5 6097973220873338937

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 223

‫اسرافیل در بند‪...

‬‬
‫ِ‬
‫زهرا صور اسرافیل‬

‫‪1396‬‬
‫اسرافیل در بند‪...‬‬
‫ِ‬
‫زهرا ُسور اسرافیل‬

‫ويرايش‪ :‬ياسين نگاه‬


‫آرايش پشتي‪ :‬داكتر سميع حامد‬
‫رويه‌آرايي‪ :‬رضا پارسا‬
‫ناشر‪ :‬كاشانه نويسنده گان‬
‫شماره‌گان‪١٠٠٠ :‬‬
‫چاپ نخست‪ :‬بهار ‪١٣٩٦‬‬
‫بها‪ ٨٠ :‬روپيه‬

‫حق چاپ ویژه ناشر است!‬


‫پیشکش به زنانی که می‌نویسند تا‬
‫نگاه‌شان به زنده‌گی در‬
‫حافظۀ تاریخ مکتوب شود‪.‬‬
‫پیشگفتار‬

‫کودکی برای من مثل خواب نیست‪ ،‬مانند همین دیروز روشن و زالل‬
‫است؛ لیکن آمیخته با زهر جنگ و مهاجرت‪ .‬تمام روزهایی که در‬
‫زیرخانه‌ها پنهان می‌شدیم مادرم ما را دور خود جمع می‌کرد دوبیتی‌‬
‫یادمان می‌داد و هر زمانی که بی‌کار می‌بود و خوش خوی‌تر‪ ،‬از ما‬
‫می‌خواست شعری بخوانیم‪ .‬بزرگ‌تر که شدیم می‌گفت برایش حافظ‬
‫بخوانیم و فال و استخاره‌هایش تا هنوز با غزلیات حافظ است‪.‬‬
‫در نوجوانی شیفتۀ ادبیات کالسیک پارسی شدم؛ مخصوصن شعر که‬
‫جان بود و جهان‪ .‬آن روزگار بنا به امر جنسیتی مجبور شده بودم‬
‫چادر سر کنم‪ ،‬قدم‌هایم را بلندتر از حد معمول برندارم و در کوچه‬
‫مثل برادرم مهدی و دوستانش هم‌بازی نشوم‪ ،‬دقیق در همان روزگار‬
‫تجربه‌های نخستینۀ زن بودن را زنده‌گی می کردم‪ .‬هفده یا هژده‌ساله‬
‫بودم که روزهایم را در کتاب‌خانۀ منطقۀ ‪ 20‬تهران‪ -‬همان جایی‬
‫که پایین‌شهر شهرت داشت‪ -‬به قول مادرم گم می‌کردم‪ .‬قفسه‌های‬
‫زهرا ُسور اسرافیل‬ ‫‪6‬‬

‫کتاب‌خانۀ مذکور پر بود از نام‌های شاعران پرآوازه؛ اما مذکر‪ ،‬و من‬
‫میان قفسه‌های شعر کالسیک چه‌قدر احساس تنهایی می‌کردم‪ .‬همین‬
‫که پایم به قفسۀ شعرهای معاصر می‌رسید چشمم به پروین‪ ،‬سیمین‪،‬‬
‫فروغ و چند شاعر دیگر می افتاد و نفس تازه می‌کردم‪.‬‬
‫آن سال‌ها عاشق پروین اعتصامی بودم و من هم خود را جای سوزن‬
‫و تاری می‌ماندم که می‌خواست زنده‌گی خودش را رفوکند‪ .‬پسان‌ها‬
‫شیفتۀ فروغ شدم‪ ،‬از لیال صراحت روشنی‪ ،‬حمیرا نکهت‪ ،‬خالده فروغ‬
‫و هم‌نسالنم شعر خواندم و حاال می‌دانم که شعر را باید زنده‌گی کرد‪.‬‬
‫صادقانه باید بگویم از تاریخ گله‌مندم؛ اما ممنونم از کسانی که مهر و‬
‫رنج‌شان سبب شد تا شعری متولد شود‪ .‬شعرهایی که آبستن درد و‬
‫مهر است؛ تنها مدیون عشق است و بس!‬
‫در این‌جا از خانم امیلیا اسپارتاک که تشویق و هم‌یاری‌هایش سبب‬
‫چاپ مجموعه‌ام گردید سپاس‌مندم‪ .‬از یاسین نگاه عزیز که با تمام‬
‫مصروفیت‌ها و مشغله‌هایش صمیمانه برای ویرایش شعرها و مقدمۀ‬
‫این کتاب مرا یاری کرد‪ ،‬از داکتر سمیع حامد گرامی برای آرایش‬
‫پشتی کتاب که زحمت آن را کشید‪ ،‬از آقای رضا پارسا بابت رویه‌آرایی‪،‬‬
‫از خواهرم زهره فرهان که شعرهای مرا با حوصله‌مندی می‌شنید و نظر‬
‫می‌داد‪ ،‬از دوست خوبم که در بد و خوب زنده‌گی تا این لحظه هم‌راهم‬
‫است قلبن تشکر و قدردانی می‌کنم‪.‬‬
‫این مجموعه به زنانی پیش‌کش می‌گردد که می‌دانند نباید قفسه‌های‬
‫کتاب‌خانه‌ها از نام‌های زنانه خالی گردد‪.‬‬
‫بامهر‬
‫زهرا سور اسرافیل‬
‫بهار ‪ 1396‬هجری خورشیدی‬
‫‪7‬‬ ‫اسرافیل دربند‪...‬‬
‫ِ‬

‫زهرا و روایت زن و زنده‌گی‬

‫درگیر ویرایش شعرهای بانو زهرا صور اسرافیل هستم و افزون بر‬
‫آن می‌خواهم پیرامون مجموعۀ مذکور چیزی بنویسم و اما ذهنم‬
‫می‌رود به سمت آن سال‌های دور که انگار دیروز بود‪ .‬اگر اشتباه‬
‫نکنم سال ‪1386‬خورشیدی بود که زهرا را در کابل مالقات کردم‪.‬‬
‫در همان دیدار نخستین شعر خواند و عاشق فروغ بود‪ ،‬صد البته که‬
‫شعرهایش در آن دوره به شدت در فضای«اسیر» و« دیوار» فروغ‬
‫نفس می‌کشید‪ .‬از« عصیان» خبری نبود‪ ،‬شکوه از زنده‌گی‪ ،‬گالیه‪،‬‬
‫ناامیدی و گاه‌گاهی اعتراض و روایتی نه چندان دردناک از سرنوشت‬
‫سرخ و سیاه زن در کارهایش رخ می‌نمایاند‪ .‬فراموش نباید کرد که‬
‫زنده‌یاد فروغ نیز چنین راهی را پیمود تا رسید به خودش و کشف‬
‫جان و جهان تازه و نگارش نگرش ویژه‌اش از زن و زنده‌گی و جامعه‪،‬‬
‫فرخ‌زاد دربارۀ خودش چنین می‌گوید‪ «:‬زمانی بود که من شعرم را‬
‫به عنوان یک وسیلۀ تفنن و تفریح می پنداشتم‪ .‬وقتی از سبزی‬
‫زهرا ُسور اسرافیل‬ ‫‪8‬‬
‫خرد کردن فارغ می شدم‪ ،‬پشت گوشم را می‌خاراندم و می‌گفتم‬
‫خوب بروم یک شعر بگویم‪ .‬بعد زمانی دیگر بود که حس می کردم‬
‫اگر شعر بگویم چیزی به من اضافه خواهد شد و حاال مدتی است‬
‫که هر وقت شعر می گویم فکر می‌کنم چیزی از من کم می شود‪.‬‬
‫یعنی از خودم چیزی می‌تراشم و به دست دیگران می‌دهم‪ .‬برای‬
‫همین است که شعر به صورت یک کار جدی برایم مطرح شده و‬
‫حاال روی آن تعصب دارم‪ »...‬زهرای آن سال‌ها نیز چنین مسیری را‬
‫در حال پیمایش بود‪ ،‬وسط درس‌های دانش‌جویی و آشپزی می‌رفت‬
‫به سمت سرایش و نویسش؛ اما با گذشت هر روز یک مساله به‬
‫روشنی قابل دید بود و آن این که شاعر در جست‌وجوی حنجره و‬
‫روزنۀ جدیدی‌ست و بی‌شمار تالش می‌ورزد که راه خودش را دریابد‬
‫و پای شعرهایش امضا کند‪ .‬تالش‌ها البته تنها در شعر خالصه‬
‫نمی‌گردید؛ بل زهرا برای تحقق امر برابری میان زنان و مردان نیز‬
‫کار و پی‌کار می‌کرد و در صف نخست دادخواهی‌ها همیشه ایستاده‬
‫بود‪ .‬دست‌یابی او به یک فهم مدرن و معقول از وضعیت زنان جهان‪،‬‬
‫منطقه و به‌صورت ویژه افغانستان سبب گردید که شعرهایش نیز به‬
‫پرچم مبارزه و حق‌خواهی مبدل گردد و در اکثریت قاطع کارهایش‬
‫اعتراض علیۀ وضع موجود‪ ،‬خود را به نمایش بگذارد‪.‬‬
‫سرانجام سرنوشت او را از کابل‪-‬پای‌تخت ادبیات و ابدیت‪ -‬برد‬
‫به‌سوی آب‌های غریبی و غربت و دچار زنده‌گی‌اش کرد در حال و‬
‫هوای دیگر؛ اما با تمام دشواری‌ها‪ ،‬گرفتاری‌ها و خو کردن با فرهنگ‬
‫و زبان دیگر‪ ،‬شعر را رها نکرد و با جان و جنون بیش‌تر به نوشتن‬
‫ادامه داد‪ .‬تا جایی که من می‌دانم بیش‌ترینه کارهای مجموعۀ«‬
‫اسرافیل در بند» محصول همین چند سال اخیر است‪ ،‬رفت و با‬
‫دردهای بزرگ‌تری کشورش آشنا شد‪ ،‬رفت و از چشم‌انداز دور‬
‫توانست درست‌تر خیره شود به سرنوشت دسته‌جمعی زنان زمین‬
‫‪9‬‬ ‫اسرافیل دربند‪...‬‬
‫ِ‬

‫و سرزمین‌اش‪:‬‬
‫کلید بهشت از شما‬
‫با دردهای پستان کرده‌ام‬
‫می‌خزم در البه‌الی کلمات‬
‫می‌خواهم در تاریخ‬
‫رسم زنی باشم‬
‫که موهایش را سنگ‌سار کرده‌اند‬
‫اندامش را‬
‫زنانه‌گی هایش را‪....‬‬
‫این شعر با بیزاری از کلید بهشت آغاز می‌گردد‪ ،‬با روایت پستان‬
‫کردن درد در شاعر ادامه می‌یابد و با سنگ‌سار موها و اندامش پایان‪،‬‬
‫خواننده با همین یک شعر می‌تواند به آیین‌نامۀ اندیشۀ سرایش‌گر‬
‫آشنا شود‪ .‬نوع چشم‌اندازش به زنده‌گی و اعتراض علیۀ وضعیت‬
‫موجود و جای‌گاه زن در فرهنگ زن‌ستیز و زن‌گریز این کشور‬
‫به گونۀ آشکار در همین یکی به خوبی هویداست‪ .‬او الی کلمات‬
‫می‌خزد و با یاری و هم‌دستی کالم و کلمه می‌خواهد که رسمی از‬
‫خویش به‌جا بگذارد و تاریخ دردناک و راستین را در شعر روایت کند‪.‬‬
‫در ظاهر امر کلیت شعرها عاشقانه هستند و روایت فردی شاعر‬
‫از زمان و عشق و زنده‌گی؛ اما در نگاه دوم خوانش‌گر درمی‌یابد‬
‫که قصه فراتر از این حرف‌هاست‪ .‬جنگ‪ ،‬نابرابری‪ ،‬عشق‪ ،‬زمان‪،‬‬
‫سرنوشت غم‌انگیز زنان‪ ،‬حسرت و عسرت گذشته و‪...‬معجونی را‬
‫به میان آورده‌اند که نمی‌توان به ساده‌گی از کنارش رد شد‪ .‬در‬
‫روزگاری که تقلیل‌یافته‌گی در تمام حوزه‌ها و به گونۀ اخص در‬
‫میدان اندیشه بازار پر رونقی دارد‪ ،‬یکی می‌آید و اعتراض می‌کند و‬
‫شهامت به خرج می‌دهد و دست روی مباحث ممنوعه می‌گذارد و در‬
‫برابر کجی‌ها‪ ،‬نابرابری‌ها و عدالت‌فروشی‌ها می‌ایستد و بدون تردید‬
‫‪ 10‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫چنین سرایش‌گری را باید درود فرستاد‪ .‬مهم‌ترین کارکرد شعر‬


‫اعتراض است و این سنت کهن‌پای شعر پارسی را باید پاس داشت‬
‫و مجموعۀ« اسرافیل در بند» به بیان دیگر اعتراض‌نامه‪‌‎‬یی است که‬
‫زنی آن را به نگارش درآورده و به نیکویی ذهن و زمان و زادگاهش‬
‫را می‌شناسد و به ساده‌ترین و صمیمانه‌ترین گونۀ ممکن دست به‬
‫امر سرایش می‌زند‪ .‬در شعرهای زهرا از تکلف‪ ،‬انتزاع‪ ،‬پیچیده‌سازی‪،‬‬
‫حکمیت و دعوای دانای کل بودن خبری نیست؛ بل خواننده هنگامۀ‬
‫خوانش شعرها فکر می‌کند انگار در گفت‌وگوی بسیار رفیقانه و‬
‫دوستانه با کسی به‌سر می‌برد و مانند آب زالل و روان اند شعرها‬
‫و شورها و شعورهای این مجموعه‪ .‬برای بانو صور اسرافیل آرزوی‬
‫سالمتی و سعادت‌مندی دارم و جای‌گاه او را در شعر زنان افغانستان‬
‫از همین اکنون فراوان آفتابی و درخشان می‌بینم‪.‬‬

‫محمد یاسین نگاه‬


‫رییس کاشانۀ نویسنده‌گان افغانستان‬
‫نوروز ‪1396‬هجری خورشیدی‬
‫اسرافیل دربند‪11 ...‬‬
‫ِ‬

‫لبی ندارم‬

‫هزاران‌ سال پیش‬


‫لبی ندارم برای بوسیدن‬
‫دلی ندارم برای عاشقی‬
‫تازه‌گی موهایم در زیر گل‌های چادری خشکید‬
‫عشق هم واسطۀ خوبی نیست‬
‫دهانت طعم لب‌هایم‬
‫دلت پر از هوس‌های سرخ‬
‫تاریخ در مسیر چشم‌های تو تاراجم کرد‬
‫حاال؛ نه لبی دارم‬
‫نه دلی‬
‫‪ 12‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫بیا تا کتاب‌های مقدس‌مان را به آب بیندازی‬


‫بیا با لب‌های من بخند‬
‫من با چشم‌های تو‬
‫ک دل سیر شعر بخوانیم‬‫بیا ی ‌‬
‫دست‌هایم را بگیری‬
‫شاید دوباره هر دو انسانی شویم‬
‫از جنس آب و آفتاب‬
‫اسرافیل دربند‪13 ...‬‬
‫ِ‬

‫عشق ایستاده در مسیر‬

‫دست می‌کشی‬
‫از پیشانی‪ ،‬از لب‬
‫از گونه‌هایم باال می‌رود‬
‫حس مبهمی که به لب‌هایت‬
‫چسبیده می‌شود‬
‫دست بکش‬
‫گره بزن‬
‫دست‬
‫گردن‬
‫گونه‬
‫‪ 14‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫دست می‌کشی‬
‫پایین می‌خزد حسی در من‬
‫حرصی در تو‬
‫بیا پایین‌تر‬
‫حاال که چشم می‌گشایم‬
‫سال‌ها گذشته‬
‫وعشق چیزی نیست‬
‫که به لب‌هایت‬
‫به مردانه‌گی‌های تنت شباهت داد‬
‫چشم می‌گشایم‬
‫سال‌ها گذشته‬
‫و عشق روی ثانیه‌گرد‬
‫روی تخت‬
‫روی پیراهنم‬
‫روی تمام تجربه‌ها‬
‫در مسیرم ایستاده است‬
‫اسرافیل دربند‪15 ...‬‬
‫ِ‬

‫پهلوی چپ‬

‫تمام دردهایم‬
‫از پهلوی چپ تو بر می‌خیزد‬
‫برای همین درد در من پستان کرده‌است‬
‫برای تو حوریان در مذکرترین نقطۀ جهان‬
‫ایستاده‌اند‬
‫تا سرهای بریده را بردارند‬
‫کلید بهشت از شما‬
‫با دردهای پستان کرده‌ام‬
‫می‌خزم در البه‌الی کلمات‬
‫می‌خواهم در تاریخ‬
‫‪ 16‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫رسم زنی باشم‬


‫که موهایش را سنگ‌سار کرده‌اند‬
‫اندامش را‬
‫زنانه‌گی هایش را‬
‫«متاسفم رفیق»‬
‫به کودکی‌هایی که بوی خون‬
‫بوی تابوت‬
‫بوی باروت می‌دهد‬
‫تنم را بو بکشید‬
‫کافور می‌ریزد از من‬
‫می‌ترسم فردا‬
‫سرم را ببرند‬
‫آزاد شود فکرهایی که درهم می‌ریزد‬
‫نظم مذکر جهان را‬
‫نسل‌های زیادی‌ست‬
‫سری را به دوش می‌کشم‬
‫که خدا فکرهایی را‬
‫کابوس‌هایی را‬
‫در آن زندانی کرده است‬
‫اسرافیل دربند‪17 ...‬‬
‫ِ‬

‫سهم لب‌هایم‬

‫بوسۀی بارور شده‬


‫در گونه‌هایم‬
‫سراغ لب‌های تو را می‌گیرد‬
‫به یاد صبح‌هایی که بوسۀی از تو‬
‫سهم لب‌های من می‌شد‬
‫نیستی‬
‫نباشی‬
‫چه فرقی می‌کند‬
‫وقتی تو جزیی از من شده باشی‬
‫دگر چهره‌ات یادم نمی‌آید‬
‫‪ 18‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫چشم‌هایت‬
‫سیاه‬
‫سبز‬
‫چه فرقی می‌کند‬
‫موهایت رنگ شب‌های تنهایی‌ست‬
‫سیاه‬
‫سفید‬
‫چه فرقی می‌کند‬
‫وقتی تو دیگر زخم ناسور تنم شده‌ای‬
‫اسرافیل دربند‪19 ...‬‬
‫ِ‬

‫بگذار اتفاق بیفتد‬

‫بیا سیاحت کن‬


‫اراضی تنم را‬
‫قدم بگذار‬
‫دراز بکش‬
‫دشتی پوشیده از برفم‬
‫کنار بزن الله‌های تنم را‬
‫چهار فصل باغم‬
‫دست بزن‬
‫بگذار اتفاق بیفتد‬
‫دم بگیر‪ ،‬دم بده‬
‫‪ 20‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫بگذار نفس بگیرد آدم برفی‬


‫نفس بکش‬
‫دست بکش‬
‫دراز بکش‬
‫بگذار اتفاق بیفتد‬
‫اسرافیل دربند‪21 ...‬‬
‫ِ‬

‫ل انار‬
‫پیراهن‌های گ ‌‬

‫می‌تکانم خود را‬


‫گل‌های پیراهن را‬
‫بیایید زمستان‌های‌تان را بهار کنید‬
‫جار بزنید در شهر‪ «:‬زنی موهایش را حراج کرده است»‬
‫بردارید دست‌مال گل سیب‬
‫پیراهن‌های گل انار‬
‫موهایم را‬
‫شر ‌م را در جیب راست‌تان بگذارید‬
‫عریان نمی‌شوم‬
‫تمام زنانه‌گی‌هایم تن‌پوشی دارد‬
‫‪ 22‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫از زخم‬
‫اگر سنگ‌سار کنید‬
‫حاال خود سنگم‬
‫مردم!‬
‫سنگ بیندازید تا پامیر شود‬
‫هندوکش‬
‫آسمایی‬
‫راه درازی دارم‬
‫سنگ بیندازید‬
‫سرم تا خدا برسد‬
‫بهشت جای بدی نیست‬
‫اگر آدمی راهش را آشنا نشود‬
‫اسرافیل دربند‪23 ...‬‬
‫ِ‬

‫موهایم‬

‫یک‌سال دیگر را به ادامۀ موهایم می‌بندم‬


‫می‌گذارم در پستوخانۀ تاریخ‬
‫کوتاه می‌کنم موهایم را‬
‫عمر نیز کوتاه‌تر‬
‫آن‌قدر که دستم نمی‌رسد‬
‫به آرزوهایی که در هفت‌ساله‌گی میان نقاشی‌ها پنهان بود‬
‫پدر! بگذر از بهشت‬
‫بیا سال‌ها را از موهایم رها کن‬
‫می‌خواهم با تو‬
‫با مهربانی‌هایت‬
‫به پنج‌ساله‌گی برگردم‬
‫‪ 24‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫بتکان در من‬

‫بیا رفیق بتکان‬


‫غم‌هایت‬
‫دل‌تنگی‌هایت را‬
‫جهان در گوشۀ دل من است‬
‫و تو با تمام بلندپروازی‌ها جا گرفته‌ای‬
‫بتکان خودت را‬
‫بگذار لبخندهای پنج‌ساله‌گی برگردند‬
‫به لب‌هایی که طعم شراب می‌دهند‬
‫طعم سیگار‬
‫طعم تلخ روزگار خودش را‬
‫اسرافیل دربند‪25 ...‬‬
‫ِ‬

‫جهان را بگذاریم‬
‫تیتر خبرها باشد‬
‫روایت روزنامه‌ها‬
‫روایت قرارهای ما‪ ،‬پنهان است‬
‫ت چپ‬‫در خطوط شکستۀ دس ‌‬
‫بیا راست‌مان را در کف دست‌ها‌مان بگذاریم‬
‫هرچند از بد روزگار‬
‫کنج کج تاریخ نصیب‌مان شده است‬
‫بیا رفیق‬
‫بتکانیم گذشته‌ها را‬
‫حاال که از بد روزگار کج نشسته‌ایم‬
‫راستی‌ها‌مان را در کف دست بگذاریم‬
‫تاریخ راست ایستاده‬
‫و جهان همیشه بر کجی‌ها سوار است‬
‫‪ 26‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫یک ابهام حس‬

‫زنده‌گی درنگ ندارد‬


‫درنده‌گی دهان باز کرده‬
‫این روزها پیا ‌ده‌روی در کابل‬
‫شنا خالف تمام آب‌های جهان است‬
‫برای همین اگر فردا سرها‌مان را خانه آوردند‬
‫تکه‌های قلبم را از پل سرخ‬
‫از ده‌افغانان‬
‫از تمام چای‌خانه‌های شهر نو پیدا کنید‬
‫های مردم خوش‌بخت!‬
‫اگر صمیمیت‌ها‬
‫وعده‌های چای و شراب و شعر را از کابل بردارید‬
‫شهر گورستان بزرگی‌ست‬
‫که تنها مرده‌گانش آرزوهایی را به دوش می‌کشند‬
‫اسرافیل دربند‪27 ...‬‬
‫ِ‬

‫دست‌مال گل‌سیب‬

‫بیا زخم‌های‌مان را‬


‫دست‌مال بسته کنیم‬
‫دست‌مالی از گل‌سیب‬
‫که بوی تاکستان‌های شمالی دارد‬
‫بوی گندم‌زارهای بامیان‬
‫بوی رویاهایی که بر فراز پامیر‬
‫دست‌نیافتنی شده‌ است‬
‫اکنون که فکر می‌کنم‬
‫هزاران‌سال بر ما گذشته است‬
‫دریای سیاه‬
‫‪ 28‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫دریای کابل‬
‫میدان تکسیم‬
‫هرات‬
‫قونیه‬
‫بلخ‬
‫اصلن تمام دریاها‪ ،‬بادها‪ ،‬شهرها‬
‫با بوی پیراهن‌های تو آلوده است‬
‫کمی هوا بیاورید‬
‫نفس تازه کنم‬
‫بگذارید زخم‌ها ناسورترین زخم جهان باشد‬
‫بگذار زمین شبیۀ من از تو حمل بگیرد‬
‫من‪ ،‬زمین‪ ،‬خدا؛ اصلن تمام هستی‬
‫معشوقه‌های تو هستیم‬
‫نجیب‌ترین مرد روسپی‬
‫چشم‌هایت در برابرم دهان باز کرده‌است‬
‫برگرد به سرخط خبرها‬
‫بگذار تو را با مهربانیت انکار کنم‬
‫اسرافیل دربند‪29 ...‬‬
‫ِ‬

‫صالبت‬

‫هرجا باشی خبرهای خوش آن‌جاست‬


‫برای همین‬
‫مسیر بادها و قاصدک‌ها به تو ختم می‌شوند‬
‫بدون «او»‪ ،‬خوشی‌ها را بردارید‬
‫بگذار زخم‌ها‬
‫به صالبت بیست‌‌ساله‌گی تازه‌تر باشند‬
‫شاید خطوط دست چپش معجزه‌یی کرد‬
‫و خطوط تنم در مماس خطوط تنش نشئه شد‬
‫خوابید فلسفه زایید‬
‫بگذار از تو حمل بگیرم‬
‫‪ 30‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫در نه ماه‬
‫نه روز‬
‫نه دقیقه‬
‫نه ثانیه‬
‫باال بیاورم هزار و چهارصدسال‬
‫تاریخ برده‌گی‌ام را‬
‫بیا نترس!‬
‫خطوط دستم به ادامۀ سرنوشت تو ختم نمی‌شود‬
‫اسرافیل دربند‪31 ...‬‬
‫ِ‬

‫به رفیق‬

‫بیا غارت کن‬


‫بردار خاطره‌ را‬
‫نوازش‌ها را‬
‫اصلن پوست تنم را بردار‬
‫جای بوسه‌هایت درد می‌کند‬
‫شهر بدون تو درد می‌کشد‬
‫آسمایی‬
‫شهر نو‬
‫اصلن هرجا پاگذاشته‌ای‬
‫حاال بیا‬
‫‪ 32‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫مرا با یک شهر غارت کن‬
‫سال‌هاست سنگینی می‌کند‬
‫خاطره‌ها‬
‫بوسه‌ها‬
‫جوانی‌ها‬
‫بیا وجدان را‬
‫بریزیم به آب‬
‫حاال که آبرویی نمانده‬
‫رفیق!‬
‫اسرافیل دربند‪33 ...‬‬
‫ِ‬

‫انارهای تن‬

‫ایستاده‌ام با دامنی گل‌دار‬


‫موهایی بلند‬
‫شاید عبور کنی‬
‫سرخی پیراهنی گل‌دار‬
‫چشم‌هایت را بدزدد‬
‫موهایم دامی شود‬
‫تا جا بگذاری دلت را‬
‫می‌ایستم‬
‫گرفتار می‌شوی‬
‫به همین ساده‌گی با پیراهنی گل‌دار‬
‫‪ 34‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫و موهایی بلند‬
‫اما چه سود‬
‫وقتی انارهای تنم را‬
‫گل‌های پیراهن را‬
‫و موهای بلند‬
‫که جنگل‌های کودکی توست‬
‫دوست بداری‬
‫من که مدت‌هاست نه پیراهنی دارم از گل‬
‫نه موهایی بلند‬
‫آخرین بار‬
‫بعد پیوستن به معشوقه‌هایت‬
‫درو کردم‬
‫موهایم را‬
‫شعرهایم را‬
‫گل‌های پیراهنم را‬
‫مرا برای خودم دوست بدار‬
‫با همین موهای کوتاه‬
‫پیراهنی یک‌دست‬
‫و شعرهایی که قهرمانی بزرگ‌تر‬
‫از تو را دارد‬
‫اسرافیل دربند‪35 ...‬‬
‫ِ‬

‫داغی از بوسه‬

‫پیراهن‌های بیست‌ساله‌گی‌ام را پس دهید‬


‫من که هزارسال با رنگ پیراهن‌هایت زیسته‌ام‬
‫دوباره از گورستانی به شهر می‌آیم‬
‫به باغ‬
‫به خاطرات تو‬
‫باور کن در عاشقانه‌هایت نمرده‌ام‬
‫هنوز شب‌ها که می‌خوابی‬
‫قبرستانی از کودکان سربریده به خوابت می‌آید‬
‫به خوابم می‌آیند‬
‫بگو چه‌گونه فراموشم می‌کنی؟‬
‫‪ 36‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫وقتی که پیراهن‌هایت‬
‫گواه باکره‌گی‌های آغوشم هست‬
‫از کدام سبزینه حرف می‌زنی؟‬
‫وعده‌های چای سبز‬
‫بوسه‌های سرخ‬
‫چه‌گونه از من می‌گریزی‬
‫وقتی بازوانت داغی از بوسه‌های مرا‬
‫حمل گرفته‬
‫بگو چه‌گونه تاریخ ورق می‌خورد‬
‫از کدام سبزینه حرف می‌زنی؟‬
‫اسرافیل دربند‪37 ...‬‬
‫ِ‬

‫سقط‬

‫جوانی‌ها‌مان در کوچه بازی می‌کند‬


‫با همان یادها‬
‫با شعرهایی که تکرار ستره‌ترین حس ما بود‬
‫چای سبزی که طعم حضورت را داشت‬
‫بدون تو چه‌قدر چای‌خانه‌های کابل بی‌رمق‌اند‬
‫قراری نیست‬
‫هیجان‌های ما سقط شد‬
‫اکنون کابل با کوچه‌هایش‬
‫آبستن از دردهای ماست‬
‫‪ 38‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫چای‌خانه‌ها‬

‫از ذهنم پاک نمی‌شود‬


‫کابل‬
‫کافه‌ها‬
‫و کوچه‌هایی که با هم عبور کرده‌ایم‬
‫شهر خالصه می‌شود‬
‫در یادهای تو‬
‫صدای تو‬
‫قرارهایی که نیامدم‪ /‬نیامدی‬
‫حاال رد پای تو با خنده‌ها و زخم‌ها‬
‫رفاقتی دارد بهتر از خودت در من‬
‫اسرافیل دربند‪39 ...‬‬
‫ِ‬

‫می‌پیچد‬
‫باد‪ ،‬هوا‪ ،‬باران‬
‫میان حافظۀ کوچه‌هایی که تو را کم دارد‬
‫میان شهر‬
‫حاال شکل دیگری از خود هستم‬
‫روزها را با تمام ناصبوری‌ها‬
‫شماره می‌زنم‬
‫هر چند گفته بودی‪:‬‬
‫حوصله کن‬
‫فاصله‌ها را‬
‫«رفیق هم‌پیالۀ من»‬
‫ورق بزن‬
‫سطری بخوان مرا‬
‫تا جوان شود‬
‫کودکی‌هایم‬
‫صدساله‌گی‌هایم‬
‫خودت نگاه کن‬
‫میان من و این زنده‌گی‬
‫چه رفاقتی تازه در گرفته است‬
‫‪ 40‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫تهی‌گاه زنده‌گی‬
‫زنده‌گی یک اتفاق ساده‌ است‬
‫روزی می‌بینی اتفاق افتاده‬
‫شانه‌های فروافتاده آن‌قدر باال می‌روند‬
‫که آسمان حجم سفیدش را بی‌خیال تمام باران‌ها می‌گسترد‬
‫حاال خورشید هم زاویۀ دید من است‬
‫به باال دستی‌ها باورم نیست‬
‫خدا مهربان‌تر از آن است‬
‫که محمد‪ ،‬موسا‪ ،‬عیسا کشف کرده باشد‬
‫خدا دراز کشیده در شعر خیام‪ ،‬بیدل و موالنا‬
‫بگذار کعبه‪ ،‬بیت‌المقدس‬
‫بیروبار باشند شبیۀ مندوی‬
‫پیاله‌ام را پر کن‬
‫بگذار خدا نفس بکشد‬
‫اسرافیل دربند‪41 ...‬‬
‫ِ‬

‫بی‌نهایت‬

‫پنج‌شنبه هیچ فلسفه‌یی ندارد‬


‫جز زادروز تو‬
‫وقتی جهان همه آغوش می‌شود‬
‫آن‌گاه من از سردابه‌ها‬
‫به تو می‌رسم‬
‫از مسیرهای جهان‬
‫به بن‌بستی که در تمام شش ساله‌گی‌ها‬
‫میان پیراهنی آبی‬
‫صدایش می‌زدم‬
‫پر می‌شدم از آرامشی که در خواب هفت‌آسمان نمی‌شود آن را یافت‬
‫‪ 42‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫رفیق‬

‫صفحه‌ها را ورق می‌زنم‬


‫دلم فرو می‌ریزد‬
‫شبیه سال‌های دوری هستم‬
‫که شکل آغوشت را حمل می‌کند‬
‫خیابان‌ها بوی تو را می‌دهند‬
‫و پیراهنم همیشه مرزی بود تا دست‌هایت مقدس نشوند‬
‫تا دست‌هایت در تشنه‌گی‬
‫شاعر کوچه‌های جوانی شود‬
‫و من در تشنه‌گی دست‌های تو دیوانه‬
‫حاال میان ما «هیچ» بزرگی در گرفته‬
‫اسرافیل دربند‪43 ...‬‬
‫ِ‬

‫شبیۀ سوختن جنگلی در تابستان‬


‫کاملن؛ طبیعی اتقاق می‌افتد‬
‫کاملن؛ طبیعی اتفاق افتاده‬
‫تنها «شهر نو» قبرستان بزرگی‌ست‬
‫که رابطه‌یی دفن است‬
‫‪ 44‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫حوا‬

‫سال‌ها از پله‌ها باال رفتی‬


‫تا دستت به ناب‌ترین سیب خدا برسد‬
‫اما به انحراف رفته‌ای مرد‬
‫خدا سیب و حوا را در قلب من پنهان کرد‬
‫و بهشت چیزی نیست‬
‫جز تنی که سنگ شده در من‬
‫اسرافیل دربند‪45 ...‬‬
‫ِ‬

‫در تکسیم‬

‫تو را کم می‌آورم‬
‫در حوالی زنانه‌گی‌هایم‬
‫در میان سکوت‌های مکرر یک عکس‬
‫در قونیه‬
‫در تکسیم‬
‫جادۀ« استقالل» تهی می‌شود از خود‬
‫تنهاتر می‌شوم‬
‫رابطه‌ها را‬
‫مقدسات دهن کجی دارند‬
‫کم می‌شوم از روزمره‌گی‌هایت‬
‫‪ 46‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫کم می‌شوی از دغدغه‌هایم‬


‫حاال هر دو روایتی یک شعر باطل هستیم‬
‫سیاه و سفید‬
‫هر چه که هستیم‬
‫بگذار روزگار قضاوت کند‬
‫تاریخ که همیشه‌گی نیست‬
‫خود را در کنار آسمایی‬
‫آن‌جا که میان شلوغی شهر‬
‫پشت پلک‌هایت جا می‌گرفتم‬
‫عبور می‌کردی از تمام خطوط قرمزها‬
‫حاال شباهت زیادی داریم‬
‫این‌جا تو را کم می‌آورم‬
‫و آن‌جا در آغوش آسمایی‬
‫سنگ‌ها را شماره می‌زنی‬
‫شاید زنی که دیوانه‌گی‌هایش را به دوش می‌کشید‬
‫دفن‌شده باشد‬
‫اسرافیل دربند‪47 ...‬‬
‫ِ‬

‫آیینه‬

‫می‌ترسم از آب‪ ،‬آیینه‬


‫بی‌رحمی چشمانی که جویده‌های مرا‬
‫نشان می‌دهد‬
‫چیزی نیستم جز ترس‌های همیشه‌گی‬
‫دست‌هایم بوی ترا می‌دهند‬
‫بوی خون‬
‫بوی جنین‬
‫بوی زنانه‌گی‬
‫بوی پوسیده‌های سیاست در تو‬
‫چه‌گونه می‌دمد؟‬
‫‪ 48‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫از کجای شب ستاره‌ها جاری می‌شوند‬
‫لطفن بگو؟‬
‫لطفن اشاره کن‪ ،‬بزرگ می‌شود خدا‬
‫در زنانه‌گی‌هایم‬
‫در مالقات چای‬
‫در قرارهایی که فراموش می‌شوند در تو‬
‫اسرافیل دربند‪49 ...‬‬
‫ِ‬

‫رنگ پیراهن‌هایت‬

‫سال‌های زیادی‌ست که تنم دستانت را گم کرده‌‬


‫حماسۀ شب‌گردی‌هایت را‬
‫کوچه‌به‌کوچه به خاطر سپرده‬
‫مانند مادربزرگ رنگ پیراهن‌هایت را‬
‫مرور می‌کنم‬
‫بگذار که بگذریم‬
‫می‌دانم دست‌هایت سال‌های زیادی‌ست تنم را گم کرده‬
‫و روزهای زیادی‌ست تو در من شبیۀ کوچیان‬
‫مسافر بهارهای تنم هستی‌‬
‫می‌روی‬
‫‪ 50‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫جنگ‌های تنم به تو عادت کرده‌است‬
‫فصل خواب‌های بلوغ ورق می‌خورد‬
‫می‌میرد‪ ،‬مردی که تمام تنم را‬
‫ی هفت‌آسمان پیمود‬ ‫میان خواب و بیدار ‌‬
‫اسرافیل دربند‪51 ...‬‬
‫ِ‬

‫در گلوگاهت‬

‫خطوط چهره‌ات را از بر می‌کنم‬


‫عاشقانه‌هایم جامانده‬
‫در گلو گاهت‬
‫از بر می‌کنم‬
‫از بر می‌کنم‬
‫خطوط چهره‌ات را از بر می‌کنم‬
‫شبیۀ سی‌پاره‌های خدا‬
‫شبیۀ قصه رستم‬
‫شبیۀ واژه‌های سادۀ سهراب‬
‫خطوط چهره‌ات آیه‌های از بر شدنی است‬
‫‪ 52‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫از بر می‌کنم‬
‫می‌نوشم‬
‫می‌خورم‬
‫تا مبادا یادم برود که با خطوط تنت‬
‫مرا چه پیوندی‌ست‬
‫روزها‬
‫ماه‌ها‬
‫اصلن؛ بگذار بگویم سال‌ها‬
‫نه!‬
‫تمام عمر جوانی‬
‫با تمام خطوط زیسته‌ام‬
‫با خطوط تن‬
‫با خطوط پیراهن‬
‫خطوط قرمزهایی که کشیده‌ای‬
‫تا با کره‌گی‌هایم ترک نخورد‬
‫تا سنگ‌ها ترک نخورد‬
‫اصلن؛ بگذار که سنگ‌سار شوم‬
‫حاال خودم سنگم‬
‫بشکن با من‬
‫شیطان‬
‫خدا‬
‫بودا‬
‫دیگر سنگم‬
‫سنگم که با کوه هم‌خوابه می‌شوم‬
‫بگذار آسمایی از گل‌های پیراهنم‬
‫اسرافیل دربند‪53 ...‬‬
‫ِ‬

‫سیر شود‬
‫و پیراهنم از هم‌آغوشی‬
‫اکنون تمام بیست و چهار‪ ،‬بیست و پنج‪ ،‬بیست و شش‌ساله‌گی‌ها‬
‫نه اصلن؛ تمام آغوش‌های جوانی بوی تنت را می‌دهد‬
‫با پیراهن غرابتی ندارم‬
‫نداری‬
‫حاال پیالۀ دیگر‬
‫پر کن‬
‫بگذار‬
‫لب‌ریز شود‬
‫سرریز شود‬
‫سر می‌کشم از نو‬
‫پر می‌کشم از نو‬
‫سر می‌زنم از نو‬
‫فقط بگو در چند قدمی می‌رسم‬
‫به خط‬
‫به آخر خط‬
‫‪ 54‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫سپید‬

‫لب‌هایت را که حراج می‌کنی‬


‫غرورهای مذکر‬
‫روایت ناتمام دیگری از قهوه‌خانه‌های حاشیۀ شهر می‌شود‬
‫و فال قهوه‌ها‬
‫خطوط دستانت را با هزاران سرنوشت نسبت می‌دهد‬
‫و ماه نجابتش را در نیمه‌شب سقط‬
‫پلک بزن دختر‬
‫تا چشم‌های شرافت روسپی‌تر شود‬
‫حرف تازه‌یی نیست‬
‫روایت گرمای تنت کوه را ذوب کرده‬
‫اسرافیل دربند‪55 ...‬‬
‫ِ‬
‫موهایت را نه؛ این بار خودت را عریان‌تر کن‬
‫تا عقده‌های مذکر ترک بردارد‬
‫مرد هم‌سایه در مجاورت هیچ آب‌یاری‬
‫و موذن رساتر بانگ سر دهد‬
‫خدا بزرگ‌تر است‬
‫‪ 56‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫مادرانه‬

‫من در بکارت خود‬


‫مادرانه‌هایی را به دوش می‌کشم‬
‫که در ده‌افغانان شهید شد‬
‫در فصل تازه‌های از تنم‬
‫گورستان‌های هزاران ساله‌یی را‬
‫در غروب‌های کابل با هزاران تن‬
‫سهیم می‌شوم‬
‫جهانی مذکر از انقالب مریم‌هایی که در من است می‌ترسد‬
‫شبیه من که می‌ترسم از دچار شدن‌ها‬
‫اسرافیل دربند‪57 ...‬‬
‫ِ‬

‫تن‌پاره‌ها‬

‫حکایت تو‬
‫حکایت زنی‌ست‬
‫که از پهلوی راست برمی‌خیزد‬
‫لباس‌های همیشه بهارش بر تن‬
‫با نازهای کلیشه‌یی‬
‫دور میدان‌های مداربسته می‌چرخد‬
‫قدم به قدم‬
‫سال‌ها راه می‌رود و نمی‌رسد‬
‫با صدای قشنگ‌اش می‌خواند‬
‫اما؛ نمی‌نویسد‬
‫‪ 58‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫بیا این‌بار از پهلوی چپ برخیزیم‬
‫پریشانی موهامان را برچینیم‬
‫بگذار شکل روزهامان تصاعدی باشد‬
‫قدم‌هامان تصاعدی باشد‬
‫فاصله‌ها را با تمام خطوط قرمزها‬
‫درهم بریزیم‬
‫بنویسم‬
‫تاریخ را که نگاه می‌کنم‬
‫اندام چروکیدۀ مردی‌ست‬
‫که بر شانه‌ها‌مان سنگینی می‌کند‬
‫اسرافیل دربند‪59 ...‬‬
‫ِ‬

‫خورجین روزگار‬

‫سال‌ها زیسته بودیم‬


‫با سوءتفاهم‌هایی که اگر نام بگذاری‬
‫«تاریخ» می‌شود‬
‫هر دو بار بزرگی داریم‬
‫خورجینی از ریز و درشت حرف‌ها و سنگ‌ها‬
‫که به صورت هم پرتاب کرده‌ایم‬
‫حاال صورتی داری‬
‫سرخ‬
‫من؛ دلی دارم‬
‫زخم‬
‫برای تبسم دخترک قوم‬
‫‪ 60‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫دختر قوم‬

‫لب‌خند بزن دختر قوم‬


‫بگذار چشم‌های شرقی‌ات تنگ شوند‬
‫و دل دشمنانت تنگ‌تر‬
‫گلوی بریده‌ات خون سرخی شد‬
‫تا همه گلو شویم‬
‫گردن شویم‬
‫اکنون سری داری بلندتر از سرهای دیگر‬
‫تاریخ سنگ‌ها ترا به یاد دارد‬
‫شهمامه خواهر ما بود‬
‫جای تو سرزمین اجدادی‬
‫اسرافیل دربند‪61 ...‬‬
‫ِ‬
‫آن‌جا که کودکی‌هایت ایستاده‬
‫آن‌جا که قرار بود خانه‌ات باشد‬
‫آرام‌گاهت شد‬
‫آرام بخواب‬
‫لب‌خند بزن‬
‫بودا شبیه تو لب‌خند می‌زند‬
‫‪ 62‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫یار‬
‫هر دو چیزی را جا مانده‌ایم‬
‫در کنار بیست‌ساله‌گی‬
‫و حاال سالیان دراز است که نقاب‌های‌مان را‬
‫شب‌ها بر چهره می‌گذاریم‬
‫مبادا‬
‫خودمان را به یاد بیاوریم‬
‫پیراهن‌های‌مان‬
‫صادقانه‌ترین ترس‌ها را‬
‫به جای تن‌هامان حمل می‌کنند‬
‫از آن شب‪ ،‬موجودات مشکوکی هستیم‬
‫که «بودن» را هم تردید می‌کنیم‬
‫فراموشی دردی را دوا نمی‌کند‬
‫اسرافیل دربند‪63 ...‬‬
‫ِ‬

‫تقدیم به کسی که همیشه‬


‫حامی و مشوق من بود‬

‫آغوش‬

‫به آغوشم می‌کشی‬


‫با تمام بدنامی‌های جهان که به موهایم بسته‌اند‬
‫به آغوشم می‌کشی‬
‫با تمام زخم‌های شهرنو‬
‫ده‌افغانان و پل سرخ‬
‫به آغوشم می‌کشی و می‌دانی‬
‫این ماهی سفید کوچک صید شدنی نیست‬
‫حاال با تمام مردانه‌گی‌هایت‬
‫بپذیر معشوقه‌ات رسواترین زن جهان است‬
‫که به آغوش بزرگ تو پیوسته‬
‫می آیی!‬
‫پیوند می‌زنی‬
‫مرا با جهانی دیگر‪ ،‬با تاریخ دیگر‬
‫‪ 64‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫بارش ماهی‌ها در سریالنکا مرا یاد خودم می‌اندازد‪.‬‬


‫یاد نسل همیشه‌مهاجر‪ ،‬یاد بی‌جا شده‌گان‪.‬‬

‫ما‬

‫اندوهم از ماهی قرمز‬


‫در تنگ هفت‌سين نبود‬
‫غصه‌ام‬
‫از سمي شدن دريا نیست‬
‫درد دارد ماهي بزرگ باشي‬
‫دريا برايت كوچكي كند‬
‫بر جاده‌ها بباري‬
‫بر شهرها‬
‫ماهي باشي بدون تجربۀ لمس آب‬
‫اسرافیل دربند‪65 ...‬‬
‫ِ‬

‫زمان‬

‫یک‌صحرا شن بیاور‬
‫تا رفتنت را اندازه بگیرم‬
‫ساعت‌ها‪ ،‬روزها‪ ،‬سال‌ها‬
‫گمان کنم قرن‌هاست رفته‌ای‬
‫و خدا هم از پی تو‬
‫شال کمرش را بست‬
‫شهر را رها کرد‬
‫دهکده‌ها و آدم‌ها را‬
‫برای همین جنگ‬
‫برای همین خون‬
‫‪ 66‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫اصلن؛ تمام قتل عام‌ها‬


‫از تو شروع شد‬
‫گفته بودی‬
‫برنمی‌گردی‬
‫حاال صحرایی از شن هم کافی نیست‬
‫تا آمدنت را اندازه گرفت‬
‫دریا بیاور‬
‫تا خاطراتت را بشویم‬
‫از کوچه‪ ،‬از کودکی‌ها‪ ،‬از دلم‬
‫اسرافیل دربند‪67 ...‬‬
‫ِ‬

‫دام و دامن‬

‫مدتی‌ست معصومانه سری را زیر برف کرده‌ایم‬


‫و سری را زیر آب‬
‫روزی که از آن زیر به دنیا آمدیم‬
‫دنیای ما زیر همان زیرها جامانده است‬
‫که چنین روزگاری داریم‬
‫دنیای زیر ناف‬
‫زیر سقف‬
‫زیر دامن‬
‫دامن‌هایی برای پوشیدن‬
‫برای پوشاندن‬
‫‪ 68‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫این عریانی سخت وحشت‌ناک‬


‫که نقابی به چهرۀ تو می‌زند‬
‫و دامنی بر تن من‬
‫تا سر تو زیر برف باشد‬
‫و تن من زیر پارچه‌های آبی‬
‫اسرافیل دربند‪69 ...‬‬
‫ِ‬

‫آمدن عشق‬

‫روزهایی که قرار نبود‬


‫عاشق هم باشیم‬
‫تو تنی داشتی با سری بلند‬
‫با مسیرهای الیتناهی در شب‬
‫که ختم می‌شدند به موهای ریخته‬
‫روی ذهن‪ ،‬روی چشم‪ ،‬روی نجابتی که نبود‬
‫و من تنی بودم زیر پیراهن‌هایی هزار الیه از جنس شرافتی که در‬
‫کوچه‌ها‬
‫برادرم صیقل می‌داد‬
‫همین طوری بود که عشق چروکیده‬
‫‪ 70‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫شبیه پیراهن‌های مردی شده بود‬
‫که از سفر بر می‌گشت‬
‫ریخته بود خون‬
‫ریخته بود «من»‬
‫ریخته بود آب‌های آب‌رو‬
‫از همان‌جا بود‬
‫یک‌روز موهایم را کوتاه کردم‬
‫و تو گردنت را‬
‫همین طوری شد که به جای شرافت‬
‫عشق صیقل خورد‬
‫همین طوری شد که مردانه‌گی‌های تو ریخت‬
‫و زنانگی‌های من‬
‫باید ایمان آورد به چیزی شبیه عشق‬
‫عشق که بیاید‬
‫اسرافیل دربند‪71 ...‬‬
‫ِ‬

‫مرا ببوس‬

‫بگذار تمام شب‬


‫سرگردان باغ تمشک‌های نارس باشی‬
‫جنگلی در سرت جا بگیرد‬
‫و سیبی در دست چپ‬
‫دست راستت را بسپار‬
‫به شاخه‌های گل سنجد‬
‫می‌خواهم بهار شوم در تو‬
‫‪ 72‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫سیاه و سفید‬

‫حاال که فکر می‌کنم‬


‫زنده‌گی خیلی هم خاکستری نبود‬
‫گوشه‌های سرخی داشت که به لب‌های تو می‌رسید‬
‫سپیدی‌هایش به موهای مادرم‬
‫به شعرهای «فروغ»‬
‫از سیاهی حرف نمی‌زنم‪ ،‬این کدورتی که بین ما افتاد‬
‫بیا!‬
‫از رنگ ارغوانی حرف بزنیم‬
‫از خون گرفته‌گی‌های جای دندان‌های من‬
‫روی بازو‬
‫اسرافیل دربند‪73 ...‬‬
‫ِ‬
‫نه! روی گردن‬
‫از رنگ پیراهنت که هیچ‌گاه شاعرانه نبود‬
‫از خودت حرف می‌زنم‬
‫از سرخ‬
‫آبی‬
‫زرد‬
‫رنگ‌های زیادی داری مرد!‬
‫حاال که فکر می‌کنم‪ ،‬از برکت تو‬
‫زنده‌گی اصلن سیاه و سفید نبود‬
‫‪ 74‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫شالق روزگار‬

‫تاریخ شالق به دستی داری زن!‬


‫با عطر موهایی که تنها گل‌گردی‌ها‬
‫بوییده‌اند‬
‫و راز بلوغ تنت دفن می‌شود‬
‫میان گل سیب‌ها و چهارخانه‌ها‬
‫میان پولک‌دوزی‌ها جا مانده بود‬
‫زخم روی زخم‬
‫و من به آمدن مردی فکر می‌کنم که جمعه‌ها را چروکیده می‌کند‬
‫و زنی از کنار قصه‌هایش می‌رسد‬
‫به تاریخ خوش‌بختی‌هایش‬
‫اسرافیل دربند‪75 ...‬‬
‫ِ‬
‫به مردش می‌چسبد‬
‫چای می‌ریزد‬
‫سبزی پاک می‌کند‬
‫رنگ لباس‌های زیرش را انتخاب می‌کند‬
‫برای امشب سبز‬
‫برای فردا سرخ‬
‫سیاه شبیه تاریخ همیشه‌گی‬
‫‪ 76‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫نام کوچک تو‬

‫نام رسمی‌ات را صدا می‌زنم‬


‫نام کوچکت را برای زنی بگذار‬
‫که دنیایش خالصه‌یی‌ست‬
‫از تمام میل‌های تو‬
‫میل به رخوت‬
‫میل شدید هم‌خوابه‌گی‬
‫میل نیامدن‬
‫میل سفرهای بلند‬
‫شبیۀ موهایش که می‌بافد گره‪ ،‬گره‬
‫شبیۀ تقدیرش که گره کرده بود‬
‫اسرافیل دربند‪77 ...‬‬
‫ِ‬
‫نام مردی را که تمام روزها با لباس‌هایش حرف می‌زند‪:‬‬
‫آبی‪ :‬رنگ ماه عسلی که نداشتیم‬
‫زرد‪ :‬رنگ قهوه‌خانۀ که نرفتیم‬
‫سیاه‪ :‬رنگ شب‌های هم‌خوابه‌گی‬
‫بدون دیدن ‪ /‬حرف زدن‬
‫تن بود عطش و خاموشی!‬
‫لباس‌های چرک بوی تمام سفرهایی را می‌دهند‬
‫که عطرهای ناشناس زنانه‬
‫روی لباس‌های تو می‌ماند‬
‫و داغش در دل زنی که بی‌چراغ‬
‫نیپال‪ ،‬کشمیر و بنارس را به دنبال زنی که عطرش روی لباس‌های تو‬
‫جا مانده‬
‫شب‌ها به جست‌وجو می‌رود‬
‫برای او‬
‫کابل پر از دزدهای مونثی است‬
‫که نام کوچکت را نمی‌دانند‬
‫و تو !‬
‫دنیای زنی که با نام کوچک صدایت می‌زند‬
‫‪ 78‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫به باغ برویم‬

‫بغض که راه گلو را آشنا شود‬


‫راه دیگری نیست جز تن‌دادن‬
‫به سکوتی که کنارمان می‌نشیند‬
‫پرسه می‌زند‬
‫باغ می‌رود‬
‫و مسیر قطارها‬
‫سرشار از دیدن و عبور‬
‫سکون است‬
‫حرف می‌زنی و هنوز سکوت‬
‫درد که می‌آید‬
‫زنی می‌شوم در مسیر ده‌افغانان‬
‫مرادخوانی‬
‫در تمام راه‌هایی که از میان چشم‌های مذکر عبور می‌کند‬
‫اسرافیل دربند‪79 ...‬‬
‫ِ‬

‫شعرها‬

‫مدت‌هاست که تنها اتفاق بزرگ شعرهایت‬


‫زنی‌ست با پیراهن‌های سرخ و سبز‬
‫زنی‌ست با موهای بلند و شال آبی‬
‫زنی‌ست با تمام زیبایی‌های ریخته در سطر سطر شعرهایت‬
‫ی ُکشد مردمی را‬
‫م‌‬
‫می‌کشد مردمی را‬
‫در مسیر خانه‌یی که سال‌هاست خفته است‬
‫تو تفنگت را از کلماتی به‌هم‌ریخته‬
‫از زیبایی‌های زنی که ریخته بود از کلکین‬
‫ُپر می‌کنی‬
‫‪ 80‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫شلیک!‬
‫نشانه زنانی که گیسو ندارند‬
‫زنانی که پیراهن‌های سرخ و سبزش را‬
‫در تاقچۀ تاریخ دفن کرده‌ست‬
‫پر می شود تفنگت از کینه‬
‫از کلمات‬
‫شلیک !‬
‫این بار نشانه زنانی است که زیبایی‌های‌شان ریخته‬
‫در مسیر راه روشنی‬
‫که پیراهن‌های سرخ و سبزی نیست‬
‫اسرافیل دربند‪81 ...‬‬
‫ِ‬

‫به یک دوست شاعر‬

‫بادبادک‬

‫شبیۀ باال رفتن بادبادکی‬


‫از کلمات سرگردان باال می‌روی‬
‫رشته‌یی بر دهان تو‬
‫رشته‌یی بر دست کودکی‌های تنت‬
‫باال می‌روی‬
‫هم‌جهت با تمام بادهای جهان‬
‫نگاه می‌کنم‬
‫به دهان‌های کف کرده‬
‫به چشم‌های دریده‬
‫به دست‌هایی که آمادۀ بریدن نخی‌ست که رشته بر دهان تو دارد‬
‫‪ 82‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫قصۀ غم‌انگیزی داری‬
‫مرد !‬
‫صعود ‪ /‬نزول‬
‫سرنوشتی داری شبیه تمام حباب‌ها‬
‫کافی‌ست‬
‫سر بچرخانی تا اوج ارتفاع حقیرت‬
‫دهان باز کند‬
‫حاال از آن باالترها کمی بخند مرد شاعر !‬
‫مردمی با ریش‌های بلند‬
‫باالترت خواهند برد‬
‫اصلن؛ بیا یک دل‌سیر بخندیم به تمام آدم‌هایی که دور تمام کاغذها‬
‫که هو می‌کشند ‪/‬که ها می‌کنند‬
‫اسرافیل دربند‪83 ...‬‬
‫ِ‬

‫به شهر که بیایی‬

‫دهکده‌ها «کابل» می‌شوند‬


‫درک نبودنت‬
‫به همین ساده‌گی که نیست‬
‫‪ 84‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫افغانستان‬

‫پریشانی موهایش‬
‫درآیینه دوچند می‌شود‬
‫دستی می‌برم‬
‫زنی کوچک اندام ژولیده بر می‌خیزد از بستری که بوی خون تازه‌اش‬
‫سردردم می‌کند‬
‫سرش را که بر زانو می‌گذاری‬
‫تن کبودی دارد‬
‫تن جویده شده‬
‫افغانستان‌ روسپی‌ترین زنی‌ست‬
‫که مردانی سینه‌اش را می‌مکند‬
‫اسرافیل دربند‪85 ...‬‬
‫ِ‬
‫مردانی سینه‌اش را می‌درند‬
‫مردانی همه فقیر همه گرسنه‬
‫دستی بر شکم‪ ،‬دستی بر بدن‬
‫افغانستان زنی‌ست که با مقدس‌ترین نعره‌ها‬
‫بدنام می شود ‪/‬بر باد می‌شود‬
‫پریودهای پس‌افتاده بچه‌هایی می‌شوند‬
‫بدون سر‪ /‬بدون چشم‬
‫دهانی دارند‬
‫شکمی دارند‬
‫و شهوت‌های سیرناشدنی‬
‫باید به فکر سقط تاریخ مردانه شد‬
‫که به دست تو تفنگ می‌دهد‬
‫به دست من قفس‌های کوچک سیار‬
‫‪ 86‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫پناه ما‬

‫شبیه خط بد میخی از جایی که شهر شروع شد‬


‫دشمنی‌ات پا گرفت‬
‫هزاران سال در بستر خوابیدی‬
‫با بدنی لزج‬
‫با دهانی باز‬
‫جهان تخت‌خواب تو بود‬
‫و خدا‪ ،‬هزاران حوری گشاده چشم‬
‫با تنی پر از انار‪ ،‬انگور‬
‫هزاران صلیب‬
‫هزاران ستاره‬
‫اسرافیل دربند‪87 ...‬‬
‫ِ‬
‫هزاران شمشیر‬
‫تاریخ مذکری‌ست‬
‫که میخ اولش را خدا کوبید‬
‫میخ دوم را تو‬
‫میخ سوم را خودم‬
‫تا در دلت خانه‌یی ساخته باشم‬
‫حاال سال‌هاست‬
‫تو قلب بیماری داری‬
‫و من خانۀ ناامن‬
‫بیا از شهر به جنگل پناه ببریم‬
‫من برگی از درخت عناب بر زخم تو خواهم گذاشت‬
‫و تو دشمنی‌ات را به آب می‌ریزی‬
‫بیا مرد!‬
‫خلع تمام مقدسات شویم‬
‫‪ 88‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫یاد‬
‫دل که می‌بندیم‬
‫ترس هم‌زاد دیگری می‌شود‬
‫که با ما به خیابان می‌آید‬
‫به قهوه‌خانه‬
‫به روی بستر دراز می‌کشد‬
‫و آرام آرام از سینه به مغز می‌خیزد‬
‫می‌نشیند‬
‫حاال دیگر جریان زنده‌یی در ماست‬
‫و جهان با تمام پس‌لرزه‌هایش‬
‫به ریزش‌های مداوم‬
‫به آخرین سرباز‬
‫به سونامی نبودنت فکر می‌کند‬
‫اسرافیل دربند‪89 ...‬‬
‫ِ‬

‫بلوغ‬

‫دختران تازه‌بلوغ‬
‫بغل بغل زنده‌گی را به شهرها آوردند‬
‫مقدسا ت‬
‫پی در پی جذب زنانه‌گی‌های تنی بود که از بهشت گریخت‬
‫به دریا که پا گذاشت‬
‫ماهیان زیادی معتاد آب شدند‬
‫به خشکی پا گذاشت‬
‫درخت‌ها تبر شدند‬
‫قفس شدند‬
‫شهر از آن‌جایی شروع شد‬
‫‪ 90‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫که پیراهنت را تصاحب کردند‬


‫خدا از جایی آمد‬
‫که عصیان کردی‬
‫مرد از آن‌جا دشمنی گرفت‬
‫که عاشقت شده بود‬
‫اسرافیل دربند‪91 ...‬‬
‫ِ‬

‫دهات‬

‫دهاتی‌ترین بوسه‌هایت را‬


‫برای من بگذار‬
‫دهاتی‌ترین پیراهنم را‬
‫برای تو می‌پوشم‬
‫با هزار باغ گل‬
‫با هزار باغ سیب‬
‫انارهای تنم را برای دست‌ها تو بر می‌دارم‬
‫دهاتی‌ترین لبخند را به من بزن‬
‫بگذار زنان ده لب‌خندهای‌شان را به متروهای شهر ببرند‬
‫به تمام پارک‌ها‬
‫‪ 92‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫به سینما‬
‫شهری‌ترین مردها عاشق دهاتی‌ترین زنی می‌شود‬
‫که تنها راه بستر را آشناست‬
‫اما تو‬
‫دهاتی‌ترین لب‌خند را برای من بگذار‬
‫اسرافیل دربند‪93 ...‬‬
‫ِ‬

‫به سربازی که‬


‫در سرحد جان داد‬

‫سرباز‬

‫این‌بار از شهرها به مرزها‬


‫پناه نمی‌بریم‬
‫تفنگت را برخواهیم داشت‬
‫از شهر به قله‌های بلند می‌رویم‬
‫آخرین گلوله بر فرق دشمنی خواهد خورد که چشم‌های زنی را‬
‫به لکه‌های خون تو سرخ کرده است‬
‫‪ 94‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫لب‌ها‬

‫مرا به وحشیانه‌ترین شکل ببوس‬


‫جای لب‌های من لب بگذار‬
‫جای لب‌های من بخند‬
‫جای لب‌های من کبود کن‬
‫سپیدی‌های تنی را‬
‫لطفن‪!...‬‬
‫به جای من حرف نزن‬
‫حرف‌هایم در دهانت نمی‌گنجد‪ ،‬مرد!‬
‫حرف‌هایی که دانه دانه در دهان تو گس‬
‫دهانت زخمی‬
‫اسرافیل دربند‪95 ...‬‬
‫ِ‬
‫حرف‌هایم ترور خواهند شد‬
‫به جای خودت‬
‫حرف بزن‬
‫لب‌خند بزن‬
‫مرا ببوس‪ /‬کبود کن‬
‫دهانت بوی تاریخ مذکری‌ست‬
‫که فراتر نمی‌رود‬
‫‪ 96‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫خیابان‌ها‬
‫با شاخ‌های طالیی‬
‫چسبیده به سمت راست مغزهای‌شان‬
‫به خیابان‌ها‬
‫شهرها‬
‫به سمت تمام مرزها‬
‫هجوم آورده‌اند‬
‫روزنامه‌ها خبر از هزار و چهارصد و اندی پیش می‌دهند‬
‫که روی تقویم امروز مردی شاخ‌دار نوشته است‬
‫سیگاری آتش بزن !‬
‫حاال به ادامۀ تمام موضوعات خاورمیانه‌یی‬
‫سهمی از حراج موهایم را اضافه کن‬
‫قرار است قیمت تمام چشم‌ها را در میدان‌های شهر بنویسند‬
‫اسرافیل دربند‪97 ...‬‬
‫ِ‬

‫قرار بود‬

‫قرار بود‬
‫جنگی نباشد‬
‫قتلی نباشد‬
‫تاریخ از آن‌جا رقم خورد که شیشۀ عمر دیو به دست آدمی افتاد‬
‫و دل آدمی به دست دیو‬
‫قرن‌هاست که آدم‌ها با دیوها تبانی کردند‬
‫گاهی آدمی دیو می‌شود‬
‫و گاه دیو آدم !‬
‫جهان ضمیمه‌های دیو و آدم‪ /‬آدم و دیو‬
‫دنیا را با خارهای درشتی در مغز‬
‫‪ 98‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫خط می‌کشیم‬
‫تا مبادا حق دیوهای‌مان تلف شود‬
‫دیوهایی که قرن‌ها پیش مرده بودند‬
‫و ما نیمۀ زندۀ آن‌ها شده‌ایم‬
‫اسرافیل دربند‪99 ...‬‬
‫ِ‬

‫نبودن‬

‫این همه نبودن‬


‫چیزی کم نمی‌کند‬
‫وقتی تو در هیات تمام دیوارها‬
‫تمام درخت‌ها‬
‫تمام بادهایی که می‌گذرند‬
‫محاصره‌ام می‌کنی‬
‫وقتی در ذهنم رژه می‌روی‬
‫دنیا رنگ زرد پیراهنی می‌شود که پرده‌های بی پرده‌گی‌های تن‌مان‬
‫بود‬
‫چیزی از نبودنت کم نمی‌شود‬
‫‪ 100‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫هنوز خنده‌هایت بوی دهاتی‌ترین‬
‫دست‌مال گل سیب و سیب‌های باغ سرخ‪ /‬باغ سبز‬
‫چشم در چشم ‪...‬‬
‫حوریان زیادی صف کشیده‌اند‬
‫باید در آغوش تو انتحار کرد‬
‫تن توست‬‫بهشت چیزی شبیه بی‌پروایی‌های ِ‬
‫اسرافیل دربند‪101 ...‬‬
‫ِ‬

‫اتفاق‬

‫اتفاق افتاد به ساده‌گی‬


‫طعم سبزچای‬
‫آمدن کسی که سنگ به سنگ‬
‫شهرنو را آشنا شده بود‬
‫شهر نو‬
‫شعر نو‬
‫ولی شراب کهنه‌اش خوب است‬
‫شبیه لب‌های تو‬
‫بگو مرد!‬
‫سی و چند ساله می‌شوی؟‬
‫‪ 102‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫خط بزن تمام تشنه‌گی‌هایی که ریخته بودی‬


‫روی دست‌هایم‬
‫روی تنم‬
‫روی پیراهنم‬
‫سرخ به‌ سرخ‬
‫پل‌سرخ‬
‫خط سرخی کشیدی‬
‫بر روی تمام شعرها‪ /‬شعارها‬
‫حاال بگو چند ساله می‌شود؟‬
‫قبری که سال‌هاست‬
‫هر دو دفن شده‌ایم‬
‫اسرافیل دربند‪103 ...‬‬
‫ِ‬

‫سنگ‬
‫سرزمینی ایستاده در مسیر چشم‌های تو‬
‫حتا دل گورستان‌ها برای تو تنگ می‌شود‬
‫قرن‌هاست که می‌میریم‬
‫تا مگر بخوانی‌ام‬
‫لب از لب که می‌گشاییم‬
‫تنها افسانه‌های دوردستی‬
‫زمزمه‌های آمدنت را دارند‬
‫بیا ناجوانی‌هایت را‬
‫از دوش زمین بردار‬
‫بگذریم که روزگار ناخرابات است‬
‫حاال دلم را گره بزن‬
‫به سنگ بزرگی که زنده‌گی‬
‫در پایم بسته است‬
‫‪ 104‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫نام‌ها‬

‫جهانی دارم که هر گوشه‌اش‬


‫خدایی به نام‌هایی که تو را می‌خوانند‬
‫دراز کشیده‌ست‬
‫و من می‌توانم با نام گل‌های تازه صدایش کنم‬
‫با نام‌هایی که دختران شهر شناس‌نامه می‌گیرند‬
‫با نام‌هایی که می‌شود‬
‫چوری‌های هفت‌رنگ برایش خرید‬
‫می‌شود روی دامنش دراز کشید‬
‫و از خواب‌های همیشه‌گی‌اش حرف بزنی‬
‫از مادرانه‌هایی که در کابل مچاله‌اش کردند‬
‫اسرافیل دربند‪105 ...‬‬
‫ِ‬

‫شانه‌هایت‬
‫قرار بود سرم را روی شانه‌ات بگذارم‬
‫و بگذرم‪ ،‬سراسر از سیاهی سرهایی که شب‌ها از پنجره‌ها به اتاق‬
‫می‌ریزند‬
‫از دیوارها‬
‫و از تمام تن تو که زخم به‌ زخم‬
‫خبر از گل‌های بادام‌باغ می‌دهند‬
‫خبر از باغ‪ ،‬از محبس بادام‌باغ‬
‫همان جایی که سرهای زیادی‬
‫دل‌های‌شان را در خرابه‌های کابل جامانده‬
‫باید دلت را به دریا بیندازی‬
‫تنها اقیانوسی دور می‌تواند سال‌ها‬
‫خانۀ زنی باشد‬
‫که از مسیر تمام بندی‌خانه‌ها عبور کرده‌ست‬
‫‪ 106‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫هیچ‬
‫برایم سیگاری بیفروز‬
‫شاید زنده‌گی‬
‫طعم لب‌های تو را گرفت‬
‫گرچه می‌دانیم‬
‫سال‌هاست بی‌مقدمه‬
‫پیر شده‌ایم‬
‫اسرافیل دربند‪107 ...‬‬
‫ِ‬

‫زمین‬

‫صدای دیوارهای خانه شنیدنی‌ست‬


‫پرده‌ها‪ ،‬پنجره‌ها‬
‫روزهایم را روایت می‌کنند‬
‫سکوت شکستنی‌ست‬
‫همین که قد راست می‌کنم‬
‫تاریخ خم می‌شود‬
‫تاریخ را روی ستون فقراتم نوشته‌اند‬
‫و حوادث از رحم تازه‌یی متولد شد‬
‫تمام بدنم جوانه خواهد زد‬
‫زمین خواهر من است‬
‫‪ 108‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫زن‬
‫فصل «قحطی» را جدی بگیریم‬
‫خواب‌های‌مان را به خیابان‌ها ببریم‬
‫به کوه‌پایه‌ها‬
‫به قله‌های بلند‬
‫همین چند سالی می‌شود که مشتی کوبیدند‬
‫و لب‌خند جیره‌بندی شد‬
‫مشتی کوبیدند و لب‌خند را دزدیدند‬
‫باید حواس‌مان باشد‬
‫خواب‌های‌مان را درو نکنند‬
‫اسرافیل دربند‪109 ...‬‬
‫ِ‬

‫پناه‬
‫سرم درد می‌کند‬
‫و مادرم از تو حرف می‌زند‬
‫از تاریخ افسانه‌های دور‬
‫بیا دیو مهربان!‬
‫دستم را بگیر‬
‫می‌خواهم به تو پناه بیاورم‬
‫‪ 110‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫آدم‬
‫نگرانم‬
‫وقتی کوه‌ها‪ ،‬آدم‌ها‪ ،‬اعتمادها‬
‫فروخته می‌شوند‬
‫ترس با دندانی به بلندی تاریخ‬
‫به تیزی کینه‌های نهفته‬
‫سراغ آدم می‌آیند‬
‫اسرافیل دربند‪111 ...‬‬
‫ِ‬

‫عشق‬

‫بیا عریان شویم‬


‫شکوه‌مان را به تماشا بگیریم‬
‫کار هرکسی نیست‬
‫با «رسوایی» هم‌آغوش شدن‬
‫اصلن؛ بیا خودمان باشیم‬
‫فراموش کنیم تاریخ کجامان را زخم زده است‬
‫اخالق را از روزمره‌گی‌های‌مان بر داریم‬
‫اگر «راستی» نباشد‬
‫دروغ معنایی ندارد ‪ -‬عزیز دل‪-‬‬
‫دروغ‌ها همان آرزوهای قشنگی‌ست‬
‫‪ 112‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫که معصومیت‌های تو را رقم زده است‬


‫دروغ‌ها «آن» نهفتۀ توست‬
‫که از البه‌الی واقعیت‌های آجری بیرون خزیده اند‬
‫بیا عریان شویم‬
‫و اخالق را دور بریزیم‬
‫اسرافیل دربند‪113 ...‬‬
‫ِ‬

‫به مادرم روزماه‬

‫روز و ماه‬

‫دست‌هایت را از شانه‌هایم بردار‬


‫مادر !‬
‫سال‌هاست زنده‌گی روی شانه‌هایم‬
‫سنگینی می‌کند‬
‫مهرت سال‌های زیادی‌ست که بندهای بزرگی دورم آویخته‬
‫مرا شبیه تمام درخت‌ها‪ ،‬سنگ‌ها‪ ،‬خانه‌ها‬
‫از پشت عینک‌هایت نگاه کن!‬
‫قوس‌های بدنم را ببین‬
‫و دل‌خوشی‌هایم را که دیگر عروسک‌ها نیست‬
‫بزرگ شده‌ام‬
‫‪ 114‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫قد کشیده‌ام‬
‫و زنانه‌گی در من بیداد می‌کند‬
‫به دل‌خوشی‌هایم نگاه کن!‬
‫چیزهای بزرگی‌ست که از هیچ فروش‌گاه خریدنی نیست‬
‫غمم را نگاه کن!‬
‫به اندازۀ تاریخ مادران تو قدهای بلندی دارند‬
‫دلم را ببین!‬
‫می‌خواهم تو در دلم نباشی‬
‫جای تو میان این همه اندوه‪ ،‬میان این همه عصیان‬
‫نه! می‌خواهم از چشم‌هایت دور شوم‬
‫می‌خواهم دستت را از شانه‌هایم برداری‬
‫دست‌های تو پلی‌ست میان من و زنده‌گی‬
‫پلی‌ست میان من و رغبت به این بندهای نامرئی‬
‫مادر! زنانه‌گی‌هایم را ببین‬
‫نمی شود دیگر«آدم » باشم‬
‫اسرافیل دربند‪115 ...‬‬
‫ِ‬

‫قدیمی‌ها‬

‫بیا از قدیم حرف بزنیم‬


‫از چیزهای قدیمی‬
‫از نخستین بوسه‬
‫از گونه‪ ،‬گردن و پایین‌تر‬
‫کاشته بودی‬
‫روی تمام ممنوعه‌ها‬
‫و زخم‌ها رویید‬
‫و زخم یادگار قشنگ جنگ تن با پیراهن‬
‫جنگ میان لب و دهان و بدن‬
‫بوی تو را می‌داد‬
‫‪ 116‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫بوی چرکابه‌ها‬
‫بوی بیست‌ساله‌گی‬
‫و اتفاق افتاد‬
‫آدمی همین است‬
‫رسوایی‪ -‬فراموشی‬
‫ماری شدم پوست انداختم‬
‫میان سطح شفاف آغوشش‬
‫حاال بیا حرف بزنیم‬
‫از نخستین بوسه‬
‫از تو که دیگر فراموش گشته‌ای‬
‫اسرافیل دربند‪117 ...‬‬
‫ِ‬

‫فردا‬

‫قول بده‬
‫فردا که برمی‌خیزی‬
‫فراموشت باشم‬
‫نامه‌ها ‪/‬عکس‌ها‪ /‬بوسه‌ها‬
‫پیراهنم که جامانده بود‬
‫آتش بزن‪ ،‬بریز‬
‫به رودخانۀ گنگا‬
‫می‌ترسم از فراموشی‬
‫مادرم می‌گفت‪ «:‬بال بهتر از بیم است»‬
‫و موهایم‬
‫‪ 118‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫یک‌سال دیگر را‬
‫به ادامۀ موهایم می‌بندم‬
‫و می‌گذارم در پستوخانۀ تاریخ‬
‫کوتاه می‌کنم موهایم را‬
‫و عمرم نیز کوتاه‌تر‬
‫آن‌قدر که دستم نمی‌رسد‬
‫به آرزوهایی که در هفت‌ساله‌گی میان نقاشی‌ها پنهان بود‬
‫پدر بگذر از بهشت‬
‫بیا سال‌ها را از موهایم رها کن‬
‫می‌خواهم با تو‬
‫با مهربانی‌هایت‬
‫به پنج‌ساله‌گی برگردم‬
‫اسرافیل دربند‪119 ...‬‬
‫ِ‬

‫بي‌خوابي‬

‫در زبان اتفاق می‌افتد‬


‫دو جفت چشم كمين كرده روي لب‌ها ‪ ،‬دكمه‌ها‬
‫روي سال‌هاي فراموشي‬
‫روي بهانه‌هاي تن مردي كه مالقاتش را به پنج‌ساله‌گي‬
‫به هفت‌سالگي‬
‫به بيست و چندساله‌گي رجعت می‌دهد‬
‫می‌خندد‪ ،‬مي‌سرايد‬
‫همراه چاي تعارف مي‌كند‬
‫لبانش را‬
‫شعرهايش را‬
‫‪ 120‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫جواني‌‌هايش را‬
‫روي سيني سينه‌ام‬
‫تنهايي‌اش را مي‌گذارد‬
‫دو تن‪ ،‬تن‌ها مي‌شود‬
‫به آغوش می‌كشم‬
‫تنهايي‌هاي پيرمردي را‬
‫كه پيراهنش مرزي‌ست‬
‫ميان من و جواني‌هايم‬
‫ميان من و اتفاق بزرگ‬
‫اين چنين است‬
‫كه زنده‌گي در زبان اتفاق می‌افتد‬
‫اسرافیل دربند‪121 ...‬‬
‫ِ‬

‫مردان‬

‫به زنده‌گي نگاه مي‌كنم‬


‫شبيه زني است‬
‫با دامن چهل‌تكه‬
‫مردان عاشق او می‌شوند‬
‫و جنگ و صلح جهان‬
‫براي تصرف اوست‬
‫زنان اما؛ شبيه زمین‬
‫محکوم باروری‬
‫بی‌ادعا زمان و زمین را می‌بافند‬
‫و در پستوهاي‌شان زير لحاف چهل‌تكه‬
‫خواب زنده‌گي می‌بينند‬
‫‪ 122‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫پیراهن‌ها‬
‫می‌چسبانم‬
‫صورتم را‬
‫به پيراهن آبي‌ات‬
‫به چهارخانه‌ها‬
‫به سبز‬
‫به سياه‬
‫اين روزها پيراهن‌هايت‬
‫بيش‌تر از تو حرف بلدند‬
‫و دكمه‌ها حرف‌هایم را چه خوب مي‌شنوند‬
‫اسرافیل دربند‪123 ...‬‬
‫ِ‬

‫آهوها‬

‫نگاهم چه‌گونه فريفته بود ترا‬


‫كه بي‌مقدمه راز درختان هميشه‌سبز‬
‫راز چشم بچه‌آهوها‬
‫راز بزرگ قلبت را‬
‫ميان دست‌هاي كوچكم جا دادي‬
‫آري عزيز من!‬
‫آن شب‬
‫شب بزرگ بلعيده بود‬
‫درد مرا كه از كمرم تيغ َمي كشيد‬
‫و تو را با صميمت سيب سرخ‬
‫‪ 124‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫خودت بگو‬
‫مرد شهري قد بلند‬
‫چه‌گونه هواي پاك ده‌كده‌ها‬
‫ميان پيراهنت‬
‫جاري‌ست‬
‫اسرافیل دربند‪125 ...‬‬
‫ِ‬

‫راز شمال‬

‫زمين‌لرزه‌هاي شمال‬
‫بي‌دليل نبود‬
‫كوه‌ها‪ ،‬درياچه‌ها‪ ،‬همين سبزه‌هايي كه پا مانده بودي‬
‫اصلن فكر كرده‌اي چرا روسري دختران شمال حاال ساده اند؟‬
‫آبي‪ ،‬زرد‪ ،‬سرخ‬
‫رنگ‌هاي سادۀ شهري‬
‫يك‌روز سر بلند كردي‬
‫رميدي‬
‫رفتي‬
‫زمين‌لرزه‌ها اتفاق افتاد‬
‫‪ 126‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫دختران سيب‌ها و گل سيب‌ها را‬
‫از دست‌مال‌هاي گل‌گردي‬
‫به آب‌ها انداختند تا مگر بند شود‬
‫در بند پاي تو‬
‫رفتي‬
‫رميدي ‪...‬‬
‫براي كوه‌ها دل لرزه‌هاي زمين ماند‬
‫براي دختران شمال‬
‫روسري‌هاي شهري‬
‫روسري‌هاي خالي از گل سيب‬
‫اسرافیل دربند‪127 ...‬‬
‫ِ‬

‫دورها‬

‫سير نمي‌شوم از تو‬


‫از زنده‌گي‪ ،‬از تمام حوادث جهان‬
‫سرم را كه روي شانه‌ات مي‌گذارم‬
‫امن‌ترين جغرافياي جهان كشف مي‌شود‬
‫انگشت‌هايت كه روي تنم راه مي‌روند‬
‫پروانۀ جواني‬
‫زنده‌گي را به آغوش مي‌كشد‬
‫نفس مي‌كشي‬
‫انعكاس بازدم‌ها‬
‫مرا به انديشۀ جهاني فرو مي‌برد‬
‫‪ 128‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫كه صلح ضمیمۀ جنگ نيست‬
‫و مردي در پي شكار زني‬
‫نفس مي‌كشي‬
‫و من به دورها خیره می‌شوم‬
‫به آرمان شهر دیگری‬
‫اسرافیل دربند‪129 ...‬‬
‫ِ‬

‫جاذبۀ زمین‬

‫غم كه داشته باشي‬


‫شانه‌‌هايت با جاذبۀ زمين‬
‫رفيق مي‌شوند‬
‫و دست‌هايت با سرگرداني‌ها‬
‫و كفش‌هايت با خيابان‌ها‬
‫بي‌درنگ‬
‫اندوه نبودنت‬
‫زن زيبايي‌ست كه لب‌خند مي‌زند‬
‫تظاهر مي‌كند‬
‫و شب‌ها بي‌ آن‌كه ميلي به هم‌خوابه‌گي داشته باشد‬
‫تن مي‌دهد‬
‫لب مي‌دهد‬
‫اما؛ دل نمي‌دهد‬
‫‪ 130‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫معشوق‬
‫پناهم بده‬
‫شبيه گندم‌زار پرسخاوت‬
‫بي‌نياز از تمام مترسك‌ها‬
‫گنجشك باران‌زده‌ را مهمان كن‬
‫بر روي شانه‌هايت بلغزانم‬
‫بر روي تنت‪ ،‬بازوانت‬
‫مزرعه را رها كن‬
‫بگذار من ماري باشم حريص و لجوج‬
‫و تو پهنۀ سوزان دشت امن‬
‫به شهر بيا ‪...‬‬
‫به شراب دعوتم كن‬
‫بگذار تو مردي باشي تنها‬
‫و من زني باشم هزارساله مسافر‬
‫اسرافیل دربند‪131 ...‬‬
‫ِ‬

‫گرسنه‌گان‬

‫به چهره‌ام نگاه مي‌كني‬


‫تفاخري ندارد كه لهيده‌هاي زني را‬
‫پس از قرن‌ها صورت‌حساب اعتقادي‬
‫چنين گرسنه نگاه كني‬
‫تفاخري ندارد اگر موهايم را ميان تار و پود نقش و نگار شده‌اي‬
‫بپيچاني و دست هايم را ‪...‬‬
‫چشم هايم را ‪...‬‬
‫لب هايم را ‪...‬‬
‫وقتي با تمام لهيده‌گي ذهنم در حضور حصارهاي تو‬
‫رفتن زنی‌ست‬
‫ترسيم شادمانه راه ِ‬
‫‪ 132‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫كه بي‌خيال روي طنابي به باريكي پل صراط‬
‫به درازي تاريخ تو‬
‫راه مي‌رود و دو جهان از هم گسسته را‬
‫پيوند مي‌زند‬
‫شبيه پيوندي كه سيب‪ ،‬سينه و سيري آدم بود‬
‫اسرافیل دربند‪133 ...‬‬
‫ِ‬

‫کابل‬

‫دوستم بدار‬
‫شبيۀ اولين روزي‌كه چشم گشودي و كابل‬
‫سرخ و تازه روي بسترت‬
‫دراز كشيده بود‬
‫شبيۀ اولين قرار زمين با نخستين جوانۀ گندم‬
‫معشوق با صالبت من‬
‫هيچ مي‌داني‬
‫من از چند قدمی به حادثه برگشتم؟‬
‫تا مزرعۀ گندم با هزار گناه روي بسترت‬
‫راه برود‬
‫‪ 134‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫نفس بكشد‬
‫و خستگي چشم‌هايت را‬
‫به اشتياق صبح روشني دعوت کند‬
‫ببين مرا‬
‫من كابلم!‬
‫با تقويم كوچك خوش‌بختي‬
‫اسرافیل دربند‪135 ...‬‬
‫ِ‬

‫خدای مذکر‬
‫جهان خدايي دارد‬
‫بي‌سر ‪/‬بي‌دست ‪ /‬بي‌زبان‬
‫خزيده در البه ألي محاسبات‬
‫رو‌هاي بشر‬
‫شبيه خير و شري كه رد پاي مرا‬
‫محو مي‌كند‬
‫شبيه كرم بزرگي كه ال به ألي‬
‫كتاب تاريخ موزيانه عكس‌هاي‬
‫مرا مي‌جود تف مي‌كند‬
‫مذكر بزرگ كه در ذهن بشر‬
‫آرميده است‬
‫‪ 136‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫صور‬

‫به آمدنت فكر مي‌كنم‬


‫معناي «اتفاق بزرگ «وقتي است‬
‫كه قلب كوچكي‬
‫در سينه ي يك زن چنان بتپد‬
‫كه اعداد حسابي زندگي‬
‫يادش برود‬
‫قانون تناوب يادش برود‬
‫كتاب منطق را كنار اخرين‬
‫كتاب مقدس روي طاقچه اي‬
‫بگذارد‬
‫اسرافیل دربند‪137 ...‬‬
‫ِ‬
‫و روز آمدنت را‬
‫بي‌پروا به انتظار بنشيند‬
‫و اتفاقات بزرگ تنها‬
‫با تپش قلب يك‌زن اندازه مي‌شود‬
‫‪ 138‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫زنده‌گی‬

‫غير از تو؛‬
‫به چيزهاي ديگري هم دل‌بسته‌ام‬
‫مثل حرف اول نامي كه تكرارش‬
‫تصوير خدايي است‬
‫غم‌گين و تكيده شبيه مردي‬
‫كه عشقش را برادرش برده باشد‬
‫شبيه قمار خانه‌ها‬
‫شبيه زن يائسه‌اي‬
‫بسته به‌بند پندهاي مادري‬
‫به من بگو‬
‫اسرافیل دربند‪139 ...‬‬
‫ِ‬

‫قافیه‌ها‬
‫با دهاتي‌ترين پيراهنم‬
‫سراغ دست‌هاي شهري‌ات مي‌آيم‬
‫حيف است‬
‫هزار شعر ميان پيرهنم باشد‬
‫و تو دنبال قافيه و رديف‬
‫دنبال كلمات رفته باشي‬
‫ام‌شب‬
‫‪ 140‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫حوض کاشی‬

‫زني به روي بسترت‬


‫موهايش به سپيدي مي‌رود‬
‫زني ميان شعرهايت‬
‫زني در انتظار قرارها‬
‫و زني ميان خاطرات چندساله‌گي‬
‫اما؛‬
‫تنها يك‌زن به شوق ديدار تو‬
‫موهايش را رنگ مي‌دهد‬
‫رژلب‌هايش را سرخ مي‌زند‬
‫به بيروبار شهر رجعت مي‌كند‬
‫زني كه هنوز ميان حوض كوچك كاشي‬
‫ميان ماهي و ماه‬
‫به سرگشته‌گي‌هايش لب‌خند مي‌زند‬
‫اسرافیل دربند‪141 ...‬‬
‫ِ‬

‫قرار‬

‫رنگ پيراهن هايم را به ياد بياور‬


‫سرخ نخستين رنگي بود كه اتفاق افتاد‬
‫سياه شبيه چشماي شرقي تو است‬
‫ترسيم تمام خيابان‌ها‪ ،‬درخت‌ها‬
‫شراب خانه‌ها و زنان هميشه‌مست‬
‫شهرنشينان شتاب‌زده و مبهوت‬
‫به من نگاه كن‬
‫چيزي براي هم كم نمانده‌ايم‬
‫تو تعبير روياهايم را دست چپم ماندي‬
‫و من در دست راست تو صداقتم را‬
‫‪ 142‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫بيا وعده‌ي ديگري بگذاريم‬
‫تمام شهرهاي جهان «كابل «مي‌شود و پل‌سرخ‬
‫برلين ميكده‌هاي زيادي دارد كه نرفته‌ايم‬
‫به قرار تكسيم دست نمي‌برم‬
‫آن را مي‌گذارم‬
‫براي رفع تشنه‌گي سال‌هاي فراموشي‬
‫اكنون وعده‌اي بگذار‬
‫تا روزهاي رفته را‬
‫چون پيراهن هاي‌مان را رها كنيم‬
‫اسرافیل دربند‪143 ...‬‬
‫ِ‬

‫زنان وقتي عاشق مي‌شوند‬

‫زنان وقتي عاشق مي‌شوند‬


‫از جنگ و صلح جهان مي‌گذرند‬
‫چنان پرنده‌اي كه تنها‬
‫دل‌بندي‌اش النه‌ي كوچكي است‬
‫پشت شيشه‌ي انبار سالح‬
‫وسط يك‌سربازخانه‬
‫بدون هيچ فلسفه‌اي‬
‫نشانه‌ي خوش يومي است‬
‫براي سربازي كه هر شب‬
‫نامه‌هاي عاشقانه‌اش را‬
‫‪ 144‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫به آدرس زني مي‌نويسد‬
‫كه از ميان تيتر جنگ و صلح‬
‫روزنامه‌ها مي‌گذرد‬
‫و آگهي خانه‌ها بادقت‬
‫مي‌خواند و حلقه می‌زند‬
‫اسرافیل دربند‪145 ...‬‬
‫ِ‬

‫به خيابان‌ها نگاه مي‌كنم‬


‫به مسير هايي كه هر كدام‬
‫به دريچه‌اي از بن‌بست مي‌رسد‬
‫آن‌جا كه زناني موبلند‬
‫ناخن‌ها و دامن‌هاي بلندشان را‬
‫در ذهن مردان جا مانده‌اند‬
‫و هر مردي دامني‪ ،‬رژلب يا ناخن زني را‬
‫به غنيمت روز خانه مي‌برند‬
‫مي‌نشاند روي بستر‪ ،‬جانماز‬
‫روي دسترخوان پدری‬
‫كنار زنی دیگر‬
‫زنان ساده دل كه مي‌گذرند‬
‫از چپاولي كه در شهر اتفاق مي‌افتد‬
‫‪ 146‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫زن‌ها همه عاشق‬


‫آيينه‌هاي قدنما هستند‬
‫و اين الفت از نخستين بوسه‬
‫شروع مي‌شود‬
‫نگاهش مي‌كنم‬
‫نه ميان عكس‌ها يا بستر‬
‫يا پشت ميزكار يا كافه‬
‫كافي است‬
‫به پوست تنم نگاه كنم‬
‫روي گونه هايم‬
‫اسرافیل دربند‪147 ...‬‬
‫ِ‬
‫ميان دست‌ها و زير پيراهن هايي‬
‫كه هفتاد و هفت فلسفه دارند‬
‫نگاه مي‌كنم در آيينه‬
‫مردي است پناه‌آورده‬
‫زير پوست زني كه مي‌داند‬
‫رابطه اش را با آيينه‬
‫با زمان و خودش‬
‫دوباره نگاه مي‌كنم‬
‫تنها من نه!‬
‫انگار زير پوست هر زن معبدي بناست‬
‫كه مردان براي استغفار پناه جسته‌اند‬
‫‪ 148‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫ساده دالن‬

‫زنان ساده دل مي‌بندند‬


‫و بند‪ /‬بند‪ /‬در بند دلي مي‌شوند‬
‫كه مأجراي ديگر تاريخ است‬
‫ادامه‌ي تمام كليشه‌ها‬
‫بوي بستر‬
‫بوي خون تازه‬
‫بوي كودكي‌ها‬
‫نقطه مي‌گذارند و شروع سطر‬
‫ي گلي و موهاي بلند‬
‫ديكته‪ ،‬تمام پيراهن‌ها ‌‬
‫پانوشت تاریخ انقضا‬
‫اسرافیل دربند‪149 ...‬‬
‫ِ‬
‫با پستان هايي كه اكنون باغ انار نيست‬
‫جريان شير تازه ي زنده‌گي توقف دارد‬
‫تنها حجم چروكيده‌ي سلول‌هاي پيري است‬
‫زير پيراهن فرهنگ هزاران‌ساله‬
‫كه جايش را به سيب‌هاي تازه مي‌دهند‬
‫و زن تكرار پيراهن‌هاي سبز و سرخ‬
‫ساده لوحانه به تعبير خواب‌ها دل مي‌بندد‬
‫‪ 150‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫پل‌سرخ‬

‫به خالي خانه نگاه مي‌كنم‬


‫پل سرخ روي صندلي‬
‫روي ميز آشپزخانه‌ي مادر‬
‫كنار گل آفتاب‌گردان‬
‫تقالي بودن دارد‬
‫و آخرين‬
‫قطاري كه ساعت ‪ ٣٠‬دقيقه بامداد‬
‫عبور مي‌كند‬
‫پل‌سرخ را با خود مي‌برد‬
‫كافه‌ها را با خود مي‌برد‬
‫اسرافیل دربند‪151 ...‬‬
‫ِ‬
‫كوچه‌هاي گل آلودافشار‬
‫و تمام انفجارها و قرارها را‬
‫تنها من مي‌مانم خالي خانه‬
‫و صداي خشن قطاري‬
‫كه ساعت ‪٣٠‬دقيقه بامداد‬
‫عبور مي‌كند‬
‫‪ 152‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫باغ انگور‬

‫با يك‌بغل سيب به خوابت آمده بودم‬


‫تو روزهايم را با تمام باغ انگورهاي شمالي‬
‫به دست با سخاوت‬
‫آتش‬
‫به شعله‌هاي روان‬
‫به نور بخشيدي‬
‫ما همه خواهران طبيعت‬
‫جواني هايي كه «جان « آتش شد‬
‫خا كستر و باز جوانه زدم‬
‫از زميني كه سال‌هاي سال‬
‫دفنم كرده بودي‬
‫مر ِد هزاربهار اكنون‬
‫زني به خانه‌ات امده است‬
‫اسرافیل دربند‪153 ...‬‬
‫ِ‬

‫پیر شدن تقویم ندارد‬


‫تولد ‪ 32‬در کنار کاوۀ عزیز‬

‫سي و دوساله‌گي‬

‫در آیینه زنی است‬


‫کمی جا افتاده‌تر از روزهای قبل‬
‫که از سه دهه جنگ و جنون و عشق‬
‫روایت‌های تازه ای دارد‬
‫و حرف می‌زند بی‌آنکه‬
‫مخاطبش هنوز تو باشی‬
‫با سیگارهای پی‌درپی‬
‫و میل بی‌انتهای خواستن‬
‫زنی که اکنون نبض زمان زنده‌گی‌اش را‬
‫با آرزوهای تازه ای گره می‌کند‬
‫‪ 154‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫و به مردی دل‌بسته‬
‫که می‌شود خسته‌گی‌های سه قرن را‬
‫در گوشه‌ي لب‌خندش جا گذاشت‬
‫چون راهبه اي با تمام وسوسه‌هاي تن‬
‫به زاللی روحش ایمان برد‬
‫و صادقانه به زنده‌گي پيوست‬
‫اسرافیل دربند‪155 ...‬‬
‫ِ‬

‫سنجاق‬

‫به من نگاه كن‬


‫دليل هزارساله‌گي‌ام را تو مي‌داني‬
‫حتا اگر رخ تقويم رسيده باشد‬
‫به سي‌وچند بهار و زمستان هايي‬
‫كه تو را نديده بودم‬
‫نبوييده بودم‬
‫و طعم لب‌هايت را‬
‫نمي‌رسم به ممنوعه‌هاي تنت‬
‫مي‌گذارم به زني كه پستوخانه را‬
‫قدم مي‌زند‬
‫‪ 156‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫سكوت مي‌كند‬
‫نماز مي‌خواند‬
‫و نمي‌داند تو چند ساله بودي‬
‫كه من هزاران فرسخ آن سوتر‬
‫دل‌خوشي هايم را‬
‫به زنده‌گي سنجاق مي‌زدم‬
‫اسرافیل دربند‪157 ...‬‬
‫ِ‬

‫روز‬

‫شب زن آبستی است‬


‫که روز می‌زاید‬
‫و تو‬
‫تعبير ديگر خوش‌بختي‬
‫دست‌هاي بي‌تكلفت‬
‫ميزبان آغوش زني بوده‬
‫كه يادش مي‌رود‬
‫در مجاورت تن تو سرگرداني‌هايش‬
‫يادش مي‌رود خبر روزنامه‌ها‬
‫يادش مي‌رود بيست‌وچند ساله‌گي‬
‫‪ 158‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫حاال تمام سال‌هايم را زير پيراهنم‬
‫دارم ميان بلوغ تني كه تو را‬
‫گم مي‌كند‪ ،‬ديوانه مي‌كند‬
‫این‌چنین‬
‫زنده‌گي روايت دست‌هاي ما است‬
‫اسرافیل دربند‪159 ...‬‬
‫ِ‬

‫من و او‬

‫ميان دكمه‌هاي پيراهنم‬


‫انگشتانش پرسه مي‌زند‬
‫سرگردان‬
‫بي‌حوصله‬
‫هر دو به چيزهاي دوري می‌اندیشیم‬
‫او به انقراض نسل چيتا‬
‫به گرمي زمين‬
‫طعم گوشت تازه زير دندان كارخانه‌ها و آدم‌ها‬
‫سرم را بر بازويش مي‌گذارم‬
‫سرم لشكرگاه بزرگي‌ست‬
‫‪ 160‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫كه سربازان زيادي از بصره‬
‫از قونيه‪ ،‬از قم‪ ،‬از بغداد با شمشيرهاي بلند آمده‌اند‬
‫به قصد كشتن گل‌نارهاي‌مان‬
‫سرم درد می‌كند‬
‫و انارهاي قندهار سرخ مي‌شوند‬
‫انگورهاي شمال‬
‫شراب هايي كه ريخت‬
‫تكبير ‪/‬ركوع‪/‬سجود‬
‫مردان حوريان زيادي خريده‌اند‬
‫بهشت با انارهاي سرخ و سيب‌هاي سرخ‬
‫دختران‪ ،‬اما؛ قرارهاي مخفيانه‌اي دارند‬
‫روي پل‌سرخ و كوچه‌هاي سرخ‬
‫نگاهش گره خورده به سياره‌ي‌دوري است‬
‫سرش را روي سينه‌ام مي‌گذارم‬
‫خون تازه اي مي‌دود‬
‫اسرافیل دربند‪161 ...‬‬
‫ِ‬

‫دكمه‌هاي پيراهنم‬

‫پناه آورده به‌سمت با سخاوت‬


‫دست‌هاي تو‬
‫گره گشاي هفت‌بند زنده‌گي‬
‫به سرزمين لخت صداقت‬
‫مرا بخوان‬
‫‪ 162‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫مردان تاریخ‬

‫صدايم كه مي‌زند درمي‌يابم‬


‫مردان خوب‪ ،‬اسطوره‌هاي جنگ‌آور هرگز نبوده‌اند‬
‫مردان خوب تاریخ ندارند‬
‫جنگيدن را بلد نمي‌شوند‬
‫و سكه‌ي شير و خط نمي‌اندازند‬
‫مردان خوب‬
‫هم‌سر‪ ،‬هم‌بستر و هم‌سفرشان‬
‫زني‌ست‬
‫كه ميان صميمت دوگیالس چاي‌سبز‬
‫خسته‌گي‌هاي روزشان را مي‌تكاند‬
‫اسرافیل دربند‪163 ...‬‬
‫ِ‬
‫و با بوسه‌اي به روزهاي ديگر‬
‫مسافر مي‌شوند‬
‫مردان خوب تيتر داغ روزنامه نيست‬
‫هيچ خبرنگاري تعقيبش نمي‌كند‬
‫خبرها نشانش نمي‌دهد‬
‫اما؛ براي معشوقه هاي‌شان‬
‫سوژه‌ي خوب‬
‫شعرهاي بلندي است‬
‫كه تاريخ ندارند‬
‫‪ 164‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫جستجو‬

‫به معصوميت‌هايت دل‌بسته بودم‬


‫كه چنين ديوانه‌وار‬
‫شهرها را‬
‫دهكده‌ها را‬
‫بي‌آن‌كه نشاني از تو باشد‬
‫به شعرها پيوند مي‌زدم‬
‫پيوندي بين اميد و نااميدي‌هاي‬
‫كه بر دلم ريخته بود‬
‫پيوندي كه تنها زنان بلدند‬
‫تا روزها را زنده‌گي را بر هم ببافند‬
‫اسرافیل دربند‪165 ...‬‬
‫ِ‬
‫شبيه افسانه‌هاي گندم و سيب‬
‫نيمه پهلوي چپت نبودم‬
‫كه چنين در مقابلت راست ايستاده‌ام‬
‫تا ببيني مرد !‬
‫عرياني‌هاي تنت را در زاللي چشمم‬
‫اين چنين به معصوميت هايت دل‌بسته‌ام‬
‫‪ 166‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫ماهی‌گیران‬

‫فراموشم مي‌كني‬
‫شبيه ماهي‌گيري تنها‬
‫كه صيدش را به دريا‬
‫پس مي‌دهد‬
‫صبح‌ها در پيراهن شهري‌ات‬
‫مزرعه‌داري پير زل مي‌زند‬
‫به زني كوچك‌اندام كه بي‌وقفه‬
‫تمام روز‬
‫زندگي‌ات را شخم مي‌زند‬
‫بذر يادهايش را‬
‫اسرافیل دربند‪167 ...‬‬
‫ِ‬
‫روي روزهاي تو مي‌پاشد‬
‫مي‌دود يك‌سره‬
‫تا كابل‪،‬‬
‫قونيه‪ ،‬تكسيم‪ ،‬برلين‬
‫در شيار ياد ادامه مي‌يابد‬
‫زن‪/‬زمان‪/‬زندگي‬
‫‪ 168‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫زن‌ها همه عاشق‬


‫آيينه‌هاي قدنما هستند‬
‫و اين الفت از نخستين بوسه‬
‫شروع مي‌شود‬
‫نگاهش مي‌كنم‬
‫نه ميان عكس‌ها يا بستر‬
‫يا پشت ميزكار يا كافه‬
‫كافي است‬
‫به پوست تنم نگاه كنم‬
‫روي گونه هايم‬
‫اسرافیل دربند‪169 ...‬‬
‫ِ‬
‫ميان دست‌ها و زير پيراهن هايي‬
‫كه هفتاد و هفت فلسفه دارند‬
‫نگاه مي‌كنم در آيينه‬
‫مردي است پناه‌آورده‬
‫زير پوست زني كه مي‌داند‬
‫رابطه اش را با آيينه‬
‫با زمان و خودش‬
‫دوباره نگاه مي‌كنم‬
‫تنها من نه!‬
‫انگار زير پوست هر زن معبدي بناست‬
‫كه مردان براي استغفار پناه جسته‌اند‬
‫‪ 170‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫از زخم‌هاي تاريخ هم‬


‫كه جان به سالمت برم‬
‫باز دستم نمي‌رسد‬
‫به بتي كه در ذهن مادر‬
‫شكنجه‌ام مي‌كند‬
‫دردم مي‌دهد‬
‫كينه مي‌كارد چشم‌هاي‬
‫بتي «مذكر» كه سال‌هاست‬
‫در ذهن مادرم‬
‫روزها را مي‌جود‬
‫اسرافیل دربند‪171 ...‬‬
‫ِ‬
‫تجربه هايم را مي‌جود‬
‫قانون را مي‌جود‬
‫و تف مي‌كند‬
‫به صورت جوان آزادي‬
‫‪ 172‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫زن‌ها همه عاشق‬


‫آيينه‌هاي قدنما هستند‬
‫و اين الفت از نخستين بوسه‬
‫شروع مي‌شود‬
‫نگاهش مي‌كنم‬
‫نه ميان عكس‌ها يا بستر‬
‫يا پشت ميزكار يا كافه‬
‫كافي است‬
‫به پوست تنم نگاه كنم‬
‫روي گونه هايم‬
‫اسرافیل دربند‪173 ...‬‬
‫ِ‬
‫ميان دست‌ها و زير پيراهن هايي‬
‫كه هفتاد و هفت فلسفه دارند‬
‫نگاه مي‌كنم در آيينه‬
‫مردي است پناه‌آورده‬
‫زير پوست زني كه مي‌داند‬
‫رابطه اش را با آيينه‬
‫با زمان و خودش‬
‫دوباره نگاه مي‌كنم‬
‫تنها من نه!‬
‫انگار زير پوست هر زن معبدي بناست‬
‫كه مردان براي استغفار پناه جسته‌اند‬
‫‪ 174‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫مي‌پيوندم به فراشي‬
‫آن‌چنان كه قهرماني گم‌نام‬
‫به آخرين گلوله تن مي‌دهد‬
‫دل‌خوشي هايش‬
‫پرچمي است واژگون‬
‫بر خطوط پيكرهاي متالشي‬
‫به فراموشي دل بستم‬
‫شبيه پستان متورم زني‬
‫به لب‌هاي سرد يك‌نوزاد‬
‫اسرافیل دربند‪175 ...‬‬
‫ِ‬

‫هفت دور تناسخ‬


‫از من نه!‬
‫از زناني بنويس كه عاشقت شده بود‬
‫زنده‌گي براي آن‌ها بازي‌هاي پي‌هم‬
‫با دكمه‌هاي يخن قاقت بود‬
‫از زناني كه با حركت لب‌هاي تو‬
‫شاعران كوچه‬
‫شاعران غزل‌هاي عاشقانه شدند‬
‫از من نه !‬
‫از خودت بگو‬
‫‪ 176‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫كه چگونه سال‌هاي متمادي‬
‫بي‌آن‌كه حرفي‪ ،‬نگاهي‪ ،‬نامه‌اي باشد‬
‫عاشقم كردي‬
‫بي‌آن‌كه تقديري‪ ،‬سرنوشتي حرفي باشد‬
‫هفت دور «تناسخ»‬
‫به دنبال هم گشتيم‬
‫تا در جغرافياي آدم و سنگ‬
‫پيوندي باشد‬
‫ميان من و تو‬
‫اسرافیل دربند‪177 ...‬‬
‫ِ‬

‫تبار فراموشی‬
‫به زني إيمان دارم‬
‫كه لباس‌هاي سبز و سرخ دهكده‌اش را‬
‫بر تن مي‌كند‬
‫خوشه‌هاي گندم را درو‬
‫به پشتش مي‌ماند شبيه بار جهان‬
‫تا به مردان ده بگويد‪:‬‬
‫«بهشت زني‌ست با بوي گندم «‬
‫‪ 178‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫سرانگشت‌ها‬

‫از سرانگشت‌هاي تو‬


‫و موهاي زني كه قصه نيست‬
‫خيال نيست‬
‫جهاني دگر بنا می‌شود‬
‫به موهايم دست بكش‬
‫بگذار به درد مفاصل جهان‬
‫نقطه پايان بگذاريم‬
‫اسرافیل دربند‪179 ...‬‬
‫ِ‬

‫قتل‌گاه‬

‫زن‌ها براي خرابي شهرها آمده‌اند‬


‫آن‌ها هواي دهكده‌ها را می‌برند‬
‫به فروش‌گاه‌ها به كارخانه‌ها‬
‫تا شهري‌ها يادشان نرود‬
‫گندم گناه نخستين بود‬
‫عصاینگری زیبا‬
‫یر هم می‌زند‬
‫از هم می‌پاشد آرمان شهر خدایان را‬
‫أكسيد جاودانه‌گي بشر‬
‫تمام قاتلين جهان از رحم يك‌زن به دنيا امده‌اند‬
‫تمام قتل‌گاه‌ها نام مردانه‌اي دارد‬
‫‪ 180‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫تیر‬

‫مرد‪ ،‬تيرماه‬
‫شكارچي ماهري است‬
‫كه از مسير خانه‌ي خورشيد‬
‫تا قلب معشوقه‌اش‬
‫تنها يك‌بوسه فاصله دارد‬
‫مرد تيرماه‬
‫سرطان قلب زني است‬
‫كه دوستش دارد‬
‫كه دچار اين شكوه بي‌پايان‬
‫روزها را مي‌بافد‬
‫اسرافیل دربند‪181 ...‬‬
‫ِ‬
‫به ادامه‌ي تمام دل‌بستگي‌ هايش‬
‫زني كه مي‌داند‬
‫بايد پناه برد‬
‫به معصوميت دست‌ هایی‬
‫که غبار خاطرت را پس می‌زند‬
‫‪ 182‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫حجراالسود‬

‫مرا ببوس تا دهانت‬


‫مقدس‌ترين سنگي شود‬
‫كه حوريان طواف مي‌كنند‬
‫در ممنوعه‌هاي تنم قدم بزن‬
‫عصيان روي ديگر ايمان‌ است‬
‫ايمان روي ديگري از زنده‌گي‬
‫از تن زن شروع مي‌شود‬
‫شك كن به قصه‌ي آدم‬
‫تاريخ هزار ساله‌ات را نگاه كن‬
‫پيامبران كينه توزانه‬
‫اسرافیل دربند‪183 ...‬‬
‫ِ‬
‫به دشمني‌ام برخاسته‌اند‬
‫پيامبرانی فتنه‌گر حوالي ما است‬
‫تماشايم كن‬
‫شهادت بده‬
‫«زن رخ ديگر إيمان و زنده‌گي است»‬
‫‪ 184‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫راه خانه‌ات را كه بلد شدم‬


‫راه ديگري برايم نماند‬
‫جز اين‌كه روزها را به آغوش بگيرم‬
‫و شب‌ها با ستاره‌هاي تازه‌اي‬
‫آشنا شوم‬
‫مست شوم‬
‫از كلماتي كه ميان لب‌هاي تو جان مي‌گيرد‬
‫از سپيده دم هايي كه ميان حلقه‌ي بازوان تو‬
‫بيدار مي‌شوم‬
‫از جريان هواي تازه‬
‫در ريه‌هاي منبسط عمر‬
‫مردی ساده‌ي شرقي‬
‫من از شراب چشم‌هاي تو مست مي‌شوم‬
‫اسرافیل دربند‪185 ...‬‬
‫ِ‬

‫تو پیر نمی‌شوی‬


‫جاافتاده‌تر‬
‫فقط چند رگۀ سپید‬
‫از شعرها برخواسته‌اند‬
‫و بر شقیقه هایت نشسته‌اند‬
‫ل هایی می‌روی‬
‫میان پیراهن هایت به مهمانی سا ‌‬
‫که بی‌ من در میان عکس‌ها خالصه می‌شود‬
‫یکی دوخط‬
‫شبیه خط بی‌رنگ دست چپم برگونه هایت‬
‫نشان فراز و فرود هایی است‬
‫‪ 186‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫که من جا ماندم درچین پیراهنم‬
‫تو پیرامون تمام حاشیه‌های مردانه قد کشیده‌ای‬
‫این چنین ما به موازات هم نمی‌رسیم‬
‫من شکل خط منحنی تاریخ‌ام‬
‫و تو ادامۀ تمام پیامبران مذکر‬
‫اسرافیل دربند‪187 ...‬‬
‫ِ‬

‫به دخترک هفت ساله‬


‫در شمال کشور‬

‫زاهدان‬

‫مردان غيوري به جنگ‬


‫تنی هفت ساله‌اي مي‌رود‬
‫كه نه از باغ سيب مي‌داند‬
‫نه ميل وحشي گندم زير پوستش‬
‫جوانه مي‌زند‬
‫مردان غيور سرزمين با دستي‬
‫كه دست مي‌برد‬
‫دعا مي‌خواند‬
‫روز جمعه نماز دسته‌جمعي تعرض و دهشت‬
‫چشم‌هاي سرمه‌دارت را بردار‬
‫‪ 188‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫از تنم‬
‫هفت‌ساله‌گي‌ها‌ي دختري از گندم زار‬
‫معصوميت بودي كه رختي بربست‬
‫بردار پيراهن هايت را مردان غيور‬
‫سرزمين ما راه‌هاي زيادي‬
‫را براي چشم بستن خدا بلدند‬
‫اسرافیل دربند‪189 ...‬‬
‫ِ‬

‫سکوت‬

‫پيامبران !‬
‫فاحشه‌هاي جسوري بودند‬
‫كه از مالقات ماللت بار شهر‬
‫به دهكده هايي صبور‬
‫پناه مي‌بردند‬
‫‪ 190‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫کلمات‬

‫كلمات معشوق مشتركي است‬


‫كه گاه الي انگشتان من‬
‫هم‌آغوش مي‌شوند‬
‫و زماني بر لبان تو مي‌نشينند‬
‫شبيه زني كه سال‌هاست‬
‫در كمين شكار يك‌بوسه‬
‫پا به‌پاي تو راه‌مي‌رود‬
‫مي‌نويسد‬
‫مي‌سرايد‬
‫ظهرهاي دل‌تنگي‬
‫اسرافیل دربند‪191 ...‬‬
‫ِ‬
‫خانه ‪ ،‬جنون زني است كه مي‌داند‬
‫پيامبران مذكران گم‌راهي اند‬
‫كه يادشان رفته‬
‫بهشت آغوش زني است‬
‫كه عصيانش نمي‌گنجد‬
‫در افسانه‌هاي شما‬
‫در ظهرهاي خالي خانه‬
‫‪ 192‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫جاودانگی‬

‫وعده‌هاي عاشقانه‌ات را‬


‫براي زني بگذار‬
‫كه يادش مي‌رود‬
‫‌آن طرف بستر جهان ديگري‬
‫بر شانه هايش سوار مي‌شود‬
‫كه يادش مي‌رود‬
‫در خطوط تاريخ مي‌شود‬
‫راه رفت‪ ،‬خوابيد‪ ،‬جاودانه شد‬
‫يادش مي‌رود‬
‫مي‌تواند هجاي نامش را‬
‫اسرافیل دربند‪193 ...‬‬
‫ِ‬
‫بر ديواره‌ي دل‌خوشي‌ها حك كند‬
‫براي من‪ ،‬اما؛‬
‫قصه‌هاي ديگري بباف‬
‫تا هم‌خوابه‌ي‬
‫آرزوهاي زني شوی‬
‫كه روي كلمات بنا‬
‫مي‌كند جهانش را‬
‫‪ 194‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫گل‌انار‬

‫شب‌ها با طعم بوسه‌اي گل‌انار‬


‫در آغوش كوچكم به خواب مي‌رود‬
‫و صبح‌ها مر ِد ديگري از بستر‬
‫بر مي‌خيزد‬
‫مردي كه تقويم روزش خط خورده‌گي‌هاي‬
‫زيادي دارد‬
‫خبر پشت خبر‬
‫يادش مي‌رود‬
‫دستي كه مي‌نويسد‬
‫سيب نارس را فشرده بود‬
‫اسرافیل دربند‪195 ...‬‬
‫ِ‬
‫مردان اين‌گونه قصه‌ي شب را فراموش مي‌كنند‬
‫و زنان تار موهاي برجاي مانده را‬
‫از بستر بر مي‌چينند‬
‫و به تقويم روزگار مي‌چسبانند‬
‫‪ 196‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫میکده‌ها‬

‫با دهاتي‌ترين لب‌خندي كه بر تنم‬


‫پاشيده بودي‬
‫به شهر مي‌روم‬
‫مردان سراسيمه به قصد‬
‫كشتن روز اند‬
‫و زنان به سرخي‬
‫لب‌هاي‌شان پناه مي‌برند‬
‫شهر قصه‌ي غم‌گيني دارد‬
‫با ميكده هايي رنجور‬
‫اسرافیل دربند‪197 ...‬‬
‫ِ‬

‫كنارم كه مي‌نشيني‬
‫به چهارستون زنده‌گي تكيه مي‌زنم‬
‫دريافته‌ام‬
‫تمام زنانه‌گي‌هاي تنم‬
‫با تو پيوند ناگسستني دارد‬
‫صدايم كه مي‌زني‬
‫جهان امواج موزوني است‬
‫كه مرا در بر مي‌كشد‬
‫دست كه مي‌بري‬
‫تنم كتيبه‌اي مي‌شود‬
‫‪ 198‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫از شعرهاي جهان‬


‫دردهايم را با تو دفن مي‌كنم‬
‫كمر مي‌بندم‬
‫با شال گل‌سيب‬
‫به جنگ تاريخ مي‌روم‬
‫اسرافیل دربند‪199 ...‬‬
‫ِ‬

‫روشنی‬

‫كنارم مي‌نشيني‬
‫لب‌خند و روشني ساده‌ترين‬
‫چيزهايي است كه مهمانم مي‌كني‬
‫و من به معشوقه‌هاي رفته‌ات فكر مي‌كنم‬
‫زناني كه بخشيده‌اند‬
‫مهرباني قلبي را‬
‫يادگارشان صالبت روح توست‬
‫به زني فكر مي‌كنم‬
‫كه «مادر» صدايش مي‌زني‬
‫در مي‌يابم‬
‫‪ 200‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫روشني صداقتي را كه تعارفم مي‌كني‬
‫اين‌چنين سخاوت‌مندانه‬
‫زنان زيادي‬
‫در قلب تو روشني كاشته‌اند‬
‫مرد!‬
‫به نشاني تمام معشوقه هايت‬
‫باید نامه‌ای نوشت‬
‫بايد جرعه نوري فرستاد‬
‫اسرافیل دربند‪201 ...‬‬
‫ِ‬

‫دیوار‬

‫چشم مي‌گشايم‬
‫ديوار با چشم سفيدي در آغوشم مي‌كشد‬
‫«در مي‌يابم حقيقت روزم را «‬
‫مرز هايي كه بين ما نشسته‌اند‬
‫فاصله هايي كه شمار درختانش‬
‫محاسبات آمار رقم خورده‬
‫منطق چنين بيداري‬
‫آغوش سرد ديوار «ام‌روزم « بود‬
‫براي تو‪ ،‬اما؛‬
‫پروانه هايم را مانده‌ام‬
‫با تمام گنجشك‌ها‬
‫از خواب كه برخيزي‬
‫ديوانگي‌هاي زني در خانه‌ات جاري‌ست‬
‫‪ 202‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫شکار‬

‫در گرادگرد تنم حلقه مي‌زند‬


‫چنان ماري كه شكاري بر دهن داشته باشد‬
‫چنان مبهم پر رمز و راز‬
‫آميخته‌اي از توحش و معصوميت‬
‫نگاهش مي‌كنم‬
‫آغاز نكرده‬
‫به پايان جنگي رسيده‌ام‬
‫به وسعت ابعاد زنده‌گي‬
‫ريه هايم پر مي‌شود از تسليم‬
‫زنان هميشه به «عشق» باخته‌اند‬
‫اسرافیل دربند‪203 ...‬‬
‫ِ‬

‫آزردن‬

‫صبح هايي كه با خودمان راه مي‌رويم‬


‫صبح هايي كه زنده‌گي‬
‫رشته‌ي باريكي است‬
‫بسته به خواب و بيداري‌هاي تو‬
‫مي‌نشينم كنار خودم‬
‫ُزل مي‌زنم به زنده‌گي‬
‫با وعده‌هاي قهوه تلخ‬
‫نه چاي سبزي كه يادگار تو بود‬
‫كنار خودم مي‌نشينم‬
‫و عشق را كه سرگراني‌هاي من تو است‬
‫‪ 204‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫به آغوش مي‌كشم‬


‫كنار تو مي‌نشينم و قرار مالقات بعدي را‬
‫گره مي‌زنم به تقديري كه اعتقادي نيست‬
‫باغ بهار نارنج !‬
‫ديگر نمي‌هراسم از زمستان‌هاي نيامده‬
‫اسرافیل دربند‪205 ...‬‬
‫ِ‬

‫كارما !‬

‫دنبال مي‌كني رد پاي مرا‬


‫ميان اتفاقات زنده‌گي‬
‫روزي گل بادام توام با دامني‬
‫از شگوفه‌هاي بهار‬
‫ام‌شب در آغوشم كه مي‌كشي‬
‫شكلي از تمام ابهامات جهانم‬
‫كه ريخته بود در ترانه هايي‬
‫كه روي سيم گيتار تو راه مي‌رود‬
‫در آغوشم بگير !‬
‫كارما !‬
‫‪ 206‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫اين‌چنين ديوانه زني را‬
‫در خواب و بيداري‌هاي تو‬
‫قرار بي‌قراري‌ات مانده‬

‫كارما‪ :‬هندويان و بوداييان اعتقاد دارند‪ ،‬آن‌چه که انسان انجام مي‌دهد‬


‫دوباره سرراهش مي‌آيد و تكرار اعمال خوب و بد او تعيين كننده‬
‫سرنوشت اوست و این سیر را کارما می‌نامند‪.‬‬
‫اسرافیل دربند‪207 ...‬‬
‫ِ‬

‫زبان مادری‬

‫به زبان مادري صدايم مي‌زني‬


‫و جهان پر مي‌شود‬
‫از هجاي حروف «نامم»‬
‫صدا مي‌زني‬
‫و من شگون رستاخيز ديگري‬
‫از فصل عاشقانه‌هاي جان و جهان تو‌ام‬
‫صدايم كن و نامت را با خط فارسي بنويس‬
‫زنده‌گي شرقي‬
‫شبيه چينش نامم؛ نامت آدم‌هاي زيادي را‬
‫كنار هم مي‌گذارد‬
‫‪ 208‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫با زبان مادري‌ام حرف بزن‪ ،‬بنويس‬
‫زنده‌گي شبيه كلمات از سي‌ودو حرف معناي‬
‫به هم وصله خورده‌اي دارد‬
‫يار خطابم كن و نامم را به فارسي بنويس‬
‫اسرافیل دربند‪209 ...‬‬
‫ِ‬

‫ترنج‬

‫دوستت دارم»‬
‫هجاي حروف و كلماتي نبود‬
‫كه از ميان لب‌هاي تو مي‌گذشت‬
‫شكل ديگري از كلمات‬
‫لغزش دست‌هاي تو روي خط پستان زني است‬
‫كه مي‌داند‬
‫طعم سيگار روي لب‌هاي تو عسل مي‌شود‬
‫و زنده‌گي تعبير ديگري از «نامم»‬
‫حرف هاي‌مان را به ياد بياور‬
‫كلمات بوسه‌هاي تو است‬
‫‪ 210‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫كه روي گردنم شگوفه مي‌كارد‬


‫ومن بهار مي‌شوم‬
‫دست بكش‪ ،‬حرف بزن‬
‫ترنج‌هاي تنم را برچين‬
‫من شكل ديگري از شعرهاي نانوشته‌ي توام‬
‫اسرافیل دربند‪211 ...‬‬
‫ِ‬

‫یادگارها‬

‫از دو جهان آمده‌ايم‬


‫با ريشه‌هاي مشترك عشق‬
‫تا ببافيم‬
‫شبيه گيسوهاي مادرم روزهاي‌مان را‬
‫كه از سياهي به سپيدي صبح‬
‫مي‌روند‬
‫صادقانه يادگارهاي‌مان را بي‌آن‌كه‬
‫دستي بر جيب ببريم‬
‫روي ميز زنده‌گي مي‌گذاريم‬
‫مال تو جاي بوسه‌هاي سرخ‬
‫‪ 212‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫با طعم لبان دختركاني كه َگلَي يادگار ماند‬


‫و مال من زخم پشت زخم‬
‫دست كه مي‌كشي يادم مي‌آيد‬
‫ده سال گذشته است‬
‫ومن با تصوير چشم‌هاي تو به خواب مي‌روم‬
‫هواي ده‌مان را به شهر تو آورده‌ام‬
‫پلك مي‌زنيم‬
‫باورم مي‌آيد آفتاب از پنجره‌ي اتاق تو بر مي‌تابد‬
‫و زنده‌گي خاطره‌هاي چهل سال بعد از‬
‫ام‌روز است‬
‫اسرافیل دربند‪213 ...‬‬
‫ِ‬

‫كرم‌هاي كوچك‬
‫تعبير ديگر خوش‌بختي در آغوشم‬
‫چشم‪ ،‬لب و دست‌هاي تو است‬
‫كه يكي مي‌شود با ديوانه‌گي‌هاي زني‬
‫كه آرام‌آرام قرارهاي چاي چهارشنبه‌ي‬
‫هرات‪ ،‬كابل و بيست‌ساله‌گي هايش را‬
‫فراموش مي‌كند‬
‫مي‌پيوندد با تو‬
‫با بستر‪ ،‬با كلمات با خبرهاي سمت چپ جهان‬
‫به خانه‌ام مي‌آيد‬
‫‪ 214‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫آيينه‌اي به دستم مي‌دهد‬


‫تا باور كنم‬
‫سي‌ساله‌گي‌هاي زني را‬
‫كه ميان باغ نارنج قدم مي‌زند‬
‫اين روزها قرارهاي زيادي دارد‬
‫کرم‌هاي كوچكي كه يكي درمغز من است‬
‫و ديگري در سر تو‬
‫كرم‌هاي كوچكي كه روزنامه مي‌خواند‬
‫مي‌نويسد‬
‫به نود ساله‌گي فكر مي‌كند‬
‫اسرافیل دربند‪215 ...‬‬
‫ِ‬

‫گذشته بودي از مسير تن‬


‫از مسيرهايي كه حاال به سكوت شبانه‌ي تو مي‌رسد‬
‫و تو نمي‌رسيدي‬
‫نمي‌رسي‬
‫به زني كه ميان كلمات تو راه مي‌رود‬
‫شعرهايت را بگرد‬
‫هزاران زن را گم كرده بودي‬
‫وقتي فراموشي اتفاق افتاد‬
‫ما سرنوشت دوسيب سرخي بوديم‬
‫كه يكي ازچشم معشوقه‌اش افتاد‬
‫‪ 216‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫ديگري آرزوهايش سقط شد‬


‫شعرهايت را بگرد‬
‫قبل از آن‌كه شعري بسرايي‬
‫زني روي ورق‌هاي حس تو دراز مي‌كشد‬
‫زن لهيده كه از آوار كلمات بر مي‌گردد‬
‫و به معشوق تازه‌اش چاي‌سبز‬
‫با طعم يادهاي تو تعارف مي‌كند‬
‫زني كه اين روزها نمي‌شناسمش‬
‫مي‌ترسم از قرارهاي عاشقانه‌ي زني‬
‫كه به بوي باغ نارنج دل‌بسته مي‌شود‬
‫اسرافیل دربند‪217 ...‬‬
‫ِ‬

‫شهریور‬

‫بيا ببوس مرد‬


‫شرابي كه ريخته‬
‫روي وحشي‌ترين زن شهريور ماه‬
‫جريان نور تازه‌اي كه مي‌دود‬
‫زير پوست زن‬
‫جرياني كه سراغ دست‌هاي تو را مي‌گيرد‬
‫نازنين ياري كه بوي قله‌هاي هندوكش‬
‫بوي پامير مي‌دهي‬
‫براي زمستان‌هاي دور‬
‫براي هشتادوهشت‌ساله‌گی‌ات‬
‫‪ 218‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫زنان تازه بالغي در من‬
‫شال گردن هايي از بوسه‬
‫مي‌بافند‬
‫و تو تمام مسير براي «تنيت « فلسفه مي‌بافي‬
‫اسرافیل دربند‪219 ...‬‬
‫ِ‬

‫فلسفۀ تن‬

‫جهان از پيراهن آبي تو عبور مي‌كند‬


‫و من از پيراهن‌هاي سرخ شرقي‬
‫دستم را گرفتي‬
‫دستم را گرفته بودي‬
‫كه اتفاق افتاد عبور از فلسفه‌ي سخت‬
‫«داشتن»‬
‫جريان دارد‬
‫شبيه كلمات مقدسي كه بودا‬
‫در دل كوهي كاشته بود‬
‫ما از رنگ‌ها گذر كرده بوديم‬
‫‪ 220‬زهرا ُسور اسرافیل‬

‫گمانم با همين پيراهن‬


‫عبور كرده بودي‬
‫از دل روز‪ ،‬از دل دريا‬
‫جريان نفس هايت را بسپار‬
‫به هوايي كه هوايي‌ام مي‌كند‬
‫هوايي‌ام كرده‬
‫نازنين يار آمده از راه‌هاي دور‬
‫اسرافیل دربند‪221 ...‬‬
‫ِ‬

‫نشانه‌ها‬

‫از سرزمین‌های دور عاشقی‬


‫از جغرافیای تن عبور می‌کند‬
‫شبیه نوری که ریخته باشد‬
‫روی شکسته‌های دلی‬
‫مجهول مجهول‬
‫ِ‬ ‫روی آن‬
‫حاال جان و تن همیم‬
‫گره‌خورده در من روزها را‬
‫ساعت‌ها‪ ،‬ثانیه‌ها‬
‫با تو زن هزارساله نیستم‬
‫با تو جوان‌ترین گل بادامم‬
‫‪ 222‬زهرا ُسور اسرافیل‬
‫که با نفس‌های تو می‌شگفد‬
‫که با نفس‌های تو می‌شکند‬
‫سنگ سیاه تنهایی دو تن‬
‫دست‌مال گل‌سیبت را بپیچ‬
‫روی شانه هایم‬
‫از تو بوی کابل‪،‬‬
‫بوی جوان‌تربن درخت‌های شمال می‌آید‬
‫اسرافیل دربند‪223 ...‬‬
‫ِ‬

‫بیا تا بنشينيم‬
‫بي‌خيال تمام سوتفاهم‌ها‬
‫بنشينيم‬
‫كنار بستر جواني‌هاي دو تن‬
‫بياميزيم‬
‫شبيه تاري از نور‬
‫در ظلمت‬

You might also like