Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 123

‫ترس‬

‫اوشو‬

‫مترجم‪ :‬ریحان رضایی‬


‫برای شما‬

‫باشد که ترس رخت بندد و عشق دامنگیر همه شود‬

‫ریحان‬
‫بدرون ترس خود برو‪.‬‬

‫در سکوت بدان پا بگذار تا عمقش را بیابی‪.‬‬

‫و گاه درمی یابی که چندان هم عمیق نیست‪.‬‬

‫داستان ذن چنین روایت می کند‪:‬‬


‫ِ‬ ‫یک‬

‫مردی درحال پیمودن جاده ای میان صخره ها بود که ناگهان پایش لغزید‪ .‬ترسان از سقوط درعمق‬
‫هزار فرسنگی دره ای که می دانست در لبه جاده قرار دارد‪ ،‬با دست به شاخه درختی چنگ انداخت‪.‬‬
‫تنها چیزی که در تاریکی شب زیر پایش می دید پرتگاهی بی انتها بود‪ .‬فریاد کشید و پژواک صدایش‬
‫به او بازگشت‪ .‬هیچ کس نبود تا فریادش را بشنود‪.‬‬

‫می توان حال مرد و شب پر از شکنجه ای را که گذراند‪ ،‬تصور کرد‪ .‬هر لحظه مرگ را زیر پایش‬
‫می دید‪ ،‬دستانش سرد شده بود و توان نگهداشتن شاخه را از دست می داد‪ .‬با زحمت مقاومت خود را‬
‫تا طلوع آفتاب حفظ کرد و هنگامیکه خورشید برآمد‪ ،‬توانست زیر پایش را ببیند و به خنده افتاد‪ .‬هیچ‬
‫پرتگاهی نبود!‬

‫تنها چند سانتی متر پایین تر‪ ،‬صخره ای بزرگ بود که می توانست تمام شب استراحتگاه او باشد اما‬
‫بجای آن‪ ،‬او شبی کابوس وار را گذرانده بود‪.‬‬

‫اینرا از تجربه خود به تو می گویم ‪ :‬عمق ترس‪ ،‬بیش از چند سانتی متر نیست‪ .‬دیگر به تو بستگی‬
‫دارد که آیا می خواهی به شاخه ای آویزان شوی و همه زندگی ات را در ترس بگذرانی‪ ،‬و یا شاخه‬
‫را رها کنی و بر پاهای خود بایستی‪ .‬هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫ک ترس‬
‫در ِ‬

‫ترس همچون سایه است‪ ،‬وجود ندارد اما هست‪ .‬سایه هم خنثی است و فاقد هستی اما موجودیت دارد‬
‫و گاهی چنان است که سایه می تواند تاثیری شدید بر تو داشته باشد‪ .‬در جنگل هنگامیکه شب در حال‬
‫فرا رسیدن است‪ ،‬تو از سایه خود نیز می ترسی‪ .‬در جایی متروک‪ ،‬جاده ای خلوت از ترس سایه‬
‫خود‪ ،‬پا به فرار می گذاری‪ .‬فرار و گریز تو واقعی است‪ ،‬اما آنچه آنرا سبب شد‪ ،‬وجود خارجی‬
‫ندارد‪ .‬می توانی از طنابی با تصور اینکه مار است‪ ،‬بگریزی وسپس بازگردی و با نگاهی نزدیکتر‪،‬‬
‫دریابی که فقط طنابی بوده و بر حماقت خود بخندی‪ .‬اما مردم از ورود به جایی که ترس هست‪ ،‬می‬
‫گریزند‪ .‬هیچ چیز چون خو ِد ترس مردم را نمی ترساند‪ ،‬چرا که ترس است که بنیانهای تو را می‬
‫لرزاند‪ .‬بیاد داشته باش که لرزش بنیانها کامالً واقعی است‪.‬‬

‫ترس به کابوسی در شب می ماند‪ .‬از کابوس که بیدار شدی‪ ،‬پس لرزه های آن همچنان ادامه دارد‪،‬‬
‫حالت بد است‪ ،‬نفست به شماره افتاده و عرق بر تنت نشسته‪ ،‬می لرزی و داغ شده ای‪ .‬می دانی که‬
‫ت‬
‫تنها یک کابوس بوده‪ ،‬اما همین آگاهی نیززمان نیاز دارد تا به عمق بودنت رسوخ کند و اثرا ِ‬
‫کابوس الوجود تا مدتی پا برجاست‪ .‬ترس‪ ،‬یک کابوس است‪.‬‬
‫ِ‬

‫ترس از چه ساخته شده است؟ ترس از عدم شناخت خویش نشأت می گیرد‪ .‬تنها یک ترس وجود دارد‬
‫اما به شیوه های گوناگون ظاهر می شود‪ .‬هزار و یک چهره دارد‪ ،‬اما اساسا ً یک ترس هست و آن‬
‫اینست‪" :‬درعمق وجودم‪ ،‬شاید من وجود ندارم‪ ".‬و این به نوعی حقیقت دارد که تو‪ ،‬نیستی‪ .‬الوهیت‬
‫هست‪ ،‬تو اما نیستی‪ .‬میزبانی نیست اما مهمان هست‪ .‬و چون تو بدگمان هستی‪ ،‬و حق داری که‬
‫تظاهر بودن ادامه می دهی‪ ،‬می دانی که اگر به درون نظر کنی‪،‬‬
‫ِ‬ ‫باشی‪ ،‬به درون نگاه نمی کنی‪ .‬به‬
‫نیستی!‬

‫این ادراکی است عمیق و خاموش‪ .‬ذهنی و عقالنی نیست‪ ،‬وجودی است‪ .‬در رگ و ریشه وجودت‬
‫حس می کنی که "بهتر است نگاه نکنم‪ ،‬چرا که شاید نباشم‪ .‬بیرون به دنبالش می گردم! " حداقل‬
‫حس بودن‬
‫سرگرمت می کند و توهم " من هستم" را بی عیب و نقص نگاه می دارد و از آنجا که این ِ‬
‫دروغین است‪ ،‬ترس را پدید می آورد‪ .‬می دانی که هر چیزی می تواند آنرا نابود کند‪ ،‬هر مواجهه‬
‫مرگ کسی آنرا درهم می شکند‪ .‬بسیار‬
‫ِ‬ ‫عمیقی می تواند آنرا بشکند‪ .‬عشق ‪ ،‬یک بیماری وخیم یا دیدن‬
‫شکننده است و می تواند به راههای گوناگونی بشکند‪ .‬و تو با نگاه نکردن به درون‪ ،‬توانسته ای از آن‬
‫نگهداری کنی‪.‬‬

‫" مال نصرالدین با قطار به سفری می رفت‪ .‬مأمور قطار از او خواست تا بلیطش را نشان دهد‪ .‬مال‬
‫همه جیبها و چمدانهایش را نگاه کرد و آنرا پیدا نکرد‪ .‬خیس عرق شده بود و هر لحظه بیشتر می‬
‫ترسید‪ .‬مأمور قطار به او گفت‪ :‬آقا! یکی از جیبهایت را ندیده ای‪ .‬چرا آنجا را نمی گردی؟‬

‫مالنصرالدین پاسخ داد‪ :‬خواهش می کنم در مورد آن جیب حرفی نزن‪ .‬نگاه نمی کنم‪ .‬این تنها امید‬
‫من است‪ .‬اگر به آن نگاه کنم و آنجا نباشد‪ ،‬امیدم را از دست می دهم‪ .‬هر جای دیگری را می گردم‬
‫اما این جیب را نه! می توانم امید داشته باشم که شاید آنجا باشد‪ .‬عمدا ً این جیب را جا انداختم و به آن‬
‫درون این جیب را نگاه نمی کنم!"‬
‫ِ‬ ‫دست نمی زنم‪ .‬بلیط پیدا شود یا نه‪،‬‬

‫ت نَفس نیز دقیقا ً همین است‪ .‬به درون نمی نگری‪ ،‬چرا که تنها امیدت است‪" .‬کسی چه می‬
‫وضعی ِ‬
‫َفس کاذب که با نرفتن به‬
‫حس شهودت درمی یابی که نیست‪ .‬این ن ِ‬
‫داند؟ شاید باشد!" اما اگر بنگری‪ ،‬با ِ‬
‫درون‪ ،‬و با پیوسته نگاه دوختن به بیرون آنرا خلق کرده ای‪ ،‬ریشه ترس است‪ .‬از نگریستن به همه‬
‫آن فضایی که از دیدنش سرباز زده ای‪ ،‬وحشت داری‪ .‬از زیبایی هراس داری‪ ،‬زیرا زیبایی براحتی‬
‫تو را بدرون می برد‪ .‬غروبی زیباست‪ ،‬ابرها رنگارنگ و درخشانند و تو از نگریستن می ترسی‬
‫چرا که چنین زیبایی عظیمی بی شک تو را به سکوت وا می دارد‪ .‬تو را از فکر کردن باز می دارد‪.‬‬
‫برای لحظه ای ذهن چنان در شگفتی فرو می رود که فراموش می کند چگونه فکر کند‪ ،‬چگونه‬
‫بریسد و ببافد‪ .‬گفتگوی درون متوقف می شود و ناگهان‪ ،‬به درون رفته ای‪.‬‬
‫موسیقی خوب می ترسند‪ ،‬از اشعار خوب‪ ،‬از صمیمیت و نزدیکی عمیق می ترسند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫مردم از‬
‫عشقی آنان از نوع 'بزن و در رو' است‪ .‬آنها عمیقا ً به وجود یکدیگر رسوخ نمی کنند‪ ،‬چرا‬
‫ِ‬ ‫ماجراهای‬
‫می ترسند‪ .‬برکه وجو ِد دیگری‪ ،‬وجو ِد تو را منعکس می کند‪ .‬در آن برکه‪ ،‬در آیینه وجود آن دیگری‪،‬‬
‫اگر خود را نیابی‪ ،‬اگر آیینه تهی بمانَد و هیچ چیز را منعکس نکند‪ ،‬آنوقت چه می شود؟‬

‫نام عشق‪ ،‬با یکدیگر بازی می کنند‪ .‬از مراقبه‬


‫مردم از عشق هراس دارند‪ .‬فقط تظاهر می کنند و به ِ‬
‫ت عنوان مراقبه‪ ،‬ترفندهای جدیدی برای فکر کردن می آموزند‪ .‬مراقبه "متعالی"‬
‫می ترسند‪ ،‬و تح ِ‬
‫تکرار یک ذکر‬
‫ِ‬ ‫ماهاریشی ماهش یوگی (‪ )T.M‬نیز همانطور است‪ ،‬نه مراقبه است و نه متعالی‪ ،‬تنها‬
‫است‪ .‬و خواندن ذکر چیزی نیست جز فرایندی فکری‪ ،‬هرچند متمرکز‪ .‬بازهم تمهیدی است جدید‬
‫برای مراقبه نکردن‪ .‬مردم به دعاهای عیسوی‪ ،‬محمدی و هندو می پردازند اما همه شیوه هایی هستند‬
‫برای پرهیز از مراقبه‪ .‬به خاطر داشته باش که اینها هیچ یک‪ ،‬مراقبه نیستند‪ .‬ذهن چنان مکار است‬
‫دروغین بسیاری ابداع کرده است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نام مراقبه‪ ،‬پدیده های‬
‫که به ِ‬

‫ت ذهن مراقبه است‪ ،‬هیچ‬


‫عدم فعالی ِ‬
‫مراقبه زمانیست که تو هیچ نمی کنی و ذهن هیچ فعالیتی ندارد‪ِ .‬‬
‫دعایی‪ ،‬ذکری‪ ،‬شمایلی‪ ،‬تمرکزی در کار نیست‪ .‬فقط بسادگی هستی‪ .‬و در آن بودِش‪ ،‬نَفس ناپدید می‬
‫گردد‪ ،‬و با آن سایه اش نیز محو می شود‪ .‬ترس‪ ،‬آن سایه است‪.‬‬

‫خاص‬
‫ِ‬ ‫ترس از مهمترین مشکالت است‪ .‬همه انسانها باید با آن روبرو شوند و درباره آن به ادراکی‬
‫خود رسند‪ .‬نَفس به تو این ترس را القا می کند که روزی خواهی ُمرد و تو خود را فریب می دهی که‬
‫مرگ تنها برای دیگری رخ می دهد و به نوعی درست می گویی؛ چندی ازهمسایگانت می میرند‪،‬‬
‫چندی از آشنایان و دوستانت‪ ،‬مادرت و یا همسرت می میرد‪ .‬همیشه برای دیگری اتفاق می افتد‪ ،‬اما‬
‫ت این واقعیت پنهان شوی‪ .‬چه بسا که تو استثنا باشی‪ ،‬چه بسا که مرگ‬
‫برای تو هرگز‪ .‬می توانی پش ِ‬
‫بر تو رخ ندهد‪ .‬نَفس در تالش است که از تو محافظت کند‪.‬‬

‫اما هر بار که شخصی می میرد‪ ،‬چیزی در تو به لرزه می افتد‪ .‬با هر مرگ‪ ،‬تو مرگی کوچک را‬
‫مرگ توست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫تجربه می کنی‪ .‬نپرس ناقوسها برای که بصدا در می آیند‪ .‬برای توست‪ .‬هر مرگی‪،‬‬
‫برگ خشکی که از درختی می افتد‪ ،‬تویی که می میری‪ .‬از این روست که به محافظت خود‬
‫ِ‬ ‫حتی‬
‫ادامه می دهیم‪ .‬شخصی در حال مرگ است و ما از نامیرایی روح سخن می گوییم‪ ،‬برگ خشکی که‬
‫از درخت فرو می افتد و می گوییم‪" :‬هیچ جای نگرانی نیست‪ .‬خیلی زود بهار از راه می رسد وبر‬
‫درخت شاخ و برگ تازه می روید‪ .‬فصل در حال تغییر است وتنها لباسهاست که عوض می شوند‪".‬‬
‫مردم به نامیرایی روح اعتقاد دارند‪ ،‬نه از آنرو که می دانند بلکه چون می ترسند‪ .‬هرچه شخص‬
‫بزدل تر باشد‪ ،‬امکان اینکه او نامیرایی روح را باور کند‪ ،‬بیشتر است‪ .‬این نه به دلیل مذهبی بودن که‬
‫از روی بزدلی اوست‪ .‬باور به فنا ناپذیری روح‪ ،‬هیچ ارتباطی با مذهب ندارد‪ .‬فر ِد مذهبی می داند‬
‫که " من نیستم"‪ ،‬و هرآنچه که باقیست فناناپذیر و ا َبَدیست‪ .‬اما این هیچ ربطی به "من" ندارد‪ .‬این‬
‫"من" اَبَدی نیست‪ .‬موقتی است و ساخ ِ‬
‫ت خودمان است‪.‬‬

‫ترس‪ ،‬سایه "من" است‪ .‬و "من" همیشه گوش بزنگ است و می داند که روزی ناچارست در مرگ‬
‫ترس اولیه است و همه دیگر ترسها بازتابی از آن هستند‪ .‬و زیبایی در‬
‫ترس از مرگ‪ِ ،‬‬
‫ناپدید گردد‪ِ .‬‬
‫میان این دو الوجود‪ ،‬مرگ و نَفس‪ ،‬ترس همچون‬
‫ِ‬ ‫آنست که مرگ نیز چون نَفس‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬پس‬
‫پُلی است‪.‬‬

‫ترس بخودی خود‪ ،‬عقیم است‪ .‬قدرتی ندارد‪ .‬تو می خواهی که آنرا باور داشته باشی‪ ،‬واین تنها بدان‬
‫خالء درونت روبرو شوی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ق درونت شیرجه روی و با‬
‫قدرت می دهد‪ .‬چون حاضر نیستی که در عم ِ‬
‫نیروی ترس در این است و گرنه خود به تنهایی کامالً عقیم است و ناتوان‪ .‬هرگز چیزی از ترس‬
‫زاده نمی شود‪ .‬عشق است که زندگی بخش و خالق است‪ .‬ترس اما عقیم است‪ .‬هرگز چیزی را خلق‬
‫نکرده است‪ .‬خلق نکرده‪ ،‬چون جوهری ندارد‪ .‬اما می تواند همه زندگی تو را نابود کند‪ ،‬به تو اجازه‬
‫نمی دهد تا هیچ تجربه عمیق و خالصی از زیبایی‪ ،‬شعر‪ ،‬عشق‪ ،‬جشن وسرور و مراقبه داشته باشی‪.‬‬
‫تو را روی سطح نگه می دارد چرا که تنها روی سطح است که می تواند باشد‪ ،‬که خود موجی است‬
‫بر روی سطح‪.‬‬

‫ت طبیعی ماست‪ ،‬همانکه بایست‬


‫بدرون رو‪ ،‬نگاه کن‪ ...‬و اگر خالیست‪ ،‬بگذار باشد! این همان ماهی ِ‬
‫باشیم‪ .‬چرا باید از تهی بودن بترسیم؟ خالی بودن همچون آسمان زیباست‪ .‬وجو ِد درونی تو چیزی جز‬
‫همین آسمان خالی همه را در خود دارد‪ ،‬همه هستی‪،‬‬
‫ِ‬ ‫آسمان درون نیست‪ .‬عرصه آسمان خالیست‪ ،‬اما‬
‫ِ‬
‫آسمان خالیست که به هر آنچه هست فضای بودن می‬
‫ِ‬ ‫خورشید‪ ،‬ماه‪ ،‬ستارگان‪ ،‬زمین و دیگر سیارات‪.‬‬
‫آسمان خالسیت که پس زمینه همه هستی است‪ .‬همه در رفت و آمدند و آسمان‪ ،‬یکسان باقی می‬
‫ِ‬ ‫دهد‪.‬‬
‫ماند‪.‬‬

‫درست بهمان شکل‪ ،‬تو نیز آسمانی در درون داری که خالیست‪ .‬ابرها می آیند و می روند‪ ،‬سیارات‬
‫آسمان درون اما‪ ،‬بهمان صورت‬
‫ِ‬ ‫متولد شده و ناپدید می گردند‪ ،‬ستارگان بر می خیزند و می میرند‪.‬‬
‫آسمان درون را شاهد می نامیم‪ ،‬نظاره گر‪.‬‬
‫ِ‬ ‫باقی می ماند‪ .‬دست نخورده‪ ،‬بی هیچ زخم و هیچ لکه ای‪.‬‬
‫آسمان خالی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫هدف مراقبه همین است‪ ،‬رسیدن به‬
‫ِ‬ ‫و همه ی‬
‫آسمان درون لذت ببر‪ .‬بخاطر داشته باش که هرچه در آن می بینی‪ ،‬تو نیستی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫بدرون پا بگذار‪ ،‬از‬
‫افکار را می بینی‪ ،‬اما تو افکار نیستی‪ .‬احساسات را می بینی‪ ،‬اما تو آنها نیستی‪ .‬رؤیاهایت را می‬
‫بینی‪ ،‬آرزوها‪ ،‬خاطرات‪ ،‬تصورات‪ ،‬بازتابها‪ ،‬اما تو هیچ یک از آنها نیستی‪ .‬هر چه را که می بینی‪،‬‬
‫نفی کن‪ .‬و روزی آن لحظه عظیم فرا می رسد‪ ،‬مهمترین لحظه زندگی ات‪ ،‬لحظه ای که دیگر چیزی‬
‫برای نفی کردن باقی نمانده است‪ .‬همه آنچه دیده می شد‪ ،‬ناپدید و تنها بیننده باقی مانده است و آن‬
‫ت آن‪ ،‬خدا‬
‫ت آن‪ ،‬بمنزله بی ترسی و لبریز از عشق بودن است‪ .‬شناخ ِ‬
‫آسمان تهی است‪ .‬شناخ ِ‬
‫ِ‬ ‫بیننده‪،‬‬
‫بودن و ابدی بودن است‪.‬‬

‫ترس از کجا می آید و به کجا می رود؟‬


‫ت تأثیر قرار می دهد‪ ،‬از اضطرابی مبهم یا دلی آشوب‪ ،‬یا‬
‫های گوناگونی مرا تح ِ‬
‫ترس به شیوه ِ‬
‫وحشتی سرگیجه آور چنانکه گویی دنیا به آخر رسیده است‪ .‬ترس از کجا پدید می آید و به کجا می‬
‫رود؟‬

‫ق کسی هستی و بهمرا ِه همان عشق‪،‬‬


‫فرعی همذات پنداری است‪ .‬عاش ِ‬
‫ِ‬ ‫همه ترسهای تو محصوالت‬
‫ترس نیز می آید‪ ،‬نکند که تو را ترک کند! قبالً دیگری را ترک کرده و به تو پیوسته‪ ،‬پس چنین سابقه‬
‫ای دارد‪ ،‬شاید همین کار را با تو نیز بکند‪ .‬ترس را حس می کنی‪ ،‬دلت آشوب می شود‪ .‬چنان به‬
‫ت ساده عاجز هستی ‪ :‬تو تنها به دنیا آمده ای‪ .‬دیروز بدون‬
‫ت یک واقعی ِ‬
‫ترس وابسته ای که از دریاف ِ‬
‫این شخص اینجا بودی‪ ،‬سالم و برقرار‪ ،‬بی هیچ حسی از ترس و آشوب‪ .‬فردا‪ ،‬اگر این شخص‬
‫برود‪ ...‬چه نیازیست به ترس وآشوب؟ تو قبالً بی او بوده ای و دوباره نیز می توانی تنها باشی‪.‬‬

‫ترس از اینکه فردا ممکن است همه چیز تغییر کند‪ ...‬شاید کسی بمیرد‪ ،‬شاید ورشکست شوی‪ ،‬شغلت‬
‫میان ترسهایی محصور‬
‫ِ‬ ‫دستخوش تغییر شود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫را از دست بدهی‪ ،‬هزار و یک چیزی که ممکن است‬
‫شده ای که هیچ یک معتبر نیستند‪ .‬چرا که دیروز هم همین ترسها را داشتی و کامالً غیر ضروری‪.‬‬
‫ممکن است تغییری رخ داده باشد‪ ،‬اما تو هنوز زنده ای‪ .‬و انسانها از ظرفیتی عالی برای سازگاری با‬
‫شرایط برخوردارند‪.‬‬

‫می گویند که تنها انسانها و سوسکها هستند که از چنین قابلیت شگرفی برای سازگاری برخوردارند‪.‬‬
‫برای همین است که هر جا انسانها هستند‪ ،‬سوسکها هم آنجا پیدا می شوند و هر کجا سوسکی هست‪،‬‬
‫ب شمال‬
‫انسانها هم آنجا هستند‪ .‬آنها به هم شباهت دارند‪ .‬حتی وقتی انسانها به نقاطی دورافتاده مثل قط ِ‬
‫و جنوب سفر کردند‪ ،‬ناگهان دریافتند که بهمرا خود سوسکها را نیز برده اند و آن سوسکها کامالً زنده‬
‫و سالم ودر حال تکثیر بودند‪.‬‬

‫شرایط جوی‪،‬‬
‫ِ‬ ‫نقاط زمین بیندازی‪ ،‬می توانی ببینی که انسان در هزاران نوع‬
‫اگر نگاهی به اقصی ِ‬
‫جغرافیایی و سیاسی‪ ،‬اجتماعی و مذهبی مختلف زیسته است‪ .‬برای قرنها و قرنها زیسته است‪...‬‬
‫شرایط تغییر می کند و او خود را انطباق می دهد‪.‬‬

‫هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد‪ .‬حتی اگر دنیا به پایان رسد‪ ،‬خب ‪. ..‬تو نیز با آن به پایان می‬
‫رسی‪ .‬نکند فکر کرده ای که دنیا به آخر می رسد و تو در جزیره ای تنها باقی می مانی؟ نگران‬
‫نباش! تعدادی سوسک نیز با تو باقی خواهند ماند‪.‬‬

‫چه مشکلی در به پایان رسیدن دنیا هست؟ بارها دراین باره از من پرسش شده‪ ،‬اما چه مشکلی وجود‬
‫یافتن آن باشد‪ ،‬پایان میابد‪ .‬هیچ مشکلی بوجود نمی آورد چرا که ما نیز با آن به‬
‫ِ‬ ‫دارد؟ اگر بنا بر پایان‬
‫پایان می رسیم و کسی باقی نخواهند ماند که نگرانش باشیم‪ .‬در واقع‪ ،‬آزادی غائی از ترس محقق‬
‫یافتن همه مشکالت‪ ،‬نگرانی ها‪ ،‬و همه آشوبهای‬
‫ِ‬ ‫رسیدن دنیا‪ ،‬به معنای پایان‬
‫ِ‬ ‫خواهد شد‪ .‬به پایان‬
‫درون توخواهد بود‪ .‬منکه مشکلی در این نمی بینم!‬
‫ِ‬

‫اما می دانم که همه لبریز از ترس هستند‪ .‬هرکس برای خود زرهی دارد و این بی دلیل نیستس‪.‬‬

‫نخست آنکه کودک در دنیایی که هیچ از آن نمی داند‪ ،‬مطلقا ً بی پناه و بیچاره متولد می شود و طبیعی‬
‫است که از ناشناخته هایی که مقابلش است‪ ،‬می ترسد‪ .‬او هنوز آن نُه ماه سرشار از امنیت و آسایش‬
‫برای فردا را فراموش نکرده است‪ .‬در نگاه ما نُه ماه است اما‬
‫ِ‬ ‫بدون هیچ مسئولیت و نگرانی‬
‫ِ‬ ‫مطلق‪،‬‬
‫بدرازای ابدیت بوده است‪ .‬او چیزی از تقویم‪ ،‬ساعت و روز و ماه نمی داند‪ .‬او ابدیتی پر‬
‫ِ‬ ‫از دی ِد او‬
‫از امنیت و آرامش را زندگی کرده بی آنکه مسئولیتی داشته باشد و ناگهان به دنیایی ناشناخته پرتاب‬
‫احساس ترس می کند‪ .‬همه از‬
‫ِ‬ ‫شده که در آن برای همه چیز باید به دیگری اتکا کند‪ .‬بدیهی است که‬
‫کمک آنها قادر به زندگی نیست‪ .‬به وابستگی خود آگاهست‬
‫ِ‬ ‫بدون‬
‫ِ‬ ‫او بزرگتر و نیرومندتر هستند و او‬
‫آزادی خود را از دست داده است‪ .‬کودک ضعیف‪ ،‬نامطمئن و آسیب پذیر‬
‫ِ‬ ‫و می داند که استقالل و‬
‫است و به طور خودکار شروع به ساختن زرهی برای حفاظت از خود می کند‪ .‬برای مثال او باید‬
‫تنها بخوابد‪ .‬تاریک است و او می ترسد‪ ،‬اما او خرس عروسکی اش را دارد و خود را متقاعد می‬
‫کنار خود دارد‪ .‬حتما ً دیده اید که بچه ها خرس عروسکی خود را در‬
‫سازد که تنها نیست و دوستی در ِ‬
‫فرودگاهها یا ایستگاهای قطار و غیره بهمراه دارند‪ .‬فکر می کنید که آن فقط یک اسباب بازی است؟‬
‫برای شما اینطور است‪ ،‬اما برای او یک دوست است‪ .‬دوستی که وقتی کسی برای کمک کردن به او‬
‫برای خود خرسهای‬
‫ِ‬ ‫کنارش نیست‪ ،‬در تاریکی شب و تنها در رختخواب در کنارش خواهد بود‪.‬‬
‫عروسکی ذهنی خلق خواهد کرد و به یاد داشته باش‪ ،‬گرچه مردی بالغ شده و فکر می کند دیگر‬
‫ترسهای دوران‬
‫ِ‬ ‫خدای او کیست؟ فقط یک خرس عروسکی‪ .‬از روی‬
‫ِ‬ ‫خرسی ندارد‪ ،‬اما اشتباه می کند‪.‬‬
‫ت کل است‪ ،‬همه چیز را می داند و در همه جا‬
‫کودکی‪ ،‬انسان تندیسی پدر وار خلق کرده که قدر ِ‬
‫پندار نیاز به‬
‫ِ‬ ‫حاضر است و اگر ایمان کافی به او داشته باشی‪ ،‬از تو حمایت خواهد کرد‪ .‬اما حمایت و‬
‫حمایتگر‪ ،‬خود تفکری کودکانه است‪ .‬سپس دعا کردن را می آموزی ‪ -‬اینها در واقع تنها بخشی از‬
‫زره روانی توست – دعا می کنی تا به یاد خدا بیندازی که تو اینجایی‪ ،‬تنها در شب!‬

‫روحانیان ما همه بخشی از زره روانی ما هستند‪.‬‬


‫ِ‬ ‫دعاها و مناجاتها‪ ،‬ذکرها و متون مقدس‪ ،‬خدایان و‬
‫بسیار نامحسوس‪ ،‬اما همگی جزئی از ساخت و ساز دفاعی هستند‪ .‬یک مسیحی اعتقاد دارد که تنها او‬
‫و نه هیچ کس دیگری نجات می یابد‪ .‬این قراردا ِد دفاعی اوست‪ ،‬همه به جهنم خواهند رفت بجزاو‪،‬‬
‫چونکه او مسیحی است‪ .‬و در همه مذاهب دیگر نیز چنین اعتقادی وجود دارد‪ ،‬که فقط آنها نجات‬
‫خواهند یافت‪ .‬و این هیچ ارتباطی به مذهب ندارد‪ ،‬مربوط است به ترس و رهایی از آن‪.‬‬

‫پس تا حدی طبیعی است‪ ،‬اما زمانیکه به بلوغ رسیدی‪ ،‬هوشمندی حکم می کند که آنرا رها کنی‪ .‬تا‬
‫وقتی کودک بودی ایرادی نداشت‪ ،‬اما روزی باید خرس عروسکی ات را رها کنی و تنها وقتی همه‬
‫های خود را فروانداختی‪ ،‬به معنای آنست که دیگر در ترس زندگی نمی کنی‪ .‬زندگی بر پایه‬
‫زره ِ‬
‫ترس‪ ،‬چه نوع زیستنی است؟! زره که فرو افتد‪ ،‬می توانی با عشق‪ ،‬می توانی بالغانه زندگی کنی‪ .‬او‬
‫که به بلوغ کامل رسیده است هیچ ترسی ندارد‪ ،‬به هیچ دفاعی نیاز ندارد‪ .‬او از نظر روانی باز و‬
‫پذیرا است‪.‬‬

‫در برهه ای از زمان‪ ،‬داشتن زره شاید الزم بوده باشد‪ .‬اما وقتی بزرگ می شوی – نه فقط رشد ِسنی‬
‫بلکه بلوغ واقعی – آنوقت است که می بینی چه چیزی با خود حمل می کنی‪ .‬خوب نگاه کن و ترس‬
‫را نهان پشت بسیاری از چیزها پیدا می کنی‪.‬‬

‫شخص بالغ باید خود را از هر چه که به آن ترس متصل است‪ ،‬جدا کند‪ .‬اینگونه است که بلوغ رخ‬
‫می دهد‪.‬‬

‫به همه کارهایت‪ ،‬به همه اعتقاداتت نگاه کن وببین که ریشه در واقعیت و تجربه دارند یا ترس‪ .‬هرچه‬
‫ریشه در ترس دارد را باید سریعا ً و بی هیچ تأملی رها کنی ‪ ،‬چرا که آن زره توست‪.‬‬
‫من نمی توانم آنرا برایت ذوب کنم و از بین ببرم‪ ،‬فقط می توانم نشانت دهم که چگونه رهایش کنی‪.‬‬
‫کسی نمی تواند زره روانی تو را از تو بگیرد‪ ،‬تو برایش خواهی جنگید‪ .‬فقط خودت می توانی کاری‬
‫کنی تا رهایش کنی‪ ،‬و را ِه آن نگریستن به همه بخشهای آن است‪ .‬اگر در ترس ریشه دارند‪ ،‬رهایشان‬
‫کردن آنها نیست‪ ،‬بلکه باید‬
‫ِ‬ ‫کن‪ .‬و اگر بر پایه منطق‪ ،‬تجربه و ادراک هستند‪ ،‬پس نیازی به رها‬
‫اساس تجربه نخواهی یافت‪ .‬همه از ترس‬
‫ِ‬ ‫بخشی از وجو ِد تو شوند‪ .‬اما در زره خود هیچ چیز بر‬
‫است‪ ،‬از الف تا ی‪.‬‬

‫از روی ترس زندگی می کنیم و اینگونه هر تجربه دیگری در زندگی را نیز آلوده می سازیم‪ .‬به‬
‫شخصی عشق می ورزیم‪ ،‬اما عشقی که برآمده از ترس است‪ ،‬فاسد و مسموم است‪ .‬حقیقت را جستجو‬
‫س ِر ترس جستجو می کنی‪ ،‬آنرا نخواهی یافت‪.‬‬
‫می کنیم اما چون از َ‬

‫هر کار ی که می کنی‪ ،‬به یاد داشته باش که بر پایه ترس‪ ،‬هیچ رشدی نخواهی کرد‪ .‬فقط پیر و‬
‫برادر مرگ است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫خادم و‬
‫ِ‬ ‫چروکیده می شوی و می میری‪ .‬که ترس‬

‫ق اخالص گذاشته را داراست‪ .‬هیچ مرز و‬


‫آنکس که ترسی ندارد‪ ،‬همه آنچه که زندگی در طب ِ‬
‫باران موهبت بر تو خواهد بارید و به هر کاری دست بزنی‪ ،‬نیرو‪ ،‬اطمینان و‬
‫ِ‬ ‫محدودیتی وجود ندارد‪.‬‬
‫احساسی شگرف از تسلط خواهی داشت‪.‬‬

‫او که بر پایه ترس زندگی می کند‪ ،‬همیشه در درون لرزان است‪ .‬مدام در معرض دیوانگی است‪،‬‬
‫درازای آن شگفت زده‬
‫ِ‬ ‫چرا که زندگی عظیم است و ترسها بسیارند‪ .‬می توانی لیستی تهیه کنی و از‬
‫می شوی‪ .‬انواع ترسها وجود دارند‪ ،‬اما تو هنوز زنده ای‪ .‬انواع بیماریها‪ ،‬خطرات‪ ،‬آدم ربایی ها‪،‬‬
‫جنایات و تروریستها هستند ‪ ...‬زندگی در برابرشان چه کوچک است و در نهایت‪ ،‬مرگ هست که از‬
‫آن گریزی نیست‪ .‬همه زندگی ات‪ ،‬تیره و تار می گردد‪.‬‬

‫رها کن ترس را‪ .‬وقتی کودک بودی‪ ،‬نااگاهانه انتخابش کردی‪ .‬حاال اگاهانه آنرا رها کن و بالغ شو‪.‬‬
‫ق آن افزوده می شود‪.‬‬
‫آنگاه زندگی نوری خواهد بود که هرچه بیشتر رشد می کنی‪ ،‬بر عم ِ‬
‫زنده به گور‬
‫من احساس می کنم که در زیر ترسهایم‪ ،‬مدفون شده ام‪ .‬می بینم که همیشه سعی کرده ام تا "کسی"‬
‫شوم و ترس را مخفی کنم و از خود دورتر و دورتر شده ام تا جایی که دیگر نمی دانم معنای خو ِد‬
‫واقعی بودن چیست‪ .‬چرا آنقدر نیاز دارم تا پشت نقابها پنهان شوم؟ چرا اینقدر می ترسم؟‬

‫ترسی که از آن رنج می بری‪ ،‬ریشه در وجود همه دارد‪ .‬قرار است که چنین باشد‪ .‬هر روز می دانیم‬
‫که کسی می میرد و بخوبی می دانیم که ما هم در صف انتظارایستاده ایم و با مرگ هر شخص‪،‬‬
‫صف جلوتر رفته و به مرگ قدمی نزدیکتر می شویم‪ .‬خیلی زود خود را کنار پیشخوان‪ ،‬در حال‬
‫خرید بلیط خروج از زندگی می یابیم‪ .‬شاعر به درستی گفته ‪ :‬نپرس ناقوسها برای که بصدا در می‬
‫آیند که برای توست‪ .‬رسمی قدیمی است که وقتی کسی می میرد‪ ،‬ناقوسهای کلیسا را به صدا در می‬
‫آورند تا بهمه روستاییان اطالع دهند‪ " :‬کسی مرده است‪ ،‬از مزارع‪ ،‬باغها و زمینهای خود‬
‫بازگردید‪".‬‬

‫فراخوانی است برای مردم تا بدانند که شخصی مرده و بایستی برای آخرین بار با او بدرود گفت‪.‬‬

‫و شاعر چه زیبا سروده که برای توست که بصدا در می آیند‪ .‬مرگ هر شخص‪ ،‬یادآور آنست که تو‬
‫موجودی فانی هستی و مرگ ممکن است هر لحظه تو را تصاحب کند‪.‬‬

‫این ریشه اصلی ترس است و همه ترسهای دیگر‪ ،‬بازتابی از آن هستند‪ .‬به عمق هر ترسی که بروی‪،‬‬
‫ترس از مرگ را خواهی یافت‪.‬‬

‫گفتی که احساس می کنی که زیر ترسهایت زنده بگور شده ای‪ .‬این در مورد همه صدق می کند‪.‬‬

‫تو خوش شانس هستی که از آن آگاه شده ای‪ .‬زیرا آگاه که باشی می توانی از آن خارج شوی‪ .‬اما اگر‬
‫آگاه نباشی‪ ،‬هیچ شانسی برای خروج نیست‪ .‬می گویی که همیشه سعی کرده ای تا شخص مهمی شوی‬
‫تا ترس را پنهان کنی و از خود دور و دورتر شده ای تا جایی که دیگر نمی دانی خو ِد واقعی ات‬
‫اشخاص مهمی هستند‪ ،‬کار دیگری می کنند؟ نخست وزیران‪ ،‬رؤسای‬
‫ِ‬ ‫کیست‪ .‬آیا فکر می کنی آنها که‬
‫جمهور‪ ،‬پادشاهان و ملکه ها‪ ،‬آیا فکر می کنی که آنها در کشتی دیگری نشسته اند؟ خوب بنگر و همه‬
‫را در همان کشتی می یابی‪ .‬همه در تالشند تا شخص مهمی باشند‪ ،‬چون تصور می کنند که در‬
‫اینصورت زندگی شان متفاوت از مردم عادی خواهد شد‪ .‬قطعا ً زندگی با یک رئیس جمهور بگونه ای‬
‫متفاوت از یک کفاش رفتار خواهد کرد‪ .‬چه اشتباه ابلهانه ای! زندگی تبعیض قائل نمی شود‪ .‬تا‬
‫جایی که به زندگی مربوط است‪ ،‬هیچ فرقی بین یک رئیس جمهور و یک کفاش‪ ،‬یک نظافتچی توالت‬
‫و یک نخست وزیر نیست‪ .‬مرگ برابرانه بسراغ همه خواهد آمد‪ .‬تنها کمونیست واقعی دنیا مرگ‬
‫است‪ .‬برایش تفاوتی ندارد که ثروتمندی یا گدا‪ ،‬تحصیلکرده ای یا بیسواد‪ .‬نمی توانی بگویی‪" :‬صبر‬
‫ت عالیه دارم‪ .‬با من مثل بیسوادها رفتار نکن‪ .‬کمی صبر کن‪ .‬من شخص مهمی‬
‫کن! من تحصیال ِ‬
‫هستم‪ .‬اول برایم اظهار نامه ای بفرست تا آنرا مالحظه کنم‪ .‬باید مراحل معینی را بگذرانی که من‬
‫تعیین کرده ام‪".‬‬

‫سگ ولگرد‪ ،‬هیچ فرقی ندارد‪ .‬مرگ می آید و همه را‬


‫ِ‬ ‫شخص محترمی در جامعه باشی یا یک‬
‫ِ‬ ‫چه‬
‫یکسان میسازد‪.‬‬

‫اما امید هست که اگر شخص مهمی باشی‪ ،‬زندگی کمی مهربانانه تر و مشفقانه تر با تو برخورد‬
‫خواهد کرد‪ .‬شاید درباره ات تأمل بیشتری بخرج دهد‪ " :‬این شخص برنده جایزه نوبل است‪ ،‬باید‬
‫نقاش چیره دستی است‪ ،‬نباید شمع زندگی اش را همچون دیگران‬
‫فرصت بیشتری به او بدهم‪ .‬آن یکی ِ‬
‫خاموش کنم‪".‬‬

‫پنهان همه است‪ ،‬امیدی نا آگاهانه‪ .‬دلی ِل آنکه همه در تالشند تا شخص مهمی شوند‪ .‬اما‬
‫ِ‬ ‫آرزوی‬
‫ِ‬ ‫این‬
‫کامالً بی معنا و احمقانه است‪ .‬فقط نگاهی به پشت سر بینداز و ببین بر ِ‬
‫سر میلیونها شاه و ملکه‬
‫برابر مرگ‪ ،‬همه مطلقا ً ناتوانند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫قدرتمند چه آمد‪ .‬در‬

‫در متون مقدس َجینا داستان زیبایی روایت شده است‪.‬‬

‫در هندوستان افسانه ای هست که می گوید اگر مردی دنیا را فتح کند‪ ،‬برای او عنوان ویژه ای هست‪.‬‬
‫او یک پادشاه معمولی‪ ،‬و حتی یک امپراتور نیست‪ .‬او یک "چاکراوارتین" است‪ .‬بمعنای آنکه‬
‫چرخهای ارابه او می توانند در همه جای زمین بحرکت درآیند‪ ،‬بی آنکه کسی یا چیری مانع شود‪ .‬او‬
‫ت ُکل است و در بهشت چاکراوارتین ها از جایگاه مخصوصی برخوردارند و از آنها به شیوه ای‬
‫قدر ِ‬
‫خاص پذیرایی می گردد‪ .‬در بهشت‪ ،‬کوهی از طال هست که هیمالیا در برابر آن اسباب بازی کوچکی‬
‫از امضای نامشان بر روی‬
‫ق امتی ِ‬
‫"سومرو" نام دارد‪ .‬و فقط چاکراوارتین ها از ح ِ‬
‫ِ‬ ‫بیش نیست‪ .‬این کوه‬
‫نام خود بر‬
‫داستان ما از دنیا رفت‪ ،‬بسیار هیجانزده بود‪ .‬امضای ِ‬
‫ِ‬ ‫چاکراوارتی‬
‫ِ‬ ‫آن برخوردارند‪ .‬وقتی‬
‫کو ِه طالی سومرو در بهشت بزرگترین پاداشی است که یک انسان می تواند بدست آورد‪ .‬اما چه فایده‬
‫اگر تنها باشد و کسی شاهد این موفقیت عظیم نباشد؟ پس فرمان داد تا همه درباریانش‪ ،‬اعم از ملکه و‬
‫مردن او‪ ،‬سریعا ً خودکشی کنند تا همه با هم و همزمان به‬
‫ِ‬ ‫همسران‪ ،‬یاران و ژنرالهایش باید بمحض‬
‫بهشت بروند‪ .‬او می خواست بگونه ای بر کوه طال نامش را امضا کند که هیچ کس تابحال ندیده بود‪.‬‬
‫ور‬
‫چه لذتی هست اگر هیچ کس شاه ِد آن نباشد؟ او باید یک خود نمای تمام عیار بوده باشد! بنابر دست ِ‬
‫او همه یاران‪ ،‬همسران‪ ،‬اعضای دربار و ژنرالهایش همزمان با مرگ او خودکشی کردند و همگی با‬
‫هم به دروازه بهشت وارد شدند‪.‬‬

‫نگهبان جلوی آنها را گرفت و گفت‪ :‬بگذارید چاکراوارتین تنها برود و نامش را بر سومرو امضا‬
‫چاکراوارتین ما‬
‫ِ‬ ‫کند‪ .‬آنها پاسخ دادند که‪" :‬اما ما همگی فقط به یک دلیل خودکشی کردیم‪ .‬می خواهیم‬
‫همسران او اینجا هستند‪ ،‬ژنرالهایش‪ ،‬مشاورین و وزرای او همگی‬
‫ِ‬ ‫در برابر ما نامش را امضا کند‪.‬‬
‫اینجایند‪ .‬ما زندگی خود را فدا کردیم تا شاهد این لحظه باشیم‪ .‬شما نمی توانید مانع ما شوید‪".‬‬

‫نگهبان به چاکراوارتین گفت‪ " :‬مرا عفو کنید‪ ،‬اما من برای قرنهاست که در این پست به خدمت‬
‫گذاری مشغولم‪ ،‬پیش از من پدرم و پیش از او‪ ،‬پدربزرگم مشغول این کار بوده اند‪ .‬این پست از ازل‬
‫در اختیار اجدا ِد من بوده و به من گفته شده که هرگز به یک چاکراوارتین اجازه نده مقاب ِل دیگران به‬
‫کوه برود‪ ،‬چرا که بسختی پشیمان می شود‪ .‬اما همه چاکراوارتین ها اصرار می کنند‪ .‬تو اولین‬
‫چاکراوارتینی نیستی که همه دربارش را بهمراه آورده‪ ،‬تقریبا ً همه آنها این کار را کرده اند‪.‬‬

‫بردن این افراد پشیمان خواهی شد‪ .‬من مشکلی‬


‫ِ‬ ‫پس فقط می خواهم به تو هشدار دهم که از همراه‬
‫ندارم‪ ،‬مب توانی کمی به آن فکر کنی‪ .‬تو تازه واردی و نمی دانی چه چیزی در انتظارت است‪ .‬من‬
‫چاکراوارتین های بسیاری را دیده ام که آمده اند و رفته اند و همگی بعدا ً از من تشکر کردند که‬
‫نگذاشتم کسی با آنها برود‪".‬‬

‫چاکراوارتین به فکر رفت‪ " :‬چه کار کنم؟ منکه واقعا ً نمی دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد و این‬
‫نگهبان به نظر آدم درستکار و صادقی هست‪ ،‬چرا باید بی دلیل مرا منع کند؟ شاید بهتر باشد که به‬
‫اندرز او گوش کنم‪ ".‬پس از همراهانش خواست که همانجا منتظرش باشند و ابزار الزم برای امضا‬
‫ِ‬
‫کردن را از نگهبان گرفت و خود تنها بدرون رفت‪ .‬باورکردنی نبود‪ .‬چه زیبایی شگرفی! تا جایی که‬
‫طالیی سر به فلک کشیده که هیمالیا در برابرش واقعا ً مثل یک‬
‫ِ‬ ‫چشم کار می کرد طال بود و قله های‬
‫اسباب بازی بود‪ .‬همینطور که نزدیکتر می رفت تا جایی برای امضا کردن انتخاب کند‪ ،‬از تعجب‬
‫خشکش زد‪ .‬هیچ جایی برای امضا کردن باقی نمانده بود‪ .‬تمام کوه پوشیده از امضاء بود‪...‬‬

‫چاکراوارتین داستان‬
‫ِ‬ ‫بطو ِل ابدیت اینجا بوده ایم و میلیونها و میلیونها چاکراوارتین آمده و رفته اند‪ .‬اما‬
‫تصور می کرد که او بسیار منحصر بفرد است‪ ،‬در حالیکه حتی یکجای کوچک هم برای امضای او‬
‫نگهبان کوه برخورد کرد که‬
‫ِ‬ ‫اطراف کوه را دور زد‪ ،‬هیچ! به‬
‫ِ‬ ‫بر روی آن کوه عظیم باقی نمانده بود‪.‬‬
‫به او گفت‪ " :‬وقتت را هدر نده‪ .‬هزار سال هم که بگردی‪ ،‬جایی پیدا نمی کنی‪ .‬همه کوه پر از امضا‬
‫شده است‪ .‬قرنهاست که اینجا بر سر خدمت هستم‪ .‬اجدادم همگی بر اینکار بوده اند و از پدرانم شنیده‬
‫ام که هر وقت که یک چاکراوارتین آمده‪ ،‬جایی برای امضا نیافته است‪ .‬تنها راهش این است که‬
‫امضای یکی را پاک کنی و بجایش امضای خود را بگذاری و فراموش کنی که شخص خاص و‬
‫مهمی هستی! زندگی آنقدر وسیع است‪ .‬برای همین بود که نگهبان دروازه از ورود همراهانت‬
‫ممانعت می کرد‪ .‬آبرویت جلوی آنها می رفت‪ .‬بیا‪ ،‬کمکت می کنم تا یکی از امضاها را پاک کنی‪".‬‬

‫نگهبان کوه گفت‪ " :‬این به آن معناست که فردا‬


‫ِ‬ ‫شادمانی او از بین رفته بود‪ .‬خطاب به‬
‫ِ‬ ‫همه هیجان و‬
‫کس دیگری می آید و امضای مرا پاک می کند‪ ".‬نگهبان پاسخ داد‪ " :‬البته‪ ،‬چون جایی بر روی کوه‬
‫ِ‬
‫باقی نمانده است‪ .‬نمی توانیم کوه دیگری اضافه کنیم‪ .‬همه طالهایی که در بهشت بود‪ ،‬صرف ساختن‬
‫این یکی شده است‪ .‬فقط امضا کن و با سربلندی به نزد همراهانت برو و فخر فروشی کن‪ .‬هیچ کس‬
‫تمام کوه خالی بود‪".‬‬
‫نخواهد دانست‪ ،‬من به کسی چیزی نخواهم گفت‪ .‬برو و الف بزن که ِ‬

‫چاکراوارتین ما مردی بود اهل راستی و درستی‪ .‬گفت‪ " :‬نه‪ ،‬اینکار را نمی کنم‪ ،‬امضای کسی را‬
‫ِ‬ ‫اما‬
‫هم پاک نمی کنم تا برای خود جایی باز کنم‪ .‬اصالً امضا نخواهم کرد‪ .‬خیلی مضحک است‪".‬‬

‫به دروازه بازگشت و به نگهبانش گفت‪ " :‬از تو ممنونم و می خواهم به افرادم بگویم که دلیل امتنانم‬
‫چیست‪ .‬می خواهم خبر را به گوش دنیا برسانم‪ ،‬چونکه خیلی از این افراد خودکشی کرده اند و باید‬
‫دوباره متولد شوند‪ .‬نمی توانند در بهشت بمانند‪ .‬هر کاری الزم باشد انجام می دهم تا پیام را به دنیا‬
‫برسانم‪ :‬وقت خود را بیهوده تلف نکنید تا دنیا را فتح کنید و به امتیاز امضاء بر کوه طالی بهشت‬
‫کس دیگری را پاک کنید‪ ،‬که خیلی‬
‫دست یابید‪ .‬هیچ جای خالی باقی نمانده است‪ .‬نخست باید امضای ِ‬
‫زشت است و بعد بجایش امضای خود را بگذارید و فردا کس دیگری آنرا پاک خواهد کرد‪ .‬همه اش‬
‫مزخرف است و من بهت زده ام‪ .‬اما ادراکی بزرگ برمن محقق شده‪ ،‬نبایست بخواهیم که خاص و‬
‫عنوان خاص‪ ،‬باالتر یا پایین تر نمی پذیرد‪".‬‬
‫ِ‬ ‫مهم شویم‪ ،‬چرا که هستی هیچ کس را به‬

‫ترس باعث می شود که تالش کنی کسی باشی‪ ،‬اما این اوضاع را تغییر نخواهد داد‪ .‬تنها چیزی که‬
‫باعث می شود ترس را رها کنی‪ ،‬اینست که بجای اینکه انرژی ات را صرف خاص و مهم بودن‬
‫کنی‪ ،‬همه آنرا صرف خودت بودن کنی‪ .‬فقط خودت را پیدا کن‪ ،‬چرا که تالش برای کسی شدن تو را‬
‫از خودت دورتر و دورتر خواهد کرد‪ .‬اینکه از گمگشتگی خود آگاه هستی خوب است‪ .‬هر چه از‬
‫ت خودت دورتر شده ای؛ که تو فنا ناپذیر هستی و مرگی در‬
‫خودت دورتر شوی‪ ،‬از دانستن حقیق ِ‬
‫کار نیست‪.‬‬

‫هنگامیکه جاودانگی خود را دریابی‪ ،‬مرگ ناپدید می گردد‪ .‬و بهمراهش‪ ،‬تمامی ترسها نیز به باد می‬
‫ت تو را‪،‬‬
‫روند‪ .‬و این با شخص مهمی شدن تحقق نمی یابد‪ .‬در جستجوی چیزی که ترس و وحش ِ‬
‫مرگ تو را از بین ببرد‪ ،‬از خودت بیشتر و بیشتر می گریزی‪ .‬اما هر چه دورتر می شوی‪ ،‬ترس‬
‫ِ‬
‫بیشتر می شود‪ ،‬وحشت فزونی می گیرد و مرگ قدرتمند تر می شود‪ .‬بهتر است به درون روی و‬
‫وجود واقعی خودت را بیابی‪ .‬برهان و منطق ساده ای است‪ ،‬پیش از جستجو در هرجای دیگری‪،‬‬
‫درون خود را‬
‫ِ‬ ‫درون خود را کاوش کن‪ .‬دنیا وسیع است‪ .‬در حین جستجو گم خواهی شد‪ ...‬نخست‬
‫ِ‬
‫بنگر‪ .‬شاید آنچه در جستجویش هستی‪ ،‬آنجا باشد‪ .‬همه آنان که به اشراق رسیده اند‪ ،‬بدون استثناء اینرا‬
‫تأیید می کنند‪ .‬تنها حقیقت علمی که هیچ استثنایی نداشته و از زمانهای دور بی هیچ تغییری همانطور‬
‫باقی مانده است‪ .‬همه آنانی که خویش را شناخته اند‪ ،‬اظهار داشته اند که‪ " :‬ما جاودان و فنا ناپذیر‬
‫هستیم‪ .‬و هستی بی پایان است‪".‬‬

‫پس نخست بدرون رو‪ .‬تنها نگاهی به جاودانگی درون کافیست تا تو را از کابوس بیدار کند‪ .‬همه‬
‫شادی ناب‪ .‬گلستانی است با عطر و‬
‫ِ‬ ‫سرور و‬
‫ترسها ناپدید می شوند و بجای آنها چیزی نیست جز ُ‬
‫بوی ابدیت‪...‬‬
‫ِ‬

‫کارهای بسیار و زمانی بس کم‬


‫من متوجه شده ام که اضطراب زیادی در رابطه با زمان دارم‪ .‬شما گفته اید که آگاهی از زمان‪،‬‬
‫سبب نومیدی و تشویش می شود‪ .‬اما آیا در درو ِن ما چیزی به نام ترس از زمان وجود ندارد؟‬

‫این در واقع تنها ترسی است که هست؛ ترس از زمان‪ .‬ترس از مرگ نیز همان ترس از زمان است‪،‬‬
‫چرا که مرگ همه زمانها را متوقف می کند‪ .‬هیچ کس از مرگ نمی ترسد‪ ،‬چگونه می توانی از‬
‫چیزی بترسی که آنرا نمی شناسی؟ چطور می شود از چیزی مطلقا ً غریبه‪ ،‬ناشناخته و نا آشنا احساس‬
‫ترس داشت؟‬

‫ترس تنها با چیزهایی که شناخته شده اند‪ ،‬معنا می یابد‪.‬‬

‫نه! وقتی می گویید از مرگ می ترسم‪ ،‬از مرگ نمی ترسید‪ .‬نمی دانید‪ ،‬هیچ کس نمی داند‪ ،‬چه بسا‬
‫که مرگ از زندگی بهتر باشد‪ .‬ترس برای مرگ نیست‪ ،‬برای زمان است‪.‬‬

‫در هندوستان ما برای هر دو واژه مشترکی داریم‪ .‬زمان را کاال و مرگ را نیز کاال می نامیم‪ .‬یک‬
‫واژه برای مرگ و زمان‪ .‬واژه کاال قابل توجه و پر معنا است‪ .‬زیرا زمان مرگ است و مرگ چیزی‬
‫نیست جز زمان‪.‬‬
‫جهان غرب‪ ،‬ترس شدیدتر است‪ .‬تقریبا ً‬
‫ِ‬ ‫گذر زمان به معنای گذر زندگی است و ترس برمی خیزد‪ .‬در‬
‫مبدل به دردی مزمن شده است‪ .‬در مشرق زمین اما ترس چندان زیاد نیست به این دلیل که در شرق‬
‫پایان زندگی نیست‪ .‬این تنها زندگی ما نیست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫اعتقاد دارند که زندگی برای همیشه ادامه دارد و مرگ‬
‫در گذشته هزاران بار زیسته ایم و در آینده نیز هزاران بار خواهیم زیست‪ .‬هیچ عجله ای نیست‪ .‬از‬
‫همین روست که شرقیان‪ ،‬تنبل هستند‪ .‬چون عجله ای نیست! در شرق ترس از زمان وجود ندارد‪.‬‬
‫کسی می گوید رأس ساعت پنج آنجا خواهم بود اما نمی آید‪ .‬او مسئولیتی نسبت به زمان حس نمی کند‬
‫و تو در انتظار می مانی و می مانی وچهار‪ ،‬پنج ساعت دیرتر باالخره از راه می رسد و می گوید‪" :‬‬
‫چرا ناراحتی؟ مگر چه شده؟ "‬

‫از دیدگاه غرب‪ ،‬زمان بسیار کوتاه است‪ .‬چرا که در مسیحیت و یهودیت تنها به یک زندگی اعتقاد‬
‫سوم آن‬
‫دارند‪ .‬و این سبب اضطراب شده است‪ .‬فقط یکبار زندگی می کنی‪ ،‬حداکثر هفتاد سال که یک ِ‬
‫در خواب می گذرد‪ .‬اگر شصت سال زندگی کنی‪ ،‬بیست سا ِل آنرا در خواب از دست می دهی‪ ،‬بیست‬
‫سا ِل دیگرش صرف تحصیل و این و آن می شود‪ ،‬و بیست سال باقیمانده برای شغل و حرفه‪،‬‬
‫خانواده‪ ،‬ازدواج و طالق صرف شده واگر واقعا ً حساب کنی‪ ،‬می بینی که اصالً وقتی برای زندگی‬
‫نیست! " پس کی زندگی خواهم کرد؟ " ترس بر قلبت چنگ می اندازد‪.‬‬

‫میان دستانت است و مرگ لحظه به لحظه با قدمهایی‬


‫ِ‬ ‫و زندگی در گذر است‪ ،‬زمان در حال پرواز از‬
‫محکم در حال نزدیکتر شدن است‪ ،‬ممکن است هر لحظه بر در بکوبد‪ .‬زمان قابل بازگشت نیست‪.‬‬
‫نمی توانی آن را برگردانی‪ ،‬رفته است‪ ،‬برای همیشه تمام شده است‪.‬‬

‫ترس‪ ،‬اضطراب‪ ،‬اختالل روانی زمان‪ ،‬مزمن شده است‪ .‬مدام گوش بزنگ گذر زمان بودن و‬
‫ترسیدن‪ ،‬در غربیها تبدیل به حالت طبیعی ذهن شده است‪.‬‬

‫اساسا ً ترس از این روست که هنوز فرص ِ‬


‫ت زندگی کردن را نیافته ای‪ ،‬زمان در حال سپری شدن‬
‫است و نمی توانی آنرا به عقب برگردانی‪ ،‬برای همیشه رفته است‪ .‬زندگی هر روز کمتر می شود‪.‬‬
‫کوچک و کوچکتر و کوچکتر می شود‪.‬‬

‫ترس از برای مرگ نیست‪ .‬برای زمان است‪ .‬و اگر خوب به آن بنگری‪ ،‬در خواهی یافت که بخاطر‬
‫زندگی انجام نشده است که می ترسی‪ .‬تو قادر به زیستن نبوده ای‪ .‬اما اگر زندگی کنی‪ ،‬ترسی هم‬
‫نخواهد بود‪ .‬اگر زندگی به انجام رسد‪ ،‬جایی برای ترس نمی ماند‪ .‬چنانچه لذت برده باشی‪،‬‬
‫فرصتهایی را که زندگی در اختیارت گذاشته فتح کرده باشی‪ ،‬اگر زندگی ات تجربه ای از اوج شور‬
‫و شادی بوده باشد‪ ،‬همچون شعری ژرف که درونت را به ارتعاش آورده‪ ،‬یا بمانند آوازی یا جشن و‬
‫سروری که تو هر لحظه اش را به تمامیت زیسته باشی‪ ،‬آنگاه ترسی از زمان نخواهی داشت‪ .‬ترس‬
‫ناپدید خواهد شد‪ .‬حتی اگر مرگ همین امروز بیاید‪ ،‬آماده خواهی بود‪ .‬تو زندگی را شناخته ای‪ .‬حتی‬
‫به مرگ خوش آمد خواهی گفت‪ ،‬چرا که فرصتی تازه برویت گشوده می شود‪ ،‬دری جدید‪ ،‬رازی نو‬
‫بر تو آشکار می شود‪ .‬به تمامیت زیسته ام و حال‪ ،‬مرگ بر در می کوبد‪ ،‬با روی باز درب را خواهم‬
‫گشود‪ ،‬بفرمایید داخل‪ ،‬من زندگی را شناخته ام‪ ،‬دوست دارم با تو نیز آشنا شوم!‬

‫همین اتفاق برای سقراط به هنگام مرگش روی داد‪ .‬مریدانش ‪ -‬طبیعتا ً‪ -‬گریه و زاری سر داده بودند‬
‫که سقراط چشمانش را گشود و گفت‪ " :‬بس کنید! چه خبر است؟ چرا ناله و زاری سر داده اید؟ من‬
‫ق آن‬
‫زندگی ام را به انجام رسانده ام‪ ،‬به تمامیت زیسته ام‪ .‬حال مرگ از راه رسیده و من بسیار مشتا ِ‬
‫هستم‪ .‬با عشق و عطش و با امید منتظرش بوده ام‪ .‬دری تازه گشوده می شود‪ ،‬هستی راز تازه ای را‬
‫فاش خواهد کرد‪".‬‬

‫کسی پرسید‪ " :‬آیا نمی ترسید؟ " پاسخ داد‪ " :‬چرا باید از مرگ بترسم؟ نخست اینکه نمی دانم چه‬
‫اتفاقی خواهد افتاد‪ .‬و بعد اینکه‪ ،‬تنها دو احتمال وجود دارد‪ .‬یا زنده می مانم که در آنصورت ترسی‬
‫نیست و یا زنده نمی مانم که باز هم ترس مشکلی نیست‪ .‬اگر نباشم که هیچ مشکلی وجود نخواهد‬
‫داشت‪ ،‬و اگر از مرگ نجات یابم و هوشیاری ام باقی بماند‪ ،‬باز هم ترسی نیست چرا که همینجا‬
‫خواهم بود‪ .‬مشکالت در زندگی هم وجود داشتند‪ ،‬و من آنها را حل کردم‪ .‬پس چنانچه پس از مرگ‬
‫باز هم مشکلی باشد‪ ،‬آنها را نیز حل خواهم نمود و حل کردن یک مشکل همیشه مسرت بخش است‪،‬‬
‫چالشی ایجاد می کند‪ ،‬با آن روبرو می شوی‪ ،‬به درونش می روی و هنگامیکه موفق به ح ِل آن شدی‪،‬‬
‫احساس مسرت زیادی خواهی کرد‪".‬‬

‫ق خود‪ ،‬ترس از لحظه هایی است که‬


‫ترس از مرگ‪ ،‬ترس از زمان است و ترس از زمان در عم ِ‬
‫نزیسته ای‪ ،‬ترس از زندگی که انجام نشده است‪.‬‬

‫پس چه باید کرد؟ بیشتر زندگی کن‪ ،‬با جدیت بیشتر‪ .‬با خطر زندگی کن! زندگی خودت است‪ ،‬آنرا‬
‫زندگی توست‪ ،‬کام بگیر‪ .‬آنرا فدای کلمات‪،‬‬
‫ِ‬ ‫قربانی افکار حماقت باری که به تو آموخته اند نکن‪.‬‬
‫تئوریها‪ ،‬کشورها و سیاست نکن‪ .‬آنرا فدای هیچ کس نکن‪.‬‬

‫قصابان بسیاری آماده اند تا طناب خود را بر گردن تو بیندازند‪ .‬آنها تو را شرطی کرده اند‪ ،‬به تو‬
‫القاء کرده اند که ‪ " :‬ملت تو در خطر است‪ .‬جانت را برایش بده! " حماقت محض‪ " .‬مذهب تو در‬
‫خطر است‪ .‬برایش بمیر! " بی معنا‪...‬‬
‫زندگی خودت است‪ .‬زندگی کن‪ .‬برای هیچ چیزدیگری جز برای زندگی نمیر‪ ،‬این پیام من است‪ .‬و‬
‫دیگر ترسی نخواهد بود‪ .‬اما هستند کسانیکه سعی خواهند کرد تا از تو استفاده کنند‪ " .‬جانت را برای‬
‫این‪ ،‬برای آن فدا کن‪ ".‬آنها فقط یک چیز می خواهند‪ ،‬که تو را شهید کنند‪ .‬و آنگاه ترس خواهد بود‪.‬‬

‫زندگی کن و فکر نکن که مردن‪ ،‬شهامت است‪ .‬تنها شهامت در زیستن زندگی با تمامیت است‪.‬‬
‫شهامت دیگری نیست‪ .‬مردن خیلی ساده و راحت است‪ .‬می توانی خود را از صخره ای پرتاب کنی‪،‬‬
‫می توانی خود را حلق آویز کنی‪ ،‬کار بسیار راحتی است‪ .‬می توانی شهید کشوری یا خدایی‪ ،‬مذهبی‪،‬‬
‫کلیسایی شوی‪ .‬همه قصاب اند و قاتل‪ .‬خود را قربانی نکن‪ .‬تو اینجایی فقط برای خودت و نه برای‬
‫هیچ کس دیگری‪.‬‬

‫و زندگی کن‪ .‬زندگی کن در رهایی کامل و با تمام وجودت تا هر لحظه اش به ابدیت مبدل گردد‪ .‬آن‬
‫لحظه ای که با تمام وجود زندگی کنی به ابدیت تبدیل می شود‪ .‬لحظه ای که با تمامیت زندگی کنی‪،‬‬
‫اوج خواهی گرفت و ازافقی بودن بدر می آیی‪.‬‬

‫به دو طریق می توان با زمان ارتباط داشت؛ می توان تنها بر سطح اقیانوس شنا کرد و دیگر آنکه‬
‫می توان در آن شیرجه زد و در اعماقش غوطه ور شد‪.‬‬

‫اگر فقط بر سطح اقیانوس زمان شنا کنی‪ ،‬همیشه خواهی ترسید چرا که سطح واقعیت نیست‪ .‬سطح‪،‬‬
‫ژرفای آن برو‪ .‬آنگاه‬
‫ِ‬ ‫درون‬
‫ِ‬ ‫پیرامون آن است‪ .‬به عمق برو‪ ،‬ب‬
‫ِ‬ ‫اقیانوس واقعی نیست‪ .‬کرانه است‪ ،‬تنها‬
‫ِ‬
‫که لحظه ای را عمیقا ً زندگی کنی‪ ،‬دیگر مشمول زمان نخواهی بود‪.‬‬

‫چنانچه عمیقا ً عاشق باشی‪ ،‬زمان ناپدید می شود‪ .‬وقتی با معشوقت‪ ،‬با یارت هستی‪ ،‬ناگهان زمان از‬
‫ناپدید می شود و در عمق حرکت می کنی‪ .‬اگر عشق به موسیقی را تجربه کرده باشی‪ ،‬اگر دلی‬
‫آهنگین داشته باشی‪ ،‬توقف زمان را تجربه کرده ای‪ .‬اگر طبع زیبایی داری‪ ،‬اگر به زیبایی حساس‬
‫تشخیص آنرا داشته باشی‪ ،‬کافیست به گل سرخی بنگری و زمان ناپدید می گردد‪ .‬به ماه‬
‫ِ‬ ‫باشی و حس‬
‫می نگری و زمان دیگر چه معنایی دارد؟ ساعت ناگهان از کار می افتد‪ .‬عقربه ها حرکت می کنند‬
‫اما زمان نه‪.‬‬

‫به هرچیزی اگر عمیقا ً عشق ورزیده باشی‪ ،‬می دانی که به ورای زمان رفته ای‪ .‬این راز بر تو بارها‬
‫آشکار شده است‪ .‬زندگی خودش آنرا بر تو آشکار می کند‪.‬‬

‫زندگی می خواهد که تو لذت ببری‪ .‬می خواهد که تو جشن بگیری و پایکوبی کنی‪ .‬از تو می خواهد‬
‫که چنان عمیق در آن شرکت کنی که هیچ پشیمانی برای گذشته نداشته باشی‪ ،‬که گذشته را به یاد‬
‫نیاوری‪ ،‬و هر لحظه که بیشتر به ژرفا بروی‪ ،‬زندگی لحظه به لحظه زیباتر و لذت بخش تر می‬
‫شود‪ ،‬تجربه ای از اوج‪ ،‬و رفته رفته که با اوج هماهنگ گشتی‪ ،‬همانجا منزلگه تو خواهد شد‪.‬‬

‫آنکه به اشراق رسیده چنین زندگی می کند‪ ،‬با تمامی وجود و لحظه به لحظه‪.‬‬

‫از یک استا ِد ذن پرسیدند‪ :‬از هنگامیکه به اشراق رسیدید‪ ،‬مشغول چه کاری بوده اید؟ پاسخ داد‪ :‬از‬
‫چاه آب می کشم‪ ،‬در جنگل هیزم شکنی می کنم‪ ،‬گرسنه که شوم غذا می خورم و چون خسته می‬
‫شوم‪ ،‬می خوابم‪ .‬همین‪.‬‬

‫اما بخاطر داشته باش‪ .‬انسانی که به درک عمیق وجو ِد خود نائل شده‪ ،‬وقتی هیزم می شکند‪ ،‬فقط‬
‫هیزم می شکند‪ .‬هیچ کس دیگری آنجا نیست‪ .‬در حقیقت هیزم شکنی آنجا نیست‪ ،‬تنها بریدن و‬
‫شکستن هیزمها رخ می دهد‪ .‬هیزم شکن آنجا نیست‪ ،‬او در گذشته است‪ .‬وقتی می خورد‪ ،‬تنها بسادگی‬
‫می خورد‪.‬‬

‫یک حکیم بزرگ ذن می گوید‪ :‬وقتی می نشینی‪ ،‬بنشین‪ .‬وقتی راه می روی‪ ،‬راه برو و مهمتر از همه‬
‫آنکه لنگ نزن‪.‬‬

‫زمان‪ ،‬به مشکل بدل گشته است از آنرو که درست زندگی نکرده ای‪ .‬این یک نشانه است‪ .‬اگر درست‬
‫زندگی کنی‪ ،‬مشکل زمان از میان می رود‪ ،‬ترس از زمان ناپدید می شود‪.‬‬

‫تمام وجود انجامش بده‪ .‬کارهای ساده‪،‬‬


‫پس چه باید کرد؟ در هر لحظه به هرکاری که مشغو ِل آنی‪ ،‬با ِ‬
‫مانند حمام کردن‪ .‬با همه وجود حمام کن‪ .‬همه دنیا را فراموش کن‪ .‬وقتی نشسته ای‪ ،‬بنشین‪ .‬راه که‬
‫دوش آب بنشین و بگذار همه هستی بر تو فرو‬
‫می روی‪ ،‬راه برو و از همه مهمتر لنگ نزن‪ .‬زیر ِ‬
‫ریزد‪ .‬با قطرات زیبای آب که بر تو میریزد‪ ،‬یکی شو‪ .‬چیزهای کوچک؛ نظافت خانه‪ ،‬آماده کردن‬
‫غذا‪ ،‬شستن لباسها‪ ،‬پیاده روی صبحگاهی‪ ،‬همه را به تمامی انجام بده‪ .‬آنگاه دیگر نیازی به مراقبه‬
‫نیست‪.‬‬

‫مراقبه چیزی نیست جز راهی برای اینکه یاد بگیری چطور کاری را با همه وجود انجام دهی‪ .‬آنگاه‬
‫قانون تو‬
‫ِ‬ ‫که آموختی‪ ،‬همه زندگی ات را به مراقبه بدل کن‪ .‬مراقبه را فراموش کن‪ .‬بگذار زندگی تنها‬
‫باشد‪ .‬بگذار زندگی تنها طریق مراقبه تو باشد و آنگاه زمان از میان می رود‪.‬‬

‫و به یاد داشته باش‪ ،‬زمان که ناپدید شود مرگ هم ناپدید می شود‪ .‬آنگاه دیگر از مرگ نخواهی‬
‫ترسید‪ ،‬بلکه در انتظارش خواهی بود‪ .‬بر این مهم تأمل کن‪ ،‬هنگامیکه منتظر مرگ باشی مرگ‬
‫چگونه وجود خواهد داشت؟‬
‫این انتظاری انتحارگونه و بیمارگونه نیست‪ .‬اگر زندگی را به تمامی زیسته باشی‪ ،‬آنگاه مرگ نقطه‬
‫اوجِ آن خواهد بود‪ .‬مرگ منتهی درجه و رأس زندگی خواهد شد‪.‬‬

‫کوچک زندگی‪ ،‬خوردن‪ ،‬نوشیدن‪ ،‬خوابیدن‪ ،‬راه رفتن و عشق ورزیدن را زیسته ای‪ .‬امواجِ‬
‫ِ‬ ‫موجهای‬
‫کوچک و بزرگ را زندگی کرده ای و سپس عظیم ترین موج فرا می رسد‪ .‬می میری! آنرا نیز‬
‫مرگ مرگ خواهد بود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫بایست به تمامی زندگی کنی‪ .‬آنگاه آماده مرگ خواهی بود و همین آمادگی‪،‬‬

‫این گونه بود که انسانها دریافتند که هیچ چیز نمی میرد‪ .‬اگر آماده مرگ باشی‪ ،‬مرگ عقیم خواهد شد‪.‬‬
‫و بسیار قدرتمند خواهد بود اگر از آن بترسی‪ .‬زندگی انجام نا شده به مرگ قدرت می دهد‪ .‬زیستن به‬
‫ت مرگ را از او سلب می کند‪ .‬مرگ وجود ندارد‪.‬‬
‫تمامی همه قدر ِ‬

‫کلید‪ ،‬ادراک است‬


‫چگونه می توان بر ترس حاکم شد و یا به کلی آنرا حذف کرد؟‬

‫نمی توان به کلی ترس را حذف کرد و یا بر آن حاکم شد‪ .‬تنها می توان آنرا درک کرد‪ .‬درک کردن‬
‫کلی ِد اصلی است‪ .‬تنها ادراک است که تحول را موجب می شود و نه هیچ چیز دیگری‪.‬‬

‫اگر سعی کنی بر ترس حاکم شوی‪ ،‬سرکوب شده باقی می ماند و به عمق وجودت رانده می شود‪.‬‬

‫این نه تنها کمکی نمی کند بلکه مسائل را بغرنج تر می کند‪ .‬هست و تو آنرا سرکوب می کنی‪ .‬این‬
‫سلطه بر ترس است‪ .‬می توانی سرکوبش کنی‪ ،‬می توانی چنان در اعماق وجودت آنرا سرکوب کنی‬
‫که کامالً از هوشیاری تو محو شود‪ .‬آنگاه هیچوقت از وجودش آگاه نخواهی بود اما او هست‪ .‬در‬
‫طبقه زیرین مخفی است و کشش دارد‪ .‬تو را اداره می کند‪ ،‬تو را بازی می دهد و چنان غیر مستقیم‬
‫این کار را می کند که تو هرگز از وجودش خبر نخواهی داشت‪ .‬اما حال خطر عمیق تر شده و تو‬
‫حتی نمی توانی درکش کنی‪.‬‬

‫پس نبایست بر ترس حاکم شد و یا آنرا حذف کرد‪ .‬حذف شدنی نیست‪ ،‬چون دارای نوعی انرژی است‬
‫احساس ترس‪ ،‬نیرویی گزاف را حس نکرده‬
‫ِ‬ ‫و هیچ نوعی از انرژی نابود شدنی نیست‪ .‬آیا به هنگام‬
‫ای؟ همان نیرو در خشم هم هست‪ .‬که هر دو نمودی از تجلی یک نیرو هستند‪ .‬خشم مهاجم است و‬
‫ت مثبت‪.‬‬
‫ترس غیر مهاجم‪ .‬ترس‪ ،‬خشم است در حالت منفی و خشم‪ ،‬ترس است در حال ِ‬
‫دیده ای که هنگام خشم چقدر قدرتمند می شوی و چه نیروی عظیمی داری؟ بهنگام خشم می توانی‬
‫توان تکان دادنش را نداری‪ .‬چندین برابر بزرگتر‬
‫ِ‬ ‫صخره ای را پرتاب کنی که در حالت عادی حتی‬
‫می شوی‪ .‬توان کارهایی را پیدا می کنی که بدون خشم از انجامشان عاجز بوده ای‪.‬‬

‫ت ترس‪ ،‬می توانی چنان سریع بدوی که یک قهرمان المپیک را به حسادت واداری‪ .‬ترس‪،‬‬
‫یا به وق ِ‬
‫نیرو خلق می کند‪ .‬ترس خود نیروست‪ .‬و نیرو نابود نشدنی است‪ .‬حتی ذره ای از انرژی از عرصه‬
‫هستی حذف نمی شود‪ .‬این را باید مدام به یاد داشته باشی که در غیر اینصورت مرتکب اشتباه‬
‫تغییر شکل دهی‪ .‬حتی سنگریزه‬
‫ِ‬ ‫خواهی شد‪ .‬تو هیچ چیز را نمی توانی نابود کنی‪ ،‬فقط می توانی آنرا‬
‫ای را نمی توانی نابود کنی‪ .‬یک دانه شن هم نابود نمی گردد‪ ،‬تنها شک ِل آن تغییر می کند‪ .‬یک قطره‬
‫آب را هم نمی توان نابود کرد‪ ،‬می توانی به یخ تبدیلش کنی‪ ،‬یا بخارش کنی اما باقی می ماند‪ .‬در‬
‫جایی و به گونه ای باقی می ماند‪ ،‬اما از صحنه هستی خارج نمی شود‪.‬‬

‫بهمین صورت ترس را نیز نمی توانی نابود کنی‪ .‬برای اینکار تالشهای بسیاری صورت گرفته‪،‬‬
‫برای قرنها مردم سعی کرده اند تا ترس را نابود کنند‪ ،‬تا خشم ‪ ،‬تمایالت جنسی ‪ ،‬حرص و طمع و‬
‫کردن نیروهای تو بوده است و نتیجه‬
‫ِ‬ ‫غیره و غیره را نابود کنند‪ .‬همه دنیا در تالش مداوم برای نابود‬
‫آن چه بوده است؟ انسان به موجودی آشفته تبدیل شده است‪ .‬هیچ چیز نابود نشده است و همه چیز‬
‫سرجای خود باقیمانده است‪ .‬اما همه چیز مغشوش و در هم ریخته شده است‪ .‬نیازی به تالش برای‬
‫نابود کردن چیزی نیست چرا که هیچ چیز نابود شدنی نیست‪.‬‬

‫پس چه باید کرد؟ باید ترس را درک کنی‪ .‬ترس چیست؟ چگونه بوجود می آید؟ از کجا می آید و چه‬
‫پیامی دارد؟ بی هیچ قضاوتی به آن بنگر‪ .‬تنها اینگونه می توانی درکش کنی‪ .‬اگر پیشاپیش فکر کنی‬
‫که ترس غلط است‪ ،‬که نباید وجود داشته باشد‪" ،‬من نباید بترسم" ‪ ،‬آنوقت نمی توانی نگاه کنی‪.‬‬
‫دشمن خود انگاشته ای؟ هیچ‬
‫ِ‬ ‫چطور می توانی با ترس روبرو شوی و در چشمانش بنگری‪ ،‬وقتی آنرا‬
‫دشمن خود نگاه نمی کند‪ .‬اگر آنرا چیز غلطی بپنداری‪ ،‬آن گاه سعی می کنی تا از‬
‫ِ‬ ‫چشمان‬
‫ِ‬ ‫کس به‬
‫کنارش بگذری و نادیده اش بگیری‪ .‬تالش می کنی تا با آن مواجه نشوی‪ ،‬اما ترس باقی می ماند و‬
‫این هیچ کمکی به تو نخواهد کرد‪.‬‬

‫نخست همه قضاوتها‪ ،‬حکمها و ارزیابی هایت از ترس را کنار بگذار‪ .‬ترس یک واقعیت است‪.‬‬
‫بایستی با آن روبرو شد‪ ،‬بایستی آنرا درک کرد‪ .‬و تنها از طریق ادراک است که می توان آن را‬
‫کار دیگری نیست‪،‬‬
‫کردن آن است‪ .‬نیازی به هیچ ِ‬
‫ِ‬ ‫درک آن بمنزله دگرگون‬
‫ِ‬ ‫دگرگون کرد‪ .‬در واقع‪،‬‬
‫تنها درک آنرا تغییر می دهد‪.‬‬
‫ترس چیست؟ نخست آنکه ترس همیشه با خواست و آرزویی همراه است‪ .‬می خواهی انسان مشهوری‬
‫آرزوی تو‬
‫ِ‬ ‫آدم دنیا و ترس پدیدار می شود‪ .‬اگر نتوانی؟! پس ترس محصول جانبی‬
‫شوی‪ ،‬مشهورترین ِ‬
‫است‪ .‬می خواهی ثروتمندترین مرد روی زمین بشوی‪ .‬اما اگر موفق نشوی؟ ترس می آید‪.‬‬

‫می خواهی زنی را تصاحب کنی‪ .‬می ترسی که نتوانی او را برای خود نگاه داری‪ ،‬می ترسی که تو‬
‫را برای دیگری ترک کند‪ .‬او زنده است‪ ،‬می تواند برود‪ .‬فقط یک مرده نمی تواند برود و این زن‬
‫هنوز زنده است‪ .‬می توانی یک جسد را تحت تملک نگاه داری و آنوقت ترسی نخواهد بود‪ .‬جسد نمی‬
‫تواند به جایی برود! می توانی صاحب مبلمان و اثاثیه باشی بی آنکه ترسی در میان باشد‪ .‬اما وقتی‬
‫سعی می کنی انسانی را تصاحب کنی‪ ،‬آنگاه ترس نیز می آید‪ .‬کسی چه می داند؟ دیروز متعلق به تو‬
‫نبود و فردا نیز ممکن است با دیگری برود‪ .‬ترس بر انگیخته می گردد‪ .‬ترس از می ِل تو برای تملک‬
‫بر می خیزد‪ .‬یک محصول فرعی است‪ .‬می خواهی تصاحب کنی‪ ،‬پس ترس هم می آید‪ .‬اگر میلی‬
‫برای تصاحب نباشد‪ ،‬ترسی هم نخواهد بود‪ .‬اگر آرزویی برای این و آن شدن در آینده نداشته باشی‪،‬‬
‫ترس هم پدیدار نمی گردد‪ .‬بهشت را که نخواهی‪ ،‬کشیش هم نمی تواند تو را بترساند‪ .‬اگر نخواهی به‬
‫هیچ جایی بروی‪ ،‬کسی قادر به ترساندن تو نخواهد بود‪.‬‬

‫چنانچه شروع به زندگی در لحظه کنی‪ ،‬ترس ناپدید می شود‪ .‬ترس از د ِل امیال برمی خیزد‪ .‬خواستها‬
‫و آرزوها هستند که ترس را پدید می آورند‪.‬‬

‫به آن بنگر‪ .‬هر زمان ترس را حس می کنی‪ ،‬ببین از کجا می آید‪ ،‬چه خواسته ای آنرا خلق کرده‬
‫است و بیهودگی آنرا ببین‪ .‬چگونه می توان زن یا مردی را تصاحب کرد؟ فکر احمقانه ای است‪ .‬تنها‬
‫اشیاء را می توان تصاحب کرد و نه اشخاص را‪.‬‬

‫هر شخص‪ ،‬یک آزادی است‪ .‬او بدلیل آزادی است که زیباست‪ .‬به یاد داشته باش‪ ،‬پرنده در حال‬
‫پرواز است که زیباست‪ ،‬به قفس بیندازش و دیگر همان پرنده نخواهد بود‪ .‬به نظر همان می آید‪ ،‬اما‬
‫دیگر همان زیبایی را ندارد‪ .‬آسمان کو؟ خورشید کجاست؟ آن بادها و ابرها کجا هستند؟ آزادی پرواز‬
‫کجا رفت؟ همه ناپدید شده اند‪ .‬پرنده دیگر همان نیست‪.‬‬

‫تو زنی را دوست داری‪ ،‬چون زن آزادی است‪ .‬آن وقت او را به قفس می اندازی‪ .‬به محضر می‬
‫روید و ازدواج می کنید‪ .‬قفسی زیبا‪ ،‬شاید از طال و شاید گوهر نشان برایش می سازی‪ ،‬اما او دیگر‬
‫همان زن نیست‪ .‬ترس ظاهر شده است‪ .‬از اینکه او این قفس را دوست نداشته باشد بیم داری‪ .‬چه بسا‬
‫دوباره آرزوی آزادی کند‪ .‬که آزادی ارزش مطلق است و کسی نمی تواند از آن بگذرد‪ .‬انسان از‬
‫آزادی آمده است‪ ،‬هوشیاری نیز آزاد است‪ .‬دیر یا زود‪ ،‬زن احساس خستگی و بیزاری می کند‪.‬‬
‫شروع به جستجوی کسی دیگر می کند و تو می ترسی‪ .‬چون می خواهی مالک باشی‪ .‬اما اصالً چرا‬
‫این میل به تملک را داری؟ از این میل بگذر و ترس هم با آن ناپدید می شود‪ .‬ترس که نباشد‪ ،‬همه‬
‫نیرویی که درگیر و صرف آن می شد‪ ،‬تمام آن انرژی که در ترس محبوس بود‪ ،‬آزاد می شود‪ .‬می‬
‫تواند تبدیل به خالقیت شود‪ ،‬می تواند به رقص‪ ،‬به جشن و سرور تبدیل شود‪.‬‬

‫می ترسی که بمیری؟ نمی توانی بمیری‪ ،‬چرا که تو اصالً وجود نداری! چطور می توانی بمیری؟ به‬
‫ق آن وارد شو‪ .‬چه کسی هست تا بمیرد؟ وقتی خوب بنگری آنجا نَفسی نمی‬
‫وجودت بنگر‪ ،‬به عم ِ‬
‫امکان مرگ نیست‪ .‬این تنها پندار نَفس است که ترس از مرگ‬
‫ِ‬ ‫بینی‪ ،‬هیچ "خودی" در کار نیست‪ .‬پس‬
‫ت مطلق هستی‪ ،‬نامیرایی‪ ،‬تو ابدیت هستی‪ .‬نه‬
‫را می آفریند‪ .‬نَفس که نباشد‪ ،‬مرگ هم نیست‪ .‬تو سکو ِ‬
‫بعنوان آسمانی فراخ‪ ،‬بی هیچ لکه ای از خیا ِل "من"‪ ،‬از خود‪ .‬بیکرانی و تعریف‬
‫ِ‬ ‫بعنوان تو‪ ،‬بلکه‬
‫ِ‬
‫ناشدنی‪ .‬آنگاه هیچ ترسی نخواهد بود‪.‬‬

‫ترس بدلیل چیزهای دیگری می آید‪ .‬تو ناچاری به آنها بنگری و دیدن آنها را تغییر می دهد‪.‬‬

‫حاکم ترس شوم یا آنرا نابود کنم‪ .‬نبایست بر آن حاکم شد و نبایست آنرا نابود‬
‫ِ‬ ‫پس لطفا ً نپرس چگونه‬
‫قانون تو باشد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫کرد‪ .‬ممکن نیست‪ .‬تنها باید آن را درک کنی‪ .‬پس بگذار ادراک تنها‬

‫نا امنی الهی‬


‫پندار جستجوی امنیت بیرونی غیر واقعی و ابلهانه است‪ .‬اما آیا حسی از امنیت‬
‫ِ‬ ‫می دانم که هر گونه‬
‫درونی وجود دارد تا در طلبِ آن بکوشیم؟‬

‫هیچ امنیتی وجود ندارد‪ ،‬چه درون و چه در بیرون‪ .‬هستی از همین روست که چنین زیباست‪ .‬گ ِل‬
‫سرخی را در نظر بگیر که در سپیده دم شروع به اندیشیدن در مورد امنیت خود کند‪ .‬چه اتفاقی می‬
‫افتد؟ تنها گل پالستیکی است که واقعا ً امنیت دارد‪ .‬گلی که زنده است‪ ،‬هیچ امنیتی ندارد‪ .‬ممکن است‬
‫بادی شدید بوزد و گلبرگهایش را ببرد‪ .‬کودکی بازی کنان از راه برسد و او را بچیند‪ .‬بزی بیاید و او‬
‫را بخورد‪ .‬و شاید هیچ اتفاقی نیفتد‪ .‬نه کودکی آنرا بچیند‪ ،‬نه بادی بوزد و نه بزی آنرا بخورد‪.‬‬

‫اما تا غروب بیشتر دوام نخواهد آورد‪ .‬هیچ اتفاق غیر عادی هم که رخ ندهد‪ ،‬باز هم او از بین می‬
‫رود‪.‬‬
‫بهمین دلیل است که گل سرخ تا این حد زیباست‪ .‬چرا که او با مرگ محاصره شده است‪ .‬مرگ را به‬
‫چالش می گیرد‪ ،‬باد را به چالش می گیرد‪ .‬چنین کوچک است و چالشی چنین عظیم پیش رویش‬
‫است‪ .‬مقابل همه سختیها و خطرات می ایستد‪ .‬حتی برای چند دقیقه‪ ،‬برای چند ساعت‪ .‬که برای او‬
‫روز خود را دارد‪ .‬زندگی کرده است‪ ،‬با باد‪ ،‬با خورشید وبا ماه سخن گفته و‬
‫زمان معنایی ندارد‪ .‬او ِ‬
‫به ابرها نگریسته است‪ .‬سرور را و شوری شگرف را تجربه کرده است‪ .‬و آنگاه می میرد‪ .‬به زندگی‬
‫چنگ نمی اندازد‪ .‬که اگر چنین کند‪ ،‬گلی زشت خواهد شد‪ .‬تنها انسانها هستند که آنقدر زشت می‬
‫شوند‪.‬‬

‫زمانش که سر آید‪ ،‬بسادگی می میرد و در د ِل زمین ناپدید می شود‪ ،‬همانجا که از آن سر بر آورده‬


‫بود‪ .‬نه هیچ امنیتی در بیرون وجود دارد و نه امنیتی در درون‪ .‬ناامنی همان چیزی است که زندگی‬
‫از آن ساخته شده است‪.‬‬

‫ت کار من با دیگران است‪ .‬آنها به تو امنیت می دهند‪ ،‬من همه اش را از تو می گیرم‪ .‬تو را‬
‫این تفاو ِ‬
‫به زیباییهای زندگی آگاه می سازم‪ .‬ریسکها‪ ،‬مخاطرات و نا امنی هایش را به تو نشان می دهم‪ .‬تو را‬
‫ت عمیق‪ ،‬چالش ها و ماجراهای بزرگی هست‪ .‬آنگاه چه اهمیت‬
‫حساس تر می کنم‪ .‬و در آن حساسی ِ‬
‫دارد که فردا می آید یا نه‪ ،‬امروز کافیست‪ .‬که اگر بتوانیم عشق بورزیم و زندگی کنیم‪ ،‬همین امروز‬
‫کافیست‪.‬‬

‫پندار امنیت برخاسته از‬


‫ِ‬ ‫درازای ابدیت است‪ .‬امنیت چه اهمیتی دارد؟‬
‫ِ‬ ‫قطره ای از عشق عمیق‪ ،‬به‬
‫طمع و برخاسته از نَفس است‪ .‬امنیت درونی بخوانیدش یا امنیت خارجی‪ ،‬هیچ فرقی ندارد‪.‬‬

‫بایستی مدام به دیدن بپردازی‪ .‬بنگر و درمی یابی که هیچ امنیتی نیست‪ .‬که امنیت در وضعیت هستی‬
‫درون تو رخ می دهد‪ ،‬دگرگون می شوی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫اصالً امکان پذیر نیست‪ .‬و در آن لحظه انقالبی عظیم در‬

‫مسیح آن لحظه را " متانویا" خوانده است‪ .‬تو منقلب گشته ای‪ ...‬نه آنکه مسیحی‪ ،‬کاتولیک یا‬
‫پروتستان شوی‪ .‬از آن لحظه تو دیگر اه ِل این دنیا نیستی‪ .‬طلب امنیت متعلق به اهالی این دنیاست‪.‬‬
‫زیستن در نا امنی مانند گل سرخ‪ ،‬دنیایی دگر است‪.‬‬

‫امنیت اَمر این دنیاست و بی آن بودن‪ ،‬الهی است‪.‬‬


‫‪2‬‬
‫تا حد مرگ ترسیدن‬
‫کشف ریشه های ترس‬

‫زندگی تو چندان کیفیت زنده ای ندارد‪ .‬ترس افلیج و زمین گیرت می‬
‫ِ‬ ‫وقتی در ترس زندگی می کنی‪،‬‬
‫کند‪ .‬ریشه ات را می سوزاند و اجازه نمی دهد به حد اعالی خود قد بکشی و بسوی کمال وجودت‬
‫رشد کنی‪ .‬ترس انسانها را کوتوله نگه می دارد‪ ،‬کوتوله های روحی‪ .‬رویش به کمال سرنوشت‪،‬‬
‫شهامت زیادی می طلبد‪ .‬به سری نترس نیاز داری و نترس بودن مذهبی ترین خصلتها است‪.‬‬

‫آنان که از ترس لبریزند نمی توانند به ورای شناخته ها بروند‪ .‬شناخته ها حسی از امنیت و راحتی‬
‫می دهند‪ ،‬چرا که شناخته شده اند‪ .‬بر آن اشرافی کامل هست‪ .‬می دانی چگونه با آن رفتار کنی‪ .‬می‬
‫آسودگی شناخته ها‬
‫ِ‬ ‫توان نیمه خواب بود و همچنان با آنها روبرو شد‪ .‬نیازی به بیداری نیست‪ .‬این‬
‫است‪.‬‬

‫اما به محض اینکه از مرز شناخته ها گذر کنی‪ ،‬ترس ظاهر می شود‪ .‬چون دیگر نمی دانی‪ ،‬نمی‬
‫دانی چه باید بکنی و چه نباید بکنی‪ .‬حاال دیگر از خود مطمئن نیستی‪ ،‬می توانی مرتکب خطا شوی‪،‬‬
‫می توانی به بیراهه بروی‪.‬‬

‫مهار مردم را در دست دارد‪ ،‬و آنکه مهارش محدود به شناخته ها باشد‪ ،‬انسانی‬
‫ِ‬ ‫این ترسی است که‬
‫مرده است‪.‬‬

‫تنها در خطر است که زندگی جریان دارد‪ ،‬هیچ راه دیگری برای زیستن نیست‪ .‬تنها از طریق خطر‬
‫کردن است که زندگی به بلوغ می رسد‪ .‬باید ماجراجو بود‪ ،‬بایستی همیشه آماده بود تا شناخته را‬
‫طعم خوش آزادی و نترسی را بچشی‪ ،‬هرگز احساس‬
‫برای ناشناخته تاخت زد‪ .‬و لحظه ای که شخص ِ‬
‫پشیمانی نمی کنی چرا که معنای خوب زیستن را دریافته ای‪ .‬تو دیگر مفهوم پروانه وار زیستن را‬
‫درک کرده ای و از سوختن نمی هراسی‪ .‬حتی لحظه ای از آن زندگی با شور‪ ،‬لذت بخش تر از یک‬
‫زندگی متوسط به طول ابدیت است‪.‬‬
‫تو از مرگ می ترسی چون نمیدانی زندگی چیست‪ .‬اگر بدانی زندگی چیست‪ ،‬ترس از مرگ‬
‫خودبخود محو می گردد‪ .‬مسئله اصالً بر سر مرگ نیست‪ ،‬این زندگی است که مسئله است‪ .‬چون‬
‫نمیدانیم زندگی چیست‪ ،‬بنابراین از به پایان رسیدنش می ترسیم‪ .‬ما حتی زندگی نکرده ایم‪ .‬چگونه می‬
‫توان زیست وقتی نمی دانی چیست؟ نه زندگی کرده ای‪ ،‬نه عشق ورزیده ای‪ .‬فقط خود را هل داده‬
‫ای‪ ،‬بمانند گیاهان فقط نشو و نما کرده ای‪ .‬تنها از یک چیز مطمئن هستی‪ ،‬که مرگ هر روز و هر‬
‫لحظه نزدیکتر می شود‪ .‬پس می ترسی و طبیعی است‪ ،‬چرا که مرگ در را برای همیشه خواهد‬
‫بست‪ .‬بی آنکه چیستی زندگی را دریافته باشی‪ ،‬تو را با خود می برد‪ .‬فرصتی بزگ به تو هدیه شده‬
‫بود و تو آنرا از کف دادی‪.‬‬

‫زندگی را به فردا معوق می کنی‪ .‬می گویی‪ " :‬فردا زندگی می کنم‪ ".‬اما همزمان با آن از ترسی هم‬
‫خبر داری؛ " فردا؟ که میداند‪ ،‬شاید فردا مرگ از راه رسد‪ .‬آنوقت چه؟" زیستن را به فردا موکول‬
‫کرده ای و ممکن است فردایی نباشد‪ .‬آنوقت چه می شود؟ ترس ظاهر می شود‪.‬‬

‫نمی دانی چطور در حال زندگی کنی‪ .‬هیچ کس به تو نیاموخته که چگونه در لحظه زندگی کنی‪.‬‬

‫واعظان‪ ،‬سیاستمدران‪ ،‬والدین‪ ،‬همه در مورد فردا به تو گفته اند‪ .‬وقتی کودکی به تو می گویند‪:‬‬

‫" وقتی بزرگ شدی‪ ،‬می فهمی زندگی چیست‪ ".‬بزرگ که شدی‪ ،‬می گویند‪ " :‬شما مشتی جوان احمق‬
‫هستید‪ .‬جوانی دوره حماقت است‪ .‬پیر که شدی‪ ،‬می فهمی‪ ".‬و وقتی پیر شدی می گویند‪ " :‬دیگر برای‬
‫تو تمام شده است‪ .‬حاال دیگر چیزی باقی نمانده‪ ،‬مانند تیری از چله رها شده ای و کارت تمام است‪".‬‬
‫چه دنیای غریبی است!‬

‫وقتی که کودک بودم‪ ،‬مانند همه کودکان از همه بزرگترهایی که در دسترسم بودند هزاران سؤال می‬
‫ت من شرمسارشان می کرد‪.‬‬
‫پرسیدم‪ .‬برای آنها شکنجه آور بود چون سؤاال ِ‬

‫راحت ترین پاسخ این بود که بگویند‪ " :‬تو خیلی بچه ای‪ .‬صبر کن تا بزرگ شوی‪".‬‬

‫یکی از دوستان پدرم در همه شهر به دانایی شهره بود‪ .‬با پدرم به دیدن او می رفتیم و او را بیش از‬
‫همه با سؤاالتم آزار می دادم‪ .‬او همیشه پاسخ می داد‪ " :‬صبر کن‪ .‬تو خیلی جوانی و پرسشهایت خیلی‬
‫پیچیده هستند‪ .‬کمی که بزرگتر شوی‪ ،‬آنوقت می توانی درک کنی‪".‬‬

‫یکبار به او گفتم‪ " :‬لطفا ً دستخطی به من بده و در آن قید کن که در چه تاریخی بزرگسال محسوب می‬
‫شوم‪ .‬چون این حقه شماست‪ .‬هر وقت سؤالی پرسیده ام‪ ،‬و االن حداقل پنج سالی هست که می پرسم‪،‬‬
‫شما همین پاسخ را می دهید‪ .‬هر وقت بزرگ شدی‪ !...‬شاید تا ابد دوباره و دوباره همین را به من‬
‫بگویید! پس در کاغذ تاریخی را بنویسید و امضایش کنید‪".‬‬

‫دیدم که دستانش می لرزد‪ .‬پرسیدم‪ " :‬چرا دستانت می لرزد؟ چرا می ترسی؟ اگر می دانی در چه‬
‫سنی شخص قادر به درک کردن می شود‪ ،‬آنرا روی کاغذ بنویسید‪ .‬اگر بگویی در بیست سالگی‪ ،‬در‬
‫بیست و یک سالگی خواهم پرسید‪ .‬یک سال هم بیشتر به شما وقت می دهم‪".‬‬

‫پس نوشت‪ " :‬بیست و یک سالگی"‪ .‬به او گفتم‪ " :‬باشد‪ .‬تنها وقتی برمیگردم که بیست و دو ساله شده‬
‫باشم‪".‬‬

‫باید با خود فکرکرده باشد‪ " :‬حداقل تا مدتی از او در امان خواهم بود‪ .‬کسی چه می داند؟ تا بیست و‬
‫دو سالش بشود‪ ،‬هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد‪ ".‬آن موقع نزدیک به چهارده سال سن داشتم‪.‬‬

‫دقیقا ً بیست و دو ساله که شدم‪ ،‬به نزد او بازگشتم ‪ ،‬افراد زیادی را جمع کرده بودم تا مرا همراهی‬
‫کنند‪ .‬به او گفتم‪ " :‬این دستخط شماست‪ .‬حاال زمان پاسخ دادن است! "‬

‫گفت‪ " :‬عجب مردم آزاری هستی تو! چرا اینهمه آدم را با خود آورده ای؟"‬

‫گفتم‪ " :‬فقط برای اینکه شاهد باشند که تو مرا فریب داده ای‪ .‬نه تنها من‪ ،‬که این در همه دنیا مرسوم‬
‫بوده است‪ .‬همه افراد پیر‪ ،‬جوانها را فریب داده اند و به آنها وعده فردا را داده اند‪ .‬و فردا هرگز از‬
‫راه نرسیده است‪ .‬االن بیست و دو ساله هستم و تو بر کاغذ نوشته ای بیست و یک سال‪ .‬یک سال هم‬
‫بیشتر به تو فرصت دادم فقط برای اینکه شاید بحد کافی باهوش نبوده باشم و به زمان بیشتری برای‬
‫بزرگ شدن نیاز داشتم‪ .‬اما حاال تا پاسخ همه سؤاالت مرا ندهی‪ ،‬اینجا را ترک نمی کنم‪".‬‬

‫گفت‪ " :‬راستش را بخواهی‪ ،‬من هیچ نمی دانم‪ .‬لطفا ً دیگر از من پرسشی نکن‪ .‬مرا ببخش‪ ،‬اما حق با‬
‫توست‪ .‬من به تو دروغ می گفتم‪".‬‬

‫"چرا به یک بچه دروغ می گفتی؟" از او پرسیدم‪ " .‬چطور توانستی به کودکی که با معصومیت تمام‬
‫از تو پرسش می کرد و به تو اعتماد داشت‪ ،‬دروغ بگویی؟ تو او را فریفتی‪ .‬تو نمی دانستی که آیا‬
‫خدا وجود دارد یا نه‪ ،‬اما می گفتی که وجود دارد و من بعدا ً می توانم درک کنم‪ .‬من همان لحظه می‬
‫دانستم که تو هیچ نفهمیده ای‪ .‬که هیچ چیز درمورد خدا نمی دانی و فقط مثل یک طوطی حرفهایی را‬
‫تکرار می کنی‪".‬‬
‫ت دنیا به همین منوال ُاست؛ معلمها نمی دانند‪ ،‬پروفسورها نمی دانند‪ ،‬روحانیون نمی دانند‬
‫اما وضعی ِ‬
‫و بی آنکه بدانند تظاهر به دانستن می کنند‪ .‬و همه استراتژی آنها فقط یک حقه است‪ ،‬و آن به تعویق‬
‫انداختن است‪ " .‬تو هم زمانی که به بلوغ برسی ‪ ،‬خواهی فهمید‪".‬‬

‫و البته که هرگز زمانش فرا نمی رسد‪ .‬تو هیچوقت بالغ نمی شوی‪ .‬فقط هنگامیکه بحد کافی بزرگ‬
‫آبروی خود شروع می کنی همان چیزها را تحویل کودکانت بدهی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫حفظ‬
‫ِ‬ ‫شدی‪ ،‬تو نیز برای‬

‫اگر بچه هایت را دوست داری‪ ،‬اگر خواهران و برادران کوچکت را دوست داری‪ ،‬هرگز به آنها‬
‫دروغ نگو‪ .‬با آنها صادق باش و بگو‪ " :‬من نمی دانم و در حال جستجو برای پاسخی هستم‪ ".‬آنرا به‬
‫فردا موکول نکن‪.‬‬

‫همه زندگی ما به تعویق افتاده و ترس از مرگ ازهمین روست‪ " .‬هنوز نمی دانم و مرگ نزدیک‬
‫است‪ ".‬همه از مرگ می ترسند فقط به این دلیل ساده که هنوز طعم زندگی را نچشیده اند‪.‬‬

‫آنکس که می داند زندگی چیست‪ ،‬هرگز از مرگ هراسی ندارد‪ .‬او مرگ را همچون مهمانی عزیز با‬
‫روی باز می پذیرد‪ .‬برای او مرگ نقطه اوج زندگی است‪ .‬و برای آنکس که زندگی را درک نکرده‬
‫است‪ ،‬مرگ بمثابه دشمنی است‪.‬‬

‫اما همه از مرگ مانند مرضی مسری گریزانند‪ .‬والدین تو‪ ،‬همسایگان تو از مرگ می ترسند و‬
‫کودکان نیز تحت تأثیر این ترس مدام و همه گیر به آن مبتال می شوند‪ .‬همه از مرگ می ترسند و‬
‫حتی نمی خواهند درباره آن صحبت کنند‪ .‬وقتی کسی می میرد‪ ،‬متخصصینی می آیند و جسد او را‬
‫می آرایند‪ .‬آنقدر که شاید حتی در زمان زندگی اش چنین زیبا به نظر نمی رسیده است‪ .‬آراسته و‬
‫بزک کرده‪ ،‬با گونه هایی گلگون‪ ،‬گویا که تازه از تعطیالتی سه ماهه در فلوریدا بازگشته است! چنان‬
‫قبراق و سرحال او را نشان می دهند که گویی تازه از تمرین ورزش بازگشته و االن در حال انجام‬
‫آسانای مرگ در یوگا هست‪ ،‬انگار نه انگار که مرده است‪ .‬او را زنده جلوه می دهند و حتی بر سنگ‬
‫قبرش می نویسند‪ " :‬او نمرده است‪ ،‬تنها به خواب فرو رفته است‪".‬‬

‫در همه زبانها و فرهنگها وقتی کسی می میرد‪ ،‬هیچ کس نمی گوید که او مرده است‪ .‬می گوییم‪ " :‬او‬
‫به بهشت رفته است‪ .‬او اکنون محبوب پروردگار است‪ .‬خداوند او را برگزیده و بسوی خویش خوانده‬
‫است‪ .‬او به دنیای دیگر سفر کرده است‪ ".‬تنها زمانی از الوهیت افراد سخن می گوییم که مرده اند‪.‬‬
‫به محض اینکه کسی بمیرد‪ ،‬دیگر هیچ کس بر علیه او سخنی نمی گوید‪ .‬ناگهان مقدس و بزرگ می‬
‫شود‪ .‬جای خالی او دیگر با هیچ چیز پر نخواهد شد و دنیا همیشه دلتنگ او خواهد بود‪ ،‬انسان مهمی‬
‫می شود که تا وقتی زنده بود هیچ کس به او توجهی نکرده بود‪.‬‬

‫داشتن در و فراموش‬
‫ِ‬ ‫داشتن مرگ‪ ،‬برای بسته نگاه‬
‫ِ‬ ‫اینها همه حقه است‪ .‬حقه هایی برای دور نگه‬
‫کردن مرگ‪.‬‬
‫ِ‬

‫ت واقعی هیچ تابویی نخواهد داشت‪ .‬نه درباره سکس و نه درباره مرگ‪ .‬زندگی باید به تمامی‬
‫انسانی ِ‬
‫زیسته شود و مرگ هم بخشی از زندگی است‪ .‬بایستی با همه وجود زیست و با همه وجود ُمرد‪.‬‬

‫وقتی در جلسات روان درمانی با بیماران صحبت می کنم‪ ،‬سه ترس را بطور مداوم در همه آنها‬
‫مشاهده کرده ام‪ .‬یکی ترس از دیوانه شدن است‪ ،‬دیگری ترس از رها کردن خود بهنگام اُرگاسم و‬
‫سومی ترس از ُمردن است‪ .‬این سه ترس‪ ،‬دوباره و دوباره در صحبت با بیمارانم مطرح می شود‪.‬‬
‫نظر شما در این باره چیست؟‬

‫پرسشی بسیار با معنا و حیاتی است‪ .‬بشریت برای هزاران سال با این سه ترس زیسته است‪ .‬اینها‬
‫ترسهای شخصی نیستند‪ ،‬بلکه برخاسته از ذهن ناخودآگاه جمعی اند‪.‬‬

‫ترس از دیوانگی در همه هست‪ .‬به این دلیل ساده که به هوش و آگاهی آنها اجازه پرورش یافتن داده‬
‫نشده است‪ .‬آگاهی برای منافع سیستم بسیار خطرناک است‪ ،‬از این رو برای قرنها همه تالششان را‬
‫کرده اند تا ریشه آنرا بخشکانند‪.‬‬

‫در ژاپن نوعی شیوه پرورش درخت هست که از آن بعنوان هنری زیبا یاد می شود‪ ،‬اما من آنرا قتل‬
‫می خوانم‪ .‬درختانی چهار صد یا پانصد ساله و به ارتفاع پانزده سانتی متر‪ .‬نسلهایی پی در پی از‬
‫تکنیک آن اینست که درختان را در گلدانهایی بدون کف قرار می‬
‫ِ‬ ‫باغبانان از آنها مراقبت کرده اند‪.‬‬
‫دهند و مدام ریشه آنها را می زنند‪ .‬به ریشه درختان اجازه نمی دهند تا به زمین فرو برود و چون به‬
‫ریشه اجازه عمق یافتن در زمین داده نمی شود‪ ،‬درخت فقط پیر می شود بی آنکه رشد کند‪ .‬پدیده‬
‫غریبی است‪ .‬بنظرکهن می رسند اما فقط پیر و پیرتر شده اند‪ .‬هرگز بزرگ نشده اند‪ ،‬هرگز شکوفه‬
‫نکرده اند و ثمره ای نداده اند‪.‬‬

‫این دقیقا ً وضعیت انسان است‪ .‬ریشه اش را زده اند و او تقریبا ً بی ریشه زندگی می کند‪ .‬باید بی‬
‫ریشه اش کنند تا ناچار شود به جامعه ‪ ،‬به دین‪ ،‬فرهنگ‪ ،‬دولت‪ ،‬والدین وابسته و متکی باشد‪ .‬باید‬
‫وابسته باشد چرا که از خود ریشه ای ندارد‪ .‬به محض اینکه به بی ریشگی خود آگاه می شود‪ ،‬حس‬
‫می کند که در شرف دیوانگی است‪ .‬تکیه گاه هایش را از دست می دهد و خود را در حال سقوط به‬
‫چاهی تاریک می بیند‪ .‬زیرا هر چه را که می دانسته از دیگران وام گرفته و متعلق به او نیست‪.‬‬
‫ت او به تمامی‬
‫احترام او هم قرضی است‪ ،‬او برای وجود خود هیچ احترامی قائل نبوده است‪ .‬شخصی ِ‬
‫از جایی دیگر منشاء گرفته است‪،‬از دانشگاه‪ ،‬کلیسا‪ ،‬کشور یا فرهنگ‪ .‬او از خود هیچ ندارد‪ .‬انسانی‬
‫ت قابل تصور زندگی می کند و ناگهان روزی به او‬
‫را تصور کن که در کاخی باشکوه با همه امکانا ِ‬
‫اطالع می دهند که نه کاخ و نه هیچ یک از تجمالت موجود در آن متعلق به او نیست‪ " .‬همه اینها‬
‫متعلق به کسی دیگر است و تو بیرون انداخته خواهی شد‪".‬‬

‫مسلم است که دیوانه می شود! از این روست که در جلسات روان درمانی به این مرحله می رسید که‬
‫شخص بایستی با آن روبرو شود و به خود اجازه دهد تا دیوانه شود‪.‬‬

‫در جلسات فرصتی فراهم کن تا شخص بتواند دیوانه شود‪ ،‬وقتی این اتفاق رخ دهد او به یکباره ترس‬
‫را رها می کند‪ .‬حال می داند دیوانگی چیست‪ .‬ترس همیشه از ناشناخته هاست‪ .‬بگذار دیوانه شود و‬
‫او بزودی آرام خواهد گرفت‪ ،‬چرا که این ترس ریشه ای واقعی ندارد‪ .‬بلکه ترسی است که توسط‬
‫جامعه برنامه ریزی شده است‪ .‬والدین می گویند‪ " :‬اگر از ما پیروی نکنی‪ ،‬اگر نافرمانی کنی‪،‬‬
‫خدای یهودیان در تالمود که ‪ " :‬من خدایی بسیار حسود و خشمگین‬
‫ِ‬ ‫مجازات خواهی شد‪ ".‬نقل است از‬
‫عموی تو نیستم‪".‬‬
‫ِ‬ ‫هستم‪ .‬به یاد داشته باش که من مهربان نیستم‪ .‬من‬

‫همه ادیان همین کار را کرده اند و چنانچه راهی که اکثریت دنبال می کنند را ترک کنی‪ ،‬تو را هم‬
‫دیوانه می خوانند‪ .‬بنابراین همه خود را به جمعیت می آویزند و عضوی از یک مذهب‪ ،‬یک کلیسا‪،‬‬
‫فرقه ‪ ،‬ملیت و نژادی باقی می مانند‪ .‬از تنها ماندن می ترسند‪ .‬زمانیکه تو او را به عمق وجودش می‬
‫بری‪ ،‬دقیقا ً همینکار را با او می کنی‪ .‬همه آن جمعیت‪ ،‬همه آن ارتباطها به ناگه ناپدید می شوند‪.‬‬

‫تنها می ماند و دیگر چون همیشه تکیه گاهی ندارد‪ .‬او از خود‪ ،‬آگاهی و ذکاوتی ندارد‪ .‬مشکل همین‬
‫است‪ .‬تا وقتیکه آغاز به رش ِد آگاهی خود نکند‪ ،‬ترس از دیوانه شدن همیشه با او خواهد بود‪.‬‬

‫و نه تنها این‪ ،‬جامعه نیز می تواند هر لحظه او را دیوانه کند‪ .‬اگر خواست و منفعت جامعه بر این‬
‫باشد‪ ،‬او را دیوانه خواهند کرد‪.‬‬

‫در جامعه جماهیر شوروی این اتفاق هر روز رخ می داد‪ .‬شوروی را مثال می زنم از آن رو که آنان‬
‫اینکار را با روشهای علمی انجام می دادند‪ .‬در همه جا رخ می دهد‪ ،‬اما بشکلی بدوی تر‪ .‬مثالً در‬
‫هندوستان‪ ،‬اگر شخصی بگونه ای رفتار کند که مورد تأیید جامعه نیست‪ ،‬او را طرد می کنند‪ .‬در‬
‫شهرش هیچ حمایتی از او نمی کنند و مردم حتی از صحبت با او سرباز می زنند‪ .‬خانواده اش در را‬
‫بر او خواهند بست‪ .‬مسلم است که دیوانه می شود‪ ،‬او را عمدا ً بسوی دیوانه شدن می رانند‪.‬‬

‫اما در شوروی اینکار را با تکنیکهای علمی و بر روی کسانی اعمال کردند که برنده جایز نوبل بوده‬
‫اند‪ ،‬کسانیکه از هوش و ذکاوت برخوردار بودند‪ .‬اما هوشی که همیشه تحت کنترل و نظارت دولت‬
‫بوده است‪ .‬و فقط ذره ای نافرمانی نشان دادن‪ ...‬برنده جایزه نوبلی شد که مورد تأیید دولت اتحاد‬
‫جماهیر نبود چرا که این جایزه ازسوی جهان سرمایه داری بود و دولت آنرا رشوه تلقی می کرد‪،‬‬
‫اسرار علم آگاه بودند‪ .‬دولت نمی خواست آنها در دنیا شناخته‬
‫ِ‬ ‫خریدن دانشمندانی که از‬
‫ِ‬ ‫راهی برای‬
‫شوند‪ ،‬تا با دانشمندان دیگر در ارتباط باشند و به آنها اجازه دریافت جایزه را نمی داد‪ .‬و اگر شخص‬
‫اصرار می ورزید‪ ،‬نتیجه اش بستری کردن او در بیمارستان بود‪ .‬او اعتراض می کرد‪ " :‬اما من‬
‫کامالً سالم هستم‪ .‬چرا من را بستری کرده اید؟"‬

‫‪ " -‬تشخیص پزشکان این بوده که شما در حال بیمار شدن هستید‪ .‬عالئم بیماری پیداست گرچه شما از‬
‫آن بی خبر هستید‪".‬‬

‫به او دارو تزریق می کردند و او نمی دانست چه خبر است و ظرف پانزده روز او را با داروهای‬
‫شیمیایی دیوانه می کردند‪ .‬و هنگامیکه کامالً عقل خود را از دست می داد‪ ،‬او را در دادگاهی حاضر‬
‫می کردند و می گفتند‪ " :‬این مرد کامالً دیوانه است‪ ،‬باید از شغل خود برکنار شود و به آسایشگاه‬
‫سر آنها آمد‪ .‬این روش علمی است‪ .‬اما‬
‫روانی فرستاده شود‪ ".‬و هیچ کس پس از آن نمی داند چه بر ِ‬
‫هر جامعه ای به شیوه خود آنرا انجام می دهد و ترس به عمیق ترین الیه های ذهن ناخودآگاه رسوخ‬
‫کرده است‪.‬‬

‫روان درمانی‪ ،‬آزاد کردن شخص از آن ترس است‪ .‬از آن ترس که رها شود‪ ،‬از جامعه ‪ ،‬از‬
‫فرهنگ‪ ،‬مذهب‪ ،‬خدا‪ ،‬بهشت و جهنم و همه آن خزعبالت رها می شود‪ .‬این مهمالت از روی ترس‬
‫است که اهمیت یافته اند و برای مهم انگاشتن آنهاست که ترس را خلق کرده اند‪.‬‬

‫زشت ترین جنایتی است که می توان تصور کرد و هر لحظه در سراسر جهان در حق کودکان اعمال‬
‫می شود‪ .‬و توسط کسانیکه هیچ نیت بدی ندارند‪ .‬آنها فکر می کنند در حق او خوبی می کنند‪ .‬توسط‬
‫کودکان خود القاء می کنند‪ .‬بشریت اینگونه بکلی در‬
‫ِ‬ ‫والدین خود شرطی شده اند و حاال همان را به‬
‫معرض دیوانگی قرار گرفته است‪.‬‬

‫در روان درمانی‪ ،‬ترس به ناگه بر شخص هجوم می آورد‪ .‬همه حمایت و پشتیبانی خود را از دست‬
‫می دهد‪ .‬جمعیت دور و دورتر می شود و او تنها باقی می ماند‪ .‬ناگهان تاریکی هست و ترس‪ .‬او‬
‫هرگز برای این تنهایی آماده نشده است‪ .‬و این کارکرد مراقبه است‪ .‬هیچ درمانی بدون مراقبه کامل‬
‫نیست‪ .‬تنها مراقبه است که می تواند او را به ریشه گمشده اش پیوند زند و نیروی فردی را به او‬
‫بازگرداند‪ .‬هیچ چیز برای ترسیدن وجود ندارد‪ .‬اما چنان شرطی شده ایم که ازهر لحظه و از هر قدم‬
‫هراس داریم‪.‬‬

‫همه بشریت در پارانویا بسر می برد‪ .‬این بشریت می توانست در بهشت زندگی کند اما در جهنم دست‬
‫و پا می زند‪ .‬پس به بیمارت کمک کن که درک کند هیچ جای ترس و نگرانی نیست‪ ،‬این ترس‬
‫ساختگی است‪ .‬کودک بی هیچ ترسی بدنیا می آید‪ .‬می تواند بی هیچ ترسی با مارها بازی کند‪ ،‬او‬
‫هیچ پنداری از ترس یا مرگ ندارد‪ .‬مراقبه شخص را به کودکی اش باز می گرداند‪ .‬او از نو متولد‬
‫می شود‪.‬‬

‫به او کمک کن درک کند چرا ترس وجود دارد‪ .‬دروغین بودن این پدیده تحمیلی را بر او روشن کن‪.‬‬

‫" نیازی به نگرانی نیست‪ .‬در این موقعیت می توانی بی هیچ ترسی‪ ،‬دیوانه شوی‪ .‬برای نخستین بار‬
‫از این دیوانگی لذت ببر و بدان که نه تنها محکوم نمی شوی بلکه مورد عشق و احترام واقع خواهی‬
‫شد‪ ".‬گروه باید به او عشق بورزد و احترام بگذارد‪ ،‬او بدان نیاز دارد و بزودی آرام خواهد گرفت‪.‬‬
‫از ترس پا به بیرون می گذارد با حسی شگرف از رهایی‪ ،‬استقامت‪ ،‬نیرو و وقار‪.‬‬

‫دومین ترس‪ ،‬ترس از لذت جنسی است‪ .‬اینرا هم مذهب خلق کرده است‪ .‬مذاهب از اینرو وجود دارند‬
‫که انسان را به مقابله با انرژی خود واداشته اند‪ .‬سکس‪ ،‬نیروی ُکلی انسان است‪ ،‬نیروی حیاتی او و‬
‫ناجیان انسانیت همگی همینکار را کرده اند‪ .‬با کلمات مختلف‪ ،‬به‬
‫ِ‬ ‫پیامبران مذاهب‪ ،‬پیغامبران خدا‪،‬‬
‫زبانهای گوناگون‪ ،‬اما هدفشان یکیست‪ .‬اینکه انسان را با خود دشمن کنند‪ .‬و چون سکس قدرتمندترین‬
‫نیروی توست‪ ،‬استراتژی اولیه همه آنها بر این پایه بوده است که سکس محکوم شود و گناه خلق‬
‫ت او پیرو محسوسات و لذات جسمانی‬
‫گردد‪ .‬و اینگونه است که فرد دچار مشکل می شود‪ .‬طبیع ِ‬
‫ت‬
‫است‪ ،‬اما ذهنش انباشته از زباله هایی بر علیه آن است‪ .‬دچار تناقض می شود‪ .‬نه می تواند طبیع ِ‬
‫ترک جامعه‪ ،‬مذهب‪ ،‬مقدسین‪ ،‬مسیح‪ ،‬خدا‬
‫ِ‬ ‫کردن ذهن به معنای‬
‫ِ‬ ‫خود را ترک کند‪ ،‬و نه ذهنش را‪ .‬رها‬
‫ت خود را بدست آورد و بتواند بی هیچ‬
‫و همه چیز است‪ .‬او قادر به اینکار نیست‪ ،‬مگر آنکه فردی ِ‬
‫ترسی بماند‪ .‬پس تا آنجا که به ذهن مربوط است‪ ،‬انسان از سکس می ترسد و این هیچ ارتباطی با‬
‫بخش بیولوژی او ندارد‪ .‬بیولوژی او هیچ گونه اطالعاتی را از ذهن دریافت نکرده است‪ ،‬هیچ‬
‫میان آن دو برقرار نبوده است‪ .‬بیولوژی کارکرد خود را دارد و او را بسوی سکس سوق می‬
‫ِ‬ ‫گفتمانی‬
‫دهد و ذهن مدام آنرا محکوم می کند‪ .‬اوعشقبازی می کند‪ ،‬اما با شتاب و عجله‪ .‬این شتاب دلیلی‬
‫کامالً روانی دارد‪ .‬او در حال ارتکاب کاری خالف است‪ ،‬عملی بر علیه خدا و مذهب‪ .‬او هم احساس‬
‫گناه می کند و هم نمی تواند از آن صرف نظر کند‪ ،‬پس عشقبازی می کند اما سریع! اینگونه از‬
‫اُرگاسم اجتناب می کند‪.‬‬

‫و اینکار پیامدهای زیادی دارد‪ .‬انسانی که لذت جنسی را تجربه نکرده است‪ ،‬دچار خشم‪ ،‬نومیدی و‬
‫خالء می شود‪ ،‬چرا که او هرگز آن وضعیتی را که طبیعت آزادانه در اختیارش گذارده تا آرامش‬
‫محض و یکی شدن با هستی را حتی برای چند لحظه تجربه نکرده است‪ .‬بخاطر شتابش‪ ،‬نمی تواند به‬
‫اُرگاسم برسد و سکس با انزال مترادف شده است‪ .‬و این در طبیعت معنایی ندارد‪ .‬انزال تنها بخشی‬
‫از آن است که بدون تجربه اُرگاسم هم ممکن است‪ .‬می توانی تولید مثل کنی‪ ،‬پس بیولوژی لذت‬
‫برایش اهمیتی ندارد‪ .‬همینکه تولید مثل کنی‪ ،‬کافیست و آنهم فقط نیاز به انزال دارد و نه لذت جنسی‪.‬‬
‫اُرگاسم موهبتی بزرگ از سوی طبیعت است‪ .‬مرد خود را از آن محروم کرده و بخاطر شتابی که در‬
‫عشقبازی دارد‪ ،‬زن را نیز از این هدیه محروم نموده است‪ .‬زن برای گرم شدن نیاز به زمان دارد‪،‬‬
‫همه بخشهای بدن او شهوانی است و تا همه اندامش از لذت به لرزه نیفتد‪ ،‬قادر به تجربه اُرگاسم‬
‫نخواهد بود‪ .‬میلیونها سال است که زنان از حق طبیعی شان محروم شده اند‪ .‬از همین روست که چنین‬
‫گوشت تلخ ‪ ،‬عصبی و همیشه آماده دعوا هستند‪ .‬گفتگو با او ممکن نیست‪ .‬سالها با زنی زندگی کرده‬
‫ای‪ ،‬اما حتی یکبار بخاطر نداری که با هم نشسته باشید و در مورد زیباییهای زندگی صحبت کرده‬
‫باشید‪ .‬خیر‪ ،‬همه آنچه به یاد داری دشنام و دعواست و پرتاب کردن اشیاء بسوی همدیگر! اما‬
‫مسئولیتی متوجه زن نیست‪ .‬او از امکانی که برای احساس سعادت داشته محروم گشته و تبدیل به‬
‫موجودی منفی شده است‪.‬‬

‫و این فرصتی برای کشیشان و روحانیون است‪ .‬کلیساها و معابد پر است از زنان چون آنها بیش از‬
‫مردان در این بازی باخته اند‪ .‬اُرگاسم در یک مرد محدودتر است‪ ،‬همه اندام او شهوانی نیست و به‬
‫اندام زن آسیب می‬ ‫همین دلیل عدم تجربه اُرگاسم آسیبی به همه ِ‬
‫بدن او وارد نمی سازد‪ ،‬اما تمامی ِ‬
‫بیند‪ .‬برای مذاهب اما‪ ،‬دُکان خوبی است‪ .‬مردم تا از نظر روانی رنج نبرند‪ ،‬به کلیساها نمی روند و‬
‫ت مختلف دینی گوش نمی دهند‪ .‬و چون دچار رنج هستند‪ ،‬به امید و تسال نیاز دارند‪ ،‬حداقل‬
‫به چرندیا ِ‬
‫برای پس از مرگ! می دانند که امیدی در زندگی نیست و به آخر خط رسیده اند‪.‬‬

‫این به ادیان فرصتی می دهد تا به زنان و مردان نشان دهند که سکس کامالً پوچ‪ ،‬بی معنا و بی‬
‫اهمیت است‪ .‬بی جهت انرژی خود را برایش از دست می دهی و استدالل درستی هم به نظر می‬
‫رسد‪ ،‬چرا که خودت هرگز چیزی را تجربه نکرده ای‪.‬‬
‫بنابراین با ممانعت از تجربه لذت جنسی‪ ،‬دین از مردان و زنان بردگانی ساخته است‪ .‬همین بردگی‬
‫برای دیگر منافع سیستمی هم کاربرد دارد‪ .‬کشیشان مدرن‪ ،‬روانکاو هم هستند و اینگونه استثمار می‬
‫کنند‪.‬‬

‫برای من بسیار شگفت انگیز بود وقتی دانستم که تقریبا ً همه روحانیون بخصوص مسیحیان در طول‬
‫تحصیل خود در دانشکده الهیات‪ ،‬روانشناسی هم می خوانند‪ .‬رواشناسی و روانکاوی موضوعی‬
‫ت آنها است‪ .‬حال ارتباط انجیل با روانشناسی در چیست و روانکاوی چه ربطی به‬
‫الزامی در تحصیال ِ‬
‫کشیشان قدیمی‬
‫ِ‬ ‫مسیح دارد؟ آنها را با روانشناسی مجهز می کنند زیرا بر ایشان روشن شده که تأثیر‬
‫در حال از بین رفتن است و دیگر نمی توانند همچون گذشته ها مردم را تحت تأثیر قرار دهند‪ .‬پس‬
‫بایستی او را بروز رسانی کرد تا نه تنها نقش مذهبی خود را ایفا کند بلکه به عنوان یک روانکاو هم‬
‫به ایفای نقش بپردازد‪ .‬طبیعتا ً یک روانشناس معمولی نمی تواند با او رقابت کند‪ ،‬زیرا او چیزی‬
‫بیشتر دارد‪ :‬مذهب‪ .‬و این همه با استفاده از یک روش ساده اتفاق افتاده است‪ :‬محکوم کردن سکس‪.‬‬

‫پس اگر در جلسات درمانی‪ ،‬افرادی را ترسیده از اُرگاسم یافتی به آنها کمک کن تا درک کنند که‬
‫تجربه اُرگاسم آنها را سالمتر و باهوش تر می کند‪ ،‬از خشونت و عصبانیت می کاهد و آنان را با‬
‫محبت تر می سازد‪ .‬اُرگاسم ریشه هایت را که از تو گرفته شده بود‪ ،‬به تو باز می گرداند‪ .‬پس جایی‬
‫برای نگرانی نیست‪ .‬آمیخته با ترس از اُرگاسم‪ ،‬ترس از دیوانگی هم هست‪ .‬اگر کسی با لذت دیوانه‬
‫می شود‪ ،‬به او کمک کن تا دیوانه شود! فقط در آنصورت است که می تواند آن را به تمامی تجربه‬
‫کند‪ .‬اُرگاسم تمامی بافتهای بدن‪ ،‬ذهن و قلب را به آرامش می رساند‪.‬‬

‫در مراقبه بسیار مهم است که شخص اُرگاسم را تجربه کرده باشد‪ .‬آنوقت است که می توانی به او در‬
‫درک مراقبه کمک کنی‪ .‬مراقبه تجربه ای اُرگاسم گونه با همه هستی است‪ .‬اگر در اُرگاسم می توان‬
‫وحدتی چنین زیبا و سودمند و سالم را تنها با یک انسان تجربه کرد‪ ،‬در مراقبه می توان یگانگی با‬
‫تمامی آنچه تو را در برگرفته‪ ،‬تجربه نمود‪ .‬از کوچکترین پره علفی تا بزرگترین ستارگان‪ ،‬میلیونها‬
‫سال دورتر‪.‬‬

‫این را که تجربه کند‪ ...‬ومسئله همان نخستین تجربه است‪ ،‬آنرا که بشناسد‪ ،‬آنگاه که دریابد دیوانگی‬
‫در واقع جنون نیست بلکه انفجاری است از خوشی که آرام می گیرد و از او موجودی سالمتر‪،‬‬
‫باهوش تر و کاملتر می سازد‪ .‬آنگاه است که ترس از اُرگاسم از میان می رود و بهمراهش کار او با‬
‫مذهب‪ ،‬با روانکاو و تمامی دیگر مهمالتی که برایشان آنقدر هزینه کرده است‪ ،‬به پایان می رسد‪.‬‬
‫ترس نخست از تنهایی است و میزان زیادی از ترس از مرگ‬
‫سومین ترس گفتی که از مرگ است‪ِ .‬‬
‫با نخستین تجربه تنها ماندن بی ترس از میان می رود‪ .‬و آنچه از ترس مرگ باقی مانده نیز با تجربه‬
‫اُرگاسم سریعا ً نابود می شود‪ ،‬چرا که در اوج لذت‪ ،‬شخص ناپدید می شود‪ .‬نَفس دیگر حضور ندارد‪.‬‬
‫تجربه هست‪ ،‬اما تجربه گر نیست‪.‬‬

‫گام نخست‪ ،‬در برداشتن گام سوم بسیار کمک می کنند‪ .‬و با هر گام بایستی به عمیق تر شدن‬
‫دو ِ‬
‫حالت مراقبه گونه او ادامه دهی‪ .‬روان درمانی بی مراقبه کمک چندانی نخواهد کرد‪ .‬سطحی است و‬
‫تنها کمی اینجا و آنجا را لمس می کند و خیلی زود فرد بهمان حالت اولیه باز می گردد‪ .‬دگردیسی‬
‫حقیقی هرگز بی مراقبه رخ نمی دهد‪.‬‬

‫و در مراقبه‪ ،‬اینها موقعیتهای زیبایی هستند‪ .‬از اولی استفاده کن تا او را تنها کنی‪ .‬از دومی برای‬
‫شهامت بخشیدن به او بهره ببر‪ ،‬به او بگو تا همه افکارش را رها کند و دیوانه وار به اُرگاسم رسد‪.‬‬

‫" نگران هیچ چیز نباش‪ .‬ما اینجا مراقب تو هستیم‪ ".‬و با این دو گام‪ ،‬سومی بسیار آسان خواهد شد‪.‬‬
‫در حقیقت آسانترین آنها است‪ .‬در ظاهر بزرگترین ترس انسان است اما این حقیقت ندارد‪ .‬تو نمی‬
‫دانی مرگ چیست‪ ،‬چگونه می توانی از آن بترسی؟ همیشه مرگ دیگران را دیده ای‪ ،‬اما هرگز شاهد‬
‫مرگ خود نبوده ای‪ .‬کسی چه می داند؟ شاید تو استثناء باشی‪ ،‬هیچ گواهی بر مرگ تو وجود ندارد‪.‬‬
‫ِ‬
‫آنها که مرده اند‪ ،‬فانی بودن خود را ثابت کرده اند‪.‬‬

‫زمانیکه در دانشگاه از استادانم منطق را می آموختم‪ ،‬در تمامی کتب منطق و فلسفه‪ ،‬در همه‬
‫دانشگاههای دنیا‪ ،‬همان قیاس فلسفی ارسطو تدریس می شود‪ ".‬انسان فانی است‪ .‬سقراط یک انسان‬
‫است‪ ،‬بنابراین سقراط فانی است‪ ".‬وقتی برای اولین بار این قیاس را شنیدم‪ ،‬برخاستم و گفتم‪ " :‬صبر‬
‫کنید‪ .‬شاید من یک استثناء باشم‪ .‬تا این لحظه که استثناء بوده ام‪ .‬پس چرا فردا نباشم؟ درباره سقراط‬
‫ت این قیاس را می پذیرم چر که او مرده است‪ .‬اما درباره من چه؟ درباره شما؟ درباره همه آنان‬
‫صح ِ‬
‫که زندگی می کنند‪ .‬آنها که هنوز نمرده اند! "‬

‫تجربه کردن مرگ‪ .‬مردم بطرز چندش آوری می میرند‪ .‬در نکبت ‪ ،‬رنج و عذاب‪ ،‬با انواع و اقسام‬
‫مرگ انسانی به اشراق‬
‫ِ‬ ‫دردها در پیری و فالکت می میرند‪ .‬این تو را از مردن می ترساند‪ .‬هیچ کس‬
‫مرگ او سرشار از نور و‬
‫ِ‬ ‫رسیده را ندیده و لمس نکرده که چه زیبا و با چه شادمانی می میرد‪ .‬لحظه‬
‫سرور از همه روزنه های وجودش متشعشع می گردد‪ .‬آنانکه به او نزدیکند ‪،‬‬
‫سکوت است‪ ،‬گویی که ُ‬
‫ت نزدیکی به او برخوردار بوده اند‪ ،‬از زیبایی مرگ به شگفتی می آیند که مرگ می‬
‫آنها که از موهب ِ‬
‫تواند چنین با شکوه تر از زندگی باشد‪.‬‬
‫بدون ترس‪ ،‬در لذتی اُرگاسم گونه و‬
‫ِ‬ ‫چنین مرگی اما برای آنهاست که زندگی را به تمامی زیسته اند‪.‬‬
‫بی آنکه به جماعت احمقان و سخنان آنها اهمیتی بدهند‪ .‬ابلهانی که هیچ نمی دانند و به یاوه گویی‬
‫ادامه می دهند‪.‬‬

‫ترس از مرگ آسان ترین در میان این سه ترس است‪ .‬ابتدا باید آن دو را برایش حل کنی و سپس به‬
‫پایان زندگی نیست‪ .‬عمیقا ً که مراقبه کنی و به درونی ترین الیه وجود خود که‬
‫ِ‬ ‫او بگویی که مرگ‬
‫برسی‪ ،‬ناگهان جریانی از حیات ابدی را میابی‪ .‬کالبدها‪ ،‬بسیار بوده اند‪ .‬وجو ِد تو شکلهای گوناگونی‬
‫داشته است‪ ،‬اما تو یکی هستی‪ .‬این نباید تنها باور شود‪ ،‬بلکه بایست تجربه گردد‪.‬‬

‫پس یک چیز را به خاطر داشته باش‪ :‬گروه درمانی های تو نباید مانند دیگر گروههای معمولی باشد‪،‬‬
‫فقط ماستمالی کردن ظاهری و تلقین به بیمار‪ ،‬گویی که چیزی آموخته و تجربه کرده و بعد پس از‬
‫یکی دو هفته همه چیز به حالت اول باز گردد‪ .‬در تمام دنیا حتی یک نفر را پیدا نمی کنی که ذهن و‬
‫روانش کامالً تجزیه و تحلیل شده باشد‪ .‬هزاران هزار روانکاو مشغول به این کار هستند‪ ،‬و حتی یک‬
‫مورد را نتوانسته اند بطور کامل تحلیل کنند‪ .‬به این دلی ِل ساده که آنها از مراقبه چیزی نمی دانند‪.‬‬

‫بدون مراقبه می توان نما را نقاشی کرد‪ ،‬اما واقعیت درون دست نخورده باقی می ماند‪.‬‬

‫درمانگران باید مراقبه را به عنوان محور اصلی درمان معرفی کنند و همه چیز دیگر بایستی بر‬
‫حول آن باشد‪ .‬فقط اینگونه است که می توان روان درمانی را به چیزی ارزشمند تبدیل کرد‪ .‬در‬
‫آنصورت درمان فقط مختص بیماران و کسانیکه تعادل روانی ندارند و یا از ترس و حسادت و‬
‫خشونت رنج می برند‪ ،‬نخواهد بود‪ .‬که آن تنها جنبه ای منفی از روان درمانی است‪.‬‬

‫ت شخص به او باز گردانده شود‪ .‬کودکی و‬


‫بلکه جلسات درمانی بایستی به گونه ای باشد که فردی ِ‬
‫معصومیتش را بایست به او باز گرداند‪ .‬به او تبلور و تمامیت بخشید تا هرگز از مرگ نهراسد‪ .‬ترس‬
‫از مرگ که نابود شود‪ ،‬ترسهای دیگر بسیار کوچک خواهند بود و خودبخود از میان می روند‪.‬‬

‫بایستی به مردم بیاموزیم که چگونه به تمامی و کامل زندگی کنند‪ ،‬بر خالف تعالیم همه ادیان‪ .‬آنان‬
‫نهی و انکار را می آموزند و من وجد و سرور را‪.‬‬
‫واقعیات شرق وغرب‬
‫دانش غربی تنها یک واقعیت را می شناسد و آن واقعیت مادی است که فقیر است و گوناگونی ندارد‪.‬‬
‫درون تو را به رسمیت می شناسد‪ .‬آن را نمی توانی ببینی‪ ،‬نمی توانی‬
‫ِ‬ ‫عرفان شرقی واقعیت وجود‬
‫ِ‬
‫درک کنی‪ ،‬اما تو آنی‪ .‬می توانی بیدار شوی و یا در خواب باقی بمانی‪ .‬هیچ تغییری در کیفیت وجود‬
‫تو ایجاد نمی کند‪ .‬این واقعیت محض توست‪.‬‬

‫و بعد کالبد هست‪ .‬که تنها نمای ظاهری است‪ ،‬ظاهر بدان معنا که پیوسته در تغییر است‪ .‬زنان و‬
‫مردان زیبا را می بینی که در حال پیر شدن هستند‪ .‬از زیبایی گل سرخی به وجد می آیی و مدت‬
‫زیادی نمی گذرد که در خاک ناپدید می شود‪ .‬اینها واقعیاتی است که در بینش شرق جایگاه خود را‬
‫دارند‪ .‬آن را ظواهر می نامند‪ ،‬هر لحظه در حال تغییر‪.‬‬

‫زمانی برای تولد و زمانی برای مرگ‪ .‬بهار باز از راه می رسد و گلها دوباره شکوفه می کنند‪.‬‬

‫سفر بی پایان هستی که در آن همه چیز در حال دگرگونی است‪ ،‬جز بودش تو‪ .‬مرکز وجودی تو‪.‬‬

‫دنیای متغیر واقعیتی نسبی است‪.‬‬

‫و سپس واقعیاتی دیگر نیز هستند‪ .‬مانند رؤیاها‪ .‬می دانی که واقعی نیستند اما همچنان آنها را می‬
‫بینی‪ .‬نه تنها می بینی بلکه بر تو اثر می گذارند‪ .‬اگر کابوسی ببینی و از خواب بیدار شوی‪ ،‬می بینی‬
‫که قلبت تندتر می زند و تنفست در اثر کابوس تغییر کرده است‪ .‬حتی ممکن است از ترس خیس‬
‫عرق شده باشی‪ .‬نمی توانی کابوس را انکار کنی‪ ،‬که در اینصورت این تعریق‪ ،‬این تغییر ضربان‬
‫قلب و تنفس از کجا آمده است؟ عرفان شرقی وجود این الیه سوم واقعیت را نیز پذیرفته است‪ :‬رؤیا‪،‬‬
‫افقی که در همه اطراف می بینی‪ ،‬که وجود خارجی ندارد اما می توان آنرا از هر سو دید‪.‬‬

‫عرفان شرقی می گوید که همه چیز در حا ِل گذر است و با اینحال یک چیز است که هرگز نمی‬
‫گذرد‪ .‬همه چیز تولد و مرگ میابد‪ ،‬اما چیزی هست که هرگز زاده نشده و هرگز نمی میرد‪ .‬و تا‬
‫زمانیکه در آن منشاء الیزال تمرکز نیابی به آرامش و به صلح دست نخواهی یافت‪ .‬سرور را و‬
‫رضایت را نخواهی یافت‪ .‬خود را در خانه نمیابی و در جهان احساس راحتی نخواهی کرد‪ .‬تنها یک‬
‫تصادف باقی می مانی و هرگز اصیل و واقعی نخواهی شد‪.‬‬

‫ناپذیر ابدی نزدیکتر کنند‪ .‬آنچه زمان برایش هیچ‬


‫ِ‬ ‫همه شیوه های مراقبه بر آنند تا تو را به آن تغییر‬
‫معنایی ندارد‪ .‬آنچه که تغییر نمی کند‪ ،‬گذشته و حال و آینده هم ندارد‪ .‬جهانی که گذشته‪ ،‬حال و آینده‬
‫را می شناسد فقط بطور نسبی واقعیت دارد‪ .‬امروز اینجاست و فردا نیست‪ .‬جسمی که آنقدر باورش‬
‫داشتی‪ ،‬روزی می میرد‪ .‬ذهنی که چنان بدان وابسته بودی‪ ،‬به دنبا ِل تو نخواهد آمد و با جسمت می‬
‫میرد‪ .‬که ذهن بخشی از ماشین جسم بوده است‪ .‬آنچه پس از مرگ از بدن پرواز می کند‪ ،‬پرنده ایست‬
‫نادیدنی که بسوی آسمانی بیکران و نادیدنی پر می کشد‪ .‬چنانچه آگاه باشی‪ ،‬به رقص درمی آیی چرا‬
‫که برای اولین بار مفهوم آزادی را درک کرده ای‪ .‬این نه یک آزادی سیاسی و یا اقتصادی بلکه از‬
‫چشمان‬
‫ِ‬ ‫ماهیتی بسیار بنیادی تر و وجودی است‪ .‬هر آنچه از این آزادی بر آید‪ ،‬زیبا و برازنده است‪.‬‬
‫بینش تو تغییر کرده است‪ .‬عشق همچنان هست‪ ،‬اما نه از جنس شهوت و‬
‫تو همان خواهد بود‪ ،‬اما ِ‬
‫مالکیت که خود را به شفقت تغییر داده است‪ .‬در رقص و آواز و شعر همچنان شادی را سهیم می‬
‫شوی‪ ،‬اما تنها از روی شادی ناب می بخشی‪.‬‬

‫برای قرنها این موضوع مورد بحث بوده که هنر برای چیست؟ سودمند گرایان عملگرا اعتقاد داشته‬
‫اند که هنر باید در خدمت هدف باشد و در غیر اینصورت بی فایده است‪ .‬آنها هنر را درک نکرده اند‪.‬‬
‫هنر تنها می تواند در خدمت خود باشد‪ .‬هنر‪ ،‬آواز طربناک فاخته ای تنهاست‪ .‬بامبوهایی ایستاده در‬
‫سکوت و پرواز پرنده ای در آسمان است‪ .‬پرواز و حس آزادی برخاسته از آن خود به تنهایی گویا و‬
‫کافیست و نیازی به هدف دیگر ندارد‪.‬‬

‫ذهن خود دمخور‬


‫اما این تنها زمانی قابل درک است که اصل وجودی خود را شناخته باشی‪ .‬تو با ِ‬
‫بوده ای که عاریه ای‪ ،‬تربیت شده و آموزش دیده است‪ .‬با جسم خود بشکلی بسیار سطحی آشنا بوده‬
‫ای‪ .‬با آنکه بدن خودت است‪ ،‬از چگونگی کارکرد آن اطالعی نداری‪ .‬نمی دانی غذا را چطور به‬
‫خون تبدیل می کند و اکسیژن را چگونه به بخشهای مختلف خود می رساند‪َ .‬بدن‪ِ ،‬خ َرد خود را دارد‪.‬‬
‫کار آن را به تو واگذار نکرده تا به یاد داشته باشی که نفس بکشی‪ ،‬چون فراموش خواهی‬
‫طبیعت ِ‬
‫کرد‪ .‬آنقدر خوابالود هستی که طبیعت نمی تواند چنین ریسکی کند‪ .‬اگر قرار بود نفس کشیدن را به‬
‫خاطر بسپاری‪ ،‬فکر نمی کنم االن اینجا بودی‪ .‬مدتها بود که فراموش شده بودی!‬

‫اما به یاد داشته باشی یا نه‪ ،‬خواب باشی یا بیدار‪ ،‬تنفس خودبخود جریان دارد‪ ،‬قلب به طپیدن و معده‬
‫به هضم غذا ادامه می دهد‪ .‬نه به توصیه تو نیازی دارد و نه به آموزشهای پزشکی‪ .‬بسادگی از خرد‬
‫باطنی خود پیروی می کند‪.‬‬

‫اما این فقط خانه توست‪ ،‬تو آن نیستی‪ .‬این خانه روزی پیر می شود‪ .‬دیوارهایش فرو می ریزد و‬
‫درهایش می پوسد‪ .‬روزی خواهد آمد که هیچ نشانی از خانه باقی نمی ماند‪ .‬اما بر سر او که در خانه‬
‫می زیست چه آمد؟ باید این اصل را درک کنی‪ .‬هر چه می خواهی بر آن نام بگذار‪ ،‬هوشیاری‪،‬‬
‫آگاهی‪ ،‬بودا‪...‬هیچ فرقی نمی کند چه نامی بر آن می دهی‪ .‬اما مسئولیت مطلق هر انسانی در اینست‬
‫که وقت خود را بر امور دنیوی اتالف نکند‪ .‬نخستین اولویت با بودش است و شناخت این بودش‪ .‬به‬
‫دنبال پروانه ها ندو و به افقی که تنها به ظاهر هست‪ ،‬چشم مدوز‪.‬‬

‫به یاد می آورم‪ ...‬بیست وسه قرن پیش اسکندر کبیر به هندوستان رفت‪ .‬استا ِد او فیلسوف بزرگ و‬
‫پدر علم منطق‪ ،‬ارسطو بود‪ .‬پیش از رفتن به هند‪ ،‬ارسطو از او پرسید‪ " :‬آیا می توانی برای من از‬
‫هندوستان هدیه ای بیاوری؟" اسکندر پاسخ داد‪ " :‬هر چه بخواهی‪ .‬فقط نام ببر‪".‬‬

‫ارسطو گفت‪ " :‬چیز ساده ای نیست‪ ،‬اما منتظر می مانم‪ .‬لطفا ً به هنگام بازگشت برایم یک 'سانیاسین'‬
‫ت خویش را تحقق بخشیده است‪ .‬چرا که ما نمی دانیم این به چه‬
‫بهمراه بیاور‪ ،‬انسانی که شناخ ِ‬
‫معناست؟ نمی دانیم بودا شدن چگونه است‪ .‬بودایی را بیاب و با خود به اینجا بیاور‪".‬‬

‫اسکندر که از معنای عه ِد خود آگاه نبود گفت‪ " :‬هیچ نگران نباش! اگر اسکندر اراده کند که هیمالیا‬
‫جابجا شود‪ ،‬این کار انجام خواهد شد‪ .‬اینکه فقط یک انسان است‪ .‬فقط چند ماه صبر کن تا بازگردم‪".‬‬

‫اما پس از آنکه به هند سفر کرد‪ ،‬چنان مشغول شد که فقط هنگام بازگشت در مرز هندوستان بود که‬
‫ت درونی ترین حقیقت خویش نائل شده‬
‫به یاد عهد خود برای یافتن یک بودا افتاد‪ .‬انسانی که به شناخ ِ‬
‫است‪.‬‬

‫از مردم سؤال کرد و آنها با خنده پاسخ دادند‪ " :‬اول اینکه تشخیص اینکه کسی بوداست‪ ،‬بسیار مشکل‬
‫است‪ .‬و بعد هم اگر بحد کافی خوش اقبال باشی و پرتو چنین انسانی را دریافت کنی‪ ،‬به پای او‬
‫خواهی افتاد و بردن او را کامالً از یاد خواهی برد‪ .‬امیدواریم که بودایی پیدا نکنی! به خانه بازگرد‪".‬‬

‫اسکندر نمی توانست درک کند‪ .‬بودا چگونه انسانی است که نمی توان او را با زور بهمراه برد؟‬

‫دستور داد که فرستادگانی را به سراسر هندوستان بفرستند تا انسانی را که ادعا می کند به منزل‬
‫خویش رسیده را بیابند‪ .‬پس از مدتی بازگشتند و گفتند‪ " :‬بله‪ ،‬یک سانیاسین عریان را ایستاده کنار‬
‫رودخانه یافتیم که می گوید‪ :‬مگر جای دیگری هم می توانم باشم ؟ من اینجا هستم‪ .‬مگر می توان کس‬
‫دیگری بود؟ من بودا هستم‪".‬‬

‫اسکندر خود به دیدار مرد رفت‪ .‬گفتاری که میان آن دو سر گرفت بسیار زیبا بود و اسکندر را غرق‬
‫شگفتی کرد چرا که او هرگز با چنین انسانی روبرو نشده بود‪ .‬اسکندر که شمشیر عریانی در دست‬
‫داشت‪ ،‬پیش از آنکه لب به سخن گشاید‪ ،‬از سوی پیرمر ِد فقیر و عریان مورد خطاب قرار گرفت که‪:‬‬
‫" شمشیرت را غالف کن که اینجا بدان نیازی نیست‪ .‬انسان هوشمند و شمشیر؟! پیش از آنکه تو را‬
‫بزنم‪ ،‬شمشیرت را در غالف بگذار!" برای نخستین بار بود که کسی به اسکندر دستور می داد و او‬
‫بر خالف میل خویش ناچار به تبعیت بود‪ .‬اسکندر گفت ‪ " :‬درخواستی دارم‪ .‬به سرزمین من بیا‪.‬‬
‫استادی دارم که می خواهد بودا شود‪ .‬در مغرب زمین هیچ کس نمی داند که خویش درون به چه‬
‫معناست‪".‬‬

‫پیرمرد خندید و گفت‪ " :‬مسخره است‪ .‬استادی که اینرا نداند‪ ،‬یک استاد نیست‪ .‬و اگر او می خواهد‬
‫بودا را ببیند‪ ،‬او بایید به نزد بودا بیاید‪ .‬بودا را نمی توان برای او ارسال کرد‪ .‬به استادت بگو‪ :‬اگر‬
‫تشنه ای‪ ،‬به چشمه بیا‪ .‬چشمه به نزد تو نخواهد آمد‪".‬‬

‫" و حاال تو‪ "...‬پیرمرد به اسکندر گفت‪ " :‬حداقل بیاموز که انسان باشی‪ .‬خود را اسکندر کبیر‬
‫ت بودای درونت باز می دارد‪ .‬تو آنرا در درون‬
‫َفس توست که تو را از شناخ ِ‬
‫معرفی کردی‪ .‬این ن ِ‬
‫بهمراه داری‪ ،‬اما این عظمت‪ ،‬این اشتیاق برای فتح دنیا‪ ...‬با فتح دنیا چه بدست خواهی آورد؟ مرگ‬
‫خیلی زود همه را از تو خواهد گرفت‪ .‬لخت و عریان خواهی مرد و در خاک مدفون می گردی‪ .‬لگد‬
‫مال خواهی شد و حتی نمی توانی اعتراض کنی که ‪ :‬دور بایستید! من اسکندر کبیرم‪.‬‬

‫خیال عظمت را از سر بدر کن‪ .‬و به یاد داشته باش که حتی نامت نیز متعلق به تو نیست‪".‬‬

‫اسکندر گفت‪ " :‬منظورت چیست؟ البته که اسکندر‪ ،‬نام من است‪".‬‬

‫سانیاسین پاسخ داد‪ " :‬هیچ کس با نام پا بدین دنیا نمی گذارد‪ .‬نامها همه دادنی هستند‪ .‬برچسبهایی که‬
‫بر تو می زنند و تو تبدیل به برچسبی می شوی‪ .‬فراموش می کنی که بی نام و نشان آمده ای و بهمان‬
‫صورت بایستی از این دنیا بروی‪ .‬به استادت بگو به اینجا بیاید و با شیر روبرو شود‪ .‬اگر توان به‬
‫درون رفتن را داشته باشد‪ ،‬تنها در آنصورت است که می تواند بودا بودن و به اشراق رسیدن را‬
‫دیدن شخصی به اشراق رسیده نمی توانی معنایش را درک کنی‪ .‬درست بمانند‬
‫ِ‬ ‫درک کند‪ .‬تنها با‬
‫وقتیکه تشنه ای‪ ،‬نوشیدن دیگری تشنگی تو را رفع نخواهد کرد‪".‬‬

‫اسکندر با احترام خم شد و پای پیرمرد را لمس کرد و گفت‪ " :‬مرا عفو کن که مزاحمت شدم‪ .‬گویا ما‬
‫زبان یکدیگر را اصالً درک نمی کنیم‪".‬‬

‫و این حقیقت امروز نیز هست‪ .‬تفکر دانش زده غرب‪ ،‬زبان عرفان شرقی را فراموش کرده است‪.‬‬
‫سوء تفاهم نشوی‪ .‬دنیایی متفاوت‪ ،‬اقلیمی متفاوت که زمانی‬
‫ِ‬ ‫باید بسیار آگاه و هوشیار باشی تا دچار‬
‫وجود داشت و زندگی را تبدیل به سلوکی زیبا و جستجویی زیارت گونه می کرد و حال مبدل به‬
‫بازاری برای تسلیحات نظامی و میدان جنگ و کشتار شده است‪ .‬چه کسی به مراقبه اهمیت می دهد؟‬
‫به نظر چون پژواکی از سالیان دور می آید‪ .‬گویا که بهیچ وجه ارتباطی با ما ندارد‪ .‬اما تا خود را‬
‫پژواک دیرین نکنی‪ ،‬درک نخواهی کرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫پذیرای این‬

‫در زمان گوتام بودا‪ ،‬ادیبی زندگی می کرد که نابینا بود‪ .‬او چنان در بحث و جدل ماهر بود که همه‬
‫روستاییان از دست او در عذاب بودند‪ .‬به او می گفتند‪ " :‬تو نابینایی و از اینرو قادر به یافتن‬
‫روشنایی نخواهی شد‪ ".‬پاسخ می داد‪" :‬پس آنرا از طریق دیگر منابع برایم فراهم آورید‪ .‬می توانم‬
‫گوش فرا دهم‪ ،‬همچون طبلی آنرا برای من بنوازید‪".‬‬

‫‪ "-‬اما نمی توان نور را همچون طبل نواخت‪".‬‬

‫نور شما‬
‫مرد نابینا پاسخ داد‪ " :‬می توانم لمس کنم‪ .‬دستکم بگذارید نور را لمس کنم‪ .‬دستانم باز است‪ِ .‬‬
‫کجاست؟ می توانم آنرا ببویم‪"...‬‬

‫‪"-‬اما هیچ یک از این حواس قادر نیستند که واقعیت نور را درک کنند‪".‬‬

‫روستاییان مستأصل شده بودند‪" .‬با این مرد چه باید کرد؟ او بسیار اهل بحث و استدالل است‪ ...‬ما‬
‫ت آنرا انکار می کند و دالیل درستی هم دارد‪ .‬ما قادر به‬
‫همه می دانیم که نور چیست‪ ،‬اما او واقعی ِ‬
‫ارائه هیچ مدرکی نیستیم‪".‬‬

‫روستای آنها می آید‪ .‬با خود گفتند ‪ ":‬فرصت خوبی است تا او را به نزد بودا ببریم‪.‬‬
‫ِ‬ ‫شنیدند که بودا به‬
‫اگر بودا نتواند او را قانع کند‪ ،‬پس شاید اصالً ممکن نیست‪ .‬سرگرمی جالبی هم هست‪ ،‬ببینیم بودا در‬
‫مباحثه با این مرد نابینا تا کجا می تواند پیش رود‪".‬‬

‫اما آنها در اشتباه بودند‪ .‬بودا با او بحثی نکرد‪ .‬بسادگی گفت‪ " :‬او را آزار ندهید‪ .‬اینکه وجود نور را‬
‫به رخ او می کشید‪ ،‬کاری ناپسند از جانب شماست‪ .‬اگر از شفقت کافی برخوردار بودید‪ ،‬تالش می‬
‫کردید تا پزشکی بیابید که چشمان او را معالجه کند‪ .‬روشنایی موضوعی برای مباحثه نیست‪ ،‬برای‬
‫دیدنش نیاز به چشم دارید و آنوقت جایی برای شک باقی نمی ماند‪".‬‬

‫بودا که پزشک خصوصی خود را در معیت داشت‪ ،‬به او گفت‪ " :‬در این روستا بمان تا چشمان این‬
‫کاروان خود به سفر ادامه می دهیم‪".‬‬
‫ِ‬ ‫مرد را معالجه کنی‪ .‬من بهمراه‬

‫شش ماه بعد‪ ،‬پزشک بهمراه ادیب که چشمانش بینایی خود را باز یافته بودند‪ ،‬به محلی که بودا بود‬
‫سفر کردند‪ .‬او رقص کنان به پای بودا افتاد و گفت‪ " :‬بسیار سپاسگذارم که با من فیلسوفانه برخورد‬
‫سر‬
‫نکردی و مرا تحقیر ننمودی و بجای مناظره کردن تنها به نکته ای ساده اشاره کردی‪ .‬مسئله بر ِ‬
‫نور نیست‪ ،‬بلکه چشمانی برای دیدن است‪".‬‬
‫ق و نه دانش و‬
‫این درباره خویش درون نیز صادق است‪ .‬نه هوش و ذکاوت ‪ ،‬نه قوه استدالل و منط ِ‬
‫بودش خود‪ ،‬به‬
‫ِ‬ ‫تون حکیمانه شما راه بدان ندارند‪ .‬تنها نفوذ مستقیم با چشمان بسته به عمق‬
‫علم و م ِ‬
‫آنچه در قفای استخوانها نهان گشته است‪ .‬آنکه شناخته شود‪ ،‬آرامشی بزرگ حکمفرما می شود‪ .‬برای‬
‫نخستین بار زندگی مبدل به رقص و سرور می شود‪ .‬و حتی مرگ نیز نمی تواند آنرا مختل سازد‪.‬‬

‫بگذارید حکایت دیگری را هم برایتان بگویم‪ .‬ماهی کوچک و کنجکاوی تحقیق می کرد‪ " :‬من درباره‬
‫اقیانوس بسیار شنیده ام‪ ،‬اما نمی دانم کجاست‪ ".‬ماهی پیری به فیلسوف کوچک پاسخ داد‪:‬‬

‫" ابله نباش‪ .‬ما در اقیانوس هستیم‪ .‬ما خود‪ ،‬اقیانوسیم‪ .‬از آن آمده ایم و در آن ناپدید خواهیم شد‪ .‬ما‬
‫چیزی نیستیم جز امواجی در اقیانوس‪".‬‬

‫این در مورد پرندگان نیز صادق است‪ .‬فکر کرده ای که آنها می توانند آسمان را بیابند؟ با اینکه تمام‬
‫روز در دوردستها در حال پروازند‪ ،‬اما نمی توانند آسمان را پیدا کنند‪ .‬زیرا که از آسمان متولد شده‬
‫اند و روزی هم در آن محو خواهند شد‪.‬‬

‫اینها در واقع اظهاراتی نمادین هستند و به این حقیقت اشاره می کنند که تو جزئی از جهان هستی‪.‬‬

‫همچون موجی در جهان پدیدار شده ای و روزی هم در آن فرو خواهی رفت‪ .‬این جهان نه چیزی‬
‫بیرونی‪ ،‬بلکه درونی است‪ .‬موضوعی است که به درونی ترین هسته وجودی تو پیوسته است‪.‬‬

‫خود را که بیابی‪ ،‬همه اقیانوس را یافته ای‪ .‬آسمان را با تمامی ستارگانش‪ ،‬همه گلها و پرندگان را‬
‫یافته ای‪ .‬یافتن خویش‪ ،‬یافتن همه چیز است‪ .‬و گم کردن خویش‪ ...‬چه بسا کاخ و امپراتوری و‬
‫ثروت دنیا را داشته باشی‪ ،‬اما همگی پوچند و بیهوده‪.‬‬

‫ماهی ها و پرندگان موجوداتی خودجوش هستند‪ .‬بجز انسان‪ ،‬هیچ موجودی در این جهان دچار جنون‬
‫نشده است‪ .‬بی آنکه نیاز داشته باشی‪ ،‬کار می کنی‪ .‬خود را مشغول نگاه می داری‪ ،‬بی هیچ‬
‫مشغولیتی‪ .‬چون ممکن است کسی از تو بپرسد چه کار می کنی و تو شهامت آنرا نداری که بگویی‬
‫که " من فقط هستم‪ ".‬مردم به تو می خندند و اندرزت می دهند ‪ " :‬کاری بکن‪ .‬فقط بودن که فایده ای‬
‫ندارد‪ .‬شغلی بیاب و درآمدی کسب کن!"‬

‫اما یک ماهی هرگز بیش از آنچه نیازش هست‪ ،‬کار نمی کند‪.‬‬

‫از هنری فورد پیش از مرگش پرسیدند ‪ " :‬مدتهاست که شما تمام مرزها و رکوردهای ثروت را در‬
‫نوردیده اید و حال هیچ رقیبی ندارید‪ .‬چرا همچنان بکار کردن ادامه می دهید؟ "‬
‫او عادت داشت که هر روز صبح رأس ساعت ‪ 7‬به دفتر کارش برود‪ .‬نگهبانان دفتر ساعت ‪،8‬‬
‫منشی ها ساعت ‪ 9‬و مدیران ساعت ‪ 10‬به دفتر می آمدند‪ .‬مدیرها ساعت ‪ 4‬دفتر را ترک می کردند‪،‬‬
‫منشی ها ساعت ‪ 5‬و نگهبانان ساعت ‪ ،6‬اما هنری فورد همچنان بکار کردن ادامه می داد‪ .‬و او‬
‫ثروتمندترین مرد زمان خویش بود‪ .‬پرسشگر حق داشت که بپرسد ‪ ":‬چرا همینطور ادامه می دهید؟‬
‫این کاری غیر ضروری است‪ .‬شما آنقدر ثروت دارید که هر چه بخواهید می توانید داشته باشید‪".‬‬

‫پاسخ او پاسخ یک مرد خردمند بود‪ ،‬نه یک انسان روشن شده‪ ،‬اما بطور قطع زندگی او را خردمند‬
‫کرده بود‪.‬‬

‫گفت‪ " :‬این فقط یک عادت است‪ .‬نتوانستم خود را متوقف کنم و همینطور بر ثروتم افزوده شد‪ .‬می‬
‫دانستم که دیگر نیازی نیست اما ترک عادتی دیرینه بسیار مشکل است‪".‬‬

‫جز انسان‪ ،‬هیچ درختی‪ ،‬پرنده ای یا ماهی ای چنین وابسته عادات خویش نیست‪ .‬طبیعت همه خود‬
‫جوش است‪ .‬زمانیکه نیاز است بسادگی کارش را انجام می دهد و وقتی نیاز نیست‪ ،‬دست از کار می‬
‫کشد و ساکت باقی می ماند‪ .‬به اعتقاد من سالمت عقل همین است‪ :‬فقط تا جایی که نیاز است کار‬
‫کنی‪ .‬فقط کمی زیاده تر و آنگاه از دایره سالمت روان خارج شده ای و هیچ پایانی بر آن جنون‬
‫نیست‪.‬‬

‫می توان از زوایای گوناگونی بر این موضوع نگریست‪ .‬بجز انسان‪ ،‬هیچ حیوانی تا این اندازه در‬
‫همه طول سال عالقمند به سکس نیست‪ .‬برای سکس فصلی هست‪ ،‬فصل جفتگیری و هنگامیکه به‬
‫پایان رسید‪ ،‬دیگر کسی به سکس فکر نمی کند‪ .‬در میان پرندگان نه دیوانه جنسی هست و نه کسی که‬
‫تجرد پیشه کند‪ .‬حتی در فصل جفتگیری نیز در میانشان کسی را بطور بخصوصی شادمان نمی یابید‪.‬‬

‫ت دیگر را تماشا می کنم و شگفت است که گویا فعالیت جنسی‪ ،‬چیزی تحمیل‬
‫من پرندگان و حیوانا ِ‬
‫ت‬
‫شده بر آنهاست‪ .‬به نظر خوشحال نمی رسند‪ .‬سگی را در حال عشق بازی نگاه کنید‪ .‬او آنرا تح ِ‬
‫تأثیر نیازی طبیعی انجام می دهد‪ ،‬در غیر اینصورت بدان عالقمند نیست‪ .‬و فصل که به پایان رسید‪،‬‬
‫دیگر هیچ میل وعالقه ای نیست‪ .‬برای همینست که ازدواج در دنیای حیوانات صورت نمی گیرد‪ .‬به‬
‫ازدواج چه نیازی دارند؟ فصل که تمام شد‪ ،‬از یکدیگر بسادگی جدا می شوند‪.‬‬

‫اما برای انسان یک عادت شده است‪ .‬انسان حتی یک نیاز طبیعی را را مبدل به عادت کرده است‪.‬‬
‫شاید تعجب کنید که بر طبق مطالعات روانشناسان مردها در هر چهار دقیقه حداقل یکبار به زنها و‬
‫زنها در هر هفت دقیقه حداقل یکبار به مردان فکر می کنند‪ .‬این اختالف موجب بدبختیهای بزرگی‬
‫شده است‪.‬‬
‫برای همین است که هر شب زمانیکه مرد به خانه می آید‪ ،‬زن که تا آن زمان کامالً خوب بوده‪،‬‬
‫مردان باهوش با خود آسپیرین به خانه می برند! اما‬
‫ِ‬ ‫ناگهان تغییر چهره می دهد و سر درد می گیرد‪.‬‬
‫به ندرت مرد باهوشی یافت می شود‪ ،‬آنکه باهوش است هرگز ازدواج نمی کند‪ .‬اینجور چیزها برای‬
‫کودنهاست‪ ،‬انسان هوشمند کامالً آزاد باقی می ماند‪ .‬اگر به بشریت نگاه کنی‪ ،‬باور نخواهی کرد که‬
‫اینجا یک تیمارستان نیست‪ .‬کسی سیگار می کشد‪ ،‬در حالیکه روی بسته سیگار نوشته شده که برای‬
‫سالمت مضر است‪ .‬دیگری آدامس می جود‪ .‬آیا کاری احمقانه تر از این هست؟ آدامس را برای‬
‫جویدن ساخته اند؟ مردم مشغول کارهایی شده اند که اگر ببینند و دقت کنند‪ ،‬متوجه می شوند که‪:‬‬

‫" خدایا‪ ...‬من چه کارهایی می کنم و دیگران تصور می کنند که من عاقلم! "‬

‫ت آن پنهان کنند‪.‬‬
‫اما همه نقاب زده اند و تالش می کنند دیوانگی خود را پش ِ‬

‫هدف از مراقبه پویا همین است‪ .‬به تو این فرصت را می دهد که نقابت را کنار بگذاری و اجازه دهی‬
‫تمامی جنون قرون به بیرون آید‪ .‬آنها را نگه ندار‪ .‬این پاکسازی بزرگی است‪ .‬آنگاه که تنها آگاهی‬
‫ِ‬
‫پاک و شفاف شوی‪ ،‬بودا شدنت دور نخواهد بود‪ .‬شاید تنها به یک قدم بیشتر نیاز باشد‪.‬‬

‫وار انسان با هستی کامالً تخریب شده و هیچ پلی باقی نمانده است‪ .‬و از همین روست‬
‫رابطه اقیانوس ِ‬
‫که او دست به چنین کارهای احمقانه ای می زند‪ .‬باورکردنی نیست که ما گویی فقط برای کشتار‬
‫ت هسته ای وجود ندارد؟ هفتاد درصد از ثروت کل‬
‫همدیگر اینجا هستیم‪ .‬آیا چیز مهمتری از تسلیحا ِ‬
‫صرف امور جنگی می شود‪ .‬حتی در کشورهای فقیری که مردمانش زیر خط فقر زندگی می‬
‫ِ‬ ‫بشریت‬
‫کنند و نمی توانند دو وعده غذای روزانه بخورند‪ ،‬هفتاد در ص ِد درآمد کشور را برای ساخت بمب و‬
‫خرید اسلحه اتالف می کنند‪ .‬آیا از جنگ چیزی جنون آمیزتر هست؟‬

‫کشوری مانند آلمان با فرهنگی بسیار غنی در دستان مردی دیوانه به نام آدولف هیتلر افتاد‪ .‬هیچ کس‬
‫به اینکه چگونه چنین چیزی روی داد‪ ،‬فکر نمی کند‪ .‬حتی انسانی چون مارتین هایدگر که شاید‬
‫پیروان هیتلر بود‪ .‬هیتلر مردی مطلقا ً دیوانه که نیاز به بستری شدن‬
‫ِ‬ ‫بزرگتریت فیلسوف آلمان بود‪ ،‬از‬
‫در تیمارستان داشت! اما باید چیزی در مردم بوده باشد که هیتلر برایشان چنین جذبه ای ایجاد کرد‪.‬‬

‫سرتاسر آلمان با همه هوش و فرهنگش‪ ،‬قربانی آن مرد دیوانه شد‪ .‬حماقت را ببینید‪ ،‬او می گفت‪:‬‬

‫ق مسلم ماست‬
‫" فقط بخاطر یهودیان است که آلمان نتوانسته بعنوان یک قدرت جهانی برخیزد‪ .‬این ح ِ‬
‫که بر جهانیان حکومت کنیم و یهودیان تنها مانع این امر هستند‪".‬‬
‫گرفتن‬
‫ِ‬ ‫چرا مردم با چنین عقیده ابلهانه ای همراه شدند و قانع شدند که یهودیان هستند که از قدرت‬
‫آلمان ممانعت می کنند؟ یهودیانی که منابع ثروت و هوشمندی بسیاری برای آلمان بودند‪ .‬چرا آلمانیها‬
‫متقاعد شدند؟ تنها از روی حسادت‪ .‬یهویان ثروتمند و باهوش بودند و در هر چیزی همیشه باالتر از‬
‫دیگران بودند‪.‬‬

‫موفقیت در دنیایی دیوانه بسیار خطرناک است‪ .‬همه قصد نابود کردنت را می کنند‪ .‬درست یا غلط‪،‬‬
‫هیچ فرقی نمی کند‪ .‬سراسر آلمان متقاعد این امر شدند نه از آن رو که گفته هیتلر از برهان و منطقی‬
‫درست برخوردار بود‪ ،‬بلکه چون همه آلمانیها به ثروت‪ ،‬هوش‪ ،‬موفقیت و زندگی یهودیان حسادت‬
‫می کردند‪ .‬بخاطر این حسادت‪ ،‬هیتلر توانست حتی هوشمندترین انسانها را متقاعد کند که مانند‬
‫حیوانها عمل کنند‪.‬‬

‫و امروز اسلحه هایی که هیتلر در جنگ استفاده کرد‪ ،‬مانند اسباب بازی بچه ها به نظر می رسد‪.‬‬

‫از زمان جنگ جهانی دوم‪ ،‬تکنولوژی پیشرفت زیادی کرده و همچنان در دست سیاستمداران است‪.‬‬
‫سیاستمدارانی که از نظر روانی بیمارترین انسانها هستند‪ .‬گرایش به قدرت‪ ،‬خود نشانی از روان‬
‫بیمار است‪ .‬انسان سالم‪ ،‬به عشق گرایش دارد نه به تملک و تسلط‪ .‬انسان سالم لذت را در زیستن می‬
‫یابد‪ .‬او برای رأی آوردن گدایی نمی کند‪ .‬فقط آنها که از عقده حقارت رنج می برند‪ ،‬قدرت می طلبند‬
‫تا بخود و بقیه ثابت کنند که از دیگران برترند‪ .‬آنکه حقیقتا ً بزرگ است‪ ،‬هیچ نیازی به قدرت ندارد‪.‬‬
‫او به ارزش خود واقف است و آنرا زندگی می کند‪ .‬در آوازش‪ ،‬رقصش‪ ،‬شعرش‪ ،‬نقاشی و موسیقی‬
‫اش‪ ،‬به واالیی زندگی می کند‪ .‬فقط حقیران در پی سیاست هستند‪.‬‬

‫به بودا بودن خود آگاه باشی یا نه‪ ،‬هیچ نگران نباش‪ .‬فصلش که رسد‪ ،‬شکوفا می شوی‪ .‬پس فقط‬
‫صبور باش‪ .‬هوشیارانه صبر کن‪ ،‬بی هیچ آرزویی و از این انتظار لذت ببر‪ .‬آنرا تبدیل به سکوتی پر‬
‫سرور کن‪ .‬و آنچه مقدر توست‪ ،‬می شکفد‪ .‬نمی توان پرنده را از پرواز بازداشت‪ ،‬نمی توان فاخته را‬
‫از آواز خواندن و گل را از شکوفه دادن باز داشت‪ .‬چه کسی تو را از بودا شدن باز می دارد ؟ جز‬
‫خودت هیچکس مسئول نیست‪.‬‬

‫چون به دنیای درونت رسوخ کنی و به آسمان درونت پَر کشی‪ ،‬ابدیتی فنا ناپذیر می یابی‪ .‬زیارتی که‬
‫آغاز و پایان ندارد‪ .‬ابدیتی بی مرگ که به ناگه تو را دگرگون می کند‪ ،‬بی هیچ تالشی از جانب تو‪،‬‬
‫بی آنکه ریاضتی بکشی و خود را آزار دهی‪ .‬تو همانی هستی که می خواهی‪ ،‬تنها جزء کوچکی‬
‫گمشده است‪ ،‬جزئی بسیار کوچک‪ .‬بیدار شو! در بیداری تو بودا هستی‪.‬‬
‫در خواب نیز تو یک بودا باقی می مانی‪ ،‬اما از آن آگاه نیستی‪ .‬آنگاه که کسی بودا می شود‪ ،‬در می‬
‫یابد که همه نیز بودا هستند‪ .‬یکی خواب است‪ ،‬یکی خرناس می کشد‪ ،‬یکی به دنبال زنی می دود و‬
‫یکی دیگر مشغو ِل کار احمقانه دیگری است‪ .‬اما بودا‪ ،‬بودا باقی می ماند‪.‬‬

‫ب تو را‬
‫حتی وقتیکه سیگار می کشی‪ ،‬بدان معنا نیست که اصل خود را از دست داده ای‪ .‬فقط خوا ِ‬
‫نشان می دهد و نه هیچ چیز دیگر‪ .‬رها کن‪ ،‬آرام بگیر و در خود قرار یاب و آنگاه است که اصل را‬
‫باز میابی‪.‬‬

‫روانشناختی دربرابر فیزیکی‬


‫من مطمئن نیستم که این مرگ است که مرا بیشتر می ترساند یا بیماری و دردهای دورا ِن پیری‬
‫است که موجب ترس می شوند‪ .‬چگونه می توان بر ترس از درد جسمانی فائق شد؟‬

‫ترس روانی رفع شدنی است‪ .‬در واقع تنها ترس روانی را می توان از میان برد‪ .‬درد جسمی‪ ،‬بخشی‬
‫از مرگ و زندگی است‪ .‬راهی برای خالصی از آن نیست‪ .‬اما مشکلی هم بوجود نمی آورد‪ .‬آیا‬
‫تابحال بر آن تأمل کرده ای؟ مشکل وقتی هست که به آن می اندیشی‪ .‬وقتی به پیری فکر می کنی‪،‬‬
‫می ترسی اما افرا ِد پیر را ترسیده و متزلزل نمیابی‪ .‬به بیماری که می اندیشی می ترسی‪ .‬اما وقتی‬
‫بیماری واقعا ً رخ دهد‪ ،‬دیگر مشکلی و ترسی نیست‪ .‬بلکه بعنوان یک واقعیت پذیرفته می شود‪.‬‬

‫مشکل همیشه روانی است‪ .‬درد جسمانی بخشی از زندگی است‪ .‬وقتی شروع به اندیشیدن درباره آن‬
‫می کنی‪ ،‬دیگر جسمی نیست بلکه مبدل به دردی روانی می شود‪ .‬به مرگ می اندیشی و ترس پدیدار‬
‫می شود‪ ،‬اما وقتی مرگ واقعا ً رخ دهد‪ ،‬هیچ ترسی ندارد‪ .‬ترس همیشه درمورد آینده است‪ .‬ترس در‬
‫لحظه اکنون هیچ معنایی ندارد‪ .‬اگر قصد رفتن به جبهه جنگی کنی‪ ،‬دچار ترس و تشویش بسیار‬
‫خواهی شد‪ .‬قادر به خوابیدن نخواهی بود و کابوس رهایت نخواهد کرد‪ .‬اما بمحض اینکه پا به جبهه‬
‫بگذاری ‪ -‬می توانی از سربازان جنگ بپرسی‪ -‬همه را فراموش خواهی کرد‪ .‬گلوله ها از فراز سرت‬
‫می گذرند‪ ،‬اما تو می توانی از غذا بخوری و لذت ببری‪ .‬بمبها منفجر می شوند و تو ورق بازی می‬
‫کنی‪.‬‬

‫واقعیت هرگز بصورت یک مشکل رخ نمی دهد‪ .‬افکار و پندارهایی که درباره واقعیت هستند‪ ،‬مشکل‬
‫بوجود می آورند‪ .‬بنابراین نخستین چیزی که باید درک کنی اینست که اگر بتوانی درد روانی را رفع‬
‫کنی‪ ،‬دیگر مشکلی باقی نمی ماند‪ .‬انگاه است که شروع به زیستن در اکنون می کنی‪ .‬درد روانی‬
‫متعلق به گذشته و آینده است ونه حال‪ .‬ذهن هرگز در حال وجود ندارد‪ .‬در لحظه حال‪ ،‬این واقعیت‬
‫است که وجود دارد نه ذهن‪ .‬در گذشته و آینده هم واقعیت نمی تواند وجود داشته باشد‪ .‬در حقیقت‪،‬‬
‫ذهن و واقعیت هرگز کنار یکدیگر قرار نمی گیرند و هرگز باهم رو در رو نمی گردند‪ .‬واقعیت‬
‫برای ذهن و ذهن برای واقعیت همیشه ناشناخته باقی می مانند‪.‬‬

‫داستانی قدیمی هست که می گوید‪:‬‬

‫" تاریکی به سراغ خدا رفت و گفت‪ :‬دیگر کافیست! خورشی ِد شما دائماً مرا تعقیب می کند‪ .‬از دس ِ‬
‫ت‬
‫او دمی آسایش ندارم‪ .‬بهرجا می روم تا کمی بیاسایم‪ ،‬او هست و دوباره ناچار به فرار می شوم‪ .‬من‬
‫هیچ بدی به او نکرده ام و این اص ً‬
‫ال عادالنه نیست‪ .‬به نزد تو برای دادخواهی آمده ام!‬

‫شکایت تاریکی کام ً‬


‫ال برحق بود‪ .‬خدا خورشید را فرا خواند و از او پرسید‪ :‬چرا دست از تعقیبِ این‬
‫تاریکی بیچاره بر نمی داری؟ مگر با تو چه کرده است؟ خورشید پاسخ داد‪ :‬من اص ً‬
‫ال او را نمی‬ ‫ِ‬
‫شناسم و هرگز او را ندیده ام‪ .‬او را با من روبرو کن و آنوقت پاسخ می دهم‪ .‬من بخاطر نمی آورم‬
‫که در حق او کاری کرده باشم‪ ،‬چون که نه او را می شناسم و نه با او آشنایی دارم‪ .‬ما هرگز به‬
‫یکدیگر معرفی نشده ایم‪ .‬این نخستین باریست که نا ِم او را می شنوم‪ .‬او را مقاب ِل من بیاور!"‬

‫و این پرونده همچنان باز است‪ ،‬چراکه خداوند‪ ،‬تاریکی را با خورشید روبرو نکرد‪ .‬آنها نمی توانند با‬
‫یکدیگر همزیستی کنند‪ .‬نمی توانند با هم روبرو شوند‪ .‬جایی که خورشید هست‪ ،‬تاریکی نیست و آنجا‬
‫که تاریکی هست‪ ،‬خورشید نیست‪.‬‬

‫و این دقیقا ً مانند رابطه ذهن و واقعیت است‪ .‬مشکل‪ ،‬ذهن است نه واقعیت‪ .‬فقط مشکالت روانی خود‬
‫را بایستی رفع کنی‪ ،‬و رفعِ آنها تنها با رفع هسته تمامی آنها یعنی نَفس ممکن است‪ .‬زمانیکه دیگر‬
‫خود را جدا از هستی نپنداری‪ ،‬مشکالت بمانند شبنم هایی که با طلوع آفتاب بخار می شوند‪ ،‬از میان‬
‫می روند و ردی از خود بجای نمی گذارد‪.‬‬

‫درد جسمانی باقی می ماند‪ ،‬اما باز تأکید می کنم که این درد هرگز برای کسی مشکل بوجود نمی‬
‫آورد‪.‬‬

‫تصور تو هست؛ " اگر پایم‬


‫ِ‬ ‫اگر پایت شکسته‪ ،‬فقط شکسته است‪ .‬این یک "مشکل" نیست‪ .‬مشکل در‬
‫بشکند‪ ،‬چه کار باید بکنم؟ چگونه از آن پیشگیری کنم؟ چکار کنم که پایم هرگز نشکند؟"‬

‫و اگر از چنین چیزهایی بترسی‪ ،‬قادر به زندگی نخواهی بود‪ .‬پایت ممکن است بشکند‪ ،‬گردنت می‬
‫ممکن است بشکند‪ ،‬چشمانت ممکن است کور شوند‪ ،‬هر چیزی ممکن است‪ .‬میلیونها اتفاق ممکن‬
‫تصور آنها مشغول بداری‪ ،‬تصور وقوع هزاران چیز‪ ...‬دیوانه کننده‬
‫ِ‬ ‫است بیفتد و اگر تو خود را با‬
‫است!‬

‫نمی گویم که اتفاق نمی افتند‪ .‬هر آنچه بر کسی رخ داده‪ ،‬بر تو نیز ممکن است رخ دهد‪ .‬سرطان‪،‬‬
‫سل و مرگ و هزار چیز دگر ممکن است اتفاق بیفتد‪ .‬آدمی بسیار شکننده است‪ .‬ممکن است پا به‬
‫خیابان بگذاری و ماشینی تو را زیر بگیرد‪ .‬می توانی در خانه باشی و سقف بر سرت آوار شود‪ .‬هیچ‬
‫ت کامل خود نیست‪ .‬می توانی در رختخواب بمانی! اما آیا می دانی که ‪ %97‬از‬
‫راهی برای حفاظ ِ‬
‫مردم در رختخواب می میرند؟ خطرناکترین جای دنیاست! تا جایی که ممکن است از آن دوری کن‪.‬‬
‫هرگز به رختخواب نرو‪ ،‬چون ‪ %97‬مردم در آن مرده اند! حتی مسافرت با هواپیما نیز چنین‬
‫خطرناک نیست‪ .‬و به یاد داشته باش‪ ،‬بیشتر مرگها در شب اتفاق می افتد‪ .‬پس از ترس بلرز!‬

‫اینگونه اصالً قادر به زندگی نخواهی بود‪ .‬مشکالت فقط در ذهن و روان هستند‪ .‬می توانند تو را از‬
‫ترس فلج کنند‪ ،‬تو را در هم بشکنند و این هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد‪.‬‬

‫مرد نابینایی را در خیابان می بینی که بی هیچ مشکلی راه می رود‪ .‬نابینایی بخودی خود مشکل‬
‫نیست‪ .‬گدایانی را با دست و پای بدریخت و ناقص می بینی که با همظ می خندند‪ ،‬غیبت می کنند‪ ،‬در‬
‫مورد زنان حرف می زنند و تکه می پرانند و آواز می خوانند‪.‬‬

‫زندگی را تماشا کن‪ .‬زندگی هیچگاه مشکل نبوده است‪ .‬ما از ظرفیت خارق العاده ای برای سازگاری‬
‫با واقعیت برخورداریم‪ ،‬آنچه نمی توانیم با آن خود را وفق دهیم آینده است‪ .‬به محض اینکه سعی کنی‬
‫خود را در برابر آینده حفاظت کنی و ایمن سازی‪ ،‬آشفته و پریشان می شوی‪ ،‬از هم گسیخته می‬
‫گردی‪ .‬آنگاه میلیونها مشکل خواهی یافت‪ .‬مشکل‪ ،‬مشکل و مشکل‪ ...‬حتی نمی توانی خودکشی کنی‪،‬‬
‫زهری که انتخاب کرده ای ممکن است کارساز نباشد‪ .‬شاید کسی چیزی به آن اضافه کرده باشد یا‬
‫شاید اصالً زهر نباشد‪ .‬می خوری و در انتظار مرگ دراز می کشی و مرگ هرگز نمی آید‪ .‬همه‬
‫چیز مشکل ساز خواهد بود‪.‬‬

‫" مال نصرالدین قصد خودکشی داشت‪ .‬به کف بینی در خیابان بر خورد که به او گفت‪ :‬صبر کن تا‬
‫دستت را ببینم‪ .‬مال پاسخ داد‪ :‬چرا باید االن نگران آینده باشم؟ منکه می خواهم خود را بکشم‪ .‬بی فایده‬
‫است‪ .‬منکه دیگر آینده ای ندارم‪ .‬کف بین گفت‪ :‬می خواهم ببینم که اص ً‬
‫ال موفق به خودکشی می شوی‬
‫یا نه! "‬

‫آینده پا برجاست‪ .‬ممکن است پلیس مانع خودکشی ات شود‪ ،‬و یا هنگام شلیک کردن دستت بلرزد‪.‬‬
‫درباره آینده هیچ اطمینانی نیست‪ .‬نه اطمینانی به مرگ هست و نه به خوکشی موفق‪ ،‬چه رسد به‬
‫زندگی! زندگی چنان پدیده پیچیده ای است که هرگز نمی توان به چیزی اطمینان داشت‪ .‬همه چیز‬
‫ممکن است و هیچ چیز مطمئن نیست‪ .‬اگر دچار ترس شوی‪ ،‬این تنها در ذهن و روان تو هست‪ .‬باید‬
‫روان خود کنی‪ .‬اگر حرفهای مرا خوب درک کرده باشی‪ ،‬دریافته ای که مراقبه‬
‫ِ‬ ‫کاری در مورد‬
‫ت ذهن‪ ،‬چرا که این تنها راه دیدن واقعیت‬
‫چیزی نیست بجز تالش برای دیدن واقعیت بدون دخال ِ‬
‫است‪ .‬ذهن واقعیت را فاسد و تحریف می کند‪ .‬ذهن را رها کن و با واقعیت بی واسطه و مستقیم‪،‬‬
‫روبرو شو‪ .‬آنوقت می بینی که هیچ مشکلی نیست‪ .‬واقعیت هرگز برای کسی مشکل ایجاد نکرده‬
‫است‪ .‬من اینجا هستم‪ ،‬تو اینجایی و من هیچ مشکلی نمی بینم‪ .‬اگربیماری بیاید‪ ،‬خب بیمار می شوم‪.‬‬
‫نگرانی برای چیست؟ چرا باید درباره آن هیاهو بپا کنم؟ مرگ هم که فرا رسد‪ ،‬می میرم‪ .‬بهمین‬
‫سادگی‪.‬‬

‫مشکل نیاز به فضا دارد و در لحظه حال‪ ،‬فضایی نیست‪ .‬همه چیز رخ می دهد و زمانی برای‬
‫اندیشیدن به آنها نیست‪ .‬به گذشته و آینده می توانی بیندیشی‪ ،‬چون فاصله هست‪ .‬در حقیقت گذشته و‬
‫آینده ازهمین رو بوجود آمده اند تا به ما فضایی برای نگرانی بدهند‪ .‬و هر چه فضا بیشتر باشد‪،‬‬
‫نگرانی هم فزونتر خواهد بود‪.‬‬

‫در فرهنگهایی چون هندوستان‪ ،‬مردم حتی بیشتر نگران هستند چرا که به تولد بعدی نیز می اندیشند و‬
‫تولد بعد از آن و باز هم بعد از آن تا بی نهایت‪...‬‬

‫" در زندگی بعدی چه اتفاقی می افتد؟" وقتی کسی می خواهد کاری کند‪ ،‬باید نه تنها به عواقب کار‬
‫خود در اینجا و اکنون بیندیشد‪ ،‬بلکه بایست بیاندیشد‪" :‬چه کارمایی برای زندگی بعد خود جمع می‬
‫کنم؟" و بیشتر دچار نگرانی می شود‪ .‬فرد در فرهنگ هند فضای بیشتری دارد و چگونه باید آن فضا‬
‫خالی آینده‪.‬‬
‫ِ‬ ‫را پر کند؟ با مشکالت‪ .‬نگرانی راهیست برای پر کردن فضای‬

‫درد جسمانی هیچ مشکلی نیست‪ .‬وقتی هست‪ ،‬فقط درد هست‪ .‬و زمانیکه از بین رود‪ ،‬دیگر نیست‪.‬‬

‫مشکل زمانیست که چیزی را که هست‪ ،‬نمی خواهی و چیزی را که نیست‪ ،‬طلب می کنی‪.‬‬

‫چنین مشکالتی همیشه ریشه روانی دارند‪" .‬این درد چرا هست؟" این در ذهن اتفاق می افتد‪ .‬چه کسی‬
‫برای آن توجیهاتی یافت‪ ،‬اما آنها در واقع‬
‫ِ‬ ‫این پرسش را می کند؟ کسی پاسخ آنرا نمی داند‪ .‬می توان‬
‫پاسخی برای این پرسش نیستند‪ .‬دلی ِل آن بسیار ساده است‪ .‬درد وجود دارد‪ ،‬چون لذت وجود دارد‪.‬‬
‫لذت بدون درد نمی تواند وجود داشته باشد‪ .‬اگر می خواهی در زندگی هیچ دردی نداشته باشی‪ ،‬آنگاه‬
‫بایستی از هر گونه لذتی اجتناب کنی‪ .‬آن دو به هم پیوسته اند‪ .‬در حقیقت دو چیز متفاوت و جدا از هم‬
‫نیستند و نمی توان آنها را از یکدیگر جدا کرد‪.‬‬
‫این کاریست که انسان برای قرنها مشغول آن بوده است‪ .‬جدا کردن و تالش برای محظوظ شدن از‬
‫تمامی لذتهای دنیا بی آنکه درد و رنجی را متحمل گردد‪ .‬کاری که غیرممکن است‪ .‬هر چه لذت‬
‫بیشتر باشد‪ ،‬درد هم بیشتر خواهد بود‪ .‬قله ای که بلندتر است‪ ،‬دره کنارش نیز عمیق تر خواهد بود‪.‬‬
‫فقط اوج را می خواهی و نه هیچ نشیبی؟ پس اوج را هم نمی توانی داشته باشی‪ .‬اوج و نشیب تنها با‬
‫یکدیگر می توانند وجود داشته باشند‪ .‬دره چیزی نیست جز موقعیتی که شرایط را برای صعود به قله‬
‫فراهم می آورد‪.‬‬

‫اما تو لذت را طلب می کنی و از درد می گریزی‪ .‬به کسی عشق می ورزی و هنگامیکه در کنار او‬
‫هستی‪ ،‬احساس شادی می کنی‪ .‬تو شادمانی کنار او بودن را می خواهی‪ ،‬و در ِد دوری از او را نمی‬
‫خواهی‪ .‬اگر واقعا ً از بودن با کسی احساس شادمانی کنی‪ ،‬چطور می توانی از در ِد جدایی از او‬
‫ت او برایت دردناک است‪ .‬اگر می خواهی از هر دردی مبرا‬
‫دلتنگ او می شوی و غیب ِ‬
‫ِ‬ ‫بگریزی؟‬
‫احساس شادی نکن‪ .‬غمگین باش و‬
‫ِ‬ ‫باشی‪ ،‬پس باید از لذت نیز چشم بپوشی‪ .‬وقتی کنار یارت هستی‪،‬‬
‫ناشاد تا وقتی او از کنارت رفت‪ ،‬مشکلی پیش نیاید‪ .‬اگر از خوشرویی و استقبال کسی خوشنود می‬
‫گردی‪ ،‬آنگاه با توهین او نیز ناخوشنود خواهی شد‪ .‬این حقه ای بسیار کهنه است‪.‬‬

‫در واقع یکی از ابتدایی ترین خدعه هایی است که مذهبیان بکار می برند‪ .‬اگر می خواهی از درد‬
‫ایمن باشی‪ ،‬از لذت دوری کن‪ .‬اگر می خواهی از مرگ حذر کنی‪ ،‬زندگی نکن! اما این همه چه‬
‫ت کامل می خواهی‪ ،‬در قبرت پا‬
‫سودی دارد؟ پیش از آنکه مرگت فرا رسد‪ُ ،‬مرده ای‪ .‬چنانچه امنی ِ‬
‫بگذار و آنجا قرار بگیر و آنوقت کامالً ایمن خواهی بود! نفس نکش‪ ،‬چرا که در هوای اطرافت انواع‬
‫ویروسهای خطرناک و بیماریهای مرگبار وجود دارد‪ .‬چطور نفس می کشی؟ هوا آلوده و خطرناک‬
‫است‪ .‬نفس نکش‪ ،‬هیچ حرکتی نکن‪ .‬اصالً زندگی نکن‪ .‬خود را بکش و آنگاه هیچ دردی نخواهد بود‪.‬‬
‫اما پس چرا در جستجوی لذتی؟ می خواهی فقط کام بگیری و هیچ رنجی را متحمل نشوی؟ چیز غیر‬
‫ممکنی را می خواهی‪ .‬تو می خواهی دو به عالوه دو‪ ،‬چهار نشود‪ .‬هر عددی بشود غیر از چهار‪.‬‬
‫اما نتیجه چهار است‪ .‬هر کاری بکنی و هر تالشی که برای فریب خود و دیگران کنی‪ ،‬باز هم نتیجه‬
‫اش چهار است‪.‬‬

‫درد و لذت همچون روز و شب‪ ،‬تولد و مرگ و عشق و بیزاری جدایی ناپذیرند‪ .‬در دنیایی بهتر با‬
‫زبانی پیشرفته تر‪ ،‬کلماتی را ابداع خواهیم کرد که هر دو معنا را در خود داشته باشند‪ :‬عشقبیزار‪،‬‬
‫روزشب‪ ،‬تولدمرگ‪ ،‬لذتدرد‪ ،‬یک کلمه برای هر دو‪ .‬زبان توهم آفرین است‪ .‬درد و لذت در زبان جدا‬
‫از هم قرار گرفته اند‪ .‬در لغتنامه ها باید معنای آنها را جداگانه بیابی‪ .‬در حالیکه در واقعیت‪ ،‬درد و‬
‫لذت مانند دست چپ و راست با هم هستند‪ .‬همانطور که دو با ِل پرنده از هم جدا نیستند‪ .‬زبان منشاء‬
‫ت بسیاری است‪ .‬وقتی می گوید "عشق"‪ ،‬تو هرگز نفرت به فکرت خطور نمی کند‪ .‬اما عشق‬
‫توهما ِ‬
‫بی نفرت نمی تواند باشد‪ .‬از همین روست که وقتی به کسی عشق می ورزی‪ ،‬به همو نیز نفرت می‬
‫ت این موضوع نباش‪ .‬اگر عشق می ورزی‪ ،‬نفرت هم خواهی ورزید‪ .‬لحظاتی هستند‬
‫ورزی‪ .‬ناراح ِ‬
‫نگران آن نباش‪ .‬این کامالً طبیعی است و‬
‫ِ‬ ‫که روی عشق را تجربه می کنی و لحظاتی روی نفرت را‪.‬‬
‫بدون سرما وجود داشته باشد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫انسانی‪ .‬تو در طلب دنیایی هستی که در آن سرما بدون گرما و گرما‬
‫بی معناست و غیرممکن چرا که سردی و گرمی با هم هستند و بستگی به آن دارد که تو چه نامی بر‬
‫آنها می گذاری‪.‬‬

‫درون سطلها‬
‫ِ‬ ‫ب جوش و در دیگری آب سر ِد چون یخ‪ .‬دستانت را‬
‫در دو سطل آب بریز‪ .‬در یکی آ ِ‬
‫ت گرما‬
‫بگذار و فقط حس کن‪ .‬آیا دو حس را تجربه می کنی و یا طیفی از یک حس را؟ یکی در نهای ِ‬
‫ت سرما‪ .‬بگذار مدتی بگذرد‪ .‬آرام آرام از شدت سرما و گرما کاسته می شود و‬
‫و آن دیگری نهای ِ‬
‫حرارتشان به هم نزدیکتر می شود‪ .‬و پس از ساعتی می بینی که هر دو همسان هستند‪ .‬می توانی‬
‫تجربه دیگری را آزمایش کنی‪ .‬یک دستت را بوسیله منبع حرارتی گرم کن و دست دیگرت را با یخ‬
‫سرد و سپس هر دو را در یک سط ِل آب قرار ده‪ .‬یک دست سرما را و دست دیگر گرما را حس می‬
‫کند‪ ،‬در حالیکه هر دو در یک آب هستند‪ .‬همه چیز نسبی است‪ .‬چیزی که برای تو لذت بخش است‪،‬‬
‫ممکن است در نظر دیگری درد باشد‪.‬‬

‫فرض کن که با زنی عشقبازی کرده ای و در نظر تو بسیار لذت بخش بوده است‪ .‬به راهبی می‬
‫گویی و او وحشت می کند‪ " :‬این چه کاریست؟ مگر دیوانه شده ای؟ "‬

‫شاید از همین روست که انسانها در حریم خصوصی عشقبازی می کنند‪ .‬وگرنه مردم به آنها خواهند‬
‫خندید و مسخره شان می کنند‪ .‬در وضعیت شهوانی‪ ،‬تو تقریبا ً مست و از خود بیخود خواهی بود و‬
‫ت عشق ورزی به نظر مسخره و ناپسند می رسند‪.‬‬
‫همه حرکا ِ‬

‫هنگام خشم کاری می کنی که در آن لحظه برایت رضایت بخش است اما در حالت عادی مرتکب‬
‫ِ‬ ‫به‬
‫آن کار نمی شوی‪ .‬خشم لذت بسیاری دارد‪ ،‬احساس قدرت می کنی‪ .‬اما خشم که از میان رود‪،‬‬
‫احساس پشیمانی و افسوس به سراغت می آید‪ .‬زمانیکه خشمگین بودی‪ ،‬احساس قدرت و لذت می‬
‫کردی و زمانیکه تب خشم فرو نشیند و آرام گرفتی‪ ،‬دوباره می نگری و حال احساس درد می کنی‪.‬‬
‫هر آنچه که لذت بخش است می تواند دردناک هم باشد‪ .‬همه چیز نسبی است‪ .‬لذت و درد از هم جدا‬
‫نیستند‪.‬‬
‫بدرون آن بروی‪ .‬از آن نگریز‪ .‬بگذار باشد‪ .‬پذیرایش شو‪ .‬تا‬
‫ِ‬ ‫توصیه می کنم که به هنگام درد‪ ،‬عمیقا ً‬
‫می توانی حساس شو‪ .‬بگذار تیرهای درد به عمق جانت فرو رود‪ .‬رنجِ آن را حس کن‪ .‬و هنگامیکه‬
‫لذت هست‪ ،‬بگذار تو را به درونی ترین الیه وجودت ببرد‪ .‬با آن برقص و پایکوبی کن‪.‬‬

‫درد که آمد همراهش شو و لذت که آمد همرا ِه اونیز شو‪ .‬چنان حساس شو که هر لحظه از درد و‬
‫لذت‪ ،‬تبدیل به ماجرایی بزرگ شود‪ .‬اگر بتوانی چنین باشی‪ ،‬درمیابی که درد نیز زیباست‪ .‬بهمان‬
‫زیبایی لذت‪ .‬به وجودت شفافیت و هوشیاری می بخشد‪ ،‬حتی گاهی بیشتر از لذت‪.‬‬

‫لذت رخوت انگیز است‪ .‬برای همین است که آنانکه فقط در لذت و رفاه زندگی می کنند‪ ،‬سطحی‬
‫هستند‪ .‬در آنها عمقی نمیابی‪ .‬درد را نشناخته اند و فقط در سطح زیسته اند‪ .‬در پی یک لذت به لذتی‬
‫دیگر پناه برده اند‪ .‬عروسکهای تجملی هستند که نمی دانند درد چیست‪.‬‬

‫درد تو را هوشیار می کند‪ .‬تو را نسبت به در ِد دیگران مهربان و حساس می کند‪ .‬تو را بزرگ و‬
‫بیکران می سازد‪ .‬دل بواسطه درد است که وسعت میابد‪ .‬درد زیباست‪ .‬نمی گویم آنرا طلب کن‪ ،‬فقط‬
‫وقتی هست‪ ،‬از آن نیز لذت ببر‪ .‬هدیه ایست از هستی و گنجی در آن نهان است‪ .‬آنرا رد نکن‪،‬‬
‫طعم آن آشنا می شوی‪ .‬هرچیز‬
‫بپذیرش‪ ،‬استقبال کن و با او باش‪ .‬در ابتدا سخت است‪ ،‬اما آرام آرام با ِ‬
‫تازه ای که با آن روبرو می گردی‪ ،‬مدتی طول می کشد تا با طعم آن خو بگیری‪ .‬و البته که درد تلخ‬
‫است‪ .‬اما زمانیکه با آن آشنا شدی‪ ،‬به تو هوشیاری و درخشندگی می بخشد‪ .‬گرد و غبار را از تو می‬
‫روبد و تو را از رخوت و خواب آلودگی بیرون می آورد‪ .‬تو را به گونه ای متوجه و بیدار می کند‬
‫که هیچ چیز دیگری نمی تواند‪ .‬مراقبه در درد از عمق بیشتری بر خوردار است تا در لذت‪ .‬لذت‬
‫گمراه کننده است‪ .‬می تواند تو را غرق خود کند‪ ،‬در لذت تو هوشیاری را رها می کنی‪ .‬لذت نوعی‬
‫فراموشی است و درد یادآوری است‪ .‬درد را نمی توان فراموش کرد‪.‬‬

‫درد می تواند تبدیل به نیروی بسیار خالقی شود‪ .‬می تواند به مراقبه و به آگاهی تبدیل شود‪.‬‬
‫هنگامیکه درد هست‪ ،‬از آن برای برای مراقبه و برای آگاهی استفاده کن‪ .‬بمثابه ابزاری برای شفاف‬
‫کردن روح خود از آن بهره مند شو‪ .‬و از لذت و خوشی‪ ،‬برای غرق شدن و فراموش کردن بهره‬
‫ببر‪ .‬هر دو ابزاری هستند که تو را در رسیدن به خانه یاری می کنند‪ .‬یکی برای آنکه خود را کامالً‬
‫به یاد آوری و دیگری برای فراموش کردن خود‪ .‬از هر دو می توانی بهره بری‪ ،‬اما برای اینکار‬
‫بایستی بسیار هوشمند باشی‪ .‬آنچه من به تو می آموزم‪ ،‬راهی برای ابلهان نیست‪ .‬راهیست برای‬
‫هوشمندان و خردمندان‪ .‬هر آنچه که هستی به تو می بخشد‪ ،‬تالش کن تا راهی بیابی تا آنرا به‬
‫موقعیتی خالق برای رشد و تکامل خود مبدل کنی‪.‬‬
‫شناخته در برابر ناشناخته‬
‫احساس می کنم که ترس من از مرگ در واقع ریشه در ترس از ناشناخته دارد‪ ،‬چرا که نمی دانم‬
‫پس از مرگ چه بر من رخ می دهد‪ .‬در این مورد چه فکر می کنید؟‬

‫زمانیکه زندگی را درک کردی‪ ،‬مرگ را نیز درک خواهی کرد‪ .‬مرگ هم بخشی از همان فرآیند‬
‫است‪ .‬معموالً فکر می کنیم که مرگ انتهای راه است‪ ،‬تصور می کنیم که مرگ مخالف و دشمن‬
‫زندگیست‪ .‬اما اینطور نیست و اگر مرگ را دشمن زندگی می پنداری‪ ،‬تنها نشانگر اینست که‬
‫نتوانسته ای چیستی زندگی را درک کنی‪ .‬مرگ و زندگی دو قطب یک انرژی هستند‪ .‬دو روی یک‬
‫سکه ‪ .‬جزر و مد‪ ،‬روز و شب‪ ،‬تابستان و زمستان‪ .‬آنها جدا و مخالف هم نیستند‪ ،‬بلکه تکامل بخش‬
‫یکدیگرند‪ .‬مرگ پایان زندگی نیست‪ .‬بلکه در حقیقت تکمیل یک دوره است‪ ،‬اوج و نهایت زندگیست‪.‬‬

‫زندگی و رون ِد آنرا که بشناسی‪ ،‬مرگ را درک خواهی کرد‪ .‬مرگ بخشی اساسی و بی کسر از‬
‫زندگیست‪ .‬مرگ دوست زندگیست و بی آن زندگی نمی تواند وجود داشته باشد‪ .‬مرگ پس زمینه‬
‫زندگیست و زندگی وجود خود را وامدار اوست‪ .‬مرگ در واقع روند نو شدن است و در هر لحظه‬
‫اتفاق می افتد‪ .‬با هر دم و بازدمی‪ ،‬مرگ و زندگی هر دو رخ می دهند‪ .‬با هر دم که فرو می رود‪،‬‬
‫زندگی و با هر بازدم که برون می آید مرگ اتفاق می افتد‪ .‬از آنروست که هنگامیکه نوزادی پا به‬
‫هستی می گذارد‪ ،‬نخست دمی فرو می برد و با آن زندگی آغاز می گردد‪ .‬و پیری که در حال مرگ‬
‫است‪ ،‬با آخرین بازدمی که برون می دهد زندگی را ترک می کند‪ .‬دم زندگیست و بازدم مرگ است‪.‬‬
‫بمانند دو چرخ یک ارابه هستند‪ .‬تو به یک اندازه با هر دو هستی‪ .‬بازدم بسته به دم است‪ .‬نمی توانی‬
‫دمی فرو دهی اگر بازدم را متوقف کنی‪ .‬نمی توانی زندگی کنی اگر از مردن سرباز زنی‪.‬‬

‫او که می داند زندگی چیست‪ ،‬به مرگ رخصت می دهد و به پیشبازش می رود‪ .‬هر لحظه می میرد‬
‫رستاخیز او پیوسته در روند رخ دادن است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫و هر لحظه احیا می گردد‪ .‬صلیب و‬

‫او هر لحظه بر گذشته می میرد و دوباره و دوباره در آینده متولد می گردد‪ .‬اگر به زندگی بنگری می‬
‫توانی بفهمی مرگ چیست و اگر بدانی مرگ چیست‪ ،‬تنها آن وقت است که زندگی را درک کرده ای‪.‬‬

‫هر دو از یک بنیان هستند‪ .‬از روی ترس ما آن دو را تقسیم کرده ایم‪ .‬فکر می کنیم که زندگی خوب‬
‫و مرگ بد است‪ .‬براین پنداریم که زندگی را بایستی دوست بداریم و از مرگ باید حذر کنیم‪ .‬تصور‬
‫پندار پوچ زندگی ما را مملو از بدبختی‬
‫ِ‬ ‫می کنیم که باید از خود در برابر مرگ محافظت کنیم‪ .‬این‬
‫کرده‪ ،‬چرا که آن کس که از خود در مقابل مرگ حفاظت می کند‪ ،‬قادر به زندگی نیست‪ .‬او از دم بر‬
‫آوردن می ترسد و نمی تواند براحتی دمی فرو برد و میان این دو گیر افتاده است‪ .‬تنها خود را هل‬
‫می دهد‪ ،‬زندگی در او چون رودی روان نیست‪ ...‬اگر واقعا ً می خواهی زندگی کنی‪ ،‬باید آماده مردن‬
‫باشی‪ .‬چه کسی در تو از مرگ می ترسد؟ آیا زندگیست که از مرگ می ترسد؟ غیر ممکن است‪.‬‬
‫زندگی نمی تواند از روند تکاملی خود بیمناک باشد‪ .‬چیز دیگریست که می ترسد‪ .‬نَفس است که می‬
‫مخالف مرگ است‪ .‬نَفس مخالف زندگی و مرگ هر دو‬
‫ِ‬ ‫ترسد‪ .‬مرگ و زندگی مخالف هم نیستند‪ ،‬نَفس‬
‫است‪ .‬نَفس است که هم از زندگی می ترسد و هم از مرگ‪ .‬از زندگی می هراسد چون هر تالش وهر‬
‫قدم در زندگی‪ ،‬مرگ را نزدیکتر می آورد‪.‬‬

‫زندگی که کنی‪ ،‬به مرگ نزدیکتر می شوی و نَفس از مردن می ترسد‪ ،‬بنابراین از زیستن هم می‬
‫هراسد‪ .‬فقط خود را بزور می ِکشد‪ .‬بسیاری هستند که نه زنده اند و نه مرده و این از هر چیزی بدتر‬
‫است‪ .‬آنکه که به تمامی زنده است‪ ،‬از مرگ سرشار است‪ .‬این معنای مسیح مصلوب است‪ .‬مفهوم‬
‫ب خود را حمل کنید‪".‬‬
‫صلیب مسیح بخوبی درک نشده است‪ .‬وقتی به شاگردانش گفت‪ " :‬بایستی صلی ِ‬
‫مرگ خویش را پیوسته با خود همراه داشته باشد‪ ،‬هر لحظه بمیرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫به معنای این بود که هر کس باید‬
‫ب خود را همیشه بر دوش داشت‪ ،‬چرا که تنها از این راهست که می توان به تمامی زیست‪.‬‬
‫باید صلی ِ‬

‫هر موقع که لحظه ای سرشار از زنده بودن را تجربه می کنی‪ ،‬می بینی که مرگ نیز آنجا هست‪ .‬در‬
‫عشق نیز چنین است‪ .‬زندگی در عشق به اوج می رسد و برای همین است که مردم از عشق می‬
‫ترسند‪.‬‬

‫همیشه از مردمی که نزد من می آیند و می گویند که از عشق می ترسند‪ ،‬تعجب می کنم‪ .‬چرا از‬
‫عشق باید ترسید؟ چون وقتی به کسی واقعا ً عشق می ورزی‪ ،‬نَفس به کنار می رود و ذوب می شود‪.‬‬
‫نمی توانی با نَفس‪ ،‬عاشق باشی‪ .‬نَفس مانع می گردد و چون بخواهی این مانع را بیندازی‪ ،‬هشدار می‬
‫دهد که ‪ :‬این مرگ است‪ .‬مراقب باش!‬

‫مرگ نفس در واقع شروع زندگی است‪ .‬نَفس تنها پوسته مرده ایست که‬
‫ِ‬ ‫مردن نَفس‪ ،‬مرگ تو نیست‪.‬‬
‫تو را در خود گرفته و بایستی آنرا از خود وا بکنی و بدور اندازی‪ .‬مانند مسافری که در طو ِل راه بر‬
‫تن و لباسش گرد و غبار می نشیند و باید خود را بتکاند و حمام کند تا پاک گردد‪.‬‬

‫غبار تجربه‪ ،‬دانش‪ ،‬زندگی و گذشته جمع می شود و تبدیل به نَفس می گردد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫زمان که می گذرد‪،‬‬
‫دور تو‪ ،‬که باید آنرا بشکنی و بدور بیفکنی‪ .‬بایستی هر روز‪ ،‬هر لحظه‬
‫پوسته ای مرده انباشته به ِ‬
‫زندان تو نگردد‪ .‬نَفس از عشق می ترسد چون در عشق زندگی به اوج‬
‫ِ‬ ‫خود را بشویی تا این پوسته‬
‫می رسد‪ .‬و هر جا که اوج هست‪ ،‬نشیب هم هست‪ .‬قله و دره‪ ،‬مرگ و زندگی‪ .‬کنار یکدیگرند‪.‬‬
‫در عشق تو می میری و دوباره متولد می گردی‪ .‬بخاطر بسپار که مرگ و زندگی همیشه با هم شعله‬
‫ور می گردند و هرگز از هم جدا نیستند‪ .‬اگر خیلی حقیرانه زنده هستی و زندگی می کنی‪ ،‬آنگاه‬
‫مرگ و زندگی را دو چیز جدا از هم می بینی‪ .‬اما هر چه به اوج نزدیکتر شوی‪ ،‬بهم نزدیکتر و‬
‫نزدیکتر می شوند و در فراز قله است که با هم مالقات می کنند و بهم می پیوندند‪ .‬در عشق‪ ،‬در‬
‫مراقبه‪ ،‬در ایمان و نیایش‪ ،‬هر زمانکه زندگی به کمال رسد‪ ،‬مرگ آنجا حضور دارد‪ .‬بی مرگ‬
‫زندگی به کمال نمی رسد‪.‬‬

‫اما نَفس همیشه به اختالف و دوگانگی می اندیشد‪ .‬میان همه چیز تفرقه می افکند‪ .‬در هستی تفرقه‬
‫نیست‪ ،‬نمی توان آنرا تقسیم کرد‪ .‬زمانی کودکی بودی و سپس به جوانی مبدل شدی‪ .‬آیا می توانی به‬
‫نقطه ای مشخص اشاره کنی که از کودکی به بزرگسالی تغییر کردی؟ روزی هم پیر می شوی‪ ،‬آیا‬
‫می توانی مرز مشخصی برای پیر شدن تعیین کنی؟‬

‫روند شدن را نمی توان مرز بندی کرد‪ .‬درست بمانند زمانیکه متولد شدی‪ .‬آیا می توانی دقیقا ً بگویی‬
‫که زندگی از چه زمانی آغاز شد؟ آیا از آن هنگام که کودک شروع به نفس کشیدن می کند‪ ،‬زندگی از‬
‫آن زمان آغاز می شود؟ یا از هنگامیکه نطفه وارد رحم می شود و مادر باردار می شود؟ یا پیش از‬
‫آن؟ زندگی دقیقا ً از چه زمانی آغاز می گردد؟‬

‫روندی که برای آن نه آغازی هست و نه پایانی‪ .‬هرگز آغاز نمی شود‪ .‬چه وقت کسی مرده تلقی می‬
‫گردد؟ وقتی که از تنفس باز می ایستد؟ یوگی های بسیاری بطور علمی اثبات کرده اند که می توانند‬
‫پایان راه باشد‪ .‬پس‬
‫ِ‬ ‫تنفس خود را متوقف کنند و سپس به زندگی بازگردند‪ .‬پس توقف تنفس نمی تواند‬
‫زندگی کجا پایان می گیرد؟‬

‫زندگی هرگز پایان نمی گیرد و هرگز آغاز نمی گردد‪ .‬ما همه در ابدیت هستیم‪ .‬از ازل اینجا بوده‬
‫ایم‪ ،‬اگر ازلی بوده باشد و تا پایان اینجا خواهیم بود‪ ،‬اگر که پایانی باشد‪ .‬در واقع آغاز و پایانی نمی‬
‫تواند باشد‪ .‬ما خود‪ ،‬زندگی هستیم‪ .‬حتی اگر شکلها و کالبدها عوض شوند و افکار تغییر کنند‪ .‬آنچه‬
‫زندگی نامیده ایم‪ ،‬فقط هویت پنداری با بَ َدن‪ ،‬ذهن و رفتاری مشخص است و آنچه مرگ می پنداریم‪،‬‬
‫چیزی نیست جز خارج شدن از آن شکل‪ ،‬از آن بَ َدن و آن مفاهیم‪.‬‬

‫ترک آن می تواند‬
‫ِ‬ ‫وقتی قصد می کنی خانه ات را تغییر دهی‪ ،‬اگر به آن خانه زیاد خو گرفته باشی‪،‬‬
‫بسیار دردناک باشد‪ .‬فکر می کنی در حال مرگی‪ ،‬چون با آن خانه یکی بودی‪ ،‬گویا که هویت تو بود‪.‬‬
‫اما می دانی که اتفاقی نمی افتد‪ ،‬تو همان باقی خواهی ماند‪ ،‬تنها خانه ات را تغییر داده ای‪ .‬آنان که‬
‫درون خویش را دیده اند و دریافته اند کیستند ابدیتی بی پایان یافته اند‪ .‬زندگی روندی است بی زمان‪،‬‬
‫ِ‬
‫ورای زمان و مرگ بخشی از آنست‪ .‬مرگ نو شدنی مداوم است‪ .‬کمکی است برای رستاخیز دوباره‬
‫و دوباره‪ .‬برای دور انداختن شکلهای کهنه‪ ،‬رها شدن از ساختمانهای ویران تا دوباره جریان یابی‪،‬‬
‫تازه شوی و جوان و بکر‪.‬‬

‫" مردی در مغازه عتیق فروشی در نزدیکی کوه ورنون مشغول جستجو بود و به تبری عتیقه‬
‫برخورد‪ .‬به فروشنده گفت‪ :‬عجب تبر محکم و قدیمی اینجا داری! فروشنده پاسخ داد‪ :‬بله‪ .‬این تبر‬
‫زمانی متعلق به جرج واشنگتن بوده است‪.‬‬

‫‪ -‬واقعاً؟ خیلی خوب مانده!‬

‫‪ -‬البته‪ .‬تا بحال سه دسته و دو سَ ِر جدید بخود دیده است! "‬

‫و زندگی همین است‪ .‬دسته ها و سرها عوض می شوند‪ ،‬در حقیقت همه چیز تغییر می کند اما چیزی‬
‫هست که تا ابد بهمان صورت باقی می ماند‪ .‬فقط نگاه کن‪ .‬زمانی یک کودک بودی‪ .‬از آن دوران چه‬
‫باقیمانده؟ تنها یک خاطره‪ .‬جسمت تغییر کرده‪ ،‬ذهن و هویتت تغییر کرده و هیچ چیز جز خاطره ای‬
‫از کودکی ات باقی نمانده است‪ .‬نمی توانی تشخیص دهی که آیا واقعا ً اتفاق افتاد‪ ،‬یا یک رؤیا بود و یا‬
‫داستانی که در کتابی خواندی‪ .‬کودکی تو بود یا کسی دیگر؟ گاهی به آلبوم عکسهای قدیمی ات نگاهی‬
‫بینداز‪ .‬باور می کنی که این تو بوده ای؟ تغییر زیادی کرده ای‪ .‬در واقع همه چیز عوض شده است‪.‬‬
‫دسته ها‪ ،‬سرها‪ ،‬همه چیز! اما در عمق وجودت چیزی پیوسته باقیمانده است‪ ،‬شهودی که تداوم یافته‬
‫است‪ .‬رشته ایست نامرئی که با وجود همه تغییرات‪ ،‬همچنان بی تغییر باقیمانده است‪.‬‬

‫آن رشته در ورای مرگ و زندگی قرار دارد‪ .‬مرگ و زندگی دو با ِل آن هستند‪ .‬آنکه در آنسوست از‬
‫مرگ و زندگی همچون دو چرخ مکمل ارابه استفاده می کند‪ .‬از طریق زندگی و از طریق مرگ‬
‫زندگی می کند‪ .‬مرگ و زندگی همچون دم و بازدم روندی از آن هستند‪ .‬در تو چیزی هست که‬
‫متعالیست‪.‬‬

‫اما ما با شکل و فُرم بسیار خو گرفته ایم و از این هویت پنداری نَفس پدید آمده است‪ .‬همانکه "من"‬
‫نامیده ایم‪ .‬و این "من" بایستی بارها بمیرد‪ .‬از این روست که مدام در هراس است‪ ،‬همیشه می ترسد‬
‫و مدام در پی امنیت و حفاظت از خود است‪.‬‬

‫"درویشی بر در خانه مرد ثروتمندی رفت و بر در زد‪ .‬فقیر بود و هیچ نداشت و فقط غذایی برای‬
‫سی ر کردن شکم خود می خواست‪ .‬مرد ثروتمند بر سرش فریاد زد‪ :‬هیچ کس اینجا تو را نمی شناسد!‬
‫درویش گفت‪ :‬اما من خود را می شناسم‪ .‬و چه اسفناک بود اگر عکس این حقیقت داشت‪ .‬اگر همه می‬
‫دانستند من کیستم‪ ،‬اما خود نمی دانستم‪ .‬حق با شماست‪ .‬هیچ کس اینجا مرا نمی شناسد‪ .‬اما من خود‬
‫را می شناسم‪".‬‬

‫فقط دو حالت ممکن است و تو در حالت اسف باری هستی‪ .‬شاید همه بدانند تو کیستی‪ ،‬اما تو کامالً از‬
‫متعالی بودن خود‪ ،‬از سرشت حقیقی و وجود اصیل خود بیخبری‪ .‬و این تنها افسوس زندگیست‪ .‬بهانه‬
‫های بسیاری می توانی بیابی‪ ،‬اما افسوس واقعی همین است‪ :‬تو نمی دانی کیستی!‬

‫چگونه می توان شاد بود وقتی نمی دانی کیستی‪ ،‬از کجا آمده ای و به کجا می روی؟ هزار و یک‬
‫مشکل برخاسته از این بی خبری و جهل نخستین است‪.‬‬

‫"صبح زود بود و گروهی از مورچگان در جستجوی غذا از النه تاریک خود در زیر زمین به بیرون‬
‫آمدند‪ .‬به کنار گیاهی رسیدند که برگهایش پوشیده از شبنم صبحگاهی بود‪ .‬مورچه ای به شبنمها اشاره‬
‫کرد و پرسید‪ :‬اینها چیستند؟ از کجا آمده اند؟ برخی گفتند از زمین و برخی دیگر گفتند از دریا آمده‬
‫اند‪ .‬بین آنها جدلی درگرفت‪ .‬گروهی طرفدار نظریه دریا بودند و گروهی دیگر بر نظریه زمین توافق‬
‫داشتند‪ .‬فقط یکی از آنها‪ ،‬مورچه ای باهوش و خردمند‪ ،‬تنها ایستاده بود‪ .‬گفت‪ :‬بگذارید کمی تأمل‬
‫کنیم و به نشانه ها در اطراف نگاه کنیم‪ .‬چون که همه چیز بسوی منشاء خود گرایش میابد و همه چیز‬
‫به اصل خود باز می گردد‪ .‬یک سنگ را هر چقدر هم که به باال بیندازی‪ ،‬باز بسوی زمین بر می‬
‫گردد‪ .‬هر چیز که بسوی روشنایی متمایل باشد‪ ،‬بایستی که از منشاء نور باشد‪.‬‬

‫مورچه ها قانع نشده بودند و می خواستند به بحث خود ادامه دهند‪ ،‬اما خورشید بر آمده بود و شبنم ها‬
‫در حال محو شدن از برگها بودند‪ .‬باال و باالتر رو بسوی خورشید می رفتند و در آن ناپدید شدند‪".‬‬

‫همه چیز به اصل خویش باز می گردد‪ .‬زندگی را که درک کنی‪ ،‬مرگ را هم درک می کنی‪ .‬زندگی‬
‫آوری اصل‪ .‬زندگی دور شدن از اصل است و مرگ بازگشت‬
‫ِ‬ ‫فراموش کردن اصل است و مرگ یاد‬
‫به خانه است‪ .‬مرگ زیباست‪ .‬اما فقط برای آنها که بی مانع‪ ،‬بی مهار و سرکوب زیسته اند‪ .‬برای‬
‫آنانکه زیبا زندگی کرده اند و از زیستن نهراسیده اند‪ ،‬شهامت کافی برای زیستن را دارا بوده اند‪،‬‬
‫عاشق شدند‪ ،‬رقصیدند و زندگی را جشن گرفتند‪ .‬مرگ جشن نهایی خواهد بود اگر زندگی ات را‬
‫جشن گرفته باشی‪ .‬بگذار اینطور بگویم‪ :‬زندگی ات هر آنطور که بوده باشد‪ ،‬مرگ آنرا آشکار خواهد‬
‫کرد‪ .‬اگر در زندگی بدبخت بوده ای‪ ،‬مرگ بدبختی را آشکار می کند‪ .‬اگر به شادمانی زیسته باشی‪،‬‬
‫مرگ شادی را آشکار می کند‪ .‬که مرگ‪ ،‬فاش کننده بزرگی است‪.‬‬
‫اگر در زندگی تنها متوجه آسایش و لذت جسمانی بوده ای‪ ،‬آنگاه مرگ بسیار ناراحت کننده و‬
‫ناخوشایند خواهد بود چرا که بایستی جسمت را رها کنی‪ .‬جسم منزلی موقتی است‪ ،‬معبدی که شب در‬
‫آن سکنی می گزینی و صبح باید آنرا ترک کنی‪ .‬منزل همیشگی تو و خانه تو نیست‪ .‬پس اگر تنها‬
‫برای جسمت زیسته باشی و چیزی ورای آنرا درک نکرده باشی‪ ،‬مرگ برایت بسیار ناخوشایند و‬
‫دردناک خواهد بود‪ .‬در آنصورت مرگ اندوه و عذاب است‪ .‬اما اگر فقط کمی فراتر از جسمت زیسته‬
‫باشی‪ ،‬اگر شعر و موسیقی را دوست داشته ای‪ ،‬اگر عشق ورزیده باشی‪ ،‬به ستارگان و گلها نگریسته‬
‫باشی و چیزی ورای جسم به هوشیاری تو وارد شده باشد‪ ،‬آنگاه مرگ چندان بد و دردناک نخواهد‬
‫بود‪ .‬می توانی با متانت پذیرایش شوی‪ ،‬اما باز هم نمی تواند جشن باشد‪ .‬اما اگر در خود چیزی‬
‫بودن خود در مرکز پا گذاشته باشی‪ ،‬جایی که دیگر در آن نه‬
‫ِ‬ ‫متعالی را لمس کرده باشی و به هیچ‬
‫جسم هستی و نه ذهن‪ ،‬آنجا که لذات جسمانی کامالً رها شده و لذتهای ذهنی چون موسیقی‪ ،‬شعر‪،‬‬
‫ادبیات و نقاشی‪ ،‬همه پشت سر گذاشته شده اند و تو تنها آگاهی و هوشیاری خالص هستی‪ ،‬آنگاه است‬
‫که مرگ جشنی بزرگ‪ ،‬درکی عظیم و آشکاری شگرف خواهد بود‪.‬‬

‫اگر چیزی متعالی را در وجود خود کشف کرده باشی‪ ،‬مرگ تعالی هستی را بر تو فاش خواهد کرد‪.‬‬

‫مرگ دیگر فقط مردن نیست‪ ،‬بلکه مالقاتی است با اصل‪ ،‬با الوهیت‪.‬‬

‫ترس از زندگی‬
‫از چیزی گفتید که برای من آشناست‪ .‬وقتی خوب به آن می نگرم‪ ،‬می بینم که من در واقع از‬
‫زندگیست که می ترسم و نه از مرگ‪ .‬اگر ممکن است بیشتر درباره ارتباط این ترسها بگویید‪.‬‬

‫او که از مرگ می ترسد‪ ،‬از زندگی هم هراس دارد زیرا زندگی مرگ را بدنبال دارد‪.‬‬

‫اگر از ترس ورو ِد دشمن‪ ،‬در خانه ات را مسدود کنی‪ ،‬دوستت را نیز از ورود باز می داری‪.‬‬

‫چنان اسیر ترس خواهی شد که حتی از باز کردن در بروی دوستت هم خودداری می کنی‪ .‬چه کسی‬
‫می داند؟ شاید او دشمنی باشد در ظاهر دوست! و یا هنگامیکه در را بروی دوست می گشایی‪ ،‬دشمن‬
‫نیز وارد شود‪.‬‬

‫مردم از زندگی می ترسند چون از مرگ هراس دارند‪ .‬آنها زندگی نمی کنند‪ ،‬چون همیشه در اوج‬
‫مرگ نیز در زندگی وارد می شود‪.‬‬
‫شاهد این امر نبوده ای تا بحال؟ بسیاری از زنان به سردی مزاج خو گرفته اند‪ ،‬از اُرگاسم هراس‬
‫انفجار آن انرژی وحشی می شوند‪ .‬زنان برای قرنهاست که سرد شده اند‪ .‬نمی دانند که‬
‫ِ‬ ‫دارند و مانع‬
‫اُرگاسم چیست و اکثر مردان نیز دچار همین ترسند‪ 95 .‬درصد مردان از انزال زودرس رنج می‬
‫برند‪ .‬به قدری از اُرگاسم می ترسند که فقط می خواهند سریع کار را تمام کنند‪ .‬بارها و بارها به‬
‫عشقبازی می پردازند‪ ،‬اما ترس هست‪ .‬زن سرد باقی می ماند و مرد چنان دچار ترس می شود که‬
‫نمی تواند در آن حالت برای مدت زیادی باقی بماند‪ .‬و همان سبب می شود که زودتر از وقت طبیعی‬
‫دچار انزال شود و زن سرد و بسته باقی می ماند‪ .‬هرگونه احتمالی برای اُرگاسم با وجود چنین‬
‫حجمی از ترس نابود می شود‪.‬‬

‫رگاسم عمیق‪ ،‬مرگ رسوخ می کند‪ .‬حس می کنی که در حا ِل مرگی‪ .‬زن که به اوج لذت برسد‪،‬‬
‫ِ‬ ‫در ا ُ‬
‫می گرید و فریاد می کشد‪ " .‬دارم می میرم‪ .‬مرا نکش‪ .‬دیگر بس است!"‬

‫لحظه ای در اُرگاسم فرا می رسد که نَفس دیگر نمی تواند حضور داشته باشد و مرگ وارد می‬
‫شود‪ .‬و زیبایی اُرگاسم در همین است‪.‬‬

‫انسانها از عشق می ترسند‪ ،‬چرا که در عشق نیز مرگ رسوخ می کند‪ .‬هنگامیکه دو عاشق کنار هم‬
‫صمیمانه و بی هیچ سخنی می نشینند‪ ،‬بی هیچ کالمی چرا که کالم گریزی است از عشق‪ .‬وقتی دو‬
‫میان آنها فاصله می‬
‫ِ‬ ‫عاشق سخن می گویند‪ ،‬تنها بیانگر اینست که از صمیمیت گریزانند‪ .‬کلمات‬
‫اندازد‪ .‬هنگامیکه هیچ کالمی نیست‪ ،‬فاصله از میان می رود و مرگ پدیدار می شود‪ .‬در سکوت‪،‬‬
‫مرگ در کمین نشسته است‪ .‬پدیده ای بسیار زیباست‪ .‬اما مردم چنان می ترسند که بی هیچ نیازی به‬
‫حرافی ادامه می دهند‪ .‬درباره هر چیزی سخن می گویند تا از سکوت بگریزند‪ .‬نمی توانند ساکت‬
‫باقی بمانند‪.‬‬

‫اگر دو عاشق کنار هم در سکوت بنشینند‪ ،‬مرگ به ناگه آنها را محاصره می کند‪ .‬در حضور دو‬
‫عاشق ساکت‪ ،‬هم شادی هست و هم غم‪ .‬شادی از آنرو که زندگی در اوج خود است و غم‪ ،‬چرا که‬
‫پس هر اوجی مرگ نیز هست‪ .‬هر زمان که ساکت هستی‪ ،‬غم را نیز حس می کنی‪ .‬وقتیکه در‬
‫در ِ‬
‫سکوت به تماشای گلی بنشینی‪ ،‬در آن سکوت ناگهان حضور مرگ را احساس می کنی‪ .‬گل را نظاره‬
‫می کنی که در مدت زمان کوتاهی می پژمرد و برای همیشه از میان می رود‪ .‬چنین زیبا و چنین‬
‫شکننده‪ .‬آنقدر زیبا و آسیب پذیر‪ .‬معجزه ای بدین شگفتی و خیلی زود از بین می رود و دیگر باز‬
‫نمی گردد‪ .‬و تو ناگهان غمگین می گردی‪.‬‬
‫به هنگام مراقبه نیز مرگ را در اطراف خود حس می کنی‪ .‬در عشق‪ ،‬در اُرگاسم‪ ،‬و در هر تجربه‬
‫ظریف و زیبایی چون موسیقی‪ ،‬شعر و رقص‪ .‬هر هنگام که نفس به کنار می رود‪ ،‬مرگ آنجا هست‪.‬‬

‫تو از مرگ می ترسی چون از زیستن هراس داری‪ .‬من به تو چگونه ُمردن را خواهم آموخت تا‬
‫ترس از مرگ به تمامی از میان رود‪ .‬آنگاه که ترس از مرگ را از دست دهی‪ ،‬توانایی زیستن را‬
‫باز میابی‪ .‬اشتباه نکن‪ .‬من مخالف زندگی نیستم و بر علیه آن سخن نمی گویم‪ .‬من دیوانه وار عاشق‬
‫زیستنم‪ .‬چنان به زندگی عشق می ورزم که بخاطر آن عاشق مرگ نیز گشته ام‪ .‬وقتی به تمامی‬
‫زندگی کنی‪ ،‬چگونه می توانی از مرگ حذر کنی؟ بایستی به مرگ نیز عشق بورزی‪ .‬گلی را که‬
‫عاشقانه دوست داری‪ ،‬پژمردنش را هم دوست داری‪ .‬به زنی که عمیقانه عشق بورزی‪ ،‬پیر شدنش را‬
‫مرگ او نیز عشق خواهی ورزید‪ ،‬چون که بخشی از او است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫هم دوست داری و بر‬

‫ون اوست‪ .‬چهره زیبایش چروکیده می شود و تو آن چروکها را‬


‫پیری از بیرون رخ نداده است‪ ،‬از در ِ‬
‫هم دوست داری‪ .‬آنها هم جزئی از زن تو هستند‪ .‬مردی که عاشقش هستی موهایش سپید می شود و‬
‫تو آنها را هم دوست داری‪ .‬آنها اتفاقی سپید نشده اند‪ ،‬زندگی در حال گذر است و سیاهی جای خود را‬
‫به سپیدی می دهد‪ .‬بخشی از مر ِد توست و به آنها هم عشق می ورزی‪ .‬پیر و نحیف می شود و تو‬
‫آنرا هم دوست داری و روزی مرگ فرا می رسد و همچنان عاشق هستی‪.‬‬

‫عشق بجز عشق چیزی نمی شناسد‪ .‬از همین روست که می گویم مرگ را هم دوست بدار‪ .‬اگر مرگ‬
‫را دوست بداری‪ ،‬دوست داشتن زندگی بسیار ساده خواهد بود‪ .‬اگر بتوانی بر مرگ هم عاشق شوی‪،‬‬
‫دیگر مشکلی وجود نخواهد داشت‪ .‬مشکل زمانیست که تو چیزی را در خود سرکوب می کنی‪ ،‬چون‬
‫از زندگی می ترسی‪ .‬این سرکوب عواقب خطرناکی دارد و اگر بدان ادامه دهی‪ ،‬روزی می رسد که‬
‫همه حس ظرافت‪ ،‬لطافت و الهی بودن خود را از دست می دهی‪ .‬سرکوب چنان تب زده و بیقرارت‬
‫می کند که دست به هر کار زشتی خواهی زد‪.‬‬

‫دوستی دارم که همیشه برایم لطیفه های زیبا می فرستد‪ ،‬بگذار یکی از آنها را برایت بگویم‪:‬‬

‫"دریانوردی به جزیره ای دورافتاده فرستاده می شود که هیچ زنی در آن وجود ندارد اما جمعیت‬
‫زیادی از میمونها آنجا زندگی می کنند‪ .‬در کمال حیرت می بیند که همه دریانوردا ِن دیگر با میمونها‬
‫رابطه جنسی برقرار کرده اند‪ .‬او قسم می خورد که هرگز آنقدر دچار شهوت نخواهد شد که چنین‬
‫کاری کند و آنها با ریشخند به او می گویند که اینقدر کوته فکر نباشد‪ .‬چند ماهی می گذرد و او که‬
‫دیگر نمی تواند جلوی خود را بگیرد‪ ،‬به اولین میمونی که در دسترسش هست می آویزد و مشغول‬
‫می شود‪ .‬دوستانش همه به قهقهه می افتند و او تعجب زده به آنها می گوید‪ :‬به چه می خندید؟ مگر‬
‫خودتان اصرار به اینکار نداشتید؟ و آنها پاسخ می دهند‪ :‬درسته‪..‬اما آیا مجبور بودی که زشت‬
‫ترینشان را انتخاب کنی؟"‬

‫اگر خود را سرکوب کنی‪ ،‬به زشت ترین گونه زندگی خواهی کرد‪ .‬فشار چنان خواهد بود که دیگر‬
‫هوشیار نیستی و دچار اختالل اعصاب می شوی‪ .‬پیش از آنکه فشار به آن حد برسد‪ ،‬رها شو‪ .‬سخت‬
‫نگیر‪ .‬زندگی خودت است‪ .‬احساس گناه را بدور افکن‪ .‬زندگی ات برای توست تا زندگی کنی و عشق‬
‫بورزی و بیاموزی و باشی‪ .‬غرایزی که طبیعت به تو بخشیده است‪ ،‬همگی برای آنند که نشان دهند‬
‫کجا بایست بروی‪ ،‬کجا جستجو کنی و طلب خود را کجا بیابی‪.‬‬

‫پس آن نهان است‪ .‬اما نهان‬


‫می دانی که زندگی مادی همه آن نیست که هست‪ ،‬چیزی بسیار عظیم در ِ‬
‫است و تو نمی توانی با مخالفت در جریان زندگی آنرا بیابی‪ .‬با غرق شدن در لذات جسمانی نیزبه آن‬
‫دست نمی یابی‪ .‬اقیانوس در پشت امواج است‪ ،‬اگر از موج و طوفان بترسی و از آن بگریزی‪ ،‬از‬
‫تجربه ژرفای اقیانوس محروم می گردی‪ .‬شیرجه بزن‪ .‬خود را در آن غوطه ور کن‪ .‬امواج جزئی از‬
‫ت مطلق اقیانوس پدیدار می شود‪.‬‬
‫آنند‪ .‬ناپدید می شوند و عمق و سکو ِ‬
‫‪3‬‬
‫نا مطمئن و نا شناخته‬

‫سر اعتماد‬
‫ِ‬
‫هم زندگی و هم مرگ را می توان شناخت‪ .‬اما نمی توان درباره شان هیچ گفت‪ .‬هیچ پاسخی بازگوی‬
‫حقیقت نخواهد بود‪ ،‬و نمی تواند که باشد‪ .‬مرگ و زندگی رازهایی ناگشودنی هستند‪ .‬بهتر است بگویم‬
‫روی یک رازند‪ ،‬دو َدری که بر یک معما گشوده می شوند‪ .‬و هرچه درباره آن دو بگویی‪ ،‬از‬
‫ِ‬ ‫که دو‬
‫حقیقت دورتر می شوی‪ .‬زندگی را باید زیست‪ ،‬مرگ را هم باید زیست‪ .‬تجربه هایی هستند که‬
‫شخص بایستی آنها را پشت سر بگذارد‪ .‬هیچ کس پاسخ این معما را نمی داند‪ .‬تا زندگی نکنی و تا‬
‫نمیری‪ ،‬هیچ کس نمی تواند پاسخی به تو بدهد‪ .‬پاسخهای بسیاری داده شده اند و همگی نا درست‬
‫هستند‪ .‬اینطور نیست که پاسخی صحیح و پاسخی غلط باشد‪ ،‬در واقع هیچ گزینشی وجود ندارد‪.‬‬
‫همگی نادرستند‪ .‬تنها تجربه پاسخگوی این معما است‪.‬‬

‫پس این نخستین چیزیست که باید بخاطر داشته باشی هر زمانکه با معمایی حقیقی و نه ساخته انسان‬
‫روبرو می شوی‪ .‬اگر معمایی باشد که انسان ابداع کرده باشد‪ ،‬می توانی پاسخی برایش بیابی‪ .‬چرا که‬
‫آن تنها یک بازی است‪ ،‬یک بازی ذهنی‪ .‬پرسشی می سازی و برایش پاسخی هم داری‪ .‬اما وقتی با‬
‫چیزی روبرو می شوی که خودت آنرا ابداع نکرده ای‪ ،‬چگونه می توانی پاسخ دهی؟ ذهن انسان از‬
‫درک آن عاجز است‪ .‬جزء نمی تواند درکی از کل داشته باشد‪ .‬کل را تنها با کل شدن می توان درک‬
‫بدرون آن خیز برداری و در آن گم شوی و پاسخ آنجاست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نمود‪ .‬می توانی‬

‫برایت حکایتی می گویم که بسیار مورد عالقه راما کریشنا بود‪.‬‬

‫" در ساحل دریایی‪ ،‬جشن بزرگی برپا بود‪ .‬هزاران نفر در آنجا مشغول جشن و پایکوبی بودند که‬
‫ناگهان پرسشی همه آنها را بخود مشغول کرد‪ .‬آیا می توان دریا را اندازه گیری کرد ؟ آیا دریا کَف‬
‫دارد؟ موهوم است یا واقعی؟ اتفاقاً مردی که کام ً‬
‫ال از نمک ساخته شده بود و در آن نزدیکی بود به‬
‫آنها گفت‪ :‬تا شما به بحث خود ادامه می دهید من بدرون دریا می روم تا پاسخ را بیابم‪ .‬چون تا بدرون‬
‫آن نرویم پاسخی نخواهیم داشت‪ .‬مر ِد نمکی به آب پرید و در آن ناپدید شد‪ .‬ساعتها گذشت‪ .‬روزها و‬
‫ت او خسته شده بودند‪ ،‬به امور خود مشغول‬
‫ماهها سپری شد و مردم که دیگر از انتظار برای بازگش ِ‬
‫شدند‪.‬‬

‫کف دریا رسید‪ ،‬دیگر‬


‫مرد نمکی لحظه ای که به آب پرید‪ ،‬شروع به حل شدن کرد و زمانیکه به ِ‬
‫چیزی از او باقی نمانده بود‪ .‬او دانست اما نمی توانست بازگردد‪ .‬و آنها که نمی دانستند‪ ،‬به بحث‬
‫ادامه دادند‪".‬‬

‫و شاید به نتایجی هم رسیده باشند زیرا ذهن عاشق نتیجه گیری است‪ .‬وقتی به نتیجه ای می رسد‪،‬‬
‫آسوده می شود‪ .‬وجو ِد فلسفه های متعدد از این روست‪ .‬همه آنها فقط پاسخگوی یک نیاز هستند‪ .‬ذهن‬
‫پرسش می کند و نمی تواند بی پاسخ آرام بگیرد‪ .‬پرسش بی پاسخ ذهن را بیقرار و آشفته می کند‪.‬‬

‫به پاسخی هر چند نادرست نیاز دارد تا آرام شود‪.‬‬

‫پریدن در اقیانوس خطرناک است‪ .‬و ِبدان که تا جایی که به اقیانوس مرگ و زندگی مربوط است‪ ،‬ما‬
‫همه مردانی نمکی هستیم و در آن حل می شویم‪ .‬از آن بر آمده ایم‪ ،‬از آن ساخته شده ایم‪ ،‬از آنیم و‬
‫در آن حل می گردیم‪.‬‬

‫از این رو ذهن همیشه از اقیانوس هراس دارد‪ .‬از نمک ساخته شده و می داند که در آن ناپدید می‬
‫گردد‪ .‬می ترسد پس در ساحل می ماند و به بحث و مناظره و نظریه پردازی می پردازد‪ .‬که همگی‬
‫غلط اند چرا که بر پایه ترس ساخته شده اند‪ .‬آنکه شهامت دارد بدرون آب شیرجه می زند و از‬
‫پذیرش پاسخهایی که خود ندانسته و تجربه نکرده سرباز می زند‪.‬‬

‫ما اما بزدل هستیم‪ ،‬برای همین است که پاسخ هر کسی را می پذیریم‪ .‬پاسخ ماهاویرا‪ ،‬بودا‪ ،‬مسیح را‬
‫دانش هیچ کس برای تو نیست‪ ،‬آنها شاید دانسته باشند‬
‫می پذیریم در صورتیکه آنها پاسخِ ما نیستند‪ِ .‬‬
‫دانش آنها برای تو اطالعاتی بیش نیست‪ .‬تو خودت باید بدانی و بشناسی‪ ،‬تنها زمانی که خودت‬
‫اما ِ‬
‫تجربه کنی‪ ،‬متعلق به تو هست‪ .‬در غیر آن صورت این دانش به تو بالهایی برای پرواز نخواهد داد‪،‬‬
‫دانش دیگری تو را به‬
‫بلکه چون طنابی خواهد بود که بر گردنت آویخته است و برده آن خواهی بود‪ِ .‬‬
‫رهایی نائل نمی کند‪.‬‬

‫مسیح می گوید‪ " :‬حقیقت رهایی بخش است‪ ".‬آیا تا بحال کسی با تئوری به رهایی رسیده است؟‬
‫تجربه رهایی بخش است اما نظریه درباره تجربه هرگز‪.‬‬

‫اما ذهن از پریدن می ترسد چون از همان چیزهایی ساخته شده که جهان از آن شکل گرفته است‪ .‬اگر‬
‫شیرجه بزنی‪ ،‬گم خواهی شد‪ .‬به پاسخ خواهی رسید اما فقط دیگر نیستی‪ .‬مرد نمکی به آن رسید‪ .‬او‬
‫به مرکز رسید و عمق را لمس کرد‪ ،‬اما دیگر نتوانست بازگردد‪ .‬حتی اگر بازمی گشت چگونه می‬
‫زبان او زبان مرکز بود و عمق و زبان شما‬
‫ِ‬ ‫توانست تجربه اش را بازگو کند؟ اگر بازمی گشت‪،‬‬
‫متعلق به ساحل است و حاشیه ها‪ .‬هیچ ارتباطی ممکن نیست‪ .‬او نمی تواند چیزی که برای شما‬
‫معنادار باشد بگوید‪ .‬تنها می تواند سکوت پیشه کند‪ ،‬سکوتی وزین و پر ازمعنا‪ .‬اگر چیزی بگوید‪،‬‬
‫احساس گناه می کند چرا که می داند نتوانسته آنچه را که می داند از طریق کلمات منتقل کند‪ ،‬تجربه‬
‫اش پشتی سر باقیمانده و تنها کلمات به شما انتقال یافته‪ ،‬کلماتی خالی‪ُ ،‬مرده و بی طراوت‪ .‬کلمات را‬
‫می توان بیان کرد اما حقیقت را نه‪ .‬به حقیقت تنها می توان اشاره کرد‪.‬‬

‫مر ِد نمکی تنها می تواند بگوید شما هم بیایید و با من بدرون اقیانوس شیرجه بزنید‪ .‬اما شما زرنگید‪.‬‬
‫می گویید‪ :‬نخست پاسخ سؤال را بده‪ .‬وگرنه از کجا بدانم که راست می گویی؟ بگذار فکر کنم‪،‬‬
‫بسنجم‪ ،‬تأمل کنم و بعد خواهم آمد‪ .‬فقط وقتی که ذهنم قانع شد‪ ،‬شیرجه خواهم زد‪.‬‬

‫اما ذهن هرگز قانع نمی شود‪ .‬نمی تواند که قانع گردد‪.‬ذهن چیزی نیست جز فرایندی از شک و‬
‫ق بحثی‬
‫تردید‪ .‬می تواند تا ابد به بحث بپردازد و هر چه بدان بگویی‪ ،‬دستاویزی خواهد یافت برای خل ِ‬
‫جدید‪ .‬ذهن هیچگاه قانع نمی شود‪.‬‬

‫از دانش تا معصومیت‬


‫بیش از این بر دانش خود اضافه نکن‪ .‬معصومتر شو‪ .‬همه آنچه را که می دانی رها کن و همه را‬
‫فراموش کن‪ .‬در شگفتی باقی بمان اما شگفتی را به پرسش بدل نکن‪ .‬که پرسش دیر یا زود دانش را‬
‫به میدان می آورد و دانش‪ ،‬سکه ای تقلبی است‪ .‬از مرحله حیرت دو راهی پدیدار می گردد‪ .‬یکی راه‬
‫دانش بیشتر می برد‪ .‬راه دیگر نه پرسش که راه لذت بردن‬
‫پرسش است‪ ،‬راهی غلط که تو را بسوی ِ‬
‫است‪ .‬از شگفتی لذت ببر‪ .‬شگفتی ای که هستی و زندگیست‪ .‬شگفتی خورشید و آفتاب و درختانی که‬
‫ت سؤالی آنجا نگذار‪ .‬بگذار همان باشد که‬
‫در اشعه طالیی آن غوطه ور شده اند‪ .‬تجربه کن و عالم ِ‬
‫هست‪ .‬اگر خواستار یکدلی با هستی و واقعیت هستی بمانند یک کودک معصوم باقی بمان‪ .‬اگر می‬
‫خواهی که رازها خود را بر تو بگشایند در شگفتی باقی بمان‪ .‬رازها هرگز بر آنکس که پرسش می‬
‫کند فاش نمی گردند‪ .‬پرسشگران دیر یا زود سر از کتابخانه ها و از متون در می آورند چرا که آنجا‬
‫مملو از پاسخ است‪.‬‬
‫پاسخها اما خطرناکند‪ ،‬شگفتی را نابود می کنند‪ .‬خطرناکند از آن جهت که به تو این حس را منتقل‬
‫می کنند که می دانی‪ ،‬در حالیکه نمی دانی‪ .‬تو را دچار این توهم درباره خودت می کنند که پاسخ را‬
‫یافته ای‪ " .‬من می دانم که انجیل چه می گوید‪ ،‬می دانم که قرآن و گیتا چه می گویند‪ .‬من به حقیقت‬
‫نائل شده ام‪ ".‬همچون طوطی می شوی و کلماتی را تکرار می کنی‪ ،‬اما هیچ نمی دانی‪ .‬این راه‬
‫معرفت نیست‪ .‬دانش‪ ،‬راه شناخت نیست‪ .‬پس را ِه شناخت چیست؟ شگفتی! بگذار قلبت در شگفتی به‬
‫رقص آید‪ .‬از شگفتی پر شو‪ .‬با آن به لرزش درآ‪ .‬آن را نفس بکش‪.‬‬

‫چرا شتاب برای یافتن پاسخ؟ نمی توانی اجازه دهی تا راز ناگشوده باقی بماند؟ می دانم که وسوسه‬
‫بزگی است‪ .‬که آنرا کشف نکنی و تا حد دانش تنزل ندهی‪ .‬این وسوسه از چه روست؟ چون که تنها‬
‫احساس کنترل خواهی کرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫وقتی که پر از دانش و اطالعاتی‪،‬‬

‫راز تو را کنترل می کند و دانش کنترل را به تو می دهد‪ .‬راز تو را در اختیار می گیرد‪ .‬تو نمی‬
‫توانی آنچه را که رازگونه است‪ ،‬در اختیار داشته باشی‪ .‬بسیار وسیع است و دستان تو بسیار‬
‫تملک آن خواهی‬
‫ِ‬ ‫ت‬
‫کوچکند‪ .‬چنان بیکران است که نمی توانی آنرا تحت تملک خود در آوری‪ .‬تو تح ِ‬
‫بود و این ترسناک است‪ .‬اما دانش را می توانی تصاحب کنی‪ .‬بدیهی است و کوچک و تو می توانی‬
‫آنرا کنترل کنی‪.‬‬

‫این وسوسه ذهن که هر شگفتی و هر رازی را به پرسشی تنزل دهد‪ ،‬از روی ترس است‪ .‬می ترسیم‬
‫از عظمت زندگی‪ ،‬از این هستی شگفت انگیز هراسناکیم‪ .‬و از روی ترس‪ ،‬دانشی مختصر برای خود‬
‫ت‬
‫خلق می کنیم و از آن بعنوان محافظت و زره دفاعی استفاده می کنیم‪ .‬تنها بزدالن هستند که قابلی ِ‬
‫ارزشمند شگفتی را به پرسشهای حقیرانه کاهش می دهند‪ .‬او که به واقع شجاع است‪ ،‬آنکه از شهامت‬
‫برخوردارست در آن دست نمی برد‪ ،‬می گذارد بهمانگونه باقی بماند‪ .‬بجای آنکه آنرا مبدل به پرسشی‬
‫بدرون راز شیرجه می زند و در آن غوطه ور می گردد‪ .‬بجای تالش برای کنتر ِل آن‪ ،‬می گذارد‬
‫ِ‬ ‫کند‪،‬‬
‫راز او را تسخیر کند‪ .‬آه از لذت این تسخیر‪ ،‬از برکت این تسخیر شدگی که به وصف نمی آید‪ .‬نمی‬
‫اختیار‬
‫ِ‬ ‫توانی آنرا تصور کنی‪ ،‬هرگز خوابش را هم ندیده ای‪ .‬چرا که در اختیار راز قرار گرفتن‪ ،‬در‬
‫کل بودن است‪.‬‬
‫ایمان به ندای درون‬
‫وقتی به ندای درون خود گوش می دهم‪ ،‬گاه بمن می گوید که نیازی نیست هیچ کاری بکنم‪ ،‬فقط‬
‫بخوابم‪ ،‬بخورم و در ساحل بازی کنم‪ .‬اما من از اینکه به این ندا گوش دهم می ترسم‪ .‬چون فکر‬
‫می کنم در آنصورت برای مبارزه برای بقا در این دنیا ضعیف خواهم بود‪ .‬آیا براستی هستی از من‬
‫حمایت می کند اگر تنها خود را رها کنم؟‬

‫نخستین چیزی که باید بدانی اینست که نیازی به مبارزه برای بقا در این دنیا نداری‪ .‬این دنیا دیوانه‬
‫خانه ای بیش نیست‪ .‬چه نیازی به بقا در آنست؟ لزومی به باقی ماندن در دنیای بیمارگونه جاه طلبی‪،‬‬
‫آن دنیا‬
‫سیاست و نفسانیات نیست‪ .‬اما راه دیگری برای بودن هست‪ ،‬اینکه در این دنیا باشی اما از ِ‬
‫نباشی‪.‬‬

‫"وقتی به ندای درونم گوش می دهم‪ ،‬گاهی بمن می گوید که نیازی نیست هیچ کاری بکنم‪ "...‬پس‬
‫احساس‬
‫ِ‬ ‫هیچکاری نکن! هیچکس فراتر از خودت نیست و هستی با تو مستقیما ً سخن می گوید‪ .‬به‬
‫درونی ات اطمینان کن و هیچ کاری نکن‪ .‬اگر احساس میکنی که فقط بخوابی‪ ،‬بخوری و در ساحل‬
‫میان ترس و حس درونت یکی را‬
‫ِ‬ ‫بازی کنی‪ ،‬عالیست‪ ،‬بگذار مذهب تو این باشد‪ .‬نترس! اگر بایستی‬
‫حس خود را برگزین‪ .‬ترس را انتخاب نکن‪ .‬بسیاری هستند که مذهب خود را از روی‬
‫برگزینی‪ِ ،‬‬
‫ترس برگزیده اند و در برزخ زندگی می کنند‪ .‬آنها نه مذهبی هستند و نه دنیوی و در تردید زندگی‬
‫می کنند‪.‬‬

‫ترس هیچ کمکی نخواهد کرد‪ .‬ترس همیشه از ناشناخته هاست‪ .‬ترس همیشه از ُمردن و از گم شدن‬
‫است‪ .‬اما اگر می خواهی واقعا ً زنده باشی‪ ،‬بایستی احتمال گم شدن را بپذیری‪ .‬بایستی ناامنی ناشناخته‬
‫ت نا آشنا وغریب را بپذیری‪ .‬این بهایی است که باید برای موهبتی که در‬
‫را بپذیری‪ .‬ناراحتی و زحم ِ‬
‫پی آنست‪ ،‬بپردازی‪ .‬هیچ چیز رایگان بدست نمی آید‪ .‬بهایش را بپرداز‪ ،‬چرا که در غیر اینصورت‬
‫ِ‬
‫در ترس فلج باقی خواهی ماند‪ .‬همه زندگی ات از دست خواهد رفت‪.‬‬

‫حس درونی ات هر آنچه که هست‪ ،‬لذت ببر‪.‬‬


‫از ِ‬

‫" فکر می کنم که برای بقا در این دنیا ضعیف خواهم بود‪ "...‬این ترس است که سخن می گوید‪.‬‬
‫ترس‪ ،‬ترس می آفریند و از آن ترسهای بیشتری متولد می شوند‪.‬‬

‫ب ضمانت است‪ .‬از چه کسی‬


‫" آیا هستی از من محافظت می کند؟" باز هم ترس است که در طل ِ‬
‫ضامن زندگی تو باشد؟ تو در انتظار نوعی بیمه هستی‬
‫ِ‬ ‫ضمانت مطالبه می کنی؟ چه کسی می تواند‬
‫که وجود ندارد‪ .‬امکانش نیست‪ .‬در هستی هیچ چیزی بیمه نیست‪ .‬نمی تواند که باشد‪ .‬و همین خوب‬
‫هیجان زنده بودن‬
‫ِ‬ ‫است‪ .‬اگر در هستی بیمه ای وجود داشت‪ ،‬آنوقت تو دیگر کامالً ُمرده بودی‪ .‬همه‬
‫مانند برگ جوانی که در دستان بادی قدرتمند است‪ ،‬از دست می رود‪.‬‬

‫زندگی زیباست چون هیچ چیز ایمن نیست‪ .‬زیباست چون مرگ هست‪ .‬زیباست چون می تواند از‬
‫میان رود‪ .‬اگر چنین نبود‪ ،‬آنگاه همه چیز تحمیلی بود و زندگی مبدل به زندان می شد‪ .‬حتی اگر به تو‬
‫دستور داده میشد که سعادتمند و آزاد باشی‪ ،‬آنگاه سعادت و آزادی هر دو ارزش خود را از دست می‬
‫دادند‪.‬‬

‫" آیا هستی براستی از من حمایت می کند اگر خود را رها کنم؟" امتحان کن و ببین‪ .‬من فقط می توانم‬
‫ترس تو سخن نمی گویم‪ .‬فقط می توانم به همه‬
‫یک چیز را به تو بگویم و به یاد داشته باش که من با ِ‬
‫شما بگویم که آنها که خود را رها کرده اند‪ ،‬دریافته اند که هستی براستی از آنان حمایت می کند‪.‬‬

‫ترس تو سخن نمی گویم‪ .‬تنها تو را به این تجربه تشویق می کنم‪ ،‬همین‪ .‬تو را اغوا می کنم و‬
‫من با ِ‬
‫بسوی این ماجراجویی ترغیب می کنم‪ .‬همه آنان که امتحان کرده اند‪ ،‬حمایتی بی اندازه یافته اند‪.‬‬

‫ت هستی خواهی بود؟ آن نوع حمایتی که تو طلب می کنی را‬


‫اما نمی دانم که آیا قادر به درک حمای ِ‬
‫هستی نمی تواند عرضه کند‪ ،‬تو نمی دانی که چه طلب می کنی‪ .‬تو تقاضای مرگ داری‪ .‬فقط یک‬
‫مرده از ایمنی کامل برخوردار است‪ .‬آنچه زنده است همیشه در خطر است‪ .‬زنده بودن یک قمار‬
‫است‪ .‬هر چه زنده تر باشی‪ ،‬ماجرا و خطر و هیجان بیشتری را تجربه می کنی‪.‬‬

‫نیچه بر دیوار خانه اش شعاری نصب کرده بود‪ " .‬در خطر زندگی کن‪".‬‬

‫کسی از او دلیل آن را پرسید و او پاسخ داد‪ " :‬فقط برای یادآوری‪ .‬چون ترسی که من دارم بی اندازه‬
‫است‪".‬‬

‫در خطر زندگی کن‪ ،‬چون این تنها راه زیستن است‪ .‬راه دیگری نیست‪ .‬به ندای ناشناخته گوش فرا ده‬
‫و همیشه آماده باش‪ .‬هرگز تالش نکن تا در جایی مقیم شوی‪ .‬مقیم شدن‪ ،‬مردن است‪ .‬مرگی زودرس‪.‬‬

‫به جشن تولد دختر کوچکی رفته بودم‪ ،‬هدایا و اسباب بازیهای زیادی آنجا بود و دخترک شاد و خندان‬
‫به رقص با دوستانش مشغول بود‪ .‬ناگهان در میان رقص و پایکوبی ایستاد و از مادرش پرسید‪:‬‬
‫"مامان قدیمها هم چنین روزهای قشنگی وجود داشت‪ ،‬وقتیکه تو هنوز زنده بودی؟ ! "‬

‫مردم پیش از مرگ خود می میرند‪ .‬آنها در امنیت‪ ،‬راحتی و آسایش مقیم می شوند و در بودنی چون‬
‫قبرستان سکنی می گزینند‪.‬‬
‫ترس تو سخن نمی گویم‪.‬‬
‫من با ِ‬

‫" آیا هستی براستی از من حمایت می کند اگر خود را رها کنم؟ "‬

‫هستی همیشه حمایت کرده است و تصور نمی کنم با تو رفتار متفاوتی داشته باشد‪ .‬باور نمی کنم که‬
‫تو یک استثناء باشی‪ .‬هستی همیشه از آنانکه خود را در او رها کرده اند و خود را به او تسلیم کرده‬
‫اند‪ ،‬حمایت کرده است‪.‬‬

‫از سرشت درونی خود پیروی کن‪.‬‬

‫بگذار داستانی برایت بگویم‪:‬‬

‫" بهار بود و در محوطه دانشگاه کلمبیا تابلوهای "وارد نشوید" زیادی روی چمنهای تازه کاشته شده‬
‫نصب کرده بودند‪ .‬دانشجویان تابلوها‪ ،‬هشدارها و تقاضای مسئولین را نادیده می گرفتند و به لگدکوبی‬
‫و راه رفتن بر چمنها ادامه می دادند‪ .‬نگهبانان و کارکنان دانشگاه که دیگر از نافرمانی دانشجوها به‬
‫ستوه آمده بودند‪ ،‬موضوع را به نزد رییس وقت دانشگاه‪ ،‬دوایت اِیسنهاور بردند‪ .‬ایسنهاور از آنها‬
‫پرسید‪ :‬آیا تابحال به این موضوع دقت کرده اید که کدام راه شما را سریعتر به جایی که می خواهید‬
‫می برد؟ چرا مسیری که دانشجویان بهرحال از آن می روند را نمی یابید و همانجا پیاده روها را نمی‬
‫سازید ؟ "‬

‫زندگی هم همینطور باید باشد‪ .‬مسیرها‪ ،‬پیاده روها و اصول را نبایستی از پیش تعیین کرد‪.‬‬

‫بخودت اجازه بده تا رها شوی‪ .‬جاری باش و بگذار جریان تو را به پیش برد‪ .‬قدم بردار و بگذار‬
‫قدمهایت راهت را بسازند‪ .‬از بزرگراهها نرو‪ .‬آنها راههایی ُمرده هستند‪ .‬هیچ چیز در آنها نمیابی‪.‬‬
‫قبالً هموار شده اند و همه چیز را از آنها ربوده اند‪ .‬اگر از بزرگراه بروی‪ ،‬از طبیعت دور می‬
‫شوی‪ .‬در طبیعت راهها هموار نیستند و الگویی مشخص وجود ندارد‪ .‬زندگی درهزار و یک الگو‬
‫جاریست و همگی خودجوش و طبیعی هستند‪ .‬برو و تماشا کن‪ .‬در ساحل به تماشای خورشید بنشین‪.‬‬
‫در اقیانوس میلیونها موج خیز بر می دارند و هر یک منحصر بفرد و متفاوت از دیگریست‪ .‬هیچ دو‬
‫موجی شبیه هم نیستند و از هیچ الگویی پیروی نمی کنند‪.‬‬

‫نام انسان است از الگو پیروی نمی کند‪ .‬مردم از من می خواهند که راه را‬
‫هیچ انسانی که شایسته ِ‬
‫نشانشان دهم‪ .‬از من نخواهید‪ .‬من فقط به شما چگونه راه رفتن را می آموزم‪ .‬نمی توانم راهی به شما‬
‫نشان دهم‪ ،‬زیرا راه برای ترسوهاست‪ .‬برای آنها که نمی دانند چگونه راه روند‪ ،‬فقط برای آنها که‬
‫افلیج شده اند راه مشخصی وجود دارد‪ .‬آنها که می دانند چگونه راه بروند‪ ،‬سر به بیابان می زنند و با‬
‫قدمهای خود راه خود را می سازند‪.‬‬

‫و هر یک از راهی متفاوت به حقیقت می رسد‪ .‬نمی توانی در جمع توده ها به آن برسی‪ .‬باید کامالً‬
‫درک من بسیار مشکل‬
‫ِ‬ ‫یکه و تنها بروی‪ .‬من فقط به تو می آموزم چگونه خودت باشی‪ ،‬همین و بس‪.‬‬
‫است‪ .‬چون تو از روی ترس می خواهی که من الگویی برای زندگی به تو بدهم‪ .‬قاعده ای‪ ،‬روشی‪،‬‬
‫راهی برای زیستن پیش رویت بگذارم‪ .‬افرادی چون من‪ ،‬همیشه مورد کج فهمی قرار می گیرند‪ .‬یک‬
‫الئو تسه‪ ،‬یک زرتشت‪ ،‬یک اپیکور همیشه بد فهمیده شده اند‪ .‬مذهبی ترین افراد را همیشه المذهب‬
‫پنداشته اند‪ ،‬چرا که آنکه واقعا ً مذهبی است به تو آزادی و عشق را می آموزد‪ .‬او به تو قانون نمی‬
‫آموزد‪ ،‬عشق می آموزد‪ .‬به تو الگویی مرده برای زیستن یاد نمی دهد‪ .‬به تو بی قانونی و هرج و‬
‫ی مطلق را می آموزد‪.‬‬
‫مرج را می آموزد‪ ،‬که ستارگان از هرج و مرج آفریده شده اند‪ .‬او به تو آزاد ِ‬

‫می دانم که ترس وجود دارد‪ ،‬ترس از آزادی‪ .‬که اگر نبود‪ ،‬چرا اینهمه زندان در سرتاسر دنیا هست؟‬
‫چرا مردم اسارتی نامرئی را همه زندگی با خود حمل می کنند؟‬

‫تنها دو نوع زندانی وجود دارد و من با تعدادی از هر دو نوع برخورد داشته ام‪ .‬آنانکه در زندانی‬
‫نام وجدان‪ ،‬اخالق‪ ،‬سنت و‬
‫مرئی بسر می برند و باقی آنها که در زندانی نامرئی زندگی می کنند‪ .‬به ِ‬
‫نام این و آن‪ ،‬زندانی در اطراف خود ساخته اند‪ .‬بندگی و اسارت‪ ،‬هزاران نام و عنوان دارد‪.‬‬
‫به ِ‬

‫آزادی اما نامی ندارد‪ .‬انواع مختلفی ندارد‪ .‬فقط یکیست‪ .‬تا بحال دقت کرده ای؟ حقیقت یکیست‪.‬‬
‫دروغ می تواند هزاران نوع باشد‪ .‬می توان به میلیونها روش دروغ گفت‪ ،‬اما حقیقت را نه‪ .‬حقیقت‬
‫ساده است‪ ،‬یک روش کافیست‪ .‬عشق یکیست‪ ،‬اما قوانین میلیونها هستند‪ .‬آزادی یکیست و زندانها‬
‫بسیار‪.‬‬

‫و اگر بسیار هوشیار نباشی‪ ،‬نمی توانی آزادانه قدم برداری‪ .‬فقط زندانت را تغییر می دهی‪ .‬از‬
‫زندانی به زندان دیگر می روی و تنها از پیمودن مسافت میان دو زندان لذت می بری‪.‬‬

‫این همان اتفاقی است که در جهان افتاده است‪ .‬یک کاتولیک‪ ،‬کمونیست می شود‪ .‬یک هندو‪ ،‬مسیحی‬
‫می شود‪ ،‬مسلمانی هندو می شود و از آن لذت می برند‪ .‬درست است‪ ،‬هنگامیکه زندان خود را تغییر‬
‫می دهند مقدار کمی آزادی را حس می کنند‪ .‬از یک زندان به زندانی دیگر می روند و در مسافت‬
‫میان آن دو احساس خوبی می کنند‪ .‬و دوباره در همان تله فقط با نامی متفاوت اسیر می شوند‪ .‬همه‬
‫مسلکها و ایدئولوژیها زندانند‪ .‬به تو می آموزم که از آنان بر حذر باشی‪ .‬حتی از ایدئولوژی من!‬
‫آنگونه حرکت کن که عشق تو را بحرکت می آورد‬
‫موالنا در شعری می گوید‪ " :‬بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وا می دارد "‬

‫گاهی در حین مراقبه به افقی خالی می رسم که در آن دیگر من مبداء نیستم و ترسی مهیب آنجا‬
‫هست‪ .‬به من کمک کنید تا این ترس را درک کنم و با آن دوست شوم‪.‬‬

‫اشعار موالنای رومی از اهمیت بسزایی برخوردارند‪ .‬عده کمی توانسته اند به اندازه او قلب انسانها‬
‫را بدان گونه تکان دهند و متحول کنند‪ .‬در دنیای صوفیان‪ ،‬مولوی یک پادشاه است‪ .‬اشعار او را نه‬
‫بعنوان کلمات‪ ،‬بلکه بعنوان سرچشمه ای از سکوت ژرف و پژواکهایی از درونی ترین آوازها درک‬
‫باید کرد‪ .‬بیش از ‪ 1200‬سال از زمان حیات او می گذرد‪ .‬تکنیک او برای مراقبه شیوه ای خاص از‬
‫رقص است‪ .‬نوعی چرخش‪ ،‬درست بهمان صورت که کودکان می چرخند‪ .‬بر یک نقطه می ایستند و‬
‫بدور خود می چرخند و می چرخند‪ .‬در همه جای دنیا بچه ها اینکار را می کنند و بزرگترها آنها را‬
‫متوقف کرده و می گویند‪ " :‬نکن! سرگیجه می گیری‪ ،‬می افتی و خودت را زخمی می کنی‪ .‬این‬
‫کارها چه معنایی دارد ؟"‬

‫جالل الدین رومی با چرخش مراقبه ای ابداع کرد‪ .‬مراقبه گر برای ساعتها می چرخد‪ .‬نمی ایستد و تا‬
‫جایی که جسم اجازه دهد به چرخیدن ادامه می دهد‪ .‬به هنگام چرخیدن‪ ،‬لحظه ای فرا می رسد که او‬
‫خود را مطلقا ً در سکوت و سکوت می یابد‪ ،‬مرکزی در تندباد‪ .‬در حول مرکز جسم حرکت می کند‬
‫بودش اوست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫اما فضایی هست که بیحرکت باقی می ماند‪ .‬آن‬

‫مولوی خود برای ‪ 36‬ساعت متوالی چرخید تا هنگامیکه بر زمین افتاد‪ ،‬زیرا جسم او دیگر توان‬
‫حرکت نداشت‪ .‬اما وقتی چشمانش را گشود‪ ،‬انسانی دیگر بود‪ .‬صدها نفر برای تماشای او آمده بودند‪.‬‬
‫بسیاری تصور می کردند که او دیوانه است‪" :‬این چرخیدن چه فایده ای دارد؟ هیچ کس نمی تواند بر‬
‫نام دعا بگذارد‪ .‬هیچکس نمی تواند آنرا رقصی عالی بنامد‪ .‬بهیچ روی نمی توان آنرا به مذهب و‬
‫آن ِ‬
‫معنویت نسبت داد‪ " .‬اما وقتی پس از ‪ 36‬ساعت رومی را چنان درخشنده و تابان‪ ،‬چنان زنده و تازه‬
‫دیدند که گویی دوباره در سطحی جدید از آگاهی متولد شده‪ ،‬نمی توانستند آنچه را بچشم می بینند باور‬
‫کنند‪ .‬صدها نفر از ندامت گریستند‪ ،‬چراکه پنداشته بودند او دیوانه است‪ .‬در حقیقت او سالم بود و آنها‬
‫دیوانه بودند‪ .‬و پس از گذشت قرنها‪ ،‬آن جریان همچنان زنده و جاریست‪ .‬فرقه های عرفانی معدودی‬
‫توانسته اند در گذر زمان چنین پیوسته و استوار تاب آورند‪ .‬درویش کلمه ایست که صوفیان برای‬
‫سالک بکار می برند و هنوز صدها تن از آنان به سلوک ادامه می دهند‪ .‬تا خودت تجربه نکنی نمی‬
‫توانی باور کنی که تنها با چرخش بدور خود‪ ،‬می توانی خود را بشناسی‪ .‬نه به ریاضت نیازی هست‬
‫بودش خود و همان کافیست تا تو را به بُعدی دیگر از‬
‫ِ‬ ‫و نه به شکنجه خود‪ .‬تنها تجربه درونی ترین‬
‫بودن منتقل کند‪ ،‬از فانی به فنا ناپذیر‪ .‬جایی که تاریکی ناپدید می شود و تنها نور جاویدان وجود‬
‫دارد‪ .‬اشعار رومی را بایستی با عمق جان درک کرد‪ " .‬بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را‬
‫بحرکت وا می دارد" بسیار زیبا سروده است‪.‬‬

‫سرور تو را بحرکت وا می دارد‪ .‬نه از روی‬


‫آنگونه رو که عشق تو را می برد‪ .‬آنگونه رو که ُ‬
‫خدای آنان چیزی نیست جز ترس‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ترس‪ .‬که تمامی مذاهب کذایی بر پایه ترس بنا نهاده شده اند‪.‬‬
‫بهشت و جهنمشان چیزی نیست جز بازتابی از ترس و ِآز آنان‪ .‬سخن رومی انقالبی است‪ .‬همه‬
‫مذاهب به مردم گفته اند‪" :‬از خدا بترس‪ ".‬مهاتما گاندی می گفت‪ " :‬من از هیچ چیز جز خدا نمی‬
‫ترسم‪ ".‬احمقانه ترین حرفی که کسی می تواند بگوید‪ .‬می توانی از همه بترسی‪ ،‬اما نه از خدا‪ .‬چرا‬
‫که به او تنها از طریق عشق می توان نائل شد‪ .‬خدا شخص نیست بلکه ضربان قلب جهان است‪.‬‬
‫چنانچه بتوانی با عشق برقصی و آواز بخوانی‪ ،‬چرخشی عاشقانه‪ ،‬وجد و سرور کافیست تا تو را به‬
‫درونی ترین خلوتگاه وجود ببرد‪.‬‬

‫شما همگی از روی ترس زیسته اید‪ .‬روابطتان همه بر اساس ترس است‪ .‬ترسی چنان منکوب گر که‬
‫همچون ابری تیره بر زندگیتان سایه انداخته است‪ .‬حرفهایی می زنید که نمی خواهید‪ ،‬اما ترس شما‬
‫گفتن آنها می کند‪ .‬کارهایی می کنید که خواست خودتان نیست‪ ،‬بلکه ترس محرک‬
‫ِ‬ ‫را وادار به‬
‫آنهاست‪ .‬تنها کمی زیرکی کافیست تا آن را ببینید‪.‬‬

‫میلیونها انسان به پرستش سنگهایی مشغولند که خود تراشیده اند‪ .‬خدایشان را خود خلق کرده اند و‬
‫آنرا می پرستند‪ .‬بایستی از روی ترسی عمیق باشد‪ ،‬چرا که در واقعیت خدا را کجا می توان یافت؟‬
‫راه ساده تر اینست که از سنگ مرمری زیبا خدایی بسازی و آنرا بپرستی‪ .‬هیچکس فکر نمی کند که‬
‫این حماقت محض است‪ ،‬چراکه همه مشغول به همین کار با روشهایی متفاوت هستند‪ .‬کسی در‬
‫مسجد‪ ،‬آن یکی در معبد و دیگری در کنیسه‪ .‬هیچ تفاوتی ندارد‪ .‬اساس کار همه یکیست‪ ،‬از روی‬
‫ترس است که چنین می کنید‪ .‬دعاهایتان هم مملو از ترس است‪.‬‬

‫رومی سخنی انقالبی و شگرف گفته است‪ " .‬بدرون رو! اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وا می‬
‫دارد" اگر نه از ترس‪ ،‬پس از چه طریقی بایست به درون رفت؟‬

‫چرا بازیگوشانه نروی؟ چرا مذهب خود را به شادابی و سرزندگی نمی آرایی؟ اینهمه جدیت از برای‬
‫چیست؟ چرا خندان نمی روی؟ مانند کودکانی که بی هیچ دلی ِل خاصی سرخوشانه از پی پروانگان می‬
‫دوند‪ .‬تنها شادابی رنگها و زیبایی گلها و پروانه ها برای شادی بی اندازه آنها کافیست‪.‬‬
‫در طول شبانه روز چند لحظه ای را بی ترس سپری کن‪ .‬که به این معناست که در آن لحظات هیچ‬
‫درخواستی نداشته باش‪ .‬نه پاداشی می خواهی و نه نگران هیچ مجازاتی هستی‪ .‬تنها بسادگی از‬
‫چرخیدن لذت می بری‪ ،‬از رفتن به درون‪ .‬در ابتدا ممکن است مشکل به نظر رسد‪ .‬اما کمی که‬
‫بدرون روی‪ ،‬خودبخود شاد و بازیگوش و پر از ستایش می گردی‪ .‬در درونت حسی از سپاسگذاری‬
‫بر می خیزد که تا بحال نشناخته ای و فضایی گشوده می شود که بیکران است‪ .‬آسمانی در درون تو‪.‬‬

‫آسمان درونت هیچ کم از آسمان بیرون ندارد‪ .‬ستارگان و ماه و سیاره ها دارد‪ ،‬وسیع است و بیکران‪.‬‬
‫ِ‬
‫میان دو جهان می ایستی‪ ،‬یکی بیرون از تو و‬
‫ِ‬ ‫آسمان بیرون می بینی‪ .‬تو تنها‬
‫ِ‬ ‫بهمان وسعت که در‬
‫سرور و شادی‪ .‬به‬
‫جهان درون هوشیاری‪ُ ،‬‬
‫ِ‬ ‫درون تو‪ .‬جهان بیرون اشیاء در خود دارد و‬
‫ِ‬ ‫دیگری‬
‫درون حرکت کن‪ ،‬اما نه آنگونه که ترس تو را بحرکت وامی دارد‪ .‬ترس هرگز نمی تواند قدم به‬
‫درون بگذارد‪ .‬زیرا که ترس نمی تواند تنها باشد‪ .‬و درون تو بایستی تنها باشی‪ .‬ترس نیاز به جمعیت‬
‫دارد‪ ،‬نیاز به همراه و دوست دارد‪ ،‬حتی دشمن نیز هم کفایت می کند‪ .‬اما درون هیچ کس را نمی‬
‫توانی با خود ببری‪ .‬بایستی تنهای تنها باشی‪ .‬نه تنها نمی توانی کسی را با خود همراه داشته باشی‪،‬‬
‫نمی توانی چیزی را نیز با خود ببری‪ .‬نه ثروت‪ ،‬نه قدرت و نه اعتبار‪ ،‬هیچ یک‪ .‬حتی لباسهایت را‬
‫هم نمی توانی به درون ببری‪ .‬عریان و تنها باید بروی‪ .‬ازین روست که ترس نمی تواند به درون‬
‫رود‪ ،‬ترس به بیرون می گریزد‪.‬‬

‫ترس بسوی پول‪ ،‬بسوی قدرت و بسوی خدا می رود‪ ،‬به همه سو می دود جز به درون‪.‬‬

‫اولین شرط بدرون رفتن‪ ،‬بی ترس بودن است‪ .‬و تو در اندیشه دوستی با ترس هستی! نباید با ترس‪،‬‬
‫با تاریکی و با مرگ دوست شد‪ .‬بایستی از آنها رها شد‪ .‬باید برای همیشه با آنها بدرود گفت‪ .‬این‬
‫وابستگی‪ ،‬دوستی و توجه تو است که به آنها عمق بیشتری می دهد‪.‬‬

‫تصور نکن که با دوستی با ترس آماده بدرون رفتن خواهی شد‪ .‬ترس دوستانه حتی ممانعت بیشتری‬
‫می کند‪ .‬از راه دوستی به تو اندرز می دهد‪ " :‬چنین کاری نکن‪ .‬آنجا هیچ چیز نیست‪ .‬در قعر هیچ‬
‫بودن سقوط می کنی و بازگشت از هیچ غیر ممکن است‪ .‬به هوش باش و سقوط نکن‪ .‬به تعلقات خود‬
‫بیاویز‪".‬‬

‫نباید با آن دوستی کنی‪ .‬ترس را باید تنها درک کنی و ناپدید می شود‪.‬‬

‫از چه هراس داری؟ تو لخت و عریان بدنیا آمدی‪ .‬هیچ اندخته ای با خود نداشتی‪ ،‬اما نترسیدی‪ .‬کامالً‬
‫برهنه بودی‪ ،‬اما همچون امپراتوری پا به دنیا گذاشتی‪ .‬حتی یک امپراتور هم نمی تواند مانند یک‬
‫کودک وارد شود‪ .‬همین نیز در مورد به درون رفتن مصداق دارد‪ .‬تولدی دوباره است‪ .‬دوباره به‬
‫کودکی بدل می گردی‪ .‬همان معصومیت‪ ،‬همان عریانی‪ ،‬و همان وارستگی و رهایی از تعلقات‪ .‬از‬
‫چه می ترسی؟‬

‫نمی توانی از تولد بترسی‪ ،‬قبالً رخ داده است و نمی توان درباره آن کاری کرد‪ .‬از زندگی نیز نمی‬
‫توانی بترسی‪ ،‬در حال رخ دادن است‪ .‬نمی توانی از مرگ هم بترسی‪ .‬هر چه کنی‪ ،‬رخ خواهد داد‪.‬‬
‫پس چرا ترس؟‬

‫بارها از من پرسیده شده‪ ،‬حتی توسط انسانهای دانا که آیا نگران آنچه پس از مرگ رخ می دهد‬
‫نیستم؟ و من همیشه از اینکه اینها افرادی دانا محسوب می شوند‪ ،‬شگفت زده شده ام‪ .‬روزی من در‬
‫این دنیا نبودم و هیچ نگرانی نبود‪ .‬هنگامیکه هنوز متولد نشده بودم‪ ،‬حتی برای لحظه ای هم به اینکه‬
‫با چه مشکالت‪ ،‬نگرانی ها و غم و اندوهی روبرو خواهم شد فکر نمی کردم‪ .‬پس همین نیز در مورد‬
‫مرگ صادق است‪ .‬زمانش که رسد‪ ،‬می میرم‪ .‬همین‪.‬‬

‫برتر کنفوسیوس روزی از او پرسید‪ " :‬پس از مرگ چه اتفاقی می افتد؟"‬


‫ِ‬ ‫شاگردان‬
‫ِ‬ ‫ِمنسیوس از‬

‫کنفوسیوس پاسخ داد ‪ " :‬وقت خود را تلف نکن‪ .‬وقتیکه در قبر آرمیدی‪ ،‬به آن بیندیش‪ .‬چرا االن فکر‬
‫خود را مشغول آن کنی؟"‬

‫ترس از آنچه پس از مرگ بر سرت می آید بیهوده است‪ .‬هرچه قرار است رخ بدهد‪ ،‬رخ می دهد و‬
‫تو نمی توانی پیشاپیش کاری کنی‪ .‬نمی دانی‪ ،‬پس نمی توانی تمرین کنی و آماده شوی برای‬
‫پرسشهایی که ممکن است از تو پرسیده شود‪ ،‬افرادی که ممکن است مالقات کنی‪ ،‬و یا رسم و رسوم‬
‫و زبانی که باید بیاموزی‪ ...‬هیچ نمی دانیم و نیازی به نگرانی نیست‪ .‬بگذارید وقت خود را هدر‬
‫ندهیم‪.‬‬

‫درون‬
‫ِ‬ ‫اما ترس وجود دارد‪ ،‬ترس از آنکه پس از مرگ چه رخ می دهد‪ .‬تنها خواهی بود و حتی اگر‬
‫قبر فریاد بزنی‪ ،‬کسی صدایت را نخواهد شنید‪.‬‬

‫شنیده ام که در آمریکا پدیده ای هست به نام "جنبش سیب زمینی های مبل نشین"‪ .‬مختص افرادیکه‬
‫همه وقت خود را در خانه جلوی تلویزیون می گذرانند‪ .‬در سال ‪ 1982‬آغاز شد و خیلی زود تبدیل به‬
‫یک جنبش بزرگ شد‪ .‬دو کتاب درباره اش منتشر کردند‪ ' :‬راهنمای رسمی سیب زمینی های مبل‬
‫نشین' و 'روش زندگی سیب زمینی مبل نشین'‪ .‬و حتی خبرنامه هم داشتند‪ .‬بنیان گذار این جنبش قصد‬
‫داشت پیام آنها را در همه جا منتشر کند‪" :‬ما احساس می کنیم که تماشا کردن تلویزیون نوعی مراقبه‬
‫طبیعی برای آمریکایی هاست‪ .‬ما آنرا ' زندگی گیاهی متعالی ' نام گذارده ایم! "‬
‫مردم از روی ترس دست به هرکاری می زنند‪ .‬حتی عضو جنبش سیب زمینی های مبل نشین هم می‬
‫شوند! برای ‪ 8-7‬ساعت مثل سیب زمینی روی مبلی بنشینند و چاق و چاقتر بشوند‪ .‬هر از چند گاهی‬
‫به سراغ یخچال می روند‪ ،‬اما بقیه روز را مشغول زندگی گیاهی متعالیشان هستند! چنین حماقتی تا‬
‫بحال تا این اندازه و در این سطح عادی و مرسوم نبوده است‪.‬‬

‫چرا باید تمام روز را به تماشای تلویزیون نشست؟ بایستی به آن از دیدگاه روانشناختانه بنگریم‪ .‬چنین‬
‫انسانهایی نمی خواهند درباره خودشان هیچ بدانند‪ .‬آنها با تماشای تلویزیون از خود حذر می کنند‪.‬‬
‫ت آزاد ‪ ،‬باید به درون نگاه کنی و این ترسناک‬
‫تلویزیون یک جایگزین است‪ .‬وگرنه با اینهمه وق ِ‬
‫است‪ .‬درون؟ اما یخچال بیرون است‪ .‬درون؟ اما دوست پسر بیرون است‪ .‬در درون چیزی نمیابی‪.‬‬
‫نمی توانی به خرید و خوش گذرانی بپردازی‪ .‬تنها در هیچ بودن غرق می شوی‪ .‬غرق شدن در هیچ‪،‬‬
‫ترس آور است‪ .‬مشکل اینجاست که این ترس تنها از آن روست که تو زیبایی‪ ،‬سرور و شعف غرق‬
‫شدن در هیچ را نمی شناسی‪ .‬نمی دانی چه حظی دارد غوطه ور شدن در هیچ‪ .‬باید که طعمش را‬
‫کمی بچشی‪.‬‬

‫از تو نمی خواهم باور کنی‪ .‬می خواهم که تجربه کنی‪ .‬اگر هزاران عارف چیزی را درون تجربه‬
‫کرده و یافته اند‪ ،‬تو نیز می توانی به درون نگاهی بیندازی‪ .‬شاید چیزی که در جستجویش بوده ای‬
‫آنجا باشد‪ .‬ترس مشکل نیست‪ ،‬فقط به کمی هوشیاری نیاز داری‪ .‬نه دوستی و صمیمیت با ترس‪ ،‬که‬
‫ت رفتن بسوی ناشناخته را دارند‪ ،‬چه سعادتمندند!‬
‫کمی هوش و فراست‪ .‬آنان که دلی بی پروا و شهام ِ‬
‫معنا و ارزش زندگی را تنها آنان درمی یابند‪ .‬باقی فقط رشد و نموی گیاهی می کنند‪.‬‬

‫کمی هوش‪ ،‬کمی شوخ طبعی و قلبی عاشق کافیست تا بدرون وجودت قدم بگذاری‪ .‬انسانهای جدی با‬
‫چهره ای عبوس‪ ،‬به ایستادن در بیرون اکتفا می کنند‪.‬‬

‫" پدر روحانی مورفی‪ ،‬قصد داشت تا برای توسعه کلیسا پول جمع کند و شنیده بود که در مسابقات‬
‫اسب دوانی می توان پو ِل خوبی بدست آورد‪ .‬اما او پول کافی برای خرید اسب نداشت و بجای آن‬
‫خر او مقا ِم سوم را در‬
‫تصمیم گرفت تا خری بخرد و در مسابقات شرکت کند‪ .‬و در کمال تعجب‪ِ ،‬‬
‫مسابقات آورد‪ .‬در صفحه ورزشی روزنامه شهر اعالن کردند ‪ " :‬باس ِن* کشیش خود را نشان می‬
‫دهد ! "‬

‫پدر مورفی خر را در مسابقه دیگری شرکت داد و این بار اول می شود‪ .‬روزنامه ها تیتر زدند‪" :‬‬
‫باس ِن کشیش در ردیف اول!" اسقف اعظم که از چنین تبلیغاتی ناراحت بود از پدر مورفی می خواهد‬
‫که دیگر خر را در مسابقات شرکت ندهد‪ .‬روزنامه ها خبر دادند‪ " :‬اسقف باس ِن کشیش را می‬
‫خراشد!" اسقف بخشم می آید و به پدر مورفی دستور می دهد تا از شر خر خالص شود‪ .‬مورفی خر‬
‫را به خواهر ترزا می دهد و روز بعد تیتر روزنامه ها چنین گفتند‪ " :‬خواهر روحانی بهترین باس ِن‬
‫شهر را دارد‪ ".‬اسقف که نزدیک سکته کردن بود به خواهر ترزا دستور می دهد که ترتیب خر را‬
‫بدهد و از شرش خالص شود‪ .‬خواهر ترزا خر را بقیمت ‪ 10‬دالر به مزرعه ای می فروشد‪ .‬روز‬
‫بعد اسقف را در اتاق نهارخوری با روزنامه ای در دست مرده می یابند‪ .‬تیتر روزنامه این بود‪:‬‬
‫راهبه ای باسنش را به ‪ 10‬قوچ* فروخت!"‬

‫کمی مزاح و ظرافت طبع‪ ،‬کمی خنده و معصومیتی کودکانه‪ ،‬چه داری که از دست بدهی؟ ترس برای‬
‫چیست؟ هیچ چیز متعلق به ما نیست‪ .‬بی هیچ دارایی آمده ایم و بی هیچ دارایی نیز خواهیم رفت‪.‬‬

‫پیش از آنکه دیر شود‪ ،‬کمی ماجراجویی کن‪ .‬بدرون برو و ببین آنکه در پشت ابرها‪ ،‬درون کالب ِد‬
‫اسکلت پنهانست کیست‪ .‬این شخص که روزی به این دنیا آمد‪ ،‬بزرگ و عاشق شد و روزی هم از‬
‫دنیا می رود و هیچکس نمی داند به کجا می رود کیست؟‬

‫کمی کنجکاوی تا عمق وجودت را کاوش کنی‪ .‬بسیار طبیعی است و ترس در آن هیچ جایی ندارد‪.‬‬

‫* ‪ Ass‬در انگلیسی هم بمعنای خر و هم بمعنای باسن است‪.‬‬

‫* ‪ Buck‬در انگلیسی هم بمعنای قوچ و هم بمعنای دالر است‪.‬‬


‫غرق شدن در هیچ‬
‫در مورد پدیده ای که غرق شدن در هیچ می نامید بیشتر بگویید‪ .‬در نگاه من بیشتر شبیه سقوط در‬
‫فضایی خالی است و مرا دچار حس ناامنی و تزلزل می کند‪.‬‬

‫کلمه خالی )‪ )empty‬در انگلیسی در ریشه به معنای فراغت و اشغال نشده است‪ .‬اگر به ریشه آن‬
‫بروی‪ ،‬کلمه زیبایی است‪ .‬ریشه اش باردار است‪ .‬در فراغت‪ ،‬اشغال نشده‪ ...‬هرزمانکه اشغال نشده‬
‫ای و در فراغتی‪ ،‬خالی هستی‪.‬‬

‫ضرب المثلی که می گوید ذهن خالی کارگاه شیطان است‪ ،‬مهمل است‪ .‬خالفش واقعیت است‪ .‬این ذهن‬
‫مشغول است که کارگاه شیطان است‪ .‬ذهن خالی جایگا ِه الوهیت است‪.‬‬

‫اما باید منظور من از "خالی" را درک کنی‪ .‬در فراغت‪ ،‬آسوده‪ ،‬آرام‪ ،‬ساکن و بی میل و آرزو‪.‬‬
‫حضور ناب است‪ .‬و در آن حضور همه چیز ممکن است‪ .‬که‬
‫ِ‬ ‫اینجاست‪ ،‬کامالً همینجا‪ .‬ذهن خالی‪،‬‬
‫همه هستی از آن حضور خالص متولد می شود‪.‬‬

‫این درختان در آن حضور می رویند‪ .‬این ستارگان در آن حضور متولد می گردند‪ .‬همه بوداها از آن‬
‫حضور ناب آمده اند‪ .‬در آن حضور پاک‪ ،‬تو در خدا هستی‪ ،‬تو خود خدایی‪.‬‬

‫اشغال که شوی‪ ،‬سقوط می کنی‪ .‬اشغال که باشی‪ ،‬از باغ عدن تبعید می گردی‪ .‬و خالی که شوی‪ ،‬به‬
‫بهشت باز می گردی‪ .‬به خانه باز می گردی‪.‬‬

‫وقتیکه ذهن با واقعیات عینی و افکار اشغال نیست‪ ،‬همانست که هست‪ .‬و آنچه هست‪ ،‬حقیقت است‪.‬‬
‫تنها در خالء است که پیوند و دیدار رخ می دهد‪ .‬تنها در خالء است که بر حقیقت گشوده می گردی و‬
‫حقیقت در تو نفوذ می کند‪ .‬و فقط در خالء است که با حقیقت باردار می گردی‪.‬‬

‫اینها سه حالت ذهن هستند؛ نخست هوشیاری به عالوه محتویات است‪ .‬ذهنت همیشه حاوی چیزیست‪،‬‬
‫فکری گذرا‪ ،‬آرزویی در حال شکل گیری‪ ،‬خشم‪ ،‬طمع‪ ،‬جاه طلبی‪ .‬همیشه چیزی در سر داری‪ .‬ذهن‬
‫هیچگاه اشغال نشده نیست‪ .‬در همه طول شبانه روز ترافیک در جریان است‪ .‬وقتیکه بیداری‪ ،‬هست‪.‬‬
‫وقتیکه در خوابی نیز هست‪ .‬در بیداری بر آن تفکر نام می گذاری و در خواب‪ ،‬رؤیایش می نامی‪.‬‬
‫اما همان روند است‪ .‬فقط رؤیا کمی بدوی تر است‪ .‬از تصویر و نه از مفاهیم برای اندیشیدن استفاده‬
‫می کند‪ .‬بدوی تر است مانند کتاب کودکان که پر از تصاویر بزرگ و رنگی است‪ ،‬چون کودکان از‬
‫طریق تصاویر می اندیشند و از آنراه کلمات را می آموزند‪ .‬رفته رفته تصاویر کوچک و کوچکتر‬
‫می شوند و سپس ناپدید می گردند‪.‬‬
‫انسان بدوی با تصاویر می اندیشد‪ .‬قدیمی ترین زبانها‪ ،‬تصویری هستند‪ .‬برای مثال زبان چینی‪،‬‬
‫زبانی تصویری است و الفبایی ندارد‪.‬‬

‫شب هنگام‪ ،‬تو به بدویت باز میگردی‪ .‬پیچیدگی روزت را به فراموشی می سپاری و به زبان تصویر‬
‫می اندیشی‪ .‬اما همان است‪ .‬اینجا دیدگاه روانکاوی ارزشمند محسوب می شود‪ .‬او به رؤیاهایت توجه‬
‫می کند‪ .‬آنجا حقیقت نمود بیشتری دارد‪ ،‬بدوی هستی و سعی نمی کنی کسی را بفریبی‪ .‬تو آنجا اصیل‬
‫تر هستی‪.‬‬

‫در طول روز شخصیتی داری که تو را پنهان می سازد‪ ،‬در واقع الیه هایی متعدد از شخصیت‪ .‬یافتن‬
‫شخص واقعی بسیار مشکل است‪ .‬باید عمیقا ً کاوش کرد و این دردآور است و شخص مقاومت می‬
‫کند‪ .‬اما در شب‪ ،‬همانطور که لباسهایت را از خود دور می کنی‪ ،‬شخصیتت را هم به کنار می‬
‫گذاری‪ .‬دیگر به آن نیازی نیست‪ ،‬چون تنها هستی و با کسی مراوده ای نداری‪ .‬با دنیا کاری نداری و‬
‫در عالم محرمانه خودت خواهی بود‪ .‬دیگر نیازی به پنهان شدن و تظاهر کردن نیست‪ .‬برای همین‬
‫است که روانکاو تالش می کند به رؤیاهایت وارد شود‪ ،‬آنها بیش از هرچیز بوضوح خود واقعی تو‬
‫را نشان می دهند‪ .‬اگرچه این نیز همان بازی است اما با زبانی متفاوت‪ .‬این وضعیت عادی ذهن‬
‫است؛ ذهن و محتویات‪ ،‬هوشیاری به عالوه محتویات‪.‬‬

‫حالت دوم ذهن‪ ،‬هوشیاری است بدون محتویات‪ .‬این همان مراقبه است‪ .‬کامالً هوشیاری و در ذهن‬
‫شکاف و وقفه ای وجود دارد‪ .‬هیچ فکری روی نمی دهد و هیچ پنداری نیست‪ .‬تو خواب نیستی‪،‬‬
‫بیداری اما بی هیچ فکری‪ .‬حالت اول ذهن نامیده می شود و حالت دوم‪ ،‬مراقبه‪.‬‬

‫و سپس حالت سومی هست‪ .‬آنگاه که محتویات ناپدید شده اند‪ ،‬فاعل نمی تواند برای مدتی طوالنی‬
‫دوام بیاورد چرا که آن دو با هم وجود دارند‪ .‬یکدیگر را موجب می شوند‪ .‬فاعل که تنها بماند‪ ،‬فقط به‬
‫اندازه نیروی باقی مانده اش می تواند دوام بیاورد‪ .‬بدون مضمون‪ ،‬هوشیاری مدت زیادی باقی نمی‬
‫ماند‪ .‬نیازی به آن نیست‪ ،‬هوشیاری همیشه از چیزی است‪ .‬وقتی که می گویی من هوشیارم‪ ،‬می توان‬
‫پرسید از چه؟ و تو پاسخ می دهی‪ :‬من هوشیارم از‪ ....‬به مضمون نیاز هست‪ .‬برای وجود فاعل‪،‬‬
‫مضمون الزامیست‪ .‬به محض آنکه مضمون ناپدید شود‪ ،‬فاعل نیز ناپدید می گردد‪ .‬اول محتویات از‬
‫میان می رود و سپس هوشیاری‪.‬‬

‫این حالت سامادی نامیده می شود‪ .‬نه محتوایی هست و نه فاعلی هوشیار‪ .‬اما اشتباه نکن‪ ،‬این‬
‫وضعیت بی محتوا و بی هوشیاری‪ ،‬حالتی ناهوشیار نیست‪ .‬بلکه حالتی است از فراهوشیاری‪ ،‬از‬
‫آگاهی متعالی‪ .‬هوشیاری اکنون تنها از خویش هوشیارست‪ .‬هوشیاری بسوی خود بازگشته است و‬
‫دایره کامل شده است وبه منزل رسیده ای‪.‬‬

‫وضعیت سوم را سامادی نامیده اند‪ ،‬همانکه بودا آنرا شونیاتا یا تهی بودن خواند‪.‬‬

‫خالء‬
‫ِ‬ ‫نخست محتوا را رها کن و نیمه خالی شو‪ .‬سپس هوشیاری را رها کن و کامالً خالی شو‪ .‬این‬
‫مطلق زیباترین اتفاق و عالی ترین برکت است‪.‬‬

‫در این هیچ بودن‪ ،‬این خالء‪ ،‬این بی خود بودن‪ ،‬در این شونتیا امنیت و ثبات کامل برقرار است‪.‬‬

‫شگفت زده می شوی‪ .‬امنیت و ثبات وقتی که تو نیستی؟!‬

‫همه ترسها ناپدید می شوند‪ .‬چرا که ترس اولیه از مرگ است و همه دیگر ترسها تنها بازتابی از آن‬
‫هستند و همه به آن بازمیگردند‪ .‬ترس از مرگ‪ ،‬ترس از آنکه‪" :‬روزی ممکن است نباشم‪ ،‬روزی‬
‫ممکن است بمیرم‪ .‬من هستم و روزی می آید که دیگر نخواهم بود‪ ".‬و این ترسناک است‪.‬‬

‫برای گریز از این ترس است که بدنبال راهی هستیم که برای مدت بیشتری زندگی کنیم‪ .‬تالش می‬
‫کنیم تا زندگیمان را ایمن سازیم‪ ،‬دست به هر سازش و معامله ای می زنیم تا برای خود امنیت‬
‫بیشتری فراهم کنیم و همه از روی ترس‪ ...‬فلج می شویم چرا که هرچقدر ایمن تر می گردیم‪ ،‬کمتر‬
‫زنده خواهیم بود‪.‬‬

‫خاک ناایمن‬
‫ِ‬ ‫زندگی با چالشها همراه است‪ ،‬زندگی در بحرانها وجود میابد و به ناامنی نیاز دارد‪ .‬در‬
‫است که زندگی رشد می کند‪ .‬هرگاه که دچار عدم امنیت می شوی‪ ،‬خود را زنده تر و هوشیارتر می‬
‫یابی‪ .‬به این دلیل است که بسیاری از انسانهای ثروتمند دچار رکود و رخوت می گردند‪ .‬نوعی‬
‫بالهت و خرفتی آنها را در برمی گیرد‪ .‬آنقدر امنیت دارند که دیگر در زندگی چالشی احساس نمی‬
‫کنند‪ .‬چنان امنیتی دارند که دیگر به هوش و ذکاوت نیازی نیست‪ .‬زمانی به هوش نیاز داری که در‬
‫زندگی با چالش روبرو شوی‪ .‬هوش بواسطه چالشهاست که برانگیخته می گردد‪.‬‬

‫پس بر پایه ترس از مرگ است که برای امنیت می کوشیم‪ .‬برای حساب بانکی‪ ،‬بیمه‪ ،‬ازدواج‪ ،‬خانه‬
‫وزندگی آرام خود را به آب و آتش می زنیم‪ .‬بخشی از یک کشور می گردیم‪ ،‬به حزبی سیاسی می‬
‫پیوندیم‪ ،‬به عضویت کلیسایی یا مذهبی در می آییم‪ ،‬هندو می شویم یا مسلمان و یا مسیحی‪ .‬همه‬
‫ب امنیت‪ .‬همگی روشهایی هستند برای احساس تعلق یافتن به چیزی یا جایی‪.‬‬
‫راههایی برای کس ِ‬

‫و بخاطر همین ترس است که سیاستمداران و روحانیان به بهره بردای از شما ادامه می دهند‪ .‬اگر‬
‫ترسی نداشته باشی‪ ،‬هیچ روحانی و سیاستمداری نمی تواند از تو بهره برداری کند‪ .‬ترس تو به آنها‬
‫مجال می دهد که وعده آنچه به تو امنیت می بخشد را بدهند‪" :‬این امنیت تو را فراهم می کند‪ .‬می‬
‫توانم ضمانت دهم‪ ".‬کاالیی که ممکن است هرگز بدست تو نرسد‪ ،‬اما نویدش را می دهند و همان‬
‫نوید می تواند مردم را تحت استثمار و سرکوب نگاه دارد‪ .‬وعده ها مردم را در اسارت نگاه می‬
‫دارد‪.‬‬

‫و آنگاه که این خالء درون را دریابی‪ ،‬دیگر ترسی نخواهی داشت‪ ،‬که پیش از آنکه بمیری‪ ،‬مرگ را‬
‫تجربه کرده ای‪ .‬در آن خالء تو ناپدید شده ای‪ ،‬چگونه می توانی باز هم بترسی؟ از که و ازچه می‬
‫خواهی بترسی؟ چه کسی هست که بترسد؟ در آن خالء همه ترسها ناپدید می شود چرا که مرگ اتفاق‬
‫افتاده است‪ .‬و بیش از آن مرگ امکان پذیر نیست‪ .‬حسی از بی مرگی و بی زمانی را تجربه می کنی‪.‬‬
‫ابدیت فرا رسیده است‪ .‬اکنون دیگر در جستجوی امنیت نیستی‪ ،‬که نیازی به آن نیست‪.‬‬

‫این وضعیت یک سانیاسین است‪ ،‬وضعیتی است که در آن نیازی نیست تا عضوی از یک ملت‪ ،‬یک‬
‫مذهب و یا چیزهای احمقانه ای از آن دست باشی‪.‬‬

‫تنها آن زمان که هیچ شدی می توانی خودت باشی‪ .‬در ظاهر متناقض به نظر می رسد‪...‬‬

‫نیازی نیست سازش کنی‪ .‬این ترس و آز است که انسان را وادار به سازش می کند‪ .‬می توانی‬
‫همچون یک شورشی زندگی کنی چون دیگر چیزی برای از دست دادن نداری‪ .‬هیچکس نمی تواند تو‬
‫را بکشد‪ ،‬خودت قبالً اینکار را کرده ای‪ .‬هیچکس نمی تواند چیزی را از تو بگیرد‪ ،‬خودت همه را‬
‫رها کرده ای‪ .‬تو هیچ شده ای و اینجاست که تناقض پدیدار می شود‪ ،‬در آن هیچ بودن پایداری و‬
‫امنیتی هست شگرف‪ ،‬از آنرو که مرگ بیش از آن ممکن نیست‪.‬‬

‫و زمان نیز با مرگ از میان می رود‪ .‬با مرگ تمام مشکالتی که زمان و مرگ پدید آورده اند‪ ،‬از‬
‫میان می رود‪ .‬همه این ناپدید شدن ها که اتفاق افتد‪ ،‬آنچه باقی می ماند آسمانی خالص است‪.‬‬

‫این آسمان سامادی است‪ ،‬نیروانا‪.‬‬


‫زندان "من"‬
‫ِ‬
‫بودن یا نبودن؟ پرسش نهایی هملت بود‪ .‬پرسش نهایی من از شما اما اینست‪ :‬بودن و نبودن؟ این‬
‫چطور ممکن است؟‬

‫شکسپیر شاعر بزرگی بود‪ .‬اما عارف نبود‪ .‬او نگاهی شهودی بر واقعیات داشت‪ .‬اما تنها نیم نگاهی‬
‫که مبهم و غیر شفاف بود‪ ،‬گویی که در رؤیا اتفاق می افتد‪ .‬پرسش او در هملت نشان دهنده این ابهام‬
‫اوست‪ " :‬بودن یا نبودن؟" این پرسش کسیکه می داند نیست‪ ،‬چرا که انتخاب معنایی ندارد‪ .‬تو نمی‬
‫میان بودن یا نبودن انتخاب کنی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫توانی‬

‫در مرتبه وجود‪ ،‬نبودن تنها راه بودن است‪ .‬تا هنگامیکه ناپدید نشوی‪ ،‬تو وجود نداری‪ .‬درک آن به‬
‫ظاهر سخت است‪ ،‬چرا که در اساس غیر منطقی است‪ .‬اما سیاق هستی‪ ،‬دلیل و منطق نیست‪ .‬هستی‬
‫تا جایی که می توان تصور کرد غیر منطقی است‪.‬‬

‫اینجا‪ ،‬آنها که می پندارند هستند‪ ،‬نیستند‪ .‬و آنان که به نبودن خود آگاه گشته اند‪ ،‬تنها آنان هستند‪.‬‬
‫ادراک " من نیستم" فقط در‬
‫ِ‬ ‫اندیشه "من هستم" پنداری بیش نیست‪ .‬تجسمی است ساخته ذهن‪ .‬اما‬
‫نتیجه مراقبه حاصل می شود‪ .‬هنگامیکه دریابی که "من نیستم"‪" ،‬من" ناپدید می شود و تنها بو ِدشی‬
‫خالص‪ ،‬وصف ناشدنی و بی انتها بر جای می ماند‪ ،‬فضایی مطلقا ً ناب و خالص‪.‬‬

‫"من" زندان بزرگی است‪ .‬اسارت و بندگی تو به ذهنت است‪ .‬لحظه ای که به ورای ذهن قدم می‬
‫گذاری‪ ،‬تو هستی اما پنداری از نَفس بودن‪ ،‬از "من" در تو نمی ماند‪ .‬به بیان دیگر‪ ،‬هر چه بیشتر‬
‫فکر کنی که هستی‪ ،‬کمتر هستی‪ .‬وهر چه بیشتر نبودت را تجربه کنی‪ ،‬بیشتر هستی‪ .‬لحظه ای که‬
‫حباب نَفس بترکد‪ ،‬تبدیل به ک ِل هستی می شوی‪.‬‬

‫بله‪ ،‬چیزی ناپدید شده است‪ .‬پیش از آن تنها قطره ای بودی‪ ،‬حال همه اقیانوس شده ای‪.‬‬

‫تو چیزی نباخته ای‪ .‬محصور در قفسی کوچک و محدود بودی که اندوه و درد و تیره بختی همه از‬
‫آن بوده است‪ .‬به هر سو که رو می کردی‪ ،‬دیواری بلند در برابرت بود و راهی به بیرون نداشتی‪.‬‬
‫درست مانند یک کابوس‪ ...‬کامالً آگاهی که چشمانت باز است‪ ،‬می خواهی دستانت را حرکت دهی و‬
‫نمی توانی‪ ،‬می خواهی بلند شوی‪ ،‬اما نمی توانی‪ .‬ترس مهیبی چنان تو را در بر می گیرد که گویی‬
‫در آن لحظه فلج شده ای‪ .‬این تجربه به تو نشان می دهد که چگونه همه زندگی ات در قطره ای‬
‫خالصه شده است‪ .‬ماهیت طبیعی تو اقیانوس است و گنجاندن همه اقیانوس در یک قطره موجب درد‬
‫و اندوه و عذاب می شود‪.‬‬
‫پرسش شکسپیر‪ ،‬پرسشی عقالنی است‪ .‬باید هم که از روی عقل باشد‪ ،‬او به شناخت نائل نشده بود‪ .‬او‬
‫بسیار خوش قریحه بود و عده قلیلی از شعرا از ذوق و استعدادی در حد او برخوردار بوده اند‪ .‬اما‬
‫شاعر بودن یک چیز است و ادراک هستی از درون و نه از بیرون چیز دیگری است‪.‬‬

‫شاعر به زیبایی گل‪ ،‬غروب و آسمان پر ستاره می نگرد اما نگاه او همیشه از بیرون است‪ ،‬یک‬
‫نظاره گر و تماشاچی است‪ .‬او هیچ وقت محرم راز درون نیست و این تفاوت یک شاعر و یک‬
‫بیرون گل‬
‫ِ‬ ‫بیرون شاعر قرار دارد و شاعر نیز‬
‫ِ‬ ‫عارف است‪ .‬شاعر که گل را نظاره می کند‪ ،‬گل‬
‫است‪.‬‬

‫اما وقتی عارف گلی می بیند‪ ،‬او خود گل است‪ .‬همه تفاوتها و فاصله ها از میان رفته است‪.‬‬

‫ان اوپانیشاد اعالم داشته اند که ‪ :‬آهام براهماسی‪ .‬من خدا هستم‪.‬‬
‫در چنین لحظاتی بوده است که عارف ِ‬

‫ت مطلق است‪ .‬اما در مقیاسهای‬


‫اعالن تجربه عرفانی یگانگی با حقیق ِ‬
‫ِ‬ ‫این سخن از نَفس نیست‪ .‬تنها‬
‫کوچکتر نیز حقیقت دارد‪ .‬عارف می تواند بگوید ‪ " :‬من خود گل هستم‪ ،‬من ستارگان و اقیانوسم‪".‬‬
‫شاعر نمی تواند چنین بگوید‪ .‬می تواند گل را مشاهده کند و زیبایی اش را بستاید اما نمی تواند با‬
‫ت گل در هم آمیزد‪ ،‬در آن غرق شود و با او یکی گردد‪ .‬نمی تواند دوگانگی را رها کند‪ .‬بینش‬
‫واقعی ِ‬
‫او از نظر شعر هر چه هم که عمیق باشد‪ ،‬باز هم ریشه در دوگانگی دارد‪ .‬مسلم است که شاعر‬
‫زیبایی را بیش از تو می بیند‪ .‬نگا ِه او شفاف تر است‪ ،‬دلی عاشق تر دارد و دیدگاهی متفاوت از یک‬
‫دانشمند دارد‪ .‬دانشمند از منظر عقل و اندیشه به گل نگاه می کند و نگاه شاعر از دل و شهود است‪.‬‬
‫دانشمند نمی تواند زیبایی گل را ببیند‪ ،‬همه آنچه انجام می دهد کالبد شکافی و تشریح گل است برای‬
‫کشف زیبایی آن‪ .‬و لحظه ای که گل شکافته شود‪ ،‬همه زیبایی آن ناپدید می گردد‪ .‬برای دانشمند‪،‬‬
‫زیبایی وجود ندارد چرا که زیبایی تشریح را بر نمی تابد‪ .‬برای دانشمند زندگی معنا ندارد‪ ،‬چرا که‬
‫لحظه ای که وجودی زنده شکافته شود‪ ،‬آنچه میابد تنها اجزایی مرده است و نه هرگز زندگی‪.‬‬

‫عارف نقطه مقاب ِل دانشمند است‪ .‬دانشمند با موشکافی سعی در شناخت دارد و عارف با گذشتن از‬
‫ق او بودن است‪.‬‬
‫فاصله ها و از میان برداشتن شکاف میان خود و واقعیت به شناخت می رسد‪ .‬طری ِ‬
‫ق دل‪ ،‬همانی که‬
‫سه طریق برای شناخت وجود دارد‪ .‬طریق ذهن‪ ،‬همانکه دانشمند دنبال می کند‪ .‬طری ِ‬
‫جهان عرفان است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫شاعر‪ ،‬نقاش و هنرمند طی می کنند‪ .‬و طریق بودن‪ ،‬که‬

‫شکسپیر در سرایش شعرگونه بسیار تبحردارد و از شهودی عمیق برخوردار است‪ .‬اما عارف نیست‬
‫که اگر بود نمی پرسید‪ :‬بودن یا نبودن؟‬
‫گزینشی وجود ندارد‪ ،‬چرا که آنها دو تا نیستند‪.‬‬

‫خواهان وجودی اصیل و حقیقی هستی‪ ،‬ناپدید شو‪ .‬با واقعیت در‬
‫ِ‬ ‫تنها راه بودن‪ ،‬نبودن است‪ .‬اگر‬
‫آمیز‪ .‬یخ خود را در اقیانوس حل کن و با آن یکی شو‪.‬‬

‫البته که هویت مجزای خود را از دست می دهی‪ ،‬اما کامل می شوی‪ .‬نه تنها نمی بازی‪ ،‬بلکه آنچه‬
‫بدست می آوری بسیار شگفت و عظیم است‪.‬‬

‫می گویی ‪ :‬پرسش آخرین من "بودن یا نبودن" است‪ .‬این یک پرسش نیست‪ ،‬تنها راه یافتن خودت‬
‫است‪ .‬اما نخست "نبودن" می آید و بعد از آن "بودن"‪ .‬این تنها چیزی است که می خواهم در مورد‬
‫پرسش تو تغییر دهم‪" .‬نبودن" بایستی اول بیاید و "بودن" پس از آن مطرح شود‪ .‬باید که فضا را‬
‫خالی کنی‪ .‬همه اسبابی که فضایت را اشغال کرده است‪ ،‬رها کن‪ .‬بزرگترین مانع را که نفس است‪،‬‬
‫بدور بینداز‪ .‬بگذار معبد وجودت کامالً تهی باشد‪" .‬نبودن" اینگونه است‪.‬‬

‫در پشتی ادراکی نو از وجود‪ ،‬از‬


‫حیرتزده خواهی شد‪ ...‬اینجا تو برای نبودن تالش می کنی و از ِ‬
‫"بودن" بر تو وارد می شود‪ .‬اما تو نباید بر پایه این ترتیب تالش کنی‪ .‬نخست بودن و سپس نبودن‪.‬‬
‫خالف رون ِد طبیعی اشراق است‪ .‬ابتدا بایستی که هیچ شوی‪ .‬این بهایی است که برای تجربه‬
‫ِ‬ ‫این بر‬
‫وجود اصیل خود باید بپردازی‪ .‬همان که مسیح گفته ‪ " :‬تا زمانیکه دوباره متولد نگردی‪ ،‬نمی توانی‬
‫پا به قلمرو بهشت بگذاری‪ ".‬منظور او از تولد دوباره چیست؟ اینکه بایست نخست بر خود بمیری و‬
‫پس از آن مرگ به رستگاری نائل خواهی شد‪.‬‬

‫مزار نفست‪ ،‬نیلوفر‬


‫ِ‬ ‫نَفس که بمیرد‪ ،‬فضا برای شکوفا شدن وجود اصیل تو مهیا می شود‪ .‬بر پای‬
‫بودن شکوفه می کند‪ .‬اما به یاد داشته باش که نخست باید حالت خود را تغییر دهی چرا که در غیر‬
‫آنصورت نفس منتظر باقی می ماند‪" .‬بودن" نخستین آرزو است‪ .‬اما اگر نخستین آرزویت باشد‪ ،‬آنگاه‬
‫"نبودن" بسیار مشکل و تقریبا ً محال خواهد بود‪ .‬به نَفست چنگ زده و آنرا رها نخواهی کرد‪.‬‬

‫تو می گویی ‪" :‬بودن و نبودن"‪ .‬در اینکه هر دو با هم وجود دارند هیچ شکی نیست‪ .‬اما کدامیک اول‬
‫است؟ نمی توان از در اشتباهی وارد شد‪ .‬باید که از هیچ آغاز کنی‪ ،‬هیچ کس بودن‪ ،‬بودنی که فراخ و‬
‫تهیست‪ .‬در آن فضاست که میهمان وارد می شود‪.‬‬

‫البته آنطور که تو پرسشت را مطرح می کنی برای ذهن طبیعی است‪.‬‬

‫نفس خود‬
‫" مردی با پرسشی شبیه به آنچه تو داری به نزد گوتام بودا رفت‪ .‬بودا به او گفت‪ :‬اول باید ِ‬
‫را رها کنی و آنگاه دیگر جایی برای نگرانی نیست‪ .‬همه چیز خود بخود رخ خواهد داد‪.‬‬
‫مرد پاسخ داد ‪ :‬اگر راه تحقق خویش اینست پس هر چه الزم باشد انجام می دهم تا از نفس خود‬
‫رهایی یابم‪.‬‬

‫بودا گفت‪ :‬متوجه منظور من نشدی‪ .‬تو هنوز در تالشی تا خویش را تحقق بخشی‪ .‬حتی آماده ای تا‬
‫نفس خود را رها کنی‪ .‬اما آرزوی عمیقتر تو آنست که نَفسی حقیقی تر بیابی‪ .‬نفسی که پایدار تر‬
‫است‪ .‬تو آنرا خود می نامی‪ .‬خود را فراموش کن‪ .‬چیزی برای بدست آوردن وجود ندارد! تنها نفس‬
‫را رها کن و منتظر بمان‪".‬‬

‫هیچ نیازی به تالش کردن نیست و هیچ هدفی برای رسیدن هم نیست‪ .‬هر آنچه رخ می دهد‪ ،‬خود‬
‫بخود رخ می دهد‪ .‬نمی توانی ادعا کنی که ادراک تو بوده است‪ .‬از آنروست که گوتام بودا نخستین‬
‫کسی است که در تاریخ بشر از عبارت "تحقق خویش" استفاده نکرده است‪ .‬او متوجه شده بود که‬
‫بسیاری هستند که در زیر پوشش کلمه خویش‪ ،‬تنها از نفس خود محافظت می کنند و آنرا تحقق‬
‫نفس است‪ .‬آنان آرزویی نهان برای پایدار و ابدی کردن‬
‫ت ِ‬ ‫خویش می نامند که در واقع تحقق و اثبا ِ‬
‫ادراک خویش را‬
‫ِ‬ ‫نفس خود دارند‪ .‬دیدن این حیله ذهن انسان بود که سبب شد بودا عبارات خود و‬
‫بسادگی حذف کند و در مورد آنچه پس از رها کردن نفس رخ می دهد‪ ،‬سخنی نگوید‪ .‬تنها گفت ‪":‬‬
‫این نه به من ارتباطی دارد و نه به تو‪ .‬فقط نفس را رها کن و منتظر بمان و ببین چه رخ می دهد‪.‬‬
‫اما پیش از آن چیزی متصور نشو و از آن هدف و آرزویی نساز‪ .‬لحظه ای که از آن هدفی بسازی‪،‬‬
‫نفس از دریچه نهانی وجودت دوباره پا بدرون گذاشته است‪".‬‬

‫بودا را بسیار بد درک کرده اند‪ .‬بخصوص در هندوستان که برای هزاران سال پیش از او‪ ،‬مذهبیون‬
‫پیشینیان خود‬
‫ِ‬ ‫درباره یافتن خویش سخن گفته بودند‪ .‬اما او بینشی بس عمیق تر و روشن تر از همه‬
‫پندار تحقق خویش‪ ،‬چیزی جز نفس نیست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫داشت‪ .‬او دیده بود که در قفای‬

‫او زبان معنویت را بکل تغییر داد‪ .‬در زبانی که او صحبت می کرد (پالی) خود را آتا می نامیدند‪ .‬او‬
‫این کلمه را کامالً حذف و بجای آن از عبارتی منفی‪ ،‬آناتا‪ ،‬استفاده کرد‪ .‬بمعنای بی‪-‬خود‪ .‬این نه تنها‬
‫بر خالف سنت مرسوم کشور او بلکه بر خالف سنن همه ممالک آن زمان بود‪ .‬هیچ کس تابحال‬
‫درباره بی‪-‬خود‪ ،‬بی‪-‬ذهن و عدم تحقق چیزی نشنیده بود‪.‬‬

‫از او پرسیدند ‪ " :‬هدف از همه این تالشها‪ ،‬مراقبه ها ‪ ،‬اصول و قوانین‪ ،‬روزه و ریاضتها چیست‬
‫اگر قرار بر هیچ شدن است؟ چه سعی و تالش عجیبی! سفری چنین دشوار وطوالنی و در پایان‬
‫دریابی که هیچ نبوده ای!"‬
‫ق او از نیرویی‬
‫آنچه می گفتند بنظر منطقی بود‪ .‬اما وقتی با مردی چون بودا روبرو می شوی‪ ،‬عش ِ‬
‫حضور او از دالی ِل ذهنی تو‪ ،‬شخصیت تو‪ ،‬آرزوها و‬
‫ِ‬ ‫ق تو برخوردار است‪.‬‬
‫بسیار بیشتر از منط ِ‬
‫امیال تو نیرومندتر است‪ .‬حضور قدرتمند و مغناطیسی او کافیست تا مردم بر خالف می ِل خویش‪ ،‬پا‬
‫به سفری بگذارند که به بی خود شدن منتهی می گردد‪.‬‬

‫انسانهایی چون گوتام بودا‪ ،‬جاذبه مغناطیسی بخصوصی دارند‪ .‬بسیار نا محسوس و ظریف است‪.‬‬
‫اشیاء بسوی آنها جذب نمی شوند اما ارواح حرکت می کنند‪ ،‬هوشیاری و نیروی حیاتی بسوی آنها‬

‫حضور اوست که به تو گواهی می دهد که نبودن مرگ نیست‪ ،‬نبودن اوجِ‬


‫ِ‬ ‫کشیده می شوند‪.‬‬
‫زندگیست‪.‬‬

‫مرگ تو است و از این مراقبه‪ ،‬از این‬


‫ِ‬ ‫اما به یاد داشته باش‪ ،‬نبودن مرحله نخست است‪ .‬مراقبه و‬
‫مرگ و هیچ شدن است که چهره حقیقی تو‪ ،‬وجو ِد اصی ِل تو متولد می شود‪.‬‬

‫ران‬
‫پس تغییر کوچکی در آن بده و نبودن را در درجه اول قرار ده‪ .‬باید که در اولویت قرار گیرد‪ .‬نگ ِ‬
‫بودن نباش‪ ،‬می آید‪ .‬خودش می آید بی هیچ استثنایی‪.‬‬

‫اینرا بر پایه تجربه خود می گویم‪ .‬باید که در هیچ ناپدید می شدم و از آن هیچ‪ ،‬حضوری کامالً نو‪،‬‬
‫کار من نبود‪ .‬نمی توانم مدعای آن باشم‪ .‬شاید نهایت کاری که کردم این‬
‫تازه و ابدی طلوع کرد‪ .‬این ِ‬
‫بود که اجازه دهم این اتفاق رخ دهد‪ ،‬چرا که نبودم که مانعِ آن شوم‪ .‬نبودن تو الزم است تا هنگامیکه‬
‫مزاحم آن نشوی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫بودن در تو آغاز به طلوع می کند‬

‫" هایمی گلدبرگ پیر به نزد پزشک خود رفت تا رضایت خود را از سمعکی که برایش کار گذاشته‬
‫بود‪ ،‬ابراز کند‪.‬‬

‫‪ -‬شرط می بندم که خانواده ات هم خیلی از آن راضی هستند‪ .‬پزشک به او گفت‪.‬‬

‫هایمی پیر پاسخ داد ‪ :‬نه نه‪ ..‬هنوز چیزی درباره آن نمی دانند و من خیلی خوشحالم‪ .‬در طی دو روز‬
‫گذشته دو بار وصیت نامه ام را تغییر داده ام! "‬

‫تو هم باید وصیت خود را تغییر دهی‪ .‬آنچه را که در درجه ثانوی قرار داده بودی‪ ،‬در درجه نخست‬
‫بگذار‪ .‬و نگران آنچه در اولویت گذاشتی نباش‪ .‬خودش می آید‪ .‬بهار که فرا رسد‪ ،‬گلها خود شکوفه‬
‫می دهند‪.‬‬
‫سبب عشق باش نه ترس‬

‫اطمینان بخود و دیگران‬

‫زندگی همه کمابیش با ترس اداره می شود‪ .‬که زندگی تنها از دو طریق اداره می شود‪ ،‬یا با عشق و‬
‫یا با ترس‪ .‬و معموالً تا وقتیکه عشق ورزی را نیاموخته ای‪ ،‬ترس است که زندگی تو را اداره می‬
‫کند‪ .‬عشق که نباشد‪ ،‬ترس قطعا ً هست‪ .‬ترس‪ ،‬غیا ِ‬
‫ب عشق است‪ .‬هیچ وجه مثبتی در آن نیست‪ ،‬تنها‬
‫نبو ِد عشق است‪ .‬اگر بتوانی عشق بورزی‪ ،‬ترس ناپدید می شود‪ .‬در حضور عشق‪ ،‬مرگ هم معنایی‬
‫ندارد‪ .‬در زندگی تنها یک چیز است که بر مرگ غلبه می کند و آن عشق است‪ .‬ترسها همه از مرگ‬
‫است و فقط عشق است که بر مرگ فاتح می گردد‪.‬‬

‫پس می خواهم به تو بگویم که به ترس توجه زیادی نکن چرا که تبدیل به خود هیپنوزیسم می شود‪.‬‬
‫اگر مدام تکرار کنی که در ترس زندگی می کنی‪ ،‬که زندگی ات با ترس اداره می شود و با ترس‬
‫احاطه گشته ای‪ ،‬آنوقت در واقع به آن نیرو داده ای‪ .‬دقت کن‪ :‬زندگی ات با ترس اداره می شود و‬
‫تمام! این تنها نشانگر اینست که عشق بحد کافی نیرومند نبوده تا ترس ناپدید شود‪.‬‬

‫ترس تنها یک نشانه است‪ ،‬بیماری نیست‪ .‬درمانی برای آن نیست و نیازی هم نیست‪ .‬فقط نشانه است‬
‫و خیلی هم سودمند است‪ .‬چرا که به تو نشان می دهد که نباید زندگی ات را بیش از این هدر دهی‪.‬‬
‫نشانه ایست که به تو می گوید باید بیشتر عشق بورزی‪.‬‬

‫پس درباره ترس چیزی نخواهم گفت‪ .‬کمک می کنم تا عاشقتر شوی و ترس در نتیجه آن ناپدید می‬
‫شود‪ .‬چنانچه بخواهی بر ترس مستقیما ً کار کنی‪ ،‬آنرا نیرومندتر می کنی‪ ،‬چرا که همه توجه خود را‬
‫کانون‬
‫ِ‬ ‫بر آن متمرکز می کنی‪ .‬مانند کسی که می خواهد تاریکی را نابود کند و این پندار تبدیل به‬
‫توجه او شده و بیشتر و بیشتر با آن درگیر می گردد‪ .‬تاریکی را نمی توان نابود کرد چرا که اصالً‬
‫وجود خارجی ندارد‪ .‬تنها ببین و برای آفرینش روشنایی کار کن‪.‬‬

‫همان نیرویی که صرف مبارزه با ترس می کنی را می توانی برای عشق بکار گیری‪ .‬به عشق توجه‬
‫بیشتری کن‪ .‬لمس که می کنی‪ ،‬تا حد امکان عاشقانه لمس کن‪ .‬گویی که همه وجودت در دستانت‬
‫خالصه شده و تو در آنها جریان داری‪ .‬می توانی انرژی‪ ،‬گرما و محبتی را که از دستانت گذر می‬
‫کند حس کنی‪ .‬عشقبازی که می کنی‪ ،‬دیوانه شو و تمدن را فراموش کن‪ .‬همه آنچه را درباره عشق‬
‫آموخته ای از یاد ببر و همچون حیوانات عشق بورز‪.‬‬

‫وقتی که درک کنی حضور عشق نبو ِد ترس را موجب می شود‪ ،‬نکته را دریافته ای و دیگر مشکلی‬
‫نخواهد بود‪.‬‬

‫انسانی که با ترس زندگی کند‪ ،‬سخت و زمخت می شود‪ .‬ترس است که زمختی را پدید می آورد‪.‬‬
‫ترس که باشد‪ ،‬بسته می شویم‪ .‬همه درها و پنجره ها را بروی خود می بندیم و در سوراخی کوچک‬
‫و تاریک زندگی می کنیم‪ .‬زندگی خود را پیش از موعد به مرگ تبدیل می کنیم‪ .‬در اطراف خود‬
‫زرهی سخت و آهنین می سازیم تا از خود محافظت کنیم‪ .‬این نه راه زیستن که خودکشی کردن است‪.‬‬

‫درک ذره ای از حقیقت‪ ،‬عشق‪،‬‬


‫ِ‬ ‫پیش از مرگ وارد قبر خود شده ای‪ .‬در این شیوه از زیستن‪ ،‬قادر به‬
‫زیبایی‪ ،‬سرور و الوهیت نخواهی بود‪ .‬وقتی به هیچ چیز اجازه ورود نمی دهی‪ ،‬چگونه خواهی‬
‫دانست که در اطرافت چه هست؟ اگر ندانی که بیرون از تو چه هست هرگز خود را نخواهی شناخت‪.‬‬
‫خود را تنها در ارتباط با دیگران می توان شناخت‪ .‬نخست باید "او" را بشناسی و آنگاهست که "من"‬
‫را خواهی شناخت‪.‬‬

‫روانشناسان می گویند که کودک نخست از دیگران آگاه می گردد‪ .‬پدر‪ ،‬مادر‪ ،‬خواهر وبرادر و‬
‫خانواده و هر آنچه که او را احاطه می کند‪ ،‬همچون اتاق‪ ،‬دیوارها و اسباب بازیها‪ .‬آهسته آهسته‬
‫عنوان فردی مجزا‬
‫ِ‬ ‫جلوتر می آید و بعد بر بدن خود آگاهی می یابد‪ .‬و سرانجام روزی خود را به‬
‫شناسایی حس می کند‪ .‬نخست از وجو ِد دیگران آگاه می شود و سپس در رابطه با دیگران است که‬
‫تعریف می گردد‪ .‬دیگران هستند که به او معنا می بخشند‪ .‬آنکه در تصرف دارایی هایش زندگی می‬
‫کند نمی تواند خود واقعی اش را بشناسد‪ .‬زیرا که در محاصره اشیاء است و اشیاء تنها به تو تعریفی‬
‫بعنوان روح و آگاهی تعریف کنند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫شیء گونه می دهند و نمی توانند تو را‬

‫تنها در عشق عمیق است که می توان بر روح خود آگاه شد‪ .‬زیرا که در عمق عشق بر روح دیگری‬
‫آگاه می شوی و در تو واکنشی ایجاد می شود‪ .‬در تو طنینی بصدا در می آید و ناگهان از بُعدی دیگر‬
‫آگاه می شوی‪ ،‬بُعدی که ماورای زمان و مکان است‪" .‬او" آیینه ای می شود تا صورت خود را باز‬
‫شناسی‪ .‬عشق بهترین آیینه است تا نشانت دهد کیستی‪.‬‬

‫او که خود را بسته نگاه داشته‪ ،‬هرگز نخواهد دانست کیست‪ ،‬نمی تواند که بداند‪ .‬همه آنچه درباره‬
‫خود می داند‪ ،‬غلط است‪ .‬او با هویتی دروغین زندگی می کند‪ .‬خود را نام و مال و اعتبار می پندارد‪.‬‬
‫که همه مهمل و پوچ است‪ .‬او هیچیک از آن چیزها نیست‪ .‬او چیزیست از سرشت الهی‪ ،‬آنچه پیش از‬
‫تولد بوده است و پس از مرگ نیز خواهد بود‪ .‬اما از آن آگاه نخواهد بود‪.‬‬

‫باید که نرم و پذیرا شوی‪ .‬آغوشت را باز نگاه داری و همچون اسفنج باشی تا آفتاب و باران و باد را‬
‫خوشامد گویی و بپذیری‪ .‬باید که به هستی رخصت دهی تا به درونی ترین هسته وجودت رخنه کند‪،‬‬
‫آن تنها راهیست که تو را به عمق بودنت آگاه می سازد‪ .‬هستی که به بدانجا نفوذ کند‪ ،‬به مرکز‬
‫ت خویش است‪.‬‬
‫وجودت آگاهی خواهی یافت‪ .‬این معنای شناخ ِ‬

‫اما نرم شدن را باید آموخت‪ .‬رها کردن تمامی زره های خود و باز کردن درها و پنجره ها را بایست‬
‫بیاموزی‪ .‬اینکه دیگر به هیچ ترسی دست نیاویزی‪ .‬چگونه بر درختان‪ ،‬کوهها‪ ،‬رودها و انسانها‬
‫عاشق باشی‪ .‬عشق کلیدی است که درهای وجودت را باز می کند‪.‬‬

‫در را تنها بر روی کسی که به او عشق می ورزی می گشایی‪ ،‬کسی که از او ترسی نداری‪ .‬به او‬
‫اجازه می دهی به تو برسد‪ ،‬می توانی اطمینان کنی‪ .‬می دانی که به تو آسیبی نمی رساند‪.‬‬

‫روزی که به کل هستی اطمینان کنی‪ ،‬روزی که به این آگاهی دست یابی که " او به من آسیبی نمی‬
‫رساند چونکه من جزئی از او هستم و کل نمی تواند به جزء زیانی برساند‪ .‬در ِد من درد اوست و‬
‫بدبختی من بدبختی او نیز هست‪ "...‬آنگاه که تو می گریی‪ ،‬هستی هم گریه می کند‪ .‬اشکهای تو‪،‬‬
‫اشکهای کل است‪ .‬چشمها همه چشمان او و دستها همه دستان کل هستی هستند‪ .‬خدا دستان و چشمان‬
‫دیگری ندارد‪ .‬زمانیکه چشمان تو پر از اشک و قلبت مملو از درد است‪ ،‬هستی هم سرشار از اشک‬
‫و درد است‪ .‬کل چگونه می تواند به بخشی از خود زخم زند؟ امکان ندارد‪ .‬ترس بیهوده ای است‪.‬‬

‫همه آنچه به تو می آموزم رها کردن ترس است‪ .‬ترس غیر ضروری است و تنها تو را افلیج و‬
‫ناتوان می کند‪ .‬زهری است که به آهستگی انسانها را می کشد‪ .‬زندگی می کنند‪ ،‬اما زنده نیستند‪.‬‬
‫مرگی آهسته و تدریجی که هفتاد سال بطول می انجامد‪ .‬آنها در یک لحظه خود را نمی کشند و از‬
‫آنروست که آنرا خودکشی نمی نامند‪ .‬اما چنین زیستنی نامی جز خودکشی ندارد‪.‬‬

‫مشاهدات من می گوید که ‪ %99‬از مردم خودکشی می کنند‪ .‬به ندرت کسی را می بینی که واقعا ً‬
‫زندگی کند‪ .‬چنین شخصی باید شهامت کافی برای هرگونه تجربه ای را بی هیچ شرط و شروطی‬
‫داشته باشد و چنین افرادی بسیار کمیابند‪.‬‬
‫ترس از صمیمیت‬

‫چرا وقتی کسی می خواهد به من نزدیک شود دچار ترس می شوم؟ آیا این تنها از روی عدم‬
‫اطمینان است؟‬

‫اطمینان تنها زمانی ممکن است که ابتدا به خودت اطمینان داشته باشی‪ .‬بنیادی ترین اتفاق بایست در‬
‫خودت رخ دهد‪ .‬اگر بخودت اطمینان کنی‪ ،‬به دیگران و به هستی نیز می توانی اطمینان کنی‪.‬‬

‫اما بخودت که ایمان نداشته باشی‪ ،‬اطمینان به هیچ کس دیگری ممکن نیست‪.‬‬

‫ترس را همه کمابیش تجربه می کنند‪ .‬از همان روست که به دیگران اجازه نمی دهیم به ما نزدیک‬
‫نام عشق از آن دوری می کنیم‪.‬‬
‫شوند‪ .‬برای همین است که از عشق حذر می کنیم‪ .‬و حتی گاهی به ِ‬
‫میان خود و دیگری مرزی تعیین می کنیم و تنها تا حدی معین اجازه نزدیک شدن می دهیم‪ .‬نزدیکتر‬
‫که شود‪ ،‬ترس قیام می کند‪.‬‬

‫و این ترس از چیست؟ ترس از اینکه اگر خیلی به تو نزدیک شود‪ ،‬تهی بودنت را ببیند‪ .‬هیچ ربطی‬
‫خالء درونی ات را بپذیری و ترس از همان روست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫به دیگری ندارد‪ .‬تو هیچگاه نتوانسته ای‬

‫نمایی بسیار آراسته ساخته ای‪ .‬چهره ای زیبا داری و لبخندی ملیح و خوب و شمرده سخن می گویی‪،‬‬
‫به زیبایی آواز می خوانی و دارای اندامی زیبا و شخصیتی موجه هستی‪ .‬اما همگی ظاهر تو هستند‪.‬‬
‫ت‬
‫ت آنها هیچ نیست‪ .‬می ترسی که اگر کسی نزدیک بیاید بتواند پشت این نقاب‪ ،‬این لبخند و کلما ِ‬
‫پش ِ‬
‫ت آن نیست‪ .‬و می‬
‫آراسته را ببیند‪ .‬این تو را می ترساند‪ .‬می دانی که بجز این ظاهر و نما‪ ،‬چیزی پش ِ‬
‫ترسی‪ .‬از اینکه هیچ عمقی نداری‪.‬‬

‫اینطور نیست که نتوانی عمق بیابی‪ ،‬مسلم است که می توانی‪.‬اما گام نخست را برنداشته ای‪ .‬نخستین‬
‫گام اینست که با شادی خالی بودن درونت را بپذیری و بسوی آن روی‪ .‬از آن دوری مکن‪ .‬اگر از آن‬
‫حذر کنی‪ ،‬از نزدیک شدن انسانها نیز حذر خواهی کرد‪ .‬اما اگر خالی بودن خود را با شادی پذیرا‬
‫شوی‪ ،‬گشوده می شوی و دیگران را دعوت می کنی تا به تو نزدیک شوند و معبد درونت را ببینند‪.‬‬

‫این خالء پذیرفته که شود‪ ،‬کیفیتی خاص دارد و چون رد شود‪ ،‬کیفیتی متفاوت پیدا می کند‪.‬‬

‫منشاء‬
‫ِ‬ ‫تفاوت در ذهن است‪ .‬آنرا که رد کنی‪ ،‬بمانند مرگ می نماید‪ .‬و چون پذیرفته شود‪ ،‬مبدل به‬
‫زندگی می گردد‪.‬‬
‫تنها از راه مراقبه است که می توانی به دیگران اجازه نزدیک شدن بدهی‪ .‬هنگامیکه از طریق‬
‫خالء درونت را با شادمانی حس کردی و آنرا با جشن و سرور و آواز پذیرا شدی‪ ،‬آنگاه که‬
‫ِ‬ ‫مراقبه‪،‬‬
‫این خالی بودن دیگر موجب ترس در تو نشود و بالعکس مایه آرامش و پناهگاه تو شود‪ ،‬و هر گاه‬
‫احساس خستگی کردی‪ ،‬در آن غوطه ور گردی و آنجا ناپدید شوی‪ .‬آنگاه که به خالء درونت ‪ ،‬به‬
‫سروری که از آن بر می خیزد و هزاران نیلوفری که در آن دریای تهی شناورند عشق بورزی‪.‬‬

‫اما تو چنان از تهی بودن می ترسی که به آن نمی نگری‪ .‬به هرکاری دست می زنی تا از آن‬
‫بگریزی‪ .‬به رادیو گوش می دهی‪ ،‬به سینما می روی‪ ،‬به تماشای تلویزیون می نشینی و خود را‬
‫مشغول خواندن روزنامه و داستانهای جنایی می کنی‪ .‬هر چیزی و هر کاری می کنی اما مدام ار‬
‫خالء درونت سرباز می زنی‪ .‬خسته که شدی بخواب می روی و رؤیا می بینی‪ ،‬اما‬
‫ِ‬ ‫نگریستن به‬
‫هرگز با آن روبرو نمی شوی‪ .‬به آن نزدیک نمی شوی و آنرا در آغوش نمی گیری‪.‬‬

‫می پرسی‪" :‬چرا وقتی کسی به من نزدیک می شود دچار ترس می شوم؟" ادراکی ژرف بر تو رخ‬
‫داده است‪ .‬همه از نزدیک شدن دیگران دچار ترس می شوند‪ ،‬اما تنها عده کمی از آن آگاه می شوند‪.‬‬

‫مردم تنها بطور مشروط اجازه نزدیک شدن به یکدیگرمی دهند‪ .‬زن تنها زمانیکه همسرت شود می‬
‫تواند پا به رختخوابت بگذارد و شب را با تو سپری کند‪ .‬و تو همچنان دیواری نامرئی میان خود و‬
‫همسرت نگاه می داری‪ .‬گرچه نامرئی است‪ ،‬اما اگر بخواهی آنرا ببینی می توانی پیدایش کنی‪.‬‬

‫دیواری شفاف و ناپیداست‪ ،‬اما هست‪ .‬هر یک حریم خصوصی خود را حفظ کرده و به دیگری اجازه‬
‫ورود نمی دهد‪ .‬مرزهای شما هرگز با هم تالقی نمی کنند‪ .‬تو رازهای خود را داری و او نیز‪.‬‬
‫هیچگاه واقعا ً بروی همدیگر باز و گشوده نبوده اید‪ .‬حتی در عشق نیز به دیگری اجازه نمی دهی به‬
‫درونت پا بگذارد‪ ،‬نمی گذاری در تو رسوخ کند‪ .‬اما بدان که اگر بگذاری‪ ،‬سروری عظیم حس‬
‫بدن دو عاشق که در یکدیگر رسوخ کند‪ ،‬اُرگاسم فیزیکی اتفاق می افتد و ذهن دو عاشق‬
‫خواهی کرد‪ِ .‬‬
‫چون یکی گردد‪ ،‬اُرگاسم روانی رخ می دهد‪ .‬و آن هنگام که روح آن دو در هم آمیزد‪ ،‬اُرگاسم روحی‬
‫حاصل حاصل می گردد‪ .‬احتماالً درباره آن دو دیگر هیچ نشنیده ای‪ .‬حتی آن نخستین نیز به ندرت‬
‫رخ می دهد‪ .‬چنان عده کمی از انسانها اُرگاسم فیزیکی را تجربه کرده اند که تقریبا ً فراموش شده‬
‫است‪ .‬انزال را اُرگاسم تصور می کنند‪ .‬چه بسیار مردان که فکر می کنند به اُرگاسم می رسند و چون‬
‫در زنها حداقل بطور محسوس انزال رخ نمی دهد‪ % 80 ،‬آنها فکر می کنند که اُرگاسم برای آنها‬
‫نیست‪ .‬اما انزال‪ ،‬اُرگاسم نیست‪ .‬تنها خالص شدن جنسی است و خالص شدن‪ ،‬پدیده ای منفی است‪.‬‬
‫فقط انرژی را از دست می دهی‪ .‬اُرگاسم کامالً متفاوت از آن است‪ .‬به رقص آمدن انرژی است و نه‬
‫خالص شدن از آن‪ .‬مرتبه ای از وجد است‪ .‬انرژی تبدیل به جریانی می شود که سراسر بدن را فرا‬
‫می گیرد‪ ،‬نه جنسی که به واقع فیزیکی آنرا حس خواهی کرد‪ .‬همه سلولها و بافتهای بدنت از لذتی نو‬
‫به لرزه می افتند و جوان می شوند‪ .‬و آرامشی عمیق به دنبال آن می آید‪.‬‬

‫اما با مردمی که حتی درباره اُرگاسم جنسی هم چیزی نمی دانند‪ ،‬چگونه می توان از اُرگاسم روان‬
‫گفت؟ هنگامیکه اجازه می دهی کسی به تو بسیار نزدیک شود‪ ،‬یک دوست یا یک عاشق‪ ،‬فرزند یا‬
‫پدر‪ ،‬فرقی نمی کند با تو چه رابطه ای دارد‪ ،‬وقتی اجازه دهی کسی به تو آنقدر نزدیک شود که ذهن‬
‫هایتان ادغام گردد‪ ،‬آنگاه چیزی ورای ارگاسم فیزیکی رخ می دهد‪ ،‬چیزی شبیه یک جهش‪ .‬اتفاقی‬
‫بسیار زیباتر از اُرگاسم فیزیکی‪ .‬و چون آنرا تجربه کردی و لذت آنرا چشیدی‪ ،‬ارگاسم جنسی جذابیت‬
‫خود را از دست می دهد‪ .‬در خواهی یافت که جایگزین بسیار پستی برای آنست‪.‬‬

‫و اُرگاسم روحی حتی از آن نیز باالتر است‪ .‬آنگاه که دو روح‪ ،‬و منظورم از روح دو فضای‬
‫خالیست‪ ،‬دو هیچ‪ ،‬ادغام شوند‪ .‬به یاد داشته باش که دو جسم تنها می توانند همدیگر را لمس کنند و‬
‫چون جسم هستند نمی توانند در هم ادغام گردند‪ .‬دو جسم در یک فضا قرار نمی گیرند‪ .‬در نهایت تنها‬
‫می توانند یکدیگر را از نزدیک لمس کنند‪ .‬حتی در معاشقه نیز دو بدن تنها همدیگر را لمس می‬
‫کنند‪ .‬دخولی که رخ می دهد فقط ظاهریست و چیزی بیش از یک تماس نیست‪ .‬دو جسم فیزیکی‬
‫هرگز در یک فضا جای نمی گیرند‪ .‬منکه روی این صندلی نشسته باشم‪ ،‬کس دیگری نمی تواند بر‬
‫آن بنشیند‪ .‬و اگر سنگی در جایی قرار گرفته باشد‪ ،‬چیز دیگری را نمی توان در آنجا قرار داد‪ .‬فضا‬
‫اشغال شده است‪ .‬اجسام فضا را اشغال می کنند و تنها می توانند با یکدیگر برخورد کنند و همدیگر‬
‫بیچارگی عشق است‪ .‬اگر تنها عشق جسمانی را بشناسی همیشه پست و‬
‫ِ‬ ‫را لمس کنند‪ .‬و این بخشی از‬
‫بیچاره باقی می مانی‪ .‬چرا که تنها لمس می کنی‪ ،‬در حالیکه آرزوی یکی شدن داری‪ .‬دو جسم‬
‫فیزیکی اما هرگز یکی نخواهند شد‪ .‬غیر ممکن است‪.‬‬

‫میان دو روان‪ ،‬همدلی بهتری امکان پذیر است‪ .‬می توانند به هم نزدیکتر شوند‪ .‬اما حتی آن دو نیز‬
‫نمی توانند در یک فضا قرار گیرند‪ .‬افکار چیزهایی نا محسوسی هستند‪ ،‬بهتر از دو جسم می توانند با‬
‫یکد یگر تماس برقرار کنند و در هم آمیخته شوند‪ .‬اجسام سخت و جامدند و افکار مایع و روان‪.‬‬
‫ت بدنهای دو عاشق مانند نزدیک شدن دو تکه سنگ است و تالقی دو ذهن‪ ،‬همچون نزدیک‬
‫مالقا ِ‬
‫شدن و در هم آمیختن آب و روغن است‪ .‬اتصالی بمراتب بهتر است‪ ،‬اما اختالفی نامحسوس همچنان‬
‫وجود دارد‪ .‬دو ذهن نمی توانند یک فضا را تصرف کنند‪ .‬وقتی در حال اندیشیدن به چیزی هستی‪،‬‬
‫نمی توانی همزمان به چیز دیگری بیاندیشی‪ .‬بایستی یکی را رها کنی تا بتوانی توجه خود را‬
‫معطوف دیگری کنی‪ .‬تنها یک اندیشه می تواند فضای ذهنت را در یک زمان اشغال کند‪ .‬بنابراین‬
‫حتی دوستی و صمیمیت دو ذهن نیز چیزی کم دارد‪ .‬بهتر از اولی است‪ ،‬اما هرگز با سومی قابل‬
‫قیاس نیست‪.‬‬

‫نفوذ روحی‪ ،‬تنها راهیست که بواقع یگانگی با دیگری را امکان پذیر می کند‪ .‬چون روح خود بمعنای‬
‫خالء دنیا در یک فضا‬
‫ِ‬ ‫خالی بودن است‪ .‬دو خالء می توانند با یکدیگر باشند‪ .‬و نه فقط دو‪ ،‬که تمامی‬
‫قرار می گیرد‪ .‬می توانند همزمان با هم در یکجا باشند و هیچ مشکلی نخواهد بود‪ .‬چرا که نه سخت‬
‫و جامد چون اجسامند و نه چون آب مایع و روانند‪ .‬خیلی ساده از خود خالی شده اند‪ .‬می توان بی‬
‫نهایت خالی را به نزد یکدیگر آورد‪.‬‬

‫هنگامیکه خالء خود را شادمانانه حس کردی‪ ،‬آنگاهست که می توانی به دیگران اجازه نزدیک شدن‬
‫بدهی‪ .‬نه تنها اجازه می دهی بلکه با آغوش باز به آنان خوشامد می گویی‪ .‬هر گاه که دیگری اجازه‬
‫یابد به درون تو راه یابد‪ ،‬تنها از آنروست که او نیز به تو اجازه ورود می دهد‪ .‬راه دیگری نیست‪.‬‬
‫اگر می خواهی به درون من بیایی‪ ،‬باید بگذاری که من نیز به تو وارد شوم‪.‬‬

‫اما در موقعیت فعلی که هستی‪ ،‬تا می بینی اتفاقی در شرف رخ دادن است‪ ،‬می ترسی و پا به فرار‬
‫می گذاری‪.‬‬

‫به یاد بسپار که وقتی چیزی بسیار دهشتبار می نماید‪ ،‬آنگاه است که نباید به هیچ کجا بگریزی‪،‬‬
‫آنگاهست که باید همانجا باقی بمانی‪ .‬هنگامیکه چیزی ترسناک در حال وقوع است‪ ،‬پس چیزی در‬
‫حا ِل وقوع است‪ .‬لحظه ای است بسیار باردار و تو بایستی باشی و بدرون آن بروی‪.‬‬

‫متوجه نکته خوبی شده ای که می پرسی چرا هرزمان کسی به من نزدیک می شود احساس ترس می‬
‫خالء خود کمی آگاهی یافته ای‪ .‬حال بگذار که این آگاهی رشد کند‪ .‬بگذار تو را به تجربه ای‬
‫ِ‬ ‫کنم‪ .‬بر‬
‫ون این خالء پا بگذار و بزودی در خواهی یافت که این خالء همانست که‬
‫بزرگ رهنمون کند‪ .‬بدر ِ‬
‫من مراقبه اش می خوانم‪ .‬همان که من آنرا الوهیت می نامم‪ .‬آنگاه تو تبدیل به معبدی می شوی که‬
‫درهایش به روی هر غریبه ای باز است‪.‬‬
‫ترس از خود‬
‫ترس من از دیگران چنانست که حتی پرسش اینکه‬
‫وقتی به موقعیت خود می نگرم می بینم که ِ‬
‫چگونه به آنها اجازه نزدیک شدن دهم‪ ،‬برای من معنایی ندارد‪ .‬ترس از دیگران از چه روست؟‬

‫چنانچه از خودت بترسی‪ ،‬از دیگران نیز هراس خواهی داشت‪ .‬چون بخودت عشق بورزی‪ ،‬به‬
‫دیگران نیز عشق خواهی ورزید‪ .‬و اگر از خود نفرت داشته باشی‪ ،‬از دیگران نیز متنفر خواهی بود‪.‬‬

‫در رابطه با دیگران‪ ،‬این درون توست که انعکاس می یابد‪ .‬دیگری چیزی نیست جز آیینه تو‪ .‬پس هر‬
‫چه که در رابطه ای رخ می دهد‪ ،‬بدان که بایستی قبالً در تو رخ داده باشد‪ .‬چرا که رابطه تنها آنچه‬
‫را که در تو هست‪ ،‬جلوه می دهد‪ .‬نمی تواند خلق کند‪ ،‬فقط می تواند آنچه را که هست عیان سازد‪.‬‬

‫خود را که دوست بداری‪ ،‬دیگران را نیز دوست داری و چون از خود بترسی‪ ،‬از آنها نیز خواهی‬
‫ترسید‪ .‬در ارتباط با دیگران تو تنها وجو ِد خود را آشکار می سازی‪.‬‬

‫تو شرطی شده ای‪ .‬در شرق و در غرب و در همه جا پیروان مسیح و محمد و هندوها‪ ،‬همگان به‬
‫نفرت ورزیدن به خود شرطی شده اند‪ .‬به تو آموخته اند که دوست داشت خود‪ ،‬بد و ناپسند است‪ .‬تو‬
‫بایستی دیگران را دوست بداری‪ ،‬نه خودت را‪ .‬و چه درخواست پوچ و محالی است‪ .‬اگر نتوانی‬
‫خودت را که نزدیکترین کس به تو هست دوست بداری‪ ،‬چگونه می توانی دیگری را دوست بداری؟‬

‫هیچ کس خود را دوست ندارد و تنها برای دوست داشتن دیگران تقال می کند‪ .‬و چنین عشقی چیزی‬
‫نیست جز نفرتی نهان شده پشت یک نقاب‪.‬‬

‫من اما به تو می گویم که نخست به خودت عشق بورز‪ .‬زیرا که عشق بایست نخست در تو رخ دهد و‬
‫تنها آنزمان است که می تواند به دیگران سرایت کند‪ .‬مانند انداختن سنگی در دریاچه ای آرام است‪.‬‬
‫سنگ که فرو افتد‪ ،‬امواج برمی خیزند و گستره دایره وار آنها تا دورترین کناره ها می رود‪ .‬امواج‬
‫از حرکت باز نمی ایستند اما سنگ نخست بایستی درون تو بیفتد‪.‬‬

‫عشق بایست در تو اتفاق بیفتد‪ .‬باید که به خودت عشق بورزی‪ .‬این نخستین شرط است که در همه‬
‫دنیا بدست فراموشی سپرده شده است‪ .‬و این همه تیره بختی در دنیا از همان روست‪ .‬همه در تقالیی‬
‫غیرممکن برای عشق هستند‪ ،‬اما بی پایه و اساس نمی توان بنیانی برپا کرد‪.‬‬
‫خودت را دوست بدار و به ناگه انعکاس خود را در همه جا خواهی دید‪ .‬تو انسان هستی و همه دیگر‬
‫انسانها نیز درست بمانند خود تو هستند‪ .‬نامها و ظواهر متفاوت است‪ ،‬اما واقعیت یکی است‪.‬‬

‫به حرکت ادامه بده و دور و دورتر شو‪ .‬می بینی که حیوانات نیز مانند تو هستند‪ ،‬در ظاهر متفاوت‬
‫ترند‪ ،‬اما در وجود چون تو هستند‪ .‬درختان را نیز ببین که مانند تو هستند‪ .‬باز هم دورتر شو‪ ،‬با‬
‫گستره امواج همراه شو و آنگاه حتی صخره ها را نیز همچون خودت خواهی دید‪ .‬آنها نیز چون تو‬
‫وجود دارند‪ .‬هستی درهمه یکیست‪.‬‬

‫با عشق ورزیدن بخودت شروع کن‪ .‬بگذار این عشق گسترش یابد‪ .‬این تنها راه ممکن است‪ .‬هیچ حد‬
‫و مرزی قائل مشو‪ .‬تا ابد جاری شو‪.‬‬

‫اما اگر نقطه شروع را از قلم بیندازی و سنگ را پرتاب نکنی‪ ،‬تا ابد در انتظار خواهی ایستاد اما‬
‫امواج هیچگاه ظاهر نخواهند شد‪ .‬نقطه آغازهیچ جای دیگری جز درون قلب تو نیست‪.‬‬

‫ب تو‪ .‬انگیزشی است عمیق در درون‬


‫درون قل ِ‬
‫ِ‬ ‫عشق موجی است در دِل تو‪ ،‬ارتعاش و لرزشی است‬
‫که تو را بحرکت وامی دارد تا بودنت را‪ ،‬آواز و سرورت را با دیگری سهیم شوی‪.‬‬

‫قلبت اما اگر مرده و منجمد باشد‪ ،‬اگر تعلیم دیده باشی تا خود را محکوم کنی‪ ،‬خود را زشت و بد و‬
‫گناهکار بدانی‪ ،‬آنگاه از پذیرش خود ناتوان هستی‪ .‬چگونه می توانی دیگری را بپذیری؟‬

‫پذیرشی عمیق و درونی مورد نیاز است‪ .‬هر که هستی و هر آنچه که هستی‪ ،‬باید که خود را با تمام‬
‫وجود بپذیری‪ .‬و نه تنها پذیرش که حسی از شعف که تو "هستی‪ ".‬بی هیچ باید و شایدی‪.‬‬

‫بایدها را به تمامی رها کنید و همه دنیا دگرگون خواهد شد‪ .‬اکنون تو مدام در این اندیشه ای که‬
‫بایست چنین و چنان شوم و آنگاهست که می توانم عشق بورزم و مورد عشق قرار گیرم‪.‬‬

‫حتی خدای تو نیز بزرگترین مجازاتگر است که از آسمان تو را زیر نظر دارد و می گوید درست‬
‫رفتار کن! و این تو را دچار حسی بد از خودت می کند‪ .‬و چون خود را سرکوب می کنی‪ ،‬بیشتر و‬
‫بیشتر اسیر ترس می گردی‪ .‬اگر با کسی رابطه برقرار کنی‪ ،‬ممکن است همه آنچه فرو خورده ای‬
‫بشکند و به سطح آید‪ .‬آنگاه چه؟ پس می ترسی‪ ،‬می ترسی به کسی نزدیک شوی و در خود نهان‬
‫باقی می مانی‪ .‬هیچ کس نمی داند که چقدر زشت و چقدر خشمگینی‪ .‬هیچ کس از نفرت انباشته در‬
‫تو‪ ،‬از حسادت‪ ،‬رشک و حس تملک تو خبر ندارد‪ .‬هیچ کس نمی داند‪ .‬زرهی بدور خود خلق می‬
‫کنی و در آن مخفیانه زندگی می کنی‪ .‬تا بتوانی تصویر خود را مدیریت کنی‪ .‬هیچ تماسی برقرار‬
‫نمی کنی‪ .‬چرا که اگر با کسی خیلی نزدیک گردی‪ ،‬تصویری که از خود ساخته ای ممکن است‬
‫مخدوش شود‪ .‬واقعیت‪ ،‬مواجهه ای از جنس واقعی آنرا می شکند‪ ،‬و ترس از آنست‪.‬‬

‫می پرسی‪ " :‬چرا از دیگران می ترسم؟" زیرا از خودت هراس داری‪.‬‬

‫این ترس را رها کن‪ .‬احساس گناهی را که در تو خلق کرده اند‪ ،‬رها کن‪ .‬زمامداران شما‪ ،‬روحانیون‬
‫و والدین شما همگی خالق گناهند چرا که تنها از آن راه می توانند شما را کنترل کنند و بازی دهند‪.‬‬

‫حقه ای بسیار ساده اما موثر برای فریب دادن است‪ .‬تو را محکوم کرده اند‪ ،‬زیرا که اگر تو پذیرفته‬
‫شوی‪ ،‬اگر مورد عشق و قدردانی قرار گیری و از همه سو مورد تایید واقع شوی‪ ،‬آنگاه کنترل کردن‬
‫تو مشکل خواهد بود‪ .‬چگونه می توان شخصی درست و پذیرفته شده را کنترل کرد؟ پس به تو می‬
‫گویند‪ ،‬تلقین می کنند که خوب نیستی‪ .‬و هنگامیکه این احساس را در تو خلق کردند‪ ،‬فرمانروای تو‬
‫می شوند‪ .‬حال به تو که فرمانبرداری دستور می دهند ‪ " :‬این راهیست که باید از آن پیروی کنی‪".‬‬

‫ابتدا در تو این احساس را ایجاد می کنند که درست نیستی و سپس اصولی برای درست شدن به تو‬
‫دیکته می کنند‪.‬‬

‫خود را همانگونه که هستی بپذیر‪ ،‬چون آن تنها راهیست که می توانی باشی‪ .‬اراده کل برای تو و‬
‫تقدیر تو همین بوده است‪ .‬آرام بگیر‪ ،‬بپذیر و شادمان باش‪ .‬آنگاه دگرگون خواهی شد‪ .‬نه با تالش‪ ،‬که‬
‫با پذیرش خودت با عشقی عمیق‪ ،‬با وجد و سرور‪ .‬بی هیچ شرطی‪ ،‬چه آگاهانه و چه ناآگاهانه‪،‬‬
‫شناخته و یا ناشناخته‪ .‬همان که هستی‪ .‬پذیرشی بی هیچ اما و اگر‪ .‬و ناگهان می بینی که از مردم نه‬
‫تنها ترسی نداری‪ ،‬که از آنها لذت می بری‪ .‬آنان را زیبا می یابی‪ .‬همه را جلوه هایی از الوهیت می‬
‫بینی‪ .‬به آنها عشق می ورزی و این عشق‪ ،‬الوهیت آنها را نمایان می سازد‪ .‬هرگاه که به شخصی‬
‫عشق بورزی‪ ،‬الوهیت او به سطح می آید‪ .‬وقتی کسی به تو عشق بورزد‪ ،‬مگر می توانی زشتی ات‬
‫را نشان او دهی؟ چهره زیبایت به رو می آید و کم کم زشتی ات از میان می رود‪ .‬عشق کیمیاست‪ .‬به‬
‫خودت که عشق بورزی‪ ،‬بخش نازیبایت ناپدید می شود‪ .‬جذب می شود و متحول می گردد‪ .‬انرژی‬
‫اینگونه آزاد می شود‪ .‬همه چیز حامل انرژی است‪ .‬خشم در خود انرژی فراوانی دارد و در ترس نیز‬
‫انرژی خاموش زیادی اندوخته است‪.‬‬

‫اگر ترس ناپدید شود‪ ،‬صورتکها محو شده و انرژی آزاد می شود‪ .‬خشم نیز که محو شود‪ ،‬انرژی‬
‫بیشتری رها می گردد‪ .‬حسادت که از میان رود‪ ،‬باز هم انرژی بیشتر‪ .‬آنچه "گناه" نامیده اند‪ ،‬از میان‬
‫می رود‪ .‬نه اینکه تو بایستی آنها را تغییر بدهی‪ ،‬تنها به وجود خود عشق بورز و آنها متحول می‬
‫شوند‪ .‬تغییر یک محصول فرعی است‪ .‬یک نتیجه است‪ .‬انرژی عظیمی آزاد شده و تو رها و‬
‫سبکبال‪ ،‬باال و باالتر می روی‪ .‬بال پرواز میابی‪.‬‬

‫فرمان اصلی باشد‪ .‬به خودت عشق بورز‪ .‬همه چیزهای دیگر به‬
‫ِ‬ ‫خود را دوست بدار‪ .‬این بایستی که‬
‫دنبال آن خواهد آمد‪ ،‬که بنیاد عشق است‪.‬‬

‫روی دیگر عشق‬

‫ترس روی دیگر عشق است‪ .‬عاشق که باشی‪ ،‬ترس ناپدید می شود‪ .‬و عشق که نباشد‪ ،‬ترسی مخوف‬
‫پدیدار می شود‪ .‬تنها عاشقانند که نمی ترسند‪ .‬فقط در آن لحظه که عشق حضور دارد‪ ،‬ترس نیست‪ .‬به‬
‫گا ِه عشق‪ ،‬هستی خانه می شود و تو دیگر غریبه و بیگانه نیستی‪ ،‬مقبول هستی و پذیرفته‪ .‬در عمق‬
‫چیزی شبیه به یک گل شکوفا می شود‪ .‬پدیده ای در ژرفای وجود رخ می دهد‪.‬‬

‫نزد دیگری پذیرفته می شوی‪ ،‬بر تو ارج نهاده می شود و بیهوده و بی اثر نیستی‪ .‬قدر و معنا پیدا می‬
‫کنی‪.‬‬

‫در زندگی ات عشق اگر نباشد خواهی ترسید‪ .‬همه جا ترس خواهد بود‪ ،‬هیچ دوستی نیست و همه را‬
‫دشمن خواهی دید‪ .‬همه هستی در نظرت بیگانه می آید‪ .‬گویا که بر حسب تصادف اینجایی و هیچ‬
‫خانه و ریشه ای نداری‪ .‬اما وقتی حتی تنها به یک انسان عشق بورزی‪ ،‬حسی عمیق از در خانه‬
‫بودن را تجربه می کنی‪ .‬چه رسد به آنکه به ُکل عشق بورزی‪.‬‬

‫پس ترس در واقع نبود عشق است و اگر مشکل تو ترس است‪ ،‬بدان که راه را اشتباه رفته ای‪ .‬عشق‬
‫باید مشکل تو باشد و نه ترس‪ .‬اگر مشکل ترس است‪ ،‬این بدان معناست که بایست عشق را جستجو‬
‫کنی‪ .‬به دیگری چنان عشق بورزی تا دیگری نیز بتواند به تو عشق بورزد‪ .‬باید که آغوش خود را‬
‫بروی عشق گشوده کنی‪ .‬اما مشکل اینجاست که وقتی دچار ترسی هستی‪ ،‬خود را بسته نگاه می‬
‫داری‪ .‬چنان لبریز از ترس می شوی که از رفتن بسوی انسانی دیگر حذر می کنی‪ .‬منزوی می شوی‬
‫و به تنهایی روی می آوری‪ .‬هرگاه که کسی نزدیک تو آید دچار اضطراب می شوی چون که او را‬
‫دشمن می بینی‪ .‬آنقدر درگیر ترس می شوی که در چرخه ای معیوب اسیر می گردی‪ .‬نبود عشق‬
‫ابتدا ترس را در تو خلق می کند و سپس تو را در خود اسیر می کند‪ .‬سلولی انفرادی برای خود می‬
‫سازی بی هیچ پنجره ای‪ .‬چرا که همه جا پر از دشمن است و اگر روزنه ای را باز بگذاری ممکن‬
‫است در تو رخنه کنند‪ .‬از گشودن در هراس داری زیرا ممکن است هر چیزی وارد شود‪ .‬حتی‬
‫زمانیکه عشق بر درت می کوبد‪ ،‬نمی توانی اطمینان کنی‪.‬‬

‫مرد یا زنی که ترس در او چنین ریشه دارد‪ ،‬همیشه از عشق می هراسد‪ .‬چرا که در عشق درهای‬
‫قلب گشوده می شود و دیگری وارد می شود‪ .‬و دیگری دشمن است‪ .‬سارتر می گوید‪" :‬دیگری جهنم‬
‫است‪".‬‬

‫عاشقان اما واقعیت دیگری را شناخته اند‪ :‬دیگری همچو بهشت است‪ .‬سارتر قطعا ً در ترس و‬
‫تشویشی ریشه دار می زیسته است‪ .‬و نوشته های او چقدر هم مشهور و تأثیر گذار شده است در‬
‫حالیکه از امثال او بایستی چون یک بیماری خطرناک و واگیردار دوری کرد‪ .‬اما آنچه او گفته برای‬
‫بسیاری از انسانها جذاب است چون آنها نیز همچون او درباره زندگی می اندیشند‪ .‬افسردگی‪ ،‬غم و‬
‫اندوه‪ ،‬ترس و اضطراب موضع امثال اوست‪ .‬موضع همه جنبشهای وجود گرایانه همین است‪ .‬و‬
‫مردم هم تصور می کنند که مشکل آنها این است‪.‬‬

‫وقتی من از عشق می گویم‪ ،‬تو تصور می کنی که مشکل تو ترس است و نه عشق‪.‬‬

‫اما باز هم پافشاری می کنم که مشکل تو عشق است و نه ترس‪.‬‬

‫تصور کن؛ خانه در تاریکی است و من از روشنایی سخن می گویم‪ .‬تو می گویی‪ :‬تو همچنان درباره‬
‫نور می گویی‪ ،‬در حالیکه مشکل ما تاریکی است‪ .‬خانه غرق در تاریکی است‪ ،‬روشنایی مشکل ما‬
‫نیست‪.‬‬

‫اما آیا آنچه را می گویی درک کرده ای؟ اگر مشکل تو تاریکی است‪ ،‬صحبت درباره آن چه کمکی‬
‫خواهد کرد؟ مشکل اگر تاریکی باشد‪ ،‬نمی توان مستقیما ً درباره آن هیچ کاری کرد‪ .‬نه می توانی آنرا‬
‫بدور اندازی و نه می توانی با زدن کلیدی آنرا حذف کنی‪ .‬تاریکی غیاب است‪ .‬با آن نمی توان بطور‬
‫مستقیم کاری کرد‪ .‬اگر قرار است کاری کنی‪ ،‬بایستی کاری درباره روشنایی بکنی و نه تاریکی‪.‬‬

‫به نور توجه بیشتری کن‪ .‬که چطور بیابی اش‪ .‬چگونه خلقش کنی و شمعی در خانه بر افروزی و‬
‫تاریکی از میان خواهد رفت‪.‬‬

‫به یاد بسپار که مشکل عشق است و نه هرگز ترس‪ .‬تو نگاهت را به جهت اشتباه دوخته ای‪ .‬می‬
‫توانی برای زندگی های متعدد بسوی اشتباه بنگری و هرگز چیزی حل نخواهد شد‪ .‬همیشه به خاطر‬
‫داشته باش که غیاب را نبایست تبدیل به مشکل کرد‪ .‬چرا که هیچ کاری نمی توان برای حل آن کرد‪.‬‬

‫حضور باید مسئله تو باشد‪ .‬آنگاهست که می توانی کاری کنی و به آن دست یابی‪.‬‬
‫احساس ترس می کنی بدان که مشکل عشق است‪ .‬بیشتر عشق بورز‪ .‬چند قدمی بسوی دیگری‬
‫ِ‬ ‫اگر‬
‫بردار‪ .‬بدان که تنها تو نیستی‪ ،‬همه چون تو می ترسند‪ .‬تو منتظر می مانی تا کسی بیاید و تو را‬
‫دوست بدارد‪ ،‬اما این انتظار تا ابد بطول می انجامد چرا که دیگران نیز همچون تو هراس دارند‪.‬‬

‫و آنها که دچار ترسند از بیش از هر چیز از پذیرفته نشدن می هراسند‪.‬‬

‫اگر من به خانه ات بیایم و بر در بکوبم‪ ،‬به احتمال زیاد مرا طرد خواهی کرد‪ .‬حس طرد شدگی‬
‫تبدیل به زخم می شود‪ ،‬پس بهتر است که نیایم‪ .‬تنهایی بهتر است‪.‬‬

‫زندگی را تنها سپری کنی و به کسی نزدیک نشوی‪ ،‬چرا که طرد خواهی شد‪ .‬به محض آنکه در‬
‫عشق پیش قدم شوی‪ ،‬نخستین ترس پدیدار می شود‪ .‬تو را رد می کند یا می پذیرد؟ احتمال هر دو‬
‫هست‪.‬‬

‫گام نخست را برنمی دارند‪ .‬آنها بیشتر می ترسند‪ .‬همیشه منتظر می‬
‫از این روست که زنان هیچگاه ِ‬
‫مانند تا مرد پیش قدم شود‪ .‬آنان حق رد کردن یا قبول کردن را تنها برای خود نگاه می دارند و چون‬
‫بیشتر در هراسند‪ ،‬هیچ گاه این حق را برای مرد قائل نمی شوند‪ .‬چه بسیار از زنان که همه عمر را‬
‫در انتظار سپری می کنند و هیچ کس بر درب خانه شان نمی کوبد‪ .‬چرا که آنکس که می ترسد‪ ،‬رفته‬
‫رفته چنان بسته و عبوس می شود که دیگران را دفع می کند‪ .‬چنان ارتعاشی از خود به اطراف می‬
‫پراکند که هر آنکه بخواهد نزدیک شود را از خود دفع می کند‪ .‬حتی در حرکاتش نیز می توان ترس‬
‫را احساس کرد‪.‬‬

‫فرض کن که به زنی احساس عشق و عالقه می کنی‪ .‬دوست داری به او نزدیک شوی‪ ،‬کنارش‬
‫بدن او نا دانسته به‬
‫زبان خاص خود را دارد‪ِ ،‬‬
‫ِ‬ ‫بایستی و با او صحبت کنی‪ .‬اما به بدن او دقت کن‪ .‬بدن‬
‫عقب متمایل می شود و یا اینکه فاصله می گیرد‪ .‬تو نزدیک می شوی و او دور‪ .‬اگر جایی برای‬
‫عقب نشینی نباشد‪ ،‬اگر دیواری باشد به آن تکیه می دهد‪ .‬در واقع به تو می گوید‪ :‬دور شو‪ ،‬نزدیک‬
‫من نیا‪.‬‬

‫مردم را در حال راه رفتن یا نشستن تماشا کن‪ .‬هستند کسانی که براحتی همه را دفع می کنند‪ ،‬هر‬
‫کس که بخواهد نزدیک شود‪ ،‬آنها می ترسند‪ .‬ترس انرژی است‪ ،‬درست بمانند عشق‪ ،‬اما انرژی‬
‫منفی‪ .‬او که احساس عشق می کند‪ ،‬از درونش نیرویی مثبت می جوشد‪ .‬نزدیک که می شوی‪ ،‬گویا‬
‫که آهنربایی است که تو را بخود می کشد و می خواهی که با او باشی‪.‬‬
‫اگر ترس مشکل تو است‪ ،‬به شخصیت خود بیندیش‪ ،‬آن را نظاره کن‪ .‬حتما ً در را بسوی عشق بسته‬
‫ای‪ ،‬مشکل تنها همین است‪ .‬درها را بگشا‪ .‬امکان طرد شدن هست‪ ،‬اما چرا باید بترسی؟ به احتمال‬
‫‪ %50‬پاسخ منفی خواهی شنید‪ ،‬اما چرا بخاطر یک احتمال زندگی ‪ %100‬بی عشق را بر می‬
‫گزینی؟‬

‫نگران نباش‪ .‬اگر پاسخ منفی شنیدی‪ ،‬ناراحت نشو‪ .‬آنرا بمنزله توهینی بر خود تلقی نکن‪ .‬حتما ً‬
‫احساس کرده است که با هم تفاوت دارید و مناسب هم نیستید‪ .‬او در واقع به تو نه نگفته است‪ .‬آنرا‬
‫تبدیل به مسئله ای شخصی نکن‪ .‬برای هم ساخته نشده اید‪ ،‬پس بگذار و بگذر‪ .‬خوب است که به تو نه‬
‫گفت‪ ،‬چرا که زندگی با آنکه مناسب تو نیست رنج آور است‪ .‬در واقع تو را از یک زندگی سراسر‬
‫درد و رنج نجات داده است‪ .‬از او تشکر کن و راهی شو‪ .‬هر کسی نمی تواند مناسب دیگری باشد‪.‬‬
‫هر شخص چنان منحصر بفرد است که یافتن آنکه شایسته توست بسیار سخت است‪ .‬در دنیایی بهتر و‬
‫شاید زمانی در آینده افراد قادر خواهند بود که راحت تر از جایی به جای دیگر بروند و جفت مناسب‬
‫خود را بیابند‪ .‬از اشتباه کردن نترس‪ .‬اگر بترسی نمی توانی هیچ حرکتی بکنی و همه زندگی ات از‬
‫دست خواهد رفت‪ .‬بهتر است اشتباه کنی تا اینکه هیچ کاری نکنی‪ .‬طرد شدن بهتر از آنست که همه‬
‫زندگی ات را در ترس سپری کنی و هیچ گاه پیش قدم نشوی‪ .‬طرد شدن نشانگر احتمال پذیرفته شدن‬
‫است‪ .‬اگر کسی نه گفت‪ ،‬کسی دیگر آری می گوید‪ .‬باید به جستجوی شخص مناسب ادامه داد‪ .‬وقتی‬
‫دو نفر که با هم هماهنگ هستند مالقات می کنند‪ ،‬اتفاقی می افتد‪ .‬گویی برای هم ساخته شده اند و با‬
‫یکدیگر جور می شوند‪ .‬نه اینکه هیچ کشمکشی نباشد‪ ،‬نه اینکه هیچ خشم و ستیزی میانشان رخ ندهد‪،‬‬
‫نه! عشق اگر زنده باشد‪ ،‬درگیری هم خواهد بود‪ .‬لحظاتی از خشم نیز خواهد بود‪ .‬این نشان می دهد‬
‫که عشق پدیده ای زنده است‪ .‬و گاهی غم نیز حضور خواهد داشت‪ .‬زیرا هر جا که شادی هست‪ ،‬غم‬
‫نیز در آنجا هست‪.‬‬

‫تنها در ازدواج است که غم حضور ندارد‪ .‬چرا که آنجا شادی هم نیست‪ .‬تنها یکدیگر را تحمل می‬
‫کنند‪ .‬ازدواج پدیده ای قراردادی و مدیریت شده است‪ .‬چنانچه براستی در زندگی جاری شوی‪ ،‬خشم‬
‫خشم او را هم پذیرا می شوی‪ .‬اگر عاشق کسی‬
‫ِ‬ ‫نیز خواهد بود‪ .‬وقتی به کسی عشق می ورزی‪،‬‬
‫باشی‪ ،‬غم و ناراحتی او را نیز می پذیری‪ .‬گاهی از هم دور می شوید تنها برای اینکه دوباره بهم‬
‫نزدیکتر شوید‪ .‬در حقیقت‪ ،‬ساز و کار مرموزی در کار است‪ .‬عاشقان می جنگند تا دوباره و دوباره‬
‫عاشق شوند‪ .‬تا دوباره عشق را جشن بگیرند و به ماه عسلی نو بروند‪.‬‬

‫از عشق نترس‪ .‬تنها یک چیز است که باید از آن بترسی و آن ترس است‪ .‬تنها از ترس هراس داشته‬
‫باش و نه از هیچ چیز دیگر‪ .‬چرا که ترس تو را فلج می کند‪ .‬زهرناک است و انتحاری‪.‬‬
‫حرکت کن‪ .‬از ترس به بیرون جهش کن‪ .‬هرچه دوست داری بکن اما با ترس سازگار مشو چرا که‬
‫وضعیتی منفی است‪.‬‬

‫برای من‪ ،‬عشق مسئله بزرگی نیست زیرا من فراتر از تو می اندیشم‪ .‬عشق را که از دست بدهی‪،‬‬
‫مراقبه را نیز از دست خواهی داد و این مسئله واقعی است‪ .‬برای تو که مشکل ترس است و عشق‬
‫هنوز مسئله نیست‪ ،‬پس چگونه می توانی به مراقبه بیندیشی؟ اما من همه دور تسلسل زندگی و‬
‫حرکت آن را می بینم‪ .‬عشق اگر کم باشد‪ ،‬هرگز نمی توانی در مراقبه باشی‪ .‬زیرا در مراقبه بودن‪،‬‬
‫عشقی کیهانی است‪ .‬نمی توانی عشق را نادیده بگیری و عبور کنی‪ .‬چه بسیار انسانها که تالش کرده‬
‫اند و اکنون در صومعه ها بخاک سپرده شده اند‪ .‬در همه دنیا مردم از روی ترس سعی کرده اند از‬
‫ترس خود به مراقبه باز کنند‪.‬‬
‫عشق بکلی حذر کنند و راهی میانبر میان ِ‬

‫برای قرنها راهبان و تارکان دنیا‪ ،‬مسیحیان‪ ،‬هندوها و بودایی ها در تالش برای این بوده اند که از‬
‫عشق بکلی صرف نظر کنند‪ .‬دعا و مناجات آنها تقلبی است و از زندگی برخوردار نیست‪ .‬دعاهایشان‬
‫در هیچ جا شنیده نمی شود و هیچ پاسخی از کائنات دریافت نخواهند کرد‪ .‬کائنات را نمی توان فریب‬
‫داد‪.‬‬

‫راه دیگری نیست‪ .‬باید که از میان عشق گذر کنی‪ .‬از ترس بسوی عشق گام بردار‪ .‬از عشق به‬
‫حالتی پر از مناجات و مراقبه گونه خواهی رسید و در مراقبه ترس ناپدید خواهد شد‪ .‬بدون عشق‬
‫ترس خواهد بود و با عشق ترس از میان می رود‪ .‬نهایت بی ترسی را در مراقبه خواهی یافت‪ ،‬که‬
‫در آنجا مرگ هم هراسناک نیست‪ .‬در آنجا دیگر مرگی نیست‪ .‬چنان با هستی هم نوا شده ای که دیگر‬
‫ترس عرصه ای برای حضور ندارد‪.‬‬

‫بنابراین خود را مشغول ترس نکن‪ .‬از آن به بیرون جهش کن و بسوی عشق گام بردار‪ .‬و منتظر‬
‫نمان‪ ،‬هیچ کس بسوی تو نخواهد آمد و اگر منتظربمانی‪ ،‬همه عمرت را باید در انتظار سپری کنی‪.‬‬

‫نتیجه مشاهدات من این است که نمی توان عشق را نادیده گرفت‪ .‬که اگر چنین کنی‪ ،‬دست به‬
‫خودکشی زده ای‪ .‬عشق اما از کنار تو می گذرد اگر همچنان منتظر بمانی‪ .‬حرکت کن! عشق باید‬
‫زنده و آتشین باشد‪ .‬تنها آنوقت است که به سوی تو جذب می شوند‪ .‬چه کسی بسوی یک ُمرده می‬
‫رود؟ مرده که باشی‪ ،‬سعی می کنند از دستت خالص شوند‪ .‬مرده که باشی‪ ،‬به موجودی ماللت بار و‬
‫خسته کننده مبدل می شوی‪ .‬چنان باری از ماللت بهمراه خواهی داشت که هر کس به نزدیک تو آید‬
‫ت تو چه بدشانسی بزرگی بوده است‪.‬‬
‫حس می کند که مالقا ِ‬
‫زنده باش بی هیچ هراسی و پر از عشق حرکت کن‪ .‬اگر نترسی زندگی هدایای بسیاری برای تو‬
‫دارد‪.‬‬

‫وعشق حتی بسیار بیشتر از زندگی‪ ،‬چرا که عشق هسته این حیات است‪ .‬تنها با عبور از این هسته‬
‫است که می توانی به ساحل آنسو پا بگذاری‪ .‬من آن را سه گام می دانم ‪ :‬زندگی‪ ،‬عشق و روشنایی‪.‬‬

‫زندگی که هست‪ .‬به عشق باید نائل گردی‪ .‬می توانی آنرا از دست بدهی چون دادنی نیست‪ .‬بایستی‬
‫خلقش کنی‪ .‬زندگی اما داده شده‪ ،‬تو اکنون زنده هستی‪ .‬در این نقطه تکامل طبیعی متوقف می شود‪.‬‬

‫عشق را باید خودت بیابی و البته که مخاطراتی هست و همان آنرا زیبا می کند‪ .‬عشق را باید جستجو‬
‫کنی و تنها آن زمان است که می توانی روشنایی را بیابی‪ .‬آنگاه است که مناجات و مراقبه بر انگیخته‬
‫می شود‪ .‬بر بسیاری از عشاق رخ داده‪ ،‬که البته عاشقان بسیار کم هستند‪ .‬آن هنگام که عمیقا ً در‬
‫عشق هستند به ناگه در حالتی مراقبه گون فرو رفته اند‪ .‬در حالیکه در کنار هم دست در دست در‬
‫سکوت نشسته اند‪ ،‬ناگهان نیازی بر آنان وارد می شود‪ ،‬نیاز به رفتن به دیگر سو‪.‬‬

‫پس توجه خود را معطوف ترس نکن که خطرناک است‪ .‬اگر به آن توجه کنی‪ ،‬آن را تغذیه می کنی‬
‫و رشد می کند‪ .‬از ترس روی بگردان و قدم بسوی عشق بردار‪.‬‬
‫"یافتن راهی به سوی بی ترسی"‬

‫بینش و مراقبه‬

‫ترس تنها در ساز وکار ذهن وجود دارد‪ .‬بایست بیاموزی که خود را از ساز و کارهای ذهنی جدا‬
‫کنی‪ .‬چنان با مکانیزمها و قالبهای ذهنی خو گرفته ایم که کامالً این فاصله را از یاد برده ایم‪ .‬فراموش‬
‫کرده ایم که تنها در ذهن هستند و ذهن چیزی نیست جز شرطی سازی هایی که توسط دیگران به تو‬
‫داده شده است‪.‬‬

‫کمی دقت کن‪ .‬مثالً گلی می بینی و بالفاصله می گویی ‪ :‬چه زیباست!‬

‫آنرا بررسی کن‪ .‬نگاه کن و ببین این کلمات چه کسی است که تکرار می کنی؟ آیا این تجربه خودت‬
‫در این لحظه و این مکان است که می گوید این گل زیباست؟ و یا اینکه کلماتی است که در کودکی‬
‫از کسی شنیده ای و یا در کتابی خوانده ای؟ از معلمی‪ ،‬دوستی و یا پدر و مادرت‪...‬‬

‫سعی کن به یاد بیاوری و از آنچه پیدا می کنی شگفت زده خواهی شد‪ .‬چنانچه خوب بنگری می‬
‫توانی ببینی که ‪ " :‬بله‪ ،‬اولین بار فالن شخص بود که در وصف گلی گفت چه زیبا‪".‬‬

‫و آن مبدل به بخشی از برنامه ریزی تو شد و از آن زمان تو مدام تکرارش کرده ای و هرچه بیشتر‬
‫آنرا تکرار کردی‪ ،‬بیشتر در تو ریشه کرده است‪ .‬و حاال مانند ضبط صوتی است که بمحض دیدن‬
‫گلی تحریک می شود و بالفاصله واکنش نشان می دهد که ‪ :‬چه زیباست‪.‬‬

‫این تو نیستی که می گوید گل زیباست‪ .‬تو بدلیل وجود این برنامه حتی قادر نبوده ای که گل را‬
‫بدرستی ببینی‪.‬‬

‫ترس نیز از وجود خودت نیست‪ .‬تماشایش کن‪ .‬تحلیلش کن و به درونش برو‪ .‬از دیدن اینکه چه کسی‬
‫آنرا به تو آموخته متعجب خواهی شد‪ .‬شخصی در کودکی ات بوده که تو را از عشق‪ ،‬از غریبه ها و‬
‫از ناشناخته ها ترسانده است‪ .‬صداهایی که در سرت می شنوی از همان زمان است‪ .‬حتی می توانی‬
‫ببینی صدای چه کسی است‪ ،‬مادرت‪ ،‬پدرت و یا‪...‬‬

‫نمی گویم اشتباه کرده اند‪ .‬در زمان خودشان این برنامه ها مناسب بودند اما حال دیگر بی ربط‬
‫هستند‪ .‬اکنون تو رشد کرده ای و این برنامه ها تنها اثراتی باقیمانده از گذشته هستند که همچنان‬
‫بازپخش می شوند چون ذهن نمی تواند آنها را پاک کند‪ .‬مگر آنکه بسیار آگاه باشی و هوشیارانه آنها‬
‫را پاک کنی‪ .‬ذهن تنها می تواند برنامه ریزی شود‪ ،‬اما نمی تواند بطور خودکار برنامه های خود را‬
‫غیر فعال کند‪ .‬این یکی از اساسی ترین مشکالتی است که با آن مواجه می گردی‪.‬‬

‫کار من نیز همین است‪ ،‬تو را به برنامه های ذهنت آگاه گردانم تا بتوانی خود را جدا از آنها ببینی و‬
‫دریابی که تو این برنامه ها نیستی‪ .‬وقتی این فاصله بحد کافی زیاد شد‪ ،‬قادر به پاک کردن برنامه‬
‫های کهنه و منسوخ بسیاری خواهی شد که همچنان بر تو سوار هستند و تا هنگام مرگ نیز خواهند‬
‫بود اگر آنها را نببینی‪.‬‬

‫دریافته ام که در حدود سن پنج سالگی یک کودک آغاز به همذات پنداری با ذهن برنامه ریزی شده‬
‫خود می کند‪ .‬تنها تا آن سن است که کودک زنده است چرا که هنوز برنامه ای بر ذهنش سوار نیست‪.‬‬
‫پس از آن مبدل به یک ماشین می شود‪ .‬حدود سن پنج سالگی است که یادگیری واقعی متوقف می‬
‫شود‪ .‬شخص به تکرار همان برنامه ها ادامه می دهد ‪ ،‬شاید به روشهایی بهتر‪ ،‬کارامدتر و با مهارت‬
‫بیشتر‪ ،‬اما برنامه ها تا هنگام مرگ همان هستند‪ .‬مگر آنکه بطور اتفاقی با شرایط و میدان انرژیایی‬
‫روبرو شوی که به ناچار آگاه گردی و بر خالف میل خودت به پوچی و بی معنا بودن آنچه ذهنت‬
‫انجام می دهد‪ ،‬هوشیار شوی‪.‬‬

‫هرگاه که با چیزی نو مواجه می شوی‪ ،‬ذهن می گوید‪ " :‬صبر کن‪ .‬این خیلی غریب و ناآشناست‪ .‬تو‬
‫هرگز آنرا انجام نداده ای‪ .‬دست به کاری که تابحال انجام نداده ای نزن‪ .‬خطرناک است‪ .‬چه کسی‬
‫عواقب آنرا می داند؟" ذهن چون از طریق برنامه زندگی می کند‪ ،‬همیشه محافظه کار و پایبند رسوم‬
‫است‪ .‬می خواهد تو کاری را که همیشه انجام داده ای و در آن مهارت داری انجام بدهی‪ .‬امن تر‬
‫است‪ ،‬چگونگی انجامش را می دانی‪ .‬اما اگر وارد موقعیتی جدید و ناشناس شوی‪ ،‬که می داند ممکن‬
‫است چه رخ دهد؟ چه چیز غلط و چه چیز درست است؟ پس ذهن هشدار می دهد‪ " .‬مراقب باش‪ .‬از‬
‫برنامه قدیمی پیروی کن‪ .‬بهمان روشی که تابحال زندگی می کردی زندگی کن و از همان برنامه‬
‫روزانه همیشگی استفاده کن‪ .‬اینگونه امکان خطا کمتر است‪".‬‬

‫ذهن می خواهد از خطا کردن حذر کند‪ .‬اما زندگی چنین نمی خواهد‪ .‬زیرا که تنها از طریق آزمون و‬
‫خطاست که می توان آموخت‪ .‬اگر خطا کردن را متوقف کنیم‪ ،‬یادگیری هم متوقف می شود‪.‬‬

‫و به تجربه دیده ام که آنها که از آموختن باز می ایستند‪ ،‬عصبی و رنجور می شوند‪ .‬اختالل اعصاب‬
‫دور‬
‫توقف یادگیری است‪ .‬شخص از آموختن تازه ها می ترسد‪ ،‬پس به چرخیدن در ِ‬
‫ِ‬ ‫خود ناشی از‬
‫کهنه و پوسیده خود ادامه می دهد‪ .‬او خسته و دلزده است‪ ،‬اما درچرخه همیشگی خود باقی می ماند‪،‬‬
‫چون به آن خو گرفته است و برایش آشنا و بی خطر است‪.‬‬

‫زمانیکه ترس برانگیخته می شود‪ ،‬نشانگر اینست که چیزی بر خالف برنامه ای که تابحال به آن‬
‫عمل می کرده ای در حال رخ دادن است‪ .‬در موقعیتی قرار گرفته ای که بایستی آموختن را از سر‬
‫بگیری‪ .‬این بدان معناست که باید اختالالت روانی خود را رها کنی‪ .‬هر آنچه را که از سن پنج‬
‫سالگی تا کنون انجام داده ای بایستی به آرامی پاک شود و از آنها رها گردی‪ .‬تا باز کودک شوی و‬
‫آموختن را از همانجا که متوقف شده بود‪ ،‬از سر گیری‪.‬‬

‫اگر در مراقبه عمیق گردی‪ ،‬با یکی از این دو َدر روبرو می شوی‪ .‬ترس یا عشق‪ .‬اگر مرگ‬
‫سرکوب شده باشد‪ ،‬آنگاه دری که بایست از آن عبور کنی ترس است و اگر سکس سرکوب شده باشد‪،‬‬
‫عشق‪.‬‬

‫برای مثال در تمدن شرق که سکس منکوب شده و همچنان سرکوب می شود‪ ،‬نخستین چیزی که ذهن‬
‫در مراقبه به آن بر می خورد‪ ،‬خیزشی ناگهانی از نیروی جنسی است‪ .‬چرا که در مراقبه هر آنچه‬
‫سرکوب شده باشد‪ ،‬باز و گشوده می شود‪.‬‬

‫زمانیکه باهیچ منع و فشاری در سکس مواجه نباشی‪ ،‬آنگاه ترس است که گشوده می شود‪ .‬در بیشتر‬
‫فرهنگهای غربی‪ ،‬موضوع سرکوب شده و ممنوعه‪ ،‬مرگ است‪ .‬پس بایستی که عمیقا ً آرام شوی تا‬
‫به آن ترس اجازه دهی وارد شود‪ .‬ترس که فرصت حضور یابد‪ ،‬تبدیل به مرگ می شود‪ .‬و تو باید‬
‫که از لحظه ای از مرگ گذر کنی‪ .‬هنگامیکه سکس و مرگ دیگر موضوع ممنوعه ای نباشد‪ ،‬فرد‬
‫آزاد و رها می گردد‪ .‬اینها دو حقه ای هستند که برای در بند کشیدن بشریت از آنها استفاده شده است‪.‬‬

‫و آن هنگام که هیچ یک از این دو وجود نداشته باشند‪ ،‬تو آزاد هستی‪ .‬نه اینکه آزاد شوی‪ ،‬تو خود‬
‫آزادی هستی‪.‬‬
‫جایی برای گریز نیست‬

‫وقتی چیزی دروغین در خود حمل کنی‪ ،‬از مردم گریزان خواهی شد‪ .‬به هیچ کس اجازه صمیمیت و‬
‫نزدیک شدن را نخواهی داد‪ .‬چون در نزدیکی این خطر هست که دیگری در تو چیزی را ببیند که‬
‫میان خود و دیگران فاصله می گذاری ‪ .‬از آنان می گریزی و دوری می کنی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫دیگران نبایند ببینند‪.‬‬
‫روابطی رسمی بر قرار می کنی‪ ،‬اما در حقیقت با کسی احساس رابطه داشتن نمی کنی‪ .‬چون رابطه‬
‫واقعی به معنای عریان ساختن خودت است‪.‬‬

‫بدین خاطر است که مقدسین کذایی شما به صومعه ها گریختند‪ .‬از روی ترس بود‪ .‬اگر در کوچه و‬
‫بازار بودند‪ ،‬آبرویشان بر باد می رفت‪ .‬فاش می شد که تقلب می کنند‪ ،‬که اغفال گرند و ریاکار‪.‬‬

‫در صومعه قادر بودند ریاکاری شان را مخفی نگاه دارند و هیچ کس آنرا کشف نمی کرد‪.‬‬

‫و بهتر از آن‪ ،‬آنجا سالوسان دیگری نیز هستند‪ .‬با هم بهتر قادر هستند تا ریاکاری و تصنعی بودنشان‬
‫را پنهان کنند‪ .‬صومعه ها برای فراریان ساخته شد‪ .‬اما در بیرون آن هم می توان راهبانه زیست‪.‬‬

‫فاصله خود را با مردم حفظ کنی و اجازه ندهی هیچ کس واقعیت درونت را ببیند‪ .‬خود را بر دیگری‬
‫هرگز نگشایی و نگذاری نظری به درون تو اندازد‪ .‬از نگریستن به چشمان مردم بگریزی و همیشه‬
‫نگاهت را به اطراف بدوزی‪ .‬همیشه در شتاب باشی تا بقیه بدانند که خیلی مشغولی و فرصت‬
‫صمیمانه نشستن و گپ و گفتگو با هیچ کس را نداری‪ .‬همیشه کار داری و همواره در حال رفتنی‪.‬‬

‫حتی به آنان که به تو نزدیکترند هم اجازه صمیمی تر شدن نمی دهی‪ .‬با فرزند وهمسرت نیز رابطه‬
‫ای رسمی و تصنعی داری‪.‬‬

‫خود آگاهی یا هشیار بخود؟ ‪Self-Conscious or Self-Aware‬‬

‫دو اصطالح کامالً متفاوت که در ظاهر بسیار بهم شباهت دارند‪ .‬یکی آگاهی به خود است و دیگری‬
‫هشیار به خود بودن‪ .‬در زبان انگلیسی هر دو تقریبا ً به یک معناست‪.‬‬

‫اما در حقیقت دنیایی از تفاوت میان آن دو هست‪ .‬هشیار بودن بخود یک بیماری است‪ .‬تأکید و اهمیت‬
‫بر خود است‪ .‬تو زمانی به خود هشیار می گردی که عصبی‪ ،‬دستپاچه و هراسان هستی‪.‬‬
‫اگر بطور ناگهانی مجبور به رفتن به مصاحبه ای شوی‪ ،‬بخود هشیار می شوی‪ .‬یا اگر یکباره‬
‫مجبور به سخنرانی برای جمعی شوی‪ .‬روبرو شدن با جمعی کثیر که همگی چشم به تو دوخته اند‪،‬‬
‫می تواند تو را دچار ترس و رعشه ای درونی کند‪.‬‬

‫می گویند که ذهن از زمانی که بدنیا می آیی شروع به فعالیت می کند تا لحظه ای که پا بر سکوی‬
‫سخنرانی بگذاری‪ ،‬آنجاست که متوقف می شود! آنجا دیگر دست راستت را از دست چپ باز نمی‬
‫شناسی‪ .‬همه افکار ناگهان ناپدید می شوند‪ .‬تنها لحظاتی که ذهن خالی را بواقع تجربه می کنی‪ .‬اما آن‬
‫را از دست می دهی چون بسیار مرتعش و هراسان هستی‪ .‬این تجربه خود هشیاری است‪ .‬در این‬
‫وضعیت‪ ،‬هشیاری اهمیتی ندارد‪ ،‬نَفس مهم است‪ .‬برای همین است که می لرزی‪ .‬تو می خواهی‬
‫چهره ای موثر و موجه از خود نشان دهی‪ ،‬و از این می ترسی که نتوانی آن را حفظ کنی‪.‬‬

‫مواجهه با جمعیتی زیاد تو را دچار این ترس می کند که اگر مرتکب خطایی شوی‪ ،‬آبرویت خدشه‬
‫دار می شود‪ .‬همه خواهند دانست که تو آنقدرها هم باهوش نیستی‪ ،‬که آنچه تظاهر کرده ای نیستی‪.‬‬
‫عریان در برابر چشمانی که مانند اشعه ایکس تو را زیر نظر دارند‪ ،‬ایستاده ای‪.‬‬

‫نگران نَفس خود هستی و اینکه چگونه از آن محافظت کنی‪ .‬این خود نوعی بیماری است‪.‬‬

‫خود آگاهی اما داستان دیگری است‪ .‬هیچ ارتباطی با نفس ندارد‪ .‬تو دارای دو خود هستی‪ .‬یکی نَفس‬
‫است‪ ،‬که دروغین است و خیالی‪ .‬اگر در آن عمیق بنگری‪ ،‬می بینی که وجود ندارد‪.‬‬

‫راز عظیم‬
‫دیگری خود حقیقین توست‪ .‬چهره اصیل و فطری تو‪ .‬آگاه بودن از آن بمنزله آگاهی از ِ‬
‫هستی است‪ .‬و تنها گذرگاه به آن از درون توست‪ .‬نمی توان از هیچ جای دیگری به آن راز دست‬
‫یافت چون نزدیکترین چیز به آن راز وجود خودت‪ ،‬قلب خودت است‪ .‬باید از آنجا وارد شوی‪.‬‬

‫بودش خود به راز هستی واقف گردی‪ ،‬آنرا در همه جا می یابی‪ .‬درون که آن‬
‫ِ‬ ‫آن هنگام که از طریق‬
‫را یافتی‪ ،‬بیرون هم آن را خواهی دید‪ .‬اما کار نخست باید در درون تو انجام شود‪ .‬باید تبدیل به‬
‫آزمایشگاهی شوی آماده برای تجربه آزمونی بزرگ‪ .‬تو خودت آزمون‪ ،‬ابزار آزمون و مح ِل آزمون‬
‫هستی‪ .‬همه چیز خودت هستی‪ ،‬چون در درون تو جز تو کس دیگری نیست‪ .‬تجربه گر‪ ،‬موضوع‬
‫تجربه و تجربه همه خودت هستی‪.‬‬

‫آنگاه که پا به دنیای فردی درونت بگذاری‪ ،‬به آهستگی با معجزه آسای درون خود آشنا می گردی‪.‬‬

‫و آشنا شدن با آن شناخت تنها چیزی است که ارزش شناختن دارد‪ .‬در غیر این صورت تنها به تلنبار‬
‫کردن دانشی ادامه می دهی که بی ارزش و بی معناست‪ ،‬مشتی خزعبالت بیش نیست‪.‬‬
‫ترس از سکوت‬

‫مردم مدام وراجی می کنند‪ ،‬ورورور‪ ...‬و دلیل آنکه مدام حرف می زنند آنست که از سکوت و از‬
‫دیدن حقیقت هراس دارند‪ ،‬از مشاهده تهی بودن خود می ترسند‪ .‬می ترسند که خود را آشکار کنند و‬
‫می ترسند که به دیگری نگاه عمیقی بیندازند‪ .‬پیوسته حرافی کردن آنان را در سطح نگاه می دارد‪،‬‬
‫مشغول و در کار‪.‬‬

‫وقتی دست معشوقت را در دست داری‪ ،‬چرا در سکوت نمی نشینید و با چشمان بسته همدیگر را‬
‫حس نمی کنید؟ حضور آن دیگری را حس کن‪ ،‬به درون حضور او رسوخ کن و بگذار حضور او هم‬
‫در تو نفوذ کند‪ .‬با یکدیگر به ارتعاش و نوسان درآیید‪ ،‬و اگر به ناگه نیرویی عظیم بر شما سیطره‬
‫یافت برقص درآیید‪ .‬به چنان اوجی از لذت خواهید رسید که تاکنون تجربه نکرده اید‪ .‬لذتی که هیچ‬
‫ارتباطی با سکس ندارد‪ ،‬بلکه برخاسته از سکوت است‪.‬‬

‫و اگر بتوانی چنین حالت مراقبه گونه ای را در سکس هم حفظ کنی‪ ،‬اگر بتوانی در سکوت عشقبازی‬
‫کنی‪ ،‬رقص گونه و خاموش‪ ،‬شگفت زده خواهی شد‪ .‬تو دارای فراگردی درونی هستی که می تواند‬
‫تو را تا دورترین کرانه ها ببرد‪.‬‬

‫انسانها چنان زمخت عشقباری می کنند که اگر کودکانشان آنها را ببینند‪ ،‬تصور می کنند که مشغول‬
‫دعوا و کشتی گرفتن هستند‪ .‬پدر در حا ِل کشتن مادر است! غرش کنان‪ ،‬با نفسهایی بریده‪ ،‬وحشیانه و‬
‫عاری از شکوه و زیبایی‪ .‬بطور قطع هیچ شباهتی به رقص ندارد!‬

‫و تا هنگامیکه شبیه رقص نگردد‪ ،‬تنها در حد عملی از روی ارضای نیاز جنسی خواهد بود‪.‬‬
‫هیچگونه معنویتی در آن نیست‪ .‬اما تا هنگامیکه همه زندگی ات از آن لحظاتی که ذهن ساکن و‬
‫خاموش است اشباع نگردد‪ ،‬زندگی عشقی تو نیز نمی تواند به آن سکوت خالص نائل شود‪.‬‬

‫شب هنگام در زیر آسمانی پر ستاره بر روی زمین دراز بکش‪ ،‬در زمین ناپدید شو‪ .‬از زمین آمده ایم‬
‫و روزی نیز برای همیشه در آن آرام خواهیم گرفت‪ .‬به ستارگان نگاه کن‪ .‬نگاهی خالص‪ .‬به نام‬
‫ستارگان و صور فلکی فکر نکن‪ .‬همه آنچه را که راجع به آنها می دانی فراموش کن‪.‬‬

‫همه دانسته هایت را کنار بگذار و تنها نگاه کن‪ .‬ناگهان ارتباطی رخ می دهد‪ .‬ستارگان نور خود را‬
‫بدرون تو سرازیر می کنند و تو بسط و گسترشی را در هوشیاری حس می کنی‪ .‬هیچ ماده مخدری‬
‫نمی تواند اینکار را بکند‪.‬‬
‫استفاده از مواد مخدر روشی مصنوعی و مضر برای شناخت آن است که بطور طبیعی‪ ،‬به آسانی و‬
‫بی ضرر در دسترس است‪ .‬تنها با تماشای ستارگان‪ ،‬به آن نئشگی و به آن اوج خواهی رسید‪.‬‬

‫تا جاییکه ممکن است از فرصتهایی که هستی در اختیارت می گذارد استفاده کن‪ .‬از هیچ فرصتی‬
‫برای رها کردن ذهن فرو گذاری نکن و آهسته آهسته قلق آن را می آموزی‪ .‬قلق دارد‪ ،‬و نه علم‪.‬‬
‫چون هیچ روش ثابتی برای آن وجود ندارد‪.‬‬

‫شخصی را ستارگان به هیجان می آورد و شخص دیگری را گلها و گیاهان‪ .‬و شخصی نیز ممکن‬
‫است با هیچ یک از اینها به لرزه نیفتد‪ .‬انسانها چنان متفاوت هستند که هیچ راه و روش مشخصی‬
‫نمی تواند وجود داشته باشد‪ .‬نه علم است‪ ،‬نه دانش و نه حتی هنر‪ .‬چون هنر هم آموختنی است‪.‬‬

‫ق آن را با تجربه و آزمون بر خودت بیاموزی‪.‬‬


‫پس من بر کلمه قلق تأکید دارم‪ .‬تو بایستی قل ِ‬

‫هر آنچه تو را می ترساند‪ ،‬به درونش رو‬

‫هر چه تو را می ترساند‪ ،‬به درونش رو‪ .‬همه نکات ایمنی‪ ،‬همه حفاظهای خود را کنار بگذار و قمار‬
‫آن قمارباز است و ذهن به تمامی یک سوداگر است‪ .‬مدام مشغول حسابگری‪ ،‬در‬
‫کن‪ .‬زندگی از ِ‬
‫اندیشه سود و ضرر و حذر کردن از هرگونه ریسک و خطری‪.‬‬

‫اما ریسک کردن ضروری است‪ .‬زندگی به پیشباز اهل خطر می رود‪ .‬آنان که در خطر زندگی می‬
‫کنند و بر لبه تیغ مرگ گام برمی دارند‪.‬‬

‫بهمین دلیل بود که در گذشته زندگی سپاهی و جنگجو بودن آنقدر برای انسانها جذاب بود‪ .‬جذابیت آن‬
‫نه به دلیل جنگ که برای خطر کردن بود‪ .‬شانه به شانه مرگ راه رفتن‪ ،‬تو را به نوعی بلورینه می‬
‫کند و زمانی می رسد که در تو دیگر هیچ ترسی باقی نمی ماند‪.‬‬

‫نقطه ای را تصور کن که هیچ ترسی دیگر در تو نمانده باشد‪ .‬رهایی آنجاست‪ .‬آنجا که هندوها آن را‬
‫موکشا نامیده اند‪ .‬آزادی تام‪.‬‬

‫زندانبان تو نیست‪ .‬ترسی‬


‫ِ‬ ‫جز ترس اسارت دیگری نیست‪ .‬ترس زندان است و جز خودت هیچ کس‬
‫خودساخته که تو برای فرار از آن به پشت دیوارهای زندان پناه می بری‪ .‬افلیجت می کند و نمی‬
‫توانی به بیرون بیایی‪ .‬آنقدر در تاریکی بسر برده ای که چشمانت کم سو شده و هر گاه مقابل نور‬
‫قرار می گیری آن را بسیار خیره کننده می یابی‪.‬‬
‫هرگاه با ترس هستی‪ ،‬در نزدیکی َدر قرار می گیری‪ .‬ترس نمادین است‪ ،‬می گوید‪" :‬مراقب باش‪ .‬از‬
‫اینجا عبور نکن‪ .‬آنجا مرگ است‪ ".‬اما مرگ خود َدر است‪ .‬دری بسوی روشنایی‪ .‬بسوی آن که‬
‫سرچشمه زیبایی و حقیقت است‪ .‬مردن را بیاموز که آن تنها راهیست که تو را بسوی زندگی سرشار‬
‫می برد‪.‬‬

‫تنها در خطر کردن است که زندگی بر می انگیزد‪ .‬آن گاه که تو از همه سو در احاطه خطر قرار‬
‫گیری‪ ،‬چیزی در تو بلورینه می شود‪ .‬خطر تو را تغییر می دهد‪ .‬در تو وضعیتی ایجاد می کند که‬
‫بایستی یکی گردی‪ .‬نمی توانی به اندیشیدن ادامه دهی و از تفکر خالی می شوی‪.‬‬

‫دیده ای که زمانیکه در راهی به ماری برخورد می کنی‪ ،‬از تفکر باز می ایستی؟ تفکر فورا ً قطع‬
‫ت فکر‬
‫می شود و ذهن خالی می شود‪ .‬چرا که موقعیت چنان خطرناک است که نمی توان حتی زحم ِ‬
‫کردن را متقبل شد‪ .‬تفکر زمانبر است و مار منتظر نمی ماند‪ .‬هر آن ممکن است حمله کند‪ .‬پس بی‬
‫آنکه اندیشه کنی‪ ،‬بایستی کاری کنی‪ .‬بی ذهن و بی اندیشه باید حرکت کنی‪ ،‬بجهی‪ .‬نه آنکه تصمیم‬
‫بگیری‪ ،‬جهش می کنی بی هیچ دخالتی از جانب ذهن‪ .‬تنها پس از جهیدن است که ذهن بازمی گردد‬
‫و تو دوباره شروع به اندیشیدن می کنی‪ .‬حتی ممکن است فراموش کنی که جهش از روی مراقبه و‬
‫کامالً خود جوش انجام پذیرفت‪.‬‬

‫هرگاه که خطر هست‪ ،‬ذهن متوقف می گردد‪ .‬تفکر نوعی تجمل است‪ .‬وقتی مردم از هر جهت ایمن‬
‫می گردند‪ ،‬زیاد فکر می کنند‪ .‬صداهای بی ارزش‪ ،‬هیاهوی بسیار برای هیچ‪.‬‬

‫این گفتگوی درونی تبدیل به مانعی بر حواس می گردد‪ .‬همچون وزنه ای مرده و بی معنا‪ ،‬که اجازه‬
‫نمی دهد ببینی‪ ،‬اجازه نمی دهد بشنوی‪ ،‬نمی گذارد زندگی کنی و نمی گذارد عشق بورزی‪ .‬ترس پیش‬
‫از آنکه مرگ فرا رسد‪ ،‬انسانها را می کشد‪ .‬هزار و یک بار می میری قبل از آنکه مرگ بیاید‪ .‬مرگ‬
‫حقیقی زیباست‪ ،‬اما مردن از روی ترس زشت ترین پدیده هاست‪.‬‬

‫پس بار بعد این را کلید راهت کن‪ :‬هرگاه ترس پدیدار شد‪ ،‬بدان معناست که در نزدیکی مانعی هستی‬
‫که بایست شکسته شود‪ .‬مانع در همان حوالی‪ ،‬در نزدیکی در است‪ .‬ضربه ای سخت وارد کن و‬
‫بدرون داخل شو‪ .‬دیوانه شو و وارد شو‪ .‬سعی نکن زرنگی کنی‪ ،‬احمق و دیوانه باش که درآنصورت‬
‫امکانات بسیار است‪.‬‬
‫از افراط و تفریط بپرهیز‬

‫بایست اینرا بخاطر بسپاری؛ این دو در منتهی الیه روبروی هم واقعند‪ .‬انسانها یا ترس را منکوب می‬
‫کنند و سعی می کنند تا جرأت و شهامت را بکار گیرند‪ ،‬که دروغین است زیرا که ترس را در قفای‬
‫آن پنهان دارند و یا اینکه از شدت ترس ناتوان و افلیج می شوند‪ .‬که آنگاه ترس تبدیل به مانعی می‬
‫گردد‪.‬‬

‫در هر دو صورت در ترس گیر خواهی افتاد‪ .‬راه صحیح آنست که آن را بپذیری و سرکوب نکنی‪.‬‬

‫طبیعی بودنش را بپذیر‪ .‬واقعیت آن را ببین و بپذیر‪ ،‬اما از آن گذر کن و به جلو برو‪ .‬سرکوبش نکن‬
‫و آن را تبدیل به مانع نکن‪ .‬با وجود آنکه هست‪ ،‬حرکت کن‪ .‬البته که لرزان و مرتعش خواهی بود‪،‬‬
‫اما بجلو حرکت کن‪ .‬مرتعش و ترسان بسوی ژرفا شتاب کن‪.‬‬

‫تظاهر به نترس بودن نکن‪ .‬که تقلبی و دروغین است و هیچ ارزشی ندارد‪ .‬طبیعی باش‪ ،‬واقعی و‬
‫راستین‪ .‬به وجود ترس آگاه باش‪ ،‬اما همچنان به پیش رو‪ .‬ترسیده ای؟ باشد‪ .‬لرزان و مرتعشی؟ باشد‪.‬‬
‫برو! همچون برگی نو در دستان باد بلرز و برو‪.‬‬

‫استقامت برگی جوان را شاهد بوده ای؟ شکننده و لطیف اما بسیارمقاوم است‪ .‬حتی به هنگام خروش‬
‫طوفان‪ ،‬برگ لرزان و رقصان از زیبایی وصف ناپذیری برخوردار است‪ .‬ترس وجود دارد‪ ،‬که هر‬
‫جا که چیزی زنده هست‪ ،‬ترس هم هست‪ .‬فقط در آنچه که ُمرده ترس نیست‪ .‬ترس هست‪ ،‬طوفان می‬
‫خروشد و برگ کوچک‪ ،‬نرم و ظریف است‪ .‬می تواند براحتی بشکند اما آیا استقامتش را دیده ای؟ به‬
‫رقص و آواز می پردازد و همچنان به هستی ایمان دارد‪.‬‬

‫پس نرم باش و ظریف‪ ،‬بترس‪ ،‬اما هرگز نگذار ترس سد راهت شود و هیچ گاه منکوبش نکن‪.‬‬

‫محدودیت های انسان را ببین و بپذیر‪ .‬اما به کار و حرکت در ورای آنها ادامه بده‪ .‬اینگونه است که‬
‫رشد می کنی‪.‬‬
‫شتاب مکن‬

‫ترس می تواند از میان رود‪ ،‬اما برای خالصی از آن شتاب نکن‪ .‬زیرا در آن صورت آن را سرکوب‬
‫می کنی‪ .‬صبور باش‪ .‬نگاهش کن و سعی کن درکش کنی و به عنوان بخشی از خود بپذیری‪ .‬آن را‬
‫بعنوان چیزی زشت که بر تو آویخته‪ ،‬مپندار‪ .‬که اینکار عدم پذیرش آنست و نپذیرفتن آن دردی را‬
‫ِ‬
‫دوا نمی کند‪ .‬فقط بخشی از تو هست‪ .‬همانطور که عشق نیز هست‪ .‬همانطور که خشم هست‪.‬‬

‫هیچ احساسی را رد نکن‪ .‬چرا که این احساسات تو هستند و همگی مورد نیازند‪.‬‬

‫البته هیچ احساسی هم بطور خاص نبایست تبدیل به وسواس گردد‪ .‬بلکه بایست همه در میان تو‬
‫همچون ارکسترایی هماهنگ و موزون باشند‪ .‬هیچ احساسی بطور خاص نباید تو را در خود غوطه‬
‫ور سازد‪ .‬این همه آنست که باید به یاد داشت‪.‬‬

‫ترس جایگاه خود را دارد‪ .‬مورد نیاز است و بی آن چیزی را از دست می دهی‪ .‬اما نبایست تبدیل به‬
‫تشویش و فوبیا شود‪ .‬تعادل باید برقرار شود‪.‬‬

‫بودش آنان را فرا گرفته است‪ .‬این بیمارگونه است‪.‬‬


‫ِ‬ ‫هستند کسانیکه چنان لبریز از ترسند که همه‬

‫و هستند آنانی که چنان از ترس می ترسند که آن را در خود نهان و سرکوب می کنند‪ ،‬محکومش‬
‫می کنند و وجودش را چنان نفی می کنند که مبدل به سنگ می شوند‪ .‬آنهم بیمارگونه است‪.‬‬

‫ترس جایگاه خود را در ساختار درون دارد و از وظیفه ای بسیار پر اهمیت برخوردار است‪.‬‬

‫گاهی در زندگی پیش می آید که نقش ترس کمی پررنگ تر می گردد‪ ،‬اما تو به سرح ِد مقابل نگریز‬
‫و آنرا بکلی نفی نکن‪ .‬بایستی آنرا با همراه با دیگر احساسات طراز و هماهنگ کرد‪ .‬باید که در‬
‫جایگا ِه خود باقی بماند‪.‬‬

‫پندار خالص شدن از ترس را از سر بدر کن و سپس‪ ،‬آنرا بپذیر که جزئی از توست‪.‬‬
‫ِ‬ ‫پس نخست‪،‬‬

‫آنگاه مشاهده اش کن‪ .‬سعی کن درک کنی چرا هست و چیست‪ .‬اگر این سه کار را بکنی‪ ،‬به آن‬
‫توازن خواهی بخشید‪ .‬ترس از تو ناپدید نمی گردد‪ ،‬اما از حد هم فزون نخواهد شد‪ .‬درست به اندازه‬
‫ای خواهد بود که به آن نیاز داری‪.‬‬
‫بی ترسی را هدف خود مکن‬

‫هدف حقه ای ذهنی است برای خلق بدبختی‪ .‬کافیست چیزی را هدف کنی و آنگاه بیچاره می گردی‪.‬‬
‫دچار اضطراب و نگرانی می شوی‪ ،‬که چطور به آن دست یابم؟ هنوز به آن نرسیده ام!‬

‫به جستجو می پردازی و می روی و می روی و هرگز بدان نمی رسی‪ .‬بد بخت و بیچاره باقی می‬
‫مانی و لذتهای کوچک زندگی را از دست می دهی‪ ،‬چرا که به آینده چشم دوخته ای‪ .‬تو اینجایی و‬
‫ذهنت در آینده ای دور است‪.‬‬

‫سعی کن درک کنی که جسم اینجا و در اکنون وجود دارد‪ ،‬اما ذهن اینجا نیست‪ .‬دوگانگی از اینجا‬
‫آغاز می شود‪ .‬زمانیکه آب می نوشی‪ ،‬در اینجا و اکنون است که جسم سیراب می شود‪ .‬جسم نمی‬
‫تواند در گذشته و در آینده آب بنوشد‪ .‬گذشته مرده و آینده هنوز اینجا نیست‪.‬‬

‫وقتی گرسنه می شوی‪ ،‬اینجا و اکنون است که احساس گرسنگی می کنی‪ .‬درباره گرسنگی که ذهن‬
‫خلق می کند سخن نمی گویم‪ .‬جسم همیشه در زمان حال است‪ ،‬اما ذهن هرگز اینجا نیست و تشویش‬
‫و احساس از هم گسیختگی از همین رو ایجاد می شود‪ .‬ذهن بسوی آینده می شتابد‪ ،‬در حالیکه جسم‬
‫اینجاست‪ ،‬و بعد ذهن چنان جسم را به باد شماتت می گیرد‪ ،‬گویی که جسم سست و آهسته است و‬
‫تقصیر اوست که نمی تواند شتاب ورزد‪ .‬جسم اینجاست‪ ،‬نه آهسته است و نه سست‪ .‬این ذهن است که‬
‫بایستی بیاموزد تا به جسم بازگردد‪.‬‬

‫از ذهنت بیرون بیا و به حسهایت بازگرد تا تو نیز شادی و سرور را تجربه کنی‪ .‬نیاز به هیچ خدایی‬
‫و هیچ حقیقتی نیست تا به تو آن شادی و آن حس برتر را عطا کند‪ .‬تنها کافیست میان جسم و ذهن‬
‫ارتباط و هماهنگی برقرار شود‪ .‬روند ساده ایست‪ .‬از آن هدفی مساز که اگر چنین کنی‪ ،‬دوباره همان‬
‫مشکل را از در پشتی وارد کرده ای‪.‬‬

‫فقط درک کن و ناگهان همه انرژی ات به تو باز می گردد‪ .‬شاد و دلگرم و بی پروا می شوی و بی‬
‫هیچ ترسی حرکت خواهی کرد‪ .‬نمی گویم عدم امنیت از میان می رود‪ ،‬که آن نیز درون بافته زندگی‬
‫است‪ .‬آنها که خود را ایمن می پندارند‪ ،‬ابلهانی بیش نیستند‪ .‬هیچ کس تا زمانیکه زنده است نمی تواند‬
‫ایمن و مطمئن باشد‪ .‬فقط وقتی که در قبر جای گرفتی می توانی مطمئن باشی‪ .‬پیش از آن هیچ‬
‫اطمینانی نیست‪ .‬چطور می توان مطمئن بود؟ بیماری هست‪ ،‬مرگ رخ می دهد‪ ،‬دوستان و یاران می‬
‫میرند و معشوق ترک دیار می کند‪ .‬هیچ اطمینانی نیست‪ .‬بانکها ممکن است سقوط کنند و تو‬
‫ورشکسته شوی‪ ،‬ممکن است شغلت را از دست بدهی‪ ،‬یا بینایی ات را‪ ،‬حتی ممکن است از کار‬
‫افتاده و ناتوان شوی‪ .‬هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد‪ ،‬چطور می توان مطمئن بود؟‬
‫پندار امنیت خود سبب دردسر می شود‪ .‬من به انسانها کمک می کنم تا از نبود امنیت لذت برند‪ .‬من‬
‫به آنها امنیت نمی دهم‪ .‬هیچ کس نمی تواند چنین کاری کند و اصالً درست هم نیست‪ .‬اگر کسی از‬
‫این توانایی هم برخوردار باشد‪ ،‬نبایست چنین کند‪ .‬چرا که زمانیکه انسان به امنیت رسد‪ ،‬می میرد‪.‬‬
‫تو نمی توانی زنده باشی و در عین حال امن و مطمئن‪.‬‬

‫پی آن می آید‪ .‬نمی توانی‬


‫زندگی با مرگ همراه است‪ .‬هنگامیکه دمی را فرو می دهی‪ ،‬بازدمی هم از ِ‬
‫بگویی‪ " :‬من تنها دم را فرو می برم‪ ".‬دم و بازدم هر دو با هم هستند‪ .‬زندگی دم فرو بردن است و‬
‫مرگ بر آوردن بازدم‪ .‬عشق دم است و نفرت بازدم‪ .‬لذت را فرو می بری و غم به برون می آید‪.‬‬

‫ازدواج دم و جدایی بازدم است‪ .‬همراه‪ ،‬هم سایه و جدا ناشدنی‪.‬‬

‫اگر ازدواج را بی جدایی می طلبی‪ ،‬آن ازدواج مصنوعی است و از لذت و خوشی بهره ای نخواهد‬
‫داشت‪ .‬از امنیت برخورداری‪ ،‬اما نه از شادی‪ .‬چطور می توان از چیزی مرده لذت برد؟‬

‫اگر می خواهی همسرت زنده باشد‪ ،‬آنگاه خطر نیز هست‪ .‬زنی که زنده است‪ ،‬موجود خطرناکیست‪.‬‬
‫می تواند دوباره عاشق شود‪ ،‬کسی چه می داند؟ انسان زنده‪ ،‬زنده است و عشق می تواند دوباره رخ‬
‫دهد‪ .‬تو هم اگر زنده باشی می توانی دوباره عاشق زنی دیگر شوی‪ .‬زندگی نه قانون می شناسد و نه‬
‫اخالقیات‪.‬‬

‫انسان مرده را می توان کنترل کرد‪ .‬پس هرچه مرده تر باشی‪ ،‬آسانتر می توان تو را کنترل کرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫تنها‬

‫آنگاه برای زن یا مردی همسر باقی می مانی‪ ،‬با این شغل و آن پیشه مشغول می شوی و بظاهر از‬
‫سر و سامان و امنیت برخوردار هستی‪ .‬خانه و ماشینی متوسط‪ ،‬حساب بانکی‪ ،‬شغلی آبرومند‪ ،‬سر و‬
‫همسر و فرزندانی و تصور می کنی که به امنیت رسیده ای‪ .‬اما آیا این امنیت است؟‬

‫امنیت ممکن نیست‪ ،‬راحتی و آسایش است که امکان پذیر است‪ .‬اینها موجبات راحتی هستند و می‬
‫توانند به راحتی از کف بروند‪.‬‬

‫تنها امنیت ممکن اینست که شروع به لذت بردن از عدم امنیت کنی‪ .‬به نظر متناقض می آید‪ ،‬اما هر‬
‫آنچه که در زندگی حقیقی است چنین است‪ .‬حقیقت خود جمعِ اضداد است‪ .‬به ناامنی عشق بورز و‬
‫ناپدید می شود‪ .‬نه آنکه به امنیت می رسی‪ ،‬اما زمانیکه عاشقانه شروع به لذت بردن از آن می کنی‪،‬‬
‫دیگر چه اهمیتی دارد؟ دیگر نه نگران آنی و نه درباره اش تشویش داری‪ .‬هیجانزده منتظر فردا و‬
‫سوغاتی که بهمراه دارد هستی و با آغوش باز بسوی آن می روی‪.‬‬
‫ترس از نفس کشیدن‬

‫مرگ و زندگی دو قطب یک انرژی و یک پدیده هستند‪ .‬همچون جزر و مد‪ ،‬روز و شب‪ ،‬تابستان و‬
‫پایان زندگی‬
‫ِ‬ ‫زمستان‪ ،‬از هم جدا نیستند‪ .‬مخالف و مغایر هم نیستند‪ ،‬بلکه مکمل یکدیگرند‪ .‬مرگ‬
‫نیست‪ ،‬در واقع تکامل آنست‪ .‬نقطه اوج و نهایت آنست و آنگاه که زندگی و روند آن را درک کردی‪،‬‬
‫مرگ را نیز درک خواهی کرد‪ .‬مرگ بخشی اساسی و جدایی ناپذیر از زندگیست‪ ،‬و رابطه ای‬
‫بسیار صمیمانه با زندگی دارد و بی آن زندگی نمی تواند جاری شود‪ .‬مرگ پس زمینه زندگی است‪.‬‬

‫در حقیقت مرگ روند نو شدن است و هر لحظه رخ می دهد‪ .‬لحظه ای که دمی فرو می دهی و دمی‬
‫بر می آری‪ ،‬هر دو رخ می دهند‪ .‬از آن روست که زمانیکه نوزادی متولد می شود‪ ،‬نخستین دمی بر‬
‫می آرد و با آن زندگی آغاز می شود‪.‬‬

‫و آخرین کاری که فرد پیش از مرگ می کند هم نفس کشیدن است و با آن آخرین دم زندگی رخت بر‬
‫می بندد‪ .‬دم برون که آید‪ ،‬مرگ و بدرون که رود زندگی حادث می شود‪ .‬به چرخهای یک گاری می‬
‫مانند‪ .‬زندگی همانقدر به دم نیاز دارد که به بازدم‪ .‬اگر از بازدم بایستی‪ ،‬نمی توانی دمی فرو بری‪.‬‬
‫پس نمی توانی به زندگی ادامه دهی اگر از مردن سر باز زنی‪ .‬او که چیستی زندگی را درک نموده‪،‬‬
‫به مرگ نیز رخصت می دهد و از آن استقبال می کند‪ .‬او هر لحظه می میرد و هر لحظه احیا می‬
‫شود‪ .‬صلیب و رستاخیز او مدام در انجام است‪ .‬هر آن بر گذشته می میرد و دوباره و دوباره بر آینده‬
‫متولد می شود‪.‬‬

‫اگر به زندگی بنگری می توانی بفهمی مرگ چیست و مرگ را که درک کنی‪ ،‬آنگاهست که خواهی‬
‫دانست زندگی چیست‪ .‬آن هر دو یکی هستند‪ .‬از روی ترس آن دو را جدا کرده ایم‪ .‬تصور می کنیم‬
‫زندگی خوب است و مرگ بد است‪ .‬فکر می کنیم که به زندگی بایست اشتیاق نشان داد و از مرگ‬
‫باید حذر کرد‪ .‬تالش می کنیم تا از خود در برابر مرگ محافظت کنیم‪ .‬و این پندار پوچ بدبختی های‬
‫بیشماری را در زندگی ما سبب شده است‪ ،‬زیرا آنکه خود را در برابر مرگ حفاظت می کند از‬
‫زیستن باز می ماند‪ .‬اوست که از دم بر آوردن می ترسد و نمی تواند دمی هم به آسایش فرو برد و‬
‫میان آن دو گرفتار شده است‪ .‬تنها خود را می کشد‪ .‬زندگی در او جاری نیست‪ ،‬زندگی برای او‬
‫رودی روان نیست‪.‬‬

‫اگر براستی خواهان زیستنی‪ ،‬باید که آماده مردن باشی‪ .‬چه کسی در تو از مرگ می ترسد؟ آیا‬
‫زندگیست که از مرگ هراس دارد؟ غیر ممکن است‪ .‬چگونه ممکن است که زندگی از روند جدایی‬
‫نفس توست که از مرگ هراس دارد‪ .‬مرگ و‬
‫ناپذیر خود بهراسد؟ چیزی دیگرست که می ترسد‪ .‬این ِ‬
‫زندگی مخالف هم نیستند‪ .‬نَفس و مرگ با یکدیگر در تضادند‪ .‬نَفس هم با زندگی و هم با مرگ در‬
‫تضاد است‪ .‬این نفس است که از زیستن و مردن به یک اندازه ترس دارد‪.‬‬

‫از زندگی هراس دارد چون هر تالشی و هر قدمی بسوی زندگی مرگ را نزدیکتر می آورد‪.‬‬

‫زندگی که می کنی‪ ،‬به مردن نزدیک و نزدیکتر می شوی و نَفس از مرگ هراسان است‪ ،‬بنابراین از‬
‫زندگی نیز می ترسد و حذر می کند‪ .‬نَفس تنها خود را بزور هل می دهد‪.‬‬

‫چه بسیارند آنان که نه زنده اند و نه ُمرده و این بدتر از هر چیزی است‪ .‬او که کامالً زنده است‪ ،‬از‬
‫ت او بخوبی درک‬
‫ب بر پش ِ‬
‫مرگ نیز سرشار است‪ .‬این معنای مسیحِ مصلوب است‪ .‬مسیح و صلی ِ‬
‫نشده اند‪ .‬او به پیروانش می گفت‪ " :‬صلیب خود را حمل کنید‪ ".‬و این معنای بسیار ساده ای دارد‪.‬‬

‫همه بایست مرگ را با خود مدام همراه داشته باشند‪ ،‬بایستی هر لحظه ُمرد چرا که این تنها راه‬
‫زیستن بمعنای واقعی است‪.‬‬

‫هرگاه که لحظه ای سرشار از زندگی را تجربه می کنی‪ ،‬مرگ را نیز آنجا حس می کنی‪ .‬در عشق‬
‫نیز چنین چیزی رخ می دهد‪ ،‬زندگی به اوج خود می رسد و از همین روست که عشق ترسناک است‬
‫و مردم از آن گریزانند‪.‬‬

‫مردم مدام مرا با ترس از عشق حیران می کنند‪ .‬چرا از عشق می ترسند؟ زیرا زمانیکه کسی را تمام‬
‫نفس تو شروع به ذوب شدن و از بین رفتن می کند‪ .‬با نفس نمی توان عشق‬
‫و کمال دوست بداری‪ِ ،‬‬
‫ورزید‪ .‬نفس سد راه خواهد بود و هنگامیکه قصد کنی تا از سد عبور کنی‪ ،‬نفس هشدار می دهد‪:‬‬

‫" این تله مرگ است‪ .‬بهوش باش!"‬

‫مرگ نفس در واقع به تو امکان زیستن می دهد‪ .‬نَفس پوسته ای مرده در‬
‫ِ‬ ‫مرگ نفس‪ ،‬مرگ تو نیست‪.‬‬
‫ِ‬
‫اطراف تو بیش نیست‪ .‬بایستی که بشکند و بدور افکنده شود‪ .‬نَفس بصورتی بسیار طبیعی بوجود می‬
‫آید‪ ،‬درست همانند خاکی که بر تن مسافری در راه می نشیند و او باید که خود را بشوید و از آن پاک‬
‫شود‪.‬‬

‫در مسیر زندگی که به پیش می رویم‪ ،‬گرد و غبار تجربه ها‪ ،‬دانش و هر آنچه بر ما گذشته انباشته و‬
‫نفس ما می شود‪ .‬پوسته ای می شود که باید آنرا شکست و دور انداخت‪.‬‬
‫تبدیل به ِ‬

‫بایست مدام خود را بشویی‪ ،‬در حقیقت هر روز و هر لحظه خود را از این غبار بشویی و بتکانی تا‬
‫مبدل به زندان نگردد‪.‬‬
‫اگر ترس هست آنرا بپذیر‬

‫چنانچه ترس را در خود بیابی و بخواهی درباره آن کاری کنی‪ ،‬آنگاه ترس جدیدی پدید می آید‪ :‬ترس‬
‫از ترس‪ .‬اینگونه تبدیل به موضوعی بغرنج تر می شود‪.‬پس اگر ترس هست‪ ،‬تنها بپذیرو هیچ کاری‬
‫انجام هیچ کاری نمی تواند آنرا از میان برد‪ .‬هر چه از روی ترس انجام‬
‫ِ‬ ‫درباره آن نکن چرا که‬
‫دهی‪ ،‬تنها ترس بیشتری خلق می کند‪ .‬هر چه از روی پریشانی انجام شود‪ ،‬پریشانی بیشتری را‬
‫موجب می گردد‪ .‬هیچ کاری مکن! اگر ترس هست‪ ،‬آنرا ببین و بپذیر‪ .‬چه کاری می توانی بکنی؟‬
‫هیچ!‬

‫" ترس هست‪ ".‬می بینی؟ اگر تنها بتوانی وجود ترس را ببینی و بپذیری‪ ،‬دیگر ترس کجا خواهد بود؟‬
‫آنرا پذیرفته ای‪ ،‬حل شده است‪ .‬پذیرش آنرا حل می کند‪ .‬فقط پذیرش و نه هیچ چیز دیگر‪.‬‬

‫اگر با آن مبارزه کنی‪ ،‬آشوب دیگری می آفرینی و این دور می تواند تا ابد ادامه یابد‪ .‬هیچ پایانی بر‬
‫آن نیست‪.‬‬

‫مردم نزد من می آیند و می گویند‪ " :‬ما خیلی می ترسیم‪ .‬چه باید کنیم؟" اگر به آنها بگویم کاری انجام‬
‫دهند‪ ،‬آنرا با وجودی لبریز از ترس انجام می دهند‪ ،‬پس عمل آنان برخاسته از ترس خواهد بود و‬
‫آنچه از ترس برآید‪ ،‬چیزی جز ترس نیست‪ .‬اگر یک مشکل داری‪ ،‬مشکل دیگری خلق نکن‪.‬‬

‫با همان اولی باقی بمان‪ ،‬با آن مبارزه نکن و مشکل دیگری خلق نکن‪ .‬ح ِل مشکل نخست آسان تر از‬
‫بعدی است چرا که به منشاء نزدیکتر است‪ .‬مشک ِل دوم از منشاء فاصله دارد و هر چه این مسافت‬
‫بیشتر شود‪ ،‬حل آن نیز سختتر خواهد بود‪.‬‬

‫اگر ترس داری‪ ،‬چرا باید از آن مشکلی بسازی؟ ترس داری همانطور که دارای دو دست هستی‪ .‬آیا‬
‫باید بخاطر آنکه تنها یک بینی داری و نه دو تا‪ ،‬مشکلی خلق کنی؟ ترس هست‪ ،‬پس آنرا ببین و بپذیر‬
‫و خود را پریشان نکن‪ .‬چه می شود؟ ناگهان می بینی که ترس ناپدید شده است‪.‬‬

‫سر کیمیاگری درون است‪ .‬مشکل را بپذیر و ناپدید می شود‪ ،‬با آن ستیز کن و مبدل به مشکلی‬
‫این ِ‬
‫بزرگتر و پیچیده تر می شود‪.‬‬

‫درست است‪ ،‬رنج وجود دارد و ترس نیز به ناگه ظاهر می شود‪ .‬بپذیر‪ .‬هست و نمی توان هیچ کاری‬
‫سر بدبینی نیست وقتی می گویم نمی توان کاری کرد‪ ،‬بلکه به تو کلیدی‬
‫درباره آن انجام داد‪ .‬این از َ‬
‫برای ح ِل آن می دهم‪.‬‬
‫رنج کشیدن بخشی از زندگی و رشد است‪ ،‬چیز بدی در آن نیست‪ .‬رنج زمانی مبدل به شَر می شود‬
‫که فقط ویرانگر باشد و هیچ خلق نکند‪ .‬زمانیکه تنها رنج بکشی و چیزی از آن کسب نکنی‪ .‬اما بِدان‬
‫که از رنج بصیرت حاصل می شود و آنگاهست که می تواند خلق کند‪.‬‬

‫تاریکی زیباست اگر سپیده دم از آن برون آید‪ .‬تاریکی هول انگیز است چنانچه بی پایان باشد و سپیده‬
‫ای از آن ندمد و ادامه یابد و تو در چرخه بدسگا ِل آن اسیر گردی‪ .‬اگر هشیار نباشی‪ ،‬چنین اتفاقی می‬
‫اف تد‪ .‬از رنج و محنتی می گریزی تنها برای آنکه رنجی دیگر برای خود خلق کنی و سپس رنج بعدی‬
‫و بعدی و‪ ...‬و این مدام تکرار می شود‪ .‬همه رنجهایی را که نزیسته ای در انتظارت خواهند بود‪.‬‬
‫فرار از رنجی به رنج دیگر‪ ،‬زیرا همان ذهنی که یکی را آفرید‪ ،‬دیگری را نیز خلق می کند‪ .‬می‬
‫توانی همیشه در حا ِل گریز باشی‪ ،‬اما هیچ سودی ندارد‪ .‬چرا که ذهن توست که آنها را خلق می کند‪.‬‬

‫رنج را بپذیر و از آن گذر کن‪ .‬فرار نکن‪ .‬این رویکردی کامالً متفاوت است‪ .‬رنج را بپذیر‪ ،‬با آن‬
‫مواجه شو و گذر کن‪ .‬ترس هست‪ ،‬آن را بپذیر‪.‬از ترس خواهی لرزید‪ ،‬بلرز! چرا باید تظاهر کنی که‬
‫نمی ترسی؟ اگر بزدل و ترسویی‪ ،‬آن را بپذیر‪.‬‬

‫همه بزدل هستند‪ .‬آنان که با شهامت می نامی‪ُ ،‬مشتی متظاهر بیش نیستند‪ .‬در درون آنها نیز همچون‬
‫ترس خود نقابی از شهامت خلق‬
‫بقیه می ترسند و در واقع حتی ترسوتر‪ ،‬چرا که برای مخفی کردن ِ‬
‫کرده اند و بگونه ای رفتار می کنند تا کسی آنها را بزدل نپندارد‪ .‬شجاعت آنان تنها نقابی ظاهری‬
‫است‪.‬‬

‫چگونه می توان شجاع بود وقتی که مرگ هست؟ چگونه می توان شهامت داشت‪ ،‬ما که هر یک تنها‬
‫برگی در دستان باد هستیم؟ برگ چطور می تواند نلرزد؟ باد که می وزد برگ به لرزش می افتد‪ .‬اما‬
‫هرگز برگ را بزدل خطاب نمی کنی‪ ،‬می گویی که او زنده است‪ .‬پس هر گاه که می لرزی و ترس‬
‫تو را در سیطره می گیرد‪ ،‬بدان که برگی هستی در باد‪ ،‬لرزان و زیبا! چرا باید از آن مشکلی‬
‫ساخت؟‬

‫اما جامعه درباره همه چیز مشکلی ساخته است‪ .‬اگر کودکی از تاریکی بترسد‪ ،‬می گوییم‪ " :‬نترس‪.‬‬
‫شجاع باش‪ ".‬چرا؟ کودک معصوم است‪ ،‬طبیعی است که در تاریکی می ترسد‪ .‬اما ما او را مجبور‬
‫به شجاعت می کنیم و او نیز خود را مجبور می کند‪ .‬و در نتیجه عصبی می شود‪ ،‬تاریکی را تحمل‬
‫می کند اما عصبی و مشوش است و در حالیکه همه وجودش در حا ِل لرزیدن است خود را سرکوب‬
‫تنش منکوب شده همه عمر بهمراه او خواهد بود‪ .‬ایرادی نداشت که در تاریکی می‬
‫می کند‪ .‬این ِ‬
‫ترسید‪ ،‬هیچ چیز غلطی در آن نبود و اشکالی نداشت اگر می گریست و به پدر و مادرش پناه می‬
‫برد‪ .‬کودک اینگونه از تاریکی می آموخت و با تجربه بیرون می آمد‪ .‬اگر می توانست از تاریکی‬
‫گریان و لرزان عبور کند‪ ،‬متوجه می شد که چیزی برای ترسیدن نیست‪ .‬اما سرکوب که شود‪ ،‬هیچ‬
‫چیزی را نمی تواند بطورکامل تجربه کند و چیزی از آن بیاموزد‪.‬‬

‫معرفت از طریق رنج و پذیرش حاصل می شود‪ .‬هر آنچه که هست‪ ،‬با آن راحت باش‪ .‬به جامعه و‬
‫موازین آن توجهی نکن‪ .‬هیچ کس حق ندارد تو را قضاوت کند و هیچ کس نمی تواند تظاهر به‬
‫قضاوت کند‪ .‬دیگران را قضاوت نکن و از قضاوت آنان نیز آشفته مشو‪ .‬تو تنهایی و منحصر بفرد‪.‬‬
‫هرگز پیش از این مانند تو نبوده و بعد نیز نخواهد بود‪ .‬تو زیبایی‪ .‬بپذیر و هرچه که رخ دهد‪ ،‬بگذار‬
‫و بگذر‪ .‬خیلی زود رنج کشیدن تبدیل به آموختن می شود و آنگاهست که خلق می کند‪.‬‬

‫ادراک نفرت است که عشق بر تو‬


‫ِ‬ ‫ترس به تو شهامت می دهد‪ .‬از خشم‪ ،‬شفقت برون می آید‪ .‬و با‬
‫متولد می شود‪ .‬اما این همه با ستیز انجام نمی شود‪ ،‬بلکه با گذار آگاهانه اتفاق می افتد‪ .‬بپذیر و بگذر‪.‬‬

‫هیچ چیز برای از دست دادن نیست‬

‫هیچ جایی برای ترس نیست چرا که چیزی برای از دست دادن نداریم‪ .‬هیچکس نمی تواند چیزی از‬
‫ما به سرقت برد و آنچه هم که برده می شود ارزشی ندارد‪ .‬پس چرا باید ترسید؟ چرا شک و سوء‬
‫سوء ظن و ترس‪ .‬آنها شانس تو را برای جشن و سرور‬
‫ِ‬ ‫ظن؟ اینها خود سارقان اصلی هستند‪ ،‬شک‪،‬‬
‫در زندگی نابود می کنند‪.‬‬

‫پس تا هنگامیکه بر روی زمین هستی‪ ،‬بر آن جشن و پایکوبی کن‪ .‬تا زمانیکه این لحظه بطول می‬
‫انجامد تا انتها لذت ببر‪ .‬همه نکتاری را که زندگی برای بخشیدن دارد بنوش‪.‬‬

‫بخاطر ترس خیلی چیزها را از دست می دهی‪ .‬ترس نمی گذارد عاشق شویم و اگر هم شویم‪ ،‬عشقی‬
‫نیمه جان است‪ .‬همیشه فقط تا حدی پیش می رویم و بیش از آن ترس اجازه پیش روی را نمی دهد‪.‬‬
‫در دوستی نیز نمی توانیم عمیق شویم و حتی در مناجات نیز ترس دست و پای ما را بسته است‪.‬‬

‫هستند کسانیکه می گویند عبادت و مناجات از روی ترس است که انجام می پذیرد‪ .‬حق با آنهاست‪.‬‬
‫بسیاری از مردم هستند که تنها از روی ترس عبادت می کنند‪ .‬حقیقت آنست که بسیاری از مردم نمی‬
‫توانند با همه جان و د ِل خود به مناجات بپردازند‪ ،‬چرا که می ترسند‪.‬‬

‫سر ترس به مناجات روی کنند‪ ،‬اما عمیق به آن وارد نمی شوند‪ .‬تنها در سطح‬
‫ممکن است که از َ‬
‫رسمی و کلیشه ای آن باقی می مانند و به عمق نمی روند‪ .‬دعایی را که آموخته اند زمزمه می کنند‬
‫اما آن دعا و مناجات در آنها هیجانی بوجود نمی آورد‪ .‬نه بوجد می آیند و نه از خود بیخود می‬
‫گردند‪ .‬دیوانه شان نمی کند و تکان نمی خورند‪ .‬بسیار محتاطانه حرکت می کنند و احتیاط همیشه از‬
‫روی ترس است‪.‬‬

‫هوشیار باش‪ ،‬اما هرگز محتاط نباش‪ .‬تفاوت آن دو بسیار نامحسوس است‪ .‬هوشیاری در ترس ریشه‬
‫ندارد اما احتیاط از ترس است‪ .‬احتیاط برای آنست که هرگز به خطا نروی‪ ،‬اما در آن صورت نمی‬
‫توانی به عمق بروی‪ .‬همان ترس به تو اجازه جستار و کشف شیوه ای جدید از زیستن‪ ،‬کشف‬
‫مجراهایی جدید از انرژی‪ ،‬مسیرها و سرزمینهای نو را نمی دهد‪ .‬همچون قطار باری‪ ،‬همیشه در‬
‫همان مسیر همیشگی در جا خواهی زد و به جلو و عقب خواهی رفت‪.‬‬

‫هوشیاری اما می گوید‪ " :‬به هر آنچه می کنی و به هر کجا که می روی هوشیار باش‪ .‬آگاه باقی بمان‬
‫تا بتوانی تا آخرین قطره آن لذت ببری و چیزی را از کف ندهی‪".‬‬

‫ترس یکی از بنیادی ترین مشکالتی است که بایست با آن روبرو گردی‪ .‬پس هر گاه حس کردی که‬
‫ترس در حال کم شدن است‪ ،‬آنرا حتی کمتر کن‪ .‬مانند علف هرز که در باغ می روید و بایستی‬
‫پیوسته آنها را از ریشه کند و بدور افکند چرا که در غیر اینصورت همه باغ را فرا می گیرند‪ .‬اگر‬
‫رها کنی و به آنها اجازه رشد دهی‪ ،‬دیر یا زود گلهای سرخ از میان می روند و ناپدید می شوند و‬
‫تمامی باغ پوشیده از علفهای هرز می شود‪ .‬بایست مدام آنها را هرس کرد و تنها در آنصورت است‬
‫که باغ زیبا خواهد ماند‪ .‬آنگاه که همه ریشه کن شدند‪ ،‬می توانی آرام بگیری‪.‬‬

‫این همه آن تالشی است که بایست انجام دهی‪ ،‬تربیت و انضباط درونی و کار‪ .‬گورجیف به‬
‫شاگردانش می گفت ‪" :‬مشخصه نهادین خود را بیابید‪ ".‬زیرا در اطراف آنست که همه چیز شکل‬
‫گرفته است‪ .‬برای مثال شخصی احساس گناه می کند و آن مشخصه اصلی اوست‪ ،‬همه چیز در حول‬
‫آن بنا شده است‪ .‬اگر از احساس گناه رهایی یابد‪ ،‬همه چیز خودبخود فرو می ریزد‪ .‬برای دیگری‬
‫چنانچه از ترس رها شود‪ ،‬چیز دیگری برای رها شدن باقی نمی ماند‪ ،‬چرا که همه چیز دیگر تنها از‬
‫ترس روییده بوده است‪ .‬هرگاه ترس را در خود دیدی‪ ،‬بالفاصله آنرا رها کن‪ .‬و چنانچه نیاز بود‪ ،‬به‬
‫درون آن رو‪ .‬در زندگی هیچ چیز بدی وجود ندارد‪ ،‬هیچ چیزی که بایست از آن ترسید نیست‪ .‬هیچ‬
‫چیز! مسئله اینجاست که در لحظاتی خاص و شکننده‪ ،‬در ذهن ما انگاره های معینی نگاشته شده است‬
‫و آنها مدام ظاهر می گردند‪ .‬کودکی را در نظر بگیر که در گهواره رها شده‪ ،‬گرسنه است و گریه‬
‫سر می دهد‪ ،‬به اطراف نگاه می کند و هیچ نمی بیند‪ ،‬همه جا تاریک است و کسی نمی آید‪ .‬حال‬
‫تنهایی‪ ،‬گرسنگی‪ ،‬گریستن و اینکه هیچ کس به فریاد او نمی رسد‪ ،‬همگی به هم پیوست می شوند‪.‬‬
‫حس‬
‫این پیوستگی چنان عمیق شکل می گیرد که حتی پس از پنجاه سال‪ ،‬هرگاه در تاریکی باشد‪ِ ،‬‬
‫ت پنجاه ساله همچنان زنده است‪ .‬او دیگر کودکی در‬
‫معینی از ترس نیز به سراغ او می آید‪ .‬پیوس ِ‬
‫گهواره نیست‪ ،‬دیگر به مادر وابسته نیست‪ ،‬اما حس ترس همچنان ایفای نقش می کند و در مواقع‬
‫معین ظاهر می شود‪ .‬پس به مشاهده کردن ادامه بده و به هر ترسی که برخوردی‪ ،‬رهایش کن‪ .‬اگر‬
‫بتوانی هوشیاری خود را از هر گونه ترسی پاک کنی‪ ،‬در راهی درست قدم گذاشته ای‪ .‬آنگاه براستی‬
‫سفری از جشن و سرور آغاز می گردد‪.‬‬

‫شادی پادزهر است‬

‫شادمانی پادزهر همه ترسهاست‪ .‬ترس هنگامی ظاهر می شود که تو از زندگی لذت نمی بری‪.‬‬

‫از زیستن که لذت بری‪ ،‬ترس ناپدید می شود‪ .‬نگاهی مثبت داشته باش و از زندگی بیشتر لذت ببر‪.‬‬
‫بیشتر بخند‪ ،‬برقص و آواز بخوان‪ .‬بشاش و شادمان باش و از چیزهای کوچک زندگی لذت بیشتری‬
‫ببر‪ .‬زندگی متشکل از چیزهای کوچک است‪ ،‬اگر بتوانی کیفیت وجد و شادی را به این چیزهای‬
‫کوچک اضافه کنی‪ ،‬آنگاه جمع آنها بسیار چشمگیر خواهد بود‪.‬‬

‫منتظر اتفاقهای بزرگ نباش‪ .‬نه آنکه اتفاق بزرگی رخ ندهد‪ ،‬اما منتظر آنها نباش‪.‬‬

‫اتفاق بزرگ زمانی رخ می دهد که تو همه آن لحظات کوچک ‪ ،‬معمولی و روزمره زندگی را با‬
‫بینش‪ ،‬تازگی‪ ،‬سرزندگی و اشتیاقی نو زندگی کنی‪ .‬اینگونه کم کم برای خود ذخیره می اندوزی و آن‬
‫سرور خالص مبدل می گردد‪ .‬اما هیچ کس نمی داند که این اتفاق چه زمانی رخ می‬
‫ِ‬ ‫ذخیره روزی به‬
‫دهد‪.‬‬

‫به جمع کردن سنگریزه ها در ساحل ادامه بده‪ .‬جمع آنها رخدادی عظیم می شود‪ .‬وقتی همه سنگریزه‬
‫ها کنار هم جمع شوند‪ ،‬ناگهان مبدل به جواهری درخشنده می شوند‪ .‬این معجزه زندگیست‪.‬‬

‫پس خود را نگران اتفاقهای بزرگ نکن‪ .‬بسیاری از مردم دنیا در انتظار اتفاقی بزرگ‪ ،‬لحظه های‬
‫کوچک را از دست می دهند و هیچ رخ نمی دهد‪ .‬فقط از طریق همین چیزهای کوچک و پیش پا‬
‫افتاده مثل خوردن‪ ،‬قدم زدن‪ ،‬حمام کردن‪ ،‬صحبت کردن با یک دوست‪ ،‬در تنهایی به آسمان نگریستن‬
‫و یا دراز کشیدن در رختخواب و هیچ کاری نکردن است که اتفاق حادث می شود‪ .‬همین چیزهای‬
‫کوچک که زندگی را می سازند‪ .‬همینها خود زندگی هستند‪ .‬پس همه چیز را با شادی انجام بده و‬
‫آنگاه همه چیز تبدیل به عبادت می شود‪.‬‬
‫مشتاقانه زندگی کن‪ .‬اشتیاق ‪ enthusiasm‬کلمه بسیار زیبایی است‪ .‬ریشه آن بمعنای داده ای از‬
‫خداست‪ .‬وقتی کاری را با اشتیاقی عمیق انجام می دهی‪ ،‬الوهیت در تو جریان می یابد‪ .‬این کلمه خود‬
‫بمعنای کسی است که لبریز از الوهیت است‪ .‬پس اشتیاق بیشتری به زندگی خود وارد کن و ترس و‬
‫دیگر چیزها خود بخود ناپدید می شوند‪.‬‬

‫هرگز خود را با چیزهای منفی درگیر نکن‪ .‬شمع را روشن کن و تاریکی خود از میان می رود‪ .‬با‬
‫تاریکی ستیزه مکن‪ .‬هیچ راهی برای مبارزه با آن وجود ندارد چرا که تاریکی اصالً وجود ندارد‪.‬‬
‫شمع خود را بیفروز و تاریکی محو می گردد‪.‬‬

‫تاریکی را فراموش کن‪ ،‬ترس را فراموش کن‪ .‬همه آن چیزهای منفی که ذهن انسان را درگیر خود‬
‫می کند‪ ،‬فراموش کن و شمعی کوچک از اشتیاق بیفروز‪.‬‬

‫برای پانزده روز‪ ،‬صبح خود را با اشتیاقی سوزان آغاز کن‪" .‬الوهیت درون"‪ .‬با این تصمیم که‬
‫امروز را با شوقی عمیق زندگی خواهی کرد و سپس شروع کن‪ .‬صبحانه ات را چنان بخور که گویی‬
‫چیزی الهی تناول می کنی! صبحانه را تبدیل به آیینی مقدس کن‪ .‬حمام کن‪ ،‬اما الوهیت در میان‬
‫توست و تو آن را را حمام می کنی‪ .‬آنوقت حمام کوچکت مبدل به معبدی می گردد و آب روان آن‬
‫غسل تعمید تو می شود‪.‬‬

‫هر روز صبح با یک تصمیم استوار و روشن از خواب برخیز‪ .‬با خودت عهد کن که امروز روزی‬
‫بسیار زیبا خواهد بود و تو آنرا به تمامی خواهی زیست‪ .‬و شب هنگام که به رختخواب می روی‪،‬‬
‫همه رخدادهای کوچک و زیبای روز را به یاد آور‪ .‬تنها یادآوری آنها به بازگشت دوباره شان در‬
‫فردا کمک می کند‪ .‬با یادآوری آن لحظات زیبا بخواب برو و رؤیاهایت زیباتر خواهد شد‪ .‬شوق و‬
‫اشتیاق تو و تمامیت تو را بهمراه خواهند داشت و در رؤیا نیز آغاز به زیستن می کنی‪ ،‬با نیرویی نو‬
‫و شگرف‪.‬‬
‫درباره اوشو‬

‫اوشو طبقه ها را به مبارزه می طلبد‪ .‬سخنان او طی هزاران گردهمایی و جلسات‪ ،‬همه موضوعات‬
‫از جستجوی فردی برای معنای زندگی تا ضروری ترین مسائل اجتماعی و سیاسی روز را در بر‬
‫می گیرد‪ .‬کتابهای او نه به نوشتار‪ ،‬بلکه رونوشتی از ویدئوها و صداهای ضبط شده او در سخنرانی‬
‫های فی البداهه اش برای مخاطبینی از سرتاسر جهان است‪.‬‬

‫همانطور که خودش می گوید‪ " :‬پس بخاطر داشته باش! آنچه من می گویم نه فقط برای تو که برای‬
‫نسلهای پس از تو نیز هست‪".‬‬

‫ساندی تایمز لندن او را یکی از هزار چهره شاخص قرن بیستم نام نهاده است‪ .‬و تام رابینز نویسنده‬
‫آمریکایی او را "خطرناکترین مرد پس از عیسی مسیح" نامیده است‪ .‬ساندی میددی هندوستان اوشو‬
‫را بعنوان یکی از ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر دادند‪ ،‬بهمراه گاندی‪ ،‬نهرو و بودا‪ ،‬قرار‬
‫داده است‪.‬‬

‫درباره کارش خود او گفته است که می خواهد شرایط را برای خلق انسانیتی نوین مهیا کند‪ .‬او اغلب‬
‫این انسان نوین را "زوربای بودایی" می نامد‪ .‬انسانی که هم قادر است از لذتهای این سیاره خاکی‬
‫همچون زوربای یونانی بهره برد و هم از سکون و آرامش گوتام بودا برخوردار است‪.‬‬

‫رشته ای که همه جنبه های سخنان و مراقبه های او را بهم پیوسته است‪ ،‬بینشی است که خرد بی‬
‫انتهای همه روزگاران پیشین و برترین عوامل بالقوه دانش و تکنولوژی امروز (و فردا) را هر دو در‬
‫بردارد‪.‬‬

‫اوشو برای روشهای انقالبی خود در ایجا ِد تحول درونی شناخته شده است‪ ،‬با رویکردی نوین در‬
‫مراقبه که شتاب زندگی مدرن امروزی را برسمیت می شناسد‪ .‬مراقبه های منحصر بفر ِد " مراقبه‬
‫فعا ِل اوشو" بگونه ای طراحی شده اند که ابتدا به رهایی از تنشهای انباشته ذهن و جسم کمک می‬
‫آرامش ذهنی خالی در زندگی روزانه به سهولت بیشتری انجام‬
‫ِ‬ ‫کنند تا در نتیجه تجربه سکون و‬
‫پذیرد‪.‬‬

‫دو زندگینامه به قلم او موجود است‪:‬‬

‫عارف معنوی ناجور‬


‫ِ‬ ‫زندگینامه یک‬

‫نگاهی به دوران طالیی کودکی‬

You might also like