Professional Documents
Culture Documents
ترس Fear by osho (Persian translation by Reihan Rezaei)
ترس Fear by osho (Persian translation by Reihan Rezaei)
اوشو
ریحان
بدرون ترس خود برو.
مردی درحال پیمودن جاده ای میان صخره ها بود که ناگهان پایش لغزید .ترسان از سقوط درعمق
هزار فرسنگی دره ای که می دانست در لبه جاده قرار دارد ،با دست به شاخه درختی چنگ انداخت.
تنها چیزی که در تاریکی شب زیر پایش می دید پرتگاهی بی انتها بود .فریاد کشید و پژواک صدایش
به او بازگشت .هیچ کس نبود تا فریادش را بشنود.
می توان حال مرد و شب پر از شکنجه ای را که گذراند ،تصور کرد .هر لحظه مرگ را زیر پایش
می دید ،دستانش سرد شده بود و توان نگهداشتن شاخه را از دست می داد .با زحمت مقاومت خود را
تا طلوع آفتاب حفظ کرد و هنگامیکه خورشید برآمد ،توانست زیر پایش را ببیند و به خنده افتاد .هیچ
پرتگاهی نبود!
تنها چند سانتی متر پایین تر ،صخره ای بزرگ بود که می توانست تمام شب استراحتگاه او باشد اما
بجای آن ،او شبی کابوس وار را گذرانده بود.
اینرا از تجربه خود به تو می گویم :عمق ترس ،بیش از چند سانتی متر نیست .دیگر به تو بستگی
دارد که آیا می خواهی به شاخه ای آویزان شوی و همه زندگی ات را در ترس بگذرانی ،و یا شاخه
را رها کنی و بر پاهای خود بایستی .هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد.
1
ک ترس
در ِ
ترس همچون سایه است ،وجود ندارد اما هست .سایه هم خنثی است و فاقد هستی اما موجودیت دارد
و گاهی چنان است که سایه می تواند تاثیری شدید بر تو داشته باشد .در جنگل هنگامیکه شب در حال
فرا رسیدن است ،تو از سایه خود نیز می ترسی .در جایی متروک ،جاده ای خلوت از ترس سایه
خود ،پا به فرار می گذاری .فرار و گریز تو واقعی است ،اما آنچه آنرا سبب شد ،وجود خارجی
ندارد .می توانی از طنابی با تصور اینکه مار است ،بگریزی وسپس بازگردی و با نگاهی نزدیکتر،
دریابی که فقط طنابی بوده و بر حماقت خود بخندی .اما مردم از ورود به جایی که ترس هست ،می
گریزند .هیچ چیز چون خو ِد ترس مردم را نمی ترساند ،چرا که ترس است که بنیانهای تو را می
لرزاند .بیاد داشته باش که لرزش بنیانها کامالً واقعی است.
ترس به کابوسی در شب می ماند .از کابوس که بیدار شدی ،پس لرزه های آن همچنان ادامه دارد،
حالت بد است ،نفست به شماره افتاده و عرق بر تنت نشسته ،می لرزی و داغ شده ای .می دانی که
ت
تنها یک کابوس بوده ،اما همین آگاهی نیززمان نیاز دارد تا به عمق بودنت رسوخ کند و اثرا ِ
کابوس الوجود تا مدتی پا برجاست .ترس ،یک کابوس است.
ِ
ترس از چه ساخته شده است؟ ترس از عدم شناخت خویش نشأت می گیرد .تنها یک ترس وجود دارد
اما به شیوه های گوناگون ظاهر می شود .هزار و یک چهره دارد ،اما اساسا ً یک ترس هست و آن
اینست" :درعمق وجودم ،شاید من وجود ندارم ".و این به نوعی حقیقت دارد که تو ،نیستی .الوهیت
هست ،تو اما نیستی .میزبانی نیست اما مهمان هست .و چون تو بدگمان هستی ،و حق داری که
تظاهر بودن ادامه می دهی ،می دانی که اگر به درون نظر کنی،
ِ باشی ،به درون نگاه نمی کنی .به
نیستی!
این ادراکی است عمیق و خاموش .ذهنی و عقالنی نیست ،وجودی است .در رگ و ریشه وجودت
حس می کنی که "بهتر است نگاه نکنم ،چرا که شاید نباشم .بیرون به دنبالش می گردم! " حداقل
حس بودن
سرگرمت می کند و توهم " من هستم" را بی عیب و نقص نگاه می دارد و از آنجا که این ِ
دروغین است ،ترس را پدید می آورد .می دانی که هر چیزی می تواند آنرا نابود کند ،هر مواجهه
مرگ کسی آنرا درهم می شکند .بسیار
ِ عمیقی می تواند آنرا بشکند .عشق ،یک بیماری وخیم یا دیدن
شکننده است و می تواند به راههای گوناگونی بشکند .و تو با نگاه نکردن به درون ،توانسته ای از آن
نگهداری کنی.
" مال نصرالدین با قطار به سفری می رفت .مأمور قطار از او خواست تا بلیطش را نشان دهد .مال
همه جیبها و چمدانهایش را نگاه کرد و آنرا پیدا نکرد .خیس عرق شده بود و هر لحظه بیشتر می
ترسید .مأمور قطار به او گفت :آقا! یکی از جیبهایت را ندیده ای .چرا آنجا را نمی گردی؟
مالنصرالدین پاسخ داد :خواهش می کنم در مورد آن جیب حرفی نزن .نگاه نمی کنم .این تنها امید
من است .اگر به آن نگاه کنم و آنجا نباشد ،امیدم را از دست می دهم .هر جای دیگری را می گردم
اما این جیب را نه! می توانم امید داشته باشم که شاید آنجا باشد .عمدا ً این جیب را جا انداختم و به آن
درون این جیب را نگاه نمی کنم!"
ِ دست نمی زنم .بلیط پیدا شود یا نه،
ت نَفس نیز دقیقا ً همین است .به درون نمی نگری ،چرا که تنها امیدت است" .کسی چه می
وضعی ِ
َفس کاذب که با نرفتن به
حس شهودت درمی یابی که نیست .این ن ِ
داند؟ شاید باشد!" اما اگر بنگری ،با ِ
درون ،و با پیوسته نگاه دوختن به بیرون آنرا خلق کرده ای ،ریشه ترس است .از نگریستن به همه
آن فضایی که از دیدنش سرباز زده ای ،وحشت داری .از زیبایی هراس داری ،زیرا زیبایی براحتی
تو را بدرون می برد .غروبی زیباست ،ابرها رنگارنگ و درخشانند و تو از نگریستن می ترسی
چرا که چنین زیبایی عظیمی بی شک تو را به سکوت وا می دارد .تو را از فکر کردن باز می دارد.
برای لحظه ای ذهن چنان در شگفتی فرو می رود که فراموش می کند چگونه فکر کند ،چگونه
بریسد و ببافد .گفتگوی درون متوقف می شود و ناگهان ،به درون رفته ای.
موسیقی خوب می ترسند ،از اشعار خوب ،از صمیمیت و نزدیکی عمیق می ترسند.
ِ مردم از
عشقی آنان از نوع 'بزن و در رو' است .آنها عمیقا ً به وجود یکدیگر رسوخ نمی کنند ،چرا
ِ ماجراهای
می ترسند .برکه وجو ِد دیگری ،وجو ِد تو را منعکس می کند .در آن برکه ،در آیینه وجود آن دیگری،
اگر خود را نیابی ،اگر آیینه تهی بمانَد و هیچ چیز را منعکس نکند ،آنوقت چه می شود؟
خاص
ِ ترس از مهمترین مشکالت است .همه انسانها باید با آن روبرو شوند و درباره آن به ادراکی
خود رسند .نَفس به تو این ترس را القا می کند که روزی خواهی ُمرد و تو خود را فریب می دهی که
مرگ تنها برای دیگری رخ می دهد و به نوعی درست می گویی؛ چندی ازهمسایگانت می میرند،
چندی از آشنایان و دوستانت ،مادرت و یا همسرت می میرد .همیشه برای دیگری اتفاق می افتد ،اما
ت این واقعیت پنهان شوی .چه بسا که تو استثنا باشی ،چه بسا که مرگ
برای تو هرگز .می توانی پش ِ
بر تو رخ ندهد .نَفس در تالش است که از تو محافظت کند.
اما هر بار که شخصی می میرد ،چیزی در تو به لرزه می افتد .با هر مرگ ،تو مرگی کوچک را
مرگ توست.
ِ تجربه می کنی .نپرس ناقوسها برای که بصدا در می آیند .برای توست .هر مرگی،
برگ خشکی که از درختی می افتد ،تویی که می میری .از این روست که به محافظت خود
ِ حتی
ادامه می دهیم .شخصی در حال مرگ است و ما از نامیرایی روح سخن می گوییم ،برگ خشکی که
از درخت فرو می افتد و می گوییم" :هیچ جای نگرانی نیست .خیلی زود بهار از راه می رسد وبر
درخت شاخ و برگ تازه می روید .فصل در حال تغییر است وتنها لباسهاست که عوض می شوند".
مردم به نامیرایی روح اعتقاد دارند ،نه از آنرو که می دانند بلکه چون می ترسند .هرچه شخص
بزدل تر باشد ،امکان اینکه او نامیرایی روح را باور کند ،بیشتر است .این نه به دلیل مذهبی بودن که
از روی بزدلی اوست .باور به فنا ناپذیری روح ،هیچ ارتباطی با مذهب ندارد .فر ِد مذهبی می داند
که " من نیستم" ،و هرآنچه که باقیست فناناپذیر و ا َبَدیست .اما این هیچ ربطی به "من" ندارد .این
"من" اَبَدی نیست .موقتی است و ساخ ِ
ت خودمان است.
ترس ،سایه "من" است .و "من" همیشه گوش بزنگ است و می داند که روزی ناچارست در مرگ
ترس اولیه است و همه دیگر ترسها بازتابی از آن هستند .و زیبایی در
ترس از مرگِ ،
ناپدید گرددِ .
میان این دو الوجود ،مرگ و نَفس ،ترس همچون
ِ آنست که مرگ نیز چون نَفس ،وجود ندارد .پس
پُلی است.
ترس بخودی خود ،عقیم است .قدرتی ندارد .تو می خواهی که آنرا باور داشته باشی ،واین تنها بدان
خالء درونت روبرو شوی.
ِ ق درونت شیرجه روی و با
قدرت می دهد .چون حاضر نیستی که در عم ِ
نیروی ترس در این است و گرنه خود به تنهایی کامالً عقیم است و ناتوان .هرگز چیزی از ترس
زاده نمی شود .عشق است که زندگی بخش و خالق است .ترس اما عقیم است .هرگز چیزی را خلق
نکرده است .خلق نکرده ،چون جوهری ندارد .اما می تواند همه زندگی تو را نابود کند ،به تو اجازه
نمی دهد تا هیچ تجربه عمیق و خالصی از زیبایی ،شعر ،عشق ،جشن وسرور و مراقبه داشته باشی.
تو را روی سطح نگه می دارد چرا که تنها روی سطح است که می تواند باشد ،که خود موجی است
بر روی سطح.
درست بهمان شکل ،تو نیز آسمانی در درون داری که خالیست .ابرها می آیند و می روند ،سیارات
آسمان درون اما ،بهمان صورت
ِ متولد شده و ناپدید می گردند ،ستارگان بر می خیزند و می میرند.
آسمان درون را شاهد می نامیم ،نظاره گر.
ِ باقی می ماند .دست نخورده ،بی هیچ زخم و هیچ لکه ای.
آسمان خالی.
ِ هدف مراقبه همین است ،رسیدن به
ِ و همه ی
آسمان درون لذت ببر .بخاطر داشته باش که هرچه در آن می بینی ،تو نیستی.
ِ بدرون پا بگذار ،از
افکار را می بینی ،اما تو افکار نیستی .احساسات را می بینی ،اما تو آنها نیستی .رؤیاهایت را می
بینی ،آرزوها ،خاطرات ،تصورات ،بازتابها ،اما تو هیچ یک از آنها نیستی .هر چه را که می بینی،
نفی کن .و روزی آن لحظه عظیم فرا می رسد ،مهمترین لحظه زندگی ات ،لحظه ای که دیگر چیزی
برای نفی کردن باقی نمانده است .همه آنچه دیده می شد ،ناپدید و تنها بیننده باقی مانده است و آن
ت آن ،خدا
ت آن ،بمنزله بی ترسی و لبریز از عشق بودن است .شناخ ِ
آسمان تهی است .شناخ ِ
ِ بیننده،
بودن و ابدی بودن است.
ترس از اینکه فردا ممکن است همه چیز تغییر کند ...شاید کسی بمیرد ،شاید ورشکست شوی ،شغلت
میان ترسهایی محصور
ِ دستخوش تغییر شود.
ِ را از دست بدهی ،هزار و یک چیزی که ممکن است
شده ای که هیچ یک معتبر نیستند .چرا که دیروز هم همین ترسها را داشتی و کامالً غیر ضروری.
ممکن است تغییری رخ داده باشد ،اما تو هنوز زنده ای .و انسانها از ظرفیتی عالی برای سازگاری با
شرایط برخوردارند.
می گویند که تنها انسانها و سوسکها هستند که از چنین قابلیت شگرفی برای سازگاری برخوردارند.
برای همین است که هر جا انسانها هستند ،سوسکها هم آنجا پیدا می شوند و هر کجا سوسکی هست،
ب شمال
انسانها هم آنجا هستند .آنها به هم شباهت دارند .حتی وقتی انسانها به نقاطی دورافتاده مثل قط ِ
و جنوب سفر کردند ،ناگهان دریافتند که بهمرا خود سوسکها را نیز برده اند و آن سوسکها کامالً زنده
و سالم ودر حال تکثیر بودند.
شرایط جوی،
ِ نقاط زمین بیندازی ،می توانی ببینی که انسان در هزاران نوع
اگر نگاهی به اقصی ِ
جغرافیایی و سیاسی ،اجتماعی و مذهبی مختلف زیسته است .برای قرنها و قرنها زیسته است...
شرایط تغییر می کند و او خود را انطباق می دهد.
هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد .حتی اگر دنیا به پایان رسد ،خب . ..تو نیز با آن به پایان می
رسی .نکند فکر کرده ای که دنیا به آخر می رسد و تو در جزیره ای تنها باقی می مانی؟ نگران
نباش! تعدادی سوسک نیز با تو باقی خواهند ماند.
چه مشکلی در به پایان رسیدن دنیا هست؟ بارها دراین باره از من پرسش شده ،اما چه مشکلی وجود
یافتن آن باشد ،پایان میابد .هیچ مشکلی بوجود نمی آورد چرا که ما نیز با آن به
ِ دارد؟ اگر بنا بر پایان
پایان می رسیم و کسی باقی نخواهند ماند که نگرانش باشیم .در واقع ،آزادی غائی از ترس محقق
یافتن همه مشکالت ،نگرانی ها ،و همه آشوبهای
ِ رسیدن دنیا ،به معنای پایان
ِ خواهد شد .به پایان
درون توخواهد بود .منکه مشکلی در این نمی بینم!
ِ
اما می دانم که همه لبریز از ترس هستند .هرکس برای خود زرهی دارد و این بی دلیل نیستس.
نخست آنکه کودک در دنیایی که هیچ از آن نمی داند ،مطلقا ً بی پناه و بیچاره متولد می شود و طبیعی
است که از ناشناخته هایی که مقابلش است ،می ترسد .او هنوز آن نُه ماه سرشار از امنیت و آسایش
برای فردا را فراموش نکرده است .در نگاه ما نُه ماه است اما
ِ بدون هیچ مسئولیت و نگرانی
ِ مطلق،
بدرازای ابدیت بوده است .او چیزی از تقویم ،ساعت و روز و ماه نمی داند .او ابدیتی پر
ِ از دی ِد او
از امنیت و آرامش را زندگی کرده بی آنکه مسئولیتی داشته باشد و ناگهان به دنیایی ناشناخته پرتاب
احساس ترس می کند .همه از
ِ شده که در آن برای همه چیز باید به دیگری اتکا کند .بدیهی است که
کمک آنها قادر به زندگی نیست .به وابستگی خود آگاهست
ِ بدون
ِ او بزرگتر و نیرومندتر هستند و او
آزادی خود را از دست داده است .کودک ضعیف ،نامطمئن و آسیب پذیر
ِ و می داند که استقالل و
است و به طور خودکار شروع به ساختن زرهی برای حفاظت از خود می کند .برای مثال او باید
تنها بخوابد .تاریک است و او می ترسد ،اما او خرس عروسکی اش را دارد و خود را متقاعد می
کنار خود دارد .حتما ً دیده اید که بچه ها خرس عروسکی خود را در
سازد که تنها نیست و دوستی در ِ
فرودگاهها یا ایستگاهای قطار و غیره بهمراه دارند .فکر می کنید که آن فقط یک اسباب بازی است؟
برای شما اینطور است ،اما برای او یک دوست است .دوستی که وقتی کسی برای کمک کردن به او
برای خود خرسهای
ِ کنارش نیست ،در تاریکی شب و تنها در رختخواب در کنارش خواهد بود.
عروسکی ذهنی خلق خواهد کرد و به یاد داشته باش ،گرچه مردی بالغ شده و فکر می کند دیگر
ترسهای دوران
ِ خدای او کیست؟ فقط یک خرس عروسکی .از روی
ِ خرسی ندارد ،اما اشتباه می کند.
ت کل است ،همه چیز را می داند و در همه جا
کودکی ،انسان تندیسی پدر وار خلق کرده که قدر ِ
پندار نیاز به
ِ حاضر است و اگر ایمان کافی به او داشته باشی ،از تو حمایت خواهد کرد .اما حمایت و
حمایتگر ،خود تفکری کودکانه است .سپس دعا کردن را می آموزی -اینها در واقع تنها بخشی از
زره روانی توست – دعا می کنی تا به یاد خدا بیندازی که تو اینجایی ،تنها در شب!
پس تا حدی طبیعی است ،اما زمانیکه به بلوغ رسیدی ،هوشمندی حکم می کند که آنرا رها کنی .تا
وقتی کودک بودی ایرادی نداشت ،اما روزی باید خرس عروسکی ات را رها کنی و تنها وقتی همه
های خود را فروانداختی ،به معنای آنست که دیگر در ترس زندگی نمی کنی .زندگی بر پایه
زره ِ
ترس ،چه نوع زیستنی است؟! زره که فرو افتد ،می توانی با عشق ،می توانی بالغانه زندگی کنی .او
که به بلوغ کامل رسیده است هیچ ترسی ندارد ،به هیچ دفاعی نیاز ندارد .او از نظر روانی باز و
پذیرا است.
در برهه ای از زمان ،داشتن زره شاید الزم بوده باشد .اما وقتی بزرگ می شوی – نه فقط رشد ِسنی
بلکه بلوغ واقعی – آنوقت است که می بینی چه چیزی با خود حمل می کنی .خوب نگاه کن و ترس
را نهان پشت بسیاری از چیزها پیدا می کنی.
شخص بالغ باید خود را از هر چه که به آن ترس متصل است ،جدا کند .اینگونه است که بلوغ رخ
می دهد.
به همه کارهایت ،به همه اعتقاداتت نگاه کن وببین که ریشه در واقعیت و تجربه دارند یا ترس .هرچه
ریشه در ترس دارد را باید سریعا ً و بی هیچ تأملی رها کنی ،چرا که آن زره توست.
من نمی توانم آنرا برایت ذوب کنم و از بین ببرم ،فقط می توانم نشانت دهم که چگونه رهایش کنی.
کسی نمی تواند زره روانی تو را از تو بگیرد ،تو برایش خواهی جنگید .فقط خودت می توانی کاری
کنی تا رهایش کنی ،و را ِه آن نگریستن به همه بخشهای آن است .اگر در ترس ریشه دارند ،رهایشان
کردن آنها نیست ،بلکه باید
ِ کن .و اگر بر پایه منطق ،تجربه و ادراک هستند ،پس نیازی به رها
اساس تجربه نخواهی یافت .همه از ترس
ِ بخشی از وجو ِد تو شوند .اما در زره خود هیچ چیز بر
است ،از الف تا ی.
از روی ترس زندگی می کنیم و اینگونه هر تجربه دیگری در زندگی را نیز آلوده می سازیم .به
شخصی عشق می ورزیم ،اما عشقی که برآمده از ترس است ،فاسد و مسموم است .حقیقت را جستجو
س ِر ترس جستجو می کنی ،آنرا نخواهی یافت.
می کنیم اما چون از َ
هر کار ی که می کنی ،به یاد داشته باش که بر پایه ترس ،هیچ رشدی نخواهی کرد .فقط پیر و
برادر مرگ است.
ِ خادم و
ِ چروکیده می شوی و می میری .که ترس
او که بر پایه ترس زندگی می کند ،همیشه در درون لرزان است .مدام در معرض دیوانگی است،
درازای آن شگفت زده
ِ چرا که زندگی عظیم است و ترسها بسیارند .می توانی لیستی تهیه کنی و از
می شوی .انواع ترسها وجود دارند ،اما تو هنوز زنده ای .انواع بیماریها ،خطرات ،آدم ربایی ها،
جنایات و تروریستها هستند ...زندگی در برابرشان چه کوچک است و در نهایت ،مرگ هست که از
آن گریزی نیست .همه زندگی ات ،تیره و تار می گردد.
رها کن ترس را .وقتی کودک بودی ،نااگاهانه انتخابش کردی .حاال اگاهانه آنرا رها کن و بالغ شو.
ق آن افزوده می شود.
آنگاه زندگی نوری خواهد بود که هرچه بیشتر رشد می کنی ،بر عم ِ
زنده به گور
من احساس می کنم که در زیر ترسهایم ،مدفون شده ام .می بینم که همیشه سعی کرده ام تا "کسی"
شوم و ترس را مخفی کنم و از خود دورتر و دورتر شده ام تا جایی که دیگر نمی دانم معنای خو ِد
واقعی بودن چیست .چرا آنقدر نیاز دارم تا پشت نقابها پنهان شوم؟ چرا اینقدر می ترسم؟
ترسی که از آن رنج می بری ،ریشه در وجود همه دارد .قرار است که چنین باشد .هر روز می دانیم
که کسی می میرد و بخوبی می دانیم که ما هم در صف انتظارایستاده ایم و با مرگ هر شخص،
صف جلوتر رفته و به مرگ قدمی نزدیکتر می شویم .خیلی زود خود را کنار پیشخوان ،در حال
خرید بلیط خروج از زندگی می یابیم .شاعر به درستی گفته :نپرس ناقوسها برای که بصدا در می
آیند که برای توست .رسمی قدیمی است که وقتی کسی می میرد ،ناقوسهای کلیسا را به صدا در می
آورند تا بهمه روستاییان اطالع دهند " :کسی مرده است ،از مزارع ،باغها و زمینهای خود
بازگردید".
فراخوانی است برای مردم تا بدانند که شخصی مرده و بایستی برای آخرین بار با او بدرود گفت.
و شاعر چه زیبا سروده که برای توست که بصدا در می آیند .مرگ هر شخص ،یادآور آنست که تو
موجودی فانی هستی و مرگ ممکن است هر لحظه تو را تصاحب کند.
این ریشه اصلی ترس است و همه ترسهای دیگر ،بازتابی از آن هستند .به عمق هر ترسی که بروی،
ترس از مرگ را خواهی یافت.
گفتی که احساس می کنی که زیر ترسهایت زنده بگور شده ای .این در مورد همه صدق می کند.
تو خوش شانس هستی که از آن آگاه شده ای .زیرا آگاه که باشی می توانی از آن خارج شوی .اما اگر
آگاه نباشی ،هیچ شانسی برای خروج نیست .می گویی که همیشه سعی کرده ای تا شخص مهمی شوی
تا ترس را پنهان کنی و از خود دور و دورتر شده ای تا جایی که دیگر نمی دانی خو ِد واقعی ات
اشخاص مهمی هستند ،کار دیگری می کنند؟ نخست وزیران ،رؤسای
ِ کیست .آیا فکر می کنی آنها که
جمهور ،پادشاهان و ملکه ها ،آیا فکر می کنی که آنها در کشتی دیگری نشسته اند؟ خوب بنگر و همه
را در همان کشتی می یابی .همه در تالشند تا شخص مهمی باشند ،چون تصور می کنند که در
اینصورت زندگی شان متفاوت از مردم عادی خواهد شد .قطعا ً زندگی با یک رئیس جمهور بگونه ای
متفاوت از یک کفاش رفتار خواهد کرد .چه اشتباه ابلهانه ای! زندگی تبعیض قائل نمی شود .تا
جایی که به زندگی مربوط است ،هیچ فرقی بین یک رئیس جمهور و یک کفاش ،یک نظافتچی توالت
و یک نخست وزیر نیست .مرگ برابرانه بسراغ همه خواهد آمد .تنها کمونیست واقعی دنیا مرگ
است .برایش تفاوتی ندارد که ثروتمندی یا گدا ،تحصیلکرده ای یا بیسواد .نمی توانی بگویی" :صبر
ت عالیه دارم .با من مثل بیسوادها رفتار نکن .کمی صبر کن .من شخص مهمی
کن! من تحصیال ِ
هستم .اول برایم اظهار نامه ای بفرست تا آنرا مالحظه کنم .باید مراحل معینی را بگذرانی که من
تعیین کرده ام".
اما امید هست که اگر شخص مهمی باشی ،زندگی کمی مهربانانه تر و مشفقانه تر با تو برخورد
خواهد کرد .شاید درباره ات تأمل بیشتری بخرج دهد " :این شخص برنده جایزه نوبل است ،باید
نقاش چیره دستی است ،نباید شمع زندگی اش را همچون دیگران
فرصت بیشتری به او بدهم .آن یکی ِ
خاموش کنم".
پنهان همه است ،امیدی نا آگاهانه .دلی ِل آنکه همه در تالشند تا شخص مهمی شوند .اما
ِ آرزوی
ِ این
کامالً بی معنا و احمقانه است .فقط نگاهی به پشت سر بینداز و ببین بر ِ
سر میلیونها شاه و ملکه
برابر مرگ ،همه مطلقا ً ناتوانند.
ِ قدرتمند چه آمد .در
در هندوستان افسانه ای هست که می گوید اگر مردی دنیا را فتح کند ،برای او عنوان ویژه ای هست.
او یک پادشاه معمولی ،و حتی یک امپراتور نیست .او یک "چاکراوارتین" است .بمعنای آنکه
چرخهای ارابه او می توانند در همه جای زمین بحرکت درآیند ،بی آنکه کسی یا چیری مانع شود .او
ت ُکل است و در بهشت چاکراوارتین ها از جایگاه مخصوصی برخوردارند و از آنها به شیوه ای
قدر ِ
خاص پذیرایی می گردد .در بهشت ،کوهی از طال هست که هیمالیا در برابر آن اسباب بازی کوچکی
از امضای نامشان بر روی
ق امتی ِ
"سومرو" نام دارد .و فقط چاکراوارتین ها از ح ِ
ِ بیش نیست .این کوه
نام خود بر
داستان ما از دنیا رفت ،بسیار هیجانزده بود .امضای ِ
ِ چاکراوارتی
ِ آن برخوردارند .وقتی
کو ِه طالی سومرو در بهشت بزرگترین پاداشی است که یک انسان می تواند بدست آورد .اما چه فایده
اگر تنها باشد و کسی شاهد این موفقیت عظیم نباشد؟ پس فرمان داد تا همه درباریانش ،اعم از ملکه و
مردن او ،سریعا ً خودکشی کنند تا همه با هم و همزمان به
ِ همسران ،یاران و ژنرالهایش باید بمحض
بهشت بروند .او می خواست بگونه ای بر کوه طال نامش را امضا کند که هیچ کس تابحال ندیده بود.
ور
چه لذتی هست اگر هیچ کس شاه ِد آن نباشد؟ او باید یک خود نمای تمام عیار بوده باشد! بنابر دست ِ
او همه یاران ،همسران ،اعضای دربار و ژنرالهایش همزمان با مرگ او خودکشی کردند و همگی با
هم به دروازه بهشت وارد شدند.
نگهبان جلوی آنها را گرفت و گفت :بگذارید چاکراوارتین تنها برود و نامش را بر سومرو امضا
چاکراوارتین ما
ِ کند .آنها پاسخ دادند که" :اما ما همگی فقط به یک دلیل خودکشی کردیم .می خواهیم
همسران او اینجا هستند ،ژنرالهایش ،مشاورین و وزرای او همگی
ِ در برابر ما نامش را امضا کند.
اینجایند .ما زندگی خود را فدا کردیم تا شاهد این لحظه باشیم .شما نمی توانید مانع ما شوید".
نگهبان به چاکراوارتین گفت " :مرا عفو کنید ،اما من برای قرنهاست که در این پست به خدمت
گذاری مشغولم ،پیش از من پدرم و پیش از او ،پدربزرگم مشغول این کار بوده اند .این پست از ازل
در اختیار اجدا ِد من بوده و به من گفته شده که هرگز به یک چاکراوارتین اجازه نده مقاب ِل دیگران به
کوه برود ،چرا که بسختی پشیمان می شود .اما همه چاکراوارتین ها اصرار می کنند .تو اولین
چاکراوارتینی نیستی که همه دربارش را بهمراه آورده ،تقریبا ً همه آنها این کار را کرده اند.
چاکراوارتین به فکر رفت " :چه کار کنم؟ منکه واقعا ً نمی دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد و این
نگهبان به نظر آدم درستکار و صادقی هست ،چرا باید بی دلیل مرا منع کند؟ شاید بهتر باشد که به
اندرز او گوش کنم ".پس از همراهانش خواست که همانجا منتظرش باشند و ابزار الزم برای امضا
ِ
کردن را از نگهبان گرفت و خود تنها بدرون رفت .باورکردنی نبود .چه زیبایی شگرفی! تا جایی که
طالیی سر به فلک کشیده که هیمالیا در برابرش واقعا ً مثل یک
ِ چشم کار می کرد طال بود و قله های
اسباب بازی بود .همینطور که نزدیکتر می رفت تا جایی برای امضا کردن انتخاب کند ،از تعجب
خشکش زد .هیچ جایی برای امضا کردن باقی نمانده بود .تمام کوه پوشیده از امضاء بود...
چاکراوارتین داستان
ِ بطو ِل ابدیت اینجا بوده ایم و میلیونها و میلیونها چاکراوارتین آمده و رفته اند .اما
تصور می کرد که او بسیار منحصر بفرد است ،در حالیکه حتی یکجای کوچک هم برای امضای او
نگهبان کوه برخورد کرد که
ِ اطراف کوه را دور زد ،هیچ! به
ِ بر روی آن کوه عظیم باقی نمانده بود.
به او گفت " :وقتت را هدر نده .هزار سال هم که بگردی ،جایی پیدا نمی کنی .همه کوه پر از امضا
شده است .قرنهاست که اینجا بر سر خدمت هستم .اجدادم همگی بر اینکار بوده اند و از پدرانم شنیده
ام که هر وقت که یک چاکراوارتین آمده ،جایی برای امضا نیافته است .تنها راهش این است که
امضای یکی را پاک کنی و بجایش امضای خود را بگذاری و فراموش کنی که شخص خاص و
مهمی هستی! زندگی آنقدر وسیع است .برای همین بود که نگهبان دروازه از ورود همراهانت
ممانعت می کرد .آبرویت جلوی آنها می رفت .بیا ،کمکت می کنم تا یکی از امضاها را پاک کنی".
چاکراوارتین ما مردی بود اهل راستی و درستی .گفت " :نه ،اینکار را نمی کنم ،امضای کسی را
ِ اما
هم پاک نمی کنم تا برای خود جایی باز کنم .اصالً امضا نخواهم کرد .خیلی مضحک است".
به دروازه بازگشت و به نگهبانش گفت " :از تو ممنونم و می خواهم به افرادم بگویم که دلیل امتنانم
چیست .می خواهم خبر را به گوش دنیا برسانم ،چونکه خیلی از این افراد خودکشی کرده اند و باید
دوباره متولد شوند .نمی توانند در بهشت بمانند .هر کاری الزم باشد انجام می دهم تا پیام را به دنیا
برسانم :وقت خود را بیهوده تلف نکنید تا دنیا را فتح کنید و به امتیاز امضاء بر کوه طالی بهشت
کس دیگری را پاک کنید ،که خیلی
دست یابید .هیچ جای خالی باقی نمانده است .نخست باید امضای ِ
زشت است و بعد بجایش امضای خود را بگذارید و فردا کس دیگری آنرا پاک خواهد کرد .همه اش
مزخرف است و من بهت زده ام .اما ادراکی بزرگ برمن محقق شده ،نبایست بخواهیم که خاص و
عنوان خاص ،باالتر یا پایین تر نمی پذیرد".
ِ مهم شویم ،چرا که هستی هیچ کس را به
ترس باعث می شود که تالش کنی کسی باشی ،اما این اوضاع را تغییر نخواهد داد .تنها چیزی که
باعث می شود ترس را رها کنی ،اینست که بجای اینکه انرژی ات را صرف خاص و مهم بودن
کنی ،همه آنرا صرف خودت بودن کنی .فقط خودت را پیدا کن ،چرا که تالش برای کسی شدن تو را
از خودت دورتر و دورتر خواهد کرد .اینکه از گمگشتگی خود آگاه هستی خوب است .هر چه از
ت خودت دورتر شده ای؛ که تو فنا ناپذیر هستی و مرگی در
خودت دورتر شوی ،از دانستن حقیق ِ
کار نیست.
هنگامیکه جاودانگی خود را دریابی ،مرگ ناپدید می گردد .و بهمراهش ،تمامی ترسها نیز به باد می
ت تو را،
روند .و این با شخص مهمی شدن تحقق نمی یابد .در جستجوی چیزی که ترس و وحش ِ
مرگ تو را از بین ببرد ،از خودت بیشتر و بیشتر می گریزی .اما هر چه دورتر می شوی ،ترس
ِ
بیشتر می شود ،وحشت فزونی می گیرد و مرگ قدرتمند تر می شود .بهتر است به درون روی و
وجود واقعی خودت را بیابی .برهان و منطق ساده ای است ،پیش از جستجو در هرجای دیگری،
درون خود را
ِ درون خود را کاوش کن .دنیا وسیع است .در حین جستجو گم خواهی شد ...نخست
ِ
بنگر .شاید آنچه در جستجویش هستی ،آنجا باشد .همه آنان که به اشراق رسیده اند ،بدون استثناء اینرا
تأیید می کنند .تنها حقیقت علمی که هیچ استثنایی نداشته و از زمانهای دور بی هیچ تغییری همانطور
باقی مانده است .همه آنانی که خویش را شناخته اند ،اظهار داشته اند که " :ما جاودان و فنا ناپذیر
هستیم .و هستی بی پایان است".
پس نخست بدرون رو .تنها نگاهی به جاودانگی درون کافیست تا تو را از کابوس بیدار کند .همه
شادی ناب .گلستانی است با عطر و
ِ سرور و
ترسها ناپدید می شوند و بجای آنها چیزی نیست جز ُ
بوی ابدیت...
ِ
این در واقع تنها ترسی است که هست؛ ترس از زمان .ترس از مرگ نیز همان ترس از زمان است،
چرا که مرگ همه زمانها را متوقف می کند .هیچ کس از مرگ نمی ترسد ،چگونه می توانی از
چیزی بترسی که آنرا نمی شناسی؟ چطور می شود از چیزی مطلقا ً غریبه ،ناشناخته و نا آشنا احساس
ترس داشت؟
نه! وقتی می گویید از مرگ می ترسم ،از مرگ نمی ترسید .نمی دانید ،هیچ کس نمی داند ،چه بسا
که مرگ از زندگی بهتر باشد .ترس برای مرگ نیست ،برای زمان است.
در هندوستان ما برای هر دو واژه مشترکی داریم .زمان را کاال و مرگ را نیز کاال می نامیم .یک
واژه برای مرگ و زمان .واژه کاال قابل توجه و پر معنا است .زیرا زمان مرگ است و مرگ چیزی
نیست جز زمان.
جهان غرب ،ترس شدیدتر است .تقریبا ً
ِ گذر زمان به معنای گذر زندگی است و ترس برمی خیزد .در
مبدل به دردی مزمن شده است .در مشرق زمین اما ترس چندان زیاد نیست به این دلیل که در شرق
پایان زندگی نیست .این تنها زندگی ما نیست.
ِ اعتقاد دارند که زندگی برای همیشه ادامه دارد و مرگ
در گذشته هزاران بار زیسته ایم و در آینده نیز هزاران بار خواهیم زیست .هیچ عجله ای نیست .از
همین روست که شرقیان ،تنبل هستند .چون عجله ای نیست! در شرق ترس از زمان وجود ندارد.
کسی می گوید رأس ساعت پنج آنجا خواهم بود اما نمی آید .او مسئولیتی نسبت به زمان حس نمی کند
و تو در انتظار می مانی و می مانی وچهار ،پنج ساعت دیرتر باالخره از راه می رسد و می گوید" :
چرا ناراحتی؟ مگر چه شده؟ "
از دیدگاه غرب ،زمان بسیار کوتاه است .چرا که در مسیحیت و یهودیت تنها به یک زندگی اعتقاد
سوم آن
دارند .و این سبب اضطراب شده است .فقط یکبار زندگی می کنی ،حداکثر هفتاد سال که یک ِ
در خواب می گذرد .اگر شصت سال زندگی کنی ،بیست سا ِل آنرا در خواب از دست می دهی ،بیست
سا ِل دیگرش صرف تحصیل و این و آن می شود ،و بیست سال باقیمانده برای شغل و حرفه،
خانواده ،ازدواج و طالق صرف شده واگر واقعا ً حساب کنی ،می بینی که اصالً وقتی برای زندگی
نیست! " پس کی زندگی خواهم کرد؟ " ترس بر قلبت چنگ می اندازد.
ترس ،اضطراب ،اختالل روانی زمان ،مزمن شده است .مدام گوش بزنگ گذر زمان بودن و
ترسیدن ،در غربیها تبدیل به حالت طبیعی ذهن شده است.
ترس از برای مرگ نیست .برای زمان است .و اگر خوب به آن بنگری ،در خواهی یافت که بخاطر
زندگی انجام نشده است که می ترسی .تو قادر به زیستن نبوده ای .اما اگر زندگی کنی ،ترسی هم
نخواهد بود .اگر زندگی به انجام رسد ،جایی برای ترس نمی ماند .چنانچه لذت برده باشی،
فرصتهایی را که زندگی در اختیارت گذاشته فتح کرده باشی ،اگر زندگی ات تجربه ای از اوج شور
و شادی بوده باشد ،همچون شعری ژرف که درونت را به ارتعاش آورده ،یا بمانند آوازی یا جشن و
سروری که تو هر لحظه اش را به تمامیت زیسته باشی ،آنگاه ترسی از زمان نخواهی داشت .ترس
ناپدید خواهد شد .حتی اگر مرگ همین امروز بیاید ،آماده خواهی بود .تو زندگی را شناخته ای .حتی
به مرگ خوش آمد خواهی گفت ،چرا که فرصتی تازه برویت گشوده می شود ،دری جدید ،رازی نو
بر تو آشکار می شود .به تمامیت زیسته ام و حال ،مرگ بر در می کوبد ،با روی باز درب را خواهم
گشود ،بفرمایید داخل ،من زندگی را شناخته ام ،دوست دارم با تو نیز آشنا شوم!
همین اتفاق برای سقراط به هنگام مرگش روی داد .مریدانش -طبیعتا ً -گریه و زاری سر داده بودند
که سقراط چشمانش را گشود و گفت " :بس کنید! چه خبر است؟ چرا ناله و زاری سر داده اید؟ من
ق آن
زندگی ام را به انجام رسانده ام ،به تمامیت زیسته ام .حال مرگ از راه رسیده و من بسیار مشتا ِ
هستم .با عشق و عطش و با امید منتظرش بوده ام .دری تازه گشوده می شود ،هستی راز تازه ای را
فاش خواهد کرد".
کسی پرسید " :آیا نمی ترسید؟ " پاسخ داد " :چرا باید از مرگ بترسم؟ نخست اینکه نمی دانم چه
اتفاقی خواهد افتاد .و بعد اینکه ،تنها دو احتمال وجود دارد .یا زنده می مانم که در آنصورت ترسی
نیست و یا زنده نمی مانم که باز هم ترس مشکلی نیست .اگر نباشم که هیچ مشکلی وجود نخواهد
داشت ،و اگر از مرگ نجات یابم و هوشیاری ام باقی بماند ،باز هم ترسی نیست چرا که همینجا
خواهم بود .مشکالت در زندگی هم وجود داشتند ،و من آنها را حل کردم .پس چنانچه پس از مرگ
باز هم مشکلی باشد ،آنها را نیز حل خواهم نمود و حل کردن یک مشکل همیشه مسرت بخش است،
چالشی ایجاد می کند ،با آن روبرو می شوی ،به درونش می روی و هنگامیکه موفق به ح ِل آن شدی،
احساس مسرت زیادی خواهی کرد".
پس چه باید کرد؟ بیشتر زندگی کن ،با جدیت بیشتر .با خطر زندگی کن! زندگی خودت است ،آنرا
زندگی توست ،کام بگیر .آنرا فدای کلمات،
ِ قربانی افکار حماقت باری که به تو آموخته اند نکن.
تئوریها ،کشورها و سیاست نکن .آنرا فدای هیچ کس نکن.
قصابان بسیاری آماده اند تا طناب خود را بر گردن تو بیندازند .آنها تو را شرطی کرده اند ،به تو
القاء کرده اند که " :ملت تو در خطر است .جانت را برایش بده! " حماقت محض " .مذهب تو در
خطر است .برایش بمیر! " بی معنا...
زندگی خودت است .زندگی کن .برای هیچ چیزدیگری جز برای زندگی نمیر ،این پیام من است .و
دیگر ترسی نخواهد بود .اما هستند کسانیکه سعی خواهند کرد تا از تو استفاده کنند " .جانت را برای
این ،برای آن فدا کن ".آنها فقط یک چیز می خواهند ،که تو را شهید کنند .و آنگاه ترس خواهد بود.
زندگی کن و فکر نکن که مردن ،شهامت است .تنها شهامت در زیستن زندگی با تمامیت است.
شهامت دیگری نیست .مردن خیلی ساده و راحت است .می توانی خود را از صخره ای پرتاب کنی،
می توانی خود را حلق آویز کنی ،کار بسیار راحتی است .می توانی شهید کشوری یا خدایی ،مذهبی،
کلیسایی شوی .همه قصاب اند و قاتل .خود را قربانی نکن .تو اینجایی فقط برای خودت و نه برای
هیچ کس دیگری.
و زندگی کن .زندگی کن در رهایی کامل و با تمام وجودت تا هر لحظه اش به ابدیت مبدل گردد .آن
لحظه ای که با تمام وجود زندگی کنی به ابدیت تبدیل می شود .لحظه ای که با تمامیت زندگی کنی،
اوج خواهی گرفت و ازافقی بودن بدر می آیی.
به دو طریق می توان با زمان ارتباط داشت؛ می توان تنها بر سطح اقیانوس شنا کرد و دیگر آنکه
می توان در آن شیرجه زد و در اعماقش غوطه ور شد.
اگر فقط بر سطح اقیانوس زمان شنا کنی ،همیشه خواهی ترسید چرا که سطح واقعیت نیست .سطح،
ژرفای آن برو .آنگاه
ِ درون
ِ پیرامون آن است .به عمق برو ،ب
ِ اقیانوس واقعی نیست .کرانه است ،تنها
ِ
که لحظه ای را عمیقا ً زندگی کنی ،دیگر مشمول زمان نخواهی بود.
چنانچه عمیقا ً عاشق باشی ،زمان ناپدید می شود .وقتی با معشوقت ،با یارت هستی ،ناگهان زمان از
ناپدید می شود و در عمق حرکت می کنی .اگر عشق به موسیقی را تجربه کرده باشی ،اگر دلی
آهنگین داشته باشی ،توقف زمان را تجربه کرده ای .اگر طبع زیبایی داری ،اگر به زیبایی حساس
تشخیص آنرا داشته باشی ،کافیست به گل سرخی بنگری و زمان ناپدید می گردد .به ماه
ِ باشی و حس
می نگری و زمان دیگر چه معنایی دارد؟ ساعت ناگهان از کار می افتد .عقربه ها حرکت می کنند
اما زمان نه.
به هرچیزی اگر عمیقا ً عشق ورزیده باشی ،می دانی که به ورای زمان رفته ای .این راز بر تو بارها
آشکار شده است .زندگی خودش آنرا بر تو آشکار می کند.
زندگی می خواهد که تو لذت ببری .می خواهد که تو جشن بگیری و پایکوبی کنی .از تو می خواهد
که چنان عمیق در آن شرکت کنی که هیچ پشیمانی برای گذشته نداشته باشی ،که گذشته را به یاد
نیاوری ،و هر لحظه که بیشتر به ژرفا بروی ،زندگی لحظه به لحظه زیباتر و لذت بخش تر می
شود ،تجربه ای از اوج ،و رفته رفته که با اوج هماهنگ گشتی ،همانجا منزلگه تو خواهد شد.
آنکه به اشراق رسیده چنین زندگی می کند ،با تمامی وجود و لحظه به لحظه.
از یک استا ِد ذن پرسیدند :از هنگامیکه به اشراق رسیدید ،مشغول چه کاری بوده اید؟ پاسخ داد :از
چاه آب می کشم ،در جنگل هیزم شکنی می کنم ،گرسنه که شوم غذا می خورم و چون خسته می
شوم ،می خوابم .همین.
اما بخاطر داشته باش .انسانی که به درک عمیق وجو ِد خود نائل شده ،وقتی هیزم می شکند ،فقط
هیزم می شکند .هیچ کس دیگری آنجا نیست .در حقیقت هیزم شکنی آنجا نیست ،تنها بریدن و
شکستن هیزمها رخ می دهد .هیزم شکن آنجا نیست ،او در گذشته است .وقتی می خورد ،تنها بسادگی
می خورد.
یک حکیم بزرگ ذن می گوید :وقتی می نشینی ،بنشین .وقتی راه می روی ،راه برو و مهمتر از همه
آنکه لنگ نزن.
زمان ،به مشکل بدل گشته است از آنرو که درست زندگی نکرده ای .این یک نشانه است .اگر درست
زندگی کنی ،مشکل زمان از میان می رود ،ترس از زمان ناپدید می شود.
مراقبه چیزی نیست جز راهی برای اینکه یاد بگیری چطور کاری را با همه وجود انجام دهی .آنگاه
قانون تو
ِ که آموختی ،همه زندگی ات را به مراقبه بدل کن .مراقبه را فراموش کن .بگذار زندگی تنها
باشد .بگذار زندگی تنها طریق مراقبه تو باشد و آنگاه زمان از میان می رود.
و به یاد داشته باش ،زمان که ناپدید شود مرگ هم ناپدید می شود .آنگاه دیگر از مرگ نخواهی
ترسید ،بلکه در انتظارش خواهی بود .بر این مهم تأمل کن ،هنگامیکه منتظر مرگ باشی مرگ
چگونه وجود خواهد داشت؟
این انتظاری انتحارگونه و بیمارگونه نیست .اگر زندگی را به تمامی زیسته باشی ،آنگاه مرگ نقطه
اوجِ آن خواهد بود .مرگ منتهی درجه و رأس زندگی خواهد شد.
کوچک زندگی ،خوردن ،نوشیدن ،خوابیدن ،راه رفتن و عشق ورزیدن را زیسته ای .امواجِ
ِ موجهای
کوچک و بزرگ را زندگی کرده ای و سپس عظیم ترین موج فرا می رسد .می میری! آنرا نیز
مرگ مرگ خواهد بود.
ِ بایست به تمامی زندگی کنی .آنگاه آماده مرگ خواهی بود و همین آمادگی،
این گونه بود که انسانها دریافتند که هیچ چیز نمی میرد .اگر آماده مرگ باشی ،مرگ عقیم خواهد شد.
و بسیار قدرتمند خواهد بود اگر از آن بترسی .زندگی انجام نا شده به مرگ قدرت می دهد .زیستن به
ت مرگ را از او سلب می کند .مرگ وجود ندارد.
تمامی همه قدر ِ
نمی توان به کلی ترس را حذف کرد و یا بر آن حاکم شد .تنها می توان آنرا درک کرد .درک کردن
کلی ِد اصلی است .تنها ادراک است که تحول را موجب می شود و نه هیچ چیز دیگری.
اگر سعی کنی بر ترس حاکم شوی ،سرکوب شده باقی می ماند و به عمق وجودت رانده می شود.
این نه تنها کمکی نمی کند بلکه مسائل را بغرنج تر می کند .هست و تو آنرا سرکوب می کنی .این
سلطه بر ترس است .می توانی سرکوبش کنی ،می توانی چنان در اعماق وجودت آنرا سرکوب کنی
که کامالً از هوشیاری تو محو شود .آنگاه هیچوقت از وجودش آگاه نخواهی بود اما او هست .در
طبقه زیرین مخفی است و کشش دارد .تو را اداره می کند ،تو را بازی می دهد و چنان غیر مستقیم
این کار را می کند که تو هرگز از وجودش خبر نخواهی داشت .اما حال خطر عمیق تر شده و تو
حتی نمی توانی درکش کنی.
پس نبایست بر ترس حاکم شد و یا آنرا حذف کرد .حذف شدنی نیست ،چون دارای نوعی انرژی است
احساس ترس ،نیرویی گزاف را حس نکرده
ِ و هیچ نوعی از انرژی نابود شدنی نیست .آیا به هنگام
ای؟ همان نیرو در خشم هم هست .که هر دو نمودی از تجلی یک نیرو هستند .خشم مهاجم است و
ت مثبت.
ترس غیر مهاجم .ترس ،خشم است در حالت منفی و خشم ،ترس است در حال ِ
دیده ای که هنگام خشم چقدر قدرتمند می شوی و چه نیروی عظیمی داری؟ بهنگام خشم می توانی
توان تکان دادنش را نداری .چندین برابر بزرگتر
ِ صخره ای را پرتاب کنی که در حالت عادی حتی
می شوی .توان کارهایی را پیدا می کنی که بدون خشم از انجامشان عاجز بوده ای.
ت ترس ،می توانی چنان سریع بدوی که یک قهرمان المپیک را به حسادت واداری .ترس،
یا به وق ِ
نیرو خلق می کند .ترس خود نیروست .و نیرو نابود نشدنی است .حتی ذره ای از انرژی از عرصه
هستی حذف نمی شود .این را باید مدام به یاد داشته باشی که در غیر اینصورت مرتکب اشتباه
تغییر شکل دهی .حتی سنگریزه
ِ خواهی شد .تو هیچ چیز را نمی توانی نابود کنی ،فقط می توانی آنرا
ای را نمی توانی نابود کنی .یک دانه شن هم نابود نمی گردد ،تنها شک ِل آن تغییر می کند .یک قطره
آب را هم نمی توان نابود کرد ،می توانی به یخ تبدیلش کنی ،یا بخارش کنی اما باقی می ماند .در
جایی و به گونه ای باقی می ماند ،اما از صحنه هستی خارج نمی شود.
بهمین صورت ترس را نیز نمی توانی نابود کنی .برای اینکار تالشهای بسیاری صورت گرفته،
برای قرنها مردم سعی کرده اند تا ترس را نابود کنند ،تا خشم ،تمایالت جنسی ،حرص و طمع و
کردن نیروهای تو بوده است و نتیجه
ِ غیره و غیره را نابود کنند .همه دنیا در تالش مداوم برای نابود
آن چه بوده است؟ انسان به موجودی آشفته تبدیل شده است .هیچ چیز نابود نشده است و همه چیز
سرجای خود باقیمانده است .اما همه چیز مغشوش و در هم ریخته شده است .نیازی به تالش برای
نابود کردن چیزی نیست چرا که هیچ چیز نابود شدنی نیست.
پس چه باید کرد؟ باید ترس را درک کنی .ترس چیست؟ چگونه بوجود می آید؟ از کجا می آید و چه
پیامی دارد؟ بی هیچ قضاوتی به آن بنگر .تنها اینگونه می توانی درکش کنی .اگر پیشاپیش فکر کنی
که ترس غلط است ،که نباید وجود داشته باشد" ،من نباید بترسم" ،آنوقت نمی توانی نگاه کنی.
دشمن خود انگاشته ای؟ هیچ
ِ چطور می توانی با ترس روبرو شوی و در چشمانش بنگری ،وقتی آنرا
دشمن خود نگاه نمی کند .اگر آنرا چیز غلطی بپنداری ،آن گاه سعی می کنی تا از
ِ چشمان
ِ کس به
کنارش بگذری و نادیده اش بگیری .تالش می کنی تا با آن مواجه نشوی ،اما ترس باقی می ماند و
این هیچ کمکی به تو نخواهد کرد.
نخست همه قضاوتها ،حکمها و ارزیابی هایت از ترس را کنار بگذار .ترس یک واقعیت است.
بایستی با آن روبرو شد ،بایستی آنرا درک کرد .و تنها از طریق ادراک است که می توان آن را
کار دیگری نیست،
کردن آن است .نیازی به هیچ ِ
ِ درک آن بمنزله دگرگون
ِ دگرگون کرد .در واقع،
تنها درک آنرا تغییر می دهد.
ترس چیست؟ نخست آنکه ترس همیشه با خواست و آرزویی همراه است .می خواهی انسان مشهوری
آرزوی تو
ِ آدم دنیا و ترس پدیدار می شود .اگر نتوانی؟! پس ترس محصول جانبی
شوی ،مشهورترین ِ
است .می خواهی ثروتمندترین مرد روی زمین بشوی .اما اگر موفق نشوی؟ ترس می آید.
می خواهی زنی را تصاحب کنی .می ترسی که نتوانی او را برای خود نگاه داری ،می ترسی که تو
را برای دیگری ترک کند .او زنده است ،می تواند برود .فقط یک مرده نمی تواند برود و این زن
هنوز زنده است .می توانی یک جسد را تحت تملک نگاه داری و آنوقت ترسی نخواهد بود .جسد نمی
تواند به جایی برود! می توانی صاحب مبلمان و اثاثیه باشی بی آنکه ترسی در میان باشد .اما وقتی
سعی می کنی انسانی را تصاحب کنی ،آنگاه ترس نیز می آید .کسی چه می داند؟ دیروز متعلق به تو
نبود و فردا نیز ممکن است با دیگری برود .ترس بر انگیخته می گردد .ترس از می ِل تو برای تملک
بر می خیزد .یک محصول فرعی است .می خواهی تصاحب کنی ،پس ترس هم می آید .اگر میلی
برای تصاحب نباشد ،ترسی هم نخواهد بود .اگر آرزویی برای این و آن شدن در آینده نداشته باشی،
ترس هم پدیدار نمی گردد .بهشت را که نخواهی ،کشیش هم نمی تواند تو را بترساند .اگر نخواهی به
هیچ جایی بروی ،کسی قادر به ترساندن تو نخواهد بود.
چنانچه شروع به زندگی در لحظه کنی ،ترس ناپدید می شود .ترس از د ِل امیال برمی خیزد .خواستها
و آرزوها هستند که ترس را پدید می آورند.
به آن بنگر .هر زمان ترس را حس می کنی ،ببین از کجا می آید ،چه خواسته ای آنرا خلق کرده
است و بیهودگی آنرا ببین .چگونه می توان زن یا مردی را تصاحب کرد؟ فکر احمقانه ای است .تنها
اشیاء را می توان تصاحب کرد و نه اشخاص را.
هر شخص ،یک آزادی است .او بدلیل آزادی است که زیباست .به یاد داشته باش ،پرنده در حال
پرواز است که زیباست ،به قفس بیندازش و دیگر همان پرنده نخواهد بود .به نظر همان می آید ،اما
دیگر همان زیبایی را ندارد .آسمان کو؟ خورشید کجاست؟ آن بادها و ابرها کجا هستند؟ آزادی پرواز
کجا رفت؟ همه ناپدید شده اند .پرنده دیگر همان نیست.
تو زنی را دوست داری ،چون زن آزادی است .آن وقت او را به قفس می اندازی .به محضر می
روید و ازدواج می کنید .قفسی زیبا ،شاید از طال و شاید گوهر نشان برایش می سازی ،اما او دیگر
همان زن نیست .ترس ظاهر شده است .از اینکه او این قفس را دوست نداشته باشد بیم داری .چه بسا
دوباره آرزوی آزادی کند .که آزادی ارزش مطلق است و کسی نمی تواند از آن بگذرد .انسان از
آزادی آمده است ،هوشیاری نیز آزاد است .دیر یا زود ،زن احساس خستگی و بیزاری می کند.
شروع به جستجوی کسی دیگر می کند و تو می ترسی .چون می خواهی مالک باشی .اما اصالً چرا
این میل به تملک را داری؟ از این میل بگذر و ترس هم با آن ناپدید می شود .ترس که نباشد ،همه
نیرویی که درگیر و صرف آن می شد ،تمام آن انرژی که در ترس محبوس بود ،آزاد می شود .می
تواند تبدیل به خالقیت شود ،می تواند به رقص ،به جشن و سرور تبدیل شود.
می ترسی که بمیری؟ نمی توانی بمیری ،چرا که تو اصالً وجود نداری! چطور می توانی بمیری؟ به
ق آن وارد شو .چه کسی هست تا بمیرد؟ وقتی خوب بنگری آنجا نَفسی نمی
وجودت بنگر ،به عم ِ
امکان مرگ نیست .این تنها پندار نَفس است که ترس از مرگ
ِ بینی ،هیچ "خودی" در کار نیست .پس
ت مطلق هستی ،نامیرایی ،تو ابدیت هستی .نه
را می آفریند .نَفس که نباشد ،مرگ هم نیست .تو سکو ِ
بعنوان آسمانی فراخ ،بی هیچ لکه ای از خیا ِل "من" ،از خود .بیکرانی و تعریف
ِ بعنوان تو ،بلکه
ِ
ناشدنی .آنگاه هیچ ترسی نخواهد بود.
ترس بدلیل چیزهای دیگری می آید .تو ناچاری به آنها بنگری و دیدن آنها را تغییر می دهد.
حاکم ترس شوم یا آنرا نابود کنم .نبایست بر آن حاکم شد و نبایست آنرا نابود
ِ پس لطفا ً نپرس چگونه
قانون تو باشد.
ِ کرد .ممکن نیست .تنها باید آن را درک کنی .پس بگذار ادراک تنها
هیچ امنیتی وجود ندارد ،چه درون و چه در بیرون .هستی از همین روست که چنین زیباست .گ ِل
سرخی را در نظر بگیر که در سپیده دم شروع به اندیشیدن در مورد امنیت خود کند .چه اتفاقی می
افتد؟ تنها گل پالستیکی است که واقعا ً امنیت دارد .گلی که زنده است ،هیچ امنیتی ندارد .ممکن است
بادی شدید بوزد و گلبرگهایش را ببرد .کودکی بازی کنان از راه برسد و او را بچیند .بزی بیاید و او
را بخورد .و شاید هیچ اتفاقی نیفتد .نه کودکی آنرا بچیند ،نه بادی بوزد و نه بزی آنرا بخورد.
اما تا غروب بیشتر دوام نخواهد آورد .هیچ اتفاق غیر عادی هم که رخ ندهد ،باز هم او از بین می
رود.
بهمین دلیل است که گل سرخ تا این حد زیباست .چرا که او با مرگ محاصره شده است .مرگ را به
چالش می گیرد ،باد را به چالش می گیرد .چنین کوچک است و چالشی چنین عظیم پیش رویش
است .مقابل همه سختیها و خطرات می ایستد .حتی برای چند دقیقه ،برای چند ساعت .که برای او
روز خود را دارد .زندگی کرده است ،با باد ،با خورشید وبا ماه سخن گفته و
زمان معنایی ندارد .او ِ
به ابرها نگریسته است .سرور را و شوری شگرف را تجربه کرده است .و آنگاه می میرد .به زندگی
چنگ نمی اندازد .که اگر چنین کند ،گلی زشت خواهد شد .تنها انسانها هستند که آنقدر زشت می
شوند.
ت کار من با دیگران است .آنها به تو امنیت می دهند ،من همه اش را از تو می گیرم .تو را
این تفاو ِ
به زیباییهای زندگی آگاه می سازم .ریسکها ،مخاطرات و نا امنی هایش را به تو نشان می دهم .تو را
ت عمیق ،چالش ها و ماجراهای بزرگی هست .آنگاه چه اهمیت
حساس تر می کنم .و در آن حساسی ِ
دارد که فردا می آید یا نه ،امروز کافیست .که اگر بتوانیم عشق بورزیم و زندگی کنیم ،همین امروز
کافیست.
بایستی مدام به دیدن بپردازی .بنگر و درمی یابی که هیچ امنیتی نیست .که امنیت در وضعیت هستی
درون تو رخ می دهد ،دگرگون می شوی.
ِ اصالً امکان پذیر نیست .و در آن لحظه انقالبی عظیم در
مسیح آن لحظه را " متانویا" خوانده است .تو منقلب گشته ای ...نه آنکه مسیحی ،کاتولیک یا
پروتستان شوی .از آن لحظه تو دیگر اه ِل این دنیا نیستی .طلب امنیت متعلق به اهالی این دنیاست.
زیستن در نا امنی مانند گل سرخ ،دنیایی دگر است.
زندگی تو چندان کیفیت زنده ای ندارد .ترس افلیج و زمین گیرت می
ِ وقتی در ترس زندگی می کنی،
کند .ریشه ات را می سوزاند و اجازه نمی دهد به حد اعالی خود قد بکشی و بسوی کمال وجودت
رشد کنی .ترس انسانها را کوتوله نگه می دارد ،کوتوله های روحی .رویش به کمال سرنوشت،
شهامت زیادی می طلبد .به سری نترس نیاز داری و نترس بودن مذهبی ترین خصلتها است.
آنان که از ترس لبریزند نمی توانند به ورای شناخته ها بروند .شناخته ها حسی از امنیت و راحتی
می دهند ،چرا که شناخته شده اند .بر آن اشرافی کامل هست .می دانی چگونه با آن رفتار کنی .می
آسودگی شناخته ها
ِ توان نیمه خواب بود و همچنان با آنها روبرو شد .نیازی به بیداری نیست .این
است.
اما به محض اینکه از مرز شناخته ها گذر کنی ،ترس ظاهر می شود .چون دیگر نمی دانی ،نمی
دانی چه باید بکنی و چه نباید بکنی .حاال دیگر از خود مطمئن نیستی ،می توانی مرتکب خطا شوی،
می توانی به بیراهه بروی.
مهار مردم را در دست دارد ،و آنکه مهارش محدود به شناخته ها باشد ،انسانی
ِ این ترسی است که
مرده است.
تنها در خطر است که زندگی جریان دارد ،هیچ راه دیگری برای زیستن نیست .تنها از طریق خطر
کردن است که زندگی به بلوغ می رسد .باید ماجراجو بود ،بایستی همیشه آماده بود تا شناخته را
طعم خوش آزادی و نترسی را بچشی ،هرگز احساس
برای ناشناخته تاخت زد .و لحظه ای که شخص ِ
پشیمانی نمی کنی چرا که معنای خوب زیستن را دریافته ای .تو دیگر مفهوم پروانه وار زیستن را
درک کرده ای و از سوختن نمی هراسی .حتی لحظه ای از آن زندگی با شور ،لذت بخش تر از یک
زندگی متوسط به طول ابدیت است.
تو از مرگ می ترسی چون نمیدانی زندگی چیست .اگر بدانی زندگی چیست ،ترس از مرگ
خودبخود محو می گردد .مسئله اصالً بر سر مرگ نیست ،این زندگی است که مسئله است .چون
نمیدانیم زندگی چیست ،بنابراین از به پایان رسیدنش می ترسیم .ما حتی زندگی نکرده ایم .چگونه می
توان زیست وقتی نمی دانی چیست؟ نه زندگی کرده ای ،نه عشق ورزیده ای .فقط خود را هل داده
ای ،بمانند گیاهان فقط نشو و نما کرده ای .تنها از یک چیز مطمئن هستی ،که مرگ هر روز و هر
لحظه نزدیکتر می شود .پس می ترسی و طبیعی است ،چرا که مرگ در را برای همیشه خواهد
بست .بی آنکه چیستی زندگی را دریافته باشی ،تو را با خود می برد .فرصتی بزگ به تو هدیه شده
بود و تو آنرا از کف دادی.
زندگی را به فردا معوق می کنی .می گویی " :فردا زندگی می کنم ".اما همزمان با آن از ترسی هم
خبر داری؛ " فردا؟ که میداند ،شاید فردا مرگ از راه رسد .آنوقت چه؟" زیستن را به فردا موکول
کرده ای و ممکن است فردایی نباشد .آنوقت چه می شود؟ ترس ظاهر می شود.
نمی دانی چطور در حال زندگی کنی .هیچ کس به تو نیاموخته که چگونه در لحظه زندگی کنی.
واعظان ،سیاستمدران ،والدین ،همه در مورد فردا به تو گفته اند .وقتی کودکی به تو می گویند:
" وقتی بزرگ شدی ،می فهمی زندگی چیست ".بزرگ که شدی ،می گویند " :شما مشتی جوان احمق
هستید .جوانی دوره حماقت است .پیر که شدی ،می فهمی ".و وقتی پیر شدی می گویند " :دیگر برای
تو تمام شده است .حاال دیگر چیزی باقی نمانده ،مانند تیری از چله رها شده ای و کارت تمام است".
چه دنیای غریبی است!
وقتی که کودک بودم ،مانند همه کودکان از همه بزرگترهایی که در دسترسم بودند هزاران سؤال می
ت من شرمسارشان می کرد.
پرسیدم .برای آنها شکنجه آور بود چون سؤاال ِ
راحت ترین پاسخ این بود که بگویند " :تو خیلی بچه ای .صبر کن تا بزرگ شوی".
یکی از دوستان پدرم در همه شهر به دانایی شهره بود .با پدرم به دیدن او می رفتیم و او را بیش از
همه با سؤاالتم آزار می دادم .او همیشه پاسخ می داد " :صبر کن .تو خیلی جوانی و پرسشهایت خیلی
پیچیده هستند .کمی که بزرگتر شوی ،آنوقت می توانی درک کنی".
یکبار به او گفتم " :لطفا ً دستخطی به من بده و در آن قید کن که در چه تاریخی بزرگسال محسوب می
شوم .چون این حقه شماست .هر وقت سؤالی پرسیده ام ،و االن حداقل پنج سالی هست که می پرسم،
شما همین پاسخ را می دهید .هر وقت بزرگ شدی !...شاید تا ابد دوباره و دوباره همین را به من
بگویید! پس در کاغذ تاریخی را بنویسید و امضایش کنید".
دیدم که دستانش می لرزد .پرسیدم " :چرا دستانت می لرزد؟ چرا می ترسی؟ اگر می دانی در چه
سنی شخص قادر به درک کردن می شود ،آنرا روی کاغذ بنویسید .اگر بگویی در بیست سالگی ،در
بیست و یک سالگی خواهم پرسید .یک سال هم بیشتر به شما وقت می دهم".
پس نوشت " :بیست و یک سالگی" .به او گفتم " :باشد .تنها وقتی برمیگردم که بیست و دو ساله شده
باشم".
باید با خود فکرکرده باشد " :حداقل تا مدتی از او در امان خواهم بود .کسی چه می داند؟ تا بیست و
دو سالش بشود ،هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد ".آن موقع نزدیک به چهارده سال سن داشتم.
دقیقا ً بیست و دو ساله که شدم ،به نزد او بازگشتم ،افراد زیادی را جمع کرده بودم تا مرا همراهی
کنند .به او گفتم " :این دستخط شماست .حاال زمان پاسخ دادن است! "
گفت " :عجب مردم آزاری هستی تو! چرا اینهمه آدم را با خود آورده ای؟"
گفتم " :فقط برای اینکه شاهد باشند که تو مرا فریب داده ای .نه تنها من ،که این در همه دنیا مرسوم
بوده است .همه افراد پیر ،جوانها را فریب داده اند و به آنها وعده فردا را داده اند .و فردا هرگز از
راه نرسیده است .االن بیست و دو ساله هستم و تو بر کاغذ نوشته ای بیست و یک سال .یک سال هم
بیشتر به تو فرصت دادم فقط برای اینکه شاید بحد کافی باهوش نبوده باشم و به زمان بیشتری برای
بزرگ شدن نیاز داشتم .اما حاال تا پاسخ همه سؤاالت مرا ندهی ،اینجا را ترک نمی کنم".
گفت " :راستش را بخواهی ،من هیچ نمی دانم .لطفا ً دیگر از من پرسشی نکن .مرا ببخش ،اما حق با
توست .من به تو دروغ می گفتم".
"چرا به یک بچه دروغ می گفتی؟" از او پرسیدم " .چطور توانستی به کودکی که با معصومیت تمام
از تو پرسش می کرد و به تو اعتماد داشت ،دروغ بگویی؟ تو او را فریفتی .تو نمی دانستی که آیا
خدا وجود دارد یا نه ،اما می گفتی که وجود دارد و من بعدا ً می توانم درک کنم .من همان لحظه می
دانستم که تو هیچ نفهمیده ای .که هیچ چیز درمورد خدا نمی دانی و فقط مثل یک طوطی حرفهایی را
تکرار می کنی".
ت دنیا به همین منوال ُاست؛ معلمها نمی دانند ،پروفسورها نمی دانند ،روحانیون نمی دانند
اما وضعی ِ
و بی آنکه بدانند تظاهر به دانستن می کنند .و همه استراتژی آنها فقط یک حقه است ،و آن به تعویق
انداختن است " .تو هم زمانی که به بلوغ برسی ،خواهی فهمید".
و البته که هرگز زمانش فرا نمی رسد .تو هیچوقت بالغ نمی شوی .فقط هنگامیکه بحد کافی بزرگ
آبروی خود شروع می کنی همان چیزها را تحویل کودکانت بدهی.
ِ حفظ
ِ شدی ،تو نیز برای
اگر بچه هایت را دوست داری ،اگر خواهران و برادران کوچکت را دوست داری ،هرگز به آنها
دروغ نگو .با آنها صادق باش و بگو " :من نمی دانم و در حال جستجو برای پاسخی هستم ".آنرا به
فردا موکول نکن.
همه زندگی ما به تعویق افتاده و ترس از مرگ ازهمین روست " .هنوز نمی دانم و مرگ نزدیک
است ".همه از مرگ می ترسند فقط به این دلیل ساده که هنوز طعم زندگی را نچشیده اند.
آنکس که می داند زندگی چیست ،هرگز از مرگ هراسی ندارد .او مرگ را همچون مهمانی عزیز با
روی باز می پذیرد .برای او مرگ نقطه اوج زندگی است .و برای آنکس که زندگی را درک نکرده
است ،مرگ بمثابه دشمنی است.
اما همه از مرگ مانند مرضی مسری گریزانند .والدین تو ،همسایگان تو از مرگ می ترسند و
کودکان نیز تحت تأثیر این ترس مدام و همه گیر به آن مبتال می شوند .همه از مرگ می ترسند و
حتی نمی خواهند درباره آن صحبت کنند .وقتی کسی می میرد ،متخصصینی می آیند و جسد او را
می آرایند .آنقدر که شاید حتی در زمان زندگی اش چنین زیبا به نظر نمی رسیده است .آراسته و
بزک کرده ،با گونه هایی گلگون ،گویا که تازه از تعطیالتی سه ماهه در فلوریدا بازگشته است! چنان
قبراق و سرحال او را نشان می دهند که گویی تازه از تمرین ورزش بازگشته و االن در حال انجام
آسانای مرگ در یوگا هست ،انگار نه انگار که مرده است .او را زنده جلوه می دهند و حتی بر سنگ
قبرش می نویسند " :او نمرده است ،تنها به خواب فرو رفته است".
در همه زبانها و فرهنگها وقتی کسی می میرد ،هیچ کس نمی گوید که او مرده است .می گوییم " :او
به بهشت رفته است .او اکنون محبوب پروردگار است .خداوند او را برگزیده و بسوی خویش خوانده
است .او به دنیای دیگر سفر کرده است ".تنها زمانی از الوهیت افراد سخن می گوییم که مرده اند.
به محض اینکه کسی بمیرد ،دیگر هیچ کس بر علیه او سخنی نمی گوید .ناگهان مقدس و بزرگ می
شود .جای خالی او دیگر با هیچ چیز پر نخواهد شد و دنیا همیشه دلتنگ او خواهد بود ،انسان مهمی
می شود که تا وقتی زنده بود هیچ کس به او توجهی نکرده بود.
داشتن در و فراموش
ِ داشتن مرگ ،برای بسته نگاه
ِ اینها همه حقه است .حقه هایی برای دور نگه
کردن مرگ.
ِ
ت واقعی هیچ تابویی نخواهد داشت .نه درباره سکس و نه درباره مرگ .زندگی باید به تمامی
انسانی ِ
زیسته شود و مرگ هم بخشی از زندگی است .بایستی با همه وجود زیست و با همه وجود ُمرد.
وقتی در جلسات روان درمانی با بیماران صحبت می کنم ،سه ترس را بطور مداوم در همه آنها
مشاهده کرده ام .یکی ترس از دیوانه شدن است ،دیگری ترس از رها کردن خود بهنگام اُرگاسم و
سومی ترس از ُمردن است .این سه ترس ،دوباره و دوباره در صحبت با بیمارانم مطرح می شود.
نظر شما در این باره چیست؟
پرسشی بسیار با معنا و حیاتی است .بشریت برای هزاران سال با این سه ترس زیسته است .اینها
ترسهای شخصی نیستند ،بلکه برخاسته از ذهن ناخودآگاه جمعی اند.
ترس از دیوانگی در همه هست .به این دلیل ساده که به هوش و آگاهی آنها اجازه پرورش یافتن داده
نشده است .آگاهی برای منافع سیستم بسیار خطرناک است ،از این رو برای قرنها همه تالششان را
کرده اند تا ریشه آنرا بخشکانند.
در ژاپن نوعی شیوه پرورش درخت هست که از آن بعنوان هنری زیبا یاد می شود ،اما من آنرا قتل
می خوانم .درختانی چهار صد یا پانصد ساله و به ارتفاع پانزده سانتی متر .نسلهایی پی در پی از
تکنیک آن اینست که درختان را در گلدانهایی بدون کف قرار می
ِ باغبانان از آنها مراقبت کرده اند.
دهند و مدام ریشه آنها را می زنند .به ریشه درختان اجازه نمی دهند تا به زمین فرو برود و چون به
ریشه اجازه عمق یافتن در زمین داده نمی شود ،درخت فقط پیر می شود بی آنکه رشد کند .پدیده
غریبی است .بنظرکهن می رسند اما فقط پیر و پیرتر شده اند .هرگز بزرگ نشده اند ،هرگز شکوفه
نکرده اند و ثمره ای نداده اند.
این دقیقا ً وضعیت انسان است .ریشه اش را زده اند و او تقریبا ً بی ریشه زندگی می کند .باید بی
ریشه اش کنند تا ناچار شود به جامعه ،به دین ،فرهنگ ،دولت ،والدین وابسته و متکی باشد .باید
وابسته باشد چرا که از خود ریشه ای ندارد .به محض اینکه به بی ریشگی خود آگاه می شود ،حس
می کند که در شرف دیوانگی است .تکیه گاه هایش را از دست می دهد و خود را در حال سقوط به
چاهی تاریک می بیند .زیرا هر چه را که می دانسته از دیگران وام گرفته و متعلق به او نیست.
ت او به تمامی
احترام او هم قرضی است ،او برای وجود خود هیچ احترامی قائل نبوده است .شخصی ِ
از جایی دیگر منشاء گرفته است،از دانشگاه ،کلیسا ،کشور یا فرهنگ .او از خود هیچ ندارد .انسانی
ت قابل تصور زندگی می کند و ناگهان روزی به او
را تصور کن که در کاخی باشکوه با همه امکانا ِ
اطالع می دهند که نه کاخ و نه هیچ یک از تجمالت موجود در آن متعلق به او نیست " .همه اینها
متعلق به کسی دیگر است و تو بیرون انداخته خواهی شد".
مسلم است که دیوانه می شود! از این روست که در جلسات روان درمانی به این مرحله می رسید که
شخص بایستی با آن روبرو شود و به خود اجازه دهد تا دیوانه شود.
در جلسات فرصتی فراهم کن تا شخص بتواند دیوانه شود ،وقتی این اتفاق رخ دهد او به یکباره ترس
را رها می کند .حال می داند دیوانگی چیست .ترس همیشه از ناشناخته هاست .بگذار دیوانه شود و
او بزودی آرام خواهد گرفت ،چرا که این ترس ریشه ای واقعی ندارد .بلکه ترسی است که توسط
جامعه برنامه ریزی شده است .والدین می گویند " :اگر از ما پیروی نکنی ،اگر نافرمانی کنی،
خدای یهودیان در تالمود که " :من خدایی بسیار حسود و خشمگین
ِ مجازات خواهی شد ".نقل است از
عموی تو نیستم".
ِ هستم .به یاد داشته باش که من مهربان نیستم .من
همه ادیان همین کار را کرده اند و چنانچه راهی که اکثریت دنبال می کنند را ترک کنی ،تو را هم
دیوانه می خوانند .بنابراین همه خود را به جمعیت می آویزند و عضوی از یک مذهب ،یک کلیسا،
فرقه ،ملیت و نژادی باقی می مانند .از تنها ماندن می ترسند .زمانیکه تو او را به عمق وجودش می
بری ،دقیقا ً همینکار را با او می کنی .همه آن جمعیت ،همه آن ارتباطها به ناگه ناپدید می شوند.
تنها می ماند و دیگر چون همیشه تکیه گاهی ندارد .او از خود ،آگاهی و ذکاوتی ندارد .مشکل همین
است .تا وقتیکه آغاز به رش ِد آگاهی خود نکند ،ترس از دیوانه شدن همیشه با او خواهد بود.
و نه تنها این ،جامعه نیز می تواند هر لحظه او را دیوانه کند .اگر خواست و منفعت جامعه بر این
باشد ،او را دیوانه خواهند کرد.
در جامعه جماهیر شوروی این اتفاق هر روز رخ می داد .شوروی را مثال می زنم از آن رو که آنان
اینکار را با روشهای علمی انجام می دادند .در همه جا رخ می دهد ،اما بشکلی بدوی تر .مثالً در
هندوستان ،اگر شخصی بگونه ای رفتار کند که مورد تأیید جامعه نیست ،او را طرد می کنند .در
شهرش هیچ حمایتی از او نمی کنند و مردم حتی از صحبت با او سرباز می زنند .خانواده اش در را
بر او خواهند بست .مسلم است که دیوانه می شود ،او را عمدا ً بسوی دیوانه شدن می رانند.
اما در شوروی اینکار را با تکنیکهای علمی و بر روی کسانی اعمال کردند که برنده جایز نوبل بوده
اند ،کسانیکه از هوش و ذکاوت برخوردار بودند .اما هوشی که همیشه تحت کنترل و نظارت دولت
بوده است .و فقط ذره ای نافرمانی نشان دادن ...برنده جایزه نوبلی شد که مورد تأیید دولت اتحاد
جماهیر نبود چرا که این جایزه ازسوی جهان سرمایه داری بود و دولت آنرا رشوه تلقی می کرد،
اسرار علم آگاه بودند .دولت نمی خواست آنها در دنیا شناخته
ِ خریدن دانشمندانی که از
ِ راهی برای
شوند ،تا با دانشمندان دیگر در ارتباط باشند و به آنها اجازه دریافت جایزه را نمی داد .و اگر شخص
اصرار می ورزید ،نتیجه اش بستری کردن او در بیمارستان بود .او اعتراض می کرد " :اما من
کامالً سالم هستم .چرا من را بستری کرده اید؟"
" -تشخیص پزشکان این بوده که شما در حال بیمار شدن هستید .عالئم بیماری پیداست گرچه شما از
آن بی خبر هستید".
به او دارو تزریق می کردند و او نمی دانست چه خبر است و ظرف پانزده روز او را با داروهای
شیمیایی دیوانه می کردند .و هنگامیکه کامالً عقل خود را از دست می داد ،او را در دادگاهی حاضر
می کردند و می گفتند " :این مرد کامالً دیوانه است ،باید از شغل خود برکنار شود و به آسایشگاه
سر آنها آمد .این روش علمی است .اما
روانی فرستاده شود ".و هیچ کس پس از آن نمی داند چه بر ِ
هر جامعه ای به شیوه خود آنرا انجام می دهد و ترس به عمیق ترین الیه های ذهن ناخودآگاه رسوخ
کرده است.
روان درمانی ،آزاد کردن شخص از آن ترس است .از آن ترس که رها شود ،از جامعه ،از
فرهنگ ،مذهب ،خدا ،بهشت و جهنم و همه آن خزعبالت رها می شود .این مهمالت از روی ترس
است که اهمیت یافته اند و برای مهم انگاشتن آنهاست که ترس را خلق کرده اند.
زشت ترین جنایتی است که می توان تصور کرد و هر لحظه در سراسر جهان در حق کودکان اعمال
می شود .و توسط کسانیکه هیچ نیت بدی ندارند .آنها فکر می کنند در حق او خوبی می کنند .توسط
کودکان خود القاء می کنند .بشریت اینگونه بکلی در
ِ والدین خود شرطی شده اند و حاال همان را به
معرض دیوانگی قرار گرفته است.
در روان درمانی ،ترس به ناگه بر شخص هجوم می آورد .همه حمایت و پشتیبانی خود را از دست
می دهد .جمعیت دور و دورتر می شود و او تنها باقی می ماند .ناگهان تاریکی هست و ترس .او
هرگز برای این تنهایی آماده نشده است .و این کارکرد مراقبه است .هیچ درمانی بدون مراقبه کامل
نیست .تنها مراقبه است که می تواند او را به ریشه گمشده اش پیوند زند و نیروی فردی را به او
بازگرداند .هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد .اما چنان شرطی شده ایم که ازهر لحظه و از هر قدم
هراس داریم.
همه بشریت در پارانویا بسر می برد .این بشریت می توانست در بهشت زندگی کند اما در جهنم دست
و پا می زند .پس به بیمارت کمک کن که درک کند هیچ جای ترس و نگرانی نیست ،این ترس
ساختگی است .کودک بی هیچ ترسی بدنیا می آید .می تواند بی هیچ ترسی با مارها بازی کند ،او
هیچ پنداری از ترس یا مرگ ندارد .مراقبه شخص را به کودکی اش باز می گرداند .او از نو متولد
می شود.
به او کمک کن درک کند چرا ترس وجود دارد .دروغین بودن این پدیده تحمیلی را بر او روشن کن.
" نیازی به نگرانی نیست .در این موقعیت می توانی بی هیچ ترسی ،دیوانه شوی .برای نخستین بار
از این دیوانگی لذت ببر و بدان که نه تنها محکوم نمی شوی بلکه مورد عشق و احترام واقع خواهی
شد ".گروه باید به او عشق بورزد و احترام بگذارد ،او بدان نیاز دارد و بزودی آرام خواهد گرفت.
از ترس پا به بیرون می گذارد با حسی شگرف از رهایی ،استقامت ،نیرو و وقار.
دومین ترس ،ترس از لذت جنسی است .اینرا هم مذهب خلق کرده است .مذاهب از اینرو وجود دارند
که انسان را به مقابله با انرژی خود واداشته اند .سکس ،نیروی ُکلی انسان است ،نیروی حیاتی او و
ناجیان انسانیت همگی همینکار را کرده اند .با کلمات مختلف ،به
ِ پیامبران مذاهب ،پیغامبران خدا،
زبانهای گوناگون ،اما هدفشان یکیست .اینکه انسان را با خود دشمن کنند .و چون سکس قدرتمندترین
نیروی توست ،استراتژی اولیه همه آنها بر این پایه بوده است که سکس محکوم شود و گناه خلق
ت او پیرو محسوسات و لذات جسمانی
گردد .و اینگونه است که فرد دچار مشکل می شود .طبیع ِ
ت
است ،اما ذهنش انباشته از زباله هایی بر علیه آن است .دچار تناقض می شود .نه می تواند طبیع ِ
ترک جامعه ،مذهب ،مقدسین ،مسیح ،خدا
ِ کردن ذهن به معنای
ِ خود را ترک کند ،و نه ذهنش را .رها
ت خود را بدست آورد و بتواند بی هیچ
و همه چیز است .او قادر به اینکار نیست ،مگر آنکه فردی ِ
ترسی بماند .پس تا آنجا که به ذهن مربوط است ،انسان از سکس می ترسد و این هیچ ارتباطی با
بخش بیولوژی او ندارد .بیولوژی او هیچ گونه اطالعاتی را از ذهن دریافت نکرده است ،هیچ
میان آن دو برقرار نبوده است .بیولوژی کارکرد خود را دارد و او را بسوی سکس سوق می
ِ گفتمانی
دهد و ذهن مدام آنرا محکوم می کند .اوعشقبازی می کند ،اما با شتاب و عجله .این شتاب دلیلی
کامالً روانی دارد .او در حال ارتکاب کاری خالف است ،عملی بر علیه خدا و مذهب .او هم احساس
گناه می کند و هم نمی تواند از آن صرف نظر کند ،پس عشقبازی می کند اما سریع! اینگونه از
اُرگاسم اجتناب می کند.
و اینکار پیامدهای زیادی دارد .انسانی که لذت جنسی را تجربه نکرده است ،دچار خشم ،نومیدی و
خالء می شود ،چرا که او هرگز آن وضعیتی را که طبیعت آزادانه در اختیارش گذارده تا آرامش
محض و یکی شدن با هستی را حتی برای چند لحظه تجربه نکرده است .بخاطر شتابش ،نمی تواند به
اُرگاسم برسد و سکس با انزال مترادف شده است .و این در طبیعت معنایی ندارد .انزال تنها بخشی
از آن است که بدون تجربه اُرگاسم هم ممکن است .می توانی تولید مثل کنی ،پس بیولوژی لذت
برایش اهمیتی ندارد .همینکه تولید مثل کنی ،کافیست و آنهم فقط نیاز به انزال دارد و نه لذت جنسی.
اُرگاسم موهبتی بزرگ از سوی طبیعت است .مرد خود را از آن محروم کرده و بخاطر شتابی که در
عشقبازی دارد ،زن را نیز از این هدیه محروم نموده است .زن برای گرم شدن نیاز به زمان دارد،
همه بخشهای بدن او شهوانی است و تا همه اندامش از لذت به لرزه نیفتد ،قادر به تجربه اُرگاسم
نخواهد بود .میلیونها سال است که زنان از حق طبیعی شان محروم شده اند .از همین روست که چنین
گوشت تلخ ،عصبی و همیشه آماده دعوا هستند .گفتگو با او ممکن نیست .سالها با زنی زندگی کرده
ای ،اما حتی یکبار بخاطر نداری که با هم نشسته باشید و در مورد زیباییهای زندگی صحبت کرده
باشید .خیر ،همه آنچه به یاد داری دشنام و دعواست و پرتاب کردن اشیاء بسوی همدیگر! اما
مسئولیتی متوجه زن نیست .او از امکانی که برای احساس سعادت داشته محروم گشته و تبدیل به
موجودی منفی شده است.
و این فرصتی برای کشیشان و روحانیون است .کلیساها و معابد پر است از زنان چون آنها بیش از
مردان در این بازی باخته اند .اُرگاسم در یک مرد محدودتر است ،همه اندام او شهوانی نیست و به
اندام زن آسیب می همین دلیل عدم تجربه اُرگاسم آسیبی به همه ِ
بدن او وارد نمی سازد ،اما تمامی ِ
بیند .برای مذاهب اما ،دُکان خوبی است .مردم تا از نظر روانی رنج نبرند ،به کلیساها نمی روند و
ت مختلف دینی گوش نمی دهند .و چون دچار رنج هستند ،به امید و تسال نیاز دارند ،حداقل
به چرندیا ِ
برای پس از مرگ! می دانند که امیدی در زندگی نیست و به آخر خط رسیده اند.
این به ادیان فرصتی می دهد تا به زنان و مردان نشان دهند که سکس کامالً پوچ ،بی معنا و بی
اهمیت است .بی جهت انرژی خود را برایش از دست می دهی و استدالل درستی هم به نظر می
رسد ،چرا که خودت هرگز چیزی را تجربه نکرده ای.
بنابراین با ممانعت از تجربه لذت جنسی ،دین از مردان و زنان بردگانی ساخته است .همین بردگی
برای دیگر منافع سیستمی هم کاربرد دارد .کشیشان مدرن ،روانکاو هم هستند و اینگونه استثمار می
کنند.
برای من بسیار شگفت انگیز بود وقتی دانستم که تقریبا ً همه روحانیون بخصوص مسیحیان در طول
تحصیل خود در دانشکده الهیات ،روانشناسی هم می خوانند .رواشناسی و روانکاوی موضوعی
ت آنها است .حال ارتباط انجیل با روانشناسی در چیست و روانکاوی چه ربطی به
الزامی در تحصیال ِ
کشیشان قدیمی
ِ مسیح دارد؟ آنها را با روانشناسی مجهز می کنند زیرا بر ایشان روشن شده که تأثیر
در حال از بین رفتن است و دیگر نمی توانند همچون گذشته ها مردم را تحت تأثیر قرار دهند .پس
بایستی او را بروز رسانی کرد تا نه تنها نقش مذهبی خود را ایفا کند بلکه به عنوان یک روانکاو هم
به ایفای نقش بپردازد .طبیعتا ً یک روانشناس معمولی نمی تواند با او رقابت کند ،زیرا او چیزی
بیشتر دارد :مذهب .و این همه با استفاده از یک روش ساده اتفاق افتاده است :محکوم کردن سکس.
پس اگر در جلسات درمانی ،افرادی را ترسیده از اُرگاسم یافتی به آنها کمک کن تا درک کنند که
تجربه اُرگاسم آنها را سالمتر و باهوش تر می کند ،از خشونت و عصبانیت می کاهد و آنان را با
محبت تر می سازد .اُرگاسم ریشه هایت را که از تو گرفته شده بود ،به تو باز می گرداند .پس جایی
برای نگرانی نیست .آمیخته با ترس از اُرگاسم ،ترس از دیوانگی هم هست .اگر کسی با لذت دیوانه
می شود ،به او کمک کن تا دیوانه شود! فقط در آنصورت است که می تواند آن را به تمامی تجربه
کند .اُرگاسم تمامی بافتهای بدن ،ذهن و قلب را به آرامش می رساند.
در مراقبه بسیار مهم است که شخص اُرگاسم را تجربه کرده باشد .آنوقت است که می توانی به او در
درک مراقبه کمک کنی .مراقبه تجربه ای اُرگاسم گونه با همه هستی است .اگر در اُرگاسم می توان
وحدتی چنین زیبا و سودمند و سالم را تنها با یک انسان تجربه کرد ،در مراقبه می توان یگانگی با
تمامی آنچه تو را در برگرفته ،تجربه نمود .از کوچکترین پره علفی تا بزرگترین ستارگان ،میلیونها
سال دورتر.
این را که تجربه کند ...ومسئله همان نخستین تجربه است ،آنرا که بشناسد ،آنگاه که دریابد دیوانگی
در واقع جنون نیست بلکه انفجاری است از خوشی که آرام می گیرد و از او موجودی سالمتر،
باهوش تر و کاملتر می سازد .آنگاه است که ترس از اُرگاسم از میان می رود و بهمراهش کار او با
مذهب ،با روانکاو و تمامی دیگر مهمالتی که برایشان آنقدر هزینه کرده است ،به پایان می رسد.
ترس نخست از تنهایی است و میزان زیادی از ترس از مرگ
سومین ترس گفتی که از مرگ استِ .
با نخستین تجربه تنها ماندن بی ترس از میان می رود .و آنچه از ترس مرگ باقی مانده نیز با تجربه
اُرگاسم سریعا ً نابود می شود ،چرا که در اوج لذت ،شخص ناپدید می شود .نَفس دیگر حضور ندارد.
تجربه هست ،اما تجربه گر نیست.
گام نخست ،در برداشتن گام سوم بسیار کمک می کنند .و با هر گام بایستی به عمیق تر شدن
دو ِ
حالت مراقبه گونه او ادامه دهی .روان درمانی بی مراقبه کمک چندانی نخواهد کرد .سطحی است و
تنها کمی اینجا و آنجا را لمس می کند و خیلی زود فرد بهمان حالت اولیه باز می گردد .دگردیسی
حقیقی هرگز بی مراقبه رخ نمی دهد.
و در مراقبه ،اینها موقعیتهای زیبایی هستند .از اولی استفاده کن تا او را تنها کنی .از دومی برای
شهامت بخشیدن به او بهره ببر ،به او بگو تا همه افکارش را رها کند و دیوانه وار به اُرگاسم رسد.
" نگران هیچ چیز نباش .ما اینجا مراقب تو هستیم ".و با این دو گام ،سومی بسیار آسان خواهد شد.
در حقیقت آسانترین آنها است .در ظاهر بزرگترین ترس انسان است اما این حقیقت ندارد .تو نمی
دانی مرگ چیست ،چگونه می توانی از آن بترسی؟ همیشه مرگ دیگران را دیده ای ،اما هرگز شاهد
مرگ خود نبوده ای .کسی چه می داند؟ شاید تو استثناء باشی ،هیچ گواهی بر مرگ تو وجود ندارد.
ِ
آنها که مرده اند ،فانی بودن خود را ثابت کرده اند.
زمانیکه در دانشگاه از استادانم منطق را می آموختم ،در تمامی کتب منطق و فلسفه ،در همه
دانشگاههای دنیا ،همان قیاس فلسفی ارسطو تدریس می شود ".انسان فانی است .سقراط یک انسان
است ،بنابراین سقراط فانی است ".وقتی برای اولین بار این قیاس را شنیدم ،برخاستم و گفتم " :صبر
کنید .شاید من یک استثناء باشم .تا این لحظه که استثناء بوده ام .پس چرا فردا نباشم؟ درباره سقراط
ت این قیاس را می پذیرم چر که او مرده است .اما درباره من چه؟ درباره شما؟ درباره همه آنان
صح ِ
که زندگی می کنند .آنها که هنوز نمرده اند! "
تجربه کردن مرگ .مردم بطرز چندش آوری می میرند .در نکبت ،رنج و عذاب ،با انواع و اقسام
مرگ انسانی به اشراق
ِ دردها در پیری و فالکت می میرند .این تو را از مردن می ترساند .هیچ کس
مرگ او سرشار از نور و
ِ رسیده را ندیده و لمس نکرده که چه زیبا و با چه شادمانی می میرد .لحظه
سرور از همه روزنه های وجودش متشعشع می گردد .آنانکه به او نزدیکند ،
سکوت است ،گویی که ُ
ت نزدیکی به او برخوردار بوده اند ،از زیبایی مرگ به شگفتی می آیند که مرگ می
آنها که از موهب ِ
تواند چنین با شکوه تر از زندگی باشد.
بدون ترس ،در لذتی اُرگاسم گونه و
ِ چنین مرگی اما برای آنهاست که زندگی را به تمامی زیسته اند.
بی آنکه به جماعت احمقان و سخنان آنها اهمیتی بدهند .ابلهانی که هیچ نمی دانند و به یاوه گویی
ادامه می دهند.
ترس از مرگ آسان ترین در میان این سه ترس است .ابتدا باید آن دو را برایش حل کنی و سپس به
پایان زندگی نیست .عمیقا ً که مراقبه کنی و به درونی ترین الیه وجود خود که
ِ او بگویی که مرگ
برسی ،ناگهان جریانی از حیات ابدی را میابی .کالبدها ،بسیار بوده اند .وجو ِد تو شکلهای گوناگونی
داشته است ،اما تو یکی هستی .این نباید تنها باور شود ،بلکه بایست تجربه گردد.
پس یک چیز را به خاطر داشته باش :گروه درمانی های تو نباید مانند دیگر گروههای معمولی باشد،
فقط ماستمالی کردن ظاهری و تلقین به بیمار ،گویی که چیزی آموخته و تجربه کرده و بعد پس از
یکی دو هفته همه چیز به حالت اول باز گردد .در تمام دنیا حتی یک نفر را پیدا نمی کنی که ذهن و
روانش کامالً تجزیه و تحلیل شده باشد .هزاران هزار روانکاو مشغول به این کار هستند ،و حتی یک
مورد را نتوانسته اند بطور کامل تحلیل کنند .به این دلی ِل ساده که آنها از مراقبه چیزی نمی دانند.
بدون مراقبه می توان نما را نقاشی کرد ،اما واقعیت درون دست نخورده باقی می ماند.
درمانگران باید مراقبه را به عنوان محور اصلی درمان معرفی کنند و همه چیز دیگر بایستی بر
حول آن باشد .فقط اینگونه است که می توان روان درمانی را به چیزی ارزشمند تبدیل کرد .در
آنصورت درمان فقط مختص بیماران و کسانیکه تعادل روانی ندارند و یا از ترس و حسادت و
خشونت رنج می برند ،نخواهد بود .که آن تنها جنبه ای منفی از روان درمانی است.
بایستی به مردم بیاموزیم که چگونه به تمامی و کامل زندگی کنند ،بر خالف تعالیم همه ادیان .آنان
نهی و انکار را می آموزند و من وجد و سرور را.
واقعیات شرق وغرب
دانش غربی تنها یک واقعیت را می شناسد و آن واقعیت مادی است که فقیر است و گوناگونی ندارد.
درون تو را به رسمیت می شناسد .آن را نمی توانی ببینی ،نمی توانی
ِ عرفان شرقی واقعیت وجود
ِ
درک کنی ،اما تو آنی .می توانی بیدار شوی و یا در خواب باقی بمانی .هیچ تغییری در کیفیت وجود
تو ایجاد نمی کند .این واقعیت محض توست.
و بعد کالبد هست .که تنها نمای ظاهری است ،ظاهر بدان معنا که پیوسته در تغییر است .زنان و
مردان زیبا را می بینی که در حال پیر شدن هستند .از زیبایی گل سرخی به وجد می آیی و مدت
زیادی نمی گذرد که در خاک ناپدید می شود .اینها واقعیاتی است که در بینش شرق جایگاه خود را
دارند .آن را ظواهر می نامند ،هر لحظه در حال تغییر.
زمانی برای تولد و زمانی برای مرگ .بهار باز از راه می رسد و گلها دوباره شکوفه می کنند.
سفر بی پایان هستی که در آن همه چیز در حال دگرگونی است ،جز بودش تو .مرکز وجودی تو.
و سپس واقعیاتی دیگر نیز هستند .مانند رؤیاها .می دانی که واقعی نیستند اما همچنان آنها را می
بینی .نه تنها می بینی بلکه بر تو اثر می گذارند .اگر کابوسی ببینی و از خواب بیدار شوی ،می بینی
که قلبت تندتر می زند و تنفست در اثر کابوس تغییر کرده است .حتی ممکن است از ترس خیس
عرق شده باشی .نمی توانی کابوس را انکار کنی ،که در اینصورت این تعریق ،این تغییر ضربان
قلب و تنفس از کجا آمده است؟ عرفان شرقی وجود این الیه سوم واقعیت را نیز پذیرفته است :رؤیا،
افقی که در همه اطراف می بینی ،که وجود خارجی ندارد اما می توان آنرا از هر سو دید.
عرفان شرقی می گوید که همه چیز در حا ِل گذر است و با اینحال یک چیز است که هرگز نمی
گذرد .همه چیز تولد و مرگ میابد ،اما چیزی هست که هرگز زاده نشده و هرگز نمی میرد .و تا
زمانیکه در آن منشاء الیزال تمرکز نیابی به آرامش و به صلح دست نخواهی یافت .سرور را و
رضایت را نخواهی یافت .خود را در خانه نمیابی و در جهان احساس راحتی نخواهی کرد .تنها یک
تصادف باقی می مانی و هرگز اصیل و واقعی نخواهی شد.
برای قرنها این موضوع مورد بحث بوده که هنر برای چیست؟ سودمند گرایان عملگرا اعتقاد داشته
اند که هنر باید در خدمت هدف باشد و در غیر اینصورت بی فایده است .آنها هنر را درک نکرده اند.
هنر تنها می تواند در خدمت خود باشد .هنر ،آواز طربناک فاخته ای تنهاست .بامبوهایی ایستاده در
سکوت و پرواز پرنده ای در آسمان است .پرواز و حس آزادی برخاسته از آن خود به تنهایی گویا و
کافیست و نیازی به هدف دیگر ندارد.
اما به یاد داشته باشی یا نه ،خواب باشی یا بیدار ،تنفس خودبخود جریان دارد ،قلب به طپیدن و معده
به هضم غذا ادامه می دهد .نه به توصیه تو نیازی دارد و نه به آموزشهای پزشکی .بسادگی از خرد
باطنی خود پیروی می کند.
اما این فقط خانه توست ،تو آن نیستی .این خانه روزی پیر می شود .دیوارهایش فرو می ریزد و
درهایش می پوسد .روزی خواهد آمد که هیچ نشانی از خانه باقی نمی ماند .اما بر سر او که در خانه
می زیست چه آمد؟ باید این اصل را درک کنی .هر چه می خواهی بر آن نام بگذار ،هوشیاری،
آگاهی ،بودا...هیچ فرقی نمی کند چه نامی بر آن می دهی .اما مسئولیت مطلق هر انسانی در اینست
که وقت خود را بر امور دنیوی اتالف نکند .نخستین اولویت با بودش است و شناخت این بودش .به
دنبال پروانه ها ندو و به افقی که تنها به ظاهر هست ،چشم مدوز.
به یاد می آورم ...بیست وسه قرن پیش اسکندر کبیر به هندوستان رفت .استا ِد او فیلسوف بزرگ و
پدر علم منطق ،ارسطو بود .پیش از رفتن به هند ،ارسطو از او پرسید " :آیا می توانی برای من از
هندوستان هدیه ای بیاوری؟" اسکندر پاسخ داد " :هر چه بخواهی .فقط نام ببر".
ارسطو گفت " :چیز ساده ای نیست ،اما منتظر می مانم .لطفا ً به هنگام بازگشت برایم یک 'سانیاسین'
ت خویش را تحقق بخشیده است .چرا که ما نمی دانیم این به چه
بهمراه بیاور ،انسانی که شناخ ِ
معناست؟ نمی دانیم بودا شدن چگونه است .بودایی را بیاب و با خود به اینجا بیاور".
اسکندر که از معنای عه ِد خود آگاه نبود گفت " :هیچ نگران نباش! اگر اسکندر اراده کند که هیمالیا
جابجا شود ،این کار انجام خواهد شد .اینکه فقط یک انسان است .فقط چند ماه صبر کن تا بازگردم".
اما پس از آنکه به هند سفر کرد ،چنان مشغول شد که فقط هنگام بازگشت در مرز هندوستان بود که
ت درونی ترین حقیقت خویش نائل شده
به یاد عهد خود برای یافتن یک بودا افتاد .انسانی که به شناخ ِ
است.
از مردم سؤال کرد و آنها با خنده پاسخ دادند " :اول اینکه تشخیص اینکه کسی بوداست ،بسیار مشکل
است .و بعد هم اگر بحد کافی خوش اقبال باشی و پرتو چنین انسانی را دریافت کنی ،به پای او
خواهی افتاد و بردن او را کامالً از یاد خواهی برد .امیدواریم که بودایی پیدا نکنی! به خانه بازگرد".
اسکندر نمی توانست درک کند .بودا چگونه انسانی است که نمی توان او را با زور بهمراه برد؟
دستور داد که فرستادگانی را به سراسر هندوستان بفرستند تا انسانی را که ادعا می کند به منزل
خویش رسیده را بیابند .پس از مدتی بازگشتند و گفتند " :بله ،یک سانیاسین عریان را ایستاده کنار
رودخانه یافتیم که می گوید :مگر جای دیگری هم می توانم باشم ؟ من اینجا هستم .مگر می توان کس
دیگری بود؟ من بودا هستم".
اسکندر خود به دیدار مرد رفت .گفتاری که میان آن دو سر گرفت بسیار زیبا بود و اسکندر را غرق
شگفتی کرد چرا که او هرگز با چنین انسانی روبرو نشده بود .اسکندر که شمشیر عریانی در دست
داشت ،پیش از آنکه لب به سخن گشاید ،از سوی پیرمر ِد فقیر و عریان مورد خطاب قرار گرفت که:
" شمشیرت را غالف کن که اینجا بدان نیازی نیست .انسان هوشمند و شمشیر؟! پیش از آنکه تو را
بزنم ،شمشیرت را در غالف بگذار!" برای نخستین بار بود که کسی به اسکندر دستور می داد و او
بر خالف میل خویش ناچار به تبعیت بود .اسکندر گفت " :درخواستی دارم .به سرزمین من بیا.
استادی دارم که می خواهد بودا شود .در مغرب زمین هیچ کس نمی داند که خویش درون به چه
معناست".
پیرمرد خندید و گفت " :مسخره است .استادی که اینرا نداند ،یک استاد نیست .و اگر او می خواهد
بودا را ببیند ،او بایید به نزد بودا بیاید .بودا را نمی توان برای او ارسال کرد .به استادت بگو :اگر
تشنه ای ،به چشمه بیا .چشمه به نزد تو نخواهد آمد".
" و حاال تو "...پیرمرد به اسکندر گفت " :حداقل بیاموز که انسان باشی .خود را اسکندر کبیر
ت بودای درونت باز می دارد .تو آنرا در درون
َفس توست که تو را از شناخ ِ
معرفی کردی .این ن ِ
بهمراه داری ،اما این عظمت ،این اشتیاق برای فتح دنیا ...با فتح دنیا چه بدست خواهی آورد؟ مرگ
خیلی زود همه را از تو خواهد گرفت .لخت و عریان خواهی مرد و در خاک مدفون می گردی .لگد
مال خواهی شد و حتی نمی توانی اعتراض کنی که :دور بایستید! من اسکندر کبیرم.
خیال عظمت را از سر بدر کن .و به یاد داشته باش که حتی نامت نیز متعلق به تو نیست".
سانیاسین پاسخ داد " :هیچ کس با نام پا بدین دنیا نمی گذارد .نامها همه دادنی هستند .برچسبهایی که
بر تو می زنند و تو تبدیل به برچسبی می شوی .فراموش می کنی که بی نام و نشان آمده ای و بهمان
صورت بایستی از این دنیا بروی .به استادت بگو به اینجا بیاید و با شیر روبرو شود .اگر توان به
درون رفتن را داشته باشد ،تنها در آنصورت است که می تواند بودا بودن و به اشراق رسیدن را
دیدن شخصی به اشراق رسیده نمی توانی معنایش را درک کنی .درست بمانند
ِ درک کند .تنها با
وقتیکه تشنه ای ،نوشیدن دیگری تشنگی تو را رفع نخواهد کرد".
اسکندر با احترام خم شد و پای پیرمرد را لمس کرد و گفت " :مرا عفو کن که مزاحمت شدم .گویا ما
زبان یکدیگر را اصالً درک نمی کنیم".
و این حقیقت امروز نیز هست .تفکر دانش زده غرب ،زبان عرفان شرقی را فراموش کرده است.
سوء تفاهم نشوی .دنیایی متفاوت ،اقلیمی متفاوت که زمانی
ِ باید بسیار آگاه و هوشیار باشی تا دچار
وجود داشت و زندگی را تبدیل به سلوکی زیبا و جستجویی زیارت گونه می کرد و حال مبدل به
بازاری برای تسلیحات نظامی و میدان جنگ و کشتار شده است .چه کسی به مراقبه اهمیت می دهد؟
به نظر چون پژواکی از سالیان دور می آید .گویا که بهیچ وجه ارتباطی با ما ندارد .اما تا خود را
پژواک دیرین نکنی ،درک نخواهی کرد.
ِ پذیرای این
در زمان گوتام بودا ،ادیبی زندگی می کرد که نابینا بود .او چنان در بحث و جدل ماهر بود که همه
روستاییان از دست او در عذاب بودند .به او می گفتند " :تو نابینایی و از اینرو قادر به یافتن
روشنایی نخواهی شد ".پاسخ می داد" :پس آنرا از طریق دیگر منابع برایم فراهم آورید .می توانم
گوش فرا دهم ،همچون طبلی آنرا برای من بنوازید".
نور شما
مرد نابینا پاسخ داد " :می توانم لمس کنم .دستکم بگذارید نور را لمس کنم .دستانم باز استِ .
کجاست؟ می توانم آنرا ببویم"...
"-اما هیچ یک از این حواس قادر نیستند که واقعیت نور را درک کنند".
روستاییان مستأصل شده بودند" .با این مرد چه باید کرد؟ او بسیار اهل بحث و استدالل است ...ما
ت آنرا انکار می کند و دالیل درستی هم دارد .ما قادر به
همه می دانیم که نور چیست ،اما او واقعی ِ
ارائه هیچ مدرکی نیستیم".
روستای آنها می آید .با خود گفتند ":فرصت خوبی است تا او را به نزد بودا ببریم.
ِ شنیدند که بودا به
اگر بودا نتواند او را قانع کند ،پس شاید اصالً ممکن نیست .سرگرمی جالبی هم هست ،ببینیم بودا در
مباحثه با این مرد نابینا تا کجا می تواند پیش رود".
اما آنها در اشتباه بودند .بودا با او بحثی نکرد .بسادگی گفت " :او را آزار ندهید .اینکه وجود نور را
به رخ او می کشید ،کاری ناپسند از جانب شماست .اگر از شفقت کافی برخوردار بودید ،تالش می
کردید تا پزشکی بیابید که چشمان او را معالجه کند .روشنایی موضوعی برای مباحثه نیست ،برای
دیدنش نیاز به چشم دارید و آنوقت جایی برای شک باقی نمی ماند".
بودا که پزشک خصوصی خود را در معیت داشت ،به او گفت " :در این روستا بمان تا چشمان این
کاروان خود به سفر ادامه می دهیم".
ِ مرد را معالجه کنی .من بهمراه
شش ماه بعد ،پزشک بهمراه ادیب که چشمانش بینایی خود را باز یافته بودند ،به محلی که بودا بود
سفر کردند .او رقص کنان به پای بودا افتاد و گفت " :بسیار سپاسگذارم که با من فیلسوفانه برخورد
سر
نکردی و مرا تحقیر ننمودی و بجای مناظره کردن تنها به نکته ای ساده اشاره کردی .مسئله بر ِ
نور نیست ،بلکه چشمانی برای دیدن است".
ق و نه دانش و
این درباره خویش درون نیز صادق است .نه هوش و ذکاوت ،نه قوه استدالل و منط ِ
بودش خود ،به
ِ تون حکیمانه شما راه بدان ندارند .تنها نفوذ مستقیم با چشمان بسته به عمق
علم و م ِ
آنچه در قفای استخوانها نهان گشته است .آنکه شناخته شود ،آرامشی بزرگ حکمفرما می شود .برای
نخستین بار زندگی مبدل به رقص و سرور می شود .و حتی مرگ نیز نمی تواند آنرا مختل سازد.
بگذارید حکایت دیگری را هم برایتان بگویم .ماهی کوچک و کنجکاوی تحقیق می کرد " :من درباره
اقیانوس بسیار شنیده ام ،اما نمی دانم کجاست ".ماهی پیری به فیلسوف کوچک پاسخ داد:
" ابله نباش .ما در اقیانوس هستیم .ما خود ،اقیانوسیم .از آن آمده ایم و در آن ناپدید خواهیم شد .ما
چیزی نیستیم جز امواجی در اقیانوس".
این در مورد پرندگان نیز صادق است .فکر کرده ای که آنها می توانند آسمان را بیابند؟ با اینکه تمام
روز در دوردستها در حال پروازند ،اما نمی توانند آسمان را پیدا کنند .زیرا که از آسمان متولد شده
اند و روزی هم در آن محو خواهند شد.
اینها در واقع اظهاراتی نمادین هستند و به این حقیقت اشاره می کنند که تو جزئی از جهان هستی.
همچون موجی در جهان پدیدار شده ای و روزی هم در آن فرو خواهی رفت .این جهان نه چیزی
بیرونی ،بلکه درونی است .موضوعی است که به درونی ترین هسته وجودی تو پیوسته است.
خود را که بیابی ،همه اقیانوس را یافته ای .آسمان را با تمامی ستارگانش ،همه گلها و پرندگان را
یافته ای .یافتن خویش ،یافتن همه چیز است .و گم کردن خویش ...چه بسا کاخ و امپراتوری و
ثروت دنیا را داشته باشی ،اما همگی پوچند و بیهوده.
ماهی ها و پرندگان موجوداتی خودجوش هستند .بجز انسان ،هیچ موجودی در این جهان دچار جنون
نشده است .بی آنکه نیاز داشته باشی ،کار می کنی .خود را مشغول نگاه می داری ،بی هیچ
مشغولیتی .چون ممکن است کسی از تو بپرسد چه کار می کنی و تو شهامت آنرا نداری که بگویی
که " من فقط هستم ".مردم به تو می خندند و اندرزت می دهند " :کاری بکن .فقط بودن که فایده ای
ندارد .شغلی بیاب و درآمدی کسب کن!"
اما یک ماهی هرگز بیش از آنچه نیازش هست ،کار نمی کند.
از هنری فورد پیش از مرگش پرسیدند " :مدتهاست که شما تمام مرزها و رکوردهای ثروت را در
نوردیده اید و حال هیچ رقیبی ندارید .چرا همچنان بکار کردن ادامه می دهید؟ "
او عادت داشت که هر روز صبح رأس ساعت 7به دفتر کارش برود .نگهبانان دفتر ساعت ،8
منشی ها ساعت 9و مدیران ساعت 10به دفتر می آمدند .مدیرها ساعت 4دفتر را ترک می کردند،
منشی ها ساعت 5و نگهبانان ساعت ،6اما هنری فورد همچنان بکار کردن ادامه می داد .و او
ثروتمندترین مرد زمان خویش بود .پرسشگر حق داشت که بپرسد ":چرا همینطور ادامه می دهید؟
این کاری غیر ضروری است .شما آنقدر ثروت دارید که هر چه بخواهید می توانید داشته باشید".
پاسخ او پاسخ یک مرد خردمند بود ،نه یک انسان روشن شده ،اما بطور قطع زندگی او را خردمند
کرده بود.
گفت " :این فقط یک عادت است .نتوانستم خود را متوقف کنم و همینطور بر ثروتم افزوده شد .می
دانستم که دیگر نیازی نیست اما ترک عادتی دیرینه بسیار مشکل است".
جز انسان ،هیچ درختی ،پرنده ای یا ماهی ای چنین وابسته عادات خویش نیست .طبیعت همه خود
جوش است .زمانیکه نیاز است بسادگی کارش را انجام می دهد و وقتی نیاز نیست ،دست از کار می
کشد و ساکت باقی می ماند .به اعتقاد من سالمت عقل همین است :فقط تا جایی که نیاز است کار
کنی .فقط کمی زیاده تر و آنگاه از دایره سالمت روان خارج شده ای و هیچ پایانی بر آن جنون
نیست.
می توان از زوایای گوناگونی بر این موضوع نگریست .بجز انسان ،هیچ حیوانی تا این اندازه در
همه طول سال عالقمند به سکس نیست .برای سکس فصلی هست ،فصل جفتگیری و هنگامیکه به
پایان رسید ،دیگر کسی به سکس فکر نمی کند .در میان پرندگان نه دیوانه جنسی هست و نه کسی که
تجرد پیشه کند .حتی در فصل جفتگیری نیز در میانشان کسی را بطور بخصوصی شادمان نمی یابید.
ت دیگر را تماشا می کنم و شگفت است که گویا فعالیت جنسی ،چیزی تحمیل
من پرندگان و حیوانا ِ
ت
شده بر آنهاست .به نظر خوشحال نمی رسند .سگی را در حال عشق بازی نگاه کنید .او آنرا تح ِ
تأثیر نیازی طبیعی انجام می دهد ،در غیر اینصورت بدان عالقمند نیست .و فصل که به پایان رسید،
دیگر هیچ میل وعالقه ای نیست .برای همینست که ازدواج در دنیای حیوانات صورت نمی گیرد .به
ازدواج چه نیازی دارند؟ فصل که تمام شد ،از یکدیگر بسادگی جدا می شوند.
اما برای انسان یک عادت شده است .انسان حتی یک نیاز طبیعی را را مبدل به عادت کرده است.
شاید تعجب کنید که بر طبق مطالعات روانشناسان مردها در هر چهار دقیقه حداقل یکبار به زنها و
زنها در هر هفت دقیقه حداقل یکبار به مردان فکر می کنند .این اختالف موجب بدبختیهای بزرگی
شده است.
برای همین است که هر شب زمانیکه مرد به خانه می آید ،زن که تا آن زمان کامالً خوب بوده،
مردان باهوش با خود آسپیرین به خانه می برند! اما
ِ ناگهان تغییر چهره می دهد و سر درد می گیرد.
به ندرت مرد باهوشی یافت می شود ،آنکه باهوش است هرگز ازدواج نمی کند .اینجور چیزها برای
کودنهاست ،انسان هوشمند کامالً آزاد باقی می ماند .اگر به بشریت نگاه کنی ،باور نخواهی کرد که
اینجا یک تیمارستان نیست .کسی سیگار می کشد ،در حالیکه روی بسته سیگار نوشته شده که برای
سالمت مضر است .دیگری آدامس می جود .آیا کاری احمقانه تر از این هست؟ آدامس را برای
جویدن ساخته اند؟ مردم مشغول کارهایی شده اند که اگر ببینند و دقت کنند ،متوجه می شوند که:
" خدایا ...من چه کارهایی می کنم و دیگران تصور می کنند که من عاقلم! "
ت آن پنهان کنند.
اما همه نقاب زده اند و تالش می کنند دیوانگی خود را پش ِ
هدف از مراقبه پویا همین است .به تو این فرصت را می دهد که نقابت را کنار بگذاری و اجازه دهی
تمامی جنون قرون به بیرون آید .آنها را نگه ندار .این پاکسازی بزرگی است .آنگاه که تنها آگاهی
ِ
پاک و شفاف شوی ،بودا شدنت دور نخواهد بود .شاید تنها به یک قدم بیشتر نیاز باشد.
وار انسان با هستی کامالً تخریب شده و هیچ پلی باقی نمانده است .و از همین روست
رابطه اقیانوس ِ
که او دست به چنین کارهای احمقانه ای می زند .باورکردنی نیست که ما گویی فقط برای کشتار
ت هسته ای وجود ندارد؟ هفتاد درصد از ثروت کل
همدیگر اینجا هستیم .آیا چیز مهمتری از تسلیحا ِ
صرف امور جنگی می شود .حتی در کشورهای فقیری که مردمانش زیر خط فقر زندگی می
ِ بشریت
کنند و نمی توانند دو وعده غذای روزانه بخورند ،هفتاد در ص ِد درآمد کشور را برای ساخت بمب و
خرید اسلحه اتالف می کنند .آیا از جنگ چیزی جنون آمیزتر هست؟
کشوری مانند آلمان با فرهنگی بسیار غنی در دستان مردی دیوانه به نام آدولف هیتلر افتاد .هیچ کس
به اینکه چگونه چنین چیزی روی داد ،فکر نمی کند .حتی انسانی چون مارتین هایدگر که شاید
پیروان هیتلر بود .هیتلر مردی مطلقا ً دیوانه که نیاز به بستری شدن
ِ بزرگتریت فیلسوف آلمان بود ،از
در تیمارستان داشت! اما باید چیزی در مردم بوده باشد که هیتلر برایشان چنین جذبه ای ایجاد کرد.
سرتاسر آلمان با همه هوش و فرهنگش ،قربانی آن مرد دیوانه شد .حماقت را ببینید ،او می گفت:
ق مسلم ماست
" فقط بخاطر یهودیان است که آلمان نتوانسته بعنوان یک قدرت جهانی برخیزد .این ح ِ
که بر جهانیان حکومت کنیم و یهودیان تنها مانع این امر هستند".
گرفتن
ِ چرا مردم با چنین عقیده ابلهانه ای همراه شدند و قانع شدند که یهودیان هستند که از قدرت
آلمان ممانعت می کنند؟ یهودیانی که منابع ثروت و هوشمندی بسیاری برای آلمان بودند .چرا آلمانیها
متقاعد شدند؟ تنها از روی حسادت .یهویان ثروتمند و باهوش بودند و در هر چیزی همیشه باالتر از
دیگران بودند.
موفقیت در دنیایی دیوانه بسیار خطرناک است .همه قصد نابود کردنت را می کنند .درست یا غلط،
هیچ فرقی نمی کند .سراسر آلمان متقاعد این امر شدند نه از آن رو که گفته هیتلر از برهان و منطقی
درست برخوردار بود ،بلکه چون همه آلمانیها به ثروت ،هوش ،موفقیت و زندگی یهودیان حسادت
می کردند .بخاطر این حسادت ،هیتلر توانست حتی هوشمندترین انسانها را متقاعد کند که مانند
حیوانها عمل کنند.
و امروز اسلحه هایی که هیتلر در جنگ استفاده کرد ،مانند اسباب بازی بچه ها به نظر می رسد.
از زمان جنگ جهانی دوم ،تکنولوژی پیشرفت زیادی کرده و همچنان در دست سیاستمداران است.
سیاستمدارانی که از نظر روانی بیمارترین انسانها هستند .گرایش به قدرت ،خود نشانی از روان
بیمار است .انسان سالم ،به عشق گرایش دارد نه به تملک و تسلط .انسان سالم لذت را در زیستن می
یابد .او برای رأی آوردن گدایی نمی کند .فقط آنها که از عقده حقارت رنج می برند ،قدرت می طلبند
تا بخود و بقیه ثابت کنند که از دیگران برترند .آنکه حقیقتا ً بزرگ است ،هیچ نیازی به قدرت ندارد.
او به ارزش خود واقف است و آنرا زندگی می کند .در آوازش ،رقصش ،شعرش ،نقاشی و موسیقی
اش ،به واالیی زندگی می کند .فقط حقیران در پی سیاست هستند.
به بودا بودن خود آگاه باشی یا نه ،هیچ نگران نباش .فصلش که رسد ،شکوفا می شوی .پس فقط
صبور باش .هوشیارانه صبر کن ،بی هیچ آرزویی و از این انتظار لذت ببر .آنرا تبدیل به سکوتی پر
سرور کن .و آنچه مقدر توست ،می شکفد .نمی توان پرنده را از پرواز بازداشت ،نمی توان فاخته را
از آواز خواندن و گل را از شکوفه دادن باز داشت .چه کسی تو را از بودا شدن باز می دارد ؟ جز
خودت هیچکس مسئول نیست.
چون به دنیای درونت رسوخ کنی و به آسمان درونت پَر کشی ،ابدیتی فنا ناپذیر می یابی .زیارتی که
آغاز و پایان ندارد .ابدیتی بی مرگ که به ناگه تو را دگرگون می کند ،بی هیچ تالشی از جانب تو،
بی آنکه ریاضتی بکشی و خود را آزار دهی .تو همانی هستی که می خواهی ،تنها جزء کوچکی
گمشده است ،جزئی بسیار کوچک .بیدار شو! در بیداری تو بودا هستی.
در خواب نیز تو یک بودا باقی می مانی ،اما از آن آگاه نیستی .آنگاه که کسی بودا می شود ،در می
یابد که همه نیز بودا هستند .یکی خواب است ،یکی خرناس می کشد ،یکی به دنبال زنی می دود و
یکی دیگر مشغو ِل کار احمقانه دیگری است .اما بودا ،بودا باقی می ماند.
ب تو را
حتی وقتیکه سیگار می کشی ،بدان معنا نیست که اصل خود را از دست داده ای .فقط خوا ِ
نشان می دهد و نه هیچ چیز دیگر .رها کن ،آرام بگیر و در خود قرار یاب و آنگاه است که اصل را
باز میابی.
ترس روانی رفع شدنی است .در واقع تنها ترس روانی را می توان از میان برد .درد جسمی ،بخشی
از مرگ و زندگی است .راهی برای خالصی از آن نیست .اما مشکلی هم بوجود نمی آورد .آیا
تابحال بر آن تأمل کرده ای؟ مشکل وقتی هست که به آن می اندیشی .وقتی به پیری فکر می کنی،
می ترسی اما افرا ِد پیر را ترسیده و متزلزل نمیابی .به بیماری که می اندیشی می ترسی .اما وقتی
بیماری واقعا ً رخ دهد ،دیگر مشکلی و ترسی نیست .بلکه بعنوان یک واقعیت پذیرفته می شود.
مشکل همیشه روانی است .درد جسمانی بخشی از زندگی است .وقتی شروع به اندیشیدن درباره آن
می کنی ،دیگر جسمی نیست بلکه مبدل به دردی روانی می شود .به مرگ می اندیشی و ترس پدیدار
می شود ،اما وقتی مرگ واقعا ً رخ دهد ،هیچ ترسی ندارد .ترس همیشه درمورد آینده است .ترس در
لحظه اکنون هیچ معنایی ندارد .اگر قصد رفتن به جبهه جنگی کنی ،دچار ترس و تشویش بسیار
خواهی شد .قادر به خوابیدن نخواهی بود و کابوس رهایت نخواهد کرد .اما بمحض اینکه پا به جبهه
بگذاری -می توانی از سربازان جنگ بپرسی -همه را فراموش خواهی کرد .گلوله ها از فراز سرت
می گذرند ،اما تو می توانی از غذا بخوری و لذت ببری .بمبها منفجر می شوند و تو ورق بازی می
کنی.
واقعیت هرگز بصورت یک مشکل رخ نمی دهد .افکار و پندارهایی که درباره واقعیت هستند ،مشکل
بوجود می آورند .بنابراین نخستین چیزی که باید درک کنی اینست که اگر بتوانی درد روانی را رفع
کنی ،دیگر مشکلی باقی نمی ماند .انگاه است که شروع به زیستن در اکنون می کنی .درد روانی
متعلق به گذشته و آینده است ونه حال .ذهن هرگز در حال وجود ندارد .در لحظه حال ،این واقعیت
است که وجود دارد نه ذهن .در گذشته و آینده هم واقعیت نمی تواند وجود داشته باشد .در حقیقت،
ذهن و واقعیت هرگز کنار یکدیگر قرار نمی گیرند و هرگز باهم رو در رو نمی گردند .واقعیت
برای ذهن و ذهن برای واقعیت همیشه ناشناخته باقی می مانند.
" تاریکی به سراغ خدا رفت و گفت :دیگر کافیست! خورشی ِد شما دائماً مرا تعقیب می کند .از دس ِ
ت
او دمی آسایش ندارم .بهرجا می روم تا کمی بیاسایم ،او هست و دوباره ناچار به فرار می شوم .من
هیچ بدی به او نکرده ام و این اص ً
ال عادالنه نیست .به نزد تو برای دادخواهی آمده ام!
و این پرونده همچنان باز است ،چراکه خداوند ،تاریکی را با خورشید روبرو نکرد .آنها نمی توانند با
یکدیگر همزیستی کنند .نمی توانند با هم روبرو شوند .جایی که خورشید هست ،تاریکی نیست و آنجا
که تاریکی هست ،خورشید نیست.
و این دقیقا ً مانند رابطه ذهن و واقعیت است .مشکل ،ذهن است نه واقعیت .فقط مشکالت روانی خود
را بایستی رفع کنی ،و رفعِ آنها تنها با رفع هسته تمامی آنها یعنی نَفس ممکن است .زمانیکه دیگر
خود را جدا از هستی نپنداری ،مشکالت بمانند شبنم هایی که با طلوع آفتاب بخار می شوند ،از میان
می روند و ردی از خود بجای نمی گذارد.
درد جسمانی باقی می ماند ،اما باز تأکید می کنم که این درد هرگز برای کسی مشکل بوجود نمی
آورد.
و اگر از چنین چیزهایی بترسی ،قادر به زندگی نخواهی بود .پایت ممکن است بشکند ،گردنت می
ممکن است بشکند ،چشمانت ممکن است کور شوند ،هر چیزی ممکن است .میلیونها اتفاق ممکن
تصور آنها مشغول بداری ،تصور وقوع هزاران چیز ...دیوانه کننده
ِ است بیفتد و اگر تو خود را با
است!
نمی گویم که اتفاق نمی افتند .هر آنچه بر کسی رخ داده ،بر تو نیز ممکن است رخ دهد .سرطان،
سل و مرگ و هزار چیز دگر ممکن است اتفاق بیفتد .آدمی بسیار شکننده است .ممکن است پا به
خیابان بگذاری و ماشینی تو را زیر بگیرد .می توانی در خانه باشی و سقف بر سرت آوار شود .هیچ
ت کامل خود نیست .می توانی در رختخواب بمانی! اما آیا می دانی که %97از
راهی برای حفاظ ِ
مردم در رختخواب می میرند؟ خطرناکترین جای دنیاست! تا جایی که ممکن است از آن دوری کن.
هرگز به رختخواب نرو ،چون %97مردم در آن مرده اند! حتی مسافرت با هواپیما نیز چنین
خطرناک نیست .و به یاد داشته باش ،بیشتر مرگها در شب اتفاق می افتد .پس از ترس بلرز!
اینگونه اصالً قادر به زندگی نخواهی بود .مشکالت فقط در ذهن و روان هستند .می توانند تو را از
ترس فلج کنند ،تو را در هم بشکنند و این هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد.
مرد نابینایی را در خیابان می بینی که بی هیچ مشکلی راه می رود .نابینایی بخودی خود مشکل
نیست .گدایانی را با دست و پای بدریخت و ناقص می بینی که با همظ می خندند ،غیبت می کنند ،در
مورد زنان حرف می زنند و تکه می پرانند و آواز می خوانند.
زندگی را تماشا کن .زندگی هیچگاه مشکل نبوده است .ما از ظرفیت خارق العاده ای برای سازگاری
با واقعیت برخورداریم ،آنچه نمی توانیم با آن خود را وفق دهیم آینده است .به محض اینکه سعی کنی
خود را در برابر آینده حفاظت کنی و ایمن سازی ،آشفته و پریشان می شوی ،از هم گسیخته می
گردی .آنگاه میلیونها مشکل خواهی یافت .مشکل ،مشکل و مشکل ...حتی نمی توانی خودکشی کنی،
زهری که انتخاب کرده ای ممکن است کارساز نباشد .شاید کسی چیزی به آن اضافه کرده باشد یا
شاید اصالً زهر نباشد .می خوری و در انتظار مرگ دراز می کشی و مرگ هرگز نمی آید .همه
چیز مشکل ساز خواهد بود.
" مال نصرالدین قصد خودکشی داشت .به کف بینی در خیابان بر خورد که به او گفت :صبر کن تا
دستت را ببینم .مال پاسخ داد :چرا باید االن نگران آینده باشم؟ منکه می خواهم خود را بکشم .بی فایده
است .منکه دیگر آینده ای ندارم .کف بین گفت :می خواهم ببینم که اص ً
ال موفق به خودکشی می شوی
یا نه! "
آینده پا برجاست .ممکن است پلیس مانع خودکشی ات شود ،و یا هنگام شلیک کردن دستت بلرزد.
درباره آینده هیچ اطمینانی نیست .نه اطمینانی به مرگ هست و نه به خوکشی موفق ،چه رسد به
زندگی! زندگی چنان پدیده پیچیده ای است که هرگز نمی توان به چیزی اطمینان داشت .همه چیز
ممکن است و هیچ چیز مطمئن نیست .اگر دچار ترس شوی ،این تنها در ذهن و روان تو هست .باید
روان خود کنی .اگر حرفهای مرا خوب درک کرده باشی ،دریافته ای که مراقبه
ِ کاری در مورد
ت ذهن ،چرا که این تنها راه دیدن واقعیت
چیزی نیست بجز تالش برای دیدن واقعیت بدون دخال ِ
است .ذهن واقعیت را فاسد و تحریف می کند .ذهن را رها کن و با واقعیت بی واسطه و مستقیم،
روبرو شو .آنوقت می بینی که هیچ مشکلی نیست .واقعیت هرگز برای کسی مشکل ایجاد نکرده
است .من اینجا هستم ،تو اینجایی و من هیچ مشکلی نمی بینم .اگربیماری بیاید ،خب بیمار می شوم.
نگرانی برای چیست؟ چرا باید درباره آن هیاهو بپا کنم؟ مرگ هم که فرا رسد ،می میرم .بهمین
سادگی.
مشکل نیاز به فضا دارد و در لحظه حال ،فضایی نیست .همه چیز رخ می دهد و زمانی برای
اندیشیدن به آنها نیست .به گذشته و آینده می توانی بیندیشی ،چون فاصله هست .در حقیقت گذشته و
آینده ازهمین رو بوجود آمده اند تا به ما فضایی برای نگرانی بدهند .و هر چه فضا بیشتر باشد،
نگرانی هم فزونتر خواهد بود.
در فرهنگهایی چون هندوستان ،مردم حتی بیشتر نگران هستند چرا که به تولد بعدی نیز می اندیشند و
تولد بعد از آن و باز هم بعد از آن تا بی نهایت...
" در زندگی بعدی چه اتفاقی می افتد؟" وقتی کسی می خواهد کاری کند ،باید نه تنها به عواقب کار
خود در اینجا و اکنون بیندیشد ،بلکه بایست بیاندیشد" :چه کارمایی برای زندگی بعد خود جمع می
کنم؟" و بیشتر دچار نگرانی می شود .فرد در فرهنگ هند فضای بیشتری دارد و چگونه باید آن فضا
خالی آینده.
ِ را پر کند؟ با مشکالت .نگرانی راهیست برای پر کردن فضای
درد جسمانی هیچ مشکلی نیست .وقتی هست ،فقط درد هست .و زمانیکه از بین رود ،دیگر نیست.
مشکل زمانیست که چیزی را که هست ،نمی خواهی و چیزی را که نیست ،طلب می کنی.
چنین مشکالتی همیشه ریشه روانی دارند" .این درد چرا هست؟" این در ذهن اتفاق می افتد .چه کسی
برای آن توجیهاتی یافت ،اما آنها در واقع
ِ این پرسش را می کند؟ کسی پاسخ آنرا نمی داند .می توان
پاسخی برای این پرسش نیستند .دلی ِل آن بسیار ساده است .درد وجود دارد ،چون لذت وجود دارد.
لذت بدون درد نمی تواند وجود داشته باشد .اگر می خواهی در زندگی هیچ دردی نداشته باشی ،آنگاه
بایستی از هر گونه لذتی اجتناب کنی .آن دو به هم پیوسته اند .در حقیقت دو چیز متفاوت و جدا از هم
نیستند و نمی توان آنها را از یکدیگر جدا کرد.
این کاریست که انسان برای قرنها مشغول آن بوده است .جدا کردن و تالش برای محظوظ شدن از
تمامی لذتهای دنیا بی آنکه درد و رنجی را متحمل گردد .کاری که غیرممکن است .هر چه لذت
بیشتر باشد ،درد هم بیشتر خواهد بود .قله ای که بلندتر است ،دره کنارش نیز عمیق تر خواهد بود.
فقط اوج را می خواهی و نه هیچ نشیبی؟ پس اوج را هم نمی توانی داشته باشی .اوج و نشیب تنها با
یکدیگر می توانند وجود داشته باشند .دره چیزی نیست جز موقعیتی که شرایط را برای صعود به قله
فراهم می آورد.
اما تو لذت را طلب می کنی و از درد می گریزی .به کسی عشق می ورزی و هنگامیکه در کنار او
هستی ،احساس شادی می کنی .تو شادمانی کنار او بودن را می خواهی ،و در ِد دوری از او را نمی
خواهی .اگر واقعا ً از بودن با کسی احساس شادمانی کنی ،چطور می توانی از در ِد جدایی از او
ت او برایت دردناک است .اگر می خواهی از هر دردی مبرا
دلتنگ او می شوی و غیب ِ
ِ بگریزی؟
احساس شادی نکن .غمگین باش و
ِ باشی ،پس باید از لذت نیز چشم بپوشی .وقتی کنار یارت هستی،
ناشاد تا وقتی او از کنارت رفت ،مشکلی پیش نیاید .اگر از خوشرویی و استقبال کسی خوشنود می
گردی ،آنگاه با توهین او نیز ناخوشنود خواهی شد .این حقه ای بسیار کهنه است.
در واقع یکی از ابتدایی ترین خدعه هایی است که مذهبیان بکار می برند .اگر می خواهی از درد
ایمن باشی ،از لذت دوری کن .اگر می خواهی از مرگ حذر کنی ،زندگی نکن! اما این همه چه
ت کامل می خواهی ،در قبرت پا
سودی دارد؟ پیش از آنکه مرگت فرا رسدُ ،مرده ای .چنانچه امنی ِ
بگذار و آنجا قرار بگیر و آنوقت کامالً ایمن خواهی بود! نفس نکش ،چرا که در هوای اطرافت انواع
ویروسهای خطرناک و بیماریهای مرگبار وجود دارد .چطور نفس می کشی؟ هوا آلوده و خطرناک
است .نفس نکش ،هیچ حرکتی نکن .اصالً زندگی نکن .خود را بکش و آنگاه هیچ دردی نخواهد بود.
اما پس چرا در جستجوی لذتی؟ می خواهی فقط کام بگیری و هیچ رنجی را متحمل نشوی؟ چیز غیر
ممکنی را می خواهی .تو می خواهی دو به عالوه دو ،چهار نشود .هر عددی بشود غیر از چهار.
اما نتیجه چهار است .هر کاری بکنی و هر تالشی که برای فریب خود و دیگران کنی ،باز هم نتیجه
اش چهار است.
درد و لذت همچون روز و شب ،تولد و مرگ و عشق و بیزاری جدایی ناپذیرند .در دنیایی بهتر با
زبانی پیشرفته تر ،کلماتی را ابداع خواهیم کرد که هر دو معنا را در خود داشته باشند :عشقبیزار،
روزشب ،تولدمرگ ،لذتدرد ،یک کلمه برای هر دو .زبان توهم آفرین است .درد و لذت در زبان جدا
از هم قرار گرفته اند .در لغتنامه ها باید معنای آنها را جداگانه بیابی .در حالیکه در واقعیت ،درد و
لذت مانند دست چپ و راست با هم هستند .همانطور که دو با ِل پرنده از هم جدا نیستند .زبان منشاء
ت بسیاری است .وقتی می گوید "عشق" ،تو هرگز نفرت به فکرت خطور نمی کند .اما عشق
توهما ِ
بی نفرت نمی تواند باشد .از همین روست که وقتی به کسی عشق می ورزی ،به همو نیز نفرت می
ت این موضوع نباش .اگر عشق می ورزی ،نفرت هم خواهی ورزید .لحظاتی هستند
ورزی .ناراح ِ
نگران آن نباش .این کامالً طبیعی است و
ِ که روی عشق را تجربه می کنی و لحظاتی روی نفرت را.
بدون سرما وجود داشته باشد.
ِ انسانی .تو در طلب دنیایی هستی که در آن سرما بدون گرما و گرما
بی معناست و غیرممکن چرا که سردی و گرمی با هم هستند و بستگی به آن دارد که تو چه نامی بر
آنها می گذاری.
درون سطلها
ِ ب جوش و در دیگری آب سر ِد چون یخ .دستانت را
در دو سطل آب بریز .در یکی آ ِ
ت گرما
بگذار و فقط حس کن .آیا دو حس را تجربه می کنی و یا طیفی از یک حس را؟ یکی در نهای ِ
ت سرما .بگذار مدتی بگذرد .آرام آرام از شدت سرما و گرما کاسته می شود و
و آن دیگری نهای ِ
حرارتشان به هم نزدیکتر می شود .و پس از ساعتی می بینی که هر دو همسان هستند .می توانی
تجربه دیگری را آزمایش کنی .یک دستت را بوسیله منبع حرارتی گرم کن و دست دیگرت را با یخ
سرد و سپس هر دو را در یک سط ِل آب قرار ده .یک دست سرما را و دست دیگر گرما را حس می
کند ،در حالیکه هر دو در یک آب هستند .همه چیز نسبی است .چیزی که برای تو لذت بخش است،
ممکن است در نظر دیگری درد باشد.
فرض کن که با زنی عشقبازی کرده ای و در نظر تو بسیار لذت بخش بوده است .به راهبی می
گویی و او وحشت می کند " :این چه کاریست؟ مگر دیوانه شده ای؟ "
شاید از همین روست که انسانها در حریم خصوصی عشقبازی می کنند .وگرنه مردم به آنها خواهند
خندید و مسخره شان می کنند .در وضعیت شهوانی ،تو تقریبا ً مست و از خود بیخود خواهی بود و
ت عشق ورزی به نظر مسخره و ناپسند می رسند.
همه حرکا ِ
هنگام خشم کاری می کنی که در آن لحظه برایت رضایت بخش است اما در حالت عادی مرتکب
ِ به
آن کار نمی شوی .خشم لذت بسیاری دارد ،احساس قدرت می کنی .اما خشم که از میان رود،
احساس پشیمانی و افسوس به سراغت می آید .زمانیکه خشمگین بودی ،احساس قدرت و لذت می
کردی و زمانیکه تب خشم فرو نشیند و آرام گرفتی ،دوباره می نگری و حال احساس درد می کنی.
هر آنچه که لذت بخش است می تواند دردناک هم باشد .همه چیز نسبی است .لذت و درد از هم جدا
نیستند.
بدرون آن بروی .از آن نگریز .بگذار باشد .پذیرایش شو .تا
ِ توصیه می کنم که به هنگام درد ،عمیقا ً
می توانی حساس شو .بگذار تیرهای درد به عمق جانت فرو رود .رنجِ آن را حس کن .و هنگامیکه
لذت هست ،بگذار تو را به درونی ترین الیه وجودت ببرد .با آن برقص و پایکوبی کن.
درد که آمد همراهش شو و لذت که آمد همرا ِه اونیز شو .چنان حساس شو که هر لحظه از درد و
لذت ،تبدیل به ماجرایی بزرگ شود .اگر بتوانی چنین باشی ،درمیابی که درد نیز زیباست .بهمان
زیبایی لذت .به وجودت شفافیت و هوشیاری می بخشد ،حتی گاهی بیشتر از لذت.
لذت رخوت انگیز است .برای همین است که آنانکه فقط در لذت و رفاه زندگی می کنند ،سطحی
هستند .در آنها عمقی نمیابی .درد را نشناخته اند و فقط در سطح زیسته اند .در پی یک لذت به لذتی
دیگر پناه برده اند .عروسکهای تجملی هستند که نمی دانند درد چیست.
درد تو را هوشیار می کند .تو را نسبت به در ِد دیگران مهربان و حساس می کند .تو را بزرگ و
بیکران می سازد .دل بواسطه درد است که وسعت میابد .درد زیباست .نمی گویم آنرا طلب کن ،فقط
وقتی هست ،از آن نیز لذت ببر .هدیه ایست از هستی و گنجی در آن نهان است .آنرا رد نکن،
طعم آن آشنا می شوی .هرچیز
بپذیرش ،استقبال کن و با او باش .در ابتدا سخت است ،اما آرام آرام با ِ
تازه ای که با آن روبرو می گردی ،مدتی طول می کشد تا با طعم آن خو بگیری .و البته که درد تلخ
است .اما زمانیکه با آن آشنا شدی ،به تو هوشیاری و درخشندگی می بخشد .گرد و غبار را از تو می
روبد و تو را از رخوت و خواب آلودگی بیرون می آورد .تو را به گونه ای متوجه و بیدار می کند
که هیچ چیز دیگری نمی تواند .مراقبه در درد از عمق بیشتری بر خوردار است تا در لذت .لذت
گمراه کننده است .می تواند تو را غرق خود کند ،در لذت تو هوشیاری را رها می کنی .لذت نوعی
فراموشی است و درد یادآوری است .درد را نمی توان فراموش کرد.
درد می تواند تبدیل به نیروی بسیار خالقی شود .می تواند به مراقبه و به آگاهی تبدیل شود.
هنگامیکه درد هست ،از آن برای برای مراقبه و برای آگاهی استفاده کن .بمثابه ابزاری برای شفاف
کردن روح خود از آن بهره مند شو .و از لذت و خوشی ،برای غرق شدن و فراموش کردن بهره
ببر .هر دو ابزاری هستند که تو را در رسیدن به خانه یاری می کنند .یکی برای آنکه خود را کامالً
به یاد آوری و دیگری برای فراموش کردن خود .از هر دو می توانی بهره بری ،اما برای اینکار
بایستی بسیار هوشمند باشی .آنچه من به تو می آموزم ،راهی برای ابلهان نیست .راهیست برای
هوشمندان و خردمندان .هر آنچه که هستی به تو می بخشد ،تالش کن تا راهی بیابی تا آنرا به
موقعیتی خالق برای رشد و تکامل خود مبدل کنی.
شناخته در برابر ناشناخته
احساس می کنم که ترس من از مرگ در واقع ریشه در ترس از ناشناخته دارد ،چرا که نمی دانم
پس از مرگ چه بر من رخ می دهد .در این مورد چه فکر می کنید؟
زمانیکه زندگی را درک کردی ،مرگ را نیز درک خواهی کرد .مرگ هم بخشی از همان فرآیند
است .معموالً فکر می کنیم که مرگ انتهای راه است ،تصور می کنیم که مرگ مخالف و دشمن
زندگیست .اما اینطور نیست و اگر مرگ را دشمن زندگی می پنداری ،تنها نشانگر اینست که
نتوانسته ای چیستی زندگی را درک کنی .مرگ و زندگی دو قطب یک انرژی هستند .دو روی یک
سکه .جزر و مد ،روز و شب ،تابستان و زمستان .آنها جدا و مخالف هم نیستند ،بلکه تکامل بخش
یکدیگرند .مرگ پایان زندگی نیست .بلکه در حقیقت تکمیل یک دوره است ،اوج و نهایت زندگیست.
زندگی و رون ِد آنرا که بشناسی ،مرگ را درک خواهی کرد .مرگ بخشی اساسی و بی کسر از
زندگیست .مرگ دوست زندگیست و بی آن زندگی نمی تواند وجود داشته باشد .مرگ پس زمینه
زندگیست و زندگی وجود خود را وامدار اوست .مرگ در واقع روند نو شدن است و در هر لحظه
اتفاق می افتد .با هر دم و بازدمی ،مرگ و زندگی هر دو رخ می دهند .با هر دم که فرو می رود،
زندگی و با هر بازدم که برون می آید مرگ اتفاق می افتد .از آنروست که هنگامیکه نوزادی پا به
هستی می گذارد ،نخست دمی فرو می برد و با آن زندگی آغاز می گردد .و پیری که در حال مرگ
است ،با آخرین بازدمی که برون می دهد زندگی را ترک می کند .دم زندگیست و بازدم مرگ است.
بمانند دو چرخ یک ارابه هستند .تو به یک اندازه با هر دو هستی .بازدم بسته به دم است .نمی توانی
دمی فرو دهی اگر بازدم را متوقف کنی .نمی توانی زندگی کنی اگر از مردن سرباز زنی.
او که می داند زندگی چیست ،به مرگ رخصت می دهد و به پیشبازش می رود .هر لحظه می میرد
رستاخیز او پیوسته در روند رخ دادن است.
ِ و هر لحظه احیا می گردد .صلیب و
او هر لحظه بر گذشته می میرد و دوباره و دوباره در آینده متولد می گردد .اگر به زندگی بنگری می
توانی بفهمی مرگ چیست و اگر بدانی مرگ چیست ،تنها آن وقت است که زندگی را درک کرده ای.
هر دو از یک بنیان هستند .از روی ترس ما آن دو را تقسیم کرده ایم .فکر می کنیم که زندگی خوب
و مرگ بد است .براین پنداریم که زندگی را بایستی دوست بداریم و از مرگ باید حذر کنیم .تصور
پندار پوچ زندگی ما را مملو از بدبختی
ِ می کنیم که باید از خود در برابر مرگ محافظت کنیم .این
کرده ،چرا که آن کس که از خود در مقابل مرگ حفاظت می کند ،قادر به زندگی نیست .او از دم بر
آوردن می ترسد و نمی تواند براحتی دمی فرو برد و میان این دو گیر افتاده است .تنها خود را هل
می دهد ،زندگی در او چون رودی روان نیست ...اگر واقعا ً می خواهی زندگی کنی ،باید آماده مردن
باشی .چه کسی در تو از مرگ می ترسد؟ آیا زندگیست که از مرگ می ترسد؟ غیر ممکن است.
زندگی نمی تواند از روند تکاملی خود بیمناک باشد .چیز دیگریست که می ترسد .نَفس است که می
مخالف مرگ است .نَفس مخالف زندگی و مرگ هر دو
ِ ترسد .مرگ و زندگی مخالف هم نیستند ،نَفس
است .نَفس است که هم از زندگی می ترسد و هم از مرگ .از زندگی می هراسد چون هر تالش وهر
قدم در زندگی ،مرگ را نزدیکتر می آورد.
زندگی که کنی ،به مرگ نزدیکتر می شوی و نَفس از مردن می ترسد ،بنابراین از زیستن هم می
هراسد .فقط خود را بزور می ِکشد .بسیاری هستند که نه زنده اند و نه مرده و این از هر چیزی بدتر
است .آنکه که به تمامی زنده است ،از مرگ سرشار است .این معنای مسیح مصلوب است .مفهوم
ب خود را حمل کنید".
صلیب مسیح بخوبی درک نشده است .وقتی به شاگردانش گفت " :بایستی صلی ِ
مرگ خویش را پیوسته با خود همراه داشته باشد ،هر لحظه بمیرد.
ِ به معنای این بود که هر کس باید
ب خود را همیشه بر دوش داشت ،چرا که تنها از این راهست که می توان به تمامی زیست.
باید صلی ِ
هر موقع که لحظه ای سرشار از زنده بودن را تجربه می کنی ،می بینی که مرگ نیز آنجا هست .در
عشق نیز چنین است .زندگی در عشق به اوج می رسد و برای همین است که مردم از عشق می
ترسند.
همیشه از مردمی که نزد من می آیند و می گویند که از عشق می ترسند ،تعجب می کنم .چرا از
عشق باید ترسید؟ چون وقتی به کسی واقعا ً عشق می ورزی ،نَفس به کنار می رود و ذوب می شود.
نمی توانی با نَفس ،عاشق باشی .نَفس مانع می گردد و چون بخواهی این مانع را بیندازی ،هشدار می
دهد که :این مرگ است .مراقب باش!
مرگ نفس در واقع شروع زندگی است .نَفس تنها پوسته مرده ایست که
ِ مردن نَفس ،مرگ تو نیست.
تو را در خود گرفته و بایستی آنرا از خود وا بکنی و بدور اندازی .مانند مسافری که در طو ِل راه بر
تن و لباسش گرد و غبار می نشیند و باید خود را بتکاند و حمام کند تا پاک گردد.
غبار تجربه ،دانش ،زندگی و گذشته جمع می شود و تبدیل به نَفس می گردد.
ِ زمان که می گذرد،
دور تو ،که باید آنرا بشکنی و بدور بیفکنی .بایستی هر روز ،هر لحظه
پوسته ای مرده انباشته به ِ
زندان تو نگردد .نَفس از عشق می ترسد چون در عشق زندگی به اوج
ِ خود را بشویی تا این پوسته
می رسد .و هر جا که اوج هست ،نشیب هم هست .قله و دره ،مرگ و زندگی .کنار یکدیگرند.
در عشق تو می میری و دوباره متولد می گردی .بخاطر بسپار که مرگ و زندگی همیشه با هم شعله
ور می گردند و هرگز از هم جدا نیستند .اگر خیلی حقیرانه زنده هستی و زندگی می کنی ،آنگاه
مرگ و زندگی را دو چیز جدا از هم می بینی .اما هر چه به اوج نزدیکتر شوی ،بهم نزدیکتر و
نزدیکتر می شوند و در فراز قله است که با هم مالقات می کنند و بهم می پیوندند .در عشق ،در
مراقبه ،در ایمان و نیایش ،هر زمانکه زندگی به کمال رسد ،مرگ آنجا حضور دارد .بی مرگ
زندگی به کمال نمی رسد.
اما نَفس همیشه به اختالف و دوگانگی می اندیشد .میان همه چیز تفرقه می افکند .در هستی تفرقه
نیست ،نمی توان آنرا تقسیم کرد .زمانی کودکی بودی و سپس به جوانی مبدل شدی .آیا می توانی به
نقطه ای مشخص اشاره کنی که از کودکی به بزرگسالی تغییر کردی؟ روزی هم پیر می شوی ،آیا
می توانی مرز مشخصی برای پیر شدن تعیین کنی؟
روند شدن را نمی توان مرز بندی کرد .درست بمانند زمانیکه متولد شدی .آیا می توانی دقیقا ً بگویی
که زندگی از چه زمانی آغاز شد؟ آیا از آن هنگام که کودک شروع به نفس کشیدن می کند ،زندگی از
آن زمان آغاز می شود؟ یا از هنگامیکه نطفه وارد رحم می شود و مادر باردار می شود؟ یا پیش از
آن؟ زندگی دقیقا ً از چه زمانی آغاز می گردد؟
روندی که برای آن نه آغازی هست و نه پایانی .هرگز آغاز نمی شود .چه وقت کسی مرده تلقی می
گردد؟ وقتی که از تنفس باز می ایستد؟ یوگی های بسیاری بطور علمی اثبات کرده اند که می توانند
پایان راه باشد .پس
ِ تنفس خود را متوقف کنند و سپس به زندگی بازگردند .پس توقف تنفس نمی تواند
زندگی کجا پایان می گیرد؟
زندگی هرگز پایان نمی گیرد و هرگز آغاز نمی گردد .ما همه در ابدیت هستیم .از ازل اینجا بوده
ایم ،اگر ازلی بوده باشد و تا پایان اینجا خواهیم بود ،اگر که پایانی باشد .در واقع آغاز و پایانی نمی
تواند باشد .ما خود ،زندگی هستیم .حتی اگر شکلها و کالبدها عوض شوند و افکار تغییر کنند .آنچه
زندگی نامیده ایم ،فقط هویت پنداری با بَ َدن ،ذهن و رفتاری مشخص است و آنچه مرگ می پنداریم،
چیزی نیست جز خارج شدن از آن شکل ،از آن بَ َدن و آن مفاهیم.
ترک آن می تواند
ِ وقتی قصد می کنی خانه ات را تغییر دهی ،اگر به آن خانه زیاد خو گرفته باشی،
بسیار دردناک باشد .فکر می کنی در حال مرگی ،چون با آن خانه یکی بودی ،گویا که هویت تو بود.
اما می دانی که اتفاقی نمی افتد ،تو همان باقی خواهی ماند ،تنها خانه ات را تغییر داده ای .آنان که
درون خویش را دیده اند و دریافته اند کیستند ابدیتی بی پایان یافته اند .زندگی روندی است بی زمان،
ِ
ورای زمان و مرگ بخشی از آنست .مرگ نو شدنی مداوم است .کمکی است برای رستاخیز دوباره
و دوباره .برای دور انداختن شکلهای کهنه ،رها شدن از ساختمانهای ویران تا دوباره جریان یابی،
تازه شوی و جوان و بکر.
" مردی در مغازه عتیق فروشی در نزدیکی کوه ورنون مشغول جستجو بود و به تبری عتیقه
برخورد .به فروشنده گفت :عجب تبر محکم و قدیمی اینجا داری! فروشنده پاسخ داد :بله .این تبر
زمانی متعلق به جرج واشنگتن بوده است.
و زندگی همین است .دسته ها و سرها عوض می شوند ،در حقیقت همه چیز تغییر می کند اما چیزی
هست که تا ابد بهمان صورت باقی می ماند .فقط نگاه کن .زمانی یک کودک بودی .از آن دوران چه
باقیمانده؟ تنها یک خاطره .جسمت تغییر کرده ،ذهن و هویتت تغییر کرده و هیچ چیز جز خاطره ای
از کودکی ات باقی نمانده است .نمی توانی تشخیص دهی که آیا واقعا ً اتفاق افتاد ،یا یک رؤیا بود و یا
داستانی که در کتابی خواندی .کودکی تو بود یا کسی دیگر؟ گاهی به آلبوم عکسهای قدیمی ات نگاهی
بینداز .باور می کنی که این تو بوده ای؟ تغییر زیادی کرده ای .در واقع همه چیز عوض شده است.
دسته ها ،سرها ،همه چیز! اما در عمق وجودت چیزی پیوسته باقیمانده است ،شهودی که تداوم یافته
است .رشته ایست نامرئی که با وجود همه تغییرات ،همچنان بی تغییر باقیمانده است.
آن رشته در ورای مرگ و زندگی قرار دارد .مرگ و زندگی دو با ِل آن هستند .آنکه در آنسوست از
مرگ و زندگی همچون دو چرخ مکمل ارابه استفاده می کند .از طریق زندگی و از طریق مرگ
زندگی می کند .مرگ و زندگی همچون دم و بازدم روندی از آن هستند .در تو چیزی هست که
متعالیست.
اما ما با شکل و فُرم بسیار خو گرفته ایم و از این هویت پنداری نَفس پدید آمده است .همانکه "من"
نامیده ایم .و این "من" بایستی بارها بمیرد .از این روست که مدام در هراس است ،همیشه می ترسد
و مدام در پی امنیت و حفاظت از خود است.
"درویشی بر در خانه مرد ثروتمندی رفت و بر در زد .فقیر بود و هیچ نداشت و فقط غذایی برای
سی ر کردن شکم خود می خواست .مرد ثروتمند بر سرش فریاد زد :هیچ کس اینجا تو را نمی شناسد!
درویش گفت :اما من خود را می شناسم .و چه اسفناک بود اگر عکس این حقیقت داشت .اگر همه می
دانستند من کیستم ،اما خود نمی دانستم .حق با شماست .هیچ کس اینجا مرا نمی شناسد .اما من خود
را می شناسم".
فقط دو حالت ممکن است و تو در حالت اسف باری هستی .شاید همه بدانند تو کیستی ،اما تو کامالً از
متعالی بودن خود ،از سرشت حقیقی و وجود اصیل خود بیخبری .و این تنها افسوس زندگیست .بهانه
های بسیاری می توانی بیابی ،اما افسوس واقعی همین است :تو نمی دانی کیستی!
چگونه می توان شاد بود وقتی نمی دانی کیستی ،از کجا آمده ای و به کجا می روی؟ هزار و یک
مشکل برخاسته از این بی خبری و جهل نخستین است.
"صبح زود بود و گروهی از مورچگان در جستجوی غذا از النه تاریک خود در زیر زمین به بیرون
آمدند .به کنار گیاهی رسیدند که برگهایش پوشیده از شبنم صبحگاهی بود .مورچه ای به شبنمها اشاره
کرد و پرسید :اینها چیستند؟ از کجا آمده اند؟ برخی گفتند از زمین و برخی دیگر گفتند از دریا آمده
اند .بین آنها جدلی درگرفت .گروهی طرفدار نظریه دریا بودند و گروهی دیگر بر نظریه زمین توافق
داشتند .فقط یکی از آنها ،مورچه ای باهوش و خردمند ،تنها ایستاده بود .گفت :بگذارید کمی تأمل
کنیم و به نشانه ها در اطراف نگاه کنیم .چون که همه چیز بسوی منشاء خود گرایش میابد و همه چیز
به اصل خود باز می گردد .یک سنگ را هر چقدر هم که به باال بیندازی ،باز بسوی زمین بر می
گردد .هر چیز که بسوی روشنایی متمایل باشد ،بایستی که از منشاء نور باشد.
مورچه ها قانع نشده بودند و می خواستند به بحث خود ادامه دهند ،اما خورشید بر آمده بود و شبنم ها
در حال محو شدن از برگها بودند .باال و باالتر رو بسوی خورشید می رفتند و در آن ناپدید شدند".
همه چیز به اصل خویش باز می گردد .زندگی را که درک کنی ،مرگ را هم درک می کنی .زندگی
آوری اصل .زندگی دور شدن از اصل است و مرگ بازگشت
ِ فراموش کردن اصل است و مرگ یاد
به خانه است .مرگ زیباست .اما فقط برای آنها که بی مانع ،بی مهار و سرکوب زیسته اند .برای
آنانکه زیبا زندگی کرده اند و از زیستن نهراسیده اند ،شهامت کافی برای زیستن را دارا بوده اند،
عاشق شدند ،رقصیدند و زندگی را جشن گرفتند .مرگ جشن نهایی خواهد بود اگر زندگی ات را
جشن گرفته باشی .بگذار اینطور بگویم :زندگی ات هر آنطور که بوده باشد ،مرگ آنرا آشکار خواهد
کرد .اگر در زندگی بدبخت بوده ای ،مرگ بدبختی را آشکار می کند .اگر به شادمانی زیسته باشی،
مرگ شادی را آشکار می کند .که مرگ ،فاش کننده بزرگی است.
اگر در زندگی تنها متوجه آسایش و لذت جسمانی بوده ای ،آنگاه مرگ بسیار ناراحت کننده و
ناخوشایند خواهد بود چرا که بایستی جسمت را رها کنی .جسم منزلی موقتی است ،معبدی که شب در
آن سکنی می گزینی و صبح باید آنرا ترک کنی .منزل همیشگی تو و خانه تو نیست .پس اگر تنها
برای جسمت زیسته باشی و چیزی ورای آنرا درک نکرده باشی ،مرگ برایت بسیار ناخوشایند و
دردناک خواهد بود .در آنصورت مرگ اندوه و عذاب است .اما اگر فقط کمی فراتر از جسمت زیسته
باشی ،اگر شعر و موسیقی را دوست داشته ای ،اگر عشق ورزیده باشی ،به ستارگان و گلها نگریسته
باشی و چیزی ورای جسم به هوشیاری تو وارد شده باشد ،آنگاه مرگ چندان بد و دردناک نخواهد
بود .می توانی با متانت پذیرایش شوی ،اما باز هم نمی تواند جشن باشد .اما اگر در خود چیزی
بودن خود در مرکز پا گذاشته باشی ،جایی که دیگر در آن نه
ِ متعالی را لمس کرده باشی و به هیچ
جسم هستی و نه ذهن ،آنجا که لذات جسمانی کامالً رها شده و لذتهای ذهنی چون موسیقی ،شعر،
ادبیات و نقاشی ،همه پشت سر گذاشته شده اند و تو تنها آگاهی و هوشیاری خالص هستی ،آنگاه است
که مرگ جشنی بزرگ ،درکی عظیم و آشکاری شگرف خواهد بود.
اگر چیزی متعالی را در وجود خود کشف کرده باشی ،مرگ تعالی هستی را بر تو فاش خواهد کرد.
مرگ دیگر فقط مردن نیست ،بلکه مالقاتی است با اصل ،با الوهیت.
ترس از زندگی
از چیزی گفتید که برای من آشناست .وقتی خوب به آن می نگرم ،می بینم که من در واقع از
زندگیست که می ترسم و نه از مرگ .اگر ممکن است بیشتر درباره ارتباط این ترسها بگویید.
او که از مرگ می ترسد ،از زندگی هم هراس دارد زیرا زندگی مرگ را بدنبال دارد.
اگر از ترس ورو ِد دشمن ،در خانه ات را مسدود کنی ،دوستت را نیز از ورود باز می داری.
چنان اسیر ترس خواهی شد که حتی از باز کردن در بروی دوستت هم خودداری می کنی .چه کسی
می داند؟ شاید او دشمنی باشد در ظاهر دوست! و یا هنگامیکه در را بروی دوست می گشایی ،دشمن
نیز وارد شود.
مردم از زندگی می ترسند چون از مرگ هراس دارند .آنها زندگی نمی کنند ،چون همیشه در اوج
مرگ نیز در زندگی وارد می شود.
شاهد این امر نبوده ای تا بحال؟ بسیاری از زنان به سردی مزاج خو گرفته اند ،از اُرگاسم هراس
انفجار آن انرژی وحشی می شوند .زنان برای قرنهاست که سرد شده اند .نمی دانند که
ِ دارند و مانع
اُرگاسم چیست و اکثر مردان نیز دچار همین ترسند 95 .درصد مردان از انزال زودرس رنج می
برند .به قدری از اُرگاسم می ترسند که فقط می خواهند سریع کار را تمام کنند .بارها و بارها به
عشقبازی می پردازند ،اما ترس هست .زن سرد باقی می ماند و مرد چنان دچار ترس می شود که
نمی تواند در آن حالت برای مدت زیادی باقی بماند .و همان سبب می شود که زودتر از وقت طبیعی
دچار انزال شود و زن سرد و بسته باقی می ماند .هرگونه احتمالی برای اُرگاسم با وجود چنین
حجمی از ترس نابود می شود.
رگاسم عمیق ،مرگ رسوخ می کند .حس می کنی که در حا ِل مرگی .زن که به اوج لذت برسد،
ِ در ا ُ
می گرید و فریاد می کشد " .دارم می میرم .مرا نکش .دیگر بس است!"
لحظه ای در اُرگاسم فرا می رسد که نَفس دیگر نمی تواند حضور داشته باشد و مرگ وارد می
شود .و زیبایی اُرگاسم در همین است.
انسانها از عشق می ترسند ،چرا که در عشق نیز مرگ رسوخ می کند .هنگامیکه دو عاشق کنار هم
صمیمانه و بی هیچ سخنی می نشینند ،بی هیچ کالمی چرا که کالم گریزی است از عشق .وقتی دو
میان آنها فاصله می
ِ عاشق سخن می گویند ،تنها بیانگر اینست که از صمیمیت گریزانند .کلمات
اندازد .هنگامیکه هیچ کالمی نیست ،فاصله از میان می رود و مرگ پدیدار می شود .در سکوت،
مرگ در کمین نشسته است .پدیده ای بسیار زیباست .اما مردم چنان می ترسند که بی هیچ نیازی به
حرافی ادامه می دهند .درباره هر چیزی سخن می گویند تا از سکوت بگریزند .نمی توانند ساکت
باقی بمانند.
اگر دو عاشق کنار هم در سکوت بنشینند ،مرگ به ناگه آنها را محاصره می کند .در حضور دو
عاشق ساکت ،هم شادی هست و هم غم .شادی از آنرو که زندگی در اوج خود است و غم ،چرا که
پس هر اوجی مرگ نیز هست .هر زمان که ساکت هستی ،غم را نیز حس می کنی .وقتیکه در
در ِ
سکوت به تماشای گلی بنشینی ،در آن سکوت ناگهان حضور مرگ را احساس می کنی .گل را نظاره
می کنی که در مدت زمان کوتاهی می پژمرد و برای همیشه از میان می رود .چنین زیبا و چنین
شکننده .آنقدر زیبا و آسیب پذیر .معجزه ای بدین شگفتی و خیلی زود از بین می رود و دیگر باز
نمی گردد .و تو ناگهان غمگین می گردی.
به هنگام مراقبه نیز مرگ را در اطراف خود حس می کنی .در عشق ،در اُرگاسم ،و در هر تجربه
ظریف و زیبایی چون موسیقی ،شعر و رقص .هر هنگام که نفس به کنار می رود ،مرگ آنجا هست.
تو از مرگ می ترسی چون از زیستن هراس داری .من به تو چگونه ُمردن را خواهم آموخت تا
ترس از مرگ به تمامی از میان رود .آنگاه که ترس از مرگ را از دست دهی ،توانایی زیستن را
باز میابی .اشتباه نکن .من مخالف زندگی نیستم و بر علیه آن سخن نمی گویم .من دیوانه وار عاشق
زیستنم .چنان به زندگی عشق می ورزم که بخاطر آن عاشق مرگ نیز گشته ام .وقتی به تمامی
زندگی کنی ،چگونه می توانی از مرگ حذر کنی؟ بایستی به مرگ نیز عشق بورزی .گلی را که
عاشقانه دوست داری ،پژمردنش را هم دوست داری .به زنی که عمیقانه عشق بورزی ،پیر شدنش را
مرگ او نیز عشق خواهی ورزید ،چون که بخشی از او است.
ِ هم دوست داری و بر
عشق بجز عشق چیزی نمی شناسد .از همین روست که می گویم مرگ را هم دوست بدار .اگر مرگ
را دوست بداری ،دوست داشتن زندگی بسیار ساده خواهد بود .اگر بتوانی بر مرگ هم عاشق شوی،
دیگر مشکلی وجود نخواهد داشت .مشکل زمانیست که تو چیزی را در خود سرکوب می کنی ،چون
از زندگی می ترسی .این سرکوب عواقب خطرناکی دارد و اگر بدان ادامه دهی ،روزی می رسد که
همه حس ظرافت ،لطافت و الهی بودن خود را از دست می دهی .سرکوب چنان تب زده و بیقرارت
می کند که دست به هر کار زشتی خواهی زد.
دوستی دارم که همیشه برایم لطیفه های زیبا می فرستد ،بگذار یکی از آنها را برایت بگویم:
"دریانوردی به جزیره ای دورافتاده فرستاده می شود که هیچ زنی در آن وجود ندارد اما جمعیت
زیادی از میمونها آنجا زندگی می کنند .در کمال حیرت می بیند که همه دریانوردا ِن دیگر با میمونها
رابطه جنسی برقرار کرده اند .او قسم می خورد که هرگز آنقدر دچار شهوت نخواهد شد که چنین
کاری کند و آنها با ریشخند به او می گویند که اینقدر کوته فکر نباشد .چند ماهی می گذرد و او که
دیگر نمی تواند جلوی خود را بگیرد ،به اولین میمونی که در دسترسش هست می آویزد و مشغول
می شود .دوستانش همه به قهقهه می افتند و او تعجب زده به آنها می گوید :به چه می خندید؟ مگر
خودتان اصرار به اینکار نداشتید؟ و آنها پاسخ می دهند :درسته..اما آیا مجبور بودی که زشت
ترینشان را انتخاب کنی؟"
اگر خود را سرکوب کنی ،به زشت ترین گونه زندگی خواهی کرد .فشار چنان خواهد بود که دیگر
هوشیار نیستی و دچار اختالل اعصاب می شوی .پیش از آنکه فشار به آن حد برسد ،رها شو .سخت
نگیر .زندگی خودت است .احساس گناه را بدور افکن .زندگی ات برای توست تا زندگی کنی و عشق
بورزی و بیاموزی و باشی .غرایزی که طبیعت به تو بخشیده است ،همگی برای آنند که نشان دهند
کجا بایست بروی ،کجا جستجو کنی و طلب خود را کجا بیابی.
سر اعتماد
ِ
هم زندگی و هم مرگ را می توان شناخت .اما نمی توان درباره شان هیچ گفت .هیچ پاسخی بازگوی
حقیقت نخواهد بود ،و نمی تواند که باشد .مرگ و زندگی رازهایی ناگشودنی هستند .بهتر است بگویم
روی یک رازند ،دو َدری که بر یک معما گشوده می شوند .و هرچه درباره آن دو بگویی ،از
ِ که دو
حقیقت دورتر می شوی .زندگی را باید زیست ،مرگ را هم باید زیست .تجربه هایی هستند که
شخص بایستی آنها را پشت سر بگذارد .هیچ کس پاسخ این معما را نمی داند .تا زندگی نکنی و تا
نمیری ،هیچ کس نمی تواند پاسخی به تو بدهد .پاسخهای بسیاری داده شده اند و همگی نا درست
هستند .اینطور نیست که پاسخی صحیح و پاسخی غلط باشد ،در واقع هیچ گزینشی وجود ندارد.
همگی نادرستند .تنها تجربه پاسخگوی این معما است.
پس این نخستین چیزیست که باید بخاطر داشته باشی هر زمانکه با معمایی حقیقی و نه ساخته انسان
روبرو می شوی .اگر معمایی باشد که انسان ابداع کرده باشد ،می توانی پاسخی برایش بیابی .چرا که
آن تنها یک بازی است ،یک بازی ذهنی .پرسشی می سازی و برایش پاسخی هم داری .اما وقتی با
چیزی روبرو می شوی که خودت آنرا ابداع نکرده ای ،چگونه می توانی پاسخ دهی؟ ذهن انسان از
درک آن عاجز است .جزء نمی تواند درکی از کل داشته باشد .کل را تنها با کل شدن می توان درک
بدرون آن خیز برداری و در آن گم شوی و پاسخ آنجاست.
ِ نمود .می توانی
" در ساحل دریایی ،جشن بزرگی برپا بود .هزاران نفر در آنجا مشغول جشن و پایکوبی بودند که
ناگهان پرسشی همه آنها را بخود مشغول کرد .آیا می توان دریا را اندازه گیری کرد ؟ آیا دریا کَف
دارد؟ موهوم است یا واقعی؟ اتفاقاً مردی که کام ً
ال از نمک ساخته شده بود و در آن نزدیکی بود به
آنها گفت :تا شما به بحث خود ادامه می دهید من بدرون دریا می روم تا پاسخ را بیابم .چون تا بدرون
آن نرویم پاسخی نخواهیم داشت .مر ِد نمکی به آب پرید و در آن ناپدید شد .ساعتها گذشت .روزها و
ت او خسته شده بودند ،به امور خود مشغول
ماهها سپری شد و مردم که دیگر از انتظار برای بازگش ِ
شدند.
و شاید به نتایجی هم رسیده باشند زیرا ذهن عاشق نتیجه گیری است .وقتی به نتیجه ای می رسد،
آسوده می شود .وجو ِد فلسفه های متعدد از این روست .همه آنها فقط پاسخگوی یک نیاز هستند .ذهن
پرسش می کند و نمی تواند بی پاسخ آرام بگیرد .پرسش بی پاسخ ذهن را بیقرار و آشفته می کند.
پریدن در اقیانوس خطرناک است .و ِبدان که تا جایی که به اقیانوس مرگ و زندگی مربوط است ،ما
همه مردانی نمکی هستیم و در آن حل می شویم .از آن بر آمده ایم ،از آن ساخته شده ایم ،از آنیم و
در آن حل می گردیم.
از این رو ذهن همیشه از اقیانوس هراس دارد .از نمک ساخته شده و می داند که در آن ناپدید می
گردد .می ترسد پس در ساحل می ماند و به بحث و مناظره و نظریه پردازی می پردازد .که همگی
غلط اند چرا که بر پایه ترس ساخته شده اند .آنکه شهامت دارد بدرون آب شیرجه می زند و از
پذیرش پاسخهایی که خود ندانسته و تجربه نکرده سرباز می زند.
ما اما بزدل هستیم ،برای همین است که پاسخ هر کسی را می پذیریم .پاسخ ماهاویرا ،بودا ،مسیح را
دانش هیچ کس برای تو نیست ،آنها شاید دانسته باشند
می پذیریم در صورتیکه آنها پاسخِ ما نیستندِ .
دانش آنها برای تو اطالعاتی بیش نیست .تو خودت باید بدانی و بشناسی ،تنها زمانی که خودت
اما ِ
تجربه کنی ،متعلق به تو هست .در غیر آن صورت این دانش به تو بالهایی برای پرواز نخواهد داد،
دانش دیگری تو را به
بلکه چون طنابی خواهد بود که بر گردنت آویخته است و برده آن خواهی بودِ .
رهایی نائل نمی کند.
مسیح می گوید " :حقیقت رهایی بخش است ".آیا تا بحال کسی با تئوری به رهایی رسیده است؟
تجربه رهایی بخش است اما نظریه درباره تجربه هرگز.
اما ذهن از پریدن می ترسد چون از همان چیزهایی ساخته شده که جهان از آن شکل گرفته است .اگر
شیرجه بزنی ،گم خواهی شد .به پاسخ خواهی رسید اما فقط دیگر نیستی .مرد نمکی به آن رسید .او
به مرکز رسید و عمق را لمس کرد ،اما دیگر نتوانست بازگردد .حتی اگر بازمی گشت چگونه می
زبان او زبان مرکز بود و عمق و زبان شما
ِ توانست تجربه اش را بازگو کند؟ اگر بازمی گشت،
متعلق به ساحل است و حاشیه ها .هیچ ارتباطی ممکن نیست .او نمی تواند چیزی که برای شما
معنادار باشد بگوید .تنها می تواند سکوت پیشه کند ،سکوتی وزین و پر ازمعنا .اگر چیزی بگوید،
احساس گناه می کند چرا که می داند نتوانسته آنچه را که می داند از طریق کلمات منتقل کند ،تجربه
اش پشتی سر باقیمانده و تنها کلمات به شما انتقال یافته ،کلماتی خالیُ ،مرده و بی طراوت .کلمات را
می توان بیان کرد اما حقیقت را نه .به حقیقت تنها می توان اشاره کرد.
مر ِد نمکی تنها می تواند بگوید شما هم بیایید و با من بدرون اقیانوس شیرجه بزنید .اما شما زرنگید.
می گویید :نخست پاسخ سؤال را بده .وگرنه از کجا بدانم که راست می گویی؟ بگذار فکر کنم،
بسنجم ،تأمل کنم و بعد خواهم آمد .فقط وقتی که ذهنم قانع شد ،شیرجه خواهم زد.
اما ذهن هرگز قانع نمی شود .نمی تواند که قانع گردد.ذهن چیزی نیست جز فرایندی از شک و
ق بحثی
تردید .می تواند تا ابد به بحث بپردازد و هر چه بدان بگویی ،دستاویزی خواهد یافت برای خل ِ
جدید .ذهن هیچگاه قانع نمی شود.
چرا شتاب برای یافتن پاسخ؟ نمی توانی اجازه دهی تا راز ناگشوده باقی بماند؟ می دانم که وسوسه
بزگی است .که آنرا کشف نکنی و تا حد دانش تنزل ندهی .این وسوسه از چه روست؟ چون که تنها
احساس کنترل خواهی کرد.
ِ وقتی که پر از دانش و اطالعاتی،
راز تو را کنترل می کند و دانش کنترل را به تو می دهد .راز تو را در اختیار می گیرد .تو نمی
توانی آنچه را که رازگونه است ،در اختیار داشته باشی .بسیار وسیع است و دستان تو بسیار
تملک آن خواهی
ِ ت
کوچکند .چنان بیکران است که نمی توانی آنرا تحت تملک خود در آوری .تو تح ِ
بود و این ترسناک است .اما دانش را می توانی تصاحب کنی .بدیهی است و کوچک و تو می توانی
آنرا کنترل کنی.
این وسوسه ذهن که هر شگفتی و هر رازی را به پرسشی تنزل دهد ،از روی ترس است .می ترسیم
از عظمت زندگی ،از این هستی شگفت انگیز هراسناکیم .و از روی ترس ،دانشی مختصر برای خود
ت
خلق می کنیم و از آن بعنوان محافظت و زره دفاعی استفاده می کنیم .تنها بزدالن هستند که قابلی ِ
ارزشمند شگفتی را به پرسشهای حقیرانه کاهش می دهند .او که به واقع شجاع است ،آنکه از شهامت
برخوردارست در آن دست نمی برد ،می گذارد بهمانگونه باقی بماند .بجای آنکه آنرا مبدل به پرسشی
بدرون راز شیرجه می زند و در آن غوطه ور می گردد .بجای تالش برای کنتر ِل آن ،می گذارد
ِ کند،
راز او را تسخیر کند .آه از لذت این تسخیر ،از برکت این تسخیر شدگی که به وصف نمی آید .نمی
اختیار
ِ توانی آنرا تصور کنی ،هرگز خوابش را هم ندیده ای .چرا که در اختیار راز قرار گرفتن ،در
کل بودن است.
ایمان به ندای درون
وقتی به ندای درون خود گوش می دهم ،گاه بمن می گوید که نیازی نیست هیچ کاری بکنم ،فقط
بخوابم ،بخورم و در ساحل بازی کنم .اما من از اینکه به این ندا گوش دهم می ترسم .چون فکر
می کنم در آنصورت برای مبارزه برای بقا در این دنیا ضعیف خواهم بود .آیا براستی هستی از من
حمایت می کند اگر تنها خود را رها کنم؟
نخستین چیزی که باید بدانی اینست که نیازی به مبارزه برای بقا در این دنیا نداری .این دنیا دیوانه
خانه ای بیش نیست .چه نیازی به بقا در آنست؟ لزومی به باقی ماندن در دنیای بیمارگونه جاه طلبی،
آن دنیا
سیاست و نفسانیات نیست .اما راه دیگری برای بودن هست ،اینکه در این دنیا باشی اما از ِ
نباشی.
"وقتی به ندای درونم گوش می دهم ،گاهی بمن می گوید که نیازی نیست هیچ کاری بکنم "...پس
احساس
ِ هیچکاری نکن! هیچکس فراتر از خودت نیست و هستی با تو مستقیما ً سخن می گوید .به
درونی ات اطمینان کن و هیچ کاری نکن .اگر احساس میکنی که فقط بخوابی ،بخوری و در ساحل
میان ترس و حس درونت یکی را
ِ بازی کنی ،عالیست ،بگذار مذهب تو این باشد .نترس! اگر بایستی
حس خود را برگزین .ترس را انتخاب نکن .بسیاری هستند که مذهب خود را از روی
برگزینیِ ،
ترس برگزیده اند و در برزخ زندگی می کنند .آنها نه مذهبی هستند و نه دنیوی و در تردید زندگی
می کنند.
ترس هیچ کمکی نخواهد کرد .ترس همیشه از ناشناخته هاست .ترس همیشه از ُمردن و از گم شدن
است .اما اگر می خواهی واقعا ً زنده باشی ،بایستی احتمال گم شدن را بپذیری .بایستی ناامنی ناشناخته
ت نا آشنا وغریب را بپذیری .این بهایی است که باید برای موهبتی که در
را بپذیری .ناراحتی و زحم ِ
پی آنست ،بپردازی .هیچ چیز رایگان بدست نمی آید .بهایش را بپرداز ،چرا که در غیر اینصورت
ِ
در ترس فلج باقی خواهی ماند .همه زندگی ات از دست خواهد رفت.
" فکر می کنم که برای بقا در این دنیا ضعیف خواهم بود "...این ترس است که سخن می گوید.
ترس ،ترس می آفریند و از آن ترسهای بیشتری متولد می شوند.
زندگی زیباست چون هیچ چیز ایمن نیست .زیباست چون مرگ هست .زیباست چون می تواند از
میان رود .اگر چنین نبود ،آنگاه همه چیز تحمیلی بود و زندگی مبدل به زندان می شد .حتی اگر به تو
دستور داده میشد که سعادتمند و آزاد باشی ،آنگاه سعادت و آزادی هر دو ارزش خود را از دست می
دادند.
" آیا هستی براستی از من حمایت می کند اگر خود را رها کنم؟" امتحان کن و ببین .من فقط می توانم
ترس تو سخن نمی گویم .فقط می توانم به همه
یک چیز را به تو بگویم و به یاد داشته باش که من با ِ
شما بگویم که آنها که خود را رها کرده اند ،دریافته اند که هستی براستی از آنان حمایت می کند.
ترس تو سخن نمی گویم .تنها تو را به این تجربه تشویق می کنم ،همین .تو را اغوا می کنم و
من با ِ
بسوی این ماجراجویی ترغیب می کنم .همه آنان که امتحان کرده اند ،حمایتی بی اندازه یافته اند.
نیچه بر دیوار خانه اش شعاری نصب کرده بود " .در خطر زندگی کن".
کسی از او دلیل آن را پرسید و او پاسخ داد " :فقط برای یادآوری .چون ترسی که من دارم بی اندازه
است".
در خطر زندگی کن ،چون این تنها راه زیستن است .راه دیگری نیست .به ندای ناشناخته گوش فرا ده
و همیشه آماده باش .هرگز تالش نکن تا در جایی مقیم شوی .مقیم شدن ،مردن است .مرگی زودرس.
به جشن تولد دختر کوچکی رفته بودم ،هدایا و اسباب بازیهای زیادی آنجا بود و دخترک شاد و خندان
به رقص با دوستانش مشغول بود .ناگهان در میان رقص و پایکوبی ایستاد و از مادرش پرسید:
"مامان قدیمها هم چنین روزهای قشنگی وجود داشت ،وقتیکه تو هنوز زنده بودی؟ ! "
مردم پیش از مرگ خود می میرند .آنها در امنیت ،راحتی و آسایش مقیم می شوند و در بودنی چون
قبرستان سکنی می گزینند.
ترس تو سخن نمی گویم.
من با ِ
" آیا هستی براستی از من حمایت می کند اگر خود را رها کنم؟ "
هستی همیشه حمایت کرده است و تصور نمی کنم با تو رفتار متفاوتی داشته باشد .باور نمی کنم که
تو یک استثناء باشی .هستی همیشه از آنانکه خود را در او رها کرده اند و خود را به او تسلیم کرده
اند ،حمایت کرده است.
" بهار بود و در محوطه دانشگاه کلمبیا تابلوهای "وارد نشوید" زیادی روی چمنهای تازه کاشته شده
نصب کرده بودند .دانشجویان تابلوها ،هشدارها و تقاضای مسئولین را نادیده می گرفتند و به لگدکوبی
و راه رفتن بر چمنها ادامه می دادند .نگهبانان و کارکنان دانشگاه که دیگر از نافرمانی دانشجوها به
ستوه آمده بودند ،موضوع را به نزد رییس وقت دانشگاه ،دوایت اِیسنهاور بردند .ایسنهاور از آنها
پرسید :آیا تابحال به این موضوع دقت کرده اید که کدام راه شما را سریعتر به جایی که می خواهید
می برد؟ چرا مسیری که دانشجویان بهرحال از آن می روند را نمی یابید و همانجا پیاده روها را نمی
سازید ؟ "
زندگی هم همینطور باید باشد .مسیرها ،پیاده روها و اصول را نبایستی از پیش تعیین کرد.
بخودت اجازه بده تا رها شوی .جاری باش و بگذار جریان تو را به پیش برد .قدم بردار و بگذار
قدمهایت راهت را بسازند .از بزرگراهها نرو .آنها راههایی ُمرده هستند .هیچ چیز در آنها نمیابی.
قبالً هموار شده اند و همه چیز را از آنها ربوده اند .اگر از بزرگراه بروی ،از طبیعت دور می
شوی .در طبیعت راهها هموار نیستند و الگویی مشخص وجود ندارد .زندگی درهزار و یک الگو
جاریست و همگی خودجوش و طبیعی هستند .برو و تماشا کن .در ساحل به تماشای خورشید بنشین.
در اقیانوس میلیونها موج خیز بر می دارند و هر یک منحصر بفرد و متفاوت از دیگریست .هیچ دو
موجی شبیه هم نیستند و از هیچ الگویی پیروی نمی کنند.
نام انسان است از الگو پیروی نمی کند .مردم از من می خواهند که راه را
هیچ انسانی که شایسته ِ
نشانشان دهم .از من نخواهید .من فقط به شما چگونه راه رفتن را می آموزم .نمی توانم راهی به شما
نشان دهم ،زیرا راه برای ترسوهاست .برای آنها که نمی دانند چگونه راه روند ،فقط برای آنها که
افلیج شده اند راه مشخصی وجود دارد .آنها که می دانند چگونه راه بروند ،سر به بیابان می زنند و با
قدمهای خود راه خود را می سازند.
و هر یک از راهی متفاوت به حقیقت می رسد .نمی توانی در جمع توده ها به آن برسی .باید کامالً
درک من بسیار مشکل
ِ یکه و تنها بروی .من فقط به تو می آموزم چگونه خودت باشی ،همین و بس.
است .چون تو از روی ترس می خواهی که من الگویی برای زندگی به تو بدهم .قاعده ای ،روشی،
راهی برای زیستن پیش رویت بگذارم .افرادی چون من ،همیشه مورد کج فهمی قرار می گیرند .یک
الئو تسه ،یک زرتشت ،یک اپیکور همیشه بد فهمیده شده اند .مذهبی ترین افراد را همیشه المذهب
پنداشته اند ،چرا که آنکه واقعا ً مذهبی است به تو آزادی و عشق را می آموزد .او به تو قانون نمی
آموزد ،عشق می آموزد .به تو الگویی مرده برای زیستن یاد نمی دهد .به تو بی قانونی و هرج و
ی مطلق را می آموزد.
مرج را می آموزد ،که ستارگان از هرج و مرج آفریده شده اند .او به تو آزاد ِ
می دانم که ترس وجود دارد ،ترس از آزادی .که اگر نبود ،چرا اینهمه زندان در سرتاسر دنیا هست؟
چرا مردم اسارتی نامرئی را همه زندگی با خود حمل می کنند؟
تنها دو نوع زندانی وجود دارد و من با تعدادی از هر دو نوع برخورد داشته ام .آنانکه در زندانی
نام وجدان ،اخالق ،سنت و
مرئی بسر می برند و باقی آنها که در زندانی نامرئی زندگی می کنند .به ِ
نام این و آن ،زندانی در اطراف خود ساخته اند .بندگی و اسارت ،هزاران نام و عنوان دارد.
به ِ
آزادی اما نامی ندارد .انواع مختلفی ندارد .فقط یکیست .تا بحال دقت کرده ای؟ حقیقت یکیست.
دروغ می تواند هزاران نوع باشد .می توان به میلیونها روش دروغ گفت ،اما حقیقت را نه .حقیقت
ساده است ،یک روش کافیست .عشق یکیست ،اما قوانین میلیونها هستند .آزادی یکیست و زندانها
بسیار.
و اگر بسیار هوشیار نباشی ،نمی توانی آزادانه قدم برداری .فقط زندانت را تغییر می دهی .از
زندانی به زندان دیگر می روی و تنها از پیمودن مسافت میان دو زندان لذت می بری.
این همان اتفاقی است که در جهان افتاده است .یک کاتولیک ،کمونیست می شود .یک هندو ،مسیحی
می شود ،مسلمانی هندو می شود و از آن لذت می برند .درست است ،هنگامیکه زندان خود را تغییر
می دهند مقدار کمی آزادی را حس می کنند .از یک زندان به زندانی دیگر می روند و در مسافت
میان آن دو احساس خوبی می کنند .و دوباره در همان تله فقط با نامی متفاوت اسیر می شوند .همه
مسلکها و ایدئولوژیها زندانند .به تو می آموزم که از آنان بر حذر باشی .حتی از ایدئولوژی من!
آنگونه حرکت کن که عشق تو را بحرکت می آورد
موالنا در شعری می گوید " :بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وا می دارد "
گاهی در حین مراقبه به افقی خالی می رسم که در آن دیگر من مبداء نیستم و ترسی مهیب آنجا
هست .به من کمک کنید تا این ترس را درک کنم و با آن دوست شوم.
اشعار موالنای رومی از اهمیت بسزایی برخوردارند .عده کمی توانسته اند به اندازه او قلب انسانها
را بدان گونه تکان دهند و متحول کنند .در دنیای صوفیان ،مولوی یک پادشاه است .اشعار او را نه
بعنوان کلمات ،بلکه بعنوان سرچشمه ای از سکوت ژرف و پژواکهایی از درونی ترین آوازها درک
باید کرد .بیش از 1200سال از زمان حیات او می گذرد .تکنیک او برای مراقبه شیوه ای خاص از
رقص است .نوعی چرخش ،درست بهمان صورت که کودکان می چرخند .بر یک نقطه می ایستند و
بدور خود می چرخند و می چرخند .در همه جای دنیا بچه ها اینکار را می کنند و بزرگترها آنها را
متوقف کرده و می گویند " :نکن! سرگیجه می گیری ،می افتی و خودت را زخمی می کنی .این
کارها چه معنایی دارد ؟"
جالل الدین رومی با چرخش مراقبه ای ابداع کرد .مراقبه گر برای ساعتها می چرخد .نمی ایستد و تا
جایی که جسم اجازه دهد به چرخیدن ادامه می دهد .به هنگام چرخیدن ،لحظه ای فرا می رسد که او
خود را مطلقا ً در سکوت و سکوت می یابد ،مرکزی در تندباد .در حول مرکز جسم حرکت می کند
بودش اوست.
ِ اما فضایی هست که بیحرکت باقی می ماند .آن
مولوی خود برای 36ساعت متوالی چرخید تا هنگامیکه بر زمین افتاد ،زیرا جسم او دیگر توان
حرکت نداشت .اما وقتی چشمانش را گشود ،انسانی دیگر بود .صدها نفر برای تماشای او آمده بودند.
بسیاری تصور می کردند که او دیوانه است" :این چرخیدن چه فایده ای دارد؟ هیچ کس نمی تواند بر
نام دعا بگذارد .هیچکس نمی تواند آنرا رقصی عالی بنامد .بهیچ روی نمی توان آنرا به مذهب و
آن ِ
معنویت نسبت داد " .اما وقتی پس از 36ساعت رومی را چنان درخشنده و تابان ،چنان زنده و تازه
دیدند که گویی دوباره در سطحی جدید از آگاهی متولد شده ،نمی توانستند آنچه را بچشم می بینند باور
کنند .صدها نفر از ندامت گریستند ،چراکه پنداشته بودند او دیوانه است .در حقیقت او سالم بود و آنها
دیوانه بودند .و پس از گذشت قرنها ،آن جریان همچنان زنده و جاریست .فرقه های عرفانی معدودی
توانسته اند در گذر زمان چنین پیوسته و استوار تاب آورند .درویش کلمه ایست که صوفیان برای
سالک بکار می برند و هنوز صدها تن از آنان به سلوک ادامه می دهند .تا خودت تجربه نکنی نمی
توانی باور کنی که تنها با چرخش بدور خود ،می توانی خود را بشناسی .نه به ریاضت نیازی هست
بودش خود و همان کافیست تا تو را به بُعدی دیگر از
ِ و نه به شکنجه خود .تنها تجربه درونی ترین
بودن منتقل کند ،از فانی به فنا ناپذیر .جایی که تاریکی ناپدید می شود و تنها نور جاویدان وجود
دارد .اشعار رومی را بایستی با عمق جان درک کرد " .بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را
بحرکت وا می دارد" بسیار زیبا سروده است.
شما همگی از روی ترس زیسته اید .روابطتان همه بر اساس ترس است .ترسی چنان منکوب گر که
همچون ابری تیره بر زندگیتان سایه انداخته است .حرفهایی می زنید که نمی خواهید ،اما ترس شما
گفتن آنها می کند .کارهایی می کنید که خواست خودتان نیست ،بلکه ترس محرک
ِ را وادار به
آنهاست .تنها کمی زیرکی کافیست تا آن را ببینید.
میلیونها انسان به پرستش سنگهایی مشغولند که خود تراشیده اند .خدایشان را خود خلق کرده اند و
آنرا می پرستند .بایستی از روی ترسی عمیق باشد ،چرا که در واقعیت خدا را کجا می توان یافت؟
راه ساده تر اینست که از سنگ مرمری زیبا خدایی بسازی و آنرا بپرستی .هیچکس فکر نمی کند که
این حماقت محض است ،چراکه همه مشغول به همین کار با روشهایی متفاوت هستند .کسی در
مسجد ،آن یکی در معبد و دیگری در کنیسه .هیچ تفاوتی ندارد .اساس کار همه یکیست ،از روی
ترس است که چنین می کنید .دعاهایتان هم مملو از ترس است.
رومی سخنی انقالبی و شگرف گفته است " .بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وا می
دارد" اگر نه از ترس ،پس از چه طریقی بایست به درون رفت؟
چرا بازیگوشانه نروی؟ چرا مذهب خود را به شادابی و سرزندگی نمی آرایی؟ اینهمه جدیت از برای
چیست؟ چرا خندان نمی روی؟ مانند کودکانی که بی هیچ دلی ِل خاصی سرخوشانه از پی پروانگان می
دوند .تنها شادابی رنگها و زیبایی گلها و پروانه ها برای شادی بی اندازه آنها کافیست.
در طول شبانه روز چند لحظه ای را بی ترس سپری کن .که به این معناست که در آن لحظات هیچ
درخواستی نداشته باش .نه پاداشی می خواهی و نه نگران هیچ مجازاتی هستی .تنها بسادگی از
چرخیدن لذت می بری ،از رفتن به درون .در ابتدا ممکن است مشکل به نظر رسد .اما کمی که
بدرون روی ،خودبخود شاد و بازیگوش و پر از ستایش می گردی .در درونت حسی از سپاسگذاری
بر می خیزد که تا بحال نشناخته ای و فضایی گشوده می شود که بیکران است .آسمانی در درون تو.
آسمان درونت هیچ کم از آسمان بیرون ندارد .ستارگان و ماه و سیاره ها دارد ،وسیع است و بیکران.
ِ
میان دو جهان می ایستی ،یکی بیرون از تو و
ِ آسمان بیرون می بینی .تو تنها
ِ بهمان وسعت که در
سرور و شادی .به
جهان درون هوشیاریُ ،
ِ درون تو .جهان بیرون اشیاء در خود دارد و
ِ دیگری
درون حرکت کن ،اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وامی دارد .ترس هرگز نمی تواند قدم به
درون بگذارد .زیرا که ترس نمی تواند تنها باشد .و درون تو بایستی تنها باشی .ترس نیاز به جمعیت
دارد ،نیاز به همراه و دوست دارد ،حتی دشمن نیز هم کفایت می کند .اما درون هیچ کس را نمی
توانی با خود ببری .بایستی تنهای تنها باشی .نه تنها نمی توانی کسی را با خود همراه داشته باشی،
نمی توانی چیزی را نیز با خود ببری .نه ثروت ،نه قدرت و نه اعتبار ،هیچ یک .حتی لباسهایت را
هم نمی توانی به درون ببری .عریان و تنها باید بروی .ازین روست که ترس نمی تواند به درون
رود ،ترس به بیرون می گریزد.
ترس بسوی پول ،بسوی قدرت و بسوی خدا می رود ،به همه سو می دود جز به درون.
اولین شرط بدرون رفتن ،بی ترس بودن است .و تو در اندیشه دوستی با ترس هستی! نباید با ترس،
با تاریکی و با مرگ دوست شد .بایستی از آنها رها شد .باید برای همیشه با آنها بدرود گفت .این
وابستگی ،دوستی و توجه تو است که به آنها عمق بیشتری می دهد.
تصور نکن که با دوستی با ترس آماده بدرون رفتن خواهی شد .ترس دوستانه حتی ممانعت بیشتری
می کند .از راه دوستی به تو اندرز می دهد " :چنین کاری نکن .آنجا هیچ چیز نیست .در قعر هیچ
بودن سقوط می کنی و بازگشت از هیچ غیر ممکن است .به هوش باش و سقوط نکن .به تعلقات خود
بیاویز".
نباید با آن دوستی کنی .ترس را باید تنها درک کنی و ناپدید می شود.
از چه هراس داری؟ تو لخت و عریان بدنیا آمدی .هیچ اندخته ای با خود نداشتی ،اما نترسیدی .کامالً
برهنه بودی ،اما همچون امپراتوری پا به دنیا گذاشتی .حتی یک امپراتور هم نمی تواند مانند یک
کودک وارد شود .همین نیز در مورد به درون رفتن مصداق دارد .تولدی دوباره است .دوباره به
کودکی بدل می گردی .همان معصومیت ،همان عریانی ،و همان وارستگی و رهایی از تعلقات .از
چه می ترسی؟
نمی توانی از تولد بترسی ،قبالً رخ داده است و نمی توان درباره آن کاری کرد .از زندگی نیز نمی
توانی بترسی ،در حال رخ دادن است .نمی توانی از مرگ هم بترسی .هر چه کنی ،رخ خواهد داد.
پس چرا ترس؟
بارها از من پرسیده شده ،حتی توسط انسانهای دانا که آیا نگران آنچه پس از مرگ رخ می دهد
نیستم؟ و من همیشه از اینکه اینها افرادی دانا محسوب می شوند ،شگفت زده شده ام .روزی من در
این دنیا نبودم و هیچ نگرانی نبود .هنگامیکه هنوز متولد نشده بودم ،حتی برای لحظه ای هم به اینکه
با چه مشکالت ،نگرانی ها و غم و اندوهی روبرو خواهم شد فکر نمی کردم .پس همین نیز در مورد
مرگ صادق است .زمانش که رسد ،می میرم .همین.
کنفوسیوس پاسخ داد " :وقت خود را تلف نکن .وقتیکه در قبر آرمیدی ،به آن بیندیش .چرا االن فکر
خود را مشغول آن کنی؟"
ترس از آنچه پس از مرگ بر سرت می آید بیهوده است .هرچه قرار است رخ بدهد ،رخ می دهد و
تو نمی توانی پیشاپیش کاری کنی .نمی دانی ،پس نمی توانی تمرین کنی و آماده شوی برای
پرسشهایی که ممکن است از تو پرسیده شود ،افرادی که ممکن است مالقات کنی ،و یا رسم و رسوم
و زبانی که باید بیاموزی ...هیچ نمی دانیم و نیازی به نگرانی نیست .بگذارید وقت خود را هدر
ندهیم.
درون
ِ اما ترس وجود دارد ،ترس از آنکه پس از مرگ چه رخ می دهد .تنها خواهی بود و حتی اگر
قبر فریاد بزنی ،کسی صدایت را نخواهد شنید.
شنیده ام که در آمریکا پدیده ای هست به نام "جنبش سیب زمینی های مبل نشین" .مختص افرادیکه
همه وقت خود را در خانه جلوی تلویزیون می گذرانند .در سال 1982آغاز شد و خیلی زود تبدیل به
یک جنبش بزرگ شد .دو کتاب درباره اش منتشر کردند ' :راهنمای رسمی سیب زمینی های مبل
نشین' و 'روش زندگی سیب زمینی مبل نشین' .و حتی خبرنامه هم داشتند .بنیان گذار این جنبش قصد
داشت پیام آنها را در همه جا منتشر کند" :ما احساس می کنیم که تماشا کردن تلویزیون نوعی مراقبه
طبیعی برای آمریکایی هاست .ما آنرا ' زندگی گیاهی متعالی ' نام گذارده ایم! "
مردم از روی ترس دست به هرکاری می زنند .حتی عضو جنبش سیب زمینی های مبل نشین هم می
شوند! برای 8-7ساعت مثل سیب زمینی روی مبلی بنشینند و چاق و چاقتر بشوند .هر از چند گاهی
به سراغ یخچال می روند ،اما بقیه روز را مشغول زندگی گیاهی متعالیشان هستند! چنین حماقتی تا
بحال تا این اندازه و در این سطح عادی و مرسوم نبوده است.
چرا باید تمام روز را به تماشای تلویزیون نشست؟ بایستی به آن از دیدگاه روانشناختانه بنگریم .چنین
انسانهایی نمی خواهند درباره خودشان هیچ بدانند .آنها با تماشای تلویزیون از خود حذر می کنند.
ت آزاد ،باید به درون نگاه کنی و این ترسناک
تلویزیون یک جایگزین است .وگرنه با اینهمه وق ِ
است .درون؟ اما یخچال بیرون است .درون؟ اما دوست پسر بیرون است .در درون چیزی نمیابی.
نمی توانی به خرید و خوش گذرانی بپردازی .تنها در هیچ بودن غرق می شوی .غرق شدن در هیچ،
ترس آور است .مشکل اینجاست که این ترس تنها از آن روست که تو زیبایی ،سرور و شعف غرق
شدن در هیچ را نمی شناسی .نمی دانی چه حظی دارد غوطه ور شدن در هیچ .باید که طعمش را
کمی بچشی.
از تو نمی خواهم باور کنی .می خواهم که تجربه کنی .اگر هزاران عارف چیزی را درون تجربه
کرده و یافته اند ،تو نیز می توانی به درون نگاهی بیندازی .شاید چیزی که در جستجویش بوده ای
آنجا باشد .ترس مشکل نیست ،فقط به کمی هوشیاری نیاز داری .نه دوستی و صمیمیت با ترس ،که
ت رفتن بسوی ناشناخته را دارند ،چه سعادتمندند!
کمی هوش و فراست .آنان که دلی بی پروا و شهام ِ
معنا و ارزش زندگی را تنها آنان درمی یابند .باقی فقط رشد و نموی گیاهی می کنند.
کمی هوش ،کمی شوخ طبعی و قلبی عاشق کافیست تا بدرون وجودت قدم بگذاری .انسانهای جدی با
چهره ای عبوس ،به ایستادن در بیرون اکتفا می کنند.
" پدر روحانی مورفی ،قصد داشت تا برای توسعه کلیسا پول جمع کند و شنیده بود که در مسابقات
اسب دوانی می توان پو ِل خوبی بدست آورد .اما او پول کافی برای خرید اسب نداشت و بجای آن
خر او مقا ِم سوم را در
تصمیم گرفت تا خری بخرد و در مسابقات شرکت کند .و در کمال تعجبِ ،
مسابقات آورد .در صفحه ورزشی روزنامه شهر اعالن کردند " :باس ِن* کشیش خود را نشان می
دهد ! "
پدر مورفی خر را در مسابقه دیگری شرکت داد و این بار اول می شود .روزنامه ها تیتر زدند" :
باس ِن کشیش در ردیف اول!" اسقف اعظم که از چنین تبلیغاتی ناراحت بود از پدر مورفی می خواهد
که دیگر خر را در مسابقات شرکت ندهد .روزنامه ها خبر دادند " :اسقف باس ِن کشیش را می
خراشد!" اسقف بخشم می آید و به پدر مورفی دستور می دهد تا از شر خر خالص شود .مورفی خر
را به خواهر ترزا می دهد و روز بعد تیتر روزنامه ها چنین گفتند " :خواهر روحانی بهترین باس ِن
شهر را دارد ".اسقف که نزدیک سکته کردن بود به خواهر ترزا دستور می دهد که ترتیب خر را
بدهد و از شرش خالص شود .خواهر ترزا خر را بقیمت 10دالر به مزرعه ای می فروشد .روز
بعد اسقف را در اتاق نهارخوری با روزنامه ای در دست مرده می یابند .تیتر روزنامه این بود:
راهبه ای باسنش را به 10قوچ* فروخت!"
کمی مزاح و ظرافت طبع ،کمی خنده و معصومیتی کودکانه ،چه داری که از دست بدهی؟ ترس برای
چیست؟ هیچ چیز متعلق به ما نیست .بی هیچ دارایی آمده ایم و بی هیچ دارایی نیز خواهیم رفت.
پیش از آنکه دیر شود ،کمی ماجراجویی کن .بدرون برو و ببین آنکه در پشت ابرها ،درون کالب ِد
اسکلت پنهانست کیست .این شخص که روزی به این دنیا آمد ،بزرگ و عاشق شد و روزی هم از
دنیا می رود و هیچکس نمی داند به کجا می رود کیست؟
کمی کنجکاوی تا عمق وجودت را کاوش کنی .بسیار طبیعی است و ترس در آن هیچ جایی ندارد.
کلمه خالی ) )emptyدر انگلیسی در ریشه به معنای فراغت و اشغال نشده است .اگر به ریشه آن
بروی ،کلمه زیبایی است .ریشه اش باردار است .در فراغت ،اشغال نشده ...هرزمانکه اشغال نشده
ای و در فراغتی ،خالی هستی.
ضرب المثلی که می گوید ذهن خالی کارگاه شیطان است ،مهمل است .خالفش واقعیت است .این ذهن
مشغول است که کارگاه شیطان است .ذهن خالی جایگا ِه الوهیت است.
اما باید منظور من از "خالی" را درک کنی .در فراغت ،آسوده ،آرام ،ساکن و بی میل و آرزو.
حضور ناب است .و در آن حضور همه چیز ممکن است .که
ِ اینجاست ،کامالً همینجا .ذهن خالی،
همه هستی از آن حضور خالص متولد می شود.
این درختان در آن حضور می رویند .این ستارگان در آن حضور متولد می گردند .همه بوداها از آن
حضور ناب آمده اند .در آن حضور پاک ،تو در خدا هستی ،تو خود خدایی.
اشغال که شوی ،سقوط می کنی .اشغال که باشی ،از باغ عدن تبعید می گردی .و خالی که شوی ،به
بهشت باز می گردی .به خانه باز می گردی.
وقتیکه ذهن با واقعیات عینی و افکار اشغال نیست ،همانست که هست .و آنچه هست ،حقیقت است.
تنها در خالء است که پیوند و دیدار رخ می دهد .تنها در خالء است که بر حقیقت گشوده می گردی و
حقیقت در تو نفوذ می کند .و فقط در خالء است که با حقیقت باردار می گردی.
اینها سه حالت ذهن هستند؛ نخست هوشیاری به عالوه محتویات است .ذهنت همیشه حاوی چیزیست،
فکری گذرا ،آرزویی در حال شکل گیری ،خشم ،طمع ،جاه طلبی .همیشه چیزی در سر داری .ذهن
هیچگاه اشغال نشده نیست .در همه طول شبانه روز ترافیک در جریان است .وقتیکه بیداری ،هست.
وقتیکه در خوابی نیز هست .در بیداری بر آن تفکر نام می گذاری و در خواب ،رؤیایش می نامی.
اما همان روند است .فقط رؤیا کمی بدوی تر است .از تصویر و نه از مفاهیم برای اندیشیدن استفاده
می کند .بدوی تر است مانند کتاب کودکان که پر از تصاویر بزرگ و رنگی است ،چون کودکان از
طریق تصاویر می اندیشند و از آنراه کلمات را می آموزند .رفته رفته تصاویر کوچک و کوچکتر
می شوند و سپس ناپدید می گردند.
انسان بدوی با تصاویر می اندیشد .قدیمی ترین زبانها ،تصویری هستند .برای مثال زبان چینی،
زبانی تصویری است و الفبایی ندارد.
شب هنگام ،تو به بدویت باز میگردی .پیچیدگی روزت را به فراموشی می سپاری و به زبان تصویر
می اندیشی .اما همان است .اینجا دیدگاه روانکاوی ارزشمند محسوب می شود .او به رؤیاهایت توجه
می کند .آنجا حقیقت نمود بیشتری دارد ،بدوی هستی و سعی نمی کنی کسی را بفریبی .تو آنجا اصیل
تر هستی.
در طول روز شخصیتی داری که تو را پنهان می سازد ،در واقع الیه هایی متعدد از شخصیت .یافتن
شخص واقعی بسیار مشکل است .باید عمیقا ً کاوش کرد و این دردآور است و شخص مقاومت می
کند .اما در شب ،همانطور که لباسهایت را از خود دور می کنی ،شخصیتت را هم به کنار می
گذاری .دیگر به آن نیازی نیست ،چون تنها هستی و با کسی مراوده ای نداری .با دنیا کاری نداری و
در عالم محرمانه خودت خواهی بود .دیگر نیازی به پنهان شدن و تظاهر کردن نیست .برای همین
است که روانکاو تالش می کند به رؤیاهایت وارد شود ،آنها بیش از هرچیز بوضوح خود واقعی تو
را نشان می دهند .اگرچه این نیز همان بازی است اما با زبانی متفاوت .این وضعیت عادی ذهن
است؛ ذهن و محتویات ،هوشیاری به عالوه محتویات.
حالت دوم ذهن ،هوشیاری است بدون محتویات .این همان مراقبه است .کامالً هوشیاری و در ذهن
شکاف و وقفه ای وجود دارد .هیچ فکری روی نمی دهد و هیچ پنداری نیست .تو خواب نیستی،
بیداری اما بی هیچ فکری .حالت اول ذهن نامیده می شود و حالت دوم ،مراقبه.
و سپس حالت سومی هست .آنگاه که محتویات ناپدید شده اند ،فاعل نمی تواند برای مدتی طوالنی
دوام بیاورد چرا که آن دو با هم وجود دارند .یکدیگر را موجب می شوند .فاعل که تنها بماند ،فقط به
اندازه نیروی باقی مانده اش می تواند دوام بیاورد .بدون مضمون ،هوشیاری مدت زیادی باقی نمی
ماند .نیازی به آن نیست ،هوشیاری همیشه از چیزی است .وقتی که می گویی من هوشیارم ،می توان
پرسید از چه؟ و تو پاسخ می دهی :من هوشیارم از ....به مضمون نیاز هست .برای وجود فاعل،
مضمون الزامیست .به محض آنکه مضمون ناپدید شود ،فاعل نیز ناپدید می گردد .اول محتویات از
میان می رود و سپس هوشیاری.
این حالت سامادی نامیده می شود .نه محتوایی هست و نه فاعلی هوشیار .اما اشتباه نکن ،این
وضعیت بی محتوا و بی هوشیاری ،حالتی ناهوشیار نیست .بلکه حالتی است از فراهوشیاری ،از
آگاهی متعالی .هوشیاری اکنون تنها از خویش هوشیارست .هوشیاری بسوی خود بازگشته است و
دایره کامل شده است وبه منزل رسیده ای.
وضعیت سوم را سامادی نامیده اند ،همانکه بودا آنرا شونیاتا یا تهی بودن خواند.
خالء
ِ نخست محتوا را رها کن و نیمه خالی شو .سپس هوشیاری را رها کن و کامالً خالی شو .این
مطلق زیباترین اتفاق و عالی ترین برکت است.
در این هیچ بودن ،این خالء ،این بی خود بودن ،در این شونتیا امنیت و ثبات کامل برقرار است.
همه ترسها ناپدید می شوند .چرا که ترس اولیه از مرگ است و همه دیگر ترسها تنها بازتابی از آن
هستند و همه به آن بازمیگردند .ترس از مرگ ،ترس از آنکه" :روزی ممکن است نباشم ،روزی
ممکن است بمیرم .من هستم و روزی می آید که دیگر نخواهم بود ".و این ترسناک است.
برای گریز از این ترس است که بدنبال راهی هستیم که برای مدت بیشتری زندگی کنیم .تالش می
کنیم تا زندگیمان را ایمن سازیم ،دست به هر سازش و معامله ای می زنیم تا برای خود امنیت
بیشتری فراهم کنیم و همه از روی ترس ...فلج می شویم چرا که هرچقدر ایمن تر می گردیم ،کمتر
زنده خواهیم بود.
خاک ناایمن
ِ زندگی با چالشها همراه است ،زندگی در بحرانها وجود میابد و به ناامنی نیاز دارد .در
است که زندگی رشد می کند .هرگاه که دچار عدم امنیت می شوی ،خود را زنده تر و هوشیارتر می
یابی .به این دلیل است که بسیاری از انسانهای ثروتمند دچار رکود و رخوت می گردند .نوعی
بالهت و خرفتی آنها را در برمی گیرد .آنقدر امنیت دارند که دیگر در زندگی چالشی احساس نمی
کنند .چنان امنیتی دارند که دیگر به هوش و ذکاوت نیازی نیست .زمانی به هوش نیاز داری که در
زندگی با چالش روبرو شوی .هوش بواسطه چالشهاست که برانگیخته می گردد.
پس بر پایه ترس از مرگ است که برای امنیت می کوشیم .برای حساب بانکی ،بیمه ،ازدواج ،خانه
وزندگی آرام خود را به آب و آتش می زنیم .بخشی از یک کشور می گردیم ،به حزبی سیاسی می
پیوندیم ،به عضویت کلیسایی یا مذهبی در می آییم ،هندو می شویم یا مسلمان و یا مسیحی .همه
ب امنیت .همگی روشهایی هستند برای احساس تعلق یافتن به چیزی یا جایی.
راههایی برای کس ِ
و بخاطر همین ترس است که سیاستمداران و روحانیان به بهره بردای از شما ادامه می دهند .اگر
ترسی نداشته باشی ،هیچ روحانی و سیاستمداری نمی تواند از تو بهره برداری کند .ترس تو به آنها
مجال می دهد که وعده آنچه به تو امنیت می بخشد را بدهند" :این امنیت تو را فراهم می کند .می
توانم ضمانت دهم ".کاالیی که ممکن است هرگز بدست تو نرسد ،اما نویدش را می دهند و همان
نوید می تواند مردم را تحت استثمار و سرکوب نگاه دارد .وعده ها مردم را در اسارت نگاه می
دارد.
و آنگاه که این خالء درون را دریابی ،دیگر ترسی نخواهی داشت ،که پیش از آنکه بمیری ،مرگ را
تجربه کرده ای .در آن خالء تو ناپدید شده ای ،چگونه می توانی باز هم بترسی؟ از که و ازچه می
خواهی بترسی؟ چه کسی هست که بترسد؟ در آن خالء همه ترسها ناپدید می شود چرا که مرگ اتفاق
افتاده است .و بیش از آن مرگ امکان پذیر نیست .حسی از بی مرگی و بی زمانی را تجربه می کنی.
ابدیت فرا رسیده است .اکنون دیگر در جستجوی امنیت نیستی ،که نیازی به آن نیست.
این وضعیت یک سانیاسین است ،وضعیتی است که در آن نیازی نیست تا عضوی از یک ملت ،یک
مذهب و یا چیزهای احمقانه ای از آن دست باشی.
تنها آن زمان که هیچ شدی می توانی خودت باشی .در ظاهر متناقض به نظر می رسد...
نیازی نیست سازش کنی .این ترس و آز است که انسان را وادار به سازش می کند .می توانی
همچون یک شورشی زندگی کنی چون دیگر چیزی برای از دست دادن نداری .هیچکس نمی تواند تو
را بکشد ،خودت قبالً اینکار را کرده ای .هیچکس نمی تواند چیزی را از تو بگیرد ،خودت همه را
رها کرده ای .تو هیچ شده ای و اینجاست که تناقض پدیدار می شود ،در آن هیچ بودن پایداری و
امنیتی هست شگرف ،از آنرو که مرگ بیش از آن ممکن نیست.
و زمان نیز با مرگ از میان می رود .با مرگ تمام مشکالتی که زمان و مرگ پدید آورده اند ،از
میان می رود .همه این ناپدید شدن ها که اتفاق افتد ،آنچه باقی می ماند آسمانی خالص است.
شکسپیر شاعر بزرگی بود .اما عارف نبود .او نگاهی شهودی بر واقعیات داشت .اما تنها نیم نگاهی
که مبهم و غیر شفاف بود ،گویی که در رؤیا اتفاق می افتد .پرسش او در هملت نشان دهنده این ابهام
اوست " :بودن یا نبودن؟" این پرسش کسیکه می داند نیست ،چرا که انتخاب معنایی ندارد .تو نمی
میان بودن یا نبودن انتخاب کنی.
ِ توانی
در مرتبه وجود ،نبودن تنها راه بودن است .تا هنگامیکه ناپدید نشوی ،تو وجود نداری .درک آن به
ظاهر سخت است ،چرا که در اساس غیر منطقی است .اما سیاق هستی ،دلیل و منطق نیست .هستی
تا جایی که می توان تصور کرد غیر منطقی است.
اینجا ،آنها که می پندارند هستند ،نیستند .و آنان که به نبودن خود آگاه گشته اند ،تنها آنان هستند.
ادراک " من نیستم" فقط در
ِ اندیشه "من هستم" پنداری بیش نیست .تجسمی است ساخته ذهن .اما
نتیجه مراقبه حاصل می شود .هنگامیکه دریابی که "من نیستم"" ،من" ناپدید می شود و تنها بو ِدشی
خالص ،وصف ناشدنی و بی انتها بر جای می ماند ،فضایی مطلقا ً ناب و خالص.
"من" زندان بزرگی است .اسارت و بندگی تو به ذهنت است .لحظه ای که به ورای ذهن قدم می
گذاری ،تو هستی اما پنداری از نَفس بودن ،از "من" در تو نمی ماند .به بیان دیگر ،هر چه بیشتر
فکر کنی که هستی ،کمتر هستی .وهر چه بیشتر نبودت را تجربه کنی ،بیشتر هستی .لحظه ای که
حباب نَفس بترکد ،تبدیل به ک ِل هستی می شوی.
بله ،چیزی ناپدید شده است .پیش از آن تنها قطره ای بودی ،حال همه اقیانوس شده ای.
تو چیزی نباخته ای .محصور در قفسی کوچک و محدود بودی که اندوه و درد و تیره بختی همه از
آن بوده است .به هر سو که رو می کردی ،دیواری بلند در برابرت بود و راهی به بیرون نداشتی.
درست مانند یک کابوس ...کامالً آگاهی که چشمانت باز است ،می خواهی دستانت را حرکت دهی و
نمی توانی ،می خواهی بلند شوی ،اما نمی توانی .ترس مهیبی چنان تو را در بر می گیرد که گویی
در آن لحظه فلج شده ای .این تجربه به تو نشان می دهد که چگونه همه زندگی ات در قطره ای
خالصه شده است .ماهیت طبیعی تو اقیانوس است و گنجاندن همه اقیانوس در یک قطره موجب درد
و اندوه و عذاب می شود.
پرسش شکسپیر ،پرسشی عقالنی است .باید هم که از روی عقل باشد ،او به شناخت نائل نشده بود .او
بسیار خوش قریحه بود و عده قلیلی از شعرا از ذوق و استعدادی در حد او برخوردار بوده اند .اما
شاعر بودن یک چیز است و ادراک هستی از درون و نه از بیرون چیز دیگری است.
شاعر به زیبایی گل ،غروب و آسمان پر ستاره می نگرد اما نگاه او همیشه از بیرون است ،یک
نظاره گر و تماشاچی است .او هیچ وقت محرم راز درون نیست و این تفاوت یک شاعر و یک
بیرون گل
ِ بیرون شاعر قرار دارد و شاعر نیز
ِ عارف است .شاعر که گل را نظاره می کند ،گل
است.
اما وقتی عارف گلی می بیند ،او خود گل است .همه تفاوتها و فاصله ها از میان رفته است.
ان اوپانیشاد اعالم داشته اند که :آهام براهماسی .من خدا هستم.
در چنین لحظاتی بوده است که عارف ِ
عارف نقطه مقاب ِل دانشمند است .دانشمند با موشکافی سعی در شناخت دارد و عارف با گذشتن از
ق او بودن است.
فاصله ها و از میان برداشتن شکاف میان خود و واقعیت به شناخت می رسد .طری ِ
ق دل ،همانی که
سه طریق برای شناخت وجود دارد .طریق ذهن ،همانکه دانشمند دنبال می کند .طری ِ
جهان عرفان است.
ِ شاعر ،نقاش و هنرمند طی می کنند .و طریق بودن ،که
شکسپیر در سرایش شعرگونه بسیار تبحردارد و از شهودی عمیق برخوردار است .اما عارف نیست
که اگر بود نمی پرسید :بودن یا نبودن؟
گزینشی وجود ندارد ،چرا که آنها دو تا نیستند.
خواهان وجودی اصیل و حقیقی هستی ،ناپدید شو .با واقعیت در
ِ تنها راه بودن ،نبودن است .اگر
آمیز .یخ خود را در اقیانوس حل کن و با آن یکی شو.
البته که هویت مجزای خود را از دست می دهی ،اما کامل می شوی .نه تنها نمی بازی ،بلکه آنچه
بدست می آوری بسیار شگفت و عظیم است.
می گویی :پرسش آخرین من "بودن یا نبودن" است .این یک پرسش نیست ،تنها راه یافتن خودت
است .اما نخست "نبودن" می آید و بعد از آن "بودن" .این تنها چیزی است که می خواهم در مورد
پرسش تو تغییر دهم" .نبودن" بایستی اول بیاید و "بودن" پس از آن مطرح شود .باید که فضا را
خالی کنی .همه اسبابی که فضایت را اشغال کرده است ،رها کن .بزرگترین مانع را که نفس است،
بدور بینداز .بگذار معبد وجودت کامالً تهی باشد" .نبودن" اینگونه است.
تو می گویی " :بودن و نبودن" .در اینکه هر دو با هم وجود دارند هیچ شکی نیست .اما کدامیک اول
است؟ نمی توان از در اشتباهی وارد شد .باید که از هیچ آغاز کنی ،هیچ کس بودن ،بودنی که فراخ و
تهیست .در آن فضاست که میهمان وارد می شود.
نفس خود
" مردی با پرسشی شبیه به آنچه تو داری به نزد گوتام بودا رفت .بودا به او گفت :اول باید ِ
را رها کنی و آنگاه دیگر جایی برای نگرانی نیست .همه چیز خود بخود رخ خواهد داد.
مرد پاسخ داد :اگر راه تحقق خویش اینست پس هر چه الزم باشد انجام می دهم تا از نفس خود
رهایی یابم.
بودا گفت :متوجه منظور من نشدی .تو هنوز در تالشی تا خویش را تحقق بخشی .حتی آماده ای تا
نفس خود را رها کنی .اما آرزوی عمیقتر تو آنست که نَفسی حقیقی تر بیابی .نفسی که پایدار تر
است .تو آنرا خود می نامی .خود را فراموش کن .چیزی برای بدست آوردن وجود ندارد! تنها نفس
را رها کن و منتظر بمان".
هیچ نیازی به تالش کردن نیست و هیچ هدفی برای رسیدن هم نیست .هر آنچه رخ می دهد ،خود
بخود رخ می دهد .نمی توانی ادعا کنی که ادراک تو بوده است .از آنروست که گوتام بودا نخستین
کسی است که در تاریخ بشر از عبارت "تحقق خویش" استفاده نکرده است .او متوجه شده بود که
بسیاری هستند که در زیر پوشش کلمه خویش ،تنها از نفس خود محافظت می کنند و آنرا تحقق
نفس است .آنان آرزویی نهان برای پایدار و ابدی کردن
ت ِ خویش می نامند که در واقع تحقق و اثبا ِ
ادراک خویش را
ِ نفس خود دارند .دیدن این حیله ذهن انسان بود که سبب شد بودا عبارات خود و
بسادگی حذف کند و در مورد آنچه پس از رها کردن نفس رخ می دهد ،سخنی نگوید .تنها گفت ":
این نه به من ارتباطی دارد و نه به تو .فقط نفس را رها کن و منتظر بمان و ببین چه رخ می دهد.
اما پیش از آن چیزی متصور نشو و از آن هدف و آرزویی نساز .لحظه ای که از آن هدفی بسازی،
نفس از دریچه نهانی وجودت دوباره پا بدرون گذاشته است".
بودا را بسیار بد درک کرده اند .بخصوص در هندوستان که برای هزاران سال پیش از او ،مذهبیون
پیشینیان خود
ِ درباره یافتن خویش سخن گفته بودند .اما او بینشی بس عمیق تر و روشن تر از همه
پندار تحقق خویش ،چیزی جز نفس نیست.
ِ داشت .او دیده بود که در قفای
او زبان معنویت را بکل تغییر داد .در زبانی که او صحبت می کرد (پالی) خود را آتا می نامیدند .او
این کلمه را کامالً حذف و بجای آن از عبارتی منفی ،آناتا ،استفاده کرد .بمعنای بی-خود .این نه تنها
بر خالف سنت مرسوم کشور او بلکه بر خالف سنن همه ممالک آن زمان بود .هیچ کس تابحال
درباره بی-خود ،بی-ذهن و عدم تحقق چیزی نشنیده بود.
از او پرسیدند " :هدف از همه این تالشها ،مراقبه ها ،اصول و قوانین ،روزه و ریاضتها چیست
اگر قرار بر هیچ شدن است؟ چه سعی و تالش عجیبی! سفری چنین دشوار وطوالنی و در پایان
دریابی که هیچ نبوده ای!"
ق او از نیرویی
آنچه می گفتند بنظر منطقی بود .اما وقتی با مردی چون بودا روبرو می شوی ،عش ِ
حضور او از دالی ِل ذهنی تو ،شخصیت تو ،آرزوها و
ِ ق تو برخوردار است.
بسیار بیشتر از منط ِ
امیال تو نیرومندتر است .حضور قدرتمند و مغناطیسی او کافیست تا مردم بر خالف می ِل خویش ،پا
به سفری بگذارند که به بی خود شدن منتهی می گردد.
انسانهایی چون گوتام بودا ،جاذبه مغناطیسی بخصوصی دارند .بسیار نا محسوس و ظریف است.
اشیاء بسوی آنها جذب نمی شوند اما ارواح حرکت می کنند ،هوشیاری و نیروی حیاتی بسوی آنها
ران
پس تغییر کوچکی در آن بده و نبودن را در درجه اول قرار ده .باید که در اولویت قرار گیرد .نگ ِ
بودن نباش ،می آید .خودش می آید بی هیچ استثنایی.
اینرا بر پایه تجربه خود می گویم .باید که در هیچ ناپدید می شدم و از آن هیچ ،حضوری کامالً نو،
کار من نبود .نمی توانم مدعای آن باشم .شاید نهایت کاری که کردم این
تازه و ابدی طلوع کرد .این ِ
بود که اجازه دهم این اتفاق رخ دهد ،چرا که نبودم که مانعِ آن شوم .نبودن تو الزم است تا هنگامیکه
مزاحم آن نشوی.
ِ بودن در تو آغاز به طلوع می کند
" هایمی گلدبرگ پیر به نزد پزشک خود رفت تا رضایت خود را از سمعکی که برایش کار گذاشته
بود ،ابراز کند.
هایمی پیر پاسخ داد :نه نه ..هنوز چیزی درباره آن نمی دانند و من خیلی خوشحالم .در طی دو روز
گذشته دو بار وصیت نامه ام را تغییر داده ام! "
تو هم باید وصیت خود را تغییر دهی .آنچه را که در درجه ثانوی قرار داده بودی ،در درجه نخست
بگذار .و نگران آنچه در اولویت گذاشتی نباش .خودش می آید .بهار که فرا رسد ،گلها خود شکوفه
می دهند.
سبب عشق باش نه ترس
زندگی همه کمابیش با ترس اداره می شود .که زندگی تنها از دو طریق اداره می شود ،یا با عشق و
یا با ترس .و معموالً تا وقتیکه عشق ورزی را نیاموخته ای ،ترس است که زندگی تو را اداره می
کند .عشق که نباشد ،ترس قطعا ً هست .ترس ،غیا ِ
ب عشق است .هیچ وجه مثبتی در آن نیست ،تنها
نبو ِد عشق است .اگر بتوانی عشق بورزی ،ترس ناپدید می شود .در حضور عشق ،مرگ هم معنایی
ندارد .در زندگی تنها یک چیز است که بر مرگ غلبه می کند و آن عشق است .ترسها همه از مرگ
است و فقط عشق است که بر مرگ فاتح می گردد.
پس می خواهم به تو بگویم که به ترس توجه زیادی نکن چرا که تبدیل به خود هیپنوزیسم می شود.
اگر مدام تکرار کنی که در ترس زندگی می کنی ،که زندگی ات با ترس اداره می شود و با ترس
احاطه گشته ای ،آنوقت در واقع به آن نیرو داده ای .دقت کن :زندگی ات با ترس اداره می شود و
تمام! این تنها نشانگر اینست که عشق بحد کافی نیرومند نبوده تا ترس ناپدید شود.
ترس تنها یک نشانه است ،بیماری نیست .درمانی برای آن نیست و نیازی هم نیست .فقط نشانه است
و خیلی هم سودمند است .چرا که به تو نشان می دهد که نباید زندگی ات را بیش از این هدر دهی.
نشانه ایست که به تو می گوید باید بیشتر عشق بورزی.
پس درباره ترس چیزی نخواهم گفت .کمک می کنم تا عاشقتر شوی و ترس در نتیجه آن ناپدید می
شود .چنانچه بخواهی بر ترس مستقیما ً کار کنی ،آنرا نیرومندتر می کنی ،چرا که همه توجه خود را
کانون
ِ بر آن متمرکز می کنی .مانند کسی که می خواهد تاریکی را نابود کند و این پندار تبدیل به
توجه او شده و بیشتر و بیشتر با آن درگیر می گردد .تاریکی را نمی توان نابود کرد چرا که اصالً
وجود خارجی ندارد .تنها ببین و برای آفرینش روشنایی کار کن.
همان نیرویی که صرف مبارزه با ترس می کنی را می توانی برای عشق بکار گیری .به عشق توجه
بیشتری کن .لمس که می کنی ،تا حد امکان عاشقانه لمس کن .گویی که همه وجودت در دستانت
خالصه شده و تو در آنها جریان داری .می توانی انرژی ،گرما و محبتی را که از دستانت گذر می
کند حس کنی .عشقبازی که می کنی ،دیوانه شو و تمدن را فراموش کن .همه آنچه را درباره عشق
آموخته ای از یاد ببر و همچون حیوانات عشق بورز.
وقتی که درک کنی حضور عشق نبو ِد ترس را موجب می شود ،نکته را دریافته ای و دیگر مشکلی
نخواهد بود.
انسانی که با ترس زندگی کند ،سخت و زمخت می شود .ترس است که زمختی را پدید می آورد.
ترس که باشد ،بسته می شویم .همه درها و پنجره ها را بروی خود می بندیم و در سوراخی کوچک
و تاریک زندگی می کنیم .زندگی خود را پیش از موعد به مرگ تبدیل می کنیم .در اطراف خود
زرهی سخت و آهنین می سازیم تا از خود محافظت کنیم .این نه راه زیستن که خودکشی کردن است.
روانشناسان می گویند که کودک نخست از دیگران آگاه می گردد .پدر ،مادر ،خواهر وبرادر و
خانواده و هر آنچه که او را احاطه می کند ،همچون اتاق ،دیوارها و اسباب بازیها .آهسته آهسته
عنوان فردی مجزا
ِ جلوتر می آید و بعد بر بدن خود آگاهی می یابد .و سرانجام روزی خود را به
شناسایی حس می کند .نخست از وجو ِد دیگران آگاه می شود و سپس در رابطه با دیگران است که
تعریف می گردد .دیگران هستند که به او معنا می بخشند .آنکه در تصرف دارایی هایش زندگی می
کند نمی تواند خود واقعی اش را بشناسد .زیرا که در محاصره اشیاء است و اشیاء تنها به تو تعریفی
بعنوان روح و آگاهی تعریف کنند.
ِ شیء گونه می دهند و نمی توانند تو را
تنها در عشق عمیق است که می توان بر روح خود آگاه شد .زیرا که در عمق عشق بر روح دیگری
آگاه می شوی و در تو واکنشی ایجاد می شود .در تو طنینی بصدا در می آید و ناگهان از بُعدی دیگر
آگاه می شوی ،بُعدی که ماورای زمان و مکان است" .او" آیینه ای می شود تا صورت خود را باز
شناسی .عشق بهترین آیینه است تا نشانت دهد کیستی.
او که خود را بسته نگاه داشته ،هرگز نخواهد دانست کیست ،نمی تواند که بداند .همه آنچه درباره
خود می داند ،غلط است .او با هویتی دروغین زندگی می کند .خود را نام و مال و اعتبار می پندارد.
که همه مهمل و پوچ است .او هیچیک از آن چیزها نیست .او چیزیست از سرشت الهی ،آنچه پیش از
تولد بوده است و پس از مرگ نیز خواهد بود .اما از آن آگاه نخواهد بود.
باید که نرم و پذیرا شوی .آغوشت را باز نگاه داری و همچون اسفنج باشی تا آفتاب و باران و باد را
خوشامد گویی و بپذیری .باید که به هستی رخصت دهی تا به درونی ترین هسته وجودت رخنه کند،
آن تنها راهیست که تو را به عمق بودنت آگاه می سازد .هستی که به بدانجا نفوذ کند ،به مرکز
ت خویش است.
وجودت آگاهی خواهی یافت .این معنای شناخ ِ
اما نرم شدن را باید آموخت .رها کردن تمامی زره های خود و باز کردن درها و پنجره ها را بایست
بیاموزی .اینکه دیگر به هیچ ترسی دست نیاویزی .چگونه بر درختان ،کوهها ،رودها و انسانها
عاشق باشی .عشق کلیدی است که درهای وجودت را باز می کند.
در را تنها بر روی کسی که به او عشق می ورزی می گشایی ،کسی که از او ترسی نداری .به او
اجازه می دهی به تو برسد ،می توانی اطمینان کنی .می دانی که به تو آسیبی نمی رساند.
روزی که به کل هستی اطمینان کنی ،روزی که به این آگاهی دست یابی که " او به من آسیبی نمی
رساند چونکه من جزئی از او هستم و کل نمی تواند به جزء زیانی برساند .در ِد من درد اوست و
بدبختی من بدبختی او نیز هست "...آنگاه که تو می گریی ،هستی هم گریه می کند .اشکهای تو،
اشکهای کل است .چشمها همه چشمان او و دستها همه دستان کل هستی هستند .خدا دستان و چشمان
دیگری ندارد .زمانیکه چشمان تو پر از اشک و قلبت مملو از درد است ،هستی هم سرشار از اشک
و درد است .کل چگونه می تواند به بخشی از خود زخم زند؟ امکان ندارد .ترس بیهوده ای است.
همه آنچه به تو می آموزم رها کردن ترس است .ترس غیر ضروری است و تنها تو را افلیج و
ناتوان می کند .زهری است که به آهستگی انسانها را می کشد .زندگی می کنند ،اما زنده نیستند.
مرگی آهسته و تدریجی که هفتاد سال بطول می انجامد .آنها در یک لحظه خود را نمی کشند و از
آنروست که آنرا خودکشی نمی نامند .اما چنین زیستنی نامی جز خودکشی ندارد.
مشاهدات من می گوید که %99از مردم خودکشی می کنند .به ندرت کسی را می بینی که واقعا ً
زندگی کند .چنین شخصی باید شهامت کافی برای هرگونه تجربه ای را بی هیچ شرط و شروطی
داشته باشد و چنین افرادی بسیار کمیابند.
ترس از صمیمیت
چرا وقتی کسی می خواهد به من نزدیک شود دچار ترس می شوم؟ آیا این تنها از روی عدم
اطمینان است؟
اطمینان تنها زمانی ممکن است که ابتدا به خودت اطمینان داشته باشی .بنیادی ترین اتفاق بایست در
خودت رخ دهد .اگر بخودت اطمینان کنی ،به دیگران و به هستی نیز می توانی اطمینان کنی.
اما بخودت که ایمان نداشته باشی ،اطمینان به هیچ کس دیگری ممکن نیست.
ترس را همه کمابیش تجربه می کنند .از همان روست که به دیگران اجازه نمی دهیم به ما نزدیک
نام عشق از آن دوری می کنیم.
شوند .برای همین است که از عشق حذر می کنیم .و حتی گاهی به ِ
میان خود و دیگری مرزی تعیین می کنیم و تنها تا حدی معین اجازه نزدیک شدن می دهیم .نزدیکتر
که شود ،ترس قیام می کند.
و این ترس از چیست؟ ترس از اینکه اگر خیلی به تو نزدیک شود ،تهی بودنت را ببیند .هیچ ربطی
خالء درونی ات را بپذیری و ترس از همان روست.
ِ به دیگری ندارد .تو هیچگاه نتوانسته ای
نمایی بسیار آراسته ساخته ای .چهره ای زیبا داری و لبخندی ملیح و خوب و شمرده سخن می گویی،
به زیبایی آواز می خوانی و دارای اندامی زیبا و شخصیتی موجه هستی .اما همگی ظاهر تو هستند.
ت
ت آنها هیچ نیست .می ترسی که اگر کسی نزدیک بیاید بتواند پشت این نقاب ،این لبخند و کلما ِ
پش ِ
ت آن نیست .و می
آراسته را ببیند .این تو را می ترساند .می دانی که بجز این ظاهر و نما ،چیزی پش ِ
ترسی .از اینکه هیچ عمقی نداری.
اینطور نیست که نتوانی عمق بیابی ،مسلم است که می توانی.اما گام نخست را برنداشته ای .نخستین
گام اینست که با شادی خالی بودن درونت را بپذیری و بسوی آن روی .از آن دوری مکن .اگر از آن
حذر کنی ،از نزدیک شدن انسانها نیز حذر خواهی کرد .اما اگر خالی بودن خود را با شادی پذیرا
شوی ،گشوده می شوی و دیگران را دعوت می کنی تا به تو نزدیک شوند و معبد درونت را ببینند.
این خالء پذیرفته که شود ،کیفیتی خاص دارد و چون رد شود ،کیفیتی متفاوت پیدا می کند.
منشاء
ِ تفاوت در ذهن است .آنرا که رد کنی ،بمانند مرگ می نماید .و چون پذیرفته شود ،مبدل به
زندگی می گردد.
تنها از راه مراقبه است که می توانی به دیگران اجازه نزدیک شدن بدهی .هنگامیکه از طریق
خالء درونت را با شادمانی حس کردی و آنرا با جشن و سرور و آواز پذیرا شدی ،آنگاه که
ِ مراقبه،
این خالی بودن دیگر موجب ترس در تو نشود و بالعکس مایه آرامش و پناهگاه تو شود ،و هر گاه
احساس خستگی کردی ،در آن غوطه ور گردی و آنجا ناپدید شوی .آنگاه که به خالء درونت ،به
سروری که از آن بر می خیزد و هزاران نیلوفری که در آن دریای تهی شناورند عشق بورزی.
اما تو چنان از تهی بودن می ترسی که به آن نمی نگری .به هرکاری دست می زنی تا از آن
بگریزی .به رادیو گوش می دهی ،به سینما می روی ،به تماشای تلویزیون می نشینی و خود را
مشغول خواندن روزنامه و داستانهای جنایی می کنی .هر چیزی و هر کاری می کنی اما مدام ار
خالء درونت سرباز می زنی .خسته که شدی بخواب می روی و رؤیا می بینی ،اما
ِ نگریستن به
هرگز با آن روبرو نمی شوی .به آن نزدیک نمی شوی و آنرا در آغوش نمی گیری.
می پرسی" :چرا وقتی کسی به من نزدیک می شود دچار ترس می شوم؟" ادراکی ژرف بر تو رخ
داده است .همه از نزدیک شدن دیگران دچار ترس می شوند ،اما تنها عده کمی از آن آگاه می شوند.
مردم تنها بطور مشروط اجازه نزدیک شدن به یکدیگرمی دهند .زن تنها زمانیکه همسرت شود می
تواند پا به رختخوابت بگذارد و شب را با تو سپری کند .و تو همچنان دیواری نامرئی میان خود و
همسرت نگاه می داری .گرچه نامرئی است ،اما اگر بخواهی آنرا ببینی می توانی پیدایش کنی.
دیواری شفاف و ناپیداست ،اما هست .هر یک حریم خصوصی خود را حفظ کرده و به دیگری اجازه
ورود نمی دهد .مرزهای شما هرگز با هم تالقی نمی کنند .تو رازهای خود را داری و او نیز.
هیچگاه واقعا ً بروی همدیگر باز و گشوده نبوده اید .حتی در عشق نیز به دیگری اجازه نمی دهی به
درونت پا بگذارد ،نمی گذاری در تو رسوخ کند .اما بدان که اگر بگذاری ،سروری عظیم حس
بدن دو عاشق که در یکدیگر رسوخ کند ،اُرگاسم فیزیکی اتفاق می افتد و ذهن دو عاشق
خواهی کردِ .
چون یکی گردد ،اُرگاسم روانی رخ می دهد .و آن هنگام که روح آن دو در هم آمیزد ،اُرگاسم روحی
حاصل حاصل می گردد .احتماالً درباره آن دو دیگر هیچ نشنیده ای .حتی آن نخستین نیز به ندرت
رخ می دهد .چنان عده کمی از انسانها اُرگاسم فیزیکی را تجربه کرده اند که تقریبا ً فراموش شده
است .انزال را اُرگاسم تصور می کنند .چه بسیار مردان که فکر می کنند به اُرگاسم می رسند و چون
در زنها حداقل بطور محسوس انزال رخ نمی دهد % 80 ،آنها فکر می کنند که اُرگاسم برای آنها
نیست .اما انزال ،اُرگاسم نیست .تنها خالص شدن جنسی است و خالص شدن ،پدیده ای منفی است.
فقط انرژی را از دست می دهی .اُرگاسم کامالً متفاوت از آن است .به رقص آمدن انرژی است و نه
خالص شدن از آن .مرتبه ای از وجد است .انرژی تبدیل به جریانی می شود که سراسر بدن را فرا
می گیرد ،نه جنسی که به واقع فیزیکی آنرا حس خواهی کرد .همه سلولها و بافتهای بدنت از لذتی نو
به لرزه می افتند و جوان می شوند .و آرامشی عمیق به دنبال آن می آید.
اما با مردمی که حتی درباره اُرگاسم جنسی هم چیزی نمی دانند ،چگونه می توان از اُرگاسم روان
گفت؟ هنگامیکه اجازه می دهی کسی به تو بسیار نزدیک شود ،یک دوست یا یک عاشق ،فرزند یا
پدر ،فرقی نمی کند با تو چه رابطه ای دارد ،وقتی اجازه دهی کسی به تو آنقدر نزدیک شود که ذهن
هایتان ادغام گردد ،آنگاه چیزی ورای ارگاسم فیزیکی رخ می دهد ،چیزی شبیه یک جهش .اتفاقی
بسیار زیباتر از اُرگاسم فیزیکی .و چون آنرا تجربه کردی و لذت آنرا چشیدی ،ارگاسم جنسی جذابیت
خود را از دست می دهد .در خواهی یافت که جایگزین بسیار پستی برای آنست.
و اُرگاسم روحی حتی از آن نیز باالتر است .آنگاه که دو روح ،و منظورم از روح دو فضای
خالیست ،دو هیچ ،ادغام شوند .به یاد داشته باش که دو جسم تنها می توانند همدیگر را لمس کنند و
چون جسم هستند نمی توانند در هم ادغام گردند .دو جسم در یک فضا قرار نمی گیرند .در نهایت تنها
می توانند یکدیگر را از نزدیک لمس کنند .حتی در معاشقه نیز دو بدن تنها همدیگر را لمس می
کنند .دخولی که رخ می دهد فقط ظاهریست و چیزی بیش از یک تماس نیست .دو جسم فیزیکی
هرگز در یک فضا جای نمی گیرند .منکه روی این صندلی نشسته باشم ،کس دیگری نمی تواند بر
آن بنشیند .و اگر سنگی در جایی قرار گرفته باشد ،چیز دیگری را نمی توان در آنجا قرار داد .فضا
اشغال شده است .اجسام فضا را اشغال می کنند و تنها می توانند با یکدیگر برخورد کنند و همدیگر
بیچارگی عشق است .اگر تنها عشق جسمانی را بشناسی همیشه پست و
ِ را لمس کنند .و این بخشی از
بیچاره باقی می مانی .چرا که تنها لمس می کنی ،در حالیکه آرزوی یکی شدن داری .دو جسم
فیزیکی اما هرگز یکی نخواهند شد .غیر ممکن است.
میان دو روان ،همدلی بهتری امکان پذیر است .می توانند به هم نزدیکتر شوند .اما حتی آن دو نیز
نمی توانند در یک فضا قرار گیرند .افکار چیزهایی نا محسوسی هستند ،بهتر از دو جسم می توانند با
یکد یگر تماس برقرار کنند و در هم آمیخته شوند .اجسام سخت و جامدند و افکار مایع و روان.
ت بدنهای دو عاشق مانند نزدیک شدن دو تکه سنگ است و تالقی دو ذهن ،همچون نزدیک
مالقا ِ
شدن و در هم آمیختن آب و روغن است .اتصالی بمراتب بهتر است ،اما اختالفی نامحسوس همچنان
وجود دارد .دو ذهن نمی توانند یک فضا را تصرف کنند .وقتی در حال اندیشیدن به چیزی هستی،
نمی توانی همزمان به چیز دیگری بیاندیشی .بایستی یکی را رها کنی تا بتوانی توجه خود را
معطوف دیگری کنی .تنها یک اندیشه می تواند فضای ذهنت را در یک زمان اشغال کند .بنابراین
حتی دوستی و صمیمیت دو ذهن نیز چیزی کم دارد .بهتر از اولی است ،اما هرگز با سومی قابل
قیاس نیست.
نفوذ روحی ،تنها راهیست که بواقع یگانگی با دیگری را امکان پذیر می کند .چون روح خود بمعنای
خالء دنیا در یک فضا
ِ خالی بودن است .دو خالء می توانند با یکدیگر باشند .و نه فقط دو ،که تمامی
قرار می گیرد .می توانند همزمان با هم در یکجا باشند و هیچ مشکلی نخواهد بود .چرا که نه سخت
و جامد چون اجسامند و نه چون آب مایع و روانند .خیلی ساده از خود خالی شده اند .می توان بی
نهایت خالی را به نزد یکدیگر آورد.
هنگامیکه خالء خود را شادمانانه حس کردی ،آنگاهست که می توانی به دیگران اجازه نزدیک شدن
بدهی .نه تنها اجازه می دهی بلکه با آغوش باز به آنان خوشامد می گویی .هر گاه که دیگری اجازه
یابد به درون تو راه یابد ،تنها از آنروست که او نیز به تو اجازه ورود می دهد .راه دیگری نیست.
اگر می خواهی به درون من بیایی ،باید بگذاری که من نیز به تو وارد شوم.
اما در موقعیت فعلی که هستی ،تا می بینی اتفاقی در شرف رخ دادن است ،می ترسی و پا به فرار
می گذاری.
به یاد بسپار که وقتی چیزی بسیار دهشتبار می نماید ،آنگاه است که نباید به هیچ کجا بگریزی،
آنگاهست که باید همانجا باقی بمانی .هنگامیکه چیزی ترسناک در حال وقوع است ،پس چیزی در
حا ِل وقوع است .لحظه ای است بسیار باردار و تو بایستی باشی و بدرون آن بروی.
متوجه نکته خوبی شده ای که می پرسی چرا هرزمان کسی به من نزدیک می شود احساس ترس می
خالء خود کمی آگاهی یافته ای .حال بگذار که این آگاهی رشد کند .بگذار تو را به تجربه ای
ِ کنم .بر
ون این خالء پا بگذار و بزودی در خواهی یافت که این خالء همانست که
بزرگ رهنمون کند .بدر ِ
من مراقبه اش می خوانم .همان که من آنرا الوهیت می نامم .آنگاه تو تبدیل به معبدی می شوی که
درهایش به روی هر غریبه ای باز است.
ترس از خود
ترس من از دیگران چنانست که حتی پرسش اینکه
وقتی به موقعیت خود می نگرم می بینم که ِ
چگونه به آنها اجازه نزدیک شدن دهم ،برای من معنایی ندارد .ترس از دیگران از چه روست؟
چنانچه از خودت بترسی ،از دیگران نیز هراس خواهی داشت .چون بخودت عشق بورزی ،به
دیگران نیز عشق خواهی ورزید .و اگر از خود نفرت داشته باشی ،از دیگران نیز متنفر خواهی بود.
در رابطه با دیگران ،این درون توست که انعکاس می یابد .دیگری چیزی نیست جز آیینه تو .پس هر
چه که در رابطه ای رخ می دهد ،بدان که بایستی قبالً در تو رخ داده باشد .چرا که رابطه تنها آنچه
را که در تو هست ،جلوه می دهد .نمی تواند خلق کند ،فقط می تواند آنچه را که هست عیان سازد.
خود را که دوست بداری ،دیگران را نیز دوست داری و چون از خود بترسی ،از آنها نیز خواهی
ترسید .در ارتباط با دیگران تو تنها وجو ِد خود را آشکار می سازی.
تو شرطی شده ای .در شرق و در غرب و در همه جا پیروان مسیح و محمد و هندوها ،همگان به
نفرت ورزیدن به خود شرطی شده اند .به تو آموخته اند که دوست داشت خود ،بد و ناپسند است .تو
بایستی دیگران را دوست بداری ،نه خودت را .و چه درخواست پوچ و محالی است .اگر نتوانی
خودت را که نزدیکترین کس به تو هست دوست بداری ،چگونه می توانی دیگری را دوست بداری؟
هیچ کس خود را دوست ندارد و تنها برای دوست داشتن دیگران تقال می کند .و چنین عشقی چیزی
نیست جز نفرتی نهان شده پشت یک نقاب.
من اما به تو می گویم که نخست به خودت عشق بورز .زیرا که عشق بایست نخست در تو رخ دهد و
تنها آنزمان است که می تواند به دیگران سرایت کند .مانند انداختن سنگی در دریاچه ای آرام است.
سنگ که فرو افتد ،امواج برمی خیزند و گستره دایره وار آنها تا دورترین کناره ها می رود .امواج
از حرکت باز نمی ایستند اما سنگ نخست بایستی درون تو بیفتد.
عشق بایست در تو اتفاق بیفتد .باید که به خودت عشق بورزی .این نخستین شرط است که در همه
دنیا بدست فراموشی سپرده شده است .و این همه تیره بختی در دنیا از همان روست .همه در تقالیی
غیرممکن برای عشق هستند ،اما بی پایه و اساس نمی توان بنیانی برپا کرد.
خودت را دوست بدار و به ناگه انعکاس خود را در همه جا خواهی دید .تو انسان هستی و همه دیگر
انسانها نیز درست بمانند خود تو هستند .نامها و ظواهر متفاوت است ،اما واقعیت یکی است.
به حرکت ادامه بده و دور و دورتر شو .می بینی که حیوانات نیز مانند تو هستند ،در ظاهر متفاوت
ترند ،اما در وجود چون تو هستند .درختان را نیز ببین که مانند تو هستند .باز هم دورتر شو ،با
گستره امواج همراه شو و آنگاه حتی صخره ها را نیز همچون خودت خواهی دید .آنها نیز چون تو
وجود دارند .هستی درهمه یکیست.
با عشق ورزیدن بخودت شروع کن .بگذار این عشق گسترش یابد .این تنها راه ممکن است .هیچ حد
و مرزی قائل مشو .تا ابد جاری شو.
اما اگر نقطه شروع را از قلم بیندازی و سنگ را پرتاب نکنی ،تا ابد در انتظار خواهی ایستاد اما
امواج هیچگاه ظاهر نخواهند شد .نقطه آغازهیچ جای دیگری جز درون قلب تو نیست.
قلبت اما اگر مرده و منجمد باشد ،اگر تعلیم دیده باشی تا خود را محکوم کنی ،خود را زشت و بد و
گناهکار بدانی ،آنگاه از پذیرش خود ناتوان هستی .چگونه می توانی دیگری را بپذیری؟
پذیرشی عمیق و درونی مورد نیاز است .هر که هستی و هر آنچه که هستی ،باید که خود را با تمام
وجود بپذیری .و نه تنها پذیرش که حسی از شعف که تو "هستی ".بی هیچ باید و شایدی.
بایدها را به تمامی رها کنید و همه دنیا دگرگون خواهد شد .اکنون تو مدام در این اندیشه ای که
بایست چنین و چنان شوم و آنگاهست که می توانم عشق بورزم و مورد عشق قرار گیرم.
حتی خدای تو نیز بزرگترین مجازاتگر است که از آسمان تو را زیر نظر دارد و می گوید درست
رفتار کن! و این تو را دچار حسی بد از خودت می کند .و چون خود را سرکوب می کنی ،بیشتر و
بیشتر اسیر ترس می گردی .اگر با کسی رابطه برقرار کنی ،ممکن است همه آنچه فرو خورده ای
بشکند و به سطح آید .آنگاه چه؟ پس می ترسی ،می ترسی به کسی نزدیک شوی و در خود نهان
باقی می مانی .هیچ کس نمی داند که چقدر زشت و چقدر خشمگینی .هیچ کس از نفرت انباشته در
تو ،از حسادت ،رشک و حس تملک تو خبر ندارد .هیچ کس نمی داند .زرهی بدور خود خلق می
کنی و در آن مخفیانه زندگی می کنی .تا بتوانی تصویر خود را مدیریت کنی .هیچ تماسی برقرار
نمی کنی .چرا که اگر با کسی خیلی نزدیک گردی ،تصویری که از خود ساخته ای ممکن است
مخدوش شود .واقعیت ،مواجهه ای از جنس واقعی آنرا می شکند ،و ترس از آنست.
می پرسی " :چرا از دیگران می ترسم؟" زیرا از خودت هراس داری.
این ترس را رها کن .احساس گناهی را که در تو خلق کرده اند ،رها کن .زمامداران شما ،روحانیون
و والدین شما همگی خالق گناهند چرا که تنها از آن راه می توانند شما را کنترل کنند و بازی دهند.
حقه ای بسیار ساده اما موثر برای فریب دادن است .تو را محکوم کرده اند ،زیرا که اگر تو پذیرفته
شوی ،اگر مورد عشق و قدردانی قرار گیری و از همه سو مورد تایید واقع شوی ،آنگاه کنترل کردن
تو مشکل خواهد بود .چگونه می توان شخصی درست و پذیرفته شده را کنترل کرد؟ پس به تو می
گویند ،تلقین می کنند که خوب نیستی .و هنگامیکه این احساس را در تو خلق کردند ،فرمانروای تو
می شوند .حال به تو که فرمانبرداری دستور می دهند " :این راهیست که باید از آن پیروی کنی".
ابتدا در تو این احساس را ایجاد می کنند که درست نیستی و سپس اصولی برای درست شدن به تو
دیکته می کنند.
خود را همانگونه که هستی بپذیر ،چون آن تنها راهیست که می توانی باشی .اراده کل برای تو و
تقدیر تو همین بوده است .آرام بگیر ،بپذیر و شادمان باش .آنگاه دگرگون خواهی شد .نه با تالش ،که
با پذیرش خودت با عشقی عمیق ،با وجد و سرور .بی هیچ شرطی ،چه آگاهانه و چه ناآگاهانه،
شناخته و یا ناشناخته .همان که هستی .پذیرشی بی هیچ اما و اگر .و ناگهان می بینی که از مردم نه
تنها ترسی نداری ،که از آنها لذت می بری .آنان را زیبا می یابی .همه را جلوه هایی از الوهیت می
بینی .به آنها عشق می ورزی و این عشق ،الوهیت آنها را نمایان می سازد .هرگاه که به شخصی
عشق بورزی ،الوهیت او به سطح می آید .وقتی کسی به تو عشق بورزد ،مگر می توانی زشتی ات
را نشان او دهی؟ چهره زیبایت به رو می آید و کم کم زشتی ات از میان می رود .عشق کیمیاست .به
خودت که عشق بورزی ،بخش نازیبایت ناپدید می شود .جذب می شود و متحول می گردد .انرژی
اینگونه آزاد می شود .همه چیز حامل انرژی است .خشم در خود انرژی فراوانی دارد و در ترس نیز
انرژی خاموش زیادی اندوخته است.
اگر ترس ناپدید شود ،صورتکها محو شده و انرژی آزاد می شود .خشم نیز که محو شود ،انرژی
بیشتری رها می گردد .حسادت که از میان رود ،باز هم انرژی بیشتر .آنچه "گناه" نامیده اند ،از میان
می رود .نه اینکه تو بایستی آنها را تغییر بدهی ،تنها به وجود خود عشق بورز و آنها متحول می
شوند .تغییر یک محصول فرعی است .یک نتیجه است .انرژی عظیمی آزاد شده و تو رها و
سبکبال ،باال و باالتر می روی .بال پرواز میابی.
فرمان اصلی باشد .به خودت عشق بورز .همه چیزهای دیگر به
ِ خود را دوست بدار .این بایستی که
دنبال آن خواهد آمد ،که بنیاد عشق است.
ترس روی دیگر عشق است .عاشق که باشی ،ترس ناپدید می شود .و عشق که نباشد ،ترسی مخوف
پدیدار می شود .تنها عاشقانند که نمی ترسند .فقط در آن لحظه که عشق حضور دارد ،ترس نیست .به
گا ِه عشق ،هستی خانه می شود و تو دیگر غریبه و بیگانه نیستی ،مقبول هستی و پذیرفته .در عمق
چیزی شبیه به یک گل شکوفا می شود .پدیده ای در ژرفای وجود رخ می دهد.
نزد دیگری پذیرفته می شوی ،بر تو ارج نهاده می شود و بیهوده و بی اثر نیستی .قدر و معنا پیدا می
کنی.
در زندگی ات عشق اگر نباشد خواهی ترسید .همه جا ترس خواهد بود ،هیچ دوستی نیست و همه را
دشمن خواهی دید .همه هستی در نظرت بیگانه می آید .گویا که بر حسب تصادف اینجایی و هیچ
خانه و ریشه ای نداری .اما وقتی حتی تنها به یک انسان عشق بورزی ،حسی عمیق از در خانه
بودن را تجربه می کنی .چه رسد به آنکه به ُکل عشق بورزی.
پس ترس در واقع نبود عشق است و اگر مشکل تو ترس است ،بدان که راه را اشتباه رفته ای .عشق
باید مشکل تو باشد و نه ترس .اگر مشکل ترس است ،این بدان معناست که بایست عشق را جستجو
کنی .به دیگری چنان عشق بورزی تا دیگری نیز بتواند به تو عشق بورزد .باید که آغوش خود را
بروی عشق گشوده کنی .اما مشکل اینجاست که وقتی دچار ترسی هستی ،خود را بسته نگاه می
داری .چنان لبریز از ترس می شوی که از رفتن بسوی انسانی دیگر حذر می کنی .منزوی می شوی
و به تنهایی روی می آوری .هرگاه که کسی نزدیک تو آید دچار اضطراب می شوی چون که او را
دشمن می بینی .آنقدر درگیر ترس می شوی که در چرخه ای معیوب اسیر می گردی .نبود عشق
ابتدا ترس را در تو خلق می کند و سپس تو را در خود اسیر می کند .سلولی انفرادی برای خود می
سازی بی هیچ پنجره ای .چرا که همه جا پر از دشمن است و اگر روزنه ای را باز بگذاری ممکن
است در تو رخنه کنند .از گشودن در هراس داری زیرا ممکن است هر چیزی وارد شود .حتی
زمانیکه عشق بر درت می کوبد ،نمی توانی اطمینان کنی.
مرد یا زنی که ترس در او چنین ریشه دارد ،همیشه از عشق می هراسد .چرا که در عشق درهای
قلب گشوده می شود و دیگری وارد می شود .و دیگری دشمن است .سارتر می گوید" :دیگری جهنم
است".
عاشقان اما واقعیت دیگری را شناخته اند :دیگری همچو بهشت است .سارتر قطعا ً در ترس و
تشویشی ریشه دار می زیسته است .و نوشته های او چقدر هم مشهور و تأثیر گذار شده است در
حالیکه از امثال او بایستی چون یک بیماری خطرناک و واگیردار دوری کرد .اما آنچه او گفته برای
بسیاری از انسانها جذاب است چون آنها نیز همچون او درباره زندگی می اندیشند .افسردگی ،غم و
اندوه ،ترس و اضطراب موضع امثال اوست .موضع همه جنبشهای وجود گرایانه همین است .و
مردم هم تصور می کنند که مشکل آنها این است.
وقتی من از عشق می گویم ،تو تصور می کنی که مشکل تو ترس است و نه عشق.
تصور کن؛ خانه در تاریکی است و من از روشنایی سخن می گویم .تو می گویی :تو همچنان درباره
نور می گویی ،در حالیکه مشکل ما تاریکی است .خانه غرق در تاریکی است ،روشنایی مشکل ما
نیست.
اما آیا آنچه را می گویی درک کرده ای؟ اگر مشکل تو تاریکی است ،صحبت درباره آن چه کمکی
خواهد کرد؟ مشکل اگر تاریکی باشد ،نمی توان مستقیما ً درباره آن هیچ کاری کرد .نه می توانی آنرا
بدور اندازی و نه می توانی با زدن کلیدی آنرا حذف کنی .تاریکی غیاب است .با آن نمی توان بطور
مستقیم کاری کرد .اگر قرار است کاری کنی ،بایستی کاری درباره روشنایی بکنی و نه تاریکی.
به نور توجه بیشتری کن .که چطور بیابی اش .چگونه خلقش کنی و شمعی در خانه بر افروزی و
تاریکی از میان خواهد رفت.
به یاد بسپار که مشکل عشق است و نه هرگز ترس .تو نگاهت را به جهت اشتباه دوخته ای .می
توانی برای زندگی های متعدد بسوی اشتباه بنگری و هرگز چیزی حل نخواهد شد .همیشه به خاطر
داشته باش که غیاب را نبایست تبدیل به مشکل کرد .چرا که هیچ کاری نمی توان برای حل آن کرد.
حضور باید مسئله تو باشد .آنگاهست که می توانی کاری کنی و به آن دست یابی.
احساس ترس می کنی بدان که مشکل عشق است .بیشتر عشق بورز .چند قدمی بسوی دیگری
ِ اگر
بردار .بدان که تنها تو نیستی ،همه چون تو می ترسند .تو منتظر می مانی تا کسی بیاید و تو را
دوست بدارد ،اما این انتظار تا ابد بطول می انجامد چرا که دیگران نیز همچون تو هراس دارند.
اگر من به خانه ات بیایم و بر در بکوبم ،به احتمال زیاد مرا طرد خواهی کرد .حس طرد شدگی
تبدیل به زخم می شود ،پس بهتر است که نیایم .تنهایی بهتر است.
زندگی را تنها سپری کنی و به کسی نزدیک نشوی ،چرا که طرد خواهی شد .به محض آنکه در
عشق پیش قدم شوی ،نخستین ترس پدیدار می شود .تو را رد می کند یا می پذیرد؟ احتمال هر دو
هست.
گام نخست را برنمی دارند .آنها بیشتر می ترسند .همیشه منتظر می
از این روست که زنان هیچگاه ِ
مانند تا مرد پیش قدم شود .آنان حق رد کردن یا قبول کردن را تنها برای خود نگاه می دارند و چون
بیشتر در هراسند ،هیچ گاه این حق را برای مرد قائل نمی شوند .چه بسیار از زنان که همه عمر را
در انتظار سپری می کنند و هیچ کس بر درب خانه شان نمی کوبد .چرا که آنکس که می ترسد ،رفته
رفته چنان بسته و عبوس می شود که دیگران را دفع می کند .چنان ارتعاشی از خود به اطراف می
پراکند که هر آنکه بخواهد نزدیک شود را از خود دفع می کند .حتی در حرکاتش نیز می توان ترس
را احساس کرد.
فرض کن که به زنی احساس عشق و عالقه می کنی .دوست داری به او نزدیک شوی ،کنارش
بدن او نا دانسته به
زبان خاص خود را داردِ ،
ِ بایستی و با او صحبت کنی .اما به بدن او دقت کن .بدن
عقب متمایل می شود و یا اینکه فاصله می گیرد .تو نزدیک می شوی و او دور .اگر جایی برای
عقب نشینی نباشد ،اگر دیواری باشد به آن تکیه می دهد .در واقع به تو می گوید :دور شو ،نزدیک
من نیا.
مردم را در حال راه رفتن یا نشستن تماشا کن .هستند کسانی که براحتی همه را دفع می کنند ،هر
کس که بخواهد نزدیک شود ،آنها می ترسند .ترس انرژی است ،درست بمانند عشق ،اما انرژی
منفی .او که احساس عشق می کند ،از درونش نیرویی مثبت می جوشد .نزدیک که می شوی ،گویا
که آهنربایی است که تو را بخود می کشد و می خواهی که با او باشی.
اگر ترس مشکل تو است ،به شخصیت خود بیندیش ،آن را نظاره کن .حتما ً در را بسوی عشق بسته
ای ،مشکل تنها همین است .درها را بگشا .امکان طرد شدن هست ،اما چرا باید بترسی؟ به احتمال
%50پاسخ منفی خواهی شنید ،اما چرا بخاطر یک احتمال زندگی %100بی عشق را بر می
گزینی؟
نگران نباش .اگر پاسخ منفی شنیدی ،ناراحت نشو .آنرا بمنزله توهینی بر خود تلقی نکن .حتما ً
احساس کرده است که با هم تفاوت دارید و مناسب هم نیستید .او در واقع به تو نه نگفته است .آنرا
تبدیل به مسئله ای شخصی نکن .برای هم ساخته نشده اید ،پس بگذار و بگذر .خوب است که به تو نه
گفت ،چرا که زندگی با آنکه مناسب تو نیست رنج آور است .در واقع تو را از یک زندگی سراسر
درد و رنج نجات داده است .از او تشکر کن و راهی شو .هر کسی نمی تواند مناسب دیگری باشد.
هر شخص چنان منحصر بفرد است که یافتن آنکه شایسته توست بسیار سخت است .در دنیایی بهتر و
شاید زمانی در آینده افراد قادر خواهند بود که راحت تر از جایی به جای دیگر بروند و جفت مناسب
خود را بیابند .از اشتباه کردن نترس .اگر بترسی نمی توانی هیچ حرکتی بکنی و همه زندگی ات از
دست خواهد رفت .بهتر است اشتباه کنی تا اینکه هیچ کاری نکنی .طرد شدن بهتر از آنست که همه
زندگی ات را در ترس سپری کنی و هیچ گاه پیش قدم نشوی .طرد شدن نشانگر احتمال پذیرفته شدن
است .اگر کسی نه گفت ،کسی دیگر آری می گوید .باید به جستجوی شخص مناسب ادامه داد .وقتی
دو نفر که با هم هماهنگ هستند مالقات می کنند ،اتفاقی می افتد .گویی برای هم ساخته شده اند و با
یکدیگر جور می شوند .نه اینکه هیچ کشمکشی نباشد ،نه اینکه هیچ خشم و ستیزی میانشان رخ ندهد،
نه! عشق اگر زنده باشد ،درگیری هم خواهد بود .لحظاتی از خشم نیز خواهد بود .این نشان می دهد
که عشق پدیده ای زنده است .و گاهی غم نیز حضور خواهد داشت .زیرا هر جا که شادی هست ،غم
نیز در آنجا هست.
تنها در ازدواج است که غم حضور ندارد .چرا که آنجا شادی هم نیست .تنها یکدیگر را تحمل می
کنند .ازدواج پدیده ای قراردادی و مدیریت شده است .چنانچه براستی در زندگی جاری شوی ،خشم
خشم او را هم پذیرا می شوی .اگر عاشق کسی
ِ نیز خواهد بود .وقتی به کسی عشق می ورزی،
باشی ،غم و ناراحتی او را نیز می پذیری .گاهی از هم دور می شوید تنها برای اینکه دوباره بهم
نزدیکتر شوید .در حقیقت ،ساز و کار مرموزی در کار است .عاشقان می جنگند تا دوباره و دوباره
عاشق شوند .تا دوباره عشق را جشن بگیرند و به ماه عسلی نو بروند.
از عشق نترس .تنها یک چیز است که باید از آن بترسی و آن ترس است .تنها از ترس هراس داشته
باش و نه از هیچ چیز دیگر .چرا که ترس تو را فلج می کند .زهرناک است و انتحاری.
حرکت کن .از ترس به بیرون جهش کن .هرچه دوست داری بکن اما با ترس سازگار مشو چرا که
وضعیتی منفی است.
برای من ،عشق مسئله بزرگی نیست زیرا من فراتر از تو می اندیشم .عشق را که از دست بدهی،
مراقبه را نیز از دست خواهی داد و این مسئله واقعی است .برای تو که مشکل ترس است و عشق
هنوز مسئله نیست ،پس چگونه می توانی به مراقبه بیندیشی؟ اما من همه دور تسلسل زندگی و
حرکت آن را می بینم .عشق اگر کم باشد ،هرگز نمی توانی در مراقبه باشی .زیرا در مراقبه بودن،
عشقی کیهانی است .نمی توانی عشق را نادیده بگیری و عبور کنی .چه بسیار انسانها که تالش کرده
اند و اکنون در صومعه ها بخاک سپرده شده اند .در همه دنیا مردم از روی ترس سعی کرده اند از
ترس خود به مراقبه باز کنند.
عشق بکلی حذر کنند و راهی میانبر میان ِ
برای قرنها راهبان و تارکان دنیا ،مسیحیان ،هندوها و بودایی ها در تالش برای این بوده اند که از
عشق بکلی صرف نظر کنند .دعا و مناجات آنها تقلبی است و از زندگی برخوردار نیست .دعاهایشان
در هیچ جا شنیده نمی شود و هیچ پاسخی از کائنات دریافت نخواهند کرد .کائنات را نمی توان فریب
داد.
راه دیگری نیست .باید که از میان عشق گذر کنی .از ترس بسوی عشق گام بردار .از عشق به
حالتی پر از مناجات و مراقبه گونه خواهی رسید و در مراقبه ترس ناپدید خواهد شد .بدون عشق
ترس خواهد بود و با عشق ترس از میان می رود .نهایت بی ترسی را در مراقبه خواهی یافت ،که
در آنجا مرگ هم هراسناک نیست .در آنجا دیگر مرگی نیست .چنان با هستی هم نوا شده ای که دیگر
ترس عرصه ای برای حضور ندارد.
بنابراین خود را مشغول ترس نکن .از آن به بیرون جهش کن و بسوی عشق گام بردار .و منتظر
نمان ،هیچ کس بسوی تو نخواهد آمد و اگر منتظربمانی ،همه عمرت را باید در انتظار سپری کنی.
نتیجه مشاهدات من این است که نمی توان عشق را نادیده گرفت .که اگر چنین کنی ،دست به
خودکشی زده ای .عشق اما از کنار تو می گذرد اگر همچنان منتظر بمانی .حرکت کن! عشق باید
زنده و آتشین باشد .تنها آنوقت است که به سوی تو جذب می شوند .چه کسی بسوی یک ُمرده می
رود؟ مرده که باشی ،سعی می کنند از دستت خالص شوند .مرده که باشی ،به موجودی ماللت بار و
خسته کننده مبدل می شوی .چنان باری از ماللت بهمراه خواهی داشت که هر کس به نزدیک تو آید
ت تو چه بدشانسی بزرگی بوده است.
حس می کند که مالقا ِ
زنده باش بی هیچ هراسی و پر از عشق حرکت کن .اگر نترسی زندگی هدایای بسیاری برای تو
دارد.
وعشق حتی بسیار بیشتر از زندگی ،چرا که عشق هسته این حیات است .تنها با عبور از این هسته
است که می توانی به ساحل آنسو پا بگذاری .من آن را سه گام می دانم :زندگی ،عشق و روشنایی.
زندگی که هست .به عشق باید نائل گردی .می توانی آنرا از دست بدهی چون دادنی نیست .بایستی
خلقش کنی .زندگی اما داده شده ،تو اکنون زنده هستی .در این نقطه تکامل طبیعی متوقف می شود.
عشق را باید خودت بیابی و البته که مخاطراتی هست و همان آنرا زیبا می کند .عشق را باید جستجو
کنی و تنها آن زمان است که می توانی روشنایی را بیابی .آنگاه است که مناجات و مراقبه بر انگیخته
می شود .بر بسیاری از عشاق رخ داده ،که البته عاشقان بسیار کم هستند .آن هنگام که عمیقا ً در
عشق هستند به ناگه در حالتی مراقبه گون فرو رفته اند .در حالیکه در کنار هم دست در دست در
سکوت نشسته اند ،ناگهان نیازی بر آنان وارد می شود ،نیاز به رفتن به دیگر سو.
پس توجه خود را معطوف ترس نکن که خطرناک است .اگر به آن توجه کنی ،آن را تغذیه می کنی
و رشد می کند .از ترس روی بگردان و قدم بسوی عشق بردار.
"یافتن راهی به سوی بی ترسی"
بینش و مراقبه
ترس تنها در ساز وکار ذهن وجود دارد .بایست بیاموزی که خود را از ساز و کارهای ذهنی جدا
کنی .چنان با مکانیزمها و قالبهای ذهنی خو گرفته ایم که کامالً این فاصله را از یاد برده ایم .فراموش
کرده ایم که تنها در ذهن هستند و ذهن چیزی نیست جز شرطی سازی هایی که توسط دیگران به تو
داده شده است.
کمی دقت کن .مثالً گلی می بینی و بالفاصله می گویی :چه زیباست!
آنرا بررسی کن .نگاه کن و ببین این کلمات چه کسی است که تکرار می کنی؟ آیا این تجربه خودت
در این لحظه و این مکان است که می گوید این گل زیباست؟ و یا اینکه کلماتی است که در کودکی
از کسی شنیده ای و یا در کتابی خوانده ای؟ از معلمی ،دوستی و یا پدر و مادرت...
سعی کن به یاد بیاوری و از آنچه پیدا می کنی شگفت زده خواهی شد .چنانچه خوب بنگری می
توانی ببینی که " :بله ،اولین بار فالن شخص بود که در وصف گلی گفت چه زیبا".
و آن مبدل به بخشی از برنامه ریزی تو شد و از آن زمان تو مدام تکرارش کرده ای و هرچه بیشتر
آنرا تکرار کردی ،بیشتر در تو ریشه کرده است .و حاال مانند ضبط صوتی است که بمحض دیدن
گلی تحریک می شود و بالفاصله واکنش نشان می دهد که :چه زیباست.
این تو نیستی که می گوید گل زیباست .تو بدلیل وجود این برنامه حتی قادر نبوده ای که گل را
بدرستی ببینی.
ترس نیز از وجود خودت نیست .تماشایش کن .تحلیلش کن و به درونش برو .از دیدن اینکه چه کسی
آنرا به تو آموخته متعجب خواهی شد .شخصی در کودکی ات بوده که تو را از عشق ،از غریبه ها و
از ناشناخته ها ترسانده است .صداهایی که در سرت می شنوی از همان زمان است .حتی می توانی
ببینی صدای چه کسی است ،مادرت ،پدرت و یا...
نمی گویم اشتباه کرده اند .در زمان خودشان این برنامه ها مناسب بودند اما حال دیگر بی ربط
هستند .اکنون تو رشد کرده ای و این برنامه ها تنها اثراتی باقیمانده از گذشته هستند که همچنان
بازپخش می شوند چون ذهن نمی تواند آنها را پاک کند .مگر آنکه بسیار آگاه باشی و هوشیارانه آنها
را پاک کنی .ذهن تنها می تواند برنامه ریزی شود ،اما نمی تواند بطور خودکار برنامه های خود را
غیر فعال کند .این یکی از اساسی ترین مشکالتی است که با آن مواجه می گردی.
کار من نیز همین است ،تو را به برنامه های ذهنت آگاه گردانم تا بتوانی خود را جدا از آنها ببینی و
دریابی که تو این برنامه ها نیستی .وقتی این فاصله بحد کافی زیاد شد ،قادر به پاک کردن برنامه
های کهنه و منسوخ بسیاری خواهی شد که همچنان بر تو سوار هستند و تا هنگام مرگ نیز خواهند
بود اگر آنها را نببینی.
دریافته ام که در حدود سن پنج سالگی یک کودک آغاز به همذات پنداری با ذهن برنامه ریزی شده
خود می کند .تنها تا آن سن است که کودک زنده است چرا که هنوز برنامه ای بر ذهنش سوار نیست.
پس از آن مبدل به یک ماشین می شود .حدود سن پنج سالگی است که یادگیری واقعی متوقف می
شود .شخص به تکرار همان برنامه ها ادامه می دهد ،شاید به روشهایی بهتر ،کارامدتر و با مهارت
بیشتر ،اما برنامه ها تا هنگام مرگ همان هستند .مگر آنکه بطور اتفاقی با شرایط و میدان انرژیایی
روبرو شوی که به ناچار آگاه گردی و بر خالف میل خودت به پوچی و بی معنا بودن آنچه ذهنت
انجام می دهد ،هوشیار شوی.
هرگاه که با چیزی نو مواجه می شوی ،ذهن می گوید " :صبر کن .این خیلی غریب و ناآشناست .تو
هرگز آنرا انجام نداده ای .دست به کاری که تابحال انجام نداده ای نزن .خطرناک است .چه کسی
عواقب آنرا می داند؟" ذهن چون از طریق برنامه زندگی می کند ،همیشه محافظه کار و پایبند رسوم
است .می خواهد تو کاری را که همیشه انجام داده ای و در آن مهارت داری انجام بدهی .امن تر
است ،چگونگی انجامش را می دانی .اما اگر وارد موقعیتی جدید و ناشناس شوی ،که می داند ممکن
است چه رخ دهد؟ چه چیز غلط و چه چیز درست است؟ پس ذهن هشدار می دهد " .مراقب باش .از
برنامه قدیمی پیروی کن .بهمان روشی که تابحال زندگی می کردی زندگی کن و از همان برنامه
روزانه همیشگی استفاده کن .اینگونه امکان خطا کمتر است".
ذهن می خواهد از خطا کردن حذر کند .اما زندگی چنین نمی خواهد .زیرا که تنها از طریق آزمون و
خطاست که می توان آموخت .اگر خطا کردن را متوقف کنیم ،یادگیری هم متوقف می شود.
و به تجربه دیده ام که آنها که از آموختن باز می ایستند ،عصبی و رنجور می شوند .اختالل اعصاب
دور
توقف یادگیری است .شخص از آموختن تازه ها می ترسد ،پس به چرخیدن در ِ
ِ خود ناشی از
کهنه و پوسیده خود ادامه می دهد .او خسته و دلزده است ،اما درچرخه همیشگی خود باقی می ماند،
چون به آن خو گرفته است و برایش آشنا و بی خطر است.
زمانیکه ترس برانگیخته می شود ،نشانگر اینست که چیزی بر خالف برنامه ای که تابحال به آن
عمل می کرده ای در حال رخ دادن است .در موقعیتی قرار گرفته ای که بایستی آموختن را از سر
بگیری .این بدان معناست که باید اختالالت روانی خود را رها کنی .هر آنچه را که از سن پنج
سالگی تا کنون انجام داده ای بایستی به آرامی پاک شود و از آنها رها گردی .تا باز کودک شوی و
آموختن را از همانجا که متوقف شده بود ،از سر گیری.
اگر در مراقبه عمیق گردی ،با یکی از این دو َدر روبرو می شوی .ترس یا عشق .اگر مرگ
سرکوب شده باشد ،آنگاه دری که بایست از آن عبور کنی ترس است و اگر سکس سرکوب شده باشد،
عشق.
برای مثال در تمدن شرق که سکس منکوب شده و همچنان سرکوب می شود ،نخستین چیزی که ذهن
در مراقبه به آن بر می خورد ،خیزشی ناگهانی از نیروی جنسی است .چرا که در مراقبه هر آنچه
سرکوب شده باشد ،باز و گشوده می شود.
زمانیکه باهیچ منع و فشاری در سکس مواجه نباشی ،آنگاه ترس است که گشوده می شود .در بیشتر
فرهنگهای غربی ،موضوع سرکوب شده و ممنوعه ،مرگ است .پس بایستی که عمیقا ً آرام شوی تا
به آن ترس اجازه دهی وارد شود .ترس که فرصت حضور یابد ،تبدیل به مرگ می شود .و تو باید
که از لحظه ای از مرگ گذر کنی .هنگامیکه سکس و مرگ دیگر موضوع ممنوعه ای نباشد ،فرد
آزاد و رها می گردد .اینها دو حقه ای هستند که برای در بند کشیدن بشریت از آنها استفاده شده است.
و آن هنگام که هیچ یک از این دو وجود نداشته باشند ،تو آزاد هستی .نه اینکه آزاد شوی ،تو خود
آزادی هستی.
جایی برای گریز نیست
وقتی چیزی دروغین در خود حمل کنی ،از مردم گریزان خواهی شد .به هیچ کس اجازه صمیمیت و
نزدیک شدن را نخواهی داد .چون در نزدیکی این خطر هست که دیگری در تو چیزی را ببیند که
میان خود و دیگران فاصله می گذاری .از آنان می گریزی و دوری می کنی.
ِ دیگران نبایند ببینند.
روابطی رسمی بر قرار می کنی ،اما در حقیقت با کسی احساس رابطه داشتن نمی کنی .چون رابطه
واقعی به معنای عریان ساختن خودت است.
بدین خاطر است که مقدسین کذایی شما به صومعه ها گریختند .از روی ترس بود .اگر در کوچه و
بازار بودند ،آبرویشان بر باد می رفت .فاش می شد که تقلب می کنند ،که اغفال گرند و ریاکار.
در صومعه قادر بودند ریاکاری شان را مخفی نگاه دارند و هیچ کس آنرا کشف نمی کرد.
و بهتر از آن ،آنجا سالوسان دیگری نیز هستند .با هم بهتر قادر هستند تا ریاکاری و تصنعی بودنشان
را پنهان کنند .صومعه ها برای فراریان ساخته شد .اما در بیرون آن هم می توان راهبانه زیست.
فاصله خود را با مردم حفظ کنی و اجازه ندهی هیچ کس واقعیت درونت را ببیند .خود را بر دیگری
هرگز نگشایی و نگذاری نظری به درون تو اندازد .از نگریستن به چشمان مردم بگریزی و همیشه
نگاهت را به اطراف بدوزی .همیشه در شتاب باشی تا بقیه بدانند که خیلی مشغولی و فرصت
صمیمانه نشستن و گپ و گفتگو با هیچ کس را نداری .همیشه کار داری و همواره در حال رفتنی.
حتی به آنان که به تو نزدیکترند هم اجازه صمیمی تر شدن نمی دهی .با فرزند وهمسرت نیز رابطه
ای رسمی و تصنعی داری.
دو اصطالح کامالً متفاوت که در ظاهر بسیار بهم شباهت دارند .یکی آگاهی به خود است و دیگری
هشیار به خود بودن .در زبان انگلیسی هر دو تقریبا ً به یک معناست.
اما در حقیقت دنیایی از تفاوت میان آن دو هست .هشیار بودن بخود یک بیماری است .تأکید و اهمیت
بر خود است .تو زمانی به خود هشیار می گردی که عصبی ،دستپاچه و هراسان هستی.
اگر بطور ناگهانی مجبور به رفتن به مصاحبه ای شوی ،بخود هشیار می شوی .یا اگر یکباره
مجبور به سخنرانی برای جمعی شوی .روبرو شدن با جمعی کثیر که همگی چشم به تو دوخته اند،
می تواند تو را دچار ترس و رعشه ای درونی کند.
می گویند که ذهن از زمانی که بدنیا می آیی شروع به فعالیت می کند تا لحظه ای که پا بر سکوی
سخنرانی بگذاری ،آنجاست که متوقف می شود! آنجا دیگر دست راستت را از دست چپ باز نمی
شناسی .همه افکار ناگهان ناپدید می شوند .تنها لحظاتی که ذهن خالی را بواقع تجربه می کنی .اما آن
را از دست می دهی چون بسیار مرتعش و هراسان هستی .این تجربه خود هشیاری است .در این
وضعیت ،هشیاری اهمیتی ندارد ،نَفس مهم است .برای همین است که می لرزی .تو می خواهی
چهره ای موثر و موجه از خود نشان دهی ،و از این می ترسی که نتوانی آن را حفظ کنی.
مواجهه با جمعیتی زیاد تو را دچار این ترس می کند که اگر مرتکب خطایی شوی ،آبرویت خدشه
دار می شود .همه خواهند دانست که تو آنقدرها هم باهوش نیستی ،که آنچه تظاهر کرده ای نیستی.
عریان در برابر چشمانی که مانند اشعه ایکس تو را زیر نظر دارند ،ایستاده ای.
نگران نَفس خود هستی و اینکه چگونه از آن محافظت کنی .این خود نوعی بیماری است.
خود آگاهی اما داستان دیگری است .هیچ ارتباطی با نفس ندارد .تو دارای دو خود هستی .یکی نَفس
است ،که دروغین است و خیالی .اگر در آن عمیق بنگری ،می بینی که وجود ندارد.
راز عظیم
دیگری خود حقیقین توست .چهره اصیل و فطری تو .آگاه بودن از آن بمنزله آگاهی از ِ
هستی است .و تنها گذرگاه به آن از درون توست .نمی توان از هیچ جای دیگری به آن راز دست
یافت چون نزدیکترین چیز به آن راز وجود خودت ،قلب خودت است .باید از آنجا وارد شوی.
بودش خود به راز هستی واقف گردی ،آنرا در همه جا می یابی .درون که آن
ِ آن هنگام که از طریق
را یافتی ،بیرون هم آن را خواهی دید .اما کار نخست باید در درون تو انجام شود .باید تبدیل به
آزمایشگاهی شوی آماده برای تجربه آزمونی بزرگ .تو خودت آزمون ،ابزار آزمون و مح ِل آزمون
هستی .همه چیز خودت هستی ،چون در درون تو جز تو کس دیگری نیست .تجربه گر ،موضوع
تجربه و تجربه همه خودت هستی.
آنگاه که پا به دنیای فردی درونت بگذاری ،به آهستگی با معجزه آسای درون خود آشنا می گردی.
و آشنا شدن با آن شناخت تنها چیزی است که ارزش شناختن دارد .در غیر این صورت تنها به تلنبار
کردن دانشی ادامه می دهی که بی ارزش و بی معناست ،مشتی خزعبالت بیش نیست.
ترس از سکوت
مردم مدام وراجی می کنند ،ورورور ...و دلیل آنکه مدام حرف می زنند آنست که از سکوت و از
دیدن حقیقت هراس دارند ،از مشاهده تهی بودن خود می ترسند .می ترسند که خود را آشکار کنند و
می ترسند که به دیگری نگاه عمیقی بیندازند .پیوسته حرافی کردن آنان را در سطح نگاه می دارد،
مشغول و در کار.
وقتی دست معشوقت را در دست داری ،چرا در سکوت نمی نشینید و با چشمان بسته همدیگر را
حس نمی کنید؟ حضور آن دیگری را حس کن ،به درون حضور او رسوخ کن و بگذار حضور او هم
در تو نفوذ کند .با یکدیگر به ارتعاش و نوسان درآیید ،و اگر به ناگه نیرویی عظیم بر شما سیطره
یافت برقص درآیید .به چنان اوجی از لذت خواهید رسید که تاکنون تجربه نکرده اید .لذتی که هیچ
ارتباطی با سکس ندارد ،بلکه برخاسته از سکوت است.
و اگر بتوانی چنین حالت مراقبه گونه ای را در سکس هم حفظ کنی ،اگر بتوانی در سکوت عشقبازی
کنی ،رقص گونه و خاموش ،شگفت زده خواهی شد .تو دارای فراگردی درونی هستی که می تواند
تو را تا دورترین کرانه ها ببرد.
انسانها چنان زمخت عشقباری می کنند که اگر کودکانشان آنها را ببینند ،تصور می کنند که مشغول
دعوا و کشتی گرفتن هستند .پدر در حا ِل کشتن مادر است! غرش کنان ،با نفسهایی بریده ،وحشیانه و
عاری از شکوه و زیبایی .بطور قطع هیچ شباهتی به رقص ندارد!
و تا هنگامیکه شبیه رقص نگردد ،تنها در حد عملی از روی ارضای نیاز جنسی خواهد بود.
هیچگونه معنویتی در آن نیست .اما تا هنگامیکه همه زندگی ات از آن لحظاتی که ذهن ساکن و
خاموش است اشباع نگردد ،زندگی عشقی تو نیز نمی تواند به آن سکوت خالص نائل شود.
شب هنگام در زیر آسمانی پر ستاره بر روی زمین دراز بکش ،در زمین ناپدید شو .از زمین آمده ایم
و روزی نیز برای همیشه در آن آرام خواهیم گرفت .به ستارگان نگاه کن .نگاهی خالص .به نام
ستارگان و صور فلکی فکر نکن .همه آنچه را که راجع به آنها می دانی فراموش کن.
همه دانسته هایت را کنار بگذار و تنها نگاه کن .ناگهان ارتباطی رخ می دهد .ستارگان نور خود را
بدرون تو سرازیر می کنند و تو بسط و گسترشی را در هوشیاری حس می کنی .هیچ ماده مخدری
نمی تواند اینکار را بکند.
استفاده از مواد مخدر روشی مصنوعی و مضر برای شناخت آن است که بطور طبیعی ،به آسانی و
بی ضرر در دسترس است .تنها با تماشای ستارگان ،به آن نئشگی و به آن اوج خواهی رسید.
تا جاییکه ممکن است از فرصتهایی که هستی در اختیارت می گذارد استفاده کن .از هیچ فرصتی
برای رها کردن ذهن فرو گذاری نکن و آهسته آهسته قلق آن را می آموزی .قلق دارد ،و نه علم.
چون هیچ روش ثابتی برای آن وجود ندارد.
شخصی را ستارگان به هیجان می آورد و شخص دیگری را گلها و گیاهان .و شخصی نیز ممکن
است با هیچ یک از اینها به لرزه نیفتد .انسانها چنان متفاوت هستند که هیچ راه و روش مشخصی
نمی تواند وجود داشته باشد .نه علم است ،نه دانش و نه حتی هنر .چون هنر هم آموختنی است.
هر چه تو را می ترساند ،به درونش رو .همه نکات ایمنی ،همه حفاظهای خود را کنار بگذار و قمار
آن قمارباز است و ذهن به تمامی یک سوداگر است .مدام مشغول حسابگری ،در
کن .زندگی از ِ
اندیشه سود و ضرر و حذر کردن از هرگونه ریسک و خطری.
اما ریسک کردن ضروری است .زندگی به پیشباز اهل خطر می رود .آنان که در خطر زندگی می
کنند و بر لبه تیغ مرگ گام برمی دارند.
بهمین دلیل بود که در گذشته زندگی سپاهی و جنگجو بودن آنقدر برای انسانها جذاب بود .جذابیت آن
نه به دلیل جنگ که برای خطر کردن بود .شانه به شانه مرگ راه رفتن ،تو را به نوعی بلورینه می
کند و زمانی می رسد که در تو دیگر هیچ ترسی باقی نمی ماند.
نقطه ای را تصور کن که هیچ ترسی دیگر در تو نمانده باشد .رهایی آنجاست .آنجا که هندوها آن را
موکشا نامیده اند .آزادی تام.
تنها در خطر کردن است که زندگی بر می انگیزد .آن گاه که تو از همه سو در احاطه خطر قرار
گیری ،چیزی در تو بلورینه می شود .خطر تو را تغییر می دهد .در تو وضعیتی ایجاد می کند که
بایستی یکی گردی .نمی توانی به اندیشیدن ادامه دهی و از تفکر خالی می شوی.
دیده ای که زمانیکه در راهی به ماری برخورد می کنی ،از تفکر باز می ایستی؟ تفکر فورا ً قطع
ت فکر
می شود و ذهن خالی می شود .چرا که موقعیت چنان خطرناک است که نمی توان حتی زحم ِ
کردن را متقبل شد .تفکر زمانبر است و مار منتظر نمی ماند .هر آن ممکن است حمله کند .پس بی
آنکه اندیشه کنی ،بایستی کاری کنی .بی ذهن و بی اندیشه باید حرکت کنی ،بجهی .نه آنکه تصمیم
بگیری ،جهش می کنی بی هیچ دخالتی از جانب ذهن .تنها پس از جهیدن است که ذهن بازمی گردد
و تو دوباره شروع به اندیشیدن می کنی .حتی ممکن است فراموش کنی که جهش از روی مراقبه و
کامالً خود جوش انجام پذیرفت.
هرگاه که خطر هست ،ذهن متوقف می گردد .تفکر نوعی تجمل است .وقتی مردم از هر جهت ایمن
می گردند ،زیاد فکر می کنند .صداهای بی ارزش ،هیاهوی بسیار برای هیچ.
این گفتگوی درونی تبدیل به مانعی بر حواس می گردد .همچون وزنه ای مرده و بی معنا ،که اجازه
نمی دهد ببینی ،اجازه نمی دهد بشنوی ،نمی گذارد زندگی کنی و نمی گذارد عشق بورزی .ترس پیش
از آنکه مرگ فرا رسد ،انسانها را می کشد .هزار و یک بار می میری قبل از آنکه مرگ بیاید .مرگ
حقیقی زیباست ،اما مردن از روی ترس زشت ترین پدیده هاست.
پس بار بعد این را کلید راهت کن :هرگاه ترس پدیدار شد ،بدان معناست که در نزدیکی مانعی هستی
که بایست شکسته شود .مانع در همان حوالی ،در نزدیکی در است .ضربه ای سخت وارد کن و
بدرون داخل شو .دیوانه شو و وارد شو .سعی نکن زرنگی کنی ،احمق و دیوانه باش که درآنصورت
امکانات بسیار است.
از افراط و تفریط بپرهیز
بایست اینرا بخاطر بسپاری؛ این دو در منتهی الیه روبروی هم واقعند .انسانها یا ترس را منکوب می
کنند و سعی می کنند تا جرأت و شهامت را بکار گیرند ،که دروغین است زیرا که ترس را در قفای
آن پنهان دارند و یا اینکه از شدت ترس ناتوان و افلیج می شوند .که آنگاه ترس تبدیل به مانعی می
گردد.
در هر دو صورت در ترس گیر خواهی افتاد .راه صحیح آنست که آن را بپذیری و سرکوب نکنی.
طبیعی بودنش را بپذیر .واقعیت آن را ببین و بپذیر ،اما از آن گذر کن و به جلو برو .سرکوبش نکن
و آن را تبدیل به مانع نکن .با وجود آنکه هست ،حرکت کن .البته که لرزان و مرتعش خواهی بود،
اما بجلو حرکت کن .مرتعش و ترسان بسوی ژرفا شتاب کن.
تظاهر به نترس بودن نکن .که تقلبی و دروغین است و هیچ ارزشی ندارد .طبیعی باش ،واقعی و
راستین .به وجود ترس آگاه باش ،اما همچنان به پیش رو .ترسیده ای؟ باشد .لرزان و مرتعشی؟ باشد.
برو! همچون برگی نو در دستان باد بلرز و برو.
استقامت برگی جوان را شاهد بوده ای؟ شکننده و لطیف اما بسیارمقاوم است .حتی به هنگام خروش
طوفان ،برگ لرزان و رقصان از زیبایی وصف ناپذیری برخوردار است .ترس وجود دارد ،که هر
جا که چیزی زنده هست ،ترس هم هست .فقط در آنچه که ُمرده ترس نیست .ترس هست ،طوفان می
خروشد و برگ کوچک ،نرم و ظریف است .می تواند براحتی بشکند اما آیا استقامتش را دیده ای؟ به
رقص و آواز می پردازد و همچنان به هستی ایمان دارد.
پس نرم باش و ظریف ،بترس ،اما هرگز نگذار ترس سد راهت شود و هیچ گاه منکوبش نکن.
محدودیت های انسان را ببین و بپذیر .اما به کار و حرکت در ورای آنها ادامه بده .اینگونه است که
رشد می کنی.
شتاب مکن
ترس می تواند از میان رود ،اما برای خالصی از آن شتاب نکن .زیرا در آن صورت آن را سرکوب
می کنی .صبور باش .نگاهش کن و سعی کن درکش کنی و به عنوان بخشی از خود بپذیری .آن را
بعنوان چیزی زشت که بر تو آویخته ،مپندار .که اینکار عدم پذیرش آنست و نپذیرفتن آن دردی را
ِ
دوا نمی کند .فقط بخشی از تو هست .همانطور که عشق نیز هست .همانطور که خشم هست.
هیچ احساسی را رد نکن .چرا که این احساسات تو هستند و همگی مورد نیازند.
البته هیچ احساسی هم بطور خاص نبایست تبدیل به وسواس گردد .بلکه بایست همه در میان تو
همچون ارکسترایی هماهنگ و موزون باشند .هیچ احساسی بطور خاص نباید تو را در خود غوطه
ور سازد .این همه آنست که باید به یاد داشت.
ترس جایگاه خود را دارد .مورد نیاز است و بی آن چیزی را از دست می دهی .اما نبایست تبدیل به
تشویش و فوبیا شود .تعادل باید برقرار شود.
و هستند آنانی که چنان از ترس می ترسند که آن را در خود نهان و سرکوب می کنند ،محکومش
می کنند و وجودش را چنان نفی می کنند که مبدل به سنگ می شوند .آنهم بیمارگونه است.
ترس جایگاه خود را در ساختار درون دارد و از وظیفه ای بسیار پر اهمیت برخوردار است.
گاهی در زندگی پیش می آید که نقش ترس کمی پررنگ تر می گردد ،اما تو به سرح ِد مقابل نگریز
و آنرا بکلی نفی نکن .بایستی آنرا با همراه با دیگر احساسات طراز و هماهنگ کرد .باید که در
جایگا ِه خود باقی بماند.
پندار خالص شدن از ترس را از سر بدر کن و سپس ،آنرا بپذیر که جزئی از توست.
ِ پس نخست،
آنگاه مشاهده اش کن .سعی کن درک کنی چرا هست و چیست .اگر این سه کار را بکنی ،به آن
توازن خواهی بخشید .ترس از تو ناپدید نمی گردد ،اما از حد هم فزون نخواهد شد .درست به اندازه
ای خواهد بود که به آن نیاز داری.
بی ترسی را هدف خود مکن
هدف حقه ای ذهنی است برای خلق بدبختی .کافیست چیزی را هدف کنی و آنگاه بیچاره می گردی.
دچار اضطراب و نگرانی می شوی ،که چطور به آن دست یابم؟ هنوز به آن نرسیده ام!
به جستجو می پردازی و می روی و می روی و هرگز بدان نمی رسی .بد بخت و بیچاره باقی می
مانی و لذتهای کوچک زندگی را از دست می دهی ،چرا که به آینده چشم دوخته ای .تو اینجایی و
ذهنت در آینده ای دور است.
سعی کن درک کنی که جسم اینجا و در اکنون وجود دارد ،اما ذهن اینجا نیست .دوگانگی از اینجا
آغاز می شود .زمانیکه آب می نوشی ،در اینجا و اکنون است که جسم سیراب می شود .جسم نمی
تواند در گذشته و در آینده آب بنوشد .گذشته مرده و آینده هنوز اینجا نیست.
وقتی گرسنه می شوی ،اینجا و اکنون است که احساس گرسنگی می کنی .درباره گرسنگی که ذهن
خلق می کند سخن نمی گویم .جسم همیشه در زمان حال است ،اما ذهن هرگز اینجا نیست و تشویش
و احساس از هم گسیختگی از همین رو ایجاد می شود .ذهن بسوی آینده می شتابد ،در حالیکه جسم
اینجاست ،و بعد ذهن چنان جسم را به باد شماتت می گیرد ،گویی که جسم سست و آهسته است و
تقصیر اوست که نمی تواند شتاب ورزد .جسم اینجاست ،نه آهسته است و نه سست .این ذهن است که
بایستی بیاموزد تا به جسم بازگردد.
از ذهنت بیرون بیا و به حسهایت بازگرد تا تو نیز شادی و سرور را تجربه کنی .نیاز به هیچ خدایی
و هیچ حقیقتی نیست تا به تو آن شادی و آن حس برتر را عطا کند .تنها کافیست میان جسم و ذهن
ارتباط و هماهنگی برقرار شود .روند ساده ایست .از آن هدفی مساز که اگر چنین کنی ،دوباره همان
مشکل را از در پشتی وارد کرده ای.
فقط درک کن و ناگهان همه انرژی ات به تو باز می گردد .شاد و دلگرم و بی پروا می شوی و بی
هیچ ترسی حرکت خواهی کرد .نمی گویم عدم امنیت از میان می رود ،که آن نیز درون بافته زندگی
است .آنها که خود را ایمن می پندارند ،ابلهانی بیش نیستند .هیچ کس تا زمانیکه زنده است نمی تواند
ایمن و مطمئن باشد .فقط وقتی که در قبر جای گرفتی می توانی مطمئن باشی .پیش از آن هیچ
اطمینانی نیست .چطور می توان مطمئن بود؟ بیماری هست ،مرگ رخ می دهد ،دوستان و یاران می
میرند و معشوق ترک دیار می کند .هیچ اطمینانی نیست .بانکها ممکن است سقوط کنند و تو
ورشکسته شوی ،ممکن است شغلت را از دست بدهی ،یا بینایی ات را ،حتی ممکن است از کار
افتاده و ناتوان شوی .هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد ،چطور می توان مطمئن بود؟
پندار امنیت خود سبب دردسر می شود .من به انسانها کمک می کنم تا از نبود امنیت لذت برند .من
به آنها امنیت نمی دهم .هیچ کس نمی تواند چنین کاری کند و اصالً درست هم نیست .اگر کسی از
این توانایی هم برخوردار باشد ،نبایست چنین کند .چرا که زمانیکه انسان به امنیت رسد ،می میرد.
تو نمی توانی زنده باشی و در عین حال امن و مطمئن.
اگر ازدواج را بی جدایی می طلبی ،آن ازدواج مصنوعی است و از لذت و خوشی بهره ای نخواهد
داشت .از امنیت برخورداری ،اما نه از شادی .چطور می توان از چیزی مرده لذت برد؟
اگر می خواهی همسرت زنده باشد ،آنگاه خطر نیز هست .زنی که زنده است ،موجود خطرناکیست.
می تواند دوباره عاشق شود ،کسی چه می داند؟ انسان زنده ،زنده است و عشق می تواند دوباره رخ
دهد .تو هم اگر زنده باشی می توانی دوباره عاشق زنی دیگر شوی .زندگی نه قانون می شناسد و نه
اخالقیات.
انسان مرده را می توان کنترل کرد .پس هرچه مرده تر باشی ،آسانتر می توان تو را کنترل کرد.
ِ تنها
آنگاه برای زن یا مردی همسر باقی می مانی ،با این شغل و آن پیشه مشغول می شوی و بظاهر از
سر و سامان و امنیت برخوردار هستی .خانه و ماشینی متوسط ،حساب بانکی ،شغلی آبرومند ،سر و
همسر و فرزندانی و تصور می کنی که به امنیت رسیده ای .اما آیا این امنیت است؟
امنیت ممکن نیست ،راحتی و آسایش است که امکان پذیر است .اینها موجبات راحتی هستند و می
توانند به راحتی از کف بروند.
تنها امنیت ممکن اینست که شروع به لذت بردن از عدم امنیت کنی .به نظر متناقض می آید ،اما هر
آنچه که در زندگی حقیقی است چنین است .حقیقت خود جمعِ اضداد است .به ناامنی عشق بورز و
ناپدید می شود .نه آنکه به امنیت می رسی ،اما زمانیکه عاشقانه شروع به لذت بردن از آن می کنی،
دیگر چه اهمیتی دارد؟ دیگر نه نگران آنی و نه درباره اش تشویش داری .هیجانزده منتظر فردا و
سوغاتی که بهمراه دارد هستی و با آغوش باز بسوی آن می روی.
ترس از نفس کشیدن
مرگ و زندگی دو قطب یک انرژی و یک پدیده هستند .همچون جزر و مد ،روز و شب ،تابستان و
پایان زندگی
ِ زمستان ،از هم جدا نیستند .مخالف و مغایر هم نیستند ،بلکه مکمل یکدیگرند .مرگ
نیست ،در واقع تکامل آنست .نقطه اوج و نهایت آنست و آنگاه که زندگی و روند آن را درک کردی،
مرگ را نیز درک خواهی کرد .مرگ بخشی اساسی و جدایی ناپذیر از زندگیست ،و رابطه ای
بسیار صمیمانه با زندگی دارد و بی آن زندگی نمی تواند جاری شود .مرگ پس زمینه زندگی است.
در حقیقت مرگ روند نو شدن است و هر لحظه رخ می دهد .لحظه ای که دمی فرو می دهی و دمی
بر می آری ،هر دو رخ می دهند .از آن روست که زمانیکه نوزادی متولد می شود ،نخستین دمی بر
می آرد و با آن زندگی آغاز می شود.
و آخرین کاری که فرد پیش از مرگ می کند هم نفس کشیدن است و با آن آخرین دم زندگی رخت بر
می بندد .دم برون که آید ،مرگ و بدرون که رود زندگی حادث می شود .به چرخهای یک گاری می
مانند .زندگی همانقدر به دم نیاز دارد که به بازدم .اگر از بازدم بایستی ،نمی توانی دمی فرو بری.
پس نمی توانی به زندگی ادامه دهی اگر از مردن سر باز زنی .او که چیستی زندگی را درک نموده،
به مرگ نیز رخصت می دهد و از آن استقبال می کند .او هر لحظه می میرد و هر لحظه احیا می
شود .صلیب و رستاخیز او مدام در انجام است .هر آن بر گذشته می میرد و دوباره و دوباره بر آینده
متولد می شود.
اگر به زندگی بنگری می توانی بفهمی مرگ چیست و مرگ را که درک کنی ،آنگاهست که خواهی
دانست زندگی چیست .آن هر دو یکی هستند .از روی ترس آن دو را جدا کرده ایم .تصور می کنیم
زندگی خوب است و مرگ بد است .فکر می کنیم که به زندگی بایست اشتیاق نشان داد و از مرگ
باید حذر کرد .تالش می کنیم تا از خود در برابر مرگ محافظت کنیم .و این پندار پوچ بدبختی های
بیشماری را در زندگی ما سبب شده است ،زیرا آنکه خود را در برابر مرگ حفاظت می کند از
زیستن باز می ماند .اوست که از دم بر آوردن می ترسد و نمی تواند دمی هم به آسایش فرو برد و
میان آن دو گرفتار شده است .تنها خود را می کشد .زندگی در او جاری نیست ،زندگی برای او
رودی روان نیست.
اگر براستی خواهان زیستنی ،باید که آماده مردن باشی .چه کسی در تو از مرگ می ترسد؟ آیا
زندگیست که از مرگ هراس دارد؟ غیر ممکن است .چگونه ممکن است که زندگی از روند جدایی
نفس توست که از مرگ هراس دارد .مرگ و
ناپذیر خود بهراسد؟ چیزی دیگرست که می ترسد .این ِ
زندگی مخالف هم نیستند .نَفس و مرگ با یکدیگر در تضادند .نَفس هم با زندگی و هم با مرگ در
تضاد است .این نفس است که از زیستن و مردن به یک اندازه ترس دارد.
از زندگی هراس دارد چون هر تالشی و هر قدمی بسوی زندگی مرگ را نزدیکتر می آورد.
زندگی که می کنی ،به مردن نزدیک و نزدیکتر می شوی و نَفس از مرگ هراسان است ،بنابراین از
زندگی نیز می ترسد و حذر می کند .نَفس تنها خود را بزور هل می دهد.
چه بسیارند آنان که نه زنده اند و نه ُمرده و این بدتر از هر چیزی است .او که کامالً زنده است ،از
ت او بخوبی درک
ب بر پش ِ
مرگ نیز سرشار است .این معنای مسیحِ مصلوب است .مسیح و صلی ِ
نشده اند .او به پیروانش می گفت " :صلیب خود را حمل کنید ".و این معنای بسیار ساده ای دارد.
همه بایست مرگ را با خود مدام همراه داشته باشند ،بایستی هر لحظه ُمرد چرا که این تنها راه
زیستن بمعنای واقعی است.
هرگاه که لحظه ای سرشار از زندگی را تجربه می کنی ،مرگ را نیز آنجا حس می کنی .در عشق
نیز چنین چیزی رخ می دهد ،زندگی به اوج خود می رسد و از همین روست که عشق ترسناک است
و مردم از آن گریزانند.
مردم مدام مرا با ترس از عشق حیران می کنند .چرا از عشق می ترسند؟ زیرا زمانیکه کسی را تمام
نفس تو شروع به ذوب شدن و از بین رفتن می کند .با نفس نمی توان عشق
و کمال دوست بداریِ ،
ورزید .نفس سد راه خواهد بود و هنگامیکه قصد کنی تا از سد عبور کنی ،نفس هشدار می دهد:
مرگ نفس در واقع به تو امکان زیستن می دهد .نَفس پوسته ای مرده در
ِ مرگ نفس ،مرگ تو نیست.
ِ
اطراف تو بیش نیست .بایستی که بشکند و بدور افکنده شود .نَفس بصورتی بسیار طبیعی بوجود می
آید ،درست همانند خاکی که بر تن مسافری در راه می نشیند و او باید که خود را بشوید و از آن پاک
شود.
در مسیر زندگی که به پیش می رویم ،گرد و غبار تجربه ها ،دانش و هر آنچه بر ما گذشته انباشته و
نفس ما می شود .پوسته ای می شود که باید آنرا شکست و دور انداخت.
تبدیل به ِ
بایست مدام خود را بشویی ،در حقیقت هر روز و هر لحظه خود را از این غبار بشویی و بتکانی تا
مبدل به زندان نگردد.
اگر ترس هست آنرا بپذیر
چنانچه ترس را در خود بیابی و بخواهی درباره آن کاری کنی ،آنگاه ترس جدیدی پدید می آید :ترس
از ترس .اینگونه تبدیل به موضوعی بغرنج تر می شود.پس اگر ترس هست ،تنها بپذیرو هیچ کاری
انجام هیچ کاری نمی تواند آنرا از میان برد .هر چه از روی ترس انجام
ِ درباره آن نکن چرا که
دهی ،تنها ترس بیشتری خلق می کند .هر چه از روی پریشانی انجام شود ،پریشانی بیشتری را
موجب می گردد .هیچ کاری مکن! اگر ترس هست ،آنرا ببین و بپذیر .چه کاری می توانی بکنی؟
هیچ!
" ترس هست ".می بینی؟ اگر تنها بتوانی وجود ترس را ببینی و بپذیری ،دیگر ترس کجا خواهد بود؟
آنرا پذیرفته ای ،حل شده است .پذیرش آنرا حل می کند .فقط پذیرش و نه هیچ چیز دیگر.
اگر با آن مبارزه کنی ،آشوب دیگری می آفرینی و این دور می تواند تا ابد ادامه یابد .هیچ پایانی بر
آن نیست.
مردم نزد من می آیند و می گویند " :ما خیلی می ترسیم .چه باید کنیم؟" اگر به آنها بگویم کاری انجام
دهند ،آنرا با وجودی لبریز از ترس انجام می دهند ،پس عمل آنان برخاسته از ترس خواهد بود و
آنچه از ترس برآید ،چیزی جز ترس نیست .اگر یک مشکل داری ،مشکل دیگری خلق نکن.
با همان اولی باقی بمان ،با آن مبارزه نکن و مشکل دیگری خلق نکن .ح ِل مشکل نخست آسان تر از
بعدی است چرا که به منشاء نزدیکتر است .مشک ِل دوم از منشاء فاصله دارد و هر چه این مسافت
بیشتر شود ،حل آن نیز سختتر خواهد بود.
اگر ترس داری ،چرا باید از آن مشکلی بسازی؟ ترس داری همانطور که دارای دو دست هستی .آیا
باید بخاطر آنکه تنها یک بینی داری و نه دو تا ،مشکلی خلق کنی؟ ترس هست ،پس آنرا ببین و بپذیر
و خود را پریشان نکن .چه می شود؟ ناگهان می بینی که ترس ناپدید شده است.
سر کیمیاگری درون است .مشکل را بپذیر و ناپدید می شود ،با آن ستیز کن و مبدل به مشکلی
این ِ
بزرگتر و پیچیده تر می شود.
درست است ،رنج وجود دارد و ترس نیز به ناگه ظاهر می شود .بپذیر .هست و نمی توان هیچ کاری
سر بدبینی نیست وقتی می گویم نمی توان کاری کرد ،بلکه به تو کلیدی
درباره آن انجام داد .این از َ
برای ح ِل آن می دهم.
رنج کشیدن بخشی از زندگی و رشد است ،چیز بدی در آن نیست .رنج زمانی مبدل به شَر می شود
که فقط ویرانگر باشد و هیچ خلق نکند .زمانیکه تنها رنج بکشی و چیزی از آن کسب نکنی .اما بِدان
که از رنج بصیرت حاصل می شود و آنگاهست که می تواند خلق کند.
تاریکی زیباست اگر سپیده دم از آن برون آید .تاریکی هول انگیز است چنانچه بی پایان باشد و سپیده
ای از آن ندمد و ادامه یابد و تو در چرخه بدسگا ِل آن اسیر گردی .اگر هشیار نباشی ،چنین اتفاقی می
اف تد .از رنج و محنتی می گریزی تنها برای آنکه رنجی دیگر برای خود خلق کنی و سپس رنج بعدی
و بعدی و ...و این مدام تکرار می شود .همه رنجهایی را که نزیسته ای در انتظارت خواهند بود.
فرار از رنجی به رنج دیگر ،زیرا همان ذهنی که یکی را آفرید ،دیگری را نیز خلق می کند .می
توانی همیشه در حا ِل گریز باشی ،اما هیچ سودی ندارد .چرا که ذهن توست که آنها را خلق می کند.
رنج را بپذیر و از آن گذر کن .فرار نکن .این رویکردی کامالً متفاوت است .رنج را بپذیر ،با آن
مواجه شو و گذر کن .ترس هست ،آن را بپذیر.از ترس خواهی لرزید ،بلرز! چرا باید تظاهر کنی که
نمی ترسی؟ اگر بزدل و ترسویی ،آن را بپذیر.
همه بزدل هستند .آنان که با شهامت می نامیُ ،مشتی متظاهر بیش نیستند .در درون آنها نیز همچون
ترس خود نقابی از شهامت خلق
بقیه می ترسند و در واقع حتی ترسوتر ،چرا که برای مخفی کردن ِ
کرده اند و بگونه ای رفتار می کنند تا کسی آنها را بزدل نپندارد .شجاعت آنان تنها نقابی ظاهری
است.
چگونه می توان شجاع بود وقتی که مرگ هست؟ چگونه می توان شهامت داشت ،ما که هر یک تنها
برگی در دستان باد هستیم؟ برگ چطور می تواند نلرزد؟ باد که می وزد برگ به لرزش می افتد .اما
هرگز برگ را بزدل خطاب نمی کنی ،می گویی که او زنده است .پس هر گاه که می لرزی و ترس
تو را در سیطره می گیرد ،بدان که برگی هستی در باد ،لرزان و زیبا! چرا باید از آن مشکلی
ساخت؟
اما جامعه درباره همه چیز مشکلی ساخته است .اگر کودکی از تاریکی بترسد ،می گوییم " :نترس.
شجاع باش ".چرا؟ کودک معصوم است ،طبیعی است که در تاریکی می ترسد .اما ما او را مجبور
به شجاعت می کنیم و او نیز خود را مجبور می کند .و در نتیجه عصبی می شود ،تاریکی را تحمل
می کند اما عصبی و مشوش است و در حالیکه همه وجودش در حا ِل لرزیدن است خود را سرکوب
تنش منکوب شده همه عمر بهمراه او خواهد بود .ایرادی نداشت که در تاریکی می
می کند .این ِ
ترسید ،هیچ چیز غلطی در آن نبود و اشکالی نداشت اگر می گریست و به پدر و مادرش پناه می
برد .کودک اینگونه از تاریکی می آموخت و با تجربه بیرون می آمد .اگر می توانست از تاریکی
گریان و لرزان عبور کند ،متوجه می شد که چیزی برای ترسیدن نیست .اما سرکوب که شود ،هیچ
چیزی را نمی تواند بطورکامل تجربه کند و چیزی از آن بیاموزد.
معرفت از طریق رنج و پذیرش حاصل می شود .هر آنچه که هست ،با آن راحت باش .به جامعه و
موازین آن توجهی نکن .هیچ کس حق ندارد تو را قضاوت کند و هیچ کس نمی تواند تظاهر به
قضاوت کند .دیگران را قضاوت نکن و از قضاوت آنان نیز آشفته مشو .تو تنهایی و منحصر بفرد.
هرگز پیش از این مانند تو نبوده و بعد نیز نخواهد بود .تو زیبایی .بپذیر و هرچه که رخ دهد ،بگذار
و بگذر .خیلی زود رنج کشیدن تبدیل به آموختن می شود و آنگاهست که خلق می کند.
هیچ جایی برای ترس نیست چرا که چیزی برای از دست دادن نداریم .هیچکس نمی تواند چیزی از
ما به سرقت برد و آنچه هم که برده می شود ارزشی ندارد .پس چرا باید ترسید؟ چرا شک و سوء
سوء ظن و ترس .آنها شانس تو را برای جشن و سرور
ِ ظن؟ اینها خود سارقان اصلی هستند ،شک،
در زندگی نابود می کنند.
پس تا هنگامیکه بر روی زمین هستی ،بر آن جشن و پایکوبی کن .تا زمانیکه این لحظه بطول می
انجامد تا انتها لذت ببر .همه نکتاری را که زندگی برای بخشیدن دارد بنوش.
بخاطر ترس خیلی چیزها را از دست می دهی .ترس نمی گذارد عاشق شویم و اگر هم شویم ،عشقی
نیمه جان است .همیشه فقط تا حدی پیش می رویم و بیش از آن ترس اجازه پیش روی را نمی دهد.
در دوستی نیز نمی توانیم عمیق شویم و حتی در مناجات نیز ترس دست و پای ما را بسته است.
هستند کسانیکه می گویند عبادت و مناجات از روی ترس است که انجام می پذیرد .حق با آنهاست.
بسیاری از مردم هستند که تنها از روی ترس عبادت می کنند .حقیقت آنست که بسیاری از مردم نمی
توانند با همه جان و د ِل خود به مناجات بپردازند ،چرا که می ترسند.
سر ترس به مناجات روی کنند ،اما عمیق به آن وارد نمی شوند .تنها در سطح
ممکن است که از َ
رسمی و کلیشه ای آن باقی می مانند و به عمق نمی روند .دعایی را که آموخته اند زمزمه می کنند
اما آن دعا و مناجات در آنها هیجانی بوجود نمی آورد .نه بوجد می آیند و نه از خود بیخود می
گردند .دیوانه شان نمی کند و تکان نمی خورند .بسیار محتاطانه حرکت می کنند و احتیاط همیشه از
روی ترس است.
هوشیار باش ،اما هرگز محتاط نباش .تفاوت آن دو بسیار نامحسوس است .هوشیاری در ترس ریشه
ندارد اما احتیاط از ترس است .احتیاط برای آنست که هرگز به خطا نروی ،اما در آن صورت نمی
توانی به عمق بروی .همان ترس به تو اجازه جستار و کشف شیوه ای جدید از زیستن ،کشف
مجراهایی جدید از انرژی ،مسیرها و سرزمینهای نو را نمی دهد .همچون قطار باری ،همیشه در
همان مسیر همیشگی در جا خواهی زد و به جلو و عقب خواهی رفت.
هوشیاری اما می گوید " :به هر آنچه می کنی و به هر کجا که می روی هوشیار باش .آگاه باقی بمان
تا بتوانی تا آخرین قطره آن لذت ببری و چیزی را از کف ندهی".
ترس یکی از بنیادی ترین مشکالتی است که بایست با آن روبرو گردی .پس هر گاه حس کردی که
ترس در حال کم شدن است ،آنرا حتی کمتر کن .مانند علف هرز که در باغ می روید و بایستی
پیوسته آنها را از ریشه کند و بدور افکند چرا که در غیر اینصورت همه باغ را فرا می گیرند .اگر
رها کنی و به آنها اجازه رشد دهی ،دیر یا زود گلهای سرخ از میان می روند و ناپدید می شوند و
تمامی باغ پوشیده از علفهای هرز می شود .بایست مدام آنها را هرس کرد و تنها در آنصورت است
که باغ زیبا خواهد ماند .آنگاه که همه ریشه کن شدند ،می توانی آرام بگیری.
این همه آن تالشی است که بایست انجام دهی ،تربیت و انضباط درونی و کار .گورجیف به
شاگردانش می گفت " :مشخصه نهادین خود را بیابید ".زیرا در اطراف آنست که همه چیز شکل
گرفته است .برای مثال شخصی احساس گناه می کند و آن مشخصه اصلی اوست ،همه چیز در حول
آن بنا شده است .اگر از احساس گناه رهایی یابد ،همه چیز خودبخود فرو می ریزد .برای دیگری
چنانچه از ترس رها شود ،چیز دیگری برای رها شدن باقی نمی ماند ،چرا که همه چیز دیگر تنها از
ترس روییده بوده است .هرگاه ترس را در خود دیدی ،بالفاصله آنرا رها کن .و چنانچه نیاز بود ،به
درون آن رو .در زندگی هیچ چیز بدی وجود ندارد ،هیچ چیزی که بایست از آن ترسید نیست .هیچ
چیز! مسئله اینجاست که در لحظاتی خاص و شکننده ،در ذهن ما انگاره های معینی نگاشته شده است
و آنها مدام ظاهر می گردند .کودکی را در نظر بگیر که در گهواره رها شده ،گرسنه است و گریه
سر می دهد ،به اطراف نگاه می کند و هیچ نمی بیند ،همه جا تاریک است و کسی نمی آید .حال
تنهایی ،گرسنگی ،گریستن و اینکه هیچ کس به فریاد او نمی رسد ،همگی به هم پیوست می شوند.
حس
این پیوستگی چنان عمیق شکل می گیرد که حتی پس از پنجاه سال ،هرگاه در تاریکی باشدِ ،
ت پنجاه ساله همچنان زنده است .او دیگر کودکی در
معینی از ترس نیز به سراغ او می آید .پیوس ِ
گهواره نیست ،دیگر به مادر وابسته نیست ،اما حس ترس همچنان ایفای نقش می کند و در مواقع
معین ظاهر می شود .پس به مشاهده کردن ادامه بده و به هر ترسی که برخوردی ،رهایش کن .اگر
بتوانی هوشیاری خود را از هر گونه ترسی پاک کنی ،در راهی درست قدم گذاشته ای .آنگاه براستی
سفری از جشن و سرور آغاز می گردد.
شادمانی پادزهر همه ترسهاست .ترس هنگامی ظاهر می شود که تو از زندگی لذت نمی بری.
از زیستن که لذت بری ،ترس ناپدید می شود .نگاهی مثبت داشته باش و از زندگی بیشتر لذت ببر.
بیشتر بخند ،برقص و آواز بخوان .بشاش و شادمان باش و از چیزهای کوچک زندگی لذت بیشتری
ببر .زندگی متشکل از چیزهای کوچک است ،اگر بتوانی کیفیت وجد و شادی را به این چیزهای
کوچک اضافه کنی ،آنگاه جمع آنها بسیار چشمگیر خواهد بود.
منتظر اتفاقهای بزرگ نباش .نه آنکه اتفاق بزرگی رخ ندهد ،اما منتظر آنها نباش.
اتفاق بزرگ زمانی رخ می دهد که تو همه آن لحظات کوچک ،معمولی و روزمره زندگی را با
بینش ،تازگی ،سرزندگی و اشتیاقی نو زندگی کنی .اینگونه کم کم برای خود ذخیره می اندوزی و آن
سرور خالص مبدل می گردد .اما هیچ کس نمی داند که این اتفاق چه زمانی رخ می
ِ ذخیره روزی به
دهد.
به جمع کردن سنگریزه ها در ساحل ادامه بده .جمع آنها رخدادی عظیم می شود .وقتی همه سنگریزه
ها کنار هم جمع شوند ،ناگهان مبدل به جواهری درخشنده می شوند .این معجزه زندگیست.
پس خود را نگران اتفاقهای بزرگ نکن .بسیاری از مردم دنیا در انتظار اتفاقی بزرگ ،لحظه های
کوچک را از دست می دهند و هیچ رخ نمی دهد .فقط از طریق همین چیزهای کوچک و پیش پا
افتاده مثل خوردن ،قدم زدن ،حمام کردن ،صحبت کردن با یک دوست ،در تنهایی به آسمان نگریستن
و یا دراز کشیدن در رختخواب و هیچ کاری نکردن است که اتفاق حادث می شود .همین چیزهای
کوچک که زندگی را می سازند .همینها خود زندگی هستند .پس همه چیز را با شادی انجام بده و
آنگاه همه چیز تبدیل به عبادت می شود.
مشتاقانه زندگی کن .اشتیاق enthusiasmکلمه بسیار زیبایی است .ریشه آن بمعنای داده ای از
خداست .وقتی کاری را با اشتیاقی عمیق انجام می دهی ،الوهیت در تو جریان می یابد .این کلمه خود
بمعنای کسی است که لبریز از الوهیت است .پس اشتیاق بیشتری به زندگی خود وارد کن و ترس و
دیگر چیزها خود بخود ناپدید می شوند.
هرگز خود را با چیزهای منفی درگیر نکن .شمع را روشن کن و تاریکی خود از میان می رود .با
تاریکی ستیزه مکن .هیچ راهی برای مبارزه با آن وجود ندارد چرا که تاریکی اصالً وجود ندارد.
شمع خود را بیفروز و تاریکی محو می گردد.
تاریکی را فراموش کن ،ترس را فراموش کن .همه آن چیزهای منفی که ذهن انسان را درگیر خود
می کند ،فراموش کن و شمعی کوچک از اشتیاق بیفروز.
برای پانزده روز ،صبح خود را با اشتیاقی سوزان آغاز کن" .الوهیت درون" .با این تصمیم که
امروز را با شوقی عمیق زندگی خواهی کرد و سپس شروع کن .صبحانه ات را چنان بخور که گویی
چیزی الهی تناول می کنی! صبحانه را تبدیل به آیینی مقدس کن .حمام کن ،اما الوهیت در میان
توست و تو آن را را حمام می کنی .آنوقت حمام کوچکت مبدل به معبدی می گردد و آب روان آن
غسل تعمید تو می شود.
هر روز صبح با یک تصمیم استوار و روشن از خواب برخیز .با خودت عهد کن که امروز روزی
بسیار زیبا خواهد بود و تو آنرا به تمامی خواهی زیست .و شب هنگام که به رختخواب می روی،
همه رخدادهای کوچک و زیبای روز را به یاد آور .تنها یادآوری آنها به بازگشت دوباره شان در
فردا کمک می کند .با یادآوری آن لحظات زیبا بخواب برو و رؤیاهایت زیباتر خواهد شد .شوق و
اشتیاق تو و تمامیت تو را بهمراه خواهند داشت و در رؤیا نیز آغاز به زیستن می کنی ،با نیرویی نو
و شگرف.
درباره اوشو
اوشو طبقه ها را به مبارزه می طلبد .سخنان او طی هزاران گردهمایی و جلسات ،همه موضوعات
از جستجوی فردی برای معنای زندگی تا ضروری ترین مسائل اجتماعی و سیاسی روز را در بر
می گیرد .کتابهای او نه به نوشتار ،بلکه رونوشتی از ویدئوها و صداهای ضبط شده او در سخنرانی
های فی البداهه اش برای مخاطبینی از سرتاسر جهان است.
همانطور که خودش می گوید " :پس بخاطر داشته باش! آنچه من می گویم نه فقط برای تو که برای
نسلهای پس از تو نیز هست".
ساندی تایمز لندن او را یکی از هزار چهره شاخص قرن بیستم نام نهاده است .و تام رابینز نویسنده
آمریکایی او را "خطرناکترین مرد پس از عیسی مسیح" نامیده است .ساندی میددی هندوستان اوشو
را بعنوان یکی از ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر دادند ،بهمراه گاندی ،نهرو و بودا ،قرار
داده است.
درباره کارش خود او گفته است که می خواهد شرایط را برای خلق انسانیتی نوین مهیا کند .او اغلب
این انسان نوین را "زوربای بودایی" می نامد .انسانی که هم قادر است از لذتهای این سیاره خاکی
همچون زوربای یونانی بهره برد و هم از سکون و آرامش گوتام بودا برخوردار است.
رشته ای که همه جنبه های سخنان و مراقبه های او را بهم پیوسته است ،بینشی است که خرد بی
انتهای همه روزگاران پیشین و برترین عوامل بالقوه دانش و تکنولوژی امروز (و فردا) را هر دو در
بردارد.
اوشو برای روشهای انقالبی خود در ایجا ِد تحول درونی شناخته شده است ،با رویکردی نوین در
مراقبه که شتاب زندگی مدرن امروزی را برسمیت می شناسد .مراقبه های منحصر بفر ِد " مراقبه
فعا ِل اوشو" بگونه ای طراحی شده اند که ابتدا به رهایی از تنشهای انباشته ذهن و جسم کمک می
آرامش ذهنی خالی در زندگی روزانه به سهولت بیشتری انجام
ِ کنند تا در نتیجه تجربه سکون و
پذیرد.