارم این بود
سر و کارم کنون با دوست افتاد ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
یکی باید دوی آنجا هن نیکوست ازین پس کار من یکتاست با دوست
خ س ختمس ین
م م
که ت ا ن رب ن که ردم رب این معنی سخن را ختم کردم
که از عقبی و دنیا فرد باشد چنان مردی که الحق مرد باشد
گ م نع م
یقین دانم ی رد ردیب تو هم گر وارهی همدرد گردی
77
ز خود ربی از آن پس با خدا ئی اگر از خلق ربی با خود آئی
بحق دوستی بفکن منی را ربای دوست کم کن دشمنی را
که گردد از مراد افزون عنادش مجو از بهر نفس خود مرادش
کند رد انمرادی دوست شادت ولی چون کم شود از دل مرادت
مریدی هست میلش سوی عقبی مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی گر کنی رب این نسق کن ارادت بعد از این رب سوی حق کن
1
بمردی روی خود سوی خدا آر اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
خدا بین و خدا دان و خدا گوی چو میخواهی ربی رد معرفت گوی
1
خود
78