سفر سوم آغاز میگردد و بدین ترتیب به شکلی پایان ناپذیر ادامه می یابد و کار های دنیوی
همیشه اینگونه بی پایان اند.
پس از راه رفتن های طوالنی و پرسش های فراوان درمورد ننتاکت دریافتم که کشتی پیکواد به زودی سفر سه ساله اش را آغاز خواهد کرد.متوجه شدم در بندر پهلو گرفته,اطرافش را نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که این همان کشتی مورد نظر من است.شاید که شما در طول عمرتان کشتی های عجیب زیادی دیده باشید اما به شما قول میدهم که چنین کشتی قدیمی و عجیبی مثل پیکواد را ندیده باشید.کشتی کوچکی بود و در مقابل طوفان ها و دریاهای آرام چهار اقیانوس بدنه ی چوبی کشتی هوازده شده و همانند پوست ملوانان پیر تیره شده بود.عرشه قدیمی اش دیگر صاف نبود.دورادور کشتی همانند آرواره های بزرگ و دندان های تیز نهنگ نرده کشی شده بود که طناب های کهنه به آنها بسته میشد.این کشتی با سکان هدایت نمیشد بلکه به جای آن دسته ی درازی داشت که از استخوان باریک آرواره ی دشمن قدیمی اش یعنی نهنگ شاخته شده بود. دور وبرم را نگریستم و باالخره یکی از افسران این کشتی را پیدا کردم و ترتیبی دادم که من و کووی کوک در سفر بعدی پیکواد به ان ملحق شویم و پس از آن از ناخدای کشتی پرس و جو کردم. "با کاپیتان آهاب چه کار دارید؟ترتیب کار ها در حد الزم داده شده است و شما هم جز مسافرین این سفر هستید". جواب دادم بله اما دوست دارم او را ببینم" "فکر نمیکنم که قادر به این کار باشید.نمیدانم که چه اتفاقی برایش افتاده از خانه اش بیرون نمی آید.به نوعی مریض است.اما ظاهرش مریض به نظر نمیرسد.درواقع مریض نیست اما نه,حالش خوب هم نیست.مرد عجیبیست کاپیتان آهاب.آدم کم حرفیست اما وقتی حرف میزند باید به دقت گوش کنید به شما هشدار میدهم,آهاب انسان معمولی نیست و میدانید در قدیم آهابی وجود داشت که شاه تاج دار بود" "وپادشاهی بدسرشت.وقتی که این پادشاه بدسرشت کشته شد,آیا این سگ ها بودند که خون او را لیسیدند؟" "بیایید اینجا پیش من.به من نگاه کن پسرم هیچ وقت از این موضوع در پیکواد سخن نگو.هیچ جا نگو.کاپیتان آهاب این اسم را روی خودش نگذاشته من او را خوب میشناسم با او دریانوردی کرده ام.میدانم چگونه انسانی است.یک انسان شریف.میدانم که هیچوقت سرخوش نبوده و میدانم که در سفر دریایی اش به طرف مقصد برای لحظاتی عقلش را از دست میدهد.