Professional Documents
Culture Documents
5 6097973220873338937
5 6097973220873338937
5 6097973220873338937
ِ
زهرا صور اسرافیل
1396
اسرافیل در بند...
ِ
زهرا ُسور اسرافیل
کودکی برای من مثل خواب نیست ،مانند همین دیروز روشن و زالل
است؛ لیکن آمیخته با زهر جنگ و مهاجرت .تمام روزهایی که در
زیرخانهها پنهان میشدیم مادرم ما را دور خود جمع میکرد دوبیتی
یادمان میداد و هر زمانی که بیکار میبود و خوش خویتر ،از ما
میخواست شعری بخوانیم .بزرگتر که شدیم میگفت برایش حافظ
بخوانیم و فال و استخارههایش تا هنوز با غزلیات حافظ است.
در نوجوانی شیفتۀ ادبیات کالسیک پارسی شدم؛ مخصوصن شعر که
جان بود و جهان .آن روزگار بنا به امر جنسیتی مجبور شده بودم
چادر سر کنم ،قدمهایم را بلندتر از حد معمول برندارم و در کوچه
مثل برادرم مهدی و دوستانش همبازی نشوم ،دقیق در همان روزگار
تجربههای نخستینۀ زن بودن را زندهگی می کردم .هفده یا هژدهساله
بودم که روزهایم را در کتابخانۀ منطقۀ 20تهران -همان جایی
که پایینشهر شهرت داشت -به قول مادرم گم میکردم .قفسههای
زهرا ُسور اسرافیل 6
کتابخانۀ مذکور پر بود از نامهای شاعران پرآوازه؛ اما مذکر ،و من
میان قفسههای شعر کالسیک چهقدر احساس تنهایی میکردم .همین
که پایم به قفسۀ شعرهای معاصر میرسید چشمم به پروین ،سیمین،
فروغ و چند شاعر دیگر می افتاد و نفس تازه میکردم.
آن سالها عاشق پروین اعتصامی بودم و من هم خود را جای سوزن
و تاری میماندم که میخواست زندهگی خودش را رفوکند .پسانها
شیفتۀ فروغ شدم ،از لیال صراحت روشنی ،حمیرا نکهت ،خالده فروغ
و همنسالنم شعر خواندم و حاال میدانم که شعر را باید زندهگی کرد.
صادقانه باید بگویم از تاریخ گلهمندم؛ اما ممنونم از کسانی که مهر و
رنجشان سبب شد تا شعری متولد شود .شعرهایی که آبستن درد و
مهر است؛ تنها مدیون عشق است و بس!
در اینجا از خانم امیلیا اسپارتاک که تشویق و همیاریهایش سبب
چاپ مجموعهام گردید سپاسمندم .از یاسین نگاه عزیز که با تمام
مصروفیتها و مشغلههایش صمیمانه برای ویرایش شعرها و مقدمۀ
این کتاب مرا یاری کرد ،از داکتر سمیع حامد گرامی برای آرایش
پشتی کتاب که زحمت آن را کشید ،از آقای رضا پارسا بابت رویهآرایی،
از خواهرم زهره فرهان که شعرهای مرا با حوصلهمندی میشنید و نظر
میداد ،از دوست خوبم که در بد و خوب زندهگی تا این لحظه همراهم
است قلبن تشکر و قدردانی میکنم.
این مجموعه به زنانی پیشکش میگردد که میدانند نباید قفسههای
کتابخانهها از نامهای زنانه خالی گردد.
بامهر
زهرا سور اسرافیل
بهار 1396هجری خورشیدی
7 اسرافیل دربند...
ِ
درگیر ویرایش شعرهای بانو زهرا صور اسرافیل هستم و افزون بر
آن میخواهم پیرامون مجموعۀ مذکور چیزی بنویسم و اما ذهنم
میرود به سمت آن سالهای دور که انگار دیروز بود .اگر اشتباه
نکنم سال 1386خورشیدی بود که زهرا را در کابل مالقات کردم.
در همان دیدار نخستین شعر خواند و عاشق فروغ بود ،صد البته که
شعرهایش در آن دوره به شدت در فضای«اسیر» و« دیوار» فروغ
نفس میکشید .از« عصیان» خبری نبود ،شکوه از زندهگی ،گالیه،
ناامیدی و گاهگاهی اعتراض و روایتی نه چندان دردناک از سرنوشت
سرخ و سیاه زن در کارهایش رخ مینمایاند .فراموش نباید کرد که
زندهیاد فروغ نیز چنین راهی را پیمود تا رسید به خودش و کشف
جان و جهان تازه و نگارش نگرش ویژهاش از زن و زندهگی و جامعه،
فرخزاد دربارۀ خودش چنین میگوید «:زمانی بود که من شعرم را
به عنوان یک وسیلۀ تفنن و تفریح می پنداشتم .وقتی از سبزی
زهرا ُسور اسرافیل 8
خرد کردن فارغ می شدم ،پشت گوشم را میخاراندم و میگفتم
خوب بروم یک شعر بگویم .بعد زمانی دیگر بود که حس می کردم
اگر شعر بگویم چیزی به من اضافه خواهد شد و حاال مدتی است
که هر وقت شعر می گویم فکر میکنم چیزی از من کم می شود.
یعنی از خودم چیزی میتراشم و به دست دیگران میدهم .برای
همین است که شعر به صورت یک کار جدی برایم مطرح شده و
حاال روی آن تعصب دارم »...زهرای آن سالها نیز چنین مسیری را
در حال پیمایش بود ،وسط درسهای دانشجویی و آشپزی میرفت
به سمت سرایش و نویسش؛ اما با گذشت هر روز یک مساله به
روشنی قابل دید بود و آن این که شاعر در جستوجوی حنجره و
روزنۀ جدیدیست و بیشمار تالش میورزد که راه خودش را دریابد
و پای شعرهایش امضا کند .تالشها البته تنها در شعر خالصه
نمیگردید؛ بل زهرا برای تحقق امر برابری میان زنان و مردان نیز
کار و پیکار میکرد و در صف نخست دادخواهیها همیشه ایستاده
بود .دستیابی او به یک فهم مدرن و معقول از وضعیت زنان جهان،
منطقه و بهصورت ویژه افغانستان سبب گردید که شعرهایش نیز به
پرچم مبارزه و حقخواهی مبدل گردد و در اکثریت قاطع کارهایش
اعتراض علیۀ وضع موجود ،خود را به نمایش بگذارد.
سرانجام سرنوشت او را از کابل-پایتخت ادبیات و ابدیت -برد
بهسوی آبهای غریبی و غربت و دچار زندهگیاش کرد در حال و
هوای دیگر؛ اما با تمام دشواریها ،گرفتاریها و خو کردن با فرهنگ
و زبان دیگر ،شعر را رها نکرد و با جان و جنون بیشتر به نوشتن
ادامه داد .تا جایی که من میدانم بیشترینه کارهای مجموعۀ«
اسرافیل در بند» محصول همین چند سال اخیر است ،رفت و با
دردهای بزرگتری کشورش آشنا شد ،رفت و از چشمانداز دور
توانست درستتر خیره شود به سرنوشت دستهجمعی زنان زمین
9 اسرافیل دربند...
ِ
و سرزمیناش:
کلید بهشت از شما
با دردهای پستان کردهام
میخزم در البهالی کلمات
میخواهم در تاریخ
رسم زنی باشم
که موهایش را سنگسار کردهاند
اندامش را
زنانهگی هایش را....
این شعر با بیزاری از کلید بهشت آغاز میگردد ،با روایت پستان
کردن درد در شاعر ادامه مییابد و با سنگسار موها و اندامش پایان،
خواننده با همین یک شعر میتواند به آییننامۀ اندیشۀ سرایشگر
آشنا شود .نوع چشماندازش به زندهگی و اعتراض علیۀ وضعیت
موجود و جایگاه زن در فرهنگ زنستیز و زنگریز این کشور
به گونۀ آشکار در همین یکی به خوبی هویداست .او الی کلمات
میخزد و با یاری و همدستی کالم و کلمه میخواهد که رسمی از
خویش بهجا بگذارد و تاریخ دردناک و راستین را در شعر روایت کند.
در ظاهر امر کلیت شعرها عاشقانه هستند و روایت فردی شاعر
از زمان و عشق و زندهگی؛ اما در نگاه دوم خوانشگر درمییابد
که قصه فراتر از این حرفهاست .جنگ ،نابرابری ،عشق ،زمان،
سرنوشت غمانگیز زنان ،حسرت و عسرت گذشته و...معجونی را
به میان آوردهاند که نمیتوان به سادهگی از کنارش رد شد .در
روزگاری که تقلیلیافتهگی در تمام حوزهها و به گونۀ اخص در
میدان اندیشه بازار پر رونقی دارد ،یکی میآید و اعتراض میکند و
شهامت به خرج میدهد و دست روی مباحث ممنوعه میگذارد و در
برابر کجیها ،نابرابریها و عدالتفروشیها میایستد و بدون تردید
10زهرا ُسور اسرافیل
لبی ندارم
دست میکشی
از پیشانی ،از لب
از گونههایم باال میرود
حس مبهمی که به لبهایت
چسبیده میشود
دست بکش
گره بزن
دست
گردن
گونه
14زهرا ُسور اسرافیل
دست میکشی
پایین میخزد حسی در من
حرصی در تو
بیا پایینتر
حاال که چشم میگشایم
سالها گذشته
وعشق چیزی نیست
که به لبهایت
به مردانهگیهای تنت شباهت داد
چشم میگشایم
سالها گذشته
و عشق روی ثانیهگرد
روی تخت
روی پیراهنم
روی تمام تجربهها
در مسیرم ایستاده است
اسرافیل دربند15 ...
ِ
پهلوی چپ
تمام دردهایم
از پهلوی چپ تو بر میخیزد
برای همین درد در من پستان کردهاست
برای تو حوریان در مذکرترین نقطۀ جهان
ایستادهاند
تا سرهای بریده را بردارند
کلید بهشت از شما
با دردهای پستان کردهام
میخزم در البهالی کلمات
میخواهم در تاریخ
16زهرا ُسور اسرافیل
سهم لبهایم
چشمهایت
سیاه
سبز
چه فرقی میکند
موهایت رنگ شبهای تنهاییست
سیاه
سفید
چه فرقی میکند
وقتی تو دیگر زخم ناسور تنم شدهای
اسرافیل دربند19 ...
ِ
ل انار
پیراهنهای گ
از زخم
اگر سنگسار کنید
حاال خود سنگم
مردم!
سنگ بیندازید تا پامیر شود
هندوکش
آسمایی
راه درازی دارم
سنگ بیندازید
سرم تا خدا برسد
بهشت جای بدی نیست
اگر آدمی راهش را آشنا نشود
اسرافیل دربند23 ...
ِ
موهایم
بتکان در من
جهان را بگذاریم
تیتر خبرها باشد
روایت روزنامهها
روایت قرارهای ما ،پنهان است
ت چپدر خطوط شکستۀ دس
بیا راستمان را در کف دستهامان بگذاریم
هرچند از بد روزگار
کنج کج تاریخ نصیبمان شده است
بیا رفیق
بتکانیم گذشتهها را
حاال که از بد روزگار کج نشستهایم
راستیهامان را در کف دست بگذاریم
تاریخ راست ایستاده
و جهان همیشه بر کجیها سوار است
26زهرا ُسور اسرافیل
دستمال گلسیب
دریای کابل
میدان تکسیم
هرات
قونیه
بلخ
اصلن تمام دریاها ،بادها ،شهرها
با بوی پیراهنهای تو آلوده است
کمی هوا بیاورید
نفس تازه کنم
بگذارید زخمها ناسورترین زخم جهان باشد
بگذار زمین شبیۀ من از تو حمل بگیرد
من ،زمین ،خدا؛ اصلن تمام هستی
معشوقههای تو هستیم
نجیبترین مرد روسپی
چشمهایت در برابرم دهان باز کردهاست
برگرد به سرخط خبرها
بگذار تو را با مهربانیت انکار کنم
اسرافیل دربند29 ...
ِ
صالبت
در نه ماه
نه روز
نه دقیقه
نه ثانیه
باال بیاورم هزار و چهارصدسال
تاریخ بردهگیام را
بیا نترس!
خطوط دستم به ادامۀ سرنوشت تو ختم نمیشود
اسرافیل دربند31 ...
ِ
به رفیق
انارهای تن
داغی از بوسه
سقط
چایخانهها
میپیچد
باد ،هوا ،باران
میان حافظۀ کوچههایی که تو را کم دارد
میان شهر
حاال شکل دیگری از خود هستم
روزها را با تمام ناصبوریها
شماره میزنم
هر چند گفته بودی:
حوصله کن
فاصلهها را
«رفیق همپیالۀ من»
ورق بزن
سطری بخوان مرا
تا جوان شود
کودکیهایم
صدسالهگیهایم
خودت نگاه کن
میان من و این زندهگی
چه رفاقتی تازه در گرفته است
40زهرا ُسور اسرافیل
تهیگاه زندهگی
زندهگی یک اتفاق ساده است
روزی میبینی اتفاق افتاده
شانههای فروافتاده آنقدر باال میروند
که آسمان حجم سفیدش را بیخیال تمام بارانها میگسترد
حاال خورشید هم زاویۀ دید من است
به باال دستیها باورم نیست
خدا مهربانتر از آن است
که محمد ،موسا ،عیسا کشف کرده باشد
خدا دراز کشیده در شعر خیام ،بیدل و موالنا
بگذار کعبه ،بیتالمقدس
بیروبار باشند شبیۀ مندوی
پیالهام را پر کن
بگذار خدا نفس بکشد
اسرافیل دربند41 ...
ِ
بینهایت
رفیق
حوا
در تکسیم
تو را کم میآورم
در حوالی زنانهگیهایم
در میان سکوتهای مکرر یک عکس
در قونیه
در تکسیم
جادۀ« استقالل» تهی میشود از خود
تنهاتر میشوم
رابطهها را
مقدسات دهن کجی دارند
کم میشوم از روزمرهگیهایت
46زهرا ُسور اسرافیل
آیینه
رنگ پیراهنهایت
در گلوگاهت
از بر میکنم
مینوشم
میخورم
تا مبادا یادم برود که با خطوط تنت
مرا چه پیوندیست
روزها
ماهها
اصلن؛ بگذار بگویم سالها
نه!
تمام عمر جوانی
با تمام خطوط زیستهام
با خطوط تن
با خطوط پیراهن
خطوط قرمزهایی که کشیدهای
تا با کرهگیهایم ترک نخورد
تا سنگها ترک نخورد
اصلن؛ بگذار که سنگسار شوم
حاال خودم سنگم
بشکن با من
شیطان
خدا
بودا
دیگر سنگم
سنگم که با کوه همخوابه میشوم
بگذار آسمایی از گلهای پیراهنم
اسرافیل دربند53 ...
ِ
سیر شود
و پیراهنم از همآغوشی
اکنون تمام بیست و چهار ،بیست و پنج ،بیست و ششسالهگیها
نه اصلن؛ تمام آغوشهای جوانی بوی تنت را میدهد
با پیراهن غرابتی ندارم
نداری
حاال پیالۀ دیگر
پر کن
بگذار
لبریز شود
سرریز شود
سر میکشم از نو
پر میکشم از نو
سر میزنم از نو
فقط بگو در چند قدمی میرسم
به خط
به آخر خط
54زهرا ُسور اسرافیل
سپید
مادرانه
تنپارهها
حکایت تو
حکایت زنیست
که از پهلوی راست برمیخیزد
لباسهای همیشه بهارش بر تن
با نازهای کلیشهیی
دور میدانهای مداربسته میچرخد
قدم به قدم
سالها راه میرود و نمیرسد
با صدای قشنگاش میخواند
اما؛ نمینویسد
58زهرا ُسور اسرافیل
بیا اینبار از پهلوی چپ برخیزیم
پریشانی موهامان را برچینیم
بگذار شکل روزهامان تصاعدی باشد
قدمهامان تصاعدی باشد
فاصلهها را با تمام خطوط قرمزها
درهم بریزیم
بنویسم
تاریخ را که نگاه میکنم
اندام چروکیدۀ مردیست
که بر شانههامان سنگینی میکند
اسرافیل دربند59 ...
ِ
خورجین روزگار
دختر قوم
یار
هر دو چیزی را جا ماندهایم
در کنار بیستسالهگی
و حاال سالیان دراز است که نقابهایمان را
شبها بر چهره میگذاریم
مبادا
خودمان را به یاد بیاوریم
پیراهنهایمان
صادقانهترین ترسها را
به جای تنهامان حمل میکنند
از آن شب ،موجودات مشکوکی هستیم
که «بودن» را هم تردید میکنیم
فراموشی دردی را دوا نمیکند
اسرافیل دربند63 ...
ِ
آغوش
ما
زمان
یکصحرا شن بیاور
تا رفتنت را اندازه بگیرم
ساعتها ،روزها ،سالها
گمان کنم قرنهاست رفتهای
و خدا هم از پی تو
شال کمرش را بست
شهر را رها کرد
دهکدهها و آدمها را
برای همین جنگ
برای همین خون
66زهرا ُسور اسرافیل
دام و دامن
آمدن عشق
مرا ببوس
سیاه و سفید
شالق روزگار
شعرها
بادبادک
افغانستان
پریشانی موهایش
درآیینه دوچند میشود
دستی میبرم
زنی کوچک اندام ژولیده بر میخیزد از بستری که بوی خون تازهاش
سردردم میکند
سرش را که بر زانو میگذاری
تن کبودی دارد
تن جویده شده
افغانستان روسپیترین زنیست
که مردانی سینهاش را میمکند
اسرافیل دربند85 ...
ِ
مردانی سینهاش را میدرند
مردانی همه فقیر همه گرسنه
دستی بر شکم ،دستی بر بدن
افغانستان زنیست که با مقدسترین نعرهها
بدنام می شود /بر باد میشود
پریودهای پسافتاده بچههایی میشوند
بدون سر /بدون چشم
دهانی دارند
شکمی دارند
و شهوتهای سیرناشدنی
باید به فکر سقط تاریخ مردانه شد
که به دست تو تفنگ میدهد
به دست من قفسهای کوچک سیار
86زهرا ُسور اسرافیل
پناه ما
یاد
دل که میبندیم
ترس همزاد دیگری میشود
که با ما به خیابان میآید
به قهوهخانه
به روی بستر دراز میکشد
و آرام آرام از سینه به مغز میخیزد
مینشیند
حاال دیگر جریان زندهیی در ماست
و جهان با تمام پسلرزههایش
به ریزشهای مداوم
به آخرین سرباز
به سونامی نبودنت فکر میکند
اسرافیل دربند89 ...
ِ
بلوغ
دختران تازهبلوغ
بغل بغل زندهگی را به شهرها آوردند
مقدسا ت
پی در پی جذب زنانهگیهای تنی بود که از بهشت گریخت
به دریا که پا گذاشت
ماهیان زیادی معتاد آب شدند
به خشکی پا گذاشت
درختها تبر شدند
قفس شدند
شهر از آنجایی شروع شد
90زهرا ُسور اسرافیل
دهات
به سینما
شهریترین مردها عاشق دهاتیترین زنی میشود
که تنها راه بستر را آشناست
اما تو
دهاتیترین لبخند را برای من بگذار
اسرافیل دربند93 ...
ِ
سرباز
لبها
خیابانها
با شاخهای طالیی
چسبیده به سمت راست مغزهایشان
به خیابانها
شهرها
به سمت تمام مرزها
هجوم آوردهاند
روزنامهها خبر از هزار و چهارصد و اندی پیش میدهند
که روی تقویم امروز مردی شاخدار نوشته است
سیگاری آتش بزن !
حاال به ادامۀ تمام موضوعات خاورمیانهیی
سهمی از حراج موهایم را اضافه کن
قرار است قیمت تمام چشمها را در میدانهای شهر بنویسند
اسرافیل دربند97 ...
ِ
قرار بود
قرار بود
جنگی نباشد
قتلی نباشد
تاریخ از آنجا رقم خورد که شیشۀ عمر دیو به دست آدمی افتاد
و دل آدمی به دست دیو
قرنهاست که آدمها با دیوها تبانی کردند
گاهی آدمی دیو میشود
و گاه دیو آدم !
جهان ضمیمههای دیو و آدم /آدم و دیو
دنیا را با خارهای درشتی در مغز
98زهرا ُسور اسرافیل
خط میکشیم
تا مبادا حق دیوهایمان تلف شود
دیوهایی که قرنها پیش مرده بودند
و ما نیمۀ زندۀ آنها شدهایم
اسرافیل دربند99 ...
ِ
نبودن
اتفاق
سنگ
سرزمینی ایستاده در مسیر چشمهای تو
حتا دل گورستانها برای تو تنگ میشود
قرنهاست که میمیریم
تا مگر بخوانیام
لب از لب که میگشاییم
تنها افسانههای دوردستی
زمزمههای آمدنت را دارند
بیا ناجوانیهایت را
از دوش زمین بردار
بگذریم که روزگار ناخرابات است
حاال دلم را گره بزن
به سنگ بزرگی که زندهگی
در پایم بسته است
104زهرا ُسور اسرافیل
نامها
شانههایت
قرار بود سرم را روی شانهات بگذارم
و بگذرم ،سراسر از سیاهی سرهایی که شبها از پنجرهها به اتاق
میریزند
از دیوارها
و از تمام تن تو که زخم به زخم
خبر از گلهای بادامباغ میدهند
خبر از باغ ،از محبس بادامباغ
همان جایی که سرهای زیادی
دلهایشان را در خرابههای کابل جامانده
باید دلت را به دریا بیندازی
تنها اقیانوسی دور میتواند سالها
خانۀ زنی باشد
که از مسیر تمام بندیخانهها عبور کردهست
106زهرا ُسور اسرافیل
هیچ
برایم سیگاری بیفروز
شاید زندهگی
طعم لبهای تو را گرفت
گرچه میدانیم
سالهاست بیمقدمه
پیر شدهایم
اسرافیل دربند107 ...
ِ
زمین
زن
فصل «قحطی» را جدی بگیریم
خوابهایمان را به خیابانها ببریم
به کوهپایهها
به قلههای بلند
همین چند سالی میشود که مشتی کوبیدند
و لبخند جیرهبندی شد
مشتی کوبیدند و لبخند را دزدیدند
باید حواسمان باشد
خوابهایمان را درو نکنند
اسرافیل دربند109 ...
ِ
پناه
سرم درد میکند
و مادرم از تو حرف میزند
از تاریخ افسانههای دور
بیا دیو مهربان!
دستم را بگیر
میخواهم به تو پناه بیاورم
110زهرا ُسور اسرافیل
آدم
نگرانم
وقتی کوهها ،آدمها ،اعتمادها
فروخته میشوند
ترس با دندانی به بلندی تاریخ
به تیزی کینههای نهفته
سراغ آدم میآیند
اسرافیل دربند111 ...
ِ
عشق
روز و ماه
قد کشیدهام
و زنانهگی در من بیداد میکند
به دلخوشیهایم نگاه کن!
چیزهای بزرگیست که از هیچ فروشگاه خریدنی نیست
غمم را نگاه کن!
به اندازۀ تاریخ مادران تو قدهای بلندی دارند
دلم را ببین!
میخواهم تو در دلم نباشی
جای تو میان این همه اندوه ،میان این همه عصیان
نه! میخواهم از چشمهایت دور شوم
میخواهم دستت را از شانههایم برداری
دستهای تو پلیست میان من و زندهگی
پلیست میان من و رغبت به این بندهای نامرئی
مادر! زنانهگیهایم را ببین
نمی شود دیگر«آدم » باشم
اسرافیل دربند115 ...
ِ
قدیمیها
بوی چرکابهها
بوی بیستسالهگی
و اتفاق افتاد
آدمی همین است
رسوایی -فراموشی
ماری شدم پوست انداختم
میان سطح شفاف آغوشش
حاال بیا حرف بزنیم
از نخستین بوسه
از تو که دیگر فراموش گشتهای
اسرافیل دربند117 ...
ِ
فردا
قول بده
فردا که برمیخیزی
فراموشت باشم
نامهها /عکسها /بوسهها
پیراهنم که جامانده بود
آتش بزن ،بریز
به رودخانۀ گنگا
میترسم از فراموشی
مادرم میگفت «:بال بهتر از بیم است»
و موهایم
118زهرا ُسور اسرافیل
یکسال دیگر را
به ادامۀ موهایم میبندم
و میگذارم در پستوخانۀ تاریخ
کوتاه میکنم موهایم را
و عمرم نیز کوتاهتر
آنقدر که دستم نمیرسد
به آرزوهایی که در هفتسالهگی میان نقاشیها پنهان بود
پدر بگذر از بهشت
بیا سالها را از موهایم رها کن
میخواهم با تو
با مهربانیهایت
به پنجسالهگی برگردم
اسرافیل دربند119 ...
ِ
بيخوابي
مردان
پیراهنها
میچسبانم
صورتم را
به پيراهن آبيات
به چهارخانهها
به سبز
به سياه
اين روزها پيراهنهايت
بيشتر از تو حرف بلدند
و دكمهها حرفهایم را چه خوب ميشنوند
اسرافیل دربند123 ...
ِ
آهوها
راز شمال
زمينلرزههاي شمال
بيدليل نبود
كوهها ،درياچهها ،همين سبزههايي كه پا مانده بودي
اصلن فكر كردهاي چرا روسري دختران شمال حاال ساده اند؟
آبي ،زرد ،سرخ
رنگهاي سادۀ شهري
يكروز سر بلند كردي
رميدي
رفتي
زمينلرزهها اتفاق افتاد
126زهرا ُسور اسرافیل
دختران سيبها و گل سيبها را
از دستمالهاي گلگردي
به آبها انداختند تا مگر بند شود
در بند پاي تو
رفتي
رميدي ...
براي كوهها دل لرزههاي زمين ماند
براي دختران شمال
روسريهاي شهري
روسريهاي خالي از گل سيب
اسرافیل دربند127 ...
ِ
دورها
جاذبۀ زمین
معشوق
پناهم بده
شبيه گندمزار پرسخاوت
بينياز از تمام مترسكها
گنجشك بارانزده را مهمان كن
بر روي شانههايت بلغزانم
بر روي تنت ،بازوانت
مزرعه را رها كن
بگذار من ماري باشم حريص و لجوج
و تو پهنۀ سوزان دشت امن
به شهر بيا ...
به شراب دعوتم كن
بگذار تو مردي باشي تنها
و من زني باشم هزارساله مسافر
اسرافیل دربند131 ...
ِ
گرسنهگان
کابل
دوستم بدار
شبيۀ اولين روزيكه چشم گشودي و كابل
سرخ و تازه روي بسترت
دراز كشيده بود
شبيۀ اولين قرار زمين با نخستين جوانۀ گندم
معشوق با صالبت من
هيچ ميداني
من از چند قدمی به حادثه برگشتم؟
تا مزرعۀ گندم با هزار گناه روي بسترت
راه برود
134زهرا ُسور اسرافیل
نفس بكشد
و خستگي چشمهايت را
به اشتياق صبح روشني دعوت کند
ببين مرا
من كابلم!
با تقويم كوچك خوشبختي
اسرافیل دربند135 ...
ِ
خدای مذکر
جهان خدايي دارد
بيسر /بيدست /بيزبان
خزيده در البه ألي محاسبات
روهاي بشر
شبيه خير و شري كه رد پاي مرا
محو ميكند
شبيه كرم بزرگي كه ال به ألي
كتاب تاريخ موزيانه عكسهاي
مرا ميجود تف ميكند
مذكر بزرگ كه در ذهن بشر
آرميده است
136زهرا ُسور اسرافیل
صور
زندهگی
غير از تو؛
به چيزهاي ديگري هم دلبستهام
مثل حرف اول نامي كه تكرارش
تصوير خدايي است
غمگين و تكيده شبيه مردي
كه عشقش را برادرش برده باشد
شبيه قمار خانهها
شبيه زن يائسهاي
بسته بهبند پندهاي مادري
به من بگو
اسرافیل دربند139 ...
ِ
قافیهها
با دهاتيترين پيراهنم
سراغ دستهاي شهريات ميآيم
حيف است
هزار شعر ميان پيرهنم باشد
و تو دنبال قافيه و رديف
دنبال كلمات رفته باشي
امشب
140زهرا ُسور اسرافیل
حوض کاشی
قرار
ساده دالن
پلسرخ
باغ انگور
سي و دوسالهگي
سنجاق
روز
من و او
دكمههاي پيراهنم
مردان تاریخ
جستجو
ماهیگیران
فراموشم ميكني
شبيه ماهيگيري تنها
كه صيدش را به دريا
پس ميدهد
صبحها در پيراهن شهريات
مزرعهداري پير زل ميزند
به زني كوچكاندام كه بيوقفه
تمام روز
زندگيات را شخم ميزند
بذر يادهايش را
اسرافیل دربند167 ...
ِ
روي روزهاي تو ميپاشد
ميدود يكسره
تا كابل،
قونيه ،تكسيم ،برلين
در شيار ياد ادامه مييابد
زن/زمان/زندگي
168زهرا ُسور اسرافیل
ميپيوندم به فراشي
آنچنان كه قهرماني گمنام
به آخرين گلوله تن ميدهد
دلخوشي هايش
پرچمي است واژگون
بر خطوط پيكرهاي متالشي
به فراموشي دل بستم
شبيه پستان متورم زني
به لبهاي سرد يكنوزاد
اسرافیل دربند175 ...
ِ
تبار فراموشی
به زني إيمان دارم
كه لباسهاي سبز و سرخ دهكدهاش را
بر تن ميكند
خوشههاي گندم را درو
به پشتش ميماند شبيه بار جهان
تا به مردان ده بگويد:
«بهشت زنيست با بوي گندم «
178زهرا ُسور اسرافیل
سرانگشتها
قتلگاه
تیر
مرد ،تيرماه
شكارچي ماهري است
كه از مسير خانهي خورشيد
تا قلب معشوقهاش
تنها يكبوسه فاصله دارد
مرد تيرماه
سرطان قلب زني است
كه دوستش دارد
كه دچار اين شكوه بيپايان
روزها را ميبافد
اسرافیل دربند181 ...
ِ
به ادامهي تمام دلبستگي هايش
زني كه ميداند
بايد پناه برد
به معصوميت دست هایی
که غبار خاطرت را پس میزند
182زهرا ُسور اسرافیل
حجراالسود
زاهدان
سکوت
پيامبران !
فاحشههاي جسوري بودند
كه از مالقات ماللت بار شهر
به دهكده هايي صبور
پناه ميبردند
190زهرا ُسور اسرافیل
کلمات
جاودانگی
گلانار
میکدهها
كنارم كه مينشيني
به چهارستون زندهگي تكيه ميزنم
دريافتهام
تمام زنانهگيهاي تنم
با تو پيوند ناگسستني دارد
صدايم كه ميزني
جهان امواج موزوني است
كه مرا در بر ميكشد
دست كه ميبري
تنم كتيبهاي ميشود
198زهرا ُسور اسرافیل
روشنی
كنارم مينشيني
لبخند و روشني سادهترين
چيزهايي است كه مهمانم ميكني
و من به معشوقههاي رفتهات فكر ميكنم
زناني كه بخشيدهاند
مهرباني قلبي را
يادگارشان صالبت روح توست
به زني فكر ميكنم
كه «مادر» صدايش ميزني
در مييابم
200زهرا ُسور اسرافیل
روشني صداقتي را كه تعارفم ميكني
اينچنين سخاوتمندانه
زنان زيادي
در قلب تو روشني كاشتهاند
مرد!
به نشاني تمام معشوقه هايت
باید نامهای نوشت
بايد جرعه نوري فرستاد
اسرافیل دربند201 ...
ِ
دیوار
چشم ميگشايم
ديوار با چشم سفيدي در آغوشم ميكشد
«در مييابم حقيقت روزم را «
مرز هايي كه بين ما نشستهاند
فاصله هايي كه شمار درختانش
محاسبات آمار رقم خورده
منطق چنين بيداري
آغوش سرد ديوار «امروزم « بود
براي تو ،اما؛
پروانه هايم را ماندهام
با تمام گنجشكها
از خواب كه برخيزي
ديوانگيهاي زني در خانهات جاريست
202زهرا ُسور اسرافیل
شکار
آزردن
كارما !
زبان مادری
ترنج
دوستت دارم»
هجاي حروف و كلماتي نبود
كه از ميان لبهاي تو ميگذشت
شكل ديگري از كلمات
لغزش دستهاي تو روي خط پستان زني است
كه ميداند
طعم سيگار روي لبهاي تو عسل ميشود
و زندهگي تعبير ديگري از «نامم»
حرف هايمان را به ياد بياور
كلمات بوسههاي تو است
210زهرا ُسور اسرافیل
یادگارها
كرمهاي كوچك
تعبير ديگر خوشبختي در آغوشم
چشم ،لب و دستهاي تو است
كه يكي ميشود با ديوانهگيهاي زني
كه آرامآرام قرارهاي چاي چهارشنبهي
هرات ،كابل و بيستسالهگي هايش را
فراموش ميكند
ميپيوندد با تو
با بستر ،با كلمات با خبرهاي سمت چپ جهان
به خانهام ميآيد
214زهرا ُسور اسرافیل
شهریور
فلسفۀ تن
نشانهها
بیا تا بنشينيم
بيخيال تمام سوتفاهمها
بنشينيم
كنار بستر جوانيهاي دو تن
بياميزيم
شبيه تاري از نور
در ظلمت