Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 327

‫منتخبي از سخنراني ھاي ترجمه شده ‪...

‬‬

‫اشو شري راجنيش‬

‫‪Osho Shree Rajneesh‬‬

‫تعداد صفحات‪327 :‬‬

‫تھيه و تنظيم‪Osho Dream Star (ODS) :‬‬

‫‪OSHO‬‬
‫‪Shree Rajneesh‬‬
‫گفتگو با خدا‬

‫خواب ديدم با خداوند در ساحل رودخانه اي قدم مي زنم‪.‬‬

‫نا گھان فراز ھا و نشيب ھاي صعودم در زندگي‪،‬‬

‫ھمچون برق و باد از جلوي ديدگانم عبور كرد‪.‬‬

‫نيك نگريستم؛‬

‫در فرودھاي زندگيم‪،‬‬

‫ھر كجا كه آسودگي و شادماني و لذت بود‪،‬‬

‫دو رد پا بر ماسه ھا مشاھده ميشد‪.‬‬

‫اما در فراز ھاي زندگيم‪،‬‬

‫ھر كجا كه سختي و درد و رنج بود‪،‬‬

‫تنھا يك رد پا مي ديدم‪.‬‬

‫گفتم‪ " :‬اي خدا!‬

‫قرار بود كه تو ھمواره با من باشي‪،‬‬

‫اما در ھنگام مصيبت و بال‪،‬‬

‫آنگاه كه سخت به تو محتاجم‪،‬‬

‫چرا تو با من نيستي؟‬

‫رد پايت را نمي بينم؟ "‬

‫خداوند لبخندي زد و گفت‪:‬‬

‫" آن زمان كه تنھا يك رد پا مي بيني؛‬

‫زماني است كه من تو را در آغوش خويش حمل مي كنم‪" .‬‬

‫خنديدم و گفتم ‪ " :‬و شايد من تو را در دل خويش! "‬

‫)اشو ‪ :‬كتاب زبان فرشتگان(‬


‫وقتي عشق با مراقبه ديدار مي كند‬

‫عزيزان من‪،‬‬

‫مايلم سخنانم را با داستاني كوتاه آغاز كنم‪.‬‬

‫قرن ھا پيش‪ ،‬در كشوري خاص ‪ ،‬يك نقاش بزرگ وجود داشت‪ .‬وقتي جوان بود تصميم گرفت يك چھره ي واقعاً عالي‬
‫نقش كند كه سرور الھي از آن بدرخشد‪ :‬صورت كسي كه چشمانش با آرامشي بي نھايت بدرخشد‪ .‬بنابراين مي‬
‫خواست كسي را پيدا كند تا صورتش منتقل كننده ي چيزي از فراسو باشد‪ ،‬چيزي وراي اين زندگي و اين دنيا‪.‬‬

‫ھنرمند ما عازم سفر شد و سراسر كشور را روستا به روستا‪ ،‬جنگل به جنگل به دنبال چنين شخصي گشت و‬
‫عاقبت‪،‬‬

‫پس از مدت ھاي مديد با چوپاني در كوھستان برخورد كرد كه آن معصوميت و درخشش را در چشمانش داشت‪،‬‬

‫با چھره اي كه نشاني از وطني آسماني در آن نقش بسته بود‪.‬‬

‫يك نظر به صورت او كافي بود تا ھمه را متقاعد كند كه الوھيت در انسان ھا منزل دارد‪.‬‬

‫ھنرمند تصويري از صورت آن چوپان كشيد‪ .‬ميليون ھا نسخه از آن نقاشي به فروش رفت‪ ،‬حتي در سرزمين ھاي‬
‫دوردست‪ .‬مردم فقط با آويختن آن نقاشي به ديوار خانه ھايشان احساس نعمت و بركت مي كردند‪.‬‬

‫پس از حدود بيست سال‪ ،‬وقتي كه آن ھنرمند سالخورده شده بود‪ ،‬فكر ديگري به نظرش رسيد‪.‬‬

‫تجربه اش در زندگي به او نشان داده بود كه تمام انسان ھا موجوداتي الھي نيستند و اھريمن نيز در آنان وجود دارد‪.‬‬

‫فكر كشيدن چھره اي كه نشانگر وجود اھريمن در انسان باشد به نظرش رسيد‪.‬‬

‫فكر كرد كه اين دو چھره مي توانند يكديگر را تكميل كنند و نشان دھنده ي انسان كامل باشند‪.‬‬

‫در روزگار پيري‪ ،‬بارديگر به دنبال يافتن مردي راھي شد كه انسان نبود و يك اھريمن بود‪.‬‬

‫وارد قمارخانه ھا و ميكده ھا و تيمارستان ھا شد‪ .‬اين شخص مي بايد سرشار از آتش دوزخ باشد‪ ،‬صورتش بايد‬
‫نشانگر كامل اھريمن باشد‪ :‬زشت و آزاردھنده‪ .‬او در پي خود تصوير گناه بود‪.‬‬

‫او قبال ً تصويري از الوھيت را نقش بسته بود و حاال در پي كسي بود كه كالبد شيطان باشد‪.‬‬

‫پس از جست و جويي طوالني‪ ،‬عاقبت با يك محكوم در زندان برخورد كرد‪ .‬آن مرد مرتكب ھفت قتل شده بود و ظرف‬
‫چند روز آينده قرار بود حلق آويز شود‪ .‬دوزخ از چشمان آن مرد مشھود بود‪ ،‬او تجسد نفرت بود‪ .‬صورتش زشت ترين‬
‫صورتي بود كه ممكن بود يافت شود‪ .‬ھنرمند شروع كرد به كشيدن تصوير چھره ي آن مرد‪.‬‬

‫وقتي نقاشي را تمام كرد‪ ،‬آن را در كنار آن نقاشي قبلي قرار داد تا تفاوت را ببيند‪ .‬از نظر ھنر نقاشي‪ ،‬گفتن اينكه‬
‫كدام بھتر بود دشوار بود‪ ،‬ھردو عالي بودند‪ .‬او ايستاد و به ھردو تابلو مگاه كرد‪ .‬آنگاه ناله اي شنيد‪.‬‬

‫برگشت و ديد كه آن زنداني مشغول گريستن است‪ .‬ھنرمند تعجب كرده بود‪.‬‬

‫پرسيد‪" ،‬دوست من چرا گريه مي كني؟" آيا اين تصاوير تو را ناراحت مي كنند؟"‬

‫زنداني گفت‪" ،‬در تمام اين مدت سعي داشتم چيزي را از تو پنھان كنم‪ ،‬ولي امروز ديگر نتوانستم‪.‬‬

‫واضح است كه نمي داني آن تصوير اولي نيز خود من ھستم‪ .‬ھردو نقاشي از صورت من است‪.‬‬
‫من ھمان چوپاني ھستم كه تو بيست سال پيش در كوھستان ديدي‪.‬‬

‫من براي سقوط خودم در اين بيست ساله گريه مي كنم‪ .‬من از بھشت به دوزخ فرو افتاده ام‪ ،‬از الوھيت به اھريمن‪".‬‬

‫من نمي دانم كه اين داستان تا چه اندازه واقعي است‪ .‬شايد واقعي باشد و شايد ھم نباشد‪ ،‬ولي زندگي ھر‬
‫انسان دو روي متفاوت دارد‪ .‬در ھر فرد ھم الوھيت وجود دارد و ھم اھريمن‪ ،‬در ھر انسان ھم امكان بھشت وجود‬
‫دارد و ھم امكان دوزخ‪ .‬در وجود ھر فرد‪ ،‬ھم گل ھاي خير و زيبايي شكوفا مي شوند و ھم گنداب ھاي كثيف و‬
‫زشت مي تواند ايجاد شود‪.‬‬

‫ھر فرد پيوسته بين اين دو افراط و تفريط در نوسان است‪.‬‬

‫فرد مي تواند به ھريك از اين دو انتھا دست بيابد‪ ،‬ولي زندگي بيشتر افراد به آن ساحل دوزخي منتھي مي شود‪.‬‬

‫اندكي مردمان خوش اقبال وجود دارند كه اجازه مي دھند الوھيت در آنان رشد يابد‪.‬‬

‫آيا مي توانيم در رشددادن الوھيت در خود توفيق يابيم؟‬

‫آيا مي توانيم مانند آن نقاشي باشيم كه از نور الوھيت مي درخشيد؟ اين چگونه مي تواند انجام شود؟‬

‫با خود اين پرسش‪ ،‬مايلم سخنان امروزم را شروع كنم‪:‬‬

‫چگونه مي توان از زندگي انسان يك بھشت ساخت‪ ،‬يك رايحه ي مطبوع‪ ،‬يك زيبايي؟‬

‫چه تعداد از انسان ھا چيزي را كه باقي است مي شناسند؟ چند نفر از انسان ھا وارد معبد الھي مي شوند؟‬

‫به نظر مي رسد كه آنچه در زندگي انسان ھا رخ مي دھد‪ ،‬دقيقاً عكس اين است‪ .‬ما در كودكي در بھشت ھستيم‪،‬‬

‫ولي تا زماني كه سالخورده شويم‪ ،‬در جھنم به سر مي بريم‪ .‬گويي كه از ھمان كودكي دچار يك سقوط پيوسته‬
‫شده ايم‪ .‬دنياي كودكي سرشار از معصوميت و خلوص است‪ ،‬ولي به تدريج سفر در جاده اي را آغاز مي كنيم كه از‬
‫نفاق و ريا ھموار شده است‪ .‬و در ھنگام پيري‪ ،‬نه تنھا جسم ما پير مي شود‪ ،‬بلكه روحمان نيز فرتوت مي گردد‪.‬‬

‫نه تنھا بدن ناتوان و بي رمق مي شود‪ ،‬بلكه روح نيز به وضعيتي خراب سقوط مي كند‪.‬‬

‫ولي ما فقط اين را زندگي محسوب مي كنيم و از كنار آن مي گذريم‪.‬‬

‫مذھب مي خواھد در اين خصوص پرسشي را مطرح سازد‪.‬‬

‫مذھب اينگونه ديدگاه را مورد ترديد قرار مي دھد‪ :‬اگر سفر ما از بھشت به دوزخ باشد‪ ،‬چيزي بايد در جايي‬

‫به خطا رفته باشد‪ .‬اوضاع بايد دقيقاً عكس اين باشد‪.‬‬

‫اين بايد سفري پاداش دھنده باشد ‪ :‬از رنج به سرور‪ ،‬از تاريكي به نور‪ ،‬از فنا به بقا‪.‬‬

‫در واقعيت‪ ،‬تنھا شوق و تشنگي انسان در عمق وجودش ھمين است‪.‬‬

‫تنھا اشتياق در وجود انسان اين است كه چگونه از فاني بودن به جاودانگي برسد‪.‬‬

‫در انسان تنھا عطش و تنھا شوق وافر اين است كه چگونه از تاريكي به نور‪ ،‬از باطل به حق برسد‪.‬‬

‫ولي در اين سفر اكتشافي براي حقيقت‪ ،‬در اين سفر اكتشافي براي الوھيت درون‪ ،‬انسان به ذخيره اي از انرژي نياز‬
‫دارد‪ ،‬انسان بايد انرژي خويش را حفظ و ذخيره كند‪ .‬فرد نياز دارد تا انرژي را گردآوري كند و بسازد تا بتواند منبعي‬
‫غني از انرژي شود‪ .‬تنھا در اين صورت است كه انسان به الوھيت رھنمون مي شود‪ .‬بھشت براي ناتوان ھا نيست‪.‬‬
‫حقيقت زندگي براي كساني نيست كه انرژي شان را ھدر مي دھند و ضعيف و ناتوان مي گردند‪.‬‬

‫كساني كه تمام انرژي ھاي زندگي را ھدر مي دھند و در درون ضعيف و نحيف مي شوند نمي توانند به اين سفر‬

‫دست بزنند‪ .‬باالرفتن به چنان اوجي و دست زدن به چنين عروجي نياز به انرژي عظيم دارد‪.‬‬

‫حفاظت از انرژي وجود‪ ،‬كليد ديانت است‪ .‬انرژي بايد حفظ و نگه داري شود تا بتوانيم منبعي جوشان از آن شويم‪.‬‬

‫ولي ما نسلي ضعيف و بيمار ھستيم كه تمام انرژي خود را از دست مي دھيم‪ .‬ما ناتوان و ناتوان تر مي شويم‪،‬‬

‫تا وقتي كه ھمه چيز از دست برود و فقط يك خالي بودن پوچ باقي بماند‪ .‬فقط يك پوچي خالي‪.‬‬

‫ما چگونه انرژي ازدست مي دھيم؟ بزرگترين راه خروجي و ھدر رفتن انرژي‪ ،‬عمل جنسي است‪ .‬و ھمانطور كه ديروز‬
‫برايتان گفتم‪ ،‬دليلي وجود دارد كه چرا انسان آماده است تا انرژي ازدست بدھد‪ .‬چه كسي مي خواھد انرژي از‬
‫دست بدھد؟ ھيچكس‪ .‬ولي چون لمحه اي از يك ارضاء خاص وجود دارد‪ ،‬فرد آماده است كه براي دستيابي به آن‬
‫لمحه‪،‬‬

‫انرژي ازدست بدھد‪ .‬در لحظه ي انزال نوعي تجربه ي خاص وجود دارد و براي ھمين تجربه است كه فرد آماده است‬
‫انرژي از دست بدھد‪.‬‬

‫اگر ھمين تجربه بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد‪ ،‬انسان ھرگز آماده نيست تا از طريق سكس انرژي ازدست‬
‫بدھد‪.‬‬

‫آيا راه ديگري براي كسب ھمين تجربه وجود دارد؟ آيا راه ديگري براي تشخيص ھمين تجربه وجود دارد؟‬

‫تجربه اي كه در آن اوج حيات را لمس كنيم‪ ،‬جايي كه لمحه اي از سرور و آرامش زندگي را مشاھده كنيم؟‬

‫آيا راه ديگري ھم ھست؟ آيا براي رسيدن به درون خود‪ ،‬راه ديگري ھم وجود دارد؟‬

‫آيا براي رسيدن به منبع آرامش و سرور درون خودمان راھي ديگر ھم ھست؟‬

‫اگر چنان راھي يافت شود‪ ،‬انقالبي را در زندگي فرد سبب خواھد شد‪ .‬آنگاه انسان به سكس پشت خواھد كرد‬

‫و به سمت الوھيت و فراآگاھي روي خواھد آورد‪ .‬انقالبي دروني صورت مي گيرد‪،‬‬

‫دري تازه ‪ a new door‬گشوده خواھد شد‪.‬‬

‫اگر ما قادر نباشيم به بشريت دري تازه را نشان دھيم‪ ،‬مردم به حركت تكراري و دايره وار ادامه داده و نابود خواھند‬
‫شد‪ .‬ولي مفاھيمي كه تاكنون در مورد سكس وجود داشته است‪ ،‬قادر نبوده ھيچ دري تازه را به جز سكس بر روي‬
‫نژاد انسان بگشايد‪ .‬برعكس‪ ،‬مصيبتي در جھت مخالف رخ داده است‪.‬‬

‫طبيعت فقط يك در را به انسان ھا عطا كرده است‪ ،‬در سكس‪ .‬ولي آموزش ھايي كه در طول اعصار به انسان ھا‬
‫داده شده ھمان در را بسته است‪ ،‬بدون اينكه دري تازه را بگشايد‪ .‬در غياب چنين دري‪ ،‬انرژي فرد درون يك دايره‬
‫مي چرخد‪.‬‬

‫اگر دري تازه وجود نداشته باشد كه اين انرژي از آن عبور كند‪ ،‬اين انرژي جوشان و زنداني شده‪ ،‬شخص را ديوانه‬
‫خواھد كرد‪.‬‬

‫آنگاه اين انسان ديوانه نه تنھا مي كوشد تا در طبيعي سكس را با زور باز كند‪ ،‬بلكه ھمان انرژي مي كوشد تا‬
‫ديوارھا و پنجره ھا را درھم بشكند و از آنجا جريان پيدا كند‪ .‬براي ھمين است كه انرژي جنسي از مسيرھاي‬
‫غيرطبيعي جاري‬
‫مي شود‪ .‬اين فالكت رخ داده است‪ .‬اين يكي از بزرگترين بدبختي ھاي انسان است‪.‬‬

‫دري تازه بايد گشوده شود و در كھنه به خودي خود بسته خواھد شد‪.‬‬

‫براي ھمين است كه من آشكارا برعليه تمام آموزش ھاي دشمنانه در مورد سكس و سركوب ھاي جنسي كه‬
‫تاكنون بشريت را رنج داده است برخاسته ام‪.‬‬

‫به سبب ھمين آموزش ھا است كه جنسيت نه تنھا در انسان ھا افزايش يافته‪ ،‬بلكه ھمچنين منحرف نيز گشته‬
‫است‪.‬‬

‫ولي چاره چيست؟ آيا دري ديگري مي تواند گشوده شود؟‬

‫ديروز برايتان گفتم كه تجربه اي كه از لحظه ي انزال به دست مي آيد شامل دو عنصر است‪ :‬بي زماني و بي‬
‫نفسي‪.‬‬

‫زمان ازبين مي رود و نفس محو مي گردد‪.‬‬

‫به دليل نبودن نفس و توقف زمان‪ ،‬فرد لمحه اي از وجود خويش __ وجود واقعي خودش __ را مشاھده مي كند‪.‬‬

‫ولي اين شكوھي گذرا و ناپايدار است و آنگاه بار ديگر به ھمان شيار و روش قديم بازمي گرديم‪.‬‬

‫و در اين روند مقدار عظيمي انرژي از دست داده ايم‪ ،‬جرياني بزرگ از انرژي بيوالكتريك را ھدر داده ايم‪.‬‬

‫ذھن مشتاق آن لمحه است‪ ،‬ذھن شوق آن دارد كه بارديگر آن لمحه را داشته باشد‪ .‬و آن لمحه چنان زودگذر و‬
‫ناپايدار است كه تا وقتي كه آن را به دست آورده ايم‪ ،‬ناپديد شده است‪ .‬حتي از خودش خاطره اي آشكار باقي نمي‬
‫گذارد كه شخص چه چيز را تجربه كرده است‪ .‬آنچه باقي مي ماند‪ ،‬يك اصرار است‪ ،‬يك وسواس‪ ،‬انتظاري جنون آميز‬
‫براي تكرار كردن آن تجربه‪ .‬و انسان تمام عمرش را در اين تالش صرف مي كند‪ ،‬ولي فرد ھرگز قادر نيست بيش از يك‬
‫لحظه آن لمحه را داشته باشد‪.‬‬

‫اين لمحه ھمچنين از طريق مراقبه ‪ meditation‬به دست مي آيد‪.‬‬

‫براي رسيدن به معرفت فردي‪ ،‬دو راه وجود دارد‪ :‬سكس و مراقبه‪ .‬سكس راھي است كه توسط طبيعت تامين شده‬
‫است‪ .‬سكس راه طبيعت است‪ :‬حيوانات آن را دارند‪ ،‬پرندگان آن را دارند‪ ،‬گياھان آن را دارند و انسان ھا آن را دارند‪.‬‬

‫تازماني كه انسان ھا فقط از راھي كه طبيعت در اختيارشان نھاده استفاده كنند‪ ،‬واالتر از حيوانات نيستند‪ .‬نمي‬
‫توانند باشند‪ ،‬آن در بر روي حيوانات نيز گشوده است‪ .‬حيطه ي انسان بودن روزي شروع مي شود كه دري به جز‬
‫سكس را بگشاييم‪.‬‬

‫قبل از آن‪ ،‬ما انسان نيستيم‪ ،‬پيش از آن ما فقط در نام است كه انسان ھستيم‪ .‬پيش از آن‪ ،‬مركز زندگي ما فقط با‬
‫مركز حيات حيوانات‪ ،‬فقط با مركز زندگي طبيعت منطبق است‪ .‬تا زماني كه به وراي اين عروج نكنيم‪ ،‬تا وقتي به‬
‫وراي اين نرويم ھمچون حيوانات زندگي مي كنيم‪ .‬ما ھمچون انسان خود را با لباس مي پوشانيم‪ ،‬به زبان انساني‬
‫سخن مي گوييم و تمام ظواھر بيروني انسان را حفظ مي كنيم‪ ،‬ولي در درون‪ ،‬در اليه ھاي عميق ذھن‪ ،‬بيش از يك‬
‫حيوان نيستيم‪،‬‬

‫نمي توانيم بيش از آن باشيم‪ .‬براي ھمين است كه با داشتن كوچكترين موقعيت آن حيوان درون مان به بيرون مي‬
‫جھد‪.‬‬

‫در زمان جدايي پاكستان از ھند ديديم كه چگونه يك حيوان در پس پوشاك انساني در كمين نشسته است‪.‬‬
‫دانستيم مردمي كه در مسجدھا دعا مي كنند و يا در معابد گيتا مي خوانند قادر ھستند غارت كنند‪ ،‬كشتار كنند و‬
‫تجاوز كنند __ ھمه كار مي توانند بكنند‪ .‬ھمان مردمي كه ھميشه در حال دعا و نيايش در معابد و مساجد بودند‪ ،‬در‬
‫خيابان ھا به تجاوز پرداخته بودند‪ .‬چه اتفاقي برايشان رخ داده بود؟‬

‫اگر ھمين حاال و در اينجا شورشي رخ بدھد‪ ،‬مدرم بي درنگ فرصتي مي يابند كه از انسان بودنشان مرخصي بگيرند‬
‫__ و آن حيوان‪ ،‬كه ھميشه در آنان آماده بوده‪ ،‬بيرون مي آيد‪ .‬حيوان درون انسان ھميشه مشتاق است كه آزادانه‬
‫حكومت كند‪ .‬در جمعيت‪ ،‬در يك اغتشاش عمومي‪ ،‬انسان فرصت مي يابد تا آن جامه ي عاريتي انسانيت را به دور‬
‫افكند و خودش را ازياد ببرد‪ .‬در جمعيت‪ ،‬او شھامت مي يابد تا آن حيواني را كه به نوعي دست آموز كرده بود‪ ،‬آزاد‬
‫كند‪.‬‬

‫براي ھمين است كه ھيچ انساني نمي تواند به تنھايي اعمال شنيعي را انجام دھد كه مي تواند در جمع انجام مي‬
‫دھد‪.‬‬

‫يك فرد تنھا‪ ،‬ترس از اين دارد كه ديده شود‪ ،‬با او مخالفت شود و به عنوان يك حيوان ناميده شود‪.‬‬

‫ولي در وسط يك جمعيت بزرگ‪ ،‬فرد مي تواند ھويت خويش را گم كند‪ ،‬او ابداً نگران نيست كه مركز توجه قرار بگيرد‪.‬‬
‫او اينك بخشي از يك دسته و جمعيت است‪ ،‬اينك ديگر او يك شخص با يك نام نيست‪ ،‬اينك او فقط يك جمعيت بزرگ‬
‫است‪ .‬اينك او كاري مي كند كه آن جمعيت بزرگ مي كند‪.‬‬

‫و فرد چه مي كند؟ به آتش مي كشد و تجاوز مي كند‪ .‬ھمچون بخشي از جمعيت او فرصت مي يابد تا حيوان پنھان‬
‫درونش را آزاد بگذارد‪ .‬و براي ھمين است كه ھر پنج تا ده سال انسان مشتاق جنگ است و اميد دارد كه‬
‫اغتشاشي صورت بگيرد‪ .‬اگر تحت عنوان مشكل ھندو‪-‬مسلمان باشد اشكالي ندارد! اگر نه‪ ،‬آرمان گجراتي‪-‬ماراتي‬
‫‪ Gujarati-Marathi cause‬نيز كفايت مي كند! اگر اھالي گجرات و ماراتي ھا تن به اغتشاش ندھند‪ ،‬آنوقت تضاد بين‬
‫مردمان ھندي‪ -‬زبان و غير‪-‬ھندي‪ -‬زبان نيز برايش خوب است‪ .‬براي رھاكردن آن حيوان سيري ناپذير درونش‪ ،‬او به يك‬
‫بھانه نياز دارد‪ ،‬ھر بھانه اي‪.‬‬

‫آن حيوان درون انسان اگر براي مدت ھاي زياد در قفس بماند‪ ،‬احساس خفگي مي كند‪ .‬و تا زماني كه معرفت‬
‫انسان به وراي دري كه طبيعت به او داده عروج نكند‪ ،‬اين حيوان درون او ازميان نخواھد رفت‪.‬‬

‫انرژي حياتي ما فقط يك راه خروج طبيعي‪ ،‬ولي حيواني دارد و آن راه خروجي‪ ،‬سكس است‪.‬‬

‫بستن اين كانال مشكل آفرين است‪.‬‬

‫الزامي است كه پيش از بستن در سكس‪ ،‬دري جديد گشوده شود‪ ،‬تا انرژي بتواند در جھتي تازه جريان يابد‪.‬‬

‫اين ممكن است‪ .‬تاكنون انجام نگرفته است به اين دليل ساده كه سركوب كردن آسان تر به نظر مي آيد و متحول‬
‫ساختن‪ ،‬دشواراست‪ .‬آسان تر اين است كه چيزي را بپوشاني و رويش بنشيني تا اينكه آن را متحول كني‪.‬‬

‫براي متحول ساختن به يك روش نياز است و كامل كردن آن روش الزامي است‪.‬‬

‫بنابراين ما راه آسان سركوب كردن سكس را برگزيده ايم‪.‬‬

‫ولي فراموش كرده ايم كه ھيچ چيز با سركوب ازبين نمي رود‘ برعكس‪ ،‬فقط قوي تر مي شود‪.‬‬

‫ما ھمچنين فراموش كرده ايم كه سركوب كردن ھرچيز‪ ،‬سبب تشديد جاذبه ي آن مي شود‪.‬‬

‫آنچه را كه سركوب كرده ايم وارد اليه ھاي عميق تر آگاھي ما مي شود‪.‬‬

‫مي توانيم در طول ساعات بيداري آن را سركوب كنيم‪ ،‬ولي در شب در روياھايمان خودش را نشان مي دھد‪.‬‬

‫در درون منتظر مي ماند و مشتاق است تا در كوچكترين فرصت بيرون بجھد‪.‬‬
‫سركوب كردن انسان را از ھيچ چيز رھا نمي سازد‪ ،‬برعكس ريشه ھاي آن عميق تر وارد ناخودآگاه مي شود و‬
‫شخص حتي عميق تر در دام مي افتد‪.‬‬

‫بشريت در خود ھمان تالش براي سركوب سكس توسط آن به زنجير كشيده شده و در دامش افتاده است‪.‬‬

‫براي ھمين است كه انسان ھا ھمچون حيوانات فصل يا دوران مخصوص جفتگيري ندارند‪.‬‬

‫انسان ھا بيست و چھارساعته و در تمام سال دچار جنسيت ھستند‪ .‬در ميان انواع حيوانات‪ ،‬حتي يك حيوان نيز‬
‫يافت‬

‫نمي شود كه بيست و چھارساعته و در تمام سال ميل جنسي داشته باشد‪ .‬حيوانات دوران مشخصي براي آن‬
‫دارند‪،‬‬

‫يك فصل مخصوص كه مي آيد و مي رود‪ .‬پس از آن دوران يا آن فصل حيوان ديگر دوباره به آن فكر نمي كند‪.‬‬

‫ولي نگاه كنيد كه چه بر سر انسان ھا آمده است! آنچه را كه انسان ھا سعي كرده اند سركوب كنند‪ ،‬بيست و چھار‬
‫ساعته و در تمام طول سال در زندگي شان منتشر و پخش شده است‪.‬‬

‫آيا ھرگز در مورد اين واقعيت فكر كرده ايد كه ھيچ حيواني در تمام اوقات و تمام موقعيت ھا شھواني نيست‪،‬‬

‫ولي انسان ھا در تمام ساعات و تمام موقعيت ھا احساس شھوت دارند؟‬

‫ميل جنسي چنان در درون انسان ھا متصاعد مي شود كه گويي سكس تنھا چيز و ھمه چيز در زندگي است‪.‬‬

‫اين چگونه به وقوع پيوسته است؟ اين مصيبت چگونه عارض بشر شده است؟‬

‫چرا فقط دامنگير انسان شده و نه ھيچ حيوان ديگري؟‬

‫فقط يك دليل وجود دارد‪ :‬انسان ھا كوشيده اند تا سكس را سركوب كنند و در عوض ھمچون يك زھر در سراسر‬
‫شخصيت آنان منتشر گشته است‪.‬‬

‫و ما براي اينكه سركوب كنيم مجبور بوده ايم كه چه كنيم؟ ما بايد آن را محكوم مي كرديم‪ ،‬بايد نگرشي توھين آميز‬
‫به آن مي پرورانديم‪ ،‬بايد آن را تحقير مي كرديم‪ ،‬بايد از آن سوء استفاده مي كرديم‪ .‬بايد آن را "دري به سوي دوزخ"‬

‫مي خوانديم‪ .‬بايد اعالم مي كرديم كه " سكس گناه است!" بايد مي گفتيم كه ھرآنچه كه در سكس است نفرت‬
‫انگيز است و بايد آن را خوار و حقير شمرد‪ .‬ما بايد تمام اين نام ھاي خفت بار را براي سكس اختراع مي كرديم تا‬
‫بتوانيم سركوب كردن آن را توجيه كنيم‪ .‬ولي ما كمترين آگاھي نداريم كه به سبب ھمين سرزنش ھا و محكوميت‬
‫ھا‪ ،‬تمام زندگي مان سرشار از زھر شده است‪.‬‬

‫نيچه ‪ Nietzche‬زماني جمله اي بسيار پرمعني گفته است‪ .‬او گفته كه مذاھب كوشيده اند تا سكس را با مسموم‬
‫كردنش به قتل برسانند ولي سكس كشته نشد‪ ،‬مسموم شده است‪ .‬بھتر بود كه كشته مي شد‪ ،‬ولي اينك چيزھا‬
‫بدتر شده اند‪.‬‬

‫سكس زندگي مي كند‪ ،‬ولي مسموم است‪ .‬جنسيت گرايي‪ sexuality‬ھمان سكس مسموم شده است‪.‬‬

‫سكس درحيوانات نيز وجود دارد‪ ،‬زيرا سكس انرژي حياتي است‪ ،‬ولي جنسيت گرايي فقط در انسان وجود دارد‪.‬‬

‫در حيوانات چنين چيزي وجود ندارد‪ .‬به چشمان حيوانات نگاه كنيد‪ ،‬چيزي از شھوت و جنسيت گرايي در آنجا به‬
‫كمين ننشسته است‪.‬‬

‫ولي اگر به چشمان انسان ھا نگاه كنيد‪ ،‬شھوات و شھوت پرستي را در آن خواھيد يافت‪.‬‬
‫بنابراين حيوانات ھنوز ھم يك زيبايي دارند‪.‬‬

‫ولي براي زشتي و بدكاري جنون آميز سركوب كنندگان سكس‪ ،‬حد و مرزي وجود ندارد‪.‬‬

‫ديروز به شما گفتم كه اگر دنيا بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود‪ ،‬دخترھا و پسرھا بايد بيشتر به ھم نزديك شوند‪.‬‬

‫پيش از اينكه انرژي جنسي در آنان به بلوغ برسد‪ ،‬پيش از چھارده سالگي‪ ،‬بايد با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند تا كه‬
‫شھوت براي آن به سادگي ازبين برود‪.‬‬

‫برعكس‪ ،‬نھضتي جديد در آمريكا شروع شده كه توسط مردمان مذھبي آنجا ھدايت مي شود‪ .‬شايد از آن بي خبر‬
‫باشيد‪،‬‬

‫ولي اين يك نھضت بسيار عجيب است‪ .‬ھدف آن ھا اين است كه از بيرون بردن سگ ھا ‪ ،‬گربه ھا‪ ،‬اسب ھا و ساير‬
‫حيوانات بدون پوشاك ممانعت كنند! آنان مي خواھند كه پيش از اينكه حيوانات به خيابان بروند‪ ،‬لباس بپوشند!‬

‫فكر پشت آن اين است كه كودكان با ديدن حيوانات برھنه ممكن است فاسد شوند!‬

‫چقدر مسخره است كه فكر كنيم كودكان با ديدن بدن برھنه ي حيوانات فاسد خواھند شد!‬

‫ولي درھرحال برخي از اخالق گرايان و مذھبيون چنين نھضتي را شكل داده اند تا از آوردن حيوانات بدون پوشاك به‬
‫خيابان جلوگيري كنند‪ .‬ببينيد كه براي نجات انسان ھا چه كارھا مي كنند!‬

‫اين "ناجيان" ھمان كساني ھستند كه انسان ھا را نابود مي كنند‪ .‬آيا ھرگز دقت كرده ايد كه حيوانات در برھنگي‬
‫شان چه زيبا و شگفت انگيز ھستند؟ حيوانات حتي در برھنه بودنشان نيز معصوم و ساده ھستند‪ .‬شما بسيار به‬
‫ندرت به برھنه بودن حيوانات فكر مي كنيد و تا نوعي برھنگي بيمارگونه در خودتان پنھان نباشد‪ ،‬ھرگز برھنگي آن‬
‫ھا را نخواھيد ديد‪ .‬ولي كساني كه مي ترسند و آنان كه بزدل ھستند براي جبران ترس خود از برھنگي ھمه كار‬
‫مي كنند‪.‬‬

‫به سبب ھمين افكار است كه نسل بشر روز به روز بيشتر به قھقرا مي رود‪.‬‬

‫آنچه واقعاً مورد نياز است اين است كه مردم چنان ساده شوند كه بتوانند معصوم و مسرور‪ ،‬برھنه ‪ ،‬بدون لباس‬
‫بايستند __ مانند ماھاويرا ‪ Mahavira‬كه برھنه و بي لباس برخاست‪ .‬مردم مي گويند كه او با كنارگذاشتن پوشاك‪،‬‬
‫لباس پوشيدن را ترك كرد‪ .‬ولي من منكر اين ھستم‪ .‬من مي گويم كه معرفت او‪ ،‬آگاھيش چنان شفاف و چنان‬
‫معصوم شد __ پاك ھمچون يك كودك ___ كه به سادگي برھنه ايستاد‪.‬‬

‫وقتي كه ھيچ چيز براي پنھان كردن وجود نداشته باشد‪ ،‬انسان مي تواند عيان و عريان بايستد‪.‬‬

‫تا زماني كه چيزي براي مخفي كردن وجود داشته باشد‪ ،‬فرد خودش را مي پوشاند‪ .‬ولي وقتي چيزي براي پنھان‬
‫كردن نباشد‪ ،‬انسان حتي نيازي ندارد كه لباس برتن كند‪ .‬آنچه در واقع مورد نياز است نوعي دنياست كه در آن ھر‬
‫فرد چنان معصوم‪ ،‬چنان پاك و بي گناه است كه قادر باشد پوشاك را كنار بگذارد‪ .‬در برھنه بودن چه گناھي وجود‬
‫دارد؟‬

‫ولي امروزه اوضاع چنان است كه مردم حتي با داشتن پوشاك نيز يك ذھنيت گناه آلوده دارند‪.‬‬

‫با وجود انواع پوشاك‪ ،‬برھنه ھستند‪ .‬و ھمچنين مردماني وجود داشته اند كه حتي در عريان بودنشان نيز برھنه‬
‫نبوده اند‪ .‬برھنگي يك وضعيت ذھني است‪.‬‬

‫با ذھني معصوم و پاك‪ ،‬حتي برھنگي نيز معنايي واال دارد‪ ،‬اھميت و زيبايي خودش را دارد‪.‬‬

‫ولي تاكنون ما با زھر تغذيه شده ايم و اين زھر به تدريج در تمام زندگي ما منتشر شده است __ از يك زاويه ي‬
‫وجودمان تا زاويه اي ديگر‪.‬‬
‫ما از يك زن مي خواھيم كه به شوھرش ھمچون يك خدا بنگرد‪ .‬ھمچنين از ھمان ابتداي كودكي به او آموزش داده‬
‫شده كه سكس يك گناه است‪ ،‬دري به دوزخ است‪ .‬فردا‪ ،‬وقتي كه او ازدواج كند‪ ،‬چگونه مي تواند به شوھرش‬
‫احترام بگذارد؟__ كسي كه او را به سمت سكس‪ ،‬به سوي گناه مي كشاند! از يك سو به زن آموزش مي دھيد كه‬
‫شوھرش يك خداست‪،‬‬

‫ولي تجربه ي او نشان مي دھد كه اين موجود گناھكار او را به سوي جھنم مي كشاند‪.‬‬

‫وقتي در نخستين جلسه درسالن اجتماعات باراتيا ويديا‪ Bharatiya Vidya Auditorium‬در مورد اين موضوع صحبت‬
‫كردم‪ ،‬ھمان روز خواھري نزد من آمد و گفت‪" ،‬من خيلي ناراحت ھستم‪ .‬من از شما بسيار عصباني ھستم‪.‬‬

‫سكس موضوعي محكوم شده است‪ .‬سكس گناه است‪.‬‬

‫چرا به اين تفصيل در اين مورد حرف زديد؟ من واقعاً از سكس نفرت دارم‪".‬‬

‫حاال‪ ،‬او زني شوھردار است كه دختران و پسراني ھم دارد و از سكس متنفر است‪.‬‬

‫او چگونه قادر است شوھرش را كه او را به سكس دعوت مي كند دوست بدار؟‬

‫او چگونه مي تواند فرزندانش را كه از سكس به دنيا آمده اند دوست بدارد؟‬

‫عشق او مسموم باقي خواھد ماند‪ ،‬اين زھر در عشق او ھميشه پنھان خواھد ماند‪.‬‬

‫وبه سبب ھمين محكوم بودن سكس ‪ ،‬بين او و شوھرش‪ ،‬بين او و فرزندانش ھميشه يك ديوار اساسي برپا خواھد‬
‫بود‪.‬‬

‫در نظر او اين فرزندان‪ ،‬ثمرات يك گناه ھستند و رابطه ي بين او و شوھرش يك رابطه ي گناه آلوده است‪.‬‬

‫آيا فرد مي تواند با كسي كه رابطه اي گناه آلوده دارد دوستانه رفتار كند؟ آيا انسان مي تواند با گناه درھماھنگي‬
‫زندگي كند؟‬

‫كساني كه سكس را تقبيح مي كنند زندگي زناشويي ھمه را نابود ساخته اند‪ .‬و نابودي زندگي زناشويي‪ ،‬نتيجه‬
‫اش اين نيست كه مردم به وراي سكس رفته اند‪ .‬مردي كه با ديوار نامريي گناه بين خودش و ھمسرش روبه رو‬
‫است ھرگز نمي تواند از او راضي باشد‪ .‬آنگاه در اطراف به دنبال زني ديگر مي گردد‪ ،‬نزد زنان روسپي مي رود‪ .‬بايد‬
‫كه چنين كند‪.‬‬

‫اگر او در خانه رضايت كامل مي داشت‪ ،‬تمام زنان دنيا مي توانستند برايش ھمچون خواھران و مادران باشند‪.‬‬

‫ولي چون اين رضايت وجود ندارد‪ ،‬تمام زنان برايش ھمسران بالقوه ھستند __ ھمچون كساني كه مي توانند به‬
‫شريك جنسي تبديل شوند‪ .‬اين طبيعي است‪ ،‬بايد كه چنين باشد زيرا درجايي كه او بايد سرشار از نعمت سرور و‬
‫رضايت باشد‪ ،‬چيزي جز زھر‪ ،‬انزجار و سخن از گناه نمي يابد‪ .‬بنابراين در اطراف چرخ مي زند و در جست و جوي‬
‫ارضاء خويشتن است‪ .‬و انسان ھا در اين جست و جو چه چيزھا كه ابداع نكرده اند!‬

‫اگر از تمام رفتارھايي كه در اين خصوص ابداع شده فھرستي تھيه شود حيرت خواھيد كرد‪.‬‬

‫ولي آن عنصر اساسي كه ما به آن توجه نكرده ايم اين است كه آن سرچشمه طبيعي‪ ،‬آن منبع عشق‪ ،‬منبع‬
‫سكس‪ ،‬زھرآگين شده است‪ .‬و زماني كه احساس گناه وجود داشته باشد‪ ،‬وقتي بين زن و شوھر احساس اكراه و‬
‫انزجار وجود داشته باشد‪ ،‬ھمين رويكرد گناه آلوده امكان ھرگونه رشد و تحول را براي ھميشه بر روي آنان خواھد‬
‫بست‪.‬‬

‫وگرنه‪ ،‬تاجايي كه من درك مي كنم‪ ،‬اگر يك زن و شوھر سعي كنند سكس را به روشي ھماھنگ درك و تحسن‬
‫كنند و نسبت به يكديگر پر از ادراك عاشقانه باشند‪ ،‬با احساسي از خوشي و شادماني و بدون سرزنش كردن‬
‫سكس‪ ،‬آنگاه رابطه ي بين آنان حتماً متحول شده و ارتقا خواھد يافت‪ .‬و پس از اين‪ ،‬اين امكان وجود دارد كه ھمان‬
‫زن‪ ،‬ھمان ھمسر ھمچون يك مادر براي شوھرش به نظر بيايد!‬

‫حدود سال ‪ ،1930‬گاندي به سيالن رفت‪ .‬كاستوربا‪ ، Kasturba‬ھمسرش نيز با او رفته بود‪.‬‬

‫ميزبان ھا فكر كردند كه مادر گاندي با او ھمراه است‪ ،‬زيرا خود گاندي او را با ‪ ba‬صدا مي زد‪ ،‬به معني مادر‪.‬‬

‫در مراسم معارفه و خوشامدگويي‪ ،‬ميزبان از اينكه گاندي به ھمراه مادرش از آنجا ديدار مي كند ابراز خوشوقتي كرد‪.‬‬

‫منشي گاندي بسيار عصبي شده بود‪ .‬اشتباه از او بود‪ ،‬او مي بايد پيش ازاين اعضاي ھيات را به سازمان دھندگان‬
‫معرفي مي كرد‪ .‬ولي حاال بسيار دير شده بود‪ :‬گاندي اكنون به ميكروفن نزديك شده بود و مي رفت تا سخنراني‬
‫ً‬
‫خودش را آغاز كند‪ .‬منشي از اين نگران بود كه گاندي او را به اين سبب توبيخ كند‪ .‬او نمي دانست كه گاندي ابدا از‬
‫اين موضوع خشمگين نبود‪ ،‬زيرا مردان زيادي وجود ندارند كه اين توفيق را داشته باشند كه ھمسرانشان را به‬
‫مادرانشان تبديل كرده باشند‪.‬‬

‫گاندي گفت‪" ،‬اين تصادفي با شگون است كه دوستي كه مرا معرفي كرد‪ ،‬اشتباھاً حقيقتي را بيان كرد‪ .‬در طول‬
‫چند سال اخير كاستوربا واقعاً مادر من شده است‪ .‬او زماني ھمسرم بود‪ ،‬ولي اكنون مادر من است‪".‬‬

‫اين ممكن است‪ .‬اگر زن و شوھر قدري تالش كنند تا سكس را بايكديگر درك كنند‪ ،‬مي توانند در دگرگون ساختن‬
‫سكس باھم دوست باشند و به يكديگر ياري رسانند‪ .‬و روزي كه زن و شوھر در متحول كردن سكس توفيق بيابند‪،‬‬

‫احساسي از يك سپاسگزاري عظيم بين ايشان ايجاد خواھد شد‪ .‬نه ھرگز قبل از آن‪ .‬پيش از اين‪ ،‬چيزي به جز يك‬
‫خشم و دشمني ظريف و پنھاني بين آنان وجود ندارد‪ .‬پيش از اين فقط يك نزاع ھميشگي وجود دارد‪ ،‬نه يك‬
‫دوستي با صفا‪.‬‬

‫دوستي آنان روزي شروع مي شود كه در متحول ساختن انرژي ھاي جنسي شان براي ھم يك يار و يك وسيله‬
‫باشند‪.‬‬

‫اين وقتي است كه نسبت به يكديگر احساسي از سپاسگزاري پيدا مي كنند‪ .‬آن روز‪ ،‬مرد سرشار از احترام نسبت‬
‫به ھمسرش است‪ ،‬زيرا به او كمك كرده تا از شھوت رھا گردد‪ .‬آن روز‪ ،‬زن نسبت به شوھرش سرشار از سپاس‬
‫است‪ ،‬زيرا او را از شھوانياتش آزاد ساخته است‪ .‬از آن روز به بعد آنان در يك رابطه ي دوستي واقعي زندگي و‬
‫عاشقانه خواھند كرد‪ ،‬نه در رابطه اي جنسي‪ .‬اين نقطه ي آغاز سفر زندگي آنان است در جھتي كه شوھر براي‬
‫زنش يك خدا مي شود و زن نيز براي شوھرش يك الھه مي گردد‪ .‬ولي چنين امكاني در نطفه مسموم گشته است‪.‬‬

‫براي ھمين است كه ديروز گفتم مشكل بتوانيد دشمني بزرگتر از من براي سكس پيدا كنيد‪.‬‬

‫ولي دشمني من اين نيست كه سكس را محكوم يا تقبيح كنم‪ ،‬دشمني من چنين است كه به جھتي اشاره مي‬
‫كنم كه سكس را متحول كنيد و چگونگي آن را بيان مي كنم‪ .‬من به اين معنا دشمن سكس ھستم كه طرفدار‬
‫دگرگون كردن ذغال به الماس ھستم‪ .‬من آرزو دارم كه سكس متحول شود‪.‬‬

‫اين چگونه مي تواند انجام شود؟ روش چيست؟ به شما گفتم كه دري ديگر بايد باز شود‪ ،‬دري جديد‪.‬‬

‫وقتي كه نوزاد به دنيا مي آيد‪ ،‬سكس فوراً سروكله اش پيدا نمي شود‪ .‬ھنوز زمانش نرسيده است‪ .‬بدن انرژي جمع‬
‫مي كند‪ ،‬ياخته ھا قوت مي گيرند و زماني فراخواھد رسيد كه بدن كامال ً آماده است‪ .‬انرژي به آھستگي خودش را‬
‫جمع و جور‬

‫مي كند‪ ،‬و آنگاه با فشار دري را باز مي كند كه در ‪ 14‬سال نخست بسته بوده است __ و براي كودك‪ ،‬اين شروع‬
‫دنياي سكس است‪.‬‬

‫وقتي كه اين در گشوده شد‪ ،‬گشودن دري جديد مشكل مي شود‪ ،‬زيرا طبيعت انرژي چنين است كه ھرگاه‬
‫گذرگاھي براي جريان يافتن در آن پيدا كند‪ ،‬برايش آسان تر است كه ھمان گذرگاه را نگه دارد‪ .‬وقتي كه رود گنگ‬
‫مسيرش را جا انداخت درھمان مسير جاري مي شود‪ ،‬ھر روز مسيري تازه را نمي جويد‪ .‬شايد ھر روز آب ھاي تازه‬
‫به درونش سرازير شوند‪ ،‬ولي در ھمان مسير قبلي جريان خواھد داشت‪ .‬به ھمين ترتيب‪ ،‬انرژي حياتي انسان براي‬
‫خودش مسيري را مي جويد و سپس در ھمان مسير جاري مي گردد‪.‬‬

‫اگر انسان بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود‪ ،‬الزم است قبل از آنكه در سكس باز شود‪ ،‬دري جديد براي اين انرژي‬
‫باز شود‪ .‬آن در جديد‪ ،‬مراقبه است‪.‬‬

‫در سال ھاي ابتداي كودكي بايد درس ھا و آموزش ھاي اجباري براي مراقبه وجود داشته باشد‪.‬‬

‫در عوض‪ ،‬ما به كودكان ضديت با سكس را مي آموزيم كه مطلقاً احمقانه است‪.‬‬

‫كودك را نبايد در مخالفت با سكس آموزش داد‪ ،‬بايد به او چيزي مثبت داد‪ :‬چگونه در دسترس مراقبه قرار بگيرد‪.‬‬

‫و كودكان سريع تر به مراقبه دست خواھند يافت زيرا آن دري كه بر روي انرژي جنسي آنان باز مي شود‪،‬‬

‫ھنوز بسته است و گشوده نشده‪ .‬آن انرژي امن و محافظت شده است‪ ،‬مي تواند ھر در جديدي را بكوبد و بگشايد‪.‬‬

‫بعدھا ھمين كودكان رشد مي كنند و سپس برايشان بسيار دشوار خواھد بود به مراقبه دست بيابند‪.‬‬

‫يك گياه تازه و جوان را مي توان به ھر جھتي خم كرد‪ ،‬در ھر جھتي مي توان آن را چرخاند‪.‬‬

‫ولي وقتي كه رشد كرد‪ ،‬سفت و سخت مي شود‪ .‬اگر سعي كني آن را خم كني‪ ،‬مي تواند بشكند‪.‬‬

‫آموختن مراقبه به مردم مسن‪ ،‬رويكردي اشتباه است‪ .‬تمام تالش ھا بايد براي آموزش آن به كودكان باشد‪.‬‬

‫ولي انسان ھا‪ ،‬چنين كه ھستند‪ ،‬فقط در اواخر عمرشان به مراقبه عالقمند مي شوند‪.‬‬

‫فقط آنوقت است كه در مورد مراقبه جويا مي شوند و اينكه انضباط روحاني چيست و چگونه به آرامش مي توان‬
‫رسيد‪ .‬وقتي تمام انرژي ھاي ما مصرف شد‪ ،‬وقتي كه تمام امكانات پيشرفت از ميان رفت‪ ،‬وقتي ھمه چيز در‬
‫شيارھاي خودشان سفت و سخت شدند‪ ،‬وقتي تمام نرمي و قابليت انعطاف ازبين رفت‪ ،‬وقتي كه متحول شدن‬
‫بسيار دشوار است‪،‬‬

‫مي خواھيم كه خودمان را دگرگون كنيم‪ .‬كسي كه يك پايش لب گور است مي پرسد كه چگونه مي تواند به مراقبه‬
‫دست بيابد‪" :‬آيا راھي ھست؟" اين عجيب است‪ .‬اين مفھومي جنون آميز است‪.‬‬

‫تازماني كه مفھوم مراقبه را با نوزاد انسان مرتبط نسازيم‪ ،‬اين سياره ھرگز روي صلح و مراقبه به خودش نخواھد‬
‫ديد‪ .‬مرتبط ساختن اين مفھوم با كساني كه در شامگاه زندگي شان زندگي مي كنند عملي عبث و بيھوده است‪.‬‬

‫كوشش براي رسيدن به آرامش در انتھاي زندگي نياز به تالشي بسيار زياد و بي جھت دارد‪.‬‬

‫اگر اين كوشش در ابتداي زندگي به عمل مي آمد‪ ،‬انسان بسيار آسان تر به مقصود مي رسيد‪.‬‬

‫بنابراين نخستين گام در متحول كردن سكس‪ ،‬معرفي مراقبه به كودكان خردسال است __ براي مشرف ساختنشان‬
‫به آرامش‪ ،‬به بي ذھني‪ ،‬براي تشرف آنان به سكوت‪ .‬كودكان‪ ،‬با استانداردھاي بزرگساالن‪ ،‬در ھر صورت ساكت و‬
‫آرام ھستند‪ .‬اگر قدري به آنان جھت داده شود و آزموش داده شود كه حتي قدري ساكت وآرام بمانند‪ ،‬تازماني كه به‬
‫چھارده سالگي و به سن بلوغ برسند دري جديد به روي آنان گشوده شده است‪ .‬آنوقت آن انرژي كه بالغ شده‬
‫است‪ ،‬از دري جاري مي شود كه پيشاپيش باز شده است‪ .‬به اين ترتيب‪ ،‬آنان خيلي پيش از اينكه سكس را تجربه‬
‫كنند‪ ،‬تجربه اي از آرامش‪،‬‬

‫از سرور‪ ،‬از بي زماني و بي نفسي خواھند داشت‪.‬‬

‫اين آشنابودن‪ ،‬انرژي آنان را از رفتن به كانال ھاي خطا باز مي دارد و آن را به مسيري درست ھدايت خواھد كرد‪.‬‬
‫ما به جاي اينكه آرامش مراقبه را به كودكان آموزش دھيم‪ ،‬انزجار از سكس را به آنان مي آموزيم‪ .‬مي گوييم‪:‬‬
‫"سكس گناه است‪ ،‬سكس كثيف است!" به آنان مي گوييم كه اين نيرو چيزي زشت و بد است و ما را به دوزخ مي‬
‫برد‪.‬‬

‫ولي دادن اين نام ھا ھيچ چيز را در وضعيت واقعي تغيير نمي دھد‪ .‬برعكس‪ ،‬كودكان كنجكاوتر مي شوند‪:‬‬

‫مي خواھند بيشتر در مورد اين چيز دوزخي بدانند‪ ،‬مي خواھند اين اھريمن را بيشتر بشناسند و ميل دارند اين چيز‬
‫كثيف را كه والدين و آموزگارانشان اينھمه از آن وحشت دارند بھتر بشناسند‪.‬‬

‫و ظرف مدتي كوتاه كودكان درمي يابند كه خود والدينشان به ھمان چيزي مشغول ھستند كه آنان را از آن منع مي‬
‫كرده اند! و روزي كه اين را كشف كنند‪ ،‬تمام احترام و اعتمادشان از والدين سلب خواھد شد‪.‬‬

‫برخالف آنچه كه عموماً مي گويند‪ ،‬تعليم وتربيت جديد مسئول سلب احترام از والدين نيست‪ ،‬خود والدين تقصيركار‬
‫ھستند‪ .‬كودكان به زودي درمي يابند كه والدينشان كامال ً درگير ھمان چيزي ھستند كه مي گويند كثيف است!‬

‫و اينكه زندگي روزانه ي آنان با زندگي شبانه شان تفاوت دارد و بين گفتار و كردارشان ھمخواني وجود ندارد‪.‬‬

‫كودكان نظاره گرھايي بسيار دقيق ھستند‪ .‬آنان به ھرآنچه كه در خانه روي مي دھند توجه دارند‪ .‬آنان مي بينند كه‬
‫آنچه را كه پدرشان "كثيف" و مادرشان آن را "بد" مي خواند‪ ،‬در خانه رواج دارد‪.‬‬

‫آنان به زودي از اين نكته ھشيار مي شوند و تمامي احترام و اعتبار والدين برايشان ازبين مي رود‪ ،‬زيرا در نظر آنان‬
‫والدينشان منافق و رياكار ھستند‪ .‬آنان به آنچه كه موعظه مي كنند عمل نمي كنند‪.‬‬

‫و به ياد بسپاريد‪:‬‬

‫كودكاني كه ايمانشان را به والدينشان از دست بدھند‪ ،‬ھرگز قادر نخواھند بود به خداوند ايمان داشته باشند‪.‬‬

‫كودكان نخستين لمحه از الوھيت را در والدينشان مي بينند‪ ،‬و اگر اين ايمان شكسته شود‪ ،‬آنان در بزرگي‪،‬‬

‫به يقين انسان ھايي بي خدا مي شوند‪ .‬كودكان‪ ،‬نخستين احساس الوھيت را در پاكي والدينشان حس مي كنند‪.‬‬

‫والدين به آنان از ھمه نزديك تر ھستند‪ .‬احساس ايمان و حرمت از طريق والدين در كودكان برمي خيزد‪.‬‬

‫اگر ايمان كودك درھم بشكند‪ ،‬بازگردان كودك به نزديكي با خداوند بسيار دشوار خواھد بود‪.‬‬

‫نخستين خدايانشان به آنان خيانت كرده اند __ پدر و مادر ثابت كرده اند كه رياكار ھستند‪.‬‬

‫امروزه‪ ،‬نسل جوان وجود خداوند يا روح را انكار مي كنند و مفھوم رھايي غايي را به تمسخر مي گيرند و مذھب را‬

‫فريب و حيله مي دانند‪ .‬نه به اين سبب كه خودشان جست و جو كرده و به نتيجه گيري شخصي خودشان رسيده‬
‫اند‪ ،‬بلكه به اين سبب كه والدينشان را منافق و فريبكار يافته اند‪.‬‬

‫و تمام اين فريب بر اساس سكس قرار دارد و حول محور جنسيت مي گردد‪.‬‬

‫به كودكان ياد ندھيد كه سكس گناه است‪ .‬درعوض‪ ،‬الزامي است كه به آنان آموخته شود كه سكس بخشي‬
‫جدانشدني از زندگي است‪ ،‬كه ما از سكس زاده شده ايم و اينكه سكس خود زندگي ما است‪ .‬اين به آنان كمك‬
‫مي كند كه رفتار پدرومادرشان را به درستي درك كنند و وقتي بزرگ شدند و زندگي را خودشان تجربه كردند‪ ،‬از‬
‫صداقت و صفاي والدينشان سرشار از احترام خواھند شد‪ .‬در شكل دادن زندگي مذھبي آنان‪ ،‬ھيچ عنصري عظيم تر‬
‫از كشف صداقت و درستي والديشنان نيست‪ .‬ولي امروزه تمام كودكان مي دانند كه والدينشان منافق و فريبكار‬
‫ھستند‪.‬‬

‫سبب اصلي تضاد بين فرزندان و والدين ھمين است‪.‬‬


‫سركوب كردن سكس بين زن و شوھر و بين فرزندان و والدين شكافي ايجاد كرده است‪.‬‬

‫نه‪ .‬ما نيازي به مخالفت با سكس و محكوم كردن و تقبيح آن نداريم‪ .‬آنچه مورد نياز است آموزش جنسي به كودكان‬
‫است‪.‬‬

‫به محض اينكه آنان به قدر كافي بالغ شدند كه سوال كنند‪ ،‬بايد ھرآنچه را كه به نظر اساسي مي آيد‪،‬‬

‫ھرآنچه را كه مي توانند درك كنند بايد به آنان گفت تا بيش از اندازه در مورد سكس كنجكاو نشوند‬

‫و تا نقطه ي جنون جذب آن نشوند كه سعي كنند از منابع عوضي آن را فرابگيرند‪.‬‬

‫وگرنه‪ ،‬ھمانطور كه امروزه اوضاع چنين است‪ ،‬كودكان آنچه را كه بخواھند پيدا مي كنند‪ ،‬ولي آن را از مردمي عوضي‬
‫و از مسير ھاي اشتباه فرامي گيرند و ھمين كار سبب مي شود كه براي باقي عمرشان درد بكشند و شكنجه‬
‫شوند‪.‬‬

‫و در تمام اين مدت ديواري از سكوت و پنھان كاري بين فرزندان و والدين وجود دارد‪ ،‬گويي كه نه والدين و نه فرزندان‬
‫ھيچ چيز از سكس نمي دانند!‬

‫بايد به كودكان آموزش جنسي صحيح داده شود‪.‬‬

‫دومين نكته اينكه بايد به كودكان مراقبه را آموخت __ چگونه آرام‪ ،‬باصفا و ساكت بمانند و چگونه به وضعيت بي‬
‫ذھني‪ no-mind‬برسند‪ .‬اگر در خانه ھا تسھيالتي فراھم شوند كه آنان بتوانند ھر روز دست كم يك ساعت وارد‬
‫سكوت شوند‪ ،‬كودكان بسيار بسيار به سرعت مي توانند ياد بگيرند كه به اين حالت برسند‪ .‬و البته اين فقط زماني‬
‫ممكن خواھد بود كه شما‪ ،‬والدين‪ ،‬نيز ھمراه آنان به مراقبه بنشينيد‪ .‬يك ساعت نشستن در سكوت مي بايد در ھر‬
‫خانه اجباري باشد‪.‬‬

‫اگر به سبب ضرورت‪ ،‬در خانه اي يك وعده غذا از دست برود‪ ،‬اين را مي توان تحمل كرد‪ ،‬ولي ھيچ خانه اي نبايد‬
‫بدون يك ساعت مراقبه در روز بماند‪ .‬اگر در مكاني كه خانواده در آن سكونت دارد‪ ،‬يك ساعت سكوت اجرا نشود‪،‬‬
‫خواندن آن به عنوان "خانه" اشتباه است‪ .‬اين خانه اي كاذب است‪.‬‬

‫روزي يك ساعت مراقبه كردن‪ ،‬تا زماني كه فرد به چھارده سالگي برسد‪ ،‬در مراقبه را بر او خواھد گشود‪ ،‬دري به آن‬
‫وضعيت كه در آن‪ ،‬بي زماني و بي نفسي را تجربه مي كند‪ ،‬جايي كه لمحه اي از روح را مشاھده مي كند‪ .‬داشتن‬
‫چنين لمحه اي قبل از تجربه ي سكس اھميت دارد‪ .‬اين لمحه‪ ،‬پاياني است بر زياده روي و افراط در سكس‪ :‬اينك‬
‫انرژي مسيري تازه يافته است‪ .‬من اين را نخستين گام مي خوانم‪.‬‬

‫در تمرين زندگي بدون عمل جنسي‪ ،‬در رفتن به وراي سكس‪ ،‬در روند دگرگوني انرژي جنسي‪ ،‬مراقبه نخستين قدم‬
‫است‪.‬‬

‫گام دوم عشق است‪ .‬بايد عشق را از وقت نوزادي به كودكان آموزش داد‪ .‬تاكنون چنين پنداشته شده كه آموزش‬
‫عشق منجر به دنياي سكس مي شود‪ .‬ولي اين ترسي بي اساس است‪ .‬آموزش سكس مي تواند انسان را به‬
‫عشق رھنمون شود‪ ،‬ولي آموزش عشق ھرگز او را به جنسيت گرايي نمي كشاند‪ .‬حقيقت درست عكس اين‬
‫است‪ .‬ھرچه عشق بيشتري در درون فرد رشد كند‪ ،‬انرژي جنسي بيشتري به عشق تبديل مي شود و تقسيم مي‬
‫شود‪.‬‬

‫فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ‪ ، the less love-filled‬ذھنيت جنسي بيشتري دارد ‪.the more sex-minded‬‬

‫فرد ھرچه بيشتر از عشق تھي باشد‪ ،‬نفرت بيشتري دارد‪ ،‬فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد‪ ،‬زندگي اش بيشتر‬
‫سرشار از كينه ورزي خواھد بود‪ .‬و انسان ھرچه بيشتر از عشق خالي باشد‪ ،‬حسادت‪ ،‬رقابت‪ ،‬نگراني‪ ،‬و بدبختي‬
‫بيشتري در زندگي خواھد داشت‪ .‬فرد ھرچه با تشويش‪ ،‬حسادت‪ ،‬نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد‪ ،‬انرژي‬
‫بيشتري در درونش راكد مي ماند و آنگاه تنھا راه براي تخليه ي آن‪ ،‬سكس است‪.‬‬
‫عشق براي انرژي ھاي ما يك خروجي است‪ .‬عشق يك جريان است‪ .‬سازنده است و براي ھمين است كه جاري‬
‫است و رضايت مي آورد‪ .‬و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست‬
‫مي آيد‪ .‬كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد‪ ،‬ھرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد‪ ،‬درست مانند كسي كه‬
‫جواھر دارد‪ ،‬ھرگز در پي سنگريزه ھا نيست‪.‬‬

‫ولي كسي كه پر از نفرت باشد‪ ،‬ھرگز نمي تواند راضي باشد‪ .‬در نفرت‪ ،‬انسان جدا مي كند‪ ،‬چيزھا را نابود مي كند‪.‬‬
‫نابودكردن ھرگز رضايت نمي آورد‪ :‬رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد‪ .‬كسي كه حسود است مبارزه مي‬
‫كند‪،‬‬

‫ولي مبارزه ھرگز رضايت نمي آورد‪ .‬رضايت با دادن‪ ،‬سھيم شدن به دست مي آيد‪ ،‬نه با ربودن و چنگ زدن‪.‬‬

‫كسي كه در نزاع و ستيز است‪ ،‬چنگ مي زند و مي ربايد‪ .‬ولي ربودن ھرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و‬

‫سھيم شدن مي آورد‪ .‬انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جھد‪ ،‬ولي ھرگز قادر نيست آرامش به‬
‫دست آورد‪.‬‬

‫آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق ھستند‪ ،‬كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي‬
‫روند‪،‬‬

‫نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام ھستند‪.‬‬

‫فرد ھرچه بيشتر سرشار از عشق باشد‪ ،‬در ھر سلول از وجودش‪ ،‬رضايت‪ ،‬آرامش و احساس شادي و تكميل بودن‬
‫بيشتري جريان دارد‪ .‬نوعي شادابي و طراوت‪ ،‬كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است‪.‬‬

‫چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد ‪ dimension‬سكس حركت نمي كند‪.‬‬

‫و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تالشي كند‪ .‬او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه‬
‫فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد‪ ،‬اينك توسط عشق‪ ،‬بيست و چھار ساعته در‬
‫دسترس است‪.‬‬

‫بنابراين جھت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند‪ .‬ما عشق مي ورزيم‪ ،‬عشق مي دھيم و‬

‫در عشق زندگي مي كنيم‪ .‬و براي تشرف به عشق‪ ،‬لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ھا باشيم‪.‬‬

‫تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد‪ .‬اين تشرفي است به عاشقانه‬
‫زندگي كردن‪.‬‬

‫فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد‪ .‬فرد ھمچنان مي تواند دست‬
‫كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است‪ .‬شايد كسي قادر باشد با اشياء‬
‫مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند‪ ،‬درصورتي كه ديگري با انسان ھاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين‬
‫حتي با اشياء مادي رفتار شود‪ .‬انساني كه سرشار از نفرت است‪ ،‬با انسان ھاي ديگر ھمچون اشياء بي جان رفتار‬
‫مي كند‪ ،‬كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد‪.‬‬

‫يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشھور آمده بود‪ .‬او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد‪ .‬او با عصبانيت‬
‫بندھاي كفشش را باز كرد‪ ،‬كفش ھا را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد‪.‬‬

‫در ھنگام خشم‪ ،‬انسان كفش ھايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش ھستند!‬

‫او ھمچنين در را طوري باز مي كند كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد!‬

‫مرد محكم در را بازكرد‪ ،‬وارد شد‪ ،‬و به آن عارف اداي احترام كرد‪.‬‬
‫عارف گفت‪" ،‬نه‪ ،‬من ھنوز نمي توانم به سالم تو پاسخ بدھم‪ .‬نخست برو و از در و از كفش ھايت معذرت بخواه!"‬

‫مرد پرسيد‪" ،‬شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواھم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ھا زنده ھستند؟"‬

‫عارف پاسخ داد‪" :‬وقتي خشمت را سر آن چيزھاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي‪ .‬تو كفش ھا را‬
‫طوري پرتاب كردي كه موجوداتي زنده ھستند و براي چيزي مقصر ھستند‪ .‬و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به‬
‫نظر دشمنت مي آمد‪ .‬چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ھا‪ ،‬شخصيتشان را تاييد كردي‪ ،‬بايد ھمين حاال نخست‬
‫بروي و از آن ھا معذرت بخواھي‪ .‬فقط در آن صورت با تو حرف خواھم زد‪ ،‬وگرنه امكان ندارد‪".‬‬

‫مسافر فكر كرد كه چگونه اينھمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را مالقات كند و اينك چنين موضوع بي اھميتي مي‬
‫تواند امكان مالقات را از او بگيرد‪ .‬درحالتي بسيار بي رمق‪ ،‬نزد كفش ھايش رفت و دست ھايش را روي ھم گذاشت‬
‫و گفت‪" ،‬دوستان‪ ،‬بدرفتاري مرا ببخشيد!"‬

‫به در گفت‪" ،‬متاسفم‪ .‬بازكردن تو با خشم كاري اشتباه بود‪".‬‬

‫مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد‪ ،‬ولي وقتي معذرت خواھي اش‬
‫به پايان رسيد‪ ،‬شگفت زده شده بود‪ :‬آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد‪.‬‬
‫حتي به تخيلش ھم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواھي از يك جفت كفش و يك در‪ ،‬چنان صفا و آرامشي بتواند‬
‫به كسي دست بدھد‪.‬‬

‫وقتي معذرت خواھي اش به پايان رسيد‪ ،‬رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و گفت‪" ،‬حاال خوب است‪.‬‬

‫حاال مي توانيم گفت و گو كنيم‪ .‬حاال قدري عشق نشان دادي‪ ،‬حاال مي تواني ارتباط بزني‪ ،‬حاال حتي مي تواني‬
‫درك كني‪ ،‬زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور ھستي‪".‬‬

‫مسئله اين نيست كه فقط با انسان ھا عاشقانه رفتار كنيم‪ ،‬مسئله عشق ورزيدن است‪.‬‬

‫گفتن اينكه انسان بايد مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است‪ .‬اگر مادري از فرزندش بخواھد كه فقط به اين‬
‫دليل كه مادرش است بايد او را دوست داشته باشد‪ ،‬اين يك آموزش غلط است‪ .‬عشقي كه براساس "دليل" و "بايد"‬
‫و "بنابراين" باشد‪ ،‬عشقي دروغين است‪ .‬كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواھد كه دوستش بدارند‪،‬‬
‫آموزشي غلط مي دھد‪.‬‬

‫اين يعني دليل آوردن براي عشق‪ .‬عشق بدون دليل است‪ ،‬عشق ھرگز با دليل روي نمي دھد‪.‬‬

‫اگر مادر به فرزندش بگويد‪" ،‬من مدت ھاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام‪ ،‬بنابراين مرا دوست داشته باش‪"،‬‬
‫براي عشق دليل مي تراشد‪ ،‬اين پايان عشق است‪ .‬شايد كودك با زور و ناخواسته تظاھر به عشق كند‪ ،‬زيرا كه او‬
‫مادرش است‪.‬‬

‫آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم‪ ،‬بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي‬
‫فراھم كنيم كه در آن‪ ،‬كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد‪.‬‬

‫مادري كه به فرزندش بگويد‪" ،‬مرا دوست داشته باش چون مادرت ھستم‪ "،‬عشق را به فرزندش آموزش نمي دھد‪.‬‬

‫بايد بگويد‪ " ،‬براي زندگي‪ ،‬آينده و خوشبختي تو اھميت دارد كه تو به ھركس و ھرآنچه كه با آن برخورد مي كني‬
‫عاشقانه رفتار كني __ چه يك قطعه سنگ باشد‪ ،‬يك گل باشد‪ ،‬يا يك انسان يا يك حيوان‪ ،‬ھرچه كه باشد‪.‬‬

‫مسئله‪ ،‬دادن عشق به يك حيوان‪ ،‬به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست‪ .‬مسئله‪ ،‬عاشق بودن وجود تو‬
‫است‪.‬‬

‫آينده ي تو بستگي به اين دارد كه چگونه عاشقانه رفتار كني‪.‬‬


‫امكان سرور و خوشبختي در زندگي تو بستگي به اين دارد كه چقدر سرشار از عشق باشي‪".‬‬
‫مردم براي اينكه عشق بورزند نياز به آموزش دارند‪ ،‬آنوقت است كه مي توانند از جنسيت زدگي خالص شوند‪.‬‬

‫ولي ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دھيم‪ ،‬ھيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم‪.‬‬

‫درعوض‪ ،‬ھرچه كه به نام عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دھيم‪ ،‬كاذب است‪.‬‬

‫آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و ھمچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟‬

‫نه‪ ،‬اين ناممكن است‪ .‬انسان عاشق‪ ،‬يك انسان عاشق است‪ ،‬اين به ھيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد‪.‬‬

‫چنين كسي حتي اگر تنھا ھم بنشيند بازھم شخصي عاشق است‪.‬‬

‫عاشق بودن‪ ،‬طبيعت چنين فردي است‪ ،‬ربطي به رابطه ي شما و آن شخص ندارد‪.‬‬

‫يك شخص خشمگين حتي اگر تنھا ھم باشد بازھم خشمگين است‪ ،‬انساني كه نفرت دارد‪ ،‬حتي در تنھايي ھم پر‬
‫از نفرت است‪ .‬با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است‪ ،‬باوجودي كه خشم‬
‫خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دھد‪.‬‬

‫اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنھايي نشسته‪ ،‬مي توانيد احساس كنيد كه چگونه لبالب از عشق است‪.‬‬

‫گل ھايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي كنند‪ ،‬چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند‬
‫و‬

‫چه نباشد‪ ،‬چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد‪ .‬معطر بودن طبيعت گل است‪.‬‬

‫در اين توھم نباشيد كه گل فقط به خاطر شما عطرافشاني مي كند!‬

‫عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود‪ .‬بايد وضعيت بودش ما باشد‪ ،‬نبايد متكي به " به چه كسي" باشد‪.‬‬

‫ولي تمام عشاق مي خواھند كه معشوقشان فقط آنان را دوست بدارد‪ ،‬و عاشق ھيچكس ديگر نباشد‪.‬‬

‫ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند ھمه را دوست بدارد‪ ،‬نمي تواند ھيچ كس را دوست بدارد‪.‬‬

‫زن مي گويد كه شوھرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با ھيچكس ديگر عاشقانه رفتار كند‪ ،‬جريان عشق شوھر‬

‫فقط بايد به سمت او جاري باشد‪ .‬ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي دروغين است و مسبب اين نيز خود‬
‫اوست‪.‬‬

‫شوھري كه ھميشه پر از عشق براي ھمه نباشد چگونه مي تواند عاشق ھمسرش باشد؟‬

‫عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانروز‪ ،‬عشق ورزيدن طبيعت او است‪.‬‬

‫انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تھي از عشق باشد‪.‬‬

‫ولي تاكنون نوع بشر قادر نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند‪ .‬پدر از فرزندش مي خواھد كه او را دوست بدارد‪.‬‬

‫ولي مستخدم پير خانه چه؟ "نيازي نيست‪ ،‬او فقط يك خدمتكار است!"‬

‫ولي ھمين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است‪ .‬و اين پدر درك‬
‫نمي كند كه فردا‪ ،‬شايد ھم ھمين امروز‪ ،‬وقتي خودش پير شد‪ ،‬از فرزندش شاكي خواھد بود كه رفتاري عاشقانه‬
‫با او ندارد‪.‬‬
‫اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با ھمه رفتاري عاشقانه داشته باشد‪ ،‬مي توانست به انساني كه عشق‬
‫مي ورزد‪،‬‬

‫رشد كند‪ .‬عشق به طبيعت دروني مربوط است‪ ،‬نه به نوع رابطه‪.‬‬

‫عشق ربطي به ارتباط ندارد‪ ،‬عشق حالتي از بودش است‪ .‬عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است‪.‬‬

‫ما بايد آموزشي از نوع ديگر ببينيم‪ ،‬آموزش عاشق بودن __ عاشق ھريك و ھمه بودن‪.‬‬

‫اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه زمين بگذارد‪ ،‬توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود‪" :‬از شخصيت تو بعيد است‬
‫كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري‪ .‬كسي خواھد ديد و خواھيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده‬
‫اي‪.‬‬

‫اين نشانگر نقصي در شخصيت تو است‪".‬‬

‫به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد‪ .‬يك شب‪ ،‬حدود نيمه شب‪ ،‬سخت باران مي باريد‬
‫و او و ھمسرش خوابيده بودند‪ .‬ناگھان در خانه زده شد‪ .‬كسي جوياي سرپناه بود‪.‬‬

‫عارف به ھمسرش گفت‪" ،‬كسي بيرون است‪ ،‬يك مسافر‪ ،‬يك دوست ناشناس‪ .‬لطفاً در را باز كن‪".‬‬

‫توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس‪ ".‬شما حتي با كساني كه آشنا ھستيد دوستي نداريد‪.‬‬

‫اين رفتار عاشقانه ي او را نشان مي دھد‪" :‬يك دوست ناشناس بيرون منتظر است‪ ،‬لطفاً در را باز كن‪".‬‬

‫ھمسرش گفت‪" ،‬جا نداريم‪ .‬حتي براي دوتاي ما ھم جا نيست‪ .‬چگونه يك نفر ديگر ھم وارد شود؟"‬

‫عارف پاسخ داد‪" ،‬عزيز من‪ ،‬اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد‪ ،‬كلبه ي حقير مردي فقير است‪.‬‬

‫كاخ مرد غني است كه ھميشه جا كم دارد __ اگر يك ميھمان ديگر وارد شود‪ ،‬فضا كم مي آورد!‬

‫نه‪ ،‬اينجا كلبه ي مردي فقير است‪".‬‬

‫زن پرسيد‪ " ،‬چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"‬

‫عارف پاسخ داد‪" ،‬اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد‪ ،‬احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است‪،‬‬
‫ولي اگر قلبت باريك باشد‪ ،‬حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميھمان به نظر كوچك مي آيد‪ .‬لطفاً در را باز كن‪ .‬چگونه‬
‫مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حاال ما دراز كشيده بوديم‪ .‬شايد سه نفري نتوانيم دراز‬
‫بكشيم‪ ،‬ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم‪ .‬اگر ھمه بنشينيم‪ ،‬براي يكي ديگر ھم جا ھست‪".‬‬

‫ھمسرش وادار شد در را باز كند‪ .‬مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد‪ .‬باھم نشستند و مشغول صحبت شدند‪.‬‬

‫پس از مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند‪ .‬عارف گفت‪" ،‬به نظر مي رسد ديگري ھم وارد شده" و از ميھمان كه‬
‫نزديك در نشسته بود خواست تا در را باز كند‪ .‬مرد گفت‪" ،‬در را باز كنم؟ جا نيست‪".‬‬

‫اين مرد‪ ،‬كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود‪ ،‬از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او‬
‫داد‪ ،‬بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود‪ .‬و اينك مردمي ديگر آمده بودند‪ .‬و عشق بايد به تازه‬
‫واردين ھم پناه مي داد‪.‬‬

‫ولي مرد گفت‪" ،‬نه‪ ،‬نيازي نيست كه در را باز كنم‪ .‬آيا نمي بينيد كه ما نشسته ھم در اينجا مشكل داريم؟"‬

‫عارف خنديد و گفت‪" ،‬مرد عزيز من‪ ،‬آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود‪.‬‬
‫ھنوز ھم اينجاست‪ ،‬عشق با آمدن تو تمام نشده است‪ .‬در را باز كن‪ ،‬لطفاً‪ .‬حاال ما دور از ھم نشسته ايم‪ ،‬پس فقط‬
‫قدري مھربان تر مي نشينيم‪ .‬اينطوري جاي كافي خواھد بود‪ .‬به عالوه‪ ،‬شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با‬
‫ھمديگر‪،‬‬

‫خودش گرما و لذت مي بخشد‪".‬‬

‫در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند‪ .‬ھمگي با ھم نشستند و با ھم آشنا شدند‪.‬‬

‫سپس‪ ،‬خري وارد شد و با سرش به در فشار آورد‪ .‬خر خيس آب بود و جوياي سرپناھي براي شب بود‪.‬‬

‫عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند خواست تا در را باز كنند و گفت‪" ،‬يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است‪".‬‬

‫مردان با ديدن بيرون گفتند‪" ،‬اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست‪ .‬فقط يك االغ است‪.‬‬

‫نيازي نيست كه در را باز كنيم‪".‬‬

‫عارف گفت‪" ،‬شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني‪ ،‬با انسان ھا ھمچون حيوان رفتار مي شود‪ .‬ولي اينجا‬
‫كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ھا نيز مانند انسان رفتار كنيم‪ .‬لطفاً در را باز كنيد‪".‬‬

‫دو مرد يكصدا ناله كردند‪" ،‬ولي جا و فضا؟"‬

‫عارف گفت‪" ،‬جا زياد است‪ .‬به جاي نشستن‪ ،‬مي توانيم ھمگي بايستيم‪ .‬براي اين جاي كافي ھست‪ .‬ناراحت‬
‫نباشيد‪.‬‬

‫اگر الزم شد‪ ،‬من ھميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم‪".‬‬

‫عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است‪ ،‬قلبي عاشق‪.‬‬

‫وقتي قلب عاشق در درون باشد‪ ،‬خودش را ھمچون ھاله اي از رضايت‪ ،‬ھاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي‬
‫سازد‪.‬‬

‫آيا ھرگز دقت كرده ايد كه ھرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد‪ ،‬موجي عظيم از آرامش تمام‬
‫وجودتان فرا مي گيرد؟ آيا ھرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن ھايي بوده اند كه در لحظات‪،‬‬
‫عشق بي قيد وشرط داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته‪ ،‬وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در‬
‫خيابان لبخند زده ايد؟‬

‫آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا ھيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را‬
‫از زمين بلند كرده ايد‪ ،‬وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد‪ ،‬وقتي گلي به بيماري ھديه داده ايد؟‬

‫نه به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است‪.‬‬

‫نه‪ ،‬آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد‪ ،‬ولي خود ھديه دادن يك پاداش عظيم است‪ ،‬يك سرور بزرگ‪.‬‬

‫توان عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند ___ عشق به گياھان‪ ،‬پرندگان‪ ،‬حيوانات‪ ،‬عشق به انسان ھا و‬

‫عشق به بيگانگان‪ ،‬براي خارجي ھا‪ ،‬عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند ___ ماه و ستارگان‪.‬‬

‫عشق شما بايد رشد كند‪.‬‬

‫ھرچه عشق در درون كسي افزوده شود‪ ،‬امكان سكس در زندگي فرد كاھش مي يابد‪.‬‬

‫عشق و مراقبه باھم آن دري را مي گشايد كه دروازه ي الوھيت است‪.‬‬


‫عشق به عالوه ي مراقبه مساوي است با خداگونگي ‪.godliness‬‬

‫وقتي عشق و مراقبه به ھم مي پيوندند‪ ،‬الوھيت به دست آمده است‪ .‬ثمره ي اين دستيابي‪ ،‬زندگي در تجرد‬
‫است ‪ .celibacy‬آنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاھي ديگر صعود مي كند‪ .‬آنوقت به تدريج نشت نمي كند‪ ،‬آنگاه به‬
‫بيرون ھدر نمي رود‪ .‬انرژي برمي خيزد‪ ،‬شروع مي كند به باالرفتن از مسيرھاي دروني‪ .‬به سفري روبه باال مي رود‪.‬‬

‫سفر ما‪ ،‬در حال حاضر‪ ،‬به سمت پايين ترين سطوح است‪.‬‬

‫سكس جاري شدن انرژي به پايين است‪ ،‬زندگي تجردي سفري سرباال است‪.‬‬

‫عشق و مراقبه كليدھاي زندگي بدون عمل جنسي ھستند‪.‬‬

‫فردا‪ ،‬در مورد اينكه از اين زندگي تجردي چه به دست خواھد آمد سخن خواھم گفت‪.‬‬

‫چه به دست مي آوريم؟ چه عايدمان مي شود؟‬

‫امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم‪ :‬عشق و مراقبه‪ .‬به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي‬
‫شروع شود‪ ،‬ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد‪ ،‬كاري نمانده است كه انجام‬
‫بدھيد!‬

‫قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد‪ .‬در آن صورت تالش من به ھدر رفته است‪.‬‬

‫در ھر سن كه ھستيد‪ ،‬اين كار خير مي تواند شروع شود‪ ،‬مي تواند ھمين امروز شروع شود‪.‬‬

‫باوجودي كه با افزايش سن دشوارتر مي شود __ اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است __ در ھر‬
‫سن از زندگي كه شروع شود شگون و بركت دارد‪ .‬مي توانيد اين را امروز شروع كنيد‪ .‬كساني كه آماده ي آموختن‬
‫باشند‪،‬‬

‫حتي در سن ھاي باال نيز ھنوز كودك ھستند‪ .‬مي توانند از ھمانجا شروع كنند‪ .‬اگر شوق فراگرفتن داشته باشند‪،‬‬

‫اگر پر از اين فكر نباشند كه ھمه چيز را مي دانند‪ ،‬كه به ھمه چيز رسيده اند‪ ،‬سفرشان ھمچون يك كودك‪ ،‬شاداب و‬
‫با طروات آغاز مي شود‪.‬‬

‫روزي بودا از يك بيكشو ‪ bhikshu‬كه او را سال ھا پيش مشرف ساخته بود پرسيد‪" ،‬بيكشو‪ ،‬چند سال داري؟"‬

‫بيكشو پاسخ داد‪" ،‬پنج سال‪".‬‬

‫بودا تعجب كرد‪" ،‬پنج سال؟ تو دست كم ھفتاد ساله به نظر مي رسي‪ .‬اين چه پاسخي است؟"‬

‫بيكشو پاسخ داد‪" ،‬به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد‪ ،‬و فقط در اين پنج ساله‬
‫است كه عشق در زندگي من بارش داشته است‪ .‬پيش از آن‪ ،‬زندگي من چون يك رويا بود‪ :‬در خواب وجود داشتم‪.‬‬
‫وقتي سنم را محاسبه مي كنم‪ ،‬آن سال ھا را به حساب نمي آورم‪ .‬چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال‬
‫پيش شروع شد‪.‬‬

‫من فقط پنج ساله ام‪".‬‬

‫بودا به تمام مريدانش گفت كه خوب در اين پاسخ دقت كنند‪.‬‬

‫شما ھمگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد‪ ،‬اين معيار تعيين سن است‪.‬‬

‫اگر عشق و مراقبه ھنوز در شما زاده نشده اند‪ ،‬زندگي شما تاكنون به ھدر رفته است‪ ،‬ھنوز به دنيا نيامده ايد‪.‬‬
‫ولي اگر سعي و تالش كنيد‪ ،‬ھيچگاه دير نيست‪.‬‬

‫بنابراين‪ ،‬از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل‬
‫آينده است‪ .‬ھيچكس ھرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد‪ .‬تاكنون ھيچكس چنان در راه خطا پيش‬
‫نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند‪ .‬حتي اگر كسي ھزاران سال در تاريكي زيسته باشد‪ ،‬به اين معني‬
‫نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند‪ ،‬تاريكي اعالم كند‪" ،‬من ھزاران ساله ھستم‪ ،‬پس از اينجا نخواھم رفت!"‬
‫نه‪ ،‬وقتي كه چراغ روشن باشد‪ ،‬تاريكي ھزاران ساله به ھمان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه‪.‬‬

‫برافروختن آن چراغ در كودكي بسيار آسان است و پس از آن قدري دشوار مي شود‪.‬‬

‫ولي دشوار به معناي ناممكن نيست‪ .‬دشوار يعني قدري تالش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر‪.‬‬

‫دشوار يعني قدري شديد تر‪ .‬يعني كه شما بايد الگوھاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد‬
‫و مسيرھاي تازه باز كنيد‪.‬‬

‫ولي حتي با دميدن نخستين اشعه ھاي طريق جديد‪ ،‬احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت‬
‫كرده ايد‪ .‬با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور‪ ،‬آن حقيقت‪ ،‬آن نور‪ ،‬احجساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده‬
‫باشيد‪ ،‬چيزھاي زيادي دريافت مي كنيد‪ .‬زير تمام كارھايي كه كرده بوديد بسيار بي اھميت بوده اند ‪ ،‬چنان جزيي‬
‫بوده و آنچه كه به دست آمده‪ ،‬بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نھاد‪ .‬بنابراين‪ ،‬سخنان مرا اشتباه‬
‫دريافت نكنيد‪ ،‬اين درخواست من از شماست‪.‬‬

‫از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم‪.‬‬

‫در پايان به آن الوھيتي كه در شما منزل دارد تعظيم مي كنم‪.‬‬

‫لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد‪.‬‬

‫در مورد مرگ‬

‫باگوان عزيز‪:‬‬

‫"شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد‪ .‬چنين فھميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين‬
‫دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواھد داد‪ .‬آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم‬
‫احساس ھيجان زياد مي كنم‪ ،‬خودم را گول مي زنم؟ چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود‬
‫داشته باشد‪ ،‬اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاھي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مھربان‬
‫صورت گيرد‪ ،‬مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد؟ "‬
‫خود مرگ وجود خارجي ندارد‪ .‬آنچه كه واقعاً رخ مي دھد‪ ،‬تحول آگاھي است از يك شكل به شكلي ديگر‪ ،‬يا در‬
‫نھايت و در غايت‪ ،‬از شكل به بي شكلي‪ .‬تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاھانه بميرد و يا اينكه به‬
‫روش متداول ‪ ،‬در ناآگاھي مي ميرد‪ .‬طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ‪ ،‬شخص كامال ً بيھوش شود‪ ،‬وارد‬
‫كوما ‪ coma‬شود‪ ،‬تا چيزي را نشناسد‪.‬‬

‫اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است‪ .‬اگر جراح بخواھد بخشي كوچك از بدن را بردارد‪ ،‬بايد بيمار را بيھوش‬
‫سازد‪ ،‬درغير اينصورت ھرگونه امكاني ھست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد‪ .‬و در درد و رنج‪ ،‬عمل‬
‫جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد‪.‬آنچه كه جراح ھا انجام مي دھند‪ ،‬طبيعت ھزاران سال است كه انجام داده‬
‫است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است‪ .‬تمام بدن را مي برد‪ ،‬نه تنھا يك بخش از آن را‪ ،‬طبيعت در ھنگام‬
‫مرگ‪ ،‬آگاھي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند‪.‬‬

‫فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ‪ ،‬درست در مرز اشراق باشي ‪ ،‬مي تواني ھشيار بماني‪ ،‬زيرا تمام‬
‫روند اشراق‪ ،‬آفرينش فاصله بين تو و بدنت است‪ ،‬بين تو و ذھنت‪ .‬اگر آن فاصله كافي باشد‪ ،‬آنوقت مي تواني‬
‫ھشيار بماني و ھرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدھد ‪ ،‬مي تواني آن را تماشا كني‪ ،‬گويي كه براي ديگري رخ مي‬
‫دھد‪.‬‬

‫آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و ھيجان انگيز است‪ ،‬ولي نه قبل از آن‪ .‬به عبارتي ديگر‪ :‬براي زيبامردن‪ ،‬فرد بايد‬
‫زيبا زندگي كند‪ .‬براي اينكه انسان در ھيجان و سرور و اعجاب بميرد‪ ،‬بايد زندگيش را براي شعف‪ ،‬ھيجان و اعجاب‬
‫آماده كند‪ .‬مرگ فقط نقطه ي فراز است‪ ،‬نقطه ي اوج زندگيت است‪ .‬مرگ مخالف با زندگي نيست‪ ،‬زندگي را ازبين‬
‫نمي برد‪.‬براي ھمين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود‪ ،‬وجود خارجي ندارد‪.‬‬

‫مرگ درواقع‪ ،‬به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دھد‪ .‬و اگر به تمامي رشد كرده باشي‪ ،‬نيازي به فرصتي ديگر‬
‫نيست‪ ،‬آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود‪ .‬تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي‪ ،‬بلكه تمامي اقيانوس وجود‬
‫ھستي‪.‬‬

‫پ د آسپنسكي ‪ P.D. Ouspensky‬در كتابش تريتوم اورگانوم ‪ ، Teritum Organum‬يكي از بااھميت ترين كتاب ھا ‪،‬‬
‫جمالت زيباي بسياري دارد‪ ،‬ولي اين جمله از ھمه مھم تر است‪ .‬در رياضيات معمولي ‪ ،‬و او يك رياضي دان بود ‪،‬‬
‫جزء‪ ،‬جزء است و كل‪ ،‬كل‪ .‬جزء نمي تواند كل باشد و كل نيز نمي تواند جزء باشد‪ .‬ولي در رياضيات معرفت‬
‫‪ ،consciousness‬اوضاع كامال ً فرق مي كند ‪ ،‬در اينجا جزء مي تواند كل بشود و كل مي تواند جزء بشود‪ ،‬درواقع‪،‬‬
‫اين دو يكي ھستند‪ .‬به جاي استفاده از واژه ي "جزء"‪ ،‬بايد بگوييم‪" ،‬تو وجودي ظريف و كوچك داري‪ ،‬تصويري كوچك‬
‫از آن كل‪ .‬و وقتي كه بدن از بين برود‪ :‬آن تصوير كوچك با آن تصوير بزرگ يگانه مي گردد‪".‬‬

‫مرگ ھيجاني عظيم است‪ ،‬ولي فقط براي آنان كه در جھت آن كار مي كنند و آن را پديده اي باھيجان مي سازند‪.‬‬
‫كليد در اين است كه تو بايد ھشيار بماني‪.‬شنيده ام كه سه دوست ‪ ،‬يك جراح‪ ،‬يك سياست باز و يك قاضي ‪ ،‬در‬
‫ھنگام پياده روي صبحگاھي خود مشغول حرف زدن بودند‪ .‬در مورد ھمه چيز حرف مي زدند و به اين نكته رسيدند كه‬
‫حرفه ي كداميك از آنان از ھمه قديمي تر است‪ .‬قاضي گفت‪" ،‬البته ي حرفه ي من‪ ،‬زيرا تا آنجا كه ما مي دانيم‪،‬‬
‫ھرچه كه به عقب باز مي گرديم‪ ،‬انسان وحشي تر و جاني تر و حيواني تر بوده است‪ .‬براي حفظ صلح و برپاداشتن‬
‫جامعه و حفاظت از افراد بيگناه به وجود ما نياز بوده است‪ .‬و حتي انسان‪ ،‬اينگونه كه ما مي بينيم به مذاھب‬
‫مختلف‪ ،‬به ملت ھا و نژادھا و گروه ھاي كوچك تر تقسيم شده است و اين ھا با ھم مي جنگند و در سراسر دنيا‬
‫اغتشاشي ھميشگي وجود دارد‪ .‬بدون نظام قضايي‪ ،‬پرھيزكردن از اين اغتشاش ھا و نجات دادن بشريت غيرممكن‬
‫است‪ ".‬حرف ھايش جذاب بودند‪ ،‬ولي آن سياست باز خنديد و گفت‪" ،‬مي تواني ديگران را گول بزني‪ ،‬ولي نه مرا‪.‬‬
‫نخست‪ ،‬به من بگو‪ ،‬اگر من وجود نداشته باشم‪ ،‬چه كسي آن اغتشاشات را برپا مي كند؟ براي ھر جنايتي‪ ،‬وجود‬
‫يك سياست باز الزامي است‪ ".‬باوجودي كه ھيچ سياست بازي اين را نمي پذيرد‪ ،‬ولي چيزي كه او گفت درست‬
‫است‪ .‬جراح گفت‪" ،‬شايد حق با شما باشد‪ ،‬ولي ھيچكس نمي تواند با يك جراح رقابت كند‪ .‬عمل جراحي نخستين‬
‫چيز بوده‪ :‬خدا يك دنده از آدم را برداشت و از آن حوا را ساخت‪ .‬اين يك جراحي معجزه آسا بود‪ .‬و اين بايد دقيقاً در‬
‫آغاز بوده باشد‪ ،‬نمي توانيد از اين بيشتر به عقب برويد‪ ".‬ولي حتي براي درآوردن آن دنده ھم‪ ،‬خدا بايد آدم را‬
‫بيھوش كرده باشد‪.‬‬
‫كتاب ھاي عجيبي از زمان ھاي قديم برجاي مانده است ‪ ،‬كه بايد به تمام دنيا معرفي شوند‪ .‬حدود پنج ھزار سال‬
‫پيش در ھندوستان مردي زندگي مي كرد به نام سوشروت ‪ Sushrut‬و او كتابي در مورد جراحي نوشته است‪ .‬و‬
‫قسمت اعجاب آور اين است كه ھرآنچه را كه ما امروز انجام مي دھيم‪ ،‬در آن كتاب وجود دارد‪ ،‬ابزار‪ ،‬روش ھا‪ ،‬ھمه‬
‫چيز ‪ ،‬حتي بيھوشي‪ .‬در كوه ھاي ھيماليا گياه كوچكي پيدا مي شود كه فقط چند قطره از عصاره ي آن كافي است‬
‫تا انساني را براي ساعت ھا بيھوش كند‪ .‬ھنوز ھم در دسترس است‪ .‬بنابراين اگر در جراحي ھاي كوچك ما‪ ،‬از‬
‫ھمان ابتدا‪ ....‬بيھوشي مطلقاً ضروري باشد‪ ....‬مرگ عظيم ترين عمل جراحي است‪ .‬تمامي بدن بايد از آن وجود‬
‫گرفته شود‪ ،‬وجودي كه با آن بدن بسيار ھويت گرفته و به آن چسبيده است‪ .‬اين كار در ھنگام بيھوشي ممكن‬
‫است‪.‬‬

‫تعداد بسيار اندكي از مردم ھستند كه در ھشياري مي ميرند و ترس از مرگ ھم براي ھمين است‪ ،‬زيرا تعداد بسيار‬
‫اندكي ھشيارانه زندگي مي كنند‪ .‬ھرآنچه كه مايلي مرگ تو باشد‪ ،‬نخست بگذار كه زندگيت چنان باشد ‪ ،‬زيرا مرگ‬
‫از زندگي جدا نيست‪ ،‬مرگ پايان زندگي نيست‪ ،‬بلكه فقط يك تغيير است‪ .‬زندگي ادامه دارد‪ ،‬ادامه داشته است و‬
‫ھميشه ادامه خواھد داشت‪ .‬ولي شكل ھا بي فايده مي شوند‪ ،‬كھنه مي شوند و به جاي اينكه سبب شادي‬
‫باشند‪ ،‬يك بار سنگين مي شوند ‪ ،‬بھتر است شكلي جديد و تازه به زندگي داده شود‪ .‬مرگ يك بركت است‪ ،‬يك‬
‫مصيبت نيست‪.‬‬

‫نور درون‬

‫باگوان عزيز‪:‬‬

‫" چه اتفاقي براي من رخ داده؟ من بيشتر و بيشتر باز مي شوم و احساس مي كنم كه سايه ھاي وجودم به تدريج‬
‫ازبين مي روند‪ .‬وقتي چشمانم را مي بندم نور بيشتري در بدنم مي بينم‪ .‬خيلي زيباست‪ ،‬و احساس بسيار خوبي‬
‫به شما دارم ‪ ،‬بيش از آنچه تاكنون داشته ام‪ .‬باگوان عزيز‪ ،‬آيا اين مي تواند واقعي باشد؟ آيا اين من ھستم؟ چرا اين‬
‫ترديدھا ھنوز وجود دارند؟ ممكن است لطفاً توضيح بدھيد؟ "‬

‫ھر اتفاقي كه برايت افتاده‪ ،‬ژرف ترين اشتياق ھر سالك است‪ .‬تو فقط براي چنين رويدادھايي است كه در اينجايي‪.‬‬
‫اين آغاز راه است‪ .‬در ابتدا‪ ،‬اين بسيار طبيعي است‪ :‬ذھن توليد ترديد مي كند‪ .‬نيازي نيست كه از ذھن خشمگين‬
‫باشي' ذھن اين را درك نمي كند‪ ،‬اين وراي ادراك ذھن است‪ .‬و اين طبيعي است كه ذھن مايل است منطقي و‬
‫عقالني باقي بماند‪.‬‬

‫ذھن به اين دليل ساده توليد ترديد مي كند كه مي خواھد از تو محافظت كند‪ .‬ذھن با تو مخالف نيست‪ ،‬سعي دارد‬
‫از تو مراقبت كند تا وارد فضاھاي ديوانه كننده نشوي‪ .‬ولي تنھا در آغاز راه است كه ذھن توليد ترديد مي كند‪ .‬و اين‬
‫زماني است كه مرشد و مدرسه ي مرشد به تو كمك مي كند تا نگران گفته ھاي ذھن نباشي‪ ،‬بلكه ابعاد تازه اي را‬
‫كه برايت گشوده مي شوند اكتشاف كني‪ .‬تو احساس سبكي داري‪ .‬تمامي سايه ھا محو مي شوند و بدني‬
‫درخشان در تو شكل مي گيرد‪ ،‬بدني از نور‪ .‬ذھن مي تواند يك اسكلت را بپذيرد' ولي نمي تواند بدني از نور را‬
‫بپذيرد‪ .‬ذھن بسيار ابتدايي است' ھنوز ھم ماده را باور دارد‪.‬‬

‫فيزيك به اين نتيجه رسيده است كه ماده ابداً وجود ندارد‪ .‬فقط انرژي وجود دارد‪ .‬ولي ذرات انرژي چنان سريع حركت‬
‫مي كنند كه اين توھم جامد بودن را ايجاد مي كنند‪ .‬درست مانند حركت سريع پره ھاي پنكه است‪ :‬نمي تواني پره‬
‫ھا را جداگانه ببيني‪ ،‬يك دايره مي بيني‪ .‬اگر پنكه با سرعت نور مي چرخيد __ سرعتي كه الكترون ھا در يك ستون‬
‫سنگي مي چرخند آنوقت مي توانستي روي پنكه ي سقفي بنشيني و نمي افتادي و احساس نمي كردي كه‬
‫چيزي در زير تو حركت مي كند و بين پره ھا فاصله اي ھست‪ .‬زيرا پيش از اينكه فاصله را احساس كني‪ ،‬پره ي ديگر‬
‫وارد مي شود و تو ھيچ احساسي نخواھي داشت‪ .‬سرعت باالي حركت‪ ،‬آن را جامد خواھد كرد‪ .‬ھرچه كه جامد‬
‫است‪ ،‬فقط به نظر جامد مي آيد‪ .‬ولي ذھن بسيار ابتدايي است‪.‬‬

‫دل نه ابتدايي است و نه مدرن‪ .‬دل جاودانه است' چيزي از تقسيم بندي زمان نمي شناسد‪ .‬بنابراين دل مي تواند‬
‫بدون ھيچ ترديدي بدني از نور را ببيند‪ .‬در واقع‪ ،‬بدن نوراني واقعي تر از بدن جامدي است كه ما مي بينيم زيرا بدن‬
‫نوراني يعني بدني از الكترون ھا‪ :‬الكتريسته ي خالص‪.‬‬

‫پس از جنگ جھاني دوم چنين روي داد كه سربازي به وطنش بازگشت‪ .‬او پنج سال از وطن دور بود و طبيعي بود كه‬
‫براي ديدن ھمسرش عجله داشته باشد‪ .‬پس از اينكه ھمسرش را در آغوش گرفت ‪ ،‬دچار شوك برقي شد و روي‬
‫زمين افتاد‪ .‬او گفت " خداي من‪ ،‬چه اتفاقي افتاده است؟" براي پنج سال ھمسرش منتظر بوده و منتظر بوده وبا‬
‫چنان شدتي انتظار كشيده كه نيروي الكتريكي بدنش روي ھم انباشته شده بود‪ .‬پزشكان را خبر كردند‪ .‬آنان حتي‬
‫نتوانستند دستش را براي معاينه ي نبضش بگيرند بي درنگ برق آنان را مي گرفت‪ .‬سپس تعميركار برق را آوردند‪.‬‬
‫ديگر مسئله ي فيزيكي نبود‪ ،‬اشكال برقي وجود داشت‪ .‬تعميركار برق بسيار مي ترسيد‪ .‬او گفت‪" ،‬اول اين المپ را‬
‫در دست بگير‪ ".‬او يك المپ چھل وات را به دست زن داد و المپ روشن شد‪ .‬اين نخستين بار بود كه چنين رويدادي‬
‫ثبت مي شد‪ .‬تمام وجود زن از نيروي برق تشعشع داشت و به دليل وجود اين زن بود كه تحقيقات و مطالعات روي‬
‫نيروي الكتريكي در انسان آغاز شد و اينك يك واقعيت تثبيت شده وجود دارد كه بدن انسان برق دارد‪.‬‬

‫اگر چشماني حساس داشته باشي‪ ،‬قادر ھستي ھاله ي برق اطراف بدن را مشاھده كني‪ .‬ھمانطور كه در تصاوير‬
‫نانك‪ ،‬كبير‪ ،‬كريشنا‪ ،‬راما يا بودا مي بينيد‪ ،‬آن حلقه ھا در اطراف صورت آنان افسانه اي و تخيل نقاش نيستند' آن‬
‫حلقه ھا توسط مريدان و مراقبه كنندگان ديده شده اند‪.‬‬

‫و اينك در روسيه شوروي دانشمندي وجود دارد كه از اين ھاله ھا عكسبرداري كرده است‪ ...‬او صفحات بسيار‬
‫حساسي توليد كرده است‪ .‬نام او كرليان است و به ھمين سبب اين روش عكسبرداري را عكاسي كيرليان ‪Kirlian‬‬
‫‪ photography‬خوانده اند‪.‬‬

‫او در دنيا مشھور شده است‪ .‬اگر او عكسي از تو بگيرد؛ فقط تصوير تو نخواھد بود‪ ،‬بلكه تمام ھاله ي نوراني اطراف‬
‫بدنت نيز نشان داده مي شود‪.‬‬

‫و عجب اينكه اگر دست كسي در حادثه اي قطع شده باشد و عكسي با دوربين كرليان از او گرفته شود‪ ،‬آن دست‬
‫ديده نخواھد شد‪ ،‬ولي ھاله ي اطراف دست ديده خواھد شد‪.‬‬
‫بدن الكتريكي ھنوز دست نخورده است‪ ،‬ھيچ چيز برھم نخورده است فقط بخش جسماني افتاده است‪.‬‬

‫و اين تنھا در مورد بدن انسان نيست‪ .‬يك گل سرخ‪ :‬مي تواني يكي از گلبرگ ھايش را بچيني و كرليان مي تواند‬
‫بگويد كه كدام گلبرگ قطع شده است‪ .‬درعكس آن‪ ،‬ھاله ي اطراف گلبرگ چيده شده نشان داده مي شود‪.‬‬

‫بنابراين اتفاقي كه براي تو رخ داده اين است كه تو ساكت شده اي‪ ،‬از وجود دروني خودت كه توسط نور احاطه شده‬
‫ھشيار گشته اي‪.‬‬

‫مردمان باستان آن را بدن اختري‪ ،‬بدن نوراني يا بدني كه از نور ستارگان ساخته شده است خوانده اند‪ .‬معني بدن‬
‫اختري ‪ body astral‬ھمين است‪.‬فقط به ياد داشته باش كه اين در حيطه ي ذھن نيست و به ذھن بگو‪" ،‬اين ربطي‬
‫به تو ندارد‪ .‬تو كار خودت را بكن‪".‬‬
‫و نكات بسيار ديگري وجود دارند‪ .‬جھان ھستي به ذھن محدود نمي شود‪ :‬بس وسيع تر و بسيار اسرارآميز تر‬
‫است‪ .‬تو تمام امكاناتي را كه ھر عارفي در ھركجاي دنيا تجربه كرده‪ ،‬در اختيار داري‪ ،‬ولي بايد ذھنت را ساكت كني'‬
‫وگرنه آن ترديد ھا مي توانند به مزاحمت خود ادامه بدھند‪.‬‬

‫براي ھمين است كه من اصرار دارم‪ :‬پيش از اينكه وارد دنياي اسرار شويد نخست ذھن را ساكت كنيد‪ .‬ذھن را براي‬
‫سكوت‪ ،‬براي بي ذھني ‪ non- thinking‬منضبط كنيد زيرا وقتي كه وارد دنياي اسرار مي شويد ذھن سر راه قرار‬
‫نگيرد و پرسش ھاي عوضي نپرسد‪ ،‬كه نتوانيد پاسخ بدھيد‪ ،‬پرسش ھايي كه حتي اگر ھم بتوانيد پاسخ دھيد‪،‬‬
‫ذھن نتواند درك كند‪ .‬ذھن گستره اي محدود دارد‪ .‬ذھن يك كامپيوتر زنده است‪ .‬تمامي وجود تو نيست‪ .‬دل بس‬
‫بزرگتر است‪ .‬و در وراي دل‪ ،‬وراي وجود تو قرار دارد‪ ،‬كه از دل بزرگتر است‪ .‬و در وراي وجود تو‪ ،‬آن وجود كيھاني‬
‫ھست كه بي نھايت است‪ .‬براي ورود به اين اسرار‪ ،‬به ذھني آرام نياز داري كه مزاحم تو نباشد‪.‬‬

‫حقيقت را نميتوان انكار كرد‬

‫"باگوان عزيز‪:‬‬

‫من عاشق اين ھستم كه شما چگونه در ھر مرحله اي نشان مي دھيد كه غيرقابل لمس ھستيد‪ .‬آمريكايي ھا‬
‫شما را به زندان انداختند‪ ،‬شكنجه تان دادند‪ ،‬جمع شما را نابود كردند و به وضوح گمان كردند كه با اين رفتارشان‪،‬‬
‫شما را تحقير مي كنند‪ .‬ولي در عوض‪ ،‬اين غيرقابل لمس بودن شما درخشش خودش را نشان داد و اين آنان بودند‬
‫كه تحقير شده باقي ماندند‪ ،‬اين را مي توان از خشم پيوسته ي آنان نسبت به شما به روشني ديد‪ .‬شما يك‬
‫دشمن غيرممكن ھستيد! شما آن حقيقت ساده ھستيد‪ ،‬كه انسان‪ ،‬فقط بدون جاه طلبي است كه مي تواند آزاد‬
‫باشد تا ستارگان را در آغوش بگيرد‪".‬‬

‫انسان فقط وقتي مي تواند تحقير شود كه خودش را باالتر از ديگري ببيند‪" ،‬من مقدس تر از تو ھستم" بداند چنين‬
‫فردي را مي توان پايين كشيد‪ .‬نمي توانيد انسان فروتني را تحقير كنيد‪ .‬ابداً راھي نيست‪ .‬آمريكا ھمه كار كرده‬
‫است و به آن كارھا ادامه مي دھد‪ .‬اين فقط نشانگر حماقت محض است‪ .‬اگر آنان نتوانستند مرا در داخل زندان ھاي‬
‫آمريكا تحقير كنند‪ ،‬چگونه مي توانند خارج از آمريكا مرا تحقير كنند؟ من تمامي تالش ھايشان را براي تحقيركردن به‬
‫خودشان برمي گردانم‪ ،‬زيرا راه ديگري وجود ندارد‪ .‬من فقط آن را نمي پذيرم‪.‬‬

‫من بارھا آن داستان گوتام بودا را برايتان گفته ام‪ .‬او از روستايي مي گذشت‪ .‬دشمنانش جمع شده بودند و مي‬
‫خواستند او را تحقير كنند كلمات ناروا و فحش ھاي ركيك نثارش مي كردند‪ .‬او ساكت باقي ماند‪ .‬آنان قدري معطل‬
‫ماندند‪ ،‬زيرا او ھيچ چيز نمي گفت‪ .‬و عاقبت بودا گفت‪" ،‬اگر كارتان تمام شده‪ ،‬من مي توانم حركت كنم‪ ،‬زيرا بايد‬
‫پيش از غروب به روستاي مجاور برسم‪ .‬و اگر كارتان تمام نشده است‪ ،‬من پس از چند روز به اينجا برمي گردم و‬
‫آنوقت وقت كافي براي شما دارم‪ .‬آنوقت ھرچقدر كه مي خواھيد مي توانيد بگوييد‪ ".‬يكي از مردان در آن جمع گفت‪،‬‬
‫ما فقط چيزھايي به تو نمي گوييم‪ ،‬به تو توھين مي كنيم‪ ".‬گوتام بودا گفت‪" ،‬مي توانيد توھين كنيد‪ ،‬ولي اگر من آن‬
‫را نپذيرم‪ ،‬اين ديگر در قدرت شما نيست‪ .‬مي توانيد سعي كنيد مرا تحقير كنيد‪ ،‬ولي من فقط اين چيز ھا را نمي‬
‫پذيرم‪ .‬بايد ده سال پيش مي آمديد كه من در دام ھركسي مي افتادم و ھركس به من توھين مي كرد‪ ،‬من‬
‫احساس تحقيرشدن مي كردم‪ .‬در آن زمان من برده ي ھركسي بودم‪ .‬ولي حاال انساني آزاد ھستم‪ .‬من انتخاب‬
‫مي كنم‪ :‬ھرآنچه را كه درست است مي گيرم و ھرآنچه را كه درست نيست‪ ،‬پس مي دھم‪" ".‬در روستاي قبلي كه‬
‫بوديم‪ ،‬مردم برايمان گل و شيريني آورده بودند تا به من ھديه دھند‪ .‬من گفتم‪» ،‬ما فقط يكبار در روز غذا مي خوريم و‬
‫امروز غذايمان را خورده ايم‪ .‬پس لطفاً ما چيزھا را انبار نمي كنيم‪ ،‬نمي توانيم اين ھا را بگيريم‪ .‬متاسفيم‪ ،‬بايد اين‬
‫ھا را پس بگيريد‪ «.‬حاال از شما مي پرسم‪ :‬آن مردم با آن گل ھا و شيريني ھا و ميوه جات كه آورده بودند چه مي‬
‫توانستند بكنند؟"‬

‫كسي از ميان آن جمعيت گفت‪" ،‬مي توانستند آن را در ميان اھل روستا تقسيم كنند‪ ".‬بودا گفت‪" ،‬تو باھوش‬
‫ھستي‪ .‬ھمين كار را بكنيد‪ .‬من ده سال است كه از پذيرفتن چنين چيزھايي معذور ھستم‪ .‬حاال به خانه برويد و اين‬
‫چيزھايي را كه آورده ايد به ھر كس كه خواستيد تقسيم كنيد‪".‬‬

‫زماني كه ھمچون يك نفس زندگي نمي كني‪ ،‬تحقيركردن تو غيرممكن است‪ .‬اين نفس است تحقير مي شود‪ .‬و‬
‫آمريكا مجبور بود كه تحقيرھايش را پس بگيرد‪ .‬براي ھمين است كه آنان ھنوز ھم خشمگين ھستند و ھنوز ھم‬
‫سخت تالش مي كنند تا به ھر راه ممكن به من آسيب بزنند‪ .‬آنان يك درس ساده را نياموخته اند‪ .‬آنان بدون اينكه‬
‫حكم بازداشت مرا داشته باشند‪ ،‬مرا به زنجير كشيده بودند! ھمه كار را غيرقانوني انجام مي دادند‪ .‬آنان با زور تفنگ‬
‫مرا بازداشت كردند‪ ،‬بدون اينكه حتي دليلش را نشان دھند‪ ،‬با دستبند‪ ،‬با زنجيرھايي كه به پاھايم بسته شده بود و‬
‫با زنجيري كه به كمرم بسته شده بود دقيقاً ترتيبش را داده بودند‪ ،‬زيرا تمام تاريخچه ي پزشكي مرا مي دانستند‪.‬‬
‫سوابق پزشكي مرا به دولت ارائه داده بوديم كه من كمردرد دارم‪ .‬بنابراين آن زنجيرھا ھميشه با من بودند و ھربار‬
‫كه زندانم عوض مي شد‪ ،‬آن زنجيرھا با من بودند در طول دوازده روز‪ ،‬پنج بار زندان عوض كردم‪ .‬ولي زنجير دقيقاً در‬
‫ھمان منطقه اي بسته شده بود كه من درد داشتم‪ .‬اين مطلقاً تصادفي نبود‪ ،‬زيرا ھرگز در محلي ديگر بسته نمي‬
‫شد و مي توانست در جاي ديگري بسته شود‪ .‬به آنان گفتم‪" ،‬فقط آن ھا را شل ببنديد‪ ".‬گفتند‪" ،‬نه‪ ،‬ما آنطور كه‬
‫دستور داريم مي بنديم‪ ".‬و آنان نگران بودند كه من براي مردم دست تكان دھم‪ ،‬حتي با دستبند‪ ،‬پس حتي‬
‫دستبندھايم را نيز به آن زنجيركمر بستند تا نتوانم حتي دستم را باال بياورم‪ .‬و اتوموبيل ھايشان‪ ...‬طوري كه مرا مي‬
‫بردند ‪ ...‬من ھرگز نديده ام كه كسي اينگونه رانندگي كند‪ .‬آنان ناگھان سرعت مي گرفتند و ناگھان توقف مي كردند‪،‬‬
‫فقط براي اينكه كمر مرا درد بياورند‪ .‬نخستين بار دواراج ‪ Devaraj‬با من بود و به آنان گفت‪" ،‬اين درست نيست‪ .‬نيازي‬
‫نيست كه از اين كارھا بكنيد‪ ".‬آنان گوش نمي دادند‪ .‬و اين كارھا دوازده روز طول كشيد‪ .‬به نظر مي رسيد كه ھمه‬
‫جا دستورات مي رسيد كه چگونه بايد رانندگي شود‪ :‬ماشين ناگھان با سرعت صد مايل در ساعت سرعت مي‬
‫گرفت و ناگھان ترمز مي كرد و بارديگر سرعت مي گرفت و مي ايستاد‪ ،‬فقط براي اينكه تا حد ممكن به من ضربه‬
‫بخورد و كمرم را كه با آن زنجير كلفت در تماس بود آسيب بزند‪ .‬ولي اين مرا تحقير نمي كند‪ .‬اين فقط حماقت آنان را‬
‫نشان مي دھد‪ .‬آنان نمي توانستند مانع لبخندزدن من شوند‪ .‬مردم در ھمه جا كنار جاده ايستاده بودند تا با من‬
‫ديدار كنند‪ .‬مھم نبود كه نمي توانستم برايشان دست تكان دھم‪ ،‬ولي به آنان لبخند مي زدم‪ .‬در دادگاه وقتي كه‬
‫قاضي وارد مي شود‪ ،‬آنان اعالم مي كنند كه او وارد مي شود و مي گويند‪" ،‬برخيزيد‪ ".‬پس ھمه مي ايستند‪ .‬وقتي‬
‫كه قاضي روي صندلي اش مي نشيند‪ ،‬آنوقت ھمه مجاز ھستند كه بنشينند‪ .‬وقتي من وارد دادگاه مي شدم‪،‬‬
‫مردم به خودي خودشان مي ايستادند‪ .‬ھيچ اعالمي دركار نبود شما براي زنداني "برپا" نمي دھيد!‬

‫و اين يك تحقير آشكار بود براي قاضي و تمام افسران پليس و تمام اھل دادگاه كه تمام آن مردم ‪ ...‬حتي كساني كه‬
‫سالك نبودند‪ ،‬حتي آنان كه ھرگز مرا نديده بودند و چيزي از من نشنيده بودند ‪ ،‬به جز آنچه كه در تلويزيون ديده بودند‬
‫و رفتار وحشيانه ي دولت آمريكا را با من ديده بودند‪ .‬آنان به ھر دري زدند؛ فكر مي كردند كه مرا تحقير خواھند كرد‪.‬‬
‫ولي ھرگاه خبرنگاران من مي پرسيدند‪ ،‬مي گفتم‪" ،‬من احساسي عالي دارم‪ .‬تا جايي كه به من مربوط است‪،‬‬
‫كامال ً احساسي عالي دارم‪ .‬آنان مي توانند بدن مرا شكنجه دھند‪ ،‬ولي نمي توانند مرا لمس كنند‪".‬‬

‫و چون من تمام كارھايشان را افشا مي كردم‪ ...‬و آنان حتي قادر نبودند به آن واقعيت ھايي كه من به مطبوعات دنيا‬
‫مي گفتم پاسخي بدھند‪ .‬آنان قادر نبودند حتي در يك مورد ھم پاسخگو باشند‪ ،‬زيرا من داستان را ھمانگونه كه بود‬
‫بازگو مي كردم‪ .‬آنان احساس تحقيرشدن مي كنند و سعي مي كنند مرا آزار بدھند ولي بازھم در اشتباه ھستند‪.‬‬
‫آنان براي من يك مسافرت دوردنيا ترتيب داده اند! بدون كمك آنان من نمي توانستم دور دنيا را بگردم! شايد قادر‬
‫نبودم تمام مردم خودم را در كشورھايشان ببينم و شايد قادر نمي بودم كه افشا كنم كه عصر امپرياليسم سياسي‬
‫پايان يافته و جاي خودش را به امپرياليسم اقتصادي داده است كه بسيار خطرناك تر است‪ .‬حاال‪،‬آنان در حال‬
‫تحقيركردن ساير كشورھا ھستند‪.‬‬

‫من پانزده روز در ايرلند بودم‪ .‬مردي كه ويزا را داده بود بايد زيادي آبجو نوشيده باشد اين فقط طرز زندگي ايرلندي‬
‫است! پس او نگاه نكرد كه اين ويزاي كيست و پاسپورت كيست! او فقط آن را مھر زد‪ .‬ما فقط براي يك شب اقامت‬
‫ويزا خواسته بوديم و او مھر اقامت ھفت روزه را زده بود شايد آن مھر از ھمه به دستش نزديك تر بوده! ما گفتيم‬
‫"خوب است‪ ".‬ما وارد ھتل شديم و به محضي كه اطالعات آمريكا به آنان رسيد كه ھواپيماي ما در ايرلند فرود آمده‪،‬‬
‫پليس بي درنگ به فرودگاه رفت و دريافتند كه ما پيشتر وارد كشور شده ايم‪ .‬بنابراين صبح فردا افسران پليس آمدند‬
‫و تمام ويزاھاي ھفت روزه را باطل كردند‪ .‬ولي ما گفتيم‪" ،‬مي توانيد آن ھا را باطل كنيد‪ .‬ما از اينجا نخواھيم رفت‪ .‬ما‬
‫فقط يك شب اينجا بوديم‪ .‬ما چه جرمي مرتکب شده ايم كه شما رواديدھاي ما را باطل مي كنيد؟"‬

‫گفتند‪" ،‬جرمي دركار نيست‪ ".‬آنان ترسيده بودند زيرا آن مرد اول اشتباه كرده بود و رواديد ھفت روزه صادر كرده بود‪.‬‬
‫پس به ما گفتند‪" ،‬مي توانيد در اينجا ساكت زندگي كنيد و ساكت ھم اينجا را ترك كنيد‪".‬‬
‫اين پليس آنان بود! ما بدون داشتن رواديد اجازه داشتيم در آن كشور ساكت زندگي كنيم و در سكوت آنجا را ترك‬
‫كنيم‪ ،‬فقط براي اينكه اشتباه آنان پنھان بماند‪ .‬ما پانزده روز در آنجا زندگي كرديم و وقتي كه آنجا را ترك مي كرديم‪،‬‬
‫وزير مربوطه در مجلس آن كشور اعالم كرده بود كه من ھرگز در ايرلند نبوده ام و اين فقط يك شايعه بوده است! او‬
‫خوب مي دانست كه گروه من پانزده روز در آنجا به سر برده است! و روزي كه ما حركت كرديم‪ ،‬خبرنگاران و عكاس‬
‫ھا آنجا بودند و در جلوي ھتل از من عكس گرفتند‪ .‬شايد آنان تمام آن عكس ھا و مطالب را قبل از اينكه در مجلس‬
‫اعالم كنند كه من ھرگز آنجا نبوده ام‪ ،‬جمع آوري كرده باشند‪ .‬بنابراين اينك آمريكا تمام كشورھا را تحقير مي كند‪.‬‬
‫در يونان‪ ،‬ظرف پانزده روز مرا دستگير كردند و پاسپورت و رواديد توسط پسر رييس جمھور به من داده شده بود‪ ،‬كه‬
‫خودش يك وزير است‪ .‬او خودش رواديد چھار ھفته اي به من داده بود و خودش ھم آن را باطل كرد‪ .‬و آنان حتي به‬
‫من اجازه نمي دادند كه يك شب در ھتل بمانم‪ .‬ولي در فرودگاه‪ ،‬تمام رسانه ھاي ھمگاني حاضر بودند‪ ،‬تمام كانال‬
‫ھاي تلويزيوني و روزنامه ھا و مجالت و راديوھا و دست كم چھل افسر عاليرتبه ي پليس!‬
‫من نمي توانم درك كنم كه آنان از چه چيز مي ترسيدند! من با خودم سالح اتمي حمل نمي كنم! و وقتي كه من با‬
‫خبرنگاران حرف مي زدم‪ ،‬رييس پليس در جلوي من ايستاده بود تا مرا باز بدارد‪ .‬و من به او گفتم‪" ،‬خفه شو و عقب‬
‫بايست و در جاي خودت باش!" شايد در تمام زندگيش كسي چنين چيزي به او نگفته بود‪ .‬و او به قدر كافي عاقل‬
‫بود تا فقط به عقب برود و سرجاي خودش بايستد! زيرا او موقعيت را ديد كه اگر چيزي بگويد‪ ،‬من ھمانجا خدمتش‬
‫مي رسيدم‪ .‬و ھمه چيز در گزارش ھاي خبري مي آمد‪ :‬در تلويزيون و راديو‪ ...‬پس بھتر بود كه فقط‪ ........‬ولي ھمين‬
‫مقدار در تلويزيون ثبت شد كه او آمد تا جلوي مرا بگيرد‪ ،‬زيرا من در برعليه پليس سخن مي گفتم كه آنان مي‬
‫خواستند خانه ما را با ديناميت منفجر كنند و مرا زنده بسوزانند و آنان مردم مرا تھديد مي كردند‪.‬‬

‫چون من خواب بودم‪ ،‬جان ‪ John‬نزد من آمد و وقتي مرا بيدار كرد‪ ،‬به او گفتم‪" ،‬فقط به آنان بگو پنج دقيقه صبر كنند‬
‫تا من لباسم را عوض كنم و آماده شوم تا دوباره دستگير شوم‪ ".‬اينك من مردي با تجربه ھستم‪ ،‬مشكلي وجود‬
‫ندارد! ولي آنان گوش نمي دادند‪ .‬آنان شروع كردند به پرتاب سنگ به پنجره ھا و درھا‪ .‬من از حمام صداھايي مي‬
‫شنيدم كه گويي بمب منفجر شده است‪ .‬گفتم‪" ،‬اين عجيب است" و وقتي پايين آمدم به من اطالع دادند كه آنان‬
‫تھديد كرده اند كه اگر من پايين نيايم‪ ،‬آنان خانه را با ديناميت منفجر خواھند كرد‪ .‬و من در تمام آن پانزده روزي كه‬
‫آنجا بودم از منزل خارج نشده بودم‪ .‬و وقتي آتن را ترك كردم‪ ،‬ھمان وزيري كه به من رواديد داده بود و سپس آن را‬
‫باطل كرده بود‪ ،‬بارديگر در برابر مجلس دروغ گفت‪ .‬بنابراين تجربه اي عظيم بوده است‪ .‬آنچه را كه من در مورد‬
‫سياست بازھا مي گفتم صددرصد درست اثبات شده بود‪.‬‬

‫ھاسيا ‪ ، Hasya‬منشي من‪ ،‬يك ساعت با آن وزير مالقات داشته و آنوقت او در مجلس انكار مي كند كه ابداً منشي‬
‫مرا نديده است‪ .‬او گفته كه فريب خورده است و كس ديگري با جعل امضاي او‪ ،‬ترتيب ويزا را داده بود‪ .‬اين ھا ھستند‬
‫رھبران شما كه تمامي سرنوشت بشريت به آنان بستگي دارد‪ .‬ما تمام سياست بازھا را به دادگاه خواھيم كشاند‪.‬‬
‫براي نمونه‪ ،‬ما از ھمين وزير شكايت خواھيم كرد‪ .‬و ھاسيا بايد به دادگاه بيايد و شھادت بدھد كه يك ساعت در مورد‬
‫من با آن وزير صحبت مي كرده است و به تمام سواالت او پاسخ داده و فقط وقتي ويزا را صادر كرده است كه كامال ً‬
‫راضي شده بوده‪ .‬و او به سادگي انكار مي كند كه منشي مرا ديده است‪.‬‬

‫و ھمين چيز در مورد تمام دنياي متمدن غربي اتفاق افتاده است‪ .‬برخي كشورھا چنان ترسيده اند كه من حتي‬
‫براي رواديد تقاضا ھم نكرده ام و آنان پيشاپيش تصميم گرفته اند كه نبايد به من روادي بدھند‪ .‬من ھنوز تقاضايي‬
‫نكرده ام و آنان مي گويند كه نبايد به من رواديد بدھند! آنان به تمام سفارتخانه ھايشان در دنيا اعالم كرده اند كه‬
‫من مردي خطرناك ھستم و نبايد به من ويزا بدھند‪ .‬اگر تقاضاي من آمد‪ ،‬بايد بي درنگ مردود شود‪ .‬آنان چنان‬
‫ترسيده اند كه تقريباً تمام مجالس اروپايي مورد مرا به بحث گذاشته اند و آن ھم در موضوعاتي عجيب!‬

‫وزير خارجه ي ھلند گفته است كه دليل اينكه من نمي توانم به ھلند بروم اين است كه من برعليه ھمجنس بازي‬
‫حرف زده ام‪ ،‬برعليه مادر ترزا حرف زده ام‪ ،‬برعليه پاپ و مذھب كاتوليك! و ھر كشور مردم ساالري ادعا مي كند كه‬
‫غيرمذھبي‪ secular‬است‪ .‬پاپ مي تواند از ھر مذھبي انتقاد كند و به او خوشامد مي گويند‪ .‬من نمي توانم از پاپ‬
‫انتقاد كنم‪ .‬اگر او قدري جگر دارد‪ ،‬به جاي اينكه سرنخ اين سياست بازھا را بكشاند‪ ،‬بايد به انتقادھاي من پاسخ‬
‫بدھد‪ .‬او در اين كشور ھا اكثريتي كاتوليك دارد و سياست بازھا از اينكه راي ھايشان را از دست بدھند وحشت‬
‫دارند‪.‬‬

‫من مي توانم منطق او را در مورد مذھب كاتوليك‪ ،‬مادر ترزا يا پاپ درك كنم‪ ،‬ولي ھمجنس بازي موردي كامال ً متفاوت‬
‫است‪ .‬من خبر نداشتم كه مذھب رسمي ھلند ھمجنس بازي است! اگر از ھمجنس بازي انتقاد كني نمي تواني‬
‫وارد ھلند بشوي! آن وزير تمامي مردم ھلند را به عنوان ھمجنس باز معرفي و محكوم ساخته است! اگر مردم ھلند‬
‫ذره اي عقل داشتند بايد آن وزير را وادار به استعفا مي كردند‪ ،‬زيرا او به تمام كشور توھين كرده است‪ .‬و من خطرناك‬
‫ھستم‪ ،‬زيرا از ھمجنس بازي انتقاد كرده ام‪ .‬من ھرگونه انحرافي را نقد مي كنم و به انتقادھايم ادامه خواھم داد‪.‬‬

‫و آمريكا به ھر دري مي زند‪ .......‬اين براي آمريكا يك تحقير است‪ .‬اينك آنان سعي دارند تا ھر كشور ديگري را نيز‬
‫تحقير كنند‪ .‬تمام كشورھايي كه با آمريكا ھستند به ھمين ترتيب مورد تحقير واقع خواھند شد‪ .‬و يك مرد تنھا مي‬
‫تواند تمام دنيا را برعليه خودش بشوراند و بازھم نمي توانيد او را تحقير كنيد‪ .‬حقيقت ساده است‪ .‬اگر انسان فروتن‬
‫باشد‪ ،‬تحقيركردن ناممكن است‪ .‬حقيقت را نمي توان تحقير كرد‪ .‬مي توانيد آن را به صليب بكشيد‪ ،‬ولي نمي توانيد‬
‫آن را تحقير كنيد‪.‬‬

‫با عصاره تنظيم شو‬

‫"باگوان عزيز‪:‬‬

‫وقتي كه در مورد مخلصين صحبت كرديد‪ ،‬من عميق ًا تحت تاثير واقع شدم‪ ،‬زيرا اين احساسي است كه من براي‬
‫شما دارم‪ :‬اخالص‪ .‬اگر بھاي رسيدن به اشراق دور بودن از حضور شما باشد‪ ،‬من با خوشحالي آن را رھا مي كنم و‬
‫به ھمين سرور و مركزيت داشتن‪ ،‬كه ھمين حاال از نگاه كردن به چشمان شما به دست مي آورم‪ ،‬راضي ھستم‪.‬‬
‫بارھا در طول سخنراني ھاي شما اين اتفاق برايم رخ مي دھد‪ :‬با نگاه كردن به شما‪ ،‬ناگھان زمان و حركت بازمي‬
‫ايستند‪ .‬و ھمراه با اين پديده‪ ،‬من شدت جرياني از انرژي ملموس عشق را احساس مي كنم كه با چنان شدتي‬
‫وارد بدنم مي شود كه چند بار واقعاً مرا به سمت عقب ھل داده است‪ .‬من عاشق شما ھستم و اميدوارم كه ھرگز‬
‫تا زنده ھستيد مجبور نباشم شما را ترك كنم‪" .‬‬

‫اين ھا لحظه ھاي اخالص ‪ ،devotion‬عشق‪ ،‬لحظه ھاي اشراق ‪ enlightenment‬ھستند‪،‬فقط لمحاتي‪ ...‬گويي كه‬
‫از دوردست ھا قله ي كوه را در روشنايي مي بيني‪ .‬باوجودي كه ھنوز خيلي دور ھستي‪ ،‬اين ھمان قله اي است‬
‫كه تو روزي بايد به آن وارد شوي‪ .‬تو نيازي نداري از من دور بشوي‪ ،‬بنابراين مسئله ي تضاد بين با من بودن و جستن‬
‫اشراق وجود ندارد‪ .‬تو براي اشراق با من ھستي‪ ،‬وگرنه منظوري از بامن بودن وجود ندارد‪ .‬تنھا ھدف تو‪ ،‬داشتن‬
‫اندك احساسي از آن تجربه ي بزرگ است‪ ،‬زيرا بدون اين احساس جزيي‪ ،‬واژه ي اشراق برايت خالي باقي مي‬
‫ماند‪ .‬اين لحظات كوتاه واژه ي اشراق را برايت پر خواھند كرد‪ ،‬با يك يقين‪ ،‬با يك تضمين كه اين تنھا يك واژه نيست‪،‬‬
‫بلكه واقعيتي است كه بايد آن را دريافت‪ ،‬كه فقط با بودن در حضور مردي كه آن را يافته‪ ،‬مي تواني توسط آن واقعيت‬
‫لمس شوي‪ .‬زمان مي تواند بايستد‪ ،‬و براي يك لحظه به سطحي ديگري از ھستي منتقل مي شوي‪ ،‬جايي كه ھم‬
‫به نوعي وجود داري و ھم ديگر وجود نداري و ھردو در عين حال درست ھستند‪.‬‬

‫اشراق امري فلسفي نيست‪ ،‬بسيار وجودين ‪ existential‬است‪ .‬چيزي است كه بايد زندگي شود‪ ،‬چيزي براي بودن‬
‫است‪ ،‬چيزي تجربي است‪ ،‬چيزي است براي سھيم شدن است‪ .‬چيزي تقريباً ملموس است‪.‬با نگاه كردن به‬
‫چشمان من‪ ،‬تو به سكوت خودت نگاه مي كني‪ .‬چشمان تو نيز ھمان سكوت را دارند‪ .‬تو ھرگز به آن اجازه نداده اي‬
‫كه اتفاق بيفتد‪.‬بودن در اخالص ژرف‪ ،‬در ابتدا بسيار مايه ي تعجب است‪ ،‬زيرا براي مردم حتي احساس عشق‬
‫داشتن نيز دشوار است‪ ،‬و اخالص واالترين شكل عشق است‪ ...‬درست رايحه ي عصاره ي عشق است‪.‬‬

‫اگر عشق آن گل باشد‪ ،‬آنوقت اخالص فقط عطر آن گل است‪ .‬نمي تواني آن را به دست بگيري‪ .‬مي تواني‬
‫احساسش كني‪ ،‬مي تواني آن را ببويي‪ ،‬مي تواني توسط آن احاطه شوي‪ ،‬مي تواني در آن غرقه شوي‪ ،‬ولي نمي‬
‫تواني آن را در دست بگيري‪ .‬چيزي مادي نيست‪ .‬اگر اين لحظه ھا برايت رخ مي دھند‪ ،‬تو در راه درستي ھستي‪.‬‬
‫جايي براي رفتن نيست‪ ،‬نيازي به رفتن نداري‪ .‬تو مكان شروع زيارت را يافته اي زيارت تازه آغاز گشته است‪ .‬بايد از‬
‫اين‪ ،‬احساس بركت يافتن كني‪ .‬وگرنه‪ ،‬مردم به سادگي در واژه ھا‪ ،‬در نظريات‪ ،‬فلسفه ھا‪ ،‬الھيات مختلف‪ ،‬مذاھب و‬
‫انواع ژريمناستيك ھاي ذھني سرگردان ھستند و ھيچكس به خودش زحمت درك اين نكته را نمي دھد‬

‫كه واقعيت غايي‪ ،‬فراسوي ذھن است‪.‬‬

‫مي تواني زندگاني ھاي بسياري را به جست وجوھاي ذھني ادامه بدھي و ھرگز چيزي جز واژگان توخالي نخواھي‬
‫يافت‪ .‬ذھن كويري است كه در آن ھيچ چيز نمي رويد‪ .‬ولي اگر بتواني فقط قدري باالتر از ذھن حركت كني‪ ،‬تمامي‬
‫آسمان برايت گشوده مي شود‪ ...‬قدري شھامت‪ ،‬و مي تواني پربگشايي‪ .‬بودن با مرشد فقط به اين معني است كه‬
‫ببيني كسي بال ھايش را گشوده است و در آسمان پرواز مي كند‪ .‬و او تو را يادآوري مي كند نه با سخنانش بلكه‬
‫با خود وجودش كه ھمين براي تو نيز ممكن است‪ ،‬كه تو نيز بال داري‪ ،‬ولي آن را ازياد برده اي‪ .‬نيازي نيست كه‬
‫چيزي را به دست بياوري‪ ،‬فقط بايد چيزي را به ياد بياوري‪ .‬و اين لحظه ھا‪ ،‬رفته رفته ‪ ،‬تو را وادار به يادآوري مي‬
‫كنند‪.‬‬

‫آن يادآوري‪ ،‬رھايي از تمامي زنجيرھاست‪ ،‬آزادشدن از تمامي باورھا‪ ،‬رھايي از انواع حماقت ھا‪ ،‬خرافات‪ .‬و نه تنھا‬
‫"آزادي از" ‪ ....freedom from‬اين را به ياد بسپار‪ :‬آزادي از خرافات خوب است‪ ،‬ولي كافي نيست‪ .‬آزادي از باورھا‬
‫خوب است‪ ،‬ولي كافي نيست‪ .‬آزادي براي‪ for‬حقيقت‪ .......‬آزادي از باورھا و آزادي براي حقيقت‪ .....‬رھايي از‬
‫خرافات و رھايي براي واقعيت‪ .‬وقتي كه آزادي با دو بال فرا رسد‪ ،‬از و براي تو به وطن بازمي گردي‪.‬‬
‫بازسازي ساختار ازدواج‬

‫ازدواج بايد در مرتبه دوم باشد‪ ،‬پديده ي اوليه بايد عشق باشد؛ آنوقت مي توانيد باھم باشيد‪ .‬اين باھم بودن‪ ،‬بايد‬
‫يك دوستي و يك مسئوليت باشد‪ .‬وقتي كه دو نفر عاشق يكديگر باشند‪ ،‬مسئول ھستند‪ ،‬از يكديگر مراقبت مي‬
‫كنند‪ .‬براي ايجاد چنين مسئوليت و مراقبتي به ھيچ قانوني نياز نيست؛ ھيچ قانوني قادر به ايجاد آن نيست‪ .‬در‬
‫د‪ ،‬قانون مي تواند ساختاري تشريفاتي بر شما تحميل كند كه عشق و دوستي شما را نابود خواھد كرد‪.‬‬ ‫باالترين ح ّ‬

‫درعين حال‪ ،‬چون بايد در يك جامعه زندگي كنيد‪ ،‬مي توانيد ازدواج كنيد‪ ،‬ولي ازدواج بايد در مرتبه دوم بماند‪ .‬ازدواج‬
‫بايد فقط به اين دليل باشد كه شما يكديگر را دوست داريد؛ ازدواج بايد حاصل عشق شما باشد‪ ،‬نه برعكس‪ .‬در‬
‫گذشته چنين بوده كه اول ازدواج مي كردند و سپس مي توانستند ھمديگر را دوست داشته باشند‪.‬‬

‫اين غيرممكن است‪ :‬كسي نمي تواند عشق را اداره كند‪ ،‬ھيچكس قدرت ندارد كه عشق را خلق كند‪ .‬عشق وقتي‬
‫روي مي دھد كه اتفاق افتاده باشد‪.‬‬

‫مي تواني دو نفر را كنار ھمديگر قرار دھي‪ .‬و اين كاري است كه در طول قرون انجام شده است‪ .‬اين دو نفر را به‬
‫ازدواج ھم مي آوريد‪ .‬و وقتيكه دو نفر باھم باشند‪ ،‬شروع مي كنند به دوست داشتن ھمديگر‪ .‬درست مانند خواھران‬
‫كه برادرانشان را دوست دارند و برادراني كه خواھرشان را دوست دارند‪ .‬اين يك ترتيبات تحميلي است‪ .‬و وقتيكه دو‬
‫نفر باھم ھستند‪ ،‬نوعي از خوش آمدن و دوست داشتن پديد مي آيد و اين دو نفر به ھم متكّي مي شوند و از‬
‫ھمديگر استفاده مي كنند‪.‬‬

‫ولي عشق؟! اين رابطه اي كامال ً متفاوت است‪ .‬اگر ازدواج اول بيايد‪ ،‬تقريباً غيرممكن است كه عشق ھرگز بتواند رخ‬
‫دھد‪ .‬درواقع‪ ،‬ازدواج را براي ممانعت از عشق ابداع كرده اند‪ ،‬زيرا عشق خطرناك است‪ .‬عشق تو را به چنان اوج‬
‫ھايي از خوشي و سرور و شعف و شعر مي برد كه براي جامعه خطرناك است تا به مردم اجازه دھد تا چنان‬
‫بلندايي باال بروند و چيزھا را از آن ژرفاھا و از آن بلندي ھا ببينند‪ .‬زيرا اگر فردي عشق را بشناسد‪ ،‬ديگر چيزھاي ديگر‬
‫ھرگز او را ارضاء نخواھند كرد‪ .‬آنوقت ديگر نمي تواني او را با يك حساب بانكي درشت راضي نگه داري‪ ،‬نه‪ .‬حساب‬
‫بانكي درشت كمكي نخواھد كرد‪ ،‬اينك او چيزي در مورد ثروت واقعي مي داند‪.‬‬

‫اگر انساني عشق را شناخته و آن بلندي ھاي شعف انگيز را تجربه كرده باشد‪ ،‬قادر نخواھي بود كه او را جذب بازي‬
‫ھاي سياسي كني‪ .‬چه اھميتي دارد؟! قادر نيستي او را به كارھاي زشت غيرانساني وادار كني‪ .‬او ترجيح مي‬
‫دھد كه انساني فقير باقي بماند‪ ،‬ولي عشقش جاري باشد‪ .‬زماني كه عشق را بكشي ــ و ازدواج تالشي است‬
‫براي كشتن عشق ــ وقتي كه عشق را بكشي‪ ،‬آنگاه آن انرژي فرد كه ديگر در عشق مصرف نمي شود‪ ،‬در‬
‫دسترس جامعه است تا از آن بھره كشي شود‪.‬‬

‫مي تواني از او يك سرباز بسازي‪ ،‬او سربازي خطرناك خواھد بود‪ .‬او آماده است تا بكشد ــ ھربھانه اي كافي است‬
‫ت جاه‬
‫كه او براي كشتن يا كشته شدن آماده شود‪ .‬او لبريز از ناكامي ھا و خشم ھاست‪ :‬مي تواني او را به ھرجھ ِ‬
‫طلبانه اي سوق بدھي‪ .‬او يك سياست كار خواھد شد‪....‬‬

‫عشق‬
‫ِ‬ ‫كساني ھستند كه عشق را نشناخته اند‪ .‬عشقي كه ناكام مانده باشد‪ ،‬به طمعي عظيم تبديل مي شود‪:‬‬
‫عشق ناكام مانده‪ ،‬بسيار‬
‫ِ‬ ‫ناكام مانده به خشونتي عظيم تبديل مي شود و تو را وارد دنياي جاه طلبي ھا مي كند‪.‬‬
‫ويرانگر است‪.‬‬
‫ولي جامعه به افراد ويرانگر نياز دارد‪ .‬به ارتش ھاي بزرگ نياز دارد؛ به ارتش ھايي از سياست بازھا نياز دارد‪ ،‬به‬
‫لشگرھايي از منشي ھا‪ ،‬كارمندان دفتري و غيره نياز دارد‪ .‬جامعه به افرادي نياز دارد كه بتوانند ھركاري را انجام‬
‫دھند‪ .‬زيرا آنان در زندگي‪ ،‬ھيچ چيز واال را نشناخته اند‪ .‬آنان ھرگز لحظاتي شاعرانه را در زندگي لمس نكرده اند؛‬
‫آنان مي توانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدھند و فكر كنند كه ھمه ي زندگي ھمين است‪.‬‬

‫عشق خطرناك است‪.‬‬

‫من مايلم كه عشق در دسترس ھمه قرار داشته باشد‪ .‬و اگر ازدواجي صورت مي گيرد‪ ،‬بايد محصولي جانبي از‬
‫عشق باشد و بايد در مرتبه دوم قرار بگيرد‪.‬‬

‫اگر روزي عشق از بين رفت‪ ،‬براي ازبين بردن ازدواج ھيچ مانعي نبايد وجود داشته باشد‪ .‬اگر دو نفر بخواھند ازدواج‬
‫كنند‪ ،‬ھردو بايد باھم توافق داشته باشند‪ .‬ولي براي طالق گرفتن‪ ،‬حتي اگر يك نفر بخواھد طالق بگيرد‪ ،‬ھمين بايد‬
‫كافي باشد‪ .‬براي طالق نبايد به توافق دو نفر نياز باشد‪ .‬ھم اكنون‪ ،‬براي ازدواج ھيچ مانعي وجود ندارد‪ .‬ھر دو‬
‫احمقي مي توانند به اداره ثبت بروند و ازدواج كنند! ولي براي طالق ھزار و يك مانع وجود دارد‪.‬‬

‫اين رويكردي بسيار جنون آميز است‪.‬‬

‫به نظر من‪ ،‬وقتي دو نفر بخواھند ازدواج كنند‪ ،‬انواع موانع بايد ايجاد شود‪ :‬بايد به آنان گفته شود‪” :‬دوسال صبر كنيد‪.‬‬
‫دوسال باھم زندگي كنيد و پس از دو سال‪ ،‬اگر بازھم مايل به ازدواج باھم بوديد‪ ،‬برگرديد‪“.‬‬

‫مردم بايد مجاز باشند باھم زندگي كنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببينند كه آيا باھم جور ھستند يا نه؟ آيا‬
‫مي توانند در زندگي باھم يك ھماھنگي ايجاد كنند يا نه؟‬

‫ولي ھركسي مي تواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج كند و ھيچكس برايشان مانعي ايجاد نمي كند‪ .‬اين مسخره‬
‫است‪ .‬و وقتي بخواھي كه جدا شوي‪ ،‬آنوقت تمام دادگاه ھا و قانون و پليس و ھمه ھستند تا مانع تو شوند! جامعه‬
‫با ازدواج موافق است و با طالق مخالف‪.‬‬

‫من نه با ازدواج موافق ھستم و نه با طالق‪ .‬به نظر من‪ ،‬بين مردم فقط بايد يك رابطه دوستانه‪ ،‬يك مسئوليت و يك‬
‫حمايت وجود داشته باشد‪ .‬و اگر آن روز دور است‪ ،‬تا آن زمان نبايد اجازه داد كه ازدواج امري آسان باشد‪ .‬مردم بايد‬
‫فرصت بيابند تا يكديگر را آزمايش كنند‪ ،‬در انواع موقعيت ھا با ھم زندگي كنند‪ .‬ازدواج‪ ،‬فقط به داليل احساسات‬
‫شاعرانه و عشق در نگاه اول‪ ،‬نبايد مجاز باشد‪.‬‬

‫بگذار اوضاع خنك شود‪ ،‬بگذار اوضاع معمولي شود‪ ،‬بگذار تا ببينند چگونه با زندگي معمولي و مشكالت روزمرّه كنار‬
‫مي آيند و تنھا در آن صورت بايد مجاز باشند كه با ھم ازدواج كنند‪.‬‬

‫آن ازدواج نيز بايد موقتي باشد‪ .‬شايد بايد ھر دو سال يك بار بازگردند و آن را تمديد كنند؛ اگر برنگشتند‪ ،‬ازدواج پايان‬
‫يافته است‪ .‬مجوز ازدواج بايد ھردوسال تمديد شود و اگر بخواھند از ھم جدا شوند‪ ،‬ھيچ مانعي نبايد ايجاد شود‪.‬‬

‫اوشو ‪Unio Mystica Vol. One:‬‬

‫آزادي از ديدگاه اشو‬

‫انساني كه واقعا قدرت دارد بدون قلب نيست‪ ،‬زيرا بدون قلب‪ ،‬تو تنھا يك ماشين ھستي و نه يك انسان‪ .‬انسان‬
‫واقعا قوي‪ ،‬ھمچون فوالد سخت و ھمچون گل نيلوفر نرم است‪.‬‬
‫تنھا در اين صورت است كه او يك انسان خود يافته خواھد بود‪.‬‬
‫سه نوع آزادي وجود دارد كه بايد درك شود‪ :‬نخست‪ ،‬نوعي از آزادي است كه شما با آن آشنا ھستيد‪» :‬آزادي از«‬
‫كودك مي خواھد از مادر و پدر آزاد باشد‪ .‬برده مي خواھد از ارباب آزاد شود‪ .‬اين يعني »آزادي از«؛ يك نوع واكنش‬
‫است‪ ،‬نفس در اين جا خودش را عيان مي كند و من نمي گويم كه اين اشكالي دارد‪ :‬تو فقط بايد رنگھاي متفاوت‬
‫آزادي را تماشا كني‪.‬‬
‫وقتي تو جوياي »آزادي از« باشي‪ ،‬دير يا زود به دام ديگري سقوط مي كني ‪ -‬زيرا اين نوع آزادي يك واكنش است‬
‫و ادراك نيست‪ .‬اين چيزي است كه انقالبھاي گذشته دچار آن بوده اند‪ .‬در ‪ 1917‬توده ھاي فقير و تحت ستم روسيه‬
‫عليه سزار قيام كردند‪ ،‬آنان مي خواستند از سزار آزاد شوند و فقط براي اين آزاد شدند كه بار ديگر اسير شوند‪ ،‬زيرا‬
‫مفھوم مثبتي از آزادي نداشتند‪ .‬مفھوم آنان از آزادي منفي بود‪.‬‬
‫تمامي توجه و عالقه ي آنان اين بود كه از سزار آزاد شوند و كامأل فراموش كردند كه فقط آزاد شدن از سزار‬
‫كمكي نخواھد كرد‪ ،‬سزارھاي ديگري در انتظار نشسته اند‪.‬‬
‫لحظه اي كه از سزار قديمي آزاد شوي‪ ،‬سزار جديد به تو حمله ور خواھد شد و سزار جديد قدرت بيشتري دارد و‬
‫سزار جديد بردگي خطرناكتري را خواھد آفريد‪ ،‬زيرا سزار جديد مي داند كه تو مي تواني انقالب كني‪ .‬تو عليه سزار‬
‫قديمي قيام كردي‪ :‬پس او بايد ساختار قوي تر و بھتري براي بردگي بسازد تا تو نتواني بار ديگر قيام كني‪ .‬او بيشتر‬
‫محتاط است‪.‬‬
‫اين چيزي بود كه در روسيه رخ داد‪ .‬استالين ثابت كرد كه از مجموعه ي تمام سزارھا‪ ،‬سزارتر است‪ .‬او در مجموع‬
‫مردم بيشتري را از تمام سزارھاي ديگر‪ ،‬قتل عام و قصابي كرد‪.‬‬
‫حتي ايوان مخوف ھم آن قدرھا كه استالين ثابت كرد‪ ،‬مخوف نبود‪ .‬استالين نام خودش نبود‪ ،‬بلكه مردم به او‬
‫چنين نامي دادند‪ .‬آنان با قدرداني چنين نامي به او دادند‪ ،‬ولي درواقع‪ ،‬نامي تحسين آميز نيست‪ ،‬استالين يعني‬
‫»مرد فوالدين«‪.‬‬
‫آري‪ ،‬ما مردم قوي و شجاع را انسانھاي آھنين مي خوانيم‪.‬‬
‫ولي اين نام ثابت كرد كه فقط نامي موھن بوده‪ :‬او ثابت كرد كه مردي بدون قلب بوده‪.‬‬
‫انساني كه واقعأ قدرت دارد بدون قلب نيست‪ ،‬زيرا بدون قلب‪ ،‬تو تنھا يك ماشين ھستي و نه يك انسان‪ .‬انسان‬
‫واقعأ قوي‪ ،‬ھمچون فوالد سخت و ھمچون گل نيلوفر نرم است‪ .‬تنھا در اين صورت است كه او يك انسان خود يافته‬
‫خواھد بود‪.‬‬
‫ولي استالين فقط از فوالد بود‪ ،‬يك آدم آھني ‪ -‬بدون قلب‪ ،‬بدون محبت و عشق‪ .‬ميليونھا روس را كشت و‬
‫بزرگترين بردگي را در تاريخ انسان خلق كرد‪.‬‬
‫حتي آدولف ھيتلر به گرد پاي او نمي رسيد‪.‬‬
‫آدولف ھيتلر اردوگاه ھاي كار اجباري داشت‪ ،‬ولي استالين تمام كشور را به اردوگاه كار اجباري تبديل كرد‪ .‬روسيه‬
‫چيزي جز يك اردوگاه كار اجباري نيست؛ تمامي كشور يك اردوگاه است و ھر فرد تحت نظر است‪ :‬انسانھا را وادار‬
‫كرده اند تا مخالف ھم باشند‪ .‬تو حتي نمي تواني صادقانه با ھمسرت سخن بگويي‪ ،‬زيرا كسي چه مي داند‪ ،‬شايد‬
‫او عليه تو گزارش بدھد‪ .‬تو حتي نمي تواني با فرزندانت حرف بزني‪ ،‬زيرا آنان اعضاي تيم جوانان ھستند و شايد‬
‫عليه تو گزارش بدھند و به زنان و كودكان آموخته اند كه كشور و كمونيسم تنھا ارزشھا ھستند‪ ،‬ھر چيز ديگر را مي‬
‫توان فداي اينھا كرد‪ .‬به كودكان خردسال آموزش مي دھند كه چگونه جاسوسي پدر و مادر خود و بزرگترھا را بكنند‪،‬‬
‫كه آنان درباره ي چه چيزي سخن مي گويند تا بتوانند گزارش بدھند‪ -‬زيرا كمونيسم اصل است و ھر چيز ديگر را مي‬
‫توان فداي آن كرد‪.‬‬
‫تمامي كشور به يك اردوگاه بزرگ كار اجباري تبديل شد‪ .‬مردم حتي از انديشيدن وحشت دارند‪ ،‬زيرا كسي چه‬
‫مي داند؟ شايد راھي براي كشف افكار يافته باشند‪ - :‬كسي چه مي داند؟ ‪ -‬شايد الكترودي در مغزت كار گذاشته‬
‫باشند كه افكار تو را براي حزب كمونيست پخش كند‪.‬‬
‫اينك از نظر علمي اين كار ممكن است‪ .‬مي توانند الكترودھايي در مغز تو كار بگذارند كه تو از آن ھشيارتر نباشي‪،‬‬
‫زيرا در ژرفاي مغز حساسيت وجود ندارد‪ .‬پس اگر چيزي در آن جاي بدھند تو متوجه آن نخواھي شد‪ .‬ولي اين‬
‫الكترودھا مي توانند به مقر فرماندھي گزارش كنند كه تو به چه فكر مي كني و نوع افكار تو چيست‪ .‬مي توانند پيام‬
‫مخابره كنند‪.‬‬
‫مردم فقط براي اين عليه سزار انقالب كردند كه اسير دستھا و چنگالھاي سزار خطرناكتري شوند‪ .‬روسيه به نظر‬
‫تنھا كشوري مي رسد كه انقالب در آن غيرممكن به نظر مي رسيد‪ ،‬زيرا ريشه ي آن را قطع كرده اند‪ .‬صورت گرفتن‬
‫يك انقالب ديگر در روسيه تقريبأ ناممكن به نظر مي رسيد‪.‬‬
‫پس وقتي تو در جستجوي »آزادي از« باشي‪ ،‬به دام ديگري خواھي افتاد‪ .‬براي مثال اگر بخواھي از جامعه ي‬
‫رسمي آزاد شوي‪ ،‬در دام يك جامعه ي جايگزين ديگر خواھي افتاد‪ .‬اگر جامعه ي رسمي بخواھد تو موي بلند‬
‫نداشته باشي‪ ،‬آن وقت در جمعيت ھيپيھا از تو خواسته مي شود تا موي بلند داشته باشي و اگر موي بلند نداشته‬
‫باشي به نظر عجيب و غريب خواھي آمد‪ .‬مردم آن جا به تو خواھند خنديد و فكر مي كنند كه تو عوضي و احمق‬
‫ھستي و عصيانگر نيستي‪ .‬پس اگر تالش كني تا از يك بردگي آزاد شوي‪ ،‬محكوم ھستي كه به اسارت ديگري‬
‫گردن بنھي‪ ،‬زيرا عملكردھاي دروني تو پيشاپيش طوري شرطي شده است كه برده باشي‪ .‬مي تواني اربابھا را‬
‫عوض كني‪ ،‬ھمين‪.‬‬
‫خودت ھماني كه ھستي مي ماني‪ .‬نخست تو به كشيشان مسيحي وابسته بودي و اينك به كشيشان ھندو‬
‫وابسته مي شوي‪ .‬وابستگي ادامه دارد‪ .‬آزادي واقعي چنين نيست‪» .‬آزادي از« آزادي واقعي نيست‪.‬‬
‫سپس نوع ديگري از آزادي ھست‪» :‬آزادي براي« ‪ -‬نوع دوم آزادي كه از اولي بھتر است‪ .‬آزادي نوع اول‪ ،‬حالت‬
‫منفي آزادي بود و اين دومي نوع مثبت آن است‪ .‬فرد مي خواھد آزاد باشد براي اين كه كاري انجام دھد‪ .‬براي مثال‪،‬‬
‫مي خواھي از خانواده‪ ،‬آزاد شوي زيرا عاشق موسيقي ھستي‪ .‬تو واقعأ مخالف خانواده نيستي؛ تو طرفدار‬
‫موسيقي ھستي و خانواده مانع ايجاد مي كند‪ ،‬پس از خانواده فرار مي كني‪ .‬تو مخالف مادر و پدر نيستي‪ ،‬ولي‬
‫آنان مي خواھند كه تو مھندس بشوي و تو مايلي موسيقيدان بشوي‪.‬‬
‫موسيقيدان شدن براي تو خوب است‪ ،‬حتي اگر مجبور شوي براي آن رنج بكشي‪ .‬اگر واقعأ بخواھي موسيقيدان‬
‫شوي و براي آن استعداد و شوق فراوان داري‪ ،‬بھتر است كه موسيقيدان شوي تا يك مھندس موفق‪ ،‬ثروتمند‪ ،‬راحت‬
‫و امن‪ .‬مي تواني رفاه و امنيت و ثروت به دست بياوري‪ ،‬ولي اگر كاري را انجام دھي كه ھرگز مايل به انجام آن‬
‫نيستي‪ ،‬بھتر است بميري تا آن را انجام دھي‪ .‬اگر مايلي تا موسيقيدان يا شاعر شوي و اين شھوت بزرگ زندگي‬
‫توست‪ ،‬پس برايش برو‪ .‬شايد گدا شوي‪ ،‬شايد ھرگز مشھور نشوي‪ ،‬شايد ھرگز ثروتمند نشوي‪ ،‬زيرا جامعه به شعر‬
‫زياد نياز ندارد‪ .‬جامعه زياد به موسيقي نياز ندارد‪ ،‬بيش تر به سالحھاي كشتار جمعي نياز دارد‪ .‬به شعر زياد محتاج‬
‫نيست‪ ،‬زيرا شعر در جنگ كاربرد زيادي ندارد‪ .‬جامعه به بمب اتم نياز دارد‪ ،‬بمبھاي ھيدروژني‪ .‬جامعه به سرباز نياز‬
‫دارد نه به سالك‪ .‬جامعه بر اساس نفرت كار مي كند و ريشه در خشونت دارد‪ .‬جامعه از طريق طمع‪ ،‬كار مي كند و‬
‫خوراكش طمع است و جاه طلبي و شھوت‪ -‬شھوت براي قدرت‪.‬‬
‫اگر خوب از نردبان باال بروي‪ ،‬مادر و پدرت خوشحال خواھند بود‪ -‬با وجودي كه نردبان راه به جايي ندارد‪ .‬روزي‬
‫ناگھان‪ ،‬وقتي رئيس جمھور كشوري شدي‪ ،‬روي آخرين پله ي نردبان‪ ،‬آن وقت نكته را درمي يابي؛ كه تو به باالترين‬
‫نقطه رسيده اي و اينك به نظرت مي رسد كه تمام زندگيت را تلف كرده اي ‪ -‬زيرا نردبان راه به جايي ندارد‪ .‬تو فقط در‬
‫آسمان ھستي و آويزان‪ .‬تو به ھيچ كجا نرسيده اي‪.‬‬
‫ولي حاال بيان اين‪ ،‬درست نخواھد بود‪ ،‬زيرا حداقل كساني كه در پشت سر تو ھستند باور دارند كه تو رسيده‬
‫اي‪ .‬گفتن اين كه »من ترسيده ام« شھامتي عظيم نياز دارد‪.‬‬
‫اين چيزي بود كه بودا در وقت ترك پادشاھي اش گفت‪» :‬چيزي وجود ندارد«‪ .‬ماھاويران نيز در وقت ترك سلطنت‬
‫ھمين را گفت‪ .‬ابراھيم)ع( نيز وقتي ملكش را ترك مي كرد ھمين را گفت‪» :‬چيزي وجود ندارد« ولي اينان مردماني‬
‫شجاع بودند‪ ،‬وگرنه گفتن آن احمقانه خواھد بود‪ ،‬وقتي ھمه مي پندارند كه تو به جايي رسيده اي‪ ،‬چرا بگويي نه؟‬
‫چرا نگذاري توھم ادامه داشته باشد؟ و فايده اش چيست كه بگويي تو در پي چيزي مطلقأ مسخره و عبث بوده اي‬
‫و تمام زندگيت را احمقانه سپري كرده اي؟ چرا بگويي‪ ،‬چرا اعتراف كني؟ فقط ساكت بمان‪ .‬در ھمان باال آويزان‬
‫باش‪ ،‬ھمان جا بمان تا بميري‪ .‬ولي اين راز را به كسي نگو‪ ،‬زيرا ھمين ثابت مي كند كه تمام عمرت را ناھوشمندانه‬
‫و احمقانه به سر برده اي‪.‬‬
‫اگر مايلي موسيقيدان باشي‪ ،‬باش يا اگر مايلي شاعر باشي‪ ،‬باش و اين دومين نوع آزادي است‪ ،‬تو حداقل‬
‫خوشحالي كه كار خودت را و نه كاري را طبق دلخواه ديگري انجام مي دھي‪.‬‬
‫اين تجربه ي من است‪» :‬انجام دادن كاري كه ميل آن را داري بزرگترين شادماني در دنياست‪ .‬ھركاري كه باشد‪،‬‬
‫چه جامعه آن را بپسندد و چه نپسندد؛ چه جامعه به آن ارزش بدھد و چه ندھد و چه بتوان آن را در بازار به عنوان‬
‫كاال فروخت يا نتوان فروخت‪ .‬اگر كاري باشد كه تو آرزوي شديدي براي انجامش داري‪ ،‬پس انجامش بده و ھر بھايي‬
‫را كه الزم است برايش بپرداز‪ ،‬خودت را فداي آن كن«‪.‬‬
‫نوع دوم آزادي اين است‪» :‬آزادي براي«‪ .‬اين رويكردي مثبت است و بھتر از نوع اول آن‪ .‬انسان طرفدار نخستين‬
‫نوع‪ ،‬سياست كار مي شود‪.‬‬
‫طرفدار دومين نوع آزادي شاعر‪ ،‬نقاش يا ھنرمند مي شود‪ .‬نوع اول منفي است و نوع دوم مثبت‪ .‬ولي به ياد‬
‫بسپار اينھا دو جنبه از يك چيز ھستند‪.‬‬
‫حتي نخستين نوع آزادي نيز دست كم تظاھر مي كند كه ھدفي وجود دارد‪ .‬حتي سياست كار نيز مي گويد‪» :‬ما‬
‫براي آزادي مي جنگيم‪ :‬ما مي خواھيم از اين جامعه‪ ،‬از اين ساختار‪ ،‬از اين سياستھا آزاد شويم‪ .‬ما مي خواھيم از‬
‫اين جامعه رھا شويم تا جامعه اي ديگر بنا كنيم‪ .‬ما براي ھدفي مبارزه مي كنيم‪ ،‬براي ارزشي‪ ،‬براي مدينه ي‬
‫فاضله اي‪«....‬‬
‫حتي او نيز بايد تظاھر كند‪ ،‬زيرا منفي نمي تواند به تنھايي وجود داشته باشد‪ ،‬دست كم مي توان از مثبتھا‬
‫سخن گفت‪ .‬پس كمونيسم در باره ي جامعه ي بي طبقه سخن پراكني مي كند‪ :‬يك مدينه ي فاضله‪ ،‬جايي كه‬
‫ھمه چيز زيباست‪ ،‬جايي كه بھشت به زمين نازل شده باشد‪.‬‬
‫تحقق چنين چيزي تا بي نھايت طول خواھد كشيد‪ ،‬ولي ھدفي بايد داد وگرنه مردم براي آزادي منفي نخواھند‬
‫جنگيد‪.‬‬
‫پس منفي‪ ،‬مثبت را ھم در بردارد و برعكس‪ :‬وقتي كه بخواھي نقاش شوي‪ ،‬والدين موافق نيستند و جامعه فكر‬
‫مي كند كه كاري احمقانه است‪ ،‬تو بايد با آنان مبارزه كني‪.‬‬
‫پس »آزادي براي« با »آزادي از« به نوعي به ھم مربوط مي شوند‪ :‬ھر دو با ھم وجود دارند‪ .‬آزادي واقعي‪ ،‬آزادي‬
‫نوع سوم است‪» :‬آزادي فراسويي«‪.‬‬
‫اين چه نوع آزادي است؟ اين آزادي نه براي چيزي است و نه آزادي از چيزي است؛ فقط آزادي است‪ .‬اين آزادي‬
‫مخالف كسي نيست ‪ -‬اين واكنش نيست و نه مي خواھد آينده اي بسازد ‪ -‬مقصدي وجود ندارد‪ .‬انسان فقط از‬
‫بودنش سرخوش است‪ ،‬براي وجود خودش‪ ،‬اين براي خودش ھدفي است‪.‬‬
‫»آزادي از« سياستمدار؛ اصالح طلب‪ ،‬خادم اجتماعي‪ ،‬كمونيست‪ ،‬سوسياليست‪ ،‬فاشيست مي آفريند‪.‬‬
‫و »آزادي براي« ھنرمند مي آفريند‪ :‬نقاش‪ ،‬شاعر‪ ،‬موسيقيدان‪.‬‬
‫و »آزادي براي خود آزادي« سالك مي آفريند‪ ،‬انسان روحاني‪ ،‬انسان واقعأ مذھبي‪.‬‬
‫پاگال‪ ،‬پرسش تو اين است‪» :‬ما بايد آزاد باشيم‪ .‬با اين وجود‪ ،‬آزادي كجا پايان مي گيرد و خودخواھي كجا شروع‬
‫مي شود؟« دو نوع نخست آزادي خودخواھانه ھستند و نفس گرا‪ .‬نوع نخست آزادي »آزادي از« بسيار نفس‬
‫پرستانه است‪ ،‬زيرا بايد عليه چيزي بجنگد‪ .‬خشن است و بايد بسيار نفساني عمل كند‪ .‬بايد از اطاعت سرپيچي‬
‫كند‪ ،‬بايد نابود كند و بايد عليه موقعيت قدرت‪ ،‬توطئه كند‪ .‬اين نوع آزادي به نفسھاي بزرگ نياز دارد‪ .‬سياستمدار‬
‫موجودي جز نفس خالص نيست‪.‬‬
‫نوع دوم آزادي »آزادي براي« نيز نفس دارد‪ ،‬ولي لطيفتر و ظريفتر و نه ھمچون نفس سياست كار زمخت و خشن‪.‬‬
‫موسيقيدان نيز نفس دارد‪ ،‬ولي لطيفتر است و نرمتر و آرامتر‪ .‬شاعر نيز نفس دارد‪ ،‬ولي نفسي قشنگ و شيرين‪ ،‬نه‬
‫آن قدر تلخ ھمچون نوع اول‪ .‬اين دو نوع آزادي ھر دو بيان ھاي نفساني ھستند‪.‬‬
‫فقط نوع سوم است »آزادي خالص ‪ -‬نه مخالف و نه ھوادار« كه نفس ندارد و خودخواھي در آن نيست‪ .‬زيرا اين‬
‫نوع آزادي فقط زماني روي مي دھد كه نفس از بين رفته و بخار شده باشد‪ .‬اگر نفس ھنوز وجود داشته باشد‪،‬‬
‫آزادي از نوع اول يا دوم خواھد بود‪ .‬نوع سوم آزادي به عنوان پيش نياز‪ ،‬فنا الزم دارد‪ -‬پديده ي اضمحالل نفس‪ .‬انسان‬
‫بايد نفس را بشناسد تا بتواند به اين نوع آزادي دست پيدا كند‪.‬‬
‫شيوه ھاي نفس را تماشا كن‪ .‬به تماشا كردن ادامه بده‪ .‬نيازي به جنگيدن عليه يا براي چيزي نيست‪ .‬فقط به يك‬
‫چيز نياز است‪ ،‬نظاره كردن نفس و ھوشياري از شيوه ي عملكرد نفس‪ .‬آھسته آھسته‪ ،‬از ميان اين ھشياري‪ ،‬روزي‬
‫نفس‪ ،‬ديگر پيدا نخواھد بود‪ .‬زيرا نفس تنھا در ناھشياري امكان وجود دارد‪ .‬وقتي كه ھشياري بيايد و نور بيايد‪ ،‬نفس‬
‫ھمچون تاريكي‪ ،‬از بين خواھد رفت و آن گاه آزادي واقعي وجود خواھد داشت‪ .‬اين آزادي نفس نمي شناسد‪.‬‬
‫اين آزادي عشق است و اين آزادي خداوند است‪ .‬اين آزادي حقيقت است‪ .‬در اين آزادي است كه تو در خداوند‬
‫وجود خواھي داشت و خداوند در تو موجود خواھد بود و آن گاه ھيچ خطايي از تو سر نخواھد زد‪.‬‬
‫آن گاه زندگي تو تقوا خواھد بود‪ .‬آن گاه نفس كشيدن تو مراقبه خواھد بود‪.‬‬
‫آن گاه راه كه بروي‪ ،‬شعر خواھد بود و اگر بنشيني‪ ،‬رقص خواھد بود‪.‬‬
‫آن گاه تو براي جھان يك نعمت و بركت خواھي بود‪.‬‬
‫تو بركت يافته خواھي بود‪.‬‬
‫يحياي تعميد دھنده‬

‫"باگوان عزيز ‪:‬من ھميشه از شما عشقي بزرگ نسبت به يحياي تعميددھنده احساس كرده ام ‪.‬به نظر مي رسد آن‬
‫مردي كه به عنوان پيامبر ديده شده و آمدن عيسي را بشارت داده‪ ،‬از خودعيسي مھم تر است‪ .‬آيا ممكن است‬
‫نظري بدھيد؟ "‬

‫يحياي تعميد دھنده زياد شناخته شده نيست‪ .‬او توسط مسيح و مسحيت در سايه قرار گرفته است ‪.‬به يقين او‬
‫نيرومند تر از مسيح و انقالبي بزرگتري از او بوده است ‪.‬باعث تاسف زياد است كه يھوديان در مورد او زياد حرف‬
‫نمي زنند‪ ،‬زيرا او اعالم مي كرد كه يھوديت كھنه به پايان رسيده است و اينك پيامي تازه در راه است‪.‬‬
‫اين روش قديمي گفتن اين است كه او اعالم كرد كه دارد زمينه را براي رسيدن ناجي جديد ‪new messiah‬آماده مي‬
‫كند‪ .‬نمادھا در طول زمان تغيير مي كنند‪ ،‬ولي براي اينكه در مورد او دقيق تر و درست تر باشيم‪ ،‬بھتر است گفته‬
‫شود كه او زمينه را براي يك پيام جديد آماده مي كرد‪ ،‬نه براي يك ناجي جديد ‪.‬‬
‫و براي اين مدرك وجود دارد ‪.‬من در موردش حرف مي زنم‪.‬‬
‫يھوديان‪ ،‬از روي ضرورت‪ ،‬توجھي به يحياي تعميد دھنده نكرده اند ‪.‬او مرگ كھنه و زايش تازه را اعالم مي كرد‪ ،‬چيزي‬
‫كه واقعاً نمي تواند مورد احترام كھنه‪،‬‬
‫ارتودكس‪ ،‬سنتي باشد و مسيحيان به دليلي ديگر از او غافل شده اند ‪ ،‬زيرا او عيسي را غسل تعميد داد‪ ،‬او را به‬
‫دين مشرف ساخت ‪.‬مسيحيت نمي خواھد به اين واقعيت اشاره كند كه عيسي يك مرشد داشت‪ ،‬زيرا اين مرتبه ي‬
‫عيسي را در نزد مسيحيان پايين مي آورد ‪" ،‬تنھا پسر خدا نيازي به مرشدي ندارد‪ ،‬او مرشد زاده شده‬
‫و با پيامي زاده شده است"!‬
‫بنابراين باوجودي كه به او اشاره شده است‪ ،‬فقط اشاره اي دارد كه يحياي تعميد دھنده‪ ،‬عيسي مسيح را غسل‬
‫داد ولي اين زشت است كه آنان در مورد مرشد مرشد شان حرفي نمي زنند ‪.‬آنان بر سر مصلوب شدن عيسي‬
‫قشقرق به راه مي اندازند ‪.‬تمام دينشان بر اساس مصلوب شدن مسيح است‪ ،‬اگر مصلوب شدني در كار نبود‪ ،‬ابداً‬
‫مسيحيتي وجود نمي داشت ‪.‬‬
‫ولي آنان در مورد اين واقعيت كه يحياي تعميد دھنده نيز گردن زده شد سخني نمي گويند ‪.‬يھوديان نيز چيزي نمي‬
‫گويند كه آن مرد به قتل رسيد ‪.‬آنان از اين بابت شاد بودند زيرا او مرگ كھنه را بشارت مي داد ‪.‬نه مسيحيان به او‬
‫عالقه اي دارند‪ ،‬زيرا او يك مسيحي نبود !او عيسي را به يھوديت مشرف ساخت‪ ،‬نه به مسيحيت‪.‬‬
‫و اين مرد بايد نيروي جاذبه ي فراواني داشته باشد‪ ،‬كه حتي مردي مانند مسيح نيز احساس كرد كه مريدش‬
‫شود‪.‬ھزاران نفر توسط يحيا غسل تعميد داده شده بودند‪ .‬او مي بايد جادويي خاص در اطرافش داشت و در عين‬
‫حال مردي بسيار فروتن بود ‪ ،‬زيرا اعالم نكرد كه خودش آن ناجي موعود است ‪.‬‬
‫اين نكته را بايد به ياد داشت‪ :‬او بسيار زيبا بود ‪:‬ھر نوع ويژگي را داشت كه خودش را يك مسيح بخواند ‪.‬او مردمان‬
‫بيشتري را تحت تاثير قرار داده بود تا عيسي‪.‬‬
‫عيسي توسط يھوديان مصلوب مي شد زيرا حرف مي زد ‪ ،‬برخالف مفھوم خداي آنان حرف مي زد‪ ،‬مي گفت كه او‬
‫تنھا پسر خدا است‪ .‬او چيزي را مدعي شده بود كه برايش مدركي نداشت و او ھمچنين ادعا مي كرد كه او ھمان‬
‫ناجي است كه از زمان موسي منتظرش بودند‪.‬يحياي تعميددھنده شخصيتي جذاب بود‪ .‬مي توانست اعالم كند كه‬
‫خودش آن ناجي است‪ ،‬ولي او مردي بسيار فروتن بود‪.‬‬
‫او ھيچ ادعايي نداشت ‪.‬برعكس‪ ،‬فقط مي گفت‪" ،‬من زمينه را براي آمدن مسيح آماده مي كنم"‪.‬در روانشناسي‬
‫يھود‪ ،‬ھيچكس ھرگز نمي تواند ھمچون ناجي موعود پذيرفته شود ‪.‬يك دليل بسيار اساسي براي اين وجود دارد‪.‬‬
‫يھوديان از اين بسيار رنج برده اند‪.‬‬
‫نخست در بردگي مصريان بسيار رنج بردند‪ ....‬آن ھرم ھاي بزرگ كه مي بينيد‪ ،‬كه حتي علم نيز ساختنشان را‬
‫غيرممكن مي داند ‪ ،‬در طول ھزاران سال ‪ ،‬چنان تخته سنگ ھاي عظيمي ‪......‬غيرممكن است به اين سبب كه‬
‫جرثقيل ھايي كه به قدر كافي قوي باشند وجود نداشته‪ ،‬امروزه ھم وجود ندارند‪ .‬و اين سنگ ھاي عظيم‪ ،‬سنگ‬
‫ھاي بزرگ تا آن ارتفاعات توسط انسان ھا حمل مي شده است ‪.‬ھر سنگ جان صدھا انسان را گرفته است‪ .‬آن‬
‫ھرم ھا توسط مصريان ساخته نشده اند‪ ،‬براي شاھان و ملكه ھاي مصري ھا ساخته شدند‪ ،‬ولي توسط يھودياني‬
‫كه در اسارت به سر مي بردند ساخته شدند‪ ،‬آن يھوديان سنگ ھا را با خود به باال مي بردند‪ ،‬به ھمراه سربازان‬
‫اسب سوار‪ ،‬كه در تمام مدت شالقشان مي زدند‬
‫تا آن بار را احساس نكنند‪ .‬و اگر كسي مي افتاد و مي مرد‪ ،‬بالفاصله با يك يھودي ديگر جايگزين مي شد‪.‬يھوديان از‬
‫آن روزھا در رنج ھستند‪ .‬چھل سال تمام با موسي در بيابان آواره بودند و عاقبت در اسراييل جاگرفتند ‪ ،‬كه در آن‬
‫روزگار يھوديه‪ Judea‬خوانده مي شد ‪ ،‬و بالفاصله توسط رومي ھا مورد اشغال قرار گرفت ‪.‬‬
‫و رومي ھا از مصري ھا كمتر بي رحم نبودند‪ ،‬شايد بي رحم تر ھم بودند‪.‬‬
‫يحياي تعميد دھنده توسط يھوديان كشته نشد‪ ،‬زيرا ھرگز خودش را يك ناجي اعالم نكرده بود و آنان نمي توانند‬
‫كسي را به عنوان ناجي بپذيرند‪ ،‬زيرا اين تنھا اميد آنان است‪ .‬و وقتي مردم در رنجي عظيم باشند‪ ،‬آن اميد ھمچون‬
‫يك كمك بزرگ عمل مي كند‪ ،‬ولي بايد در دوردست ھا باشد ‪ ،‬ولي آنقدر دور كه وراي دستيابي باشد‪ .‬بايد در‬
‫دسترس باشد‪ ،‬ولي ھمچنانكه به سمت آن مي روي‪ ،‬آن نيز به پس رفتن ادامه بدھد‪ .‬ھميشه در دسترس تو‬
‫ھست‪ ،‬ولي ھرگز به آن نمي رسي ‪.‬بنابراين يھوديان در اميد بوده اند‪ .‬تمامي اميد آنان اين است كه يك ناجي‬
‫خواھد آمد و آنان را از رنج رھايي مي بخشد‪.‬حاال براي آنان غيرممكن است كه كسي را به عنوان ناجي بپذيرند ‪.‬‬
‫نخست‪ ،‬زيرا كه ھيچكس نمي تواند ديگري را از رنج نجات بدھد ‪.‬بنابراين شايد براي ديگران راه رفتن روي آب يك‬
‫معجزه به نظر برسد‪ ،‬ولي يھوديان منتظر آن ناجي نبودند كه روي آب راه برود‪ .‬آنان اميدي ژرف به يك ناجي داشتند‬
‫كه تمام دردھا و تشويش ھايشان را از آنان بگيرد‪ ،‬نه كسي كه فقط يك مرده را زنده كند ‪ ،‬اين اھميتي ندارد ‪.‬اين‬
‫چيزھا بي معني ھستند‪ ،‬زيرا اميد آنان توسط اين چيزھا برآورده نمي شود‪.‬‬

‫دوم‪ :‬پذيرفتن ھركس به عنوان ناجي به اين معني است كه اينك ديگر اميدي وجود ندارد ‪.‬اين مرد يقيناً مانند يك‬
‫جادوگر است ‪ ،‬آب را به شراب تبديل مي كند‪ ،‬روي آب راه مي رود‪ ،‬با دو قرص نان ھزاران گرسنه را سير مي كند‪،‬‬
‫مرده اي را زنده مي كند و چند بيمار را شفا مي دھد ‪.‬ولي اگر او ھمان مسيح موعود باشد‪ ،‬پس تكليف آن رنج ھا و‬
‫مرارت ھا و مشقات اين ھزاران سال چه مي شود؟ حاال حتي آن اميد ھم تمام شده است ‪.‬مسيح آمده است و آن‬
‫ناجي شكست خورده است‪.‬به جاي اينكه ببينند آن ناجي شكست خورده‪ ،‬مايل ھستند كه آن ناجي را به صليب‬
‫بكشند ‪ ،‬زيرا اين‪ ،‬اميد را برايشان زنده نگه مي دارد‪.‬ھيچكس اھميتي به روانشناسي يھود نمي دھد‪ .‬آنان مردماني‬
‫بي رحم نبودند‪ ،‬آنان بي رحم نيستند ‪.‬آنان كسي را شكنجه نداده اند‪.‬‬
‫چرا ناگھان آنان با عيسي درافتادند؟ او داشت اميد آنان را نابود مي كرد‪ ،‬و اين اميد تنھا چيزي بود كه آنان داشتند‪،‬‬
‫نه خوشي در زندگي‪ ،‬نه آزادي در زندگي‪ ،‬فقط يك اميد كه روزي اين رنج تمام خواھد شد ‪.‬اين شب نمي تواند‬
‫ھميشه حاكم باشد‪ ،‬صبح خواھد دميد‪ ،‬آن ناجي خواھد آمد و يھوديان‪ ،‬مردمان برگزيده ي خداوند را نجات خواھد‬
‫داد‪.‬آنان نمي توانستند چنين اميدي را فدا كنند‪ .‬آن اميد چنان تسالي بزرگي بود‪ ،‬چنان دلداري عظيمي بود كه‬
‫تمامي آينده شان شده بود و حاال پسر يك نجار آمده و مي خواھد آن را ازبين ببرد‪.‬آنان نتوانستند مسيح را ببخشند ‪.‬‬
‫ولي آنان با يحياي تعميد دھنده مخالف نبودند‪ ،‬با وجودي كه او پايان كھنه و آغاز جديد را بشارت مي داد‪ ،‬با وجودي‬
‫كه مي گفت او زمينه را براي آمدن آن ناجي فراھم مي كند ‪.‬او توسط رومي ھا كشته شد‪ ،‬به دست ھمسر‬
‫پونتيوس پايليت ‪Pontius Pilate .‬اين چيزي عجيب است ‪.‬او زني زيبا بود و پونتيوس پايليت در امپراطوري روم مردي‬
‫قدرتمند بود ‪...‬و سياست ھا عجيب در كار ھستند ‪.‬‬
‫او چنان قدرتمند بود كه سلطان رومي ھا به وحشت افتاد ‪ ،‬او داشت پير مي شد و اگر مي ميرد و پونتيوس پايليت‬
‫در روم بود‪ ،‬آنوقت پسرش ھيچ فرصتي براي شاه بودن نداشت‪ .‬او بر مردم نفوذ فراوان داشت‪ ،‬پس بايد به دوردست‬
‫ھا فرستاده شود ‪ ،‬چنان محترمانه كه ھيچكس فكر نكند كه او فقط از سر راه پسر سلطان كنار رفته است و وقتي‬
‫سلطان به پونتيوس پايليت فرمان مي دھد كه برود‪ ...‬مردي قدرتمند‪ ،‬مردي باھوش كه زني قدرتمند نيز دارد ‪.‬ولي‬
‫يك زن ھرچه زيباتر باشد‪ ،‬نفساني تر نيز ھست‪.‬مرد وقتي كه ثروتمند است نفساني مي شود‪ ،‬وقتي كه قدرت‬
‫سياسي در دست داشته باشد‪ ،‬وقتي كه دانش زياد داشته باشد‪ ،‬وقتي به عنوان يك قديس‪ ،‬يك پيامبر مورد‬
‫پرستش قرار گيرد نفساني مي شود ‪.‬او ھيچ زمينه اي را براي زن باقي نگذاشته است كه در آن نفساني شود‪ ،‬به‬
‫جز زيبايي‪ ،‬محدوده اي بسيار محدود‪ ،‬يك بعدي‪.‬‬
‫ولي چون محدوده بسيار باريك است‪ ،‬نفس بسيار قوي مي شود‪ .‬يك زن زيبا نفسي قوي تر از ھر مرد دارد‪.‬ھمسر‬
‫پونتيوس پايليت در مورد مردي به نام يحياي تعميد دھنده شنيد ‪ ،‬و او تاكنون فقط مرداني را شناخته بود كه بي‬
‫درنگ به زيبايي او توجه پيدا مي كردند‪ .‬او ھرگز مردي چون يحياي تعميد دھنده را نشناخته بود ‪.‬وقتي آن زن به‬
‫ديدار يحيا رفت‪ ،‬او حتي نگاھي ھم به آن زن نينداخت و فقط گفت‪" ،‬روزي ديگر بيا ‪.‬‬
‫من بايد مردمان زيادي را ببينم و اين ھا وقت قبلي داشته اند‪ .‬و در اينجا ھمه برابر ھستند ‪.‬اھميتي ندارد كه تو‬
‫ھمسر پونتيوس پايليتھستي‪ ،‬يك وقت مالقات بگير زيرا من بايد ھزاران نفر را ببينم و يحيا به او نگاه ھم نكرد و آن زن‬
‫احساس توھين كرد ‪.‬او از نظر سياسي زني مقتدر بود و ھمسر اول شخص مملكت ‪.‬او چنان خشمگين شد كه از‬
‫طريق پونتيوس پايليت دستور بازداشت يحياي تعميددھنده را داد ‪.‬پونتيوس پايليت سعي كرد آن زن را ترغيب كند‪،‬‬
‫"تو اين نوع مردم را نمي شناسي ‪.‬‬
‫آنان تحت تاثير زيبايي يا قدرت يا ھرچيز ديگر قرار نمي گيرند‪ .‬بايد صبر داشته باشي‪ .‬دوباره برو"‪.‬آن زن فقط از رفتن‬
‫دوباره سرباز زد‪ .‬پونتيوس پايليت عليرغم ميلش دستور داد او را بازداشت كنند و آن زن پيوسته به او غر مي زد كه او‬
‫سر يحيا را در سيني مي خواھد و تا آنوقت احساس رضايت نخواھد كرد‪.‬‬
‫تقريباً دوازده سال طول كشيد ‪ ،‬زيرا پونتيوس پايليت در آن ھيچ دليلي نمي ديد‪.‬‬
‫ولي اين مشكل ھر شوھر است! چه زن دليلي داشته باشد و چه نداشته نباشد تو نمي تواني با منطق او را‬
‫متقاعد كني و او به غرزدن و شكنجه دادن تو ادامه مي دھد و او عاقبت براي اينكه كار را تمام كند‪ ،‬سر آن مرد را در‬
‫سيني در برابر آن خانم قرار داد‪.‬‬
‫يحياي تعميد دھنده درزندان بود كه اين ادعاھاي عيسي را شنيد‪ .‬ھمان انتقادھايي كه من از آن ادعاھا مي كنم‪،‬‬
‫خود مرشدش نيز از آن ھا كرده بود‪ .‬وقتي كه شنيد عيسي خودش را تنھا پسر خدا اعالم مي كند ‪ ،‬كه به مردم‬
‫مي گويد" "آنانكه به من باور آورند‪ ،‬ملكوت الھي را به ارث مي برند و آنان كه بر من باور نياورند به دوزخ ابدي سقوط‬
‫مي كنند‪ ،" ،‬وقتي چنين ادعاھاي نفساني را ابراز كرد‪ ،‬يحيا كه مردي فروتن بود نتوانست باورش شود كه مردي‬
‫مذھبي‪ ،‬ھر انسان حساسي بتواند چنين جمالتي بيان كند ‪.‬و وقتي كه مسيح شروع كرد به اين به اصطالح‬
‫معجزات ‪ ،‬كه دون شان يك انسان بيدار است‪ ،‬شعبده بازھاي خياباني از اين كارھا مي كنند ‪ ،‬او توسط يكي از‬
‫زنداني ھا كه آزاد مي شد پيامي فرستاد تا از عيسي يك سوال ساده بپرسد‪" :‬اين از سوي يحياي تعميددھنده‬
‫است كه تو را مشرف ساخت‪ .‬او يك پرسش دارد و پرسش اين است ‪ ":‬آيا تو واقعاً آن ناجي ھستي؟ "فقط يك‬
‫عالمت سوال ساده‪" :‬آيا تو واقعا آن ناجي ھستي؟"‬
‫ھمين خيلي از چيزھا را دربر مي گيرد ‪.‬مي گويد‪" ،‬چيزھايي كه مي گويي‪ ،‬كارھايي كه مي كني‪ ،‬شايسته ي يك‬
‫ناجي نيست"‪.‬مسيحيان احترام زيادي به يحياي تعميددھنده نداده اند به سبب ھمين ترديد او‪ .‬ولي وقتي مردي‬
‫مانند يحياي تعميد دھنده به چيزي ترديد كند‪ ،‬نمي تواند بي معني باشد‪ .‬من مي توانم ببينم كه ترديد او درست‬
‫است‪.‬‬
‫يك ناجي حتي نمي تواند خودش را به عنوان يك ناجي اعالم كند ‪.‬اين اعالم كردن ھا فقط بچه گانه ھستند‪ .‬خود‬
‫وجود تو‪ ،‬حضور تو‪ ،‬كالم تو‪ ،‬كردار تو‪ ،‬خودشان اعالم خواھند كرد كه تو كيستي‪ .‬نيازي نيست كه بارھا و بارھا تكرار‬
‫كني كه تو تنھا پسر خداوند ھستي و تو آن كسي ھستي كه تمام نژاد يھود منتظرش بوده اند ‪.‬تكرار اين چيزھا‬
‫بارھا و بارھا اين نكته را روشن مي سازد كه خود او از نظر رواني نا ايمن است‪.‬اگر او يك ناجي است اھميت ندارد‬
‫كه ديگران آن را باور داشته باشند يا نه‪ .‬حتي اگر تمام دنيا باور نكند‪ ،‬ھيچ تفاوتي نخواھد داشت‪ ،‬او ھنوز ھم يك‬
‫ناجي است ‪.‬و اگر نباشد‪ ،‬حتي اگر تمام دنيا باور كند كه ھست‪ ،‬او يك ناجي نخواھد بود‪.‬ھيچ كتاب مقدسي از‬
‫يحياي تعميد دھنده برجاي نمانده است ‪ ،‬در مورد گفته ھايش‪ ،‬جمله ھايش‪ ،‬رفتارش ‪.‬فقط چند حادثه وجود دارند‪،‬‬
‫ولي ھمين حوادث ھم كافي ھستند تا كيفيت اين مرد را به شما نشان دھند ‪ ،‬فروتني او و در عين حال بي تفاوتي‬
‫او نسبت به قدرت و زيبايي‪.‬‬
‫ترديد او نسبت به مريد خودش بسيار بااھميت است‪ .‬او خودش را خطا ناپذير نمي داند‪ .‬او اعالم كرده بود كه اينك‬
‫كه عيسي مشرف شده است‪ ،‬مردي را با جاذبه ي بسيار يافته است و اينك خودش مي تواند بازنشسته شود ‪ ،‬او‬
‫داشت پير مي شد‪" ،‬حاال او جاي مرا مي گيرد و من مي توانم بازنشسته شوم"‪.‬‬
‫اعتماد او به مردي كه تازه با او آشنا شده بود‪ ،‬در ھمان روز اول‪ ...‬و او بازنشسته شد‪ ،‬به جنگل رفت‪ .‬اعتماد عظيم‬
‫او و بااين وجود‪ ،‬اين ظرفيت او‪ :‬وقتي كه در زندان تمام اين چيزھا را در مورد عيسي شنيد‪ ،‬سبب شد كه ترديد كند‪.‬‬
‫ترديد در مورد عيسي نيست ‪.‬ترديد در مورد احساس خود اوست كه آيا عيسي قادر خواھد بود جاي او را بگيرد؟‬
‫شايد او اشتباه كرده باشد‪ .‬فقط اين را در اين نور ببينيد ‪.‬او مي گويد‪" ،‬من خطاناپذير نيستم‪ .‬شايد اشتباه كرده ام ‪.‬‬
‫تو آن شخصي نيستي كه من براي جانشيني خود انتخاب كرده ام"‪.‬باوجودي كه چيز زيادي در مورد اين مرد شناخته‬
‫نشده‪ ،‬فقط چند حادثه‪ ،‬آن چند واقعه او را فردي بسيار باعشق و بسيار جذاب معرفي مي كنند و او يكي از آنھايي‬
‫است كه به خاطر بشريت فدا شد‪ ،‬ولي حتي كسي نيست كه آنان را به ياد بياورد و از اين مردم بسيار زياد بوده اند‬
‫‪ ،‬زيرا ھرگز سازماني را ايجاد نكرده اند‪ .‬آنان فرد باقي ماندند ‪.‬‬
‫آنان بدون اينكه ھيچ قيدي ايجاد كنند‪ ،‬بينش ھاي خودشان را با مردم سھيم شدند ھزاران نفر توسط يحيا غسل‬
‫تعميد داده شدند ‪.‬براي ھمين است كه به نام يحياي تعميددھنده معرف شد ‪.‬ولي ھيچ سازمان يا ديني را ايجاد‬
‫نكرد ‪.‬او ھرگز نكوشيد براي موعظه ي پيامش به دنيا‪ ،‬سازماني را به راه بيندازد‪.‬از اين نوع مردم زياد بوده اند و آنان‬
‫خود نمك زمين بوده اند ‪.‬نيازي وجود ندارد‪ .‬اگر جھان ھستي قادر بوده يك يحياي تعميددھنده خلق كند‪ ،‬قادر خواھد‬
‫بود يحياھاي تعميددھنده ي ديگر به نام ھاي ديگر خلق كند‪ .‬نيازي نيست كه سازمان ھايي مرده خلق شوند كه‬
‫پاپ ھا يا خاخام ھاي ديوانه‪ ،‬شانكاراچارياھا و انواع احمق ھا را خلق كند‪.‬بھتر است فضا را فقط براي پيدايش افراد‬
‫اصيل باز نگه داشت‪.‬‬

‫در باز‬

‫پادشاھي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند‪ .‬چھار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند‪ .‬آنان را در اتاقي‬
‫قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه‪» :‬در اتاق به روي شما بسته خواھد شد و قفل اتاق‪ ،‬قفلي معمولي نيست و با‬
‫يك جدول رياضي باز خواھد شد‪ ،‬تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواھيد توانست قفل را باز كنيد‪ .‬اگر بتوانيد‬
‫مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد«‪.‬‬
‫پادشاه بيرون رفت و در را بست‪ .‬سه تن از آن چھار مرد بالفاصله شروع به كار كردند‪ .‬اعدادي روي قفل نوشته‬
‫شده بود‪ ،‬آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد‪ ،‬شروع به كار كردند‪.‬‬
‫نفر چھارم فقط در گوشه اي نشسته بود‪ .‬آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است‪ .‬او با چشمان بسته در گوشه‬
‫اي نشسته بود و كاري نمي كرد‪ .‬پس از مدتي او برخاست‪ ،‬به طرف در رفت‪ ،‬در را ھل داد‪ ،‬باز شد و بيرون رفت!‬
‫و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند‪ .‬آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چھارم از اتاق بيرون رفته‪.‬‬
‫وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت‪ ،‬گفت‪» :‬كار را بس كنيد‪ .‬آزمون پايان يافته‪ .‬من نخست وزيرم را‬
‫انتخاب كردم«‪ .‬آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند‪» :‬چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد‪ ،‬او فقط در گوشه اي‬
‫نشسته بود‪ .‬او چگونه توانست مسئله را حل كند؟« مرد گفت‪» :‬مسئله اي در كار نبود‪ .‬من فقط نشستم و‬
‫نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط‬
‫در سكوت مراقبه كردم‪ .‬كامأل ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه ھر انسان‬
‫ھوشمندي خواھد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد‪ ،‬چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي‬
‫كني آن را حل كني تا بي نھايت به قھقرا خواھي رفت؛ ھرگز از آن بيرون نخواھي رفت‪ .‬پس من فقط رفتم كه ببينم‬
‫آيا در‪ ،‬واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است«‪.‬‬
‫پادشاه گفت‪» :‬آري‪ ،‬كلك در ھمين بود‪ .‬در قفل نبود‪ .‬قفل باز بود‪ .‬من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي‬
‫را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در ھمين جا نكته را از دست داديد‪ .‬اگر تمام عمرتان ھم روي آن كار مي‬
‫كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد‪ .‬اين مرد‪ ،‬مي داند كه چگونه در يك موقعيت ھشيار باشد‪ .‬پرسش درست را او‬
‫مطرح كرد«‪.‬‬
‫اﯾن دقيقا مشابه وضعيت بشرﯾت است‪ ،‬چون اﯾن در ھرگز بسته نبوده است! خدا ھميشه منتظر شماست‪.‬انسان‬
‫مھم ترﯾن سوال را از ﯾاد برده است‪ ...‬و سوال اﯾن ھست‪:‬‬

‫"من که ھستم‪!...‬؟"‬
‫وابستگي‬

‫آن دم كه كسي را وابسته شدي جز تيره روزي نصيبي نخواھدت بود‪.‬از ھمان آغازين لحظه وابستگي حس تيره‬
‫روزي و ادبار ‪،‬روحت را آزرده مي كند چرا كه وابسته بودن يعني تن به بردگي سپردن‪ .‬زيرا آن كس كه وابسته اش‬
‫مي شوي بر تو غالب مي آيد و كسي خواستار آن نيست تا كسي بر او غالب شود‪ .‬و در وابستگي عشق توان‬
‫شكفتنش از دست مي رود‪ .‬عشق را گل شكوفا گشته رھائي معنا كرده اند كه براي شكفتنش محتاج مكان است‪.‬‬
‫و آن ديگري نبايد در راه به گل نشستنش مانع شود كه بسي حساس است و لطيف‪.‬‬

‫و اين ھمان جدال ابدي است كه ھمواره ميان آن به اصطالح عشاق رخ مي دھد‪.‬آنان خصم ديرين يكديگرند و پيوسته‬
‫در پيكار ‪ .‬زنان و شوھرانشان را بنگريد ‪،‬به راستي آنان به چه كارند؟عشق ورزيشان تنگياب است و نادر و بگو مگو‬
‫ھايشان اينك قاعده زندگي گشته است‪.‬‬

‫كمال نايافتگان عاشق ويرانه كردن رھائي ھر يك را آرزومندند و او را در غل و زنجير مي كند و بندي به گردنش استوار‬
‫كرده و به گرد او محبسي فراز مي كند‪.‬‬

‫كمال يافتگان عاشق براي آزادي آن ديگري دست ھمت پيش آورده و ھر مانعي را از پيش پا بر مي دارد و نابود مي‬
‫كند و چه فرخنده لحظه اي است آن دم كه عشق با رھائي ھمدم و ھمراه شود ‪.‬چه را كه رھايي عشقي گرانپايه و‬
‫پر بھاتر است‪.‬پس اگر عشقي يافت شد كه در پي نابودي رھائي بر آمده باشد‪،‬فاقد ارزش است‪.‬عشق را ميتوان‬
‫رھا كرد و رھائي را بايد پسا دست نھاد و نگاه داشت و بي رھائي ھرگز طعم شادمانگي نخواھد چشيد و امكاني‬
‫براي شاد بدن متصور نتوان بود‪.‬‬

‫ھمه جد وجھد من در اينجا نيز آن است تا تورا از وابستگي برھانم ‪ .‬در اينجايم تا رھائيت دھم‪.‬نمي خواھمت لنگان‬
‫در پي ام روانه گردي و خواھان آنم تا خويشتن خويش را بيابي و روزي كه چنين شود به راستي مي تواني بر من‬
‫عاشق شوي و پيش از آن ھرگز‪.‬من شمايان را عاشقم و چاره اي جز عشق ندارم‪ .‬مسئله اين نيست كه آيا مي‬
‫توانم بر شما عاشق شوم يا نه من بي ھيچ چون و چرائي شما را عشق مي ورزم‬

‫خالقيت‬
‫تا به حال شنيدهاﯾد باغبانی که زندگی میآفرﯾند و به زندگی زﯾباﯾی میبخشد‪ ،‬جاﯾزهی نوبلی درﯾافت کرده باشد؟‬
‫آن کشاورزی که زمين را شخم میزند و غذای ھمه را تأمين میکند ـ آﯾا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟‬
‫نه‪ .‬او طوری زندگی میکند و طوری میميرد که گوﯾی بر روی اﯾن کرهی خاکی ھرگز چنين کسی وجود نداشته‬
‫است‪.‬‬

‫اﯾن ﯾک غربالگری نفرتانگيز است‪ .‬ھر روح خالقی را ـ سوای آن چه میآفرﯾند ـ باﯾد مورد احترام و تمجيد قرار داد تا‬
‫خالقيت محترم شمرده شود‪ .‬اما میبينيم که حتی برخی سياستمداران ـ که جز جناﯾتکارانی قھار نيستند ـ جاﯾزهی‬
‫نوبل درﯾافت میکنند‪ .‬اﯾن ھمه خونرﯾزی در دنيا به خاطر وجود ھمين سياستمداران روی داده است و آنھا ھنوز ھم‬
‫سالحھای ھستهای بيشتری فراھم میآورند تا به ﯾک خودکشی جھانی دست بزنند‪.‬‬

‫حس زﯾباﯾی شناختی ما چندان پر ماﯾه و غنی نيست‪.‬‬

‫به ﯾاد آبراھام لينکلن میافتم‪ .‬او پسر ﯾک کفاش بود و رئيس جمھور آمرﯾکا شد‪ .‬طبعاً ھمهی اشراف زادگان سخت‬
‫برآشفتند‪ ،‬و آزرده و خشمگين شدند‪ .‬و تصادفی نبود که به زودی آبراھام لينکلن مورد سوء قصد قرار گرفت‪ .‬آنھا‬
‫نمیتوانستند اﯾن را تحمل کنند که رئيس جمھور آمرﯾکا پسر ﯾک کفاش باشد‪.‬‬

‫در اولين روزی که او میرفت تا نطق افتتاحيهی خود را در مجلس سنای آمرﯾکا ارائه کند‪ ،‬درست موقعی که داشت‬
‫از جا برمیخاست تا به طرف ترﯾبون برود‪ ،‬ﯾک اشراف زادهی عوضی بلند شد وگفت‪» :‬آقای لينکلن‪ ،‬ھر چند شما بر‬
‫حسب تصادف پست رﯾاست جمھوری اﯾن کشور را اشغال کردهاﯾد‪ ،‬فراموش نکنيد که ھميشه به ھمراه پدرتان به‬
‫منزل ما میآمدﯾد تا کفشھای خانوادهی ما را تعمير ﯾا تميز کنيد و در اﯾن جا خيلی از سناتورھا کفشھاﯾی به پا‬
‫دارند که پدر شما آنھا را ساخته است‪ .‬بنابراﯾن ھيچ گاه اصل خود را فراموش نکنيد‪«.‬‬

‫اﯾن مرد فکر میکرد دارد او را تحقير میکند‪ .‬اما نمیتوان آدمی مثل آبراھام لينکلن را تحقير کرد‪ .‬فقط میتوان‬
‫مردمان کوچک را‪ ،‬که از حقارت رنج میبرند‪ ،‬سرافکنده و خوار کرد؛ انسانھای عاليقدر فراتر از تحقيرند‪.‬‬

‫آبراھام لينکلن حرفی زد که ھمه باﯾد آوﯾزهی گوش خود کنند‪ .‬او گفت‪» :‬من از شما سپاسگزارم که درست پيش از‬
‫ارائه اولين خطابهام به مجلس سنا‪ ،‬مرا به ﯾاد پدرم انداختيد‪ .‬پدرم چنان طينت زﯾباﯾی داشت‪ ،‬چنان ھنرمند خالقی‬
‫بود که ھيچ کس قادر نبود کفشھاﯾی به اﯾن زﯾباﯾی بدوزد‪ .‬من خوب میدانم که ھر کاری ھم انجام دھم‪ ،‬ھرگز‬
‫نمیتوانم آن قدر که او آفرﯾنشگر بزرگی بود‪ ،‬من رئيس جمھوری بزرگ باشم‪ .‬من نمیتوانم از او پيشی بگيرم‪.‬‬

‫در ضمن‪ ،‬میخواھم به ھمهی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم‪ ،‬اگر کفشھای ساخت دست پدرم پاھاﯾتان را‬
‫آزار میدھد‪ ،‬من ھم اﯾن ھنر را زﯾر دست او آموختهام‪ .‬البته من کفاش قابلی نيستم‪ ،‬اما حداقل میتوانم‬
‫کفشھاﯾتان را تعمير کنم‪ .‬کافی است به من اطالع بدھيد تا خودم شخصاً به منزلتان بياﯾم‪«.‬‬

‫سکوتی سنگين بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورھا فھميدند که تحقير کردن اﯾن مرد غير ممکن است‪ .‬اما او‬
‫احترام فوقالعادهای برای خالقيت از خود نشان داد‪.‬‬

‫مھم نيست آﯾا نقاشی میکنی‪ ،‬مجسمه میسازی ﯾا کفش میدوزی ـ چه باغبان باشی‪ ،‬چه کشاورز و چه‬
‫ماھيگير باشی‪ ،‬چه نجار‪ ،‬ھيچ فرقی نمیکند‪ .‬آن چه اھميت دارد آن است که آﯾا واقعاً روحت در گروی آن چيزی‬
‫است که میآفرﯾنی؟ اگر چنين باشد حاصل کار خالقانهات کيفيتی از الوھيت را در خود دارد‪.‬‬

‫فراموش نکن که خالقيت به ھيچ کار خاصی ربط ندارد‪ .‬خالقيت با کيفيت آگاھی تو سروکار دارد‪ .‬ھر عملی که از تو‬
‫سر میزند‪ ،‬میتواند خالقانه باشد‪ .‬ھر کاری که میکنی میتواند خالقانه باشد‪ ،‬و اﯾن در صورتی است که بدانی‬
‫خالقيت ﯾعنی چه‪.‬‬

‫خالقيت ﯾعنی لذت بردن از ھر کاری‪ ،‬حتی از مراقبه؛ انجام ھر کاری با عشقی ژرف‪ .‬اگر عشق بورزی و اﯾن سالن‬
‫سخنرانی را تميز کنی‪ ،‬اﯾن کاری خالق است‪ .‬اگر بیعشق عمل کنی‪ ،‬آن وقت مسلماً اﯾن کاری شاق است؛‬
‫وظيفهای است که باﯾد ھر طور شده به آن عمل کرد‪ .‬اﯾن کار تحميلی است‪ .‬بعد دوست داری وقت دﯾگری خالق‬
‫باشی‪ .‬در آن برھه از زمان تو چه خواھی کرد؟ آﯾا کار بھتری سراغ داری؟ آﯾا فکر میکنی اگر به نقاشی بپردازی‪،‬‬
‫خود را خالق احساس خواھی کرد؟‬

‫اما نقاشی کردن درست به اندازهی تميز کردن کف زمين کاری معمولی است تو رنگھا را بر روی بوم نقاشی‬
‫میمالی ﯾا پرتاب میکنی ـ اﯾن جا ھم تو زمين را میشوﯾی و تی میکشی‪ .‬فرقش چيست؟ احساس میکنی‬
‫حرف زدن با ﯾک دوست جز وقت تلف کردن نيست و دوست داری ﯾک کتاب بینظير بنوﯾسی تا خالقيت خود را نشان‬
‫بدھی؟ اما ﯾک دوست آمده! کمی گپ زدن چه قدر سرگرم کننده و زﯾباست ـ معطل چه ھستی؟ خالق باش!‬

‫ھمهی رمانھای تراز اول دنيا جز وراجیھای مردم خالق نيست‪ .‬در اﯾن جا من دارم چه کار میکنم؟ باز ھم گپ زدن‬
‫و وراجی! آنھا روزی به کلمات قصار و وحی منزل تبدﯾل خواھند شد‪ ،‬ولی در آغاز فقط ﯾک مشت دریوری و‬
‫حرفھای خاله زنکی ھستند‪ .‬اما من از اﯾن کار لذت میبرم‪ .‬من میتوانم تا ابد به نوشتن ادامه دھم ـ تو ممکن‬
‫است روزی خسته شوی‪ ،‬اما من نه‪ .‬برای من اﯾن سرخوشی محض است‪ .‬شاﯾد روزی فرا برسد که شماھا خسته‬
‫شوﯾد و دﯾگر مخاطبی برای من باقی نماند ـ و من ھنوز در حال حرف زدن خواھم بود‪ .‬اگر واقعاً عشق کاری باشد‪،‬‬
‫آن کار خالقانه است‪.‬‬

‫اما اﯾن برای ھر کسی اتفاق میافتد‪ .‬بسياری از مردم وقتی برای اولين بار پيش من میآﯾند‪ ،‬میگوﯾند »ھر کاری‪،‬‬
‫اشو‪ .‬ھر کاری ـ حتی نظافت!« دقيقاً ھمين را میگوﯾند‪» :‬حتی نظافت! ـ اما شما باﯾد به کار اصلی خودتان برسيد و‬
‫ما از ھر کاری که به ما بدھيد خوشحال خواھيم بود« بعد ﯾک چند روزی که میگذرد تغيير عقيده میدھند‪:‬‬
‫»راستش نظافت … ما دوست دارﯾم ﯾک کار ابتکاری حسابی به ما محول کنيد‪«.‬‬

‫اجازه بدھيد لطيفهای براﯾتان تعرﯾف کنم‪:‬‬

‫زن جوانی که از زندگی جنسی بیروح و کسل کننده با شوھرش نگران بود‪ ،‬باالخره شوھرش را تشوﯾق میکند که‬
‫تحت درمان ھيپنوتيزم قرار بگيرد‪ .‬پس از چند جلسه درمان‪ ،‬از نو موتور جنسی مرد به کار میافتد‪ .‬اما زن متوجه‬
‫میشود که شوھرش گهگاه مثل باد از اتاق خواب بيرون میزند و از توالت سر در میآورد و دوباره به رختخواب بر‬
‫میگردد‪.‬‬

‫ﯾک روز زن از شدت کنجکاوی او را تا توالت تعقيب میکند‪ .‬پاورچين‪ ،‬پاورچين خودش را به پشت در میرساند و از درز‬
‫در شوھرش را میبيند که جلوی آﯾنه اﯾستاده و صاف به خودش خيره شده و زﯾر لب میگوﯾد‪» :‬او زن من نيست …‬
‫او زن من نيست‪«.‬‬

‫وقتی عاشق زنی میشوﯾد‪ ،‬البته او زن شما نيست‪ .‬شما از ھمخوابی با او لذت میبرﯾد‪ ،‬اما بعد آتشتان فرو‬
‫مینشيند؛ چون او دﯾگر ھمسر شماست‪ .‬دﯾگر ھمه چيز کھنه میشود‪ .‬بعد تو چھره‪ ،‬بدن و نقشهی پستی و‬
‫بلندیھای او را خوب میدانی‪ .‬آن وقت دلزده میشوی‪ .‬متخصص ھيپنوتيزم کارش را درست انجام داده بود! او فقط‬
‫توصيه کرده بود ھنگام ھمخوابی با ھمسرت کافی است فکر کنی »او ھمسرم نيست‪«.‬‬

‫بنابراﯾن ھنگام نظافت کردن‪ ،‬کافی است فکر کنی داری نقاشی میکشی‪» .‬اﯾن نظافت کردن نيست‪ ،‬اﯾن ﯾک کار‬
‫بزرگ ابتکاری است« ـ و ھمين طور ھم خواھد بود! اﯾن فقط شيطنت و شوخی ذھن توست‪ .‬اگر اصل مطلب را درک‬
‫کنی‪ ،‬آن وقت خالقيت خود را در ھر عملی که انجام میدھی‪ ،‬به کار میاندازی‪.‬‬

‫کسی که اھل شعور و درک است‪ ،‬پيوسته خالق است‪ .‬نه اﯾن که سعی کند خالق باشد ـ بلکه به طرز نشستن او‬
‫عملی مبتکرانه است‪ .‬نشستن او را تماشا کن؛ در حرکات او کيفيتی خاص از رقص ـ متانتی خاص ـ را پيدا میکنی‪.‬‬
‫ھمين چند شب پيش داستان استاد ذنی را خواندم که در قبر با متانتی بینظير اﯾستاده بود ـ او مرده بود‪ .‬حتی‬
‫مرگش عملی خالقانه بود‪ .‬واقعاً شيرﯾن کاشته بود‪ .‬از آن بھتر نمیشد اﯾستاد ـ حتی در حالت بیجان با جالل و‬
‫متانت خاصی اﯾستاده بود‪.‬‬
‫وقتی نکته را درﯾافتی‪ ،‬ھر کاری ـ چه آشپزی‪ ،‬چه نظافت و … ـ خالقانه است‪ .‬زندگی از چيزھای کوچک و پيش پا‬
‫افتاده تشکيل شده است‪ .‬فقط نفس تو مدام نق میزند که اﯾنھا چيزھای پيش پا افتادهای است و میخواھد کار‬
‫عالی و بزرگی انجام دھد ـ ﯾک شعر عالی‪ .‬تو دلت میخواھد شکسپير‪ ،‬کاليداس ﯾا ميلتون شوی‪ .‬اﯾن نفس توست‬
‫که اﯾن دردسر را براﯾت درست میکند‪ .‬نفس را رھا کن و آن وقت ھمه چيز خالقانه است‪.‬‬

‫زن خانهداری که از چاالکی شاگرد بقالی خوشش آمده بود‪،‬از او اسمش را پرسيد‪.‬‬

‫پسرک جواب داد‪» :‬شکسپير«‬

‫زن گفت‪» :‬به‪ ،‬اﯾن اسم خيلی مشھور است«‬

‫پسرک در جواب گفت‪»:‬باﯾد ھم باشد‪ .‬من در اﯾن محله تقرﯾباً سه سال است بستهھای خرﯾد مردم را دم در‬
‫خانهشان تحوﯾل میدھم‪«.‬‬

‫من اﯾن را میپسندم! چرا باﯾد دردسر شکسپير شدن را به خود داد؟ سه سال تحوﯾل بستهھا در محله ـ اﯾن تقرﯾباً‬
‫به اندازهی نوشتن ﯾک کتاب‪ ،‬ﯾک رمان ﯾا ﯾک نماﯾشنامه زﯾباست‪.‬‬

‫زندگی از چيزھای کوچک تشکيل شده است که اگر عشق بورزی‪ ،‬به چيزھای بزرگی تبدﯾل میشوند‪ .‬بعد ھمه چيز‬
‫فوقالعاده عالی و بینظير است‪ .‬اگر خالی از عشق عمل کنی‪ ،‬آن وقت نفس مدام تلنگر میزند که »اﯾن از شأن تو‬
‫به دور است‪ .‬تو و نظافت؟ اﯾن در شأن تو نيست‪ .‬ﯾک کار بزرگ انجام بده‪ .‬ژان دارک شو!« اﯾنھا ھمهاش جفنگيات‬
‫است‪ .‬ھمهی ژان دارکھا ﯾاوهاند‪.‬‬

‫نظافت کردن کار بزرگی است! خودنماﯾی را بگذار کنار‪ .‬دنبالهروی نفس نباش‪ .‬ھر وقت نفس آمد و تو را به انجام‬
‫کارھای بزرگ تشوﯾق کرد‪ ،‬فوراً به خودت بيا و نفس را رھا کن و بعد کم کم در میﯾابی که چيزھای معمولی و پيش‬
‫پا افتاده مقدساند‪ .‬ھيچ چيزی زشت نيست‪ .‬ھيچ کاری قبيح نيست‪ .‬ھمه چيز مقدس و متبرک است‪.‬‬

‫و تا وقتی ھمه چيز براﯾت مقدس نشده‪ ،‬زندگی تو نمیتواند الھی باشد‪ .‬ﯾک انسان مقدس‪ ،‬کسی که او را قدﯾس‬
‫میخوانی نيست ـ چه بسا آن قدﯾس ھوای نفس تو باشد‪ ،‬اما در نظرت قدﯾس بنماﯾد‪ ،‬چون تو فکر میکنی‬
‫کرامتھای بزرگی از او سر زده است‪ .‬انسان مقدس‪ ،‬انسانی معمولی است که به زندگی معمولی عشق میورزد‬
‫ـ به تکه تکه کردن چوب‪ ،‬حمل آب از چشمه‪ ،‬آشپزی ـ و به ھر چه دست میزند قدسی میشود‪ .‬نه از اﯾن رو که به‬
‫کارھای بزرگی مبادرت میکند‪ ،‬بلکه ھر کاری میکند‪،‬آن را به طرزی عالی انجام میدھد‪.‬‬

‫عظمت به کار انجام شده نيست‪ .‬بزرگی‪ ،‬آگاھیﯾی است که تو حين انجام آن کار به ارمغان میآوری‪ .‬امتحان کن!‬
‫ﯾک دانه شن را با عشقی عظيم لمس کن تا به کوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ مبدل گردد‪ .‬لبخندی بر لبانت‬
‫بنشان و در ﯾک چشم به ھم زدن شاه ﯾا ملکهای ھستی‪ .‬بخند‪ ،‬شاد باش…‬

‫باﯾد ھر لحظه از زندگیات را با عشق مکاشفه گرانهات دگرگون سازی‪.‬‬

‫وقتی میگوﯾم خالق باش‪ ،‬منظورم اﯾن نيست که ھمگی بروﯾد و نقاشان و شاعران بزرگی شوﯾد‪ .‬صرفاً منظورم اﯾن‬
‫است که اجازه دھی زندگیات ﯾک تابلوی نقاشی‪ ،‬ﯾک غزل باشد‪ .‬اﯾن را آوﯾزهی گوش کن‪ ،‬و گرنه نفس تو را به‬
‫مخمصه میاندازد‪.‬‬

‫برو از جناﯾتکاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده کردند ـ فقط به اﯾن دليل که کار بزرگی پيدا نکرده بودند‪ ،‬که‬
‫انجام دھند! نتوانسته بودند رئيس جمھور شوند ـ البته‪ ،‬ھمه که نمیتوانند رئيس جمھور شوند ـ بنابراﯾن رئيس‬
‫جمھوری را زدند و کشتند؛ اﯾن آسانتر است‪ .‬آنھا به اندازهی ﯾک رئيس جمھور مشھور شدند و با تمام مشخصات و‬
‫عکس و تفصيالت در صفحهی اول ھمه روزنامهھا حضور پيدا کردند‪.‬‬

‫ھمين چند ماه پيش از مردی که ھفت تا آدم کشته بود‪ ،‬سوال کردند‪» :‬چرا دست به اﯾن کار زدی؟ تو که با اﯾن‬
‫ھفت نفر ھيچ ارتباط خاصی نداشتی‪ «.‬او گفت که میخواسته مشھور شود و ھيچ روزنامهای حاضر نشده شعرھا‬
‫و مقالهھاﯾش را چاپ کند؛ ھمه جا با در بسته مواجه شده و ھيچ کس حاضر نبوده عکس او را چاپ کند و مگر آدم‬
‫چند بار به دنيا میآﯾد؟ اﯾن بود که مجبور شد دستش را به خون ھفت نفر آلوده کند‪ .‬آنھا ارتباط ﯾا نسبتی با او‬
‫نداشتند‪ ،‬او ھيچ خرده حسابی با آنھا نداشت‪ ،‬فقط میخواست مشھور شود!‬

‫معموال ً سياستمداران و جناﯾتکاران از دو سنخ متفاوت نيستند‪ .‬بيشتر جناﯾتکاران سياسیاند و بيشتر سياستمداران‬
‫جناﯾتکارند‪ ،‬نه فقط رﯾچارد نيکسون‪ .‬بيچاره رﯾچارد نيکسون‪ ،‬که از بدشانسی حين ارتکاب جرم مچش را گرفتند‪.‬‬
‫ظاھراً بقيه حقهبازتر و زبر و زرنگتر بودهاند که تا به حال دم به تله ندادهاند!‬

‫خانم مسکووﯾتس که از فرط خودپسندی و غرور داشت میترکيد‪ ،‬از ھمساﯾهاش پرسيد‪» :‬از پسرم لوﯾی خبر تازهای‬
‫نشنيدهای؟«‬

‫»نه‪ ،‬پسرت لوﯾی چی شده؟«‬

‫»پيش روانپزشک میرود‪ .‬دو بار در ھفته جلسهی روانکاوی دارد‪«.‬‬

‫»البته که مفيد است‪ .‬ساعتی چھل دالر میدھد ـ چھل دالر! و ھمهاش دربارهی من حرف میزند!«‬

‫ھرگز اجازه ندھيد اﯾن ميل در شما قوت بگيرد که آدم بزرگ و مشھوری شوﯾد‪ ،‬آدمی بزرگتر از اندازهی طبيعی‪،‬‬
‫ھرگز‪ .‬اندازهی طبيعی خودش عالی است‪ .‬دقيقاً به اندازه طبيعی بودن و درست در حد متعارف و عادی بودن‪ ،‬به‬
‫قدر کفاﯾت خوب است‪ .‬اما اﯾن عادی بودن را به شيوهﯾی غير عادی زندگی کن‪ .‬ھمهی داستان آگاھی نيرواناﯾی ھم‬
‫ھمين است‪.‬‬

‫حاال بگذار نکتهی آخر را با تو بگوﯾم‪ :‬اگر نيروانا به ھدف بزرگی برای تو مبدل شود‪ ،‬آن وقت در کابوس خواھی بود‪ .‬آن‬
‫وقت نيروانا میتواند واپسين و بزرگترﯾن کابوس تو باشد‪ .‬اما اگر نيروانا در چيزھای کوچک و پيش پا افتاده باشد ـ‬
‫شيوهای که تو ھر فعاليت کوچک را به عملی مقدس‪ ،‬به ﯾک عبادت‪ ،‬مبدل میسازی … خانهی تو به ﯾک عبادتگاه و‬
‫جسم تو به سرای خداوندی بدل خواھد شد و به ھر کجا که نظر کنی و به ھر چه دست بزنی فوقالعاده زﯾبا و‬
‫مقدس خواھد بود ـ آن گاه نيروانا آزادی است‪.‬‬

‫نيروانا ﯾعنی زندگی عادی را زندگی کردن؛ چنان ھشيار‪ ،‬چنان مملو از آگاھی و چنان سرشار از نور که ھمه چيز‬
‫نورانی و درخشان میشود‪ .‬اﯾن امری ممکن است‪ .‬اﯾن را میگوﯾم‪ ،‬چون من چنين زندگی کردهام و چنين زندگی‬
‫میکنم‪ .‬من ادعا نمیکنم‪ ،‬بلکه با قدرت اﯾن را میگوﯾم‪ .‬وقتی اﯾن را به زبان میآورم‪ ،‬از بودا ﯾا مسيح نقل‬
‫نمیکنم‪ ،‬از خودم آن را میگوﯾم‪.‬‬

‫اﯾن برای من ميسر بوده است‪ ،‬برای تو نيز میتواند امکانپذﯾر باشد‪ .‬در آرزوی نفس نباش‪ .‬فقط زندگی را دوست‬
‫بدار و به آن اعتماد کن‪ .‬زندگی خودش ھمهی چيزھاﯾی را که به آن نياز داری به تو خواھد بخشيد‪ .‬زندگی برای تو به‬
‫نعمت‪ ،‬به دعای خير‪ ،‬تبدﯾل خواھد شد‬

‫خيال پردازي‬
‫"فردريش نيچه مي گويد‪ :‬بزرگترين فاجعه آن روزي به سراغ بشريت مي آيد كه خيال پردازان ناپديد گردند " سراسر‬
‫تكامل انسان به اين سبب بوده است كه انسان درباره اش خيال پردازي كرده است ‪ .‬آن چه ديروز يك رويا بود‪ ،‬امروز‬
‫يك واقعيت است و آن چه امروز يك روياست‪ ،‬فردا به واقعيت خواھد پيوست ‪.‬‬
‫ھمه ي شاعران‪ ،‬موسيقي دانان و عارفان خيال پردازند‪ .‬در حقيقت خالقيت محصول نوعي خيال پردازي است ‪.‬‬
‫اما اين روياھا آن روياھايي كه زيگموند فرويد به تحليل آن مي پرداخت‪ ،‬نيست‪ .‬بنابراين بايد بين روياي يك شاعر‪،‬‬
‫يك مجسمه ساز‪ ،‬يك معمار‪ ،‬يك عارف و يك رقصنده از يك سو و روياي يك ذھن بيمار از سوي ديگر تمايز قائل گرديد ‪.‬‬
‫بسيار مايه ي تأسف است كه زيگموند فرويد درباره ي خيال پردازان بزرگي كه شالوده ي كل تكامل انساني را‬
‫تشكيل مي دھند‪ ،‬دست روي دست گذاشته است‪ .‬او فقط با رويكردي روان شناختي به افراد بيمار نزديك شد و از‬
‫آن جا كه كل تجربه ي زندگي اش تحليل روياھاي افراد جامعه ستيز و رواني بود‪ ،‬خود واژه ي خيالبافي مطرود و‬
‫منفور ماند‪ .‬ھر چند ديوانه به خيالبافي مي پردازد‪ ،‬اما خياالتي كه در سر مي پرورد‪ ،‬براي خود او نيز مخرب است‪.‬‬
‫فرد خالق خيالبافي مي كند‪ ،‬اما روياھايش دنيا را غنا مي بخشد ‪.‬‬
‫به ياد ميكلآنژ مي افتم‪ .‬او داشت از بازاري كه در آن ھمه نوع سنگ مرمر يافت مي شد‪ ،‬عبور مي كرد كه‬
‫چشمش به سنگ زيبايي افتاد‪ .‬قيمت را جوي شد‪ .‬صاحب مغازه گفت‪» :‬مي تواني اين سنگ را مجاني برداري‪،‬‬
‫چون مدتي است اين ج افتاده و فضاي زيادي را اشغال كرده … دوازده سال است كه ھيچ كس حتي احوالش ر‬
‫نپرسيده‪ .‬من ھم چشمم آب نمي خورد اين تخته سنگ حتي به درد الي جرز بخورد ‪«.‬‬
‫ميكل آنژ سنگ را برداشت و تقريباً يك سال تمام بر روي آن كار كرد و چه بسا زيباترين مجسمه اي را كه تا به حال‬
‫دنيا به خود نديده است ر ساخت و ھمين چند سال پيش ديوانه اي سعي كرد آن را نابود كند‪ .‬اين مجسمه كه در‬
‫واتيكان قرار داشت مجسمه اي از عيسي مسيح پس از باز شدن از صليب بود كه بر روي پاھاي مادرش‪ ،‬مريم‬
‫مقدس‪ ،‬بي جان دراز كشيده بود‪ .‬من فقط عكس آن را ديده ام‪ ،‬اما اين مجسمه چنان طبيعي و زنده است‪ ،‬كه‬
‫گويي عيسي ھر آن قرار است از خواب بيدار شود‪ .‬و او با چنان ھنرمندي بي نظيري آن مرمر را تراشيده بود كه مي‬
‫توانستي اين ھر دو را احساس كني ـ قدرت مسيح و شكنندگي مسيح‪ .‬و اشك در چشمان مريم مقدس‪ ،‬مادر‬
‫عيسي مسيح‪ ،‬حلقه زده …‬
‫چند سال پيش بود كه ديوانه اي با چكش به جان اين شاھكار ميكل آنژ افتاد و وقتي دليل اين كار را از آن ديوانه‬
‫پرسيدند‪ ،‬جواب داد‪» :‬من ھم مي خواھم مشھور شوم‪ .‬ميكل آنژ يك سال جان كند تا مشھور شد‪ .‬من فقط بايد پنج‬
‫دقيقه وقت مي گذاشتم تا كل مجسمه را خراب كنم و االن اسم من تيتر اول روزنامه ھاي سراسر دنيا شده است!‬
‫ھر دو نفر بر روي سنگ مرمر واحدي كار كرده بودند‪ ،‬يكي آفرينشگر بود و ديگري فقط يك ديوانه ي زنجيري ‪.‬‬
‫پس از يك سال كه ميكل آنژ كار مجسمه را به پايان رساند‪ ،‬از سنگفروش خواست كه به منزلش بيايد تا چيزي را‬
‫به او نشان دھد‪ .‬سنگفروش كه نمي توانست آن چه را مي بيند باور كند‪ ،‬گفت »اين مرمر زيبا را از كجا آورده اي؟ «‬
‫و ميكل آنژ گفت‪» :‬به جا نياوردي؟ اين ھمان سنگ بدقواره اي است كه دوازده سال آزگار جلوي مغازه ات خاك‬
‫خورد‪ «.‬و من اين واقعه را خوب به خاطر سپرده ام كه سنگفروش پرسيد‪» :‬چي شد فكر كردي كه اين سنگ بدقواره‬
‫مي تواند به چنين مجسمه ي زيبايي تبديل شود؟ «‬
‫ميكل آنژ گفت‪» :‬من در اين باره فكر نكردم‪ .‬من روياي ساختن چنين مجسمه اي را در سر داشتم و وقتي از كنار آن‬
‫قطعه سنگ مي گذشتم‪ ،‬ناگھان مسيح را ديدم كه مرا صدا مي زد‪» :‬من در اين سنگ محبوسم ‪ .‬آزادم كن‪ ،‬كمك‬
‫كن تا از اين سنگ بيرون بيايم‪ «.‬و من دقيقاً ھمان مجسمه را در آن سنگ ديدم‪ .‬بنابراين من فقط كار ناچيزي انجام‬
‫دادم؛ من بخش ھاي اضافي و غير ضروري سنگ ر كندم و بيرون ريختم تا مسيح و مادرش ھر دو از اسارت خويش‬
‫آزاد گرديدند ‪«.‬‬
‫چه خدمت بزرگي براي بشريت بود اگر فردي با قابليت زيگموند فرويد‪ ،‬به جاي روانكاوي بيماران رواني و تحليل‬
‫روياھاي آن ھا‪ ،‬بر روي روياھا و خيالپردازي ھاي كساني كار مي كرد كه از نظر روان شناسي سالم بودند و نه تنھا‬
‫سالم كه افرادي خالق و آفرينشگر بودند‪ .‬تحليل روياھاي اين عده نشان خواھد داد كه ھمه ي روياھا واپس خورده‬
‫نيستند‪ ،‬بلكه روياھايي ھستند كه از شعوري خالق تر از مردمان عادي نشأت گرفته اند‪ .‬و روياھاي آن ھا بيمارگونه‬
‫نيست‪ ،‬بلكه به طرزي واقعي و اصيل سالم است‪ .‬سراسر تكامل انسان و آگاھي او به وجود ھمين خيال پردازان‬
‫بستگي داشته است‬

‫ذھن ضد جنسي منشاء انحراف جنسي است!‬


‫آيا واقعاً میتوان با غرقه ساختن خويش در آميزش جنسی‪ ،‬يكباره از آن دست شست؟ ظاھراً ذھن و جسم‪ ،‬ھيچ‬
‫وقت از آن دست بردار نيستند‪.‬‬
‫اما چرا برای كنار گذاشتن آن آن قدر عجله داری؟ اگر عجوالنه عمل كنی‪ ،‬ھرگز از دستش خالص نخواھی شد‪ .‬خود‬
‫تعجيل و خود ميل به ترك آن‪ ،‬اجازه نخواھد داد كه آن را تمام و كمال درك كنی‪ .‬تو چه طور میتوانی چيزی را كه از‬
‫قبل نادرست میدانی و درصدد ترك آن ھستی‪ ،‬درك كنی؟ تو گوش نداده حكم را صادر كردهای! به تمايالت جنسی‬
‫خودت اجازه بده حرفش را بزند‪.‬‬
‫شنيدهام كه مالنصرالدين را به سمت قاضی دادگاه انتخاب كرده بودند! در رسيدگی به اولين پرونده‪ ،‬او سخنان يكی‬
‫از طرفين دعوا را شنيد و گفت‪» :‬كافی است‪ ،‬اكنون رای محكمه را بشنويد!«‬
‫منشی دادگاه پاك گيج شده بود‪ ،‬چون ھنوز سخنان طرف ديگر دعوا را نشنيده بود‪ .‬او خم شد و يواشكی دم گوش‬
‫مالنصرالدين گفت‪» :‬چه كار میكنيد قربان؟ قضاوت؟ شما كه ھنوز صحبتھای طرف مقابل را نشنيدهايد!«‬
‫مالنصرالدين گفت‪ :‬منظورت چيه‪ ،‬طرف مقابل؟ میخواھی گيج شوم؟ االن ھمه چيز روشن است! و اگر صحبتھای‬
‫طرف ديگر دعوا را بشنوم‪» ،‬ھمه چيز را با ھم قاطی میكنم و آن وقت قضاوت بسيار دشوار خواھد بود!«‬
‫اما آيا اين قضاوت است؟ تو كه حرف طرف مقابل را نشنيدهأی‪ .‬تو سالھاست حرف اربابان كليسا را شنيده ای‪ ،‬آنھا‬
‫خيلی پرگو و صريحاللھجهاند‪ .‬ھمهی انرژی جنسی آنھا شده الطائالتگويی بر عليه مسائل جنسی _ خودت پای‬
‫صحبتھايشان بودهای‪ .‬آنھا ھرگز به غريزهی جنسی تو فرصت ندادهاند تا حرفش را بزند‪ .‬نه‪ ،‬اين درست نيست‪.‬‬
‫تعصب چشمانت را بسته است‪ .‬چرا؟ كسی چه میداند! چه بسا اين ھمان كاری است كه نبايد آن را كنار گذاشت‪.‬‬
‫يك طرفه قضاوت نكن‪ .‬تعصب را كنار بگذار‪ .‬پذيرا باش‪ .‬تنھا چيزی كه میتوانم بگويم اين است كه گشوده و پذيرا‬
‫باش‪ .‬عميقاً به مراقبه بپرداز‪ .‬ھنگام معاشقه بگذار كه مراقبه زمام امور را به دست بگيرد‪ .‬مراقب باش! ھمهی‬
‫تعصبھا و پيشداوریھايی كه با آن بزرگ شدهای‪ ،‬فراموش كن _ ھمهی آن شرطی شدنھا بر عليه مسائل‬
‫جنسی فقط تو را ھوايیتر میكند و بعد تو خيال میكنی كه مشكل تو اميال جنسی است‪ .‬انرژی جنسی به‬
‫خودی خود اشكال نيست‪ .‬اين ذھن ضد جنسی است كه انحراف جنسی را تا به اين جا كشانده است‪.‬‬
‫بسياری از طرفداران متعصب و ناآگاه و افراطی با نام مذھب‪ ،‬منبع انحراف جنسی بودهاند‪ .‬واقعاً چه اتفاقی روی‬
‫داده است؟ آنھا بودا را از بيرون زير نظر داشتهاند و بعد ديدند كه از اميال جنسی خبری نيست‪ ،‬اين بود كه رسماً‬
‫اعالم كردند كه ميل جنسی بايد از ميان برداشته شود‪ .‬تو فقط ھنگامی میتوانی بودا شوی كه اين ميل را در خود‬
‫كشته باشی_ آنھا از اين برداشت خود حرف و حديث ساختند و آن را قانون كردند و اين ھمانا سرنا زدن از دھانهی‬
‫گشاد آن بود‪ .‬ميل جنسی بودا ناپديد شد‪ ،‬چون او به منبع درونی خود دست يافته بود‪ ،‬نه بر عكس! اين طور نبود‬
‫كه او از اميال جنسی دست بردارد و بودا شود _ اول بودا شد و بعد آن اميال خود به خود محو شدند‪ .‬اما مردم از‬
‫بيرون میديدند كه اين ميل در بودا مرده _ پس پيش خود چنين قضاوت كردند كه اگر میخواھی بودا شوی‪ ،‬ميل‬
‫جنسی را در خود خفه كن‪ .‬بودا به پول عالقهای نداشت و آنھا فكر كردند »اگر میخواھی بودا شوی‪ ،‬نسبت به‬
‫پول بیاعتنا باش‪«.‬‬
‫اما ھمهی اين رويكردھا سرتاپا اشتباهاند! اين سوء تعبير ناشی از عوضی گرفتن معلول به جای علت است‪ .‬علت در‬
‫درون بيداری است‪ .‬او از وجود معنوی آگاه شد‪ .‬وقتی اين بيداری به شخص دست داد‪ ،‬او چنان در سعادت غوطه‬
‫میخورد كه ديگر ھيجانات و اميال جنسی برای او معنايی ندارد‪ .‬در اين حالت كيست كه لحظات كوتاه لذتجويی را‬
‫از ديگران گدايی كند؟ كيست كه كاسهی گدايی به دست بگيرد؟ كاسهی گدايی پيش اين و آن دراز كنی‪ ،‬كه چند‬
‫لحظهيی را با كسی خوش باشی؟ و تو خوب میدانی كه ھم تو گدايی و ھم او‪ ،‬و ھر دو دست گدايی پيش ھم‬
‫دراز كردهايد‪» :‬تو به من چند لحظهيی لذت ببخش و من ھم به تو چند لحظهيی لذت میبخشم‪ «.‬ھر دو سائليد! و‬
‫سائل را چه به بخشش؟ اما من نمیگويم كه اشكالی در آن ھست‪ .‬تا زمانی كه بيداری به سراغت نيامده و ھمه‬
‫چيز به منوال سابق ادامه دارد‪ ،‬اشكالی وجود ندارد‪ .‬فعال ً قضاوت نكن‪ .‬قضاوت كردن اشكال كار است‪ .‬فقط بيشتر‬
‫گوش به زنگ باش‪ ،‬پذيرا باش‪ ،‬با انرژیھايت راحتتر تا كن‪ .‬و گرنه به ھمان مشكلی كه سالھاست قديسان‬
‫مسيحی به آن گرفتار بودهاند‪ ،‬گرفتار میشوی‪.‬‬
‫شنيدهام كه جروم‪ ،‬قديس بسيار مشھور مسيحی‪ ،‬چنان مخالف جسم بود كه ھر روز بدنش را تازيانه میزد‪ ،‬به‬
‫طوری كه خون از بدنش جاری بود‪ ،‬و ھزاران نفر از مردم از دور و نزديك میآمدند تا اين رياضت او را از نزديك شاھد‬
‫باشند‪ .‬اما ھر دو طرف بيمارند‪ .‬جروم يك مازوخيست )خودآزار( است و مردمی كه به دورش جمع میشوند تا اين‬
‫پديده را ببينند‪ ،‬ساديست )ديگر آزار( ھستند‪ .‬آن تماشاچیھا میخواھند ديگران را شكنجه كنند‪ ،‬آنھا ميل‬
‫شديدی به شكنجه كردن دارند ولی خودشان از اين كار عاجزند! و اين مرد دارد اين كار را به جای آنھا انجام‬
‫میدھد؛ پس به تماشای اين صحنه اكتفا كرده و از آن لذت میبرند؛ اينھا ھر دو بيمارند‪.‬‬
‫جروم جسم را »جسم دنی« و انبار نجاست میخواند و به اين طريق انزجارش را نسبت به جسم ابراز میكرد‪.‬‬
‫مناظر دختران زيبا در غارش او را عذاب میدادند‪ .‬او ازدواج را مجاز اعالم كرد‪ ،‬اما از روی ناچاری و با كراھت تمام_‬
‫چون تنھا راه توليد دختران بكر و دست نخورده ھمين بود‪ .‬دليل ازدواج‪ ،‬توليد دختران باكره _ اين بیعيبترين‬
‫موجودات روی زمين‪ .‬بنابراين آميزش جنسی باليی واجب است‪ ،‬و گرنه چيزی جز گناه نيست‪.‬‬
‫مرد ديگری به نام كلمنت الكساندريا نوشته است كه‪» :‬بايد تا آن جا كه ممكن است ھر زنی را از زن بودنش‬
‫شرمسار ساخت‪ ،‬چون زن دری به سوی جھنم است‪«.‬‬
‫ھميشه اين جور آدمھا مايهی حيرت من ھستند‪ .‬اگر زن دروازهی جھنم است‪ ،‬پس ھيچ زنی نمیتواند به جھنم‬
‫وارد شود‪ .‬در نمیتواند كه وارد خودش شود! مرد میتواند از طريق زن به جھنم وارد شود‪ .‬بسيار خوب‪ ،‬پس زنھا‬
‫چی؟ حتماً جای آنھا در بھشت است! و تكليف مردھا چيست؟ اگر زن دروازهی جھنم است‪ ،‬پس مردھا چه‬
‫گناھی دارند؟ چون ھمهی اين كتابھای مقدس را كه مردھا نوشته اند و ھمهی قديسين مرد بودهاند‪.‬‬
‫در حقيقت زنھا ھرگز به اندازهی مردھا عصبی و رواننژند نبودهاند‪ :‬به ھمين دليل ھم كمتر به زنان قديس‬
‫برمیخوريد‪ .‬زنھا طبيعیتر بودهاند‪ ،‬خاكیتر بودهاند‪ .‬آنھا به آن اندازه كه مردھا حماقت خود را در طول تاريخ ثابت‬
‫كردهاند‪ ،‬احمق نبودهاند‪ .‬آنھا از ظرافت و وقار بيشتری برخوردارند‪ ،‬با موجوديت خودشان راحتتر كنار میآيند‪،‬‬
‫بيشتر در زمين ريشه دارند و متمركزترند‪ .‬از اين رو‪ ،‬شما نمیتوانيد لنگهی كلمنت الكساندريا را در ميان زنھا پيدا‬
‫كنيد كه گفته باشد مردھا دروازه جھنماند!‬
‫البته چنين نيست كه زن عارف نداشته باشيم‪ .‬نه‪ ،‬مير‪ ،‬رابيا و الال در كشمير نمونهھايی از اين دست زنان‬
‫ھستند‪ .‬اما ھرگز چنين حرفھايی بر زبان نراندهاند‪ .‬بر عكس‪ ،‬ميرا گفته است كه عشق دری به سوی خداست‪.‬‬
‫و قديس ديگری به نام ارجن خود را اخته كرد‪ .‬ای جانی‪ ،‬ای خودكش خود شكنجهگر! ھمهی اين سركوبھا بود كه‬
‫مرض ھولناكی را به جان دنيای مسيحيت انداخت‪ .‬راھبهيی به نام ماتيلده ماگدبورگی احساس كرد دستھای‬
‫خداوند پستانھايش را نوازش میكنند‪ .‬حاال چرا خدا تو را به دردسر بيندازد؟! مسلم است كه وقتی از مردھا دوری‬
‫میكنی‪ ،‬مجبوری به خيالبافی روی بياوری و به روياھايت رنگ و لعاب بدھی! راھبهيی ديگر به نام كريستينابنر امر‬
‫به او مشتبه شده بود كه از عيسی مسيح باردار است‪ .‬راھبان بسياری ھم بودند كه در رويا با مريم باكره آميزش‬
‫داشتند و به خاطر ھمين سركوب دھشتناك‪ ،‬ديرھا و صومعهھا مقر آمد و شد ارواح شيطانی شد‪ .‬اين شياطين‬
‫خبيث يا در قالب ساكوبی _ دختران زيبارويی كه به روی رختخواب »قديس بعد از اينھا« شيرجه میرفتند _ و يا در‬
‫قالب اينكوبی _ مردان جذاب و دلربايی كه خواب را از چشم راھبهھا ربوده و يا مزاحم مراقبهی آنان بودند _ در‬
‫میآمدند‪ .‬بيماری برخاسته در عالم مسيحيت باعث شد كه مردم به ھمه جور خيالبافی و روياپردازی روی آورند و‬
‫بسياری از راھبهھا در دادگاه اقرار كنند كه شيطان در شب به سراغشان آمده و با آنھا عشقبازی كرده است‪.‬‬
‫آنھا حتی به وضوح آلت جنسی او را نيز تشريح میكردند‪ :‬آلتی دو شاخه! كه حتماً ھر دو سوراخ را در آن واحد‬
‫جوابگو باشد!!‬
‫آسيبشناسی مشتی آدم بيمار‪ ،‬كه به نھايت رواننژندی رسيدهاند! و آن راھبهه‪ ،‬در دادگاه اعتراف كردند كه يكبار‬
‫كه با اھريمن معاشقه كنيد‪ ،‬ديگر ھيچ مردی قادر نيست تو را ارضاء كند‪ .‬از ھم خوابی با او چنان انزالی به تو دست‬
‫میدھد كه در آن كسی را يارای رقابت با او نيست‪ .‬اين چرنديات نه تنھا در مسيحيت اتفاق افتاد‪ ،‬بلكه عالمگير‬
‫شد‪ .‬اما مسيحيت تا حد نبوغ در آن پيش رفت‪.‬‬
‫خواھش میكنم با اميال جنسی به شكل بيمارگون مخالفت نكن‪ ،‬و گرنه به دام اميال جنسی بيشتر و شديدتری‬
‫كشيده میشوی‪ .‬اگر بخواھی از دستش خالص شوی‪ ،‬ھيچ وقت از دست آن نفس راحت نخواھی كشيد‪ .‬بله‪،‬‬
‫درجهيی از تعالی ھست كه در آن ميل جنسی ناپديد میشود‪ ،‬اما چنين نيست كه تو مخالف آن باشی‪ .‬اين‬
‫كشش فقط ھنگامی از بين میرود كه تو در وجودت مايهی سرمستی و نشاط بھتری بيابی‪ .‬اما پيش از آن ھرگز‪.‬‬
‫ابتدا بايد سروكلهی جنس مرغوبتر پيدا شود تا جنس بنجلتر خود به خود از صحنه خارج گردد‪.‬‬
‫بگذار اين قاعدهی اصلی زندگی تو باشد‪ :‬ھرگز مخالف پستتر نباش‪ .‬ھميشه به دنبال برتر باش‪ .‬و لحظهيی كه برتر‬
‫بر تو آشكار شد‪ ،‬ناگھان خواھی ديد كه گرايش به پستتر خود به خود از ميان خواھد رفت‪.‬‬
‫میپرسی‪ :‬آيا واقعاً ممكن است با غرق شدن در اميال جنسی‪ ،‬آن را به كلی كنار گذاشت؟‬
‫من اين را نمیگويم‪ .‬حرف من اين است كه اگر خود را در آن غرق كنی‪ ،‬میتوانی آن را بفھمی‪ ،‬درك‪ ،‬آزادی‬
‫است‪ .‬درك‪ ،‬رھايی بخش است‪ .‬من مخالف اميال جنسی نيستم‪ ،‬بنابراين برای كنار گذاشتن آن عجله نكن‪ .‬اگر‬
‫میخواھی آن را از خودت برانی‪ ،‬چه طور میتوانی آن را بفھمی؟ و اگر آن را درك نكنی‪ ،‬ھرگز ناپديد نخواھد شد!‬
‫و وقتی ناپديد شود‪ ،‬اين طور نيست كه اين ميل به كلی از وجودت پاك شود‪ .‬چنين نيست كه تو موجودی غير‬
‫جنسی شوی‪ .‬وقتی ميل جنسی از بين رفت‪ ،‬در حقيقت تو نسبت به ھميشه حساستر میشوی‪ ،‬زيرا وجود تو‬
‫ھمهی انرژی را به خود جذب خواھد كرد‪.‬‬
‫يك بودا بسيار حساستر از توست‪ .‬وقتی او میبويد‪ ،‬با شدت و قوت بيشتری نسبت به تو میبويد‪ .‬وقتی لمس‬
‫میكند با تماميت بيشتری لمس میكند‪ .‬وقتی به گلھا مینگرد‪ ،‬آنھا را زيباتر از آن چه تو میتوانی ببينی‪،‬‬
‫میبيند _ زيرا كل انرژی جنسی او متمركز نيست؛ بلكه به سراسر بدنش انتشار يافته است‪ .‬به ھمين دليل ھم‬
‫بودا اين قدر زيباست‪ .‬آن وقار _ آن شكوه اسرارآميز و فوق طبيعی _ از كجا میآيد؟ اين ھمان نيروی جنسی است‬
‫كه تغيير شكل و حالت داده است‪ .‬اين نيلوفر ھمان لجنی است كه از آن بد میگفتی و آن را به باد نكوھش‬
‫میگرفتی‪ .‬بنابراين ھرگز بر ضد اميال جنسی به شكل بيمارگون نباش‪ ،‬كه میتواند به نيلوفر آبی تو بدل شود‪ .‬و‬
‫وقتی نيروی جنسی واقعاً تغيير شكل داد‪ ،‬آن گاه درمیيابی كه اين نيرو چه عطيهی گرانبھايی بود كه خداوند به‬
‫تو ارزانی كرده بود‪ .‬اين ھمهی زندگی توست‪ ،‬ھمهی انرژی توست‪ .‬چه در سطوح پايينتر‪ ،‬چه در سطوح باالتر‪،‬‬
‫اين تنھا انرژیيی است كه در اختيار داری‪ .‬پس ضديت را كنار بگذار‪ ،‬و گرنه سركوبگر خواھی شد و سركوبگر از‬
‫درك كردن عاجز است‪ .‬و كسی كه نتوانست درك كند‪ ،‬ھرگز تغيير شكل نداده و دگرگون نخواھد شد‪.‬‬

‫خنده واالترين كيفيت روحاني‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬خنديدن با شما تجربه اي بس زيبا‪ ،‬پاك و رھاكننده اي است‪ .‬ظرف چند ثانيه تمامي سنگيني ھا و‬
‫افكار را مي زدايد‪.‬مي خواھم با شما اين طريق را‪ ،‬درحال رقص‪ ،‬خندان و خندان طي كنم‪ .‬آن چيست كه در شما‬
‫مي خندد؟ در ما چه چيزي مي خندد و مايل است كه بخندد؟ تفاوت بين خنده ي يك بودا و خنده ي يك مريد در‬
‫چيست؟"‬

‫اين تنھا جايي است كه تفاوتي وجود ندارد‪ .‬براي ھمين است كه خنده واالترين پديده ي روحاني است‪ :‬كيفيت خنده‬
‫ي مرشد و مريد دقيقاً يكي است‪ ،‬ھمان ارزش را دارد‪ .‬ابداً تفاوتي وجود ندارد‪.‬در ھرچيز ديگر تفاوت وجود دارد‪ :‬مريد‪،‬‬
‫مريد است‪ ،‬درحال آموختن است و در تاريكي دست و پا مي زند‪ .‬مرشد پر از نور است‪ ،‬تمام دست و پا زدن ھا‬
‫متوقف شده است‪ ،‬بنابراين ھر عمل اين دو باھم تفاوت خواھد داشت‪ .‬ولي چه در تاريكي باشي و چه در نور تمام‪،‬‬
‫خنده مي تواند به تو بپيوندد‪.‬‬

‫تاريكي نمي تواند خنده را منحرف كند‪ ،‬نمي تواند آن را آلوده سازد و نه نور مي تواندآن را غني تر سازد‪.‬‬

‫به نظر من‪ ،‬خنده واالترين كيفيت روحاني است‪ ،‬جايي كه جاھل و عارف با ھم ديدار مي كنند‪.‬و اگر يك سنت ‪a‬‬
‫‪ tradition‬بسيار جدي باشد‪ ،‬و مريد و مرشد ھرگز نخندند‪ ،‬اين به آن معني است كه در آن سنت‪ ،‬ھيچ امكان ديدار‬
‫وجود ندارد‪ ،‬يك خط جدايي وجود دارد‪ .‬يكي از پيشكش ھاي من به مذھب‪ ،‬يك احساس شوخ طبيعي است كه در‬
‫ھيچ مذھب ديگري وجود ندارد‪ .‬و يكي از اظھارات اساسي در مورد آن اين است كه مي گويم خنده واالترين كيفيت‬
‫روحاني است‪.‬‬

‫دنيايي بس عجيب است‪ .‬ھمين چند ورز پيش‪ ،‬دادگاھي در آلمان به نوعي به نفع من و عليه دولت راي داده است‪،‬‬
‫ولي به نوعي ديگر آن قاضي نمي توانسته رويكرد مرا به زندگي درك كند‪ .‬دولت سعي داشت ثابت كند كه من‬
‫انساني مذھبي نيستم‪ ،‬زيرا خود من گفته ام كه مذھب مرده است‪ ،‬خودم گفته ام كه من مردي جدي نيستم!‬
‫و قاضي گفته‪" ،‬آن گفته ھا در يك كنفرانس خبري اظھار شده‪ ،‬نمي تواند جدي گرفته شود! و ما آن فضايي را كه او‬
‫اين جمالت را در آن گفته نمي دانيم‪ .‬بايد از كتاب ھاي نوشته شده اش جمالتي را بياوريد‪ .‬من او را انساني مذھبي‬
‫مي دانم و آموزش ھاي او را يك مذھب مي دانم‪ .‬وھرچه او مي گويد‪ ،‬ھركاري كه مي كند‪ ،‬كاري جدي است‪".‬‬
‫باوجودي كه ما دعوا را برديم‪ ،‬نه آن قاضي توانست بفھمد و نه دولت‪ .‬من جداً غيرجدي ھستم‪ ،‬ولي اين وراي ادراك‬
‫دادگاه ھا است‪ .‬من يك مذھبي غيرمذھبي ھستم‪ ،‬ولي دادگاه ھا قرار نيست كوآن ھا ‪ koans‬را درك كنند‪ .‬دولت‬
‫فكر مي كرد كه با اشاره به اين نكته كه من گفته ام مردي جدي نيستم‪ ،‬ھمين كافي است و ثابت مي كند كه من‬
‫انساني غيرمذھبي ھستم‪ ،‬زيرا تمام انسان ھاي مذھبي‪ ،‬جدي ھستند‪.‬‬

‫نيمي از اين درست است‪ :‬تاكنون تمام مردم مذھبي غيرجدي بوده اند‪ .‬و به سبب ھمين جدي بودن آنان است كه‬
‫بشريت دچار تحول نشده است‪ .‬اگر تمام انسان ھاي مذھبي‪ ،‬به عوض اينكه فقط در مورد باورھا حرف بزنند و‬
‫چيزھايي را به بحث بكشانند كه قابل اثبات نيست‪ ،‬فقط مي خنديدند‪ ....‬اگر گوتام بودا و كنفوسيوس و الئوتزو و‬
‫موسي و زرتشت و مسيح و محمد ھمگي مي توانستند گردھم آيند و بخندند‪ ،‬معرفت انساني جھشي كوانتومي‬
‫مي كرد‪ .‬جدي بودن آنان بر قلب بشريت سنگيني مي كند‪.‬خنده در مردم توليد گناه مي كند‪ :‬وقتي كه مي خندي‪،‬‬
‫احساس مي كني خطايي مرتكب شده اي‪ .‬خنده در سالن سينما خوب است‪ ،‬ولي نه در كليسا‪.‬‬

‫در كليسا‪ ،‬تو تقريباً وارد قبرستاني مي شوي كه مسيح بيچاره ھنوز روي صليب آويزان است‪ .‬بيست قرن‪ ...‬مي‬
‫توانيد اينك او را پايين بياوريد‪ .‬يھوديان او را فقط براي شش ساعت به صليب كشيدند‪ ،‬و مسيحيان بيست قرن است‬
‫كه او را به صليب بسته اند‪ .‬و با ديدن آن مردبيچاره بر روي صليب‪ ،‬خنديدن كاري دشوار است!‬

‫تمام مذاھب خنديدن را دشوار كرده اند‪ .‬حس شوخ طبيعي توسط ھيچ مذھبي به عنوان يك كيفيت مذھبي‬
‫تشخيص داده نشده است‪ .‬من خنده را برترين كيفيت روحاني اعالم مي كند‪ .‬و اگر ما بتوانيم در ھر سال‪ ،‬براي يك‬
‫ساعت‪ ،‬تاريخي مشخص و زماني مشخص را تعيين كنيم كه در آن‪ ،‬تمام دنيا بخندد‪ ،‬فكر مي كنم كمك كند تا‬
‫تاريكي‪ ،‬خشونت و حماقت ھا ازبين بروند __ زيرا خنده تنھا ويژگي انساني است كه ھيچ حيوان ديگري آن را ندارد‪.‬‬

‫ھيچ حيواني قادر به خنديدن نيست‪ ،‬و ھرگاه اين مذاھب فردي را يك قديس سازند‪ ،‬او ھمچون يك حيوان مي شود‪،‬‬
‫خنده را ازدست مي دھد‪ .‬او از نردبان تكامل سقوط مي كند و به باالتر صعود نمي كند‪ .‬خنده يك زيبايي چندين بعدي‬
‫دارد‪ .‬مي تواند تو را آسوده سازد‪ ،‬مي تواند ناگھان به تو احساس سبكي بدھد‪ ،‬مي تواند بار دنيا را از تو بگيرد‪ ،‬ولي‬
‫تجربه اي زيباست‪ .‬مي تواند ھمه چيز را در زندگيت عوض كند‪ .‬ھمان لمس كردن خنده مي تواند زندگيت را چيزي با‬
‫ارزش براي زندگي كردن سازد‪ ،‬چيزي كه براي آن شاكر باشي‪ .‬بنابراين ‪ ،‬تاجايي كه به خنده مربوط مي شود‪ ،‬مريد‬
‫و مرشد فقط در آن نقطه با ھم ديدارمي كنند‪ .‬براي ھمين است كه چنين تازه كننده و جوان كننده است‪.‬‬

‫نا خود آگاھي‬


‫" باگوان عزيز‪ :‬به نظر من يك از تاثرآورترين سقوط ھاي انسان امروز‪ ،‬ارزش نھادن به چيزھاي عوضي است‪ .‬جايي در‬
‫ناخودآگاه جمعي انسان بايد اين فكر باشد كه تمام چيزھاي زيباي زندگي را به رايگان بخواھد و براي چيزھاي‬
‫غيرضروري بھاي سنگين بپردازد‪ .‬ما سخنان فوتباليست ھا‪ ،‬ستارگان سينما و سياست بازھا را مي پرستيم و براي‬
‫خرد ھيچ ارزشي قايل نيستيم‪.‬‬

‫اوضاع بسيار رقت آور است‪ :‬وقتي كه در چنين فقري باقي ھستيم چگونه مي توانيم زيبايي دادوستد ھاي كيھاني‬
‫را كه به منبع بازگشت مي كنند درك كنيم؟ آيا ممكن است در مورد اين موانع كه انسان ھا برسر آن توافق كرده‬
‫اند و در ناخودآگاه مدفون است نوري بيفشانيد؟"‬

‫ارزش ھاي واقعي درناخودآگاه مدفون نيستند‪ -‬ارزش ھاي واقعي وقتي ھويدا مي شوند كه تو از‬
‫خودآگاھي‪ consciousness‬به فراآگاھي ‪ superconsciousness‬رسيده باشي‪ .‬آنچه كه در ناخودآگاه انسان مدفون‬
‫است ھمان است كه زندگي انسان را چنين حماقت بار ساخته است‪ ،‬شايد او به حرف كسي كه فوتبال بازي مي‬
‫كند‪ ،‬به يك ھنرپيشه توجه كند‪ ،‬ولي به سخنان فرزانگان توجھي نمي كند‪ .‬ناخودآگاه‪ ،‬زيرزمين ذھن است‪ .‬در‬
‫ناخودآگاه تو چيزھاي زيادي دفن شده اند كه در خودآگاه تو راھي براي بيان شدن پيدا مي كنند‪ .‬براي نمونه‪ ،‬ميليون‬
‫ھا انسان مسابقات فوتبال يا مشت زني تماشا مي كنند و واقعاً به ھيجان مي آيند‪ ،‬و آنان ھرگز در مورد آنچه كه‬
‫تماشا مي كنند فكر نمي كنند‪ .‬در مشت زني‪ ،‬آنان خشونت صرف تماشا مي كنند‪ .‬ولي لذت مي برند‪ :‬اين بيان‬
‫خشونت نھان در شماست‪.‬‬

‫جامعه انسان را با راھكاري مطلقاً خطا اداره كرده است‪ .‬فكر جامعه اين بوده است كه اگر چيزي به زيرزمين انداخته‬
‫شود‪ ،‬به تاريكي ناخودآگاه‪ ،‬كارتان با آن تمام است‪ .‬چنين نيست‪ .‬كارتان با آن تمام نيست‪ .‬به شكل ھاي مختلف‬
‫باال مي زند و با كينه توزي ھم مي آيد‪ .‬و به انباشته شدن ادامه مي دھد‪ .‬يك خشم كوچك چيزي نيست كه‬
‫نگرانش باشي‪ ،‬مي آيد و مي رود‪ .‬ولي اگر به انباشتن خشم ادامه بدھي‪ ،‬زماني فرامي رسد كه مانند‬
‫آتشفشاني مي شود كه ھرلحظه منفجر مي شود به ھر بھانه اي‪.‬‬

‫در تمام تاريخ‪ ،‬سركوبگري راھي براي متمدن نگه داشتن انسان بوده است __ ولي درواقع‪ ،‬سركوب كردن سبب اين‬
‫شده كه انسان را فقط در سطح‪ ،‬متمدن نگه دارد‬

‫تمدن او به ضخامت پوسته ‪ skin-deep‬است! ھر كس را كه فقط قدري خراش دھي‪ ،‬در پشت آن‪ ،‬آن حيوان وحشي‬
‫و درنده و بدوي را پنھان خواھي يافت‪ .‬تمام بازي ھاي شما به نوعي ظريف‪ ،‬ارضاي خواھش شما براي برنده شدن‬
‫است‪ .‬در فيلم ھا‪ ،‬شما خشونت مي بينيد‪ ،‬آدمكشي مي بينيد‪ ،‬تجاوزكردن مي بينيد و ھر فيلمي كه آدمكشي و‬
‫تجاوز در آن نباشد‪ ،‬به نظر جذابيتي ندارد‪ .‬اين ھا مواد اوليه اساسي ھستند كه انسان ھا را جذب مي كند‪ .‬اميال‬
‫شما در ناخودآگاه منتظر ھستند تا برآورده شوند‪ ،‬و اين بازي ھا راه ھايي ھستند براي ارضاكردن اميال شما‪.‬‬
‫شما با قاتل ھم ھويت مي شويد و يا با مقتول‪ .‬يا با تجاوزكار ھويت مي گيريد و يا با تجاوز شده‪ .‬و قدري تخليه‬
‫صورت مي گيرد‪ .‬سبب خوشي شما از ديدن يك فيلم يا خواندن يك داستان ھمين است‪.‬در كاليفرنيا‪ ،‬در دانشگاه‬
‫كاليفرنيا كشف كرده اند در طول يك سال تمام‪ ،‬ھرگاه مسابقه ي مشت زني وجود داشت‪ ،‬آمار جنايت چھارده درصد‬
‫نسبت به مدت مشابه آن ھفته افزايش مي يابد‪.‬‬

‫چه اتفاقي مي افتد؟ آن چيزھايي كه پنھان بودند‪ ....‬با ديدن خشونت در مشت زني‪ ،‬خشونت خودت شروع مي كند‬
‫به باالزدن و آن خشونت است كه نرخ جنايت را ‪ %14‬باال مي برد‪ .‬تقريباً تا يك ھفته باال مي ماند و سپس به سطح‬
‫معمولي بازمي گردد‪ .‬اينك دولت اين را مي داند‪ ،‬كه مشت زني بايد يك جرم محسوب شود و غيرقانوني باشد‪ .‬ولي‬
‫چنين نمي شود‪ ،‬زيرا مسابقات مشت زني براي برپاكنندگان آن ھا سودآور ھستند و آن ھا به دولت پول مي دھند و‬
‫به نظر مي رسد كه ھرچيزي‪ ،‬اگر با خودش پول بياورد‪ ،‬قانوني است!!‬

‫در ناخودآگاه‪ ،‬ارزش ھاي واقعي وجود ندارند‪ ،‬زيرا ھيچكس ارزش ھاي واقعي را سركوب نكرده است‪ .‬ارزش ھاي‬
‫واقعي نياز به سركوب شدن ندارند‪ ،‬زيرا با ھيچكس مخالف نيستند‪ ،‬به ھيچكس آسيبي نمي رسانند‪ .‬آن ارزش ھا‬
‫كيفيت ھاي عشق و محبت ھستند‪ .‬ولي انسان اين ھا را تجربه نكرده است‪ ،‬زيرا اين ھا باالي ذھن خودآگاه‬
‫ھستند‪.‬براي ديدن لمحه اي از دنياي ارزش ھاي واقعي حقيقت‪ ،‬صداقت‪ ،‬عشق‪ ،‬دوستي‪ ،‬محبت‪ ،‬ھمدردي‪،‬‬
‫حساسيت‪ ،‬تحسين زيبايي‪ ،‬وقار بايد به وراي ذھن خودآگاھت بروي‪ .‬تمام آن ھا به صف در انتظارت ھستند‪ .‬ولي‬
‫جامعه شما را درگير مبارزه با ناخودآگاه كرده است و تمام ميراث حيواني شما را به پايين فشار داده است‪ .‬چنين‬
‫نيست كه وقتي آن را به پايين فشار مي دھي‪ ،‬كار تمام است‪ ،‬به باالآمدن ادامه خواھد داد‪ ،‬مي خواھد كه بيان‬
‫شود‪ .‬و شما در زندگي چيز ديگري نداريد ھيچ نوع خالقيت كه انرژي تان بتواند درگير آن شود‪ ،‬تا كه براي مصرف‬
‫ناخودآگاه انرژي باقي نماند‪ .‬بنابراين اوضاعي عجيب است‪ ،‬تمامي ابعاد خالقيت بسته شده است‪.‬‬

‫در نظام آموزشي شما سخني از فراآگاھي نيست‪ .‬تنھا چيزي كه در موردش حرف زده مي شود‪ ،‬ذھن خودآگاه‬
‫است و اينكه تنھا راه براي دوركردن ھر چيز مسموم اين است كه آن را به ناخودآگاه پرتاب كني‪ .‬تمام اين راھكار‬
‫اشتباه است‪ .‬براي ھمين است كه اجتماع انساني به چنين وضعيت خرابي كشيده شده است‪ :‬جايي كه مردم‬
‫زندگي مي كنند‪ ،‬ولي واقعاً زنده نيستند‪ ،‬تقريباً مانند اجساد متحرك ھستند‪ .‬آنان به سادگي از گھواره تا گور‪ ،‬ھمه‬
‫روز‪ ،‬آھسته آھسته‪ ،‬درحال مردن ھستند‪.‬‬

‫اين مرگي طوالني است‪ :‬يك مرگ ھفتاد ساله‪ .‬اين را نمي توان زندگي خواند ‪ ،‬زيرا گلي شكفته نمي شود‪ ،‬ترانه‬
‫اي برنمي خيزد‪ ،‬ھيچ چيز زيبايي آفريده نمي شود‪ .‬شما زندگي را غنا نمي بخشيد‪ .‬و اين را ھمچون يك حكم‬
‫اساسي به ياد بسپاريد‪ :‬تا زماني كه به زندگي غنا نبخشيد‪ ،‬زندگي نمي كنيد‪.‬اگر زندگي را داشته باشي‪ ،‬بايد آن‬
‫را غني تر كني‪ ،‬بايد دنيا را بھتر از آن چه كه پيدايش كردي ترك كني‪ .‬ولي اينك به نظر مي رسد كه شما را دنيا را‬
‫تيره تر‪ ،‬رنجورتر و غمگين تر ترك مي كنيد‪.‬‬

‫راھكار كھنه بايد متروك شود‪ ،‬مطلقاً متروك شود‪ ،‬بدون ھيچ استثنايي‪ .‬نكاتي پايه اي بايد به خاطر سپرده شود‪:‬‬
‫ناخودآگاه از خودش ھيچ راھي براي تخليه ي مستقيم محتوايش ندارد‪ .‬ناخودآگاه دري ندارد‪ ،‬يك زيرزمين است‪ .‬اگر‬
‫ھرچيزي بخواھد بيرون برود بايد به ذھن خودآگاه بيايد‪ .‬ذھن خودآگاه‪ ،‬ھمان در است‪.‬به ھمين ترتيب‪ ،‬ذھن فراآگاه‬
‫نيز ھيچ دري ندارد‪ .‬ھرچيزي كه بخواھد بيان شود‪ ،‬بايد به سطح خودآگاه بيايد‪ .‬ذھن خودآگاه ھمان طبقه ي‬
‫"ھمكف" است‪ :‬فقط از آنجاست كه چيزي مي تواند خارج شود‪ .‬پس نخستين نكته اين است‪ :‬ناخودآگاه بايد تخليه‬
‫شود‪ .‬ولي انسان از خالي كردن آن مي ترسد‪ ،‬زيرا حامل تمام ويژگي ھاي زشت است‪ .‬چگونه آن خشونتي را كه‬
‫در آنجا وجود دارد تخليه كني‪ ،‬آن خشم ھا و آن اندوه ھا‪ ....‬تمام آن نگراني ھايي كه در آنجا انبار كرده اي زيرا كه‬
‫نتوانسته بودي آن ھا رديف كني؟‬

‫چگونه آن ھا را به خودآگاھي مي آوري؟ و اگر ھم بيايند‪ ،‬آنوقت با آن ھا چه مي كني؟ ناخودآگاه به آنچه كه مورد‬
‫خشونت قرار مي دھد عالقه اي ندارد‪ ،‬فقط به خالص شدن از آن خشونت عالقه دارد‪ .‬مي تواني فقط بالشت را‬
‫كتك بزني و احساس راحتي زياد بكني‪ .‬قدري عجيب به نظرت خواھد آمد كه تو بالش را كتك مي زني و آن بالش كار‬
‫بدي با تو نكرده است! تو خودت را موجودي با فرھنگ‪ ،‬پيچيده و ھوشمند مي داني و آنوقت چه مي كني؟ بالشي‬
‫را كتك مي زني كه كاري با تو نكرده است! مسئله اين نيست كه آن بالش با تو كاري كرده باشد و يا نه‪ .‬ولي زدن‬
‫آن‪ ،‬خشونت درون تو را تخليه مي كند‪ ،‬زيرا خشونت ربطي به موضوع آن ندارد‪.‬چه انساني را كتك بزني و چه يك‬
‫بالش را‪ ،‬فرقي ندارد‪ .‬چه يك انسان را بكشي و چه يك خرس عروسكي را بكشي‪ ،‬اھميتي ندارد‪ .‬ولي آن عمل‬
‫كشتن بايد انجام شود‪.‬‬

‫در قبايل بدوي حتي امروزه نيز در مراسم عيد و ضيافت خود‪ ،‬براي خدايانشان گاوھايي را كه از گل ‪ mud‬درست‬
‫شده است قرباني مي كنند‪ .‬و حيوانات ديگر حتي انسان ھا را نيز قرباني مي كنند‪ ،‬ولي ھمگي آن ھا از گل‬
‫درست شده اند‪ .‬و عجيب ترين نكته در مورد اين قبيله ھاي ابتدايي اين است كه در آنجا خشونت وجود ندارد‪ ،‬كسي‬
‫دعوا نمي كند‪ ،‬آنان براي جنگيدن انرژي ندارند‪ .‬آنان كسي را "كشته اند" فكر كشتن ديگر وجود ندارد‪ .‬در دنيا‬
‫جوامعي وجود دارند كه حتي يك رويا نيز حقيقت گرفته مي شود‪.‬‬

‫در آن حقيقتي وجود دارد ‪ ،‬زيگموند فرويد شاھدي بر آن است‪.‬ولي آن جوامع‪ ،‬در طول ھزاران سال‪ ،‬يك روانكاوي‬
‫بسيار بھتر انجام مي داده اند و اين ھا جوامع فقيري ھستند كه نمي دانند چه كار مي كنند‪.‬‬

‫اگر كسي شب خواب ببيند‪ ......‬آن ھا بسيار به ندرت رويا مي بينند‪ ،‬رويا براي اين وجود دارد كه تو در طول روز چيزي‬
‫را سركوب كرده اي‪ .‬مي خواستي زني زيبا را بببيني‪ ،‬ولي زنت ھمراھت بود و نتوانستي آن زن را ببيني‪ .‬آن زن در‬
‫رويا خواھد آمد‪ .‬در آن قبيله ھاي ابتدايي ھيچ نظام سركوبگري وجود ندارد‪ .‬اگر كسي ديگري را دوست دارد‪ ،‬نزد او‬
‫مي رود و مي گويد‪" ،‬تو زيبا ھستي و من خيلي تو را دوست دارم‪ ".‬آن شخص شايد حتي يك بيگانه باشد‪ .‬ولي اگر‬
‫شخصي رويا ببيند‪ ،‬نخستين چيزي كه اتفاق مي افتد اين است كه پيران قوم گردھم مي آيند و او بايد نزد آنان‬
‫اعتراف كند كه خواب ديده است‪ .‬اين امري بزرگ است كه كسي خواب ديده است‪ .‬اگر او خواب ديده باشد كه به‬
‫كسي اھانت كرده ‪ ،‬آنوقت بايد ھمراه شيريني و ميوه‪ ،‬به نشانه ي دوستي نزد آن شخص برود و از او معذرت‬
‫بخواھد‪ ،‬زيرا كه در خواب به او اھانت كرده بود‪ .‬به نظر ما اين كامال ً بي معني مي آيد‪ ،‬زيرا در رويا‪ ،‬آنچه كه مي كني‬
‫به خودت مربوط است‪ ،‬آن ديگري نمي داند كه تو به او اھانت كرده اي‪ .‬موضوع اين نيست‪ :‬كه آن ديگري نمي داند‬
‫تو به او توھين كرده اي‪ .‬مسئله اين است تو نوعي ضديت با آن شخص داري كه در خوابت آمده است‪ ،‬و بھتر است‬
‫ازھمين حاال اوضاع روشن باشد‪ .‬نزد آن شخص برو و معذرت بخواه و برايش ھديه ببر و آن رويا ھرگز تكرار نخواھد‬
‫شد‪ .‬فرعون مصر به دربار خودش و تمام كشور اعالم كرده بود كه ھركس درخوابش بيايد او را خواھد كشت! حاال اين‬
‫خيلي مسخره است‪.‬مردم بسيار مي ترسيدند ولي اگر در خواب ديده شوي چه مي تواني بكني؟‬

‫اين درواقع مشكل اوست‪ :‬تو به روياي او نرفته اي! و او چندين نفر را كشت‪ ،‬زيرا كه با وجود اخطار او‪ ،‬بازھم آنان را‬
‫در خواب ديده بود!چرا كسي بايد خواب او را آشفته كند؟ و او با تمام قدرت حاكم بر مزگ و زندگي مردم بود و آنان را‬
‫مي كشت‪ .‬تمام مردم آن سرزمين وحشت داشتند كه مبادا به دست او كشته شوند‪ ،‬بدون ھيچ جرمي و آنان كاري‬
‫به روياھاي او نداشتند‪ ،‬روياي او‪ ،‬روياي خودش است‪ ،‬مشكل او است‪.‬‬

‫ولي كه بود كه اين را به آن فرعون بگويد؟ اين مردمان بدوي بسيار ھوشمندتر‪ ،‬بسيار معصوم تر ھستند‪ .‬اينگونه‬
‫جوامع كه در آن رويا را واقعيت مي دانند‪ ،‬جايي كه بايد كاري آگاھانه انجام دھي تا روياھاي زشت به سراغت نيايند‬
‫و شرافت تو را ازبين نبرند ھرگز در تاريخ خود جنگي نداشته اند‪ .‬قبايل كوچك آنان ھرگز باھم به جنگ نپرداخته اند در‬
‫آنان خشونتي به اين نوع وجود ندارد‪ .‬ھيچكس با ديگري نمي جنگد‪ .‬حتي اگر در خواب ھم كسي به تو توھين كند و‬
‫يا تو به كسي توھين كني‪ ،‬و بايد آگاھانه آن را حل و فصل كني‪ ،‬ديگر داشتن ھرگونه خشونتي غيرممكن مي‬
‫شود‪ .‬مردم در آنجا تماماً ساده ھستند‪.‬‬

‫ناخودآگاه فقط به موضوعات ساختگي نياز دارد تا از آشغال ھاي خودش خالص شود‪ .‬نيازي نيست كسي را بكشي‪.‬‬
‫مي تواني يك مجسمه را به قتل برساني‪ ،‬مي تواني يك عكس را بكشي‪ ،‬مي تواني يك عكس را بسوزاني و‬
‫احساس راحتي كني‪.‬و آھسته آھسته‪ ،‬ھرچه كه از ناخودآگاه در خواب و يا در بيداريت مي آيد‪ ،‬به آن يك واقعيت بده‬
‫تا بيرون برود‪.‬‬

‫آن را سركوب نكن‪ .‬فكر نكن كه‪" ،‬اين بد است و من نبايد آن را به كسي نشان بدھم‪ ".‬اگر چنين كني به يك زخم‬
‫تبديل مي شود و عاقبت به يك سرطان‪ .‬آن را تخليه كن‪ .‬در خلوت اتاق خودت مي تواني به ھر روشي كه مي‬
‫خواھي آن را تخليه كني‪ .‬مراقبه ي پويا ‪ dynamic meditation‬در اساس براي سبك سازي ناخودآگاه ابداع شد‪.‬‬

‫روش اندونزي التيھان ‪ latihan‬نيز ھمين كار را مي كند‪ .‬و زماني كه ناخودآگاه كامال ً پاك شد و ديگر براي سركوب‬
‫كردن انرژي تلف نشود‪ ،‬ھمان انرژي شروع مي كند به باال آمدن‪ ،‬زيرا به ياد بسپار كه انرژي نمي تواند ساكن بماند‪،‬‬
‫بايد حركت كند‪ .‬اينك كه ديگر در ناخودآگاه كاري برايش نمانده‪ ،‬شروع مي كند به باالآمدن به سطوح سبك تر در‬
‫درون تو و در آنجاست كه تو ارزش ھاي واقعي را پيدا مي كني‪ ،‬ارزش ھايي كه انسان را به وراي حيوان مي برد و از‬
‫او يك انسان مي سازد‪.‬‬

‫ھمچنين‪ ،‬ھرآنچه را كه در فراآگاھي تجربه مي كني نيز بايد به سطح خودآگاه بيايد و رويش عمل شود‪ .‬فقط‬
‫فكرھاي عالي كافي نيست‪ ،‬فقط تجربه كردن زيبايي كافي نيست‪ ،‬بگذار تجربه ھايت به عمل درآيند و سازنده‬
‫شوند‪ .‬در موردشان كاري بكن‪ .‬و ھمانطور كه برايشان كاري انجام مي دھي‪ ،‬درخواھي يافت كه كيفيات عميق تري‬
‫وارد ميشوند‪.‬فقط نوشتن يك قطعه شعر مي تواند منبعي عظيم از انرژي آزاد كند‪ .‬انجام ھر عمل زيبا‪ ،‬ھر عمل‬
‫محبت آميزي‪ ،‬سھيم كردن آنچه كه داري‪ ،‬در فراواني‪ ،‬با ھركسي‪ ...‬ھمين ھا فراخودآگاھي ‪ superconscious‬تو را‬
‫بيشتر و بيشتر به خودآگاھيت مي آورد‪ .‬اينك دري براي حركت به دنيا يافته است‪.‬‬

‫و زماني كه فراخودآگاھي كامال ً خالي شده باشد‪ ،‬آنگاه فراخودآگاھي جمعي ‪collective superconsciousness‬‬
‫شروع مي كند به بارش گنجينه ھاي نھانش‪ .‬و زماني كه فراخودآگاھي جمعي خالي شد‪ ،‬به آن شكوه غايي‬
‫رسيده اي‪ ،‬به خودآگاھي كيھاني ‪ .cosmic conscious‬از اين ذھن فراخودآگاه كيھاني‪ ،‬ھر عمل آگاھانه ي تو‪ ،‬عطري‬
‫از الوھيت و قداست خواھد يافت‪ .‬ھرچه را كه لمس كني طال مي شود‪ ،‬ھرچه كه بگويي حقيقت مي گردد‪ .‬ھر‬
‫حركت تو در زندگي امواجي از زيبايي ‪ ،‬خوشي‪ ،‬سرور پراكنده مي سازد كه تا كناره ھاي دوردست جھان ھستي‬
‫منتشر مي شود و ميليون ھا نفر را كه ھرگز تو را نمي شناسند و شايد ھرگز ھم نشناسند‪ ،‬ولي در آن خوشي تو‬
‫سھيم ھستند لمس مي كند‪.‬‬

‫شايد گاھي اين را احساس كرده باشي ‪ :‬نشسته اي‪ ،‬حالت خوب است و ناگھان غمگين مي شوي و نمي داني‬
‫چرا‪ .‬دليل اين است كه كسي در آن نزديكي امواج اندوه پراكنده مي كند و آن امواج چنان قوي ھستند كه مي توانند‬
‫بر تو تاثير بگذارند‪ .‬گاھي درست عكس اين را مي بيني‪ :‬بسيار سبك و بي وزن ھستي‪ ،‬بدون ھيچ دليلي؛ نوعي‬
‫تازگي‪ ،‬سرزندگي و نشاط داري‪ .‬حتي نمي تواني به كسي بگويي كه "من خيلي مسرور ھستم‪ ".‬آنان فكر مي‬
‫كنند كه تو ديوانه شده اي زيرا دليلي ندارد كه احساس سرور كني!‬

‫دليلش چيست؟ نمي تواني دليلي بدھي‪ ،‬زيرا خودت ھم نمي داني چرا! نكته اين است كه كسي امواجي از سرور‬
‫پراكنده ساخته و آن امواج تو را لمس كرده اند‪.‬‬

‫ما موجواتي بسيار حساس ھستيم‪ :‬مانند آنتن ھاي راديو ھرگونه موج نزديك را دريافت مي كنيم‪ ،‬امواجي بسيار‬
‫لطيف‪.‬‬

‫بيشتر اوقات شما از رنج ھاي ديگران رنج مي بريد و فقط گاھي از اوقات است كه در سرور كسي سھيم مي‬
‫شويد‪ ،‬زيرا كه مردمان غمگين و رنجور فراوان ھستند و افراد خوشحال و مسرور بسيار به ندرت يافت مي شوند‪ .‬اگر‬
‫بتواني اين را درك كني‪ ،‬وقتي كه احساس اندوه مي كني‪ ،‬مي تواني قدري فاصله احساس كني‪.‬‬

‫شايد ربطي به تو نداشته باشد‪ .‬وقتي كه خوشحالي خاصي احساس مي كني‪ ،‬شايد ربطي به تو نداشته باشد‪.‬‬
‫مي تواني فاصله اي مشخص را نگه داري و مي تواني اين احساس ھا را مشاھده كني و مشاھده كردن اين‬
‫عواطف مي تواند به تو كمك كند تا منبع خاص خودت را پيدا كني‪.‬‬

‫انسان با گنجينه اي عظيم زاده شده است‪ ،‬ولي ھمچنين با تمامي ميراث حيواني زاده شده و ما بايد به نوعي آن‬
‫ميراث حيواني را خالي كنيم و براي بيرون آمدن آن گنجينه به سطح خودآگاه و سھيم شدن آن‪ ،‬راھي پيدا كنيم زيرا‬
‫اين يكي از ويژگي ھاي آن گنجينه است‪ :‬ھرچه بيشتر آن را سھيم شوي‪ ،‬بيشتر آن را خواھي داشت‪.‬‬

‫حسادت‬

‫"باگوان عزيز‪:‬چند روز پيش سرشار از انرژي و عشق به خودم بودم‪ .‬فرصتي برايم پيش آمده بود تا با شيطان شماره‬
‫يك خودم‪ ،‬حسادت روبه رو شوم و نتيجه اين بود كه خودم را حتي باالتر يافتم ‪ :‬احساس شعف بسيار و سپاسگزاري‬
‫كردم‪.‬ھنوز ھم يك انرژي عظيم را احساس مي كنم كه تقريباً غيرقابل نگه داشتن است و به نظر مي رسد كه از‬
‫نفسانيت و عشق ورزي تشكيل شده است‪.‬اگر واردش بشوم‪ ،‬اين مخاطره را پذيرفته ام كه ديگران را آزار بدھم‪،‬‬
‫ولي راه ديگر‪ ،‬به نظر سازشكاري مي رسد‪.‬نشستن و تماشا كردن آن مرا ديوانه مي كند!باگوان‪ ،‬پرسش اصلي من‬
‫اين است‪ :‬من از اين تجربه چه چيزي آموخته ام و چگونه از آن استفاده كنم تا بارديگر توسط حسادت اسير‬
‫نشوم؟ چگونه از اين رھايي لذت ببرم تا بتوانم نفسانيت را بدون سازشكاري‪ ،‬ناكام شدن يا ديوانه شدن بيان كنم؟"‬

‫ويوك ‪ ،Vivek‬اين براي تو تجربه اي بسيار بامعني بوده است‪ ،‬يكي از تجربه ھاي كليدي كه مي تواند كمك كند تا‬
‫تمامي انرژي انسان را تغيير دھد‪ .‬جورج گرجيف عادت داشت تا نخستين و اصلي ترين ويژگي مريدانش را پيدا كند ‪،‬‬
‫يك ويژگي كه دشمن شماره ي يك آنان بود ‪ ،‬زيرا دشمن شماره يك آنان شامل كليدي ھست كه يا مي تواند آنان را‬
‫نابود كند ‪ ،‬اگر آن را درك نكنند ‪ ،‬يا اينكه سبب دگرگوني آنان مي شود‪.‬تو با حسادت روبه رو شدي‪ .‬حسادت يكي از‬
‫خطرناك ترين عناصر در آگاھي انسان است‪ ،‬به ويژه در ذھنيت زنانه!‬

‫روبه روشدن با دشمن شماره يك‪ ،‬بدون پنھان كردنش‪ ،‬بدون سفيداب زدن به آن‪ ،‬بدون اينكه آن را محبوب جلوه‬
‫بدھي ‪ ،‬كه حق با تو است‪ ،‬موقعيت چنان است كه البته تو بايد حسادت كني! بدون اينكه به ھيچ وجه خودت را با‬
‫اينكه در آن حسادت حق با تو بوده است‪ ،‬راضي كني ‪ ،‬مي تواند متحول كننده باشد‪ .‬اگر خودت را راضي كني كه‬
‫حق با تو است‪ ،‬حسادت باقي خواھد ماند و قوي تر خواھد شد‪ .‬آنوقت اين انرژي را كه اينك احساس مي كني‪،‬‬
‫احساس نخواھي كرد‪ .‬اين انرژي توسط آن حسادت جذب خواھد شد و منتظر لحظه اي خواھد شد تا بتواند منفجر‬
‫شود ‪ ،‬به ھر بھانه اي‪ .‬ولي تو بدون ھيچ تشريح و توصيفي براي آن‪ ،‬با آن رويارو شدي‪ ....‬آن را توجيه نكردي و فقط‬
‫با آن واقعيت رو به رو شدي كه اين حسادت را داري‪ ....‬و آن را پذيرفتي‪ ،‬كه اين به تو ربط دارد و نه به ھيچكس ديگر‬
‫و ھيچكس ديگر در اين دنيا مسئول آن نيست‪.‬‬

‫تمام اين ھا بھانه ھايي ھستند براي حفاظت از حسادت‪.‬‬

‫تو كارت را خوب انجام دادي و نتيجه اين است كه فقط با تماشاكردن آن‪ ،‬حسادت ازبين رفت و اين ھمان چيزي است‬
‫كه من سال ھا است به شما مي گويم‪ :‬كه ھيچكاري نبايد كرد‪ .‬فقط با مشكل طوري برخورد كن كه آينه با شيئي‬
‫رفتار مي كند‪ ،‬بدون داوري و چون اين دشمن شماره يك تو بود‪ ،‬انرژي فراواني در خودش داشت‪ .‬حاال حسادت‬
‫ازميان رفته و آن انرژي رھا شده است‪ .‬براي ھمين است كه حاال احساس زنده بودن بيشتر و عشق بيشتر مي‬
‫كني‪ .‬يك نكته را به ياد بسپار‪ :‬مي تواني بار ديگر ھمان اشتباه را تكرار كني‪ .‬نفسانيت و لذت بردن ‪ sensuality‬را‬
‫محكوم نكن‪ .‬لذت بردن در سراسر دنيا تقبيح شده است و به سبب ھمين محكوميت‪ ،‬آن انرژي كه مي تواند در لذت‬
‫بردن شكوفا شود‪ ،‬به انحراف كشيده مي شود و به حسادت‪ ،‬خشم و نفرت تبديل مي شود ‪ ،‬نوعي زندگي خشك و‬
‫بدون تازگي و طراوت‪ .‬لذات نفساني ھمان زندگي تو است‪ .‬تفاوت بين تو و يك سنگ در ھمين است ‪ ،‬زيرا سنگ‬
‫لذات نفساني ندارد‪.‬‬

‫ھرچه بيشتر لذت پرست باشي‪ ،‬بيشتر زنده ھستي و اگر تمام انرژي تو در عشق ورزي و بازيگوشي نفساني رھا‬
‫شده باشد‪ ،‬بدون اينكه خودت را بازبداري‪ ،‬بدون ھيچ ترس چيزي وجود ندارد كه از آن بترسي‪ .‬لذت بردن يكي از‬
‫بزرگترين بركات براي انسان ھاست‪ ،‬اين حساسيت تو است‪ ،‬آگاه بودن تو است‪ .‬معرفتي كه از صافي بدن گذشته‬
‫باشد‪ ،‬ھمان لذات نفساني ‪ sensuousness‬است‪ .‬به ياد بسپار‪ :‬ھرگز سازش نكن‪ .‬سازشكاري مطلقاً با ديدگاه من‬
‫مخالف است‪.‬‬

‫مردم را مي بيني‪ .‬آنان در رنج ھستند زيرا در ھر موردي سازش كرده اند و آنان نمي توانند خودشان را عفو كنند‪ ،‬زيرا‬
‫كه سازش كرده اند‪ .‬آنان مي دانند كه مي توانستند جرات كنند‪ ،‬ترسو بودنشان را اثبات كرده اند‪ .‬آنان از چشمان‬
‫خودشان نيز افتاده اند‪ ،‬آنان حرمت به خود را از كف داده اند‪ ،‬سازشكاري چنين مي كند‪ .‬چرا انسان بايد سازشكاري‬
‫كند؟ براي از دست دادن‪ ،‬چه داري در اين زندگي كوتاه‪ ،‬با تماميت ھرچه بيشتر زندگي كن‪.‬‬

‫از رفتن به افراط و تفريط نترس‪ ،‬نمي تواني بيش از تماميت پيش بروي‪ ،‬اين آخر خط است و سازش نكن‪ .‬تمام ذھن‬
‫تو طرفدار سازشكاري است‪ ،‬زيرا ما اينگونه بار آمده و شرطي شده ايم‪ .‬سازشكاري يكي از زشت ترين واژه ھا در‬
‫زبان ما است‪ .‬يعني كه ‪" :‬من نيمي مي دھم‪ ،‬تو نيمي بده‪ .‬من نيمي را قبول دارم و تو نيمي ديگر را قبول كن‪".‬‬

‫ولي چرا؟ وقتي كه مي تواني ھمه را داشته باشي‪ ،‬وقتي كه مي تواني تمام شيريني را داشته باشي و بخوري‪،‬‬
‫آنوقت چرا سازش كني؟ فقط قدري شھامت‪ ،‬قدري جرات الزم است ‪ ،‬و فقط در ابتدا‪ .‬وقتي كه زيبايي سازش نكردن‬
‫را و شرافتي را كه با خودش مي آورد‪ ،‬و خوشي آن و يكپارچگي و فرديت آن را تجربه كني‪ ،‬براي نخستين بار‬
‫احساس مي كني كه ريشه پيدا كرده اي‪ ،‬كه يك مركز داري‪ ،‬كه به وجود خودت قائم ھستي و آنوقت ھمچون يك‬
‫تاجر زندگي نمي كني‪ .‬زندگي كردن ھمچون يك تاجر‪ ،‬خودفروشي است‪ .‬ھمچون يك جنگجو زندگي كن‪ .‬يا پيروز‬
‫ھستي و يا شكست خورده‪ ،‬ولي ھرگز سازش نكن‪ .‬بھتر است كه شكست بخوري‪ ،‬با تماميت‪ .‬تا اينكه توسط‬
‫سازشكاري پيروز شوي‪ .‬آن پيروزي ھيچ چيز جز حقارت به تو نخواھد داد و آن شكست بدون سازشكاري‪ ،‬ھنوز ھم‬
‫به تو شرافت مي بخشد‪.‬‬

‫زندگي اسرارآميز است‪ .‬در اينجا گاھي پيروزي فقط شرم آور است و شكست يك شرافت است‪ ،‬زيرا كه انسان‬
‫سازش نكرده است‪ .‬بنابراين ھرگونه احساس ھوس كه داري‪ ،‬ھر عشقي را كه احساس مي كني‪ ،‬فقط آن ھا را در‬
‫ذھنت نگه ندار‪ .‬وگرنه ترش مي شوند‪ ،‬تلخ مي شوند‪ .‬آن ھا را بيان كن‪.‬‬

‫و يك چيز را به ياد داشته باش‪ :‬بيان كردن ھميشه مقدار عظيمي از انرژي ات را آزاد مي سازد‪ ،‬وگرنه انرژي تو به‬
‫انباشته شدن ادامه مي دھد و باري گران مي گردد‪ .‬و وقتي كه يك بار گران شد‪ ،‬شروع مي كني به انداختن‬
‫مسئوليت روي ديگران‪ .‬زيرا كه تو غمگين ھستي‪ ،‬سنگين ھستي‪ ،‬كسي بايد كاري خطا انجام داده باشد‪.‬‬

‫اگر تو غمگين ھستي‪ ،‬تو در خطا ھستي‪ .‬اگر شادماني‪ ،‬حق با تو است‪ .‬براي من اين تقريباً يك معيار شده است‬
‫كه ھركس كه غمگين است‪ ،‬شكايت دارد و نق مي زند‪ ،‬خطاكار است‪ .‬بايد ھم خطاكار باشد‪ .‬شايد براي اندوه‬
‫خودش ھزار ويك دليل بياورد كه چرا چنين است‪ .‬من اين را نمي پذيرم‪ .‬او به اين سبب اندوھگين است كه به‬
‫زندگيش مجال شكوفايي نداده است‪ .‬او پس كشيده است حتي وقتي مردم بخواھند يكديگر را دوست بدارند‪،‬‬
‫خودشان را پس مي كشند ‪ ،‬زيرا تمامي مذاھب عشق را مسموم ساخته اند‪.‬‬

‫آن ھا قادر نبوده اند كه عشق را نابود كنند‪ ،‬ولي در مسموم كردنش موفق بوده اند و لذت بردن بسيار محكوم شده‬
‫است و اگر لذت بردن را محكوم كني ‪ ،‬آنوقت چه چيزي‬

‫باقي مي ماند؟ آنوقت انسان ھمچون يك تنديس مرمرين باقي مي ماند ‪،‬دستش را لمس مي كني و احساس مي‬
‫كني با يك شاخه ي مرده دست داده اي‪ .‬تمام انرژي او در خودش فرونشسته است ‪ ،‬به جاي اينكه ھمچون گل ھا‬
‫شكوفا شود‪ ،‬در درونش به عقده ھايي تبديل شده كه او را غمزده ساخته است‪.‬دست كم مردم من نبايد ھرگز به‬
‫سازشكاري فكر كنند‪ .‬سازش براي چه؟ واقعي باشيد‪ .‬صادق باشيد‪ .‬خالص باشيد‪ .‬تا مي توانيد عشق بورزيد‪ .‬از‬
‫نفسانيات خود لذت ببريد ‪ ،‬اين ھديه اي از سوي طبيعت است‪ .‬و نظاره گر باشيد زيرا از چيزي كه لذت مي بري‪،‬‬
‫حق ھركس ديگر نيز ھست‪ .‬وگرنه درگيري وجود خواھد داشت‪ .‬مردم به سبب درگيري ھاست كه سازش مي كنند‪.‬‬

‫اگر از زندگي كردن با شدت ‪ intense living‬لذت مي بري‪ ،‬بايد ھركس ديگر را كه به شدت زندگي مي كند تحسين‬
‫كني‪ .‬اينكه او با چه كسي زندگي مي كند اھميت ندارد ‪ ،‬زيرا ما ھمگي يك زندگي داريم‪ ،‬نيروي حياتي ما يكي‬
‫است‪ .‬تمامي مذاھب با بيان نفسانيات مخالف بوده اند‪ ،‬زيرا شخصي كه بتواند نفسانياتش را بيان كند‪ ،‬به نوعي‬
‫استحكام و نوعي آزادي دست پيدا مي كند‪ .‬نمي تواني او را به اسارت بكشي‪ .‬او براساس طبيعت خودش زندگي‬
‫خواھد كرد‪ .‬نمي تواني چيزي را بر او تحميل كني‪ .‬نمي تواني از او يك شوھر يا يك ھمسر بسازي‪ .‬ھمين دليل‬
‫است كه جامعه سخت كوشيده است تا سركوب كند‪ ،‬زيرا انسان سركوب شده‪ ،‬بسيار تحقير شده است ‪ ،‬او تقريباً‬
‫ھمچون يك گاو نر اخته شده است!‬

‫نمي تواني يك گاو نر را به گاري ببندي‪ .‬گاو نر بسيار نيرومند است‪ .‬مي تواند تو و گاري تو را به ھركجا كه بخواھد‬
‫بكشاند‪ ،‬به جايي كه تو ھرگز نمي خواھي بروي‪ .‬نمي تواني او را كنترل كني‪ .‬و اگر او با ماده گاوي زيبا برخورد كند‪،‬‬
‫به آساني از گاري تو بيرون مي زند! اينكه بر سر تو و گاري تو چه بيايد‪ ،‬به خودت مربوط است!!‬

‫او بي درنگ شروع به عشقبازي مي كند و ابداً اھميتي نمي دھد كه گاري سرنگون شده! تو در زير آن افتاده اي‪.‬‬

‫انسان ھا مي بايد از قديم دريافته باشند كه گاوھاي نر را نمي توانند مورد استفاده قرار دھند‪ ،‬بي فايده ھستند‪.‬‬
‫ولي آنان سبب بي فايده بودن گاوھاي نر را دريافتند‪ ،‬زيرا پر از انرژي ھستند‪ ،‬بسيار ھوسران و عشقباز ھستند‪.‬‬
‫مردم شروع كردند به اخته كردن گاوھا و وقتي كه گاوي اخته شد‪ ،‬مي تواني او را به موجودي كامال ً تحقير شده و‬
‫ناتوان تبديل كني كه سرنوشتش چنان نبوده است‪ .‬حاال مي تواني او را به گاري ببندي‪ .‬مي تواني او را برده سازي‪.‬‬
‫مي تواني در مزرعه و ھرجا كه بخواھي از او كار بكشي‪ .‬تو نيروي توليد مثل او را نابود كرده اي‪ .‬تو برعليه طبيعت‬
‫جرمي را مرتكب شده اي‪ .‬حاال ماده گاوي مي تواند از كنار او رد شود و او به آن ماده گاو حتي نگاه ھم نمي كند‪ ،‬او‬
‫انرژي ندارد‪.‬‬

‫در دوران كودكي ام‪ ،‬وقتي ديدم كه گاوي را اخته مي كنند‪ ،‬پرسيدم كه موضوع چيست‪ .‬پدرم گفت‪" ،‬وقتي به قدر‬
‫كافي بزرگ شدي‪ ،‬خواھي فھميد‪ ".‬گفتم‪" ،‬نمي خواھم منتظر بشوم‪ .‬مي خواھم حاال بفھمم‪ .‬چرا اين موجودات‬
‫بيچاره را چنين شكنجه مي دھند؟" پدرم گفت‪" ،‬تو فقط صبر كن‪".‬‬

‫و وقتي كه فھميدم‪ ،‬به پدرم گفتم‪" ،‬شما فقط در مورد گاو ھا چنين نكرده ايد‪ ،‬در مورد انسان ھا ھم ھمين كار را‬
‫كرده ايد ‪ ،‬به روشي ديگر‪ ،‬نه جسماني‪ ،‬بلكه رواني‪".‬تمامي مذاھب انسان ھا را اخته مي كنند‪ .‬براي نمونه‪ ،‬در‬
‫سراسر دنيا به زنان گفته اند كه در ھنگام عشقبازي نبايد ھيچ نشانه اي از لذت بردن نشان بدھند‪ .‬چه بي معني‪.‬‬
‫حتي در ھنگام معاشقه نيز نبايد از خودشان نشانه ھاي لذت بردن را نشان دھند زيرا اين كاري است كه روسپيان‬
‫مي كنند نه خانم ھا ‪ ،‬و اين يك سازشكاري است‪ .‬آنان با خانم بودن‪ ،‬سازش كرده اند‪ .‬بنابراين وقتي كه مرد با آنان‬
‫معاشقه مي كند‪ ،‬آنان چشم بسته دراز مي كشند‪ ،‬زيرا حتي بازكردن چشم ھا نيز براي يك خانم مجاز نيست ‪،‬‬
‫ديدن چنان صحنه ي زشتي كه آن حيوان روي آنان باال و پايين مي رود‪" .‬خانم ھا" چنين صحنه ھايي را نمي بينند!‬
‫بھتر است چشم ھايت را ببندي‪ .‬و حركت نكني!‬

‫ھزاران سال بود كه زن ھا چيزي از انزال نمي دانستند ‪ ،‬و حتي امروزه در شرق‪ ،‬نود و نه درصد از زنان نمي دانند كه‬
‫انزال ‪ orgasm‬چيست و در سراسر دنيا نيز داستان ھمين بود‪ ،‬زيرا آنان ھرگز حركت نمي كردند‪ ،‬ھرگز لذت نمي‬
‫برند‪ ،‬ھرگز به بدنشان اجازه ي رقصيدن نمي دادند‪ .‬رفتارھاي جنسي زن و مرد با ھم تفاوت دارند‪ .‬جنسيت مردان‬
‫بيشتر موضعي است و به آلت تناسلي محدود مي شود‪ .‬جنسيت در زنان بيشتر لذت بردن است تا سكس‪ ،‬در تمام‬
‫بدنشان منتشر است‪ .‬تا تمامي بدن زن در معاشقه مشاركت نداشته باشد او لذت انزال را ‪ ،‬كه بزرگترين نعمت‬
‫طبيعت است ‪ ،‬تجربه نخواھد كرد و اين واقعاً تكان دھنده و تعجب آور است كه چون مرد زن را نابود كرده‪ ،‬چون زن‬
‫مجاز نبوده تا از معاشقه لذت ببرد‪ ،‬خود مرد به تنھايي تمام باال و پايين رفتن ھا را انجام داده است؛ شخص ديگري‬
‫وجود نداشته است‪.‬‬

‫شنيده ام كه مردي مست در ساحل دريا قدم مي زد‪ ....‬آنوقت مردي را ديد كه دراز كشيده و روي بازوھايش باال و‬
‫پايين مي رود )‪ push-ups‬تمرين پشت بازو م‪ (.‬مرد مست به پايين نگاه كرد‪ ،‬به اين طرف و آنطرف نگاه كرد‪ ،‬دور او‬
‫گشت و سپس به پشت آن مرد زد و گفت‪" ،‬پسرجان‪ ،‬دخترت رفته است‪ .‬چرا بي جھت بدنت را خسته مي كني؟‬
‫به خانه برو‪".‬‬

‫ولي اين واقعاً اوضاع انسان ھاست‪ .‬و محصول جانبي اين است كه ھمين به اصطالح نجيب زادگان ‪ gentlemen‬كه‬
‫چنين موقعيت زشتي را درست كرده اند ‪ ،‬كه ھمسرانشان را از لذت بردن محرم كردند و آنان را موجودات خشكي‬
‫بارآوردند ‪ ،‬دردسرھاي زيادي را درست كردند‪ ،‬زيرا اين زنان موجوداتي خشمگين‪ ،‬عصبي‪ ،‬غرغرو و ستيزه جو شده‬
‫اند‪ .‬اين ھا دقيقاً انحراف ھاي ھمان انرژي است كه مي توانست به گل ھا و رايحه ھا تبديل شود و از سوي ديگر‪،‬‬
‫آن نجيب زادگان مجبور بودند نزد زنان روسپي بروند‪ .‬آنان بودند كه روسپي ھا را درست كردند ‪ ،‬كه يك زشتي ديگر‬
‫بود‪ ،‬مجبور ساختن زنان به فروختن بدن ھايشان ‪ ،‬زيرا آنان با زنان خودشان نمي توانستند به اوج انزال دست يابند!‬
‫خارج شدن اسپرم به معني انزال نيست‪ .‬آنان مي توانستند توليد مثل كنند‪ ،‬ولي قادر به توليد انزال نبودند؛ انزال به‬
‫دو شريك نياز دارد كه لذت جويانه باھم برقصند‪.‬‬

‫براي آفرينش "خانم ھا" ‪ ،ladies‬آنان مجبور شدند كه زنان بيچاره ي ديگر را به روسپي تبديل كنند‪ .‬اگر خوب به‬
‫ساختار اجتماعي و رفتارھاي آن و روش ھايي كه انسان را نابود ساخته نگاه كني‪ ،‬اجتماعي واقعاً زشت است‪،‬‬
‫بسيار تھوع آور است‪ .‬دست كم مردم من بايد تماماً آزاد باشند‪ .‬آنان بايد عشق بورزند‪ .‬و در اينجا خانمي وجود ندارد‬
‫و ھيچ نجيب زاده اي وجود ندارد‪ .‬در اينجا فقط مردان و زنان وجود دارند‪ ،‬مردان و زنان واقعي و ھوسراني كنيد‪ .‬از‬
‫زندگي در نھايت خودش لذت ببريد و به ديگران نيز كمك كنيد تا از زندگي به تماميت لذت ببرند‪ .‬و در نھايت تعجب‬
‫درخواھيد يافت كه به سبب عشق شما‪ ،‬به سبب ھوسراني شما‪ ،‬تمامي رفتارھاي زشت شما ازبين رفته است‪،‬‬
‫زيرا آن ھا ديگر ھيچ انرژي دريافت نمي كنند ‪ ،‬آن رفتارھا نوعي انحراف بودند‪ ،‬محصوالت جانبي سازشكاري شما‬
‫بودند‪.‬‬
‫به ھيچ دليلي سازش نكنيد ‪ ،‬احترام و آبرو‪ ..‬ھمگي بي معني ھستند‪ .‬قبل از تو چند ميليون انسان زندگي كرده‬
‫اند؟ و آيا چند نام را به ياد داري كه بسيار محترم‪ ،‬بسيار شريف بوده اند؟ و آنان تمامي زندگيشان را فداي آبرو و‬
‫احترام خود كرده اند و اينك حتي نام آنان نيز‪....‬؟ ھيچكس نمي داند كه آيا واقعاً وجود داشته اند يا نه‪ .‬در اساطير‬
‫جين داستاني بسيار زيبا وجود دارد‪ .‬من خيلي آن را دوست داشته ام‪ .‬در اساطير جين اگر پادشاھي تمام دنيا را‬
‫فتح كند به او چاكراوارتين ‪ chakravartin‬مي گويند‪ .‬چاكرا يعني چرخ‪ ،‬گويي كه دنيا يك چرخ است ‪ ،‬يك چرخ ھم‬
‫ھست ‪ ،‬و او تمامي آن را فتح كرده است‪ .‬اسطوره چنين است كه در بھشت فقط چاكراوارتين ھا مجاز ھستند تا‬
‫روي كوھستان طاليي امضا كنند‪ .‬مردي چاكراوارتين شد و از اينكه اينك مي تواند نامش را روي كوھستان طاليي‬
‫بنويسد بسيار خوشحال بود‪ .‬كوھستاني عظيم است و مردماني اندك ھرچند گاه يك بار ‪ ،‬قادر بوده اند تا نامشان را‬
‫روي آن كوھستان بنويسند‪.‬‬

‫آن مرد از دنيا رفت و وارد دروازه ھاي بھشت شد و نگھبان از او پرسيد‪" ،‬تو بايد نامت را بر روي كوھستان طاليي‬
‫بنويسي‪ .‬ولي تنھا برو‪ ،‬ھيچكس را با خودت نبر‪".‬‬

‫او گفت‪" ،‬چرا؟ من دوست دارم چند نفر از دوستانم را كه قبل از من مرده اند با خودم ببرم وگرنه امضاكردن روي آن‬
‫كوھستان چه لذتي دارد؟ ھيچكس تو را تماشا نمي كند‪ ،‬ھيچكس ھرگز نخواھد دانست كه در آنجا امضا كرده اي‪".‬‬
‫نگھبان گفت‪" ،‬به من گوش بده‪ .‬من مدت ھاست كه اين شغل را دارم‪ ...‬قبل از من پدرم در اين مقام بوده و اين‬
‫شغل موروثي ما است‪ .‬و اين توصيه به ھر كس كه براي امضاكردن رفته داده شده است‪ .‬و ھمه خواھان ھمان‬
‫چيزي بوده اند كه تو مي خواھي‪ .‬و پس از آن‪ ،‬ھمگي از ما تشكر كرده اند كه »خيلي از لطف شما ممنونيم كه‬
‫نگذاشتيد كسي را با خودمان ببريم‪ «.‬پس لطفاً تنھا برو‪".‬‬

‫او با اكراه پيش رفت و نگھبان كوھستان درھا را باز كرد و گفت‪" ،‬مشكلي ھست‪ .‬كوھستان پر از نام شده است‪.‬‬
‫جايي وجود ندارد‪ .‬و اين تنھا در مورد تو نيست‪ .‬قبل از من پدرم در اينجا بوده و پيش از او پدرش در اينجا بوده‪ .‬اين‬
‫شغل فاميلي ما است‪ .‬و من شنيده ام كه قرن ھاست كه چنين بوده است و كوھستان جاي خالي ندارد‪ .‬بنابراين‪،‬‬
‫ھروقت شخص تازه واردي مي رسد‪ ،‬بايد اول نامي را پاك كند و به جاي آن‪ ،‬نام خودش را بنويسد‪ .‬راه ديگري وجود‬
‫ندارد‪ ،‬جايي نيست‪ ".‬آنوقت او دريافت كه چه خوب شد كسي را ھمراھش نياورده است كه اين را ببيند‪ .‬كوھستاني‬
‫بزرگ و حتي يك جاي كوچك ھم براي نام او وجود ندارد‪ .‬ولي او مي بايد مردي فھيم بوده باشد‪ .‬به دروازه بان گفت‪،‬‬
‫"من نام كسي را پاك نخواھم كرد‪ ،‬زيرا فايده اش چيست؟ فردا كسي مي آيد و نام مرا پاك مي كند و نام خودش را‬
‫مي نويسد‪ .‬اين بي فايده است‪ .‬بنابراين چاكراواتين بودن من عبث است و من مي پنداشتم كه فقط گاھي اوقات‬
‫چنين اتفاقي مي افتد‪ .‬من اشتباه مي كردم‪ .‬تمامي اين كوھستان پر از نام فاتحان دنياست‪".‬‬

‫زندگيت بسيار كوتاه است‪ .‬نگران احترام و آبرو نباش‪ ،‬نگران افتخار و اينكه ديگران چه مي گويند نباش‪ .‬فقط به انرژي‬
‫خودت گوش بده و از آن پيروي كن‪ .‬من اين را شھامت مي خوانم‪ .‬لذت ببر و عشق بورز و اگر بتواني با تماميت‬
‫عشق بورزي و لذت ببري امكان دارد كه روزي به وراي حواس جسماني بروي و به نقطه اي از ھشياري برسي كه‬
‫تمام انرژي تو به شعله اي از آگاھي تبديل گردد ‪ ،‬تمام لذات جسمي ات‪ ،‬تمام شھوات‪ ،‬تمام عشقت‪ ،‬ھمه چيزت ‪،‬‬
‫به آن شعله تبديل شود كه به آن شعله‪ ،‬اشراق و بيداري مي گويند‪ :‬شعله اي كه براي ھميشه در كائنات باقي‬
‫مي ماند‪ ،‬بدون اينكه شكلي ديگر بگيرد‪ ،‬زيرا تمامي امكانات تبديل شدن را مصرف كرده است‪.‬‬

‫مردم بارھا و بارھا در ھمان سطح به دنيا باز مي گردند‪ .‬اين شرافتي ندارد‪.‬اگر با تماميت زندگي كني‪ ،‬فقط يك بار‬
‫كافي است‪.‬‬

‫پس ويوك‪ ،‬تو با حسادت خودت بسيار خوب رفتار كردي‪ .‬اينك آن انرژي تخليه شده است ‪ ،‬زيرا تو وارد حسادت‬
‫نشدي‪ .‬وگرنه آن حسادت تو را مي سوزاند‪ ،‬زخمي ات مي كرد‪ ،‬تو را غمزده مي كرد‪ ،‬به تو آسيب مي زد و ديگران‬
‫را نيز مسموم مي ساخت ‪ ،‬زيرا ما چنان كه مي پنداريم‪ ،‬جدا نيستيم‪ .‬ما در عمق بسيار به ھم پيوند داريم و به ويژه‬
‫در اينجا با من‪ .‬شما بيشتر و بيشتر به يكديگر پيوند مي خوريد‪ .‬تفاوت ھا ازبين مي روند‪ ،‬كسي اھميت نمي دھد‬
‫كه چه مذھبي داري‪ ،‬از چه مليتي ھستي‪ ،‬ھيچ مانعي باقي نمي ماند‪.‬‬

‫مردم به ھم نزديك تر و نزديك تر مي شوند‪ .‬اين يعني كه آنان از ھم تاثير مي پذيرند‪ .‬اگر يكي بيمار شود‪ ،‬اندوھگين‬
‫شود آنوقت ديگران نيز ھريك به نوعي تحت تاثير قرار‬
‫مي گيرند‪ .‬اگر كسي شادمان باشد ‪ ،‬برقصد‪ ،‬آواز بخواند و گيتارش را بنوازد ‪ ،‬آنوقت ديگران نيز در قلبشان ترانه اي را‬
‫احساس مي كنند و من مي خواھم كه شما بيش از پيش به ھم نزديك باشيد‪ ،‬تقريباً ھمچون يك روح در بدن ھاي‬
‫مختلف‪.‬‬

‫تو سال ھا بود كه با حسادت مبارزه مي كرده اي‪ .‬اينك آن كليد را يافته اي‪ .‬بارديگر‪ ،‬اگر حسادت آمد‪ ،‬بي درنگ آن را‬
‫بگير و ھمانطور كه با دشمن شماره يك خودت رفتار كردي‪ ،‬مي تواني با تمام دشمناني كه به ذھنت مي آيند رفتار‬
‫كني‪ .‬آن ھا دشمنان كوچكتري ھستند‪ ،‬حتي زودتر ازبين مي روند‪ ،‬آن ھا آنقدر انرژي ندارند‪.‬‬

‫ولي اگر انرژي باقي بماند‪ ،‬آنوقت مشكالت حتماً ظھور خواھند كرد ‪ ،‬با اين انرژي چه مي كني؟ تاكنون آن انرژي‬
‫توسط حسادت مصرف و مكيده مي شد‪ .‬اينك در تمام بدنت پخش شده است‪ .‬احساس لذت و عشق بيشتري مي‬
‫كني‪ .‬و تو‪ ،‬تاكنون‪ ،‬به نوعي خشك بوده اي‪ ،‬ھميشه خودت را قدري از مردم دور نگه مي داشتي‪.‬‬

‫اين تقصير تو نيست‪ ،‬اين مصيبت تمام انگلستان است! پس اين انگليسي بودن را نيز دور بينداز‪ .‬فقط انسان باش و‬
‫منتظر نمان‪ ،‬زيرا اگر آن انرژي بيان نشود‪ ،‬توليد مشكل مي كند‪ .‬آن را بيان كن ‪ ،‬برقص‪ ،‬آواز بخوان‪ ،‬عشق بورز‪،‬‬
‫ھرچيزي كه به نظرت آمد‪ ،‬انجامش بده‪.‬‬

‫عواطف منفي‬

‫" باگوان عزيز‪:‬آيا شما توصيه كرديد كه اينك زمانش فرارسيده تا من عواطف منفي خودم را زندگي كنم‪ ،‬زيرا كه در‬
‫گذشته من ھرگز به خودم اجازه نداده ام تا آن ھا را در حضور ديگران نشان دھم ؟ تجربه ي سال ھا پيش خودم را‬
‫در يك گروه به ياد مي آورم كه يكي از تمرينات آن‪ ،‬بيان كردن ھر احساسي كه توصيه مي شد‪ ،‬به روش خود بود‪ ،‬و‬
‫من قادر نبودم ھيچ چيز به جز خشم را بيان كنم‪ .‬شايد حتي نمي دانستم كه چنين احساس ھايي وجود ھم‬
‫دارند! حتي خودآگاھانه به خودم اجازه نمي دادم قبول كنم كه چنين عواطفي وجود دارند‪ .‬من سعي دارم قطعه‬
‫ھاي اين معما را كنار ھم بگذارم ‪ .‬آيا در خط ھستم؟"‬

‫آرپيتا ‪ ،Arpita‬اول يادت باشد كه مرا سوء تفاھم نكني‪ .‬من گفته ام‪" :‬عواطف منفي خود را بيان كنيد‪ ".‬ولي نگفته ام‬
‫‪" :‬در حضور ديگران‪".‬چيزھا اينگونه به انحراف كشيده مي شوند‪.‬حاال‪ ،‬اگر از كسي عصباني ھستي و شروع كني به‬
‫بيان خشم خودت‪ ،‬آن شخص يك گوتام بودا نيست كه ساكت بنشيند‪ .‬او مجسمه اي مرمرين نيست‪ ،‬او نيز كاري‬
‫خواھد كرد‪ .‬تو بيان خشم مي كني و او بيان خشم مي كند‪.‬اينگونه خشم بيشتري در تو ايجاد مي شود ‪ ،‬و اين‬
‫خشم يا خشونت‪ ،‬از سوي ديگر نيز ھمين ھا را توليد مي كند و با كينه ورزي و آنوقت احساس مي كني كه بيشتر‬
‫پيشرفت كرده اي‪ ،‬زيرا كه خشمت را بيان كرده اي!‬

‫آري‪ ،‬به شما گفتم كه بيان كنيد ‪ ،‬ولي منظورم در حضور ديگران نيست‪.‬اگر احساس خشم داري‪ ،‬به اتاقت برو‪ ،‬در را‬
‫ببند‪ ،‬بالش را بزن‪ ،‬دربرابر آينه بايست‪ ،‬برسر تصوير خودت فرياد بكش‪ :‬چيزھايي را بگو كه ھرگز به ھيچكس نگفته‬
‫اي و ھميشه مي خواسته اي بگويي‪ .‬ولي اين بايد پديده اي خصوصي باشد‪ ،‬وگرنه پاياني برايش نيست‪ .‬چيزھا در‬
‫دايره مي چرخند ما مي خواھيم به آن ھا پايان بدھيم‪ .‬بنابراين لحظه اي كه احساسي منفي نسبت به كسي‬
‫داري‪ ،‬آن فرد ديگر‪ ،‬مسئله نيست‪ .‬مسئله اين است كه تو يك انرژي معين از خشم در خود داري‪ .‬اينك اين خشم‬
‫بايد در كائنات محو و ذوب ‪ defuse‬شود‪ .‬تو نبايد آن را در درون خودت سركوب كني‪.‬‬

‫بنابراين ھروقت مي گويم بيان كن‪ ،‬ھميشه منظورم در خلوت است‪ ،‬در تنھابودن خودت است‪ .‬اين يك مراقبه است‪،‬‬
‫نه يك جنگ‪ .‬اگر احساس اندوه داري‪ ،‬در اتاقت بنشين و تا جايي كه مي تواني احساس اندوه داشته باش ‪ ،‬نمي‬
‫تواند آسيبي بزند‪ .‬واقعاً غمگين باش و ببين چقدر مي پايد‪ .‬ھيچ چيز براي ھميشه باقي نمي ماند‪ ،‬به زودي مي‬
‫گذرد‪.‬‬

‫اگر احساس گريستن داري‪ ،‬گريه كن ‪ ،‬ولي در خلوت خودت اين احساس ھا ربطي به ديگري ندارند‪ .‬ھمه چيز‬
‫مشكل تو است‪ ،‬چرا آن را عمومي كني؟‬

‫و اگر در حضور ديگران بيان كني‪ ،‬نه تنھا كمكي نخواھد كرد‪ ،‬بلكه آن را افزايش خواھد داد بنابراين‪ ،‬ھر روز‪ ،‬پيش از‬
‫اينكه به خواب بروي‪ ،‬در تختت بنشين و انواع كارھاي ديوانه وار بكن كه ھميشه مي خواستي انجام بدھي‪:‬‬
‫كارھايي كه مردم وقتي خشمگين يا خشن ھستند و ويرانگر ھستند انجام مي دھند‪ .‬و اين به آن معني نيست كه‬
‫نسبت به چيزھاي بسيار پرارزش ويرانگر باشي‪ :‬فقط پاره كردن روزنامه و ريز ريز كردن آن و پراكندنش در ھمه جا!‬
‫ھمين كفايت مي كند‪.‬‬

‫مي تواني چيزھاي بي ارزش را نابود كني ‪ ،‬ولي ھمه چيز بايد در خلوت خصوصي خودت انجام شود‪ ،‬تا وقتي كه‬
‫بيرون مي آيي‪ ،‬تازه و شاداب بيرون بيايي‪ .‬اگر مي خواھي كاري در حضور ديگران انجام دھي‪ ،‬آن كاري را كه آن‬
‫قبايل بدوي انجام مي دادند انجام بده‪ .‬مي تواني نزد كسي كه از او خشمگين ھستي بروي و به او بگويي‪" ،‬من در‬
‫خلوت خودم از تو خيلي عصباني بودم‪ .‬سرت داد كشيدم‪ ،‬به تو فحش دادم‪ .‬چيزھاي زشتي به تو گفتم‪ .‬لطفاً مرا‬
‫ببخش‪ .‬ولي تمامش در خلوت و تنھايي خودم بوده‪ ،‬چون كه اين مشكل من بود‪ ،‬ربطي به تو نداشت‪ .‬ولي به نوعي‬
‫به سمت تو جھت داشت و تو از اين آگاه نيستي‪ ،‬بنابراين نياز به عذرخواھي ھست‪.‬‬

‫" اين كار را بايد در حضور جمع انجام داد‪ .‬اين به مردم كمك مي كند تا به يكديگر كمك كنند‪ .‬و آن شخص عصباني‬
‫نخواھد شد‪ ،‬خواھد گفت‪" ،‬نيازي به عذرخواھي نيست‪ .‬تو كاري با من نكرده اي‪ .‬و اگر احساس پاك شدن مي‬
‫كني‪ ،‬تمرين خوبي بوده است‪".‬‬

‫ولي منفي بودن ھايت و زشتي ھايت را به حضور ديگران نياور‪ ،‬وگرنه براي حل مشكالت جزيي‪ ،‬مشكالتي بزرگتر‬
‫مي آفريني‪ .‬واقعاً بسيار دقت كن‪ .‬ھرچيز منفي بايد در خلوت صورت بگيرد‪ ،‬در تنھايي خودت‪ .‬و اگر مي خواھي‬
‫جمله اي در حضور ديگران درآن مورد بگويي ‪ ،‬زيرا شايد كسي در فكرت بوده كه از او متنفر بوده اي و در حال پاره‬
‫كردن روزنامه او را كشته اي ‪ ،‬نزد او برو و طلب بخشش كن و در اينجاست كه مي تواني تفاوت مرا با اين به اصطالح‬
‫درمانگران غربي ببيني‪ .‬درمان آنان موقتي است‪ .‬ولي وقتي كه يك بار و براي ھميشه فھميدي كه ھر مشكلي مال‬
‫خودت است‪ ،‬پس بايد ھم در خلوت خودت حل بشود‪.‬مالفه ي كثيف خودت را در حضور ديگران تميز نكن‪ .‬نيازي‬
‫نيست‪ .‬چرا بي جھت ديگران را درگير مي كني؟ چرا بي جھت چھره اي زشت از خودت مي سازي؟‬

‫به ياد داستان بسيار عجيبي افتادم‪ .‬گردھمايي بزرگي برپا بود‪ :‬يك كنفرانس جھاني از روانشناسان‪ ،‬روانكاوان و‬
‫درمانگران از ھر مكتبي كه با ذھن انسان سروكار داشت‪ .‬يكي از روانكاو ھاي بزرگ داشت مقاله اش را مي خواند‪،‬‬
‫ولي نمي توانست بخواند زيرا توجه اش دايم به يك زن روانكاو جوان و زيبا بود كه در صف جلو نشسته بود و مردي‬
‫پير و زشت مشغول بازي كردن با سينه ھاي آن زن بود و زن جوان ابداً ناراحت نبود‪ .‬روانكاو نمي توانست مقاله را‬
‫بخواند‪ .‬سعي كرد آن زن جوان و پيرمرد را زير جزوه اش از ديد پنھان كند‪ ،‬ولي به ياد نمي آورد كه كدام خط را مي‬
‫خوانده است! و عاقبت چنان قاطي كرده بود كه عاقبت گفت‪" ،‬اين غيرممكن است!"‬
‫كنفرانس نتوانست بفھمد كه چه چيز غيرممكن است و او چرا اينگونه رفتار مي كند‪ .‬او يك انديشمند مشھور بود و‬
‫امروز مسخره رفتار مي كند‪ .‬او نيمي از جمله اي را مي خواند و سپس ادامه ي آن چيزي را مي گفت كه ابداً ربطي‬
‫به آن نداشت و آنوقت مي رفت به صفحه ي بعدي و حاال مي گويد‪" ،‬چنان قاطي شده كه نمي توانم‪ "....‬و او ابداً به‬
‫آن زن كه در جلويش نشسته بود نگاه نمي كرد‪ .‬شخصي برخاست و گفت‪" ،‬موضوع چيه؟ چرا مثل احمق ھا رفتار‬
‫مي كني؟" مرد گفت‪" ،‬من مثل احمق ھا رفتار نمي كنم‪ ،‬اين خانم جوان ھيچ كاري نمي كند و آن مرد پير و زشت‬
‫دارد با سينه ھاي او بازي مي كند‪ ".‬زن جوان گفت‪" ،‬ولي اين مشكل تو نيست‪ .‬تو بايد مقاله ات را بخواني‪.‬‬
‫حتي من ھم اين را مشكل خودم نمي دانم‪ .‬اين مشكل او است‪ ،‬پس چرا من نگرانش باشم؟" "او نيروي جنسي‬
‫خودش را سركوب كرده است‪ :‬شايد او نتوانسته بوده به مدت كافي سينه ي مادرش را داشته باشد‪.‬‬
‫و او ھنوز ھم در اين سن‪ ...‬شايد ھشتاد سال داشته باشد‪ ....‬و او به من آسيبي نمي زند‪ .‬و اين مشكل من‬
‫نيست‪ ،‬پس چرا مانعش شوم؟ و اين مشكل تو ھم نيست‪ :‬چرا تو مختل شدي؟ اين فقط مشكل او است‪ .‬او بايد‬
‫تحت روان درماني قرار بگيرد ‪ ،‬و او خودش يك روانكاو بزرگ است‪ .‬در واقع‪ ،‬او استاد من است‪ ".‬ولي آنچه كه آن زن‬
‫گفت‪" ،‬كاري كه او مي كند مشكل من نيست‪ "،‬به يك شخصيت بسيار تماميت يافته نياز دارد‪ ،‬يك ديدگاه قاطع و‬
‫روشن كه حتي با وجودي كه كاري با او انجام مي شود‪ ،‬مشكل آن مرد است و نه خود او‪.‬‬

‫آن زن ادامه داد‪" ،‬چرا من بايد ناراحت شوم؟ به نظر مي رسد كه اين مرد بيچاره از ھمان ابتداي كودكي رنج كشيده‬
‫و ھرگز فرصتي نيافته است‪ ...‬و حاال تقريباً پايش لب گور است‪ .‬اگر من بتوانم به او قدري رضايت بدھم‪ ،‬ضرري وجود‬
‫ندارد‪ .‬ابداً به من آسيبي نمي زند ‪ ،‬ولي من تعجب مي كنم كه چرا تو نتوانستي مقاله ات را بخواني‪.‬‬
‫به نظر مي رسد كه در پشت سر اين پيرمرد‪ ،‬خودت ايستاده اي‪ .‬تو نيز ھمين مشكل را داري‪ ".‬و اين واقعيت بود‪ .‬آن‬
‫روانكاو نيز ھمين مشكل را داشت‪ .‬وگرنه چيزي نبود كه او نگرانش باشد‪.‬‬
‫او بايد مقاله اش را مي خواند و مي گذاشت آن پيرمرد ھم ھركاري دلش مي خواست انجام بدھد‪ .‬و اگر آن زن جوان‬
‫مانع او نيست و توجھي به آن ندارد‪ ،‬ربطي به او ندارد‪ .‬اگر مردم بتوانند مشكالتشان را براي خودشان نگه دارند و آن‬
‫را در ھمه طرف پراكنده نكنند‪ ....‬زيرا در اينصورت مشكالت بزرگ نمايي مي شوند‪.‬‬

‫حاال‪ ،‬آنچه اين پيرمرد نياز دارد فقط يك شيشه ي شيرخوري نوزادان است‪ ،‬تا شب در تنھايي خودش بتواند از آن‬
‫شيشه‪ ،‬شير گرم بمكد و لذت ببرد‪ .‬و در تاريكي‪ ،‬چه نوك پستان باشد و چه يك قطعه الستيك‪ ،‬تفاوتي ندارد‪ .‬آنچه‬
‫كه آن مرد نياز دارد يك شيشه شير كوچك است تا ھرشب بمكد تا بتواند در آرامش و بدون مشكل بميرد‪ .‬ولي او آن‬
‫مشكالت را به روي اين زن بيچاره پرتاب مي كند كه ربطي به او ندارد و نه تنھا اين‪ :‬كسي ھم كه مطلقاً از اين ميان‬
‫دور است مختل مي شود‪ ،‬زيرا او نيز ھمين مشكل را دارد‪.‬‬

‫مشكالت شخصي خودت را براي خودت نگه دار‪ .‬ھيچ نوع درمان گروھي كمك زيادي نخواھد كرد‪ ،‬زيرا ھركاري كه در‬
‫گروه انجام مي دھي نمي تواني در جامعه انجام دھي‪ .‬و گروه نمي تواند تمام زندگيت بشود‪ ،‬آنوقت ھرگاه بيرون از‬
‫گروه باشي دوباره در ھمان دردسر خواھي بود‪ .‬آنچه من به تو مي دھم يك فن ساده است كه خودت بتواني به‬
‫آساني انجام دھي‪ .‬ناخودآگاھت را پاك كن و با مردم ديگر به دنياي بيرون بيا ‪ ،‬با چھره اي نرم تر‪ ،‬چشماني تميزتر‪،‬‬
‫كردارھاي انساني تر‪.‬‬

‫بنابراين ھمه چيز درست است‪ ،‬آرپيتا‪ ،‬فقط مرا بد درك نكن‪ .‬تو از واژه "عموم" ‪ public‬استفاده كردي‪ .‬اين ربطي به‬
‫ديگران ندارد‪ ،‬مشكل تو است‪ .‬چرا به ديگران زحمت بدھي؟ آن ھا مشكالت خودشان را دارند‪ .‬بگذار آنان ھم در‬
‫خلوت خودشان با مشكالتشان ور بروند‪ .‬احساس ھايت را بيان كن‪ .‬راه ھايي را براي بيان كردن پيدا كن كه تا حد‬
‫ممكن اقتصادي و ارزان باشند ‪ ،‬ولي ھميشه در تنھايي خودت‪ ،‬تا فقط خودت زشتي آن چيزھايي را كه بيرون مي‬
‫ريزي بداني‪.‬‬

‫بيان كردن نياز‬

‫" باگوان عزيز‪:‬‬


‫وقتي كودكي خردسال بودم مادرم ھميشه مرا براي خريد ھمراه مي برد‪ ،‬ما تقريباً ھمه روز به يك فروشگاه‬
‫مشخص مي رفتيم و صاحب مغازه ھميشه پس از خريد به ما يك شيريني مي داد‪.‬يك روز او فراموش كرد كه به ما‬
‫شيريني بدھد و البته من بي صبرانه منتظر آن بودم‪.‬وقتي كه مي خواستيم از در خارج شويم‪ ،‬او ھنوز ھم به ياد‬
‫نداشت كه شيريني ما را بدھد‪ ،‬بنايراين من با صداي بلند گفتم‪ " ،‬خوب‪ ،‬من امروز ابداً شيريني نمي خواستم!"‬

‫من ھميشه اين داستان كوتاه را در درونم حمل كرده ام و در طول ساليان ھنوز ھم خودم را ديده ام كه ھمانطور‬
‫رفتار مي كنم‪ .‬اينك‪ ،‬ھمانطور كه قادر ھستم عملكرد آن را ببينم‪ ،‬ھمچنين مردمان زيادي را مي بينم كه ھمانگونه‬
‫عمل مي كنند‪ .‬باگوان‪ ،‬چرا ما غالباً قادر نيستيم تا آنچه را كه مي خواھيم و آنچه را كه نياز داريم بيان كنيم و چرا‬
‫غالباً به جاي راه ھاي مستقيم‪ ،‬راه ھاي طوالني تر را انتخاب مي كنيم؟ "‬

‫شما چنين بار آمده ايد كه نيازھا‪ ،‬ناتواني ھا و واقعيت خودتان را نشان ندھيد‪ ،‬بلكه وانمود كنيد كه شخصيتي قوي‬
‫داريد و نياز به ھيچ چيز نداريد و نياز به كمك ھيچكس نداريد و خودتان مي توانيد زندگي خود را اداره كنيد‪ .‬اين‬
‫بارآمدن‪ ،‬وارد تاروپود وجود شما شده است‪ .‬و تقريباً ھمه مانند اين داستان تو رفتار مي كنند‪.‬شنيده ام كه در يك‬
‫شب تابستاني‪ ،‬دو گدا در زير درختي دراز كشيده بودند و مھتاب زيبا را تماشا مي كردند‪ .‬يكي از آنان گفت‪" ،‬من‬
‫مي خواھم به ھر قيمتي كه شده ماه را بخرم‪ ".‬گداي دوم گفت‪" ،‬اين ممكن نيست‪ ،‬زيرا من آن را نخواھم فروخت‬
‫به ھيچ قيمتي!!"‬

‫و ھيچكس ماه را نمي خرد‪ .‬ھردو اين را مي دانستند‪ ،‬ولي ھيچكدام مايل به اذعان نبودند!‬

‫ھركسي مايل است كه از ديگري قوي تر باشد‪ ،‬گداي اولي مي خواست ماه را به ھر قيمت خريداري كند‪ .‬گداي‬
‫دوم نگفت كه‪" ،‬چرا حرف ھاي بي معني مي زني؟‬

‫ماه كه براي فروش نيست‪ .‬او گفت‪" ،‬نه‪ ،‬من آن را نخواھم فروخت‪ ،‬به ھيچ قيمتي!"مردم آماده ھستند تا منافق‬
‫باشند‪ ،‬زيرا كه تمام افراد جامعه بر صورت ھايشان نقاب زده اند‪ .‬تو چھره ي واقعي ھيچكس را نمي بيني‪ .‬و اگر‬
‫كسي را ببيني كه نقاب نزده‪ ،‬كه اصالت دارد و منافق نيست‪ ،‬او ھمه را برآشفته مي كند‪ ،‬زيرا او شما را به ياد‬
‫چھره ي اصيل خودتان مي اندازد و شما چنان در نفاق ريشه گرفته ايد و چنان در نفاق سرمايه گذاري كرده ايد كه‬
‫نمي توانيد از آن بيرون بكشيد‪ .‬تنھا راه اين است كه آن مرد بدون نقاب را كه فقط واقعيت را ھمانگونه كه ھست‬
‫مي گويد‪ ،‬محكوم كنيد‪.‬‬

‫ولي در اين دنياي پھناور‪ ،‬حقيقت مورد احترام و قدرداني نيست‪ .‬برعكس‪ ،‬دروغ و ريا پاداش دارد و مورد احترام است‪.‬‬
‫بايد در دروغگويي بسيار ماھر باشي تا ھر دروغ طوري جلوه كند كه حقيقت است‪ .‬ولي خود حقيقت مورد‬
‫محكوميت است‪ ،‬بنابراين‪ ،‬مردمان بسيار اندكي وجود دارند كه شھامت راستگويي دارند و از عواقب آن نيز رنج مي‬
‫برند‪ .‬برادر مادرم براي سومين بار ازدواج مي كرد و پنجاه و دو سال داشت‪ .‬او پيشاپيش دو زنش را كشته بود! نه‬
‫واقعاً‪ ،‬آنان خودشان مرده بودند ولي او زن كش بزرگي بود و حاال او با يك دختر چھارده ساله ازدواج مي كرد! وقتي‬
‫من از اين ماجرا باخبر شدم‪ ،‬گفتم‪" ،‬من اعتراض خواھم كرد‪ ".‬مادرم گفت‪" ،‬آيا ديوانه شده اي؟ او دايي تو است‪،‬‬
‫برادر من است‪ ".‬گفتم‪" ،‬مھم نيست‪ .‬درواقع‪ ،‬چون او برادر تو است و دايي من است‪ ،‬اين بيشتر وظيفه ي من است‬
‫كه اعتراض كنم‪".‬‬

‫حاال تمام اقوام سعي داشتند مرا متقاعد كنند‪" ،‬اين كار را با دايي خودت نكن‪ ".‬گفتم‪" ،‬من ھيچ كاري نمي كنم‪ .‬من‬
‫فقط آشكار مي كنم كه يك مرد پنجاه و دو ساله نبايد با يك دختر چھارده ساله ازدواج كند‪ .‬او مي تواند با يك زن‬
‫پنجاه ساله ازدواج كند و من كامال ً با اين موافق ھستم‪ .‬او مي تواند با يك زن بيوه ازدواج كند‪ ،‬ولي با يك دختر‬
‫چھارده ساله‪ ..........‬تا زماني كه آن زن بيست و ھشت سال داشته باشد‪ ،‬شايد كلك خودش كنده شود‪.‬‬
‫اين بار او نمي تواند زن را بكشد‪ ،‬خودش كشته خواھد شد‪ .‬و چه نيازي است؟ پسرھاي او ازدواج كرده اند‪،‬‬
‫دخترانش ازدواج كرده اند و اين دختر به جاي دختر خودش است‪ ،‬تفاوت سني آنان خيلي زياد است‪ ".‬و آيا مي دانيد‬
‫كه آنان چه كردند؟ آنان مرا در اتاقي محبوس كردند زيرا مي ترسيدند كه من توليد مشكل كنم‪ .‬و ھرآنچه من مي‬
‫گفتم حقيقت داشت‪ ،‬آنان اين را درك مي كردند و مي دانستند كه حقيقت دارد‪ .‬ولي ھيچكس نمي خواست كه‬
‫نرمي امور را آشفته كند‪" .‬او مردي ثروتمند و قوي است و شايد انتقام بگيرد‪ .‬و تو چرا بي جھت گردنت را دم تيغ مي‬
‫دھي؟ ربطي به تو ندارد‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬پس به كي ربط دارد؟ به ھيچكس ربط ندارد؟ آن دختر از خانواده اي فقير است‪ ،‬پدرش او را مي فروشد زيرا‬
‫آن دختر با يك مرد پنجاه و دوساله ازدواج مي كند‪.‬‬

‫پدر دختر ھزاران روپي پول مي گيرد‪ ،‬بنابراين خوشحال است‪ .‬ولي ھيچكس نگران آن دختر نيست كه او چه فكر مي‬
‫كند يك دختر چھارده ساله كه با مردي ازدواج مي كند كه به زودي‪ ،‬وقتي كه در اوج جواني اش است‪ ،‬او را بيوه‬
‫رھا مي كند‪ ".‬آنان گفتند‪" ،‬حاال زمان بحث كردن نيست‪ ".‬اين زماني بود كه مراسم در شرف انجام بود‪ .‬دايي من كه‬
‫داماد بود روي اسب نشسته بود‪ .‬و من مي خواستم جلوي آن اسب را بگيرم و تمام مردم شھر را جمع كنم‪.......‬‬
‫"اين كار بايد متوقف شود‪ ،‬اين يك جنايت است‪ ".‬آنان مرا زنداني كردند و من سخت تالش كردم‪ ،‬ولي كسي به حرف‬
‫من گوش نمي داد‪ ،‬ھمه به مراسم عروسي رفته بودند‪ .‬و درواقع‪ ،‬آنچه كه گفته بودم اتفاق افتاد‪ ،‬آن ھم نه خيلي‬
‫دور‪ ،‬فقط دو سال پس از آن ازدواج‪ .‬آن دختر شانزده ساله بود كه آن مرد ازدنيا رفت‪.‬‬

‫و من به آنان گفتم‪" ،‬حاال مرا در اتاق زنداني كنيد!" آنان گفتند‪" ،‬ما ھرگز نمي دانستيم كه او به اين زودي خواھد‬
‫مرد‪ ".‬گفتم‪" ،‬يك چيز خيلي آشكار بود‪ :‬تفاوت سني چنان زياد بود كه او مي مرد و آن دختر براي بقيه ي عمر بيوه‬
‫خواھد بود‪ .‬پس حاال پيشنھاد من اين است كه آين زن بايد ازدواج كند‪".‬‬

‫گفتند‪" ،‬چطور ممكن است؟ ھيچكس نمي تواند با او ازدواج كند‪ .‬زنان بيوه كه ازدواج مجدد نمي كنند‪ ".‬در آن زمان‬
‫قانوني وجود نداشت‪ .‬حتي امروزه نيز كه قانون وارد كتاب ھا شده‪ ،‬زنان بيوه‪ ،‬بيوه مي مانند‪ ،‬زيرا ازدواج مجدد آنان از‬
‫نظر جامعه بسيار توھين آميز است‪ .‬اگر زني بيوه ازدواج كند‪ ،‬حرمت خودش را از دست خواھد داد‬
‫و او بايد در جامعه زندگي كند‪ .‬پس اينك قانون چنين اجازه اي مي دھد‪ ،‬ولي در آن زمان حتي قانون ھم چنين‬
‫فرصتي را به زنان بيوه نمي داد‪.‬‬

‫ولي من گفتم‪" ،‬من سعي مي كنم او را ترغيب كنم‪ ".‬گفتند‪" ،‬تو نبايد چنين كاري كني‪ .‬اگر زني بيوه با كسي‬
‫ازدواج كند‪ ،‬يك گناه است‪ ".‬گفتم‪" ،‬من گناھي در اين نمي بينم‪ .‬گناه اين است كه اين دختر بايد شصت سال يا‬
‫بيشتربيوه باقي بماند‪ .‬اين يكي از ريشه ھاي انحراف جنسي است‪ ".‬و آنان گفتند‪" ،‬حتي اگر او با تو موافقت كند‬
‫كه نمي تواند موافقت كند‪ ،‬زيرا بسيار نامحترمانه است آنوقت از كجا شوھري برايش پيدا خواھي كرد؟ ھيچ مردي‬
‫حاضر نيست با يك زن بيوه ازدواج كند‪ ".‬گفتم‪" ،‬او فقط شانزده سال دارد‪ .‬چه فرقي دارد كه او بيوه باشد يا باكره؟‬
‫بھتر است كه با زني بيوه ازدواج كند كه قدري تجربه دارد تا اينكه به دختري باكره‪ ،‬كه ھيچ تجربه اي ندارد‪".‬‬

‫گفتند‪" ،‬ذھن تو فقط سروته است‪ .‬فقط آن مرد را پيدا كن!" من با مردان زيادي صحبت كردم و ھمه مي گفتند‪،‬‬
‫"فراموشش كن‪ .‬چرا بايد خودم را وارد اين دردسر كنم؟"‬

‫ولي من ترتيبي دادم كه يكي از مستخدمين خودم را ترغيب كنم‪ ،‬زيرا به او گفتم‪" ،‬ببين‪ ،‬اين زن پول زياد دارد و‬
‫شوھرش پول زيادي برايش گذاشته است‪ .‬تو نمي تواني چنين پولي را در چندين زندگاني فراھم كني‪ .‬پول و يك‬
‫دختر زيباي حاضر و آماده و با تجربه! ديگر چه مي خواھي؟"‬

‫مستخدم گفت‪" ،‬حرف ھايت به نظر درست است‪ .‬ولي اگر كسي خبردار شود كه من بله گفته ام‪ ،‬مرا خواھند‬
‫كشت‪ .‬من خادمي فقير ھستم‪ .‬اگر پدرت بفھمد خدمت من در اين خانه تمام است‪ ".‬گفتم‪" ،‬نگران نباش‪ ،‬تو به اين‬
‫خدمت نيازي نخواھي داشت‪.‬‬

‫وقتي كه ازدواج كني‪ ،‬ديگر نيازي به كاركردن ھم نخواھي داشت‪ ".‬او گفت‪" ،‬چه تضميني وجود دارد؟ تمام جامعه‬
‫مانع من است و تو اين مردم را نمي شناسي‪ .‬من مردي فقير و بيچاره ھستم‪ .‬من اين مردم را مي شناسم‪ .‬آنان به‬
‫ھر بھانه اي مي توانند مرا در ايستگاه پليس زنداني كنند كه من دزدي كرده ام و يا جرمي مرتكب شده ام‪.‬‬

‫من مردي فقير ھستم و حتي از عھده ي گرفتن وكيل ھم بر نمي آيم‪ ".‬گفتم‪" ،‬تو فقط به من بله بگو و ساكت بمان‬
‫تا من بدانم مردي را در آستين دارم‪ .‬آنوقت بايد با طرف ديگر صحبت كنم‪ ".‬گفت‪" ،‬اگر به من قول بدھي كه با كسي‬
‫در اين مورد حرف نزني‪ ".‬به او قول دادم‪" ،‬من به كسي چيزي نمي گويم‪ ،‬ولي اگر او حاضر باشد‪ ،‬تو بايد با آن زن‬
‫ازدواج كني‪".‬‬

‫گفت‪ " ،‬من مي توانم ازدواج كنم ولي در شھري ديگر‪ ،‬نه در اين شھر‪ ".‬و وقتي با آن زن حرف زدم‪ ،‬از من بسيار‬
‫خشمگين بود‪" :‬تو مرا وارد راه ھاي گناه مي كني‪".‬‬

‫او در را روي من بست و گفت‪ ،‬ديگر ھرگز به اين خانه نيا‪ ".‬گفتم‪" ،‬من مي آيم‪ .‬وارد خانه نخواھم شد‪ .‬فقط روي پله‬
‫ھا مي ايستم‪ .‬فقط به اين خاطر كه شايد تصميمت عوض شود‪ .‬اگر تصميمت عوض شد‪ ،‬از داخل دو ضربه به در‬
‫بزن‪ .‬من مردي را در آستين آماده دارم‪".‬‬

‫و من ھر روز به آنجا مي رفتم‪ .‬و مي دانستم كه او در پشت در ايستاده است ولي شھامت ندارد كه آن دو ضربه را‬
‫بزند‪ .‬عاقبت دو ضربه زد و در را باز كرد‪ .‬گفتم‪" ،‬اين امري ساده است‪ .‬شايد شصت سال يا ھفتاد سال در خانه اي‬
‫خالي بماني و ھيچ چيزي را نشناسي‪ .‬آن مرد بيمار و پير و در حال مردن بود و من مي خواستم اين چيزھا را به‬
‫مردم بگويم كه »زندگي اين دختر بيچاره را ازبين نبريد‪ «.‬حاال آماده شو‪ .‬نگران نباش‪ ".‬گفت‪" ،‬آن مرد كيست؟"‬

‫و وقتي نام او را گفتم‪ ،‬زن گفت‪" ،‬نه‪ ،‬زيرا او از طبقه ي من نيست‪ ".‬گفتم‪"،‬خداي من‪ ،‬حاال بايد مردي را از طبقه ي‬
‫خودت پيدا كنم؟ آيا اين زندگي تو است يا من؟ و ازدواج چه ربطي به طبقه دارد؟ تو به يك مرد نياز داري و من مردي‬
‫سالم و جوان را به تو خواھم داد‪ .‬طبقه چه ربطي دارد‪ ،‬به جز تعصبات؟" وقتي مشخصات او را به آن زن دادم‬
‫ناراضي بود و گفت‪" ،‬او فقط يك خدمتكار است‪ ".‬گفتم‪" ،‬تو از خانواده اي فقير ھستي‪ .‬فكر نكن كه با ازدواج كردن با‬
‫يك مرد ثروتمند‪ ،‬تو نيز ثروتمند شده اي‪ .‬فراموش نكن‪ ،‬ھمين دو سال پيش تو خودت تقريباً يك گدا بودي‪ .‬اين مرد كار‬
‫مي كند و پول در مي آورد و ھرگز يك گدا نبوده‪".‬‬

‫و پدر بزرگم به نوعي نام آن مرد را از عروسش گرفت و آن مستخدم از كار بركنار شد‪ .‬وقتي جويا شدم كه او كجا‬
‫رفته است‪ ،‬ھيچكس جواب نمي داد‪ .‬من ديگر ھرگز آن مستخدم را نديدم‪ .‬آنان مي بايست قدري پول به او داده و از‬
‫او خواسته باشند كه از شھر برود‪ .‬و من نتوانستم مردي ديگر را پيدا كنم‪ .‬اين جامعه اي است كه با تعصبات زندگي‬
‫مي كند و از ھمه توقع دارد كه با اين تعصبات ھماھنگ شوند‪.‬‬

‫بنابراين حتي يك كودك خردسال ھم به روش بزرگتر ھا رفتار مي كند‪ .‬و ھمين در زندگي چنان رنجي توليد مي كند‬
‫كه نمي توانيد تصورش را بكنيد‪ .‬تو از مرد يا زن خودت عشق مي خواھي‪ ،‬ولي نمي تواني اين را به زبان بياوري‪ .‬تو‬
‫فقط مي نشيني و روزنامه ات را مي خواني كه سه بار آن را خوانده اي! فقط منتظر ھستي كه زن چيزي بگويد و يا‬
‫نزد تو بيايد‪ .‬اين پايين تر از مقام تو به عنوان يك مرد است كه به دنبال او بروي‪ .‬و البته‪ ،‬زن ھميشه فكر مي كند كه‬
‫مرد بايد او را دنبال كند‪.‬‬

‫من به تازگي به زني مي گفتم زيرا احساس تنھايي مي كند و مردي را ندارد كه دوستش بدارد "مردم زيادي وجود‬
‫دارند‪ ،‬فقط يكي از آنان را بگير‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬ولي اين ھرگز روش من نبوده است‪ .‬من عاشق اين بازي ھستم كه كسي مرا تعقيب كند و ھيچكس مرا‬
‫تعقيب نمي كند‪".‬‬

‫گفتم‪ " ،‬حاال مشكل شد! پس تو كسي را تعقيب كن‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬اين برخالف تمام زندگي من است‪ .‬مردان ھميشه مرا تعقيب مي كرده اند و من فرار مي كرده ام من خوب‬
‫مي دانسته ام كه گرفتار مي شوم‪ ،‬آھسته مي رفتم تا ببينم كه آن مرد پيش مي آيد يا نه‪ .‬ولي تازماني كه كسي‬
‫مرا دنبال نكند‪ ،‬من احساس خوشي ندارم‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬اين خيلي دشوار است‪ .‬حاال بايد مردي را پيدا كنم و به او بگويم كه تو را دنبال كند‪ .‬من آن مرد را پيدا كرده‬
‫ام‪ ،‬ولي او چنان خرفت است كه ابداً دنبال اين چيزھا نيست!" برعكس‪ ،‬آن مرد به آن زن گفت‪" ،‬من به وراي سكس‬
‫رفته ام‪ .‬من ديگر به عشق و عاشقي عالقه اي ندارم‪ .‬اين يك رنج بيھوده است‪".‬‬
‫و اين واقعيت ندارد‪ .‬ولي مرد بايد به قدر كافي قوي باشد و وقتي مردي بگويد كه " من به وراي سكس و به وراي‬
‫عشق رفته ام‪ " ،‬اين قوي ترين نقطه است‪.‬‬

‫پس از آن زن پرسيدم‪" ،‬و بعد چه شد؟" زن گفت‪ " ،‬ھيچ چيز‪ ،‬ما فقط ھمديگر را نوازش كرديم‪ ".‬گفتم‪" ،‬به نوازش‬
‫كردن ادامه دھيد‪ .‬شايد اتفاقي بيفتد! كسي چه مي داند!"‬

‫عادت ماھانه‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬نظربدبختي بزرگي مي آيد كه جھان ھستي به زنان اين عادت ماھانه را داده است‪ .‬اين يكي از آن‬
‫چيزھايي است كه مي داني كه مي آيد‪ ،‬و تمام آن عواطف و چيزھاي جنون آميزي را كه به دنبال دارد با خود مي‬
‫آورد‪.‬و درعين حال مشكل ترين چيز اين است كه قادر باشي آن را مشاھده كني و با آن ھويت نيابي دست كم براي‬
‫من چنين است‪ .‬ھمچنين خنده آور ھم ھست‪ ،‬زيرا به نظر مي رسد حتي مردان ھم وقتي ما در اين حالت ھستيم‪،‬‬
‫درگير آن مي شوند و با آن ھويت مي گيرند!‬
‫چگونه مي توانيم چيزي را كه بخشي جدانشدني از بيولوژي ما است مشاھده كنيم؟ "‬

‫ھنر مشاھده گري ‪ watchfulness‬يكي است‪ :‬چه چيزي را بيرون از خودت تماشا كني يا چيزي را در درون بيولوژي‬
‫خودت مشاھده كني اين نيز خارج از تو است‪.‬‬

‫مي دانم كه مشكل است‪ ،‬زيرا تو بيشتر با آن ھويت گرفته اي‪ ،‬بسيار نزديك است‪ .‬ولي مشكل‪ ،‬مشاھده گري‬
‫نيست‪ ،‬مشكل در ھويت گرفتن است‪ .‬آن ھويت گرفتن بايد گسسته شود‪.‬‬

‫وقتي كه احساس مي كني عادت ماھانه نزديك مي شود‪ ،‬سعي كن تماشا كني‪ ،‬سعي كن ببيني كه ھمراه با‬
‫خودش چه چيزھايي را مي آورد خشم‪ ،‬افسردگي‪ ،‬نفرت‪ ،‬تمايلي براي جنگيدن‪ ،‬و ميلي براي اوقات تلخي‬
‫كردن‪.‬فقط تماشا كن و نه تنھا تماشا كن‪ ،‬بلكه به مردي كه دوستش داري بگو‪" ،‬اين چيزھا در درون من باال خواھد‬
‫زد‪.‬‬

‫من بھترين كوششم را مي كنم تا ھشيار باشم‪ ،‬ولي اگر من ھويت گرفتم‪ ،‬نيازي نيست كه تو درگيرش شوي‪ ،‬مي‬
‫تواني فقط تماشا كني‪ .‬تو بسيار دور از آن ھستي و بيرون از آن قرار داري‪ ".‬و مرد مي تواند درك كند كه زني كه در‬
‫اين دوران قرار دارد دچار مشكل است‪ .‬او به محبت تو نياز دارد‪ .‬و زن نيز بايد ھمين كار را بكند‪ ،‬زيرا كه شايد ندانيد‪،‬‬
‫ولي مرد نيز عادت ماھانه ي خودش را دارد‪.‬‬

‫چون عادت او تجلي جسماني ندارد‪ ،‬در طول قرن ھا كسي متوجه نبوده كه مرد نيز دچار اين دوران مي شود‪ .‬مرد‬
‫بايد ھم كه چنين باشد‪ ،‬زيرا او و زن‪ ،‬ھردو بخش ھايي از يك تماميت كل ھستند‪ .‬مرد نيز براي چھار يا پنج روز در‬
‫ماه به سوراخي تاريك مي رود‪ .‬دست كم‪ ،‬تو مي تواني تمام مسئوليت را متوجه عادت ماھانه ي خودت كني‪.‬‬

‫مرد حتي چنين كاري ھم نمي تواند بكند‪ ،‬زيرا عادت ماھانه ي او فقط عاطفي است او از ھمان عواطفي گذر مي‬
‫كند كه تو گذر مي كني‪ .‬و چون در مورد او تجلي جسماني وجود ندارد‪ ،‬ھيچكس حتي در اين مورد فكر ھم نكرده‬
‫است‪ .‬ولي اينك واقعيتي تثبيت شده است كه مرد نيز ھر ماه از ھمان تغييرات عاطفي عبور مي كند كه تو در آن‬
‫موقعيت قرار مي گيري‪ .‬بنابراين او به ھيچ وجه مزيتي ندارد و تو نسبت به او‪ ،‬دچار بدبختي خاصي نيستي‪.‬‬

‫مشكل وقتي برمي خيزد كه مردي را دوست داري و به مدت زياد با او زندگي مي كني و آھسته آھسته‪ ،‬آھنگ بدن‬
‫ھاي شما بسيار باھم ھماھنگ مي شوند‪ .‬بنابراين وقتي كه عادت ماھانه به تو دست مي دھد‪ ،‬او نيز دچار‬
‫قاعدگي خودش مي شود‪ .‬مشكل واقعي از اينجا برمي خيزد‪ ،‬ھردوي شما در آن سوراخ تاريك قرار داريد‪ ،‬ھردو‬
‫افسرده ھستيد‪ ،‬ھردو غمگين ھستيد‪ ،‬ھردو پريشان ھستيد‪ .‬و شما مسئوليت اين را به يكديگر نسبت مي دھيد‪.‬‬

‫بنابراين مرد نيز بايد دوران عادت ماھانه ي خودش را پيدا كند‪ .‬و راه دريافتنش اين است كه فقط در دفتر خاطراتش‬
‫بنويسد كه ھر روز چه احساس و چه حالتي دارد‪.‬‬

‫و در خواھي يافت كه يك دوران پنج روزه وجود دارد كه پيوسته در افسردگي ھستي‪ ،‬حال بدي داري و آماده جنگيدن‬
‫ھستي‪ .‬اگر دو سه ماه تماشا كني در دفترت يادداشت كني به يك نتيجه گيري قطعي خواھي رسيد‪ :‬اين ھمان‬
‫پنج روز است! به زنت اطالع بده‪" :‬اين ھا پنج روز من ھستند‪".‬‬

‫اگر اين پنج روز با دوران ماھانه ي زنت متفاوت باشند‪ ،‬خوب است و شانس آورده اي‪ ،‬زيرا مشكل فقط نصف خواھد‬
‫بود‪ .‬بنابراين مرد مي تواند تماشا كند كه زن چه وقت اوقات تلخي مي كند و كارھاي احمقانه انجام مي دھد‪ .‬نيازي‬
‫ندارد كه مشاركت كند‪ ،‬نيازي ندارد كه پاسخي بدھد‪ ،‬نبايد واكنش نشان دھد‪ .‬مرد بايد خونسرد باشد و اين فرصت‬
‫را به زن بدھد تا ببيند كه او خونسرد است‪ ،‬يعني اينكه‪" ،‬من ھشيار ھستم‪".‬‬

‫ولي اگر اين دو دوره باھم يكي باشند‪ ،‬آنوقت واقعاً فاجعه خواھد بود! ولي آنوقت نيز‪ ،‬ھردو مي توانيد ھشيار باشيد‪.‬‬
‫تو نيز قادر ھستي تا ببيني كه آن مرد در دوران قاعدگي خود قرار دارد و خوب نيست كه روي اين مرد بيچاره باري‬
‫اضافي خالي كني‪ ،‬و او نيز مي تواند درك كند كه تو در حال رنج بردن ھستي‪" :‬خوب است كه بار خودم را نزد خودم‬
‫نگه دارم‪ ".‬فقط مشاھده گر باشيد‪.‬‬

‫به زودي يك امكان وجود خواھد داشت‪ ...‬در واقع اين مذاھب دنيا بوده اند كه مانع اين امكان بوده اند‪ ،‬وگرنه‪ ،‬دوران‬
‫قاعدگي مي توانست ازبين برود و براي زنان آسان تر از مردان‪ .‬اگر قرص ضدبارداري مصرف مي كني‪ ،‬شايد اين‬
‫دوران ازبين برود‪ .‬براي بيشتر زنان‪ ،‬قرص چيزي كامل است قاعدگي ازبين مي رود‪ .‬بنابراين آسيبي نمي رسد‪،‬‬
‫قرص مصرف كن‪ .‬و ھمين چند روز پيش شنيدم كه براي مردان نيز قرصي را ساخته اند‪ ،‬پس او نيز مي تواند ازاين‬
‫قرص ھا مصرف كند‪ .‬ولي اين فقط موقعيت بيولوژي شما را تغيير خواھد داد‪ .‬نكته ي مھم تر اين است كه ھشيار‬
‫باشيد‪.‬‬

‫اگر از اوضاع آگاه باشي و ھويت پيدا نكني‪ ،‬اين بسيار مھم تر است‪ .‬ولي آن قرص ھا مي توانند درد جسماني تو را‬
‫برطرف كنند و من كامال ً با آن موافق ھستم‪ .‬نيازي نيست كه بي جھت درد بكشي اگر بتواني درد را برطرف كني‪.‬‬
‫بنابراين قرصي را پيدا كن و از رنج و دردھاي جسماني رھا شو‪.‬و مرد نيز بايد چنين كند‪ ،‬زيرا او نيز از ھمين دوران‬
‫عبور مي كند‪ .‬فقط نكته اين است كه مرد بيچاره ميليون ھا سال است كه از اين واقعيت بي خبر است‪ ،‬زيرا اين‬
‫دوران براي او ھمراه با عوارض جسمي نيست‪ .‬ولي عوارض رواني وجود دارند و دقيقاً يكسان است‪.‬‬

‫پس نخست‪ ،‬پيدا كن كه چه وقت آن دوره فرا مي رسد‪ .‬و اگر آن قرص ھا اينك در بازار وجود دارند‪ ،‬مردان نيز بايد از‬
‫آن ھا استفاده كنند و ھشياربودن را مي توانيد به ھزارويك نوع تمرين كني‪ .‬نيازي نيست كه بي جھت درد ھاي‬
‫جسماني را تحمل كني‪ .‬آن قرص ھا به يقين مي توانند دوران قاعدگي را متوقف كنند و ھمچنين مي توانند امكان‬
‫باردارشدن را ازبين ببرند كه خودش يك بركت است‪ ،‬زيرا دنيا به جمعيت بيشتر نيازي ندارد! ولي درعين حال‪،‬‬
‫ھشياربودن را آزمايش كنيد‪.‬‬
‫انتقاد از ديگران‬

‫" اشوي عزيز‪ :‬چرا من اينقدر دوست دارم از ديگران انتقاد و از زندگي شكايت كنم؟"‬

‫ھمه اين را دوست دارند‪ .‬انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دھد‪ .‬با‬
‫انتقادكردن از ديگران‪ ،‬احساس برتري مي كني‪ .‬با شكايت كردن از ديگران‪ ،‬احساس مي كني كه باالتر از آنان‬
‫ھستي‪ .‬اين براي نفس بسيار ارضاء كننده است‪.‬‬

‫و من مي گويم كه تقريباً ھمه چنين مي كنند‪ :‬برخي آشكارا چنين مي كنند و برخي ھم فقط در درون به اين كار‬
‫مي پردازند‪ .‬ولي لذت بردن از آن يكسان است‪.‬‬

‫به ندرت كساني پيدا مي شوند كه انتقاد نمي كنند و شكايت ندارند‪ .‬اين ھا كساني ھستند كه نفسشان را‬
‫انداخته اند‪ .‬وقتي كه بي نفس باشي‪ ،‬فايده اي در آن نيست چرا بايد به خودت زحمت بدھي؟ ربطي به تو ندارد‪،‬‬
‫ديگر پاداشي برايت ندارد‪ .‬اين نفس بوده كه از آن لذت مي برده و تغذيه مي شده‪.‬بنابراين تاكيد من اين است‪ :‬نفس‬
‫را بينداز‪ .‬با انداختن نفس درخواھي يافت كه تقريباً تمام دنيا ناپديد شده است‪.‬‬

‫تمام دنيايي كه دور نفس تنيده شده بود كامال ً ازبين مي رود و تو مردم را با چشماني تازه نگاه مي كني‪ .‬اينك ھمان‬
‫شخصي را كه پيش تر از او انتقاد مي كردي با ديده محبت نگاه مي كني و ميلي عظيم داري تا با او مھربان باشي و‬
‫به او كمك كني‪ .‬اينك چشماني ديگر داري و چيزھا را كامال ً متفاوت مي بيني‪ .‬شايد ببيني كه اگر تو نيز در موقعيت‬
‫او بودي مانند او رفتار مي كردي‪ .‬ديگر چيزي نيست تا از آن شاكي باشي‪.‬‬

‫با انداختن نفس‪ ،‬نگرش و رفتار تو بيشتر انساني و دوستانه خواھد بود‪ .‬مردم را ھمانگونه كه ھستند خواھي‬
‫پذيرفت‪ .‬تو فقط بخشي از آنان را مي شناسي‪ ،‬تمامي زندگي آنان را نمي داني‪ .‬و قضاوت كردن در مورد تمامي يك‬
‫شخص از روي شناخت بخشي كوچك از او‪ ،‬كاري درست نيست‪ .‬شايد آن يك بخش كوچك در تمامي زندگي او‬
‫مناسب و به جا باشد‪ .‬ولي اوضاع چنين است‪ :‬انتقاد كردن بسيار آسان است‪ .‬به ھوشمندي بسيار نيازي نيست‪.‬‬

‫من غالباً داستان ابله از تورگينف را بازگو كرده ام‪ .‬در يك روستا‪ ،‬مردي جوان بسيار ناراحت است زيرا تمام مردم‬
‫روستا فكر مي كنند كه او يك ابله است‪ .‬روزي مردي خردمند از روستاي او گذر مي كرد و آن مرد جوان نزد او رفت و‬
‫گفت‪" ،‬به من كمك كنيد! من بيست وچھار ساعته مورد سرزنش ھستم‪ .‬ھركاري كه بكنم از من انتقاد مي كنند‪.‬‬
‫حتي اگر كاري ھم نكنم باز ھم از من انتقاد مي كنند‪ .‬اگر حرف بزنم‪ ،‬مرا سرزنش مي كنند‪ .‬اگر حرف نزنم بازھم مرا‬
‫سرزنش مي كنند‪ .‬نمي دانم چاره چيست‪"ِ.‬‬

‫مرد خردمند به او گفت‪" ،‬نگران نباش‪ "...‬در گوش او زمزمه كرد و راز را به او گفت‪ " .....‬يك ماه بعد من باز مي گردم‪.‬‬
‫نتيجه را به من بگو‪".‬‬

‫مرد جوان به بازار رفت و آن فورمول مرد خردمند را به كار بست‪.‬‬

‫شخصي گفت‪ " ،‬چه غروب زيبايي است‪ ".‬و او گفت‪" ،‬چه چيزي در آن زيباست؟ اثبات كن كه چه چيز زيبايي در آن‬
‫ھست!"‬

‫مردي كه گفته بود چه غروب زيبايي است يكه خورد‪ .‬آن غروب زيبا بود‪ ،‬ولي چگونه آن را اثبات كند؟ آيا سندي وجود‬
‫داشت؟ آيا مي دانيد زيبايي چيست؟ ھمه مي دانند ولي كسي نمي تواند آن را اثبات كند‪ .‬آن مرد ساكت ماند‪.‬‬
‫ھمه شروع به خنديدن كردند‪ " ،‬عجيب است‪ ،‬ما فكر مي كرديم اين مرد يك ابله است‪ .‬او يك روشنفكر بزرگ‬
‫است‪".‬‬
‫فورمول آن مرد خردمند اين بود‪ :‬از ھرچيزي انتقاد كن‪ :‬به سراسر دھكده برو و تماشا كن و ھرگاه كسي چيزي گفت‬
‫و كاري كرد از آن انتقاد كن‪ .‬به ويژه از چيزھايي انتقاد كن كه مردم آن را مسلم انگاشته اند و ھيچكس در آن ھا‬
‫ترديدي ندارد‪ .‬اگر كسي از واژه "خداوند" استفاده كرد‪ ،‬بي درنگ از او بپرس‪ " ،‬خداوند كجاست؟ اين چه حرف بي‬
‫معني است كه مي زني؟" و يا اگر كسي از "عشق" سخن گفت‪ ،‬فورا از او بخواه‪" :‬عشق چيست؟ عشق‬
‫كجاست؟ آن را نزد ھمه نشان بده!" كسي خواھد گفت ‪ " ،‬عشق در قلب است‪ ".‬به او بگو‪ " ،‬نه‪ ،‬چيزي در قلب‬
‫نيست‪ .‬مي تواني بروي و از يك جراح بپرسي‪ .‬چيزي چون عشق در قلب وجود ندارد‪ .‬قلب فقط يك دستگاه گردش‬
‫خون است كه خون را پمپ مي زند و آن را تصفيه مي كند‪ .‬چه ربطي به عشق دارد؟"‬

‫يك ماه بعد آن مرد خردمند به آن روستا بازگشت ولي اينك آن مرد جوان خودش مردي خردمند شده بود‪ .‬او پاي مرد‬
‫خردمند را لمس كرد و گفت‪ " ،‬تو خيلي بزرگي! آن حقه كار خودش را كرد و اينك تمام مردم فكر مي كنند كه من‬
‫مردي خردمند ھستم!"‬

‫پيرمرد به او گفت‪ " ،‬فقط يك چيز را به ياد داشته باش‪ :‬ھيچ چيزي را خودت اعالم نكن تا كسي نتواند از تو انتقاد‬
‫كند‪ .‬بگذار ديگران بگويند‪ .‬تو فقط انتقاد و شكايت كن‪ .‬و ھميشه حالت حمله داشته باش و ھرگز در موضع دفاعي‬
‫نباش‪ .‬حمله كن‪ ،‬تھاجم كن و از ھمه و ھركس انتقاد كن و تمام اين مردم تو را خواھند پرستيد‪".‬‬

‫و آن مرد جوان يك مرد خردمند شد‪ .‬براي انتقاد و شكايت به ھوشمندي زياد نيازي نيست‪ .‬و تو بسيار ارزان‪ ،‬خردمند‬
‫و ھوشمند خواھي شد‪ .‬يكي از استادان دانشگاه من كه منطق درس مي داد‪ ...‬ظرف چند روز دريافتم كه حتي اگر‬
‫از يك كتاب خيالي‪ ،‬كه وجود خارجي ھم نداشت نام مي بردم‪ ،‬او بي درنگ از آن انتقاد مي كرد‪" :‬آن را خوانده ام‪،‬‬
‫چيزي در آن نيست‪ ".‬نزد معاون دانشگاه رفتم و قضيه را به او گفتم ‪" :‬اين يك نادرستي آشكار است‪ ،‬زيرا او نخست‬
‫آناني را كه واقعاً كتاب نوشته اند سرزنش مي كند‪ .‬و من با ديدن اين رفتار او‪ ،‬من شك كردم كه او آن كتاب ھا را‬
‫نخوانده و فقط سعي دارد نشان بدھد كه بسيار كتاب خوان و باھوش است‪ .‬بنابراين من نام چند كتاب غيرواقعي را‬
‫بردم و او از آن ھا نيز انتقاد كرد و گفت »ھيچ چيز در آن كتاب ھا نيست‪ .‬آن نويسندگان ھيچ چيز نمي دانند‪ «.‬و آن‬
‫نويسندگان وجود خارجي ندارند‪ .‬آن كتاب ھا ابداً وجود ندارند‪".‬‬

‫معاون دانشگاه گفت‪" ،‬اين عجيب است‪ .‬من فكر مي كردم كه او مردي مسئول است‪ ".‬گفتم‪" ،‬او را فرا بخوانيد و من‬
‫به طور تصادفي وارد خواھم شد‪ ".‬سپس نام چھار تا كتاب خيالي را نوشتم كه وجود خارجي نداشتند با‬
‫نويسندگاني كه فقط تخيلي بودند‪ .‬نام آن چند كتاب را به معاون دانشگاه دادم و گفتم" وقتي كه او اينجاست من‬
‫وارد مي شوم و صحبت خواھيم كرد و شما به طور اتفاقي از اين كتاب ھا نام ببريد و ببينيد واكنش او چيست‪".‬‬

‫و او كتاب ھا را نام برد و آن استاد بي درنگ گفت‪" ،‬وقتتان را تلف نكنيد‪ .‬آنان نويسندگاني معمولي و پيش پاافتاده‬
‫ھستند و در كتاب ھايي كه نوشته اند ھيچ چيز اصيل يافت نمي شود‪ ".‬معاون دانشگاه باورش نمي شد‪ .‬او گفت‪،‬‬
‫"آيا مي دانيد كه اين چھار كتاب ابداً وجود خارجي ندارند؟‬
‫و اين چھار نويسنده ھم ابداً وجود ندارند؟ چرا از آنان انتقاد مي كنيد؟" و او در برابر معاون دانشگاه با لحني ھراسان‬
‫گفت‪" ،‬وجود ندارند؟ پس من چگونه فكر كردم‪...‬؟"‬

‫من گفتم‪" ،‬سعي نكن كسي را فريب بدھي‪ ،‬زيرا من در مورد كتاب ھايي پرسيده بودم كه وجود نداشتند‪ .‬اين فقط‬
‫يك اثبات بود‪ .‬من فقط مي خواستم به معاون نشان دھم كه يك استاد بايد دست كم صداقت داشته باشد تا اعالم‬
‫كند كه كتابي را نخوانده است‪ ".‬به معاون دانشگاه گفتم‪" ،‬اين مرد انتظار چه احترامي را از سوي ما دارد؟ احساس‬
‫من اين است كه او ھيچ چيز نخوانده و فقط كتاب ابله از تورگينف را خوانده است‪ ".‬من آن كتاب را با خودم آورده بودم‬
‫و داستان را براي معاون دانشگاه خواندم و گفتم‪" ،‬اين مرد ھمان ابله اين داستان است‪ .‬شما بايد به او اخطار كنيد‬
‫كه اگر بار ديگر چنين اتفاقي در كالس بيفتد‪ ،‬ما ھمگي او را طرد خواھيم كرد‪.‬‬

‫او حتي به كتابخانه ھم نمي رود! انسان خردمند‪ ،‬انسان ھوشمند بايد فروتن باشد‪".‬من پيش از آن مالقات تمام‬
‫سوابق را بازبيني كرده بودم‪ .‬آن استاد ھرگز به كتابخانه نرفته بود‪ .‬او ده سال بود كه در آن دانشگاه تدريس مي كرد‬
‫و در اين مدت حتي يك كتاب ھم به نام او ثبت نشده بود و اين مرد آماده بود تا از ھمه انتقاد كند‪.‬‬
‫پرسش تو در اين مورد كه چرا ما چنين آماده ايم تا انتقاد كنيم بسيار ساده است‪ .‬روانشناسي پشت آن اين است‬
‫كه اين آسان ترين راه است‪ ،‬ارزان ترين راه براي اينكه اثبات كني فردي ويژه ھستي و بيشتر مي داني‪.‬‬
‫ولي درواقع فقط اثبات مي كني كه ھمان ابله كتاب تورگينف ھستي و نه ھيچكس ديگر! در دنياي خرد‪ ،‬فروتن باش‪.‬‬

‫پيش از اينكه از كسي انتقاد كني‪ ،‬از ھر سو به واقعيت نگاه كن‪ ،‬از تمامي جھات ممكن واقعيت را ببين‪ .‬و تعجب‬
‫خواھي كرد‪ :‬موارد قابل انتقاد و شكايت بسيار اندك ھستند‪ .‬و اگر بيشتر توجه كني‪ ،‬ھرچه كه مورد انتقاد است‬
‫مورد قبول واقع مي شود و با سپاس ھم مورد قبول قرار مي گيرد‪ ،‬زيرا آن موارد نبايد نفس تو را ارضاء كنند‘ بلكه فقط‬
‫بايد به آن شخص در راھش كمك كند‪ .‬ولي براي اين‪ ،‬بايد بسيار كار كني‪.‬‬

‫يكي از استادھاي من مقاله ي دكترايش را در مورد شانكارا ‪ Shankara‬و برادلي ‪ Bradley‬نوشته بود‪ .‬به او گفتم‬
‫"من آن مقاله را خواندم و اينك‪ ،‬پيش از اينكه نظرم را بدھم‪ ،‬ھر نكته ي ممكن را در مورد شانكارا و برادلي مطالعه‬
‫مي كنم‪ ".‬او گفت‪ " ،‬تو عجيب ھستي‪ .‬زيرا من آن مقاله را به بسياري از استادھا نشان داده ام و آنان ھمگي‬
‫نظرشان را داده اند‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬من نمي توانم نظرم را چنين ارزان بدھم‪ .‬من به تمام منابعي كه شما استفاده كرده ايد نگاه خواھم كرد و‬
‫ساير منابع را نيز كه شما استفاده نكرده ايد مطالعه خواھم كرد‪ ".‬و تقريباً شش ماه طول كشيد تا من شانكارا و‬
‫برادلي را مطالعه كردم‪ .‬وقتي كه نظرم را به او دادم‪ ،‬گفت ‪" :‬خداي من‪ ،‬چه خوب شد كه تو يكي از ممتحين من‬
‫نبودي‘ وگرنه من ھرگز قادر نبودم دكترايم را بگيرم‪ .‬من شش سال روي آن كار كردم و تو ظرف شش ماه تمام منابع‬
‫مرا مطالعه كردي و حتي منابعي را كه من نديده بودم مطالعه كردي!"‬

‫گفتم‪" ،‬مقاله شما نپخته است و توسط يك انسان غيرحرفه اي نوشته شده‪ .‬شانكارا و برادلي فيلسوفان پخته ي‬
‫شرق و غرب ھستند‪ .‬شما به اين دو نابغه به اندازه ي كافي احترام نگذاشته ايد‪ .‬كار شما يك كار دفتري بوده‪ .‬فقط‬
‫چند كتاب از اين و چند كتاب از آن خوانده ايد و قطعاتي از اينجا و آنجا آورده ايد و مقاله ي دكترا نوشته ايد‪ .‬مقاله ي‬
‫شما حاوي يك نكته ي اصيل ھم نيست‪ .‬و يك مقاله تا وقتي كه حاوي نكته اي اصيل نباشد‪ ،‬لياقت درجه ي دكترا‬
‫ندارد‘ فوقش اين است كه رساله اي زيباست‪.‬‬

‫مي توانيد ھمچون يك كتاب آن را چاپ كنيد‘ ولي نه به عنوان دانشنامه ي دكترا‪".‬‬

‫ولي او مردي فروتن بود‘ نكته را پذيرفت و گفت‪" ،‬حق با تو است‪ .‬من خودم نيز احساس مي كنم كه نسبت به اين‬
‫دو فيلسوف عدالت را رعايت نكرده ام‪ .‬شش سال براي مطالعه تمام زندگي برادلي و تمام زندگي شانكارا كافي‬
‫نبوده‪ .‬اين دو اوج نبوغ ھستند‘ شش سال كفايت نمي كند‪ .‬ولي ھيچكس اين نكته را به من نگفت‘ حتي ممتحنين‬
‫نيز به اين نكته اشاره نكردند‪.‬‬
‫ً‬
‫ممتحنين اين را نخواھند گفت زيرا براي اينكه به اين اشاره كنند بايد آن را بخوانند و بايد عميقا آن را مطالعه كنند‪ .‬چه‬
‫كسي به خودش زحمت مي دھد؟ شايد حتي برخي از شاگردان آنان به من نمره داده اند و ممتحنين حتي به آن‬
‫نگاه ھم نكرده اند‪".‬‬

‫ھيچكس زحمت تحسين كيفيات خوب را در ديگران به خودش نمي دھد‪ .‬ھيچكس حاضر نيست كمك كند تا آن‬
‫كيفيات رشد كنند‪ .‬ھمه مي ترسند‪ :‬اگر ھمه رشد كنند‪ ،‬پس او چي؟ تمام توجه او اين است كه نفس خودش‬
‫بزرگتر شود و آسان ترين راه اين است كه از ديگران انتقاد كند و از ھمه چيز شكايت كند‪ :‬منفي باش و نفي كردن را‬
‫روش خودت كن‪ .‬و براي اين‪ ،‬نيازي به ھوشمندي نيست‘ ھر احمقي مي تواند چنين كند‪.‬‬

‫ولي براي اينكه واقعاً منتقد باشي‘ بايد بسيار مھربان و پر از عشق باشي و فرد بايد آماده باشد تا زمان‪ ،‬انرژي و‬
‫ھوشمندي صرف آن كند‪ .‬آنگاه ديگر عمل تو انتقاد نيست‪ ،‬دشمني نيست‘ بلكه توصيه اي دوستانه است‘ رويكردي‬
‫ھمدردانه است‪ .‬ھمه در اينجا بايد بياموزند كه ھمدردي كنند‪ .‬مراقبه ي شما نبايد سبب انتقاد كردن شما از ديگران‬
‫شود‪ ،‬بلكه بايد سبب تحسين كردن شود و اگر به قدر كافي ھوشمند باشي‪ ،‬مي تواني طوري تحسين كني كه‬
‫ھرآنچه كه مورد انتقاد است‘ بدون اينكه گفته شود‪ ،‬درك شود‪.‬‬
‫كيميا گري واقعي‬

‫" باگوان عزيز‪:‬‬


‫تاجايي كه به ياد دارم‪ ،‬ھميشه احساسي داشتم كه شخصي‪ ،‬درجايي روي اين سياره‪ ،‬زنده است كه من بايد‬
‫مالقاتش كنم‪ .‬كسي كه يك فرزانه است‪ ،‬يك كيمياگر‪ ،‬يك مرشد‪.‬‬

‫اين بسيار پيش از آن وقتي بود كه من معناي واقعي مرشد را بدانم‪ .‬فكر مي كردم كه فقط يك افسانه است‪ ،‬زيرا‬
‫وقتي كودك بودم عاشق خواندن داستان ھايي چون مرلين جادوگر و ساير كيمياگران بودم‪ .‬اين احساس چنان در من‬
‫قوي بود كه مرا از سپردن ھرگونه تعھدي به ھرچيزي بازمي داشت‪ .‬ازدواج‪ ،‬تجارت‪ ،‬سياست و كشورھا‪.‬‬

‫آيا اين احساس مي تواند يادآوري مبھمي باشد از بودن با مرشدي چون شما و ازدست دادن يك فرصت در يك‬
‫زندگي پيشين؟ اگر چنين است‪ ،‬چرا چنين احساسي قوي براي يافتن او در اين عمر وجود دارد؟ من به اين دليل اين‬
‫سوال را مطرح مي كنم كه شايد كسي ھمين احساس را داشته باشد و اگر آنان بدانند كه اين ممكن است‪ ،‬آنوقت‬
‫مانند من وقتشان را صرف چيزھاي بي ربط نخواھند كرد‪".‬‬

‫پريمدا ‪ ،Premda‬ھرگونه امكاني ھست كه تو در زندگي پيشين خود با مرشدي بوده باشي‪ .‬زندگي تغيير مي كند‪،‬‬
‫ولي تاجايي كه به تكامل آگاھي و تجربه ھاي آن مربوط است‪ ،‬آن ھا تو را وادار مي كنند تا از ھمان جايي شروع‬
‫كني كه در زندگي پيشين متوقف شده بودي‪ .‬درغيراينصورت‪ ،‬تقريباً براي ھمه غيرممكن مي بود كه به اشراق‬
‫برسند‪ ،‬زيرا ذھن انسان چنين است‪ :‬تمامي عمرش را صرف چيزھاي بي ربط و بيھوده مي كند‪ .‬ولي پس از‬
‫ھرمرگ‪ ،‬ھرآنچه كه باارزش ترين تجربه ي تو بوده‪ ،‬تو را دنبال خواھد كرد‪ .‬ھرآنچه كه در تكامل روحاني به دست‬
‫آمده باشد با تو مي ماند‪ ،‬آن را ازدست نمي دھي‪ .‬و اين البته تو را واخواھد داشت تا به دنبال مرشدي بگردي‪،‬‬
‫طريقي را جويا شوي‪ ،‬كاري بكني با وجودي كه دقيقاً نمي داني چه بايد بكني‪.‬‬

‫ولي ھر خواسته اي‪ ،‬ھر اشتياقي براي حقيقت‪ ،‬ھر شوقي براي يافتن كسي كه تو را ھدايت كند‪ ،‬كه بتواند به تو‬
‫كمك كند‪ ،‬باقي خواھد ماند‪ .‬تازماني كه با آن شخص مالقات كني‪ .....‬يك معيار ساده وجود دارد كه آيا آن شخص را‬
‫مالقات كرده اي يا نه ‪ :‬اگر آن احساس وادارشدن ‪ goading‬ازبين برود‪ ،‬اگر ديگر اصراري براي جست وجو وجود‬
‫نداشته باشد‪ ،‬آنگاه تو آن شخصي را كه در پي اش بوده اي‪ ،‬يافته اي‪.‬‬

‫به سبب اديان غربي‪ ،‬موقعيتي بسيار عجيب در ذھن مردم ايجاد شده است كه تو فقط يك زندگي داري‪ .‬اين توليد‬
‫جنون كردن است‪ ،‬زيرا يك چنين زندگي كوتاه و اينھمه كار براي انجام‪ ،‬اينھمه خواسته براي برآورده شدن‪ ،‬اينھمه‬
‫جاه طلبي براي رسيدن! و ھمه سريع تر و سريع تر مي دوند تا وارد گور شوند‪ .‬اديان شرقي فقط در يك مورد باھم‬
‫توافق دارند و اين اھميت دارد‪ .‬آن ھا فلسفه ھاي متفاوت دارند‪ ،‬براي چيزھاي مختلف تعبيرات متفاوت دارند‪ ،‬ولي‬
‫تمام اديان شرقي در يك مورد باھم در توافق مطلق ھستند‪ :‬كه تناسخ يك واقعيت است‪ ،‬كه تو از ازل اينجا بوده اي‪،‬‬
‫در زندگاني ھاي بسيار زياد‪ ،‬در شكل ھاي بسيار‪ ،‬آھسته آھسته به سمت انسان بودن حركت كرده اي و در شكل‬
‫انساني‪ ،‬شايد زندگاني ھاي بسيار كرده باشي و براي زندگاني ھاي متعدد نيز در آينده به شكل انسان باقي‬
‫خواھي ماند‪ ،‬تا زماني كه به آن تجربه ي غايي حقيقت برسي‪.‬‬

‫و به نظر درست مي آيد‪ .‬فقط ھفتاد سال عمر به انسان دادن و اينھمه خواسته و جاه طلبي و اينھمه مشكالت؟! او‬
‫كجا وقت مراقبه خواھد داشت؟ كجا به دنبال حقيقت و مرشد بگردد؟‬
‫و علم مطلقاً يقين دارد كه در اين جھان ھيچ چيز نابود نمي شود‪ ،‬فقط شكل عوض مي كند‪ .‬اگر در جھان ھيچ چيز‬
‫نابود نمي شود نه حتي يك سنگ آنوقت پرارزش ترين پديده‪ ،‬آگاھي يا معرفت ‪ ،consciousness‬نيز نمي تواند فقط‬
‫با يك مرگ ازبين برود‪ .‬تو بارھا به دنيا آمده اي و بارھا مرده اي‪ ،‬ولي ادامه داده اي‪ .‬تمامي تجربه ھاي تو‪ ،‬تاجايي كه‬
‫به تكامل معرفت مربوط است‪ ،‬با تو ھستند‪ .‬براي انسان اين تنھا امكاني ھست كه روزي بتواند به اشراق برسد‪،‬‬
‫زيرا حتي اگر در ھر زندگي‪ ،‬فقط چند گام به حقيقت نزديك تر شود‪ ،‬يك روز به وطن خواھد رسيد‪.‬‬

‫به نظر من‪ ،‬تناسخ ‪ reincarnation‬يك حقيقت است‪ .‬من به شما نمي گويم كه آن را باور كنيد زيرا با باورداشتن‬
‫مخالف ھستم‪ .‬فقط مي گويم آن را به عنوان يك نظريه ‪ hypotheses‬بپذيريد تا بتوانيد روي آن كار كنيد‪ .‬يك نظريه يك‬
‫باور نيست و ھمچنين يك حقيقت تجربه شده ھم نيست‪.‬‬
‫فقط پذيرفته مي شود تا بتوانيد در يك خط مشخص روي آن كار كنيد‪ .‬مرشد واقعي نمي تواند ھيچ باوري به تو‬
‫بدھد‪ ،‬زيرا باور دشمن شماره يك تمامي جست و جو ھاست‪.‬‬
‫مرشد واقعي فقط مي تواند به تو يك نظريه بدھد كه براي او حقيقت است‪ ،‬ولي آن را ھمچون يك نظريه به تو مي‬
‫دھد تا روي آن كار كني‪ .‬شايد تو نيز حقيقت را بيابي‪.‬‬

‫وقتي كه حقيقت را يافتي‪ ،‬آنوقت بستگي به خودت دارد‪ .‬وقتي كه آن را يافتي‪ ،‬ديگر مسئله ي باوركردنش درميان‬
‫نيست‪ ،‬تو مي داني‪ .‬اين اشتياق و خواست تو براي يك مرشد‪ ،‬براي يك كيمياگر‪ ،‬از زمان كودكي‪ ......‬زيرا كيمياگرھا‬
‫نيز مرشد بودند‪.‬‬
‫آنان در پشت كيمياگري پنھان مي شدند‪ ،‬زيرا مسيحيت تمام مكاتب خرد ورزي را نابود مي كرد و مردم حتي براي‬
‫مراقبه كردن بايد پنھان مي شدند‪ .‬بنابراين‪ ،‬كيمياگران‪ ،‬چنانكه در كتاب ھا آورده شده‪ ،‬كساني نبودند كه سعي‬
‫داشتند فلز پست تر را به طال تبديل كنند‪ .‬اين درست نيست‪ ،‬اين فقط براي كيمياگر ھا يك زبان رمزي بود‪.‬‬
‫فلز پست انساني است كه از خويشتن بي خبر است‪ ،‬تغيير دادن او به طال يعني آگاه ساختن او‪ .‬اين زبان رمزي آنان‬
‫است‪ .‬و آنان مجبور بودند زبان رمز به كار ببرند‪ ،‬زيرا كليسا و پاپ ھيچ چيز ديگري را به جز مسيحيت نمي خواستند‬
‫كه بر آگاھي انسان مالكيت انحصاري داشته باشد و اين چيز بسيار عجيبي است‪ .‬آنان ھيچ چيز براي تقديم كردن‬
‫نداشتند و آنان تمام اين افراد را نابود كردند زنان ساحره فقط زناني فرزانه بودند كه رازھايي خاص را براي منتقل‬
‫كردن داشتند‪.‬‬

‫كيمياگران فقط در پشت نام كيمياگري پنھان شده بودند‪ ،‬كه سعي دارند طال بسازند‪ .‬در ھر مكتب كيمياگري‪ ،‬اگر از‬
‫ابتدا وارد شوي‪ ،‬در اتاق انتظار انواع وسايل نمايشي وجود داشت‪ :‬لوله ھايي مختلف كه در آن ھا مايعات رنگارنگ‬
‫وجود داشت و به نظر مي رسيد كه يك كارگاه يا آزمايشگاه بزرگ شيميايي است‪ .‬ولي اين فقط يك نما بود‪ .‬در‬
‫پشت آن‪ ،‬مكتب واقعي بود‪ ،‬جايي كه در آن سعي داشتند بشريت فرومايه را به بشريتي طاليي تبديل كنند‪ .‬اين‬
‫شوق پيوسته ي تو سندي قطعي است كه بذري را از زندگي گذشته با خودت حمل كرده اي‪ .‬نه‪ ،‬اين زندگاني را از‬
‫دست نده‪ .‬ھر تالشي را بكن تا آن بذر شروع به جوانه زدن كند‪ ،‬تا در زندگي بعد ناآگاھانه در جست و جوي مرشد‬
‫دست وپا نزني‪ ،‬تماماً ھشيار باشي و حتي بدون يك مرشد نيز مي تواني كار كني‪.‬‬

‫باالخره بيدار خواھي شد‬


‫" باگوان عزﯾز‪ :‬تمام پيام شما برای ما اﯾن است که آن مرکز ساکت را در بطن وجود خود بيابيم‪ .‬شما ميليون ھا بار‬
‫به ما گفتهاﯾد که مراقبه کنيم‪ ،‬دروننگری کنيم و در پی آن حقيقت غيرقابلانکار درونمان باشيم‪ .‬من شما را‬
‫میشنوم که صدا می زنيد‪ ،‬صدا می زنيد که بيدار شو‪ .‬اﯾن چند سخنرانی قبلی بسيار روشن و شفاف و بسيار زﯾبا‬
‫بودند‪ .‬لطفاٌ به من بگوﯾيد که چرا من اﯾنھمه در بيدارشدن کند ھستم‪.‬‬

‫دواگيت‪ ،‬ھرکسی سرعت خاص خودش را دارد ونيازی نيست به خودت فشار بياوری که پيش از موعد طبيعی خودت‬
‫بيدار شوی‪ .‬قدری دﯾرتر بيدار شدن ضرری نمیرساند‪ .‬به ﯾاد داستان زﯾباﯾی افتادم‪ :‬مردی بود که ھميشه با‬
‫مباحثش بر ضد خدا و برضد بھشت و جھنم موجب آزار ھمساﯾگان میشد‪ .‬او ﯾک بی خدا و ضد خدای تمام عيار بود‪.‬‬
‫پادشاه آن سرزمين در مورد اﯾن مرد شنيده بود‪ .‬او را به بارگاه شاه دعوت کردند و حتی مردان فرزانه ی دربار نيز‬
‫نتوانستند او را متقاعد کنند‪.‬‬

‫درواقع متقاعد کردن ﯾک انسان بیخدا تقرﯾباٌ غيرممکن است‪ .‬تاوقتيکه نتوانيد مردی مانند من پيدا کنيد‪ ،‬انسان‬
‫بیخدا تمام مباحث شما را نابود میکند زﯾرا شما در مورد خداﯾی فرضی بحث میکنيد‪ .‬شما نمیتوانيد سند‬
‫بياورﯾد و شاھد زنده ارائه کنيد و نمی توانيد مباحثاتی اصيل ارائه دھيد‪ .‬قرن ھاست که تمام مباحثات مربوط به خدا‬
‫توسط افراد بی خدا شکسته شده و دورانداخته شدهاند‪.‬‬

‫عاقبت شاه گفت‪" ،‬فقط ﯾک فرصت دﯾگر به من بده‪ :‬من مردی را میشناسم که فقط او میتواند در اﯾن مورد کاری‬
‫بکند‪ ".‬و سپس نشانی آن مرد را در دھکدهی بعدی داد و گفت‪" ،‬در نزدﯾکی روخانه معبدی ھست‪ .‬او را خواھی‬
‫ﯾافت‪ .‬نامش اکنات‪ Eknath‬است‪ .‬او تنھا کسی است‪ ....‬شاﯾد او بتواند تو را عوض کند‪ ....‬وگرنه تو غيرممکن‬
‫ھستی!"‬

‫ولی آن مرد بسيار خوشحال بود‪ ،‬براﯾش چالشی بزرگ بود‪ .‬پس به آن دھکده رفت و وقتی به آنجا رسيد ساعت‬
‫حدود نه صبح بود‪ .‬با خود گفت‪" ،‬تا اﯾن ساعت او باﯾد عبادت صبحگاھیاش را تمام کرده باشد و وقت خوبی است‬
‫برای دﯾدار با او‪ ".‬ولی وقتی به آن معبد رسيد باورش نمیشد‪ .‬اکنات سخت درخواب بود نه تنھا خواب بود بلکه‬
‫پاھاﯾش را روی مجسمه خدای معبد قرار داده بود‪ .‬او از آن مجسمه به عنوان استراحتگاھی برای پاھاﯾش استفاده‬
‫میکرد!‬

‫آن مرد بی خدا برای نخستين بار در عمرش گفت‪" ،‬خدای من! حتی من نمیتوانم پاھاﯾم را روی مجسمه خداوند‬
‫بگذارم‪ ،‬باوجودی که من بی خدا ھستم و خدا را باور ندارم‪ .‬ولی کسی چه میداند‪ ،‬درنھاﯾت شاﯾد خدا وجود‬
‫داشت‪ ،‬پس من نمیتوانم چنين کاری بکنم‪ .‬اﯾن مرد ﯾک راھب است او باﯾد ساعت پنج صبح قبل از طلوع آفتاب از‬
‫خواب بيدار شده باشد و حاال نه صبح است و او ھنوز در خواب است! و آﯾا او میخواھد مرا به وجود خداوند معتقد‬
‫سازد؟!‬
‫او ھنوز غسلش را نکرده و نياﯾش صبحگاھی اش را بجا نياورده است‪ .‬و من فکر نمی کنم که او اھل عبادت باشد‪،‬‬
‫چون پاھاﯾش را روی مجسمه خدا قرار داده است‪".‬‬

‫قدری ترسيد و فکر کرد که اﯾن مرد باﯾد مردی خطرناک باشد! در آنجا نشست و منتظر ماند تا اکنات از خواب بيدار‬
‫شود‪ .‬حدود نيم ساعت بعد اکنات از خواب بيدار شد‪ .‬او حتی از خدا عذرخواھی نکرد که "مراببخش که پاھاﯾم را روی‬
‫تو قرار داده بودم‪ ".‬حتی نگاھی ھم به آن مجسمه نينداخت‪.‬‬

‫آن مرد بی خدا گفت‪" ،‬تو ﯾک سالک ھستی؟ مگر در کتاب مقدس ننوشته شده که سالکان باﯾد قبل از طلوع آفتاب‬
‫از خواب بيدار شوند؟"‬

‫اکنات گفت‪" ،‬بله‪ ،‬نوشته شده و تعبير من اﯾن است که سالک ھروقت از خواب بيدار شود‪ ،‬خورشيد باﯾد آنوقت طلوع‬
‫کند‪ .‬خورشيد کيست؟ اگر او به من توجھی نکند چرا من باﯾد به او توجه کنم؟" مرد گفت‪ ،‬عجيب است‪ ...‬ولی تو‬
‫پاھاﯾت را روی سر خدا قرا دادی‪".‬‬
‫اکنات جواب داد‪" ،‬کجای دﯾگر می باﯾد آنھا را قرار دھم؟ زﯾرا در متون مقدس نوشته که خداوند درھمه جا ھست‪ .‬آﯾا‬
‫می گوﯾی که من نباﯾد پاھاﯾم را در ھيچ کجا قرار دھم؟" مرد گفت‪" ،‬عصبانی نشو‪ .‬ولی بحث تو منطقی است‪ .‬اگر‬
‫خدا ھمه جا باشد آنوقت ھرکجا که پاھاﯾت را قرار بدھی ھميشه روی سر خدا است!"‬

‫اکنات گفت‪" ،‬خوب مشکل کجاست؟ اﯾن جا برای استراحت پای من جای خوبی است‪ .‬برخی مردم احمق فکر می‬
‫کنند که اﯾن خدا است‪ .‬خدا ھمه جا ھست پس چگونه می تواند فقط در ﯾک مجسمه سنگی باشد که توسط‬
‫انسان ساخته شده؟ تو نمی توانی مرا گول بزنی‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬مرا ببخش که صبح به اﯾن زودی در زندگی تو مشکل اﯾجاد کردم‪ .‬ولی از دھکده مجاور می آﯾم و خود‬
‫پادشاه مرا فرستاده است و من گيج شده ام که به تو چه بگوﯾم زﯾرا من ﯾک بی خدا بودم" ‪ " ....‬بودم" چون حاال‬
‫اﯾن مرد به نظر از ھرکسی بی خداتر می رسد!‬

‫اکنات گفت‪" ،‬ھيچ اشکالی نيست‪ ،‬تو می توانی ﯾک بیخدا باشی‪ .‬خداوند ابداٌ ناراحت نمیشود‪ .‬فقط مرا باور‬
‫داشته باش‪ .‬و حاال برو گمشو!" مرد گفت‪ " ،‬ولی شاه مرا در موقعيتی عجيب قرار داده‪ .‬من به اﯾنجا آمدم تا به وجود‬
‫خداوند معتقد شوم‪ ".‬اکنات گفت‪" ،‬به وجود خدا معتقد شوی؟ تو را چه کار به خداوند؟"‬

‫مرد گفت‪" ،‬ھيچ! من کاری با خدا ندارم‪ ".‬اکنات گفت‪" ،‬خوب‪ ،‬پس چرا در مورد چيزھای بيفاﯾده حرف میزنی‪ .‬چيزی‬
‫مفيد را پيدا کن‪ .‬من حاال باﯾد بروم‪ ،‬وقت خوراک من است‪".‬مرد بی خدا گفت‪" ،‬آﯾا در رودخانه غسل نمیکنی؟"‬

‫اکنات گفت "کی به رودخانه اھميت می دھد؟ رودخانه ھميشه آنجاست و من ھروقت بخواھم میتوانم در آن‬
‫غسل کنم نيمه شب‪ ،‬بعداز ظھر عجله برای چيست؟ رودخانه ھميشه جاری است‪ .‬ولی اگر به خانه ای که قرار‬
‫است به من خوراک بدھند دﯾر برسم مشکل می شود پس من بعد از غذا غسل می کنم‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬ولی ما ھرگز نشنيدهاﯾم که راھبی بدون غسل کردن و بدون نياﯾش غذا بخورد‪ ".‬اکنات گفت‪" ،‬تو باﯾد در‬
‫مورد راھبان کھنه و سنتی شنيده باشی‪ .‬من مردی معاصر ھستم‪ ....‬و حاال وقت مرا تلف نکن‪ :‬تو می توانی غسل‬
‫کنی و نياﯾش کنی ولی من میروم تا غذاﯾم را بگيرم و بياورم‪".‬‬

‫و چون کسی به او قول غذا داده بود‪ ،‬رفت و غذا را آورد‪ .‬او مقابل معبد نشسته بود و غذا می خورد که سگی آمد و‬
‫ﯾک قرص نان او را به دندان گرفت و فرار کرد‪ .‬و آن مرد تماشا میکرد‪ :‬اکنات دنبال سگ دوﯾد و فرﯾاد زد‪" :‬ای احمق!‬
‫صبر کن‪ ".‬مرد با خود فکر کرد‪" ،‬خدای من! آﯾا او میخواھد نان را از سگ پس بگيرد؟"‬

‫پس او ھم دوﯾد تا ببينيد چه خواھد شد‪ .‬اکنات به سگ رسيد و گفت‪" ،‬بارھا به تو گفتم که اگر نان میخواھی فقط‬
‫صبرکن ولی من به تو اجازه نمیدھم که نان را بدون کره بخوری‪ ".‬پس او نان را پس گرفت‪ ،‬قدری کره روی آن ماليد‬
‫و به سگ پس داد و گفت‪ " ،‬رام ‪ !Ram‬که در ھند نام خداوند است حاال می توانی بخوری‪ ،‬ولی مواظب رفتارت‬
‫باش‪".‬‬

‫آن مرد تمام اﯾن صحنه را تماشا کرد‪ :‬او سگ را "خدا" می خواند و اجازه نمی دھد که سگ نان را بدون کره بخورد‪....‬‬
‫"مردی بسيار عجيب و منحصربفرد‪ .‬شاﯾد حق با شاه باشد‪ :‬که اگر اﯾن مرد نتواند مرا متقاعد کند‪ ،‬آنوقت ھيچکس‬
‫دﯾگر نمیتواند‪".‬‬

‫مرد رفت و پای اکنات را لمس کرد و گفت‪" ،‬فقط مرا ببخش‪ ...‬من داشتم در مورد تو ﯾک سوءتفاھم بزرگ میکردم‪.‬‬
‫اﯾنکه پاﯾت را روی مجسمه خدا قرار می دھی فقط ﯾک توجيه منطقی نيست‪ .‬تو در آن سگ ھم خدا را می بينی و‬
‫اجازه نمی دھی که آن سگ‪ ....‬تو مدت ھا دوﯾدی تا فقط روی نان آن سگ کره بمالی‪".‬‬

‫اکنات گفت‪" ،‬اﯾن درست نيست که من نان با کره بخورم و خدا نان بدون کره بخورد و من بارھا به او گفتهام‪ ،‬ولی او‬
‫خداﯾی احمق است‪ .‬اﯾن تقرﯾبا ٌ ھر روز اتفاق می افتد‪ :‬وقتی سفره ام را باز می کنم او در جاﯾی مخفی شده است‪.‬‬
‫باﯾد در کتاب ھای مذھبی خوانده باشی که خداوند ھمه جا حضور دارد‪ :‬اﯾن ھمان خداﯾی است که ھمه جا ھست!‬

‫"ولی من نيز مردی لجباز ھستم‪ .‬امروز فقط نيم ماﯾل دوﯾدم‪ .‬ﯾک روز ده ماﯾل دنبالش دوﯾدم‪ .‬ولی تاوقتی که روی‬
‫نانش کره نمالم اجازه نمیدھم که آن را بخورد‪ .‬اﯾن درست نيست‪ .‬آدم باﯾد انصاف داشته باشد‪".‬‬
‫مرد گفت‪" ،‬بله من از امروز صبح شاھد انصاف تو بودهام! ولی من با تو بحثی ندارم‪ .‬من ھمچون ﯾک فرد باخدا به‬
‫خانهام بازمیگردم‪ ،‬زﯾرا برای نخستين بار در عمرم انسانی باخدا را دﯾدهام تمام آن انسانھای باخدا فقط از واژهھا‬
‫استفاده میکنند ولی ھيچ چيز درمورد خداوند نمیدانند‪ .‬من ﯾقين دارم که تو چيزی میدانی ھرحرکت تو اﯾن را‬
‫نشان میدھد‪ .‬رفتار تو میتواند باعث سوءتفاھم شود‪ ،‬من خودم دچار آن شدم ولی اکنون میتوانم ببينم‪".‬‬

‫اکنات گفت‪" ،‬فراموشش کن‪ .‬بيا و به من ملحق شو‪ :‬من به قدر کافی غذا برای دو نفر دارم‪ ،‬زﯾرا می دانستم که تو‬
‫باﯾد در اﯾنجا منتظر مانده باشی‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬ولی من باﯾد اول غسل کنم‪".‬‬

‫اکنات گفت‪" ،‬فراموش کن‪ .‬به تو گفتم که رودخانه در تمام روز جاری است‪ .‬ھروقت که بخواھی می توانی غسل‬
‫کنی‪ .‬ھيچ مانعی وجود ندارد‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬ولی باوجودی که من ﯾک بی خدا بودم‪ ...‬بگذار اول به معبد بروم و پای مجسمه را لمس کنم و بعد غذا‬
‫بخورم‪".‬‬

‫اکنات گفت‪" ،‬اگر به معبد بروی‪ ...‬مردی از من بدتر نخواھی ﯾافت‪ .‬اول غذا بخور و بعد ھرکار بیمعنی که خواستی‬
‫انجام بده‪ .‬من گرسنه ھستم و نمیتوانم صبر کنم‪ .‬ولی تو مھمان ھستی‪ .‬اﯾن معبد خانهی من است‪ .‬از وقتيکه‬
‫من شروع کردم به زندگی در اﯾنجا ‪ ،‬ھمه از آمدن به اﯾن معبد منصرف شدهاند‪ .‬اﯾن تجربهی تمام زندگی من‬
‫بودهاست‪ :‬من ھرکجا که بخواھم وارد ھر معبدی میشوم و به زودی تمام نياﯾشکنندگان ناپدﯾد میشوند زﯾرا من‬
‫انواع کارھا را در معبد میکنم‪ ...‬تو ھنوز چيز زﯾادی ندﯾدهای‪ .‬بيا و اول غذاﯾت را بخور‪".‬‬

‫دواگيت‪ ،‬عجلهای نيست‪ .‬چه زود بيدار شوی و چه کند از خواب برخيزی‪ ،‬جاودانگی ھست‪ .‬چقدر میتوانی کند‬
‫باشی؟ امتحان کن‪ ...‬نمیتوانی جاودانه کند باشی‪ :‬که جاودانگی بگذرد و تو ھنوز در تختخوابت باشی! تو باﯾد از‬
‫تختت برخيزی و باﯾد که از خواب بيدار شوی‪.‬‬

‫بنابراﯾن ھيچ احساس گناه نکن که " من در ادراک خيلی کند ھستم‪ ".‬خودت را با دﯾگران مقاﯾسه نکن‪ .‬فقط مسير‬
‫طبيعی خودت را دنبال کن‪ :‬کند ﯾا تند مھم نيست؛ فقط طبيعی باش و طبيعت‪ ،‬کسانی را که طبيعی باشند دوست‬
‫دارد‪.‬‬

‫مسيح ﯾک چيز را کامال ٌ فراموش کرده است‪ :‬آنان که طبيعی ھستند برکت ﯾافتهاند و مردم من مردمانی برکت‬
‫ﯾافتهاند‪ .‬ھيچ رقابتی نيست‪ ....‬ھرکسی با سرعت خودش پيش میرود‪ .‬کسی در زﯾر درخت استراحت میکند‪،‬‬
‫کسی چرت میزند و کسی سخت خفته است و خرناس میکشد‪ .‬اﯾن ﯾک تنوع زﯾبا است‪ .‬ھرگز در طرﯾق روحانی‬
‫چنين تنوعی وجود نداشته است‪.‬‬

‫آن ميمون مرده است‬

‫"باگوان عزيز‪ :‬يك پرستار كه در بيمارستان با كودكان فلج و عقب مانده كار مي كند‪ ،‬مورد زير را برايم گفت‪:‬‬
‫در آنجا يك پسر كوچك حدود چھار ساله بود كه ھميشه در تخت بود‪ .‬تختش نه فقط ميله ھاي عمودي داشت‪ ،‬بلكه‬
‫در سقف آن نيز ميله ھاي آھني كارگذاشته بودند مانند يك قفس‪ .‬او نسبت به سن خودش بسيار كوچك بود و نمي‬
‫توانست حرف بزند‪ ،‬راه برود و يا حتي بايستد‪ .‬پوست روشني داشت و تمام بدنش پر از موھاي بلند به رنگ قھوه اي‬
‫تيره بود و ھميشه از دست ھا وپاھايش از سقف آن قفس آويزان بود و صداھايي شبيه ميمون در مي آورد‪.‬‬
‫او تمام خوراك ھايي را كه به او داده مي شد‪ ،‬به جز موز رد مي كرد و ھيچ چيز ديگر نمي خورد‪ .‬ولي بااين وجود‬
‫كودكي بسيار شاد و رفتارش دوستانه بود‪ .‬انسان ھاي اوليه شبيه ميمون ھا بوده اند و انسان امروزي غالباَ شبيه‬
‫ميمون رفتار مي كند‪ .‬آيا ممكن است لطفاً نظري در اين مورد بدھيد؟"‬

‫رفتار يك ميمون‪ ،‬رفتار ذھن بي قرار است كه از اينجا به آنجا مي پرد‪ ،‬از اين شاخه به آن شاخه‪ ،‬ھرگز ساكن‬
‫نيست‪ ،‬حتي قادر نيست حتي براي چند لحظه آرام بگيرد و بنشيند‪ .‬ھميشه كاري مي كند‪ ،‬ھميشه به جايي مي‬
‫رود و ھميشه در فعاليت است؛ چه فعاليت ھا بي معني باشد و چه با معني‪ ،‬چه مربوط و چه نامربوط‪.‬‬

‫نظريه ي چارلز داروين شايد درست باشد و شايد نادرست‪ ،‬به احتمال بيشتر‪ ،‬نادرست است‪ ،‬زيرا ما ھزاران سال‬
‫است كه نديده ايم كه ميموني از درخت پايين بيايد و شروع كند مانند انسان راه رفتن‪ .‬و چرا فقط بخش كوچكي از‬
‫ميمون ھا به انسان تغيير يافتند و بقيه ي ميمون ھا ميليون ھا سال است كه ھمان ميمون مانده اند؟ آيا به‬
‫ذھنشان خطور نكرده است كه عموزاده ھايشان‪ ،‬برادرانشان‪ ،‬خواھرانشان و عروس و دامادھايشان چنان پيشرفت‬
‫كرده اند و اين ھا ھنوز ھم از درختان آويزان ھستند!؟!‬

‫براي ھمين است كه مي گويم نظريه داروين به احتمال زياد درست نيست‪ ،‬از نظر واقعي درست نيست‪ ،‬ولي از نظر‬
‫روانشناختي به نظر مي آيد كه اعتباري داشته باشد‪ .‬ذھن انسان يك ميمون است‪ .‬اگر ذھنت را مشاھده كني‪،‬‬
‫مي تواني ببيني‪.‬‬
‫ھرگز آرام نيست‪ .‬دشوارترين كار برايش اين است كه ھيچ كاري نكند‪ .‬ولي برخي انسان ھا ترتيبي داده اند تا از اين‬
‫ذھن ميموني بيرون بزنند و قادر بوده اند تاھرزمان كه بخواھند بدون عمل بمانند‪.‬در مشرق زمين‪ ،‬تمامي عرفا در‬
‫طول قرن ھا در يك نقطه توافق داشته اند ‪ :‬كه اگر ذھن بتواند براي چھل و ھشت دقيقه بدون وقف ساكت بماند‪ ،‬از‬
‫چنگ آن خالص شده اي‪.‬‬

‫آنوقت مي تواني تا ھر تعداد كه بخواھي موز بخوري! ديوانه نخواھي شد ‪! you will not go bananas‬‬
‫ولي ذھن نميتواند حتي براي چھل و ھشت ثانيه ساكت بماند‪ ،‬چه رسد به چھل و ھشت دقيقه!‬

‫و تمامي كار يك سالك روحاني ھمين است‪ :‬تغييردادن ذھن ميموني و آن را به وضعيت آرام درآوردن‪ .‬شايد آن آخرين‬
‫مرحله ي تكامل باشد‪.‬‬

‫سنگ ھايي ھستند كه حيات دارند با وجودي كه بسيار خوابيده و ساكن ھستند زيرا رشد مي كنند‪ .‬آنوقت درختان‬
‫ھم زندگي دارند و تحقيقات اخير نشان مي دھد كه بسيار ھم حساس ھستند‪.‬‬

‫و سپس ھزاران نوع حيوان وجود دارد‪ .‬ھمگي آنان نيز نوعي ھوشمندي دارند و سپس انسان وجود دارد‪ .‬او بيش از‬
‫ھرموجود ديگر در دنياي شناخته شده‪ ،‬ھوشمند است‪ .‬اگر انسان بتواند از اين ھوش استفاده كند تا به آن ميمون‬
‫ياري دھد تا ساكن و آسوده شود‪ ،‬آنگاه "فراذھن" ‪ supermind‬به وجود خواھد آمد و تو شفافيتي خواھي داشت كه‬
‫ھرگز نداشتي‪ ،‬شفافيتي كه تو را از خويشتن و از دنياي اطرافت ھشيار مي كند و تو را سرشار از سپاسي عميق‬
‫مي سازد‪.‬‬

‫وگرنه‪ ،‬شايد داروين ازنظر واقعي ‪ factual‬درست نگفته باشد‪ ،‬ولي از نظر روانشناختي حق با اوست! با نگاه كردن‬
‫به انسان‪ ،‬ھركسي مي تواند حدس بزند كه او به نوعي با ميمون مرتبط است‪ .‬وقتي كه عادت داشتم ساليان‬
‫پيوسته در سراسر ھند سفر كنم‪ ،‬تقريباً ھميشه در قطار بودم‪ ،‬يا در ھواپيما‪ ،‬در اتومبيل و فقط سفر مي كردم و‬
‫درحركت بودم‪ .‬براي من تنھا مكان استراحت قطار بود‪.‬‬
‫زماني كه از قطار پياده مي شدم‪ ،‬ديگر امكاني براي استراحت وجود نداشت ھر روز پنج يا شش ديدار‪ ،‬كالج ھا‪،‬‬
‫دانشگاه ھا‪ ،‬كنفرانس ھا‪ ،‬دوستان‪ ،‬روزنامه نگاران‪ ،‬كنفرانس ھاي مطبوعاتي‪.‬‬

‫استراحت ممكن نبود‪ .‬تنھا مكان براي استراحتم‪ ،‬قطار بود‪ .‬پس از بيست سال سفر كردن پشت سرھم‪ ،‬نمي‬
‫توانستم بخوابم‪ ،‬زيرا تمام سروصداي قطار و چرخ ھايش و مردمي كه ايستگاه ھا در رفت و آمد بودند و دستفروش‬
‫ھا و مردمي كه فرياد مي زدند و تمام اين ھا ديگر وجود نداشت‪ .‬شايد تعجب كنيد كه بدانيد كه من مجبور بودم آن‬
‫سروصداھا را روي نوار ضبط كنم تا ھروقت بخواھم بخوابم‪ ،‬آن ھا نوار را بگذارند و من فقط با شنيدن آن صداھا به‬
‫خوابي كامل فرو مي رفتم!‬

‫سپس نوار را برمي داشتند‪ .‬درغيراينصورت دشوار بود و من پيوسته در جايم جابه جا مي شدم‪ .‬بيست سال مدتي‬
‫طوالني است و عادتي شده بود‪.‬‬

‫بيشتر اوقات در كوپه ي تھويه ي مطبوع بودم كه براي دو نفر است و چون خيلي خسته بودم‪ ،‬ھيچ ميلي به صحبت‬
‫با آن شخص ديگر و پاسخ دادن به پرسش ھاي او نداشتم‪.‬‬

‫روزي در آمريتسار وارد قطار شدم‪ .‬و آن مرد ديگر از پنجره به بيرون نگاه مي كرد‪ .‬ھزاران نفر براي مشايعت از من‬
‫آمده بودند‪ .‬بنابراين او بسيار كنجكاو شده بود‪ .‬وقتي وارد شدم‪ ،‬پاي مرا لمس كرد‪ .‬گفتم‪" ،‬فقط بنشين‪ .‬تو خيلي‬
‫كنجكاو ھستي‪ .‬اين نام من است‪ .‬اين نام پدرم است‪ .‬اين تعداد برادر دارم و اين تعداد خواھر‪ .‬يكي از خواھرانم مرده‬
‫است‪ .‬پدرم اين تعداد برادر دارد و اين تعداد خواھر دارد‪ ،‬ھر دو خواھرھايش مرده اند‪ .‬پدربزرگم‪"......‬‬

‫او گفت‪" ،‬ولي من چيزي در اين مورد نپرسيده ام‪ ".‬گفتم‪" ،‬خواھي پرسيد‪ .‬به جاي اينكه وقت تلف كنم‪ ،‬من تمام‬
‫اطالعات ممكن را به تو مي دھم و پس از اين‪ ،‬فقط مرا ببخش‪ ،‬فراموشم كن و بگذار استراحت كنم‪ ،‬ھيچ چيز نپرس‪.‬‬
‫من پنج دقيقه به تو وقت مي دھم‪ ،‬ھر سوالي كه ميل داري مي تواني بپرسي‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬من نمي خواھم‪ .‬تو شخص عجيبي ھستي‪ .‬من ھرگز چنين آدمي نديده ام‪ .‬من ھيچ چيز نگفتم‪ .‬تو اسم‬
‫خودت و برادران و خواھرانت و پدر و عمو عمه ھايت را به من مي دھي‪ ".‬گفتم‪" ،‬پس تو راضي ھستي؟"‬

‫گفت‪" ،‬من راضيم‪ ،‬كامال ً راضيم‪".‬‬

‫پس گفتم‪" ،‬خوب است‪ .‬حاال من استراحت خواھم كرد‪ .‬ديگر ھيچ سوالي نباشد‪".‬‬

‫ولي آن مرد درحال جوشيدن بود‪ .‬اينھا سواالتي نبودند كه او عالقه اي داشته باشد‪ .‬او مي خواست بداند كه آن‬
‫مردم براي چه آمده بودند‪ ،‬آموزش ھاي من چيست‪ ،‬ولي حاال گفته بود كه كامال ً راضي است و ما موضوع را خاتمه‬
‫داده بوديم كه ديگر سوالي نباشد و من استراحت كردم و به او نگاه كردم و مي توانستم دردسر او را ببينم‪.‬‬

‫او چمدانش را باز مي كرد‪ ،‬نگاھي به آن مي انداخت و آن را مي بست و سرجاي خودش مي گذاشت‪ .‬كتابي را بر‬
‫مي داشت‪ ،‬نگاھي مي انداخت و دوباره سرجايش مي گذاشت‪ ،‬فقط براي اينكه كاري كرده باشد‪ .‬به دستشويي‬
‫مي رفت و فقط بيرون مي آمد‪.‬‬
‫و من مي دانستم كه او ھيچ كاري انجام نمي دھد‪ .‬حتي بيھوده به دستشويي مي رفت و باز مي گشت و من به‬
‫سادگي نشسته بودم و او را تماشا مي كردم و اين او را بيشتر عصباني مي كرد زيرا مي دانست كه من او را مي‬
‫بينم و ھركاري كه مي كند احمقانه است و نيازي به آن كار نيست‪.‬‬
‫بارديگر چمدانش را بدون دليل باز مي كرد‪ .‬شروع مي كرد به روزنامه خواندن كه از صبح چند بار خوانده بود و حاال‬
‫عصر بود‪ .‬بايد تمام روز آن روزنامه را خوانده باشد و بازھم نگاھي مي انداخت و آن را مي بست و كنار مي گذاشت‪،‬‬
‫زيرا آن را خوانده بود‪.‬‬

‫عاقبت گفت‪" ،‬خدمتكار را صدا بزن و بپرس مامور كجا قطار كجا ھست من مي خواھم جايم را عوض كنم‪ ".‬خدمتكار‬
‫گفت‪" ،‬اين كوپه چه اشكالي دارد؟ در ھيچ كجاي ديگر كوپه اي به اين ساكتي پيدا نخواھيد كرد؟" مرد گفت‪،‬‬
‫"مشكل ھمين است‪ .‬اين مرد مرا كامال ً ساكت كرده است‪ .‬من نمي توانم كالمي حرف بزنم‪.‬‬
‫و اين مرا ديوانه مي كند‪ .‬من به دستشويي مي روم و در آنجا كاري ندارم و بيرون مي آيم و چمدانم را باز مي كنم و‬
‫ھيچ دليلي براي بازكردن آن ندارم‪ .‬و اين مرد عجيبي است‪.‬‬

‫او فقط آنجا نشسته و به من نگاه مي كند‪ .‬اگر نگاه نمي كرد‪ ،‬اشكالي نبود‪ ،‬ولي فقط تماشاكردن ھاي او و‬
‫رفتارھاي احمقانه ي من‪...‬‬
‫من فقط مي خواھم به كوپه ي ديگري بروم‪ ".‬خدمتكار گفت‪" ،‬بگذار مامور قطار بيايد‪".‬‬

‫مسئول قطار‪ conductor‬آمد و گفت‪" ،‬مشكل چيست؟ تمام كوپه ھا پر ھستند‪ .‬ما فقط مي توانيم از كسي‬
‫بخواھيم كه جايش را با شما عوض كند‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬مشكلي نيست‪ .‬من مي توانم جايم را عوض كنم‪ .‬من مي توانم در صندلي او بنشينم و او مي تواند‬
‫در صندلي من بنشيند‪".‬مامور قطار گفت‪" ،‬خيلي ساده شد‪ .‬راه حل در ھمينجاست‪ .‬چرا نگران ھستيد؟ فقط‬
‫صندلي ھا را عوض كنيد‪".‬او گفت‪" ،‬شما چيزي درك نمي كنيد‪ .‬دردسر‪ ،‬خود اين مرد است و اين كار فرقي نخواھد‬
‫كرد‪ ،‬از ھمان صندلي ھم او مي تواند مشكل درست كند‪".‬‬

‫مامور قطار گفت‪" ،‬اين مرد سال ھاست كه سفر مي كند و من او را مي شناسم‪ .‬او براي ھيچكس دردسر درست‬
‫نمي كند‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬چطور مي توان توضيح داد؟ او ھيچ كاري نمي كند‪ .‬او فقط راه تمام پرسش ھا را بسته است‪ ،‬بدون ھيچ‬
‫سوالي بدون ھيچ گپ زدني‪ ،‬من دارم ديوانه مي شوم‪ .‬و اين تماشاكردن او مرا ديوانه كرده است و اين عوض كردن‬
‫صندلي ھا تفاوتي ايجاد نخواھد كرد‪".‬‬

‫مامور قطار گفت‪" ،‬اين وراي درك من است‪ .‬نمي فھمم‪ ".‬و از من پرسيد‪" ،‬آيا شما مي فھميد؟"‬

‫گفتم‪" ،‬من نمي فھمم‪ ،‬زيرا اين مرد خوبي است و ھيچ كار ناجوري نمي كند‪ .‬فقط چند كار معصومانه انجام مي‬
‫دھد چمدانش را باز مي كند‪ ،‬آن را مي بندد‪ ،‬بدون ھيچ دليلي‪ .‬ولي اين چمدان خودش است‪ ،‬مي تواند ھرچندبار‬
‫كه بخواھد آن را باز و بسته كند‪ ،‬من مانعش نخواھم شد‪ ،‬من مي دانم كه آن را بيھوده باز مي كند ‪ ،‬ولي چمدان‬
‫خودش است‪.‬‬
‫او به دستشويي مي رود‪ ،‬براي من مشكلي نيست‪ ،‬مي تواند ھرچندبار كه بخواھد برود‪ .‬مي تواند ھمان روزنامه را‬
‫ھرچندبار كه بخواھد بخواند‪ .‬مي تواند كتابش را باز كند و ببندد‪ .‬مي تواند تمام اين تمرينات را انجام دھد‪ .‬من‬
‫اعتراضي ندارم‪ .‬چرا او اينھمه نگران است؟"‬

‫ولي آن مرد فقط وسايلش را برداشت و به مامور قطار گفت‪" ،‬بايد جايي ديگر برايم پيدا كني‪ ،‬وگرنه من به درجه يك‬
‫مي روم‪ ،‬نيازي به تھويه مطبوع نيست‪ ،‬زيرا زندگي كردن با اين مرد براي بيست و چھار ساعت آن سفر بيست و‬
‫چھارساعت ادامه داشت من زنده به خانه نخواھم رسيد‪ .‬قلبم خيلي تند مي زند‪.‬‬
‫و اين درست است‪ ،‬او كاري نكرده جز اينكه نام خودش را و پدرش و تمام اقوامش را به من گفته است!" مامور قطار‬
‫گفت‪" ،‬ولي اينكه ضرري ندارد‪ ،‬او خودش را معرفي مي كرده است‪ ".‬ولي آن مرد به داخل كوپه نمي آمد‪ .‬فرار كرد‪ .‬و‬
‫گفت‪" ،‬من ھرجاي ديگر اين قطار كه باشم خوب است‪ ،‬فقط نمي توانم وارد اين كوپه شوم‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬اين خيلي خوب است‪ .‬اين تمام چيزي است كه من مي خواستم! حاال مي توانم استراحت كنم و ھيچكس‬
‫ديگر را به اينجا نفرست چون ھمين چيز تكرار خواھد شد‪".‬‬

‫انسان بسيار بي قرار است‪ ،‬او فقط به انجام دادن يك كار پس از كار ديگر ادامه مي دھد بارھا وبارھا اثاثيه ي اتاق‬
‫را عوض مي كند‪ ،‬چيزھا را از اينجا به آنجا منتقل مي كند‪ ،‬طوري كه نيازي به آن ھا نيست‪ .‬ولي نمي تواند ساكت‬
‫بنشيند و اين تنھا چيزي است كه بايد آموخته شود‪ ،‬فقط نبودن روي درخت تفاوتي را ايجاد نمي كند!!‬

‫در سكوت بنشين‪ .‬تنھا انساني كه در مراقبه ي عميق باشد به وراي ميمون بودن مي رود و براي نخستين بار‪،‬‬
‫انسان واقعي مي شود‪.‬‬
‫شھوت و عشق‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬ھروقت در مورد متحول ساختن شھوت به مھر سخن مي گوييد‪ ،‬چيزي در قلبم تكان مي خورد‪ ،‬ولي‬
‫با اين وجود‪ ،‬درك نمي كنم اين يعني چه؟ آيا ممكن است بارديگر برايم توضيح دھيد؟"‬

‫آن انرژي كه شھوت ‪ passion‬خوانده مي شود‪ ،‬ھميشه متوجه يك شخص است‪ .‬شھوت مالكيت دارد و به سبب‬
‫ھمين مالكيت‪ ،‬زشت است‪ .‬تبديل شھوت به مھر ‪ compassion‬يعني كه انرژي عشق تو به شخص بخصوصي‬
‫متوجه نيست‪ ،‬فقط عطر خودت است‪ ،‬حضور تو است‪ ،‬فقط ھمانطوري كه ھستي است‪ .‬جھت دار نيست‪ ،‬بنابراين‬
‫ھركس كه نزديك بيايد‪،‬عشق تو را احساس مي كند و اين مھر‪ ،‬مالكيت ندارد ‪. non-possessive‬‬

‫"عشق بامالكيت" عبارتي متناقض است‪ ،‬زيرا مالكيت يعني كه تو آن شخص ديگر را به يك شيئ تنزل داده اي‪ .‬فقط‬
‫اشياء را مي توان مالك شد‪ ،‬نه اشخاص را‪ .‬فقط اشياء را مي توان صاحب شد‪ ،‬نه افراد را‪.‬‬

‫كيفيت اساسي يك شخص كه او را از اشياء متمايز مي كند‪ ،‬آزادي او است و مالكيت و تصاحب‪ ،‬اين آزادي را نابود‬
‫مي كند‪.‬بنابراين ازيك سو مي پنداري كه آن شخص را دوست داري و از سوي ديگر خود آن عصاره و كيفيت اساسي‬
‫او را نابود مي كني‪ .‬مھر‪ ،‬رھاكردن عشق است از چنگ مالكيت‪ .‬آنگاه عشق فقط يك درخشش نرم است‪ ،‬بدون‬
‫اينكه جھت دار باشد و متوجه يك شخص باشد‪ .‬تو آن را بارش مي كني‪ ،‬فقط به اين دليل كه سرشار از آن ھستي‪،‬‬
‫ولي اين مسئله ي فكركردن تنھا نيست‪.‬‬

‫شھوت بايد از تمامي روند مراقبه گذر كند تا به مھر تبديل شود‪.‬مراقبه تمام احساس مالكيت‪ ،‬تصاحبگري و حسادت‬
‫را ازبين خواھد برد و آن عصاره ي خالص‪،‬‬
‫ً‬
‫آن عطر عشق را باقي خواھد نھاد‪.‬فقط انساني كه عميقا در مراقبه ريشه گرفته باشد مي تواند مھر بورزد‪.‬بنابراين‬
‫ھرگاه مي گويم كه شھوت را به مھر تبديل كنيد‪ ،‬منظورم اين است كه بگذاريد انرژي شما توسط مراقبه‪ ،‬از تمامي‬
‫زباله ھايي كه دارد پاك گردد‪ .‬بگذاريد فقط رايحه اي باشد در دسترس ھمگان‪.‬‬

‫آنگاه آزادي ھيچكس را نابود نخواھد كرد‪ ،‬بلكه آن را غني مي سازد و لحظه اي كه عشق تو آزادي ديگري را غني‬
‫سازد‪ ،‬عشق چيزي روحاني خواھد بود‪.‬‬

‫مفھموم مشاھده گري‬


‫" باگوان عزيز‪ :‬من از نظر عاطفي تماماً خسته و وارفته ھستم‪ .‬چيزي مرا از ھم گسسته مي كند‪ ،‬ولي نمي دانم‬
‫چيست‪ .‬در اين چند روز اخير شديداً از خودم متنفر بوده ام‪ .‬ھمچون يك حمله است و دوست داشتن چنين موجودي‬
‫به نظر غيرممكن مي آيد‪.‬در سطحي ديگر به خودم مي گويم كه مشاھده كن و از اين عواطف ھشيار باش و به‬
‫خودم مي گويم كه اين ھا واقعي نيستند‪ .‬ولي وقتي در اين عواطف گير مي افتم ھمه چيز تمام ًا واقعي است‪ ،‬فقط‬
‫بستگي به اين دارد كه كدام سطح در آن زمان برتري دارد‪ .‬وقتي از اين اغتشاش دروني پا بيرون مي گذارم‪ ،‬اين‬
‫شخص ديوانه را مي بينم كه به كارھاي روزانه اش مي پردازد و كامال ً معمولي نقش بازي مي كند‪.‬آيا راه رشد چنين‬
‫است و يا من به سادگي خل شده ام و دچار شكاف شخصيتي شده و در دايره مي چرخم؟"‬

‫ھمه در دايره چرخ مي خورند‪ ،‬اين طبيعي است‪ .‬تو فقط يك خطا مرتكب مي شوي كه زمان بيشتري برايت طول‬
‫مي كشد تا از رنج بيرون بيايي و آن اين است‪ :‬وقتي اين احساسات منفي را به خودت پيدا مي كني‪ ،‬سعي نكن‬
‫آن ھا را تماشا كني‪ .‬ھنوز زمان پختگي آن فرانرسيده است‪ .‬فقط آن ھا زندگي كن‪.‬‬

‫اين تماشاكردن است كه به تو فكر شكاف شخصيتي ‪ split personality‬را داده است‪ .‬زيرا از يك سو تمام اين‬
‫احساسات منفي را نسبت به خودت داري و از سوي ديگر‪ ،‬سعي داري به خودت يادآوري كني كه فقط يك مشاھده‬
‫گر ھستي و اين ھا فقط تصاويري ھستند كه محو خواھند شد‪ .‬تو خودت را به دو تقسيم مي كني‪.‬‬

‫نخستين چيزي كه توصيه مي كنم اين است‪ :‬خودت را به دو چيز قسمت نكن‪.‬من به تو توصيه مي كردم كه‬
‫مشاھده گر باشي‪ ،‬ولي ھنوز زمانش نرسيده است‪ ،‬نمي تواني ناظر باشي‪ .‬پيش از آنكه بتواني تماماً با آن‬
‫مشاھده گري يگانه شوي‪ ،‬بايد از دوزخ تمام عواطف منفي خودت عبور كني‪ ،‬وگرنه آن عواطف سركوب شده‪،‬‬

‫در ھر لحظه مي توانند باال بزنند‪ ،‬در ھرلحظه از ناتواني‪.‬‬

‫پس بھتر است كه از آن ھا رھا شوي‪ .‬ولي رھاشدن از عواطف منفي به اين معني نيست كه تو بايد مشاھده گر‬
‫باشي‪ .‬نخست‪ ،‬مشاھده گري را فراموش كن‪ .‬ھر عاطفه اي كه به تو دست مي دھد‪ ،‬آن را زندگي كن‪ ،‬خودت‬
‫است‪ :‬منفور‪ ،‬زشت‪ ،‬بي ارزش ھرچه كه باشد‪ ،‬تو واقعاً در ھمان باش‪ .‬نخست به آن ھا اجازه بده تا كامال ً به سطح‬
‫آگاھي بيايند‪ .‬ھم اينك‪ ،‬با تالش براي مشاھده گري‪ ،‬تو آن ھا را به ناخودآگاه مي راني و سركوبشان مي كني و‬
‫سپس به امور روزمره مي پردازي و آن ھا را به عقب مي راني‪ ،‬اين راه رھايي از آن ھا نيست‪.‬‬

‫بگذار بيرون بيايند آن ھا را زندگي كن‪ ،‬از آن ھا رنج ببر‪ .‬كاري سخت و طاقت فرسا است‪ ،‬ولي پاداش فراوان دارد‪.‬‬
‫وقتي كه آن ھا را زندگي كردي‪ ،‬از آن ھا رنج بردي‪ ،‬آن ھا را پذيرفتي‪ ،‬كه اين ھا تو ھستند‪ ،‬كه تو خودت را چنين‬
‫نساخته اي و نيازي نيست كه خودت را سرزنش كني و تو خودت را اينگونه يافته اي‪ ،‬وقتي كه اين عواطف آگاھانه‬
‫زندگي شدند‪ ،‬بدون ھيچ سركوب‪ ،‬تعجب خواھي كرد كه به خودي خود ازبين خواھند رفت‪.‬‬
‫فشارشان برتو كاسته خواھد شد‪ ،‬ديگر بافشار گريبانگيرت نخواھند بود و وقتي كه تو را ترك مي كنند‪ ،‬آنوقت ممكن‬
‫است زماني وجود داشته باشد كه بتواني شروع به مشاھده كردن كني‪.‬‬

‫در شرق تمثيلي وجود دارد‪ :‬فيلي از يك در عبور مي كند‪ ...‬فيل رد شده‪ ،‬ولي سايه اش ھنوز روي در ھست و تقريباً‬
‫مانند فيل به نظر مي رسد‪ .‬اين زماني است كه فيل عبور كرده و فقط سايه اش برجاي مانده‪ .‬اين را مي تواني‬
‫بگيري زيرا سايه ھا نمي توانند وارد ناخودآگاه شوند‪ ،‬سايه ھا ھيچ موجوديتي ندارند‪ .‬اگر مشاھده گر باشي و‬
‫ھشيار‪ ،‬آن سايه ازبين خواھد رفت و ناپديد خواھد شد‪ .‬ولي اول بگذار كه فيل رد شود‪.‬‬

‫تو فيل را در داخل نگه داشته اي‪ .‬مي تواني فيل را در درون پنھان كني‪ ،‬ولي براي چه مدت؟ و تو آن فيل و وزنش را‬
‫ھميشه با خودت حمل مي كني‪ .‬در ھر يك از كردار تو تاثيري خواھد داشت‪ .‬كارھا را انجام مي دھي‪ ،‬ولي با‬
‫خشم‪ ،‬كارھا را انجام مي دھي‪ ،‬ولي با نفرت‪ ،‬كارھا را انجام مي دھي‪ ،‬ولي تقريباً ھمچون يك‬

‫منگ ‪ a zombie‬زيرا آن فيل بسيار سنگين است‪.‬‬


‫و تو مسئول آن نيستي‪ .‬درواقع‪ ،‬ھيچكس مسئول آن نيست‪ .‬قبال ً خدا مسئولش بود‪ ،‬ولي حاال او مرده است‪ ،‬اين‬
‫تنھا عملكرد او بود‪ .‬مي تواني جامعه را مسئول آن بخواني‪ ،‬مي تواني والدين را مسئول بداني‪ ،‬ولي اين كمكي‬
‫نخواھد كرد‪ .‬اين شايد به تو قدري تسلي بدھد‪ ،‬ولي راه حل نيست‪ .‬به ياد بسپار‪ :‬ھيچكس مسئول نيست‪ :‬اين‬
‫طوري است كه خودت را در آن يافته اي و من ھيچ چيز غيرمعمولي در آن نمي بينم‪ :‬ھمه كمابيش از اين مرحله‬
‫عبور مي كنند‪.‬‬

‫چيز را بايد به خاطر سپرد‪ :‬ھرچه در درون فيل سنگين تري حمل كني‪ ،‬رھايي و آزادي به ھمان نسبت بيشتر خواھد‬
‫بود‪ .‬پس ھمه چيز در تعادل است‪ :‬شايد رنجت عظيم بوده باشد‪ ،‬ولي سرورت نيز بيشتر خواھد بود‪ .‬پس نگرانش‬
‫نباش‪ .‬چه اشكالي دارد؟ فقط زندگيش كن‪.‬‬

‫براي تو‪ ،‬درحال حاضر‪ ،‬تنھا راه اين است كه تماماً آن را زندگي كني‪ ،‬تا كه آن فيل بتواند بدون ترس بيرون بيايد‪" :‬حاال‬
‫آماده ھستم تا زندگي كنم‪ ،‬مشكل پنھان شدن دركار نيست‪ ".‬و ھرگاه ھمه چيز به ذھن خودآگاه آمد‪ ،‬ازبين خواھد‬
‫رفت و وقتي كه فقط سايه اش وجود داشته باشد‪ ،‬اين زمان ھشيار شدن است‪.‬‬
‫درحال حاضر‪ ،‬اين ھشياري توليد شكاف شخصيتي مي كند‪ ،‬در آنوقت‪ ،‬توليد اشراق مي كند و ھرگز نگران مشكالت‬
‫بزرگ نباش‪ .‬تمام مشكالت ما جزيي ھستند‪ .‬ما كوچك ھستيم مشكالت بزرگ چگونه مي توانند براي ما وجود‬
‫داشته باشند؟ دوم اينكه‪ ،‬عمق آن مشكل ھرمقدار كه باشد‪ ،‬وقتي كه مشكل ازبين برود‪ ،‬عمق آزادي و ژرفاي‬
‫سعادت تو نيز بيشتر خواھد بود‪ .‬پس تو كامال ً در تعادل خواھي بود ولي به ياد بسپار كه سركوب نكني‪.‬‬

‫اين مفھوم مشاھده گري تو اكنون چيزي جز سركوب كردن نيست‪ .‬روزي به تو خواھم گفت ؛ روزي از من خواھي‬
‫پرسيد ‪ " :‬حاال وقت بيدار شدن است‪ ".‬فقط قدري صبر‪ ...‬و ھمه ما قادر به صبركردن ھستيم‪.‬‬

‫خدا زنده و ھمينجاست‬

‫پيام من خيلي ساده است در زندگي کردن حد و مرزي براي خود قائل نباشيد‪.‬با تماميت وجود‪،‬شور و شوق و‬
‫عشق و نھايت احساس زندگي کنيد‪،‬چرا که غير از زندگي خدايي وجود ندارد‪.‬‬
‫نيچه مي گويد خدا مرده است‪.‬اين حرف اشتباه است براي اينکه خدايي که آنھا مي گويند ھرگز وجود نداشته که‬
‫حاال بخواھد بميرد‪.‬زندگي ھست‪،‬ھميشه بوده و خواھد بود اين يعني خدا‪.‬‬
‫باز ھم تکرار مي کنم‪،‬بگذاريد زندگي ذره ذرۀ وجود شما را فرا بگيرد و از آن آکنده شود‪.‬‬
‫تأکيد بعصي از مذاھب بر انکار زندگي و ترک دنيا بوده است‪،‬در حالي که من مي گويم با شور و شوق زندگي‬
‫کنيد‪.‬انھا زندگي را نفي مي کنند ولي من آنرا تصديق مي کنم‪.‬آنھا مي گفتند که زندگي چيزي است غير واقعي و‬
‫واھي‪،‬و تتصويري انتزاعي از خداوند که انعکاسي از ذھنيت خاص خودشان بود به انسان ارائه مي دادند و به‬
‫پرستش اين انعکاس ذھني مي پرداختند و ميليونھا نفر ھم از آنھا پيروي مي کردند‪.‬ولي اين کار غير عاقالنه و دور از‬
‫عقل سليم است‪.‬آنھا چيزي را که وجود داشت در ازاي موجودي انتزاعي که زاييدۀ ذھنشان بود فدا مي کردند‪.‬آنھا‬
‫در حقيقت خدا را به صورت يک لغت مي پرستيدند و آنرا واقعي مي پنداشتند‪.‬‬
‫زندگي واقعيت است‪،‬آنرا در ضربان قلب و در تپش نبض احساس مي کني‪.‬اين واقعيت ھمه جا ھست‪،‬در گلھا ‪،‬در‬
‫رودخانه ھا ‪،‬در ستاره ھا‪.‬ولي آنھا مي گويند که اينھا ھمه اش توھم است‪.‬براي آنھا واقعيات زندگي و رويا از يک‬
‫جنس ھستند‪.‬آنگاه خدايي براي خود خلق مي کنند ‪،‬البته ھر کس خداي منطبق با تصوير ذھني خويش‪.‬براي ھمين‬
‫است که ھزاران جور خدا و رب النوع به وجود آمده است‪.‬خداھايي با چھار سر‪،‬ھزار دست و غيره‪.‬اين ديگر به ذوق و‬
‫سليقه و قوۀ تخيل سازندگان آنھا بستگي دارد‪،‬انگار که مشغول بازي ھستند‪.‬سپس به مسموم کردن ذھن ديگران‬
‫مشغول مي شوند و به ترويج اين مظاھر دروغين مي پردازند‪.‬‬
‫من مي گويم که تنھا حقيقت موجود ھمان زندگي است و زندگي ھمان خداست چرا که ھميشه و ھمه جا بوده‬
‫است و خواھد بود‪.‬بنابراين بگذار که زندگي با ھمﮥ تنوع اشکال ابعاد و رنگھا تو را فرا بگيرد‪.‬اگر از عھدۀ اين کار ساده‬
‫بر بيايي‪....‬ساده‪،‬براي اينکه تنھا کاري که بايد انجام دھي اين است که خودت را در جريان زندگي رھا کني‪.‬الزم‬
‫نيست خودت را در رودخانه به جلو ھل دھي‪،‬بگذار که رودخانه خودش تو را به اقيانوس ھدايت کند‪.‬رودخانه مسير‬
‫خودش را مي شناسد‪.‬تو بايد آسده خيال و به دور از ھر گونه تنش باشي‪.‬ماده و روح را از يکديگر جدا نکن‪.‬ھستي‬
‫يکي است‪،‬ماده و روح تنھا دو روي سکه ھستي ھستند‪.‬آرام و آسوده باش و با جريان رودخانه به پيش برو‪.‬‬
‫در زندگي مانند يک قمارباز اھل ريسک باش‪،‬نه ھمچون يک تاجر حسابگر‪.‬آنوقت است که خدا و ھستي را بھتر‬
‫خواھي شناخت‪.‬قمارباز ريسک مي کند‪،‬حسابگري نمي کند و ھمﮥ مالميک خود را شرط مي بندد‪.‬ھيجان و دلھرۀ‬
‫قمارباز را تجسم کنيد وقتي که ھمه چيز را شرط بسته و انتظار مي کشد و از خود مي پرسد که حاال چه اتفاقي‬
‫خواھد افتاد؟در اين لحظه پنجرھاي مي تواند گشوده شود‪.‬اين لحظه‪،‬لحظه دگرگوني جوھر و ذات انسان و رسيدن‬
‫وي به شناخت است‪.‬‬
‫شراب ھستي را بنوش و از زندگي سرمست و شوريده باش‪.‬ھشياري را به کنار بگذار‪.‬انسان ھوشيار مرده‬
‫است‪.‬شراب زندگي را بنوش‪،‬شرابي که آکنده از شعر ‪،‬شعر و عطر است‪.‬در آن صورت بھار در اختيار توست و ھر گاه‬
‫اراده کني ھمراه با خورشيد و باد و باران نزد تو مي آيد و وجودت را از درون دربر مي گيرد‪.‬‬
‫به خاطر ھمين پيام است که اين به اصطالح سالکان معنوي عليه من ھستند‪،‬زيرا تصور مي کنند که من خدا را‬
‫انکار مي کنم‪.‬من خدا را انکار نمي کنم‪،‬بلکه به او بعدي واقعي مي بخشم‪،‬او را زنده مي کنم‪،‬او را زنده مي کنم‪،‬او‬
‫را به تو نزديکتر مي کنم‪،‬حتي از قلبت نزديکتر‪.‬خدا ھسته وجود توست‪.‬او از تو جدا نيست‪،‬دور نيست‪،‬در آسمان‬
‫نيست‪،‬بلکه ھمين جاست‪.‬من مي خواھم آن تصور را که خداوند جايي ديگر در زماني ديگر است نابود کنم‪.‬خداوند‬
‫اکنون و ھمين جاست‪.‬غير از اينجا مکاني و غير از اکنون زماني وجود ندارد‪.‬‬

‫زوربای بوداﯾی‬

‫" اشو‪،‬‬

‫گاھی اوقات از صحبت ھاﯾت اﯾنطور دستگيرم ميشود که آدم باﯾد مثل زوربای ﯾونانی زندگی کند بخورد ‪ ،‬بنوشد و‬
‫خوشگذرانی کند – و راه درست زندگی چنين است‪.‬‬

‫دﯾگر اوقات اﯾنطور متوجه می شوم که تو گوﯾی راه صحيح زندگی به مراقبه نشستن ‪ ،‬نظاره گر بودن و عدم حرکت‬
‫است‪ ،‬مانند ﯾک راھب بوداﯾی‪.‬‬

‫حاال ما کداميک از اﯾنھا باﯾد باشيم – زوربا ﯾا راھب ؟ ترکيب اﯾن دو چگونه امکان پذﯾر است ؟من احساس ميکنم که‬
‫تو خودت توانسته ای اﯾن دو قطب متضاد را تلفيق کنی‪ .‬ولی آﯾا ما می توانيم ھمانند زوربا شاد باشيم و در عين‬
‫حال ھمچون بودا برھوی وھوس خود غلبه کنيم‪.‬؟ "‬
‫ترکيب غاﯾی ھمين است – ھنگاميکه زوربا بوداﯾی می شود من نمی خواھم از شما زوربای ﯾونانی بسازم بلکه می‬
‫خواھم زوربای بوداﯾی به وجود بياورم ‪.‬‬

‫زوربا شخصيتی است بسيار جذاب ‪ ،‬ولی ﯾک چيزی کم دارد زمين از آن اوست ‪ ،‬ولی از آسمان محروم است ‪ .‬او‬
‫زمينی است ‪ ،‬رﯾشه دار ھمچون ﯾک سرو ستبر ‪ ،‬ولی فاقد بال است ‪.‬او نمی تواند به آسمان پر بکشد ‪.‬او رﯾشه‬
‫دارد ولی بال ندارد ‪.‬‬

‫خوردن و نوشيدن و از لذت ھای دنيوی بھره بردن فی نفسه کامال خوب است و کار نادرستی به شمار نمی آﯾد ولی‬
‫کافی نيست‪.‬اﯾن نوع زندگی به زودی خسته کننده می شود ‪.‬آدم که نمی تواند برای ھميشه بخورد و بنوشد و‬
‫عياشی کند ‪ ،‬چيزی نمی گذرد که اﯾن خوشگذرانيھا جای خود را به "غمگذرانی" می دھد‪ ،‬چونکه تکراری می شود‬
‫‪ .‬کسی که از ادامه اﯾن نوع زندگی دائما خرسند باشد بسيار سبک مغز است‪.‬‬

‫اگر آدم حتی اندکی ھم ھوش و قوه درک داشته باشد ‪ ،‬دﯾر ﯾا زود به پوچی اﯾن نوع زندگی پی می برد آدم تا چه‬
‫مدت می تواند فقط بخورد و بنوشد و خوشگذرانی کند ؟ بالخره خواه ﯾا نا خواه بعد از مدتی اﯾن سوال مطرح می‬
‫شود ‪":‬چه فاﯾده؟ که چی ؟" اﯾن سوال در دراز مدت اجتناب نا پذﯾر است‪ .‬بخصوص اگر آدم با ھوشی باشد ‪ ،‬اﯾن‬
‫سوال ھميشه براﯾش مطرح است و در جستجوی جواب ‪ ،‬دلش می تپد‪.‬‬

‫ﯾک نکته را باﯾد به خاطر داشت‪ :‬آدمھای فقير و گرسنه نيستند که از زندگی ماﯾوس می شوند – نه ‪،‬آنھا نمی توانند‬
‫ماﯾوس باشند‪.‬کسی که ھنوز طعم زندگی را نچشيده ‪ ،‬چطور می تواند نوميد و دلسرد باشد؟ ﯾک مرد فقير ھميشه‬
‫اميدوار است‪ .‬ﯾک مرد فقير ھميشه آرزو و اميد دارد که اتفاقی بيفتد اگر امروز نشد فردا ‪،‬اگر فردا نشد پس فردا‪.‬‬

‫آدمھای محرومی که طعم زندگی را در اﯾن دنيا نچشيده اند ‪ ،‬نمی توانند از زندگی ماﯾوس و بيزار شوند‪ ،‬برای اﯾنکه‬
‫آدم زمانی از چيزی دلسرد می شود که آن را به صورت کامل تجربه می کند و از آن اشباع می شود‪ ،‬آنگاه است که‬
‫ھمه آن چيزھا در نظرش پوچ و بی معنا جلوه می کند‪.‬آدم تا زوربا نباشد‪ ،‬معنای پوچی زندگی صرفا دنيوی را درک‬
‫نخواھد کرد‪.‬‬

‫بودا خودش ھمچون زوربا بود‪ .‬شاھزاده ای بود که تمام دخترھای زﯾبای مملکت در اطرافش بودند‪ -‬پدرش ترتيب اﯾن‬
‫کار را داده بود‪.‬او در زﯾباترﯾن قصرھا زندگی می کرد ‪ ،‬قصرھای مختلف متناسب با فصول مختلف سال ‪.‬او از حداکثر‬
‫امکانات رفاھی زمان خوﯾش برخوردار بود‪.‬او مانند زوربای ﯾونانی زندگی می کرد‪ .‬با اﯾن وجود زمانی که تنھا بيست و‬
‫نه سال داشت‪ ،‬از اﯾن زندگی خسته شد‪.‬او مرد بسيار باھوشی بود‪.‬اگر آدم متوسط الحالی بود‪ ،‬به ھمان نوع‬
‫زندگی ادامه می داد‪ .‬ولی چيزی نگذشت که متوجه شد زندگی اش تکراری است و تحولی در آن رخ نمی دھد ‪ ،‬ھر‬
‫روز می خورد و می آشامد ‪ ،‬ھر روز با زنی جدﯾد مغارله می کند ‪ ،‬ولی آخر تا کی؟ چيزی نگذشت که بودا از اﯾن‬
‫زندگی بيزار شد‪.‬‬

‫تجربه زندگی بسيار تلخ است ‪ ،‬فقط در خيال و تصور شيرﯾن است ‪ .‬در واقعيت ‪ ،‬بسيار تلخ است‪.‬‬

‫او از قصرو زنھا و ثروت و ناز و نعمت و ھر چيز دﯾگر گرﯾخت‪.‬‬

‫من با زوربای ﯾونانی صرف مخالفم ‪ ،‬زوربای ﯾونانی ھمان اصليت و رﯾشه زوربای بوداﯾی است ‪ ،‬از تجربه زورباست که‬
‫بودا سر بر می آورد‪.‬‬

‫در اﯾن دنيا زندگی کن ‪ ،‬برای اﯾنکه به تو پختگی و استحکام شخصيت می بخشد‪.‬چالش ھای اﯾن دنيا برای تو تمرکز‬
‫و آگاھی به ارمغان می آورد ‪.‬اﯾن آگاھی برای تو به نردبانی تبدﯾل می شود که می توانی به وسيله آن از زوربا به‬
‫بودا ترقی کنی‪.‬‬

‫تنھا زمانی می توانيد به بعد برتر زندگی صعود کنيد که بعد پست را پشت سر گذاشته باشيد ‪ .‬پاداش رسيدن به‬
‫مرتبه برتر زمانی حاصل می شود که رنج و عذاب و لذتھا و خوشی ھای مرتبه پست را تجربه کرده و پشت سر‬
‫گذاشته باشيد‪.‬نيلوفر آبی قبل از شکوفا شدن ‪ ،‬باﯾد از ميان مرداب بگذرد‪ -‬لجن به مثابه ھمين دنياست‪ .‬راھب چون‬
‫از لجن گرﯾخته ‪ ،‬ھرگز نمی تواند به نيلوفر آبی تبدﯾل شود ‪،‬درست مانند اﯾن است که تخم نيلوفر آبی از افتادن در‬
‫لجن مرداب ‪ ،‬مکانی که باﯾد در آن رشد کند ‪ ،‬بترسد‪ .‬شاﯾد تخم از روی غرور و تکبر که "من تخم نيلوفر آبی ھستم و‬
‫به ھيچ وجه وارد لجن نمی شوم" اﯾن کار را نکند‪ .‬ولی در اﯾن صورت ھميشه به صورت تخم باقی می ماند و ھيچ‬
‫گاه شکوفا نخواھد شد‪.‬اگر بخواھد به شکل نيلوفر آبی شکوفا شود‪ ،‬باﯾد در لجن بيفتد ‪ ،‬باﯾد اﯾن دوگانگی و تضاد را‬
‫تجربه کند‪ .‬بدون تجربه اﯾن دوگانگی و زندگی در لجن ‪ ،‬نيل به فراسو ممکن نيست‪.‬‬

‫من می خواھم به شما کمک کنم تا ھر جا و در ھر وضعيتی که ھستيد ‪ ،‬به صورت تمام و کمال باشيد تا بتوانيد به‬
‫درجات باالتر ترقی کنيد‪.‬‬

‫ابتدا مانند زوربا باش ‪ ،‬گلی متعلق به زمين ‪ ،‬و از اﯾن طرﯾق ظرفيت بودا شدن را به دست بياور ‪ ،‬گلی متعلق به آن‬
‫دنيا ‪.‬آن دنيا در اﯾن ﯾکی پنھان است‪.‬اﯾن دنيا تجلی آن دنياست‪ ،‬و آن دنيا جز نا متجلی اﯾن دنيا‪.‬‬

‫االغ ھا االغ باقي مي مانند!‬

‫اشو عزيز‪:‬‬
‫وقتي براي نخستين بار كتاب ھاي شما را خواندم‪ ،‬برايم به وضوح آشكار شد كه‪"،‬اين مرد حقيقت مي گويد‪ .‬او‬
‫حقيقت را مي داند و آن را دارد "!چگونه ممكن است بدون شناختن حقيقت بتوان آن را تشخيص داد؟ و مردمان‬
‫بسياري ھستند كه فكر مي كنم از من آگاه تر ھستند وتجارب بيشتري دارند‪ ،‬و بااين وجود‪ ،‬آنان شما را تشخيص‬
‫نداده اند ‪.‬آيا تشخيص من و عدم تشخيص آنان فقط انواع متفاوتي از رويا ھستند؟‬

‫نه‪ .‬اگر بدون آوردن تعصبات خودت‪ ،‬بدون دخالت دادن دانش خودت و تجربه ھاي زندگي خودت به من گوش بدھي يا‬
‫كالم مرا بخواني‪ ،‬آنگاه فورا تشخيص خواھي داد كه آيا درست است يا نه ‪.‬پس نخستين چيز‪ :‬تو آن را تشخيص‬
‫دادي‪ ،‬نه اينكه تجربه ي بسيار بيشتري داشته اي‪ ،‬كه بيشتر دانش آلوده ‪ knowledgeable‬ھستي‪ ،‬كه بيشتر‬
‫تعصب داري‪ ،‬بلكه فقط به اين سبب كه معصوم تري‪ ،‬و معصوميت‪ ،‬نوعي وضوح درخود دارد‪.‬‬
‫ديگراني كه به نظر بيشتر مي دانند‪ ،‬فقط معصوميت خودشان را ازدست داده اند‪ ،‬آنان چيزي نمي دانند‪ ،‬فقط آشغال‬
‫ھايي كه از تجربه يا از كتاب ھا يا دانشگاه ھا گردآوري كرده اند ‪.‬سرھاي آنان پر و سنگين است و نفوذ به‬
‫سرھايشان بسيار دشوار است ‪ ،‬واقعاً ضخيم ھستند‪.‬اين مردم در دنيا به عنوان مردمان عاقل مورد احترام ھستند ‪.‬‬
‫حقيقت اين است كه اين ھا طور ديگري ھستند ‪.‬ولي توده ھا از دانش آنان تحت تاثير قرار مي گيرد‪ ،‬ولي دانش‬
‫‪ ،knowledge‬شناختن‪ knowing‬نيست ‪ ،‬دانش فقط يعني تكرار كالم ھاي ديگري‪ .‬شناختن مال خودت است‪.‬پس‬
‫براي تو رخ داد‪ ،‬زيرا دانش آلوده نيستي‪ ،‬سرشار از زباله ھايي نيستي كه از انواع منابع گردآورده باشي‪.‬‬
‫پرسش تو بااھميت است‪" ،‬وقتي من نمي دانم كه حقيقت چه ھست يا چه نيست‪ ،‬چگونه فوراً تشخيص دادم كه‬
‫اين مرد حقيقت را مي گويد؟"تو آگاه نيستي كه حقيقت چيزي نيست كه دور از تو باشد‪ ،‬چيزي در درون تو است ‪.‬‬
‫شايد از آن بي خبر باشي‪ ،‬ولي اگر چيزي بخواني يا چيزي بشنوي‪ ،‬كه تنھا پژواكي است كه تو را به ياد حقيقت‬
‫پنھان در درون خودت مي اندازد‪ ،‬دروني ترين ھسته ي وجود خودت‪ ،‬آنجا تشخيص وجود خواھد داشت‪ ،‬يك تشخيص‬
‫فوري ‪.‬مسئله ي دانستن يا ندانشتن حقيقت نيست‪ .‬تو حقيقت را داري‪ .‬وجود تو حقيقت است‪.‬‬
‫وقتي در آينه به صورتت نگاه مي كني‪ ،‬چگونه تشخيص مي دھي كه اين صورت خودت است؟ تو كه ھرگز صورت‬
‫خودت را نديده اي ‪ ،‬تاجايي كه من مي دانم ھيچكس صورت خودش را نديده است‪ ،‬ولي در برابر يك آينه‪ ،‬تشخيص‬
‫مي دھي كه اين صورت تو است‪ ،‬زيرا عملكرد آينه بازتاب دادن است ‪.‬گوش دادن به من‪ ،‬فقط در دسترس يك آينه‬
‫بودن است‪ .‬خواندن من فقط در دسترس آينه بودن است ‪.‬و آنچه كه تو به عنوان حقيقت در آن كالم تشخيص مي‬
‫دھي‪ ،‬فقط بازتابي از خودت است‪.‬و مردمان دانش آلوده دچار دردسر ھستند‪ ،‬زيرا آن ھا تميز نيستند‪ ،‬پس ھرچه به‬
‫آنان بگويي يا ھرچه را كه بخوانند‪ ،‬تفسيرش مي كنند‪ .‬ذھنشان پيوسته در موردش تفسير مي سازد ‪.‬‬
‫پس آنچه آنان در كالم من مي بينند‪ ،‬كالم من نيست‪ ،‬بلكه تفسيرھاي خودشان است ‪ ،‬كه ربطي به حقيقت‬
‫ندارد‪.‬بنابراين‪ ،‬نخست اينكه برايشان تشخيص دادن مشكل مي شود‪.‬دوم‪ :‬مردماني كه به عنوان دانندگان ‪knowers‬‬
‫مورد احترام ھستند ‪ ،‬كساني كه عقل دارند‪ ،‬مقدسين و پيران خردمند ‪ ،‬براي آنان كالم من يك چالش خواھد بود‪،‬‬
‫و آنان مايلند كالم مرا فرو بشكنند‪ ،‬بي درنگ كنار بگذارند‪ ،‬زيرا خطر وجود دارد‪ .‬تمامي محترم بودنشان‬
‫‪respectability‬در خطر است‪ .‬اگر حق با من باشد‪ ،‬تمامي زندگي و تمامي تجربه ھاي آنان اشتباه است ‪ ،‬و فقط‬
‫تعداد اندكي ھستند كه آنقدر صداقت دارند كه براي حقيقت ھمه چيز را به مخاطره بيندازند ‪.‬آنان به خاطر حقيقت‪،‬‬
‫ھمه چيز را به مخاطره مي اندازند‪.‬ولي مورد احترام بودن چيزي بزرگ است‪.‬‬
‫يك دانشمند يھودي و استاد دانشگاه اورشليم به كالم عيسي عالقمند بود‪ ،‬به ويژه به آن احساس مرجعيتي كه او‬
‫كالمش را مي گفت عالقه داشت‪ .‬او مردمان مختلف را شنيده بود‪ ،‬ولي اين مرد چيزي ديگر بود ‪.‬ھيچ مردي كه او‬
‫مي شناخت با اين قدرت و مرجعيت سخن نگفته بود‪.‬او يك استاد بزرگ بود‪ ،‬پس نمي توانست وقتي كه او سخن‬
‫مي گويد براي شنيدن او برود‪ ،‬زيرا مردم مي ديدند و مي گفتند‪" ،‬تو كه چنان استاد بزرگي ھستي‪ ......‬و او فقط‬
‫پسر يك نجار است‪ ،‬بي سواد است‪ ،‬نمي تواند بخواند‪ ،‬نمي تواند بنويسد ‪ ،‬و تو آمده اي به سخنان او گوش‬
‫بدھي؟" اين مخالف نفس او بود ‪.‬بنابراين يك شب كه ھمه خواب بودند براي ديدن عيسي رفت‪ .‬او را از خواب بيدار‬
‫كرد و گفت‪ "،‬لطفاً مرا ببخش‪ .‬من استاد دانشگاه ھستم و در امور مذھبي دانشمندي مشھور ھستم ‪.‬من يك‬
‫خاخام ھستم‪ ،‬ولي به يقين تحت تاثير نحوه اي كه سخن مي گويي قرار گرفتم‪ ،‬ھيچ مردي قبال ً با چنين قاطعيت و‬
‫قدرتي سخن نگفته است‪ .‬ولي من فقط به صورت گذري به تو گوش داده ام و آھسته راه رفته ام تا قدري بيشتر از‬
‫آن سخنان را بشنوم‪ ،‬ولي نمي توانم براي شنيدن آن ھا بيايم‪ ،‬زيرا تمام احترامي كه دارم در مخاطره است ‪.‬يھوديان‬
‫مرا نخواھند بخشيد‪ ،‬دانشگاه مرا نخواھد بخشيد"‪.‬‬
‫عيسي به او گفت‪" ،‬در اين زندگي ھيچ امكاني نيست‪ .‬تو بايد دوباره زاده شوي"‪.‬او نتوانست بفھمد و گفت‪،‬‬
‫"منظورت چيست؟"عيسي گفت‪" ،‬منظورم اين است كه اگر بخواھي مرا درك كني‪ ،‬بايد تمام آن مورد احترام بودنت‬
‫را دوربيندازي‪ ،‬تمام دانش خودت را‪ .‬و اينطوري شبانه مانند دزدھا آمدن‪ ،‬رسم مريدي نيست ‪.‬اين فقط ضعف و‬
‫ناتواني تو را نشان مي دھد‪ .‬پس فقط برو گمشو! روز بيا ‪.‬‬
‫قدري حرمت به خويش داشته باش‪ .‬چرا بايد متكي به احترام ديگران باشي؟ فقط كساني كه به خويش احترام نمي‬
‫گذارند به احترام ديگران متكي ھستند"‪.‬پس كساني كه بيشتر مي دانند‪ ،‬چيز بيشتري نمي دانند‪ ،‬درست مانند‬
‫االغ ھايي ھستند كه متون مذھبي بزرگ را حمل مي كنند ‪ ،‬ولي اين به آن معني نيست كه آن االغ‪ ،‬يك خاخام‬
‫شود ‪.‬االغ ھا‪ ،‬االغ باقي مي مانند‪.‬آن بار متون مقدس كمكي نخواھد كرد‪.‬يكي از بزرگترين مشكالت اين دنيا وجود‬
‫انسان ھاي دانش آلوده است ‪.‬آنان براي تشخيص دادن حقيقت بزرگترين مشكل ھا را دارند زيرا تشخيص دادن ھر‬
‫حقيقتي‪ ،‬يعني احترام فراواني ازدست دادن‪ ،‬دانش و دانشمند بودن را وانھادن‪.‬‬
‫سقراط دو طبقه بندي دارد ‪.‬يكي كه آن را دانشي كه جاھل است مي خواند و ديگري‪ ،‬آن جھلي كه مي شناسد ‪.‬‬
‫مفاھيمي آشكار و زيبا‪" :‬جھلي كه مي شناسد‪ ".‬يعني معصوميت‪ ،‬چيزي براي ازدست دادن نداشتن‪ ،‬چيزي براي‬
‫مخاطره نداشتن ‪ ،‬مي تواني قلبت را باز كني‪ ،‬مي تواني عميقاً در آب ھاي زندگي‪ ،‬بدون ھيچ ترسي غوطه‬
‫بخوري‪.‬و انسان ھاي دانش آلوده‪ ،‬كساني كه جاھل ھستند‪ ،‬نزديك ھرآنچه كه آنان را افشا كند‪ ،‬نخواھند آمد ‪.‬‬
‫بزرگترين دشمن حقيقت در اين دنيا انسان دانش آلوده است ‪.‬و بزرگترين دوست كسي است كه مي داند كه نمي‬
‫داند ‪.‬‬
‫وقتی که مذھب سازماندھی شود‬

‫"باگوان‪ ،‬مذھب چيست؟ نظر شما در مورد مذھب رسمی چيست؟"‬

‫دﯾن واالترﯾن پرواز معرفت انسان است ﯾک جستجوی فردی برای ﯾافتن حقيقت است‪ .‬حقيقت دورنی نمی تواند‬
‫موضوع دانش عمومی بشود‪ .‬ھر فرد باﯾد به دورن خوﯾش برود؛ ھربار اکتشافی تازه است‪ .‬مھم نيست که چند نفر‬
‫به بيداری ﯾا اشراق رسيده باشند‪ ،‬زمانی که تو به آن دست می ﯾابی مطلقاٌ تازه است‪ ،‬زﯾرا که حقيقت را نمی توان‬
‫قرض گرفت‪.‬‬

‫اﯾن جستجو اساساٌ از شناخت اندرون خوﯾش تشکيل شده است‪ .‬تو ﯾک بيرون داری و ھيچ بيرون نمی تواند بدون‬
‫اندورن وجود داشته باشد‪ .‬خود وجود دنيای بيرون دليلی است برای اثبات ﯾک دنيای درون‪ .‬دنيای درون از سه الﯾه‬
‫تشکيل شده است‪ :‬افکار سطحی ترﯾن الﯾه ھستند‪ ،‬احساسات و عواطف عمقی تر ھستند‪ ،‬و سپس وجود ‪being‬‬
‫است که الوھيت شماست‪ .‬شناخت الوھيت خوﯾشتن‪ ،‬شناخت جاودانه بودن وجود خوﯾش‪ ،‬جستجوی اساسی‬
‫مذھب است‪.‬‬

‫تمام حواس شما را به بيرون ھداﯾت می کنند‪ :‬چشم ھا برای نگاه به بيرون باز می شوند‪ ،‬گوش ھا چيزھای بيرونی‬
‫را می شنوند‪ ،‬دست ھاﯾتان چيزھای بيرونی را لمس می کنند‪ .‬حواس دروازه ھای رفتن به بيرون ھستند و‬
‫ھميشه به ﯾاد داشته باش که ھمان دروازه ای که تو را به بيرون می برد‪ ،‬می تواند تو را به دورن آورد‪ :‬ھمان دری که‬
‫با آن از خانه خارج می شوی‪ ،‬در وقت ورود‪ ،‬تو را به درون خانه می آورد‪ .‬فقط جھت عوض می شود‪ :‬برای رفتن به‬
‫بيرون به چشم ھای باز نياز داری و برای آمدن به درون به چشمان بسته تمام حواس باﯾد ساکت شوند‪ .‬نخستين‬
‫چالش با ذھن است ولی ذھن واقعيت وجود شما نيست‪ .‬باوجودی که در داخل‬
‫جمجمه تان قرار دارد‪ ،‬وجود شما نيست ذھن بازتابی از بيرون است‪.‬‬

‫تمامی افکار شما بازتاب ھای بيرونی ھستند‪.‬برای مثال‪ ،‬انسان نابينا نمی تواند به رنگ ھا بيندﯾشد زﯾرا که نمی‬
‫تواند رنگ ھا را ببيند زﯾرا که بازتابی وجود ندارد‪ .‬انسان نابينا حتی نمی تواند تارﯾکی را ببيند و چون او ھرگز نه نور را‬
‫دﯾده و نه تارﯾکی را‪ ،‬امکان ھيچ بازتابی وجود ندارد‪ .‬انسان نابينا نمی داند که آﯾا در مکانی که ھست نور وجود دارد‬
‫ﯾا تارﯾکی‪ ،‬ھردو براﯾش بی معنی است‪ .‬و اگر افکارت را تحليل کنی درخواھی ﯾافت که تمام آنھا توسط واقعيت ھای‬
‫بيرونی در درونت آفرﯾده می شوند‪ .‬بنابراﯾن افکار اساساٌ به بيرون تعلق دارند که در درﯾاچه ی آگاھی درون بازتاب‬
‫ﯾافته اند‪.‬‬

‫ولی به سبب اﯾن افکار و اﯾن افکار انبوھی عظيم ھستند در درون شما‪ ،‬که به انباشته شدن ادامه می دھند و ﯾک‬
‫دﯾوار چين می سازند‪ .....‬شما باﯾد به ورای افکارتان بروﯾد‪ .‬و مذھب فقط ﯾک روش می شناسد نام ھای متفاوتی‬
‫براﯾش ھست ولی روش ﯾکی است‪ :‬تماشاکردن افکار ‪ watchfulness‬و مشاھده گری‪ . witnessing‬فقط افکار را‬
‫تماشا می کنی‪ :‬بدون قضاوت کردن‪ ،‬بدون سرزنش کردن و بدون تحسين کردن آنھا تو کامال ٌ جدا از آنھاﯾی‪ .‬فقط روند‬
‫گذر افکار را بر پرده ی ذھن تماشا می کنی‪.‬‬

‫ھمزمان با قوی تر شدن تماشاگر در وجودت‪ ،‬افکار کمتر می شوند به ھمان نسبت‪ .‬اگر تماشاگر ده درصد وجودت‬
‫است‪ ،‬آنوقت نود درصد انرژی ات در افکار تلف می شوند و اگر تماشگرت نود درصد شود‪ ،‬آنگاه فقط ده درصد انرژی در‬
‫افکار مصرف می شود‪ .‬لحظه ای که صددرصد تماشاگر شوی‪ ،‬ذھن خالی می گردد‪ .‬تمامی اﯾن روند مراقبه‬
‫‪ meditation‬نام دارد‪ .‬ھمچنانکه از الﯾه ی افکار گذر می کنی‪ ،‬به دومين الﯾه ی درونی برخورد می کنی الﯾه ی‬
‫عواطف ﯾا حوزه ی دل که لطيف تر است‪ .‬ولی تا اﯾن زمان تماشاگر تو حتی قادر است که احساسات و عواطف و‬
‫حاالت تو را نيز تماشا کند ھرچقدر ظرﯾف و لطيف ھم که باشند‪ .‬و ھمين روش به ھمان ترتيبی که در مورد افکار‬
‫عمل کرده بود عمل خواھد کرد‪ :‬به زودی احساسات و عواطف و حاالت عاطفی ازبين خواھند رفت‪ .‬شما باﯾد به ورای‬
‫ذھن و دل بروﯾد‪ .‬اﯾنک سکوتی تمام وجد دارد‪ :‬ھيچ چيز درحرکت نيست‪ .‬اﯾن وجود شماست‪ :‬اﯾن تو ھستی‪.‬‬

‫حقيقت‪ ،‬چشيدن ھمين وجود است‪ .‬زﯾباﯾی وجود شما زﯾباﯾی جھان ھستی است‪ .‬سکوت وجود شما زبانی است‬
‫که جھان ھستی درک می کند‪ .‬و با آرميدن در وجودت‪ ،‬به وطن رسيده ای‪ :‬سرگشتگی به پاﯾان رسيده‪ ،‬مبارزه‬
‫خاتمه ﯾافته است‪ .‬تو در آساﯾش در درون خوﯾش آرام ميگيری‪.‬باغی پرشکوه و پنھان براﯾت آشکار می شود زﯾرا که تو‬
‫از واقيعت جدا نيستی با آن ﯾکی ھستی‪ .‬درختان و ماه و ستارگان و کوھستان ھا ھمگی بخشی از ﯾک وحدت‬
‫زنده ھستند‪ ،‬تو نيز پاره ای از ھمان وحدتی؛ بخشی از خداوند می شوی‪.‬‬

‫دﯾن واالترﯾن دستيابی انسان است‪ .‬ورای دﯾن ھيچ چيز وجود ندارد ولی نيازی ھم نيست‪ :‬وجودت چنان سرشار و‬
‫غنی است‪ ،‬چنان از شعف‪ ،‬سکوت‪ ،‬آرامش‪ ،‬ادراک و سرور آکنده ای که برای نخستين بار زندگی واقعاٌ ﯾک ترانه می‬
‫شود‪ ،‬ﯾک رقص و ﯾک ضيافت می شود‪ .‬آنان که دﯾن را نمی شناسند‪ ،‬سرور و شعف را نمی شناسند‪.‬‬

‫ولی دﯾن رسمی چيزی کامال ٌ متفاوت است‪ ،‬بنابراﯾن من باﯾد براﯾتان روشن کنم که دﯾن واقعی ھميشه امری فردی‬
‫است‪ .‬لحظه ای که حقيقت سازمان دھی شود‪ ،‬ميميرد‪ :‬ﯾک نظرﯾه می شود‪ ،‬ﯾک الھيات‪ ،‬ﯾک فلسفه می شود‬
‫ولی دﯾگر تجربه نخواھد بود زﯾرا که جمعيت نمی تواند تجربه کند‪ .‬تجربه ھميشه برای فرد رخ می دھد‪ ،‬جداگانه‬
‫برای ھر فرد‪.‬‬

‫تقرﯾباٌ مانند عشق است‪ .‬نمی توانيد برای عشق سازمان ھاﯾی درست کنيد که خيالتان راحت شود که سازمان از‬
‫عھده اش بر می آﯾد و كشيش و رھبر مذھبي از طرف شما عاشق می شود! ولی اﯾن چيزی است که برای مذھب‬
‫رخ داده است‪ .‬ھرگاه ﯾک انسان حقيقت را کشف می کند‪ ،‬بی درنگ ﯾکی از مزورترﯾن بخش ھای بشرﯾت كشيش‬
‫ھا او را احاطه می کنند‪.‬‬
‫آنان شروع می کنند به گردآوری سخنانش و تفسيرکردن کالمش و شروع می کنند به تفھيم اﯾن نکته به مردم که‬
‫اگر آنان ماﯾل اند حقيقت را بدانند‪ ،‬باﯾد از طرﯾق اﯾشان بروند زﯾرا آنان نماﯾندگان خدا ھستند! شاﯾد خودشان را‬
‫پيامبران و پيام رسانان بخوانند‪ ،‬ھر نامی را می توانند انتخاب کنند‪ ،‬ولی واقعيت اﯾن است که آنان نماﯾندگان خود‪-‬‬
‫منتخب خدا ھستند‪ .‬آنان خداوند را نمی شناسند ولی به نام خدا از بشرﯾت بھره کشی می کنند‪.‬‬

‫دﯾن سازمان ﯾافته شکل دﯾگری از سياست است‪ .‬من ھمانگونه که ھميشه سياست را به عنوان پست ترﯾن‬
‫فعاليت انسان ھا محکوم کرده ام‪ ،‬نگرشم در مورد ادﯾان رسمی نيز چنين است‪ .‬می توانيد اﯾن را ببينيد‪ :‬كشيشان‬
‫و سياستمدارھا ھميشه برعليه بشرﯾت در توطئه بوده اند‪ .‬آنان ھميشه از ﯾکدﯾگر حماﯾت کرده اند‪ .‬آنان امور را بين‬
‫خود چنين تقسيم کرده اند که زندگی دنياﯾی شما به سياستمدار تعلق دارد در آنجا او حاکم است و زندگی دورنی‬
‫شما به كشيش تعلق دارد‪ ،‬در اﯾنجا او حاکم است‪.‬‬

‫گاھی انسان چنان تعجب می کند که باورکردنی نيست که حتی در قرن بيستم و ھمين چند ماه پيش پاپ می‬
‫تواند اعالم کند که ارتباط مستقيم با خداوند گناه است!! باﯾد توسط کشيش بروی‪ ،‬از طرﯾق ﯾک "کانال صحيح"!! زﯾرا‬
‫اگر مردم شروع کنند که مستقيماٌ با خداوند تماس بگيرند و نزد او اعتراف و نياﯾش کنند‪ ،‬ميليون ھا کشيش بيکار‬
‫خواھند شد‪ .‬آنان ھيچ کاری انجام نمی دھند و تمام عملکردشان فرﯾب دادن شما است‪ .‬چون شما زبان خداوند را‬
‫نمی دانيد و زﯾاد تکامل ﯾافته نيستيد‪ ،‬فقط در مقابل وجھی که به کليسا ﯾا معبد اھدا می کنيد‪ ،‬آنان اﯾن کار را‬
‫براﯾتان انجام می دھند!‬

‫و اﯾن ھداﯾا به جيب كشيش ھا می رود‪ .‬آنان ھيچ چيز در مورد خداوند نمی دانند ولی بسيار دانش آموخته اند‪ :‬می‬
‫توانند متون مذھبی را مانند طوطی بخوانند‪ .‬ولی خواسته ی دورنی شان برای خداوند نيست‪ ،‬برای حقيقت نيست‬
‫آنان سالک نيستند‪ ،‬آنان استثمارگر اند‪.‬‬

‫شنيده ام‪ :‬کشيشی دو طوطی خرﯾد و با سختی فراوان به آنان ﯾاد داد که سخنان زﯾبای مسيح را بخوانند‪ .‬و ھمه‬
‫بسيار حيرت می کردند زﯾرا که طوطی ھا بسيار دقيق می خواندند‪ .‬کشيش برای طوطی ھا تسبيح ھای کوچکی‬
‫ساخته بود تا پيوسته در حال ذکرکردن باشند و ھمچنين کتاب ھای انجيل بسيار کوچکی براﯾشان ﯾافته بود‪ .‬بنابراﯾن‬
‫ھميشه کتاب ھاﯾشان باز بود و تسبيح ھا را حرکت می دادند‪ .‬باوجودی که نمی توانستند بخوانند ولی بسيار خوب‬
‫از بر کرده بودند‪ .‬کشيش صفحه ای را باز می کرد و ميگفت‪" :‬صفحه ی دوازده" و آنان شروع می کردند به خواندن‬
‫نه اﯾنکه واقعاٌ بخوانند‪ ،‬بلکه از حفظ کرده بودند‪.‬‬

‫کشيش بسيار راضی بود و احساس می کرد که خوب است ﯾک طوطی دﯾگر ھم داشته باشد که بتواند به او بياموزد‬
‫که ﯾک موعظه ی کامل را از حفظ بخواند‪ ،‬بجای اﯾنکه فقط انجيل را بخواند و تسبيح بگرداند‪ .‬او ﯾک طوطی مناسب‬
‫ﯾافت و صاحب آن طوطی به او گفت‪" :‬آرزوی شما برآورده خواھد شد‪ :‬اﯾن طوطی باھوش ترﯾن پرنده ای است که‬
‫من دﯾده ام‪".‬‬

‫ولی کشيش آگاه نبود که اﯾن ﯾک طوطی ماده است و چون او را در ھمان قفسی قرار داد که آن دو طوطی مشغول‬
‫تسبيح انداختن و خواندن انجيل بودند‪ ،‬طوطيان نگاھی به طوطی ماده انداختند و ﯾکی به دﯾگری گفت‪" :‬خوبه‪ ،‬حاال‬
‫می تونی آن تسبيح را کنار بگذاری! دعاھای ما مستجاب شد!"‬

‫كشيش ھاي شما چيزی بيش از طوطی نيستند و دعاھای آنان برای قدرت است‪ ،‬برای اعتبار و برای پول است‪ .‬آنان‬
‫سياستمدارھاﯾی در لباس مبدل ھستند؛ آنان به نام خدا سياستمداری می کنند سياستشان سياست اعداد‬
‫است‪ .‬اﯾنک ھفتصد ميليون کاتوليک وجود دارد‪ :‬طبيعی است که پاپ قوی ترﯾن مرد مذھبی در دنيا باشد‪.‬‬

‫ھر مذھبی کوشيده است به روش ھای مختلف جمعيت خودش را افزاﯾش دھد‪.‬در دين اسالم اجازه دارند چھار زن‬
‫بگيرند تا بتوانند ھر سال چھار فرزند توليد کنند‪ .‬و آنان موفق بوده اند‪ :‬پس از مسيحيت‪ ،‬دومين دﯾن بزرگ در دنيا‬
‫ھستند‪.‬‬

‫دﯾن سازمان ﯾافته تنھا ﯾک واژه ی بی محتوا و بی معنی است‪ :‬در درونش فقط سياست اعداد قرار دارد‪ .‬و شما‬
‫خوب می دانيد که ھرگاه زمان انتخابات نزدﯾک شود سياستمدارھای شما شروع می کنند رفتن به دﯾدار آموزگار‬
‫مذھبی ‪ .shankaracharya‬در مدت پنج سال کسی به دﯾدار شانکاراچارﯾا نمی رود‪ ،‬ولی با نزدﯾک شدن انتخابات‬
‫حتی نخست وزﯾر ھم به دﯾدار او می رود! او برای ﯾک زﯾارت مذھبی راھی معبدی دوردست در کوھستان ھای‬
‫مرتفع ھيماليا می شود‪ .‬برای چه؟ ناگھان ﯾک نياز عظيم مذھبی در درونش شکل می گيرد که با پاﯾان ﯾافتن‬
‫انتخابات فروکش می کند! اﯾن مردمان به رای نياز دارند‪ :‬آنان باﯾد به رھبران مذھبی ادای احترام کنند‪ .‬و آن‬
‫شانکاراچارﯾا احساس عظمت می کند که نخست وزﯾر پای او را به نشانه ی احترام لمس می کند و پيروان آن‬
‫شانکاراچارﯾا‪ ،‬ھندوھا‪ ،‬احساس می کنند که نخست وزﯾر ما شخصی بساﯾر مذھبی است‪.‬‬

‫وقتی پاپ به ھندوستان می آﯾد حتی رﯾيس جمھور و نخست وزﯾر با تمام اعضای کابينه اش در فرودگاه به صف می‬
‫اﯾستند تا از او استقبال کنند‪ .‬برای چه؟ سومين مذھب بزرگ در ھند اﯾنک مسيحيت است و ادای احترام به پاپ‬
‫ﯾعنی تمام آرای آن مسيحيان ھند مال او خواھند بود‪ .‬مذاھب سازمان ﯾافته چه مسيحيت باشد چه ھندوﯾسم ﯾا‬
‫مسلمان در پی ﯾافتن حقيقت نبوده اند‪ .‬مسيحيت سازمان ﯾافته در طی دو ھزار سال چه حقيقتی را به سخنان‬
‫مسيح افزوده است؟ بنابراﯾن چه نيازی به اﯾن سازمان ھست؟ چنين سازمانی فضيلت و تقوا را در دنيا افزاﯾش نداده‬
‫است‪ ،‬فقط کالم مسيح را تکرار کرده است که برای ھمه در کتاب موجود است‪ .‬در طول بيست و پنج قرن‪ ،‬چند‬
‫بوداﯾی به جست و جوی حقيقت رفته اند ﯾا حقيقت را ﯾافته اند؟ فقط صفی طوالنی از طوطيان که چيزی را تکرار می‬
‫کنند که گوتام بودا درﯾافت!‬

‫و باﯾد به ﯾادتان بياورم که گوتام بودا بخشی از ھيچ مذھب سازمان ﯾافته نبود‪ ،‬و ماھاوﯾرا نيز چنين نبود و مسيح نيز‬
‫به ھيچ دﯾن رسمی تعلق نداشت آنان جوﯾندگانی انفرادی بودند‪ .‬حقيقت ھميشه توسط ﯾک فرد درﯾافت می شود‪:‬‬
‫اﯾن مزﯾت فرد و شرافت او است‪.‬‬

‫ادﯾان سازمان ﯾافته جنگ آفرﯾن بوده اند‪ :‬درست ھمانگونه که سياستمدارھا چنين بوده اند‪ .‬شاﯾد نام ھای متفاوتی‬
‫به کار ببرند‪ ...‬سياستمدارھا برای سوسياليسم می جنگند‪ ،‬برای فاشيسم ﯾا نازﯾسم ‪ ....‬و ادﯾان سازمان ﯾافته‬
‫برای خدا می جنگند‪ ،‬برای عشق‪ ،‬برای مفھوم خودشان از حقيقت‪ .‬و ميليون ھا انسان در برخوردھای بين‬
‫مسيحيان و مسلمانان‪ ،‬و بين مسيحيان و ﯾھودﯾان‪ ،‬و بين محمدﯾان و ھندوھا‪ ،‬و بين ھندوھا و بوداﯾيان کشته شده‬
‫اند‪ .‬مذھب واقعی کاری با جنگيدن ندارد‪ :‬کاوشی برای صلح و آشتی است‪ .‬ولی مذاھب سازمان ﯾافته عالقه ای به‬
‫صلح ندارند‪ ،‬آنھا به قوی تر شدن و سلطه گری عالقه دارند‪.‬‬

‫من ھمانطور که سياستمدارھا را محکوم می کنم‪ ،‬مذاھب سازمان ﯾافته را نيز محکوم می کنم زﯾرا اﯾن ھا چيزی‬
‫جز سياست بازی نمی کنند‪ .‬بنابراﯾن وقتی )دﯾروز( به شما گفتم که انسانھای واقعاٌ مذھبی باﯾد مورد احترام قرار‬
‫بگيرند و سياستمدارھا باﯾد برای راھنماﯾی نزد اﯾشان بروند‪ ،‬در مورد دﯾن سازمان ﯾافته شده حرف نمی زدم‪،‬‬
‫منظورم فقط افراد واقعاٌ مذھبی بود‪ .‬و انسان واقعاٌ مذھبی نه ھندو است و نه مسيحی و نه بودايي و نه يھودي‪.‬‬
‫چگونه می تواند باشد؟‬
‫خود خداوند نه ھندو است و نه يھودي و نه مسيحی! و انسانی که چيزی از الوھيت را شناخته است‪ ،‬رنگی از‬
‫الوھيت به خود ميگيرد‪ ،‬با راﯾحه ای از الوھيت معطر می شود‪.‬‬

‫در شرق باستان اﯾن افراد مذھبی واالترﯾن شکوفاﯾی ما بوده اند‪ ،‬حتی شاھان و امپراطوران برای لمس کردن پای‬
‫اﯾشان و متبرک شدن به نزدشان می رفتند و برای حل مشکالتی که قادر به حل آنھا نبودند از اﯾشان راھنماﯾی می‬
‫خواستند‪.‬‬

‫اگر ما بخواھيم که اﯾن دنيا زنده بماند باﯾد باردﯾگر به آن روزگار باستانی کودکی مان بازگردﯾم‪ ،‬زمانی که فرد مذھبی‬
‫ھيچ نفعی برای خودش متصور نبود‪ .‬برای ھمين بود که چشمانش شفاف بود‪ ،‬قلبش عشق خالص بود و وجودش‬
‫جز برکت نبود‪ .‬ھرکسی نزد او می رفت شفا می ﯾافت‪ ،‬مشکالتش حل می شد و بصيرتی نسبت به مشکالتش‬
‫پيدا می کرد‪.‬‬

‫ادﯾان سازمان ﯾافته باﯾد از روی زمين محو شوند آن ھا باﯾد اﯾن نقاب مذھبی بودن را دور بيندازند‪ .‬آنان فقط‬
‫سياستمدار ھستند‪ :‬گرگ ھاﯾی در لباس ميش‪ .‬آنان باﯾد رنگ واقعی خودشان را نشان بدھند آنان باﯾد سياستبازی‬
‫ھای خودشان را نشان دھند‪ .‬و آنان تمام اوقات سياستبازی می کنند و فقط اﯾن بازی را به نام مذھب انجام می‬
‫دھند‪.‬ادﯾان سازمان ﯾافته آﯾنده ای ندارند‪.‬‬

‫آنان باﯾد از اﯾن لباس مبدل خارج شوند و تماماٌ ھمچون سياستمداران خودشان را نشان دھند و بخشی از دنيای‬
‫سياسی شوند تا ما بتوانيم فردی را که اصالتاٌ مذھبی است شناساﯾی کنيم وجودی بسيار کمياب‪ .‬ولی فقط چند‬
‫فرد اصيل مذھبی می توانند دنيا را به سمت نور ھداﯾت کنند‪ ،‬به سمت زندگی جاودان‪ ،‬به سمت حقيقت غاﯾی‪.‬‬

‫بھشت درون توست‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬بيشتر از دو ماه است كه شما از اين خانه بيرون نرفته ايد و به نظر مي رسد كه شما از چيزي كه من‬
‫آن را يك زندگي كسالت آور مي خوانم بسيار لذت مي بريد‪.‬باگوان‪ ،‬چه چيزي است كه براي ما چنين دشوار است ‪،‬‬
‫وگاھي بسيار ترس آور ‪ ،‬كه با آن احساس ھاي تنھايي‪ ،‬خالي بودن و تھي بودن رويارو شويم؟ آيا پنھان كردن اين‬
‫خالي بودن ھمان آروزي ھيجان داشتن است؟"‬

‫آوش ‪ ، Avesh‬اگر كسي با خودش شادباشد‪ ،‬متمركز باشد‪ ،‬نيازي نيست به ھيچ كجا برود‪ ،‬زيرا نمي تواني ھيچ‬
‫جايي را بھتر از وجود دورني خودت پيدا كني‪.‬‬
‫تمام رستوران ھا‪ ،‬سينماھا‪ ،‬قمارخانه ھا مورد بازديد مردماني بسيار بيچاره اند كه تماسشان را باخودشان ازدست‬
‫داده اند‪ .‬آنان نمي دانند كه در درونشان فضايي را دارند كه زيباترين و لذيذترين است‪.‬‬
‫البته ھركس به من نگاه كند فكر مي كند كه بايد زندگي يكنواخت و كسل كننده اي باشد‪ .‬من مي توانم براي‬
‫زندگاني ھاي متعدد در اتاقم زندگي كنم‪ .‬من ھيچ فايده اي نمي بينم كه به ھيچ كجا بروم ‪ ،‬زيرا آنچه را كه شما در‬
‫پي آن ھستيد‪ ،‬من يافته ام و آن را در درونم يافته ام‪ .‬و شما در سراسر دنيا دنبال آن مي گرديد و پيدايش نخواھيد‬
‫كرد‪.‬براي تو‪ ،‬يقيناً به نظر مي رسد كه اگر مجبور بودي در يك اتاق زندگي كني‪ ،‬احساس بي حوصلگي مي كردي‪،‬‬
‫ولي تاجايي كه به من مربوط است‪ ،‬حتي فكر بيرون رفتن در من پيش نيامده است‪ .‬من فقط چنان عميقاً و چنان زياد‬
‫از خودم لذت مي برم كه نمي توانم تصور كنم كه جايي وجود داشته باشد كه مرا بيش از آنچه كه ھستم بسازد‪.‬من‬
‫در تمام دنيا بوده ام‪.‬‬
‫من در ميليون ھا خانه و ھتل به سر برده ام‪ ...‬ولي اين اھميت ندارد‪ ،‬ھركجا كه ھستم‪ ،‬ھميشه خودم ھستم‪ .‬و‬
‫چون ھرجا كه ھستم مسرورم‪ ،‬آن مكان برايم سرورانگيز مي شود‪ .‬در كرت‪ Crete‬يك خبرنگار يوناني از من پرسيد ‪،‬‬
‫زيرا او مرا در پونا‪ Poona‬ديده بود‪ ،‬در اورگان‪ Oregon‬ديده بود و اينك در كرت با من مصاحبه مي كرد ‪" ،‬باگوان‪ ،‬چگونه‬
‫ھميشه ترتيبي مي دھيد كه در بھشت زندگي كنيد؟"‬
‫گفتم‪" ،‬مسئله ي يافتن بھشت نيست‪ .‬مسئله ي حمل كردن آن در درون است‪ ،‬تا ھركجا كه بروي در آنجا وجود‬
‫داشته باشد‪ .‬و اگر آن را در درونت نداشته باشي‪ ،‬نمي تواني آن را در ھيچ كجاي ديگر پيدا كني‪ .‬بھشت فقط در يك‬
‫مكان وجود دارد و آن در درون تو است‪ .‬ربطي به خانه ھا و مكان ھا ندارد‪ .‬و اگر حوصله ات سر برود‪ ،‬اين فقط يعني‬
‫كه تو اميدوار بودي آن را دراينجا پيداكني و آن را پيدا نكرده اي پس كسل ھستي و فكر مي كني به مكان ديگري‬
‫بروي تا آن را بيابي‪.‬‬
‫در آنجا نيز آن را نمي يابي‪ ،‬پس بارديگر حوصله ات سر مي رود و زندگي شروع مي كند بيشتر و بيشتر كسالت‬
‫آورشدن‪ .‬ھمانطور كه پير مي شوي‪ ،‬زندگي يك كسالت محض ‪ sheer boredom‬مي شود‪ ،‬زيرا شروع مي كني به‬
‫درك اين كه بھشت در ھيچ كجا وجود ندارد‪ .‬و معجزه اين است‪ :‬تو در تمام اين مدت آن را در درونت حمل مي كرده‬
‫اي‪.‬‬
‫مي تواني به كره ماه بروي‪ ،‬ولي به درون نخواھي رفت‪ ،‬نمي تواني آن را باور كني‪" :‬درون من و بھشت؟ ناممكن‬
‫است!" تو شرطي شده اي كه از خودت متنفر باشي‪ ،‬خودت را سرزنش كني‪ ،‬خودت را رد كني‪" :‬درون من؟ و‬
‫بھشت؟"بنابراين از ھمان آغاز‪ ،‬ردشدن است‪ .‬ھرگز به درون نمي روي؟ فقط اين را امتحان كن‪ .‬من تو را باز نمي‬
‫دارم‪ .......‬اگر بھشت خودت را يافته باشي‪ ،‬ھنوزھم مي تواني به رستوران بروي‪ ،‬ھنوزھم مي تواني به سينما‬
‫بروي‪ ،‬ھنوز ھم مي تواني به قمارخانه بروي‪ ،‬ضرري ندارد‪ .‬ولي درھيچ كجا احساس كسالت نخواھي كرد‪.‬در زندان‬
‫آمريكا كه بودم‪ ،‬ھر پنج زندانبان‪ ،‬يكي پس از ديگري‪ ،‬ديريازود حيرت مي كردند كه من امور را به چه راحتي دريافت‬
‫مي كنم‪ .‬و از من مي پرسيدند‪" ،‬به نظر نمي آيد كه شما مختل شده باشيد‪ .‬آشكارا به نظر مي رسد كه دولت مي‬
‫خواھد شما را تحقير كند‪ ،‬ولي شما تحقير نشده ايد‪ .‬كامال ً از آن لذت مي بريد‪".‬گفتم‪" ،‬اھميتي ندارد‪ .‬من ھرجا‬
‫باشم خودم ھستم ‪ ،‬در زندان يا در كاخ‪ .‬من تغيير نمي كنم‪ .‬فضاي دروني من بي تغيير مي ماند‪ .‬ھيچكس نمي‬
‫تواند مرا تحقير كند‪ .‬ھيچكس نمي تواند مرا رنجور سازد‪".‬‬
‫درواقع‪ ،‬درست عكس اين رخ داد‪ :‬وقتي كه از نخستين زندان بيرون آمدم ‪،‬جايي كه بيشتر از ھمه جا ماندم ‪،‬در‬
‫چشمان زندانبان اشك جمع شده بود‪ .‬و او گفت‪" ،‬ما دلمان برايت تنگ مي شود‪ .‬دلم مي خواست كه نزد ما مي‬
‫ماندي‪ .‬تو تمام طعم اين زندان را تغيير دادي‪ ".‬من در بخش بيمارستان بودم و بيشتر اوقات در اتاق پرستار يا در اتاق‬
‫دكتر نشسته بودم‪ .‬و تمام مقامات زندان مي آمدند و سوال مي پرسيدند‪ .‬و سرپرستار به من گفت‪" ،‬چنين چيزي‬
‫ھرگز قبال ً اتفاق نيفتاده است‪ .‬اين مقامات عالي رتبه‪ ،‬اين مردمان گنده ھرگز اينجا نمي آيند‪ .‬ھر ماه يكي دو دقيقه‬
‫براي بازديد مي آيند‪ .‬و حاال روزي شش بار رييس زندان مي آيد‪ ،‬پزشكان مي آيند‪ ،‬ھمه مي آيند و ھمه مشكالت‬
‫روحي دارند و شما اينجا را يك مدرسه كرده ايد‪ ".‬يكي از پرستارھا بسيار عالقمند بود‪ ،‬زيرا ليسانس خودش را در‬
‫فلسفه گرفته بود و گفت‪" ،‬اين نخستين فرصت من است تا با كسي صحبت كنم كه مشكالت مرا درك مي كند‪ .‬من‬
‫نمي توانم با ھيچكس در اين زندان صحبت كنم‪ .‬من پس از گرفتن ليسانس خودم به اينجا ملحق شدم و يك پرستار‬
‫شدم‪ .‬من نه مي توانم چيزھايي را كه مي دانم براي اينھا بگويم و نه مي توانم از كسي سوال كنم‪".‬‬
‫او حتي براي تعطيالت ھم بيرون نمي رفت و دايما نزد من مي آمد‪ .‬و آنان بسيار خوشحال بودند كه من سه روز تمام‬
‫با آنان بودم‪ ...‬ھميشه اين را به ياد خواھند داشت‪ .‬و آنان عكس ھاي مرا از روزنامه ھا مي بريدند و از من امضا مي‬
‫گرفتند تا يادگاري نگه دارند‪ .‬ولي من گفتم‪" ،‬آيا با ساير زندانيان ھم چنين مي كنيد؟"‬
‫گفتند‪" ،‬ما نمي توانيم شما را به چشم يك زنداني نگاه كنيم‪ .‬فقط مي توانيم شما را به عنوان ميھمان نگاه كنيم‪".‬‬
‫مسئله اين نيست كه كجا باشي‪ .‬مسئله اين است كه آيا خويش را مي شناسي يا نه‪ .‬اگر نشناسي‪ ،‬ھر مكاني‬
‫يك جھنم است و ديريا زود كسالت آغاز مي شود‪ .‬بنابراين با تغيير دادن مكان نمي تواني از بيحوصلگي و كسالت‬
‫فرار كني‪ ،‬ھمچون سايه تو را تعقيب خواھد كرد‪ .‬فقط با تغييردادن آگاھي است كه از ھرگونه امكان كسالت خالص‬
‫خواھي شد‪.‬اين پرسش تو بود كه به يادم انداخت كه آري‪ ،‬من دوماه است كه بيرون نرفته ام‪ .‬من حتي در موردش‬
‫فكر ھم نكرده بودم‪ .‬من فقط مي آيم تا شما را ببينم و با شما خوش باشم و سپس مي روم و در اتاقم مي مانم ‪،‬‬
‫فقط با خودم‪ .‬من نيازي ندارم كه چمدان يا كتاب ھا را باز و بسته كنم‪ .‬آن ميمون مرده است!‬
‫مستقل باش‬

‫باگوان عزيز‪ :‬وقتي به زن ھا مي رسد‪ ،‬بسيار سردرگم مي شوم‪ .‬ديدن واقعيت برايم بسيار پردردسر است‪ .‬وقتي‬
‫زني دوستم دارد‪ ،‬احساس قدرت و جذاب بودن مي كنم و خودم را بسيار بيشتر دوست دارم‪ .‬آنگاه زنان ديگر به‬
‫سمت من جذب مي شوند و من نزد آنان مي روم‪ .‬اين زماني است كه سردرگمي واقعاً در من وارد مي شود‪ .‬اگر‬
‫روي اين جذابيت عمل كنم‪ ،‬آن زني كه دوستم دارد‪ ،‬بازمي ايستد‪ .‬آنوقت احساس گناه‪ ،‬ضعف و عدم جذابيت مي‬
‫كنم و آن زن ديگر را نيز از دست مي دھم‪ .‬اگر روي آن جذابيت عمل نكنم‪ ،‬احساس كاذب بودن‪ ،‬ترسوبودن مي‬
‫كنم و از زني كه دوستم دارد خشمگين مي شوم‪ .‬به نظر مي رسد كه اين راه رفتن روي طناب الزامي است و پس‬
‫از مدتي خسته مي شوم و سقوط بسيار دردناك است‪ .‬باگوان‪ ،‬مي دانم كه نفسم به نوعي با تمام اين ماجرا درگير‬
‫است‪ ،‬ولي نمي توانم آن را راست و ريس كنم‪ .‬من به تازگي بازھم عاشق شده ام و مي ترسم كه بازھم با‬
‫مصيبت ختم شود‪ .‬ممكن است لطفاً نظري بدھيد؟"‬

‫مشكل اساسي عشق نيست‪ .‬عشق ھرگز مشكل نيست‪ .‬مشكل اساسي اين است كه تو ھيچ حرمت به خود‬
‫نداري‪ ،‬ھيچ فرديتي نداري‪ .‬تو فقط از نظرات ديگران تشكيل شده اي‪.‬پس اگر زني دوستت بدارد احساسي عالي‬
‫داري‪ ،‬زيرا آن زن به تو اين احساس را مي دھد كه بايد زيبا باشي‪ .‬تو ھيچ احساس قشنگي نسبت به خودت‬
‫نداري زيبايي ات‪ ،‬ھوشمندي ات‪ .‬تو بسيار وابسته ھستي‪ .‬مشكل در اينجاست‪ .‬و چون عشق آن زن به تو‬
‫احساسي عالي مي بخشد و احساس مي كني كه زيبا ھستي‪ ،‬تاييد شده اي و تحسين شده اي ‪ ...........‬تو‬
‫واقعاً عاشق آن زن نيستي‪ ،‬تو از عشق او براي چيزي ديگر استفاده مي كني كه آن را كسر داري‪ ،‬تحسين از خود‪.‬‬
‫و تو چنين وابسته مي شوي‪.‬‬

‫اگر آن زن از عشق تو دست بكشد‪ ،‬بارديگر زشت خواھي شد‪ ،‬بارديگر آن حمايت جزيي را كه يافته بودي از دست‬
‫مي دھي و بارديگر در اقيانوس غرقه مي شوي‪.‬‬

‫و چون آن زن به تو احساس بزرگي و جذابيت و نوعي فرديت مي بخشد‪ ،‬زنان ديگر نيز جذب تو مي شوند‪ .‬آنوقت‬
‫احساس قھرمان بودن بيشتري ھم مي كني‪ .‬تو دوست داري كه دوستت بدارند‪ .‬ولي نمي داني كه عشق‬
‫چيست‪ .‬تو در مورد عشق حساس نيستي‪ ،‬بنابراين بي درنگ از عشق زني ديگر براي داشتن يك احساس عالي‬
‫استفاده مي كني‪ .‬ولي در اينصورت آن زن اول از دستانت ليز مي خورد و مي رود‪ .‬اين به تو احساس گناه مي دھد‪،‬‬
‫تو را زشت مي سازد‪ ،‬تمامي عظمتت ازبين مي رود‪ ،‬تمام جذابيتت فروكش مي كند‪.‬‬

‫اين ھا چيزھاي قرض گرفته شده بودند‪ ،‬تنھا يك بازتاب بودند‪ .‬توسط آن زن به تو داده شده بودند و او تو را رھا كرده‬
‫است‪ .‬به زودي آن زن ديگر نيز تو را ترك خواھد كرد‪.‬اين ابداً مسئله ي عشق نيست‪ .‬تو سعي داري اين مشكل را‬
‫ناشي از عشق جلوه دھي‪ .‬مسئله اين است كه تو ھيچ ھويتي نداري‪ .‬كه تو ھرگز عاشق خويش نبوده اي و ھرگز‬
‫خودت را تحسين نكرده اي‪ .‬شايد خودت را سرزنش مي كني‪ ،‬شايد از خودت نفرت داري‪ ،‬شايد احساس كني كه‬
‫كسي نيستي‪ .‬در اين دنياي بزرگ مردماني بزرگ و نوابغي بااستعداد وجود دارند‪ .‬تو درھيچ كجا نايستاده اي‪،‬‬
‫مشكل تو اين است‪ ،‬و تا زماني كه اين را تغيير ندھي‪ ،‬ھيچ چيز به تو كمك نخواھد كرد‪.‬‬

‫تغييردادن آن بسيار آسان است‪ ،‬زيرا اين ھا تماماً افكار خودت ھستند‪ .‬ھمه در ھمين قايق قرار دارند‪ .‬فقط تعداد‬
‫اندكي وجود دارند كه به قدر كافي ھوشمند ھستند كه از خودشان تحسين كنند زيرا ھرچه را كه طبيعت به تو‬
‫بخشيده باشد‪ ،‬تو آن را كسب نكرده اي‪ ،‬بايد از آن سپاسگزار باشي‪ ،‬بايد از آن شاكر باشي ھرچه كه داري‪ .‬و‬
‫ھرچه را كه داري بايد از آن خالقانه استفاده كني‪ .‬ھركسي استعدادي دارد‪ .‬اگر از آن خالقانه استفاده كند‪ ،‬آن‬
‫استعداد يك ھويت برايش خواھد آورد‪ ،‬و اين به ھيچ كس ديگر بستگي ندارد‪ .‬تو مستقل خواھي بود‪ .‬و اگر آنوقت‬
‫كسي عاشق تو شود‪ ،‬به اين سبب احساسي عالي نخواھي داشت‪ ،‬از آن احساس سپاسگزاري خواھي داشت‪.‬‬
‫به تو احساس قھرمان بودن نخواھد داد‪ ،‬بلكه تو را فروتن خواھد ساخت‪.‬‬

‫و چون به كسي كه عاشقت است وابسته نيستي‪ ،‬در عمق خشمگين نخواھي بود زيرا ھيچكس مايل نيست به‬
‫ديگري وابسته باشد‪ ،‬ھمه از آن متنفر ھستند‪ .‬پس كسي كه به تو احساسي عالي مي دھد ‪ ،‬تو از او متنفري و‬
‫فقط دنبال فرصتي ھستي تا نفرتت را نشان بدھي‪ .‬براي ھمين است كه به زودي آن زن ديگر پديدار مي شود‪ :‬اين‬
‫فرصتي است كه به آن زن اول نشان بدھي‪" :‬اين تنھا تو نيستي كه عاشق من است‪ .‬ھزاران نفر ديگر ھم‬
‫ھستند‪".‬‬

‫ولي اين در اساس زشت است و عدم حساسيت را نشان مي دھد و از وابستگي تو ناشي مي شود‪ .‬ھر انساني‬
‫كه مستقل است‪ ،‬كه در تنھايي خودش كامال ً خوشحال است مھم نيست كه آيا كسي عاشق او ھست يا‬
‫نيست‪ ،‬او براي خودش كفايت مي كند‪ .‬عاشق چنين شخصي شدن يك خوشي است‪ ،‬زيرا آن شخص از تو متنفر‬
‫نخواھد شد‪ ،‬او از تو منزجر نخواھد شد‪ ،‬آن شخص از تو انتقام نخواھد گرفت‪ .‬او انساني مستقل است‪ ،‬از تو ھيچ‬
‫شكايتي ندارد‪.‬بنابراين حتي اگر ھم عاشق زني ديگر شود‪ ،‬اين عملي انتقام جويانه نيست‪ .‬او از آن زن نخست‬
‫معذرت خواھد خواست‪ .‬او اين را روشن خواھد كرد كه‪" ،‬آن عشقي كه بين ما وجود داشت‪ ،‬ازميان رفته است‪ .‬من‬
‫ناتوانم‪ .‬تو ناتواني‪ .‬من متاسفم‪ ،‬ولي من نمي توانم در اين مورد كاري كنم‪ .‬ھر عملي كه انجام شود‪ ،‬فقط يك تظاھر‬
‫است و نفاق و من نمي توانم با كسي كه دوستش داشته ام ريا كنم‪ .‬بھتر است كه روشن گفته شود كه آن عشق‬
‫تمام شده است با اندوه‪ ،‬ولي ما بايد ازھم جدا شويم‪".‬‬

‫اين در تو احساس گناه ايجاد نخواھد كرد زيرا تو كسي را آزار نداده اي‪ .‬اين عمل در تو توليد زشتي نخواھد كرد‪ ،‬زيرا‬
‫تو از كسي استفاده نكرده اي‪ .‬و دليلي ھم براي آن زن ديگر وجود ندارد كه تو را ترك كند‪ .‬و حتي اگر ھم ترك كند‪...‬‬
‫انسان نبايد ھرگز زندگي را چيزي مسلم فرض كند ھمه چيز در جريان و گردش و چرخش است و پيوسته در حال‬
‫تغيير‪ .‬و كسي چه مي داند‪ ،‬شايد زني بھتر در دسترس باشد‪ ،‬ولي آن زن اول بايد برود‪ .‬اگر تو انساني مستقل‬
‫باشي‪ ،‬از تمامي تغييرات زندگي ھمچون موقعيت ھاي بزرگ براي يادگيري‪ ،‬رشدكردن و فارغ التحصيل شدن‬
‫استفاده خواھي كرد‪ .‬تمامي اين روابط عاشقانه زودگذر ھستند‪ .‬ھيچ بيمه اي ندارند و ھيچ تضميني با خود ندارند‪.‬‬
‫ھمچون نسيم مي آيند و ھمچون نسيم مي روند‪.‬‬

‫اگر از تغيير بترسي‪ ،‬آنوقت بھتر است تا حد ممكن از اين روابط عاشقانه دور باشي‪ ،‬زيرا در جھان ھستي‪ ،‬عشق‬
‫متغييرترين پديده است زيرا زيباترين گل است‪ .‬در بامداد مي شكفد و در عصر رفته است‪ .‬ولي فردا گل ھاي‬
‫بيشتري شكفته خواھند شد‪ ،‬ھميشه شكفته شده اند‪ .‬بنابراين امشب را بياساي‪ .‬خوب است كه در ميان دو زن‬
‫قدري وقت داشته باشي تا بياسايي يا كه استراحتي نمي خواھي؟! آنوقت خودت را خواھي كشت‪ .‬بنابراين‪،‬‬
‫گاھي با عشق و گاھي بدون عشق‪ ،‬آھنگي بسيار كامل است‪.‬‬

‫تو فقط بايد مستقل باشي‪.‬عشق تو بايد فقط عشق باشد‪ .‬نبايد ھيچ چيز ديگري را به تو بدھد تا بتواند گرفته شود‪.‬‬
‫پس وقتي كه مي آيد خوب است‪ ،‬وقتي كه مي رود خوب است‪ ،‬تو ھماني كه بودي باقي مي ماني‪ .‬من در زندگيم‬
‫انواع موقعيت ھا را ديده ام‪ .‬ولي ھرگز به عقب نگاه نكرده ام‪ .‬ھميشه دريافته ام كه خوب بود كه تمام شد‪ ،‬حاال‬
‫چيزي جديد ممكن است‪ .‬وگرنه‪ ،‬ھنوز ھم با اسباب بازي سرگرم خواھي بود‪ ،‬با عروسك ھاي خرسي‪.‬چيزھا مي‬
‫آيند و مي روند‪ .‬تو مي ماني‪ :‬و تو با ھر تغييري پخته مي شوي و بالغ‪ .‬ھر تغييري زيباست‪.‬تاحدممكن از آن يك‬
‫ضيافت بساز‪ .‬كسي را آزار نده‪ ،‬و نگذار كسي آزارت بدھد‪.‬‬

‫فقط انسان بمان‪ .‬ما سنگ نيستيم‪ .‬چيزھا تغيير مي كنند‪ ،‬روزھاي خوب وجود دارند و روزھاي بد‪ ،‬ولي اگر قدري‬
‫يكپارچكي و تماميت داشته باشي‪ ،‬مي تواني روزھاي خوب و بد را يكسان بگذراني‪ ،‬برايت تفاوتي نخواھند داشت‪.‬‬
‫برعكس ھمه چيز به رشد تو كمك خواھد كرد‪ .‬ولي بايد نخست به خاطر بسپاري كه مشكل دقيقاً كجاست‪ ،‬وگرنه‬
‫مردم به حل كردن مشكالتي ادامه مي دھند كه مشكل آنان نيست‪ .‬بنابراين كارھاي زيادي را بي ھدف انجام مي‬
‫دھند‪ .‬مشكل آنگونه كه تو مي پنداري‪ ،‬نفس نيست‪.‬‬

‫تو فقط از كودكي به نظرات ديگران وابسته شده اي‪ ،‬كه در موردت چه مي گويند‪ .‬و تو آن نظرات را جمع آوري كرده‬
‫اي و انواع پوشه ھاي آن نظرات‪ ،‬تو را محاصره كرده است ؛ اين چيزي است كه تو ھستي‪.‬‬
‫يكي از دوستانم پيرمردي بود‪ ،‬ولي تصادفاً خيلي به من نزديك شد او مسن ترين نماينده ي مجلس ھند بود و‬
‫نامش ست گوويند داس ‪ Seth Govind Das‬بود‪ .‬او را پدر مجلس نمايندگان ھند مي خواندند‪ .‬او بدون ھيچ وقفه اي‬
‫به مدت شصت و پنج سال‪ ،‬نماينده بود‪ .‬پسرش مرد‪ .‬پسرش آشناي من بود و يك وزير بود‪ .‬و فقط براي تسليت دادن‬
‫به پدر‪ ،‬براي نخستين بار به ديدارش رفتم‪ .‬و او در قصر زيبايش نشسته بود‪ .‬پدرش عنوان راجا ‪ Raja‬داشت‪ .‬و با‬
‫ديدن من اشك به چشمانش آمد‪ .‬و به او گفتم‪" ،‬تو زندگي را بسيار بيشتر از من ديده اي‪ ،‬و مي داني كه مرگ‬
‫امري محتوم است و وقتي كه روي بدھد ھيچكس نمي تواند چيزي بگويد‪ ".‬و او گريه مي كرد و انبوھي از تلگراف‬
‫ھاي رسيده را به سمت من ھل داد از رييس جمھور‪ ،‬از نخست وزير‪ ،‬از ساير وزيران‪ ،‬از شھردارھا‪ ،‬از دانشگاه ھا و‬
‫از اينجا و آنجا؛ گفتم‪" ،‬اين خوب است‪ ،‬بسيار خوب است‪ ،‬ھمگي آنان تسليت مي گويند‪ ".‬گفت‪" ،‬ولي وزير اعظم‬
‫اين ايالت چيزي نفرستاده است‪ ".‬من يكه خوردم‪ :‬كه پسر او مرده است و آن دو‪ ،‬زماني با ھم دوست بودند وزير‬
‫اعظم آن ايالت عادت داشت در قصر ست گوويند داس زندگي كند‪ .‬ولي او مردي حيله گر بود‪ ،‬يك سياستباز مكار‬
‫بود‪ .‬او از محبوبيت ست گوويند داس و قدرت و پول او استفاده كرده بود تا وزير اعظم آن ايالت شود‪.‬‬

‫پس زماني كه به قدرت رسيد‪ ،‬نمي خواست ھيچكس متوجه شود كه او ھيچ رابطه اي با ست گوويند داس داشته‬
‫است‪ .‬بنابراين آنان آھسته آھسته باھم دشمن شدند‪ .‬حتي وقتي كه پسر ست گوويندداس ازدنيا رفت‪،‬آن‬
‫سياستباز براي پدرش تسليتي نفرستاده بود‪ .‬ولي به ست گوويندداس گفتم‪" ،‬اين مھم نيست‪ .‬به ھيچ عنوان‬
‫كمكي نمي كند كه پسرت را زنده كند‪ .‬ولي به نظر مي رسد كه شما بيشتر به افكار عمومي توجه داريد تا به آن‬
‫مرگ او انواع بريده ي جرايد را در مورد واقعه مرگ پسرش ھمراه با انواع عكس ھايي از او و زندگينامه ي او فراھم‬
‫آورده بود‪ ،‬نمي بينم كه شما واقعاً از مرگ او شوكه شده باشيد‪ .‬به نظر مي رسد كه چيز ديگري باشد‪ ".‬گفت‪،‬‬
‫"منظورت چيست؟" به او برخورده بود و اين نخستين مالقات ما بود‪ .‬گفتم‪" ،‬منظورم اين است كه او فقط يك معاون‬
‫وزير آموزش و پرورش بود و شما مي بايد براي او جاه طلبي ھايي داشتيد كه روزي وزير آموزش و پرورش شود و‬
‫سپس وزير اعظم ايالت‪ ،‬و سپس شما او را به دولت فدرال ببريد‪ ....‬و شما مي بايست براي كارھايي كه خودتان‬
‫نتوانسته بوديد انجام دھيد‪ ،‬به او اميد بسته باشيد‪".‬‬

‫او يكي از سالخورده ترين جنگجويان نھضت آزادي ھند بود‪ ،‬ولي نتوانسته بود پس از آزادي ھيچ مقامي را به دست‬
‫آورد‪ .‬او مردي ساده بود و مكار نبود‪ ،‬يك سياست باز نبود‪ .‬او خيلي فداكاري كرده بود‪ .‬ولي چه كسي به فداكاري‬
‫اھميت مي دھد‪ ،‬چه كسي اھميت مي دھد كه او چند بار به زندان افتاده و چقدر با خانواده اش مخالف كرده است‬
‫زيرا پدرش طرفدار پروپاقرص حكومت بريتانيا بود‪ .‬و پدرش تھديد كرده بود كه اگر آن كارھاي بي معني اش را متوقف‬
‫نكند‪ ،‬او را از ارث محروم خواھد كرد‪ .‬او با وجود مخالفت پدرش با انگليسي ھا جنگيد‪ .‬او اميد داشت كه مقامي‬
‫عالي به دست آورد‪ .‬و ھيچ مقامي به دست نياورد‪ .‬من مي دانم كه او توانايي اين مقام ھا را نداشت‪ .‬او مردي‬
‫بسيار ساده بود‪ .‬جنگيدن براي آزادي يك چيز است و نخست وزير شدن و يا شھردار شدن چيزي ديگر به كيفياتي‬
‫متفاوت نياز است‪ .‬پس او اميدوار بود‪.......‬‬

‫به او گفتم‪" ،‬شما اميدوار بوديد‪ ".‬در حالي كه تمام اشك ھايش خشك شده بودند‪ ،‬گفت‪" ،‬ولي چطور توانستي‬
‫بفھمي‪ ،‬زيرا براي نخستين بار است كه مرا مي بيني‪ ".‬گفتم‪" ،‬باديدن اينھمه بريده ي جرايد و تلگراف ھا‪ ،‬به نظر‬
‫مي رسد كه بسيار جاه طلب باشيد‪ .‬جاه طلبي ھاي خود شما برآورده نشده اند و شما اميد داشتيد كه توسط‬
‫پسرتان به جاه طلبي ھاي برآورده نشده ي خود دست پيدا كنيد‪ .‬و اينك پسر مرده است‪ .‬شما ھرگز پسرتان را‬
‫دوست نداشته ايد‪ ،‬زيرا پسر دومي ھم داريد و من ھردوي آن ھا را مي شناسم‪" ".‬شما توجھي به پسر دوم‬
‫نداشتيد زيرا او در سياست نيست‪ .‬تمام عشق شما براي جاه طلبي بوده است‪ .‬آن پسر فقط يك وسيله بوده‪ .‬مي‬
‫خواستيد از او استفاده كنيد و اينك او رفته است‪ .‬سياست چيز زياد بزرگي نيست‪ .‬احمق ھا در آن توفيق مي يابند‬
‫و شما تمامي قدرت‪ ،‬نفوذ و روابط را داريد پسر ديگر را جلو بيندازيد‪ ".‬و او پاك آن پسر اول را ازياد برد و گفت‪،‬‬
‫"درست است‪ ،‬در موردش فكر نكرده بودم‪ ".‬و او پسر ديگرش را جلو انداخت‪ .‬به جاي پسر اول‪ ،‬او پسر دومش را ھل‬
‫داد و آن پسر معاون آموزش و پرورش ايالت شد‪ .‬ولي از تقدير عجيب‪ ،‬آن پسر دوم نيز پيش از پدرش مرد!‬

‫او نيز نتوانست يك وزير تمام عيار شود‪ .‬وقتي به ديدارش رفتم گفتم ‪" ،‬حاال واقعاً متاسفم‪ ،‬زيرا شما فقط دو پسر‬
‫داشتيد‪ .‬حاال فقط يك راه مانده‪ ".‬گفت‪" ،‬چي؟ اين تو بودي كه پيشنھاد دادي و من انجامش دادم‪ .‬و اوضاع حوب‬
‫پيش مي رفت‪ .‬من آن پسر اول را ازياد برده بودم‪ .‬با تقدير خداوند چه مي توان كرد؟ ولي اينك او نيز مرده است‪".‬‬
‫گفتم‪" ،‬دامادتان چطور است؟ او يك داماد داشت او را مجبور كنيد!" گفت‪" ،‬ولي حاال ديگر قدري مي ترسم كه‬
‫فشاري بياورم‪ .‬اگر او ھم بميرد چي؟" گفتم‪" ،‬آنوقت خواھيم ديد‪ .‬كس ديگري را پيدا خواھيم كرد‪ .‬نخست او را‬
‫مجبور كنيد‪ .‬زيرا اگر او بميرد‪ ،‬آنوقت ھيچكس از خانواده ي شما نمي تواند وارد سياست شود‪ .‬شما تمام روابط را‬
‫داريد‪ ،‬ولي ھيچ قدرت واقعي نداريد‪ .‬ولي تمام رھبران بزرگ كشور با شما در رابطه ھستند و دوستان شما ھستند‪.‬‬
‫مي توانيد چنين فشاري بياوريد‪ ".‬گفت‪" ،‬ارزش آزمايش را دارد‪ .‬فوقش اين است كه مي ميرد‪ .‬چه كار ديگري مي‬
‫تواند بكند؟" و داماد او ابداً آماده نبود‪ .‬باديدن اينكه دو پسر در آن پست معاونت مرده اند‪ ،‬او ترسيده بود‪.‬‬

‫حتي نزد من آمد و گفت‪" ،‬لطفاً ھيچ پيشنھادي نكنيد‪ .‬آن مرد خطرناك است‪ .‬حاال دنبال من است و ھمان پست‬
‫خالي است‪ ،‬زيرا پسر دوم ھم مرده است و من خيلي مي ترسم‪ .‬و من يك سياست باز نيستم‪ ".‬گفتم‪" ،‬اين فقط‬
‫يك تصادف است‪ .‬و نخست اينكه تو پسر او نيستي‪ .‬فقط واردش شو و ببين چه اتفاقي مي افتد‪ ".‬خوشبختانه او‬
‫زنده ماند‪.‬‬

‫ولي آن پيرمرد ازدنيا رفت‪ .‬و زماني كه او مرد‪ ،‬ھيچكس اھميتي به آن داماد او نداد و در انتخابات بعدي كنار زده‬
‫شد‪ .‬حتي نتوانست براي شركت در انتخابات مجوز ورود تھيه كند‪ .‬تمامش نفوذ آن پيرمرد بود‪ .‬پس وقتي مرا ديد‬
‫گفت‪" ،‬اوضاع حتي بدتر از سابق شده است‪ .‬حتي اگر به عنوان معاون وزير مرده بودم‪ ،‬دست كم افتخار دولتي‬
‫داشتم و افكار عمومي نسبت به من خوب مي بود‪ .‬ولي چيزي به خطا رفته است‪ .‬آن پيرمرد قبل از من مرد و من‬
‫اينك در ھيچ كجا نيستم‪ .‬او كسب و كار مرا ازبين برد‪ .‬من كسب و كار را تعطيل كردم و به سياست وارد شدم و اينك‬
‫سياست تمام شده است‪ .‬چون من با آن مردم ھيچ رابطه و آشنايي نداشتم‪ ،‬حتي نتوانستم براي شركت در‬
‫انتخابات مجوز بگيرم‪".‬گفتم‪" ،‬بايد از خدا شاكر باشي كه زنده ھستي‪ .‬فقط دوباره مغازه ات را باز كن و سياست را‬
‫تماماً فراموش كن‪".‬‬

‫آن پيرمرد وقتي كه پسر اولش مرد تھديد كرده بود كه خودش را خواھد كشت‪ .‬زنش بسيار ھراسان بود‪ .‬به من‬
‫گفت‪" ،‬به نوعي او را باز بداريد‪ .‬او گفته است كه خودش را خواھد كشت‪".‬گفتم‪" ،‬نگران نباشيد‪ .‬مردي كه انواع‬
‫تلگرام ھا و بريده جرايد را نگه داري مي كند خودش را نخواھد كشت‪ .‬چنين فردي مرتكب خودكشي نخواھد شد‪.‬‬

‫زنش گفت‪" ،‬آيا مطمئن ھستي؟" گفتم‪" ،‬من مطلقاً يقين دارم‪ .‬از او نترسيد‪ .‬او كامال ً سرحال است و من راه چاره را‬
‫به او گفته ام‪ ".‬آن مرگ يك مشكل نبود‪ .‬ولي او فكر مي كرد كه اين مرگ است كه مشكل است‪ :‬كه پسرش مرده‬
‫است و او آن پسر را خيلي دوست داشته و نمي تواند بدون او زندگي كند‪ ".‬گفتم‪" ،‬مشكل اين نيست‪ .‬مشكل اين‬
‫است كه تو عاشق جاه طلبي ھاي خودت بوده اي و او فقط براي آن جاه طلبي ھا مورد استفاده بوده‪ .‬فقط به‬
‫مشكل اصلي نگاه كن و ھمه چيز بي درنگ روشن خواھد شد‪".‬‬

‫و او فھميد‪ .‬و دوستي بزرگ برايم شد‪ .‬و او ھشتاد سال داشت‪ .‬ولي او گفت‪" ،‬ھيچكس چنين چيزي به من نگفته‬
‫بود‪ .‬ھمه فكر مي كردند كه مشكل‪ ،‬مرگ پسرم است‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬اگر با آن فكر مانده بودي‪ ،‬رنجور باقي مي ماندي‪ ،‬زيرا مشكل واقعي آن نبود‪ .‬و مشكل واقعي‪ ،‬جاه طلبي تو‬
‫بوده فقط پسر دوم را جلو بفرست‪ ".‬و ھمانطور كه پسر دوم معاون آموزش و پرورش شد‪ ،‬پيرمرد بارديگر خوشحال‬
‫بود‪ .‬او پسر اول را ازياد برد‪ .‬مسئله اين نبود كه "چه كسي"‪ ،‬بلكه اين بود كه "شخصي" بايد جاه طلبي ھاي او را‬
‫ادامه دھد‪.‬‬

‫ھميشه به ياد داشته باشيد كه ھرگاه با مشكلي روبه رو مي شويد‪ ،‬نخست پيدا كنيد كه مشكل اصلي چيست‪.‬‬
‫زياد نگران راه حل نباشيد‪ .‬مھم ترين كار شما اين است كه مشكل اصلي را پيدا كنيد‪ .‬آنگاه راه حل بسيار آسان‬
‫است‪ .‬ولي اگر مشكل را از دست بدھيد‪ ،‬راه حل غيرممكن مي شود ھر راه حلي كه بياوريد‪ ،‬كار نخواھد كرد‪.‬‬
‫بنابراين مشكل تو در نفس نيست‪.‬مشكل تو اين است كه قادر به پذيرفتن خودت نبوده اي‪ ،‬نتوانسته اي روي پاي‬
‫خودت بايستي‪ ،‬نتوانسته اي به خودت احترام بگذاري و كاري بكني كه بتواني احساس كني كه ارزشي داري‪.‬‬
‫ارزش تو بايد در درونت باشد‪ ،‬نه اينكه به ديگري متكي باشد‪ .‬ارزشي كه وام گرفته شده باشد‪ ،‬خطرناك است‪ ،‬آن‬
‫شخص مي تواند آن را پس بگيرد‪ .‬و در اين "روابط عاشقانه"‪ ،‬اين امور ادامه دارند‪ .‬فقط يك انسان مستقل است كه‬
‫مي تواند عشق بورزد و مورد عشق قرار بگيرد‪ .‬و عشق براي او مشكلي ايجاد نخواھد كرد‪.‬‬
‫انحراف جنسي‬

‫عزيزان من‪،‬‬

‫مايلم سخنانم را با داستاني كوتاه آغاز كنم‪.‬‬

‫قرن ھا پيش‪ ،‬در كشوري خاص ‪ ،‬يك نقاش بزرگ وجود داشت‪ .‬وقتي جوان بود تصميم گرفت يك چھره ي واقعاً عالي‬
‫نقش كند كه سرور الھي از آن بدرخشد‪ :‬صورت كسي كه چشمانش با آرامشي بي نھايت بدرخشد‪ .‬بنابراين مي‬
‫خواست كسي را پيدا كند تا صورتش منتقل كننده ي چيزي از فراسو باشد‪ ،‬چيزي وراي اين زندگي و اين دنيا‪.‬‬

‫ھنرمند ما عازم سفر شد و سراسر كشور را روستا به روستا‪ ،‬جنگل به جنگل به دنبال چنين شخصي گشت و‬
‫عاقبت‪ ،‬پس از مدت ھاي مديد با چوپاني در كوھستان برخورد كرد كه آن معصوميت و درخشش را در چشمانش‬
‫داشت‪ ،‬با چھره اي كه نشاني از وطني آسماني در آن نقش بسته بود‪ .‬يك نظر به صورت او كافي بود تا ھمه را‬
‫متقاعد كند كه الوھيت در انسان ھا منزل دارد‪.‬‬

‫ھنرمند تصويري از صورت آن چوپان كشيد‪ .‬ميليون ھا نسخه از آن نقاشي به فروش رفت‪ ،‬حتي در سرزمين ھاي‬
‫دوردست‪ .‬مردم فقط با آويختن آن نقاشي به ديوار خانه ھايشان احساس نعمت و بركت مي كردند‪ .‬پس از حدود‬
‫بيست سال‪ ،‬وقتي كه آن ھنرمند سالخورده شده بود‪ ،‬فكر ديگري به نظرش رسيد‪ .‬تجربه اش در زندگي به او نشان‬
‫داده بود كه تمام انسان ھا موجوداتي الھي نيستند و اھريمن نيز در آنان وجود دارد‪ .‬فكر كشيدن چھره اي كه‬
‫نشانگر وجود اھريمن در انسان باشد به نظرش رسيد‪ .‬فكر كرد كه اين دو چھره مي توانند يكديگر را تكميل كنند و‬
‫نشان دھنده ي انسان كامل باشند‪.‬‬

‫در روزگار پيري‪ ،‬بارديگر به دنبال يافتن مردي راھي شد كه انسان نبود و يك اھريمن بود‪ .‬وارد قمارخانه ھا و ميكده ھا‬
‫و تيمارستان ھا شد‪ .‬اين شخص مي بايد سرشار از آتش دوزخ باشد‪ ،‬صورتش بايد نشانگر كامل اھريمن باشد‪:‬‬
‫زشت و آزاردھنده‪ .‬او در پي خود تصوير گناه بود‪ .‬او قبال ً تصويري از الوھيت را نقش بسته بود و حاال در پي كسي بود‬
‫كه كالبد شيطان باشد‪ .‬پس از جست و جويي طوالني‪ ،‬عاقبت با يك محكوم در زندان برخورد كرد‪ .‬آن مرد مرتكب‬
‫ھفت قتل شده بود و ظرف چند روز آينده قرار بود حلق آويز شود‪ .‬دوزخ از چشمان آن مرد مشھود بود‪ ،‬او تجسد‬
‫نفرت بود‪ .‬صورتش زشت ترين صورتي بود كه ممكن بود يافت شود‪ .‬ھنرمند شروع كرد به كشيدن تصوير چھره ي آن‬
‫مرد‪.‬‬

‫وقتي نقاشي را تمام كرد‪ ،‬آن را در كنار آن نقاشي قبلي قرار داد تا تفاوت را ببيند‪ .‬از نظر ھنر نقاشي‪ ،‬گفتن اينكه‬
‫كدام بھتر بود دشوار بود‪ ،‬ھردو عالي بودند‪ .‬او ايستاد و به ھردو تابلو مگاه كرد‪ .‬آنگاه ناله اي شنيد‪ .‬برگشت و ديد‬
‫كه آن زنداني مشغول گريستن است‪ .‬ھنرمند تعجب كرده بود‪ .‬پرسيد‪" ،‬دوست من چرا گريه مي كني؟" آيا اين‬
‫تصاوير تو را ناراحت مي كنند؟" زنداني گفت‪" ،‬در تمام اين مدت سعي داشتم چيزي را از تو پنھان كنم‪ ،‬ولي امروز‬
‫ديگر نتوانستم‪.‬‬

‫واضح است كه نمي داني آن تصوير اولي نيز خود من ھستم‪ .‬ھردو نقاشي از صورت من است‪ .‬من ھمان چوپاني‬
‫ھستم كه تو بيست سال پيش در كوھستان ديدي‪.‬‬

‫من براي سقوط خودم در اين بيست ساله گريه مي كنم‪ .‬من از بھشت به دوزخ فرو افتاده ام‪ ،‬از الوھيت به اھريمن‪".‬‬

‫من نمي دانم كه اين داستان تا چه اندازه واقعي است‪ .‬شايد واقعي باشد و شايد ھم نباشد‪ ،‬ولي زندگي ھر‬
‫انسان دو روي متفاوت دارد‪ .‬در ھر فرد ھم الوھيت وجود دارد و ھم اھريمن‪ ،‬در ھر انسان ھم امكان بھشت وجود‬
‫دارد و ھم امكان دوزخ‪ .‬در وجود ھر فرد‪ ،‬ھم گل ھاي خير و زيبايي شكوفا مي شوند و ھم گنداب ھاي كثيف و‬
‫زشت مي تواند ايجاد شود‪ .‬ھر فرد پيوسته بين اين دو افراط و تفريط در نوسان است‪ .‬فرد مي تواند به ھريك از اين‬
‫دو انتھا دست بيابد‪ ،‬ولي زندگي بيشتر افراد به آن ساحل دوزخي منتھي مي شود‪.‬اندكي مردمان خوش اقبال وجود‬
‫دارند كه اجازه مي دھند الوھيت در آنان رشد يابد‪ .‬آيا مي توانيم در رشددادن الوھيت در خود توفيق يابيم؟ آيا مي‬
‫توانيم مانند آن نقاشي باشيم كه از نور الوھيت مي درخشيد؟ اين چگونه مي تواند انجام شود؟‬

‫با خود اين پرسش‪ ،‬مايلم سخنان امروزم را شروع كنم‪ :‬چگونه مي توان از زندگي انسان يك بھشت ساخت‪ ،‬يك‬
‫رايحه ي مطبوع‪ ،‬يك زيبايي؟‬

‫چه تعداد از انسان ھا چيزي را كه باقي است مي شناسند؟ چند نفر از انسان ھا وارد معبد الھي مي شوند؟‬

‫به نظر مي رسد كه آنچه در زندگي انسان ھا رخ مي دھد‪ ،‬دقيقاً عكس اين است‪ .‬ما در كودكي در بھشت ھستيم‪،‬‬
‫ولي تا زماني كه سالخورده شويم‪ ،‬در جھنم به سر مي بريم‪ .‬گويي كه از ھمان كودكي دچار يك سقوط پيوسته‬
‫شده ايم‪ .‬دنياي كودكي سرشار از معصوميت و خلوص است‪ ،‬ولي به تدريج سفر در جاده اي را آغاز مي كنيم كه از‬
‫نفاق و ريا ھموار شده است‪ .‬و در ھنگام پيري‪ ،‬نه تنھا جسم ما پير مي شود‪ ،‬بلكه روحمان نيز فرتوت مي گردد‪.‬‬

‫نه تنھا بدن ناتوان و بي رمق مي شود‪ ،‬بلكه روح نيز به وضعيتي خراب سقوط مي كند‪ .‬ولي ما فقط اين را زندگي‬
‫محسوب مي كنيم و از كنار آن مي گذريم‪ .‬مذھب مي خواھد در اين خصوص پرسشي را مطرح سازد‪ .‬مذھب‬
‫اينگونه ديدگاه را مورد ترديد قرار مي دھد‪ :‬اگر سفر ما از بھشت به دوزخ باشد‪ ،‬چيزي بايد در جايي‬

‫به خطا رفته باشد‪ .‬اوضاع بايد دقيقاً عكس اين باشد‪ .‬اين بايد سفري پاداش دھنده باشد ‪ :‬از رنج به سرور‪ ،‬از‬
‫تاريكي به نور‪ ،‬از فنا به بقا‪.‬‬

‫در واقعيت‪ ،‬تنھا شوق و تشنگي انسان در عمق وجودش ھمين است‪ .‬تنھا اشتياق در وجود انسان اين است كه‬
‫چگونه از فاني بودن به جاودانگي برسد‪ .‬در انسان تنھا عطش و تنھا شوق وافر اين است كه چگونه از تاريكي به‬
‫نور‪ ،‬از باطل به حق برسد‪.‬‬

‫ولي در اين سفر اكتشافي براي حقيقت‪ ،‬در اين سفر اكتشافي براي الوھيت درون‪ ،‬انسان به ذخيره اي از انرژي نياز‬
‫دارد‪ ،‬انسان بايد انرژي خويش را حفظ و ذخيره كند‪ .‬فرد نياز دارد تا انرژي را گردآوري كند و بسازد تا بتواند منبعي‬
‫غني از انرژي شود‪ .‬تنھا در اين صورت است كه انسان به الوھيت رھنمون مي شود‪ .‬بھشت براي ناتوان ھا نيست‪.‬‬

‫حقيقت زندگي براي كساني نيست كه انرژي شان را ھدر مي دھند و ضعيف و ناتوان مي گردند‪ .‬كساني كه تمام‬
‫انرژي ھاي زندگي را ھدر مي دھند و در درون ضعيف و نحيف مي شوند نمي توانند به اين سفر دست بزنند‪.‬‬
‫باالرفتن به چنان اوجي و دست زدن به چنين عروجي نياز به انرژي عظيم دارد‪ .‬حفاظت از انرژي وجود‪ ،‬كليد ديانت‬
‫است‪ .‬انرژي بايد حفظ و نگه داري شود تا بتوانيم منبعي جوشان از آن شويم‪ .‬ولي ما نسلي ضعيف و بيمار ھستيم‬
‫كه تمام انرژي خود را از دست مي دھيم‪ .‬ما ناتوان و ناتوان تر مي شويم‪ ،‬تا وقتي كه ھمه چيز از دست برود و فقط‬
‫يك خالي بودن پوچ باقي بماند‪ .‬فقط يك پوچي خالي‪.‬‬

‫ما چگونه انرژي ازدست مي دھيم؟ بزرگترين راه خروجي و ھدر رفتن انرژي‪ ،‬عمل جنسي است‪ .‬و ھمانطور كه ديروز‬
‫برايتان گفتم‪ ،‬دليلي وجود دارد كه چرا انسان آماده است تا انرژي ازدست بدھد‪ .‬چه كسي مي خواھد انرژي از‬
‫دست بدھد؟ ھيچكس‪ .‬ولي چون لمحه اي از يك ارضاء خاص وجود دارد‪ ،‬فرد آماده است كه براي دستيابي به آن‬
‫لمحه‪ ،‬انرژي ازدست بدھد‪ .‬در لحظه ي انزال نوعي تجربه ي خاص وجود دارد و براي ھمين تجربه است كه فرد آماده‬
‫است انرژي از دست بدھد‪.‬‬

‫اگر ھمين تجربه بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد‪ ،‬انسان ھرگز آماده نيست تا از طريق سكس انرژي ازدست‬
‫بدھد‪ .‬آيا راه ديگري براي كسب ھمين تجربه وجود دارد؟ آيا راه ديگري براي تشخيص ھمين تجربه وجود دارد؟ تجربه‬
‫اي كه در آن اوج حيات را لمس كنيم‪ ،‬جايي كه لمحه اي از سرور و آرامش زندگي را مشاھده كنيم؟آيا راه ديگري‬
‫ھم ھست؟ آيا براي رسيدن به درون خود‪ ،‬راه ديگري ھم وجود دارد؟ آيا براي رسيدن به منبع آرامش و سرور درون‬
‫خودمان راھي ديگر ھم ھست؟‬

‫اگر چنان راھي يافت شود‪ ،‬انقالبي را در زندگي فرد سبب خواھد شد‪ .‬آنگاه انسان به سكس پشت خواھد كرد و به‬
‫سمت الوھيت و فراآگاھي روي خواھد آورد‪ .‬انقالبي دروني صورت مي گيرد‪ ،‬دري تازه گشوده خواھد شد‪ .‬اگر ما‬
‫قادر نباشيم به بشريت دري تازه را نشان دھيم‪ ،‬مردم به حركت تكراري و دايره وار ادامه داده و نابود خواھند شد‪.‬‬
‫ولي مفاھيمي كه تاكنون در مورد سكس وجود داشته است‪ ،‬قادر نبوده ھيچ دري تازه را به جز سكس بر روي نژاد‬
‫انسان بگشايد‪ .‬برعكس‪ ،‬مصيبتي در جھت مخالف رخ داده است‪.‬‬

‫طبيعت فقط يك در را به انسان ھا عطا كرده است‪ ،‬در سكس‪ .‬ولي آموزش ھايي كه در طول اعصار به انسان ھا‬
‫داده شده ھمان در را بسته است‪ ،‬بدون اينكه دري تازه را بگشايد‪ .‬در غياب چنين دري‪ ،‬انرژي فرد درون يك دايره‬
‫مي چرخد‪ .‬اگر دري تازه وجود نداشته باشد كه اين انرژي از آن عبور كند‪ ،‬اين انرژي جوشان و زنداني شده‪ ،‬شخص‬
‫را ديوانه خواھد كرد‪ .‬آنگاه اين انسان ديوانه نه تنھا مي كوشد تا در طبيعي سكس را با زور باز كند‪ ،‬بلكه ھمان انرژي‬
‫مي كوشد تا ديوارھا و پنجره ھا را درھم بشكند و از آنجا جريان پيدا كند‪ .‬براي ھمين است كه انرژي جنسي از‬
‫مسيرھاي غيرطبيعي جاري مي شود‪ .‬اين فالكت رخ داده است‪ .‬اين يكي از بزرگترين بدبختي ھاي انسان‬
‫است‪.‬دري تازه بايد گشوده شود و در كھنه به خودي خود بسته خواھد شد‪.‬‬

‫براي ھمين است كه من آشكارا برعليه تمام آموزش ھاي دشمنانه در مورد سكس و سركوب ھاي جنسي كه‬
‫تاكنون بشريت را رنج داده است برخاسته ام‪ .‬به سبب ھمين آموزش ھا است كه جنسيت نه تنھا در انسان ھا‬
‫افزايش يافته‪ ،‬بلكه ھمچنين منحرف نيز گشته است‪.‬ولي چاره چيست؟ آيا دري ديگري مي تواند گشوده شود؟‬

‫ديروز برايتان گفتم كه تجربه اي كه از لحظه ي انزال به دست مي آيد شامل دو عنصر است‪ :‬بي زماني و بي‬
‫نفسي‪ .‬زمان ازبين مي رود و نفس محو مي گردد‪.‬‬

‫به دليل نبودن نفس و توقف زمان‪ ،‬فرد لمحه اي از وجود خويش وجود واقعي خودش را مشاھده مي كند‪ .‬ولي اين‬
‫شكوھي گذرا و ناپايدار است و آنگاه بار ديگر به ھمان شيار و روش قديم بازمي گرديم‪ .‬و در اين روند مقدار عظيمي‬
‫انرژي از دست داده ايم‪ ،‬جرياني بزرگ از انرژي بيوالكتريك را ھدر داده ايم‪.‬‬

‫ذھن مشتاق آن لمحه است‪ ،‬ذھن شوق آن دارد كه بارديگر آن لمحه را داشته باشد‪ .‬و آن لمحه چنان زودگذر و‬
‫ناپايدار است كه تا وقتي كه آن را به دست آورده ايم‪ ،‬ناپديد شده است‪ .‬حتي از خودش خاطره اي آشكار باقي نمي‬
‫گذارد كه شخص چه چيز را تجربه كرده است‪ .‬آنچه باقي مي ماند‪ ،‬يك اصرار است‪ ،‬يك وسواس‪ ،‬انتظاري جنون آميز‬
‫براي تكرار كردن آن تجربه‪ .‬و انسان تمام عمرش را در اين تالش صرف مي كند‪ ،‬ولي فرد ھرگز قادر نيست بيش از يك‬
‫لحظه آن لمحه را داشته باشد‪ .‬اين لمحه ھمچنين از طريق مراقبه ‪ meditation‬به دست مي آيد‪.‬‬

‫براي رسيدن به معرفت فردي‪ ،‬دو راه وجود دارد‪ :‬سكس و مراقبه‪ .‬سكس راھي است كه توسط طبيعت تامين شده‬
‫است‪ .‬سكس راه طبيعت است‪ :‬حيوانات آن را دارند‪ ،‬پرندگان آن را دارند‪ ،‬گياھان آن را دارند و انسان ھا آن را دارند‪.‬‬
‫تازماني كه انسان ھا فقط از راھي كه طبيعت در اختيارشان نھاده استفاده كنند‪ ،‬واالتر از حيوانات نيستند‪ .‬نمي‬
‫توانند باشند‪ ،‬آن در بر روي حيوانات نيز گشوده است‪ .‬حيطه ي انسان بودن روزي شروع مي شود كه دري به جز‬
‫سكس را بگشاييم‪.‬‬

‫قبل از آن‪ ،‬ما انسان نيستيم‪ ،‬پيش از آن ما فقط در نام است كه انسان ھستيم‪ .‬پيش از آن‪ ،‬مركز زندگي ما فقط با‬
‫مركز حيات حيوانات‪ ،‬فقط با مركز زندگي طبيعت منطبق است‪ .‬تا زماني كه به وراي اين عروج نكنيم‪ ،‬تا وقتي به‬
‫وراي اين نرويم ھمچون حيوانات زندگي مي كنيم‪ .‬ما ھمچون انسان خود را با لباس مي پوشانيم‪ ،‬به زبان انساني‬
‫سخن مي گوييم و تمام ظواھر بيروني انسان را حفظ مي كنيم‪ ،‬ولي در درون‪ ،‬در اليه ھاي عميق ذھن‪ ،‬بيش از يك‬
‫حيوان نيستيم‪ ،‬نمي توانيم بيش از آن باشيم‪ .‬براي ھمين است كه با داشتن كوچكترين موقعيت آن حيوان درون مان‬
‫به بيرون مي جھد‪.‬‬

‫در زمان جدايي پاكستان از ھند ديديم كه چگونه يك حيوان در پس پوشاك انساني در كمين نشسته است‪ .‬دانستيم‬
‫مردمي كه در مسجدھا دعا مي كنند و يا در معابد گيتا مي خوانند قادر ھستند غارت كنند‪ ،‬كشتار كنند و تجاوز‬
‫كنند‪،‬ھمه كار مي توانند بكنند‪ .‬ھمان مردمي كه ھميشه در حال دعا و نيايش در معابد و مساجد بودند‪ ،‬در خيابان‬
‫ھا به تجاوز پرداخته بودند‪ .‬چه اتفاقي برايشان رخ داده بود؟‬

‫اگر ھمين حاال و در اينجا شورشي رخ بدھد‪ ،‬مدرم بي درنگ فرصتي مي يابند كه از انسان بودنشان مرخصي‬
‫بگيرند و آن حيوان‪ ،‬كه ھميشه در آنان آماده بوده‪ ،‬بيرون مي آيد‪ .‬حيوان درون انسان ھميشه مشتاق است كه‬
‫آزادانه حكومت كند‪ .‬در جمعيت‪ ،‬در يك اغتشاش عمومي‪ ،‬انسان فرصت مي يابد تا آن جامه ي عاريتي انسانيت را‬
‫به دور افكند و خودش را ازياد ببرد‪ .‬در جمعيت‪ ،‬او شھامت مي يابد تا آن حيواني را كه به نوعي دست آموز كرده بود‪،‬‬
‫آزاد كند‪ .‬براي ھمين است كه ھيچ انساني نمي تواند به تنھايي اعمال شنيعي را انجام دھد كه مي تواند در جمع‬
‫انجام مي دھد‪ .‬يك فرد تنھا‪ ،‬ترس از اين دارد كه ديده شود‪ ،‬با او مخالفت شود و به عنوان يك حيوان ناميده شود‪.‬‬

‫ولي در وسط يك جمعيت بزرگ‪ ،‬فرد مي تواند ھويت خويش را گم كند‪ ،‬او ابداً نگران نيست كه مركز توجه قرار بگيرد‪.‬‬
‫او اينك بخشي از يك دسته و جمعيت است‪ ،‬اينك ديگر او يك شخص با يك نام نيست‪ ،‬اينك او فقط يك جمعيت بزرگ‬
‫است‪ .‬اينك او كاري مي كند كه آن جمعيت بزرگ مي كند‪.‬‬

‫و فرد چه مي كند؟ به آتش مي كشد و تجاوز مي كند‪ .‬ھمچون بخشي از جمعيت او فرصت مي يابد تا حيوان پنھان‬
‫درونش را آزاد بگذارد‪ .‬و براي ھمين است كه ھر پنج تا ده سال انسان مشتاق جنگ است و اميد دارد كه‬
‫اغتشاشي صورت بگيرد‪ .‬اگر تحت عنوان مشكل ھندو‪-‬مسلمان باشد اشكالي ندارد! اگر نه‪ ،‬آرمان گجراتي‪-‬ماراتي‬
‫‪ Gujarati-Marathi cause‬نيز كفايت مي كند! اگر اھالي گجرات و ماراتي ھا تن به اغتشاش ندھند‪ ،‬آنوقت تضاد بين‬
‫مردمان ھندي‪ -‬زبان و غير‪-‬ھندي‪ -‬زبان نيز برايش خوب است‪ .‬براي رھاكردن آن حيوان سيري ناپذير درونش‪ ،‬او به يك‬
‫بھانه نياز دارد‪ ،‬ھر بھانه اي‪.‬‬

‫آن حيوان درون انسان اگر براي مدت ھاي زياد در قفس بماند‪ ،‬احساس خفگي مي كند‪ .‬و تا زماني كه معرفت‬
‫انسان به وراي دري كه طبيعت به او داده عروج نكند‪ ،‬اين حيوان درون او ازميان نخواھد رفت‪ .‬انرژي حياتي ما فقط يك‬
‫راه خروج طبيعي‪ ،‬ولي حيواني دارد و آن راه خروجي‪ ،‬سكس است‪ .‬بستن اين كانال مشكل آفرين است‪ .‬الزامي‬
‫است كه پيش از بستن در سكس‪ ،‬دري جديد گشوده شود‪ ،‬تا انرژي بتواند در جھتي تازه جريان يابد‪.‬اين ممكن‬
‫است تاكنون انجام نگرفته است به اين دليل ساده كه سركوب كردن آسان تر به نظر مي آيد و متحول ساختن‪،‬‬
‫دشواراست‪ .‬آسان تر اين است كه چيزي را بپوشاني و رويش بنشيني تا اينكه آن را متحول كني‪.‬‬

‫براي متحول ساختن به يك روش نياز است و كامل كردن آن روش الزامي است‪ .‬بنابراين ما راه آسان سركوب كردن‬
‫سكس را برگزيده ايم‪ .‬ولي فراموش كرده ايم كه ھيچ چيز با سركوب ازبين نمي رود‘ برعكس‪ ،‬فقط قوي تر مي شود‪.‬‬
‫ما ھمچنين فراموش كرده ايم كه سركوب كردن ھرچيز‪ ،‬سبب تشديد جاذبه ي آن مي شود‪ .‬آنچه را كه سركوب‬
‫كرده ايم وارد اليه ھاي عميق تر آگاھي ما مي شود‪ .‬مي توانيم در طول ساعات بيداري آن را سركوب كنيم‪ ،‬ولي در‬
‫شب در روياھايمان خودش را نشان مي دھد‪ .‬در درون منتظر مي ماند و مشتاق است تا در كوچكترين فرصت بيرون‬
‫بجھد‪.‬‬

‫سركوب كردن انسان را از ھيچ چيز رھا نمي سازد‪ ،‬برعكس ريشه ھاي آن عميق تر وارد ناخودآگاه مي شود و‬
‫شخص حتي عميق تر در دام مي افتد‪ .‬بشريت در خود ھمان تالش براي سركوب سكس توسط آن به زنجير كشيده‬
‫شده و در دامش افتاده است‪.‬براي ھمين است كه انسان ھا ھمچون حيوانات فصل يا دوران مخصوص جفتگيري‬
‫ندارند‪ .‬انسان ھا بيست و چھارساعته و در تمام سال دچار جنسيت ھستند‪ .‬در ميان انواع حيوانات‪ ،‬حتي يك حيوان‬
‫نيز يافت نمي شود كه بيست و چھارساعته و در تمام سال ميل جنسي داشته باشد! حيوانات دوران مشخصي‬
‫براي آن دارند‪ ،‬يك فصل مخصوص كه مي آيد و مي رود‪ .‬پس از آن دوران يا آن فصل حيوان ديگر دوباره به آن فكر نمي‬
‫كند‪ .‬ولي نگاه كنيد كه چه بر سر انسان ھا آمده است! آنچه را كه انسان ھا سعي كرده اند سركوب كنند‪ ،‬بيست و‬
‫چھار ساعته و در تمام طول سال در زندگي شان منتشر و پخش شده است‪.‬‬

‫آيا ھرگز در مورد اين واقعيت فكر كرده ايد كه ھيچ حيواني در تمام اوقات و تمام موقعيت ھا شھواني نيست؟ ولي‬
‫انسان ھا در تمام ساعات و تمام موقعيت ھا احساس شھوت دارند؟ ميل جنسي چنان در درون انسان ھا متصاعد‬
‫مي شود كه گويي سكس تنھا چيز و ھمه چيز در زندگي است‪ .‬اين چگونه به وقوع پيوسته است؟ اين مصيبت‬
‫چگونه عارض بشر شده است؟ چرا فقط دامنگير انسان شده و نه ھيچ حيوان ديگري؟‬

‫فقط يك دليل وجود دارد‪ :‬انسان ھا كوشيده اند تا سكس را سركوب كنند و در عوض ھمچون يك زھر در سراسر‬
‫شخصيت آنان منتشر گشته است و ما براي اينكه سركوب كنيم مجبور بوده ايم كه چه كنيم؟ ما بايد آن را محكوم‬
‫مي كرديم‪ ،‬بايد نگرشي توھين آميز به آن مي پرورانديم‪ ،‬بايد آن را تحقير مي كرديم‪ ،‬بايد از آن سوء استفاده مي‬
‫كرديم‪ .‬بايد آن را "دري به سوي دوزخ" مي خوانديم‪ .‬بايد اعالم مي كرديم كه " سكس گناه است!" بايد مي گفتيم‬
‫كه ھرآنچه كه در سكس است نفرت انگيز است و بايد آن را خوار و حقير شمرد‪ .‬ما بايد تمام اين نام ھاي خفت بار را‬
‫براي سكس اختراع مي كرديم تا بتوانيم سركوب كردن آن را توجيه كنيم‪ .‬ولي ما كمترين آگاھي نداريم كه به سبب‬
‫ھمين سرزنش ھا و محكوميت ھا‪ ،‬تمام زندگي مان سرشار از زھر شده است‪.‬‬

‫نيچه ‪ Nietzche‬زماني جمله اي بسيار پرمعني گفته است‪ .‬او گفته كه مذاھب كوشيده اند تا سكس را با مسموم‬
‫كردنش به قتل برسانند ولي سكس كشته نشد‪ ،‬مسموم شده است‪ .‬بھتر بود كه كشته مي شد‪ ،‬ولي اينك چيزھا‬
‫بدتر شده اند‪ .‬سكس زندگي مي كند‪ ،‬ولي مسموم است‪ .‬جنسيت گرايي‪ sexuality‬ھمان سكس مسموم شده‬
‫است‪.‬‬

‫سكس درحيوانات نيز وجود دارد‪ ،‬زيرا سكس انرژي حياتي است‪ ،‬ولي جنسيت گرايي فقط در انسان وجود دارد‪ .‬در‬
‫حيوانات چنين چيزي وجود ندارد‪ .‬به چشمان حيوانات نگاه كنيد‪ ،‬چيزي از شھوت و جنسيت گرايي در آنجا به كمين‬
‫ننشسته است‪ .‬ولي اگر به چشمان انسان ھا نگاه كنيد‪ ،‬شھوات و شھوت پرستي را در آن خواھيد يافت‪ .‬بنابراين‬
‫حيوانات ھنوز ھم يك زيبايي دارند‪.‬‬

‫ولي براي زشتي و بدكاري جنون آميز سركوب كنندگان سكس‪ ،‬حد و مرزي وجود ندارد‪ .‬ديروز به شما گفتم كه اگر‬
‫دنيا بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود‪ ،‬دخترھا و پسرھا بايد بيشتر به ھم نزديك شوند‪ .‬پيش از اينكه انرژي‬
‫جنسي در آنان به بلوغ برسد‪ ،‬پيش از چھارده سالگي‪ ،‬بايد با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند تا كه شھوت براي آن به‬
‫سادگي ازبين برود‪ .‬برعكس‪ ،‬نھضتي جديد در آمريكا شروع شده كه توسط مردمان مذھبي آنجا ھدايت مي شود‪.‬‬
‫شايد از آن بي خبر باشيد‪ ،‬ولي اين يك نھضت بسيار عجيب است‪ .‬ھدف آن ھا اين است كه از بيرون بردن سگ ھا‬
‫‪ ،‬گربه ھا‪ ،‬اسب ھا و ساير حيوانات بدون پوشاك ممانعت كنند!!! آنان مي خواھند كه پيش از اينكه حيوانات به‬
‫خيابان بروند‪ ،‬لباس بپوشند!!‬

‫آموزش جنسي به كودكان‬

‫فكر پشت آن اين است كه كودكان با ديدن حيوانات برھنه ممكن است فاسد شوند!! چقدر مسخره است كه فكر‬
‫كنيم كودكان با ديدن بدن برھنه ي حيوانات فاسد خواھند شد!! ولي درھرحال برخي از اخالق گرايان و مذھبيون‬
‫چنين نھضتي را شكل داده اند تا از آوردن حيوانات بدون پوشاك به خيابان جلوگيري كنند‪ .‬ببينيد كه براي نجات انسان‬
‫ھا چه كارھا مي كنند!‬

‫اين "ناجيان" ھمان كساني ھستند كه انسان ھا را نابود مي كنند‪ .‬آيا ھرگز دقت كرده ايد كه حيوانات در برھنگي‬
‫شان چه زيبا و شگفت انگيز ھستند؟ حيوانات حتي در برھنه بودنشان نيز معصوم و ساده ھستند‪ .‬شما بسيار به‬
‫ندرت به برھنه بودن حيوانات فكر مي كنيد و تا نوعي برھنگي بيمارگونه در خودتان پنھان نباشد‪ ،‬ھرگز برھنگي آن‬
‫ھا را نخواھيد ديد‪ .‬ولي كساني كه مي ترسند و آنان كه بزدل ھستند براي جبران ترس خود از برھنگي ھمه كار‬
‫مي كنند‪ .‬به سبب ھمين افكار است كه نسل بشر روز به روز بيشتر به قھقرا مي رود‪.‬‬

‫آنچه واقعاً مورد نياز است اين است كه مردم چنان ساده شوند كه بتوانند معصوم و مسرور‪ ،‬برھنه ‪ ،‬بدون لباس‬
‫بايستند ‪ ،‬مانند ماھاويرا ‪ Mahavira‬كه برھنه و بي لباس برخاست‪ .‬مردم مي گويند كه او با كنارگذاشتن پوشاك‪،‬‬
‫لباس پوشيدن را ترك كرد‪ .‬ولي من منكر اين ھستم‪ .‬من مي گويم كه معرفت او‪ ،‬آگاھيش چنان شفاف و چنان‬
‫معصوم شد ‪ ،‬پاك ھمچون يك كودك ‪ ،‬كه به سادگي برھنه ايستاد‪ .‬وقتي كه ھيچ چيز براي پنھان كردن وجود‬
‫نداشته باشد‪ ،‬انسان مي تواند عيان و عريان بايستد‪.‬‬
‫تا زماني كه چيزي براي مخفي كردن وجود داشته باشد‪ ،‬فرد خودش را مي پوشاند‪ .‬ولي وقتي چيزي براي پنھان‬
‫كردن نباشد‪ ،‬انسان حتي نيازي ندارد كه لباس برتن كند‪ .‬آنچه در واقع مورد نياز است نوعي دنياست كه در آن ھر‬
‫فرد چنان معصوم‪ ،‬چنان پاك و بي گناه است كه قادر باشد پوشاك را كنار بگذارد‪ .‬در برھنه بودن چه گناھي وجود‬
‫دارد؟‬

‫ولي امروزه اوضاع چنان است كه مردم حتي با داشتن پوشاك نيز يك ذھنيت گناه آلوده دارند‪ .‬با وجود انواع پوشاك‪،‬‬
‫برھنه ھستند‪ .‬و ھمچنين مردماني وجود داشته اند كه حتي در عريان بودنشان نيز برھنه نبوده اند‪ .‬برھنگي يك‬
‫وضعيت ذھني است‪ .‬با ذھني معصوم و پاك‪ ،‬حتي برھنگي نيز معنايي واال دارد‪ ،‬اھميت و زيبايي خودش را دارد‪.‬‬
‫ولي تاكنون ما با زھر تغذيه شده ايم و اين زھر به تدريج در تمام زندگي ما منتشر شده است ‪ ،‬از يك زاويه ي‬
‫وجودمان تا زاويه اي ديگر‪.‬‬

‫ما از يك زن مي خواھيم كه به شوھرش ھمچون يك خدا بنگرد‪ .‬ھمچنين از ھمان ابتداي كودكي به او آموزش داده‬
‫شده كه سكس يك گناه است‪ ،‬دري به دوزخ است‪ .‬فردا‪ ،‬وقتي كه او ازدواج كند‪ ،‬چگونه مي تواند به شوھرش‬
‫احترام بگذارد؟‪ ،‬كسي كه او را به سمت سكس‪ ،‬به سوي گناه مي كشاند! از يك سو به زن آموزش مي دھيد كه‬
‫شوھرش يك خداست! ولي تجربه ي او نشان مي دھد كه اين موجود گناھكار او را به سوي جھنم مي كشاند‪.‬‬

‫وقتي در نخستين جلسه درسالن اجتماعات باراتيا ويديا‪ Bharatiya Vidya Auditorium‬در مورد اين موضوع صحبت‬
‫كردم‪ ،‬ھمان روز خواھري نزد من آمد و گفت‪" ،‬من خيلي ناراحت ھستم‪ .‬من از شما بسيار عصباني ھستم‪ .‬سكس‬
‫موضوعي محكوم شده است‪ .‬سكس گناه است‪ .‬چرا به اين تفصيل در اين مورد حرف زديد؟ من واقعاً از سكس نفرت‬
‫دارم‪ ".‬حاال‪ ،‬او زني شوھردار است كه دختران و پسراني ھم دارد و از سكس متنفر است‪ .‬او چگونه قادر است‬
‫شوھرش را كه او را به سكس دعوت مي كند دوست بدارد؟ او چگونه مي تواند فرزندانش را كه از سكس به دنيا‬
‫آمده اند دوست بدارد؟ عشق او مسموم باقي خواھد ماند‪ ،‬اين زھر در عشق او ھميشه پنھان خواھد ماند‪ .‬وبه‬
‫سبب ھمين محكوم بودن سكس ‪ ،‬بين او و شوھرش‪ ،‬بين او و فرزندانش ھميشه يك ديوار اساسي برپا خواھد بود‪.‬‬
‫در نظر او اين فرزندان‪ ،‬ثمرات يك گناه ھستند و رابطه ي بين او و شوھرش يك رابطه ي گناه آلوده است‪ .‬آيا فرد مي‬
‫تواند با كسي كه رابطه اي گناه آلوده دارد دوستانه رفتار كند؟ آيا انسان مي تواند با گناه درھماھنگي زندگي كند؟‬
‫كساني كه سكس را تقبيح مي كنند زندگي زناشويي ھمه را نابود ساخته اند‪ .‬و نابودي زندگي زناشويي‪ ،‬نتيجه‬
‫اش اين نيست كه مردم به وراي سكس رفته اند‪ .‬مردي كه با ديوار نامريي گناه بين خودش و ھمسرش روبه رو‬
‫است ھرگز نمي تواند از او راضي باشد‪ .‬آنگاه در اطراف به دنبال زني ديگر مي گردد‪ ،‬نزد زنان روسپي مي رود‪ .‬بايد‬
‫كه چنين كند‪ .‬اگر او در خانه رضايت كامل مي داشت‪ ،‬تمام زنان دنيا مي توانستند برايش ھمچون خواھران و مادران‬
‫باشند‪ .‬ولي چون اين رضايت وجود ندارد‪ ،‬تمام زنان برايش ھمسران بالقوه ھستند ‪ ،‬ھمچون كساني كه مي توانند‬
‫به شريك جنسي تبديل شوند‪ .‬اين طبيعي است‪ ،‬بايد كه چنين باشد زيرا درجايي كه او بايد سرشار از نعمت سرور‬
‫و رضايت باشد‪ ،‬چيزي جز زھر‪ ،‬انزجار و سخن از گناه نمي يابد‪ .‬بنابراين در اطراف چرخ مي زند و در جست و جوي‬
‫ارضاء خويشتن است‪ .‬و انسان ھا در اين جست و جو چه چيزھا كه ابداع نكرده اند!‬

‫اگر از تمام رفتارھايي كه در اين خصوص ابداع شده فھرستي تھيه شود حيرت خواھيد كرد! ولي آن عنصر اساسي‬
‫كه ما به آن توجه نكرده ايم اين است كه آن سرچشمه طبيعي‪ ،‬آن منبع عشق‪ ،‬منبع سكس‪ ،‬زھرآگين شده است‪.‬‬
‫و زماني كه احساس گناه وجود داشته باشد‪ ،‬وقتي بين زن و شوھر احساس اكراه و انزجار وجود داشته باشد‪،‬‬
‫ھمين رويكرد گناه آلوده امكان ھرگونه رشد و تحول را براي ھميشه بر روي آنان خواھد بست‪.‬‬

‫وگرنه‪ ،‬تاجايي كه من درك مي كنم‪ ،‬اگر يك زن و شوھر سعي كنند سكس را به روشي ھماھنگ درك و تحسن‬
‫كنند و نسبت به يكديگر پر از ادراك عاشقانه باشند‪ ،‬با احساسي از خوشي و شادماني و بدون سرزنش كردن‬
‫سكس‪ ،‬آنگاه رابطه ي بين آنان حتماً متحول شده و ارتقا خواھد يافت‪ .‬و پس از اين‪ ،‬اين امكان وجود دارد كه ھمان‬
‫زن‪ ،‬ھمان ھمسر ھمچون يك مادر براي شوھرش به نظر بيايد!‬

‫حدود سال ‪ ،1930‬گاندي به سيالن رفت‪ .‬كاستوربا‪ ، Kasturba‬ھمسرش نيز با او رفته بود‪ .‬ميزبان ھا فكر كردند كه‬
‫مادر گاندي با او ھمراه است‪ ،‬زيرا خود گاندي او را با ‪ ba‬صدا مي زد‪ ،‬به معني مادر‪ .‬در مراسم معارفه و‬
‫خوشامدگويي‪ ،‬ميزبان از اينكه گاندي به ھمراه مادرش از آنجا ديدار مي كند ابراز خوشوقتي كرد‪.‬‬
‫منشي گاندي بسيار عصبي شده بود‪ .‬اشتباه از او بود‪ ،‬او مي بايد پيش ازاين اعضاي ھيات را به سازمان دھندگان‬
‫معرفي مي كرد‪ .‬ولي حاال بسيار دير شده بود‪ :‬گاندي اكنون به ميكروفن نزديك شده بود و مي رفت تا سخنراني‬
‫خودش را آغاز كند‪ .‬منشي از اين نگران بود كه گاندي او را به اين سبب توبيخ كند‪ .‬او نمي دانست كه گاندي ابداً از‬
‫اين موضوع خشمگين نبود‪ ،‬زيرا مردان زيادي وجود ندارند كه اين توفيق را داشته باشند كه ھمسرانشان را به‬
‫مادرانشان تبديل كرده باشند‪.‬‬

‫گاندي گفت‪" ،‬اين تصادفي با شگون است كه دوستي كه مرا معرفي كرد‪ ،‬اشتباھاً حقيقتي را بيان كرد‪ .‬در طول‬
‫چند سال اخير كاستوربا واقعاً مادر من شده است‪ .‬او زماني ھمسرم بود‪ ،‬ولي اكنون مادر من است‪".‬‬

‫اين ممكن است‪ .‬اگر زن و شوھر قدري تالش كنند تا سكس را بايكديگر درك كنند‪ ،‬مي توانند در دگرگون ساختن‬
‫سكس باھم دوست باشند و به يكديگر ياري رسانند‪ .‬و روزي كه زن و شوھر در متحول كردن سكس توفيق بيابند‪،‬‬
‫احساسي از يك سپاسگزاري عظيم بين ايشان ايجاد خواھد شد‪ .‬نه ھرگز قبل از آن‪ .‬پيش از اين‪ ،‬چيزي به جز يك‬
‫خشم و دشمني ظريف و پنھاني بين آنان وجود ندارد‪ .‬پيش از اين فقط يك نزاع ھميشگي وجود دارد‪ ،‬نه يك‬
‫دوستي با صفا‪.‬‬

‫دوستي آنان روزي شروع مي شود كه در متحول ساختن انرژي ھاي جنسي شان براي ھم يك يار و يك وسيله‬
‫باشند‪ .‬اين وقتي است كه نسبت به يكديگر احساسي از سپاسگزاري پيدا مي كنند‪ .‬آن روز‪ ،‬مرد سرشار از احترام‬
‫نسبت به ھمسرش است‪ ،‬زيرا به او كمك كرده تا از شھوت رھا گردد‪ .‬آن روز‪ ،‬زن نسبت به شوھرش سرشار از‬
‫سپاس است‪ ،‬زيرا او را از شھوانياتش آزاد ساخته است‪ .‬از آن روز به بعد آنان در يك رابطه ي دوستي واقعي زندگي‬
‫و عاشقانه خواھند كرد‪ ،‬نه در رابطه اي جنسي‪ .‬اين نقطه ي آغاز سفر زندگي آنان است در جھتي كه شوھر براي‬
‫زنش يك خدا مي شود و زن نيز براي شوھرش يك الھه مي گردد‪ .‬ولي چنين امكاني در نطفه مسموم گشته است‪.‬‬

‫براي ھمين است كه ديروز گفتم مشكل بتوانيد دشمني بزرگتر از من براي سكس پيدا كنيد‪ .‬ولي دشمني من اين‬
‫نيست كه سكس را محكوم يا تقبيح كنم‪ ،‬دشمني من چنين است كه به جھتي اشاره مي كنم كه سكس را‬
‫متحول كنيد و چگونگي آن را بيان مي كنم‪ .‬من به اين معنا دشمن سكس ھستم كه طرفدار دگرگون كردن ذغال به‬
‫الماس ھستم‪ .‬من آرزو دارم كه سكس متحول شود‪.‬‬

‫اين چگونه مي تواند انجام شود؟ روش چيست؟ به شما گفتم كه دري ديگر بايد باز شود‪ ،‬دري جديد‪ .‬وقتي كه نوزاد‬
‫به دنيا مي آيد‪ ،‬سكس فوراً سروكله اش پيدا نمي شود‪ .‬ھنوز زمانش نرسيده است‪ .‬بدن انرژي جمع مي كند‪،‬‬
‫ياخته ھا قوت مي گيرند و زماني فراخواھد رسيد كه بدن كامال ً آماده است‪ .‬انرژي به آھستگي خودش را جمع و جور‬
‫مي كند‪ ،‬و آنگاه با فشار دري را باز مي كند كه در ‪ 14‬سال نخست بسته بوده است ‪ ،‬و براي كودك‪ ،‬اين شروع‬
‫دنياي سكس است‪.‬‬

‫وقتي كه اين در گشوده شد‪ ،‬گشودن دري جديد مشكل مي شود‪ ،‬زيرا طبيعت انرژي چنين است كه ھرگاه‬
‫گذرگاھي براي جريان يافتن در آن پيدا كند‪ ،‬برايش آسان تر است كه ھمان گذرگاه را نگه دارد‪ .‬وقتي كه رود گنگ‬
‫مسيرش را جا انداخت درھمان مسير جاري مي شود‪ ،‬ھر روز مسيري تازه را نمي جويد‪ .‬شايد ھر روز آب ھاي تازه‬
‫به درونش سرازير شوند‪ ،‬ولي در ھمان مسير قبلي جريان خواھد داشت‪ .‬به ھمين ترتيب‪ ،‬انرژي حياتي انسان براي‬
‫خودش مسيري را مي جويد و سپس در ھمان مسير جاري مي گردد‪.‬‬

‫اگر انسان بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود‪ ،‬الزم است قبل از آنكه در سكس باز شود‪ ،‬دري جديد براي اين انرژي‬
‫باز شود‪ .‬آن در جديد‪ ،‬مراقبه است‪ .‬در سال ھاي ابتداي كودكي بايد درس ھا و آموزش ھاي اجباري براي مراقبه‬
‫وجود داشته باشد‪ .‬در عوض‪ ،‬ما به كودكان ضديت با سكس را مي آموزيم كه مطلقاً احمقانه است‪.‬‬

‫كودك را نبايد در مخالفت با سكس آموزش داد‪ ،‬بايد به او چيزي مثبت داد‪ :‬چگونه در دسترس مراقبه قرار بگيرد و‬
‫كودكان سريع تر به مراقبه دست خواھند يافت زيرا آن دري كه بر روي انرژي جنسي آنان باز مي شود‪ ،‬ھنوز بسته‬
‫است و گشوده نشده‪ .‬آن انرژي امن و محافظت شده است‪ ،‬مي تواند ھر در جديدي را بكوبد و بگشايد‪ .‬بعدھا‬
‫ھمين كودكان رشد مي كنند و سپس برايشان بسيار دشوار خواھد بود به مراقبه دست بيابند‪.‬‬
‫يك گياه تازه و جوان را مي توان به ھر جھتي خم كرد‪ ،‬در ھر جھتي مي توان آن را چرخاند‪ .‬ولي وقتي كه رشد كرد‪،‬‬
‫سفت و سخت مي شود‪ .‬اگر سعي كني آن را خم كني‪ ،‬مي تواند بشكند‪ .‬آموختن مراقبه به مردم مسن‪ ،‬رويكردي‬
‫اشتباه است‪ .‬تمام تالش ھا بايد براي آموزش آن به كودكان باشد‪ .‬ولي انسان ھا‪ ،‬چنين كه ھستند‪ ،‬فقط در اواخر‬
‫عمرشان به مراقبه عالقمند مي شوند! فقط آنوقت است كه در مورد مراقبه جويا مي شوند و اينكه انضباط روحاني‬
‫چيست و چگونه به آرامش مي توان رسيد‪ .‬وقتي تمام انرژي ھاي ما مصرف شد‪ ،‬وقتي كه تمام امكانات پيشرفت از‬
‫ميان رفت‪ ،‬وقتي ھمه چيز در شيارھاي خودشان سفت و سخت شدند‪ ،‬وقتي تمام نرمي و قابليت انعطاف ازبين‬
‫رفت‪ ،‬وقتي كه متحول شدن بسيار دشوار است‪ ،‬مي خواھيم كه خودمان را دگرگون كنيم‪ .‬كسي كه يك پايش لب‬
‫گور است مي پرسد كه چگونه مي تواند به مراقبه دست بيابد‪" :‬آيا راھي ھست؟" اين عجيب است‪ .‬اين مفھومي‬
‫جنون آميز است‪.‬‬

‫تازماني كه مفھوم مراقبه را با نوزاد انسان مرتبط نسازيم‪ ،‬اين سياره ھرگز روي صلح و مراقبه به خودش نخواھد‬
‫ديد‪ .‬مرتبط ساختن اين مفھوم با كساني كه در شامگاه زندگي شان زندگي مي كنند عملي عبث و بيھوده است‪.‬‬
‫كوشش براي رسيدن به آرامش در انتھاي زندگي نياز به تالشي بسيار زياد و بي جھت دارد‪ .‬اگر اين كوشش در‬
‫ابتداي زندگي به عمل مي آمد‪ ،‬انسان بسيار آسان تر به مقصود مي رسيد‪ .‬بنابراين نخستين گام در متحول كردن‬
‫سكس‪ ،‬معرفي مراقبه به كودكان خردسال است ‪ ،‬براي مشرف ساختنشان به آرامش‪ ،‬به بي ذھني‪ ،‬براي تشرف‬
‫آنان به سكوت‪ .‬كودكان‪ ،‬با استانداردھاي بزرگساالن‪ ،‬در ھر صورت ساكت و آرام ھستند‪ .‬اگر قدري به آنان جھت داده‬
‫شود و آزموش داده شود كه حتي قدري ساكت وآرام بمانند‪ ،‬تازماني كه به چھارده سالگي و به سن بلوغ برسند‬
‫دري جديد به روي آنان گشوده شده است‪ .‬آنوقت آن انرژي كه بالغ شده است‪ ،‬از دري جاري مي شود كه‬
‫پيشاپيش باز شده است‪ .‬به اين ترتيب‪ ،‬آنان خيلي پيش از اينكه سكس را تجربه كنند‪ ،‬تجربه اي از آرامش‪ ،‬از‬
‫سرور‪ ،‬از بي زماني و بي نفسي خواھند داشت‪ .‬اين آشنابودن‪ ،‬انرژي آنان را از رفتن به كانال ھاي خطا باز مي دارد‬
‫و آن را به مسيري درست ھدايت خواھد كرد‪.‬ما به جاي اينكه آرامش مراقبه را به كودكان آموزش دھيم‪ ،‬انزجار از‬
‫سكس را به آنان مي آموزيم‪ .‬مي گوييم‪" :‬سكس گناه است‪ ،‬سكس كثيف است!" به آنان مي گوييم كه اين نيرو‬
‫چيزي زشت و بد است و ما را به دوزخ مي برد‪ .‬ولي دادن اين نام ھا ھيچ چيز را در وضعيت واقعي تغيير نمي دھد‪.‬‬
‫برعكس‪ ،‬كودكان كنجكاوتر مي شوند‪ :‬مي خواھند بيشتر در مورد اين چيز دوزخي بدانند‪ ،‬مي خواھند اين اھريمن را‬
‫بيشتر بشناسند و ميل دارند اين چيز كثيف را كه والدين و آموزگارانشان اينھمه از آن وحشت دارند بھتر بشناسند و‬
‫ظرف مدتي كوتاه كودكان درمي يابند كه خود والدينشان به ھمان چيزي مشغول ھستند كه آنان را از آن منع مي‬
‫كرده اند!! و روزي كه اين را كشف كنند‪ ،‬تمام احترام و اعتمادشان از والدين سلب خواھد شد‪.‬‬

‫برخالف آنچه كه عموماً مي گويند‪ ،‬تعليم وتربيت جديد مسئول سلب احترام از والدين نيست‪ ،‬خود والدين تقصيركار‬
‫ھستند‪ .‬كودكان به زودي درمي يابند كه والدينشان كامال ً درگير ھمان چيزي ھستند كه مي گويند كثيف است! و‬
‫اينكه زندگي روزانه ي آنان با زندگي شبانه شان تفاوت دارد و بين گفتار و كردارشان ھمخواني وجود ندارد‪ .‬كودكان‬
‫نظاره گرھايي بسيار دقيق ھستند‪ .‬آنان به ھرآنچه كه در خانه روي مي دھند توجه دارند‪ .‬آنان مي بينند كه آنچه را‬
‫كه پدرشان "كثيف" و مادرشان آن را "بد" مي خواند‪ ،‬در خانه رواج دارد! آنان به زودي از اين نكته ھشيار مي شوند‬
‫و تمامي احترام و اعتبار والدين برايشان ازبين مي رود‪ ،‬زيرا در نظر آنان والدينشان منافق و رياكار ھستند‪ .‬آنان به‬
‫آنچه كه موعظه مي كنند عمل نمي كنند‪.‬‬

‫و به ياد بسپاريد‪ :‬كودكاني كه ايمانشان را به والدينشان از دست بدھند‪ ،‬ھرگز قادر نخواھند بود به خداوند ايمان‬
‫داشته باشند‪ .‬كودكان نخستين لمحه از الوھيت را در والدينشان مي بينند‪ ،‬و اگر اين ايمان شكسته شود‪ ،‬آنان در‬
‫بزرگي‪ ،‬به يقين انسان ھايي بي خدا مي شوند‪ .‬كودكان‪ ،‬نخستين احساس الوھيت را در پاكي والدينشان حس‬
‫مي كنند‪ .‬والدين به آنان از ھمه نزديك تر ھستند‪ .‬احساس ايمان و حرمت از طريق والدين در كودكان برمي خيزد‪.‬‬
‫اگر ايمان كودك درھم بشكند‪ ،‬بازگردان كودك به نزديكي با خداوند بسيار دشوار خواھد بود‪ .‬نخستين خدايانشان به‬
‫آنان خيانت كرده اند ‪ ،‬پدر و مادر ثابت كرده اند كه رياكار ھستند‪.‬‬

‫امروزه‪ ،‬نسل جوان وجود خداوند يا روح را انكار مي كنند و مفھوم رھايي غايي را به تمسخر مي گيرند و مذھب را‬
‫فريب و حيله مي دانند‪ .‬نه به اين سبب كه خودشان جست و جو كرده و به نتيجه گيري شخصي خودشان رسيده‬
‫اند‪ ،‬بلكه به اين سبب كه والدينشان را منافق و فريبكار يافته اند و تمام اين فريب بر اساس سكس قرار دارد و حول‬
‫محور جنسيت مي گردد‪.‬‬
‫به كودكان ياد ندھيد كه سكس گناه است‪ .‬درعوض‪ ،‬الزامي است كه به آنان آموخته شود كه سكس بخشي‬
‫جدانشدني از زندگي است‪ ،‬كه ما از سكس زاده شده ايم و اينكه سكس خود زندگي ما است‪ .‬اين به آنان كمك‬
‫مي كند كه رفتار پدرومادرشان را به درستي درك كنند و وقتي بزرگ شدند و زندگي را خودشان تجربه كردند‪ ،‬از‬
‫صداقت و صفاي والدينشان سرشار از احترام خواھند شد‪ .‬در شكل دادن زندگي مذھبي آنان‪ ،‬ھيچ عنصري عظيم تر‬
‫از كشف صداقت و درستي والديشنان نيست‪ .‬ولي امروزه تمام كودكان مي دانند كه والدينشان منافق و فريبكار‬
‫ھستند‪ .‬سبب اصلي تضاد بين فرزندان و والدين ھمين است‪.‬‬

‫سركوب كردن سكس بين زن و شوھر و بين فرزندان و والدين شكافي ايجاد كرده است‪ .‬نه؛ ما نيازي به مخالفت با‬
‫سكس و محكوم كردن و تقبيح آن نداريم‪ .‬آنچه مورد نياز است آموزش جنسي به كودكان است‪.‬‬

‫به محض اينكه آنان به قدر كافي بالغ شدند كه سوال كنند‪ ،‬بايد ھرآنچه را كه به نظر اساسي مي آيد‪ ،‬ھرآنچه را كه‬
‫مي توانند درك كنند بايد به آنان گفت تا بيش از اندازه در مورد سكس كنجكاو نشوند و تا نقطه ي جنون جذب آن‬
‫نشوند كه سعي كنند از منابع عوضي آن را فرا بگيرند‪ .‬وگرنه‪ ،‬ھمانطور كه امروزه اوضاع چنين است‪ ،‬كودكان آنچه را‬
‫كه بخواھند پيدا مي كنند‪ ،‬ولي آن را از مردمي عوضي و از مسير ھاي اشتباه فرامي گيرند و ھمين كار سبب مي‬
‫شود كه براي باقي عمرشان درد بكشند و شكنجه شوند‪ .‬و در تمام اين مدت ديواري از سكوت و پنھان كاري بين‬
‫فرزندان و والدين وجود دارد‪ ،‬گويي كه نه والدين و نه فرزندان ھيچ چيز از سكس نمي دانند!بايد به كودكان آموزش‬
‫جنسي صحيح داده شود‪.‬‬

‫دومين نكته اينكه بايد به كودكان مراقبه را آموخت ‪ ،‬چگونه آرام‪ ،‬باصفا و ساكت بمانند و چگونه به وضعيت بي‬
‫ذھني‪ no-mind‬برسند‪ .‬اگر در خانه ھا تسھيالتي فراھم شوند كه آنان بتوانند ھر روز دست كم يك ساعت وارد‬
‫سكوت شوند‪ ،‬كودكان بسيار بسيار به سرعت مي توانند ياد بگيرند كه به اين حالت برسند‪ .‬و البته اين فقط زماني‬
‫ممكن خواھد بود كه شما‪ ،‬والدين‪ ،‬نيز ھمراه آنان به مراقبه بنشينيد‪ .‬يك ساعت نشستن در سكوت مي بايد در ھر‬
‫خانه اجباري باشد‪ .‬اگر به سبب ضرورت‪ ،‬در خانه اي يك وعده غذا از دست برود‪ ،‬اين را مي توان تحمل كرد‪ ،‬ولي‬
‫ھيچ خانه اي نبايد بدون يك ساعت مراقبه در روز بماند‪ .‬اگر در مكاني كه خانواده در آن سكونت دارد‪ ،‬يك ساعت‬
‫سكوت اجرا نشود‪ ،‬خواندن آن به عنوان "خانه" اشتباه است‪ .‬اين خانه اي كاذب است‪.‬‬

‫روزي يك ساعت مراقبه كردن‪ ،‬تا زماني كه فرد به چھارده سالگي برسد‪ ،‬در مراقبه را بر او خواھد گشود‪ ،‬دري به آن‬
‫وضعيت كه در آن‪ ،‬بي زماني و بي نفسي را تجربه مي كند‪ ،‬جايي كه لمحه اي از روح را مشاھده مي كند‪ .‬داشتن‬
‫چنين لمحه اي قبل از تجربه ي سكس اھميت دارد‪ .‬اين لمحه‪ ،‬پاياني است بر زياده روي و افراط در سكس‪ :‬اينك‬
‫انرژي مسيري تازه يافته است‪ .‬من اين را نخستين گام مي خوانم‪.‬‬

‫در تمرين زندگي بدون عمل جنسي‪ ،‬در رفتن به وراي سكس‪ ،‬در روند دگرگوني انرژي جنسي‪ ،‬مراقبه نخستين قدم‬
‫است‪ .‬گام دوم عشق است‪ .‬بايد عشق را از وقت نوزادي به كودكان آموزش داد‪ .‬تاكنون چنين پنداشته شده كه‬
‫آموزش عشق منجر به دنياي سكس مي شود‪ .‬ولي اين ترسي بي اساس است‪ .‬آموزش سكس مي تواند انسان‬
‫را به عشق رھنمون شود‪ ،‬ولي آموزش عشق ھرگز او را به جنسيت گرايي نمي كشاند‪ .‬حقيقت درست عكس اين‬
‫است‪ .‬ھرچه عشق بيشتري در درون فرد رشد كند‪ ،‬انرژي جنسي بيشتري به عشق تبديل مي شود و تقسيم مي‬
‫شود‪.‬‬

‫فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ‪ ، the less love-filled‬ذھنيت جنسي بيشتري دارد ‪ .the more sex-minded‬فرد‬
‫ھرچه بيشتر از عشق تھي باشد‪ ،‬نفرت بيشتري دارد‪ ،‬فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد‪ ،‬زندگي اش بيشتر‬
‫سرشار از كينه ورزي خواھد بود‪ .‬و انسان ھرچه بيشتر از عشق خالي باشد‪ ،‬حسادت‪ ،‬رقابت‪ ،‬نگراني‪ ،‬و بدبختي‬
‫بيشتري در زندگي خواھد داشت‪ .‬فرد ھرچه با تشويش‪ ،‬حسادت‪ ،‬نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد‪ ،‬انرژي‬
‫بيشتري در درونش راكد مي ماند و آنگاه تنھا راه براي تخليه ي آن‪ ،‬سكس است‪.‬‬
‫ديدار عشق با مراقبه‬

‫عشق براي انرژي ھاي ما يك خروجي است‪ .‬عشق يك جريان است‪ .‬سازنده است و براي ھمين است كه جاري‬
‫است و رضايت مي آورد‪ .‬و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست‬
‫مي آيد‪ .‬كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد‪ ،‬ھرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد‪ ،‬درست مانند كسي كه‬
‫جواھر دارد‪ ،‬ھرگز در پي سنگريزه ھا نيست‪.‬‬

‫ولي كسي كه پر از نفرت باشد‪ ،‬ھرگز نمي تواند راضي باشد‪ .‬در نفرت‪ ،‬انسان جدا مي كند‪ ،‬چيزھا را نابود مي كند‪.‬‬
‫نابودكردن ھرگز رضايت نمي آورد؛ رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد‪ .‬كسي كه حسود است مبارزه مي‬
‫كند‪ ،‬ولي مبارزه ھرگز رضايت نمي آورد‪ .‬رضايت با دادن‪ ،‬سھيم شدن به دست مي آيد‪ ،‬نه با ربودن و چنگ زدن‪.‬‬

‫كسي كه در نزاع و ستيز است‪ ،‬چنگ مي زند و مي ربايد‪ .‬ولي ربودن ھرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و‬
‫سھيم شدن مي آورد‪ .‬انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جھد‪ ،‬ولي ھرگز قادر نيست آرامش به‬
‫دست آورد‪.‬آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق ھستند‪ ،‬كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي‬
‫ديگر مي روند‪ ،‬نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام ھستند‪.‬‬

‫فرد ھرچه بيشتر سرشار از عشق باشد‪ ،‬در ھر سلول از وجودش‪ ،‬رضايت‪ ،‬آرامش و احساس شادي و تكميل بودن‬
‫بيشتري جريان دارد‪ .‬نوعي شادابي و طراوت‪ ،‬كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است‪ .‬چنين‬
‫شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد ‪ dimension‬سكس حركت نمي كند و شخص براي حركت نكردن در‬
‫آن بعد نبايد تالشي كند‪ .‬او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه‬
‫توسط سكس به دست آورد‪ ،‬اينك توسط عشق‪ ،‬بيست و چھار ساعته در دسترس است‪.‬‬

‫بنابراين جھت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند‪ .‬ما عشق مي ورزيم‪ ،‬عشق مي دھيم و‬
‫در عشق زندگي مي كنيم‪ .‬و براي تشرف به عشق‪ ،‬لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ھا باشيم‪ .‬تشرف به‬
‫عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد‪ .‬اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن‪.‬‬

‫فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد‪ .‬فرد ھمچنان مي تواند دست‬
‫كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است‪ .‬شايد كسي قادر باشد با اشياء‬
‫مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند‪ ،‬درصورتي كه ديگري با انسان ھاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين‬
‫حتي با اشياء مادي رفتار شود‪ .‬انساني كه سرشار از نفرت است‪ ،‬با انسان ھاي ديگر ھمچون اشياء بي جان رفتار‬
‫مي كند‪ ،‬كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد‪.‬‬

‫يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشھور آمده بود‪ .‬او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد‪ .‬او با عصبانيت‬
‫بندھاي كفشش را باز كرد‪ ،‬كفش ھا را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد‪.‬در ھنگام خشم‪،‬‬
‫انسان كفش ھايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش ھستند! او ھمچنين در را طوري باز مي كند‬
‫كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد! مرد محكم در را بازكرد‪ ،‬وارد شد‪ ،‬و به آن عارف اداي احترام كرد‪.‬‬
‫عارف گفت‪" ،‬نه‪ ،‬من ھنوز نمي توانم به سالم تو پاسخ بدھم‪ .‬نخست برو و از در و از كفش ھايت معذرت بخواه!"‬

‫مرد پرسيد‪" ،‬شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواھم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ھا زنده ھستند؟" عارف پاسخ‬
‫داد‪" :‬وقتي خشمت را سر آن چيزھاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي‪ .‬تو كفش ھا را طوري پرتاب‬
‫كردي كه موجوداتي زنده ھستند و براي چيزي مقصر ھستند و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به نظر دشمنت‬
‫مي آمد‪ .‬چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ھا‪ ،‬شخصيتشان را تاييد كردي‪ ،‬بايد ھمين حاال نخست بروي و از آن‬
‫ھا معذرت بخواھي‪ .‬فقط در آن صورت با تو حرف خواھم زد‪ ،‬وگرنه امكان ندارد‪".‬‬

‫مسافر فكر كرد كه چگونه اينھمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را مالقات كند و اينك چنين موضوع بي اھميتي مي‬
‫تواند امكان مالقات را از او بگيرد‪ .‬درحالتي بسيار بي رمق‪ ،‬نزد كفش ھايش رفت و دست ھايش را روي ھم گذاشت‬
‫و گفت‪" ،‬دوستان‪ ،‬بدرفتاري مرا ببخشيد!" به در گفت‪" ،‬متاسفم‪ .‬بازكردن تو با خشم كاري اشتباه بود‪".‬‬
‫مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد‪ ،‬ولي وقتي معذرت خواھي اش‬
‫به پايان رسيد‪ ،‬شگفت زده شده بود‪ :‬آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد‪.‬‬
‫حتي به تخيلش ھم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواھي از يك جفت كفش و يك در‪ ،‬چنان صفا و آرامشي بتواند‬
‫به كسي دست بدھد‪ .‬وقتي معذرت خواھي اش به پايان رسيد‪ ،‬رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و‬
‫گفت‪" ،‬حاال خوب است‪.‬‬

‫حاال مي توانيم گفت و گو كنيم‪ .‬حاال قدري عشق نشان دادي‪ ،‬حاال مي تواني ارتباط بزني‪ ،‬حاال حتي مي تواني‬
‫درك كني‪ ،‬زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور ھستي‪".‬‬

‫مسئله اين نيست كه فقط با انسان ھا عاشقانه رفتار كنيم‪ ،‬مسئله عشق ورزيدن است‪.‬گفتن اينكه انسان بايد‬
‫مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است‪ .‬اگر مادري از فرزندش بخواھد كه فقط به اين دليل كه مادرش است بايد‬
‫او را دوست داشته باشد‪ ،‬اين يك آموزش غلط است‪ .‬عشقي كه براساس "دليل" و "بايد" و "بنابراين" باشد‪،‬‬
‫عشقي دروغين است‪ .‬كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواھد كه دوستش بدارند‪ ،‬آموزشي غلط مي دھد‪.‬‬

‫اين يعني دليل آوردن براي عشق‪ .‬عشق بدون دليل است‪ ،‬عشق ھرگز با دليل روي نمي دھد‪ .‬اگر مادر به فرزندش‬
‫بگويد‪" ،‬من مدت ھاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام‪ ،‬بنابراين مرا دوست داشته باش‪ "،‬براي عشق دليل‬
‫مي تراشد‪ ،‬اين پايان عشق است‪ .‬شايد كودك با زور و ناخواسته تظاھر به عشق كند‪ ،‬زيرا كه او مادرش است‪.‬‬
‫آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم‪ ،‬بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي‬
‫فراھم كنيم كه در آن‪ ،‬كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد‪.‬‬

‫مادري كه به فرزندش بگويد‪" ،‬مرا دوست داشته باش چون مادرت ھستم‪ "،‬عشق را به فرزندش آموزش نمي دھد‪.‬‬
‫بايد بگويد‪ " ،‬براي زندگي‪ ،‬آينده و خوشبختي تو اھميت دارد كه تو به ھركس و ھرآنچه كه با آن برخورد مي كني‬
‫عاشقانه رفتار كني‪ ،‬چه يك قطعه سنگ باشد‪ ،‬يك گل باشد‪ ،‬يا يك انسان يا يك حيوان‪ ،‬ھرچه كه باشد‪ .‬مسئله‪،‬‬
‫دادن عشق به يك حيوان‪ ،‬به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست‪ .‬مسئله‪ ،‬عاشق بودن وجود تو است‪ .‬آينده‬
‫ي تو بستگي به اين دارد كه چگونه عاشقانه رفتار كني‪ .‬امكان سرور و خوشبختي در زندگي تو بستگي به اين دارد‬
‫كه چقدر سرشار از عشق باشي‪".‬‬
‫مردم براي اينكه عشق بورزند نياز به آموزش دارند‪ ،‬آنوقت است كه مي توانند از جنسيت زدگي خالص شوند‪ .‬ولي‬
‫ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دھيم‪ ،‬ھيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم‪ .‬درعوض‪ ،‬ھرچه كه به نام‬
‫عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دھيم‪ ،‬كاذب است‪.‬‬

‫آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و ھمچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟ نه‪ ،‬اين ناممكن‬
‫است‪ .‬انسان عاشق‪ ،‬يك انسان عاشق است‪ ،‬اين به ھيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد‪ .‬چنين كسي حتي اگر‬
‫تنھا ھم بنشيند بازھم شخصي عاشق است‪ .‬عاشق بودن‪ ،‬طبيعت چنين فردي است‪ ،‬ربطي به رابطه ي شما و آن‬
‫شخص ندارد‪.‬‬

‫يك شخص خشمگين حتي اگر تنھا ھم باشد بازھم خشمگين است‪ ،‬انساني كه نفرت دارد‪ ،‬حتي در تنھايي ھم پر‬
‫از نفرت است‪ .‬با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است‪ ،‬باوجودي كه خشم‬
‫خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دھد‪ .‬اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنھايي نشسته‪ ،‬مي‬
‫توانيد احساس كنيد كه چگونه لبريز از عشق است‪ .‬گل ھايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي‬
‫كنند‪ ،‬چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند و چه نباشد‪ ،‬چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد‪ .‬معطر بودن‬
‫طبيعت گل است‪.‬‬

‫در اين توھم نباشيد كه گل فقط به خاطر شما عطرافشاني مي كند! عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود‪ .‬بايد‬
‫وضعيت بودش ما باشد‪ ،‬نبايد متكي به " به چه كسي" باشد‪ .‬ولي تمام عشاق مي خواھند كه معشوقشان فقط‬
‫آنان را دوست بدارد‪ ،‬و عاشق ھيچكس ديگر نباشد‪ .‬ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند ھمه را دوست بدارد‪،‬‬
‫نمي تواند ھيچ كس را دوست بدارد‪ .‬زن مي گويد كه شوھرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با ھيچكس ديگر‬
‫عاشقانه رفتار كند‪ ،‬جريان عشق شوھر فقط بايد به سمت او جاري باشد‪ .‬ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي‬
‫دروغين است و مسبب اين نيز خود اوست‪ .‬شوھري كه ھميشه پر از عشق براي ھمه نباشد چگونه مي تواند‬
‫عاشق ھمسرش باشد؟ عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانه روز‪ ،‬عشق ورزيدن طبيعت او است‪.‬‬

‫انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تھي از عشق باشد‪ .‬ولي تاكنون نوع بشر قادر‬
‫نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند‪ .‬پدر از فرزندش مي خواھد كه او را دوست بدارد‪ .‬ولي مستخدم پير خانه چه؟‬
‫"نيازي نيست‪ ،‬او فقط يك خدمتكار است!"‬

‫ولي ھمين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است‪ .‬و اين پدر درك‬
‫نمي كند كه فردا‪ ،‬شايد ھم ھمين امروز‪ ،‬وقتي خودش پير شد‪ ،‬از فرزندش شاكي خواھد بود كه رفتاري عاشقانه‬
‫با او ندارد‪ .‬اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با ھمه رفتاري عاشقانه داشته باشد‪ ،‬مي توانست به انساني‬
‫كه عشق مي ورزد‪،‬رشد كند‪ .‬عشق به طبيعت دروني مربوط است‪ ،‬نه به نوع رابطه‪.‬‬

‫عشق ربطي به ارتباط ندارد‪ ،‬عشق حالتي از بودش است‪ .‬عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است‪ .‬ما بايد‬
‫آموزشي از نوع ديگر ببينيم‪ ،‬آموزش عاشق بودن عاشق ھريك و ھمه بودن‪ .‬اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه‬
‫زمين بگذارد‪ ،‬توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود‪" :‬از شخصيت تو بعيد است كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري‪.‬‬
‫كسي خواھد ديد و خواھيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده اي‪ .‬اين نشانگر نقصي در شخصيت‬
‫تو است‪".‬‬

‫به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد‪ .‬يك شب‪ ،‬حدود نيمه شب‪ ،‬سخت باران مي باريد‬
‫و او و ھمسرش خوابيده بودند‪ .‬ناگھان در خانه زده شد‪ .‬كسي جوياي سرپناه بود‪ .‬عارف به ھمسرش گفت‪" ،‬كسي‬
‫بيرون است‪ ،‬يك مسافر‪ ،‬يك دوست ناشناس‪ .‬لطفاً در را باز كن‪".‬‬

‫توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس‪ ".‬شما حتي با كساني كه آشنا ھستيد دوستي نداريد‪ .‬اين رفتار‬
‫عاشقانه ي او را نشان مي دھد‪" :‬يك دوست ناشناس بيرون منتظر است‪ ،‬لطفاً در را باز كن‪ ".‬ھمسرش گفت‪" ،‬جا‬
‫نداريم‪ .‬حتي براي دوتاي ما ھم جا نيست‪ .‬چگونه يك نفر ديگر ھم وارد شود؟"‬

‫عارف پاسخ داد‪" ،‬عزيز من‪ ،‬اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد‪ ،‬كلبه ي حقير مردي فقير است‪.‬‬
‫كاخ مرد غني است كه ھميشه جا كم دارد‪ ،‬اگر يك ميھمان ديگر وارد شود‪ ،‬فضا كم مي آورد! نه‪ ،‬اينجا كلبه ي‬
‫مردي فقير است‪".‬‬

‫زن پرسيد‪ " ،‬چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"‬

‫عارف پاسخ داد‪" ،‬اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد‪ ،‬احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است‪،‬‬
‫ولي اگر قلبت باريك باشد‪ ،‬حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميھمان به نظر كوچك مي آيد‪ .‬لطفاً در را باز كن‪ .‬چگونه‬
‫مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حاال ما دراز كشيده بوديم‪ .‬شايد سه نفري نتوانيم دراز‬
‫بكشيم‪ ،‬ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم‪ .‬اگر ھمه بنشينيم‪ ،‬براي يكي ديگر ھم جا ھست‪".‬‬

‫ھمسرش وادار شد در را باز كند‪ .‬مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد‪ .‬باھم نشستند و مشغول صحبت شدند‪ .‬پس از‬
‫مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند‪ .‬عارف گفت‪" ،‬به نظر مي رسد ديگري ھم وارد شده" و از ميھمان كه نزديك در‬
‫نشسته بود خواست تا در را باز كند‪ .‬مرد گفت‪" ،‬در را باز كنم؟ جا نيست‪".‬‬

‫اين مرد‪ ،‬كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود‪ ،‬از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او‬
‫داد‪ ،‬بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود و اينك مردمي ديگر آمده بودند و عشق بايد به تازه‬
‫واردين ھم پناه مي داد‪ .‬ولي مرد گفت‪" ،‬نه‪ ،‬نيازي نيست كه در را باز كنم‪ .‬آيا نمي بينيد كه ما نشسته ھم در اينجا‬
‫مشكل داريم؟"‬

‫عارف خنديد و گفت‪" ،‬مرد عزيز من‪ ،‬آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود‪ .‬ھنوز‬
‫ھم اينجاست‪ ،‬عشق با آمدن تو تمام نشده است‪ .‬در را باز كن‪ ،‬لطفاً‪ .‬حاال ما دور از ھم نشسته ايم‪ ،‬پس فقط‬
‫قدري مھربان تر مي نشينيم‪ .‬اينطوري جاي كافي خواھد بود‪ .‬به عالوه‪ ،‬شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با‬
‫ھمديگر‪ ،‬خودش گرما و لذت مي بخشد‪".‬‬

‫در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند‪ .‬ھمگي با ھم نشستند و با ھم آشنا شدند‪ .‬سپس‪ ،‬خري وارد شد و با‬
‫سرش به در فشار آورد‪ .‬خر خيس آب بود و جوياي سرپناھي براي شب بود‪ .‬عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند‬
‫خواست تا در را باز كنند و گفت‪" ،‬يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است‪".‬‬

‫مردان با ديدن بيرون گفتند‪" ،‬اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست‪ .‬فقط يك االغ است‪ .‬نيازي نيست كه‬
‫در را باز كنيم‪".‬‬

‫عارف گفت‪" ،‬شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني‪ ،‬با انسان ھا ھمچون حيوان رفتار مي شود‪ .‬ولي اينجا‬
‫كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ھا نيز مانند انسان رفتار كنيم‪ .‬لطفاً در را باز كنيد‪ ".‬دو مرد‬
‫يكصدا ناله كردند‪" ،‬ولي جا و فضا؟" عارف گفت‪" ،‬جا زياد است‪ .‬به جاي نشستن‪ ،‬مي توانيم ھمگي بايستيم‪ .‬براي‬
‫اين جاي كافي ھست‪ .‬ناراحت نباشيد‪ .‬اگر الزم شد‪ ،‬من ھميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم‪".‬‬

‫عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است‪ ،‬قلبي عاشق‪ .‬وقتي قلب عاشق‬
‫در درون باشد‪ ،‬خودش را ھمچون ھاله اي از رضايت‪ ،‬ھاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي سازد‪ .‬آيا ھرگز دقت‬
‫كرده ايد كه ھرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد‪ ،‬موجي عظيم از آرامش تمام وجودتان فرا مي‬
‫گيرد؟ آيا ھرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن ھايي بوده اند كه در لحظات‪ ،‬عشق بي قيد وشرط‬
‫داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته‪ ،‬وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در خيابان لبخند زده ايد؟‬

‫آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا ھيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را‬
‫از زمين بلند كرده ايد‪ ،‬وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد‪ ،‬وقتي گلي به بيماري ھديه داده ايد؟ نه‬
‫به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است‪.‬‬

‫نه‪ ،‬آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد‪ ،‬ولي خود ھديه دادن يك پاداش عظيم است‪ ،‬يك سرور بزرگ‪ .‬توان‬
‫عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند‪ ،‬عشق به گياھان‪ ،‬پرندگان‪ ،‬حيوانات‪ ،‬عشق به انسان ھا و عشق به‬
‫بيگانگان‪ ،‬براي خارجي ھا‪ ،‬عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند‪ ،‬ماه و ستارگان‪.‬‬

‫عشق شما بايد رشد كند‪ ،‬ھرچه عشق در درون كسي افزوده شود‪ ،‬امكان سكس در زندگي فرد كاھش مي يابد؛‬
‫عشق و مراقبه باھم آن دري را مي گشايد كه دروازه ي الوھيت است‪ .‬عشق به عالوه ي مراقبه مساوي است با‬
‫خداگونگي ‪.godliness‬‬

‫وقتي عشق و مراقبه به ھم مي پيوندند‪ ،‬الوھيت به دست آمده است‪ .‬ثمره ي اين دستيابي‪ ،‬زندگي در تجرد‬
‫است ‪ .celibacy‬آنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاھي ديگر صعود مي كند‪ .‬آنوقت به تدريج نشت نمي كند‪ ،‬آنگاه به‬
‫بيرون ھدر نمي رود‪ .‬انرژي برمي خيزد‪ ،‬شروع مي كند به باالرفتن از مسيرھاي دروني‪ .‬به سفري روبه باال مي رود‪.‬‬

‫سفر ما‪ ،‬در حال حاضر‪ ،‬به سمت پايين ترين سطوح است‪ .‬سكس جاري شدن انرژي به پايين است‪ ،‬زندگي تجردي‬
‫سفري سرباال است‪.‬عشق و مراقبه كليدھاي زندگي بدون عمل جنسي ھستند‪ .‬فردا‪ ،‬در مورد اينكه از اين زندگي‬
‫تجردي چه به دست خواھد آمد سخن خواھم گفت‪ .‬چه به دست مي آوريم؟ چه عايدمان مي شود؟‬

‫امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم‪ :‬عشق و مراقبه‪ .‬به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي‬
‫شروع شود‪ ،‬ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد‪ ،‬كاري نمانده است كه انجام‬
‫بدھيد! قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد‪ .‬در آن صورت تالش من به ھدر رفته است‪.‬‬

‫در ھر سن كه ھستيد‪ ،‬اين كار خير مي تواند شروع شود‪ ،‬مي تواند ھمين امروز شروع شود‪ .‬باوجودي كه با افزايش‬
‫سن دشوارتر مي شود‪ ،‬اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است‪ ،‬در ھر سن از زندگي كه شروع شود‬
‫شگون و بركت دارد‪ .‬مي توانيد اين را امروز شروع كنيد‪ .‬كساني كه آماده ي آموختن باشند‪،‬‬
‫حتي در سن ھاي باال نيز ھنوز كودك ھستند‪ .‬مي توانند از ھمانجا شروع كنند‪ .‬اگر شوق فراگرفتن داشته باشند‪،‬‬
‫اگر پر از اين فكر نباشند كه ھمه چيز را مي دانند‪ ،‬كه به ھمه چيز رسيده اند‪ ،‬سفرشان ھمچون يك كودك‪ ،‬شاداب و‬
‫با طروات آغاز مي شود‪.‬‬

‫روزي بودا از يك بيكشو ‪ bhikshu‬كه او را سال ھا پيش مشرف ساخته بود پرسيد‪" ،‬بيكشو‪ ،‬چند سال داري؟"‬
‫بيكشو پاسخ داد‪" ،‬پنج سال‪".‬‬

‫بودا تعجب كرد‪" ،‬پنج سال؟ تو دست كم ھفتاد ساله به نظر مي رسي‪ .‬اين چه پاسخي است؟" بيكشو پاسخ داد‪،‬‬
‫"به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد‪ ،‬و فقط در اين پنج ساله است كه عشق در‬
‫زندگي من بارش داشته است‪ .‬پيش از آن‪ ،‬زندگي من چون يك رويا بود‪ :‬در خواب وجود داشتم‪ .‬وقتي سنم را‬
‫محاسبه مي كنم‪ ،‬آن سال ھا را به حساب نمي آورم‪ .‬چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال پيش شروع‬
‫شد‪ .‬من فقط پنج ساله ام!"‬

‫بودا به تمام مريدانش گفت كه خوب در اين پاسخ دقت كنند‪ .‬شما ھمگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد‪ ،‬اين‬
‫معيار تعيين سن است‪.‬اگر عشق و مراقبه ھنوز در شما زاده نشده اند‪ ،‬زندگي شما تاكنون به ھدر رفته است‪ ،‬ھنوز‬
‫به دنيا نيامده ايد‪ .‬ولي اگر سعي و تالش كنيد‪ ،‬ھيچگاه دير نيست‪.‬‬

‫بنابراين‪ ،‬از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل‬
‫آينده است‪ .‬ھيچكس ھرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد‪ .‬تاكنون ھيچكس چنان در راه خطا پيش‬
‫نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند‪ .‬حتي اگر كسي ھزاران سال در تاريكي زيسته باشد‪ ،‬به اين معني‬
‫نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند‪ ،‬تاريكي اعالم كند‪" ،‬من ھزاران ساله ھستم‪ ،‬پس از اينجا نخواھم رفت!"‬
‫نه‪ ،‬وقتي كه چراغ روشن باشد‪ ،‬تاريكي ھزاران ساله به ھمان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه‪.‬‬
‫برافروختن آن چراغ در كودكي بسيار آسان است و پس از آن قدري دشوار مي شود‪ .‬ولي دشوار به معناي ناممكن‬
‫نيست‪ .‬دشوار يعني قدري تالش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر‪ .‬دشوار يعني قدري شديد تر‪ .‬يعني كه شما‬
‫بايد الگوھاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد و مسيرھاي تازه باز كنيد‪.‬‬

‫ولي حتي با دميدن نخستين اشعه ھاي طريق جديد‪ ،‬احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت‬
‫كرده ايد‪ .‬با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور‪ ،‬آن حقيقت‪ ،‬آن نور‪ ،‬احساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده‬
‫باشيد‪ ،‬چيزھاي زيادي دريافت مي كنيد‪ .‬زير تمام كارھايي كه كرده بوديد بسيار بي اھميت بوده اند ‪ ،‬چنان جزيي‬
‫بوده و آنچه كه به دست آمده‪ ،‬بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نھاد‪ .‬بنابراين‪ ،‬سخنان مرا اشتباه‬
‫دريافت نكنيد‪ ،‬اين درخواست من از شماست‪.‬‬

‫از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم‪ .‬در پايان به آن الوھيتي كه در‬
‫شما منزل دارد تعظيم مي كنم‪ .‬لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد‪) .‬اشو(‬

‫چه کسی زنگوله را می بندد؟‬

‫"باگوان‪ ،‬شما گفته اﯾد که ھيچ عالقه ای به بيرون ندارﯾد و به سياست عالقه ای ندارﯾد‪ .‬با اﯾن وجود بيشتر اوقات در‬
‫مورد سياست و سياستمداران صحبت می کنيد‬
‫و در مورد مشکالت دنيا به ما بينش ھای بسيار می دھيد‪ .‬آﯾا ممکن است توضيحی بدھيد؟"‬
‫من ھيچ عالقه ای به دنيای بيرون‪ ،‬به سياست ندارم‪ ،‬ولی عالقه ای عظيم به وجود شما دارم‪ .‬شما در دنياﯾی‬
‫بسيار زشت و بيمار زندگی می کنيد و ﯾک پا لب گور دارﯾد‪ .‬من ماﯾل نيستم شما در اﯾن دنيای مرﯾض غرق شوﯾد‪.‬‬
‫برای ھمين است که من برعليه خيلی چيزھا صحبت می کنم‪ .‬عالقه ی من به شماست‪ ،‬به سالکانم‪ .‬من برای اﯾن‬
‫برعليه سياست صحبت می کنم که ماﯾل نيستم سالکانم در مورد اﯾنکه چه کسانی در اﯾن دنيا جناﯾتکار واقعی‬
‫ھستند غافل بمانند‪ .‬برای ھمين است که برعليه کشيشان و مذاھب صحبت می کنم زﯾرا نمی خواھم برای شما‬
‫جای ھيچ گرﯾزی باقی بماند‪ .‬شما باﯾد بدانيد که جناﯾتکاران واقعی چه کسانی ھستند‪ .‬مشکل اﯾن است که مردم‬
‫فکر می کنند که آن جانی ھا رھبران بزرگی ھستند‪ :‬قدﯾسان‪ ،‬ارواح بزرگ؛ و در سراسر دنيا به آنان احترام زﯾاد‬
‫گذاشته می شود‪ ،‬بنابراﯾن شما ھرگز فکر نمی کنيد که آنان جانی باشند‪ .‬پس من باﯾد دائما اصرار کنم‪ ،‬ھر روز‪.‬‬

‫شما باﯾد ھشيار شوﯾد که اﯾنان جناﯾتکاراند‪ .‬در واقع‪ ،‬جانيان دﯾگر در دنيا ھيچ خسارتی وارد نکرده اند‪ .‬کسی دﯾگری‬
‫را کشته است‪ ،‬کسی چيزی را دزدﯾده است‪ ،‬اﯾن ھا ھيچ نيستند‪ .‬ﯾک آدلف ھيتلر به تنھاﯾی ميليون ھا آدم می‬
‫کشد‪ .‬حاال آن مرد چنان جناﯾتگری در درون دارد که به ميليون ھا جانی نياز است تا ﯾک ھيتلر ساخته شود!‬

‫بنابراﯾن من باﯾد تمام اﯾن مردم را رسوا کنم زﯾرا اﯾنان مسبب ھستند‪ .‬برای مثال‪ ،‬آسان تر است که بفھميد که شاﯾد‬
‫سياستمداران سبب بسياری از مشکالت ھستند‪ :‬جنگ ھا‪ ،‬کشتارھا‪ ،‬قتل عام ھا و سوزاندن انسان ھا‪ .‬ولی وقتی‬
‫نوبت به رھبران مذھبی می رسد کار قدری دشوارتر می شود‪ ،‬زﯾرا ھيچکس تاکنون آنان را زﯾر سوال نبرده است‪.‬‬
‫آنان برای قرن ھا است که مورد احترام بوده اند و با پيشرفت زمان‪ ،‬بر حرمت آنان افزوده می شود‪.‬‬
‫مشکل ترﯾن کار برای من اﯾن است که شما را آگاه کنم که اﯾن مردم مذھبی‪ ،‬آگاھانه ﯾا ناآگاھانه ‪ ،‬اﯾن دنيا را چنين‬
‫ساخته اند‪.‬حاال‪ ،‬در تمام دنيا صحبت از بيماری اﯾدز است‪ ،‬ولی اﯾنجا تنھا مکانی است که من می گوﯾم اﯾن ﯾک‬
‫بيماری مذھبی است‪ .‬ھيچ کجای دﯾگر اﯾن را نمی گوﯾند‪ .‬برعکس‪ ،‬کشيشان می گوﯾند که اﯾن تنبيھی از سوی‬
‫خداوند است‪ .‬و مردم آنان را باور می کنند که اﯾن تنبيھی برای ھمجنسگراﯾی است‪ .‬ولی کسی نمی پرسد که‬
‫ھمجنسگراﯾی چگونه اﯾجاد شد و ﯾا چه کسی مسئول آن است؟‬

‫و مردم آن ھوشمند کافی را ندارند تا چيزھا را به ھم متصل سازند‪ .‬آنان نمی توانند اﯾن واقعيت ساده را درک کنند‬
‫که اﯾن مذاھب ھستند که به مردم آموزش می دھند که مجرد بمانند‪ .‬مذاھب رﯾشه اصلی تمم انحرافات جنسی‬
‫ھستند‪ .‬بنابراﯾن اگر کسی باﯾد تنبيه شود اﯾن ھمجنسگراﯾان نيستند‪ .‬اگر کسی باﯾد تنبيه شود‪ ،‬اﯾن رھبران‬
‫مذھبی ھستند که زندگی مجرد ‪ celibacy‬را موعظه کرده اند‪ .‬ھمجنسگراﯾی فقط ﯾک محصول جانبی از آموزش‬
‫زندگی مجرد است‪.‬‬

‫روزنامه نگارھای که به اﯾنجا می آﯾند شوکه می شوند زﯾرا آنان فکر نمی کردند که من مسبب اﯾدز را مذھب بدانم‪.‬‬
‫آنان اﯾن را نمی بينند‪ .‬آنان می پندارند که اﯾن ھا بسيار از ھم فاصله دارند‪ .‬چنين نيست و تا زمانی که علت اصلی را‬
‫نبينيد نمی توانيد با مشکلی که سربرآورده مبارزه کنيد‪.‬حاال‪ ،‬نخستين چيزی که الزم است اﯾن است که ھر دولت‬
‫تجرد را غيرقانونی و جرم اعالم کند‪ .‬بجای اﯾن کار‪ ،‬آنان دقيقاٌ عکسش را عمل می کنند ‪ ،‬ھمجنسگراﯾی را‬
‫غيرقانونی می کنند‪ .‬ھمجنسگراﯾی فقط ﯾک عارضه است‪ ،‬علت نيست‪ .‬اگر ھمجنسگراﯾی را غيرقانونی کنيد‪ ،‬آنگاه‬
‫اﯾن مردم شروع می کنند به داشتن رابطه جنسی با حيوانات‪ ،‬که غيرقانونی نيست! و مردمی ھستند که با‬
‫حيوانات رابطه جنسی دارند‪ ،‬که غيرقانونی نيست‪ .‬اﯾن چيز تازه ای نيست‪ ،‬ھمچون خود انسان‪ ،‬باستانی است‪ .‬اگر‬
‫بتوانند زنی پيدا کنند‪ ،‬اگر نتوانند مردی پيدا کنند‪ ،‬حيوان بينوا در دسترس است‪ .‬اگر ھمجنسگراﯾی را جرم و‬
‫غيرقانونی اعالم کنيد‪ ،‬ھمانطور که اﯾنک در تگزاس چنين کرده اند‪ ،‬ھمجنسگراﯾان وارد ﯾک انحراف دﯾگر می شود که‬
‫شاﯾد مرضی بزرگتر از اﯾدز را با خود بياورد‪ .‬کسی نمی داند که عاقبت آن چه خواھد بود‪.‬‬

‫مردم باﯾد آگاه شوند که نمی توان با طبيعت مخالفت کرد و ھرکس که به شما می آموزد که با طبيعت مخالفت کنيد‬
‫دشمن مردم است‪ .‬من عالقه ای به ھيچ مذھبی ندارم زﯾرا تمامش فقط مزخرف است؛ عالقه ای به سياست ندارم‬
‫زﯾرا ھيچ جاه طلبی از ھيچ نوعی ندارم‪ .‬اﯾن بخاطر شماست که من از آنھا انتقاد می کنم تا شما از علت ھای‬
‫واقعی آگاه شوﯾد تا شما نيز مانند باقی دنيا در توھم به سر نبرﯾد‪ .‬ھرگاه مطلبی عليه ذھن سنتی گفته می شود‪،‬‬
‫تکان دھنده است‪ .‬حاال‪ ،‬غيرقانونی کردن ھمجنسگراﯾی سبب اشاعه ی سرﯾع تر آن می شود و آنچه در تگزاس‬
‫کرده اند در ھمه جا انجام خواھد شد ‪ ،‬در آمرﯾکا و در ساﯾر کشوره‪ ،‬زﯾرا دولت ھا بسيار احمق ھستند‪ .‬آنان فقط‬
‫شروع می کنند به مبارزه با عارضه و ھيچکس توجھی به علت ھا ندارد‪ .‬و درواقع آنان نمی خواھند نگاھی به علت‬
‫ھا بيندازند زﯾرا علت ھا چنان ھستند که ورای ظرفيت آنان قرار دارند‪ .‬اگر آنان شروع کنند به نگاه کردن به علت ھا‪،‬‬
‫شاﯾد خودشان را نيز به عنوان بخشی از علت ھا ببينند‪ .‬شاﯾد کشيشان بخشی از علت ھا باشند‪ ،‬شاﯾد پاپ‬
‫بخشی از علت ھا باشد؛ شاﯾد عيسی مسيح سنگ پاﯾه باشد؛ بھتر است که وارد اﯾن مقوله نشوند! فقط عارضه را‬
‫بگير و شروع کن به مبارزه با آن‪ .‬عارضه را سرکوب کن!‬

‫وقتی عارضه را در ﯾک محل سرکوب می کنی‪ ،‬از جاﯾی دﯾگر سربلند می کند و بيشتر از طبيعت فاصله می گيرد‪.‬‬
‫نخستين انحراف‪ ،‬دور شدن از طبيعت بود؛ انحراف دوم دورتر از اولی خواھد بود و سومين انحراف حتی دورتر خواھد‬
‫رفت‪ .‬و انسان بسيار مصيبت زده خواھد شد زﯾرا نمی تواند راه بازگشت را پيدا کند‪ .‬برای مردم عادی اوضاع چنان‬
‫پيچيده شده است که بازگشت دوباره به طبيعت ابداٌ آسان نيست‪ .‬بنابراﯾن من ماﯾلم شما آگاه شوﯾد که ھرگز با‬
‫عوارض نجنگيد‪ .‬در لوس آنجلس ھر روز ﯾکنفر از بيماری اﯾدز می ميرد و به نظر می رسد که ھيچکس نمی داند چه‬
‫باﯾد کرد‪ .‬درواقع دنيای بيرونی چنان است که انجام ھرکاری دشوار است‪ .‬و چه کسی زنگوله را به گردن گربه می‬
‫بندد؟ مشکل اﯾن است‪.‬‬

‫ما می توانيم اﯾن کار را بکينم‪ .‬مشکل زﯾادی نيست‪ .‬شما اﯾن داستان قدﯾمی را می دانيد که در خانه ای گربه ھر‬
‫روز موش ھا را ميخورد و نھاﯾتا ٌ موش ھا جلسه ای ترتيب دادند و تصميم گرفتند که کاری باﯾد انجام شود‪ .‬ﯾک موش‬
‫جوان که تجربه ی زﯾادی در دنيا نداشت گفت‪" ،‬اﯾن ساده است‪ .‬فقط ﯾک زنگوله به گردن گربه می بندﯾم تا ھرکجا‬
‫که برود ما فوراٌ بفھميم‪ .‬قبل از اﯾنکه به ما برسد ما به سوراخ ھاﯾمان می روﯾم‪ .‬او دﯾگر نمی تواند ما را پيدا کند‪ ".‬ﯾک‬
‫راه حل کامل!‬

‫ولی مشکلی برخاست‪ :‬چه کسی زنگوله را خواھد بست؟ من داستان را دوباره تعرﯾف می کنم و می گوﯾم‪ :‬موش‬
‫جوانی که اﯾن پيشنھاد را داده بود گفت‪" ،‬من می بندم‪ ،‬شما نگران نباشيد‪ ".‬موش ھای دﯾگر تعجب کرده بودند‪.‬‬
‫گفتند‪" ،‬ولی اﯾن داستان از زمان ھای باستان ادامه داشته و در اﯾنجا متوقف شده است ‪ ،‬ھميشه‪ .‬ھرکسی که‬
‫بگوﯾد »من اﯾن کار را می کنم« برعليه سنت رفته است‪ ،‬عليه تمام تارﯾخ! اﯾنجا جاﯾی است که ھميشه نقطه ی‬
‫پاﯾانی می آﯾد‪ ،‬داستان تمام است‪".‬‬

‫موش جوان گفت‪" ،‬دﯾگر چنين نيست‪ .‬چون من ھر روز به داروخانه سر می زنم‪ .‬ھمين بغل ﯾک داروخانه است‪ .‬آنچه‬
‫مورد نياز است فقط چند قرص خواب آور است که من می توانم بياورم و در شير گربه بيندازم‪ .‬شما زنگوله را تھيه‬
‫کنيد و من ترتيب کار را می دھم‪".‬‬

‫و او ترتيبش را داد! با چند قرص خواب تمام داستان تغيير کرد‪ .‬گربه پس از نوشيدن شير به خواب رفت و خرناس می‬
‫کشيد و موش جوان کارش را به خوبی انجام داد‪ .‬ولی اﯾن بخشی بود که من به اﯾن داستان اضافه کردم‪ ،‬درجای‬
‫دﯾگری وجود ندارد و من می خواھم تاجاﯾی که به بشرﯾت مربوط است ھمين کار را برای انسان ھا انجام دھم‪ .‬ما‬
‫می توانيم زنگوله را به گردن گربه ببندﯾم‪ .‬ما چيزی ندارﯾم که از دست بدھيم و من ماﯾلم شما از ھمه چيز آگاه‬
‫باشيد‪ .‬قبل از اﯾنکه شما را ترک کنم می خواھم شما آگاه باشيد تا به آن چاه ھاﯾی که ھر جامعه و ھر تمدن در آن‬
‫فروافتاده‪ ،‬نيفتيد‪.‬‬

‫پيدا كردن ويژگي خاص خود‬

‫باگوان عزيز‪:‬‬

‫ديشب در مورد كار گرجيف سخن مي گفتيد و ويژگي اصلي ھر فرد‪ .‬انسان چگونه بفھمد كه ويژگي اصلي او كدام‬
‫است؟‬
‫بسيار ساده است‪ .‬فقط ذھنت را براي چند روز تماشا كن و ببين كه چه چيز بيشترين انرژي تو را صرف مي كند‪:‬‬
‫حسادت؟ شھوت براي قدرت؟ نفس؟ فقط آنچه را بيشترين انرژي تو را مي گيرد تماشا كن و ويژگي اساسي خودت‬
‫را خواھي يافت و اين‪ ،‬دشمن شماره يك تو است‪ ،‬چيزي كه ھميشه فكر مي كردي دوست شماره يك تو است!‬

‫اين ويژگي براي كسي ممكن است طمع باشد‪ ،‬براي ديگري شايد خشم باشد‪ ،‬براي ديگري شايد جنسيت سركوب‬
‫شده باشد‪ .‬براي ديگري ممكن است عقده ي حقارت باشد يا عقده ي خودبزرگ بيني ‪ ،‬مھم نيست كه چه باشد‪.‬‬
‫پيدا كردن آن يعني نيمي از پيروزي و فقط خودت مي تواني آن را پيدا كني‪.‬‬

‫گرجيف براي يافتن آن روش ھاي خودش را داشت‪ .‬او مريدانش را وادار مي كرد تا حد ممكن شراب بنوشند! او آنان را‬
‫مجبور مي كرد و تا نيمه شب‪ ،‬ھمگي روي زمين دراز شده بودند و آنوقت مي رفت و به ھركس گوش مي داد كه‬
‫چه مي گفت و اين كار روزھا ادامه داشت‪ ،‬و آنوقت او ويژگي اساسي ھريك را پيدا مي كرد‪.‬‬

‫زيرا آن ويژگي اساسي از ناخودآگاھي فرد بيرون مي زد‪ .‬اين روش از روانكاوي آسان تر است‪ ،‬زيرا روانكاوي سال ھا‬
‫طول مي كشد ‪ ،‬ده سال‪ ،‬دوازده سال‪ .‬گرجيف آن را ظرف سه يا چھار روز پيدا مي كرد‪.‬‬

‫روانكاو توسط بازبيني روياھا و اينكه كدام روياھا بارھا و بارھا تكرار مي شوند به آن ويژگي اساسي پي مي برد و‬
‫حتي آنوقت نيز يافتن او يك حدس و گمان است‪ :‬او بايد آن را تعبير كند و تعبير او‪ ،‬تعبير او است‪ .‬يك روانكاو ديگر آن‬
‫روياھا را به نحوه اي ديگر تعبير خواھد كرد‪ ،‬براي او‪ ،‬ويژگي اصلي چيز ديگري است‪.‬‬

‫براي زيگموند فرويد‪ ،‬ھر رويايي را كه تعريف كني‪ ،‬او آن را به جنسيت سركوب شده تقليل خواھد داد! چند نفر حتي‬
‫روياھاي ساختگي برايش تعريف كردند‪ ،‬ولي فرويد تغييري نكرد‪ .‬آنان چنان روياھايي ساخته بودند كه ھيچكس نمي‬
‫توانست آن ھا را به جنسيت تعبير كند‪ ،‬ولي نه فرويد‪ .‬او در آن روياھا جنسيت را مي يافت‪.‬‬

‫رويا ھرچه كه باشد‪ ،‬مھم نيست‪ ،‬تعابير او ثابت است و او در مورد بيشتر مردم حق دارد‪ ،‬زيرا در يك جامعه ي يھودي‬
‫مسيحي‪ ،‬سكس سركوب شده ھست‪ .‬واقعاً ارزشمند اين مي بود اگر او به شرق مي آمد و روياھاي مردمي از‬
‫فرھنگ و سنتي ديگر را تعبير مي كرد‪ ،‬جايي كه سكس در آنجا سركوب نشده است‪ .‬و او حيران مي شد‪ .‬يا اينكه‬
‫تعابير خودش را بر آنان نيز تحميل مي كرد‪.‬‬

‫كافي است ھمان رويا را نزد آدلر ‪ Adler‬ببري و تعبير آن ھميشه قدرت طلبي ‪ will-for-power‬است‪ .‬نزد يونگ ‪Jung‬‬
‫برو و ھميشه يك اسطوره ي باستاني است كه در روياھايت تكرار مي شود ‪ ،‬ھمان رويا‪ .‬گرجيف بزرگترين تحليل گر‬
‫رواني در اين قرن بود‪ .‬فقط ظرف سه يا چھار روز‪ ،‬با واداركردن مردم به نوشيدن شراب و ناھشياركردنشان تاحد‬
‫ممكن‪ ،‬آنان رنگ ھاي واقعي خويش را عيان مي ساختند‪ .‬مردي كه ھرگز عصباني نشده‪ ،‬فرياد مي كشد و‬
‫خشمگين است و چيزھا را به پرت مي كند و آماده است ھركسي را بكشد‪ .‬تو ھرگز باورت نمي شد كه اين مرد‬
‫آرام و نجيب بتواند چنين كارھايي بكند‪ .‬و او طي سه چھار روز متوالي اين كار را تكرار مي كرد‪.‬‬

‫زماني كه آن ويژگي اصلي مشخص شد‪ ،‬آنوقت گرجيف به او كاري مي داد كه انجام دھد‪ .‬با من چيزھا آسان تر‬
‫ھستند‪ .‬گرجيف در مورد فرويد‪ ،‬يونگ و آدلر آگاھي نداشت‪ .‬روش ھاي او بسيار زمخت بودند‪ .‬او آن ھا را در قفقاز‬
‫آموخته بود‪ .‬اين روشي بسيار ابتدايي و باستاني بود‪ ،‬ھزاران سال قدمت داشت‪.‬‬

‫روش من بسيار ساده است‪ :‬فقط براي ھفت روز در دفتر خاطرات روزانه ي خودت ھرآنچه را كه بيشترين زمان تو را‬
‫مي گيرد يادداشت كن‪ .‬در مورد چه چيزي بيش از ھمه خيالبافي مي كني‪ ،‬در كجاست كه انرژي تو راحت تر و‬
‫بيشتر جريان پيدا مي كند و فقط با تماشاكردن اين به مدت ھفت روز و يادداشت كردن آن ھا در دفترت‪ ،‬مي تواني‬
‫ويژگي اساسي خودت را پيدا كني و اين يافتن‪ ،‬نيمي از پيروزي است‪.‬‬

‫شناخت اين دشمن به تو قدرتي عظيم مي بخشد و آنگاه بخش دوم بسيار ساده است‪ :‬اينك از آن ھشيار باش‪.‬‬
‫وقتي كه دشمن حمله مي كند‪ ،‬واكنش نشان نده‪ .‬فقط تماشايش كن‪ .‬گويي كه چيزي بر روي پرده ي نمايش‬
‫حركت مي كند و ربطي به تو ندارد‪ .‬اگر بتواني وارسته و بدون تاثير بماني‪ ،‬ناگھان انرژي عظيمي رھا مي شود كه‬
‫در دشمن تو موجود بود‪ ،‬آن انرژي كه ھمه روزه به آن دشمن مي دادي‪ .‬تو به آن آب مي دادي و آن را تغذيه مي‬
‫كردي‪ .‬اگر كسي به آن اشاره مي كرد‪ ،‬تو عصباني مي شدي و به ھر راه ممكن از آن محافظت مي كردي‪ .‬به روش‬
‫ھاي مختلف آن را توجيه مي كردي‪ .‬اينك فقط آن را تماشا مي كني‪ .‬تمامي آن انرژي به سادگي تخليه مي شود‪.‬‬
‫احساس تجديد حيات مي كني‪ .‬تمامي وجودت ناگھان تازه مي شود‪.‬‬

‫آنوقت به سراغ دشمن شماره دو برو‪ ،‬دشمن شماره سه‪ ،‬زيرا بايد كار تمامشان را بسازي‪ .‬روزي كه ھيچ دشمني‬
‫در ذھنت نداشته باشي‪ ،‬چنان وقار و چنان زيبايي خواھي داشت و چنان انرژي عظيمي كه ھمچون ھزاران گل‬
‫شكوفا مي شود‪.‬‬

‫دزدان بزرگ‬

‫باگوان عزيز‪ :‬پس از اينكه ديدم آنان با شما چنين با قھر وخشونت رفتار كردند‪ ،‬بيشتر و بيشتر از آمريكايي بودن خودم‬
‫احساس شرمندگي مي كنم و به نظر مي آيد كه رابطه ي نمادين اقتصادي آمريكا و ساير كشورھا‪ ،‬رفتار مستقل آن‬
‫كشورھا با شما را بسيار دشوار ساخته است‪ .‬براي من حتي مشاركت اقتصادي در اقتصاد آمريكا و لذت بردن از‬
‫منافع آن نيز به يك تضاد بدل شده است‪ ،‬زيرا كه مي دانم مالياتي كه مي پردازم صرف پايمال كردن حقوق بشر در‬
‫سراسر دنيا مي شود‪.‬آيا ممكن است كه اين گفتار مسيح كه "آنچه را كه از آن سزار است به سزار برگردانيد" را‬
‫عمل كنيم و بازھم احساس يكپارچگي و احترام به خويش داشته باشيم؟ من احساس مي كنم كه يك منافق‬
‫ھستم كه مانند ھميشه به كاروكسب خودم ادامه مي دھم‪ ،‬ولي اگر دھانم را بازكنم‪ ،‬دچار دردسر خواھم شد‪".‬‬

‫من نمي توانم به شما بگويم كه آنچه را كه به سزار ‪ Caesar‬متعلق است به سزار بازگردانيد‪ ،‬زيرا ھيچ چيز مال او‬
‫نيست و اين به اصطالح سزارھاي شما فقط دزداني بزرگ ھستند‪ ،‬آنقدر بزرگ ھستند كه قانون نمي تواند آنان را‬
‫دستگير كند‪.‬‬

‫تمامي رھبران سياسي شما جنايتكار ھستند‪ ،‬ولي آنان ھستند كه قوانين كشور را وضع مي كنند و آنان كساني‬
‫ھستند كه دزدان كوچك را مجازات مي كنند‪.‬ھيچكس فكر نمي كند كه اين خانواده ھاي سلطنتي و اين خون ھاي‬
‫سلطنتي چگونه به وجود آمدند‪ .‬طبيعت‪ ،‬جداگانه خانواده ي سلطنتي توليد نمي كند و نه حتي چيزي چون "خون‬
‫سلطنتي" ‪ Royal blood‬وجود دارد‪ .‬گروه ھاي خوني مختلف وجود دارند‪ ،‬ولي گروه خوني چون "خون سلطنتي"‬
‫وجود ندارد‪ .‬آنچه كه امروزه به نام خانواده ي سلطنتي وجود دارد‪ ،‬روزگاري يك دسته راھزني بوده‪ ،‬يك مافيا ‪:Mafia‬‬
‫كساني كه زمين دار بودند‪ ،‬مردم را مي كشتند و مردمان را در مالكيت داشتند و آھسته آھسته ديگر نيازي نبوده كه‬
‫دزد و راھزن باقي بمانند‪ .‬به قدر كافي به دست آورده بودند و از روي ترس به آنان احترام گذاشته مي شد‪ .‬در تاريخ‬
‫طوالني بشر‪،‬اين افراد آھسته آھسته به عنوان خانواده ھاي سلطنتي جاافتادند‪ .‬خونشان ويژه شد و ھنوز ھم در‬
‫قرن بيستم چيزھا عوض نشده اند‪.‬‬
‫درست ھمانطور كه شاھان و ملكه ھا از نسل ھاي دزدان بوده اند‪ ،‬سياست بازھا نيز از گروه ديگري از جانيان به‬
‫وجود آمدند‪ .‬بنابراين من نمي توانم به شما بگويم كه آنچه را كه به سزار تعلق دارد به سزار بازگردانيد‪ .‬ھيچ چيز مال‬
‫او نيست و ھيچ چيز نبايد به او بازگردانده شود‪ .‬اين نگرش كھنه ي سازشكارانه بوده است‪" :‬چرا به دردسر بيفتي؟‬
‫چيزي را كه مال سزار است به او بده و او در عوض به تو امنيت و حفاظت مي بخشد‪ .‬اگر واقعاً ناراحت ھستي و‬
‫صادقانه احساس مي كني كه در فعاليت ھايت چيزي جنايتكارانه وجود دارد‪ ،‬پس حركتي بكن كه شامل پرداخت‬
‫ماليات نباشد‪ .‬براي نمونه‪ ،‬در بسياري از كشورھا‪ ،‬كشاورزي از ماليات معاف است‪ .‬پول زيادي به تو نخواھد داد و‬
‫وادار مي شوي براي امرار معاش سخت كار كني‪ ،‬ولي آرامش‪ ،‬تماميت‪ ،‬فرديت و سروري عظيم خواھي داشت‪.‬‬
‫توليد مي كني‪ ،‬سازنده ھستي و به خودت و به ديگران كمك مي كني‪ ،‬ولي به جنايتكارھا كمك نمي كني و در ھر‬
‫كشوري فعاليت ھايي ھست كه از ماليات معاف ھستند‪ .‬مردم بايد به سمت اينگونه فعاليت ھاي اقتصادي روي‬
‫آورند‪ .‬اين ھا قدرت سياست بازھاي جنايتكار را تضعيف مي كنند‪ .‬ماندن بدون سازشكاري در اين دنيا‪ ،‬به يقين‬
‫انسان را دچار دردسر خواھد كرد‪ ،‬ولي ارزشش را دارد‪ .‬بسيار بسيار پربھا است‪ .‬ما به مردمي نياز داريم كه حاضر‬
‫باشند به دردسر بيفتند‪ ،‬ولي سازش نكنند‪ ،‬اين ھا نمك ھاي واقعي روي زمين ھستند ‪ ،‬بشريت مي تواند به آنان‬
‫افتخار كند‪.‬‬

‫قطعيت وجود ندارد‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬در مقاله اي تازه‪ ،‬استفن جي گولد گفته است كه " در علم قطعيت وجود ندارد"‪ .‬باگوان‪ ،‬آيا انسان‬
‫معاصر باالخره نشانه ھايي از بلوغ نشان ميدھد؟ "‬

‫آنچه استفن جي گولد ‪ Stephen Jay Gould‬گفته قطعاً نشانه اي از بلوغ است‪ ،‬و مردمان اندكي به پختگي‬
‫رسيده اند‪ ،‬ولي بسيار اندك‪ .‬ولي اين شروع خوبي است‪ .‬نشانه ھاي بيشتري در راه ھستند‪ .‬بيست و پنج قرن‬
‫پيش‪ ،‬عارف ھندي‪ ،‬ماھاويرا گفت‪" ،‬ھيچ چيز قطعي نيست‪ .‬چيزي به نام قطعيت وجود ندارد‪ ".‬به اين دليل ‪ ،‬او‬
‫زباني عجيب به كار برده بود ‪ ،‬مردم سردرگم شدند‪ ،‬زيرا او پيش از ھر جمله و ھر كالم يك واژه ي "سيات" ‪ syat‬مي‬
‫گذاشت‪ .‬سيات يعني شايد ‪ .perhaps‬براي پرھيز از قطعيت است‪ ،‬وگرنه ذھن ھاي شما بسيار تمايل دارند كه‬
‫چيزھا را قطعي كنيد‪ .‬اگر ھر چيزي از او مي پرسيدي‪ ،‬فقط مي گفت" شايد‪ ".‬او تو را در عدم قطعيت رھا مي كرد‬
‫زيرا شايد نه به معني آري است و نه به معني نه‪ .‬شايد دقيقاً ھم معني پو ‪ po‬است‪.‬‬

‫لغت پو ابداع يك منطق دان معاصر است‪ .‬با نگاه كردن به تحقيقات علمي‪ ،‬كه بيشتر و بيشتر به سمت "شايد"‬
‫تمايل مي يابند‪ ...‬زيرا آنچه كه در اين لحظه قطعي است‪ ،‬در لحظه ي بعدي قطعي نيست‪ ،‬زيرا زندگي يك جريان‬
‫متغيير است‪ .‬به جز تغيير‪ ،‬ھمه چيز تغيير مي كند‪ .‬نمي تواني از ھيچ چيز يقين داشته باشي‪ .‬ترسوھا بسيار‬
‫خواھند ترسيد‪ ،‬زيرا آنان به ھمه چيز چسبيده بودند‪ ،‬با اين پندار كه به چيزھايي قطعي‪ ،‬مطلق و غايي چسبيده‬
‫اند‪.‬‬

‫اين منطق دان واژه اي ابداع كرد ‪ ،‬زيرا بين آري و نه ھيچ واژه اي وجود ندارد‪ .‬آري و نه ھردو قاطع ھستند‪ ،‬يكي به‬
‫طور مثبت قاطع است و ديگري قاطعانه منفي است‪.‬‬

‫او واژه ي "پو" را ابداع كرد‪ ..‬فقط ھمين صداي پو‪ ،‬قطعيت را ازبين مي برد‪ .‬شروع مي كني به تعجب كردن‪،‬‬
‫"منظورت چيست؟ آري يا نه؟" و او مي گويد‪" ،‬پو" ‪ ،‬نه آري و نه نه‪ ،‬يا ھم آري و ھم نه باھم‪ .‬زندگي پيوسته در‬
‫جريان و حركت است و تغيير مي كند‪.‬‬
‫زندگي ديالكتيكي بين آري و نه‪ ،‬بين مثبت و منفي‪ ،‬شب و زور‪ ،‬زندگي و مرگ است‪ .‬ماھاويرا‪ ،‬بيست و پنج قرن‬
‫پيش‪ ،‬پيشاپي شاز واژه ي "سيات" استفاده كرده بود‬
‫اگر از او مي پرسيدي‪" ،‬آيا خدا وجود دارد؟" مي گفت‪" ،‬شايد‪ ".‬ولي آيا اين يك پاسخ است؟ خدا‪ ،‬يا ھست و يا‬
‫نيست ‪ ،‬اين ذھن ماست و چگونگي آموزش ما‪ .‬اگر از كسي بپرسي‪" ،‬آيا اينجا در اتاق ھستي؟" و او بگويد‪،‬‬
‫"شايد"‪ ،‬از اين چه برداشتي خواھي كرد؟ "شايد" ماھايرا شايد به واقعيت نزديك تر باشد‪ ،‬زيرا آن مرد شايد در اتاق‬
‫باشد‪ ،‬شايد ھم نباشد‪ ،‬زيرا ذھنش ميليون ھا مايل دورتر است‪ .‬چگونه مي تواند بگويد آري؟ پس ذھن چه؟ چگونه‬
‫مي تواند نه بگويد؟ او مي گويد "شايد"‪ ،‬آن را به عھده ي تو وا مي گذارد ‪ ،‬اين چيزي است كه نمي توان آن را مثبت‬
‫يا منفي مقيد ساخت‪ .‬ھردوبايد باھم به كاربرده شوند‪.‬‬

‫در ابتداي اين قرن‪ ،‬دانشمندان بسيار قاطع بوند ‪ ،‬درواقع‪ ،‬اين يكي از تعاريف علم بود‪ :‬فلسفه تماماً آبكي است‪،‬‬
‫مذھب فقط افسانه است‪ ،‬علم قطعيت است‪ .‬دو به عالوه ي دو ھميشه چھار مي شود‪ .‬ولي اين در ابتداي اين‬
‫قرن بود و در قرن گذشته علم در مورد قطعيت بسيار متعصب بود‪ ،‬زيرا كار علمي فقط درسطح بود‪ ،‬ھنوز عمق‬
‫نيافته بود‪.‬‬
‫اكنون عميق شده است‪ ،‬چنان ژرف كه براي درك آن بايد ھوشمندي خود را تيز نگه داريد‪ .‬برتراندراسل يكي از مھم‬
‫ترين كتاب ھا را در رياضيات نوشته به نام اصول رياضيات ‪ Principia Mathematica‬ومي توانيد حدس بزنيد كه چه چيز‬
‫پيچيده اي است‪ .‬دويست و شصت و پنج صفحه فقط به اين اختصاص دارد كه دو به عالوه ي دو واقعاً مي شود‬
‫چھار! و شصت و پنج صفحه از يك كتاب بزرگ ‪ ،‬كه كسي آن را نمي خواند‪ ،‬كه تقريباً غيرقابل خواندن است‪ ،‬فقط‬
‫براي رياضي دان ھاست‪.‬‬

‫حتي خود برتراندراسل نيز نتوانست آن را به تنھايي بنويسد‪ ،‬زيرا او يك رياضي دان نبود ‪ ،‬او يك فيلسوف بود و‬
‫ھمچنين افكاري فلسفي در مورد رياضيات دارد ‪ ،‬پس بايد با ھمكاري يك رياضي دان‪ ،‬وايت ھد ‪ ،Whitehead‬كه او نيز‬
‫يك فيلسوف بود و مي توانست ھم رياضي و ھم فلسفه را بفھمد‪ ،‬آن را تھيه مي كرد‪.‬‬

‫آن دو سال ھا باھم كار كردند تا اصول رياضيات را بنويسند ‪ ،‬كه ھيچكس آن را نمي خواند‪ .‬دو نابغه سال ھا وقت‬
‫ھدر دادند‪ .‬مي توانيد ھدر شدن را ببينيد‪" :‬دو به عالوه ي دو مساوي با چھار"! دويست و شصت و پنج صفحه‬
‫مباحثه ي شديد منطقي نياز دارد‪ .‬ولي آن كتاب در ابتداي قرن حاضر نوشته شد‪ .‬ديگر ربطي ندارد‪.‬‬

‫آن دو سخت كار كردند‪ .‬تو به سادگي مي داني كه دو به عالوه ي دو مي شود چھار‪ :‬آنان از ھر جنبه اي سخت‬
‫كوشيدند تا آن را اثبات كنند‪ .‬ولي اينك رياضي دان ھاي جديد مي گويند كه دو به عالوه ي دو ھميشه چھار نمي‬
‫شود‪ ،‬گاھي پنج است و گاھي سه ‪ ،‬ھمه اش بستگي دارد‪.‬‬

‫دليل آوري آنان بسيار عميق‪ ،‬ولي بسيار روشن است‪ .‬دليل ايشان اين است كه دو به عالوه ي دو كه رقم چھار را‬
‫مي سازد‪ ،‬سنتاً يك حقيقت مطلق و قطعي باقي مانده است‪ ،‬زيرا يك چيز را از ياد برده ايد ‪ ،‬كه اين رقم ھا وجود‬
‫ندارند‪ ،‬اين ھا تخيلي ھستند‪ .‬دو صندلي به عالوه ي دو صندلي‪ ،‬اين واقعيت است‪ ،‬ولي دو به عالوه ي دو‪.....‬؟‬
‫زيرا شما ھرگزرقم ھاي رياضي را مالقات نكرده ايد‪ .‬آيا آقاي يك به بازار مي رود؟! تمامي رياضيات تخيلي است‪.‬‬

‫رياضيات جديد مي كوشد آن را به واقعيت بياورد‪ .‬در واقعيت‪ ،‬دوچيز دقيقاً مثل ھم نيستند‪ .‬چه رسد به اينكه چھار‬
‫چيز دقيقاً مانند ھم باشند! براي نمونه‪ ،‬دو زن به عالوه ي دو زن‪ ،‬نمي توانيد آنان را چھار بدانيد ‪ ،‬زيرا ھر كدام از اين‬
‫چھار تن يك موجود منحصربه فرد است‪ .‬تركيب كردن اين چھار شخص منحصربه فرد‪ ،‬يعني مسلم فرض كردن اينكه‬
‫ھر يك از آنان يك شماره دارند ‪ ،‬كه درست نيست‪ .‬در واقعيت‪ ،‬ھمه اش بستگي دارد‪ :‬گاھي يك انسان با تمام دنيا‬
‫مساوي است ‪ ،‬يك سقراط‪ ،‬يك گوتام بودا‪ ،‬يك آلبرت آينشتن تنھا شايد مساوي تمامي دنيا باشد‪ ،‬يا شايد بيشتر ‪،‬‬
‫زيرا باقي بشريت ھيچ چيز ھديه نكرده اند و اين شخص تنھا بصيرت ھاي بزرگي نسبت به ماده داشته است‪.‬‬
‫نمي توانيد او را يك تن بشماريد‪ ،‬برابر با ھر كس ديگر‪ ،‬اين درست نيست‪ ،‬شما به كيفيت نمي انديشيد‪.‬‬

‫ولي آنگاه دشوار خواھد شد‪ .‬بنابراين آنان مي گويند كه براي مصارف روزانه ي بازار‪ ،‬دو به عالوه ي دو ھنوز ھم چھار‬
‫است‪ ،‬ولي در مورد ادراك ھاي فوق العاده‪ ،‬دو به عالوه ي دو مي شود پنج‪ ،‬مي شود سه‪ ،‬ھرچيزي مي شود ‪،‬‬
‫ھمه اش بستگي دارد‪ .‬رياضيات قديم رفته است‪ ،‬قطعيت كھنه رفته است‪ .‬ھندسه ي اقليدسي يك قطعيت بود‪،‬‬
‫زيباييش اين بود‪ .‬ھيچ مسئله عدم قطعيت وجود نداشت‪ ،‬تعارف روشن بودند‪ .‬نزديك ترين فاصله بين دو نقطه‪ ،‬يك‬
‫خط راست است‪.‬‬
‫ولي اين تمامش انتزاعي است‪ .‬اگر واقعاً بخواھي خطي صاف بكشي‪ ،‬نمي تواني‪ .‬پس اينك ھندسه ي اقليدسي‬
‫جديد ‪ neo-Euclidean geometry‬وجود دارد كه مي گويد خطوط راست وجود ندارد ‪ ،‬زيرا مي تواني روي كف اين اتاق‬
‫يك خط راست بكشي‪ ،‬ولي اين كف بخشي از زمين گرد است‪ .‬اگر دو سمت خطت را بكشي و ادامه دھي‪ ،‬ھردو‬
‫انتھا را‪ ،‬دير يا زود به نقطه اي مي رسد كه يك دايره را مي سازد‪ .‬اگر يك خط راست كشيده شود‪ ،‬عاقبت يك دايره‬
‫مي شود‪ ،‬پس يك خط صاف نيست‪،‬‬

‫يك قوس بوده‪ ،‬بخشي از يك دايره‪ .‬فقط چنان بخش كوچكي بوده و آن دايره چنان بزرگ است كه دچار خطاي قطعيت‬
‫مي شويد‪.‬‬

‫خطوط صاف وجود ندارند‪ .‬تمامي تعاريف اقليدسي اثبات شده اند كه اشتباه ھستند‪ .‬در انتزاع درست ھستند‪ ،‬ولي‬
‫در واقعيت شكست مي خورند و علم جديد سعي دارد بيشتر و بيشتر به واقعيت نزديك باشد‪.‬‬

‫و براي ھمين است كه مي گويم علم جديد‪ ،‬بي خبر‪ ،‬در نكات بسياري با عارفان موافقت دارد‪ ،‬زيراعارفان نيز سعي‬
‫كرده اند به واقعيت نزديك شوند‪ ،‬نه به تخيالت‪ .‬آنان از طريقي ديگر وارد واقعيت شده اند‪ .‬و وقتيكه به واقعيت‬
‫رسيدند‪ ،‬يا كه ساكت مي شدند ‪ ،‬زيرا گفتن ھرچيز خطاست ‪ ،‬يا كه چيزھايي مانند ماھاويرا گفته اند‪" ،‬شايد چنين‬
‫باشد‪ ،‬شايد نباشد‪ ".‬در آن واحد دو جمله ي مثبت و منفي مي گويند كه براي مصارف معمولي فقط سردرگم كننده‬
‫خواھد بود‪.‬‬

‫ماھاويرا نتوانست مردمان زيادي را متقاعد سازد‪ ،‬و دليل اصلي آن اين است كه او بيست و پنج قرن از زمان خودش‬
‫جلوتر آمده بود‪ .‬آينشتن او را درك مي كرد‪ .‬ماھاويرا يك رياضي دان نبود‪ ،‬ولي چيزي كه مي گفت در اساس ھمان‬
‫است ‪ ،‬نظريه ي نسبيت‪ .‬احمقانه است اگر به كسي بگويي كه بلندقد است‪ ،‬مگر اينكه بگويي در مقايسه با كي‪،‬‬
‫زيرا چيزي به عنوان بلندقدي وجود ندارد‪ :‬اين تنھا يك مقايسه است‪.‬‬

‫كسي كوتاه تر بايد با او مقايسه شود تا او "بلند قد" شود‪.‬يك تمثيل باستاني وجود دارد‪ :‬شتر ھا دوست ندارند به‬
‫كوھستان بروند‪ .‬من نمي دانم كه شترھا در اين مورد چه فكر مي كنند‪ ،‬ولي قطعي است كه شترھا به كوھستان‬
‫نمي روند‪ .‬آن ھا به كوير مي روند‪ ،‬جايي كه كوھستان وجود ندارد‪.‬‬
‫ولي مردمي كه اين تمثيل را ساختند بھتر مي دانستند‪ .‬شترھا دوست ندارند به كوھستان بروند زيرا ھمينطور كه‬
‫به كوھستان نزديك مي شوند‪ ،‬بسيار احساس كوچكي مي كنند‪ ،‬عقده حقارت دارند‪.‬‬

‫فرويد اخيرا آن را كشف كرده و شترھا آن را از آغاز مي شناخته اند ‪ ،‬كه بھتر است نزديك كوھستان نشوند‪ ،‬در آنجا‬
‫عقده ي حقارت مي گيرند و آنوقت خالص شدن از آن بسيار دشوار است‪ .‬بھتر است در كوير باشي‪ ،‬جايي كه از‬
‫ھمه بلندتر ھستي‪ ،‬ازھمه بزرگتر ھستي‪ .‬پس چرا از يك عقده خود بزرگ بيني لذت نبري؟ چرا بي جھت به‬
‫كوھستان بروي؟‬

‫ھرچيزي كه ما مي گوييم نسبي است‪ ،‬و نسبيت تغيير مي كند‪ ،‬زيرا ھمانطور كه برايتان گفتم‪ ،‬زندگي يك جريان در‬
‫تغيير‪ flux‬است‪ .‬داستان مالنصرالدين را برايتان گفته ام كه خانه اي در كوھستان داشت و گاھي مي گفت ‪ ،‬وقتي از‬
‫كسب و كار و چيزھاي ديگر خسته مي شد ‪ " ،‬من سه ھفته يا چھار ھفته يا دو ھفته به آنجا مي روم‪ ".‬ولي او‬
‫ھيچوقت سرحرف خودش نبود‪ .‬براي سه ھفته مي رفت ولي روز چھارم باز مي گشت‪ .‬دوستانش به او گفتند‪" ،‬اگر‬
‫مي خواستي پس از چھار روز برگردي‪ ،‬چرا بي جھت دروغ گفتي؟‬

‫ما كه اعتراضي نداشتيم كه بگوييم نمي تواني چھار روزه برگردي‪ .‬اين خانه خودت است و مي تواني ھروقتي كه‬
‫بخواھي بروي و بازگردي‪ .‬ولي چرا ھميشه مي گويي‪.......‬؟ ما ھرگز نديده ايم كه تو سر ھمان روزي كه مي گويي‬
‫برگشته باشي‪ ".‬مالنصرالدين گفت‪" ،‬شما واقعيت را نمي دانيد‪ .‬من در آنجا يكي از زشت ترين زنان را به عنوان‬
‫خدمه نگه داشته ام تا از خانه مراقبت كند و ھروقت من آمدم آنجا را آماده كند‪".‬‬

‫آن دوستان گفتند‪" ،‬ولي اين چه ربطي به سه ھفته يا چھار ھفته ي تو دارد؟" او گفت‪" ،‬فقط گوش بدھيد‪ :‬وقتي كه‬
‫مي روم‪ ،‬او را مي بينم و احساس مي كنم كه چندش آور است‪ .‬و با خودم عھد كرده ام كه روزي كه آن زن شروع‬
‫كند به نظرم زيبا بيايد‪ ،‬من فرار خواھم كرد‪ .‬مي گويم‪» ،‬حاال وقتش است‪ «.‬پس ھمه اش بستگي دارد‪ .‬من نمي‬
‫دانم كه دقيقاً چقدر طول مي كشد تا آن زن به نظرم زيبا بيايد‪ .‬وقتي از زنان دورباشم‪ ،‬گاھي چھار روز‪ ،‬گاھي يك‬
‫ھفته‪ ،‬قابل پيش بيني نيست‪.‬‬
‫ولي يك چيز قطعي است‪ :‬لحظه اي كه به سرم بزند كه او زن زيبايي است‪ ،‬به خودم مي گويم‪» ،‬مال‪،‬حاال وقتش‬
‫است‪ .‬فرار كن! اين ھمان زن است!!"‬

‫"و آنوقت وسايلم را برمي دارم و با عجله برمي گردم‪ ،‬زيرا اگر لحظه اي بيشتر بمانم‪ ،‬شايد ھرگز بازنگردم‪ .‬و آن زن‬
‫بسيار زشت و مشمئز كننده است! ولي ظرف سه يا چھار روز‪ ،‬انسان به او عادت مي كند و نياز به يك زن‪ ،‬نياز به‬
‫يك ھمدم‪ ،‬يك دوست ‪ ،‬در آنجا غير از آن زن كس ديگري نيست‪ .‬ادراك تو را تغيير مي دھد‪".‬‬

‫بنابراين ھمان مرد مي تواند يك روز بگويد كه اين زن چندش آور است و پس از يك ھفته مي تواند بگويد كه او‬
‫زيباترين زن است‪ .‬اين " پو" است‪ .‬بھتر است كه آري نگفت‪ ،‬نه نگفت‪ ،‬بھتر است قضاوت را معلق و غيرقطعي نگه‬
‫داريم‪.‬‬

‫علم به يقين به پختگي رسيده است‪ .‬انسان تاخير كرده است و فرد اميد دارد كه بشريت نيز به پختگي برسد‪ .‬لحظه‬
‫اي كه انسان به پختگي برسد‪ ،‬تمامي مذاھب ناپديد مي شوند‪ ،‬اين ھا ھمگي بچه گانه ھستند‪ .‬تمامي رھبران‬
‫سياسي مانند دلقك ھا به نظر مي رسند ‪ ،‬اين چيزي است كه ھستند‪ .‬حيله گر‪ ،‬منافق‪ ،‬ويرانگر‪ ،‬جانيان قاتل ‪ ،‬اين‬
‫چيزي است كه ھستند‪ .‬اگر انسان به بلوغ برسد‪ ،‬تمامي نگرش به زندگي تغيير خواھد كرد‪ .‬علم قطعاً به بلوغ‬
‫رسيده است‪.‬‬
‫ولي يكي از بداقبالي ھا اين است كه اكثريت عظيم انسان ھا از آخرين بينش ھاي علمي يا قديمي ترين بينش‬
‫ھاي عرفاني بي خبر ھستند‪ .‬تالش من‪ ،‬تمام زندگي من‪ ،‬وقف اين بوده كه ديدگاه عرفا را به رويكرد علمي نزديك‬
‫كنم‪ .‬من مايلم كه وقتي روزي علم واقعاً بالغ شد‪ ،‬تفاوت بين علم و عرفان ازبين برود‪ .‬آن ھا به يك زبان سخن‬
‫خواھند گفت‪.‬‬

‫عرفان در مورد واقعيت ھاي دروني انسان سخن خواھد گفت و علم از واقعيت ھاي بيروني سخن مي گويد‪ ،‬ولي‬
‫زبان يكي خواھد بود‪ .‬و تفاھم بين اين دو بس عظيم خواھد بود‪ .‬تضادي وجود نخواھد داشت ‪ ،‬نمي تواند‬
‫وجودداشته باشد‪.‬‬

‫اشكاالت مثبت انديشي‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬در آمريكا‪ ،‬مردمان زيادي ‪ ،‬از مراقبه كنندگان گرفته تا مديران ‪،‬از تكنيكي به نام "تفكر مثبت" استفاده‬
‫مي كنند ‪.‬آنان سعي دارند افكار و شرطي شدگي ھاي مخرب در مورد خودشان‪ ،‬ديگران و جھان ھستي را به‬
‫افكاري مثبت تغيير دھند و اينگونه اميدوارند در زندگي شان موفقيت بيشتري كسب كنند ‪.‬وقتي ذھن ھايشان را‬
‫مانند يك قفس متصور مي شوم‪ ،‬در شگفت مي شوم كه آيا اين تكنيك شبيه رنگ زدن قفس به رنگ طال است؟‬
‫اشو‪ ،‬آيا تكنيك تفكر مثبت براي بيدار شدن مفيد است؟ يا اينكه ھشياري ما را از زنداني بودن و ميل به آزاد شدن‬
‫منگ مي سازد؟"‬

‫تكنيك تفكر مثبت ‪ positive thinking‬تكنيكي نيست كه تو را دگرگون كند ‪.‬فقط جنبه ھاي منفي شخصيت تو را‬
‫سركوب مي كند ‪.‬اين يك تكنيك انتخاب كردن است‪ .‬نمي تواند به ھشياري كمك كند‪ ،‬برضد ھشياري پيش مي‬
‫رود‪.‬ھشياري ھميشه بدون انتخاب است ‪.‬تفكر مثبت فقط يعني منفي ھا را با فشار به ناخودآگاه راندن و ذھن‬
‫خودآگاه را با تفكرات مثبت شرطي كردن ‪.‬‬
‫ولي دردسر اينجاست كه ناخودآگاه بسيار قوي تر است‪ 9 ،‬برابر قوي تر از ذھن خودآگاه است ‪.‬بنابراين وقتي كه‬
‫چيزي وارد ناخودآگاه شد‪ ،‬نيرويش نه برابر از قبل بيشتر خواھد شد ‪.‬شايد خودش را به روش ھاي قديم نشان‬
‫ندھد‪ ،‬ولي راه ھايي تازه براي بيان خود پيدا خواھد كرد‪.‬بنابراين تفكر مثبت روشي بسيار ضعيف است‪ ،‬بدون ھيچ‬
‫ادراكي عميق و اين‪ ،‬پيوسته به تو مفاھيم غلط در مورد خودت مي دھد‪.‬‬
‫تفكر مثبت‪ ،‬در آمريكا از يك فرقه ي مسيحي به نام علم مسيحي ‪ Christian Science‬زاده شد ‪.‬براي پرھيز از واژه ي‬
‫"مسيحي" ‪ ،‬تا افراد بيشتري را بفريبد ‪ ،‬آنان به تدريج آن برچسب قديمي را كنار گذاشتند و شروع كردند به صحبت‬
‫كردن در مورد فلسفه ي تفكر مثبت‪.‬علم مسيحي ‪ ،‬كه منبع اصلي است ‪ ،‬مي گويد كه ھراتفاقي در زندگي‪ ،‬چيزي‬
‫جز فرافكني فكري نيست‪ .‬اگر بخواھي ثروتمند شوي‪ ،‬فكر كن و ثروتمند شو‪ .‬توسط تفكرات مثبت است كه تو‬
‫ثروتمند مي شوي و بيشتر ثروتمند مي شوي و دالرھا شروع مي كنند به سرازير شدن به سمت تو ‪.‬‬

‫ياد لطيفه اي افتادم‪ :‬مرد جواني با خانم مسني در جاده مالقات كرد‪ .‬پيرزن پرسيد‪" ،‬چه برسر پدرت آمده؟ ديگر به‬
‫جلسات ھفتگي دانشمندان مسيحي نمي آيد ‪ ،‬و او مسن ترين عضو ما است‪ ،‬تقريباً پايه گذار انجمن است "‪.‬مرد‬
‫جوان گفت‪" ،‬او بيمار است و بسيار احساس ضعف دارد "‪.‬زن خنديد و گفت‪" ،‬اين فقط فكر او است و نه ھيچ چيز‬
‫ديگر ‪.‬او فكر مي كند كه بيمار است ‪،‬بيمار نيست ‪.‬و او فكر مي كند كه ضعيف است‪ ،‬ضعيف نيست زندگي از افكار‬
‫تشكيل شده است‪ :‬ھمانطور كه فكر كني‪ ،‬ھمانطور خواھي شد‪ .‬فقط به او بگو كه آرمان خودش را كه به ما آموزش‬
‫مي داد ازياد نبرد ‪.‬به او بگو كه به سالمت بينديشد و فكر كند كه سرشار از قدرت است"‪.‬مرد جوان گفت‪" ،‬من پيام‬
‫شما را به او خواھم داد"‪.‬پس از ھشت يا ده روز‪ ،‬بارديگر مرد جوان با آن زن مالقات كرد و زن پرسيد‪ "،‬چه شد؟ آيا‬
‫پيام مرا نرساندي؟ زيرا او ھنوز ھم به جلسات نمي آيد"‪.‬پسر گفت‪" ،‬من پيام شما را دادم‪ ،‬ولي او اينك فكر مي كند‬
‫كه مرده است‪ .‬و نه تنھا او فكر مي كند كه مرده است‪ ،‬تمام ھمسايگان و فاميل و حتي من نيز فكر مي كنم كه او‬
‫مرده است ‪.‬و او ديگر با ما زندگي نمي كند‪ ،‬او به قبرستان رفته است"!‬
‫علم مسيحي راھي سطحي است‪ ...‬شايد به برخي از چيزھا كمك كند‪ ،‬به ويژه آن چيزھايي كه توسط افكار ايجاد‬
‫شده را مي توان تغيير داد‪ .‬ولي تمامي زندگي تو توسط افكار خلق نشده است ‪.‬تفكر مثبت از علم مسيحي بيرون‬
‫آمد‪ .‬اينك بيشتر فلسفي سخن مي گويد‪ ،‬ولي پايه ھمان است ‪ ،‬كه اگر منفي فكر كني‪ ،‬برايت اتفاق خواھد افتاد و‬
‫اگر مثبت فكر كني‪ ،‬بازھم ھمان برايت اتفاق خواھد افتاد و در آمريكا اين نوع ادبيات خواننده ي بسيار دارد ‪.‬‬
‫در ھيچ كجاي ديگر تفكر مثبت ھيچ تاثيري نداشته است ‪ ،‬زيرا بچه گانه است"‪.‬فكر كن و ثروتمند شو" ‪ ،‬ھمه مي‬
‫دانند كه اين فقط احمقانه است‪ .‬و ھمچنين خطرناك و مضر ھم ھست ‪.‬افكار منفي ذھن تو بايد تخليه شوند‪ ،‬نه‬
‫اينكه با افكار مثبت سركوب شوند ‪.‬بايد معرفتي خلق كني كه نه مثبت است و نه منفي‪ .‬اين معرفت و آگاھي خالص‬
‫خواھد بود ‪.‬در آن آگاھي خالص‪ ،‬يك زندگي طبيعي و مسرور خواھي داشت ‪.‬اگر افكاري منفي را به اين دليل كه‬
‫آزارت مي دھند سركوب كني ‪ ...‬براي نمونه‪ ،‬اگر خشمگين ھستي و آن را سركوب كني و تالش كني كه آن انرژي‬
‫را به چيزي مثبت تغيير دھي ‪ ،‬نسبت به آن شخصي كه احساس خشم داري عاشقانه رفتار كني و با او مھربان‬
‫باشي ‪ ،‬مي داني كه خودت را فريب مي دھي‪.‬‬
‫در عمق ھنوز خشم وجود دارد‪ ،‬فقط آن را سفيد شويي كرده اي ‪.‬در سطح ممكن است لبخند بزني‪ ،‬ولي لبخند تو‬
‫فقط به لب ھايت محدود مي شود ‪.‬يك ورزش لب است‪ ،‬با تو‪ ،‬با قلب تو و با وجود تو تماسي ندارد ‪.‬تو خودت بين‬
‫لبخندت و قلبت مانعي بزرگ گذاشته اي ‪ ،‬آن احساس منفي كه سركوب كرده اي و فقط يك احساس نيست‪ ،‬در‬
‫زندگي ھزاران احساس منفي وجود دارد ‪.‬از كسي خوشت نمي آيد و ھزاران چيز را دوست نداري‪ ،‬از خودت خوشت‬
‫نمي آيد و از موقعيتي كه در آن ھستي خوشت نمي آيد ‪.‬‬
‫تمام اين زباله ھا در ناخودآگاه انباشته مي شوند و در سطح‪ ،‬يك منافق زاده مي شود كه مي گويد‪ "،‬من ھمه را‬
‫دوست دارم‪ ،‬عشق كليد سرور است "‪.‬ولي در زندگي اين شخص سروري نمي بيني‪ .‬او تمامي آن جھنم را در‬
‫درونش نگه داشته است‪.‬او به فريفتن ديگران ادامه مي دھد و اگر به قدر كافي به فريفتن ديگران ادامه دھد‪،‬‬
‫مي تواند خودش را نيز فريب دھد ‪.‬ولي اين سبب تغييري نخواھد شد‪ .‬اين فقط ھدردادن زندگي است ‪،‬كه بسيار‬
‫باارزش است‪ ،‬زيرا نمي تواني زندگي را دوباره به دست آوري‪.‬‬
‫تفكر مثبت فقط فلسفه ي نفاق است ‪ ،‬براي اينكه نامي درست به آن بدھيم! وقتي احساس مي كني كه مي‬
‫خواھي گريه كني‪ ،‬به تو آموزش مي دھد كه آواز بخواني‪ .‬اگر سعي كني مي تواني‪ ،‬ولي آن اشك ھاي سركوب‬
‫شده در نقطه اي و در موقعيتي ديگر بيرون خواھند زد ‪.‬براي ھر سركوب‪ ،‬حدي وجود دارد ‪.‬و آن آوازي كه مي‬
‫خواندي‪ ،‬مطلقاً بي معني بود ‪:‬تو آن را احساس نمي كردي‪ ،‬از قلبت بيرون نيامده بود ‪.‬فقط به اين سبب بوده كه آن‬
‫فلسفه مي گويد كه ھميشه مثبت را انتخاب كن‪.‬‬
‫من مطلقاً با تفكر مثبت مخالف ھستم‪ .‬تعجب خواھي كرد كه اگر انتخاب نكني‪ ،‬اگر در يك آگاھي بدون انتخاب باقي‬
‫بماني‪ ،‬زندگيت شروع خواھد كرد به بيان كردن چيزي كه وراي مثبت و منفي است‪ ،‬چيزي كه باالتر از ھردو است‪.‬‬
‫بنابراين‪ ،‬بازنده نخواھي بود‪ .‬آن روش زندگي ديگر مثبت نخواھد بود‪ ،‬منفي ھم نخواھد بود‪ ،‬چيزي وجودين خواھد‬
‫بود‪.‬‬
‫پس اگر اشك وجود دارد‪ ،‬آن ھم زيبايي خودش را دارد‪ ،‬خود آن اشك ھا يك آواز خواھند بود‪ .‬نيازي نيست ھيچ آوازي‬
‫را بر آن اشك ھا تحميل كني‪ ،‬خود آن اشك ھا از خوشي خواھند بود‪ ،‬از روي رضايت خواھند بود ‪ ،‬نه به سبب اندوه‬
‫و شكست‪ .‬و اگر زير آواز بزني‪ ،‬برعليه اشك ھايت نخواھد بود‪،‬‬
‫فقط بيان خوشي ھايت است‪ ...‬در مخالفت با چيزي نيست و در موافقت با چيزي ھم نيست ‪.‬‬
‫فقط شكوفايي وجودت است‪ ،‬براي ھمين است كه من آن را وجودين ‪ existential‬مي خوانم‪.‬‬
‫تفكر مثبت آمريكا را به راھي خطا ھدايت كرده است‪ ،‬مردم را منافق بارآورده است‪ .‬اين بانفوذترين فلسفه در آمريكا‬
‫است و در واقع‪ ،‬يك فلسفه ھم نيست‪ ،‬فقط چرنديات است‪ .‬اين روش‪ ،‬روانشناسي انسان را درك نمي كند‪ ،‬در‬
‫يافته ھاي روانشناختي ريشه ندارد‪ ،‬در يافته ھاي ژرف تر مراقبه ريشه ندارد ‪.‬‬
‫فقط به مردم اميد مي دھد ‪ ،‬مردمي كه تمام اميدھا را ازدست مي دھند‪ .‬به مردم جاه طلبي عطا مي كند‪.‬‬
‫انسان بيچاره فكر مي كند كه اگر به فكر كردن ادامه دھد‪ ،‬آنوقت ناگھان از ھوا‪ ،‬يك كاديالك جلوي باغچه ي خانه اش‬
‫سبز مي شود‪ .‬او نخست بايد به باغچه ي جلوي خانه فكر كند! تفكر مثبت يك باغچه خلق مي كند‪ ،‬سپس تفكر‬
‫مثبت يك كاديالك خواھد آورد‪ .‬و حتي اگر ھم چنين اتفاقي بيفتد‪ ،‬لطفاً در چنين اتومبيلي ننشينيد‪ ،‬خطرناك است‪.‬‬
‫اتومبيلي وجود ندارد و باغچه اي وجود ندارد ‪ ،‬آن مرد مشغول خيالپردازي است‪ .‬عقلش سرجاي خودش نيست‪.‬ھمه‬
‫چيز بايد اكتساب شود‪ .‬كتابي مشھور از ناپلئون ھيل ‪ Napoleon Hill‬وجود دارد به نام فكركن و ثروتمند شو ‪Think‬‬
‫‪and Grow Rich‬و تمام تاكيد او اين است كه اگر واقعاً سخت فكر كني‪ ،‬ثروتمند خواھي شد‪ .‬ميليون ھا نسخه از‬
‫اين كتاب به فروش رفته است‪ ،‬زيرا كه او نويسنده اي ماھر است‪ ،‬يكي از بھترين ھا در آمريكا‪ .‬او خوب و‬
‫متقاعدكننده مي نويسد‪.‬‬
‫ولي قبال ً برايتان گفتم كه وقتي براي نخستين بار كتابش منتشر شد‪ ،‬او در كتابفروشي حضور داشت تا ناشر بتواند‬
‫او را به مشتريانش معرفي كند و بتواند كتاب ھاي فروخته شده را امضا كند‪ .‬و چنين اتفاق افتاد كه ھنري فورد وارد‬
‫شد ‪ ،‬او عاشق كتاب بود و به كتاب ھا نگاه مي كرد ‪ ،‬او پرسيد‪" ،‬چه خبر است؟ اين مرد اينجا چه مي كند؟"‬
‫او دريافت كه آن مرد ناپلئون ھيل است‪ ،‬نويسنده ي بزرگ و كتاب جديدش تازه منتشر شده است ‪.‬ناشر به او گفت‪،‬‬
‫"او بسيار خوشحال خواھد شد تا به شما معرفي شود "‪.‬ناشر آن دو مرد را به ھم معرفي كرد و كتاب جديد را نيز‬
‫معرفي كرد‪ :‬فكر كن و ثروتمند شو‪.‬‬
‫ھنري فورد به عنوان و روي جلد كتاب نگاه كرد و از ھيل پرسيد‪" ،‬آيا با اتومبيل خودت به اينجا آمده اي يا با وسيله‬
‫نقليه ي عمومي؟ "به نظر سوالي نامربوط مي آمد‪ ،‬ولي وقتي ھنري فورد سوالي بكند‪ ،‬ناپلئون ھيل بايد جواب‬
‫بدھد‪" ،‬آري‪ ،‬من با اتوبوس آمدم"‪.‬‬
‫ھنري فورد كتاب را برگرداند و به او گفت‪" ،‬وقتي به قدركافي در مورد يك اتومبيل زيبا فكر كردي و در جلوي منزلت‬
‫ظاھر شد‪ ،‬آنوقت اين كتاب را براي من بياور‪ .‬من ھنري فورد ھستم ‪ ،‬نيازي به اين كتاب ندارم‪ .‬من مي دانم كه با‬
‫فكركردن نمي توان ثروتمند شد‪ .‬مي تواني مردم بيچاره را با اين كتاب گول بزني‪ .‬ھمه ميل دارند ثروتمند شوند‪ ،‬پس‬
‫اين كتاب فروش خوبي خواھد داشت و شايد با فروش اين كتاب ثروتمند شوي و با آن پول يك اتومبيل بخري‪ .‬ولي به‬
‫ياد داشته باش‪ :‬شرط ما اين نيست‪ .‬من فقط وقتي كتاب را مي پذيرم كه آن اتومبيل براثر تفكركردن تو ظاھر شده‬
‫باشد"‪.‬‬
‫آن اتومبيل ھرگز ظاھر نشد و او ھرگز نتوانست نزد ھنري فورد برود و آن پيرمرد بسيار عجيب بود‪ :‬گاه گاھي تلفن‬
‫مي زد و از ھيل مي پرسيد‪" :‬از آن اتومبيل چه خبر؟ اگر ھنوز ظاھر نشده است‪ ،‬آن كتاب را از بازار بيرون بكش ‪.‬‬
‫اين فقط گول زدن محض است!" و تمام آن كتاب در مورد تفكر مثبت است ‪ " ،‬مثبت فكر كن"‪.‬و مي تواني تفاوت را‬
‫ببيني ‪:‬آنچه من در اينجا عمل مي كنم اين است‪ :‬تمامي افكار بيفايده ھستند‪ :‬چه مثبت و چه منفي ‪.‬‬
‫آن ھا دو روي يك سكه ھستند‪ .‬تو نبايد از منفي به مثبت تغيير كني‪ ،‬بايد به وراي ھردو بروي ‪.‬بايد ھردو را بيندازي‪،‬‬
‫بايد يك آگاھي بدون افكار بشوي‪ .‬و از آن آگاھي‪ ،‬ھرعملي كه انجام دھي درست خواھد بود ‪.‬ھر كاري كه بكني‪،‬‬
‫بسيار زيبا خواھد بود ‪.‬ھرچه بكني ارضاكننده خواھد بود‪.‬‬
‫حيله ی ذھن برای پرھيز از عمل‬

‫" باگوان عزيز‪:‬در ھندوستان ضرب المثلي وجود دارد كه مي گويد"‪ :‬واسوديوا كوتوم باكام‪ ،‬تمامي زمين يك خانواده‬
‫است‪ ".‬شايد اين گفته اي ھزاران ساله باشد‪.‬‬
‫آيا واقعاً زماني بوده است كه مردم ھمچون يك خانواده زندگي مي كرده اند؟ يا اينكه اين ديدگاه يك عارف بوده‪،‬‬
‫ديدگاھي كه شما آن را به واقعيت خواھيد آورد؟"‬

‫ھرگز جامعه اي وجود نداشته است كه با ديدگاه واسوديوا كوتوم باكام ‪ ، Vasudhaiva Kutumbakam‬تمامي زمين‬
‫يك خانواده است‪ ،‬زندگي كرده باشد ‪.‬عارفان ھزاران سال است كه در مورد اين سخن مي گويند‪ ،‬ولي متاسفانه‬
‫مردم عارفان را مي پرستند‪ ،‬ولي به آنان اجازه نمي دھند كه ايشان را متحول كنند ‪.‬درحقيقت‪ ،‬پرستيدن راه گريزي‬
‫است از متحول شدن‪ .‬به عبارتي ديگر‪ ،‬مردم چنين مي گويند‪" :‬حق با شماست‪ ،‬ولي ھنوز زمانش براي من نرسيده‬
‫است‪ .‬من به شما احترام مي گذارم‪ ،‬شما را مي پرستم و آنچه را كه گفته ايد به ياد خواھم سپرد‪ ،‬ولي نمي توانم‬
‫ھم اكنون طبق آن عمل كنم ‪.‬‬
‫من فقط يك انسان معمولي ھستم‪ ،‬شما يك روح بزرگ ھستيد كه به خويشتن رسيده است ‪ ،‬فاصله بسيار زياد‬
‫است‪ ".‬پرستيدن عارفان‪ ،‬احترام واقعي نيست ‪.‬اين راھكار ذھن است براي پرھيز از ديدن انگشتي كه ماه را نشان‬
‫مي دھد‪.‬انسان بسيار حيله گر است‪ .‬مي تواند براي خالص شدن از يك نفر او را به صليب بكشد و مي تواند براي‬
‫خالص شدن از يك نفر او را بپرستد‪ .‬مصلوب كردن و پرستيدن تفاوتي باھم ندارند زيرا كه ھدف اصلي يكي است‪:‬‬
‫"فقط مرا تنھا بگذار‪ ،‬مدينه فاضله ي احمقانه تو خوب است‪ ،‬من ھيچ بحثي برعليه آن ندارم‪ ،‬ولي تو يك موجود ويژه‬
‫ھستي و من فقط يك مخلوق معمولي ھستم "‪.‬براي اثبات اين واقعيت‪ ،‬مردم عارفان خودشان را تجليات خداوند‪،‬‬
‫ناجيان و پيامبران خوانده اند‪ .‬به نوعي ايشان را بسيار در دوردست قرار داده اند‪ ،‬چنان فاصله اي بين خودشان و‬
‫عارفان ايجاد كرده اند كه ديدگاه عارف‪ ،‬فقط يك ديدگاه باقي مانده است‪ .‬با اين رويكرد‪ ،‬عملي ساختن آن ديدگاه‬
‫ناممكن است‪.‬‬
‫نخستين گام براي عملي ساختن چنين ديدگاه بزرگي اين است كه تشخيص بدھي آن عارف فقط يك موجود‬
‫انساني مانند خودت است‪ .‬اگر او خويشتن را شناخته است‪ ،‬تو نيز مي تواني خودت را بشناسي ‪.‬آنچه كه در او به‬
‫تحقق رسيده است‪ ،‬در تو به صورت بالقوه ھست ‪.‬آنچه در او شكوفا شده است‪ ،‬در تو به صورت بذر ھست‪ .‬ولي‬
‫بين گل و بذر ابدا فاصله اي وجود ندارد‪ .‬بذر در راه است و ھر تالشي را انجام مي دھد تا يك گل بشود ‪.‬ولي براي‬
‫انكار اين واقعيت ساده دو دليل وجود داشته است‪ .‬يكي اينكه توده ھا خواھان آن فاصله بوده اند و ديگر اينكه اين كار‬
‫سبب ارضاي نفساني بسياري از كساني كه عارف نبوده اند و فقط تظاھر مي كرده اند مي شده است‪.‬اينكه خودت‬
‫بگويي كه تو توسط خداوند فرستاده شده اي‪ ،‬دروغي بزرگ است ‪ ،‬زيرا خدا يك دروغ است و تو اينك مي خواھي با‬
‫گفتن اينكه تو يك پيامبر و رسول ھستي‪ ،‬آن دروغ را حتي ويرانگر تر سازي ‪.‬اين كار سبب ارضاي نفس كساني بود‬
‫كه واقعاً به تشخيص نرسيده بودند‪ ،‬بنابراين آنان ھرگز تالشي انجام ندادند كه آن فاصله را ازبين بردارند‪ .‬برعكس‪،‬‬
‫تاكيد كردند كه درست است ‪ ،‬آنچه براي آنان ممكن بوده‪ ،‬براي شما ناممكن است‪.‬‬
‫براي اثبات اينكه آن فاصله عظيم است‪ ،‬يا اينكه دست به معجزات ساختگي زدند و يا اينكه شما پس از مرگشان‬
‫معجزاتي به زندگي آنان اضافه كرده ايد ‪ ،‬زيرا اين كار آن تمايز را بسيار آشكار مي سازد ‪.‬شما نمي توانيد معجزه‬
‫كنيد و اين مردم معجزه مي كرده اند‪ .‬يقيناً آنان از رده اي باالتر آمده بودند‪ ،‬قدرت ھاي روحاني كه شما نداريد!آنان‬
‫ھمچنين مايل بودند كه معجزات ساختگي در اطرافشان ايجاد شود‪ ،‬اين به نفس آنان كمك مي كرد ‪.‬‬
‫اين ھمچنين به شما نيز كمك مي كرد تا خودتان را محافظت كنيد‪ ،‬وگرنه‪ ،‬مي بايست خودتان را متحول سازيد‪،‬‬
‫چيزي را كه به نظر ناممكن مي رسد‪ ،‬عملي سازيد ‪ ،‬واسوديوا كوتوم باكام تمامي زمين يك خانواده است‪ .‬برادران با‬
‫برادران مي جنگند‪ ،‬شوھران با زنان مي جنگند‪ ،‬زنان با شوھران مي جنگند و فرزندان با فرزندان مي جنگند‪ .‬حتي‬
‫خود خانواده نيز يك خانواده نيست ‪ ،‬آنوقت عرفا تمامي دنيا را ھمچون يك خانواده مي بينند‪.‬پس اين به نفس آنان‬
‫كمك مي كرد تا آن فاصله را ايجاد كنند و به شما نيز كمك مي كرد زيرا به نظر غيرممكن مي رسيد‪ .‬حتي پنج نفر در‬
‫يك خانه نمي توانند در آشتي زندگي كنند‪ ،‬يك تضاد و ستيز و جنگ ھميشگي برقرار است ‪.‬حتي كساني كه يكديگر‬
‫را دوست دارند نيز براي ھم يك دردسر ھستند ‪.‬پس چه امكاني وجود دارد كه تمامي زمين يك خانواده باشد‪ ،‬يك‬
‫جمع عاشقانه باشد؟ باديدن اين ناممكن‪ ،‬بھتر است قبول كني كه اين وراي تو است‪ ،‬فقط براي آن موجودات ويژه‬
‫ممكن است‪ .‬ولي تمام دنيا از آن مردمان ويژه تشكيل نشده است ‪.‬‬
‫"پس تنھا كاري كه مي توانيم بكنيم اين است كه آنان را بپرستيم "‪.‬اين روشي بسيار پيچيده است براي مصلوب‬
‫كردن آن شخص‪.‬‬
‫يك عارف واقعي اين را منكر مي شود‪ ،‬كه تفاوتي وجود دارد‪ ،‬زيرا او مي تواند ببيند كه تو خواھان تفاوت و تمايز‬
‫ھستي ‪.‬در داستان ھايي كه مربوط به زندگاني ھاي گذشته ي گوتام بودا است‪ ،‬داستاني ھست كه درست قبل از‬
‫اين زندگي كه او گوتام بودا شد‪ ،‬انساني ناھشيار بود‪ ،‬درست مانند ھركس ديگر و در مورد مردي شنيد كه به‬
‫بيداري رسيده بود ‪.‬ھمه براي ديدار او مي رفتند‪ .‬پس او نيز با مقداري گل به ديدار او رفت‪ .‬او پاي آن شخص را لمس‬
‫كرد و آن گل ھا را در پاي او نھاد‪ .‬در وقتي كه برمي خاست‪ ،‬نتوانست باور كند‪ :‬آن مردي كه به اشراق رسيده بود‬
‫در برابر اين انسان ناھشيار خم شد و پاي او را لمس كرد ‪.‬بودا گفت‪" ،‬چه مي كني؟ من يك انسان ناھشيار‬
‫معمولي ھستم‪ ،‬تو يك روح بيدار و به اشراق رسيده اي‪ .‬چرا پاي مرا لمس كردي؟ "آن مرد خنديد و گفت‪" ،‬ديروز نيز‬
‫من يك انسان ناھشيار و خواب بودم‪ .‬امروز بيدار ھستم ‪.‬تو امروز ناھشيار ھستي‪ ،‬فردا بيدار خواھي شد‪ .‬به ياد‬
‫داشته باش كه من پاي تو را لمس كردم ‪.‬وقتي به بيداري رسيدي ھرگز اين را ازياد نبر"‪.‬‬
‫اين داستان بسيار اھميت دارد‪ .‬آن مرد مي گويد‪" ،‬من سعي دارم به تو بياموزم كه از حاال به بعد‪ ...‬زيرا من مي‬
‫توانم امكانات را ببينم‪ ،‬آن بالقوگي را كه تو بيدار خواھي شد‪ .‬فقط مسئله ي زمان مطرح است‪ .‬زمان مھم نيست ‪،‬‬
‫فردا يا يك زندگاني بعد‪ .‬ولي به ياد بسپار كه وقتي در خواب بودي‪ ،‬يك بودا پاي تو را لمس كرد"‪.‬‬
‫پيام اين چيست؟ پيام اين است كه او سعي دارد يك پل بسازد‪ .‬او مي كوشد بگويد كه بيدارشدن چيزي فوق‬
‫طبيعي نيست‪ ،‬خود ذات و طبيعت تو است‪ ،‬ربطي به خداوند ندارد‪ ،‬به تو ربط دارد‪ .‬بستگي به تو داردمي ‪.‬تواني تا‬
‫وقتي كه بخواھي بخوابي و لحظه اي كه بخواھي بيدار شوي‪ ،‬مي تواني بيدار شوي‪.‬‬
‫و بودا اين واقعه را به ياد داشت‪ .‬آخرين كالم او قبل از مردن اين بود‪" ،‬لطفاً شروع نكنيد به پرستيدن من‪ .‬من اينجا‬
‫نيستم تا پرستندگان توليد كنم ‪ ،‬ميليون ھا پرستنده پيشاپيش وجود دارند ‪.‬تنديس ھاي مرا نسازيد‪ ،‬وگرنه آموزش‬
‫ھاي مرا ازياد خواھيد برد‪ ،‬اين يك انحراف است و شما با پرستيدن ارضا خواھيد شد ‪.‬اين در حال شما تفاوتي ايجاد‬
‫نخواھد كرد‪ .‬ھماني كه ھستيد باقي خواھيد ماند"‪.‬واين دقيقاً كاري است كه مردم كردند‪ .‬او مرد و آنان عليرغم‬
‫آخرين كالمش‪ ،‬مجسمه ھايش را ساختند و شروع كردند به پرستش او‪ .‬درواقع‪ ،‬در دنيا مجسمه ھاي بودا بيش از‬
‫ھر مجسمه ي ديگري وجود دارد‪.‬زبان ھاي خاور ميانه و فارسي واژه اي ديگر براي مجسمه ندارند‪ .‬واژه ي تنديس را‬
‫"بت ‪" budt‬مي خوانند و" بت" از واژه ي بودا آمده است‪ .‬تنديس ھاي بودا چنان زياد بوده كه مترادف با واژه ي‬
‫تنديس شده است‪ .‬و براي بيست و پنج قرن مردم او را مي پرستيده اند‪ .‬در شرق ھزاران معبد وجود دارد ‪.‬به نظر‬
‫مي رسد كه ھيچكس به آن تحول ودگرگوني كه او آموزش مي داد عالقه اي ندارد و ھمه مشتاق پرستيدن او‬
‫ھستند‪.‬‬
‫به نظر مي آيد كه پرستش راھكاري بسيار ظريف براي پرھيز از آن مرد است‪.‬يھوديان نيز ھمچنين از عيسي پرھيز‬
‫مي كردند‪ ،‬ولي آنان روشي بسيار ابتدايي را به كار بردند ‪.‬ھندوھا نيز از بودا پرھيز كردند ولي روشي بسيار پيچيده‬
‫را به كار بردند ‪.‬و مي توانيد از نتايج آن ببينيد ‪ ،‬زيرا عيسي مصلوب شد و مصلوب شدن او‪ ،‬مبداء مسيحيت گشت ‪.‬‬
‫اين مذھبي است كه از قتل‪ ،‬از خشونت و خون برخاسته است‪.‬نمي توانيد چيز ديگري از مسيحيت انتظار داشته‬
‫باشيد‪.‬در طول اين دوھزار سال ميليون ھا انسان را كشته است ‪.‬خود منبع آن‪ ،‬قتل و مصلوب كردن بوده است ‪.‬آنان‬
‫به آموزش ھاي عيسي توجھي نداشته اند‪ .‬او مي گفت‪" ،‬دشمنت را مانند خودت دوست بدار "‪.‬آنوقت من نمي‬
‫فھمم كه اين مردمي كه آنان كشتند چه كساني بودند!؟ اگر قرار است عاشق دشمنانت باشي‪ ،‬آيا عاشقان خودت‬
‫را مي كشي؟ !‬
‫دشمنان را بايد دوست داشت‪ ،‬پس چه كساني بايد كشته شوند ‪ ،‬دوستان!؟ نه‪ ،‬آنان آموزش ھا را دنبال نكرده اند‪،‬‬
‫فقط در كليساھا موعظه مي كردند ‪.‬ولي" دشمنان" ‪ ،‬و دشمنان بيگناه‪ ...‬كه آسيبي به مسيحيان نزده بودند ‪...‬تنھا‬
‫گناه آنان اين بوده كه مسيحي نبودند و مايل نبودند كه مسيحي باشند و اين گناھي بس بزرگ بود!!‬
‫ھندوھا از روشي پيچيده تر استفاده كردند‪ ،‬شايد به اين دليل كه آن ھا تمدني قديمي تر و بافرھنگ تر بودند ‪.‬آنان‬
‫مي توانستند گوتام بودا را مصلوب كنند‪ ،‬ولي چنين نكردند ‪.‬برعكس‪ ،‬او را به عنوان يكي از تجليات خداي ھندو‬
‫پذيرفتند‪.‬تعجب خواھيد كرد اگر بدانيد كه ھندوھا بيست و چھار تجلي خداوند ‪incarnations of God‬دارند!‬
‫اين عدد بيست و چھار در ذھن ھندي نقش بسته است‪ .‬درست ھمانطور كه يك روز بيست و چھار ساعت دارد ‪ ،‬يك‬
‫حلقه ي كامل شده ‪ ،‬يك خلقت ‪ one creation‬برابر است با يك حلقه ي ميليون ھا ميليون سالي ‪.‬در يك حلقه ي‬
‫خلقت‪ ،‬بيست و چھار تيرتانكارا‪ tirthankaras‬وجود دارد‪ :‬اين فكر از جين ھا‪ Jains‬است ‪.‬ھر زبان و ارقام آن‪ ،‬براساس‬
‫ده رقم ‪ ten digits‬است و آن ده رقم از ده انگشت گرفته شده است ‪ ،‬زيرا مردمان بي سواد با انگشت ھايشان مي‬
‫شمارند‪ .‬پس نخستين شمارش ھا براساس تعداد انگشتان بود و ده انگشت وجود دارد ‪.‬اين فقط يك تصادف است‪.‬‬
‫براي ھمين است كه تمام رياضيات با ارقام از يك تا ده كامل مي شود و پس از آن فقط تكرار است ‪.‬يازده‪ ،‬دوازده‪،‬‬
‫سيزده‪ ...‬اين ھا تكرار است‪ .‬آنوقت مي تواني تا رقم ھاي ميليوني ادامه بدھي‪ ،‬ولي ھمگي تكرار ھستند‪ .‬اعداد‬
‫اصلي ده تا است‪ ،‬ولي نيازي نيست كه اعداد اصلي حتماً بايد ده تا باشند‪.‬‬
‫رياضيدان ھايي مانند اليبنيتز ‪ Leibniz‬بوده اند كه فقط با سه رقم كار كرده اند‪ :‬يك‪ ،‬دو‪ ،‬سه ‪ ،‬و ھرگونه محاسبه را با‬
‫ھمين سه رقم انجام داده اند ‪.‬‬
‫پس از سه‪ ،‬چھار نمي آيد‪ ،‬زيرا در رياضيات اليبنيتز چھار وجود ندارد‪ .‬بعد از سه‪ ،‬ده مي آيد‪ ،‬يازده‪ ،‬دوازده‪ ،‬سيزده‪،‬‬
‫بيست‪ .‬مشكلي نيست ‪ ،‬مي تواني اينگونه بشماري‪ .‬در رياضيات معمولي‪ ،‬چھار صندلي در اتاق وجود دارد‪ ،‬اليبنيتز‬
‫آن را ده مي شمارد و مشكلي به وجود نمي آيد‪ ،‬محاسبات كامال ً درست خواھند بود‪.‬آلبرت آينشتن حتي سعي كرد‬
‫با دو رقم كار كند‪ .‬فقط با خواند اليبنيتز‪ ،‬او گفت‪" ،‬چرا سه؟ "آن نيز يك تصادف ديگر بود‪ :‬به اين سبب بود كه اليبنيتز‬
‫ذھني بسيار مسيحي داشت و به تثليث اعتقاد داشت‪ .‬اگر اعداد را از سه كمتر كني‪ ،‬چه برسر تثليث خواھد آمد؟!‬
‫اگر فقط دو رقم وجود داشته باشند‪ ،‬آنوقت ‪ :‬يك‪ ،‬دو‪ ،‬ده و يازده ‪.‬‬
‫براي اينكه تثليث را نجات بدھد و با پاپ مشكل نداشته باشد‪ ،‬او اعداد را ھمان سه نگه داشت‪ .‬آلبرت آينشتن با‬
‫عدد دو سعي كرد‪ .‬يقين است كه دو رقم مطلقاً الزم است ‪ ،‬نمي تواني فقط با يك رقم كار كني و او موفق شد‪ ،‬با‬
‫دو‪ ،‬ممكن است‪.‬‬
‫ھمين نوع تصادف در ھندوستان نيز رخ داد‪ .‬جينيسم كه قديمي ترين مذھب بود‪ ،‬اين فكر را داشت كه ھمانطور كه‬
‫يك روز و يك شب يك دايره ي كامل را مي سازند و آنوقت يك روز و يك شب ديگر‪ ،‬دايره اي ديگر را مي سازند‪،‬‬
‫ھمينگونه نيز در مورد خلقت است‪ ....‬يك خلقت‪ ،‬سپس ھمه چيز وارد شب تاريك مي شود‪ ،‬ناپديد مي شود‪ .‬سپس‬
‫يك خلقت ديگر آغاز مي شود ‪.‬ھر خلقت بيست و چھار آموزگار يا پيشوا دارد‪ ،‬آنان كه تيرتانكارا خوانده مي شوند‪،‬‬
‫طريقت سازھا ‪ ، path-makers‬معني تيرتانكارا در لغت ھمين است‪.‬‬
‫پيش از اينكه بيست و چھار تيرتانكاراي جين ھا مشھور شوند‪ ،‬ھندوھا فقط ده تجلي خداوند داشتند‪ ،‬ولي سپس‬
‫قدري احساس فقر كردند‪" :‬جين ھا بيست و چھار تا دارند و ما فقط ده تا؟"!‬
‫مردم در ھر سطحي بسيار احمقانه و رقابت آميز رفتار مي كنند‪ ...‬ماھاويرا باوجودي كه آخرين تيرتانكارا بود‪ ،‬در‬
‫تمامي آن سلسله ي بيست و چھارتايي‪ ،‬از ھمه بيشتر اھميت داشت ‪.‬تا زمان ماھاويرا‪ ،‬تمام متون ھندو داراي ده‬
‫تجلي خداوند ھستند‪ .‬شايد دليل آن نيز ھمين شمردن با انگشتان باشد‪ .‬و تعجب نخواھيد كرد كه عدد ده نيز يك‬
‫مفھوم ھندو است ‪.‬اين ھندوھا بودند كه براي نخستين بار عدد ده را آوردند‪.‬پس غيرممكن نيست كه ده عددي كامل‬
‫باشد و طبيعتاً ده تجلي خداوند كامل است‪ .‬مي توانيد به زبان ھاي خودتان نگاه كنيد و درخواھيد يافت ‪.‬براي مثال‪،‬‬
‫تمام زبان ھايي كه از سانسكريت مشتق شده است‪ ،‬به ويژه زبان ھاي كشورھاي‬
‫توسعه يافته ي غربي‪ ....‬عدد دو در سانسكريت‪ ،‬دوا ‪ dwa‬است كه در برخي زبان ھا توا ‪ twa‬شد و عاقبت دو ‪two‬‬
‫شد‪.‬‬
‫عدد سه در انگليسي از تري ‪ tri‬سانسكريت مي آيد‪ .‬تفاوت بسيار جزيي است ‪ ،‬زيرا در انگليسي صداي "دترا "‬
‫‪dthra‬وجود ندارد‪ .‬تعداد حروف الفباي سانسكريت دوبرابر حروف انگليسي است‪ ،‬پس در انگليسي نمي توانيد‬
‫بنويسيد "دتري‪ ،"dthri‬اگر چنين كنيد‪ ،‬تري ‪ three‬خواانده مي شود‪ .‬بايد با چسباندن ت ‪ -‬ه ‪ t-h‬صداي دترا ‪ dthra‬را‬
‫بسازيد‪.‬‬
‫عدد شش در سانسكريت ساست ‪ sasth‬است و مي توانيد ببينيد كه مرتبط است ‪.‬عدد نه در سانسكريت نو ‪nov‬‬
‫است كه بازھم ارتباط را مي توانيد ببينيد‪ .‬ده عدد كامل بود و پس از آن ھمگي تكرار ھستند ‪.‬ولي زماني كه‬
‫ماھاويرا روي عدد بيست وچھار تاكيد كرد‪ ،‬دانشمندان ھندو احساس كردند كه قدري عقب مانده اند ‪.‬‬
‫مردم مي گفتند‪" ،‬شما فقط ده تيرتانكارا داريد و جين ھا بيست و چھارتا‪ ".‬بنابراين‪ ،‬بعد از ماھاويرا‪ ،‬متون ھندو شروع‬
‫كردند در مورد بيست و چھار تجلي خداوند صحبت كردن ‪ ،‬ناگھان‪ ،‬بدون ھيچ سبب و دليلي‪ .‬متون مذھبي ھندوھا‬
‫بالفاصله پس از مرگ ماھاويرا در مورد بيست و چھار تجلي خداوند صحبت كردند‪ ،‬فقط براي رقابت كردن با جينيسم‪.‬‬
‫اين به آنان فرصتي نيز داد و فرصت اين بود ‪ ،‬شايد به سبب اين فرصت بود كه رقم را به بيست و چھار افزايش دادند‪،‬‬
‫يا كه برعكس‪ .‬آنان گوتام بودا را ‪ ،‬كه بانفوذترين فرد خارج از جرگه ي ھندوھا بود ‪،‬پذيرفتند‪ .‬آنان درواقع نمي‬
‫توانستند او را مصلوب كنند ‪ ،‬آنان مردماني بسيار پيچيده تر بودند ‪ ،‬ولي مي توانستند او را به روشي بسيار منطقي‬
‫مصلوب كنند‪.‬آنان در كتاب مذھبي خود به نام شيوپورام‪ Shivpuram‬داستاني را در مورد بودا نقل كردند ‪.‬داستان اين‬
‫است كه خدا دنيا را خلق كرد‪ .‬بھشت و جھنم را آفريد‪ ،‬شيطان را نگھبان دوزخ ساخت‪.‬شيطان سلطان جھنم بود‪،‬‬
‫درست ھمانطور كه خدا سلطان بھشت بود‪ ،‬شيطان سايه خدا بود‪ ،‬حريف او بود‪ .‬ولي ميليون ھا سال گذشت و‬
‫كسي وارد جھنم نشد ‪ ،‬ھمه مي مردند و به بھشت مي رفتند‪ ،‬زيرا مردم ھيچ عمل خطايي انجام نمي دادند ‪.‬آنان‬
‫جاني و گناھكار نبودند‪.‬شيطان بسيار عصباني بود‪ ،‬به بھشت رفت و از خدا پرسيد‪" ،‬اين كامال ً احمقانه است !چرا‬
‫جھنم را آفريدي؟ اگر قرار نيست كسي به آنجا بيايد‪ ،‬آنوقت اين يك اتالف محض است ‪.‬و عمر من نيز تلف شده است‬
‫‪ ،‬من فقط آنجا نشسته ام !‬
‫تو مرا سلطان دوزخ كردي و ھيچكس در سرزمين من نيست‪ .‬فقط فضايي خالي است‪ .‬من ميليون ھا سال صبر‬
‫كردم و اين كافي است ‪.‬يا كار آن پادشاھي را تمام كن‪ ،‬يا اينكه شروع كن به فرستادن مردم به آنجا‪ .‬من مي‬
‫خواھم مردم واقعي را در آنجا ببينم‪ ،‬نمي خواھم در آنجا بيكار و تنھا بمانم"‪.‬و خدا گفت "عصباني نشو‪ ،‬برگرد‪ .‬من به‬
‫زودي در بدن گوتام بودا زاده خواھم شد و مردم را متقاعد خواھم كرد كه خطا كنند‪ .‬و به زودي جھنم پرازجمعيت‬
‫خواھد شد"‪.‬براي ھمين است كه خداوند تجلي گوتام بودا را گرفت‪.‬‬
‫راھكار را ببينيد‪ :‬آنان گوتام بودا را به عنوان تجلي خداوند مي پذيرند‪ ،‬ولي ھدف او فرستادن مردم به دوزخ است‪ .‬و از‬
‫آن زمان‪ ،‬جھنم پراز جمعيت است‪ .‬و آنان پيوسته به فضاي آنجا مي افزايند و مردم بيشتر و بيشتري را در آن‪ ،‬جا مي‬
‫دھند ‪.‬اوضاع كامال ً برعكس شده است‪ :‬حاال مردم بسيار به ندرت به بھشت مي روند ‪.‬بيشتر قطارھا به جھنم مي‬
‫روند!!!‬
‫در شيوپورام گفته شده كه جمعيت در دوزخ چنان زياد است كه گاھي مردم در روي زمين زنده نگه داشته مي‬
‫شوند‪ ،‬زيرا آنان در ليست انتظار ھستند! نمي تواني آنان را به بھشت ببري و در جھنم ھم جا نيست! آنان با‬
‫سرعت زياد مشغول اضافه كردن فضا ھستند‪ .‬پس بسياري از مردم زمين در ليست انتظار قرار دارند و زندگي مي‬
‫كنند تا برايشان فضا آماده شود و سپس به آنجا برده خواھند شد!!‬
‫آنان اينگونه تمامي آموزش ھاي گوتام بودا را محكوم ساخته اند ‪ ،‬اين يعني نابود سازي روحانيت مردم‪ .‬و مي توانيد‬
‫اثراتش را در ھندوستان ببينيد ‪:‬بوديسم ازبين رفته است‪ .‬بوديسم در ھندوستان زاده شده و ھندوستان بسيار تحت‬
‫تاثير بودا قرار داشته است‪ .‬ھزاران معبد و مجسمه وجود دارند كه نشان مي دھند تمامي كشور تحت نفوذ او بوده‬
‫است ‪.‬ولي بوديسم چنان به تمامي ازبين رفته است كه حتي در مقدس ترين مكان ھا بوداييان‪ ،‬بودگايا‪، Bodhgaya‬‬
‫جايي كه بودا به اشراق رسيد ‪ ،‬درخت بودي‪ Bodhi‬در آنجاست و معبدي به عنوان يادگار باقي مانده است ‪ ،‬آنان‬
‫نتوانسته بودند يك كشيش بودايي را براي آن معبد پيدا كنند‪ ،‬بنابراين آداب و تشريفات مذھبي را براي صدھا سال‬
‫براھمين ھاي ھندو انجام مي داده اند‪ .‬اين يك سنت خانوادگي شده است‪.‬من از آن مردي كه كشيش آنجا بود‬
‫پرسيدم‪" ،‬چند سال است كه اينجا ھستيد؟ "گفت‪" ،‬ما از زماني كه اين معبد در اينجا بوده‪ ،‬اينجا ھستيم"‪.‬ھندوھا‬
‫چنان فضايي ايجاد كردند كه آنان كه شروع كرده بودند به پيروي كردن از بودا ‪ ،‬آنان كه مي خواستند به دوزخ و آتش‬
‫جھنم بروند ‪ ،‬به جرگه ي ھندوھا بازگشت كردند‪.‬‬
‫سعي دارم برايتان بگويم كه مصلوب كردن عيسي‪ ،‬سبب ايجاد مذھب متعصبي چون مسيحيت شد كه ھزاران‬
‫يھودي را در طول قرن ھا كشته و ھنوز ھم آتش انتقام جويي آنان فروكش نكرده است‪.‬ھندوھا بسيار بھتر عمل‬
‫كردند‪ .‬آنان به بودا بي احترامي نكردند‪ ،‬به او ھمچون يك تجلي خداوند احترام گذاشتند ولي ترتيبي دادند كه مردم‬
‫متقاعد شوند كه ھركس از او پيروي كند‪ ،‬وارد جھنم خواھد شد‪ ،‬پس از او پيروي نكنيد‪ .‬تمامي ھندوستان از ھرچه‬
‫بودايي بود پاك شد‪ .‬بوديسم در سراسر آسيا‪،‬‬
‫به جز ھندوستان رواج يافت‪ .‬من عادت داشتم به گردھمايي آنان در بودگايا بروم ‪.‬ملت آسيايي در آنجا نماينده‬
‫داشت‪ ،‬به جز ھند‪ ،‬زيرا در ھندوستان‪ ،‬بوديسم وجود ندارد‪.‬‬
‫مي تواني از مصلوب كردن استفاده كني‪ ،‬مي تواني از پرستيدن استفاده كني و ترتيبي بدھي كه به يك نتيجه‬
‫برسي و گاھي ممكن است كه پرستيدن بسيار بدتر از ھر مصلوب كردني باشد‪.‬عارفان ‪ ،‬عارفان اصيل ‪ ،‬ھميشه‬
‫سعي داشته اند تا انسان را متقاعد كنند‪" :‬ھيچ تفاوتي بين ما و شما نيست‪ .‬تنھا تفاوت در اين است كه شما‬
‫خوابيده ايد و ما چشم ھايمان را بازكرده ايم و بيدار ھستيم ‪ ،‬و اين تفاوت چنداني نيست"‪.‬واسوديوا كوتوم باكام‪.‬‬
‫واسوديو يعني تمامي زمين‪ ،‬كوتوم باكام يعني خانواده‪ .‬اين ھرگز تحقق نيافته است ‪.‬انسان اميد دارد كه يك روز‬
‫چنين چيزي محقق شود‪.‬نگرش من نيز چنين است‪.‬‬

‫قضاوت كردن ديگران‬


‫"باگوان عزيز‪:‬من اغلب احساس مي كنم كه مردم‪ ،‬به ويژه مردان‪ ،‬فقط برخي از وجوه مرا مي بينند و مي پندارند كه‬
‫اين من واقعي است‪ ،‬ولي در عمق‪ ،‬احساس مي كنم كه مورد سوء تفاھم قرار دارم‪ ،‬زيرا نمي دانم كه آيا تمام اين‬
‫وجوه‪ ،‬تمام آنچه كه ھستم باشد‪ .‬ولي احساس مي كنم كه در مورد من چيزھاي بيشتري ھست كه ھيچكس‬
‫نمي بيند يا نمي خواھد ببيند‪.‬در مورد شما احساس مي كنم اوضاع درست برعكس است‪:‬احساس مي كنم شما‬
‫با خود واقعي من تماس مي گيريد ‪.‬ممكن است لطفاً چيزي در اين مورد بگوييد؟"‬

‫اوالً‪ ،‬مردم فقط مي توانند جنبه ھايي از تو را ببينند‪ .‬آنان نمي توانند توي واقعي را ببيند زيرا آنان خود واقعي خويش‬
‫را نديده اند‪ .‬تو نيز خود واقعي خودت را نديده اي ‪.‬تو فقط احساس مي كني كه مردم جنبه ھايي از تو را به عنوان‬
‫تمام واقعيت مي گيرند ‪ ،‬و اين درست نيست‪ ،‬زيرا تو مي داني كه جنبه ھاي ديگر ھم وجود دارند‪.‬‬
‫ولي تو نيز از وجود واقعي خودت آگاه نيستي‪ .‬حتي مجموع تمامي جنبه ھاي تو نيز‪ ،‬خود واقعي تو نيست ‪.‬تو از‬
‫حاصلجمع تمام جنبه ھاي خودت بيشتر ھستي ‪.‬درواقع‪ ،‬ربطي به جنبه ھا ندارد‪.‬‬
‫وجود واقعي تو فقط يك تماشاگر است‪ ،‬يك بيننده‪ ،‬يك شاھد ‪.‬تمامي آن جنبه ھا مربوط به ذھن تو و شخصيت تو‬
‫ھستند‪.‬تو فقط آينه اي ھستي كه ھرچيزي را كه در مقابلش مي آيد بازتاب مي كند‪ ،‬ولي لحظه اي كه آن چيزھا‬
‫كنار بروند‪ ،‬آينه بارديگر خالي است ‪.‬پس نخستين چيزي كه بايد به ياد داشته باشي اين است‪ :‬خشمگين نشو‪،‬‬
‫ناراحت نشو كه مردم تمام واقعيت تو را نمي بينند‪ .‬تو خودت نيز واقعيت خويش را نديده اي‪ .‬نخست سعي كن‬
‫خودت را در واقعيت خودت ببيني‪ .‬لحظه اي كه خودت را در واقعيت خودت ديدي‪ ،‬ديگر از آن ديگري كه بخشي از تو را‬
‫به عنوان تمامي تو گرفته است خشمگين نخواھي شد‪ ،‬نسبت به آن شخص مھربان خواھي بود‪ ،‬زيرا ظرفيت او‬
‫براي دانستن بسيار محدود است ‪.‬‬
‫تو به آن شخص كمك خواھي كرد تا جنبه ھاي ديگر تو را نيز بشناسد و نھايتاً تو را بشناسد ‪ ،‬كه يك جنبه نيست‪،‬‬
‫چيزي وراي جنبه ھاي مختلف است‪.‬براي ھمين است كه با من احساسي متفاوت داري‪.‬من جنبه ھاي شما را‬
‫نمي بينم‪ .‬من عالقه اي به آن ھا ندارم‪ .‬من فقط شما را به عنوان يك آينه مي بينم‪ ،‬زيرا مي دانم كه در ژرف ترين‬
‫ھسته‪ ،‬ھركسي فقط يك آينه است‪.‬پس من ھيچگاه اشخاص را قضاوت نمي كنم‪ ،‬زيرا ھر قضاوت يعني اينكه تو‬
‫جنبه ھاي مشخصي را گرفته اي و از آن ھا تمامي وجود آن شخص را نگاه مي كني‪.‬كسي دزدي مي كند‪ .‬اين فقط‬
‫يك جنبه است‪ .‬كسي آدم مي كشد‪ ،‬اين نيز فقط يك جنبه است ‪ ،‬زيرا كسي كه آدم مي كشد‪ ،‬ھمچنين عشق نيز‬
‫ورزيده است‪ .‬شايد چون خيلي عاشق بوده دست به قتل زده است‪ ،‬زيرا شايد با كسي دوست بوده‪ !!...‬اين جنبه‬
‫اي ديگر است‪.‬ولي تمامي جامعه ي ما براساس قضاوت ھا شكل گرفته است ‪.‬‬
‫حتي به اصطالح دادگاه ھاي عدالت ما نيز ھمگي پر از قضاوت ھا و تعصبات ھستند‪.‬چند روز پيش به يك راي‬
‫دادگاھي در آمريكا كه بر عليه جمع ما حكم داده است نگاه مي كردم ‪.‬در آن حكم‪ ،‬قاضي روشن ساخته است كه‬
‫تمام قوانين با ما موافق ھستند‪ ،‬ولي بازھم او احساس مي كند كه آن پول ‪،‬يكصدو چھل ھزار دالر ‪ ،‬بايد به آن مرد‬
‫پرداخت شود‪ ،‬از بودجه ي جمع‪ commune .‬او در حكم خودش مي نويسد‪" :‬گمان دارم ‪ ،"I assume‬اين واژه اي‬
‫عجيب در قضا است ‪" ،‬من گمان دارم كه آن مرد به اين پول نياز دارد‪ .‬تمام قوانين به نفع جمع است‪ ".‬و آن مرد يك‬
‫مستخدم جمع بود‪ .‬او ماھي ھزار دالر دريافت مي كرد ‪.‬او با منشي ترتيبي داده بود كه به جاي ھزار دالر درماه‪،‬‬
‫ھزار دالر درھفته بگيرد‪.‬حاال من فكر نمي كنم كه رييس جمھور آمريكا ھم ھزار دالر در ھفته بگيرد!!‬
‫و كار او چيزي نبود‪.‬چون ما آن زمين را خريده بوديم و او از آن زمين نگه داري مي كرد‪ ،‬صاحب قديمي آنجا گفت كه او‬
‫در آنجا مفيد خواھد بود‪ .‬آن زمين بزرگ است ‪،‬يكصد و بيست شش مايل مربع" ‪.‬او به شما در يافتن آب و سبزيكاري‬
‫كمك خواھد كرد "‪.‬پس ما او را نگاه داشتيم ‪.‬و وقتي كه فھميديم كه او به جاي ماھي ھزار دالر‪ ،‬چھار ھزار دالر مي‬
‫گرفته‪ ،‬طبيعتاً بايد از او شكايت مي كرديم ‪.‬تكليف اين دعوي ھنوز مشخص نيست‪.‬تعصب يعني اين‪ .‬او به اين سبب‬
‫از ما شكايت كرده است كه چون ما از او شكايت كرده ايم‪ ،‬او بدنام شده است و او را ھمچون يك دزد معرفي كرده‬
‫ايم ‪.‬پس او درخواست سه يا چھار ميليون دالر غرامت كرده بود‪.‬‬
‫به پرونده ي اول ھنوز راي داده نشده است‪ ،‬و شايد ھرگز ھم راي ندھند‪ ،‬ولي مورد دوم را راي داده اند و جمله‬
‫بندي آن شگفت آور است ‪ ،‬كه تمام قوانين به نفع جمع است‪ ،‬ولي بااين وجود‪ ،‬بايد به او يكصدوچھل ھزار دالر‬
‫پرداخت شود ‪.‬او به اين پول نياز دارد‪ ،‬آبروي او صدمه ديده است‪.‬ھنوز روي عملي كه او مرتكب شده است راي صادر‬
‫نشده است ‪ ،‬كه آيا او تقلب كرده است يا نه‪ ،‬ولي چون ما از او شاكي شديم و در روزنامه منتشر كرديم‪ ،‬او بدنام‬
‫شده است و نياز به پول دارد ‪.‬و خود آن قاضي احساس مي كند كه تمام قوانين به نفع ما است‪ ،‬ولي او ھنوز "گمان‬
‫مي كند!"‪.‬‬
‫تمامي جامعه بر جنبه ھا و قضاوت ھا متكي است‪.‬حاال آن قاضي مي بايست نسبت به جمع ما و استاندارھاي‬
‫زندگي آن حسادت ورزيده باشد و اين فرصت خوبي است ‪ ،‬بدون اينكه حسادت خودش را نشان داده باشد‪ ،‬وگرنه‬
‫ھيچ دليلي ندارد‪ .‬او مي بايست دست كم منتظر اعالم راي پرونده ي اول مي شد‪ .‬ولي حسادت خود او مي بايد‬
‫توليد تعصب كرده باشد‪.‬در يك مورد ديگر آنان سعي داشتند دوازده نفر عضو ھيات منصفه انتخاب كنند كه نسبت به‬
‫من و جمع‪ ،‬بي تعصب باشند‪ .‬آنان دست كم با پنجاه نفر مصاحبه كردند و چون دستشان را روي انجيل مي گذاشتند‬
‫مي ترسيدند و مي گفتند كه" ما تعصب داريم‪ ".‬بنابراين به عنوان عضو ھيات منصفه انتخاب نشدند‪ ،‬وگرنه در آن‬
‫جايگاه مي نشستند‪.‬حاال اين افراد به اين دليل مردود شدند زيرا كه ما اصرار داشتيم كه بايد مصاحبه شوند وقسم‬
‫ياد كنند ‪.‬اين كار چنان سخت بود كه حتي قاضي گفت‪" ،‬پرونده شما بايد در خارج از ايالت اورگان‪ Oregon‬بررسي‬
‫شود‪ ،‬زيرا در اورگان نمي توانيد عدالت به دست آورديد‪ .‬ھمگي تعصب دارند"‪.‬‬
‫ولي ما در بيرون از آن ايالت ھم ھمين را ديديم ‪.‬در كاروليناي شمالي‪ ،‬دادستان دولتي سه روز تالش مي كرد تا‬
‫اثبات كند كه دستگيري من قانوني بوده است و او خودش در پايان مجبور شد بپذيرد‪" :‬ما قادر نبوديم ھيچ چيز را‬
‫اثبات كنيم "‪.‬حاال اين چيزي ساده است‪ ،‬كه دادستان دولت آمريكا مي پذيرد كه آنان قادر نبوده اند چيزي را برعليه‬
‫من ثابت كنند ‪.‬بااين وجود‪ ،‬قاضي گفت‪" ،‬شايد شما نتوانسته باشيد اثبات كنيد كه بازداشت او غيرقانوني بوده‪،‬‬
‫ولي من نيز قرار وثيقه برايش صادر نخواھم كرد"‪.‬تمام دوستاني كه ھمراه من‪ ،‬بدون ھيچ حكم بازداشت‪ ،‬دستگير‬
‫شدند‪ ،‬سه نفر بدون قرار وثيقه و سه نفر نيز بدون وثيقه آزاد شدند‪ .‬دليلي كه داده شد اين بوده كه من بسيار‬
‫باھوش ھستم و ھزاران پيرو دارم كه مي توانند ھركاري براي من انجام دھند‪ .‬و اينكه من منابع نامحدود پولي دارم‬
‫كه وثيقه ھر مقدار كه باشد ‪ ،‬پنج ميليون دالر‪ ،‬ده ميليون دالر ‪ ،‬مي توانم آن را بدھم و از آمريكا بيرون بروم ‪.‬من ھيچ‬
‫گناھي مرتكب نشده ام‪ .‬بازداشت من غيرقابل توجيه است‪ ،‬ولي وثيقه نمي توانند صادر كنند زيرا من قادر ھستم از‬
‫آمريكا بيرون بروم ‪.‬اين دو نكته را مطرح مي كند‪ .‬يك ‪:‬آيا آمريكا چنان كشور ضعيف و ناتواني است؟ آمريكا قوي ترين‬
‫كشور در دنياست ‪ ،‬تمام ارتش ھا و پليس ھا و سالح ھاي اتمي ‪.‬و يك مرد تنھا‪ ،‬و آنوقت مي ترسيد كه نتوانيد به‬
‫او وثيقه بدھيد ؟ دوم‪ :‬اگر چنين است‪ ،‬پس در آمريكا نبايد براي ھيچ شخص ثروتمندي قراروثيقه صادر شود‪ .‬مي‬
‫توانيد ھر راكفلري را دستگير كنيد‪ ،‬بدون ھيچ دليل‪ ،‬نيازي نيست چيزي را اثبات كنيد‪ .‬مي توانيد قراروثيقه را برايش‬
‫صادر نكنيد زيرا كه او به قدر كافي ثروت دارد كه از آمريكا بيرون برود‪ .‬آنوقت به ھيچ شخص ثروتمندي نبايد قراروثيقه‬
‫داد‪ .‬ولي براي من يك برھان مخصوص پيدا شد‪ :‬آن نكته ي واقعي كنار گذاشته شد‪ ،‬كه من بدون ھيچ دليلي و بدون‬
‫حكم بازداشت به صورت غيرقانوني دستگير شده ام و يك موضوع ثانوي‪ ،‬كه مطلقاً غيرمنطقي است‪ ،‬به كار گرفته‬
‫شده است‪ .‬اين يعني كه فقط مردمان فقير مي توانند با قرار وثيقه آزاد شوند‪ ،‬مردمان خيلي فقيري كه نمي توانند‬
‫فرار كنند‪ ،‬كساني كه نمي توانند بليطي از اينجا براي آنجا تھيه كنند‪ ،‬كساني كه دوستاني ندارند ‪ ،‬فقط اين مردم‬
‫مي توانند با وثيقه آزاد شوند ‪.‬ھركس كه دوستاني داشته باشد و منابعي در اختيار داشته باشد‪ ،‬نمي تواند با وثيقه‬
‫آزاد شود‪.‬‬
‫و دليل واقعي‪ ........‬وقتي به زندان بازگشتم‪ ،‬زندانبان بسيار يكه خورده بود‪ .‬به چشمان پيرمرد اشك آمده بود‪ .‬به من‬
‫گفت‪" ،‬اين يك بي عدالتي محض است كه من در سراسر عمرم نديده ام‪ .‬آنان نتوانستند چيزي را ثابت كنند‪ .‬در اين‬
‫سه روز ھيچ چيز را نتوانستند ثابت كنند‪ .‬و با اين وجود از دادن وثيقه خودداري كردند‪ .‬چنين چيزي در تمام عمرم‬
‫نديده و نشنيده بودم‪ ".‬او كامال ً آماده آمده بود تا مرا از دادگاه مرخص كند ‪.‬و گفت‪" ،‬اين بي عدالتي محض است و‬
‫دليلش اين است كه آن زن قاضي مي خواھد دادستان فدرال بشود‪ .‬آن پست خالي است و اين سياست بازھا‬
‫ھستند كه به او فشار مي آورند و مي گويند‪» ،‬اگر براي اين مرد وثيقه صادر كني‪ ،‬ھرگز دادستان فدرال نمي شوي‪،‬‬
‫يادت باشد ‪.‬پس ھر دليلي مي خواھي بياور‪ ،‬ولي وثيقه نبايد صادر شود‪ "«.‬به آن پيرمرد گفتم‪" ،‬اگر دليلش اين‬
‫است‪ ،‬آنوقت اشكالي ندارد‪ .‬بگذار آن زن‪ ،‬قاضي فدرال شود‪ .‬دست كم من براي يك نفر مفيد واقع شدم !وگرنه براي‬
‫چه خوب ھستم؟"!‬

‫تمامي جامعه براساس قضاوت ھا استوار است ‪.‬يك جنبه را مي گيرد ‪ ،‬زيرا نمي تواني تمامي آن شخص را ببيني ‪.‬‬
‫تمامي شخص چيزي بزرگ است‪ .‬اگر سنگي كوچك را در دست بگيري‪ ،‬نمي تواني تمامي آن سنگ را ببيني‪ ،‬فقط‬
‫يك طرف آن را مي بيني و اگر طرف ديگرش را ببيني‪ ،‬آنوقت نمي تواني آن طرف اول را ببيني ‪.‬نمي تواني آن را در‬
‫تماميت خود در يك نگاه ببيني‪.‬در مورد شخصيت انسان چه مي توان گفت كه يك پديده ي چندين جانبه است؟ پس‬
‫از ھيچكس خشمگين نباش‪ .‬آنان يك جنبه ي مشخص را مي بينند ‪.‬مانند اين است كه از يك كتاب داستان يك‬
‫صفحه را بگيري و آن صفحه را بخواني و در مورد آن داستان تصميم بگيري‪.‬‬
‫يك جنبه‪ ،‬يك عمل شخص درست مانند اين است‪.‬‬
‫ولي اين روشي است كه مردم زندگي كرده اند و قضاوت كرده اند و دليل اين است كه آنان خودشان نيز از تماميت‬
‫خودشان آگاه نيستند‪ .‬زماني كه آنان از تماميت وجود خويش آگاه شوند‪ ،‬نمي توانند توسط جنبه ھاي كوچك در مورد‬
‫ديگران قضاوت كنند‪ .‬مي دانند كه انسان بسيار بزرگتر است‪ .‬اين مورد جزيي در تماميت آن گم خواھد شد‪ ،‬مانند‬
‫قطره ي شبنمي در اقيانوس‪ .‬اھميتي نخواھد داشت ‪.‬ولي براي رسيدن به چنين مھري‪ ،‬براي رسيدن به چنين‬
‫بينايي بدون قضاوتي‪ ،‬تو نياز داري كه نخست تماميت وجود خودت را تشخيص بدھي‪.‬پس مسئله در مورد ديگران‬
‫نيست‪.‬‬
‫با من احساس خوبي خواھي داشت ‪ ،‬زيرا من ھرگز نسبت به كسي قضاوت نمي كنم‪ .‬من ھيچ تعصبي برعليه‬
‫كسي ندارم و مي دانم كه ھرچيزي كه جلو بيايد‪ ،‬فقط بخشي كوچك است ‪ ،‬كه شايد فريب دھنده باشد‪ ،‬تماميت‬
‫ممكن چيزي ديگر باشد‪ .‬و گرفتن اين بخش كوچك ممكن است معنايي متفاوت داشته باشد‪،‬‬
‫در آن تماميت ممكن است معنايي ديگر داشته باشد كه وقتي تنھا آن را مي گيري كامال ً چيز ديگري است‪.‬پس دو‬
‫كار بكن‪ .‬يك‪ :‬ھرتالشي را انجام بده تا در زندگي خودت تماشگر باشي‪ ،‬به تدريج فقط يك ناظر باقي خواھي ماند‪.‬‬
‫واقعيت تو ھمين است ‪.‬دوم‪ :‬درمورد ديگران قضاوت نكن‪.‬‬
‫البته نمي تواني ديگران را منع كني كه در مورد تو قضاوت نكنند ‪ ،‬اين ممكن نيست‪ ،‬ولي تو مي تواني دست از‬
‫قضاوت در مورد ديگران برداري‪ .‬شايد اين كمك كند‪ .‬شايد ديگران در مورد تو فكر كنند كه كسي ھستي كه ھرگز‬
‫قضاوت نمي كني و آنان بايد نسبت به تو مھربان تر باشند‪.‬و نيازي به آزرده شدن نيست زيرا ھركاري كه آنان مي‬
‫كنند‪ ،‬در خوابشان‪ ،‬در ناآگاھي شان‪ ،‬فقط ھمان را مي توانند بكنند ‪.‬پس به ياد داشته باش تا مردم را ببخشي و‬
‫فراموششان كني‪ .‬وگرنه در مورد آن شخص احساس تعصب خواھي كرد‪ ،‬كه او عوضي در مورد تو قضاوت كرده است‬
‫و آنوقت در ھر لحظه اي و در ھر موقعيتي‪ ،‬انتقام خواھي گرفت ‪.‬اين بازي در جامعه ادامه دارد‪.‬‬
‫دست كم از جانب تو‪ ،‬آن را متوقف كن‪ ،‬بگذار آن طرف ديگري به تنھايي فوتبال بازي كند !به زودي خسته خواھد‬
‫شد‪ .‬ھيچكس نمي تواند به مدت زياد به تنھايي فوتبال بازي كند‪ .‬تو به او توجه نكن‪ .‬ناديده بگير‪ .‬ولي اين فقط وقتي‬
‫ممكن است كه تو وجود خويشتن را شناخته باشي‪ ،‬نه اينكه فقط ذھناً مصمم شده باشي‪ .‬آنوقت چنان كار ساده‬
‫اي است كه فكر نمي كنم چيزي از آن ساده تر وجود داشته باشد ‪ :‬قضاوت نكردن مردم‪.‬‬
‫وگرنه مردم ھرلحظه درحال قضاوت كردن ھستند ‪ ،‬چه ربطي به آنان داشته باشد و چه نداشته باشد‪ ،‬مسئله اين‬
‫نيست‪ ،‬فقط يك عادت مكانيكي است‪.‬روزي در اتومبيلي ھمراه با يكي از زنان پيروي گاندي كه بسيار ثروتمند بود از‬
‫ناگپور ‪ Nagpur‬تا معبد گاندي در واردا ‪ Wardha‬سفر مي كردم‪ .‬او آمده بود تا مرا ببرد‪ .‬در راه‪ ،‬يك چرخ پنچر شد ‪.‬پس‬
‫به او گفتم كه من ترجيح مي دھم در بيرون زير درختي بنشينم‪ ،‬چرا كه عصري زيبا بود ‪.‬پس رفتم و زير درختي‬
‫نشستم‪ ،‬راننده نيز آمد ‪.‬‬
‫آن زن در اتومبيل تنھا بود و راننده نزد من نشسته بود و سيگار دود مي كرد ‪.‬وقتي برگشتم و وارد اتومبيل شدم‪ ،‬در‬
‫صندلي عقب و در كنار آن زن نشسته بودم ‪ ،‬دود سيگار راننده مي بايد به موھايم يا لباس ھايم نشسته مي بود ‪،‬‬
‫آن زن برگشت و نگاھي به من كرد و گفت‪ "،‬من از سيگاركشيدن متنفرم‪ .‬تو بيرون سيگار مي كشيدي"!گفتم‪،‬‬
‫"شما بايد دست كم به قدر كافي باوقار باشيد تا اين را سوال كنيد"‪.‬زن گفت‪" ،‬چه چيزي را سوال كنم؟ مي توانم بو‬
‫بكشم"‪.‬گفتم‪" ،‬شما مي توانيد بو بكشيد‪ .‬من ھم مي توانم بو بكشم ‪.‬من ھم مي توانستم بگويم‪» ،‬در اين جا بوي‬
‫سيگار مي آيد ‪.‬شما بايد سيگار كشيده باشيد ‪ ،‬زيرا شما تنھا اينجا بوديد‪ «.‬من اين را نگفتم "‪.‬و به او گفتم‪" ،‬شما‬
‫بايداز آن نوع فضول ھا باشيد‪ .‬اگر ھم من سيگار كشيده بودم‪ ،‬چه ربطي به شما داشت؟ شما كه ھستيد؟ آيا من‬
‫شرط كرده بودم كه سيگار نمي كشم؟ شما فقط آمديد تا مرا ھمراه ببريد‪ .‬من حتي شما را نمي شناسم‪ .‬شايد‬
‫ثروتمند باشيد‪ ،‬شايد در آن معبد بانفوذ باشيد‪ .‬من ھيچ اھميتي به اين چيزھا نمي دھم"‪.‬‬
‫راننده گوش مي داد‪ .‬او اتومبيل را متوقف كرد و به آن زن گفت‪" ،‬اين اشتباه است‪ .‬من سيگار مي كشيدم و مي‬
‫دانم كه مردمان آن معبد چگونه ھستند‪ .‬در معبد گاندي سيگاركشيدن يك گناه است‪ .‬من مي ترسيدم كه شايد اين‬
‫مرد مرا بازبدارد‪ ،‬ولي او ھيچ چيز نگفت‪ .‬و حتي حاال ھم اشاره نمي كند كه اين من بودم كه سيگار ميكشيدم"‪.‬‬
‫گفتم‪" ،‬تو داخل ماجرا نيستي‪ .‬من فقط سعي دارم به اين خانم بگويم كه اگر سيگار دوست ندارد مي تواند در‬
‫صندلي جلو بنشيند ‪.‬و قضاوت كردن فقط با بوي دود؟ و من سيگار ھم نكشيده ام! و نه فقط محكوم كردن اين كار‪،‬‬
‫بلكه نحوي كه به من گفتيد و طوري كه به من نگاه كرديد"‪.‬من از رفتن به داخل اتومبيل سرباز زدم و بيرون آمدم‪.‬‬
‫گفتم‪" ،‬به آشرام بگوييد تا اتومبيل ديگري را بفرستند‪ .‬اين خانم خيلي بوي دود مي دھد "!راننده گفت‪" ،‬من دچار‬
‫دردسر خواھم شد‪ ،‬زيرا شما سيگار نمي كشيديد و اين زن خطرناك است ‪.‬او پول مي دھد‪ ،‬پس نفوذ زياد در معبد‬
‫دارد"‪.‬گفتم‪" ،‬يا او از ماشين پياده مي شود و يا من‪ .‬فقط چمدان مرا بياور و مرا ھمينجا زير اين درخت رھا كنيد‪ .‬و به‬
‫رامداس ‪ Ramdas‬بگوييد ‪ ،‬او پسر گاندي بود‪ .‬گاندي مرده بود و پسرش‪ ،‬دوست من بود ‪"،‬به او بگوييد چه اتفاقي‬
‫افتاده است‪ .‬اگر بتواند ترتيب يك اتومبيل ديگر را بدھد كه خوب است‪ ،‬وگرنه من راه خودم را به ناگپور پيدا خواھم‬
‫كرد"‪.‬با ديدن اين اوضاع‪ ،‬آن زن ديد كه اشتباه كرده است و بايد سوال مي كرده بود‪ .‬من سيگار نكشيده بودم‪ .‬راننده‬
‫سيگار كشيده بود و آن زن به من پريد‪ .‬و من اھل آن معبد نيستم و پيرو گاندي نيستم ‪.‬من در ھر مورد و نكته اي با‬
‫گاندي مخالف ھستم‪ .‬و اگر رامداس مي فھميد كه من در آنجا رھا شده ام بسيار خشمگين مي شد‪ .‬پس آن زن از‬
‫اتومبيل بيرون آمد و گفت‪" ،‬متاسفم"‪.‬‬
‫گفتم‪" ،‬اين كافي نيست‪ .‬بايد نگرش خودت را عوض كني‪ .‬بايد نسبت به ھمه چنين كني"‪.‬من در يكي ديگر از‬
‫معبدھاي گاندي بودم‪ ،‬جايي كه يكي از پيروان ارشد او‪ ،‬بالكووا باو ‪Balkova Bhave‬در آنجا آموزگار اھل معبد بود‪.‬او‬
‫ھر روز صبح به اتاق ھاي اھل آنجا مي رفت و بازرسي مي كرد‪ ،‬حتي به دستشويي ھاي آنان نيز سركشي مي‬
‫كرد ‪ ،‬كه آيا تميز ھستند يا نه‪ .‬گفتم‪" ،‬اين توھين آميز است‪ .‬تمامي اين مردم اينگونه شكنجه مي شوند‪ .‬اين بايد‬
‫روشن شود كه چيزھا بايد تميز باشند‪ ،‬ولي اين به آن معنا نيست كه ھر روز ‪...‬ھرروز‪ "...‬و او يك چيز يا چيزي ديگري‬
‫پيدا مي كرد و ھمان كافي بود تا آن شخص را محكوم كند‪ .‬گفتم‪" ،‬به نظر مي رسد كه اين بھانه اي باشد تا كسي‬
‫محكوم شود"‪.‬‬
‫ھمين اوضاع در ساير معابد گاندي در ھند برقرار بود‪ :‬نمي تواني چاي بنوشي‪ ،‬نمي تواني قھوه بنوشي‪ ،‬نمي‬
‫تواني ورق بازي كني‪ .‬جلوگيري از قماربازي خوب است‪ ،‬ولي فقط بازي كردن با ورق كاري معصومانه است‪ ،‬چيزي در‬
‫آن نيست‪ ،‬ضرري ندارد‪ .‬حتي نمي توانستي از پشه بند استفاده كني‪ ،‬زيرا يك چيز تجملي بود!‬
‫و در واردا چنان پشه ھاي بزرگي وجود دارند كه نمي تواني بخوابي و آن پشه ھا تمام شب خون تو را مي مكند!‬
‫پس گاندي راھي يافته بود‪ :‬نفت سفيد !ھمه مي بايد صورتشان و دست ھا و پاھا را كه بيرون از لباس مي ماند‪ ،‬با‬
‫نفت سفيد بشويند‪.‬به رامداس گفتم‪"،‬من تا عصر مي توانم در اينجا بمانم‪ ،‬ولي نه در شب‪ .‬من فكر نمي كنم كه يك‬
‫پشه بند چيزي تجملي باشد‪ ،‬اين بي معني است‪ ،‬ھركس كه آن را بگويد"‪.‬ماھاتماگاندي مي بايد در زندگاني‬
‫پيشين خود يك پشه بوده باشد! وگرنه از كجا چنين فكري به سرش زده است؟ گفتم‪" ،‬من نمي توانم اينجا بمانم‪ .‬و‬
‫وقتي صورت ھا و دستھايتان را با نفت مي شوييد‪ ،‬مي توانيد ببينيد كه حتي پشه ھا ھم نزديك شما نمي آيند و‬
‫چگونه مي توانيد بخوابيد؟ تمام شب بوي نفت مي دھيد ‪.‬حتي پشه ھا ھم به قدر كافي باھوش ھستند‪ ،‬جلو نمي‬
‫آيند‪ .‬چطور مي توانيد بخوابيد؟"ولي اين چيزھا مورد قضاوت قرار مي گيرند‪.‬‬
‫اگر شروع كني به قضاوت كردن در مورد مردم‪ ،‬آنوقت مي تواني ھمه را در دنيا محكوم كني و نتيجه ي نھايي اين‬
‫است كه در دنياي مردمان محكوم شده زندگي مي كني و بنابراين در عذاب خواھي بود‪ ،‬زيرا در اطراف تو ھمه مورد‬
‫سرزنش و محكوميت قرار دارند‪.‬من در دنيايي با مردماني زيبا زندگي مي كنم‪ ،‬زيرا ھرگز چيزي را يا كسي را محكوم‬
‫نمي كنم ‪.‬در نظر من‪ ،‬ھمه به قدر كافي باھوش ھستند تا از زندگي خودشان مراقبت كنند ‪.‬براي ھمين است كه‬
‫آويرباوا در اين دو ماه نتوانسته در اينجا جنگ يا تنش يا ناھماھنگي پيدا كند ‪.‬بايد حيرت كرده باشد‪ :‬سي نفر كه زير‬
‫يك سقف در يك ھماھنگي بزرگ زندگي مي كنند ‪.‬تنھا راھش اين است كه كسي در مورد ديگري قضاوت نكند ‪.‬اين‬
‫كاري ناشايست و غيرانساني است‪.‬‬
‫از خودت شروع كن‪ .‬در مورد ديگران قضاوت نكن‪ .‬جنبه ھايي از آنان را به عنوان تمامي شخصيت آنان نگير و تماميت‬
‫خودت را پيدا كن‪ .‬و آھسته آھسته شايد قادر شوي بھتر ببيني و اگر كسي تو را داوري كرد رنجيده نخواھي شد ‪،‬‬
‫اين مشكل اوست‪.‬‬

‫تناقض نماي وجود اشو‬

‫" باگوان عزيز‪ :‬به نظر من در شما يك تناقض نما وجود دارد‪ :‬شما ھم تجلي عصاره ي جاودانگي ھستيد و ھم عصاره‬
‫ي اينك و اينجا‪ .‬در اطراف شما مي توانم چيزي را احساس كنم كه ھميشه بوده است و ھميشه خواھد بود‪ .‬چيزي‬
‫كه ھميشه شناخته ام ‪ ،‬باوجودي كه دقيقاً نمي دانم چيست‪ .‬در عين حال‪ ،‬ھرگاه كه شما را مي بينم‪ ،‬بسيار‬
‫جديد و تازه است‪ ...‬گويي كه نخستين بار است شما را مي بينم‪ .‬ولي نخستين بار كه شما را در پونا ديدم احساس‬
‫كردم كه ھميشه شما را مي شناخته ام‪.‬‬
‫باگوان‪ ،‬آيا من نيز دارم ديوانه مي شوم؟ "‬
‫تو ديوانه نمي شوي منيژه ‪ ،‬زيرا پيشاپيش ديوانه ھستي‪ .‬ولي ديوانه بودن در اينجا با من‪ ،‬براي نخستين بار طعم‬
‫عقل سليم را چشيدن است‪ .‬درست است كه يك تناقض نما وجود دارد‪ .‬مي تواني در حضور من براي نخستين بار‪،‬‬
‫آن شدت و آن ژرفاي لحظه ي حال را احساس كني و در عين حال‪ ،‬بسيار بدون منطق ‪ ،‬آن جاودانگي و عصاره را كه‬
‫ھميشه بوده و ھميشه خواھد بود‪ .‬ولي اين تناقض فقط در ظاھر است ‪ ،‬تمام تناقض نماھا فقط در ظاھر وجود‬
‫دارند‪ ،‬زيرا بودن در اينك و اينجا دروازه ي جاودانگي است‪ .‬تجربه كردن اين لحظه‪ ،‬يعني در عين حال تجربه كردن تمام‬
‫آنچه كه بوده و تمام آنچه كه خواھد بود‪ ،‬زيرا اين لحظه ھردو را شامل مي شود‪ .‬اين لحظه تمامي گذشته را در خود‬
‫دارد‪ ،‬زيرا گذشته به كجا خواھد رفت؟ ‪ ،‬پيوسته و ھمواره وارد لحظه ي حال مي شود و ھمچنين شامل تمام آينده‬
‫نيز ھست‪ ،‬زيرا آينده از كجا مي آيد؟ ‪ ،‬از ھمين لحظه ي حال رشد مي كند‪ ،‬از لحظه ي بعدي و لحظه ي بعدي و از‬
‫تمامي جاودانگي‪ .‬لحظه ي حال آن بذري است كه تمامي درخت گذشته را با خود دارد‪ ....‬نسل ھا و نسل ھايي از‬
‫درختان را‪.‬‬
‫اين بذر از ھيچ كجا نيامده است‪ ،‬از يك درخت آمده است‪ ،‬آن درخت ھم از يك بذر ديگر آمده است و آن بذر نيز از‬
‫درختي ديگر‪ .‬اگر به عقب بروي‪ ،‬آن بذر تو را به خود آغاز مي برد ‪،‬اگر آغازي وجود داشته باشد‪.‬ھميشه ھمينجا بوده‬
‫است و ھمين بذر زمان حال شامل درخت ھاي آينده نيز ھست‪ .‬از ھمين بذر درختي تازه خواھد روييد و از آن درخت‬
‫ھزاران ھزار بذر درخت ديگر برخواھد آمد‪ .‬فقط يك بذر مي تواند تمام زمين را سبزپوش كند‪.....‬يا اينكه مي توان گفت‬
‫كه مي تواند تمام كائنات را سبزپوش كند‪ .‬در اين بذر كوچك چنان تواني وجود دارد‪.‬اين لحظه ي حال‪ ،‬بذر زمان است‪.‬‬
‫نامريي است‪ .‬براي ھمين است كه نمي دانم چه در خود دارد‪.‬‬
‫لحظه ي حال تمام گذشته را شامل مي شود‪ ،‬تمام آينده را شامل مي شود‪ .‬براي ھمين است كه من اصرار دارم ‪:‬‬
‫به گذشته فكر نكنيد‪ ،‬به آينده فكر نكنيد‪ .‬فقط در لحظه ي حال باقي باشيد و تمام گذشته از آن شماست و تمام‬
‫آينده از آن شماست‪ .‬به سبب اين تناقض نما‪ ،‬در حضور من احساس مي كني كه گويي براي نخستين بار است كه‬
‫مرا مي بيني و وقتي سال ھا پيش مرا براي نخستين بار ديدي‪ ،‬چنين احساسي داشتي كه گويي ھميشه مرا‬
‫مي شناخته اي‪ .‬ولي اين شاخه اي از ھمان تناقض نما است‪ ،‬تفاوتي ندارد‪ .‬ما ھميشه ھمديگر را براي نخستين‬
‫بار مالقات مي كنيم و ما ھميشه يكديگر را شناخته ايم ‪ ،‬زيرا تنھا واقعيت نامتغيير در جھان ھستي‪ ،‬تغيير است‪ ...‬و‬
‫به ويژه با مردي چون من‪ ،‬كه منطقي زندگي نمي كند‪ ،‬كسي كه براي منطق حرمتي قايل نيست‪ ،‬كسي كه ھرگز‬
‫نگران اين نيست كه جمالتش‪ ،‬برخي جمالت ديگر را نقض كند‪ .‬درواقع‪ ،‬من به ياد نمي آورم كه قبال ً چه گفته ام‪،‬‬
‫بنابراين براي من بسيار آسان است‪ :‬ھر جمله تازه است و من آن را با جمالت ديگر خودم مقايسه نمي كنم‪.‬‬
‫پس تو شايد سال ھا به من گوش داده باشي‪ ،‬ولي ھنوز ھم مرا تازه مي يابي‪ ،‬فقط به اين دليل ساده كه من ھيچ‬
‫خاطره اي از آنچه كه در تمامي ديروزھا گفته ام ندارم‪.‬‬
‫من دقيقاً نمي دانم كه جمله ي بعدي من چه خواھد بود‪ .‬اين ھا سخنان ازپيش آماده شده ي يك استاد دانشگاه‬
‫نيستند يا موعظه ھاي از پيش آماده شده ي يك كشيش در كليسا‪ .‬من فقط به سكوت شما‪ ،‬به پرسش ھاي شما‬
‫و به جنبه ھاي مختلف پرسش ھاي شما پاسخ مي دھم‪ .‬شايد يك پرسش را ھزاران بار پرسيده باشي‪ ،‬ولي‬
‫پاسخ من يكسان نخواھد بود ‪ ،‬زيرا ھمه چيز به تغييركردن ادامه مي دھد‪ .‬تو بسيار تغيير كرده اي‪ ،‬من بسيار تغيير‬
‫كرده ام‪ .‬آن پرسش به نظر تكراري مي آيد‪ ،‬ولي چنين نيست‪ ،‬زيرا از شخصي متفاوت مي آيد كه تغيير كرده است‪.‬‬
‫ده سال گذشته است‪ ،‬در اين ده سال فرد نمي تواند يكسان مانده باشد و البته كه پاسخ نمي تواند يكي باشد‪،‬‬
‫زيرا من ھرلحظه در زندگي حركت مي كنم‪ ،‬عقب نمي مانم‪ .‬من در ھيچ نظامي سرمايه گذاري نكرده ام‪ ،‬من ھيچ‬
‫عالقه اي ندارم تا به عنوان يك انديشمند با افكار پيوسته و يكسان مورد احترام واقع شوم‪ .‬من فقط با كلمات بازي‬
‫مي كنم‪ .‬ولي كار من در جايي ديگر است‪ ،‬با قلب شما سروكار دارد و اين‪ ،‬ھر روز‪ ،‬تازه است‪ .‬بنابراين ھردو ممكن‬
‫است‪ :‬از يك زاويه مي تواني مرا تازه ببيني‪ ،‬از زاويه اي ديگر‪ ،‬بسيار قديمي ‪ ،‬ھميشه مرا شناخته بودي‪.‬‬

‫يك دليل ديگر‪ :‬ھرچه كه من مي گويم‪ ،‬بسيار خودانگيخته به كالم درمي آيد‪ ،‬ولي شامل باستاني ترين حقايقي‬
‫است كه تاكنون توسط انساني در روي زمين ادا شده است‪ .‬بنابراين آنان كه مي توانند درك كنند‪ ،‬مي توانند ببينند‬
‫كه آنچه من مي گويم ھميشه توسط عرفا بيان شده است و بااين حال‪ ،‬من ھر روز چيزھا را طوري بيان مي كنم كه‬
‫گويي تاكنون گفته نشده است‪ .‬پس يك طراوت و تازگي در آن ھا ھست و در عين حال يك ژرفا و قدمت باستاني‬
‫دارد‪ .‬ولي تناقضي دركار نيست‪ .‬تمام تناقض ھا فقط در سطح وجود دارند‪ .‬دست كم با من‪ ،‬ھيچ تناقض نمايي نمي‬
‫تواند وجود داشته باشد‪ ،‬زيرا در وجود من ھيچ تناقضي نيست‪ .‬وجود من چنان ھماھنگ است كه جمالت متناقض‬
‫نمي توانند از آن برخيزند‪.‬‬
‫بنابراين من نگران جمالت نيستم‪ .‬من وجود خودم را مي شناسم‪ ،‬ھماھنگي آن را مي شناسم و ديوانه بودن در اين‬
‫مدرسه ي عرفاني يعني سليم بودن در اين دنياي ديوانه‪ .‬بنابراين روزي كه گواھي ديوانه بودن به تو بدھم‪ ،‬به اين‬
‫معنا است كه تو در امتحان قبول شده اي!‬

‫بودا ھاي خندان‬

‫" باگوان عزيز‪:‬در يكي از جشن ھا در كنار پاي شما نشسته بودم و به شما تعظيم مي كردم و ناگھان دريافتم كه‬
‫شما وجود نداريد ‪ ،‬فقط يك صندلي خالي وجود داشت‪.‬و تمام آن ھزاران نفر به يك صندلي خالي تعظيم مي كردند‪،‬‬
‫در سكوت با يك صندلي خالي نشسته بودند و با يك صندلي خالي آواز مي خواندند و جشن گرفته بودند‪ .‬با ديدن‬
‫مسخره بودن اين نياز ما به شما به عنوان يك بھانه براي اينكه بتوانيم اين كارھا را بكنيم‪ ،‬تقريباً از خنده تركيدم ‪.‬ولي‬
‫آنگاه‪ ،‬با ديدن رحمت جھان ھستي‪ ،‬كه گذاشته است ما چشمان مھربان و زيبايي براي نگاه كردن به آن ھا داشته‬
‫باشيم‪ ،‬صدايي كه با ما سخن مي گويد‪ ،‬شكرگزاري عظيمي مرا فرا مي گيرد‪.‬براي من شما پاھاي تمام دنيا‬
‫ھستيد كه مي توانم با شكرگزاري در برابرش سرخم كنم"‪.‬‬

‫گايان‪ ، Gayan‬اين تجربه واقعي به عنوان يك ناموجود است‪ .‬گاھي اوقات يك مريد چنان نزديك مي شود كه قادر‬
‫خواھد بود ببيند كه در درون من " من" وجود ندارد‪ .‬آن "من" مدت ھا پيش مرده است ‪.‬اين بدن خالي است‪ ،‬اين‬
‫صندلي خالي است‪ .‬ولي اين فقط اين فقط در لحظاتي نادر و صميمي روي مي دھد كه شما قادر مي شويد به‬
‫واقعيت من نفوذ كنيد ‪.‬من فقط يك ھيچي ھستم ‪ ،‬كه البته با يك بدن پوشش گرفته ام ‪.‬شما معموال ً بدن را مي‬
‫بينيد‪ .‬براي ديدن ھيچي درون‪ ،‬به بينشي ژرف نياز داري و فرد ھرگز نمي داند كه تحت چه شرايطي اين رخ مي‬
‫دھد‪.‬‬
‫تو با خوشي در اطراف من مي رقصيدي و عميقاً در لحظه قرار داشتي‪ .‬تو با عشقي عظيم در برابرم نشسته بودي‬
‫و تعظيم مي كردي و بزرگترين ذكر ممكن را مي خواندي‪ :‬بودام شرانوم گچچامي" من به سوي پاھاي فرد بيدار مي‬
‫روم "‪.‬و ھزاران نفر مشغول آفرينش آن فضا در اطراف تو بودند ‪.‬اين موقعيتي معمولي نبود‪ ،‬يك وسيله ي فوق العاده‪،‬‬
‫پس وقتي كه چشمانت را بازكردي‪ ،‬براي لحظه اي من آنجا نبودم و دركت درست است كه فقط به سبب عشق به‬
‫شماست كه من اين بدن را حمل مي كنم ‪.‬ھرچقدر كه دشوار ھم باشد‪ ،‬اگر به شما كمك كند تا نيروھاي بالقوه ي‬
‫خود را تشخيص دھيد‪ ،‬بازھم ارزش دارد ‪.‬‬
‫درغيراينصورت‪ ،‬كار بدن من مدت ھا پيش تمام شده است‪ .‬نبايد اينجا باشد‪.‬من ھرتالشي را مي كنم تا به آن‬
‫بچسبم‪ .‬زيرا بيشتر شما ھنوز آماده نيستيد تا مرا ببينيد ‪.‬‬
‫شما فقط بدن را مي بينيد ‪.‬روزي كه ھمگي شما قادر باشيد مرا ببينيد نيازي نيست كه اين بدن پيوسته حمل شود‬
‫‪ ،‬كه براي من فقط يك بارگران است‪ ،‬فقط يك دردسر است ‪.‬ولي من تا زماني كه تعداد كافي از شما از ھيچي من‬
‫آگاه شويد صبر مي كنم‪.‬به ياد داشته باشيد‪ ،‬لحظه اي كه شما از ھيچي من آگاه شويد‪ ،‬ھمچنين ھيچي خودتان را‬
‫نيز تجربه خواھيد كرد‪.‬فقط دو ھيچي مي توانند يكديگر را تشخيص بدھند‪.‬گايان‪ ،‬تو آن صندلي را خالي ديدي‪ ،‬و آن‬
‫تجربه چنان عجيب بود كه تو ازياد بردي به دورن خودت نگاه كني ‪.‬اگر چنين كرده بودي‪ ،‬مي ديدي كه ھمان ھيچي‬
‫در تو نيز ھست‪.‬‬
‫ما نفس ھايمان نيستيم‪ .‬ما از ھيچي كيھاني‪ universal nothingness‬ساخته شده ايم و ھيچي واژه اي منفي‬
‫نيست‪ ،‬به سادگي يعني غيبت ھمه چيز‪ ،‬فقط بودش خالص‪.‬البته كه ھستي خالص نمي تواند شكل داشته باشد ‪.‬‬
‫پس اگر چنين رخ دھد كه بتواني بودش خالص را ببيني‪ ،‬بدن را رفته و صندلي را خالي خواھي ديد‪.‬‬
‫اگر بارديگر اتفاق افتاد‪ ،‬آنگاه در ھمان لحظه به دورن خودت نگاه كن‪ ،‬و بدن خودت را نيز غايب خواھي يافت ‪ ،‬تو وجود‬
‫نداري و دانستن اينكه فرد وجود ندارد‪ ،‬دري است براي اينكه بداني كه تو جاوداني ھستي ‪.‬اين تضادنماي غايي ‪the‬‬
‫‪ultimate paradox‬تجربه ي روحاني است‪.‬‬
‫شكسپير در حيرت است كه" ‪:‬بودن يا نبودن‪ "...‬زيرا كه او مطلقاً بي خبر است كه راه بودن‪ ،‬نبودن است ‪.‬مسئله ي‬
‫انتخاب در ميان نيست‪ .‬چنين نيست كه تو بايد يكي را انتخاب كني‪ .‬اگر آماده باشي تا ازبين بروي‪ ،‬تبخير شوي‪،‬‬
‫براي نخستين بار اصالت خويش را خواھي يافت ‪.‬اين به يقين يك تناقض نماست ‪.‬ھيچ منطقي نمي تواند آن را‬
‫توصيف كند‪ ،‬ولي تجربه مي تواندآن را مطلقاً روشن كند‪.‬تو احساس مسخره بودن كردي‪ ،‬خنديدي‪ ،‬زيرا ھزاران نفر به‬
‫يك صندلي خالي تعظيم مي كنند و مي گويند بودام شرنوم گچچامي‪ ،‬و كسي آنجا نيست‪.‬خنده ي تو‪ ،‬گايان‪ ،‬ھنوز‬
‫نيمه بود‪ .‬اگر به خودت نگاه كرده بودي‪ ،‬خنده ات كامل مي شد ‪.‬‬
‫آنوقت نه فقط مرا مي ديدي كه وجود ندارم‪ ،‬بلكه مي ديدي كه آن ھزاران نفر نيز ازبين رفته اند ‪ ،‬يك محراب خالي‬
‫كه با ذكر بودام شرنوم گچچامي به صدا درآمده است‪.‬‬
‫اگر بارديگر رخ داد‪ ،‬نگذار ناقص بماند‪ .‬زيرا اگر اين تجربه كامل شود‪ ،‬آنگاه به ادراكي روشن رسيده اي كه تو را در‬
‫تمام اعمالت در طول زندگي ھمچون سايه دنبال خواھد كرد‪ .‬تمامي وجودت را تغيير خواھد داد‪ .‬به تو رايحه اي تازه‬
‫خواھد داد‪ ،‬ھاله اي جديد ‪ ،‬و نه تنھا براي تو‪ ،‬آن را در ديگران نيز خواھي ديد‪ ،‬باوجودي كه آن ديگران از آن بيخبر‬
‫ھستند‪ .‬ولي تو از آن ھشيار خواھي بود‪.‬‬
‫براي ھمين است كه روح بيدار ژاپني‪ ،‬ھوتي ‪ Hotei‬را‪ ،‬بوداي خندان ‪The Laughing Buddha‬خوانده اند‪ .‬او براي چه‬
‫مي خندد؟ تمامي آموزش او خنديدن بود ‪.‬با ديدن اينكه مردم آن چيزي نيستند كه مي پندارند ھستند‪ ،‬و مردم چيزي‬
‫ھستند كه ھرگز خوابش را ھم نمي بينند‪ ....‬اين يك شوخي كيھاني است‪ ،‬ولي براي اينكه انساني بتواند يك‬
‫بوداي خندان شود‪ ،‬انسان بايد به اين ادراك برسد‪.‬‬
‫و من تمام دنيا را پر از بوداھاي خندان مي خواھم‪ ،‬نه بوداھاي جدي‪ .‬ما از اين ھا حالمان به ھم مي خورد‪.‬ما تمام‬
‫دنيا را پر از خنده نياز داريم و نه خنده ي معمولي‪ ،‬بلكه خنده اي كيھاني ‪ ،‬خنده اي كه از اين ادراك برمي خيزد كه‬
‫جھان ھستي با ما شوخي زيبايي را بازي كرده است‪.‬‬

‫‪ 5‬سوتراي پيوند جنسي‬

‫سوتراي نخست ‪:‬‬

‫» در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين نگه دار ‪ ،‬و به طور مداوم ‪ ،‬از خاكستر انتھايي اجتناب كن ‪« .‬‬

‫سكس مي تواند يك رضايت عميق باشد ‪ ،‬و سكس مي تواند تو را به تماميت ات ‪ ،‬طبيعت ات ‪ ،‬وجود واقعي ات‬
‫برگرداند ‪ .‬به علل بسيار ‪ .‬آن علت ھا بايد درك شوند‪.‬‬

‫يك ‪ ،‬سكس يك عمل كامل است ‪ .‬ذھنت از كار مي افتد ‪ ،‬تعادلت بر ھم مي خورد‪ .‬به ھمين دليل است كه چنين‬
‫ترس بسياري از سكس وجود دارد ‪ .‬تو بي كله مي شوي ؛ تو در ھنگام عمل ھيچ سري نداري ‪ .‬دليلي وجود ندارد ‪،‬‬
‫فرايند منطقي وجود ندارد ‪ .‬و اگر فرايند منطقي وجود مي داشت ‪ ،‬عمل سكس صحيح و واقعي نيز نمي بود ‪ .‬آنگاه‬
‫ارگاسمي نيز در كار نبود ‪ .‬و نه رضايتي ‪ .‬آنگاه عمل سكس يك چيز موضعي مي شد ‪ ،‬چيزي فكري مي شد ‪.‬‬

‫در تمام جھان اشتياق و شھوت زيادي براي سكس وجود دارد ‪ ،‬و آن به اين دليل نيست كه جھان بيشتر سكسي‬
‫شده است ‪ .‬آن به اين دليل است كه شما نتوانسته ايد در يك عمل سكس به طور كامل لذت ببريد ‪ .‬جھان قب ال ً‬
‫بسيار سكسي تر بود‪ .‬به ھمين دليل اشتياق زيادي براي سكس وجود نداشت ‪ .‬اين اشتياق نشان مي دھد كه‬
‫واقعيت گم شده است و فقط اشتباه باقي مانده است ‪ .‬كل ذھن مدرن سكسي شده است زيرا خود عمل سكس‬
‫ديگر آنجا نيست ‪ .‬حتي عمل سكس نيز به ذھن انتقال يافته است ‪ .‬آن منطقي و عقالني شده است ؛ تو درباره‬
‫اش فكر مي كني ‪.‬‬
‫بسياري از مردم نزد من مي آيند ‪ :‬مي گويند كه در مورد سكس فكر مي كنند ؛ از فكر كردن به آن لذت مي برند ‪،‬‬
‫مي خوانند ‪ ،‬عكس مي بينند ‪ ،‬پورنوگرافي ‪ .‬از اين لذت مي برند ‪ ،‬اما زماني كه لحظه ي عمل سكس مي آيد‬
‫ناگھان احساس مي كنند كه عالقمند نيستند ‪ .‬آنھا حتي احساس مي كنند كه ناتوان شده اند ‪ .‬زماني كه در‬
‫موردش فكر مي كنند انرژي حياتي بسياري احساس مي كنند ‪ .‬زماني كه مي خواھند وارد عمل واقعي شوند ‪،‬‬
‫احساس مي كنند كه انرژي اي ندارند حتي ميلي ھم ندارند ‪.‬‬

‫آنھا احساس مي كنند كه بدنشان مرده است ‪.‬‬

‫چه اتفاقي برايشان مي افتد ؟ حتي عمل سكس نيز فكري مي شود ‪ .‬آنھا فقط مي توانند درباره اش فكر كنند ؛ آنھا‬
‫نمي توانند آن را انجام دھند زيرا انجام دادن آن باعث مي شود كه كل وجودشان درگير شود ‪ .‬و ھر جا كه درگيري از‬
‫كل وجود داشته باشد ‪ ،‬سر ناراحت مي شود زيرا آنگاه ديگر نمي تواند استاد باشد ؛ ديگر نمي تواند در كنترل باشد‬
‫‪.‬‬

‫تانترا از عمل سكس استفاده مي كند تا تو را كامل سازد ‪ ،‬اما آنگاه تو بايد بسيار مراقبه وار درون آن حركت كني ‪،‬‬
‫مطالعه در مورد سكس ‪ ،‬تمام آن جوامع به تو مي گويند ‪ :‬كليسا ‪ ،‬مذھبت ‪ ،‬معلمان ‪ .‬ھمه چيز را فراموش كن و با‬
‫تماميت وجودت درگير آن شو ‪ .‬كنترل را فراموش كن ! كنترل ‪ ،‬مانع است ‪ .‬بلكه ‪ ،‬توسط آن تسخير شو ؛ كنترلش‬
‫نكن ‪ .‬چنان در آن حركت كن گويي كه ديوانه شده اي ‪ .‬وضعيت بي ذھني ‪ ،‬ديوانگي به نظر مي رسد ‪ .‬بدن شو ‪،‬‬
‫حيوان شو ‪ ،‬زيرا حيوان كامل است ‪ .‬و بھمان اندازه انسان مدرن نيز ھست ‪ ،‬به نظر مي رسد كه فقط سكس‬
‫آسانترين امكان براي كامل ساختن توست زيرا سكس عميقترين مركز بيولوژي درون توست ‪ .‬تو از آن متولد شده اي‬
‫‪ .‬ھر سلول بدنت سلول سكس است ؛ كل بدنت تجلي انرژي سكس است ‪.‬‬

‫سوتراي نخست مي گويد ‪ » :‬در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين نگه دار ‪ ،‬و به طور مداوم ‪ ،‬از خاكستر‬
‫در انتھا اجتناب كن ‪« .‬‬

‫و اين ھمه چيز را متفاوت مي سازد ‪ .‬براي تو ‪ ،‬عمل سكس يك رھاسازي است ‪ .‬پس زماني كه واردش مي شوي‬
‫عجله داري‪.‬‬

‫تو فقط مي خواھي رھا شوي ‪ .‬انرژي لبريز شده رھا خواھد شد ؛ احساس آسودگي خواھي كرد ‪ .‬اين آسودگي‬
‫فقط نوعي ضعف و بي بنيه گي است ‪ .‬انرژي لبريز شده تنش ايجاد مي كند ‪ ،‬شور و برانگيختگي ايجاد مي كند ‪ .‬تو‬
‫احساس مي كني كه چيزي بايد انجام شود ‪ .‬زماني كه انرژي رھا مي شود ‪ ،‬احساس ضعف مي كني ‪ .‬تو اين‬
‫ضعف را به حساب آسودگي و آرامش مي گذاري ‪ .‬زيرا شور و برانگيختگي و ھيجان ديگر وجود ندارد ‪ ،‬انرژي لبريز‬
‫شده ديگر وجود ندارد ‪ ،‬مي تواني استراحت كني ‪ .‬اما اين استراحت يك استراحت منفي است ‪ .‬اگر تو فقط با دور‬
‫ريختن انرژي مي تواني به آسايش برسي ‪ ،‬آن ھزينه ي زيادي در بر دارد ‪ .‬و اين آسودگي فقط مي تواند فيزيكي‬
‫باشد ‪ .‬آن نمي تواند عميقتر رود و نمي تواند روحاني شود ‪.‬‬

‫سوتراي نخست مي گويد شتاب نكن و اشتياق به انتھا رسيدن را نداشته باش ‪ :‬در آغاز باقي بمان ‪ .‬در عمل‬
‫سكس دو بخش وجود دارد ‪ - -‬آغاز و انتھا ‪ .‬در آغاز باقي بمان ‪ .‬بخش اول آسوده و آرام و گرم است ‪ .‬اما براي‬
‫رسيدن به انتھا شتاب نكن ‪ .‬انتھا را را كامال ً فراموش كن ‪.‬‬

‫» در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين نگه دار ‪« .‬‬

‫زماني كه لبريز ھستي ‪ ،‬به رھا شدن فكر نكن ‪ :‬با اين انرژي لبريز شده باقي بمان ‪ .‬به جستجوي انزال نباش ‪ :‬آن را‬
‫كامال ً فراموش كن ‪ .‬كامال ً در اين گرماي آغازين باش ‪ .‬با معشوق يا عاشقت چنان باقي بمان كه گويي يكي شده ايد‬
‫‪ .‬يك دايره ايجاد كن ‪.‬‬

‫سه امكان وجود دارد ‪ .‬مالقات دو عاشق مي تواند سه شكل ايجاد كند ‪ - -‬شكلھاي ھندسي ‪ .‬تو شايد درباره اش‬
‫خوانده باشي يا حتي در تصاوير كيمياگري قديم آن را ديده باشي كه يك مرد و زن برھنه در درون سه شكل‬
‫ھندسي قرار گرفته اند ‪.‬‬
‫شكل اول مربع است ‪ ،‬شكل بعدي مثلث است و شكل سوم يك دايره است ‪.‬‬

‫اين يكي از قديمي ترين تحليل ھاي كيمياگري و تانتريك از عمل سكس است ‪ .‬معموال ً ‪ ،‬وقتي در عمل سكس‬
‫ھستي ‪ ،‬چھار نفر وجود دارند ‪ ،‬نه دو ‪ ،‬و اين يك مربع است ‪ :‬چھار گوشه وجود دارد زيرا تو خودت به دو بخش‬
‫تقسيم شده اي ‪ - -‬يكي بخش تفكر و ديگري بخش احساس ‪ .‬شريك تو نيز به دو بخش تقسيم شده است ؛ شما‬
‫چھار نفر ھستيد ‪ .‬در آنجا دو نفر با ھم مالقات نمي كنند ‪ ،‬چھار نفر مالقات مي كنند ‪ .‬آن يك جمعيت است ‪ ،‬و آنجا‬
‫نمي تواند مالقات عميقي صورت بگيرد ‪ .‬آن ھمچون مالقات به نظر مي رسد ‪ ،‬اما نيست ‪ .‬صميميتي نمي تواند‬
‫وجود داشته باشد زيرا بخش عميق تر تو پنھان است و بخش عميق تر شريكت نيز پنھان است ‪ .‬و فقط دو سر با ھم‬
‫مالقات مي كنند ‪ ،‬فقط دو فرايند تفكر با ھم مالقات مي كنند ‪ - -‬نه دو فرايند احساس ‪ .‬آنھا پنھان ھستند ‪.‬‬

‫نوع دوم مالقات مي تواند شبيه يك مثلث باشد ‪ .‬دو نفر ھستي ‪ - -‬دو زاويه ي ستون ‪ .‬براي يك لحظه ناگھان يكي‬
‫مي شوي ‪ ،‬مانند زاويه ي سوم مثلث ‪ .‬براي يك لحظه ناگھان دوگانگي تو گم مي شود و تو يكي مي شوي ‪ .‬اين‬
‫بھتر از مالقات مربع است ‪ .‬حداقل براي يك لحظه ي كوتاه يگانگي وجود دارد ‪ .‬آن يگانگي به تو سالمت و سر زندگي‬
‫مي دھد ‪ .‬تو احساس زنده بودن و دوباره جوان شدن مي كني ‪.‬‬

‫اما سومي بھترين است و سومي مالقات تانتريك است ‪ :‬تو يك دايره مي شوي ‪ .‬زاويه اي وجود ندارد ‪ ،‬و مالقات‬
‫براي يك لحظه نيست ‪ .‬مالقات در واقع غير دنيوي است ؛ زمان در آن وجود ندارد ‪ .‬و اين فقط زماني مي تواند اتفاق‬
‫افتد كه تو در پي انزال نباشي ‪ .‬اگر تو در پي انزال باشي ‪ ،‬آنگاه آن يك مالقات مثلث خواھد شد ‪ -‬زيرا در لحظه ي‬
‫انزال مسير تماس از دست مي رود ‪.‬‬

‫در آغاز باقي بمان ؛ به سمت انتھا حركت نكن ‪ .‬چگونه در آغاز باقي بماني ؟ بسيار چيزھا بايد به خاطر سپرده‬
‫شوند ‪ .‬نخست ‪ ،‬عمل سكس را ھمچون شيوه اي كه معلوم نيست به كجا مي رود به كار نبر ‪ .‬آن را ھمچون‬
‫وسيله به كار نبر ‪ :‬آن خودش غايت است ‪ .‬پاياني در آن نيست ؛ آن يك وسيله نيست ‪ .‬دوم ‪ ،‬به آينده فكر نكن ؛ در‬
‫حال بمان ‪ .‬و اگر نتواني در آغاز عمل سكس در حال باقي بماني ‪ ،‬آنگاه تو ھرگز نمي تواني در حال باقي بماني ‪- -‬‬
‫زيرا ھمين طبيعت عمل به گونه اي است كه تو را به لحظه ي حال پرتاب مي كند ‪.‬‬

‫در حال باقي بمان ‪ .‬از مالقات دو بدن لذت ببر ‪ ،‬دو روح ‪ ،‬و يكي شدن با يكديگر ‪ ،‬حل شدن در يكديگر ‪ .‬فراموش كن‬
‫كه داري به جايي مي روي ‪ .‬در لحظه اي كه به اينك اينجا مي رود باقي بمان ‪ ،‬و حل شو ‪ .‬ماليمت ‪ ،‬عشق ‪ ،‬بايد‬
‫براي دو شخص وضعيتي را بيافريند تا در يكديگر حل شوند ‪ .‬به ھمين دليل است كه اگر عشقي نباشد ‪ ،‬عمل‬
‫سكس يك عمل شتابزده و عجوالنه است ‪ .‬تو از ديگري استفاده مي كني ؛ ديگري فقط يك وسيله است ‪ .‬و ديگري‬
‫نيز از تو استفاده مي كند ‪ .‬شما از ھمديگر بھره برداري مي كنيد ‪ ،‬نه يكي شدن با ھمديگر ‪ .‬با عشق مي توانيد‬
‫يكي شويد ‪ .‬اين يكي شدن در آغاز ‪ ،‬بسياري بصيرت ھاي نو خواھد داد ‪.‬‬

‫اگر براي تمام كردن عمل شتاب نكني ‪ ،‬عمل ‪ ،‬گام به گام ‪ ،‬كمتر و كمتر سكسي مي شود و بيشتر و بيشتر‬
‫روحاني مي شود ‪.‬‬

‫اعضاي سكس نيز در ھمديگر حل مي شوند ‪ .‬يك صميميت و مشاركت عميق و ساكت بين دو انرژي بدن اتفاق مي‬
‫افتد ‪ ،‬و آنگاه مي توانيد ساعتھا با ھم باقي بمانيد‪ .‬اين با ھم بودن با گذر زمان عميقتر و عميقتر مي شود ‪ .‬اما فكر‬
‫نكن ‪ .‬با آن لحظه ي حل شدن عميق باقي بمان ‪ .‬آن تبديل به وجد مي شود ‪ ،‬سامادھي ‪ ،‬آگاھي كيھاني ‪ .‬و اگر‬
‫بتواني اين را بشناسي ‪ ،‬اگر بتواني اين را حس و درك كني ‪ ،‬ذھن سكسي تو غير سكسي خواھد شد ‪ .‬يك‬
‫براھماچاريا بسيار عميق ‪ ،‬تجرد ‪ ،‬مي تواند كسب شود ‪ .‬تجرد از طريق آن مي تواند به دست آيد ‪.‬‬

‫اين متناقض به نظر مي رسد زيرا ھميشه فكر كرده ايم كه در دوره اي كه فرد در تجرد است بايد به جنس مخالف‬
‫نگاه نكند ‪ ،‬نبايد با جنس مخالف ديدار كند ‪ .‬بايد اجتناب كند ‪ ،‬فرار كند ‪ .‬آنگاه يك تجرد بسيار اشتباه اتفاق مي افتد ‪:‬‬
‫ذھن در مورد جنس مخالف فكر مي كند ‪ .‬و بيشتر از ديگري فرار كني ‪ ،‬بيشتر به او فكر مي كني ‪ ،‬زيرا اين يك نياز‬
‫پايه و عميق است ‪.‬‬

‫تانترا مي گويد سعي نكن كه فرار كني ؛ ھيچ امكان فراري وجود ندارد ‪ .‬بلكه ‪ ،‬خود طبيعت را براي ورا رفتن به كار بر‬
‫‪ .‬نجنگ ‪ :‬طبيعت را منظم به كار گير تا به وراي آن بروي ‪ .‬اگر اين مشاركت با معشوقت يا عاشقت بي ھيچ انتھايي‬
‫در ذھن امتداد يابد ‪ ،‬آنگاه تو مي تواني صرفاً در آغاز باقي بماني ‪ .‬شور و برانگيختگي ‪ ،‬انرژي است‪ .‬تو مي تواني‬
‫آن را از دست بدھي ؛ تو مي تواني به اوج برسي ‪ .‬آنگاه انرژي از دست مي رود و افسردگي خواھد آمد ‪ ،‬ضعف‬
‫خواھد آمد ‪ .‬شايد آن را ھمچون آسودگي و آرامش به كار بري اما آن منفي است ‪.‬‬

‫تانترا به تو بعدي از آسودگي واال را مي دھد كه مثبت است ‪.‬‬

‫ھر دو شريك با حل شدن در يكديگر انرژي حياتي به ھم مي دھند ‪ .‬آنھا يك دايره مي شوند ‪ ،‬و انرژي آنھا حركت‬
‫درون دايره را آغاز مي كند ‪ .‬آنھا به ھمديگر زندگي مي دھند ‪ ،‬زندگي تازه ‪ .‬ھيچ انرژي اي از دست نمي رود ‪ .‬بلكه‬
‫‪ ،‬انرژي بيشتري كسب مي شود زيرا از طريق تماس با جنس مخالف تك تك سلول ھايت برانگيخته مي شوند ‪ .‬و‬
‫اگر بتواني در آن شور و برانگيختگي حل شوي ‪ ،‬بدون رسيدن به اوج ‪ ،‬اگر بتواني در آغاز باقي بماني بدون داغ شدن‬
‫‪ ،‬صرفاً گرم و ماليم باقي ماندن ‪ ،‬آنگاه آن دو گرمي وماليمت ديدار خواھند كرد و تو مي تواني عمل را براي مدت‬
‫طوالني امتداد بخشي ‪ .‬بدون ھيچ انزالي ‪ ،‬بدون ھيچ پرتاب انرژي به بيرون ‪ ،‬آن يك مديتيشن مي شود ‪ ،‬و از طريق‬
‫آن تو كامل مي شوي ‪ .‬از طريق آن شخصيت شكاف خورده ات ديگر شكاف خورده نيست ‪ :‬آن متصل شده است ‪.‬‬

‫تمام روان نژندي ھا از دو شخصيتي بودن است ‪ .‬اگر تو دوباره متصل شوي ‪ ،‬دوباره كودك مي شوي ‪ - -‬معصوم ‪ .‬و‬
‫وقتي اين معصوميت را شناختي مي تواني در جامعه به گونه اي رفتار كني كه الزم است ‪ .‬اما حاال اين رفتار فقط يك‬
‫نمايش است ‪ ،‬يك فعاليت ‪ .‬تو در آن درگير نشده اي ‪ .‬آن يك الزام است ‪ ،‬پس انجامش مي دھي ‪ .‬اما تو در آن‬
‫نيستي ؛ تو فقط بازيگري مي كني ‪ .‬تو مجبوري چھره ھاي غير واقعي را به كار بري زيرا تو در يك جھان غير واقعي‬
‫زندگي مي كني ؛ وگرنه جھان تو را خرد خواھد كرد و تو را خواھد كشت ‪ .‬ما چھره ھاي واقعي بسياري را كشته‬
‫ايم ‪ .‬ما مسيح را مصلوب كرديم زيرا او ھمچون يك انسان واقعي رفتار كردن را آغازيده بود ‪ .‬جامعه ي غير واقعي آن‬
‫را تحمل نخواھد كرد ‪ .‬ما سقراط را مسموم كرديك زيرا او شروع كرده بود به رفتار كردن ھمچون يك انسان واقعي ‪.‬‬
‫ھمانطور كه جامعه مي خواھد رفتار كن ؛ و مشكلي براي خودت و ديگران ايجاد نكن ‪ .‬اما زماني كه تو وجود واقعي‬
‫ات را شناختي و تماميت ات را شناختي ‪ ،‬جامعه ي غير واقعي نمي تواند تو را عصبي كند ؛ نمي تواند تو را ديوانه‬
‫سازد ‪.‬‬

‫» در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين حفظ كن ‪ ،‬و به طور مداوم ‪ ،‬از خاكستر انتھايي اجتناب كن «‬

‫اگر انزال آنجا باشد ‪ ،‬انرژي تلف مي شود ‪ .‬آنگاه ديگر آتشي وجود نخواھد داشت ‪ .‬تو به سادگي انرژي ات را دور‬
‫ريخته اي بدون اين كه چيزي به دست آوري ‪.‬‬

‫پايان سوتراي اول‬

‫سوتراي دوم ‪:‬‬

‫» در ھنگامي كه در آغوش ھمديگر ھستيد احساستان ھمچون برگ درختان مي لرزد ‪ ،‬وارد اين لرزش شويد ‪« .‬‬

‫زماني كه در آغوش ھم ھستيد ‪ ،‬در صميميتي عميق با عاشق يا معشوق ‪ ،‬احساست ھمچون برگ درخت مي‬
‫لرزد ‪ ،‬وارد اين لرزش شو ‪ .‬ما حتي ھراسان مي شويم ‪ :‬در زمان عشق ورزي تو به بدنت اجازه نمي دھي كه زياد‬
‫حركت داشته باشد ‪ ،‬اگر بدن شما اجازه ي حركت بيشتري در عمل را سكس را داشته باشد انرژي سكس در تمام‬
‫بدنتان پخش مي شود ‪ .‬زماني كه آن در مركز سكس متمركز است مي تواني كنترلش كني ‪ .‬ذھن مي تواند در‬
‫كنترل بماند ‪ .‬وقتي در تمام بدنت پخش مي شود ‪ ،‬نمي تواني كنترلش كني ‪ .‬ممكن است شروع به لرزش كني ‪،‬‬
‫ممكن است شروع به جيغ زدن كني ‪ ،‬و زماني كه بدن آن فراز را تجربه كرد ديگر قادر به كنترل آن نخواھي بود ‪.‬‬

‫ما مانع حركت مي شويم ‪ .‬مخصوصاً ‪ ،‬در تمام دنيا ‪ ،‬ما تمام حركت ھا را سركوب كرده ايم ‪ ،‬تمام لرزشھا و تكانھاي‬
‫زنان را سركوب كرده ايم ‪ .‬آنھا ھمچون بدنھاي مرده ثابت باقي مي مانند ‪ .‬و تو كاري با آنھا انجام مي دھي ‪ ،‬آنھا‬
‫كاري با تو ندارند ‪.‬‬
‫آنھا فقط شريكاني منفعل ھستند ‪ .‬چرا اين اتفاق افتاده است ؟ چرا در تمام دنيا مردان زنان را به چنين شيوه اي‬
‫مجبور كرده اند ؟ ترسي وجود دارد ‪ - -‬زيرا يكبار كه بدن زن تسخير شد ‪ ،‬براي مرد خيلي سخت است كه بتواند او را‬
‫خشنود كند ‪ :‬زيرا يك زن مي تواند ارگاسم ھاي زنجيره اي داشته باشد ؛ يك مرد نمي تواند ‪ .‬يك مرد فقط مي تواند‬
‫يك ارگاسم داشته باشد ؛ يك زن مي تواند ارگاسم ھاي زنجيره اي داشته باشد ‪ .‬ھر زن در يك زنجيره مي تواند‬
‫حداقل سه ارگاسم داشته باشد ‪ ،‬اما مرد فقط يكي مي تواند داشته باشد ‪ .‬و با ارگاسم مرد ‪ ،‬زن تازه براي ارگاسم‬
‫ھاي بعدي برانگيخته شده است ‪ .‬پس آن سخت است ‪ .‬پس چگونه آن را اداره كنيم ؟‬

‫او فوراً به مرد ديگري نياز دارد ‪ ،‬و سكس گروھي يك تابو است ‪ .‬در تمام جھان ما جوامع تك ھمسري را ايجاد كرده‬
‫ايم ‪ .‬ما اين حس را القا مي كنيم كه تحت فشار قرار دادن زن بھتر است ‪ .‬بنابراين ‪ ،‬در واقعيت ھشتاد تا نود درصد‬
‫زنان نمي دانند كه ارگاسم چيست ‪ .‬آنھا مي توانند به كودك تولد ببخشند ؛ اين چيز ديگري است ‪ .‬آنھا مي توانند‬
‫مرد را خشنود كنند ‪ ،‬اين نيز چيز ديگري است ‪ .‬اما آنھا خودشان ھرگز خشنود نمي شوند ‪ .‬بنابراين اگر چنين تلخي‬
‫و تندي در زنان تمام دنيا مي بيني ‪ - -‬غمگيني ‪ ،‬تلخي ‪ ،‬نا اميدي ‪ - -‬طبيعي است ‪ .‬نياز اوليه آنھا برآورده نشده‬
‫است ‪.‬‬

‫لرزش و تكان خوردن شگفت انگيز است زيرا زماني كه در عمل سكس مي لرزي ‪ ،‬انرژي در سراسر بدن جاري مي‬
‫شود ‪ ،‬انرژي تمام بدن را وادار به جنبش و لرزش مي كند ‪ .‬ھر سلول بدن درگير آن مي شود ‪ .‬تمام سلولھا زنده مي‬
‫شوند زيرا تمام سلولھا سلول سكس ھستند ‪.‬‬

‫زماني كه تو متولد شدي ‪ ،‬دو سلول سكس مخلوط شدند و وجود تو خلق شد ‪ ،‬بدنت خلق شد ‪ ،‬آن دو سلول‬
‫سكس در ھمه جاي بدن تو ھستند ‪ .‬آنھا تكثير شده اند و تكثير شده اند و تكثير شده اند ‪ ،‬اما واحد اصلي تو سلول‬
‫سكس باقي مي ماند ‪ .‬زماني كه تمام بدنت را تكان مي دھي ‪ ،‬آن فقط ديدار تو و معشوقت نيست ‪ .‬درون بدنت‬
‫نيز ‪ ،‬ھر سلول با سلول متضاد ديدار مي كند ‪ .‬اين لرزش نشانگر آن است ‪ .‬آن حيواني به نظر خواھد رسيد ‪ ،‬اما‬
‫انسان يك حيوان است و چيز غلطي در آن وجود ندارد ‪.‬‬

‫سوتراي دوم مي گويد ‪ » :‬در ھنگامي كه در آغوش ھمديگر ھستيد احساستان ھمچون برگ درختان مي لرزد ‪« ...‬‬
‫باد شديدي مي وزد و يك درخت تكان مي خورد ‪ .‬حتي ريشه ھا نيز تكان مي خورند ‪ ،‬تمام برگھا تكان مي خورند ‪.‬‬
‫فقط ھمچون يك درخت باش ‪ .‬باد شديدي مي وزد ‪ ،‬و سكس باد شديدي است ‪ - -‬انرژي شديدي در ميانت مي وزد‬
‫‪ .‬تكان بخور ! بلرز ! بگذار تمام سلولھاي بدنت برقصند ‪ ،‬و اين بايد براي ھر دو باشد ‪ .‬معشوق نيز بايد برقصد ‪ ،‬تمام‬
‫سلولھا مي لرزند ‪ .‬فقط پس از آن است كه مي توانيد با ھم ديدار كنيد ‪ ،‬و آنگاه آن ديدار فكري نيست ‪ .‬آن ديدار بين‬
‫دو انرژي است ‪.‬‬

‫وارد اين تكان خوردن شو ‪ ،‬و زماني كه تكان مي خوري ‪ ،‬دور باقي نمان ‪ .‬تماشاگر نباش ‪ ،‬زيرا ذھن تماشاگر است ‪.‬‬
‫دور نايست ! لرزش باش ‪ ،‬لرزش شو ‪ .‬ھمه چيز را فراموش كن و لرزش شو ‪ .‬بدنت نيست كه مي لرزد ‪ :‬تو ھستي‬
‫‪ ،‬تمام وجودت ‪ .‬تو خودت يك لرزش مي شوي ‪ .‬آنگاه آنجا دو بدن وجود ندارند ‪ ،‬دو ذھن ‪ .‬در آغاز ‪ ،‬دو انرژي لرزان‬
‫وجود دارد ‪ ،‬و در پايان فقط يك دايره ‪ - -‬نه دو ‪.‬‬

‫در اين دايره چه اتفاقي مي افتد ؟ يك ‪ ،‬تو بخشي از نيروي ھستي مي شوي ‪ - -‬نه يك ذھن اجتماعي ‪ ،‬بلكه يك‬
‫نيروي وجودي ‪ .‬تو بخشي از كل كيھان مي شوي ‪ .‬در آن لرزش تو بخشي از كل كيھاني خواھي شد ‪ .‬آن لحظه از‬
‫آفرينش بزرگ است ‪ .‬شما در بدنھاي منجمد حل مي شويد ‪ .‬شما مايع مي شويد ‪ - -‬در ھمديگر جاري مي شويد ‪.‬‬
‫ذھن گم مي شود ‪ ،‬تقسيم گم مي شود ‪ .‬شما يكي مي شويد ‪.‬‬

‫اين آدوايتا است ‪ ،‬اين نادوگانگي است ‪ .‬و اگر تو نتواني اين نادوگانگي را احساس كني ‪ ،‬آنگاه تمام فلسفه ھاي‬
‫نادوگانگي بي فايده مي شوند ‪ .‬آنھا صرفاً واژه ھستند ‪ .‬زماني كه اين لحظه ي نادوگانگي ھستي را شناختي ‪،‬‬
‫فقط آنگاه است كه مي تواني اپانيشاد را درك كني ‪ .‬فقط آنگاه مي تواني عرفا را درك كني ‪ - -‬درباره ي چه حرف‬
‫مي زنند زماني كه از يگانگي كيھاني مي گويند ‪ ،‬يك كل ‪ ،‬تماميت ‪ .‬آنگاه تو ديگر از جھان جدا نيستي ‪ ،‬با آن بيگانه‬
‫نيستي ‪ .‬آنگاه ھستي خانه ي تو مي شود ‪ .‬و با آن احساس كه » حاال من در خانه ام در ھستي ھستم « تمام‬
‫نگراني ھا برطرف مي شوند ‪ .‬آنگاه ديگر اضطراب و ستيز و كشمكش وجود ندارد ‪ .‬اين ھمان چيزي است كه الئوتزو‬
‫تائو مي نامد ‪ ،‬شانكارا آدوايتا مي نامد ‪ .‬تو مي تواني واژه ي خودت را براي آن انتخاب كني ‪ ،‬اما از طريق عشق‬
‫عميق در آغوش گرفتن ‪ ،‬احساس كردن آن آسان است ‪ .‬اما زنده باش ‪ ،‬تكان بخور ‪ ،‬بلرز ‪ ،‬و خود لرزش شو ‪.‬‬

‫پايان سوتراي دوم‬

‫سوتراي سوم ‪:‬‬

‫‪ » :‬حتي با يادآوري پيوند ‪ ،‬بدون ھم آغوشي ‪ ،‬تحول ! «‬

‫زماني كه اين را شناختي ‪ ،‬حتي شريك نيز مورد نياز نيست ‪.‬‬

‫تو به سادگي مي تواني پيوند را به ياد آوري و واردش شوي ‪ .‬اما در ابتدا بايد آن را احساس كني ‪ .‬اگر احساس را‬
‫بشناسي ‪ ،‬مي تواني بدون شريك جنسي وارد عمل شوي ‪ .‬اين كمي دشوار است ‪ ،‬اما آن رخ مي دھد ‪ .‬و تو‬
‫وابسته ھستي مگر آن كه آن اتفاق بيفتد ‪ .‬به داليل بسيار آن اتفاق مي افتد ‪ .‬اگر تو آن احساس را دارا باشي ‪ ،‬اگر‬
‫تو آن لحظه را كه وجود نداري و فقط يك لرزش انرژي وجود دارد را بشناسي و با شريك دايره اي وجود دارد ‪ ،‬در آن‬
‫لحظه شريكي نبود ‪ .‬در آن لحظه فقط تو ھستي ‪ ،‬و براي شريك تو نيستي ‪:‬فقط او )مرد( يا او )زن( ھست ‪.‬آن‬
‫يگانگي درون تو مستقر شده است ؛ شريك ديگر آنجا نيست ‪ .‬و داشتن اين احساس براي زنان ساده تر است زيرا‬
‫آنھا ھميشه با چشمان بسته عشق بازي مي كنند ‪ .‬در اين تكنيك ‪ ،‬خوب است كه چشمانت بسته باشند ‪ .‬آنگاه‬
‫فقط يك احساس دروني از دايره ‪ ،‬فقط يك احساس دروني از يگانگي ‪ ،‬آنجاست ‪ .‬پس فقط آن را به ياد آور ‪.‬‬
‫چشمانت را ببند ؛ طوري دراز بكش كه انگار با شريكت دراز كشيده اي ‪ .‬فقط به ياد آور و شروع كن به احساس‬
‫كردن آن ‪ .‬بدنت شروع به تكان خوردن و لرزش خواھد كرد ‪ .‬بگذار بلرزد ! كامال ً فراموش كن كه ديگري آنجا نيست ‪.‬‬
‫طوري حركت كن كه گويي ديگري آنجاست ‪ .‬فقط در آغاز تجسم الزم است ‪ .‬زماني كه آن را درك كردي ‪ ،‬آنگاه ديگر‬
‫آن يك تجسم نيست ‪ ،‬آنگاه ديگري آنجاست ‪.‬‬

‫ھمانگونه حركت كن كه در يك عشق واقعي حركت مي كني ‪ .‬ھركاري كه دوست داري با شريكت انجام بدھي‬
‫انجام بده ‪ .‬جيغ يزن ‪ ،‬حركت كن ‪ ،‬تكان بخور ‪.‬‬

‫به زودي دايره آنجا خواھد بود ‪ ،‬و اين دايره معجزه آسا است ‪ .‬به زودي احساس خواھي كرد كه دايره ايجاد شده‬
‫است ‪ ،‬ام حاال اين دايره توسط يك مرد و زن ايجاد نشده است ‪ .‬اگر تو مرد ھستي ‪ ،‬آنگاه كل عالم زن مي شود ؛‬
‫اگر تو زن ھستي ‪ ،‬آنگاه كل عالم مرد مي شود ‪ .‬حاال تو در پيوند عميق با خود ھستي ھستي ‪ ،‬و در ‪ ،‬ديگري ‪،‬‬
‫ديگر آنجا نيست ‪.‬‬

‫ديگري به سادگي يك در است ‪ .‬زماني كه با يك زن عشق مي ورزي ‪ ،‬تو در واقع با خود ھستي عشق مي ورزي ‪.‬‬
‫زن فقط يك در است ‪ ،‬مرد فقط يك در است ‪ .‬ديگري فقط يك در براي كل است ‪ ،‬اما تو چنان شتاب زده ھستي كه‬
‫آن را حس نمي كني ‪ .‬اگر در پيوند باقي بماني ‪ ،‬در ھم آغوشي عميق براي ساعتھا ‪ ،‬ديگري را فراموش خواھي‬
‫كرد و ديگري فقط يك ضميمه از كل خواھد شد ‪ .‬زماني كه اين تكنيك درك شود مي تواني آن را به تنھايي به كار‬
‫ببري ‪ ،‬و زماني كه آن را به تنھايي به كار ببري به تو آزادي جديدي مي بخشد ‪ - -‬آزادي از ديگري ‪.‬‬

‫آن به راستي اتفاق مي افتد كه كل ھستي ‪ ،‬ديگري مي شود ‪ - -‬معشوق تو ‪ ،‬عاشق تو ‪ - -‬و آنگاه اين تكنيك مي‬
‫تواند به طور مداوم به كار رود ‪ ،‬و فرد مي تواند در پيوند دائمي با ھستي بماند ‪ .‬و انگاه تو مي تواني اين را در بعدي‬
‫ديگر نيز انجام دھي ‪ .‬ھنگام پياده روي در صبح ‪ ،‬مي تواني انجامش دھي ‪ .‬آنگاه تو در پيوند با ھوا ھستي ‪ ،‬با‬
‫آفتاب و ستارگان و درختان ‪ .‬با خيره شدن به ستارگان در شب ‪ ،‬مي تواني انجامش دھي ‪ .‬با نگاه كرده به ماه ‪ ،‬مي‬
‫تواني انجامش دھي ‪ .‬زماني كه دانستي آن چگونه روي مي دھد ‪ ،‬مي تواني با كل عالم در عمل سكس باشي ‪.‬‬

‫اما بھتر است كه اين كار را با موجودات انساني آغاز كني زيرا به تو نزديكترين ھستند ‪ - -‬نزديكترين بخش از كيھان ‪.‬‬
‫اما آنھا غير ضروري ھستند ‪ .‬تو مي تواني پرش كني و كامال ً در را فراموش كني ‪ » - -‬حتي با يادآوري پيوند ‪ ،‬تحول‬
‫« ‪ - -‬و تو متحول خواھي شد ‪ ،‬تنو خواھي شد ‪.‬‬
‫تانترا از سكس ھمچون يك وسيله استفاده مي كند ‪ .‬آن انرژي است ؛ مي تواند مانند يك وسيله به كار رود ‪ .‬آن مي‬
‫تواند تو را متحول كند ‪ ،‬و آن مي تواند به تو وضعيتھاي متعالي را بدھد ‪ .‬اما آنطور كه ما سكس را به كار مي بريم ‪،‬‬
‫برايمان دشوار به نظر مي آيد ‪ - -‬زيرا ما آن را در راھي اشتباه استفاده مي كنيم ‪ ،‬و راه اشتباه طبيعي نيست ‪.‬‬
‫حتي حيوانات بھتر از ما ھستند ‪ :‬آنھا آن را در راھي طبيعي به كار مي برند ‪ .‬روشھاي ما منحرف ھستند ‪ .‬كوبش‬
‫دائمي چكش بر ذھن آدمي كه سكس گناه است سد بزرگي در درون تو ايجاد كرده است ‪ .‬تو ھرگز به خودت اجازه‬
‫نمي دھي كه كامال ً رھا باشي ‪ .‬چيزي ھميشه آن كنار ايستاده و در حال سركوب كردن است ‪ ،‬حتي در نسل جديد‬
‫نيز اينگونه است ‪ .‬آنھا ممكن است كه بگويند زير بار آن سركوب قرار ندارند ‪ ،‬كه سكس براي آنھا تابو نيست ‪ ،‬اما تو‬
‫نمي تواني ناخودآگاھت را به راحتي از زير اين بار رھا كني ‪ .‬آن قرن ھا و قرن ھاست كه ساخته شده است ؛ كل‬
‫تاريخ انسانيت آنجاست ‪ .‬بنابراين شايد تو آن را ھمچون يك گناه دائمي سركوب نكني ‪ ،‬اما ناخودآگاه تو مدام در حال‬
‫سركوب كردن آن است ‪ .‬تو ھيچگاه به كمال درون آن نيستي ‪ .‬ھميشه چيزي در بيرون مي ماند ‪ .‬آن بخشي كه‬
‫بيرون مي ماند شكاف مي آفريند ‪ .‬تانترا مي گويد به درون آن كامل برو ‪ .‬خودت را فراموش كن ‪ ،‬تمدن ات را ‪،‬‬
‫مذھبت را ‪ ،‬فرھنگت را ‪ ،‬ايدئولوژي ات را ‪.‬‬

‫ھمه چيز را فراموش كن ‪ .‬فقط درون عمل سكس حركت كن ‪ :‬درون آن كامل حركت كن ؛ چيزي را بيرون نگذار ‪ .‬كامال ً‬
‫بي فكر شو ‪ .‬فقط آنگاه است كه ھشياري رخ مي دھد و تو با كسي يكي مي شوي ‪ .‬و اين احساس يگانگي مي‬
‫تواند از شريك جدا شود و آن مي تواند در يگانگي با كل كيھان استفاده شود ‪ .‬تو مي تواني با يك درخت وارد عمل‬
‫سكس شوي ‪ ،‬با ماه ‪ ،‬با ھر چيزي ‪ .‬زماني كه دانستي اين دايره را چگونه بيافريني ‪ ،‬آن مي تواند با ھر چيزي ايجاد‬
‫شود ‪ - -‬حتي بي ھيچ چيزي ‪.‬‬

‫تو مي تواني اين دايره را درون خودت ايجاد كني زيرا يك مرد ھم مرد است و ھم زن ‪ ،‬و يك زن نيز ھم زن است و ھم‬
‫مرد ‪ .‬تو ھر دو ھستي زيرا توسط آن دو خلق شده اي ‪ ،‬تو توسط مرد و زن ھر دو با ھم خلق شده اي ‪ ،‬بنابراين‬
‫نصف تو ديگري باقي مي ماند ‪ .‬تو مي تواني ھمه چيز را كامال ً فراموش كني ‪ ،‬و دايره مي تواند درون تو ايجاد شود ‪.‬‬
‫زماني كه دايره درونت ايجاد شد ‪ - -‬مرد تو با زن تو ديدار مي كند ‪ ،‬زن دروني با مرد دروني ديدار مي كند ‪ - -‬تو در‬
‫يك ھم آغوشي با خودت ھستي ‪ .‬و فقط زماني تجرد واقعي حاصل مي شود كه اين دايره ي دروني ايجاد شود ‪.‬‬
‫وگرنه تمام تجرد ھا انحراف جنسي ھستند ‪ ،‬و آنگاه آنھا مشكالت خودشان را به ھمراه دارند ‪ .‬وقتي اين دايره در‬
‫درون ايجاد شود ‪ ،‬تو آزاد مي شوي ‪.‬‬

‫اين آن چيزي است كه تانترا مي گويد ‪ » :‬سكس ژرف ترين اسارت است ‪ ،‬با اين حال آن مي تواند وسيله اي براي‬
‫آزادي متعالي باشد ‪« .‬‬

‫تانترا مي گويد زندان مي تواند ھمچون يك دارو به كار رود ‪ ،‬اما دانش مورد نياز است ‪ .‬پس ھيچ چيز را سركوب نكن ‪.‬‬
‫حتي آن را به كار بگير ‪ .‬و با ھيچ چيز مخالف نباش ‪.‬‬

‫درياب كه آن روشھا چگونه مي توانند به كار روند و متحول سازند ‪ .‬تانترا پذيرش ژرف و كامل زندگي است ‪ .‬آن‬
‫بينشي متفاوت است ‪ .‬در سراسر جھان ‪ ،‬در تمام قرنھا كه گذشته اند ‪ ،‬تانترا بي نظير است ‪ .‬آن مي گويد ھيچ‬
‫چيز را رھا نكن و با ھيچ چيز مخالفت نكن و ھيچ تضادي ايجاد نكن ‪ ،‬زيرا با ھر تضادي فقط خودت را ويران كرده اي ‪.‬‬

‫تمام مذاھب مخالف سكس ھستند ‪ ،‬از آن مي ترسند ‪ ،‬زيرا آن انرژي عظيمي در خود دارد ‪ .‬زماني كه درون آن‬
‫ھستي تو ديگر وجود نداري ‪ ،‬و آنگاه جريان تو را به ھمه جا خواھد برد ‪ .‬به ھمين دليل است كه ترس وجود دارد ‪.‬‬
‫بنابراين سدي در درونت ايجاد مي شود و جريان دو تكه مي شود ‪ ،‬و نگذار كه اين انرژي پر قدرت ھيچ سلطه اي بر‬
‫تو داشته باشد ‪ :‬استاد آن باش ‪.‬‬

‫فقط تانترا است كه مي گويد اين استادي اشتباه است ‪ ،‬مرض است ‪ ،‬بيمار گونه است ‪ ،‬زيرا تو واقعاً نمي تواني‬
‫مخالف اين جريان باشي ‪ .‬تو آن ھستي ! تمام تضاد ھا اشتباه ھستند ‪ ،‬مستبدانه ھستند ‪ ،‬و در اساس ھيچ‬
‫تضادي ممكن نيست زيرا تو جريان ھستي ‪ - -‬بخشي از آن ھستي ‪ ،‬موجي درون آن ‪ .‬تو مي تواني منجمد بشوي‬
‫و مي تواني خودت را از جريان جدا كني ‪ ،‬اما آن انجماد مرگبار خواھد بود ‪ .‬و انسانيت مرده است ‪ .‬ھيچكس واقعاً‬
‫زنده نيست ؛ تو فقط نعشي شناور در جوي ھستي ‪ .‬حل شو !‬
‫تانترا مي گويد سعي كن حل شوي ‪ .‬شبيه كوه يخ نباش ‪ :‬حل شو و با رود يكي شو ‪ .‬با رود يكي شدن ‪ ،‬احساس‬
‫يكي شدن با رود ‪ ،‬حل شدن در رود ‪ ،‬ھشيار باش و تحول و دگرگوني آنجا خواھد بود ‪.‬‬

‫تحول آنجا است ‪ .‬تحول يا تضاد و درگيري رخ نمي دھد ؛ با ھشياري رخ مي دھد ‪ .‬اين سه تكنيك بسيار بسيار‬
‫علمي ھستند ‪ ،‬اما آنگاه سكس چيزي ديگري غير از آنچه كه تو مي داني مي شود ‪ .‬آنگاه آن يك تسكين موقتي‬
‫نيست ؛ آنگاه آن ديگر راھي براي خروج انرژي نيست ‪ .‬آنگاه ديگر پاياني بر آن نيست ‪ .‬آن يك دايره ي مراقبه گون‬
‫مي شود ‪.‬‬

‫پايان سوتراي سوم‬

‫سوتراي چھارم ‪.‬‬

‫چند تكنيك ديگر مربوط به آن ‪:‬‬

‫» ديدن شادمانانه ي دوستي كه مدت درازي غايب بوده است ‪ ،‬اين شادي را به خاطر بسپار ‪« .‬‬

‫وارد اين شادي شو و با آن يكي شو ‪ - -‬ھر شادي اي ‪ ،‬ھر اتفاقي ‪ .‬اين فقط يك مثال است ‪ » :‬ديدن شادمانانه ي‬
‫دوستي كه مدت درازي غايب بوده است ‪ «...‬ناگھان تو يك دوست را مي بيني كه مدت درازي است نديده اي ‪ ،‬چند‬
‫روز يا سال ‪ .‬يك شادي ناگھاني تو را در بر مي گيرد ‪ .‬اما توجه تو به روي دوست خواھد بود ‪ ،‬نه به روي شادي ات ‪.‬‬
‫آنگاه تو چيزي را از دست داده اي ‪ ،‬و اين شادي گذرا خواھد بود ‪ .‬توجه تو به روي دوست متمركز است ‪ :‬تو شروع‬
‫به صحبت مي كني ‪ ،‬و خاطرات را به ياد مي آوري ‪ ،‬و تو اين شادي را از دست مي دھي و اين شادي مي رود ‪.‬‬

‫زماني كه دوستت را مي بيني و ناگھان احساس شادي وارد قلبت مي شود ‪ ،‬بر اين شادي متمركز شو ‪.‬‬
‫احساسش كن و ھمان احساس شو ‪ ،‬و با دوستت ديدار كن زماني كه وجودت آگاه است و بر شادي متمركز است ‪.‬‬
‫بگذار دوستت در حاشيه بماند ‪ ،‬و تو در احساس شادماني ات مستقر باش ‪.‬‬

‫اين مي تواند در وضعيت ھاي بسيار ديگري ھم انجام شود ‪ .‬آفتاب مي تابد و ناگھان احساس مي كني كه چيزي به‬
‫درون تو تابيده مي شود ‪ .‬آنگاه آفتاب را فراموش كن ؛ بگذار در حاشيه بماند ‪.‬‬

‫تو در احساس تابش انرژي مستقر باش ‪ .‬لحظه اي كه به آن نگاه مي كني ‪ ،‬آن پخش خواھد شد ‪ .‬آن تمام بدنت را‬
‫فرا خواھد گرفت ‪ ،‬تمام وجودت را ‪ .‬و فقط يك تماشاگر آن نباش ؛ در آن ذوب شو ‪ .‬لحظات بسيار كمي وجود دارند كه‬
‫تو شادي را احساس مي كني ‪ ،‬سعادت و خوشي را ‪ ،‬اما تو آنھا را از دست مي دھي زيرا تو در موضع مستقر مي‬
‫شوي ‪.‬‬

‫زماني كه شادي ھست ‪ ،‬احاساس مي كني كه آن از بيرون مي آيد تو با دوستي ديدار كرده اي ‪ :‬آن نشان مي‬
‫دھد كه شادي از دوست تو آمده است ‪ ،‬از ديدن او ‪ .‬اينگونه نيست ‪ .‬شادي ھميشه در درون تو است دوست فقط‬
‫يك موقعيت را به وجود مي آورد ‪ .‬دوست كمك مي كند تا آن شادي بيرون بيايد ‪ ،‬او به تو كمك مي كند كه ببيني آن‬
‫آنجا وجود دارد ‪ .‬و فقط شادي نيست كه اينگونه است ‪ :‬ھر چيزي ‪ :‬خشم ‪ ،‬غم ‪ ،‬نا اميدي ‪ ،‬شادماني ‪ ،‬با ھر چيزي‬
‫اينگونه است ‪ .‬ديگران فقط موقعيتي را به وجود مي آورند كه آن چيزھاي پنھان درونت آشكار مي شوند ‪ .‬آنھا باعث‬
‫آن چيزي كه در درون تو است نيستند ‪ .‬ھر اتفاقي كه مي افتد درون تو مي افتد ‪ .‬آن ھميشه آنجا بوده است ؛‬
‫دوستت فقط موقعيتي را به وجود مي آورد كه در آن موقعيت آن چيزي كه در درون تو پنھان است آشكار مي شود ‪- -‬‬
‫بيرون مي آيد ‪ .‬از سرچشمه ي پنھان آشكار مي شود ‪ .‬زماني كه اين اتفاق افتاد در احساس دروني مستقر بمان ‪،‬‬
‫و آنگاه تو نگرش درباره ي ھر چيزي در زندگي خواھي داشت ‪.‬‬
‫حتي با احساسات منفي ‪ ،‬اين كار را بكن ‪ .‬وقتي عصباني ھستي ‪ ،‬بر شخصي كه آن را آشكار كرده متمركز نباش ‪.‬‬

‫بگذار او در حاشيه بماند ‪ .‬تو عصباني مي شوي ‪ .‬خشم را در تماميت خودش احساس كن ؛ بگذار در درون رخ دھد ‪.‬‬
‫توجيه نكن ؛ نگو كه اين مرد آن را به وجود آورده ‪ .‬آن مرد را سرزنش نكن ‪ .‬آن فقط يك موقعيت را به وجود آورده است‬
‫‪ .‬و نسبت به او احساس سپاس داشته باش كه به تو كمك كرده است كه چيزي را كه درون تو پنھان بود را آشكار‬
‫سازد ‪ .‬او جايي تو را زده و يك زخم آنجا پنھان بوده است ‪ .‬حاال تو آن را مي شناسي ‪ ،‬پس تبديل به زخم مي شود‬
‫‪.‬‬

‫با منفي يا مثبت ‪ ،‬با ھر احساسي ‪ ،‬اين را به كار گير ‪ ،‬و تغيير بزرگي در تو خواھد بود ‪ .‬اگر احساس منفي است ‪،‬‬
‫با آگاه بودن از اين كه آن درون توست از آن رھا خواھي شد ‪ .‬اگر احساس مثبت است ‪ ،‬تو خود احساس خواھي‬
‫شد ‪ .‬اگر آن شادي است ‪ ،‬تو شادي خواھي شد ‪ .‬اگر آن خشم است ‪ ،‬خشم محو خواھد شد ‪.‬‬

‫و اين تفاوت ميان احساسات منفي و مثبت است ‪ :‬اگر از يك احساس به خصوص آگاه باشي ‪ ،‬و با آگاه شدن ات آن‬
‫ناپديد شود ‪ ،‬آن منفي است ‪ .‬اگر با آگاه شدن از يك احساس به خصوص ‪ ،‬آنگاه تو آن احساس شوي ‪ ،‬اگر آن‬
‫احساس پخش شود و با وجودت يكي شود ‪ ،‬آن مثبت است ‪ .‬آگاھي در اين دو مورد متفاوت عمل مي كند ‪ .‬اگر آن‬
‫يك احساس سمي باشد ‪ ،‬تو از طريق آگاھي از آن راحت مي شوي ‪ .‬اگر آن خوب است ‪ ،‬سعادتبار و وجد آور است‬
‫‪ ،‬تو با آن يكي مي شوي ‪ .‬آگاھي آن را توسعه مي دھد ‪.‬‬

‫از نظر من اين يك معيار است ‪ :‬اگر چيزي با آگاھي تو توسعه يابد ‪ ،‬آن چيز خوبي است ‪ .‬اگر چيزي از طريق آگاھي‬
‫محو شود ‪ ،‬آن چيز بدي است ‪.‬‬

‫آن كه نمي تواند در آگاھي بماند گناه است و آن كه در آگاھي رشد مي كند فضيلت است ‪ .‬فضيلت و گناه مفاھيم‬
‫سنگيني نيستند ‪ ،‬آنھا دركھاي دروني ھستند ‪.‬‬

‫آگاھي ات را به كار گير ‪ .‬آن مثل اين است كه جايي تاريك است و تو روشنايي مي آوري ‪ :‬تاريكي ديگر آنجا نخواھد‬
‫بود ‪ .‬فقط با روشن كردن چراغ ‪ ،‬تاريكي ديگر آنجا نيست ‪ ،‬زيرا ‪ ،‬در واقع آنجا نبود ‪ .‬آن منفي بود ‪ ،‬غيبت نور ‪ .‬اما‬
‫خيلي چيزھا كه در آنجا ھستند آشكار خواھند شد ‪ .‬فقط با روشن كردن چراغ ‪ ،‬اين قفسه ھا ‪ ،‬اين كتابھا ‪ ،‬اين‬
‫ديوارھا ‪ ،‬تاپديد نخواھند شد ‪ .‬در تاريكي آنھا نبودند ؛ نمي توانستي آنھا را ببيني ‪ .‬اگر چراغ را روشن كني ‪ ،‬تاريكي‬
‫ديگر آنجا نخواھد بود ‪ ،‬اما آن چه كه واقعي است آشكار خواھد شد ‪ .‬با آگاھي تمام چيزھاي منفي مثل تاريكي‬
‫محو خواھند شد ‪ - -‬نفرت ‪ ،‬خشم ‪ ،‬غم ‪ ،‬خشونت ‪ .‬آنگاه عشق ‪ ،‬شادي ‪ ،‬وجد ‪ ،‬براي نخستين بار خواھند آمد ‪ ،‬در‬
‫تو آشكار مي شوند ‪ .‬بنابراين ‪ » :‬ديدن شادمانانه ي دوستي كه مدت درازي غايب بوده است ‪ ،‬اين شادي را به‬
‫خاطر بسپار ‪« .‬‬

‫پايان سوتراي چھارم‬

‫سوتراي پنجم ) آخر (‬

‫» ھنگام خوردن يا نوشيدن ‪ ،‬مزه ي غذا يا نوشيدني شو ‪ ،‬و لبريز شو ‪« .‬‬

‫ما بدون خوردن نمي توانيم زنده بمانيم ‪ .‬ولي ما بسيار ناآگاھانه مي خوريم ‪ ،‬ربات وار ‪ .‬بدون چشيدن طعم آن تو‬
‫فقط تغذيه مي كني ‪ .‬آھسته بخور و از مزه آگاه باش ‪ .‬و فقط زماني مي تواني آگاه باشي كه آھسته بخوري ‪ .‬غذا‬
‫را نبلع ‪ .‬بي شتاب مزه ي آنھا بچش و به مزه تبديل شو ‪.‬‬
‫وقتي شيريني را احساس مي كني ‪ ،‬تبديل به آن شيريني شو ‪ .‬و آن مي تواند در تمام بدن حس شود ‪ - -‬نه فقط‬
‫در دھان ‪ ،‬نه فقط بر روي زبان ‪ ،‬آن مي تواند در تمام بدن حس شود ! يك شيريني خاص ‪ - -‬يا ھر چيز ديگري ‪ - -‬ھر‬
‫چه كه مي خوري ‪ ،‬مزه را حس كن و آن مزه شو ‪.‬‬

‫و اين آشكار مي كند كه تانترا برعكس تمامي سنت ھا عمل مي كند ‪ .‬جاينا مي گويد ‪ » :‬نچش – آسواد « ماھاتما‬
‫گاندي آن را ھمچون يك فرمان در آشرامش به كار برد ‪ » :‬آسواد ‪ :‬مزه ي ھيچ چيزي را نچش ‪ .‬بخور اما مزه نكن ‪،‬‬
‫مزه را فراموش كن ‪ .‬خوردن ضروري است ‪ ،‬اما آن را مكانيك وار انجام بده ‪ .‬مزه ميل و آرزو است ‪ ،‬پس مزه نكن «‬

‫تانترا مي گويد امكان بيشتر مزه كردن آن ھست ؛ با احساس تر باش ‪ ،‬زنده تر باش ‪ .‬و با احساس بودن كافي‬
‫نيست ‪ - -‬خود مزه شو ‪ .‬به مزه تبديل شو ‪.‬‬

‫با آسواد ھيچ مزه اي وجود ندارد ‪،‬حساسيت ات خواھد مرد ‪ .‬آنھا كمتر و كمتر حساس خواھند شد ‪ .‬و با كم شدن‬
‫احساس ‪ ،‬تو نمي تواني بدنت را حس كني ‪ ،‬تو نمي تواني احساساتت را حس كني ‪ .‬آنگاه تو در سر مستقر مي‬
‫شوي ‪ .‬اين استقرار در سر ‪ ،‬شكاف است ‪ .‬تانترا مي گويد ھيچ تقسيمي در خودت ايجاد نكن ‪ .‬مزه كردن آن‬
‫زيباست ؛ حس كردن آن زيباست ‪ .‬و اگر بتواني بيشتر حس كني ‪ ،‬بيشتر زنده خواھي بود ‪ ،‬و اگر بيشتر زنده باشي‬
‫‪ ،‬آنگاه زندگي بيشتري وارد وجود دروني ات خواھد شد ‪ .‬تو بيشتر باز خواھي بود ‪.‬‬

‫تو مي تواني بدون چشيدن مزه چيزھا را بخوري ؛ آن دشوار نيست ‪ .‬تو مي تواني كسي را لمس كني بدون اينكه‬
‫واقعاٌ او را لمس كرده باشي ؛ آن دشوار نيست ‪.‬‬

‫ما ھم اكنون ھمين كار را داريم مي كنيم ‪.‬تو با كسي دست مي دھي بدون اين كه او را لمس كني زيرا براي لمس‬
‫كردن بايد وارد دستانت شوي ‪ .‬تو بايد انگشتانت بشوي و كف دستت بشوي ‪ .‬روحت بايد وارد دستانت شود ‪ .‬فقط‬
‫اينگونه مي تواني لمس كني ‪ .‬تو مي تواني دست كسي را بگيري يا با او دست بدھي ‪ ،‬اما اين يك دست مرده‬
‫است ‪ .‬آن در ظاھر لمس كردن است ‪ ،‬اما در واقع لمس كردن نيست ‪.‬‬

‫ما لمس نمي كنيم ! ما از لمس ديگري مي ترسيم ‪ .‬زيرا از لحاظ سمبوليك لمس كردن سكسي است ‪ .‬تو درون‬
‫قطار يا اتوبوس شلوغ ايستاده اي و با ديگران برخورد مي كني ‪ ،‬افراد بسياري را لمس مي كني ‪ ،‬اما تو آنھا را لمس‬
‫نمي كني و آنھا تو را لمس نمي كنند ‪ .‬فقط بدنھا ھستند كه با ھم برخورد مي كنند ‪ .‬و تو مي تواني تفاوت را حس‬
‫كني ‪ :‬اگر تو واقعاً كسي را در جمعيت لمس كني ‪ ،‬او آزرده خاطر خواھد شد ‪ .‬بدنت مي تواند لمس كند ‪ ،‬اما تو‬
‫نبايد درون بدنت حركت كني ‪ .‬تو بايد دور باقي بماني ‪ - -‬در بدنت نباشي ‪ ،‬طوري كه فقط يك بدن مرده لمس كند ‪.‬‬

‫اين بي احساسي بد است ‪ .‬به خاطر اينكه تو در مقابل زندگي از خودت دفاع مي كني ‪ .‬تو از مرگ بسيار مي‬
‫ترسي ‪ ،‬و تو ھم اكنون مرده اي ‪ .‬تو واقعاً نيازي به ترسيدن نداري زيرا ھيچكس نمي ميرد ‪ .‬و علت ترس تو اين‬
‫است ‪ - -‬زيرا تو زنده نيستي ‪ .‬تو زندگي را از دست داده اي و مرگ مي آيد ‪.‬‬

‫كسي كه زنده است از مرگ نمي ترسد زيرا او زنده است ‪ .‬وقتي تو واقعاً زنده اي ترسي از مرگ وجود ندارد ‪ .‬تو‬
‫حتي مي تواني مرگ را زندگي كني ‪ .‬زماني كه مرگ مي آيد ‪ ،‬مي تواني چنان با احساس باشي كه از آن لذت‬
‫ببري ‪ .‬آن به يك تجربه ي شكوھمند تبديل مي شود ‪ .‬اگر زنده ھستي تو حتي مي تواني مرگ را زندگي كني ‪ ،‬و‬
‫آنگاه ديگر مرگ آنجا نيست ‪ .‬اگر بتواني حتي مرگ را زندگي كني ‪ ،‬اگر بتواني مرگ بدنت را حس كني ‪ ،‬آنگاه بي‬
‫مرگ مي شوي ‪.‬‬

‫» ھنگام خوردن يا نوشيدن ‪ ،‬مزه ي غذا يا نوشيدني شو ‪ ،‬و لبريز شو ‪« .‬‬

‫زماني كه آب مي خوري ‪ ،‬خنكي را حس كن ‪ .‬چشمانت را ببند ‪ ،‬آن را آھسته بنوش ‪ ،‬بچش ‪ .‬خنكي را حس كن و‬
‫احساس كن كه تو آن خنكي شده اي ‪ ،‬زيرا خنكي وجودي است كه از آب به تو منتقل شده است ؛ آن بخشي از‬
‫بدن تو مي شود ‪ .‬دھانت لمس مي كند ‪ ،‬زبانت لمس مي كند ‪ ،‬و خنكي منتقل مي شود ‪ .‬بگذار تا آن در تمام‬
‫بدنت روي دھد ‪ .‬بگذار تا ھمچون موج بدنت را فرا گيرد و در تمام بدنت پخش شود ‪ ،‬و تو خنكي را در تمام بدنت‬
‫حس خواھي كرد ‪ .‬اينگونه حساسيت تو مي تواند رشد كند ‪ ،‬و تو مي تواني بيشتر زنده باشي و بيشتر سرشار‬
‫شوي ‪.‬‬

‫ما درمانده شده ايم ‪ ،‬احساس تھي و خالي داريم و مي گوييم كه زندگي خالي است ‪ .‬اما علت خالي بودنش ما‬
‫ھستيم ‪ .‬ما حسش نمي كنيم و اجازه ي حس كردن آن را ھم نمي دھيم ‪ .‬ما يك زره در اطراف خود داريم ‪ - -‬يك‬
‫زره دفاعي ‪ .‬ما مي ترسيم كه آسيب پذير باشيم ‪ ،‬بنابراين ما در برابر ھر چيزي مانع ايجاد مي كنيم تا از خودمان‬
‫دفاع كنيم ‪.‬‬

‫و آنگاه ما به گورستان تبديل مي شويم – چيزھاي مرده ‪.‬‬

‫تانترا مي گويد زنده باش ‪ ،‬بيشتر زنده باش ‪ ،‬زيرا زندگي خدا است ‪ .‬خدايي جز زندگي وجود ندارد ‪ .‬بيشتر زنده باش‬
‫‪ ،‬و تو بيشتر الھي خواھي بود ‪ .‬كامال ً زنده باش ‪ ،‬و مرگي براي تو وجود ندارد ‪.‬‬

‫پايان‬

‫سكوت‬

‫اگر دوست نداريد صحبت كنيد ‪ ،‬خاموش باشيد ‪ .‬حتي يك كلمه نيز نگوييد و اصال نگران نباشيد كه مردم درباره ي‬
‫شما چه فكر مي كنند ‪ .‬اگر آنھا فكر مي كنند احمق شده ايد ‪ ،‬قبول كنيد و از اين حماقت لذت ببريد !‬

‫افرادي ھستند كه ھمين طور به حرف زدن ادامه مي دھند ‪ .‬در حالي كه حتي نمي دانند درباره ي چه و چرا صحبت‬
‫مي كنند ‪ .‬آنھا به حرف زدن ادامه مي دھند ؛ چون نمي توانند متوقف شوند ‪ .‬اگر از چرندياتي كه از ذھنتان گذر مي‬
‫كند ‪ ،‬اندكي آگاه شويد و بدانيد كه واقعاً چيزي براي گفتن وجود ندارد ‪ ،‬در سخن گفتن ترديد مي كنيد ‪.‬‬

‫ابتدا اينطور به نظر مي رسد كه ظرفيت ارتباط برقرار كردن را از دست داده ايد ‪ ،‬ولي چنين نيست ‪ .‬در واقع مردم‬
‫براي برقراري ارتباط سخن نمي گويند ‪ .‬آنھا براي فرار از ارتباط واقعي ‪ ،‬حرف مي زنند ‪ .‬با خاموش ماندن ‪ ،‬صبر كردن‬
‫و تحميل نكردن چيزي به زودي قادر خواھيد بود معناي ارتباط واقعي را درك كنيد ‪ .‬درباره ي سكوت نگران نباشيد ‪ .‬به‬
‫اين دليل نگران سكوت ھستيد كه ھمه ي جامعه در حال حرف زدن است و شما ھراس داريد كه مبادا ديگر نتوانيد‬
‫سخن بگوييد ‪ .‬نگران نباشيد ؛ زيرا سكوت زبان خداوند است و اگر درك كنيد كه سكوت واقعاً چيست ‪ ،‬چيزي پر‬
‫ارزش براي گفتن خواھيد داشت ‪.‬‬

‫اگر در سكوت خود عميق شويد ‪ ،‬كالمتان براي اولين بار معنايي راستين خواھد يافت و ديگر تنھا كلماتي تو خالي‬
‫نخواھد بود ‪ ،‬بلكه شكوه دروني تان را بيان مي كند‬

‫زندگي در كنترل شما نيست ‪ .‬مي توانيد از آن لذت ببريد ‪ ،‬اما نمي توانيد آن را كنترل كنيد ‪ .‬مي توانيد زندگي كنيد ‪،‬‬
‫اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد ‪ .‬مي توانيد دست افشاني كنيد اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد ‪.‬‬

‫معموال ً مي گوييم كه نفس مي كشيم ‪ ،‬اما اين موضوع درست نيست ؛ زيرا اين زندگي است كه ما را تنفس مي‬
‫كند ‪ .‬پيوسته تصور مي كنيم كه ما فاعل ھستيم و ھمين نكته سرآغاز تمام مشكالت است ‪ .‬وقتي خود را كنترل‬
‫كنيد ‪ ،‬به زندگي اجازه نمي دھيد اتفاق افتد ‪ .‬شرايط زيادي قائل مي شويد و زندگي نمي تواند ھمه ي آنھا را‬
‫رعايت كند ‪ .‬زندگي زماني براي شما اتفاق مي افتد كه آن را بي قيد و شرط بپذيريد ؛ آماده ي خوشامد گويي به آن‬
‫‪ ،‬در ھر صورت و شكلي ھستيد ‪ .‬شخصي كه بسيار كنترل مي كند ‪ ،‬ھميشه مي خواھد زندگي شكل خاصي‬
‫بگيرد و شرايط خاصي داشته باشد ‪ ،‬ولي زندگي اھميتي نمي دھد و فقط از كنار چنين افرادي عبور مي كند ‪.‬‬

‫ھرچه زودتر از محدوده ي كنترل ھا خارج شويد ‪ ،‬بھتر است ؛ زيرا تمام كنترل ھا از ذھن ناشي مي شود و وجود‬
‫شما بسيار برتر و بزرگتر از ذھن است ‪ .‬يك قسمت كوچك از وجودتان سعي مي كند مسلط شود و ھمه چيز را‬
‫ديكته كند ‪ .‬زندگي ادامه مي يابد و شما را پشت سر مي گذارد ‪ .‬آنگاه نوميد مي شويد ‪ .‬منطق ذھن مي گويد ‪» :‬‬
‫نگاه كن ‪ .‬تو زندگي را خوب كنترل نكردي ‪ .‬براي ھمين است كه بازنده شدي ‪ .‬پس بيشتر كنترل كن ‪« .‬‬

‫حقيقت ‪ ،‬درست عكس اين نكته است ؛ مردم چيزھاي زيادي را به سبب كنترل بيش از حد ‪ ،‬از دست مي دھند ‪.‬‬
‫مثل يك رود وحشي باشيد و آنگاه ديگر نمي توانيد خيلي رويا ببافيد ‪ ،‬خيال بافي كنيد يا حتي اميد داشته باشيد ؛‬
‫زيرا ھمه چيز ھمين جا ‪ ،‬كنار شما و در دسترس شماست ‪ .‬كافي است دست دراز كنيد ‪ .‬با مشت بسته زندگي‬
‫نكنيد ؛ زيرا اين كار كنترل كردن زندگي است ‪ .‬با دست ھاي باز زندگي كنيد ‪ .‬تمام آسمان از آن شماست ‪ .‬كمتر از‬
‫اين نخواھيد‬

‫از كتابي در زمان سكوت اشو‬

‫اد بردلي از تيم ‪ 60‬دقيقه از رانچو راجنيش براي ساخت يك فيلم كوتاه براي نمايش در آخرين برنامه ي روز يكشنبه ‪،‬‬
‫بازديد كرد ‪ .‬براي او ممكن نبود تا مستقيماً با اشو ديدار كند ‪ ،‬به اشو نامه اي حاوي چھار پرسش فرستاد ‪ .‬اشو‬
‫پاسخ پرسشھا را از طريق ما آناند شيال فرستاد و آن را به بردلي تحويل دادند ‪.‬‬

‫پرسش ‪ :‬تو خدا ھستي ؟‬

‫اشو ‪ :‬خدا وجود ندارد ‪ ،‬از اين رو پرسش بي معني است ‪ .‬باگوان به معني خدا نيست ‪ ،‬آن به سادگي يعني ‪ :‬فرد‬
‫سعادتمند ‪ .‬ھمين باور خداوند غير دموكراتيك است ‪ .‬يا ھمه چيز خداست يا ھيچ چيز خدا نيست ‪.‬‬

‫پرسش ‪ :‬در نامه اي به ويليام جيمز ‪ ،‬اليور وندل ھلمز نوشت ‪ :‬اعتقاد بزرگ زماني است كه فرد برمي گزيند كه خدا‬
‫نيست ‪ .‬لطفا جواب دھبد ‪.‬‬

‫اشو ‪ :‬اعتقاد ربطي به مذھب ندارد ‪ .‬اعتقاد ريشه در چيزي دارد كه از آن شناخت نداري ‪ .‬آن ناداني تو را مي‬
‫پوشاند ‪ .‬مذھب باور يا اعتقاد نيست اما شناختن است ‪ .‬كل تاريخ انسانيت نود و نه و نه دھم درصد حماقت بوده‬
‫است ‪ ..‬به خاطر اعتقاد ‪ .‬اما تمام آن به اصطالح مذاھب آن را موعظه مي كنند ‪ ،‬زيرا آن آسان ترين راه براي استثمار‬
‫كردن است ‪.‬‬
‫نه ويليام جيمز چيزي در مورد مذھب مي داند ‪ ،‬نه وندل ھلمز ‪.‬‬

‫پرسش ‪ :‬روشن بيني چيست ؟ شما يكبار گفتيد كه آن شبيه شكالت است ‪ .‬درست است ؟ آن براي دنيا چه ثمري‬
‫دارد ؟‬

‫اشو ‪ :‬روشن بيني رسيدن به اين شناخت است كه چيزي براي دانستن وجود ندارد ‪ .‬به زبان ديگر ‪ ،‬ھستي يك راز‬
‫است و ھيچ راھي براي توضيح دادن آن وجود ندارد ‪ .‬دانستن آن و زيستن آن عقالني نيست ؛ آن يك مزه است ‪ ..‬به‬
‫ھمين خاطر من آن را مثل شكالت ناميده ام ‪ .‬يا آن را چشيده اي يا نچشيده اي ‪ .‬حالتي بين اين دو وجود ندارد ‪.‬‬

‫پرسش ‪ :‬ھمه ي پيرواني كه شبيه شما ھستند ‪ ،‬قادر به نفوذ در توده ي مردم بودند ؟ يا ھستند ؟ كسي از آنھا‬
‫روشن بين شده است ؟ ‪ ...‬پاپ ژان پل ‪ ،‬رابي بعل شمتوف ) استادي خوش نام كه آموزش مي داد انسان بيشتر از‬
‫طريق لذت و شادي به خدا مي رسد تا غم و اندوه ( ‪ ،‬مارتين لوتر كينگ ‪ ،‬ھيتلر ‪.‬‬

‫اشو ‪ :‬مذھب كامال ً شخصي است ‪ .‬يك تجربه ي خصوصي ھمچون عشق است ‪ .‬در واقع ‪ ،‬راھي وجود ندارد تا‬
‫بتوان فھميد كه ھيتلر تجربه اي از عشق داشته يا نه ‪ .‬اكثراً از طريق كلمات و اعمال آنھا مي توانيم استنباط كنيم ‪:‬‬

‫پاپ ژان پل يقيناً روشن بين نشده است ‪.‬‬

‫و رابي بعل شمتوف يقيناً روشن بين شده است ‪.‬‬

‫مارتين لوتركينگ مرد خوبي است ‪ ،‬اما روشن بين نشده است ‪.‬‬

‫و يقيناً آدولف ھيتلر روشن بين نشده و نمي تواند بشود ‪.‬‬

‫يك روشن بين واقعي ميلي به نفوذ در توده ي مردم ندارد ‪ .‬اگر آنھا تحت تأثير قرار مي گيرند ‪ ،‬اين موضوع ديگري‬
‫است ‪.‬‬

‫مذھب غير منطقي است‬

‫بازگشت از جاده سنگالخی‬


‫استراحتی در بازگشت‬
‫از راه سنگالخي‬
‫به سوي راھي ھموار‬
‫اگر باران مي بارد بگذار ببارد‬
‫اگر باد مي وزد بگذار بوزد‬

‫خودم از مدتھا پيش‬


‫در سرشتي ناموجود‬
‫ھيچ كجا در زمان مرگ‬
‫ابداً ھيچ ‪.‬‬

‫وقتی که پرسيد ‪ ،‬او پاسخ داد‬


‫پرسشی نيست ‪ ،‬پاسخی نيست‬
‫پس استاد داروما‬
‫باﯾد در ذھنش ھيچ چيز نباشد‪.‬‬

‫ذھن ما‪...‬‬
‫بی پاﯾان‬
‫بی آغاز‬
‫اندﯾشه متولد می شود‬
‫اندﯾشه می ميرد‬
‫ماھيت تھی!‬

‫تمام گناھکاران‬
‫در سه جھان‬
‫محو و ناپدﯾد خواھند شد‬
‫ھمراه با خودم ‪.‬‬

‫مذھب غير منطقی است ‪ .‬دليل و علت نمی تواند شامل آن باشد ‪ .‬دليل بسيار کوچک است ‪ .‬مذھب آسمان بی‬
‫کران وجود است ‪ .‬علت پدﯾده ی رﯾز انسانی است ‪ .‬علت شکست خورده است ‪ .‬فقط با رفتن به ماورای ذھن می‬
‫توان شروع به فھميدن آنچه كه ھست ‪ ،‬کرد ‪ .‬آن ﯾک تغيير اساسی است ‪.‬‬

‫ھيچ فلسفه ای نمی تواند که تغييری اساسی بوجود آورد ـ ـ فقط مذھب است که می تواند ‪ .‬مذھب‪ ،‬فلسفه‬
‫نيست ‪ .‬ضد فلسفه است و ذن خالص ترﯾن شکل مذھب است ‪.‬‬

‫ذن جوھر و عصاره ی مذھب است ‪ .‬به خاطر ھمين است که غيرمنطقی و بی معنی است ‪ .‬اگر تالش کنی تا آن را‬
‫با کمک منطق درک کنی ‪ ،‬گيج خواھی شد ‪.‬آن را فقط به صورت غير منطقی می توان درک کرد ‪ .‬و آن با ھمدلی‬
‫عميق و عشق ممکن است ‪.‬‬

‫شما نمی توانيد به واسطه ی تجربی ‪ ،‬علمی و مفاھيم عينی با ذن ارتباط برقرار کنيد ‪ ،‬اﯾن ﯾک پدﯾده ی قلبی‬
‫است ‪ .‬شما باﯾد بيشتر احساسش کنيد تا اﯾن که در موردش فکر کنيد ‪ .‬شما باﯾد آن باشيد تا بشناسيدش ‪.‬‬
‫ھستي ‪ ،‬ھشيار است ‪ .‬و ھيچ ھشياری دﯾگری وجود ندارد ‪ .‬خب حاال چرا مذھب نوعی دﯾگر از زبان را برمی گزﯾند؟‬

‫مذھب بوسيله ی مثل ‪ ،‬شعر ‪ ،‬استعاره و افسانه سخن می گوﯾد ‪ .‬آنھا راه ھای غير مستقيم برای اشاره کردن به‬
‫حقيقت می باشند ـ ـ فقط اشاره کردن به حقيقت ‪ .‬نه اشاره ی مستقيم ‪ ،‬فقط نجوا ‪ ،‬نه فرﯾاد زدن ‪ .‬آن در ﯾک‬
‫ارتباط عميق به سمت تو می آﯾد ‪ .‬اﯾن اشعار کوچک استاد ذن ‪ ،‬ای کيو عالقمند به خلق اشعار بزرگ نيست ‪ .‬او‬
‫واقع ْا ﯾک شاعر نيست ‪ .‬او عارف است ‪ .‬اما بيشتر از به نثر حرف زدن ‪ ،‬با زبان شعر سخن می گوﯾد ـ ـ به خاطر ﯾک‬
‫دليل معين ‪ .‬دليل اﯾن است ‪ :‬شعر ﯾک راه غير مستقيم برای اشاره کردن به چيزھاست ‪ .‬شعر زنانه است ‪ .‬نثر‬
‫بسيار ساختاری و منطقی است ‪ .‬شعر اساساً غير منطقی است ‪ .‬نثر واضح و روشن است ‪ ,‬شعر اما مبھم است ‪.‬‬
‫به خاطر ھمين است که زﯾباست و دارای کيفيت می باشد ‪ .‬نثر به طور ساده ھمان چيزی را می گوﯾد که می‬
‫خواھد ‪ ،‬شعر اما خيلی چيزھا می گوﯾد ‪.‬‬

‫نثر در زندگی روزمره الزم است ‪ ،‬در فروشگاه ‪ .‬اما ھر جا حرفی از قلب زده شده ‪ ،‬نثر ناکافی بوده است ـ ـ شخص‬
‫به شعر بازمی گردد ‪ ٢ .‬زبان در ﯾک زبان وجود دارد ‪ .‬ھر زبانی از ‪ ٢‬زبان تشکيل شده است‪ .‬ﯾکی نثر است ‪ ،‬دﯾگری‬
‫شعر ‪ .‬نثر بيشتر از شعر استفاده می شود و غالب است چرا که نثر سودمند است ‪ .‬شعر کم کم ناپدﯾد شده است‬
‫‪ ،‬زﯾرا ھيچ سود و منفعتی در بر ندارد ‪ .‬فقط وقتی الزم است که تو در عشق باشی ‪ .‬فقط وقتی الزم است که تو از‬
‫عشق ‪ ،‬مرگ ‪ ،‬نياﯾش ‪ ،‬حقيقت و خدا سخن می گوﯾی ـ ـ اما آنھا کاال نيستند ‪ .‬آنھا در فروشگاه فروخته نمی‬
‫شوند ‪ .‬خرﯾدنی ھم نيستند ‪.‬جھان ما آھسته آھسته ‪ ،‬خطی ) طولی( می شود ‪ .‬زبان دﯾگر ‪ ،‬زبان ژرف تر ‪،‬‬
‫معناﯾش را برای ما از دست داده است ‪ .‬و به خاطر ناپدﯾدی زبان دوم ‪ ،‬زبان شعر ‪ ،‬انسان بسيار فقير شده است ـ ـ‬
‫زﯾرا تمام ثروت از قلب است ‪ .‬ذھن خيلی فقير است ‪ .‬ذھن گداست ‪ .‬ذھن در ميان جزئيات زندگی می کند ‪ .‬قلب‬
‫آغاز اندﯾشه ھای عميق زندگی ‪ ،‬عمق ھستی و رازھای گيتی است ‪.‬‬
‫اﯾن را به خاطر بسپار که ‪ ٢‬زبان در ‪ ١‬زبان وجود دارد ‪ ٢ .‬شيوه برای سخن گفتن ‪ ٢ .‬سطح کاربرد زبانی ‪ .‬زبانی وجود‬
‫دارد برای حقاﯾق روشن ‪ ،‬مفاھيم و قواعد ‪ ،‬زبان منطق نظری ‪ ،‬عينی ‪ ،‬اطالعات ‪ ،‬علوم رﯾاضی ‪ .‬اما اﯾن زبان قلب‬
‫نيست و اﯾن زبان عشق نيست و اﯾن زبان مذھب نيست ‪.‬‬

‫ال متضاد ﯾکدﯾگرند ‪ .‬آنھا به بعدھای متفاوت ھستی تعلق دارند ‪ .‬آنھا ھيچ نقطه ی اشتراکی در‬ ‫علم و مذھب کام ْ‬
‫زمينھاﯾشان ندارند ‪ .‬آنھا ھرگز ھمدﯾگر را مالقات نمی کنند ‪ .‬آنھا خطوط متقاطع نيستند که در جاﯾی به ھم برسند و‬
‫ھمدﯾگر را قطع کنند ‪ .‬و ذھن مدرن برای علم و دانش تربيت شده و به ھمين جھت ‪ ،‬مذھب تقرﯾب ْا تارﯾخ مصرفش‬
‫گذشته است ‪ .‬به نظر می رسد که آﯾنده ای برای مذھب وجود ندارد ‪ .‬زﯾگموند فروﯾد اﯾن گونه اظھار نظر کرده که‬
‫آﯾنده ای برای توھمی که مذھب نامندش ‪ ،‬وجود ندارد ‪ .‬اما اگر آﯾنده ای برای مذھب وجود نداشته باشد ‪ ،‬برای‬
‫انسان ھم آﯾنده ای نخواھد بود ‪ .‬علم دارد انسانيت را نابود می کند ـ ـ زﯾرا انسانيت فقط در ميان شعر و استعاره‬
‫می تواند زندگی کند ‪ .‬تمام اھميت زندگی در درون قلب جمع شده است ‪ .‬انسان نمی تواند تنھا با ذھن زندگی کند‬
‫‪ .‬انسان نمی تواند تنھا با محاسبه و رﯾاضيات زندگی کند ‪ .‬رﯾاضيات می تواند خدمت کند اما نمی تواند استاد باشد ‪.‬‬
‫سر فقط می تواند خادم باشد و به عنوان خادم بسيار کاربرد دارد ‪ ،‬اما زمانی که ادعای استادی کند ‪ ،‬خطرناک و‬
‫مخرب است ‪ .‬زبان علم در دنيای وقاﯾع مسلم زندگی می کند ‪ .‬اشياء ھستند ھمان گونه که ھستند ‪ .‬اﯾن ‪ ،‬اين‬
‫است ‪ ،‬نه آن ‪ .‬اﯾن آب است نه بخارو ﯾخ ‪ .‬اﯾنجا ‪ ،‬اﯾنجاست نه آنجا ‪ .‬ﯾک ‪ ،‬ﯾک است ‪ ٢ .‬مساوی ‪ .٢‬مرگ ‪ ،‬مرگ‬
‫است ‪ .‬اﯾن دنيای وقاﯾع مسلم است ‪ .‬تيره و مرده ‪ ،‬کھنه و بی روح ‪.‬‬

‫اﯾن غيرممکن است که فقط در جھان وقاﯾع مسلم بشود زندگی کرد ‪ ،‬زﯾرا تو ھرگز در آرامش نخواھی بود‪ .‬در حقيقت‬
‫‪ ،‬زندگی در جھان وقاﯾع مسلم ‪ ،‬بی معنی است ـ ـ معنا از كجا خواھد آمد ؟ ارزش از كجا خواھد آمد ؟ آن گاه ﯾک‬
‫گل رز ‪ ،‬زﯾبا نخواھد بود ‪ .‬آن فقط پدﯾده ای مربوط به گياه شناسی خواھد بود ‪ .‬آن گاه عشق ‪ ،‬شکوھمند نخواھد‬
‫بود ‪ .‬آن فقط پدﯾده ای بيولوژﯾک خواھد بود ‪ .‬چگونه ﯾک شخص می تواند فقط در مسلمات زندگی کند ؟ زندگی کردن‬
‫در وقاﯾع مسلم ‪ .‬زندگی بی معنی می شود ‪ .‬اتفاقی نيست که اذھان فلسفه ی مدرن مدام درباره ی معنا حرف‬
‫می زنند ‪ .‬ما تصميم گرفته اﯾم که در ﯾک زبان زندگی کنيم و به خاطر ھمين است که اﯾن وضعيت را بوجود آورده اﯾم‬
‫‪ .‬اﯾن چيز خوبی است که ما اﯾن زبان را دارﯾم ‪ ،‬زبان وقاﯾع مسلم ‪ ،‬زبان نثر ‪ .‬جھان ما بدون آن نمی تواند عمل کند ‪.‬‬
‫آن الزم است ‪ .‬اما نمی تواند ھدف زندگی باشد ‪ .‬فقط می تواند خدمت کند ‪ .‬ولی ما نمی توانيم آن را زمانی که‬
‫قلبمان جاری می شود به کار ببرﯾم ‪.‬‬

‫ﯾک انسان مسلم ْا فقير است اگر که بی کفاﯾتی زبان عادی را احساس نکند ‪ .‬و اﯾن به سادگی نشان دھنده ی آن‬
‫است که او ھرگز عشق را لمس نکرده است ‪ .‬او ھرگز لحظات مراقبه را لمس نکرده است ‪ .‬او وجد را نشناخته‬
‫است ‪ .‬او فقط ﯾک نعش است ‪ .‬او زندگی می کند و با اﯾن حال زندگی نمی کند ‪ .‬حرکت می کند ‪ ،‬راه می رود اما‬
‫تمام ژست ھا و حرکاتش خالی و پوچند‪.‬‬

‫اگر انسان بی کفاﯾتی زبان نثر را درنيابد ـ ـ زبان تجربی ‪ .‬زبان وقاﯾع مسلم ‪ ،‬رﯾاضيات ـ ـ اﯾن به سادگی نشان می‬
‫دھد که او ھيچ رازی از زندگی را درک نکرده است ‪ ،‬که او واقع ْا زندگی نکرده است‪.‬‬
‫وگرنه ‪ ،‬تو چگونه می توانی از رازھا دوری کنی ؟ او که ھرگز ماه کامل را ندﯾده است ‪ .‬او که ھرگز زﯾباﯾی و‬
‫درخشش چشمان انسان را ندﯾده است ‪ .‬او که ھرگز نگرﯾسته است ‪ .‬او که اھميت اشکھا را درک نمی کند ‪ .‬او که‬
‫ﯾک ربات است ‪ .‬او انسان نيست ‪ .‬او نا انسان است ‪ .‬او فقط ﯾک ماشين است ‪ .‬او کار می کند ‪ ،‬تحصيل می کند و‬
‫می ميرد ‪ .‬او بارھا توليد مثل می کند و سپس ميميرد ‪ .‬اما بيھوده ـ ـ نمي تواند بگويد كه چرا زندگي مي كند ‪.‬‬

‫اﯾن درست است که اﯾن نوع از زبان مورد نياز است ‪ ،‬اﯾن ﯾک نياز است ‪ ،‬اما ولو اﯾن که تمام نيازھا برآورده شوند ‪،‬‬
‫نيازھای غاﯾی برآورده نمی شوند ـ ـ نياز به جشن گرفتن ‪ ،‬نياز به شادی ‪ ،‬نياز به حرف زدن با ستاره ھا و اقيانوس و‬
‫دانه ی شن ‪ ،‬نياز به فشردن دستھا ‪ ،‬نياز به عاشق شدن ‪ ،‬نياز به رقص و آواز ‪ .‬زبان معمولی نمی تواند نيازھای‬
‫غاﯾی را برآورد ‪ .‬ونيازھای غاﯾی چيزی ھستند که وﯾژه ی انسانيت است ‪ .‬انسانی که فقط انسان است فاصله ی‬
‫زﯾادی با کسی دارد که با نيازھای غاﯾی می زﯾد ‪ .‬در پرسشھاﯾی که به عشق و مرگ و خدا و انسان مربوط می‬
‫شوند ‪ ،‬زبان اول فقط بی کفاﯾت نيست بلکه خطرناک نيز ھست ‪ .‬اگر تو زبان نوع اول را برای عالقمندی ھای غاﯾی‬
‫به کار بری ‪ ،‬کم کم ھمين زبان خودت آنھا را نابود خواھد کرد ‪ .‬اﯾن ﯾعنی ما چگونه خدا را نابود کرده اﯾم ‪ ،‬اﯾن ﯾعنی‬
‫ما چگونه تمام زﯾباﯾيھا و معانی را از بين برده اﯾم ‪ .‬استفاده از زبان غلط و زود ﯾا دﯾر در دام زبان غلط خواھی افتاد ‪،‬‬
‫زﯾرا ذھن تو در ميان زبان زندگی می کند ‪.‬‬

‫تو فقط چيزی را می شناسی که در زبانت وجود داشته باشد ‪ ،‬تو فقط چيزی را می شناسی که بتوانی در موردش‬
‫به روشنی بيندﯾشی ‪ .‬اگر دنيای ناشناخته ی قلب ‪ ،‬جھان ناشناخته ی احساسات‪ ،‬شور و ھيجانات ‪ ،‬وجد و جذبه‬
‫را رھا کنی ‪ ،‬آن گاه به طور طبيعی از خدا دور خواھی شد ‪ .‬و آن گاه اگر بگوﯾی که خدا مرده است ‪ ،‬کامالْ درست‬
‫به نظر خواھد رسيد ‪ .‬نه اﯾن که خدا مرده باشد ـ ـ فقط برای تو مرده است ‪ .‬زنده بودن در برابر خدا ‪ ،‬حرکت به‬
‫سمت شعر است ‪ .‬شعر پل رنگين کمان بين انسان و خداست ‪ .‬بين انسان به مثابه ذھن و خدا به مثابه راز ‪ .‬اﯾن‬
‫آغاز است ‪ ،‬دروازه ‪ ،‬آستانه‪.‬‬

‫آﯾا تا به حال خاجوراھو ‪ ،‬كناراك ﯾا دﯾگر معابد زﯾبای ھند را دﯾده ای ؟ در کتب مقدس قدﯾمی گفته شده است که در‬
‫آستانه ی ھر معبد باﯾد مجسمه ای باشد ‪ ،‬ساختن مجسمه ای از عشق ‪ .‬اﯾن خيلی عجيب است ‪ .‬آن کتب‬
‫مقدس دقيق ْا نگفته اند چرا ‪ ،‬آنھا به سادگی به معماران گفته اند که باﯾد باشد ‪ .‬در آستانه ی ھر معبد ‪ ،‬باالی در ‪،‬‬
‫حداقل باﯾد نقش جفتی که در حالت ارگاسم اند ‪ ،‬ترسيم شود ‪ .‬در عشقی عميق ‪ ،‬اندام پيچيده شده ی آنھا در‬
‫ھمدﯾگر ‪ ،‬در جذبه ای متعالی ‪.‬‬

‫چرا باالی در ؟ زﯾرا شايد بتواني كه عشق را بشناسی ‪ ،‬تو پل ميان انسان و خدا را نمی شناسی ‪ .‬و دروازه ﯾک‬
‫نماد است ‪ :‬دروازه ‪ ،‬آستانه ای است بين دنيای ذھن و دنيای بی ذھنی ‪ .‬عشق پلی است از دنيای ذھن به دنيای‬
‫بی ذھنی ‪ .‬فقط در اوج عشق است که ما رازھای زندگی را در می ﯾابيم‪.‬‬

‫اﯾن بسيار پر معنی است ـ ـ ھرچند که بسياری از معابد با اﯾن روش ساخته نشده اند ‪ .‬مردم از اﯾن روش اجتناب‬
‫کرده اند ‪ .‬آنھا بسيار اخالق گرا و احمق اند ‪ .‬اما اﯾن سخنان کتب مقدس باستانی بسيار پر معنی و مھم است که‬
‫می گوﯾد فقط عشق می تواند در آستانه باشد ‪ ،‬زﯾرا فقط عشق می تواند شعر زنده ی تو را بيافرﯾند ‪.‬‬

‫اگر تو فقط زبان نوع اول را به کار بری ‪ ،‬چيزھای لطيف و حساسی را که در درون توست از بين خواھی برد ‪ .‬تو‬
‫بيشتر و بيشتر به صخره ھا عادت خواھی کرد و کمتر و کمتر از گلھا آگاه خواھی بود ‪ .‬اما زبان دومی وجود دارد ‪ .‬اﯾن‬
‫زبان حرفھاﯾی است که نمی توان گفت ‪ .‬بله ‪ ،‬شعر زبان سخنانی است که نمی توان گفت ‪ .‬گفتنش ضروری است‬
‫ـ ـ و شعر زبان آن چيزی است که نمی توان در موردش سخن گفت ‪ .‬تو اگر شعر را نداشته باشی ‪ ،‬چگونه آن چه را‬
‫که نمی توان گفت ‪ ،‬خواھی گفت ؟ اﯾن زبان آن جيزی است که نمی تواند گفته شود ‪ .‬زبانی که حرف می زنی ‪،‬‬
‫سکوت کامل و ھيجان و وجد را در خود ندارد ‪.‬‬

‫اﯾن اشعار کوچک ای کيو ممکن است خيلی شاعرانه نباشند ـ ـ در حقيقت ‪ ،‬باليث در مورد اﯾن دوکاھای ای کيو‬
‫گفته است ‪ :‬اشعار کوچک ای کيو ارزش شعری زﯾادی ندارند ‪ ،‬با وجود اﯾن ‪ ،‬آنھا برای ما انسانی را به تصوﯾر می‬
‫کشند که دارای صداقتی عميق است ‪ .‬شاﯾد به راستی اشعار احساساتی با شکوھی باشند ‪ .‬منظور ‪ ،‬شعر‬
‫نيست‪.‬‬
‫منظور انتقال آن چيزی است که با زبان عادی قابل انتقال نباشد ‪ .‬کاربرد شعر مانند وسيله ی نقليه است ‪ ،‬به خاطر‬
‫بسپار ‪ .‬به زبان ادبيات فکر نکن ‪ :‬به زبان وجد فکر کن ‪ .‬و گاھی اوقات وجد می تواند با واژه ھاﯾی کوچک بيان شود ‪.‬‬
‫ﯾک روزی کتابی از وﯾليام ساموئل می خواندم ‪ .‬او نوشته است ‪ :‬روزی در حومه ی شھر در روی تپه ای نشسته‬
‫بودم و به معمای ارتباط فکر می کردم ‪ .‬من شاھد خوشحالی پدر و پسر ‪ ۵‬ساله اش بودم که ساعتھا در ميان الوار‬
‫گم شده بود ‪ .‬من می دانستم که پسر پيدا خواھد شد ـ ـ و می دانستم و می دانستم ـ ـ اما با وجود دانستن‬
‫قطعی ‪ ,‬قادر نبودم ترس پدر را کاھش دھم ﯾا بياورمش باالی تپه تا حقيقتی را که دﯾده ام درﯾابد ‪ .‬بنابر اﯾن ھم‬
‫تعجب کرده بودم ‪ ،‬ھم درباره ی اﯾن ناتوانی در ارتباط ‪ ،‬آن ھم زمانی که انجام دادنش مھم به نظر می رسيد ‪ ،‬با‬
‫خودم کلنجار می رفتم ـ ـ دﯾدم که پدر و پسر ھمدﯾگر را پيدا کردند ‪ .‬آه چه به ھم پيوستگی ای ! ﯾک پسر بچه ی‬
‫کثيف و پابرھنه از ميان الوار بيرون آمد در حالی که با تمام وجود فرﯾاد می زد ‪ :‬بابا ! بابا ! ‪ .‬و من پدرش را دﯾدم ‪ ،‬بی‬
‫شرمندگی ھای ھای گرﯾه می کرد ‪ ،‬بچه را در آغوش گرفت‪ .‬تمام آن چيزی که توانست بگوﯾد اﯾن بود ‪ :‬آله لو ﯾا‬
‫ستاﯾش پروردگارا ! ـ ـ دوباره و دوباره " آله لو ﯾا ستاﯾش پروردگارا "‬

‫لحظاتی وجود دارند که چيزی گفته می شود که نمی تواند گفته شود ‪ .‬لحظاتی وجود دارند که اشکھا بيشتر از‬
‫کلمات سخن می گوﯾند ‪ .‬لحظاتی وجود دارند که خنده ھا بيشتر از کلمات سخن می گوﯾند ‪ .‬لحظاتی وجود دارند که‬
‫حرکات بيشتر از کلمات سخن می گوﯾند‪.‬‬

‫لحظاتی وجود دارند که سکوت بيشتر از کلمات سخن می گوﯾد ‪ .‬تمام خنده ھا ‪ ،‬تمام اشکھا ‪ ،‬تمام حرکات ‪،,‬‬
‫سکوتھا ‪ ،‬آنھا به زبان دوم مربوط می شوند ـ ـ زبان شعر ‪ .‬بعضی خطوط کتب مقدس ﯾا ھر کتاب دﯾگری ‪ ،‬باﯾد آن‬
‫قدر خوانده شوند تا ناگھان معنای آنھا درک شود ‪ .‬آن مانند ﯾک بارش است ‪ .‬اﯾن کل راز مانتراھاست ‪ .‬مانترا عصاره‬
‫ی شعر است ‪ ،‬اصل شعر است ‪ .‬فقط با خواندن ‪ ،‬قابل درک نيست‪ .‬نه اﯾن که تو آن را عقالنی نفھمی ـ ـ آن ساده‬
‫است ‪ ،‬معناﯾش آشکار است ـ ـ اما معنای ظاھری ‪ ،‬معنای واقعی نيست ‪ .‬معنای ظاھری از زبان اول می آﯾد ‪ ،‬و‬
‫معنای اصلی پنھان می ماند‪.‬‬

‫تو با تکرار آن در عشقی عميق ‪ ،‬در حالت نياﯾشی با شکوه ‪ ،‬معنای اصلی را درک خواھی کرد ‪.‬‬

‫زمانی که آن به ناگھان در ضمير ناخود آگاھت منفجر شود ‪ ،‬آن برای تو آشکار می شود ‪ .‬ﯾک ملودی شنيده خواھد‬
‫شد ‪ .‬آن ملودی ھمان معناست ـ ـ البته نه آن معناﯾی که از نخستين بار که آن را خواندی ‪ ،‬درﯾافته ای ‪ .‬و شخص‬
‫ھرگز نمی داند که آن چه زمانی روی خواھد داد‪.‬‬

‫از اﯾن رو در شرق ‪ ،‬مردم قرآن ‪ ،‬بھاگاواد گيتا و داماپدا را حفظ می کنند ‪ .‬ھر روز ‪ ،‬صبح و عصر آن را از حفظ می‬
‫خوانند ‪ .‬آنھا تا جاﯾی که ممکن است بارھا و بارھا از حفظ می خوانند ‪ .‬آنھا تعداد تکرار را محاسبه نمی کنند ‪ .‬چه‬
‫نيازی به محاسبه ی آن وجود دارد ؟ اما با ھر بار از بر خواندن ‪ ،‬چيزی در تو عميق تر می شود ‪ .‬شيار گودتر می‬
‫شود ‪ .‬و ﯾک روز ملودی شنيده می شود ‪ .‬وقتی که ملودی را شنيدی ‪ ،‬مانتراي واقعی را خواھی شناخت ‪ .‬اﯾنک تو‬
‫به دومين الﯾه ی پنھان لغزﯾده ای ‪ .‬شعر واقعی درون آن است ‪ .‬قابل درک نيست ‪ :‬فقط می توان تجربه اش کرد ‪.‬‬

‫اﯾن اشعار کوچک ای کيو شبيه مانتراھا ھستند ‪ .‬سعی نکن آنھا را عقالنی درک کنی ‪ .‬بلکه با ھمدلی و تفاھم و‬
‫عشقی عميق با آنھا بازی کن ‪ .‬و آھسته آھسته ‪ ،‬مثل عطر ‪ ،‬مثل ملودی ‪ ،‬چيزی در درون تو رخ می دھد و تو قادر‬
‫خواھی بود که ببينی اﯾن مرد چه چيزی را می خواھد انتقال دھد ‪ .‬او می خواھد چيزی را انتقال دھد که قابل انتقال‬
‫نيست ‪ .‬او جيزی را می خواھد بگوﯾد که گفتنی نيست‪ .‬و او قادر است که آن را انتقال دھد ‪ .‬اﯾن مرد ‪ ،‬ای کيو‬
‫استاد عجيبی بود ‪ .‬اساتيد ذن اساتيد عجيبی اند‪.‬‬

‫ال با شيوه ای متفاوت زندگی می کند ‪ .‬او‬‫اﯾن طبيعی است که ﯾک انسان مذھبی عجيب به نظر برسد ‪ ،‬زﯾرا او کام ْ‬
‫در واقع جدا زندگی می کند ‪ .‬او ھمچون بيگانه شروع به خارج شدن از اﯾنجا می کند ‪ .‬او برای اﯾن جھان معمولی ‪،‬‬
‫عجيب می شود ‪ .‬زﯾرا او اﯾنجاست با اﯾن حال اﯾنجا نيست ‪ .‬او اﯾنجا زندگی می کند ‪ ،‬اما لمس ناشده و نا آلوده ‪ ،‬او‬
‫اﯾنجا زندگی می کند و طوری زندگی می کند که آلوده نشود‪ .‬او از دنيا کناره نمی گيرد ‪ .‬او در دنيای معمولی می‬
‫زﯾد ‪ ،‬البته با شيوه ای فوق العاده ‪.‬‬

‫من دو چند داستانی درباره ی ای کيو شنيده ام ‪ .‬قبل از اﯾن که ما به اشعارش بپردازﯾم ‪ ،‬بھتر است که طعم او را‬
‫بچشيم ‪ .‬ﯾکی از داستانھا اﯾن است‪:‬‬
‫ﯾک روز تابستانی به کار مشغول بود ‪ .‬شاﯾد علف ھرز می چيد ‪ ،‬ای کيو خيلی خسته شد و داغ کرد ‪ .‬به داالن معبد‬
‫رفت تا کمی خنک شود ‪ .‬حس خوبی به او دست داد ‪ ،‬از اﯾن که به معبد آمده و بودا را از زﯾارتگاه برداشته و به دﯾرک‬
‫بيرونی بسته است ‪ .‬ای کيو گفت ‪ :‬تو ھم خودت را خنک کن!‬

‫بی معنی به نظر می رسد ‪ .‬بستن بودای چوبی به دﯾرک و گفتن اﯾن جمله به بودا ‪ :‬تو ھم خودت را خنک کن ! اما‬
‫نگاه کنيد ـ ـ چيز عميقی در آنجا وجود دارد ‪ .‬برای ای کيو ھيچ چيز نمرده است ‪ ،‬نه حتی مجسمه ی چوبی بودا ‪.‬‬
‫ھمه چيز زنده است ‪ .‬و او شروع کرد به احساس کردن ھر چيزی ‪ ،‬مثل ھمان احساسی که برای خودش بود ‪ .‬او‬
‫ﯾکی شده بود ‪.‬‬

‫حاال ﯾکی دﯾگر ‪ ،‬درست برعکس اﯾن داستان ‪ :‬ﯾک شب ‪ ،‬در ﯾک شب سرد زمستانی ‪ ،‬او در معبد مانده بود‪.‬و سپس‬
‫ناگھان در نيمه ھای شب ‪ ،‬کاھن معبد صداﯾی شنيد و نوری دﯾد ‪ .‬خب او شروع به دوﯾدن کرد ‪ :‬چه اتفاقی افتاده‬
‫است ؟ او دﯾد که ای کيو آنجا نشسته ـ ـ او بودای چوبی را آتش زده بود‪ .‬مبھوت ماند ‪ .‬گفت ‪ :‬تو دﯾوانه ای ﯾا چی‬
‫ھستی ؟ چکار کردی ؟ اﯾن توھين به مقدسات است ‪ .‬گناھی بزرگتر از اﯾن وجود ندارد ‪ .‬تو بودای مرا آتش زده ای !‬
‫و ای کيو چوبی برداشته بود و داشت به خاکستر آتش سيخ می زد ! و کاھن گفت ‪ :‬حاال چکار داری می کنی و‬
‫سعی داری چکار کنی ؟ ای کيو گفت ‪ :‬من سعی می کنم استخوانھای بودا را پيدا کنم ‪ .‬و کاھن گفت ‪ :‬تو باﯾد‬
‫واقع ْا دﯾوانه شده باشی ـ ـ چگونه می توانی در بودای چوبی ‪ ،‬استخوان پيدا کنی ؟ و ای کيو خندﯾد و گفت ‪ :‬شب‬
‫طوالنی و خيلی سرد است و تو بوداھای چوبی زﯾادی داری ـ ـ چرا چند تا دﯾگر نمی آوري ؟ تو می توانی خودت را با‬
‫آنھا گرم کنی‪.‬‬

‫حاال اﯾن مرد ‪ ,‬مرد عجيبی است ‪ .‬ﯾک بار در روز داغ تابستانی بودای چوبی را به دﯾرک می بندد و می گوﯾد ‪ :‬تو ھم‬
‫خودت را خنک کن ! و زمانی دﯾگر بودای چوبی را آتش می زند زﯾرا شب بسيار سرد است و به کاھن می گوﯾد ‪ :‬به‬
‫من نگاه کن ـ ـ درون بودا از سرما می لرزد !‬

‫در حقيقت ھر دوی اﯾن داستانھا شبيه ھم اند ‪ .‬برای انسانی که درک کرده و فھميده ‪ ,‬ھيچ تفاوتی وجود ندارد ‪.‬‬
‫فاصله ھا ناپدﯾد می شوند ‪ .‬اختالفات ناپدﯾد می شوند ‪ .‬تمام مرزھا بی معنی می شوند‪.‬‬

‫مديتيشن چيست ؟‬

‫بخش يك‬

‫مشاھده ؛ روح مديتيشن‬

‫مديتيشن يك سفر است ؛ سفري پر ماجرا به دنياي ناشناخته ھا ‪ ،‬عجيب ترين سفري كه مي توان تصور كرد ‪.‬‬

‫مديتيشن فقط » بودن « است ‪ ،‬بدون اينكه كاري انجام دھيم ‪ ،‬بي عملي محض ‪ ،‬بدون گذر ھر گونه فكري از ذھن‬
‫و عدم وجود ھيجانات ‪ .‬شما فقط ھستيد و اين احساسي بسيار خوشايند به انسان مي دھد ‪.‬‬

‫ھنگامي كه انسان ھيچ عملي انجام نمي دھد ‪ ،‬احساس سروري غير قابل تصور وجود او را فرا مي گيرد ‪ .‬اين‬
‫احساس سرور از كجا مي آيد ؟ از ھيچ جا و در عين حال از ھمه جا ‪ .‬ھيچ سبب و علتي براي اين احساس وجود‬
‫نداد زيرا تمام ھستي از كيفيتي ساخته شده است كه » سرور « نام دارد ‪.‬‬
‫ھنگامي كه شما ‪ ،‬نه در اليه ي بدن و نه در سطح ذھن ھيچ كاري انجام نمي دھيد ‪ ،‬ھنگامي كه تمامي فعاليت‬
‫ھا متوقف مي شود و شما فقط ھستيد ‪...‬‬

‫ھمين » بودن « مديتيشن است ‪ .‬مديتيشن چيزي نيست كه آن را انجام دھيد يا آن را تمرين كنيد ‪ ،‬تنھا بايد آن را‬
‫تجربه كنيد و بچشيد ‪.‬‬

‫ھرگاه زماني پيدا مي كنيد كه فقط مي توانيد » باشيد « ‪ ،‬انجام ھر عملي را متوقف كنيد ‪ .‬فكر كردن نيز به نوعي‬
‫انجام دادن كاري است ‪ ،‬تمركز كردن نيز به ھمين صورت ‪ .‬حتي اگر براي يك لحظه ھيچ كاري انجام ندھيد و در بي‬
‫عملي محض در ھسته ي مركزي وجود خود در آرامش كامل بسر بريد وارد حالت مديتيشن شده ايد و اگر يك بار‬
‫چنين وضعيتي را تجربه كنيد ‪ ،‬خواھيد توانست تا ھر زمان كه دوست داريد در آن باقي بمانيد و در نھايت مي توانيد‬
‫براي تمام مدت بيست و چھار ساعت شبانه روز در اين حالت باشيد ‪.‬‬

‫يك بار كه متوجه شديد چگونه مي توانيد وجود خود را در حالتي آرام و بدون تنش نگاه داريد ‪ ،‬آرام آرام خواھيد‬
‫توانست حتي در حال انجام كارھاي مختلف نيز ھوشياري و آگاھي خود را به گونه اي حفظ كنيد كه وجودتان دچار‬
‫ھيچ گونه تنشي نشود ‪ .‬البته اين قسمت دوم مديتيشن است – در بخش اول بايد ياد گرفت كه چگونه فقط » بود «‬
‫و سپس ياد مي گيريم چگونه در حال انجام كارھاي كوچك مثل تميز كردن زمين و يا دوش گرفتن ھوشيار و آگاه باقي‬
‫بمانيم و در مركز وجود خويش باشيم ‪ .‬در اين صورت خواھيم توانست كارھاي پيچيده تري را نيز با ھمين آگاھي‬
‫انجام دھيم ‪ .‬براي مثال ھم اكنون كه من در حال سخن گفتن با شما ھستم ھيچ خدشه اي به كيفيت مديتيشن‬
‫در من وارد نمي شود ‪ .‬مي توانم به صحبت كردن ادامه دھم بدون اينكه كوچكترين تنشي در ھسته ي مركزي‬
‫وجودم به وجود آيد ‪ .‬اين ھسته ھمواره در حالت سكوت كامل است ‪.‬‬

‫بنابراين مديتيشن به ھيچ وجه در تقابل با عمل كردن و فعال بودن نيست ‪.‬‬

‫مديتيشن به اين معني نيست كه بايد از زندگي فرار كرد ‪ .‬مديتيشن نوع جديدي از زندگي كردن را به شما مي‬
‫آموزد ؛ در اين حالت شما مركز گردباد حوادث و تغييرات زندگي اطراف خود خواھيد بود ‪.‬‬

‫زندگي شما در گذر خواھد بود ‪ ،‬حتي با شدت بيشتر – با لذت ‪ ،‬شفافيت و خالقيتي بيشتر – و در عين حال شما‬
‫كامال ً از آن جدا ھستيد و ھيچ وابستگي اي نداريد ‪ ،‬تنھا مشاھده كننده اي بر فراز تپه ھايي دوردست كه به‬
‫سادگي ھر آنچه در حال اتفاق افتادن در اطراف است را تماشا مي كند ‪.‬‬

‫شما فاعل و انجام دھنده نيستيد بلكه تنھا شاھدي ھستيد كه به تماشا كردن ادامه مي دھيد ‪ .‬اين نكته سر‬
‫اصلي مديتيشن است كه تنھا شاھدي باقي بمانيد ‪.‬‬

‫در اين حالت انجام شدن فعاليتھا و كارھا خود به خود و بدون ھيچ گونه مشكلي صورت مي پذيرد ‪ :‬خرد كردن ھيزم ‪،‬‬
‫كشيدن آب از چاه ‪ ...‬مي توانيد كارھاي كوچك و بزرگ را به ھمان صورت قبل انجام دھيد ؛ تنھا يك چيز ممنوع است‬
‫و آن اين است كه نبايد به ھيچ وجه حالت » در مركز بودن « خود را از دست دھيد ‪.‬‬

‫اين آگاھي و اين حالت مشاھده بايد ھمواره در شما به صورت واضح و شفاف باقي بماند ‪ .‬در آيين يھود فرقه اي از‬
‫عرفان وجود دارد كه ھاسيديسم نام دارد ‪ .‬بنيانگذار اين فرقه فردي بود به نام » بال شم « ‪ .‬او واقعاً فردي عجيب و‬
‫غريب بود ‪ .‬ھر نيمه شب ھنگامي كه ھمه چيز كامال ً آرام و ساكت بود او به كنار رودخانه اي در نزديكي خانه اش‬
‫مي رفت ‪ .‬او عادت داشت كنار رودخانه بنشيند و بدون اينكه كاري انجام دھد تنھا به مشاھده ي درون خويش‬
‫بپردازد و مشاھده ي كننده ي دروني خود را نظاره كند ‪ .‬يك شب ھنگامي كه در حال بازگشت به خانه اش بود از‬
‫جلوي قصر فردي ثروتمند گذشت ؛ اتفاقاً نگھبان اين قصر نيز در مقابل در ايستاده بود ‪.‬‬

‫نگھبان بسيار شگفت زده شده بود زيرا ھر شب دقيقاً در ھمين ساعت اين مرد از ھمين مسير مي گذشت ‪ .‬نگھبان‬
‫نتوانست جلوي كنجكاوي خود را بگيرد و از او پرسيد ‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشيد كه مزاحم شما مي شوم ولي من ديگر نمي توانم جلوي كنجكاوي خود را بگيرم ‪ ،‬مي توانم از شما‬
‫بپرسم كه شغلتان چيست ؟ چرا ھر شب به كنار رودخانه مي رويد ؟ چندين بار من شما را تا كنار رودخانه تعقيب‬
‫كردم و واقعاً متعجب شدم چون شما بدون اينكه كاري انجام دھيد ساعتھا كنار رودخانه مي نشينيد و در ھمين‬
‫ساعت به منزل خود باز مي گرديد ‪.‬‬

‫» بال شم « در پاسخ گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬من ھر بار كه شما مرا تعقيب مي كرديد متوجه اين موضوع مي شدم زيرا شب بسيار ساكت است و مي توانستم‬
‫صداي پاي شما را بشنوم ولي تنھا شما نيستيد كه نسبت به من كنجكاو ھستيد زيرا من نيز واقعاً كنجكاو ھستم‬
‫كه شغل شما چيست ؟‬

‫نگھبان پاسخ داد ‪:‬‬

‫‪ -‬شغل من ؟ من يك نگھبان ساده ھستم ‪.‬‬

‫بال شم گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬خداي من ‪ ،‬شما باعث شديد من متوجه شغل خودم شوم ‪ .‬من ھم يك نگھبان ھستم ‪.‬‬

‫نگھبان گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬ولي من متوجه نيستم ‪ ،‬ھنگامي كه شما كنار رودخانه روي ماسه ھا نشسته ايد از چه چيزي نگھباني مي كنيد‬
‫؟‬

‫بال شم در پاسخ گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬در واقع اندكي تفاوت ميان شغل من و شما وجود دارد ؛شما نگھبان چيزي در دنياي بيرون ھستيد ولي من نگھبان‬
‫نگھبان دروني خود ھستم و دائماً مواظب او مي باشم ‪ .‬من » خودم « را مشاھده مي كنم و اين تالشي است كه‬
‫تمام مدت عمر در حال ادامه ي آن ھستم ‪.‬‬

‫نگھبان گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬ولي اين شغل عجيبي است ‪ .‬چه كسي به شما حقوق مي دھد ؟‬

‫بال شم پاسخ داد ‪:‬‬

‫‪ -‬اين كار شادي و لذتي غير قابل تصور دارد و اصال ً احتياجي به حقوق ندارد ‪ .‬تنھا يك لحظه از اين شادي بسيار‬
‫بيشتر از تمامي گنجينه ھاي اين دنيا ارزش دارد ‪.‬‬

‫نگھبان گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬خيلي عجيب است ‪ .‬من تمام مدت زندگي ام يك نگھبان بوده ام ولي ھرگز چنين تجربه اي را نداشته ام ‪ .‬فردا‬
‫شب من ھم ھمراه شما خواھم آمد و لطفاً به من آموزش بدھيد چگونه اين كار را انجام دھم ‪ .‬من مي دانم كه‬
‫چگونه مواظب باشم ‪ ،‬فكر مي كنم تنھا بايد سمت و جھت آگاھي و مشاھده عوض شود ‪.‬‬

‫كل مسأله تنھا يك گام است و آن يك گام عوض كردن جھت مشاھده و ابعاد آن است ‪ .‬ما يا به دنياي بيرون توجه‬
‫مي كنيم و يا مي توانيم چشمان خود را از دنياي بيرون فرو ببنديم و اجازه دھيم تمام آگاھي ما به سوي درون‬
‫مركزيت بيابد ‪ .‬در زندگي عادي و روزمره آگاھي ما مشغول ھزار و يك چيز در دنياي بيرون است ‪ .‬فقط الزم است‬
‫ارتباط آگاھي با دنياي بيرون را قطع كنيم و اجازه دھيم در خودش استراحت كند و آرامش يابد و به اين صورت به‬
‫مقصد رسيده ايم ‪.‬‬

‫ھسته ي اصلي و روح مديتيشن اين است كه آموزش ببينيم چگونه مشاھده كنيم ‪ .‬صدايي مي آيد ‪ ...‬شما در حال‬
‫شنيدن آن ھستيد ‪ .‬در اين حال موضوع ‪ ،‬يعني صدايي وجود دارد و شما كه در حال شنيدن آن ھستيد ‪ .‬در اين حال‬
‫موضوع ‪ ،‬يعني صدا وجود دارد و شما كه در حال شنيدن آن ھستيد ؛ نمي توانيد شاھدي پيدا كنيد كه در حال‬
‫مشاھده ي ھر دوي اينھا يعني صدا و شما باشد ‪ .‬ولي در وجود شما شاھدي ھست كه ھر دو را مشاھده مي‬
‫كند ‪ .‬اين پديده اي است بسيار ساده ‪ .‬شما در حال تماشا كردن درختي ھستيد ؛ شما اينجا ھستيد و درخت نيز‬
‫آنجاست ‪ ،‬ولي آيا مي توانيد چيزي ديگر را نيز ببينيد ؟ شما در حال تماشا كردن يك درخت ھستيد و در عين حال‬
‫شاھدي در وجود شما ھست كه شما را در حال تماشا كردن درخت ‪ ،‬مشاھده مي كند ‪.‬‬

‫مشاھده كردن مديتيشن است ‪ .‬آنچه مشاھده مي كنيد اصال ً اھميتي ندارد ‪ .‬مي توانيد درختان را تماشا كنيد ‪،‬‬
‫مي توانيد رودھا را تماشا كنيد يا ابرھا را و يا بچه ھايي را كه در حال بازي كردن ھستند ‪ .‬مشاھده كردن مديتيشن‬
‫است ‪ .‬آنچه كه مشاھده مي كنيد مھم نيست ؛ موضوع مشاھده اصال ً اھميتي ندارد ‪.‬‬

‫كيفيت مشاھده كردن – كيفيت آگاه و ھوشيار بودن – چيزي است كه مديتيشن ناميده مي شود ‪.‬‬

‫يك نكته را ھميشه به خاطر داشته باشيد ‪ :‬مديتيشن يعني آگاھي و ھر كاري كه با آگاھي انجام شود مديتيشن‬
‫است ‪ .‬خود كاري كه انجام مي شود اھميتي ندارد بلكه مھم كيفيتي است كه با آن ‪ ،‬كار خود را انجام مي دھيد ‪.‬‬
‫قدم زدن مي تواند يك مديتيشن باشد اگر آگاه و ھوشيار قدم بزنيد ‪ .‬نشستن مي تواند مديتيشن باشد اگر ھمراه با‬
‫آگاھي باشد ‪ .‬گوش دادن به آواز پرندگان اگر با آگاھي ھمراه باشد ‪ ،‬مديتيشن است ‪ .‬حتي گوش دادن به سر و‬
‫صداي دروني ذھن شما نيز اگر ھنگام گوش دادن آگاه و ھوشيار باقي بمانيد مي تواند يك مديتيشن باشد ‪ .‬كل‬
‫مسأله اين است كه زندگي شما نبايد در خواب و رويا باشد ‪ .‬در اين صورت ھر آنچه بكنيد مديتيشن است ‪.‬‬

‫اولين گام در آگاھي ‪ ،‬مشاھده ي بدن خودتان است ‪ ،‬سپس آرام آرام از ھر حركت و ھر وضعيت بدن خود آگاه و‬
‫ھوشيار خواھيد شد ‪ .‬ھمينطور كه آگاھي شما افزايش مي يابد ‪ ،‬معجزه اي شروع به اتفاق افتادن مي كند و‬
‫خيلي از كارھايي كه قبال ً عادت داشتيد انجام دھيد به سادگي حذف خواھند شد ؛ بدن شما آرامش بيشتري تجربه‬
‫خواھد كرد و ھماھنگي بيشتري را در آن احساس مي كنيد ‪ .‬آرامش عميقي بر بدنتان حاكم خواھد شد و موسيقي‬
‫دروني ظريفي در آن شروع به نواخته شدن مي كند ‪.‬‬

‫گام دوم ‪ ،‬آگاه شدن از افكارتان است ‪ .‬افكار شما بسيار ظريف تر از بدنتان مي باشند و البته خطرناكتر ھم ھستند ‪.‬‬
‫ھنگامي كه از افكار خود آگاه مي شويد بسيار شگفت زده خواھيد شد كه در درونتان چه مي گذرد ‪ .‬اگر ھر آنچه از‬
‫ذھنتان مي گذرد را در برگه اي ثبت كنيد ‪ ،‬ھنگامي كه دوباره آن را مرور كنيد بسيار تعجب خواھيد كرد ‪ .‬باور كردن‬
‫اينكه موارد نوشته شده بر روي كاغذ آن چيزي است كه از ذھنتان مي گذرد غير ممكن است ‪.‬‬

‫تنھا به مدت ده دقيقه آنچه از ذھنتان مي گذرد را بر روي كاغذي يادداشت كنيد – پس از خواندن آن متوجه مي‬
‫شويد كه چه ذھن ديوانه اي داريد ! به علت عدم وجود آگاھي اين ديوانگي دائماً به صورت يك » زير جريان « درون ما‬
‫در حال گذر است ‪ .‬اين ديوانگي ھر آنچه انجام مي دھيد را تحت تأثير قرار مي دھد و بر ھر آنچه انجام نمي دھيد‬
‫نيز تأثير مي گذارد ‪ .‬يعني بر ھمه چيز تأثير مي گذارد و برآيند كل آن زندگي شما خواھد بود ! اين ديوانگي كه در‬
‫درون شما است بايد متحول شود ‪ .‬معجزه ي آگاھي اين است كه براي اين تحول نيازي نيست كاري انجام دھيد جز‬
‫اينكه آگاه و ھشيار باقي بمانيد ‪ .‬خود پديده ي مشاھده كردن اين ديوانگي آن را تغيير مي دھد ‪ .‬به آھستگي اين‬
‫ديوانگي ناپديد مي شود و افكار شما شروع به تبعيت از يك الگوي خاص مي كنند ؛ ديگر آشوب و اغتشاشي در‬
‫افكارتان مشاھده نمي كنيد بلكه افكارتان بيشتر ھماھنگ خواھند شد و آرامشي ژرف بر وجودتان حاكم مي شود ‪.‬‬
‫ھنگامي كه بدن و ذھن شما در آرامش باشند متوجه خواھيد شد كه آنھا ھماھنگ با يكديگر عمل مي كنند و در‬
‫واقع پلي ميان آنھا وجود دارد ‪ .‬در اين صورت آن دو در دو جھت مختلف حركت نمي كنند ‪.‬‬

‫براي اولين بار ھماھنگي ميان ذھن و بدن به وجود خواھد آمد و اين ھماھنگي كمك شاياني براي برداشتن گام‬
‫سوم مي كند ‪ :‬آگاه شدن از احساسات و ھيجانات ‪.‬‬

‫اين ظريف ترين اليه ي وجودي شما و مشكل ترين آن است ولي اگر بتوانيد از افكار خود آگاه شويد ‪ ،‬با اين مرحله‬
‫تنھا يك قدم فاصله خواھيد داشت ‪ .‬كمي آگاھي بيشتر مورد نياز است كه احساسات و ھيجانات شما ظاھر شوند ‪.‬‬
‫ھنگامي كه شما از تمامي اين سه اليه آگاه شويد ‪ ،‬ھر سه اليه تبديل به يك پديده مي شوند و ھنگامي كه اين‬
‫سه اليه در ھماھنگي كامل با يكديگر عمل كنند ‪ ،‬نواي اين ھماھنگي به گوش شما خواھد رسيد – در اين صورت‬
‫مرحله ي چھارم اتفاق مي افتد كه چيزي نيست كه شما بتوانيد خود آن را انجام دھيد ‪ .‬اين مرحله خود به خود‬
‫اتفاق مي افتد ‪ .‬در واقع اين مرحله ھديه اي است براي كساني كه سه گام قبلي را كامل برداشته اند ‪.‬‬

‫چھارمين مرحله آگاھي نھايي است كه باعث مي شود انسان كامال ً بيدار و روشن شود ‪ .‬در اين مرحله انسان از‬
‫آگاھي خود آگاه مي گردد ‪ .‬در اين مرحله ايت كه انسان تبديل به » بودا « مي وشد ‪ .‬در اين مرحله است كه انسان‬
‫به اشراق مي رسد و تنھا انسانھايي كه به اشراق رسيده اند مي دانند اين مرحله چيست ‪ .‬بدن لذت را مي‬
‫شناسد ‪ ،‬ذھن شادي را تجربه مي كند ‪ ،‬دل خوشحالي را درك مي كند و فقط افرادي كه در مرحله ي چھارم قرار‬
‫دارند مي دانند سرور و بھجت چيست ‪ .‬سرور دروني ھدف سير و سلوك عرفاني است و آگاھي جاده اي است كه‬
‫به اين مقصد مي رسد ‪.‬‬

‫نكته ي مھم اين است كه شما آگاه و ھوشيار به مشاھده ادامه مي دھيد و به اين ترتيب آرام آرام شاھد دروني‬
‫شما ثابت و پايدار مي شود و تغيير و تحولي دروني در شما صورت مي گيرد ‪ .‬در اين حالت آنچه مورد مشاھده قرار‬
‫مي داديد ناپديد مي شود و براي اولين بار خود » شاھد « موضوع » مشاھده « مي شود و شما به مقصد نھايي‬
‫مي رسيد‬

‫شكوفا شدن مديتيشن‬

‫مديتيشن مربوط به كشور ھندوستان نيست ‪ ،‬بلكه تنھا يك فن است ‪ .‬مديتيشن به نوعي يك رشد و تكامل است ؛‬
‫رشد و تكاملي در تمام ابعاد زندگي شما ‪ .‬مديتيشن چيزي نيست كه بتوان آن را به آنچه ھستيد اضافه كرد ‪ ،‬تنھا‬
‫زماني مزه ي آن را خواھيد چشيد كه دچار تحولي اساسي شويد ‪ .‬مديتيشن شكوفايي است ‪ ،‬رشد است ‪ .‬رشد‬
‫و تكامل ھميشه براي يك كليت اتفاق مي افتد و كيفيتي نيست كه به چبزي اضافه شود ‪ .‬شما بايد به سوي‬
‫مديتيشن رشد كنيد و متكامل گرديد ‪.‬‬

‫سكوت ژرف‬

‫معموال ً برداشت عمومي از سكوت برداشتي منفي است ؛ خأل و نبود سر و صدا ‪ .‬اين برداشت نادرست به اين علت‬
‫عموميت دارد كه افراد بسيار كمي سكوت حقيقي را چشيده اند ‪ .‬تمام آنچه ديگران به عنوان سكوت تجربه كرده اند‬
‫فقط » نبودن صدا « بوده است ‪ .‬ولي سكوت پديده اي است كامال ً متفاوت كه مثبت است ‪ .‬سكوت خأل نيست ‪.‬‬
‫سكوت لبريز شدن از نوايي است كه تاكنون آن را نشنيده ايد ‪ .‬سكوت رايحھح اي خوش است كه تا به حال به‬
‫مشامتان نخورده است ‪ .‬سكوت نوري زيباست كه تنھا با چشمان دروني قابل رويت است ‪.‬‬

‫سكوت به ھيچ وجه پديده اي تخيلي نيست ‪ ،‬بلكه كامال ً واقعي است ‪ .‬سكوت واقعيتي است كه ھميشه در ھمه‬
‫كس موجود بوده است – ولي چون ما ھرگز به درون توجھي نداشته ايم از وجودش غافل مانده ايم ‪ .‬دنياي دروني‬
‫شما مزه و رنگ و بوي خاص خودش را دارد و آن سكوت محض است ؛ سكوتي جاودان ‪ .‬تاكنون سر و صدايي اضافي‬
‫در اين دنيا وجود نداشته است و تا ابد نيز در سكوت باقي خواھد ماند ‪.‬‬

‫ھيچ كلمه اي قابليت توصيف اين دنيا را ندارد و فقط خود شما به آن دسترسي داريد ‪.‬‬

‫ھسته مركزي وجود شما ھمان مركز گردباد حوادث است ‪ .‬ھر آنچه در اطراف اين ھسته رخ مي دھد تأثيري بر آن‬
‫نمي گذارد و آن ھميشه در سكوت باقي مي ماند ؛ روزھا ‪ ،‬سالھا ‪ ،‬قرنھا و حتي زندگي ھا مي گذرند ولي سكوت‬
‫جاودان درون شما به ھمان شكل اوليه دست نخورده باقي مي ماند – ھمان موسيقي بدون صدا ‪ ،‬ھمان رايحه ي‬
‫روحاني و ھمان جاودانگي ھميشگي ‪.‬‬
‫اين سكوت كيفيتي نيست كه شما مالك آن باشيد ؛ بلكه آن مالك شماست ‪ ،‬حتي در برابر اين سكوت ديگر‬
‫شمايي نيز وجود ندارد زيرا حضور شما نيز باعث مزاحمت خواھد بود ‪.‬‬

‫اين سكوت به قدري پر و غني است كه در مقابل آن ھيچكس وجود ندارد ‪ ،‬حتي شما ‪ .‬اين سكوت براي شما‬
‫حقيقت ‪ ،‬عشق و ھزاران چيز ديگر به ارمغان مي آورد ‪.‬‬

‫حساس تر شدن‬

‫مديتيشن ميزان حساسيت شما را باال مي برد ‪ .‬با مديتيشن خويشاوندي و تعلق خود را به جھان بيشتر احساس‬
‫مي كنيد ‪ .‬اين جھان از آن ماست ؛ ما اينجا غريبه نيستيم ‪ .‬ما به طور غريزي به ھستي تعلق داريم ‪ .‬ما بخشي از‬
‫ھستي ھستيم ؛ ما » قلب « ھستي ھستيم ‪.‬‬

‫با مديتيشن شما به قدري حساس مي شويد كه حتي يك پر علف برايتان اھميتي فوق العاده پيدا مي كند ‪ .‬با اين‬
‫حساسيت باال درك خواھيد كرد كه اين پر علف براي ھستي ھمان اھميت بزرگترين ستاره را دارد ؛ در واقع ھستي‬
‫بدون اين پر علف كمتر از آن چيزي است كه ھم اكنون ھست ‪ .‬اين پر كوچك علف در كل ھستي كامال ً منحصر به فرد‬
‫است و ھيچ چيز ديگر نمي تواند جاي آن را بگيرد ‪.‬‬

‫اين حساسيت باال باعث آفرينش دوستي ھاي جديدي خواھد شد – دوستي با درختان ‪ ،‬پرندگان ‪ ،‬حيوانات ‪ ،‬كوھھا‬
‫‪ ،‬رودھا ‪ ،‬اقيانوس ھا و حتي ستارگان ‪ .‬با رشد عشق ‪ ،‬زندگي انسان غني تر خواھد شد ؛ زيرا با رشد عشق ‪،‬‬
‫دوستي رشد مي كند‬

‫عشق ؛ رايحه ي خوش مديتيشن‬

‫در صورتي كه مديتيشن كنيد ‪ ،‬دير يا زود » عشق « را خواھيد چشيد ‪ .‬در صورتي كه عميقاً مديتيشن كنيد دير يا‬
‫زود احساس خواھيد كرد كه عشقي عميق در وجودتان شروع به جوشيدن كرده است كه قبال ً ھرگز آن را تجربه‬
‫نكرده ايد – كيفيتي جديد در وجود شما – دروازه اي جديد كه شروع به گشوده شدن كرده است ‪ .‬شما تبديل به‬
‫شعله اي خواھيد شد كه مايليد ھرچه داريد با ديگران شريك شويد ‪.‬‬

‫اگر عميقاً عشق بورزيد به تدريج متوجه خواھيد شد كه عشقتان بيشتر و بيشتر كيفيت مديتيشن را پيدا مي كند ‪.‬‬
‫سكوتي ظريف وارد وجودتان مي گردد ‪ .‬افكار مغشوشتان شروع به ناپديد شدن مي كنند ‪ ،‬فاصله ھايي از سكوت‬
‫به وجود مي آيند ‪ !.. .‬و شما به ژرفاي وجود خود دسترسي پيدا مي كنيد ‪.‬‬

‫عشق ورزيدن در صورت قرار گرفتن در مسير درست ‪ ،‬به انسان كيفيت مديتيشن را اعطا مي كند ‪.‬‬

‫مديتيشن در صورت قرار گرفتن در مسير درست ‪ ،‬به انسان كيفيت عشق ورزيدن را ارزاني مي دارد ‪ .‬شما به‬
‫عشقي نياز داريد كه زاييده ي مديتيشن باشد نه محصول ذھن ‪ .‬اين ھمان عشقي است كه من دائماً از آن صحبت‬
‫مي كنم ‪.‬‬

‫ميليونھا زوج در اين دنيا زندگي و وانمود مي كنند كه عاشق يكديگر ھستند ‪ .‬البته آنھا فقط اينطور وانمود مي كنند ‪،‬‬
‫پس چگونه مي توانند حقيقتاً شاد باشند ؟ تمام انرژي آنھا در حال ھدر رفتن است ‪ .‬آنھا سعي مي كنند چيزي از‬
‫اين عشق مصنوعي به دست آورند ولي عشق مصنوعي ھيچ سودي براي آنھا ندارد ‪ .‬به ھمين علت است كه‬
‫احساس خستگي ‪ ،‬يكنواختي ؛ غرغر كردن ‪ ،‬بھانه گرفتن و دعواھاي دائمي بين عشاق چيزي عادي است ‪.‬‬

‫آنھا تالش مي كنند كاري غير ممكن انجام دھند زيرا مي خواھند از عشق خود پديده اي جاودان و ھميشگي‬
‫بسازند ولي نمي توانند ‪ ،‬زيرا عشق آنھا محصول ذھن است و ذھن ھرگز نمي تواند محصولي جاودان داشته باشد‬
‫‪.‬‬

‫اولين كار اين است كه وارد مديتيشن شويد زيرا عشق واقعي زاييده ي مديتيشن است – عشق رايحه ي خوش‬
‫مديتيشن است ‪ .‬مديتيشن ھمانند يك گل است ؛ گل نيلوفري با ھزار گلبرگ ‪ .‬اجازه دھيد اين گل شكوفا شود ‪.‬‬
‫اجازه دھيد اين گل شكوفا شود ‪ .‬اجازه دھيد مديتيشن شما را وارد ابعاد » بي ذھني « و » بي زماني « كند و‬
‫ناگھان متوجه خواھيد شد كه اين بوي خوش شروع به گسترده شدن كرده است ‪ .‬تنھا در اين صورت عشق ‪،‬‬
‫جاودان و ھميشگي خواھد بود و بدون قيد و شرط شامل ھمه كس مي شود ‪ .‬در اين صورت عشق معطوف به‬
‫شخص خاصي نخواھد بود ‪ ،‬زيرا عشق حقيقي نمي تواند اين گونه باشد ‪ .‬عشق حقيقي به صورت يك رابطه‬
‫نيست ‪ ،‬بلكه كيفيتي است كه گرداگرد شما را مي گيرد و ھيچ كاري با شخص خاصي ندارد ‪ .‬شما شروع به عشق‬
‫ورزيدن مي كنيد ‪ ،‬زيرا شما تبديل به عشق شده ايد ؛ در اين صورت عشق ‪ ،‬جاودان و ھميشگي باقي خواھد ماند‬
‫‪ .‬اين بوي خوش عشق گرداگرد يك بودا ‪ ،‬يك زرتشت و يك مسيح وجود دارد ‪.‬‬

‫اين نوعي كامال ً متفاوت از عشق است زيرا كيفيت آن بكلي متفاوت است ‪.‬‬

‫مھر و شفقت‬

‫بودا مھر و شفقت را » عشق ھمراه با مديتيشن « تعريف كرده است ‪ .‬ھنگامي كه عشق شما فقط آرزويي براي‬
‫داشتن ديگري نيست ‪ ،‬ھنگامي كه عشق شما فقط يك نياز نيست و ھنگامي كه عشق شما شريك بودن و سھيم‬
‫شدن است ‪ ،‬ھنگامي كه عشق شما نيازي به جبران و تالفي ندارد و آماده است تا فقط ببخشد – ببخشد تا لذتي‬
‫كه در بخشيدن وجود دارد را بچشد – در اين صورت مديتيشن را به آن اضافه كنيد و بوي خوشي كه محصول طبيعي‬
‫آن است ھمه جا را فرا خواھد گرفت ‪ .‬اين » مھر و شفقت « است و مھر و شفقت واالترين پديده اي است كه در‬
‫ھستي وجود دارد ‪.‬‬

‫روابط جنسي در مرحله ي حيواني قرار دارند ‪ ،‬عشق در مرحله انساني است و مھر و شفقت كامال ً روحاني است ‪.‬‬
‫روابط جنسي در اليه ي فيزيكي اتفاق مي افتد ‪ ،‬عشق در اليه ي روان ‪ ،‬و مھر و شفقت در اليه ي معنويت روي‬
‫مي دھد ‪.‬‬

‫شادي پايدار و بي دليل‬

‫ناگھان بدون ھيچ دليلي احساس شادي خاصي مي كنيد ‪ .‬در زندگي ھميشه علتي براي شادي انسان وجود دارد ‪.‬‬
‫شما پولي را كه به آن احتياج داشته ايد به دست آورده ايد و به خاطر آن احساس شادي مي كنيد يا خانه اي زيبا‬
‫خريده ايد و خوشحال ھستيد ‪ ،‬ولي اين شادي ھا خيلي پايدار نيستند ‪ .‬آنھا موقتي و گذرا مي باشند و نمي توانند‬
‫براي مدتي طوالني دوام داشته باشند ‪.‬‬

‫در صورتي كه شادي شما به علت چيزي به وجود آمده باشد ‪ ،‬دير يا زود ناپديد خواھد شد ‪ .‬اين شادي ماندگار‬
‫نيست و ھنگامي كه از بين رود شما را در غم و اندوه باقي مي گذارد ‪ .‬ولي نوع كامال ً متفاوتي از شادي وجود دارد‬
‫كه بدون ھيچ دليلي ناگھان آن را احساس مي كنيد ‪ .‬ھرگز دليل آن را پيدا نمي كنيد و اگر كسي از شما سؤال كند‬
‫‪ :‬چرا اينقدر شاد ھستيد ؟ نمي توانيد پاسخي به او بدھيد ‪.‬‬

‫من نمي توانم بگويم چرا شاد ھستم ‪ .‬ھيچ دليلي وجود ندارد ‪ .‬خيلي ساده ‪ ،‬ھمين است كه ھست ‪ .‬ھمچنين‬
‫ھيچ لطمه اي به اين شادي وارد نمي شود ‪ .‬ھر چه اتفاق بيفتد اين شادي ادامه خواھد داشت ‪ .‬اين شادي‬
‫ھميشه در شما وجود دارد ‪ .‬شما ممكن اشت جوان يا پير باشيد ‪ ،‬ولي شادي ھميشه ھست ‪ .‬ھنگامي كه شما‬
‫شادي اي را كشف كنيد كه ھميشه پايدار باقي بماند يعني اگر شرايط تغيير كند و ھمچنان دست نخورده باقي‬
‫بماند ‪ ،‬به اشراق يا » بودا شدن « نزديك شده ايد ‪.‬‬

‫شعور ؛ قابليت پاسخ دادن‬

‫شعور به معناي قابليت پاسخ گفتن و عكس العمل نشان دادن است ‪ .‬زندگي پديده اي پويا و در تغيير است بنابراين‬
‫بايد ھميشه آگاه باشيد و بدانيد از شما چه چيزي مي طلبد ‪ .‬انسان باھوش بر اساس موقعيتي كه در آن قرار دارد‬
‫با مسائل برخورد مي كند و انسان احمق براساس عكس العملھاي از قبل پيش بيني شده ‪ .‬اصال ً اھميتي ندارد اين‬
‫عكس العملھاي از قبل پيش بيني شده از طرف چه كساني توصيه شده باشند ‪ .‬انسان احمق از اينكه به خودش‬
‫وابسته باشد مي ترسد در حالي كه انسان آگاه كامال ً به خودش وابسته است و براساس بينش خويش عمل مي‬
‫كند ؛ او به وجود خويش اطمينان و اعتماد دارد ‪ .‬او خودش را دوست دارد و به خودش احترام مي گذارد‪.‬‬
‫شعور و آگاھي از كف رفته را مي توان دوباره كشف كرد و تنھا راه دوباره كشف كردن آن مديتيشن است ‪ .‬مديتيشن‬
‫تمام موانعي كه بر سر راه ھوش و آگاھي شما وجود دارد را نابود مي كند و از ميان بر مي دارد ‪ .‬در واقع عملكرد‬
‫مديتيشن به نوعي نفي كننده است ‪ .‬مديتيشن سنگھايي كه راه جوشش چشمه ي دروني ھوش و شعور شما را‬
‫سد كرده اند و از ميان بر مي دارد ‪.‬‬

‫ھركس داراي قابليتھاي بسياري به صورت با لقوه است ولي بايد موانع موجود از سر راه اين قابليتھا برداشته شود تا‬
‫به مرحله ي فعليت برسند ‪.‬‬

‫آگاھي و شعور ‪ ،‬رھايي يافتن از تمامي قيد و بند ھاست و اينكه دوباره ھرگز گرفتار آنھا نشويم ‪ .‬آگاھي تنھا از راه‬
‫مديتيشن قابل كشف شدن است زيرا تمامي بندھا تنھا در بعد ذھني وجود دارند و خوشبختانه نمي توانند عميقتر‬
‫به درون وجود شما رخنه كنند ‪ .‬اين موانع نمي توانند وجود شما را آلوده سازند و تنھا ذھن را آلوده مي كنند ‪ .‬در‬
‫صورتي كه بتوانيد از ابعاد ذھن خارج شويد از تمامي قيد و بند ھا نيز رھايي مي يابيد و ديگر به آخر راه رسيده ايد ‪.‬‬
‫مديتيشن به شما راه رھايي از ابعاد ذھن را مي آموزد ‪.‬‬

‫ھنگامي كه شما بدون درگيري با ذھن آگاھانه آن را مشاھده مي كنيد و تنھا يك شاھد ھستيد‪ ،‬شعور خود را‬
‫دوباره كشف نموده ايد ‪ .‬در اين صورت ھر چه تاكنون بر شما رفته است را خنثي كرده ايد و كامال ً از بند آن آزاد شده‬
‫ايد ‪ .‬در اين زمان است كه شما حقيقتاً فردي آزاد و رھا و انساني واقعي ھستيد ‪ .‬در اين حالت تمامي افقھا از آن‬
‫شماست ‪.‬‬

‫شعور و آگاھي به ھمراه خود آزادي و رھايي مي آورد‬

‫تنھايي ؛ طبيعت خودتان‬

‫تنھايي به مثابه گل نيلوفري است كه در قلب شما شكوفا مي شود ‪ .‬تنھايي پديده اي مثبت و سازنده است ‪.‬‬
‫تنھايي شادي اي است كه چون شما فضاي خودتان را داريد و واقعاً خودتان ھستيد به وجود مي آيد ‪.‬‬

‫مديتيشن يعني شاد بودن ھنگامي كه تنھا ھستيد ‪ ...‬ھنگامي كه انسان چنين قابليتي را در وجود خويش كشف‬
‫كند و ديگر براي شاد بودن وابستگي اي به كسي ‪ ،‬چيزي يا شرايط خاصي نداشته باشد ‪ ،‬احساس زنده بودن‬
‫خواھد كرد ‪ .‬اين شادي چيزي است كه متعلق به شماست و ارتباطي با روز ‪ ،‬شب ‪ ،‬جواني ‪ ،‬پيري ‪ ،‬سالمتي يا‬
‫بيماري ندارد ‪ .‬حتي پس از مرگ نيز اين شادي از آن ماست زيرا آن چيزي نيست كه به واسطه ي دنياي بيروني به‬
‫وجود آمده باشد ‪ .‬اين شادي كيفيتي است كه از درون شما مي جوشد ‪ .‬اين شادي ماھيت طبيعي خود شماست‬
‫‪.‬‬

‫سفر دروني سفري است به سوي تنھايي محض ؛ در اين سفر ھيچكس ديگري نمي تواند شما را ھمراھي كند ‪.‬‬
‫شما ھرگز نمي توانيد ھسته ي مركزي وجود خود را با كس ديگري سھيم باشيد ‪ ،‬حتي عزيز ترين فرد در زندگي‬
‫تان ‪ .‬ھنگامي كه شما به درون مي رويد تمام ارتباط خود با دنياي بيرون را قطع مي كنيد ‪ .‬در واقع در اين زمان دنياي‬
‫بيرون براي شما ناپديد مي شود ‪.‬‬

‫عارفان حقيقي جھان را تنھا يك » سراب « خوانده اند ‪ ،‬نه به اين علت كه واقعاً وجود ندارد بلكه به اين دليل كه براي‬
‫مراقبه كنندگاني كه به دنياي درون سفر مي كنند دنياي بيرون محو و ناپديد مي شود ‪ .‬سكوت دنياي درون به اندازه‬
‫اي ژرف و عميق است كه ھيچ سر و صدايي نمي تواند به آن نفوذ كند ‪ .‬تنھايي مديتيشن به اندازه اي عميق است‬
‫كه ورود به آن واقعاً شھامت و جرأت مي طلبد ‪ .‬ولي از ھمين تنھايي است كه سرور پديدار مي شود و از ھمين‬
‫تنھايي است كه خداوند درك و تجربه مي شود ‪ .‬ھيچ راه ديگري وجود ندارد و ھرگز وجود نداشته است ‪ .‬تنھايي‬
‫خود را جشن بگيريد ‪ ،‬فضاي پاك و خالص درون خود را جشن بگيريد و به اين صورت نوايي بسيار خوشايند از قلب‬
‫شما ب خواھد خاست ‪ .‬اين نوا ‪ ،‬نواي آگاھي و مديتيشن است ‪ .‬آواز پرنده اي است كه در دوردست مي خواند ‪.‬‬
‫ھنگامي كه اين پرنده مي خواند منظورش شخص خاصي نيست ‪ ،‬او مي خواند زيرا قلبش ماالمال از آواز است ؛ ابر‬
‫مي بارد زيرا پر است از باران ‪ ،‬گلبرگھاي گلھا باز مي شوند و ھوا را عطر آگين مي كنند زيرا آكنده از بوي خوشند ‪...‬‬
‫ولي ھرگز منظور آنھا شخص خاصي نيست ‪.‬‬
‫اجازه دھيد تنھايي شما به يك رقص تبديل شود ‪.‬‬

‫خود واقعي تان‬

‫مديتيشن چيزي نيست مگر وسيله اي براي آگاه كردن شما از خود واقعي تان – كه توسط شما خلق نشده و‬
‫كيفيتي است كه شما آن ھستيد ؛ با آن به دنيا آمده ايد و تنھا الزم است دوباره آن را كشف كنيد ‪ .‬ھنگامي كه‬
‫انسان خود واقعي اش را كشف كند ديگر ھيچكس نمي تواند او را استعمار كند و از او بھره برداري نمايد ‪ ،‬ديگر‬
‫كسي نمي تواند به او دستور دھد و او مطاع محض باشد ‪ .‬در صورتي كه انسان خود واقعي اش را كشف كند ‪ ،‬بر‬
‫اساس نور دروني خودش زندگي مي كند و زندگي او زيبايي غير قابل تصوري خواھد داشت ‪.‬‬

‫آنطور كه من مي بينم ھمه در موقعيتھاي اشتباه قرار دارند ‪ .‬كسي كه مي توانسته يك پزشك موفق باشد ھم‬
‫اكنون نقاش است و كسي كه قابليت آن را داشته كه نقاش خوبي باشد حاال يك پزشك است ‪ .‬به ھمين علت كل‬
‫جامعه دچار ھرج و مرج شده است ‪ .‬علت اصلي اين است كه ھر كس توسط ديگران ھدايت و راھبري شده است و‬
‫ھيچكس به واسطه ي بينش دروني خودش مسير زندگي اش را انتخاب نكرده است ‪.‬‬

‫مديتيشن به شما كمك مي كند بينش دروني خود را وسعت و قدرت ببخشيد ‪ .‬ھنگامي كه چنين اتفاقي مي افتد‬
‫كامال ً آگاه خواھيد شد كه » چه چيز « شما را راضي و به شما كمك مي كند تا شكوفا گرديد ‪ .‬اين چيز ھرچه باشد‬
‫براي افراد مختلف متفاوت است زيرا ھركس موجودي كامال ً منحصر به فرد است ‪.‬‬

‫دانش مديتيشن‬

‫شيوه ھاي مختلف مديتيشن‬

‫تكنيك ھاي مختلف مديتيشن به علت استوار بودن بر پايه ھاي علمي مي توانند كمك شاياني به ما بكنند ‪ .‬با‬
‫استفاده از اين تكنيكھا از حيران شدن و سردرگمي نجات پيدا مي كنيد و در صورتي كه از اين تكنيكھا آگاھي نداشته‬
‫باشيد ‪ ،‬براي رسيدن به مقصد سفري طاقت فرسا و طوالني خواھيد داشت ‪.‬‬

‫با كمك يك استاد و با استفاده از اين تكنيكھا زمان و انرژي زيادي را ذخيره خواھيد كرد ‪ .‬گاھي اوقات فقط در طي‬
‫چند ثانيه ممكن است به پيشرفتي نائل شويد كه رسيدن به آن در صورت عدم به كار بستن رھنمودھاي استاد ‪،‬‬
‫عمرھا به طول انجامد ‪ .‬در صورتي كه از تكنيك مناسب و درستي استفاده كنيد ‪ ،‬پيشرفت شما بسيار گسترده تر و‬
‫با شتاب تر از حد تصورتان خواھد بود ‪ .‬اين تكنيكھا ھزاران سال است كه به كار گرفته مي شوند ‪ .‬آنھا توسط يك نفر‬
‫ابداع نشده اند ‪ ،‬بلكه توسط افراد مختلف و به مرور زمان كشف و متكامل شده اند ‪.‬‬

‫تك تك شما مطمئناً به مقصد مي رسيد زيرا انرژي حيات در وجود شما در صورتي كه مانعي بر سر راھش نباشد به‬
‫سوي واالترين قله ھا پيش مي رود ‪ .‬حتي بدون كمك ھيچ فرد ديگري نيز ھر يك از شما باالخره به مقصد خواھيد‬
‫رسيد ولي در اين صورت الزم است راھي بسيار طوالني را بپيماييد و اين سفر بسيار طاقت فرسا خسته كننده‬
‫خواھد بود ‪.‬‬

‫تمامي اين تكنيكھا مي توانند به شما ياري برسانند ولي دقت داشته باشيد كه آنھا خود مديتيشن نيستند ‪ ،‬بلكه در‬
‫واقع تيرھايي ھستند كه در تاريكي انداخته مي شوند ‪.‬‬
‫ناگھان روزي ھنگامي كه در حال انجام كاري ھستيد ‪ ،‬متوجه خواھيد شد كه تنھا يك نظاره گر ھستيد ‪ .‬ھنگام‬
‫انجام يك مديتيشن ‪ ،‬ناگھان روزي فرا مي رسد كه مديتيشن انجام مي شود ‪ ،‬ولي شخصي كه آن را انجام مي‬
‫دھد ديگر شما نيستيد ‪ .‬در آن زمان شما ساكت و آرام و تنھا يك نظاره گر ھستيد ‪ ،‬تنھا در آن لحظه است كه‬
‫مديتيشن حقيقتاً اتفاق افتاده است ‪ .‬در آن لحظه آن تكنيك خاص ديگر نه مانعي براي شما خواھد بود و نه مي تواند‬
‫به شما كمكي بيش از اين بكند ‪ .‬مي توانيد از اين تكنيك در صورت عالقه باز ھم استفاده كنيد ‪ .‬درست مثل يك‬
‫تمرين ولي ديگر نيازي به آن نداريد – زيرا مديتيشن حقيقي خود اتفاق افتاده است ‪.‬‬

‫مراقبه كردن يعني نظاره گر بودن ‪ .‬خود مديتيشن به ھيچ وجه در يك تكنيك خاص نمي گنجد ! ممكن است اين نكته‬
‫باعث سردرگمي شما شود كه چرا با وجود اينكه مديتيشن در يك تكنيك خاص نمي گنجد ‪ ،‬من از شما مي خواھم‬
‫كه از اين تكنيكھاي مختلف استفاده كنيد ‪.‬‬

‫در مرحله ي نھايي مديتيشن يك درك و آگاھي است ‪ .‬ولي براي رسيدن به اين مرحله كه بسيار دور از شما قرار‬
‫دارد نياز به تكنيكھاي مختلف داريد ؛ اين مرحله به صورت پنھان در ھمه ي شما وجود دارد ولي در عين حال بسيار‬
‫دور از شماست ‪ .‬با اين وجود حتي دقيقاً در ھمين لحظه نيز مي توانيد به آن دست يابيد ‪ .‬ولي به علت عملكرد‬
‫ذھنتان دسترسي به اين آگاھي ناب ممكن ‪ .‬در عين حال غير ممكن است ‪ .‬تكنيكھاي مختلف باعث ايجاد پلي بر‬
‫روي اين شكاف خواھند شد ‪.‬‬

‫بنابراين در ابتدا اين تكنيكھا مديتيشن ھستند ‪ ،‬ولي در پايان مسخره به نظر مي رسند زيرا ديگر اين تكنيكھا‬
‫مديتيشن نيستند ‪.‬‬

‫مديتيشن كيفيتي كامال ً متفاوت از » بودن « است ‪ .‬مديتيشن با ھيچ چيز ھيچ كاري ندارد ‪.‬‬

‫با تالش كردن شروع كنيد‬

‫تكنيكھاي مديتيشن به نوعي انجام دادن كاري است زيرا در اين تكنيكھا به شما توصيه مي شود اعمال خاصي را‬
‫انجام دھيد – حتي انجام دادن مديتيشن نيز انجام دادن نوعي كار است ‪ ،‬حتي در سكوت نشستن نيز به نوعي‬
‫انجام دادن كاري است و حتي انجام ندادن ھيچ كار نيز خود نوعي فعاليت است ‪ .‬بنابراين به طريقي مصنوعي‬
‫تمامي تكنيكھاي مديتيشن نوعي فعاليت است ولي در عين حال اگر عميق تر بنگريم و در اين تكنيكھا موفق شويم‬
‫خواھيم توانست به » بي عملي « برسيم ‪.‬‬

‫فقط در ابتداي كار است كه انجام اين تكنيكھا نوعي تالش كردن به نظر مي رسد ولي اگر در آنھا موفق شويد اين‬
‫سعي و تالش ناپدي خواھد شد و گونه اي » بي تالشي « و » خود به خودي « پديد مي آيد ‪ .‬در صورتي كه در اين‬
‫تكنيكھا موفق شويد ديگر ھيچ نيازي به ھيچ تالشي از طرف شما نخواھد بود ؛ درست مانند نفس كشيدن كه نياز‬
‫به تالش كردن ندارد ‪ .‬ولي در ابتدا الزم است كوشش كنيد زيرا ذھن قادر نيست كاري انجام دھد كه ھمراه با تالش‬
‫كردن نباشد ‪.‬‬

‫در آيين » ذن « كه توصيه ي فراواني بر » بي تالشي « شده است ‪ ،‬استادان به سالكان سفارش مي كنند ‪ » :‬فقط‬
‫بنشينيد بدون اينكه كاري انجام دھيد « و سالكان براي انجام آن تالش مي كنند ‪ .‬البته غير از تالش كردن چه كار‬
‫ديگري مي توان كرد ؟!‬

‫در ابتدا بايد سعي كرد ‪ ،‬ولي فقط ابتداي راه است كه چنين است ‪ ،‬بايد دائماً اين نكته را در خاطر داشته باشيد كه‬
‫الزم است از مرحله ي كوشش كردن فراتر برويد ‪ .‬بايد لحظه اي فرا برسد كه ديگر شما ھيچ كاري درباره ي‬
‫مديتيشن انجام نمي دھيد ؛ و ناگھان چنين لحظه اي رخ مي دھد ‪ .‬در چنين لحظه اي شما ھيچ كاري انجام نمي‬
‫دھيد و تنھا كامال ً ھوشيار و آگاه ھستيد ‪.‬‬

‫تمامي تكنيكھا به شما كمك مي كنند تا به اين لحظه ي » بي عملي « برسيد ‪ .‬تغيير ‪ ،‬تحول و درك دروني ھرگز از‬
‫طريق تالش كردن به دست نمي آيد زيرا تالش كردن نوعي تنش است ‪ .‬با كوشش كردن انسان نمي تواند به طور‬
‫كامل در آرامش و راحتي قرار بگيرد ؛ زيرا تالش به نوعي مانع آرامش است ‪ .‬با داشتن چنين پيش زمينه اي در ذھن‬
‫خود خواھيد توانست به تدريج تالش كردن را رھا كنيد‬
‫اين تكنيكھا ساده ھستند‬

‫چيزھاي ساده خيلي براي ذھن ما جذابيت ندارند ‪ .‬اگر تكنيكھاي مديتيشن خيلي ساده باشند ممكن است به نظر‬
‫مسخره بيايند ‪ .‬ممكن است ذھنتان به شما بگويد ‪ » :‬اين شيوه ھاي ساده نمي توانند به شما كمكي بكنند ‪ .‬اين‬
‫شيوه ھا بسيار ساده ھستند و براي رسيدن به مقامات معنوي چگونه چنين تكنيكھاي ساده اي مي توانند به شما‬
‫ياري برسانند ؟ «‬

‫يك نكته را ھميشه در نظر داشته باشيد – نفس ھميشه عالقمند به موارد سخت و پيچيده است زيرا تنھا در اين‬
‫موارد است كه درگيري و چالش وجود دارد و نفس اجازه ي عرض اندام پيدا مي كند و در صورتي كه بتوانيد بر اين‬
‫پيچيدگي چيره شويد ‪ ،‬احساس غرور و رضايت مي كند ‪ .‬نفس ھرگز عالقه اي به موارد ساده و معمولي ندارد ‪ .‬اگر‬
‫دوست داريد براي نفس خود چالش به وجود آوريد ‪ ،‬آن را مشغول چيزي پيچيده كنيد ‪ .‬ھر چه كاري كه مي كنيد‬
‫مشكلتر و پيچيده تر باشد ‪ ،‬نفس شما احساس آسايش بيشتري خواھد كرد ‪.‬‬

‫به دليل سادگي ‪ ،‬اين تكنيكھا ھيچ گونه جذابيتي براي ذھنتان ندارند ‪ .‬اين نكته را به خاطر داشته باشيد كه ھر‬
‫آنچه براي نفس شما خوشايند باشد كمكي به پيشرفت معنوي تان نخواھد كرد ‪.‬‬

‫ابتدا تكنيك را خوب درك كنيد‬

‫يك بار من داستاني را درباره ي يك پزشك پير و با تجربه شنيدم ‪ .‬روزي يكي از ھمكاران اين پزشك به او تلفن كرد و‬
‫از او پرسيد ‪:‬‬

‫‪ -‬يكي از بيماران من در وضعيت بسيار خطرناكي است و من واقعاً نمي دانم چه بكنم ؛ او يك توپ بيليارد را بلعيده و‬
‫تقريباً در حال خفه شدن است ‪ .‬من واقعاً نمي دانم چه كاري از دستم ساخته است ‪.‬‬

‫پزشك پير با خونسردي جواب داد ‪:‬‬

‫‪ -‬خيلي ساده است ‪ ،‬بيمار را با يك پر قلقلك بده ‪.‬‬

‫پس از چند دقيقه پزشك دوم در حالي كه بسيار خوشحال بود دوباره به پزشك پير تلفن زد و گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬راه حل پيشنھادي شما واقعاً عالي و كارساز بود ! بيمار به محض قلقلك دادن شروع به خنديدن كرد و توپ بيليارد‬
‫از دھان او بيرون پريد – ولي براي من خيلي جالب است كه بدانم شما اين تكنيك را از كجا ياد گرفته ايد ؟‬

‫پزشك پير در جواب گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬از ھيچ جا ‪ ،‬خودم آن را درست كردم ‪ .‬شعار من ھميشه اين بوده است كه ‪ » :‬وقتي واقعاً نمي دانيد چكار بكنيد ‪،‬‬
‫ھر كاري از دستتان بر مي آيد انجام دھيد ‪« .‬‬

‫ولي اين شعار اصال ً درباره ي مديتيشن صدق نمي كند ‪ .‬در اين مورد اگر نمي دانيد چه كاري بكنيد ‪ ،‬ھيچ كاري‬
‫نكنيد ‪ .‬ذھن خيلي حساس ‪ ،‬ظريف و در عين حال پيچيده است و اگر نمي دانيد چه بكنيد ‪ ،‬بھتر است ھيچ كاري‬
‫نكنيد زيرا ممكن است با انجام كاري اشتباه مشكالت و پيچيدگيھاي ذھني را بيشتر كنيد ‪.‬‬

‫اكثر افراد اصال ً چيزي درباره ي ذھن نمي دانند ‪ .‬براي آنھا ذھن تنھا يك كلمه است ‪ .‬ذھن پيچيده ترين و در عين حال‬
‫ظريف ترين پديده اي است كه در جھان ھستي وجود دارد و ممكن است با ھر عمل اشتباھي به آن آسيب برسانيد‬
‫و آن را كال ً ضايع كنيد ‪ .‬ممكن است به ذھن آسيبي برسانيد كه به ھيچ وجه قابل جبران و اصالح نباشد ‪.‬‬

‫تكنيكھاي مديتيشن بر دانشي عميق استوارند و در اليه ھاي ژرف با ذھن شما برخورد مي كنند ‪ .‬بنابراين ھميشه‬
‫به ياد داشته باشيد ‪ :‬ھرگز از تكنيكھاي » من در آوردي « استفاده نكنيد و به ھيچ وجه دو تكنيك مختلف را با ھم‬
‫مخلوط نكنيد زيرا ھر يك از اين تكنيكھا در جھتي خاص عمل مي كند و اساس آنھا با ھم متفاوت است ‪ .‬درست‬
‫است كه ھدف و مقصود ھمه ي اين تكنيكھا يكي است ولي به عنوان ابزارھاي مختلف كامال ً با ھم فرق دارند ‪.‬‬
‫گاھي اوقات ممكن است تكنيكھاي مختلف دقيقاً در جھت عكس يكديگر عمل كنند ‪ .‬بنابراين ھرگز دو تكنيك را با ھم‬
‫مخلوط نكنيد و دقيقاً بر اساس آنچه در تكنيك توصيه شده است ‪ ،‬عمل كنيد ‪.‬‬

‫ھرگز اين تكنيكھا را تغيير ندھيد و ھرگز سعي در بھبود آنھا نكنيد – زيرا شما قادر به اين كار نخواھيد بود و ھر‬
‫تغييري باعث شكست شما خواھد شد ‪.‬‬

‫قبل از شروع ھر تكنيك كامال ً آگاه باشيد و آن را خوب درك كنيد ‪ .‬اگر احساس سردرگمي مي كنيد و كامال ً تكنيك را‬
‫متوجه نشده ايد ‪ ،‬بھتر است آن را انجام ندھيد زيرا ھدف ھر شيوه اي ايجاد تحول در درون شماست ‪.‬‬

‫قبل از ھر چيز سعي كنيد خوب تكنيك را متوجه شويد و آن را درك كنيد ‪ .‬بعد از اينكه آن را خوب درك كرديد مطابق آن‬
‫عمل كنيد و شعار آن پزشك پير را فراموش كنيد كه » وقتي نمي دانيد چه بكنيد ‪ ،‬ھر كاري از دستتان بر مي آيد‬
‫انجام دھيد ‪ « .‬وقتي نمي دانيد چه بكنيد ‪ ،‬انجام ندادن كاري سود و صرفه ي بيشتري دارد ‪.‬‬

‫شيوه ي مناسب مؤثر خواھد بود‬

‫ھنگامي كه از تكنيك مناسبي استفاده مي كنيد به سرعت تأثير آن را متوجه خواھيد شد ‪ .‬بنابراين شيوه ھاي‬
‫مختلف را آزمايش كنيد تا شيوه ي متناسب خودتان را بيابيد ‪.‬‬

‫ھنگام برخورد با شيوه ي مناسب چيزي در درون شما منفجر مي شود و درك مي كنيد كه » اين شيوه مناسب من‬
‫است ‪ « .‬ولي به ھر صورت در اين راه بايد سعي و تالش كرد ‪.‬‬

‫من متوجه شده ام كه انسان ھنگامي كه جدي نيست و در حال بازي كردن است داراي ذھني بازتر است ‪ ،‬در‬
‫حالي كه در اوقات جدي ذھن او از گشودگي كمتري برخوردار است ‪ .‬در واقع در اين زمانھا ذھن او كور و بسته است‬
‫‪ .‬بنابراين خيلي جدي با تكنيكھا برخورد نكنيد و خيلي ساده با آنھا » بازي كنيد « ‪.‬‬

‫يكي از شيوه ھا را در نظر بگيريد و حداقل براي مدت سه روز با آن » بازي كنيد « ‪ .‬در صورتي كه پس از اين مدت‬
‫احساس آسايش و آرامش داشتيد و متوجه شديد كه اين تكنيك براي شما متناسب است درباره ي آن جدي تر‬
‫باشيد و شيوه ھاي ديگر را فراموش كنيد و حداقل براي مدت سه ماه انجام آن را با جديت تكرار كنيد ‪.‬‬

‫معجزه ھميشه امكان پذير است ‪ .‬تنھا نكته ي الزم اين است كه تكنيك مورد استفاده بايد متناسب شما باشد ‪ .‬در‬
‫صورتي كه تكنيك مناسبي را دنبال نكنيد ھيچ اتفاق خاصي روي نخواھد داد ‪ .‬حتي اگر تا ابد نيز آن را ادامه دھيد‬
‫اتفاقي نمي افتد ‪ ،‬ولي اگر تكنيك مناسب شما باشد حتي مدت سه دقيقه نيز براي رسيدن به نتيجه ي مورد نظر‬
‫كافي است ‪.‬‬

‫چه زماني مي توان تكنيك را رھا كرد‬

‫تمامي استادان در اين نكته با ھم توافق دارند كه باالخره روزي بايد تكنيك مديتيشن مورد استفاده ي خود را رھا‬
‫كنيد و ھرچه زودتر اين مسأله اتفاق بيفتد بھتر خواھد بود ‪.‬‬

‫بودا اين داستان را بارھا و بارھا براي مريدان خود تعريف كرده بود كه ‪ :‬روزي پنج احمق از روستايي گذر مي كردند ؛‬
‫با ديدن آنھا اھالي روستا تعجب كردند زيرا آنھا قايقي را بر دوش خود حمل مي كردند ‪ .‬اين قايق بسيار بزرگ بود و‬
‫آنھا زير بار آن كامال ً خسته و كوفته شده بودند ‪ .‬اھالي روستا از اين پنج احمق سؤال كردند ‪:‬‬

‫‪ -‬اين چه كاري است كه شما مي كنيد ‪ .‬اين قايق ديگر براي چيست ؟‬

‫پنج احمق در جواب گفتند ‪:‬‬

‫‪ -‬ما نمي توانيم اين قايق را ترك كنيم زيرا به ما كمك كرده است از يك طرف رودخانه به طرف ديگر بياييم ‪ .‬چگونه مي‬
‫توانيم آن را ترك كنيم ؟ اگر اين قايق وجود نداشت ما به ھيج وجه نمي توانستيم از رودخانه گذر كنيم و براي‬
‫ھميشه در طرف ديگر رودخانه باقي مي مانديم ‪ .‬ما ھمگي به اين قايق مديونيم و به عنوان قدرداني آن را ھمه جا‬
‫ھمراه خود مي بريم ‪.‬‬
‫تكنيكھاي مديتيشن تنھا ھنگامي كه شما ناآگاه ھستيد خطرناكند ‪ ،‬در غير اين صورت مي توان خيلي خوب از آنھا‬
‫بھره برد ‪ .‬آيا شما فكر مي كنيد يك قايق خطرناك است ؟ البته اگر بخواھيد به عنوان قدرداني يك قايق را براي تمام‬
‫مدت عمر روي دوشتان به اين طرف و آن طرف حمل كنيد بسيار خطرناك خواھد بود ‪ .‬در غير اين صورت تنھا مي توان‬
‫به عنوان ابزاري از آن بھره جست و سپس آن را ترك كرد ؛ در واقع پس از استفاده ‪ ،‬ديگر به آن نيازي نيست ‪.‬‬
‫ھنگامي كه شما يك تكنيك را رھا مي كنيد ‪ ،‬به طور خود به خود شروع مي كنيد به محكم شدن و جا افتادن در‬
‫وجود خويش ‪.‬‬

‫ماھيت و طبيعت ذھن چسبناك است ‪ .‬ذھن ھميشه شما را عالقمند به چيزي نگاه مي دارد ‪ .‬ھنگامي كه شما به‬
‫چيزي وابسته نيستيد ديگر لزومي ندارد به جايي برويد ؛ ھنگامي كه تمامي راھھا و روشھا را رھا كرده ايد و‬
‫ھنگامي كه تمامي آرزوھا و اميال ناپديد شده اند ‪ ،‬ديگر جايي براي رفتن وجود ندارد ‪ .‬در اين زمان آرامش حقيقي‬
‫خود به خود روي خواھد داد ‪.‬‬

‫گاھي اتفاق مي افتد كه در مديتيشن براي يك لحظه ھمه چيز عالي است و شما در آرامش و سرور كامل ھستيد‬
‫ولي براي لحظه ي بعد شما دوباره به دنبال آرامش ھستيد و نمي دانيد كجا آن را پيدا كنيد ‪.‬‬

‫در ابتدا فقط براي لحظاتي بسيار كوتاه اين آرامش و سرور را تجربه خواھيد كرد ولي به تدريج اين زمان طوالني و‬
‫طوالني تر خواھد شد و سپس آرام آرام براي ھميشه در سرور و آرامش جايگزين مي شويد ‪ .‬قبل از رسيدن به‬
‫چنين حالتي اجازه نداريد تكنيكھا را ترك كنيد زيرا چنين كاري اشتباه است ‪.‬‬

‫ھنگامي كه عميقاً در مديتيشن قرار داريد ‪ ،‬تكنيك را رھا كنيد ‪ .‬با خالص و خالص تر شدن آگاھي ‪ ،‬تكنيك را ترك كنيد‬
‫و ھمه چيز را درباره ي آن فراموش كنيد ‪ .‬در اين زمان فقط » باشيد « ‪.‬‬

‫ولي چنين حالتي در ابتدا فقط براي لحظاتي اتفاق مي افتد ‪ .‬گاھي اوقات ھنگامي كه شما در حال گوش دادن به‬
‫سخنان من ھستيد نيز ممكن است چنين حالتي روي دھد ‪ .‬تنھا براي لحظاتي كوتاه ھمانند يك نسيم ‪ ،‬شما به‬
‫دنياي ديگري سفر مي كنيد ؛ دنياي » بي ذھني « ‪ .‬سپس دوباره تاريكي فرا مي رسد و ذھن با تمام روياھا و‬
‫آرزوھا و حماقتھايش باز مي گردد ‪ .‬براي يك لحظه ابرھا به كناري مي روند و شما موفق مي شويد خورشيد را‬
‫ببينيد ‪ .‬ولي دوباره ابرھا باز مي گردند ؛ ھمه چيز تاريك مي شود و خورشيد ناپديد مي گردد ‪ .‬حاال حتي باور كردن‬
‫اينكه خورشيدي وجود دارد ھم مشكل است ‪ .‬باور كردن آنچه شما چند لحظه قبل چشيديد مشكل است ‪ .‬ذھن‬
‫حتي ممكن است بگويد آن تجسم شما ‪ ،‬يا فقط يك رويا بوده است ‪.‬‬

‫با تمام حماقت ذھن و با وجود ابرھا و تاريكي چنين حالتي براي شما اتفاق افتاد ‪ ،‬شما خورشيد را براي يك لحظه‬
‫ديديد ‪ .‬غير ممكن به نظر مي رسد ‪ .‬فقط در خيال و رويا ممكن است چنين حالتي رخ داده باشد‬

‫تجسم مي تواند به شما كمك كند‬

‫ابتدا بايد بدانيد اصال ً تجسم چيست ‪ .‬اين روزھا تجسم را پديده اي خوب نمي دانند ‪ .‬درست در لحظه اي كه عبارت‬
‫» تجسم كنيد « را مي شنويد ؛ پيش خود فكر مي كنيد كه اين كار اصال ً فايده اي ندارد ؛ من به دنبال چيزي واقعي‬
‫ھستم نه تخيلي ‪ .‬ولي تجسم خود نوعي واقعيت است ‪ ،‬تجسم يك ظرفيت و توان است كه در شما وجود دارد ‪،‬‬
‫شما مي توانيد تجسم كنيد و اين نكته نشان دھنده ي آن است كه شما قابليت اين كار را داريد ‪ .‬اين قابليت واقعي‬
‫است ‪ .‬با ھمين تجسم مي توانيد در زندگي خود چيزھايي را خراب كنيد يا چيزھاي جديدي بيافرينيد و اين كامال ً به‬
‫خودتان بستگي دارد ‪ .‬تجسم بسيار قدرتمند است ‪ .‬در واقع تجسم قدرتي است كه به صورت بالقوه در شما وجود‬
‫دارد ‪.‬‬

‫تجسم عبارت است از وارد شدن عميق به موضوعي ‪ ،‬به شكلي كه آن موضوع به واقعيت تبديل شود ‪.‬‬

‫ممكن است شما درباره ي تكنيكي كه در تبت مورد استفاده قرار مي گيرد چيزھايي شنيده باشيد ‪ .‬اين تكنيك »‬
‫يوگاي گرما « ناميده مي شود ‪ .‬ھنگام شب كه ھوا بسيار سرد است ‪ ،‬ھمه جا يخ بسته است و برف در حال‬
‫باريدن است ‪ ،‬الماي تبتي كامال ً عريان در ھواي باز ايستاده است ‪ .‬دما زير صفر درجه است به طوري كه انسان در‬
‫يان سرما منجمد مي شود ولي الما در حال تمرين يك تكنيك خاص است – او تجسم مي كند كه بدن وي يك ھيمه‬
‫ھيزم آتش گرفته و در حال سوختن است – به اين ترتيب دماي بدنش تا اندازه اي باال مي رود كه در ھواي سرد زير‬
‫صفر درجه شروع به عرق كردن مي كند ‪ .‬او در عالم واقعيت شروع به عرق كردن مي كند در حالي كه در چنين‬
‫وضعيتي بايد جريان خون او به خاطر دماي زير صفر درجه متوقف شود و منجمد گردد ‪ .‬چه اتفاقي مي افتد ؟ اين‬
‫عرق كردن ‪ ،‬واقعي است ‪ ،‬بدن او واقعاً گرم شده است – ولي اين واقعيتي است كه از طريق تجسم و خيال خلق‬
‫شده است ‪.‬‬

‫ھنگامي كه انسان راه و روش ھماھنگ شدن با قوه ي تجسم و تخيل خويش را فرا بگيرد ‪ ،‬بدن او شروع به تبعيت‬
‫خواھد كرد ‪ .‬حتي ھمين حاال نيز شما اعمال بسياري را از طريق قواي تجسم خود انجام مي دھيد ولي از آن‬
‫آگاھي نداريد ‪ .‬بسياري اوقات شما بيماري ھايي را فقط از طريق قواي تجسم خود مي آفرينيد ‪ .‬شما تصور مي كنيد‬
‫كه به فالن بيماري مبتال شده ايد و دائماً به اين تصور ادامه مي دھيد ‪ .‬در اين زمان قابليت ابتال به بيماري را در وجود‬
‫خود افزايش مي دھيد و احتمال اينكه واقعاً به اين بيماري مبتال شويد ھر لحظه افزايش مي بايد و پس از ابتال به‬
‫بيماري متوجه خواھيد شد كه اين بيماري كامال ً واقعي است ولي از طريق تخيل و تجسم به وجود آمده است ‪.‬‬
‫تجسم يك قدرت ‪ ،‬توان يا انرژي است كه ذھن از طريق آن حركت مي كند ‪ .‬و ھنگامي كه ذھن از طريق آن حركت‬
‫مي كند ‪ ،‬بدن نيز از آن تبعيت مي نمايد ‪.‬‬

‫تفاوتي كه ميان » تانترا « و » ھيپنوز غربي « وجود دارد در اين است كه در ھيپنوز عقيده بر اين است كه از طريق‬
‫تجسم و تخيل مي توان موارد جديدي را خلق كرد در حالي كه در آيين تانترا اعتقاد بر اين است كه شما چيزي را‬
‫خلق نمي كنيد – بلكه از طريق تجسم شروع به ھماھنگ شدن با پديده اي كه از قبل در شما وجود داشته است‬
‫مي كنيد ‪.‬‬

‫توصيه ھايي براي تازه كاران در مديتيشن‬

‫فضاي كافي‬

‫ھنگامي كه تصميم به مديتيشن مي گيريد ‪ ،‬گوشي تلفن را قطع كنيد و سعي كنيد در زمان و مكاني اين كار را‬
‫انجام دھيد كه كمترين مزاحمت برايتان ايجاد شود ‪.‬‬

‫ھنگامي كه وارد اتاق مديتيشن مي شويد كفشھاي خود را از پا درآوريد زيرا بر روي زميني مقدس قدم مي گذاريد ‪.‬‬
‫در واقع نه تنھا الزم است كفشھاي خود را از پا در آوريد و بيرون اتاق قرار دھيد بلكه ھر آنچه باعث مشغوليت ذھني‬
‫شما مي شود را نيز بيرون از اتاق بگذاريد و رھا ‪ ،‬آزاد و سبك وارد اتاق مراقبه شويد ‪.‬‬

‫از بيست و چھار ساعت شبانه روز ‪ ،‬بيست و سه ساعت را وقف كارھا ‪،‬افكار و آرزوھاي خود كنيد و تنھا يك ساعت‬
‫را براي پرداختن به خود اختصاص دھيد ‪ .‬خيلي جالب است كه در نھايت متوجه خواھيد شد كه ھمين يك ساعت‬
‫زمان واقعي زندگي كردن شما بوده و آن بيست و سه ساعت زماني بوده كه به ھدر رفته است ‪.‬‬

‫مكان مناسب‬

‫الزم است براي مديتيشن مكاني را انتخاب كنيد كه باعث تقويت كيفيت مديتيشن در شما شود ‪ .‬براي مثال‬
‫نشستن زير يك درخت براي مديتيشن بسيار مناسب و بھتر از رفتن به سينما يا ايستگاه راه آھن براي اين كار است‬
‫‪ .‬رفتن به طبيعت ‪ ،‬كوھستان يا كنار رودخانه ‪ ،‬يعني جايي كه سرشار از حيات و زندگي است ‪ ،‬بسيار سودمند‬
‫خواھد بود ‪ .‬درختان در مديتيشن دائمي قرار دارند ولي از اين نكته آگاھي ندارند ‪ .‬توصيه ي من به شما اين نيست‬
‫كه تبديل به يك درخت شويد بلكه دوست دارم به يك بودا تبديل شويد ‪ .‬يك بودا در يك مورد با يك درخت مشترك‬
‫است ؛ او به سر سبزي و پري يك درخت است و درست ھمانند يك درخت ھميشه در حال جشن و سرور است‬
‫البته با اين تفاوت كه درخت به صورت نا آگاه در اين حالت قرار دارد ولي يك بودا كامال ً آگاھانه چنين كيفيتي را تجربه‬
‫مي كند و اين تفاوتي است بسيار بزرگ ؛ تفاوتي از زمين تا آسمان ‪ .‬بھتر است كنار درختي بنشينيد كه پرندگان بر‬
‫روي آن در حال آواز خواندن ھستند و رودخانه اي در كنار آن در حال گذر كردن است و صداي آن نيز گوش را نوازش‬
‫مي دھد يا كنار آبشاري كه نواي موسيقي زيباي آن انسان را مدھوش مي كند ‪...‬‬
‫مكاني را پيدا كنيد كه در آن طبيعت ھنوز بكر و دست نخورده باقي مانده است ‪ .‬در صورتي كه امكان دسترسي به‬
‫چنين جايي نداريد درھا را ببنديد و در اتاق خود باقي بمانيد ‪ .‬اگر اين امكان برايتان وجود دارد ‪ ،‬اتاقي را مختص‬
‫مديتيشن در نظر بگيريد ‪ .‬حتي اگر نمي توانيد اتاقي را كامال ً براي اين كار اختصاص دھيد گوشه ي كوچكي كافي‬
‫است ‪ .‬تنھا الزم است كه حتي االمكان محل ثابتي را براي اين كار در نظر بگيريد ‪ .‬ھر عملي كه انسان انجام مي‬
‫دھد نوعي خاص از امواج را توليد مي كند ‪ .‬ھنگامي كه شما به طور دائم در يك مكان به مديتيشن بپردازيد ‪ ،‬آن‬
‫مكان خاص امواج مديتيشن را به خود جذب مي كند ‪ .‬ھر روز كه شما در اين محل ثابت به مديتيشن مي پردازيد ‪،‬‬
‫امواج خاص مديتيشن شما جذب اين محل مي شود و سپس روز بعد ھنگامي كه دوباره به مديتيشن مي نشينيد ‪،‬‬
‫اين امواج جذب شده در محل بر شما منعكس مي گردند و بدين ترتيب در عميق تر شدن مراقبه تان به شما ياري‬
‫مي رسانند ‪.‬‬

‫ھنگامي كه شخصي در مديتيشن پيشرفت كند ‪ ،‬ديگر زمان و مكان براي او اھميتي نخواھد داشت و حتي خواھد‬
‫توانست در سينما يا در ايستگاه راه آھن نيز به سادگي به مديتيشن بپردازد‪ .‬براي مدت پانزده سال من به طور دائم‬
‫به سرتاسر كشور ھندوستان سفر كرده ام و براي مدت طوالني در قطار ‪ ،‬ھواپيما يا در ماشين بوده ام ولي اين‬
‫مسأله برايم ھيچ تفاوتي نداشته و در كيفيت مديتيشن من خللي وارد نكرده است ‪ .‬ھنگامي كه شما كامال ً در‬
‫وجود خود عميق مي شويد ديگر مكان و زمان برايتان تفاوتي نمي كند ‪ ،‬ولي براي افراد تازه كار مسأله كامال ً متفاوت‬
‫است ‪.‬‬

‫ھنگامي كه ريشه ھاي يك درخت به طور عميق در زمين قرار مي گيرند ديگر اھميتي ندارد كه باد بوزد يا باران ببارد ‪.‬‬
‫ولي ھنگامي كه درخت ھنوز به شكل نھال است ‪ ،‬بسيار ظريف و شكننده است و حتي كودكي نيز ممكن است به‬
‫راحتي آن را از خاك بيرون آورد ‪.‬‬

‫راحت باشيد‬

‫وضعيت بدني شما ھنگام انجام مديتيشن بايد به گونه اي باشد كه به سادگي بدن خود را فراموش كنيد ‪ .‬راحتي‬
‫بدن چيست ؟ ھنگامي كه شما بدن خود را فراموش مي كنيد ‪ ،‬كامال ً راحت ھستيد ‪ .‬ھنگامي كه به طور دائمي‬
‫بدن خود را به ياد مي آوريد ‪ ،‬در راحتي و آرامش به سر نمي بريد ‪ .‬بنابراين تفاوتي ندارد كه روي زمين بنشينيد يا‬
‫روي صندلي ‪ ،‬بلكه مھم اين است كه به ھر صورت از لحاظ بدني احساس راحتي و آسايش كنيد ‪ .‬ھنگامي كه بدن‬
‫شما در آرامش و راحتي نباشد ‪ ،‬نخواھيد توانست به اليه ھاي ظريفتر و عميقتر وجود خود وارد شويد و آرامش را در‬
‫اين اليه ھا تجربه كنيد ‪ .‬در صورتي كه نتوانيد در اولين اليه ي وجود خود – يعني اليه ي فيزيكي – آرامشي كسب‬
‫كنيد ‪ ،‬راه براي تمامي اليه ھاي بعدي بسته خواھد بود ‪ .‬اگر مي خواھيد واقعاً شاد و مسرور باشيد الزم است از‬
‫ابتدا شروع كنيد و ابتدايي ترين اليه ‪ ،‬بدن شماست ‪ .‬آرامش و آسايش بدن پيش نياز و پيش شرط چشيدن سرور و‬
‫آرامش دروني است‬

‫پايين آوردن ارزش زن‬

‫" اشو عزيز‪ ،‬در آخرين سخنراني تان از يوديشترا ‪ ،‬دارماراج ‪ ،‬نام برديد ‪ .‬يك شخص غير مذھبي فقط به خاطر اين كه‬
‫ھمسرش را در قمار از دست داد ‪ .‬اما در مورد يكي از پيروانتان چه مي گوييد كه ديوانه ي زن و شراب است ؟ نه‬
‫فقط اين بلكه او آزادانه حشيش و ماري جوانا مصرف مي كند ‪ .‬چه عمل او در پيروي كردن از مذھب ھم برتر از‬
‫يوديشترا است ؟ لطفاً توضيح دھيد" ‪.‬‬

‫پرسش از سوھان بھارتي است ‪ .‬او يك سانياسين جديد است ؛ ھمين چند روز پيش سانياس گرفت ‪ .‬او بايد ذھن‬
‫خيلي خيلي سر سختانه ي ھندي داشته باشد ‪ ،‬عميقاً شرطي شده ‪ .‬حاال ‪ ،‬شرط بندي به روي يك زن در قمار ‪..‬‬
‫و او مي گويد ‪ :‬فقط به خاطر اين كه ھمسرش را در قمار از دست داد ! زن در ھند فقط يك شيئ است ‪ ،‬يك مبل ‪،‬‬
‫بنابراين چه اشتباھي در آن وجود دارد ؟ در واقع ‪ ،‬يوديشترا و برادرانش طوري با آن زن برخورد مي كردند كه گويي او‬
‫يك دارايي است ‪ .‬آنھا پنج برادر بودند و آن پنج نفر زن را تقسيم كرده بودند ؛ آن زن پنج شوھر داشت ‪ .‬تو نمي‬
‫تواني يك نفر را ھمچون دارايي تقسيم كني ‪ .‬اين بسيار وحشتناك است ‪ .‬فكر كن ‪ :‬يك زن توسط پنج مرد تقسيم‬
‫شود ‪ ..‬گويي كه او تكه اي از يك سرزمين است !‬

‫و سپس ‪ ،‬در نھايت ‪ ،‬او را در قمار گرو گذاشت و از دستش داد ‪ .‬مي تواني فكر كني كه يك زن شوھرش را در قمار‬
‫گرو بگذارد ؟ اما چنين داستاني در ھند وجود ندارد ‪ .‬ھرگز نمي تواني آن را درك كني ‪.‬‬

‫شوھر در ھند سوامي ناميده مي شود ‪ ..‬استاد ‪ .‬و ھمسر داسي ناميده مي شود ‪ ..‬خدمتكار ‪ ،‬يك برده ‪ .‬اين‬
‫زشت است ‪ .‬اما ذھن ھندي سوھان بھارتي بايد آسيب ديده باشد وقتي كه من آن را گفتم ‪ ،‬زيرا اين مرد ‪،‬‬
‫يوديشترا ‪ ،‬تصور مي شود يك مرد بزرگ مذھبي است ‪ ،‬يكي از رھبران بزرگ مذھبي ھندو ‪ .‬در نظر من او حتي يك‬
‫انسان نيز نيست ! در مورد چه وجود مذھبي سخن مي گوييد ؟ او حتي يك انسان نيست ‪ ..‬او غير انساني است ‪.‬‬

‫و او مي پرسد ‪ :‬اما در مورد يكي از پيروانتان كه ديوانه ي زن و شراب است ؟‬

‫پس او كامال ً يك انسان است ! ھيچ نا انساني نمي تواند چنين كند ! چه اشتباھي در ديوانه ي زن بودن ھست ؟‬
‫آن طبيعي است ‪.‬‬

‫بله ‪ ،‬فرد مي تواند به وراي آن برود ‪ ،‬اما فقط از طريق آن مي تواند به وراي آن برود ‪.‬‬

‫و ھمه به دنبال نوعي شراب اند ‪ ،‬نوعي مستي آور ‪ ،‬براي به فراموشي سپردن ناراحتي ھا و نا اميدي ھا ‪.‬‬

‫مورارجي دساي سعي مي كند در ھندوستان ممنوعيت ايجاد كند ‪ .‬حال ‪ ،‬او خودش مست قدرت است ‪ .‬آن مستي‬
‫بسيار خطرناك تر از مستي توسط شراب است ‪ ..‬زيرا وقتي الكل مي نوشيد فقط به خودتان آسيب مي زنيد ‪ ،‬نه‬
‫ھيچ كس ديگري ؛ اما زماني كه الكل قدرت را سر مي كشيد به ميليونھا نفر آسيب مي زنيد ‪ .‬اگر شخصي آزادانه‬
‫حشيش و ماري جوانا مصرف كند ‪ ،‬او فقط به خودش آسيب مي زند ‪ .‬بله ‪ ،‬او آسيب مي زند ‪ ،‬اما او فقط به خودش‬
‫آسيب مي زند ‪ .‬آسيب زدن به خودش از حقوق اوليه ي او است ‪ .‬او به تدريج خودش را مي كشد ‪ ،‬اما آن حقوق‬
‫اوليه ي او است ‪ .‬او به كسي آسيب نمي رساند ‪ .‬او سعي نمي كند به زور به تو حشيش يا ماري جوانا بدھد ‪.‬‬

‫حال ‪ ،‬مورارجي دساي سعي مي كند عقيده اش را بر كل كشور تحميل كند ! آن ارباب منشي است ‪ ،‬آن غير‬
‫مذھبي است ‪ . .‬تو كه ھستي كه در زندگي ديگران دخالت كني ؟ ھيچ كس نبايد اين قدر متكبر باشد ‪ .‬تو مي‬
‫تواني احساست را بيان كني ‪ ،‬اما آن نبايد ھمچون يك قانون تحميل شود ‪ .‬من ھم مي دانم كه الكل خوب نيست ‪،‬‬
‫اما تو مي تواني بروي و به مردم آموزش بدھي ‪ ،‬به مردم بگويي كه الكل خوب نيست ‪ .‬ھيچ كس نبايد آن را به زور‬
‫تحميل كند ‪ .‬قانون درست كردن خشونت است ‪ :‬آن به معناي اين است كه حاال پليس پشت آن است ‪ ،‬گلوله ھا‬
‫پشت آن خواھند بود ‪.‬‬

‫قانون درست كردن تو چه معنايي دارد ؟ يعني اين كه تو قادر به ترغيب و تحول مردم نيستي ؛ حال سعي مي كني‬
‫كار ھا را با زور به انجام برساني ‪ ،‬با قدرت و خشونت ‪.‬‬

‫اين غير دموكراتيك است ‪ ،‬اين كامال ً غير دموكراتيك است ‪.‬‬

‫ھر زمان ھر كسي كه به سمت قدرت برود ‪ ،‬يك مست است !‬

‫من نمي گويم مردم بايد الكل و حشيش مصرف كنند ‪ ،‬بلكه مي گويم كه آن از حقوق اوليه ي ھر كسي است ‪ .‬فرد‬
‫حداقل اجازه ي يك كار را دارد ‪ :‬آسيب رساندن به خود ‪ ..‬اگر خودش بخواھد ‪ .‬اگر تصميم بگيرد كه اين راه را برود ‪ .‬به‬
‫ھيچ كس ديگري مربوط نيست ‪.‬‬

‫بنابراين اگر بپرسي كه ‪ :‬اين چه مذھب متعالي است كه پيرو تو دنبال مي كند ؟ من خواھم گفت كه او بھتر از‬
‫يوديشترا است ‪ ..‬حداقل او زنش را در قمار گرو نگذاشته است ‪ .‬او شايد خودش را گرو بگذارد ‪ ،‬او شايد احمق باشد‬
‫‪ ،‬اما نمي توانم بگويم كه كس ديگري را آزرده است ‪ .‬يوديشترا ھيچ احترامي براي زن قائل نيست ‪ .‬و اگر تو ھيچ‬
‫احترامي قائل نيستي ‪ ،‬چگونه عشق خواھي ورزيد ؟ عشق و احترام با ھم اند ‪.‬‬

‫وانمود نكن كه احترامي براي زن ات قائل نيستي اما دوستش داري ‪ .‬اگر احترام قائل ھستي ‪ ،‬تنھا آنگاه عاشقي ‪.‬‬
‫اگر احترامي قائل نيستي ‪ ،‬فقط از او بھره برداري مي كني ؛ رابطه ي تو از روي شھوت است نه از روي عشق ‪.‬‬
‫يوديشترا از آن زن فقط بھره برداري كرده است ‪ .‬فقط به كار او فكر كن ‪ ،‬عقيده اي وحشتناك ‪ ..‬مثل يك شئ ‪ .‬او‬
‫ھمچون يك شئ بھره كشي مي شد ‪ .‬و او زنش را ھمچون يك شئ گرو گذاشت و آن چه كه اتفاق افتاد اين بود‬
‫كه زنش را از دست داد ‪.‬‬

‫ديگراني كه بازي را بردند بالفاصله سعي كردند لباسھاي آن زن را درآورند ‪ .‬و يوديشترا و برادرانش آنجا در سكوت‬
‫نشسته بودند و نگاه مي كردند ‪ :‬حاال تو نمي تواني كاري بكني ‪ ..‬حال آن زن دارايي شخص ديگري است ‪ .‬ھر‬
‫كاري كه بخواھند مي توانند بكنند ‪.‬‬

‫چه نوع احترامي ؟ چه نوع عشقي ؟ آن زشت است ‪ .‬غير مذھبي است ‪ .‬غير انساني است ‪.‬‬

‫و به باد بسپار ‪ ،‬و من نمي گويم كه پيرو من ‪ ...‬و من نمي دانم كه اين پيرو كيست ‪ .‬شايد آن ساخته پرداخته ي‬
‫ذھن تو باشد ‪ .‬اگر او اين كار ھا را مي كند ‪ ،‬كار خيلي خوبي نمي كند ‪ ،‬اما اگر تو ھنوز او را با يوديشترا مقايسه‬
‫مي كني ‪ ،‬او بسيار بھتر است ‪ ..‬فقط به خودش آسيب مي زند ‪.‬‬

‫زن ھم پايه ي مرد است ‪ .‬اما براي ذھن ھندي بسيار سخت است كه اين ھم پايه بودن با زن را بپذيرد ‪ .‬بسياري از‬
‫اين به اصطالح قديسان ھندي در طول ھزاران سال زن را محكوم كرده اند ‪ ،‬با واژگاني غير قابل باور ‪ ،‬به طوري كه به‬
‫نظر نمي رسد ھيچ فھم و شعوري و ھيچ عشق و دلسوزي اي در اين افراد وجود داشته باشد ‪.‬‬

‫قديسان ھندي گفته اند كه زن دروازه ي جھنم است ‪ .‬زن دروازه ي جھنم نيست ؛ آن به تو مربوط است ‪ .‬او مي‬
‫تواند دروازه اي به جھنم باشد اگر كه تو تصميم بگيري كه به جھنم بروي ‪ ،‬و او مي تواند دروازه اي به بھشت باشد‬
‫اگر كه تو بخواھي به بھشت بروي ‪.‬‬

‫و فراموش نكن كه ھمان براي تو نيز صادق است ‪ .‬فقط مردان نيستند كه به جھنم مي روند ‪ ..‬پس زنان به كجا‬
‫خواھند رفت ؟ و چگونه خواھند رفت ‪ ،‬زيرا آنھا دروازه اي نخواھند يافت ؟ مردان بايد وظيفه ي دروازه بودن را براي‬
‫آنان نيز ايفا كنند ‪.‬‬

‫ھيچ كس دروازه ي جھنم و بھشت نيست ‪ .‬تو بھشت و جھنم خود را خلق مي كني ‪ .‬اما اين به اصطالح قديسان‬
‫بسيار از زن مي ترسند ‪ ..‬ترس آنھا در محكوميت شان نمايان است ‪.‬‬

‫من داستاني در مورد ربيع شنيده ام ‪ ،‬در شھر مشھور و محكوم سودوم ‪ ،‬او از ھر گوشه و خيابان شھر ھر روز فرياد‬
‫مي زد كه ‪ :‬از گناھانتان دست بكشيد ! اين كار را نكنيد ! آن كار را نكنيد ! از سكس اجتناب كنيد ‪ ،‬از اين اجتناب‬
‫كنبد ‪ ،‬از آن اجتناب كنبد ‪ ...‬براي سالھا ‪.‬‬

‫يك روز يكي از مريدان ربيع پرسيد ‪ :‬تو ھرگز خسته نشده اي ؟ ھيچ كس به تو گوش نمي دھد ‪ ،‬ھيچ كس ھرگز‬
‫توجھي به تو نكرده است ‪ ،‬اما تو ھمچنان مدام در گوشه كنار شھر فرياد مي زني ‪ .‬مردم از دست تو خسته شده‬
‫اند اما تو خسته نشده اي ؟ اين انرژي را از كجا مي آوري ؟ ھنوز فكر مي كني ‪ ،‬ھنوز اميدواري كه اين گناھكاران را‬
‫متحول كني ؟‬

‫او گفت ‪ :‬از چه حرف مي زني ؟ من نگران آنھا نيستم ‪ .‬با فرياد سر دادن در مقابل آنھا ‪ ،‬حداقل مي توانم خودم را‬
‫حفظ كنم ‪ .‬اگر فرياد نزنم ‪ ،‬اين امكان وجود دارد كه مثل آنھا شوم ‪ .‬من شروع خواھم كرد به انجام دادن كارھايي كه‬
‫آنھا مي كنند ‪ ..‬آن ترس وجود دارد ‪ .‬بنابراين فرياد مي زنم ! ھر چه بيشتر فرياد بزنم ‪ ،‬بيشتر متقاعد مي شوم ‪ .‬من‬
‫نگران اين نيستم كه آنھا متقاعد مي شوند يا نه ‪ .‬بيشتر فرياد بزنم ‪ ،‬بيشتر متقاعد مي شوم كه بر راه درست قرار‬
‫گرفته ام ‪ .‬و مي توانم به آساني سركوب كنم ‪ ..‬آن آرزوھا در من نيز ھستند ‪ .‬و اگر چيزي در برابر آنھا نگويم ‪ ،‬ھر‬
‫امكاني وجود دارد كه من نيز ھمچون آنان شوم ‪.‬‬
‫آن به اصطالح قديسان شما كه عليه زن حرف زده اند ترسو ھستند ‪ .‬مي دانند كه اگر حرف نزنند ‪ ،‬اگر محكوم نكنند‬
‫‪ ،‬آنھا نيز به درون ھمان نوع رابطه با زنان فرو خواھند غلتيد ‪ .‬آنھا از اميالشان مي ترسند ‪ ،‬آنھا از نيروي جنسي‬
‫شان مي ترسند ‪ .‬با محكوم كردن زنان به سادگي اتمسفري به دور خود ايجاد مي كنند ‪ ،‬آنھا فقط تالش مي كنند تا‬
‫نيروي جنسي شان را سركوب كنند و نه ھيچ چيز ديگر ‪.‬‬

‫اما ذھن ھندي بسيار معتاد اين مساله شده است ‪ ..‬به ھمين دليل است كه چنين پرسشي مي كني ‪:‬‬

‫در آخرين سخنراني تان از يوديشترا ‪ ،‬دارماراج ‪ ،‬نام برديد ‪ .‬يك شخص غير مذھبي فقط به خاطر اين كه ھمسرش را‬
‫در قمار از دست داد ‪.‬‬

‫حال ‪ ،‬سوھان بھاراتي نبايد با ھمسرش رفتار انساني داشته باشد ‪ .‬چگونه مي تواند با ھمسرش رفتار محترمانه‬
‫داشته باشد در حالي كه اين عقيده را دارد ؟ عميقاً به پرسش ات نگاه كن ‪ .‬اگر نتواني به زن احترام بگذاري ‪ ،‬نمي‬
‫تواني به كس ديگري احترام بگذار ي ‪ ..‬زيرا شما از طريق زنان آمده ايد ‪ .‬زني كه براي ‪ 9‬ماه مادر تو بوده است ‪،‬‬
‫سپس مراقب تو بوده است ‪ ،‬سالھا عاشق تو بوده است ‪ .‬و باز دوباره ‪ ..‬تو نمي تواني بدون يك زن زندگي كني ‪ .‬او‬
‫مايه ي تسلي تو است ‪ ،‬گرماي تو است ‪ .‬زندگي خيلي سرد است ؛ زن گرماي تو مي شود ‪ .‬زندگي بسيار بسيار‬
‫رياضي وار است ؛ زن شعر تو مي شود ‪ .‬او به زندگي ات بركت مي دھد ‪ .‬او از تو مراقبت مي كند ‪ .‬به تو عشق‬
‫مي ورزد ‪.‬‬

‫و تو مي گويي ‪ .. :‬فقط به خاطر اين كه ھمسرش را در قمار از دست داد ؟‬

‫او بايد مردي بدون قلب بوده باشد ‪ .‬به جاي قلب ‪ ،‬بايد يك سنگ سخت آنجا بوده باشد‬

‫بي حوصلگي‬

‫"اشو عزيز‪ ،‬بي حوصلگي دقيقاً چيست ؟ اگر كاري انجام ندھم ‪ ،‬حتي كاري غير ضروري ‪ ،‬وحشتي از راه مي رسد ‪،‬‬
‫ترسي بزرگ ‪ .‬علل اين جنون جنبش و حركت چيست ؟ چرا احساس ناراحتي مي كنم ؟ سرخوردگي ناشي از اين‬
‫كسالت زماني افزايش مي يابد كه با خود فكر مي كنم كه بايد با اين جنون بي معني چه بكنم ‪" .‬‬

‫آبا ‪ ،‬بي حوصلگي يكي از مھمترين چيزھا در زندگي انساني است ‪ .‬فقط انسان قادر به بي حوصلگي است ؛ ھيچ‬
‫حيوان ديگري نمي تواند بي حوصله باشد ‪ .‬بي حوصلگي فقط زماني وجود دارد كه ذھن شروع به نزديك شدن به‬
‫روشن بيني مي كند ‪ .‬بي حوصلگي قطب مخالف روشن بيني است ‪ .‬حيوانات نمي توانند روشن بين شوند ‪ ،‬از اين‬
‫رو آنان ھمچنين نمي توانند بي حوصله شوند ‪.‬‬

‫بي حوصلگي به سادگي نشان دھنده ي آن است كه تو از بيھودگي زندگي آگاه شده اي ‪ ،‬زندگي چرخش دائم‬
‫چرخ است ‪ .‬تو قبال ً تمام اين كارھا را انجام داده اي ‪ ..‬ھيچ اتفاقي روي نداده است ‪ .‬تو قبال ً تمام اين سفرھا را رفته‬
‫اي ‪ ..‬ھيچ چيز از آن نيامده است ‪ .‬بي حوصلگي اولين نشانه ي اين است كه فھم عميقي در مورد بيھودگي و بي‬
‫معنايي زندگي و راھھاي آن ‪ ،‬در تو به وجود آمده است ‪.‬‬

‫حال ‪ ،‬تو مي تواني به دو شيوه در برابر بي حوصلگي واكنش نشان بدھي ‪ .‬يك چيزي است كه معموال ً روي مي‬
‫دھد ‪ :‬فرار كردن از آن ‪ ،‬دوري از آن ‪ ،‬چشم در چشم آن ندوختن ‪ ،‬برخورد نكردن با آن ‪ .‬و دوم مواجه شدن با‬
‫چيزھايي كه تو را دربر گرفته اند ‪ ،‬چيزھايي كه مي توانند تو را دل مشغول نگه دارند ؛ چيزھايي كه تو را از واقعيت‬
‫زندگي دور نگه مي دارند كه ديگر دوباره آمدن بي حوصلگي را ھرگز نبيني ‪.‬‬

‫به ھمين دليل است كه مردم الكل را اختراع كرده اند ‪ ،‬مواد مخدر ‪ .‬اينھا راھھايي براي فرار از بي حوصلگي اند ‪ .‬اما‬
‫تو نمي تواني واقعاً فرار بكني ؛ فقط مي تواني براي مدتي دوري كني ‪ .‬دوباره و دوباره بي حوصلگي خواھد آمد ‪ .‬و‬
‫دوباره و دوباره شديد تر خواھد شد ‪ .‬تو مي تواني به سكس روي بياوري ‪ ،‬به خوردن زياد ‪ ،‬به موسيقي ‪ ..‬به ھزار و‬
‫يك شيوه مي تواني فرار كني ‪ .‬آن بخشي از رشد انساني است ‪ .‬بايد با آن رو به رو شد ‪.‬‬

‫راه ديگر رو به رو شدن با آن است ‪ ،‬مراقبه بر آن است ‪ ،‬ھمراه بودن با آن است ‪ ،‬آن بودن است ‪ .‬اين ھمان كاري‬
‫است كه بودا زير درخت بودھي انجام داد ‪ ...‬اين ھمان كاري است كه اھالي ذن قرنھا انجام داده اند ‪.‬‬

‫مديتيشن دقيقاً چيست ؟ رو به رو شدن با بي حوصلگي مديتيشن است ‪ .‬يك مراقبه گر چه كاري انجام مي دھد ؟‬
‫ساكت نشستن ‪ ،‬نگريستن به ناف خود ‪ ،‬يا تماشاي تنفس ‪ ،‬تو فكر مي كني با اين چيزھا سرگرم شود ؟ او به‬
‫شدن بي حوصله است ! به ھمين دليل است كه استاد ذن با عصا حركت مي كند ‪ ..‬زيرا آن مردم بي حوصله به‬
‫درون خواب شيرجه مي روند ‪ .‬مفر ديگري وجودي ندارد ‪ ،‬بنابراين فقط يك مفر باقي مي ماند ‪ :‬حداقل آنھا مي توانند‬
‫بخوابند ‪ .‬نمي توانند فرار كنند ‪ .‬آنھا خودشان با پاي خودشان مريد استاد ذن شده اند ‪ ..‬نمي توانند فرار كنند ‪ .‬اما‬
‫يك مفر ھميشه وجود دارد ‪ :‬تو مي تواني بخوابي ‪ .‬آنگاه ھمه چيز را درباره اش از ياد مي بري ‪ .‬به ھمين دليل‬
‫است كه در مديتيشن فرد احساس خواب آلودگي مي كند ‪.‬‬

‫تمام تالش در مديتيشن اين است ‪ :‬بي حوصله باش اما از آن فرار نكن ؛ و بيدار بمان ‪ ،‬زيرا اگر به خواب روي فرار‬
‫كرده اي ‪ .‬ھشيار باش ! تماشايش كن ‪ ،‬شاھدش باش ‪ .‬اگر آنجاست ‪ ،‬پس آنجاست ‪ .‬بايد به درون ھسته ي آن‬
‫نگريسته شود ‪.‬‬

‫اگر بي آن كه فرار كني به كسالت بنگري ‪ ،‬ناگھان يك روز نگاه ژرف به آن ‪ ،‬تو را به عمق تھياي وجودت خواھد برد ‪.‬‬
‫بي حوصلگي يك كاور است ‪ .‬كانتينري است كه تھياي درونت را با خود دارد ‪ ..‬شونياتا ‪ .‬اگر از بي حوصلگي فرار‬
‫كني ‪ ،‬از تھياي وجودت فرار كرده اي ‪ .‬اگر از بي حوصلگي فرار نكني ‪ ،‬اگر شروع به زيستن با آن كني ‪ ،‬اگر شروع به‬
‫پذيرش آن كني ‪ ،‬به او خوش آمد بگويي ‪ ..‬كل مديتيشن در مورد ھمين است ‪ :‬خوش آمدگويي به بي حوصلگي ‪،‬‬
‫رفتن به درون آن و كشف كردن آن ‪ ،‬نه منتظر ماندن براي آمدنش بل جستجو براي آن ‪.‬‬

‫ساعتھا نشستن در يك پوزيشن يوگا ‪ ،‬فقط تماشا كردن تنفس ‪ ،‬شخص بسيار كسل مي شود ‪ .‬و كل تمرينات‬
‫مديتيشن به كسالت كمك مي كند ‪ .‬در صومعه ي ذن شما بايد ھر روز صبح سر ساعت مشخصي از خواب بيدار‬
‫شويد ‪ .‬براي سالھا ‪ . ..‬مھم نيست كه تابستان است يا زمستان ‪ .‬بايد ‪ 3‬صبح بيدار شويد ‪ .‬دوش بگيريد ‪ ،‬كمي‬
‫چاي بنوشيد ‪ ،‬و بايد بنشينيد ‪ ..‬اين چرخه ادامه دارد و ادامه دارد ‪ .‬و كل روز نيز بسيار بسيار منظم و حساب شده‬
‫است ‪ :‬صبحانه ات را سر ساعت معيني خواھي خورد ‪ ،‬سپس دوباره مديتيشن خواھي كرد ‪ ،‬سپس غذايت را سر‬
‫ساعت معيني خواھي خورد ‪ ..‬و ھمان غذا !‬

‫ھمه چيز به بي حوصلگي كمك مي كنند ‪.‬‬

‫و لباسھاي يكسان ‪ ،‬و ھمان صومعه ‪ ،‬و ھمان استاد كه ھر روز با عصايش قدم مي زند ‪ .‬و ھر روز عصر براي‬
‫نشست بايد نزد استاد بروي ‪ .‬و پرسشھايي كه استاد مي دھد تا بر آنھا مراقبه كني ‪ :‬صداي كف زدن يك دست‬
‫چيست ؟ فقط فكرش را بكن ‪ ..‬تو را ديوانه خواھد كرد ! صداي كف زدن يك دست چيست ؟ جوابي براي آن وجود‬
‫ندارد ‪ ،‬تو اين را مي داني ‪ ،‬ھمه مي دانند كه پاسخي وجود ندارد ‪ .‬و استاد پاي مي فشارد ‪ :‬تكرار كن ‪ ،‬دوباره بر‬
‫آن مراقبه كن ‪.‬‬

‫اينھا به خوبي اداره گشته ‪ ،‬بي حوصلگي به وجود مي آيد ‪..‬بسيار زياد ‪ ،‬به شدت ‪ .‬به بي حوصلگي اجازه داده مي‬
‫شود كه تحقق پذيرد ‪ ،‬از ھمه طرف مورد حمايت قرار مي گيرد ‪ .‬عصرھاي يكنواخت ‪ ،‬كار يكنواخت ‪ ،‬سرودن مانتراي‬
‫يكنواخت ‪ .‬زماني معين بايد به خواب روي ‪ ..‬و اين ادامه دارد ‪ ،‬اين چرخ ‪ .‬در عرض چند روز به شدت بي حوصله مي‬
‫شوي و نمي تواني فرار كني ‪ .‬راھي براي فرار نيست ‪ .‬نمي تواني سينما بروي ‪ ،‬نمي تواني تلويزيون نگاه كني ؛‬
‫نمي تواني كاري انجام دھي كه به تو كمك كند تا از آن اجتناب كني ‪ .‬تو دوباره و دوباره به درون آن كشيده مي‬
‫شوي ‪.‬‬

‫رو به رو شدن با آن به شھامت بسياري نياز دارد ‪ .‬آن تقريباً شبيه مرگ است ‪ .‬در واقع سخت تر از مرگ ‪ ،‬زيرا در‬
‫ھنگام مرگ تو ناھشياري ‪.‬‬

‫اين راز تمام مديتيشن ھاست كه اگر به تماشا كردن ادامه دھي ‪ ،‬بي حوصلگي بزرگتر و بزرگتر مي شود ‪ ،‬آنگاه اوج‬
‫‪.‬‬

‫ھيچ چيز نمي تواند براي ھميشه ادامه داشته باشد ‪ .‬نكته اي وجود دارد از جايي كه چرخ مي چرخد ‪ .‬اگر بتواني به‬
‫ھمين نھايت برسي ‪ ،‬به ھمين اوج ‪ ،‬آنگاه تغيير و تحول ‪ ،‬روشن بيني ‪ ،‬ساتوري ‪ ،‬يا ھر چه كه مي خواھي بنامي‬
‫اش روي مي دھد ‪ .‬سپس يك روز ‪ ،‬ناگھان ‪ ،‬بي حوصلگي بسيار زياد مي شود ‪ .‬تو تقريباً به وسيله ي آن كشته‬
‫مي شوي ‪ .‬توسط اقيانوسي از كسالت محاصره مي شوي ‪ .‬و ھيچ راه فراري وجود ندارد ‪ .‬ھمين تماميت آن و چرخ‬
‫مي چرخد ‪ .‬ناگھان بي حوصلگي ناپديد مي شود و ساتوري آنجاست ‪ ،‬سامادھي ‪ .‬تو به درون تھياي وجودت رخنه‬
‫كرده اي ‪.‬‬

‫حال ديگر بي حوصلگي اي نخواھد بود ‪ .‬تو آن تھياي زندگي را ديده اي ‪ .‬ناپديد شده اي ‪ ..‬چه كسي مي تواند بي‬
‫حوصله باشد ؟ با چه ؟ تو ديگر نيستي ‪ .‬تو از ميان رفته اي ‪.‬‬

‫مي پرسي ‪ :‬بي حوصلگي دقيقاً چيست ؟‬

‫يك پديده ي بزرگ روحاني ‪ .‬به ھمين دليل است كه بوفالو ھا بي حوصله نمي شوند ؛ آنھا شاد و خوشحال به نظر‬
‫مي رسند ‪ .‬فقط انسان بي حوصله است ‪ .‬و در انسان نيز فقط كساني كه خيلي باھوش و زيرك اند ‪ ،‬بي حوصله‬
‫اند ‪ .‬مردم احمق بي حوصله نيستند ‪ .‬آنھا كامال ً با شغلشان شاد اند ‪ ،‬پول كسب مي كنند ‪ ،‬حساب بانكي شان را‬
‫باال مي برند ‪ ،‬بچه دار مي شوند ‪ ،‬مي خورند ‪ ،‬مي نشينند و فيلم نگاه مي كنند ‪ ،‬به ھتل مي روند ‪ ،‬با اين و آن‬
‫شريك مي شوند ‪ .‬آنھا لذت مي برند ! آنھا بي حوصله نيستند ‪ .‬آنھا گونه ھاي پاييني ھستند ؛ آنھا واقعاً به جھان‬
‫بوفالو ھا تعلق دارند ‪.‬‬

‫آنھا ھنوز انسان نيستند ‪.‬‬

‫يك انسان زماني به انسانيت مي رسد كه شروع به احساس بي حوصلگي كند ‪ .‬مي تواني آن را ببيني ‪ :‬باھوش‬
‫ترين بچه ‪ ،‬بي حوصله ترين بچه خواھد شد ‪ ..‬زيرا ھيچ چيز نمي تواند مدت درازي او را عالقمند نگه دارد ‪ .‬دير يا زود‬
‫بر واقعيت سكندري خواھد خورد و مي پرسد ‪ :‬حاال چي ؟ بعد چه ؟ اين تمام شد ‪ .‬من اين اسباب بازي را ديدم ‪،‬‬
‫درونش را ژرف كاويدم ‪ ،‬بازش كردم ‪ ،‬آناليز اش كردم ‪ ،‬تمام شد ‪ ...‬بعدي چيست ؟ خيلي زود شروع به تمام كردن‬
‫كارھا مي كند ‪ .‬زماني كه ھنوز جوان است ‪ ،‬به بي حوصلگي مي رسد ‪.‬‬

‫بودا به شدت بي حوصله بود ‪ .‬او پادشاھي اش را زماني ترك كرد كه فقط ‪ 29‬سال داشت ‪ ،‬اوج جواني ‪ .‬او بي‬
‫نھايت بي حوصله بود ‪ ..‬با زنان ‪ ،‬با شراب ‪ ،‬با رفاه ‪ ،‬با پادشاھي ‪ ،‬با ھمه چيز ‪ .‬ھمه را ديده بود ‪ ،‬او كسل بود ‪ .‬او‬
‫به خاطر غلط بودن جھان از آن كناره نگرفت ‪ ،‬به خاطر بسپار ‪ .‬طبق سنت او گفته كه از جھان كناره گرفته زيرا جھان‬
‫بد است ‪ ..‬اين كامال ً چرند است ‪ .‬او از جھان كناره گرفت زيرا بسيار با آن احساس كسالت مي كرد ‪.‬‬

‫آن بد نيست ‪ ،‬خوب ھم نيست ‪ .‬اگر باھوش ھستي ‪ ،‬كسل كننده است ‪ .‬اگر احمقي ‪ ،‬مي تواني پيش بروي ‪.‬‬
‫آنگاه آن يك چرخ و فلك است ‪ ،‬آنگاه از يك احساس به احساسي ديگر در حركت خواھي بود ‪ .‬به امور جزئي عالقمند‬
‫ھستي و آنھا را تكرار مي كني و به اندازه كافي آگاه نيستي كه تكرار را ببيني ‪ ..‬كه ديروز نيز ھمين كار را انجام‬
‫داده بودي ‪ ،‬و امروز نيز انجام مي دھي ‪ ،‬و دوباره فردا نيز ھمان كار را تكرار خواھي كرد ‪.‬‬

‫تو بايد واقعاً ناھوشمند باشي ‪ .‬ھوش چگونه مي تواند از بي حوصلگي اجتناب كند ؟ غير ممكن است ‪ .‬ھوش يعني‬
‫ديدن چيزھا ھمان گونه كه ھستند ‪.‬‬
‫بودا از بي حوصلگي ترك جھان كرد ؛ در نھايت بي حوصلگي ‪ .‬و او ‪ 6‬سال با نشستن در آن جنگلھا چه كاري انجام‬
‫داد ؟ او بيشتر و بيشتر به سمت بي حوصلگي رفت ‪ .‬كاري كه مي تواني بكني ‪ ،‬نشستن در يك جنگل ؟ ‪...‬‬
‫تماشاي تنفس ات ‪ ،‬چشم دوختن بر ناف ات ‪ ،‬روزھا و شبھا ‪ ،‬سالھا ‪ .‬او بي حوصلگي را به اوج خويش رساند ‪ ،‬و‬
‫يك شب آن ناپديد شد ‪ .‬آن به آھنگ خودش ناپديد شد ‪.‬‬

‫اگر تو به اوج برسي ‪ ..‬چرخ مي چرخد ‪ .‬نور به وجودت سرازير مي شود ‪ ..‬ناپديد مي شوي ‪ ،‬فقط نور باقي مي ماند‬
‫‪ .‬و با نور شادي مي آيد ‪ .‬تو سرشار از شادماني ھستي ‪ ..‬تو نيستي ‪ ،‬اما سرشار از شادماني ‪ ..‬بي ھيچ دليلي ‪.‬‬
‫شادي به سادگي در وجودت جوش مي آورد ‪.‬‬

‫شخص معمولي به دليل خاصي شادمان مي شود ‪ ..‬عاشق يك زن تازه شده يا يك مرد تازه و او شادمان است ‪.‬‬
‫شادي او لحظه اي است ‪ .‬فردا رابطه اش با آن زن به ھم مي خورد و به دنبال زني ديگر مي گردد ‪ .‬انسان معمولي‬
‫شادمان مي شود زيرا يك ماشين تازه خريده است ؛ فردا به دنبال ماشين ديگري خواھد بود ‪ .‬آن ادامه دارد ‪ ..‬و‬
‫ھرگز نكته را در نمي يابد ‪ ،‬كه ھميشه در نھايت تو بي حوصله اي ‪ .‬ھر كاري كه انجام مي دھي ‪ ..‬در نھايت بي‬
‫حوصله اي ‪ .‬ھر كاري كسالت مي آورد ‪.‬‬

‫شخص ھوشمند آن را در مي يابد ‪ .‬دير يا زود تو مي بيني ‪ ،‬ھوش بيشتري نشان بده ‪.‬‬

‫آنگاه چه باقي مي ماند ؟ آنگاه فقط بي حوصلگي باقي مي ماند ‪ ،‬و فرد بايد بر آن مراقبه كند ‪ .‬راھي براي فرار از آن‬
‫نيست ‪ .‬پس به درونش برو ‪ .‬ببين تو را به كجا مي كشاند ‪ .‬و اگر بتواني خودت را در آن وضعيت حفظ كني ‪ ،‬تو را به‬
‫روشن بيني راھنمايي مي كند ‪.‬‬

‫فقط انسان مي تواند بي حوصله شود ‪ ،‬و فقط انسان است كه مي تواند روشن بين شود‬

‫آنھا نيز پيرو من خواھند شد‬

‫" به نظر مي رسد كه گرچه جامعه ھم اينك شما را طرد مي كند ‪ ،‬به مرور شما را پذيرا خواھد شد ‪ .‬لطفاً پاسخ‬
‫دھيد ‪" .‬‬

‫سيذارتا ‪ ،‬چرا نگران جامعه ھستي ؟ مرا طرد كند يا بپذيرد ؟ جامعه را فراموش كن ! آن ھميشه كساني ھمچون مرا‬
‫زماني مي پذيرد كه رفته ايم ؛ آن ھميشه زماني بوداھا را مي پذيرد كه مرده اند ‪ .‬زماني مي پذيرد كه بودا ھا نمي‬
‫توانند كاري انجام دھند ؛ زماني مي پذيرد كه بوداھا تبديل به تئوري شده اند ؛ آن حاال فقط يك خاطره است ‪ .‬آنگاه‬
‫آنھا مي پذيرند ‪ ..‬نه فقط مي پذيرند ‪ ،‬ستايش نيز مي كنند ‪ .‬آن تمام چيزي است كه تا به حال انجام داده اند و در‬
‫آينده نيز انجام خواھند داد ‪ .‬در اصل ھيچ چيزي تغيير نكرده است ‪ .‬نا روشن بين ‪ ،‬ناروشن بين باقي مانده است ‪.‬‬

‫چرا آنھا طرد مي كنند ؟ آنھا از ترس طرد مي كنند ‪ .‬گوش كن ‪ :‬ھمين حاال من درباره ي بي حوصلگي حرف زدم ‪.‬‬
‫حال شخص معمولي نمي تواند آن را بپذيرد ‪ ،‬كه فرد بايد به درون بي حوصلگي برود ‪ .‬او خواھد ترسيد ‪ .‬خواھد‬
‫گفت ‪ :‬اين مرد درباره ي چه چرندياتي حرف مي زند ؟ او حتي از گوش دادن نيز خواھد ترسيد ‪ ،‬زيرا چه كسي مي‬
‫داند ؟ ‪ ..‬كه شايد اين عقيده به ذھنش برود كه زندگي كسالت آور است ‪.‬‬
‫آنگاه تمام شادي ھايش ‪ ..‬و او مدت طوالني اي شاد بوده است و با اسباب بازي ھاي كوچكش شادمان بوده است‬
‫‪ .‬تمام آن اسباب بازيھا خرد خواھند شد ! او نمي خواھد اين كار را بكند ؛ او توسط اسباب بازيھايش مسخ شده‬
‫است ‪ .‬او نمي خواھد به چنين چيزھايي گوش بسپارد ‪ .‬وقتي من رفتم ‪ ،‬آنھا مي توانند مرا پرستش كنند ‪ ..‬زيرا من‬
‫او را نشانه نخواھم رفت ‪.‬‬

‫پرستش ارزان است ‪ .‬زيستن با استاد سخت و دشوار است ‪ ،‬به جسارت نياز دارد ‪ .‬پرستش مي گويد ‪ :‬شايد حق‬
‫با تو باشد ‪ ،‬اما ما آمادگي اش را نداريم ‪ .‬تو بايد بر حق باشي ؛ ما حتي آمادگي مباحثه درباره اش را نيز نداريم ‪،‬‬
‫زيرا ‪ ..‬چه كسي مي داند ؟ ‪ ..‬اگر ما درباره اش بحث كنيم ‪ ،‬شايد حقانيت تو به اثبات برسد ‪ .‬بنابراين ما بحث نمي‬
‫كنيم ؛ ما تو را خواھيم پرستيد ‪ .‬تو بايد بر حق باشي ! چگونه مي تواني بر حق نباشي ؟ اما ما ھنوز نمي خواھيم‬
‫از تو پيروي كنيم ‪ .‬ما تصوير زيبايي از تو در معبد خواھيم گذاشت ‪ .‬گلھا را به زير پايت خواھيم ريخت ‪ ،‬نامت را تكرار‬
‫خواھيم كرد ‪ ،‬و ھمان كارھاي احمقانه اي را كه ھميشه انجام داده ايم ‪ ،‬انجام خواھيم داد ‪ .‬تو فقط يك دكور‬
‫خواھي بود ‪ .‬ما تصوير زيبايي از تو را درخانه خواھيم گذاشت ؛ آن سالن پذيرايي را قشنگ مي كند ‪ .‬اما ھمه اش‬
‫ھمين ‪.‬‬

‫اين روشي مؤدبانه براي دوري كردن است ‪ ،‬روش بسيار مؤدبانه اي براي گفتن ‪ :‬نه ‪ ،‬ما نمي توانيم با تو بياييم ‪..‬‬
‫حداقل ‪ ،‬ھنوز نه ‪ .‬در نھايت شايد حق با تو باشد ‪ ،‬اما نگران فرجام نيستيم ‪ .‬ما را ببخش و بگذار شاديمان را زندگي‬
‫كنيم ‪ .‬زندگي بسيار دلربا است ‪ ..‬چه كسي دلواپس روشن بيني است ؟‬

‫و ھر كسي كه اينجا مي آيد و سنگي به خانه ھاي شيشه اي تان مي زند ‪ ،‬ھمچون يك دشمن به نظر مي رسد ‪.‬‬

‫ھر كسي كه مي آيد و خوابتان را آشفته مي كند و روياھاتان را خراب مي كند ‪ ،‬ھمچون يك دشمن به نظر مي رسد‬
‫‪ .‬بنابراين زماني ھم كه بودا مي زيست بايد طرد شده باشد ‪ .‬اگر طرد نشده باشد ‪ ،‬پس او يك بودا نيست ‪ .‬وقتي‬
‫او مرد ‪ ،‬مورد پرستش قرار گرفت ‪ .‬اگر بعد از مرگ مورد پرستش قرار نمي گرفت ‪ ،‬پس او يك بودا نبود ‪.‬‬

‫اين ھمان كاري است كه ما ھميشه در برابر بوداھا ‪ ،‬كريشناھا ‪ ،‬مسيح ھا انجام داده ايم ‪ ..‬آن رويه ي ھميشگي‬
‫ما بوده است ‪ .‬ما روش حيله گرانه اي يافته ايم ‪ ،‬روشي زيركانه ‪ .‬ما نمي خواھيم نه بگوييم ‪ ،‬زيرا در آن صورت وارد‬
‫بحث با اين گونه افراد خواھيم شد ‪ ..‬و اين گونه افراد اھل جر و بحث اند ‪ .‬رو به رو شدن با آنھا خطرناك است زيرا‬
‫شايد تو را متقاعد كنند ‪ ،‬ھمان وجود آنھا متقاعد كننده است ‪ .‬فرد نمي خواھد به آنھا نزديك شود ‪ .‬وقتي آنھا مردند‬
‫‪ ،‬سپس آن كامال ً خوب است ‪ .‬وقتي مسيح زنده است ‪ ،‬او را به صليب بكش ‪ ..‬و اينھا ھمان كساني ھستند كه او‬
‫را به صليب كشيدند ‪ ،‬حاال به كليسا مي روند ‪ .‬ھمان مردم ! اگر او دوباره بيايد ‪ ،‬ھمين مردم دوباره او را به صليب‬
‫خواھند كشيد ‪ .‬مردم ‪ ،‬مردم ھستند ؛ آنھا يھودي و مسيحي و ھندو و ‪ ...‬نيستند ‪ .‬آنھا فقط ھمان مردم ھستند ‪.‬‬

‫فقط امكان دو مقوله وجود دارد ‪ :‬روشن بيني و نا روشن بيني ‪ .‬نا روشن بيني ھا يكسان اند ‪ .‬روشن بيني ھا‬
‫يكسان اند ‪ .‬مزه ي آنان متفاوت نيستند ‪.‬‬

‫يھوديان مسيح را به صليب نكشيدند ‪ ..‬آن كار اذھان ميانه حال بود ‪ ،‬ذھني كه از رو به رويي با واقعيت ترسيد ؛‬
‫ذھني كه از رفتن به درون نھايت بي حوصلگي مي ترسد ‪.‬‬

‫و نھايت بي حوصلگي يك گذر است ‪ :‬آن راھنمايي است به سوي معبد جشن ‪.‬‬

‫اما ‪ ،‬سيذارتا ‪ ،‬نگران مردم نباش ‪ .‬چرا بايد نگران باشي ؟ ترديدي در ذھن تو وجود دارد ؟ آيا به دنبال حمايت مردم‬
‫ھستي ؟ آن بايد نا آسودگي خاصي را در تو ايجاد كرده باشد ‪ :‬اشو چگونه بر حق است اگر كه مردم زيادي بر عليه‬
‫او ھستند ؟‬

‫تو كمي احساس لرز و ترس مي كني ‪ ،‬كمي وحشت به درونت آمده است ‪ .‬وقتي تو اينجا با افراد نارنجي پوش من‬
‫ھستي ‪ ،‬احساس خوبي وجود دارد ‪ :‬اشو بايد بر حق باشد ‪ ..‬اين ھمه مردم نارنجي پوش ‪.‬‬

‫وقتي به جاده ي ام جي مي روي ‪ ،‬طبيعتاً شروع به فكر كردن مي كني ‪ :‬من اينجا چه مي كنم ؟ ھمه نارنجي‬
‫پوش نيستند ‪ .‬و نه فقط اين كه آنھا نارنجي نيستند ‪ ،‬آنھا تا حد مرگ مخالف اند ‪.‬‬
‫ترس به درونت رسوخ مي كند ‪ ،‬ترديد مي آيد ‪ :‬شايد جادو شده باشم ؟ ھيپنوتيزم ؟ شخص ھوشمندي ھمچون‬
‫من ‪ ،‬اينجا چه مي كنم ؟ چرا اين مديتيشن ھا را انجام مي دھم ؟ ھيچ كس ديگري مديتيشن نمي كند ! و من از‬
‫راه بسيار دوري آمده ام ‪ ،‬و مردمي كه در پونا زندگي مي كنند ذره اي ھم توجه نمي كنند ‪.‬‬

‫حاال تو در عمق وجودت مي خواھي با من باشي ‪ ،‬اما با اين جمعيتي كه مخالف من اند چه خواھي كرد ؟ حاال براي‬
‫خودت مشكالتي مي آفريني ‪.‬‬

‫تو مي پرسي ‪ :‬به نظر مي رسد كه گرچه جامعه ھم اينك شما را طرد مي كند ‪ ،‬به مرور شما را پذيرا خواھد شد ‪.‬‬
‫لطفاً پاسخ دھيد ‪.‬‬

‫تو واقعاً نگران جامعه نيستي ‪.‬‬

‫تو مي خواھي از من بشنوي كه ‪ :‬بله ‪ ،‬سيذارتا ‪ ،‬نگران نباش ‪ ..‬اين مردم پيرو من خواھند شد ‪ ،‬صبر كن ! تمام اين‬
‫مردم نارنجي پوش خواھند شد ‪ ..‬فقط صبر كن ‪ ،‬به زمان نياز است ‪.‬‬

‫تو از من يك بيمه مي خواھي كه حضور آن مردم كه مخالف من اند تو را آشفته نكند ‪.‬‬

‫فقط به اين مسائل نگاه كن ‪ .‬دقت كن كه چه اتفاقي در ذھنت مي افتد وقتي كه از من پرسش مي كني ‪ ،‬چرا‬
‫پرسش مي كني ‪ .‬پرسش شايد تمام واقعيت تو را نشان ندھد ‪ ،‬اما تو نمي تواني آن را از من پنھان كني ‪ .‬و من به‬
‫پرسش شما پاسخ نمي دھم ‪ .‬من بيشتر به علت پرسش شما پاسخ مي دھم كه چرا اين پرسش در تو رخنه‬
‫كرده است ‪ .‬بنابراين بعضي اوقات اين چنين احساس مي شود كه من كامال ً به پرسش شما پاسخ نداده ام ؛ بعضي‬
‫اوقات ممكن است حتس شگفت زده شوي كه من كمي غير مستقيم برخورد مي كنم ‪ ،‬نه مستقيم ‪ .‬بعضي اوقات‬
‫ممكن است فكر كني كه دارم از پاسخ دادن طفره مي روم ‪ ..‬در واقع اين چنين نيست ‪ .‬در ظاھر تمام تالش من در‬
‫اينجا پاسخ دادن به پرسش نيست ‪ ،‬اما در باطن ‪ ،‬از كجا آمده است ‪ ،‬چرا آمده است ‪.‬‬

‫افرادي ھستند كه پرسش مي كنند و خاطر نشان مي كنند كه ‪ :‬اين واقعاً پرسش من نيست من اين را به خاطر‬
‫ديگران مي پرسم ‪.‬‬

‫اما چرا ديگران نمي توانند آن را بپرسند ؟ چرا شما بايد نگران بقيه باشيد ؟ حاال ‪ ،‬اين شخص مي خواھد بپرسد اما‬
‫نمي خواھد نشان دھد كه اين پرسش از اوست ‪.‬‬

‫روزي مردي به ديدارم آمد و گفت ‪ :‬يكي از دوستانم ناگھان ناتوان ) عنين ( شده است ‪ .‬من به خاطر او آمده ام ‪ .‬راه‬
‫حلي وجود دارد ؟‬

‫من به آن مرد گفتم ‪ :‬چرا به دوستت نگفتي ؟ ‪ ..‬او خودش مي توانست بيايد و به من بگويد كه يكي از دوستانش‬
‫عنين شده است ‪ ،‬زيرا من به خوبي مي توانم ببينم كه تو دوست خودت ھستي ‪.‬‬

‫او بسيار نگران شد ‪ .‬شروع به عرق ريختن كرد ‪ .‬گفتم ‪ :‬عرق نريز ! اما چرا ؟ چرا نمي تواني با مشكل رو در رو‬
‫شوي ؟ اگر ناتوان شده اي ‪ ،‬آن قدر خودت را ناتوان نكن كه حتي نتواني پرسش كني ‪ .‬حداقل آن توانايي را در‬
‫خودت حفظ كن ‪ .‬با مشكل رو به رو شو ‪.‬‬

‫افرادي وجود دارند كه به سمت تفكر مي روند ‪ ....‬و نه فقط اين ‪ ،‬آنھا فريب مي دھند ‪ ..‬آنھا حتي فكر مي كنند كه‬
‫براي كمك به ديگران پرسش مي كنند ‪ .‬يوگا چياما اغلب پرسشھايي مي پرسد كه ‪ :‬اين به ديگران كمك مي كند ‪.‬‬
‫در عمق اين پرسش مال او است اما او نمي خواھد اين را بپذيرد ‪ ،‬كه اين پرسش من است ‪ .‬آن آسيب مي زند ‪:‬‬
‫من چنين پرسشي بپرسم ؟ من نبايد چنين پرسشي را بپرسم ‪ .‬من مدت درازي با اشو زيسته ام ‪ ..‬من نبايد چنين‬
‫پرسشي بپرسم ‪.‬‬

‫اما پرسش آنجاست و بايد پرسيده شود ‪ ،‬بنابراين شخص راه زيركانه اي براي پرسيدن آن مي يابد ‪.‬‬
‫حاال ‪ ،‬سيذارتا نگران جامعه است ‪ ،‬در ظاھر اين گونه به نظر مي رسد ‪ .‬در عمق او نگران خودش است ‪ .‬او يك قول‬
‫حتمي مي خواھد كه ‪ :‬سيذارتا ‪ ،‬تو در راه صحيح قرار گرفته اي ‪ ..‬ديگران در اشتباه اند ‪ .‬فقط صبر كن ! آنھا فقط مرا‬
‫نخواھند پرستيد ‪ ،‬؟ آنھا تو را نيز خواھند پرستيد ! شما حواريون من ھستيد ؛ شما لوك و توماس و مارك من ھستيد‬
‫‪.‬‬

‫صبر كن ‪ ،‬فقط صبر كن ! تو با مريد يك ديوانه شدن كار بزرگي انجام داده اي ‪ .‬فقط صبر كن ‪ ..‬اين مردم ابله فقط‬
‫استادت را نخواھند پرستيد ‪ ،‬آنھا تو را نيز خواھند پرستيد ‪ .‬آنگاه تشخيص خواھند داد ‪ ،‬آنگاه خواھند ديد كه چه‬
‫فرصت بزرگي را از دست داده اند ‪.‬‬

‫عميقاً به درون ترس ات برو و اجازه بده ترس به روشني در پرسشت بيان شود ‪ .‬حداقل علت پرسشھايت را درياب ‪.‬‬
‫اگر بتواني علت پرسشھايت را دريابي ‪ ،‬از صد پرسش ‪ ،‬نود و نه تاي آن به سادگي ناپديد خواھند شد ‪ ..‬زيرا پاسخ‬
‫ات را در ھمان علت خواھي يافت ‪ .‬با عميقاً به درون پرسش رفتن ‪ ،‬با رفتن به درون ريشه ھا ‪ ،‬پاسخ را درخواھي‬
‫يافت ‪ .‬و پرسشي را كه پاسخش را خودت درنيافتي ‪ ...‬پرسيدن آن اھميت زيادي دارد ‪ ..‬آن پلي ميان من و تو‬
‫خواھد شد ‪.‬‬

‫ھميشه به درون ريشه ھاي نا خود آگاه پرسش ات برو ‪.‬‬

‫جھش كوانتومي‬

‫باگوان عزيز‪:‬به تازگي مقاله اي از استفن جي گولد ‪ Stephen Jay Gould‬خواندم ‪.‬او يك دانشمند زيست شناس‬
‫مھربان و سرگرم كننده اي است كه تخصصش در تكامل موجودات زنده است‪ .‬به نظر محتمل مي رسد كه در حدود‬
‫پنج تا ھشت ميليون سال پيش‪ ،‬خط اجدادي ميمون‪-‬انسان به دو قسمت تقسيم شد كه يكي به ميمون ھاي‬
‫معاصر و ديگري به انسان امروزي تكامل يافت ‪.‬انسان دوپا ‪Homo Erectus‬حدود يك ميليون سال پيش پديدار شد ‪.‬‬
‫نكته ي جالب در تمام اين ماجرا اين است كه اگر درست باشد‪ ،‬به اين معني است كه انسان در مقياس تكاملي‪،‬‬
‫بسيار به سرعت يادگرفت تا بايستد ‪،‬فقط بيش از يك ميليون سال ‪.‬در جايي ديگر براي توضيح و توجيه فسيل ھاي‬
‫گمشده‪ ،‬چنين توصيه شده كه روند تكامل الزاماً آھسته نيست‪ s‬و شايد در جھش ھاي ناگھاني رخ بدھد ‪.‬وقتي كه‬
‫به يك مكالمه ي خيالي بين پيش‪-‬ميمون و پيش‪-‬انسان فكر مي كنم ‪ ،‬زيرا كه سال ھاي دور از ھم جدا شدند‪ ،‬به‬
‫شما فكر مي كنم كه با بشريت سخن مي گوييد ‪.‬آيا ما در روند تكاملي انسان در ھمان نقطه عطفي قرار داريم كه‬
‫در آن‪ ،‬شما‪ ،‬به عنوان نخستين "نو انسان‪ ،" Homo Novus‬به ديدگاه زيبايي اشاره مي كنيد كه ھمانقدر از انسان‬
‫فعلي دور است كه انسان ‪ Homo Sapiens‬از شامپانزه دور است؟ آيا جھيدن به اشراق به عنوان يك جھش‬
‫كوانتومي در آگاھي انسان‪ ،‬مي تواند ھمتايي طبيعي در جھش ھاي تكاملي دنياي فيزيكي داشته باشد؟‬

‫جھش كوانتومي ‪quantum leap‬تازه ترين اكتشاف در فيزيك جديد است ‪.‬تاكنون ھميشه فكر مي كردند كه تكامل‬
‫روندي آھسته است ‪.‬بنابراين ھميشه تكامل ‪ evolution‬با انقالب ‪ revolution‬در تضاد بوده است‪.‬انقالب روندي سريع‬
‫و تند بود و تكامل‪ ،‬روندي بسيار كند و آھسته ‪.‬ولي جھش كوانتومي را حتي نمي توان سريع خواند‪ .‬اين پديده اي‬
‫فوري است ‪:‬‬
‫از يك نقطه‪ ،‬از يك مرحله ناپديد مي شوي و در مرحله و سطحي باالتر و در نقطه اي متفاوت ظاھر مي شوي ‪.‬اين‬
‫در ابتدا بسيار شگفت آور بود زيرا قبال ً ھرگز حتي تصور چنين چيزي ھم وجود نداشت‪ .‬ولي آھسته آھسته فيزيك‬
‫خودش را با آن منطبق ساخت و اينك يك واقعيت است ‪.‬الكترون ھا از يك نقطه ناپديد مي شوند و در نقطه اي ديگر‬
‫پديدار مي شوند و بين اين دو ھيچ فاصله ي زماني وجود ندارد‪ .‬الكترون در يك نقطه غيب مي شود و در نقطه اي‬
‫ديگر ظاھر مي شود و فاصله اي پيموده شده است ولي پيمودن اين فاصله زمان نبرده است‪.‬در فيزيك اينك اين امر‬
‫مورد پذيرش قرار گرفته است ‪.‬در متافيزيك‪ ،‬تاجايي كه به معرفت انسان مربوط مي شود‪،‬حتي مي تواند سريع تر‬
‫باشد ‪.‬زيرا اگر ماده بتواند چنين جھش ھاي سريعي داشته باشد كه تقريباً بيش از تخيل حركت كند‪ ،‬در آگاھي‬
‫انسان معجزات بيشتري ممكن خواھد بود‪ .‬زيرا كه به يقين آگاھي و معرفت انساني‪ ،‬واالترين شكوفايي جھان‬
‫ھستي است‪ .‬به نظر مي رسد كه تمامي جھان ھستي در كار بوده است تا به مرحله ي معرفت گوتام بودا برسد‪.‬‬
‫گوتام بودا به آھستگي راه تكامل را پيموده است‪ ،‬زيرا كه در آن روزگار‪ ،‬اين تنھا امكان بوده است‪.‬در زمينه ي معرفت‬
‫و آگاھي انساني نيز‪ ،‬اينك پس از بيست و پنج قرن ممكن است اعالم شود جھش ھاي كوانتومي در دسترس‬
‫ھستند‪ ،‬براي كساني كه شھامتش را داشته باشند‪.‬به ويژه در آگاھي‪ ،‬زمان دخيل نيست و به آن ربطي ندارد ‪،‬‬
‫معرفت ربطي به زمان ندارد‪.‬‬
‫فرد مي تواند به فوريت از خواب به بيداري حركت كند ‪ ،‬يا اينكه فكر مي كنيد كه اين روندي طوالني و ِآھسته است ‪،‬‬
‫كه نخست فرد قدري بيدار است و سپس قدري بيشتر بيدار مي شود و تا عصر او كامال ً بيدار شده است؟ !و آنوقت‬
‫روند دوم آغاز مي شود ‪ ،‬كه شروع مي كني اندكي به خواب رفتن و سپس بيشتر و سپس قدري بيشتر و تا نيمه‬
‫شب كامال ً به خواب رفته اي؟ !مي دانيم كه بيدارشدن براي ھمه به صورت فوري رخ مي دھد‪ .‬ھر وسيله اي مي‬
‫تواند اين كار را انجام دھد ‪ ،‬مانند يك ساعت زنگ دار كه ربطي ھم به تو ندارد‪ .‬ساعت زنگ دار ابداً از وجود تو آگاه‬
‫نيست و عالقه اي ھم به تو ندارد ‪ ،‬ولي ھمان كافي است كه تو را از خوابي عميق به سرعت بيدار كند ‪.‬در مورد‬
‫خواب بودن روحاني ‪ spiritual sleep‬نيز ھمين امر صادق است‪ .‬مسئله فقط يافتن يك وسيله است‪ .‬ولي در اين مورد‬
‫مشكل قدري پيچيده است زيرا ساعت زنگ دار براي ھمه يك كار را انجام مي دھد‪ ،‬ولي وسيله ھاي‬
‫روحاني ‪spiritual devices‬براي ھر فرد‪ ،‬منحصر به فرد ھستند‪ .‬يك وسيله براي ھمه كار نمي كند‪ ،‬زيرا مردم بسيار‬
‫متفاوت ھستند و منحصربه فرد ‪.‬طبيعت نسخه ھاي كربني خلق نمي كند‪ ،‬ھر يك انسان يك نسخه ي اصل است ‪.‬‬
‫بنابراين به وسيله اي اصل نياز دارد‪.‬‬
‫در گذشته‪ ،‬براي مراقبه ‪ 112‬تكنيك يافته بودند ‪ ،‬آن ھا ھمان وسيله ھا ھستند ‪.‬جريان زيرين يكي است‪ ،‬فقط‬
‫وسيله ھا قدري با ھم تفاوت دارند‪ ،‬زيرا افراد باھم متفاوت ھستند‪.‬مذاھبي كه يك نوع نيايش را به ھمگان آموزش‬
‫مي دھند‪ ،‬خسارت زيادي وارد مي كنند‪ ،‬زيرا اول اينكه آن نيايش بر اساس باور به خدايي است كه نه كسي او را‬
‫ديده و نه كسي او را شنيده است ‪.‬اديان مختلف خداوند را به صورت ھاي متفاوت تعريف مي كنند ‪.‬‬

‫اينك در انگلستان نھضتي رو به رشد وجود دارد كه شيطان را مي پرستند‪ .‬تااينجا سي ھزار نفر به صورت علني‬
‫اعالم كرده اند كه شيطان دشمن خداوند نيست‪ ،‬بلكه تنھا پسر اوست ‪.‬‬
‫و آنان شيطان را مي پرستند‪ ،‬زيرا پس از آفرينش دنيا‪ ،‬خدا يا كامال ً خرفت شده است و يا اينكه دنيا را پاك از ياد برده‬
‫است‪ .‬ولي يك چيز قطعي است و آن اين است كه خدا ديگر عالقه اي به اين دنيا ندارد‪ ،‬زيرا پس از آن شش روز‪ ،‬او‬
‫ھرگز ديده نشده است‪ .‬حتي يك شاھد عيني نيز وجود ندارد‪ .‬بنابراين چرا به آن موجود قديمي زحمت بدھيم؟ پسر‬
‫جوان او‪ ،‬شيطان‪ ،‬كه ھست!‪ ...‬واژه ي شيطان ‪ devil‬به آنان كمك مي كند زيرا از ھمان ريشه ي سانسكريت واژه‬
‫ي "الھي ‪" divine‬مي آيد‪ ،‬يعني "خدايي‪" godly.‬‬
‫اين ھا ھمه اش بستگي به اين دارد كه تو از "خدا" و اين قبيل مفاھيم چه مي سازي ‪.‬ھيچكس مداخله نمي‬
‫كند‪.‬خداوند ھرگز در مورد خودش چيزي بيان نكرده است ‪.‬او به ھيچ مذھبي نگفته است كه‪" ،‬اين چيزھا را نگوييد‪،‬‬
‫درست نيستند‪ ".‬در واقع‪ ،‬خداوند فقط تصويري ساخته ي انسان است‪ ،‬و ھمينطور شيطان‪.‬‬
‫مي تواني تصويرھايت را تغيير بدھي و مي تواني براي ميليون ھا سال به خدايان خود ساخته ي خود نيايش‬
‫كني‪.‬ھيچ اتفاقي برايت نخواھد افتاد‪ ،‬زيرا كه اين تصاوير وسيله ھايي نيستند ‪.‬داستان لئو تولستوي را برايتان گفته‬
‫ام‪ :‬روسيه پيش از انقالب‪ ،‬يكي از بنيادگراترين كشورھاي مسيحي بود‪ ،‬بيش ازھر جاي ديگر‪ .‬اسقف اعظم روسيه‬
‫در مورد سه مرد كه آن سوي درياچه زندگي مي كردند‪ ،‬بيشتر و بيشتر خشمگين مي شد‪ .‬آن سه تن مرداني‬
‫فقير‪ ،‬ساده و روستايي و بي سواد و بي فرھنگ بودند‪ ،‬ولي مردم به آنان ھمچون قديس نگاه مي كردند و روز به روز‬
‫طرفدارانشان بيشتر مي شد و مردم آنان را ستايش مي كردند ‪.‬و ھزاران نفر به ديدار آنان مي رفتند و ھمين امر آن‬
‫اسقف را بسيار آزار مي داد‪ .‬اين ھا ھمان مردمي بودند كه بايد به كليساي او مي رفتند‪ ،‬نه به ديدن آن سه مرد ‪،‬‬
‫كه حتي توسط كليسا به عنوان قديس به رسميت شناخته نشده بودند‪.‬‬
‫واژه ي انگليسي "قديس ‪" saint‬زشت است ‪.‬در اصل از ريشه ي "فتواي كليسايي ‪" sanction‬مي آيد‪ :‬كسي كه‬
‫قداست او مورد تصويب كليسا قرار گرفته است ‪.‬او از كليسا جواز "مقدس بودن" دريافت كرده است!‬
‫آن سه مرد ھرگز چنين مجوزي دريافت نكرده بودند و ھزاران نفر به سمت آنان مي رفتند‪.‬عاقبت‪ ،‬در نھايت خشم‪،‬‬
‫اسقف خودش با قايق به ديدار آن سه مرد رفت‪.‬آن سه مرد فقير در كمال آرامش و سرور و سكوت در زير درختي‬
‫نشسته بودند ‪.‬ولي اسقف اعظم بسيار خشمگين بود‪.‬بر سر آنان داد كشيد و فرياد زد‪ .‬آنان در مقابل او زانو زدند و‬
‫گفتند‪" ،‬اگر خطايي از ما سر زده است ما را ببخشيد‪ ،‬ولي چرا فرياد مي زنيد‪ ،‬مشكل چيست؟"‬
‫اسقف اعظم گفت‪" ،‬چه كسي به شما گفته كه قديس ھستيد؟"آنان گفتند‪" ،‬ھيچ كس و ما فكر نمي كنيم كه ما‬
‫قديس ھستيم‪ .‬ما مردمي فقير ھستيم ‪.‬ولي ما چه كنيم كه مردم شروع كرده اند به آمدن براي ديدار ما؟ ھمانگونه‬
‫كه شما آمده ايد !ما چه مي توانيم بكنيم؟"‬
‫اسقف گفت‪" ،‬ولي چرا مردم به ديدار شما مي آيند؟ دين شما چيست؟"آن سه مرد به ھم نگاه كردند و گفتند‪" ،‬ما‬
‫بي سواد ھستيم و نمي توانيم با چنين زبان بافرھنگ و پيچيده اي حرف بزنيم‪ .‬ساده تر بگوييد"‪.‬اسقف اعظم از‬
‫اينكه توانسته آنان را فروتن سازد خوشحال بود ‪.‬او گفت‪" :‬چه دعايي انجام مي دھيد؟"سر سه مرد به خنده افتادند‪.‬‬
‫اسقف گفت‪" ،‬چه چيز خنده داري وجود دارد؟ آيا دعاي شما ھمين است؟ "گفتند‪" ،‬نه‪ ،‬ولي ھمين دعاي ما است‬
‫كه ما را به خنده مي اندازد "!اسقف گفت‪" ،‬بگوييد چيست"‪.‬‬
‫ھر يك از آن سه تن به ديگري گفت‪ " ،‬تو بگو "‪.‬دومي به سومي گفت‪" ،‬بھتر است كه تو بگويي‪ .‬تو از ما بزرگ تر‬
‫ھستي ‪.‬اين حق تو است كه بگويي"‪.‬‬
‫اسقف اعظم گفت‪" ،‬من وقت زيادي ندارم‪ .‬بگو! دعاي شما چيست؟ "مردي كه از ھمه مسن تر بود گفت‪" ،‬ما‬
‫شرمنده ھستيم‪ .‬ما را ببخشيد‪ ،‬زيرا دعاي ما بسيار ساده و فقيرانه است‪ .‬چون در مورد تثليث شنيده بوديم و ما‬
‫ھم سه نفر ھستيم‪ ،‬پس ما دعاي خودمان را ساختيم‪ .‬دعاي ما ساده است‪ ،‬زيرا كه ما بسيار ساده ھستيم‪ .‬ما‬
‫نمي توانيم جمالت طوالني و دعاھاي بزرگ را به ياد بسپاريم‪.‬‬
‫دعاي ما چنين است‪» :‬تو سه ھستي و ما سه ھستيم‪ ،‬برما رحمت آور"»‪.‬‬
‫حتي اسقف اعظم نيز خنده اش گرفت و گفت‪" ،‬آيا اين يك دعا است؟ حق با شما بود كه خنده تان گرفت‪ .‬من ھرگز‬
‫در زندگي نخنديده ام‪ ،‬من مردي جدي ھستم‪ .‬ولي با دين شما سه احمق كه دعاي خودتان را ساخته ايد‪ ...‬ما در‬
‫كليسا دعاي معتبري داريم‪ .‬من آن دعاي معتبر را به شما مي آموزم و از امروز به بعد شما فقط اين دعاي رسمي را‬
‫خواھيد خواند ‪.‬‬
‫بھتر است كه شما مسيحيان واقعي بشويد"!آنان گفتند‪" ،‬سعي مي كنيم‪ ،‬فقط به ما بگو چه بايد بكنيم"‪.‬‬
‫سپس اسقف شروع كرد به خواندن دعاي رسمي كليساي روس و ھمانطور كه آن را تكرار مي كرد‪ ،‬آن سه نفر‬
‫بسيار غمگين شدند‪ .‬در پايان‪ ،‬مسن ترين آنان گفت‪" ،‬براي ما تقريباً غيرممكن است كه اين دعا را به ياد بسپاريم‪.‬‬
‫بايد دو سه بار آن را تكرار كنيد تا بتوانيم آن را حفظ كنيم‪ .‬يك قسمت را من به خاطر مي سپارم‪ ،‬يك قسمت را‬
‫ديگري و بخش سوم را ديگري‪ .‬ولي تمام اين دعا را يكي از ما نمي تواند به خاطر بسپارد"‪.‬‬
‫اسقف گفت‪" ،‬باشد‪ ،‬ھمين كافي است‪ ،‬ولي دست كم اين است كه اين دعا رسمي است و معتبر و دعاي درست‬
‫ھمين است‪ ،‬تنھا دعاي درست در دنياست"‪.‬سپس اسقف تمام آن دعا را بار ديگر تكرار كرد ‪.‬آن سه مرد از او تشكر‬
‫كردند‪" :‬لطف كرديد كه نزد ما آمديد‪ .‬خداوند شما را براي ما فرستاد"‪.‬‬
‫و اسقف با خوشحالي زياد سوار قايقش شد و از اينكه توانسته بود اين سه مرد نادان را به راه راست ھدايت كند‬
‫احساس رضايت داشت" ‪:‬اينك ديگر مردم به سراغ اين سه مرد احمق نخواھند رفت‪ .‬من به مردم خواھم گفت كه‬
‫دعاي آنان ھمين است"‪.‬ولي ناگھان در وسط درياچه ھمان سه مرد را ديد كه روي آب مي دوند و با شتاب به سمت‬
‫او مي آيند‪ .‬با صداي بلند گفت‪" ،‬خداي من"!آن سه مرد قايق را گرفتند و گفتند‪" ،‬يك بار ديگر آن دعا را تكرار كن‪ ،‬زيرا‬
‫ما فراموش كرديم ‪.‬ما نمي دانيم كدام بخش را چه كسي بايد از حفظ كند! بنابراين گفتيم كه بھتر است از خود شما‬
‫بپرسيم‪ .‬لطفاً يك بار ديگر آن را از اول براي ما بخوانيد"‪.‬‬
‫ولي اينك اسقف با ديدن اينكه آن سه مرد روي آب راه مي روند به خودش آمد و گفت‪" ،‬دعايي را كه من به شما ياد‬
‫دادم فراموش كنيد‪ .‬دعاي خودتان درست است‪ .‬به دعاي خودتان ادامه بدھيد‪ .‬من تمام عمرم را به خواندن اين‬
‫دعاي رسمي كليسا پرداخته ام و نمي توانم روي آب راه بروم‪ .‬دعاي من شنيده نشده است‪ ،‬ولي دعاي شما‬
‫مستجاب شده است‪ .‬برويد و مرا ببخشيد كه در زندگي شما مداخله كردم‪ .‬ھركاري كه شما انجام مي دھيد خوب‬
‫است‪ .‬به روش خودتان ادامه بدھيد"‪.‬‬
‫اين ‪ 112‬روش مراقبه تكميل ھستند‪ ،‬نمي توانند ‪ 113‬باشند ‪.‬ھرچيزي كه مورد نياز ھر نوع انسان باشد در اين ‪112‬‬
‫تكنيك وجود دارد‪ .‬و قرن ھاست كه اين تكنيك ھا سينه به سينه گشته است‪ .‬آن ھا ساده ھستند‪ .‬در تمام اين ‪112‬‬
‫تكنيك‪ ،‬كليد اصلي ھمان مشاھده گري‪ witnessing‬است‪ ،‬در اشكال مختلف با راھكارھاي متفاوت ‪ ،‬ولي رشته ي‬
‫اصلي ھمان مشاھده گري‪ ،‬ھشياربودن و نظاره گري ‪ watchfulness‬است‪.‬مي تواني به ھر اسمي آن را بخواني‪،‬‬
‫ولي معني ديگري براي مشاھده گري خواھد بود‪.‬‬
‫با مشاھده گري‪ ،‬مي تواني يك جھش كوانتومي انجام دھي‪ .‬مي تواني از خوابت بيدار شوي ‪ ،‬نه خواب معمولي‪،‬‬
‫بلكه خواب روحاني ‪ ،‬و مي تواني بيدار شوي‪ .‬نه آن بيدارشدن كه ھر روز صبح بيدار مي شوي‪ ،‬بلكه بيداري واقعي‪،‬‬
‫كه تو را به واالترين ادراك در زندگي مي رساند ‪ ،‬ادراك خويشتن و تماميت ھستي و اينكه تو بخشي از آن ھستي و‬
‫اينكه تو آن كل ھستي و آن كل تو است‪ .‬تمايزي وجود ندارد‪.‬‬
‫فيزيك واژه ي "جھش كوانتومي" را داده است‪ .‬ھيچ انديشمند روحاني و ھيچ فيلسوفي به اين فكر نيفتاده كه چيزي‬
‫موازي با آن در رشد روحاني پيدا كند‪ .‬اين نشان دھنده ي فقر "انديشمندان روحاني" و "دانشمندان الھيات"‬
‫شماست‪ .‬ولي در واقع‪ ،‬مراقبه راھي است كه مي تواند وجودتان را ناگھان به روشنايي برساند‪ .‬و نه تنھا اين‪ ،‬بلكه‬
‫مي تواند سبب واكنش ھاي زنجيره اي ‪ chain reaction‬گردد‪ .‬كسي شعله ور مي گردد و ناگھان به مردماني از‬
‫ھمان نوع‪ ،‬كه حتي مراقبه را امتحان ھم نكرده اند‪ ،‬كساني كه حتي سالك ھم نيستند و ابداً انديشه ھاي روحاني‬
‫ھم نداشته اند‪ ،‬سرايت مي كند ‪ ،‬اين يك چيز مسري است‪.‬‬
‫بنابراين در سراسر دنيا چند نفري آن جھش كوانتومي را انجام مي دھند‪ ،‬آنوقت ھزاران نفر ديگر نيز بخشي از اين‬
‫آتش سراسري مي شوند‪ .‬و اين تنھا راھي است كه آنچه را كه ھزاران سال تكامل براي ما به ارمغان آورده است‪،‬‬
‫نجات بدھيم‪.‬‬
‫بايد بين گوتام بودا و رونالد ريگان يكي را انتخاب كرد‪ .‬اين تصادفي نيست كه رونالد ريگان يك شامپانزه را به عنوان‬
‫دوست نگھداري مي كرده‪ .‬انسان توسط دوستاني كه دارد شناخته مي شود!و وقتي كه او رييس جمھور شد‪ ،‬آن‬
‫شامپانزه نيز بسيار خوشحال شد‪.‬‬
‫ھردوي آن ھا براي پياده روي رفتند ‪.‬پيرمردي آن دو را ديد و شرمنده شد كه رييس جمھور آمريكا نمي تواند يك‬
‫انسان را به دوستي بگيرد و مجبور است با يك شامپانزه دوست باشد‪.‬‬
‫پيرمرد نزد آن دو رفت و گفت‪ "،‬آقاي رييس جمھور ‪ ،‬اين به نظر درست نمي آيد"‪.‬‬
‫رونالد ريگان گفت‪" ،‬چه چيز به نظر درست نمي آيد؟"پيرمرد گفت‪" ،‬تو خفه شو احمق‪ ،‬من با رييس جمھور حرف مي‬
‫زنم‪ ،‬تو حق نداري دخالت كني ‪.‬شايد دوست او باشي‪ ،‬ولي دوست من كه نيستي"!‬
‫اگر انسان روش ھايي را كه مي توانند سبب تحول فوري شوند درك نكند‪ ،‬آينده در خطر خواھد بود‪ .‬ما براي تكامل‬
‫وقت نداريم‪ .‬ما حتي براي انقالب ھم وقت نداريم ‪.‬انسانيت و كائنات را فقط يك جھش كوانتومي مي تواند نجات‬
‫بدھد‪.‬و من فكر مي كنم ھمچنانكه فشار مرگ‪ ،‬ويرانگري‪ ،‬جنگ اتمي بيشتر و بيشتر مي شود‪ ،‬آن جھش كوانتومي‬
‫نيز بيشتر و بيشتر ممكن مي شود‪ ،‬زيرا اين تنھا راه نجات از خودكشي دسته جمعي است‪.‬‬

‫چرخه ھای ھفت ساله زندگی‬

‫زندگی دارای يك طرح و ساختار روحی و درونی است كه بھتر است آن را بشناسيم‪.‬‬
‫فيزيولوژيست ھا ميگويند كه در ھر ھفت سال بدن و ذھن انسان دستخوش يكسری تحوالت و بحرانھا‬
‫ميشود‪.‬ھمه سلولھای بدن تغيير يافته و به طور كلی بازسازی ميشوند‪.‬در حقيقت اگر شما به طور متوسط ھفتاد‬
‫سال زندگی كنيد جسم شما ده مرتبه می ميرد‪.‬در ھر ھفت سال ھمه چيز عوض ميشود‪-‬درست مانند تغيير فصول‬
‫سال‪.‬در مدت ھفتاد سال اين چرخه كامل ميشودخطی كه حركت آن از لحظه تولدشروع شده بود به سمت مرگ‬
‫پيش ميرود و در طي ھفتاد سال دايره تكميل ميشود‪.‬اين دايره داراي ده تكه است‪.‬‬
‫در واقع زندگی انسان نبايد به خردسالی‪,‬جوانی و پيری تقسيم شود‪.‬اين تقسيم بندی خيلی علمی نخواھد‬
‫بود‪,‬چون در ھر ھفت سال يك دوره جديد سنی آغاز ميگردد و وارد يك مرحله تازه می شويم‪.‬‬
‫در ھفت ساله اول كودك دوران خودمحوری و خود شيفتگی را طی می كند‪،‬به گونه ای كه گويی او مركز ھمه عالم‬
‫است‪.‬كل خانواده گرد او ميگردند‪،‬ھر چه كه او نياز دارد بايد بدون فوت وقت انجام شوددر غير اين صورت او‬
‫خشمگين‪،‬عصبانی و بر افروخته ميگردد‪.‬كودك درست ھمانند يك امپراتور زندگی ميكند‪،‬يك امپراتور واقعی‪-‬مادر‪،‬پدر‬
‫ھمه و ھمه مستخدمين او ميباشند و ھمه خانواده فقط در خدمت اين كودك ھستند‪.‬او فكر ميكند كه اين حالت در‬
‫دنيای بزرگتر خارج از خانه نيز وجود دارد‪.‬خورشيد به خاطر او طلوع ميكند‪،‬ماه به خاطر او باال ميايد و فصلھا به خاطر او‬
‫تغيير ميكنند‪.‬يك كودك در ھفت ساله اول زندگيش كامال خودپرست و خود محور است‪.‬اگر در اين رابطه از يك‬
‫روانشناس بپرسيد به شما ميگويد كه در طول ھفت ساله اول زندگی كودك خودارضا باقی می ماند و تنھا از وجود‬
‫خودش خرسند است‪.‬او به ھيچ كس و ھيچ چيز احتياج ندارد‪،‬به تنھايی احساس كمال ميكند‪.‬‬
‫بعد از گذشت ھفت سال يك پيشرفت حاصل ميشود‪.‬كودك ديگر خود پرست نيست‪،‬حالت گريز از مركز پيدا ميكند‬
‫و به طرف ديگران متمايل ميشود‪.‬ديگران تبديل به پديده مھم ميشوند‪-‬دوستان‪،‬دسته ھاو گروه ھا‪.......‬حاال ديگر او‬
‫بيشتر از آنكه دلبسته خودش باشد به ديگران عالقه پيدا كرده است‪.‬به دنيای بزرگتر‪.‬او به يك ماجراجويی برای‬
‫شناختن اين"ديگری"دست می زند‪،‬جستار آغاز ميگردد‪.‬‬
‫بعد از ھفت ساله اول كودك تبديل به يك پرسشگر بزرگ ميشود‪.‬او درباره ھمه چيز سوال می كندتبديل به يك‬
‫شكاك بزرگ می شود چون جستجوی او در آن نھفته است‪.‬او ميليونھا سوال می پرسد‪.‬والدينش را تا سرحد مرگ‬
‫خسته می كند و مايه رنجش آنھا ميشود‪.‬او عالقه مند به ديگران است و ھر چيز در اين عالم از عاليق اوست‪.‬چرا‬
‫درختان سبز ھستند؟چرا خدا جھان را خلق كرده؟چرا اين چيز اين طور است؟چرا آن چيز آنطور است؟او بيشتر و‬
‫بيشتر فلسفی و شكاك ميشود و برای رسيدن به عمق ھر مطلبی پا فشاری می كند ‪.‬‬
‫يك پروانه را می كشد تا ببيند چه چيزی درون آن است‪،‬اسباب بازيھايش را ميشكند تا ببيند چگونه كار ميكنند‪،‬يك‬
‫ساعت را پرتاب می كند كه فقط داخل آنرا ببيند‪-‬چگونه تيك تاك ميكند و زنگ ميزند‪-‬در داخل آن چه می گذرد؟او به‬
‫ديگران عالقه مند می شود‪-‬اما اين ديگران ھم جنس خودش ھستند‪.‬او به دخترھا عالقه ای ندارد‪.‬اگر ساير پسرھا‬
‫به دخترھا توجه نشان بدھند خيال می كند كه آنھا زن صفت ھستند‪.‬دخترھا نيز متقابال تمايلی به پسرھا ندارند‪.‬اگر‬
‫دختری به پسرھا توجه نشان دھد و با آنھا بازی كند در نظر آنھا او مردصفت است‪،‬غيرطبيعی است‪،‬عادی نيست‬
‫اشكال دارد‪.‬روانكاوان و روانشناسان ميگويند كه كودك در اين مرحله ھم جنس گرا است‪.‬‬
‫در چھارده سالگی سومين در باز می شود‪.‬او ديگرفقط به پسرھا عالقه مندنيست‪.‬دخترھا نيز فقط به دخترھا‬
‫تمايل ندارند‪.‬به ھمين دليل است كه ھمه دوستی ھايی كه در سنين ھفت تا چھارده سالگی شكل می گيرند‬
‫عميقترين رابطه بين انسانھا می باشند‪،‬چون در اين سنين ذھن كودك ھم جنس گراست و ھيچ گاه در طول زندگی‬
‫يك چنين دوستی محكمی اتفاق نمی افتد‪.‬اين دوستی تا ابد ادامه پيدا می كندوتبديل به يك رابطه عميق می‬
‫شود‪.‬شما با مردم روابط دوستانه برقرار می كنيد ولی فقط در در حد يك آشنايی ساده كه ھيچ وقت شبيه حادثه‬
‫عميقی كه در سنين ھفت تا چھارده سالگی رخ داده نيست‪.‬‬
‫اما بعد از چھارده سالگی ديگر يك پسر فقط به پسران توجه ندارد‪.‬اگر ھمه چيز سير طبيعی خود را طی كند از اين‬
‫پس دخترھا نظر او را به خود جلب ميكنند‪.‬حاال ديگر او به جنس مخالف عالقه مند شده است‪-‬او نه تنھا به ديگری‬
‫عالقه مند است بلكه واقعا متوجه ديگری شده است‪-‬چون وقتی يك پسر جلب پسران ديگر ميشود‪،‬ممكن است كه‬
‫يك پسر ديگری باشد اما او ھنوز يك پسر مانند خودش است ديگری واقعی نيست‪.‬زمانيكه يك پسر جذب يك دختر‬
‫ميشود حاال او متوجه قطب مخالف شده‪،‬متوجه ديگری حقيقی‪.‬‬
‫چھارده سالگی زمان يك تحول بزرگ است‪.‬در اين زمان بلوغ جنسی كامل می شود و فرد شروع به فكر كردن‬
‫درباره واژه سكس می كند‪.‬تفكرات و خياالت جنسی به صورت رويا نمود پيدا كرده و برجسته می شوند‪.‬پسرھا تبديل‬
‫به يك دن ژوان بزرگ ميشوند كه به ھمه ابراز عشق می كند‪.‬شاعرپيشگی و داستانھای عاشقانه سر بر می‬
‫آورند‪.‬او در حال قدم گذاشتن به دنيا است‪.‬‬
‫در بيست و يك سال اول زندگی_اگر ھمه چيز سير طبيعی خود را طی كند و كودك برای انجام كارھای غير طبيعی‬
‫توسط جامعه تحت فشار قرار نگيرد او بيش از آنكه متوجه عشق باشد جاه طلب مي شود‪.‬يك رولس رويس و كاخ‬
‫مي خواھد‪.‬ميخواھد موفق باشد راكفلر و يا نخست وزير شود‪.‬جاه طلبي در او نمايان مي شود‪.‬ذوق و اشتياق براي‬
‫آينده در او موج مي زند‪،‬براي اينكه چگونه موفق شود‪،‬چگونه مبارزه كند و چطور با ھمه وجودش تالش كند‪.‬حاال ديگر‬
‫او نه فقط به جھان قدم مي گذارد بلكه به دنياي بشري به اين بازار مكاره وارد مي شود‪.‬حاال به دنياي ديوانگي و‬
‫جنون وارد مي شود‪.‬حاال ديگر تجارت مھمترين چيز شده‪.‬تمام وجود او به سمت وداگري‪،‬پول‪،‬قدرت و موقعييت‬
‫اجتماعي كشيده شده‪.‬اگر ھمه چيز به درستي پيش برود كه معموال نمي رود‪،‬من در باره اتفاقات و پديده ھاي‬
‫كامال طبيعي صحبت مي كنم‪،‬در سن بيست و ھشت سالگي انسانھا ديگر به ھيچ وجه عالقه اي به يك زندگي پر‬
‫مخاطره و حادثه جويانه ندارند‪.‬از بيست و يك سالگي تا بيست و ھشت سالگي فرد با ماجرا جويي زندگي مي كند‬
‫در بيست و ھشت سالگي بيشتر متوجه اين مطلب مي شود كه ھمه آرزوھا دست يافتني نيستند‪.‬درك بيشري‬
‫پيدا ميكند كه بسياري از آنھا غير ممكن ھستند‪.‬اگر ديوانه باشيد ممكن است ھمان راه را ادامه دھيد ولي‬
‫انسانھاي باھوش در بيست و ھشت سالگي وارد در جديدي از زندگي مي شوند‪.‬بيشتر عالقه مند به امنيت و‬
‫آسايش مي شوند و كمتر به ماجرا جويي و جاه طلبي توجه ميكنند‪.‬شروع مي كنند به ساكن شدن و زندگي‬
‫كردن‪.‬بيست و ھشت سالگي پايان ھيپي گري است‪.‬‬
‫در بيست و ھشت سالگي ھيپي ھا منظم مي شوند‪،‬انقالبيون ديگر شور و حال انقالبي دارند‪،‬شروع ميكنند به‬
‫زندگي كردن و در جستجوي يك زندگي راحت ھستند‪،‬يك اندوخته بانكي اندك‪.‬آنھا ديگر نمي خواھند راكفلر‬
‫شوند_آن اصرار و انگيزه ديگر وجود ندارد‪.‬يك خانه كوچك ولي واقعي ميخواھند‪،‬يك محل دنج و راحت‪،‬آسايش‪،‬حد اقل‬
‫با اين چيزھا مي شود يك اندوخته بانكي ھم داشت‪.‬در اين سن و سال به شركت ھاي بيمه ھم سري‬
‫ميزند‪.‬حسابي درگير زندگي ميشوند‪.‬ديگر زمان بيكاري و خانه به دوشي به پايان رسيده است‪.‬يك خانه ميخرد و‬
‫شروع ميكند به زندگي كردن در آن‪،‬متمدن ميشود‪.‬لغت تمدن از ًمدين ًه به معناي شھر مشتق شده است‪.‬حاال او‬
‫جزيي از يك شھر يا روستاست‪،‬جزيي از يك تشكيالت‪.‬ديگر يك بي خانمان و ولگرد نيست‪.‬به كاتماندو و يا گوا‬
‫نميرود‪.‬او ديگر به ھيچ جاي ديگري نمي رود‪.‬ديگر بس است‪،‬مسافرت كافي است‪.‬مي خواھد زندگي كند و به‬
‫استراحت بپردازد‪.‬‬
‫در سي و پنج سالگي انژي حيات به نقطه نھايي خود مي رسد‪.‬ديگر نيمي از چرخه كامل شده و انرژي ھا رو به‬
‫سرازيري مي روند‪.‬حاال نه فقط به آسايش و امنيت عالقه مند شده بلكه تبديل به يك محافظه كار سر سخت شده‬
‫است‪.‬نه تنھا به انقالب عالقه مند نيست كه يك ضد انقالب شده است‪.‬حاال ديگر او مخالف ھر تغييري است‪،‬يك‬
‫فرمانبردار و دنباله رو شده‪.‬او بر عليه ھر انقالب و دگرگوني است‪.‬ميخواھد كه يك حالت پايدار و ثابتي وجود داشته‬
‫باشد‪،‬چون حاال ديگر او ساكن شده و اگر چيزي تغيير كند ھمه چيز غير ساكن مي شود‪.‬حاال ديگر بر عليه ھيپي ھا‬
‫و شورشي ھا صحبت مي كند‪،‬او واقعا جزيي از تشكيالت شده‪.‬‬
‫و اين امري طبيعي است_تا زماني كه چيز اشتباھي رخ ندھد يك انسان تا ابد ھيپي باقي نمي ماند‪.‬اين فقط يك‬
‫مرحله از زندگي بود و بھتر است كه از اين مرحله بگذرد و به آن نچسبد‪.‬چسبيدن به آن به اين معني است كه شما‬
‫در يك مرحله ثابت گير افتاده ايد‪.‬خوب بود كه در سنين ھفت تا چھارده سالگي ھم جنس گرا باشيد ولي اگر براي‬
‫ھمه عمرتان ھم جنس گرا باقي بمانيد به اين معني است كه رشد نكردھايد‪،‬بالغ نشده ايد‪.‬يك زن بايد با ديگران‬
‫ارتباط بر قرار كند اين جزيي از زندگي است‪.‬جنس مخالف بايد اھمييت پيدا كند چون فقط از اين طريق شما ميتوانيد‬
‫پي به ھماھنگي و ھارموني قطب مخالف‪،‬تضاد‪،‬بدبختي و خوشي ببريد_ھم رنج و ھم‬
‫شادماني‪.‬‬
‫در سي و پنج سالگي شخص بايد جزيي از دنياي قراردادي شود‪.‬او شروع مي كند به باور كردن عقايد و‬
‫سنن‪،‬گذشته‪،‬وداھا‪،‬قرآن‪،‬انجيل‪.‬كامال مخالف تغيير است چون ھر تغيير به معناي بر ھم زدن آرامش زندگي‬
‫اوست‪.‬حاال ديگر چيزھاي زيادي براي از دست دادن دارد‪.‬نميتواند با انقالب ھمراه شود بايد جلوي آنرا بگيرد‪.‬او طرفدار‬
‫قانون و دادگاه و حكومت است‪.‬ديگر يك ھرج و مرج طلب نيست‪.‬كامال با حكومت‪،‬قانون‪،‬نظم و انضباط‬
‫است‪.‬‬
‫در چھل و دو سالگي انواع بيماري ھاي جسمي و روحي پديدار ميشوند‪،‬چون حاال ديگر زندگي در سراشيبي‬
‫قرار گرفته‪،‬انرژي به طرف مرگ پيش مي رود‪.‬ھمانطور كه در آغاز انرژي شما در حال افزايش بود و ھر روز سرزنده تر‬
‫و پر انرژي تر مي شديد‪،‬ھر روز قوي تر مي شديد حاال دقيقا عكس آن اتفاق مي افتد شما روز به روز ضعيف تر مي‬
‫شويد‪.‬اما عادات شما ھنوز باقي مانده اند‪.‬شما تا قبل از سي و پنج سالگي ھر روز به مقدار كافي غذا مي خورديد‬
‫اما اگر ھنوز به اين عادت خود ادامه دھيد چربي ھا در بدن شما انباشته مي شوند‪.‬ديگر به اين ھمه غذا احتياجي‬
‫نيست‪.‬قبال به آن نياز بود ولي االن ديگر نه‪،‬چون زندگي به طرف مرگ در حركت است و ديگر به آن ھمه غذا نيازي‬
‫ندارد‪.‬اگر شكم خود را از غذاھاي مختلف پر كنيد ھمانطور كه قبال اين كار را مي كرديد انواع و اقسام بيماري ھا بر‬
‫شما عارض مي شوند‪.‬فشار خون باال‪،‬حمله قلبي‪،‬بي خوابي‪،‬زخم معده_ھمه اينھا در نزديكي چھل و دو سالگي‬
‫اتفاق مي افتند‪.‬چھل و دو سالگي يكي از خطر ناك ترين مراحل است‪.‬موھا شروع به رسزش كرده و به تدريج سفيد‬
‫مي شوند‪.‬زندگي در حال تبديل شدن به مرگ است‪.‬‬
‫در نزديكي چھل و دو سالگي مذھب براي اولين بار مھم مي شود‪.‬ممكن است قبال جسته و گريخته و به صورت‬
‫تفنني به طرف مذھب رفته باشيد‪،‬ولي حاال مذھب براي اولين بار فوق العاده مھم شده است_چون مذھب عميقا‬
‫در ارتباط با مرگ است‪.‬مرگ در حال نزديك شدن است‪،‬پس اولين خواسته ھاي مذھبي سر بر مي آورند‪.‬‬
‫كارل گوستاو يانگ در جايي نوشته است‪:‬در تمام عمرش شاھد بوده كه ھمه افرادي كه در سنين چھل سالگي‬
‫نزد او آمده اند‪،‬ھميشه نياز مند مذھب بو ده اند‪.‬اگر آنھاديوانه‪ ،‬عصبي و رواني شوند مادام كه ريشه ھاي مذھبي‬
‫عميقي نداشته باشند نميتوان به آنھا كمك كرد‪.‬آنھا احتياج به مذھب دارند‪.‬نياز اصلي آنھا مذھب است و اگر جامعه‬
‫آنھا غير مذھبي باشد و ھيچ گاه به آنھا آموزشھاي مذھبي داده نشده باشد‪،‬بزرگترين معضالت و گرفتاري ھا در‬
‫چھل و دو سالگي گريبان گير آنان خواھد شد‪.‬چون جامعه ھيچ راه‪،‬مسير و يا بعدي به آنھا نمي دھد‪.‬‬
‫جامعه وقتي چھارده ساله بوديد خوب بود چون شما را به اندازه كافي از نظر جنسي ارضاء‬
‫مي كرد‪،‬كل آن وابسته به امور جنسي است‪.‬به نظر ميرسد كه سكس تنھا وسيله در ھر كااليي باشد‪.‬اگر‬
‫ميخواھيد كه يك كاميون ده تني بفروشيد براي تبليغات بايد از يك زن عريان استفاده كنيد‪،‬و يا حتي خمير‬
‫دندان‪.‬كاميون يا خمير دندان فرقي نمي كند‪.‬ھميشه يك زن عريان پشت آن در حال لبخند زدن است‪.‬در حقيقت زن‬
‫فروخته مي شود نه كاميون و خمير دندان وچون اين خمير دندان با زن ھمراه است شما بايد خمير دندان را ھم‬
‫بخريد‪.‬در ھمه جا سكس فروخته مي شود‪.‬پس اين جامعه غير مذھبي براي جوانان خوب است‪.‬اما آنھا براي‬
‫ھميشه جوان نخواھند ماند‪،‬وقتي كه به چھل و دو سالگي رسيدند جامعه آنھا را در برزخ تنھا مي گذارد‪.‬ديگر نمي‬
‫دانند كه چه بايد بكنند‪،‬دچار اختالالت عصبي مي شوند چون دانش كنار آمدن با شرايط را ندارند‪،‬ھرگز چيزي به آنھا‬
‫تعليم داده نشده است‪.‬ھيچ نظام و قانوني براي رويارويي با مرگ به آنھا داده نشده‪.‬جامعه آنھا را براي زندگي آماده‬
‫كرده است ولي ھيچ كس بھشان نياموخته تا براي مرگ آماده شوند‪.‬انسانھا ھمان قدر كه براي زندگي احتياج به‬
‫آموزش دارند براي مرگ نيز بايد تعليم ببينند‪.‬‬
‫اگر به من اجازه داده مي شد تا روش خودم را در پيش بگيرم دانشگاھھا را به دو بخش تقسيم مي كردم‪.‬يك‬
‫قسمت براي جوانان و يك قسمت ھم براي كھنساالن‪.‬جوانان به آنجا مي رفتند تا ھنر زندگي‪,‬سكس‪,‬جاه‬
‫طلبي‪,‬ستيز و مبارزه را فرا بگيرند و آنوقت زماني كه پيرتر مي شدند و به سن چھل و دو سالگي مي رسيدند دوباره‬
‫به دانشگاه مي آمدند تا در باره مرگ‪,‬خدا و مراقبه آموزش ببينند_چون در حال حاضر اين دانشگاھھا كمكي به مردم‬
‫نمي كنند‪.‬آنھا احتياج به تعليمات جديد دارند اين گونه مي توانند در برابر مرحله جديدي كه در شرف روي دادن است‬
‫محكمتر بايستند‪.‬‬
‫جامعه شما را در برزخ تنھا مي گذارد‪،‬به ھمين دليل است كه در غرب اين ھمه بيماري ھاي عصبي و رواني وجود‬
‫دارد‪.‬شرقي ھا به اين اندازه بيمار نيستند‪.‬چرا؟چون در شرق ھنوز به مردم آموزشھاي مذھبي داده مي شود‪،‬ھنوز‬
‫مذھب به طور كلي از صحنه زندگي محو نشده است‪.‬ھر چند غلط‪،‬كاذب و دروغين ولي ھنوز ھست‪.‬ديگر در بازار و‬
‫يا حيا ھوي زندگي جايي ندارد اما در گوشه و كنار ھنوز ھم يك معبد يافت مي شود‪.‬خارج از زندگي اجتماعي ولي‬
‫ھنوز ھست‪.‬كافي است چند قدم آن طرف تر برويدھنوز پا بر جاست‪.‬در غرب ديگر مذھب جزيي از زندگي‬
‫نيست‪.‬نزديك چھل و دو سالگي ھمه غربيان دچار مشكالت رواني مي شوند‪.‬انواع اختالالت رواني‪،‬جسمي و زخم‬
‫معده در آنھا يافت مي شود‪.‬زخم معده از اثرات جاه طلبي است‪.‬يك انسان جاه طلب در شرف ابتالء به زخم معده‬
‫قرار دارد‪.‬جاه طلبي گزنده است درون شما را مي خورد_زخم معده چيزي نيست جز خود خوري‪.‬آنقدر عصباني و‬
‫ھيجان زده ھستيد كه شروع به خوردن جداره معده خود كرده ايد‪،‬بسيار نا آرام ھستيد‪،‬معده شما نيز در التھاب‬
‫است‪،‬ھيچ گاه آرام نمي گيرد‪.‬ھر وقت ذھن آرام شد معده نيز آرامش مي يابد‪.‬‬
‫زخم معده ھا جا پاي جاه طلبي ھستند‪.‬اگر زخم معده داشته باشيد نشان دھنده اين است كه آدم بسيار‬
‫موفقي ھستيد‪.‬اگر زخم معده نداشته باشيد نشان از بيچارگي و در ماندگي شما دارد‪.‬اگر در نزديكي چھل و دو‬
‫سالگي اولين حمله قلبي بر شما عارض شود اينطور به نظر مي رسد كه كامروا بوده ايد‪.‬حداقل بايد يك وزير كابينه‬
‫يا يك كار خانه دار ثروتمند و يا يك ھنر پيشه معروف باشيد‪.‬‬
‫در غير اينصورت چطور حمله قلبي را تو جيح مي كنيد؟حمله قلبي تعبيري براي موفقيت است‪.‬‬
‫ھمه آدمھاي موفق دچار حمله قلبي مي شوند‪،‬امري اجتناب نا پذير است‪.‬بدنشان از مواد سمي انباشته شده‬
‫است‪.‬جاه طلبي‪،‬آرزو‪،‬آينده‪،‬فردا ھيچ كدام وجود ندارند‪.‬‬
‫شما در رويا زندگي كرده ايد حاال ديگر بدنتان قدرت تحمل آنرا ندارد‪.‬آنقدر عصباني با قي مي مانيد تا عصبانيت‬
‫روش زندگيتان شود‪.‬ديگر تبديل به يك عادت ريشه دار شده است‪.‬‬
‫در چھل و دو سالگي دومرتبه يك كشف و دستاورد جديد حا صل مي شود‪.‬انسانھا شروع به فكر كردن در باره‬
‫مذھب و دنياي ديگر مي كنند‪.‬به نظر مي رسد كه زندگي خيلي طوالني است ولي زمان اندكي باقي مانده‪،‬چطور‬
‫مي توانيد به خدا‪،‬نيروانا و روشن بيني دست يابيد؟از اين رو نظريه تناسخ مي گويد‪"":‬نگران نباشيد‪،‬شما دوباره‬
‫متولد مي شويد‪،‬دوباره و دوباره چرخھاي زندگي به حركت خود ادامه مي دھند‪.‬پريشان خاطر نباشيد به اندازه كا‬
‫في وقت داريد ‪.‬شما جاودانه ايد‪،‬مي توانيد به انتھا برسيد""‪.‬به ھمين دليل است كه در ھندوستان سه مذھب به‬
‫وجود آمده است_جينيسم‪،‬بوديسم و ھندويسم كه آنھا در ھيچ چيز جز تناسخ با يكديگر اتفاق نظر ندارند‪.‬يك چنين‬
‫تئوريھاي واگرايي حتي در باره اصول اوليه خدا‪،‬طبيعت و وجود نيز با يكديگر ھم عقيده نيستند ولي ھر سه بر سر‬
‫تئوري تناسخ متفق القول اند_پس بايد چيزي درآن نھفته باشد‪.‬‬
‫ھمه آنھا براي رسيدن به چيزي كه ھندوھا به آن برھمن مي گويند احتياج به زمان دارند‪.‬به فرصت و وقت بسياري‬
‫نياز است‪،‬آرزو و جاه طلبي بزرگي است كه تنھا در سنين چھل و دو سالگي به آن عال قه مند مي شويد‪.‬فقط‬
‫بيست و ھشت سال باقي مانده است‪.‬‬
‫اين نكته سر آغاز اين عالقه است‪.‬در حقيقت در سن چھل و دو سالگي شما دوباره تبديل به يك كودك در دنياي‬
‫مذھب مي شويد و فقط بيست و ھشت سال وقت داريد‪.‬زمان به نظر بسيار كوتاه مي رسد به ھيچ وجه براي براي‬
‫فتح چنين قلل رفيعي كافي نيست‪.‬جينيست ھا به آن موكشا مي گويند يعني رھايي كامل از ھمه كارماھاي‬
‫گذشته‪.‬ولي ميليونھا زندگي در گذشته وجود داشته است‪.‬در طول بيست و ھشت سال چگونه مي توانيد از عھده‬
‫آن بر بياييد؟چگونه تمام گذشته را پاك مي كنيد؟يك چنين گذشته عظيمي پشت سر شماست‪،‬كارماھاي خوب و‬
‫بد_چگونه مي توانيد در طي بيست و ھشت سال ھمه آنھا را پاك كنيد؟غير منصفانه به نظر مي رسد!رسيدن به‬
‫خدا بسيار سخت و طاقت فر ساست‪.‬غير ممكن است‪.‬اگر تنھا بيست و ھشت سال وقت داشته باشيد نا اميد مي‬
‫شويدحتي بودايي ھايي كه به خدا اعتقاد ندارند به تناسخ معتقدند‪.‬نيروانا‪،‬خال نھايي‪،‬خال كامل‪....‬زمانيكه ھنوز‬
‫انباشته از اين ھمه آشغال در در زندگيھاي مختلف بو ده ايد چگونه مي توانيد خود را در بيست و ھشت سال سبك‬
‫كنيد؟خيلي زيادند‪،‬كاري غير ممكن به نظر مي رسد‪.‬پس ھمه اين مذاھب در يك چيز با ھم ھم عقيده اند كه به‬
‫زمان بيشتري نياز است‪.‬‬
‫ھر وقت كه جاه طلب باشيد به زمان نياز داريد‪.‬در نظر من آدم مذھبي كسي است كه به زمان احتياج ندارد‪.‬او‬
‫ھمين جا و در ھمين لحظه آزاد شده است‪،‬ھمين جا و ھمين لحظه‪.‬يك انسان مذھبي به ھيچ وجه نيازمند به آينده‬
‫نيست‪،‬چون مذھب در يك لحظهء بي انتھا اتفاق مي افتد‪.‬ھمين االن رخ مي دھد‪،‬ھميشه در حال است‪.‬تا به حال‬
‫به گونه ديگري روي نداده است‪.‬‬
‫در چھل و دو سالگي اولين انگيزش به صورتي مبھم‪،‬غير شفاف و مغشوش رخ مي نمايد‪.‬شما به آنچه كه در‬
‫حال اتفاق افتادن است آگاه نيستيد‪.‬ولي با نھايت توجه به يك معبد نگاه مي كنيد‪.‬حتي بعضي وقت ھا در سر راه‬
‫خود ممكن است به صورت يك زائر گذري به كليسا ھم برويد‪.‬گاھي ھم كه كار ديگري نداريد و به اندازه كافي ھم‬
‫وقت داريد شروع مي كنيد به خواندن انجيلي كه ھميشه در قفسه اتاقتان خاك مي خورد‪.‬كنكاشي مبھم‪،‬كامال غير‬
‫شفاف درست مانند كودك خردسالي كه درباره سكس دچار ابھام است و بدون اينكه بداند چه مي كند شروع مي‬
‫كند به بازي كردن با آلت تناسلي خود‪.‬بعضي وقتھا به تنھايي در سكوت مي نشيند و ناگھان بدون اينكه بداند چه‬
‫مي كند احساس آرامش به او دست مي دھد‪.‬گاھي نيز به تكرار يك ذكر كه در كودكي آموخته بود مي پردازد‪.‬مادر‬
‫بزرگ عادت داشت كه ھر وقت ناراحت يا عصباني بود اين كار را انجام دھد‪،‬او نيز شروع به تكرار آن مي كند‪.‬به دنبال‬
‫يك استاد مذھبي مي گردد تا او را راھنمايي كند‪.‬كار را آغاز مي كند‪،‬يك ذكر را فرا مي گيرد‪،‬بعضي وقتھا آنرا تكرار‬
‫مي كند و پس از چند روز فراموش مي كند و دوباره آنرا ياد مي گيرد‪....‬به يك كاوش مبھم دست ميزند‪،‬در تاريكي پي‬
‫چيزي مي گردد‪.‬‬
‫در چھل و نه سالگي جستجو شفاف و واضح ميشود‪.‬ھفت سال طول مي كشد تا روشن شود‪.‬حاال يك عزم و‬
‫اراده در او ايجاد مي شود‪.‬از اين پس توجھش معطوف به ديگران نيست‪.‬به خصوص وقتي كه ھمه چيز به درستي‬
‫پيش رفته باشد_من بايد اين نكته را بارھا و بارھا تكرار كنم چون معموال مسائل به درستي اتفاق نمي افتند_در‬
‫سن چھل و نه سالگي يك مرد نسبت به زنان كم توجه مي شود‪.‬يك زن نيز عالقه اي به مردان نشان نمي‬
‫دھد‪.‬چھل و نه سالگي دوران يائسگي است‪.‬انسان ھا ديگر آن احساس جنسي را ندارند‪.‬ھمه چيز رنگ و بوي‬
‫نوجواني به خود مي گيرد‪،‬ھمه چيز به نظر نابالغ و رشد نيافته مي رسد‪.‬‬
‫اما جامعه مي تواند در مورد مسائل مختلف ما را تحت فشار قرار دھد‪....‬در شرق بر عليه سكس مي باشند و آنرا‬
‫قدغن كرده اند‪.‬وقتي يك پسر به سن چھارده سالگي مي رسد او را از سكس منع مي كنند و مي خواھند اين نكته‬
‫را به خود بقبوالنند كه او ھنوز بچه است و به دختر ھا فكر نمي كند‪.‬شايد پسر ھاي ھمسايه اينطور باشند ولي‬
‫پسر شما ھرگز‪.‬او مثل يك بچه پاك است مثل يك فرشته‪.‬ممكن است به نظر پاك و معصوم بيايد ولي اين حرف‬
‫درستي نيست‪.‬او شروع مي كند به خيال پردازي‪.‬دخترھا نيز از اين مسئله آگاه ميشوند‪،‬امري طبيعي است بايد كه‬
‫به اين وادي وارد شوند‪.‬ولي بايد آنرا مخفي كنند‪.‬شروع ميكند به خود ارضايي و آنرا نيز بايد پنھان كند‪.‬‬
‫در شرق يك پسر در سن چھارده سالگي نا پاك مي شود‪.‬حتما اشتباھي رخ داده چرا فقط در مورد او‪،‬نمي فھمد‬
‫كه چرا ھمه در ھمه جا اين كار را مي كنند ولي از او انتظار بسيار زيادي داريم كه بايد يك فرشته‪،‬يك باكره باقي‬
‫بماند‪.‬نبايد حتي در روياھايش درباره دختر ھا فكر كند‪.‬ولي به اين امور توجه نشان مي دھد و جامعه او را منع مي‬
‫كند‪.‬‬
‫در غرب اين ممانعت ھا از بين رفته ولي به گونه اي ديگر خود را نشان مي دھد‪.‬احساس من اين است كه جامعه‬
‫ھيچ وقت نمي تواند بازدارنده نباشد‪،‬اگر از ممنوعيت يك چيز دست بردارد فورا چيز ديگري را ممنوع مي كند‪.‬حاال در‬
‫غرب اين ممنوعيت در سن چھل و نه سالگي بوجود آمده‪.‬به مردم فشار مي آورند تا امور جنسي را رھا نكنند‪،‬چون‬
‫ھمه تعليمات مي گويند كه""چه مي كنيد؟يك انسان مي تواند تا نود سالگي توانايي جنسي خود را حفظ كند!""‬
‫منابع و مراجع بر اين نكته تاكيد دارند و اگر شما در امور جنسي توانا نباشيد و به آن توجه نشان ندھيد احساس گناه‬
‫مي كنيد‪.‬در چھل و نه سالگي از اينكه نمي توانيد آنچنان كه بايد و شايد به امور جنسي بپردازيد احساس گناه مي‬
‫كنيد‬
‫معلميني نيز وجود دارند كه اين موارد را به آنھا تلقين مي كنند و مي گويند‪"":‬اين حرفھامزخرف است‪،‬شما مي‬
‫توانيد تا نود سالگي به روابط جنسي تان ادامه دھيد‪.‬اگر جماع نكنيد قدرت جنسي خود را از دست مي دھيد و‬
‫اگرآن را ادامه دھيد اندامھاي بدن شما به فعاليت در مي آيند‪.‬ھر وقت شما متوقف شويد اندامھاي شما نيز متوقف‬
‫مي شوند و انرژي حياتي شما تحليل مي رود و به زودي خواھيد مرد‪.‬اگر شوھر روابط جنسي را كنار بگذارد متعاقبا‬
‫ھمسر او نيز دنباله رو او خواھد بود‪.‬چه مي كنيد؟اين بر خالف اصول روانشناسي است و ممكن است منجر به‬
‫انحراف جنسي و يا اخالقي شود‪"".‬‬
‫در شرق ما مرتكب حماقت بزرگي شديم كه غربي ھا نيز در گذشته مرتكب ھمين اشتباه شده بودند‪.‬و آن اين‬
‫بود كه داشتن تواناييھاي جنسي براي يك بچه چھارده ساله بر خالف اصول مذھبي بود‪.‬درصورتيكه او به طور طبيعي‬
‫به اين توانايي دست مي يافت‪.‬نمي تواند كاري بكند دست خودش نيست‪،‬چه كاري از دستش بر مي آيد؟كليه‬
‫تعليمات درباره تجرد در سن چھارده سالگي احمقانه اند‪،‬چون داريد او را محدود مي كنيد‪.‬اما كليه صاحب نظران‪،‬آداب‬
‫رسوم‪،‬روانشناسان‪،‬اساتيد و آدمھاي مذھبي در قديم بر عليه سكس بودند‪.‬ھمه مراجع با آن در ضديت بودند‪.‬يك‬
‫كودك از انجام اين كار منع مي شد و آنرا جرم و گناه تلقي مي كردند‪.‬مي خواھند جلوي اتفاق افتادن امري كامال‬
‫طبيعي را بگيرند‪.‬‬
‫حاال در غرب دقيقا عكس آن رخ داده است‪.‬روانشناسان در سن چھل و نه سالگي مردم را مجبور به ادامه روابط‬
‫جنسي مي كنند‪.‬در سن چھارده سالگي نيروي جنسي به طور طبيعي در انسان به وجود مي آيد و در چھل و نه‬
‫سالگي نيز فروكش مي كند‪.‬بايد اين گونه باشد تا چرخه كامل شود‪.‬‬
‫به ھمين دليل ما در ھند تصميم گرفته ايم تا مردم بايد در سن چھل ونه سالگي ‪ vanprasth‬شوند‪.‬چشمان آنھا‬
‫بايد متوجه جنگل ھا و مناظر طبيعي شود و به تجارت و سوداگري پشت كنند‪.‬‬
‫‪ Vanprasth‬واژه زيبايي است‪.‬به معناي كسي است كه به طرف رشته كوھھاي ھيماليا و جنگل مينگردحاال ديگر او‬
‫به زندگي‪،‬جاه طلبي ھايش‪،‬اميال و آرزوھايش و ھر آنچه كه تمام شده پشت كرده است‪.‬به طرف انزوا حركت مي‬
‫كند به طرف خودش‪.‬‬
‫قبل از اين زندگي خيلي طوالني بود و او نمي توانست تنھا بماند‪،‬مسئوليتھايي داشت كه بايد آنھا را انجام مي‬
‫داد‪،‬بايد بچه ھا را بزرگمي كرد‪.‬ولي ديگر آنھا بزرگ شده اندو ازدواج كرده اند‪.‬وقتي شما به چھل و نه سالگي مي‬
‫رسيد آنھا دارند ازدواج مي كنند و زندگي را شروع مي كنند‪.‬ديگر ھيپي نيستند بايد حدود بيست و ھشت ساله‬
‫باشند‪.‬مي خواھند ساكن شوند‪،‬حاال شما مي توانيد غير ساكن شويد‪.‬مي توانيد به آنسوي خانه و كاشانه خود‬
‫برويد و يك بي خانمان شويد‪.‬در چھل و نه سالگي مردم شروع به نگاه كردن به جنگل مي كنند‪،‬سيري به درون خود‬
‫مي كنند‪،‬به تدريج متوجه باطن خود مي شوند‪.‬بيشتر و بيشتر در حالت مراقبه و نيايش فرو مي روند‪.‬‬
‫در پنجاه و شش سالگي دومرتبه يك دگرگوني اتفاق مي افتد‪،‬يك انقالب‪.‬حاال فقط نگاه كردن به ھيماليا كافي‬
‫نيست‪.‬انسان بايد واقعا مسافرت كند‪،‬بايد برود‪.‬زندگي رو به پايان است و مرگ نزديك تر مي شود‪.‬در چھل و نه‬
‫سالگي انسان نسبت به جنس مخالف بي اعتنا مي شود‪.‬در پنجاه و شش سالگي نسبت به ديگران نيز بي عالقه‬
‫ميشود‪.‬نسبت به جامعه‪،‬به آداب و رسوم اجتماعي‪،‬به كلوپھا‪.‬در اين سنين شخص بايد از تمام روتاري كلوپھا و از‬
‫تمام كلوپھاي شيرھاي نر كناره گيري كند‪.‬حاال ديگر نابخردانه به نظر مي رسند‪،‬بچه گانه اند‪.‬به يكي از اين روتاري‬
‫كلوپھا و يا كلوپ شيرھاي نر برويد و مردم را ببينيد‪.‬به لباس پوشيدنشان‪،‬كراواتشان و ھمه چيز نگاه كنيد‪.‬واقعا بچه‬
‫گانه اند‪.‬چه كار مي كنند؟‬
‫شيرھاي نر_اسم احمقانه اي به نظر مي رسد‪.‬براي يك بچه كوچك خوب است_حاال براي بچه ھا كلوپھاي""بچه‬
‫شير"" و براي خانم ھا كلوپھاي""شيرھاي ماده""را به راه انداخته اند‪.‬براي بچه شيرھا كامال مناسب است ولي‬
‫براي شيرھاي نر و ماده چطور؟اين مطلب نشان مي دھد كه آنھا ذھنھاي متوسطي دارند‪.‬‬
‫در پنجاه و شش سالگي انسان بايد به قدري كامل و بالغ شده باشد كه خود را از گيرودار اجتماع رھا كرده‬
‫باشد‪.‬ديگر تمام شد!به اندازه كافي زندگي كرده است‪.‬به اندازه كافي آموخته است‪.‬حاال وقت آن رسيده كه از ھمه‬
‫تشكر كند و آنھا را ترك كند‪.‬پنجاه و شش سالگي زماني است كه يك فرد بايد به طور طبيعي سانياسين شود و با‬
‫آنھا ھمراه شود‪.‬بايستي از ھياھوي جامعه كناره گيري كند‪.‬امري كامال طبيعي است ھمانطور كه روزي وارد شديد‬
‫روزي ھم بايد برويد‪.‬زندگي بايد يك ورودي و يك خروجي داشته باشد‪،‬در غير اينصورت خفقان آور مي شود‪.‬شما وارد‬
‫مي شويد ولي ھرگز خارج نمي شويد‪،‬بعد مي گوييد كه دارم از رنج و درد خفه مي شوم‪.‬يك خروجي وجود دارد و آن‬
‫سانياسين شدن است‪.‬در پنجاه و شش سالگي از اجتماع بيرون مي اييد چون ديگر عالقه اي به ديگران نداريد‪.‬‬
‫در شصت و سه سالگي دوباره مانند يك كودك مي شويد و فقط به خودتان توجه داريد‪.‬اين دقيقا مفھوم مراقبه‬
‫ست_حركت به درون طوري كه گويي ھمه چيز افتاده و از بين رفته است و تنھا شما وجود داريد‪.‬دوباره تبديل به يك‬
‫بچه شده ايد‪،‬البته اين بار غني از زندگي‪،‬بسيار كامل‪،‬فھميده‪،‬با خردمندي وافر‪.‬حاال شما دوباره معصوم مي‬
‫شويد‪.‬سفري را به درون آغاز مي كنيد‪،‬فقط ھفت سال مانده و بايد براي مرگ آماده شد‪.‬‬
‫ولي منظور ار آمادگي براي مرگ چيست؟جشن گرفتن مرگ آمادگي براي آن است‪.‬مردن با‬
‫خوشحالي‪،‬شادي‪،‬رضايت و خوش آمد گويي آمادگي براي مرگ است‪.‬خداوند فرصتي را براي آموختن و بودن به شما‬
‫داد و چيزھاي زيادي ياد گرفتيد‪.‬حاال مي خواھيد استراحت كنيد‪،‬ميخواھيد به سراي غايي خود ھجرت كنيد‪.‬اينجا يك‬
‫اقامتگاه موقتي بود‪.‬شما در يك سرزمين ناشناخته سرگردان بوديد‪،‬با انسانھاي بيگانه زندگي مي كرديد‪.‬عاشق‬
‫غريبه ھا شديد و چيز ھاي زيادي ياد گرفتيد‪.‬حاال وقتش فرا رسيده شاھزاده بايد به امپراطوري خود باز گردد‪.‬‬
‫شصت و سه سالگي زماني است كه انسان كامال خود را محصور مي كند‪.‬ھمه انرژي ھا به داخل و داخل و‬
‫داخل مي روند‪،‬به درون مي گرايند‪.‬شما تبديل به چرخه اي از انرژي مي شويد‪.‬انرژي شما ھيچ جاي ديگري نمي‬
‫رود‪.‬نه مطالعه اي‪،‬نه صحبتي فقط در سكوت بيشتر و بيشتر بودن با خود‪.‬مستقل بودن از ھر آنچه كه اطراف‬
‫شماست‪.‬انرژي ذره ذره در شما نشست مي كند‪.‬‬
‫در ھفتاد سالگي ديگر آماده ايد‪.‬و اگر از اين الگو طبعيت كرده باشيد درست نه ماه قبل از مرگ از وقوع آن آگاه مي‬
‫شويد‪.‬ھمانطور كه كودك بايد نه ماه را در رحم مادرش بگذراند‪.‬دوباره ھمان چرخه تكرار مي شود و زماني كه لحظه‬
‫مرگ فرا مي رسد شما نه ماه قبل از آن باخبر بوديد‪.‬دوباره بايد وارد رحم شويد‪.‬اما اين رحم ديگر در مادر شما نيست‬
‫درون خود شماست‪.‬‬
‫ھندي ھا به قسمت دروني يك قبر در معبد گربھا به معني رحم مي گويند‪.‬ھنگامي كه به يك معبد مي رويد‬
‫قسمت داخلي آن رحم ناميده مي شود‪.‬اين نامگذاري بسيار نمادين و تعمدي است‪.‬اين ھمان رحمي است كه‬
‫انسان بايد به آن وارد شود‪.‬در آخرين مرحله يعني در نه ماه آخر شخص به دون خودش فرو مي رود‪.‬بدن خودش‬
‫تبديل به رحم مي گردد‪.‬انسان به ژرف ترين جاي معبد وارد مي شود‪،‬جايي كه ھميشه شعله ھا در حال سوختن‬
‫بودند‪،‬جايي كه ھميشه پر نور بود‪،‬جايي كه زيارتگاه واقعي در آنجاست‪،‬جايي كه مأمن خدايان بود‪.‬‬
‫براي طي اين فرايند طبيعي احتياجي به آينده نيست‪.‬شما بايد به طور طبيعي در ھمين لحظه زندگي كنيد‪.‬لحظه‬
‫بعدي خودش مي آيد‪.‬درست مانند كودكي كه رشد مي كند و يك جوان بالغ مي شود‪.‬ھيچ نيازي به برنامه ريزي‬
‫ندارد‪.‬ھمه چيزھا به سادگي اتفاق مي افتند‪.‬ھمانند يك رودخانه كه جاري مي شود و به اقيانوس مي رسد‪-‬درست‬
‫به ھمان صورت جاري مي شويد و به انتھا مي رسيد‪،‬به اقيانوس‪.‬اما بايد طبيعي باقي بمانيد‪،‬شناور در لحظه‪.‬ھر بار‬
‫كه شروع به فكر كردن درباره آينده‪،‬جاه طلبي ھا و آرزوھايتان مي كنيد اين لحظه را از دست مي دھيد‪.‬از دادن‬
‫لحظه ھا باعث گمراھي ميشود‪،‬چون ھميشه فقدان چيزي را احساس مي كنيد‪،‬يك شكاف و كمبود‪.‬‬
‫اگر يك كودك دوران طفوليتش را به خوبي سپري نكرده باشد اين قسمت به دوران جوانيش منتقل مي شود_پس‬
‫كجا بايد برود؟بايد اين مرحله را نيز گذراند و زندگي كرد‪.‬وقتي كه يك بچه در سن چھار سالگي مي رقصد‪،‬اين طرف و‬
‫آن طرف مي پرد‪،‬پروانه ھا را شكار مي كند زيباست‪.‬ولي وقتي كه يك جوان بيست ساله به دنبال پروانه ھا بدود‬
‫حتما ديوانه است_بايد او را راھي بيمارستان كنيد‪،‬ناراحتي رواني دارد‪.‬اين كارھا در چھار سالگي ھيچ اشكالي‬
‫نداشتند‪،‬بايد به طور طبيعي انجام مي شدند‪،‬انجام آنھا كامال صحيح بود‪.‬اگر كودكي به دنبال پروانه ھا بدود مشكلي‬
‫در بين نيست ولي اگر در بيست سالگي پروانه ھا را دنبال كند به سالمت رواني او شك مي كنيد‪.‬فكر مي كنيد كه‬
‫ھنوز بزرگ نشده است‪.‬بدن رشد كرده ولي ذھن عقب مانده است‪.‬بايد جايي در دوران كودكي او كه فرصت نيافته‬
‫تا آنرا به طور كامل زندگي كند مانده باشد‪.‬اگرانسان دوران بچگي خود را به طور كامل زندگي كند تبديل به يك‬
‫انسان جوان‪،‬زيبا و سرزنده مي شود كه دوران كودكي اثر مخربي بر زندگيش نمي گذارد‪.‬او دوران كودكي را مانند‬
‫پوست انداختن يك مار كنار مي گذارد و با انداختن آن تازه مي شود‪،‬فراست و باھوشي يك جوان را داراست و ديگر‬
‫عقب مانده به نظر نمي رسد‪.‬‬
‫دوران جواني را به طور كامل زندگي كنيد و به حرف اين مراجع قديمي و كھنه گوش نكنيد‪،‬آنھا را از سر راه خود‬
‫دور كنيد_چون آنھا جواني را كشته اند و آنرا ممنوع كرده اند‪.‬آنھا بر عليه روابط جنسي ھستند و اگر جامعه اي با اين‬
‫گونه روابط ضديت داشته باشد‪،‬سكس ھمه زندگي شما را احاطه مي كند‪،‬تبديل به سم مي شود‪.‬با آن زندگي‬
‫كنيد!از آن لذت ببريد!‬
‫در سنين چھارده تا بيست و يك سالگي يك پسر در اوج توانائي جنسي قرار دارد‪.‬در حقيقت در نزديكي ھفده و يا‬
‫ھجده سالگي او به بيشترين نيروي خود مي رسد‪.‬ھيچ وقت در زندگي به اين اندازه ازنظر جنسي قدرتمند نيست و‬
‫اگر اين لحظات را از دست بدھدديگر نخواھد توانست به چنين انزال فوق العاده اي برسد‪.‬‬
‫اين نكته ھميشه براي من يك معضل بوده است‪،‬چون جامعه شما را تحت فشار قرار مي دھد كه تا سن بيست و‬
‫يك سالگي مجرد بمانيد_اين بدان معني است كه بزرگترين امكان رسيدن به سكس‪،‬آموختن سكس و وارد شدن به‬
‫سكس از دست مي رود‪.‬وقتي كه به سن بيست و دو يا بيست و سه سالگي مي رسيد از لحاظ جنسي ديگر پير‬
‫شده ايد‪.‬در ھفده سالگي در اوج بوديد‪،‬قدرت جنسي زيادي داشتيد‪،‬به گونه اي كه انزال شما در تك تك سلولھايتان‬
‫نفوذ مي كرد‪.‬تمام بدن شما زير بارش ازلي سعادت و بركت قرار مي گرفت‪.‬به خاطر داشته باشيد كه وقتي من مي‬
‫گويم از طريق سكس مي توان به سامادھي و آگاھي برتر رسيد آن را براي ھفتاد ساله ھا نمي گويم‪.‬براي كساني‬
‫مي گويم كه ھفده سال بيشتر ندارند‪.‬افراد مسني نزد من مي آيند و در باره كتابم"از سكس به آگاھي برتر"از من‬
‫مي پرسند كه‪ ":‬ما كتاب شما را خوانديم ولي ھيچ گاه به چيز ھايي كه شما گفته بوديد نرسيديم‪".‬چگونه مي‬
‫توانيد برسيد؟شما زمان را از دست دادھايد‪،‬و ديگر نمي توان چيزي را جايگزين آن كرد‪.‬من مسئول آن نيستم‪.‬جامعه‬
‫تان و شما كه به آنھا گوش داده ايد مسئوليد‪.‬‬
‫اگر در سنين چھارده تا بيست و يك سالگي به بچه ھا اجازه داده شود تا آزادانه روابط جنسي داشته‬
‫باشند‪،‬كامال آزادانه‪،‬ديگر ھيچ وقت از بابت سكس دچار رنجش و پريشاني نخواھند شد‪.‬كامال آزاد خواھند بود‪.‬ديگر‬
‫مجله ھاي سكسي را نگاه نخواھند كرد‪،‬ديگر عكس ھاي زشت و مستھجن را در گنجه و يا الي انجيل پنھان‬
‫نخواھند كرد‪.‬ديگر مزاحم خانم ھا نخواھد شد‪.‬اين كارھا زشتند اما شما به تحمل آنھا ادامه مي دھيد و احساس‬
‫نمي كنيد كه چه اتفاقاتي دارد رخ مي دھد‪،‬چرا ھمه مردم دچار اختالالت عصبي ھستند‪.‬چيزي در درون شما ناتمام‬
‫باقي مانده است‪.‬ھيچ چيز به اين اندازه زشت نيست كه يك فرد مسن با نگاه ھاي شھوت آلود به ديگران بنگرد‪.‬اين‬
‫زشت ترين چيز بر روي زمين است‪.‬حاال بايد چشمان او معصوم شده باشند ديگر بايد كارش تمام شده باشد‪.‬منظور‬
‫من اين نيست كه سكس چيز كثيف و زشتي است‪،‬به اين نكته توجه كنيد من نمي گويم كه سكس زشت‬
‫است‪.‬سكس در زمان و فصل خودش زيباست ولي خارج از آن زشت است‪.‬انرژي جنسي اگر در نزد يك انسان نود‬
‫ساله وجود داشته باشد بيماري است‪.‬به ھمين خاطر است كه مردم مي گويند""پيرمرد كثيف""واقعا پديده كثيفي‬
‫است‪.‬يك جوان زيبا و پر از انرژي جنسي است‪.‬جلواي از انرژي و زنده دلي‪.‬ولي يك آدم پير كه داراي تمايالت جنسي‬
‫باشد نشان دھنده آن است كه قسمتي از عمرش را زندگي نكرده است‪.‬بيانگر يك قسمت خالي و نابالغي است‪.‬او‬
‫فرصتھا را از دست داده و حاال كاري از دستش بر نمي آيد‪.‬در ذھنش شروع به خيالپردازي و سرگرداني درباره‬
‫سكس مي كند‪.‬به خاطر داشته باشيد كه يك جامعه درست بين سنين چھارده تا بيست و يك سالگي آزادي كامل‬
‫را در مورد روابط جنسي به افرادش مي دھد‪،‬و به طور خودكار افراد جامعه كمتر جذب امور جنسي مي شوند‪.‬بعد از‬
‫يك مدت ھيچ سكسي وجود نخواھد داشت‪.‬ھنگامي كه وقت آن رسيده بود امور جنسي را تجربه كنيد و وقتي كه‬
‫زمان آن به پايان آمد رھايش كنيد‪.‬ولي فقط زماني مي توانيد اين كار را بكنيد كه آن را به طور تمام و كمال زندگي‬
‫كرده باشيد‪،‬در غير اين صورت نميتوانيد فراموشش كنيد و از آن درگذريد‪.‬پيوسته با شماست تبديل به يك زخم دروني‬
‫مي شود‪.‬‬
‫من به مردم در شرق توصيه مي كنم كه به حرف مراجعتان گوش ندھيد به ھر چه كه مي گويند گوش خود را به‬
‫طبيعت بسپاريد‪.‬ھر زمان كه طبيعت به شما مي گويد كه زمان عاشق شدن است‪،‬عاشق شويد و وقتي كه مي‬
‫گويد زمان چشم پوشي كردن و كنارگذاشتن فرا رسيده آنرا كنار بگذاريد و ھمينطور به حرف روانكاوان و روانشناسان‬
‫جاھل در غرب نيز توجھي نكنيد‪.‬ھر چند آنھا داراي دستگاه ھاي پر زرق و برقي ھستند_جانسون و ديگران_و ھر‬
‫چند كه معاينات و آزمايشھاي گوناگوني را انجام داده اند‪،‬ولي ھيچ چيز از زندگي نمي دانند‪.‬‬
‫حقيقتا من شك دارم كه اين مسترھا و جانسون ھا و كينسيزھا تماشاگران جنسي نبوده باشند‪.‬آنھا خودشان از‬
‫نظر جنسي بيمار ھستند‪،‬در غير اين صورت چطور ممكن است كه كسي ھزاران آلت تناسلي را با دستگاه ھاي‬
‫مختلف نگاه كند تا ببيند به ھنگام مقاربه در زنان چه اتفاقي مي افتد؟چه كسي به خود زحمت اين كار را مي‬
‫دھد؟چه چرندياتي!اما وقتي امور از مسير اصلي خود منحرف شوند وقوع اينگونه مسائل اجتناب ناپذير است‪.‬امروزه‬
‫مسترھا و جانسون ھا متخصص شده اند‪،‬آخرين مراجع صالحيت دار‪.‬اگر ھر نوع مشكل جنسي داشته باشيد به آنھا‬
‫مراجعه مي كنيد‪.‬من احتمال مي دھم كه آنھا جواني شان را از كف داده اند و زندگي جنسي خود را به طور كامل‬
‫به اتمام نرسانده اند‪.‬دي يك جايي چيزي از قلم افتاده و آنھا با اين نيرنگھا آنرا پر مي كنند‪.‬‬
‫و اگر چيزي رنگ و بوي علمي به خود بگيرد شما مي توانيد ھرطور كه مي خواھيد از آن استفاده كنيد‪.‬حاال‬
‫وسائل كاذب و مصنوعي ساخته اند‪،‬آلتھاي تناسلي الكتريكي‪،‬و اين آلتھاي الكتريكي داخل واژنھاي واقعي را مي‬
‫لرزانند‪.‬آنھا سعي مي كنند تا دريابند چه اتفاقي درون آن رخ مي دھد‪،‬حالت انزال بيشتر مربوط به چه قسمتي از‬
‫آلت تناسلي است‪ ،‬چه ھورمونھايي جاري مي شوند و چه ھورمونھايي خارج نمي شوند‪،‬يك زن تا چه مدت روابط‬
‫جنسي داشته باشد‪.‬آنھا مي گويند كه يك زن تا آخرين لحظات حتي در بستر مرگ نيز جماع كند‪.‬‬
‫در حقيقت عقيده آنھا اين است كه بعد از دوران يائسگي يعني بعد از چھل و نه سالگي يك زن مي تواند بھتر از‬
‫ھر زمان ديگري روابط جنسي داشته باشد‪.‬چرا اينگونه فكر مي كنند؟دليل آنھا اين است كه يك زن قبل از چھل و نه‬
‫سالگي ھميشه از حامله شدن در ھراس است‪.‬حتي اگر قرص ھاي ضد بارداري مصرف كرده باشد‪،‬چون ھيچ كدام‬
‫از اين قرص ھا صد در صد مطمئن نيستند‪.‬در چھل و نه سالگي ھنگامي كه يائسگي فرامي رسد و قاعدگي متوقف‬
‫مي شود‪.‬ديگر ترسي وجود نخواھد داشت‪.‬يك زن كامال آزاد است‪.‬اگر اين عقايد گسترش پيدا كند‪.‬زنھا تبدبل به‬
‫موجوداتي خون آشام مي شوند و پير زنان مردان را شكار مي كنند‪،‬چون ديگر از چيزي واھمه ندارند و منابع ذي‬
‫صالح نيز آنھا را تاييد مي كنند‪.‬در واقع بر اين عقيده اند كه حاال زمان مناسب براي لذت جنسي بدون ھيچ گونه‬
‫احساس مسئوليتي فرا رسيده است‪.‬‬
‫آنھا درباره مردان نيز چنين نظري دارند‪.‬در تحقيقاتشان به مردي برخورد كرده بودند كه در سن شصت سالگي‬
‫قادر بود تا پنج بار در روز نزديكي كند‪.‬به نظر مي رسد كه مرد عجيب و غريبي است‪.‬بايد مشكلي در ھورمونھا و بدن‬
‫او وجود داشته باشد‪.‬در شصت سالگي!طبيعي نيست‪.‬چون تا آنجا كه من مي دانم_اين را به خاطر تجربيات‬
‫شخصي ام در زندگي ھاي گذشته كه به خاطر مي آورم مي گويم_در چھل و نه سالگي يك مرد عادي و طبيعي‬
‫ديگر عالقه اي به زنان از خود نشان نمي دھد‪.‬عالقه از بين مي رود ھمانطور كه آمده بود مي رود‪.‬‬
‫ھر چيزي كه روزي مي آيد بايد برود‪.‬ھر چيزي كه روزي باال مي رود بايد سقوط كند‪.‬ھر موجي كه پديدار مي شود‬
‫بايد ناپديد شود‪،‬بايد زماني براي از بين رفتن آن وجود داشته باشد‪.‬در چھارده سالگي مي آيد در نزديكي چھل و نه‬
‫سالگي مي رود‪.‬ولي مردي كه در شصت سالگي مي تواند پنج بار در روز مقاربه كند حتما ايرادي دارد‪.‬يك چيزي‬
‫خيلي خيلي اشتباه است‪.‬عملكرد بدن او درست نيست‪.‬داراي نوع ديگري ضعف جنسي است‪.‬وقتي كه يك پسر‬
‫چھارده ساله ھيچ نوع نياز جنسي ندارد و يا يك پسر ھجده ساله از خود رغبتي نشان نمي دھد مشكلي وجود‬
‫دارد‪ ،‬بايد تحت درمان قرار بگيرد‪.‬وقتي يك مرد شصت ساله نيز به پنج بار نزديكي در روز نياز دارد باز ھم مشكلي‬
‫است‪.‬سيستم بدن او به ھم ريخته‪،‬به طور طبيعي و صحيح كار نمي كند‪.‬‬
‫اگر كامال در لحظه زندگي كنيد‪،‬احتياجي نيست تا از آينده بھراسيد‪.‬اگر كودكي خود را به طور تمام و كمال زندگي‬
‫كنيد شما را به يك جواني درست و بالغ مي رساند‪.‬به سرزندگي‪،‬روان بودن و سرشاري‪،‬به يك اقيانوس وحشي‬
‫انرژي‪.‬و اگر جواني خود را نيز به شيوھاي صحيح زندگي كنيد شما را به سكون‪،‬آرامش و يك زندگي بي سر و صدا‬
‫مي رساند‪.‬شما را به كنكاش مذھبي مي كشد‪.‬به اينكه‪ ،‬زندگي چيست؟فقط زنده بودن كافي نيست‪،‬انسان بايد‬
‫به عمق راز و رمز حيات نفوذ كند‪.‬يك زندگي ساكت و آرام شما را به لحظات مراقبه وارد مي كند و مراقبه شما را به‬
‫كنارگذاشتن ھر آنچه كه حاال غير قابل استفاده است رھنمون مي گردد‪.‬تمام زندگي به صورت زباله و آشغال در‬
‫نظرتان جلوه مي كند‪،‬فقط يك چيز ھميشه ارزشمند باقي مي ماند و آن نيز آگاھي شماست‪.‬‬
‫به ھنگام ھفتادسالگي وقتي كه براي مرگ آماده ايد‪.‬اگر به درستي زندگي كرده باشيد‪،‬درلحظه‪،‬ھيچ چيز را براي‬
‫آينده به تعويق نينداخته باشيد‪،‬ھيچ گاه براي آينده خيالبافي نكرده باشيد‪،‬ھر طور كه بوده فقط در حال زندگي كرده‬
‫ايد_نه ماه قبل از مرگ از وقوع آن آگاه مي شويد‪.‬به آگاھي زيادي دست پيدا كرده ايد‪،‬حاال مي توانيد ببينيد كه مرگ‬
‫در راه است‪.‬بسياري از افراد روحاني مرگ خود را پيش بيني كرده اند‪،‬ولي من تا به حال به نمونه اي برخوردنكرده ام‬
‫كه توانسته باشد مرگ خود را زودتر از نه ماه پيش بيني كند‪.‬درست نه ماه قبل انسانھاي آگاه و كساني كه‬
‫گذشتهء شان آنھا را به ھم نريخته باشد آنرا احساس مي كنند‪.‬كسي كه ھيچ وقت به آينده نمي انديشد به‬
‫گذشته نيز فكر نمي كند‪،‬آنھا با ھم ھستند‪ .‬گذشته و آينده به يكديگر مرتبطند‪،‬به يكديگر گره خورده اند‪.‬وقتي به‬
‫آينده فكر مي كنيد چيزي نيست جز انعكاس گذشته و وقتي به به گذشته مي انديشيد چيزي نيست جز برنامه‬
‫ريزي براي آينده_آنھا در كنار ھم ھستند‪.‬لحظه حال خارج از ھر دوي آنھاست_انساني كه در اين لحظه و در اينجا‬
‫زندگي مي كند نه گذشته و نه آينده او را به ھم نمي ريزند‪.‬بدون احساس سنگيني آن دو باقي مي ماند‪.‬باري براي‬
‫حمل كردن ندارد‪،‬بدون وزن حركت مي كند‪.‬تحت تأثير جاذبه نيست‪.‬در حقيقت راه نمي رود پرواز ميكند‪.‬داراي دو بال‬
‫است‪.‬قبل از اينكه بميرد‪،‬درست نه ماه قبل‪ ،‬از آن آگاه مي شود‪.‬‬
‫از آن لذت مي برد و آنرا جشن مي گيرد‪.‬به ھمه مي گويد‪":‬كشتي من دارد مي آيد و من فقط براي مدت زمان‬
‫اندكي در كنار ساحل مي مانم‪.‬به زودي به خانه خود مي روم‪.‬اين زندگي بسيار زيبا بود‪،‬يك تجربه حيرت انگيز‪.‬من‬
‫عشق ورزيدم‪،‬آموختم‪،‬زندگي كردم و غني شدم‪.‬با دستان خالي به اينجا قدم گذاردم و با تجربه ھاي بسيار عالي‬
‫اينجا را ترك مي كنم‪.‬با بلوغ و پختگي فراوان‪".‬بابت تمام اتفاقاتي كه براي او افتاده شكرگزاري مي كند‪.‬خوب و‬
‫بد_درست و نادرست‪.‬چون او از ھمه آنھا درس گرفته است‪.‬نه تنھا از وقايع خوب كه حتي از حادثه ھاي بد‪.‬از افراد‬
‫نيكوكاري كه با آنھا برخورد داشته چيزھايي ياد گرفته و ھمين طور از گنھكاران‪،‬بله حتي از آنھا‪.‬ھمه به او كمك كرده‬
‫اند‪.‬كساني كه از او دزدي مي كرده اند به او كمك كرده اند‪،‬كساني ھم كه او را ياري مي دادند به او كمك كرده‬
‫اند‪.‬كساني كه دوست بوده اند كمك كرده اند كساني كه دشمن بوده اند ھم كمك كرده اند‪.‬ھمه و ھمه به او كمك‬
‫كرده اند‪.‬تابستان و زمستان‪،‬سيري و گرسنگي‪،‬ھمه چيز كمك كرده است‪.‬انسان مي تواند براي ھمه چيز شكرگزار‬
‫باشد‪.‬‬
‫زماني كه براي ھمه چيز شكرگزار باشد و آماده براي مرگ‪،‬مي تواند براي فرصتي كه به او داده شده جشن بگيرد‬
‫و مرگ در برابرش زيبا مي شود‪.‬ديگر مرگ دشمن نيست بھترين دوست است‪.‬چون نقطه اوج زندگي است‪.‬باالترين‬
‫مكاني كه زندگي به آن مي رسد‪.‬مرگ پايان زندگي نيست اوج آن است‪.‬چون شما ھرگز زندگي را نشناخته ايد مرگ‬
‫به صورت پايان به نظر مي رسد‪.‬در نزد كسي كه زندگي را شناخته است‪،‬مرگ باالترين نقطه است‪،‬اوج است‪،‬حد‬
‫اعلي است‪،‬تكميل زندگي است‪.‬زندگي با آن تمام نمي شود‪.‬در حقيقت زندگي در آن شكوفا مي شود‪.‬مرگ گل‬
‫زندگي است‪.‬ولي براي درك زيبايي مرگ بايد براي آن آماده باشيد‪،‬بايد ھنر آنرا بياموزيد‬

‫راجع به عشق‬

‫عشق دردناك است چون براي سعادت راه ميآفريند‪ .‬عشق دردناك است‪ ،‬چون دگرگون ميكند؛ عشق دگرگوني‬
‫است‪ .‬ھر دگرگوني دردناك خواھد بود‪ ،‬چون كھنه به خاطر نو ناگزير است رھا شود‪ .‬كھنه آشناست‪ ،‬ايمن‪ ،‬بيخطر؛‬
‫نو مطلقاً ناشناخته است‪ .‬شما در اقيانوسي ناشناخته در حركت خواھيد بود‪ .‬با نو‪ ،‬شما نميتوانيد از ذھن خود‬
‫استفاده كنيد؛ با كھنه‪ ،‬ذھن استاد است‪ .‬ذھن فقط با كھنه ميتواند عمل كند؛ با نو‪ ،‬ذھن به كلي بيمصرف‬
‫است‪.‬‬

‫بدين سبب‪ ،‬ترس پديدار ميشود؛ و با رھا كردن دنياي كھنه‪ ،‬راحت‪ ،‬بيخطر‪ ،‬دنياي كارايي‪ ،‬درد پديدار ميگردد‪ .‬اين‬
‫درد‪ ،‬ھمان دردي است كه كودك ھنگام خروج از زھدان مادر احساس ميكند‪ .‬اين درد‪ ،‬ھمان دردي است كه پرنده‬
‫ھنگام بيرون آمدن از تخم احساس ميكند‪ .‬اين درد‪ ،‬ھمان دردي است كه پرنده آن گاه كه بكوشد براي نخستين بار‬
‫پرواز كند‪ ،‬احساس خواھد كرد‪.‬‬

‫ترس از ناشناخته‪ ،‬و ترك ايمني آشنا‪ ،‬ناامني ناشناخته‪ ،‬غير قابل پيشبيني بودن ناشناخته‪ ،‬ھراسي بس عظيم را‬
‫سبب ميشود‪.‬‬

‫و از آن روي كه دگرگوني از »نفس« به سوي وضعيت »نه _ نفس« ميرود‪ ،‬درد بسيار عميق است‪ .‬اما شما بدون‬
‫عبور از درون درد‪ ،‬نميتوانيد سرمستي داشته باشيد‪ .‬طال اگر بخواھد سره شود‪ ،‬ناگزير است از ميان آتش بگذرد‪.‬‬
‫عشق آتش است‪.‬‬

‫اين به سبب درد عشق است كه ميليونھا مردم يك زندگي بيعشق را تجربه ميكنند‪ .‬آنان نيز رنج ميبرند‪ ،‬و رنج‬
‫بردن آنان بيھوده است‪ .‬رنج بردن در عشق‪ ،‬رنج بردني بيھوده نيست‪ .‬رنج بردن در عشق خالق است؛ شما را به‬
‫سطوح عاليتر خودآگاھي ميبرد‪ .‬رنج بردن بدون عشق به طور كامل يك اتالف است؛ شما را به ھيچ جايي داللت‬
‫نميكند‪ ،‬شما را در ھمان دور باطل در حركت نگاه ميدارد‪.‬‬

‫انسان بدون عشق خودشيفته است‪ ،‬بسته است‪ .‬او فقط خودش را ميشناسد‪ .‬و اگر او ديگري را نشناخته است‪،‬‬
‫چه قدر ميتواند خودش را بشناسد؟ چون فقط ديگري ميتواند ھم چون يك آيينه عمل كند‪ .‬شما بدون شناخت‬
‫ديگري‪ ،‬ھرگز خود را نخواھيد شناخت‪ .‬عشق براي خودشناسي نيز بسيار بنيادي است‪ .‬شخصي كه ديگري را در‬
‫عشقي عميق‪ ،‬در شوري شديد‪ ،‬در يك سرمستي كامل نشناخته است‪ ،‬قادر نخواھد بود بشناسد كه خود كيست؛‬
‫چون آيينهاي براي ديدن تصور خويش نخواھد داشت‪.‬‬

‫رابطهي عاشقانه يك آيينه است و ھر چه عشق نابتر باشد‪ ،‬ھر چه عشق متعاليتر باشد‪ ،‬آيينه بھتر است‪ ،‬آيينه‬
‫پاكيزهتر است‪ .‬اما عشق متعاليتر نيازمند آن است كه شما باز و گشوده باشيد‪ .‬عشق متعاليتر نيازمند است كه‬
‫شما آسيبپذير باشيد‪ .‬شما مجبوريد زره خود را رھا كنيد؛ اين دردناك است‪ .‬شما ناگزير نيستيد پيوسته نگھباني‬
‫بدھيد‪ .‬شما ناگزيريد ذھن حسابگر را رھا كنيد‪ .‬شما ناگزير از خطر كردن ھستيد‪ .‬شما ناگزير از خطرناك زيستن‬
‫ھستيد‪ .‬ديگري ميتواند به شما آسيب برساند؛ اين است ترسي كه در آسيب پذير بودن ھست‪ .‬ديگري مي تواند‬
‫شما را نپذيرد؛ اين است ترسي كه در عاشق بودن ھست‪.‬‬

‫تصويري كه شما از خويشتن خود در ديگري خواھيد يافت‪ ،‬ميتواند زشت باشد؛ اضطراب اين است‪ .‬از آيينه‬
‫بپرھيزيد‪ .‬اما با پرھيز كردن از آيينه‪ ،‬شما زيبا نخواھيد شد‪ .‬با پرھيز كردن از وضعيت‪ ،‬شما رشد ھم نخواھيد كرد‪.‬‬
‫اين چالش ميبايست پذيرفته شود‪.‬‬

‫انسان مجبور است به درون عشق برود‪ .‬اين نخستين گام به سوي خداوند است‪ ،‬و از كنارش نميتوان گذشت‪ .‬آنان‬
‫كه ميكوشند گام عشق را دور بزنند‪ ،‬ھرگز به خداوند نخواھند رسيد‪ .‬اين گام به طور مطلق ضروري است‪ ،‬چون‬
‫شما فقط ھنگامي از تماميت خود آگاه ميشويد كه حضورتان توسط حضور ديگري مسحور شده باشد‪ ،‬ھنگامي كه‬
‫از خودشيفتگي خود‪ ،‬دنياي بستهي زير آسمان باز‪ ،‬بيرون آورده شده باشيد‪.‬‬

‫عشق يك آسمان باز است‪ .‬عاشق بودن در پرواز بودن است‪ .‬اما به طور قطع‪ ،‬آسمان اليتناھي ترس ميآفريند‪.‬و رھا‬
‫كردن نفس بسيار دردناك است‪ ،‬زيرا به ما پروردن نفس را آموختهاند‪ .‬ما فكر ميكنيم كه نفس تنھا گنج ماست‪ .‬ما از‬
‫آن محافظت كردهايم‪ ،‬ما آن را آراستهايم‪ ،‬ما به طور مستمر آن را برق انداختهايم‪ ،‬و ھنگامي كه عشق بر در‬
‫ميكوبد‪ ،‬كل چيزي كه براي عاشق شدن مورد نياز است‪ ،‬كنار گذاردن نفس است؛ قطعاً اين دردناك است‪ .‬نفس‬
‫محصول تمامي زندگي شماست؛ كل آن چيزي است كه شما آفريدهايد‪ .‬اين نفس زشت‪ ،‬اين ايده كه »من از‬
‫ھستي جدا ھستم«اين ايده زشت است‪ ،‬چون غير واقعي است‪ .‬اين ايده وھم است‪ ،‬اما جامعهي ما وجود خارجي‬
‫دارد‪ ،‬جامعهي ما بر اين ايده مبتني است كه ھر شخصي يك شخص است‪ ،‬نه يك حضور‪ .‬حقيقت اين است كه در‬
‫كل ھيچ شخصي در دنيا وجود ندارد؛ فقط حضور وجود دارد‪ .‬شما نيستيد _ نه به مثابه يك نفس‪ ،‬جداي از كل‪ .‬شما‬
‫بخشي از كل ھستيد‪ .‬كل به شما راه مييابد‪ ،‬كل در شما نفس ميكشد‪ ،‬در شما ميتپد‪ ،‬كل ھستي شماست‪.‬‬

‫عشق به شما نخستين تجربه از ھماھنگ بودن با چيزي را ميدھد كه نفس شما نيست‪ .‬عشق به شما اين‬
‫نخستين درس را ميدھد كه ميتوانيد در ھماھنگي با كسي باشيد كه ھرگز بخشي از نفس شما نبوده است‪ .‬اگر‬
‫شما بتوانيد با يك زن ھماھنگ باشيد‪ ،‬اگر شما بتوانيد با يك دوست ھماھنگ باشيد‪ ،‬با يك مرد‪ ،‬اگر شما بتوانيد با‬
‫كودك خود يا با مادر خود ھماھنگ باشيد‪ ،‬چرا نتوانيد با تمامي انسانھا ھماھنگ باشيد؟ و اگر ھماھنگ بودن با يك‬
‫فرد چنين لذتي ميدھد‪ ،‬پيامدش چه خواھد بود اگر با كل انسانھا ھماھنگ باشيد؟ و اگر شما بتوانيد با تمامي‬
‫انسانھا ھماھنگ باشيد‪ ،‬چرا نتوانيد با حيوانات و پرندگان و درختان ھماھنگ باشيد؟ آن گاه‪ ،‬يك گام به گامي ديگر‬
‫رھنمون ميشود‪.‬‬

‫عشق يك نردبام است؛ با يك نفر آغاز ميشود‪ ،‬با تماميت به پايان ميرسد‪ .‬عشق آغاز است‪ ،‬خداوند پايان است‪.‬‬
‫از عشق در ھراس بودن‪ ،‬از دردھاي بالندهي عشق در ھراس بودن‪ ،‬محصور ماندن در يك سلول تاريك است‪.‬انسان‬
‫امروزي در يك سلول تاريك زندگي ميكند؛ سلولي كه خود شيفته است‪ .‬خودشيفتگي بزرگترين دلمشغولي ذھن‬
‫مدرن است‪.‬و بنابراين مسائلي وجود دارند‪ ،‬مسائلي كه بيمعنياند‪ .‬مسائلي وجود دارند كه سازندهاند‪ ،‬زيرا شما را‬
‫به آگاھي و ھشياري متعاليتري رھنمون ميشوند‪ .‬مسائلي وجود دارند كه شما را به ھيچ جايي ھدايت‬
‫نميكنند‪ .‬آنھا فقط شما را در بند نگاه ميدارند‪ ،‬فقط شما را در مخمصهي كھنهي خودتان نگاه ميدارند‪.‬‬

‫عشق مسالهھا ميآفريند‪ .‬شما با پرھيز كردن از عشق‪ ،‬ميتوانيد از آن مسائل پرھيز كنيد‪ .‬اما آنھا مسائلي‬
‫بسيار ضروري ھستند! آنھا ناگزير از رويارو شدن ھستند‪ ،‬ناگزير از مواجھه؛ آنھا ناگزيرند زيسته شوند و ميبايد از‬
‫ميانشان گذشت و به ماورا رفت‪ .‬و راه به فراسو رفتن از آن ميان است‪ .‬عشق تنھا چيز واقعي است كه ارزش اعمال‬
‫كردن دارد‪ .‬تمامي چيزھاي ديگر دست دوم ھستند‪ .‬اگر اين به عشق كمك كند‪ ،‬خوب است‪ .‬تمامي چيزھاي ديگر‬
‫فقط يك وسيلهاند‪ ،‬عشق ھدف است‪ .‬بنابراين‪ ،‬درد ھم آن قدر ھم كه باشد‪ ،‬به درون عشق برويد‪.‬‬

‫اگر شما به درون عشق نرويد‪ ،‬ھمان گونه كه بسياري از مردم تصميم گرفتهاند‪ ،‬آن گاه شما با خود درگير خواھيد‬
‫بود‪ .‬آن گاه زندگي شما يك زيارت نيست‪ ،‬آن گاه زندگي شما يك رودخانه نيست كه به اقيانوس ميرود؛ زندگي‬
‫شما يك آبگير راكد و گنديده است‪ ،‬كثيف‪ ،‬و به زودي ھيچ چيزي جز چرك و گل نخواھد بود‪.‬‬

‫براي پاك ماندن‪ ،‬انسان نيازمند جاري ماندن است؛ يك رودخانه پاك ميماند‪ ،‬چون به جاري بودن ادامه ميدھد‪.‬‬
‫جاري بودن روند پيوستهي باكره ماندن است‪.‬يك عاشق باكره ميماند‪ .‬تمامي عشاق باكرهاند‪ .‬مردمي كه عشق‬
‫نميورزند‪ ،‬باكره نميمانند؛ آنان مسكوت ميشوند‪ ،‬راكد؛ آنان دير يا زود شروع به بوي گند دادن ميكنند _ و زودتر‬
‫از ديرتر _ چون آنان ھيچ جايي براي رفتن ندارند‪ .‬زندگي آنان مرده است‪.‬‬

‫شما ممكن است با خوردن زھر يا پريدن از صخره يا شليك كردن به خود مرتكب خودكشي نشويد‪ ،‬اما ميتوانيد‬
‫مرتكب نوعي خودكشي شويد كه روندي بسيار بطئي دارد‪ ،‬و اين آن چيزي است كه دارد اتفاق ميافتد‪ .‬مردم‬
‫بسيار معدودي به طور ناگھاني مرتكب خودكشي ميشوند‪ .‬ديگران براي يك خودكشي بطئي تصميم گرفتهاند؛ آنان‬
‫به تدريج‪ ،‬به آھستگي ميميرند‪ .‬اما تقريباً‪ ،‬تمايل به انتحاري بودن عالمگير شده است‪ .‬اين راه زندگي نيست؛ و‬
‫دليل‪ ،‬دليل بنيادي آن است كه ما زبان عشق را فراموش كردهايم‪ .‬ما ديگر براي رفتن به درون آن ماجراجويي كه‬
‫عشق ناميده ميشود‪ ،‬به قدر كافي شجاع نيستيم‪.‬‬

‫از ھمين روست كه مردم مجذوب سكس ھستند‪ ،‬چون سكس مخاطرهآميز نيست؛ گذرا و موقتي است‪ ،‬شما درگير‬
‫نميشويد‪ .‬عشق درگيري است؛ تعھد است؛ گذرا نيست؛ يك بار كه ريشه بگيرد‪ .‬ميتواند براي ابد باشد‪.‬‬

‫عشق ميتواند تعھدي مادامالعمر باشد‪ .‬عشق محتاج صميميت است و فقط ھنگامي كه شما صميمي ھستيد‪،‬‬
‫ديگري يك آيينه ميشود‪ .‬وقتي كه شما با يك زن يا مرد در رابطهاي جنسي مالقات ميكنيد‪ ،‬شما در كل اصال ً‬
‫مالقات نكردهايد؛ در واقع‪ ،‬شما از روح ديگري اجتناب كردهايد‪ .‬شما صرفاً از بدن استفاده كرديد و گريختيد‪ ،‬و ديگري‬
‫نيز از تن شما استفاده كرد و گريخت‪ .‬شما ھرگز به قدر كافي صميمي نشديد تا از چھرهي اصيل يكديگر پرده‬
‫برداريد‪.‬عشق بزرگترين كوآن ذن است‪.‬‬

‫عشق دردناك است‪ ،‬اما از آن نپرھيزيد‪ .‬اگر از عشق بپرھيزيد‪ ،‬از بزرگترين مجال روييدن و باليدن پرھيز كردهايد‪ .‬به‬
‫درون آن برويد‪ ،‬درد عشق را بكشيد‪ ،‬چون بزرگترين سرمستي از ميان رنج ميآيد‪ .‬بله‪ ،‬درد وجود دارد‪ ،‬اما به سبب‬
‫درد‪ ،‬سرمستي زاده ميشود‪ ،‬بله‪ ،‬شما ناگزير خواھيد بود به مثابه يك نفس بميريد‪ ،‬اما اگر بتوانيد به مثابه يك‬
‫نفس بميريد‪ ،‬به مثابه يك ھستي الھي تولد خواھيد يافت‪ ،‬به مثابه يك بودا‪ .‬و عشق نخستين طعم نوك زباني‬
‫»تائو«‪ ،‬تصوف و ذن را به شما خواھد داد‪ .‬عشق نخستين سند را به شما خواھد داد كه خدا ھست‪ ،‬كه زندگي پوچ‬
‫و بيمعني نيست‪.‬‬

‫مردمي كه ميگويند زندگي بيمعني است‪ ،‬مردمي ھستند كه عشق را نشناختهاند‪.‬تمامي آن چه كه آنان دارند‬
‫ميگويند‪ ،‬اين است كه زندگي آنان عشق را از دست داده است‪.‬‬

‫بگذاريد درد باشد‪ ،‬بگذاريد رنج بردن باشد‪ .‬به ميان شب تاريك برويد‪ ،‬و شما به طلوع خورشيدي زيبا خواھيد رسيد‪.‬‬
‫اين فقط در زھدان شب تاريك است كه خورشيد پرورده ميشود‪ .‬اين فقط از ميان شب تاريك است كه صبح‬
‫ميآيد‪.‬تمامي رويكرد من در اين جا از عشق است‪ .‬من فقط عشق و فقط عشق ميآموزم و نه ھيچ چيز ديگر‪ .‬شما‬
‫با عشق زاده شدهايد‪ .‬عشق خداي واقعي است _ نه خداي متخصصين الھيات‪ ،‬بلكه خداي مسيح‪ ،‬خداي محمد‪،‬‬
‫خداي عارفان و متصوفه‪ ،‬خداي بودا‪ ،‬عشق يك راه است‪ ،‬يك روش‪ ،‬براي كشتن شما به مثابه يك فرديت جدا و براي‬
‫كمك كردن به شما كه سرمدي شويد؛ به مثابه يك شبنم ناپديد شده و اقيانوس شويد‪ ،‬اما شما ناگزير خواھيد بود‬
‫از ميان در عشق بگذريد‪.‬‬

‫و به طور قطع وقتي انسان مثل قطرهاي از شبنم شروع به ناپديد شدن ميكند و انسان ديرزماني ھم چون يك‬
‫شبنم زندگي كرده است‪ ،‬اين دردآور است؛ زيرا انسان فكر كرده است كه »من اين ھستم‪ ،‬و حال اين دارد ميرود‪،‬‬
‫من دارم ميميرم‪ «.‬شما در حال مردن نيستيد‪ ،‬بلكه فقط يك وھم دارد ميميرد‪ .‬شما با وھم ھمذات پندار شدهايد‪،‬‬
‫درست‪ ،‬اما وھم ھنوز ھم وھم است‪ .‬و فقط آن گاه كه وھم رفته باشد‪ ،‬شما قادر خواھيد بود ببينيد كه كيستيد‪ .‬و‬
‫اين رازگشايي شما را به قلهي جاودان لذت‪ ،‬سعادت‪ ،‬جشن و سرور ميآورد‪.‬‬

‫باگوان شري راجنيش اشو‬

‫شكست خوردن در زندگي‬

‫اشو گرامي‪ ،‬چرا من احساس مي كنم كه شكست خورده ام؟‬

‫فقط آناني كه مي خواھند كسي باشند و به جايي برسند‪ ،‬مي بايد ازاندوه شكست‪ ،‬رنج ببرند‪ .‬ولي انساني كه‬
‫ھرگز نمي خواھد كسي باشد و ھرگز مايل نيست به جايي برود‬
‫نمي تواند از شكست خوردن رنج ببرد‪ .‬او ھميشه موفق است‪ ،‬درست مثل من!‬

‫از ھمان ابتداي كودكي‪ ،‬والدينم‪ ،‬كساني كه مرا مي شناختند‪ ،‬ھمسايه ھا‪ ،‬آموزگاران و ھمگي مي گفتند‪" ،‬تو‬
‫كامال ً موجودي بي فايده خواھي شد' به ھيچ دردي نخواھي خورد‪".‬‬

‫من به آنان مي گفتم‪" ،‬اگر تقدير من چنين است‪ ،‬كامال ً خوشحال ھستم‪ .‬چرا بايد بكوشم تا كس ديگري باشم؟‬
‫كامال ً به درد نخور؟ عالي است! موجودي بي فايده؟ من ھيچ اشكالي در اين نمي بينم!"‬

‫و آنان مي گفتند‪" ،‬آيا تو ھرگز مي تواني منطقي صحبت كني؟"‬

‫مي گفتم‪"،‬منطق من اين است‪ :‬ھر اتفاقي بيفتد‪ ،‬من موفق خواھم بود‪ .‬زيرا من معيار تعيين نكرده ام كه بايد چنين‬
‫شود‪ ،‬و تنھا در اينصورت است كه موفق خواھم بود‪.‬‬

‫درست عكس آن صادق است‪ :‬من موفق ھستم‪ .‬ھرچه پيش آيد اھميتي ندارد' توفيق من قطعي است‪".‬‬

‫يكي از استادھاي من خيلي مرا دوست داشت و چنان نگران من بود كه مي گفت‪" ،‬تو‬
‫مي تواني با دست چپت دانشگاه را سردست بلند كني' ولي رفتارت چنان است كه اگر با درجه ي سوم ھم قبول‬
‫شوي‪ ،‬يك معجزه است__ زيرا من ھرگز نديده ام كه تو يك كتاب درسي بخواني‪ ".‬او عادت داشت به خوابگاه بيايد و‬
‫بازرسي كند‪.‬‬

‫او ھرگز يك كتاب درسي در اتاق من پيدا نمي كرد‪ .‬من ھرگز يكي از آن كتاب ھا را نخريدم‪.‬‬

‫او مي گفت ‪ "،‬وقتي استادھا درس مي دھند تو در خواب ھستي‪ .‬و استادھا مزاحم خواب تو نمي شوند زيرا وقتي‬
‫كه بيدار ھستي با آنان بحث مي كني‪ .‬بھتر اين است كه خواب باشي تا اينكه اخالل كني!"‬

‫او خيلي نگران من بود‪ :‬شايد به سالن امتحانات بروم و شايد ھم نروم‪ .‬درست پيش از امتحانات فوق ليسانسم‪ ،‬يك‬
‫روز عصر به ديدارم آمد و گفت‪" :‬يك قول به من بده‪".‬‬

‫گفتم‪ " ،‬مي توانم قولي بدھم‪ .‬ولي دروغ مي گويم‪ .‬پس فايده اي ندارد‪".‬‬

‫او گفت‪ " ،‬تو دروغ ھم مي گويي؟"‬

‫گفتم‪" ،‬آري‪ ،‬دروغ ھم مي گويم' ھر چه منظور مرا برآورده كند انجامش مي دھم‪ .‬تو قول مي خواھي؟ من قول مي‬
‫دھم‪ .‬اگر ديگري ھم بيايد و قولي بخواھد‪ ،‬به او نيز قول مي دھم‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬اين يعني كه تو مرا شكنجه مي دھي‪ .‬فردا صبح ساعت ھفت آماده باش' من مي آيم و تو را به سالن‬
‫امتحانات مي برم __ ھر روز!"‬

‫و اين واقعاً براي او يك شكنجه بود‪ ،‬زيرا او دائم الخمر بود‪ ،‬يك انسان بسيار خوب‪ .‬او ھرگز عادت نداشت پيش از‬
‫ساعت يك بعداز ظھر بيدار شود‪ .‬حاال بيدار شدن ساعت شش و‬
‫آماده شدن ‪ ..‬و او شايد يكي از قديمي ترين مدل ھاي ماشين را داشت __ مدت ھا طول‬
‫مي كشيد تا روشن شود‪ .‬تمام ھمسايه ھا عادت داشتند آن را ھل بدھند!‬

‫ولي با تمام اين مشكالت‪ ،‬او دقيقاً ساعت ھفت ظاھر مي شد‪ .‬و مرا مي ديد كه خواب بودم و بيدارم مي كرد و‬
‫مي گفت ‪"،‬اين خيلي زياد است‪ .‬من ھيچوقت قبل از ساعت يك بيدار‬
‫نمي شوم و حاال ساعت شش بيدار شده ام‪.‬‬

‫و تو ماشين مرا مي شناسي‪ :‬از من تنبل تر است‪ .‬و حاال تو در خواب ھستي؟"‬

‫گفتم‪" ،‬وقتي گفتي كه مي آيي من خيالم راحت بود كه مي آيي‪ .‬پس چرا زودتر بيدار شوم؟‬

‫ھروقت بيايي از تخت بيرون مي آيم و سوار ماشين مي شوم‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬آيا حمام نمي گيري؟"‬

‫گفتم‪ " ،‬اين چيزھا ھمه اش بعد از امتحان‪".‬‬

‫گفت ‪" ،‬ھيچ آمادگي الزم نداري؟"‬

‫گفتم‪" ،‬چه كسي زحمت آماده شدن به خودش مي دھد؟"‬

‫در راه‪ ،‬او ھمه گونه سفارشي مي كرد كه چطور امتحان بدھم و زودتر از وقت بيرون نيايم‪.‬‬

‫او به مامور مسئول امتحانات گفت‪" ،‬نگذار او تا سه ساعت از سالن بيرون برود‪ ".‬زيرا او نگران بود كه وقتي آنجا را‬
‫ترك كند‪ ،‬من دوباره به رختخوابم بازگردم!‬

‫ممتحن نزد من آمد و گفت‪" ،‬يادت باشد‪ :‬نيازي نيست تا عجله كني‪.‬‬

‫سر فرصت پاسخ بده‪ .‬تا سه ساعت نمي تواني از اينجا بيرون بروي‪ .‬استاد تو به من دستور داده و من به آن پيرمرد‬
‫احترام مي گذارم‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬اين عجيب است‪ ".‬سپس ورقه را ظرف دو ساعت يا يكساعت و نيم تمام كردم و به ممتحن گفتم‪" ،‬مي‬
‫تواني ببيني كه من به تمام پرسش ھا پاسخ داده ام‪ .‬حاال بگذار بروم زيرا ھنوز حمام ھم نگرفته ام و لباس ھايم را‬
‫عوض نكرده ام‪ .‬مستقيماً از رختخواب‬
‫به اينجا آمده ام‪".‬‬

‫او گفت‪" ،‬مستقيم از رختخواب؟ ولي چه كسي تو را وادار كرد چنين كني؟"‬

‫گفتم‪" ،‬ھمان استادي كه تو را وادار كرد! من عليه تو چيزي به او نمي گويم‪ .‬ھيچكس ملتفت نمي شود‪ .‬ھمه درگير‬
‫اوراق خودشان ھستند‪".‬‬

‫او گفت‪" ،‬اگر اوضاع چنين است مي تواني بروي‪ .‬ولي آيا به تمام پرسش ھا پاسخ داده اي؟"‬

‫او ديد كه من جواب نوشته ام ولي نگاھي كرد و گفت‪" ،‬عجيب است‪ .‬در امتحان فوق ليسانس پاسخ تو به پرسش‬
‫فقط يك صفحه است‪ ،‬نيم صفحه است‪ .‬آيا اميد داري كه قبول شوي؟"‬

‫گفتم‪ "،‬من از ھمين مقدار لذت بردم‪ .‬بيش از اين ‪ ...‬من ھرگز كاري را كه از آن لذت نبرم انجام نمي دھم‪".‬‬

‫و از روي تصادف چنين شد كه ورقه ي امتحان من براي تصحيح به دست پروفسور راناد ‪ Ranade‬از دانشگاه ﷲ آباد‬
‫___ كه شھرت جھاني دارد __ افتاد‪ .‬بنابراين استاد من كامال ً ديوانه شده بود‪ .‬او گفت‪" ،‬اول اينكه من فكر نمي كنم‬
‫با نمره ي درجه سوم ھم قبول شوي __ درحالي كه شايستگي اين را داري كه شاگرد اول تمام دانشگاه شوي'‬
‫ولي اينك ورقه ات در دست مردي خطرناك افتاده است‪ .‬او در تمام عمرش به كسي نمره ي درجه يك نداده است‪.‬‬
‫اينك او بازنشسته شده ولي بااين حال اوراق را براي تصحيح قبول مي كند‪.‬‬
‫كارتو تمام است!"‬

‫گفتم‪" ،‬نگران نباش‪ .‬سبب خوشحالي من است‪ :‬يك سال ديگر با تو خواھم ماند‪".‬‬

‫گفت‪" ،‬حرف ھاي بي معني نزن‪".‬‬

‫گفتم‪ " ،‬بي معني نيست‪ .‬تو فرصتي ديگر خواھي داشت تا مرا به سالن امتحانات ببري و مرا عذاب بدھي‪ .‬بايد‬
‫خوشحال باشي‪".‬‬

‫ولي چيزھاي عجيب اتفاق مي افتند‪ :‬راناد به من نمره ‪ 99‬داد ھمراه با يك يادداشت ويژه كه‪" :‬مي خواستم صد‬
‫بدھم‪ ،‬ولي شايد قدري متعصبانه به نظر برسد‪ .‬دليلي كه نمره ‪ 99‬را‬
‫مي دھم __ كه براي نخستين بار است __ اين است كه من ھميشه مي خواستم پاسخ ھا مربوط و درست باشند‬
‫و كوتاه‪ .‬و من ھرگز كسي را نديده بودم كه يك پرسش كامل را فقط با يك پاراگراف پاسخ بدھد‪ .‬من عاشق اين پسر‬
‫شدم!"‬

‫او اين يادداشت را براي معاون دانشگاه نوشت و اضافه كرده بود‪ " :‬از جانب من به اين پسر بگوييد كه اين نخستين‬
‫بار در عمرم است كه نمره ي درجه يك به كسي مي دھم‪".‬‬

‫من شاگرد اول دانشگاه شدم‪ .‬استاد من __كه بسيار نگران بود __ اينك باورش نمي شد‪ .‬وقتي كه نتايج را اعالم‬
‫كردند از من پرسيد‪" ،‬موضوع چيست؟ بايد اشتباھي رخ داده باشد‪ .‬تو شاگرد اول دانشگاه شدي؟ به اتاق معاون‬
‫دانشگاه برو و تحقيق كن‪ .‬حتماً اشتباھي رخ‬
‫داده است‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬ناراحت نباش‪ .‬اگر ھم اشتباھي رخ داده باشد‪ ،‬بازھم كامال ً خوب است!"‬

‫ولي او چنان مضطرب بود كه من مجبور شدم ماشين او را ھل بدھم و روشن كنم و او را نزد معاون دانشگاه ببرم‪ .‬او‬
‫تا وقتي كه آن يادداشت را نديد باورش نمي شد‪.‬‬

‫وقتي از اتاق بيرون آمديم سراپاي مرا ورانداز كرد و گفت‪" ،‬اين عجيب ترين چيزي است كه من در تمام عمرم ديده‬
‫ام‪ :‬كه تو بدون ھيچ آمادگي از رختخواب بيرون بيايي و شاگرد اول شوي‪ .‬براي نخستين بار به خدا ايمان آوردم زيرا تو‬
‫خودت نمي توانستي ترتيبش را بدھي‪ .‬خدا بايد پشتيبانت بوده باشد‪".‬‬

‫گفتم‪" ،‬اين مطلقاً روشن است‪ .‬براي ھمين بود كه من آنقدر آسوده بودم‪ .‬تو بي جھت نگران بودي‪ .‬خداوند ھمانطور‬
‫پشت من است كه من پشت ماشين تو ھستم و آن را ھل مي دھم تا روشن شود! او ھم مرا روشن مي كند و‬
‫وقتي من روشن شوم ھمه چيز به خوبي پيش‬
‫مي رود!"‬

‫در زندگي شكستي وجود ندارد‪ .‬ھمه اش بستگي به اين دارد كه امور را چگونه ببيني‪.‬حتی اگر خواسته ھاي‬
‫فراوانی ھم داشته باشي ‪.‬‬

‫بي حوصلگي و بي قراري‬

‫بي حوصلگي و بي قراري عميقاً به ھم مرتبط ھستند‪ .‬ھروقت حوصله تان سربرود‪ ،‬سپس بي قرار مي شويد‪ .‬بي‬
‫قراري محصول جانبي بي حوصلگي است‪.‬‬

‫سعي كن مكانيسم آن را درك كني‪ .‬ھروقت حوصله ات سر مي رود‪ ،‬مي خواھي از موقعيتي كه در آن ھستي فرار‬
‫كني‪ .‬اگر كسي چيزي مي گويد و حوصله ي تو سررفته است‪ ،‬شروع مي كني به وول خوردن و تشنج پيداكردن‪.‬‬
‫اين اشاره اي ظريف است كه مي خواھي از آن مكان‪ ،‬از آن شخص و از آن صحبت ھاي بي معني دور شوي‪ .‬بدنت‬
‫شروع به حركت مي كند‪ .‬البته براي اينكه با ادب باشي‪ ،‬آن احساس را سركوب مي كني‪ ،‬ولي بدن پيشاپيش به‬
‫حركت درآمده است ___ زيرا بدن بيش از ذھن اصالت دارد‪ ،‬بدن بيشتر از ذھن صداقت و صفا دارد!‬

‫ذھن سعي دارد باادب باشد‪ ،‬لبخند مي زند‪ .‬مي گويي‪" ،‬چه قشنگ‪ "،‬ولي در درون مي گويي‪" ،‬چه مزخرف! من‬
‫بارھا به اين داستان گوش داده ام و او بازھم تكرار مي كند!"‬

‫ھروقت حوصله ات سربرود‪ ،‬بي قرار مي شوي‪ .‬بي قراري‪ ،‬نشاني بدني است‪:‬‬
‫بدن مي گويد‪" :‬از اينجا دور شو‪.‬ھرجا كه خواستي برو‪ ،‬ولي اينجا نباش!"‬

‫ولي ذھن به لبخندزدن ادامه مي دھد و چشم ھا برق مي زند و مي گويي گوش مي دھي و ھرگز چيزي به اين‬
‫زيبايي قبال ً نشنيده اي‪ .‬ذھن متمدن است‪ ،‬بدن ھنوز وحشي است‪ .‬ذھن انساني است‪ ،‬بدن ھنوز حيواني است‪.‬‬

‫ذھن كاذب است‪ ،‬بدن صادق است‪ .‬ذھن آداب و مقررات مي داند __چگونه بايد رفتار كرد و چگونه بايد درست رفتار‬
‫كرد __ بنابراين وقتي كه آدم كسل كننده اي را ھم مي بيني‪ ،‬مي گويي‪" ،‬چقدر از ديدارت خوشحالم!" و در عمق‬
‫وجودت‪ ،‬اگر اجازه داشتي‪ ،‬اين مرد را مي كشتي! او تو را وسوسه مي كند كه به قتلش برساني! آنوقت احساس‬
‫بي قراري مي كني و ول وول مي خوري! اگر به بدن گوش بدھي و فرار كني‪ ،‬بي قراري ازبين مي رود‪.‬‬

‫امتحان كن! اگر كسي حوصله ات را سر برده است‪ ،‬شروع كن به پريدن و دويدن به اطراف‪ .‬ببين‪ :‬بي قراري ناپديد‬
‫مي شود‪ ،‬زيرا بي قراري فقط نشان مي دھد كه انرژي نمي خواھد در اينجا باشد‪ .‬انرژي پيشاپيش به حركت‬
‫درآمده است‪ ،‬انرژي پيشاپيش اين مكان را ترك كرده است‪ .‬حاال‪ ،‬تو انرژي را دنبال كن!‬

‫بنابراين‪ ،‬نكته ي اصلي‪ ،‬فھميدن بي حوصلگي است نه بي قراري‪ .‬بي حوصلگي پديده اي بسيار بسيار بااھميت‬
‫است‪ .‬فقط انسان است كه احساس بي حوصلگي مي كند‪ ،‬نه ھيچ حيوان ديگري‪ .‬غيرممكن است! فقط انسان بي‬
‫حوصله مي شود‪ ،‬زيرا فقط انسان ھشيار است‪ .‬سبب آن ھشياري انسان است‪.‬‬

‫ھرچه بيشتر حساس باشي‪ ،‬ھرچه بيشتر آگاه باشي‪ ،‬ھرچه معرفت بيشتري داشته باشي‪،‬‬

‫بيشتر حوصله ات سر مي رود‪ .‬در موقعيت ھاي بيشتري احساس بي حوصلگي مي كني‪.‬‬

‫ھرچه ھشيارتر بشوي‪ ،‬بيشتر احساس خواھي كرد كه برخي از موقعيت ھا فقط يك تكرار ھستند‪ ،‬گويي كه تحمل‬
‫آن موقعيت برايت دشوار است و موقعيتي بيات و فاسد است‪.‬‬
‫ھرچه حساس تر باشي‪ ،‬بيشتر احساس بي حوصلگي مي كني‪ .‬بي حوصلگي نشانه ي حساس بودن است‪.‬‬
‫درختان احساس بي حوصلگي نمي كنند‪ ،‬حيوانات بي حوصله نمي شوند‪ ،‬سنگ ھا بي حوصله نمي شوند ___‬
‫زيرا به قدر كافي حساس نيستند‪ .‬اين بايد يكي از اساسي ترين نكات براي فھميدن بي حوصلگي باشد __ كه شما‬
‫حساس ھستيد‪.‬‬

‫براي بي حوصلگي قدري حساسيت بيشتري نياز است كه به حيوان داده شده‪ .‬و اگر بخواھي به وراي آن بروي‪،‬‬
‫آنوقت بايد تماماً حساس بشوي‪.‬‬

‫آنگاه بازھم بي حوصلگي ازبين مي رود‪ .‬ولي در اين ميان‪ ،‬بي حوصلگي وجود دارد‪.‬‬

‫اگر ھمچون حيوان بشوي‪ ،‬بازھم بي حوصلگي ازبين مي رود‪ .‬بنابراين درخواھيد يافت كه مردماني كه زندگي حيوان‬
‫گونه دارند كمتر بي حوصله مي شوند‪ .‬آنان با خوردن و نوشيدن و خوش بودن شاد ھستند و حوصله شان سر نمي‬
‫رود‪ ،‬ولي آنان موجودات حساسي نيستند‪ .‬در حداقل زندگي مي كنند‪ .‬آنان فقط با ھمان قدر آگاھي زندگي مي‬
‫كنند كه براي زندگي روزمره كفايت كند‪.‬‬

‫درخواھيد يافت كه روشنفكرھا‪ ،‬كساني كه زياد فكر مي كنند‪ ،‬بيشتر بي حوصله مي شوند‪ ،‬زيرا فكر مي كنند‪ .‬و به‬
‫سبب ھمين فكركردن است كه مي توانند ببينند كه چيزھايي فقط تكرار است‪ .‬زندگي شما يك تكرار است‪ :‬ھر روز‬
‫صبح تقريباً ھمانطور از خواب برمي خيزيد كه ھميشه در عمرتان برخاسته ايد‪ .‬ھميشه يك جور صبحانه مي خوريد‪.‬‬
‫سپس به اداره مي رويد __ ھمان اداره‪ ،‬ھمان مردم‪ ،‬ھمان كار‪ .‬آنوقت به خانه مي آييد __ ھمان ھمسر! اگر‬
‫حوصله تان سربرود‪ ،‬طبيعي است!‬

‫برايتان بسيار دشوار است كه چيزي جديد ببينيد‪ ،‬ھمه چيز كھنه و گرد گرفته است‪.‬‬

‫مردم را در خيابان تماشا كن و خواھي ديد كه كامال ً بي حوصله ھستند ھمه بي حوصله ھستند‪ ،‬تا سرحد مرگ بي‬
‫حوصله ھستند‪ .‬به صورت ھايشان نگاه كن __ ھيچ ھاله اي از خوشي در آن نيست‪.‬‬

‫به چشم ھايشان نگاه كن __ گردگرفته است‪ ،‬ھيچ نوري از شادي درون در آن نيست‪ .‬از اداره به خانه مي روند و از‬
‫خانه به اداره‪ ،‬يك تكرار مدام‪ .‬و يك روز مي ميرند‪ ...‬مردم تقريباً ھميشه بدون اينكه زندگي كرده باشند مي ميرند‪.‬‬

‫آيا مي تواني به ياد بياوري؟ چند لحظه از زندگيت بوده كه واقعاً باحرارت بوده اي؟‬
‫خيلي به ندرت رخ مي دھد‪ .‬انسان خواب آن لحظه ھا را مي بيند‪ ،‬آرزويشان را دارد و اميد دارد كه چنين لحظاتي‬
‫داشته باشد‪ ،‬ولي ھرگز رخ نمي دھند‪.‬‬

‫حتي اگر ھم رخ بدھند‪ ،‬دير يا زود تكراري مي شوند‪ .‬وقتي كه عاشق زن يا مردي مي شوي‪ ،‬معجزه اي را احساس‬
‫مي كني‪ .‬ولي رفته رفته آن معجزه ازبين مي رود و ھمه چيز تكراري مي شود‪ .‬بي حوصلگي آگاه شدن از تكرار‬
‫است‪ .‬حيوانات چون نمي توانند گذشته را به ياد بياورند‪ ،‬پس نمي توانند بي حوصله شوند‪ .‬آن ھا نمي توانند‬
‫گذشته را به ياد بياورند‪ ،‬بنابراين نمي توانند احساس تكرار كنند‪ .‬بنابراين مردم سعي مي كنند تغيير بدھند‪ .‬به خانه‬
‫ي جديد مي روند‪ ،‬اتومبيلي جديد به خانه مي آورند‪ ،‬شوھر قديم را طالق مي دھند و رابطه اي جديد مي زنند!‬

‫ولي دير يا زود اين چيز جديد ھم يك تكرار خواھد شد‪.‬‬

‫تعويض خانه‪ ،‬تعويض شريك زندگي‪ ،‬تعويض افراد و روابط ھيچ كاري از پيش نخواھند برد‪ .‬و ھرگاه جامعه اي بسيار‬
‫كسل شود‪ ،‬مردم از شھري به شھر ديگر مي روند‪ ،‬از شغلي به شغل ديگر‪ ،‬از ھمسري به ھمسر ديگر‪ ،‬ولي دير‬
‫يا زود درمي يابند كه ھمان چيزھا بار ديگر با ھمين زن‪ ،‬با ھمين مرد و با ھمين خانه و اتومبيل تكرار مي شود‪.‬‬

‫آنوقت چه بايد كرد؟‬

‫ھشيار تر بشو‪ .‬مسئله تغييردادن موقعيت ھا نيست‪ ،‬خودت را دگرگون كن‪ ،‬ھشيارتر باش‪ .‬اگر ھشيارتر باشي قادر‬
‫خواھي بود كه ببيني ھرلحظه تازه است‪ ،‬ولي براي اين‪ ،‬به يك انرژي بسيارعظيم‪ ،‬به انرژي آگاھي نياز است‪.‬‬

‫آن زن ھمان زن نيست __ به ياد بسپار‪ .‬اين تو ھستي كه در توھم به سر مي بري‪.‬‬


‫به خانه برو و بارديگر به زنت نگاه كن __ او ھمان زن قبلي نيست‪ .‬ھيچكس نمي تواند يكسان بماند‪ .‬فقط ظاھر‬
‫است كه فريب مي دھد‪ .‬اين درختان ھمان درختان ديروز نيستند‪ .‬چگونه مي توانند باشند؟ برگ ھاي زيادي افتاده‬
‫اند‪ ،‬برگ ھاي تازه روييده است‪ .‬به آن درخت بادام نگاه كنيد‪ .‬چند برگ تازه در آمده است؟ ھر روز برگ ھاي كھنه‬
‫مي ريزند و برگ ھاي تازه مي رويند‪.‬‬

‫ولي شما اين مقدار ھشيار نيستيد‪.‬‬

‫يا كه ھيچ ھشياري نداشته باش __ آنوقت احساس تكرار نخواھي كرد __ يا اينكه چنان ھشيار باش كه در ھر تكرار‬
‫چيزي تازه ببيني‪ .‬اين ھا دو راه براي بيرون زدن از بي حوصلگي ھستند‪.‬‬

‫تغييردادن چيزھاي بيروني كمكي نخواھد كرد درست مانند عوض كردن ھمان اثاث است در درون اتاق‪ ،‬بارھا و بارھا‪.‬‬
‫ھركاري كه بكني‪ ،‬ھر طور ھم كه آن ھا را بچيني __ ھمان اثاث است‪.‬‬

‫زنان خانه داري ھستند كه پيوسته در مورد اينكه لوازم خانه را كجا بگذارند و چگونه آن ھا را مرتب كنند فكر مي‬
‫كنند‪ .‬ولي اين ھمان خانه است‪ ،‬ھمان اثاث است‪.‬‬

‫چقدر در اين فريب خواھي ماند؟ رفته رفته ھمه چيز جا مي افتد و تازگي ازبين مي رود!‬

‫و شما ھشياري زيادي نداريد‪ ،‬يا آن كيفيت از ھشياري را كه بتواند تازگي را بارھا و بارھا پيدا كند‪ .‬براي ذھني گنگ‪،‬‬
‫ھمه چيز كھنه است‪ .‬براي ذھني كامال ً زنده‪ ،‬ھيچ چيز در اين دنيا كھنه نيست ___ نمي تواند باشد‪ .‬ھمه چيز پويا‬
‫و در تغيير است‪.‬‬

‫ھر انسان يك جريان دايم در تغيير است‪ ،‬ھمچون يك رودخانه‪ .‬اشخاص چيزھاي بي جان نيستند‪ ،‬چگونه مي توانند‬
‫تغيير نكنند؟ آيا خودت يكسان مانده اي؟ در اين فاصله كه صبح براي شنيدن من آمدي و وقتي به خانه رفتي‪،‬‬
‫اتفاقات زيادي رخ داده است‪ .‬برخي از افكار از ذھنت رفته اند و افكار ديگر وارد شده اند‪ .‬بينش ھاي تازه كسب كرده‬
‫اي‪ .‬نمي تواني ھمانطور كه آمده بودي‪ ،‬بروي‪.‬‬

‫اين رودخانه پيوسته در جريان است‪ ،‬يكسان به نظر مي رسد‪ ،‬ولي يكسان نيست‪ .‬ھراكليتوس پير گفته است كه‬
‫نمي تواني دوبار در يك رودخانه پا بگذاري‪ .‬زيرا آن رودخانه ھرگز مثل قبل نيست‪ .‬يك چيز اين است كه تو خودت‬
‫يكسان نمانده اي و نكته ي ديگر اين است كه آن رودخانه يكسان نمانده است‪.‬‬

‫ولي براي ديدن اين‪ ،‬انسان بايد در اوج ھشياري به سر ببرد‪.‬‬

‫من ھرگز ھيچكس را يكسان نديده ام‪ .‬نزد من مي آييد __ چند بار نزد من آمده ايد __ ولي من ھرگز آن شخص‬
‫قديمي را نمي بينم‪ .‬شايد از اين آگاه نباشيد‪ .‬قابليت متعجب شدن را داشته باشيد‪.‬‬
‫شايد اجازه ندھي كه آگاھيت به سطحي باالتر صعود كند‪ ،‬زيرا آنوقت زندگي يك شگفتي ھميشگي خواھد بود و‬
‫شايد حتي نتواني از عھده اش بربيايي‪ .‬براي ھمين است كه با ذھني گنگ كنار آمده اي‪ ،‬در اين كار يك منفعت‬
‫وجود دارد‪.‬‬

‫تو بي دليل گنگ نيستي‪ ،‬داليل مشخصي وجود دارد‪ .‬اگر تو واقعاً زنده بودي‪ ،‬ھمه چيز تعجب آور و شوكه كننده بود‪.‬‬
‫اگر گنگ بماني‪ ،‬ھيچ چيز تو را متعجب نمي كند و شوكه نخواھي شد‪.‬‬

‫ھرچه بيشتر گنگ باشي زندگي به نظرت بيشتر گنگ مي آيد‪.‬‬

‫اگر ھشيارتر شوي‪ ،‬زندگي نيز بيشتر تازه‪ ،‬سرزنده و با نشاط خواھد بود‪ ،‬و آنوقت مشكل پيدا خواھي كرد‪.‬‬

‫تو ھميشه با انتظارات مرده زندگي مي كني‪ .‬ھر روز به خانه مي آيي و رفتارھاي مشخصي را از زنت توقع داري‪.‬‬
‫حاال ببين كه چگونه رنج خودت را خلق مي كني‪ :‬تو از زنت توقع داري كه رفتاري ثابت و مشخص داشته باشد و‬
‫آنوقت انتظار داري كه او تازه باشد! تودرخواست غيرممكن را داري‪ .‬اگر واقعاً مي خواھي ھمسرت ھميشه برايت‬
‫تازگي داشته باشد‪ ،‬انتظار نداشته باش‪ .‬ھميشه وقتي به خانه مي آيي آماده باش تا متعجب و شوكه بشوي‪،‬‬
‫آنوقت ھمسرت برايت تازگي خواھد داشت‪ .‬ولي او بايد انتظارات خاصي را برآورده كند‪ .‬ما ھرگز اجازه نمي دھيم كه‬
‫طرف ديگر‪ ،‬تازگي ھميشگي و تغيير پيوسته ي ما را بشناسد‪ .‬ما پنھان مي شويم و خودمان را افشا نمي كنيم‪،‬‬
‫زيرا ديگري ممكن است ابداً اين را درك نكند‪.‬‬

‫و زن نيز توقع دارد شوھرش ھميشه رفتاري مشخص داشته باشد‪ ،‬و البته‪ ،‬آنان نقش ھاي خودشان را خوب بازي‬
‫مي كنند! ما زندگي نمي كنيم‪ ،‬فقط نقش بازي مي كنيم‪ .‬شوھر به خانه مي آيد و آن نقش را برخودش تحميل مي‬
‫كند‪ .‬تا وقتي كه وارد خانه شده‪ ،‬او ديگر انساني زنده نيست __ فقط يك شوھر است!‬

‫شوھر يعني نوعي خاص از رفتاري مشخص‪ .‬زني كه آنجا وجود دارد‪ ،‬يك ھمسر است و آن مرد‪ ،‬يك شوھر است‪.‬‬

‫حاال وقتي كه اين دو نفر با ھم ديدار مي كنند‪ ،‬در واقع چھار شخص وجود دارد‪ :‬زن و شوھر__ كه اشخاص واقعي‬
‫نيستند __ فقط شخصيت ھستند‪ ،‬نقاب‪ ،‬الگوھاي كاذب‪ ،‬رفتارھاي توقع داشته شده‪ ،‬وظايف و از اين قبيل __ و آن‬
‫اشخاص واقعي‪ ،‬كه در پشت اين نقاب ھا وجود دارند‪ .‬آن اشخاص واقعي احساس بي حوصلگي مي كنند‪.‬‬

‫ولي شما بسيار زياد در نقاب ھايتان‪ ،‬در شخصيت ھايتان سرمايه گذاري‬
‫كرده ايد‪ .‬اگر واقعاً خواھان ھمسري ھستي كه كسل كننده نباشد‪ ،‬تمام نقاب ھا را دور بينداز‪ ،‬واقعي باش‪.‬‬

‫مي دانم‪ ،‬گاھي دشوار خواھد بود‪ ،‬ولي ارزشش را دارد‪ .‬صادق باش‪ .‬اگر مي خواھي با زنت معاشقه كني‪،‬‬
‫معاشقه كن‪ ،‬درغير اينصورت‪ ،‬بگو كه احساسش را نداري‪.‬‬
‫چيزي كه اينك اتفاق مي افتد اين است كه شوھر با زنش معاشقه مي كند ولي در فكر يك ھنرپيشه ي زن است‪.‬‬
‫در تخيالتش با اين زن عشقبازي نمي كند‪ ،‬در تخيالتش با زني ديگر عشقبازي مي كند‪.‬‬

‫و ھمين در مورد زن نيز صادق است‪ .‬آنوقت چيزھا كسل كننده مي شوند‪ ،‬زيرا ديگر زنده نيستند‪ .‬آن شدت و حرارت‪،‬‬
‫آن تيزبودن ازبين رفته است‪.‬‬

‫عشق بايد راھي براي زندگي كردن باشد‪ .‬بايد عاشقانه زندگي كني‪ .‬تنھا آنوقت است كه مي تواني زنت يا‬
‫شوھرت را دوست بداري‪ .‬ولي زن مي گويد‪ " ،‬نه تو نبايد به ھيچكس ديگر عاشقانه نگاه كني‪".‬‬

‫البته تو چنين ترتيبي مي دھي زيرا اگر نكني‪ ،‬دردسر زياد درست مي شود‪ ...‬ولي رفته رفته برق چشمانت را از‬
‫دست خواھي داد‪ .‬اگر نتواني با عشق به ھيچ جاي ديگر نگاه كني‪ ،‬رفته رفته حتي به زنت نيز نمي تواني عاشقانه‬
‫نگاه كني __ آن نگاه ازبين مي رود‪ .‬ھمين نيز براي زن رخ داده است‪.‬‬

‫ھمين براي تمام بشريت رخ داده است‪ .‬آنگاه زندگي يك كسالت مي شود‪ ،‬آنوقت ھمه منتظر مرگ ھستند‪ ،‬آنوقت‬
‫مردم پيوسته در فكر خودكشي ھستند‪.‬‬
‫مارسل درجايي گفته است كه تنھا مشكل متافيزيكي كه بشريت با آن روبه رو است‪ ،‬خودكشي است‪ .‬و چنين‬
‫است‪ ،‬زيرا مردم بي حوصله شده اند‪.‬‬

‫واقعاً شگفت انگيز است كه چرا دست به خودكشي نمي زنند و چگونه به زندگي ادامه مي دھند‪ .‬به نظر نمي‬
‫رسد كه اين زندگي چيزي به آنان بدھد‪ ،‬تمام معني آن ازدست رفته است‪ ،‬ولي بااين وجود‪ ،‬مردم به نوعي‬
‫خودشان را مي كشانند‪ ،‬اميد دارند كه شايد روزي معجزه اي رخ بدھد و ھمه چيز درست شود‪ .‬ولي اين معجزه‬
‫ھرگز رخ نمي دھد‪ .‬اين تو ھستي كه بايد چيزھا را درست كني‪ ،‬ھيچكس ديگر چنين نمي كند‪ .‬ھيچ ناجي نخواھد‬
‫آمد‪ .‬منتظر ھيچ ناجي نباش‪.‬‬

‫خودت بايد نوري فراراه خويش باشي‪.‬‬

‫اصيل تر زندگي كن‪.‬‬

‫نقاب ھا را دور بينداز‪ .‬اين نقاب ھا روي قلبت سنگيني مي كنند‪.‬‬

‫تمام دروغ ھا را دور بينداز‪.‬‬

‫البته دردسر خواھد آمد ولي آن دردسر ارزشش را دارد زيرا تو فقط پس از آن دردسر است كه رشد مي كني و بالغ‬
‫مي شوي‪ .‬و آنگاه ھيچ چيز زندگي را نگه نمي دارد‪.‬‬

‫زندگي ھر لحظه تازگي خودش را ھويدا خواھد ساخت‪ .‬آنگاه زندگي يك معجزه ي ھميشگي خواھد بود كه پيوسته‬
‫رخ مي دھد‪ .‬فقط تو ھستي كه در پشت عادت ھاي مرده پنھان شده اي‪.‬‬

‫اگر مي خواھي بي حوصله نشوي‪ ،‬ھرلحظه را تا حد ممكن ھشيار زندگي كن‪ ،‬زيرا فقط در ھشياري تمام است‬
‫كه قادر ھستي نقاب ھايت را دور بيندازي‪.‬‬

‫تو واقعاً چھره ي اصيل خودت را از ياد برده اي‪ .‬حتي اگر در حمام تنھا باشي و در آينه به صورت خودت نگاه كني‪ ،‬آن‬
‫چھره اصيل خودت را در آينه نمي بيني‪ .‬در آنجا نيز به فريب ادامه مي دھي‪.‬‬

‫جھان ھستي براي كساني در دسترس است كه در دسترس جھان ھستي باشند‪.‬‬

‫و آنوقت من به شما مي گويم كه بي حوصلگي در كار نخواھد بود‪.‬‬

‫زندگي سروري بي نھايت است‬

‫اولين و آخرين مذھب‬

‫اشوي محبوب ‪،‬‬

‫چرا مذھب خودتان را اولين و آخرين مذھب مي ناميد ؟‬


‫دوباره حرف زدن كمي برايم سخت است ‪ .‬ھميشه سخت بوده است ‪ ،‬زيرا من تالش مي كنم ناگفتني را بگويم ‪.‬‬
‫حاال سخت تر ھم شده است ‪.‬‬

‫بعد از ‪ 1315‬روز سكوت ‪ ،‬احساس مي كنم از جھان ديگري نزد شما آمده ام ‪ .‬در واقع ھمينطور است ‪ .‬دنياي واژگان‬
‫و عقايد ‪ ،‬و دنياي سكوت كامال ً متضاد ھمديگرند ‪ ،‬ھيچ جا با ھم تالقي نمي كنند ‪ .‬به خاطر طبيعتشان نمي توانند‬
‫با ھم تالقي كنند ‪ .‬سكوت يعني حالتي بي واژه ‪ ،‬و ھمينك حرف زدن برايم مانند دوباره آموختن الفبا است ‪ .‬اما اين‬
‫تجربه ي تازه اي براي من نيست ؛ قبال ً نيز روي داده است ‪.‬‬

‫سي سال پيوسته حرف زده ام ‪ .‬ھمچون بحران بود زيرا كه تمام وجودم در سكوت فرو غلتيده بود ‪ .‬و من خودم را به‬
‫سمت واژه ھا ‪ ،‬زبان ‪ ،‬عقايد و فلسفه ھا مي كشاندم ‪ .‬راه ديگري براي منتقل كردن نبود ‪ ،‬و من پيغام بسيار‬
‫مھمي براي منتقل كردن داشتم ‪ .‬راھي براي شانه خالي كردن از زير بار مسئوليت وجود نداشت ‪ .‬من آن را آزموده‬
‫ام ‪ .‬روزي كه وجود خودم را درك كردم ‪ ،‬رفتن من به درون سكوت به معناي سرانجام كار بود ‪ .‬ھيچ پرسشي باقي‬
‫نمانده بود ‪.‬‬

‫يكي از استادان من در دانشگاه كه در جھان مشھور بود ‪ ،‬دكتر س‪.‬ك‪ .‬ساكسنا – او سالھاي زيادي استاد‬
‫دانشگاھھاي امريكا بود – بارھا و بارھا عادت داشت كه از من بخواھد از او چند سؤالي بپرسم ‪ .‬و آن روزھا زماني‬
‫بود كه من بي نھايت خرسند بودم ‪ ،‬پرسشي نبود ‪ ،‬پرسشي نمانده بود ‪.‬‬

‫پس به او مي گفتم ‪ » :‬من پاسخھا را دارم ‪ ،‬من ھيچ پرسشي ندارم ‪ « .‬و او مي خنديد و مي گفت كه من ديوانه‬
‫ام ‪ » :‬تو چگونه پاسخھا را بدون پرسشھا داري ؟ «‬

‫من به او اصرار مي كردم ‪ » :‬تا زماني كه تو پرسشھا را داري ھرگز پاسخھا را نخواھي داشت ‪ .‬تا زماني كه‬
‫پرسشھا را دور نريزي ھيچ پاسخي نخواھي يافت ‪ .‬و آن در شكل يك پاسخ نمي آيد ‪ ،‬اما به ھمه چيز پاسخ مي‬
‫دھد ؛ نه فقط اين كه به پرسش خاصي پاسخ بدھد بلكه به تمام پرسشھا پاسخ مي دھد – ممكن ‪ ،‬غير ممكن ‪،‬‬
‫باور كردني ‪ ،‬باور نكردني ‪« .‬‬

‫بعد از روشن بيني ام ‪ ،‬دقيقاً براي ‪ 1315‬روز باقي ماندن در سكوت را آزمودم – در آن شرايط بيشتر از آن نيز ممكن‬
‫بود ‪ .‬به خاطر چند چيز مجبور بودم حرف بزنم ‪ ،‬اما حرف زدنم تلگرافي بود ‪ .‬پدرم از دست من خيلي عصباني بود ‪ .‬او‬
‫آنقدر مرا دوست داشت كه حق داشت عصباني باشد ‪ .‬روزي كه مرا به دانشگاه فرستاد از من قول گرفت كه حداقل‬
‫ھفته اي يكبار برايش نامه بنويسم ‪ .‬وقتي كه وارد سكوت شدم آخرين نامه را به او نوشتم و به او گفتم ‪ » :‬من‬
‫شادم ‪ ،‬كامال ً شاد ‪ ،‬بي نھايت شاد ‪ ،‬و از ژرفاي وجودم مي دانم كه براي ھميشه باقي خواھم ماند ‪ ،‬چه در بدن يا‬
‫چه بدون بدن ‪ .‬اين بركت و سرور ابدي است ‪ .‬حال اگر اصرار كني ھر ھفته ھمان نامه را بارھا و بارھا برايت خواھم‬
‫نوشت ‪ .‬آن جالب به نظر نمي رسد ‪ ،‬اما من قول داده ام‪ ،‬پس ھر ھفته يك كارت با امضاي » ديتو « خواھم فرستاد‬
‫‪ .‬لطفاً مرا ببخش ‪ ،‬و زماني كه نامه ام را با امضاي » ديتو « دريافت كردي ‪ ،‬اين نامه را بخوان ‪« .‬‬

‫او فكر كرد من كامال ً ديوانه شده ام ‪ .‬فوراً از روستا به دانشگاه آمد و از من پرسيد ‪ » :‬چه اتفاقي برايت افتاده است‬
‫؟ نامه ات را ديدم و آن مساله ي ديتو ‪ ،‬فكر كردم ديوانه شده اي ‪ .‬اما با نگاه كردن به تو ‪ ،‬به نظر مي رسد من‬
‫ديوانه ام ؛ تمام جھان ديوانه است ‪ .‬من قولت را پس مي دھم و آن واژه اي را كه به من داده اي ‪ .‬ديگر نيازي به ھر‬
‫ھفته نامه نوشتن نيست ‪ .‬من به خواندن آخرين نامه ات ادامه خواھم داد ‪ « .‬و او آن را تا آخرين روز زندگي اش نگه‬
‫داشت ‪ ،‬در ھنگام مرگ نامه زير بالشش بود ‪.‬‬

‫مردي كه مرا به حرف زدن مجبور كرد – من ‪ 1315‬روز در سكوت بودم – مرد بسيار عجيبي بود ‪ .‬او خودش كل زندگي‬
‫اش را در سكوت گذراند ‪ .‬ھيچكس چيزي درباره ي او نشنيده است ؛ ھيچ كس او را نمي شناسد ‪ .‬و او با ارزشترين‬
‫و فوقالعاده ترين انساني است كه من در اين زندگي و زندگي ھاي گذشته ام ديده ام ‪ .‬نام او ماگا بابا بود ‪ .‬آن تقريباً‬
‫يك اسم نيست ؛ ماگا يعني ظرف ‪ .‬او عادت داشت ظرفي را با خود حمل كند – آن تنھا دارايي او بود ‪ ،‬يك ظرف‬
‫پالستيكي ‪ .‬از آن ظرف آب مي نوشيد و در ھمان ظرف از مردم غذا طلب مي كرد ‪ .‬مردم ھر چيزي را در آن مي‬
‫ريختند ‪ :‬پول ‪ ،‬غذا ‪ ،‬آب ‪ .‬و آن تنھا چيزي بود كه او داشت ‪ .‬ھركسي ھم كه ظرفش را مي خواست به او مي داد ‪.‬‬
‫بنابراين مردم از آن پول يا غذا بر مي داشتند – مخصوصاً بچه ھا ‪ ،‬گداھا ‪ .‬او مانع كسي براي انداختن چيزي به درون‬
‫ظرف نمي شد و ھمچنين مانع كسي براي برداشتن چيزي از ظرف ‪.‬‬

‫و او كامال ً ساكت بود ‪ ،‬بنابراين ھيچكس حتي اسمش را نمي دانست ‪ ،‬زيرا ھرگز اسمش را نگفته بود ‪ .‬آنھا به‬
‫خاطر آن ظرف او را ماگابابا ناميدند ‪.‬‬

‫اما در اعماق شب ‪ ،‬زماني كه كسي نزد او نبود ‪ ،‬پيش او مي رفتم ‪ .‬يافتن ساعتي از شبانه روز كه ھيچكس آنجا‬
‫نباشد بسيار دشوار بود ‪ ،‬زيرا او براي نوع عجيبي از مردم مجذوب كننده بود ‪ .‬او حرف نمي زد‪ ،‬بنابراين متفكران نزد‬
‫او نمي رفتند – فقط مردمان ساده ‪ .‬و با او چه مي توان كرد ؟ در ھند ‪ ،‬رفتن نزد انساني كه درك كرده است را »‬
‫سوا « مي نامند ‪ .‬آن به معناي خدمت است ‪ ،‬اما آن نمي تواند بيانگر واقعي مفھوم آن واژه باشد ‪ .‬زيرا واژه ي سوا‬
‫تقدسي دارد كه واژه ي خدمت ندارد ‪ .‬وقتي نزد يك مردي كه درك كرده است مي روي ‪ ،‬چه كاري براي او مي‬
‫تواني انجام دھي ؟ مردم مي آمدند و پاھاي او را ماساژ مي دادند ‪ ،‬كسي ديگر سرش را ماساژ مي داد ‪ ،‬و او به‬
‫كسي چيزي نمي گفت ‪ .‬نه بله مي گفت ‪ ،‬نه مي گفت خير ‪ .‬بعضي اوقات آنھا حتي نمي گذاشتند او بخوابد ‪ ،‬زيرا‬
‫چھار يا پنج نفر در حال ماساژ او بودند؛ آنھا سوا مي كردند ) خدمت مي كردند ( ‪ .‬بارھا ناچار بودم مردم را از آنجا‬
‫بيرون بياندازم ‪ .‬او در يك آالچيق مي زيست كه تمام اطرافش باز بود ‪ .‬زمانھايي ‪ ،‬مخصوصاً در شبھاي سرد زمستان‬
‫او را تنھا مي يافتم ؛ آنگاه او با من حرف مي زد ‪.‬‬

‫او كرا مجبور كرد كه حرف بزنم ‪ .‬گفت ‪ » :‬نگاه كن ‪ ،‬من تمام زندگيم ساكت مانده ام ‪ ،‬اما آنھا نمي شنوند‪ ،‬آنھا‬
‫گوش نمي كنند ‪ .‬نمي توانند درك كنند ‪ ،‬آن وراي آنھاست ‪.‬‬

‫من شكست خورده ام ‪ .‬من قادر نبوده ام آنچه را كه با خود حمل مي كنم منتقل كنم ‪ ،‬و حاال زمان زيادي برايم باقي‬
‫نمانده است ‪ .‬تو ھنوز جواني ‪ ،‬زندگي طوالني در پيش رو داري ‪ :‬لطفا حرف زدن را متوقف نكن ‪ .‬شروع كن ! « آن‬
‫دشوار است ‪ ،‬منتقل كردن آن با واژگان تقريباً كار غير ممكني است ‪ ،‬زيرا آنھا در يك حالت آگاھي بي واژه تجربه‬
‫شده اند ‪ .‬چگونه مي توان آن سكوت را به صدا تبديل كرد ؟ به نظر مي رسد كه راھي وجود ندارد ‪ .‬و به ھيچ وجه‬
‫وجود ندارد ‪.‬‬

‫اما من ماگابابا را درك مي كنم ‪ .‬او خيلي پير بود ‪ ،‬و او به من گفت ‪ » :‬تو نيز در ھمين وضعيت قرار خواھي گرفت ‪.‬‬
‫اگر به زودي شروع نكني ‪ ،‬سكوت دروني ‪ ،‬تھيا ‪ ،‬در اعماق صفر ‪ ،‬تو را به درون خواھد كشيد ‪ .‬و آنگاه زماني فرا‬
‫مي رسد كه تو ديگر نمي تواني بيرون بيايي ‪ .‬در آن غرق مي شوي ‪ .‬تو بي نھايت سعادتمندي ‪ ،‬اما تمام دنيا‬
‫سرشار از بدبختي است ‪ .‬تو مي توانستي راه را نشان دھي ‪ .‬شايد كسي مي شنيد ‪ ،‬شايد كسي در راه قدم‬
‫مي گذاشت ‪ .‬حداقل اين احساس را نمي كردي كه آنچه را كه خود ھستي از تو انتظار دارد انجام نداده اي ‪ .‬بله ‪،‬‬
‫اين مسئوليت است ‪« .‬‬

‫و من به او قول دادم ‪ » :‬من بيشترين تالش را خواھم كرد « و براي سي سال پيوسته در مورد ھر موضوعي كه زير‬
‫ستارگان وجود دارد حرف زده ام ‪ .‬من اما به نكته اي رسيدم كه ماگابابا به آن دست نيافت‪ .‬او مرا از نااميديش حفظ‬
‫كرد ؛ اما من به دركي تازه رسيدم ‪ ،‬يك نكته ي تازه ‪ .‬من تور بزرگ و پھناورم را پھن كرده ام تا كساني را كه‬
‫پتانسيل شكوفايي را دارند ‪ ،‬به دام بياندازد ‪.‬‬

‫اما بعد احساس كردم آن واژگان كافي نيستند ‪.‬‬

‫و من اينك مردمان خود را يافته ام و مشاركت در سكوت را سازماندھي كرده ام ‪ ،‬كه به دو روش كمك خواھد كرد ‪:‬‬
‫كساني كه سكوت را درك نمي كنند خواھند رفت ‪ .‬آن بسيار خوب خواھد بود ‪ .‬آن ھرس خوبي خواھد بود ‪ ،‬وگرنه‬
‫آنھا به خاطر واژگان به دور من خواھند چسبيد ‪ ،‬زيرا عقل آنھا احساس رضايت كرده است ‪ .‬و من اينجا نيستم تا‬
‫عقل شما را راضي نگه دارم ‪ .‬ھدف من دوردست است ‪ ،‬بسيار دور ‪ ،‬از بعدي متفاوت ‪.‬‬

‫بنابراين اين روزھاي سكوت كمك كرد كساني كه به طور عقالني كنجكاو بودند ‪ ،‬معقوالنه موافق من بودند ‪ ،‬بازگردند‬
‫‪ .‬و دوماً ‪ ،‬كمك كرده است تا حقيقت خودم را بيابم ‪ ،‬مردمان قابل اعتمادي كه براي با من بودن نيازي به واژگان‬
‫ندارند ‪ .‬آنھا مي توانند بدون واژه ھا با من باشند ‪ .‬آن تفاوت ميان ارتباط و صميميت است ‪.‬‬

‫ارتباط از طريق واژه ھا است ‪ ،‬و صميميت از طريق سكوت ‪ .‬بنابراين اين روزھاي سكوت بي اندازه مفيد بوده اند ‪ .‬و‬
‫حاال فقط كساني مانده اند كه حضور من براي آنھا كافي است ‪ ،‬وجود من كافي است ‪ ،‬كساني فقط اشاره ي‬
‫دستم برايشان كافي است ‪ ،‬براي كساني كه چشمانم برايشان كافي است – براي كساني كه زبان ديگر مورد نياز‬
‫نيست ‪.‬‬

‫اما امروز ناگھان تصميم گرفتم دوباره حرف بزنم – دوباره بعد از ‪ 1315‬روز – براي اين دليل ساده كه نقاشي اي را كه‬
‫در تمام طول زندگيم كشيده ام نياز به اصالحاتي دارد تا كامل شود ‪ ،‬زيرا آن روز كه من وارد سكوت شدم ھمه چيز‬
‫ناقص ماند ‪.‬قبل از اينكه بدن فيزيكي ام را ترك كنم دوست دارم آن را كامل كنم‬

‫من براي ھندوھا ‪ ،‬مسيحيان ‪ ،‬يھوديان ‪ ،‬محمديان ‪ ،‬جين ھا ‪ ،‬بوديست ھا ‪ ،‬سيكھا و براي تمام مردمي كه به آن به‬
‫اصطالح مذاھب چسبيده اند حرف زده ام ‪ .‬اين اولين بار است كه من براي مردم خود سخن مي گويم ‪ :‬نه براي‬
‫ھندوھا ‪ ،‬نه براي محمديان ‪ ،‬نه براي مسيحيان ‪ ،‬نه براي يھوديان ‪ .‬تفاوت زيادي دارد ‪ ،‬و به خاطر ھمين تفاوت مي‬
‫توانم نقاشي ام را تكميل كنم ‪ .‬چه تفاوتي ؟ با تو مي توانم رك و بي پرده سخن بگويم ‪ .‬براي ھندو ھا بايد از طريق‬
‫كريشنا سخن بگويم ‪ ،‬و من در مورد آن شاد نبودم ‪ .‬اما راه ديگري نبود ‪ ،‬آن يك لزوم بد و زيان آور بود ‪ .‬براي‬
‫مسيحيان من فقط از طريق مسيح مي توانستم سخن بگويم ‪ .‬من در مورد آن راحت نبودم ‪ ،‬اما راه ديگري نبود ‪.‬‬
‫بنابراين شخص بايد كمترين ضرر را برگزيند ‪ .‬بگذاريد برايتان توضيح دھم ‪.‬‬

‫من با تمام كارھاي مسيح موافق نيستم ‪ .‬در واقع ‪ ،‬پرسشھاي بسياري وجود دارد كه بي پاسخ گذاشته ام ‪ ،‬زيرا‬
‫حتي لمس آنھا براي مسيحياني كه به ديدارم مي آمدند مخرب بوده است ‪ .‬حاال آنھا پاك و خالص ھستند ‪ .‬مردم‬
‫مي گويند كه من مغز مردم را شستشو مي دھم ‪ .‬نه ‪ ،‬من شستشوي مغزي نمي كنم ‪ .‬من يقيناً مغز آنھا را مي‬
‫شويم – و من به شستشوي خشك باور دارم ‪ .‬خب حاال مي توانم به شما بگويم كه دقيقاً چه احساسي دارم ؛‬
‫وگرنه ‪ ،‬آن براي من يك بار مسئوليت بود ‪.‬‬

‫حرف زدن در مورد ماھاويرا ضروري بود زيرا بدون آن ھيچ جيني حاضر نمي شد حرفم را گوش كند ‪.‬‬

‫و من با تمام كارھاي ماھاويرا موافق نيستم ‪ .‬در واقع با بيشتر كارھاي او مخالفم ‪ .‬بنابراين بايد كار عجيبي مي‬
‫كردم ‪ :‬بايد آن كارھايي را كه موافق آنھا بودم را انتخاب مي كردم ‪ ،‬و در مورد كارھايي كه مخالف آنھا بودم حرفي‬
‫نمي زدم ‪ .‬و حتي در آن كارھايي كه موافق بودم كار ديگري را به انجام مي رساندم ‪ :‬كه آن دادن معنايي جديد به‬
‫آن واژگان بود ‪ ،‬مفھوم و منظور خودم را در آن واژگان به كار مي بردم ‪ .‬آن معنا و منظور آنھا نبود ‪ .‬اگر ماھاويرا بيايد‬
‫عصباني خواھد شد ؛ اگر مسيح بيايد عصباني خواھد شد ‪ .‬اگر تمام اين اينھا ‪ ،‬مسيح ‪ ،‬ماھاويرا ‪ ،‬بودا ‪ ،‬الئوتزو ‪،‬‬
‫چوانگ تزو ‪ ،‬جايي مرا مالقات كنند آنھا ھمگي از دست من ديوانه خواھند شد زيرا من چيزھايي را از زبان آنھا گفته‬
‫ام كه ھرگز در رويا ھم به آن فكر نكرده اند ‪ .‬آنھا نمي توانستند ‪ .‬بعضي اوقات معنايي را به واژگان آنھا مي دادم كه‬
‫در اساس در مخالفت با آنھا بود ‪ .‬اما راه ديگري نبود ‪.‬‬

‫تمام جھان تقسيم شده است ‪ .‬نمي تواني انساني را بيابي كه پاك و خالص باشد ‪.‬‬

‫چه مسيحي باشد – او نوعي از گرد و خاك را با خود حمل مي كند – چه ھندو باشد ؛ نوع ديگري گرد و خاك حمل‬
‫مي كند ‪ .‬حاال براي من ممكن است سخناني را بگويم كه شايد تلخ و گزنده باشند ‪.‬‬

‫شيال پرسيده است كه چرا من مذھبم را اولين و آخرين مذھب ناميده ام ‪.‬‬

‫بله ‪ ،‬من آن را اولين مذھب ناميدم زيرا مذھب باالترين شكوفايي آگاھي است ‪ .‬تا اكنون انسان قادر به درك آن نبوده‬
‫است ‪ .‬حتي ھمينك نيز فقط يك درصد از انسانيت قادر به درك آن است ‪.‬‬

‫توده ھا ھنوز در گذشته مي زيند ‪ ،‬حمال گذشته اند ‪ ،‬توسط گذشته شرطي شده اند ‪ .‬يك در صد از نوع انساني در‬
‫وضعيتي است كه مي تواند مذھب را درك كند ‪ .‬تمام مذاھب قديمي بر پايه ي ترس قرار دارند ‪ .‬حال ‪ ،‬يك مذھب‬
‫واقعي ترس را نابود مي كند ‪ .‬آن بر پايه ي ترس قرار ندارد ‪.‬‬
‫پذيرش خداوند در تمام مذاھب قديمي چيزي نيست جز از روي ترس ‪ ،‬يك تسلي ؛ وگرنه مدرك و برھاني براي وجود‬
‫خدا وجود ندارد ‪ .‬كساني كه خدا را باور دارند در واقع كساني ھستند كه نمي توانند به خودشان اعتماد كنند ‪ .‬آنھا‬
‫به يك فيگور پدرانه نياز دارند ‪ ،‬يك باباي بزرگ ‪ .‬آنھا ھنوز كودك اند ‪ .‬سن ھوش آنھا چيزي در حدود ‪ 12‬سال است ‪،‬‬
‫نه بيشتر از آن ‪ .‬آنھا نيازمند كسي ھستند تا به آنھا شھامت بدھد ‪ ،‬آنھا را راھنمايي كند ‪ ،‬از آنھا حمايت كند ‪ .‬آنھا‬
‫فقط از تنھا ماندن مي ترسند ‪ .‬آنھا از مرگ كه ھر روز نزديك و نزديك تر مي شود مي ترسند ‪ .‬آنھا به كسي نياز‬
‫دارند تا از آنھا در برابر مرگ حمايت كند ‪ .‬آن فرافكني ترس تو است ‪ .‬لحظه اي كه ترس تو ناپديد مي شود درمي‬
‫يابي كه خدايي وجود ندارد ‪ .‬لحظه اي كه قادر مي شوي به خودت اعتماد كني ‪ ،‬خودت باشي ‪ ،‬خدايي وجود‬
‫نخواھد داشت ‪ .‬تو به تمام مفھوم خداوند خواھي خنديد ‪.‬‬

‫حال ‪ ،‬مسيح خدا را پرستش مي كند ‪ ،‬پيوسته دستش را به سوي آسمان مي گيرد ‪ ،‬گويي كه خدا آن باال در‬
‫آسمان است ‪ .‬و نه تنھا پرستش مي كند ‪ ،‬بلكه پاسخھايي را نيز دريافت مي كند – صداھايي مي شنود ! حال ‪،‬‬
‫اينھا نشانه ي اختالل رواني ھستند ‪ .‬او آدم قشنگي است ‪ ،‬شخصيت خوبي دارد ‪ ،‬اما رفتارش خيلي چيزھا را‬
‫ثابت مي كند ‪.‬‬

‫او يك متعصب است ‪ .‬ذھن او ھمانند ذھن آدولف ھيتلر است ‪ .‬او يك فاشيست است ‪ .‬او فكر مي كند فقط كساني‬
‫كه از او پيروي كنند نجات خواھند يافت ؛ ھر كس ديگري كه او را دنبال نكند در جھنم ابدي سقوط مي كند ‪ .‬حال‬
‫فقط يك ابله مي تواند چنين چيزي بگويد ‪ .‬او مگر كيست كه ھمه را نجات دھد ؟ اما او مي گويد كه تنھا فرزند‬
‫خداست ‪ .‬و او به خوبي آن را باور دارد ‪ .‬نه فقط آن را مي گويد بلكه آن را به درستي باور دارد ‪.‬‬

‫تا زمان به صليب كشيده شدن ‪ ،‬به درستي آن را باور داشت ‪ .‬فقط صليب بود كه باعث شد اين انسان ديوانه كمي‬
‫ھوشيار شود ‪ .‬فقط در روي صليب فرياد زد ‪ » :‬چرا مرا رھا كرده اي ؟ « او يقيناً به دنبال معجزه بود تا روي دھد ‪ .‬او‬
‫تنھا پسر خداست ‪ ،‬و خدا نمي آيد ‪ .‬و اگر او در ھنگام به صليب كشيده شدن فرزندش نيايد ‪ ،‬پس كي خواھد آمد ؟‬
‫و مسيح حتي خودش را نيز نتوانست نجات دھد ‪ ،‬پس چه تضميني براي پيروانش وجود دارد تا نجات يابند ؟ و‬
‫احمقھا ھنوز بر اين باورند كه اگر از مسيح پيروي كنند او آنھا را نجات خواھد داد ‪ .‬حتي خود مسيح نجات نيافت و او‬
‫خودش مي دانست ‪ .‬او منتظر لحظه ي رخ دادن معجزه بود – اما آن رخ نداد ‪.‬‬

‫معجزات ھرگز روي نمي دھند ‪ .‬آنھا ھرگز روي نداده اند ‪ .‬آنھا آرزوھاي مردمي رويا پرور و اوھام پرست است ‪ .‬آنھا‬
‫واقعيت نيستند ‪ .‬اگر آنھا را باور كني ‪ ،‬ممكن است به گونه اي برايت ظاھر شوند كه تقريباً واقعي باشد ‪ ،‬شايد‬
‫بيشتر از واقعيت ‪ .‬آن باور تو است كه خيال را مي آفريند ؛ وگرنه معجزه اي وجود ندارد – ھيچ معجزه اي ‪.‬‬

‫اما مسيح خودش باور كرده بود كه معجزه مي كند ؛ و منتظر معجزه بود ‪ .‬اينھا ھمه صفاتي بس كودكانه مي باشند‬
‫‪.‬‬

‫او كمي نيز شيزوفرنيك است ‪ .‬او مي گويد ‪ » :‬خوشبختي و سعادت و پادشاھي خداوند براي فروتنان است ‪ « .‬اما‬
‫او فروتن نيست ‪ .‬او بسيار مغرور است ‪ .‬اگر توسط مسيحيان شرطي شده باشي نمي تواني غرور بسيار او را‬
‫ببيني ‪ .‬اما اگر يكبار پاك شوي مي تواني به وضوح ببيني ‪ .‬او وارد معبد مي شود ‪ ،‬بزرگترين معبد يھود ‪ ،‬كاسبان را‬
‫مي زند و از آنجا بيرون مي راند ‪ ...‬و او در مورد فروتني سخن مي گويد !‬

‫او و مريدانش گرسنه ھستند و آنھا از دريافت غذا در يك روستا خودداري كرده اند ‪ .‬آنھا به يك درخت انجير ھندي‬
‫مي رسند ؛ فصل انجير نيست ‪ ،‬بنابراين ھيچ انجيري نيز بر درخت نبود ‪ .‬و او از دست درخت ديوانه مي شود و‬
‫نفرين مي كند ‪ » :‬تو نيز بر عليه ما ھستي ؛ براي ما انجير تدارك نخواھي ديد ‪ « .‬حال ‪ ،‬كسي كه يك درخت انجير‬
‫را نفرين مي كند به دليل اينكه در فصلي كه نمي تواند ميوه دھد ‪ ،‬ميوه نمي دھد ! ‪ ...‬چنين كسي را چه مي‬
‫نامي ؟ و نه فقط من ‪،‬استاد خودش ‪ ...‬مسيح مريد يحيي تعميد دھنده بود ‪ .‬يحيي زنداني بود ‪ ،‬و وقتي از كارھاي‬
‫مسيح با خبر شد ‪ ،‬حتي مشكوك شد كه آيا او لياقت مريدي او را دارد يا نه ‪ .‬او از زندان به مسيح پيغامي فرستاد ‪:‬‬
‫» آيا تو واقعاً فكر مي كني كه ھمان مسيح موعود ھستي كه يھود منتظر آن ھستند ؟ « زيرا او بدگمان مي شود –‬
‫زيرا كارھايي كه مسيح مي كرد متناقض بود و رفتار او رفتار يك انسان مذھبي نبود ‪.‬‬
‫او بسيار بي دينانه رفتار مي كرد ‪.‬‬

‫يك انسان مذھبي نمي تواند اين ديدگاه را داشته باشد ‪ » :‬من ويژه ھستم ‪ ،‬تنھا پسر خداوند ‪ « .‬يك انسان‬
‫مذھبي به اين درك مي رسد كه مانند تمام چيزھاي معمولي او نيز يك انسان معمولي است ‪ .‬او شبيه علف سبز يا‬
‫ستارگان يا كوھستان است ‪ .‬او به ھيچ وجه ويژه نيست ‪ .‬باور ويژه بودن ‪ ،‬فوق العاده بودن ‪ ،‬برتر بودن ‪ ،‬چيزي‬
‫نيست جز بازي نفس كه تمام انواع كبر و نخوت را مي آفريند ‪.‬‬

‫ھمين وضعيت براي ساير مذاھب نيز بود ‪ .‬من از ماھاويرا گفته ام ‪ ،‬اما نمي توانم با رفتارھاي او موافق باشم ‪ ،‬نه‬
‫حتي با ايدئولوژي و راھنمايي ھاي او به مريدانش ‪ .‬آنھا كامال ً بر خالف طبيعت اند ‪.‬‬

‫ماھاويرا برھنه زندگي كرد ‪ .‬حال ‪ ،‬تصادفي نيست كه انسان لباس را اختراع كرده است ‪ .‬آن يك نياز طبيعي است‬
‫‪ ...‬زيرا حيوانات ديگر موھاي بدنشان آنقدر رشد مي كند تا بتواند آنھا را از زمستان و سرما محافظت كند ‪ .‬انسان‬
‫ظرفيتش را ندارد ‪ .‬حتي اگر موھايش رشد كنند باز نمي تواند ھمچون حيواناتي كه در برف زندگي مي كنند زندگي‬
‫كند ‪ .‬زنده نخواھد ماند ‪ ،‬خواھد مرد ‪ .‬او بايد از بدنش محافظت كند ‪ .‬او يك خونسرد نيست ‪ ،‬ھمچون ماھيان‬
‫خونسرد كه در نواحي قطبي مي زيند ‪ .‬خون آنھا سرد است ‪ ،‬در سرماي منجمد كننده ‪ ،‬و آن يك وضعيت شيميايي‬
‫خاص است كه او را از منجمد شدن حفظ مي كند ‪ .‬آن سرما براي ما منجمد كننده است اما براي ماھي چنين‬
‫نيست ‪ .‬انسان يك حيوان خونگرم است ‪ .‬نياز به محافظت دارد ‪ .‬حال ‪ ،‬برھنه ساختن او احمقانه است ‪.‬‬

‫و او معين مي كند كه تو نبايد ھيچ نوع وسيله ي ساخته شده توسط انسان را به كار ببري – حتي چيز ساده اي‬
‫مانند تيغ ريش تراشي ‪ ،‬كه ماشين بزرگي نيست يا تكنولوژي بزرگي در خود ندارد ‪ .‬اگر مي خواھي موھايت را كوتاه‬
‫كني بايد آن را بكشي ‪ .‬بنابراين راخبان جين ھر سال موھاي خود را مي كشند تا كنده شود ‪ .‬اين بسيار احمقانه‬
‫است ‪،‬بسيار زشت ‪ ،‬بسيار غير طبيعي ‪ ...‬و براي چه ؟‬

‫تمام استدالل اين است كه اگر اين كارھا را بكني با تقوا مي شوي و در بھشت خواھي بود ‪ .‬از يك طرف او مي گويد‬
‫‪ » :‬حريص نباش ‪ ،‬طمع گناه است « و از طرف ديگر ‪ ،‬او چيزي جز طمع را آموزش نمي دھد ‪ .‬طمع جھان ديگر ‪ .‬و آن‬
‫طمعكارانه تر از طمع اين دنياي معمولي است ‪ :‬پول داشتن يا يك خانه ي خوب داشتن در مقايسه با لذات ابدي در‬
‫بھشت ھيچ است ‪ .‬و جين ھا ھفت بھشت دارند ‪ ،‬ھر چه خودت را بيشتر شكنجه كني باالتر مي روي ‪ .‬بنابراين به‬
‫نظر مي رسد كه يقيناً يك عامل مازوخيسم در ماھاويرا وجود دارد ‪ .‬من اما نمي توانستم اين را به جين ھا بگويم ‪.‬‬

‫بنابراين بار سنگيني بر قلب من بوده است ‪ .‬سالمتي من به داليل بسياري از دست رفت ؛ مھمترين آن ‪ ،‬حرف زدن‬
‫در مورد كساني بود كه ھرگز با آنھا موافق نبوده ام ‪ .‬من مخالف بودم – نه فقط مخالف ‪ ،‬بلكه من آنھا را بيمار رواني‬
‫‪ ،‬روان پريش ‪ ،‬شيزوفرنيك و ضد زندگي يافتم ‪ .‬تمام اين مذاھب قديمي ضد زندگي بوده اند ‪ .‬ھيچكدام براي زندگي‬
‫نيستند ‪ ،‬براي زندگي كردن ‪ ،‬براي خنديدن ‪ .‬ھيچ مذھبي حس شوخ طبعي را كه از كيفيات دينداري است نمي‬
‫پذيرد ‪.‬‬

‫از اين رو ‪ ،‬مي گويم كه مذھب من اولين مذھبي است كه انسان را در تماميت خودش مي پذيرد ‪ ،‬در طبيعي بودن‬
‫او ‪ ،‬كل انسان را مي پذيرد ‪ ،‬ھمانگونه كه ھست ‪.‬‬

‫شايد چيزھا كمي باال پايين باشند و تو بايد آنھا را در مكان خودشان قرار دھي ‪ ،‬مانند يك پازل ‪ .‬و آنگاه از روي آن‬
‫تماميت ‪ ،‬ھشياري مذھبي از راه مي رسد ‪.‬‬

‫من بيشتر از ھمه از بودا سخن گفته ام ‪ .‬اما او بيش از ھر كس ديگري ضد زندگي است ‪ » :‬اين زندگي فقط براي‬
‫رسيدن به زندگي حقيقي بعد از مرگ كاربرد دارد ‪ « .‬حال ‪ ،‬ھيچكس از بعد از مرگ بازنگشته است ‪ .‬حتي يك نفر‬
‫نيز از بعد از مرگ بازنگشته و نگفته كه آنجا زندگي وجود دارد ‪ .‬و تمام اين مذاھب بر پايه ي اين فرضيه قرار دارند ‪،‬‬
‫كه بعد از مرگ زندگي وجود دارد ؛ اين را قرباني آن كنيد ‪ .‬و من مي گويم ‪ :‬آن را براي اين قرباني كنيد ‪ -- « .‬زيرا اين‬
‫تنھا چيزي است كه مي توانيد داشته باشيد ‪ :‬ھمينك ‪ .‬و اگر بعد از مرگ زندگي وجود داشته باشد ‪ ،‬تو آنجا خواھي‬
‫بود و اينگونه خواھد بود ‪ » :‬اينجا و اكنون ‪« .‬‬

‫وقتي دريافتي كه چگونه در اينك اينجا زندگي كني ‪ ،‬قادر خواھي بود آنجا نيز زندگي كني ‪ .‬پس من به تو زيستن در‬
‫اينك اينجا را آموزش مي دھم ‪.‬‬

‫اين نخستين مذھب است كه ھيچ چيز را در زندگي تو رد نمي كند ‪ .‬تو را كامال ً مي پذيرد ‪ ،‬ھمانگونه كه ھستي ‪ ،‬و‬
‫شيوه ھا و متدھايي را براي ھماھنگي بيشتر كل مي يابد ‪ .‬تو تمام عناصر را داري ‪ ،‬ھرچه كه نياز داري در تو‬
‫ھست – شايد نه در مكان درست ‪.‬‬

‫آن بايد در مكان درست خودش قرار گيرد ‪ .‬و وقتي كه ھمه چيز در مكان درست خودش جاي گرفت ‪ ،‬كه من آن را‬
‫ويرتو مي نامم ‪ .‬سپس انسان معنوي يا مذھبي از تو بر مي خيزد ‪.‬‬

‫تمام مذاھب قديمي بر اساس سيستم باوري معيني قرار دارند ‪ .‬آن باورھا مورد پرسش قرار نمي گيرند زيرا ھمگي‬
‫وھم و خيال اند – اوھام زيبا ‪ ،‬اما اوھام ھمگي شبيه ھم اند ‪.‬‬

‫تو نمي تواني بپرسي ‪ » :‬از كجا مي داني كه خدا جھان را آفريده است ؟ « حتي يك چشم مشاھده گر نيز وجود‬
‫نداشته است ‪ ،‬نمي توانست از خود طبيعت وجود داشته باشد ‪ ،‬زيرا اگر در آن لحظه شاھد عيني وجود داشت ‪،‬‬
‫آنگاه آن نمي توانست آغاز جھان باشد ‪ .‬تو بايد به قبل از آن شاھد بروي ‪ .‬جھان قبال ً آنجا بود ؛ شاھد آنجا بود ‪.‬‬
‫شاھد براي اثبات اين كه جھان از قبل در ھستي بوده است كافي است ‪ .‬بنابراين ھيچ شاھدي در زمان خلقت خدا‬
‫نمي توانست باشد ‪ .‬اما تمام مذاھب آن را پذيرفته اند ‪ ،‬و تو حق نداري بپرسي زيرا شك در ليست سياه قرار دارد ‪.‬‬

‫سپس ھفت دوزخ در انتظار توست ‪ ،‬با تمام شكنجه ھايي كه آدولف ھيتلر و جوزف استالين و مائو زدونگ مي توانند‬
‫آبستن شوند ‪ .‬اين مردم مذھبي از زمانھاي دور آنھا را آبستن شده اند ‪ ...‬تمام انواع شكنجه ھا را ‪ .‬و حاال فقط براي‬
‫چند روز – مسيحيت تو را تا ابد به درون دوزخ پرتاب مي كند ‪ .‬چه گمان مزخرفي !‬

‫مسيحيت فقط يك زندگي را مي پذيرد ‪ .‬در يك زندگي چقدر گناه مي تواني مرتكب شوي ؟ تو اگر تمام روز و شب را‬
‫به مدت ھفتاد سال گناه كني باز ھم مجازات ابدي قابل توجيه نيست ‪.‬‬

‫مجازات ابدي ‪ ...‬براي ھميشه ؟ پاياني بر آن نخواھد بود ! و من فكر نمي كنم كه تو در ھر لحظه مرتكب گناه شده‬
‫اي ‪ .‬انساني كه چند گناھي انجام مي دھد ‪ ....‬شايد براي ‪ 4‬يا ‪ 5‬سال به زندان برود ‪ .‬آن شايد توجيه پذير باشد ‪.‬‬
‫اما دوزخ ابدي ؟ بنابراين آنھا از ترس تو بھره برداري مي كنند ‪ :‬ترس از دوزخ و طمع لذات بھشتي ‪ .‬آن كل طرح آنھا‬
‫براي كار كردن بر ذھن آدمي بوده است ‪ .‬مي توانم به تو بگويم كه آنھا فقط به اصطالح مذھب اند ‪ .‬آنھا اصال ً مذھب‬
‫نيستند ‪.‬‬

‫اين نخستين مذھب است ‪ .‬من به تو ھيچ وعده ي بھشتي نمي دھم ‪ ،‬و از ھيچ جھنمي نيز نمي ترسانم ؛ اصال ً‬
‫وجود ندارد ‪ .‬نمي گويم ‪ » :‬بايد از من پيروي كني ‪ ،‬آنگاه فقط تو مي تواني نجات بيابي ‪ « .‬آن كامال ً خودپرستانه‬
‫است ‪ .‬مسيح مي گويد ‪ » :‬بيا ‪ ،‬از من پيروي كن ‪ « .‬حتي كتاب من در مورد مسيح از من پيروي كن مي باشد ‪ .‬آن‬
‫گفته ي من نيست ‪ ،‬آن گفته ي مسيح است ‪ .‬اگر از من بپرسي خواھم گفت ‪ »:‬ھرگز ! از من پيروي نكن ‪ ،‬زيرا من‬
‫خودم را از دست داده ام ‪ .‬مگر اينكه تو گم بودن را ھمچون من برگزيني ‪ ..‬آنگاه آن خوب است ‪ « .‬از نظر من ھركس‬
‫كه ادعاي نوعي برتري كند و تو بايد از او پيروي كني – آن يك نگرش فاشيستي است ‪.‬‬

‫سانياسين ھاي من پيروان من نيستند بلكه ھمسفران من ھستند ‪ ،‬دوستان من ‪ ،‬عاشقان من ‪.‬‬

‫آنھا ھمان چيزي را در من ديده اند كه تو در آينه مي بيني ‪ .‬تو مريد آينه ات نيستي – اما در آينه مي تواني چھره ي‬
‫خودت را ببيني ‪ .‬تو از او پيروي نمي كني ‪ .‬تو بايد چھره ات را در آينه ي او ببيني – و ھمه اش ھمين است ‪.‬‬

‫و يك چيز را به ياد بسپار ‪ :‬آينه ھرگز ھيچ كاري نمي كند ‪ .‬وقتي با آينه روبرو مي شوي تو كاري انجام مي دھي ‪.‬‬
‫آينه نگران روبرو شدن يا نشدن با تو نيست ‪ .‬و وقتي كه با او روبرو مي شوي ھيچ حركتي نمي كند ؛ به سادگي تو‬
‫را منعكس مي كند ‪ .‬آن طبيعي است ‪ ،‬به ھمين دليل است كه آن را آينه مي ناميم ‪ .‬آن فقط آينه است ‪ ،‬منعكس‬
‫مي كند ‪ .‬يك كننده نيست ‪ ،‬آن وجود خودش است ‪ .‬استاد اصال ً كاري انجام نمي دھد ‪ ،‬آن حضور اوست كه منبع‬
‫انعكاس مي شود ‪ .‬آھسته آھسته تو شروع به ديدن خودن با نوري تازه مي كني ‪ ،‬به شيوه اي نو ‪ ،‬از منظري نو ‪،‬‬
‫در بعدي نو ‪.‬‬

‫مذاھب قديمي بر اساس سيستم ھاي باوري قرار دارند ‪ .‬مذھب من كامال ً علمي است ‪ .‬آن يك باور نيست ‪ ،‬ايمان‬
‫نيست – علم محض است ‪ .‬البته اين علم با آن علمي كه در دانشگاھھا تدريس مي شود تفاوت دارد ‪ .‬اين علم‬
‫واقعي است و آن ذھني ‪.‬‬

‫بعضي اوقات كلمات بسيار علمي ھستند ‪ .‬تا به حال در مورد واژه ي موضوع فكر كرده اي ؟ آن فقط به معناي چيزي‬
‫است كه مانع تو مي شود ‪ ،‬ھدف تو مي شود ‪ ،‬به راه تو مي آيد ‪ ،‬مانع تو مي شود ‪ .‬علم سعي مي كند‬
‫موضوعاتي را كه در اطراف تو وجود دارند را مشاھده كند ‪ .‬آنھا نبايد مانع تو شوند ‪ ،‬نبايد به راه تو بيايند ‪ .‬برعكس‬
‫آنھا بايد راه تو را ھموار كنند ‪ ،‬بايد به كار آيند ‪.‬‬

‫آنھا نبايد ھمچون دشمناني در اطراف تو باقي بمانند ‪ .‬پس تمام تالش علم تبديل موضوعات به دوستان است ‪ ،‬اما‬
‫آنھا ديگر موضوع تو نيستند ‪ ،‬تو را مي پذيرند ‪ ،‬به تو خوش آمد مي گويند ‪.‬‬

‫و وقتي مي گويم مذھب ‪ ،‬مذھب من ‪ ،‬يك علم است ‪ ،‬به اين معناست كه ھمانطور كه علم موضوعات را مشاھده‬
‫مي كند ‪ ،‬مذھب نيز ذھنيت را مشاھده مي كند ‪ .‬ذھنيت متضاد عينيت است ‪ .‬موضوع مانع تو مي شود ؛ ذھنيت‬
‫فقط يك ژرفايي ناپيمودني است ‪ .‬چيزي به عنوان موضوع وجود ندارد ‪ .‬وقتي حركت كني ‪ ،‬شروع به سقوط در‬
‫عمقي بي انتھا و بي پايان مي شوي ‪ :‬ھرگز به انتھا نمي رسي ‪ .‬اما تو نيز نمي خواھي كه به انتھا برسي ‪ .‬فقط‬
‫آن سقوط ابدي آنقدر وجد آور است كه فكر مي كني به انتھا رسيدنش غير ممكن است ؛ آن بي پايان است ‪.‬‬

‫موضوعات شروع مي شوند و تمام مي شوند ؛ ذھنيت شروع مي شود اما ھرگز تمام نمي شود ‪ .‬علم ‪ ،‬مشاھده‬
‫را در متدش به كار مي گيرد ؛ مذھب نيز مشاھده را در متدش به كار مي گيرد ‪ ،‬اما آن را مديتيشن مي نامد ‪ .‬آن‬
‫مشاھده است ‪،‬مشاھده ي محض ‪ ،‬از ذھنيت خودت ‪ .‬علم كار خود را آزمايش مي نامد ؛ مذھب كار خود را تجربه‬
‫مي نامد ‪ .‬آنھا ھر دو از يك نكته آغاز مي كنند اما در جھات متضاد حركت مي كنند ‪ .‬علم به بيرون مي رود ‪ ،‬و دانش‬
‫به درون ‪ .‬از اين رو من به تو ھيچ باوري نمي دھم ؛ من فقط به تو متد ارائه مي دھم ‪ .‬من فقط تجربه ام را براي تو‬
‫توصيف مي كنم ‪ ،‬و من از راھي كه در آن تجربه كرده ام ‪ ،‬برايت مي گويم ‪.‬‬

‫وقتي آن را تجربه كردم تمامي راھھا را آزمودم ‪ ،‬چه آنھا ھمگي برسند چه نرسند ‪ .‬و من ‪ 112‬روش را يافتم كه مي‬
‫توانند به ھمان نقطه برسند ‪ .‬و وقتي با يك متد برسي ‪ 111 ،‬تاي ديگر بسيار ساده مي شوند زيرا تو نكته را دريافته‬
‫اي ‪ ،‬تو از قبل به آن رسيده اي ‪ .‬حال مي تواني از ھر جاي ديگر نيز به آن برسي ‪ .‬بنابراين من ‪ 112‬تكنيك مديتيشن‬
‫را آموزش داده ام – اما بي ھيچ سيستم باوري ‪ .‬از اين رو آن را علم مي نامم ‪.‬‬

‫و من گفته ام كه آن شايد آخرين مذھب نيز باشد ‪ ،‬به يك دليل ساده كه من به تو ھيچ چيزي نمي دھم تا در‬
‫برابرش موضع بگيري و بحث و مشاجره كني ‪ .‬من مي توانم بر عليه مسيح حرف بزنم ‪ .‬من مي توانم بر عليه‬
‫ماھاويرا حرف بزنم ‪.‬‬

‫مي توانم بر عليه الئوتزو حرف بزنم ‪ .‬مي توانم بر عليه بودا حرف بزنم ‪ .‬ھيچكس نمي تواند بر عليه من حرف بزند ‪،‬‬
‫زيرا من به تو ھيچ دگمي نمي دھم تا بتواني در برابرش موضع بگيري ‪ .‬من فقط به تو متد ارائه مي دھم ‪ .‬متدھا را‬
‫مي تواني تمرين كني و مي تواني نكني ‪ ،‬اما نمي تواني بر عليه متد حرف بزني ‪ .‬اگر تمرين كني ‪،‬مي دانم كه‬
‫موفق خواھي شد ‪ .‬من از تجربه اي كه در اين راه به دست آورده ام مي دانم كه به موفقيت رھنمون مي شود ‪ --‬در‬
‫آنجا پرسشي نيست ‪ .‬اگر آن را تمرين نكني حق نداري چيزي درباره ي آن بگويي ‪.‬‬

‫زيرا من تمام خصوصيان آدمي را در آن قرار داده ام ‪ ،‬چيزي را جا نينداخته ام ‪ .‬تمام مذاھب چيزھايي را بيرون انداخته‬
‫اند ‪ ،‬پس امكان آن وجود داشت كه مذھبي ديگر آنھا را بپذيرد ‪ .‬براي مثال ‪ ،‬بوديسم مخالف الكل است ؛ مسيحيت‬
‫مخالف نيست ‪.‬‬

‫من به تو چيزي نمي دھم كه در علت ريشه نداشته باشد ‪ ،‬در منطق ‪ ،‬در تجربه ‪ ،‬در آزمايش ‪ ،‬بنابراين شخصي‬
‫مي تواند بر عليه من باشد كه مرا نشناخته باشد ‪.‬‬
‫اگر مرا بشناسد ‪ ،‬راھي براي مقابله با من نيست ‪ .‬من به تو ھيچ نكته اي نمي دھم تا در برابرم موضع بگيري ‪.‬‬

‫و من مي توانم آن را آخرين مذھب بنامم زيرا من مانند آن پاپھاي ابله واتيكان ادعاي معصوميت ندارم ‪ .‬فقط يك‬
‫احمق مي تواند بگويد كه او يك معصوم است – و براي دو ھزار سال اين پاپھا مدعي بوده اند كه معصوم ھستند ‪.‬‬

‫و چنين داستان زيبا و عجيبي ‪ :‬كه يك پاپ بايد پاپ ديگر را تأييد كند ‪ ،‬كه او نيز معصوم است ! يك پاپ معصوم‬
‫دختري را زنده زنده در آتش سوزاند زيرا او آزاد و مرتد بود ‪ ،‬و او دستورات پاپ را اجرا نمي كرد ‪ .‬بعد از سيصد سال ‪،‬‬
‫مردم بيشتري آن زن * را شناختند ‪ ،‬زندگي اش ‪ ،‬داستانش ‪ ..‬پاپي كه او را قصابي كرده بود بيشتر و بيشتر در‬
‫چشم مردمان محكوم شد ‪ .‬بعد از سيصد سال ضروري بود تا پاپي ديگر آن زن را يك قديس بنامد ‪ .‬حاال او يك قديس‬
‫است ! و استخوانھايش از قبر بيرون آورده شد تا پرستش شود ‪ .‬روزي ديگر پاپھاي ديگري دريافتند كه اين درست‬
‫نيست ‪ ،‬او يك جادوگر بوده – دوباره استخوانھايش را در گور گذاشتند و نفرينش كردند ‪ ،‬و بر آن تف انداختند ‪ ،‬و آن را‬
‫به كثافت كشاندند – و ھر كاري كه توانستند با آن استخوانھا كردند ‪ .‬اين چه نوع حماقتي است ؟ اين مردمان‬
‫معصوم ! و عجيب آنكه حتي در اين قرن ‪...‬‬

‫به ھمين دليل است كه مي گويم حداكثر يك درصد مي توانند مذھب درست را مي توانند تشخيص بدھند ‪.‬‬

‫نود و نه درصد ھنوز زير يوغ پاپھاي معصوم اند ‪ .‬آنھا شايد ھندو باشند ‪ ،‬آنگاه شانكاچاريا معصوم است ‪.‬‬

‫شگفت زده خواھي شد ‪ .‬من شانكاچاريا ھاي بسياري را مي شناسم اما يكي از آنھا برايم جالب است زيرا متعلق‬
‫به ھمان مكاني است كه من نيز به آنجا متعلق بوده ام ‪ ،‬و ما ھمديگر را از كودكي مي شناختيم ‪ .‬نزد عموم با من‬
‫مخالف بود ‪ ،‬اما در پنھان كامال ً با من موافق بود ‪ .‬به من گفت ‪ :‬مي تواني مرا يك رياكار بنامي – من ھستم ‪ .‬اما من‬
‫در اجتماع شخصيتي دارم كه نمي توانم بگويم كه حق با توست ‪ .‬حق با توست و من دورادور متدھاي تو را تمرين‬
‫مي كنم و مريد تو ھستم و كتابھاي تو را مي خوانم ‪« .‬‬

‫اين يك شانكاچارياي معصوم بود ‪ .‬او حتي شھامت اين را نداشت كه در نزد مردم بگويد كاري كه مي كند اشتباه‬
‫است ‪ .‬و كاري كه در خلوت مي كرد كامال ً متفاوت بود و مخالف آن چيزي بود كه در نزد مردم انجام مي داد ‪.‬‬

‫او مرد ‪ .‬دو وصيتنامه نوشت ‪ .‬شايد يكي را زماني نوشته بود و ديگري را زماني ديگر و وصيت اولي را فراموش كرده‬
‫بود ‪ .‬در وصيت اول كسي را به عنوان شانكاچارياي بعدي معرفي كرده بود و در دومي كسي ديگر را ‪ .‬حال اين دو با‬
‫ھم در دادگاھھا مي جنگيدند كه كدام شانكاچارياي واقعي است ‪ .‬اينھا مردمان معصومي ھستند ! حاال دادگاه معبد‬
‫را پلمپ كرده و آن باز نخواھد شد تا زماني كه دادگاه تصميم بگيرد كه كدام يك شانكاچارياي واقعي است ‪.‬‬

‫و تصميم گيري در اين مورد بسيار دشوار است زيرا ھر دو وصيت نامه توسط يك نفر نوشته شده اند ‪ ،‬توسط يك نفر‬
‫امضا شده اند ‪ ،‬و بيست سال است كه مورد معلق بوده است ‪ .‬قضات بسياري عوض شده اند اما ھيچيك نتوانسته‬
‫اند تصميم بگيرند ‪ .‬چگونه تصميم بگيرند ؟ آنھا فقط منتظرند كه يكي از آن دو بميرند تا بتوانند به راحتي تصميم‬
‫بگيرند ؛ وگرنه از لحاظ منطقي ھيچ راھي وجود ندارد ‪ .‬ھر دو به طور يكسان اعتبار دارند ‪.‬‬

‫اين شانكاچاريا ھاي معصوم ‪ ،‬پاپھاي معصوم ‪ ،‬امامان ‪ ،‬خليفه ھا ‪ ...‬مي توانند به ھزار و يك شيوه ي غلط استدالل‬
‫كنند ‪ .‬من معصوم نيستم ‪ .‬پس آنچه كه به تو مي دھم يك مذھب باز است ‪ .‬آنھا به تو يك سيستم بسته مي دھند‬
‫‪ .‬يك سيستم بسته ھميشه از حقيقت تازه مي ترسد ‪ ،‬زيرا حقيقت تازه كل سيستم را خراب خواھد كرد ‪ .‬تو بايد‬
‫آن را از نو سازمان دھي كني ‪.‬‬

‫تو داستان را مي داني ‪ ...‬زماني كه گاليله كشف كرد كه اين خورشيد نيست كه به دور زمين مي چرخد ‪ ،‬بلكه‬
‫زمين به دور خورشيد مي چرخد ‪ ،‬پاپ معصوم فوراً او را به بارگاھش فرا خواند و گفت ‪ » :‬بايد آن را تغيير دھي ‪ ،‬زيرا‬
‫انجيل مي گويد كه خورشيد به دور زمين مي چرخد ‪ ،‬و انجيل نمي تواند غلط باشد زيرا توسط خدا نوشته شده‬
‫است ‪ « .‬و اگر يك گفته دروغ است ‪ ،‬آنگاه تمام ديگر مطالب مشكوك مي شوند ‪.‬‬

‫گاليله مرد بسيار باھوشي بود ؛ من عاشق آن مرد ھستم ‪ .‬مردمان اندكي او را تحسين كرده اند – حتي برتراند‬
‫راسل او را به ترسو بودن متھم كرده است ‪ .‬فكر نمي كنم برتراند راسل كار گاليله را درك كرده باشد ‪ ،‬زيرا گاليله به‬
‫دادگاه رفت و در برابر پاپ زانو زد – او پير بود ‪ ، 75 ،‬در حال مرگ ؛ از بستر مرگ او را به دادگاه كشانده بودند – و او‬
‫پرسيد ‪ » :‬از من چه مي خواھي ؟ «‬

‫پاپ گفت ‪ »:‬تو در كتابت بنويش كه خورشيد دور زمين مي چرخد و گفته ي قبليت را پاك كن ‪« .‬‬

‫او گفت ‪ » :‬كامال ً درست است ‪ .‬من در كتابم خواھم نوشت خورشيد دور زمين مي چرخد ‪ ،‬اما ‪ ،‬آقاي عزيز ‪،‬يك چيز‬
‫را به ياد داشته باش ‪ :‬نه خورشيد و نه زمين به حرف من گوش نمي كنند ‪ .‬ھمچنان زمين به دور خورشيد خواھد‬
‫چرخيد ‪ .‬من نمي توانم كاري براي آن انجام دھم ‪ .‬مي توانم آن را در كتابم تغيير دھم – كتاب مال من است و من‬
‫حق دارم تا تغييرش دھم – اما كائنات را ‪ ...‬نمي توانم كاري برايش انجام دھم ‪« .‬‬

‫فكر مي كنم او مرد بسيار شوخ طبعي بود و اصال ً بزدل نبود ‪ .‬و او كار درست را انجام داد – چرا دعواي بيھوده با اين‬
‫احمق ھا ؟ او گفت ‪ » :‬بسيار خوب ‪ .‬اما به ياد داشته باش ‪ ،‬فكر نكن كه اين حقيقت را تغيير خواھد داد ‪ .‬حقيقت در‬
‫جاي خودش باقي خواھد ماند ‪« .‬‬

‫حال ‪ ،‬انجيل يك سيستم بسته است ‪ .‬آنچه كه من به تو مي دھم يك سيستم بسته نيست ‪ ،‬آن يك تجربه ي باز‬
‫است ‪ .‬ھر حقيقتي كه در آينده بيايد مي تواند بي ھيچ كشمكشي جذب اين سيستم شود ‪ ،‬زيرا من بارھا به تو‬
‫گفته ام كه ھيچ تناقضي در زندگي وجود ندارد ؛ تمام تناقضات مكمل ھستند ‪ .‬حتي تمام حرفھاي متناقض من مي‬
‫تواند بي ھيچ ترسي جذب اين مذھب شود ‪ ،‬زيرا اين موضع من است ‪:‬ھر تناقضي يك مكمل است ‪ .‬شب و روز‬
‫مكمل ھستند ‪،‬زندگي و مرگ مكمل ھستند ‪ ،‬تمام تناقضات مكمل ھستند ‪ ،‬پس تو مي تواني حتي متناقض ترين‬
‫حقيقت را كه در آينده خواھد آمد را جذب كني و آن بخشي از سيستم من خواھد بود ‪.‬‬

‫از اين رو مي گويم اين اولين و آخرين مذھب است ‪.‬‬

‫به مذھب ديگري نياز نخواھد بود ‪.‬‬

‫بسيار خوب شيال ؟‬

‫ايمان به خدا‬

‫اشوي محبوب ‪،‬‬

‫آيا به خدا ايمان داريد ؟‬

‫من به ايمان آوردن باور ندارم ‪ .‬نخست اين بايد فھميده شود ‪.‬‬

‫ھيچكس از من نمي پرسد ‪ » :‬آيا به خورشيد ايمان داري ؟ آيا به ماه ايمان داري ؟ « ھيچكس آن سؤال را از من‬
‫نمي پرسد ‪ .‬با ميليونھا نفر ديدار كرده ام ‪ ،‬و براي سي سال به ھزاران پرسش پاسخ گفته ام ‪ .‬ھيچكس از من‬
‫نپرسيد ‪ » :‬آيا به گل رز ايمان داري ؟ « نيازي وجود ندارد ‪ .‬تو مي تواني ببيني ‪ :‬گل رز آنجاست يا آنجا نيست ‪ .‬فقط‬
‫اوھام ‪ ،‬نه حقايق ‪ ،‬بايد ايمان آورده شوند ‪.‬‬

‫خدا بزرگترين توھمي است كه بشر خلق كرده است ‪ .‬از اين رو تو بايد به او ايمان بياوري ‪ .‬و چرا انسان چنين‬
‫توھمي از خدا خلق كرده است ؟ بايد نيازي دروني وجود داشته باشد ‪ .‬من آن نياز را ندارم بنابراين پرسشي وجود‬
‫ندارد ‪ .‬اما بگذار برايت توضيح دھم كه چرا مردم به خدا ايمان دارند ‪.‬‬

‫يكي از چيزھاي مھم كه بايد فھميده شود درباره ي ذھن انسان است ذھن ھميشه در جستجو ي معنا در زندگي‬
‫است ‪ .‬اگر معنايي وجود نداشته باشد ‪ ،‬ناگھان به تو اين احساس دست مي دھد كه اينجا چه مي كني ؟ كه براي‬
‫چه زندگي مي كني ؟ چرا نفس مي كشي ؟ و چرا فردا صبح دوباره بايد از خواب بلند شوي و ھمان كارھاي تكراري‬
‫را انجام دھي ‪ - -‬چاي ‪ ،‬صبحانه ‪ ،‬ھمان ھمسر ‪ ،‬ھمان بچه ‪ ،‬ھمان بوسه ي ساختگي به ھمسر ‪ ،‬و ھمان اداره ‪،‬‬
‫و ھمان كار ‪ ،‬و عصر مي آيد ‪ ،‬و بي حوصله ‪ ،‬بي نھايت بي حوصله ‪ ،‬به خانه باز مي گردي ‪ - -‬چرا اين كارھا را مي‬
‫كني ؟ ذھن يك پرسش دارد ‪ :‬آيا در ھمه ي اين كارھا معنايي وجود دارد ‪ ،‬يا تو صرفاً يك زندگي گياھي را انجام مي‬
‫دھي ؟‬

‫بنابراين در جستجوي معنا بوده است ‪.‬‬

‫او توھم خدا را خلق كرده تا نيازش را به معنا برآورده كند ‪ .‬بدون خدا ‪ ،‬جھان تصادفي مي شود ‪ .‬ديگر آفرينش خداي‬
‫خردمندي كه آن را براي رشد تو آفريده وجود نخواھد داشت ‪ ،‬براي ترقي تو ‪ ،‬يا براي چيزي ‪ .‬بدون خدا ‪ - -‬خدا را‬
‫حذف كن و جھان تصادفي است ‪ ،‬بي معني ‪ .‬و ذھن براي زندگي بدون معنا ‪،‬صالحيت الزم را ندارد ‪ ،‬بنابراين تمام‬
‫انواع توھمات را آفريده است ‪ - -‬خدا ‪ ،‬نيروانا ‪،‬بھشت ‪،‬فردوس ‪ ،‬زندگي ديگر پس از مرگ – و كل سيستم را مي‬
‫سازد ‪ .‬اما اين يك توھم است ‪ ،‬براي برآوردن يك نياز معين رواني ‪.‬‬

‫من نمي توانم بگويم ‪ » :‬خدا وجود دارد ‪ « .‬من نمي توانم بگويم ‪ » :‬خدا وجود ندارد « از نظر من پرسش نا مربوط‬
‫است ‪ .‬آن پديده اي خيالي است ‪ .‬كار من كامال ً متفاوت است ‪.‬‬

‫كار من به بلوغ رساندن ذھن توست آن چنانكه بتواني بي ھيچ معنايي زندگي كني ‪ ،‬و ھنوز به زيبايي ‪.‬‬

‫معناي يك گل رز چيست ؟ يا يك ابر شناور در آسمان ؟ معنايي وجود ندارد اما زيبايي شگرفي وجود دارد ‪ .‬معنايي‬
‫وجود ندارد ‪ .‬رودخانه جاري است اما سرشار از شادي و لذت است ‪ ،‬نيازي به معنا وجود ندارد ‪ .‬و تا مگر اينكه يك‬
‫انسان قادر باشد بدون معنا خواستن زندگي كند ‪ ،‬لحظه به لحظه ‪،‬به زيبايي ‪ ،‬با وجد ‪ ،‬اصال ً براي ھيچ نيازي ‪.....‬‬
‫فقط نفس كشيدن كافي است ‪ .‬چرا بايد بخواھي براي چه ؟ چرا از زندگي يك تجارت ساخته اي ؟ آيا عشق كافي‬
‫نيست ؟ مي خواھي بپرسي كه معناي عشق چيست ؟ و اگر معنايي در عشق نيست ‪ ،‬پس حتماً زندگي تو بي‬
‫عشق مي شود ‪.‬‬

‫تو پرسش اشتباھي را پرسيده اي ‪ .‬عشق براي خودش كافي است ؛ نيازي به ھيچ معناي ديگري براي زيبا ساختن‬
‫آن نيست ‪ ،‬يك شادي ‪ .‬پرندگان در صبح آواز مي خوانند ‪ ...‬معناي آن چيست ؟ كل ھستي ‪ ،‬از نظر من بي معني‬
‫است ‪ .‬و ھرچه بيشتر در سكوت فرو مي روم و با ھستي ھماھنگ مي شوم ‪ ،‬بيشتر روشن مي شود كه نيازي به‬
‫معنا نيست ‪ .‬آن ھمانگونه كه ھست كافي است ‪.‬‬

‫توھمات را خلق نكن ‪ .‬زماني كه توھمي را خلق مي كني بايد ھزار و يك توھم ديگر را بيافريني تا از آن توھم اصلي‬
‫پشتيباني كنند ‪ ،‬زيرا در واقعيت پشتيباني ندارد ‪.‬‬

‫براي مثال ‪ :‬مذاھبي وجود دارند كه به خدا باور دارند ‪ ،‬و مذاھبي وجود دارند كه به خدا باور ندارند ‪ .‬پس خدا براي‬
‫مذھب يك ضرورت نيست ‪ .‬بوديسم خدا را باور ندارد ‪ ،‬جينيسم خدا را باور ندارد ‪ .‬پس تالش كن درك كني ‪ ،‬زيرا در‬
‫غرب آن يك مشكل است ‪ .‬شما فقط از سه مذھب كه ھمگي در يھوديت ريشه دارند آگاھي داريد ‪ :‬مسيحيت ‪،‬‬
‫يھوديت و ‪....‬‬

‫ھمه ي آنھا خدا را باور دارند ‪ .‬پس تو از بودا آگاه نيستي ‪ .‬او ھرگز خدا را باور نداشت ‪.‬‬
‫من گفته ي اچ جي ولز را در مورد بودا به ياد آوردم ‪ .‬او گفته ‪ » :‬او بزرگترين شخص بي خدا است ‪ ،‬و با اين حال‬
‫بزرگترين با خدا ‪ « .‬يك شخص بي خدا ‪ ،‬و با خدا ؟ فكر مي كني تناقضي وجود دارد ؟ تناقضي وجود ندارد ‪ .‬بودا‬
‫ھرگز خدا را باور نداشت ‪ ،‬نيازي وجود نداشت ‪ .‬ماھاويرا خدا را باور نداشت ‪ ،‬اما زندگي اش ھمچون خدايان بود ‪....‬‬

‫بيدار شو‬

‫دوا آگھو ‪ .‬دوا يعني الھي ؛ آگھو يعني آواره ‪.‬‬

‫زندگي بي امني است ؛ در خطر رشد مي كند ‪ .‬ايمن نيست ؛ فقط در خطر امكان مي يابد ‪ .‬مرگ ايمن است ؛‬
‫زندگي يك ريسك است ‪ .‬از اين رو كساني كه واقعاً مي خواھند زندگي كنند ريسكھاي بسياري را بايد بپذيرند ‪ .‬آنھا‬
‫بايد به سمت ناشناخته بروند ‪ .‬آنھا بايد يكي از اصلي ترين درسھا را بياموزند ‪ :‬كه خانه اي وجود ندارد ؛ كه زندگي‬
‫يك زيارت است ‪ ،‬بي آغاز و بي پايان ‪ .‬بله ‪ ،‬مكانھايي وجود دارد كه تو مي تواني استراحت كني ‪ ،‬اما آنھا فقط يك‬
‫استراحتگاه شبانه اند و در ھنگام صبح بايد دوباره حركت كني ‪ .‬زندگي جنبش است ‪ ،‬آن ھرگز به سمت ھيچ‬
‫ھدفي نمي رود ؛ به ھمين دليل است كه ابدي است ‪.‬‬

‫مرگ آغاز دارد و پايان ‪ .‬اما تو مرگ نيستي ؛ تو زندگي ھستي ‪ .‬مرگ يك تصور غلط است ‪ .‬مردم مرگ را خلق كرده‬
‫اند زيرا امنيت را آرزو مندند ‪ .‬اين ميل به امنيت است كه مرگ را مي آفريند ‪ ،‬كه فرد را از زندگي مي ترساند ‪ .‬كه‬
‫جلوي حركت فرد را به سمت ناشناخته مي گيرد ‪.‬‬

‫تنھا غذاي زندگي ريسك است ‪ :‬بيشتر ريسك كني ‪ ،‬بيشتر زنده اي ‪ .‬و يكبار كه تو آن را درك كردي ‪ ،‬نه از روي‬
‫نااميدي ‪ ،‬نه از روي درماندگي ‪ ،‬اما از روي آگاھي مراقبه گون ‪ ...‬يكبار كه آن را درك كردي از زيبايي ناب آن امكان‬
‫ھيجان زده مي شوي ‪.‬‬

‫زندگي چيزي غير ممكن است ‪ .‬نبايد باشد اما ھست ‪ .‬وجود ما يك معجزه است ‪ ،‬وجود درختان و پرندگان معجزه‬
‫است ‪ .‬آن واقعاً يك معجزه است ‪ ،‬زيرا كل كيھان مرده است ‪.‬‬

‫ميليونھا و ميليونھا ستاره و ميليونھا و ميليونھا منظومه ي شمسي مرده ھستند ‪ .‬فقط بز اين سياره ي زمين كوچك‬
‫‪ ،‬كه ھيچ است ‪ ..‬اگر به سھم آن بينديشي ‪ ،‬فقط يك ذره گرد و غبار است ‪ ..‬زندگي در آن رخ نموده است ‪ .‬اينجا‬
‫ميمون ترين مكان در كل ھستي است ‪ .‬پرندگان مي سرايند ‪ ،‬درختان رشد مي كنند ‪ ،‬شكوفا مي شوند ‪ ،‬مردم‬
‫آنجا ھستند ‪ ،‬عشق مي ورزند ‪ ،‬مي خوانند ‪ ،‬مي رقصند ‪ .‬چيزي باور نكردني روي داده است ‪.‬‬

‫آگاه شدن از آن ‪ ،‬خوش آمد گفتن به آن ‪ ،‬لذت بردن در آن ‪ ،‬سلوك است ‪ .‬اعتماد داشتن به آن سلوك است ‪.‬‬
‫ھمراه شدن با آن بدون ھيچ نظري در مورد ھدايت آن ‪ ،‬سلوك است ‪ .‬تسليم شدن به آن ‪ ،‬سلوك است ‪ .‬انسان‬
‫مي تواند آوارگي را با نااميدي بپذيرد ؛ آنگاه فرد كل نكته را از دست مي دھد ‪ .‬آن جايي است كه‬
‫اگزيستانسياليسم كل نكته را از دست داد ‪ :‬ھايدگر ‪ ،‬سارتر ‪ ،‬كامو ‪ ،‬آنھا ھمگي نكته را از دست دادند ‪ .‬آنھا خيلي‬
‫نزديك شده بودند ؛ حقيقت ھمان گوشه كنار بود ‪ .‬آنھا به اندازه ي ھر بودايي نزديك شده بودند ‪ ،‬اما از دست دادند‬
‫‪ .‬به جاي سعادتمند شدن آنھا خيلي خيلي غمگين شدند كه زندگي معني اي ندارد ‪ ،‬كه زندگي ھدفي ندارد ‪ ،‬كه‬
‫زندگي امنيتي ندارد ‪ .‬آنھا بسيار بھت زده شدند ؛ آن بسيار تكان دھنده بود ‪.‬‬
‫بوداھا نيز به ھمين نتيجه رسيدند ‪ ،‬اما به جاي اين كه غمگين شوند ‪ ،‬به ناشناخته پريدند ‪ .‬آنھا از تمام محدوده ھا‬
‫گذشتند ‪ .‬و زندگي را ھمان گونه كه ھست پذيرفتند ‪ .‬پذيرفتند كه آن طبيعت زندگي است ؛ دليلي براي احساس‬
‫سرخوردگي وجود ندارد ‪ .‬و آنھا درك كردند كه اين زيبايي زندگي است كه ناايمن است ‪ ،‬زيرا بعد از آن است كه‬
‫امكان كاوش و ابداع به وجود مي آيد ‪.‬‬

‫بعد از آن است كه امكان برخورد با نو به وجود مي آيد ؛ بعد از آن است كه امكان شگفتيھا به وجود مي آيد ‪ .‬اگر‬
‫ھمه چيز ايمن باشد ‪ ،‬مشخص و معين باشد ‪ ،‬حفاظت شده ‪ ،‬داراي گارانتي ‪ ،‬رقص و ھيجاني وجود نخواھد داشت‬
‫‪.‬‬

‫بودا ھا رقصيداند ! ديدند كه چيزي باور نكردني روي داده است ‪ ،‬معجزه را ديده اند ‪ ،‬آنھا شادي كردند ‪ .‬مسيح بارھا‬
‫و بارھا به حواريونش مي گويد ‪ :‬شادي كنيد ‪ ،‬شادي كنيد ! دوبار و دوباره مي گويم ‪ :‬شادي كنيد !‬

‫و آن كل تعاليم من است ‪ .‬من به تو ھدفي نمي دھم ‪ ،‬من حتي ھيچ جھتي را نشانت نمي دھم ‪ .‬به سادگي تو را‬
‫از واقعيات زندگي آگاه مي سازم ‪ ،‬آن چيست ‪ ،‬چگونه است ‪ .‬با آن به گردش درآ ‪ .‬با آن ھمراه باش ‪ ،‬بي ھيچ‬
‫آرزوي شخصي ‪ ،‬بي ھيچ عقيده اي كه چگونه بايد باشد ‪ .‬بگذار ھمان گونه كه ھست ‪ ،‬باشد ‪ ،‬و تو آسوده اي ‪ .‬آن‬
‫آسودگي ‪ ،‬سلوك است ‪ ،‬و آن آسودگي فرد را به خدا مي رساند ‪ .‬خداوند چيزي نيست جز شادماني قلبت ‪ ،‬تپش‬
‫وجودت با ريتم ھستي ‪ .‬خدا كسي نيست كه تو بخواھي ببيني اش و يا با او رويارو شوي ‪ .‬آن ناپديدي نفس است‬
‫‪ .‬آن حل شدن است ‪ :‬يخ نفس حل مي شود و تو با اقيانوس يكي مي شوي ‪ .‬آن احساس اقيانوس بودن خدا است‬
‫‪.‬‬

‫خدا را نمي توان عبادت كرد ‪ .‬فرد مي تواند خدا شود اما نمي تواند خدا را عبادت كند ‪ .‬تمام عبادات غلط اند ‪ ،‬تمام‬
‫عبادات بيھوده اند ‪ .‬خدا شو ! ‪ ...‬كمتر از آن مخواه ‪ .‬و ما دانه ھا را در وجودمان داريم‬

‫مذھب عشق‬

‫اشوي محبوب ‪،‬‬

‫مسيح مي گويد ‪ » :‬از من پيروي كن ‪ « .‬شما مخالف اين گفته ھستيد ‪ .‬در مورد آن دوست داريد چه بگوييد ؟‬

‫مسيح مي گويد ‪ » :‬از من پيروي كن « ‪ .‬آن فقط گفته ي مسيح نيست ‪ :‬كريشنا و بودا نيز چنين گفته اند ‪ .‬تمام‬
‫مذاھب قديمي بر پايه ي اين گفته قرار دارند ‪ .‬اما آن گفته يك بھره برداري رواني از انسان است ‪ .‬من نمي توانم‬
‫بگويم ‪ » :‬از من پيروي كن « ‪.‬‬

‫نخست ‪ ،‬آنان كه آن را گفته اند انسانيت را فلج كرده اند ‪ ،‬انسانيت را بيچاره و درمانده كرده اند ‪ .‬آنھا ھمانا نيازي‬
‫معين را برآورده اند ‪ .‬مردم نمي خواھند در راه خودشان باشند ‪ .‬آنھا شھامت ندارند كه راه خودشان را داشته باشند‬
‫‪ ،‬براي راه رفتن و خلق آن ‪ .‬آنھا مي خواھند راھنمايي شوند ‪ .‬اما آنھا نمي دانند كه اگر تو راھنمايي شوي ‪،‬‬
‫آھسته آھسته ‪ ،‬حتي اگر چشم داشته باشي ‪ ،‬آنھا را از دست خواھي داد ‪ .‬تو از طريق چشمان مسيح ‪ ،‬كريشنا‬
‫‪ ،‬محمد خواھي ديد ‪ .‬چشمان تو مورد نياز نخواھد بود ؛ در واقع چشمان تو موجب آشفتگي خواھند شد ‪.‬‬

‫راھنما مي خواھد چشمانت را تسليم كني و از طريق چشمان او نگاه كني ؛ پاھايت را واگذاري و با پاھاي او راه‬
‫بروي ؛ خودت را باور نكني اما او را باور كني ‪ .‬در نظر من آن يك جنايت است ؛ تو را فلج مي كند ‪ ،‬تو را منھدم مي‬
‫كند ‪ .‬و تو مي تواني آن را در تمام دنيا ببيني ‪ .‬كل دنيا با آن گفته و با آنگونه افراد به نابودي كشيده شده است ‪.‬‬
‫)البته ميتوانم بگويم اينھا پيروي ھا بعد از مرگ اين افراد اتفاق افتاد! كاري كه پس از مرگ استاد ھا مي افتد! وقتي‬
‫زنده است پيروي كردن ممنوع است! وقتي از دنيا رفت قديس ميشود و بايد از او پيروي كرد!(‬

‫من مي توانم به تو بگويم ‪ » :‬بيا و مرا سھيم شو « اما نمي توانم بگويم ‪ » :‬مرا پيروي كن « ‪ .‬من كيستم كه تو از‬
‫من پيروي كني ؟‬

‫و تو بايد بفھمي كه ھر فردي آنقدر بي ھمتاست كه اگر تو شروع به پيروي كردن از كسي بكني به طور خودكار‬
‫تقليد مي كني ‪.‬‬

‫تو ھويت خودت را از دست خواھي داد ‪ .‬رياكار و حقه باز مي شوي ‪ .‬تو خودت نخواھي بود ‪ ،‬جز كسي ديگر ‪ .‬تو‬
‫تقسيم مي شوي ‪.‬‬

‫تو يك ماسك خواھي داشت ‪ :‬مسيحي ‪ ،‬ھندو ‪ ،‬بوديست ‪ ...‬آن فقط ماسكي خواھد بود كه تو و آن كسي كه‬
‫پيروي اش مي كني خلق كرده ايد – آن چھره ي معتبر تو نيست ‪ .‬تو بر عليه خودت خواھي بود و در رنج خواھي بود‬
‫‪ ...‬و كل انسانيت در رنج است ‪.‬‬

‫گفتن اين كه آن گفته جنايتكارانه است ‪ ،‬بسيار عجيب است ‪ .‬زيرا آنھا مردمان قشنگي ھمچون مسيح ‪ ،‬بودا و‬
‫كنفسيوس ھستند ‪ .‬تو مي تواني دشواري كار مرا نيز درك كني ‪ .‬من مجبورم بگويم كه راه آن است ‪.‬‬

‫ھر كودكي سعي مي كند از والدينش تقليد كند ‪ ،‬از نزديكانش ‪ ،‬از ھمكالسي اش ‪ ،‬معلمانش ‪ ...‬و آنھا ھمگي‬
‫سعي مي كنند تا او را وادار كنند ‪.‬‬

‫من كودكي ام را به ياد دارم ‪ .‬آن فقط يك تصادف بود كه من در يك خانواده ي جين به دنيا آمدم ‪ .‬آن يك مذھب‬
‫باستاني در ھند است ‪ ،‬شايد باستاني ترين مذھب دنيا ‪ .‬اما پدرم به طور حتم يك وجود انساني بود ‪ .‬او عادت‬
‫داشت مرا به معبد ببرد ‪ ،‬اما به من گفت نيازي نيست از او تقليد كنم ‪ .‬او شيوه ھاي نيكانش را تقليد كرده بود اما‬
‫ھيچ چيز نيافته بود ‪ .‬او به من گفت ‪» :‬من نمي توانم تو را مجبور كنم كه از شيوه ھاي من پيروي كني ‪ .‬من مي‬
‫توانم تو را آشنا كنم – كه اين راھي است كه من در آن مي روم ‪ ،‬اين خداياني است كه من در برابرشان تعظيم مي‬
‫كنم ‪ ،‬اين عباداتي است كه من انجام مي دھم ‪ ،‬اما ھيچ چيز برايم روي نداده است ‪.‬‬

‫من اصرار نخواھم كرد كه تو آن كارھا را انجام بدھي ؛ برعكس ‪ ،‬اصرار خواھم كرد تا زماني كه چيزي حس نكرده اي‬
‫‪ ،‬ھرگز انجامش نده ‪.‬‬

‫من ھرگز از ھيچكس پيروي نكرده ام و آن برايم ھزينه ي گزافي در پي داشته ‪.‬‬

‫آن بزرگترين بركتي است كه مي تواند براي يك وجود انساني ممكن شود ‪ :‬پيروي نكردن ‪.‬‬

‫من سعي كرده ام فقط خودم باقي بمانم ‪.‬‬

‫تو به شھامت نياز خواھي داشت ‪ .‬تو به ھوش نياز خواھي داشت ‪ .‬تو به جستجوي درست نياز خواھي داشت ؛‬
‫فقط آنگاه مي تواني ريسك كني ‪ .‬وگرنه مردماني در اطراف تو وجود دارند ‪ ،‬آنھا ھمه فروشنده اند ‪...‬‬

‫حال ‪ ،‬پيروان مسيح فقط يك فروشنده ھستند! ‪ ،‬مي گويند ‪ » :‬از من پيروي كن ‪ ،‬زيرا كساني كه از من پيروي مي‬
‫كنند خدا را خواھند يافت ‪ ،‬بھشت را و تمام لذلت درون آن را خواھند يافت ‪ .‬و كساني كه از من پيروي نكنند در دوزخ‬
‫تاريك و ابدي سقوط خواھند كرد ‪ « .‬حال ‪ ،‬به ھيچكس كمكي نكرده اند ‪ .‬او از نياز تو به راھنمايي سوء استفاده‬
‫كرده است ‪ ،‬از نياز تو به يافتن راه ؛ در ابتدا ‪ ،‬نياز تو به داشتن معناي معيني در زندگي ات ‪ .‬و او آن را نويد مي دھد‬
‫‪ » :‬من حاضرم تا آن را به تو بدھم ‪ .‬تمام چيزھايي كه بايد داشته باشي در باور داشتن من است ‪ ،‬مسلماً ‪ ،‬بي‬
‫ھيچ شكي ‪ .‬تمام آن چه كه نياز داري ايمان كامل داشتن است ‪« .‬‬
‫با درخواست از ديگران براي باور كردن فلج كردن ھشياري آنھاست ‪ ،‬آنھا را ميانه حال مي سازد ‪ ،‬محكوم ساختن‬
‫ابدي او به احمق ماندن است ‪.‬‬

‫يك مسيحي نمي تواند بپرسد ‪ » :‬خدا چيست ؟ ھمه ي اين چرنديات در مورد روح القدس چيست ؟ « و او چندان‬
‫مقدس به نظر نمي رسد ‪.‬‬

‫او يك متجاوز است ؛ او به مريم باكره تجاوز مي كند ‪ .‬و اين سه گانه ‪ :‬خدا ‪ ،‬پسر و روح القدس – آنھا اجازه نداده اند‬
‫كه حتي يك زن در آن سه گانه باشد ‪ .‬بدون يك مادر ‪ ،‬پسر متولد شده است ‪ ...‬در اين سه گانه ھيچ امكاني براي‬
‫حضور يك زن وجود ندارد ‪ .‬و ھيچكس نپرسيده است ‪ » :‬و چه دليلي دارد كه تو تنھا پسر خدا باشي ؟ « اما تو‬
‫نپرسيده اي ‪ ،‬تو باور كرده اي ‪ .‬آن يك معامله است ‪ .‬او به تو خواھد داد ‪ ،‬بعد از مرگ ‪ ،‬تمام لذات زندگي را ؛ تمام‬
‫خياالت قابل تصور برآورده خواھند شد ‪ .‬و تو شگفت زده خواھي شد كه اين مردمان مذھبي چه ميگويند‪.‬‬

‫محمد مي گويد در بھشت ‪ ،‬رودھايي از شراب ناب وجود دارند ‪ » .‬ھر چقدر مي خواھي بنوش ‪ ،‬خودت را غرق كن ‪،‬‬
‫در آن شنا كن « و زنان جواني )ھوري( در دسترس ھستند كه ھميشه جوان باقي مي مانند ‪ ،‬در شانزده سالگي‬
‫متوقف مانده اند ‪ .‬آنھا ھنوز شانزده ساله اند ‪ .‬ھر جا بروي ‪ ،‬آنھا شانزده ساله خواھند بود ؛ آنھا رشد نمي كنند ‪ .‬و‬
‫نه فقط آن – زيرا در كشورھاي عرب به علت كشتن و زنده به گور كردن زنان و دختران ھمجنس گرايي يك سنت‬
‫قديمي بوده است‬

‫او مجبور بود اين چيزھا را به آن جماعت نا ھشيار و احمق بگويد‪ ،‬آن يك معامله است ‪ .‬تو فلج باقي مي ماني ‪،‬‬
‫ناھشيار ‪ ،‬ميانه حال بعد از مرگ به ھمه چيز خواھي رسيد ‪ .‬و ھيچكس نمي داند كه بعد از مرگ چه روي مي دھد‬
‫‪ .‬ھيچكس بازنگشته و نگفته است كه چه اتفاقي مي افتد ‪.‬‬

‫بنابراين آنان چنين تجارت افسانه واري را انجام داده اند – كااليي را فروخته اند كه نامرئي است ‪ ،‬لمس ناكردني‬

‫مي توانم بگويم ‪ » :‬بيا و با من سھيم شو « اين ديدگاھي كامال ً متفاوت است ‪.‬من چيزي شناخته ام ‪.‬من چيزي‬
‫ديده ام ‪ .‬من چيزي را زيسته ام ‪ .‬و مي توانم تو را در آن سھيم كنم ‪.‬‬

‫و به ياد داشته باش ‪ ،‬من تو را الزام نمي كنم كه وقتي آن را با تو سھيم مي كنم به من خدمت كني ‪ ،‬زيرا زماني‬
‫كه ابر سرشار از آب باران است ‪ ،‬زمين با دريافت باران به آن خدمت مي كند ‪ .‬به تو مي گويم ‪ :‬من سرشار از وجد و‬
‫شور ام ‪ .‬و مساله ي معامله ي بعد از مرگ نيست ‪ .‬من به تو قولي در آينده را نمي دھم ‪ ،‬و از تو نمي خواھم در‬
‫عوض آن چيزي به من بدھي ‪ ،‬نه حتي يك تشكر ‪ ،‬زيرا من سپاسگذار ھستم كه تو با من سھيم شده اي ‪.‬‬

‫مذھب من مذھب سھيم شدن است ‪ ،‬نه پيروي كردن ‪ .‬آن مذھب عشق است ‪ .‬ھمين عقيده ي پيروي مرا مريض‬
‫مي كند ‪ .‬آن بيمار كننده است ‪ .‬تو بايد خودت باشي ‪ ،‬و زماني كه شكوفا مي شوي ‪ ،‬شبيه من يا شبيه مسيح يا‬
‫شبيه بودا نمي شوي ‪ .‬تو فقط شبيه خوت مي شوي ‪ :‬تو ھرگز قبال ً روي نداده اي ‪ ،‬و دوباره نيز روي نخواھي داد ‪.‬‬
‫آن فقط با تو ممكن مي شود ‪ .‬تو تكرار ناپذيري ‪ .‬اگر از شخص ديگري پيروي كني فرصت بزرگي را كه ھستي در‬
‫اختيار تو قرار داده را از دست مي دھي ‪ ،‬و تو ھرگز دوباره روي نخواھي داد‬

‫ھيچ مسيحي شاد نيست ‪ ،‬ھيچ ھندويي شاد نيست ‪ ،‬ھيچ بوديستي شاد نيست ؛ آنھا نمي توانند باشند ‪.‬‬
‫چگونه مي تواني شاد باشي ؟‬

‫فقط به اين بينديش ‪ :‬اگر گل رز سعي كند نيلوفر شود ‪ ،‬نيلوفر سعي كند رز شود ‪ ،‬ھر دو به سختي آسيب خواھند‬
‫ديد ‪ ،‬زيرا نه رز مي تواند نيلوفر شود و نه نيلوفر مي تواند رز شود ‪ .‬حداكثر آنھا مي توانند وانمود كنند ‪ ،‬و وانمود ھا‬
‫واقعي نيستند ‪ .‬يك گل رز فقط مي تواند يك گل رز باشد ‪ .‬و بدبختي اينجاست ‪ ،‬زماني كه رز شروع به تالش براي‬
‫نيلوفر شدن مي كند ‪ ،‬انرژي آن به سمت تالش براي نيلوفر شدن مي رود ‪ .‬ھرگز نمي تواند يك نيلوفر شود ‪،‬‬
‫پتانسيل آن را ندارد ‪ .‬آن يك نيلوفر نيست ‪،‬و نيازي نيست كه آن يك نيلوفر باشد ‪ .‬اگر ھستي نيلوفر مي خواست‬
‫‪،‬نيلوفر مي بود ‪ .‬ھستي به رز نياز دارد ‪ .‬سعي در نيلوفر شدن ‪،‬انرژي رز را بيھوده ھدر خواھد داد ‪ ،‬تالش نا اميدانه‬
‫‪،‬و شايد حتي قادر نباشد كه يك رز شود ‪ .‬براي رز شدن از كجا انرژي و نيروي حياتي خواھد يافت ؟‬

‫اين يكي از پديده ھاي مھم روانشناختي است كه بايد فھميده شود ‪ :‬ھر فردي يگانه است ‪ .‬ھرگز قبل از اين چنين‬
‫فردي وجود نداشته است و در آينده نيز به وجود نخواھد آمد ‪.‬‬

‫اگر پيرو كسي باشي ‪ ،‬به ھستي خيانت كرده اي زيرا به وجود دروني خود خيانت كرده اي ‪ .‬تو به شكوفايي خودت‬
‫خيانت كرده اي ‪ .‬و چرا مردم خيلي راحت پيرو مي شوند ؟ چرا كل دنيا پيرو كسي يا ديگري است ؟ و اگر گاھي‬
‫اوقان فرد توسط مسيحيت تغذيه شود ‪ ،‬او يك ھندو مي شود ؛ ھندو توسط ھندوييسم تغذيه مي شود ‪ ،‬او‬
‫بوديست مي شود ‪.‬‬

‫اما پيروي ادامه مي يابد ‪ .‬تمام صفان فردي ھمان باقي مي ماند ‪ .‬كتاب عوض مي شود ‪ ،‬راھنما عوض مي شود‬
‫‪،‬اما پيرو ‪ ...‬و كل پروسه ھمان طور باقي مي ماند ‪ ،‬ھمان پروسه ي مخرب و ويرانگر ‪.‬‬

‫من مخالف پيروي ھستم زيرا آن بر خالف اصل روانشناختي يگانگي فردي است ‪.‬‬

‫تو بايد كمي بيشتر به واژه ي فرد توجه كني ‪ .‬آن به معني غير قابل تقسيم است – نمي تواند تقسيم شده باشد‬
‫‪.‬از لحظه اي كه پيروي مي كني ‪ ،‬تقسيم مي شوي ‪ .‬تو چيزي ھستي ‪ ،‬سعي مي كني چيزي ديگر شوي ؛ تو‬
‫جايي ھستي ‪ ،‬سعي مي كني به جايي ديگر برسي ‪ .‬حال تنش را در وجودت خلق مي كني ‪ .‬به ھمين دليل تمام‬
‫دنيا در اضطراب و اندوه به سر مي برد ‪.‬‬

‫مذھب من مذھب پيروي نيست ‪ .‬من فقط مي توانم آنچه را كه براي من روي داده است را با تو سھيم شوم ‪ .‬و من‬
‫نمي گويم كه ھمان تجربه براي تو روي خواھد داد ‪ .‬من به سادگي مي گويم كه اگر من مي توانم ببينم ‪ ،‬تو نيز مي‬
‫تواني ببيني ‪ .‬اگر من مي توانم احساس كنم ‪ ،‬تو نيز مي تواني احساس كني ‪ .‬يقيناً تو به شيوه ي خودت خواھي‬
‫ديد و به شيوه ي خودت احساس خواھي كرد ‪ .‬شعري كه در تو متولد خواھد شد شعر تو خواھد بود ‪ ،‬آن مال من‬
‫نخواھد بود ‪.‬‬

‫بنابراين مردمي را كه در اينجا مي بيني پيروان من نيستند ‪ .‬من راھنماي ھيچكس ھا ھستم ‪ .‬آن واژه ي احمقانه‬
‫ي راھنما مناسب سياست است ‪ ،‬اما نه در مذھب ‪ .‬در سياست ‪،‬يقيناً به احمقھا نياز داري ‪ .‬احمق بزرگتر راھنماي‬
‫احمق كوچكتر است ‪ .‬اما در مذھب ‪ ،‬شكوفايي ھوش نياز است ‪ ،‬نه حماقت ‪.‬‬

‫بنابراين كار من به طور اساسي سھيم كردن است ‪ .‬مي خواھم برايت يك داستان زيباي قديمي را بگويم ‪.‬‬

‫ماده شيري كودكي را در گله ي گوسفندان به دنيا مي آورد ‪ .‬كودك در ميان گوسفندھا رشد مي كند و طبيعتاً باور‬
‫مي كند كه يك گوسفند است – شير جوان چه كار ديگري مي تواند بكند ؟ يك روز يك شير پير ‪ ،‬فقط داشت از كنار‬
‫گله گوسفند رد مي شد ‪ ،‬به اين معجزه نگاه كرد ‪ :‬يك شير جوان و زيبا در ميان گله ي كوسفندان داشت قدم مي‬
‫زد ‪ .‬ھيچ گوسفندي از او نمي ترسيد ‪ ،‬و شير نيز متفاوت رفتار مي كرد ‪.‬‬

‫شير پير شگفت زده شد ‪ .‬او به سمت شير جوان رفت ‪ ،‬گرفتن او بسيار دشوار بود زيرا او داشت فرار مي كرد ‪،‬مانند‬
‫ديگر گوسفندان داشت فرار مي كرد ‪ .‬اما سرانجام او را گرفت ‪ .‬شير جوان شروع به گريه و زاري كرد ‪ ،‬مانند يك‬
‫گوسفند ‪ .‬و شير پير گفت ‪ » :‬مسخره بازي بس است ! « او را نزديك يك درياچه برد ‪،‬او را با پھلويش به درياچه مي‬
‫كشاند ‪ ،‬او را نگه داشت تا به آب بنگرد ‪ ...‬و ناگھان شير جوان ھمچون يك شير غرش كرد ‪.‬‬

‫شير پير ھيچ كاري انجام نداد ‪ .‬او فقط چھره اش را به خودش نشان داد ‪ ،‬چھره واقعي اش را ‪ ،‬و او تشخيص داد كه‬
‫يك شير است – او يك گوسفند نيست ‪ .‬و فقط ھمان شناخت كافي است ‪ .‬آن تحول است ‪ .‬شير پير اصال ً كاري‬
‫انجام نداد ‪ .‬او به شير جوان نگفت ‪ » :‬از من پيروي كن « تا » از من تقليد كن « ي ‪ ،‬و » اينھا فراميني ھستند براي‬
‫تو ‪ ،‬و اين شخصيتي است كه بايد به دست آوري ‪ ،‬و اينھا اصول ھستند ‪،‬و اينھا كارھايي ھستند كه نبايد انجام‬
‫دھي ‪« .‬‬

‫او ھرگز اينگونه عمل نكرد ‪.‬‬

‫آن كاركرد يك استاد است ‪ :‬فقط نزديك كردن تو به تجربه ي خودش تا چيزي در تو روي دھد ‪.‬‬

‫ناگھان غرش شير ‪ ...‬و تحول ‪ ،‬و تو خودت ھستي – نه يك ھندو ‪ ،‬نه يك بودايي ‪ ،‬نه يك مسيحي ‪ .‬اما دنيا نيازمند‬
‫جمعيت و ازدحام است ‪ .‬آن از فرد مي ترسد زيرا ھر فرد معتبري مھياي شورش است ‪ ،‬زيرا او بر وجود خودش اصرار‬
‫مي كند ‪.‬‬

‫آدولف ھيتلر فرد ھا را دوست ندارد ‪ ،‬مسيح ھم فرد ھا را دوست ندارد ‪ .‬و جالب اينجاست كه حتي مسيح نمي‬
‫تواند بفھمد كه او دوستدار يھوديان نيست ‪ .‬او يك يھودي متولد شد ‪ ،‬به عنوان يك يھودي زيست ‪،‬به عنوان يك‬
‫يھودي مرد ‪ .‬به ياد داشته باش ‪ ،‬او ھرگز واژه ي مسيحيت را در كل زندگي اش نشنيد ‪ .‬او ھرگز يك مسيحي نبود ‪،‬‬
‫زيرا واژه ي مسيحيت در زبان آرامي وجود ندارد كه او سخن مي گفت ‪ ،‬كه زبان مادري اش بود ‪ .‬و نه در زبان عبري‬
‫اين واژه وجود ندارد كه زبان خاخام ھا بود ‪.‬‬

‫آن سيصد سال بعد از مسيح بود ‪ ،‬زماني كه انجيل به يوناني ترجمه شد ‪ ،‬واژه ي مسيحا از زبان عبري به مسيح‬
‫برگردانده شد ‪ .‬بعد از سيصد سال واژه ي مسيح معنا دار شد ‪ ،‬و بعد از اين بود كه پيروان اش مسيحيان خوانده‬
‫شدند!‬

‫اما عيسي يك مسيحي نبود ‪ ،‬و تنھا جرم او اين بود كه يك فرد بود ‪ ،‬خودش بود ‪ ،‬شيوه ي زندگي خودش را آزمود ‪،‬‬
‫دلواپس سنت نبود ‪.‬‬

‫به ھمين دليل يھوديان بسيار عصباني شدند ‪ .‬آنھا مي خواستند به او عشق بورزند ‪ ،‬مي خواستند از او يك خاخام‬
‫بزرگ بسازند ‪ ،‬اما او شيوه ي فردي خودش را آزمود ‪ ،‬نه راه سنت را ‪ .‬او به روي صليب مرد زيرا بر وجود فردي اش‬
‫پافشاري كرد ‪.‬‬

‫من در شگفتم كه حتي چنين مردي كه به خاطر فرديت خودش رنج كشيد ھمان اشتباه را با ديگر مردمان مرتكب‬
‫شد ‪ :‬از آنھا خواست تا از از او پيروي كنند ‪ .‬ھمان چيزي كه خاخام از او مي خواست ‪ » :‬از ما پيروي كن ‪ ،‬سعي‬
‫نكن به شيوه ي خودت باشي ‪ « .‬آنھا مي گفتند » از ابراھيم پيروي كن ‪ ،‬از موسا پيروي كن ‪ ،‬از حزقيل پيروي كن‬
‫« از عيسي مي پرسيدند ‪ » :‬مدرك تو چيست ؟ « و او مي گفت ‪ » :‬من مدرك خودم ھستم «‬

‫اين روشي است كه يك فرد سخن مي گويد ‪ » :‬من مدرك خودم ھستم – و من قبل از ابراھيم بوده ام « ابراھيم‬
‫سه ھزار سال قبل از مسيح بود ‪ ،‬و او مي گويد » من قبل از ابراھيم بوده ام « او به سادگي اعالم مي كند كه به‬
‫سنت وابسته نيست ‪ ،‬كه به آھنگ خودش شكوفا مي شود ‪ .‬اما عيسي نمي تواند اين را درك كند كه ھمان‬
‫اشتباه خاخام را او نيز مرتكب مي شود ‪ .‬و يقيناً پاپھا نيز ھمان اشتباه را تكرار كرده اند ‪ .‬اگر عيسي نتوانست ببيند‬
‫‪ ،‬پس چه اميدي به پاپھا ھست ؟ آنھا فقط يك عده پيرو كور ھستند ‪ .‬آنھا سعي مي كنند تمام دنيا را تبديل به‬
‫دنياي مسيحيت كنند ؛ آنھا به اين راضي نيستند كه ھم اكنون بسياري مسيحي ھستند – و چه چيزي به دست‬
‫آورده اند ؟ انسان چه چيزي از طريق آن به دست آورده است ؟‬

‫بيشتر از ھر كس ديگري خونھاي بسياري توسط مسيحيان ريخته شده است ‪،‬بيشتر از ھر كس ديگري جنگھاي‬
‫بسياري توسط مسيحيان درگرفته است ‪.‬‬

‫مردم قتل عام شده اند ‪ ،‬قصابي شده اند ‪ ،‬زنده توسط مسيحيان سوزانده شده اند ‪ ...‬و آنھا ھمگي از مسيح‬
‫پيروي مي كنند!! آنھا در واقع از يھودياني پيروي مي كنند كه مسيح را به صليب كشيدند ‪ .‬آنھا ديگر فرد ھا را به‬
‫صليب كشيده اند ؛ ھركسي كه از فرديت اش دفاع مي كند ‪ ،‬آنھا او را به صليب كشيدند ‪.‬‬

‫راه من راه پيروي از كسي نيست ‪.‬‬


‫پيرو بودن فقط يك مرض است ‪ .‬راھنما بودن يك مرض است ‪ .‬راھنما به نوعي به فرديت معتبر خودش يقين ندارد ‪.‬‬
‫او پيرواني مي خواھد زيرا اگر او پيرواني داشته باشد بيشتر مطمئن مي شود كه او بايد بر حق باشد ‪ .‬اگر بسياري‬
‫از مردم از او پيروي كنند ‪ ،‬چگونه مي تواند بر خطا باشد ؟ در تنھايي بدگمان مي شود ‪ .‬در تنھايي شك و ترديد از راه‬
‫مي رسد ‪ :‬چه كسي مي داند او بر حق است يا بر خطا ؟ او به پيروان نيازمند است ‪ .‬آن نياز اوست كه پيروان بايد‬
‫وجود داشته باشند ‪ .‬ھر چه تعداد پيروان بيشتر باشد بيشتر قانع مي شود ‪ .‬او مي داند كه بر حق است ؛ وگرنه‬
‫چگونه ممكن است اين ھمه آدم از او پيروي كنند ؟ استدالل اين است ‪.‬‬

‫و چرا پيروان با او ھستند ؟ آنھا رضايت او را ديده اند ‪ ،‬گفته ھاي معتبر او را ‪ ،‬تالش مصمم او را ‪ .‬حال وقتي مسيح‬
‫مي گويد ‪ » :‬من تنھا فرزند خدا ھستم « با اطمينان ‪ ،‬طبيعتاً مردمان فقير ‪ ...‬چه كساني از او پيروي كردند ؟ ھرگز‬
‫درباره اش انديشيده اي ؟ دوازده حواري – اينھا چه كساني بودند ؟ ھمه بي سواد ‪ :‬ماھيگير ھا ‪ ،‬كشاورزھا ‪ ،‬ھيزم‬
‫شكن ھا ‪ ،‬نجارھا ‪ .‬فقط يھودا كمي تحصيل كرده بود ؛ پس او به مسيح خيانت كرد ‪.‬‬

‫ديگران ھمگي بي سواد بودند ‪ ،‬مردم فقيري كه به دنبال كسي مي گشتند تا بتواند دست آنھا را بگيرد و به آنھا‬
‫قدرتي را كه احتياج داشتند بدھد ‪.‬‬

‫يك نقشه ي دوطرفه ‪ .‬و ھر دو نا آگاه ‪ :‬راھنما نا آگاه است كه او به پيروان نياز دارد تا با عقيده اش احساس راحتي‬
‫كند ‪ ،‬با خيالش ‪ ،‬و پيرو نا آگاه از اينكه چرا از اين مرد پيروي مي كند ‪ .‬او پيروي مي كند زيرا راھنما بسيار مقتدر به‬
‫نظر مي رسد ‪ ،‬و او خودش ‪ ،‬پيرو ‪ ،‬احساس تزلزل و شك و ترديد دارد ‪ .‬او فكر مي كند بھتر است با مردي باشد كه‬
‫مي شناسد ‪ .‬آنھا از ھمديگر پشتيباني مي كنند ‪.‬‬

‫من به ھيچ پيروي نياز ندارم زيرا ھرچه مي دانم ‪ ،‬مي دانم ؛ و ھرچه ھستم ‪ ،‬ھستم ‪.‬‬

‫حتي اگر تمام دنيا با من مخالف باشد آن ذره اي ترديد در من ايجاد نخواھد كرد ‪ ،‬نه حتي حتي يك پرسش كوچك در‬
‫من ‪ .‬آنھا ھمگي ناپديد شده اند ‪.‬‬

‫من كامال ً با خودم راحتم و با ھستي ‪ .‬من به ھيچ پيروي نياز ندارم ‪ ،‬و من اصرار مي كنم كه دانسته يا ندانسته‬
‫نبايد به دام پيرو بودن بيفتي ‪ ،‬زيرا ازآن پس قادر نخواھي بود كه خودت باشي ‪ ،‬يك فرد شكوفا ‪.‬‬

‫كمونيسم يك ايده را در جھان خلق كرده است كه انسانھا با ھم يكسان اند ‪ ،‬كه كامال ً مزخرف است ‪ .‬ھر انساني‬
‫چنان بي ھمتاست كه نمي تواند با كسي ديگر يكسان باشد ‪ .‬آن به معناي باال يا پايين بودن او نيست ؛ فقط به‬
‫معناي آن است كه ھركسي بي ھمتا و يگانه است ‪.‬‬

‫و پرسش در مورد مقايسه وجود ندارد ‪ ،‬مقايسه اي در كار نخواھد بود ‪ .‬رز در رز بودنش كامال ً زيباست ؛ نيلوفر در‬
‫نيلوفر بودنش كامال ً زيباست ‪ .‬علف ھرز كامال ً در علف ھرز بودنش زيباست ‪.‬‬

‫اگر انسان را از زمين برداري ‪ ،‬علف ھرز ‪ ،‬رز ‪ ،‬نيلوفر ‪ ،‬ارزش متفاوتي نخواھند داشت ‪ .‬آنھا ھمگي به يك اندازه بي‬
‫ھمتا ھستند ‪ .‬بادھا با آنھا متفاوت برخورد نخواھند كرد ‪ ،‬خورشيد متفاوت بر آنھا نخواھد تابيد ‪ ،‬ابرھا به طريقي‬
‫ديگر بر آنھا نخواھند باريد ‪ .‬اين انسان و حماقت اوست كه ايده ي مقايسه را آورده است ‪،‬باالتر ‪ ،‬پايين تر ؛ و آنگاه‬
‫پرسش اين است كه – نه ‪ ،‬ھر كسي بي ھمتاست ‪ .‬ھيچ انساني باالتر يا پايين تر از ديگري نيست ‪ ،‬و ھيچكس با‬
‫ديگري يكسان نيست ‪.‬‬

‫به ياد بسپار ‪ ،‬نكته ي سوم من بيشترين اھميت را دارد ‪ :‬ھر كسي يگانه است ‪ .‬و من به اين يگانگي احترام مي‬
‫گذارم ‪.‬‬

‫چگونه مي توانم به تو بگويم ‪ » :‬بيا و از من پيروي كن « ؟ از روي احترام فقط مي توانم بگويم ‪ » ،‬بيا و با من سھيم‬
‫شو ‪ .‬فراواني ام را سھيم شو ‪« .‬‬

‫و زيبايي در اين است كه بيشتر ثروت دروني را سھيم كني ‪ ،‬بيشتر آنھا را خواھي داشت ‪ .‬بيشتر بدھي ‪،‬بيشتر‬
‫خواھي داشت ‪ .‬اگر آنھا را احتكار كني ‪ ،‬آنھا را از دست خواھي داد ‪ .‬پس ھركسي كه به سعادت دروني مي رسد‬
‫نمي تواند آن را احتكار كند ‪ .‬احتكار آن را مي كشد ‪ .‬او بايد آن را تقسيم كند ‪ ،‬سھيم كردن امري كامال ً ضروري مي‬
‫باشد ‪ .‬فقط با سھيم كردن است كه زنده و شكوفا باقي مي ماند ‪ .‬و بيشتر و بيشتر به سمت تو مي آيد ‪ .‬فرد به‬
‫سادگي متعجب مي شود ‪.‬‬

‫اقتصاد معمولي اينجا كار نمي كند ‪ .‬اگر پول داشته باشي و به مردم بدھي ‪ ،‬يقيناً پولت را از دست خواھي داد ‪ .‬آن‬
‫يك اقتصاد معمولي است ‪ .‬اما اگر سكوت را دارا باشي ‪ ،‬آرامش ‪ ،‬عشق ‪ ،‬شادي ‪ ،‬وجد – اينھا را بده و ببين چه‬
‫روي مي دھد ‪ .‬بيشتر بدھي ‪ ،‬ھستي بيشتري بر تو خواھد باريد ‪.‬‬

‫پس تو مرھون من نيستي ‪ ،‬من مرھون تو ام‬

‫فرق بين دوست داشتن و عشق ورزيدن و فرق بين عشق معمولي و عشق روحاني در چيست ؟‬

‫بين دوست داشتن و عشق ورزيدن فرق زيادي است ‪ .‬در دوست داشتن تعھدي وجود ندارد ولي عشق ورزيدن تعھد‬
‫است ‪ .‬به ھمين علت است كه مردم زياد راجع به عشق حرف نميزنند ‪ .‬در واقع مردم به نحوي از عشق حرف‬
‫ميزنند كه تعھدي مورد نياز نباشد ‪ .‬مثال ميگويند ‪ )) :‬من عاشق بستني ھستم (( چگونه ميتوان عاشق بستني‬
‫بود ؟ ميتوان بستني را دوست داشت اما نميتوان عاشقش بود ‪ .‬يا ميگويند ‪ )) :‬عاشق سگم ھستم (( يا )) عاشق‬
‫ماشينم ھستم (( ميگويند عاشق اينم ‪ ,‬عاشق آنم ; اما مردم واھمه دارند از اينكه به ھمديگر بگويند عاشق‬
‫ھستند ‪.‬‬

‫مردم به ھم ميگويند )) به شما عالقه دارم (( چرا به ھم نميگويند )) عاشق شما ھستم (( براي اينكه عشق تعھد‬
‫آور است ‪ .‬عشق درگير شدن است – خطر كردن و مسووليت پذيري است ‪ .‬عالقه داشتن گذراست ‪ .‬من امروز‬
‫دوستتان دارم و فردا ممكن است دوستتان نداشته باشم – ھيچ خطر كردني با آن ھمراه نيست ‪ .‬وقتي به زني‬
‫ميگوييد )) عاشقتان ھستم (( تن به خطر داده ايد يعني ميتواني روي من حساب كني ‪.‬‬

‫وقتي مردي به زني ميگويد )) به تو عالقه دارم (( در اصل چيزي راجع به خودتان اقرار ميكنيد و ميگوييد ‪ :‬من چنين‬
‫آدمي ھستم و بر اين اساس به تو عالقه دارم ‪ .‬من به بستني ھم عالقه دارم ‪ .‬به ماشين ھم عالقه دارم و به‬
‫ھمين نحو به شما ھم عالقه دارم ‪ .‬ولي وقتي پاي عشق به ميان مي ايد شما راجع به ان شخص حرف ميزنيد ‪.‬‬
‫منظورتان اين است كه شما دوست داشتني ھستيد و پيكان به طرف ان شخص ھدفگيري شده است ‪.‬و خطر در‬
‫ھمين است ‪ .‬داريد قول ميدھيد‪.‬‬

‫نشانه ھاي عاشق بودن چيست ؟‬

‫سه تاست ‪ .‬اولي ‪ ,‬اغناي محض ‪ .‬به ھيچ چيز ديگري نياز نيست ‪ .‬دوم آينده وجود ندارد ‪ .‬ھمين لحظه عشق‬
‫ابديت دارد ‪ ,‬نه لحظه بعد – نه فردا – نه ا ينده ‪ .‬و سوم ‪ ,‬وجودت از ميان بر ميخيزد ‪ ,‬ديگر وجود نداري ‪.‬اگر ھنوز‬
‫وجود داشته باشي معني اش اين است كه ھنوز وارد معبد عشق نشده اي ‪.‬‬
‫نه شرقي و نه غربي‬

‫"باگوان عزيز‪ :‬ريچارد ويلھلم‪ ،‬مردي كه كتاب آي چينگ را از زبان چيني به آلماني ترجمه كرد‪ ،‬پس از اينكه سي سال‬
‫در چين سپري كرد‪ ،‬بسيار ناراحت به وين بازگشت‪ .‬با دوستش كارل گوستاو يونگ مشورت كرد‪ .‬نظر يونگ اين بود‬
‫كه ويلھلم در يك بحران خطرناك است‪ .‬او فرھنگ آلماني را كنار نھاده بود و با فرھنگ چيني ‪ ،‬با تمام آن‪ :‬شامل‬
‫مذھب‪ ،‬آموزش و ھرچيز ديگر ‪ ،‬تطبيق يافته بود‪.‬يونگ گفت‪" ،‬آن بخشي كه ايثاركرده اي‪ ،‬به عنوان ايثارگر بازمي‬
‫گردد و آن بخش كه سركوب كرده اي به عنوان سركوب كننده بازمي گردد‪".‬‬
‫و ويلھلم عاشق فرھنگ چين بود و حتي آن را پرستش مي كرد‪ ،‬ولي ذھنش ابداً ياري نمي كرد‪ .‬او از ھمين بحران‬
‫مرد‪ .‬نيچه‪ ،‬مردي كه نوشت‪" ،‬آن ستاره ي رقصان صبحگاھي از ميان اغتشاش مي درخشد‪ "،‬نيز مردي خوش اقبال‬
‫نبود‪ :‬جنون پيدا كرد‪.‬‬
‫نيجينسكي عادت داشت ازبدن در محدوده اي وراي محدوديت ھايش استفاده كند و او نيز جنون گرفت‪ .‬به نظر مي‬
‫رسد كه ذھن به تنھايي‪ ،‬يا بدن به تنھايي نمي تواند ما را به جايي برساند‪.‬‬
‫اشو‪ ،‬آيا تجربه ي عرفاني آن است كه ذھن‪ ،‬بدن و قلب را به موقعيتي غيرخواب زده ببرد؟ آيا شما آن ستاره ي‬
‫رقصان بامدادي ھستيد كه از شرق برخاسته تا دنيا را به آتش بكشاند ‪،‬‬
‫يا بھتر بگويم تا عاصيان دنيا را به آتش بكشاند؟ "‬

‫ريچارد ويلھلم ‪ Richard Wilhelm‬به راستي در شكنجه كشته شد‪ .‬او يك نابغه بود‪ ،‬و با صرف سي سال در چين‪ ،‬از‬
‫ظرافت ھا و وقاري كه فرھنگ چين طول ھزاران سال پرورش داده بود آگاه شده بود‪ .‬آي چينگ ‪ I Ching‬كتابي بسيار‬
‫عجيب است‪ .‬در شرق كتاب ھاي زيادي مانند آن ھستند كه نگاھي كوتاه به آينده دارند و ھمچنين به گذشته‪.‬‬
‫بحران اين بود كه او در غرب و به شيوه اي غربي تحصيل كرده بود‪ ،‬در فرھنگ آلمان‪ ،‬كه ابداً به زندگاني ھاي‬
‫پيشين عقيده ندارد و اين را باور ندارد كه آينده را مي توان ديد‪ .‬ولي سي سال مدتي طوالني است و براي اينكه در‬
‫زبان چيني مھارت پيدا كني‪ ،‬اين حداقل زمان مورد نياز است‪ .‬او خودش را تمامآً وقف اين كار كرده بود‪ .‬نتيجه يك‬
‫شخصيت شكاف برداشته ‪ split personality‬بود‪ ،‬او دو شخصيت شد‪ :‬يكي آن كه به چين رفته بود و ديگري آن كه از‬
‫چين بازگشته بود‪ .‬آن كه به چين رفته بود مطلقاً غربي بود و فكر او اين بود كه فقط آن كتاب را ترجمه كند‪ .‬ولي در‬
‫حيني كه كتاب را ترجمه مي كرد‪ ،‬بيشتر و بيشتر درگير آن شد‪ .‬تمامي فرھنگ غرب در مقايسه با عظمت بينش‬
‫چيني تائو‪ ،Tao‬مانند كوتوله اي به نظر مي آمد‪ .‬بنابراين يك شخصيت دوم شروع كرد به رشد كردن در طول سي‬
‫سال‪ ،‬اين شخصيت دوم كامال ً پخته شد‪ .‬ولي آن شخصيت اولي پاك نشده بود‪ .‬و كارل گوستاويونگ ‪Carl Gustav‬‬
‫‪ ، Jung‬روانكاو بزرگ و دوست او فقط يك تشخيص داده بود ‪ ،‬ولي تشخيص دادن‪ ،‬درمان نيست‪.‬‬
‫آنچه ويلھلم نياز داشت مراقبه بود‪ ،‬كه مي توانست شرق و غرب را در او به ھم متصل سازد‪ .‬او به دوپاره تقسيم‬
‫شده بود‪ .‬منطق او چيزي را مي گفت‪ ،‬ولي در طول سي سال ديده بود كه زندگي چيزي بسيار بيشتر از منطق‬
‫است و مردم آن را زندگي كرده اند و تجربه كرده اند‪ .‬ولي اين فقط يك ادراك روشنفكرانه بود‪ ،‬يك بينش فردي نبود‪.‬‬
‫اگر او در طول اين سي سال مراقبه نيز كرده بود‪ ،‬از آن مصيبت جلوگيري مي شد و آن ذھن نابغه مي توانست در‬
‫نزديك آوردن شرق و غرب كمكي بسيار عظيم باشد‪.‬‬
‫ً‬
‫ولي او بسيار به آموختن و زبان و ترجمه ي آي چينگ سرگرم بود‪ .‬او كامال ازياد برده بود كه كتابي مانند آي چينگ يك‬
‫كتاب معمولي نيست‪ ،‬كتابي است برخاسته از بينش ھاي ژرف مراقبه گونه‪ .‬كتابي روشنفكرانه‪ intellectual‬نيست‪،‬‬
‫كتابي شھودي‪ intuitive‬است‪.‬‬
‫او توانست ترتيبي بدھد كه محتواي ادبي ترجمه شود‪ ،‬ولي اين نكته را ازكف داد‪ :‬كه آن كتاب با تمامي كتاب ھايي‬
‫كه قبال ً ديده بود كامال ً متفاوت است‪ .‬ساير كتاب ھا روشنفكرانه ومحصول ذھن بوده اند‪ .‬اين كتاب محصول ذھن‬
‫روشنفكر نيست‪ .‬اين كتاب غوغايي را در او خلق كرد‪.‬‬
‫باعث تاسف است كه او در اين اغتشاش از دنيا رفت‪ .‬مرگ او سبب شد كه كارل گوستاو يونگ شديداً از شرق‬
‫وحشت كند و او شروع كرد به آموزش دادن يك نظريه ي مشخص ‪ ،‬كه فقط احمقانه است ‪ ،‬كه روش ھاي شرقي‬
‫فقط براي مردمان شرقي مناسب ھستند و روش ھاي غربي براي غربيان مناسب ھستند و نبايد باھم قاطي‬
‫شوند‪.‬‬
‫اين به نظر يك تحليل بسيار سطحي از تمام اين موضوع است‪.‬اين يعني كه عقالنيت تو بايد از شھود تو گسسته‬
‫باقي بماند‪ .‬يعني كه سر تو ھرگز نبايد با قلبت در تماس باشد‪.‬‬
‫اين يعني كه غرب يك نيمه باقي مي ماند و شرق يك نيمه ي ديگر باقي خواھد ماند‪.‬مورد ريچارد ويلھلم بسيار‬
‫نمادين است‪ .‬نشان مي دھد كه كارھا بايد تحت راھنمايي مناسب قرار بگيرند‪.‬او زبان را از زبان شناس ھا مي‬
‫آموخت ‪ ،‬آنان مرشدان شھودين نبودند‪ .‬او كتابي را ترجمه مي كرد كه ھيچ ربطي به روشنفكر بودن نداشت‪ ،‬كتابي‬
‫كه براي آموختنش بايد يك مرشد داشته باشي‪ ،‬تا كه آن ترجمه فقط لغوي و ادبي نباشد ‪ ،‬بلكه محتوا و عصاره را‬
‫نيز دربر بگيرد‪ ،‬تا كه عطري از اصل آن را داشته باشد ‪ ،‬نه اينكه فقط يك تغيير زبان داشته باشد‪.‬‬
‫او ھرگز مريد يك مرشد تائويي نبود‪ ،‬وگرنه‪ ،‬اين فاجعه رخ نمي داد و چيزھا كامال ً متفاوت مي بودند‪ .‬زيرا پس از‬
‫مرگش‪ ،‬ھيچكس چنان سخت نكوشيد تا پيشكش ھاي شرق را درك كند‪.‬‬
‫شھود را نمي توان به زبان روشنفكرانه ترجمه كرد‪ .‬يقيناً پلي مشخص را مي توان زد‪ ،‬ولي ھرچه بيشتر تحت‬
‫تسخير شھود قرار داشته باشي‪ ،‬عقل ومنطق بايد بيشتر ھمچون يك خادم عمل كنند‪ .‬و مشكل اين بود‪ :‬باوجودي‬
‫كه سي سال با يك كتاب شھودي كاركرده بود‪ ،‬ھنوز ھم عقل و منطق او ارباب بود‪ .‬و شھود ھرگز نمي تواند يك‬
‫برده باشد‪ .‬شھود ژرف ترين ھسته ي وجودت است‪.‬‬

‫فقط در مراقبه ي عميق باز مي شود‪ .‬و ريچارد ويلھلم ھرگز اھميتي به مراقبه نمي داد‪ .‬تمام توجه او به ترجمه ي‬
‫آن كتاب بود‪ ،‬بدون اينكه فكر كند‪ ،‬كتاب ھا مي توانند باھم تفاوت داشته باشند‪ .‬كتاب ھايي كه با ذھن نوشته شده‬
‫اند ‪ ،‬كه غرب پر از آن ھاست ‪ ،‬و كتاب ھايي كه از شھود برخاسته اند‪ ،‬كه تماماً از يك طبقه ي ديگر ھستند‪.‬‬
‫آي چينگ شايد پنج يا شش ھزار سال قدمت دارد‪ .‬ھيچكس نمي داند چه كسي آن را نوشته است ‪ ،‬زيرا در شرق‬
‫مھم نيست كه نام چه كسي روي كتاب باشد‪ ،‬به ويژه انسان ھاي شھودي كه نفس ھايشان ازبين رفته است و در‬
‫واقع‪ ،‬بي نام شده اند‪ .‬يك مرشد بي نام‪ ،‬يك بينا آن كتاب را نوشته‪ ،‬نه به اين دليل كه مي خواسته آن را بنويسد‪،‬‬
‫بلكه به اين دليل كه جھان ھستي مي خواسته آن كتاب نوشته شود‪ .‬او فقط يك وسيله بوده‪ ،‬يك ني توخالي‪.‬‬
‫باووجودي كه ريچارد ويلھلم سي سال در چين اقامت داشت‪ ،‬ولي با مردماني عوضي به سر برده بود‪ .‬مجبور بود‪.‬‬
‫نخست اينكه بايد زبان را ياد مي گرفت و براي آن مي بايد با كارشناسان زبان شناسي در تماس باشد‪ .‬و زماني كه‬
‫زبان را آموخت‪ ،‬شروع كرد به ترجمه كردن آن كتاب‪ ،‬با اين فكر كه ھر كتابي از ھمان طبقه بندي است ‪ ،‬و اشتباه در‬
‫ھمينجاست‪ .‬كتاب اپانيشاد ‪ Upanishad‬در ھند به طبقه بندي كتاب ھاي معمولي تعلق ندارد‪ .‬داماپاداي گوتام بودا‬
‫‪Dhammapada‬جزو كتاب ھاي معمولي محسوب نمي شود‪.‬‬
‫حتي در زمان معاصر نيز چندين كتاب شھودي وجود دارند‪ .‬گيتانجالي ‪ Gitanjali‬از رابيندرانات تاگور‪ ،‬پيامبر ‪The‬‬
‫‪ Prophet‬از خليل جبران‪ ،‬كتاب ميرداد ‪ The Book of Mirdad‬از ميخاييل نايمي ‪ ،Mikhail Naimy‬اين ھا به طبقه بندي‬
‫معمولي كتاب ھا تعلق ندارند‪ ،‬و اگر فكر كني كه اين ھا درست مانند كتاب ھاي ديگر ھستند‪ ،‬دچار دردسر خواھي‬
‫شد‪ .‬قلب تو آن ھا مي پذيرد و عقل تو آن ھا را مردود خواھد كرد‪.‬‬
‫پس به دو بخش تقسيم مي شوي و ستيزي پيوسته وجود خواھد داشت‪.‬اين چيزي است كه براي يكي از بزرگترين‬
‫نوابغ غرب‪ ،‬ريچارد ويلھلم رخ داد و او را به كشتن داد‪ .‬و مردي كه با او مشورت كرد‪ ،‬مردي مناسب نبود ‪ ،‬باوجودي‬
‫كه باھم دوست بودند‪ .‬و او بازھم يك اشتباه ديگر مرتكب شد‪ .‬آن مشكل فقط توسط يك مرشد مراقبه ي شرقي‬
‫مي توانست حل شود‪ ،‬نه با كارل گوستاو يونگ ‪ ،‬كه مفھومي از مراقبه نداشت‪.‬‬
‫پس از مرگ ويلھلم‪ ،‬يونگ به ھندوستان رفت ‪ ،‬زيرا به اسطوره ھاي باستاني عالقه داشت‪ .‬و ھركجا كه رفت به او‬
‫گفتند‪" ،‬چرا وقتت را در اسطوره ھاي باستاني تلف مي كني‪ ،‬وقتي كه از قضاي روزگار مردي در اينجا زنده ھست‬
‫كه از نظر وجودين‪ ،‬نماينده ي تمامي بھترين ھايي است كه در شرق رخ داده است‪ .‬به جنوب ھند برو‪ ،‬به تپه ھاي‬
‫آروناچال‪ Arunachal‬و با اين مرد ساده‪ ،‬شري رامان ماھارشي‪ Maharshi Sri Raman‬مالقات كن‪".‬‬
‫او به ھركجا كه مي رفت‪ ،‬بارھا و بارھا اين نام را مي شنيد‪ ،‬ولي مي ترسيد‪ .‬دوستش مرده بود و او نمي خواست‬
‫وارد ھيچ دردسري شود‪ .‬او تا مدرس‪ Madras‬رفت‪ ،‬كه تا مكان رامان ماھارشي فقط دوساعت راه است‪ ،‬ولي به آنجا‬
‫نرفت‪ .‬برعكس‪ ،‬براي توجيه رفتارش گفت‪ ،‬روش ھاي شرقي فقط براي شرقي ھا ساخته شده‪ .‬براي مردمان غرب‬
‫مناسب نيستند‪ ".‬اين كامال ً مسخره است‪.‬‬
‫"مردمان غرب بايد به سنت ھاي خودشان محدود باشند‪ ،‬به گذشته خودشان‪ ،‬و گرنه دچار ھمان دردسرھايي‬
‫خواھند شد كه ريچارد ويلھلم دچار آن شده بود‪".‬اين بي معني است‪ ،‬زيرا جوھر اساسي انسان نه شرقي است و‬
‫نه غربي‪ .‬مسئله فقط رويكردي درست است‪ ،‬تحت يك راھنمايي درست‪ ،‬تا كه شكافي به وجود نيايد‪ .‬برعكس‪،‬‬
‫پلي ساخته شود ‪ ،‬و پل بين روشنفكربودن و شھود به تو يك وضوح عظيم مي بخشد‪ ،‬يك ادراك روشن‪ ،‬نوعي‬
‫ھوشمندي تازه كه مطلقاً از آن بي خبر ھستي‪.‬‬
‫يونگ مانع خيلي از مردم شد‪ ،‬زيرا در غرب او را به عنوان يك مرجع مي شناسند‪ .‬و او ھيچ چيز از روش ھاي شرقي‬
‫نمي داند‪ .‬فقط ترس از مردن دوستش‪ ...‬ولي آن ترس به سبب نشاختن تمام اوضاع است و به آن معني كه او مي‬
‫گويد قابل توجيه نيست‪ .‬اگر من مي خواست توصيه اي بكنم‪ ،‬به ريچارد ويلھلم مي گفتم‪" ،‬زبان را ازيك استاد زبان‬
‫شناس بياموز‪ .‬و در حيني كه زبان مي آموزي‪ ،‬مراقبه را نيز تحت نظر يك مرشد تائوييست ياد بگير ‪ ،‬زيرا آي چينگ‬
‫يك كتاب تائوييستي است‪.‬‬
‫تا قبل از اينكه قادر به ترجمه باشي‪ ،‬قادر به درك آن نيز باشي‪ .‬تا كه فقط ترجمه اي لغت به لغت نباشد‪ ،‬بلكه‬
‫برگرداني از يك ادراك عميق باشد‪" ".‬و اين كار نه تنھا يك كتاب آي چينگ را به يك زبان غربي توليد مي كند‪ ،‬بلكه در‬
‫تو نيز يك انسان جديد خواھد آفريد" و ھمين مورد با افراد ديگر نيز رخ داده است‪ .‬دليل آن ھميشه يك شكاف ‪a‬‬
‫‪split‬است‪.‬‬

‫در مورد نيچه ‪ ،Nietzche‬او نيز يك مراقبه كننده نيست‪ ،‬ولي ظرفيت پروازكردن به ناشناخته ھا را دارد‪ .‬گاه گاھي‬
‫روزنه اي باز مي شود و او چيزھايي مي بيند‪ .‬ولي آن روزنه تحت كنترل او نيست‪ ،‬بستگي به موقعيت ھا دارد‪ .‬اگر‬
‫موقعيت درست و مناسب باشد‪ ،‬اگر احساسي از سالمت داشته باشد‪ ،‬نوعي خاص از شادماني‪ ،‬ازآرامش‪ ،‬آنگاه‬
‫آن روزنه گشوده مي شود و او مي تواند وراي ذھن معمولي انسان را ببيند و مي تواند در موردش بنويسد‪ .‬اگر او نيز‬
‫يك مراقبه كننده بود‪ ،‬آن روزنه ديگر تصادفي نبود‪ ،‬تحت اختيار خودش بود كه بازباشد يا بسته‪.‬‬
‫پس او متكي شد و ھمان نيز سبب ايجاد مشكلي عميق در وجودش شد ‪ ،‬زيرا او معموال ً در بيست و چھار ساعت‬
‫مانند ھركس ديگر زندگي مي كرد و سپس ناگھان يك روز عصر‪ ،‬با ديدن يك غروب‪ ،‬آن روزنه گشوده مي شد و او‬
‫چيزھايي را مي ديد كه نيازي به اثبات نداشتند و بسيار عيان بودند‪ .‬آن ھا از واقعيت ھاي تو بسيار واقعي تر‬
‫ھستند‪ ،‬آن ھا چنان محكم و بي ترديد واقعي ھستند كه حتي نمي تواني آن ھا را زير سوال ببري‪.‬‬
‫ولي اين فقط براي لحظاتي رخ مي دھد و سپس رفته است و او بار ديگر روي زمين قرار دارد‪ .‬مي تواني مشكل اين‬
‫شخص را درك كني‪.‬سحاال انواع ترديد ھا و انواع پرسش ھا بيرون مي زنند ‪،‬آيا او رويا ديده آيا توھم بوده است يا‬
‫سراب؟ ‪ ،‬و عقل انسان ادامه مي دھد‪ .‬ولي آن روزنه بارديگر گشوده مي شود و بازھم ھمان صحنه است‪ .‬نمي‬
‫تواني يك توھم را بارھا و بارھا ببيني و رويا را نيز نمي تواني بارھا و بارھا به طور يكسان داشته باشي ‪ ،‬آن ھم‬
‫وقتي كه كامال ً بيدار ھستي!‬
‫اين سبب تشويشي عظيم در وجود او شد ‪ ،‬واقعيت كدام است؟ آن واقعيت معمولي كه در بيست و چھار ساعت‬
‫مي بيند‪ ،‬يا آن واقعيتي كه گاه گاھي در مي گشايد؟ در مورد نينجينسكي ‪ Ninjinsky‬ھم ھمچنين‪ .‬او شايد‬
‫بزرگترين رقصنده در تمام تاريخ بشر باشد‪ .‬ولي عجيب است كه مردي چون نينجينسكي از تشويش عظيم در رنج‬
‫باشد‪ .‬اين پاداش نابغه بودن نيست‪ .‬مشكل اين بود كه وقتي در حال رقصيدن بود‪ ،‬گاھي چنان با رقص خودش يگانه‬
‫مي شد كه ديگر رقصنده و رقص وجود نداشتند‪ ،‬بلكه فقط رقص وجود داشت‪ .‬در آن لحظات چيزي چون معجزه رخ‬
‫مي داد‪ .‬او پرش ھايي بسيار بلند انجام مي داد‪ ،‬بسيار باال مي جھيد ‪ ،‬كه ممكن نيستند‪ ،‬از نظر فيزيكي ممكن‬
‫نيستند‪.‬‬
‫و خود او نيز نمي توانست در ساير اوقات چنان پرش ھايي كند‪ .‬او نمي توانست باور كند‪ ،‬زيرا گويي كه چون رقصنده‬
‫ازميان مي رفت‪ ،‬نيروي جاذبه به نوعي در او اثري نداشت‪ .‬و او چنان باال مي پريد كه ھيچكس نمي توانست باور‬
‫كند كه اين ممكن است‪ .‬پايين آمدنش بيشتر معجزه آسا بود‪ .‬ھر جسمي كه سقوط كند‪ ،‬نيروي جاذبه با فشار آن‬
‫را به سمت زمين مي كشاند‪ .‬چند روز پيش آناندو‪ Anando‬برايم مي گفت كه وقتي شھاب سنگ ھا به سمت زمين‬
‫سقوط مي كنند‪ ،‬وارد جو جاذبه ي زمين مي شوند كه دويست مايل به دور زمين كشيده شده است‪ .‬آن ھا با‬
‫سرعت پنجاه ھزار مايل در ساعت وارد اين جو مي شوند و براي ھمين‪ ،‬شدت اصطكاك آن ھا را مي سوزاند‪.‬‬
‫ولي گاه گاھي‪ ،‬وقتي كه آن جسم بسيار بزرگ باشد ‪ ،‬طول آن مايل ھا باشد ‪ ،‬آنوقت شايد كامال ً نسوزد‪ ،‬شايد به‬
‫زمين برسد‪ .‬گاھي مردم زيادي را كشته است‪ .‬اين سنگي بسيار عجيب است‪ ،‬زيرا از تجربه اي عظيم گذر كرده‬
‫است‪ :‬آن پنجاه ھزار مايل در ساعت و آن حرارت و آن اصطكاك‪ ،‬به آن سنگ كيفيتي جديد بخشيده است‪.‬‬
‫در كعبه‪ ،‬مكان مقدس مسلمانان‪ ،‬آن يك شھاب سنگ عظيم بوده كه به زمين برخورد كرده است و آنان اين سنگ را‬
‫پرستيده اند‪ ،‬فقط به اين دليل كه ھيچ سنگ ديگري مانند آن وجود ندارد‪ ،‬از بھشت ‪heaven‬آمده است‪ .‬و البته كه از‬
‫آسمان ‪ sky‬آمده است‪.‬‬
‫ولي وقتي كه نينجينسكي فرود مي آمد‪ ،‬تمام تماشاچيان نفس كشيدن از يادشان مي رفت‪ .‬از آن ارتفاع زياد به‬
‫نظر بسيار خطرناك مي آمد ‪ ،‬اگر نيروي جاذبه درست عمل كند‪ ،‬او دچار شكستگي ھاي متعدد مي شد‪ .‬ولي او‬
‫ھمچون يك برگ فرود مي آمد‪ ،‬به آھستگي به سمت زمين پايين مي آمد‪ ،‬بدون شتاب و عجله‪ .‬و حركت فرودآمدن‬
‫چنان كند بود كه حتي فيزيك دان ھا نيز براي آن ھيچ توضيحي نداشتند‪ .‬آن جھش او قابل توضيح نبود و فرودآمدنش‬
‫نيز حتي بيشتر اسرار آميز بود‪ .‬او خودش نيز ھيچ توجيھي نداشت‪.‬‬
‫او فقط يك چيز گفت‪" ،‬ھروقت تالش مي كنم‪ ،‬اتفاق نمي افتد‪ .‬ھروقت روي صحنه مي رقصم‪ ،‬مايلم اتفاق بيفتد‪،‬‬
‫ولي ھرگاه عمداً و آگاھانه سعي مي كنم كه بشود‪ ،‬اتفاق نمي افتد‪ .‬فقط وقتي رخ مي دھد كه من سعي نكنم‪،‬‬
‫وقتي كه حتي به آن فكر ھم نكنم‪ ،‬درواقع‪ ،‬وقتي كه وجود نداشته باشم‪ .‬در غياب من‪ ،‬وقتي كه فقط رقص وجود‬
‫دارد‪ ،‬و رقصنده كامال ً با رقص يكي شده است‪ ،‬رخ مي دھد‪ .‬پس من نمي توانم ھيچ توضيحي به شما بدھم‪ ،‬زيرا‬
‫من در آنجا وجود نداشتم‪".‬‬
‫او نيز مرگ بدي را داشت‪ .‬نخست ديوانه شد ‪ ،‬زيرا چنين چيزي ھرگز براي انساني رخ نداده است‪ .‬او سخت تالش‬
‫مي كرد و آن اتفاق نمي افتاد و وقتي كه به آن فكر نمي كرد‪ ،‬آن اتفاق مي افتاد و كارشناسان نيز براي آن توجيھي‬
‫نداشتند‪ .‬و او خودش نيز ھيچ فكري نداشت كه چرا چنين مي شود‪ .‬اين او را ديوانه كرد‪ .‬يك سال در تيمارستان‬
‫بود و در رنج بسيار مرد‪.‬‬
‫در شرق‪ ،‬ھمين فرد مي توانست يك گوتام بودا شود ‪ ،‬زيرا كليد را يافته بود ‪ ،‬ولي او نتوانسته بود آن را تشخيص‬
‫دھد‪ .‬و در غرب حتي يك مرشد ھم وجود نداشت كه به او نشان دھد كه چه اتفاقي افتاده است‪.‬و اين تمامي‬
‫آموزش ھاي شرق است‪ ،‬كه اگر نفس را فراموش كني‪ ،‬اگر خودت را ازياد ببري‪ ،‬اگر فقط كسي نباشي‪ ،‬معجزات‬
‫شروع مي كنند به رخ دادن‪ .‬اين قانون طبيعت است‪ .‬چيزي نيست كه از آن پريشان شوي‪.‬‬
‫در آن لحظه‪ ،‬وقتي كه غايب ھستي‪ ،‬يعني كه بسيار ساكت ‪ ،‬آرام و راحت ھستي و ابداً ھيچ اختاللي وجود‬
‫ندارد‪.‬شرق چيز مشخصي را برخالف جاذبه زمين شناخته است‪ .‬آن را شناوري ‪ levitation‬خوانده اند‪ .‬فشار جاذبه‬
‫شل مي شود و حتي براي كساني كه مراقبه مي كنند نيز رخ داده است كه شروع كرده اند به باال آمدن از سطح‬
‫زمين‪ .‬اگر اين اتفاق در غرب رخ مي داده ‪ ،‬مسلماً آن انسان را يك ديوانه مي خوانده اند‪ .‬او نمي توانست به ھيچ‬
‫كس بگويد كه چه اتفاقي برايش مي افتد‪ ،‬زيرا ھيچكس باور نمي كند و آنان فكر مي كنند كه او خل شده است‪.‬‬
‫"چگونه مي تواني به نشستن در حالت نيلوفر آبي‪ lotus‬ادامه بدھي؟ و آن مرد گفت‪ " ،‬ولي من چه كنم؟ فقط‬
‫وقتي چشمانم را بازكردم‪ ،‬ديدم كه سرم به سقف مي خورد‪".‬‬
‫نفس ‪ ego‬بسيار سنگين است‪ .‬مانند يك لنگر است كه شما را تحت كنترل نيروي جاذبه در مي آورد‪.‬‬
‫در مراقبه‪ ،‬حتي اگر ھم بسيار عميق نباشد‪ ،‬يك نكته را درخواھيد يافت‪ :‬وقتي كه با چشمان بسته نشسته باشي‪،‬‬
‫احساس مي كني كه به باال مي روي‪ .‬چشم ھا را باز مي كني‪ ،‬سرجايت ھستي‪ .‬و چه اتفاقي افتاد؟ زيرا لحظه‬
‫اي كه چشم ھا را مي بندي ‪ ،‬بازھم تنظيم شده اي‪ .‬احساس مي كني كه به ھوا برخاسته اي‪ .‬ولي با بازكردن‬
‫چشم ھا‪ ،‬ناگھان خودت را مي بيني كه مانند قبل روي زمين نشسته اي‪ .‬بدنت ھنوز روي زمين است‪ ،‬ولي روحت‪،‬‬
‫آگاھي تو به وراي بدنت صعود مي كند‪ .‬اين آغاز است‪ .‬به زودي‪ ،‬وقتي كه مراقبه عميق شد‪ ،‬روزي خواھد آمد كه‬
‫وقتي آگاھي صعود كرد‪ ،‬بدن نيزاز آن پيروي خواھد كرد‪ .‬بدن در ھمه چيز قدري كند است‪.‬انسان در طول يك ميليون‬
‫سال آموخت تا سرپا بايستد‪ .‬بين ميمون ھا و انسان‪ ،‬فقط براي آموختن اينكه روي دوپا بايستيم‪ ،‬يك فاصله ي يك‬
‫ميليون ساله وجود دارد‪ .‬بدن بسيار آھسته و بااحتياط مي آموزد‪ ،‬ولي مي آموزد‪ .‬اگر نينجينسكي در شرق بود‪،‬‬
‫ديوانه نمي شد‪ ،‬او را انساني كه به اشراق رسيده است اعالم مي كردند‪ .‬رقص او مراقبه ي او بود‪ .‬درست‬
‫ھمانطور كه سماع جالل الدين رومي مراقبه ي او بود و او محبوب ترين مرشد صوفيان شد‪.‬‬
‫ھيچ صوفي ديگري موالنا ‪Mevlana‬خوانده نشده است‪ .‬موالنا يعني "مرشد عزيز ما‪ ".‬فقط جالل الدين رومي است‬
‫كه موالنا جالل الدين رومي است‪ .‬مردم او را بسيار دوست داشتند‪ ،‬زيرا چنان روش ساده اي را داده است كه‬
‫ھزاران نفر در اين دوازده قرن توسط چرخش در سماع ‪ whirling‬به اشراق رسيده اند‪ .‬باعث تاسف است كه‬
‫نينجينسكي بايد به ديوانه خانه مي رفت ‪ ،‬زيرا او نمي دانست كه چه اتفاقي در حال رخ دادن است و ھيچكس ھم‬
‫براي اين پديده توضيحي نداشت‪ .‬او را بسيار مختل ساخته بود‪ .‬اين ھمان چيز ساده اي است كه من ھر روز به‬
‫شما گفته ام‪ ،‬كه تالش شما يك مانع است‪ .‬اگر واقعا ًمايل ھستيد عميقاً وارد مراقبه شويد‪ ،‬پس آن را بدون تالش‬
‫كنيد ‪ ،‬به نظر ديوانه وار مي آيد‪ :‬چگونه آن را بي تالش كنيم؟ ‪ ،‬زيرا ھمين نيز يك تالش خواھد بود‪ .‬فقط واژه ھا را‬
‫دور بينداز زيرا مفھومي غلط به تو مي دھند‪ .‬بھتر است گفته شود‪" ،‬در حالت رھاشدگي ‪ let go‬باش‪ ،‬فقط آسوده‬
‫باش‪ ".‬ساكت بنشين و با چشمان بسته ھرآنچه را كه در درونت رخ مي دھد تماشا كن‪ ،‬فقط مشاھده كن ‪ .....‬و‬
‫نقطه اي فراخواھد رسيد كه فقط تماشاگر وجود د ارد و چيزي براي مشاھده كردن وجود ندارد‪ .‬و براي نخستين بار در‬
‫مرز اعجاز قرار داري‪.‬‬
‫اين ھر سه نفر مي توانستند به مرحله اي عالي از سعادت برسند‪ .‬چيزي اتفاق مي افتاد كه بسيار باارزش بود‪،‬‬
‫ولي غرب آنان را تحت فشار قرار داده بود‪" ،‬شما ديوانه ھستيد‪ ،‬شكاف شخصيتي داريد‪ ، ".‬تماماً عبارات سرزنش‬
‫آميز‪ " :‬شما دوشخصيتي ھستيد‪".‬در شرق‪ ،‬ھمين افراد با ھمين استعدادھا مورد پرستش و عشق و احترام قرار‬
‫مي گرفتند‪ .‬و من مي توانم يك اصل مشخص سري را درك كنم‪ :‬وقتي انساني وارد دنيايي تازه مي شود‪ ،‬وارد‬
‫حيطه اي جديد مي شود‪ ،‬به فضايي نياز دارد كه مورد احترام‪ ،‬عشق‪ ،‬تحسين و تشويق قرار بگيرد‪ .‬ھدف از مدرسه‬
‫ي عرفاني ھمين است‪.‬‬

‫تنھا كه باشي‪ ،‬شايد ديوانه شوي‪ ،‬ولي در يك مدرسه ي عرفاني‪ ،‬مردمي را داري كه از تو حمايت مي كنند‪ ،‬كه در‬
‫راھي درست قرار داري‪ ،‬كه تو بركت يافته اي و فقط بايد ادامه بدھي‪ .‬نيازي به توضيحات نيست‪ ،‬زيرا توضيحات فقط‬
‫روند را به تاخير مي اندازند و آن را مختل مي كنند‪ .‬غرب عالقه ي بسيار به توضيحات دارد و شرق فقط به آن تجربه‬
‫عالقه دارد‪ ،‬نه به توضيحات آن و تو نمي تواني توضيحات را بخوري‪ ،‬تو را تغذيه نخواھند كرد‪ .‬اين تجربه و يك محيط‬
‫پشتيباني كننده است كه تو را تغذيه مي كند و من ھيچ اشكالي نمي بينم كه روش ھاي شرقي به غرب برده‬
‫شوند‪ .‬تاجايي كه به آگاھي انساني و تكامل آن مربوط است‪ ،‬اشكالي نيست كه فن آوري علمي غرب را به شرق‬
‫آورد‪ .‬پس چه اشكالي ھست كه فن آوري روحاني شرق به غرب برده شود‪ .‬كارل گوستاويونگ مطلقاً دراشتباه‬
‫است‪ ،‬آنوقت موردھايي چون نينجينسكي‪ ،‬ريچارد ويلھلم و نيچه و سايرين وجود خواھند داشت‪.‬‬
‫و زمان آن فرا رسيده است‪ .‬شرق تمام فن آوري ھاي علمي و عيني را از غرب مي گيرد‪ .‬غرب نيز بايد سعي كند‬
‫تمامي روش ھاي به بلوغ رساندن آگاھي را از غرب دريافت كند‪ .‬اينگونه‪ ،‬انساني جديد را خلق خواھيم كرد كه نه‬
‫شرقي باشد و نه غربي و فقط انسان باشد‪.‬‬

‫مشاھده گري‬

‫باگوان عزيز ‪:‬امروز ھمانطور كه مشغول نوشتن بودم‪ ،‬دريافتم كه تمام پرسش ھاي من به يك نقطه مي رسند ‪:‬آيا‬
‫اين واقعاً من ھستم؟ آيا اين اصيل است؟ آيا حقيقت من اين است؟پرسش واقعاً سوزنده اين است‪ :‬من كيستم؟‬
‫گاھي احساس مي كنم كه اگر اين ذھن به مانع تراشي از چيزھاي بي معني ادامه بدھد‪ ،‬ھرگز نخواھم دانست‬
‫كه من كيستم‪.‬در اوقات ديگر اين احساس را دارم كه نزديك تر مي آيم‪ ،‬حتي نمي دانم سوالم چيست‪ ،‬ولي آيا مي‬
‫توانيد لطفاً به آن پاسخ بدھيد؟‬

‫من مي دانم كه سوال تو چيست و تو خودت ھم مي داني‪ .‬من پاسخ را مي دانم‪ .‬تو نيز پاسخ را مي داني ‪.‬ولي‬
‫پاسخ من فقط در تو يك باور مي شود ‪.‬ترجيح مي دھم كه به تو ياري دھم پاسخ را درون خودت بيابي ‪ ،‬اين اصالت‬
‫دارد ‪.‬تو مي خواھي بداني كه كيستي ‪.‬اين يك پرسش اساسي است كه ھمه مي خواھند بدانند‪.‬‬
‫و آن مانع‪ ،‬بزرگ نيست‪ .‬مانعي عظيم نيست‪ .‬تو فقط آنچه را كه من ھميشه از شما خواسته ام تا آزمايش كنيد‪،‬‬
‫نيازموده اي ‪ ،‬ھروقت زمان داري‪ ،‬افكارت را مشاھده كن‪ ،‬ياھروقت مشغول كاري ھستي‪ ،‬آنوقت كاركردن را‬
‫مشاھده كن‪ ،‬كننده ‪ the doer‬را مشاھده كن ‪.‬تمام نكته در اين است كه ظرفيت تو براي مشاھده كردن بايد افزوده‬
‫شود‪.‬‬
‫تو بيشتر و بيشتر يك مشاھده گر شفاف ‪ a clear watcher‬مي شوي‪ ،‬و افكار ناپديد مي شوند‪.‬افكار بسيار بيچاره‬
‫ھستند‪ .‬آن ھا از خودشان زندگي ندارند‪ .‬تو به آن ھا زندگي مي دھي‪ ،‬زيرا مشاھده شان نمي كني‪ .‬اگر آن ھا را‬
‫مشاھده كني‪ ،‬شروع مي كنند به ازبين رفتن ‪ ،‬زيرا حيات افكار‪ ،‬ھويت گرفتن تو با آن ھاست ‪.‬تو مي پنداري‪" ،‬اين‬
‫ھا افكار من ھستند‪ ".‬اين ھا فكرھاي تو نيستند‪ ،‬حتي يك فكر نيز به تو تعلق ندارد ‪.‬تنھا مشاھدھگري مال تو است‪.‬‬
‫تمامي افكار از بيرون برتو وارد مي شوند‪ .‬اگر به سادگي مشاھده گر بماني‪ ،‬آن ھا ھمانطور كه آمده اند‪ ،‬مي روند‪.‬‬
‫و آھسته آھسته‪ ،‬كمتر و كمتر خواھند آمد ‪.‬آن ھا مايل نيستند بدون دعوت بيايند‪ .‬دوست ندارند بدون استقبال تو‬
‫وارد شوند ‪.‬‬
‫و زماني كه تمام انرژي تو در مشاھده گري متمركز باشد‪ ،‬ھيچ انرژي براي افكار نمي ماند تا بر پرده ي ذھن حركت‬
‫كنند‪ ،‬به سادگي مي ايستند‪.‬و لحظه اي كه افكار وجود نداشته باشند‪ ،‬پاسخ آنجاست ‪.‬آن پاسخ در واژگان نمي‬
‫گنجد‪ _،‬آن پاسخ ھمچون يك تجربه مي آيد‪.‬‬

‫فرق گرجيف با اشو‬

‫باگوان عزيز‪:‬‬
‫به نظر مي رسد كه كار گرجيف‪ ،‬ھمانند كار شما‪ ،‬براي صاحبان منافع ھمانقدر انقالبي و ھمانقدر تھديد كننده بوده‬
‫است‪ .‬بسياري از روش ھاي او صراحتاً بيدادگرانه بوده اند‪ ،‬با اين وجود‪ ،‬به نظر مي رسد كه او ھرگز در افكار عمومي‬
‫به عنوان كسي كه اردوگاه برده داري دارد يا در حمل و نقل عمومي اختالل مي كند يا دچار فساد اخالقي است‬
‫مشھور نبوده است‪.‬‬
‫شما چند روز پيش گفتيد كه گرجيف به سبب كله خشكي انسان ھا شكست خورد ‪.‬آيا به اين دليل بود كه او ترجيح‬
‫داد با گروه كوچكي از مردمي منتخب كار كند ‪،‬به جاي اينكه ھمچون شما تمامي دنيا را به مبارزه بطلبد؟ و اگر در‬
‫جايي كه او موفق نشد‪ ،‬شما موفق شديد ‪ ،‬كه شده ايد ‪ ،‬آيا به اين دليل است كه انسان در پنجاه سال گذشته در‬
‫چنين موقعيت ترحم انگيزي قرار نداشته است؟‬

‫چند نكته است كه بايد درك شوند ‪:‬يك‪ :‬جورج گرجيف ھرگز به تغييردادن جامعه عالقه اي نداشت ‪.‬دليل او بسيار‬
‫عجيب بود‪ ،‬ولي به نظر بامعني مي آيد ‪.‬او باور داشت كه مردم با روح به دنيا نمي آيند‪ :‬روح چيزي است كه بايد‬
‫كسب شود‪ ،‬بايد لياقت آن را داشته باشي‪.‬بنابراين مسئله ي انقالب در جامعه و تحول پيش نمي آيد‪ .‬درنظر او‪ ،‬فقط‬
‫اندكي از مردم‪ ،‬كه سخت كوشيده اند تا وجودشان را مستحكم كنند‪ ،‬روح دارند‪ ،‬بقيه فقط گياھان ھستند‪ ،‬به‬
‫حساب نمي آيند ‪.‬اين آزاردھنده است‪ ،‬ضربه زننده است ‪.‬و درست ھم نيست‪ ،‬ولي با معني است‪.‬‬
‫تمامي مذاھب دنيا آموزش مي دھند كه انسان با يك روح به دنيا مي آيد‪ .‬در تمام تاريخ‪ ،‬گرجيف نخستين كسي‬
‫است كه اين فكر عجيب را دارد ‪ ،‬كه انسان فقط با امكان روح داشتن به دنيا مي آيد‪ ،‬اگر چنين انتخاب كند‪.‬‬
‫افراد بي خدا ‪atheist‬وجود داشته اند كه گفته اند انسان روح ندارد‪ ،‬ولي ھرگز قبول نداشته اند كه استحقاق دريافت‬
‫آن وجود دارد‪ .‬و افراد باخدا ‪theist‬ھم وجود داشته اند كه باور داشته اند انسان با روح به دنيا مي آيد‪ ،‬مسئله ي‬
‫استحقاق آن پيش نمي آيد‪ ،‬بايد آن را كشف كني‪.‬‬
‫او تنھا كسي است كه مي گويد مردم آنطوركه بي خدايان مي گويند زاده مي شوند‪ ،‬ولي اگر به قدر كافي تالش‬
‫كنند مي توانند در خودشان روح خلق كنند‪ ،‬ھمانطور كه باخداھا مي گويند‪.‬حاال مشكل قدري پيچيده مي شود ‪.‬‬
‫مسئله اين نيست كه كدام يك درست مي گويند و كدام نادرست‪ .‬مسئله ھميشه اين است‪ :‬كدام كار مي كند؟‬
‫آن بي خدايي كه فقط منكر روح است ‪،‬مانند كمونيست ھا در سراسر دنيا ‪ ،‬كامال ً مضر است‪ ،‬زيرا مانع تمامي رشد‬
‫انسان مي شود‪ .‬او اين فكر را به تو مي دھد كه تو از ماده ساخته شده اي و مادي ھم باقي خواھي ماند" ‪ :‬چيز‬
‫بيشتري وجود ندارد‪ .‬تو ھمچون ماده زاده شده اي و ھمچون ماده ھم خواھي مرد و ھيچ چيز باقي نخواھد ماند‪،‬‬
‫زندگي فقط بين تولد و مرگ جاري است‪ ،‬نه پيش از آن و نه بعد از آن"‪.‬‬
‫اين عقيده اي خطرناك است و نيمي از مردم دنيا آن را پذيرفته اند ‪.‬به نظر مي رسد كه اين فكر بخشي از ضرورت‬
‫دروني انسان را ارضا مي سازد ‪.‬انسان مايل نيست كه يك روح باشد‪ ،‬زيرا روح بودن يعني مبارزه اي براي آزادي‪،‬‬
‫مبارزه اي‪ s‬براي فرديت خويش‪ ،‬مبارزه اي براي زندگي كردن با تماميت‪ .‬وقتي كه وجود روح را پذيرفتي‪ ،‬آسمان رشد‬
‫را پذيرفته اي ‪.‬براي كساني كه نمي خواھند براي اين چيزھا مبارزه كنند‪ ،‬آسان ترين راه اين است كه روحي وجود‬
‫ندارد‪ ،‬بنابراين مسئله ي رشد ابداً پيش نمي آيد‪.‬‬
‫تصادفي نيست كه براي نخستين بار در تاريخ‪ ،‬نيمي از مردم دنيا‪ ،‬ويا بيشترآنان‪ ،‬بي خدا ھستند ‪.‬بي خدايان‬
‫ھميشه وجود داشته اند‪ ،‬ولي ھمچون انديشمنداني تك‪ ،‬يا گروھي كوچك‪ ،‬ولي نه اين مقدار عظيم از بشريت‪.‬‬
‫تمامي مذاھب در يك طرف قرار دارند و عقيده ي بي خدايي‪ ،‬با قدرتي برابر‪ ،‬در طرف ديگر است ‪.‬اين براي نخستين‬
‫بار است كه اتفاق مي افتد‪.‬‬
‫به نظر مي رسد كه اين يك انتقام گيري باشد‪ ،‬انتقامي برعليه تمامي آنان كه ما آنان را انسان ھاي روشن ضمير يا‬
‫بيدار مي خوانيم‪ ،‬انتقامي عليه گوتام بودا‪ ،‬ماھاكاشياپ‪ ،‬بودي دارما ‪.‬زيرا مرتبه ي آنان‪ ،‬بدون اينكه قصدي داشته‬
‫باشند‪ ،‬شما را حقير ساخته است‪ .‬آنان ھرگز مايل نبوده اند كه چنين شود ‪.‬آنان مي خواسته اند كه شما حتي به‬
‫مراتبي باالتر از خودشان برسيد‪ .‬ولي اين تنھا در نظريه بوده است ‪.‬بشريت عميقاً در زمين ريشه گرفته است‪.‬‬
‫ھزاران سال است كه اين افراد بيدار را پرستش كرده است ‪.‬و ھميشه اين قانون اساسي زندگي را به ياد داشته‬
‫باش‪ :‬اگر كسي را بپرستي‪ ،‬روزي انتقام خواھي گرفت ‪.‬و اين انتقام برعليه تمامي غول ھاي روحاني است ‪ ،‬انتقام‬
‫كوتوله ھاست ‪ ،‬پس اعالم مي كنند‪،‬‬
‫"ابداً روحي وجود ندارد‪ ،‬پس ھرچه كه اين مردم بگويند فقط حرف است‪ .‬ھيچ معني ندارد ‪.‬آنان فقط به اين دليل از‬
‫روح و رشد آن سخن مي گويند كه شما را به موجوداتي غيرروحاني‬
‫و عقب مانده تنزل بدھند"‪.‬‬
‫اين در دربار يكي از بزرگترين امپراطوران ھند‪ ،‬اكبر‪ ، Akbar‬رخ داد‪ .‬او بسيار عالقه داشت تا تمامي نوابغ را در دربارش‬
‫گردآوري كند ‪ ،‬و او در دربارش‪ ،‬واقعاً انسان ھاي بزرگي را داشت ‪.‬‬
‫روزي وارد شد و روي ديوار خطي كشيد و به آن مردم گفت‪" ،‬آيا مي توانيد بدون اينكه به اين خط دست بزنيد آن را‬
‫كوتاه تر كنيد؟ "آنان به انواع راه ھا فكر كردند‪ ،‬ولي چگونه مي توانستند بدون دست زدن به آن‪ ،‬آن را كوتاه تر كنند؟‬
‫ولي مردي برخاست وخطي بزرگ تر در باالي آن كشيد‪ .‬او به آن خط اول دست نزده بود‪ ،‬ولي آن را كوتاه تر كرده‬
‫بود‪.‬‬
‫ً‬
‫قرن ھاست كه بشريت برعليه تمام كساني كه واقعا غول بودند‪ ،‬احساسي از انتقام را گردآوري مي كرده است‪،‬‬
‫كساني كه توده ھا نمي توانستند به آن سطح برسند‪ .‬و براي چه مدت مي تواني در شرم بماني؟ بھتر است كه‬
‫فلسفه اي را بپذيري كه امكان ھرگونه رشد را منكر باشد ‪ ،‬كه تمامي اين افراد بيدار و بزرگ ھمگي كاذب ھستند ‪.‬و‬
‫رشد روحاني چيزي نيست كه بتواني آن را در مقابل مردم قرار دھي‪ .‬چيزي نامريي است ‪ ،‬يا آن را احساس مي‬
‫كني و يا احساس نمي كني‪ .‬دليل انكار تو ھرچه كه باشد‪ ،‬ندانسته رشد خودت و امكان آن را نيز منكر مي شوي ‪.‬‬
‫امروزه نمي تواني متصور شوي كه در روسيه يك گوتام بودا زاده شود‪ .‬اين غيرممكن است‪.‬در گذشته‪ ،‬بي خدايي‬
‫چيز بسيار كوچكي بود‪ ،‬ولي با اين وجود‪ ،‬مانع رشد مردم بود‪ .‬باخدايي‪ ،‬عقيده داشت كه ھمه با يك روح به دنيا مي‬
‫آيند‪ .‬تنھا كاري كه انسان بايد انجام دھد اين است كه آن را كشف كند ‪ ،‬ھيچ چيز را نبايد خلق كند‪ ،‬ھيچ تالش‬
‫طاقت فرسايي وجود ندارد ‪.‬با يك ھشياري ساده‪ ،‬از خود آن پوشش برداشته مي شود و تو با خودت رويارو مي‬
‫شوي ‪.‬و لحظه اي كه آن را بشناسي‪ ،‬زندگيت دگرگون مي شود‪ .‬ھمه چيز در زندگيت تغيير مي كند‪.‬اين مردم‬
‫پنداشتند كه اگر اصرار داشته باشي كه انسان با روح زاده مي شود‪ ،‬توده ھا شروع به كار خواھند كرد ‪ ،‬زيرا اينك‬
‫مسئله ي تالش طاقت فرسا وجود ندارد‪،‬‬
‫فقط بايد از آن پوشش برداري كرد‪.‬‬
‫ولي توده ھا تعبيري ديگر داشتند‪ ،‬آن را چنين تعبير كردند‪" ،‬اگر روح پيشاپيش وجود دارد‪ ،‬پس چه عجله اي است؟ و‬
‫تو زندگي جاودانه داري‪ ،‬مي تواني در ھر وقتي از آن پوشش برداري ‪.‬‬
‫ولي لذات زودگذر زندگي ‪ ،‬كه ابدي نيستند ‪ ،‬آن ھا را از كف نده" "!تو نمي تواني روح را ازدست بدھي‪ ،‬زيرا روح‬
‫ھميشه وجود داشته و ھميشه با تو خواھد بود ‪ ،‬چه پرده از آن برداري و چه برنداري ‪ ،‬پس مي تواني آن را به‬
‫تعويق بيندازي‪ ،‬مي تواني آن را به زندگاني بعد يا زندگاني ھاي بعدي عقب بيندازي‪ ،‬ولي لذات زودپاي تن را‪......‬؟ از‬
‫آن ھا لذت ببر "!‬
‫حتي يك فكر بسيار عالي ھم مي تواند به نوعي تعبير شود كه درست به عكس خودش تبديل شود‪.‬بنابراين تمامي‬
‫مذاھب دنيا در موقعيتي عجيب قرار داشتند ‪.‬بي خداياني بودند كه منكر روح بودند ومردم تالشي نمي كردند ‪ ،‬چنين‬
‫چيزي امكان و وجود نداشت‪ .‬و باخداياني بودند كه روح را باور داشتند‪ ،‬ولي "وقتي كه پيشاپيش تو آن را داري‪ ،‬به‬
‫نظر نيازي وجود ندارد كه شتاب كني ‪ ،‬قبل از اينكه آن را كشف كني‪ ،‬از ھمه چيز در اين دنيا لذت ببر"‪.‬مردم در ھر دو‬
‫صورت مادي گرا باقي مانند‪.‬‬
‫در مخالفت با اين دو ديدگاه است كه گرجيف فكري جديد و اصيل را آورد كه تو با يك روح زاده نمي شوي‪ .‬به ياد‬
‫بسپار‪ :‬تا زماني كه روح را خلق نكني‪ ،‬فقط مي ميري و ھيچ چيز از تو باقي نمي ماند‪ ،‬تو پس از مرگ بدنت باقي‬
‫نخواھي بود ‪.‬مسئله پوشش برداري از روح نيست ‪ ،‬تو اكنون آن را نداري‪ ،‬بايد در تو شكل بگيرد‪ crystallized.‬ولي به‬
‫سبب اين فكر ‪ ،‬و اين فكر او به نظر بااھميت مي آيد زيرا از نقايص و كوتاھي ھاي ھر دو نظريه پرھيز مي كند ‪،‬‬
‫مشكلي جديد ايجاد مي شود‪ .‬مشكل اين است كه توده ھاي بزرگتر را نمي توان متقاعد كرد كه تالش ھاي طاقت‬
‫فرسا انجام دھند‪ ،‬فقط قليلي از مردمان ھوشمند‪....‬و مي گويم تعدادي قليل‪ ،‬زيرا كه حتي روشنفكران نيز خواھند‬
‫گفت‪" ،‬اگر من بميرم و ھيچ چيز از من باقي نماند‪ ،‬خوب كه چه؟ زماني بود كه من نبودم‪ ،‬براي من مشكلي نبود‪.‬‬
‫من پيش از تولدم وجود نداشتم ‪.‬پس از مرگ‪ ،‬اگر من نباشم‪ ،‬اين بھترين راه حل براي تمام مشكل است"‪.‬‬
‫بنابراين فقط تعداد بسيار اندكي از مردمان باھوش به گرجيف عالقه مند شدند‪ .‬و او ھرگز با صاحبان منافع در جامعه‬
‫مخالت نكرد و آنان را نكوبيد‪ ،‬او ھرگز خرافات مذھبي را نكوبيد‪ ،‬او ھرگز به مخالفت با اوضاع سياسي اجتماعي‬
‫نپرداخت‪ .‬اوابداً به اين مسائل توجھي نداشت ‪.‬تمام تالش او اين بود تا تعدادي از مردماني ايجاد كند كه وجودي‬
‫مستحكم داشته باشند‪.‬‬
‫او عالقه اي به توده ھا نداشت‪ .‬و نمي تواني از او شكايت كني‪ .‬توده ھا چنان ھستند كه عالقمند شدن به آنان‬
‫مساوي است با سنگسارشدن‪ ،‬مصلوب شدن‪ ،‬مسموم شدن و به قتل رسيدن ‪.‬ھمان مردمي كه تو سخت‬
‫برايشان كار مي كني‪ ،‬تو را نابود مي كنند‪.‬دليل اين ھمان است ‪ ،‬بدون قصد‪ ،‬تو توده ھا را به مردماني جاھل تقليل‬
‫مي دھي ‪.‬‬
‫تو مي داني ‪ ،‬و مي تواني راھي را به ايشان نشان دھي كه آنان نيز به ھمان شناخت برسند ‪.‬ولي آنان نمي دانند‬
‫و آنان اكثريت ھستند ‪ ،‬تمامي دنيا ‪.‬آنان به جاي اينكه به طريقت تو و اسرار آن توجه كنند‪ ،‬راحت ترين راه را انتخاب‬
‫مي كنند و كار تو را مي سازند تا نتواني مزاحم آنان شوي‪ .‬وگرنه در ذھن مردم آشوب ايجاد مي كني ‪ -‬آنان با "بخور‬
‫و بنوش و خوش باش " راضي بودند و ناگھان تو پديدار شده اي و در مورد اشراق حرف مي زني ‪.‬تو زندگي جاھالنه‬
‫شان را مختل كرده اي ‪ ،‬زندگي در جھل ولي با نوعي رضايت‪.‬‬
‫پ‪.‬د‪ .‬اسپنسكي ‪ ،P.D.Ouspensky‬پيش از اينكه به گرجيف خيانت كند‪ ،‬كتابي در مورد آموزش ھاي گرجيف نوشت‪،‬‬
‫به نام "در جست و جوي اعجاز ‪" In Search of Miraculous‬‬
‫او اين كتاب را "به مردي كه خوابم را آشفته كرد" ھديه داد ‪.‬ولي ھيچكس دوست ندارد كسي خوابش را برھم بزند‪.‬‬
‫و خواب روحاني چنان عميق است كه آشفته كردنش سبب خشم مي شود‪ .‬گرجيف دقيقاً مي دانست كه چه بر‬
‫سر سقراط آمد‪ ،‬چه برسر مسيح آمد‪ ،‬چه برسر منصور الحالج آمد‪ ،‬چه بر سر سرمد ‪ Sarmad‬آمد ‪ ،‬و ھزاران نفري‬
‫كه تالش كردند بشريت را آزاد كنند‪ .‬بشريت آنان را با مرگ پاداش داد ‪.‬او مردي كامال ً متفاوت بود‪ ،‬مردي بسيار عمل‬
‫گرا و اھل عمل ‪.‬او گفت‪" ،‬چرا وقتم را صرف اين مردم كنم؟ فقط بايد كساني را برگزينم كه آماده باشند تمام راه را با‬
‫من طي كنند"‪.‬به ھمين دليل بود كه ھيچ مخالفت جھاني با او وجود نداشت‪ .‬تعداد خيلي كمي در آمريكا‪ ،‬چندنفري‬
‫در فرانسه‪ ،‬برخي در روسيه و تعدادي در انگلستان ‪ ،‬نه بيش از دويست نفر ‪ ،‬روي اصول او كار مي كردند‪ .‬حاال اگر‬
‫فقط دويست نفر روي اصولي كار كنند و آن اصول با ھيچ نظام سنتي و اجتماعي و با ھيچ مذھبي و با گذشته‬
‫مخالفت نكند‪ ،‬جامعه آن را ناديده مي گيرد ‪.‬آنان فكر مي كردند كه او قدري خل است و ھمراھانش نيز مانند او‬
‫ھستند ‪.‬ولي او نمي توانست تمام دنيا را برھم بزند‪ ،‬نمي توانست آشوبي برپا كند‪ ،‬عالقه اي به اين كار نداشت ‪.‬و‬
‫حتي اگر ھم عالقه داشت‪ ،‬نمي توانست‪ ،‬او مرد سخنوري نبود‪.‬‬
‫او در تمام زندگي حتي يك سخنراني ھم نكرده بود‪ ،‬او ھرگز حرف نمي زد‪ ،‬حتي با مريدان خودش ‪.‬او مي نوشت‪،‬‬
‫ديگري آن نوشته را مي خواند و او صورت ھاي مريدانش را نگاه مي كرد كه چگونه از آن مقاله تاثير پذيرفته اند‪ .‬و‬
‫براساس آن تاثيرات‪ ،‬او آن مقاله را تغيير مي داد و آن مقاله دوباره خوانده مي شد‪ .‬يك مقاله شايد در طول تمام‬
‫سال خوانده مي شد‪ ،‬تا جايي كه او راضي مي شد كه تاثيرات مناسب را روي ھمه گذاشته است‪.‬چنين فردي‬
‫نمي تواند تمام دنيا را برھم بزند‪ .‬او فقط سه كتاب نوشته بود ‪ ،‬به ھمين روش ‪.‬به نظر مي رسد كه او اين سه كتاب‬
‫را بيشتر براي خودش نوشته است تا براي ھركس ديگر‪ ،‬زيرا او آن كتاب ھا را در مكاني عجيب نوشته بود ‪.‬‬
‫او مردي عجيب بود‪.‬مردم براي نوشتن چيزي به مكاني خلوت در كوھستان مي روند‪ .‬او به رستوراني در پاريس مي‬
‫رفت و در آنجا مي نشست‪ ،‬در ميان صدھا مردمي كه مي آمدند و مي رفتند ‪.....‬انواع حرف ھا و وقايع در آنجا رخ‬
‫مي داد ‪....‬و او در چنين جايي مي نوشت‪ .‬اين مكان او براي نوشتن بود ‪.‬مريدانش گفتند‪" ،‬تو مكاني زيبا و ساكت‬
‫در نزديكي پاريس داري‪ .‬چرا در آنجا نمي نويسي؟ "او ھرگز موافقت نكرد و مي گفت‪" ،‬من مي خواھم در جايي‬
‫بنويسم كه انواع اختالالت وجود دارند ‪ ،‬جاده ھست و رفت و آمدھا و رستوران‪ ......‬مي خواھم در آنجا بنويسم و‬
‫مختل نشوم ‪.‬نمي خواھم ھيچ سكوت بيروني به من كمك كند ‪.‬سكوت دورني من بايد آن را بنويسد"‪.‬‬
‫بنابراين او اين سه كتاب را به دو دليل نوشت‪ .‬در اساس اين ھا بخشي از آزمايشات پيوسته ي خودش روي خودش‬
‫بود ‪،‬اگر در چنين شرايط پرمزاحمتي بنويسي و تحت تاثير قرار نگيري و آرام و ساكت بماني ‪،‬گويي كه در اتاقكي در‬
‫روي تپه ھا براي خودت مي نويسي‪.‬پس نخست اينكه او براي خودش مي نوشت ‪.‬و دوم‪ :‬ھرآنچه كه مي نوشت در‬
‫برابر شاگردانش خوانده مي شد ‪.‬او يقين نداشت كه تاثيراتي كه مطلوب او بود با آن نوشته در آن ھا ايجاد مي شد‪.‬‬
‫بنابراين در دست نوشته اش پيوسته تغييراتي مي داد‪ .‬او براي نوشتن اين سه كتاب تمام عمرش را صرف كرد‪ .‬و‬
‫ھنوز ھم اين كتاب ھا براي مردمان عادي قابل استفاده نيستند‪ .‬نمي تواني بفھمي كه چه نوشته است !او يك‬
‫نويسنده نبود‪ ،‬يك سخنور نبود‪.‬او چند تكنيك آموخته بود و سخت كار كرده بود و به استحكامي در درونش رسيده بود‬
‫ولي به قدر كافي سخنور نبود تا آن ھا را براي ديگران بيان كند‪ .‬درواقع‪ ،‬او از مردماني درس گرفته بود كه برايشان‬
‫خود تمرين ھا‪ ،‬بيش از ارتباط كالمي اھميت داشت‪ .‬او از صومعه ھاي زيادي ديدار كرده بود‪ .‬به تبت رفته بود‪ ،‬به‬
‫صومعه ھاي پنھان صوفيان رفته بود ‪ ،‬ولي تمام اين ھا به تمرين ھا عالقه داشتند نه به كالم ‪.‬ولي انسان امروزي‬
‫نخست مايل است ھوشمندانه متقاعد شود كه چيزي ارزش عمل كردن دارد يا نه‪ .‬وگرنه‪ ،‬بدون متقاعد شدن‪،‬‬
‫زندگيش را براي انجام آن ھدر نخواھد داد ‪.‬اين متقاعد كردن را گرجيف نمي توانست ايجاد كند‪.‬او شخصيتي جذاب‬
‫داشت‪ ،‬پس كساني كه نزديك او مي آمدند تقريباً نسبت به اين واقعيت متقاعد مي شدند كه چيزي كه اين مرد مي‬
‫گويد بايد درست باشد‪ .‬ولي فقط مردماني اندك ‪ ،‬او شھرتي جھاني نداشت ‪.‬‬
‫ولي آنان كه نزد او رفتند به يقين چيزھاي زيادي به دست آوردند ‪ ،‬با وجودي كه تمريناتش بيدادگرانه بودند ‪ ،‬زيرا در‬
‫سنت غربي آن نوع تمرينات ھرگز وجود نداشته اند‪ .‬ولي در سنت صوفيان اين ھا تمريناتي متداول ھستند ‪.‬آن‬
‫تمرينات به اين سبب بيدادگرانه به نظر مي رسند كه از فضاي صوفيان بيرون آمده اند ‪.‬و او اساساً عالقه اي نداشت‬
‫كه در دنيا انقالبي برپا كند‪ ،‬انساني جديد و بشريتي تازه خلق كند ‪.‬عالقه ي اوبسيار محدود بود‪ :‬انسان ھاي‬
‫معدودي خلق كند ‪ ،‬زيرا صوفيان در طول قرون چنين كار كرده اند ‪ ،‬فقط آفريدن انسان ھايي معدود‪ ،‬زيرا ادراك آنان‬
‫چنين بوده است ‪:‬ھرچه بيشتر مشھور شوي‪ ،‬خطرناك تر است‪.‬‬
‫بسياري از صوفياني كه به شھرت رسيدند‪ ،‬كشته شدند‪ .‬سپس صوفيان كامال ً پنھان شدند ‪.‬اينك يافتن يك مرشد‬
‫صوفي براي شما ماه ھا يا سال ھا زمان مي برد‪.‬تا زماني كه با مريد يك مرشد برخورد نكني و او متقاعد نشود كه‬
‫تو واقعاً در جست وجوي حقيقت ھستي ‪ ،‬كه تو فقط كنجكاوي نمي كني و يك جھانگرد نيستي كه مايلي ببيني يك‬
‫مكتب صوفي چگونه است و تمرينات آنان چگونه ھستند ‪ ،‬فقط آنوقت توسط معرفي يك شخص است كه مي تواني‬
‫وارد آن مكتب شوي و مسئوليت تو با آن كسي است كه تو را نزد مرشد برده است ‪.‬‬
‫اين يك الزام قطعي بود‪ ،‬زيرا اسالم بسيار بي رحم بود ‪.‬يھوديان فقط يك مسيح را كشتند‪.‬اسالم مسيح ھاي‬
‫بسياري را كشته است‪.‬و متاسفانه‪ ،‬گرجيف ھمه چيز را از مكاتب صوفيان اسالم آموخته بود‪ ،‬بنابراين او ھميشه‬
‫مخفي كاري مي كرد‪ ،‬اين بخشي از وجودش شده بود ‪ ،‬با داشتن فقط چند شاگرد راضي بود‪.‬اوضاع من كامال ً‬
‫متفاوت است‪ ،‬زيرا ما قرن ھا بوده كه تالش مي كرديم كه فقط چند نفر را تغيير بدھيم و چند نفر نيز متحول شده‬
‫بودند‪ ،‬ولي اين سبب تغيير بشريت در مقياس وسيع نشده است ‪.‬و تاوقتي كه بشريت در مقياسي وسيع در آگاھي‬
‫تكامل پيدا نكند‪ ،‬ما قادر نخواھيم بود كه ھزاران بودا خلق كنيم‪.‬‬
‫يكي از امپراطوران چين معبد ده ھزار بودا را ساخته بود‪ .‬در آن معبد تنديس ده ھزار بودا قرار داشت‪ .‬تمامي آن معبد‬
‫چيزي نيست جز تنديس ھاي بودا ‪ ،‬تمامي ديوار ھا ‪.‬اين يك كوھستان است كه به صورت يك معبد برش خورده‬
‫است‪.‬من پيام آن مردي كه معبد ده ھزار بودا را ساخت درك مي كنم‪ .‬به نظر من اين يك معبد نيست‪ ،‬نشانه اي‬
‫است به اينكه تازماني كه ما در دنيا ھزاران بودا ايجاد نكنيم‪ ،‬اين دنيا بي جھت در رنج باقي خواھد ماند و بدون ھيچ‬
‫دليلي در عذاب خواھد بود و براي خودش دردسر خواھد آفريد ‪ ،‬زيرا نمي تواني چيز ديگري بيافريني ‪.‬‬
‫تا زماني كه خالقيت شما به سمت كارھايي بامعني ھدايت نشود‪ ،‬براي يكديگر مشكل خواھيد آفريد ‪.‬ما اين را ديده‬
‫ايم ‪ ،‬بوداھا در اين دنيا بوده اند‪ ،‬آموزگاراني چون گرجيف وجود داشته اند كه كيفيت وجودي گروھي كوچك را تغيير‬
‫داده اند‪ ،‬ولي اين مانند ريختن يك قاشق شكر در اقيانوس است ‪ ،‬اقيانوس ھمان كه بوده باقي خواھد ماند و متوجه‬
‫آن قاشق شكر ھم نخواھد شد‪ .‬شيرين نمي شود‪.‬تالش ھا براي ايجاد اشراق بسيار بي تناسب بوده اند ‪.‬توده ھا‬
‫بسيار بزرگ ھستند و گاه گاھي يك انسان‪ ،‬يا چند نفر‪ ،‬نكته را مي گيرند ‪.‬‬
‫ولي اين در حاشيه باقي مي ماند و دنيا در ھمان شيار گنديده به چرخش ادامه مي دھد‪.‬تالش من اين است كه تا‬
‫حد ممكن بوداھاي زيادتري‪ ،‬موجودات روشن بيشتري در سراسر دنيا خلق كنم‪ ،‬تا اگر ھم برخي بخواھند مرا ازبين‬
‫ببرند‪ ،‬اھميت نداشته باشد‪ ،‬زيرا ھزاران نفر ديگر ھستند كه كار را ادامه دھند‪.‬و نمي توانيد تصور كنيد كه ھزاران نفر‬
‫را بتوانند به صليب بكشند‪ .‬و حتي اگر ھم چنين اتفاقي بيفتد‪ ،‬خود ھمين واقعيت كه ھزاران بودا مصلوب شده اند‬
‫شايد به قدر كافي به تمام بشريت ضربه اي بزند تا كه بيدار شوند و ببينند كه در اين خواب و اين منگي خود چه مي‬
‫كنند‪.‬به عالوه‪ ،‬زمان كوتاه است و من نمي توانم روي روش ھاي آھسته ي قديمي تكيه كنم ‪.‬آن ھا روش ھاي عھد‬
‫گاري ھستند‪ .‬بودا آينده اي طوالني در پيش رو داشت‪ ،‬من ندارم‪.‬بشريت ھر لحظه در خطر قرار دارد‪ ،‬تا پايان اين‬
‫قرن‪ ،‬اگر ما زنده بمانيم‪ ،‬خودش يك معجزه است‪.‬بنابراين‪ ،‬فشار زمان و تجربه ي تمامي گذشته مرا وادار مي كند كه‬
‫اين مخاطره را بپذيرم و شروع كنم به بريدن تمام ريشه ھايي كه مانع مردم ھستند‪ ،‬كه تا حد ممكن موجودات بيدار‬
‫بيشتري را بيافرينم‪ ،‬تا كه توده ھا نتوانند فكر كنند كه فقط يك انسان است كه سعي دارد از آن ھا مقدس تر باشد ‪.‬‬
‫ھزاران نفر وجود دارند‪ ...‬و توده ھا مي توانند رفتار آنان را‪ ،‬عشقشان را‪ ،‬محبتشان را و تغييراتي را كه در زندگي‬
‫كرده اند ببينند‪.‬آينده تاريك است و شايد مرگ فراگير شود‪.‬ما بايد از اين مرحله ي بحراني استفاده كنيم‪ .‬ما بايد توده‬
‫ھا را ھشيار سازيم‪" :‬مي توانيد ھرلحظه بميريد ‪ ،‬شايد فردا از خواب بيدار نشويد‪ .‬پس نمي توانيد وقتتان را در امور‬
‫بيھوده ھدر دھيد ‪.‬‬
‫كاري اساسي انجام دھيد ‪.‬‬
‫كاري كنيد كه شما را با جاودانگي در تماس قرار دھد‪ .‬بنابراين اگر ھم تمام دنيا بميرد‪ ،‬مھم نباشد ‪.‬دست كم براي‬
‫آنان كه جاودانگي را تجربه كرده اند‪ ،‬مرگي وجود نخواھد داشت"‪.‬و اين ممكن است‪ ،‬اگر بتوانيم ھزاران مردم اين‬
‫چنين خلق كنيم‪ .......‬خود ھمين پديده شايد سبب ايجاد تغيير در ديگران شود‪ ،‬زيرا ما يكسان آفريده شده ايم‪ ،‬ما با‬
‫يكديگر مرتبط ھستيم‪ .‬فقط يك جو قوي الزم است‪ ،‬تا كه نيروھاي بيداركننده در اطراف شما ھمچون گردبادي‬
‫بچرخند و روند شما را آغاز كنند‪.‬و من اين را ناممكن نمي بينم‪.‬اين ممكن است ‪.‬بايد ممكن شود‪.‬‬
‫ما در نقطه اي ھستيم كه نيروھاي خواب كننده و نيروھاي بيدار كننده در نبردي نھايي به ھم نزديك مي شوند ‪.‬و در‬
‫اساس‪ ،‬نيروھاي خواب كننده ‪ ،‬ھر مقدار ھم كه عظيم باشند ‪ ،‬ناتوان ھستند‪.‬در اينجا شايد بيست نفر در خواب‬
‫باشند و يك نفر شايد بيدار باشد ‪.‬آن يك نفر كه بيدار است‪ ،‬از آن بيست نفر كه در خواب ھستند قوي تر است‪.‬توده‬
‫ھا در خواب ھستند‪ ،‬آن ھا نيرويي ندارند‪.‬ما فقط بايد به قدر كافي نيروھاي بيدار خلق كنيم ‪.‬و زمانش اكنون است‪.‬‬
‫اگر اين زمان را از دست بدھيم‪ ،‬شايد چيزي كه تمامي طبيعت و جھان ھستي ھزاران سال است برايش كار كرده‬
‫شكست بخورد‪ .‬ولي من فكر نمي كنم شكست بخورد ‪.‬اگر جھان ھستي بخواھد كه انسان ھا به نژادي از ابر‬
‫انسان ھا تكامل يابند‪ ،‬آنوقت تمام سالح ھاي اتمي و تمامي رونالد ريگان ھا به حساب نمي آيند‬

‫آخر خط و آسودگي‬

‫باگوان عزيز‪ :‬پس از دو ھفته جلسات ھيپنوتيزم كه با كاويشا داشتم‪ ،‬اينك مي توانم مقاومت خودم را در برابر آسوده‬
‫شدن ببينم‪ .‬به دنبال دليلي براي اين مي گشتم كه ديدم به نظر من‪ ،‬آسوده شدن يعني تنبل و بي فايده‬
‫بودن‪.‬خانواده ام ترجيح مي دادند كه بيمار باشند تا اينكه قدرتشان را وانھند با اين تفكر كه مشغول بودن و سرگرم‬
‫بودن يعني موفقيت‪.‬من پيام آنان را خوب دريافت كردم و اينك‪ ،‬يك بار ديگر به شما نياز دارم تا واژه اي را دوباره معني‬
‫كنيد‪ :‬ممكن است توضيح دھيد كه آسوده شدن واقعاً چيست؟‬

‫آسوده شدن‪ relaxation‬چيز بزرگي نيست‪ ،‬موردي ساده است‪ .‬فقط خوابي در بيداري است‪ .‬تو ھر روز ساعاتي به‬
‫خواب نياز داري‪ .‬سعي كن پديده ي خوابيدن را درك كني‪ .‬كودك در درون رحم مادر به مدت نه ماه‪ ،‬بيست و چھار‬
‫ساعته در خواب است‪ .‬پس از اينكه به دنيا آمد‪ ،‬آھسته آھسته ساعات خواب او كم مي شود ‪ ،‬او بيست و دو‬
‫ساعت مي خوابد‪ ،‬بيست ساعت مي خوابد‪ ،‬ھجده ساعت مي خوابد‪ ،‬شانزده ساعت مي خوابد‪.‬تا وقتيكه بالغ مي‬
‫شود‪ ،‬ساعات خواب او به ھفت يا ھشت ساعت خواب معمولي مي رسد‪.‬‬
‫اين ادامه دارد تا اينكه فرد احساس پيري كند‪ .‬اين در ھر فرد متفاوت است‪ ،‬زيرا كسي در ھفتاد سالگي مي ميرد‪،‬‬
‫ديگري در ھشتادسالگي و برخي افراد لجبازتر ھستند‪ ،‬در نودسالگي و صدسالگي مي ميرند! ‪ ،‬و مردمي ھم‬
‫ھستند كه به وراي صدسالگي مي روند‪ .‬بنابراين ھمانطور كه شخص احساس پيري و خستگي مي كند‪ ،‬خواب او‬
‫حتي كمتر مي شود ‪ ،‬سه يا چھار ساعت مي خوابد‪ ،‬سپس آھسته به دو يا سه ساعت مي رسد‪ .‬چرا چنين‬
‫اتفاقي مي افتد؟ ‪ ،‬كه نوزاد در رحم مادر بيست و چھار ساعت در خواب است و وقتي فردي سالخورده است‪ ،‬فقط‬
‫دو يا سه ساعت در شب مي خوابد؟‬
‫دليل اين است كه در خواب‪ ،‬بدن شما بدون ھيچ اخاللي از جانب شما عمل مي كند‪ .‬به مدت نه ماه در رحم مادر‪،‬‬
‫بدن بسيار مشغول كاركردن است ‪ ،‬در باقي عمر اينھمه كار نخواھد كرد ‪ ،‬زيرا در آن نه ماه‪ ،‬بدن بايد از تمامي‬
‫مراحل تكامل كه انسان از ھمان ابتدا وارد شده است‪ ،‬عبور كند‪.‬اينك دانشمندان مي گويند زندگي در اقيانوس به‬
‫وجود آمده است و نوزاد درابتدا درست مانند يك ماھي است‪ .‬در نه ماه ‪،‬او تقريباً دو يا سه ميليون سال تكامل را‬
‫طي مي كند‪ .‬بدن چنان درگير اين كار است كه ھيچگونه اخاللي را نمي خواھد و اگر كودك بيدار باشد‪ ،‬اخالل به‬
‫وجود خواھد آمد‪.‬‬
‫مرد سالخورده‪ ،‬ھمچنانكه در بدنش پيرتر مي شود‪ ،‬ھيچ بافت و عصب تازه اي را نمي سازد‪ .‬عصب ھاي كھنه در‬
‫حال مردن ھستند و با اعصاب تازه جايگزين نمي شوند‪ .‬كار داخلي بدن كمتر شده است‪ ،‬زيرا او در حال مردن است‪.‬‬
‫حاال‪ ،‬آمادگي براي مرگ‪ ،‬كم شدن از ساعات خواب است‪ .‬درست ھمانگونه كه براي آماده شدن براي زندگي‪،‬‬
‫بيست و چھار ساعت خواب در روز مورد نياز بود‪ ،‬اينك آماده شدن براي مرگ تقريباً به خواب نيازي ندارد‪.‬آسودگي يك‬
‫تالش خودآگاه است براي اينكه به بدن اجازه بدھي كه بدون اخالل از سوي تو‪ ،‬كارش را انجام دھد‪.‬‬
‫تو فقط غايب مي شوي‪ ،‬بدن را ھمچون يك جسد بي جان رھا مي كني ‪ ،‬و اين مورد نياز است‪ .‬ھمانطور كه زندگي‬
‫انسان بيش از پيش دچار تنش و بي قراري شده است‪ ،‬سرعت بيشتري يافته است‪ ،‬خواب معمولي كافي نيست‪.‬‬
‫آسودگي شما را به حيطه اي ژرف تر از خواب ھدايت مي كند‪.‬ھيپنوز ‪ hypnos‬يعني خواب‪ .‬ولي نوعي متفاوت از‬
‫خواب ‪ ،‬خوابي كه آگاھانه توليد شده است‪ ،‬نه يك خواب فيزيولوژيك‪ ،‬بلكه خوابي روانشناختي‪.‬‬
‫از نظر فيزيولوژيك‪ ،‬خواب تنھا تا حد مشخصي مي تواند عميق باشد‪ ،‬ولي خواب روانشناختي مي تواند بسيار عميق‬
‫رسوخ كند‪ .‬ھمه اش بستگي به تو دارد‪.‬جامعه يقيناً تو را براي فعاليت‪ ،‬رقابت‪ ،‬سرعت و كارآيي آماده مي سازد‪ .‬تو‬
‫را براي آسوده شدن و كاري نكردن و استراحت آماده نمي سازد‪ .‬جامعه ھرگونه استراحت گرايي را به عنوان تنبلي‬
‫محكوم مي سازد‪ .‬جامعه كساني كه ديوانه وار فعال نيستند و سعي نمي كنند به جايي برسند را محكوم مي‬
‫سازد‪ .‬ھيچكس نمي داند به كجا خواھند رسيد‪ ،‬ولي ھمه مي گويند‪" ،‬تندتر برو!"‬
‫شنيده ام كه مردي با ھمسرش در جاده اي با سرعت ھرچه تمام تر رانندگي مي كرد‪ .‬زن بارھا وبارھا به مرد گفت‪،‬‬
‫"فقط به نقشه نگاه كن‪".‬و مرد مي گفت‪" ،‬تو ساكت باش‪ .‬خفه شو! راننده من ھستم‪ .‬مھم نيست كه ما به كجا‬
‫مي رويم‪ :‬آنچه مھم است اين است كه ما با سرعت مي رويم‪ .‬موضوع اصلي سرعت است‪".‬‬

‫ھيچكس نمي داند كه اين مردم در دنيا به كجا مي روند و چرا مي روند‪ .‬لطيفه اي بسيار مشھور در مورد جرج برنارد‬
‫شاو ‪ Shaw‬وجود دارد‪ .‬او با قطار از لندن به جايي ديگر سفر مي كرد و مامور بليط ھا وارد شد‪ .‬او تمام جيب ھايش را‬
‫گشت‪ ،‬كيفش را گشت‪ ،‬چمدانش را گشت‪ .‬و مامور بليط ھا گفت‪" ،‬من شما را مي شناسم‪ .‬ھمه شما را مي‬
‫شناسند‪ .‬شما جرح برنارد شاو ھستيد‪ .‬شما در دنيا مشھور ھستيد‪ .‬شما بايد بليط داشته باشيد‪ ،‬بايد فراموش‬
‫كرده باشيد كه آن را كجا گذاشته ايد‪ .‬نگرانش نباشيد‪ ،‬فراموشش كنيد‪".‬‬
‫جرج برنارد شاو به آن مرد گفت‪" ،‬تو مشكل مرا درك نمي كني‪ .‬من فقط براي نشان دادن به تو‪ ،‬دنبال بليط نمي‬
‫گردم‪ .‬من مي خواستم بدانم كه به كجا مي رفتم! آن بليط لعنتي ‪ ،‬اگر گم شده باشد‪ ،‬من ھم گم شده ام‪ .‬آيا فكر‬
‫مي كني كه من براي تو به دنبال بليط مي گردم؟ آيا مي تواني بگويي كه مقصد من كجا بوده؟" مامور بليط ھا گفت‪،‬‬
‫"اين خيلي زياد است! من فقط سعي داشتم كمكي بكنم‪ .‬ناراحت نشويد‪ .‬شايد وقتي به ايستگاه برسيد به ياد‬
‫بياوريد‪ .‬من چطور مي توانم بگويم كه مقصد شما كجا بوده؟" ولي ھمه در ھمين موقعيت ھستند‪ .‬چه خوب است‬
‫كه در اين حوالي اثري از مامور جمع آوري بليط ھاي روحاني وجود ندارد كه بازبيني كند‪" ،‬شما كجا مي رويد؟" وگرنه‬
‫شما بدون پاسخ‪ ،‬معطل مي مانديد‪ .‬ھيچ شكي نيست كه جايي مي رفتيد‪ ،‬تمام زندگي را به جايي مي رفته ايد‪.‬‬
‫ولي در واقع نمي دانيد به كجا مي رويد‪.‬شما به قبرستان خواھيد رسيد‪ ،‬اين يكي قطعي است!!‬
‫ولي اينجا جايي است كه ھيچكس نمي خواھد به آن برود‪ ،‬ولي در نھايت‪ ،‬ھمه به آنجا مي رسند! اينجا پايانه اي‬
‫است كه تمامي قطارھا به آنجا منتھي مي شوند‪ .‬اگر بليطي نداري‪ ،‬منتظر آخر خط شو‪ .‬و آنوقت آنان مي گويند‪،‬‬
‫"پياده شو‪ .‬اينك ديگر قطار جايي نمي رود‪".‬‬
‫ما در روستاي خود قبرستاني زيبا داشتيم كه درست كنار رودخانه بود‪ .‬مكاني بسيار ساكت بود و ھيچكس به آنجا‬
‫نمي رفت مگر اينكه او را مي آوردند! ھيچكس مايل نبود به آنجا برود‪ .‬من در آنجا مكاني زيبا براي مراقبه كردن‪،‬‬
‫استراحت و آسودگي يافته بودم ‪،‬درختاني تنومند با سايه ھايي فراوان‪ .‬مكاني زيبا بود‪.‬‬
‫پدرم وقتي كه فھميد بسيار خشمگين شد ‪ ،‬زيرا وقتي من ناگھان ناپديد مي شدم‪ ،‬او نمي توانست مرا در ھيچ كجا‬
‫پيدا كند‪ .‬كسي به او گفت‪" ،‬ھركاري بكني او را پيدا نخواھي كرد‪ ،‬زيرا تو يك جا را كه ھرگز دنبال او نمي گردي‬
‫قبرستان است‪ .‬من او را ديده ام زيرا رفتن به رودخانه‪ ،‬كارو كسب من است‪ ".‬او يك ماھيگير بود‪ .‬او گفت‪" ،‬من بارھا‬
‫او را ديده ام به قبرستان مي رود و در آنجا ناپديد مي شود‪ ".‬پدرم گفت‪" ،‬اين عجيب است‪ .‬او چرا بايد به قبرستان‬
‫برود؟ بگذار به خانه بيايد‪ ".‬ھيچكس حتي نمي خواست در قبرستان به دنبال من بگردد‪ .‬كسي نمي خواست به‬
‫آنجا برود‪ .‬وقتي عصر به خانه برگشتم‪ ،‬ھمه عصباني بودند و آنان مرا بيرون از خانه نگه داشتند و گفتند‪" ،‬اول بايد‬
‫حمام بگيري‪ .‬و تو ھر روز به قبرستان مي رفتي؟"‬
‫گفتم‪" ،‬فرد نھايتاً بايد به آنجا برود‪ .‬چرا شما اينھمه عصباني مي شويد؟ ھمگي شما به آنجا خواھيد رفت‪ .‬من فقط‬
‫از مكاني ديدار مي كنم كه روزي ھمه بايد در آنجا استراحت كنند‪ .‬يك روز من بايد در زير سنگ مرمر استراحت كنم‪،‬‬
‫ھمين حاال روي سنگ مرمر استراحت مي كنم!! و آنجا مكاني بسيار زيبا و آرام است‪".‬‬
‫گفتند‪" ،‬ما عالقه اي به اين توضيحات عجيب تو نداريم‪ ،‬تو اول حمام بگير‪ ".‬گفتم‪" ،‬مي توانم حمام بگيرم‪ .‬من ھر روز‬
‫حمام مي گيرم‪ ،‬براي من مشكلي نيست‪ .‬اين مرا از رفتن‬
‫به قبرستان باز نخواھد داشت‪ ،‬زيرا معبد شما ھميشه شلوغ است‪ ،‬يك بازار است ‪ ،‬داخل بازار ھم ھست‪ .‬ھمه جا‬
‫پر از مردم است _ ھركجا كه بروي مردم ھستند‪ .‬قبرستان تنھا مكاني است كه پر از مردم است‪ ،‬ولي ھمگي‬
‫آسوده ھستند‪ ،‬در يك آسودگي عميق‪ ،‬و ھيچ راھي نيست كه آنان را دوباره بيدار كني‪".‬‬
‫شب ھنگام مادرم از من پرسيد‪" ،‬ولي تو بايد احساس ترس داشته باشي‪ ".‬گفتم‪" ،‬چرا بايد بترسم؟ آن مردم مرده‬
‫ھستند‪ .‬انسان بايد از زنده ھا بترسد‪،‬زيرا اين ھا مي توانند كاري بكنند‪ .‬اين ھا مردمي بيچاره مرده ھستند‪ ،‬ھيچ‬
‫كاري نمي توانند انجام دھند‪ ،‬حتي نمي توانند از قبرھايشان بيرون بيايند‪ .‬و شما از آن ھا مي ترسيد‪ ،‬و آنان فقط‬
‫آسوده ھستند‪ ،‬آسوده براي ھميشه‪".‬‬
‫تمامي جامعه براي كاركردن تجھيز شده است‪ .‬اين جامعه اي است كه به كار معتاد شده است‪ . workaholic‬اين‬
‫جامعه مايل نيست شما آسوده شدن را بياموزيد‪ ،‬بنابراين از ھمان كودكي مفاھيم ضد آسودگي را در ذھن ھاي‬
‫شما گذاشته است‪ .‬من به شما نمي گويم كه تمام روز را آسوده بمانيد‪ .‬كارتان را انجام دھيد‪ ،‬ولي اوقاتي براي‬
‫خود پيدا كنيد و اين زمان فقط مي تواند در آسودگي يافت شود‪ .‬و تعجب خواھيد كرد كه اگر بتوانيد در ھر روز يك يا‬
‫دوساعت آسوده باشيد‪ ،‬بينشي ژرف تر نسبت به خودتان به شما خواھد داد‪ .‬اين كار سبب مي شود تا رفتارھاي‬
‫بيروني شما تغيير كنند ‪ ،‬آرام تر و ساكت تر خواھيد شد‪ .‬كيفيت كار شما را تغيير خواھد داد ‪ ،‬ھنرمندانه تر و باوقار‬
‫تر كار خواھيد كرد‪ .‬مرتكب اشتباھات كمتري خواھيد شد‪ ،‬زيرا اينك بيشتر متمركز ھستيد و حواستان بيشتر جمع‬
‫است‪ .‬آسودگي نيروھايي معجزه آسا دارد‪ .‬اين تنبلي نيست‪.‬‬
‫در بيرون‪ ،‬شايد انسان تنبل به نظر بيايد كه كاري نمي كند‪ ،‬ولي ذھنش تا حد ممكن با سرعت عمل مي كند و‬
‫انساني كه آسوده است ‪ ،‬بدنش آسوده است‪ ،‬ذھنش آسوده است‪ ،‬قلبش آسوده است‪ .‬آسودگي در سه سطح‬
‫وجود دارد‪ :‬بدن‪ ،‬ذھن و قلب‪ .‬او براي دو ساعت تقريباً غايب است‪ .‬در اين دو ساعت‪ ،‬بدنش و قلبش و ھوشمندي‬
‫اش بھبود پيدا مي كنند و مي توانيد تمام اين بھبود را در كار او مشاھده كنيد‪ .‬او يك بازنده نخواھد بود ‪ ،‬باوجودي كه‬
‫ديگر بي قرار نيست‪ ،‬بي جھت اينجا و آنجا نمي دود‪ .‬او مستقيماً سراصل مطلب مي رود‪ .‬و كارھايي را انجام مي‬
‫دھد كه بايد انجام شوند‪ ،‬كارھاي بي اھميت وپيش پاافتاده انجام نخواھد داد‪ .‬او فقط چيزھايي را خواھد گفت كه‬
‫بايد گفته شود‪ .‬كالم او تلگرافي خواھد بود‪ ،‬حركاتش باوقار خواھند بود‪ ،‬زندگيش يك شعر خواھد بود‪ .‬آسودگي مي‬
‫تواند شما را به بلندي ھايي زيبا رھنمون شود ‪ ،‬و تكنيكي بسيار آسان است‪ .‬چيز زيادي در آن نيست‪ ،‬فقط براي‬
‫چند روز اول آن را دشوار خواھي يافت و آن ھم به سبب عادت ھاي كھنه‪.‬‬
‫براي شكستن عادات كھنه چند روز زمان الزم است‪ .‬بنابراين از تكنيك ھاي ھيپنوتيزم براي آسودگي استفاده كن‪.‬‬
‫حتماً برايت رخ خواھد داد‪ .‬نوري تازه به چشمانت خواھد آورد‪ ،‬شادابي تازه اي به وجودت خواھد آورد و به تو كمك‬
‫خواھد كرد كه مراقبه را درك كني‪ .‬آسودگي فقط يك گام خارج از معبد مراقبه است‪ .‬عميق تر و عميق تر كه بشود‪،‬‬
‫مراقبه خواھد شد‪ .‬مراقبه نامي است براي ژرف ترين آسودگي‪.‬‬

‫شب تاريك روح‬

‫باگوان عزيز‪ :‬چند شب پيش در مورد "شب تاريك روح" سخن گفتيد ‪ ،‬حالتي كه انسان در گذركردن از حالت‬
‫سوشوپتي به توريا در آن قرار دارد ‪.‬اگر به آن منطقي نگاه كنيم‪ ،‬به نظر جالب است كه ھمچنانكه انسان به سمت‬
‫حالت غايي ھشياري حركت مي كند ‪ ،‬درست پيش از ادراك قطعي ‪ ،‬توسط تاريكي احاطه مي شود ‪.‬من فكر مي‬
‫كردم كه ھمچنانكه انسان به سمت حالت عميق مراقبه حركت مي كند‪ ،‬ھشياري بيشتر و بيشتر گرد مي آورد و‬
‫اين سبب زدودن تاريكي ھا مي شود ‪،‬تاجايي كه مشاھده گر حتي قادر است شاھد سوشوپتي باشد‪.‬آيا اين چيزي‬
‫است كه شايد قابل مقايسه با چيزي باشد كه در وقت مرگ روي مي دھد؟ شما گفتيد كه چگونه زندگي ناگھان‬
‫خودش را در وقت مرگ اعالم مي كند ‪ ،‬طغيان مجدد نيروي زندگي در ھنگام فروكش كردنش‪.‬آيا شب تاريك روح‬
‫آخرين تالش بقاياي ناخودآگاه براي بيرون رفتن است‪،‬پيش از اينكه با نور اشراق كامال ً ازبين برود؟‬

‫آري‪ ،‬اين آخرين تالش ميليون ھا زندگي است كه در تاريكي زندگي شده اند‪ .‬درست ھمانطور كه شما به آن تاريكي‬
‫ھا وابسته شده ايد‪ ،‬آن تاريكي نيز به شما وابسته شده است‪ .‬اين آخرين تالش است ‪.‬بنابراين در سوشوپتي‬
‫‪ ،sushupti‬آخرين نيروھاي ممكنش را در يك ضربه جمع مي كند‪.‬بنابراين شما وارد سوشوپتي عميقي مي شويد كه‬
‫حتي روياھا نيز قادر به ورود به آن نيستند ‪ ،‬ولي اين فقط وقتي رخ مي دھد كه نيروھاي تاريك زندگيت‪ ،‬نيروھاي‬
‫ناخودآگاه زندگيت‪ ،‬به روشني ببينند كه مرگ در راه است‪ .‬و طبيعي است كه آن ھا مايل به مردن نيستند ‪.‬‬
‫آن ھا تو را براي مدت ھاي مديد تحت سلطه داشته اند و تو ناگھان از دست آن ھا ليز مي خوري ‪.‬آن ھا آخرين‬
‫تالششان را خواھند كرد‪.‬و در اين مورد منطقي فكر نكن ‪.‬منطق و زندگي ھيچ چيز موازي باھم ندارند‪ .‬با فكركردن‬
‫منطقي‪ ،‬از زندگي دور مي شوي ‪.‬ابداً فكر نكن‪ ،‬زيرا ھرنوع فكر كردني به نوعي منطقي است ‪.‬اين واقعيت را ببين‬
‫كه اينگونه رخ مي دھد‪.‬و عجيب است كه در زندگي معمولي‪ ،‬در علم‪ ،‬ما چيزھا را بدون واردكردن منطق مي پذيريم ‪.‬‬
‫اگر آب در صد درجه به جوش مي آيد‪ ،‬ھيچكس نمي پرسد "چرا دقيقاً در صد درجه؟ در نودونه درجه جوش نمي‬
‫آيد؟ "منطقي به نظر مي رسد كه آھسته آھسته شروع كند به بخارشدن‪ :‬در نود درجه قدري بخار شود ‪...‬نود ودو‬
‫درجه‪ ،‬قدري بيشتر و در صد درجه تماماً بخار شود‪ .‬اين به نظر منطقي مي آيد ‪.‬ولي آب ھيچ منطق نمي شناسد‪ .‬و‬
‫نمي تواني از ھيچكس بپرسي كه چرا در صد درجه آب بخار مي شود ‪.‬ما واقعيت ھاي زندگي را به سادگي‬
‫ھمانگونه كه ھستند مي پذيريم‪.‬‬
‫دي‪ .‬اچ لورنس‪ ، D.H.Lawrence‬يكي از مردان اين قرن كه من بسيار دوستش دارم‪ ،‬با كودكي خردسال كه مرتب‬
‫سوال مي كرد ‪ ،‬ھمانطور كه تمام كودكان خردسال پيوسته سوال مي كنند ‪ ،‬قدم مي زد ‪.‬و عاقبت كودك گفت‪،‬‬
‫"عمو‪ ،‬چرا درختان سبز ھستند؟" شايد تاكنون كسي از او نپرسيده بود كه درختان چرا سبز ھستند‪ .‬لورنس براي‬
‫لحظه اي درجاايستاد و فكر كرد كه چرا درختان سبز ھستند ‪.‬و ناگھان براو چنين الھام شد كه مسئله ي چرا وجود‬
‫ندارد ‪:‬درختان از منطق پيروي نمي كنند‪ ،‬جھان ھستي‪ ،‬منطقي نيست ‪.‬‬
‫پس به كودك گفت‪ "،‬درختان براي اين سبز ھستند كه سبز ھستند"‪.‬كودك گفت‪" ،‬درست است‪ .‬من اين سوال را از‬
‫خيلي از مردم پرسيده ام‪ .‬ھيچكس نتوانسته پاسخ بدھد ‪.‬به نظر كامال ً درست است ‪.‬درختان به اين سبب سبز‬
‫ھستند كه سبز ھستند "‪.‬نه كودك منطق مي داند و نه درختان منطق مي شناسند‪.‬‬
‫بنابراين در مورد واقعيت ھاي دورني و علم دروني اكتشاف خود‪ ،‬منطقي فكر نكن ‪.‬واقعي و واقع گرا باش ‪.‬‬
‫اينگونه اتفاق مي افتد‪ :‬پيش از آن انفجار نور‪ ،‬تمامي نيروھاي ناخودآگاه آخرين تالششان را مي كنند ‪ ،‬و بايد فرصتي‬
‫به آن ھا داده شود‪ ،‬تو از ابتدا از آن ھا استفاده كرده اي‪.‬اين نيروھا ھرگونه حق و حقوق قانوني دارند كه نگذارند تو‬
‫وارد حيطه اي ديگر شوي ‪.‬و تو يك برده بوده اي‪ .‬و زماني كه از تاريكي آن شب بيرون آمدي‪ ،‬يك ارباب خواھي بود‪.‬‬
‫نيروھاي ناخودآگاه صاحبان منافعي ھستند‪ ،‬بنابراين طبيعتاً گردھم مي آيند و سوشوپتي را خلق مي كنند‪ ،‬خواب‬
‫بدون رويا را‪.‬‬
‫و حق با عرفا است كه آن را شب تاريك روح بخوانند‪ .‬اين يك شب تاريك معمولي نيست ‪.‬شب تاريك روح است‪ ،‬زيرا‬
‫آنچه كه رخ خواھد داد‪ ،‬صبح طاليي روح خواھد بود‪.‬ولي ھميشه به ياد داشته باش تا واقع گرا باشي‪ .‬منطق براي‬
‫اين يك جايگزين نيست‪.‬‬

‫خطر خانواده‬

‫باگوان عزيز"‪:‬خانواده ي ازھم پاشيده" اصطالحي است كه براي بيان دوران كودكي مصيبت بار به كار مي رود ‪.‬‬
‫تازماني كه وارد دانشگاه شدم‪ ،‬دو پدر و سه مادر داشتم و اگر پدربزرگھا و مادربزرگھايم را ھم شامل كنيم ‪ ،‬كه براي‬
‫مدتي به عنوان والدين عمل مي كردند ‪ ،‬به عدد بزرگ ھفت مي رسيم‪ ،‬به جاي رقم معمولي دو ‪.‬در ابتدا حيران‬
‫بودم كه چگونه است كه من نسبتاً آزاد و خوب تطبيق يافته ‪ well-adjusted‬بودم‪ ،‬درحاليكه بسياري از دوستانم كه‬
‫"خوشبخت تر" بودند ‪ ،‬كه يك خانواده ي ثابت و معمولي داشتند ‪ ،‬دايماً از درخواست ھاي خانواده در رنج و دردسر‬
‫بودند ‪.‬آيا اين "خانواده ي ازھم پاشيده" نمي تواند واقعاً يك بركت در لباس مبدل باشد؟"‬

‫خانواده ي سنتي پيشاپيش منسوخ شده است‪ .‬خدمتش به اتمام رسيده است و آينده اي ندارد ‪.‬براي كودك از نظر‬
‫روانشناسي بسيار خطرناك است كه فقط به پدر ومادر محدود شود ‪.‬‬
‫اگر كودك دختر باشد‪ ،‬شروع مي كند به عشق ورزيدن به پدر و يك تصوير دروني از مردي مي سازد كه مي خواھد‬
‫عاشقش شود ‪.‬البته او مي داند كه نمي تواند آنگونه كه مادرش به پدرش عشق مي ورزد عاشق پدر باشد‪ ،‬بنابراين‬
‫نسبت به مادر حسادت مي ورزد ‪.‬اين براي كودك يك موقعيت زشت است‪ :‬از ھمان ابتدا‪ ،‬نخستين زن زندگي او‪،‬‬
‫مورد حسادتش است و نخستين مرد زندگيش را ھرگز به دست نخواھد آورد ‪.‬ولي ذھن آن دختر‪ ،‬تصوير پدر را در‬
‫تمام زندگي حمل خواھد كرد و تمام زندگي زناشويي او را مختل خواھد ساخت‪ ،‬زيرا او در ھر شوھري به دنبال پدر‬
‫مي گردد ‪،‬ناخودآگاه ‪ ،‬و ھيچ مردي قادر به برآوردن خواسته ھا نيست ‪.‬و ھيچ مردي براي اينكه پدرش باشد با او‬
‫ازدواج نكرده است‪.‬از سوي مرد‪ ،‬او نيز در پي مادرش مي گردد‪ .‬اگر كودك پسر باشد‪ ،‬عاشق مادرش خواھد شد و‬
‫تصوير نخستين زن زندگيش را‪ ،‬ارضاء نشده‪ ،‬حمل خواھد كرد‪.‬‬
‫او عاشق زنان زيادي خواھد شد و شباھت ھايي خواھد يافت‪ .‬ولي شباھت ھا يك چيز ھستند ‪ _،‬شايد فقط مدل‬
‫موي آن زن شبيه مادرش بوده باشد‪ ،‬يا طوري كه آن زن راه مي رود‪ ،‬يا چشم ھاي او‪ ،‬يا دماغش‪ .‬ولي آن دماغ‪،‬‬
‫تمام يك زن نيست‪ ،‬و مدل مو ھم به ھيچ عنوان كمكي نخواھد كرد ‪.‬بنابراين ھيچ زني نخواھد توانست به ھيچ وجه‬
‫كمكي بكند‪ ،‬و ھيچ زني براي اين با او ازدواج نمي كند كه مادرش باشد ‪.‬حاال ما براي كودكان چنان موقعيت پيچيده‬
‫اي خلق مي كنيم كه تمام عمرشان در رنج باقي مي مانند‪ ،‬و آنان مسئوليت را بر دوش ديگري مي اندازند ‪.‬‬
‫مرد مي پندارد كه آن زن به او خيانت كرده است ‪ ،‬زيرا او فقط شبيه مادرش به نظر مي آمد و پس از ازدواج تماماً چيز‬
‫ديگري شده است‪ .‬آن زن او را فريب داده است!در طرف ديگر ھم موقعيت ھمين است‪ :‬ھر زني مي پندارد كه مرد‬
‫فريبش داده است‪ ،‬به او كلك زده و قبل از ازدواج چنين وانمود كرده كه ھمه چيز قشنگ و خوب است‪ .‬پس از ازدواج‪،‬‬
‫آن نقاب كه مرد داشت ازبين رفته و آن زن او را فقط يك مرد برتري طلب جنسي‪ male chauvinist‬مي يابد‪.‬و ھم پدر‬
‫و ھم مادر پيوسته باھم مي جنگند‪ ،‬به ھمديگر نق مي زنند‪ ،‬سعي دارند بر ديگري سلطه پيدا كنند ‪.‬‬
‫و كودكان مشغول يادگيري ھستند ‪ ،‬زيرا راه ديگري نيست‪ ،‬اين نخستين مدرسه ي ايشان است ‪.‬و در اينجا‬
‫موضوعات رياضي يا جغرافي يا تاريخ در كار نيست‪ ،‬مسئله ي زندگي است ‪.‬‬
‫آنان الفباي زندگي را مي آموزند و آنچه مي بينند اين است كه مادر پيوسته پدر را اذيت مي كند و به ستوه مي آورد‬
‫و پدر پيوسته مي كوشد سلطه يابد‪ ،‬منكوب كند‪ ،‬ارباب باشد‪.‬‬
‫كودكان ھمچنين مي بينند ‪ _، ....‬و آنان بسيار حساس و باھوش ھستند‪ ،‬زيرا در دنيا بسيار تازه ھستند‪،‬‬
‫چشمانشان روشن است‪ ،‬ادراك آنان ھنوز با غبار تجربه پوشيده نشده است‪ .‬آنان مي توانند تمام اين نفاق را ببينند‬
‫‪ ،‬زيرا اگر در وسط جنگشان‪ ،‬يك ھمسايه وارد شود‪ ،‬آنان بي درنگ دست از جنگ مي كشند‪ ،‬شروع مي كنند به‬
‫ھمديگر لبخندزدن‪ ،‬در مورد چيزھاي قشنگ صحبت مي كنند و از ھمسايه پذيرايي مي كنند و اين احساس را به‬
‫ھمسايه مي دھند كه آنان ھرگز باھم نجنگيده اند ‪.‬كودك ھمچنين نفاق را مي آموزد‪ :‬ھرچه كه ھستي‪ ،‬يك چيز‬
‫است‪ .‬بايد به جامعه چيزي را عرضه كني كه جامعه از تو انتظار دارد باشي ‪ ،‬نه آنچه كه ھستي‪ ،‬بلكه آنچه كه‬
‫جامعه مايل است كه تو باشي‪.‬‬
‫از ھمان آغاز كودكي‪ ،‬ما در ھر كودك يك شكاف شخصيت ‪ split personality‬ايجاد مي كنيم‪ ،‬يك اسكيزوفرنيا‬
‫‪ ،schizophrenia‬يك وجود دوگانه‪.‬‬
‫كودكان راه ھا را فرا مي گيرند ‪ ،‬دختر‪ ،‬براساس رفتار مادرش نسبت به پدر‪ ،‬ياد مي گيرد كه يك زن چگونه بايد باشد ‪.‬‬
‫پسر‪ ،،‬براساس رفتار پدر‪ ،‬مي آموزد كه يك شوھر چگونه بايد باشد‪.‬‬
‫به ھمين دليل است كه ھمان حماقت ھا‪ ،‬نسل پس از نسل بارھا و بارھا تكرار مي شوند ‪.‬و تمامي دنيا در مصيبت‬
‫زندگي مي كنند‪ ،‬در نفاق زندگي مي كند و مسبب ريشه اي‪ ،‬خانواده ي عرفي است‪ ،‬جايي كه كودك فقط درپناه‬
‫دو نفر است‪ ،‬مادر و پدر‪.‬‬

‫در آينده اين بايد تغيير كند‪ ،‬زيرا تقريباً نوددرصد از بيماري ھاي رواني در ھمين خانواده ريشه دارند ‪.‬ما بايد خانواده اي‬
‫بزرگ تر بسازيم ‪.‬من آن را جمع‪ commune‬مي خوانم‪ ،‬جايي كه مردمان زيادي باھم زندگي كنند ‪.‬در جمع ما در‬
‫آمريكا‪ ،‬پنج ھزار نفر باھم زندگي مي كردند‪ ،‬باھم كار مي كردند‪ ،‬از يك آشپزخانه پنج ھزار نفر باھم غذا مي خوردند‪.‬‬
‫كودكانشان با مردمان بسياري آشنا مي شدند ‪ ،‬ھر كسي ھم سن پدرش يك عمو بود و ھركسي ھم سن با‬
‫مادرش يك خاله بود‪ .‬كودكان از ھمه چيز ياد مي گرفتند ‪.‬آن كودكان امكان ھاي وسيعي براي تجربه داشتند و راھي‬
‫نبود كه كودك تصويري ثابت از يك زن يا يك مرد داشته باشد‪ ،‬زيرا آنان با زنان بسيار زيادي برخورد داشتند كه‬
‫عاشقانه به سمتشان مي رفتند ‪.‬آن كودكان با پدرومادرشان زندگي نمي كردند‪ ،‬آنان محوطه ي خودشان را داشتند ‪.‬‬
‫مي توانستند به آنجا بروند و با آنان ديدار كنند ‪.‬كودكان مي توانستند نزد والدين بروند‪ ،‬يكي دو روز با ايشان زندگي‬
‫كنند ‪.‬زوج ھاي ديگر از آنان دعوت مي كردند‪ ،‬زوج ھايي كه فرزند نداشتند ‪.‬آنان در سرتاسر آن محوطه حركت مي‬
‫كردند‪.‬تمامي آن جمع خانواده ي آن كودكان بود ‪.‬از نظر رواني اين فقط تصويري مبھم ‪ vague‬از زن در ذھن يك پسر‬
‫مي آفريند و تصويري مبھم از مرد در ذھن دختر‪.‬‬
‫اين اھميتي عظيم دارد‪ .‬زيرا كه آن تصوير مبھم است و از تاثيرات فراوان زنان زيادي تشكيل شده است‪ ،‬امكاني‬
‫وجود ندارد كه بتواني يك زن را پيدا كني كه با آن تصوير به سادگي منطبق شود ‪.‬چون يك فكر تثبيت شده نداري‪،‬‬
‫فقط تصويري مبھم داري‪ ،‬ھر زني مي تواند آن را ارضا كند‪ ،‬ھر مردي مي تواند آن را ارضا كند‪.‬و تو با والدين زندگي‬
‫نكرده اي ‪ ،‬پس نمي داني كه يك ھمسرزن چگونه بايد باشد‪ ،‬يك شوھر چگونه بايد رفتار كند ‪.‬‬
‫تو با معصوميت آغاز مي كني‪ ،‬عاشقانه‪ .‬تو آن مرا دوست داري ‪ ،‬براي ھمين با او ازدواج كردي ‪.‬تو آن زن را دوست‬
‫داري‪ ،‬و الگوي ثابتي را حمل نمي كني كه يك زن چگونه بايد رفتار كند‪.‬‬
‫تولسيداس ‪ ،Tuslidas‬به اصطالح قديس ھندو‪ ،‬مھم ترين قديس در ھندوستان است‪ .‬ھيچ كتابي به اندازه ي كتاب‬
‫او خوانده نمي شود‪ .‬كتاب او انجيل ھندوھاست‪ .‬او در كتابش مي نويسد‪" :‬اگر او )زن( را نزني ‪ ،‬كتك زدن جسمي و‬
‫بدني ‪ ،‬كنترل روي او را ازدست مي دھي ‪.‬با زدن او‪ ،‬اثبات مي كني كه به قدر كافي مرد ھستي"‪.‬‬
‫مردانگي تو با كتك زدن زن اثبات مي شود! ولي اگر زن را بزني‪ ،‬زن نيز ھزار و يك راه براي شكنجه دادن تو پيدا مي‬
‫كند‪ .‬ھروقت بخواھي با او عشق بازي كني‪ ،‬مي گويد كه سردرد دارد ‪.‬‬
‫ھيچ ارتباطي بين دونفر شما نيست ‪.‬چگونه مي تواند باشد؟ تو آن زن را به اسارت گرفته اي و ھيچ اسيري شخصي‬
‫را كه آزاديش را ازبين برده باشد نخواھد بخشيد‪ .‬ھيچ زني نمي تواند مردي را كه آزاديش را گرفته است ببخشايد ‪.‬‬
‫ولي ھندوھا از توصيه ي قديسشان پيروي كرده اند ‪ ،‬واين چيز جديدي نيست‪ :‬كتاب پنج ھزار ساله ي‬
‫مانوسميريتي ‪ ،Manusmiriti‬آيين اخالقيات ھندوھا نيز ھمين را مي گويد‪.‬كتابي توسط يك روانكاو منتشر شده در‬
‫مورد رابطه ي زن و مرد‪ .‬عنوان آن مھم است‪:‬دشمن صميمي‪ ، The Intimate Enemy‬اين چيزي است كه زن و مرد‬
‫تاكنون زندگي كرده اند‪ ،‬به عنوان دشمناني صميمي ‪.‬و كودكان يادمي گيرند و آن را تكرار خواھند كرد ‪ ،‬آنان روش‬
‫ديگري را نمي شناسند‪.‬‬
‫خانواده بايد به جمع تغيير كند ‪.‬پنج ھزار نفر‪ ،‬ده ھزار نفر مردم كه باھم زندگي كنند‪ ،‬از نظر اقتصادي ھم بھتراست از‬
‫پنج يا ده ھزار خانواده كه دورازھم زندگي كنند‪.‬در جمع ما‪ :‬فقط پانزده نفر مسئول آشپزخانه بودند‪ .‬وگرنه‪ ،‬دو ھزار و‬
‫پانصد زن مي بايد در آشپزخانه خرد و نابود شوند! و به يادداشته باش‪ :‬ھر زني آشپز خوبي نيست !در زن بودن ھيچ‬
‫چيزي وجود ندارد كه تو را يك آشپز خوب كند ‪.‬‬
‫درواقع‪ ،‬تمام آشپزھاي بزرگ مرد ھستند‪ .‬در تمام ھتل ھاي بزرگ‪ ،‬آشپزھا مرد ھستند‪ ،‬نه زن ‪.‬ھر خانواده اي نمي‬
‫تواند از عھده ي يك آشپز نابغه برآيد‪ ،‬ولي يك جمع مي تواند از عھده ي پانزده نفر آشپز مبتكر و خالق برآيد ‪ ،‬ھم زن‬
‫و ھم مرد‪ .‬و ما تجربه كرديم و ديديم كه بسيار زيبا كار مي كند‪.‬‬
‫چون كودكان در محوطه ي خاص خودشان باھم زندگي مي كنند‪ ،‬چيزھاي بسيار ديگري رخ مي دھند‪ .‬والدين‬
‫احساس گرانباري نمي كنند ‪.‬آنان آزادي خاصي را دارند كه كودكان آن را ازبين مي برند ‪ ،‬بايد صبر كني تا كودكان‬
‫بخوابند و تا آنموقع خودت ھم خوابت گرفته است‪ .‬و كودكان مردمي بسيار عجيب ھستند‪ :‬اگر از آنان بخواھي كه به‬
‫خواب بروند‪ ،‬نخواھند خوابيد! آنان يقين پيدا مي كنند كه اتفاقي قرار است بيفتد و براي ھمين است كه وادار به‬
‫خوابيدن مي شوند‪.‬‬
‫و آنان نمي توانند منطق را درك كنند‪ ،‬كه وقتي كه مي خواھند بيدار بمانند‪ ،‬وادار به خوابيدن مي شوند و وقتي كه‬
‫صبح مي خواھند بخوابند‪ ،‬از تخت پايين كشيده مي شوند و با زور بيدارشان مي كنند !آنان منطق اين را درك نمي‬
‫كنند‪ .‬بسيار مسخره به نظر مي رسد ‪.‬ولي والدين احساس آزادي خواھند كرد‪ ،‬زيرا كودكانشان با كودكان ديگر‬
‫زندگي مي كنند ‪.‬‬
‫ما پديده ي جديدي را كشف كرديم‪ .‬فكر كرديم كه ممكن است دردسر ايجاد شود ‪ ،‬شايد كودكان باھم دعوا كنند‪.‬‬
‫ولي آنچه ما دريافتيم درست عكس اين بود‪ :‬كودكان بزرگتر از كودكان كوچك تر مراقبت مي كردند ‪.‬‬
‫جنگي وجود نداشت‪ .‬و ھيچكس ھيچ چيز شخصي نداشت ‪ ،‬تمام اسباب بازي ھا و ھمه چيز متعلق به جمع بود ‪،‬‬
‫بنابراين حسادتي وجود نداشت ‪.‬كودكان از اينكه با زوج ھاي ديگر ‪ ،‬نه فقط با پدر و مادر ‪ ،‬باشند احساس لذت فراوان‬
‫مي كردند و طبيعاً عمو ھا از پدرھا مردمان بھتري ھستند‪ .‬درواقع‪ ،‬خداي يھود در عھد عتيق مي گويد‪ "،‬مي خواھم‬
‫آگاه باشي كه من عمويت نيستم‪ ،‬كه من شخص خوبي نيستم‪ ،‬كه من شخصي خشمگينم‪ ،‬شخصي حسود‪،‬‬
‫انتقام جو ھستم "‪.‬‬
‫ھمينكه او مي گويد " من عمويت نيستم‪ ،‬پدرت ھستم" نشان مي دھد كه عمو كيفيتي بھتر دارد ‪.‬ھزاران عمو و‬
‫خاله اطراف كودك را فراگرفته اند ‪ ،‬او احساس مي كند كه در محاصره ي عشق است‪ ،‬به ھركجا كه برود مورد‬
‫احترام است‪ .‬زيرا مردم آنجا والدينش نيستند‪ ،‬ھيچ كدام جاه طلبي خودشان را روي آن كودك تحميل نمي كنند ‪.‬‬
‫آن كودك فرزند آنان نيست ‪.‬و گرنه‪ ،‬ھر پدر يا مادري مي كوشد كه خواسته ھا و جاه طلبي ھاي خودش را كه‬
‫نتوانسته در زندگي خودش ارضا كند‪ ،‬توسط فرزندش برآورده سازد‪.‬‬
‫آن كودك فرزند آنان نيست ‪.‬و گرنه‪ ،‬اگر مردي مي خواسته پزشك شود و نتوانسته بشود‪ ،‬او مي خواھد پسرش يك‬
‫پزشك شود ‪ ،‬چه آن پسر بخواھد پزشك شود و چه نخواھد‪ ،‬ابدا مطرح نيست‪ .‬بنابراين پزشك ھايي وجود دارند كه‬
‫بھتر مي بود قصاب بشوند و قصاب ھايي ھستند كه به عنوان پزشك بھتر مي بودند‪.‬ھمه چيز سروته است‪.‬‬
‫ھيچكس اھميتي نمي دھد كه نيروي بالقوه ي كودك چيست‪ .‬ھمه به جاه طلبي ھاي خودشان مي انديشند ‪،‬‬
‫ببينند كه پسرشان رييس جمھور كشور شده است‪ ،‬يا نخست وزير‪ ،‬بدون اينكه در نظر بگيرند كه آن پسر يك‬
‫موسيقيدان بالقوه است‪ ،‬يك يھودي منوھين‪ ،‬يا يك ھنرمند‪ ،‬يك ميكل آنژ‪ ،‬يا يك رياضيدان است‪ ،‬يك آلبرت آينشتن ‪.‬‬
‫ھيچكس به كودك اھميتي نمي دھد‪ ،‬او را ابدا نبايد به حساب آورد! در يك جمع‪ ،‬اين والدين نيستند كه تصميم مي‬
‫گيرند كودكانشان چه بايد بشوند‪ .‬كودكان توسط والدين زاده شده اند‪ ،‬ولي متعلق به آنان نيستند‪ .‬به جمع تعلق‬
‫دارند‪ ،‬و جمع تصميم مي گيرد ‪ ،‬توسط روانكاوي‪ ،‬توسط ھيپنوتيزم‪ ،‬توسط ساير روش ھا ‪ ،‬كه آن نيروي بالقوه ي‬
‫كودك كدام است‪ .‬و به كودك بايد به ھر راه ممكن كمك شود تا آني بشود كه براي آن اينجا آمده كه بشود‪ .‬آنگاه او‬
‫شديداً خوشحال خواھد بود‪.‬‬
‫در زندگي فقط يك سرور وجود دارد و آن‪ ،‬شدن آن چيزي است كه در درون حمل مي كرده اي ‪ ،‬آن بالقوگي ‪ ،‬و آن را‬
‫به شكوفايي تمام رساندن‪ .‬يك بوته گل سرخ بايد گل سرخ شود‪،‬‬
‫و خوشي او در ھمين است‪.‬يك جراح مشھور توسط دوستانش دعوت شده بود زيرا كه بازنشسته مي شد ‪.‬او‬
‫بزرگترين جراح كشورش بود و مردم آن فرصت را جشن گرفته بودند و با او خداحافظي مي كردند‪ .‬ولي او به نظر‬
‫بسيار غمگين مي آمد ‪.‬يكي از دوستانش نزد او رفت و گفت‪ ،‬چرا اينھمه غمگين ھستي؟"او گفت‪" ،‬من به اين دليل‬
‫غمگينم كه ھرگز نمي خواستم يك جراح بشوم‪ .‬مي خواستم يك موسيقيدان شوم‪ .‬حتي اگر مجبور بودم در كنار‬
‫خيابان با گيتارم در دستم بميرم‪ ،‬خوشحال تر بودم از اينكه مشھورترين جراح كشور ھستم‪ ،‬زيرا شوق من ابداً اين‬
‫نبود‪ ،‬مقصد من اين نبود"‪.‬در دنيا مصيبت ھاي بسيار وجود دارد ‪ ،‬و سبب اساسي اين است كه مردم مجاز نيستند‬
‫به سمت مقصدھايشان حركت كنند‪ .‬ھمه مختل مي شوند‪.‬‬
‫ديگر نيازي به خانواده نيست‪ ،‬و اين بركتي بسيار بزرگ خواھد بود ‪ ،‬نه تنھا براي كودكان‪ ،‬بلكه براي والدين ھم ‪.‬زيرا‬
‫به خاطر كودكان است كه پدرومادر مجبور ھستند باھم باقي بمانند‪،‬‬
‫حتي با اينكه يكديگر را دوست ندارند‪.‬لحظه اي كه مرد زنش را دوست نداشته باشد يا زن شوھرش را دوست‬
‫نداشته باشد ‪ ،‬و آنان ھنوز ھم وانمود مي كنند كه يكديگر را دوست دارند! ‪ ،‬اين رابطه چيزي جز خودفروشي‬
‫نيست ‪:‬يك خودفروشي ھميشگي ‪.‬‬
‫و دليلش فقط وجود فرزندان است‪ ،‬وگرنه‪ ،‬در يك خانواده ي فروپاشيده‪ ،‬چه بر سر كودكان خواھد آمد؟در جمع‬
‫مشكلي نيست‪ .‬مي تواني تا ھر زمان كه آن زن را دوست داشته باشي‪ ،‬با او باشي ‪.‬لحظه اي كه دريافتي آن‬
‫عشق ازبين رفته است‪ ....‬در زندگي ھيچ چيز ھميشگي نيست‪ ،‬ھيچ چيز نمي تواند ھميشگي باشد‪ .‬در اختيار تو‬
‫نيست كه چيزھا را ھميشگي كني‪ ،‬فقط چيز ھاي مرده مي توانند ھميشگي باشند ‪.‬يك چيز‪ ،‬ھرچه زنده تر باشد‪،‬‬
‫زودپاتر است ‪.‬شايد سنگ ھا ھميشگي باشند‪.‬گل ھا نمي توانند ھميشگي باشند ‪.‬عشق يك سنگ نيست‪ .‬يك‬
‫گل است‪ ،‬و با كيفيتي نادر ‪.‬امروز اينجا ھست‪ ،‬فردا كسي نمي داند ‪ ،‬شايد باشد‪ ،‬شايد نباشد‪ .‬در اختيار تو نيست‬
‫كه آن را كنترل كني ‪.‬تو ھيچ كاري نمي تواني برايش انجام دھي‪ ،‬وقتي كه وجود ندارد‪ ،‬نمي تواني آن را خلق كني ‪.‬‬
‫يا ھست و يا نيست‪ .‬تو فقط در برابرش ناتوان ھستي‪.‬‬
‫اگر كودكان تحت مراقبت جمع باشند‪ ،‬آنوقت والدين مي توانند به آساني حركت كنند ‪.‬باري بر دوششان نيست ‪.‬و‬
‫كودكان دلشان براي شما تنگ نخواھد شد‪ ،‬زيرا مي توانند پدر خودشان را پيدا كنند‪ ،‬مادر خودشان را پيدا كنند ‪،‬‬
‫مشكلي وجود ندارد‪ .‬پدر مي تواند نزد فرزندانش برود‪ ،‬مادر مي تواند نزد فرزندانش برود‪ ...‬و كودكان از ھمان ابتدا‬
‫آگاه مي شوند كه عشق يك پديده ي درحال تغيير است ‪.‬ھميشگي ساختن عشق بزرگترين اشتباه بشريت بوده‬
‫است‪.‬‬
‫عشق نمي تواند ازدواج شود‪ .‬ازدواج قانون است‪ ،‬و عشق را نمي تواني تحت ھيچ قانوني در آورد‪ .‬عشق وحشي‬
‫است ‪.‬درست مانند نسيمي است كه مي آيد و مي رود‪ .‬تو از ترس اينكه شايد بيرون برود تمام درھا و پنجره ھا را‬
‫مي بندي‪ ،‬ولي آنوقت نسيمي وجود ندارد‪ ،‬فقط ھواي مانده است‪.‬‬
‫ازدواج يك ھواي مانده است و نه ھيچ چيز ديگر‪ .‬آن نسيمي كه احساس شده بود ‪ ،‬كه به ازدواج انجاميد ‪ ،‬ديگر‬
‫وجود ندارد‪ .‬ولي به سبب وجود كودكان‪ ،‬بايد تا حد ممكن تظاھر كني ‪ ،‬رنج ببري‪ ،‬وانمود كني ‪.‬و اين سبب انواع‬
‫انحرافات مي شود‪.‬‬
‫اگر شوھر ديگر عاشق زنش نباشد‪ ،‬شروع مي كند به رفتن با زنان ديگر ‪ ،‬منشي اداره اش ‪.‬اگر زن ديگر عاشق‬
‫شوھرش نباشد‪ ،‬طبيعتاً كسي را پيدا مي كند ‪ ،‬راننده شخصي را ‪.‬مردان حاضر و آماده ‪ ،‬منشي ‪ ،‬راننده ‪.‬چه بايد‬
‫كرد؟ كجا بايد رفت؟اين سبب ايجاد پيچيدگي ھاي بي جھت و جنگ ھاي زشت است‪ .‬ديگر ارتعاش ھا آرام‪ ،‬ساكت‬
‫و آشتي جويانه نيستند ‪.‬‬
‫و چون شما از زن ھايتان راضي نيستيد‪ ،‬خودفروشي راايجاد كرده ايد‪ .‬اين يكي از زشت ترين كارھايي است كه‬
‫انسان انجام داده است ‪ ،‬وادار كردن زنان به فروختن بدنشان فقط براي پول‪ .‬و خوب به ياد داشته باش‪ :‬مي تواني با‬
‫پول بدن را داشته باشي‪ ،‬ولي عشق را با پول نمي تواني داشته باشي‪.‬عشق فروشي نيست‪.‬‬
‫تاكنون‪ ،‬فقط خودفروشي زنان رايج بوده است ‪ ،‬زيرا جامعه ھزاران ساالر است كه تحت سلطه ي مردان بوده است ‪.‬‬
‫ولي اينك نھضت آزادي زنان وجود دارد‪ .‬اين نھضت حماقت ھاي بيشتر ايجاد مي كند‪ ،‬زيرا فقط از مردان تقليد مي‬
‫كند‪ .‬سعي نمي كند سطح آگاھي زنان را باال ببرد‪ ،‬فقط سعي دارد از مردان تقليد كند و نفرت از مرد ايجاد كند ‪.‬و‬
‫چنين ھم كرده است‪.‬‬
‫اينك در شھرھاي بزرگ مانند لندن يا نيويورك يا سان فرانسيسكو‪ ،‬مي توانيد خودفروشان مرد نيز پيدا كنيد‪ .‬اين‬
‫طبيعي است ‪ ،‬اگر زنان حقوقي برابر دارند‪ ،‬اگر زنان روسپي وجود دارند‪ ،‬پس مردان روسپي نيز بايد در دسترس‬
‫باشند ‪.‬نھضت آزادي زنان سعي مي كند چنان نفرتي از مردان ايجاد كند كه برخي از رھبران آنان ھمجنسگرايي زنان‬
‫را موعظه مي كنند‪" :‬زنان بايد ھمديگر را دوست داشته باشند‪ ،‬از مردان كامال ً ببريد "‪.‬و اين اتفاق مي افتد‪.‬‬
‫ھمجنسگرايي شايع مي شود ‪.‬مردان از زنان خسته شده اند‪ ،‬از نق زدن و مزاحمت ھاي آنان به ستوه آمده اند‪.‬‬
‫شروع كرده اند به يافتن جايگزين و دريافته اند كه بھتر است عاشق يك مرد باشي ‪ ،‬دست كم رنج آور نيست‪.‬‬
‫تصادفي نيست كه ھمجنسبازان را مردمان گي‪ gay‬خوانده اند‪ ،‬آنان خوشحال ھستند‪ .‬ولي اين تمامي جامعه را به‬
‫يك ديوانه خانه تبديل مي كند‪ .‬اين انحرافات جنسي اختالالت بزرگي خواھد آفريد ‪.‬‬
‫پيشاپيش‪ ،‬ھمجنسبازي بيماري ايدز را آورده كه به نظر مي رسد درماني برايش نيست ‪.‬ھمجنسبازي در زنان نيز‬
‫ھمچنين‪ ...‬چون چيزي تازه است‪ ،‬شايد قدري طول بكشد‪ ،‬ولي چيزي را توليد خواھد كرد ‪.‬بايد چيزي را توليد كنند‪،‬‬
‫و گرنه‪ ،‬نھضت آزادي زنان احساس مي كند‪ " ،‬ما چيزي را كسر داريم كه مردان دارند‪ ،‬آنان ايدز را دارند و ما ھيچ چيز‬
‫نداريم"!‬
‫نھضت آزادي زنان‪ ،‬زنان را زشت مي سازد ‪ ،‬آنان سيگار مي كشند‪ ،‬زيرا كه مردان سيگار مي كشند‪ ،‬از فحش ھاي‬
‫ركيك استفاده مي كنند‪ ،‬زيرا كه مردان چنين مي كنند‪ ،‬از ھمان پوشاكي استفاده مي كنند كه مردان استفاده مي‬
‫كنند ‪.‬ولي كسي بايد به اين زنان بگويد كه اين ھا آزادي نيست" ‪ :‬شما فقط مرداني دست دوم ھستيد‪ ،‬اين بسيار‬
‫خفت آور و تحقيركننده است‪ ".‬تمام اين ھا به سبب وجود خانواده رخ مي دھد‪ .‬تازماني كه ما خانواده را به پديده اي‬
‫بزرگتر تبديل نكنيم‪ ،‬اين چيزھا ازبين نخواھند رفت‪ .‬اگر ھيچكس وادار نباشد با كسي كه دوستش ندارد زندگي كند‪،‬‬
‫آنوقت خود روسپيگري ازبين خواھد رفت‪.‬نيازي به جنگيدن و دشمنان صميمي بودن نيست‪ .‬اگر نمي توانيد دوستاني‬
‫صميمي باشيد‪،‬‬
‫نيازي نيست كه دشمناني صميمي باشيد‪ .‬بھتر است خدانگھدار بگوييد و بارديگر بيگانه شويد ‪.‬زندگي بسيار كوتاه‬
‫است‪ .‬نبايد براي چيزھاي احمقانه ھدر داده شود ‪.‬زندگي كنيد و عشق بورزيد ‪ ،‬و تماماً و شديداً عشق بورزيد‪ ،‬ولي‬
‫نه ھرگز برخالف آزادي ‪.‬آزادي بايد ارزش غايي باقي بماند ‪.‬خانواده آن آزادي را ازبين برده است‪.‬‬
‫در ديدگاه من‪ ،‬آينده از آن خانواده نيست‪ .‬آينده به جمع ھا تعلق دارد و جمع يك خانواده ي پااليش شده و بزرگتر‬
‫است‪ ،‬چنان بزرگ است كه ھرآنچه كه خانواده ي كوچك درست مي كرد ‪ ،‬انواع آن انحرافات ‪ ،‬ديگر درست نمي‬
‫شود ‪.‬و مراقبت كودكان بايد با جمع باشد‪ ،‬توسط كارشناس ھاي ورزيده ‪.‬‬
‫اول اينكه‪ ،‬چون فقط يك زن يا يك شوھر ھستي‪ ،‬به اين معني نيست كه حق داشته باشي يك مادر يا يك پدر‬
‫شوي ‪.‬جمع بايد يك برنامه آموزشي داشته باشد‪ .‬ھركسي كه بخواھد پدر يا مادر شود بايد تحت آموزش قرار بگيرد‪.‬‬
‫مي توانيد ازدواج كرده باقي بمانيد‪ ،‬مي توانيد باھم باشيد ‪ ،‬اين بين خودتان است ‪ ،‬ولي مزاحم يك زندگي سوم‬
‫نمي شويد‪.‬‬
‫اگر آموزش مناسب براي بارآوردن يك انسان و كمك به اينكه انساني مسرور شود را نديده اي‪ ،‬ھيچ حقي براي توليد‬
‫فرزند نداري‪ .‬روانشناس ھا كشف خواھند كرد‪ ،‬پزشكان در موردش فكر مي كنند و متخصصان زنان و زايمان در‬
‫موردش تامل مي كنند و تازمانيكه اين مردم به تو اجازه ندھند‪ ،‬نبايد بچه دار شوي‪.‬‬
‫انسان مي تواند بدون ھيچ مشكلي بچه به دنيا بياورد ‪.‬اين به آن معني نيست كه بتواني يك مادر يا يك پدر شوي ‪.‬‬
‫اين ھا مھارت است‪ ،‬ھنر است‪ .‬براي كمك كردن به رشد يك موجود زنده به قدري مھارت نياز است‪.‬و جمع تصميم‬
‫خواھد گرفت كه چه تعداد كودك مورد نياز است ‪ ،‬تا كودكان بتوانند خوب تغذيه شوند‪ ،‬خوب تحصيل كنند‪ ،‬تا كه زيادي‬
‫جمعيت نتواند امور را مختل كند‪ ،‬تا كسي بدون شغل و بي سواد نماند و فقير نباشد‪.‬‬
‫يافته ھاي ما در مورد كودك انساني و بارداري چنان زياد است كه استفاده نكردن از اين دانش علمي فقط احمقانه‬
‫است ‪.‬ما آن ھا روي حيوانات به كار مي بريم‪ ،‬ولي در مورد انسان ھا به كار نمي بريم ‪.‬در مورد انسان ھا ما ھنوز‬
‫ھمان روش قديم توليد مثل تصادفي را به كار مي بريم ‪.‬يكي از بزرگترين شعراي ھند‪ ،‬رابيندرانات تاگور‪ ،‬سيزدھمين‬
‫فرزند خانواده اش بود‪ .‬چه خوب بود كه در آن زمان وسايل كنترل زايش در دسترس نبود‪ ،‬وگرنه دنيا از شاعري چون‬
‫رابنيدرانات تاگور محروم مي ماند‪ .‬و نمي دانيم چه مقدار از نوابغ را ازدست مي دھيم‪ .‬به اين دليل ساده كه تاجايي‬
‫كه به موجودات انساني مربوط است‪ ،‬ما ھنوز بسيار خرافاتي عمل مي كنيم‪.‬‬
‫در يك آميزش جنسي‪ ،‬مرد ميليون ھا اسپرم تخليه مي كند‪ .‬در ھمان لحظه سياست شروع مي شود ‪ ،‬يك مسابقه‬
‫ي بزرگ‪ ،‬يك رقابت‪ ،‬براي رسيدن به تخمك زن شروع مي شود ‪.‬به نظر ما آن فاصله بسيار كم است‪ ،‬ولي براي‬
‫اسپرم‪ ،‬براي قامت او‪ ،‬آن فاصله نسبتاً دو مايل است ‪ ،‬و مدت عمرش فقط دوساعت است ‪.‬در دو ساعت‪ ،‬ميليون ھا‬
‫اسپرم مي دوند تا به تخمك زن برسند ‪.‬فقط يكي موفق خواھد شد !و مي توانيد اين را مسلم فرض كنيد كه مردمان‬
‫بھتر‪ ،‬كنار خواھند كشيد ‪.‬رونالدريگان ھا مقام اول را خواھند داشت ‪.‬مردمان بھتر از ھمان آغاز بھتر ھستند ‪ ،‬راه را‬
‫براي ديگران باز مي گذارند‪.‬حاال اين امكان ھست كه اسپرم خودت را به بيمارستاني اھدا كني و آنان مي توانند‬
‫دريابند كه چند اسپرم نابغه خواھند بود و چند اسپرم فقط مردماني ميانحاله‪ ، mediocre‬ھندوھا‪ ،‬مسيحيان‪،‬‬
‫محمديان‪ ،‬يھوديان‪ ،‬انواع مردم‪ ...‬مي توان آنان را از ھمان ابتدا كنار گذاشت‪.‬‬
‫بھترين ھا مي توانند انتخاب شوند ‪ ،‬مي تواني آن ھا را پيدا كني‪ .‬شناور در آن جمعيت‪ ،‬افرادي چون سقراط‪،‬‬
‫فيثاغورث‪ ،‬ھراكليتوس‪ ،‬موسي‪ ،‬مسيح وجود دارند‪ .‬چرا زحمت ميانحاله ھا را بكشي؟ و وقتي كه واقعيت ھاي‬
‫علمي كامال ً شناخته شده و جاافتاده است‪ ،‬چرا تصادفي عمل كنيم؟ زيرا وقتي كه اين جمعيت ‪ ،‬كه كم ھم نيستند‬
‫‪ ،‬شروع كند به حركت‪ ،‬آنان كه در صف جلو ھستند‪ ،‬فقط به اين دليل نخست خواھند رسيد كه آدلف ھيتلرھا‬
‫ھستند‪ ،‬موسوليني ھا ھستند ‪ ،‬وشايد ژوزف استالين ھا باشند‪.‬چرا اين مردم را خلق كنيم؟‬
‫و شما پيوسته مي گوييد كه تاريخ خودش را تكرار مي كند! دليل تكرار تاريخ خود شما ھستيد‪ ،‬زيرا به تصادفي بودن‬
‫ادامه مي دھيد‪ .‬تاريخ مي تواند چنان كامال ً تغيير كند كه ھرگز دوباره تكرار نشود‪ ،‬انسان فقط بايد قدري ھوشمندي‬
‫داشته باشد‪.‬به جاي اينكه زمين را باميلياردھا مردم پر كنيد‪ ،‬بھترين ھا و پااليش شده ترين ھا را انتخاب كنيد ‪.‬ھمين‬
‫حاال بيش از پنج ميليارد انسان وجود دارند‪ ،‬بھتر است فقط يك ميليارد مردم را داشت ‪.‬ولي ما مي توانيم ابر انسان‬
‫خلق كنيم ‪.‬فقط بايد الگوھاي كھنه ي تفكراتمان را تغيير بدھيم‪ .‬و بايد از علم در خدمت بشريت استفاده كنيم ‪.‬علم‬
‫بايد در خدمت كودكان باشد‪.‬خانواده ھا بايد بسيار آسوده‪ ،‬راحت‪ ،‬رھا و بزرگ باشند و ما مي توانيم روي اين زمين‬
‫يك بھشت بسازيم‪.‬‬

‫بودن در زمان حال‬

‫باگوان عزيز‪ :‬با توجه به اسرار عظيم زندگي‪ ،‬انسان ھا از ديرباز با الھامات و پيشگويي ھا مشورت كرده اند ‪ ،‬مانند‬
‫پيشگوي معبد دلفي‪ .‬مردم از راھنمايي ھاي ستارگان استفاده كرده اند تا سرنوشت انسان را بدانند‪ .‬مردان خردمند‬
‫و زنان جادوگر سرنوشت ھا را در فنجان چاي يا حتي در الك الك پشت مي خواندند‪" .‬كتاب تغييرات"‪ I-Ching‬و كارت‬
‫ھاي تاروي آليستر كراولي بيشتر در اين روزھا مورد استفاده قرار دارند‪ .‬ما از كارت ھاي تاروت شما به عنوان مراقبه‬
‫استفاده مي كنيم تا به ما كمك كند كه در زندگي روزانه ي خود‪ ،‬از سر به قلب بياييم‪.‬‬
‫ولي به نظر مي آيد كه تمام اين الھامات به زمان حال اشاره دارند‪ .‬فقط خود ھمين واقعيت حضور شما در اين لحظه‬
‫در كائنات كمك مي كند تا تقدير ما ساده تر ساخته شود و فقط دو جايگزين دارد‪ :‬ناپديد شدن يا ماندن‪ .‬باگوان‪ ،‬آيا‬
‫ممكن است در اين مورد نظري بدھيد؟‬

‫يك سوءتفاھم بزرگ بين زندگي و زمان وجود دارد‪ .‬گمان شده است كه زمان به سه بخش تقسيم شده است‪:‬‬
‫گذشته‪ ،‬حال و آينده ‪ ،‬كه درست نيست‪ .‬زمان فقط از گذشته و آينده تشكيل شده است‪ .‬اين زندگي است كه از‬
‫زمان حال تشكيل شده است‪ .‬بنابراين‪ ،‬براي آنان كه مي خواھند زندگي كنند‪ ،‬راھي به جز اين نيست كه لحظه ي‬
‫حال را زندگي كنند‪ .‬فقط زمان حال است كه وجودين است‪ .‬گذشته فقط مجموعه اي از خاطرات است و آينده چيزي‬
‫جز تخيالت و روياھاي شما نيستند‪.‬‬
‫واقعيت‪ ،‬اينك اينجاست ‪.reality is herenow‬‬
‫براي آنان كه مي خواھند فقط در مورد زندگي فكر كنند‪ ،‬در مورد زنده بودن‪ ،‬در مورد عشق‪ ،‬براي آنان گذشته و آينده‬
‫كامال ً زيبا ھستند‪ ،‬زيرا به آن ھا آزادي عمل بي نھايت مي دھد‪.‬‬
‫مي توانند گذشته شان را تزيين كنند و آنطور كه مي خواھند آن را بيارايند ‪ ،‬با وجودي كه ھرگز آن را زندگي نكرده‬
‫اند‪ ،‬وقتي كه آن زمان در دسترسشان بود‪ ،‬آنان در آنجا حضور نداشتند‪ .‬اين ھا فقط سايه ھستند‪ ،‬بازتاب ھستند‪.‬‬
‫آنان پيوسته در تالش و دويدن بوده اند و در حين اين دويدن ھا چند چيزي را ديده اند‪ .‬آنان فكر مي كنند كه زندگي‬
‫كرده اند‪ .‬در مورد گذشته‪ ،‬اين فقط مرگ است كه واقعيت دارد‪ ،‬نه زندگي‪ .‬در مورد آينده نيز‪ ،‬تنھا واقعيت‪ ،‬مرگ‬
‫است‪ ،‬نه زندگي‪ .‬آنان كه زندگي كردن را در گذشته از كف داده اند‪ ،‬به طور خودكار‪ ،‬براي جايگزين كردن آن خالء‪ ،‬در‬
‫مورد آينده رويابافي مي كنند‪ .‬آينده ي آنان فقط يك فرافكني از گذشته است‪.‬‬
‫ھرچه را كه در گذشته ازكف داده اند‪ ،‬در آينده به آن اميد بسته اند‪ ،‬و در ميان اين دو زمان غيرواقعي‪ ،‬لحظه ي‬
‫واقعي كوچكي وجود دارد كه زندگي است‪ .‬براي كساني كه مي خواھند زندگي كنند‪ ،‬نه آنكه در موردش فكر كنند‪،‬‬
‫براي كساني كه مي خواھند عشق بورزند‪ ،‬نه فقط در مورد عشق فكر كنند‪ ،‬براي كساني كه مي خواھند باشند‪،‬‬
‫نه اينكه در مورد بودن‪ ،‬فلسفه بافي كنند ‪ ،‬راه جايگزين ديگري وجود ندارد‪ .‬عصاره و شيره ي زمان حاضر را بنوشيد‪،‬‬
‫آن را تا آخرين قطره‪ ،‬تماماً فشار دھيد‪ ،‬زيرا كه آن لحظه بازنخواھد گشت‪ ،‬وقتي كه رفت‪ ،‬براي ھميشه رفته است‪.‬‬
‫ولي به سبب اين سوءتفاھم كه به قدمت وجود انسان است ‪ ،‬و تمامي فرھنگ ھا در آن مشترك ھستند ‪،‬آنان زمان‬
‫حال را بخشي از زمان پنداشته اند‪ .‬و زمان حال ربطي به زمان ندارد‪.‬‬
‫اگر در اين لحظه فقط وجود داشته باشي‪ ،‬زماني وجود ندارد‪ .‬سكوتي عظيم وجود دارد‪ ،‬يك سكون‪ ،‬بدون حركت‪،‬‬
‫ھيچ چيز گذر نمي كند‪ ،‬ھمه چيز به توقفي ناگھاني درآمده است‪ .‬لحظه ي حال به تو اين فرصت را مي دھد كه‬
‫عميقاً در آب ھاي زندگي غوطه ور شوي يا اينكه در آسمان زندگي‪ ،‬اوج بگيري و پرواز كني‪ .‬ولي در ھر دو سو‬
‫خطراتي وجود دارد ‪ ،‬در زبان انسان گذشته و آينده خطرناك ترين واژه ھا ھستند‪ .‬بين گذشته و آينده زندگي در‬
‫لحظه ي حال تقريباً مانند راه رفتن روي طناب است ‪ ،‬خطر در ھر دو سو وجود دارد‪ .‬ولي زماني كه عصاره ي زمان‬
‫حال را چشيدي‪ ،‬ديگر اھميتي به خطرات نمي دھي‪ .‬زماني كه با زندگي تنظيم شدي‪ ،‬ھيچ چيز اھميت ندارد‪.‬‬
‫و به نظر من‪ ،‬تنھا چيزي كه ھست‪ ،‬زندگي است‪ .‬مي تواني آن را "خدا‪ :‬بخواني‪ ،‬ولي اين نام خوبي نيست‪ ،‬زيرا‬
‫مذاھب آن را آلوده كرده اند‪ .‬مي تواني آن را "ھستي" بخواني‪ ،‬كه زيباست‪ .‬ولي ھرچه آن را بخواني‪ ،‬اھميت‬
‫چنداني ندارد‪ .‬اين ادراك بايد روشن باشد كه تو فقط يك لحظه را در دستان خود داري ‪ ،‬لحظه ي واقعي را و تو بارھا‬
‫و بارھا آن لحظه ي واقعي را خواھي داشت‪ .‬يا آن را زندگي مي كني و يا آن را بدون زندگي كردن رھا مي كني‪.‬‬
‫بيشتر مردم‪ ،‬بدون اينكه زندگي كنند‪ ،‬خودشان را از گھواره تا گور مي كشانند‪ .‬در مورد صوفيان نقل است كه مردي‪،‬‬
‫وقتي كه مرد‪ ،‬ناگھان دريافت‪" ،‬خداي من‪ ،‬من زنده بودم!" ولي اين مرگ بود كه با تضاد خودش با زندگي او را آگاه‬
‫كرد كه او براي ھفتاد سال زنده بوده‪ ،‬ولي خود آن زندگي نتوانسته بود او را بارور كند‪ .‬اين تقصير زندگي نيست‪.‬‬
‫تاكيد من روي مشاھده گري به شما زندگي خواھد بخشيد‪ ،‬بدون اينكه حتي در مورد زندگي فكر كنيد‪ ،‬زيرا‬
‫مشاھده گري فقط مي تواند در زمان حال رخ بدھد‪ .‬فقط مي تواني زمان حال را مشاھده كني‪ .‬با تماميت و با شدت‬
‫زندگي كنيد‪ ،‬تا كه ھر لحظه طاليي شود و تمام زندگيتان تداوم لحظات طاليي شود‪ .‬چنين شخصي ھرگز نمي‬
‫ميرد‪ ،‬زيرا كه آن لمس طاليي ‪ Midas touch‬را دارد ‪ ،‬به ھرچه دست بزند‪ ،‬طاليي مي گردد‪ .‬وقتي كه مرگ را لمس‬
‫كند‪ ،‬مرگ نيز طاليي مي گردد‪ .‬او از مرگ نيز به قدر زندگي لذت مي برد ‪ ،‬يا شايد بيشتر ‪ ،‬زيرا مرگ از زندگي‬
‫متراكم تر ‪ more condensed‬است‪ .‬زندگي در طول ھفتاد يا ھشتاد سال پخش شده است‪ .‬مرگ در يك لحظه رخ‬
‫مي دھد‪ .‬مرگ چنان متراكم است كه اگر به درستي زندگي كرده باشي‪ ،‬قادر خواھي بود تا وارد اسرار مرگ شوي‪.‬‬
‫و راز مرگ اين است كه مرگ فقط يك پوشش است‪ .‬در درون‪ ،‬جاودانگي تو است‪ ،‬حيات ابدي تو‪.‬‬
‫آفرين آمريكا!‬

‫باگوان عزيز‪:‬چند روز پيش گفتيد كه انسان ھشيار مي تواند رد پاي پرنده در آسمان را دنبال كند‪.‬ردپاي شخصي كه‬
‫به اشراق رسيده باشد را چطور؟ آيا آن ردپاھا تشعشع و رايحه آن شخص بيدار را براي مدت زيادي نگه مي دارند؟ آيا‬
‫اين چون تشعشع اتمي است؟ ‪ ،‬آيا اگر كسي در آن ردپا گام بگذارد‪ ،‬مبتال مي شود؟ اگر پاسخ آري است‪ ،‬پس‬
‫آمريكا بايد ھشيار باشد كه آن صحراي مركزي ارگان را كه زماني به يك واحه تبديل شده بود‪" ،‬منطقه ي خطربراي‬
‫ابتال به تشعشع" اعالم كند"‪ :‬ھشدار! منطقه ي خطر! آگاھي بسيار باال‪ ،‬دور بايستيد "!گفته شده كه آخرين كالم‬
‫گرجيف اين بود‪" :‬آفرين آمريكا "!من در تخيل خودم اين را به آن افزودم‪" :‬ولي آمريكا‪ ،‬حيف‪ :‬ازدست دادي"! و واقعيت‬
‫اين است كه آمريكاي شمالي شما را از دست داد ‪.‬و حاال به نظر مي رسد كه آمريكاي جنوبي ھم شما را از دست‬
‫مي دھد‪.‬‬
‫باگوان‪ ،‬آيا ممكن است كه حماقت بشري بتواند مانع تحقق آگاھي كيھاني شود؟‬

‫در حماقت بشري ھيچ قدرتي نيست كه بتواند مانع تكامل آگاھي شود‪ .‬ناتوان است ‪.‬فقط به اين سبب قوي به نظر‬
‫مي رسد كه اكثريت مردم در آن بار آمده اند و براي آن شرطي شده اند ‪.‬مردم از ھمان ابتداي كودكي از رشدكردن‬
‫منع شده اند‪ ،‬ولي اين نمي تواند مانع تكامل يافتن آگاھي شود‪.‬زماني كه نھضت تكامل به قدر كافي گشتاور‬
‫گردآوري كند‪ ،‬شايد تمامي چھره ي جھان را عوض كند ‪.‬و اينك زمانش است كه گشتاور به دست آورد‪ .‬ديگر امكاني‬
‫براي تنبل ماندن وجود ندارد ‪:‬آينده كوتاه تر و كوتاه تر مي شود‪ .‬يا اينكه حماقت تمام زمين را نابود مي كند‪ ،‬يا اينكه‬
‫تكاملي آگاھانه مي تواند انساني جديد را به دنيا بياورد ‪.‬‬
‫انتخاب چنان روشن است كه فكر نمي كنم‪ ،‬ھرچقدر ھم كه انسان خوابيده باشد‪ ،‬به جاي مرحله اي تازه در زندگي‬
‫انسان‪ ،‬خودكشي را انتخاب كند ‪.‬ھمين حاال كه وارد مي شدم‪ ،‬آميو ‪ Amiyo‬بازھم تالش كرد‪ ،‬وقتي به او نگاه كردم‬
‫چشمانش را بست‪ ،‬ولي در وسط‪ ،‬باز كرد‪ .‬اين نشانه اي خوب است‪ ،‬نشانه اي بزرگ ‪.‬او خودش مي بايد احساس‬
‫كرده باشد كه چه مي كرده است ‪.‬خواب انسان شكسته خواھد شد‪ ،‬و روزھا بسيار اندك ھستند‪ ،‬مي تواني قدري‬
‫بيشتر بخوابي ‪.‬و به ياد داشته باش‪ :‬قبل از صبح‪ ،‬شب يقيناً بسيار تاريك مي شود‪ ،‬ولي نيازي نيست بترسي‪،‬‬
‫شب كه تاريك تر بشود‪ ،‬مژده ي فرارسيدن صبح است‪ .‬ما خيلي به آن نزديك ھستيم ‪.‬و اين درست است كه انسان‬
‫بيدار‪ ،‬در ھركجا كه زندگي كند‪ ،‬حركت كند‪ ،‬بنشيند‪ ،‬ارتعاش خاصي از خودش برجاي مي گذارد كه قرن ھا باقي‬
‫مي ماند ‪ ،‬آنان كه به قدر كافي حساس باشند از آن تاثير مي گيرند‪.‬‬
‫و فكر تو خوب است ‪:‬آمريكا بايد آگاه باشد كه آن كوير كه ما آن را به واحه اي تبديل كرديم‪ ،‬خطرناك است‪ .‬آنان مرا با‬
‫زور از آمريكا بيرون راندند و فكر مي كردند كه من خطرناك ھستم ‪.‬آنان آن جمع ‪commune‬را نابود كردند و فكر مي‬
‫كردند كه خطرناك است ‪.‬ولي چيزھايي نامريي وجود دارند كه آنان نمي توانند نابود كنند‪ ،‬برعكس‪ ،‬آن چيزھاي‬
‫نامريي آنان را نابود خواھد كرد‪ ....‬نه اينكه آنان را بكشند‪ ،‬ولي آنان را متحول خواھند ساخت ‪.‬آن مكان ‪ ،‬بايد مراقب‬
‫آن باشند‪.‬‬
‫و تا كي مي توانند ممانعت كنند؟ زيرا مسئله ي من نيست ‪.‬آنان چگونه مي توانند مانع به اشراق رسيدن آمريكا‬
‫شوند؟ شايد من قادر به رفتن به آمريكا نباشم‪ ،‬ولي آمريكا مي تواند نزد من بيايد ‪.‬و ما نيازي نداريم كه تمام آمريكا‬
‫نزد من بيايد‪ ،‬ما فقط به چند موجود ھوشمند نياز داريم كه بتوانند آن آتش را به وطن ببرند‪.‬باوجودي كه آمريكا با من و‬
‫مردم من بدرفتاري كرده‪ ،‬من ھنوز بر جمله ي گرجيف اصرار دارم" ‪.‬آفرين آمريكا "!زيرا دولت آمريكا‪ ،‬آمريكا نيست ‪.‬‬
‫اين ھا فقط چند احمق منتخب شده اند‪ .‬كل آمريكا طعمي ديگر دارد‪ .‬از ھر كشور ديگر معصوم تر است‪ ،‬زيرا از ھر‬
‫كشور ديگر جوان تر است ‪.‬و براي رسيدن به اشراق‪ ،‬پايه‪ ،‬معصوم بودن است‪.‬كشورھاي قديمي گذشته اي طوالني‬
‫دارند و براي ھمين شرطي شدگي بيشتر دارند ‪.‬آمريكا شرطي شدگي ندارد‪ ،‬فقط سيصدسال‪ .‬اين زياد نيست‪،‬‬
‫فقط اليه اي نازك است كه مي توان به آساني پوست كند ‪.‬شايد به ھمين دليل است كه دولت آمريكا زياد از من‬
‫ترسيد ‪.‬آنان واقعاً در يك ترس رواني به سر مي برند‪.‬آنان بسيار سعي كرده اند كه من نتوانم در اينجا بمانم ‪.‬آنان از‬
‫اين كشور كوچك باج خواھي كرده اند و آن را تھديد كرده اند‪ .‬و ما دنبال مكان ھاي جديد ھستيم‪ ،‬ولي ھركجا كه‬
‫بگرديم‪ ،‬به ھر كشوري كه مراجعه مي كنيم‪ ،‬آمريكا بي درنگ پيش از ما به آنجا مي رسد ‪ ،‬زيرا تمامي تلفن ھاي ما‬
‫شنيده مي شود ‪.‬‬
‫تعجب خواھيد كرد كه تمامي تلفن ھاي ما از سفارت آمريكا رد مي شوند‪ ،‬ھمه چيز اول به سفير آمريكا مي رسد‪.‬‬
‫آنان مي دانند كه ما دنبال كجا ھستيم‪ ،‬از كجا عمل مي كنيم و مردم ما در كجا كار مي كنند و بي درنگ‪ ،‬قبل از‬
‫اينكه مردم ما به آنجا برسند‪ ،‬فشار آنان بر دولت آن جا وارد شده است‪.‬‬
‫فقط دو روز پيش در ايرلند امور ساده بودند‪ .‬ما آماده بوديم تا زميني از مردي در آنجا خريداري كنيم به اين شرط كه‬
‫براي جمع ما يك رواديد اقامتي بگيرد‪ .‬قلعه اي بزرگ و زيباست كه تماماً بازسازي شده است ‪.‬او قيمت زيادي مي‬
‫خواست‪ .‬گفتيم‪" ،‬ما مي پردازيم‪ ،‬ولي اين مسئوليت تو است كه تمام امكانات دولتي و تسھيالت را فراھم كني "‪.‬‬
‫و او مطلقاً مطمئن بود كه مي تواند‪ .‬او يك دوك ‪ Duke‬بود و نفوذ زياد دارد ‪.‬ولي ھمين امروز خبر دادند كه دولت آمريكا‬
‫به دولت ايرلند فشار آورده است‪.‬ھيچكس ھنوز به ايرلند نرفته است‪ ،‬ولي فشارھا به اين دليل بوده كه تلفن ھاي ما‬
‫تحت پيگيري ھستند‪ .‬و آن دوك بسيار تعجب كرده بود‪ .‬او به ما خبر داد‪" ،‬ناگھان دولت ترسيده است‪ ".‬او مطلقاً يقين‬
‫داشت كه مشكلي نخواھد بود‪ ،‬دولت راضي بود‪ .‬فقط يك فرايند معمولي مانده بود‪ ،‬اقامت ھاي دايم در طول شصت‬
‫روز صادر مي شدند‪ .‬ولي اينك او ترسيده است‪ ،‬آن فشار بسيار زياد است‪.‬و نوع فشاري كه آمريكا به كشورھا وارد‬
‫مي آورد نشان مي دھد كه در ھيچ كجا آزادي وجود ندارد ‪.‬نوع قديم بردگي سياسي ازبين رفته است‪ ،‬نوعي‬
‫بردگي اقتصادي جايش را گرفته است‪.‬‬
‫آنان آن كشور را تھديد كردند‪" :‬نخست‪ ،‬اگر مي خواھيد به او و مردمش اجازه بدھيد كه در كشورتان باشند‪ ،‬آنوقت‬
‫تمام وام ھا را پس بدھيد‪ ".‬و آمريكا به ھر كشور ميلياردھا دالر پول وام داده است‪ ،‬و خوب مي دانسته كه آن ھا‬
‫قادر به بازپرداخت نخواھند بود‪ ،‬ھرگز نخواھند توانست آن ھا را بپردازند"‪.‬‬
‫"دوماً‪ ،‬اگر نمي توانيد پول را به ما پس بدھيد‪ ،‬آنوقت ما نرخ بھره را زياد خواھيم كرد ‪.‬سوما‪ ،‬اگر بازھم بخواھيد به او‬
‫ً‬
‫و مردمش اجازه بدھيد‪ ،‬آنوقت از وام ھاي آتي خبري نيست "‪ ،.‬وام ھايي كه مجوزش گرفته شده و ميلياردھا دالر در‬
‫امسال است ‪ " ،‬آن وام ھا بي درنگ ملغا مي شوند "‪.‬حاال اين براي يك كشور فقير خيلي زياد است ‪ _،‬و تمام‬
‫كشورھا فقير ھستند ‪.‬‬
‫آن ھا نمي توانند وام ھايشان را پس بدھند‪ ،‬نمي توانند آن مقدار بھره بپردازند و نمي توانند تمام پروژه ھايي را كه‬
‫شروع كرده اند به اتمام برسانند‪ .‬جاده ھا يا بيمارستان ھا يا دانشگاه ھا يا پل ھا يا خطوط راه آھن ھمگي نيمه‬
‫كاره ھستند‪ ،‬و اگر آن وام ھا نرسند‪ ،‬آنوقت تمام اقتصاد به سادگي سقوط مي كند‪.‬دراينجا يك وزير گفته ‪ ،‬زيرا ھمين‬
‫كار را در اينجا انجام دادند ‪" ،‬دست كم يك چيز روشن شده است‪ ،‬كه ما دچار توھم ھستيم كه مستقل ھستيم‪ .‬ما‬
‫نيستيم ‪ ،.‬ھيچكس نيست"‪.‬‬
‫ولي اين فقط دولت آمريكاست‪ .‬آن را با آمريكا برابر نسازيد ‪.‬مردم آمريكا معصوم ترين‪ ،‬تازه ترين و جوان ترين مردم‬
‫ھستند و قادر ھستند به انسان جديد تولد ببخشند ‪.‬ھرچه برسر من و مردم من بيايد‪ ،‬من با جرج گرجيف مخالفت‬
‫نخواھم كرد‪.‬‬

‫ھوش مندي‬

‫باگوان عزيز‪:‬ديروز به من گفته شد كه باھوش ھستم‪ ،‬احساس كردم كه چيزي بد خوانده شده ام‪ ،‬گويي كه حتي‬
‫خطرناك بود‪.‬آيا ممكن است نوري بر "ترس از ھوشمندي "بتابانيد؟‬

‫آويرباوا‪ ، Avirbhava‬احساس بدگرفتن از اينكه "باھوش ‪" intelligent‬خطاب شده اي‪ ،‬اثبات مي كند كه واقعاً‬
‫ھوشمند ھستي ‪.‬نخستين و مھم ترين بخش از ھوشمندي‪ ،‬معصوميت است‪ .‬براي ھمين است كه احساس خوبي‬
‫نداشتي ‪ ،‬زيرا كه در دنيا معصوميت و ھوش تقسيم شده اند‪ ،‬نه فقط تقسيم شده اند‪ ،‬بلكه به دو قطب مخالف ھم‬
‫تقسيم شده اند‪.‬‬
‫اگر ھوش معصوم بماند‪ ،‬زيباترين چيز ممكن است‪ ،‬ولي اگر با معصوميت مخالف باشد‪ ،‬فقط حيله گري است و نه‬
‫ھيچ چيز ديگر‪ ،‬ھوشمندي نيست‪.‬‬
‫لحظه اي كه معصوميت ازبين برود‪ ،‬روح ھوشمندي نيز رفته است‪ ،‬فقط يك جسد است‪ .‬بھتر است فقط آن را" قواي‬
‫شناختي ‪" intellect‬خواند‪ .‬مي تواند تو را يك روشنفكر بزرگ كند‪ ،‬ولي زندگي تو را دگرگون نخواھد كرد و رازھاي‬
‫ھستي را برايت نخواھد گشود‪ .‬آن اسرار فقط براي كودك ھوشمند گشوده ھستند‪.‬و انسان واقعاً ھوشمند‪ ،‬كودكي‬
‫اش را تا آخرين نفس‪ ،‬زنده نگه مي دارد ‪.‬او ھرگز آن را از دست نمي دھد ‪ ،‬ھمان شگفتي كه كودك با نگاه كردن به‬
‫پرندگان‪ ،‬به گل ھا و به آسمان احساس مي كند‪.‬به ھمين ترتيب‪ ،‬ھوشمندي نيز بايد كودك وار ‪ child-like‬باشد‪.‬‬
‫حق با مسيح است وقتي كه مي گويد‪" ،‬تازماني كه دوباره زاده نشويد‪ ،‬ملكوت خداوند را نخواھيد ديد "‪.‬آنچه او‬
‫"خداوند ‪"God‬مي خواند‪ ،‬من" جھان ھستي ‪" existence‬مي خوانم ‪.‬ولي جمله درست است "زايش دوباره" يعني‬
‫دوباره كودك شدن ‪.‬ولي وقتي كه انسان بالغي بارديگر يك كودك مي شود‪ ،‬تفاوتي بين يك كودك معمولي و انسان‬
‫دوباره زاده شده وجود دارد‪ .‬كودك معمولي به اين دليل معصوم است كه جاھل است و معصوميت شخص دوباره زاده‬
‫شده بزرگترين ارزش در زندگي است زيرا جھالت نيست‪ ،‬ھوشمندي خالص است ‪.‬پس از ھوشمندي نترس‪ ،‬فقط‬
‫وقتي از ھوش بترس كه در مخالفت با معصوميت باشد‪.‬‬
‫و من آويرباوا را مي شناسم‪ :‬او معصوم ھست‪ .‬براي ھمين است كه از اينكه ھوشمند خوانده شده احساس خوبي‬
‫نداشته است‪ .‬شايد به نظر او اينگونه آمده كه او را حيله باز‪ ،‬مكار و زرنگ خوانده اند‪.‬و احساس او درست است‪.‬‬
‫ولي اگر ھوشمندي با معصوميت تو تنظيم است‪ ،‬با آن مخالف نباش‪ .‬معصوميت تنھا‪ ،‬جھالت مي شود ‪.‬ھوشمندي‬
‫تنھا‪ ،‬حيله گري مي شود‪ .‬ھردوي آن ھا با ھم‪ ،‬نه جھالت است و نه حيله گري‪ ،‬بلكه فقط يك پذيرابودن‪ ،‬يك گشاده‬
‫بودن است ‪ ،‬قلبي كه قادر است با كوچك ترين چيزھا در زندگي به شگفتي در آيد‪.‬‬
‫و به نظر من‪ ،‬انساني كه احساس شگفتي را شناخته باشد‪ ،‬تنھا انسان مذھبي است‪ .‬از طريق شگفتي اوست‬
‫كه در مي يابد جھان ھستي فقط ماده نيست‪ ،‬نمي تواند باشد‪ .‬براي او اين يك نتيجه گيري منطقي نيست‪ ،‬برايش‬
‫يك باور نيست‪،‬‬
‫بلكه يك تجربه ي واقعي است‪ .‬چنين تجربه اي زيبا‪ ،‬چنين اسرارآميز‪ ،‬چنان بي نظير ھوشمندي عظيمي را در درون‬
‫او نشان مي دھد ‪.‬ولي جھان ھستي حيله گر نيست‪ .‬بسيار ساده است‪ ،‬معصوم است‪.‬اگر بتواني اين دو كيفيت را‬
‫باھم نگه داري‪ ،‬به ھيچ چيز ديگر نيازي نداري ‪.‬اين دو تو را به مقصد خودشناسي ھدايت خواھند كرد‪.‬‬

‫ني تو خالي‬

‫باگوان عزيز ‪:‬براي لحظاتي‪ ،‬چند روز پيش وقتي تماشايتان مي كردم‪ ،‬ديدم كه ھيچكس آنجا نيست ‪.‬من آن تھي را‬
‫ديدم‪ ،‬آن ني توخالي را ‪.‬چرا آن را شبح وار و ترس آور ديدم‪ ،‬وقتيكه شما سال ھاست كه از زيبايي خالي بودن‬
‫سخن مي گوييد؟‬

‫فقط به اين علت است كه از ھمان كودكي به شما گفته شده است كه ھدف خالي بودن نيست‪ ،‬بلكه پربودن‬
‫است ‪.‬خالي بودن نماد كاسه ي گدايي است‪ .‬به ويژه در غرب‪ ،‬واژه ي خالي بودن ھرگزبه معنايي مثبت دست‬
‫نيافت ‪.‬در شرق مورد فرق دارد‪.‬ما براي خالي بودن دو واژه داريم‪ .‬يكي ‪ ،‬كه ترجمه ي واژه ي انگليسي خالي بودن‬
‫‪emptiness‬است‪ ،‬ريكتاتا ‪riktata‬است‪ .‬ريكتاتا يعني نبودن چيزي‪ .‬و واژه ي ديگر شونياتا ‪shunyata‬است‪ ،‬كه برايش‬
‫در زبان ھاي غربي مترادفي وجود ندارد زيرا چنان تجربه اي در غرب رخ نداده است‪.‬‬
‫شونياتا از يك سو خالي بودن است و از سويي‪ ،‬پربودن ‪.‬براي نمونه‪ ،‬اين اتاق اكنون پر از افراد‪ ،‬اثاثيه و چيزھا است ‪.‬‬
‫مي توانيم آن را خالي كنيم‪ .‬تمام مردم مي توانند اتاق را ترك كنند‪ ،‬تمام اثاثيه مي تواند بيرون برده شود و آنوقت‬
‫كسي مي تواند بيايد و ببيند و بگويد كه "اتاق خالي است‪ ".‬او فقط يك سوي اين پديده را ديده است‪.‬‬
‫آنچه او مي گويد اين است كه آن چيزھايي كه در اتاق بودند‪ ،‬آنجا نيستند‪ .‬ولي او ازياد برده است كه اينك آن اتاق‬
‫پر از فضاي خالي‪ roominess‬است‪ .‬اينك اتاق بيش از پيش جاي خالي دارد و جادارتر شده است ‪.‬قبال ً فضاھاي اتاق‬
‫گرفته شده بود‪ ،‬به تكه ھايي تقسيم شده بود ‪ ،‬اثاثيه‪ ،‬مردم‪ ،‬اشياء ‪.‬حاال‪ ،‬پاك است‪ ،‬اينك خالص است‪ .‬حاال‬
‫خودش است‪ ،‬پر از خودش است ‪.‬‬
‫اين است معني شونياتا ‪ shunyata‬در شرق‪ :‬آن جنبه ي دوم ‪ ،‬كه در غرب ناديده گرفته شده است‪.‬بنابراين ذھن‬
‫غربي با خالي بودن نوعي مخالفت دارد‪ ،‬زيرا فقط جنبه ي منفي آن را مي شناسد ‪.‬طرف مثبت آن را نمي شناسد‪.‬‬
‫براي ھمين است كه به نظر شبح گونه و ترس آور مي آيد‪.‬و به عالوه‪ ،‬وقتي من اينجا نشسته ام و با شما حرف مي‬
‫زنم و ناگھان آگاه مي شوي كه كسي اينجا نيست ‪ ،‬صندلي خالي است ‪ ،‬ترسناك تر مي شود ‪.‬احساس مي كني‬
‫كه چيزي را مي بيني كه اينطور نيست‪ ،‬يا‪ ،‬اگر اينطور است‪ ،‬آنوقت فقط لحظه اي پيش‪ ،‬شخصي را مي ديدي و آن‬
‫شخص واقعي نبود و شبح گونه بود‪.‬بايد عميقاً به پديده ي شخص به اشراق رسيده نگاه كني‪ .‬او ھست و او نيست‬
‫‪ ،‬ھردو باھم‪ .‬او ھست‪ ،‬زيرا كه بدنش وجود دارد‪ ،‬او نيست‪ ،‬زيرا كه نفسش ديگر وجود ندارد‪ .‬تمام اثاثيه ي ذھني‬
‫برده شده است‪ ،‬حاال واقعاً يك ني توخالي شده است‪ ..‬و اگر يك ني توخالي ھمچون يك فلوت عمل كند‪ ،‬آنوقت نيز‬
‫بازھم به جز يك ني توخالي نخواھد شد‪ .‬و آن تجربه حتي اسرارآميزتر مي شود‪ ،‬زيرا فلوتي كه از ني توخالي‬
‫ساخته شده باشد‪ ،‬موسيقي خلق مي كند‪.‬‬
‫ذھن غربي تعليم يافته تا فكر كند كه ھيچ چيز نمي تواند از ھيچي بيرون بيايد‪ .‬ذھن شرقي چنين آموخته شده تا‬
‫ببيند كه ھمه چيز از ھيچي ‪ nothing‬بيرون مي آيد‪ .‬و فيزيك جديد با عارفان شرق موافق است‪.‬‬
‫بسيار تعجب آور است كه فيزيك مدرن غربي با تمام اديان غربي مخالف است و با عرفاي شرق موافقت مي كند‪.‬‬
‫ھمان تجربه‪ ...‬آن ني توخالي از خودش موسيقي خلق نمي كند‪ ،‬كسي ديگر ‪ ،‬شايد خود جھان ھستي‪ ،‬شايد‬
‫بادي قوي از ميان آن ني توخالي عبور كند ‪ ،‬موسيقي خلق مي شود ‪.‬ولي آن موسيقي از يك طرف وارد مي شود و‬
‫از طرف ديگر خارج مي شود‪ ،‬فلوت خالي باقي مي ماند‪.‬‬
‫غرب بسيار به اين توجه دارد كه چيزھا محكم‪ ،‬ھمچون فوالد محكم باشند ‪.‬تصادفي نيست كه مرداني چون استالين‬
‫درست مي كند‪ .‬واژه ي استالين به روسي يعني مرد فوالدين ‪.‬‬
‫اين نام او نيست‪ ،‬به او داده اند زيرا كه ھمچون فوالد محكم بود ‪.‬ھيچ چيز خالي در او نبود‪ .‬خالي بودن مورد سرزنش‬
‫و محكوميت است ‪.‬وقتي بخواھي كسي را سرزنش كني‪ ،‬مي گويي‪" ،‬او توخالي است"‪.‬‬
‫ولي در شرق اين كامال ً چيزي متفاوت است‪ .‬عارفان بزرگ ‪ ،‬گوتام بودا‪ ،‬الئوتزو‪ ،‬بودي دارما ‪ ،‬ھمگي خودشان را ني‬
‫توخالي مي خوانند‪ .‬آنان به عنوان يك نفس ازبين رفته اند‪ .‬كسي نيست كه بتواند بگويد‪" ،‬من ھستم‪ "،‬و بااين‬
‫وجود‪ ،‬تمام آن ساختار وجود دارد و در درون‪ ،‬فضاي خالص است ‪.‬و آن فضاي خالص الوھيت تو است‪ ،‬خداگونه بودنت‬
‫است‪ ،‬آن فضاي خالي ھمان چيزي است كه در بيرون آسمان خالص است‪ .‬آسمان فقط به نظر مي آيد ‪ ،‬وجود ندارد ‪.‬‬
‫اگر به دنبال آسمان بگردي در ھيچ كجا آن را نخواھي يافت‪ .‬آسمان فقط يك ظاھر است‪.‬‬
‫انسان به بيداري رسيده ظاھري ھمچون آسمان دارد‪ ،‬ولي اگر با او تنظيم شوي‪ ،‬گاھي احساس مي كني كه او‬
‫نيست ‪.‬اين مي تواند سبب ھراس و ترس شود و اين اتفاقي است كه بايد افتاده باشد‪.‬‬
‫تو با من تنظيم شدي‪ .‬بر عليه نفس خودت‪ ،‬گاھي با من تنظيم مي شوي ‪.‬شايد گاھي اوقات خودت را فراموش‬
‫كني و با من تنظيم شوي ‪ ،‬زيرا فقط وقتي كه نفس را فراموش كني‪ ،‬آن ديدار مي تواند انجام شود‪ .‬وگرنه ھيچ‬
‫ديداري نمي تواند وجود داشته باشد‪ .‬و در آن ديدار است كه مي تواني ببيني صندلي خالي است‪ .‬شايد لمحه اي‬
‫زودپا باشد‪ ،‬ولي به راستي تو چيزي را ديده اي كه بسيار واقعي تر از ھرچه كه تاكنون ديده اي بوده است‪ .‬تو به‬
‫درون آن ني توخالي نگاه كرده اي و آن معجزه اي را كه ھمچون موسيقي از آن بيرون مي آيد ديده اي‪.‬‬
‫مي دانيد كه من ميالرپا را منع كرده ام كه روي صندلي ھاي من ننشيند‪ ،‬زيرا كسي چه مي داند؟ شايد من آنجا‬
‫نشسته باشم!!‬
‫مادر ترزا‪ :‬برده يا عصيانگر؟‬

‫باگوان عزيز‪ :‬دريك مقاله از يكي مجله ي آمريكايي‪ ،‬از مادر ترزا در سلسله مراتب مردانه ي كليساي كاتوليك‪ ،‬به‬
‫عنوان يك عصيانگر نام برده شده است‪ .‬اگر مادر ترزا را با كسي ھمچون ژاندارك ھمطراز بدانند‪ ،‬خدا به كليساي‬
‫كاتوليك رحم كند!‬

‫كسي كه از مادر ترزا به عنوان يك عصيانگر‪ a rebel‬نام برده‪ ،‬معني اين واژه را نمي داند‪ .‬او در اين سلسله مراتب‬
‫مردانه ي كليساي كاتوليك يك برده است‪ .‬او كسي نيست‪.‬‬
‫ھيچ زني تاكنون پاپ نبوده و نخواھد بود‪ .‬و اين زن چگونه عصيانگري است؟ ‪ ،‬او در برابر پاپ لھستاني زانو مي زند و‬
‫دست او را مي بوسد‪ .‬آيا اين عصيانگري است؟ و او براي كليساي كاتوليك كودكان يتيم بيشتري را تامين مي كند تا‬
‫جمعيت آنان را بيشتر كند‪ ....‬زيرا در سياست‪ ،‬جمعيت عاملي بزرگ است‪ ،‬به گونه اي كه ھيچكس به تمام دنيا و‬
‫جمعيت آن نمي انديشد‪.‬‬
‫چند روز پيش خواندم كه اسراييل بسيار نگران است زيرا محمديان كودكان بيشتري توليد مي كنند ‪،‬طبيعي است زيرا‬
‫مي توانند چھار زن بگيرند! اقيانوس محمديان در تمام جوانب بزرگ تر مي شود‪ .‬بنابراين شايد اسراييل تنھا كشوري‬
‫در دنيا باشد كه دولتش مردم را براي داشتن فرزندان بيشتر تشويق مي كند و مي گويد كه ھر نفر بايد دست كم‬
‫چھار فرزند داشته باشد‪ .‬آنان نگران دنيا نيستند‪ ،‬كه جمعيت آن پيشاپيش زياد ھست‪ .‬تنھا نگراني آنان سياست‬
‫ھاي منطقه است كه محمديان نبايد از نظر تعداد خيلي بيش از جمعيت يھوديان باشد‪.‬‬
‫در جمعيت‪ ،‬سياستي وجود دارد‪ .‬كليساي كاتوليك در سراسر دنيا ھفتصد و پنجاه ميليون نفر عضو دارد ‪ ،‬بزرگترين‬
‫واحد تاجايي كه به مذھب مربوط مي شود‪ .‬و مادر ترزا مورد تحسين است‪ ،‬نه به اين سبب كه او يك عاصي است‪،‬‬
‫بلكه به اين دليل كه او فقط يك مستخدمه است براي آوردن كودكان يتيم بيشتر و بيشتر به كليساي كاتوليك‪ ،‬او‬
‫ھندي ھاي فقير را به مذھب خودش مي گرواند‪ .‬بنابراين پاپ به او بركت مي دھد‪.‬‬
‫من اين توصيف را فقط وقتي مي توانم بپذيرم كه اگر پاپ نزد مادر ترزا زانو بزند و دست او را ببوسد‪ ،‬آنوقت معني مي‬
‫دھد كه سلسله مراتب مردساالرانه ي كليساي كاتوليك مادر ترزا را باالتر از پاپ مي داند‪ .‬ولي اين زن فقط وسيله‬
‫اي است در دست كليساي مردساالر كاتوليك‪ .‬او ھيچ مقامي ندارد‪ .‬ولي چون او به افزايش جمعيت كاتوليك ھا‬
‫بسيار كمك كرده است‪ ،‬آنان برايش ترتيب جايزه ي نوبل را داده اند‪ ،‬ساير جوايز را برايش ترتيب داده اند و به او‬
‫دكتراي افتخاري مي دھند‪ .‬گول اين چيز ھا را نخوريد‪ ،‬اين ھا فقط بازيچه ھستند و تمام اين بازي‪ ،‬سياسي است‪.‬‬
‫يكي از سالكان من‪ ،‬يك اقتصاد دان از انگليس‪ ،‬جايزه ي نوبل دريافت كرد‪ .‬سالكان ما به او گفتند‪" ،‬تو اينك برنده‬
‫جايزه ي نوبل ھستي‪ ....‬ھيچكس ھمچون باگوان براي يك انقالب انساني بر اساس بينش ھاي مدرن در روابط‬
‫انساني تالش نكرده است‪ .‬بايد سعي كني كه او نيز جايزه ي نوبل را ببرد‪ ".‬او گفت‪" ،‬آيا فكر مي كنيد كه من تالش‬
‫نكرده ام؟ در واقع من چنان تالش كرده ام كه به آنان گفتم »اين جايزه را به من ندھيد‪ ،‬من مريد او ھستم‪ .‬بگذاريد‬
‫اين جايزه به باگوان برسد‪«.‬‬
‫ولي نام او ‪ ،‬فقط نام او كافي است تا ھمه را شوكه كند‪ .‬سكوتي مطلق در آن جلسه حاكم شد و دوستانم‬
‫پيشنھاد كردند»اين نام را بارديگر در اين كميته برزبان نياور‪ .‬اين ربطي ندارد كه فرد چه مقدار به دنيا خدمت كرده‬
‫باشد ‪ ،‬تمام اين ھا سياست است‪ .‬و تا يك پشتوانه ي سياسي وجود نداشته باشد‪ ،‬بردن جايزه ي نوبل ناممكن‬
‫است‪"«.‬‬
‫به سالكانم خبر دادم ‪" :‬به او بگوييد كه به آن كميته بگويد كه حتي اگر ھم اين جايزه را به من بدھيد‪ ،‬آن را رد‬
‫خواھم كرد‪ ،‬زيرا مي دانم كه تمام اين يك نمايش سياسي است‪ .‬و من مايل نيستم با مادر ترزا و ساير احمق ھا در‬
‫يك طبقه بندي قرار بگيرم‪".‬‬
‫درواقع‪ ،‬مادرترزا با نھضت آزادي زنان مخالف است‪ ،‬بنابراين ھركس كه آن مقاله را نوشته يا جاھل است و يا سعي‬
‫دارد از او تحسين و تمجيد كند‪ .‬و يك انگيزه ي سياسي در پشت آن است‪ :‬مادر ترزا با نھضت آزادي زنان مخالف‬
‫است‪ ،‬به اين دليل ساده كه با كنترل زايمان مخالف است‪ .‬او با قرص ھاي ضدبارداري مخالف است و آن قرص ھا‬
‫بزرگترين امكاني است كه زنان بتوانند از مردان آزاد شوند‪ ،‬و گرنه زنان ھميشه وابسته و برده خواھند بود‪ .‬اگر از‬
‫آرمان ھاي مادر ترزا پيروي كني‪ ،‬آنوقت يك زن بايد پشت سر ھم بچه دار شود و آن زن بايد فقط يك مادر باقي بماند‬
‫و پيوسته باردار باشد‪ .‬تمام زندگي او در توليد فرزند و بزرگ كردن آنان ھدر مي شود‪ .‬او نمي تواند از نظر اقتصادي‬
‫مستقل باشد‪ ،‬نمي تواند تحصيل كند و نمي تواند‬
‫در ھيچ زمينه اي با مردان رقابت كند‪.‬‬
‫قرص مي تواند موقعيتي را ايجاد كند كه زن با مرد برابري كند‪ ،‬زيرا آن قرص او را از بارداري ھميشگي آزاد خواھد كرد‬
‫و او را از وابستگي نجات خواھد داد‪ .‬زن مي تواند از نظر اقتصادي و مالي آزاد باشد و در نھايت مي تواند درخواست‬
‫كند كه نيازي به ازدواج نيست‪" :‬اگر عاشق ھم ھستيم‪ ،‬باھم زندگي مي كنيم‪ ،‬اگر عاشق نباشيم‪ ،‬باھم‬
‫خداحافظي مي كنيم ‪ ،‬با روحيه اي دوستانه‪ ".‬ديگر مسئله نزاع و جنگ در ميان نيست‪ .‬بنابراين ھركس كه مادر ترزا‬
‫را يك عصيانگر مي خواند بايد احمق باشد‪ .‬او يكي از مرتجع ترين افراد در دنياست‪ .‬عصايانگري به جگر نياز دارد‪ .‬او‬
‫فردي سنتي است و سنت گرا‪ ....‬او به زايش عيسي از مريم باكره معتقد است‪ ،‬به معجزات مسيح ايمان دارد‪،‬‬
‫رستاخيز مسيح را باور دارد و معتقد است كه مسيحيت باالترين مذھب است و فقط كسي كه مسيحي باشد مي‬
‫تواند نجات بيابد‪ ...‬و شما او را عصيانگر مي خوانيد! آنوقت من كيستم؟‬

‫انتقال انرژي در زمان مرگ‬

‫باگوان عزيز‪:‬دوستي برايم نوشت كه دو روز پس از مرگ پدرش‪ ،‬وقتي در كنار جسد پدرش نشسته بود ناگھان‬
‫احساس كرد كه انرژي عظيمي در او برخاسته است‪ .‬در كنار يك شخص مرده چه اتفاقي مي افتد و ما از بدن‬
‫شخصي كه از دنيا رفته است چگونه بايد مراقبت كنيم؟‬

‫لحظه اي كه شخصي مي ميرد‪ ،‬تمام انرژي اش را تخليه مي كند ‪.‬اگر تو پذيرا باشي‪ ،‬آن را احساس خواھي كرد ‪.‬‬
‫اگر در دسترس باشي و باز‪ ،‬احساس مي كني كه سطح انرژي تو باال رفته است ‪.‬به خيلي چيزھا بستگي دارد ‪،‬‬
‫چه نوع انساني مرده است؟ چگونه انرژي اي داشته است؟ اگر انساني خشن و خشمگين بوده باشد‪ ،‬آنوقت بھتر‬
‫است كه نزديك او نباشي‪ ،‬زيرا تمام خشم سركوفته اش‪ ،‬تمامي خشونت سركوب شده اش تخليه خواھد شد و تو‬
‫بي جھت از تمام اين انرژي كه به تو وارد مي شود رنج خواھي برد ‪.‬و اين بسيار طبيعي است زيرا وقتي شخصي در‬
‫حال مردن و يا مرده است‪ ،‬شما خود به خود در اطراف او ساكت مي شويد ‪ ،‬ھيچكس صدايي نمي كند و حرفي‬
‫نمي زند ‪.‬مرگ چنان پديده اي اسرارآميز است كه ھمه يكه خورده اند‪.‬‬
‫پس نخستين نكته اي كه بايد از آن آگاه باشي اين است كه بداني چه نوع انساني در حال مردن است ‪.‬اگر او‬
‫انساني عاشق‪ ،‬مھربان و پرمحبت بوده باشد و ھميشه آنچه را كه داشته با ديگران سھيم مي شده است‪ ،‬آنوقت‬
‫نزديك بودن به او و نشستن در سكوت در كنار جسد او براي شما بسيار مفيد خواھد بود ‪.‬وقتي كه او بدن را ترك مي‬
‫كند‪ ،‬اين انرژي ھا در تمام اطراف او تشعشع خواھد داشت‪.‬‬
‫ولي اگر او انرژي جنسي سركوب شده داشته باشد‪ ،‬اگر متجاوز و يا به نوعي جنايتكار بوده باشد‪ ،‬بھتر است كه در‬
‫نزديكي او نباشي‪ ،‬زيرا ھرآنچه را كه او در زندگي گردآوري كرده باشد‪ ،‬تخليه خواھد شد‪ .‬او به منزلي جديد مي‬
‫رود‪ ،‬بنابراين تمام اثاثيه ي كھنه ي او در آن منزل قديمي باقي خواھد ماند ‪.‬او نمي تواند تمام آن اثاثيه را با خودش‬
‫ببرد و آن ھا در اطراف او پراكنده و منتشر خواھند شد‪.‬‬
‫به دليل اين واقعيت‪ ،‬در ھندوستان‪ ،‬آن سه مذھب بزرگ ‪ ،‬ھندويسم‪ ،‬جينسيم و بوديسم‪ ،‬تصميم گرفته اند كه بدن‬
‫مرده بايد ھرچه سريع تر سوزانده شود تا بي جھت چيزھاي مضر را به مردم منتشر نكنند ‪ ،‬و بيشتر مردم چيزھاي‬
‫زشت را سركوب كرده اند ‪.‬بنابراين در ھندوستان‪ ،‬فقط قديسان را نمي سوزانند‪ ،‬اين يك استثناء است ‪.‬بدن ھاي‬
‫آنان را در يك مقبره ي مخصوص نگه داري مي كنند تا بدن ھايشان بتواند سال ھا ‪ ،‬گاھي صدھا سال ‪ ،‬انتشار امواج‬
‫ادامه دھد ‪.‬ولي بدن ھاي انسان ھاي معمولي را بي درنگ مي سوزانند ‪ ،‬ھرچه سريع تر ‪ ،‬بھتر ‪.‬ساير مذاھب‬
‫تصميم گرفته اند كه بدن ھا را نسوزانند و در گور قرار دھند‪ .‬اين خطرناك است ‪.‬يعني كه شما منابعي از خشم‪،‬‬
‫نفرت‪ ،‬شھوت و آدمكشي انباشته شده را ‪،‬انواع انرژي ھايي را كه از گورھاي آنان ساطع مي شود ‪ ،‬پنھان مي كنيد‬
‫و مي توانيد آن انرژي ھا را بگيريد‪ ،‬اين ھا واگيردار ھستند‪.‬‬
‫در شرق‪ ،‬ھرگاه انسان به خود رسيده اي مي ميرد‪ ،‬از قبل تاريخ وفات خودش را اعالم مي كند تا تمام مريدانش‬
‫بتوانند بيايند و در انرژي او سھيم شوند ‪ ،‬آخرين ھديه ي او ‪.‬او مايل است در ميان مردم خودش و مريدان خودش ‪،‬‬
‫كه مي توانند او را درك كنند و پذيراي او باشند ‪ ،‬بميرد ‪.‬و او تمامي گنجينه ھاي احساس ھاي زيباي خودش را بر‬
‫آنان مي بارد‪.‬در مورد انسان درحال مردن و يا مرده بايد بسيار مراقب بود‪.‬‬
‫تمثيلي باستاني وجود دارد‪ .‬مردي در حال مردن بود‪ .‬او چھار پسر داشت‪ .‬ھمگي آن ھا حاضر بودند ‪.‬به بزرگترين‬
‫پسرش گفت‪" ،‬نزديك من بيا‪ .‬مي خواھم پيامي به تو بدھم‪ ".‬ولي پسر نزديك او نمي آمد‪ .‬باوجودي كه او در حال‬
‫مرگ بود‪ ،‬بسيار خشمگين بود و گفت‪" ،‬ھميشه مي دانستم كه تو به ھيچ دردي نمي خوري‪ .‬حتي از يك مرد در‬
‫حال مردن نيز نمي تواني پيامي را بگيري و من پدر تو ھستم "‪.‬‬
‫ولي آن پسر در جاي خودش خشك شده بود و مانند مجسمه بود و حركتي نمي كرد‪ .‬مرد از پسر دومش ھمين‬
‫درخواست را كرد ولي او نيز نزديكش نشد‪ .‬از پسر سوم خواست‪ ،‬ولي او نيز نزديك مرد نرفت ‪.‬ولي پسر چھارم‬
‫بسيار جوان بود و نزديك مرد رفت و پدر در گوش او زمزمه كرد‪" ،‬اين ھرسه خائن ھستند‪ .‬آنان به من خيانت كردند‪.‬‬
‫حاال تو به من وفادار باش‪ .‬يك كار بكن‪ .‬وقتي من مردم‪ ،‬بدنم را تكه تكه كن و ھر تكه را در خانه ي يكي از‬
‫ھمسايگان پرتاب كن و به پليس خبر بده "‪.‬پسر گفت‪" ،‬ولي چرا؟" مرد گفت‪" ،‬فقط براي آرامش دادن به روح من ‪.‬‬
‫با ديدن آنان كه دستبند در دست دارند و به ايستگاه پليس مي روند‪ ،‬روح من از ھميشه احساس آرامش بيشتري‬
‫خواھد داشت"‪.‬‬
‫آن سه پسر پدرشان را خوب مي شناختند‪ .‬تمام زندگيش در حال جنگيدن سپري شده بود ‪.‬او تمام روز ھايش را در‬
‫دادگاه سپري كرده بود‪ .‬تمام زندگي او چيزي جز يك ستيز نبود ‪.‬آنان از شنيدن آخرين پيام او وحشت داشتند‪ ،‬كه‬
‫شايد چيزي خطرناك باشد و تو نمي تواني آخرين آرزوي يك انسان درحال مرگ را برآورده نكني‪ .‬و او مرد‪.‬ھرسه برادر‬
‫از او پرسيدند كه پدرشان چه پيامي داده‪ .‬مرد جوان گفت‪" ،‬من ھيچ فكر نمي كردم كه پدرمان چنين مردي باشد‪.‬‬
‫من نمي توانم اين كار را بكنم‪ .‬ولي روح او در عذاب خواھد بود"‪.‬‬

‫اين تمثيلي باستاني است كه مي گويد انسان ھرگونه كه در تمام زندگي بوده است‪ ،‬در پايان آن ھا را انباشته‬
‫خواھد كرد و انرژي به خودي خودش خنثي است‪ ،‬ولي آن شكلي كه در يك انسان پيدا كرده است‪ ،‬بستگي به‬
‫شخصيت او و تمام اعمال زندگي او دارد‪.‬‬
‫بنت ‪Bennett‬در زندگينامه ي خودش چنين نوشته كه پس از جنگ جھاني دوم چنان خسته بوده ‪ ،‬او در جنگ شركت‬
‫داشته ‪ ،‬كه احساس مي كرد از خستگي در شرف مردن است ‪.‬ولي پيش از اينكه بميرد‪ ،‬براي آخرين بار به ديدار‬
‫مرشد خودش جورج گرجيف ‪George Gurdjieff‬رفت‪ .‬پس براي ديدار او به پاريس رفت‪ .‬وارد شد و گرجيف به او گفت‪،‬‬
‫"چه اتفاقي برايت افتاده بنت؟ خيلي رنگ پريده ھستي‪ ،‬گويي كه در حال مردن ھستي‪ .‬در وقت مناسبي آمده اي ‪.‬‬
‫فقط نزديك من بيا "‪.‬‬
‫گرجيف دست ھاي او را گرفت و به چشمانش خيره شد و ظرف دو دقيقه‪ ،‬بنت يك انرژي بسيار عظيم را در درونش‬
‫احساس كرد ‪.‬ولي اين فقط يك طرف قضيه است‪ .‬در عين حال‪ ،‬گرجيف شروع كرد به رنگ پريده شدن و بنت از اين‬
‫اتفاق وحشت كرد و گفت‪" ،‬بس كن‪ ،‬من حالم كامال ً خوب است"‪.‬گرجيف گفت‪ "،‬نگران من نباش‪ ".‬و با زحمت به‬
‫حمام رفت و در را بست و پس از ده دقيقه بيرون آمد ‪.‬حالش كامال ً خوب شده بود ‪.‬بنت مي نويسد‪" :‬من ھرگز فكر‬
‫نمي كردم كه انرژي بتواند به اين سادگي منتقل شود‪."aa‬ولي انرژي منتقل مي شود‪.‬‬
‫اين انتقال بسيار مستقيم بود و براي ھمين او توانست از آن ھشيار شود‪ .‬ھر مرشدي به راه ھاي مختلف انرژي‬
‫خودش را به مردمانش مي دھد ‪ ،‬با نگاه كردن به چشم ھاي شما و با آمدن نزديك شما ‪.‬او چه چيز ديگري مي تواند‬
‫به شما بدھد؟ او به ھرآنچه كه بتوان در زندگي دست يافت‪ ،‬رسيده است‪ .‬اينك انرژي او فقط براي سھيم شدن‬
‫است‪.‬ولي اگر يكي از نزديكان شما در حال مردن باشد _‪ -‬پدرت‪ ،‬مادرت‪ ،‬ھمسرت‪ ،‬فرزندت‪ ،‬دوستت ‪...‬و تو مي‬
‫خواھي كاري كني ‪ ،‬او مي ميرد و تو زنده ھستي ‪ ،‬مي تواني در كنار آن شخص بنشيني‪ ،‬مي تواني دستت را‬
‫روي قلب او بگذاري و يا دست ھايش را در دست بگيري و فقط ساكت باشي و فقط در آرامش باشي‪ .‬و اين آرامش‬
‫و اين سكوت تو به او نيز منتقل مي شود‪ .‬و اگر بتواني به انساني كمك كني تا در آرامش و در سكوت بميرد‪ ،‬عملي‬
‫زيبا و ارزشمند انجام داده اي ‪.‬شايد بعدھا قدري احساس ضعف و خستگي كني‪ ،‬ولي اين چيزي نيست ‪ ،‬قدري كه‬
‫استراحت كني‪ ،‬حالت كامال ً خوب خواھد شد‪.‬‬
‫بنابراين از جانب تو‪ ،‬مي تواني به شخص درحال مردن كمك كني تا به سطحي بھتر از زندگي حركت كند‪ ،‬ولي براي‬
‫اين كار بايد آرامش و سكوت داشته باشي ‪.‬آنوقت است كه تو در سطحي باالتر قرار داري و انرژي مي تواند جاري‬
‫شود‪.‬انرژي ھمچو آب در جريان است _رو به پايين مي رود‪ ،‬نمي تواند سرباال برود‪.‬‬
‫ً‬
‫بنابراين به ياد داشته باش كه انرژي در دو طرف مي تواند مبادله شود‪ .‬اگر آن شخص يقينا داراي شخصيت اھريمني‬
‫باشد‪ ،‬بھتر است كه از او دوري كني‪ .‬تو قادر نخواھي به او كمك كني ‪.‬‬
‫برعكس‪ ،‬او مي تواند به تو كمك كند! ‪ ،‬قدري از شيطنت خودش را به تو بدھد‪ ،‬تخمي در دلت‪ ،‬در وجودت بكارد‪ .‬ولي‬
‫اگر آن شخص فرد خوبي باشد‪ ،‬به كسي آسيبي نرسانده باشد ‪....‬‬
‫نكته ي اساسي اين است كه اگر عاشق آن شخص باشي و احساسي نسبت به او داشته باشي‪ ،‬آنوقت مي‬
‫تواني انرژي خودت را به او بريزي‪ .‬فرصت خوبي است ‪ ،‬و آخرين فرصت است ‪:‬فرصت ديگري نداري تا به او ھديه اي‬
‫بدھي ‪.‬و ھديه اي بھتر از اين نمي تواند وجود داشته باشد‪ ،‬زيرا اين ھديه مي تواند تمامي سفر آينده ي او را تغيير‬
‫دھد ‪.‬‬
‫اگر او در آرامش و سكوت بميرد‪ ،‬در سطحي واالتر زاده خواھد شد‪.‬ولي بايد بسيار مراقب باشي‪ .‬سعي نكن در‬
‫حالت مراقبه بنشيني و به آدلف ھيتلر كمك كني ‪ ،‬اين را آزمايش نكن‪ .‬اين كار وراي تو است‪ .‬نمي تواني به او انرژي‬
‫بدھي‪ ،‬او به تو انرژي خواھد داد ‪ ،‬و اگر تو ساكت و آرام باشي كار او راحت تر خواھد بود‪.‬فرد بايد با شخصي كه در‬
‫حال مردن است بسيار مراقب باشد‪ ،‬زيرا بين دو نفر شما اتفاقات زيادي مي تواند رخ بدھد ‪.‬زندگي آينده ي او مي‬
‫تواند تحت تاثير قرار بگيرد و ھمچنين زندگي آينده ي تو ‪ ،‬مگر اينكه تو چنان ھشيار باشي كه ھيچ چيز نتواند تو را‬
‫تحت تاثير قرار دھد‪.‬آنوقت مشكلي وجود نخواھد داشت‪ ،‬آنوقت مي تواني حتي در كنار آدلف ھيتلر نيز با ھشياري‬
‫بنشيني و او به ھيچ وجه قادر نخواھد بود به تو آسيبي برساند‪ .‬شايد تو قادر باشي قدري به او كمك كني ‪.‬‬

‫آمدن و رفتن‬

‫باگوان عزيز‪:‬زماني‪ ،‬سال ھا پيش‪ ،‬وقتي در حال معاشقه بودم‪ ،‬ناپديد شدم‪ .‬مايلم بگويم كه "واقعاً ناپديد شدم" زيرا‬
‫احساس كردم كه تمامي وجودم به سادگي ازميان رفت‪.‬ولي بدنم يقيناً بايد وجود مي داشته‪ ،‬زيرا كه معشوقم‬
‫توجه نكرد كه ناگھان تنھا ماند‪ .‬در آن حال شنيدم كه صدايم گفت‪" ،‬من دارم مي روم‪ ".‬و آنگاه احتماال ً براي يك يا دو‬
‫ثانيه‪ ،‬كسي در آنجا وجود نداشت‪ .‬باوجودي كه از آن وقت تاكنون لحظات لذت بخشي را در معاشقه داشته ام‪،‬‬
‫ھميشه حاضر بوده ام تا بدانم كه اين ھا لحظات لذت بخشي ھستند‪ .‬گمان اين است كه سبب آنچه رخ داد يك‬
‫شعف بوده است‪ ،‬ولي خود آن واقعه شعف آور نبود‪ ،‬ھيچ چيز نبود‪ ،‬فقط بود‪ .‬آيا مراقبه آن مرحله ي پيش از شعف‬
‫است‪ ،‬يا اينكه آن مرحله ي "حتي نه شعف" و فقط بودنش است؟‬

‫شعف يا سرور ھمگي بازيچه ھايي ھستند تا شما را به سمت مراقبه ترغيب كنند‪ .‬اين ھا را فقط در آغاز خواھيد‬
‫يافت‪ .‬ھمانطور كه مراقبه عميق مي گردد‪ ،‬فقط بودش ‪ isness‬وجود دارد‪.‬ھمه چيز ازبين خواھد رفت‪ ،‬حتي شعف‪،‬‬
‫زيرا شعف نيز به ھمراھش‪ ،‬درست در پشتش‪ ،‬سايه اي از رنج را حمل مي كند‪ .‬اين نيز يك دوگانگي است‪.‬‬
‫مسروربودن به ھمراه خودش‪ ،‬درست در پشت خودش رنج و درد را حمل مي كند‪.‬يك دوييت‪ duality‬است‪ .‬بودش يك‬
‫دوييت نيست‪ ،‬زيرا بودش مترادف است با ھستي‪ ،‬و غير‪-‬ھستي وجود ندارد‪.‬ھرچيزي مي تواند آن را سبب شود‪.‬‬
‫معاشقه يكي از بيشترين اسبابي است كه آن را پديد مي آورد‪ .‬زيرا تو بسيار با تماميت در آن حضور داري و بسيار با‬
‫شدت ‪ ،‬و بدون ھيچ تالش‪ .‬معاشقه يك كمك زيست شناختي است كه انسان نخستين بودش خودش را تجربه كند‪.‬‬
‫احساس اينكه واقعاً ناپديد شده اي مي تواند ترسناك باشد‪ .‬ھمچنين به جاي گفتن اينكه "من دارم مي آيم!" ‪I am‬‬
‫‪ ، coming‬اگر بگويي‪ " ،‬من دارم مي روم" ‪ ، am going I‬مي تواند آن مرد بيچاره را بكشد! چه خبر استاين چه نوع‬
‫عشقبازي است؟!او ھميشه شنيده است كه در معاشقه انسان "مي آيد"‪ ،‬ولي اين كيفيتي بسيار نادر است كه‬
‫انسان "برود"! آن مرد بايد انساني بافرھنگ بوده باشد‪ ،‬وگرنه برمي خاست و مي گفت‪" ،‬من ھم مي روم!‬
‫تو داري مي روي؟ پس من اينجا چه مي كنم؟"او مردي با فرھنگ و آداب دان بوده كه ھمانجا باقي مانده بود! ولي‬
‫آمدن و رفتن ‪ ،‬ھردو روي يك سكه ھستند‪ .‬مردم فقط متوجه آمدن بوده اند‪ ،‬به قدر كافي تيز نبوده اند تا آن روي ديگر‬
‫را نيز ببينند‪ .‬لحظه ي آمدن‪ ،‬ھمزمان لحظه ي رفتن نيز ھست‪ .‬تو به عنوان يك شخصيت‪ ،‬به عنوان يك نفس‪ ،‬درحال‬
‫رفتن ھستي‪ .‬درعين حال ھمچون يك بودش خالص در حال آمدن ھستي‪.‬بنابراين‪ ،‬اين دو باھم متضاد نيستند‪ ،‬بلكه‬
‫كامل كننده ي يكديگر ھستند‪.‬‬
‫ولي اين حالت در ھر موقعيتي مي تواند پيش آيد‪ :‬گاھي بدون ھيچ دليلي ‪ ،‬فقط خود موقعيت كافي است و شايد‬
‫تو قادر نباشي كه بداني كه چه چيز سبب آن شده است‪.‬من عادت داشتم براي پياده روي صبحگاھي بروم و ھمه‬
‫روز از برابر خانه اي زيبا رد مي شدم ‪ ،‬اين مسير ھميشگي من بود‪.‬و يك روز‪ ،‬وقتي كه بازمي گشتم‪ ،‬خورشيد‬
‫درست بر صورتم مي تابيد و من عرق كرده بودم ‪ ،‬چھار پنج مايل پياده رفته بودم و درست‪ ...‬نمي توانستم از آن‬
‫مكان تكان بخورم‪ .‬در آن وقت بايد ھجده يا ھفده سال داشتم‪ .‬چيزي بين خورشيد و آن صبح زيبا رخ داده بود و من‬
‫فقط از ياد بردم كه بايد به خانه بروم‪ .‬به سادگي از ياد بردم كه من ھستم‪ .‬فقط آنجا ايستاده بودم‪ .‬ولي صاحب آن‬
‫خانه ي زيبا ‪ ،‬كه تقريباً يك سال بود مرا تماشا مي كرد كه ھر روز از مقابل خانه اش رد مي شدم ‪ ،‬مرا ديد و نمي‬
‫دانست كه چه خبر شده است! من فقط خشكم زده بود‪ .‬ولي خشكيدني با شعفي بسيار!‬
‫او آمد و مرا تكان داد و مانند اين بود كه از مكاني بسيار دور پايين آمده بودم و با سرعت وارد بدنم شدم‪ .‬او گفت‪،‬‬
‫"چه شده است؟"‬
‫گفتم‪" ،‬اين چيزي است كه من مي خواستم از شما بپرسم‪ .‬به يقين اتفاقي افتاده است و چيزي كه من مايلم براي‬
‫ھميشه اتفاق بيفتد‪ .‬من وجود نداشتم‪ .‬شما بي جھت نگران شديد و مرا تكان داديد و مرا برگردانديد‪ .‬من وارد‬
‫فضايي شده بودم كه مطلقاً برايم تازگي داشت" ‪ ،‬و اين بودش خالص بود‪.‬‬
‫ھرچيزي مي تواند سبب اين حالت شود‪ .‬به نظر مي رسد كه فقط آماده بودن تو‪ ،‬چه دانسته و چه ندانسته‪،‬‬
‫نزديكي تو به آن نقطه كه آن پديده مي تواند در آن رخ دھد‪ ....‬ولي اين نوع تجربه در حيطه ي قدرت تو نيست‪.‬‬
‫ھمچون آذرخش برتو واقع مي شود‪ .‬نمي تواني ھيچ كاري بكني كه آن را بازگرداني‪ ،‬مگر اينكه با وسيله اي شروع‬
‫كني كه برايت مناسب باشد‪.‬‬
‫براي مثال‪ ،‬اگر آسوده بودن برايت مناسب است‪ ،‬آنوقت ھرموقع كه وقت پيدا مي كني‪ ،‬آسوده شو ‪ ،‬و آسودگي به‬
‫اين معني نيست كه بايد دراز بكشي و آسوده شوي‪ .‬مي تواني در حال پياده روي آسوده شوي‪ .‬مي تواني كار‬
‫خودت را با آسودگي انجام دھي‪ :‬بدون تنش‪ ،‬بدون شتاب‪ ،‬بدون سرعت‪ .‬جايي براي رفتن نيست‪ ...‬فقط در لحظه‬
‫باش‪ .‬و آن پنجره بازھم گشوده خواھد شد و بيش از پيش‪ ......‬و يك روز براي ھميشه گشوده خواھد ماند‪.‬اين است‬
‫بودش خالص‪.‬‬
‫چتانا ‪ Chetana‬سوالي پرسيده است‪ :‬زماني كه ھشياري تمام است و تمام افكار ناپديد شده اند‪ ،‬آيا اشراق‪ ،‬ادراك‬
‫يا ھرتجربه اي ديگر رخ مي دھد يا كه فقط ھشياري باقي مي ماند؟‬
‫حقيقت اين است كه تمام اين تجربه ھا پايين تر ھستند‪ .‬حقيقت يك تجربه نيست‪ .‬بايد گفته شود كه حقيقت يك‬
‫تجربه است‪ ،‬وگرنه چگونه مي توان آن را به شما رساند؟‬
‫حقيقت ھمان ھشياري خالص است‪.‬حقيقت يعني كه ھمه چيز ھست‪ ،‬و ھمه چيز زيباست و ھمه چيز سعادت‬
‫است‪.‬ولي كيفيت اساسي ھمان ھشياري است‪.‬مي تواني آن را بودش بخواني‪.‬واژه سانسكريت براي نظريه يا تز‬
‫‪ ،thesis‬آستيك ‪ astik‬است‪ .‬واژه اي زيباست و چون به خداوند مرتبط شده‪ ،‬منحرف شده است‪.‬آستيك از ريشه ي‬
‫"است" مي آيد و استي ‪ asti‬يعني بودش‪ .‬به اين معني‪ ،‬ھيچكس با باورداشتن خداوند‪ ،‬آستيك نيست‪.‬‬
‫استيك كسي است كه به حالت بودش رسيده است‪ ،‬و اين مرحله‪ ،‬جداشدني نيست‪ .‬بنابراين راھي براي دورشدن‬
‫نيست‪ ،‬باقي مي ماند‪.‬تمام واژه ھا ‪ ،‬سكوت‪ ،‬آرامش‪ ،‬شعف‪ ،‬سرور‪ ...‬ھمگي نقص دارند‪ .‬عصاره ي بودش بسيار‬
‫ژرف تر از اين ھاست‪ ،‬بسيار بامعني تر از ھر واژه اي در ھر زبان انساني‪.‬‬

‫گوشه اي از خاطرات اشو‬

‫باگوان عزيز‪:‬وقتي كه از داستان ھاي زمان شاگرد بودن خودتان تعريف مي كنيد‪ ،‬يا از زمان ھايي كه در دانشگاه‬
‫تدريس مي كرديد مي گوييد‪ ،‬غالباً به اين فكر مي كنم كه ھمشاگردبودن با شما و يا شاگرد شمابودن چگونه مي‬
‫بايستي بوده باشد ‪ ،‬مي دانم كه خودم با شما چپ مي افتادم‪ .‬من تصور مي كنم كه ھمشاگردان شما را تحسين‬
‫مي كرده اند ‪.‬شاگردان خودتان بايد بسيار از شما لذت مي برده باشند ‪.‬وقتي اخيراً اشاره كرديد كه در دانشگاه يك‬
‫گروه كوچك براي مراقبه درست كرده بوديد‪ ،‬بسيار حيرت كردم ‪.‬عاشق آن ھستم تا برايمان تعريف كنيد كه چگونه‬
‫زندگي اطرافيان خودتان را تحت تاثير قرار مي داديد‪.‬غالباً فكر كرده ام كه آيا آنان كارھاي برجسته ي شما را توسط‬
‫رسانه ھاي ھمگاني يا دوستان دنبال كرده اند يا نه‪.‬ممكن است كه اين پرسش را تحت عنوان كنجكاوي صرف طبقه‬
‫بندي كرد‪ ،‬ولي وقتيكه از آن زمان ھاي پيش سخن مي گوييد‪ ،‬آن را تحسين مي كنم ‪.‬به من اين احساس را مي‬
‫دھد كه حتي پيش از اينكه شما را بشناسم‪ ،‬عاشقتان بوده ام‪.‬‬

‫دانشجوياني كه با من درس مي خواندند احساس ھاي عجيبي نسبت به من داشتند ‪.‬اشخاص مختلف در مورد من‬
‫فكرھاي مختلفي مي كنند ‪.‬اكثريت آنان به يقين با من مخالف بودند‪ ،‬به اين دليل ساده كه در نظر آنان‪،‬من يك‬
‫اختالل ‪a disturbance‬بودم ‪.‬آنان براي ھيچ جست و جويي آنجا نبودند‪ ،‬آمده بودند تا يك مدرك بگيرند‪ ،‬شغلي پيدا‬
‫كنند و تشكيل خانواده بدھند ‪.‬‬
‫من نه به امتحانات عالقه اي داشتم يا به مدرك ھا‪ ،‬توجه من ھميشه به زمان حال بود‪ ،‬روي آن موضوعي كه درس‬
‫داده مي شد‪ .‬و من مي خواستم آن موضوع را تا به آخر كشف كنم‪.‬‬
‫اكثريت با اين مخالف بودند‪ ،‬زيرا اگر ھر موضوعي بايد تا به آخر كشف شود‪ ،‬آنوقت آن موضوع در سه سال ھم تمام‬
‫نمي شود‪ ...‬حتي نمي تواند در دويست سال تمام شود‪ ...‬و آن شاگردان نگران امتحاناتشان بودند ‪ ،‬عالقه ي آنان‬
‫تماماً فرق داشت ‪ ،‬عالقه ھا در دو جھت كامال ً متضاد قرار داشت‪.‬‬
‫من به زمان حال عالقه داشتم‪ ،‬به موضوع درس‪ .‬آنان به موضوع عالقه اي نداشتند‪ ،‬آنان فقط مي خواستند‬
‫يادداشت بردارند و براي امتحانات آينده آماده شوند‪ .‬من ھرگز يادداشت برنداشتم و نه اجازه دادم ‪ ،‬وقتي كه در‬
‫دانشگاه تدريس مي كردم ‪ ،‬شاگردانم يادداشت بردارند‪ .‬زيرا يادداشت برداشتن يعني اينكه به آينده حركت كرده اي‪،‬‬
‫تو در اينك اينجا نيستي‪ ،‬براي چيزي ديگر آماده مي شوي‪ ،‬براي چيزي ديگر‪.‬‬

‫استادھا ھميشه دانشجويان را تشويق مي كنند كه در كالس از نكات مھمي كه تدريس مي شود يادداشت بردارند‬
‫‪ ،‬و من فكر مي كنم كه در تمام دنيا چنين باشد ‪ ،‬آنان اين واقعيت ساده را درك نمي كنند كه وقتي توجه شاگرد به‬
‫يادداشت برداري باشد‪ ،‬او تماماً در دسترس آن چيزي كه تدريس مي شود قرار ندارد‪.‬به استادھايم گفته بودم‪" :‬براي‬
‫من قابل تصور نيست كه شما عملي را كه توھيني مستقيم به شماست‪ ،‬به جاي اينكه منع كنيد‪ ،‬آن را تشويق‬
‫كنيد ‪.‬شما آموزش مي دھيد‪ ،‬آموزش گيرنده بايد تماماً ھشيار باشد‪ ،‬به آن گوش بدھد‪ ،‬آن را جذب كند‪ ،‬آن را‬
‫بنوشد ‪.‬ھيچكدام از شما به اين توجه نداريد‪ .‬شما از آنان مي خواھيد كه يادداشت بردارند‪ ،‬شما به آنان درس مي‬
‫دھيد كه چگونه آموزش را به آينده موكول كنند"‪.‬‬
‫آموزگارھا با من مخالف بودند‪ ،‬اكثريت شاگردان با من مخالف بودند‪ ،‬ولي اين ھا مردماني ميانحاله ‪mediocre‬‬
‫بودند‪.‬تعداد اندكي از شاگردان بودند كه عميقاً عاشق من بودند‪ ،‬زيرا آنچيزي را كه آنان به سبب ترس نمي توانستند‬
‫زير سوال ببرند‪ ،‬آنچه را كه آنان نمي توانستند به عنوان يك بحث به زبان بياورند‪ ،‬من مي توانستم‪ .‬من به نوعي‬
‫سخنگوي آنان شده بودم‪ .‬آنان بيشتر از اينكه به حرف ھاي استاد ھا عالقه داشته باشند‪ ،‬به مباحثه ي من عالقه‬
‫داشتند‪ ،‬زيرا مباحثه ي من موضوع را به ژرفاي آن ھدايت مي كرد‪.‬‬
‫برخي از استادھا ھم بودند كه مرا دوست داشتند‪ .‬ولي تعداد بسيار كمي بودند كه از مباحثات من لذت مي بردند و‬
‫آشكارا مي پذيرفتند كه مباحثه ي من از مباحثه ي آنان وزن بيشتري دارد‪.‬آنان مي گفتند‪" ،‬ولي يادت باشد كه‬
‫مباحثه ي من است كه در امتحانات به كار مي آيد !مباحثه ي تو كمكي نخواھد كرد"‪.‬‬
‫به آنان مي گفتم‪ "،‬من ابداً توجھي به امتحانات ندارم‪ .‬نكته اين نيست كه من قبول شوم و يا مردود ‪.‬به نظر من‪،‬‬
‫نكته اين است كه من خودم را با صداقت و با اصالت بيان كنم"‪.‬‬
‫در امتحانات نھايي دوره ي كارشناسي‪ ،‬يكي از استادھاي من به خصوص خيلي نگران بود‪ ،‬زيرا برگه ي امتحاني من‬
‫را قرار بود يك استاد سالخورده از دانشگاه ﷲ آباد تصحيح كند‪،‬‬
‫دكتر راناد ‪ Dr. Ranade‬كه در تفكر فلسفي ھند در دنيا شھرت داشت‪ .‬و ھمه خوب مي دانستند كه گرفتن نمره ي‬
‫قبولي از او‪ ،‬بيشترين چيزي بود كه كسي مي توانست اميدوار باشد ‪.‬‬
‫او در سراسر كشور به اين شھرت داشت ‪.‬شاگردان بيشتر اوقات مردود مي شدند‪ ،‬معيارھاي او معموال ً برآورده نمي‬
‫شد‪.‬‬
‫ورقه ي مرا نيز قرار بود او نمره بدھد‪ ،‬بنابراين استاد فلسفه ي ھند من بسيار نگران بود ‪.‬به او گفتم‪ "،‬آسوده باش‪،‬‬
‫اين امتحان من است‪ ،‬نه امتحان تو"!‬
‫اونمي توانست بخوابد‪ .‬گفت‪" ،‬مي دانم كه دچار مشكل خواھي شد‪ .‬اين مرد قدري خل است و او چنان مرجعيتي‬
‫دارد كه كسي نمي تواند با او مبارزه كند"‪.‬گفتم‪" ،‬نيازي نخواھد بود‪ .‬كسي چه مي داند‪ ،‬شايد او منتظر من باشد‪.‬‬
‫شايد معيار او من باشم"‪.‬او خنديد و گفت‪" ،‬تو او را نمي شناسي‪ .‬او شاگردان زيادي را مردود كرده و او در تمام‬
‫زندگيش‪ ،‬نمره ي عالي به ھيچكس نداده است‪ .‬و اينك او بازنشسته است‪ .‬ولي با اين وجود به سبب شھرتش‪،‬‬
‫دانشگاه ھا اوراق امتحاني را براي تصحيح نزد او مي فرستند"‪.‬‬
‫او طوري رفتار مي كرد كه گويي خودش مي خواھد امتحان بدھد‪ .‬من مجبور بودم به او تسلي بدھم و بگويم كه‬
‫آسوده باشد و استراحت كند و نگران نباشد‪.‬و من درست آنچه را كه او از آن وحشت داشت انجام دادم‪ ...‬من دقيقاً‬
‫ھمان را انجام دادم زيرا نمي توانستم كار ديگري انجام دھم‪ .‬واكنش من به سواالت و مباحثه ي او به جاي پاسخ‪،‬‬
‫شكل مباحثه گرفت و اين ھمان چيزي بود كه استاد من از آن مي ترسيد‪" :‬او چنان مرجعيتي است كه ھيچكس‬
‫نمي تواند از او بازخواست كند‪ .‬و تو ممكن است اوضاعي درست كني كه او احساس حمله كند‪ .‬ممكن است به تو‬
‫نمره ي صفر بدھد‪ ،‬او به خيلي ھا نمره ي صفر داده است"‪.‬‬
‫نخستين سوال او اين بود‪" :‬فلسفه ي ھندي چيست؟" و من فقط با يك خط پاسخ دادم‪" :‬در دنيا چنين چيزي وجود‬
‫ندارد‪ .‬پرسش بي معني است و بيش از اين نيازي به اتالف وقت براي آن نيست به اين دليل ساده كه فلسفه را‬
‫نمي توان با جغرافيا تقسيم كرد‪ ،‬اينگونه جغرافيا را بر فلسفه مقدم دانسته ايد ‪.‬‬
‫فلسفه چه ربطي به جغرافي دارد؟ انديشه ھا مرزھاي جغرافيايي ندارند‪ ،‬فراگير ھستند ‪.‬تنھا يك فلسفه وجود دارد‬
‫و آن فراگير و ھمه شمول است‪ .‬بنابراين ديگر از اين پرسش ھا نكنيد"!‬
‫يقيناً او بايد يكه خورده باشد‪ ،‬زيرا انتظارش را نداشته‪ ....‬و مردم در تمام عمرش با او با ادب كرده بودند‪ .‬و اينك او‬
‫مردي باستاني و خردمند شده بود‪ ....‬ولي من به تمام پرسش ھاي او چنين پاسخ دادم ‪.‬و وقتي به استادم گفتم‬
‫كه چگونه پاسخ دادم‪ ،‬اشك به چشمانش آمد ‪.‬گفتم‪" ،‬تو ديوانه اي! من نمره ي صفر مي گيرم زيرا او نمي تواند به‬
‫من كمتر از اين نمره بدھد ‪.‬‬
‫ولي تو چرا‪...‬؟ "گفت‪" ،‬من تو را احساس مي كنم‪ ،‬تو را درك مي كنم آنچه مي گويي درست است‪ .‬ولي مسئله‬
‫محق بودن دركار نيست‪ ،‬آنچه مورد قبول است نكته است‪ ،‬آنچه كه مردمان دانش آلوده درست مي دانند مھم‬
‫است"‪.‬‬
‫ولي دكتر راناد واقعاً اثبات كرد كه مردي شريف است‪ .‬او به من نمره ي ‪ 99‬از صد داد‪ ،‬ھمراه با يك يادداشت‬
‫مخصوص به معاون دانشگاه كه اين يادداشت بايد به من نشان داده شود ‪.‬‬
‫و يادداشت اين بود‪" :‬تو بيش از ھركس ديگر مرا شوكه كردي‪ .‬ولي پاسخ ھاي تو اصيل بودند‪ ،‬و ابداً برايت مھم نبود‬
‫كه قبول شوي و يا مردود‪ .‬تو در ھر پاسخت چنان تماميت داشتي كه نتيجه ي آن اھميت نداشت‪ .‬من عاشق‬
‫تماميت تو‪ ،‬صداقت تو و اصالت تو شدم ‪.‬و من براي نخستين بار به دانشجويي برخورد كردم كه در انتظارش بودم"‪.‬‬
‫معاون مرا صدازد‪ .‬استادم گفت‪ "،‬بايد يادداشتي عليه تو آمده باشد‪ ،‬زيرا اوراق برگشته اند ‪.‬من ھم با تو مي آيم "‪.‬و‬
‫وقتي كه يادداشت را ديد باورش نمي شد‪ .‬او گفت‪" ،‬امروز مي توانم بگويم كه معجزه شده است ‪.‬فكر مي كردم كه‬
‫نمره ي صفر بگيري و تو ‪ %99‬گرفته اي"!‬
‫و دكتر راناد در يادداشت خودش اشاره كرده بود‪" ،‬مي خواستم به تو نمره ي صد بدھم‪ ،‬ولي شايد به نظر مي آمد‬
‫كه خيلي طرفدار تو ھستم‪ ،‬براي ھمين آن يك درصد را كم كردم ‪.‬‬
‫چنين نيست كه در پاسخ ھاي تو اشتباھي وجود دارد‪ ،‬اين فقط عادت ديرين من است‪ ،‬يك عادت قديمي براي كم‬
‫كردن‪ .‬من كار زيادي نمي توانم بكنم‪ ،‬ولي دست كم مي توانم يك درصد كسر كنم"‪.‬‬
‫من از زندگي دانشجويي خودم بسيار لذت بردم‪ .‬چه مردم با من مخالف بودند و چه طرفدارم بودند‪ ،‬چه بي تفاوت‬
‫بودند و يا عاشقم بودند ‪...‬تمام آن ھا تجربه ھايي زيبا بودند ‪.‬وقتي كه خودم تدريس مي كردم تمام اين تجربه ھا به‬
‫من بسيار كمك كردند‪ ،‬زيرا وقتي كه من ديدگاھم را مطرح مي كردم‪ ،‬مي توانستم ھمزمان ديدگاه دانشجويان را نيز‬
‫ببينم‪.‬‬
‫و كالس ھاي من يك باشگاه مناظره شده بودند‪ .‬ھمه مجاز بودند تا شك كنند و بحث كنند ‪.‬گاه گاھي كسي نگران‬
‫مي شد كه اگر بخواھيم در ھر موضوعي چنان به بحث بپردازيم‪،‬‬
‫چه بر سر دوره خواھد آمد‪.‬‬
‫مي گفتم‪" ،‬نگران نباشيد‪ .‬آنچه كه مورد نياز است تيزكردن ھوشمندي شماست‪ .‬اين دوره چيزي كوچك است ‪ ،‬مي‬
‫توانيد در يك شب آن را بخوانيد‪ .‬اگر ذھني تيز داشته باشيد‪ ،‬حتي بدون خواندن نيز مي توانيد پاسخ بدھيد‪ .‬ولي اگر‬
‫ذھني تيز نداشته باشيد‪ ،‬حتي مي توانيد كتاب را در اختيار داشته باشيد و قادر نخواھيد بود تا پيدا كنيد كه پاسخ در‬
‫كجاي كتاب است ‪.‬‬
‫در يك كتاب پانصد صفحه اي‪ ،‬پاسخ بايد در يك پاراگراف باشد "‪.‬در روسيه روي اين آزمايش كرده اند و به نتايج مھمي‬
‫دست پيدا كرده اند‪ .‬آنان به دانشجويان اجازه دادند تا ھر مقدار كه مي خواھند كتاب حمل كنند‪ .‬دانشجويان مجاز‬
‫بودند تا سر امتحان به استاد بگويند‪ "،‬من فالن كتاب را نياز دارم "‪.‬و آن كتاب بي درنگ از كتابخانه برايشان آورده مي‬
‫شد‪.‬‬
‫ادراك آنان چنين است كه نوع قديم امتحانات‪ ،‬فقط آزمايشي در حافظه بود ولي اين آزمون‪ ،‬آزمون ھوشمندي است ‪.‬‬
‫تو بايد پاسخ را پيدا كني ‪ ،‬و فقط وقتي مي تواني آن را بيابي كه مطالعه كرده باشي‪ ،‬بحث كرده باشي و آن كتاب‬
‫ھا را شناخته باشي‪ .‬فقط در اين صورت است كه مي تواني پاسخ را بيابي ‪.‬در يك دوجين كتاب نمي تواني بي‬
‫درنگ آن پرسش و پاسخ آن را پيدا كني ‪.‬آنان با كمال شگفتي دريافتند كه در نوع قديم امتحانات ‪ ،‬ھمانگونه كه در‬
‫سراسر دنيا عمل مي شود ‪ _،‬نوع خاصي از از دانشجويان اول مي شدند‪ .‬در ھمان كالس‪ ،‬با اين روش جديد ‪ ،‬كه‬
‫تمام كتاب ھا در دسترس است ‪ ،‬نوعي ديگر از دانشجويان اول مي شدند‪ ،‬نه ھمان نوع اول‪ .‬زيرا اينك آزمون‬
‫ھوشمندي است و نه آزمون حافظه‪ .‬اينك حافظه چندان كمكي نخواھد كرد‪ .‬تو نياز به ادراكي تيز از آنچه كه پرسيده‬
‫شده داري و نياز داري كه خوب مطالعه كرده باشي تا اينكه بتواني خودت پاسخ را بدھي و يا اينكه از كتاب ھا كمك‬
‫بگيري‪ .‬ولي زمان محدود است‪ ،‬اگر به قدر كافي تيز نباشي‪ ،‬ظرف سه ساعت حتي نمي تواني به يك پرسش‬
‫پاسخ دھي‪.‬‬
‫ً‬
‫و ھمين پديده كه نوعي ديگر از شاگردان در اينگونه آزمون اول مي شدند يقينا اثبات مي كند كه ھوشمندي پديده‬
‫اي كامال ً متفاوت با حافظه است ‪.‬حافظه مي تواند مستخدم‪ ،‬برده و ماشين محاسب ‪ computer‬خلق كند‪ ،‬نه‬
‫مردمان ھوشمند‪.‬‬
‫بنابراين كالس ھاي من كامال ً متفاوت بودند ‪.‬ھر موضوعي مي بايست مورد بحث قرار مي گرفت‪ ،‬ھمه چيز بايد در‬
‫نظر گرفته مي شد‪ ،‬تا حد ممكن عميق‪ ،‬از ھر جنبه و از ھر زاويه ‪ ،‬و فقط وقتي مورد پذيرش قرار مي گرفت كه‬
‫ھوشمندي تو ارضا مي شد ‪.‬وگرنه نيازي به پذيرفتن آن نبود‪ ،‬مي توانستيم بقيه ي بحث را به فردا موكول كنيم‪.‬‬
‫و با كمال شگفتي دريافتم كه وقتي چيزي را به بحث مي گذاريم و روند منطقي آن و تمام ساختار آن را كشف مي‬
‫كنيم‪ ،‬نيازي به حفظ كردن آن نيست‪ .‬اين اكتشاف خودت است‪ ،‬با تو باقي مي ماند‪.‬نمي تواني آن را فراموش‬
‫كني‪.‬دانشجويانم يقيناً مرا دوست داشتند زيرا ھيچكس ديگر به آنان چنين آزادي نمي داد‪ ،‬ھيچكس ديگر به آنان‬
‫چنين احترامي نمي گذاشت‪ ،‬ھيچكس ديگر اينھمه به آنان عشق نمي داد‪ ،‬ھيچكس ديگر به آنان كمك نمي كرد تا‬
‫ھوشمندي شان را تيز كنند‪.‬‬
‫ھر استادي به فكر حقوق و دستمزد خود بود‪ .‬من خودم ھرگز براي دريافت حقوقم نرفتم ‪.‬فقط به يكي از شاگردانم‬
‫اختيار مي دادم و مي گفتم‪" ،‬ھروقت اول ماه شد‪ ،‬تو حقوق مرا بگير و‬
‫برايم بياور‪ .‬و اگر بخشي از آن را نياز داري‪ ،‬مي تواني از آن برداري"‪.‬در تمام سال ھايي كه در دانشگاه تدريس مي‬
‫كردم يكي از شاگردانم حقوق مرا مي آورد ‪.‬مردي كه مسئول توزيع دستمزدھا بود روزي به ديدن من آمد تا فقط‬
‫بگويد‪" ،‬تو ھيچوقت پيدايت نيست‪ .‬اميدوار بودم كه روزي بيايي و من تو را ببينم ‪.‬‬
‫ولي وقتي فھميدم كه تو ممكن است ھرگز به اداره نيايي‪ ،‬من به خانه ات آمدم تا فقط ببينم كه تو چگونه مردي‬
‫ھستي ‪ ،‬زيرا استادھايي ھستند كه ھر روز اول برج از صبح زود براي دستمزد خودشان صف مي كشند‪ .‬تو‬
‫ھيچوقت نمي آيي ‪.‬ھر شاگردي مي تواند با امضاي تو بيايد و من نمي دانم كه آيا اين مبلغ به دست تو مي رسد يا‬
‫نه"‪.‬‬
‫گفتم‪ "،‬نيازي نيست نگران شوي‪ ،‬ھميشه به من رسيده است "‪.‬وقتي به كسي اعتماد مي كني‪ ،‬فريب دادن‬
‫برايش بسيار دشوار مي شود ‪.‬در تمام سال ھايي كه تدريس مي كردم‪ ،‬حتي يكي از دانشجوياني ھم كه به آنان‬
‫اختيار داده بودم ھيچ مبلغي را از آن برنداشته بودند‪ .‬باوجودي كه به آنان گفته بودم‪"،‬بستگي به خودت دارد ‪.‬اگر‬
‫بخواھي تمام آن را برداري‪ ،‬مي تواني‪ ،‬اگر بخواھي مقداري از آن را برداري‪ ،‬بازھم مختاري ‪.‬و چنين نيست كه به تو‬
‫قرض بدھم و بايد آن را برگرداني ‪.‬زيرا نمي خواھم به خودم زحمت بدھم تا به ياد بسپارم كه چه كسي چه مبلغ به‬
‫من مقروض است ‪.‬اين مبلغ به سادگي مال تو است‪ ،‬مھم نيست‪ ".‬ولي ھرگز حتي يك نفر ھم چيزي از آن مبلغ را‬
‫براي خودش برنداشت‪.‬‬
‫تمام استادھا فقط به حقوق و مزاياي خودشان عالقه داشتند و به اينكه چگونه به رتبه اي باالتر برسند ‪.‬من‬
‫ھيچكس را نديدم كه واقعاً به دانشجويان و آينده ي آنان و به ويژه به رشد روحاني آنان توجه داشته باشد‪.‬با ديدن‬
‫اين ھا‪ ،‬من يك مدرسه ي كوچك مراقبه باز كردم‪ .‬يكي از دوستانم خانه ي زيبا و باغش را در اختيار گذاشت و براي‬
‫من يك معبد مرمرين ساخت‪ ،‬براي مراقبه ھا كه در آن دست كم پنجاه نفر مي توانستند بنشينند و مراقبه كنند ‪.‬‬
‫بسياري از دانشجويان‪ ،‬خيلي از استادھا و حتي معاون دانشگاه توانستند بفھمند كه مراقبه چيست‪،‬‬
‫آزمايش كردند‪...‬ولي وقتي كه دانشگاه را رھا كردم و نھضت سانياس‪ sannyas‬را ايجاد كردم‪ ،‬تغييري عظيم رخ داد ‪.‬‬
‫تاسيس اين نھضت مراقبه دردسر آفرين شد‪ .‬ھيچكدام از ھمكارانم ‪ ،‬استادھايي كه سال ھا با من بودند ‪ ،‬حتي‬
‫براي ديدار من ھم نمي آمدند ‪.‬برخي ھندو بودند‪ ،‬برخي محمدي و برخي جين بودند ‪،‬و من روحي عاصي بودم كه‬
‫به ھيچكس تعلق نداشتم‪.‬و مردماني كه نزد من مي آمدند ‪ ،‬من ھنوز ھم ھمان مراقبه را تدريس مي كردم ‪ ،‬شروع‬
‫كردند به مخالفت ورزيدن با من‪ ،‬زيرا اينك مسئله ي مذھب آنان‪ ،‬سنت آنان و كليساي آنان درميان بود ‪.‬‬
‫آنان حتي درك نكردند كه من مشغول انجام ھمان كار ھستم‪ .‬فقط به اين سبب كه مردم من شروع كردند به‬
‫پوشيدن لباس ھاي قرمزرنگ دليل نمي شود كه آموزش ھاي من تغيير كرده اند‪ .‬من فقط مي خواستم به مردم‬
‫خودم يك ھويت بدھم تا كه بتوانند در سراسر دنيا شناخته شوند و در ھمه جا آنان را تشخيص بدھند‪.‬ولي آنان ديگر‬
‫نزد من نيامدند ‪ ،‬نه فقط استادھا‪ ،‬بلكه دانشجوياني كه مرا دوست داشتند نيز از آمدن سرباز زدند ‪.‬‬
‫و آنوقت ديدم كه تمام عشق ما‪ ،‬تمام احترام ما‪ ،‬تمام دوستي ھاي ما چنان توخالي است كه اگر سنت ھايمان‪،‬‬
‫مراسم و باورھاي ديرين و كھنه ي ما به نوعي مورد حمله واقع شوند‪ ،‬تمامي عشق ما‪ ،‬تمامي دوستي ما ازبين‬
‫مي رود‪.‬تعجب خواھيد كرد‪ :‬حتي آن دوستي كه خانه اش را در اختيار گذاشته بود و معبدي مرمرين را مخصوص من‬
‫ساخته بود برايم پيغام فرستاد ‪ ،‬او نمي توانست خودش با من رو به رو شود ‪ ،‬او توسط پيشكارش پيامي فرستاده‬
‫بود كه چون من به طريقتي باستاني تعلق ندارم‪ ،‬نبايد از آن مكان براي مدرسه ي مراقبه استفاده كنم‪ ....‬گويي كه‬
‫ھر چيز ديرين بايد زرين باشد ‪.‬محتمل تر اين است كه ھرچه ديرين تر باشد‪ ،‬گنديده تر باشد‪.‬‬
‫برايش پيام فرستادم‪" ،‬من اين خانه و اين معبد را ترك مي كنم و تو ھركاري كه مايل بودي مي تواني با آن انجام‬
‫دھي ‪.‬ولي من با طلوع مي آيم‪ ،‬نه با غروب‪ .‬و مي خواھم كه تمام دنيا با تازه باشد‪ ،‬نه با كھنه"‪.‬حقيقت ھميشه با‬
‫تازه و با جوان و با معصوم حركت مي كند ‪.‬حقيقت با مردمان دانش آلوده‪ ،‬زرنگ و به اصطالح "زيرك" ‪ ،‬كه در واقع‪ ،‬ضد‬
‫آن ھستند ‪ ،‬مي ميرد‪.‬‬
‫پس از نھضت سانياس‪ ،‬يك خط جداكننده به وجود آمد‪ .‬مردمي كه مرا ازقبل مي شناختند‪ ،‬آھسته آھسته پس‬
‫كشيدند ‪.‬‬
‫مردمان تازه‪ ،‬چھره ھاي تازه شروع به آمدن كردند‪ .‬و اين حركت با ھر مرحله از كار من ادامه داشته است ‪.‬برخي‬
‫چھره ھاي قديم مي روند و تعدادي چھره ي تازه مي آيند كه با خود خوني تازه و عصاره اي تازه به نھضت مي‬
‫بخشند‪.‬از سراسر دنيا پيام مي رسيد كه در تمام مراكز ‪ ،‬با وجودي كه تمام نھضت دچار مشكل است ‪:‬من نه خانه‬
‫اي دارم و نه نھضت يك پايگاه دارد ‪ ،‬از ھر مركز كوچك پيام مي رسيد كه مردمان تازه اي به جرگه ي سالكان مي‬
‫پيوندند‪ ،‬مردمي كه ھرگز تصورش ھم نمي رفت كه سالك شوند ‪.‬اين فشاري كه از سوي تمام دولت ھاي دنيا برما‬
‫وارد مي شود‪ ،‬بسيار ياري دھنده است‪ .‬ھركس كه شجاعت دارد‪ ،‬كه به آزادي احترام مي گذارد و قدري ھوشمند‬
‫است شروع كرده به پيوستن به نھضت‪.‬‬
‫برخي از چھره ھاي قديم گم مي شوند و چه خوب كه گم مي شوند ‪.‬شايد ديگر تنظيم نباشند‪ ،‬زمانشان به سر‬
‫آمده است ‪.‬تو فقط وقتي مي تواني با من باشي كه زنده باشي‪ .‬لحظه اي كه بميري‪ ،‬ما فقط جشن مي گيريم ‪.‬با‬
‫تو خداحافظي مي كنيم‪ ،‬تو براي فردي جديد جا باز كرده اي‪ ،‬براي خوني تازه‪ ،‬زندگي جديد‪ ،‬براي يك گل جديد كه‬
‫جاي تو را مي گيرد‪ .‬به اين ترتيب ادامه داشت‪...‬‬
‫مردمي كه با من بوده اند و كنار رفته اند از اليه ھاي مختلف بوده اند ‪.‬فقط تعداد اندكي از ھمان ابتدا با من مانده اند‪،‬‬
‫آنان بركت يافته ترين ھستند ‪.‬آنان از وقتي كه آمده اند تمام پل ھاي پشت سرشان را خراب كرده اند‪ ،‬از ياد برده اند‬
‫كه به عقب نگاه كنند‪ .‬آنان مي دانند كه به آن وطني كه در جست و جويش بوده اند رسيده اند و اينك ديگر جايي‬
‫براي رفتن نيست‪.‬يك چيز قطعي است‪ :‬آنان كه به ھر دليلي در راه جا مانده اند‪ ،‬كساني كه به جھت ھاي ديگر‬
‫رفته اند‪ ،‬ھرگز چنين عشقي‪ ،‬چنين نوري‪ ،‬چنان ادراكي پيدا نخواھند كرد‪ .‬آنان براي ھميشه مرا از كف داده اند ‪.‬و‬
‫اين آخرين زندگاني من خواھد بود‪ ،‬زيرا من بارديگر در بدن نخواھم بود ‪ ،‬بنابراين برايشان متاسف ھستم‪ .‬آنان كه با‬
‫من ھستند اين را درك مي كنند كه آن افراد چه چيزي را از دست داده اند ‪ ،‬كساني كه براي داليل كوچك‪ ،‬براي چند‬
‫بھانه‪ ،‬خودشان ترك كردند ‪.‬من ھرگز به كسي نگفتم كه اينجا را ترك كند ‪ ،‬من ھميشه خوش آمد مي گويم ‪.‬‬
‫من براي آنان احساس تاسف مي كنم‪ ،‬زيرا نمي توانند روي اين سياره مكان ديگري را پيدا كنند ‪.‬آنان ھميشه از كف‬
‫مي دھند و به سبب نفس ھايشان قادر به بازگشت نخواھند بود‪.‬‬
‫ولي تمام اين سفر با خوشي بسيار ھمراه بوده است ‪.‬من تنھا شروع كردم و آنگاه مردم بدون اينكه من آنان را فرا‬
‫بخوانم شروع كردند به آمدن‪ ،‬بدون اينكه دعوتشان كنم ‪.‬كاروان شروع كرد به بزرگ تر و بزرگ تر شدن و اينك در‬
‫سراسر دنيا منتشر شده است‪.‬‬
‫اين بزرگي و اين پيوستن ھاي خودانگيخته توسط مردم‪ ،‬تمام سياست بازھا و تمام مردمان مذھبي را بسيار‬
‫وحشت زده كرده است‪ .‬ترس آنان بي اساس نيست ‪.‬آنان مي دانند كه نمي توانند چيزي را كه مردم در جاي ديگر‬
‫پيدا مي كنند‪ ،‬به آنان بدھند‪ ،‬بنابراين‪ ،‬تالش ھاي آنان براي اين است كه مردم به من دست پيدا نكنند ‪ ،‬با چنان‬
‫روش ھاي زشت ‪.‬‬
‫اين به نوعي خوب بود‪ ،‬تا اين دنيايي كه تمام عمرم را براي بھتر ساختن آن مبارزه كرده ام بشناسم‪....‬ولي من ھرگز‬
‫چنين تماس ھايي با سراسر دنيا نداشته ام‪.‬‬
‫نخست وزير يكي از جزاير خودش از من دعوت كرده است تا به آنجا بروم و گفته كه اگر دعوتش را بپذيرم بسيار‬
‫خوشوقت خواھد شد‪ .‬من جاياش ‪ Jayash‬وھاسيا ‪ Hasya‬را فرستادم تا محل را ببينند و وقتي كه به آنجا رسيدند ‪،‬‬
‫ھمين امروز به ما خبر دادند ‪ ،‬آن نخست وزير يك ميليارد دالر رشوه مي خواست‪.‬دنياي ما چنين است‪.‬‬
‫او خودش از من دعوت مي كند‪ ،‬و من مردم خودم را مي فرستم تا ببينند او به چند نفر مي تواند اقامت دايم بدھد و‬
‫چند نفر در سال مي توانند از آن مكان ديدار كنند‪ .‬وقتي كه نمايندگان من نزد او رفتند‪ ،‬او بيدرنگ ‪ ،‬حتي زحمتي به‬
‫خودش نداد كه در مورد ھيچ چيز ديگر صحبت كند ‪ ،‬بالفاصله گفت‪ "،‬من آمادگي دارم شما را بپذيرم‪ ،‬ولي قيمت يك‬
‫ميليارد دالر است‪ ،‬نقد"‪.‬‬
‫اين ھا رھبران سياسي ما ھستند‪.‬در يك كشور ديگر ما سعي داشتيم يك برج قديمي بخريم‪ .‬چون نام من در ميان‬
‫است‪ ،‬قيمت بالفاصله خيلي باال مي رود‪ .‬صاجب آن برج براي آن نه ميليون دالر مي خواھد !‬
‫اگر تمام عمرش را تالش كند‪ ،‬نمي تواند آن را به چنين قيمتي بفروشد ‪.‬و اين تمام قضيه نيست ‪ ،‬او دوبرابر قيمت را‬
‫درخواست مي كند ‪....‬آن كشور دو حزب دارد و ھر حزب قدري پول مي خواھد تا براي كسي مشكلي پيش نيايد ‪،‬‬
‫حزب حاكم پول مي گيرد و حزب مخالف ھم پول مي گيرد ‪.‬‬
‫و اين تنھا براي يك بار نيست ‪:‬آنان مي گويند كه ھروقت كه انتخابات پيش بيايد نيز ما بايد دست كم دويست و پنجاه‬
‫ھزار دالر به ھر حزب بدھيم‪.‬و اين مردم اخالقيات‪ ،‬خلوص و شخصيت آموزش مي دھند‪ ،‬و شخصيت خودشان چنين‬
‫است!‬
‫دوران خوبي بوده است‪ .‬من جاياش و ھاسيا را به آخرين كشور فرستادم‪ .‬براي نخست وزير آنجا پيغام دادم‪" :‬ما‬
‫تصميم داشتيم پنج ميليارد دالر با خود بياوريم‪ .‬ولي نه ديگر‪ .‬با نخست وزيري كه چنين ذھنيت بي رحمانه اي دارد‬
‫كه ما را دعوت مي كند و آنوقت تقاضاي يك ميليارد دالر مي كند ‪....‬ما به كشور شما نخواھيم آمد‪ ،‬به جاي ديگري‬
‫مي رويم"‪.‬‬
‫يك كشور باقي مانده است كه يك امكان وجود دارد ‪ ،‬يك امكان يك درصدي‪ .‬وگرنه مجبوريم سوار يك اقيانوس پيما‬
‫شويم‪ .‬و اين يك محكوميت قاطع براي تمام زمين و اين ملت ھاست ‪.‬‬
‫اگر مردي حرف حق بزند‪ ،‬روي اين زمين جايي ندارد‪ ......‬بايد روي اقيانوس زندگي كند ‪.‬ما بزرگترين كشتي اقيانوس‬
‫پيما را خواھيم داشت تا دست كم پنج ھزار نفر بتوانند در آن زندگي كنند ‪.‬تنھا نگراني من اين است كه اين سياست‬
‫بازھا و اين رھبران مذھبي بي رحم كاري را شروع كنند كه سابقه نداشته است ‪ :‬آنان ممكن است قوانيني وضع‬
‫كنند كه اقيانوس پيماي ما نتواند در بندرھاي آنان بايستد‪ .‬اگر بتوانند قانوني وضع كنند كه ھواپيماي من نتواند در‬
‫فرودگاه آنان برزمين بنشيند‪ ،‬پس مي توانند قوانيني درست كنند كه كشتي من نيز نتواند در بندرھاي آنان توقف‬
‫داشته باشد‪.‬‬
‫ولي اين ھم براي تمام دنيا خوب خواھد بود‪ ...‬تا بتوانند چھره ي واقعي خودشان را ببينند‪ ،‬كه آنان مي توانند پنج‬
‫ھزار نفر را بكشند‪ ،‬بگذار از گرسنگي بميرند و بدون آب و غذا بمانند‪ ....‬آنان در مورد دوست داشتن دشمنان سخن‬
‫مي گويند و در مورد چيزھاي قشنگ حرف مي زنند ‪ ،‬و رفتارشان فقط مشمئزكننده است‪.‬‬

‫چھار مرحله ذھن‬

‫باگوان عزيز‪:‬وقتي كه مي خوابيم‪ ،‬ناخودآگاه ھمچون رويا تجربه مي شوند‪.‬در طول خواب بدون رويا‪ ،‬چرا ناخودآگاه‬
‫ازبيان خودش بازمي ايستد؟ به نظر مي آيد كه مقدار زيادي مواد سركوب شده بايد وجود داشته باشد كه نياز به‬
‫بيان شدن دارد‪ .‬آيا آنگاه رويا ديدن ھمچون يك سوپاپ اطمينان عمل مي كند و فقط به قدر كافي‬
‫از آن مواد اجازه ي بيان مي دھد تا قدري بخار باقي بماند و ديگ بخار ناخودآگاه كامال ً منفجر نشود؟‬
‫نه‪ ،‬اين چنين نيست ‪.‬براساس روانشناسي شرقي‪ ،‬ذھن چھار مرحله دارد‪ ،‬نه فقط دو‪ ،‬براساس فلسفه ي غربي ‪،‬‬
‫ذھن خودآگاه و ذھن ناخودآگاه‪ .‬در آن فضاي تقسيم شده ي غربي بين خودآگاه و ناخودآگاه‪ ،‬پرسش تو بسيار مربوط‬
‫است‪.‬ولي حقيقت اين است كه ذھن چھار مرحله دارد‪ :‬مرحله ي بيداري‪ :‬كه قابل مقايسه با ذھن خودآگاه است‪،‬‬
‫حالت خوابيده با روياھا‪ :‬كه با حالت ناخودآگاه قابل قياس است ‪.‬سوم‪ ،‬خواب بدون رويا‪ :‬كه غرب تازه بايد آن را كشف‬
‫كند و چھارم ‪:‬حالت بيداري واقعي‪.‬‬

‫نخستين مرحله فقط به اصطالح مرحله ي بيداري است و چھارمين مرحله‪ ،‬بيداري واقعي است‪.‬دومين مرحله‪ ،‬خواب‬
‫با رويا است‪ ،‬ولي خوابيدن با رويا حالت مختل شده است ‪.‬در يك شب ھشت ساعته‪ ،‬شش ساعت رويا مي بيني‬
‫و فقط براي دو ساعت است كه تو ھستي و ديگر رويا نيست ‪.‬آن دو ساعت به مرحله ي سوم تعلق دارند‪ ،‬كه ھنوز‬
‫توسط روانشاسي غربي تشخيص داده نشده است‪ ،‬ھنوز با آن برخوردي نداشته است‪.‬‬
‫آن دو ساعت در يك قطعه ي جامد وجود ندارند‪ ،‬بلكه دقايقي اينجا و دقايقي آنجا‪ ،‬در مجموع ھشت ساعت خواب در‬
‫يك شب‪ ،‬تو دو ساعت را از مرحله ي سوم داري ‪ ،‬كه مرحله ي خواب بدون روياست‪ ،‬كه واقعاً جوان كننده و شاداب‬
‫سازنده است‪.‬براي ھمين است كه در اين مرحله روياھا متوقف مي شوند‪ ،‬به اين دليل كه سركوب وجود ندارد ‪.‬‬
‫سركوب فقط تا مرحله ي ناخودآگاه مي رود‪ ،‬حالت ناخودآگاه‪ ،‬بنابراين روياھا فقط در مرحله ي ناخودآگاه باقي مي‬
‫مانند‪ .‬مرحله ي سوم از ناخودآگاه عميق تر است‪ ،‬ناخودآگاه ھست‪ ،‬ولي بسيار ژرف تر است‪ ،‬تاحدي كه يك رويا‬
‫ھم ممكن نيست‪.‬و اين دو ساعت‪ ،‬باارزش ترين ھستند‪ ،‬زيرا ابداً اخاللي وجود ندارد‪ .‬بدن مطلقاً طبيعي رفتار مي‬
‫كند ‪.‬ھمه چيز آسوده است و در تعليق‪ .‬زمان ازبين مي رود‪ .‬مانند يك مرده ھستي‪.‬و اين بسيار قشنگ است‪ :‬به تو‬
‫استراحت مي دھد‪ .‬اگر آن را از دست بدھي‪ ،‬صبح احساس مي كني كه خوابيده اي ‪ ،‬ولي خسته تر از وقتي كه‬
‫به خواب رفته بودي ھستي‪ ،‬گويي كه خود خواب ھم يك خستگي شده ‪.‬زيرا روياھا درست مانند تشويش ھا‬
‫ھستند‪ ،‬تنش ھاي مصور ھستند‪.‬و اين سومين مرحله ھمچنين به اين سبب مھم است زيرا كه درست در زير آن‪،‬‬
‫عميق تر از آن‪،‬‬
‫بيداري واقعي وجود دارد ‪.‬‬
‫ھمين امروز صبح به شما گفتم كه پيش از صبح‪ ،‬شب خيلي تاريك مي شود‪ .‬نگران تاريكي نباش ‪.‬شب ھرچه تاريك‬
‫تر شود‪ ،‬صبح نزديك تر است‪.‬سومين مرحله تاريك ترين است‪ ،‬ناخودآگاه ترين‪.‬اگر يك مراقبه كننده باشي‪ ،‬آ‪،‬وقت مي‬
‫تواني از اين سومين مرحله به چھارمين بروي ‪.‬اگر يك مراقبه كننده نباشي‪ ،‬آنوقت از سوم به دوم برمي گردي‪ ،‬از‬
‫دوم به اول و تكرارھاي روزمرگي ادامه دارند ‪.‬و آن چھارمين‪ ،‬كه واقعيت اساسي تو است فقط در زيرزمين باقي مي‬
‫ماند‪.‬‬
‫مراقبه كننده با تماشاكردن نخستين مرحله آغاز مي كند‪ ،‬مرحله ي به اصطالح بيداري ‪.‬و سپس آھسته شروع مي‬
‫كند به تماشاي دومين مرحله ‪ ،‬وقتي كه رويا ھست‪ ،‬او نيز آنجاست و تماشا مي كند ‪.‬اينك او بخشي از روياھا‬
‫نيست‪ ،‬تنھا ايستاده و روياھا روي پرده ھستند‪.‬‬
‫ً‬
‫ھمينطور كه در مشاھده گري ماھرتر مي شود‪ ،‬حتي مي تواند عميق تر فرو رود‪ ،‬به جايي كه تماما تاريكي است‪،‬‬
‫چيزي به جز تاريكي براي مشاھده كردن وجود ندارد‪ ،‬ولي بسيار آرام بخش است‪ ،‬بسيار ساكت است‪ ،‬عمقش قابل‬
‫درك نيست‪ .‬و آن مشاھده گر به نظاره گري ادامه مي دھد ‪:‬تاريكتر و تاريكتر مي شود و تاريكتر‪.‬‬
‫اين را عرفا ‪" :‬شب تاريك روح" خوانده اند‪.‬‬
‫اگر فرد بترسد ‪ ،‬زيرا فرد ھرگز چنين تاريكي نديده است‪ ،‬ھرگز چنين سكوت كركننده اي نشنيده است‪ ،‬ھرگز وارد‬
‫چنين ناشناخته اي نشده است‪ ،‬فضاي نامحدود ‪ ،‬فرد مي تواند به مرحلھي دوم يا اول برود‪.‬ولي اگر فرد ادامه بدھد‪،‬‬
‫يك چيز را به ياد داشته باشد‪ ،‬كه وقتي كه شب تاريكترين است‪،‬صبح بسيار نزديك است ‪....‬‬
‫اين ھا لحظاتي ھستند كه مرشد مفيد است‪ ،‬وگرنه بسيار دشوار خواھد بود ‪.‬ورود به اين غار فقط براي معدودي‬
‫مردم شجاع و نادر است ‪.‬‬
‫فرد نمي داند كه آيا به جايي ختم مي شود يا نه‪ ،‬نمي تواني پاياني برايش ببيني‪ ،‬بي پايان است‪.‬ولي اگر مرشد‬
‫وجود داشته باشد و بگويد‪" ،‬چيزي براي ترسيدن وجود ندارد‪ .‬اين يكي از راحت ترين و مغذي ترين نيروي ھاي حياتي‬
‫است‪ .‬بايد بدون ھيچ ترسي بروي‪ .‬اين غار وطن ‪ home‬تو است"‪.‬و اگر بتواني بدون ھيچ ترسي بروي‪ ،‬به زودي‬
‫ناگھان خورشيد را در افق خواھي ديد ‪ ،‬و نه فقط يك خورشيد را ‪.‬‬
‫به گفته ي تمامي عرفا در طول اعصار‪ ،‬گويي كه ھزاران خورشيد در افق بردميده اند ‪.‬نور چنان زياد است كه فرد‬
‫نمي تواند باور كند كه در زير اين اليه ھاي تاريك چه قدر نور در درون خودش داشته است‪.‬بنابراين‪ ،‬وقتي كه روياھا‬
‫متوقف مي شوند‪ ،‬چنين نيست كه سركوبي در كار است يا كه فقط قدري بخار به بيرون رفته است‪ .‬نه‪ .‬تو به سمت‬
‫يك اليه ي سوم حركت مي كني كه ضروري تر است ‪ ،‬مرحله ي دوم فقط يك گذرگاه ‪passage‬است ‪.‬‬
‫ولي ما چنان پر از آشغال ھستيم كه شش ساعت در مرحله ي دوم‪ ،‬درست روي پل تلف شده است‪ ،‬به اينجا و‬
‫آنجا رفتن و فرودنيامدن ‪ not landing‬در سوي ديگر‪.‬و حتي ھم وقتي كه فرود مي آييم‪ ،‬دو ساعت بيشتر در آنجا‬
‫نمي مانيم‪ ،‬آن ھم نه در يك تكه ‪ ،‬فقط چند دقيقه اينجا و چند دقيقه آنجا و بازھم روي پل ھستيم و بين روياھا در‬
‫رفت و آمديم‪.‬ھمچنانكه مراقبه ات عميق تر رشد كند‪ ،‬فضاي دوم ازبين مي رود‪ ،‬زيرا روياديدن متوقف مي شود ‪.‬‬
‫ھمچنانكه در مراقبه فكركردنت متوقف مي شود‪ ،‬در خواب نيز رويا ديدنت متوقف مي شود‪.‬‬
‫روياديدن مانند فكر كردن است‪ ،‬تفاوت در اين است كه فكر كردن‪ ،‬زباني ‪linguistic‬است و روياديدن‪ ،‬تصويري ‪pictorial‬‬
‫است ‪.‬روياديدن مانند زبان چيني يا ژاپني است‪ ،‬زبان ھاي باستاني و فكركردن بيشتر مانند زبان ھاي معاصر است ‪.‬‬
‫ولي ھردو يكي ھستند‪.‬‬
‫وقتي كه قادر باشي‪ ،‬توسط تماشاكردن‪ ،‬فكركردن را متوقف كني‪ ،‬قادر خواھي بود كه رويا ديدن را متوقف كني ‪.‬‬
‫آنوقت دومين مرحله ازبين خواھد رفت‪ .‬از نخستين مرحله مستقيماً وارد سوم مي شوي‪.‬و چون فكركردن و رويا ديدن‬
‫متوقف شده است‪ ،‬سومين مرحله ي تو نيز زياد دوام نخواھد آورد‪ ،‬زيرا نخستين مرحله ات بيشتر و بيشتر به چھارم‬
‫نزديك مي شود‪ ،‬يك ھشياري بدون تفكر مي شود‪.‬‬
‫بنابراين در نھايت‪ ،‬نخست دومين مرحله ناپديد مي شود‪ ،‬سپس سومين مرحله ازبين مي رود و سپس نخستين‬
‫مرحله تماماً ويژگي ھايش تغيير مي كند و با چھارمي يكي مي شود ‪.‬و تنھا يك مرحله باقي مي ماند‪ ،‬چھارمين‪.‬‬
‫ما در شرق آن را توريا ‪ turiya‬خوانده ايم‪ .‬توريا فقط يعني "چھارمين"‪ ،‬يك عدد است‪ ،‬نه يك نام ‪.‬ما به آن سه ديگر‬
‫نام داده ايم‪ .‬نخستين مرحله جگروتي ‪ jagruti‬نام دارد‪ :‬به اصطالح بيداري ‪.‬دومين مرحله سوپان‪ sopan‬است‪ .‬رويا ‪.‬‬
‫سومين سوشوپتي ‪ sushupti‬است ‪" :‬خواب بدون رويا ‪" dreamless sleep.‬‬
‫ولي شرق براي چھارمين نامي نداده است‪ ،‬يك واقعيت بدون نام است‪ ،‬زيرا ھرگز نمي تواني از آن خالص شوي‪.‬‬
‫و آن سه مرحله بخشي از طبيعت تو نبودند‪ ،‬آن ھا اليه ھاي تحميلي بوده اند‪ ،‬ولي آن چھارمي را تو با تولدت مي‬
‫آوري و وقتي مي ميري‪ ،‬آن چھارمي را با خودت مي بري ‪.‬آن چھارمي‪ ،‬تو است‪ .‬آن سه مرحله حلقه ھاي تجربه به‬
‫دور تو بودند ‪ ،‬چھارمين‪ ،‬مركز است‪.‬اين روشي ديگر براي بيان اين است كه با رسيدن به مرحله ي چھارم‪ ،‬به اشراق‬
‫مي رسي‪ ،‬بيدار مي گردي‪.‬‬

‫چرخش موالنا‬

‫باگوان عزيز‪:‬چند روز پيش اشاره كرديد تجارب مختلفي كه در مورد كودكي خود برايتان بازگو كرديم‪ ،‬درواقع‪ ،‬آموزش‬
‫ھايي ھستند كه در طول قرن ھا براي آموختن فاصله گرفتن با بدن به كار مي رفته است‪.‬آيا اين ھا به عنوان تكنيك‬
‫درست شدند به اين علت كه به طور طبيعي براي انسان در معصوميت و بازبودنش ھمچون يك كودك رخ مي دھند؟‬
‫يااينكه ما خاطراتي از اين تكنيك ھا را از زندگاني ھاي پيشين حفظ كرده ايم؟‬

‫اين تكنيك ھا ‪ ،‬و نه تنھا اين ھا‪ ،‬بلكه تمام تكنيك ھايي كه توسعه يافته ‪ ،‬بر اساس تجربه ھاي انساني ھستند‪.‬‬
‫بسياري از تكنيك ھا بر اساس معصوميت كودك و تجربه ھاي اوست ‪.‬براي اينكه آن تجربه را ممكن كنيد‪ ،‬بايد‬
‫معصوميت كودكي را دوباره به دست آوريد‪.‬در طول قرون‪ ،‬مردماني كه نسبت به امور انساني عالقه اي شديد‬
‫داشتند‪ ،‬خودشان و ديگران را تماشا مي كردند و روش ھايي را پيدا مي كردند ‪.‬ولي تمام تكنيك ھا براساس تجربه‬
‫ھايي ھستند كه به طور طبيعي رخ مي دھند ‪.‬‬
‫ولي ھيچكس به آن ھا اھميت نمي دھد‪ ،‬برعكس‪ ،‬جامعه سعي مي كند آن تجربه ھا را سركوب كند‪ ،‬زيرا آن تجربه‬
‫ھا به يقين فرد را عصيانگر مي سازد‪.‬‬
‫براي نمونه‪ ،‬جالل الدين رومي با روشي بسيار عجيب به اشراق رسيد كه آن را از كودكي خودش به ياد مي آورد‪،‬‬
‫چرخ خوردن دور خود‪ whirling .‬تمام كودكان عاشق چرخ خوردن دورخودشان ھستند‪ ،‬زيرا معموال ً وجود تو و بدنت‬
‫تثبيت شده ھستند‪ ،‬جاافتاده ھستند ‪.‬ولي وقتي شروع مي كني به چرخ زدن و تندتر و تندتر مي روي‪ ،‬بدن به چرخ‬
‫خوردن ادامه مي دھد و در يك سرعت خاص آگاھي تو نمي تواند با آن سرعت ھمگام شود ‪.‬‬
‫پس آگاھي تو يك مركز گردباد مي شود‪ :‬بدن حركت مي كند و آگاھي بي حركت باقي مي ماند‪.‬در سراسر دنيا‪،‬‬
‫كودكان خردسال اين كار را مي كنند‪ ،‬ولي والدين مي ترسند كه آنان زمين بخورند‪ ،‬شايد استخواني بشكند‪ ،‬شايد‬
‫بيمار شوند‪ ،‬غش كنند‪ .‬بنابراين كودكان متوقف مي شوند‪ ،‬زيرا والدينشان ھيچ مفھومي ندارند‪ ،‬آنان ھرگز از كودك‬
‫نپرسيده اند‪" ،‬چرا چرخ مي خوري و چه از آن مي گيري؟"جالل الدين‪ ،‬از ھمان ابتداي كودكي ظرفيت چرخ خوردن را‬
‫نگاه داشت و بسيار از آن لذت مي برد ‪.‬و چون مردم او را منع مي كردند‪ ،‬به انزواي كوير مي رفت و در آنجا چرخ مي‬
‫خورد ‪.‬و كوير براي چرخ خوردن بھترين مكان است‪ ،‬زيرا حتي اگر ھم زمين بخوري‪ ،‬آسيبي نمي بيني‪ ،‬با ھر سرعتي‬
‫كه مي خواھي مي تواني بروي‪.‬او آگاه نبود كه چيزي روحاني را تجربه مي كند ولي مي ديد كه تغييرات رخ مي‬
‫دھند‪ .‬او شخص ديگري شده بود ‪.‬به آساني رنجيده‪ ،‬آزرده‪ ،‬تحقير و توھين نمي شد‪ .‬ھوشمندي اش تيزتر مي‬
‫شد‪.‬و او مانند ساير كودكان رفتار نمي كرد‪ ،‬او يك فرد جدا شده بود‪ .‬او عالقه اي به بازي ھاي آنان نداشت ‪.‬‬
‫وقتي كه كودكان مشغول بازي بودند‪ ،‬او در جايي دوردست در كوير به چرخ خوردن مشغول بود ‪.‬برايش بسيار‬
‫سرورانگيز و شعف آور بود‪ ،‬ولي او خبر نداشت كه اين ربطي به روحانيت و اشراق دارد ‪.‬راھي نيست كه او بتواند آن‬
‫را در عبارات روحاني توصيف كند‪.‬وقتي كه مردي جوان شد‪ ،‬مرشدان بسياري به او عالقه داشتند ‪ ،‬با ديدن كيفيت‬
‫ھاي او ‪.‬او فردي كمياب بود ‪.‬‬
‫او درست در لبه ي اشراق قرار داشت‪ ،‬و او از اين آگاه نبود ‪ ،‬او حتي يك سالك پي جوي حقيقت ھم نبود ‪.‬او فقط‬
‫يك كار مي كرد و آن ھم چرخ خوردن بود‪ .‬اين را ادامه داد‪.‬و يك بار تصميم گرفت تا آخرين حد برود ببيند چه مي شود‪.‬‬
‫اين تجربه ھاي زيبا اتفاق مي افتند ‪ ،‬چه مي شود اگر تا حد ممكن به چرخيدن ادامه بدھد؟ او سي و شش ساعت‬
‫بدون توقف چرخ خورد‪ ،‬روز و شب ‪.‬و وقتي كه افتاد‪ ،‬پس از سي و شش ساعت‪ ،‬او مردي تماماً متفاوت بود‪ ،‬از نور‬
‫مي درخشيد‪.‬او سنتي را ساخت كه ھزار و دويست سال است باقي مانده است‪ ،‬سماع درويشان ‪.‬‬
‫فقط يك تكنيك دارند ‪ ،‬ھيچ چيز ديگري ندارند ‪.‬ھيچ متون مذھبي ندارند‪ ،‬اشعار رومي‪ Rumi‬را دارند ‪ ،‬او شاعري بزرگ‬
‫بود ‪.‬آنان اشعار رومي را به اضافه ي يك تكنيك دارند‪ :‬چرخ خوردن‪ .‬و فقط با ھمين يك تكنيك‪ ،‬بسياري از مردم در طول‬
‫اين دوازده قرن به غايت رسيده اند ‪.‬و اين توسط رومي بنا نھاده شد ‪ ،‬كه حتي در جست و جوي چيزي ھم نبود‪.‬‬
‫تمام تكنيك ھاي دنيا ‪ ،‬من ھر تكنيك ممكن را بررسي كرده ام‪ ،‬تا ببينم چگونه مي توانسته آمده باشد ‪.‬زيرا اين ھا‬
‫اختراع نيستند‪ ،‬براساس تجربه ي انساني قرار دارند كه پيشاپيش رخ داده است ‪.‬فقط مي بايست قدري دقيق تر‪،‬‬
‫تيزتر‪ ،‬روشمندانه تر‪ ،‬تميز تر و آشكارتر شود تا شخص آن را براساس نيازھاي جسمي و رواني و براي دستاوردھاي‬
‫كوچك به كار نبرد‪ ،‬بلكه خواسته باشد براي رسيدن به حقيقت غايي از آن استفاده كند‪ .‬تمام روش ھا اينگونه رخ‬
‫داده اند‪.‬‬
‫من حتي با يك تكنيك ھم برخورد نكرده ام كه براساس تجربه ي انساني نباشد‪ .‬به نظر مي رسد كه طبيعت‪،‬‬
‫پيشاپيش شما را به ھرآنچه كه براي رفتن به ذھن معمولي و رسيدن به فراآگاھي مجھز ساخته است ‪.‬ولي‬
‫متاسفانه ما از آن استفاده نمي كنيم‪ ،‬حتي آن را درك نمي كنيم‪.‬ولي مردمي بوده اند كه تمامي امكانات را گردآوري‬
‫كرده اند‪ ،‬آن ھا را تميز كرده اند‪ ،‬كوتاه و ساده ساخته اند تا ھمه بتوانند از آن استفاده كنند‪.‬اين واقعاً كار عظيمي‬
‫خواھد بود‪ .‬اگر وقت داشتم‪ ،‬مايل بودم وارد توصيف ھر تكنيكي در سراسر دنيا شوم كه از تجربه ي انساني‬
‫برخاسته باشد‪.‬‬
‫ولي يك چيز قطعي است‪ ،‬در رشد روحاني ھيچ تكنيكي وجود ندارد كه بتوان آن را به طور مصنوعي بر يك انسان‬
‫تحميل كرد‪ .‬طبيعت پيشاپيش فراھم كرده است ‪ ،‬مي تواني آن را خالص كني‪ ،‬بھتر كني‪ ،‬پالوده تر سازي ‪.‬ولي‬
‫ھيچ راھي وجود ندارد كه بتواني يك روش مصنوعي را به كار بيندازي‪.‬با طبيعت‪ ،‬ھيچ چيز مصنوعي كمكي نخواھد‬
‫كرد‪.‬و وقتي كه خود طبيعت آماده است به تو كمك كند‪ ،‬فقط احمقانه است كه به سمت روش ھاي مصنوعي بروي‪.‬‬
‫جان دادن به اسكلت‬

‫باگوان عزيز‪:‬گشتن دنبال ويژگي اساسي من ‪ ،‬فقط گشتن در پي آن ‪ ،‬اثبات كرد كه اين وسيله اي عالي‬
‫است‪.‬گويي كه من ھميشه پذيرفته بودم كه در گنجه ام تعدادي مشخص از ويژگي ھاي"نامطلوب "وجود دارند كه در‬
‫مواقع مختلف قدري شوق پيدا كرده ام تا از آن ھا خالص شوم يا آن ھا را با دقت بيشتري مشاھده كنم ‪.‬در طول‬
‫چھل و ھشت ساعت گذشته كه سعي داشتم آن ھا را مشخص كنم‪ ،‬دريافتم كه ھمان روند بازكردن گنجه و‬
‫انداختن چراغ روي محتويات آن‪ ،‬به خودي خودش آن اسكلت ھا را ناتوان ساخته است‪.‬به يقين مانند اين است كه‬
‫صرفاً حرف زدن در مورد آن اسكلت ھا‪ ،‬به عنوان مشكل‪،‬به جاي اينكه به آن ھا نگاه كنيم‪ ،‬به چيزي جان مي دھد‬
‫كه درواقع از خودش ھيچ حياتي ندارد ‪.‬باگوان‪ ،‬آيا من با خودم شوخي مي كنم يا اينكه واقعاً ھمينقدر آسان است؟‬

‫ھمينقدر ساده است ‪.‬بسياري از مشكالت ما فقط به اين سبب وجود دارند كه ما ھرگز به آن ھا نگاه نكرده ايم‪،‬‬
‫ھرگز نگاھمان را متوجه آن ھا نكرده ايم تا دريابيم كه چيستند ‪.‬مانند اين داستان باستاني است‪ :‬شبي مھتابي‬
‫است و يك دزد جواھرات بسياري را سرقت كرده است ‪.‬والبته كه مي ترسيد‪ .‬او درحال دويدن بود و ناگھان شنيد كه‬
‫گام ھايي او را تعقيب مي كنند‪.‬تقريباً ھميشه اتفاق مي افتد‪ :‬اگر تاكنون امتحان كرده باشي كه در تاريكي تنھا‬
‫بدوي‪ ،‬صداي قدم ھاي خودت را مي شنوي و احساس مي كني كه گويي كسي تو را تعقيب مي كند ‪.‬وقتي كه آن‬
‫دزد نگاه كرد‪ ،‬دريافت كه واقعاً كسي او را دنبال مي كند‪ ،‬اين سايه ي خودش بود‪ .‬ولي او در موقعيتي نبود كه دريابد‬
‫آن چه كسي است‪ .‬مشكل او اين بود كه به نوعي از چنگال اين شخص خالص شود‪ .‬او سريع تر دويد‪ ،‬ولي شنيد‬
‫كه شخص تعقيب كننده نيز سريع تر مي دود‪ .‬و مرتب به پشت سرش نگاه مي كرد و درمي يافت كه ھمان شخص‬
‫پشت سرش است‪ .‬مرد بيچاره خسته بود‪ ،‬كامال ً خسته‪ ،‬ولي نمي توانست از سايه ي خودش خالص شود‪.‬‬
‫درمانده زير درختي افتاد كه نور ماه در آنجا نبود و به اطراف نگاه كرد و در عجب بود كه آن تعقيب كننده كجا رفته‬
‫است؟ ‪،‬تا ھمين حاال پشت سرش بود‪ ،‬خيلي نزديك‪.‬‬
‫شجاعتي يافت و بازھم به اطراف نگاه كرد و نتوانست او را در جايي ببيند‪ .‬سپس از زير آن درخت بيرون آمد و بارديگر‬
‫آن سايه در پشت سرش بود‪ .‬ولي اين بار فريب نخورد و رويش را برگرداند و او را ديد ‪.‬كسي وجود نداشت‪ ،‬فقط‬
‫سايه ي خودش بود‪.‬بسياري از مشكالت ما ‪ ،‬شايد بيشترين مشكالت ما ‪ ،‬به اين سبب وجود دارند كه ما ھرگز به‬
‫آن ھا رويارو نگاه نكرده ايم‪ ،‬ھرگز با آن ھا برخورد نداشته ايم و با نگاه نكردن‪ ،‬به آن ھا انرژي داده ايم‪ ،‬ترسيدن از آن‬
‫ھا‪ ،‬به آن ھا انرژي مي دھد‪ ،‬ھميشه سعي در پرھيزكردن‪ ،‬به آن ھا انرژي مي دھد ‪ ،‬زيرا آن ھا را پذيرفته اي ‪.‬‬
‫خود ھمين پذيرش تو است كه به آن ھا وجود مي بخشد‪ .‬غير از اين پذيرش تو‪ ،‬آن ھا وجود ندارند‪.‬پس اگر گنجه ات‬
‫را باز كني و نوري در دست بگيري و به آن اسكلت ھا نگاه كني‪ ،‬خواھي ديد كه آن ھا مرده ھستند‪.‬اسكلت ھا‬
‫نمي توانند كاري كنند‪ ،‬ولي تقريباً ھمه از اسكلت ھا مي ترسند ‪.‬اين موقعيتي عجيب است‪.‬‬
‫شما از آدم ھاي زنده كه مي توانند به شما آسيب بزنند و يا شما را بكشند نمي ترسيد ‪.‬و ھمگي آنان يك اسكلت‬
‫را حمل مي كنند كه در زير پوست قرار دارد و اين ھا مردماني زنده ھستند‪.‬ولي اگر ناگھان در اتاق به اسكلت بيچاره‬
‫اي كه جان ندارد بربخوري‪ ،‬خواھي ترسيد ‪.‬آن اسكلت چه مي تواند با تو بكند؟‬
‫در دانشگاه دوستي داشتم كه پدرش يك پزشك بود و رييس بيمارستان دانشگاه بود كه بخشي از دانشكده ي‬
‫پزشكي بود‪.‬و آن ھا براي مطالعه‪ ،‬اسكلت ھاي بسياري در اختيار داشتند‪.‬و يك روز به پسرش گفتم‪" ،‬پدرت بايد‬
‫مردي باشد كه ابداً از اسكلت ھا نمي ترسد"!‬
‫گفت‪" ،‬البته كه نمي ترسد‪ .‬او تمام روز در مورد اسكلت و اندام ھاي آن به شاگردان تدريس مي كند"‪.‬و او مجموعه‬
‫ي خوبي داشت‪ .‬او در محوطه ي بيمارستان زندگي مي كرد ‪.‬پس من گفتم‪" ،‬خوب پس بايد مطمئن شويم كه اين‬
‫درست است يا نه‪ ".‬از پسرش پرسيدم‪" ،‬تو بايد به نوعي كليد اتاقي كه اسكلت ھا در آن ھستند را پيدا كني و ما‬
‫شب يكي را بيرون مي بريم‪ .‬فقط در بزن و پدر براي باز كردن مي آيد و ما مخفي مي شويم و اسكلت آنجا خواھد‬
‫ايستاد و مي بينيم كه چه مي شود"‪.‬‬
‫پسر گفت‪" ،‬تو مرا دچار دردسر مي كني"‪.‬گفتم‪" ،‬نگران نباش‪ .‬تو فقط تا مي تواني با سرعت فرار كن‪ .‬و مي تواني‬
‫به من اعتماد كني ‪.‬اگر اتفاقي بيفتد من ھرگز اسم تو را نخواھم آورد"‪.‬و باور نمي كنيد‪ ،‬مردي كه سال ھا با‬
‫اسكلت ھا سروكار داشته‪ ،‬وقتي كه در زدم گفت‪ "،‬كيست؟ "گفتم‪" ،‬آيا مرا نمي شناسي؟ "او در را باز كرد‪.‬‬
‫من به كناري در پشت يك درخت خزيدم‪ ،‬يك درخت بزرگ بودي ‪ bodhi‬در آنجا بود‪ .‬و او اسكلت را ديد‪ .‬و بايد آن صحنه‬
‫را مي ديديد‪ ،‬درست مثل اين كه تمام اعصابش از كار افتاده باشد‪ .‬روي زمين افتاد‪ .‬و اسكلت ھم رويش افتاد‪.‬زنش‬
‫آمد‪" ،‬چه خبر است؟" با ديدن اسكلت كه روي شوھرش افتاده بود‪ ،‬فريادي كشيد و بيھوش شد‪.‬‬
‫و ھمسايگان از فرياد زن بيدار شدند و ھمه به آن سمت آمدند‪ .‬ولي ھمگي با ديدن اوضاع دور ايستاده بودند‪ .‬زن‬
‫روي زمين پخش شده بود‪ ،‬شوھر جلوي در افتاده و اسكلت روي او افتاده است ‪.‬و من در پشت درخت مخفي بودم ‪.‬‬
‫و فكر كردم‪" ،‬حاال چه كنم؟" ما چنين اوضاعي را متصور نشده بوديم‪ .‬من فقط فكر مي كردم كه او بترسد ‪.‬ولي‬
‫اوضاع بسيار پيچيده شده بود‪ .‬و پسرش از دوردست نگاه مي كرد‪.‬‬
‫صدايش كردم‪" ،‬حاال موقعش نيست كه بترسي‪ ".‬او به نوعي اسكلت را بلند كرد و آن دو نفر را در آنجا رھا كرد ‪،‬‬
‫ھردو بيھوش بودند ‪ ،‬و براي ما خيلي زحمت داشت كه آن اسكلت را دوباره سرجاي خودش بگذاريم‪ ،‬زيرا زھوارش در‬
‫رفته بود و يك دستش يك جا و يك پايش در جاي ديگر بود و ما ھردو سعي كرديم آن را درست كنيم‪.‬به نوعي آن را‬
‫درست كرديم و با نگاه به ساير اسكلت ھا به آن گفتيم‪ "،‬تو بايد دقيقاً مانند ساير اين اسكلت ھا رفتار كني"‪.‬آنوقت‬
‫براي مراقبت از دكتر و زنش برگشتيم و روي صورتشان آب پاشيديم و به آنان گفتيم‪ "،‬كسي نيست! شما بي جھت‬
‫نگران شديد"!‬
‫دكتر گفت‪" ،‬من نمي توانم باور كنم كه كسي نبوده! او روبه روي من ايستاده بود‪ ،‬و مي گويي كسي نيست؟ او‬
‫اسكلت شماره ھفده بود‪ .‬من او را خوب مي شناسم ولي او چگونه جرات كرد تااينجا بيايد؟ و در قفل بود و من‬
‫ھميشه درھا را چك مي كنم‪ ،‬زيرا كه ھرچه باشد اسكلت اسكلت است‪ ،‬نمي تواني به آن ھا اعتماد كني"!‬
‫ما گفتيم‪" ،‬ما كسي را نديديم‪ .‬ما براي پياده روي رفته بوديم و تازه رسيده بوديم كه شما را ديديم كه زمين افتاده‬
‫ايد و كسي در اطراف نبود‪ .‬و زن شما روي زمين افتاده است‪ .‬كاري كنيد كه او ھم به ھوش بيايد"‪.‬‬
‫و او ھركاري كه از دستش برمي آمد انجام داد و زن به نوعي به ھوش آمد‪ .‬و پرسيد" ‪:‬او كجاست؟ آن اسكلت كو؟ "‬
‫و دكتر گفت‪" ،‬نمي توانم باور كنم‪ ،‬چون شماره ي ھفده يك اسكلت قديمي است و ھرگز بدرفتاري نكرده است‪ ،‬و‬
‫ناگھان مي آيد و در مي زند و حتي مي گويد »نمي تواني مرا بشناسي؟" »‬
‫او گفت‪" ،‬حاال رفتن به آن اتاق برايم دشوار مي شود‪ .‬من بخشم را عوض خواھم كرد‪ ،‬اسكلت بي اسكلت"‪.‬گفتم‪،‬‬
‫"شما پس از يك روز تمام كار با اسكلت ھا‪ ،‬بي جھت دچار توھم شده ايد ‪.‬شايد تنھا يك توھم بوده است ‪ ،‬زيرا ما‬
‫كه مي آمديم ھيچكس را نديديم كه بيايد يا برود و كليد ھم در جيب شماست"‪.‬‬
‫پس او نگاھي كرد و گفت‪" ،‬آري كليد در جيب من است"‪.‬گفتم‪" ،‬اگر بخواھيد ما مي توانيم برويم و ببينيم كه شماره‬
‫ھفده كجاست"‪.‬گفت‪" ،‬نه‪ ،‬من به شما اجازه نخواھم داد به آنجا برويد‪ .‬اگر آن اسكلت توانسته بدون بازكردن در‬
‫بيرون برود‪ ،‬مي تواند به شما ھم آسيب بزند‪ .‬نيازي نيست زحمت بكشيد‪ .‬من فردا بخش خودم را عوض خواھم‬
‫كرد"‪.‬‬
‫او بخش خودش را عوض كرد‪ .‬معاون دانشكده سخت تالش كرد و مي گفت‪" ،‬اسكلت ھا بيرون نمي آيند و شما‬
‫تجربه اي بس طوالني با آن ھا داشته ايد"‪.‬او گفت‪" ،‬ھرچه كه باشد‪ ،‬ولي اگر آنچه كه ديشب رخ داد‪ ،‬بارديگر اتفاق‬
‫بيفتد‪ ،‬من خواھم مرد ‪.‬و شما بايد به فكر زن من ھم باشيد‪ .‬او بسيار ظريف است و او قبال ً يك حمله ي قلبي ھم‬
‫داشته است ‪.‬و اگر آن اسكلت ھا نيمه شب بيرون بيايند و در بزنند"!‪....‬‬
‫من ھميشه در حيرت بوده ام كه چرا مردم اينھمه از اسكلت ھا وحشت دارند‪ ،‬زيرا اينان بسيار بيچاره ھستند ‪ ،‬بدون‬
‫زندگي‪ ،‬ھيچ كاري نمي تواند بكنند ‪.‬ولي به نظر مي آيد كه جرياني ناخودآگاه وجود داشته باشد‪" ،‬ما ھم اسكلت‬
‫ھستيم "‪.‬‬
‫با ديدن يك اسكلت‪ ،‬شما خودتان را بدون پوست مي بينيد ‪.‬و روزي موقعيت شما چنين خواھد بود‪ .‬شايد اسكلت‬
‫شما را به ياد مرگ بيندازد‪ ،‬اسكلت شما را به ياد واقعيت خودتان مي اندازد كه پوست آن را پنھان مي كند‪ .‬وگرنه‬
‫اسكلت ھا بسيار معصوم ھستند‪ ،‬آن ھا ھرگز به كسي آسيب نزده اند‪.‬‬
‫من عادت داشتم از يك گورستان محمديان اسكلت بفروشم‪ ،‬زيرا دانشكده ي پزشكي به آن ھا نياز داشت و بھاي‬
‫خوبي برايشان پرداخت مي كرد‪ .‬و ھيچكس حاضر نبود يك اسكلت بياورد‪ .‬من با نگھبان ھاي گورستان دوست شدم‬
‫و ترتيبي داديم كه نصف به نصف پول آن ھا را تقسيم كنيم‪" ،‬شما فقط زمين را بكنيد و يكي را بيرون بياوريد و من آن‬
‫را سوار ماشين مي كنم و به دانشكده ي پزشكي مي برم"‪.‬روزي يك اسكلت را در ماشين مي بردم‪ ،‬يك مرد پليس‬
‫ماشين را متوقف كرد ‪.‬‬
‫مي خواست گواھينامه ي رانندگي مرا ببيند‪ .‬گفتم‪" ،‬پيش آن رفيق پشت سري است"‪.‬پس او به صندلي عقب نگاه‬
‫كرد‪.‬و گفت‪" ،‬خوب‪ ،‬آن را ديدم‪ .‬ھمه چيز خوب است‪ .‬سريع برو‪ ،‬تاجايي كه مي تواني سريع برو ‪.‬فھميدم چرا اينقدر‬
‫تند مي رفتي‪ ،‬ولي ھرچقدر ھم كه تند بروي او پشت سرت نشسته است‪.‬نمي تواني فرار كني‪ .‬ولي لطفاً برو"‪.‬‬
‫و بسياري اوقات‪ ،‬وقتي كه آن اسكلت ھا را به دانشكده ي پزشكي مي آوردم‪ ،‬كسي آن را مي ديد ‪،‬چند استاد يا‬
‫خدمتكار ‪.‬و آنان به سادگي خشكشان مي زد‪ .‬ھيچكس از من نمي خواست كه او را به جايي برسانم‪ ،‬زيرا مي‬
‫دانستند كه يك اسكلت در صندلي پشتي است‪ .‬ھيچكس سوار ماشين من نمي شد ‪.‬استادھا مي پرسيدم‪" ،‬مي‬
‫خواھيد با من بياييد؟"مي گفتند‪" ،‬نه در ماشين تو"‪.‬چنان وحشتي‪ ،‬ولي بايد ريشه ھايي داشته باشد‪.‬‬
‫و مي توانم ببينم كه نخستين چيز اين است كه اسكلت شما را به ياد خودتان مي اندازد"‪:‬اوضاع چنين خواھد شد !‬
‫ما فقط اسكلت ھايي ھستيم كه خوب پوشش گرفته ايم"‪.‬و وقتي كه مرگ بيايد‪ ،‬اوضاع اين چنين خواھد بود‪ .‬پس‬
‫شما را به ياد مرگ مي اندازد ‪.‬پس ھيچكس گنجه ھاي ناخودآگاھش را باز نمي كند كه اسكلت ھاي زياد‪ ،‬در انواع‬
‫مختلف در آنجا ھستند‪.‬‬
‫شما خودتان آن ھا را آنجا گذاشته ايد و حاال از آن ھا مي ترسيد‪ .‬ولي واقعيت اين است كه آن ھا مرده ھستند‪.‬‬
‫فقط درھا را باز كنيد‪ ،‬نور بياوريد‪ ،‬گنجه ھايتان را تميز كنيد‪ ،‬ذھن ھايتان را از انواع وزنه ھاي بي جان كه پراز آن‬
‫ھستيد پاك كنيد ‪ ،‬اين وزنه ھا زندگي شما را واقعاً مصيبت بار مي كنند‪ ،‬يك جھنم‪.‬و ھيچكس به جز خودت مسئول‬
‫نيست‪ .‬نخست اينكه تو چيزھايي را پنھان مي كني كه نبايد بكني ‪.‬خوب است كه آن ھا را بيان و تخليه شان كني‪.‬‬
‫ولي تو نخست آن را پنھان مي كني و فقط يك منافق مي ماني ‪ ،‬كه ھرگز خشمگين نيستي‪ ،‬ھرگز نفرت نداري و‬
‫ھرگز چنين يا چنان نيستي‪ ،‬ولي تمام اين ھا در درون به انباشته شدن ادامه مي دھند ‪.‬ولي آن ھا ھمگي‬
‫چيزھايي مرده ھستند ‪.‬‬
‫آن ھا از خودشان ھيچ انرژي ندارند‪ ،‬تا اينكه تو به آن ھا انرژي بدھي ‪.‬منبع انرژي را تو داري‪ .‬ھرچه كه در زندگي‬
‫شما رخ بدھد نياز به انرژي شما دارد ‪.‬اگر منبع آن انرژي را قطع كنيد و ‪ ....‬به عبارتي ديگر اين چيزي است كه من آن‬
‫را ھويت گيري ‪ identification‬مي خوانم‪ :‬اگر با چيزي ھويت نگيري‪ ،‬بي درنگ خواھد مرد‪ ،‬از خودش ھيچ انرژي‬
‫ندارد‪.‬‬
‫و ھويت نگرفتن ‪ ، non-identification‬طرف ديگر نظاره گري است ‪.‬زيبايي نظاره گري و ظرفيت عظيم آن را براي‬
‫دگرگوني خودت دوست بدار‪ .‬فقط ھرآنچه را كه ھست نظاره كن و ناگھان خواھي ديد كه چيزي جز اسكلت مرده‬
‫وجود ندارد‪ ،‬نمي تواند كاري با تو بكند ‪.‬ولي تو مي تواني به آن انرژي بدھي‪ ،‬مي تواني به آن انرژي بيفكني ‪.‬آنوقت‬
‫يك اسكلت كه نمي تواند كاري با تو بكند‪ ،‬مي تواند حتي تو را بكشد‪ ،‬مي تواند تو را به سكته بيندازد ‪.‬فقط كافي‬
‫است از آن فرار كني و به آن واقعيت بخشيده اي و به آن جان داده اي‪.‬‬
‫به چيزھايي جان بده كه زيبا ھستند‪ ،‬به چيزھاي زشت جان نده‪ .‬وقت زيادي و انرژي براي ھدردادن نداري ‪.‬با چنين‬
‫زندگي كوتاه است و چنين منبع انرژي اندك‪ ،‬پس فقط احمقانه است كه آن را در اندوه‪ ،‬در خشم‪ ،‬در نفرت يا در‬
‫حسادت تلف كني‪.‬آن را در عشق مصرف كن‪ ،‬در عملي سازنده آن را مصرف كن‪ ،‬در دوستي مصرفش كن‪ ،‬در مراقبه‬
‫مصرفش كن ‪:‬با آن كاري كن كه تو را باالتر ببرد‪ .‬و ھرچه باالتر بروي منبع انرژي بيشتري در دسترس تو خواھد بود‪.‬‬
‫در باالترين نقطه ي آگاھي‪ ،‬تقريباً يك خدا ھستي‪ .‬ولي ما به آن لحظه اجازه نمي دھيم كه رخ بدھد ‪.‬ما بيشتر و‬
‫بيشتر به تاريكي ھا سقوط مي كنيم‪ ،‬جايي كه خودمان نيز تقريباً زنده ھايي بي جان ھستيم‪.‬اين در دست ھاي‬
‫خودت است‪.‬‬

‫روح جنسيت ندارد‬

‫باگوان عزيز‪ :‬من عاشق شنيدن داستان ھاي مرشدان قديم و مريدانشان ھستم‪.‬احساس كردن عصاره ي آن وقايع‬
‫كوچك در معرفت انساني بسيار زيباست ‪ ،‬عصاره اي از مذھب كه گذشت قرن ھا آن را در غباري از جزم ھا و فريب‬
‫ھا پوشانده است ‪.‬ولي بااين وجود وقتي به خودمان در اينجا نگاه مي كنم و آن خوشي و سكوت و گريه و خنده اي‬
‫را كه در اينجا ھست احساس مي كنم در اين فكر ھستم كه در حال حاضر واقعه اي در حال وقوع است كه ھيچ‬
‫مرشدي در گذشته آن را فرانخوانده بوده ‪ evoked.‬آيا اين نوعي از عشق لطيف يا سرخوشي مخصوصي است كه در‬
‫وجود اطرافيان شما قرار دارد ‪ ،‬چيزي كه فقط مي تواند از انرژي ھاي زنانه سر زند؟ باگوان‪ ،‬آيا اين يكي از بزرگترين‬
‫ھداياي شما به جھان معنوي نيست؟‬

‫حيطه ي روحانيت ‪ spirituality‬تحت سلطه ي مردان بوده است ‪ ،‬نه تنھا تحت سلطه‪ ،‬بلكه مردساالر بوده است‪.‬‬
‫داليلي وجود داشته كه تمامي سنت ھاي روحاني با زنان مخالف بوده اند‪ .‬آنان به اين سبب با زنان مخالف بودند زيرا‬
‫كه با زندگي مخالف بوده اند و براي نابود كردن زندگي‪ ،‬اساسي ترين چيز اين است كه مرد و زن را از ھم جدا‬
‫كني‪.‬آن ھا با ھر خوشي مخالف بوده اند‪ ،‬با ھر عشق و سرزندگي مخالف بوده اند ‪.‬راه آسان اين بوده كه زن را‬
‫تحقير كنند و تاحد ممكن او را از مرد دور كنند‪ ،‬به ويژه در صومعه ھا‪.‬‬
‫زنان موجوداتي رتبه دوم بودند‪ .‬در سطح مردان قرار نداشتند ‪.‬طبيعتاً خيلي ازچيزھا مختل شدند ‪.‬اين سبب شد كه‬
‫تمام بازيگوشي‪ ،‬شوخ طبيعي و سرخوشي از زندگي گرفته شود و اين‪ ،‬ھم براي زنان و ھم براي مردان ساختاري‬
‫بسيار خشك ايجاد كرد‪ .‬زن و مرد بخش ھايي از يك كل ھستند و وقتي اين ھا را ازھم جدا كني‪ ،‬آن ھا پيوسته‬
‫چيزي را كسر دارند ‪ ،‬و آن فاصله نمي تواند پر شود و آن فاصله مردمان را جدي مي سازد‪ ،‬جدي ھاي بيمارگونه و‬
‫منحرف و از نظر رواني نامتعادل ‪.‬‬
‫اين سبب مختل سازي ھماھنگي طبيعي مي شود‪ ،‬تعادل زيست شناسي را برھم مي زند ‪.‬اين وضعيت چنان‬
‫مصيبتي است كه انسان قرن ھاست از آن در رنج بوده است‪.‬آري‪ ،‬اين بزرگترين پيشكش من به آينده ي انسان‬
‫است‪ ،‬كه زنان در ھمان سطح مردان ھستند ‪ ،‬از نظر روحاني‪ ،‬مسئله ي عدم برابري وجود ندارد‪.‬شما در اينجا‬
‫خنده‪ ،‬اشك و خوشي مي بينيد‪ :‬در جمع بودا چنين چيزي ممكن نبود ‪.‬در جمع ماھاويرا ممكن نبود ‪.‬آنان براي زنان‬
‫جمعي جداگانه داشتند‪ ،‬ولي از ھر طريقي مورد تحقير بودند‪ .‬در جينيسم‪ ،‬حتي يك مرد كه فقط يك روز است سالك‬
‫شده بايد مورد احترام زن سالك ھفتاد ساله قرار گيرد ‪.‬آن زن ھفتاد سال است كه سالك است‪ ،‬ولي بايد به مردي‬
‫كه ھم اينك سالك شده تعظيم كند‪ ،‬زيرا كه او يك مرد است‪.‬‬
‫ً‬
‫و با وجودي كه مردان براي رسيدن به اشراق كار كرده اند‪ ،‬زنان براي رسيدن به اشراق مستقيما كار نكرده اند‪ ،‬آنان‬
‫نخست براي رسيدن به مردي كار كرده اند‪ ،‬زيرا نمي تواني بدون رسيدن به مردي‪ ،‬به اشراق برسي‪ :‬نخست بايد‬
‫مرد بشوي و سپس به اشراق برسي!‬
‫پس آنان فقط در ظاھر راھب و راھبه بودند‪ ،‬ولي ھدف ھايشان كامال ً متفاوت بود ‪.‬مرد پيشاپيش از مرتبه اي واالتر‬
‫برخوردار بوده و زن آن مرحله را در زندگاني بعدي‪ ،‬احراز مي كرده است ‪ ،‬زن يك زندگي عقب بوده است !و تمام اين‬
‫ھا مزخرفات است‪ .‬تاجايي كه به روحاني بودن مربوط است‪ ،‬تفاوتي بين زن و مرد نيست‪،‬‬
‫زيرا مسئله در بدن و زيست شناسي نيست‪ ،‬حتي مسئله ي روان و روانشناسي ھم در كار نيست‪.‬مسئله ي بودن‬
‫‪being‬در ميان است و در بودن‪ ،‬تفاوت جنسي مطرح نيست‪ .‬روح ھا زن و مرد نيستند ‪.‬و يك روش مي تواند يك مرد‬
‫را به خود دروني اش رھنمون شود و ھمان روش مي تواند يك زن را به خود دورني اش راھنمايي كند ‪.‬‬
‫ابداً مسئله ي جنسيت در كار نيست‪ ،‬زيرا تمام كار در مشاھده گري ‪witnessing‬است ‪.‬آنچه كه مورد مشاھده‬
‫است‪ ،‬مسئله نيست ‪ ،‬چه يك بدن زنانه را تماشا كني و چه بدني مردانه را‪ ،‬چه ذھني زنانه را مشاھده كني و چه‬
‫ذھني مردانه را‪ ،‬اينھا مسئله نيستند ‪.‬تاكيد بر مشاھده گري است ‪ ،‬و مشاھده گري جنسيت ندارد‪.‬‬
‫حتي مرداني بزرگ چون ماھاويرا‪ ،‬گوتام بودا نيز بخشي از دنياي مردساالر باقي ماندند و نتوانستند برعليه آن قيام‬
‫كنند‪ .‬اين نخستين بار است كه زن و مرد باھم ھستند‪ ،‬براي يك تجربه كار مي كنند‪ ،‬و طبيعتاً‪ ،‬وقتي انرژي ھاي‬
‫متضاد باھم كار كنند‪ ،‬بازيگوشي بيشتر‪ ،‬شوخ طبعي بيشتر‪ ،‬خنده ي بيشتر‪ ،‬عشق بيشتر و دوستي بيشتري‬
‫وجود خواھد داشت ‪ ،‬تمام كيفيت ھايي كه ما را انسان مي سازد‪.‬‬
‫قديسان قديم تقريباً غيرانساني بودند‪ ،‬استخوان ھايي خشكيده ‪.‬سرزندگي و شوخ طبعي با معنويت آنان مخالف‬
‫بود ‪.‬به نظر من‪ ،‬شوخ طبيعي و سرزنده بودن خود اساس روحانيت است‪ ،‬اگر انسان روحاني نتواند شوخ و سرحال‬
‫باشد‪ ،‬پس چه كسي مي تواند؟ اگر مردماني كه در جست و جوي حقيقت ھستند نتوانند جشن بگيرند‪ ،‬آنوقت ھيچ‬
‫كس ديگر حق جشن گرفتن ندارد‪.‬ولي تمامي سنت ھا بر ترك كردن دنيا تاكيد داشته اند‪ ،‬نه بر جشن گرفتن ‪.‬و‬
‫توسط اين ترك دنيا‪ ،‬چنان اختالالت رواني در مردم ايجاد كرده اند كه مسئله ي رشد روحاني ازبين رفت‪.‬‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫نخست آنان بايد از نظر رواني سالم شوند ‪ ،‬آنان بيمار رواني بودند‪.‬من مايلم مردم من طبيعي باشند‪ :‬جسما ‪ ،‬روانا ‪،‬‬
‫در ھر سطحي ‪ ،‬سالم باشند ‪.‬فقط آنوقت‪ ،‬در اين گام ھاي سالم است كه به سمت روحانيت سالم حركت مي‬
‫كنند ‪.‬و معنويت آنان برعليه چيزي نخواھد بود‪ ،‬معنويت آنان ھرچيزي را كه در پايين آن باشد جذب خواھد كرد‪.‬‬
‫بنابراين بسيار غني تر خواھد بود‪.‬به نظر من‪ ،‬آن معنويتي كه شما را در ھر بعد از زندگي فقيرتر سازد‪ ،‬يك خودكشي‬
‫آھسته است ‪.‬روحانيت نيست ‪.‬‬
‫تصادفي نيست كه تمام سنت ھاي روحاني با من مخالف ھستند زيرا تالشي كه من مي كنم‪ ،‬يعني ريشه كن‬
‫كردن آن ھا ‪.‬اگر من موفق شوم‪ ،‬آنگاه اثبات مي شود كه ده ھا ھزار روش گذشته ي معنوي خطا بوده اند‪.‬‬
‫پس آزمايش من بسيار حياتي است‪ ،‬بسيار قطعي و تعيين كننده است‪ .‬و احساس من چنين است كه تو فقط وقتي‬
‫مي تواني از حسادت گذر كني كه امكاني براي حسادت وجود داشته باشد‪ ،‬تنھا وقتي مي تواني از سكس گذر‬
‫كني كه امكاني براي سكس وجود داشته باشد‪ ،‬از ھرچيزي فقط وقتي مي تواني رد بشوي كه امكان آن چيز وجود‬
‫داشته باشد‪.‬سنت ھاي گذشته سعي كردند مردم را فريب بدھند‪ :‬آنان را ازھم جدا كنند‪ ،‬خود آن امكان وجود‬
‫نداشت و آھسته آھسته‪ ،‬راھبان و راھبه ھا شروع كردند به اين باور كه به وراي حسادت رفته اند و از سكس عبور‬
‫كرده اند ‪.‬‬
‫واقعيت درست عكس اين بود‪ :‬آنان به ماورا نرفته اند‪ ،‬آنان با انواع آداب مذھبي آن تمايالت را سركوب كرده اند ‪.‬زنان‬
‫ھرچيزي را كه نيازمند مرد بوده است سركوب كرده اند و مردان ھرآنچه را كه نيازمند زن بوده سركوب كرده اند‪ ،‬تا به‬
‫حدي كه خودشان از وجود آن ديگري آگاه نبوده اند‪.‬‬
‫يك داستان چيني‪ :‬زني براي سال ھا به مرشدي خدمت مي كرد‪ .‬مرد در كلبه اي دور از شھر زندگي مي كرد و اين‬
‫زن بسيار ثروتمند بود و خوشمزه ترين خوراك ھا را براي آن مرد مي آورد و ھر نيازي كه داشت برايش برطرف مي‬
‫كرد‪ .‬مرد مجبور نبود براي گدايي بيرون برود ‪ ،‬زن لوازم مورد نيازش را برايش مي برد‪ .‬و آن مرد قديسي بزرگ شد‪.‬زن‬
‫پيرتر بود‪ .‬قبل از مردنش‪ ،‬فقط يكي دو روز قبل‪ ،‬زن بيمار شد و احساس كرد كه عمرش به پايان رسيده است‪.‬او‬
‫روسپي آن شھر را كه زني بسيار زيبا بود فراخواند و گفت‪" ،‬قيمت تو ھرچه باشد من مي پردازم‪ .‬فقط چيزي ساده‬
‫را از تو مي خواھم‪ :‬نيمه شب به خانه ي آن راھب برو كه من او را در تمام عمرم پرستش كرده ام‪ .‬او مي پندارد كه‬
‫از سكس فراتر رفته است‪ ،‬من نيز اين را باور دارم‪ ،‬ولي تاكنون فرصتي نبوده تا آن را آزمايش كنم‪ .‬تو نيمه شب به‬
‫سراغش برو ‪ ،‬او در آن ساعت به مراقبه مي پردازد‪ .‬در بزن و داخل برو‪ .‬فقط لباس ھايت را بيرون بياور و برھنه شو و‬
‫ھرآنچه را كه او مي گويد يا انجام مي دھد به ياد بسپار و سپس نزد من بيا‪ .‬و براي اين ھر مبلغي بخواھي به تو‬
‫خواھم داد"‪.‬‬
‫زن روسپي گفت‪ "،‬مشكلي نيست‪ ".‬زن رفت و در زد‪ .‬راھب در را باز كرد ‪.‬زن بي درنگ رداي خودش را كه تنھا‬
‫پوشش او بود‪ ،‬پايين انداخت و برھنه در برابر راھب ايستاد‪.‬راھب فريادي كشيد و گفت‪" ،‬چه مي كني؟" و او مي‬
‫لرزيد و قبل از اينكه زن بتواند چيزي بگويد‪ ،‬از در بيرون زد و فرار كرد‪.‬‬
‫زن روسپي نزد آن زن برگشت و به او گفت‪" ،‬اتفاق زيادي نيفتاد‪ .‬او در را باز كرد‪ .‬من رداي خودم را انداختم‪ ،‬او شروع‬
‫كرد به لرزيدن و فرياد زد كه »چه مي كني؟« و از در زد بيرون و به سمت جنگل فرار كرد"‪.‬زن گفت‪" ،‬من سال ھا‬
‫بيھوده وقتم را صرف آن احمق كردم‪ .‬تو اين پول را بگير و يك كار ديگر بكن‪ .‬برو و كلبه اش را به آتش بكش‪ .‬براي اين‬
‫كار ھم ھرچقدر پول بخواھي به تو مي دھم"‪.‬اين راھبان و راھبه ھا توسط مذاھبشان مجبور شده اند ازھم جدا‬
‫زندگي كنند و گاھي اگر نگاھي به متون مذھبي آنان بيندازي‪ ،‬مسخره است‪ .‬يك راھب جين پيش از اينكه در جايي‬
‫بنشيند‪ ،‬سوال مي كند‪ "،‬آيا در اين جا قبال ً زني نشسته است؟ "‬
‫دست كم نه دقيقه بايد گذشته باشد‪ .‬من نمي دانم كه آنان اين نه دقيقه را از كجا آورده اند! !‬
‫فقط آنوقت است كه او مي تواند آن مكان را با پارچه ي پشمي نرمي جارو كند تا حشرات ريز يا مورچه ھا كشته‬
‫نشوند و آنوقت زيراندازش را پھن مي كند و مي نشيند‪.‬من از اين مردم پرسيدم‪" ،‬چرا نه دقيقه؟"‬
‫گفتند‪" ،‬پس از اينكه زني در يك جا نشسته باشد‪ ،‬تا نه دقيقه ارتعاشات او ادامه دارد و مرد راھب مي تواند از آن‬
‫ارتعاش متاثر شود"‪.‬گفتم‪ " ،‬شما چه نوع راھباني داريد؟ مردان معمولي متاثر نمي شوند‪ .‬راھب ھا متاثر مي‬
‫شوند؟ اين فقط نشان مي دھد كه آنان پيوسته به سكس فكر مي كنند و نه ھيچ چيز ديگر"‪.‬‬
‫چنين دريافت شده است كه مردان معمولي دست كم يك بار در ھر نه دقيقه به زنان فكر مي كنند ‪.‬شايد اين‬
‫مردمان اين نكته را در طول ھزاران سال درك كرده باشند ‪ ،‬كه در ھر نه دقيقه خطري وجود دارد‪ ،‬ولي آن خطر در آن‬
‫ارتعاش نيست‪ ،‬خطر در ذھن مرد است ‪.‬ھر مرد‪ ،‬در تمام روز‪ ،‬ھر نه دقيقه به زنان مي انديشد ‪.‬‬
‫زنان قدري معنوي تر ھستند !آنان در ھر ھجده دقيقه يك بار به مردان مي انديشند ‪ ،‬دوبار بيشتر معنوي ھستند!‬
‫دليل اصلي براي جداسازي زن و مرد اين بوده كه با ھمين يك ضربه‪ ،‬خيلي از چيزھا را نابود مي كنيد‪ ،‬درغيراينصورت‬
‫به ضربات متعدد نياز داريد و ھنوز ھم قادر نيستيد آنان را از ريشه نابود كنيد ‪.‬جدي بودن مردمان مذھبي ربطي به‬
‫معنويت آنان دارد‪ ،‬با روش زندگي شان ربط دارد كه از قلب ھايشان جدا است‪.‬‬
‫ھمين حاال ما در آلمان دعوايي را كه برعليه دولت آلمان داشتيم‪ ،‬برده ايم و دولت آلمان سعي داشت ثابت كند كه‬
‫من انساني مذھبي نيستم زيرا كه در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته ام كه من مردي جدي نيستم ‪.‬بحث آنان اين بود‬
‫يك انسان مذھبي بايد جدي باشد‪ .‬اين دو چيز باھم مي آيند‪ ،‬نمي تواني آن ھا را ازھم جدا كني ‪ ،‬اگر مردي بگويد‬
‫كه جدي نيست‪ ،‬چگونه مي تواند مذھبي باشد؟‬
‫با نگاه كردن به گذشته‪ ،‬آنچه دادستان دولت آلمان مي گفت‪ ،‬درست بود ‪.‬تمامي مردمان مذھبي جدي بوده‬
‫اند‪.‬ولي به نظر مي رسد كه قاضي كتاب ھاي مرا خوانده است‪ ،‬زيرا گفته كه آن جمله در يك كنفرانس مطبوعاتي‬
‫گفته شده و ما نمي دانيم كه او در چه فضايي گفته كه »من مردي جدي نيستم »‪.‬‬
‫او ھمچنين گفته كه‪" ،‬شما بايد از كتاب ھاي نوشته شده اش اين را اثبات كنيد و حتي اگر ھم بگويد كه مردي جدي‬
‫نيست‪ ،‬اين مھم نيست‪ ،‬زيرا آنچه كه او آموزش مي دھد‪ ،‬مذھبي ھست‪ .‬او آموزش مي دھد كه انسان‪ ،‬بدن‬
‫نيست‪ ،‬كه انسان ذھن نيست و انسان موجودي ماورايي و روحاني است‪ ".‬و او از كتاب ھاي من نقل قول كرده‬
‫است و روي اين واژه ي "وجود ماورايي روحاني ‪"transcendental spiritual being‬تاكيد كرده است‪.‬او گفت‪" ،‬ھمين‬
‫كافي است تا او و مريدانش مردماني مذھبي باشند ‪.‬‬
‫در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته است‪ ،‬مھم نيست‪ ".‬او به نفع ما راي داد‪ ،‬ولي دادستان دولتي سعي داشت اثبات‬
‫كند كه مردي غيرجدي نمي تواند مذھبي باشد‪.‬‬
‫اگر من به جاي آن قاضي بودم‪ ،‬به ھيچ نقل قولي استناد نمي كردم‪ ،‬روي ھمان نكته مي جنگيدم كه در واقع‪ ،‬جدي‬
‫بودن و مذھبي بودن نمي توانند باھم باشند‪ ،‬زيرا جدي بودن يك بيماري است ‪ ،‬بيماري روح است و وقتي كه روح‬
‫بيمار باشد‪ ،‬انسان نمي تواند مذھبي باشد‪.‬يك انسان مذھبي بايد شادمان باشد‪ ،‬پر از شوخ طبعي‪ ،‬خنده‪ ،‬عشق‪.‬‬
‫اين به يقين يكي از بزرگترين پيشكش ھايي است كه ما سعي داريم ھديه كنيم‪ .‬اين برخالف تمامي سنت ھا و‬
‫تمام مذاھب خواھد بود ‪ ،‬در سراسر دنيا‪ ،‬زيرا ما سعي داريم ثابت كنيم كه در ده ھزار سال آنان در اشتباه بوده اند ‪،‬‬
‫و اين‪ ،‬نفس آنان را آزرده مي كند‪ .‬آنان به جاي اينكه اين واقعيت را بپذيرند كه انسان روحاني بايد سرشار از خنده‪،‬‬
‫نشاط‪ ،‬بازيگوشي و شوخ طبعي باشد‪ ،‬ترجيح مي دھند ما را نابود كنند‪ .‬زيرا وقتي انسان به معنويت رسيده باشد‪،‬‬
‫ديگر نگراني وجود ندارد‪ ،‬مشكل و تشويشي وجود ندارد و انسان در يك آسودگي عميق با جھان ھستي به سر مي‬
‫برد ‪.‬چرا انسان بايد جدي باشد؟ ولي اين با تمامي گذشته مخالف خواھد بود ‪.‬‬
‫فقط در اين يك نكته نيست كه من با تمامي گذشته مخالفت خواھم كرد‪ ،‬من در موارد بسياري با تمام گذشته‬
‫مخالف ھستم‪ ،‬به اين دليل ساده كه گذشته تحت سلطه ي مردان بوده است و بنابراين تنھا مردان بوده اند كه‬
‫قانون وضع كرده اند و بدون ھيچ مالحظه اي براي زنان ‪.‬زنان ابداً به حساب نيامده اند‪ ،‬ولي مصيبت اينجاست كه اگر‬
‫مرد زن را به حساب نياورد‪ ،‬او خودش را به دو نيم پاره مي كند و لحظه اي كه او زن بيرون را انكار كند‪ ،‬زن درونش را‬
‫نيز منكر شده است ‪ ،‬و اينگونه شما يك موجود شكاف برداشته ‪ schizophrenic‬ايجاد كرده ايد‪ ،‬نه يك موجود‬
‫روحاني‪ .‬او به روان درماني نياز دارد‪ ،‬نه به عبادت ‪.‬‬

‫زندگي در ھشياري‬

‫باگوان عزيز‪:‬آيا اين يك شوخي كيھاني است كه بيشتر ما با ھشياري زاده مي شويم و در ناآگاھي مي ميريم؟‬

‫نه‪ .‬بيشتر ما در ھشياري زاده نمي شويم ‪.‬بيشتر ما در معصوميت زاده مي شويم‪ ،‬ولي آن معصوميت برابر است با‬
‫جھل‪ ،‬اين ھشياري نيست‪.‬‬
‫فقط تعداد اندكي در ھشياري زاده مي شوند‪ .‬آنان كساني ھستند كه در ھشياري مي ميرند‪ .‬اگر مرگ آگاھانه بوده‬
‫باشد‪ ،‬آنوقت‪ ،‬تولد نيز آگاھانه خواھد بود‪ ،‬زيرا مرگ يك روي سكه است و تولد‪ ،‬روي ديگر آن‪.‬‬
‫بنابراين تعداد بسيار اندكي از مردم‪ ،‬كه در زندگي به آگاھي خاصي دست يافته اند‪ ،‬ھشيارانه مي ميرند و ھشيار‬
‫به دنيا مي آيند‪ .‬و آنان كه در ھشياري زاده مي شوند‪ ،‬روشن ضمير از دنيا مي روند‪ ،‬زيرا كودكي كه در ھشياري‬
‫زاده شده است ‪ ،‬غير ممكن است متصور شويم كه بتواند اشراق را از دست بدھد‪ ،،‬در اين زندگي ھفتاد ساله حتماً‬
‫به اشراق خواھد رسيد‪.‬‬
‫ولي بيشتر ما در ناھشياري زاده مي شويم و ناھشيار مي ميريم‪ .‬و آيا فكر مي كني كه در بين اين دو ‪ ،‬تولد‬
‫ناھشيارانه و مرگ ناھشيارانه ‪ ،‬زندگي ھشيارانه اي داري؟ زندگي در بين اين دو ناھشياري چگونه مي تواند‬
‫ھشيار باشد؟ اين زندگي ھم ناھشيار است‪ .‬مردم ھمچون كساني كه در خواب باشند زندگي مي كنند‪.‬‬
‫شايد شنيده يا ديده باشيد كه افرادي در خواب راه مي روند ‪.‬مردمان زيادي ھستند كه شب ھا بيدار مي شوند‪...‬‬
‫آنان در خواب ھستند‪ ،‬چشمانشان باز است ولي خوابيده اند و مستقيماً به سمت آشپزخانه و يخچال مي روند‪،‬‬
‫چيزي مي خورند‪ ،‬چيزي مي نوشند‪ ،‬برمي گردند و بازھم به رختخوابشان مي روند ‪.‬و در بامداد آن را به ياد نمي‬
‫آورند‪" :‬من چنين كاري نكرده ام‪ ، ".‬زيرا بستني غيب شده است !‬
‫كسي آن را خورده است‪ ،‬ولي آن شخص كامال ً بيگناه است‪ ،‬آن را آگاھانه انجام نداده است‪.‬در نيويورك اتفاق افتاد‪:‬‬
‫مردي در خواب راه مي رفت و از يك بالكن به بالكن ديگر مي پريد ‪.‬او در يك آسمانخراش زندگي مي كرد و اگر سقوط‬
‫مي كرد‪ ،‬حتي تكه ھاي بدنش نيز پيدا نمي شد ‪.‬ولي اينكار ھر شب او شده بود ‪ ،‬در نيمه شب از بالكن ھا مي‬
‫پريد ‪.‬آھسته آھسته ھمسايگان خبردار شدند ‪.‬و كار او واقعاً حيرت آور بود‪ ،‬پرش ھاي بلندي مي كرد و مردم در‬
‫سكوت از خيابان او را تماشا مي كردند‪ .‬و ھر نيمه شب در يك ساعت مشخص‪ ،‬از يك سمت به سمت ديگر مي‬
‫پريد و دوباره به سمت خانه اش مي پريد و سپس به خواب مي رفت‪ .‬و او اين را در طول روز به ياد نمي آورد‪ .‬آھسته‬
‫آھسته جمعيت بيشتري براي ديدن اين صحنه جمع مي شد و يك شب‪ ،‬وقتي كه آمد‪ ،‬جمعيت چنان زياد بود كه‬
‫برايش ھورا كشيدند‪.‬‬
‫مرد با صداي ھورا و تشويق آنان در وسط جھش خود بيدار شد و سقوط كرد و مرد ‪.‬و اين كار سال ھا ادامه داشت ‪.‬‬
‫ولي ھمسايگان در اين مورد ساكت بودند و وقتي او مي آمد ساكت تر مي شدند زيرا مي دانستند كه او در خواب‬
‫است ‪ ،‬ھمه اين را مي دانستند‪.‬ولي وقتي مردماني جديد آمدند‪ ،‬فكر كردند كه اين چيزي شبيه سيرك است‪ .‬آنان‬
‫او را تشويق كردند و او در وسط جھش از خواب بيدار شد‪ .‬با ديدن خودش كه مشغول آن كار بود‪ ،‬ديگر نتوانست‬
‫خودش را جمع و جور كند‪.‬‬
‫و ھمه روزه مردماني را نزد روانپزشكان مي برند كه سومنامبوليست ‪somnambulist‬ھستند‪.‬يكي از دوستانم بسيار‬
‫ناراحت بود‪ ،‬زيرا ھرشب چيزي در خانه اش مي سوخت ‪:‬گاھي پارچه و گاھي لوازم منزل ‪.‬‬
‫و در آن خانه فقط خودش و ھمسرش و دختر چھارده ساله شان زندگي مي كردند ‪.‬و طبيعتاً در ھندوستان اگر چنين‬
‫چيزي اتفاق بيفتد‪ ،‬مردم فكر مي كنند كه كار ارواح و اشباح است ‪.‬مردمان زيادي را براي دفع كردن اشباح و اجنه به‬
‫آن خانه آوردند‪ ،‬ولي كسي موفق نشد‪.‬او تصادفاً اين را به من گفت‪ ،‬زيرا او دفتر دار دانشگاه من بود‪ .‬روزي وقتي در‬
‫راھروي دانشگاه راه مي رفتم او را ديدم كه بسيار افسرده و اندوھگين بود‪ .‬رفتم و از او پرسيدم‪" ،‬موضوع چيست؟"‬
‫گفت‪" ،‬شش ماه است كه زندگيم جھنم شده است‪ .‬ھرشب چيزي در خانه ام مي سوزد و ما براي دفع ارواح شرير‬
‫ھمه كار كرده ايم‪ ،‬ولي ھيچ چيز كارگر نيست"‪.‬‬
‫پرسيدم‪" ،‬چند نفر در آن خانه زندگي مي كنند؟"گفت‪" ،‬فقط سه نفر"‪.‬گفتم‪" ،‬اگر ناراحت نمي شوي‪ ،‬مي خواھم‬
‫يك شب در خانه ات بخوابم"‪.‬گفت‪ "،‬اگر بتواني به من كمك كني‪ ،‬سپاسگزار خواھم شد"‪.‬پس من در آن خانه‬
‫خوابيدم‪ ،‬زيرا خواب من تقريباً خواب نيست! فقط با چشمان بسته استراحت مي كنم ‪.‬پس در تاريك بارھا و بارھا نگاه‬
‫كردم و مراقب بودم تا صدايي را بشنوم ‪.‬و آنوقت پيدا كردم ‪:‬دخترشان ايستاد‪ ،‬داخل رفت‪ ،‬يكي از لباس ھاي مادرش‬
‫را برداشت و آن را آتش زد‪ ،‬به رختخوابش رفت و خوابيد‪.‬صبح از آن دختر پرسيدم كه آيا در خواب ديده كه چيزي آتش‬
‫گرفته باشد؟ گفت‪" ،‬نه‪ ".‬و او مطلقاً بيگناه بود‪.‬ولي اوقاتي ھستند كه پسرھا و دخترھا از نظر جنسي بالغ مي‬
‫شوند و در وضعيتي بسيار بحراني قرار مي گيرند ‪.‬‬
‫انرژي آنان دچار تغييرات زياد مي شود و وقايعي كه در خانه ھاي جن زده اتفاق مي افتد چيزي نيست به جز كار‬
‫دختر يا پسري كه از نظر جنسي در حال رشد است و انرژي او دچار چنان دگرگوني مي شود كه در خواب دست به‬
‫اين نوع كارھا مي زند‪.‬پس به پدرش گفتم‪" ،‬يك توصيه دارم‪ .‬دخترت را به يك خوابگاه بفرست"‪.‬گفت‪" ،‬چرا؟"‬
‫گفتم‪" ،‬تو فقط براي دو سه شب اين كار را بكن‪ .‬و تو دفتر دار ھستي و مشكلي برايت نيست ‪.‬او را به خوابگاه‬
‫بفرست و من سه شب در اينجا خواھم خوابيد و خواھيم ديد كه آيا در اين مدت چيزي در اين خانه خواھد سوخت يا‬
‫نه"‪.‬و براي سه شب ھيچ چيز نسوخت‪ .‬مادر و پدر باورشان نمي شد و گفتند‪" ،‬موضوع چيست؟"‬
‫گفتم‪" ،‬خبري نيست‪ .‬دخترتان بالغ شده است و در دورنش تغييرات زيادي رخ داده است و اين يك پديده ي شايع‬
‫است و در اين مواقع اين افراد دست به كارھايي مي زنند كه معموال ً انجام نمي شود ‪.‬او اين مدت اين كارھا را كرده‬
‫است ‪.‬حاال او را به خانه بياوريد و بگذاريد يك جلسه با او داشته باشم"‪.‬‬
‫و من با او صحبت كردم و به او گفتم‪" ،‬اين تو بودي كه اين كارھا را مي كردي‪ ،‬ولي تو مسئول نيستي‪ ،‬زيرا آگاه‬
‫نبوده اي‪ ".‬پس به او توصيه كردم‪" ،‬يك كار بكن‪ :‬يك پايت را با طنابي به تخت ببند‪ ،‬تا بتواني خودت اين را تجربه كني‪.‬‬
‫حرف من ‪ ،‬فقط حرف من است‪ .‬تو بايد اعتبار آن را خودت تجربه كني"‪.‬‬
‫و ھمان شب‪ ،‬او بيدار شد‪ ،‬در خواب بود‪ ،‬ولي نتوانست بلند شود‪ ،‬زيرا پايش بسته بود‪ .‬سخت تالش كرد‪ ،‬ولي‬
‫نتوانست‪ .‬پدرش بيدار بود و مادرش بيدار بود‪ ،‬ھمه تماشا مي كردند كه چه اتفاقي خواھد افتاد ‪.‬و او در حالي كه‬
‫سعي داشت پايش را از تختخواب باز كند‪ ،‬بيدار شد‪ .‬و ما چراغ را روشن كرديم‪.‬و از او پرسيديم‪" ،‬چه مي كني؟"‬
‫گفت‪" ،‬نمي دانم‪ ،‬ولي مختصري به ياد دارم كه بايد كاري بكنم و پايم بسته است‪ .‬پس نمي توانم به جايي بروم كه‬
‫بايد كاري بكنم‪ .‬دقيقاً نمي دانم كه چه بايد بكنم "‪.‬و اين مردم با چشمان باز در تاريكي راه مي روند ‪ ،‬فكر نمي كني‬
‫كه خوابيده باشند ‪.‬آنان با وسايل منزل يا با موانع برخورد نمي كنند‪.‬‬
‫تمامي زندگي ما‪ ،‬بين يك تولد ناآگاه و يك مرگ ناآگاه‪ ،‬زندگي چنين فرد خواب زده اي است ‪ ،‬البته با چشمان باز !و‬
‫فقط بخش بسيار كوچكي ھشيار است‪ .‬و اين تنھا اميد ماست ‪.‬فقط از طريق آن مختصر آگاھي در ما است كه يك‬
‫ھشياري بزرگتر و عميق تر ممكن خواھد بود‪.‬اين تنھا يك دانه و تخم است‪ ،‬ولي اگر روي آن كار كني‪ ،‬آھسته‬
‫آھسته مي تواند رشد كند ‪.‬و فقط وقتي كه قبال ً با ھشياري زندگي كرده باشي‪ ،‬مي تواني در ھشياري بميري‪.‬‬
‫تمامي دين از يك چيز ساده تشكيل شده است‪ :‬زندگي كردن آگاھانه‪ ،‬تا بتواني آگاھانه بميري ‪.‬و زماني كه ھشيار‬
‫بميري‪ ،‬ھشيار زاده خواھي شد و اين ھمان زندگي است كه رسيدن به اشراق در آن از ھميشه آسان تر است‪.‬مي‬
‫تواني ھم اينك به اشراق برسي‪ ،‬ولي براي اين به تماميت و شدت عظيمي نياز است ‪.‬تكامل كفايت نمي كند‪ :‬فقط‬
‫يك انقالب‪ ،‬يك تغيير ناگھاني‪ ،‬يك چرخش صدوھشتاد درجه الزم است‪.‬‬
‫وگرنه آھسته آھسته سعي كن ھشيار شوي‪ .‬حتي اگر بتواني ترتيبي بدھي كه ھشيارانه بميري‪ ،‬دستاورد بزرگي‬
‫داشته اي‪ .‬آنوقت زندگاني بعدي تو زندگي يك انسان روشن ضمير خواھد بود‪ .‬و انسان روشن ضمير زندگاني بعدي‬
‫نخواھد داشت‪ ،‬زيرا او بدون خواھش مي ميرد‪ ،‬بدون جاه طلبي‪ .‬بنابراين به سادگي با كل يگانه مي گردد‪.‬‬

‫تكامل معرفت انساني‬

‫اشوعزيز‪:‬در چند قرن گذشته‪ ،‬ھر دوره ي جديدي‪ ،‬پس از يك شروع آھسته‪ ،‬بسيار ناگھاني رشد پيدا كرده‬
‫است‪،‬انقالب صنعتي و عصر ارتباطات دو نمونه ي روشن ھستند‪.‬با بودن با شما ھميشه احساس مي كنم كه در‬
‫كنجي خلوت‪ ،‬اطراف آتش‪ ،‬در كنار مردي نشسته ايم كه آتش را اختراع كرده است‪ ،‬درحاليكه در تمام اطراف و‬
‫اكناف‪ ،‬زوزه ھاي مصيبت باري را مي شنويم كه ديگران از تحمل دنياي يخ بسته برمي آورند‪.‬درحالي كه انسان‬
‫تمامي گوشه و كنار دنياي اطرافش را‬
‫از عميق ترين اقيانوس ھا تا دورترين ستارگان مي كاود‪ ،‬نبود كسي كه به خود انسان نگاه كند چنان سبب انحراف‬
‫شده است كه سكوت آن كر كننده است ‪.‬‬
‫و آن ھيجان و اضطراب براي فروافتادن سكه‪ ،‬فقط نفس گير است‪.‬وقتي كه آشكارا ناگھان آشكار گردد‪ ،‬فكر مي كنم‬
‫كه ما شاھد يك انفجار شديد از عالقه براي شما و تمام آن زيبايي ھاي دروني كه مدت ھاست به آن اشاره داريد‪،‬‬
‫باشيم ‪ ،‬و دنيا براي ھميشه متحول خواھد شد‪.‬باگوان آيا اين ممكن است؟‬

‫ممكن است‪ ،‬و تكامل فقط اينگونه رخ مي دھد‪ :‬نخست چيزھا بسيار كند پيش مي روند‪ ،‬سپس به انباشتن گشتاور‬
‫ادامه مي دھند و نقطه اي فرا مي رسد كه سرعت و گشتاور چنان زياد است كه يك انفجار مي شود‪.‬‬
‫روزھاي انتظار طوالني ھستند و شب ھاي شكيبايي به نظر بي پايان مي رسند ‪ ،‬ولي به پايان مي رسند ‪.‬صبح فرا‬
‫خواھد رسيد‪.‬آنچه كه در اينجا در اطراف من رخ مي دھد به زودي سرعت و گشتاور جمع مي كند ‪.‬مسئله فقط اين‬
‫است كه انتظار شما چقدر عميق باشد‪ ،‬سكوت ما چقدر صبور باشد‪ ،‬زيرا تاريكي نيرويي ندارد‪.‬‬
‫مذاھب در ذھن انسان فكري بسيار احمقانه را ايجاد كرده اند كه شيطان نيرو دارد ‪.‬اھريمن نيرويي ندارد‪ .‬چيزي چون‬
‫اھريمن وجود ندارد ‪.‬حقيقت نيرو و انرژي دارد ‪ ،‬كوھي از دروغ نمي تواند مانع آن شود ‪ ،‬براي حقيقت‪ ،‬فقط زمان الزم‬
‫است تا رشد كند‪.‬حقيقت را نمي توان متوقف كرد‪ ،‬نمي توان مانع آن شد‪ ،‬آن انفجار نھايي مطلقاً قطعي‬
‫است‪.‬انسان بايد ابرانسان شود‪.‬آگاھي بايد وارد سپھر فراآگاھي شود‪.‬‬
‫و بركت يافته اند كساني كه مي توانند صبر كنند‪ ،‬كساني كه بتوانند در سكوت‪ ،‬وقتي كه ميھمان وارد مي شود‪ ،‬در‬
‫را تماشا كنند‪ .‬آن ميھمان قطعاً مي آيد‪ ،‬ھرگز خطا نرفته است ‪.‬نيروھاي اھريمني در برابر حقيقت و نيروھاي خير‬
‫وجود ندارند‪.‬اين ھا فقط تاريكي و جھل ھستند ‪ ،‬نمي توانيد آن ھا را نيرو بخوانيد‪ .‬بايد نسبت به آن ھا مھربان‬
‫بمانيد‪ ،‬آن ھا دشمن نيستند‪ ،‬آن ھا فقط مانند قطعه اي بزرگ از سنگ مرمر ھستند كه منتظر مجسمه ساز‬
‫مناسبي ھستند كه تكه ھايي را از اينجا بزند و تكه ھايي را از آنجا بزند و يك تنديس زيبا‪ ،‬كه ھميشه آنجا وجود‬
‫داشته بيرون بيايد ‪.‬ھنرمند فقط كمك مي كند كه آن چيزي كه پنھان بوده عيان شود‪ .‬ھيچكس مانع آن نبوده‬
‫است‪.‬ولي اين فكر كه نيروھاي اھريمني برعليه نيروھاي خير كار مي كنند‪ ،‬مردم را بي صبر و ھمچنين ترسو‬
‫بارآورده است‪.‬‬
‫من به شما مي گويم كه شيطان وجود ندارد و در دنيا نيروھاي اھريمني وجود ندارند‪ .‬فقط مردماني ھشيار وجود‬
‫دارند و مردماني كه سخت خفته اند ‪ ،‬و خواب نيرويي ندارد‪ .‬تمامي انرژي در دست ھاي مردمان بيدار است ‪.‬و يك‬
‫انسان بيدار مي تواند تمام دنيا را بيدار كند ‪.‬يك شمع روشن مي تواند ميليون ھا شمع را روشن كند‪ ،‬بدون اينكه‬
‫نورش را از دست بدھد‪.‬و آن زمان دور نيست‪ ،‬زيرا بشريت خفته بسيار رنج برده است و بيش از اين ھا نيز رنج خواھد‬
‫برد و ھمانطور كه‬
‫رنج ھا رشد كرده و عميق تر مي شوند‪ ...‬اين يك بركت در لباس مبدل است ‪.‬انسان فقط مي تواند تا مقدار‬
‫مشخصي از رنج را تاب آورد‪ ،‬و آنگاه بيدار مي شود ‪.‬‬
‫و انسان به قدر كافي رنج برده است‪.‬‬

‫ھيپنوتيزم‪ :‬فوايد و مشكالت‬

‫باگوان عزيز‪:‬آيا جايي براي ھيپنوتيزم كودكان خردسال وجود دارد؟‬


‫به نظرم مي رسد كه اگر كودكان در مراحل ابتدايي رشد عقلي خود ھيپنوتيزم شوند‪،‬شاخه ھاي بسياري از آن‬
‫خواھد روييد كه فوايد بسياري از آن ھا حاصل خواھد شد‪.‬آنان مي توانند از زندگاني ھاي پيشين خود آگاه شوند و‬
‫بنابراين مي توانند از ھرگونه الگويي كه منجر به شكست خويش مي شود ھشيار گردند‪ .‬مي توانند درك كنند كه‬
‫چرا در آن خانواده ي به خصوص به دنيا آمده اند؟ آنان مي توانند به صورت دوره اي‪ ،‬توسط ھيپنوتيزم از انگيزه ھاي‬
‫ناخودآگاه كه سبب عصبيت ھاي آتي مي شود‪ ،‬پاك شوند‪ .‬و باالتر از ھمه مي توانند استعداد منحصربه فرد خويش‬
‫را بيابند و زندگيشان را آگاھانه تر ھدايت كنند‪ .‬شما از دخترجواني برايمان گفتيد كه يادآوري زندگاني پيشين برايش‬
‫مھلك بود‪ ،‬ولي اگر ھيپنوتيزم در شرايطي مناسب و تحت نظارت و ھدايت درست صورت مي گرفت‪ ،‬مي توانست‬
‫كليدي باشد براي تمامي نسل جديد مردم‪ .‬ممكن است توضيحي بدھيد‪.‬‬

‫ھيپنوتيزم روشي بسيار قوي است و انسان بايد ھميشه ھشيار باشد كه مي تواند بسيار سبب خير عظيم شود‪،‬‬
‫ولي ھمچنين مي تواند آسيب فراوان بزند‪ .‬مسئله اين است كه اين قدرت در دست كي باشد؟‬
‫حق با تو است كه ھيپنوتيزم مي تواند در ھر زمينه اي به كودكان خردسال كمك كند‪ :‬در رشد و بلوغ‪ ،‬در فرديت‬
‫يافتن‪ ،‬در آزادي‪ ،‬در مراقبه‪ ،‬در آموزش و پرورش‪ ،‬در ھوشمندي‪،‬در حافظه‪ ،‬مي تواند به آنان كمك كند‪ ،‬ولي ھمچنين‬
‫مي تواند برايشان مضر باشد‪.‬اگر آن قدرت در دستاني اشتباه قرار گيرد‪ ،‬ھيپنوتيزم مي تواند براي اسارت مردم‬
‫مصرف شود‪ ،‬براي نابودكردن فرديت آنان‪ ،‬براي نابودكردن خود مفھوم آزادي‪ .‬و مي تواند آنان را متقاعد كند كه آنان‬
‫برده زاده شده اند و برده باقي خواھند ماند و عصيانگري فقط به مخاطره انداختن زندگي آنان است‪.‬بنابراين تمام‬
‫پرسش به اين بستگي دارد كه ھيپنوتيزم در دستان كيست‪.‬‬
‫ھم اينك‪ ،‬من آن را توصيه نمي كنم‪ ،‬زيرا جامعه در دست ھايي عوضي قرار دارد و جامعه سبب مي شود كه انواع‬
‫خطاھا را در انسان ھا كشت دھد‪ .‬ولي ھيپنوتيزم مي تواند بسيار به آنان كمك كند‪.‬من قطعاً توصيه مي كنم كه‬
‫فرزندان سالكين بتوانند كمك شوند‪ .‬ولي پيش از اينكه ھركسي شروع كند به كمك كردن به كودكان‪ ،‬بايد خودش‬
‫تمام آن روند را طي كند‪ ،‬تا با پستي و بلندي ھا آشنا شود و دست‪-‬اندازھا ‪ pitfalls‬را بشناسد‪.‬‬
‫ما نمي توانيم اينكار را با توده ھا انجام دھيم‪ .‬يك روز‪ ،‬وقتي كه تمام دنيا قدري ھشيارتر شد‪ ،‬كودكان به طور‬
‫غيرقابل تصوري مي توانند كمك شوند‪ ،‬ولي درحال حاضر بايد خودتان را نخست به سالكين محدود كنيد و سپس به‬
‫فرزندانشان و بايد بسيار از كاري كه مي كنيد آگاه باشيد‪ ،‬زيرا كودكان بسيار لطيف ھستند‪ .‬ھيچ چيز خطا نبايد به‬
‫ذھنشان برسد‪.‬‬
‫ً‬
‫و ھيپنوتيزم چيزھا را عميقا وارد ناخودآگاه مي كند‪ .‬روشي بسيار قدرتمند است و مي تواند شادماني بسياري به‬
‫كودكان ببخشد و اين ابعادي چندگانه دارد‪ .‬در تعليم و تربيت‪ :‬اگر كودكي از ديگران عقب افتاده باشد‪ ،‬مي تواند با‬
‫ھيپنوتيزم حمايت شود و ھمان كودك مي تواند از بقيه پيش بيفتد‪ .‬اگر كودك موضوعي را مشكل مي يابد‪ ،‬آن‬
‫دشواري ھا توسط القائات ھيپنوتيزم مي توانند برطرف شوند‪.‬‬
‫اگر بخواھي زباني تازه ياد بگيري‪ ،‬ھميشه با زيادشدن سن دشوارتر است‪ .‬ولي براي كودكان دشوار نيست‪ ،‬آنان‬
‫راحت تر شكل مي پذيرند‪ .‬ھركودك را بايد توسط ھيپنوتيزم قادر ساخت تا زبان بين المللي را ياد بگيرد‪ .‬آن زبان ديگر‪،‬‬
‫به روش معمولي آموخته مي شود‪.‬كودك مي تواند مستقل تر شود‪ ،‬عشق بيشتري بورزد ‪ ،‬تمامي چيزھاي زشت‬
‫مانند حسادت‪ ،‬خشم‪ ،‬نفرت مي تواند كامال ً از وجودش زدوده شود‪ .‬او ھرگز رقابت و جاه طلبي را نخواھد شناخت‪.‬‬
‫تمامي آن انرژي كه براي حسادت‪ ،‬خشم‪ ،‬نفرت‪ ،‬رقابت‪ ،‬جاه طلبي صرف مي شود‪ ،‬مي تواند به سمت يك استعداد‬
‫خاص ھدايت شود‪ .‬آن استعداد را نيز مي توان توسط ھيپنوتيزم كشف كرد‪ .‬وگرنه كاري بسيار دشوار است ‪ ،‬تقريباً‬
‫ناممكن است كه پيداكني آن استعداد كودك چيست و نبوغش كدام است‪ .‬ما فقط وقتي متوجه آن نبوغ مي شويم‬
‫كه شخص آن را بيان كرده باشد‪ .‬ما ميليون ھا شخص ديگر را كه بدون بيان كردن نبوغشان ازدنيا رفته اند نمي‬
‫شناسيم‪ ،‬زيرا فرصتي نداشته اند‪ ،‬موقعيتي نبوده تا از آنان حمايت كند و با انواع موانع روبه رو بوده اند‪ .‬و آنان‬
‫خودشان نيز نمي دانسته اند كه مقصدشان چيست و منظور از بودنشان چه بوده‪.‬‬
‫ھيپنوتيزم نخست مي تواند كشف كند كه منظور از وجود آن كودك چيست و سپس تمامي انرژي ھا را كه به سمت‬
‫منابع خطا مي رود‪ ،‬دوباره ھدايت كند و به سمت آن استعداد سازنده ببرد‪.‬‬
‫بنابراين از يك سو‪ ،‬بيان ھاي خطا‪ ،‬بيان ھاي زشت ‪ ،‬كه فقط براي كودك و ديگران توليد رنج و زھر مي كنند ازبين‬
‫مي روند و از سويي ديگر‪ ،‬تمامي آن انرژي صرف بيان سازنده ي استعدادھايش مي شود‪.‬و يك نكته به عنوان قانون‬
‫پايه بايد به ياد سپرده شود‪ :‬اگر فرد راھي براي بيان خويشتن بيابد‪ ،‬راھي كه با مقصدش ھماھنگ باشد‪ ،‬ھميشه‬
‫شادمان است‪ .‬او از شادماني جوشان است‪ .‬او طريق مناسب را يافته است‪.‬‬
‫ولي بازھم مايلم به ياد داشته باشيد كه نمي توان با توده ھا چنين كرد‪.‬اين روش ھا بايد محدود به دنياي سالكين‬
‫باشد تا بتوانيم به دنيا نشان دھيم‪" :‬مي توانيد كودكان ما را ببينيد و مي توانيد كودكان خودتان را ببينيد و مي توانيد‬
‫تفاوت را ببينيد‪ ".‬ھفتاد درصد از بيماري ھا ريشه ي رواني دارند‪ .‬آن بيماري ھا را‪ ،‬پيش از اينكه رخ بدھند‪ ،‬توسط‬
‫ھيپنوتيزم مي توان برطرف ساخت‪ .‬توسط ھيپنوتيزم مي توان دريافت كه در آينده ي نزديك چه نوع بيماري دست‬
‫خواھد داد‪.‬‬
‫در بدن عارضه اي نيست‪ ،‬معاينه ي جسماني نشانه اي را نخواھد يافت كه شخص در آينده دچار بيماري خواھد‬
‫شد‪ ،‬او حالش كامال ً خوب است‪.‬‬
‫ولي توسط ھيپنوتيزم مي توانيم دريابيم كه او ظرف سه ھفته بيمار خواھد شد‪ ،‬زيرا ھرچيزي پيش از اينكه به بدن‬
‫برسد‪ ،‬از ناخودآگاه ژرف كيھاني وارد مي شود‪ .‬از آنجا به ناخودآگاه جمعي وبه ناخودآگاه فردي سفر مي كند و فقط‬
‫آنوقت‪ ،‬وقتي كه به ذھن خودآگاه رسيد‪ ،‬مي تواند احساس شود و در بدن پيدا شود‪.‬بيماري‪ ،‬مي تواند حتي پيش از‬
‫اينكه فرد فكر كند كه بيمار خواھد شد معالجه شود‪.‬در روسيه‪ ،‬يك عكاس نابغه به نام كرليان ‪ Kirlian‬حتي توانست‬
‫از مردم عكسبرداري كند‪....‬‬
‫او تمام عمرش را با ورق ھاي بسيار حساس‪ ،‬با لنزھاي بسيار حساس‪ ،‬صرف عكاسي كرده بود تا چيزي را بيابد كه‬
‫توسط چشم ھاي معمولي و دستگاه ھاي معمولي ديده نمي شود‪ .‬و او از اينكه مي توانست چيزھايي مربوط به‬
‫شش ماه آينده را ببيند‪ ،‬در حيرت بود‪.‬اگر با ورق ھاي بسيار حساسش از يك غنچه ي گل سرخ عكسي مي گرفت‪،‬‬
‫آن عكس يك غنچه ي گل سرخ نبود‪ ،‬عكس يك گل سرخ بود‪ .‬فردا آن غنچه به يك گل تبديل مي شود‪ .‬ھيچ دوربين‬
‫ديگري قادر نيست چنين معجزه اي كند‪.‬‬
‫او نخست خودش ھم در حيرت بود كه يك ورقه ي حساس مي تواند تصويري را بردارد كه ھنوز اتفاق نيفتاده است ‪،‬‬
‫و فردا وقتي كه آن غنچه باز مي شد‪ ،‬دقيقاً شبيه ھمان عكس بود‪ ،‬ابداً تفاوتي وجود نداشت‪.‬آنگاه او بيشتر و‬
‫بيشتر كشف كرد كه ھاله اي خاص اطراف آن غنچه قرار دارد ‪ ،‬فقط ھاله اي از انرژي است كه آن انرژي تمام برنامه‬
‫چگونگي بازشدن آن گل را در خودش دارد‪ .‬آن صفحات حساس تصوير‪ ،‬آن ھاله ي انرژي را مي گيرند كه ما نمي‬
‫توانيم با چشم آن را ببينيم‪.‬‬
‫او سپس شروع كرد به كاركردن روي بيماري ھا و در پزشكي روسي انقالبي را ايجاد كرد‪.‬‬
‫نيازي نداريد كه نخست بيمار و سپس درمان شويد‪ .‬مي توانيد حتي پيش از آگاھي از بيماري درمان شويد‪ ،‬زيرا‬
‫عكسبرداري به روش كرليان نشان مي دھد كه آن بيماري در كجا واقع خواھد شد‪ ،‬زيرا آن ھاله ي انرژي‪ ،‬پيشاپيش‬
‫نشان از بيماري دارد‪ .‬شش ماه جلوتر است‪ .‬با ناخودآگاه كيھاني تو در ارتباط است‪.‬توسط ھيپنوتيزم و آزمايشات‬
‫عميق تر در آن‪ ،‬مي توانيد بيماري ھاي آتي را پيدا كنيد و آن ھا را درمان كنيد‪.‬‬
‫كودكان مي توانند خوشحال تر باشند‪ .‬روانشناسان اين موضوع را مورد توجه قرار داده اند كه چرا در بيشتر دنيا‪ ،‬به‬
‫جز در چند جا‪،‬ھفتاد سالگي يك طول عمر جاافتاده محسوب مي شود؟ زيرا در ھندوستان‪ ،‬در كشمير قبايلي وجود‬
‫دارند ‪ ،‬اين منطقه ي بسيار كوچك اينك توسط پاكستان اشغال شده است ‪ ،‬كه مردم در آنجا ‪ 130‬سال‪ 140 ،‬سال و‬
‫‪ 150‬سال عمر مي كنند و حتي در ‪ 150‬سالگي ھم ھمچون مردان جوان با انرژي ھستند‪ .‬آنان ھرگز پير نمي شوند‪،‬‬
‫تا وقتي كه بميرند‪ ،‬جوان ھستند‪.‬در روسيه شوروي‪ ،‬در قفقاز‪ ،‬جايي كه ژوزف استالين و جرج گرجيف از آن آمده‬
‫اند‪ ....‬قفقاز سرزمين مرداني واقعاً قوي بوده است‪ .‬در آنجا منطقه اي ھست كه مردم حتي تا ‪ 180‬سالگي زندگي‬
‫مي كنند‪ .‬ھزاران نفر ھستند كه بيش از ‪ 150‬سال عمر دارند‪ .‬يكي از دوستانم در آنجا كار مي كرد و از يك روستايي‬
‫كه مشغول كاشي كردن زمين بود‪ ،‬پرسيد‪" :‬چند سال داري؟" او با انگشتانش شمرد‪ ،‬زيرا بي سواد بود‪ .‬او گفت‪،‬‬
‫"بايد حدود ‪ 180‬سالم باشد‪ ".‬دوستم نتوانست باور كند ‪ :‬يكصدوھشتاد سال! و او ھنوز ھم جوان بود‪ .‬او در شھر‬
‫جويا شد و آنان گفتند‪" ،‬حق با اوست‪ ،‬پدرش دويست سال زندگي كرد و ما اميدواريم او نيز تا دويست سالگي زنده‬
‫باشد‪ ،‬زيرا ھيچ نشاني از مرگ در او نيست‪".‬‬
‫روانشناس ھا عالقمند شدند كه بدانند چرا در برخي از مناطق جھان مردم عمرھايي چنين طوالني دارند و در بيشتر‬
‫كشورھا مردم ھمان ھفتاد سال را دوره ي معمولي يك زندگي حساب مي كنند‪ .‬جرج برنارد شاو‪ ،‬وقتي به سن‬
‫ھفتادسالگي رسيد‪ ،‬از لندن دور شد‪ .‬دوستانش گفتند‪ " ،‬چه مي كني؟ در سن پيري بھتر است در اينجا در جامعه‬
‫ميان دوستانت باشي و تو مردي اجتماعي و با فرھنگ ھستي‪".‬‬
‫او گفت‪" ،‬من نمي توانم در اينجا زندگي كنم‪ .‬من اينك ھفتاد سال دارم‪ .‬اين جامعه باور دارد كه مردم در ھفتاد‬
‫سالگي مي ميرند و اين باوري خطرناك است‪ .‬من در جايي زندگي خواھم كرد كه مردم چنين باوري نداشته باشند‪".‬‬
‫و او در نزديكي لندن روستاي كوچكي را يافت و راھي كه به آنجا منتھي مي شد از ميان گورستاني گذر مي كرد و‬
‫او سنگ قبرھايي را مي ديد و دريافت كه مردم عمرھاي طوالني داشتند‪ .‬روي يكي از سنگ قبرھا چنين نوشته‬
‫شده بود "او در سن ‪ 120‬سالگي‪ ،‬نابھنگام فوت كرد‪ ".‬شاو گفت‪" ،‬اين جا مكاني براي زندگي است كه وقتي كسي‬
‫در ‪ 120‬سالگي بميرد‪ ،‬نابھنگام مرده است‪ ".‬و او در آن روستا زندگي كرد و عمري طوالني داشت‪ .‬او تقريباً يك قرن‬
‫زندگي كرد‪.‬‬
‫و در آن گورستان كسي در ھفتاد سالگي فوت نكرده بود‪ .‬به نظر مي رسد كه اين مفھوم فقط يك برنامه ريزي رواني‬
‫باشد‪ .‬ما قرن ھاست كه برنامه ريزي شده ايم كه در ھفتاد سالگي كارمان تمام است‪ .‬اين فكر چنان عميق شده‬
‫است كه مرگ اتفاق مي افتد‪ ،‬نه اينكه بدنت قادر به زندگي كردن نباشد‪ ،‬بلكه روانت اصرار دارد‪" ،‬از الگو تبعيت كن‪.‬‬
‫از جمعيت پيروي كن‪ ".‬و تو در ھر چيز ديگر پيرو جمعيت ھستي و طبيعتاً در اين مورد نيز از روانشناسي جمعيت‬
‫پيروي خواھي كرد‪.‬‬
‫دانشمندان مي گويند كه بدن انسان قادر است دست كم تا سيصدسال زنده باشد‪ .‬درست ھمانطور كه تا ھفتاد‬
‫سالگي كار مي كند‪ ،‬مي تواند در واقع تا سيصد سال نيز زنده باشد‪ ،‬ولي آن برنامه بايد عوض شود‪ .‬دانشمندان به‬
‫روشي ديگر سعي دارند كه اين برنامه ريزي را عوض كنند‪ ،‬ولي براي آنان بسيار به طول خواھد كشيد‪.‬‬
‫آنان فكر مي كنند كه آن برنامه در سلول ھاي بدن است‪.‬ولي ادراك من اين است كه نيازي نيست وارد كاركرد بدن‬
‫شويم‪ ،‬مي توانيم از طريق روان عمل كنيم‪.‬‬
‫اگر ھيپنوتيزم به قدر كافي عميق باشد‪ ،‬اگر بيشتر واردش شوي و اگر عملي روزانه شود‪ ،‬آھسته آھسته آن‬
‫ناخودآگاھي كيھاني را لمس خواھي كرد و برنامه ريزي واقعي در آنجاست‪ ،‬مي تواني تغييرش دھي‪.‬‬
‫كودكان ما مي توانند بيشتر عمر كنند‪ ،‬سالم تر زندگي كنند و بدون سالخوردگي زندگي كنند‪ .‬تمام اين ھا ممكن‬
‫ھستند و بايد آن را بسازيم و به دنيا نشان دھيم‪ .‬ولي اين به نوعي خطرناك است كه اگر سياست بازھا به روش‬
‫ھاي ھيپنوتيزم دست پيدا كنند‪ ،‬از آن براي مقاصد خودشان استفاده خواھند كرد‪.‬‬
‫اينك در روسيه شوروي‪ ،‬ھر كودكي بايد در بيمارستان به دنيا بيايد‪ .‬ھيچكس مجاز نيست نوزادي را در خانه ي‬
‫خودش با دوستان‪ ،‬با گرما به دنيا آورد‪ .‬نه‪ ،‬اين غيرقانوني است! خطري وجود دارد كه اگر نوزاد از ھمان ابتدا در‬
‫دست بوروكرات ھا بار آيد‪ ،‬آنان مي توانند الكترودي را در مغز ھر كودك يا تمام آنان كار بگذارند و بتوانند از راه دور او را‬
‫كنترل كنند‪.‬‬
‫ھيپنوتيزم مي تواند مفيد باشد‪ ،‬ولي نه در دست ھاي زشت سياست بازھا‪ .‬آنان از آن استفاده ھاي خطرناك‬
‫خواھند كرد‪ .‬ھيچ انقالبي ممكن نخواھد بود‪ ،‬زيرا ذھن تو ديگر در اختيار خودت نيست‪ .‬ھرگز چنين نبوده است‪ ،‬ولي‬
‫دست كم اين فكر را داشتي كه ذھنت آزاد است ‪ ،‬ھرگز آزاد نبوده‪ .‬ذھن ھميشه مسيحي بوده‪ ،‬ھندو بوده‪ ،‬ھرگز‬
‫آزاد نبوده است‪.‬‬
‫ولي يك امكان وجود داشته‪ ،‬زيرا آن روش قديمي شرطي سازي ذھن‪ ،‬روندي بسيار طوالني بوده است‪ .‬ولي‬
‫كاشتن يك الكترود در مغز كاري آسان است و كنترل در دست حكومت است يا اينكه در دست ھاي يك كامپيوتر‪.‬اين‬
‫مي تواند مردم را به اسارت آورد‪ ،‬مي تواند مردم را مجبور به جنگيدن كند‪.‬‬
‫ھركاري مي تواند انجام دھد و تو احساس مي كني كه خودت ھستي كه چنين مي كني‪.‬ھمين كار با ھيپنوتيزم‬
‫نيز عملي مي شود‪ .‬كودكان حتي بدون الكترود نيز در دست ھاي حكومت ھستند‪ .‬آنان مي تواند در مدارس يك‬
‫جلسه ي ھيپنوتيزم اجباري بگذارند و مي توانند به ھر ترتيب كه بخواھند آن را برنامه ريزي كنند‪ :‬كه روح وجود ندارد‪،‬‬
‫تكامل وجود ندارد و انسان فقط موجودي مادي است‪.‬آنگاه تمامي تالش ھا براي يافتن حقيقت ازبين خواھد رفت‪.‬‬
‫بنابراين ما بايد از اين روش ھا براي كودكان خودمان استفاده كنيم و بايد بسيار مراقب باشيم كه اين روش ھا در‬
‫دسترس سياست بازھا قرار نگيرد‪ .‬ھرگاه چيزي در اختيار آنان باشد‪ ،‬از آن بھره كشي خواھند كرد‪ .‬و اين بزرگترين‬
‫چيز است ‪ ،‬تمامي شخصيت انسان در مشت آنان قرار دارد‪.‬آنان ھرگز به كودكان اجازه نخواھند داد تا فرديت بيابند‪،‬‬
‫يا عاشق آزادي شوند يا اينكه انسان ھايي خالق شوند‪ .‬آنان مايل ھستند تا كودكان خدمتكار بار بيايند‪.‬‬
‫براي ھمين است كه من اينجا را يك مدرسه ي عرفاني‪ mystery school‬مي خوانم‪ .‬ما ھمچون يك مدرسه كار‬
‫خواھيم كرد و زماني كه مدارس مختلفي را در كشورھاي مختلف داشته باشيم‪ ،‬شما را از بسياري موضوعات كه‬
‫نبايد در معرض افكار عموم قرار بگيرند آگاه خواھم كرد‪ .‬دست كم اسرار اساسي آن چيزھا نبايد علني شود‪ ،‬بايد در‬
‫دست ھاي مدارس شما باقي بمانند‪ .‬ھركس كه مايل است متحول شود‪ ،‬بايد به اين مدرسه بيايد تا حكومت ھا‬
‫نتوانند از آنان براي حفظ منافع خودشان بھره كشي كنند‪.‬‬

‫عصاره اصلي بودا‬

‫باگوان عزيز‪:‬بودي دارما ادويه اي را به دستپخت بودا ريخت كه عاقبت ذن شد‪.‬چه كسان ديگري در ديگ بودا ادويه‬
‫ريختند؟‬

‫تعداد بسيار زياد است‪ .‬خود بوديسم به فلسفه اي جھاني تبديل شد ‪ ،‬نه فقط يك فلسفه‪ ،‬بلكه منبع بسياري از‬
‫فلسفه ھا‪ ،‬زيرا در تمامي آسيا منتشر گشت و با فرھنگ ھاي مختلف‪ ،‬مردمان گوناگون و فلسفه ھاي متفاوت ديدار‬
‫كرد‪.‬‬
‫در تبت به نوعي متفاوت از شكوفايي رسيد كه نادر است‪ .‬عرفان خالص است و بر اساس يك روش مكتبي پايه‬
‫گذاري شده است‪ .‬صدھا الماكده ‪ lamaseries‬در سراسر تبت در كوھستان ھاي ژرف ھيماليا توسعه يافتند‪ ،‬مكان‬
‫ھايي كه مردم تمامي زندگيشان را وقف جستن حقيقت كرده بودند‪ .‬اين تقريباً يك آيين بود كه ھر خانواده بايد يك تن‬
‫يا بيشتر از يكي از افرادش را به اين الماكده ھا‪ ،‬اين مدارس عرفاني‪ ،‬وقف كند‪.‬و چيزي كه در تبت رخ داد در ھيچ‬
‫كجاي ديگر اتفاق نيفتاده است‪ .‬تمامي كشور وقف يك جست و جوي واحد شده است‪ ،‬يك ھدف واحد ‪.‬البته كه‬
‫روش ھاي خودش را پرورش داد كه بذرھايي از آن در بوديسم وجوددارد‪ ،‬ولي در اين بذرھا نمي تواني گل ھايي را‬
‫ببيني‪ .‬وقتي آن بذرھا جوانه بزنند‪ ،‬تنھا آنوقت است كه از رايحه و رنگ و زيبايي شان آگاه مي گردي‪.‬‬
‫تبت مردمان بيدار بسياري را اھدا كرده است‪ ،‬و روش ھاي آنان تا حد ممكن‪ ،‬از ذن دور است ‪.‬ھيچ زمينه ي مالقاتي‬
‫ممكن نيست‪ .‬منبعشان يكي است‪ ،‬ولي در فضاھاي متفاوتي رشد كردند توسط مردماني متفاوت پرورش داده‬
‫شدند‪.‬به يك نتيجه رسيده اند‪ ،‬ولي راه ھاي متفاوتي را رفتند ‪ ،‬ھمچون يك كوھستان كه مي توانيد‬
‫از جھت ھاي مختلف و در راه ھاي مختلف حركت كنيد و بازھم به يك قله برسيد ‪.‬آن راه ھا در قله با ھم ديدار مي‬
‫كنند‪ ،‬ولي در راه‪ ،‬نقطه ي ديداري وجود ندارد‪،‬‬
‫راه ھايي كامال ً منحصر به فرد و جدا ھستند‪.‬در تايلند‪ ،‬بوديسم شكلي ديگر و قيافه اي ديگر دارد ‪.‬چين‪ ،‬در ديدار با‬
‫تائو‪ ، Tao‬به تمامي روح تائو را جذب كرد‪.‬‬
‫بوديسم قلبي بسيار فراخ دارد‪ .‬مانند مسيحيت يا ‪ ...‬نيست كه در قيد يك مفھوم بسيار محدود باشد‪ ،‬مي تواند‬
‫چيزھاي بسيار متفاوتي را در خويش جذب كند‪ ،‬چيزھايي كه در ظاھر حتي با ھم متضاد ھستند‪.‬‬
‫تائو روش ندارد‪ .‬تبت تماماً روش است‪ .‬تائو بي روش است‪ ،‬خودانگيختگي محض ‪ ،‬براساس طبيعت بودن‪ ،‬بدون‬
‫جنگيدن زندگي كردن است ‪.‬ھر روش يك جنگ است ‪ ،‬ھر روش يعني كه خودت را تعريف كني ‪.‬كار تائو اين است كه‬
‫چگونه از تعريف شدن بيرون بيايي‪ ،‬چگونه با آن كل يگانه شوي و تائو را جذب كني‪.‬‬
‫بوديسم چيني طعمي متفاوت يافت‪ ،‬كامال ً متفاوت‪.‬و ھمين چيز در كره ‪ Korea‬ھم رخ داد‪ ،‬در مونگوليا ‪ ،Mongolia‬در‬
‫سري النكا‪ ، Sri Lanka‬در برمه‪، Burme‬در ساير كشورھاي كوچك آسيايي ‪ ،‬تمامي مذھب آسيا شد ‪.‬و مذھبي‬
‫بزرگ شد‪ ،‬تمامي نژادھا‪ ،‬تمام فرھنگ ھا و تمام كشورھا را بدون جنگيدن تحت تاثير قرار داد‪ .‬اين در تاريخ چيزي بي‬
‫نظير است‪.‬‬
‫مسيحيت مردم را به دين خود مي گرواند‪ .‬محمدي ھا نيز چنين بوده اند‪ .‬بوديسم ھرگز سعي نكرده كسي را به‬
‫آيين خود در آورد‪ ،‬فقط به خودش اجازه داده تا باز باشد و در دسترس‪ .‬قلب خودش را گشوده و به ديگران كمك كرده‬
‫تا دل ھايشان را بگشايند و در آنجا ديداري رخ داده ‪ ،‬ولي اين ديدار‪،‬پيروزي كسي نبوده است‪ .‬تنھا يك آميختن ‪a‬‬
‫‪merger‬بوده است‪.‬‬
‫ً‬
‫در خود ھندوستان‪ ،‬بوديسم ويژگي ھاي كامال متفاوتي دارد‪ ،‬بيشتر فلسفي‪ ،‬بيشتر منطقي است ‪.‬زيرا در ھند‪،‬‬
‫بوديسم مي بايست در ميان فلسفه ھاي بسيارمتعدد ھندي كه به اوج ادراك رسيده بودند‪ ،‬بقا مي يافت‪ .‬براي‬
‫بقايافتن در ميان آن فلسفه ھا‪ ،‬بوديسم فلسفه اي بزرگي پرورش داد ‪.‬‬
‫ناگارجونا ‪ ،Nagarjuna‬واسوباندو ‪ ،Vasubandhu‬دارماكيرتي ‪ ، Dharmakirti‬اين فيلسوفان به سبب قلمفرسايي‬
‫منطقي شان‪ ،‬در تمام دنيا منحصربه فرد ھستند‪.‬ولي در تايلند‪ ،‬بوديسم كامال ً غيرفلسفي است‪ ،‬وقف عبادت‬
‫‪Devotional‬شده است ‪.‬در ژاپن نه فلسفي و نه وقف عبادت است‪ ،‬مراقبه ي خالص است‪ .‬در تبت‪ ،‬تماماً روشمند‬
‫است ‪.‬در چين روشي وجود ندارد‪ ،‬تالشي نيست‪ ،‬عملي وجود ندارد‪.‬ولي زيبايي در اين است كه بوديسم ‪ ،‬كه با‬
‫اين فلسفه ھا‪ ،‬فرھنگ ھا و ديدگاه ھاي مختلف ممزوج شده ‪ ،‬ھنوز ھم ويژگي اساسي خودش را محفوظ نگه‬
‫داشته است‪ .‬آن ويژگي گم نشده ‪.‬ويژگي نيرويي عظيم براي بقا دارد ‪.‬‬
‫بدون جنگيدن‪ ،‬با تمامي انواع موقعيت ھا سازگار مي شود‪ ،‬و آھسته آھسته آن موقعيت را در خودش ھضم و جذب‬
‫مي كند‪.‬‬
‫و در آن روزگاران‪ ،‬بيست و پنج قرن پيش‪ ،‬منتشر ساختن يك ديدگاه كامال ً تازه به تمامي يك قاره‪،‬توسط ھوشمندي و‬
‫مباحثه ي صرف‪ ،‬يك معجزه بود‪ .‬حتي يك انسان كشته نشد‪ ،‬حتي سنگي پرتاب نشد ‪.‬و تمامي اين مردم مشاركت‬
‫كردند و بوديسم را غني تر ساختند‪.‬معموالً‪ ،‬مذاھبي چون مسيحيت و محمدنيسم مي ترسند كه اگر به كسي‬
‫اجازه دھند خيلي نزديك بيايد‪ ،‬ممكن است ھويتشان را ازدست بدھند‪ .‬بوديسم ھرگز نترسيد‪ ،‬و ھرگز ھويتش را از‬
‫دست نداد‪.‬من در گردھمآيي ھايي بوده ام كه مردم از تبت‪ ،‬ژاپن‪ ،‬سري النكا‪ ،‬چين‪ ،‬و برمه و ساير كشورھا حضور‬
‫داشته اند و اين برايم يك تجربه بوده است ‪ ،‬كه آنان ھمگي باھم تفاوت دارند‪ ،‬ولي بااين وجود ھمگي توسط يك‬
‫اخالص نسبت به گوتام بودا به ھمديگر پيوند دارند ‪.‬در اين يك مورد مشكلي نيست تضادي نيست‪.‬‬
‫و اين تنھا گردھمآيي از نوع خودش بود‪ .‬من قبال ً بسيار در گردھمآيي ھاي مذھبي ديگر شركت داشته ام‪ ،‬ولي اين‬
‫يكي چيزي منحصر به فرد بود‪ ،‬زيرا كه من نيز تفسير خود از تجربه ام را در آموزش ھاي بودا به كار مي بردم ‪.‬آنان‬
‫ھمگي با ھم تفاوت داشتند و من بازھم يك تعبير متفاوت را به آنجا مي بردم‪.‬‬
‫ولي آنان در سكوت‪ ،‬عاشقانه و صبورانه آن را شنديدند و از من تشكر كردند‪" ،‬ما متوجه نبوده ايم كه چنين تعبيري‬
‫نيز ممكن است ‪.‬تو ما را از يك جنبه ي معين از بودا آگاه كردي و در اين بيست و پنج قرن‪ ،‬مردم آن آموزش ھا را تعبير‬
‫كرده اند‪ ،‬ولي ھرگز به اين يكي اشاره نكرده بودند"‪.‬‬
‫يكي از رھبران بودايي‪ ،‬باداندت آناند كاوساليايان ‪Bhadant Anand Kausalyayan‬به من گفت‪" ،‬ھرچه كه مي گويي‬
‫درست به نظر مي آيد‪ .‬داستان ھايي كه در مورد گوتام بودا تعريف مي كني مطلقاً درست ھستند‪ ،‬ولي من تمام‬
‫عمرم را در متون مذھبي جست و جو كرده ام‪،‬زندگيم را وقف متون مذھبي كرده ام ‪ ،‬و برخي از داستان ھاي تو در‬
‫ھيچ كجا نيست"‪.‬به او گفتم‪" ،‬براي مثال؟"‬
‫و او گفت‪" ،‬من عاشق يكي از آن ھا شدم‪ .‬بارھا و بارھا ھرگونه منبع ممكن را گشتم ‪ ،‬سه سال است كه دنبالش‬
‫ھستم‪ .‬در ھيچ كجا توصيف نشده است‪ ،‬بايد آن را اختراع كرده باشي"‪.‬‬
‫اين داستان را بارھا گفته ام‪ .‬گوتام بودا در جاده اي راه مي رود ‪.‬مگسي روي سرش مي نشيند و او با مريدش‬
‫آناندا ‪Ananda‬به راه رفتن ادامه مي دھد و به طور مكانيكي دستش را حركت مي دھد تا مگس دور شود‪ .‬سپس‬
‫مي ايستد ‪ ،‬زيرا بدون ھشياري آن دست را حركت داده بوده ‪.‬و براي او‪ ،‬تنھا كار خطا در زندگي‪ ،‬ھمين است ‪،‬ھر‬
‫كاري را بدون ھشياري انجام دادن‪ ،‬حتي حركت دادن دست را‪ ،‬باوجودي كه به كسي آسيب نزده اي‪.‬بنابراين مي‬
‫ايستد و بارديگر دستش را به ھمان روش دوركردن مگس حركت مي دھد ‪،‬باوجودي كه ديگر مگسي آنجا نبود‪.‬‬
‫آناندا فقط در تعجب است كه او چه مي كند و مي گويد‪" ،‬تو آن مگس را مدتي پيش رانده اي ‪.‬حاال چه مي كني؟‬
‫ديگر مگسي وجود ندارد"!‬
‫بودا گفت‪" ،‬آن زمان دستم را مكانيكي حركت داده بودم‪ ،‬مانند يك آدم مصنوعي‪ .‬اين يك اشتباه بود‪ .‬حاال‪ ،‬آنگونه كه‬
‫بايد انجام مي دادم‪ ،‬عمل مي كنم‪ ،‬تا فقط به خودم درسي بدھم تا ديگر ھمچون چيزي رخ ندھد‪ .‬اينك دستم را با‬
‫ھشياري تمام حركت مي دھم‪ .‬نكته‪ ،‬آن مگس نيست‪ .‬نكته اين است كه آيا در دست من ھشياري و وقار‪ ،‬عشق و‬
‫مھر وجود دارد يا نه‪ .‬حاال درست است‪ ،‬بايد اينگونه مي بود"‪.‬‬
‫من آن داستان را در آن گردھمايي بودايي در ناگپور ‪Nagpur‬گفته بودم‪ .‬آناند كاوساليايان آن داستان را در آنجا شنيده‬
‫بود و سه سال بعد در بودگايا _‪ Bhodgaya‬جايي كه كنفرانس بين المللي بوداييان برپا بود‪ ،‬گفت‪" ،‬آن داستان بسيار‬
‫زيبا بود‪ ،‬بسيار عصاره ي بوديسم بود‪ ،‬چنان كه مي خواستم باور كنم كه درست است‪ .‬ولي در متون مذھبي پيدا‬
‫نمي شود"‪.‬‬
‫گفتم‪" ،‬متون مذھبي را فراموش كن‪ .‬مسئله اين است كه آيا آن داستان ويژگي گوتام بودا را داشته است يا نه‪ ،‬آيا‬
‫پيامي از گوتام بودا در آن ھست يا نه"‪.‬گفت‪ "،‬البته كه ھست‪ .‬اين آموزش اساسي او است‪ :‬ھشياري‪ ،‬در ھر‬
‫حركتي‪ .‬ولي اين تاريخي نيست"‪.‬گفتم‪" ،‬چرا زحمت تاريخ را به خود بدھيم؟" و در آن كنفرانس به آنان گفتم‪ "،‬بايد‬
‫اين را به ياد بسپاريد ‪:‬تاريخ‪ ،‬مفھومي غربي است‪.‬‬
‫ما در شرق ھرگز به تاريخ اھميت نداده ايم‪ ،‬زيرا تاريخ فقط واقعيات را گردآوري مي كند ‪.‬در شرق واژه اي معادل با‬
‫تاريخ نداريم‪ ،‬و در شرق تاريخچه اي از تاريخ نگاري وجود ندارد ‪.‬در شرق‪ ،‬ما به جاي تاريخ نوشتن‪ ،‬اسطوره‬
‫‪mythology‬مي نوشتيم"‪.‬شايد اسطوره واقعيت نباشد‪ ،‬ولي حقيقتي را در خود دارد‪ .‬يك اسطوره شايد ھرگز رخ‬
‫نداده باشد‪ .‬اسطوره‪ ،‬عكسبرداري از يك واقعيت نيست‪ ،‬يك تابلوي نقاشي است ‪.‬و بين يك عكس و يك تابلوي‬
‫نقاشي تفاوتي وجود دارد ‪.‬‬
‫نقاشي چيزي را از وجود تو بيرون مي آورد كه ھيچ عكسي نمي تواند آن را بيرون آورد ‪.‬عكس فقط مي تواند خطوط‬
‫بيروني ‪ outlines‬تو را بيرون آورد‪.‬‬
‫"يك نقاش بزرگ مي تواند از آن تابلو‪ ،‬تو را بيرون بياورد ‪،‬اندوه تو را‪ ،‬سرور تو را‪ ،‬سكوت تو را ‪.‬آن عكس نمي تواند‬
‫چنين كند‪ ،‬زيرا اين ھا چيزھاي جسماني نيستند‪ .‬ولي يك نقاش بزرگ يا مجسمه ساز بزرگ مي تواند به آن چيزھا‬
‫دست يابد ‪.‬او توجه زيادي به خطوط بيروني تو ندارد‪ ،‬او بسيار بيشتر به واقعيت دروني عالقه دارد"‪.‬‬
‫و به آن گردھمآيي گفتم‪" ،‬من مايلم اين داستان به متون مذھبي اضافه شود‪ ،‬زيرا تمامي متون مذھبي پس از مرگ‬
‫بودا نوشته شده اند ‪ ،‬سيصدسال پس از آن‪ .‬پس چه فرقي دارد اگر ما پس از بيست و پنج قرن‪ ،‬تعدادي داستان‬
‫بيشتر به آن اضافه كنيم ‪.‬تمام نكته در اين است كه بايد نشان دھنده ي واقعيت اساسي و آن طعم پايه باشد"‪.‬‬
‫و تعجب خواھيد كرد كه بدانيد آنان با من موافق بودند‪ ،‬حتي باداندت آناند كاوساليايا با من موافق بود ‪.‬چنين درك و‬
‫توافقي يك پديده ي بودايي است‪ ،‬اين يك ويژگي خاص است كه در شاخه ھاي مختلف بوديسم اتفاق افتاده‬
‫است‪.‬و من حتي يك بودايي نيستيم! و آنان به دعوت كردن از من براي گردھمآيي ھايشان ادامه دادند‪.‬‬
‫و به آنان گفتم‪" ،‬من يك بودايي نيستم"‪.‬گفتند‪" ،‬اين مھم نيست‪ .‬آنچه تو مي گويي به گوتام بودا نزديك تر از آنست‬
‫كه ما مي گوييم ‪ ،‬باوجودي كه ما بودايي ھستيم"‪.‬‬
‫نمي توانيد چنين چيزي را از مسيحيت يا محمدنيسم يا ھندوھا انتظار داشته باشيد ‪.‬آنان متعصب‬
‫‪fanatic‬ھستند‪.‬بوديسم مذھبي متعصبانه نيست‪.‬‬
‫ھمين حاال كه در نپال ‪ Nepal‬بوديم ‪ ،‬نپال كشوري بودايي است ‪ ،‬رييس تمام راھبان بودايي آنجا عادت داشت براي‬
‫شنيدن سخنراني ھاي من بيايد‪ .‬و خبردار شدم كه او به ديدار وزيران و نخست وزير و ساير افراد مھم مي رود و به‬
‫آنان مي گويد‪" ،‬بايد براي شنيدن سخنان او بياييد ‪.‬با خواندن روزنامه ھاي بي معني تصميم نگيريد‪ .‬بياييد و به او‬
‫گوش بدھيد"‪.‬او درست روبه روي من مي نشست ‪ ،‬پيرمردي سالخورده ‪ ،‬و ھروقت چيزي مي گفتم كه بسيار به‬
‫قلب بودا نزديك بود‪ ،‬مي توانستم ببينم كه سر پيرمرد ) به نشانه ي تاييد )باالوپايين مي رود‪ nodding‬او آگاھانه اين‬
‫كار را نمي كرد ‪.‬او فقط چنان كوك شده بود كه اين را احساس مي كرد‪ .‬اين خالص ترين چيزي بود كه شنيده بود ‪.‬و‬
‫من در مورد بودا حرف نمي زدم‪ ،‬ولي او آن مزه را درك مي كرد"‪.‬او تمام روز در كاتماندو مي گشت و كار خودش را به‬
‫عنوان رييس راھبان نپال‪ ،‬ازياد برده بود ‪.‬او به مردم مي گفت كه بايد بيايند و به من گوش بدھند و مي گفت‪،‬‬
‫"اھميت ندھيد كه روزنامه ھا چه مي گويند‪ .‬وقتي كه آن مرد اينجاست‪ ،‬چرا او را از دست بدھيد؟ "و آھسته‬
‫آھسته بسياري را با خودش آورد‪.‬نمي توانيد از يك شانكاراچارياي ھندو يا رييس راھبان جين يا يك پاپ كاتوليك چنين‬
‫اميدي را داشته باشيد ‪.‬غيرممكن است‪.‬‬
‫بودا ميراثي بسيار بامعني برجاي نھاده و تاثيرات او ھنوز ھم زنده است‪ .‬ھيچ انساني چنين تاثيري بر بشريت‬
‫نگذاشته است‪ ،‬ھيچ انساني‪ ،‬بشر را چنين فروتن‪ ،‬چنين پذيرا‪ ،‬چنين ھوشمند و چنين بي تعصب نساخته‬
‫است‪.‬بنابراين ھزاران نفر در ديگ بودا ادويه پاشيده اند‪ ،‬ولي ھيچكس قادر نبوده است عصاره اساسي آن را تغيير‬
‫دھد‪.‬‬
‫عظمت گوتام بودا در اين است ‪ ،‬كه فيلسوفان بزرگ در آن ممزوج شدند‪ ،‬فرھنگ ھاي بزرگ در آن ممزوج شدند‪،‬‬
‫ولي حقيقت اساسي آن دست نخورده باقي ماند‪ .‬ھنوز ھم ھمان است كه بوده‪.‬تمام زيبايي ھا را از ھمه جا گرفته‬
‫است‪ ،‬تمامي عصاره ھا را از تمامي منابع موجود گرفته است‪ ،‬ولي ھويت خودش را از دست نداده است ‪.‬‬
‫چنان از ھويت خويش يقين دارد كه از تركيب شدن با ھرچيز و ھركس وحشت ندارد‪.‬چنين يقين فقط وقتي ممكن‬
‫است كه حقيقت‪ ،‬تجربه ي وجود خودت باشد‪ .‬تو پيامبر نيستي‪ ،‬ناجي نيستي‪ ،‬پستچي نيستي كه از خدا پيامي‬
‫آورده باشد ‪ ،‬اين يقين فقط وقتي ممكن است كه حقيقت از آن خودت باشد‪.‬‬

‫بدن آسوده‬

‫باگوان عزيز‪:‬شما اين پيام تيلوپا را در پونا زنده كرديد ‪.‬ھمانطور كه عميق تر و عميق تر مي رويم‪ ،‬آيا ممكن است در‬
‫مورد اين بارديگر سخن بگوييد؟"با بدن كاري جز استراحت انجام نده‪.‬دھان را محكم ببند‪ ،‬و ساكت بمان‪.‬ذھنت را‬
‫خالي كن‪ ،‬و به چيزي فكر نكن‪.‬با بدن جز استراحت كاري انجام نده"‪.‬‬

‫تيلوپا ‪ Tilopa‬يكي از عزيزترين عزيزان من است‪ .‬سوتراھاي او بسيار كوتاه ھستند‪ ،‬ولي قابليت يك انفجار اتمي را‬
‫دارند‪.‬نخستين سوتراي او چنين است ‪:‬تاجايي كه به بدن مربوط مي شود‪ ،‬فقط يك چيز را به ياد داشته باش‪،‬فقط‬
‫يك واژه ‪ :‬استراحت ‪relaxation .‬اگر بدنت بتواند بيشتر و بيشتر آسوده بماند‪ ،‬بيشتر و بيشتر به وطن نزديك شده‬
‫اي‪.‬ھرگاه وقت پيدا كردي‪ ،‬فقط تماشا كن كه بدنت آسوده است يا كه در جايي تنش وجود دارد ‪.‬چشم ھا را ببند و‬
‫از پاھا شروع كن و بدن را از درون به سمت باال نظاره كن‪ .‬درخواھي يافت كه زانو ھا منقبض ھستند و يا پشتت‬
‫منقبض است ‪ ،‬ھر بخشي كه دچار تنش است‪ ،‬فقط به آن تلقين كن" ‪:‬لطفاً آسوده باش"‪.‬‬
‫نكته ي بسيار اساسي كه بايد درك شود اين است كه بدن ھميشه آماده است كه به تو گوش بدھد ‪ ،‬تو ھرگز با آن‬
‫حرف نزده اي‪ ،‬ھرگز با آن رابطه اي نزده اي‪ .‬تو در بدن بوده اي‪ ،‬از بدن استفاده كرده اي‪ ،‬ولي ھرگز از آن تشكر‬
‫نكرده اي‪ .‬بدن به تو خدمت مي كند و با ھوشمندي ھرچه بيشتر به تو خدمت مي كند‪.‬طبيعت مي داند كه از تو‬
‫ھوشمند تر است‪ ،‬زيرا ھيچكدام از امور مھم بدن به تو واگذار نشده است‪ ،‬بلكه به بدن واگذار شده است ‪.‬براي‬
‫مثال‪ ،‬نفس كشيدن و ضربان قلب‪ ،‬يا گردش خون‪ ،‬يا ھضم غذا ‪ ،‬اين كار ھا برعھده تو گذاشته نشده اند‪ ،‬درغير‬
‫اينصورت مدت ھا پيش خرابكاري كرده بودي‪.‬اگر نفس كشيدن برعھده ي تو واگذار شده بود‪ ،‬تاكنون مرده بودي‪ .‬ھيچ‬
‫امكاني براي زنده ماندنت وجود نداشت‪ ،‬مي تواني ھرلحظه آن را از ياد ببري‪ .‬وقتي با كسي دعوا مي كني‪ ،‬نفس‬
‫كشيدن از يادت مي رود‪ .‬شب كه در خواب ھستي‪ ،‬مي تواني ضربان قلبت را فرامو ش كني ‪.‬چگونه به ياد مي‬
‫آوري؟‬
‫و آيا مي داني كه دستگاه ھاضمه ي تو چقدر كار انجام مي دھد؟ مي تواني به بلعيدن چيزھا ادامه بدھي و فكر‬
‫كني كه چه كار بزرگي انجام مي دھي !اين بلعيدن را ھمه مي توانند انجام دھند‪.‬در طول جنگ جھاني دوم اتفاق‬
‫افتاد ‪:‬گلوله اي به حلق مردي اصابت كرد‪ .‬او نمرد‪ ،‬ولي نمي توانست از راه حلق غذا بخورد و بياشامد‪ ،‬تمام آن مجرا‬
‫را بسته بودند‪ .‬و پزشكان مجرايي كوچك در كنار معده اش باز كرده بودند‪ ،‬با لوله اي كه بيرون آمده بود و او مجبور بود‬
‫غذا را در آن لوله قرار دھد‪،‬‬
‫ولي ھيچ لذتي وجود نداشت‪ .‬حتي وقتي بستني را در آن لوله مي گذاشت نيز خشمگين بود !او مي گفت‪" ،‬من‬
‫ھيچ چيزي را مزه نمي كنم"‪.‬‬
‫آنوقت پزشكي توصيه كرد‪" : ،‬يك كار بكن‪ :‬نخست آن را بچش و سپس وارد لوله كن "‪.‬‬
‫و او چھل سال ھمين كار را مي كرد‪ .‬او نخست غذا را در دھان مي گذاشت و مي جويد و لذت مي برد و سپس به‬
‫درون آن لوله پرتاب مي كرد‪ .‬ھمان لوله ھم كفايت مي كند‪ ،‬زيرا بدن تو نيز فقط يك لوله است و نه چيزي ديگر‪ ،‬فقط‬
‫در پشت يك پوست پنھان شده است ‪.‬لوله اي اين مرد بيچاره فقط باز بود‪ .‬و اين از لوله ي شما بھتر بود‪ ،‬زيرا مي‬
‫توانست تميز ھم بشود!‬
‫تمام دستگاه ھاضمه كاري معجزه آسا انجام مي دھد‪ .‬دانشمندان مي گويند كه اگر قرار بود دستگاھي اختراع شود‬
‫كه بتواند كار دستگاه كوچك ھاضمه ي شما را انجام بدھد‪ ،‬براي يك انسان‪ ،‬يك كارخانه اي عظيم نياز بود براي‬
‫تبديل غذا به خون‪ ،‬براي دسته بندي كردن تمام عناصر‪ ،‬براي ارسال آن عناصر به بخش ھايي معين بدن‪ .‬برخي از‬
‫عناصر مورد نياز مغز ھستند‪ .‬بايد از طريق جريان خون به مغز فرستاده شوند‪ .‬عناصر ديگر در بخش ھايي ديگر مورد‬
‫نياز ھستند‪ ،‬براي گوش ھا‪ ،‬براي استخوان ھا‪ ،‬يا براي پوست و بدن تمام اين كار ھا را به خوبي براي ھفتاد سال‪،‬‬
‫ھشتاد سال‪ ،‬نود سال انجام مي دھد ‪ ،‬و تو خرد آن را نمي بيني‪.‬‬
‫تيلوپا مي گويد كه در مورد بدن‪ ،‬مردم تنھا كاري كه نمي كنند‪ ،‬استراحت است‪ ،‬به ويژه در وقت مراقبه ‪.‬با بدن ھيچ‬
‫كار ديگر انجام نده‪ ،‬بلكه فقط استراحت كن‪ ،‬تمامي خرد بدن را به آسوده شدن بگذار ‪.‬استراحت و آسودگي بايد‬
‫زيربناي معبدي باشد كه آن را مي سازي و ذھن بايد از تمامي افكار خالي باشد‪.‬و تنھا با ھشياربودن‪ ،‬افكار شروع‬
‫به ناپديدشدن مي كنند ‪.‬نيازي به جنگيدن نيست ‪.‬ھمان ھشياربودن تو كافي است تا افكار را نابود كند‪ .‬و زماني كه‬
‫ذھن خالي شد‪ ،‬آن معبد آماده است ‪.‬و در درون آن معبد‪ ،‬تنھا خدايي كه ارزش گذاشتن دارد‪ ،‬سكوت است‪.‬بنابراين‬
‫اين سه واژه اي است كه بايد به ياد بسپاري‪ :‬آسودگي‪ ،‬بي فكربودن‪ ،‬سكوت ‪.‬‬
‫و اگر اين سه واژه ديگر برايت واژه نباشند و تجربه شده باشند‪ ،‬زندگيت دگرگون خواھد شد‪.‬مردماني چون تيلوپا‬
‫ھميشه ساده و صريح ھستند‪ .‬اين ھا ھمچون كلمات قصار در فيزيك يا شيمي ھستند ‪.‬حتي يك واژه نيز نمي تواند‬
‫از اين جمالت كسر شود يا به آن اضافه شود‪ .‬او دقيقاً واژگاني مناسب را در مقدار متناسب و در ترتيبي متناسب‬
‫قرار داده است‪ .‬بدن آسوده است‪ ،‬ذھن خالي است‪ ،‬قلب آرام است و آنوقت چيزي كه رخ مي دھد‪،‬‬
‫شناخت ‪knowing‬است ‪:‬آن تجربه ي حقيقت غايي‪ ،‬آن تجربه ي زندگي جاودانه‪.‬‬
‫بدون اين شناخت‪ ،‬ما ھميشه در ترس از مرگ باقي مي مانيم‪ ،‬ھميشه در چنگ خواھش ھا و آروزھا باقي مي‬
‫مانيم و ھميشه در تنش و عذاب ھستيم‪.‬باشناختن خويش‪ ،‬انسان از ھمه چيز آزاد مي شود‪ ،‬نه تنھا از ھمه چيز‬
‫آزاد مي شود‪ ،‬بلكه از خودش نيز رھا مي گردد‪ .‬فقط آزادي باقي مي ماند‪ .‬اين آزادي است كه براي تمام افراد بيدار‬
‫مفھومي عزيز بوده است‪.‬تيلوپا در ھمان طبقه بندي گوتام بودا‪ ،‬ماھاكاشياپ‪ ،‬بودي دارما و چانگ تزو قرار دارد‪.‬اگر‬
‫انسان قرار باشد عصاره تمام بيداران را بگيرد‪ ،‬فقط درك كردن تيلوپا كافي است‪.‬سوتراھاي او تمام رازھاي ممكن را‬
‫به تو خواھند داد‪ .‬نيازي نيست در اينجا و آنجا سرگردان شوي‪.‬‬

‫سر مرشد را قطع كن‬

‫باگوان عزيز‪:‬بارھا خودم را سرشار از اشك شوق و سپاسي مي بينم كه قلبم را فراگرفته است‪.‬و وقتي كه شروع‬
‫مي كنم به گفتن متشكرم يا چيزي مانند آن‪ ،‬بھتم مي زند كه آيا براي شما سر خم كنم‪ ،‬يا به تمام اين جھان‬
‫ھستي كه بركت وجود شما را به ما بخشيده است؟ درجايي خواندم كه بودا گفته‪" ،‬اگر مرا بر سر راه ديدي‪ ،‬مرا‬
‫بكش‪ ".‬آيا اين درست است؟ باوجودي كه براي من ھميشه افتخاري است كه در برابر شما تعظيم كنم و ھرگاه كه‬
‫ممكن باشد در كنار پاي شما بنشينم‪.‬‬
‫آن جمله ي بودا و اين مشكل تو دو چيز جدا از ھم ھستند ‪.‬گوتام بودا مي گويد كه مردم در مراقبه عيسي مسيح را‬
‫مي بينند و بسيار خوشحال مي شوند و مي پندارند كه مسيح به آگاھي آنان وارد شده است ‪.‬‬
‫و اين فقط تخيالت آنان است‪ :‬كسي نيست كه وارد آگاھي تو شده باشد‪ .‬يا كريشنا‪ ...‬مذاھب مختلف خدايان‬
‫مختلفي دارند و اگر تو به تكرار نام آن ھا و تماشاي تصاوير آن ھا ادامه دھي‪ ،‬دير يا زود شروع به توھم كردن خواھي‬
‫كرد‪ .‬شروع مي كني به ديدن آن ھا ‪.‬بودا به مريدانش مي گويد كه اگر در مراقبه حتي با من مالقات كرديد‪ ،‬نگذاريد‬
‫من مانع شما باشم‪.‬‬
‫سرم را جدا كنيد و مرا دور بيندازيد‪ ،‬زيرا بايد به نقطه اي برسيد كه فقط "ھيچي‪" nothingness‬را تجربه كنيد‪ ،‬فقط‬
‫سكوت خالص را ‪ ،‬بدون ھيچ تصوير‪ ،‬زيرا تمامي تصاوير‪ ،‬تخيالت ھستند‪.‬‬
‫او نمي گويد كه تو مجبور ھستي او را بكشي‪ .‬او مي گويد كه تو بايد آن تصويري را حتماً خواھد آمد ازبين ببري‪ ،‬زيرا‬
‫تو عاشق گوتام بودا ھستي‪ .‬و او چنان مرشد بزرگي است كه حتي خودش را نيز مستثني نكرده است‪ .‬ھمه را بايد‬
‫دور ريخت‪ :‬كريشنا و راما و ماھاويرا ‪ ،‬ھركس كه سر راه قرار بگيرد بايد كنار زده شود ‪.‬تا به آن ھيچي خالص نرسي‪،‬‬
‫نبايد متوقف شوي‪.‬‬
‫خلوص آن ھيچي‪ ،‬ھمان تجربه ي بودش خودت است‪ ،‬جايي كه ھيچ چيز چون يك شيئ براي ديدن وجود ندارد ‪،‬‬
‫بدون ھيچ تصوير‪ .‬تاجايي كه مي تواني ببيني‪ ،‬ھمه چيز خالي است ‪.‬‬
‫آگاھي تو به خويشتن خودت بازمي گردد و براي نخستين بار خودت را مي بيني ‪.‬براي نخستين بار از وجود واقعي‬
‫خويش ھشيار مي گردي ‪.‬آنچه گوتام بودا مي گويد كامال ً درست است‪ .‬مشكل تو اين است كه برايت دشوار است‬
‫سر مرا ببري‪ .‬مشكلي نيست ‪.‬نخست تعظيم كن و سپس سرم را ببر! احترام بگذار‪ ،‬با وقار رفتار كن‪ ،‬ولي سر را از‬
‫دست نده ‪.‬اگر دوست داري نزديك پاھايم بنشيني‪ ،‬سرم را ببر و سپس نزديك پاھايم بنشين ‪.‬ولي بريدن سر را از‬
‫دست نده‪.‬‬
‫وقتي كه سر را زدي‪ ،‬پاھا ازبين خواھند رفت و زماني كه به من اجازه دادي ازبين بروم‪ ،‬از ھميشه به من نزديك تر‬
‫خواھي بود‪ .‬و اين ناسپاسي نيست‪ .‬تو از ھميشه بيشتر نسبت به من سپاسگزار خواھي بود‪ ،‬زيرا اينك خواھي‬
‫ديد كه ھمچنانكه من ازبين مي روم‪ ،‬تمامي جھان ھستي برايت گشوده خواھد شد‪ .‬من مانع آن بودم‪.‬اين‬
‫ناسپاسي نيست و به ھر ترتيب تو از دستورات مرشد پيروي مي كني‪ .‬و اين فقط مسئله ي تصويري است كه در‬
‫زمان مراقبه مي بيني‪ .‬فقط يك بار آن را امتحان كن و تعجب خواھي كرد ‪.‬‬
‫معموال ً به نظر مي رسد كه اين ناسپاسي است‪ ،‬ولي تو نمي داني ‪.‬تو از مرشد سپاسگزار خواھي بود كه به تو‬
‫توصيه كرده كه نبايد بگذاري او مانعت شود و كار او اين نيست كه بين تو و واقعيت يك مانع باشد ‪.‬كار او اين نيست‬
‫كه بين تو و واقعيت بايستد‪ ،‬او بايد ھمه چيز را بردارد و عاقبت خودش نيز بايد ناپديد شود‪.‬‬
‫اين كار فقط از عھده ي مردي با محبت بسيار برمي آيد‪ .‬و تو وقتي آن محبت را احساس خواھي كرد كه تشخيص‬
‫بدھي اين اتفاق افتاده است‪ .‬و سپاسگزاري تو ھزاران بار بيشتر خواھد شد‪.‬پس بين اين دو موضوع تضاد ايجاد نكن‪.‬‬

‫ھمه چيز درست پيش ميرود‬

‫باگوان عزيز‪:‬اگر تمام تاريخ دنيا را مي شد در يك سال فشرده كرد‪ ،‬با ما كه در انتھاي آن سال عظيم ايستاده باشيم‪،‬‬
‫چنين به نظر خواھد آمد‪ :‬زمين در روز اول ژانويه شكل گرفت‪،‬فقط در ماه دسامبر بود كه قاره ھا شروع كردند به‬
‫شكل گيري خود در موقعيت كنوني‪ .‬دايناسورھا در حدود پنج روز قبل از پايان سال منقرض شدند و انسان‪ ،‬تا حوالي‬
‫ظھر روز سي و يك دسامبر‪ ،‬ھنوز از ميمون ھا به تكامل نرسيده است‪ .‬از جايي كه ما ايستاده ايم ‪ ،‬در نيمه شب‬
‫سال نو ‪ ،‬عصر يخي فقط يك دقيقه پيش اتفاق افتاد و بودا و الئوتزو و سقراط فقط ھفده ثانيه قبل ظاھر شدند‪ .‬تمام‬
‫عصر جديد‪ ،‬بعد از كارل ماركس‪ ،‬در آخرين ثانيه قبل از نيمه شب اتفاق افتاد‪ .‬وقتي به شما به عنوان تاج باشكوه اين‬
‫سال طوالني نگاه مي كنم‪ ،‬به نظرم مي رسد كه چه نوروزي باشد و چه نباشد‪ ،‬آن آزمايش موفق شده است‪.‬‬

‫نوروزي‪ day a New Year's ،‬خواھد بود‪ .‬نيروھاي تاريكي شايد بزرگ باشند‪ ،‬ولي حتي تاب تحمل يك شعله ي شمع‬
‫را ھم ندارند‪ .‬بزرگي آن ھا فقط در ظاھر است‪ ،‬زيرا در اساس تاريكي از خودش وجودي ندارد‪ .‬فقط غيبت نور است‪.‬‬
‫نور موجوديت خودش را دارد و داشتن موجوديتي از خود است كه نيروي واقعي است‪.‬‬
‫طلوع حتماً خواھد آمد‪ .‬شب شايد طوالني باشد‪ .‬پريشاني شايد عظيم باشد‪ .‬شايد تاريكي بيشتر و بيشتر شود‪،‬‬
‫ولي ھيچ چيز نمي تواند مانع از دميدن انسان جديد در افق شود‪.‬به نوعي‪ ،‬او پيشاپيش آمده است‪ ،‬فقط بايد‬
‫تشخيص داده شود‪.‬‬
‫يك نكته را بايد ھميشه به ياد داشت كه ھرآنچه كه ويرانگر است‪ ،‬ناتوان است‪ .‬فقط خالقيت است كه نيرو دارد و‬
‫تواناست‪.‬نفرت‪ ،‬خشم‪ ،‬حسادت‪ ،‬اضطرار ‪ ،‬شايد اين ھا لحظاتي برتو چيره شوند و شايد فكر كني كه ھمه چيز از‬
‫دست رفته است‪ ،‬ولي تمام اين چيزھا ناتوان ھستند‪ .‬آن ھا نمي تواند آن وجود ازلي را در تو نابود كنند‪.‬‬
‫درواقع‪ ،‬اوضاع امروز طوري است كه از ھميشه ويرانگرتر است‪.‬ولي آنگونه كه من مي بينم‪ ،‬شايد اين بركتي در‬
‫لباس مبدل باشد‪.‬خود سالح ھاي اتمي‪ ،‬جنگ را منسوخ كرده اند‪ .‬جنگ بي معني است‪ .‬جنگ جھاني سوم نمي‬
‫تواند وجود داشته باشد و تمامي اعتبار اين امر مديون سالح ھاي اتمي است ‪ ،‬زيرا اينك داشتن يك جنگ بي فايده‬
‫است‪ .‬ھيچكس فاتح نخواھد بود‪ ،‬ھيچكس شكست نخواھد خورد‪ ،‬ھمه چيز نابود خواھد شد‪ .‬جنگ جھاني سوم‬
‫يك خودكشي جھاني خواھد بود و زندگي آماده نيست كه دست به خودكشي بزند زندگي خواھان زندگي بيشتر‬
‫است‪ .‬عشق‪ ،‬خواھان عشق بيشتر است‪ .‬در جھان ھستي ھرآنچه كه زيباست و واقعي‪ ،‬ميلي دروني به انبساط‬
‫و گسترش دارد‪.‬‬
‫پس من با قاطعيتي مطلق مي توانم بگويم كه جنگ جھاني سوم ھرگز رخ نخواھد داد‪ .‬ولي اين فرصتي بزرگ را‬
‫فراھم ساخته است‪ ،‬يك فشار بر معرفت انساني‪،‬‬
‫كه اگر ھمينگونه خواب آلوده بماني‪ ،‬خطرناك است‪ .‬بايد كاري كرد تا آگاھي بيشتر‪ ،‬عشق بيشتر و نور بيشتري‬
‫آورده شود‪ .‬سالح ھاي اتمي از دو طريق خدمت مي كنند‪ .‬نخست اينكه وقوع جنگ جھاني سوم را ناممكن كرده اند‬
‫و دوم اينكه انسان را بيدار كرده اند تا به سوي معرفتي بھتر و يك زندگي با ھماھنگي بيشتر رشد كند‪.‬‬
‫تاجايي كه من مي توانم ببينم‪ ،‬ھمه چيز درست پيش مي رود‪.‬‬

‫زبان بين المللي‬

‫باگوان عزيز‪:‬‬
‫در زبان ژاپني‪ ،‬واژه ي عشق تصويري از شخصي است كه شكمي بزرگ دارد و با دست ھايي به نشانه ي پيشكش‬
‫كردن‪ ،‬زانو زده است‪ .‬تصوير چنين معني مي دھد‪ :‬من خيلي پر ھستم‪ ،‬به من اجازه دھيد تا سھيم شوم‪ ،‬لطفاً از‬
‫من بگيريد‪ ".‬باگوان‪ ،‬آيا درست است كه فرھنگ ھايي كه از نمادھا استفاده مي كنند‪ ،‬بيشتر از ساير فرھنگ ھا در‬
‫برابر فروپاشي ارزش ھا محافظت شده ھستند‪ ،‬براي نمونه در مورد واژه ي "عشق" در زبان انگليسي؟‬

‫زبان ھايي مانند ژاپني و چيني به يقين بيشتر حافظ كيفيات اساسي يك واژه ھستند‪ .‬ولي اين ھا زبانھاي تصويري‬
‫ھستند‪.‬زبان تصويري زبان ذھن ناخودآگاه است‪ .‬براي ھمين است كه ذھن ناخودآگاه است كه رويا مي بينيد‪.‬زبان‬
‫ھاي تصويري ھمچنين زبان كودك است‪ ،‬كه فقط مي تواند به صورت تصوير فكر كند‪ ،‬نه با الفباء‪ .‬براي ھمين است كه‬
‫در كتاب ھا تصاوير بزرگ تر و رنگين تري مي بينيم‪.‬‬
‫كودك ھمانطور كه رشد مي كند‪ ،‬تصاوير كوچك تر مي شوند و عاقبت تصاوير ازبين مي روند و فقط انتزاع‪ ،‬حروف الفبا‬
‫جاي آن ھا را مي گيرند‪ .‬زبانھاي الفبايي كيفياتي ديگر دارند و براي ھمين است كه از زبان ھاي تصويري پيشي‬
‫گرفته اند‪ .‬براي يادگيري آسان ھستند‪ .‬برخي از زبان ھا ‪ 26‬حرف دارند‪ :‬تمامي واژگان با ھمين تعداد حروف ساخته‬
‫مي شوند‪.‬‬
‫سانسكريت بزرگترين تعداد حروف الفبا را دارد‪ :‬پنجاه و دو‪ .‬بيش از اين امكان ندارد‪ ،‬زيرا نمي تواني بيش از پنجاه و‬
‫دو صدا بسازي‪ .‬بنابراين براي مثال در زبان انگليسي صداھاي بسياري كه وجود دارند‪ ،‬كسر است ‪،‬در انگليسي يك‬
‫"س" ‪S‬وجود دارد‪ ،‬درحالي كه در سانسكريت سه صداي "س" وجود دارد ‪ ،‬سانسكريت كامل ترين زباني است كه‬
‫مي تواند وجود داشته باشد‪.‬ولي سانسكريت ھم در مسابقه ي زبان ھا شكست خورد‪ .‬مانند عربي يا ساير زبان ھا‬
‫بسيار شاعرانه بود‪ ،‬ولي نمي تواني با آن كارھاي علمي انجام دھي‪ ،‬نمي تواني با آن رياضيات انجام دھي‪ .‬به‬
‫زباني كه بيشتر نثرگونه باشد نياز داري‪.‬‬
‫شعر به عواطف و ذھنيات نزديك تر است و نثر بيشتر به دنياي واقعيت ھا و عينيات نزديك است‪ .‬و ما با دنياي عيني‬
‫سروكار داريم‪ .‬مردمان بسياراندكي با ذھنيات سروكار دارند‪.‬‬
‫بنابراين زبان ھايي كه بيشتر به ذھنيات‪ ،‬به شعر تكيه داشتند‪ ،‬شكست خوردند‪ .‬و زبان ھاي تصويري بسيار مشكل‬
‫بودند‪ .‬تازماني كه ژاپني يا چيني به دنيا نيامده باشي‪ ،‬تقريباً بايد نيمي از عمرت را صرف يادگرفتن اين زبان ھا كني‪.‬‬
‫اين خيلي زياد است ‪،‬سي سال ‪،‬زيرا بايد تصاوير بسيار زيادي را به ياد بسپاري‪ ،‬تصاوير بسيار از چيزھايي بسيار‪....‬‬
‫نمادھاي فراوان‪ .‬باوجودي كه اين زبان ھا معصوميت و پاكي كودكانه دارند‪....‬‬
‫و آن زبان ھا آن چنان قابل تباه شدن نيستند‪ ،‬زيرا براي ھر تفاوت در معني‪ ،‬ولو اندك‪ ،‬نمادي ويژه وجود دارد‪ .‬براي‬
‫مثال‪ ،‬عشق ‪ ،‬مردم عاشق انواع چيزھا ھستند‪ .‬مردم اتومبيل ھايشان را دوست دارند‪ ،‬لباس ھايشان را دوست‬
‫دارند‪ ،‬غذايشان را دوست دارند‪ ،‬منزل ھايشان را دوست دارند‪ ،‬ھمسرانشان را‪ ،‬دوستانشان را‪ ...‬يك واژه براي‬
‫چيزھايي بسيار متفاوت مصرف مي شود‪ .‬طبيعي است كه خلوص خودش را از دست مي دھد‪.‬‬
‫نمي توان ھمانطور كه عاشق يك انسان مي شوي‪ ،‬عاشق يك شيئ باشي‪ .‬و اگر ھر دو را يكسان دوست بداري‪،‬‬
‫نمي داني كه عشق چيست‪ .‬عشق مي بايد كيفيتي متمايز باشد‪ .‬ولي آن زبان واژه ھاي زيادي تقديم نمي كند ‪،‬‬
‫فقط يك واژه براي ھمه چيز‪ .‬آسان تر است‪ ،‬پيچيدگي كمتري دارد‪ ،‬بيشتر كاربردي است‪ ،‬ولي نمي تواني خلوص آن‬
‫واژه را نجات بدھي‪.‬‬
‫اين واژه ي ژاپني براي عشق ‪،‬مردي با شكمي بزرگ كه با دست ھايش پيشكش مي كند ‪ ،‬فقط مي تواند به يك‬
‫ترتيب تفسير شود‪ ،‬دو راه وجود ندارد‪ .‬فقط مي گويد كه تو چنان سرشار و پر ھستي كه مي خواھي سھيم كني‪ .‬و‬
‫خلوص عشق در ھمين است‪ ،‬وقتي كه ميل براي گرفتن نباشد‪ ،‬بلكه براي دادن باشد‪ .‬و تو فقط وقتي مي تواني‬
‫بدھي كه سرشار باشي‪ ،‬فقط وقتي مي تواني سھيم كني كه خودت زيادي داشته باشي ‪ ،‬از روي فراواني‪.‬‬
‫آن تصوير اين را قطعي مي كند‪ .‬ولي آنوقت براي چيزھاي كوچك در زندگي بايد ميليون ھا نماد را ياد بگيري‪ .‬و اين‬
‫كاري سخت و طاقت فرساست‪ :‬براي ھر چيز كوچك بايد نمادي بسازي‪ .‬در زبان چيني‪ ،‬نماد جنگ يك سقف است‬
‫كه دو زن زير آن نشسته اند‪ .‬اين نشان مي دھد كه اگر دو ھمسر داشته باشي‪،‬‬
‫يك جنگ و ستيز دايمي خواھي داشت‪ .‬بنابراين براي تمام جنگ ھا از ھمين نماد استفاده مي شود‪.‬‬
‫به نوعي بسيار ثابت و محكم است‪ .‬زيبايي خودش را دارد و معنايي مشخص مي دھد كه نمي توان به آساني‬
‫خرابش كرد‪ .‬براي ھمين است كه در زبان ھاي چيني يا ژاپني‪ ،‬ھيچ تفسيري بر متون مذھبي وجود ندارند‪ .‬تفسير‬
‫يعني اينكه بايد واژگان را به نوعي تعبير كني‪ .‬در سانسكريت ھزاران تفسير بر يك متن پيدا مي شود‪ ،‬زيرا كه‬
‫سانسكريت زباني ذھني‪ ،‬عاطفي و شاعرانه است كه قادر است كوچكترين تغييرات احساسات و عواطف را بيان‬
‫كند ‪ ،‬تمامي آن گستره را‪.‬‬
‫ً‬
‫سعي كرده به كمال دست پيدا كند و تقريبا به كمال رسيده است‪ .‬ولي در تالش براي كسب كمال‪ ،‬چيزي را‬
‫ازدست داده است‪ .‬ھر واژه معاني مختلف دارد ‪ ،‬يك دوجين معني ‪ ،‬زيرا تمام صداھا و حروف را به كار برده است‪.‬‬
‫اينك مي خواھد كه ھيچ چيز در جھان ھستي بدون نام نماند‪ .‬حتي با پنجاه و دو حرف نيز نمي تواني تمام جھان‬
‫ھستي را به مصرف برساني‪ ،‬بنابراين ھر واژه چندين معني دارد‪ .‬يك زيبايي بسيار قابل انعطاف به آن مي دھد‪ ،‬زيرا‬
‫وقتي كه واژگان معاني مختلف بدھند‪ ،‬شاعران مي توانند با آن لغات بازي كنند‪.‬‬
‫ولي پديده اي تازه ايجاد مي شود‪ :‬تفسير و تعبير‪.‬كريشنا در كتاب شريماد باگوادگيتا سخن گفته و ھزاران تفسير بر‬
‫آن وجود دارد‪ .‬يك خط را مي توان‬
‫به ھزار و يك صورت معني كرد‪ .‬حاال انبوھي از تفاسير وجود دارند‪ ،‬ديگر نمي داني كه كريشنا واقعاً چه مي خواسته‬
‫بگويد‪.‬‬
‫اين به چنان پديده اي بدل شده ‪ ،‬در ھيچ كجاي دنيا چنين چيزي رخ نداده است ‪ ،‬كه شانكارا تفسير بر گيتا مي‬
‫نويسد‪ ،‬آنوقت تفسير شانكارا مورد سوال قرار مي گيرد ‪ ،‬منظورش چيست؟ آنوقت مريدان شانكارا تفاسير خودشان‬
‫را بر تفسير شانكارا مي نويسند و اين عمل نسل بعد از نسل ھمينگونه پيش مي رود‪.‬‬
‫گيتاي كريشنا بسيار مھجور مانده است‪ .‬حتي پژواكي از آن نخواھي را نخواھي يافت‪ ،‬زيرا از يك به تفسير ديگر‪ ،‬آن‬
‫ھا مركز توجه شان‪ focus changing their‬را تغيير مي دھند‪ .‬كسي كه بر شانكارا تفسير مي نويسد‪ ،‬توجھي به‬
‫كريشنا ندارد‪ ،‬او به شانكارا توجه دارد ‪ ،‬به اينكه معني مشخصي به شانكارا بدھد‪ .‬و مريدان ديگري ھم ھستند كه‬
‫سعي دارند ھمين كار را بكنند ‪ ،‬بنابراين صدھا تفسير بر شانكارا وجود دارد‪ .‬آنوقت اين مردم‪ ،‬به نوبه ي خودشان‬
‫مريداني توليد مي كنند كه بر تفسيرھاي آنان تفسير بنويسند! واردشدن به متون مذھبي ھند به واقع ورود به‬
‫سرزمين شگفتي ھاست‪.‬‬
‫مردم چگونه با لغات بازي مي كنند و معاني جديد و متضادي براي آن ھا پيدا مي كنند! و ھيچ راھي وجود ندارد كه‬
‫بگويي حق با كيست‪ ،‬زيرا زبان تمام معاني را مجاز مي داند‪ .‬به سبب ھمين قابل انعطاف بودن است كه‬
‫سانسكريت‪ ،‬با وجودي كه زيباست‪ ،‬نمي تواند يك زبان علمي باشد‪.‬‬
‫ذكر كردن‪ chanting‬تقريباً مانند آوازخواندن است‪ .‬قابليت انعطاف دارد‪ ،‬نه يك روند واحد‪ . monopoly‬ھركسي آزاد‬
‫است كه معني را بگيرد‪ ،‬از آن يك فلسفه مشتق كند‪ ،‬چيزي كه ھيچكس قبال ً آن را برداشت نكرده باشد‪ .‬بنابراين‬
‫يك آزادي تفكر وجود دارد‪ ،‬ولي سردرگمي نيز حتمي است‪ .‬علم نمي تواند اين را تحمل كند‪.‬‬
‫زبان ھاي تصويري ھمچون ژاپني‪ ،‬بسيار نظام يافته ھستند‪ .‬معني ھاي تك منظوره دارند‪ .‬نيازي به تفسير نيست‪،‬‬
‫معني در آن نماد است‪ .‬ولي شما به چنان نمادھاي بسياري نياز داريد كه چنان زبان بزرگي نمي تواند در سراسر‬
‫دنيا به عنوان يك زبان بين المللي مورد استفاده قرار بگيرد‪ .‬زيرا اگر از كودكي‬
‫با آن زاده نشده باشي‪ ،‬فقط نيمي از عمرت را بايد صرف يادگيري آن كني‪ ،‬ديگر مسئله ي مورد استفاده قراردادن آن‬
‫برنخواھد خاست! زندگي بسيار كوتاه است‪ ،‬مردم عجله دارند‪ ،‬مرگ چنان نزديك است است كه اين فقط يك اتالف‬
‫عمر خواھد بود ‪ ،‬سي سال فقط براي به يادسپردن نمادھا‪ .‬تمام زبان ھاي دنيا در خود يك ويژگي دارند‪ ،‬ولي‬
‫مشكالتي نيز دارند‪.‬اين پرسش اھميت دارد‪ .‬درست است ‪ ،‬در انگليسي يا ھر زبان ديگر كه از الفبا استفاده مي‬
‫كند‪،‬‬
‫واژه اي نمي تواند خالص بماند‪ ،‬زيرا بايد در مورد چيزھاي زيادي به كار برده شود در كاربردھا و فضاھاي مختلف آلوده‬
‫و دستكاري مي شود ‪ ،‬و مردم حتي اين را تشخيص نمي دھند‪.‬‬
‫كسي‪" ،‬دوستت دارم‪ "،‬را طوري مي گويد كه "من سيگاركشيدن را دوست دارم‪ "،‬را مي گويد‪ .‬او نمي بيند كه‬
‫دوست داشتن سيگار با دوست داشتن يك شخص نمي توانند در يك طبقه بندي قرار بگيرند‪ ،‬نمي توانند يك معنا‬
‫داشته باشند‪ .‬در اين موارد‪ ،‬انگليسي زباني فقير است‪.‬‬
‫در سانسكريت‪ ،‬اگر خواھر و برادري يكديگر را دوست داشته باشند‪ ،‬لغتي براي آن وجود دارد كه خود به خود رابطه‬
‫ي جنسي را حذف مي كند‪ ،‬بدون اينكه چيزي بگويد‪ .‬اين ھم نوعي عشق است‪ ،‬ولي نه آن عشقي كه بين يك زن‬
‫و شوھر وجود دارد‪ .‬بنابراين براي زن و شوھر يك واژه ي ديگر وجود دارد‪.‬‬
‫براي والدين واژه اي ديگر وجود دارد‪ ،‬زيرا از ھمان واژه نمي توان استفاده كرد‪ ،‬بايد چيزي از سپاسگزاري‪ ،‬از احترام و‬
‫حرمت در آن باشد‪ .‬و وقتي آن را براي يك شيئ مصرف مي كني‪ ،‬بازھم نمي تواند از ھر طبقه بندي باشد‪ ،‬طبقه ي‬
‫خودش را خواھد داشت‪ ،‬بيشتر شبيه خوش آمدن است تا دوست داشتن و عاشق بودن‪.‬و آنوقت چنان لغات بسيار‬
‫زيادي وجود دارند كه اداره كردنشان دشوار مي شود و با كوچكترين تغييري‪ ،‬معني شان عوض مي شود‪ .‬و ھر زبان‬
‫با زمينه ھاي خاص خودش توسعه يافته است‪.‬‬
‫من به اين فكر بوده ام كه بايد زباني وجود داشته باشد كه داراي تمام كيفيات زيبايي زبان ھاي ديگر باشد و‬
‫مشكالت آن ھا را نداشته باشد‪ ،‬ولي به نظر ناممكن مي رسد‪ .‬تالش ھايي چون اسپرانتو‪ Esperanto‬وجود داشته‬
‫اند‪ ،‬ولي ريشه نمي گيرند‪ ،‬مصنوعي و ساخته ي انسان ھستند‪.‬بسيار عالي بود اگر تمام دنيا فقط يك زبان داشت‪.‬‬
‫اين به نزديك كردن بشريت كمكي عظيم مي كرد‪.‬‬
‫اين يكي از بزرگترين قدم ھا برعليه جنگ بود ‪ ،‬يك زمينه ي اساسي براي درك متقابل ‪ ،‬زيرا بيشتر درگيري ھا‬
‫براساس سوء تفاھم ھستند و زبان نقش مھمي در تفاھم يا سوء تفاھم بين انسان ھا دارد‪.‬‬
‫بنابراين مردمي بوده اند كه كوشيده اند زباني مصنوعي اختراع كنند كه تمام دنيا پذيراي آن باشد‪ ،‬ولي ھيچ تالشي‬
‫موفق نبوده است‪ .‬به اين دليل ساده كه آن زباني كه از بدو تولد در آن بزرگ شده اي چنان عميقاً وارد خون و‬
‫استخوان و مغز استخوان ھايت شده است‪ ،‬كه تقريباً بخشي از وجودت است‪.‬‬
‫مي توان چيزي را روي آن پيوند زد‪ ،‬ولي اين يك سرخوشي نخواھد بود‪ .‬و چرا فرد بايد باري را حمل كند؟ زبان مادري‬
‫بسيار عميق در وجود ريشه مي گيرد‪ ....‬يكي از استادھايم اس‪.‬كي‪ .‬ساكسينا‪ S.K.Saxena‬كه تقريباً تمام زندگيش‬
‫را در غرب به مطالعه و تدريس در دانشگاه گذرانده بود‪ ،‬در سالخوردگي به ھند آمد‪ .‬ولي نزد من اعتراف كرد‪" ،‬عجيب‬
‫است‪ .‬ولي بايد برايت اعتراف كنم كه با وجودي كه تقريباً تمام عمرم را در غرب بوده ام‪ ،‬ولي بااين حال‪ ،‬اگر عاشق‬
‫زني شوم‪ ،‬مي خواھم به زبان مادري سخن بگويم‪ .‬سخن گفتن با زباني غير از زبان مادري‪ ،‬به نظرم مصنوعي مي‬
‫آيد‪ ".‬ويا در حال جنگيدن‪ ،‬شما آن زبان پيوندي را فراموش مي كنيد‪ .‬به زبان مادري مي جنگيد!‬
‫در زندگي امپراطور شھير بوج ‪ ،Bhoj‬حادثه اي مشھور وجود دارد‪ :‬شھرت او در احترام گذاشتن به انواع مردم‬
‫بااستعداد بود‪ .‬دربار او پر از افراد بااستعداد بود‪.‬او از سراسر كشور بھترين ھا را انتخاب كرده بود ‪ ،‬در ھر زمينه اي‪ ،‬در‬
‫ھر بعدي‪ .‬او بھترين دانشمندان‪ ،‬بھترين فيلسوفان‪ ،‬بھترين خوانندگان و بھترين شعرا را داشت‪.‬روزي مردي ظاھر شد‬
‫و بوج را به چالش خواند‪" ،‬تو از اين نخبه ھايت بسيار مغرور ھستي‪.‬‬
‫من دانشمندان تو را به چالش مي خوانم تا تشخيص دھند كه زبان مادري من چيست‪ .‬من به سي زبان سخن مي‬
‫گويم‪ .‬من به آن سي زبان سخن مي گويم و اگر كسي بتواند نشخيص دھد كه كدام يكي از آن ھا زبان مادري من‬
‫است‪ ،‬آنوقت صدھزار سكه طال جايزه خواھد داشت‪ .‬اگر ببازد‪ ،‬آنوقت بايد ھمين مقدار را به من بدھد‪ .‬من ھمگان را‬
‫به چالش مي خوانم‪".‬‬
‫روز اول عباراتي به يك زبان گفت‪ ،‬آنوقت به زباني ديگر‪ ،‬بازھم به زباني ديگر‪ .‬چند نفر حدس زدند و باختند‪ .‬فقط يك‬
‫نفر‪ ،‬كاليداس ‪، Kalidas‬او شكسپير ھند است ‪ ،‬مدتي ساكت ماند‪ ،‬فقط به اين سبب كه اين چالش مربوط به‬
‫دانشمندان بود ‪ ،‬نه شعرا‪ .‬ولي او آن مرد را با دقت زير نظر داشت‪ .‬و پس از اينكه به ھر سي زبان حرف زد و چندين‬
‫نفر باختند‪ ،‬حتي كاليداس نيز نتوانست راھي بيابد تا بتواند تشخيص دھد كه زبان مادري او چيست‪.‬‬
‫وقتي تمام دانشمندان نتوانستند جواب را پيدا كنند‪ ،‬كس ديگري آماده نبود تا چالش را برخودش بگيرد‪ .‬با ديدن‬
‫سرنوشت دست كم پانزده تن از بھترين دانشمندان دربار‪ ،...‬كاليداس به مرد گفت‪" ،‬من امروز نتوانستم مشاركت‬
‫كنم زيرا كه تو از دانشمندان دعوت كرده بودي‪ .‬لطفي بزرگ خواھد بود كه اگر فردا بازآيي و ھمين فرصت را به شعرا‬
‫بدھي‪".‬‬
‫آن مرد بسيار خوشوقت شد و گفت‪" ،‬من تاھروقت كه بخواھيد مي توانم ادامه بدھم‪ .‬شاعران‪ ،‬خوانندگان‪،‬‬
‫موسيقيدان ھا‪ ،‬رقصنده ھا‪ ،‬الھيات دان ھا‪ ،‬فالسفه‪ ...‬ھركسي‪ .‬من مي توانم ھمه روز به اينجا بيايم‪".‬‬
‫روز بعد كاليداس با شخص امپراطور و تمام اعضاي دربار بر دروازه ي ورودي ايستاده بودند‪ .‬او از آنان خواسته بود تا‬
‫آنجا بايستند و به آن ميھمان خوشامد بگويند‪ .‬آنان گفتند‪ "،‬نيازي به اين كار نيست‪ ".‬ولي او پاسخ داد‪" ،‬اين بخشي‬
‫از راھكار من است ‪ ،‬شما فقط آنجا بايستيد‪".‬‬
‫پلكان دست كم صد پله داشت و تا آن مرد آن صد پله را طي كرد‪ ،‬كاليداس او را ھل داد‪ .‬او ھمچنانكه به پايين مي‬
‫لغزيد و روي پله ھا قلت مي زد‪ ،‬فريادي كشيد‪ .‬كاليداس گفت‪"،‬اين زبان مادري تو است!" و آن مرد بايد مي پذيرفت‬
‫كه ھمان زبان مادري اش بوده است‪.‬مرد گفت‪ ،‬ولي اين درست نيست‪".‬‬
‫كاليداس گفت‪" ،‬راه ديگري نبود ‪ ،‬يا عشق و يا جنگ‪ .‬اين چيزي است كه نمي توان سطحي به آن پرداخت‪ ".‬من اين‬
‫داستان را براي دكتر ساكسينا تعريف كردم‪ .‬او گفت‪ " ،‬داستان بسيار درست است ‪ ،‬تجربه من چنين است‪.‬‬
‫من عاشق زنان بسياري بوده ام‪ ،‬ولي ھمگي سطحي بوده است‪ ،‬زيرا نمي توانستم به زبان مادري سخن بگويم‪.‬‬
‫نمي توانستم بگويم چقدر دوستش دارم‪ .‬و گفتن اين به يك زبان خارجي فقط يك ترجمه بود‪ ،‬اصيل نبود‪".‬در دنيا‬
‫ھزاران زبان وجود دارد‪ ،‬و ھيچكس مايل نيست زبان خودش را ازدست بدھد‪.‬‬
‫به نظر مي رسد كه تنھا راه اين است كه به ھركس اجازه دھيم دو زبان داشته باشد‪ .‬يكي زبان بين المللي ‪ ،‬و‬
‫انگليسي كامال ً براي اين منظور مناسب است‪ .‬از ھرزبان ديگر‪ ،‬معاصرتر است‪.‬‬
‫ھرسال ھزارو ھشتصد واژه ي جديد به آن اضافه مي شود‪ .‬ھيچ زبان ديگري اين ظرفيت را ندارد‪ .‬پيوسته ھمراه با‬
‫زمان به تجديدكردن خودش ادامه مي دھد‪ .‬به نظر مي رسد كه اينك انگليسي تنھا زباني است كه ھنوز درحال‬
‫رشدكردن است و آينده به زباني نياز دارد كه پيوسته درحال رشد باشد‪ ،‬در تمامي زمينه ھا رشد كند تا بتواند بسيار‬
‫قابل درك باشد‪.‬‬
‫ولي اين زبان نمي تواند نياز به زبان مادري را براي ھمه برآورده كند‪ .‬بنابراين از ھمان كودكي به ھر كس بايد دو زبان‬
‫آموخته شود‪ .‬ھر انساني بايد دوزبانه باشد‪ .‬و آن فاصله وقتي مي تواند پل زده شود كه آن ھردو زبان از ھمان ابتدا‬
‫وارد شوند‪ .‬چنين نيست كه فرد نخست زبان مادري را تا سن مشخصي‬
‫ياد مي گيرد و سپس شروع به يادگيري زبان ديگري مي كند‪ ،‬آنوقت آن زبان ديگر ھرگز آن ريشه را نخواھد داشت‬
‫كه زبان مادري ريشه دار است‪.‬‬
‫ھر تالشي ھمچون اسپرانتو محتوم به شكست است‪ .‬اين ھا قراردادي و اختياري خواھند بود‪.‬از ھر زبان چيزھاي‬
‫خوب را گرفته است ‪ ،‬محتوايش شامل بخش ھايي است كه از منابع مختلفمشتق شده ‪ .eclectically‬ولي يك زبان‬
‫يك وحدت زنده دارد كه اسپرانتو آن را كسر دارد‪.‬‬
‫يكي از دوستان من‪ ،‬يك سالك‪ ،‬يك سالك سنتي‪ ، sannyasin a traditional‬سوامي ساتياباكتا ‪swami satyabhakta‬‬
‫‪ ،‬زباني از خودش ساخته است‪ .‬او يك زبان شناس بود و زبان ھاي بسياري را مي دانسته و زباني جديد را مي پرورد‬
‫تا بتواند يك زبان جھاني شود‪ .‬او زماني با من در يك مكان اقامت داشت‪.‬‬
‫به او گفتم‪" ،‬زندگيت را بيھوده ھدر نده‪ .‬مردم زيادي تالش كرده اند‪ ،‬ولي اين فقط كار نمي كند‪".‬داستان كوچكي را‬
‫برايش گفتم‪ .‬روز تولد چارلز داروين را جشن گرفته بودند‪ .‬او در مورد پرندگان‪ ،‬حشرات و حيوانات آموزش مي داد‪ ،‬اين‬
‫تمام زندگيش بود‪ .‬كودكان فاميل و ھمسايه ھايش ھمگي از شنيدن داستان ھاي پرھيجان او در مورد سرزمين‬
‫ھايي خارجي و حيوانات مختلف آنجا لذت مي بردند‪.‬‬
‫كودكان فكري به سرشان زد‪" :‬ببينيم آيا مي تواند پيدا كند يا نه‪ "....‬آنان دست كم ده يا دوازده حشره را گرفتند و‬
‫تكه كردند ‪،‬پاي يكي را و دست يكي ديگر را بال حشره ي ديگري را و دم يكي ديگر را‪ ، ...‬و ھمه را با چسب سرھم‬
‫سوار كردند‪ .‬به نظر ھمچون يك حشره مي رسيد‪ .‬آنان خوب آن را چسباندند و در قابي قرار دادند و به عنوان ھديه‬
‫ي روز تولد ھمگي رفتند تا آن را به داروين بدھند‪ .‬به او گفتند‪" ،‬ما فقط يك سوال داريم‪ .‬ما اين حشره را پيدا كرده‬
‫ايم‪:‬‬
‫ما فقط اسم اين حشره را مي خواھيم بدانيم‪".‬‬
‫او به حشره نگاه كرد‪ .‬در تمام عمرش ھمچون حشره اي نديده بود‪ ...‬و حاال در ھمسايگي خودش؟! اين بچه ھا‬
‫چگونه آن را پيدا كرده اند؟ او سراسر دنيا را جست و جو كرده بود‪ .....‬آنوقت از نزديك تر نگاه كرد و دريافت كه اين يك‬
‫حشره نيست‪ .‬آنان خيلي زرنگ بوده اند‪ ،‬ھر اندامي جدا بود و به ھم چسب خورده بودند‪ .‬بنابراين داروين گفت‪،‬‬
‫"اسمش » كلك حشره« ‪ humbug‬است!"تمام اين زبان ھاي قراردادي‪ ،‬كلك ‪ humbug‬ھستند‪.‬‬
‫مي تواني ترتيبي بدھي كه شكل پيدا كنند‪ ،‬ولي كار نمي كند‪.‬ولي بخش وسيعي از خاوردور بدون الفبا ھستند و‬
‫براي ژاپني ھا و چيني ھا وجود در آينده بسيار دشوار خواھد بود‪ .‬زيرا اين زبان ھا براي استفاده ي علمي زبان ھاي‬
‫درستي نيستند‪ ،‬بسيار بزرگ ھستند‪ .‬علم به دقت‪ ،‬سادگي و مستقيم بودن نياز دارد‪ .‬مي خواھد تاحدي كه ممكن‬
‫است از حروف كمتري استفاده كند‪ .‬نظريه ي اساسي در علم ھمين است‪ :‬تاحد ممكن از نظريات كمتري استفاده‬
‫كن‪،‬‬
‫وگرنه پيچيدگي رشد مي كند‪.‬بنابراين‪ ،‬نمي بينم كه چيني ھا و ژاپني ھا يا زبان ھاي متفق خاور دور بتوانند در آينده‬
‫علمي جھان بقا داشته باشند‪ .‬و اگر باقي نمانند مايه ي تاسف است‪ ،‬آن ھا زيبايي خودشان را دارند‪.‬‬
‫تنھا راه بقاي آن ھا اين است كه يك زبان بين المللي را بپذيرند و براي تمام امور علمي و ارتباطات بين المللي به كار‬
‫ببرند ‪ ،‬و زبان مادري خودشان مي تواند به روش ديرين رشد كند‪ ،‬با تمام زيبايي ھاي كھن و ظرافت ھاي قديم آن‪.‬‬
‫اگر چنين كاري نشود‪ ،‬آنوقت يا از پيشرفت ھاي علمي عقب مي مانند يا اينكه بايد زبان خودشان را بكشند‪.‬‬
‫در ھندوستان ھمين مشكل وجود دارد‪ .‬سي زبان عمده وجود دارد‪ ،‬و ھمگي شان زيبايي خودشان را دارند‪ ،‬نوعي‬
‫كيفيت ويژه‪ .‬زبان ھندي رايج ترين زباني است كه درك و صحبت مي شود و چھل سال است كه تالش ھايي صورت‬
‫گرفته تا ھندي را زبان ملي كشور بسازند‪ .‬ولي توفيقي نيافته اند‪ ،‬زيرا شايد كه زبان اكثريت باشد‪ ،‬ولي تمام آن‬
‫زبان ھاي ديگر‪...‬‬
‫ھندي در برابر ھريك از آن زبان ھا‪ ،‬زبان اكثريت است‪ .‬براي مثال‪ ،‬چھل درصد مردم ھندي حرف مي زنند و ھيچ زبان‬
‫ديگري اين اكثريت را ندارد‪ .‬ولي تمام آن زبان ھاي ديگر توسط آن شصت درصد ديگر صحبت مي شود‪ ،‬بنابراين تا‬
‫جايي كه به جنگيدن مربوط است‪ ،‬آن ھا در اكثريت ھستند‪ .‬اگر قرار باشد راي گرفته شود‪ ،‬آنان زبان ھندي را‬
‫شكست خواھند داد‪ .‬آن ھا نيز خودشان باھم رفتار دوستانه ندارند ‪ ،‬با ھم مخالف ھستند ‪ ،‬ولي تاجايي كه به زبان‬
‫ھندي مربوط مي شود‪ ،‬اين يك دشمن مشترك است و آن ھا ھمه با ھم ھستند‪.‬فقط دودرصد مردم انگليسي مي‬
‫دانند‪ .‬ولي بااين وجود من پيشنھاد داده ام كه ھندوستان بايد سي زبان را به عنوان زبان ملي بپذيرد و يكي را به‬
‫عنوان زبان بين المللي‪ .‬انگليسي بايد زبان بين المللي باشد‪ ،‬زيرا كسي با آن مخالف نيست‪ ،‬زبان مادري ھيچكس‬
‫نيست‪ .‬كسي طرفدارش نيست‪ ،‬مردم نسبت به آن خنثي ھستند‪ .‬و اگر زبان ملي آن ھا نيز مورد پذيرش قرار‬
‫بگيرد‪ ،‬آنوقت آن منطقه اي كه آن زبان در آنجا صحبت مي شود نيز مي تواند در ادبيات‪ ،‬در شعر‪ ،‬و در فرھنگ خودش‬
‫به رشد كردن ادامه بدھد‪ ،‬بدون اينكه مشكلي پيش بيايد‪ .‬به جز اين‪ ،‬راه حلي وجود ندارد‪.‬‬
‫انگليسي را بايد از ھمان ابتدا آموزش داد‪ ،‬نه در مراحل بعد‪ .‬وگرنه‪ ،‬بازھم سطحي خواھد ماند‪ .‬و دنيا بايد يك زبان را‬
‫بپذيرد‪ .‬اين فقط يك رويداد بود كه امپراطوري انگليس زبان انگليسي را منتشر كرد‪ ،‬ولي بايد از اين فرصت استفاده‬
‫كرد‪.‬انگليسي بايد توسط سازمان ملل ‪ ،‬زباني بين المللي شود‪.‬‬
‫ھر شخص بايد دوزبان داشته باشد‪ :‬يكي زبان مادري و ديگري زبان بين المللي‪ .‬و بايد تالش شود تا آموزش ھردو از‬
‫ھمان سنين ابتدايي در كنار يكديگر آغاز شود‪ .‬آنوقت است كه زبان بين المللي نيز وارد وجود مي شود تا كه زبان‬
‫مادري و زبان بين المللي در تاروپود وجود به ھم بياميزند‪ .‬تضادي وجود ندارد‪ ،‬و شما ظرفيت اين را داريد كه به نرمي‬
‫از يك زبان به زبان ديگر حركت كنيد‪ .‬اگر ھردو زبان با يك ريشه در دسترس شما قرار گرفته باشد‪ ،‬مسئله ي ترجمه‬
‫ديگر وجود ندارد‪ ،‬بلكه يك حركت نرم است‪.‬‬
‫اين يكي از مھم ترين مسايلي است كه بشريت با آن روبه رو است‪ .‬ولي عجيب است كه بشريت ھيچگاه در مورد‬
‫مسئله اي كه برايش حياتي است تصميم نمي گيرد‪ .‬بشريت به جنگيدن در مورد چيزھاي بي اھميت و بي معني‬
‫ادامه مي دھد‪ .‬آنان قرن ھا وقت خودشان را ھدر داده اند و به خودشان زحمت نداده اند تا ببيند كه تا زماني كه يك‬
‫زبان بين المللي خلق نكني‪ ،‬نمي تواني دنيايي متحد بسازي‪ .‬اين ھا گام ھاي اوليه ھستند‪.‬‬
‫من طرفدار يك زبان بين المللي ھستم‪ ،‬و انتخاب من انگليسي است ‪ ،‬به اين دليل ساده كه از ھم اكنون در سراسر‬
‫دنيا منتشر شده است‪ ،‬با وجودي كه زبان اكثريت نيست‪ .‬از زبان ھاي اكثريت‪ ،‬نخست چيني است‪ .‬ولي فقط به‬
‫چين محدود است‪ ،‬نمي تواند زبان جھاني شود‪ .‬از ھر زبان بيشتر‪ ،‬زبان چيني صحبت و خوانده مي شود‪ .‬از ھر پنج‬
‫انسان‪ ،‬يكي به زبان چيني سخن مي گويد‪ ،‬ولي اين ھا فقط در چين ھستند‪ ،‬ھيچ امكان انتشار و پخش شدن‬
‫وجود ندارد‪ .‬و اگر سي سال طول بكشد تا آن را يادبگيري‪ ،‬فكر نمي كنم كه عاقالنه باشد به عنوان زبان جھاني‬
‫توصيه شود‪.‬‬
‫دومين زبان از نظر اكثريت داشتن‪ ،‬اسپانيايي است‪ ،‬ولي فراگير بودن آن نيز به قدر انگليسي نيست و در كشورھايي‬
‫صحبت مي شود كه پيشرفته ترين نيستند‪.‬سومين مرتبه را زبان انگليسي دارد‪ .‬باوجودي كه تعداد كمتري نسبت به‬
‫چيني يا اسپانيايي آن را مصرف مي كنند‪ ،‬ولي در بيشتر مكان ھا رايج است و ھمين دليل مھمي است تا آن را زبان‬
‫بين المللي بسازد‪.‬‬
‫ولي مردم نگران چيزھاي احمقانه ھستند‪.‬آناندو خالصه ي كتابي را در مورد مسيحيت در قرون وسطي به من نشان‬
‫مي داد‪ .‬من بارھا و بارھا‬
‫گفته ام كه مسيحيت يك سرطان است ‪ ،‬ولي آن كتاب حتي مرا نيز به حيرت واداشت!‬
‫در قرون وسطي دادگاه ھاي ويژه اي توسط پاپ و واتيكان ايجاد شده بود كه در آن ھر زني مي توانست ادعا كند كه‬
‫شوھرش ناتواني دارد و طالق مي خواھد‪ .‬و نمي توانيد چنين حماقتي را متصور شويد ‪ ،‬ھيچكدام از اين كاردينال ھا‬
‫و اسقف ھا دانش پزشكي زنان‪ gynecology‬را نداشتند‪ .‬و دادگاه ھا پرازدحام بودند‪ ،‬زيرا مرد بايد برھنه در برابر‬
‫دادگاه حاضر مي شد تا نشان دھد كه ناتواني جنسي دارد يا نه‪.‬اين واقعيتي ساده و مشھور است كه اگر مردم تو‬
‫را تماشا كنند‪ ،‬نمي تواني حالت نعوظ داشته باشي‪ .‬مرد بيچاره ھزاران چشم او را مي پاييد و ترس اين داشت كه‬
‫اگر نعوظ پيدا نكند برچسب ناتوان مي خورد و طالقش داده مي شود‪ ....‬و حتي اگر ھم موفق مي شد ‪ ،‬اگر موفق‬
‫نمي شد كه تكليف روشن بود‪ ،‬كارش تمام بود ‪ ،‬اگر نعوظ پيدا مي كرد‪ ،‬اين ھم كافي نبود‪ .‬او بايد در واقع در برابر‬
‫دادگاه با زنش آميزش مي كرد ‪ ،‬زيرا مي تواني نعوظ داشته باشي و بااين حال نتواني دخول داشته باشي‪.‬و تمام‬
‫اين چيزھا به نام دين انجام مي شد! چه حقارت بار! و اين امري متداول بود‪ .‬ھر زن خشمگيني مي توانست به‬
‫دادگاه شكايت كند در حاليكه خوب مي دانست كه شوھرش ناتواني ندارد‪ .‬ولي نشان دادن توانايي جنسي در‬
‫حضور مردم امري متفاوت است‪.‬‬
‫تمام آن كاردينال ھا و اسقف ھا كه در دادگاه صف كشيده بودند‪ ،‬فقط با ديدن صحنه ھاي آميزش جنسي ديگران‬
‫تمايالت جنسي خودشان را ارضا مي كردند‪ .‬زني روي تخت دراز كشيده و شوھرش مي كوشد در برابر تمام اين‬
‫مردم احمق با او آميزش كند‪ .‬انسانيت درگير چه چيزھايي شده است! و اين روال قرن ھا ادامه داشته‪.‬‬
‫براي شوھر نيز طالق گرفتن آسان بود‪ ،‬بسيار آسان‪ .‬او فقط كافي بود اعالم كند كه ناتوان است و برھنه‪ ،‬بدون‬
‫حالت نعوظ بايستد‪ .‬كافي است يك دوش آب سرد بگيري و در بابر دادگاه بايستي تا ثابت شود كه ناتواني داري ‪ ،‬و‬
‫حكم طالق جاري مي شود و به زن داده مي شود‪ .‬و تمام اين مردم درجات الھيات و رتبه اي عالي مذھبي داشتند‪.‬‬
‫و برخي از ھمين مردم در آينده به پاپ تبديل مي شدند‪.‬‬
‫ولي بشريت با چيزھاي احمقانه درگير مانده است‪ .‬حتي اگر ھم خيلي اھميت داشته‪ ،‬آنوقت بايد يك متخصص زنان‬
‫و مطب او را درگير كرد و سپس اطالعات را به دادگاه داد‪ ،‬نه اينكه در دادگاه معاينه صورت بگيرد‪ .‬ولي آن مردمان‬
‫واقعاً از ديدزدن لذت مي بردند‪ . voyeurs‬آنان مي خواستند واقعاً مراسم را تماشا كنند‪ .‬آنان در حاليكه مشغول خلق‬
‫چنين مراسمي بودند‪ ،‬آن را تقبيح مي كردند و ھرگز به اين فكر نمي افتادند كه با اين كار‪ ،‬آنان دو انسان را تقريباً به‬
‫سطح حيوان تنزل داده اند و خفيفشان كرده اند‪.‬‬
‫ولي مي توانيد از ھر جنبه و از ھر زاويه اي ببينيد كه اين "رھبران مذھبي"‪" ،‬رھبران سياسي" ھمگي با چنين‬
‫چيزھاي احمقانه اي سروكار دارند ‪ ،‬در حالي كه موارد بزرگ و بااھميت‪ ،‬موارد واقعي حتي مورد بحث نيز قرار نمي‬
‫گيرند‪.‬من فكر نمي كنم كسي واقعاً براي اينكه واقعاً يك زبان جھاني بايد وجود داشته باشد نگران باشد‪ ،‬زيرا خود‬
‫پايه ي دنياي واحد ھمين است‪.‬‬

‫قضاوت نكن‬

‫اشو عزيز‪:‬سال ھا پيش يكي از دوستان خوب من خودكشي كرد ‪.‬من او را در پونا مالقات كرده بودم و او چيزھايي به‬
‫من مي گفت كه من ھرگز درك نكردم ‪ ،‬بعد ديگري از دنيا بود‪ .‬ھمه از او دوري مي كردند‪ ،‬آنان فكر مي كردند كه آن‬
‫زن ديوانه است‪.‬ولي او مرا بسيار دوست داشت‪ .‬و يك روز به من گفت‪" ،‬دليلي براي من وجود ندارد كه زنده باشم ‪.‬‬
‫اينك پيامي دريافت كرده ام‪ .‬كاري ھست كه بايد از طريق اين بدن انجامش دھم‪.‬پس از آن‪ ،‬خودم را خالص خواھم‬
‫كرد‪ ".‬آنچه او مي گفت‪ ،‬چيزي نبود كه من تجربه كرده باشم ‪،‬نمي دانم كه درست بوده يا نه‪ ،‬پس نمي توانم بگويم‬
‫كه او در دنياي خيالي خودش زندگي مي كرد‪.‬ولي من ھرگز كسي را نديده ام كه چنين با شدت و با صداقت زندگي‬
‫كرده باشد‪.‬او بيشتر و بيشتر به كسي كه ھيچكس نيست تبديل مي شد‪.‬‬
‫باگوان‪،‬ھروقت عشق عظيم و ادراك شما را احساس مي كنم كه برمن مي بارد‪ ،‬براي آن زن احساس تاسف مي‬
‫كنم‪.‬او مرا بسيار دوست داشت و به من اعتماد داشت‪ ،‬ولي من ابداً نمي توانستم او را درك كنم‪.‬‬

‫زندگي آن چيزي نيست كه تو مي شناسي‪ ،‬احساس مي كني و تجربه مي كني‪ .‬زندگي پھناور است ‪.‬چنان پھناور‬
‫و وسيع است كه بسيار به راحتي شامل تضادھا نيز مي شود‪.‬زندگي ابعاد بسيار دارد‪.‬‬
‫ھرگز كسي را به عنوان ديوانه محكوم نكن زيرا نمي تواني يقين داشته باشي كه آيا ديوانگي او شكلي واالتر از‬
‫عقل سليم است يا چيزي است كه تو نمي تواني آن را درك كني‪.‬ھرگز كسي را به عنوان انساني خيال پرداز‬
‫قضاوت نكن‪ ،‬زيرا اين كار تو نيست كه مردم را قضاوت كني ‪.‬ھميشه مفيداست كه بدون قضاوت باقي بماني‪.‬‬
‫مردمان باتجربه سعي مي كنند مردم را درك كنند ‪ ،‬شايد آنان ابعاد ديگر زندگي را تجربه مي كنند‪ ،‬جنبه ھاي ديگر‬
‫زندگي را و با درك آنان‪ ،‬تو غني تر خواھي شد‪.‬قضاوت كردن تو را متوقف مي كند‪.‬به كسي برچسب ديوانه مي زني‬
‫و آنگاه نيازي به درك كردن او وجود ندارد‪.‬‬
‫نگرش قضاوت كردن دايم تو چيزي نيست به جز بستن خود در دنياي كوچك خودت و دور نگه داشتن ھر امكان ديگر از‬
‫آن‪.‬بياموز كه باز باشي‪ .‬بياموز كه آسيب پذير باشي‪ .‬سعي كن قرارگرفتن در جاي ديگران را تجربه كني‪.‬در اين دنيا‬
‫به تعداد مردم‪ ،‬دنيا ھاي مختلف وجود دارد‪ ،‬ھر شخص براي خودش يك دنيا است ‪.‬اين پوست او نيست كه او را از تو‬
‫متفاوت مي سازد‪ ،‬بلكه تجربه ي دروني اوست‪ ،‬طوري كه او به چيزھا نگاه مي كند‪.‬‬
‫حتي اگر كسي خودكشي كند‪ ،‬مراقب باش كه قضاوت نكني‪.‬وينسنت ون گوگ ‪ ،Vincent Van Gogh‬يكي از‬
‫بزرگترين نقاش ھاي دنيا معاصر‪ ،‬در سن سي و سه سالگي خودكشي كرد و پيش از اينكه خودش را بكشد يك‬
‫سال در بيمارستان رواني بستري بود زيرا دوستان و خانواده اش ‪ ،‬مخصوصاً برادر كوچكترش ‪ ،‬بسيار نگران اين بودند‬
‫كه شايد او ديوانه شود‪ ،‬مي توانست ھركاري انجام دھد‪.‬او به مدت يك سال در بخش خاصي از فرانسه‪ ،‬فكر مي‬
‫كنم آرله ‪ ،Arles‬جايي كه داغ ترين و درخشان ترين آفتاب را دارد‪ ،‬تمام موقعيت ھاي ممكن خورشيد را نقاشي كرد ‪،‬‬
‫يك سري تمام از تابلوھا‪ :‬فقط آفتاب‪ ،‬از بامداد تا عصر‪ .‬و پزشكان فكر كردند كه آفتاب زياد او را به جنون كشانده‬
‫است‪.‬‬
‫ولي او در آن آسايشگاه رواني نيز به كشيدن تابلوھايش ادامه داد و مشكل اين است كه آن تابلوھايي كه او در آن‬
‫تيمارستان كشيده‪ ،‬از تمام تابلوھاي پيش و پس از اين دوران بھتر ھستند ‪.‬او در آن يك سال بستري بودن در‬
‫تيمارستان‪ ،‬بھترين آثار خودش را نقاشي كرد‪.‬و مردم مي ترسيدند كه او ديوانه شود ‪ ،‬زيرا تابلوھايش قدري پريشان‬
‫بودند ‪.‬ھيچكس نمي توانست درك كند كه آن ھا چه بودند و چه معنايي داشتند‪.‬‬
‫يكي از تابلوھايش ‪ ،‬يك نسخه از آن ‪ ،‬را چند روز پيش ديدم‪ .‬مدتي قبل فيزيك معاصر دريافت كه بسياري از ستارگان‬
‫كه شب ھا در آسمان مي بينيد‪ ،‬مارپيچ ھستند ‪.‬و او در يكي از نقاشي ھايش‪ ،‬ستارگان را مارپيچ كشيده بود ‪.‬و ھر‬
‫منقدي فكر كرد كه او ديوانه است‪ ،‬زيرا ستارگان مارپيچ نيستند ‪.‬ون گوگ مي گفت‪" ،‬من چه مي توانم بكنم؟ ھرگاه‬
‫مي خواھم ستاره اي را بكشم‪ ،‬تمامي وجود مي گويد كه مارپيچ است"‪.‬‬
‫علم پس از يكصدسال به اين نتيجه رسيده كه ستارگان واقعاً مارپيچ ھستند‪.‬حاال از اين چه مي فھميم؟ آيا آن مرد‬
‫ديوانه بود يا آن مرد يكصدسال جلوتر از زمان خودش بود؟ آيا آن مرد ديوانه بود يا بينشي خاص داشت كه ديگران‬
‫نداشتند و حتي حاال ھم ندارند؟ حتي دانشمنداني كه آن را كشف كردند نيز فقط توسط آخرين پيشرفت ھا در‬
‫ابزارآالت بوده است ‪.‬آنان خودشان ھم ستارگان را مارپيچ نمي بينند‪ ،‬توسط ابزارھا است كه چنين كشفي كرده اند‪.‬‬
‫شايد او يك آگاھي كامال ً متفاوت با آگاھي يك انسان معمولي داشت‪.‬يك چيز قطعي است‪ :‬يك سالك‪ ،‬يك جوينده ي‬
‫حق‪ ،‬نبايد قضاوت كند ‪.‬بايد به ھمه اجازه بدھد كه خودشان باشند ‪:‬بدون اينكه در ذھنش ھيچ فكري از اينكه درست‬
‫ھستند يا غلط داشته باشد‪.‬پس از تيمارستان‪ ،‬وينسنت ون گوگ آخرين تابلوي خودش را كشيد‪ ،‬بازھم در مورد‬
‫خورشيد ‪.‬و در نامه اي كوتاه به برادرش نوشت‪" :‬كار من تكميل است‪ .‬من يك سري موقعيت ھاي خورشيد را‬
‫نقاشي مي كردم‪ .‬فقط يك تابلو ناتمام مانده بود‪ ،‬زيرا تو مرا وادار كردي به تيمارستان بروم و آنان مرا از نقاشي كردن‬
‫خورشيد بازداشتند‪ ،‬زيرا فكر مي كردند كه اين خورشيد است كه مرا ديوانه مي سازد ‪.‬‬
‫اينك من خالص شده ام‪ ،‬من آن تابلو را كشيده ام‪ ،‬كاملش كرده ام‪ .‬كار من خاتمه يافته است ‪.‬من مطلقاً احساس‬
‫رضايت مي كنم ‪.‬اينك نيازي به اين بدن نيست‪ ،‬بنابراين خودكشي مي كنم"‪.‬‬
‫چه كسي مي تواند بگويد كه اين خودكشي درست است يا غلط است؟ چه كسي قدرت آن را دارد كه بگويد؟‬
‫ميليون ھا انسان بدون فايده زندگي مي كنند و ھيچكس به آنان نمي گويد‪" ،‬براي چه زنده ھستيد؟"من يك‬
‫پروفسور بازنشسته را مي شناختم كه گاه گاھي مرا در راه پياده روي صبحگاھي مي ديد ‪.‬و او فقط يك چيز را‬
‫ھزاران بار مي پرسيد‪ .‬ھركجا ھمديگر را مي ديديم‪ ،‬او مي گفت‪" ،‬گوش بده ‪،‬و او استاد بازنشسته ي فلسفه بود‪،‬‬
‫مردي مشھور كه كتاب ھاي زياد نوشته بود ‪ ،‬فقط يك چيز به من بگو‪ :‬من نمي توانم دليلي براي زنده بودن پيدا كنم‪.‬‬
‫آيا مي تواني به من كمك كني؟"‬
‫من از او مي پرسيدم‪" :‬اگر نمي داني كه براي چه به زندگي كردن ادامه مي دھي‪ ،‬چرا زندگي مي كني؟"گفت‪،‬‬
‫"مشكل ھمين است‪ .‬من ھيچ دليلي براي خودكشي نيز پيدا نمي كنم‪ .‬من در يك دودلي بزرگ ھستم و ھيچكس‬
‫به نظرم نمي تواند كمك كند‪ .‬مردم فكر مي كنند كه من ديوانه شده ام‪ ،‬و براي نخستين بار من بسيار احساس‬
‫روشني مي كنم ‪ ،‬كه دليلي براي مردن من نيز وجود ندارد ‪.‬تو درھرحال به من كمك كن"!‬
‫گفتم‪" ،‬اگر به تو در خودكشي كمك كنم‪ ،‬مرتكب جرمي شده ام‪ ،‬تو رفته اي و من به زندان مي افتم ‪.‬پس كمك‬
‫كردن به تو به آن صورت بسيار مشكل است‪ .‬تاجايي كه به زندگي كردن مربوط است‪ ،‬من نيز مانند خودت‪ ،‬دليلي‬
‫براي ادامه ي زندگيت نمي بينم ‪ ،‬زيرا بازنشسته شده اي‪ ،‬زن نداري‪ ،‬فرزندي نداري‪ ،‬دوستاني نداري‪ ،‬در خانه اي‬
‫سرد‪ ،‬تنھا زندگي مي كني‪ ،‬نه عشقي ‪ ،‬نه گرمايي‪ ،‬نه كسي كه از تو مراقبت كند‪ .‬تو بسيار ضعيف شده اي‪ ،‬نمي‬
‫تواني ھيچ كاري را به تنھايي انجام دھي‪ ،‬بايد غذاي فاسد ھتل را بخوري‪ .‬چشمانت ضعيف است‪ ،‬ديگر نمي تواني‬
‫بخواني‪ ،‬ديگر نمي تواني بنويسي‪ .‬پس تو براي من نيز يك معما درست كرده اي‪.‬‬
‫"تو به يقين دليلي براي زندگي كردن نداري‪ .‬و تاجايي كه به خودكشي مربوط است‪ ،‬من نمي دانم پس از‬
‫خودكشي چه اتفاقي مي افتد‪ ،‬پس نمي توانم بگويم كه آيا دليلي خواھد بود يا نه‪ ،‬آيا چيزھا بھتر مي شوند يا بدتر‪.‬‬
‫پس مي تواني مرا ببخشي‪ ،‬ولي مرا با اين سوال دردسر نده ‪.‬ھر سوال ديگري داري مي تواني از من بپرسي"‪.‬‬
‫او گفت‪ "،‬من نمي خواھم ھيچ سوال ديگري از تو بپرسم‪ ،‬به جز ھمين"‪.‬او عاقبت خودكشي كرد‪.‬‬
‫و نامه اي برايم نوشت‪ .‬در نامه اش گفته بود‪" ،‬من اين را براي تو مي نويسم زيرا فكر مي كنم ھيچكس ديگر اين را‬
‫درك نكند‪ .‬ھمگي آن را قضاوت خواھند كرد ولي ھيچكس درك نخواھد كرد ‪.‬من سخت كوشيدم تا دليلي براي‬
‫زندگي كردن پيدا كنم‪ ،‬نتوانستم و زندگي بيشتر و بيشتر مشكل مي شد‪ ،‬تقريباً يك جان كندن بود‪ .‬من ھنوز دليلي‬
‫براي خودكشي پيدا نكرده ام‪ ،‬ولي دست كم يك چيز به نفع خودكشي بود كه دست كم تجربه اي جديد است‪ ،‬نه‬
‫روزمرگي فاسد ھميشگي ‪.‬دست كم چيزي جديد ‪ ،‬بھتر يا بدتر‪ ،‬ھرچه كه باشد ‪ ،‬ولي چيزي تازه است"‪.‬من نمي‬
‫توانم بگويم كه او كاري اشتباه كرد‪.‬‬
‫درواقع‪ ،‬من طرفدار مرگ اختياري ‪ euthanasia‬ھستم‪ ،‬كه مردم پس از سني مشخص‪ ،‬اگر احساس كنند كه دليلي‬
‫براي زنده بودن ندارند‪ ،‬نبايد وادار به خودكشي شوند‪ ،‬بلكه بايد در خانه ھاي سالمندان يا بيمارستان ھا دست كم‬
‫به مدت يك ماه استراحت كنند‪ ،‬در محيطي آرام و كمك براي مراقبه كردن ‪meditation‬و مراقبت ھاي جسماني‬
‫توسط پزشكان ‪.‬‬
‫و در اين يك ماه دوستان مي توانند بيايند‪ ،‬مردمان از دوردستھا مي توانند بيايند و آنان را ببينند و در آنجا مي توانند‬
‫بياموزند كه چگونه ساكت شوند و آرامش داشته باشند‪ ،‬چگونه با ھشياري بميرند ‪.‬اين خودكشي نيست‪.‬فقط يك‬
‫مذھب‪ ،‬جينيسم‪ ،‬براي ھزاران سال است كه آن را پذيرفته است ‪.‬آنان اين را سانتارا‪ Santhara‬مي خوانند ‪.‬‬
‫آن را خودكشي نمي خوانند‪ .‬سانتارا يعني كه انساني پخته شده است‪ ،‬درست ھمانطور كه ميوه مي رسد و از‬
‫درخت مي افتد‪ ،‬آن مرد رسيده است‪ ،‬ھيچ نيازي ندارد كه در دنيا زندگي كند‪ .‬او ھرآنچه را كه دنيا ارائه مي دھد‬
‫تجربه كرده است و اينك ادامه دادن به زندگي براي خودش و ديگران يك دردسر است‪.‬بايد به او اجازه داد كه بدنش را‬
‫ترك كند‪.‬اين تنھا فلسفه ي مذھبي است كه به مرگ اختياري اعتباري مي بخشد‪.‬‬
‫و من نيز مي بينم كه معتبر است‪ .‬اين بايد حق مادرزادي انسان باشد ‪ ،‬ولي نه اينكه ھر مرد جواني بخواھد‬
‫خودكشي كند چون دوست دخترش با مرد ديگري رفته است !اين براي مرگ اختياري كافي نخواھد بود !اين يعني‬
‫كه او فقط بايد يك دوست دختر ديگر پيدا كند!وقتي كه ھيچ دليلي نمانده باشد‪ ،‬ھيچ شكايتي نباشد‪ ،‬ھيچ بدقلقي‬
‫نباشد‪ ،‬اگر آن فرد با زندگي مخالفت نداشته باشد‪ ،‬وقتي كه احساس كند آنچه را كه بايد زندگي مي شده‪ ،‬زندگي‬
‫كرده است ‪ ،‬حاال ديگر اينجا چه مي كني؟‬
‫تاكنون جامعه انسان ھا را وادار به خودكشي كرده بود‪ ،‬كه زشت است ‪.‬و مسئوليت آن با جامعه است‪ ،‬زيرا جامعه‬
‫براي فرد وسايل مناسبي فراھم نمي كند تا مرگي زيبا داشته باشد‪.‬من طرفدار زيباساختن ھمه چيز ھستم ‪ ،‬مرگ‬
‫را ھم شامل است‬

‫انسانيت جديد‬

‫باگوان عزيز‪:‬چند سال پيش‪ ،‬آلوين تافلر كتابي نوشت به نام " شوك آينده"‪.‬در اين كتاب او دنياي ما را كه سريع تر از‬
‫ھميشه در تغيير است توصيف مي كند‪ .‬و نه تنھا اين‪ ،‬بلكه روند اين رشد نيز ھمواره درحال افزايش است‪.‬او تشريح‬
‫مي كند كه چگونه نيمي از آمريكايي ھا دست كم ھر پنج سال يك بار خانه عوض مي كنند و مردم چگونه شوھران‪،‬‬
‫زنان‪ ،‬شغل ھا و شھرھايشان را با سرعتي روبه افزايش تغيير مي دھند‪.‬او ھمچنين به افزايش عظيم اطالعات‬
‫علمي و غير آن اشاره مي كند‪.‬گفته مي شود كه دانش بشر ھر ده سال دوبرابر مي شود و زمان دوبرابرشدن آن‬
‫پيوسته درحال كاھش است‪.‬در مقايسه با دنياي نسبتاً بدون تغيير پدران و پدربزرگ ھاي ما‪ ،‬اين واقعاً پديده اي تازه‬
‫است‪.‬در روزگار قديم مي گفتند كه براي يك رشد طبيعي و پرھيز از بيماري ھاي رواني‪ ،‬داشتن يك احساس ثبات‬
‫الزامي است‪ .‬اين ثبات يقيناً براي ھميشه ازبين رفته است‪.‬حتي اگر ما از چندين باليي كه بشريت پيش رو دارد‬
‫پرھيز كنيم‪،‬‬
‫به نظر مي رسد كه اين دنياي پيوسته درحال تغيير فقط براي كساني سالم خواھد بود كه مراقبه كننده ھستند ‪،‬‬
‫تنھا مردمي كه قادر ھستند در مركز گردباد با خوشي زندگي كنند‪.‬ممكن است لطفاً نظري بدھيد؟‬

‫تافلر ‪Alvin Toffler‬پيشاپيش منسوخ شده است‪ .‬او مي نويسد كه در آمريكا‪ ،‬مردم ھر پنج سال چيزھا را‬ ‫ِ‬ ‫كتاب آلوين‬
‫تغيير مي دھند‪ .‬اينك آن زمان به سه سال رسيده است‪ :‬ظرف سه سال آنان شغل ھايشان‪ ،‬ھمسرانشان و‬
‫شھرھايشان را عوض مي كنند ‪ ،‬به آن چيزھاي كوچكي كه ھمه روزه عوض مي شوند اشاره نمي كنيم‪ .‬طبق نظر‬
‫او نرخ رشد دانش‪ ،‬ھر ده سال دوبرابر مي شود‪ ،‬آن نرخ اينك ھر پنج سال است‪.‬درست است كه در گذشته ثبات‬
‫وجود داشت‪ .‬ولي اين درست نيست كه براي رشد طبيعي انسان ھا‪ ،‬به ثبات نياز است‪ .‬ثبات فقط براي مردمان‬
‫ميانحاله‪ ، mediocre‬براي عقب مانده ھا خوب است‪.‬‬
‫زيرا آنان ھرگز مايل به تغيير نيستند‪ ،‬زيرا ھر تغييري يك دردسر است‪ .‬آنان مجبور ھستند كه دوباره چيزھا را بياموزند‬
‫و مشكل آنان در يادگرفتن است‪.‬‬
‫بنابراين در گذشته دنيا خيلي خوب بود و براي مردمان ميان حال بسيار راحت بود‪ :‬را كه در كودكي ياد مي گرفتي تا‬
‫زمان مرگت درست باقي مي ماند‪.‬‬
‫عدم تغيير در امور سبب راحتي ذھن ھاي ميان حال بود‪.‬اين پديده ي جديد واقعاً خطرناك است‪ ،‬ولي نه براي تمام‬
‫افراد‪ .‬فقط براي توده ھا خطر دارد‪ ،‬زيرا آنان نمي توانند خودشان را با اين تغييرسريع وفق دھند‪ .‬پيش از آنكه بتوانند‬
‫به يك چيز عادت كنند‪ ،‬آن چيز تغيير يافته است‪.‬آنان ھميشه از قافله عقب مانده اند‪ .‬مي توانند ديوانه شوند و‬
‫غيرطبيعي‪.‬‬
‫ولي براي مردمان ھوشمند‪ ،‬دنياي درحال تغيير‪ ،‬دنياي درستي است ‪ ،‬زيرا ھوشمندي‪ ،‬ھيجانات تازه مي خواھد‪،‬‬
‫چالش ھاي جديد و شعف ھاي جديد مي خواھد‪ .‬در دنياي قديم چنين امكاني وجود نداشت‪.‬بنابراين من با تافلر‬
‫موافق نيستم‪ .‬او تمام بشريت را يكي فرض كرده است‪ .‬ولي اين حقيقت ندارد‪.‬‬
‫بشريت به دو بخش تقسيم مي شود‪ :‬كساني كه مي خواھند در چيزھاي شناخته شده مقيد باقي بمانند و آنان‬
‫كه خواھان آسمان ھاي جديد و ستارگان جديد ھستند كه كشف كنند‪.‬‬
‫براي اين افراد‪ ،‬براي كشف كنندگان ‪ ،‬گذشته بسيار خطرناك بود‪ .‬گذشته با آنان مخالف بود‪ .‬درواقع‪ ،‬در گذشته‬
‫چيزھاي بسيار اختراع شده بود‪ ،‬ولي به نفع توده ھا سركوب گشته بود‪ .‬اين ھا مردماني خطرناك بودند‪ ،‬زيرا تغيير را‬
‫با خود مي آوردند ‪ ،‬و بخش اعظم بشريت از تغييركردن بيشتر از مرگ وحشت دارد‪ ،‬زيرا مرگ يك رھاشدن است‪ ،‬يك‬
‫خواب عميق‪.‬ولي تغيير‪ ،‬دردسر است‪.‬‬
‫سه ھزار سال پيش چيني ھا صنعت چاپ راابداع كردند‪ .‬ولي ھرگز به طور گسترده از آن استفاده نكردند و فقط براي‬
‫خانواده ي سلطنتي مورد استفاده بود‪ .‬توده ھاي عادي به نوشتن كتاب ھايشان با دست ادامه مي دادند‪ .‬چنين‬
‫مي پنداشتند كه دادن صنعت چاپ ‪ ،‬يك اختراع معصوم ‪ ،‬به توده ھا خطرناك خواھد بود‪ ،‬زيرا آنوقت چنان كتاب ھاي‬
‫فراواني در دسترس خواھد بود كه ذھن ميانحاله نمي تواند با آن ھا ھماھنگ شود‪ ،‬ديوانه خواھد شد‪.‬براي پرھيز از‬
‫اين‪ ،‬صنعت چاپ سركوب شد‪.‬‬
‫باروت در دوھزار سال پيش كشف شد‪ .‬ولي ھرگز در جنگ ھا به كار برده نشد‪ ،‬به اين دليل ساده كه در جامعه‪،‬‬
‫سرباز از ھمه عقب مانده تر است‪ .‬او بايد ھم عقب مانده باشد‪ .‬اين نياز جامعه است كه او بايد عقب مانده‬
‫باشد‪.‬آموزش ھاي او درجھت ميان حال ماندن او است تا كه ھرگز ترديد نكند‪ ،‬او نبايد ھيچ چيز را مورد سوال قرار‬
‫دھد‪ ،‬او نبايد به ھيچ چيز"نه" بگويد‪ .‬او ذھني از خودش ندارد‪ .‬دستورات از باال مي آيند و او فقط اطاعت مي كند‪.‬او‬
‫به روش ھاي قديم كارزار عادت داشته‪ :‬او را براي كمانگيري و ساير چيزھا آموزش داده بودند‪.‬‬
‫حاال‪ ،‬باروت براي او چنان تازه است كه شايد قادر به استفاده از آن نباشد و يا اينكه ممكن است آن را اشتباھي به‬
‫كار بگيرد‪.‬بھتر است كه او به حال خود رھا شود‪ ،‬او با آن كمان خودش كامال ً راحت است!‬
‫در ھندوستان‪ ،‬تقريباً در پنج ھزار سال پيش كشف شد كه فيل در جنگ ھا‪ ،‬در مقايسه با اسب‪ ،‬وسيله اي مناسب‬
‫نيست‪ ،‬زيرا اسب قدرت تحرك و جابه جايي بيشتري دارد‪.‬فيل نمي تواند به آن سرعت حركت كند و موقعيت خودش‬
‫را به آن سرعت عوض كند‪ .‬و خطرناك ترين چيز در مورد فيل اين است كه اگر چند فيل وحشت زده شوند‪ ،‬آنوقت آن‬
‫ھايي كه در جلو ھستند شروع مي كنند به زيرگرفتن سپاھيان خودي‪ .‬اسب ھا ھرگز چنين نمي كنند‪ ،‬آن ھا بسيار‬
‫باھوش تر ھستند‪ .‬و اگر ھم چنين كنند‪ ،‬كسي را نمي كشند‪ .‬ولي وقتي فيل ھا از روي مردم رد شوند‪ ،‬كار تمام‬
‫است!‬
‫و فيل ھا به نوعي خاص از جنگ عادت دارند‪ .‬براي نمونه‪ ،‬آن ھا براي پرتاب تيروكمان مناسب ھستند‪ ،‬ولي نه براي‬
‫جنگ با باروت‪ .‬وقتي كه دشمن باروت به كار برد‪ ،‬فيل ھا حيران شده بودند‪ ،‬نمي دانستند چه خبر شده است‪.‬و‬
‫آنوقت بازگشتند و از روي لشگرھاي خودي عبور كردند و خودي ھا را كشتند‪.‬ھندوستان بارھا و بارھا به سبب فيل‬
‫ھا شكست خورده است‪.‬ھندي ھا مي دانستند كه اسب ھا بھتر ھستند‪ ،‬ولي معرفي ھرچيز جديد با ذھن كھنه‬
‫مخالف بود‪ .‬فيل يك اعتبار بود‪ ،‬يك اعتبار قديمي و ريشه دار و مردم در تربيت فيل آموزش ديده بودند‪ ،‬نه دربه‬
‫كارگرفتن اسب‪.‬‬
‫پوست فيل چنان ضخيم است كه براي تغيير مسير دادن و عوض كردن او بايد نوعي نيزه ي خاص به كار گرفت‪ ،‬فقط‬
‫آن نيزه مي تواند مسير او را تغيير دھد‪ .‬شالق كفايت نمي كند‪ ،‬به او نمي رسد‪ .‬فيل ھا براي يك نمايش شاھانه‬
‫خوب ھستند‪ ،‬ولي نه براي كارزار كه به حركات سريع و برق آسا نياز است‪.‬‬
‫اسب خوب آن است كه حتي توسط سايه ي شالق حركت داده شود‪ ،‬نيازي به زدن او نيست‪ .‬تمام اين آموزش ھا‬
‫قرار بود تغيير پيدا كند‪ ...‬بنابراين آنان دانسته با ھمان فيل ھا ادامه دادند و پيوسته توسط اشغالگران شكست‬
‫خوردند‪ .‬ولي آنان روش زندگي خودشان را عوض نكردند‪.‬‬
‫روش قديم راحت بود‪ ،‬زيرا ھمه چيز ساكن و ثابت بود‪ .‬ھرآنچه كه پدرت گفته بود ھميشه درست بود و اين ھمان‬
‫چيزي بود كه پدرش به او گفته بود‪.‬‬
‫يك چيز‪ ،‬نسل بعد از نسل گفته مي شد‪ ،‬بنابراين طبيعي است كه بايد درست باشد! بنابراين پايه و اساس جامعه‬
‫ي كھنه بر باور و عقيده استوار بود‪ ،‬و اين كار مي كرد‪.‬دنياي تازه براي ميانحاله ھا نيست‪.‬‬
‫تافلر در مورد اين تمايز روشن نيست ‪ ،‬كه انسان ھا با ھم برابر نيستند‪ .‬مي توان آنان را از نظر اقتصادي برابر‬
‫ساخت‪ ،‬مي توان از نظر سياسي به آنان آزادي برابر داد ‪ ،‬آزادي بيان مساوي ‪ ،‬ولي آنچه را كه بيان مي كنند به‬
‫شما نشان خواھد داد كه مردم باھم تفاوت دارند‪ ،‬كاري كه آنان با آزادي خود مي كنند به شما نشان خواھد داد كه‬
‫باھم برابر نيستند‪ ،‬چگونگي استفاده از مساواتشان‪ ،‬براي شما آشكار خواھد كرد كه با ھم مساوي نيستند‪.‬‬
‫بنابراين او بشريت را يك واحد كل تصور كرده است‪ :‬اين نكته اي است كه او در تحليل ھايش اشتباه رفته است‪.‬‬
‫جامعه ي قديم براي مردمان ميانحاله سالم بود و براي مردمان ھوشمند‪ ،‬ناسالم ‪ ،‬زيرا براي مردمان ھوشمند‪ ،‬جايي‬
‫وجود نداشت‪ .‬تو مجاز نبودي چيزي را ابداع كني‪" :‬خداوند ھمه چيز را خلق كرده است‪ .‬ھرچه كه مورد نياز باشد‬
‫پيشاپيش توسط خداوند خلق شده است!"‬
‫موعظه گر در كليسا مشغول موعظه بود و مي گفت‪" ،‬ھرآنچه كه مورد نياز است توسط خداوند خلق شده است‪".‬‬
‫پسري خردسال ھمراه پدرش آمده بود‪ .‬پسرك ايستاد و گفت‪" ،‬قطارھا چي؟ او آن ھا را خلق نكرده است و آن ھا‬
‫مورد نياز ھستند‪ .‬شما خودتان براي آمدن به كليسا سوار قطار شده ايد‪ .‬ما ھم براي آمدن به اينجا سوار قطار‬
‫شديم‪ .‬پس اين قطارھا چه مي شوند؟"‬
‫كشيش براي لحظه اي حيران شده بود‪ .‬سپس نگاھي به انجيل خودش انداخت و جمله اي را ديد ‪" :‬خداوند تمام‬
‫خزندگان را خلق كرده است‪ ".‬و گفت‪" ،‬در اينجا به وضوح نوشته شده كه خداوند ھر چيزي را كه مي خزد آفريده‬
‫است‪ .‬و مي داني كه قطارھم مي خزد و جلو مي رود‪ .‬ھمين جمله كافي است كه اثبات كند خداوند قطارھاي راه‬
‫آھن را ھم آفريده است‪ ".‬ولي اين ھميشه خداوند بوده كه چيزھا را مي آفريده است! انسان مجاز نبوده است‪.‬‬
‫بنابراين دنياي كھنه براي افراد ميان حال‪ ،‬براي احمق ھا بسيار سليم‪ sane‬بوده است‪ .‬آنان از آن لذت مي بردند‪.‬و‬
‫كسي نمي توانست به آنان بگويد كه آنان ميان حال و احمق ھستند‪ ،‬زيرا تفاوتي بين آنان و مردمان ھوشمند و‬
‫نابغه وجود نداشت‪.‬امروزه مي توانيد اين فاصله را ببينيد‪.‬بنابراين‪ ،‬براي نوابغ‪ ،‬دنياي امروزي درست ھمان چيزي‬
‫است كه ھزاران سال در انتظارش بوده اند‪.‬‬
‫ولي براي انسان ميانحاله‪ ،‬بسيار دشوار است ‪ ،‬نمي تواند بقا داشته باشد‪ ،‬تغييرات چنان سريع ھستند كه او‬
‫احساس گم گشتگي مي كند‪.‬براي نمونه‪ ،‬در گذشته طالق وجود نداشت‪ ،‬ازدواج ھميشگي بود‪ .‬وقتي كه ازدواج‬
‫مي كردي‪ ،‬ديگر راھي براي بازگشت وجود نداشت‪ ،‬براي تمام عمرت ازدواج كرده بودي‪ .‬حتي فكر جداشدن نيز بي‬
‫ربط بود‪.‬در كشورھايي كه ھنوز در گذشته زندگي مي كنند‪ ...‬براي مثال در ھند‪ ،‬در يك روستا ھيچكس به طالق فكر‬
‫ھم نمي كند‪ .‬باوجودي كه قانون اساسي آن را مجاز مي داند‪ ،‬اين واژه ابداً مصرف نمي شود‪.‬‬
‫طالق فقط در ميان اقليتي بسيار كوچك و تحصيل كرده كه در شھرھاي بزرگي مانند بمبئي‪ ،‬كلكته‪ ،‬مدرس يا دھلي‬
‫زندگي مي كنند وجود دارد‪ .‬باقي ھند چيزي از آن نمي داند‪.‬براي انسان ميان حال‪ ،‬راحت اين بود كه يك شوھر‬
‫داشته باشد‪ ،‬يك زن داشته باشد و يكديگر را و عادت ھاي ھمديگر را بشناسند و باھم تطبيق پيدا كنند‪ .‬شايد‬
‫ھمراه با رنج باشد‪ ،‬ولي اھميت ندارد‪ .‬ولي دست كم اين زندگي پايدار بود و براي كودكان خوب بود‪ ،‬براي جامعه‬
‫خوب بود‪ ،‬زيرا به سنت ھاي جامعه و به آداب و رسوم آن ثبات مي بخشيد‪.‬‬
‫ولي براي انساني كه واقعاً عشق مي ورزد‪ ،‬آن جامعه سالم نبود ‪ ،‬زيرا عشق در تغيير است‪ ،‬ھيچ كاري در اين مورد‬
‫نمي تواني انجام دھي‪ .‬درست ھمانطور كه ساير تغييرات را در دنيا مي پذيريم‪ ...‬فصل ھا تغيير مي كنند ‪ ،‬برايش‬
‫چه كار مي تواني بكني؟ تابستان مي آيد‪ ،‬فصل باران مي رسد‪ ،‬زمستان مي آيد ‪ ،‬چه مي تواني بكني؟روز به شب‬
‫تبديل مي شود‪ ،‬جواني به پيري تبديل مي شود‪ ....‬تمام جھان ھستي در تغيير است‪.‬ما براي مقابله با دنياي‬
‫متغيير‪ ،‬يك جامعه كاذب كه پايدار باشد ساخته ايم‪ .‬اين جامعه با جھان ھستي مخالف است‪.‬‬
‫در جھان ھستي ھمه چيز موقتي است‪ ،‬و ما سعي كرده ايم تا چيزي پايدار و ھميشگي خلق كنيم‪.‬براي انسان‬
‫ميانحاله‪ ،‬اين سبب خوشوقتي بزرگي بود‪ ،‬زيرا وقتي چيزي جاافتاد‪ ،‬براي ھميشه جاافتاده است‪ .‬ولي براي كساني‬
‫كه فقط دنبال ھمسري نبودند كه از كودكان مراقبت كند‪ ،‬براي زني كه كارخانه ي توليد فرزند خواھد بود‪ ،‬براي زني‬
‫كه محكوم بوده فقط به خانه داري بپردازد‪ ،‬اين جامعه اي سالم نبوده است‪ .‬اينگونه مردمان در رنج بودند‪.‬آنان كه به‬
‫زن ھمچون يك موجود انساني مي نگرند‪ ،‬كساني كه در جست وجوي عشق ھستند‪ ،‬بايد بپذيرند كه عشق مي‬
‫تواند تغيير كند‪ .‬اين يك واقعيت است و چيزي نيست كه توسط جامعه ساخته شده باشد‪.‬‬
‫عشق آن گلي است كه در بامداد مي شكفد و در عصر رفته است‪ .‬عشق گل مصنوعي نيست‪.‬آنان كه در پي گل‬
‫واقعي و عطر آن و زنده بودن آن ھستند بايد بپذيرند كه تغيير‪ ،‬قانون زندگي است ‪ ،‬تنھا قانون است‪.‬اين به آن معني‬
‫است كه جامعه ي جديد متغيير به مردمان اصيل‪ ،‬باصداقت و ھوشمند فرصت مي بخشد‪ :‬اگر آنان بخواھند باھم‬
‫زندگي كنند‪ ،‬باھم زندگي مي كنند‪ ،‬يا اينكه مي توانند جدا شوند‪.‬‬
‫اينگونه‪ ،‬ديوانگي ھا به وجود نمي آيند‪ ،‬اين واقعاً عاقالنه است‪ .‬اگر عشق ازبين برود‪ ،‬فايده ي زندگي كردن باھم‬
‫چيست؟ چرا تظاھر كنيم؟ چرا به گفتن چيزھاي كاذب به يكديگر ادامه دھيم‪" :‬دوستت دارم!" ديل كارنگي در كتابش‬
‫"چگونه دوست پيدا كنيم و بر ديگران نفوذ داشته باشيم" توصيه مي كند‬
‫"ھر شوھر در روز دست كم سه بار بايد به زنش بگويد »دوستت دارم«! چه اين احساس را داشته باشي و چه‬
‫نداشته باشي‪ ،‬مھم اين نيست‪ ،‬بايد به طور مكانيكي تكرار شود‪ .‬ھرگاه كه فرصتي براي آن داشتي‪ ،‬تكرارش كن‪".‬‬
‫ولي ھيچ انسان ھوشمندي چنين نمي كند‪.‬‬
‫تمام اين گونه مشاوران از انسان موجودي قالبي ساخته اند‪ .‬و در آمريكا ھزاران ھزار از اينگونه كتاب ھا وجود دارند‬
‫كه انسان را قالبي مي سازند‪.‬‬
‫شنيده ام كه روزي ھنري فورد در كتابفروشي دنبال كتاب ھاي تازه مي گشت و ناپلئون ھيل‪ ... Napoleon Hill‬او‬
‫خوب و موثر‪ ،‬ولي تمامش چيزھاي قالبي مي نويسد‪ .‬او در كتاب پرفروش خود بينديش و ثروتمند شو ‪Think and‬‬
‫‪ Grow Rich‬پيشنھاد مي دھد كه اگر تصور كني كه ثروتمند ھستي‪ ،‬ثروتمند خواھي شد‪ .‬تصورات تو دير يا زود يك‬
‫واقعيت خواھند شد‪ .‬تو به اين دليل فقير باقي مانده اي كه نمي تواني تصور كني‪ .‬بنابراين يادبگير چگونه بينديشي‬
‫تا ثروتمند شوي‪ .‬و ھيچ كار ديگري نبايد انجام شود‪ .‬فقط بايد چشم ھايت را ببندي و با پشتكار فكر كني و يك‬
‫كاديالك را تصور كني‪ .........‬و يك روز ناگھان بر در خانه ات ظاھر خواھد شد‪.‬‬
‫اين كتاب او تازه از چاپ بيرون آمده بود و او شخصاً در آن كتابفروشي حضور داشت و كتاب ھا را امضا مي كرد‪.‬‬
‫بنابراين به ھنري فورد گفت‪" ،‬مايلم يك جلد از اين كتاب را به شما ھديه بدھم‪ ".‬ھنري فورد نگاھي به عنوان كتاب‬
‫انداخت‪ :‬بينديش و ثروتمند شو ‪ ،‬و او مي دانست كه ثروتمندشدن كاري طاقت فرساست و مسئله فقط اين نيست‬
‫كه چگونه فكر كني‪ .‬او گفت‪" ،‬من پس از يك سوال مختصر اين كتاب را خواھم پذيرفت‪ .‬آيا با اتوبوس به اينجا آمده اي‬
‫يا با ماشين شخصي؟" ھيل گفت‪" ،‬با اتوبوس‪".‬‬
‫ھنري فورد گفت‪" ،‬ھمين كافي است‪ .‬كتاب را براي خودت نگه دار‪ .‬نخست خودت را در يك ماشين شخصي تصور‬
‫كن‪ .‬روزي كه تصورات تو به واقعيت تبديل شد‪ ،‬اين كتاب را برايم بياور‪ .‬و من نيازي به آن ندارم‪ ،‬من ھنري فورد‬
‫ھستم و بسيار بيش از آنچه كه بتواني تصور كني ثروت دارم و فكر نمي كنم نياز به ثروتي بيش از اين داشته باشم‪.‬‬
‫پس آن را به ديگري بده‪".‬‬
‫و او چه زيبا به آن مرد درس داد ‪،‬كه تو با وسيله نقليه عمومي آمده اي‪ ،‬حتي ماشين شخصي خودت را نداري و‬
‫آنوقت جرات مي كني كه كتابي بنويسي كه مي گويد فقط با تصوركردن‪ ،‬چيزھا مي توانند به واقعيت تبديل شوند‪.‬‬
‫حاال‪ ،‬اگر عشق ازبين رفته باشد‪ ،‬مھم نيست كه چقدر تكرار كني كه "دوستت دارم"‪ ،‬آن عشق نخواھد آمد‪.‬‬
‫عشق ھرگز به سبب وجود تو نيامده بود‪ .‬خودش اتفاق افتاده بود‪ ،‬آن عشق خودش آمد و تو را تسخير كرد‪ .‬و يك روز‬
‫آن را ديگر در آنجا نخواھي يافت‪ ،‬بنابراين ھيچ كاري از تو ساخته نيست تا مانع رفتنش شوي‪ .‬بنابراين براي مردمان‬
‫ھوشمند تغيير سريع چيزھا كامال ً خوب است‪ .‬او پيوسته از اين تغييرات به ھيجان مي آيد‪ .‬حاال‪ ،‬با انجام دادن يك كار‬
‫ثابت در تمام زندگي‪ ،‬يك آدم آھني مي شوي و آن كا ر را به طور مكانيكي انجام مي دھي‪ .‬نيازي نيست در موردش‬
‫فكر كني‪.‬‬
‫در بدن يك بخش اتوماتيك وجود دارد‪ .‬نخست به چيزي فكر مي كني‪ ،‬چيزي را تمرين مي كني و سپس اين به آن‬
‫بخش اتوماتيك منتقل مي شود‪ .‬در سيستم گرجيف‪ ، Gurdjieff‬آن بخش مكانيكي نقشي بسيار مھم دارد‪ .‬مي‬
‫تواني اين را ببيني‪ :‬اگر مشغول آموختن رانندگي باشي‪ ،‬در ابتدا بسيار مشكل است‪ ....‬تقريباً غيرممكن است‪.‬‬
‫بايد به پيش رويت در جاده نگاه كني تا به كسي برخورد نكني و او را نكشي‪ .‬بايد در سمت راست بماني‪ ،‬پس بايد‬
‫پيوسته حواست به فرمان باشد‪ .‬سرعت تو بايد در يك محدوده ي مشخص باشد‪ .‬و پاھايت بايد با پدال گاز تنظيم‬
‫شود‪ .‬و بايد پيوسته مراقب ترمز باشي‪ ،‬زيرا ھرلحظه ممكن است اتفاقي بيفتد و مجبور شوي كه ترمز كني‪ .‬خيلي‬
‫چيزھا وجود دارند‪ ...‬و در آن ترافيك ديوانه وار كه در ھمه جا ھست‪ .‬اگر به ترمز نگاه كني‪ ،‬ازياد مي بري كه به جلوي‬
‫رويت نگاه كني‪ ....‬به نظر غيرممكن مي رسد‪.‬‬
‫مقتضيات زيادي وجود دارند كه اگر يكي را برآورده كني‪ ،‬ديگري ازدست مي رود و اگر از پس آن يكي برآيي‪ ،‬چيز‬
‫ديگري ازدست مي رود‪ .‬ولي با قدري تمرين‪ ،‬تمام اين آموخته ھا به آن بخش اتوماتيك منتقل مي شوند‪ .‬آنوقت مي‬
‫تواني در حين رانندگي آواز بخواني‪ ،‬سيگار دود كني‪ ،‬مي تواني به راديو گوش بدھي‪ ،‬مي تواني ھركاري انجام‬
‫دھي‪ ....‬و خود بدنت از اتومبيل و ھدايت آن مراقبت خواھد كرد‪ .‬ديگر چيزي خودكار شده است‪ .‬نه تنھا اتومبيل‬
‫خودكار است‪ ،‬خودت ھم خودكار شده اي‪.‬انسان ميالحاله درمي يابد كه وقتي كه در ھر چيزي خودكار شدي‪ ،‬خوب‬
‫است كه در آن باقي بماني‪ .‬يادگرفتن يك شغل جديد‪ ،‬شناختن يك ھمسر جديد‪ ....‬تو آن زن قديم خودت را خوب مي‬
‫شناختي‪ ،‬چه خوب و چه بد و يا ھرچيز ديگر‪ ،‬تو او را مي شناختي‪ .‬حاال اين زن موجودي جديد است و تو نمي داني‬
‫با تو چه خواھد كرد‪.‬‬
‫يك شغل جديد يعني آموختن چيزي تازه‪ ،‬يك شھر جديد يعني يافتن دوستاني تازه‪ ،‬يافتن جامعه اي جديد‪ .‬ولي اگر‬
‫مجبور باشي ھر سه سال تغيير بدھي‪ ،‬زندگيت تيز خواھد ماند و غناي بيشتري خواھد داشت‪ .‬پس من اين سرعت‬
‫تغيير را براي انسان ھاي نابغه خطري نمي بينم‪ .‬و تمامي پيشرفت بشريت به‬
‫انسان ھاي نابغه بستگي دارد‪ ،‬تاجايي كه به پيشرفت يا تكامل انسان مربوط مي شود‪ ،‬توده ھا ھرگز كاري انجام‬
‫نداده اند‪.‬‬
‫پس تافلر بي جھت نگران است‪ ....‬مگر اينكه خودش فردي ميان حال باشد! و به نظر مي رسد كه چنين ھست‪،‬‬
‫وگرنه برايش روشن مي بوده كه ما بايد به دنيايي وارد شويم كه ھمه براي بقاي خود مجبور ھستند ھوشمندي‬
‫خودشان را تيز كنند‪ .‬حتي انسان ميان حال نيز آن توانايي را دارد‪ ،‬ولي ھرگز تالشي انجام نداده است‪.‬ولي اگر دنيا‬
‫درحال تغيير باشد‪ ،‬او مجبور است كه تالش كند‪.‬‬
‫مي توانم تفاوت را ببينم‪ .....‬در ھند‪ ،‬ھر مرد جوان ‪ ،‬اگر تحصيل كرده باشد ‪ ،‬فقط جغرافي‪ ،‬تاريخ رياضي و غيره مي‬
‫داند‪ ....‬ولي نجاري نمي داند‪ ،‬موسيقي نمي داند‪ ،‬آشپزي نمي داند‪ ،‬ھيچ چيز ديگر نمي داند‪.‬‬
‫درحاليكه در غرب‪ ،‬ھمين جوان با ھمين سن‪ ،‬خيلي چيزھاي ديگر مي داند‪ ،‬زيرا جوان غربي بايد خودش را براي‬
‫دنيايي آماده سازد كه ھيچ چيز در آن تضمين شده نيست‪ .‬شايد امروز اين امكان وجود داشته باشد كه تو يك‬
‫موسيقي دان شوي‪ ،‬فردا چنين امكاني وجود نخواھد داشت و شايد مجبور شوي يك نجار و يا يك لوله كش يا يك‬
‫آشپز بشوي‪.‬اين غني تر است‪.‬‬
‫براي نمونه‪ ،‬طوري كه ما جمع ‪ commune‬خود را در آمريكا ايجاد كرديم‪ ........‬نمي توانيم چنين جمعي را در‬
‫ھندوستان ايجاد كنيم‪ .‬زيرا يا كه مردمي مطلقاً تحصيل نكرده و غيرماھر خواھي داشت كه تاوقتي كه تحت نظارت‬
‫نباشند و به آنان دستور ندھي و پيوسته به آنان يادآوري نكني‪ ،‬نمي توانند ھيچ كاري انجام دھند ‪ ،‬وحتي آنوقت ھم‬
‫كارشان يك قطعه ي ھنري زيبا نخواھد بود و يك سرھم بندي خواھد بود ‪ ،‬يا اينكه مي تواني مردماني تحصيل كرده‬
‫داشته باشي كه حتي نمي توانند از پس ھمان كار بربيايند! آنان خواھند گفت‪" ،‬ما تاريخ و جغرافي مي دانيم‪ ،‬مي‬
‫توانيم بگوييم كه سقراط چه وقت ازدواج كرد و چه وقت مسموم شد ‪ ،‬در چه تاريخ و چه ساعتي‪ ".‬ولي براي خلق‬
‫يك جمع‪ ،‬نيازي به اين چيزھا نيست‪.‬‬
‫آنان نمي توانند يك خانه بسازند‪ ،‬نمي توانند يك جاده بسازند‪ ،‬نمي توانند يك سد بزنند‪ ،‬نمي توانند درخت بكارند‪.‬‬
‫آنان در اين موارد بسيار فقير ھستند‪ .‬تنھا ظرفيت آنان اين است كه يك منشي بشوند‪ .‬اين كاري بس دشوار است‪،‬‬
‫زيرا ھندوستان ھنوز ھم در گذشته ي ثابت زندگي مي كند‪ ،‬كه چيزھا تقريباً يكسان باقي مانده اند‪.‬اين گردبادي كه‬
‫در غرب برخاسته است اھميت بسيار دارد‪ .‬اين يك بحران نيست‪ ،‬بلكه لحظه اي حياتي است‪.‬‬
‫براي انسان ھاي بااستعداد يك موقعيت مناسب است‪ ،‬براي آنان كه تاكنون زندگي تثبيت شده اي داشته اند‪،‬‬
‫فرصتي است تا از اين الگوي درحال تغيير چيزي بياموزند‪ .‬اين تغيير آنان را فقير تر نخواھد ساخت‪ ،‬بلكه غني تر‬
‫خواھد ساخت‪ .‬يك انسان بايد قادر باشد كارھاي بسياري انجام دھد و اين فقط وقتي ممكن است كه او از يك شغل‬
‫به شغلي ديگر برود‪.‬‬
‫لودويگ ويتگنشتاين‪ ، Ludwig Wittgenstein‬يكي ازمھم ترين فيلسوفان معاصر مقام استادي در دانشگاه آكسفورد را‬
‫رد كرد‪ ،‬زيرا كه فقط مي خواست در يك مدرسه ي ابتدايي آموزگار باشد‪ .‬او قبال ً استاد دانشگاه بوده‪ .‬بنابراين‪ ،‬گفت‪،‬‬
‫"مي دانم كه مايلم چيزي تازه را فرابگيرم ‪ ،‬چگونه با كودكان خردسال رفتار كنم‪ ".‬او نگران دستمزد نبود‪ ،‬او بيشتر به‬
‫يادگيري خودش عالقه داشت‪ .‬و عاقبت مدرسه را نيز رھا كرد و يك ماھيگير شد‪.‬‬
‫حاال چنين چيزي در ھندوستان غيرممكن است كه كسي از مقام استادي دانشگاه به آموزگاري بپردازد و يا از‬
‫آموزگارشدن به ماھيگيري مشغول شود‪ .‬مردم فكر خواھند كرد‪" ،‬اين چه نوع پيشرفتي است؟" ولي من مي گويم‬
‫كه اين يك پيشرفت است‪ ،‬زيرا اين مرد سه شغل را مي داند و به سبب ھمين تنوع در فعاليت ھايش‪ ،‬انساني غني‬
‫تر شده است‪ .‬مردي عاشق زني است و زني عاشق مردي است ‪ ،‬تا اينجاي كار خوب است ‪ ،‬ولي وقتي كه‬
‫عشقي در ميان نباشد‪ ،‬كش آوردن اين رابطه بي فايده است‪ .‬آنوقت بھتر است كه الگوھا تغيير كنند‪ ،‬زيرا ھر زن‬
‫جديد يا ھر مرد جديد با ديگري متفاوت خواھد بود و جنبه اي تازه و الھامي تازه به زندگي فرد مي بخشد‪.‬‬
‫مردماني كه معشوقشان را بارھا تغيير داده اند‪ ،‬بسيار غني ھستند زيرا ھيچ معشوقي مانند ديگري نيست‪.‬و اين‬
‫بايد براي ھمه چيز يك معيار باشد‪.‬‬
‫در اين دنياي متغييري كه در پيش است ھيچ خطري وجود ندارد‪ .‬پيشاپيش وارد شده است‪ .‬و سرعت آن بيشتر و‬
‫بيشتر خواھد شد ‪ ،‬بنابراين بايد بياموزي تا چگونه خودت را به سرعت با موقعيت جديد تطبيق دھي‪ .‬اين به تو يك‬
‫قابليت انعطاف مي دھد‪ ،‬اين تو را بيشتر زنده مي سازد‪ .‬بايد راه ھايي را بيازمايي كه قبال ً ھرگز نيازموده اي‪ ،‬زيرا كه‬
‫موقعيت تغيير كرده است‪.‬‬
‫و اگر پيوسته در تغيير باشي‪ ،‬در يك زندگاني‪ ،‬ھزاران بار زندگي خواھي كرد و زندگي تو يك تكرار راكد از زندگي تا‬
‫مرگ نخواھد بود‪ ،‬بلكه ھر روز يك شگفتي تازه خواھي داشت و ھر روز گلي تازه در باغچه ات خواھد روييد‪.‬بنابراين‬
‫سرعت تغييرات به نظر من چيز بدي نيست‪.‬براي انسان ھاي ميان حال دشوار خواھد بود‪ ،‬ولي آنان براي ميليون ھا‬
‫سال در امنيت زندگي كرده اند‪.‬‬
‫وقتش رسيده كه تكان داده شوند و از خواب بيدار شوند‪.‬و آنان ميليون ھا سال است كه بر مردمان ھوشمند چيره‬
‫بوده اند‪ .‬اينك زمانش رسيده كه آنان برسرجاي خود بنشينند‪.‬اينك‪ ،‬كسي كه براي شيوه ھاي جديد زندگي كردن‪،‬‬
‫عشق ورزيدن و كاركردن ظرفيت تطابق داشته باشد مي تواند نبوغ و استعداد خودش را به اثبات برساند‪.‬انسان‬
‫جديد بايد انساني چند بعدي باشد‪ .‬و براي ورود انسان چندبعدي بر روي زمين‪ ،‬اين موقعيت مطلقاً الزامي است‪.‬‬

‫بھترين آزادي‬

‫باگوان عزيز‪:‬اين درختان چه دارند كه چنين احساس ھاي كھني را در من برمي انگيزند؟ آنان چه موجودات ساكت و‬
‫ساكني ھستند !به نظر مي رسد آن ھا شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ھا‬
‫نماينده ي چيزي ھستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام‪ .‬شكل آن ھا فقط زيبا و شكيل نيست‪،‬آن ھا‬
‫چنان اغواگر و چنان جذاب ھستند كه بيانگر چيزي بي شكل ھستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم‬
‫دركش كنم‪ ،‬بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم‪.‬غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم‪ ،‬ولي‬
‫درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد‪ .‬و مي دانم كه بيشتر اوقات‪ ،‬شما را ھمچون‬
‫يك درخت احساس كرده ام‪ ،‬زيرا كه ھمان كيفيت ھا را داريد‪.‬آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟‬

‫در جھان ھستي ھمه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ‪ ،‬نه فقط درختان ‪.‬كوھستان ھا‪ ،‬اقيانوس‪ ،‬رودخانه ھا‪،‬‬
‫آسمان‪ ،‬ابرھا ‪ ،‬ھمه به تو چيزي مي گويند‪ .‬به تو مي گويند كه جھان ھستي ابدي است‪ ،‬كه شكل ھا عوض مي‬
‫شوند‪ ،‬ولي عصاره ھميشه باقي است‪ .‬بنابراين با شكل ھا ھويت نگير‪ ،‬با عصاره تنظيم شو ‪.‬بدن تو شكل تو است ‪.‬‬
‫ذھن تو‪ ،‬شكل تو است‪ .‬واقعيت وجود تو وراي اين دو است ‪.‬و آن واقعيت‪ ،‬ھمه چيز دارد‪.‬‬
‫اين جھان ھستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است‪ .‬درخت چيزھاي بسيار دارد‪ ،‬كوھستان چيزھاي بسياري‬
‫دارد‪ ،‬ولي واقعيت دروني تو تمام آن ھا را‪ ،‬به اضافه‪ ، plus‬دارد ‪.‬و اين نكته ي اضافي‪ ،‬ھشياري ‪awareness‬است‪.‬‬
‫درخت وجود دارد‪ ،‬ولي از اينكه ھست ھشيار نيست‪ .‬و تاوقتي كه ھشيار نشوي كه ھستي‪ ،‬فقط يك درخت متحرك‬
‫ھستي ‪:‬تكامل نيافته اي‪ .‬تكامل‪ ،‬از طريق انسانيت مي كوشد تا به قله ي غايي معرفت ‪consciousness‬دست‬
‫بيابد ‪.‬چند نفري رسيده اند‪ ،‬وجود آنان گواه كافي است كه ھمه مي توانند برسند ‪ ،‬فقط قدري تالش‪ ،‬فقط قدري‬
‫صداقت‪ ،‬قدري جست و جو‪ .‬ھمه چيز به تو مي گويند كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست‪ ،‬كارھايي كه‬
‫مي كني ھمه اش نيست‪ .‬زندگي معمولي تو فقط سطحي است‪ ،‬زندگي واقعي تو‪ ،‬در بيشتر موارد دست نخورده‬
‫باقي مي ماند ‪.‬مردم به دنيا مي آيند‪ ،‬زندگي مي كنند و مي ميرند ‪ ،‬و بدون اينكه بدانند كيستند‪.‬‬
‫تمامي ھستي ساكت است‪ .‬اگر تو نيز بتواني ساكت باشي‪ ،‬اين معرفت دروني را خواھي شناخت‪ ،‬و با شناخت‬
‫اين‪ ،‬زندگي يك خوشي مي شود‪ ،‬يك شادماني لحظه به لحظه‪ ،‬يك جشن نور بي وقفه‪.‬و آنوقت درختان به تو‬
‫حسوديشان خواھد شد‪ ،‬به جاي اينكه تو به آن ھا حسودي كني ‪ ،‬زيرا تو مي تواني گل ھاي معرفت شكوفه دھي ‪.‬‬
‫آن درخت ھا بسيار فقير ھستند‪ ،‬خيلي در عقب راه ھستند ‪.‬آن ھا نيز مسافر ھستند‪ ،‬روزي آن ھا نيز به جايي مي‬
‫رسند كه تو اكنون ھستي ‪.‬تو مي بايست يك روز‪ ،‬آن ھا بوده باشي‪.‬‬
‫گوتام بودا از زندگاني ھاي پيشين خودش داستان ھاي زيادي نقل كرده است‪ .‬يكي از داستان ھاي او اين است كه‬
‫زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد‪ .‬آتش چنان وحشي و باد چنان قوي‬
‫بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند‪ ،‬ولي راه فراري پيدا نمي كردند‪.‬‬
‫فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند‪ .‬درست ھمانطور كه مي‬
‫خواست حركت كند ‪ ،‬يك پايش را به ھوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست‪ .‬پاي او بزرگ‬
‫بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است‪ .‬ولي فيل دچار مشكل شد‪ :‬اگر‬
‫پايش را برزمين مي گذاشت‪ ،‬آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت‪ ،‬خودش مي ميرد ‪ ،‬زيرا آتش به‬
‫سمت او مي آمد‪.‬ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مھم نيست‪" :‬يك روز‪ ،‬فرد بايد بميرد ‪.‬من نبايد اين‬
‫فرصت را ازدست بدھم ‪.‬اگر بتوانم يك زندگي را نجات دھم‪ ....‬تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم"‪.‬‬
‫ايستادن در آن وضعيت براي مدت طوالني دشوار بود‪ .‬فيل به پھلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد ‪.‬او‬
‫سوخت و مرد‪ .‬ولي تصميم او براي نجات يك زندگي‪ ،‬احترام او به مخلوقي كوچك‪ ،‬سبب شد تا در زندگاني بعدي‬
‫اش در كالبد انساني زاده شود‪.‬ما حركت مي كنيم‪ ،‬آن درختان نيز ھمچنين حركت مي كنند‪ .‬بستگي به اين دارد كه‬
‫ما چه مي كنيم‪ ،‬بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم‪ ،‬اين چيزي است كه ما را به گامي باالتر‬
‫مي برد‪.‬‬
‫لذت بردن از درختان‪ ،‬لذت بردن از تمام جھان ھستي قشنگ است‪ ،‬ولي به ياد بسپار ‪:‬ھم اكنون تو در واالترين اوج‬
‫ھستي ‪ ،‬و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندھي‪ ،‬بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي ‪.‬‬
‫اين يافتن تو را بخشي از روح كيھاني مي كند‪ ،‬آنوقت نيازي به ھيچ شكل ديگر نداري ‪.‬و داشتن يك ھستي بدون‬
‫شكل‪ ،‬بزرگترين آزادي است‪ .‬حتي بدن نيز يك زندان است‪ ،‬ذھن يك زندان است ‪.‬وقتي كه معرفت خالص شدي‪ ،‬با‬
‫كل يكي شدي‪ ،‬آزادي تو تمام است ‪ ،‬و ھدف اين است‪.‬‬

‫خداوند آن اقيانوسي است كه در آن ھستيد‬

‫شما دنيا ھستيد‬

‫باگوان عزﯾز‪ :‬وقتی می گوﯾيد که ماﯾل ھستيد ما سطح آگاھی دنيا را ارتقا بدھيم‪ ،‬برای من معما می شود‪.‬‬
‫من احساس می کنم که نياز دارم با تمام نيرو پاھای خودم را روی زمين محکم نگه دارم‪.‬‬
‫و به نوعی "دنيا" را تماماٌ ازﯾاد می برم و از اﯾنکه می توانم در سرور مست کننده و‬
‫رقص سکوت اﯾن حوزه ی بوداگون ناپدﯾد شوم‪ ،‬خوشحال ھستم‪ .‬پس ما چه باﯾد بکنيم تا اﯾن نگرش شما را ارضا‬
‫کنيم؟‬

‫پرﯾم تورﯾا‪ ،‬آنچه نياز است برای ارتقای سطح بشرﯾت انجام بدھی فقط اﯾن است که آگاھی خودت را تا اوج و‬
‫تماميت خودت ارتقا بدھی‪ .‬نيازی نيست ھيچ کار دﯾگری بکنی‪ .‬پس ھيچ معماﯾی وجود ندارد‪ ،‬ذھن تو اﯾن معما را‬
‫می سازد‪ .‬زﯾرا ذھن ھميشه جدا کننده است و تقسيم می کند‪ :‬تو و دنيا‪ .‬و آنوقت مشکل برمی خيزد‪ :‬اگر باﯾد برای‬
‫باالبردن سطح آگاھی دنيا انرژی بگذاری‪ ،‬پس خودت چی؟ آگاھی خود تو ھنوز به پرواز درنيامده است‪.‬‬

‫ولی تاجاﯾی که به من مربوط است و اﯾن را باﯾد ھمگی به ﯾاد بسپارﯾد‪ ،‬اﯾن تنھا سوال تورﯾا نيست شما دنيا‬
‫ھستيد‪ .‬جداﯾی وجود ندارد‪ .‬لحظه ای که تو آگاھی خودت را باالتر می بری‪ ،‬معرفت دنيا را باالتر برده ای‪ .‬اگر بتوانی‬
‫به اشراق برسی‪ ،‬در ظرفيت توان خودت‪ ،‬آنچه را که برای ارتقای آگاھی دنيا ممکن بوده انجام داده ای‪ .‬تالش‬
‫بيشتری الزم نيست‪ .‬درواقع‪ ،‬تالش بيشتر ﯾک مانع خواھد بود‪ .‬شما باﯾد تماماٌ روی وجود خودتان و شکوفا شدن خود‬
‫متمرکز باشيد‪.‬‬
‫زندگی ﯾک قانون مخفی دارد‪ :‬درست مانند آب که تماﯾل دارد در سطح تعادل باقی بماند‪ ،on level‬آگاھی نيز می‬
‫کوشد تا درتعادل بماند‪ .‬اگر آگاھی ﯾک نفر به اوجی واال برسد‪ ،‬به زودی بسياری از مردم شاھد انفجارھاﯾی در‬
‫درونشان خواھند بود‪ .‬ھمچنين واقعيتی شناخته شده وجود دارد که اگر به بيداری برسی‪ ،‬خود ھمان بيداری سبب‬
‫اﯾجاد روندھای مشابه در اطرافت خواھد شد‪.‬‬

‫اﯾن ربطی به اعمال و کردار تو ندارد؛ فقط با بيدار بودن‪ :‬ناگھان در تمام اطراف تو‪ ،‬خواب شروع می کند به ازبين رفتن‪.‬‬
‫درست ھمانطور که وقتی نوری را به اتاقی تارﯾک می آوری‪ :‬نمی پرسی که حاال چگونه تارﯾکی را ازبين ببرﯾم؟ آﯾا‬
‫فکر می کنی تالشی اضافی الزم است؟ خود ھمان نور تارﯾکی را ازبين خواھد برد‪ .‬نوری فراراه خوﯾشتن شو‪ ،‬و در‬
‫ظرفيت ﯾک موجود انسانی‪ ،‬ھرآنچه را که ممکن بوده برای ارتقای آگاھی تمام دنيا انجام داده ای‪.‬‬

‫کامال ٌ خوب است‪ :‬تماماٌ مست شو؛ تمام مسرور باش و کامال ٌ ساکت باش‪ ،‬و چنان با شدت برقص که رقصنده ناپدﯾد‬
‫شود و فقط رقص باقی بماند‪ ....‬با چنين شدت و چنين تماميت‪ ،‬ھزاران قلب ناگھان به رقص درخواھند آمد‪ .‬شاﯾد‬
‫ھرگز ندانند که منبع آن کيست‪ ،‬شاﯾد ھرگز ندانند که چه کسی اﯾن روند را ماشه چکانده‪ ...‬شاﯾد ھرگز ندانی که‬
‫چند نفر را متحول ساخته ای‪ .‬ولی اﯾن اھميتی ندارد‪ :‬مستی تو مستی ھزاران نفر می شود‪ ،‬رقص تو بسياری را به‬
‫ھمان سرور غرقه خواھد کرد؛ ترانه ات روی لبان بسياری جاری خواھد شد‪ ،‬و سکوت تو در ھزاران قلب به ارتعاش‬
‫درخواھد آمد‪ .‬تو فقط خودت را تغيير بده‪.‬‬

‫باردﯾگر تکرار می کنم‪ :‬شما دنيا ھستيد‪.‬‬

‫من آنجا خواھم بود‬

‫باگوان عزﯾز‪:‬وقتی در مورد زندگانی ھای گذشته صحبت می کنيد من می ترسم‪ .‬من ھرگز خاطره ای نداشته ام؛‬
‫تنھا احساسی مبھم؛ و درجاﯾی می دانم که نمی خواھم بدانم‪ ....‬مگر اﯾنکه خاطره ای از شما باشد‪ .‬و در مورد‬
‫زندگانی ھای آﯾنده‪ ،‬بسيار غمگين می شوم‪ ،‬فقط ھمين فکر که باﯾد دوباره از نو شروع کنم‪ :‬خانواده‪ ،‬مدرسه‪،‬‬
‫مبارزه برای بقا و باالتر از ھمه‪ :‬شما آنجا نخواھيد بود‪ .‬چگونه شما را به ﯾاد بياورم‪ ،‬چگونه نتوانم اﯾن ھدﯾه ی بزرگ را‬
‫که شما ھستيد از ﯾاد نبرم؟ ماﯾلم اﯾن لحظه تا ابدﯾت کش پيدا کند و ھرچيز دﯾگر را فراموش کنم‪ .‬آﯾا ﯾک عمل‬
‫جراحی بزرگی و جادوﯾی ممکن است؟ می خواھم شفا بيابم‪...‬‬

‫کاوﯾشو‪ ،‬من دقيقاٌ آن عمل جراحی جادوﯾی را که درخواست می کنی انجام می دھم‪ .‬آﯾا فکر می کنی که کار من‬
‫فقط انتقال واژه ھا و مفاھيم و فلسفه ھاست به شما؟ شما روی تخت جراحی من دراز کشيده اﯾد‪ .‬نيازی نيست‬
‫که گذشته را به ﯾاد بياوری‪ .‬ھرگاه در مورد گذشته صحبت کرده ام‪ ،‬فقط به اﯾن دليل بوده تا شما آگاه شوﯾد که قبال ٌ‬
‫فرصت ھای بسيار را از دست داده اﯾد‪ .‬مراقب باش که اﯾن بار از دست ندھی‪ .‬ھزاران زندگانی گذشته است و شما‬
‫در ﯾک چرخه و ﯾک مسير ثابت حرکت کرده اﯾد‪ .‬اﯾن بار از اﯾن داﯾره بيرون بزن‪ .‬و اگر اﯾن بار بتوانی از اﯾن داﯾره بيرون‬
‫بزنی‪ ،‬برای تو زندگی آﯾنده ای وجود نخواھد داشت ابدﯾت از آن تو است‪.‬‬

‫و اﯾن چيزی است که از من می خواھی‪ :‬آﯾا راھی ھست که اﯾن لحظه تا ابدﯾت کش پيدا کند؟ اﯾن است آن فرصت‪:‬‬
‫اﯾن سکوت‪ ،‬اﯾن رقص‪ ،‬اﯾن سرور می تواند به شما کمک کند تا از اﯾن دور باطل بيرون بيا‪ ،‬و دﯾگر ھرگز وارد رحمی‬
‫دﯾگر نخواھی شد‪ .‬ھمينجا باقی خواھی ماند‪ ،‬نه به صورت بدن ﯾافته‪ ،‬بلکه فقط ھمچون ﯾک آگاھی خالص‪ ،‬منتشر‬
‫شده در سراسر جھان ھستی‪.‬‬
‫تمام تالش من اﯾن است که شما را ترغيب کنم که از شبنم بودن به اقيانوس شدن جھش کنيد‪ .‬و اﯾن عمل جراحی‬
‫خيلی دشوار نيست؛ ﯾکی از ساده ترﯾن چيزھای ممکن است‪ :‬فقط از ذھنت بيرون بيا‪ .‬شاھد ذھنت شو؛ تمامی‬
‫رفت و آمدھاﯾش را تماشا کن‪ .‬بخشی از آن ترافيک نباش؛ کنار جاده باﯾست زﯾرا تو ذھن نيستی‪.‬‬

‫زمانی که اﯾن جمله تجربه ات شد ‪ ،‬که تو ذھن نيستی ‪ ،‬دﯾگر مسئله ی زاده شدن در ﯾک مسير تکراری احمقانه‬
‫درميان نيست‪ .‬اﯾن ذھن و ھوﯾت گرفتن با ذھن است که سبب حرکت تکراری در ﯾک حلقه است‪ .‬ھوﯾت نگير‪ .‬تو نه‬
‫بدن ھستی و نه ذھن‪ .‬تو فقط آن شاھد خالص ھستی‪.‬‬

‫اﯾن روشی ساده است ‪ ،‬ساده ترﯾن روش برای بزرگترﯾن تجربه ‪ ،‬ميانبر ترﯾن راه ھاست‪ .‬ھرگاه وقت داری ‪ ،‬روی‬
‫تخت که دراز می کشی‪ ،‬ﯾا وقتی دوش می گيری ‪ ،‬به ھيچ وضعيت بدنی خاصی نياز نيست ‪ ،‬فقط ﯾک شاھد‬
‫بمان‪ :‬شاھد بدن‪ ،‬شاھد تازگی آب‪ ،‬خنکی آن و شاھد افکاری که در ذھن گذر می کنند‪ .‬فقط با شاھد بودن‪ ،‬ذھن‬
‫ازبين می رود‪.‬ﯾک روز‪ ،‬ناگھان سکوتی مطلق را در درونت خواھی ﯾافت ‪ ،‬ترافيکی وجود ندارد‪....‬‬
‫جاده خالی است‪ .‬عمل جراحی کامل شده است‪ .‬باردﯾگر در بدنی زاده نخواھی شد‪ ،‬درحاليکه بخشی از حيات‬
‫ابدی باقی خواھی بود‪.‬و نگران نباش‪ :‬من آنجا خواھم بود‪ .‬من پيشاپيش آنجا ھستم و شما را از دره ھای تارﯾکتان‬
‫به قله ھای نورانی فرا می خوانم‪ .‬شروع کن به صعود کردن‪.‬‬

‫فقط به ﯾک راه می توانی مرا ازدست بدھی و آن اﯾن است‪ :‬اگر ذھنت را انتخاب کنی‪ ،‬آنوقت نمی توانی مرا انتخاب‬
‫کنی‪ .‬اگر مرا انتخاب کنی‪ ،‬باﯾد که ذھنت را رھا کنی‪.‬در ابدﯾت زندگی‪ ،‬ما ھمگی باھم دﯾدار خواھيم داشت ‪ ،‬البته‬
‫بدون عکس ھای قدﯾمی خود و بدون چھره ھای کھنه مان‪ .‬ولی ھيچکس در اﯾن فراگيرشدن فردﯾت آگاھی خودش‬
‫را ازدست نخواھد داد‪ .‬او بخشی از کائنات می شود و بااﯾن وجود‪ ،‬کائنات فردﯾت او را ازبين نخواھد برد‪ ،‬بلکه آن را‬
‫غنا خواھد بخشيد‪ .‬بنابراﯾن‪ ،‬نه تنھا من‪ ،‬بلکه تمام ارواحی که وارد زمان شده اند و به ورای زمان رفته اند‪ ،‬ھنوز ھم‬
‫در اﯾنک و اﯾنجا وجود دارند‪.‬‬

‫در زندگی ماھاوﯾرا داستان زﯾباﯾی وجود دارد‪ .‬پيروان او قادر نبوده اند که راز اﯾن داستان را بازگو کنند‪ .‬اﯾن به ﯾقين‬
‫داستانی واقعی نيست‪ ،‬ﯾک تمثيل است‪ ،‬ﯾک شعر‪ :‬راھی غيرمستقيم برای بيان حقيقت‪ .‬داستان می گوﯾد که‬
‫ماھاوﯾرا ھرگز سخن نگفت‪ .‬واقعيت تارﯾخی اﯾن است که او بطور مداوم برای چھل سال حرف می زد‪ .‬ولی داستان‬
‫چنين است که ماھاوﯾرا ھرگز سخنی نگفته است‪ .‬او ھميشه ساکت بود و در گروه مخاطبين او سه دسته افراد‬
‫وجود داشتند‪ :‬ﯾکی آنان که بدنشان را ترک کرده بودند و دﯾگر وارد بدن نشده بودند‪ .‬آنان ھمه جا حضور داشتند و‬
‫فقط برای ماھاوﯾرا قابل دﯾدن بودند و دﯾگران آنان را نمی دﯾدند‪.‬دسته ی دوم انسان ھا بودند ‪ ،‬سالکين و جوﯾندگان‬
‫حقيقت که توسط شخصيت گيرا و جذابش گرد او جمع شده بودند‪ .‬و سومين گروه‪ ،‬نزدﯾک ترﯾن مرﯾدانش بودند ‪،‬‬
‫ﯾازده مرﯾد‪ .‬آنان نيز انسان بودند ولی باﯾد آنان را در طبقه ای جداگانه قرار بدھيم زﯾرا وارد چنان ﯾگانگی با مرشد‬
‫خودشان شده بودند که می توانستند سکوت او را بفھمند‪.‬‬

‫او ھرگز سخن نگفت ‪ ،‬ولی آن ﯾازده مرﯾد که گانادارا ھا ‪ ganadharas‬خوانده می شوند‪ ،‬برای مردمی که نمی‬
‫توانستند آن سکوت را بفھمند سخن می گفتند‪ .‬آنان چيزھاﯾی را که ماھاوﯾرا با سکوتش به آنان منتقل می کرد‬
‫برای مردم می گفتند‪ .‬و دو مدرک و سند وجود داشت که آﯾا آنان سکوت ماھاوﯾرا را درست شنيده اند ﯾا نه‪ .‬ﯾکی اﯾن‬
‫بود که آن ﯾازده مرﯾد خودشان مرﯾدان خود را داشتند‪ :‬ﯾازده شاخه از مرﯾدان وجود داشت؛ اگر ھمگی آنان ھمان پيام‬
‫را سخن می گفتند‪ .‬و اﯾن ﯾک مدرک بود که کسی چيزی نادرست نشنيده است و کسی از خودش پيامی درست‬
‫نکرده باشد‪ .‬و دومين مدرک و سند اﯾن بود که ھروقت آن ﯾازده مرﯾد سخن می گفتند‪ ،‬آن ارواح بدن نيافته که حاضر‬
‫بودند شروع می کردن به گلباران کردن اﯾن ﯾازده مرﯾد‪ ،‬زﯾرا آنان قادر بودند بطور مستقيم پيام ھا را درک کنند‪ .‬و آنان‬
‫شادمان بودند زﯾرا اگر آن ﯾازده مرﯾد وجود نداشتند‪ ،‬پيام ماھاوﯾرا گم می شد و ازدست می رفت‪ .‬آن ارواح بدن نيافته‬
‫قادر به ارتباط گرفتن با مردم نبودند‪ .‬آن ﯾازده گانادارا‪ ،‬بعنوان مدرکی برای تمام انسان ھا‪ ،‬گلباران می شدند تا ثابت‬
‫شود که ارواحی که قبال ٌ به روشنی رسيده اند ھنوز ھم حماﯾتشان می کنند و نشان می دھند که اﯾن مرﯾدان خاص‬
‫دقيقاٌ ھمان چيزی را منتقل می کنند که ماھاوﯾرا با سکوتش بيان می کند‪.‬‬

‫دادن سند تارﯾخی برای اﯾن داستان بسيار مشکل است‪ .‬ولی تجربه ی خود من اﯾن است که شاﯾد پاﯾه ای در‬
‫واقعيت داشته باشد‪ ،‬زﯾرا من چند نفر از مرﯾدان خودم را می شناسم که وقتی سکوت می کنم مرا درک می کنند‪.‬‬
‫و ھرآنچه که آنان درک می کنند دقيقاٌ ھمان است که من می خواستم منتقل کنم ولی آن را در خودم نگه داشتم‪.‬‬
‫اﯾنجا نيز بسياری از شما نه تنھا کالم مرا درک می کنيد‪ ،‬بلکه سکوت مرا نيز می فھميد‪.‬‬

‫روزی که برق رفت من نامه ھای زﯾادی درﯾافت کردم که می گفت آن نشستن در سکوت برای چند لحظه چه تجربه‬
‫ی زﯾباﯾی بوده است‪ .‬در ھر گردھماﯾی دﯾگری در دنيا‪ ،‬اﯾن قطع برق ﯾک اختالل می بود ولی در اﯾن جمع‪ ،‬ﯾک تجربه‬
‫ی بزرگ بود ‪ ،‬مردم اﯾن وقفه را بسيار دوست داشتند‪ .‬شاﯾد آن قطع برق عمدی بوده باشد ولی آن مردم درﯾافتند‬
‫که ما از آن لحظات لذت بردﯾم‪ ،‬و از آن روز به بعد‪ ،‬ما دﯾگر قطع برق نداشته اﯾم‪.‬‬

‫کاوﯾشو‪ ،‬به گذشته فکر نکن و به آﯾنده فکر نکن‪ .‬من اﯾنجا با شما ھستم و قلب شما را می شناسم‪ .‬تو اﯾنجا با من‬
‫ھستی و نيازی نيست بترسی که فرصت را ازدست بدھی‪ .‬تو به آن ارضاء نزدﯾک و نزدﯾک تر می شوی ‪ ،‬به آن‬
‫ارضای نھاﯾی‪ .‬تو ﯾکی از برکت ﯾافته ترﯾن مرﯾدان من خواھی شد‪.‬‬

‫او روشن ضمير است‬

‫اشو عزﯾز‪ :‬چندﯾن سال پيش ھمسرم عکس شما را دﯾد و گفت‪" ،‬اﯾن مردی روشن ضمير است‪".‬گفتم‪" ،‬تمامشان‬
‫قالبی ھستند و نظام طبقاتی ھند و فقر آن گواه ھستند‪ ".‬حاال من چھار سال است که مشرف شده ام و او سالک‬
‫نيست‪ .‬چه اتفاقی افتاد؟‬

‫آنتررﯾتوراج ‪ ،Antar Rituraj‬ھمسرت خيلی زود مرا تخشيص داده بود‪ .‬با دﯾدن تصوﯾر او گفت‪" ،‬اﯾن مردی روشن‬
‫ضمير است" و او در ھمانجا اﯾستاد‪ .‬او به خودش زحمت نداد که بفھمد اشراق ﯾعنی چه‪ .‬اگر او درﯾافته بود که‬
‫شخصی به اشراق رسيده‪ ،‬باﯾد می آمد‪ ،‬دست کم ﯾک بار‪ ،‬تا با من باشد‪ .‬ولی به نظر می رسد که او بسيار دانش‬
‫آلوده است‪.‬‬

‫تو انتقاد کردی‪ ،‬گفتی‪" ،‬تمامشان قالبی ھستند" ‪ ،‬و ‪ %99.9‬حق با تو است ‪ " ،‬و نظام طبقاتی ھند و فقر آن گواه‬
‫ھستند‪ ".‬اﯾن نيز صددرصد درست است‪ .‬اﯾنک می گوﯾی‪ " ،‬حاال من چھار سال است که مشرف شده ام و او سالک‬
‫نيست‪ .‬چه اتفاقی افتاد؟" تو جمله ای گفتی که در وجودت ﯾک عالمت سوال شد‪ .‬جمله ی او ﯾک نقطه ی پاﯾانی‬
‫بود‪" :‬اﯾن مردی روشن ضمير است‪ "،‬و تمام شد! ولی تو انتقاد کردی‪" :‬تمامشان قالبی ھستند و نظام طبقاتی ھند‬
‫و فقر آن گواه ھستند‪".‬‬

‫اﯾن در تو ﯾک عالمت سوال شد‪ ،‬زﯾرا تو جمله ای بسيار بدبينانه و منفی به کار برده بودی‪ .‬می خواستی بياﯾی و‬
‫ببينی که آﯾا آن جمله ات در مورد من درست بوده ﯾا نبوده‪ .‬ھمان عالمت سوال تو را به اﯾنجا آورد؛ او سوالی نداشته‪.‬‬
‫با بودن با من‪ ،‬تو درﯾافته ای که ﯾک دھم درصد امکانش ھست که مردی به اشراق برسد و به آگاھی بيدار دست‬
‫بيابد و او سبب فقر و نظام طبقاتی ھند نباشد‪ ،‬بلکه با آن بجنگد و به سبب اﯾن جنگ ھم در رنج باشد‪.‬‬

‫تو خبر نداری که من چه تعداد احضارﯾه از چه تعداد دادگاه درﯾافت می کنم‪ ...‬که احساسات مذھبی شخصی جرﯾحه‬
‫دار شده است و من باﯾد به دادگاھی در بنگال بروم و ﯾا به شمال ھند و ﯾا به ھيماچال پرادش بروم! در تمام اﯾن‬
‫سی سال‪ ،‬ھمان مردمی که سعی داشته ام آنان را بيدار کنم و بگوﯾم شما بی جھت از اﯾن نظام طبقاتی رنج می‬
‫برﯾد‪ ،‬برعليه آن عصيان کنيد!‬
‫اﯾن ھا ھمان مردمی ھستند که بارھا سعی داشته اند مرا به قتل برسانند‪ .‬آنان جلسات دﯾدار مرا مختل کرده اند و‬
‫به من سنگ زده اند و حتی سعی کرده اند جلوی حرکت قطار مرا بگيرند‪ .‬آنان به قطار اجازه ی حرکت نمی دادند تا‬
‫وقتيکه مرا از آن بيرون نيندازند! ھمان مردم فقيری که شرطی شده اند‪ ...‬آنان از شرطی شدگی ھاﯾشان رنج می‬
‫برند و من برعليه اﯾن شرطی شدگی ھا می جنگم؛ و آنان می پندارند که من با آنان می جنگم!‬
‫من به طرفداری از آنان و عليه شرطی شدگی ھاﯾشان مبارزه می کنم‪ ،‬ولی آنان چنان با اﯾن شرطی شدگی ھا‬
‫ھوﯾت گرفته اند که تقرﯾباٌ غيرممکن است که آنان را از اﯾن تماﯾز آگاه کرد‪ :‬که شرطی شدگی ھای شما‪ ،‬شما‬
‫نيستيد‪ .‬و ھيچکس توسط تولدش ﯾک براھمين نيست‪.‬به ﯾاد داستانی قدﯾمی و زﯾبا افتادم‪ :‬ﯾکی از بزرگان‬
‫اپانيشادی اوداالک‪ Udalak‬نام دارد‪.‬‬
‫پدرش او را به ﯾک دانشگاه در جنگل فرستاد‪ :‬جاﯾی که آموزگاران ھمگی فرزانگان ھستند و مراقبه تعليم اساسی‬
‫است‪ .‬وقتی اوداالک پس از ده دوازده سال به خانه برگشت‪ ،‬پدرش که دانشمندی مشھور و خردمند بود او را دﯾد‬
‫که می آﯾد و خودش از در عقب منزل فرار کرد‪.‬‬

‫ھمسرش پرسيد‪" ،‬چه می کنی؟ پسرت دارد می آﯾد‪ ".‬پدر گفت‪ "،‬نمی توانم با او روبه رو شوم و بعالوه نمی توانم‬
‫به او اجازه بدھم که پای مرا لمس کند‪ :‬به نظر خيلی ناجور می آﯾد‪ .‬او واقعاٌ ﯾک براھمين شده است‪ .‬او براھمين‬
‫شده زﯾرا براھما را شناخته است‪ ".‬براھما ‪ Brahma‬منبع غاﯾی حيات است‪" .‬من فقط به سبب تولدم ﯾک براھمين‬
‫ھستم؛ او آن را کسب کرده است‪ .‬اگر پای مرا لمس نکند‪ ،‬اﯾن عجيب خواھد بود و اگر پای مرا لمس بکند‪ ،‬بازھم‬
‫عجيب خواھد بود‪ .‬پس بھتر است که من فرار کنم‪ .‬من تو را تنھا نمی گذارم پسرت بازگشته است‪.‬‬
‫من فقط وقتی به خانه برمی گردم که من نيز ﯾک براھمين شده باشم و نه فقط توسط تولدم‪ ،‬بلکه با تجربه ام‪ ،‬با‬
‫درﯾافت و تشخيص خودم‪ ".‬ھيچکس براھمين زاده نشده است و ھيچکس جنگاور زاده نشده و ھيچکس ﯾک شودرا‬
‫‪ sudra‬ﯾا نجس به دنيا نيامده است ‪ .‬فقر در اﯾن کشور به اﯾن دليل وجود دارد که مذاھب اﯾن کشور به فقرا تسلی‬
‫داده اند‪ ،‬درست ھمانگونه که به فقرای ساﯾر کشورھا تسلی داده اند‪ .‬توجيھات آنان شاﯾد متفاوت باشد ولی نتيجه‬
‫ی نھاﯾی ھمان تسلی دادن است‪ :‬فقر شما چيز بدی نيست؛ اگر بتوانيد صبورانه اﯾن آزمون آتش را بگذرانيد‪ ،‬در‬
‫آخرت ميليون ھا بار پاداش خواھيد گرفت!‬

‫پس وقتی نزد من آمدی‪ ،‬مردی روشن ضمير را ﯾافتی که با تعارﯾف تو سازگار نبود‪ .‬نمی توانی به من بگوﯾی که من‬
‫مسئول نظام طبقاتی در ھند ھستم و نمی توانی مرا مسئول فقر در ھندوستان بخوانی‪ .‬باﯾد تعارﯾف خودت را عوض‬
‫کنی‪ .‬سوال تو به ﯾک طلب تبدﯾل شد و تو ﯾک سالک ﯾا ﯾک زائر شدی تا حقيقتی را درﯾابی که فرد را به بيداری می‬
‫رساند‪.‬ھمسر تو در تارﯾکی خواھد ماند‪ ،‬در ناھشياری‪ .‬اﯾنک اﯾن مسئوليت و عشق تو است که ھمسرت نيز ﯾک‬
‫سالک شود‪ .‬فقط دﯾدن ﯾک عکس و گفتن اﯾنکه اﯾن فرد روشن ضمير است به او کمکی نخواھد کرد‪ .‬ولی او نوعی‬
‫حساسيت و نوعی ھشياری دارد‪ ،‬ھرچقدر ھم که اندک‪ .‬اگر عاشق او ھستی‪ ،‬فقط خودت طی طرﯾق نکن؛ به او‬
‫نيز کمک کن تا وارد طرﯾقت شود‪ .‬اﯾن به بازگشت او کمک می کند‪ .‬ھرگاه عشقی عظيم داشته باشی‪ ،‬می‬
‫خواھی معشوقت نيز آن سرور و شعف غاﯾی را بشناسد‪ .‬شاﯾد ھمسرت باشد و شاﯾد فرزندت باشد و شاﯾد‬
‫شوھرت باشد که عاشق او باشی‪ .‬عشق تو فقط ﯾک واژه است‪ ...‬اگر نتوانی ﯾک انگيزش و ﯾک تشنگی برای‬
‫حقيقت نثار او کنی‪ ،‬چه چيز دﯾگر می توانی به او ببخشی؟‬

‫از ھمسرت دعوت کن‪ .‬اگر او توانسته باشد مرا در تصوﯾرم تشخيص دھد‪ ،‬ھرامکانی ھست که بتواند با نگاه کردن‬
‫به چشمانم مرا تشخيص دھد‪ .‬فقط به او حسودی نکن! او عاشق من خواھد شد؛ تو می شوی اولوﯾت شماره ی‬
‫دو!!‬
‫شما از يك شاخه ھستيد‬

‫اشو عزيز‪:‬سال ھا پيش‪ ،‬وقتي كه تازه مشرف شده بودم‪ ،‬وقتي از كنار آينه ي اتاقم رد مي شدم‪ ،‬ناگھان با بازتاب‬
‫چشمان خود در آينه مواجه شدم و به طور خودانگيخته وارد مراقبه در آينه شدم ‪.‬پس از مدتي‪ ،‬شروع كردم به ديدن‬
‫مادرم در خودم‪ .‬مادرم شدم‪ .‬ديدن يكي از آن نيمه ھايي كه از او ساخته شده بودم و تجربه ي اينكه از كجا آمده ام‬
‫برايم بسيار شادي بخش بود‪.‬در آن زمان‪ ،‬ميل داشتم ھمين اتفاق در مورد پدرم نيز رخ بدھد و احساس مي كردم‬
‫كه چيزي بايد كامل شود‪ .‬امتحان كردم‪ ،‬ولي ھرگز اتفاق نيفتاد‪.‬آيا ممكن است لطفاً چيزي در اين مورد بگوييد؟‬

‫مادر پديده اي طبيعي است‪ ،‬پدر چنين نيست‪ .‬پدر يك نھاد اجتماعي است ‪ ،‬در ميان حيوانات‪" ،‬پدر" وجود ندارد‪.‬‬
‫باوجودي كه نيمي از تو از مادر است و نيمي از پدر‪ ،‬در طبيعت‪ ،‬پدر چنان كار اندكي انجام دادن دارد كه او بخشي از‬
‫ذات طبيعي تو نمي شود‪ .‬ولي سھم مرد فقط در زمان بستن نطفه‪ ،‬نصف است ‪ ،‬در آنجا پدر نيمي سھم دارد و‬
‫مادر نيمي ‪ ،‬ولي با گذشت زمان‪ ،‬نيمه ي مادر بزرگتر و بزرگتر مي شود ‪.‬استخوان ھاي تو‪ ،‬خون تو‪ ،‬گوشت تو‪ ،‬مغز‬
‫استخوانت ‪ ،‬ھمه چيز از مادرت است‪.‬پدر فقط يك نيروي برانگيزنده بود‪ .‬او اين روند را آغاز كرد ‪.‬‬
‫در ابتدا‪ ،‬بدون او اين روند مشكل بود‪ ،‬ولي وقتي كه روند آغاز شد‪ ،‬وجود او ديگر اساسي نيست ‪.‬براي ھمين است‬
‫كه در ميان حيوانات‪ ،‬نھاد پدربودن وجود ندارد ‪.‬‬
‫اين انسان است كه پدر را يك نھاد ساخته است ‪.‬ولي در طول قرن ھا‪ ،‬انسان نيز بدون پدر زندگي كرده است‪.‬در‬
‫تمامي زبان ھا‪ ،‬واژه ي" داﯾی ‪"uncle‬از "پدر" قديمي تر است‪ .‬چون ازدواج ھنوز پا نگرفته بود‪ ،‬مشخص نبود كه‬
‫كداميك پدر است ‪.‬در طول ھزاران سال‪ ،‬زنان و مردان آزاد بودند‪ ،‬بنابراين تمام مرداني كه سنشان اقتضا مي كرد كه‬
‫پدر باشند‪" ،‬داﯾی" خوانده مي شدند ‪.‬يكي از آن داﯾی ھا بايد پدر مي بود‪ ،‬ولي راھي براي دانستن آن وجود‬
‫نداشت!‬
‫فقط با مالكيت خصوصي بود كه پدر وجود خارجي پيدا كرد ‪.‬ھمچنانكه انسان به گردآوري دارايي ھاي خصوصي‬
‫مشغول شد‪ ،‬ھمچنانكه افراد قدرتمند‪ ،‬بيش از ديگران‪ ،‬شروع كردند به جمع آوري اموال شخصي‪ ،‬توجه آنان بسيار‬
‫روي اين متمركز شد كه دارايي ھايشان‪ ،‬پس از مرگشان به فرزندان خودشان برسد ‪.‬‬
‫بنابراين بايد مطلقاً مشخص مي شد كه فرزندان آنان واقعاً فرزندان خودشان باشند‪.‬اين آغاز اسارت زن بود‪ .‬تمام‬
‫آزادي او ازبين رفت و تمام حركت ھاي او نابود شد ‪.‬‬
‫او در خانه زنداني شد و به نوعي از موجودات پست تر از انسان بدل گشت ‪ ،‬بدون تحصيالت‪ ،‬بدون توان مالي‪ ،‬بدون‬
‫اعتبار اجتماعي‪ ،‬بدون برابري در مذھب‪.‬‬
‫كارل ماركس فكر مي كرد كه وقتي كمونيسم بيايد و مالكيت خصوصي ديگر معتبر نباشد‪ ،‬وقتي كه دارايي ھا داﯾی‬
‫مي شوند‪ ،‬آنوقت ازدواج به خودي خود ازبين خواھد رفت‪.‬و از بين ھم رفت‪ .‬در روزھاي اول انقالب شروع به ازبين‬
‫رفتن كرد ‪.‬‬
‫ولي آن را با فشار بازگرداندند‪ ،‬زيرا مردمي كه به قدرت رسيده بودند دريافتند كه اگر خانواده اي وجود نداشته باشد‪،‬‬
‫عمر حكومت زياد نخواھد پاييد ‪.‬خانواده واحد اساسي ملت و حكومت است‪ .‬اگر خانواده ازبين برود‪ ،‬آنوقت قدم بعدي‬
‫اين است كه حكومت ازبين خواھد رفت‪ .‬و ماركس نيز دقيقاً ھمين را گفته بود‪ :‬نخست خانواده خواھد رفت‪ ،‬سپس‬
‫حكومت خواھد رفت و پس از آن ملت خواھد رفت‪ .‬آنگاه فقط افراد آزاد وجود خواھند داشت كه در جمع ھاي كوچك‬
‫‪small communes‬زندگي خواھند كرد‪ .‬كودكان نه به افراد‪ ،‬بلكه به جمع تعلق خواھند داشت‪.‬ولي ماركس از شھوت‬
‫انسان براي قدرت آگاه نبود‪.‬او فقط يك اقتصاددان بود‪ ،‬يك نظريه پرداز بود و ادراكي از روان شناسي انسان نداشت و‬
‫بنابراين‪،‬آن نكته ي اساسي را ازدست داد‪ .‬امروزه‪ ،‬در روسيه ي شوروي‪ ،‬ازدواج از ھرجاي ديگر مستحكم تر است‪.‬‬
‫جاي تعجب است‪ :‬اگر بخواھي در روسيه شوروي ازدواج كني‪ ،‬مي تواني بي درنگ ازدواج كني‪ .‬ولي اگر طالق‬
‫بخواھي‪ ،‬سه يا چھارسال طول خواھد كشيد‪ .‬آنان انواع و اقسام موانع را ايجاد مي كنند‪.‬طالق خوشايند نيست‪،‬‬
‫فقط به يك دليل ساده كه حكومت مايل نيست تحليل برود ‪.‬بھتر است ازدواج را حفظ كرد تا كه حكومت بتواند در‬
‫قدرت بماند و ديكتاتوري بتواند ادامه داشته باشد‪.‬‬
‫تو خودت را در آينه ديدي و ناگھان تصويري از مادرت را مشاھده كردي ‪.‬ھر دختري‪ ،‬به روش ھاي مختلف‪ ،‬نسخه ي‬
‫برابر با اصل مادرش است‪ .‬او تجلي مادر است و پسر ادامه ي پدر است ‪.‬و در دنياي قديم‪ ،‬زماني كه ثبات كامل‬
‫وجود داشت‪ ،‬اين يك يقين مطلق بود ‪ :‬دختر دقيقاً مانند مادرش رفتار مي كرد و ھمان الگوھاي مادر را در زندگيش‬
‫تكرار مي كرد ‪.‬پسر نيز دقيقاً الگوھاي پدرش را در زندگي تكرار مي كرد‪.‬‬
‫اينك امور قدري مختل شده اند‪ .‬انسان به خيلي از چيزھا پي برده است‪ .‬يكي از آن ھا اين است كه اگر تو واقعاً‬
‫شخص ھوشمندي ھستي‪ ،‬بايد از مادرت پيشي بگيري‪ ،‬بايد از پدرت جلو بزني‪ ،‬بايد از نسل گذشته پيشي بگيري‪،‬‬
‫وگرنه وجودت بي معني است‪ .‬ھدف از بودن تو در اينجا چيست؟‬
‫ھر كودك بايد از آن نسلي كه به او حيات بخشيده پيشي بگيرد ‪.‬ھر دانشجويي بايد از استادھايي كه اينھمه دانش‬
‫را به او داده اند پيشي بگيرد ‪.‬ھر مريدي بايد از مرشدش پيشي بگيرد‪.‬بنابراين وقتي كه گفتم ماھاكاشياپ به نوعي‬
‫از بودا پيشي گرفت و بودي دارما به نوعي از ماھاكاشياپ پيشي گرفت‪ ،‬نبايد مرا سوء تفاھم كنيد ‪.‬‬
‫گوتام بودا از اينكه يكي از مريدانش از او سبقت گرفته بسيار خوشحال خواھد بود و از اينكه يكي از مريدان مريدش‪،‬‬
‫از ھردوي آنان پيشي گرفته بسيار مسرور خواھد بود ‪.‬اين بايد آرزو واشتياق ھر مرشدي باشد ‪ ،‬كه مريدانش از او‬
‫پيشي بگيرند‪ .‬اين توفيق او خواھد بود ‪.‬‬
‫امور اينك در موقعيتي انعطاف پذير قرار دارند‪.‬تو در آينه نگاه كردي و ناگھان صورت مادرت را يافتي‪ .‬ھر فرد نه تنھا‬
‫صورت مادرش را خواھد يافت‪ ،‬بلكه مي تواند بيشتر به عقب بازگردد ‪ ،‬مادر مادرش را‪ ،‬پدر پدرش را‪ ،‬و مي تواند‬
‫ھمينطور به عقب بازگردد‪.‬ولي اين به خودي خودش اتفاق افتاد‪ .‬اگر تالشي انجام بدھي دشوار خواھد بود‪ .‬زيرا‬
‫تالش تو را منقبض خواھد ساخت و تنش يك مانع خواھد بود‪ .‬بنابراين اگر واقعاً بخواھي وارد چنين تجاربي شوي‪،‬‬
‫آنوقت ھيپنوتيزم بھترين روش است ‪.‬مي تواني به سادگي آسوده شوي و شخصي ديگر مي تواند تو را ھيپنوتيزم‬
‫كند و تو را به گذشته ببرد‪.‬‬
‫مي تواني به زندگاني ھاي گذشته خودت بازگردي‪ ،‬مي تواني به زندگاني ھاي گذشته ي مادرت برگردي ‪.‬شما به‬
‫يكديگر پيوند خورده ايد‪ ،‬شما فقط شاخه ھايي از يك درخت ھستيد‪ .‬مردمان بسيار اندكي اين را آزمايش كرده اند ‪.‬‬
‫مردم در شرق‪ ،‬كوشيده اند تا به زندگاني ھاي گذشته ي خودشان بروند‪ .‬ولي من آزمايش كرده ام‬
‫كه مي توان به زندگاني ھاي گذشته ي مادرت نيز بروي‪ ،‬زيرا شما يك شاخه ھستيد‪ ،‬ولي اين فقط يك آزمايش‬
‫رواني خواھد بود و به تو كمك خواھد كرد كه بداني شما فقط يك درخت ھستيد‪.‬‬
‫ما نيز ريشه ھاي خودمان را داريم‪ .‬ما پيوسته با محيط جوي‪ ،‬با زمين‪ ،‬با ماه پيوند خورده ايم ‪.‬مردمان بيشتري در‬
‫شب ھاي ماه تمام ديوانه مي شوند ‪.‬ھمچنين مردمان بيشتري در ماه شب تمام به اشراق مي رسند ‪.‬مردمان‬
‫بيشتري در چنين شبي دست به خودكشي مي زنند ‪.‬مردمان بيشتري در شب ھاي ماه تمام مرتكب قتل مي‬
‫شوند‪.‬‬
‫به نظر مي رسد كه شب ماه بدر تاثيري عظيم بر ذھن ما دارد‪ ،‬درست ھمانگونه كه بر اقيانوس اثر مي گذارد ‪ ،‬زيرا‬
‫ھزاران ھزاران سال پيش‪ ،‬انسان در اقيانوس زاده شده ‪ ،‬ولي آن تاثير برجاي مانده است‪.‬‬
‫حتي امروزه نيز‪ ،‬ھشتاددرصد بدن تو آب اقيانوس است‪ ،‬ھمان ھشتاددرصد آب است كه سبب اين تاثيرات مي‬
‫شود‪.‬ما با نفس ھايي كه مي كشيم‪ ،‬با آب و غذايي كه مصرف مي كنيم ‪ ،‬و با ھرآنچه كه به درون مي فرستيم‪،‬‬
‫پيوسته متصل ھستيم‪ .‬اين ھا ريشه اي ما ھستند و ما شاخه ھايي داريم كه در گذشته و ھمچنين در آينده پخش‬
‫شده اند‪.‬‬
‫مي تواني اين را به عنوان يك آزمايش رواني انجام دھي‪ .‬از نظر معنوي كمك زيادي نخواھد بود‪ ،‬ولي قدري كمك‬
‫خواھد كرد تا دريابي كه تو فقط يك بدن نيستي و تو در اين جھان تنھا نيستي و با كل در تماس ھستي ‪.‬بنابراين‬
‫مي تواند به طور غير مستقيم به رشد روحاني تو كمك كند‪.‬ولي وقتي كه مي تواني مستقيماً عمل كني‪ ،‬نيازي‬
‫نيست كه چنين دور بزني‪.‬‬

‫خطرناك ترين انسان زمين‬

‫اشو عزيز‪:‬آيا ممكن است كه انسان ھاي ھوشمند امروزي‪ ،‬ھمانطور كه بيشتر و بيشتر به تغيير‪،‬به عنوان بخشي از‬
‫زندگي خودشان عادت مي كنند‪ ،‬بتوانند به رويكرد بديع و انقالبي شما نسبت به زندگي نيز بيشتر باز باشند؟‬

‫به يقين‪ .‬آنان ھرچه بيشتر از گذشته ي ثابت بيشتر ريشه كن شوند و به تغييرات در تمام جنبه ھاي زندگي شان‬
‫عادت كنند‪ ،‬ديدن آنچه من مي گويم و درك چيزي كه من مي گويم برايشان آسان تر خواھد بود‪.‬در جوامع ثابت‬
‫گذشته‪ ،‬مردم مطلقاً بسته بودند‪.‬چيزھا چنان ثابت بودند كه مذھب تو را در وقت تولد به تو مي بخشيدند‪.‬‬
‫ابداً مسئله ي تغيير دادن آن در ميان نبود ‪.‬مذھب تو جزيي جدانشدني از تو و در درون رگ و ريشه و استخوان تو‬
‫بود‪.‬مذاھب ھندو و يھود دو مذھبي ھستند كه از ھمه قديمي تر ھستند‪.‬‬
‫اين ھا مذاھبي ھستند كه در آن ھا گرويدن از مذھبي ديگر مجاز نيست و ھيچكس را از مذھبي ديگر به آيين‬
‫خودشان نمي پذيرند ‪.‬اين ھا قديمي ترين مذاھب ھستند ‪ ،‬تمام مذاھب ديگر از اين دو نشات گرفته اند ‪.‬آن ھا به‬
‫تغيير مذھب اعتقادي ندارند‪ ،‬زيرا اين به معني امكان تغيير است‪.‬‬
‫در دنيايي ثابت‪ ،‬جايي كه ھمه چيز تثبيت شده است‪ ،‬يك يھودي‪ ،‬يك يھودي است‪ ،‬او يھودي به دنيا آمده‪ ،‬ھمچون‬
‫يك يھودي زندگي مي كند و ھمچون يك يھودي مي ميرد‪ .‬ھيچ امكاني وجود ندارد كه تغييري بكند‪.‬‬
‫اينك امور قابليت انعطاف بيشتري دارند‪ .‬اين امكان ھست كه بتواني عقيده اي متفاوت با والدينت داشته باشي‪ ،‬اين‬
‫امكان ھست كه آرمان ھاي تو با آرمانھاي آموزگارانت متفاوت باشد ‪.‬درواقع‪ ،‬اگر ھوشمند باشي‪ ،‬متفاوت ھم خواھد‬
‫بود ‪.‬‬
‫زيرا آرمان ھاي آنان منسوخ شده است‪ .‬بايد ديدگاه ھاي تازه تري بيابي‪ ،‬رويكردھايي به جھان ھستي كه با‬
‫نيازھاي امروز ھمخواني داشته باشد ‪.‬بنابراين‪ ،‬مطلقاً قطعي است كه ھمچنانكه امور در تغيير ھستند و مردم در‬
‫حركت ھستند ‪،‬شغل ھايشان را عوض مي كنند‪ ،‬ھمسرانشان را عوض مي كنند و كشورھايشان را عوض مي كنند‬
‫‪ ،‬نسبت به من بازتر خواھند بود ‪.‬و مي توانيد اين را ببينيد‪.‬‬
‫در شرق‪ ،‬برايم دشوار است كسي را پيدا كنم كه نسبت به من باز و پذيرا باشد‪ .‬در ھندوستان مشكل است‪.‬در‬
‫غرب آسان تر است‪ .‬اين تصادفي نيست كه بيشتر سالكان من غربي ھستند‪ .‬دليلش روشن است ‪.‬ذھن غربي‬
‫اينك به تغيير عادت كرده است‪ .‬ذھن شرقي ھنوز به تغيير خو نگرفته است ‪.‬ھنوز در دنياي ثابت زندگي مي كند‪.‬‬
‫براساس دين ھندو‪ ،‬ستارگان حركت نمي كنند‪ .‬حتي امروزه نيز به گفتن اين ادامه مي دھند ‪.‬ھمه مي دانند كه‬
‫ستارگان با شتابي عظيم در حركت ھستند‪ .‬ولي براساس متون ھندو آن ھا فقط تزييناتي بر سقف زمين ھستند و‬
‫حركت نمي كنند ‪.‬ھيچ چيز حركت نمي كند!‬
‫در واقع‪ ،‬ھندوستان پس از واقعه ي ھيروشيما و ناكازاكي بسيار يكه خورد ‪ ،‬نه به سبب خود ھيروشيما و ناكازاكي‪،‬‬
‫بلكه پس از انفجار اتمي‪ ،‬آب وھوا تغيير كرد‪ .‬قبالً‪ ،‬در ھند تاريخ ھا ثابت بودند ‪.‬ھرسال‪ ،‬فصل باران در يك روز خاص‬
‫شروع مي شد‪ ،‬تابستان در يك روز مشخص آغاز مي شد و زمستان نيز در تاريخي مشخص شروع مي شد‪ ،‬براي‬
‫ميليون ھا سال اين چيزھا ثابت بودند‪.‬‬
‫مسئله ي تغيير در ميان نبود‪ .‬ولي آن انفجار اتمي تمامي جو زمين را تكان داد‪ .‬اينك ھيچ چيز قطعي نيست‪ .‬حتي‬
‫ھمين واقعه نيز به ذھنيت ھندي ضربه اي بزرگ وارد كرد ‪ ،‬كه تغيير ممكن است و انسان نبايد توقع داشته باشد كه‬
‫امور ھمواره يكسان بمانند‪.‬‬
‫ولي تاجايي كه به نظام باورھاي ھنديان مربوط است‪ ،‬آنان بسيار از پذيرابودن دور ھستند ‪.‬در اين خصوص آنان بسيار‬
‫بسته ھستند‪ .‬ھيچكس در اين مورد سخن نمي گويد ‪.‬‬
‫ھيچكس در اين موارد حرف نمي زند‪ .‬ھركسي خداي خودش را دارد‪ ،‬ھركسي كتاب مقدس خودش را دارد‪،‬‬
‫ھركسي آيين ھاي مذھبي خودش را از زمان تولد با خودش دارد ‪ ،‬دعا و كشيش خودش را ‪.‬‬
‫ھمه چيز جا افتاده است‪ .‬نيازي به جست و جو وجود ندارد ‪.‬ھيچكس در جست و جوي مرشد برنمي آيد ‪.‬جست و‬
‫جو براي مرشد فقط وقتي آغاز مي شود كه تو نسبت به نظام باورھاي خودت ترديد پيدا كني ‪.‬براساس ھمين دليل‬
‫آوري بود كه پاپ به گاليله گفت‪" ،‬تو بايد آن قسمت از كتاب خودت را كه در آن نوشته اي زمين به دور خورشيد مي‬
‫گردد عوض كني‪ .‬اين بايد عوض شود زيرا براساس انجيل‪ ،‬اين خورشيد است كه به دور زمين مي چرخد "‪.‬و گاليله‬
‫گفت‪" ،‬فقط يك جمله ي كوچك چه تفاوتي براي شما دارد؟ "و پاپ گفت‪ " ،‬مسئله ي اين جمله ي كوچك نيست ‪.‬‬
‫اگر ثابت شود كه يك جمله از انجيل اشتباه است‪ ،‬آنوقت چه تضميني براي درستي باقي جمالت آن وجود دارد؟ اگر‬
‫يك جمله از انجيل غلط از كار درآيد‪ ،‬آنوقت در مومنين ترديد برمي خيزد ‪ ،‬كه اگر يك جمله خطاست‪ ،‬چه تضميني‬
‫براي درست بودن باقي آن وجود دارد؟ و اگر خدا بتواند يك جمله را اشتباه بنويسد‪ ،‬آنوقت ديگر او خطاناپذير نخواھد‬
‫بود ‪.‬‬
‫پس تو بايد آن جمله را تغيير بدھي‪ .‬مسئله ي واقعيت داشتن و يا علم در ميان نيست‪ .‬مسئله اعتبار و آبروي تمام‬
‫مذھب مسيحيت در ميان است‪ ، ".‬برسر موردي كوچك كه ربطي به مسيحيت ندارد و ربطي به خدا ندارد !ولي به‬
‫نوعي بحث پاپ درست بود‪ .‬اگر يك آجر از پرستشگاه تو برداشته شود‪ ،‬آنوقت خطر اين ھست كه آجرھاي ديگر نيز‬
‫شروع به فروريختن كنند‪ .‬و زماني كه ترديد برخيزد‪ ،‬پاياني برايش نيست و ترديد ھميشه وجود خواھد داشت‪.‬‬
‫غرب بسيار خوش اقبال تر است‪ ،‬زيرا اينك پر از ترديد است و ناباوري‪.‬شرق اين اقبال را ندارد‪ ،‬زيرا ھنوز در دنياي‬
‫قديم و ثابت آويزان است‪ ،‬جايي كه ھيچ چيز تغيير نمي كند و ھمه چيز ثابت است و شناخته شده ‪ ،‬ھيچ چيز‬
‫نمانده كه اكتشاف شود‪ ،‬بنابراين ابداً مسئله ي گشتن و جستن و علم در ميان نيست ‪.‬ھمه چيز در كتاب ھاي‬
‫مقدس نوشته شده‪ ،‬و چنان كه ھست‪ ،‬حتي سوال كردن در موردش نيز يك گناه محسوب مي شود!‬
‫اينك براي من زمان كامال ً مناسبي است‪ .‬و ترس دولت ھاي غربي اين را آشكارا نشان مي دھد ‪.‬چرا آنان اينھمه از‬
‫من مي ترسند؟ من ارتشي ندارم‪ ،‬من سالح ھاي اتمي ندارم ‪.‬من چه مي توانم بكنم؟ ولي آنان مي دانند كه من‬
‫بسيار آسان مي توانم نظام عقيدتي آنان را نابود كنم‪ ،‬مردم آماده ھستند‪ ،‬فقط به كسي نياز است تا آنان را آگاه‬
‫كند كه آن زميني كه آنان عادت داشتند روي آن بايستند‪ ،‬ديگر وجود ندارد و آنان بايد زميني تازه پيدا كنند تا برروي آن‬
‫بايستند‪.‬‬
‫اين توطئه ي جھاني برعليه من به نظر عجيب مي آيد‪ ،‬زيرا ھرگز قبل از اين تمام كشورھا برعليه يك نفر توافق‬
‫نداشته اند كه او موجودي خطرناك است‪.‬‬
‫ھمين چند روز پيش يك دادگاه در آلمان راي خودش را صادر كرد كه دولت آلمان اشتباه كرده كه مرا خطرناك اعالم‬
‫كرده است‪ .‬در دادگاه آلمان دعوايي بين سالكان و دولت آلمان جريان داشت و دولت آلمان سعي داشت اثبات كند‬
‫كه من مردي خطرناك ھستم‪ .‬دولت سعي داشت اثبات كند كه من مي توانم ثابت كنم كه مردي خطرناك ھستم‪ .‬و‬
‫قاضي آلماني به نظر مردي منصف و ھوشمند مي آيد ‪.‬او گفت‪" ،‬اين را در مورد ھركسي مي توان گفت ‪ ،‬مي تواند‬
‫ثابت كند ‪ ،‬ولي شما ھيچ سندي‬
‫در دست نداريد كه اين مرد خطرناك بوده است‪ .‬برچه اساسي آينده را پيش بيني مي كنيد؟ فقط براساس‬
‫فرضيات؟ "‬
‫بنابراين او دولت آلمان را منع كرده كه از چنين واژه ھايي برعليه من يا سالكان من استفاده نكند ‪ ،‬كه آنان خطرناك‬
‫ھستند و يك فرقه ي مذھبي ھستند‪.‬‬
‫ھمين تالش دولت ھا براي اينكه ثابت كنند من مردي خطرناك ھستم زيرا كه مي توانم خطرناك باشم‪ ....‬ولي من‬
‫چگونه مي توانم خطرناك باشم؟ آيا من مي توانم در كشورھاي آنان سالح اتمي توليد كنم؟ آنان حتي نمي توانند‬
‫چيزي بگويند ‪.‬‬
‫آنان مي دانند كه آن ترس براي چيست‪ ،‬ولي گفتن آن‪ ،‬سبب افشاشدن خودشان مي شود‪،‬به آنان كمكي نخواھد‬
‫كرد‪.‬‬
‫آن ترس اين است كه من جوانان آنان را تحت تاثيرقرار دھم‪ .‬و آنان ھيچ راھي ندارند كه مانع من شوند‪ .‬فلسفه ھاي‬
‫آنان مرده است و الھيات آنان نيز بي جان است و كليساھايشان گورستان است و كشيشان و پاپ ھاي آنان فقط‬
‫اجسادي از گذشته ھستند ‪.‬آنان براي زمان حال‪ ،‬براي عصر جديد و براي انسان جديد ھيچ مطلبي ندارند‪.‬‬

‫غار ذھن‬

‫اشو عزيز‬
‫سال ھا پيش ‪ ،‬در طول يك كارگاه روان تحليلي‪ ،‬وقتي در حالت خواب ھيپنوتيك بوديم‪ ،‬مربي ما را به تمثيل غار‬
‫افالطون برد‪ ،‬جايي كه انسان ھا كنار آتش ايستاده اند و به سايه ھاي ديوار نگاه مي كنند و ھرگز آن روزنه ي غار را‬
‫نديده اند‪.‬اين تاثيري عميق برمن گذاشت و من از شما سپاسگزارم اگر در اين مورد سخن بگوييد‪.‬‬

‫تمثيل افالطون در مورد بردگان است‪ ،‬كه درحال كار در يك غار‪ ،‬فقط سايه ھايشان را بر روي ديوار مي بينند و باور‬
‫دارند كه ھرآنچه بر روي ديوارھا روي مي دھد‪ ،‬تنھا واقعيت است ‪.‬آنان ھيچ واقعيت ديگري را به جز آن سايه ھا‬
‫نمي شناسند‪....‬آنان حتي نمي دانند كه آن سايه ھا مال خودشان است ‪.‬‬
‫آنان ھيچ چيز از دنياي بيرون نمي دانند‪ ،‬براي آنان‪ ،‬ھرچه خارج از آن غار باشد‪ ،‬وجود خارجي ندارد ‪.‬اين يكي از‬
‫زيباترين تمثيل ھاست كه اھميت بسيار دارد‪ .‬اين تمثيل در مورد ما است ‪.‬‬
‫برگردان آن در زندگي ما يعني كه ما در غاري مشخص زندگي مي كنيم و سايه ھايي را روي پرده اي مشخص مي‬
‫بينيم و ھيچ چيز ديگر در مورد آن پرده نمي دانيم‪ .‬ما ھيچ نمي دانيم كه وراي اين پرده نيز دنيايي وجود دارد‪ ،‬ما از آن‬
‫سايه ھاي ديوار نيز ھيچ نمي دانيم ‪ ،،‬كه از آن خودمان ھستند ‪.‬با درست نگاه كردن به اين تمثيل در مي يابيم كه‬
‫در مورد ذھن ما است‪.‬‬
‫شما از دنيا چه مي دانيد؟ غار شما فقط جمجمه اي كوچك است‪ ،‬و فقط پرده ي ذھن شما‪ .....‬و چيزھايي كه آن‬
‫ھا را افكار‪ ،‬عواطف‪ ،‬احساسات مي خوانيد‪ ،‬ھمگي سايه ھستند ‪ ،‬از خودشان ھيچ جوھره ‪essence‬ندارند‪.‬‬
‫و تو خشمگين مي شوي‪ ،‬افسرده مي شوي و در تشويش ھستي ‪ ،‬زيرا كه آموخته اي تا با آن سايه ھا ھويت‬
‫بگيري ‪.‬تو آن ھا را فرافكن مي كني‪ ،‬اين ھا سايه ھاي خودت ھستند‪ .‬اين خشم خودت است كه بر پرده ي ذھن تو‬
‫بازتابيده است و آنوقت يك چرخه ي باطل مي شود ‪ :‬آن خشم تو را بيشتر خشمگين مي كند‪ ،‬و بازتاب خشم‬
‫بيشتر‪ ،‬خشم بيشتر است و ھمينطور و ھمينطور‪ ......‬و ما تمام عمرمان را اينگونه ادامه مي دھيم بدون اينكه حتي‬
‫فكر كنيم كه در وراي ذھن‪ ،‬دنيايي از واقعيت وجود دارد كه در بيرون از ذھن است ‪.‬‬
‫و ھمچنين دنيايي از واقعيت در وراي تمام اين احساسات و عواطف وجود دارد ‪ ،‬وراي نفس تو ‪.‬آگاھي تو‪ ،‬آن است‪.‬‬
‫تمامي ھنر مراقبه اين است كه تو را از آن غار بيرون بياورد تا بتواني آگاه شوي كه تو آن سايه ھا نيستي‪ ،‬بلكه تو‬
‫آن تماشاگر ‪the watcher‬ھستي ‪.‬و لحظه اي كه آن تماشاگر بشوي‪ ،‬معجزه اي به وقوع مي پيوندد‪ :‬آن سايه ھا‬
‫شروع به ناپديدشدن مي كنند ‪.‬خوراك آن سايه ھا‪ ،‬ھويت گرفتن ‪identification‬است‪ ،‬اگر با آن ھا احساس ھويت‬
‫كني‪ ،‬آنوقت وجود خواھند داشت‪ .‬ھرچه بيشتر با آن ھا ھويت بگيري‪ ،‬بيشتر به آنان خوراك مي دھي‪.‬‬
‫وقتي كه فقط يك تماشاگر باشي ‪ ،‬فقط ببيني و داوري نكني‪ ،‬سرزنش نكني ‪ ،‬آھسته آھسته آن سايه ھا ناپديد‬
‫مي شوند‪ ،‬زيرا اكنون ديگر خوراك دريافت نمي كنند ‪.‬‬
‫و آنگاه چنان ادراك و وضوحي عظيم وجود خواھد داشت كه مي تواني دنياي ماوراي آن سايه ھا را ببيني ‪ ،‬دنياي‬
‫طلوع آفتاب و دنياي ابرھا و دنياي ستارگان‪ ،‬كه بيرون از تو وجود دارند ‪.‬و تو مي تواني از درون خودت ھشيار باشي‪،‬‬
‫كه بسيار بيشتر اسرارآميز است‪.‬دنياي بيرون بسيار زيباست‪ ،‬ولي دنياي درون ھزاران بار زيباتر است‪.‬زماني كه به‬
‫نوعي قادر شوي از آن غار بيرون بزني‪ ،‬بخشي از يك معرفت كيھاني مي شوي ‪.‬‬
‫در درون‪ ،‬تمامي جاودانگي را داري‪ :‬تو قبال ً اينجا بوده اي و براي ھميشه اينجا خواھي بود ‪.‬مرگ ھرگز رخ نداده و‬
‫نمي تواند رخ دھد‪ .‬و در بيرون يك دنياي بسيار زيبا وجود دارد‪.‬و اينك‪ ،‬آن ھا را "بيرون" و "درون" خواندن درست‬
‫نيستم‪ ،‬اين ھا واژگان قديمي ھستند‪ :‬وقتي كه جمجمه آن ھا را به دو قسمت بخش مي كرد‪ .‬اينك‪ ،‬يكي است‪.‬‬
‫آگاھي تو و زيبايي غروب و زيبايي يك شب پرستاره‪ ،‬آگاھي تو و تازگي يك گل سرخ‪ ،‬اين ھا ديگر از ھمديگر جدا‬
‫نيستند ‪.‬‬
‫زيرا كه ديگر اصل جدايي وجود ندارد‪ .‬تمامش يك جھان ھستي يگانه است‪.‬و من اين تجربه را تنھا تجربه ي مقدس‬
‫‪the only holy experience‬مي خوانم ‪.‬‬
‫تجربه كردن تماميت ‪ ،the whole‬تنھا تجربه ي مقدس است ‪.‬‬
‫اين ھيچ ربطي به ھيچ كليساي و ھيچ معبد و كنيسه اي ندارد‪ .‬اين تجربه به بيرون زدن‪ ،‬بيرون خزيدن ازچنگال ذھن‬
‫مربوط مي شود‪ .‬و اين كار دشواري نيست‪ .‬فقط شما ھرگز آن را نيازموده ايد‪.‬‬
‫يك استاد ژاپني به كودكان خردسال شناكردن را آموزش مي داد‪ .‬فكر او اين بود كه كودك در رحم مادر در مايعي‬
‫شناور است كه دقيقاً ھمانند آب اقيانوس است‪ :‬ھمان تركيبات را دارد ‪.‬و كودك در آن مايع شناور است‪.‬واقعيتي‬
‫مشھور است كه ھرگاه زني باردار مي شود شروع مي كند به خوردن نمك بيشتر ‪.‬مادر به نمك بيشتر نياز دارد زيرا‬
‫كه كودك به آب اقيانوس نياز دارد ‪.‬و ھمين به تكامل گراھا اين فكر را داده است كه انسان براي نخستين بار در آب به‬
‫دنيا آمده است ‪.‬‬
‫و اگر به مراحل رشد جنين ‪ ،‬عكس ھايي كه در رحم برداشته مي شود ‪ ،‬نگاه كني‪ ،‬تعجب خواھي كرد‪ :‬شروع او‬
‫ھمچون يك ماھي است‪.‬در مذھب ھندو‪ ،‬نخستين تجسد خداوند ‪ ،‬يك ماھي بوده است‪ .‬اين نمي تواند تصادفي‬
‫باشد ‪.‬‬
‫زيرا حتي تصور خداوند ھمچون يك ماھي به نظر سرزنش كننده مي آيد‪ .‬ولي ھزاران سال است كه ھندوھا براين‬
‫باور بوده اند كه خداوند نخستين بار ھمچون يك ماھي ظاھر شد‪ .‬و براي آنان خداوند ھمان زندگي است‪ .‬اين ھا‬
‫فقط واژه ھاي متفاوتي ھستند‪.‬‬
‫اين استاد ژاپني فكر كرد كه اگر زندگي براي نخستين بار در آب شكل گرفته‪ ،‬پس شناكردن بايد غريزي باشد‪ ،‬نبايد‬
‫يادگرفته شود‪ .‬براي اثبات اين موضوع شروع كرد به كاركردن روي كودكان خردسال ‪.‬و بسيار موفق بود ‪.‬كودكان شش‬
‫ماھه قادر به شناكردن ھستند‪ .‬و اينك او روي كودكان سه ماھه كار مي كند ‪ ،‬اين ھا ھم شنا مي كنند ‪.‬و انتظار او‬
‫اين است كه روزي يك نوزاد تازه متولد شده را در آب بگذارد و او قادر به شناكردن باشد‪.‬‬
‫شناكردن ھنري نيست كه نياز به فراگيري داشته باشد‪ ،‬چيزي است كه ما پيشاپيش مي دانيم ‪.‬ولي چند نفر از‬
‫مردم شناكردن مي دانند؟ ‪ ،‬نه زياد‪ .‬باوجودي كه امري غريزي است‪ ،‬ما ظرفيت اين را داريم كه آن را ازياد ببريم و از‬
‫آن غافل شويم‪.‬‬
‫واژه ي انگليسي‪، sin‬گناه ‪ ،‬بسيار زيباست‪ .‬من عاشق آن ھستم زيرا معني اصلي آن "فراموشي ‪" forgetfulness‬‬
‫است‪ .‬ھيچ ربطي به جنايت ھايي كه به نام گناه انجام مي شود ندارد‪ .‬فقط به يك جنايت توجه دارد و آن فراموشي‬
‫است ‪.‬ما خويش را ازياد برده ايم‪ ،‬شفا در يادآوري است‪.‬‬
‫تمثيل افالطون دقيقاً موقعيتي را به تصوير مي كشد كه ما در آن قرار داريم ‪.‬ولي افالطون ھرگز از آن فراتر نرفت ‪.‬خود‬
‫افالطون يك مراقبه كننده نبود‪ ،‬آن تمثيل يك فكر فلسفي باقي ماند‪.‬‬
‫اگر او اين تمثيل را تفسير مي كرد و آن را به سمت مراقبه مي چرخاند‪ ،‬تمامي ذھن غربي به گونه اي ديگر مي‬
‫بود ‪.‬ھمين تمثيل مي توانست تمامي ذھنيت غربي و تاريخ پس از افالطون را تغيير دھد ‪،‬زيرا افالطون پايه گذار تمام‬
‫تفكر غرب است‪.‬سقراط ھرگز چيزي ننوشت‪ ،‬او مرشد افالطون بود‪ .‬ھرآنچه كه ما در مورد سقراط مي دانيم از‬
‫نوشته ھاي افالطون است كه ھمراه با ساير مريدان برداشته است ‪ ،‬آن مكالمات مشھور سقراط ‪.‬افالطون به عنوان‬
‫شاگرد از آن مكالمات يادداشت برمي داشت‪ .‬آن يادداشت ھا باقي ماند ‪.‬اين تمثيل در آن يادداشت ھاست‪.‬‬
‫مشكل است كه دريابيم سقراط به چه منظوري از اين تمثيل استفاده كرده بود‪ ،‬ولي يقين است كه افالطون از آن‬
‫سوء استفاده كرده است ‪ ،‬افالطون كسي نبود كه در جست و جوي حقيقت باشد‪ ،‬او مي خواسته در مورد حقيقت‬
‫فكر كند ‪.‬‬
‫ولي جستن حقيقت يك چيز است و فكركردن در مورد آن چيزي كامال ً متفاوت‪ :‬فكركردن تو را در درون غار نگه مي‬
‫دارد‪ .‬فقط تفكرنكردن ‪non-thinking‬است كه مي تواند تو را از غار بيرون ببرد‪.‬‬
‫پس ھرگاه وقتي پيدا مي كني‪ ،‬ساكت باش‪ ،‬ساكن باش‪ .‬بگذار سكوت ھمچون يك درياچه در تو جا بيفتد‪ ،‬چنان‬
‫ساكت كه حتي يك موج كوچك ھم در آن نباشد ‪ ،‬ھيچ فكري در ذھنت نباشد و ناگھان بيرون از آن ھستي‪ .‬و تنھا‬
‫آنوقت است كه درك مي كني آن تمثيل براي مقاصد فيلسوفانه نبوده است‪ ،‬براي يك جست و جوي اصيل است‪،‬‬
‫براي دريافتن ‪realization‬است‪.‬‬
‫افالطون ھرگز چنين تفسيري نداد‪ .‬بنابراين تمام ذھن غربي از افالطون پيروي كرد ‪ ،‬او يك نابغه بود‪.‬و فلسفه فقط يك‬
‫تفكر در مورد حقيقت‪ a thinking about truth‬باقي ماند‪.‬در مورد حقيقت چه فكري مي تواني بكني؟ يا آن را مي‬
‫شناسي و يا نمي شناسي ‪.‬‬
‫گاھي حتي نوابغ ھم مي توانند كارھايي چنين احمقانه انجام دھند كه باوركردني نيست ‪.‬چگونه مي تواني در مورد‬
‫حقيقت فكر كني؟ ‪ ،‬تقريباً مانند اين است كه انسان نابينايي در مورد روشنايي فكر كند ‪.‬‬
‫او در مورد نور چه فكري مي تواند بكند؟ ‪ ،‬او حتي تاريكي را ھم نمي شناسد‪.‬معموالً‪ ،‬مردم فكر مي كنند كه انسان‬
‫نابينا در تاريكي زندگي مي كند‪ .‬اشتباه است‪ ،‬زيرا براي ديدن تاريكي به چشم نياز داري ‪ ،‬درست ھمانقدر كه براي‬
‫ديدن نور به چشم نياز داري ‪.‬بنابراين در سوء تفاھم نمانيد‪ .‬چون شما با بستن چشم ھا تاريكي را مي بينيد‪ ،‬فكر‬
‫نكنيد كه انسان نابينا نيز تاريكي را مي بيند ‪.‬تو تاريكي را مي بيني زيرا كه نور را مي بيني و مي تواني نبودن آن را‬
‫ھم ببيني‪ .‬انسان نابينا نمي تواند نور را ببيند‪ ،‬بنابراين غيبت آن را نيز نمي تواند ببيند ‪.‬او در مورد نور چه فكري مي‬
‫تواند بكند؟ و ھرفكري ھم بكند خطا خواھد بود ‪.‬او به فيلسوف نيازي ندارد‪ ،‬به پزشك نياز دارد‪.‬‬
‫و در واقع‪ ،‬گوتام بودا اين را گفته ‪" :‬من يك فيلسوف نيستم‪ ،‬يك پزشك ھستم ‪.‬من نمي خواھم شما انديشمندان‬
‫بزرگي شويد‪ ،‬مي خواھم كه بينايان ‪ seers‬بزرگي شويد"‪.‬و اگر بتواني ببيني‪ ،‬آنوقت ديگر مسئله ي فكركردن درميان‬
‫نيست‪ ،‬تو فقط آن را مي شناسي ‪.‬و راه ديدن‪ ،‬آموختن ھنر ساده ي فكرنكردن است‪.‬‬
‫در ابتدا دشوار خواھد بود‪ ،‬زيرا تو به آن بسيار عادت كرده اي‪ .‬چنان عادتي كھنه شده كه خودش عمل مي كند‪،‬‬
‫گشتاور خودش را دارد‪ .‬ولي اگر قدري صبور باشي و فقط ذھن را تماشا كني كه به راه ھميشگي خودش مي رود‪،‬‬
‫بدون اينكه به آن انرژي بيشتري بدھي‪ ،‬درست ھمانطور كه فيلمي را روي پرده مي بيني‪ ،‬ذھن را تماشا كني‪ ،‬بي‬
‫تفاوت بماني‪ ،‬مشاھده گر باشي بدون اينكه با آن ھويت بگيري‪ ،‬ذھن به زودي ناپديد خواھد شد‪.‬و ناپديشدن ذھن‬
‫ھمان بيرون آمدن تو از غار است‪ .‬براي نخستين بار دنيايي را كه تو را احاطه كرده است مي بيني ‪ ،‬زيبايي آن را و‬
‫سكوت عظيم آن را ‪.‬و مي تواني وجود خودت را ببيني ‪ ،‬نور درخشان آن را‪ ،‬بركت و سعادت آن را خواھي ديد‪.‬‬

‫معجزه واقعي‬

‫شما در مورد زنده کردن الزاروس و راه رفتن مسيح روی آب براﯾمان سخن گفتيد‪.‬ولی آن معجزه ای که خود شماست‬
‫چه؟ شما ببرھا را به بره و گورﯾل ھا را به بودا‪ ،‬جنگجوھا و اندﯾشمندان را به افرادی بی ذھن تبدﯾل کرده اﯾد و در‬
‫اﯾن کوﯾر‪ ،‬واحه ای خلق کرده اﯾد‪.‬باگوان‪ ،‬لطفاٌ از معجزه ای که خود شما ھستيد براﯾمان سخن بگوﯾيد‪.‬‬

‫زرﯾن‪ ،Zarrin‬من اعتقادی به معجزات ندارم‪ ،‬ولی بااﯾن وجود معجزات اتفاق می افتند‪ .‬چون من به آن ھا عتقادی‬
‫ندارم‪ ،‬نمی توانم ادعا کنم که عامل ھستم‪ .‬فوقش اﯾن است که من خودم نيز مشاھده گر آن ھا ھستم‪.‬‬

‫معجزاتی که انجام شده كه پيش پاافتاده ھستند‪ :‬راه رفتن روی آب‪ ،‬ﯾا تبدﯾل آب به شراب و ﯾا بازگرداندن الزاروس از‬
‫مرگ به زندگی‪ .‬به نظر من اﯾن ھا معجزه نيستند‪.‬‬

‫به ﯾاد ﯾکی از بزرگترﯾن عرفاﯾی افتادم که اﯾن سرزمين توليد کرده است‪ :‬راماکرﯾشنا‪ .‬او ﯾکی از ساده ترﯾن انسان‬
‫ھای ممکن بود‪ .‬ﯾک روز مردی که بخاطر معجزاتش مشھور بود به دﯾدار او رفت‪ .‬راماکرﯾشنا در کنار رودخانه‬
‫داکشينشاور ‪ Dakshineshwar‬که نزدﯾک کلکته است نشسته بود‪ :‬جاﯾی که رود گنگ بسيار فراخ و زﯾبا می شود‪.‬‬
‫آن مرد قدﯾس از کراماتی که داشت بسيار مغرور بود و با اﯾن ھدف آمده بود که به راماکرﯾشنا نشان بدھد که دﯾانت‬
‫او بی ارزش است‪.‬‬

‫با نخوت زﯾاد و با نفسی مغرور به او گفت‪" ،‬چرا اﯾنجا بيکار زﯾر درختی نشسته ای؟ بيا پياده به روی آب گنگ راه‬
‫بروﯾم‪ ".‬راماکرﯾشنا گفت‪" ،‬تو راه زﯾادی آمده ای‪ .‬فقط قدری استراحت کن و سپس با ھم برای پياده روی بر آب گنگ‬
‫خواھيم رفت‪".‬‬

‫مرد نشست و راماکرﯾشنا گفت‪" ،‬می توانم ﯾک سوالی بپرسم؟ چقدر طول کشيد که ھنر راه رفتن روی آب را‬
‫آموختی؟" مرد گفت‪" ،‬تقرﯾباٌ سی و شش سال‪".‬‬

‫راماکرﯾشنا خندﯾد و گفت‪" ،‬وقتی من بخواھم به آن سوی رودخانه بروم ‪ ،‬فقط دو پاﯾسا )دوصدم روپی م( می‬
‫پردازم‪ .‬آن را ھم مرد قاﯾقران که می داند من مرد فقيری ھستم از من نمی گيرد‪ .‬تو سی و شش سال را تلف کردی‬
‫فقط برای ھنری که دو پاﯾسا ارزش دارد‪ .‬باﯾد خيلی احمق باشی!"‬

‫حتی اگر روی آب ھم راه بروی اﯾن تو را روحانی نمی کند‪ ،‬به تو لمحه ای از الوھيت نمی بخشد‪ .‬برعکس‪ ،‬تو را‬
‫بيشتر از خداوند دور می کند‪ .‬موجودی نفسانی می شوی‪ ،‬زﯾرا می توانی کاری را بکنی که دﯾگران نمی توانند‬
‫انجام دھند‪.‬‬

‫مسيح الزاروس را زنده می کند‪ .‬طبيعی است که معجزه ای بزرگ به نظر بياﯾد ‪ ،‬ولی چنين نيست‪ ،‬زﯾرا الزاروس‬
‫متحول نشد‪ .‬و چند سال بيشتر زندگی کردن و تکرار ھمان کارھای قدﯾم چه فاﯾده ای دارد‪ ،‬او باﯾد که روزی بميرد‪.‬‬
‫بازگشتن او از مرگ به زندگی به او چيزی از ابدﯾت نبخشيد‪ .‬ھمين داستان در زندگی گوتام بودا اتفاق افتاد و در‬
‫اﯾنجا می توانيد تفاوت بين ﯾک معجزه ی واقعی و معجزه ی کاذب را ببينيد‪.‬‬

‫پسر خردسالی مرد و او تنھا اميد در زندگی مادرش بود‪ .‬پدرش قبال ٌ مرده بود و ساﯾر خواھران و برادرانش مرده بودند‬
‫و آن مادر فقط بخاطر وجود اﯾن پسر زندگی می کرد‪ .‬و سپس اﯾن پسر نيز از دنيا رفت‪ .‬مادر تقرﯾباٌ دﯾوانه شده بود‪ .‬او‬
‫گرﯾه وزاری می کرد و از ھرکس که می دﯾد می پرسيد‪" ،‬نام ونشان طبيبی را به من بدھيد که بتواند پسرم را شفا‬
‫بدھد‪ ،‬زﯾرا من نمی توانم بدون اﯾن پسر زنده بمانم‪ .‬ساﯾر فرزندانم و شوھرم ھمگی مرده اند‪ .‬من زخم ھای زﯾادی‬
‫داشته ام ولی ھمه را بخاطر وجود اﯾن پسر تحمل کرده ام و اﯾنک او نيز رفته است‪ ".‬کسی به او گفت‪"،‬نگران نباش‪،‬‬
‫ھمين امروز گوتام بودا به شھر آمده است‪ .‬او در خارج از شھر در ﯾک انبه زار اقامت دارد‪ .‬پسرت را نزد او ببر‪".‬‬

‫آن زن جسد پسرش را برداشت و با اميد و اشتياق فراوان به دﯾدار بودا شتافت‪ .‬جسد پسر را کنار پای بودا قرار داد و‬
‫گفت‪" ،‬اگر تو واقعاٌ روحانی ھستی‪ ،‬اگر بيدار شده ای‪ ،‬پس زندگی پسرم را به او بازگردان‪ ".‬گوتام بودا گفت‪" ،‬اﯾن‬
‫مشکل نيست‪ .‬فقط باﯾد ﯾک شرط را برآورده کنی‪ ".‬زن گفت‪" ،‬ھرشرطی باشد انجام می دھم‪ ".‬بودا گفت‪" ،‬شرط‬
‫بزرگی نيست‪ .‬من می دانم که تمام روستای تو تخم خردل پرورش می دھند‪ .‬فقط برو و از ھرخانه ای مشتی تخم‬
‫خردل بياور‪ ".‬زن شروع کرد به دوﯾدن و گفت‪" ،‬من تا چند دقيقه دﯾگر برمی گردم‪ ".‬بودا گفت‪" ،‬تو تمام شرط مرا‬
‫نشنيده ای‪ .‬شرط اﯾن است‪ :‬تخم خردل باﯾد از خانواده ای آورده شود که در آن ھرگز کسی نمرده باشد‪".‬‬

‫زن چنان در مصيبت خودش غرق بود که نکته را نگرفت‪ .‬دوﯾد و از ھرخانه به خانه ای رفت‪ .‬و مردم به او می گفتند‪،‬‬
‫"ھرچقدر که تخم خردل بخواھی به تو می دھيم‪ .‬اگر پسرت بتواند زنده شود‪ ،‬ما تمام محصول خود را به تو می‬
‫دھيم‪ .‬ولی محصول ما کمکی نخواھد کرد زﯾرا در خانواده ی ما اشخاص زﯾادی مرده اند و نمی توانی خانواده ای را‬
‫پيدا کنی که کسی در آن نمرده باشد‪".‬‬

‫درھر خانواده تعداد مردگان بيش از تعداد زندگان است‪ .‬پدر و پدربزرگ و اجداد تو ھمگی مرده اند ‪ ،‬از زمان آدم و حوا‪،‬‬
‫مردم کاری جز مردن نداشته اند! صف مردگان در پشت سر ھر انسان بسيار طوالنی است! ولی آن زن به ھرخانه‬
‫ای سر می زد و آھسته آھسته‪ ،‬با آمدن عصر ھشيار شد‪ .‬اشک ھاﯾش خشک شدند؛ نزد بودا برگشت و پای او را‬
‫لمس کرد و گفت‪" ،‬پسر را فراموش کن‪ ،‬در اﯾن دنيا ھرکسی باﯾد بميرد‪ .‬مھم نيست که چه وقت انسان می ميرد‪.‬‬
‫تو مرا به سلوک مشرف کن تا من ھم بتوانم تجربه ی بی مرگی را احساس کنم و چيزی از ابدﯾت و جاودانگی را‬
‫تجربه کنم‪".‬‬

‫بودا گفت‪" ،‬تو باھوش ھستی و نکته را درک کردی‪ ".‬آن زن ﯾک سالک شد و نه ﯾک سالک معمولی‪ .‬او قبل از وفات‬
‫بودا به اشراق رسيد‪ .‬او نخستين زنی از مرﯾدان بود که به اشراق رسيد‪ .‬نامش کيشا گوتامی‪ Kisha Gautami‬بود‪.‬‬
‫من اﯾن را ﯾک معجزه می خوانم‪ .‬درظاھر چنين به نظر می رسد که زنده کردن الزاروس ﯾک معجزه است‪ .‬ولی چه‬
‫فاﯾده؟ او باردﯾگر خواھد مرد‪ :‬تو مزه ای از جاودانگی به او نداده ای‪ .‬معجزات واقعی برای ذھن معمولی نامرﯾی‬
‫ھستند‪ .‬من اعتقادی به اﯾن معجزات ندارم‪ ،‬زﯾرا اﯾن ھا معجزه نيستند‪.‬‬

‫زرﯾن‪ ،‬تو از معجزات من می پرسی‪ .‬من ھرگز کاری را عمداٌ انجام نداده ام‪ ،‬زﯾرا انجام عمدی ھر عمل‪ ،‬رفتن برخالف‬
‫جرﯾان ھستی است‪ .‬من کامال ٌ در حالت رھاشدگی‪ let-go‬ھستم‪ .‬آری؛ اتفاقاتی در اطراف من رخ داده اند‪ .‬من نمی‬
‫توانم برای اﯾن کارھا اعتباری برای خودم منظور کنم‪ ،‬زﯾرا من کاری انجام نداده ام‪.‬‬

‫مردم برای نخستين بار اسرار عشق را شناخته اند و به رموز زندگی پی برده اند‪ .‬مردم وارد درون خودشان شده اند‬
‫و وارد ذھنياتشان شده اند‪ ،‬جاﯾی که انسان با خودش دﯾدار می کند‪.‬و بزرگترﯾن معجزه در دنيا ھمين است‪ :‬دﯾدار با‬
‫خود‪.‬مردم ساکت و آرام و باصفا و متين گشته اند‪ .‬اشخاص در وجودشان به ﯾک واحد زنده تبدﯾل شده اند‪ .‬چنان‬
‫ھماھنگی براﯾشان رخ داده که تمام زندگيشان از موسيقی و شعر به ارتعاش در آمده است‪.‬‬

‫من افليج ھاﯾی را دﯾده ام ‪ ،‬و تقرﯾباٌ ھمه کس توسط جامعه فلج شده است ‪ ،‬که قوت گرفته و با شدت به رقص‬
‫پرداخته اند‪ .‬چنان با تماميت و شدت رقصيده اند که رقصنده ازبين رفته و فقط رقصيدن باقی مانده است‪ .‬چنان آواز‬
‫خوانده اند که آوازخوان ازميان رفته و فقط آواز باقی مانده است‪.‬‬

‫اﯾن ھا لحظاتی ھستند که درھای الوھيت را می گشاﯾند‪ .‬اﯾن ھا لحظاتی ھستند که تو دﯾگر خود معموليت‬
‫نيستی‪ ،‬بخشی از آن غاﯾت می شوی‪ ،‬بخشی از خود کيھانی‪.‬‬

‫معجزات اﯾن ھا ھستند‪ .‬تبدﯾل آب به شراب عملی خالف و جرم است و نه ﯾک معجزه!! ولی من مردم خودم را دﯾده‬
‫ام که بدون آب و شراب مست کرده اند و در آن مستی توانسته اند الوھيت خوﯾش را درک کنند‪ .‬ولی من ھيچکاری‬
‫انجام نداده ام‪ .‬من سال ھای زﯾادی است که اﯾنجا نبوده ام‪ .‬روزی که من ناپدﯾد شدم‪ ،‬معجزات در اطرافم شروع به‬
‫رخ دادن کردند‪ :‬عشق شکوفا گشت‪ ،‬مردم از خواب ھزاران ساله بيدار شدند‪.‬‬

‫ولی نمی توانی اﯾن چيزھا را به من نسبت بدھی‪ .‬فوقش اﯾن است که وجود من ﯾک تسھيل گر است‪ .‬شاﯾد چيزی‬
‫را در شما برمی انگيزاند و شما را دگرگون می کند و به شما روﯾاھای تازه و واقعيت ھای تازه و فضاھای تازه می‬
‫بخشد‪ .‬ولی به ﯾاد داشته باش‪ ،‬نباﯾد از من تشکر کنيد‪ .‬باﯾد از خود جھان ھستی تشکر کنيد که اﯾن فرصت را به‬
‫شما داده است‪ .‬مردمانی که معجزات را به خودشان نسبت می دھند مردمان مذھبی نيستند‪ .‬آنان حتی مزه ی‬
‫روحانيت را نچشيده اند‪.‬‬

‫انسان روحانی بعنوان ﯾک شخص غاﯾب است و ھمچون ﯾک حضور وجود دارد ‪ ،‬فقط ﯾک نور‪ .‬اﯾن به تو بستگی دارد‬
‫که آﯾا از آن نور مشتعل بشوی ﯾا نشوی‪ .‬آن نور در دسترس است‪ :‬می توانی از آن استفاده کنی و خودت نور‬
‫بشوی؛ اﯾن تصميم خودت است‪ .‬بنابراﯾن اگر می خواھی معجزه ببينی می توانی شاھد رخ دادن آن در زندگی‬
‫خودت باشی‪ .‬تمام معجزات دﯾگر تقرﯾباٌ افسانه اند‪ .‬ھيچکس روی آب راه نرفته است‪ .‬اﯾن فقط در مورد مسيح نيست‬
‫‪ ،‬در مورد ھمه است‪ :‬ماھاوﯾرا ﯾا بودا ﯾا بودی دارما ﯾا زرتشت‪ ،‬معجزات زﯾادی در اطراف آنان رخ داده است ‪ ،‬و آن‬
‫معجزات بسيار پيش پا افتاده ھستند‪ .‬معجزات واقعی نامرﯾی ھستند و در تارﯾخ ثبت نشده اند زﯾرا فقط کسی که‬
‫وارد آن روند معجزه می شود آن را می داند‪ ،‬و حتی خودش نمی تواند آن را اثبات کند و براﯾش سند بياورد‪.‬‬

‫من در اﯾنجا ﯾک تماشاگر بوده ام‪ .‬من شما را دﯾده ام که از مرگ به زندگی تغيير کرده اﯾد؛ شما را دﯾده ام که از‬
‫تارﯾکی به نور درآمده اﯾد و دﯾده ام که شما از زندگی دروغين به شکوه حقيقت رسيده اﯾد‪ .‬ولی من ﯾک تماشاگر‬
‫ھستم من ﯾک عامل نيستم؛ تمام اعتبار آن به خود جھان ھستی برمی گردد‪.‬‬

‫سكس ‪ :‬دروغ ھا و ريشه ھاي مراقبه‬

‫عزيزان من‪:‬‬

‫عشق چيست؟ زندگي كردن عشق و شناختن عشق بسيار آسان است‪ ،‬ولي بيان آن دشوار است‪.‬‬

‫مانند اين است كه از ماھي بپرسي "دريا چيست؟"‬

‫ماھي ممكن است بگويد‪" ،‬دريا اين است‪ .‬در ھمه ي اطراف ھست‪ ،‬ھمه جاست‪".‬‬

‫ولي اگر اصرار كني كه "لطفاً دريا را تعريف كن‪ ،‬فقط اشاره نكن‪ "،‬آنوقت مسئله براي ماھي واقعاً دشوار مي شود‪.‬‬

‫در زندگي انسان نيز‪ ،‬ھرآنچه را كه خير است‪ ،‬ھرآنچه را كه زيباست و ھرچيز را كه واقعي است‪ ،‬فقط مي توان‬
‫زندگيش كرد‪ ،‬فقط مي توان آن را شناخت‪ .‬فرد فقط مي توان آن چيزھا "باشد"‪ ،‬ولي تعريف آن ھا و سخن گفتن در‬
‫موردشان بسيار دشوار است‪ .‬بدبختي در اين است كه در طول پنج تا شش ھزار سال‪ ،‬چيزي كه انسان ھا بايد آن‬
‫را زندگي كنند‪ ،‬چيزي كه در واقع براي زندگي كردن منظور شده‪ ،‬فقط در موردش سخن گفته شده است!‬
‫در مورد عشق سخن گفته شده و بحث شده است‪ ،‬آوازھاي عاشقانه خوانده مي شوند‪ ،‬سرودھاي عاشقانه و‬
‫مخلصانه خوانده مي شوند‪ ،‬ولي خود عشق در زندگي انسان ھا جايي ندارد‪.‬‬

‫اگر درون انسان را عميقاً بكاويم‪ ،‬درخواھيم يافت كه از ھيچ واژه ي ديگري بيش از "عشق" به صورت كاذب استفاده‬
‫نشده است‪ .‬بيشترين بدبختي در اين تفكر انسان است كه آنان كه در واقع عشق را دروغين ساخته اند‪ ،‬كساني‬
‫كه در حقيقت تمام نھرھاي عشق را مسدود ساخته اند‪ ،‬نياكان و اجداد مستقيم عشق ھستند‪.‬‬

‫مذھب از عشق سخن مي گويد‪ ،‬ولي آن نوع از عشق كه تاكنون انسان را فراگرفته‪ ،‬ھمچون نوعي بدبختي‪ ،‬فقط‬
‫تمامي درھاي عشق را در زندگي انسان بسته است‪.‬‬

‫در اين خصوص‪ ،‬بين شرق و غرب‪ ،‬بين ھندوستان و آمريكا‪ ،‬ھيچ تفاوت اساسي وجود ندارد‪.‬‬

‫رودخانه ي عشق در زندگي انسان ھا ھنوز جاري نگشته است‪ .‬و ما انسان را به اين سبب سرزنش مي كنيم و‬
‫ذھن را مقصر مي دانيم‪ .‬مي گوييم كه انسان ھا بد ھستند‪ ،‬ذھن زھرآگين است و براي ھمين است كه عشق در‬
‫زندگي ھاي ما جاري نيست‪ .‬ذھن يك زھر نيست‪ .‬در واقع كساني عشق را زھرآگين ساخته اند و به آن اجازه نداده‬
‫اند كه زاده شود‪ ،‬ھمان كساني ھستند كه ذھن را زھرآگين خوانده اند‪ .‬ذھن چگونه مي تواند يك زھر باشد؟ ھيچ‬
‫چيز در اين دنيا زھر نيست‪.‬‬

‫در تمام جھان ھستي ھيچ چيز زھر نيست‪ ،‬ھمه چيز شھد است‪ .‬اين انسان ھا ھستند كه تمام اين شھد را به‬
‫زھر تبديل كرده اند‪ ،‬و خائنين اصلي آموزگاران ھستند‪ ،‬مردان به اصطالح "مقدس" و قديسان‪ ،‬مردمان به اصطالح‬
‫مذھبي‪.‬‬

‫ضروري است كه اين نكته با جزييات آن درك شود‪ ،‬زيرا اگر آشكارا ديده نشود‪ ،‬ھيچ امكاني براي عشق در زندگي‬
‫انسان ھا وجود ندارد ‪ ،‬حتي نه در آينده‪.‬‬

‫ما به استفاده از ھمان چيزھايي كه مسئول زاده نشدن عشق در زندگي ماست‪ ،‬به عنوان پايه ھاي پديدارشدن‬
‫عشق ادامه مي دھيم‪ .‬اوضاع چنين است كه ما حتي قادر نيستيم آن خطاھاي اساسي را كه در اصول آموزش‬
‫ھاي كامال ً غلطي كه در طول قرون و اعصار وجود دارد و پيوسته تكرار و دوباره گويي شده است ببينيم‪ ،‬به دليل‬
‫ھمين تكرارھا!‬

‫در عوض‪ ،‬انسان ھا محكوم به اشتباه ھستند‪ ،‬زيرا قادر نيستند الزامات آن اصول را برآورده سازند‪.‬‬

‫شنيده ام‪ :‬يك دستفروش كه بادبزن ھاي دستي مي فروخت از كنار قصر پادشاھي گذر مي كرد و فرياد مي زند‪:‬‬

‫"بادبزن ھا منحصربه فرد و شگفت انگيز ساخته ام‪ .‬اين بادبزن ھا ھرگز قبال ً ديده نشده است‪".‬‬

‫آن پادشاه مجموعه اي از بادبزن ھاي دستي داشت كه از تمام دنيا گرد آوري شده بود و بنابراين بسيار كنجكاو شد‪.‬‬

‫از بالكن قصرش نگاھي به بادبزن ھاي منحصرب ھفرد اين مرد دوره گرد انداخت‪.‬‬

‫به نظر او بادبزن ھا معمولي به نظر مي رسيدند كه ارزش چنداني ھم نداشتند‪ ،‬ولي به ھرحال‪ ،‬او مرد را به باال‬

‫فرا خواند‪ .‬شاه پرسيد‪" :‬چه چيز منحصربه فردي در بادبزن ھاي تو وجود دارد؟ و قيمتشان چيست؟"‬

‫مرد دستفروش گفت‪ " : ،‬عاليجناب‪ ،‬قيمتشان گران نيست‪ .‬بادرنظرگرفتن كيفيت آن ھا‪ ،‬قيمتشان خيلي كم است‪:‬‬

‫ھر بادبزن يكصد روپي!"‬

‫شاه در عجب شد‪" :‬يكصد روپي؟! اين بادبزن ھا به يك پايسا )يك صدم روپي م‪ (.‬ھمه جا در بازار موجود است‬

‫و تو مي گويي يكصد روپي؟ چه چيز مخصوصي در مورد اين ھا وجود دارد؟"‬


‫دستفروش گفت‪ " ،‬چه چيز مخصوص؟ ھر بادبزن تضميني يكصدسال دوام دارد‪ .‬در طول صدسال خراب نمي شود‪".‬‬
‫شاه گفت‪" ،‬طوري كه به نظر مي رسند‪ ،‬حتي يك ھفته ھم دوام ندارند! آيا مي خواھي به من حقه بزني؟‬

‫اين يك كالھبرداري است و آن ھم با خود شاه؟!"‬


‫فروشنده پاسخ داد‪" :‬خداي من! چگونه جرات كنم؟ من ھمه روز از اينجا گذر مي كنم‪ .‬قيمت ھر بادبزن صد روپي‬
‫است و اگر صدسال دوام نياورد‪ ،‬من تضمين مي كنم‪ .‬من ھمه روزه در خيابان در دسترس ھستم‪.‬‬

‫و به عالوه‪ ،‬شما حاكم اين سرزمين ھستيد‪ ،‬من چگونه جرات مي كنم سر شما را كاله بگذارم؟"‬

‫بادبزن با قيمتي كه درخواست شده بود خريداري شد‪ .‬باوجودي كه شاه به آن مرد اعتماد نكرد‪ ،‬ولي بسيار كنجكاو‬
‫بود كه چگونه اين مرد چنان ادعايي را كرده است‪ .‬به آن فروشنده دستور داده شد تا ھفت روز ديگر خودش را به آنجا‬
‫معرفي كند‪.‬‬

‫محور چوبي وسط بادبزن ظرف سه روز بيرون آمد و در كمتر از يك ھفته بادبزن از ھم متالشي شد‪.‬‬

‫شاه يقين داشت كه آن مرد دوره گرد ھرگز خودش را نشان نخواھد داد‪ ،‬ولي در كمال شگفتي ديد كه در روز ھفتم‪،‬‬
‫سرساعت مقرر حاضر شد‪" :‬عاليجناب‪ ،‬در خدمت شما ھستم‪".‬‬
‫شاه غضبناك بود‪" :‬اي حقه باز! اي احمق! ببين‪ .‬اين بادبزن تو است كه ھمه اش شكسته و درھم ريخته‪ .‬اوضاعش‬
‫ظرف يك ھفته چنين است و تو تضمين كردي كه صدسال دوام خواھد داشت! آيا تو ديوانه اي؟ يا اينكه بسيار حقه‬
‫باز ھستي؟"‬

‫مرد با تواضع پاسخ داد‪" :‬با تمام احترام‪ ،‬به نظر مي رسد كه جنابعالي نمي دانيد چگونه از بادبزن استفاده كنيد!‬

‫اين بادبزن بايد صدسال عمر كند‪ ،‬تضمين شده است‪ .‬چگونه از آن استفاده كرده ايد؟"‬

‫شاه گفت‪" ،‬عجب! حاال ھم بايد ياد بگيرم چگونه خودم را باد بزنم؟!"‬

‫مرد گفت‪" ،‬لطفاً عصباني نشويد‪ .‬بادبزن چگونه يك ھفته اي به اين روز افتاد؟ چطور باد زديد؟"‬

‫شاه بادبزن را برداشت و نشان داد كه چطور از آن استفاده كرده‪.‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬حاال مي فھمم! نبايد اينطوري باد مي زديد‪".‬‬

‫شاه پرسيد‪" ،‬چه راه ديگري ھست؟"‬

‫مرد توضيح داد‪" ،‬بادبزن را ثابت نگه داريد و آن را مستقيم در برابرتان نگه بداريد و سپس سرتان را به دو طرف حركت‬
‫بدھيد! بادبزن صدسال عمر مي كند‪ .‬شما ازبين خواھيد رفت‪ ،‬ولي بادبزن دست نخورده باقي مي ماند‪.‬‬

‫بادبزن اشكالي ندارد‪ ،‬روشي كه شما باد مي زنيد اشتباه است‪ .‬بادبزن را ثابت نگه داريد و سرتان را حركت دھيد‪.‬‬

‫عيب بادبزن من در چيست؟ تقصير شماست‪ ،‬نه بادبزن!"‬

‫وضعيت انسان چنين است‪ .‬بشريت امروز‪ ،‬حاصل فرھنگي است كه پنج يا شش ھزار سال عمر دارد‪ .‬ولي انسان‬
‫مورد سرزنش است و نه آن فرھنگ‪ .‬انسان در حال تباھي است‪ ،‬بااين وجود از آن فرھنگ تحسين مي شود‪.‬‬

‫فرھنگ عظيم ما‪ ،‬دين عظيم ما‪ ...‬ھمه چيز عظيم است!‬
‫و اين انسان ثمره ي آن فرھنگ و دين است!‬

‫ولي نه ‪" :‬انسان خطاكار است و بايد خودش را عوض كند!"‬

‫بااين حال ھيچكس جرات ندارد به پا خيزد و ترديد كند كه شايد آن فرھنگ ھا و مذاھب كه در‬
‫ده ھا ھزار سال در سرشار ساختن انسان از عشق شكست خورده اند‪ ،‬خطا باشند‪ .‬و اگر عشق در ده ھزار سال‬
‫به وجود نيامده باشد‪ ،‬آنوقت برپايه ي ھمين فرھنگ و ھمين مذھب‪ ،‬چه امكاني وجود دارد كه عشق ھرگز در آينده‬
‫در زندگي انسان ھا جاري شود؟‬

‫چيزي كه در ده ھزار سال گذشته به دست نيامده باشد‪ ،‬در ده ھزار سال ديگر ھم به دست نخواھد آمد‪.‬‬

‫امروز بشريت ھمانند فردايش خواھد بود‪ .‬انسان ھا ھميشه يكسان بوده اند و ھميشه ثابت خواھند ماند و بااين‬
‫وجود ما ھنوز ھم شعارھايي در تحسين و تقدير از اين فرھنگ فرياد مي كنيم و از قديسان و مردان مقدس را تجليل‬
‫مي كنيم‪.‬‬

‫ما حتي حاضر نيستيم در نظر بگيريم كه فرھنگ و دين ما مي تواند دچار خطا باشد‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه چنين ھست‪ .‬و انسان امروزي گواه آن است‪ .‬چه گواه ديگري مي تواند وجود داشته‬
‫باشد؟‬

‫اگر تخمي را بكاريم و ميوه اش زھرآگين و تلخ باشد‪ ،‬چه چيزي را ثابت مي كند؟ ثابت مي كند كه آن تخم مي بايد‬
‫سمي و تلخ بوده باشد‪ .‬البته‪ ،‬مشكل است كه پيشگويي كنيم كه آيا يك تخم معين‪ ،‬ميوه اي تلخ خواھد داد يا نه‪.‬‬
‫مي توانيد آن را بادقت مطالعه كنيد‪ ،‬فشارش دھيد يا آن را بشكنيد‪ ،‬ولي نمي توانيد پيش بيني كنيد كه يقيناً ميوه‬
‫اش تلخ خواھد بود يا نه‪.‬‬

‫تخمي را بكاريد‪ .‬گياھي جوانه مي زند‪ .‬سال ھا مي گذرد‪ .‬درختي سربر مي آورد‪ ،‬شاخه ھايش را به آسمان بر مي‬
‫آورد‪ ،‬ميوه خواھد داد ‪ _،‬و فقط آنوقت است كه در خواھيد يافت كه آيا تخم آن درخت تلخ بوده است يا نه‪.‬‬

‫انسان امروزي ثمره ي آن فرھنگ ھا و مذاھب كه ده ھا ھزار سال پيش كاشته شده اند و از آن زمان تاكنون تغذيه‬
‫گشته اند‪ .‬و آن ثمره تلخ است‪ ،‬سرشار از ستيز و نفرت است‪.‬‬

‫ولي ما به تحسين و تمجيد از ھمان تخم ھا ادامه مي دھيم و مي پنداريم كه از آن ھا عشق زاده خواھد شد‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه چنين نخواھد شد‪ ،‬زيرا نيروي بالقوه ي اساسي براي زايش عشق توسط مذاھب‬
‫كشته شده است‪ :‬مذاھب آن را زھرآگين ساخته اند‪ .‬درميان پرندگان‪ ،‬حيوانات و گياھان ‪ ،‬كه مذھب يا فرھنگ ندارند‬
‫‪ ،‬عشق بيشتري وجود دارد‪ .‬در ميان قبايل بدوي و نامتمدن در جنگل ھا ‪ ،‬كه مذھب‪ ،‬تمدن يا فرھنگي توسعه يافته‬
‫ندارند ‪ ،‬عشق بيشتري وجود دارد تا در ميان مردمان به اصطالح پيشرفته‪ ،‬بافرھنگ و متمدن امروزي‪.‬‬

‫چرا انسان ھا ھرچه متمدن تر و بافرھنگ تر مي شوند‪ ،‬ھرچه بيشتر تحت تاثير مذھب قرار‬
‫مي گيرند و بيشتر به معابد و كليساھا مي روند تا نيايش كنند‪ ،‬بيشتر و بيشتر از عشق تھي‬
‫مي شوند؟ البته كه داليلي وجود دارند و من مايلم دو دليل آن را مورد بحث قرار دھم‪.‬‬
‫اگر اين ھا بتوانند درك شوند‪ ،‬نھرھاي مسدود شده ي عشق مي توانند آزاد شوند و بارديگر رودھاي گنگ عشق‬
‫‪ Ganges of love‬مي توانند جاري شوند‪.‬‬

‫عشق در درون ھر انسان وجود دارد‪ .‬نبايد آن را از جايي وارد كرد‪ .‬عشق چيزي نيست كه بايد دنبال آن جايي را‬
‫جست و جو كرد‪ .‬عشق وجود دارد‪ .‬عشق ھمان اشتياق به زندگي در درون ھمه ھست‪ .‬عشق ھمان رايحه ي‬
‫زندگي در درون ھر موجود است‪ .‬ولي توسط ديوارھايي بلند از ھر سو احاطه گشته و قادر نيست خودش را متجلي‬
‫سازد ‪ ،‬اطراف آن پر از صخره ھاست و آن نھر نمي تواند فوران زند‪.‬‬

‫جست و جوي عشق‪ ،‬انضباط عشق چيزي نيست كه بتوانيد به مكاني برويد و آن را بياموزيد‪.‬‬

‫يك مجسمه ساز روي صخره اي مشغول به كار بود‪ .‬كسي كه آمده بود ببيند يك مجسمه چگونه ساخته مي شود‪،‬‬
‫اثري از مجسمه نديد‪ ،‬او فقط سنگي را ديد كه در اينجا و آنجا با تيشه كنده و بريده مي شود‪.‬‬

‫شخص پرسيد‪" :‬چه مي كني؟ آيا مجسمه اي نمي سازي؟ من آمده ام تا ببينم يك مجسمه چگونه ساخته مي‬
‫شود‪،‬‬
‫ولي فقط مي بينم كه تو سنگ ھا را مي تراشي‪".‬‬

‫ھنرمند گفت‪" ،‬آن مجسمه پيشاپيش در درون اين سنگ نھفته است‪ .‬نيازي به ساختنش نيست‪ .‬بايد به نوعي توده‬
‫بي فايده ي سنگي را كه دور آن را گرفته از آن جدا شود و آنگاه مجسمه خودش را متجلي مي سازد‪ .‬مجسمه‬
‫ساخته نمي شود‪ ،‬فقط كشف مي شود‪ .‬آن را دوباره اكتشاف مي كنم و به نور مي آورم‪".‬‬

‫عشق در درون انسان ھا نھفته است‪ ،‬فقط نياز به آن است كه آزاد و رھا شود‪ .‬مسئله اين نيست كه چگونه عشق‬
‫را توليد كنيم‪ ،‬بلكه فقط اين است كه چگونه پوشش ھا و موانع آن را برداريم‪.‬‬

‫چيزي وجود دارد كه ما خود را با آن پوشش داده ايم و آن پوشش اجازه نمي دھد كه عشق به سطح بيايد‪.‬‬

‫سعي كنيد از كسي كه در كار طبابت است بپرسيد كه سالمت چيست‪ .‬بسيار عجيب است‪ ،‬ولي ھيچ پزشكي در‬
‫سراسر دنيا نمي تواند به شما بگويد كه سالمت چيست! تمام علم پزشكي به سالمت توجه دارد‪ ،‬ولي ھيچكس‬
‫نيست كه قادر باشد بگويد سالمت چيست‪ .‬اگر از پزشكان بپرسي‪ ،‬خواھند گفت‪" ،‬من فقط مي توانم بگويم كه‬
‫بيماري و عوارض آن چيست‪.‬‬

‫من عبارات فني و توصيفات مربوط به ھر مرض را مي دانم‪ .‬ولي سالمت؟ در مورد سالمت چيزي نمي دانم‪.‬‬

‫فقط مي توانم بگويم كه وقتي كه مرض نباشد‪ ،‬آنچه باقي است‪ ،‬سالمت است‪".‬‬

‫اين به اين سبب است كه سالمت در درون ھر انسان نھفته است‪ .‬سالمت‪ ،‬وراي تعاريف انسان ھا قرار دارد‪.‬‬

‫بيماري از بيرون مي آيد‪ ،‬بنابراين مي تواند تعريف شود‪ ،‬سالمت از درون مي آيد و براي ھمين قابل تعريف نيست‪.‬‬

‫فقط مي توانيم بگوييم كه نبود بيماري‪ ،‬سالمت است‪ .‬ولي اين تعريف سالمت نيست‪ ،‬ھيچ چيزي مستقيماً در مورد‬
‫سالمت نگفته ايد‪ .‬حقيقت اين است كه سالمت را نبايد به وجود آورد‪ :‬سالمت يا توسط بيماري پوشيده شده و يا‬
‫وقتي كه بيماري رفته باشد و يا درمان شده باشد‪ ،‬خودش را عيان مي كند‪.‬‬

‫سالمت در درون ما قرار دارد‪ .‬سالمت طبيعت ذاتي و فطري ما است‪.‬‬

‫عشق در درون ما است‪ .‬عشق طبيعت ذاتي ما است‪ .‬بنابراين اينكه از انسان ھا بخواھيم عشق را پرورش دھند‬
‫عملي اساساً اشتباه است‪ .‬مسئله اين نيست كه چگونه عشق را بپروريم‪ ،‬بلكه اين است كه چگونه تحقيق كنيم و‬
‫دريابيم كه چرا عشق قادر نبوده خودش را متجلي كند‪ .‬مانع چيست؟ مشكل در چيست؟ مانع در كجاست؟‬

‫اگر مانعي وجود نداشته باشد‪ ،‬عشق خودش را متجلي مي سازد‪ ،‬نيازي نيست كه درس داده شود يا توضيح داده‬
‫شود‪.‬‬

‫اگر موانعي چون فرھنگ خطا و شرطي شدگي ھاي تحميلي وجود نداشته باشد‪ ،‬ھر انسان سرشار از عشق‬
‫خواھد بود‪.‬‬

‫اين غيرقابل اجتناب است‪ .‬ھيچكس نمي تواند از عشق دوري كند‪ .‬عشق طبيعت فطري ما است‪.‬‬

‫رود گنگ از ھيماليا جاري مي شود‪ .‬جريان يافتن برايش طبيعي است‪ ،‬زنده است‪ ،‬آب دارد‪ ،‬جاري است و اقيانوس را‬
‫پيدا خواھد كرد‪ .‬رودخانه از پاسبان يا از كشيش نمي پرسد كه "اقيانوس كجاست؟" آيا ھرگز رودخانه اي را ديده ايد‬
‫كه سر گذر بايستد و از پاسبان بپرسد كه "اقيانوس كجاست؟"! جست و جوي اقيانوس در وجودش پنھان است‪ .‬و‬
‫رودخانه انرژي دارد‪ ،‬پس مي تواند كوه ھا و صخره ھا را بشكافد‪ ،‬از دشت ھا عبور كند و به اقيانوس برسد‪ .‬اقيانوس‬
‫ھر چقدر ھم كه دور باشد‪ ،‬ھر چقدر پنھان باشد‪ ،‬رودخانه به يقين آن را خواھد يافت‪ .‬و رودخانه ھيچ كتاب راھنما يا‬
‫نقشه ندارد كه مسير را نشانش دھد‪ ،‬ولي قطعاً به آن خواھد رسيد‪.‬‬

‫ولي فرض كنيد كه بر سر راھش سد بزنند! فرض كنيد ديوارھاي بلند در گرداگرد آن ساخته شود‪ .‬آنوقت چه؟‬
‫رودخانه قادر است بر موانع طبيعي كه سر راه دارد فايق آيد و آن ھا را از بين ببرد‪ ،‬ولي اگر موانع ساخته ي دست‬
‫انسان باشند‪ ،‬آنگاه ممكن است كه رودخانه ھرگز به اقيانوس نرسد‪.‬‬

‫درك اين تفاوت اھميت دارد‪ .‬ھيچ "مانع طبيعي" در واقع‪ ،‬مانع نيست‪ ،‬براي ھمين است كه رودخانه به اقيانوس مي‬
‫رسد‪ :‬با شكافتن كوھستان ھا به آن مي رسد‪.‬‬

‫ولي اگر آن موانع اختراع انسان ھا باشد‪ ،‬مي توانند مانع رسيدن رودخانه به اقيانوس شوند‪.‬‬

‫در طبيعت يك وحدت پايه و ھماھنگي ذاتي وجود دارد‪ .‬موانع طبيعي‪ ،‬موانع ظاھري كه در طبيعت ديده مي شوند‪،‬‬
‫شايد چالشي براي برانگيختن انرژي باشد‪ ،‬آن ھا ھمچون نداي شيپوري ھستند كه نيروھاي نھفته ي دروني را‬
‫برانگيزانند‪ .‬در اينجا‪ ،‬شايد ھيچ مانع واقعي وجود ندارد‪ .‬تخمي را مي كاريم‪ .‬به نظر مي رسد كه گويي آن قشر‬
‫زمين كه روي تخم را گرفته آن را به پايين مي فشارد و مانع رشد آن مي شود‪ .‬ولي چنين نيست‪ ،‬اگر آن قشر از‬
‫زمين وجود نداشته باشد‪ ،‬آن تخم قادر به جوانه زدن نيست‪ .‬از بيرون به نظر مي رسد كه اليه ي زمين‪ ،‬تخم را به‬
‫پايين‬
‫مي فشارد‪ ،‬ولي اين فشار براي اين است كه تخم بتواند جا بيفتد و به عمل درآيد و تجزيه شود‬
‫و به يك جوانه تبديل گردد‪.‬‬

‫ظاھراً به نظر مي رسد كه زمين مانع رشد تخم است‪ ،‬ولي آن زمين فقط يك دوست است‪،‬‬
‫به دانه كمك مي كند تا رشد كند‪.‬‬

‫طبيعت يك ھماھنگي است‪ ،‬يك سمفوني آھنگين‪.‬‬

‫ولي چيزھاي مصنوعي كه انسان ھا بر طبيعت تحميل كرده اند‪ ،،‬چيزھايي كه انسان ھا روي طبيعت ساخته اند و‬
‫آن اختراعات و ابداعات مكانيكي كه انسان ھا بر جريان زندگي تحميل‬
‫كرده اند‪ ،‬توليد موانع كرده است‪.‬‬

‫بسياري از رودھاي گنگ از جريان بازمانده اند‪ ،‬و آنگاه رودخانه مورد سرزنش قرار مي گيرد!‬

‫نيازي نداريم كه بذر را مقصر بدانيم‪ .‬اگر بذري به گياه تبديل نشود‪ ،‬دليل مي آوريم كه شايد خاك مناسب نبوده‪،‬‬
‫شايد آب كافي دريافت نكرده باشد و شايد گرماي كافي نداشته است‪ .‬ولي اگر در زندگي شخص گل ھاي عشق‬
‫شكوفا نشوند‪ ،‬مي گوييم‪" ،‬تو مسئول آن ھستي‪ ".‬ھيچكس به زمين نامناسب‪ ،‬به كمبود آب يا نبود گرما نمي‬
‫انديشد‪.‬‬

‫مايلم به شما بگويم كه موانع اساسي بر سر راه عشق‪ ،‬ساخته ي انسان ھستند و توسط انسان ھا خلق شده‬
‫اند‪.‬‬

‫وگرنه‪ ،‬رودخانه عشق براي جاري شدن و رسيدن به اقيانوس زندگي منظور شده است‪.‬‬

‫انسان ھا به اين دليل وجود دارند كه بتواند ھمچون عشق جاري شوند و به الوھيت برسند‪.‬‬

‫آن موانع انساني كه ما بر سر راه جريان عشق تبعيه كرده ايم چيست؟ نخستين نكته اين است كه تاكنون‪ ،‬تمام‬
‫فرھنگ ھاي انساني با سكس‪ ،‬با شھوت ‪ passion‬مخالف بوده اند‪.‬‬

‫اين مخالفت‪ ،‬اين انكار‪ ،‬امكان زايش عشق را در انسان ھا نابود ساخته است‪.‬‬

‫حقيقت ساده اين است كه سكس نقطه ي شروع تمام سفرھا به سوي عشق است‪ .‬مكان تولد سفر عشق‪،‬‬
‫سرچشمه ي ‪ Gangorti‬عشق ‪ _،‬آن منبع‪ ،‬منشاء رودخانه ي عشق ‪ ،‬سكس است‪ .‬و ھمه با آن دشمن ھستند‬
‫‪ ،‬تمام فرھنگ ھا‪ ،‬تمام مذاھب‪ ،‬تمام مرشدان‪ ،‬تمام مردان "مقدس"‪ .‬بنابراين اين حمله اي بر خود سرچشمه‬
‫است‪ ،‬بر خود منبع و رودخانه در ھمانجا بازمي ماند‪" :‬سكس گناه است" ‪ " ،‬سكس ضدمذھب است" ‪" ،‬سكس‬
‫زھر است!"‬
‫و ما ھرگز به اين فكر نمي كنيم كه اين انرژي جنسي است كه در نھايت به عشق بدل مي شود‪.‬‬

‫تكامل عشق چيزي نيست به جز دگرگون شدن انرژي جنسي‪.‬‬

‫با نگاه كردن به يك تكه ذغال‪ ،‬ھرگز به ذھنتان نمي آيد كه ھمين ذغال است كه به الماس تبديل‬
‫مي شود‪ .‬بين يك قطعه ذغال و يك الماس تفاوت اساسي وجود ندارد‪.‬‬
‫عناصر موجود در يك قطعه ذغال با عناصر درون الماس يكي ھستند‪.‬‬

‫با عبور از روندي كه ھزاران سال به طول مي انجامد‪ ،‬ذغال به يك الماس تبديل مي شود‪.‬‬

‫ولي ذغال را با اھميت نمي دانند‪ .‬وقتي ذغال را در خانه نگھداري مي كنند‪ ،‬در مكاني قرار‬
‫مي دھند كه توسط ميھمان ھا ديده نشود‪ ،‬درحاليكه الماس را به گوش ھا مي آويزند يا به سينه‬
‫مي زنند تا ھمه بتوانند آن را ببينند‪ .‬ذغال و الماس يكي ھستند‪ :‬ولي رابطه اي ديدني بين اين دو به نظر نمي آيد‪،‬‬
‫كه آن ھا دو نقطه از سفر يك عنصر ھستند‪ .‬اگر با ذغال مخالف باشي ‪ ،‬كه بسيار ممكن است ‪ ،‬زيرا در نظر اول‬
‫چيزي جز دوده ي سياه براي تقديم كردن ندارد! ‪ _،‬آنگاه امكان متحول شدنش به يك الماس در ھمانجا متوقف مي‬
‫شود‪.‬‬
‫اين خود ذغال است كه مي توانست به يك الماس بدل شود‪.‬‬

‫اين انرژي جنسي است كه به عشق تبديل مي شود‪ .‬ولي ھمه با آن مخالف ھستند‪ ،‬با آن دشمن ھستند‪ .‬مردمان‬
‫به اصطالح "خوب" شما با آن مخالف ھستند‪ .‬و اين مخالفت حتي به آن دانه اجازه نداده كه جوانه بزند و كاخ عشق‬
‫را در پايه اش‪ ،‬در ھمان نخستين گام ازبين برده است‪ .‬ذغال ھرگز الماس نخواھد شد‪ ،‬زيرا آن پذيرش كه براي‬
‫تكاملش‪ ،‬براي روند دگرگوني اش مورد نياز است‪ ،‬وجود ندارد و چگونه چيزي كه با آن دشمن شده ايم‪ ،‬چيزي كه با‬
‫آن مخالف ھستيم‪ ،‬چيزي كه پيوسته با آن در جنگ ھستيم مي تواند دگرگون شود؟ انسان ھا با انرژي خودشان به‬
‫مخالفت برخاسته اند‪ .‬انسان ھا وادار شده اند تا با انرژي جنسي خود بجنگند‪.‬‬

‫در سطح‪ ،‬به انسان ھا آموزش داده شده تا تمام جنگ ھا و ستيز ھا و تضادھا را دور بندازند‪ ،‬ولي در عمق اساساً‬
‫به آنان آموزش داده شده تا بجنگند‪" .‬ذھن زھر است‪ ،‬پس با آن بجنگ‪ _، ".‬با زھر بايد جنگيد‪ " .‬سكس گناه است‪،‬‬
‫پس با آن بجنگ‪ ".‬و در سطح‪ ،‬از ما خواسته مي شود تا تمام تضادھا را دور بيندازيم‪ .‬ھمان خود آموزش ھايي كه‬
‫اساس تضاد دروني انسان ھستند‪ ،‬از او‬
‫مي خواھند تا تضاد را دور بيندازد‪ .‬از يك طرف انسان را ديوانه كن‪ ،‬و از سوي ديگر تيمارستان باز كن تا درمانشان‬
‫كني‪ .‬از يك سو جرثومه ھاي بيماري را پخش كن‪ ،‬و از سوي ديگر بيمارستان ھا برپا كن تا بيمار را درمان كني!‬

‫بسيار اھميت دارد كه يك نكته در اين رابطه درك شود‪ :‬انسان ھرگز نمي توانند از سكس جدا باشند‪ .‬سكس نقطه‬
‫ي اوليه و آغازين زندگي انسان است‪ :‬انسان از آن زاده شده است‪ .‬جھان ھستي انرژي سكس را به عنوان آغاز‬
‫آفرينش پذيرفته است‪ .‬ومردان "مقدس" شما آن را گناه آلود‬
‫مي خوانند‪ ....‬چيزي را كه خود جھان ھستي يك گناه نمي داند! اگر خداوند سكس را گناه بداند‪ ،‬بنابراين در اين دنيا‬
‫ھيچ گناھكاري بزرگ تر از او نيست!‬
‫در تمامي كائنات‪ ،‬گناھكار بزرگتري از او وجود ندارد!‬

‫گلي را مي بينيد كه مي شكفد‪ .‬آيا ھرگز درنظر داشته ايد كه شكوفايي گل عملي شھوت آميز و عملي جنسي‬
‫است؟‬

‫وقتي كه گل مي شكفد چه روي مي دھد؟ پروانه ھا روي آن مي نشينند و گرده ھايش را‪ ،‬اسپرم ‪ sperm‬آن را‪ ،‬به‬
‫گلي ديگر حمل مي كنند‪ .‬طاووسي با شكوه تمام مي رقصد‪ ،‬شاعري برايش ترانه اي مي سازد‪ ،‬قديسان شما نيز‬
‫در موردش سرشار از شوق مي شوند ‪ _،‬ولي آيا آنان آگاه نيستند كه آن رقص نيز جلوه اي آشكار از شھوت است‪،‬‬
‫كه در اساس يك عمل جنسي است؟ طاووس براي اين مي رقصد تا به معشوقه اش اظھار عشق كند‪ .‬طاووس‬
‫معشوقه اش را‪،‬‬
‫زوجه اش را مي خواند‪ .‬مرغ پاپيال‪ papiha‬مي خواند‪ ،‬فاخته مي خواند‘ پسري به نوجواني‬
‫مي رسد‘ دختري كوچك‪ ،‬زني زيبا شده است‪ ....‬تمام اين ھا بيان ھايي از انرژي جنسي ھستند‪ .‬اين ھا تماماً‬
‫تجليات متفاوت ھمان انرژي ھستند‪ .‬تمام اين ھا بيانات و تجليات نيروي جنسي ھستند‪ .‬تمام زندگي ھا‪ ،‬تمام جلوه‬
‫ھا و شكوفايي ھا اساساً جنسي ھستند‪.‬‬

‫و مذاھب و فرھنگ ھا در مخالفت با اين انرژي جنسي است كه در ذھن ھاي انسان ھا زھر‬
‫مي ريزند‪ .‬آنان مي كوشند تا انسان ھا را درگير جنگ با اين نيرو كنند‪ .‬آنان انسان ھا در اين جنگ با انرژي اساسي‬
‫خودشان درگير كرده اند ‪ ،‬و بنابراين انسان ھا تباه شده اند‪ ،‬رقت انگيز شده اند‪ ،‬از عشق تھي گشته اند‪ ،‬كاذب و‬
‫بي ھويت شده اند‪.‬‬

‫فرد نبايد با سكس بجنگد‪ ،‬بلكه بايد با آن رابطه اي دوستانه برقرار كند و جريان زندگي را به مراتب واالتر ارتقا دھد‪.‬‬

‫وقتي كه زوجي با ھم ازدواج مي كردند‪ ،‬فرزانه ي اپانيشادي به عروس مي گفت‪" ،‬باشد كه مادر ده فرزند پسر‬
‫شوي‪ ،‬و در نھايت‪ ،‬شوھرت يازدھمين پسرت شود‪".‬‬

‫اگر شھوت متحول شود‪ ،‬ھمسر مي تواند مادر شود‪ .‬اگر شھوت دگرگون گردد‪ ،‬سكس مي تواند عشق بشود‪.‬‬

‫اين فقط انرژي جنسي است كه به انرژي عشق شكوفا مي شود‪ .‬ولي ما انسان ھا را در مخالفت با سكس پر‬
‫كرده ايم و نتيجه اين است كه نه تنھا عشق در آنان شكوفا نشده ‪ ،‬زيرا عشق تكاملي وراي انرژي جنسي است و‬
‫فقط با پذيرش آن مي تواند فرا برسد ‪ _،‬بلكه به دليل ھمين مخالفت با سكس‪ ،‬ذھن ھاي آنان بيشتر و بيشتر‬
‫شھواني و جنسي شده است‪.‬‬

‫تمام ترانه ھاي ما‪ ،‬تمام شعرھاي ما و تمام ھنر ھا و نقاشي ھا‪ ،‬تمام معابد و تنديس ھاي درون‬
‫آن ھا‪ ،‬مستقيم يا غير مستقيم حول محور جنسيت مي گردد‪ .‬ذھن ھاي ما حول محور جنسيت دور مي زند‪ .‬ھيچ‬
‫حيوان ديگري در دنيا ھمچون انسان جنسي نيست‪ .‬انسان ھا بيست و چھار ساعته شھواني ھستند ‪ ،‬بيدار يا‬
‫خوابيده‪ ،‬نشسته يا در حال راه رفتن‪ ،‬سكس ھمه چيز آنان شده است‪.‬‬
‫به دليل اين دشمني با سكس‪ ،‬به دليل اين ضديت و سركوب‪ ،‬سكس ھمچون سرطاني در وجودشان شده است‪.‬‬
‫انسان نمي تواند از چيزي كه خود در آن ريشه گرفته‪ ،‬آزاد باشد‪ ،‬ولي در روند اين تضاد دروني دايمي‪ ،‬سراسر‬
‫زندگي انسان مي تواند بيمار شود ‪ ،‬و چنين شده است‪.‬‬

‫اين "مذاھب و فرھنگ ھاي" شما ھستند كه در اساس مسئول چنين جنسيت گرايي بيش از اندازه ھستند كه در‬
‫انسان ھا مشھود است‪ .‬اين مردمان بد نيستند‪ ،‬بلكه مردمان "خوب" و قديسان شما ھستند كه مسئول آن اند‪.‬‬

‫تا زماني كه تمام نژاد انساني خودش را از اين عمل خطا كه توسط رھبران ديني شما و مردمان "خوب" آزاد نكند‪،‬‬
‫ھيچ امكاني براي زايش عشق وجود ندارد‪.‬‬

‫روزي مردي "مقدس" داشت براي ديدار دوستش از منزل خارج مي شد كه ناگھان دم در منزلش با دوست محبوب‬
‫دوران كودكي اش برخورد كرد كه براي ديدار او آمده بود‪.‬‬

‫مرد مقدس گفت‪" ،‬خوش آمدي! ولي تمام اين سال ھا كجا بودي؟ بياتو! ببين‪ ،‬من قول داده ام كه دوستم را ببينم و‬
‫به عقب انداختن آن اكنون دشوار است‪ ،‬پس لطفاً در خانه ي من استراحت كن‪ .‬من تا يك ساعت ديگر برمي گردم‪.‬‬

‫زود مي آيم تا بتوانيم گپ مفصلي بزنيم‪ .‬من سال ھا بود كه انتظار مي كشيدم تا تو را بار ديگر ببينم‪".‬‬

‫دوست پاسخ داد‪ :‬آه نه‪ ،‬آيا بھتر نيست كه من ھم با تو بيايم؟ ولي لباس ھايم بسيار كثيف ھستند‪ .‬اگر فقط بتواني‬
‫يك دست لباس تميز به من بدھي‪ ،‬مي توانم لباس عوض كنم و با تو بيايم‪".‬‬

‫مدتي پيش شاه به آن مرد مقدس لباسي بسيار باارزش بخشيده بود و او آن را براي موقعيتي ويژه نگاه داشته بود‪.‬‬

‫با خوشحالي آن ھا را آورد‪.‬‬


‫دوستش آن دستار اعال‪ ،‬كت و شلوار فاخر و آن پيراھن زيبا و آن كفش ھاي عالي را برپا كرد‪ .‬خودش شبيه شاه‬
‫شده بود‪ .‬مردمقدس با نگاه كردن به او قدري حسوديش شد‪ ،‬در مقايسه با او‪ ،‬خودش چون يك خدمتكار به نظر مي‬
‫رسيد!‬

‫در فكر شد كه آيا اشتباه كرده‪ ،‬كه بھترين پوشش خودش را داده و احساس حقارت مي كرد‪.‬‬

‫فكر كرد كه حاال تمام توجھات به سمت آن دوست مي رود و او خودش چون يك خدمتكار به نظر خواھد آمد‪" :‬امروز‬
‫به دليل لباس خودم به نظر يك گدا مي آيم!"‬

‫سعي كرد ذھنش را آرام كند با اين فكر كه او يك مرد خداست‪ ،‬كسي كه از خدا سخن مي گويد و از روح و از‬
‫چيزھاي واالتر و شريف تر‪" :‬در مجموع‪ ،‬اھميت يك دستار اعال و يك لباس فاخر در چيست؟ بگذار ھمانگونه كه‬
‫ھست باشد‪ ،‬چه فرقي دارد؟" ولي ھرچه بيشتر سعي كرد خودش را در مورد غيرمھم بودن آن لباس قانع كند‪،‬‬
‫ذھنش بيشتر وسواس آن لباس و آن دستار را‬
‫مي گرفت‪ .‬در سطح مي كوشيد با دوستش در مورد مطالب ديگر مكالمه كند‪ ،‬ولي در درون‪ ،‬ذھنش دور آن دستار و‬
‫لباس گشت مي زد‪ .‬در راه‪ ،‬باوجودي كه با ھم راه مي رفتند‪ ،‬رھگذران فقط به دوستش نگاه مي كردند‪ ،‬و نه به او‪.‬‬

‫احساس افسردگي كرد‪.‬‬

‫به منزل دوست رسيدند و سپس او را به جمع چنين معرفي كرد‪" :‬اين دوست من جمال است‪ ،‬دوست دوران‬
‫كودكيم‪.‬‬

‫مردي بسيار دوست داشتني است‪ ".‬و ناگھان از دھانش پريد‪" ،‬و لباس ھا؟ مال من ھستند!"‬

‫دوستش وارفت‪ .‬ميزبان نيز در شگفت شد‪ :‬اين چه نوع رفتاري است؟ آن مرد مقدس نيز دريافت كه حرفي بسيار‬
‫نابه جا زده است‪ ،‬ولي ديگر دير شده بود‪ .‬او از اين كارش پشيمان شد و به ھمين سبب‪ ،‬ذھنش را حتي بيشتر‬
‫سركوب كرد‪.‬‬

‫وقتي از خانه بيرون مي آمدند‪ ،‬از دوستش معذرت خواھي كرد‪.‬‬

‫دوست گفت‪" ،‬من حيرت كردم چطور مي تواني چنين چيزي بگويي؟"‬

‫مرد مقدس گفت‪" ،‬متاسفم‪ .‬از زبانم در رفت‪ .‬زبانم سر خورد‪".‬‬

‫ولي زبان ھرگز سر نمي خورد‪ .‬گاھي كالمي به طور ناخودآگاه به دھان مي آيد‪ ،‬ولي آن نيز فقط وقتي اتفاق مي‬
‫افتد كه چيزي در ذھن بوده است‪ .‬زبان ھرگز خطا نمي كند‪.‬‬

‫گفت‪" ،‬مرا ببخش‪ .‬اين واقعاً يك اشتباه بود‪ .‬چطور از زبانم در رفت‪ ،‬خودم نمي دانم‪".‬‬

‫ولي او خوب مي دانست كه اين چيزھا چگونه پرانده مي شوند‪ :‬فكر به سطح ذھن رسيده است‪.‬‬

‫آنان به خانه ي يك دوست ديگر رفتند‪ .‬حاال مرد مقدس پيماني سخت با خودش بست كه نگويد آن لباس ھا مال‬
‫اوست‪.‬‬

‫او ذھنش را در برابر آن فكر ھمچون فوالد ساخت‪ .‬وقتي به دروازه ي خانه ي آن دوست رسيدند‪ ،‬با خودش تصيمي‬
‫قاطعي گرفت كه نگويد لباس ھا مال اوست‪.‬‬

‫مرد بيچاره نمي دانست كه ھر چه بيشتر تصميم بگيرد كه چيزي در مورد لباس ھا نگويد‪ ،‬آن احساس دروني كه‬
‫لباس ھا مال او ھستند بيشتر در او ريشه مي گيرد‪.‬‬

‫راستي‪ ،‬چرا چنين پيمان ھاي سختي بسته مي شوند؟ وقتي كسي محكم پيمان مي بندد‪ ،‬مانند عھد بستن براي‬
‫داشتن زندگي بدون سكس‪ ،‬فقط به اين معني است كه نيروي جنسي او از درون بسيار به او فشار مي آورد‪ .‬وگرنه‬
‫چه نيازي عھد بستن وجود دارد؟ اگر شخصي پيمان ببندد كه كمتر بخورد يا روزه بگيرد‪ ،‬نشان گر اين است كه‬
‫اشتياقي فراوان براي پرخوري دارد‪ .‬نتيجه ي غيرقابل اجتناب چنين تالش ھايي تضاد دروني است‪ .‬آنچه كه ما مي‬
‫خواھيم با آن بجنگيم‪ ،‬چيزي جز خود ضعف ما نيست‪ .‬آنگاه يك تضاد دروني نتيجه ي طبيعي است‪.‬‬

‫ھمچنانكه مرد مقدس ما درگير مبارزه اي دروني شده بود‪ ،‬وارد خانه شد‪ .‬با دقت بسيار شروع به معرفي كرد‪ " :‬اين‬
‫دوست من است‪ "....‬ولي دريافت كه ھيچكس به او توجه ندارد‪ .‬ھمه با شگفتي به دوست او و لباسش نگاه مي‬
‫كنند و خودش نيز برانگيخته شد‪ " ...،‬اين كت من است و آن دستار من است!"‬

‫ولي بارديگر با شدت به يادآورد كه نبايد در مرود لباس ھا حرف بزند‪.‬‬

‫براي خودش توصيف كرد‪ " :‬ھمه‪ ،‬چه فقير و چه غني‪ ،‬نوعي لباس برتن دارند‪ .‬موضوعي‬
‫بي اھميت است‪ ،‬تمام اين دنيا توھم ‪ maya‬و سراب است‪".‬‬

‫ولي لباس ھا ھمچون پاندول ساعت در برابر چشمانش تاب مي خوردند‪ ،‬عقب و جلو‘ جلو عقب‪.‬‬

‫او معرفي را ادامه داد ‪" :‬اين دوست من است‪ .‬دوست زمان كودكي‪ .‬مردي بسيار عالي‪ .‬و لباس ھا؟‪ ...‬مال او‬
‫ھستند‪ ،‬نه مال من!"‬

‫مردم در شگفت شدند‪ .‬ھرگز چنان معرفي نشنيده بودند‪" :‬لباس ھا مال او ھستند‪ ،‬نه مال من!"‬

‫ھمانطور كه خانه را ترك مي كردند‪ ،‬بارديگر عميقاً عذرخواھي كرد‪ .‬او اعتراف كرد‪ " :‬يك اشتباه بزرگ بود‪".‬‬

‫حاال در اين مورد كه چه كند دچار سردرگمي شده بود‪" :‬ھرگز لباس اين چنين مرا درگير نكرده بود! آه خدا‪ ،‬چه برسر‬
‫من آمده است؟"‬

‫مرد بيچاره نمي دانست كه ھمان راھكاري كه براي خودش به كار مي برد چنان است كه ھر كسي به دامش مي‬
‫افتد‪.‬‬

‫آن دوست كه حاال حسابي رنجيده شده بود‪ ،‬گفت كه ديگر با او پيش نخواھد رفت‪" .‬مرد خدا" بازويش را چنگ زد و‬
‫التماس كرد‪" :‬لطفاً اين كار را نكن‪ .‬با نشان دادن چنين رفتاري به يك دوست‪ ،‬براي بقيه ي عمرم در عذاب خواھم‬
‫بود‪.‬‬

‫سوگند مي خورم كه بارديگر به لباس ھا اشاره نكنم‪.‬‬

‫با تمام قلبم به خدا قسم مي خورم كه ديگر اشاره اي به لباس ھا نكنم‪".‬‬

‫ولي انسان بايد ھميشه مراقب كساني كه سوگند مي خورند باشد‪ ،‬زيرا آشكار است كه چيزي عميق تر در‬
‫درونشان منزل دارد ‪ ،‬آن چيزي كه بر ضد آن سوگند مي خورند‪ .‬يك سوگند‪ ،‬يك عھد يا پيمان در سطح قرار دارد‪.‬‬
‫توسط بخش خودآگاه ذھن ادا مي شود‪ .‬اگر ذھن را به ده قسمت تقسيم كنيم‪ ،‬فقط يك بخش آن خواھد بود‪ ،‬فقط‬
‫قسمت بااليي كه تعھد به اجراي سوگند كرده‪ ،‬آن نه قسمت ديگر در برابر آن ايستاده است‪ .‬براي نمونه‪ ،‬عھد‬
‫بستن براي يك زندگي بدون آميزش جنسي‪ ،‬توسط يك بخش از ذھن گرفته مي شود‪ ،‬درحاليكه بقيه ي ذھن‪9 ،‬‬
‫بخش ديگرش‪ ،‬براي درخواست كمك به جھان ھستي فرياد مي كنند‪ ،‬آن بخش ھا ھمان چيزي را در خواست مي‬
‫كنند كه توسط جھان ھستي در موجود انساني تعبيه شده است‪.‬‬

‫آنان نزد دوست ديگري رفتند‪ .‬مرد مقدس خودش را محكم نگه داشته بود و ھر نفس خودش را تحت كنترل داشت‪.‬‬
‫مردماني كه زياد خودشان را كنترل مي كنند‪ ،‬خطرناك ھستند‪ ،‬زيرا آتشفشاني زنده در درونشان مي جوشد و فقط‬
‫در سطح محكم و پر از كنترل ھستند‪.‬‬

‫لطفاً به ياد بسپاريد‪ :‬ھرچيز كه نياز به كنترل كردن داشته باشد چنان تالش و انرژي زيادي نياز دارد كه نمي تواند‬
‫تمام اوقات خودش را نگه دارد‪ .‬بايد گاھي شل كني‪ ،‬بايد گاھي استراحت كني‪ .‬براي چه مدت مي تواني مشتت را‬
‫به ھم بفشاري؟ بيست و چھار ساعته؟ ھرچه بيشتر آن را محكم بفشاري‪ ،‬بيشتر خسته مي شود و زودتر باز‬
‫خواھد شد‪.‬‬

‫ھرچيزي كه نياز به تالش داشته باشد و ھرچه بيشتر تالش الزم داشته باشد‪ ،‬زودتر خسته‬
‫مي شويد و درست عكس آن رخ خواھد داد‪ .‬دست شما مي تواند تمام مدت باز باشد‪ ،‬ولي نمي تواند تمام وقت به‬
‫صورت مشت‪ ،‬فشرده باشد‪ .‬ھر آنچه كه براي درجا نگه داشتنش نياز به تالش و تقال باشد نمي تواند روش طبيعي‬
‫زندگي شما باشد‪ ،‬نمي تواند ھرگز خودانگيخته باشد‪ .‬اگر نياز به تالش داشته باشد‪ ،‬به استراحت نيز نياز دارد‪ .‬و‬
‫بنابراين ھرچه يك "قديس" بيشتر خودش را كنترل كند‪ ،‬خطرناك تر است‪ ،‬زيرا زمان رھاشدن از آن فشار نيز فراخواھد‬
‫رسيد‪ .‬در يك زندگي بيست و چھار ساعته در كنترل‪ ،‬بايد يكي دو ساعتي استراحت بدھي‪ ،‬و در طول اين دوران‬
‫چنان سيلي از گناھان سركوب شده سربرمي آورند كه فرد خودش را در ميان دوزخ مي يابد‪.‬‬

‫مرد مقدس خودش را بسيار تحت كنترل گرفت تا در مورد لباس ھا حرفي نزند‪ .‬وضعيت او را متصور شويد‪ .‬حتي اگر‬
‫مقداري كم مذھبي باشيد‪ ،‬مي توانيد وضعيت او را از روي تجربه ھاي خودتان متصور شويد‪ .‬اگر تاكنون به چيزي‬
‫قسم خورده باشيد يا پيماني بسته باشيد‪ ،‬يا خودتان را براي چيزي كنترل كرده باشيد‪ ،‬بايد وضعيت رقت باري را كه‬
‫چنين شخصي از آن گذر مي كند خوب بشناسيد‪.‬‬

‫داخل خانه شدند‪ .‬مرد مقدس خيس عرق شده بود‪ ،‬درونش آشوبي برپا بود‪.‬‬

‫دوستش نيز با ديدن وضعيت پر تنش او دچار نگراني شده بود‪.‬‬

‫به آھستگي و با دقت‪ ،‬ھر واژه از معرفي اش چنين را بيان كرد‪" :‬با دوستم جمال آشنا شويد‪ .‬او دوستي قديمي‬
‫است و مردي بسيار نازنين است‪ "....‬براي لحظه اي متزلزل شد‪ .‬گويي فشاري عظيم از درونش وارد شد و تمام آن‬
‫كنترل را شست و باخود برد و از دھانش پريد‪ " :‬و لباس ھا؟ مرا معذور بداريد‪ ،‬نمي خواھم در مورد آن ھا حرف بزنم‪،‬‬
‫زيرا سوگند خورده ام!"‬

‫تاجايي كه به سكس مربوط است‪ ،‬چيزي كه بر سر اين مرد آمده بر سر تمام بشريت آمده است‪.‬‬

‫سكس چون محكوم شده‪ ،‬به يك وسواس‪ ،‬به يك بيماري‪ ،‬به يك زخم بدل شده است‪ .‬زھرآگين گشته است‪.‬‬

‫به كودكان از ھمان ابتدا آموخته مي شود كه سكس گناه است‪ .‬به دخترھا آموزش مي دھند‪ ،‬به پسرھا آموزش مي‬
‫دھند كه سكس گناه است‪ .‬آنوقت دختر رشد مي كند و پسر رشد مي كند‪ :‬بلوغ فرا مي رسد‪ .‬سپس ازدواج مي‬
‫كنند و سفر به دنياي سكس با اعتقادات قوي كه سكس گناه است آغاز مي شود‪ .‬در ھندوستان ھمچنين به دختر‬
‫گفته مي شود كه شوھرش‪ ،‬خدايش ھم ھست! او چگونه مي تواند به كسي كه او را به گناه مي برد‪ ،‬حرمت نھد؟‬
‫چطور ممكن است؟‬

‫به پسر گفته مي شود‪" ،‬اين ھمسر تو است‪ ،‬شريك زندگيت‪ ،‬نيمه ي بھتر تو‪ ".‬ولي آن زن او را به دوزخ مي كشاند‬
‫‪ _،‬زيرا متون مقدس مي گويند كه "زن دورازه ي دوزخ است‪" ! ".‬اين‬
‫دروازه ي دوزخ شريك زندگي من است؟ نيمه ي بھتر من است؟ اين نيمه ي بھتر دوزخي‬
‫و گناه آلود؟‪ "....‬فرد چگونه مي تواند با او به ھماھنگي برسد؟‬

‫چنين آموزش ھايي زندگي زناشويي انسان ھا را در تمام دنيا نابود ساخته است‪ .‬وقتي زندگي يك زوج چنين نابود‬
‫شود‪ ،‬ھيچ امكاني براي عشق باقي نمي ماند‪ .‬و اگر حتي يك زن و شوھر ‪ ،‬جايي كه كشش عشق طبيعي و‬
‫خودانگيخته است ‪ ،‬نتوانند آزادانه به ھم عشق بورزند‪ ،‬آنوقت چه كسي مي تواند ديگري را دوست داشته باشد؟‬

‫ھمين عشق بين شوھر و زن مي تواند به چنان اوجي ارتقا يابد‪ ،‬به چنان حد اعاليي برسد كه تمام موانع را بشكند‬
‫و ھرچه بيشتر و بيشتر گسترش يابد‪ .‬اين ممكن است‪ .‬ولي اگر در نطفه خفه شود‪ ،‬اگر نابود شود و مسموم گردد‪،‬‬
‫آنوقت چيزي براي رشد كردن نيست‪ ،‬چيزي براي گستردن وجود ندارد‪.‬‬

‫راماجونا ‪ Ramajuna‬در روستايي اقامتي كوتاه داشت‪.‬‬


‫مردي نزد او آمد و به او گفت كه مي خواھد خداوند را تجربه كند‪.‬‬
‫راماجونا از او پرسيد‪" ،‬آيا تاكنون عاشق كسي بوده اي؟"‬

‫مرد پاسخ داد‪" :‬نه من ھرگز به اين چيزھاي پيش پاافتاده فكر نمي كنم‪ .‬من ھرگز اين چيزھاي پست را طالب‬
‫نيستم‪ ،‬من مي خواھم خدا را تجربه كنم‪".‬‬

‫راماجونا دوباره پرسيد‪" ،‬آيا ھيچگاه به عشق فكر نكرده اي؟"‬

‫مرد با تاكيد تمام پاسخ داد‪" :‬من حقيقت را مي گويم‪".‬‬

‫مرد بيچاره درست مي گفت‪ .‬در دنياي مذھب‪ ،‬عاشق بودن يك عدم صالحيت است‪ .‬او يقين داشت كه اگر مي گفت‬
‫عاشق كسي بوده‪ ،‬آن پير از او خواھد خواست تا خودش را در ھمانجا و ھم اكنون از آن خالص كند ‪ ،‬كه وابستگي‬
‫ھا را رھا سازد و عواطف دنيايي را ترك گويد تا بتواند از او درخواست ارشاد كند‪ .‬بنابراين حتي اگر ھم كسي را‬
‫دوست مي داشته‪ ،‬پاسخ منفي داد‪ .‬زيرا كجا مي توانيد شخصي را پيدا كنيد كه ھرگز‪ ،‬كمي ھم عاشق نبوده‬
‫باشد؟‬

‫راماجونا براي سومين بار پرسيد‪" ،‬چيزي بگو‪ ،‬خوب فكر كن‪ .‬نه حتي كمي عشق؟ ‪ ،‬براي يك نفر‪ ،‬براي ھيچكس؟ آيا‬
‫ھيچكس را حتي كمي ھم دوست نداشته اي؟"‬

‫سالك گفت‪" ،‬مرا ببخش‪ ،‬ولي چرا يك سوال را بارھا و بارھا تكرار مي كني؟ من حتي از فاصله اي دور ھم عشق را‬
‫لمس نكرده ام‪ .‬من مي خواھم خدا را تجربه كنم‪".‬‬

‫آنوقت در اينجا راماجونا گفت‪" ،‬پس تو بايد مرا معذور بداري‪ .‬لطفاً نزد ديگري برو‪ .‬تجربه ي من نشان مي دھد كه اگر‬
‫كسي را دوست داشته باشي‪ ،‬ھر كسي را‪ ،‬كه اگر مزه اي از عشق را چشيده باشي‪ ،‬آن عشق مي تواند به‬
‫چنان نقطه اي گسترش يابد كه به خداوند برسد‪ .‬ولي اگر تو ھرگز عاشق نبوده اي‪ ،‬آنوقت چيزي در درون نداري كه‬
‫رشد بدھي‪ .‬تو آن بذر را نداري كه بتواند به يك درخت رشد يابد‪ .‬برو و از ديگري بپرس‪".‬‬
‫اگر بين يك زن و شوھر عشق نباشد‪ ...‬اگر زن عشق به شوھر را نشناخته باشد و شوھر ھم عشق ورزيدن به‬
‫زنش را نشناسد‪ ،‬اگر فكر كنيد كه اينان قادر خواھند بود به فرزندانشان عشق بدھند‪ ،‬در اشتباه تاسف بار و اندوه‬
‫آوري ھستيد!‬

‫مادر تنھا مي تواند به آن اندازه عاشق پسرش باشد كه عاشق شوھرش است ‪ ،‬زيرا آن پسر بازتاب شوھرش‬
‫است‪.‬‬

‫اگر عشقي براي شوھر نباشد‪ ،‬چطور ممكن است عشق به كودك وجود داشته باشد؟ و اگر به كودك عشق داده‬
‫نشده باشد ‪ _،‬فقط بزرگ كردن و بارآوردن فرزندان‪ ،‬عشق نيست ‪ ،‬چطور از فرزند انتظار داريد كه مادر و پدرش را‬
‫دوست بدارد؟‬

‫اين واحد زندگي كه خانواده خوانده مي شود‪ ،‬از طريق محكوم كردن و تقبيح سكس و برچسب گناه به آن زدن‬
‫مسموم شده است‪ .‬و آنچه ما دنيا مي خوانيم‪ ،‬درواقع يك شكل بزرگ شده از خانواده ‪enlarged form of the family‬‬
‫است‪ .‬و آنوقت شيون مي كنيم كه عشق در جايي يافت‬
‫نمي شود! تحت اين وضعيت‪ ،‬چگونه انتظار داريد عشق را درجايي پيدا كنيد؟‬

‫ھمه مي گويند كه عاشق ھستند‪ .‬مادران‪ ،‬ھمسران‪ ،‬پدران‪ ،‬برادران‪ ،‬خواھران و دوستان ‪ _،‬ھمه مي گويند كه‬
‫عشق مي ورزند! ولي اگر به زندگي در مجموعه خودش نگاه كنيد‪ ،‬عشق در ھيچ كجا مشھود نيست‪ .‬اگر اينھمه‬
‫مردم واقعاً عاشق بودند‪ ،‬دنيا بايد سرريز از عشق مي بود!‬
‫گل ھاي عشق‪ ،‬يكي برباالي يكديگر مي بايد رشد مي كردند! چراغ ھاي عشق مي بايد در ھمه جا فروزان مي‬
‫بودند‪ .‬اگر در ھر خانه اي شعله اي از عشق وجود مي داشت‪ ،‬چه نوري در اين دنيا برپا مي شد! ولي در عوض‪ ،‬ما‬
‫فضايي سرشار از نفرت‪ ،‬خشم و ستيز مي يابيم‪.‬‬

‫حتي يك بارقه نور از عشق در ھيچ كجا وجود ندارد‪.‬‬


‫اينكه باور كنيم ھمه عاشق ھستند‪ ،‬يك دروغ است‪ .‬و تا زماني كه اين دروغ را باور داشته باشيم‪ ،‬حتي سفر در‬
‫جھتي كه آن را واقعي سازد نيز نمي تواند شروع شود‪ .‬در اينجا ھيچكس ديگري را دوست ندارد‪.‬‬

‫و تا زماني كه طبيعي بودن سكس با تمام قلب پذيرفته نشود‪ ،‬كسي نمي تواند كسي را دوست بدارد‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه سكس الھي است‪ .‬انرژي جنسي يك انرژي الھي است‪ ،‬انرژي خدايي است‪.‬‬

‫براي ھمين است كه اين انرژي‪ ،‬قادر است زندگي جديد خلق كند‪.‬‬

‫اين بزرگ ترين و اسرارآميزترين نيرو است‪.‬‬

‫اين مخالفت با سكس را دور بيندازيد‪ .‬اگر ھرگز مايل به اين ھستيد كه در زندگيتان نور عشق ببارد‪ ،‬اين ضديت با‬
‫سكس را دور بيندازيد‪ .‬سكس را مسرورانه بپذيريد‪ .‬قداست آن را تحسين كنيد‪ .‬بركت آن را تحسين و تاييد كنيد‪.‬‬

‫عميق تر و عميق تر در آن وارد شويد و شگفت زده خواھيد شد از اينكه ھرچه سكس را با قداست بيشتري بپذيريد‪،‬‬
‫مقدس تر خواھد شد‪ .‬و ھر چه بيشتر با آن مخالفت و ضديت كنيد‪ _،‬گويي كه چيزي گناه آلود و كثيف است‪،‬زشت تر‬
‫و گناه آلوده نيز خواھد شد‪.‬‬

‫وقتي مردي به زنش نزديك مي شود‪ ،‬بايد احساسي از حرمت و قداست داشته باشد‪ ،‬گويي به پرستشگاه مي‬
‫رود‪.‬‬

‫و وقتي زني نزد شوھرش مي رود‪ ،‬مي بايد سرشار از قداست و اعجاب باشد ‪ ،‬گويي به موجودي الھي نزديك شده‬
‫است‪ .‬وقتي در ھنگام آميزش جنسي‪ ،‬دو عاشق و معشوق به ھم نزديك مي شوند‪ ،‬آنان در واقع به معبد خدا‬
‫نزديك مي شوند‪.‬‬

‫اين الوھيت است كه در نزديك شدن آن دو عمل مي كند‪ ،‬اين نيروي خالقه ي الھي است كه در كار است‪.‬‬

‫ادراك خود من اين است‪ :‬انسان نخستين لمحه از فراآگاھي‪ ،‬از مراقبه را در لحظات عشقبازي داشته است ‪ _،‬نه در‬
‫ھيچ جاي ديگر‪ .‬تنھا در لحظات عشقبازي بود كه انسان ھا‪ ،‬براي نخستين بار دريافتند كه اينھمه سرور ممكن است‪.‬‬
‫كساني كه روي اين حقيقت مراقبه كردند‪ ،‬كساني كه عميقاً بر اين پديده ي سكس‪ ،‬اين آميزش‪ ،‬تعمق كرده بودند‬
‫ديدند كه در لحظات اوج‪ ،‬دروقت انزال‪ ،‬ذھن از فكر تھي مي شود‪ .‬براي يك لحظه تمام افكار باز مي ايستند‪.‬‬

‫و اين تھي بودن ذھن‪ ،‬اين ناپديدشدن افكار‪ ،‬سبب بارش سرور الھي مي شود‪ .‬آنان اين راز را دريافتند‪.‬‬

‫آنان ھمچنين اين راز را كشف كردند كه اگر ذھن بتواند از طريق روند ھاي ديگر از افكار خالي شود‪ ،‬ھمان سرور مي‬
‫تواند به دست آيد‪ .‬نظام يوگا ‪ yoga‬و بي ذھني ‪ no-mind‬از اينجا توسعه يافت كه به مراقبه و نيايشگري‬
‫‪ prayfulness‬انجاميد‪ .‬در ريشه ي تمام اين ھا‪ ،‬تجربه ي عشقبازي قرار دارد‪ .‬انسان ھا اينگونه تجربه كردند كه‬
‫ذھن مي تواند ثابت بماند‪ ،‬كه ذھن‬
‫مي تواند بدون واردشدن به عمل جنسي‪ ،‬از افكار خالي شود‪ ،‬و ھمان سرور كه در آميزش جنسي دست مي دھد‬
‫در آنجا نيز يكي است‪ .‬به عالوه‪ ،‬فرد مي تواند فقط براي زمان محدودي در‬
‫تجربه ي عشقبازي باشد‪ ،‬زيرا اين تخليه و رھاساختن انرژي است‪ ،‬ولي انسان مي تواند پيوسته در وضعيت مراقبه‬
‫باقي بماند‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه كسي كه به مراقبه دست يافته‪ ،‬بيست و چھارساعته ھمان سروري را تجربه مي كند‬
‫كه يك زوج در حين انزال تجربه مي كنند‪ .‬ولي تفاوت اساسي بين اين دو سرور وجود ندارد‪.‬‬

‫آن كس كه گفت كه "ويشاياناند ‪ vishyanand‬و براھماناند ‪ ، brahmanand‬سرور توسط افراط در لذت ھاي حسي و‬
‫سرور توسط ورود به الوھيت‪ ،‬برادران تني ھستند"‪ ،‬به يقين كه حقيقتي را بيان كرده است‪ .‬ھر دو از يك رحم زاده‬
‫شده اند‪ .‬ھردو از يك تجربه زاده شده اند‪.‬‬
‫آنان حق داشتند‪.‬‬
‫بنابراين‪ ،‬نخستين اصلي كه مايلم به شما بدھم اين است كه اگر مي خواھيد پديده اي را كه عشق خوانده مي‬
‫شود بشناسيد‪ ،‬نخستين كليد اين است كه قداست‪ ،‬الوھيت‪ ،‬خدايي بودن سكس را با تمام قلبتان بپذيريد‪ .‬و در‬
‫شگفت خواھيد شد كه ھرچه تمام تر و با يكدلي بيشتر سكس را بپذيريد‪ ،‬از آن آزادتر خواھيد شد‪ .‬ھرچه عدم‬
‫پذيرش بيشتري وجود داشته باشد‪ ،‬بيشتر در اسارت آن خواھيد بود‪ ،‬ھمچون آن مرد مقدس كه اسيرلباس خودش‬
‫شده بود! ھرچه پذيرش بيشتر و عميق تر باشد‪،‬‬
‫رھاتر مي شويد‪ .‬پذيرش تمامي زندگي‪ ،‬پذيرش ھرآنچه در زندگي طبيعي است را من ديانت ‪ religiousness‬مي‬
‫خوانم‪ .‬و اين ديانت است كه انسان را آزاد مي سازد‪.‬‬

‫من آنان را كه چيزي طبيعي را در زندگي انكار و نفي مي كنند "غيرمذھبي" مي خوانم‪ .‬آنان‬
‫مي گويند‪" :‬اين بد است‪ ،‬اين گناه است‪ ،‬اين سمي است‪ ،‬اين را ترك كن‪ ،‬آن را ترك كن‪ ".‬آنان كه دم از ترك دنيا‬
‫مي زنند انسان ھايي غيرمذھبي ھستند‪.‬‬

‫زندگي را ھمانگونه كه ھست‪ ،‬در شكل طبيعي اش بپذير و آن را در تماميتش زندگي كن‪ .‬ھمان تماميت روز به روز‪،،‬‬
‫گام به گام تو را باال خواھد برد‪ .‬و خود ھمين پذيرش‪ ،‬تو را به چنان اوج ھايي مي كشاند كه روزي چيزي را تجربه‬
‫خواھي كرد كه اثري از سكس در آن قابل ديدن نيست‪ .‬اگر سكس ذغال باشد‪ ،‬روزي الماس عشق نيز از آن متجلي‬
‫خواھد شد‪.‬‬

‫و اين نخستين كليد است‪.‬‬

‫دومين نكته ي اساسي كه مي خواھم در موردش به شما بگويم اين است كه تاكنون تمدن ھا‪،‬‬
‫فرھنگ ھا و مذاھب در ما سبب تقويت نفس ‪ ego‬شده اند‪ .‬اين نيز ارزش تامل دارد زيرا كه نخستين اصل‪ ،‬انرژي‬
‫جنسي شما را به انرژي عشق تبديل مي كند‪ ،‬ولي اين دومين چيز انرژي جنسي شما را ھمچون ديواري مانع مي‬
‫شود و اجازه ي جريان يافتن نمي دھد‪ .‬و اين دومين چيز‪ ،‬نفس است‪ ،‬احساس است كه "من ھستم‪".‬‬

‫"من ھستم" توسط افراد غيرمذھبي ادعا مي شود‪ ،‬ولي در مردمان "خوب" و "مذھبي" بسيار بيشتر تاكيد دارد‪.‬‬

‫البته‪ ،‬براي آنان چنين است‪" :‬مي خواھم به بھشت برسم‪ ،‬مي خواھم به رستگاري برسم‪ ،‬به رھايي‪ ،‬اين را مي‬
‫خواھم ‪ ،‬آن را مي خواھم‪ ".‬درھر صورت آن "من" در درونشان حاضر است‪.‬‬

‫ھرچه "من" فردي قوي تر باشد‪ ،‬ظرفيتش براي يكي شدن با ديگري كمتر است‪ .‬آن "من" ديواري در اين بين است‪،‬‬
‫خودش را اظھار مي كند‪ .‬اظھار او چنين است‪" :‬تو‪ ،‬تو ھستي و من‪ ،‬من ھستم‪ .‬فاصله اي بين تو و من ھست‪".‬‬

‫آنوقت مھم نيست كه "من" چقدر تو را دوست داشته باشم‪ ،‬شايد تو را در آغوش ھم بگيرم‪ ،‬بااين وجود دو نفر‬
‫ھستيم‪.‬‬

‫مھم نيست چقدر از نزديك باھم ديدار كنيم‪ ،‬ھنوز ھم فاصله اي در ميان است ‪ ،‬من‪ ،‬من ھستم و تو‪ ،‬تو ھستي‪.‬‬

‫براي ھمين است كه حتي صميمانه ترين تجربه ھا نيز براي ديدار نزديك انسان ھا‪ ،‬با شكست روبه رو مي شود‪.‬‬

‫بدن ھا نزديك ھم مي نشينند ولي اشخاص دور باقي مي مانند‪ .‬تاجايي كه در درون‪" ،‬من" وجود داشته باشد‪،‬‬
‫احساس " ديگري" نمي تواند ازبين برود‪.‬‬

‫سارتر‪ Sartre‬جمله اي شگفت انگيز دارد‪" :‬ديگري دوزخ است‪ ".‬ولي توضيح نداد كه چرا ديگري " ديگري" است‪.‬‬
‫ديگري "ديگر" است‪ ،‬زيرا كه من‪" ،‬من" ھستم‪ .‬تا زماني كه من‪" ،‬من" باشم‪ ،‬دنياي اطراف‪" ،‬ديگري" است ‪،‬جدا و‬
‫دورافتاده‪ .‬و تا وقتي كه جدايي در ميان باشد‬
‫تجربه ي عشق ممكن نخواھد بود‪.‬‬

‫عشق تجربه ي يگانگي است‪ .‬عشق آن تجربه اي است كه آن ديوار فرو ريخته باشد و دو انرژي در يگانگي باھم‬
‫ديدار كرده و يكي گشته اند‪.‬‬
‫عشق آن تجربه اي است كه ديوارھا بين دو نفر فرو ريخته و وجودھايشان باھم مالقات كرده اند‪ ،‬يگانه و يكي شده‬
‫اند‪ .‬وقتي اين تجربه بين دو نفر اتفاق افتد‪ ،‬من آن را عشق مي خوانم‪.‬‬

‫وقتي ھمين تجربه بين يك نفر و تماميت ‪ the whole‬اتفاق بيفتد‪ ،‬آن را خداگونگي ‪ godliness‬مي خوانم‪.‬‬

‫اگر اين تجربه بين تو و فردي ديگر رخ بدھد ‪ ،‬كه تمام موانع ذوب شوند‪ ،‬كه شما در سطحي عميق تر در درون يكي‬
‫شويد‪ ،‬ھم نوا شويد‪ ،‬يك جريان شويد‪ ،‬يك وجود شويد ‪ ،‬آنوقت اين عشق است‪ .‬و اگر ھمين تجربه بين يك فرد و‬
‫تماميت رخ بدھد ‪ ،‬كه فرد محو شود و با تماميت يگانه شود ‪ ،‬آنگاه اين تجربه‪ ،‬خداگونگي است‪.‬‬

‫و بنابراين‪ ،‬مي گويم كه عشق نردبام است و خداگونگي مقصد نھايي اين سفر است‪.‬‬

‫چگونه ممكن است كه "ديگري" ازبين برود‪ ،‬تاوقتي كه "من" از بين نرفته ام و "من" خودم را محو نكرده باشم؟‬

‫"ديگري" مخلوق پژواك "من" است‪ .‬ھرچه بلند تر فرياد كنم ‪" :‬من" ‪" ،‬ديگري" با نيروي بيشتري خلق مي شود‪.‬‬
‫"ديگري" پژواك "من" انسان است‪.‬‬

‫و اين "من" چيست؟ آيا ھيچ در موردش فكر كرده ايد؟‬

‫آيا پاھاي شماست؟ دست ھايتان است؟ سرتان يا قلبتان اين "من" است؟‬
‫"من" شما از چه تشكيل شده است؟‬

‫اگر براي لحظه اي ساكت بنشينيد و براي كاوش به درون برويد كه اين "من" چيست و كجاست؟‪ ،‬در شگفت‬
‫خواھيد شد كه عليرغم كاوشي شديد‪ ،‬نمي توانيد ھيچ "من" در ھيچ كجا پيدا كنيد‪ .‬ھر چه عميق تر در درون‬
‫جست و جو كنيد‪،‬‬

‫آن ھيچي و آن تھيا و آن سكوت عميق را خواھيد يافت و نه يك نفس‪ ،‬نه يك "من" در ھيچ كجا‪.‬‬

‫بيكشو ناگسن ‪ Bhikshu Nagsen‬نزد امپراطور ميليند ‪ Milind‬فراخوانده شد تا بارگاھش را بركت ببخشد‪.‬‬

‫پيغام رسان نزد ناگسن رفت و گفت‪" ،‬راھب ناگسن‪ ،‬امپراطور مايل است شما را ببيند‪ .‬من آمده ام تا از شما دعوت‬
‫كنم‪".‬‬

‫ناگسن پاسخ داد‪" ،‬اگر تو بخواھي‪ ،‬خواھم آمد‪ .‬ولي مرا ببخش‪ ،‬شخصي ھمچون ناگسن در اينجا نيست‪ .‬فقط يك‬
‫نام است‪ ،‬فقط يك برچسب كاربردي‪".‬‬

‫مامور دربار به امپراطور گزارش داد كه ناگسن شخصي بسيار عجيب است‪ :‬او پاسخ داده كه‬
‫مي آيد‪ ،‬ولي گفته كه كسي چون ناگسن در اينجا نيست و اين فقط يك برچسب كاربردي است‪.‬‬

‫امپراطور گفت‪" ،‬عجيب است‪ .‬ولي اگر گفته مي آيد‪ ،‬خواھد آمد‪".‬‬

‫ناگسن به موقع با ارابه ي سلطنتي وارد شد و امپراطور به استقبال او به دروازه آمد و با صداي بلند گفت‪" ،‬بيكشو‬
‫ناگسن‪ ،‬به تو خوش آمد مي گويم!"‬

‫با شنيدن اين‪ ،‬بيكشو شروع به خنديدن كرد‪ .‬سپس گفت‪" ،‬من ميھمان نوازيتان از ناگسن را‬
‫مي پذيرم‪ ،‬ولي لطفاً به ياد داشته باشيد كه ناگسني در اينجا نيست‪".‬‬

‫امپراطور گفت‪" ،‬معما مي گويي؟ اگر تو وجود نداري‪ ،‬پس چه كسي اينجا مي آيد و چه كسي استقبال مرا مي‬
‫پذيرد؟ چه كسي با من سخن مي گويد؟"‬

‫ناگسن به پشت سرش نگاه كرد و پرسيد‪" ،‬آيا اين ارابه اي نيست كه من با آن به اينجا آمدم؟"‬

‫امپراطور پاسخ داد‪" ،‬آري‪ ،‬خودش است‪".‬‬


‫"لطفاً اسب ھا را از ارابه جدا كنيد‪ ".‬چنين كردند‪.‬‬

‫راھب با اشاره به اسب ھا گفت‪" ،‬آيا اين ارابه است؟"‬

‫امپراطور گفت‪" ،‬چگونه اسب را مي توان ارابه خواند؟"‬

‫بااشاره ي بيكشو‪ ،‬اسب ھا كنار رفتند و ديرك ھايي كه اسب ھا را يراق مي كردند جدا شدند‪.‬‬

‫"آيا اين ديرك ھا ارابه شما ھستند؟"‬

‫"البته كه نه‪ ،‬اين ھا ديرك ھستند و نه ارابه‪".‬‬

‫سپس چرخ ھا را جدا كردند و ناگسن پرسيد‪" ،‬آيا اين چرخ ھا ارابه ھستند؟"‬

‫امپراطور گفت‪" ،‬اين ھا چرخ ھستند‪ ،‬نه ارابه‪".‬‬

‫راھب ادامه داد و يكايك قطعات را از ھم جدا مي كرد و امپراطور بايد پاسخ مي داد‪" ،‬اين ارابه نيست!"‬

‫عاقبت چيزي باقي نماند‪.‬‬

‫راھب پرسيد‪" ،‬حاال ارابه ي شما كجاست؟ شما به ھر يك از بخش ھا گفتيد كه اين ارابه نيست‪ .‬پس به من بگوييد‬
‫حاال ارابه ي شما كجاست؟"‬

‫امپراطور به ادراك رسيد‪ .‬ديگر ارابه اي وجود نداشت و وقتي كه ذره ذره از ھم جدا مي شد‪ ،‬ھيچكدام از بخش ھاي‬
‫آن نيز ارابه نبودند‪.‬‬

‫بيكشو ادامه داد‪" ،‬منظورم را درك كرديد؟ آن ارابه تنھا يك كنارھم قرار گرفتن بود‪ ،‬انباشتي از چيزھاي مشخص بود‪.‬‬
‫چنين ارابه اي خودش به خودي خود وجود ندارد‪ ،‬نفسي وجود ندارد‪ ،‬يك ارابه فقط يك تركيب است‪".‬‬

‫درونتان را بكاويد‪ :‬نفس شما كجاست؟ "من" شما در كجا قرار دارد؟ شما "من" را در جايي نخواھيد يافت‪.‬‬

‫"من" فقط تركيبي از انرژي ھاي بسيار است‪ :‬ھمين‪.‬‬

‫ھرچه بيشتر به دنبال دست و پاي آن و جنبه ھاي آن بگرديد چيزي نخواھيد يافت‪.‬‬

‫در نھايت‪" ،‬ھيچي" ‪ nothingness‬باقي خواھد ماند‪.‬‬

‫عشق از اين "ھيچي" زاده مي شود‪ ،‬زيرا آن تھيا‪ ،‬تو نيست‪ ،‬خدا است‪.‬‬

‫مردي در يك روستا يك فروشگاه ماھي فروشي زيبا باز كرد و تابلويي برگ بر سردر آن نوشت‪:‬‬

‫"در اينجا ماھي تازه فروخته مي شود‪".‬‬

‫ھمان روز اول مردي وارد مغازه شد و خواند‪" :‬دراينجا ماھي تازه فروخته مي شود‪".‬‬

‫خنده اي كرد و گفت‪"،‬مگر ماھي كھنه ھم جايي فروخته مي شود؟ فايده نوشتن ماھي "تازه" چيست؟"‬

‫مغازه دار فكر كرد كه حق با آن مرد است‪" :‬ھمان لغت "تازه" ‪ ،‬فكر "ماھي كھنه" را به مشتري مي دھد‪.‬‬

‫او "تازه" را از تابلوي سردر مغازه اش حذف كرد‪ .‬حاال تابلو شده بود ‪" :‬در اينجا ماھي فروخته مي شود‪".‬‬

‫روز بعد پيرزني وارد شد و تابلو را خواند‪" :‬ماھي در اينجا فروخته مي شود‪ ".‬مگر شما در جاي ديگري ھم ماھي مي‬
‫فروشيد؟"‬
‫"اينجا" ھم حذف شد‪ .‬حاال تابلو شده بود‪" :‬ماھي فروخته مي شود‪".‬‬

‫روز سوم مشتري ديگري وارد شد و گفت‪" ،‬ماھي فروخته مي شود؟ مگر كسي ماھي را رايگان ھم مي دھد؟"‬

‫كلمه ي فروخته مي شود نيز حذف شد‪ .‬حاال فقط نوشته شده بود ‪" :‬ماھي"‬

‫پيرمردي وارد مغازه شد و به مرد گفت‪" ،‬ماھي؟ حتي يك مرد نابينا از فاصله ي دور ھم‬
‫مي تواند از بوي آن بفھمد‬

‫كه در اينجا ماھي فروخته مي شود‪" .‬ماھي" از تابلو برداشته شد و حاال تابلو سفيد بود‪.‬‬

‫فرد ديگري پرسيد‪" ،‬اين تابلو چرا اينجاست؟ از جلوه ي مغازه مي كاھد‪".‬‬

‫تابلو نيز برداشته شد‪ .‬پس از اين روند حذف كردن ھيچ چيز باقي نماند‪ :‬تمام واژه ھا برداشته شد‪ ،‬يكي پس از‬
‫ديگري‪ .‬و آنچه برجاي ماند يك تھي بودن و تھيا بود‪.‬‬

‫عشق فقط مي تواند از تھيا زاده شود‪ ،‬زيرا فقط يك تھيا قادر است با تھياي ديگر در آميزد‪ ،‬فقط يك خالي مي تواند با‬
‫خالي ديگر يكي شود‪ .‬نه دو شخص‪ ،‬بلكه فقط دو تھيا مي توانند با ھم مالقات كنند زيرا اينك ديگر مانعي وجود‬
‫ندارد‪.‬‬

‫به جز تھيا‪ ،‬ھرچيز ديگر در اطرافش ديوارھايي ھست‪.‬‬

‫بنابراين نكته ي دوم براي ياد آوري اين است كه وقتي شخصيت از ميان برود‪" ،‬ھست بودن"‪ am-ness‬ديگر يافت‬
‫نمي شود‪ .‬آنگاه آنچه باقي مي ماند‪ ،‬تماميت است‪ ،‬نه "من"‪.‬‬

‫وقتي چنين اتفاقي بيفتد‪ ،‬تمام موانع‪ ،‬تمام ديوارھا فرو مي ريزند و آن رود گنگ عشق كه در درون پنھان بود ‪ ،‬و‬
‫ھميشه آماده و منتظر فرد بود تا ھيچ شود تا بتواند جريان يابد ‪ _،‬به بيرون فوران مي زند‪.‬‬

‫ما چاه مي زنيم‪ .‬در آن پايين‪ ،‬آب پيشاپيش وجود دارد‪ ،‬نبايد آن را از جايي آورد‪ .‬فقط خاك و زمين بايد كنده و برداشته‬
‫شوند‪ .‬وقتي چاھي حفر مي كنيم دقيقاً چه مي كنيم؟ يك تھيا مي سازيم تا آبي كه در زير زمين است بتواند‬
‫فضايي براي حركت كردن بيابد‪ ،‬فضايي كه خودش را در آن نشان بدھد‪ .‬آب ازپيش در درون زمين ھست‪ ،‬فضايي‬
‫براي متجلي شدن‬

‫مي خواھد‪ .‬مشتاق يك تھيا است ‪ ،‬كه درحال حاضر آن را ندارد‪ .‬آن چاه اكنون پر از خاك و سنگ است‪ .‬بنابراين ما آن‬
‫خاك و سنگ ھا را برمي داريم و آن آب به باال فوران مي زند‪ .‬به ھمين ترتيب‪ ،‬عشق پيشاپيش عميقاً در درون‬
‫انسان ھا وجود دارد‪ .‬آنچه مورد نياز است آن فضاست‪ ،‬آن تھيا كه بتواند به سطح بيايد‪ .‬ولي ما پر از"من" ھاي‬
‫خودمان ھستيم‪.‬‬

‫ھمه "من" خودشان را فرياد مي كنند‪ .‬و به ياد داشته باشيد‪ ،‬تا زماني كه "من" خود را فرياد كنيد‪ ،‬چاھي ھستيد پر‬
‫از سنگ و خاك و جريان عشق از اين چاه فوران نخواھد زد ‪ ،‬نمي تواند جاري شود‪.‬‬

‫شنيده ام كه روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه ھايش به آسمان افراشته بود‪ .‬وقتي كه گل‬
‫مي داد‪ ،‬پروانه ھا‪ ،‬در انواع شكل ھا و اندازه ھا و رنگ ھا مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند‪ .‬وقتي كه ميوه مي‬
‫داد‪ ،‬پرندگان از دوردست ھا مي آمدند و بر آن درخت‬
‫مي نشستند‪.‬‬

‫شاخه ھايش ھمچون بازوھايي گسترده در باد بودند‪ ،‬بسيار زيبا به نظر مي رسيدند‪.‬‬

‫يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت ھر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد‪.‬‬
‫بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود‪ ،‬اگر كه اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است‪.‬‬
‫آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است ‪ ،‬فقط انسان ھا چنين افكاري دارند ‪ _،‬بنابراين عاشق آن پسر بچه شد‪.‬‬
‫نفس ھميشه سعي دارد عاشق چيزھاي بزرگ شود‪ .‬نفس ھميشه مي كوشد با چيزھاي بزرگ تر از خودش‬
‫مرتبط باشد‪ .‬ولي براي عشق ھيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست‪ .‬عشق ھركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد‪.‬‬

‫بنابراين‪ ،‬درخت براي آن پسر كه ھر روز مي آمد و زير آن مي نشست‪ ،‬عشقي را رشد داد‪ .‬شاخه ھايش باال بودند‪،‬‬
‫ولي براي اينكه پسر بتواند گل ھايش را بكند و ميوه ھايش را بچيند‪ ،‬آن ھا را فرود مي آورد‪.‬‬

‫عشق ھميشه آماده ي تعظيم كردن است‪ ،‬نفس ھرگز آماده نيست كه سرخم كند‪ .‬اگر به نفس نزديك شوي‬
‫خودش را باالتر مي كشاند‪ ،‬خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني‪ .‬كسي كه بتواند لمس شود‪ ،‬به‬
‫نظر پايين تر مي آيد‪.‬‬

‫كسي كه نتواند لمس شود‪ ،‬كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده‪ ،‬به نظر بزرگ مي آيد‪.‬‬

‫كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند‪ .‬وقتي پسربچه گل ھايش را‬
‫مي چيند‪ ،‬درخت احساس شادماني زياد مي كند‪ ،‬تمام وجودش سرشار از عشق مي شود‪.‬‬

‫عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد‪ .‬نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند‪.‬‬

‫آن پسر بزرگ شد‪ .‬گاھي روي زانوھاي درخت به خواب مي رفت‪ ،‬گاھي از ميوه ھايش مي خورد و گاه تاجي از گل‬
‫ھاي درخت را بر سر مي گذاشت و ھمچون پادشاه جنگل نمايش مي داد‪.‬‬

‫وقتي گل ھاي عشق وجود داشته باشند‪ ،‬انسان احساس مي كند كه شاه است‪ .‬ولي وقتي خارھاي نفس وجود‬
‫دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود‪.‬‬

‫وجود آن درخت باديدن آن پسرك كه تاجي از گل ھايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي‬
‫شد‪ .‬سپس در عشق سر تكان مي داد و ھمراه نسيم آواز مي خواند‪ .‬پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به باالرفتن‬
‫از درخت تا روي شاخه ھايش تاب بخورد‪ .‬وقتي پسرك روي شاخه ھايش استراحت مي كرد‪ ،‬درخت بسيار خوشحال‬
‫بود‪.‬‬

‫عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدھد‪ .‬نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او‬
‫بگيرد‪.‬‬

‫با گذشت زمان‪ ،‬سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود‪ .‬جاه طلبي ھا وارد شدند‪ ،‬او بايد امتحان مي داد و‬
‫بايد با دوستانش رقابت مي كرد‪ ،‬بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد‪ .‬ولي درخت باھيجان منتظر ديدار او بود‪.‬‬

‫درخت با روحش او را صدا مي زد‪" :‬بيا‪ .‬بيا‪ .‬منتظرت ھستم‪".‬‬

‫عشق ھميشه انتظار معشوق را دارد‪ .‬عشق يك انتظاركشيدن است‪ .‬وقتي كه پسر نمي آمد‪ ،‬درخت احساس‬
‫اندوه مي كرد‪ .‬عشق تنھا يك اندوه دارد‪ :‬وقتي كه نتواند سھيم شود‪ ،‬عشق وقتي كه نتواند بدھد غمگين است‪.‬‬

‫عشق وقتي شاد است كه بتواند بدھد و سھيم شود‪ .‬عشق وقتي خوشحال ترين است كه بتواند با تماميت نثار‬
‫كند‪.‬‬

‫پسر بزرگتر شد و روزھايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد‪ .‬ھركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود‪،‬‬
‫وقت كمتر و كمتري براي عشق خواھد يافت‪.‬‬

‫پسر اينك در جاه طلبي ھاي دنيايي گرفتار شده بود‪" :‬كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟"‬

‫يك روز‪ ،‬وقتي كه پسرك گذر مي كرد‪ ،‬درخت او را فرا خواند‪" :‬گوش بده!" صدايش در ھوا منتشر شد‪" :‬گوش بده!‬

‫من منتظر تو ھستم‪ ،‬ولي نمي آيي‪ .‬من ھر روز منتظر تو ھستم‪".‬‬
‫پسر گفت‪" ،‬تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول ھستم‪".‬‬

‫نفس ھميشه دنبال انگيزه است‪" :‬تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدھي‪ ،‬مي‬
‫توانم بيايم‪ .‬وگرنه‪ ،‬نيازي نيست كه نزد تو بيايم‪".‬‬

‫نفس ھميشه انگيزه دارد‪ ،‬منظور دارد‪ .‬عشق بي انگيزه است‪ ،‬بدون منظور است‪ .‬عشق پاداش خودش است‪.‬‬

‫درخت با تعجب گفت‪" ،‬تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدھم؟ من مي توانم ھمه چيز به تو بدھم‪".‬‬

‫چيزي كه نگه بدارد ‪ ، withholds‬عشق نيست‪.‬‬

‫اين نفس است كه نگه مي دارد‪ ،‬عشق بي قيد و شرط مي بخشد‪.‬‬

‫درخت ادامه داد‪" :‬ولي من پول ندارم‪ .‬اين فقط يك اختراع انسان است‪ .‬ما چنين مرض ھايي نداريم و ما مسرور‬
‫ھستيم‪ .‬شكوفه ھا برما مي رويند‪ .‬ميوه ھاي بسيار مي دھيم‪ .‬سايه ھاي مطبوع‬
‫مي دھيم‪ .‬در نسيم به رقص درمي آييم و آواز مي خوانيم‪ .‬پرندگان معصوم روي شاخه ھاي ما‬
‫مي جھند و آواز مي خوانند زيرا ما ھيچ پولي نداريم‪ .‬روزي كه درگير پول شويم‪ ،‬ھمچون شما انسان ھاي بدكاره و‬
‫رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دھيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه‬
‫عشق به دست آوريد‪ .‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬ما پولي نداريم‪".‬‬
‫پسر گفت‪" ،‬پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد‪ .‬من نياز به پول دارم‪".‬‬

‫نفس خواھان پول است زيرا پول قدرت است‪ .‬نفس نيازمند قدرت است‪.‬‬

‫درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت‪ " ،‬يك كار بكن‪ .‬تمام ميوه ھاي مرا بچين و بفروش‪ .‬شايد‬
‫بتواني پولي به دست آوري‪".‬‬

‫پسر بي درنگ دست به كار شد‪ .‬از درخت باال رفت و تمام ميوه ھاي درخت را چيد‪ .‬حتي آن ھا را كه نرسيده بودند‬
‫تكان داد تا بيفتند‪ .‬شاخه ھاي درخت شكسته شدند و برگ ھاي آن با خشونت فرو مي ريختند‪.‬‬

‫درخت بسيار شاد بود و از شوق برافروخته بود‪.‬‬

‫حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد‪ ،‬ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست‪ ،‬نفس ناشاد‬
‫است‪.‬‬

‫پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند‪ .‬ولي درخت به اين توجھي نكرد‪ .‬وقتي كه پسر پيشنھاد عاشقانه ي او را‬
‫براي چيدن ميوه ھايش و فروش آن ھا پذيرفت‪ ،‬درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود‪.‬‬

‫براي مدتي ھاي زياد پسر بازنگشت‪ .‬حاال او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد‪.‬‬

‫او درخت را تماماً ازياد برده بود‪ .‬سال ھا گذشت‪ .‬درخت غمگين بود‪ .‬مشتاق بازگشت پسر بود ‪ ،‬ھمچون مادري كه‬
‫سينه ھايش پر از شير باشد‪ ،‬ولي پسرش گم شده باشد‪ .‬تمامي وجود مادر‪ ،‬پسرش را مي خواھد تا بتواند بيايد‬
‫واو را سبكبار كند‪ .‬حالت دروني درخت چنين بود‪ .‬تمامي وجودش در اشتياق بود‪.‬‬

‫پس از سال ھا‪ ،‬پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت‪.‬‬

‫درخت گفت‪" ،‬نزد من بيا‪ .‬بيا و مرا درآغوش بگير‪".‬‬

‫مرد گفت‪" ،‬بس كن اين حرف بي معني را‪ .‬آن يك احساس كودكي بود‪".‬‬

‫نفس‪ ،‬عشق را ھمچون يك چيز بي معني مي بيند‪ ،‬يك افسانه ي دوران كودكي‪.‬‬

‫ولي درخت دعوتش كرد‪" :‬بيا‪ ،‬روي شاخه ھايم تاب بخور‪ .‬بيا با من برقص‪".‬‬
‫مرد پاسخ داد‪" :‬اين حرف ھاي بيفايده را كنار بگذار! من مي خواھم يك منزل بسازم‪ .‬آيا مي تواني يك منزل به من‬
‫بدھي؟"‬

‫درخت با تعجب گفت‪" ،‬يك منزل؟ من بدون منزل زندگي مي كنم‪".‬‬

‫فقط انسان ھا ھستند كه در منزل زندگي مي كنند‪ .‬ھيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي‬
‫كند‪.‬‬

‫و آيا وضعيت انسان ھا را مي بينيد ‪ ،‬اوضاع اين انسان ھاي منزل يافته را؟‬

‫ھرچه خانه ھا بزرگ تر مي شوند‪ ،‬خود انسان ھا كوچك تر مي شوند‪....‬‬

‫درخت گفت‪" ،‬ما در منزل زندگي نمي كنيم‪ .‬ولي مي تواني يك كار بكني‪ .‬مي تواني شاخه ھاي مرا ببري وبا آن ھا‬
‫يك خانه بسازي‪".‬‬

‫مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه ھاي درخت را قطع كرد‪.‬‬

‫اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود‪ :‬برھنه‪ .‬ولي درخت بسيار خوشحال بود‪.‬‬

‫عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است‪.‬‬

‫عشق بخشاينده است‪ ،‬عشق ھميشه آماده ي سھيم كردن و بخشايش است‪.‬‬

‫مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند‪ .‬او خانه اي ساخت و روزھا و سال ھا گذشت‪.‬‬

‫تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد‪ .‬مي خواست او را صدا بزند‪ ،‬ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او‬
‫صدا بدھد‪ .‬باد مي وزيد‪ ،‬ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد‪.‬‬

‫و ھنوز ھم روحش از يك صدا سرشار بود‪" :‬بيا‪ ،‬بيا‪ ،‬عزيز من‪ ،‬بيا‪".‬‬

‫مدت ھا گذشت و آن مرد سالخورده شد‪ .‬روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست‪.‬‬

‫درخت پرسيد‪ " ،‬چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دھم؟ پس از مدت ھاي بسيار زياد‬
‫آمده اي‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" ،‬چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواھم به سرزمين ھاي دوردست بروم تا پول بيشتري به‬
‫دست آورم‪ .‬به يك قايق نياز دارم‪".‬‬

‫درخت با خوشحالي گفت‪" ،‬تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز‪ .‬من بسيار خوشحال مي شوم كه قايق تو بشوم و‬
‫تو را به سرزمين ھاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري‪ .‬ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد‪ .‬من‬
‫ھميشه منتظر بازگشت تو خواھم بود‪".‬‬

‫مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت‪ ،‬قايقي ساخت و به سفر رفت‪.‬‬

‫حاال آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است‪ .‬و منتظر معشوقش است تا بازگردد‪.‬‬

‫صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند‪ .‬ولي اينك ديگر چيزي براي پيشكش كردن ندارد‪ .‬شايد آن مرد ديگر ھرگز‬
‫نزد او برنگردد‪ .‬نفس ھميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد‪.‬‬

‫نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد‪.‬‬
‫شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم‪ .‬برايم زمزمه كرد‪" :‬آن دوست من ھنوز بازنگشته است‪ .‬خيلي‬
‫نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد‪ .‬شايد در يكي از آن كشورھاي دورافتاده گم شده باشد‪ .‬شايد اكنون‬
‫زنده ھم نباشد‪ .‬چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است‪ ،‬دست كم با داشتن خبري از او‬
‫راضي مي شدم‪.‬‬

‫آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم‪ .‬ولي او حتي اگر ھم بتوانم او را بخوانم باز نخواھد گشت‪ .‬من ديگر ھيچ‬
‫چيز براي دادن ندارم و او تنھا زبان گرفتن را مي داند‪".‬‬

‫نفس فقط زبان گرفتن را مي داند‪ ،‬عشق زبان بخشيدن است‪.‬‬

‫من بيش از اين چيزي نخواھم گفت‪ .‬اگر زندگي بتواند ھمچون اين درخت بشود‪ ،‬شاخه ھايش را به دوردست ھا‬
‫بگستراند تا ھمه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند‪ ،‬آنوقت مي توانيم عشق را درك كنيم‪.‬‬

‫براي عشق ھيچ كتاب مقدس‪ ،‬ھيچ تعريف و ھيچ نظريه اي وجود ندارد‪ .‬عشق ھيچ آداب و اصولي ندارد‪.‬‬

‫در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم‪ .‬توصيف عشق بسيار دشوار است‬
‫مي توانستم فقط بيايم و بنشينم ‪ ،‬اگر فقط مي توانست از چشم ھايم ديده شود‪ ،‬شايد ھمان كافي‬
‫مي بود‪ ،‬يا اگر مي توانست در حركت دست ھايم احساس شود‪ ،‬مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد‪ :‬عشق اين‬
‫است‪.‬‬

‫ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود‪ ،‬اگر در حركت دست ھايم احساس نشود‪ ،‬آنوقت به يقين ھرگز‬
‫توسط كالمم احساس نخواھد شد‪.‬‬

‫من از شما بسيار سپاسگزارم كه با عشق و سكوت به من گوش داديد‪.‬‬

‫و اكنون‪ ،‬در پايان‪ ،‬من به الوھيت درون يكايك شما تعظيم مي كنم‪.‬‬

‫لطفاً اداي احترام پرانام ‪ pranams‬مرا بپذيريد‪.‬‬

‫جاذبه در چيست؟‬

‫عزيزان من‪:‬‬

‫صبحي زود پيش از طلوع خورشيد‪ ،‬مردي ماھيگير به رودخانه رسيد‪ .‬در ساحل به چيزي برخورد كرد كه به نظر‬
‫كيسه اي از سنگ مي آمد‪.‬‬

‫كيسه را برداشت‪ ،‬تورش را كناري نھاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد‪.‬‬

‫او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانه اش را شروع كند‪ .‬با تنبلي‪ ،‬سنگي از آن كيسه در آورد و به ميان رودخانه ي‬
‫آرام پرتاب كرد‪ .‬سپس سنگي ديگر انداخت و يكي ديگر‪ .‬در سكوت بامدادي صداي برخورد سنگ با آب برايش‬
‫خوشايند بود‪ ،‬پس يكي يكي سنگ ھا را به درون رودخانه پرتاب كرد‪.‬‬
‫خورشيد به آرامي باال مي آمد‪ .‬تا اين وقت او تمام سنگ ھاي آن كيسه را به جز يكي كه در كف دست نگه داشته‬
‫بود‪ ،‬به ميان رودخانه انداخته بود‪ .‬وقتي كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد‪ ،‬قلبش تقريباً‬
‫ايستاد‪ ،‬نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت‪ .‬او يك كيسه از اين الماس ھا را به رودخانه پرتاب‬
‫كرده بود‪،‬‬

‫اين آخرينش است كه در دست دارد‪ .‬فرياد كشيد‪ .‬گريه كرد‪ .‬او اتفاقي به چنين گنجينه اي برخورد كرده بود‪.‬‬

‫ولي در تاريكي‪ ،‬ناخواسته‪ ،‬تمامش را دور انداخته بود‪.‬‬

‫به نوعي‪ ،‬ماھيگير خوش اقبال بود‪ ،‬ھنوز يكي باقي مانده بود‪ .‬پيش از اينكه اين يكي را نيز دور بيندازد‪ ،‬نور دميده‬
‫بود‪.‬‬

‫مردم عموماً اينقدر ھم خوش اقبال نيستند‪ .‬تمام زندگيشان طي مي شود و خورشيد ھرگز نمي دمد‪ ،‬صبح ھرگز در‬
‫زندگي آنان وارد نمي شود‪ .‬آن نور ھرگز فرا نمي رسد و آنان تمام الماس ھاي زندگي را پرتاب كرده اند و پنداشته‬
‫اند كه آن ھا قلوه –سنگ ‪ pebbles‬بودند‪.‬‬

‫زندگي گنجينه اي گرانقيمت است‪ ،‬ولي ما ھيچ كاري به جز ھدر دادن‪ ،‬اسراف و برباد دادنش با آن انجام نمي‬
‫دھيم‪.‬‬

‫حتي پيش از اين كه بدانيم زندگي چيست‪ ،‬آن را ھدر داده ايم‪ .‬زندگي بدون تجربه ي آن چيزي كه در آن پنھان بوده‪،‬‬
‫به پايان مي رسد __ چه رازي‪ ،‬يك سري‪ ،‬چه بھشتي‪ ،‬چه سروري‪ ،‬چه رھايي‪.‬‬

‫در اين سه روز آينده‪ ،‬مي خواھم نكاتي در مورد گنج ھاي زندگي برايتان بگويم‪.‬‬

‫ولي براي كساني كه آن ھا را قلوه سنگ فرض كرده اند اينكه چشم ھايشان را باز كنند و ببينند كه آن ھا الماس‬
‫ھستند‪ ،‬بسيار دشوار است‪ .‬و كساني كه زندگيشان را در دورانداختن آن الماس ھا به ھدر داده اند رنجيده خواھند‬
‫شد‪ ،‬اگر به آنان بگويي كه آن ھا الماس ھستند و نه قلوه سنگ‪ .‬آنان آتش خواھند گرفت‪ ،‬نه به اين سبب كه آنچه‬
‫گفته مي شود نادرست است‪ ،‬بلكه به اين سبب كه اين نشانگر خطاي ايشان است‪ ،‬زيرا اين به يادشان مي آورد‬
‫كه چگونه گنج ھاي پرارزشي را دورانداخته اند‪.‬‬

‫ولي مھم نيست كه چه مقدار از گنج از دست رفته‪ ،‬حتي اگر ھنوز يك لحظه از زندگي باقي مانده باشد‪ ،‬بازھم‬
‫چيزي‬

‫مي تواند نجات بيابد‪.‬ھنوز ھم چيزي مي تواند شناخته شود‪ ،‬ھنوز ھم چيزي مي تواند كسب شود‪.‬‬

‫در جست و جوي زندگي‪ ،‬ھرگز چنان دير نيست كه انسان احساس نوميدي ‪ despair‬كند‪.‬‬

‫ولي ما در جھل خود‪ ،‬در تاريكي خود‪ ،‬فرض كرده ايم كه در زندگي ھيچ چيز جز قلوه سنگ و سنگ وجود ندارد‪.‬‬

‫آنان كه تحت تاثير اين فرضيه از حركت بازايستاده اند‪ ،‬شكست خويش را‪ ،‬پيش از اينكه تالشي براي جست و جو‬
‫آغاز كنند‪ ،‬پذيرفته اند‪.‬‬

‫نخستين پيش ھشداري كه مي خواستم در مورد چنين نوميدي و اين فرضيه به شما بدھم اين است كه زندگي‬
‫انباري از كثافات و قلوه سنگ ھا نيست‪ .‬زندگي بسيار بيشتر از اين چيز ھاست‪.‬‬

‫در ميان ھمين كثافت و قلوه سنگ‪ ،‬چيزھاي بسياري نھفته است‪.‬‬

‫اگر چشمان درستي براي ديدن داشته باشي‪ ،‬خواھي ديد كه نردبام رسيدن به الوھيت نيز از ھمين زندگي برمي‬
‫خيزد‪.‬‬

‫در ميان اين بدن خاكي كه از خون است و گوشت و استخوان‪ ،‬چيزي نھفته كه وراي اين ھاست‪،‬‬
‫چيزي كه ربطي به گوشت و پوست و استخوان ندارد‪ .‬در ھمين بدن __ كه امروز زاده شده و فردا مي ميرد‪،‬‬

‫به خاك بازمي گردد __ آنكه ھرگز نمي ميرد زندگي مي كند‪ ،‬آنچه كه ھرگز زاده نشده و ھرگز نمي ميرد‪.‬‬

‫آن بي شكل‪ ،‬در شكل زندگي مي كند و آن ناديدني‪ ،‬در ديدني منزل دارد‪ .‬در ميان مه مرگ‪ ،‬شعله ي جاودانگي‬
‫نھفته است‪ .‬در ميان دود دنياي فاني‪ ،‬شعله ي آن باقي نھفته است‪ ،‬نوري كه ھرگز خاموش نمي شود‪.‬‬

‫ولي ما با ديدن دود عقب مي نشينيم و ھرگز شعله را نمي يابيم‪ .‬يا آنان كه قدري بيشتر شجاعت دارند‪ ،‬قدري در‬
‫ميان دود جست و جو مي كنند‪ ،‬ولي آنان نيز درميان دود گم مي شوند و به شعله نمي رسند‪.‬‬

‫اين سفر اكتشافي به آن شعله ي وراي دود‪ ،‬به خود درون بدن و به الوھيت نھفته در طبيعت را چگونه آغاز كنيم؟‬

‫چگونه مي تواند محقق شود؟‬

‫من اين را در سه مرحله برايتان باز مي كنم‪.‬‬

‫مورد اول اين است كه ما در مورد زندگي چنان نگرش ھا و افكار و فلسفه ھايي ساخته ايم كه به واسطه ي وجود‬
‫آن ھا‪ ،‬از ديدن حقيقت زندگي محروم ھستيم‪ .‬ما پيشاپيش قبول كرده ايم كه زندگي چيست __ بدون ھيچگونه‬
‫جست و جو‪ ،‬بدون ھيچ طلب و بدون ھيچ اداركي از خودمان‪.‬‬

‫ما تنھا فكري از پيش تعيين شده و از پيش متصور شده در مورد زندگي را درك كرده ايم‪.‬‬
‫ما ھزاران سال است كه يك چيز را چون ذكر مدام آموخته ايم‪ :‬زندگي بي معني است‪ ،‬زندگي عبث است‪ ،‬زندگي‬
‫رنج است‪ ،‬زندگي فقط براي ترك كردن آن خوب است! اين ھا از بس كه تكرار شده‪ ،‬ھمچون صخره در وجودمان‬
‫سخت شده است‪ .‬به ھمين دليل‪ ،‬زندگي شروع كرده به تبديل شدن به يك رنج بزرگ و به نظر عبث مي آيد‪ .‬به اين‬
‫سبب‪ ،‬زندگي تمام خوشي‪ ،‬تمام عشق و تمام‬
‫زيبايي اش را از دست داده است‪ .‬انسان زشت گشته و به موجودي رنجور بدل شده است‪.‬‬

‫و پس از پذيرفتن اينكه زندگي رنج و عبث است‪ ،‬ابداً جاي تعجب نيست اگر تالش براي بامعناكردن آن نيز متوقف‬
‫شود‪ .‬اگر پذيرفته باشي كه زندگي زشت است‪ ،‬چرا به دنبال زيبايي در آن بگردي؟ و وقتي انسان قوياً باور داشته‬
‫باشد كه زندگي فقط براي تارك دنيا شدن خوب است‪ ،‬آنوقت چه معني دارد كه سعي كني آن را تزيين كني‪ ،‬تميز‬
‫كني و آن را پااليش كني و زيبا كني؟‬

‫نگرش انسان ھا به زندگي بي شباھت به نگرش آنان نسبت به اتاق انتظار ايستگاه قطار نيست‪.‬‬

‫شخص مي داند كه فقط چند ساعت در آنجا خواھد بود و به زودي حركت خواھد كرد‪ .‬اتاق انتظار چه اھميتي دارد؟‬

‫چه معنايي دارد؟ بنابراين ھركاري با آن مي كند‪ :‬تف مي كند‪ ،‬آن را كثيف مي كند‪.‬‬

‫او بي خيال است‪ ،‬در مورد اتاق انتظار فكر نمي كند __ ھرچه باشد او به زودي آنجا را‬
‫ترك مي كند‪.‬‬

‫ما با زندگي ھمينگونه رفتار مي كنيم __ ھمچون يك منزلگاه موقتي‪.‬‬

‫آنوقت نياز به جست و جو براي خلق زيبايي و حقيقت در زندگي كجاست؟‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه ما به يقين از اين زندگي خواھيم رفت‪ ،‬ولي ھيچ راھي براي جدا شدن از خود زندگي‬
‫وجود ندارد‪ .‬ما اين منزل را ترك خواھيم كرد‪ ،‬از اين مكان خواھيم رفت‪ ،‬ولي جوھره ي زندگي با ما مي ماند __ ما‬
‫ھمان ھستيم‪ .‬مكان عوض مي شود‪ ،‬منزل عوض مي شود‪ ،‬ولي زندگي؟ زندگي با ما خواھد بود‪.‬‬

‫مطلقاً ُ◌ ھيچ راھي براي خالصي از آن وجود ندارد‪.‬‬


‫و نكته اين نيست كه ما جايي را كه اقامت داشتيم زيبا كرده ايم‪ ،‬محيطي عاشقانه در جايي كه اقامت داشتيم خلق‬
‫كرده ايم‪ ...‬نكته اين نيست كه ما در آنجا ترانه اي شادمانه خوانده باشيم‪ .‬نكته اين است كه كسي كه ترانه اي‬
‫شاد مي خواند‪ ،‬امكاني براي شادي بيشتر براي خودش باز كرده است‪ .‬كسي كه آن منزل را زيبا ساخته‪ ،‬به‬
‫ظرفيتي براي يافتن زيبايي بيشتر دست يافته است‪ .‬كسي كه حتي آن دقايق را در اتاق انتظار با عشق گذرانده‬
‫باشد‪ ،‬لياقت دريافت عشقي گسترده تر را كسب كرده است‪.‬‬

‫ما توسط كارھايي كه مي كنيم شكل داده مي شويم‪ .‬در نھايت‪ ،‬اين اعمال ما است كه‬
‫ما را مي سازد‪.‬‬

‫كارھايي كه مي كنيم‪ ،‬رفته رفته‪ ،‬خالق زندگي ھا و روح ھاي ما مي شوند‪.‬آنچه در زندگي انجام مي دھيم‪ ،‬تعيين‬
‫مي كند كه چگونه خودمان را خلق مي كنيم‪ .‬رفتارما در زندگي تعيين كننده ي جھت سفر روح ما است‪ ،‬راھي كه در‬
‫آن پيش خواھد رفت‪ ،‬دنياھاي تازه اي كه كشف خواھد كرد‪.‬‬

‫اگر آگاه باشيم كه اين رفتار ما است كه ما را مي سازد‪ ،‬آنوقت شايد اين ديدگاه كه زندگي عبث و بي معني است‪،‬‬
‫اعتبار خودش را ازدست بدھد‪ .‬آنوقت شايد اين فكر كه »زندگي يك رنج «‪ ،‬نيز‬
‫به نظر خطا بيايد‪.‬‬

‫آنوقت شايد نگرش ضد زندگي به نظرمان غيرمذھبي برسد‪.‬‬

‫ولي ما تاكنون به نام مذھب فقط انكار و نفي زندگي را آموخته ايم‪ .‬تااينجا‪ ،‬واقعيت اين است كه كل مذھب فقط‬
‫مرگ گرا بوده است و نه زندگي گرا‪.‬آنچه پس از مرگ مي آيد مھم بوده است‪ ،‬نه آنچه پيش از مرگ وجود دارد!‬

‫تاكنون‪ ،‬ديدگاه مذھب اين بوده كه به مرگ حرمت نھد ‪ ،‬نه به زندگي‪.‬‬

‫در ھيچ كجا حرمت به گل زندگي يافت نمي شود‪.‬‬

‫در ھمه جا فقط تحسين و تمجيد از گل ھاي مرده و پژمرده وجود دارد‪ ،‬گل ھايي كه به گور‬

‫رفته اند‪.‬‬

‫تاكنون‪ ،‬تمام توجه مذھب به اين بوده كه پس از مرگ چيست __ بھشت‪ ،‬رستگاري‪ ،‬نيروانا‪.‬‬

‫گويي آنچه كه پيش از مرگ وجود دارد ابداً مورد عالقه ي مذھب نيست‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه اگر قادر نباشيد از آنچه كه پيش از مرگ وجود دارد مراقبت كنيد‪ ،‬ھرگز قادر نخواھيد بود‬
‫از آنچه كه پس از مرگ مي آيد‪ ،‬مراقبت كنيد‪ .‬اگر آنچه را كه اينجاست‪ ،‬پيش از مرگ وجود دارد‪ ،‬بي معني ببينيم‪،‬‬

‫نمي توانيم ھيچ ارزش و مقامي براي معني آنچه كه پس از مرگ مي آيد پرورش دھيم‪.‬‬

‫آمادگي براي مرگ بايد توسط تمام چيزھايي كه در اينجا و در اين زندگي وجود دارد صورت بگيرد‪.‬‬

‫اگر دنيايي ديگر پس از مرگ وجود داشته باشد‪ ،‬درآنجا نيز ما فقط قادر خواھيم بود آنچه را كه در اينجا و در اين دنيا‬
‫ساخته ايم ببينيم‪ .‬ولي تاكنون تنھا چيزي كه تبليغ شده‪ ،‬ترك كردن و وانھادن اين دنيا بوده است‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه ھيچ خدايي به جز خود زندگي وجود ندارد‪ .‬نمي تواند وجود داشته باشد‪.‬‬

‫ھمچنين مايلم به شما بگويم كه تالش براي كامل كردن ھنر زندگي‪ ،‬كوشيدن براي كامل ساختن ھنر مذھب است‪،‬‬
‫وتجربه كردن آن حقيقت غايي در خود ھمين زندگي‪ ،‬نخستين گام براي رستگاري نھايي است‪.‬‬

‫كسي كه خود زندگي را از دست بدھد‪ ،‬به يقين ھر چيز ديگر را از دست داده است‪.‬‬
‫بااين حال‪ ،‬رويكرد انسان تا اين زمان دقيقاً مخالف اين بوده است‪ .‬آن رويكرد به شما مي گويد كه زندگي را ترك كنيد‪،‬‬
‫دنيا را وانھيد‪ .‬از شما نمي خواھد تا در زندگي جست و جو كنيد‪ .‬از شما درخواست نمي كند تا ھنر زندگي كردن را‬
‫بياموزيد‪ .‬آن رويكرد ھمچنين به شما نمي گويد كه اينكه زندگي را چگونه احساس مي كنيد‪ ،‬بستگي به اين دارد كه‬
‫چگونه به آن نگاه مي كنيد‪ .‬اگر زندگي به نظر تاريك و مصيبت بار مي آيد به سبب روش زندگي كردن غلط شماست‪.‬‬

‫اگر بدانيد كه چطور درست زندگي كنيد‪ ،‬ھمين زندگي ھمچنين مي تواند بارشي از بركات باشد‪.‬‬

‫من دين را ھنر زندگي كردن مي خوانم‪ .‬مذھب نفي و انكار زندگي نيست‪ ،‬پلكاني است براي رفتن به ژرفاي زندگي‪.‬‬

‫دين پشت كردن به زندگي نيست‪ ،‬بلكه بازكردن كامل چشم ھا به زندگي است‪.‬‬

‫دين فرار از زندگي نيست‪ ،‬دين نامي است براي درآغوش كشيدن زندگي به طور كامل‪.‬‬

‫دين يعني رويارويي تمام با زندگي‪.‬‬

‫شايد به سبب ھمين سوء تفسيرھا باشد كه فقط مردمان سالخورده عالقه اي به مذھب‬
‫نشان مي دھند‪.‬‬

‫به معابد و پرستشگاه ھا برويد و فقط مردمان سالمند را در آن ھا خواھيد يافت‪ .‬جوانان را در آنجا نخواھيد ديد‪ .‬چرا؟‬
‫فقط يك توضيح مي تواند وجود داشته باشد‪ :‬تاامروز‪ ،‬مذاھب ما مذاھب مردمان سالخورده بوده اند‪ ،‬مذھب كساني‬
‫كه به مرگشان نزديك مي شوند‪ ،‬كساني كه اينك ترس از مرگ آنان را دنبال مي كند و حاال به "پس از مرگ"‬
‫عالقمند شده اند و مي خواھند بدانند كه پس از مرگ چه چيزي وجود دارد‪.‬‬

‫مذھبي كه بر اساس فلسفه ي مرگ شكل گرفته چگونه مي تواند تمامي زندگي را‬
‫تحت تاثير قرار دھد؟‬

‫مذھبي كه به مرگ مي انديشد چگونه مي تواند اين دنيا را مذھبي كند؟ نمي تواند‪.‬‬

‫حتي پس از پنج ھزار سال آموزش مذھبي‪ ،‬دنيا از بي ديني به بي ديني بيشتر فرو مي رود‪.‬‬

‫باوجودي كه از نظر معابد و مساجد و كليساھا و كشيشان‪ ،‬آموزگاران و مرتاضان كمبودي در اين سياره وجود ندارد‪،‬‬
‫ولي مردم آن قادر نبوده اند كه مذھبي شوند‪ .‬و قادر ھم نخواھند بود‪ ،‬زيرا خود پايه ي مذھب اشتباه است‪.‬‬

‫پايه ي مذھب‪ ،‬به جاي زندگي‪ ،‬مرگ شده است‪.‬‬

‫به جاي گل ھاي شكوفا‪ ،‬نقطه ي توجه مذھب‪ ،‬گور است‪.‬‬

‫جاي شگفتي نيست كه اگر مذھب مرگ گرا قادر نيست قلب زندگي را به ھيجان در آورد‪.‬‬

‫مسئول تمام اين ھا كيست؟‬

‫در طول اين سه روز‪ ،‬مايلم مذھب زندگي را مورد بحث قرار دھم و براي اين‪ ،‬نياز است كه نخست يك نكته ي كليدي‬
‫درك شود‪ .‬تاكنون به جاي فھميدن و اكتشاف نيروي جنسي‪ ،‬ھمه كار براي پنھان كردن‪ ،‬سركوب و فراموشي اين‬
‫حقيقت اصلي زندگي انجام شده است‪ .‬و اثرات نامطلوب اين تالش براي فراموشي و انكار آن در سراسر دنيا منتشر‬
‫شده است‪.‬‬

‫در زندگي معمولي انسان ھا عنصر مركزي چيست؟ خدا؟ روح ؟ حقيقت؟ نه‪.‬‬

‫در ھسته ي دروني انسان ھا چيست؟‬

‫در ژرفاي قلب انسان __ كسي كه ھرگز در راه معنويت نبوده است و ھيچ راه روحاني را نپيموده است ___ چيست؟‬
‫نيايش؟ اخالص؟ نه‪ ،‬ابد اً ‪.‬‬
‫اگر به نيروي حياتي يك انسان معمولي بنگريم‪ ،‬نه خدا را خواھيم ديد و نه اخالص و نه نيايش و نه عبادت و نه‬
‫مراقبه‪ .‬چيزي بسيار متفاوت را خواھيم ديد‪.‬‬

‫درعوض شناختن و درك آن نيروي حياتي‪ ،‬چيزي سركوب شده است و يادي از آن نمي شود‪.‬‬

‫و آن چيست كه اگر ھسته ي دروني انسان را بشكافيم و تحليل كنيم‪ ،‬در آنجا يافت خواھد شد؟‬

‫براي لحظه اي انسان ھا را كنار بگذاريد‪ .‬اگر به زندگي گياھان و حيوانات نظر كنيم‪ ،‬در ھسته دروني ھرچيز چه‬
‫خواھيم يافت؟ يك گياه در اصل چه مي كند؟ تمام انرژي آن صرف توليد دانه ھاي جديد مي شود‪.‬‬

‫تمامي وجودش‪ ،‬تمامي عصاره ي حياتي اش‪ ،‬درگير شكل دادن و زادن تخم ھاي جديد است‪.‬‬

‫يك پرنده چه مي كند؟ يك حيوان چه مي كند؟ اگر از نزديك به طبيعت نگاه كنيم‪ ،‬درخواھيم يافت كه فقط يك روند‬
‫وجود دارد‪ .‬تنھا يك روند است كه با تمام قلب به پيش مي رود‪ .‬و اين روند دايم خلقت است‪ :‬توليد مثل‪ ،‬رستاخيز‬
‫ھميشگي زندگي در شكل ھاي جديد و جديد تر‪.‬‬
‫گل ھا تخم مي دھند‪ .‬ميوه ھا تخم مي دھند‪ .‬و اين تخم ھا چه مي كنند؟‬

‫تخم ھا به گياھان تازه بدل مي شوند‪ ،‬به گل ھاي جديد و به ميوه ھاي جديد‪ ...‬اگر نگاه كنيم‪ ،‬زندگي يك روند بي‬
‫پايان از توليد مثل است‪ .‬زندگي يك انرژي است كه پيوسته درگير توليد مثل است‪.‬‬

‫ھمين در مورد انسان ھا نيز صادق است‪ .‬ما اين روند انرژي را كه پيوسته در تالش توليد مثل است‪ ،‬سكس نام داده‬
‫ايم‪ .‬اين نام گذاري نامي بد به اين انرژي داده است‪ ،‬نوعي سرزنش‪ .‬اين نام نوعي احساس محكوم بودن به انسان‬
‫القا مي كند‪ .‬با تمام اين ھا‪ ،‬در انسان ھا نيز‪ ،‬تالشي مداوم براي ادامه ي زندگي وجود دارد‪.‬‬

‫ما اين را جنسيت يا سكس خوانده ايم‪ .‬ولي اين انرژي جنسي چيست؟‬

‫از زمان ھاي دوردست‪ ،‬امواج اقيانوس بر ساحل ضربه مي زده اند‪ .‬امواج وارد مي شوند‪ ،‬درھم مي شكنند و عقب‬
‫مي نشينند‪ .‬بازھم مي آيند‪ ،‬فرو مي شكنند و به عقب مي روند‪.‬‬

‫زندگي نيز‪ ،‬در طول صدھا ھزار سال‪ ،‬به صورت امواج بي پايان ضربان داشته است‪.‬‬

‫به نظر چنين مي آيد كه زندگي يقيناً مي خواھد به نقطه اي صعود كند‪ .‬اين امواج اقيانوس‪ ،‬اين امواج زندگي‪ ،‬به نظر‬
‫مي رسند كه مي خواھند به جايي باالتر برسند‪ ،‬ولي فقط با ساحل برخورد مي كنند و نابود مي شوند‪.‬‬

‫موج ھاي تازه برمي خيزند‪ ،‬درھم مي شكنند و پايان مي گيرند‪ .‬اين اقيانوس زندگي ميلياردھا سال است كه در‬
‫تپيدن است __ تالش مي كند‪ ،‬باال مي آيد و ھر روز سقوط مي كند‪.‬‬
‫چه مقصدي مي تواند در پشت آن وجود داشته باشد؟‬

‫به يقين چنين مي نمايد كه تالشي براي رسيدن زندگي به اوج ھاي باالتر وجود دارد‪.‬‬

‫يقيناً به نظر مي رسد كه تالشي براي درك ژرفاي بيشتر وجود دارد‪.‬‬

‫در اين روند بي پايان زندگي‪ ،‬به نظر مي آيد كه يقيناً تالشي ھست تا زندگي ھاي بزرگتري‬
‫متولد شوند‪.‬‬

‫ديري نمي گذرد __ فقط چند صد ھزار سال است __ كه انسان ھا روي زمين پديدار شده اند‪.‬‬

‫پيش از آن‪ ،‬فقط حيوانات وجود داشتند‪ .‬و حيوانات نيز مدت ھاي زيادي نيست كه وجود دارند‪.‬‬

‫قبل از آن‪ ،‬دوراني بوده كه ھيچ حيواني وجود نداشته و فقط گياھان وجود داشته اند‪.‬‬

‫و پيش از آن‪ ،‬زماني وجود داشته كه حتي گياھان نيز روي زمين نبوده اند‪.‬‬
‫فقط كوھستان ھا و صخره ھا و رودھا و اقيانوس ھا‪.‬‬

‫و اين دنياي كوھستان ھا و رودخانه ھا و اقيانوس ھا مشتاق چه چيزي بودند؟‬

‫اين ھا تالش مي كردند تا گياھاني توليد كنند‪ .‬و به تدريج‪ ،‬بسيار به تدريج‪ ،‬گياھان وارد جھان ھستي شدند‪.‬‬

‫انرژي زندگي خودش را به شكلي تازه متجلي ساخت‪ .‬آنگاه زمين پوششي سبز پيدا كرد‪.‬‬
‫گل ھا شكفتند‪.‬‬

‫ولي ھمين گياھان نيز زياد به خودشان مشغول نبودند‪ ،‬خواست و شوق دروني آن ھا براي چيزي واالتر بود‪ ،‬آن ھا‬
‫مشتاق بودند تا حيوانات و پرندگان را توليد كنند‪ .‬آنگاه حيوانات و پرندگان به دنياي وجود پا نھادند‪.‬‬

‫مدت ھاي مديد‪ ،‬كره ي زمين پر از آن ھا بود‪ ،‬ولي ھنوز انسان ھا در ھيچ كجا مشھود نبودند‪.‬‬

‫و بااين وجود انسان ھا ھميشه آنجا بودند‪ ،‬به صورت بالقوه در حيوانات و پرندگان‪ ،‬مشتاق شكستن موانع و در‬
‫تالش براي زاده شدن‪ .‬آنگاه‪ ،‬در زمان مناسب خود‪ ،‬انسان ھا وارد جھان ھستي گشتند‪.‬‬

‫حاال‪ ،‬وجود انسان ھا براي چيست؟ انسان نيز پيوسته مشتاق خلق زندگي جديد است‪.‬‬

‫ما اين تمايل را "سكس"‪" ،‬نيروي جنسي" يا "شھوت" خوانده ايم‪.‬‬


‫ولي واقعاً معناي اين "شھوت" در اساسش چيست؟‬

‫معناي آن در اساس اين است كه انسان ھا فقط نمي خواھند به خودشان ختم شوند‪ ،‬مي خواھند زندگيشان را‬
‫ادامه بدھند‪ .‬ولي چرا؟ آيا دليلش مي تواند اين باشد كه خود روح انسان سعي دارد به انساني بھتر‪ ،‬انساني بزرگ‬
‫تر‪ ،‬فراانسان تولد ببخشد؟ يقيناً چنين است‪ .‬به يقين كه روح انساني شوق يك انسان بھتر را دارد‪ ،‬يك وجود واالتر‪.‬‬
‫از نيچه تا آروبيندو‪ ،‬از پاتانجلي تا برتراند راسل‪ ،‬ھميشه يك افسانه‪ ،‬ھمچون رويا در قلب قلب انسان ھا باقي مانده‬
‫است‪:‬‬

‫چگونه به يك انسان واالتر زندگي ببخشيم؟‬

‫ولي انسان بھتر چگونه زاده مي شود؟ ___ ھزاران سال است كه ما خود انرژي توليد مثل را محكوم كرده ايم‪.‬‬

‫ما به جاي حرمت نھادن به سكس از آن فحش و ناسزا ساخته ايم‪ .‬ما حتي مي ترسيم در موردش حرف بزنيم‪.‬‬

‫ما طوري آن را پنھان كرده ايم كه گويي وجود ندارد‪ ،‬گويي كه جايي در زندگي ندارد‪.‬‬

‫حقيقت اين است كه ھيچ چيز مھم تر از اين اشتياق در زندگي انسان وجود ندارد‪.‬‬

‫ولي ما آن را پوشانده و سركوب كرده ايم‪ .‬و انسان ھا با پوشاندن و سركوب آن از جنسيت رھا نشده اند‪.‬‬

‫برعكس به وضع فجيع تري وسواس سكس يافته اند‪ .‬اين سركوب نتيجه اي معكوس دارد‪.‬‬

‫برخي از شما نام قانون تاثير معكوس ‪ The Law of Reverse Effect‬را كه توسط دانشمند فرانسوي اميل كو ‪Emil‬‬
‫‪ Coue‬ثبت شده شنيده ايد‪ .‬مي توانيم به نوعي عمل كنيم كه نتيجه‪ ،‬عكس آن چيزي باشد كه قصد كرده ايم‪.‬‬

‫كسي دوچرخه سواري ياد مي گيرد‪ .‬جاده پھن و فراخ است‪ ،‬فقط صخره اي كوچك در كنار جاده قرار دارد‪ .‬دوچرخه‬
‫سوار از برخورد با آن صخره و زمين خوردن روي آن مي ترسد‪ .‬احتمال برخورد دوچرخه با آن سنگ يك در صد است __‬
‫حتي يك فرد نابينا نيز به راحتي از كنار آن مي گذرد‪ .‬ولي به سبب ترس‪ ،‬دوچرخه سوار به آن زيادي توجه مي كند‪.‬‬

‫آن سنگ در ذھن فرد بزرگ تر مي شود و باقي جاده محو مي شود‪ .‬فرد توسط آن سنگ ھيپنوتيزم مي شود‪،‬‬
‫جلبش مي شود و در نھايت به آن برخورد مي كند‪ .‬او با آن مانع بزرگ كه سعي داشت از آن پرھيز كند برخورد مي‬
‫كند‪.‬‬

‫جاده بزرگ و فراخ بود‪ ،‬پس حادثه چگونه رخ داد؟اميل كو كه روانشناس بوده مي گويد كه ذھن ھاي ما توسط قانون‬
‫تاثير معكوس اداره مي شود‪ .‬ما با ھمان چيزي برخورد مي كنيم كه بسيار زياد مراقب ھستيم به آن برنخوريم‪ ،‬زيرا‬
‫آگاھي ما فقط روي آن متمركز مي شود‪.‬‬

‫در طول پنج ھزار سال گذشته‪ ،‬انسان ھا كوشيده اند تا خودشان را از سكس نجات بدھند و نتيجه اين است كه در‬
‫ھمه جا‪ ،‬در ھر گوشه و زاويه‪ ،‬با سكس برخورد مي كنند‪ .‬قانون تاثير معكوس روح انسان ھا را به تسخير در آورده‬
‫است‪.‬‬

‫آيا تاكنون مشاھده كرده ايد كه ذھن توسط ھمان چيزي كه مي كوشد از آن دوري كند‪ ،‬جذب و ھيپنوتيزم مي شود؟‬

‫مردماني كه به انسان ھا آموختند كه با سكس مخالف باشند مسئول وسواس جنسي مردم ھستند‪.‬‬

‫اين جنسيت گرايي افراطي و بيش از حد كه در انسان ھا وجود دارد نتيجه ي ھمان آموزش ھاي غلط آنان است‪.‬‬

‫امروزه ما از سخن گفتن در مورد سكس ھم مي ترسيم‪ .‬چرا ما اين ھمه از اين موضوع وحشت داريم؟‬

‫ترس از اين است كه با سخن گفتن در مورد سكس‪ ،‬مردم بيشتر وسواس آن را پيدا كنند‪.‬‬

‫مايلم به شما بگويم كه اين دليل ابداً درست نيست‪ .‬اين مفھومي كامال ً اشتباه است‪.‬‬

‫اين دنيا فقط وقتي از سكس رھا مي شود كه ما قادر باشيم مكالمه اي معمولي و سالم در موردش داشته باشيم‪.‬‬

‫ما فقط از طريق درك كامل سكس است كه مي توانيم به وراي آن برويم‪.‬‬

‫زندگي بدون اعمال جنسي مي تواند در دنيا به وجود آيد‪ ،‬انسان ھا مي توانند به فراسوي سكس بروند‪ ،‬ولي فقط با‬
‫فھميدن كامل سكس و آشناساختن كامل خود با آن‪ .‬انسان ھا فقط با درك درست و كامل معني سكس‪ ،‬كانال ھاي‬
‫آن و شناخت كامل ساختار سكس است كه مي توانند از اين نيرو رھا گردند‪ .‬شما نمي توانيد با بستن چشم ھاي‬
‫خود بر روي يك مشكل‪ ،‬خودتان را از آن آزاد گردانيد‪ .‬فقط يك انسان ديوانه مي تواند فكر كند كه با بستن چشمانش‪،‬‬
‫دشمن ازبين خواھد رفت‪ .‬شترمرغ در كوير چنين فكر مي كند‪ .‬شترمرغ سرش را درون ماسه ھا پنھان مي كند و‬
‫چون ديگر نمي تواند دشمن را ببيند‪ ،‬فكر مي كند كه دشمن وجود ندارد‪.‬‬

‫اين نوع منطق براي شترمرغ قابل بخشش است‪ ،‬ولي در مورد انسان ھا قابل بخشش نيست‪.‬‬

‫تاجايي كه به سكس مربوط است‪ ،‬انسان تاكنون بھتر از شترمرغ عمل نكرده است‪.‬‬

‫مردم مي پندارند كه با بستن چشم ھايشان بر روي سكس‪ ،‬با ناديده انگاشتن آن‪ ،‬سكس ازبين خواھد رفت‪.‬‬

‫اگر با بستن چشم ھا چيزھا ازبين مي رفتند‪ ،‬زندگي بسيار آسان مي بود‪ .‬ولي با بستن چشم ھا ھيچ چيز ازبين‬
‫نمي رود‪ .‬برعكس‪ ،‬اين نشان آن است كه ما از چيزي مي ترسيم‪ ،‬يعني كه ھرآنچه كه باشد‪ ،‬قوي تر از ما است‪.‬‬

‫ما چون احساس مي كنيم كه نمي توانيم بر آن پيروز شويم‪ ،‬چشمان خود را بر روي آن مي بنديم‪.‬‬

‫ھمين بستن چشم ھا‪ ،‬نشان ناتواني است‪ .‬در مورد سكس‪ ،‬تمام بشريت چشمانش را بسته است‪.‬‬

‫بشريت نه تنھا چشمانش را بر روي آن بسته است‪ ،‬بلكه وارد انواع جنگ ھا با آن شده است‪.‬‬

‫نتايج زيان بار اين جنگ با سكس در سراسر دنيا به خوبي مشھود است‪.‬‬

‫نودوھشت درصد از بيماري ھاي رواني انسان به سبب سركوب نيروي جنسي است‪.‬‬
‫در زن ھا‪ ،‬نودونه درصد عصبيت ھا و بيماري ھاي مربوط به آن به دليل سركوب جنسيت است‪.‬‬

‫اگر مردم بسيار بي قرار ھستند‪ ،‬بسيار برآشفته‪ ،‬بدبخت و رنجوراند‪ ،‬به اين سبب است كه بدون درك اين انرژي‬
‫بسيار قوي درزندگي‪ ،‬به آن پشت كرده اند‪ .‬و اين‪ ،‬سبب نتايج معكوس مي شود‪.‬‬

‫اگر به ادبيات انسان ھا نگاه كنيم‪ ...‬اگر يك موجود فضايي از كرات ديگر بيايد يا ميھماناني از كره ي ماه يا مريخ به‬
‫اينجا بيايند و به ادبيات ما نگاه كنند‪ ،‬كتاب ھاي ما را بخوانند و شعرھاي ما را گوش بدھند و نقاشي ھاي ما را‬
‫ببينند‪،‬‬

‫در شگفت خواھند شد‪ .‬آنان از اين تعجب خواھند كرد كه تمام ھنر و ادبيات ما حول محور سكس است‪.‬‬

‫" چرا تمام اشعارو داستان ھاي انسان ھا از سكس اشباع شده است؟ چرا روي جلد ھر مجله تصوير زني برھنه‬
‫قرار دارد؟ چرا تمام فيلم ھا انسان ھاي برھنه را نشان مي دھند؟" آنان حيرت خواھند كرد‪.‬‬

‫يك ميھمان فضايي در شگفت خواھد شد كه چرا انسان ھا به ھيچ چيز ديگر غير از سكس‬
‫فكر نمي كنند؟‬

‫حيرت آنان بيشتر خواھد شد اگر با يك انسان مالقات كنند و با او سخن بگويند‪ ،‬زيرا آن انسان فقط از روح‪ ،‬از خداوند‪،‬‬
‫از بھشت و رستگاري سخن خواھد گفت و يك كالم ھم در مورد سكس نخواھد گفت!‬

‫درحاليكه تمام شخصيت و محيط اطراف او سرشار از سكس است‪ .‬آنان در شگفت خواھند شد كه چرا ھزار و يك‬
‫تالش ديوانه وار براي ارضاي چيزي انجام مي گيرد‪ ،‬ولي حتي يك كالم ھم در موردش سخن گفته نمي شود!‬

‫ما انسان را منحرف كرده ايم و اين را نيز با نام ھايي خوب انجام داده ايم‪ .‬ما در مورد زندگي بدون اعمال جنسي‬

‫سخن مي گوييم‪ ،‬ولي ھرگز تالش نمي كينم كه نخست انرژي جنسي انسان را درك كنيم‪.‬‬

‫چيزي كه بعدھا با آزمايشاتي‪ ،‬مي توانيم آن را تبديل كنيم‪.‬‬

‫بدون اينكه اين انرژي حياتي اساسي را درك كنيم‪ ،‬تالش ھا و آموزش ھاي ما براي سركوب كردن و منضبط ساختن‬
‫آن فقط مي تواند به ما كمك كند كه ديوانه و بيمار شويم‪ .‬ولي ما ھيچ توجھي به اين نكته نكرده ايم‪.‬‬

‫انسان ھا ھيچگاه به قدر امروز بيمار‪ ،‬عصبي ‪ ،‬مفلوك‪ ،‬ناشاد و مسموم نبوده اند‪.‬‬

‫روزي از كنار بيمارستاني مي گذشتم‪ .‬روي تابلويي خواندم‪" :‬مردي كه عقرب او را گزيده بود در اينجا تحت درمان‬
‫بود‪ :‬او يك روزه درمان و مرخص شد‪".‬‬

‫" مردي ديگر را مار گزيده بود‪ :‬ظرف سه روز در مان شد و خوشحال و سالم به خانه رفت‪".‬‬

‫"مرد ديگري را سگي ھار گاز گرفته بود‪:‬‬

‫او ده روز است كه تحت درمان است و بھبود زياد پيدا كرده و به زودي مرخص خواھد شد‪".‬‬

‫"خبر چھارم اين است كه ھفته ھا پيش‪ ،‬انساني توسط انسان ديگري گاز گرفته شده بود‪:‬‬

‫او ھنوز بيھوش است و ھيچ اميدي به بازگشت او وجود ندارد!"‬

‫تعجب كردم! آيا گاز انسان مي تواند چنين سمي باشد؟‬

‫اگر به انسان ھا نگاه كنيم‪ ،‬مي توانيم اين را ببينيم‪.‬‬

‫انسان ھا مقدار زيادي سم در درون خود انباشت كرده اند‪.‬‬


‫و دليل عمده ي اين انباشت سازي سم اين است كه ما طبيعت خودمان را نپذيرفته ايم‪ .‬ما كوشيده ايم تا طبيعت‬
‫خودمان را سركوب كرده و با زور آن را بشكنيم‪ .‬ھيچ تالشي براي متحول كردن و پااليش اين انرژي انساني انجام‬
‫نشده است‪.‬‬

‫ما با زور روي آن انرژي نشسته ايم و در درون‪ ،‬ھمچون ماده ي مذاب آتشفشان در حال جوشيدن ھستيم‪.‬‬

‫اين انرژي ھمواره سعي دارد از درون فشار بياورد‪ ،‬سعي دارد ھرلحظه ما را سرنگون كند‪.‬‬

‫و آيا مي دانيد كه با داشتن كمترين فرصت‪ ،‬چه بر سر شما خواھد آورد؟‬

‫فرض كنيد كه ھواپيمايي دچار سانحه شده است‪ .‬شما در نزديكي ھستيد و به صحنه ي تصادف‬
‫مي شتابيد‪.‬‬

‫وقتي بدني را در صحنه مي بينيد‪ ،‬نخستين چيزي كه به ذھنتان مي آيد چيست؟‬

‫"آيا اين شخص ھندو است يا مسلمان؟"‬

‫نه‪.‬‬

‫"آيا اين شخص ھندي است يا چيني؟"‬

‫نه‪.‬‬

‫ظرف كسري از ثانيه‪ ،‬اولين و فوري ترين كاري كه مي كنيد اين است كه ببينيد آن بدن يك زن است يا يك مرد‪.‬‬

‫آيا آگاه ھستيد كه چرا اين پرسش نخست به ذھن مي آيد؟ اين به سبب جنسيت سركوب شده است‪.‬‬

‫اين سركوب جنسي است كه شما را از تفاوت بين يك زن و يك مرد آگاه مي كند‪ .‬مي توانيد نام‪ ،‬صورت و مليت‬
‫كسي را از ياد ببريد __ اگر كسي را مالقات كرده بوديد‪ ،‬شايد نامش‪ ،‬چھره اش‪ ،‬طبقه اش‪ ،‬سنش و مقامش را‬
‫فراموش كرده باشيد __ ولي ھرگز جنسيت او را ازياد نخواھيد برد‪ .‬انسان ھرگز ازياد نمي برد كه كسي مرد بوده يا‬
‫زن‪ .‬چرا؟‬

‫وقتي كه ھمه چيز را در مورد يك نفر ازياد مي بريد‪ ،‬چرا نمي توانيد اين جنبه را نيز از حافظه تان پاك كنيد؟‬

‫به اين سبب است كه آگاه بودن از جنسيت بسيار زياد در ذھن و روند افكار شما حضور دارد‪.‬‬

‫سكس ھميشه حاضر و ھميشه فعال است‪.‬‬

‫تا زماني كه اين ديوار‪ ،‬اين فاصله بين زن و مرد وجود دارد‪ ،‬اين زمين‪ ،‬اين دنيا ھرگز نمي تواند سالم باشد‪.‬‬

‫تا زمانيكه اين آتش سوزان در درون ما شعله ور است و ما ھمچنان روي آن محكم نشسته ايم‪ ،‬اين دنيا ھرگز روي‬
‫صلح و آرامش نخواھد ديد‪ .‬بايد تقال كنيد كه ھر روز و ھرلحظه آن را سركوب كنيد‪ .‬اين آتش ما را مي سوزاند‪ ،‬زندگي‬
‫ما را به خاكستر تبديل مي كند‪.‬‬
‫ولي حتي با اين وجود‪ ،‬ما حاضر نيستيم به درون اين آتش نگاه كنيم‪.‬‬

‫به شما مي گويم‪ ،‬اگر اين آتش را درك كنيد‪ ،‬يك دشمن نيست‪ ،‬يك دوست است‪.‬‬

‫اگر اين آتش را بفھميد‪ ،‬شما را نخواھد سوزاند‪ .‬مي تواند خانه ھايتان را در زمستان گرم كند‪،‬‬
‫مي تواند غذايتان را بپزد‪ ،‬مي تواند مفيد باشد و مي تواند در زندگي دوست شما باشد‪.‬‬

‫ميليون ھا سال است كه برق در آسمان درخشيده است‪ .‬گاھي انسان ھا را مي كشد‪ ،‬ولي ھيچكس ھرگز فكر‬
‫نمي كرد كه روزي‪ ،‬ھمين انرژي پنكه ھاي ما را راه بيندازد و چراغ خانه ھايمان را روشن كند‪ .‬ھيچكس در آنوقت‬
‫چنين امكاناتي را نمي توانست تصور كند‪ .‬ولي امروزه ھمين برق دوست ما شده است‪ .‬چگونه؟ اگر چشمانمان را‬
‫روي آن بسته بوديم‪،‬‬

‫ھرگز قادر به پي بردن به راز آن نمي بوديم‪ ،‬ھرگز قادر نبوديم از آن استفاده كنيم‪ ،‬دشمن ما باقي مي ماند‪.‬‬

‫ولي ما نسبت به آن رويكردي دوستانه اتخاذ كرديم‪ .‬كوشيديم آن را بفھميم‪ ،‬آن را بشناسيم‪ .‬و آھسته آھسته‪ ،‬يك‬
‫رابطه ي دوستانه ي طوالني مدت برقرار شد‪ .‬امروزه مشكل است بتوانيم زندگي خود را بدون نيروي برق متصور‬
‫شويم‪.‬‬

‫انرژي جنسي در انسان ھا نيرويي بس عظيم تر از نيروي برق است‪ .‬اين نيرو حتي از انرژي اتمي نيز عظيم تر‬
‫است‪ .‬ولي آيا ھرگز به اين انديشيده ايد كه چگونه اين انرژي را تبديل كنيد؟ يك اتم كوچك از ماده توانست تمامي‬
‫يك شھر صدھزارنفري را نابود كند ___ ھيروشيما‪ .‬ولي يك اتم از انرژي جنسي انسان‪ ،‬يك زندگي جديد خلق مي‬
‫كند‪ ،‬انساني تازه! و آن شخص مي تواند يك ماھاتما گاندي باشد‪ ،‬يك ماھاويرا‪ ،‬يك گوتام بودا‪ ،‬يك مسيح‪ ،‬يك‬
‫اينشتن‪ ،‬يك نيوتن‪.‬‬

‫يك ذره ي بسيار كوچك از انرژي جنسي انسان‪ ،‬شخصيتي واال ھمچون ماھاتما گاندي را در خود پنھان دارد‪.‬‬

‫ولي ما حتي آماده نيستيم كه سعي كنيم سكس را بفميم‪ .‬ما حتي قادر نيستيم به قدر كافي شھامت پيدا كنيم‬
‫كه در مورد انرژي جنسي سخن بگوييم‪ .‬اين چه نوع ترسي است كه ما را از درك و شناخت آن انرژي كه تمام‬
‫زندگي از آن زاده مي شود‪،‬‬

‫باز مي دارد؟ اين ترس چيست؟ اين خجالت چيست؟‬

‫وقتي در جلسه ي پيش مواردي را اشاره كردم‪ ،‬شرمندگي زيادي را سبب شد‪ .‬نامه ھاي زيادي رسيد كه مي‬
‫گفتند‪" ،‬در مورد اين چيزھا حرف نزن‪ ،‬فقط در اين قبيل امور حرف نزن‪".‬‬
‫من حيرت زده شده بودم‪ .‬چرا انسان نبايد درباره ي اينگونه موارد حرف بزند؟ وقتي كه اين انرژي در ما موروثي است‪،‬‬
‫چرا نبايد در موردش حرف بزنيم؟ چرا نبايد آن را بشناسيم و تشحيص بدھيم؟ بدون درك و شناخت آن‪ ،‬بدون فھم‬
‫رفتارھاي آن‪ ،‬چگونه مي توانيم اميد داشته باشيم كه به مراحل واالتر صعود خواھيم كرد؟ ما مي توانيم با درك آن‪،‬‬
‫آن را دگرگون كنيم‪،‬‬
‫مي توانيم بر آن چيره شويم‪ ،‬مي توانيم آن را تصعيد و پااليش كنيم‪ .‬تازمانيكه اين چنين نشود‪،‬‬
‫ما در چنگال ھاي آن مي گنديم و مي ميريم و ھرگز قادر نخواھيم بود از آن رھا شويم‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه كساني كه ھرگونه سخن گفتن را در مورد سكس ممنوع مي كنند‪ ،‬ھمان مردمي‬
‫ھستند كه بشريت را در اين چاه به دام انداخته اند‪ .‬كساني كه وحشت زده اند و‬
‫مي پندارند كه مذھب نيازي ندارد كه در اين موارد توجھي داشته باشد‪ ،‬خودشان ديوانه ھستند و وسيله اي‬
‫ھستند براي ديوانه كردن تمام دنيا‪.‬‬

‫توجه مذھب به تبديل انرژي انساني ھست‪ .‬مذھب مي خواھد تا آنچه در فرديت شخص نھفته است به طور كامل‬
‫به تجلي درآيد‪ .‬مذھب مايل است كه زندگي انسان يك زيارت شود‪ ،‬زيارتي از پست به واال‪ ،‬از ماده به الوھيت‪.‬‬

‫و اين آرزو فقط وقتي مي تواند محقق شود كه‪...‬‬

‫دانستن مقصدي براي اين زيارت چنان مھم نيست‪ ،‬ولي اھميت دارد كه نقطه ي شروع درك شود‪ ،‬زيرا اينجا مكاني‬
‫است كه شما قرار داريد و سفر از ھمينجا آغاز مي شود‪ .‬ولي خداوند؟ خداوند ھنوز در دوردست ھا قرار دارد‪ .‬ما با‬
‫درك واقعيت نقطه ي شروع است كه مي توانيم به حقيقت خداوند برسيم‪ ،‬وگرنه حتي يك اينچ ھم نمي توانيم‬
‫پيش برويم‪ .‬فقط ھمچون اسبي كه در آسياب كار مي كند به دور خودمان خواھيم گشت‪.‬‬

‫وقتي در جلسه ي قبلي نكاتي را گفتم‪ ،‬احساس كردم كه گويي ما حتي حاضر نيستيم براي درك حقايق زندگي‬
‫آماده شويم‪ .‬آنوقت چه انتظاري از ما مي رود؟ چه چيز ديگري از ما ممكن‬
‫مي شود؟ آنگاه تمام اين سخنان در مورد خدا و روح فقط يك تسلي است و دروغين‪.‬‬
‫حقايق لخت زندگي بايد درك شوند‪ ،‬ولو اينكه به نظر زشت بيايند‪.‬‬

‫نخستين نكته اي كه بايد درك شود اين است كه انسان از سكس به دنيا مي آيد‪.‬‬

‫تمام عملكرد دستگاه ھاي بدن انسان از اتم ھاي انرژي جنسي ساخته شده اند‪.‬‬

‫تمامي وجود انسان از انرژي جنسي سرشار است‪ .‬خود انرژي زندگي‪ ،‬انرژي جنسي است‪.‬‬

‫اين انرژي جنسي چيست؟ چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟‬
‫چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟‬
‫چرا زندگي ما‪ ،‬تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟ جاذبه اش در چيست؟‬

‫پيران و قديسان شما ھزاران سال است كه آن را منع كرده اند‪ ،‬ولي به نظر مي رسد كه در انسان ھا كمترين‬
‫تاثيري نداشته است‪ .‬ھزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي‬
‫را از خود برانيم و حتي نبايد خواب ھاي جنسي ببينيم‪.‬‬
‫ولي اين روياھا انسان ھا را ترك نكرده اند __ نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند‪.‬‬

‫من در شگفت بوده ام __ من با زنان خودفروش برخورد داشته ام‪ ،‬آنان ھرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند‪.‬‬

‫آنان در مورد روح و خدا جويا ھستند‪ .‬من ھمچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته‬
‫ام‪ ،‬و ھروقت باھم تنھا بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال‬
‫نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطالح مقدس شما كه ھميشه در مخالفت با‬
‫سكس موعظه مي كنند‪ ،‬به نظر مي رسد كه در ذھن ھايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند‪ .‬آنان در‬
‫جمع از روح و از خداوند مي گويند‪ ،‬ولي در درون‪ ،‬آنان نيز ھمچون ھمه دچار مشكل ھستند‪ .‬بايد ھم چنين باشد‪،‬‬
‫طبيعي است‪.‬‬

‫زيرا ما ھرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم‪ .‬ما ھيچگاه نكوشيده ايم تا پايه ھاي اين انرژي را‬
‫بشناسيم‬

‫و ھرگز نپرسيده ايم كه اين جاذبه ي عظيم چرا وجود دارد؟‬

‫چه كسي به شما جنسيت را آموزش مي دھد؟‬

‫تمام دنيا ھمه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد‪ .‬والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع‬
‫كنند و آموزگاران ھمين تالش را دارند‪ .‬متون مذھبي نيز چنين مي كنند‪ .‬ھيچ مدرسه و دانشگاھي براي آموزش‬
‫سكس وجود ندارد‪ ،‬ولي روزي ناگھان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است‪.‬‬

‫اين چگونه رخ مي دھد؟ بدون ھيچگونه آموزش‪ ،‬اين چگونه اتفاق مي افتد؟‬

‫حقيقت را آموزش مي دھند‪ ،‬عشق را آموزش مي دھند‪ ،‬ولي به نظر مي رسد كه در ھيچ كجا يافت نمي شوند‪.‬‬

‫پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟‬

‫البته اسراري در آن نھفته است كه الزم است كه درك شود‪ .‬شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم‪.‬‬

‫نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ھا درواقع كششي براي سكس نيست‪.‬‬

‫آن خواسته ي جنسي كه در ھسته ي دروني انسان ھاست‪ ،‬درواقع يك خواسته ي جنسي نيست‪ .‬براي ھمين‬
‫است كه پس از ھر آميزش جنسي‪ ،‬آنان به خود فرو مي روند‪ ،‬احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي‬
‫پندارند كه چگونه از آن خالص شوند‪ ،‬زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند‪ .‬شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد‪.‬‬
‫و آن جاذبه يك اھميت بسيار مذھبي در خودش دارد‪.‬‬

‫جاذبه اين است‪ ....‬به جز در تجربه ي جنسي‪ ،‬انسان ھا در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان‬
‫دست پيدا كنند‪ .‬در امور روزمره‪ ،‬آنان تجارب متنوعي دارند ___ خريد ‪ ،‬اداره‪ ،‬تجارت‪ ،‬به دست آوردن پول و شھرت‬
‫___ ولي اين تنھا تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند‪.‬‬

‫در آن اعماق‪ ،‬دو چيز برايشان رخ مي دھد‪.‬‬

‫نخست‪ :‬در لحظه ي انزال‪ ،‬نفس ناپديد مي شود‪ .‬بي نفسي ‪ egolessness‬سربرمي آورد‪.‬‬

‫براي يك لحظه‪ ،‬نفسي وجود ندارد‪ ،‬براي يك آن‪ ،‬حتي اثري از "من ھستم" وجود ندارد‪.‬‬

‫آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذھب نيز‪" ،‬من" كامال ً ازميان برمي خيزد؟ و در مذھب نيز ھمچنين نفس در آن تھيا‬
‫‪ nothingness‬محو مي گردد؟ در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود‪ ،‬شخص از ياد مي برد كه ھست‬
‫يا نيست‪ ،‬احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود‪.‬‬

‫دومين چيزي كه رخ مي دھد اين است كه براي مدتي‪ ،‬زمان نيز وجود ندارد‪ .‬بي زماني ‪ timelessness‬برمي خيزد‪.‬‬

‫مسيح در مورد اشراق چنين گفته است‪" :‬ديگر زماني وجود نخواھد داشت‪ ".‬در تجربه ي اشراق‪ ،‬ابداً زمان وجود‬
‫ندارد‪ .‬اين وراي زمان است‪ .‬گذشته نيست‪ ،‬آينده نيست‪ ،‬فقط زمان حال وجود دارد‪ .‬در تجربه ي آميزش جنسي‪ ،‬اين‬
‫دومين چيزي است كه روي مي دھد __ گذشته اي و آينده اي نمي ماند‪ .‬زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود‪.‬‬

‫اين دو‪ ،‬مھم ترين عناصر تجربه ي مذھبي ھستند‪ :‬بي نفسي و بي زماني‪.‬‬

‫و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است‪ .‬آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست‪.‬‬

‫آن ولع و شوق براي چيز ديگري است __ براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است‪.‬‬

‫ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟ زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود‪ ،‬لمحه اي از روح ديده‬

‫مي شود‪ .‬به محضي كه زمان ناپديد شود‪ ،‬لمحه اي از خداوند وجود خواھد داشت‪ .‬آن لمحه فقط براي يك لحظه‬
‫است‪ ،‬ولي انسان حاضر است براي آن‪ ،‬ھرمقدار انرژي را از دست بدھد‪.‬‬

‫پس از عمل‪ ،‬انسان از اينكه انرژي اش را از دست داده و آن را ھدر كرده پشيمان مي شود‪ ،‬زيرا مي داند كه ھرچه‬
‫بيشتر انرژي از دست بدھد‪ ،‬مرگش نزديك تر خواھد شد‪ .‬در برخي از انواع حيوانات‪ ،‬نرھا پس از عمل جنسي مي‬
‫ميرند‪.‬‬

‫نوعي حشره ي آفريقايي وجود دارد كه فقط يك بار مي تواند آميزش جنسي انجام دھد‪ ،‬زيرا‬
‫انرژي اش تحليل مي رودو در حين آميزش از دنيا مي رود‪ .‬انسان از مدت ھا پيش مي دانسته‬
‫كه آميزش جنسي انرژي اش را تحليل مي برد‪ ،‬از آن مي كاھد و ھمان مقدار مرگ را نزديك‬
‫مي سازد‪ .‬انسان پس از ھر عمل جنسي‪ ،‬از زياده روي خودش پشيمان مي شود‪ ،‬ولي پس از‬
‫مدتي كوتاه‪ ،‬بازھم ھمان ولع را احساس مي كند!‬

‫در پس اين ولع به يقين چيز ديگري نھفته است كه بايد درك شود‪.‬‬

‫در پس اين ولع براي سكس‪ ،‬يك تجربه مذھبي و معنوي وجود دارد‪ .‬اگر بتوانيم از آن تجربه آگاه شويم‪ ،‬مي توانيم به‬
‫فراسوي سكس برويم‪ .‬اگر نه‪ ،‬در سكس خواھيم زيست و در سكس از دنيا خواھيم رفت‪.‬‬

‫اگر بتوانيم آن تجربه را درك كنيم‪ ...‬آذرخشي در ميان تاريكي شب خواھد درخشيد‪ .‬اگر بتوانيم اين آذرخش را ببينيم‬
‫و اگر بتوانيم آن را بفھميم‪ ،‬مي توانيم حتي تاريكي شب را نابود كنيم‪ .‬ولي اگر ازپيش چنين گمان كنيم كه آن‬
‫آذرخش توسط تاريكي شب ايجاد شده‪ ،‬آنوقت فقط مي كوشيم تا شب را تيره تر كنيم تا آن آذرخش بتواند با نور‬
‫بيشتري بدرخشد‪.‬‬

‫در پديده ي سكس آذرخشي مي درخشد‪ ،‬ولي آن آذرخش از فراسوي سكس مي آيد‪ .‬اگر بتوانيم به اين تجربه ي‬
‫ماورايي دست بيابيم‪ ،‬مي توانيم از سكس به وراي آن برسيم‪ ،‬نه ھرگز پيش از آن‪.‬‬

‫كساني كه كوركورانه با سكس مخالفت مي كنند ھرگز قادر نيستند به اين تجربه دست بيابند‪.‬‬

‫آنان ھرگز قادر نيستند دريابند كه اين آرزوي سيري ناپذير در ما‪ ،‬اين ولع در ما واقعاً براي چيست‪.‬‬

‫مايلم تاكيد كنم كه اين كشش قوي و تكرار شونده براي سكس‪ ،‬براي تجربه كردن لحظه اي از حالت سامادي‬
‫‪ ،samadhi‬فراآگاھي و بي ذھني ‪ no-mind‬است كه با خود مي آورد‪ .‬و فقط وقتي مي توانيد از سكس رھا شويد‬
‫كه بدون آميزش جنسي‪ ،‬شروع به تجربه ي سامادي‪ ،‬بي ذھني كنيد‪ .‬از ھمان روز شما از سكس رھا خواھيد شد‪.‬‬

‫اگر به شخصي كه براي داشتن تجربه اي كوچك‪ ،‬ھزينه اي گزاف مي پردازد مكاني را نشان دھيد كه بتواند مقدار‬
‫زيادي از آن تجربه را به رايگان داشته باشد‪ ،‬ديوانه خواھد بود اگر به جايي برود كه تجربه اي اندك به دست آورد و‬
‫بھايي سنگين بپردازد‪ .‬اگر اين تجربه كه شخص توسط سكس به آن مي رسد بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد‪،‬‬
‫ذھن انسان به طور خودكار از شتافتن به سوي سكس باز مي ماند و جھتي تازه را پي مي گيرد‪.‬‬

‫براي ھمين است كه مي گويم انسان ھا نخستين تجربه از فراآگاھي و بي ذھني را در تجربه ي جنسي به دست‬
‫آورده اند‪ .‬ولي اين تجربه اي بسيار پرھزينه است‪ .‬دوم اينكه اين تجربه لحظه اي بيش دوام نخواھد داشت‪ :‬پس از‬
‫يك لمحه ي گذرا‪ ،‬دوباره به ھمان وضعيت قبلي باز مي گرديم‪ .‬براي يك لحظه به سطحي متفاوت صعود مي كنيم‪،‬‬
‫در يك آن به ژرفايي منحصربه فرد مي رسيم‪ ،‬يك تجربه ي غايي‪ ،‬يك اوج‪ .‬ولي ھنوز خودمان را در آنجا مستقر نكرده‬
‫ايم كه شروع مي كنيم‬

‫به پايين آمدن و سقوط از آن اوج‪ .‬مانند موجي است كه به آسمان صعود كرده باشد ‪ :‬ھنوز برنخاسته است و ھنوز‬
‫مكالمه اي تمام با بادھا نداشته است كه شروع مي كند به فروافتادن‪.‬‬

‫تجربه ي ما دقيقاً ھمينگونه است‪ :‬انرژي بارھا و بارھا انباشته مي شود و ما آرزوي برخاستن‬

‫مي كنيم‪ .‬ولي ھنوز به حيطه اي واالتر و ژرف تر برنخاسته ايم كه تمام آن موج فرو مي ريزد و گم مي شود‪.‬‬

‫بازھم به ھمان موقعيت قبلي سقوط مي كنيم در حاليكه مقدار قابل توجھي نيرو و انرژي از دست داده ايم‪.‬‬

‫ولي اگر موجي از اقيانوس ھمچون قطعه اي از سنگ منجمد شود‪ ،‬ديگر نيازي ندارد تا سقوط كند‪.‬‬

‫تا زماني كه ذھن انسان در مايع گونگي انرژي جنسي جاري باشد‪ ،‬بارھا و بارھا برمي خيزد و فرو مي افتد‪ ،‬در تمام‬
‫عمرش اين روند ادامه دارد‪ .‬ولي آن تجربه كه اين جاذبه ي قوي براي آن وجود دارد‪ ،‬ھمان تجربه بي نفسي است‪:‬‬

‫"باشد كه نفس به نوعي ناپديد شود تا بتوانم روح را بشناسم‪ .‬باشد كه زمان به نوعي ناپديد شود تا من بتوانم‬
‫جاودانگي را‪ ،‬بي زماني را بشناسم‪ ،‬تا بتوانم آن چيزي را كه وراي زمان قرار دارد‪ ،‬آنچه را كه بي انجام و بي آغاز‬
‫است بشناسم‪".‬‬

‫و در تالش براي كسب اين تجربه است كه تمام دنيا حول محور سكس گردش مي كند‪.‬‬

‫ولي وقتي كه فقط در مخالفت با اين پديده بايستيم چه روي خواھد داد؟ آيا به آن تجربه كه در سكس ھمچون يك‬
‫لمحه روي مي دھد دست خواھيم يافت؟ نه‪ .‬وقتي با سكس مخالفت كنيم‪ ،‬مركز آگاھي ما خواھد شد‪ :‬از آن رھا‬
‫نخواھيم شد‪ ،‬توسط آن به زنجير كشيده مي شويم‪ .‬قانون تاثير معكوس به جريان مي افتد و ما در قيد سكس گرفتار‬
‫خواھيم شد‪.‬‬

‫آنوقت مي كوشيم از سكس فرار كنيم‪ ،‬ولي ھرچه بيشتر سعي مي كنيم‪ ،‬بيشتر در زنجير آن گرفتار خواھيم بود‪.‬‬
‫مردي بيمار بود‪ .‬بيماري اش اين بود كه ھميشه احساس گرسنگي بسيار داشت و غير از اين مرض ديگري نداشت‪.‬‬

‫او چندين كتاب در مخالفت با غذاخوردن خوانده بود‪ :‬خوانده بود كه روزه گرفتن عملي مذھبي است و خوردن يك گناه‬
‫است‪ .‬ھمچنان خوانده بود كه خوردن ھرچيزي ھمراه با خشونت است‪ .‬بنابراين شروع كرد به سركوب كردن‬
‫گرسنگي اش‪.‬‬

‫و ھرچه بيشتر گرسنگي را سركوب مي كرد‪ ،‬گرسنگي بيشتر خودش را نشان مي داد‪ .‬او براي سه يا چھار روز روزه‬

‫مي گرفت و سپس روز بعد ھمچون يك ديوانه ھرچيز و ھمه چيزي مي خورد‪.‬‬

‫پس از خوردن‪ ،‬از اينكه عھدشكني كرده رنج مي برد __ مضافاً اينكه پرخوري عوارض خودش را نيز دارد ___ و سپس‬
‫براي جبران آن دوباره روزه مي گرفت‪ .‬و سپس بازھم شروع به خوردن مي كرد‪.‬‬

‫عاقبت تصميم گرفت كه نمي تواند اين كار را در خانه انجام دھد و بايد به جنگل يا كوھستان برود‪.‬‬

‫پس به اقامتگاھي كوھستاني رفت و در اتاقي اجاره اي زندگي كرد‪ .‬اعضاي خانواده اش از اين رفتار او بسيار خسته‬
‫شده بودند‪ .‬زنش كه گمان مي كرد او در آنجا از اين بيماري اش بھبود يافته‪ ،‬دسته گلي بزرگ برايش فرستاد‪ ،‬ھمراه‬
‫با آرزوي بھبودي و بازگشت سريع به خانه‪.‬‬

‫مرد با تلگراف چنين پاسخ داد‪" :‬با تشكر زياد براي گل ھا‪ .‬بسيار خوشمزه بودند!" مرد آن ھا را خورده بود‪.‬‬

‫شايد نتوانيم تصور كنيم كه انساني به جاي غذا‪ ،‬گل بخورد‪ ،‬ولي ھمچنين ما مثل او با خوردن نجنگيده ايم! انسان‬
‫ھا با سكس مي جنگند و برآورد درست اينكه اين جنگيدن ھا از چه راه ھايي منجر به انحراف شده است بسيار‬
‫دشوار است‪ .‬آيا ھمجنس بازي به جز در ميان انسان ھاي متمدن‪ ،‬در جايي ديگر ھم جود دارد؟ يك انسان بدوي كه‬
‫در جنگل ھاي دورافتاده زندگي مي كند نمي تواند تصور كند كه مردي با مرد ديگر معاشقه كند يا اينكه اين عمل‬
‫ممكن ھم ھست؟!‬

‫آنان حتي تصورش را ھم نمي توانند بكنند‪ .‬من با قبيله ھاي بدوي زندگي كرده ام و وقتي به آنان گفتم كه در ميان‬
‫مردمان متمدن اين روش ھا متداول است‪ ،‬حيرت كرده بودند‪ ،‬نمي توانستند باور كنند‪.‬‬

‫ولي در آمريكا آمار وجود دارد‪ :‬سي و پنج در صد از مردان ھمجنس باز ھستند‪ .‬در بلژيك‪ ،‬سوئد و ھلند باشگاه ھا‬

‫و انجمن ھاي ھمجنس بازھا وجود دارند‪ .‬آنان روزنامه ھاي خودشان را چاپ مي كنند و ادعا مي كنند كه وقتي‬
‫تعداد زيادي به اين شيوه رفتار مي كنند‪ ،‬ممنوع كردن آن غير دموكراتيك است‪ .‬آنان مي گويند كه ممنوع كردن‬
‫ھمجنس بازي توسط قانون‪ ،‬تخلف از حقوق بشر است و تھاجمي است نسبت به اين اقليت قابل توجه‪ .‬اين است‬
‫نتيجه ي جنگيدن با سكس‪.‬‬

‫جامعه ھرچه متمدن تر باشد‪ ،‬روسپي ھاي بيشتري در آن وجود دارند‪ .‬آيا ھرگز فكر كرده ايد كه روسپيگري از آغاز‬
‫چگونه شكل گرفته؟ آيا مي توانيد در ميان قبيله ھاي كوه نشين و در مستعمره ھاي دوردست در باستر‪ Bastar‬يك‬
‫روسپي پيدا كنيد؟ غيرممكن است‪ .‬اين مردم حتي نمي توانند تصور كنند كه زناني ھستند كه حرمت بدن خويش را‬
‫مي فروشند و براي پول تن به معاشقه مي دھند‪ .‬ولي تمدن ھرچه پيشرفته تر شود‪ ،‬روسپيگري بيشتر شايع‬
‫است‪ .‬چرا؟‬

‫اين ھمان عمل خوردن گل است در آن لطيفه‪.‬‬

‫و اگر تمامي انحرافات جنسي ديگر را در نظر بياوريم حيرت خواھيم كرد‪.‬‬

‫چه كسي مسئول اين اوضاع است؟‬

‫مسئوليت متوجه كساني است كه به انسان ھا آموخته اند تا سكس را سركوب سازند‪ ،‬با سكس بجنگند‪ ،‬به جايي‬
‫كه آن را بفھمند‪ .‬به سبب اين سركوب و فشار‪ ،‬انرژي جنسي انسان ھا از سوراخ ھاي ديگري نشت كرده است‪.‬‬
‫تمام جامعه ي انساني دچار درد و رنج شده است‪ .‬اگر اين جامعه ي بيمار بخواھد دگرگون شود‪ ،‬مجبور خواھيم بود‬
‫بپذيريم كه وجود انرژي جنسي و كشش آن اموري طبيعي ھستند‪.‬‬

‫چرا چنين جاذبه اي براي سكس وجود دارد؟ اگر بتوانيم پايه ھاي اساسي جاذبه ي سكس را دريابيم‪ ،‬مي توانيم‬
‫انسان ھا را از دنياي جنسيت به باال بياوريم‪ .‬انسان فقط وقتي مي تواند دنياي الوھيت ‪ Rama‬را تجربه كند كه به‬
‫وراي دنياي كام ‪ ، Kama‬دنياي سكس رفته باشد‪.‬‬

‫براي ديدار از معابد خاجوراھو ‪ Khajuraho‬با گروھي دوستان به آنجا رفته بودم‪ .‬ديوار بيروني و فرعي پرستشگاه با‬
‫تنديس ھايي تزيين شده كه انواع مقاربت ھا و وضعيت ھاي آميزش را نشان مي دھد‪ .‬دوستانم مي پرسيدند كه‬
‫چرا آن تنديس ھا در آنجا‪ ،‬ديوارھاي معبد را تزيين مي كنند؟‬

‫به آنان گفتم كساني كه آن معابد را ساخته اند مردمي با ادراكي عميق بوده اند‪ .‬آنان مي دانستند كه سكس در‬
‫پيرامون زندگي وجود دارد و كساني كه ھنوز در سكس گرفتار ھستند حق ورود به معبد را ندارند‪.‬‬

‫از آنان خواستم كه وارد شوند و آنان را راھنمايي كردم‪ .‬در داخل اثري از تنديس ھا نبود‪ .‬در عوض‪ ،‬مجسمه اي از يك‬
‫الھه وجود داشت‪ .‬دوستانم تعجب كردند زيرا ھيچ نشانه اي از جنسيت و سكس در داخل وجود نداشت‪ .‬برايشان‬
‫توضيح دادم كه جنسيت و شھوت فقط در ديواره ي بيروني و خارجي زندگي قرار دارد‪ ،‬درون آن‪ ،‬معبد خداوند است‪.‬‬

‫كساني كه ھنوز ھم در حيطه ي سكس و شھوت قرار دارند حق ورود به معبد مقدس خداوند را ندارند‪،‬‬

‫آنان فقط مجبور ھستند در حول ديواره ي بيروني گشت بزنند‪.‬‬

‫سازندگان اين معابد انسان ھايي بسيار خردمند بودند‪ .‬اين معبد مركزي براي مراقبه ‪ meditation‬بوده است‪ .‬آنان‬
‫نخست به سالكان مي گفتند كه روي سكس مراقبه كنند‪ ،‬روي صحنه ھاي مقاربت جنسي كه در روي ديواره ھاي‬
‫خارجي آنجا قرار داشت مراقبه كنند‪ ،‬و زماني كه كامال ً سكس را درك كردند و مطمئن شدند كه ذھن ھايشان از آن‬
‫آزاد است‪ ،‬مي توانستند به داخل بروند‪ .‬تنھا آنوقت بود كه مي توانستند با الوھيت دروني ديدار كنند‪.‬‬

‫ولي ما به نام مذھب تمام امكانات درك سكس را نابود كرده ايم‪ ،‬يك دشمني با سكس آفريده ايم ‪" :‬ابداً نيازي‬
‫نيست كه سكس را بشناسيد‪ ،‬چشمانتان را به رويش ببنديد و با چشمان بسته به معبد خداوند درآييد‪ .‬ولي آيا‬
‫كسي ھرگز توانسته است با چشمان بسته وارد پرستشگاه خداوند شود؟ حتي اگر چنين كنيد‪ ،‬قادر نخواھيد بود با‬
‫چشمان بسته خداوند را مالقات كنيد‪ .‬درعوض‪ ،‬فقط چيزھايي را خواھيد ديد كه از آن فرار مي كرديد و به ھمان چيز‬
‫ھا زنجير خواھيد بود‪.‬‬

‫با شنيدن اين مطالب برخي از مردم ممكن است فكر كنند كه من مبلغ سكس ھستم و آن را تبليغ مي كنم‪ .‬اگر‬
‫چنين است‪ ،‬لطفاً به آنان بگوييد كه ابداً مرا نشنيده اند!‬

‫درحال حاضر‪ ،‬مشكل است كسي را در اين زمين پيدا كنيد كه بيشتر از من با سكس دشمن باشد‪ .‬زيرا اگر آنچه كه‬
‫مي گويم درك شود‪ ،‬انسان ھا به وراي سكس خواھند رفت‪ .‬راه ديگري وجود ندارد‪ .‬آن موعظه گران دروغين كه مي‬
‫پنداريد با سكس دشمن ھستند‪ ،‬ابداً با آن دشمن نيستند‪ .‬آنان جاذبه اي ديوانه وار براي آن خلق كرده اند‪ ،‬نه راھي‬
‫براي رھايي از آن‪ .‬مخالفت تند آنان سبب ايجاد اين جاذبه است‪.‬‬

‫مردي به من گفت كه اگر چيزي ممنوع و غيرمجاز نباشد‪ ،‬انجام دادنش لطفي ندارد‪ .‬ھمانطور كه ھمگي مي دانيم‪،‬‬
‫ميوه اي كه دزديده شده باشد‪ ،‬شيرين تر از ميوه اي است كه در بازار خريداري شده‪ .‬دليل اينكه ھمسر خود مرد‪ ،‬از‬
‫زن ھمسايه جذاب تر نيست نيز ھمين است‪ .‬ديگري ھمچون ميوه ي دزدي شده است‪ ،‬ديگري ھمان ميوه ي‬
‫ممنوعه است‪ .‬و ما ھمين اوضاع را در مورد سكس خلق كرده ايم‪ .‬ما آن را در پوشش چنان دروغ ھايي پنھان كرده‬
‫ايم و آن را در چنان ديوارھايي محصور ساخته ايم كه نتيجه ي آن‪ ،‬جاذبه ي بسيار شديد است‪.‬‬

‫برتراند راسل مي نويسد كه در دوران ويكتوريايي ‪ ،Victorian era‬وقتي كه كودك بود‪ ،‬پاھاي زنان ھرگز در مكان ھاي‬
‫عمومي ديده نمي شد‪ .‬لباسي كه مي پوشيدند‪ ،‬زمين را جارو مي كرد و پاھايشان را كامال ً مي پوشاند‪ .‬حتي اگر‬
‫انگشت پاي زني ديده مي شد‪ ،‬ھمان كافي بود كه مردان را شھواني كند و ميل جنسي را در آنان برانگيزاند‪.‬‬
‫راسل سپس مي نويسد كه اينك زنان تقريباً نيمه برھنه مي گردند و بيشتر قسمت ھاي پاي ايشان قابل ديدن‬
‫است‪،‬‬

‫ولي مردان ابداً آنگونه تحت تاثير قرار نمي گيرند‪ .‬او مي نويسد كه ھمين نكته ثابت مي كند ما ھرچه بيشتر چيزي‬
‫را پنھان كنيم‪ ،‬يك جاذبه ي انحرافي بيشتر براي آن توليد مي شود‪.‬‬

‫اگر دنيا بخواھد از دام جنسيت رھا شود‪ ،‬كودكان بايد مجاز باشند كه تا جايي كه ممكن است در خانه برھنه بگردند‪.‬‬

‫توصيه مي شود كه دختران و پسران تا حد مقدور برھنه بازي كنند تا تماماً با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند‪.‬‬

‫سپس‪ ،‬بعدھا‪ ،‬نيازي نخواھد بود تا براي لمس بدن ھاي ديگري در معابر عمومي تالش ھاي انحرافي انجام دھند‪.‬‬

‫آنگاه نيازي نخواھد بود تا در كتاب ھا و مطبوعات تصاوير برھنه چاپ كنند‪.‬‬

‫آنگاه آنان چنان با بدن ھاي يكديگر آشنا ھستند كه انواع جاذبه ھاي انحرافي براي بدن ازبين خواھد رفت‪.‬‬

‫ولي كارھاي دنيا سروته است‪ .‬ما قادر نيستيم ببينيم مردماني كه اين پنھان كردن و پوشش دادن بدن را برما‬
‫تحميل‬

‫كرده اند‪ ،‬ھمان كساني ھستند كه ناخواسته‪ ،‬چنان جاذبه اي عظيم و چنان وسواسي در ذھن ھايمان براي آن‬
‫خلق كرده اند‪.‬‬

‫كودكان بايد براي مدت ھاي بيشتري برھنه بمانند و بازي كنند تا دختران و پسران بتوانند بدن ھاي برھنه ي يكديگر‬
‫را ببينند‪ .‬اينگونه ھيچ تخمي از اين بيماري جنون آميز برجاي نخواھد ماند تا براي بقيه ي عمرشان آزارشان بدھد‪.‬‬

‫ولي اين بيماري پيشاپيش وجود دارد و با ھمواره با آن روبه رو ھستيم‪ .‬آنوقت وسايل تازه و تازه تر براي بيرون زدن آن‬
‫اختراع مي شود‪ .‬ادبيات قبيحه چاپ مي شوند‪ .‬مردم آن ھا در ميان جلد كتاب ھاي گيتا و انجيل قرار مي دھند‬

‫و مي خوانند‪ .‬اين ھا ادبيات قبيحه ھستند‪ .‬آنگاه فرياد برمي آوريم كه اين ادبيات مستھجن بايد ممنوع شود‪.‬‬

‫ولي ھرگز نمي ايستيم تا فكر كنيم مردمي كه اين ھا را مي خواند چنين بارآمده اند‪.‬‬

‫ما بر عليه تصاوير برھنه اعتراض مي كنيم بي اينكه لحظه اي درنگ كنيم و از خود بپرسيم كه اين مردمي كه مايلند‬
‫اين تصاوير ھا را ببينند چه كساني ھستند‪ .‬اين ھا ھمان مرداني ھستند كه از ديدن بدن زنانه محروم مانده اند‪.‬‬

‫نوعي كنجكاوي بيمارگونه در آنان برخاسته تا بدن زنانه را بشناسند‪.‬‬

‫مي خواھم به شما بگويم كه بدن زن آنچنان زيبا نيست كه لباس ھا آن را زيبا جلوه داده اند‪ .‬پوشاك‪ ،‬به عوض اينكه‬
‫بدن را پوشش دھد‪ ،‬بيشتر بدن را جلوه گر مي كند‪ .‬تمام اين روش تفكر‪ ،‬نتايجي معكوس داده است‪.‬‬

‫بنابراين امروز مايلم به شما بگويم كه اگر بتوانيم سه چيز را درست درك كنيم __ سكس چيست‪ ،‬جاذبه ي ريشه آن‬
‫در چيست و چرا منحرف شده است ___ آنگاه ذھن مي تواند به وراي سكس برود‪ .‬بايد ھم كه برود‪ ،‬نياز ذھن اين‬
‫است‪.‬‬

‫ولي تالش ھاي ما براي عروج از سكس نتايجي معكوس به بار آورده‪ ،‬زيرا ما با آن جنگيده ايم‪.‬‬

‫ما با سكس ايجاد دشمني كرده ايم‪ ،‬نه دوستي‪ .‬ما به جاي درك آن‪ ،‬سركوبش كرده ايم‪.‬‬

‫آنچه مورد نياز است يك ادراك است‪ .‬اين ادراك ھرچه عميق تر باشد‪ ،‬انسان ھا به اوجي واالتر دست خواھند يافت و‬
‫ھرچه اين ادراك كمتر باشد‪ ،‬انسان ھا بيشتر مي كوشند آن را سركوب كنند‪ .‬سركوب ھرگز نتوانسته نتايجي‬
‫موفقيت آميز و سالم داشته باشد‪ .‬در زندگي انسان سكس عظيم ترين انرژي است‪ .‬ولي انسان نبايد در آنجا متوقف‬
‫شود‪.‬‬
‫سكس را بايد به فراآگاھي تبديل كرد‪.‬‬

‫سكس را بايد درك كرد تا زندگي بدون اعمال جنسي ‪ brahmacharya‬بتواند رخ بدھد‪.‬‬

‫شناختن سكس رھايي از آن است‪ ،‬رفتن به فراسوي آن است‪.‬‬

‫ولي انسان ھا با وجودي كه در طول عمرشان تجارب جنسي بسيار دارند‪ ،‬ھيچ تالشي نمي كنند تا درك كنند كه‬

‫آميزش به آنان تجربه اي گذرا از سامادي مي بخشد‪ ،‬يك نگاه بسيار كوتاه به فراآگاھي‪.‬‬

‫و كشش عظيم سكس در اين است‪ ،‬جاذبه ي اساسي سكس در ھمين است‪ .‬ھمين تجربه است كه شما را صدا‬
‫مي زند‪.‬‬

‫شما بايد با ھشياري و مراقبه گونگي درك كنيد كه ھمين تجربه ي گذرا است كه به كشيدن و جذب شما ادامه مي‬
‫دھد‪.‬‬

‫به شما مي گويم كه راه ھاي آسان تري براي رسيدن به ھمين تجربه وجود دارد __ مراقبه‪ ،‬تمرين ھشياري‬
‫درست‪ ،‬تمرينات يوگا ھمگي وسايل رسيدن به ھمين تجربه ھستند‪ .‬ولي درك اين نكته بسيار اساسي است كه‬
‫ھمين تجربه سبب جذب شماست‪.‬‬

‫يكي از دوستان نوشته كه موضوع اين سخنراني ھاي من سبب خجالت است‪ .‬او از من خواسته تا موقعيت ناجور‬
‫مادري را تصور كنم كه در ميان مخاطبين ھمراه با دخترش نشسته است‪ .‬او از من خواسته تا ضمن سخنراني‪ ،‬به‬
‫مادري فكر كنم كه ھمراه با پسرش نشسته و يا به پدري كه ھمراه دخترش نشسته است‪ .‬او گفته كه اين چيزھا را‬
‫نبايد در حضور مردم بيان كرد‪ .‬به او گفتم كه او بسيار ساده لوح است‪ .‬يك مادر عاقل‪ ،‬به موقع‪ ،‬پيش از اينكه‬
‫دخترش وارد دنياي سكس شود‪،‬‬

‫تجربه ھاي جنسي خودش را براي دخترش بازگو مي كند‪ ،‬قبل از اينكه ادراك نابالغانه و نبود اطالعات‪ ،‬او را به راه‬
‫ھاي انحرافي جنسي بكشاند‪ .‬يك پدر ارزشمند و ھوشمند تجربه ھايش را براي پسران و دخترانش بازگو مي كند تا‬
‫آنان‬

‫وارد راه ھاي اشتباه نشوند‪ ،‬تا كه منحرف نشوند‪.‬‬

‫ولي اعجاب اوضاع در اين است كه نه پدران و نه مادران ھيچ تجربه ي عميقي در اين خصوص ندارند‪ .‬آنان خودشان‬
‫به وراي سطح سكس صعود نكرده اند و بنابراين مي ترسند كه اگر فرزندانشان چيزي در مورد سكس بشنوند‪ ،‬شايد‬
‫در ھمان سطحي گير كنند كه خودشان در آن گرفتار ھستند‪ .‬از اين دوستان مي پرسم‪" :‬براي اينكه گرفتار شويد به‬
‫چه كسي گوش داده ايد؟!" شما خودتان گرفتار گشته ايد و فرزندان شما نيز به خودي خودشان گرفتار خواھند شد‪.‬‬

‫ولي اگر به كودكان درك صحيح داده شود‪ ،‬قابليت تفكر و ھشياري به آنان داده شود‪ ،‬آيا امكان ندارد كه آنان خودشان‬
‫را از ھدردادن انرژي شان نجات بدھند؟ آيا ممكن نيست كه آنان بتوانند انرژي خودشان را حفظ كنند و آن را دگرگون‬
‫سازند؟‬

‫ھمگي ما بارھا ذغال ديده ايم‪ .‬دانشمندان مي گويند كه ذغال در طول ھزاران سال به الماس تبديل مي شود و بين‬
‫ذغال و الماس تفاوتي در ساختار شيميايي وجود ندارد‪ .‬الماس يك تجلي دگرگون شده از يك قطعه ذغال است‪.‬‬

‫مايلم به شما بگويم كه سكس ذغال است و زندگي بدون عمل جنسي ھمان الماس است‪ ،‬وضعيت متحول شده‬
‫ي ھمان ذغال‪ .‬الماس ھيچگونه دشمني با ذغال ندارد‪ ،‬تنھا يك تبديل و تحول از ھمان ذغال است‪ .‬اين ھمان سفر‬
‫ذغال است به بعدي تازه‪ .‬زندگي بدون عمل جنسي‪ ،‬چيزي در مخالفت با سكس نيست‪ ،‬يك دگرگوني و تحول‬
‫جنسي است‪.‬‬

‫كسي كه با سكس مخالف باشد ھرگز ممكن نيست به زندگي بدون سكس دست بيابد‪.‬‬
‫اگر قرار باشد كسي وارد زندگي بدون سكس شود‪ ....‬و اين سفر الزامي است‪ ،‬زيرا بايد ديد كه زندگي بدون سكس‬
‫چيست؟ زندگي بدون سكس يعني دستيابي به آن تجربه كه در آن رفتار و كردار انسان ھمچون خدا شود‪ ،‬زندگي‬
‫انسان يك زندگي خدايي شود‪ .‬اين يعني دستيابي به تجربه ي الوھيت‪ .‬و اين تجربه مي تواند از طريق دگرگون‬
‫سازي انرژي ھاي انسان توسط ادراك به دست آيد‪.‬‬

‫در طول روزھاي آينده در مورد چگونگي متحول كردن اين انرژي و سپس چگونگي تحول آن به تجربه ي فراآگاھي‬
‫سخن خواھم گفت‪ .‬مايلم در طول سه روز آينده با دقت زياد گوش بدھيد تا پس از آن ھيچگونه سوء تفاھمي در‬
‫مورد من در شما باقي نماند‪.‬‬

‫و ھر پرسش صادقانه و واقعي كه به ذھنتان بيايد‪ ،‬لطفاً بپرسيد‪ .‬آن ھا را كتباً به من برسانيد تا در دو روز آخر بتوانم‬
‫در موردشان مستقيماً صحبت كنم‪ .‬نيازي نيست كه ھيچ پرسشي را پنھان كنيد‪ .‬دليلي نيست كه حقيقت زندگي‬
‫را پنھان كنيم‪ .‬نيازي نيست كه از ھيچ واقعيتي رويگردان شويم‪ .‬حقيقت‪ ،‬حقيقت است‪ ،‬چه چشمانمان را بر آن‬
‫ببنديم يا بازنگه داريم‪.‬‬

‫يك چيز را مي دانم‪ ،‬من فقط كسي را مذھبي مي خوانم كه شھامت رويارويي مستقيم با حقايق زندگي را داشته‬
‫باشد‪.‬‬

‫آنان كه چنان ناتوان‪ ،‬ترسو و ضعيف ھستند كه قادر نيستند حتي با واقعيات زندگي رويارو شوند‪،‬‬

‫نبايد ھرگز اميدوار باشند كه مذھبي شوند‪.‬‬

‫در سه روزي كه مي آيند‪ ،‬از شما دعوت مي كنم به اين موضوع گوش دھيد زيرا چنان موضوعي است كه ھرگز از‬
‫ھيچكدام از مردان بزرگ و فرزانگان شما انتظار نمي رود در موردش سخن بگويند‪ .‬و شايد شما نيز به شنيدن چنين‬
‫موضوعاتي عادت نداريد‪ .‬شايد ذھنتان وحشت كند‪ .‬ولي بارديگر مايلم از شما بخواھم تا با دقت بسيار در سه روز‬
‫آينده گوش بدھيد‪ .‬اين امكان وجود دارد كه ادراك سكس شما را به پرستشگاه فراآگاھي رھنمون شود‪.‬‬

‫اين آرزوي من است‪ .‬باشد تا جھان ھستي اين آرزو را برآورده سازد‪.‬‬

‫از شما سپاسگزارم كه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد‪.‬‬

‫در پايان‪ ،‬در برابر الوھيتي كه در درون تمامي شما منزل دارد سر فرود مي آورم‪.‬‬

‫لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد‪.‬‬


‫گفتگو با خدا‬

‫ديشب خوابي ديدم‪ .‬خواب ديدم كه با خداوند گفت و گويي دارم‪.‬‬

‫خداوند پرسيد‪ :‬پس ميخواھي با من گفت و گويي داشته باشي؟‬

‫گفتم آري‪ ،‬اگر وقت داشته باشي‪.‬‬

‫خداوند لبخندي زد و سپس گفت من به اندازه ابديت وقت دارم‪.‬‬

‫ھرچه ميخواھد دل تنگت بگو‪!...‬‬

‫پرسيدم چه چيز آدم ھا تو را به شگفتي مي اندازد؟‬

‫خداوند پاسخ داد‪ :‬اين چيزھا‪:‬‬

‫آن ھا از كودكي خويش ملول ميشوند‬

‫براي بزرگ شدن شتاب مي كنند‬

‫بزرگ ميشوند‬

‫آنگاه دوست دارند به كودكي بر گردند!‬

‫آن ھا براي به دست آوردن ثروت سالمت خويش را مي بازند‪،‬‬

‫ثروت را به دست مي آورند‪،‬‬

‫آنگاه آن را در راه به دست آوردن سالمت خويش خرج ميكنند!‬

‫آن ھا بيتاب آينده اند‪،‬‬

‫لحظه حال را فراموش ميكنند‪ ،‬و بدين سان‬

‫نه در حال زندگي ميكنند و نه در آينده!‬

‫آن ھا چنان زندگي ميكنند كه گويي ھرگز نخواھند مرد‪،‬‬

‫و چنان مي ميرند كه گويي ھرگز به دنيا نيامده اند!‬

‫آنگاه دستان گرم خداوند دستانم را گرفتند و ما ھردو لحظاتي سكوت كرديم‪.‬‬

‫پرسيدم ما مردم عيال توييم اي خدا!‬

‫دوست داري ما بيش تر ياد آور چه چيزھايي باشيم؟‬

‫خداوند گفت‪:‬‬

‫اين چيزھا‪:‬‬

‫شما نمي توانيد كسي را واداريد كه دوست تان داشته باشد‬


‫شما فقط ميتوانيد خود را دوست داشتني كنيد‪.‬‬

‫خوب نيست وضع خودتان را با وضع ديگران قياس كنيد‬

‫بخشش را با بخشيدن ميتوان آموخت‪.‬‬

‫ممكن است در مدت چند ثانيه؛‬

‫در دل كساني كه دوست شان مي داريد زخمي عميق ايجاد كنيد‪،‬‬

‫اما شفا دادن آن زخم سال ھا طول خواھد كشيد‪.‬‬

‫دارا كسي نيست كه مال فراواني دارد‪،‬‬

‫بلكه كسي ھست كه نياز كم تري دارد‪.‬‬

‫ھميشه ھستند كساني كه شما را دوست دارند‪،‬‬

‫اما نمي دانند چگونه عشق شان را ابراز كنند!‬

‫ممكن است دو نفر به يك چيز نگاه كنند‪،‬‬

‫اما آن چيز را متفاوت ببينند‪.‬‬

‫بخشيدن يكديگر كافي نيست‬

‫شما بايد خود را نيز ببخشيد‪.‬‬

‫گفتم متشكرم خدا!‬

‫آيا چيزي ھست كه دوست داشته باشي آن را ھميشه به ياد داشته باشيم؟‬

‫خداوند دوباره لبخندي زد و گفت‪:‬‬

‫" دوست دارم بدانيد كه من ھستم‪،‬‬

‫و ھميشه خواھم بود"‬

‫)اشو(‬

‫‪www.otagahi.com‬‬

‫‪http://ods.blogfa.com‬‬

‫‪http://iranosho.bravehost.com‬‬

‫‪http://groups.yahoo.com/group/oshodreamstar‬‬

‫!‪Dream Star: With the Bests for You‬‬

‫‪OSHO‬‬

You might also like