Professional Documents
Culture Documents
TheArchitectsApprenticebyElifShafak30Pagesonly PDF
TheArchitectsApprenticebyElifShafak30Pagesonly PDF
net/publication/323915658
CITATIONS READS
0 4,330
1 author:
Ali Salami
University of Tehran
43 PUBLICATIONS 24 CITATIONS
SEE PROFILE
Some of the authors of this publication are also working on these related projects:
All content following this page was uploaded by Ali Salami on 27 August 2018.
دربارۀ نویسنده
الیف شفق ُپرفروشترین نویسنده ترکیه و یکی از پرفروشترین
نویسندگان جهان است .او به زبان ترکی و انگلیسی مینویسد و تاکنون
ده رمان از او منتشرشده است که در میان آنها«چهلویک قانون عشق»،
«مری ِد معمار» و «حرامزادۀ استانبول» از همه پرفروشترند .شفق در
دانشگاههای مختلف ترکیه ،امریکا و انگلستان تدریس کرده است .در
سال ،2010شفق نشان شوالیه ادبیات هنر و ادبیات فرانسه را دریافت
کرد .آثار شفق به بیش از چهل زبان ترجمه شده است .شفق هماکنون
ی میکند.
در لندن زندگ
دربارۀ مترجم
علی سالمی استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه
تهران است .او نویسندۀ کتاب «شکسپیر و خواننده»
(شیکاگو )2013و ویراستار دو کتاب «شکسپیر
بنیادگرا» (نیوکاسل )2016و «شکسپیر و فرهنگ»
(نیوکاسل )2016است .منتخبی از اشعار فروغ
فرخزاد ،فریدون مشیری ،سیمین بهبهانی ،حافظ ،خیام و سهراب
سپهری به زبان انگلیسی در شش مجلد از سالمی منتشر شده است.
ترجمۀ سالمی از قران کریم به زبان انگلیسی در سال 2016در امریکا
منتشر شده است.
مرید معمار
الیف شفق
ترجمۀ دکتر علی سالمی
مرید معمار
الیف شفق
ترجمۀ دکتر علی سالمی
ویراستار :مهدی سجودی مقدم
ﺻفﺤهآرایی :مهراندیش چاپ :اول ،تهران1396 ،
چاپ :هنگام 500نسخه شمارۀ نشر:
قیمت35000:تومان شابک978-600-6395-29-6 :
هرگونـه خالﺻهنویسـی ،تکثیـر و یـا تولید مجـدد این کتـاب ،بهﺻـورت کامل و یا بخشـی از
آن ،اعـم از چـاپ ،کپـی ،فایـل ﺻوتـی یا الکترونیکی بـدون اجازۀ کتبیِ ناشـر' ممنـوع و موجﺐ
پیگرد قانونی اسـت.
انتشاراتمهراندیش
خیابان فلسطین ،نرسیده به خیابان جمهوری ،کوچه رازی ،بنبست مینا ،شماره.4
09125591602 09197281169 تلفن021- 66489365 :
www.mehrandishbooks.com mehrandishpub@gmail.com
@mehrandishbooks www.ketab.ir/mehrandishbooks
از میان تمام انسانهایی که خداوند آفرید و شیطان به گمراهی کشید ،تنها
عدۀ کمی به مرکز جهان هستی پی بردهاند – در آنجا نه خیر و شری وجود
دارد ،نه گذشته و آیندهای ،نه من و تویی ،نه جنگ و دلیلی برای جنگ ،بلکه
تنها دریایی بیکران از آرامش است .آنچه آنها در آنجا یافتند ،چنان زیبا بود
قدرت سخن گفتن را از دست دادند.
که ِ
فرشتگان بر آنها دل سوزاندند و دو انتخاب پیش روی آنها قرار دادند:
قدرت کالم دست یابند ،باید هر آنچه دیده بودنداگر میخواستند دوباره به ِ
را به فراموشی بسپارند ،هرچند حسی از فقدان در ژرفنای دلهایشان باقی
میماند .اما اگر ترجیح میدادند آن زیبایی را به یاد داشته باشند ،ذهنشان
چنان آشفته میشد که دیگر قادر نبودند حقیقت را از سراب تمیز دهند.
ازاینرو عدۀ کمی بازگشتند از آن مکان رازآلود – که بر هیچ نقشهای نشانی
از آن نیست – با حسی از اشتیاق برای چیزی که نمیدانستند چیست ،یا با
هزاران پرسش برای پرسیدن .آنهایی که مشتاق تکامل بودند «عاشق» و
آنانی که مشتاق دانستن بودند «سالک» نامیده شدند.
/6مرید معمار
این است آنچه استاد سینان همیشه به چهار نفر ما ،یعنی شاگردانش،
میگفت .بهدقت به ما مینگریست ،سرش را به سمتی کج میکرد ،گویی
میان روح ما ببیند .میدانستم که متکبر بودم و تکبر
سعی داشت چیزی را از ِ
برای پسر سادهای مثل من مناسب نبود ،اما هر وقت که استادم این داستان را
روایت میکرد ،باور داشتم که منظورش از گفتن این سخنان› من بودم .نگاه
خیرهاش برای لحظهای بهصورت ممتد بر چهرهام میماند ،گویی انتظار چیزی
را از من داشت .نگاهم را میدزدیدم ،میترسیدم او را مأیوس کنم ،از چیزی
میترسیدم که نمیتوانستم به او بدهم – هرچند هیچگاه نفهمیدم آن چه بود.
نمیدانم در چشمان من چه میدید .آیا پیشبینی کرده بود که من در آموختن
از همه سر خواهم بود و یا اینکه به خاطر سادهلوحی و دستوپاچلفتی بودن در
عشق ناکام خواهم ماند؟
کاش میتوانستم به عقب بنگرم و بگویم که همانقدر که عاشق آموختن
ِ
شدهام ،آموختهام که عاشق باشم .اما اگر دروغ بگویم ،فردا دیگی جوشان
در دوزخ در انتظار من خواهد بود ،و چه کسی میتواند به من اطمینان دهد
بلوط
که فردا هماکنون در آستانۀ خانۀ من نیست ،و اینکه من مانند درخت ِ
آغوش خاک نخوابیدهام؟
کهنسالی هستم که هنوز در ِ
ما شش نفر بودیم :استاد ،شاگردانش و فیلی سفید .همهچیز را باهم
میساختیم .مسجد ،پل ،مدرسه ،کاروانسرا ،خانههای خیریه ،آبگذر ...از آن
زمان آنقدر گذشته که ذهنم حتی سختترین چهرهها را نرم میکند و خاطرات
َ
را در َدردی زالل ذوب میسازد .اشکالی که در سرم شناورند ،هرگاه به آن روزها
گناه فراموش کردن میاندیشم ،دوباره به ذهنم بازمیگردند تا راحتتر بتوانم ِ
آن چهرهها را تحملکنم .اما هنوز وعدههایمان را به یاد دارم که نتوانستیم به
آنها وفا کنیم ،به هیچیک از آنها .عجیب است که چگونه چهرههایی چنان
پایدار و پیدا محو میشوند ،درحالیکه کلمات برآمده از نفس باقی میمانند.
آنها دور شدهاند .یکبهیک .شگفت است که آنها از میان رفتند و من تا
مرید معمار7 /
این حد پیر و نزار شدهام و هنوز زندهام و بر این امر فقط خدا عالم است و بس.
ً
هرروز به استانبول فکر میکنم .حاال مردم حتما در حیاط مساجد قدم میزنند،
بیآنکه بدانند ،بیآنکه ببینند .آنها تصور میکنند ساختمانهای اطرافشان از
زمان نوح پیامبر تاکنون همانجا پابرجا بودهاند .اما نبودند .ما آنها را بنا کردیم:
مسلمانان و مسیحیان ،هنرمندان و بردگان کشتیهای قرونوسطایی ،انسانها
شهر فراموشیهای آسان است .همهچیز در و حیوانات ،روزبهروز .اما استانبول ِ
آنجا روی آب نوشته میشود ،جز آثار استاد من که بر سنگ حک شدهاند.
زیر یکی از سنگها رازی را مدفون کردم .زمان زیادی سپری شده است، ِ
اما هنوز باید آنجا باشد ،انتظار میکشد کسی آن را بیابد .نمیدانم آیا هرگز کسی
آن را خواهد یافت .اگر بیابد ،آیا آن را درک خواهد کرد؟ این را کسی نمیداند،
اما در ِته یکی از صدها ساختمانی که استادم بنیان نهاد ،مرکز جهان هستی
ِ
قرار دارد.
آگرا ،هند1632 ،
.1سکنج /گوشواره :یکی از روشهای گوشهسازی برای تغییر مقطع چهارگوش دیوارها به گرد برای ساخت طاق یا گنبد
بر روی دیوار( .مترجم)
مرید معمار9 /
این بود آنچه جهان بر روی آن کار میکرد ،کنار میزی بدقواره در اتاقک خود
در با غوحش سلطان.
با چهرهای عبوس به عقب تکیه داد و طراحی خود را وارسی کرد .به
نظرش زمخت و خالی از زیبایی و هماهنگی بود .طبق معمول کشیدن نقشه
ساختمان آسانتر از کشیدن گنبد بود .هرچند بیش از چهل سال از عمرش
میگذشت ـ سنی که حضرت محمد (ص) به پیامبری مبعوث شد ـ و در هنرش
استاد بود ،هنوز ترجیح میداد با دستان برهنه زمین را بکند و به گنبد و سقف
نپردازد .آرزو میکرد راهی وجود داشت تا بتواند بهتمامی از آنها بپرهیزد ـ
کاش انسان میتوانست در برابر آسمان بایستد ،آزادانه و بدون هیچ بیم ،و
ستارگان را تماشا کند و آنها او را تماشا کنند و چیزی برای پنهان کردن وجود
نمیداشت.
با نومیدی آماده شد تا طرحی جدید آغاز کند ـ کاغذ را از کاتبان قصر دزدیده
بود ـ دوباره صدای ببر به گوشش رسید .کمرش سفت شد ،چانهاش صاف شد
و بیحرکت ایستاد و گوش داد .صدای هشدار بود ،مهیب و دهشتانگیز برای
اینکه دشمن را ازآنجا بتاراند.
جهان بهآرامی در را گشود و به تاریکی پیرامون نگاه کرد .صدای نالۀ دیگری
برخاست که بهاندازۀ صدای اول بلند نبود ،اما به همان اندازه هشداردهنده بود.
ناگهان حیوانات غریدند؛ طوطی در تاریکی جیغ کشید؛ کرگدن غرید؛ خرس در
پاسخی خشمناک خروشید .در همان نزدیکی شیر غرشی سر داد و یوزپلنگ
با صدای هیس پاسخش را داد .جایی در آن دوردست صدای کوبشی دائم و
دیوانهوار از خرگوشها شنیده میشد که هر وقت میترسیدند ،با پاهای عقب
خود این صدا را ایجاد میکردند .میمونها بااینکه تعدادشان بیش از پنج نبود،
سروصدایی به بلندی صدای یک گردان از خود درآوردند -جیغ کشیدند و
مویه کردند .اسبها نیز در طویلهها شیهه کشیدند و بیقرار شدند .در این
حالت جنونآمیز جهان صدای غرش فیل را تشخیص داد ،کوتاه و بیقرار ،دلش
/10مرید معمار
نمیخواست به این شورش ملحق شود .چیزی این حیوانات را به هراس افکنده
بود .جهان عبایی بر شانه انداخت و چراغنفتی را برداشت و به درون حیاط
رفت.
هوا طربانگیز بود ،آغشته به عطر مستیآور گلهای زمستانی و گیاهان
وحشی .همینکه چند گامی برداشت چشمش به رامکنندگان افتاد که زیر
درختی گرد آمده بودند و نجوا میکردند .وقتی آنها او را دیدند ،امیدوارانه به
باال نگاه کردند .اما جهان از هیچچیز خبر نداشت ،فقط سؤال پرسید.
«چه اتفاقی افتاده؟»
دارا ،رامکنندۀ زرافه ،با صدایی نگران پاسخ داد« :حیوونا عصبی شدن».
جهان گفت« :شاید گرگه».
پیشازاین نیز اتفاق افتاده بود .دو سال پیش ،یکشب تلخ زمستانی،
گرگها به شهر حمله کرده بودند ،در محلههای یهودیها ،مسلمانان و
مسیحیان پرسه میزدند .چند گرگ از میان دروازۀ خزیده بودند به درون شهر ـ
خدا میداند چه تعداد گرگ ـ و به اردکها ،قوها و طاووسها حمله کرده بودند
و آنها را دریده بودند .آنها مجبور شدند روزهایی زیاد پرهای خونآلود را از زیر
بوتهها و خاربوتهها تمیز کنند .اما حاال شهر نه پوشیده از برف بود و نه هوا بسیار
سرد بود .بدون شک چیزی که حیوانات را تحریک میکرد ،از درون قصر بود.
ُ
الف ،رامکنندۀ شیر ،مردی قویجثه با موی آتشفام و سبیلی مجعد به
همان رنگ ،گفت« :همۀ گوشهوکنارها رو بگردین ».هیچ تصمیمی بدون اجازۀ
او در آنجا گرفته نمیشد .او مردی جسور و نیرومند بود و تمام خدمتکاران
احترام زیادی برای او قائل بودند .مردی که میتوانست شیری را به اطاعت
ً
وادارد کند ،حتما میتوانست تحسین سلطان را نیز برانگیزد.
اینجاوآنجا پراکنده شدند و انبارها ،طویلهها ،زندانها ،مرغدانیها ،آغلها
و قفسها را وارسی کردند تا مطمئن شوند هیچ حیوانی نگریخته است .به
نظر میرسید تمام حیوانات با غوحشی سلطنتی در جای خودشان قرار دارند.
مرید معمار11 /
شیرها ،میمونها ،کفتارها ،گوزنهای ِنر بیشاخ ،روباهها ،راسوها ،سیاهگوشها،
بزهای کوهی ،گربههای وحشی ،غزالها ،الکپشتهای غولآسا ،آهوها،
شترمر غها ،غازها ،خارپشتها ،سمندرها ،خرگوشها ،مارها ،تمساحها ،گربههای
َز ّباد ،1یوزپلنگ ،گورخر ،زرافه ،ببر و فیل.
به سراغ چوتا ـ فیل سیوپنجساله آسیایی سفید ،با قامتی سه متری ـ که
آمد ،متوجه شد که آن حیوان نیز مضطرب و ناآرام است و گوشهایش را مثل
بادبانی در برابر باد گشوده است .جهان لبخندی به آن حیوان زد ،چون عادت
او را خوب میدانست.
بر پهلوی فیل دستی کشید و گفت« :چی شده؟ از چیزی ترسیدی؟» و
مشتی بادام شیرین به او داد که همیشه همراه خود در کیسه داشت.
چوتا که هرگز بادامهای فیلبان را رد نمیکرد ،درحالیکه چش م دوخته
بود به دروازه ،همراه با تکانهای بدنش بادامها را در دهانش جوید .خم شد
به جلو ،جثۀ تنومندش بر پاهای جلواش ،پاهای حساسش به زمین چسبید،
بیحرکت شد ،سعی میکرد صدایی را در دوردست بشنود.
جهان گفت« :آروم باش ،هیچ خطری نیست ».هرچند گویی به آنچه
میگفت ،اعتقاد نداشت و فیل هم همینطور.
ُ
در راه بازگشت دید ا ِلف مشغول صحبت با رامکنندگان است و درحالیکه
داشت آنها را متقاعد میکرد که متفرق شوند ،گفت« :همهجا رو گشتیم! هیچ
چیزی نیست!»
کسی در اعتراض گفت« :اما حیوونا »...
ُ
ا ِلف صحبت او را قطع کرد و به جهان اشاره کرد و گفت« :حق با این
ً
هندیه .حتما گرگ بوده .یا شاید شغالی .بههرحال رفته .برگردین بخوابین».
این بار کسی اعتراض نکرد .همگی سر تکان دادند ،پچپچ کردند و به
.1گربة َز ّباد :پستانداری گوشتخوار و نوعی گربۀ وحشی از خانوادۀ ّزبادانّ .زبادان مادهای خوشبویی ترشح میکنند
که ّزباد یا غالیه نام دارد( .مترجم)
/12مرید معمار
رختخوابشان برگشتند که هرچند خشن و زبر و پر از شپش بود ،اما تنها مکان
امن و گرمی بود که آنها میشناختند .فقط جهان آنجا ماند.
کیتو رامکنندۀ تمساح گفت« :فیلبان ،نمیآی؟»
جهان پاسخ داد« :یه خورده دیگه میآم ».نگاهش را به سمت حیاط
اندرونی سوق داد که ازآنجا صدای خفه غریبی شنیده بود.
بهجای آنکه به سمت چپ بهطرف انبار الوار و سنگ خود برود ،به سمت
راست رفت ،به سمت دیوارهای بلندی که دو حیاط را از هم جدا میکرد .با
احتیاط گام برمیداشت ،گویی منتظر بهانهای بود تا تصمیمش را عوض کند
و به کار طراحی خود برگردد .بعداز رسیدن به درخت یاس ،در دورترین نقطه،
سایهای را دید .تاریک و خاکی ،و چنان شباهتی به یک شبح داشت که اگر
شبح کنار نرفته بود و چهرهاش را نشان نداده بود ،ممکن بود پا به فرار بگذارد ـ
تاراس سیبریایی بود .تاراس از هر نوع بیماری و بدبختی جان سالم به در برده ِ
بود و در قیاس با دیگران مدت بیشتری را در آنجا مشغول به کار بود .آمدن و
ّ
رفتن سالطین را دیده بود .خف ِت بزرگان را دیده بود و همچنین سرهایی که
پرقدرتترین عمامهها را بر سر داشتند و در ِگل غلتیده بودند .خدمتکاران به
تمسخر میگفتند :فقط دو چیز پایدار است :تاراس سیبریایی و بدبختی عشق.
هر چیز دیگری محکوم به فناست ...
تاراس پرسید« :هندی ،تویی؟ حیوونا بیدارت کردن ،نه؟»
جهان گفت« :آره .تو سروصدایی نشنیدی؟»
پیرمرد خرخری کرد که میتوانست آری یا نه باشد.
جهان گردنش را باال گرفت و گفت« :صدا ازاونجا اومد ».به دیواری که
در برابرش بود نگاه کرد ،جسمی بیشکل به رنگ عقیق که به شکل یکسانی
در تاریکی تنیده شده بود .در آن لحظه احساس کرد که مهتاب نیمهشب پر از
ارواحی هستند که ناله و شیون میکردند .از این فکر به لرزه افتاد.
غرشی میانتهی در حیاط پیچید و به دنبال آن صدای پا شنیده شد ،گویی
مرید معمار13 /
دل قصر صدای ضجۀ جمعیتی از مردم بهشتاب به اینسو و آنسو میدویدند .از ِ
ً
زنی برخاست که وحشیانهتر و ترسناکتر از آن بود که از ِآن انسانی باشد .تقریبا
هم بیدرنگ در صدای هقهقی خفه شد .از گوشۀ دیگر صدای جیغ دیگری
دل شب را شکافت .شاید طنین گمشدۀ همان اولین نفر بود .بعد ،به همان ِ
ِ
سرعتی که آغاز شد ،همهچیز در سکوت فرورفت .جهان به شکلی غریزی به
سمت دیوار جلوی رویش رفت.
تاراس درحالیکه چشمهایش از ترس برق میزد گفت« :کجا میری؟
ممنوعه».
جهان گفت« :میخوام بفهمم چه اتفاقی داره میافته».
پیرمرد گفت« :نرو!»
جهان مردد شد ،البته برای لحظهای« .نگاهی میندازم و فوری
برمیگردم».
تاراس آهی کشید و گفت« :کاش این کارو نمیکردی ،اما گوش که
نمیدی .تو باغ بمان ،پشت به دیوار تو همون نزدیکیها بمون .میشنوی چی
میگم؟»
«نگران نباش .حواسم هست ،حسابی مراقبم».
«منتظرت میمونم .تا برنگردی ،نمیخوابم».
جهان لبخندی از سر شیطنت زد و گفت« :کاش این کارو نمیکردی ،اما
گوش نمیکنی».
ً
تعمیر آشپزخانۀ سلطنتی کار کرده بود و ِ در استادش با جهان اخیرا
باهم بخشهایی از حرمسرا را گسترش داده بودند ـ امری ضروری بود ،چون
جمعیت حرمسرا طی چند سال گذشته تا حد بسیاری افزایش یافته بود .برای
اینکه مجبور نباشند از در جلویی استفاده کنند ،کارگران شکافی از میان دیوارها
کنده بودند و میانبری ساخته بودند .محمولۀ کاشیها که به تعویق افتاد ،آن را
با گل رس و آجر خام بسته بودند.
/14مرید معمار
جهان با چراغی در یک دست و عصایی در دست دیگر روی دیوار میزد
و آهسته گام برمیداشت .برای مدتی تنها صدای تاپتاپ ماللآوری را چند بار
شنید .بعد یک تاپتاپ تهی .ایستاد .روی زانو نشست و با تمام نیرو آجرها را
به جلو هل داد .آجرها ابتدا مقاومت نشان دادند ،اما عاقبت تسلیم شدند .چراغ
راه بازگشت آن را بردارد .از الی سوراخ به داخل را پشت سرش گذاشت تا در ِ
خزید و وارد حیاط بعدی شد.
مهتاب نور عجیبی بر گلستان که حاال یک قبرستان گل سرخ بود،
میانداخت .بوتهها که به روشنترین گلهای زرد و قرمز و صورتی در طول
بهار مزین شده بودند ،خشکیده و صیقلی به نظر میرسیدند و مانند دریایی
نقرهفام به نظر میرسیدند .قلب جهان آنقدر تند و بلند میتپید که میترسید
کسی صدای آن را بشنود .ترس وجودش را فراگرفت؛ داستان خواجگانی را به
یاد آورد که به آنها زهر داده بودند ،داستان زنان حرمسرا که خفه شده بودند،
1
وزیرانی که سر از تنشان جدا شده بود و کیسههایی که در آبهای تنگه ُبسفر
انداخته شده بودند و آنچه درونشان بود ،هنوز زنده بود و میلولید .در این شهر
برخی از گورستانها روی تپهها قرار داشت ،برخی دیگر یکصد قوالج 2زیر دریا.
درخت همیشهبهاری قرار داشت با صدها شال ،ربان ،آویزه و ِ در برابر او
یراق که بر پیکرش آویخته بود ـ درخت آرزوها .هرگاه یکی از زنان یا خدمتکاران
حرمسرا رازی داشت که فقط باید با خدا در میان میگذاشت ،یکی از خواجگان
را متقاعد میکرد که با زیوری که متعلق به او بود ،به اینجا بیاید .خواجه این را
به شاخهای نزدیک تحفۀ کسی دیگر آویزان میکرد .ازآنجاییکه آرزوهای یک
زن اغلب با آرزوهای زنان دیگر فرق میکرد ،درخت از نیایشهای متضاد و
تمناهای مغایر ُبراق میشد .بههرحال ،هماکنون ،بااینکه نسیمی نرم برگهایش
را چین میانداخت و آرزوها را در هم میآمیخت ،درخت آرام به نظر میرسید.
،Bosphorus .1باریکۀ آبی در ترکیه است که دریای سیاه را به دریای مرمره میپیوندد( .مترجم)
.2قوالج :واحد عمقپیمایی دریایی( .مترجم)
مرید معمار15 /
درواقع آنقدر آرام که جهان ناگزیر به سمت آن رفت ،هرچند به تاراس اطمینان
داده بود که تا این حد نرود.
پشت
بیش از سی قدم تا ساختمان سنگی در آن تاریکی وجود نداشتِ .
تنۀ درخت آرزوها پنهان شد و بهآرامی به اطراف خیره شد و بیدرنگ خود را
به عقب کشید .یکلحظه طول کشید که دوباره جرئت نگاه کردن پیدا کند.
حدود دوازده آدم کر و الل به چپ و راست میدویدند و از دری به در
دیگر میرفتند .چند نفر چیزهایی را حمل میکردند که به کیسه شباهت
داشتند .در دستشان مشعلهایی بود که رگههای سرخرنگی را در هوا باقی
میگذاشت و هر بار ،دو مشعل از راهها میگذشتند و سایههای روی دیوار
بلندتر میشدند .جهان که ازآنچه میدید چیزی دستگیرش نمیشد ،بهسرعت
به پشت ساختمان دوید .بوی تند خاک به مشامش رسید ،گامهایش بهاندازۀ
هوایی که استشمام میکرد ،محسوس بود .نیمدایرهای چرخید و به دری در
آن انتها رسید .عجیب بود که نگهبان نداشت .بیآنکه فکر کند ،وارد شد .اگر
به آنچه میکرد ،میاندیشید ،میدانست که بدون شک از ترس و وحشت قدرت
حرکتش را از دست میداد.
داخل نمناک و سرد بود .در تاریکی› کورمالکورمال گشت و به راهش
پشت گردنش مورمور میشد و موهایش سیخ شده گوشت ِ ِ ادامه داد ،اگرچه
بود .دیگر برای پشیمانی دیر شده بود .بازگشتی نبود؛ فقط میتوانست بهپیش
برود .وارد اتاقی خزید که نور خفیفی آن را روشن میکرد ،در امتداد دیوارها
حرکت کرد ،نفسنفس میزد .نگاهی به اطراف انداخت :میزهای صدفمروارید
با کاسههای شیشهای بر آنها؛ مبلهایی که نازبالشهایی بر آنها قرار داشت؛
قاب آینههای ُمطال و ُمنبت ،پردههایی که از سقف آویزان بود و کف زمین› آن
کیسههای پفکرده افتاده بودند.
نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود کسی نمیآید ،و پیش رفت
دست یک انسان .رنگپریدهتا اینکه چیزی را دید که خونش را منجمد کرد ـ ِ
/16مرید معمار
و بیحرکت ،روی سنگ مرمری زیر تلی از پارچه› مانند پرندهای افتاده از
درخت قرار داشت .گویی به کمک نیرویی خارجی جهان کیسۀ گونی را شل
کرد ،یکی پس از دیگری و آنها را تا نیمه گشود .از حیرت پلک زد ،چشمهایش
نمیتوانست بپذیرد آنچه را که قلبش از پیش فهمیده بود .آن دست به یک
ً
بازو چسبیده بود ،و بازو به یک بدن کوچک .اصال کیسه نبودند ،جسدهای آدم
بودند .اجساد کودکان.
چهار نفر بودند ،چهار پسربچه که کنار یکدیگر قرار داده شده بودند ،از
بلندقامتترین تا کوتاهترین .بزرگترین آنها یک بزرگسال بود ،کوچکترین
آنها هنوز کودکی شیرخوار .جامههای سلطنتیشان با دقت مرتب شده بود
شرافت شاهزادگان را حفظ میکنند .نگاه ِ تا مطمئن شوند آنها هنگام مرگ
جهان روی نزدیکترین جسد افتاد ،پسری با پوست روشن و گونههای گلگون.
به خطوط روی کف دستش خیره شد .خطوط منحنی و کج در یکدیگر محو
شده بودند ،مثل نشانههای روی شن .جهان با خود فکر کرد کدام فالگیری
در این شهر میتوانست مرگهایی چنین ناگهانی و چنین اندوهبار را برای
شاهزادگانی از چنین اصلونسبی پیشگویی کند؟
به نظر میرسید آرمیدهاند .پوستشان میدرخشید ،گویی از درون
ً
روشنشده بودند .جهان اصال نمیتوانست فکر کند که آنها مردهاند .انگار فقط
از حرکت بازایستاده بودند ،از سخن گفتن بازایستاده بودند و به چیزی بدل شده
ً
بودند که ورای تصور بود و فقط خود آنها از آن آگاه بودند ،واقعا میتوانستی
در صورتشان لبخندی عجیب ببینی.
جهان با پای لرزان و دستان ترسان آنجا ایستاد ،قادر به حرکت نبود.
فقط صدای گامهایی که نزدیک میشدند او را از منگی حیرتش بیرون آورد.
ِ
بهسختی تمام نیرویش را جمع کرد و فرصت یافت اجساد را بپوشاند ،سپس
پشت پردهای که از سقف تا کف اتاق آویزان بود،
بهسرعت به گوشهای پناه برد و ِ
خود را پنهان کرد .در یکلحظه آدمهای کر و الل وارد اتاق شدند و جسدی
مرید معمار17 /
دیگر آوردند .آن را با چاالکی کنار اجساد دیگر گذاشتند.
درست همان موقع یکی از آنها متوجه شد پارچۀ روی جسدی که دور از
بقیه قرار داشت ،کنار زده شده است .نزدیکتر آمد و نگاهی به اطراف انداخت.
مطمئن نبود که آیا خودشان جسد را به این حال رها کرده بودند یا کسی پس
از رفتن آنها درخفا به آنجا آمده است ،به همراهانش اشاره کرد .آنها نیز
ایستادند و بهاتفاق شروع به گشتن اتاق کردند.
جهان تنها در گوشهای ،درحالیکه فقط پارچهای بیارزش او را از قاتالن
جدا میکرد ،از شدت وحشت نمیتوانست نفس بکشد .با خود فکر کرد« :پس
دلیل این سروصدا این بوده ».تمام زندگیاش به هیچ رسیده بود .درو غها و
فریبهای بسیاری او را بدین جا رسانده بود .عجیب و غمانگیز بود که چراغی
را به خاطر آورد که کنار دیوار باغ رها کرده بود و اینک در باد سوسو میزد .به
فیل و استادش فکر کرد و چشمهایش پر از اشک شد؛ هردو باید حاال در خواب
معصوم باشند .بعد ذهنش به سوی زنی که دوست داشت ،پر کشید .درحالیکه
معشوقش و دیگران در بسترشان در خواب ناز بودند ،او را به خاطر اینکه درجایی
بود که نباید میبود و چیزهایی را دیده که نباید میدید ،میکشتند .و همه به
خاطر کنجکاویاش – این فضولی بیشرمانه و خودسرانه که به خاطر آن تمام
زندگیاش برایش دردسر درست کرده بود .در سکوت خود را نفرین کرد .باید
با خط خوش بر سنگقبرش مینوشتند:
اینجا مردی آرمیده که به خاطر خوبی بیشازحدش بسیار فضول بود،
رام کننده و شاگرد معمار.
برای روح نادان او دعا کنید.
افسوس ،کسی آنجا نبود تا آخرین آرزویش را برساند.
در همان غروب ،خدمتکار ارشد ،در امارتی در دیگر سوی استانبول،
/18مرید معمار
بیدار بود .تسبیحی از دستش آویزان بود و ذکر میگفت .گونههایش مثل
خشک چروکیده بود ،بدن نحیفش خمیده بود و در اثر پیری ِ کشمشهای
بیناییاش را از دست داده بود .اما تا زمانی که در خانۀ ارباب بود ،بینایی خوبی
داشت .هر سوراخ و سنبهای ،هر لوالی سست ،هر پلکان قدیمی را میدید ...
زیر این بام کسی نبود که بهخوبی او این خانه را بشناسد و هیچکس بهاندازۀ او
ِ
نسبت به ارباب و خداوندگار خود وفادار نبود .به این امر یقین داشت.
همهجا آرام بود ،جز صدای خرخری که از محل اقامت خدمتکاران به
گوش میرسید .گهگاه نفسی آرام میکشید ،آنقدر آرام که از پشت در بستۀ
کتابخانه بهسختی شنیده میشد .سینان آنجا خوابیده بود ،دوباره تا دیروقت
ً
کار کرده بود .معموال شبها را کنار خانواده میگذراند و پیش از شام به خلوتگاه
میرفت .همسر و دخترانش در آنجا زندگی میکردند و هیچ شاگردی اجازۀ
ورود به آنجا را نداشت .اما امشب ،مثل بسیاری از شبهای دیگر ،پس از افطار،
سراغ طراحیهایش رفته بود و در میان کتابها و طومارهایش در اتاقی که بیش
از بقیۀ آن خانۀ بزرگ و باشکوه از آفتاب برخوردار بود ،خوابیده بود .سرخدمتکار
برای او بستری آماده کرده بود و حصیری روی فرش گسترانده بود.
علیرغم اینکه هشتادوپنج سال سن داشت ،بسیار کار میکرد .در این
سنوسال انسان باید در کنار فرزندان و نوههایش استراحت کند ،خوب غذا
بخورد و نیایش کند .هرچه نیرو در تن او باقیمانده بود ،باید به کار میبست
تا به زیارت مکه برود و البته اگر در راه آنجا میمرد ،برای روحش نیز بهتر بود.
چرا استاد آمادۀ آخرت نمیشد؟ و اگر آماده میشد ،اینک در محل ساخت
عمارت چه میکرد؛ درحالیکه جبۀ فاخرش در گل و خاک پوشیده شده بود؟
درحالیکه سرخدمتکار به این خاطر که استاد از خود بهتر مراقبت نمیکرد،
از او ناراحت بود ،از دست سلطان و هر وزیری هم ناراحت بود که تا این حد او
را به کار وامیدارند؛ و از شاگردان سینان نیز ناراحت بود ،چون بار اضافی را
از روی دوش استاد خود برنمیداشتند .بچههای تنبل! البته آنها دیگر بچه
مرید معمار19 /
نبودند .چهار نفر از آنها را از زمانی میشناخت که هنوز نوآموزان ناواردی
بودند .نیکوال مستعدترین و ترسوترین آنها؛ داود مشتاق و جدی ،اما ناشکیبا؛
یوسف ،ساکت و پر از اسرار مثل جنگلی نفوذناپذیر و پردرخت؛ و آن هندی،
یعنی جهان ،که همیشه سؤال میپرسید :چرا اینطور است؟ این چگونه کار
میکند؟ هرچند اغلب به پاسخها گوش نمیداد.
سرخدمتکار درحالیکه میاندیشید و ذکر میگفت ،مدت کوتاهی به
مغاک چشمهای استاد خیره شد .شستش ،انگشت اشاره و انگشت سومش ِ
که دانههای کهربایی تسبیح را یکییکی حرکت میدادند ،کند شد .و زمزمۀ
«الحمدالله! الحمدالله!» او نیز آرام شد .سرش به پایین خم شد و دهانش باز شد
و نفس بلندی کشید.
لحظهای یا ساعتی بعد ،که متوجه نشده بود ،از سروصدایی در دوردست
بیدار شد؛ صدای سم اسبان و چرخها بر سنگفرش .کالسکهای شتابان
درحرکت بود و از صدای آن معلوم بود که به سمت آنها میآید .خانۀ سینان
تنها ساختمان مسکونی در یک خیابان بنبست بود .اگر کالسکه دور میزد،
ً
حتما برای آنها میآمد .لرزی بر اندامش افتاد،گویی سرمایی ناگهانی از ستون
فقراتش پایین رفت.
زیرلب دعایی علیه ارواح خبیث زمزمه کرد و علیرغم سنش به چاالکی
ایستاد .با گامهای کوتاه و لرزان از پلهها پایین رفت؛ در امتداد راهروها و بیرون
از حیاطخلوت .باغ که به بهارخوابهایی خوشساخت تقسیم میشد و با
استخری تزئین شده بود و شیرینترین عطرها را به اینسو آنسو میپراکند ،دل
هر بینندهای را غرق شادی میکرد .استاد بهتنهایی آن را ساخته بود ،و با مجوز
ویژه از سوی سلطان آب را به خانه منتقل میکرد ـ و بدینسان حس حسادت
و خشم دشمنانش را برمیانگیخت .حاال چرخ چاه آب به نرمی میچرخید و
صدای ِقل ِقل یکنواخت آن این حس پیشبینی را به او خاطرنشان میکرد که
/20مرید معمار
همیشه زندگی بهخودیخود وجود ندارد.
باالی سر او ماه مثل داسی نقرهای پشت ابری پنهان شده بود و برای
لحظهای گذرا آسمان و زمین در رنگی خاکستری به یکدیگر پیوند خوردند.
پایین جادۀ سمت راست او بیشهای شیبدار بود و آن پایینتر بوستانی که در
آن گیاه و سبزی پرورش میدادند .راه دیگری را انتخاب کرد و به سمت حیاط
عمارت حرکت کرد .در یکطرف چاهی قرار داشت که آب آن تابستان و زمستان
مثل یخ سرد بود .در گوشههای مقابل' توالتهای عمومی بود .مثل همیشه از
آنها دوری کرد .اجنه در آنجا عروسی میگرفتند و هرکس در تاریکی شب
مزاحم آنها میشد ،تا قیامت فلج میشد ،نفرین آنها آنقدر نیرومند بود که
میتوانست تا هفتنسل را نابود کند .ازآنجاییکه استفاده از ظرف ادرار برای او
حتی بیش از استفاده از توالتهای عمومی در تاریکی نفرتآور بود ،سرخدمتکار
پیر هرروز بعد از غروب دست از خوردن و آشامیدن میکشید تا مبادا محتاج
بیرونروی شود.
نگران و مضطرب خود را به در رساند که به خیابان باز میشد .از سه چیز
در این زندگی انتظار خوبی نداشت :مردی که روحش را به شیطان فروخته؛
زنی که به زیبایی خود غره شده؛ و خبری که نمیتواند تا صبح صبر کند و
برسد.
اندکی بعد کالسکه در طرف دیگر حصار بلند متوقف شد .اسب شیههای
کشید؛ صدای گامهای سنگینی به گوش رسید .سرخدمتکار بوی عرق را در
هوا حس کرد ،نمیدانست بوی عرق حیوان است یا پیک .این مزاحم هرکه
بود پیرزن شتابی برای دانستن آن نداشت .ابتدا ،سورۀ فلق را هفت بار خواند:
بگو پناه میبرم به پروردگار سپیدهدم از شر آنچه آفریده و از شر تاریکی چون
1
فراگیرد و از شر دمندگان افسون در گرهها و از شر حسود آنگاهکه حسد ورزد.
در این حین پیک داشت آهسته در میزد .مؤدب اما ُمصر .طوری در میزد