Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 3

‫تجربه من از مراسم استفاده از گیاه آیوهاسکا‬

‫ما نه نفر بودیم به اضافه شمن از پرو و همسرش که اهل پرتغال بود‪ .‬فضا حالت نیم کره گنبدی شکلی باالی تپه ای در یک باغ خارج‬
‫از شهر بود‪.‬‬

‫بعد از غروب آفتاب مراسم شروع شد ‪ ...‬موقعی که شمن بهمون یک جام کوچک از آیوهاسکا داد ازمون خواست که نیت کنیم که چه‬
‫میخواهیم ازش‪ .‬من مدتها بود میخواستم بدونم اینکه کرایون میگه همه ما در یک سوپ هستیم به چه معنی هست‪.‬‬

‫هر کسی روی تشکچه خودش دراز کشید و چراغ ها رو خاموش کردند‪ .‬هوا خنک بود و به هر کسی یک پتو داده بودند که روی‬
‫خودمون کشیدیم‪ .‬همسرم روی تشک کناری من بود‪.‬‬

‫شروع کردم به نفس های آروم و عمیق‪ ،‬و ذهنم رو رها کردم‪ ،‬طوری که همیشه موقع مدیتیشن انجام میدم‪ .‬همیشه برای من طوری‬
‫بوده که انگار از چاکرای سرم و روزنه های سرم تنفس میکنم‪ .‬همه چی عادی بود تا ده یا بیست دقیقه‬

‫کم کم احساس کردم ارتعاشات بدنم داره بیشتر میشه‪ .‬یه لحظه وارد یک بعد دیگه شدم از سرم و پیشونی و قلبم شروع شد‪ .‬انگار که‬
‫بدنم گسترده شد‪ .‬جهانی وسیع و پر از رنگ ارغوانی و آبی و نیلی و طالیی بود‪ .‬اشکال زیبا و بی نظیری که در هم پیچیده بودند‪.‬‬
‫باورم نمیشد زیبایی و هیجانی که داشتم! محو شده بودم‪ .‬چقدر انرژی شدید بود‪ ،‬نمیتونستم اون مقدار انرژی رو بپذیرم! ناگهان یاد بدنم‬
‫افتادم‪ ،‬جدا نبودم ازش ولی احساس میکردم خیلی خیلی وسیع شدم و بدنم فقط یه پنجره است و من تمام دنیای اون طرف پنجره هستم‪.‬‬
‫به بدنم میگفتم طوری نیست فقط نفس بکش و رها باش‪ .‬یاد طرح های آبی و فیروزه ای مسجد امام و گل های زیبای مسجد نصیرالملک‬
‫افتادم‪ ...‬یاد نقاش ی های فرشچیان افتادم و آینه کاری ها و ‪ ....‬انگار که همه سعی کرده بودن این جهان زیبای چند بعدی رو در دو بعد‬
‫به تصویر بکشند‪.‬‬

‫ناگهان حس تهوع رو درون بدنم احساس کردم! تمام بدنم و دست هام ژله مانند بود! برگشتم و تو تاریکی به زحمت با دو دستم سطلی‬
‫که کنارم بود رو گرفتم (کنار هر کسی یک سطل و یک بسته دستمال کاغذی بود) انگار تمام تاریکی های وجودم رو باال میاوردم‪ .‬از‬
‫اون نور و زیبایی به تاریکی پرت شدم‪ .‬احساس کردم اطرافم ترسناک هست‪ ،‬ولی اهمیتی ندادم و به خودم میگفتم طوری نیست فقط‬
‫باال بیار تا برگردیم به اون تجربه‪ .‬اصال اون حس انزجاری که معموال از چنین موقعیتی به آدم دست میده خبری نبود‪ .‬انگار با لذت‬
‫داشتم باال میاوردم! عجیب بود‪.‬‬

‫یاد کرایون افتادم که میگفت در ابتدای تجربه زمینی انسان‪ ،‬پلیدین ها به اون نوع موجود خاص در یک زمان دو الیه دی ان ای دادند‪.‬‬
‫دو الیه که نشون از دو قطبی بودن بود‪ .‬نیکی و بدی‪ ...‬و بعد روح الهی وارد بدن شد‪.‬‬

‫فهمیدم چرا! من به عنوان روح الهی انقدر در سطح انرژی باالیی هستم که بدن زمینی ام توانایی حمل من رو نداره‪ .‬این دوگانگی و‬
‫عمدتا تاریکی باعث میشه فرکانس وجودیم پایین تر بیاد‪ ،‬طوری که بدنم بتونه بخشی از روحم رو درون خودش جا بده!‬
‫این تاریکی من بود که به من اجازه داده بود تجربه زمینی داشته باشم‪ ،‬ازش تشکر کردم و دوباره گستره شدم به زیبایی و نور و رنگ‬
‫ولی اینبار در کنار اون حس فوق العاده و انرژی بسیار باال و منظره فوق العاده زیبا چهره هایی گرگ مانند دندان نشان میدادند ‪ .‬ولی‬
‫من تمام تمرکزم به سمت زیبایی بود و از این چهره های وهم زا نمیترسیدم‪ .‬در عوض احساس کردم دوست شون دارم‪ .‬اونها بخشی از‬
‫من هستند همونطور که تمام این اشکال و رنگها و زیبایی ها بخشی از من هستند‪ .‬نوازش شون کردم و عشقم رو نثارشون کردم‪ .‬آروم‬
‫شدند‪ ،‬مثل گرگی که به سگ دوست داشتنی تبدیل میشه شده بودند! و من از هر دو بخش لذت میبردم‪ ،‬چرا که دلیل تجربه زمینی ام‬
‫بودند‪.‬‬

‫هم زمان بدن زمینی ام رو بغل میکردم و ازش تشکر میکردم که به خاطر اون تجربه ای غیر از او عشق مطلق داشتم‪ .‬من اون گسترده‬
‫زیبا بودم‪ ،‬نور و عشق خالص‪ .‬اما وقتی قطره ای از من وارد بدن زمینی ام شد و تونستم تجربه های دیگر رو هم داشته باشم‪ ،‬تجربه‬
‫درد ‪ ،‬ناراحتی‪ ،‬عصبانیت‪ ،‬نگرانی‪ ،‬غم‪ ،‬و ‪ ....‬من خالقی هستم که توانایی غیر از عشق و آفرینش و زیبایی نداشتم‪ .‬و وارد این بازی‬
‫شدم برای اینکه تجربه ای متفاوت داشته باشم‪ ،‬وقتی غم هست عشق معنای متفاوتی داره‪ ،‬وقتی جدایی هست‪ ،‬وصل دوباره معنا پیدا‬
‫میکنه‪ .‬یه لحظه یاد تمام عزیزانی که اخیرا باهاشون صحبت کردم افتادم‪ ،‬رفتم و همزمان تک تک شون رو بغل کردم‪ ،‬بهشون نورم‬
‫ر و تابوندم و گفتم ببینید شما هم مثل من هستید‪ ،‬شما من هستید‪ ،‬من شما هستم‪ ،‬و این تجربه فقط یک بازی هست‪ ،‬جدی نگیرید‪ .‬نگران‬
‫نباشید‪ ،‬لذت ببرید‪ .‬هر کدوم از ما در زمین نقشی داریم که داریم به زیبایی بازی میکنیم‪.‬‬

‫همچنان گسترده تر میشدم و موجودات جدیدی میدیم‪ ،‬زیبایی های جدیدی میدیدم‪ ،‬انرژی بیکران بود و من خالق همه این ها بودم و همه‬
‫اینها من بودند‬

‫طی این تجربه مدام بدن زمینی ام رو هم بغل میکردم بهش میگفتم دوستت دارم‪ ،‬فقط آروم باش و نفس بکش پنجره من!‬

‫در بعد غیر زمینی‪ ،‬ما همه یک تن هستیم‪ ،‬وحدت به تمام معنی رو تجربه میکردم‪ .‬ما همه طوری در هم پیچیده بودیم که با تمام‬
‫گستردگی یکی بودیم‪ ،‬همه با هم خدا و آفریننده و نور و زیبایی وعشق بودیم‪ .‬در زمین تجربه شخصیت های جدا جدا داریم‪ ،‬ولی اینجا‬
‫خبری از جدایی نیست‪ .‬م ا نه تنها خالق زندگی زمینی هستیم‪ ،‬خالق تمام سیارات و کرات و موجودات و دنیاهای موازی هستیم‪ .‬من‬
‫هستی ام! این حس اونقدر قوی بود که نمیتونم در کالم بیانش کنم‬

‫رفتم تک تک کسایی که بیاد میاوردم رو بغل کردم و بوسیدم و بهشون عشق و نور هدیه دادم و با تمام وجود قدردانی میکردم برای‬
‫بودن شون‪ .‬تمام دوستام و خونواده و فامیل و آشنا و غیر آشنا‪ ،‬تمام درختان و موجودات‪ ،‬دیگه ‪ ....‬حتی سیاستمدارایی که به ظاهر‬
‫بدبختی به ارمغال آوردند‪ .‬اونها هم بخشی از من بودند و همه به یک اندازه زیبا هستیم در بعد باالتر‪ ،‬خالق و مخلوق همه در یک‬
‫جریان هستیم‪ .‬هر کسی نقشی داره و راحت نیست نقش سیاه رو بازی کردن‪ .‬چاره ای نیست وقتی فرکانس جامعه ای در اون سطح‬
‫هست چنین سیاستمدارانی نقش خودشون رو دارند‪ .‬تنها چاره گسستن این حلقه معیوب بشری مهربانی به هم و گذشت هست‪ .‬چیزی به‬
‫اسم انتقام و تادیب وجود نداره‪ ،‬این بازی اونقدر ادامه پیدا میکنه که درسمون رو یاد بگیریم‬

‫از این همه زیبایی فراتر رفتم‪ ،‬تمام هستی در هم تنیده و کهکشان های بی بدیل رو پشت سر میگذاشتم و گسترده تر میشدم‪ .‬عشق و نور‬
‫مطلق‪...‬‬
‫حس قدردانی عمیق و بخشش بینهایت رو تجربه میکردم‬

‫بارها سعی کردم روی تجر به فیزیکی زمینی تمرکز کنم‪ ،‬ولی نمیشد‪ ،‬چرا که زیبایی و عظمت من و تمام آفرینش انقدر مسخ کننده بود‬
‫و من در سطح بسیار باالیی مرتعش میشدم که تمرکز روی دنیای سه بعدی برام بی معنا میشد‪ ،‬فقط تا اونجا که میتونستم عشق و نور‬
‫میفرستادم‪.‬‬

‫سفرم خیلی عظیم بود‪ ،‬گذر زمان رو متوجه نبودم‪ ،‬طی این سفر شمن و همسرش برامون فلوت میزدنند و آواهایی رو میخوندند‪ .‬من‬
‫کامال به بدنم و همسرم و هرچه که در اتاق اتفاق میافتاد آگاه بودم و همزمان سیر طریق میکردم‪.‬‬

‫گهگاهی بدنم رو لمس میکردم‪ ،‬انگار که دستم وارد یک میدان میغناطیسی میشد‪ .‬تجربه عجیبی بود‪...‬‬

‫آخرین چیزی که دیدم این بود که همه ما‪ ،‬همه هستی و من مثل یک ستون نور از بینهایت تا بینهایت‪ ،‬پیوسته و گسترده در هم جریان‬
‫داشتیم‪.‬‬

‫نمیدونم چقدر گذشت اما کم کم برگشتم‪ ،‬کم کم آروم گرفتم‪ ،‬عشق و خوشحالی و هیجان و قدردانی مطلق رو در قلبم احساس میکردم‪.‬‬

‫اولین کاری که کردم این بود که بدنم رو لمس کردم‪ ،‬و انگار دوباره داشتم متولد میشدم‪ ،‬من همون بدنی که تمام این سالها بهم سرویس‬
‫داده رو میخواستم و به نظرم بی نظیر و بی عیب بود و چیزی متفاوت نمیخواستم‪ .‬من دوباره به جهان شخصیت های جدا جدا برگشتم‪،‬‬
‫اما اینبار بسیار سبک بار و قدردان‪ .‬و دیگه اینکه مرگ معنایی نداره برام‪ ،‬ما نمی میریم‪ ،‬بلکه فقط این بدن خاکی که سالها در کنارمون‬
‫بوده رو رها میکنیم و به زیبایی مطلق برمیگردیم‬

‫یکشنبه ‪ 22‬جوالی ‪2018‬‬

You might also like