Professional Documents
Culture Documents
Osho Book PDF
Osho Book PDF
OSHO
Shree Rajneesh
گفتگو با خدا
نيك نگريستم؛
تنھا يك رد پا مي ديدم.
چرا تو با من نيستي؟
عزيزان من،
قرن ھا پيش ،در كشوري خاص ،يك نقاش بزرگ وجود داشت .وقتي جوان بود تصميم گرفت يك چھره ي واقعاً عالي
نقش كند كه سرور الھي از آن بدرخشد :صورت كسي كه چشمانش با آرامشي بي نھايت بدرخشد .بنابراين مي
خواست كسي را پيدا كند تا صورتش منتقل كننده ي چيزي از فراسو باشد ،چيزي وراي اين زندگي و اين دنيا.
ھنرمند ما عازم سفر شد و سراسر كشور را روستا به روستا ،جنگل به جنگل به دنبال چنين شخصي گشت و
عاقبت،
پس از مدت ھاي مديد با چوپاني در كوھستان برخورد كرد كه آن معصوميت و درخشش را در چشمانش داشت،
يك نظر به صورت او كافي بود تا ھمه را متقاعد كند كه الوھيت در انسان ھا منزل دارد.
ھنرمند تصويري از صورت آن چوپان كشيد .ميليون ھا نسخه از آن نقاشي به فروش رفت ،حتي در سرزمين ھاي
دوردست .مردم فقط با آويختن آن نقاشي به ديوار خانه ھايشان احساس نعمت و بركت مي كردند.
پس از حدود بيست سال ،وقتي كه آن ھنرمند سالخورده شده بود ،فكر ديگري به نظرش رسيد.
تجربه اش در زندگي به او نشان داده بود كه تمام انسان ھا موجوداتي الھي نيستند و اھريمن نيز در آنان وجود دارد.
فكر كشيدن چھره اي كه نشانگر وجود اھريمن در انسان باشد به نظرش رسيد.
فكر كرد كه اين دو چھره مي توانند يكديگر را تكميل كنند و نشان دھنده ي انسان كامل باشند.
در روزگار پيري ،بارديگر به دنبال يافتن مردي راھي شد كه انسان نبود و يك اھريمن بود.
وارد قمارخانه ھا و ميكده ھا و تيمارستان ھا شد .اين شخص مي بايد سرشار از آتش دوزخ باشد ،صورتش بايد
نشانگر كامل اھريمن باشد :زشت و آزاردھنده .او در پي خود تصوير گناه بود.
او قبال ً تصويري از الوھيت را نقش بسته بود و حاال در پي كسي بود كه كالبد شيطان باشد.
پس از جست و جويي طوالني ،عاقبت با يك محكوم در زندان برخورد كرد .آن مرد مرتكب ھفت قتل شده بود و ظرف
چند روز آينده قرار بود حلق آويز شود .دوزخ از چشمان آن مرد مشھود بود ،او تجسد نفرت بود .صورتش زشت ترين
صورتي بود كه ممكن بود يافت شود .ھنرمند شروع كرد به كشيدن تصوير چھره ي آن مرد.
وقتي نقاشي را تمام كرد ،آن را در كنار آن نقاشي قبلي قرار داد تا تفاوت را ببيند .از نظر ھنر نقاشي ،گفتن اينكه
كدام بھتر بود دشوار بود ،ھردو عالي بودند .او ايستاد و به ھردو تابلو مگاه كرد .آنگاه ناله اي شنيد.
برگشت و ديد كه آن زنداني مشغول گريستن است .ھنرمند تعجب كرده بود.
پرسيد" ،دوست من چرا گريه مي كني؟" آيا اين تصاوير تو را ناراحت مي كنند؟"
زنداني گفت" ،در تمام اين مدت سعي داشتم چيزي را از تو پنھان كنم ،ولي امروز ديگر نتوانستم.
واضح است كه نمي داني آن تصوير اولي نيز خود من ھستم .ھردو نقاشي از صورت من است.
من ھمان چوپاني ھستم كه تو بيست سال پيش در كوھستان ديدي.
من براي سقوط خودم در اين بيست ساله گريه مي كنم .من از بھشت به دوزخ فرو افتاده ام ،از الوھيت به اھريمن".
من نمي دانم كه اين داستان تا چه اندازه واقعي است .شايد واقعي باشد و شايد ھم نباشد ،ولي زندگي ھر
انسان دو روي متفاوت دارد .در ھر فرد ھم الوھيت وجود دارد و ھم اھريمن ،در ھر انسان ھم امكان بھشت وجود
دارد و ھم امكان دوزخ .در وجود ھر فرد ،ھم گل ھاي خير و زيبايي شكوفا مي شوند و ھم گنداب ھاي كثيف و
زشت مي تواند ايجاد شود.
فرد مي تواند به ھريك از اين دو انتھا دست بيابد ،ولي زندگي بيشتر افراد به آن ساحل دوزخي منتھي مي شود.
اندكي مردمان خوش اقبال وجود دارند كه اجازه مي دھند الوھيت در آنان رشد يابد.
آيا مي توانيم مانند آن نقاشي باشيم كه از نور الوھيت مي درخشيد؟ اين چگونه مي تواند انجام شود؟
چگونه مي توان از زندگي انسان يك بھشت ساخت ،يك رايحه ي مطبوع ،يك زيبايي؟
چه تعداد از انسان ھا چيزي را كه باقي است مي شناسند؟ چند نفر از انسان ھا وارد معبد الھي مي شوند؟
به نظر مي رسد كه آنچه در زندگي انسان ھا رخ مي دھد ،دقيقاً عكس اين است .ما در كودكي در بھشت ھستيم،
ولي تا زماني كه سالخورده شويم ،در جھنم به سر مي بريم .گويي كه از ھمان كودكي دچار يك سقوط پيوسته
شده ايم .دنياي كودكي سرشار از معصوميت و خلوص است ،ولي به تدريج سفر در جاده اي را آغاز مي كنيم كه از
نفاق و ريا ھموار شده است .و در ھنگام پيري ،نه تنھا جسم ما پير مي شود ،بلكه روحمان نيز فرتوت مي گردد.
نه تنھا بدن ناتوان و بي رمق مي شود ،بلكه روح نيز به وضعيتي خراب سقوط مي كند.
مذھب اينگونه ديدگاه را مورد ترديد قرار مي دھد :اگر سفر ما از بھشت به دوزخ باشد ،چيزي بايد در جايي
به خطا رفته باشد .اوضاع بايد دقيقاً عكس اين باشد.
اين بايد سفري پاداش دھنده باشد :از رنج به سرور ،از تاريكي به نور ،از فنا به بقا.
در واقعيت ،تنھا شوق و تشنگي انسان در عمق وجودش ھمين است.
تنھا اشتياق در وجود انسان اين است كه چگونه از فاني بودن به جاودانگي برسد.
در انسان تنھا عطش و تنھا شوق وافر اين است كه چگونه از تاريكي به نور ،از باطل به حق برسد.
ولي در اين سفر اكتشافي براي حقيقت ،در اين سفر اكتشافي براي الوھيت درون ،انسان به ذخيره اي از انرژي نياز
دارد ،انسان بايد انرژي خويش را حفظ و ذخيره كند .فرد نياز دارد تا انرژي را گردآوري كند و بسازد تا بتواند منبعي
غني از انرژي شود .تنھا در اين صورت است كه انسان به الوھيت رھنمون مي شود .بھشت براي ناتوان ھا نيست.
حقيقت زندگي براي كساني نيست كه انرژي شان را ھدر مي دھند و ضعيف و ناتوان مي گردند.
كساني كه تمام انرژي ھاي زندگي را ھدر مي دھند و در درون ضعيف و نحيف مي شوند نمي توانند به اين سفر
دست بزنند .باالرفتن به چنان اوجي و دست زدن به چنين عروجي نياز به انرژي عظيم دارد.
حفاظت از انرژي وجود ،كليد ديانت است .انرژي بايد حفظ و نگه داري شود تا بتوانيم منبعي جوشان از آن شويم.
ولي ما نسلي ضعيف و بيمار ھستيم كه تمام انرژي خود را از دست مي دھيم .ما ناتوان و ناتوان تر مي شويم،
تا وقتي كه ھمه چيز از دست برود و فقط يك خالي بودن پوچ باقي بماند .فقط يك پوچي خالي.
ما چگونه انرژي ازدست مي دھيم؟ بزرگترين راه خروجي و ھدر رفتن انرژي ،عمل جنسي است .و ھمانطور كه ديروز
برايتان گفتم ،دليلي وجود دارد كه چرا انسان آماده است تا انرژي ازدست بدھد .چه كسي مي خواھد انرژي از
دست بدھد؟ ھيچكس .ولي چون لمحه اي از يك ارضاء خاص وجود دارد ،فرد آماده است كه براي دستيابي به آن
لمحه،
انرژي ازدست بدھد .در لحظه ي انزال نوعي تجربه ي خاص وجود دارد و براي ھمين تجربه است كه فرد آماده است
انرژي از دست بدھد.
اگر ھمين تجربه بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد ،انسان ھرگز آماده نيست تا از طريق سكس انرژي ازدست
بدھد.
آيا راه ديگري براي كسب ھمين تجربه وجود دارد؟ آيا راه ديگري براي تشخيص ھمين تجربه وجود دارد؟
تجربه اي كه در آن اوج حيات را لمس كنيم ،جايي كه لمحه اي از سرور و آرامش زندگي را مشاھده كنيم؟
آيا راه ديگري ھم ھست؟ آيا براي رسيدن به درون خود ،راه ديگري ھم وجود دارد؟
آيا براي رسيدن به منبع آرامش و سرور درون خودمان راھي ديگر ھم ھست؟
اگر چنان راھي يافت شود ،انقالبي را در زندگي فرد سبب خواھد شد .آنگاه انسان به سكس پشت خواھد كرد
و به سمت الوھيت و فراآگاھي روي خواھد آورد .انقالبي دروني صورت مي گيرد،
اگر ما قادر نباشيم به بشريت دري تازه را نشان دھيم ،مردم به حركت تكراري و دايره وار ادامه داده و نابود خواھند
شد .ولي مفاھيمي كه تاكنون در مورد سكس وجود داشته است ،قادر نبوده ھيچ دري تازه را به جز سكس بر روي
نژاد انسان بگشايد .برعكس ،مصيبتي در جھت مخالف رخ داده است.
طبيعت فقط يك در را به انسان ھا عطا كرده است ،در سكس .ولي آموزش ھايي كه در طول اعصار به انسان ھا
داده شده ھمان در را بسته است ،بدون اينكه دري تازه را بگشايد .در غياب چنين دري ،انرژي فرد درون يك دايره
مي چرخد.
اگر دري تازه وجود نداشته باشد كه اين انرژي از آن عبور كند ،اين انرژي جوشان و زنداني شده ،شخص را ديوانه
خواھد كرد.
آنگاه اين انسان ديوانه نه تنھا مي كوشد تا در طبيعي سكس را با زور باز كند ،بلكه ھمان انرژي مي كوشد تا
ديوارھا و پنجره ھا را درھم بشكند و از آنجا جريان پيدا كند .براي ھمين است كه انرژي جنسي از مسيرھاي
غيرطبيعي جاري
مي شود .اين فالكت رخ داده است .اين يكي از بزرگترين بدبختي ھاي انسان است.
دري تازه بايد گشوده شود و در كھنه به خودي خود بسته خواھد شد.
براي ھمين است كه من آشكارا برعليه تمام آموزش ھاي دشمنانه در مورد سكس و سركوب ھاي جنسي كه
تاكنون بشريت را رنج داده است برخاسته ام.
به سبب ھمين آموزش ھا است كه جنسيت نه تنھا در انسان ھا افزايش يافته ،بلكه ھمچنين منحرف نيز گشته
است.
ديروز برايتان گفتم كه تجربه اي كه از لحظه ي انزال به دست مي آيد شامل دو عنصر است :بي زماني و بي
نفسي.
به دليل نبودن نفس و توقف زمان ،فرد لمحه اي از وجود خويش __ وجود واقعي خودش __ را مشاھده مي كند.
ولي اين شكوھي گذرا و ناپايدار است و آنگاه بار ديگر به ھمان شيار و روش قديم بازمي گرديم.
و در اين روند مقدار عظيمي انرژي از دست داده ايم ،جرياني بزرگ از انرژي بيوالكتريك را ھدر داده ايم.
ذھن مشتاق آن لمحه است ،ذھن شوق آن دارد كه بارديگر آن لمحه را داشته باشد .و آن لمحه چنان زودگذر و
ناپايدار است كه تا وقتي كه آن را به دست آورده ايم ،ناپديد شده است .حتي از خودش خاطره اي آشكار باقي نمي
گذارد كه شخص چه چيز را تجربه كرده است .آنچه باقي مي ماند ،يك اصرار است ،يك وسواس ،انتظاري جنون آميز
براي تكرار كردن آن تجربه .و انسان تمام عمرش را در اين تالش صرف مي كند ،ولي فرد ھرگز قادر نيست بيش از يك
لحظه آن لمحه را داشته باشد.
براي رسيدن به معرفت فردي ،دو راه وجود دارد :سكس و مراقبه .سكس راھي است كه توسط طبيعت تامين شده
است .سكس راه طبيعت است :حيوانات آن را دارند ،پرندگان آن را دارند ،گياھان آن را دارند و انسان ھا آن را دارند.
تازماني كه انسان ھا فقط از راھي كه طبيعت در اختيارشان نھاده استفاده كنند ،واالتر از حيوانات نيستند .نمي
توانند باشند ،آن در بر روي حيوانات نيز گشوده است .حيطه ي انسان بودن روزي شروع مي شود كه دري به جز
سكس را بگشاييم.
قبل از آن ،ما انسان نيستيم ،پيش از آن ما فقط در نام است كه انسان ھستيم .پيش از آن ،مركز زندگي ما فقط با
مركز حيات حيوانات ،فقط با مركز زندگي طبيعت منطبق است .تا زماني كه به وراي اين عروج نكنيم ،تا وقتي به
وراي اين نرويم ھمچون حيوانات زندگي مي كنيم .ما ھمچون انسان خود را با لباس مي پوشانيم ،به زبان انساني
سخن مي گوييم و تمام ظواھر بيروني انسان را حفظ مي كنيم ،ولي در درون ،در اليه ھاي عميق ذھن ،بيش از يك
حيوان نيستيم،
نمي توانيم بيش از آن باشيم .براي ھمين است كه با داشتن كوچكترين موقعيت آن حيوان درون مان به بيرون مي
جھد.
در زمان جدايي پاكستان از ھند ديديم كه چگونه يك حيوان در پس پوشاك انساني در كمين نشسته است.
دانستيم مردمي كه در مسجدھا دعا مي كنند و يا در معابد گيتا مي خوانند قادر ھستند غارت كنند ،كشتار كنند و
تجاوز كنند __ ھمه كار مي توانند بكنند .ھمان مردمي كه ھميشه در حال دعا و نيايش در معابد و مساجد بودند ،در
خيابان ھا به تجاوز پرداخته بودند .چه اتفاقي برايشان رخ داده بود؟
اگر ھمين حاال و در اينجا شورشي رخ بدھد ،مدرم بي درنگ فرصتي مي يابند كه از انسان بودنشان مرخصي بگيرند
__ و آن حيوان ،كه ھميشه در آنان آماده بوده ،بيرون مي آيد .حيوان درون انسان ھميشه مشتاق است كه آزادانه
حكومت كند .در جمعيت ،در يك اغتشاش عمومي ،انسان فرصت مي يابد تا آن جامه ي عاريتي انسانيت را به دور
افكند و خودش را ازياد ببرد .در جمعيت ،او شھامت مي يابد تا آن حيواني را كه به نوعي دست آموز كرده بود ،آزاد
كند.
براي ھمين است كه ھيچ انساني نمي تواند به تنھايي اعمال شنيعي را انجام دھد كه مي تواند در جمع انجام مي
دھد.
يك فرد تنھا ،ترس از اين دارد كه ديده شود ،با او مخالفت شود و به عنوان يك حيوان ناميده شود.
ولي در وسط يك جمعيت بزرگ ،فرد مي تواند ھويت خويش را گم كند ،او ابداً نگران نيست كه مركز توجه قرار بگيرد.
او اينك بخشي از يك دسته و جمعيت است ،اينك ديگر او يك شخص با يك نام نيست ،اينك او فقط يك جمعيت بزرگ
است .اينك او كاري مي كند كه آن جمعيت بزرگ مي كند.
و فرد چه مي كند؟ به آتش مي كشد و تجاوز مي كند .ھمچون بخشي از جمعيت او فرصت مي يابد تا حيوان پنھان
درونش را آزاد بگذارد .و براي ھمين است كه ھر پنج تا ده سال انسان مشتاق جنگ است و اميد دارد كه
اغتشاشي صورت بگيرد .اگر تحت عنوان مشكل ھندو-مسلمان باشد اشكالي ندارد! اگر نه ،آرمان گجراتي-ماراتي
Gujarati-Marathi causeنيز كفايت مي كند! اگر اھالي گجرات و ماراتي ھا تن به اغتشاش ندھند ،آنوقت تضاد بين
مردمان ھندي -زبان و غير-ھندي -زبان نيز برايش خوب است .براي رھاكردن آن حيوان سيري ناپذير درونش ،او به يك
بھانه نياز دارد ،ھر بھانه اي.
آن حيوان درون انسان اگر براي مدت ھاي زياد در قفس بماند ،احساس خفگي مي كند .و تا زماني كه معرفت
انسان به وراي دري كه طبيعت به او داده عروج نكند ،اين حيوان درون او ازميان نخواھد رفت.
انرژي حياتي ما فقط يك راه خروج طبيعي ،ولي حيواني دارد و آن راه خروجي ،سكس است.
الزامي است كه پيش از بستن در سكس ،دري جديد گشوده شود ،تا انرژي بتواند در جھتي تازه جريان يابد.
اين ممكن است .تاكنون انجام نگرفته است به اين دليل ساده كه سركوب كردن آسان تر به نظر مي آيد و متحول
ساختن ،دشواراست .آسان تر اين است كه چيزي را بپوشاني و رويش بنشيني تا اينكه آن را متحول كني.
براي متحول ساختن به يك روش نياز است و كامل كردن آن روش الزامي است.
ولي فراموش كرده ايم كه ھيچ چيز با سركوب ازبين نمي رود‘ برعكس ،فقط قوي تر مي شود.
ما ھمچنين فراموش كرده ايم كه سركوب كردن ھرچيز ،سبب تشديد جاذبه ي آن مي شود.
آنچه را كه سركوب كرده ايم وارد اليه ھاي عميق تر آگاھي ما مي شود.
مي توانيم در طول ساعات بيداري آن را سركوب كنيم ،ولي در شب در روياھايمان خودش را نشان مي دھد.
در درون منتظر مي ماند و مشتاق است تا در كوچكترين فرصت بيرون بجھد.
سركوب كردن انسان را از ھيچ چيز رھا نمي سازد ،برعكس ريشه ھاي آن عميق تر وارد ناخودآگاه مي شود و
شخص حتي عميق تر در دام مي افتد.
بشريت در خود ھمان تالش براي سركوب سكس توسط آن به زنجير كشيده شده و در دامش افتاده است.
براي ھمين است كه انسان ھا ھمچون حيوانات فصل يا دوران مخصوص جفتگيري ندارند.
انسان ھا بيست و چھارساعته و در تمام سال دچار جنسيت ھستند .در ميان انواع حيوانات ،حتي يك حيوان نيز
يافت
نمي شود كه بيست و چھارساعته و در تمام سال ميل جنسي داشته باشد .حيوانات دوران مشخصي براي آن
دارند،
يك فصل مخصوص كه مي آيد و مي رود .پس از آن دوران يا آن فصل حيوان ديگر دوباره به آن فكر نمي كند.
ولي نگاه كنيد كه چه بر سر انسان ھا آمده است! آنچه را كه انسان ھا سعي كرده اند سركوب كنند ،بيست و چھار
ساعته و در تمام طول سال در زندگي شان منتشر و پخش شده است.
آيا ھرگز در مورد اين واقعيت فكر كرده ايد كه ھيچ حيواني در تمام اوقات و تمام موقعيت ھا شھواني نيست،
ميل جنسي چنان در درون انسان ھا متصاعد مي شود كه گويي سكس تنھا چيز و ھمه چيز در زندگي است.
اين چگونه به وقوع پيوسته است؟ اين مصيبت چگونه عارض بشر شده است؟
فقط يك دليل وجود دارد :انسان ھا كوشيده اند تا سكس را سركوب كنند و در عوض ھمچون يك زھر در سراسر
شخصيت آنان منتشر گشته است.
و ما براي اينكه سركوب كنيم مجبور بوده ايم كه چه كنيم؟ ما بايد آن را محكوم مي كرديم ،بايد نگرشي توھين آميز
به آن مي پرورانديم ،بايد آن را تحقير مي كرديم ،بايد از آن سوء استفاده مي كرديم .بايد آن را "دري به سوي دوزخ"
مي خوانديم .بايد اعالم مي كرديم كه " سكس گناه است!" بايد مي گفتيم كه ھرآنچه كه در سكس است نفرت
انگيز است و بايد آن را خوار و حقير شمرد .ما بايد تمام اين نام ھاي خفت بار را براي سكس اختراع مي كرديم تا
بتوانيم سركوب كردن آن را توجيه كنيم .ولي ما كمترين آگاھي نداريم كه به سبب ھمين سرزنش ھا و محكوميت
ھا ،تمام زندگي مان سرشار از زھر شده است.
نيچه Nietzcheزماني جمله اي بسيار پرمعني گفته است .او گفته كه مذاھب كوشيده اند تا سكس را با مسموم
كردنش به قتل برسانند ولي سكس كشته نشد ،مسموم شده است .بھتر بود كه كشته مي شد ،ولي اينك چيزھا
بدتر شده اند.
سكس زندگي مي كند ،ولي مسموم است .جنسيت گرايي sexualityھمان سكس مسموم شده است.
سكس درحيوانات نيز وجود دارد ،زيرا سكس انرژي حياتي است ،ولي جنسيت گرايي فقط در انسان وجود دارد.
در حيوانات چنين چيزي وجود ندارد .به چشمان حيوانات نگاه كنيد ،چيزي از شھوت و جنسيت گرايي در آنجا به
كمين ننشسته است.
ولي اگر به چشمان انسان ھا نگاه كنيد ،شھوات و شھوت پرستي را در آن خواھيد يافت.
بنابراين حيوانات ھنوز ھم يك زيبايي دارند.
ولي براي زشتي و بدكاري جنون آميز سركوب كنندگان سكس ،حد و مرزي وجود ندارد.
ديروز به شما گفتم كه اگر دنيا بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود ،دخترھا و پسرھا بايد بيشتر به ھم نزديك شوند.
پيش از اينكه انرژي جنسي در آنان به بلوغ برسد ،پيش از چھارده سالگي ،بايد با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند تا كه
شھوت براي آن به سادگي ازبين برود.
برعكس ،نھضتي جديد در آمريكا شروع شده كه توسط مردمان مذھبي آنجا ھدايت مي شود .شايد از آن بي خبر
باشيد،
ولي اين يك نھضت بسيار عجيب است .ھدف آن ھا اين است كه از بيرون بردن سگ ھا ،گربه ھا ،اسب ھا و ساير
حيوانات بدون پوشاك ممانعت كنند! آنان مي خواھند كه پيش از اينكه حيوانات به خيابان بروند ،لباس بپوشند!
فكر پشت آن اين است كه كودكان با ديدن حيوانات برھنه ممكن است فاسد شوند!
چقدر مسخره است كه فكر كنيم كودكان با ديدن بدن برھنه ي حيوانات فاسد خواھند شد!
ولي درھرحال برخي از اخالق گرايان و مذھبيون چنين نھضتي را شكل داده اند تا از آوردن حيوانات بدون پوشاك به
خيابان جلوگيري كنند .ببينيد كه براي نجات انسان ھا چه كارھا مي كنند!
اين "ناجيان" ھمان كساني ھستند كه انسان ھا را نابود مي كنند .آيا ھرگز دقت كرده ايد كه حيوانات در برھنگي
شان چه زيبا و شگفت انگيز ھستند؟ حيوانات حتي در برھنه بودنشان نيز معصوم و ساده ھستند .شما بسيار به
ندرت به برھنه بودن حيوانات فكر مي كنيد و تا نوعي برھنگي بيمارگونه در خودتان پنھان نباشد ،ھرگز برھنگي آن
ھا را نخواھيد ديد .ولي كساني كه مي ترسند و آنان كه بزدل ھستند براي جبران ترس خود از برھنگي ھمه كار
مي كنند.
به سبب ھمين افكار است كه نسل بشر روز به روز بيشتر به قھقرا مي رود.
آنچه واقعاً مورد نياز است اين است كه مردم چنان ساده شوند كه بتوانند معصوم و مسرور ،برھنه ،بدون لباس
بايستند __ مانند ماھاويرا Mahaviraكه برھنه و بي لباس برخاست .مردم مي گويند كه او با كنارگذاشتن پوشاك،
لباس پوشيدن را ترك كرد .ولي من منكر اين ھستم .من مي گويم كه معرفت او ،آگاھيش چنان شفاف و چنان
معصوم شد __ پاك ھمچون يك كودك ___ كه به سادگي برھنه ايستاد.
وقتي كه ھيچ چيز براي پنھان كردن وجود نداشته باشد ،انسان مي تواند عيان و عريان بايستد.
تا زماني كه چيزي براي مخفي كردن وجود داشته باشد ،فرد خودش را مي پوشاند .ولي وقتي چيزي براي پنھان
كردن نباشد ،انسان حتي نيازي ندارد كه لباس برتن كند .آنچه در واقع مورد نياز است نوعي دنياست كه در آن ھر
فرد چنان معصوم ،چنان پاك و بي گناه است كه قادر باشد پوشاك را كنار بگذارد .در برھنه بودن چه گناھي وجود
دارد؟
ولي امروزه اوضاع چنان است كه مردم حتي با داشتن پوشاك نيز يك ذھنيت گناه آلوده دارند.
با وجود انواع پوشاك ،برھنه ھستند .و ھمچنين مردماني وجود داشته اند كه حتي در عريان بودنشان نيز برھنه
نبوده اند .برھنگي يك وضعيت ذھني است.
با ذھني معصوم و پاك ،حتي برھنگي نيز معنايي واال دارد ،اھميت و زيبايي خودش را دارد.
ولي تاكنون ما با زھر تغذيه شده ايم و اين زھر به تدريج در تمام زندگي ما منتشر شده است __ از يك زاويه ي
وجودمان تا زاويه اي ديگر.
ما از يك زن مي خواھيم كه به شوھرش ھمچون يك خدا بنگرد .ھمچنين از ھمان ابتداي كودكي به او آموزش داده
شده كه سكس يك گناه است ،دري به دوزخ است .فردا ،وقتي كه او ازدواج كند ،چگونه مي تواند به شوھرش
احترام بگذارد؟__ كسي كه او را به سمت سكس ،به سوي گناه مي كشاند! از يك سو به زن آموزش مي دھيد كه
شوھرش يك خداست،
ولي تجربه ي او نشان مي دھد كه اين موجود گناھكار او را به سوي جھنم مي كشاند.
وقتي در نخستين جلسه درسالن اجتماعات باراتيا ويديا Bharatiya Vidya Auditoriumدر مورد اين موضوع صحبت
كردم ،ھمان روز خواھري نزد من آمد و گفت" ،من خيلي ناراحت ھستم .من از شما بسيار عصباني ھستم.
چرا به اين تفصيل در اين مورد حرف زديد؟ من واقعاً از سكس نفرت دارم".
حاال ،او زني شوھردار است كه دختران و پسراني ھم دارد و از سكس متنفر است.
او چگونه قادر است شوھرش را كه او را به سكس دعوت مي كند دوست بدار؟
او چگونه مي تواند فرزندانش را كه از سكس به دنيا آمده اند دوست بدارد؟
عشق او مسموم باقي خواھد ماند ،اين زھر در عشق او ھميشه پنھان خواھد ماند.
وبه سبب ھمين محكوم بودن سكس ،بين او و شوھرش ،بين او و فرزندانش ھميشه يك ديوار اساسي برپا خواھد
بود.
در نظر او اين فرزندان ،ثمرات يك گناه ھستند و رابطه ي بين او و شوھرش يك رابطه ي گناه آلوده است.
آيا فرد مي تواند با كسي كه رابطه اي گناه آلوده دارد دوستانه رفتار كند؟ آيا انسان مي تواند با گناه درھماھنگي
زندگي كند؟
كساني كه سكس را تقبيح مي كنند زندگي زناشويي ھمه را نابود ساخته اند .و نابودي زندگي زناشويي ،نتيجه
اش اين نيست كه مردم به وراي سكس رفته اند .مردي كه با ديوار نامريي گناه بين خودش و ھمسرش روبه رو
است ھرگز نمي تواند از او راضي باشد .آنگاه در اطراف به دنبال زني ديگر مي گردد ،نزد زنان روسپي مي رود .بايد
كه چنين كند.
اگر او در خانه رضايت كامل مي داشت ،تمام زنان دنيا مي توانستند برايش ھمچون خواھران و مادران باشند.
ولي چون اين رضايت وجود ندارد ،تمام زنان برايش ھمسران بالقوه ھستند __ ھمچون كساني كه مي توانند به
شريك جنسي تبديل شوند .اين طبيعي است ،بايد كه چنين باشد زيرا درجايي كه او بايد سرشار از نعمت سرور و
رضايت باشد ،چيزي جز زھر ،انزجار و سخن از گناه نمي يابد .بنابراين در اطراف چرخ مي زند و در جست و جوي
ارضاء خويشتن است .و انسان ھا در اين جست و جو چه چيزھا كه ابداع نكرده اند!
اگر از تمام رفتارھايي كه در اين خصوص ابداع شده فھرستي تھيه شود حيرت خواھيد كرد.
ولي آن عنصر اساسي كه ما به آن توجه نكرده ايم اين است كه آن سرچشمه طبيعي ،آن منبع عشق ،منبع
سكس ،زھرآگين شده است .و زماني كه احساس گناه وجود داشته باشد ،وقتي بين زن و شوھر احساس اكراه و
انزجار وجود داشته باشد ،ھمين رويكرد گناه آلوده امكان ھرگونه رشد و تحول را براي ھميشه بر روي آنان خواھد
بست.
وگرنه ،تاجايي كه من درك مي كنم ،اگر يك زن و شوھر سعي كنند سكس را به روشي ھماھنگ درك و تحسن
كنند و نسبت به يكديگر پر از ادراك عاشقانه باشند ،با احساسي از خوشي و شادماني و بدون سرزنش كردن
سكس ،آنگاه رابطه ي بين آنان حتماً متحول شده و ارتقا خواھد يافت .و پس از اين ،اين امكان وجود دارد كه ھمان
زن ،ھمان ھمسر ھمچون يك مادر براي شوھرش به نظر بيايد!
حدود سال ،1930گاندي به سيالن رفت .كاستوربا ، Kasturbaھمسرش نيز با او رفته بود.
ميزبان ھا فكر كردند كه مادر گاندي با او ھمراه است ،زيرا خود گاندي او را با baصدا مي زد ،به معني مادر.
در مراسم معارفه و خوشامدگويي ،ميزبان از اينكه گاندي به ھمراه مادرش از آنجا ديدار مي كند ابراز خوشوقتي كرد.
منشي گاندي بسيار عصبي شده بود .اشتباه از او بود ،او مي بايد پيش ازاين اعضاي ھيات را به سازمان دھندگان
معرفي مي كرد .ولي حاال بسيار دير شده بود :گاندي اكنون به ميكروفن نزديك شده بود و مي رفت تا سخنراني
ً
خودش را آغاز كند .منشي از اين نگران بود كه گاندي او را به اين سبب توبيخ كند .او نمي دانست كه گاندي ابدا از
اين موضوع خشمگين نبود ،زيرا مردان زيادي وجود ندارند كه اين توفيق را داشته باشند كه ھمسرانشان را به
مادرانشان تبديل كرده باشند.
گاندي گفت" ،اين تصادفي با شگون است كه دوستي كه مرا معرفي كرد ،اشتباھاً حقيقتي را بيان كرد .در طول
چند سال اخير كاستوربا واقعاً مادر من شده است .او زماني ھمسرم بود ،ولي اكنون مادر من است".
اين ممكن است .اگر زن و شوھر قدري تالش كنند تا سكس را بايكديگر درك كنند ،مي توانند در دگرگون ساختن
سكس باھم دوست باشند و به يكديگر ياري رسانند .و روزي كه زن و شوھر در متحول كردن سكس توفيق بيابند،
احساسي از يك سپاسگزاري عظيم بين ايشان ايجاد خواھد شد .نه ھرگز قبل از آن .پيش از اين ،چيزي به جز يك
خشم و دشمني ظريف و پنھاني بين آنان وجود ندارد .پيش از اين فقط يك نزاع ھميشگي وجود دارد ،نه يك
دوستي با صفا.
دوستي آنان روزي شروع مي شود كه در متحول ساختن انرژي ھاي جنسي شان براي ھم يك يار و يك وسيله
باشند.
اين وقتي است كه نسبت به يكديگر احساسي از سپاسگزاري پيدا مي كنند .آن روز ،مرد سرشار از احترام نسبت
به ھمسرش است ،زيرا به او كمك كرده تا از شھوت رھا گردد .آن روز ،زن نسبت به شوھرش سرشار از سپاس
است ،زيرا او را از شھوانياتش آزاد ساخته است .از آن روز به بعد آنان در يك رابطه ي دوستي واقعي زندگي و
عاشقانه خواھند كرد ،نه در رابطه اي جنسي .اين نقطه ي آغاز سفر زندگي آنان است در جھتي كه شوھر براي
زنش يك خدا مي شود و زن نيز براي شوھرش يك الھه مي گردد .ولي چنين امكاني در نطفه مسموم گشته است.
براي ھمين است كه ديروز گفتم مشكل بتوانيد دشمني بزرگتر از من براي سكس پيدا كنيد.
ولي دشمني من اين نيست كه سكس را محكوم يا تقبيح كنم ،دشمني من چنين است كه به جھتي اشاره مي
كنم كه سكس را متحول كنيد و چگونگي آن را بيان مي كنم .من به اين معنا دشمن سكس ھستم كه طرفدار
دگرگون كردن ذغال به الماس ھستم .من آرزو دارم كه سكس متحول شود.
اين چگونه مي تواند انجام شود؟ روش چيست؟ به شما گفتم كه دري ديگر بايد باز شود ،دري جديد.
وقتي كه نوزاد به دنيا مي آيد ،سكس فوراً سروكله اش پيدا نمي شود .ھنوز زمانش نرسيده است .بدن انرژي جمع
مي كند ،ياخته ھا قوت مي گيرند و زماني فراخواھد رسيد كه بدن كامال ً آماده است .انرژي به آھستگي خودش را
جمع و جور
مي كند ،و آنگاه با فشار دري را باز مي كند كه در 14سال نخست بسته بوده است __ و براي كودك ،اين شروع
دنياي سكس است.
وقتي كه اين در گشوده شد ،گشودن دري جديد مشكل مي شود ،زيرا طبيعت انرژي چنين است كه ھرگاه
گذرگاھي براي جريان يافتن در آن پيدا كند ،برايش آسان تر است كه ھمان گذرگاه را نگه دارد .وقتي كه رود گنگ
مسيرش را جا انداخت درھمان مسير جاري مي شود ،ھر روز مسيري تازه را نمي جويد .شايد ھر روز آب ھاي تازه
به درونش سرازير شوند ،ولي در ھمان مسير قبلي جريان خواھد داشت .به ھمين ترتيب ،انرژي حياتي انسان براي
خودش مسيري را مي جويد و سپس در ھمان مسير جاري مي گردد.
اگر انسان بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود ،الزم است قبل از آنكه در سكس باز شود ،دري جديد براي اين انرژي
باز شود .آن در جديد ،مراقبه است.
در سال ھاي ابتداي كودكي بايد درس ھا و آموزش ھاي اجباري براي مراقبه وجود داشته باشد.
در عوض ،ما به كودكان ضديت با سكس را مي آموزيم كه مطلقاً احمقانه است.
كودك را نبايد در مخالفت با سكس آموزش داد ،بايد به او چيزي مثبت داد :چگونه در دسترس مراقبه قرار بگيرد.
و كودكان سريع تر به مراقبه دست خواھند يافت زيرا آن دري كه بر روي انرژي جنسي آنان باز مي شود،
ھنوز بسته است و گشوده نشده .آن انرژي امن و محافظت شده است ،مي تواند ھر در جديدي را بكوبد و بگشايد.
بعدھا ھمين كودكان رشد مي كنند و سپس برايشان بسيار دشوار خواھد بود به مراقبه دست بيابند.
يك گياه تازه و جوان را مي توان به ھر جھتي خم كرد ،در ھر جھتي مي توان آن را چرخاند.
ولي وقتي كه رشد كرد ،سفت و سخت مي شود .اگر سعي كني آن را خم كني ،مي تواند بشكند.
آموختن مراقبه به مردم مسن ،رويكردي اشتباه است .تمام تالش ھا بايد براي آموزش آن به كودكان باشد.
ولي انسان ھا ،چنين كه ھستند ،فقط در اواخر عمرشان به مراقبه عالقمند مي شوند.
فقط آنوقت است كه در مورد مراقبه جويا مي شوند و اينكه انضباط روحاني چيست و چگونه به آرامش مي توان
رسيد .وقتي تمام انرژي ھاي ما مصرف شد ،وقتي كه تمام امكانات پيشرفت از ميان رفت ،وقتي ھمه چيز در
شيارھاي خودشان سفت و سخت شدند ،وقتي تمام نرمي و قابليت انعطاف ازبين رفت ،وقتي كه متحول شدن
بسيار دشوار است،
مي خواھيم كه خودمان را دگرگون كنيم .كسي كه يك پايش لب گور است مي پرسد كه چگونه مي تواند به مراقبه
دست بيابد" :آيا راھي ھست؟" اين عجيب است .اين مفھومي جنون آميز است.
تازماني كه مفھوم مراقبه را با نوزاد انسان مرتبط نسازيم ،اين سياره ھرگز روي صلح و مراقبه به خودش نخواھد
ديد .مرتبط ساختن اين مفھوم با كساني كه در شامگاه زندگي شان زندگي مي كنند عملي عبث و بيھوده است.
كوشش براي رسيدن به آرامش در انتھاي زندگي نياز به تالشي بسيار زياد و بي جھت دارد.
اگر اين كوشش در ابتداي زندگي به عمل مي آمد ،انسان بسيار آسان تر به مقصود مي رسيد.
بنابراين نخستين گام در متحول كردن سكس ،معرفي مراقبه به كودكان خردسال است __ براي مشرف ساختنشان
به آرامش ،به بي ذھني ،براي تشرف آنان به سكوت .كودكان ،با استانداردھاي بزرگساالن ،در ھر صورت ساكت و
آرام ھستند .اگر قدري به آنان جھت داده شود و آزموش داده شود كه حتي قدري ساكت وآرام بمانند ،تازماني كه به
چھارده سالگي و به سن بلوغ برسند دري جديد به روي آنان گشوده شده است .آنوقت آن انرژي كه بالغ شده
است ،از دري جاري مي شود كه پيشاپيش باز شده است .به اين ترتيب ،آنان خيلي پيش از اينكه سكس را تجربه
كنند ،تجربه اي از آرامش،
اين آشنابودن ،انرژي آنان را از رفتن به كانال ھاي خطا باز مي دارد و آن را به مسيري درست ھدايت خواھد كرد.
ما به جاي اينكه آرامش مراقبه را به كودكان آموزش دھيم ،انزجار از سكس را به آنان مي آموزيم .مي گوييم:
"سكس گناه است ،سكس كثيف است!" به آنان مي گوييم كه اين نيرو چيزي زشت و بد است و ما را به دوزخ مي
برد.
ولي دادن اين نام ھا ھيچ چيز را در وضعيت واقعي تغيير نمي دھد .برعكس ،كودكان كنجكاوتر مي شوند:
مي خواھند بيشتر در مورد اين چيز دوزخي بدانند ،مي خواھند اين اھريمن را بيشتر بشناسند و ميل دارند اين چيز
كثيف را كه والدين و آموزگارانشان اينھمه از آن وحشت دارند بھتر بشناسند.
و ظرف مدتي كوتاه كودكان درمي يابند كه خود والدينشان به ھمان چيزي مشغول ھستند كه آنان را از آن منع مي
كرده اند! و روزي كه اين را كشف كنند ،تمام احترام و اعتمادشان از والدين سلب خواھد شد.
برخالف آنچه كه عموماً مي گويند ،تعليم وتربيت جديد مسئول سلب احترام از والدين نيست ،خود والدين تقصيركار
ھستند .كودكان به زودي درمي يابند كه والدينشان كامال ً درگير ھمان چيزي ھستند كه مي گويند كثيف است!
و اينكه زندگي روزانه ي آنان با زندگي شبانه شان تفاوت دارد و بين گفتار و كردارشان ھمخواني وجود ندارد.
كودكان نظاره گرھايي بسيار دقيق ھستند .آنان به ھرآنچه كه در خانه روي مي دھند توجه دارند .آنان مي بينند كه
آنچه را كه پدرشان "كثيف" و مادرشان آن را "بد" مي خواند ،در خانه رواج دارد.
آنان به زودي از اين نكته ھشيار مي شوند و تمامي احترام و اعتبار والدين برايشان ازبين مي رود ،زيرا در نظر آنان
والدينشان منافق و رياكار ھستند .آنان به آنچه كه موعظه مي كنند عمل نمي كنند.
و به ياد بسپاريد:
كودكاني كه ايمانشان را به والدينشان از دست بدھند ،ھرگز قادر نخواھند بود به خداوند ايمان داشته باشند.
كودكان نخستين لمحه از الوھيت را در والدينشان مي بينند ،و اگر اين ايمان شكسته شود ،آنان در بزرگي،
به يقين انسان ھايي بي خدا مي شوند .كودكان ،نخستين احساس الوھيت را در پاكي والدينشان حس مي كنند.
والدين به آنان از ھمه نزديك تر ھستند .احساس ايمان و حرمت از طريق والدين در كودكان برمي خيزد.
اگر ايمان كودك درھم بشكند ،بازگردان كودك به نزديكي با خداوند بسيار دشوار خواھد بود.
نخستين خدايانشان به آنان خيانت كرده اند __ پدر و مادر ثابت كرده اند كه رياكار ھستند.
امروزه ،نسل جوان وجود خداوند يا روح را انكار مي كنند و مفھوم رھايي غايي را به تمسخر مي گيرند و مذھب را
فريب و حيله مي دانند .نه به اين سبب كه خودشان جست و جو كرده و به نتيجه گيري شخصي خودشان رسيده
اند ،بلكه به اين سبب كه والدينشان را منافق و فريبكار يافته اند.
و تمام اين فريب بر اساس سكس قرار دارد و حول محور جنسيت مي گردد.
به كودكان ياد ندھيد كه سكس گناه است .درعوض ،الزامي است كه به آنان آموخته شود كه سكس بخشي
جدانشدني از زندگي است ،كه ما از سكس زاده شده ايم و اينكه سكس خود زندگي ما است .اين به آنان كمك
مي كند كه رفتار پدرومادرشان را به درستي درك كنند و وقتي بزرگ شدند و زندگي را خودشان تجربه كردند ،از
صداقت و صفاي والدينشان سرشار از احترام خواھند شد .در شكل دادن زندگي مذھبي آنان ،ھيچ عنصري عظيم تر
از كشف صداقت و درستي والديشنان نيست .ولي امروزه تمام كودكان مي دانند كه والدينشان منافق و فريبكار
ھستند.
نه .ما نيازي به مخالفت با سكس و محكوم كردن و تقبيح آن نداريم .آنچه مورد نياز است آموزش جنسي به كودكان
است.
به محض اينكه آنان به قدر كافي بالغ شدند كه سوال كنند ،بايد ھرآنچه را كه به نظر اساسي مي آيد،
ھرآنچه را كه مي توانند درك كنند بايد به آنان گفت تا بيش از اندازه در مورد سكس كنجكاو نشوند
وگرنه ،ھمانطور كه امروزه اوضاع چنين است ،كودكان آنچه را كه بخواھند پيدا مي كنند ،ولي آن را از مردمي عوضي
و از مسير ھاي اشتباه فرامي گيرند و ھمين كار سبب مي شود كه براي باقي عمرشان درد بكشند و شكنجه
شوند.
و در تمام اين مدت ديواري از سكوت و پنھان كاري بين فرزندان و والدين وجود دارد ،گويي كه نه والدين و نه فرزندان
ھيچ چيز از سكس نمي دانند!
دومين نكته اينكه بايد به كودكان مراقبه را آموخت __ چگونه آرام ،باصفا و ساكت بمانند و چگونه به وضعيت بي
ذھني no-mindبرسند .اگر در خانه ھا تسھيالتي فراھم شوند كه آنان بتوانند ھر روز دست كم يك ساعت وارد
سكوت شوند ،كودكان بسيار بسيار به سرعت مي توانند ياد بگيرند كه به اين حالت برسند .و البته اين فقط زماني
ممكن خواھد بود كه شما ،والدين ،نيز ھمراه آنان به مراقبه بنشينيد .يك ساعت نشستن در سكوت مي بايد در ھر
خانه اجباري باشد.
اگر به سبب ضرورت ،در خانه اي يك وعده غذا از دست برود ،اين را مي توان تحمل كرد ،ولي ھيچ خانه اي نبايد
بدون يك ساعت مراقبه در روز بماند .اگر در مكاني كه خانواده در آن سكونت دارد ،يك ساعت سكوت اجرا نشود،
خواندن آن به عنوان "خانه" اشتباه است .اين خانه اي كاذب است.
روزي يك ساعت مراقبه كردن ،تا زماني كه فرد به چھارده سالگي برسد ،در مراقبه را بر او خواھد گشود ،دري به آن
وضعيت كه در آن ،بي زماني و بي نفسي را تجربه مي كند ،جايي كه لمحه اي از روح را مشاھده مي كند .داشتن
چنين لمحه اي قبل از تجربه ي سكس اھميت دارد .اين لمحه ،پاياني است بر زياده روي و افراط در سكس :اينك
انرژي مسيري تازه يافته است .من اين را نخستين گام مي خوانم.
در تمرين زندگي بدون عمل جنسي ،در رفتن به وراي سكس ،در روند دگرگوني انرژي جنسي ،مراقبه نخستين قدم
است.
گام دوم عشق است .بايد عشق را از وقت نوزادي به كودكان آموزش داد .تاكنون چنين پنداشته شده كه آموزش
عشق منجر به دنياي سكس مي شود .ولي اين ترسي بي اساس است .آموزش سكس مي تواند انسان را به
عشق رھنمون شود ،ولي آموزش عشق ھرگز او را به جنسيت گرايي نمي كشاند .حقيقت درست عكس اين
است .ھرچه عشق بيشتري در درون فرد رشد كند ،انرژي جنسي بيشتري به عشق تبديل مي شود و تقسيم مي
شود.
فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ، the less love-filledذھنيت جنسي بيشتري دارد .the more sex-minded
فرد ھرچه بيشتر از عشق تھي باشد ،نفرت بيشتري دارد ،فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ،زندگي اش بيشتر
سرشار از كينه ورزي خواھد بود .و انسان ھرچه بيشتر از عشق خالي باشد ،حسادت ،رقابت ،نگراني ،و بدبختي
بيشتري در زندگي خواھد داشت .فرد ھرچه با تشويش ،حسادت ،نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد ،انرژي
بيشتري در درونش راكد مي ماند و آنگاه تنھا راه براي تخليه ي آن ،سكس است.
عشق براي انرژي ھاي ما يك خروجي است .عشق يك جريان است .سازنده است و براي ھمين است كه جاري
است و رضايت مي آورد .و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست
مي آيد .كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد ،ھرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد ،درست مانند كسي كه
جواھر دارد ،ھرگز در پي سنگريزه ھا نيست.
ولي كسي كه پر از نفرت باشد ،ھرگز نمي تواند راضي باشد .در نفرت ،انسان جدا مي كند ،چيزھا را نابود مي كند.
نابودكردن ھرگز رضايت نمي آورد :رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد .كسي كه حسود است مبارزه مي
كند،
ولي مبارزه ھرگز رضايت نمي آورد .رضايت با دادن ،سھيم شدن به دست مي آيد ،نه با ربودن و چنگ زدن.
كسي كه در نزاع و ستيز است ،چنگ مي زند و مي ربايد .ولي ربودن ھرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و
سھيم شدن مي آورد .انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جھد ،ولي ھرگز قادر نيست آرامش به
دست آورد.
آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق ھستند ،كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي
روند،
فرد ھرچه بيشتر سرشار از عشق باشد ،در ھر سلول از وجودش ،رضايت ،آرامش و احساس شادي و تكميل بودن
بيشتري جريان دارد .نوعي شادابي و طراوت ،كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است.
چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimensionسكس حركت نمي كند.
و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تالشي كند .او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه
فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد ،اينك توسط عشق ،بيست و چھار ساعته در
دسترس است.
بنابراين جھت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند .ما عشق مي ورزيم ،عشق مي دھيم و
در عشق زندگي مي كنيم .و براي تشرف به عشق ،لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ھا باشيم.
تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد .اين تشرفي است به عاشقانه
زندگي كردن.
فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد .فرد ھمچنان مي تواند دست
كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است .شايد كسي قادر باشد با اشياء
مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند ،درصورتي كه ديگري با انسان ھاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين
حتي با اشياء مادي رفتار شود .انساني كه سرشار از نفرت است ،با انسان ھاي ديگر ھمچون اشياء بي جان رفتار
مي كند ،كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.
يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشھور آمده بود .او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد .او با عصبانيت
بندھاي كفشش را باز كرد ،كفش ھا را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد.
در ھنگام خشم ،انسان كفش ھايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش ھستند!
او ھمچنين در را طوري باز مي كند كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد!
مرد محكم در را بازكرد ،وارد شد ،و به آن عارف اداي احترام كرد.
عارف گفت" ،نه ،من ھنوز نمي توانم به سالم تو پاسخ بدھم .نخست برو و از در و از كفش ھايت معذرت بخواه!"
مرد پرسيد" ،شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواھم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ھا زنده ھستند؟"
عارف پاسخ داد" :وقتي خشمت را سر آن چيزھاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي .تو كفش ھا را
طوري پرتاب كردي كه موجوداتي زنده ھستند و براي چيزي مقصر ھستند .و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به
نظر دشمنت مي آمد .چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ھا ،شخصيتشان را تاييد كردي ،بايد ھمين حاال نخست
بروي و از آن ھا معذرت بخواھي .فقط در آن صورت با تو حرف خواھم زد ،وگرنه امكان ندارد".
مسافر فكر كرد كه چگونه اينھمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را مالقات كند و اينك چنين موضوع بي اھميتي مي
تواند امكان مالقات را از او بگيرد .درحالتي بسيار بي رمق ،نزد كفش ھايش رفت و دست ھايش را روي ھم گذاشت
و گفت" ،دوستان ،بدرفتاري مرا ببخشيد!"
مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد ،ولي وقتي معذرت خواھي اش
به پايان رسيد ،شگفت زده شده بود :آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد.
حتي به تخيلش ھم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواھي از يك جفت كفش و يك در ،چنان صفا و آرامشي بتواند
به كسي دست بدھد.
وقتي معذرت خواھي اش به پايان رسيد ،رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و گفت" ،حاال خوب است.
حاال مي توانيم گفت و گو كنيم .حاال قدري عشق نشان دادي ،حاال مي تواني ارتباط بزني ،حاال حتي مي تواني
درك كني ،زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور ھستي".
مسئله اين نيست كه فقط با انسان ھا عاشقانه رفتار كنيم ،مسئله عشق ورزيدن است.
گفتن اينكه انسان بايد مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است .اگر مادري از فرزندش بخواھد كه فقط به اين
دليل كه مادرش است بايد او را دوست داشته باشد ،اين يك آموزش غلط است .عشقي كه براساس "دليل" و "بايد"
و "بنابراين" باشد ،عشقي دروغين است .كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواھد كه دوستش بدارند،
آموزشي غلط مي دھد.
اين يعني دليل آوردن براي عشق .عشق بدون دليل است ،عشق ھرگز با دليل روي نمي دھد.
اگر مادر به فرزندش بگويد" ،من مدت ھاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام ،بنابراين مرا دوست داشته باش"،
براي عشق دليل مي تراشد ،اين پايان عشق است .شايد كودك با زور و ناخواسته تظاھر به عشق كند ،زيرا كه او
مادرش است.
آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم ،بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي
فراھم كنيم كه در آن ،كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد.
مادري كه به فرزندش بگويد" ،مرا دوست داشته باش چون مادرت ھستم "،عشق را به فرزندش آموزش نمي دھد.
بايد بگويد " ،براي زندگي ،آينده و خوشبختي تو اھميت دارد كه تو به ھركس و ھرآنچه كه با آن برخورد مي كني
عاشقانه رفتار كني __ چه يك قطعه سنگ باشد ،يك گل باشد ،يا يك انسان يا يك حيوان ،ھرچه كه باشد.
مسئله ،دادن عشق به يك حيوان ،به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست .مسئله ،عاشق بودن وجود تو
است.
ولي ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دھيم ،ھيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم.
درعوض ،ھرچه كه به نام عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دھيم ،كاذب است.
آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و ھمچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟
نه ،اين ناممكن است .انسان عاشق ،يك انسان عاشق است ،اين به ھيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد.
چنين كسي حتي اگر تنھا ھم بنشيند بازھم شخصي عاشق است.
عاشق بودن ،طبيعت چنين فردي است ،ربطي به رابطه ي شما و آن شخص ندارد.
يك شخص خشمگين حتي اگر تنھا ھم باشد بازھم خشمگين است ،انساني كه نفرت دارد ،حتي در تنھايي ھم پر
از نفرت است .با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است ،باوجودي كه خشم
خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دھد.
اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنھايي نشسته ،مي توانيد احساس كنيد كه چگونه لبالب از عشق است.
گل ھايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي كنند ،چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند
و
چه نباشد ،چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد .معطر بودن طبيعت گل است.
عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود .بايد وضعيت بودش ما باشد ،نبايد متكي به " به چه كسي" باشد.
ولي تمام عشاق مي خواھند كه معشوقشان فقط آنان را دوست بدارد ،و عاشق ھيچكس ديگر نباشد.
ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند ھمه را دوست بدارد ،نمي تواند ھيچ كس را دوست بدارد.
زن مي گويد كه شوھرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با ھيچكس ديگر عاشقانه رفتار كند ،جريان عشق شوھر
فقط بايد به سمت او جاري باشد .ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي دروغين است و مسبب اين نيز خود
اوست.
شوھري كه ھميشه پر از عشق براي ھمه نباشد چگونه مي تواند عاشق ھمسرش باشد؟
عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانروز ،عشق ورزيدن طبيعت او است.
انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تھي از عشق باشد.
ولي تاكنون نوع بشر قادر نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند .پدر از فرزندش مي خواھد كه او را دوست بدارد.
ولي مستخدم پير خانه چه؟ "نيازي نيست ،او فقط يك خدمتكار است!"
ولي ھمين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است .و اين پدر درك
نمي كند كه فردا ،شايد ھم ھمين امروز ،وقتي خودش پير شد ،از فرزندش شاكي خواھد بود كه رفتاري عاشقانه
با او ندارد.
اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با ھمه رفتاري عاشقانه داشته باشد ،مي توانست به انساني كه عشق
مي ورزد،
رشد كند .عشق به طبيعت دروني مربوط است ،نه به نوع رابطه.
عشق ربطي به ارتباط ندارد ،عشق حالتي از بودش است .عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است.
ما بايد آموزشي از نوع ديگر ببينيم ،آموزش عاشق بودن __ عاشق ھريك و ھمه بودن.
اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه زمين بگذارد ،توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود" :از شخصيت تو بعيد است
كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري .كسي خواھد ديد و خواھيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده
اي.
به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد .يك شب ،حدود نيمه شب ،سخت باران مي باريد
و او و ھمسرش خوابيده بودند .ناگھان در خانه زده شد .كسي جوياي سرپناه بود.
عارف به ھمسرش گفت" ،كسي بيرون است ،يك مسافر ،يك دوست ناشناس .لطفاً در را باز كن".
توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس ".شما حتي با كساني كه آشنا ھستيد دوستي نداريد.
اين رفتار عاشقانه ي او را نشان مي دھد" :يك دوست ناشناس بيرون منتظر است ،لطفاً در را باز كن".
ھمسرش گفت" ،جا نداريم .حتي براي دوتاي ما ھم جا نيست .چگونه يك نفر ديگر ھم وارد شود؟"
عارف پاسخ داد" ،عزيز من ،اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد ،كلبه ي حقير مردي فقير است.
كاخ مرد غني است كه ھميشه جا كم دارد __ اگر يك ميھمان ديگر وارد شود ،فضا كم مي آورد!
زن پرسيد " ،چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"
عارف پاسخ داد" ،اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد ،احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است،
ولي اگر قلبت باريك باشد ،حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميھمان به نظر كوچك مي آيد .لطفاً در را باز كن .چگونه
مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حاال ما دراز كشيده بوديم .شايد سه نفري نتوانيم دراز
بكشيم ،ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم .اگر ھمه بنشينيم ،براي يكي ديگر ھم جا ھست".
ھمسرش وادار شد در را باز كند .مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد .باھم نشستند و مشغول صحبت شدند.
پس از مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند .عارف گفت" ،به نظر مي رسد ديگري ھم وارد شده" و از ميھمان كه
نزديك در نشسته بود خواست تا در را باز كند .مرد گفت" ،در را باز كنم؟ جا نيست".
اين مرد ،كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود ،از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او
داد ،بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود .و اينك مردمي ديگر آمده بودند .و عشق بايد به تازه
واردين ھم پناه مي داد.
ولي مرد گفت" ،نه ،نيازي نيست كه در را باز كنم .آيا نمي بينيد كه ما نشسته ھم در اينجا مشكل داريم؟"
عارف خنديد و گفت" ،مرد عزيز من ،آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود.
ھنوز ھم اينجاست ،عشق با آمدن تو تمام نشده است .در را باز كن ،لطفاً .حاال ما دور از ھم نشسته ايم ،پس فقط
قدري مھربان تر مي نشينيم .اينطوري جاي كافي خواھد بود .به عالوه ،شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با
ھمديگر،
در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند .ھمگي با ھم نشستند و با ھم آشنا شدند.
سپس ،خري وارد شد و با سرش به در فشار آورد .خر خيس آب بود و جوياي سرپناھي براي شب بود.
عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند خواست تا در را باز كنند و گفت" ،يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است".
مردان با ديدن بيرون گفتند" ،اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست .فقط يك االغ است.
عارف گفت" ،شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني ،با انسان ھا ھمچون حيوان رفتار مي شود .ولي اينجا
كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ھا نيز مانند انسان رفتار كنيم .لطفاً در را باز كنيد".
عارف گفت" ،جا زياد است .به جاي نشستن ،مي توانيم ھمگي بايستيم .براي اين جاي كافي ھست .ناراحت
نباشيد.
اگر الزم شد ،من ھميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم".
عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است ،قلبي عاشق.
وقتي قلب عاشق در درون باشد ،خودش را ھمچون ھاله اي از رضايت ،ھاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي
سازد.
آيا ھرگز دقت كرده ايد كه ھرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد ،موجي عظيم از آرامش تمام
وجودتان فرا مي گيرد؟ آيا ھرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن ھايي بوده اند كه در لحظات،
عشق بي قيد وشرط داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته ،وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در
خيابان لبخند زده ايد؟
آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا ھيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را
از زمين بلند كرده ايد ،وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد ،وقتي گلي به بيماري ھديه داده ايد؟
نه به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است.
نه ،آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد ،ولي خود ھديه دادن يك پاداش عظيم است ،يك سرور بزرگ.
توان عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند ___ عشق به گياھان ،پرندگان ،حيوانات ،عشق به انسان ھا و
عشق به بيگانگان ،براي خارجي ھا ،عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند ___ ماه و ستارگان.
ھرچه عشق در درون كسي افزوده شود ،امكان سكس در زندگي فرد كاھش مي يابد.
وقتي عشق و مراقبه به ھم مي پيوندند ،الوھيت به دست آمده است .ثمره ي اين دستيابي ،زندگي در تجرد
است .celibacyآنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاھي ديگر صعود مي كند .آنوقت به تدريج نشت نمي كند ،آنگاه به
بيرون ھدر نمي رود .انرژي برمي خيزد ،شروع مي كند به باالرفتن از مسيرھاي دروني .به سفري روبه باال مي رود.
سفر ما ،در حال حاضر ،به سمت پايين ترين سطوح است.
سكس جاري شدن انرژي به پايين است ،زندگي تجردي سفري سرباال است.
فردا ،در مورد اينكه از اين زندگي تجردي چه به دست خواھد آمد سخن خواھم گفت.
امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم :عشق و مراقبه .به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي
شروع شود ،ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد ،كاري نمانده است كه انجام
بدھيد!
قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد .در آن صورت تالش من به ھدر رفته است.
در ھر سن كه ھستيد ،اين كار خير مي تواند شروع شود ،مي تواند ھمين امروز شروع شود.
باوجودي كه با افزايش سن دشوارتر مي شود __ اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است __ در ھر
سن از زندگي كه شروع شود شگون و بركت دارد .مي توانيد اين را امروز شروع كنيد .كساني كه آماده ي آموختن
باشند،
حتي در سن ھاي باال نيز ھنوز كودك ھستند .مي توانند از ھمانجا شروع كنند .اگر شوق فراگرفتن داشته باشند،
اگر پر از اين فكر نباشند كه ھمه چيز را مي دانند ،كه به ھمه چيز رسيده اند ،سفرشان ھمچون يك كودك ،شاداب و
با طروات آغاز مي شود.
روزي بودا از يك بيكشو bhikshuكه او را سال ھا پيش مشرف ساخته بود پرسيد" ،بيكشو ،چند سال داري؟"
بودا تعجب كرد" ،پنج سال؟ تو دست كم ھفتاد ساله به نظر مي رسي .اين چه پاسخي است؟"
بيكشو پاسخ داد" ،به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد ،و فقط در اين پنج ساله
است كه عشق در زندگي من بارش داشته است .پيش از آن ،زندگي من چون يك رويا بود :در خواب وجود داشتم.
وقتي سنم را محاسبه مي كنم ،آن سال ھا را به حساب نمي آورم .چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال
پيش شروع شد.
شما ھمگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد ،اين معيار تعيين سن است.
اگر عشق و مراقبه ھنوز در شما زاده نشده اند ،زندگي شما تاكنون به ھدر رفته است ،ھنوز به دنيا نيامده ايد.
ولي اگر سعي و تالش كنيد ،ھيچگاه دير نيست.
بنابراين ،از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل
آينده است .ھيچكس ھرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد .تاكنون ھيچكس چنان در راه خطا پيش
نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند .حتي اگر كسي ھزاران سال در تاريكي زيسته باشد ،به اين معني
نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند ،تاريكي اعالم كند" ،من ھزاران ساله ھستم ،پس از اينجا نخواھم رفت!"
نه ،وقتي كه چراغ روشن باشد ،تاريكي ھزاران ساله به ھمان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه.
ولي دشوار به معناي ناممكن نيست .دشوار يعني قدري تالش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر.
دشوار يعني قدري شديد تر .يعني كه شما بايد الگوھاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد
و مسيرھاي تازه باز كنيد.
ولي حتي با دميدن نخستين اشعه ھاي طريق جديد ،احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت
كرده ايد .با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور ،آن حقيقت ،آن نور ،احجساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده
باشيد ،چيزھاي زيادي دريافت مي كنيد .زير تمام كارھايي كه كرده بوديد بسيار بي اھميت بوده اند ،چنان جزيي
بوده و آنچه كه به دست آمده ،بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نھاد .بنابراين ،سخنان مرا اشتباه
دريافت نكنيد ،اين درخواست من از شماست.
از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم.
باگوان عزيز:
"شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد .چنين فھميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين
دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواھد داد .آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم
احساس ھيجان زياد مي كنم ،خودم را گول مي زنم؟ چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود
داشته باشد ،اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاھي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مھربان
صورت گيرد ،مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد؟ "
خود مرگ وجود خارجي ندارد .آنچه كه واقعاً رخ مي دھد ،تحول آگاھي است از يك شكل به شكلي ديگر ،يا در
نھايت و در غايت ،از شكل به بي شكلي .تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاھانه بميرد و يا اينكه به
روش متداول ،در ناآگاھي مي ميرد .طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ ،شخص كامال ً بيھوش شود ،وارد
كوما comaشود ،تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است .اگر جراح بخواھد بخشي كوچك از بدن را بردارد ،بايد بيمار را بيھوش
سازد ،درغير اينصورت ھرگونه امكاني ھست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد .و در درد و رنج ،عمل
جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.آنچه كه جراح ھا انجام مي دھند ،طبيعت ھزاران سال است كه انجام داده
است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است .تمام بدن را مي برد ،نه تنھا يك بخش از آن را ،طبيعت در ھنگام
مرگ ،آگاھي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ،درست در مرز اشراق باشي ،مي تواني ھشيار بماني ،زيرا تمام
روند اشراق ،آفرينش فاصله بين تو و بدنت است ،بين تو و ذھنت .اگر آن فاصله كافي باشد ،آنوقت مي تواني
ھشيار بماني و ھرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدھد ،مي تواني آن را تماشا كني ،گويي كه براي ديگري رخ مي
دھد.
آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و ھيجان انگيز است ،ولي نه قبل از آن .به عبارتي ديگر :براي زيبامردن ،فرد بايد
زيبا زندگي كند .براي اينكه انسان در ھيجان و سرور و اعجاب بميرد ،بايد زندگيش را براي شعف ،ھيجان و اعجاب
آماده كند .مرگ فقط نقطه ي فراز است ،نقطه ي اوج زندگيت است .مرگ مخالف با زندگي نيست ،زندگي را ازبين
نمي برد.براي ھمين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود ،وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع ،به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دھد .و اگر به تمامي رشد كرده باشي ،نيازي به فرصتي ديگر
نيست ،آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود .تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي ،بلكه تمامي اقيانوس وجود
ھستي.
پ د آسپنسكي P.D. Ouspenskyدر كتابش تريتوم اورگانوم ، Teritum Organumيكي از بااھميت ترين كتاب ھا ،
جمالت زيباي بسياري دارد ،ولي اين جمله از ھمه مھم تر است .در رياضيات معمولي ،و او يك رياضي دان بود ،
جزء ،جزء است و كل ،كل .جزء نمي تواند كل باشد و كل نيز نمي تواند جزء باشد .ولي در رياضيات معرفت
،consciousnessاوضاع كامال ً فرق مي كند ،در اينجا جزء مي تواند كل بشود و كل مي تواند جزء بشود ،درواقع،
اين دو يكي ھستند .به جاي استفاده از واژه ي "جزء" ،بايد بگوييم" ،تو وجودي ظريف و كوچك داري ،تصويري كوچك
از آن كل .و وقتي كه بدن از بين برود :آن تصوير كوچك با آن تصوير بزرگ يگانه مي گردد".
مرگ ھيجاني عظيم است ،ولي فقط براي آنان كه در جھت آن كار مي كنند و آن را پديده اي باھيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد ھشيار بماني.شنيده ام كه سه دوست ،يك جراح ،يك سياست باز و يك قاضي ،در
ھنگام پياده روي صبحگاھي خود مشغول حرف زدن بودند .در مورد ھمه چيز حرف مي زدند و به اين نكته رسيدند كه
حرفه ي كداميك از آنان از ھمه قديمي تر است .قاضي گفت" ،البته ي حرفه ي من ،زيرا تا آنجا كه ما مي دانيم،
ھرچه كه به عقب باز مي گرديم ،انسان وحشي تر و جاني تر و حيواني تر بوده است .براي حفظ صلح و برپاداشتن
جامعه و حفاظت از افراد بيگناه به وجود ما نياز بوده است .و حتي انسان ،اينگونه كه ما مي بينيم به مذاھب
مختلف ،به ملت ھا و نژادھا و گروه ھاي كوچك تر تقسيم شده است و اين ھا با ھم مي جنگند و در سراسر دنيا
اغتشاشي ھميشگي وجود دارد .بدون نظام قضايي ،پرھيزكردن از اين اغتشاش ھا و نجات دادن بشريت غيرممكن
است ".حرف ھايش جذاب بودند ،ولي آن سياست باز خنديد و گفت" ،مي تواني ديگران را گول بزني ،ولي نه مرا.
نخست ،به من بگو ،اگر من وجود نداشته باشم ،چه كسي آن اغتشاشات را برپا مي كند؟ براي ھر جنايتي ،وجود
يك سياست باز الزامي است ".باوجودي كه ھيچ سياست بازي اين را نمي پذيرد ،ولي چيزي كه او گفت درست
است .جراح گفت" ،شايد حق با شما باشد ،ولي ھيچكس نمي تواند با يك جراح رقابت كند .عمل جراحي نخستين
چيز بوده :خدا يك دنده از آدم را برداشت و از آن حوا را ساخت .اين يك جراحي معجزه آسا بود .و اين بايد دقيقاً در
آغاز بوده باشد ،نمي توانيد از اين بيشتر به عقب برويد ".ولي حتي براي درآوردن آن دنده ھم ،خدا بايد آدم را
بيھوش كرده باشد.
كتاب ھاي عجيبي از زمان ھاي قديم برجاي مانده است ،كه بايد به تمام دنيا معرفي شوند .حدود پنج ھزار سال
پيش در ھندوستان مردي زندگي مي كرد به نام سوشروت Sushrutو او كتابي در مورد جراحي نوشته است .و
قسمت اعجاب آور اين است كه ھرآنچه را كه ما امروز انجام مي دھيم ،در آن كتاب وجود دارد ،ابزار ،روش ھا ،ھمه
چيز ،حتي بيھوشي .در كوه ھاي ھيماليا گياه كوچكي پيدا مي شود كه فقط چند قطره از عصاره ي آن كافي است
تا انساني را براي ساعت ھا بيھوش كند .ھنوز ھم در دسترس است .بنابراين اگر در جراحي ھاي كوچك ما ،از
ھمان ابتدا ....بيھوشي مطلقاً ضروري باشد ....مرگ عظيم ترين عمل جراحي است .تمامي بدن بايد از آن وجود
گرفته شود ،وجودي كه با آن بدن بسيار ھويت گرفته و به آن چسبيده است .اين كار در ھنگام بيھوشي ممكن
است.
تعداد بسيار اندكي از مردم ھستند كه در ھشياري مي ميرند و ترس از مرگ ھم براي ھمين است ،زيرا تعداد بسيار
اندكي ھشيارانه زندگي مي كنند .ھرآنچه كه مايلي مرگ تو باشد ،نخست بگذار كه زندگيت چنان باشد ،زيرا مرگ
از زندگي جدا نيست ،مرگ پايان زندگي نيست ،بلكه فقط يك تغيير است .زندگي ادامه دارد ،ادامه داشته است و
ھميشه ادامه خواھد داشت .ولي شكل ھا بي فايده مي شوند ،كھنه مي شوند و به جاي اينكه سبب شادي
باشند ،يك بار سنگين مي شوند ،بھتر است شكلي جديد و تازه به زندگي داده شود .مرگ يك بركت است ،يك
مصيبت نيست.
نور درون
باگوان عزيز:
" چه اتفاقي براي من رخ داده؟ من بيشتر و بيشتر باز مي شوم و احساس مي كنم كه سايه ھاي وجودم به تدريج
ازبين مي روند .وقتي چشمانم را مي بندم نور بيشتري در بدنم مي بينم .خيلي زيباست ،و احساس بسيار خوبي
به شما دارم ،بيش از آنچه تاكنون داشته ام .باگوان عزيز ،آيا اين مي تواند واقعي باشد؟ آيا اين من ھستم؟ چرا اين
ترديدھا ھنوز وجود دارند؟ ممكن است لطفاً توضيح بدھيد؟ "
ھر اتفاقي كه برايت افتاده ،ژرف ترين اشتياق ھر سالك است .تو فقط براي چنين رويدادھايي است كه در اينجايي.
اين آغاز راه است .در ابتدا ،اين بسيار طبيعي است :ذھن توليد ترديد مي كند .نيازي نيست كه از ذھن خشمگين
باشي' ذھن اين را درك نمي كند ،اين وراي ادراك ذھن است .و اين طبيعي است كه ذھن مايل است منطقي و
عقالني باقي بماند.
ذھن به اين دليل ساده توليد ترديد مي كند كه مي خواھد از تو محافظت كند .ذھن با تو مخالف نيست ،سعي دارد
از تو مراقبت كند تا وارد فضاھاي ديوانه كننده نشوي .ولي تنھا در آغاز راه است كه ذھن توليد ترديد مي كند .و اين
زماني است كه مرشد و مدرسه ي مرشد به تو كمك مي كند تا نگران گفته ھاي ذھن نباشي ،بلكه ابعاد تازه اي را
كه برايت گشوده مي شوند اكتشاف كني .تو احساس سبكي داري .تمامي سايه ھا محو مي شوند و بدني
درخشان در تو شكل مي گيرد ،بدني از نور .ذھن مي تواند يك اسكلت را بپذيرد' ولي نمي تواند بدني از نور را
بپذيرد .ذھن بسيار ابتدايي است' ھنوز ھم ماده را باور دارد.
فيزيك به اين نتيجه رسيده است كه ماده ابداً وجود ندارد .فقط انرژي وجود دارد .ولي ذرات انرژي چنان سريع حركت
مي كنند كه اين توھم جامد بودن را ايجاد مي كنند .درست مانند حركت سريع پره ھاي پنكه است :نمي تواني پره
ھا را جداگانه ببيني ،يك دايره مي بيني .اگر پنكه با سرعت نور مي چرخيد __ سرعتي كه الكترون ھا در يك ستون
سنگي مي چرخند آنوقت مي توانستي روي پنكه ي سقفي بنشيني و نمي افتادي و احساس نمي كردي كه
چيزي در زير تو حركت مي كند و بين پره ھا فاصله اي ھست .زيرا پيش از اينكه فاصله را احساس كني ،پره ي ديگر
وارد مي شود و تو ھيچ احساسي نخواھي داشت .سرعت باالي حركت ،آن را جامد خواھد كرد .ھرچه كه جامد
است ،فقط به نظر جامد مي آيد .ولي ذھن بسيار ابتدايي است.
دل نه ابتدايي است و نه مدرن .دل جاودانه است' چيزي از تقسيم بندي زمان نمي شناسد .بنابراين دل مي تواند
بدون ھيچ ترديدي بدني از نور را ببيند .در واقع ،بدن نوراني واقعي تر از بدن جامدي است كه ما مي بينيم زيرا بدن
نوراني يعني بدني از الكترون ھا :الكتريسته ي خالص.
پس از جنگ جھاني دوم چنين روي داد كه سربازي به وطنش بازگشت .او پنج سال از وطن دور بود و طبيعي بود كه
براي ديدن ھمسرش عجله داشته باشد .پس از اينكه ھمسرش را در آغوش گرفت ،دچار شوك برقي شد و روي
زمين افتاد .او گفت " خداي من ،چه اتفاقي افتاده است؟" براي پنج سال ھمسرش منتظر بوده و منتظر بوده وبا
چنان شدتي انتظار كشيده كه نيروي الكتريكي بدنش روي ھم انباشته شده بود .پزشكان را خبر كردند .آنان حتي
نتوانستند دستش را براي معاينه ي نبضش بگيرند بي درنگ برق آنان را مي گرفت .سپس تعميركار برق را آوردند.
ديگر مسئله ي فيزيكي نبود ،اشكال برقي وجود داشت .تعميركار برق بسيار مي ترسيد .او گفت" ،اول اين المپ را
در دست بگير ".او يك المپ چھل وات را به دست زن داد و المپ روشن شد .اين نخستين بار بود كه چنين رويدادي
ثبت مي شد .تمام وجود زن از نيروي برق تشعشع داشت و به دليل وجود اين زن بود كه تحقيقات و مطالعات روي
نيروي الكتريكي در انسان آغاز شد و اينك يك واقعيت تثبيت شده وجود دارد كه بدن انسان برق دارد.
اگر چشماني حساس داشته باشي ،قادر ھستي ھاله ي برق اطراف بدن را مشاھده كني .ھمانطور كه در تصاوير
نانك ،كبير ،كريشنا ،راما يا بودا مي بينيد ،آن حلقه ھا در اطراف صورت آنان افسانه اي و تخيل نقاش نيستند' آن
حلقه ھا توسط مريدان و مراقبه كنندگان ديده شده اند.
و اينك در روسيه شوروي دانشمندي وجود دارد كه از اين ھاله ھا عكسبرداري كرده است ...او صفحات بسيار
حساسي توليد كرده است .نام او كرليان است و به ھمين سبب اين روش عكسبرداري را عكاسي كيرليان Kirlian
photographyخوانده اند.
او در دنيا مشھور شده است .اگر او عكسي از تو بگيرد؛ فقط تصوير تو نخواھد بود ،بلكه تمام ھاله ي نوراني اطراف
بدنت نيز نشان داده مي شود.
و عجب اينكه اگر دست كسي در حادثه اي قطع شده باشد و عكسي با دوربين كرليان از او گرفته شود ،آن دست
ديده نخواھد شد ،ولي ھاله ي اطراف دست ديده خواھد شد.
بدن الكتريكي ھنوز دست نخورده است ،ھيچ چيز برھم نخورده است فقط بخش جسماني افتاده است.
و اين تنھا در مورد بدن انسان نيست .يك گل سرخ :مي تواني يكي از گلبرگ ھايش را بچيني و كرليان مي تواند
بگويد كه كدام گلبرگ قطع شده است .درعكس آن ،ھاله ي اطراف گلبرگ چيده شده نشان داده مي شود.
بنابراين اتفاقي كه براي تو رخ داده اين است كه تو ساكت شده اي ،از وجود دروني خودت كه توسط نور احاطه شده
ھشيار گشته اي.
مردمان باستان آن را بدن اختري ،بدن نوراني يا بدني كه از نور ستارگان ساخته شده است خوانده اند .معني بدن
اختري body astralھمين است.فقط به ياد داشته باش كه اين در حيطه ي ذھن نيست و به ذھن بگو" ،اين ربطي
به تو ندارد .تو كار خودت را بكن".
و نكات بسيار ديگري وجود دارند .جھان ھستي به ذھن محدود نمي شود :بس وسيع تر و بسيار اسرارآميز تر
است .تو تمام امكاناتي را كه ھر عارفي در ھركجاي دنيا تجربه كرده ،در اختيار داري ،ولي بايد ذھنت را ساكت كني'
وگرنه آن ترديد ھا مي توانند به مزاحمت خود ادامه بدھند.
براي ھمين است كه من اصرار دارم :پيش از اينكه وارد دنياي اسرار شويد نخست ذھن را ساكت كنيد .ذھن را براي
سكوت ،براي بي ذھني non- thinkingمنضبط كنيد زيرا وقتي كه وارد دنياي اسرار مي شويد ذھن سر راه قرار
نگيرد و پرسش ھاي عوضي نپرسد ،كه نتوانيد پاسخ بدھيد ،پرسش ھايي كه حتي اگر ھم بتوانيد پاسخ دھيد،
ذھن نتواند درك كند .ذھن گستره اي محدود دارد .ذھن يك كامپيوتر زنده است .تمامي وجود تو نيست .دل بس
بزرگتر است .و در وراي دل ،وراي وجود تو قرار دارد ،كه از دل بزرگتر است .و در وراي وجود تو ،آن وجود كيھاني
ھست كه بي نھايت است .براي ورود به اين اسرار ،به ذھني آرام نياز داري كه مزاحم تو نباشد.
"باگوان عزيز:
من عاشق اين ھستم كه شما چگونه در ھر مرحله اي نشان مي دھيد كه غيرقابل لمس ھستيد .آمريكايي ھا
شما را به زندان انداختند ،شكنجه تان دادند ،جمع شما را نابود كردند و به وضوح گمان كردند كه با اين رفتارشان،
شما را تحقير مي كنند .ولي در عوض ،اين غيرقابل لمس بودن شما درخشش خودش را نشان داد و اين آنان بودند
كه تحقير شده باقي ماندند ،اين را مي توان از خشم پيوسته ي آنان نسبت به شما به روشني ديد .شما يك
دشمن غيرممكن ھستيد! شما آن حقيقت ساده ھستيد ،كه انسان ،فقط بدون جاه طلبي است كه مي تواند آزاد
باشد تا ستارگان را در آغوش بگيرد".
انسان فقط وقتي مي تواند تحقير شود كه خودش را باالتر از ديگري ببيند" ،من مقدس تر از تو ھستم" بداند چنين
فردي را مي توان پايين كشيد .نمي توانيد انسان فروتني را تحقير كنيد .ابداً راھي نيست .آمريكا ھمه كار كرده
است و به آن كارھا ادامه مي دھد .اين فقط نشانگر حماقت محض است .اگر آنان نتوانستند مرا در داخل زندان ھاي
آمريكا تحقير كنند ،چگونه مي توانند خارج از آمريكا مرا تحقير كنند؟ من تمامي تالش ھايشان را براي تحقيركردن به
خودشان برمي گردانم ،زيرا راه ديگري وجود ندارد .من فقط آن را نمي پذيرم.
من بارھا آن داستان گوتام بودا را برايتان گفته ام .او از روستايي مي گذشت .دشمنانش جمع شده بودند و مي
خواستند او را تحقير كنند كلمات ناروا و فحش ھاي ركيك نثارش مي كردند .او ساكت باقي ماند .آنان قدري معطل
ماندند ،زيرا او ھيچ چيز نمي گفت .و عاقبت بودا گفت" ،اگر كارتان تمام شده ،من مي توانم حركت كنم ،زيرا بايد
پيش از غروب به روستاي مجاور برسم .و اگر كارتان تمام نشده است ،من پس از چند روز به اينجا برمي گردم و
آنوقت وقت كافي براي شما دارم .آنوقت ھرچقدر كه مي خواھيد مي توانيد بگوييد ".يكي از مردان در آن جمع گفت،
ما فقط چيزھايي به تو نمي گوييم ،به تو توھين مي كنيم ".گوتام بودا گفت" ،مي توانيد توھين كنيد ،ولي اگر من آن
را نپذيرم ،اين ديگر در قدرت شما نيست .مي توانيد سعي كنيد مرا تحقير كنيد ،ولي من فقط اين چيز ھا را نمي
پذيرم .بايد ده سال پيش مي آمديد كه من در دام ھركسي مي افتادم و ھركس به من توھين مي كرد ،من
احساس تحقيرشدن مي كردم .در آن زمان من برده ي ھركسي بودم .ولي حاال انساني آزاد ھستم .من انتخاب
مي كنم :ھرآنچه را كه درست است مي گيرم و ھرآنچه را كه درست نيست ،پس مي دھم" ".در روستاي قبلي كه
بوديم ،مردم برايمان گل و شيريني آورده بودند تا به من ھديه دھند .من گفتم» ،ما فقط يكبار در روز غذا مي خوريم و
امروز غذايمان را خورده ايم .پس لطفاً ما چيزھا را انبار نمي كنيم ،نمي توانيم اين ھا را بگيريم .متاسفيم ،بايد اين
ھا را پس بگيريد «.حاال از شما مي پرسم :آن مردم با آن گل ھا و شيريني ھا و ميوه جات كه آورده بودند چه مي
توانستند بكنند؟"
كسي از ميان آن جمعيت گفت" ،مي توانستند آن را در ميان اھل روستا تقسيم كنند ".بودا گفت" ،تو باھوش
ھستي .ھمين كار را بكنيد .من ده سال است كه از پذيرفتن چنين چيزھايي معذور ھستم .حاال به خانه برويد و اين
چيزھايي را كه آورده ايد به ھر كس كه خواستيد تقسيم كنيد".
زماني كه ھمچون يك نفس زندگي نمي كني ،تحقيركردن تو غيرممكن است .اين نفس است تحقير مي شود .و
آمريكا مجبور بود كه تحقيرھايش را پس بگيرد .براي ھمين است كه آنان ھنوز ھم خشمگين ھستند و ھنوز ھم
سخت تالش مي كنند تا به ھر راه ممكن به من آسيب بزنند .آنان يك درس ساده را نياموخته اند .آنان بدون اينكه
حكم بازداشت مرا داشته باشند ،مرا به زنجير كشيده بودند! ھمه كار را غيرقانوني انجام مي دادند .آنان با زور تفنگ
مرا بازداشت كردند ،بدون اينكه حتي دليلش را نشان دھند ،با دستبند ،با زنجيرھايي كه به پاھايم بسته شده بود و
با زنجيري كه به كمرم بسته شده بود دقيقاً ترتيبش را داده بودند ،زيرا تمام تاريخچه ي پزشكي مرا مي دانستند.
سوابق پزشكي مرا به دولت ارائه داده بوديم كه من كمردرد دارم .بنابراين آن زنجيرھا ھميشه با من بودند و ھربار
كه زندانم عوض مي شد ،آن زنجيرھا با من بودند در طول دوازده روز ،پنج بار زندان عوض كردم .ولي زنجير دقيقاً در
ھمان منطقه اي بسته شده بود كه من درد داشتم .اين مطلقاً تصادفي نبود ،زيرا ھرگز در محلي ديگر بسته نمي
شد و مي توانست در جاي ديگري بسته شود .به آنان گفتم" ،فقط آن ھا را شل ببنديد ".گفتند" ،نه ،ما آنطور كه
دستور داريم مي بنديم ".و آنان نگران بودند كه من براي مردم دست تكان دھم ،حتي با دستبند ،پس حتي
دستبندھايم را نيز به آن زنجيركمر بستند تا نتوانم حتي دستم را باال بياورم .و اتوموبيل ھايشان ...طوري كه مرا مي
بردند ...من ھرگز نديده ام كه كسي اينگونه رانندگي كند .آنان ناگھان سرعت مي گرفتند و ناگھان توقف مي كردند،
فقط براي اينكه كمر مرا درد بياورند .نخستين بار دواراج Devarajبا من بود و به آنان گفت" ،اين درست نيست .نيازي
نيست كه از اين كارھا بكنيد ".آنان گوش نمي دادند .و اين كارھا دوازده روز طول كشيد .به نظر مي رسيد كه ھمه
جا دستورات مي رسيد كه چگونه بايد رانندگي شود :ماشين ناگھان با سرعت صد مايل در ساعت سرعت مي
گرفت و ناگھان ترمز مي كرد و بارديگر سرعت مي گرفت و مي ايستاد ،فقط براي اينكه تا حد ممكن به من ضربه
بخورد و كمرم را كه با آن زنجير كلفت در تماس بود آسيب بزند .ولي اين مرا تحقير نمي كند .اين فقط حماقت آنان را
نشان مي دھد .آنان نمي توانستند مانع لبخندزدن من شوند .مردم در ھمه جا كنار جاده ايستاده بودند تا با من
ديدار كنند .مھم نبود كه نمي توانستم برايشان دست تكان دھم ،ولي به آنان لبخند مي زدم .در دادگاه وقتي كه
قاضي وارد مي شود ،آنان اعالم مي كنند كه او وارد مي شود و مي گويند" ،برخيزيد ".پس ھمه مي ايستند .وقتي
كه قاضي روي صندلي اش مي نشيند ،آنوقت ھمه مجاز ھستند كه بنشينند .وقتي من وارد دادگاه مي شدم،
مردم به خودي خودشان مي ايستادند .ھيچ اعالمي دركار نبود شما براي زنداني "برپا" نمي دھيد!
و اين يك تحقير آشكار بود براي قاضي و تمام افسران پليس و تمام اھل دادگاه كه تمام آن مردم ...حتي كساني كه
سالك نبودند ،حتي آنان كه ھرگز مرا نديده بودند و چيزي از من نشنيده بودند ،به جز آنچه كه در تلويزيون ديده بودند
و رفتار وحشيانه ي دولت آمريكا را با من ديده بودند .آنان به ھر دري زدند؛ فكر مي كردند كه مرا تحقير خواھند كرد.
ولي ھرگاه خبرنگاران من مي پرسيدند ،مي گفتم" ،من احساسي عالي دارم .تا جايي كه به من مربوط است،
كامال ً احساسي عالي دارم .آنان مي توانند بدن مرا شكنجه دھند ،ولي نمي توانند مرا لمس كنند".
و چون من تمام كارھايشان را افشا مي كردم ...و آنان حتي قادر نبودند به آن واقعيت ھايي كه من به مطبوعات دنيا
مي گفتم پاسخي بدھند .آنان قادر نبودند حتي در يك مورد ھم پاسخگو باشند ،زيرا من داستان را ھمانگونه كه بود
بازگو مي كردم .آنان احساس تحقيرشدن مي كنند و سعي مي كنند مرا آزار بدھند ولي بازھم در اشتباه ھستند.
آنان براي من يك مسافرت دوردنيا ترتيب داده اند! بدون كمك آنان من نمي توانستم دور دنيا را بگردم! شايد قادر
نبودم تمام مردم خودم را در كشورھايشان ببينم و شايد قادر نمي بودم كه افشا كنم كه عصر امپرياليسم سياسي
پايان يافته و جاي خودش را به امپرياليسم اقتصادي داده است كه بسيار خطرناك تر است .حاال،آنان در حال
تحقيركردن ساير كشورھا ھستند.
من پانزده روز در ايرلند بودم .مردي كه ويزا را داده بود بايد زيادي آبجو نوشيده باشد اين فقط طرز زندگي ايرلندي
است! پس او نگاه نكرد كه اين ويزاي كيست و پاسپورت كيست! او فقط آن را مھر زد .ما فقط براي يك شب اقامت
ويزا خواسته بوديم و او مھر اقامت ھفت روزه را زده بود شايد آن مھر از ھمه به دستش نزديك تر بوده! ما گفتيم
"خوب است ".ما وارد ھتل شديم و به محضي كه اطالعات آمريكا به آنان رسيد كه ھواپيماي ما در ايرلند فرود آمده،
پليس بي درنگ به فرودگاه رفت و دريافتند كه ما پيشتر وارد كشور شده ايم .بنابراين صبح فردا افسران پليس آمدند
و تمام ويزاھاي ھفت روزه را باطل كردند .ولي ما گفتيم" ،مي توانيد آن ھا را باطل كنيد .ما از اينجا نخواھيم رفت .ما
فقط يك شب اينجا بوديم .ما چه جرمي مرتکب شده ايم كه شما رواديدھاي ما را باطل مي كنيد؟"
گفتند" ،جرمي دركار نيست ".آنان ترسيده بودند زيرا آن مرد اول اشتباه كرده بود و رواديد ھفت روزه صادر كرده بود.
پس به ما گفتند" ،مي توانيد در اينجا ساكت زندگي كنيد و ساكت ھم اينجا را ترك كنيد".
اين پليس آنان بود! ما بدون داشتن رواديد اجازه داشتيم در آن كشور ساكت زندگي كنيم و در سكوت آنجا را ترك
كنيم ،فقط براي اينكه اشتباه آنان پنھان بماند .ما پانزده روز در آنجا زندگي كرديم و وقتي كه آنجا را ترك مي كرديم،
وزير مربوطه در مجلس آن كشور اعالم كرده بود كه من ھرگز در ايرلند نبوده ام و اين فقط يك شايعه بوده است! او
خوب مي دانست كه گروه من پانزده روز در آنجا به سر برده است! و روزي كه ما حركت كرديم ،خبرنگاران و عكاس
ھا آنجا بودند و در جلوي ھتل از من عكس گرفتند .شايد آنان تمام آن عكس ھا و مطالب را قبل از اينكه در مجلس
اعالم كنند كه من ھرگز آنجا نبوده ام ،جمع آوري كرده باشند .بنابراين اينك آمريكا تمام كشورھا را تحقير مي كند.
در يونان ،ظرف پانزده روز مرا دستگير كردند و پاسپورت و رواديد توسط پسر رييس جمھور به من داده شده بود ،كه
خودش يك وزير است .او خودش رواديد چھار ھفته اي به من داده بود و خودش ھم آن را باطل كرد .و آنان حتي به
من اجازه نمي دادند كه يك شب در ھتل بمانم .ولي در فرودگاه ،تمام رسانه ھاي ھمگاني حاضر بودند ،تمام كانال
ھاي تلويزيوني و روزنامه ھا و مجالت و راديوھا و دست كم چھل افسر عاليرتبه ي پليس!
من نمي توانم درك كنم كه آنان از چه چيز مي ترسيدند! من با خودم سالح اتمي حمل نمي كنم! و وقتي كه من با
خبرنگاران حرف مي زدم ،رييس پليس در جلوي من ايستاده بود تا مرا باز بدارد .و من به او گفتم" ،خفه شو و عقب
بايست و در جاي خودت باش!" شايد در تمام زندگيش كسي چنين چيزي به او نگفته بود .و او به قدر كافي عاقل
بود تا فقط به عقب برود و سرجاي خودش بايستد! زيرا او موقعيت را ديد كه اگر چيزي بگويد ،من ھمانجا خدمتش
مي رسيدم .و ھمه چيز در گزارش ھاي خبري مي آمد :در تلويزيون و راديو ...پس بھتر بود كه فقط ........ولي ھمين
مقدار در تلويزيون ثبت شد كه او آمد تا جلوي مرا بگيرد ،زيرا من در برعليه پليس سخن مي گفتم كه آنان مي
خواستند خانه ما را با ديناميت منفجر كنند و مرا زنده بسوزانند و آنان مردم مرا تھديد مي كردند.
چون من خواب بودم ،جان Johnنزد من آمد و وقتي مرا بيدار كرد ،به او گفتم" ،فقط به آنان بگو پنج دقيقه صبر كنند
تا من لباسم را عوض كنم و آماده شوم تا دوباره دستگير شوم ".اينك من مردي با تجربه ھستم ،مشكلي وجود
ندارد! ولي آنان گوش نمي دادند .آنان شروع كردند به پرتاب سنگ به پنجره ھا و درھا .من از حمام صداھايي مي
شنيدم كه گويي بمب منفجر شده است .گفتم" ،اين عجيب است" و وقتي پايين آمدم به من اطالع دادند كه آنان
تھديد كرده اند كه اگر من پايين نيايم ،آنان خانه را با ديناميت منفجر خواھند كرد .و من در تمام آن پانزده روزي كه
آنجا بودم از منزل خارج نشده بودم .و وقتي آتن را ترك كردم ،ھمان وزيري كه به من رواديد داده بود و سپس آن را
باطل كرده بود ،بارديگر در برابر مجلس دروغ گفت .بنابراين تجربه اي عظيم بوده است .آنچه را كه من در مورد
سياست بازھا مي گفتم صددرصد درست اثبات شده بود.
ھاسيا ، Hasyaمنشي من ،يك ساعت با آن وزير مالقات داشته و آنوقت او در مجلس انكار مي كند كه ابداً منشي
مرا نديده است .او گفته كه فريب خورده است و كس ديگري با جعل امضاي او ،ترتيب ويزا را داده بود .اين ھا ھستند
رھبران شما كه تمامي سرنوشت بشريت به آنان بستگي دارد .ما تمام سياست بازھا را به دادگاه خواھيم كشاند.
براي نمونه ،ما از ھمين وزير شكايت خواھيم كرد .و ھاسيا بايد به دادگاه بيايد و شھادت بدھد كه يك ساعت در مورد
من با آن وزير صحبت مي كرده است و به تمام سواالت او پاسخ داده و فقط وقتي ويزا را صادر كرده است كه كامال ً
راضي شده بوده .و او به سادگي انكار مي كند كه منشي مرا ديده است.
و ھمين چيز در مورد تمام دنياي متمدن غربي اتفاق افتاده است .برخي كشورھا چنان ترسيده اند كه من حتي
براي رواديد تقاضا ھم نكرده ام و آنان پيشاپيش تصميم گرفته اند كه نبايد به من روادي بدھند .من ھنوز تقاضايي
نكرده ام و آنان مي گويند كه نبايد به من رواديد بدھند! آنان به تمام سفارتخانه ھايشان در دنيا اعالم كرده اند كه
من مردي خطرناك ھستم و نبايد به من ويزا بدھند .اگر تقاضاي من آمد ،بايد بي درنگ مردود شود .آنان چنان
ترسيده اند كه تقريباً تمام مجالس اروپايي مورد مرا به بحث گذاشته اند و آن ھم در موضوعاتي عجيب!
وزير خارجه ي ھلند گفته است كه دليل اينكه من نمي توانم به ھلند بروم اين است كه من برعليه ھمجنس بازي
حرف زده ام ،برعليه مادر ترزا حرف زده ام ،برعليه پاپ و مذھب كاتوليك! و ھر كشور مردم ساالري ادعا مي كند كه
غيرمذھبي secularاست .پاپ مي تواند از ھر مذھبي انتقاد كند و به او خوشامد مي گويند .من نمي توانم از پاپ
انتقاد كنم .اگر او قدري جگر دارد ،به جاي اينكه سرنخ اين سياست بازھا را بكشاند ،بايد به انتقادھاي من پاسخ
بدھد .او در اين كشور ھا اكثريتي كاتوليك دارد و سياست بازھا از اينكه راي ھايشان را از دست بدھند وحشت
دارند.
من مي توانم منطق او را در مورد مذھب كاتوليك ،مادر ترزا يا پاپ درك كنم ،ولي ھمجنس بازي موردي كامال ً متفاوت
است .من خبر نداشتم كه مذھب رسمي ھلند ھمجنس بازي است! اگر از ھمجنس بازي انتقاد كني نمي تواني
وارد ھلند بشوي! آن وزير تمامي مردم ھلند را به عنوان ھمجنس باز معرفي و محكوم ساخته است! اگر مردم ھلند
ذره اي عقل داشتند بايد آن وزير را وادار به استعفا مي كردند ،زيرا او به تمام كشور توھين كرده است .و من خطرناك
ھستم ،زيرا از ھمجنس بازي انتقاد كرده ام .من ھرگونه انحرافي را نقد مي كنم و به انتقادھايم ادامه خواھم داد.
و آمريكا به ھر دري مي زند .......اين براي آمريكا يك تحقير است .اينك آنان سعي دارند تا ھر كشور ديگري را نيز
تحقير كنند .تمام كشورھايي كه با آمريكا ھستند به ھمين ترتيب مورد تحقير واقع خواھند شد .و يك مرد تنھا مي
تواند تمام دنيا را برعليه خودش بشوراند و بازھم نمي توانيد او را تحقير كنيد .حقيقت ساده است .اگر انسان فروتن
باشد ،تحقيركردن ناممكن است .حقيقت را نمي توان تحقير كرد .مي توانيد آن را به صليب بكشيد ،ولي نمي توانيد
آن را تحقير كنيد.
"باگوان عزيز:
وقتي كه در مورد مخلصين صحبت كرديد ،من عميق ًا تحت تاثير واقع شدم ،زيرا اين احساسي است كه من براي
شما دارم :اخالص .اگر بھاي رسيدن به اشراق دور بودن از حضور شما باشد ،من با خوشحالي آن را رھا مي كنم و
به ھمين سرور و مركزيت داشتن ،كه ھمين حاال از نگاه كردن به چشمان شما به دست مي آورم ،راضي ھستم.
بارھا در طول سخنراني ھاي شما اين اتفاق برايم رخ مي دھد :با نگاه كردن به شما ،ناگھان زمان و حركت بازمي
ايستند .و ھمراه با اين پديده ،من شدت جرياني از انرژي ملموس عشق را احساس مي كنم كه با چنان شدتي
وارد بدنم مي شود كه چند بار واقعاً مرا به سمت عقب ھل داده است .من عاشق شما ھستم و اميدوارم كه ھرگز
تا زنده ھستيد مجبور نباشم شما را ترك كنم" .
اين ھا لحظه ھاي اخالص ،devotionعشق ،لحظه ھاي اشراق enlightenmentھستند،فقط لمحاتي ...گويي كه
از دوردست ھا قله ي كوه را در روشنايي مي بيني .باوجودي كه ھنوز خيلي دور ھستي ،اين ھمان قله اي است
كه تو روزي بايد به آن وارد شوي .تو نيازي نداري از من دور بشوي ،بنابراين مسئله ي تضاد بين با من بودن و جستن
اشراق وجود ندارد .تو براي اشراق با من ھستي ،وگرنه منظوري از بامن بودن وجود ندارد .تنھا ھدف تو ،داشتن
اندك احساسي از آن تجربه ي بزرگ است ،زيرا بدون اين احساس جزيي ،واژه ي اشراق برايت خالي باقي مي
ماند .اين لحظات كوتاه واژه ي اشراق را برايت پر خواھند كرد ،با يك يقين ،با يك تضمين كه اين تنھا يك واژه نيست،
بلكه واقعيتي است كه بايد آن را دريافت ،كه فقط با بودن در حضور مردي كه آن را يافته ،مي تواني توسط آن واقعيت
لمس شوي .زمان مي تواند بايستد ،و براي يك لحظه به سطحي ديگري از ھستي منتقل مي شوي ،جايي كه ھم
به نوعي وجود داري و ھم ديگر وجود نداري و ھردو در عين حال درست ھستند.
اشراق امري فلسفي نيست ،بسيار وجودين existentialاست .چيزي است كه بايد زندگي شود ،چيزي براي بودن
است ،چيزي تجربي است ،چيزي است براي سھيم شدن است .چيزي تقريباً ملموس است.با نگاه كردن به
چشمان من ،تو به سكوت خودت نگاه مي كني .چشمان تو نيز ھمان سكوت را دارند .تو ھرگز به آن اجازه نداده اي
كه اتفاق بيفتد.بودن در اخالص ژرف ،در ابتدا بسيار مايه ي تعجب است ،زيرا براي مردم حتي احساس عشق
داشتن نيز دشوار است ،و اخالص واالترين شكل عشق است ...درست رايحه ي عصاره ي عشق است.
اگر عشق آن گل باشد ،آنوقت اخالص فقط عطر آن گل است .نمي تواني آن را به دست بگيري .مي تواني
احساسش كني ،مي تواني آن را ببويي ،مي تواني توسط آن احاطه شوي ،مي تواني در آن غرقه شوي ،ولي نمي
تواني آن را در دست بگيري .چيزي مادي نيست .اگر اين لحظه ھا برايت رخ مي دھند ،تو در راه درستي ھستي.
جايي براي رفتن نيست ،نيازي به رفتن نداري .تو مكان شروع زيارت را يافته اي زيارت تازه آغاز گشته است .بايد از
اين ،احساس بركت يافتن كني .وگرنه ،مردم به سادگي در واژه ھا ،در نظريات ،فلسفه ھا ،الھيات مختلف ،مذاھب و
انواع ژريمناستيك ھاي ذھني سرگردان ھستند و ھيچكس به خودش زحمت درك اين نكته را نمي دھد
مي تواني زندگاني ھاي بسياري را به جست وجوھاي ذھني ادامه بدھي و ھرگز چيزي جز واژگان توخالي نخواھي
يافت .ذھن كويري است كه در آن ھيچ چيز نمي رويد .ولي اگر بتواني فقط قدري باالتر از ذھن حركت كني ،تمامي
آسمان برايت گشوده مي شود ...قدري شھامت ،و مي تواني پربگشايي .بودن با مرشد فقط به اين معني است كه
ببيني كسي بال ھايش را گشوده است و در آسمان پرواز مي كند .و او تو را يادآوري مي كند نه با سخنانش بلكه
با خود وجودش كه ھمين براي تو نيز ممكن است ،كه تو نيز بال داري ،ولي آن را ازياد برده اي .نيازي نيست كه
چيزي را به دست بياوري ،فقط بايد چيزي را به ياد بياوري .و اين لحظه ھا ،رفته رفته ،تو را وادار به يادآوري مي
كنند.
آن يادآوري ،رھايي از تمامي زنجيرھاست ،آزادشدن از تمامي باورھا ،رھايي از انواع حماقت ھا ،خرافات .و نه تنھا
"آزادي از" ....freedom fromاين را به ياد بسپار :آزادي از خرافات خوب است ،ولي كافي نيست .آزادي از باورھا
خوب است ،ولي كافي نيست .آزادي براي forحقيقت .......آزادي از باورھا و آزادي براي حقيقت .....رھايي از
خرافات و رھايي براي واقعيت .وقتي كه آزادي با دو بال فرا رسد ،از و براي تو به وطن بازمي گردي.
بازسازي ساختار ازدواج
ازدواج بايد در مرتبه دوم باشد ،پديده ي اوليه بايد عشق باشد؛ آنوقت مي توانيد باھم باشيد .اين باھم بودن ،بايد
يك دوستي و يك مسئوليت باشد .وقتي كه دو نفر عاشق يكديگر باشند ،مسئول ھستند ،از يكديگر مراقبت مي
كنند .براي ايجاد چنين مسئوليت و مراقبتي به ھيچ قانوني نياز نيست؛ ھيچ قانوني قادر به ايجاد آن نيست .در
د ،قانون مي تواند ساختاري تشريفاتي بر شما تحميل كند كه عشق و دوستي شما را نابود خواھد كرد. باالترين ح ّ
درعين حال ،چون بايد در يك جامعه زندگي كنيد ،مي توانيد ازدواج كنيد ،ولي ازدواج بايد در مرتبه دوم بماند .ازدواج
بايد فقط به اين دليل باشد كه شما يكديگر را دوست داريد؛ ازدواج بايد حاصل عشق شما باشد ،نه برعكس .در
گذشته چنين بوده كه اول ازدواج مي كردند و سپس مي توانستند ھمديگر را دوست داشته باشند.
اين غيرممكن است :كسي نمي تواند عشق را اداره كند ،ھيچكس قدرت ندارد كه عشق را خلق كند .عشق وقتي
روي مي دھد كه اتفاق افتاده باشد.
مي تواني دو نفر را كنار ھمديگر قرار دھي .و اين كاري است كه در طول قرون انجام شده است .اين دو نفر را به
ازدواج ھم مي آوريد .و وقتيكه دو نفر باھم باشند ،شروع مي كنند به دوست داشتن ھمديگر .درست مانند خواھران
كه برادرانشان را دوست دارند و برادراني كه خواھرشان را دوست دارند .اين يك ترتيبات تحميلي است .و وقتيكه دو
نفر باھم ھستند ،نوعي از خوش آمدن و دوست داشتن پديد مي آيد و اين دو نفر به ھم متكّي مي شوند و از
ھمديگر استفاده مي كنند.
ولي عشق؟! اين رابطه اي كامال ً متفاوت است .اگر ازدواج اول بيايد ،تقريباً غيرممكن است كه عشق ھرگز بتواند رخ
دھد .درواقع ،ازدواج را براي ممانعت از عشق ابداع كرده اند ،زيرا عشق خطرناك است .عشق تو را به چنان اوج
ھايي از خوشي و سرور و شعف و شعر مي برد كه براي جامعه خطرناك است تا به مردم اجازه دھد تا چنان
بلندايي باال بروند و چيزھا را از آن ژرفاھا و از آن بلندي ھا ببينند .زيرا اگر فردي عشق را بشناسد ،ديگر چيزھاي ديگر
ھرگز او را ارضاء نخواھند كرد .آنوقت ديگر نمي تواني او را با يك حساب بانكي درشت راضي نگه داري ،نه .حساب
بانكي درشت كمكي نخواھد كرد ،اينك او چيزي در مورد ثروت واقعي مي داند.
اگر انساني عشق را شناخته و آن بلندي ھاي شعف انگيز را تجربه كرده باشد ،قادر نخواھي بود كه او را جذب بازي
ھاي سياسي كني .چه اھميتي دارد؟! قادر نيستي او را به كارھاي زشت غيرانساني وادار كني .او ترجيح مي
دھد كه انساني فقير باقي بماند ،ولي عشقش جاري باشد .زماني كه عشق را بكشي ــ و ازدواج تالشي است
براي كشتن عشق ــ وقتي كه عشق را بكشي ،آنگاه آن انرژي فرد كه ديگر در عشق مصرف نمي شود ،در
دسترس جامعه است تا از آن بھره كشي شود.
مي تواني از او يك سرباز بسازي ،او سربازي خطرناك خواھد بود .او آماده است تا بكشد ــ ھربھانه اي كافي است
ت جاه
كه او براي كشتن يا كشته شدن آماده شود .او لبريز از ناكامي ھا و خشم ھاست :مي تواني او را به ھرجھ ِ
طلبانه اي سوق بدھي .او يك سياست كار خواھد شد....
عشق
ِ كساني ھستند كه عشق را نشناخته اند .عشقي كه ناكام مانده باشد ،به طمعي عظيم تبديل مي شود:
عشق ناكام مانده ،بسيار
ِ ناكام مانده به خشونتي عظيم تبديل مي شود و تو را وارد دنياي جاه طلبي ھا مي كند.
ويرانگر است.
ولي جامعه به افراد ويرانگر نياز دارد .به ارتش ھاي بزرگ نياز دارد؛ به ارتش ھايي از سياست بازھا نياز دارد ،به
لشگرھايي از منشي ھا ،كارمندان دفتري و غيره نياز دارد .جامعه به افرادي نياز دارد كه بتوانند ھركاري را انجام
دھند .زيرا آنان در زندگي ،ھيچ چيز واال را نشناخته اند .آنان ھرگز لحظاتي شاعرانه را در زندگي لمس نكرده اند؛
آنان مي توانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدھند و فكر كنند كه ھمه ي زندگي ھمين است.
من مايلم كه عشق در دسترس ھمه قرار داشته باشد .و اگر ازدواجي صورت مي گيرد ،بايد محصولي جانبي از
عشق باشد و بايد در مرتبه دوم قرار بگيرد.
اگر روزي عشق از بين رفت ،براي ازبين بردن ازدواج ھيچ مانعي نبايد وجود داشته باشد .اگر دو نفر بخواھند ازدواج
كنند ،ھردو بايد باھم توافق داشته باشند .ولي براي طالق گرفتن ،حتي اگر يك نفر بخواھد طالق بگيرد ،ھمين بايد
كافي باشد .براي طالق نبايد به توافق دو نفر نياز باشد .ھم اكنون ،براي ازدواج ھيچ مانعي وجود ندارد .ھر دو
احمقي مي توانند به اداره ثبت بروند و ازدواج كنند! ولي براي طالق ھزار و يك مانع وجود دارد.
به نظر من ،وقتي دو نفر بخواھند ازدواج كنند ،انواع موانع بايد ايجاد شود :بايد به آنان گفته شود” :دوسال صبر كنيد.
دوسال باھم زندگي كنيد و پس از دو سال ،اگر بازھم مايل به ازدواج باھم بوديد ،برگرديد“.
مردم بايد مجاز باشند باھم زندگي كنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببينند كه آيا باھم جور ھستند يا نه؟ آيا
مي توانند در زندگي باھم يك ھماھنگي ايجاد كنند يا نه؟
ولي ھركسي مي تواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج كند و ھيچكس برايشان مانعي ايجاد نمي كند .اين مسخره
است .و وقتي بخواھي كه جدا شوي ،آنوقت تمام دادگاه ھا و قانون و پليس و ھمه ھستند تا مانع تو شوند! جامعه
با ازدواج موافق است و با طالق مخالف.
من نه با ازدواج موافق ھستم و نه با طالق .به نظر من ،بين مردم فقط بايد يك رابطه دوستانه ،يك مسئوليت و يك
حمايت وجود داشته باشد .و اگر آن روز دور است ،تا آن زمان نبايد اجازه داد كه ازدواج امري آسان باشد .مردم بايد
فرصت بيابند تا يكديگر را آزمايش كنند ،در انواع موقعيت ھا با ھم زندگي كنند .ازدواج ،فقط به داليل احساسات
شاعرانه و عشق در نگاه اول ،نبايد مجاز باشد.
بگذار اوضاع خنك شود ،بگذار اوضاع معمولي شود ،بگذار تا ببينند چگونه با زندگي معمولي و مشكالت روزمرّه كنار
مي آيند و تنھا در آن صورت بايد مجاز باشند كه با ھم ازدواج كنند.
آن ازدواج نيز بايد موقتي باشد .شايد بايد ھر دو سال يك بار بازگردند و آن را تمديد كنند؛ اگر برنگشتند ،ازدواج پايان
يافته است .مجوز ازدواج بايد ھردوسال تمديد شود و اگر بخواھند از ھم جدا شوند ،ھيچ مانعي نبايد ايجاد شود.
انساني كه واقعا قدرت دارد بدون قلب نيست ،زيرا بدون قلب ،تو تنھا يك ماشين ھستي و نه يك انسان .انسان
واقعا قوي ،ھمچون فوالد سخت و ھمچون گل نيلوفر نرم است.
تنھا در اين صورت است كه او يك انسان خود يافته خواھد بود.
سه نوع آزادي وجود دارد كه بايد درك شود :نخست ،نوعي از آزادي است كه شما با آن آشنا ھستيد» :آزادي از«
كودك مي خواھد از مادر و پدر آزاد باشد .برده مي خواھد از ارباب آزاد شود .اين يعني »آزادي از«؛ يك نوع واكنش
است ،نفس در اين جا خودش را عيان مي كند و من نمي گويم كه اين اشكالي دارد :تو فقط بايد رنگھاي متفاوت
آزادي را تماشا كني.
وقتي تو جوياي »آزادي از« باشي ،دير يا زود به دام ديگري سقوط مي كني -زيرا اين نوع آزادي يك واكنش است
و ادراك نيست .اين چيزي است كه انقالبھاي گذشته دچار آن بوده اند .در 1917توده ھاي فقير و تحت ستم روسيه
عليه سزار قيام كردند ،آنان مي خواستند از سزار آزاد شوند و فقط براي اين آزاد شدند كه بار ديگر اسير شوند ،زيرا
مفھوم مثبتي از آزادي نداشتند .مفھوم آنان از آزادي منفي بود.
تمامي توجه و عالقه ي آنان اين بود كه از سزار آزاد شوند و كامأل فراموش كردند كه فقط آزاد شدن از سزار
كمكي نخواھد كرد ،سزارھاي ديگري در انتظار نشسته اند.
لحظه اي كه از سزار قديمي آزاد شوي ،سزار جديد به تو حمله ور خواھد شد و سزار جديد قدرت بيشتري دارد و
سزار جديد بردگي خطرناكتري را خواھد آفريد ،زيرا سزار جديد مي داند كه تو مي تواني انقالب كني .تو عليه سزار
قديمي قيام كردي :پس او بايد ساختار قوي تر و بھتري براي بردگي بسازد تا تو نتواني بار ديگر قيام كني .او بيشتر
محتاط است.
اين چيزي بود كه در روسيه رخ داد .استالين ثابت كرد كه از مجموعه ي تمام سزارھا ،سزارتر است .او در مجموع
مردم بيشتري را از تمام سزارھاي ديگر ،قتل عام و قصابي كرد.
حتي ايوان مخوف ھم آن قدرھا كه استالين ثابت كرد ،مخوف نبود .استالين نام خودش نبود ،بلكه مردم به او
چنين نامي دادند .آنان با قدرداني چنين نامي به او دادند ،ولي درواقع ،نامي تحسين آميز نيست ،استالين يعني
»مرد فوالدين«.
آري ،ما مردم قوي و شجاع را انسانھاي آھنين مي خوانيم.
ولي اين نام ثابت كرد كه فقط نامي موھن بوده :او ثابت كرد كه مردي بدون قلب بوده.
انساني كه واقعأ قدرت دارد بدون قلب نيست ،زيرا بدون قلب ،تو تنھا يك ماشين ھستي و نه يك انسان .انسان
واقعأ قوي ،ھمچون فوالد سخت و ھمچون گل نيلوفر نرم است .تنھا در اين صورت است كه او يك انسان خود يافته
خواھد بود.
ولي استالين فقط از فوالد بود ،يك آدم آھني -بدون قلب ،بدون محبت و عشق .ميليونھا روس را كشت و
بزرگترين بردگي را در تاريخ انسان خلق كرد.
حتي آدولف ھيتلر به گرد پاي او نمي رسيد.
آدولف ھيتلر اردوگاه ھاي كار اجباري داشت ،ولي استالين تمام كشور را به اردوگاه كار اجباري تبديل كرد .روسيه
چيزي جز يك اردوگاه كار اجباري نيست؛ تمامي كشور يك اردوگاه است و ھر فرد تحت نظر است :انسانھا را وادار
كرده اند تا مخالف ھم باشند .تو حتي نمي تواني صادقانه با ھمسرت سخن بگويي ،زيرا كسي چه مي داند ،شايد
او عليه تو گزارش بدھد .تو حتي نمي تواني با فرزندانت حرف بزني ،زيرا آنان اعضاي تيم جوانان ھستند و شايد
عليه تو گزارش بدھند و به زنان و كودكان آموخته اند كه كشور و كمونيسم تنھا ارزشھا ھستند ،ھر چيز ديگر را مي
توان فداي اينھا كرد .به كودكان خردسال آموزش مي دھند كه چگونه جاسوسي پدر و مادر خود و بزرگترھا را بكنند،
كه آنان درباره ي چه چيزي سخن مي گويند تا بتوانند گزارش بدھند -زيرا كمونيسم اصل است و ھر چيز ديگر را مي
توان فداي آن كرد.
تمامي كشور به يك اردوگاه بزرگ كار اجباري تبديل شد .مردم حتي از انديشيدن وحشت دارند ،زيرا كسي چه
مي داند؟ شايد راھي براي كشف افكار يافته باشند - :كسي چه مي داند؟ -شايد الكترودي در مغزت كار گذاشته
باشند كه افكار تو را براي حزب كمونيست پخش كند.
اينك از نظر علمي اين كار ممكن است .مي توانند الكترودھايي در مغز تو كار بگذارند كه تو از آن ھشيارتر نباشي،
زيرا در ژرفاي مغز حساسيت وجود ندارد .پس اگر چيزي در آن جاي بدھند تو متوجه آن نخواھي شد .ولي اين
الكترودھا مي توانند به مقر فرماندھي گزارش كنند كه تو به چه فكر مي كني و نوع افكار تو چيست .مي توانند پيام
مخابره كنند.
مردم فقط براي اين عليه سزار انقالب كردند كه اسير دستھا و چنگالھاي سزار خطرناكتري شوند .روسيه به نظر
تنھا كشوري مي رسد كه انقالب در آن غيرممكن به نظر مي رسيد ،زيرا ريشه ي آن را قطع كرده اند .صورت گرفتن
يك انقالب ديگر در روسيه تقريبأ ناممكن به نظر مي رسيد.
پس وقتي تو در جستجوي »آزادي از« باشي ،به دام ديگري خواھي افتاد .براي مثال اگر بخواھي از جامعه ي
رسمي آزاد شوي ،در دام يك جامعه ي جايگزين ديگر خواھي افتاد .اگر جامعه ي رسمي بخواھد تو موي بلند
نداشته باشي ،آن وقت در جمعيت ھيپيھا از تو خواسته مي شود تا موي بلند داشته باشي و اگر موي بلند نداشته
باشي به نظر عجيب و غريب خواھي آمد .مردم آن جا به تو خواھند خنديد و فكر مي كنند كه تو عوضي و احمق
ھستي و عصيانگر نيستي .پس اگر تالش كني تا از يك بردگي آزاد شوي ،محكوم ھستي كه به اسارت ديگري
گردن بنھي ،زيرا عملكردھاي دروني تو پيشاپيش طوري شرطي شده است كه برده باشي .مي تواني اربابھا را
عوض كني ،ھمين.
خودت ھماني كه ھستي مي ماني .نخست تو به كشيشان مسيحي وابسته بودي و اينك به كشيشان ھندو
وابسته مي شوي .وابستگي ادامه دارد .آزادي واقعي چنين نيست» .آزادي از« آزادي واقعي نيست.
سپس نوع ديگري از آزادي ھست» :آزادي براي« -نوع دوم آزادي كه از اولي بھتر است .آزادي نوع اول ،حالت
منفي آزادي بود و اين دومي نوع مثبت آن است .فرد مي خواھد آزاد باشد براي اين كه كاري انجام دھد .براي مثال،
مي خواھي از خانواده ،آزاد شوي زيرا عاشق موسيقي ھستي .تو واقعأ مخالف خانواده نيستي؛ تو طرفدار
موسيقي ھستي و خانواده مانع ايجاد مي كند ،پس از خانواده فرار مي كني .تو مخالف مادر و پدر نيستي ،ولي
آنان مي خواھند كه تو مھندس بشوي و تو مايلي موسيقيدان بشوي.
موسيقيدان شدن براي تو خوب است ،حتي اگر مجبور شوي براي آن رنج بكشي .اگر واقعأ بخواھي موسيقيدان
شوي و براي آن استعداد و شوق فراوان داري ،بھتر است كه موسيقيدان شوي تا يك مھندس موفق ،ثروتمند ،راحت
و امن .مي تواني رفاه و امنيت و ثروت به دست بياوري ،ولي اگر كاري را انجام دھي كه ھرگز مايل به انجام آن
نيستي ،بھتر است بميري تا آن را انجام دھي .اگر مايلي تا موسيقيدان يا شاعر شوي و اين شھوت بزرگ زندگي
توست ،پس برايش برو .شايد گدا شوي ،شايد ھرگز مشھور نشوي ،شايد ھرگز ثروتمند نشوي ،زيرا جامعه به شعر
زياد نياز ندارد .جامعه زياد به موسيقي نياز ندارد ،بيش تر به سالحھاي كشتار جمعي نياز دارد .به شعر زياد محتاج
نيست ،زيرا شعر در جنگ كاربرد زيادي ندارد .جامعه به بمب اتم نياز دارد ،بمبھاي ھيدروژني .جامعه به سرباز نياز
دارد نه به سالك .جامعه بر اساس نفرت كار مي كند و ريشه در خشونت دارد .جامعه از طريق طمع ،كار مي كند و
خوراكش طمع است و جاه طلبي و شھوت -شھوت براي قدرت.
اگر خوب از نردبان باال بروي ،مادر و پدرت خوشحال خواھند بود -با وجودي كه نردبان راه به جايي ندارد .روزي
ناگھان ،وقتي رئيس جمھور كشوري شدي ،روي آخرين پله ي نردبان ،آن وقت نكته را درمي يابي؛ كه تو به باالترين
نقطه رسيده اي و اينك به نظرت مي رسد كه تمام زندگيت را تلف كرده اي -زيرا نردبان راه به جايي ندارد .تو فقط در
آسمان ھستي و آويزان .تو به ھيچ كجا نرسيده اي.
ولي حاال بيان اين ،درست نخواھد بود ،زيرا حداقل كساني كه در پشت سر تو ھستند باور دارند كه تو رسيده
اي .گفتن اين كه »من ترسيده ام« شھامتي عظيم نياز دارد.
اين چيزي بود كه بودا در وقت ترك پادشاھي اش گفت» :چيزي وجود ندارد« .ماھاويران نيز در وقت ترك سلطنت
ھمين را گفت .ابراھيم)ع( نيز وقتي ملكش را ترك مي كرد ھمين را گفت» :چيزي وجود ندارد« ولي اينان مردماني
شجاع بودند ،وگرنه گفتن آن احمقانه خواھد بود ،وقتي ھمه مي پندارند كه تو به جايي رسيده اي ،چرا بگويي نه؟
چرا نگذاري توھم ادامه داشته باشد؟ و فايده اش چيست كه بگويي تو در پي چيزي مطلقأ مسخره و عبث بوده اي
و تمام زندگيت را احمقانه سپري كرده اي؟ چرا بگويي ،چرا اعتراف كني؟ فقط ساكت بمان .در ھمان باال آويزان
باش ،ھمان جا بمان تا بميري .ولي اين راز را به كسي نگو ،زيرا ھمين ثابت مي كند كه تمام عمرت را ناھوشمندانه
و احمقانه به سر برده اي.
اگر مايلي موسيقيدان باشي ،باش يا اگر مايلي شاعر باشي ،باش و اين دومين نوع آزادي است ،تو حداقل
خوشحالي كه كار خودت را و نه كاري را طبق دلخواه ديگري انجام مي دھي.
اين تجربه ي من است» :انجام دادن كاري كه ميل آن را داري بزرگترين شادماني در دنياست .ھركاري كه باشد،
چه جامعه آن را بپسندد و چه نپسندد؛ چه جامعه به آن ارزش بدھد و چه ندھد و چه بتوان آن را در بازار به عنوان
كاال فروخت يا نتوان فروخت .اگر كاري باشد كه تو آرزوي شديدي براي انجامش داري ،پس انجامش بده و ھر بھايي
را كه الزم است برايش بپرداز ،خودت را فداي آن كن«.
نوع دوم آزادي اين است» :آزادي براي« .اين رويكردي مثبت است و بھتر از نوع اول آن .انسان طرفدار نخستين
نوع ،سياست كار مي شود.
طرفدار دومين نوع آزادي شاعر ،نقاش يا ھنرمند مي شود .نوع اول منفي است و نوع دوم مثبت .ولي به ياد
بسپار اينھا دو جنبه از يك چيز ھستند.
حتي نخستين نوع آزادي نيز دست كم تظاھر مي كند كه ھدفي وجود دارد .حتي سياست كار نيز مي گويد» :ما
براي آزادي مي جنگيم :ما مي خواھيم از اين جامعه ،از اين ساختار ،از اين سياستھا آزاد شويم .ما مي خواھيم از
اين جامعه رھا شويم تا جامعه اي ديگر بنا كنيم .ما براي ھدفي مبارزه مي كنيم ،براي ارزشي ،براي مدينه ي
فاضله اي«....
حتي او نيز بايد تظاھر كند ،زيرا منفي نمي تواند به تنھايي وجود داشته باشد ،دست كم مي توان از مثبتھا
سخن گفت .پس كمونيسم در باره ي جامعه ي بي طبقه سخن پراكني مي كند :يك مدينه ي فاضله ،جايي كه
ھمه چيز زيباست ،جايي كه بھشت به زمين نازل شده باشد.
تحقق چنين چيزي تا بي نھايت طول خواھد كشيد ،ولي ھدفي بايد داد وگرنه مردم براي آزادي منفي نخواھند
جنگيد.
پس منفي ،مثبت را ھم در بردارد و برعكس :وقتي كه بخواھي نقاش شوي ،والدين موافق نيستند و جامعه فكر
مي كند كه كاري احمقانه است ،تو بايد با آنان مبارزه كني.
پس »آزادي براي« با »آزادي از« به نوعي به ھم مربوط مي شوند :ھر دو با ھم وجود دارند .آزادي واقعي ،آزادي
نوع سوم است» :آزادي فراسويي«.
اين چه نوع آزادي است؟ اين آزادي نه براي چيزي است و نه آزادي از چيزي است؛ فقط آزادي است .اين آزادي
مخالف كسي نيست -اين واكنش نيست و نه مي خواھد آينده اي بسازد -مقصدي وجود ندارد .انسان فقط از
بودنش سرخوش است ،براي وجود خودش ،اين براي خودش ھدفي است.
»آزادي از« سياستمدار؛ اصالح طلب ،خادم اجتماعي ،كمونيست ،سوسياليست ،فاشيست مي آفريند.
و »آزادي براي« ھنرمند مي آفريند :نقاش ،شاعر ،موسيقيدان.
و »آزادي براي خود آزادي« سالك مي آفريند ،انسان روحاني ،انسان واقعأ مذھبي.
پاگال ،پرسش تو اين است» :ما بايد آزاد باشيم .با اين وجود ،آزادي كجا پايان مي گيرد و خودخواھي كجا شروع
مي شود؟« دو نوع نخست آزادي خودخواھانه ھستند و نفس گرا .نوع نخست آزادي »آزادي از« بسيار نفس
پرستانه است ،زيرا بايد عليه چيزي بجنگد .خشن است و بايد بسيار نفساني عمل كند .بايد از اطاعت سرپيچي
كند ،بايد نابود كند و بايد عليه موقعيت قدرت ،توطئه كند .اين نوع آزادي به نفسھاي بزرگ نياز دارد .سياستمدار
موجودي جز نفس خالص نيست.
نوع دوم آزادي »آزادي براي« نيز نفس دارد ،ولي لطيفتر و ظريفتر و نه ھمچون نفس سياست كار زمخت و خشن.
موسيقيدان نيز نفس دارد ،ولي لطيفتر است و نرمتر و آرامتر .شاعر نيز نفس دارد ،ولي نفسي قشنگ و شيرين ،نه
آن قدر تلخ ھمچون نوع اول .اين دو نوع آزادي ھر دو بيان ھاي نفساني ھستند.
فقط نوع سوم است »آزادي خالص -نه مخالف و نه ھوادار« كه نفس ندارد و خودخواھي در آن نيست .زيرا اين
نوع آزادي فقط زماني روي مي دھد كه نفس از بين رفته و بخار شده باشد .اگر نفس ھنوز وجود داشته باشد،
آزادي از نوع اول يا دوم خواھد بود .نوع سوم آزادي به عنوان پيش نياز ،فنا الزم دارد -پديده ي اضمحالل نفس .انسان
بايد نفس را بشناسد تا بتواند به اين نوع آزادي دست پيدا كند.
شيوه ھاي نفس را تماشا كن .به تماشا كردن ادامه بده .نيازي به جنگيدن عليه يا براي چيزي نيست .فقط به يك
چيز نياز است ،نظاره كردن نفس و ھوشياري از شيوه ي عملكرد نفس .آھسته آھسته ،از ميان اين ھشياري ،روزي
نفس ،ديگر پيدا نخواھد بود .زيرا نفس تنھا در ناھشياري امكان وجود دارد .وقتي كه ھشياري بيايد و نور بيايد ،نفس
ھمچون تاريكي ،از بين خواھد رفت و آن گاه آزادي واقعي وجود خواھد داشت .اين آزادي نفس نمي شناسد.
اين آزادي عشق است و اين آزادي خداوند است .اين آزادي حقيقت است .در اين آزادي است كه تو در خداوند
وجود خواھي داشت و خداوند در تو موجود خواھد بود و آن گاه ھيچ خطايي از تو سر نخواھد زد.
آن گاه زندگي تو تقوا خواھد بود .آن گاه نفس كشيدن تو مراقبه خواھد بود.
آن گاه راه كه بروي ،شعر خواھد بود و اگر بنشيني ،رقص خواھد بود.
آن گاه تو براي جھان يك نعمت و بركت خواھي بود.
تو بركت يافته خواھي بود.
يحياي تعميد دھنده
"باگوان عزيز :من ھميشه از شما عشقي بزرگ نسبت به يحياي تعميددھنده احساس كرده ام .به نظر مي رسد آن
مردي كه به عنوان پيامبر ديده شده و آمدن عيسي را بشارت داده ،از خودعيسي مھم تر است .آيا ممكن است
نظري بدھيد؟ "
يحياي تعميد دھنده زياد شناخته شده نيست .او توسط مسيح و مسحيت در سايه قرار گرفته است .به يقين او
نيرومند تر از مسيح و انقالبي بزرگتري از او بوده است .باعث تاسف زياد است كه يھوديان در مورد او زياد حرف
نمي زنند ،زيرا او اعالم مي كرد كه يھوديت كھنه به پايان رسيده است و اينك پيامي تازه در راه است.
اين روش قديمي گفتن اين است كه او اعالم كرد كه دارد زمينه را براي رسيدن ناجي جديد new messiahآماده مي
كند .نمادھا در طول زمان تغيير مي كنند ،ولي براي اينكه در مورد او دقيق تر و درست تر باشيم ،بھتر است گفته
شود كه او زمينه را براي يك پيام جديد آماده مي كرد ،نه براي يك ناجي جديد .
و براي اين مدرك وجود دارد .من در موردش حرف مي زنم.
يھوديان ،از روي ضرورت ،توجھي به يحياي تعميد دھنده نكرده اند .او مرگ كھنه و زايش تازه را اعالم مي كرد ،چيزي
كه واقعاً نمي تواند مورد احترام كھنه،
ارتودكس ،سنتي باشد و مسيحيان به دليلي ديگر از او غافل شده اند ،زيرا او عيسي را غسل تعميد داد ،او را به
دين مشرف ساخت .مسيحيت نمي خواھد به اين واقعيت اشاره كند كه عيسي يك مرشد داشت ،زيرا اين مرتبه ي
عيسي را در نزد مسيحيان پايين مي آورد " ،تنھا پسر خدا نيازي به مرشدي ندارد ،او مرشد زاده شده
و با پيامي زاده شده است"!
بنابراين باوجودي كه به او اشاره شده است ،فقط اشاره اي دارد كه يحياي تعميد دھنده ،عيسي مسيح را غسل
داد ولي اين زشت است كه آنان در مورد مرشد مرشد شان حرفي نمي زنند .آنان بر سر مصلوب شدن عيسي
قشقرق به راه مي اندازند .تمام دينشان بر اساس مصلوب شدن مسيح است ،اگر مصلوب شدني در كار نبود ،ابداً
مسيحيتي وجود نمي داشت .
ولي آنان در مورد اين واقعيت كه يحياي تعميد دھنده نيز گردن زده شد سخني نمي گويند .يھوديان نيز چيزي نمي
گويند كه آن مرد به قتل رسيد .آنان از اين بابت شاد بودند زيرا او مرگ كھنه را بشارت مي داد .نه مسيحيان به او
عالقه اي دارند ،زيرا او يك مسيحي نبود !او عيسي را به يھوديت مشرف ساخت ،نه به مسيحيت.
و اين مرد بايد نيروي جاذبه ي فراواني داشته باشد ،كه حتي مردي مانند مسيح نيز احساس كرد كه مريدش
شود.ھزاران نفر توسط يحيا غسل تعميد داده شده بودند .او مي بايد جادويي خاص در اطرافش داشت و در عين
حال مردي بسيار فروتن بود ،زيرا اعالم نكرد كه خودش آن ناجي موعود است .
اين نكته را بايد به ياد داشت :او بسيار زيبا بود :ھر نوع ويژگي را داشت كه خودش را يك مسيح بخواند .او مردمان
بيشتري را تحت تاثير قرار داده بود تا عيسي.
عيسي توسط يھوديان مصلوب مي شد زيرا حرف مي زد ،برخالف مفھوم خداي آنان حرف مي زد ،مي گفت كه او
تنھا پسر خدا است .او چيزي را مدعي شده بود كه برايش مدركي نداشت و او ھمچنين ادعا مي كرد كه او ھمان
ناجي است كه از زمان موسي منتظرش بودند.يحياي تعميددھنده شخصيتي جذاب بود .مي توانست اعالم كند كه
خودش آن ناجي است ،ولي او مردي بسيار فروتن بود.
او ھيچ ادعايي نداشت .برعكس ،فقط مي گفت" ،من زمينه را براي آمدن مسيح آماده مي كنم".در روانشناسي
يھود ،ھيچكس ھرگز نمي تواند ھمچون ناجي موعود پذيرفته شود .يك دليل بسيار اساسي براي اين وجود دارد.
يھوديان از اين بسيار رنج برده اند.
نخست در بردگي مصريان بسيار رنج بردند ....آن ھرم ھاي بزرگ كه مي بينيد ،كه حتي علم نيز ساختنشان را
غيرممكن مي داند ،در طول ھزاران سال ،چنان تخته سنگ ھاي عظيمي ......غيرممكن است به اين سبب كه
جرثقيل ھايي كه به قدر كافي قوي باشند وجود نداشته ،امروزه ھم وجود ندارند .و اين سنگ ھاي عظيم ،سنگ
ھاي بزرگ تا آن ارتفاعات توسط انسان ھا حمل مي شده است .ھر سنگ جان صدھا انسان را گرفته است .آن
ھرم ھا توسط مصريان ساخته نشده اند ،براي شاھان و ملكه ھاي مصري ھا ساخته شدند ،ولي توسط يھودياني
كه در اسارت به سر مي بردند ساخته شدند ،آن يھوديان سنگ ھا را با خود به باال مي بردند ،به ھمراه سربازان
اسب سوار ،كه در تمام مدت شالقشان مي زدند
تا آن بار را احساس نكنند .و اگر كسي مي افتاد و مي مرد ،بالفاصله با يك يھودي ديگر جايگزين مي شد.يھوديان از
آن روزھا در رنج ھستند .چھل سال تمام با موسي در بيابان آواره بودند و عاقبت در اسراييل جاگرفتند ،كه در آن
روزگار يھوديه Judeaخوانده مي شد ،و بالفاصله توسط رومي ھا مورد اشغال قرار گرفت .
و رومي ھا از مصري ھا كمتر بي رحم نبودند ،شايد بي رحم تر ھم بودند.
يحياي تعميد دھنده توسط يھوديان كشته نشد ،زيرا ھرگز خودش را يك ناجي اعالم نكرده بود و آنان نمي توانند
كسي را به عنوان ناجي بپذيرند ،زيرا اين تنھا اميد آنان است .و وقتي مردم در رنجي عظيم باشند ،آن اميد ھمچون
يك كمك بزرگ عمل مي كند ،ولي بايد در دوردست ھا باشد ،ولي آنقدر دور كه وراي دستيابي باشد .بايد در
دسترس باشد ،ولي ھمچنانكه به سمت آن مي روي ،آن نيز به پس رفتن ادامه بدھد .ھميشه در دسترس تو
ھست ،ولي ھرگز به آن نمي رسي .بنابراين يھوديان در اميد بوده اند .تمامي اميد آنان اين است كه يك ناجي
خواھد آمد و آنان را از رنج رھايي مي بخشد.حاال براي آنان غيرممكن است كه كسي را به عنوان ناجي بپذيرند .
نخست ،زيرا كه ھيچكس نمي تواند ديگري را از رنج نجات بدھد .بنابراين شايد براي ديگران راه رفتن روي آب يك
معجزه به نظر برسد ،ولي يھوديان منتظر آن ناجي نبودند كه روي آب راه برود .آنان اميدي ژرف به يك ناجي داشتند
كه تمام دردھا و تشويش ھايشان را از آنان بگيرد ،نه كسي كه فقط يك مرده را زنده كند ،اين اھميتي ندارد .اين
چيزھا بي معني ھستند ،زيرا اميد آنان توسط اين چيزھا برآورده نمي شود.
دوم :پذيرفتن ھركس به عنوان ناجي به اين معني است كه اينك ديگر اميدي وجود ندارد .اين مرد يقيناً مانند يك
جادوگر است ،آب را به شراب تبديل مي كند ،روي آب راه مي رود ،با دو قرص نان ھزاران گرسنه را سير مي كند،
مرده اي را زنده مي كند و چند بيمار را شفا مي دھد .ولي اگر او ھمان مسيح موعود باشد ،پس تكليف آن رنج ھا و
مرارت ھا و مشقات اين ھزاران سال چه مي شود؟ حاال حتي آن اميد ھم تمام شده است .مسيح آمده است و آن
ناجي شكست خورده است.به جاي اينكه ببينند آن ناجي شكست خورده ،مايل ھستند كه آن ناجي را به صليب
بكشند ،زيرا اين ،اميد را برايشان زنده نگه مي دارد.ھيچكس اھميتي به روانشناسي يھود نمي دھد .آنان مردماني
بي رحم نبودند ،آنان بي رحم نيستند .آنان كسي را شكنجه نداده اند.
چرا ناگھان آنان با عيسي درافتادند؟ او داشت اميد آنان را نابود مي كرد ،و اين اميد تنھا چيزي بود كه آنان داشتند،
نه خوشي در زندگي ،نه آزادي در زندگي ،فقط يك اميد كه روزي اين رنج تمام خواھد شد .اين شب نمي تواند
ھميشه حاكم باشد ،صبح خواھد دميد ،آن ناجي خواھد آمد و يھوديان ،مردمان برگزيده ي خداوند را نجات خواھد
داد.آنان نمي توانستند چنين اميدي را فدا كنند .آن اميد چنان تسالي بزرگي بود ،چنان دلداري عظيمي بود كه
تمامي آينده شان شده بود و حاال پسر يك نجار آمده و مي خواھد آن را ازبين ببرد.آنان نتوانستند مسيح را ببخشند .
ولي آنان با يحياي تعميد دھنده مخالف نبودند ،با وجودي كه او پايان كھنه و آغاز جديد را بشارت مي داد ،با وجودي
كه مي گفت او زمينه را براي آمدن آن ناجي فراھم مي كند .او توسط رومي ھا كشته شد ،به دست ھمسر
پونتيوس پايليت Pontius Pilate .اين چيزي عجيب است .او زني زيبا بود و پونتيوس پايليت در امپراطوري روم مردي
قدرتمند بود ...و سياست ھا عجيب در كار ھستند .
او چنان قدرتمند بود كه سلطان رومي ھا به وحشت افتاد ،او داشت پير مي شد و اگر مي ميرد و پونتيوس پايليت
در روم بود ،آنوقت پسرش ھيچ فرصتي براي شاه بودن نداشت .او بر مردم نفوذ فراوان داشت ،پس بايد به دوردست
ھا فرستاده شود ،چنان محترمانه كه ھيچكس فكر نكند كه او فقط از سر راه پسر سلطان كنار رفته است و وقتي
سلطان به پونتيوس پايليت فرمان مي دھد كه برود ...مردي قدرتمند ،مردي باھوش كه زني قدرتمند نيز دارد .ولي
يك زن ھرچه زيباتر باشد ،نفساني تر نيز ھست.مرد وقتي كه ثروتمند است نفساني مي شود ،وقتي كه قدرت
سياسي در دست داشته باشد ،وقتي كه دانش زياد داشته باشد ،وقتي به عنوان يك قديس ،يك پيامبر مورد
پرستش قرار گيرد نفساني مي شود .او ھيچ زمينه اي را براي زن باقي نگذاشته است كه در آن نفساني شود ،به
جز زيبايي ،محدوده اي بسيار محدود ،يك بعدي.
ولي چون محدوده بسيار باريك است ،نفس بسيار قوي مي شود .يك زن زيبا نفسي قوي تر از ھر مرد دارد.ھمسر
پونتيوس پايليت در مورد مردي به نام يحياي تعميد دھنده شنيد ،و او تاكنون فقط مرداني را شناخته بود كه بي
درنگ به زيبايي او توجه پيدا مي كردند .او ھرگز مردي چون يحياي تعميد دھنده را نشناخته بود .وقتي آن زن به
ديدار يحيا رفت ،او حتي نگاھي ھم به آن زن نينداخت و فقط گفت" ،روزي ديگر بيا .
من بايد مردمان زيادي را ببينم و اين ھا وقت قبلي داشته اند .و در اينجا ھمه برابر ھستند .اھميتي ندارد كه تو
ھمسر پونتيوس پايليتھستي ،يك وقت مالقات بگير زيرا من بايد ھزاران نفر را ببينم و يحيا به او نگاه ھم نكرد و آن زن
احساس توھين كرد .او از نظر سياسي زني مقتدر بود و ھمسر اول شخص مملكت .او چنان خشمگين شد كه از
طريق پونتيوس پايليت دستور بازداشت يحياي تعميددھنده را داد .پونتيوس پايليت سعي كرد آن زن را ترغيب كند،
"تو اين نوع مردم را نمي شناسي .
آنان تحت تاثير زيبايي يا قدرت يا ھرچيز ديگر قرار نمي گيرند .بايد صبر داشته باشي .دوباره برو".آن زن فقط از رفتن
دوباره سرباز زد .پونتيوس پايليت عليرغم ميلش دستور داد او را بازداشت كنند و آن زن پيوسته به او غر مي زد كه او
سر يحيا را در سيني مي خواھد و تا آنوقت احساس رضايت نخواھد كرد.
تقريباً دوازده سال طول كشيد ،زيرا پونتيوس پايليت در آن ھيچ دليلي نمي ديد.
ولي اين مشكل ھر شوھر است! چه زن دليلي داشته باشد و چه نداشته نباشد تو نمي تواني با منطق او را
متقاعد كني و او به غرزدن و شكنجه دادن تو ادامه مي دھد و او عاقبت براي اينكه كار را تمام كند ،سر آن مرد را در
سيني در برابر آن خانم قرار داد.
يحياي تعميد دھنده درزندان بود كه اين ادعاھاي عيسي را شنيد .ھمان انتقادھايي كه من از آن ادعاھا مي كنم،
خود مرشدش نيز از آن ھا كرده بود .وقتي كه شنيد عيسي خودش را تنھا پسر خدا اعالم مي كند ،كه به مردم
مي گويد" "آنانكه به من باور آورند ،ملكوت الھي را به ارث مي برند و آنان كه بر من باور نياورند به دوزخ ابدي سقوط
مي كنند ،" ،وقتي چنين ادعاھاي نفساني را ابراز كرد ،يحيا كه مردي فروتن بود نتوانست باورش شود كه مردي
مذھبي ،ھر انسان حساسي بتواند چنين جمالتي بيان كند .و وقتي كه مسيح شروع كرد به اين به اصطالح
معجزات ،كه دون شان يك انسان بيدار است ،شعبده بازھاي خياباني از اين كارھا مي كنند ،او توسط يكي از
زنداني ھا كه آزاد مي شد پيامي فرستاد تا از عيسي يك سوال ساده بپرسد" :اين از سوي يحياي تعميددھنده
است كه تو را مشرف ساخت .او يك پرسش دارد و پرسش اين است ":آيا تو واقعاً آن ناجي ھستي؟ "فقط يك
عالمت سوال ساده" :آيا تو واقعا آن ناجي ھستي؟"
ھمين خيلي از چيزھا را دربر مي گيرد .مي گويد" ،چيزھايي كه مي گويي ،كارھايي كه مي كني ،شايسته ي يك
ناجي نيست".مسيحيان احترام زيادي به يحياي تعميددھنده نداده اند به سبب ھمين ترديد او .ولي وقتي مردي
مانند يحياي تعميد دھنده به چيزي ترديد كند ،نمي تواند بي معني باشد .من مي توانم ببينم كه ترديد او درست
است.
يك ناجي حتي نمي تواند خودش را به عنوان يك ناجي اعالم كند .اين اعالم كردن ھا فقط بچه گانه ھستند .خود
وجود تو ،حضور تو ،كالم تو ،كردار تو ،خودشان اعالم خواھند كرد كه تو كيستي .نيازي نيست كه بارھا و بارھا تكرار
كني كه تو تنھا پسر خداوند ھستي و تو آن كسي ھستي كه تمام نژاد يھود منتظرش بوده اند .تكرار اين چيزھا
بارھا و بارھا اين نكته را روشن مي سازد كه خود او از نظر رواني نا ايمن است.اگر او يك ناجي است اھميت ندارد
كه ديگران آن را باور داشته باشند يا نه .حتي اگر تمام دنيا باور نكند ،ھيچ تفاوتي نخواھد داشت ،او ھنوز ھم يك
ناجي است .و اگر نباشد ،حتي اگر تمام دنيا باور كند كه ھست ،او يك ناجي نخواھد بود.ھيچ كتاب مقدسي از
يحياي تعميد دھنده برجاي نمانده است ،در مورد گفته ھايش ،جمله ھايش ،رفتارش .فقط چند حادثه وجود دارند،
ولي ھمين حوادث ھم كافي ھستند تا كيفيت اين مرد را به شما نشان دھند ،فروتني او و در عين حال بي تفاوتي
او نسبت به قدرت و زيبايي.
ترديد او نسبت به مريد خودش بسيار بااھميت است .او خودش را خطا ناپذير نمي داند .او اعالم كرده بود كه اينك
كه عيسي مشرف شده است ،مردي را با جاذبه ي بسيار يافته است و اينك خودش مي تواند بازنشسته شود ،او
داشت پير مي شد" ،حاال او جاي مرا مي گيرد و من مي توانم بازنشسته شوم".
اعتماد او به مردي كه تازه با او آشنا شده بود ،در ھمان روز اول ...و او بازنشسته شد ،به جنگل رفت .اعتماد عظيم
او و بااين وجود ،اين ظرفيت او :وقتي كه در زندان تمام اين چيزھا را در مورد عيسي شنيد ،سبب شد كه ترديد كند.
ترديد در مورد عيسي نيست .ترديد در مورد احساس خود اوست كه آيا عيسي قادر خواھد بود جاي او را بگيرد؟
شايد او اشتباه كرده باشد .فقط اين را در اين نور ببينيد .او مي گويد" ،من خطاناپذير نيستم .شايد اشتباه كرده ام .
تو آن شخصي نيستي كه من براي جانشيني خود انتخاب كرده ام".باوجودي كه چيز زيادي در مورد اين مرد شناخته
نشده ،فقط چند حادثه ،آن چند واقعه او را فردي بسيار باعشق و بسيار جذاب معرفي مي كنند و او يكي از آنھايي
است كه به خاطر بشريت فدا شد ،ولي حتي كسي نيست كه آنان را به ياد بياورد و از اين مردم بسيار زياد بوده اند
،زيرا ھرگز سازماني را ايجاد نكرده اند .آنان فرد باقي ماندند .
آنان بدون اينكه ھيچ قيدي ايجاد كنند ،بينش ھاي خودشان را با مردم سھيم شدند ھزاران نفر توسط يحيا غسل
تعميد داده شدند .براي ھمين است كه به نام يحياي تعميددھنده معرف شد .ولي ھيچ سازمان يا ديني را ايجاد
نكرد .او ھرگز نكوشيد براي موعظه ي پيامش به دنيا ،سازماني را به راه بيندازد.از اين نوع مردم زياد بوده اند و آنان
خود نمك زمين بوده اند .نيازي وجود ندارد .اگر جھان ھستي قادر بوده يك يحياي تعميددھنده خلق كند ،قادر خواھد
بود يحياھاي تعميددھنده ي ديگر به نام ھاي ديگر خلق كند .نيازي نيست كه سازمان ھايي مرده خلق شوند كه
پاپ ھا يا خاخام ھاي ديوانه ،شانكاراچارياھا و انواع احمق ھا را خلق كند.بھتر است فضا را فقط براي پيدايش افراد
اصيل باز نگه داشت.
در باز
پادشاھي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند .چھار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند .آنان را در اتاقي
قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه» :در اتاق به روي شما بسته خواھد شد و قفل اتاق ،قفلي معمولي نيست و با
يك جدول رياضي باز خواھد شد ،تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواھيد توانست قفل را باز كنيد .اگر بتوانيد
مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد«.
پادشاه بيرون رفت و در را بست .سه تن از آن چھار مرد بالفاصله شروع به كار كردند .اعدادي روي قفل نوشته
شده بود ،آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد ،شروع به كار كردند.
نفر چھارم فقط در گوشه اي نشسته بود .آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است .او با چشمان بسته در گوشه
اي نشسته بود و كاري نمي كرد .پس از مدتي او برخاست ،به طرف در رفت ،در را ھل داد ،باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند .آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چھارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت ،گفت» :كار را بس كنيد .آزمون پايان يافته .من نخست وزيرم را
انتخاب كردم« .آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند» :چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد ،او فقط در گوشه اي
نشسته بود .او چگونه توانست مسئله را حل كند؟« مرد گفت» :مسئله اي در كار نبود .من فقط نشستم و
نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط
در سكوت مراقبه كردم .كامأل ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه ھر انسان
ھوشمندي خواھد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد ،چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي
كني آن را حل كني تا بي نھايت به قھقرا خواھي رفت؛ ھرگز از آن بيرون نخواھي رفت .پس من فقط رفتم كه ببينم
آيا در ،واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است«.
پادشاه گفت» :آري ،كلك در ھمين بود .در قفل نبود .قفل باز بود .من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي
را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در ھمين جا نكته را از دست داديد .اگر تمام عمرتان ھم روي آن كار مي
كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد .اين مرد ،مي داند كه چگونه در يك موقعيت ھشيار باشد .پرسش درست را او
مطرح كرد«.
اﯾن دقيقا مشابه وضعيت بشرﯾت است ،چون اﯾن در ھرگز بسته نبوده است! خدا ھميشه منتظر شماست.انسان
مھم ترﯾن سوال را از ﯾاد برده است ...و سوال اﯾن ھست:
"من که ھستم!...؟"
وابستگي
آن دم كه كسي را وابسته شدي جز تيره روزي نصيبي نخواھدت بود.از ھمان آغازين لحظه وابستگي حس تيره
روزي و ادبار ،روحت را آزرده مي كند چرا كه وابسته بودن يعني تن به بردگي سپردن .زيرا آن كس كه وابسته اش
مي شوي بر تو غالب مي آيد و كسي خواستار آن نيست تا كسي بر او غالب شود .و در وابستگي عشق توان
شكفتنش از دست مي رود .عشق را گل شكوفا گشته رھائي معنا كرده اند كه براي شكفتنش محتاج مكان است.
و آن ديگري نبايد در راه به گل نشستنش مانع شود كه بسي حساس است و لطيف.
و اين ھمان جدال ابدي است كه ھمواره ميان آن به اصطالح عشاق رخ مي دھد.آنان خصم ديرين يكديگرند و پيوسته
در پيكار .زنان و شوھرانشان را بنگريد ،به راستي آنان به چه كارند؟عشق ورزيشان تنگياب است و نادر و بگو مگو
ھايشان اينك قاعده زندگي گشته است.
كمال نايافتگان عاشق ويرانه كردن رھائي ھر يك را آرزومندند و او را در غل و زنجير مي كند و بندي به گردنش استوار
كرده و به گرد او محبسي فراز مي كند.
كمال يافتگان عاشق براي آزادي آن ديگري دست ھمت پيش آورده و ھر مانعي را از پيش پا بر مي دارد و نابود مي
كند و چه فرخنده لحظه اي است آن دم كه عشق با رھائي ھمدم و ھمراه شود .چه را كه رھايي عشقي گرانپايه و
پر بھاتر است.پس اگر عشقي يافت شد كه در پي نابودي رھائي بر آمده باشد،فاقد ارزش است.عشق را ميتوان
رھا كرد و رھائي را بايد پسا دست نھاد و نگاه داشت و بي رھائي ھرگز طعم شادمانگي نخواھد چشيد و امكاني
براي شاد بدن متصور نتوان بود.
ھمه جد وجھد من در اينجا نيز آن است تا تورا از وابستگي برھانم .در اينجايم تا رھائيت دھم.نمي خواھمت لنگان
در پي ام روانه گردي و خواھان آنم تا خويشتن خويش را بيابي و روزي كه چنين شود به راستي مي تواني بر من
عاشق شوي و پيش از آن ھرگز.من شمايان را عاشقم و چاره اي جز عشق ندارم .مسئله اين نيست كه آيا مي
توانم بر شما عاشق شوم يا نه من بي ھيچ چون و چرائي شما را عشق مي ورزم
خالقيت
تا به حال شنيدهاﯾد باغبانی که زندگی میآفرﯾند و به زندگی زﯾباﯾی میبخشد ،جاﯾزهی نوبلی درﯾافت کرده باشد؟
آن کشاورزی که زمين را شخم میزند و غذای ھمه را تأمين میکند ـ آﯾا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟
نه .او طوری زندگی میکند و طوری میميرد که گوﯾی بر روی اﯾن کرهی خاکی ھرگز چنين کسی وجود نداشته
است.
اﯾن ﯾک غربالگری نفرتانگيز است .ھر روح خالقی را ـ سوای آن چه میآفرﯾند ـ باﯾد مورد احترام و تمجيد قرار داد تا
خالقيت محترم شمرده شود .اما میبينيم که حتی برخی سياستمداران ـ که جز جناﯾتکارانی قھار نيستند ـ جاﯾزهی
نوبل درﯾافت میکنند .اﯾن ھمه خونرﯾزی در دنيا به خاطر وجود ھمين سياستمداران روی داده است و آنھا ھنوز ھم
سالحھای ھستهای بيشتری فراھم میآورند تا به ﯾک خودکشی جھانی دست بزنند.
به ﯾاد آبراھام لينکلن میافتم .او پسر ﯾک کفاش بود و رئيس جمھور آمرﯾکا شد .طبعاً ھمهی اشراف زادگان سخت
برآشفتند ،و آزرده و خشمگين شدند .و تصادفی نبود که به زودی آبراھام لينکلن مورد سوء قصد قرار گرفت .آنھا
نمیتوانستند اﯾن را تحمل کنند که رئيس جمھور آمرﯾکا پسر ﯾک کفاش باشد.
در اولين روزی که او میرفت تا نطق افتتاحيهی خود را در مجلس سنای آمرﯾکا ارائه کند ،درست موقعی که داشت
از جا برمیخاست تا به طرف ترﯾبون برود ،ﯾک اشراف زادهی عوضی بلند شد وگفت» :آقای لينکلن ،ھر چند شما بر
حسب تصادف پست رﯾاست جمھوری اﯾن کشور را اشغال کردهاﯾد ،فراموش نکنيد که ھميشه به ھمراه پدرتان به
منزل ما میآمدﯾد تا کفشھای خانوادهی ما را تعمير ﯾا تميز کنيد و در اﯾن جا خيلی از سناتورھا کفشھاﯾی به پا
دارند که پدر شما آنھا را ساخته است .بنابراﯾن ھيچ گاه اصل خود را فراموش نکنيد«.
اﯾن مرد فکر میکرد دارد او را تحقير میکند .اما نمیتوان آدمی مثل آبراھام لينکلن را تحقير کرد .فقط میتوان
مردمان کوچک را ،که از حقارت رنج میبرند ،سرافکنده و خوار کرد؛ انسانھای عاليقدر فراتر از تحقيرند.
آبراھام لينکلن حرفی زد که ھمه باﯾد آوﯾزهی گوش خود کنند .او گفت» :من از شما سپاسگزارم که درست پيش از
ارائه اولين خطابهام به مجلس سنا ،مرا به ﯾاد پدرم انداختيد .پدرم چنان طينت زﯾباﯾی داشت ،چنان ھنرمند خالقی
بود که ھيچ کس قادر نبود کفشھاﯾی به اﯾن زﯾباﯾی بدوزد .من خوب میدانم که ھر کاری ھم انجام دھم ،ھرگز
نمیتوانم آن قدر که او آفرﯾنشگر بزرگی بود ،من رئيس جمھوری بزرگ باشم .من نمیتوانم از او پيشی بگيرم.
در ضمن ،میخواھم به ھمهی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم ،اگر کفشھای ساخت دست پدرم پاھاﯾتان را
آزار میدھد ،من ھم اﯾن ھنر را زﯾر دست او آموختهام .البته من کفاش قابلی نيستم ،اما حداقل میتوانم
کفشھاﯾتان را تعمير کنم .کافی است به من اطالع بدھيد تا خودم شخصاً به منزلتان بياﯾم«.
سکوتی سنگين بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورھا فھميدند که تحقير کردن اﯾن مرد غير ممکن است .اما او
احترام فوقالعادهای برای خالقيت از خود نشان داد.
مھم نيست آﯾا نقاشی میکنی ،مجسمه میسازی ﯾا کفش میدوزی ـ چه باغبان باشی ،چه کشاورز و چه
ماھيگير باشی ،چه نجار ،ھيچ فرقی نمیکند .آن چه اھميت دارد آن است که آﯾا واقعاً روحت در گروی آن چيزی
است که میآفرﯾنی؟ اگر چنين باشد حاصل کار خالقانهات کيفيتی از الوھيت را در خود دارد.
فراموش نکن که خالقيت به ھيچ کار خاصی ربط ندارد .خالقيت با کيفيت آگاھی تو سروکار دارد .ھر عملی که از تو
سر میزند ،میتواند خالقانه باشد .ھر کاری که میکنی میتواند خالقانه باشد ،و اﯾن در صورتی است که بدانی
خالقيت ﯾعنی چه.
خالقيت ﯾعنی لذت بردن از ھر کاری ،حتی از مراقبه؛ انجام ھر کاری با عشقی ژرف .اگر عشق بورزی و اﯾن سالن
سخنرانی را تميز کنی ،اﯾن کاری خالق است .اگر بیعشق عمل کنی ،آن وقت مسلماً اﯾن کاری شاق است؛
وظيفهای است که باﯾد ھر طور شده به آن عمل کرد .اﯾن کار تحميلی است .بعد دوست داری وقت دﯾگری خالق
باشی .در آن برھه از زمان تو چه خواھی کرد؟ آﯾا کار بھتری سراغ داری؟ آﯾا فکر میکنی اگر به نقاشی بپردازی،
خود را خالق احساس خواھی کرد؟
اما نقاشی کردن درست به اندازهی تميز کردن کف زمين کاری معمولی است تو رنگھا را بر روی بوم نقاشی
میمالی ﯾا پرتاب میکنی ـ اﯾن جا ھم تو زمين را میشوﯾی و تی میکشی .فرقش چيست؟ احساس میکنی
حرف زدن با ﯾک دوست جز وقت تلف کردن نيست و دوست داری ﯾک کتاب بینظير بنوﯾسی تا خالقيت خود را نشان
بدھی؟ اما ﯾک دوست آمده! کمی گپ زدن چه قدر سرگرم کننده و زﯾباست ـ معطل چه ھستی؟ خالق باش!
ھمهی رمانھای تراز اول دنيا جز وراجیھای مردم خالق نيست .در اﯾن جا من دارم چه کار میکنم؟ باز ھم گپ زدن
و وراجی! آنھا روزی به کلمات قصار و وحی منزل تبدﯾل خواھند شد ،ولی در آغاز فقط ﯾک مشت دریوری و
حرفھای خاله زنکی ھستند .اما من از اﯾن کار لذت میبرم .من میتوانم تا ابد به نوشتن ادامه دھم ـ تو ممکن
است روزی خسته شوی ،اما من نه .برای من اﯾن سرخوشی محض است .شاﯾد روزی فرا برسد که شماھا خسته
شوﯾد و دﯾگر مخاطبی برای من باقی نماند ـ و من ھنوز در حال حرف زدن خواھم بود .اگر واقعاً عشق کاری باشد،
آن کار خالقانه است.
اما اﯾن برای ھر کسی اتفاق میافتد .بسياری از مردم وقتی برای اولين بار پيش من میآﯾند ،میگوﯾند »ھر کاری،
اشو .ھر کاری ـ حتی نظافت!« دقيقاً ھمين را میگوﯾند» :حتی نظافت! ـ اما شما باﯾد به کار اصلی خودتان برسيد و
ما از ھر کاری که به ما بدھيد خوشحال خواھيم بود« بعد ﯾک چند روزی که میگذرد تغيير عقيده میدھند:
»راستش نظافت … ما دوست دارﯾم ﯾک کار ابتکاری حسابی به ما محول کنيد«.
زن جوانی که از زندگی جنسی بیروح و کسل کننده با شوھرش نگران بود ،باالخره شوھرش را تشوﯾق میکند که
تحت درمان ھيپنوتيزم قرار بگيرد .پس از چند جلسه درمان ،از نو موتور جنسی مرد به کار میافتد .اما زن متوجه
میشود که شوھرش گهگاه مثل باد از اتاق خواب بيرون میزند و از توالت سر در میآورد و دوباره به رختخواب بر
میگردد.
ﯾک روز زن از شدت کنجکاوی او را تا توالت تعقيب میکند .پاورچين ،پاورچين خودش را به پشت در میرساند و از درز
در شوھرش را میبيند که جلوی آﯾنه اﯾستاده و صاف به خودش خيره شده و زﯾر لب میگوﯾد» :او زن من نيست …
او زن من نيست«.
وقتی عاشق زنی میشوﯾد ،البته او زن شما نيست .شما از ھمخوابی با او لذت میبرﯾد ،اما بعد آتشتان فرو
مینشيند؛ چون او دﯾگر ھمسر شماست .دﯾگر ھمه چيز کھنه میشود .بعد تو چھره ،بدن و نقشهی پستی و
بلندیھای او را خوب میدانی .آن وقت دلزده میشوی .متخصص ھيپنوتيزم کارش را درست انجام داده بود! او فقط
توصيه کرده بود ھنگام ھمخوابی با ھمسرت کافی است فکر کنی »او ھمسرم نيست«.
بنابراﯾن ھنگام نظافت کردن ،کافی است فکر کنی داری نقاشی میکشی» .اﯾن نظافت کردن نيست ،اﯾن ﯾک کار
بزرگ ابتکاری است« ـ و ھمين طور ھم خواھد بود! اﯾن فقط شيطنت و شوخی ذھن توست .اگر اصل مطلب را درک
کنی ،آن وقت خالقيت خود را در ھر عملی که انجام میدھی ،به کار میاندازی.
کسی که اھل شعور و درک است ،پيوسته خالق است .نه اﯾن که سعی کند خالق باشد ـ بلکه به طرز نشستن او
عملی مبتکرانه است .نشستن او را تماشا کن؛ در حرکات او کيفيتی خاص از رقص ـ متانتی خاص ـ را پيدا میکنی.
ھمين چند شب پيش داستان استاد ذنی را خواندم که در قبر با متانتی بینظير اﯾستاده بود ـ او مرده بود .حتی
مرگش عملی خالقانه بود .واقعاً شيرﯾن کاشته بود .از آن بھتر نمیشد اﯾستاد ـ حتی در حالت بیجان با جالل و
متانت خاصی اﯾستاده بود.
وقتی نکته را درﯾافتی ،ھر کاری ـ چه آشپزی ،چه نظافت و … ـ خالقانه است .زندگی از چيزھای کوچک و پيش پا
افتاده تشکيل شده است .فقط نفس تو مدام نق میزند که اﯾنھا چيزھای پيش پا افتادهای است و میخواھد کار
عالی و بزرگی انجام دھد ـ ﯾک شعر عالی .تو دلت میخواھد شکسپير ،کاليداس ﯾا ميلتون شوی .اﯾن نفس توست
که اﯾن دردسر را براﯾت درست میکند .نفس را رھا کن و آن وقت ھمه چيز خالقانه است.
زن خانهداری که از چاالکی شاگرد بقالی خوشش آمده بود،از او اسمش را پرسيد.
پسرک در جواب گفت»:باﯾد ھم باشد .من در اﯾن محله تقرﯾباً سه سال است بستهھای خرﯾد مردم را دم در
خانهشان تحوﯾل میدھم«.
من اﯾن را میپسندم! چرا باﯾد دردسر شکسپير شدن را به خود داد؟ سه سال تحوﯾل بستهھا در محله ـ اﯾن تقرﯾباً
به اندازهی نوشتن ﯾک کتاب ،ﯾک رمان ﯾا ﯾک نماﯾشنامه زﯾباست.
زندگی از چيزھای کوچک تشکيل شده است که اگر عشق بورزی ،به چيزھای بزرگی تبدﯾل میشوند .بعد ھمه چيز
فوقالعاده عالی و بینظير است .اگر خالی از عشق عمل کنی ،آن وقت نفس مدام تلنگر میزند که »اﯾن از شأن تو
به دور است .تو و نظافت؟ اﯾن در شأن تو نيست .ﯾک کار بزرگ انجام بده .ژان دارک شو!« اﯾنھا ھمهاش جفنگيات
است .ھمهی ژان دارکھا ﯾاوهاند.
نظافت کردن کار بزرگی است! خودنماﯾی را بگذار کنار .دنبالهروی نفس نباش .ھر وقت نفس آمد و تو را به انجام
کارھای بزرگ تشوﯾق کرد ،فوراً به خودت بيا و نفس را رھا کن و بعد کم کم در میﯾابی که چيزھای معمولی و پيش
پا افتاده مقدساند .ھيچ چيزی زشت نيست .ھيچ کاری قبيح نيست .ھمه چيز مقدس و متبرک است.
و تا وقتی ھمه چيز براﯾت مقدس نشده ،زندگی تو نمیتواند الھی باشد .ﯾک انسان مقدس ،کسی که او را قدﯾس
میخوانی نيست ـ چه بسا آن قدﯾس ھوای نفس تو باشد ،اما در نظرت قدﯾس بنماﯾد ،چون تو فکر میکنی
کرامتھای بزرگی از او سر زده است .انسان مقدس ،انسانی معمولی است که به زندگی معمولی عشق میورزد
ـ به تکه تکه کردن چوب ،حمل آب از چشمه ،آشپزی ـ و به ھر چه دست میزند قدسی میشود .نه از اﯾن رو که به
کارھای بزرگی مبادرت میکند ،بلکه ھر کاری میکند،آن را به طرزی عالی انجام میدھد.
عظمت به کار انجام شده نيست .بزرگی ،آگاھیﯾی است که تو حين انجام آن کار به ارمغان میآوری .امتحان کن!
ﯾک دانه شن را با عشقی عظيم لمس کن تا به کوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ مبدل گردد .لبخندی بر لبانت
بنشان و در ﯾک چشم به ھم زدن شاه ﯾا ملکهای ھستی .بخند ،شاد باش…
وقتی میگوﯾم خالق باش ،منظورم اﯾن نيست که ھمگی بروﯾد و نقاشان و شاعران بزرگی شوﯾد .صرفاً منظورم اﯾن
است که اجازه دھی زندگیات ﯾک تابلوی نقاشی ،ﯾک غزل باشد .اﯾن را آوﯾزهی گوش کن ،و گرنه نفس تو را به
مخمصه میاندازد.
برو از جناﯾتکاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده کردند ـ فقط به اﯾن دليل که کار بزرگی پيدا نکرده بودند ،که
انجام دھند! نتوانسته بودند رئيس جمھور شوند ـ البته ،ھمه که نمیتوانند رئيس جمھور شوند ـ بنابراﯾن رئيس
جمھوری را زدند و کشتند؛ اﯾن آسانتر است .آنھا به اندازهی ﯾک رئيس جمھور مشھور شدند و با تمام مشخصات و
عکس و تفصيالت در صفحهی اول ھمه روزنامهھا حضور پيدا کردند.
ھمين چند ماه پيش از مردی که ھفت تا آدم کشته بود ،سوال کردند» :چرا دست به اﯾن کار زدی؟ تو که با اﯾن
ھفت نفر ھيچ ارتباط خاصی نداشتی «.او گفت که میخواسته مشھور شود و ھيچ روزنامهای حاضر نشده شعرھا
و مقالهھاﯾش را چاپ کند؛ ھمه جا با در بسته مواجه شده و ھيچ کس حاضر نبوده عکس او را چاپ کند و مگر آدم
چند بار به دنيا میآﯾد؟ اﯾن بود که مجبور شد دستش را به خون ھفت نفر آلوده کند .آنھا ارتباط ﯾا نسبتی با او
نداشتند ،او ھيچ خرده حسابی با آنھا نداشت ،فقط میخواست مشھور شود!
معموال ً سياستمداران و جناﯾتکاران از دو سنخ متفاوت نيستند .بيشتر جناﯾتکاران سياسیاند و بيشتر سياستمداران
جناﯾتکارند ،نه فقط رﯾچارد نيکسون .بيچاره رﯾچارد نيکسون ،که از بدشانسی حين ارتکاب جرم مچش را گرفتند.
ظاھراً بقيه حقهبازتر و زبر و زرنگتر بودهاند که تا به حال دم به تله ندادهاند!
خانم مسکووﯾتس که از فرط خودپسندی و غرور داشت میترکيد ،از ھمساﯾهاش پرسيد» :از پسرم لوﯾی خبر تازهای
نشنيدهای؟«
»البته که مفيد است .ساعتی چھل دالر میدھد ـ چھل دالر! و ھمهاش دربارهی من حرف میزند!«
ھرگز اجازه ندھيد اﯾن ميل در شما قوت بگيرد که آدم بزرگ و مشھوری شوﯾد ،آدمی بزرگتر از اندازهی طبيعی،
ھرگز .اندازهی طبيعی خودش عالی است .دقيقاً به اندازه طبيعی بودن و درست در حد متعارف و عادی بودن ،به
قدر کفاﯾت خوب است .اما اﯾن عادی بودن را به شيوهﯾی غير عادی زندگی کن .ھمهی داستان آگاھی نيرواناﯾی ھم
ھمين است.
حاال بگذار نکتهی آخر را با تو بگوﯾم :اگر نيروانا به ھدف بزرگی برای تو مبدل شود ،آن وقت در کابوس خواھی بود .آن
وقت نيروانا میتواند واپسين و بزرگترﯾن کابوس تو باشد .اما اگر نيروانا در چيزھای کوچک و پيش پا افتاده باشد ـ
شيوهای که تو ھر فعاليت کوچک را به عملی مقدس ،به ﯾک عبادت ،مبدل میسازی … خانهی تو به ﯾک عبادتگاه و
جسم تو به سرای خداوندی بدل خواھد شد و به ھر کجا که نظر کنی و به ھر چه دست بزنی فوقالعاده زﯾبا و
مقدس خواھد بود ـ آن گاه نيروانا آزادی است.
نيروانا ﯾعنی زندگی عادی را زندگی کردن؛ چنان ھشيار ،چنان مملو از آگاھی و چنان سرشار از نور که ھمه چيز
نورانی و درخشان میشود .اﯾن امری ممکن است .اﯾن را میگوﯾم ،چون من چنين زندگی کردهام و چنين زندگی
میکنم .من ادعا نمیکنم ،بلکه با قدرت اﯾن را میگوﯾم .وقتی اﯾن را به زبان میآورم ،از بودا ﯾا مسيح نقل
نمیکنم ،از خودم آن را میگوﯾم.
اﯾن برای من ميسر بوده است ،برای تو نيز میتواند امکانپذﯾر باشد .در آرزوی نفس نباش .فقط زندگی را دوست
بدار و به آن اعتماد کن .زندگی خودش ھمهی چيزھاﯾی را که به آن نياز داری به تو خواھد بخشيد .زندگی برای تو به
نعمت ،به دعای خير ،تبدﯾل خواھد شد
خيال پردازي
"فردريش نيچه مي گويد :بزرگترين فاجعه آن روزي به سراغ بشريت مي آيد كه خيال پردازان ناپديد گردند " سراسر
تكامل انسان به اين سبب بوده است كه انسان درباره اش خيال پردازي كرده است .آن چه ديروز يك رويا بود ،امروز
يك واقعيت است و آن چه امروز يك روياست ،فردا به واقعيت خواھد پيوست .
ھمه ي شاعران ،موسيقي دانان و عارفان خيال پردازند .در حقيقت خالقيت محصول نوعي خيال پردازي است .
اما اين روياھا آن روياھايي كه زيگموند فرويد به تحليل آن مي پرداخت ،نيست .بنابراين بايد بين روياي يك شاعر،
يك مجسمه ساز ،يك معمار ،يك عارف و يك رقصنده از يك سو و روياي يك ذھن بيمار از سوي ديگر تمايز قائل گرديد .
بسيار مايه ي تأسف است كه زيگموند فرويد درباره ي خيال پردازان بزرگي كه شالوده ي كل تكامل انساني را
تشكيل مي دھند ،دست روي دست گذاشته است .او فقط با رويكردي روان شناختي به افراد بيمار نزديك شد و از
آن جا كه كل تجربه ي زندگي اش تحليل روياھاي افراد جامعه ستيز و رواني بود ،خود واژه ي خيالبافي مطرود و
منفور ماند .ھر چند ديوانه به خيالبافي مي پردازد ،اما خياالتي كه در سر مي پرورد ،براي خود او نيز مخرب است.
فرد خالق خيالبافي مي كند ،اما روياھايش دنيا را غنا مي بخشد .
به ياد ميكلآنژ مي افتم .او داشت از بازاري كه در آن ھمه نوع سنگ مرمر يافت مي شد ،عبور مي كرد كه
چشمش به سنگ زيبايي افتاد .قيمت را جوي شد .صاحب مغازه گفت» :مي تواني اين سنگ را مجاني برداري،
چون مدتي است اين ج افتاده و فضاي زيادي را اشغال كرده … دوازده سال است كه ھيچ كس حتي احوالش ر
نپرسيده .من ھم چشمم آب نمي خورد اين تخته سنگ حتي به درد الي جرز بخورد «.
ميكل آنژ سنگ را برداشت و تقريباً يك سال تمام بر روي آن كار كرد و چه بسا زيباترين مجسمه اي را كه تا به حال
دنيا به خود نديده است ر ساخت و ھمين چند سال پيش ديوانه اي سعي كرد آن را نابود كند .اين مجسمه كه در
واتيكان قرار داشت مجسمه اي از عيسي مسيح پس از باز شدن از صليب بود كه بر روي پاھاي مادرش ،مريم
مقدس ،بي جان دراز كشيده بود .من فقط عكس آن را ديده ام ،اما اين مجسمه چنان طبيعي و زنده است ،كه
گويي عيسي ھر آن قرار است از خواب بيدار شود .و او با چنان ھنرمندي بي نظيري آن مرمر را تراشيده بود كه مي
توانستي اين ھر دو را احساس كني ـ قدرت مسيح و شكنندگي مسيح .و اشك در چشمان مريم مقدس ،مادر
عيسي مسيح ،حلقه زده …
چند سال پيش بود كه ديوانه اي با چكش به جان اين شاھكار ميكل آنژ افتاد و وقتي دليل اين كار را از آن ديوانه
پرسيدند ،جواب داد» :من ھم مي خواھم مشھور شوم .ميكل آنژ يك سال جان كند تا مشھور شد .من فقط بايد پنج
دقيقه وقت مي گذاشتم تا كل مجسمه را خراب كنم و االن اسم من تيتر اول روزنامه ھاي سراسر دنيا شده است!
ھر دو نفر بر روي سنگ مرمر واحدي كار كرده بودند ،يكي آفرينشگر بود و ديگري فقط يك ديوانه ي زنجيري .
پس از يك سال كه ميكل آنژ كار مجسمه را به پايان رساند ،از سنگفروش خواست كه به منزلش بيايد تا چيزي را
به او نشان دھد .سنگفروش كه نمي توانست آن چه را مي بيند باور كند ،گفت »اين مرمر زيبا را از كجا آورده اي؟ «
و ميكل آنژ گفت» :به جا نياوردي؟ اين ھمان سنگ بدقواره اي است كه دوازده سال آزگار جلوي مغازه ات خاك
خورد «.و من اين واقعه را خوب به خاطر سپرده ام كه سنگفروش پرسيد» :چي شد فكر كردي كه اين سنگ بدقواره
مي تواند به چنين مجسمه ي زيبايي تبديل شود؟ «
ميكل آنژ گفت» :من در اين باره فكر نكردم .من روياي ساختن چنين مجسمه اي را در سر داشتم و وقتي از كنار آن
قطعه سنگ مي گذشتم ،ناگھان مسيح را ديدم كه مرا صدا مي زد» :من در اين سنگ محبوسم .آزادم كن ،كمك
كن تا از اين سنگ بيرون بيايم «.و من دقيقاً ھمان مجسمه را در آن سنگ ديدم .بنابراين من فقط كار ناچيزي انجام
دادم؛ من بخش ھاي اضافي و غير ضروري سنگ ر كندم و بيرون ريختم تا مسيح و مادرش ھر دو از اسارت خويش
آزاد گرديدند «.
چه خدمت بزرگي براي بشريت بود اگر فردي با قابليت زيگموند فرويد ،به جاي روانكاوي بيماران رواني و تحليل
روياھاي آن ھا ،بر روي روياھا و خيالپردازي ھاي كساني كار مي كرد كه از نظر روان شناسي سالم بودند و نه تنھا
سالم كه افرادي خالق و آفرينشگر بودند .تحليل روياھاي اين عده نشان خواھد داد كه ھمه ي روياھا واپس خورده
نيستند ،بلكه روياھايي ھستند كه از شعوري خالق تر از مردمان عادي نشأت گرفته اند .و روياھاي آن ھا بيمارگونه
نيست ،بلكه به طرزي واقعي و اصيل سالم است .سراسر تكامل انسان و آگاھي او به وجود ھمين خيال پردازان
بستگي داشته است
" باگوان عزيز :خنديدن با شما تجربه اي بس زيبا ،پاك و رھاكننده اي است .ظرف چند ثانيه تمامي سنگيني ھا و
افكار را مي زدايد.مي خواھم با شما اين طريق را ،درحال رقص ،خندان و خندان طي كنم .آن چيست كه در شما
مي خندد؟ در ما چه چيزي مي خندد و مايل است كه بخندد؟ تفاوت بين خنده ي يك بودا و خنده ي يك مريد در
چيست؟"
اين تنھا جايي است كه تفاوتي وجود ندارد .براي ھمين است كه خنده واالترين پديده ي روحاني است :كيفيت خنده
ي مرشد و مريد دقيقاً يكي است ،ھمان ارزش را دارد .ابداً تفاوتي وجود ندارد.در ھرچيز ديگر تفاوت وجود دارد :مريد،
مريد است ،درحال آموختن است و در تاريكي دست و پا مي زند .مرشد پر از نور است ،تمام دست و پا زدن ھا
متوقف شده است ،بنابراين ھر عمل اين دو باھم تفاوت خواھد داشت .ولي چه در تاريكي باشي و چه در نور تمام،
خنده مي تواند به تو بپيوندد.
تاريكي نمي تواند خنده را منحرف كند ،نمي تواند آن را آلوده سازد و نه نور مي تواندآن را غني تر سازد.
به نظر من ،خنده واالترين كيفيت روحاني است ،جايي كه جاھل و عارف با ھم ديدار مي كنند.و اگر يك سنت a
traditionبسيار جدي باشد ،و مريد و مرشد ھرگز نخندند ،اين به آن معني است كه در آن سنت ،ھيچ امكان ديدار
وجود ندارد ،يك خط جدايي وجود دارد .يكي از پيشكش ھاي من به مذھب ،يك احساس شوخ طبيعي است كه در
ھيچ مذھب ديگري وجود ندارد .و يكي از اظھارات اساسي در مورد آن اين است كه مي گويم خنده واالترين كيفيت
روحاني است.
دنيايي بس عجيب است .ھمين چند ورز پيش ،دادگاھي در آلمان به نوعي به نفع من و عليه دولت راي داده است،
ولي به نوعي ديگر آن قاضي نمي توانسته رويكرد مرا به زندگي درك كند .دولت سعي داشت ثابت كند كه من
انساني مذھبي نيستم ،زيرا خود من گفته ام كه مذھب مرده است ،خودم گفته ام كه من مردي جدي نيستم!
و قاضي گفته" ،آن گفته ھا در يك كنفرانس خبري اظھار شده ،نمي تواند جدي گرفته شود! و ما آن فضايي را كه او
اين جمالت را در آن گفته نمي دانيم .بايد از كتاب ھاي نوشته شده اش جمالتي را بياوريد .من او را انساني مذھبي
مي دانم و آموزش ھاي او را يك مذھب مي دانم .وھرچه او مي گويد ،ھركاري كه مي كند ،كاري جدي است".
باوجودي كه ما دعوا را برديم ،نه آن قاضي توانست بفھمد و نه دولت .من جداً غيرجدي ھستم ،ولي اين وراي ادراك
دادگاه ھا است .من يك مذھبي غيرمذھبي ھستم ،ولي دادگاه ھا قرار نيست كوآن ھا koansرا درك كنند .دولت
فكر مي كرد كه با اشاره به اين نكته كه من گفته ام مردي جدي نيستم ،ھمين كافي است و ثابت مي كند كه من
انساني غيرمذھبي ھستم ،زيرا تمام انسان ھاي مذھبي ،جدي ھستند.
نيمي از اين درست است :تاكنون تمام مردم مذھبي غيرجدي بوده اند .و به سبب ھمين جدي بودن آنان است كه
بشريت دچار تحول نشده است .اگر تمام انسان ھاي مذھبي ،به عوض اينكه فقط در مورد باورھا حرف بزنند و
چيزھايي را به بحث بكشانند كه قابل اثبات نيست ،فقط مي خنديدند ....اگر گوتام بودا و كنفوسيوس و الئوتزو و
موسي و زرتشت و مسيح و محمد ھمگي مي توانستند گردھم آيند و بخندند ،معرفت انساني جھشي كوانتومي
مي كرد .جدي بودن آنان بر قلب بشريت سنگيني مي كند.خنده در مردم توليد گناه مي كند :وقتي كه مي خندي،
احساس مي كني خطايي مرتكب شده اي .خنده در سالن سينما خوب است ،ولي نه در كليسا.
در كليسا ،تو تقريباً وارد قبرستاني مي شوي كه مسيح بيچاره ھنوز روي صليب آويزان است .بيست قرن ...مي
توانيد اينك او را پايين بياوريد .يھوديان او را فقط براي شش ساعت به صليب كشيدند ،و مسيحيان بيست قرن است
كه او را به صليب بسته اند .و با ديدن آن مردبيچاره بر روي صليب ،خنديدن كاري دشوار است!
تمام مذاھب خنديدن را دشوار كرده اند .حس شوخ طبيعي توسط ھيچ مذھبي به عنوان يك كيفيت مذھبي
تشخيص داده نشده است .من خنده را برترين كيفيت روحاني اعالم مي كند .و اگر ما بتوانيم در ھر سال ،براي يك
ساعت ،تاريخي مشخص و زماني مشخص را تعيين كنيم كه در آن ،تمام دنيا بخندد ،فكر مي كنم كمك كند تا
تاريكي ،خشونت و حماقت ھا ازبين بروند __ زيرا خنده تنھا ويژگي انساني است كه ھيچ حيوان ديگري آن را ندارد.
ھيچ حيواني قادر به خنديدن نيست ،و ھرگاه اين مذاھب فردي را يك قديس سازند ،او ھمچون يك حيوان مي شود،
خنده را ازدست مي دھد .او از نردبان تكامل سقوط مي كند و به باالتر صعود نمي كند .خنده يك زيبايي چندين بعدي
دارد .مي تواند تو را آسوده سازد ،مي تواند ناگھان به تو احساس سبكي بدھد ،مي تواند بار دنيا را از تو بگيرد ،ولي
تجربه اي زيباست .مي تواند ھمه چيز را در زندگيت عوض كند .ھمان لمس كردن خنده مي تواند زندگيت را چيزي با
ارزش براي زندگي كردن سازد ،چيزي كه براي آن شاكر باشي .بنابراين ،تاجايي كه به خنده مربوط مي شود ،مريد
و مرشد فقط در آن نقطه با ھم ديدارمي كنند .براي ھمين است كه چنين تازه كننده و جوان كننده است.
اوضاع بسيار رقت آور است :وقتي كه در چنين فقري باقي ھستيم چگونه مي توانيم زيبايي دادوستد ھاي كيھاني
را كه به منبع بازگشت مي كنند درك كنيم؟ آيا ممكن است در مورد اين موانع كه انسان ھا برسر آن توافق كرده
اند و در ناخودآگاه مدفون است نوري بيفشانيد؟"
ارزش ھاي واقعي درناخودآگاه مدفون نيستند -ارزش ھاي واقعي وقتي ھويدا مي شوند كه تو از
خودآگاھي consciousnessبه فراآگاھي superconsciousnessرسيده باشي .آنچه كه در ناخودآگاه انسان مدفون
است ھمان است كه زندگي انسان را چنين حماقت بار ساخته است ،شايد او به حرف كسي كه فوتبال بازي مي
كند ،به يك ھنرپيشه توجه كند ،ولي به سخنان فرزانگان توجھي نمي كند .ناخودآگاه ،زيرزمين ذھن است .در
ناخودآگاه تو چيزھاي زيادي دفن شده اند كه در خودآگاه تو راھي براي بيان شدن پيدا مي كنند .براي نمونه ،ميليون
ھا انسان مسابقات فوتبال يا مشت زني تماشا مي كنند و واقعاً به ھيجان مي آيند ،و آنان ھرگز در مورد آنچه كه
تماشا مي كنند فكر نمي كنند .در مشت زني ،آنان خشونت صرف تماشا مي كنند .ولي لذت مي برند :اين بيان
خشونت نھان در شماست.
جامعه انسان را با راھكاري مطلقاً خطا اداره كرده است .فكر جامعه اين بوده است كه اگر چيزي به زيرزمين انداخته
شود ،به تاريكي ناخودآگاه ،كارتان با آن تمام است .چنين نيست .كارتان با آن تمام نيست .به شكل ھاي مختلف
باال مي زند و با كينه توزي ھم مي آيد .و به انباشته شدن ادامه مي دھد .يك خشم كوچك چيزي نيست كه
نگرانش باشي ،مي آيد و مي رود .ولي اگر به انباشتن خشم ادامه بدھي ،زماني فرامي رسد كه مانند
آتشفشاني مي شود كه ھرلحظه منفجر مي شود به ھر بھانه اي.
در تمام تاريخ ،سركوبگري راھي براي متمدن نگه داشتن انسان بوده است __ ولي درواقع ،سركوب كردن سبب اين
شده كه انسان را فقط در سطح ،متمدن نگه دارد
تمدن او به ضخامت پوسته skin-deepاست! ھر كس را كه فقط قدري خراش دھي ،در پشت آن ،آن حيوان وحشي
و درنده و بدوي را پنھان خواھي يافت .تمام بازي ھاي شما به نوعي ظريف ،ارضاي خواھش شما براي برنده شدن
است .در فيلم ھا ،شما خشونت مي بينيد ،آدمكشي مي بينيد ،تجاوزكردن مي بينيد و ھر فيلمي كه آدمكشي و
تجاوز در آن نباشد ،به نظر جذابيتي ندارد .اين ھا مواد اوليه اساسي ھستند كه انسان ھا را جذب مي كند .اميال
شما در ناخودآگاه منتظر ھستند تا برآورده شوند ،و اين بازي ھا راه ھايي ھستند براي ارضاكردن اميال شما.
شما با قاتل ھم ھويت مي شويد و يا با مقتول .يا با تجاوزكار ھويت مي گيريد و يا با تجاوز شده .و قدري تخليه
صورت مي گيرد .سبب خوشي شما از ديدن يك فيلم يا خواندن يك داستان ھمين است.در كاليفرنيا ،در دانشگاه
كاليفرنيا كشف كرده اند در طول يك سال تمام ،ھرگاه مسابقه ي مشت زني وجود داشت ،آمار جنايت چھارده درصد
نسبت به مدت مشابه آن ھفته افزايش مي يابد.
چه اتفاقي مي افتد؟ آن چيزھايي كه پنھان بودند ....با ديدن خشونت در مشت زني ،خشونت خودت شروع مي كند
به باالزدن و آن خشونت است كه نرخ جنايت را %14باال مي برد .تقريباً تا يك ھفته باال مي ماند و سپس به سطح
معمولي بازمي گردد .اينك دولت اين را مي داند ،كه مشت زني بايد يك جرم محسوب شود و غيرقانوني باشد .ولي
چنين نمي شود ،زيرا مسابقات مشت زني براي برپاكنندگان آن ھا سودآور ھستند و آن ھا به دولت پول مي دھند و
به نظر مي رسد كه ھرچيزي ،اگر با خودش پول بياورد ،قانوني است!!
در ناخودآگاه ،ارزش ھاي واقعي وجود ندارند ،زيرا ھيچكس ارزش ھاي واقعي را سركوب نكرده است .ارزش ھاي
واقعي نياز به سركوب شدن ندارند ،زيرا با ھيچكس مخالف نيستند ،به ھيچكس آسيبي نمي رسانند .آن ارزش ھا
كيفيت ھاي عشق و محبت ھستند .ولي انسان اين ھا را تجربه نكرده است ،زيرا اين ھا باالي ذھن خودآگاه
ھستند.براي ديدن لمحه اي از دنياي ارزش ھاي واقعي حقيقت ،صداقت ،عشق ،دوستي ،محبت ،ھمدردي،
حساسيت ،تحسين زيبايي ،وقار بايد به وراي ذھن خودآگاھت بروي .تمام آن ھا به صف در انتظارت ھستند .ولي
جامعه شما را درگير مبارزه با ناخودآگاه كرده است و تمام ميراث حيواني شما را به پايين فشار داده است .چنين
نيست كه وقتي آن را به پايين فشار مي دھي ،كار تمام است ،به باالآمدن ادامه خواھد داد ،مي خواھد كه بيان
شود .و شما در زندگي چيز ديگري نداريد ھيچ نوع خالقيت كه انرژي تان بتواند درگير آن شود ،تا كه براي مصرف
ناخودآگاه انرژي باقي نماند .بنابراين اوضاعي عجيب است ،تمامي ابعاد خالقيت بسته شده است.
در نظام آموزشي شما سخني از فراآگاھي نيست .تنھا چيزي كه در موردش حرف زده مي شود ،ذھن خودآگاه
است و اينكه تنھا راه براي دوركردن ھر چيز مسموم اين است كه آن را به ناخودآگاه پرتاب كني .تمام اين راھكار
اشتباه است .براي ھمين است كه اجتماع انساني به چنين وضعيت خرابي كشيده شده است :جايي كه مردم
زندگي مي كنند ،ولي واقعاً زنده نيستند ،تقريباً مانند اجساد متحرك ھستند .آنان به سادگي از گھواره تا گور ،ھمه
روز ،آھسته آھسته ،درحال مردن ھستند.
اين مرگي طوالني است :يك مرگ ھفتاد ساله .اين را نمي توان زندگي خواند ،زيرا گلي شكفته نمي شود ،ترانه
اي برنمي خيزد ،ھيچ چيز زيبايي آفريده نمي شود .شما زندگي را غنا نمي بخشيد .و اين را ھمچون يك حكم
اساسي به ياد بسپاريد :تا زماني كه به زندگي غنا نبخشيد ،زندگي نمي كنيد.اگر زندگي را داشته باشي ،بايد آن
را غني تر كني ،بايد دنيا را بھتر از آن چه كه پيدايش كردي ترك كني .ولي اينك به نظر مي رسد كه شما را دنيا را
تيره تر ،رنجورتر و غمگين تر ترك مي كنيد.
راھكار كھنه بايد متروك شود ،مطلقاً متروك شود ،بدون ھيچ استثنايي .نكاتي پايه اي بايد به خاطر سپرده شود:
ناخودآگاه از خودش ھيچ راھي براي تخليه ي مستقيم محتوايش ندارد .ناخودآگاه دري ندارد ،يك زيرزمين است .اگر
ھرچيزي بخواھد بيرون برود بايد به ذھن خودآگاه بيايد .ذھن خودآگاه ،ھمان در است.به ھمين ترتيب ،ذھن فراآگاه
نيز ھيچ دري ندارد .ھرچيزي كه بخواھد بيان شود ،بايد به سطح خودآگاه بيايد .ذھن خودآگاه ھمان طبقه ي
"ھمكف" است :فقط از آنجاست كه چيزي مي تواند خارج شود .پس نخستين نكته اين است :ناخودآگاه بايد تخليه
شود .ولي انسان از خالي كردن آن مي ترسد ،زيرا حامل تمام ويژگي ھاي زشت است .چگونه آن خشونتي را كه
در آنجا وجود دارد تخليه كني ،آن خشم ھا و آن اندوه ھا ....تمام آن نگراني ھايي كه در آنجا انبار كرده اي زيرا كه
نتوانسته بودي آن ھا رديف كني؟
چگونه آن ھا را به خودآگاھي مي آوري؟ و اگر ھم بيايند ،آنوقت با آن ھا چه مي كني؟ ناخودآگاه به آنچه كه مورد
خشونت قرار مي دھد عالقه اي ندارد ،فقط به خالص شدن از آن خشونت عالقه دارد .مي تواني فقط بالشت را
كتك بزني و احساس راحتي زياد بكني .قدري عجيب به نظرت خواھد آمد كه تو بالش را كتك مي زني و آن بالش كار
بدي با تو نكرده است! تو خودت را موجودي با فرھنگ ،پيچيده و ھوشمند مي داني و آنوقت چه مي كني؟ بالشي
را كتك مي زني كه كاري با تو نكرده است! مسئله اين نيست كه آن بالش با تو كاري كرده باشد و يا نه .ولي زدن
آن ،خشونت درون تو را تخليه مي كند ،زيرا خشونت ربطي به موضوع آن ندارد.چه انساني را كتك بزني و چه يك
بالش را ،فرقي ندارد .چه يك انسان را بكشي و چه يك خرس عروسكي را بكشي ،اھميتي ندارد .ولي آن عمل
كشتن بايد انجام شود.
در قبايل بدوي حتي امروزه نيز در مراسم عيد و ضيافت خود ،براي خدايانشان گاوھايي را كه از گل mudدرست
شده است قرباني مي كنند .و حيوانات ديگر حتي انسان ھا را نيز قرباني مي كنند ،ولي ھمگي آن ھا از گل
درست شده اند .و عجيب ترين نكته در مورد اين قبيله ھاي ابتدايي اين است كه در آنجا خشونت وجود ندارد ،كسي
دعوا نمي كند ،آنان براي جنگيدن انرژي ندارند .آنان كسي را "كشته اند" فكر كشتن ديگر وجود ندارد .در دنيا
جوامعي وجود دارند كه حتي يك رويا نيز حقيقت گرفته مي شود.
در آن حقيقتي وجود دارد ،زيگموند فرويد شاھدي بر آن است.ولي آن جوامع ،در طول ھزاران سال ،يك روانكاوي
بسيار بھتر انجام مي داده اند و اين ھا جوامع فقيري ھستند كه نمي دانند چه كار مي كنند.
اگر كسي شب خواب ببيند ......آن ھا بسيار به ندرت رويا مي بينند ،رويا براي اين وجود دارد كه تو در طول روز چيزي
را سركوب كرده اي .مي خواستي زني زيبا را بببيني ،ولي زنت ھمراھت بود و نتوانستي آن زن را ببيني .آن زن در
رويا خواھد آمد .در آن قبيله ھاي ابتدايي ھيچ نظام سركوبگري وجود ندارد .اگر كسي ديگري را دوست دارد ،نزد او
مي رود و مي گويد" ،تو زيبا ھستي و من خيلي تو را دوست دارم ".آن شخص شايد حتي يك بيگانه باشد .ولي اگر
شخصي رويا ببيند ،نخستين چيزي كه اتفاق مي افتد اين است كه پيران قوم گردھم مي آيند و او بايد نزد آنان
اعتراف كند كه خواب ديده است .اين امري بزرگ است كه كسي خواب ديده است .اگر او خواب ديده باشد كه به
كسي اھانت كرده ،آنوقت بايد ھمراه شيريني و ميوه ،به نشانه ي دوستي نزد آن شخص برود و از او معذرت
بخواھد ،زيرا كه در خواب به او اھانت كرده بود .به نظر ما اين كامال ً بي معني مي آيد ،زيرا در رويا ،آنچه كه مي كني
به خودت مربوط است ،آن ديگري نمي داند كه تو به او اھانت كرده اي .موضوع اين نيست :كه آن ديگري نمي داند
تو به او توھين كرده اي .مسئله اين است تو نوعي ضديت با آن شخص داري كه در خوابت آمده است ،و بھتر است
ازھمين حاال اوضاع روشن باشد .نزد آن شخص برو و معذرت بخواه و برايش ھديه ببر و آن رويا ھرگز تكرار نخواھد
شد .فرعون مصر به دربار خودش و تمام كشور اعالم كرده بود كه ھركس درخوابش بيايد او را خواھد كشت! حاال اين
خيلي مسخره است.مردم بسيار مي ترسيدند ولي اگر در خواب ديده شوي چه مي تواني بكني؟
اين درواقع مشكل اوست :تو به روياي او نرفته اي! و او چندين نفر را كشت ،زيرا كه با وجود اخطار او ،بازھم آنان را
در خواب ديده بود!چرا كسي بايد خواب او را آشفته كند؟ و او با تمام قدرت حاكم بر مزگ و زندگي مردم بود و آنان را
مي كشت .تمام مردم آن سرزمين وحشت داشتند كه مبادا به دست او كشته شوند ،بدون ھيچ جرمي و آنان كاري
به روياھاي او نداشتند ،روياي او ،روياي خودش است ،مشكل او است.
ولي كه بود كه اين را به آن فرعون بگويد؟ اين مردمان بدوي بسيار ھوشمندتر ،بسيار معصوم تر ھستند .اينگونه
جوامع كه در آن رويا را واقعيت مي دانند ،جايي كه بايد كاري آگاھانه انجام دھي تا روياھاي زشت به سراغت نيايند
و شرافت تو را ازبين نبرند ھرگز در تاريخ خود جنگي نداشته اند .قبايل كوچك آنان ھرگز باھم به جنگ نپرداخته اند در
آنان خشونتي به اين نوع وجود ندارد .ھيچكس با ديگري نمي جنگد .حتي اگر در خواب ھم كسي به تو توھين كند و
يا تو به كسي توھين كني ،و بايد آگاھانه آن را حل و فصل كني ،ديگر داشتن ھرگونه خشونتي غيرممكن مي
شود .مردم در آنجا تماماً ساده ھستند.
ناخودآگاه فقط به موضوعات ساختگي نياز دارد تا از آشغال ھاي خودش خالص شود .نيازي نيست كسي را بكشي.
مي تواني يك مجسمه را به قتل برساني ،مي تواني يك عكس را بكشي ،مي تواني يك عكس را بسوزاني و
احساس راحتي كني.و آھسته آھسته ،ھرچه كه از ناخودآگاه در خواب و يا در بيداريت مي آيد ،به آن يك واقعيت بده
تا بيرون برود.
آن را سركوب نكن .فكر نكن كه" ،اين بد است و من نبايد آن را به كسي نشان بدھم ".اگر چنين كني به يك زخم
تبديل مي شود و عاقبت به يك سرطان .آن را تخليه كن .در خلوت اتاق خودت مي تواني به ھر روشي كه مي
خواھي آن را تخليه كني .مراقبه ي پويا dynamic meditationدر اساس براي سبك سازي ناخودآگاه ابداع شد.
روش اندونزي التيھان latihanنيز ھمين كار را مي كند .و زماني كه ناخودآگاه كامال ً پاك شد و ديگر براي سركوب
كردن انرژي تلف نشود ،ھمان انرژي شروع مي كند به باال آمدن ،زيرا به ياد بسپار كه انرژي نمي تواند ساكن بماند،
بايد حركت كند .اينك كه ديگر در ناخودآگاه كاري برايش نمانده ،شروع مي كند به باالآمدن به سطوح سبك تر در
درون تو و در آنجاست كه تو ارزش ھاي واقعي را پيدا مي كني ،ارزش ھايي كه انسان را به وراي حيوان مي برد و از
او يك انسان مي سازد.
ھمچنين ،ھرآنچه را كه در فراآگاھي تجربه مي كني نيز بايد به سطح خودآگاه بيايد و رويش عمل شود .فقط
فكرھاي عالي كافي نيست ،فقط تجربه كردن زيبايي كافي نيست ،بگذار تجربه ھايت به عمل درآيند و سازنده
شوند .در موردشان كاري بكن .و ھمانطور كه برايشان كاري انجام مي دھي ،درخواھي يافت كه كيفيات عميق تري
وارد ميشوند.فقط نوشتن يك قطعه شعر مي تواند منبعي عظيم از انرژي آزاد كند .انجام ھر عمل زيبا ،ھر عمل
محبت آميزي ،سھيم كردن آنچه كه داري ،در فراواني ،با ھركسي ...ھمين ھا فراخودآگاھي superconsciousتو را
بيشتر و بيشتر به خودآگاھيت مي آورد .اينك دري براي حركت به دنيا يافته است.
و زماني كه فراخودآگاھي كامال ً خالي شده باشد ،آنگاه فراخودآگاھي جمعي collective superconsciousness
شروع مي كند به بارش گنجينه ھاي نھانش .و زماني كه فراخودآگاھي جمعي خالي شد ،به آن شكوه غايي
رسيده اي ،به خودآگاھي كيھاني .cosmic consciousاز اين ذھن فراخودآگاه كيھاني ،ھر عمل آگاھانه ي تو ،عطري
از الوھيت و قداست خواھد يافت .ھرچه را كه لمس كني طال مي شود ،ھرچه كه بگويي حقيقت مي گردد .ھر
حركت تو در زندگي امواجي از زيبايي ،خوشي ،سرور پراكنده مي سازد كه تا كناره ھاي دوردست جھان ھستي
منتشر مي شود و ميليون ھا نفر را كه ھرگز تو را نمي شناسند و شايد ھرگز ھم نشناسند ،ولي در آن خوشي تو
سھيم ھستند لمس مي كند.
شايد گاھي اين را احساس كرده باشي :نشسته اي ،حالت خوب است و ناگھان غمگين مي شوي و نمي داني
چرا .دليل اين است كه كسي در آن نزديكي امواج اندوه پراكنده مي كند و آن امواج چنان قوي ھستند كه مي توانند
بر تو تاثير بگذارند .گاھي درست عكس اين را مي بيني :بسيار سبك و بي وزن ھستي ،بدون ھيچ دليلي؛ نوعي
تازگي ،سرزندگي و نشاط داري .حتي نمي تواني به كسي بگويي كه "من خيلي مسرور ھستم ".آنان فكر مي
كنند كه تو ديوانه شده اي زيرا دليلي ندارد كه احساس سرور كني!
دليلش چيست؟ نمي تواني دليلي بدھي ،زيرا خودت ھم نمي داني چرا! نكته اين است كه كسي امواجي از سرور
پراكنده ساخته و آن امواج تو را لمس كرده اند.
ما موجواتي بسيار حساس ھستيم :مانند آنتن ھاي راديو ھرگونه موج نزديك را دريافت مي كنيم ،امواجي بسيار
لطيف.
بيشتر اوقات شما از رنج ھاي ديگران رنج مي بريد و فقط گاھي از اوقات است كه در سرور كسي سھيم مي
شويد ،زيرا كه مردمان غمگين و رنجور فراوان ھستند و افراد خوشحال و مسرور بسيار به ندرت يافت مي شوند .اگر
بتواني اين را درك كني ،وقتي كه احساس اندوه مي كني ،مي تواني قدري فاصله احساس كني.
شايد ربطي به تو نداشته باشد .وقتي كه خوشحالي خاصي احساس مي كني ،شايد ربطي به تو نداشته باشد.
مي تواني فاصله اي مشخص را نگه داري و مي تواني اين احساس ھا را مشاھده كني و مشاھده كردن اين
عواطف مي تواند به تو كمك كند تا منبع خاص خودت را پيدا كني.
انسان با گنجينه اي عظيم زاده شده است ،ولي ھمچنين با تمامي ميراث حيواني زاده شده و ما بايد به نوعي آن
ميراث حيواني را خالي كنيم و براي بيرون آمدن آن گنجينه به سطح خودآگاه و سھيم شدن آن ،راھي پيدا كنيم زيرا
اين يكي از ويژگي ھاي آن گنجينه است :ھرچه بيشتر آن را سھيم شوي ،بيشتر آن را خواھي داشت.
حسادت
"باگوان عزيز:چند روز پيش سرشار از انرژي و عشق به خودم بودم .فرصتي برايم پيش آمده بود تا با شيطان شماره
يك خودم ،حسادت روبه رو شوم و نتيجه اين بود كه خودم را حتي باالتر يافتم :احساس شعف بسيار و سپاسگزاري
كردم.ھنوز ھم يك انرژي عظيم را احساس مي كنم كه تقريباً غيرقابل نگه داشتن است و به نظر مي رسد كه از
نفسانيت و عشق ورزي تشكيل شده است.اگر واردش بشوم ،اين مخاطره را پذيرفته ام كه ديگران را آزار بدھم،
ولي راه ديگر ،به نظر سازشكاري مي رسد.نشستن و تماشا كردن آن مرا ديوانه مي كند!باگوان ،پرسش اصلي من
اين است :من از اين تجربه چه چيزي آموخته ام و چگونه از آن استفاده كنم تا بارديگر توسط حسادت اسير
نشوم؟ چگونه از اين رھايي لذت ببرم تا بتوانم نفسانيت را بدون سازشكاري ،ناكام شدن يا ديوانه شدن بيان كنم؟"
ويوك ،Vivekاين براي تو تجربه اي بسيار بامعني بوده است ،يكي از تجربه ھاي كليدي كه مي تواند كمك كند تا
تمامي انرژي انسان را تغيير دھد .جورج گرجيف عادت داشت تا نخستين و اصلي ترين ويژگي مريدانش را پيدا كند ،
يك ويژگي كه دشمن شماره ي يك آنان بود ،زيرا دشمن شماره يك آنان شامل كليدي ھست كه يا مي تواند آنان را
نابود كند ،اگر آن را درك نكنند ،يا اينكه سبب دگرگوني آنان مي شود.تو با حسادت روبه رو شدي .حسادت يكي از
خطرناك ترين عناصر در آگاھي انسان است ،به ويژه در ذھنيت زنانه!
روبه روشدن با دشمن شماره يك ،بدون پنھان كردنش ،بدون سفيداب زدن به آن ،بدون اينكه آن را محبوب جلوه
بدھي ،كه حق با تو است ،موقعيت چنان است كه البته تو بايد حسادت كني! بدون اينكه به ھيچ وجه خودت را با
اينكه در آن حسادت حق با تو بوده است ،راضي كني ،مي تواند متحول كننده باشد .اگر خودت را راضي كني كه
حق با تو است ،حسادت باقي خواھد ماند و قوي تر خواھد شد .آنوقت اين انرژي را كه اينك احساس مي كني،
احساس نخواھي كرد .اين انرژي توسط آن حسادت جذب خواھد شد و منتظر لحظه اي خواھد شد تا بتواند منفجر
شود ،به ھر بھانه اي .ولي تو بدون ھيچ تشريح و توصيفي براي آن ،با آن رويارو شدي ....آن را توجيه نكردي و فقط
با آن واقعيت رو به رو شدي كه اين حسادت را داري ....و آن را پذيرفتي ،كه اين به تو ربط دارد و نه به ھيچكس ديگر
و ھيچكس ديگر در اين دنيا مسئول آن نيست.
تو كارت را خوب انجام دادي و نتيجه اين است كه فقط با تماشاكردن آن ،حسادت ازبين رفت و اين ھمان چيزي است
كه من سال ھا است به شما مي گويم :كه ھيچكاري نبايد كرد .فقط با مشكل طوري برخورد كن كه آينه با شيئي
رفتار مي كند ،بدون داوري و چون اين دشمن شماره يك تو بود ،انرژي فراواني در خودش داشت .حاال حسادت
ازميان رفته و آن انرژي رھا شده است .براي ھمين است كه حاال احساس زنده بودن بيشتر و عشق بيشتر مي
كني .يك نكته را به ياد بسپار :مي تواني بار ديگر ھمان اشتباه را تكرار كني .نفسانيت و لذت بردن sensualityرا
محكوم نكن .لذت بردن در سراسر دنيا تقبيح شده است و به سبب ھمين محكوميت ،آن انرژي كه مي تواند در لذت
بردن شكوفا شود ،به انحراف كشيده مي شود و به حسادت ،خشم و نفرت تبديل مي شود ،نوعي زندگي خشك و
بدون تازگي و طراوت .لذات نفساني ھمان زندگي تو است .تفاوت بين تو و يك سنگ در ھمين است ،زيرا سنگ
لذات نفساني ندارد.
ھرچه بيشتر لذت پرست باشي ،بيشتر زنده ھستي و اگر تمام انرژي تو در عشق ورزي و بازيگوشي نفساني رھا
شده باشد ،بدون اينكه خودت را بازبداري ،بدون ھيچ ترس چيزي وجود ندارد كه از آن بترسي .لذت بردن يكي از
بزرگترين بركات براي انسان ھاست ،اين حساسيت تو است ،آگاه بودن تو است .معرفتي كه از صافي بدن گذشته
باشد ،ھمان لذات نفساني sensuousnessاست .به ياد بسپار :ھرگز سازش نكن .سازشكاري مطلقاً با ديدگاه من
مخالف است.
مردم را مي بيني .آنان در رنج ھستند زيرا در ھر موردي سازش كرده اند و آنان نمي توانند خودشان را عفو كنند ،زيرا
كه سازش كرده اند .آنان مي دانند كه مي توانستند جرات كنند ،ترسو بودنشان را اثبات كرده اند .آنان از چشمان
خودشان نيز افتاده اند ،آنان حرمت به خود را از كف داده اند ،سازشكاري چنين مي كند .چرا انسان بايد سازشكاري
كند؟ براي از دست دادن ،چه داري در اين زندگي كوتاه ،با تماميت ھرچه بيشتر زندگي كن.
از رفتن به افراط و تفريط نترس ،نمي تواني بيش از تماميت پيش بروي ،اين آخر خط است و سازش نكن .تمام ذھن
تو طرفدار سازشكاري است ،زيرا ما اينگونه بار آمده و شرطي شده ايم .سازشكاري يكي از زشت ترين واژه ھا در
زبان ما است .يعني كه " :من نيمي مي دھم ،تو نيمي بده .من نيمي را قبول دارم و تو نيمي ديگر را قبول كن".
ولي چرا؟ وقتي كه مي تواني ھمه را داشته باشي ،وقتي كه مي تواني تمام شيريني را داشته باشي و بخوري،
آنوقت چرا سازش كني؟ فقط قدري شھامت ،قدري جرات الزم است ،و فقط در ابتدا .وقتي كه زيبايي سازش نكردن
را و شرافتي را كه با خودش مي آورد ،و خوشي آن و يكپارچگي و فرديت آن را تجربه كني ،براي نخستين بار
احساس مي كني كه ريشه پيدا كرده اي ،كه يك مركز داري ،كه به وجود خودت قائم ھستي و آنوقت ھمچون يك
تاجر زندگي نمي كني .زندگي كردن ھمچون يك تاجر ،خودفروشي است .ھمچون يك جنگجو زندگي كن .يا پيروز
ھستي و يا شكست خورده ،ولي ھرگز سازش نكن .بھتر است كه شكست بخوري ،با تماميت .تا اينكه توسط
سازشكاري پيروز شوي .آن پيروزي ھيچ چيز جز حقارت به تو نخواھد داد و آن شكست بدون سازشكاري ،ھنوز ھم
به تو شرافت مي بخشد.
زندگي اسرارآميز است .در اينجا گاھي پيروزي فقط شرم آور است و شكست يك شرافت است ،زيرا كه انسان
سازش نكرده است .بنابراين ھرگونه احساس ھوس كه داري ،ھر عشقي را كه احساس مي كني ،فقط آن ھا را در
ذھنت نگه ندار .وگرنه ترش مي شوند ،تلخ مي شوند .آن ھا را بيان كن.
و يك چيز را به ياد داشته باش :بيان كردن ھميشه مقدار عظيمي از انرژي ات را آزاد مي سازد ،وگرنه انرژي تو به
انباشته شدن ادامه مي دھد و باري گران مي گردد .و وقتي كه يك بار گران شد ،شروع مي كني به انداختن
مسئوليت روي ديگران .زيرا كه تو غمگين ھستي ،سنگين ھستي ،كسي بايد كاري خطا انجام داده باشد.
اگر تو غمگين ھستي ،تو در خطا ھستي .اگر شادماني ،حق با تو است .براي من اين تقريباً يك معيار شده است
كه ھركس كه غمگين است ،شكايت دارد و نق مي زند ،خطاكار است .بايد ھم خطاكار باشد .شايد براي اندوه
خودش ھزار ويك دليل بياورد كه چرا چنين است .من اين را نمي پذيرم .او به اين سبب اندوھگين است كه به
زندگيش مجال شكوفايي نداده است .او پس كشيده است حتي وقتي مردم بخواھند يكديگر را دوست بدارند،
خودشان را پس مي كشند ،زيرا تمامي مذاھب عشق را مسموم ساخته اند.
آن ھا قادر نبوده اند كه عشق را نابود كنند ،ولي در مسموم كردنش موفق بوده اند و لذت بردن بسيار محكوم شده
است و اگر لذت بردن را محكوم كني ،آنوقت چه چيزي
باقي مي ماند؟ آنوقت انسان ھمچون يك تنديس مرمرين باقي مي ماند ،دستش را لمس مي كني و احساس مي
كني با يك شاخه ي مرده دست داده اي .تمام انرژي او در خودش فرونشسته است ،به جاي اينكه ھمچون گل ھا
شكوفا شود ،در درونش به عقده ھايي تبديل شده كه او را غمزده ساخته است.دست كم مردم من نبايد ھرگز به
سازشكاري فكر كنند .سازش براي چه؟ واقعي باشيد .صادق باشيد .خالص باشيد .تا مي توانيد عشق بورزيد .از
نفسانيات خود لذت ببريد ،اين ھديه اي از سوي طبيعت است .و نظاره گر باشيد زيرا از چيزي كه لذت مي بري،
حق ھركس ديگر نيز ھست .وگرنه درگيري وجود خواھد داشت .مردم به سبب درگيري ھاست كه سازش مي كنند.
اگر از زندگي كردن با شدت intense livingلذت مي بري ،بايد ھركس ديگر را كه به شدت زندگي مي كند تحسين
كني .اينكه او با چه كسي زندگي مي كند اھميت ندارد ،زيرا ما ھمگي يك زندگي داريم ،نيروي حياتي ما يكي
است .تمامي مذاھب با بيان نفسانيات مخالف بوده اند ،زيرا شخصي كه بتواند نفسانياتش را بيان كند ،به نوعي
استحكام و نوعي آزادي دست پيدا مي كند .نمي تواني او را به اسارت بكشي .او براساس طبيعت خودش زندگي
خواھد كرد .نمي تواني چيزي را بر او تحميل كني .نمي تواني از او يك شوھر يا يك ھمسر بسازي .ھمين دليل
است كه جامعه سخت كوشيده است تا سركوب كند ،زيرا انسان سركوب شده ،بسيار تحقير شده است ،او تقريباً
ھمچون يك گاو نر اخته شده است!
نمي تواني يك گاو نر را به گاري ببندي .گاو نر بسيار نيرومند است .مي تواند تو و گاري تو را به ھركجا كه بخواھد
بكشاند ،به جايي كه تو ھرگز نمي خواھي بروي .نمي تواني او را كنترل كني .و اگر او با ماده گاوي زيبا برخورد كند،
به آساني از گاري تو بيرون مي زند! اينكه بر سر تو و گاري تو چه بيايد ،به خودت مربوط است!!
او بي درنگ شروع به عشقبازي مي كند و ابداً اھميتي نمي دھد كه گاري سرنگون شده! تو در زير آن افتاده اي.
انسان ھا مي بايد از قديم دريافته باشند كه گاوھاي نر را نمي توانند مورد استفاده قرار دھند ،بي فايده ھستند.
ولي آنان سبب بي فايده بودن گاوھاي نر را دريافتند ،زيرا پر از انرژي ھستند ،بسيار ھوسران و عشقباز ھستند.
مردم شروع كردند به اخته كردن گاوھا و وقتي كه گاوي اخته شد ،مي تواني او را به موجودي كامال ً تحقير شده و
ناتوان تبديل كني كه سرنوشتش چنان نبوده است .حاال مي تواني او را به گاري ببندي .مي تواني او را برده سازي.
مي تواني در مزرعه و ھرجا كه بخواھي از او كار بكشي .تو نيروي توليد مثل او را نابود كرده اي .تو برعليه طبيعت
جرمي را مرتكب شده اي .حاال ماده گاوي مي تواند از كنار او رد شود و او به آن ماده گاو حتي نگاه ھم نمي كند ،او
انرژي ندارد.
در دوران كودكي ام ،وقتي ديدم كه گاوي را اخته مي كنند ،پرسيدم كه موضوع چيست .پدرم گفت" ،وقتي به قدر
كافي بزرگ شدي ،خواھي فھميد ".گفتم" ،نمي خواھم منتظر بشوم .مي خواھم حاال بفھمم .چرا اين موجودات
بيچاره را چنين شكنجه مي دھند؟" پدرم گفت" ،تو فقط صبر كن".
و وقتي كه فھميدم ،به پدرم گفتم" ،شما فقط در مورد گاو ھا چنين نكرده ايد ،در مورد انسان ھا ھم ھمين كار را
كرده ايد ،به روشي ديگر ،نه جسماني ،بلكه رواني".تمامي مذاھب انسان ھا را اخته مي كنند .براي نمونه ،در
سراسر دنيا به زنان گفته اند كه در ھنگام عشقبازي نبايد ھيچ نشانه اي از لذت بردن نشان بدھند .چه بي معني.
حتي در ھنگام معاشقه نيز نبايد از خودشان نشانه ھاي لذت بردن را نشان دھند زيرا اين كاري است كه روسپيان
مي كنند نه خانم ھا ،و اين يك سازشكاري است .آنان با خانم بودن ،سازش كرده اند .بنابراين وقتي كه مرد با آنان
معاشقه مي كند ،آنان چشم بسته دراز مي كشند ،زيرا حتي بازكردن چشم ھا نيز براي يك خانم مجاز نيست ،
ديدن چنان صحنه ي زشتي كه آن حيوان روي آنان باال و پايين مي رود" .خانم ھا" چنين صحنه ھايي را نمي بينند!
بھتر است چشم ھايت را ببندي .و حركت نكني!
ھزاران سال بود كه زن ھا چيزي از انزال نمي دانستند ،و حتي امروزه در شرق ،نود و نه درصد از زنان نمي دانند كه
انزال orgasmچيست و در سراسر دنيا نيز داستان ھمين بود ،زيرا آنان ھرگز حركت نمي كردند ،ھرگز لذت نمي
برند ،ھرگز به بدنشان اجازه ي رقصيدن نمي دادند .رفتارھاي جنسي زن و مرد با ھم تفاوت دارند .جنسيت مردان
بيشتر موضعي است و به آلت تناسلي محدود مي شود .جنسيت در زنان بيشتر لذت بردن است تا سكس ،در تمام
بدنشان منتشر است .تا تمامي بدن زن در معاشقه مشاركت نداشته باشد او لذت انزال را ،كه بزرگترين نعمت
طبيعت است ،تجربه نخواھد كرد و اين واقعاً تكان دھنده و تعجب آور است كه چون مرد زن را نابود كرده ،چون زن
مجاز نبوده تا از معاشقه لذت ببرد ،خود مرد به تنھايي تمام باال و پايين رفتن ھا را انجام داده است؛ شخص ديگري
وجود نداشته است.
شنيده ام كه مردي مست در ساحل دريا قدم مي زد ....آنوقت مردي را ديد كه دراز كشيده و روي بازوھايش باال و
پايين مي رود ) push-upsتمرين پشت بازو م (.مرد مست به پايين نگاه كرد ،به اين طرف و آنطرف نگاه كرد ،دور او
گشت و سپس به پشت آن مرد زد و گفت" ،پسرجان ،دخترت رفته است .چرا بي جھت بدنت را خسته مي كني؟
به خانه برو".
ولي اين واقعاً اوضاع انسان ھاست .و محصول جانبي اين است كه ھمين به اصطالح نجيب زادگان gentlemenكه
چنين موقعيت زشتي را درست كرده اند ،كه ھمسرانشان را از لذت بردن محرم كردند و آنان را موجودات خشكي
بارآوردند ،دردسرھاي زيادي را درست كردند ،زيرا اين زنان موجوداتي خشمگين ،عصبي ،غرغرو و ستيزه جو شده
اند .اين ھا دقيقاً انحراف ھاي ھمان انرژي است كه مي توانست به گل ھا و رايحه ھا تبديل شود و از سوي ديگر،
آن نجيب زادگان مجبور بودند نزد زنان روسپي بروند .آنان بودند كه روسپي ھا را درست كردند ،كه يك زشتي ديگر
بود ،مجبور ساختن زنان به فروختن بدن ھايشان ،زيرا آنان با زنان خودشان نمي توانستند به اوج انزال دست يابند!
خارج شدن اسپرم به معني انزال نيست .آنان مي توانستند توليد مثل كنند ،ولي قادر به توليد انزال نبودند؛ انزال به
دو شريك نياز دارد كه لذت جويانه باھم برقصند.
براي آفرينش "خانم ھا" ،ladiesآنان مجبور شدند كه زنان بيچاره ي ديگر را به روسپي تبديل كنند .اگر خوب به
ساختار اجتماعي و رفتارھاي آن و روش ھايي كه انسان را نابود ساخته نگاه كني ،اجتماعي واقعاً زشت است،
بسيار تھوع آور است .دست كم مردم من بايد تماماً آزاد باشند .آنان بايد عشق بورزند .و در اينجا خانمي وجود ندارد
و ھيچ نجيب زاده اي وجود ندارد .در اينجا فقط مردان و زنان وجود دارند ،مردان و زنان واقعي و ھوسراني كنيد .از
زندگي در نھايت خودش لذت ببريد و به ديگران نيز كمك كنيد تا از زندگي به تماميت لذت ببرند .و در نھايت تعجب
درخواھيد يافت كه به سبب عشق شما ،به سبب ھوسراني شما ،تمامي رفتارھاي زشت شما ازبين رفته است،
زيرا آن ھا ديگر ھيچ انرژي دريافت نمي كنند ،آن رفتارھا نوعي انحراف بودند ،محصوالت جانبي سازشكاري شما
بودند.
به ھيچ دليلي سازش نكنيد ،احترام و آبرو ..ھمگي بي معني ھستند .قبل از تو چند ميليون انسان زندگي كرده
اند؟ و آيا چند نام را به ياد داري كه بسيار محترم ،بسيار شريف بوده اند؟ و آنان تمامي زندگيشان را فداي آبرو و
احترام خود كرده اند و اينك حتي نام آنان نيز....؟ ھيچكس نمي داند كه آيا واقعاً وجود داشته اند يا نه .در اساطير
جين داستاني بسيار زيبا وجود دارد .من خيلي آن را دوست داشته ام .در اساطير جين اگر پادشاھي تمام دنيا را
فتح كند به او چاكراوارتين chakravartinمي گويند .چاكرا يعني چرخ ،گويي كه دنيا يك چرخ است ،يك چرخ ھم
ھست ،و او تمامي آن را فتح كرده است .اسطوره چنين است كه در بھشت فقط چاكراوارتين ھا مجاز ھستند تا
روي كوھستان طاليي امضا كنند .مردي چاكراوارتين شد و از اينكه اينك مي تواند نامش را روي كوھستان طاليي
بنويسد بسيار خوشحال بود .كوھستاني عظيم است و مردماني اندك ھرچند گاه يك بار ،قادر بوده اند تا نامشان را
روي آن كوھستان بنويسند.
آن مرد از دنيا رفت و وارد دروازه ھاي بھشت شد و نگھبان از او پرسيد" ،تو بايد نامت را بر روي كوھستان طاليي
بنويسي .ولي تنھا برو ،ھيچكس را با خودت نبر".
او گفت" ،چرا؟ من دوست دارم چند نفر از دوستانم را كه قبل از من مرده اند با خودم ببرم وگرنه امضاكردن روي آن
كوھستان چه لذتي دارد؟ ھيچكس تو را تماشا نمي كند ،ھيچكس ھرگز نخواھد دانست كه در آنجا امضا كرده اي".
نگھبان گفت" ،به من گوش بده .من مدت ھاست كه اين شغل را دارم ...قبل از من پدرم در اين مقام بوده و اين
شغل موروثي ما است .و اين توصيه به ھر كس كه براي امضاكردن رفته داده شده است .و ھمه خواھان ھمان
چيزي بوده اند كه تو مي خواھي .و پس از آن ،ھمگي از ما تشكر كرده اند كه »خيلي از لطف شما ممنونيم كه
نگذاشتيد كسي را با خودمان ببريم «.پس لطفاً تنھا برو".
او با اكراه پيش رفت و نگھبان كوھستان درھا را باز كرد و گفت" ،مشكلي ھست .كوھستان پر از نام شده است.
جايي وجود ندارد .و اين تنھا در مورد تو نيست .قبل از من پدرم در اينجا بوده و پيش از او پدرش در اينجا بوده .اين
شغل فاميلي ما است .و من شنيده ام كه قرن ھاست كه چنين بوده است و كوھستان جاي خالي ندارد .بنابراين،
ھروقت شخص تازه واردي مي رسد ،بايد اول نامي را پاك كند و به جاي آن ،نام خودش را بنويسد .راه ديگري وجود
ندارد ،جايي نيست ".آنوقت او دريافت كه چه خوب شد كسي را ھمراھش نياورده است كه اين را ببيند .كوھستاني
بزرگ و حتي يك جاي كوچك ھم براي نام او وجود ندارد .ولي او مي بايد مردي فھيم بوده باشد .به دروازه بان گفت،
"من نام كسي را پاك نخواھم كرد ،زيرا فايده اش چيست؟ فردا كسي مي آيد و نام مرا پاك مي كند و نام خودش را
مي نويسد .اين بي فايده است .بنابراين چاكراواتين بودن من عبث است و من مي پنداشتم كه فقط گاھي اوقات
چنين اتفاقي مي افتد .من اشتباه مي كردم .تمامي اين كوھستان پر از نام فاتحان دنياست".
زندگيت بسيار كوتاه است .نگران احترام و آبرو نباش ،نگران افتخار و اينكه ديگران چه مي گويند نباش .فقط به انرژي
خودت گوش بده و از آن پيروي كن .من اين را شھامت مي خوانم .لذت ببر و عشق بورز و اگر بتواني با تماميت
عشق بورزي و لذت ببري امكان دارد كه روزي به وراي حواس جسماني بروي و به نقطه اي از ھشياري برسي كه
تمام انرژي تو به شعله اي از آگاھي تبديل گردد ،تمام لذات جسمي ات ،تمام شھوات ،تمام عشقت ،ھمه چيزت ،
به آن شعله تبديل شود كه به آن شعله ،اشراق و بيداري مي گويند :شعله اي كه براي ھميشه در كائنات باقي
مي ماند ،بدون اينكه شكلي ديگر بگيرد ،زيرا تمامي امكانات تبديل شدن را مصرف كرده است.
مردم بارھا و بارھا در ھمان سطح به دنيا باز مي گردند .اين شرافتي ندارد.اگر با تماميت زندگي كني ،فقط يك بار
كافي است.
پس ويوك ،تو با حسادت خودت بسيار خوب رفتار كردي .اينك آن انرژي تخليه شده است ،زيرا تو وارد حسادت
نشدي .وگرنه آن حسادت تو را مي سوزاند ،زخمي ات مي كرد ،تو را غمزده مي كرد ،به تو آسيب مي زد و ديگران
را نيز مسموم مي ساخت ،زيرا ما چنان كه مي پنداريم ،جدا نيستيم .ما در عمق بسيار به ھم پيوند داريم و به ويژه
در اينجا با من .شما بيشتر و بيشتر به يكديگر پيوند مي خوريد .تفاوت ھا ازبين مي روند ،كسي اھميت نمي دھد
كه چه مذھبي داري ،از چه مليتي ھستي ،ھيچ مانعي باقي نمي ماند.
مردم به ھم نزديك تر و نزديك تر مي شوند .اين يعني كه آنان از ھم تاثير مي پذيرند .اگر يكي بيمار شود ،اندوھگين
شود آنوقت ديگران نيز ھريك به نوعي تحت تاثير قرار
مي گيرند .اگر كسي شادمان باشد ،برقصد ،آواز بخواند و گيتارش را بنوازد ،آنوقت ديگران نيز در قلبشان ترانه اي را
احساس مي كنند و من مي خواھم كه شما بيش از پيش به ھم نزديك باشيد ،تقريباً ھمچون يك روح در بدن ھاي
مختلف.
تو سال ھا بود كه با حسادت مبارزه مي كرده اي .اينك آن كليد را يافته اي .بارديگر ،اگر حسادت آمد ،بي درنگ آن را
بگير و ھمانطور كه با دشمن شماره يك خودت رفتار كردي ،مي تواني با تمام دشمناني كه به ذھنت مي آيند رفتار
كني .آن ھا دشمنان كوچكتري ھستند ،حتي زودتر ازبين مي روند ،آن ھا آنقدر انرژي ندارند.
ولي اگر انرژي باقي بماند ،آنوقت مشكالت حتماً ظھور خواھند كرد ،با اين انرژي چه مي كني؟ تاكنون آن انرژي
توسط حسادت مصرف و مكيده مي شد .اينك در تمام بدنت پخش شده است .احساس لذت و عشق بيشتري مي
كني .و تو ،تاكنون ،به نوعي خشك بوده اي ،ھميشه خودت را قدري از مردم دور نگه مي داشتي.
اين تقصير تو نيست ،اين مصيبت تمام انگلستان است! پس اين انگليسي بودن را نيز دور بينداز .فقط انسان باش و
منتظر نمان ،زيرا اگر آن انرژي بيان نشود ،توليد مشكل مي كند .آن را بيان كن ،برقص ،آواز بخوان ،عشق بورز،
ھرچيزي كه به نظرت آمد ،انجامش بده.
عواطف منفي
" باگوان عزيز:آيا شما توصيه كرديد كه اينك زمانش فرارسيده تا من عواطف منفي خودم را زندگي كنم ،زيرا كه در
گذشته من ھرگز به خودم اجازه نداده ام تا آن ھا را در حضور ديگران نشان دھم ؟ تجربه ي سال ھا پيش خودم را
در يك گروه به ياد مي آورم كه يكي از تمرينات آن ،بيان كردن ھر احساسي كه توصيه مي شد ،به روش خود بود ،و
من قادر نبودم ھيچ چيز به جز خشم را بيان كنم .شايد حتي نمي دانستم كه چنين احساس ھايي وجود ھم
دارند! حتي خودآگاھانه به خودم اجازه نمي دادم قبول كنم كه چنين عواطفي وجود دارند .من سعي دارم قطعه
ھاي اين معما را كنار ھم بگذارم .آيا در خط ھستم؟"
آرپيتا ،Arpitaاول يادت باشد كه مرا سوء تفاھم نكني .من گفته ام" :عواطف منفي خود را بيان كنيد ".ولي نگفته ام
" :در حضور ديگران".چيزھا اينگونه به انحراف كشيده مي شوند.حاال ،اگر از كسي عصباني ھستي و شروع كني به
بيان خشم خودت ،آن شخص يك گوتام بودا نيست كه ساكت بنشيند .او مجسمه اي مرمرين نيست ،او نيز كاري
خواھد كرد .تو بيان خشم مي كني و او بيان خشم مي كند.اينگونه خشم بيشتري در تو ايجاد مي شود ،و اين
خشم يا خشونت ،از سوي ديگر نيز ھمين ھا را توليد مي كند و با كينه ورزي و آنوقت احساس مي كني كه بيشتر
پيشرفت كرده اي ،زيرا كه خشمت را بيان كرده اي!
آري ،به شما گفتم كه بيان كنيد ،ولي منظورم در حضور ديگران نيست.اگر احساس خشم داري ،به اتاقت برو ،در را
ببند ،بالش را بزن ،دربرابر آينه بايست ،برسر تصوير خودت فرياد بكش :چيزھايي را بگو كه ھرگز به ھيچكس نگفته
اي و ھميشه مي خواسته اي بگويي .ولي اين بايد پديده اي خصوصي باشد ،وگرنه پاياني برايش نيست .چيزھا در
دايره مي چرخند ما مي خواھيم به آن ھا پايان بدھيم .بنابراين لحظه اي كه احساسي منفي نسبت به كسي
داري ،آن فرد ديگر ،مسئله نيست .مسئله اين است كه تو يك انرژي معين از خشم در خود داري .اينك اين خشم
بايد در كائنات محو و ذوب defuseشود .تو نبايد آن را در درون خودت سركوب كني.
بنابراين ھروقت مي گويم بيان كن ،ھميشه منظورم در خلوت است ،در تنھابودن خودت است .اين يك مراقبه است،
نه يك جنگ .اگر احساس اندوه داري ،در اتاقت بنشين و تا جايي كه مي تواني احساس اندوه داشته باش ،نمي
تواند آسيبي بزند .واقعاً غمگين باش و ببين چقدر مي پايد .ھيچ چيز براي ھميشه باقي نمي ماند ،به زودي مي
گذرد.
اگر احساس گريستن داري ،گريه كن ،ولي در خلوت خودت اين احساس ھا ربطي به ديگري ندارند .ھمه چيز
مشكل تو است ،چرا آن را عمومي كني؟
و اگر در حضور ديگران بيان كني ،نه تنھا كمكي نخواھد كرد ،بلكه آن را افزايش خواھد داد بنابراين ،ھر روز ،پيش از
اينكه به خواب بروي ،در تختت بنشين و انواع كارھاي ديوانه وار بكن كه ھميشه مي خواستي انجام بدھي:
كارھايي كه مردم وقتي خشمگين يا خشن ھستند و ويرانگر ھستند انجام مي دھند .و اين به آن معني نيست كه
نسبت به چيزھاي بسيار پرارزش ويرانگر باشي :فقط پاره كردن روزنامه و ريز ريز كردن آن و پراكندنش در ھمه جا!
ھمين كفايت مي كند.
مي تواني چيزھاي بي ارزش را نابود كني ،ولي ھمه چيز بايد در خلوت خصوصي خودت انجام شود ،تا وقتي كه
بيرون مي آيي ،تازه و شاداب بيرون بيايي .اگر مي خواھي كاري در حضور ديگران انجام دھي ،آن كاري را كه آن
قبايل بدوي انجام مي دادند انجام بده .مي تواني نزد كسي كه از او خشمگين ھستي بروي و به او بگويي" ،من در
خلوت خودم از تو خيلي عصباني بودم .سرت داد كشيدم ،به تو فحش دادم .چيزھاي زشتي به تو گفتم .لطفاً مرا
ببخش .ولي تمامش در خلوت و تنھايي خودم بوده ،چون كه اين مشكل من بود ،ربطي به تو نداشت .ولي به نوعي
به سمت تو جھت داشت و تو از اين آگاه نيستي ،بنابراين نياز به عذرخواھي ھست.
" اين كار را بايد در حضور جمع انجام داد .اين به مردم كمك مي كند تا به يكديگر كمك كنند .و آن شخص عصباني
نخواھد شد ،خواھد گفت" ،نيازي به عذرخواھي نيست .تو كاري با من نكرده اي .و اگر احساس پاك شدن مي
كني ،تمرين خوبي بوده است".
ولي منفي بودن ھايت و زشتي ھايت را به حضور ديگران نياور ،وگرنه براي حل مشكالت جزيي ،مشكالتي بزرگتر
مي آفريني .واقعاً بسيار دقت كن .ھرچيز منفي بايد در خلوت صورت بگيرد ،در تنھايي خودت .و اگر مي خواھي
جمله اي در حضور ديگران درآن مورد بگويي ،زيرا شايد كسي در فكرت بوده كه از او متنفر بوده اي و در حال پاره
كردن روزنامه او را كشته اي ،نزد او برو و طلب بخشش كن و در اينجاست كه مي تواني تفاوت مرا با اين به اصطالح
درمانگران غربي ببيني .درمان آنان موقتي است .ولي وقتي كه يك بار و براي ھميشه فھميدي كه ھر مشكلي مال
خودت است ،پس بايد ھم در خلوت خودت حل بشود.مالفه ي كثيف خودت را در حضور ديگران تميز نكن .نيازي
نيست .چرا بي جھت ديگران را درگير مي كني؟ چرا بي جھت چھره اي زشت از خودت مي سازي؟
به ياد داستان بسيار عجيبي افتادم .گردھمايي بزرگي برپا بود :يك كنفرانس جھاني از روانشناسان ،روانكاوان و
درمانگران از ھر مكتبي كه با ذھن انسان سروكار داشت .يكي از روانكاو ھاي بزرگ داشت مقاله اش را مي خواند،
ولي نمي توانست بخواند زيرا توجه اش دايم به يك زن روانكاو جوان و زيبا بود كه در صف جلو نشسته بود و مردي
پير و زشت مشغول بازي كردن با سينه ھاي آن زن بود و زن جوان ابداً ناراحت نبود .روانكاو نمي توانست مقاله را
بخواند .سعي كرد آن زن جوان و پيرمرد را زير جزوه اش از ديد پنھان كند ،ولي به ياد نمي آورد كه كدام خط را مي
خوانده است! و عاقبت چنان قاطي كرده بود كه عاقبت گفت" ،اين غيرممكن است!"
كنفرانس نتوانست بفھمد كه چه چيز غيرممكن است و او چرا اينگونه رفتار مي كند .او يك انديشمند مشھور بود و
امروز مسخره رفتار مي كند .او نيمي از جمله اي را مي خواند و سپس ادامه ي آن چيزي را مي گفت كه ابداً ربطي
به آن نداشت و آنوقت مي رفت به صفحه ي بعدي و حاال مي گويد" ،چنان قاطي شده كه نمي توانم "....و او ابداً به
آن زن كه در جلويش نشسته بود نگاه نمي كرد .شخصي برخاست و گفت" ،موضوع چيه؟ چرا مثل احمق ھا رفتار
مي كني؟" مرد گفت" ،من مثل احمق ھا رفتار نمي كنم ،اين خانم جوان ھيچ كاري نمي كند و آن مرد پير و زشت
دارد با سينه ھاي او بازي مي كند ".زن جوان گفت" ،ولي اين مشكل تو نيست .تو بايد مقاله ات را بخواني.
حتي من ھم اين را مشكل خودم نمي دانم .اين مشكل او است ،پس چرا من نگرانش باشم؟" "او نيروي جنسي
خودش را سركوب كرده است :شايد او نتوانسته بوده به مدت كافي سينه ي مادرش را داشته باشد.
و او ھنوز ھم در اين سن ...شايد ھشتاد سال داشته باشد ....و او به من آسيبي نمي زند .و اين مشكل من
نيست ،پس چرا مانعش شوم؟ و اين مشكل تو ھم نيست :چرا تو مختل شدي؟ اين فقط مشكل او است .او بايد
تحت روان درماني قرار بگيرد ،و او خودش يك روانكاو بزرگ است .در واقع ،او استاد من است ".ولي آنچه كه آن زن
گفت" ،كاري كه او مي كند مشكل من نيست "،به يك شخصيت بسيار تماميت يافته نياز دارد ،يك ديدگاه قاطع و
روشن كه حتي با وجودي كه كاري با او انجام مي شود ،مشكل آن مرد است و نه خود او.
آن زن ادامه داد" ،چرا من بايد ناراحت شوم؟ به نظر مي رسد كه اين مرد بيچاره از ھمان ابتداي كودكي رنج كشيده
و ھرگز فرصتي نيافته است ...و حاال تقريباً پايش لب گور است .اگر من بتوانم به او قدري رضايت بدھم ،ضرري وجود
ندارد .ابداً به من آسيبي نمي زند ،ولي من تعجب مي كنم كه چرا تو نتوانستي مقاله ات را بخواني.
به نظر مي رسد كه در پشت سر اين پيرمرد ،خودت ايستاده اي .تو نيز ھمين مشكل را داري ".و اين واقعيت بود .آن
روانكاو نيز ھمين مشكل را داشت .وگرنه چيزي نبود كه او نگرانش باشد.
او بايد مقاله اش را مي خواند و مي گذاشت آن پيرمرد ھم ھركاري دلش مي خواست انجام بدھد .و اگر آن زن جوان
مانع او نيست و توجھي به آن ندارد ،ربطي به او ندارد .اگر مردم بتوانند مشكالتشان را براي خودشان نگه دارند و آن
را در ھمه طرف پراكنده نكنند ....زيرا در اينصورت مشكالت بزرگ نمايي مي شوند.
حاال ،آنچه اين پيرمرد نياز دارد فقط يك شيشه ي شيرخوري نوزادان است ،تا شب در تنھايي خودش بتواند از آن
شيشه ،شير گرم بمكد و لذت ببرد .و در تاريكي ،چه نوك پستان باشد و چه يك قطعه الستيك ،تفاوتي ندارد .آنچه
كه آن مرد نياز دارد يك شيشه شير كوچك است تا ھرشب بمكد تا بتواند در آرامش و بدون مشكل بميرد .ولي او آن
مشكالت را به روي اين زن بيچاره پرتاب مي كند كه ربطي به او ندارد و نه تنھا اين :كسي ھم كه مطلقاً از اين ميان
دور است مختل مي شود ،زيرا او نيز ھمين مشكل را دارد.
مشكالت شخصي خودت را براي خودت نگه دار .ھيچ نوع درمان گروھي كمك زيادي نخواھد كرد ،زيرا ھركاري كه در
گروه انجام مي دھي نمي تواني در جامعه انجام دھي .و گروه نمي تواند تمام زندگيت بشود ،آنوقت ھرگاه بيرون از
گروه باشي دوباره در ھمان دردسر خواھي بود .آنچه من به تو مي دھم يك فن ساده است كه خودت بتواني به
آساني انجام دھي .ناخودآگاھت را پاك كن و با مردم ديگر به دنياي بيرون بيا ،با چھره اي نرم تر ،چشماني تميزتر،
كردارھاي انساني تر.
بنابراين ھمه چيز درست است ،آرپيتا ،فقط مرا بد درك نكن .تو از واژه "عموم" publicاستفاده كردي .اين ربطي به
ديگران ندارد ،مشكل تو است .چرا به ديگران زحمت بدھي؟ آن ھا مشكالت خودشان را دارند .بگذار آنان ھم در
خلوت خودشان با مشكالتشان ور بروند .احساس ھايت را بيان كن .راه ھايي را براي بيان كردن پيدا كن كه تا حد
ممكن اقتصادي و ارزان باشند ،ولي ھميشه در تنھايي خودت ،تا فقط خودت زشتي آن چيزھايي را كه بيرون مي
ريزي بداني.
من ھميشه اين داستان كوتاه را در درونم حمل كرده ام و در طول ساليان ھنوز ھم خودم را ديده ام كه ھمانطور
رفتار مي كنم .اينك ،ھمانطور كه قادر ھستم عملكرد آن را ببينم ،ھمچنين مردمان زيادي را مي بينم كه ھمانگونه
عمل مي كنند .باگوان ،چرا ما غالباً قادر نيستيم تا آنچه را كه مي خواھيم و آنچه را كه نياز داريم بيان كنيم و چرا
غالباً به جاي راه ھاي مستقيم ،راه ھاي طوالني تر را انتخاب مي كنيم؟ "
شما چنين بار آمده ايد كه نيازھا ،ناتواني ھا و واقعيت خودتان را نشان ندھيد ،بلكه وانمود كنيد كه شخصيتي قوي
داريد و نياز به ھيچ چيز نداريد و نياز به كمك ھيچكس نداريد و خودتان مي توانيد زندگي خود را اداره كنيد .اين
بارآمدن ،وارد تاروپود وجود شما شده است .و تقريباً ھمه مانند اين داستان تو رفتار مي كنند.شنيده ام كه در يك
شب تابستاني ،دو گدا در زير درختي دراز كشيده بودند و مھتاب زيبا را تماشا مي كردند .يكي از آنان گفت" ،من
مي خواھم به ھر قيمتي كه شده ماه را بخرم ".گداي دوم گفت" ،اين ممكن نيست ،زيرا من آن را نخواھم فروخت
به ھيچ قيمتي!!"
و ھيچكس ماه را نمي خرد .ھردو اين را مي دانستند ،ولي ھيچكدام مايل به اذعان نبودند!
ھركسي مايل است كه از ديگري قوي تر باشد ،گداي اولي مي خواست ماه را به ھر قيمت خريداري كند .گداي
دوم نگفت كه" ،چرا حرف ھاي بي معني مي زني؟
ماه كه براي فروش نيست .او گفت" ،نه ،من آن را نخواھم فروخت ،به ھيچ قيمتي!"مردم آماده ھستند تا منافق
باشند ،زيرا كه تمام افراد جامعه بر صورت ھايشان نقاب زده اند .تو چھره ي واقعي ھيچكس را نمي بيني .و اگر
كسي را ببيني كه نقاب نزده ،كه اصالت دارد و منافق نيست ،او ھمه را برآشفته مي كند ،زيرا او شما را به ياد
چھره ي اصيل خودتان مي اندازد و شما چنان در نفاق ريشه گرفته ايد و چنان در نفاق سرمايه گذاري كرده ايد كه
نمي توانيد از آن بيرون بكشيد .تنھا راه اين است كه آن مرد بدون نقاب را كه فقط واقعيت را ھمانگونه كه ھست
مي گويد ،محكوم كنيد.
ولي در اين دنياي پھناور ،حقيقت مورد احترام و قدرداني نيست .برعكس ،دروغ و ريا پاداش دارد و مورد احترام است.
بايد در دروغگويي بسيار ماھر باشي تا ھر دروغ طوري جلوه كند كه حقيقت است .ولي خود حقيقت مورد
محكوميت است ،بنابراين ،مردمان بسيار اندكي وجود دارند كه شھامت راستگويي دارند و از عواقب آن نيز رنج مي
برند .برادر مادرم براي سومين بار ازدواج مي كرد و پنجاه و دو سال داشت .او پيشاپيش دو زنش را كشته بود! نه
واقعاً ،آنان خودشان مرده بودند ولي او زن كش بزرگي بود و حاال او با يك دختر چھارده ساله ازدواج مي كرد! وقتي
من از اين ماجرا باخبر شدم ،گفتم" ،من اعتراض خواھم كرد ".مادرم گفت" ،آيا ديوانه شده اي؟ او دايي تو است،
برادر من است ".گفتم" ،مھم نيست .درواقع ،چون او برادر تو است و دايي من است ،اين بيشتر وظيفه ي من است
كه اعتراض كنم".
حاال تمام اقوام سعي داشتند مرا متقاعد كنند" ،اين كار را با دايي خودت نكن ".گفتم" ،من ھيچ كاري نمي كنم .من
فقط آشكار مي كنم كه يك مرد پنجاه و دو ساله نبايد با يك دختر چھارده ساله ازدواج كند .او مي تواند با يك زن
پنجاه ساله ازدواج كند و من كامال ً با اين موافق ھستم .او مي تواند با يك زن بيوه ازدواج كند ،ولي با يك دختر
چھارده ساله ..........تا زماني كه آن زن بيست و ھشت سال داشته باشد ،شايد كلك خودش كنده شود.
اين بار او نمي تواند زن را بكشد ،خودش كشته خواھد شد .و چه نيازي است؟ پسرھاي او ازدواج كرده اند،
دخترانش ازدواج كرده اند و اين دختر به جاي دختر خودش است ،تفاوت سني آنان خيلي زياد است ".و آيا مي دانيد
كه آنان چه كردند؟ آنان مرا در اتاقي محبوس كردند زيرا مي ترسيدند كه من توليد مشكل كنم .و ھرآنچه من مي
گفتم حقيقت داشت ،آنان اين را درك مي كردند و مي دانستند كه حقيقت دارد .ولي ھيچكس نمي خواست كه
نرمي امور را آشفته كند" .او مردي ثروتمند و قوي است و شايد انتقام بگيرد .و تو چرا بي جھت گردنت را دم تيغ مي
دھي؟ ربطي به تو ندارد".
گفتم" ،پس به كي ربط دارد؟ به ھيچكس ربط ندارد؟ آن دختر از خانواده اي فقير است ،پدرش او را مي فروشد زيرا
آن دختر با يك مرد پنجاه و دوساله ازدواج مي كند.
پدر دختر ھزاران روپي پول مي گيرد ،بنابراين خوشحال است .ولي ھيچكس نگران آن دختر نيست كه او چه فكر مي
كند يك دختر چھارده ساله كه با مردي ازدواج مي كند كه به زودي ،وقتي كه در اوج جواني اش است ،او را بيوه
رھا مي كند ".آنان گفتند" ،حاال زمان بحث كردن نيست ".اين زماني بود كه مراسم در شرف انجام بود .دايي من كه
داماد بود روي اسب نشسته بود .و من مي خواستم جلوي آن اسب را بگيرم و تمام مردم شھر را جمع كنم.......
"اين كار بايد متوقف شود ،اين يك جنايت است ".آنان مرا زنداني كردند و من سخت تالش كردم ،ولي كسي به حرف
من گوش نمي داد ،ھمه به مراسم عروسي رفته بودند .و درواقع ،آنچه كه گفته بودم اتفاق افتاد ،آن ھم نه خيلي
دور ،فقط دو سال پس از آن ازدواج .آن دختر شانزده ساله بود كه آن مرد ازدنيا رفت.
و من به آنان گفتم" ،حاال مرا در اتاق زنداني كنيد!" آنان گفتند" ،ما ھرگز نمي دانستيم كه او به اين زودي خواھد
مرد ".گفتم" ،يك چيز خيلي آشكار بود :تفاوت سني چنان زياد بود كه او مي مرد و آن دختر براي بقيه ي عمر بيوه
خواھد بود .پس حاال پيشنھاد من اين است كه آين زن بايد ازدواج كند".
گفتند" ،چطور ممكن است؟ ھيچكس نمي تواند با او ازدواج كند .زنان بيوه كه ازدواج مجدد نمي كنند ".در آن زمان
قانوني وجود نداشت .حتي امروزه نيز كه قانون وارد كتاب ھا شده ،زنان بيوه ،بيوه مي مانند ،زيرا ازدواج مجدد آنان از
نظر جامعه بسيار توھين آميز است .اگر زني بيوه ازدواج كند ،حرمت خودش را از دست خواھد داد
و او بايد در جامعه زندگي كند .پس اينك قانون چنين اجازه اي مي دھد ،ولي در آن زمان حتي قانون ھم چنين
فرصتي را به زنان بيوه نمي داد.
ولي من گفتم" ،من سعي مي كنم او را ترغيب كنم ".گفتند" ،تو نبايد چنين كاري كني .اگر زني بيوه با كسي
ازدواج كند ،يك گناه است ".گفتم" ،من گناھي در اين نمي بينم .گناه اين است كه اين دختر بايد شصت سال يا
بيشتربيوه باقي بماند .اين يكي از ريشه ھاي انحراف جنسي است ".و آنان گفتند" ،حتي اگر او با تو موافقت كند
كه نمي تواند موافقت كند ،زيرا بسيار نامحترمانه است آنوقت از كجا شوھري برايش پيدا خواھي كرد؟ ھيچ مردي
حاضر نيست با يك زن بيوه ازدواج كند ".گفتم" ،او فقط شانزده سال دارد .چه فرقي دارد كه او بيوه باشد يا باكره؟
بھتر است كه با زني بيوه ازدواج كند كه قدري تجربه دارد تا اينكه به دختري باكره ،كه ھيچ تجربه اي ندارد".
گفتند" ،ذھن تو فقط سروته است .فقط آن مرد را پيدا كن!" من با مردان زيادي صحبت كردم و ھمه مي گفتند،
"فراموشش كن .چرا بايد خودم را وارد اين دردسر كنم؟"
ولي من ترتيبي دادم كه يكي از مستخدمين خودم را ترغيب كنم ،زيرا به او گفتم" ،ببين ،اين زن پول زياد دارد و
شوھرش پول زيادي برايش گذاشته است .تو نمي تواني چنين پولي را در چندين زندگاني فراھم كني .پول و يك
دختر زيباي حاضر و آماده و با تجربه! ديگر چه مي خواھي؟"
مستخدم گفت" ،حرف ھايت به نظر درست است .ولي اگر كسي خبردار شود كه من بله گفته ام ،مرا خواھند
كشت .من خادمي فقير ھستم .اگر پدرت بفھمد خدمت من در اين خانه تمام است ".گفتم" ،نگران نباش ،تو به اين
خدمت نيازي نخواھي داشت.
وقتي كه ازدواج كني ،ديگر نيازي به كاركردن ھم نخواھي داشت ".او گفت" ،چه تضميني وجود دارد؟ تمام جامعه
مانع من است و تو اين مردم را نمي شناسي .من مردي فقير و بيچاره ھستم .من اين مردم را مي شناسم .آنان به
ھر بھانه اي مي توانند مرا در ايستگاه پليس زنداني كنند كه من دزدي كرده ام و يا جرمي مرتكب شده ام.
من مردي فقير ھستم و حتي از عھده ي گرفتن وكيل ھم بر نمي آيم ".گفتم" ،تو فقط به من بله بگو و ساكت بمان
تا من بدانم مردي را در آستين دارم .آنوقت بايد با طرف ديگر صحبت كنم ".گفت" ،اگر به من قول بدھي كه با كسي
در اين مورد حرف نزني ".به او قول دادم" ،من به كسي چيزي نمي گويم ،ولي اگر او حاضر باشد ،تو بايد با آن زن
ازدواج كني".
گفت " ،من مي توانم ازدواج كنم ولي در شھري ديگر ،نه در اين شھر ".و وقتي با آن زن حرف زدم ،از من بسيار
خشمگين بود" :تو مرا وارد راه ھاي گناه مي كني".
او در را روي من بست و گفت ،ديگر ھرگز به اين خانه نيا ".گفتم" ،من مي آيم .وارد خانه نخواھم شد .فقط روي پله
ھا مي ايستم .فقط به اين خاطر كه شايد تصميمت عوض شود .اگر تصميمت عوض شد ،از داخل دو ضربه به در
بزن .من مردي را در آستين آماده دارم".
و من ھر روز به آنجا مي رفتم .و مي دانستم كه او در پشت در ايستاده است ولي شھامت ندارد كه آن دو ضربه را
بزند .عاقبت دو ضربه زد و در را باز كرد .گفتم" ،اين امري ساده است .شايد شصت سال يا ھفتاد سال در خانه اي
خالي بماني و ھيچ چيزي را نشناسي .آن مرد بيمار و پير و در حال مردن بود و من مي خواستم اين چيزھا را به
مردم بگويم كه »زندگي اين دختر بيچاره را ازبين نبريد «.حاال آماده شو .نگران نباش ".گفت" ،آن مرد كيست؟"
و وقتي نام او را گفتم ،زن گفت" ،نه ،زيرا او از طبقه ي من نيست ".گفتم"،خداي من ،حاال بايد مردي را از طبقه ي
خودت پيدا كنم؟ آيا اين زندگي تو است يا من؟ و ازدواج چه ربطي به طبقه دارد؟ تو به يك مرد نياز داري و من مردي
سالم و جوان را به تو خواھم داد .طبقه چه ربطي دارد ،به جز تعصبات؟" وقتي مشخصات او را به آن زن دادم
ناراضي بود و گفت" ،او فقط يك خدمتكار است ".گفتم" ،تو از خانواده اي فقير ھستي .فكر نكن كه با ازدواج كردن با
يك مرد ثروتمند ،تو نيز ثروتمند شده اي .فراموش نكن ،ھمين دو سال پيش تو خودت تقريباً يك گدا بودي .اين مرد كار
مي كند و پول در مي آورد و ھرگز يك گدا نبوده".
و پدر بزرگم به نوعي نام آن مرد را از عروسش گرفت و آن مستخدم از كار بركنار شد .وقتي جويا شدم كه او كجا
رفته است ،ھيچكس جواب نمي داد .من ديگر ھرگز آن مستخدم را نديدم .آنان مي بايست قدري پول به او داده و از
او خواسته باشند كه از شھر برود .و من نتوانستم مردي ديگر را پيدا كنم .اين جامعه اي است كه با تعصبات زندگي
مي كند و از ھمه توقع دارد كه با اين تعصبات ھماھنگ شوند.
بنابراين حتي يك كودك خردسال ھم به روش بزرگتر ھا رفتار مي كند .و ھمين در زندگي چنان رنجي توليد مي كند
كه نمي توانيد تصورش را بكنيد .تو از مرد يا زن خودت عشق مي خواھي ،ولي نمي تواني اين را به زبان بياوري .تو
فقط مي نشيني و روزنامه ات را مي خواني كه سه بار آن را خوانده اي! فقط منتظر ھستي كه زن چيزي بگويد و يا
نزد تو بيايد .اين پايين تر از مقام تو به عنوان يك مرد است كه به دنبال او بروي .و البته ،زن ھميشه فكر مي كند كه
مرد بايد او را دنبال كند.
من به تازگي به زني مي گفتم زيرا احساس تنھايي مي كند و مردي را ندارد كه دوستش بدارد "مردم زيادي وجود
دارند ،فقط يكي از آنان را بگير".
گفت" ،ولي اين ھرگز روش من نبوده است .من عاشق اين بازي ھستم كه كسي مرا تعقيب كند و ھيچكس مرا
تعقيب نمي كند".
گفت" ،اين برخالف تمام زندگي من است .مردان ھميشه مرا تعقيب مي كرده اند و من فرار مي كرده ام من خوب
مي دانسته ام كه گرفتار مي شوم ،آھسته مي رفتم تا ببينم كه آن مرد پيش مي آيد يا نه .ولي تازماني كه كسي
مرا دنبال نكند ،من احساس خوشي ندارم".
گفتم" ،اين خيلي دشوار است .حاال بايد مردي را پيدا كنم و به او بگويم كه تو را دنبال كند .من آن مرد را پيدا كرده
ام ،ولي او چنان خرفت است كه ابداً دنبال اين چيزھا نيست!" برعكس ،آن مرد به آن زن گفت" ،من به وراي سكس
رفته ام .من ديگر به عشق و عاشقي عالقه اي ندارم .اين يك رنج بيھوده است".
و اين واقعيت ندارد .ولي مرد بايد به قدر كافي قوي باشد و وقتي مردي بگويد كه " من به وراي سكس و به وراي
عشق رفته ام " ،اين قوي ترين نقطه است.
پس از آن زن پرسيدم" ،و بعد چه شد؟" زن گفت " ،ھيچ چيز ،ما فقط ھمديگر را نوازش كرديم ".گفتم" ،به نوازش
كردن ادامه دھيد .شايد اتفاقي بيفتد! كسي چه مي داند!"
عادت ماھانه
" باگوان عزيز :نظربدبختي بزرگي مي آيد كه جھان ھستي به زنان اين عادت ماھانه را داده است .اين يكي از آن
چيزھايي است كه مي داني كه مي آيد ،و تمام آن عواطف و چيزھاي جنون آميزي را كه به دنبال دارد با خود مي
آورد.و درعين حال مشكل ترين چيز اين است كه قادر باشي آن را مشاھده كني و با آن ھويت نيابي دست كم براي
من چنين است .ھمچنين خنده آور ھم ھست ،زيرا به نظر مي رسد حتي مردان ھم وقتي ما در اين حالت ھستيم،
درگير آن مي شوند و با آن ھويت مي گيرند!
چگونه مي توانيم چيزي را كه بخشي جدانشدني از بيولوژي ما است مشاھده كنيم؟ "
ھنر مشاھده گري watchfulnessيكي است :چه چيزي را بيرون از خودت تماشا كني يا چيزي را در درون بيولوژي
خودت مشاھده كني اين نيز خارج از تو است.
مي دانم كه مشكل است ،زيرا تو بيشتر با آن ھويت گرفته اي ،بسيار نزديك است .ولي مشكل ،مشاھده گري
نيست ،مشكل در ھويت گرفتن است .آن ھويت گرفتن بايد گسسته شود.
وقتي كه احساس مي كني عادت ماھانه نزديك مي شود ،سعي كن تماشا كني ،سعي كن ببيني كه ھمراه با
خودش چه چيزھايي را مي آورد خشم ،افسردگي ،نفرت ،تمايلي براي جنگيدن ،و ميلي براي اوقات تلخي
كردن.فقط تماشا كن و نه تنھا تماشا كن ،بلكه به مردي كه دوستش داري بگو" ،اين چيزھا در درون من باال خواھد
زد.
من بھترين كوششم را مي كنم تا ھشيار باشم ،ولي اگر من ھويت گرفتم ،نيازي نيست كه تو درگيرش شوي ،مي
تواني فقط تماشا كني .تو بسيار دور از آن ھستي و بيرون از آن قرار داري ".و مرد مي تواند درك كند كه زني كه در
اين دوران قرار دارد دچار مشكل است .او به محبت تو نياز دارد .و زن نيز بايد ھمين كار را بكند ،زيرا كه شايد ندانيد،
ولي مرد نيز عادت ماھانه ي خودش را دارد.
چون عادت او تجلي جسماني ندارد ،در طول قرن ھا كسي متوجه نبوده كه مرد نيز دچار اين دوران مي شود .مرد
بايد ھم كه چنين باشد ،زيرا او و زن ،ھردو بخش ھايي از يك تماميت كل ھستند .مرد نيز براي چھار يا پنج روز در
ماه به سوراخي تاريك مي رود .دست كم ،تو مي تواني تمام مسئوليت را متوجه عادت ماھانه ي خودت كني.
مرد حتي چنين كاري ھم نمي تواند بكند ،زيرا عادت ماھانه ي او فقط عاطفي است او از ھمان عواطفي گذر مي
كند كه تو گذر مي كني .و چون در مورد او تجلي جسماني وجود ندارد ،ھيچكس حتي در اين مورد فكر ھم نكرده
است .ولي اينك واقعيتي تثبيت شده است كه مرد نيز ھر ماه از ھمان تغييرات عاطفي عبور مي كند كه تو در آن
موقعيت قرار مي گيري .بنابراين او به ھيچ وجه مزيتي ندارد و تو نسبت به او ،دچار بدبختي خاصي نيستي.
مشكل وقتي برمي خيزد كه مردي را دوست داري و به مدت زياد با او زندگي مي كني و آھسته آھسته ،آھنگ بدن
ھاي شما بسيار باھم ھماھنگ مي شوند .بنابراين وقتي كه عادت ماھانه به تو دست مي دھد ،او نيز دچار
قاعدگي خودش مي شود .مشكل واقعي از اينجا برمي خيزد ،ھردوي شما در آن سوراخ تاريك قرار داريد ،ھردو
افسرده ھستيد ،ھردو غمگين ھستيد ،ھردو پريشان ھستيد .و شما مسئوليت اين را به يكديگر نسبت مي دھيد.
بنابراين مرد نيز بايد دوران عادت ماھانه ي خودش را پيدا كند .و راه دريافتنش اين است كه فقط در دفتر خاطراتش
بنويسد كه ھر روز چه احساس و چه حالتي دارد.
و در خواھي يافت كه يك دوران پنج روزه وجود دارد كه پيوسته در افسردگي ھستي ،حال بدي داري و آماده جنگيدن
ھستي .اگر دو سه ماه تماشا كني در دفترت يادداشت كني به يك نتيجه گيري قطعي خواھي رسيد :اين ھمان
پنج روز است! به زنت اطالع بده" :اين ھا پنج روز من ھستند".
اگر اين پنج روز با دوران ماھانه ي زنت متفاوت باشند ،خوب است و شانس آورده اي ،زيرا مشكل فقط نصف خواھد
بود .بنابراين مرد مي تواند تماشا كند كه زن چه وقت اوقات تلخي مي كند و كارھاي احمقانه انجام مي دھد .نيازي
ندارد كه مشاركت كند ،نيازي ندارد كه پاسخي بدھد ،نبايد واكنش نشان دھد .مرد بايد خونسرد باشد و اين فرصت
را به زن بدھد تا ببيند كه او خونسرد است ،يعني اينكه" ،من ھشيار ھستم".
ولي اگر اين دو دوره باھم يكي باشند ،آنوقت واقعاً فاجعه خواھد بود! ولي آنوقت نيز ،ھردو مي توانيد ھشيار باشيد.
تو نيز قادر ھستي تا ببيني كه آن مرد در دوران قاعدگي خود قرار دارد و خوب نيست كه روي اين مرد بيچاره باري
اضافي خالي كني ،و او نيز مي تواند درك كند كه تو در حال رنج بردن ھستي" :خوب است كه بار خودم را نزد خودم
نگه دارم ".فقط مشاھده گر باشيد.
به زودي يك امكان وجود خواھد داشت ...در واقع اين مذاھب دنيا بوده اند كه مانع اين امكان بوده اند ،وگرنه ،دوران
قاعدگي مي توانست ازبين برود و براي زنان آسان تر از مردان .اگر قرص ضدبارداري مصرف مي كني ،شايد اين
دوران ازبين برود .براي بيشتر زنان ،قرص چيزي كامل است قاعدگي ازبين مي رود .بنابراين آسيبي نمي رسد،
قرص مصرف كن .و ھمين چند روز پيش شنيدم كه براي مردان نيز قرصي را ساخته اند ،پس او نيز مي تواند ازاين
قرص ھا مصرف كند .ولي اين فقط موقعيت بيولوژي شما را تغيير خواھد داد .نكته ي مھم تر اين است كه ھشيار
باشيد.
اگر از اوضاع آگاه باشي و ھويت پيدا نكني ،اين بسيار مھم تر است .ولي آن قرص ھا مي توانند درد جسماني تو را
برطرف كنند و من كامال ً با آن موافق ھستم .نيازي نيست كه بي جھت درد بكشي اگر بتواني درد را برطرف كني.
بنابراين قرصي را پيدا كن و از رنج و دردھاي جسماني رھا شو.و مرد نيز بايد چنين كند ،زيرا او نيز از ھمين دوران
عبور مي كند .فقط نكته اين است كه مرد بيچاره ميليون ھا سال است كه از اين واقعيت بي خبر است ،زيرا اين
دوران براي او ھمراه با عوارض جسمي نيست .ولي عوارض رواني وجود دارند و دقيقاً يكسان است.
پس نخست ،پيدا كن كه چه وقت آن دوره فرا مي رسد .و اگر آن قرص ھا اينك در بازار وجود دارند ،مردان نيز بايد از
آن ھا استفاده كنند و ھشياربودن را مي توانيد به ھزارويك نوع تمرين كني .نيازي نيست كه بي جھت درد ھاي
جسماني را تحمل كني .آن قرص ھا به يقين مي توانند دوران قاعدگي را متوقف كنند و ھمچنين مي توانند امكان
باردارشدن را ازبين ببرند كه خودش يك بركت است ،زيرا دنيا به جمعيت بيشتر نيازي ندارد! ولي درعين حال،
ھشياربودن را آزمايش كنيد.
انتقاد از ديگران
" اشوي عزيز :چرا من اينقدر دوست دارم از ديگران انتقاد و از زندگي شكايت كنم؟"
ھمه اين را دوست دارند .انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دھد .با
انتقادكردن از ديگران ،احساس برتري مي كني .با شكايت كردن از ديگران ،احساس مي كني كه باالتر از آنان
ھستي .اين براي نفس بسيار ارضاء كننده است.
و من مي گويم كه تقريباً ھمه چنين مي كنند :برخي آشكارا چنين مي كنند و برخي ھم فقط در درون به اين كار
مي پردازند .ولي لذت بردن از آن يكسان است.
به ندرت كساني پيدا مي شوند كه انتقاد نمي كنند و شكايت ندارند .اين ھا كساني ھستند كه نفسشان را
انداخته اند .وقتي كه بي نفس باشي ،فايده اي در آن نيست چرا بايد به خودت زحمت بدھي؟ ربطي به تو ندارد،
ديگر پاداشي برايت ندارد .اين نفس بوده كه از آن لذت مي برده و تغذيه مي شده.بنابراين تاكيد من اين است :نفس
را بينداز .با انداختن نفس درخواھي يافت كه تقريباً تمام دنيا ناپديد شده است.
تمام دنيايي كه دور نفس تنيده شده بود كامال ً ازبين مي رود و تو مردم را با چشماني تازه نگاه مي كني .اينك ھمان
شخصي را كه پيش تر از او انتقاد مي كردي با ديده محبت نگاه مي كني و ميلي عظيم داري تا با او مھربان باشي و
به او كمك كني .اينك چشماني ديگر داري و چيزھا را كامال ً متفاوت مي بيني .شايد ببيني كه اگر تو نيز در موقعيت
او بودي مانند او رفتار مي كردي .ديگر چيزي نيست تا از آن شاكي باشي.
با انداختن نفس ،نگرش و رفتار تو بيشتر انساني و دوستانه خواھد بود .مردم را ھمانگونه كه ھستند خواھي
پذيرفت .تو فقط بخشي از آنان را مي شناسي ،تمامي زندگي آنان را نمي داني .و قضاوت كردن در مورد تمامي يك
شخص از روي شناخت بخشي كوچك از او ،كاري درست نيست .شايد آن يك بخش كوچك در تمامي زندگي او
مناسب و به جا باشد .ولي اوضاع چنين است :انتقاد كردن بسيار آسان است .به ھوشمندي بسيار نيازي نيست.
من غالباً داستان ابله از تورگينف را بازگو كرده ام .در يك روستا ،مردي جوان بسيار ناراحت است زيرا تمام مردم
روستا فكر مي كنند كه او يك ابله است .روزي مردي خردمند از روستاي او گذر مي كرد و آن مرد جوان نزد او رفت و
گفت" ،به من كمك كنيد! من بيست وچھار ساعته مورد سرزنش ھستم .ھركاري كه بكنم از من انتقاد مي كنند.
حتي اگر كاري ھم نكنم باز ھم از من انتقاد مي كنند .اگر حرف بزنم ،مرا سرزنش مي كنند .اگر حرف نزنم بازھم مرا
سرزنش مي كنند .نمي دانم چاره چيست"ِ.
مرد خردمند به او گفت" ،نگران نباش "...در گوش او زمزمه كرد و راز را به او گفت " .....يك ماه بعد من باز مي گردم.
نتيجه را به من بگو".
شخصي گفت " ،چه غروب زيبايي است ".و او گفت" ،چه چيزي در آن زيباست؟ اثبات كن كه چه چيز زيبايي در آن
ھست!"
مردي كه گفته بود چه غروب زيبايي است يكه خورد .آن غروب زيبا بود ،ولي چگونه آن را اثبات كند؟ آيا سندي وجود
داشت؟ آيا مي دانيد زيبايي چيست؟ ھمه مي دانند ولي كسي نمي تواند آن را اثبات كند .آن مرد ساكت ماند.
ھمه شروع به خنديدن كردند " ،عجيب است ،ما فكر مي كرديم اين مرد يك ابله است .او يك روشنفكر بزرگ
است".
فورمول آن مرد خردمند اين بود :از ھرچيزي انتقاد كن :به سراسر دھكده برو و تماشا كن و ھرگاه كسي چيزي گفت
و كاري كرد از آن انتقاد كن .به ويژه از چيزھايي انتقاد كن كه مردم آن را مسلم انگاشته اند و ھيچكس در آن ھا
ترديدي ندارد .اگر كسي از واژه "خداوند" استفاده كرد ،بي درنگ از او بپرس " ،خداوند كجاست؟ اين چه حرف بي
معني است كه مي زني؟" و يا اگر كسي از "عشق" سخن گفت ،فورا از او بخواه" :عشق چيست؟ عشق
كجاست؟ آن را نزد ھمه نشان بده!" كسي خواھد گفت " ،عشق در قلب است ".به او بگو " ،نه ،چيزي در قلب
نيست .مي تواني بروي و از يك جراح بپرسي .چيزي چون عشق در قلب وجود ندارد .قلب فقط يك دستگاه گردش
خون است كه خون را پمپ مي زند و آن را تصفيه مي كند .چه ربطي به عشق دارد؟"
يك ماه بعد آن مرد خردمند به آن روستا بازگشت ولي اينك آن مرد جوان خودش مردي خردمند شده بود .او پاي مرد
خردمند را لمس كرد و گفت " ،تو خيلي بزرگي! آن حقه كار خودش را كرد و اينك تمام مردم فكر مي كنند كه من
مردي خردمند ھستم!"
پيرمرد به او گفت " ،فقط يك چيز را به ياد داشته باش :ھيچ چيزي را خودت اعالم نكن تا كسي نتواند از تو انتقاد
كند .بگذار ديگران بگويند .تو فقط انتقاد و شكايت كن .و ھميشه حالت حمله داشته باش و ھرگز در موضع دفاعي
نباش .حمله كن ،تھاجم كن و از ھمه و ھركس انتقاد كن و تمام اين مردم تو را خواھند پرستيد".
و آن مرد جوان يك مرد خردمند شد .براي انتقاد و شكايت به ھوشمندي زياد نيازي نيست .و تو بسيار ارزان ،خردمند
و ھوشمند خواھي شد .يكي از استادان دانشگاه من كه منطق درس مي داد ...ظرف چند روز دريافتم كه حتي اگر
از يك كتاب خيالي ،كه وجود خارجي ھم نداشت نام مي بردم ،او بي درنگ از آن انتقاد مي كرد" :آن را خوانده ام،
چيزي در آن نيست ".نزد معاون دانشگاه رفتم و قضيه را به او گفتم " :اين يك نادرستي آشكار است ،زيرا او نخست
آناني را كه واقعاً كتاب نوشته اند سرزنش مي كند .و من با ديدن اين رفتار او ،من شك كردم كه او آن كتاب ھا را
نخوانده و فقط سعي دارد نشان بدھد كه بسيار كتاب خوان و باھوش است .بنابراين من نام چند كتاب غيرواقعي را
بردم و او از آن ھا نيز انتقاد كرد و گفت »ھيچ چيز در آن كتاب ھا نيست .آن نويسندگان ھيچ چيز نمي دانند «.و آن
نويسندگان وجود خارجي ندارند .آن كتاب ھا ابداً وجود ندارند".
معاون دانشگاه گفت" ،اين عجيب است .من فكر مي كردم كه او مردي مسئول است ".گفتم" ،او را فرا بخوانيد و من
به طور تصادفي وارد خواھم شد ".سپس نام چھار تا كتاب خيالي را نوشتم كه وجود خارجي نداشتند با
نويسندگاني كه فقط تخيلي بودند .نام آن چند كتاب را به معاون دانشگاه دادم و گفتم" وقتي كه او اينجاست من
وارد مي شوم و صحبت خواھيم كرد و شما به طور اتفاقي از اين كتاب ھا نام ببريد و ببينيد واكنش او چيست".
و او كتاب ھا را نام برد و آن استاد بي درنگ گفت" ،وقتتان را تلف نكنيد .آنان نويسندگاني معمولي و پيش پاافتاده
ھستند و در كتاب ھايي كه نوشته اند ھيچ چيز اصيل يافت نمي شود ".معاون دانشگاه باورش نمي شد .او گفت،
"آيا مي دانيد كه اين چھار كتاب ابداً وجود خارجي ندارند؟
و اين چھار نويسنده ھم ابداً وجود ندارند؟ چرا از آنان انتقاد مي كنيد؟" و او در برابر معاون دانشگاه با لحني ھراسان
گفت" ،وجود ندارند؟ پس من چگونه فكر كردم...؟"
من گفتم" ،سعي نكن كسي را فريب بدھي ،زيرا من در مورد كتاب ھايي پرسيده بودم كه وجود نداشتند .اين فقط
يك اثبات بود .من فقط مي خواستم به معاون نشان دھم كه يك استاد بايد دست كم صداقت داشته باشد تا اعالم
كند كه كتابي را نخوانده است ".به معاون دانشگاه گفتم" ،اين مرد انتظار چه احترامي را از سوي ما دارد؟ احساس
من اين است كه او ھيچ چيز نخوانده و فقط كتاب ابله از تورگينف را خوانده است ".من آن كتاب را با خودم آورده بودم
و داستان را براي معاون دانشگاه خواندم و گفتم" ،اين مرد ھمان ابله اين داستان است .شما بايد به او اخطار كنيد
كه اگر بار ديگر چنين اتفاقي در كالس بيفتد ،ما ھمگي او را طرد خواھيم كرد.
او حتي به كتابخانه ھم نمي رود! انسان خردمند ،انسان ھوشمند بايد فروتن باشد".من پيش از آن مالقات تمام
سوابق را بازبيني كرده بودم .آن استاد ھرگز به كتابخانه نرفته بود .او ده سال بود كه در آن دانشگاه تدريس مي كرد
و در اين مدت حتي يك كتاب ھم به نام او ثبت نشده بود و اين مرد آماده بود تا از ھمه انتقاد كند.
پرسش تو در اين مورد كه چرا ما چنين آماده ايم تا انتقاد كنيم بسيار ساده است .روانشناسي پشت آن اين است
كه اين آسان ترين راه است ،ارزان ترين راه براي اينكه اثبات كني فردي ويژه ھستي و بيشتر مي داني.
ولي درواقع فقط اثبات مي كني كه ھمان ابله كتاب تورگينف ھستي و نه ھيچكس ديگر! در دنياي خرد ،فروتن باش.
پيش از اينكه از كسي انتقاد كني ،از ھر سو به واقعيت نگاه كن ،از تمامي جھات ممكن واقعيت را ببين .و تعجب
خواھي كرد :موارد قابل انتقاد و شكايت بسيار اندك ھستند .و اگر بيشتر توجه كني ،ھرچه كه مورد انتقاد است
مورد قبول واقع مي شود و با سپاس ھم مورد قبول قرار مي گيرد ،زيرا آن موارد نبايد نفس تو را ارضاء كنند‘ بلكه فقط
بايد به آن شخص در راھش كمك كند .ولي براي اين ،بايد بسيار كار كني.
يكي از استادھاي من مقاله ي دكترايش را در مورد شانكارا Shankaraو برادلي Bradleyنوشته بود .به او گفتم
"من آن مقاله را خواندم و اينك ،پيش از اينكه نظرم را بدھم ،ھر نكته ي ممكن را در مورد شانكارا و برادلي مطالعه
مي كنم ".او گفت " ،تو عجيب ھستي .زيرا من آن مقاله را به بسياري از استادھا نشان داده ام و آنان ھمگي
نظرشان را داده اند".
گفتم" ،من نمي توانم نظرم را چنين ارزان بدھم .من به تمام منابعي كه شما استفاده كرده ايد نگاه خواھم كرد و
ساير منابع را نيز كه شما استفاده نكرده ايد مطالعه خواھم كرد ".و تقريباً شش ماه طول كشيد تا من شانكارا و
برادلي را مطالعه كردم .وقتي كه نظرم را به او دادم ،گفت " :خداي من ،چه خوب شد كه تو يكي از ممتحين من
نبودي‘ وگرنه من ھرگز قادر نبودم دكترايم را بگيرم .من شش سال روي آن كار كردم و تو ظرف شش ماه تمام منابع
مرا مطالعه كردي و حتي منابعي را كه من نديده بودم مطالعه كردي!"
گفتم" ،مقاله شما نپخته است و توسط يك انسان غيرحرفه اي نوشته شده .شانكارا و برادلي فيلسوفان پخته ي
شرق و غرب ھستند .شما به اين دو نابغه به اندازه ي كافي احترام نگذاشته ايد .كار شما يك كار دفتري بوده .فقط
چند كتاب از اين و چند كتاب از آن خوانده ايد و قطعاتي از اينجا و آنجا آورده ايد و مقاله ي دكترا نوشته ايد .مقاله ي
شما حاوي يك نكته ي اصيل ھم نيست .و يك مقاله تا وقتي كه حاوي نكته اي اصيل نباشد ،لياقت درجه ي دكترا
ندارد‘ فوقش اين است كه رساله اي زيباست.
مي توانيد ھمچون يك كتاب آن را چاپ كنيد‘ ولي نه به عنوان دانشنامه ي دكترا".
ولي او مردي فروتن بود‘ نكته را پذيرفت و گفت" ،حق با تو است .من خودم نيز احساس مي كنم كه نسبت به اين
دو فيلسوف عدالت را رعايت نكرده ام .شش سال براي مطالعه تمام زندگي برادلي و تمام زندگي شانكارا كافي
نبوده .اين دو اوج نبوغ ھستند‘ شش سال كفايت نمي كند .ولي ھيچكس اين نكته را به من نگفت‘ حتي ممتحنين
نيز به اين نكته اشاره نكردند.
ً
ممتحنين اين را نخواھند گفت زيرا براي اينكه به اين اشاره كنند بايد آن را بخوانند و بايد عميقا آن را مطالعه كنند .چه
كسي به خودش زحمت مي دھد؟ شايد حتي برخي از شاگردان آنان به من نمره داده اند و ممتحنين حتي به آن
نگاه ھم نكرده اند".
ھيچكس زحمت تحسين كيفيات خوب را در ديگران به خودش نمي دھد .ھيچكس حاضر نيست كمك كند تا آن
كيفيات رشد كنند .ھمه مي ترسند :اگر ھمه رشد كنند ،پس او چي؟ تمام توجه او اين است كه نفس خودش
بزرگتر شود و آسان ترين راه اين است كه از ديگران انتقاد كند و از ھمه چيز شكايت كند :منفي باش و نفي كردن را
روش خودت كن .و براي اين ،نيازي به ھوشمندي نيست‘ ھر احمقي مي تواند چنين كند.
ولي براي اينكه واقعاً منتقد باشي‘ بايد بسيار مھربان و پر از عشق باشي و فرد بايد آماده باشد تا زمان ،انرژي و
ھوشمندي صرف آن كند .آنگاه ديگر عمل تو انتقاد نيست ،دشمني نيست‘ بلكه توصيه اي دوستانه است‘ رويكردي
ھمدردانه است .ھمه در اينجا بايد بياموزند كه ھمدردي كنند .مراقبه ي شما نبايد سبب انتقاد كردن شما از ديگران
شود ،بلكه بايد سبب تحسين كردن شود و اگر به قدر كافي ھوشمند باشي ،مي تواني طوري تحسين كني كه
ھرآنچه كه مورد انتقاد است‘ بدون اينكه گفته شود ،درك شود.
كيميا گري واقعي
اين بسيار پيش از آن وقتي بود كه من معناي واقعي مرشد را بدانم .فكر مي كردم كه فقط يك افسانه است ،زيرا
وقتي كودك بودم عاشق خواندن داستان ھايي چون مرلين جادوگر و ساير كيمياگران بودم .اين احساس چنان در من
قوي بود كه مرا از سپردن ھرگونه تعھدي به ھرچيزي بازمي داشت .ازدواج ،تجارت ،سياست و كشورھا.
آيا اين احساس مي تواند يادآوري مبھمي باشد از بودن با مرشدي چون شما و ازدست دادن يك فرصت در يك
زندگي پيشين؟ اگر چنين است ،چرا چنين احساسي قوي براي يافتن او در اين عمر وجود دارد؟ من به اين دليل اين
سوال را مطرح مي كنم كه شايد كسي ھمين احساس را داشته باشد و اگر آنان بدانند كه اين ممكن است ،آنوقت
مانند من وقتشان را صرف چيزھاي بي ربط نخواھند كرد".
پريمدا ،Premdaھرگونه امكاني ھست كه تو در زندگي پيشين خود با مرشدي بوده باشي .زندگي تغيير مي كند،
ولي تاجايي كه به تكامل آگاھي و تجربه ھاي آن مربوط است ،آن ھا تو را وادار مي كنند تا از ھمان جايي شروع
كني كه در زندگي پيشين متوقف شده بودي .درغيراينصورت ،تقريباً براي ھمه غيرممكن مي بود كه به اشراق
برسند ،زيرا ذھن انسان چنين است :تمامي عمرش را صرف چيزھاي بي ربط و بيھوده مي كند .ولي پس از
ھرمرگ ،ھرآنچه كه باارزش ترين تجربه ي تو بوده ،تو را دنبال خواھد كرد .ھرآنچه كه در تكامل روحاني به دست
آمده باشد با تو مي ماند ،آن را ازدست نمي دھي .و اين البته تو را واخواھد داشت تا به دنبال مرشدي بگردي،
طريقي را جويا شوي ،كاري بكني با وجودي كه دقيقاً نمي داني چه بايد بكني.
ولي ھر خواسته اي ،ھر اشتياقي براي حقيقت ،ھر شوقي براي يافتن كسي كه تو را ھدايت كند ،كه بتواند به تو
كمك كند ،باقي خواھد ماند .تازماني كه با آن شخص مالقات كني .....يك معيار ساده وجود دارد كه آيا آن شخص را
مالقات كرده اي يا نه :اگر آن احساس وادارشدن goadingازبين برود ،اگر ديگر اصراري براي جست وجو وجود
نداشته باشد ،آنگاه تو آن شخصي را كه در پي اش بوده اي ،يافته اي.
به سبب اديان غربي ،موقعيتي بسيار عجيب در ذھن مردم ايجاد شده است كه تو فقط يك زندگي داري .اين توليد
جنون كردن است ،زيرا يك چنين زندگي كوتاه و اينھمه كار براي انجام ،اينھمه خواسته براي برآورده شدن ،اينھمه
جاه طلبي براي رسيدن! و ھمه سريع تر و سريع تر مي دوند تا وارد گور شوند .اديان شرقي فقط در يك مورد باھم
توافق دارند و اين اھميت دارد .آن ھا فلسفه ھاي متفاوت دارند ،براي چيزھاي مختلف تعبيرات متفاوت دارند ،ولي
تمام اديان شرقي در يك مورد باھم در توافق مطلق ھستند :كه تناسخ يك واقعيت است ،كه تو از ازل اينجا بوده اي،
در زندگاني ھاي بسيار زياد ،در شكل ھاي بسيار ،آھسته آھسته به سمت انسان بودن حركت كرده اي و در شكل
انساني ،شايد زندگاني ھاي بسيار كرده باشي و براي زندگاني ھاي متعدد نيز در آينده به شكل انسان باقي
خواھي ماند ،تا زماني كه به آن تجربه ي غايي حقيقت برسي.
و به نظر درست مي آيد .فقط ھفتاد سال عمر به انسان دادن و اينھمه خواسته و جاه طلبي و اينھمه مشكالت؟! او
كجا وقت مراقبه خواھد داشت؟ كجا به دنبال حقيقت و مرشد بگردد؟
و علم مطلقاً يقين دارد كه در اين جھان ھيچ چيز نابود نمي شود ،فقط شكل عوض مي كند .اگر در جھان ھيچ چيز
نابود نمي شود نه حتي يك سنگ آنوقت پرارزش ترين پديده ،آگاھي يا معرفت ،consciousnessنيز نمي تواند فقط
با يك مرگ ازبين برود .تو بارھا به دنيا آمده اي و بارھا مرده اي ،ولي ادامه داده اي .تمامي تجربه ھاي تو ،تاجايي كه
به تكامل معرفت مربوط است ،با تو ھستند .براي انسان اين تنھا امكاني ھست كه روزي بتواند به اشراق برسد،
زيرا حتي اگر در ھر زندگي ،فقط چند گام به حقيقت نزديك تر شود ،يك روز به وطن خواھد رسيد.
به نظر من ،تناسخ reincarnationيك حقيقت است .من به شما نمي گويم كه آن را باور كنيد زيرا با باورداشتن
مخالف ھستم .فقط مي گويم آن را به عنوان يك نظريه hypothesesبپذيريد تا بتوانيد روي آن كار كنيد .يك نظريه يك
باور نيست و ھمچنين يك حقيقت تجربه شده ھم نيست.
فقط پذيرفته مي شود تا بتوانيد در يك خط مشخص روي آن كار كنيد .مرشد واقعي نمي تواند ھيچ باوري به تو
بدھد ،زيرا باور دشمن شماره يك تمامي جست و جو ھاست.
مرشد واقعي فقط مي تواند به تو يك نظريه بدھد كه براي او حقيقت است ،ولي آن را ھمچون يك نظريه به تو مي
دھد تا روي آن كار كني .شايد تو نيز حقيقت را بيابي.
وقتي كه حقيقت را يافتي ،آنوقت بستگي به خودت دارد .وقتي كه آن را يافتي ،ديگر مسئله ي باوركردنش درميان
نيست ،تو مي داني .اين اشتياق و خواست تو براي يك مرشد ،براي يك كيمياگر ،از زمان كودكي ......زيرا كيمياگرھا
نيز مرشد بودند.
آنان در پشت كيمياگري پنھان مي شدند ،زيرا مسيحيت تمام مكاتب خرد ورزي را نابود مي كرد و مردم حتي براي
مراقبه كردن بايد پنھان مي شدند .بنابراين ،كيمياگران ،چنانكه در كتاب ھا آورده شده ،كساني نبودند كه سعي
داشتند فلز پست تر را به طال تبديل كنند .اين درست نيست ،اين فقط براي كيمياگر ھا يك زبان رمزي بود.
فلز پست انساني است كه از خويشتن بي خبر است ،تغيير دادن او به طال يعني آگاه ساختن او .اين زبان رمزي آنان
است .و آنان مجبور بودند زبان رمز به كار ببرند ،زيرا كليسا و پاپ ھيچ چيز ديگري را به جز مسيحيت نمي خواستند
كه بر آگاھي انسان مالكيت انحصاري داشته باشد و اين چيز بسيار عجيبي است .آنان ھيچ چيز براي تقديم كردن
نداشتند و آنان تمام اين افراد را نابود كردند زنان ساحره فقط زناني فرزانه بودند كه رازھايي خاص را براي منتقل
كردن داشتند.
كيمياگران فقط در پشت نام كيمياگري پنھان شده بودند ،كه سعي دارند طال بسازند .در ھر مكتب كيمياگري ،اگر از
ابتدا وارد شوي ،در اتاق انتظار انواع وسايل نمايشي وجود داشت :لوله ھايي مختلف كه در آن ھا مايعات رنگارنگ
وجود داشت و به نظر مي رسيد كه يك كارگاه يا آزمايشگاه بزرگ شيميايي است .ولي اين فقط يك نما بود .در
پشت آن ،مكتب واقعي بود ،جايي كه در آن سعي داشتند بشريت فرومايه را به بشريتي طاليي تبديل كنند .اين
شوق پيوسته ي تو سندي قطعي است كه بذري را از زندگي گذشته با خودت حمل كرده اي .نه ،اين زندگاني را از
دست نده .ھر تالشي را بكن تا آن بذر شروع به جوانه زدن كند ،تا در زندگي بعد ناآگاھانه در جست و جوي مرشد
دست وپا نزني ،تماماً ھشيار باشي و حتي بدون يك مرشد نيز مي تواني كار كني.
دواگيت ،ھرکسی سرعت خاص خودش را دارد ونيازی نيست به خودت فشار بياوری که پيش از موعد طبيعی خودت
بيدار شوی .قدری دﯾرتر بيدار شدن ضرری نمیرساند .به ﯾاد داستان زﯾباﯾی افتادم :مردی بود که ھميشه با
مباحثش بر ضد خدا و برضد بھشت و جھنم موجب آزار ھمساﯾگان میشد .او ﯾک بی خدا و ضد خدای تمام عيار بود.
پادشاه آن سرزمين در مورد اﯾن مرد شنيده بود .او را به بارگاه شاه دعوت کردند و حتی مردان فرزانه ی دربار نيز
نتوانستند او را متقاعد کنند.
درواقع متقاعد کردن ﯾک انسان بیخدا تقرﯾباٌ غيرممکن است .تاوقتيکه نتوانيد مردی مانند من پيدا کنيد ،انسان
بیخدا تمام مباحث شما را نابود میکند زﯾرا شما در مورد خداﯾی فرضی بحث میکنيد .شما نمیتوانيد سند
بياورﯾد و شاھد زنده ارائه کنيد و نمی توانيد مباحثاتی اصيل ارائه دھيد .قرن ھاست که تمام مباحثات مربوط به خدا
توسط افراد بی خدا شکسته شده و دورانداخته شدهاند.
عاقبت شاه گفت" ،فقط ﯾک فرصت دﯾگر به من بده :من مردی را میشناسم که فقط او میتواند در اﯾن مورد کاری
بکند ".و سپس نشانی آن مرد را در دھکدهی بعدی داد و گفت" ،در نزدﯾکی روخانه معبدی ھست .او را خواھی
ﯾافت .نامش اکنات Eknathاست .او تنھا کسی است ....شاﯾد او بتواند تو را عوض کند ....وگرنه تو غيرممکن
ھستی!"
ولی آن مرد بسيار خوشحال بود ،براﯾش چالشی بزرگ بود .پس به آن دھکده رفت و وقتی به آنجا رسيد ساعت
حدود نه صبح بود .با خود گفت" ،تا اﯾن ساعت او باﯾد عبادت صبحگاھیاش را تمام کرده باشد و وقت خوبی است
برای دﯾدار با او ".ولی وقتی به آن معبد رسيد باورش نمیشد .اکنات سخت درخواب بود نه تنھا خواب بود بلکه
پاھاﯾش را روی مجسمه خدای معبد قرار داده بود .او از آن مجسمه به عنوان استراحتگاھی برای پاھاﯾش استفاده
میکرد!
آن مرد بی خدا برای نخستين بار در عمرش گفت" ،خدای من! حتی من نمیتوانم پاھاﯾم را روی مجسمه خداوند
بگذارم ،باوجودی که من بی خدا ھستم و خدا را باور ندارم .ولی کسی چه میداند ،درنھاﯾت شاﯾد خدا وجود
داشت ،پس من نمیتوانم چنين کاری بکنم .اﯾن مرد ﯾک راھب است او باﯾد ساعت پنج صبح قبل از طلوع آفتاب از
خواب بيدار شده باشد و حاال نه صبح است و او ھنوز در خواب است! و آﯾا او میخواھد مرا به وجود خداوند معتقد
سازد؟!
او ھنوز غسلش را نکرده و نياﯾش صبحگاھی اش را بجا نياورده است .و من فکر نمی کنم که او اھل عبادت باشد،
چون پاھاﯾش را روی مجسمه خدا قرار داده است".
قدری ترسيد و فکر کرد که اﯾن مرد باﯾد مردی خطرناک باشد! در آنجا نشست و منتظر ماند تا اکنات از خواب بيدار
شود .حدود نيم ساعت بعد اکنات از خواب بيدار شد .او حتی از خدا عذرخواھی نکرد که "مراببخش که پاھاﯾم را روی
تو قرار داده بودم ".حتی نگاھی ھم به آن مجسمه نينداخت.
آن مرد بی خدا گفت" ،تو ﯾک سالک ھستی؟ مگر در کتاب مقدس ننوشته شده که سالکان باﯾد قبل از طلوع آفتاب
از خواب بيدار شوند؟"
اکنات گفت" ،بله ،نوشته شده و تعبير من اﯾن است که سالک ھروقت از خواب بيدار شود ،خورشيد باﯾد آنوقت طلوع
کند .خورشيد کيست؟ اگر او به من توجھی نکند چرا من باﯾد به او توجه کنم؟" مرد گفت ،عجيب است ...ولی تو
پاھاﯾت را روی سر خدا قرا دادی".
اکنات جواب داد" ،کجای دﯾگر می باﯾد آنھا را قرار دھم؟ زﯾرا در متون مقدس نوشته که خداوند درھمه جا ھست .آﯾا
می گوﯾی که من نباﯾد پاھاﯾم را در ھيچ کجا قرار دھم؟" مرد گفت" ،عصبانی نشو .ولی بحث تو منطقی است .اگر
خدا ھمه جا باشد آنوقت ھرکجا که پاھاﯾت را قرار بدھی ھميشه روی سر خدا است!"
اکنات گفت" ،خوب مشکل کجاست؟ اﯾن جا برای استراحت پای من جای خوبی است .برخی مردم احمق فکر می
کنند که اﯾن خدا است .خدا ھمه جا ھست پس چگونه می تواند فقط در ﯾک مجسمه سنگی باشد که توسط
انسان ساخته شده؟ تو نمی توانی مرا گول بزنی".
مرد گفت" ،مرا ببخش که صبح به اﯾن زودی در زندگی تو مشکل اﯾجاد کردم .ولی از دھکده مجاور می آﯾم و خود
پادشاه مرا فرستاده است و من گيج شده ام که به تو چه بگوﯾم زﯾرا من ﯾک بی خدا بودم" " ....بودم" چون حاال
اﯾن مرد به نظر از ھرکسی بی خداتر می رسد!
اکنات گفت" ،ھيچ اشکالی نيست ،تو می توانی ﯾک بیخدا باشی .خداوند ابداٌ ناراحت نمیشود .فقط مرا باور
داشته باش .و حاال برو گمشو!" مرد گفت " ،ولی شاه مرا در موقعيتی عجيب قرار داده .من به اﯾنجا آمدم تا به وجود
خداوند معتقد شوم ".اکنات گفت" ،به وجود خدا معتقد شوی؟ تو را چه کار به خداوند؟"
مرد گفت" ،ھيچ! من کاری با خدا ندارم ".اکنات گفت" ،خوب ،پس چرا در مورد چيزھای بيفاﯾده حرف میزنی .چيزی
مفيد را پيدا کن .من حاال باﯾد بروم ،وقت خوراک من است".مرد بی خدا گفت" ،آﯾا در رودخانه غسل نمیکنی؟"
اکنات گفت "کی به رودخانه اھميت می دھد؟ رودخانه ھميشه آنجاست و من ھروقت بخواھم میتوانم در آن
غسل کنم نيمه شب ،بعداز ظھر عجله برای چيست؟ رودخانه ھميشه جاری است .ولی اگر به خانه ای که قرار
است به من خوراک بدھند دﯾر برسم مشکل می شود پس من بعد از غذا غسل می کنم".
مرد گفت" ،ولی ما ھرگز نشنيدهاﯾم که راھبی بدون غسل کردن و بدون نياﯾش غذا بخورد ".اکنات گفت" ،تو باﯾد در
مورد راھبان کھنه و سنتی شنيده باشی .من مردی معاصر ھستم ....و حاال وقت مرا تلف نکن :تو می توانی غسل
کنی و نياﯾش کنی ولی من میروم تا غذاﯾم را بگيرم و بياورم".
و چون کسی به او قول غذا داده بود ،رفت و غذا را آورد .او مقابل معبد نشسته بود و غذا می خورد که سگی آمد و
ﯾک قرص نان او را به دندان گرفت و فرار کرد .و آن مرد تماشا میکرد :اکنات دنبال سگ دوﯾد و فرﯾاد زد" :ای احمق!
صبر کن ".مرد با خود فکر کرد" ،خدای من! آﯾا او میخواھد نان را از سگ پس بگيرد؟"
پس او ھم دوﯾد تا ببينيد چه خواھد شد .اکنات به سگ رسيد و گفت" ،بارھا به تو گفتم که اگر نان میخواھی فقط
صبرکن ولی من به تو اجازه نمیدھم که نان را بدون کره بخوری ".پس او نان را پس گرفت ،قدری کره روی آن ماليد
و به سگ پس داد و گفت " ،رام !Ramکه در ھند نام خداوند است حاال می توانی بخوری ،ولی مواظب رفتارت
باش".
آن مرد تمام اﯾن صحنه را تماشا کرد :او سگ را "خدا" می خواند و اجازه نمی دھد که سگ نان را بدون کره بخورد....
"مردی بسيار عجيب و منحصربفرد .شاﯾد حق با شاه باشد :که اگر اﯾن مرد نتواند مرا متقاعد کند ،آنوقت ھيچکس
دﯾگر نمیتواند".
مرد رفت و پای اکنات را لمس کرد و گفت" ،فقط مرا ببخش ...من داشتم در مورد تو ﯾک سوءتفاھم بزرگ میکردم.
اﯾنکه پاﯾت را روی مجسمه خدا قرار می دھی فقط ﯾک توجيه منطقی نيست .تو در آن سگ ھم خدا را می بينی و
اجازه نمی دھی که آن سگ ....تو مدت ھا دوﯾدی تا فقط روی نان آن سگ کره بمالی".
اکنات گفت" ،اﯾن درست نيست که من نان با کره بخورم و خدا نان بدون کره بخورد و من بارھا به او گفتهام ،ولی او
خداﯾی احمق است .اﯾن تقرﯾبا ٌ ھر روز اتفاق می افتد :وقتی سفره ام را باز می کنم او در جاﯾی مخفی شده است.
باﯾد در کتاب ھای مذھبی خوانده باشی که خداوند ھمه جا حضور دارد :اﯾن ھمان خداﯾی است که ھمه جا ھست!
"ولی من نيز مردی لجباز ھستم .امروز فقط نيم ماﯾل دوﯾدم .ﯾک روز ده ماﯾل دنبالش دوﯾدم .ولی تاوقتی که روی
نانش کره نمالم اجازه نمیدھم که آن را بخورد .اﯾن درست نيست .آدم باﯾد انصاف داشته باشد".
مرد گفت" ،بله من از امروز صبح شاھد انصاف تو بودهام! ولی من با تو بحثی ندارم .من ھمچون ﯾک فرد باخدا به
خانهام بازمیگردم ،زﯾرا برای نخستين بار در عمرم انسانی باخدا را دﯾدهام تمام آن انسانھای باخدا فقط از واژهھا
استفاده میکنند ولی ھيچ چيز درمورد خداوند نمیدانند .من ﯾقين دارم که تو چيزی میدانی ھرحرکت تو اﯾن را
نشان میدھد .رفتار تو میتواند باعث سوءتفاھم شود ،من خودم دچار آن شدم ولی اکنون میتوانم ببينم".
اکنات گفت" ،فراموشش کن .بيا و به من ملحق شو :من به قدر کافی غذا برای دو نفر دارم ،زﯾرا می دانستم که تو
باﯾد در اﯾنجا منتظر مانده باشی".
اکنات گفت" ،فراموش کن .به تو گفتم که رودخانه در تمام روز جاری است .ھروقت که بخواھی می توانی غسل
کنی .ھيچ مانعی وجود ندارد".
مرد گفت" ،ولی باوجودی که من ﯾک بی خدا بودم ...بگذار اول به معبد بروم و پای مجسمه را لمس کنم و بعد غذا
بخورم".
اکنات گفت" ،اگر به معبد بروی ...مردی از من بدتر نخواھی ﯾافت .اول غذا بخور و بعد ھرکار بیمعنی که خواستی
انجام بده .من گرسنه ھستم و نمیتوانم صبر کنم .ولی تو مھمان ھستی .اﯾن معبد خانهی من است .از وقتيکه
من شروع کردم به زندگی در اﯾنجا ،ھمه از آمدن به اﯾن معبد منصرف شدهاند .اﯾن تجربهی تمام زندگی من
بودهاست :من ھرکجا که بخواھم وارد ھر معبدی میشوم و به زودی تمام نياﯾشکنندگان ناپدﯾد میشوند زﯾرا من
انواع کارھا را در معبد میکنم ...تو ھنوز چيز زﯾادی ندﯾدهای .بيا و اول غذاﯾت را بخور".
دواگيت ،عجلهای نيست .چه زود بيدار شوی و چه کند از خواب برخيزی ،جاودانگی ھست .چقدر میتوانی کند
باشی؟ امتحان کن ...نمیتوانی جاودانه کند باشی :که جاودانگی بگذرد و تو ھنوز در تختخوابت باشی! تو باﯾد از
تختت برخيزی و باﯾد که از خواب بيدار شوی.
بنابراﯾن ھيچ احساس گناه نکن که " من در ادراک خيلی کند ھستم ".خودت را با دﯾگران مقاﯾسه نکن .فقط مسير
طبيعی خودت را دنبال کن :کند ﯾا تند مھم نيست؛ فقط طبيعی باش و طبيعت ،کسانی را که طبيعی باشند دوست
دارد.
مسيح ﯾک چيز را کامال ٌ فراموش کرده است :آنان که طبيعی ھستند برکت ﯾافتهاند و مردم من مردمانی برکت
ﯾافتهاند .ھيچ رقابتی نيست ....ھرکسی با سرعت خودش پيش میرود .کسی در زﯾر درخت استراحت میکند،
کسی چرت میزند و کسی سخت خفته است و خرناس میکشد .اﯾن ﯾک تنوع زﯾبا است .ھرگز در طرﯾق روحانی
چنين تنوعی وجود نداشته است.
"باگوان عزيز :يك پرستار كه در بيمارستان با كودكان فلج و عقب مانده كار مي كند ،مورد زير را برايم گفت:
در آنجا يك پسر كوچك حدود چھار ساله بود كه ھميشه در تخت بود .تختش نه فقط ميله ھاي عمودي داشت ،بلكه
در سقف آن نيز ميله ھاي آھني كارگذاشته بودند مانند يك قفس .او نسبت به سن خودش بسيار كوچك بود و نمي
توانست حرف بزند ،راه برود و يا حتي بايستد .پوست روشني داشت و تمام بدنش پر از موھاي بلند به رنگ قھوه اي
تيره بود و ھميشه از دست ھا وپاھايش از سقف آن قفس آويزان بود و صداھايي شبيه ميمون در مي آورد.
او تمام خوراك ھايي را كه به او داده مي شد ،به جز موز رد مي كرد و ھيچ چيز ديگر نمي خورد .ولي بااين وجود
كودكي بسيار شاد و رفتارش دوستانه بود .انسان ھاي اوليه شبيه ميمون ھا بوده اند و انسان امروزي غالباَ شبيه
ميمون رفتار مي كند .آيا ممكن است لطفاً نظري در اين مورد بدھيد؟"
رفتار يك ميمون ،رفتار ذھن بي قرار است كه از اينجا به آنجا مي پرد ،از اين شاخه به آن شاخه ،ھرگز ساكن
نيست ،حتي قادر نيست حتي براي چند لحظه آرام بگيرد و بنشيند .ھميشه كاري مي كند ،ھميشه به جايي مي
رود و ھميشه در فعاليت است؛ چه فعاليت ھا بي معني باشد و چه با معني ،چه مربوط و چه نامربوط.
نظريه ي چارلز داروين شايد درست باشد و شايد نادرست ،به احتمال بيشتر ،نادرست است ،زيرا ما ھزاران سال
است كه نديده ايم كه ميموني از درخت پايين بيايد و شروع كند مانند انسان راه رفتن .و چرا فقط بخش كوچكي از
ميمون ھا به انسان تغيير يافتند و بقيه ي ميمون ھا ميليون ھا سال است كه ھمان ميمون مانده اند؟ آيا به
ذھنشان خطور نكرده است كه عموزاده ھايشان ،برادرانشان ،خواھرانشان و عروس و دامادھايشان چنان پيشرفت
كرده اند و اين ھا ھنوز ھم از درختان آويزان ھستند!؟!
براي ھمين است كه مي گويم نظريه داروين به احتمال زياد درست نيست ،از نظر واقعي درست نيست ،ولي از نظر
روانشناختي به نظر مي آيد كه اعتباري داشته باشد .ذھن انسان يك ميمون است .اگر ذھنت را مشاھده كني،
مي تواني ببيني.
ھرگز آرام نيست .دشوارترين كار برايش اين است كه ھيچ كاري نكند .ولي برخي انسان ھا ترتيبي داده اند تا از اين
ذھن ميموني بيرون بزنند و قادر بوده اند تاھرزمان كه بخواھند بدون عمل بمانند.در مشرق زمين ،تمامي عرفا در
طول قرن ھا در يك نقطه توافق داشته اند :كه اگر ذھن بتواند براي چھل و ھشت دقيقه بدون وقف ساكت بماند ،از
چنگ آن خالص شده اي.
آنوقت مي تواني تا ھر تعداد كه بخواھي موز بخوري! ديوانه نخواھي شد ! you will not go bananas
ولي ذھن نميتواند حتي براي چھل و ھشت ثانيه ساكت بماند ،چه رسد به چھل و ھشت دقيقه!
و تمامي كار يك سالك روحاني ھمين است :تغييردادن ذھن ميموني و آن را به وضعيت آرام درآوردن .شايد آن آخرين
مرحله ي تكامل باشد.
سنگ ھايي ھستند كه حيات دارند با وجودي كه بسيار خوابيده و ساكن ھستند زيرا رشد مي كنند .آنوقت درختان
ھم زندگي دارند و تحقيقات اخير نشان مي دھد كه بسيار ھم حساس ھستند.
و سپس ھزاران نوع حيوان وجود دارد .ھمگي آنان نيز نوعي ھوشمندي دارند و سپس انسان وجود دارد .او بيش از
ھرموجود ديگر در دنياي شناخته شده ،ھوشمند است .اگر انسان بتواند از اين ھوش استفاده كند تا به آن ميمون
ياري دھد تا ساكن و آسوده شود ،آنگاه "فراذھن" supermindبه وجود خواھد آمد و تو شفافيتي خواھي داشت كه
ھرگز نداشتي ،شفافيتي كه تو را از خويشتن و از دنياي اطرافت ھشيار مي كند و تو را سرشار از سپاسي عميق
مي سازد.
وگرنه ،شايد داروين ازنظر واقعي factualدرست نگفته باشد ،ولي از نظر روانشناختي حق با اوست! با نگاه كردن
به انسان ،ھركسي مي تواند حدس بزند كه او به نوعي با ميمون مرتبط است .وقتي كه عادت داشتم ساليان
پيوسته در سراسر ھند سفر كنم ،تقريباً ھميشه در قطار بودم ،يا در ھواپيما ،در اتومبيل و فقط سفر مي كردم و
درحركت بودم .براي من تنھا مكان استراحت قطار بود.
زماني كه از قطار پياده مي شدم ،ديگر امكاني براي استراحت وجود نداشت ھر روز پنج يا شش ديدار ،كالج ھا،
دانشگاه ھا ،كنفرانس ھا ،دوستان ،روزنامه نگاران ،كنفرانس ھاي مطبوعاتي.
استراحت ممكن نبود .تنھا مكان براي استراحتم ،قطار بود .پس از بيست سال سفر كردن پشت سرھم ،نمي
توانستم بخوابم ،زيرا تمام سروصداي قطار و چرخ ھايش و مردمي كه ايستگاه ھا در رفت و آمد بودند و دستفروش
ھا و مردمي كه فرياد مي زدند و تمام اين ھا ديگر وجود نداشت .شايد تعجب كنيد كه بدانيد كه من مجبور بودم آن
سروصداھا را روي نوار ضبط كنم تا ھروقت بخواھم بخوابم ،آن ھا نوار را بگذارند و من فقط با شنيدن آن صداھا به
خوابي كامل فرو مي رفتم!
سپس نوار را برمي داشتند .درغيراينصورت دشوار بود و من پيوسته در جايم جابه جا مي شدم .بيست سال مدتي
طوالني است و عادتي شده بود.
بيشتر اوقات در كوپه ي تھويه ي مطبوع بودم كه براي دو نفر است و چون خيلي خسته بودم ،ھيچ ميلي به صحبت
با آن شخص ديگر و پاسخ دادن به پرسش ھاي او نداشتم.
روزي در آمريتسار وارد قطار شدم .و آن مرد ديگر از پنجره به بيرون نگاه مي كرد .ھزاران نفر براي مشايعت از من
آمده بودند .بنابراين او بسيار كنجكاو شده بود .وقتي وارد شدم ،پاي مرا لمس كرد .گفتم" ،فقط بنشين .تو خيلي
كنجكاو ھستي .اين نام من است .اين نام پدرم است .اين تعداد برادر دارم و اين تعداد خواھر .يكي از خواھرانم مرده
است .پدرم اين تعداد برادر دارد و اين تعداد خواھر دارد ،ھر دو خواھرھايش مرده اند .پدربزرگم"......
او گفت" ،ولي من چيزي در اين مورد نپرسيده ام ".گفتم" ،خواھي پرسيد .به جاي اينكه وقت تلف كنم ،من تمام
اطالعات ممكن را به تو مي دھم و پس از اين ،فقط مرا ببخش ،فراموشم كن و بگذار استراحت كنم ،ھيچ چيز نپرس.
من پنج دقيقه به تو وقت مي دھم ،ھر سوالي كه ميل داري مي تواني بپرسي".
گفت" ،من نمي خواھم .تو شخص عجيبي ھستي .من ھرگز چنين آدمي نديده ام .من ھيچ چيز نگفتم .تو اسم
خودت و برادران و خواھرانت و پدر و عمو عمه ھايت را به من مي دھي ".گفتم" ،پس تو راضي ھستي؟"
پس گفتم" ،خوب است .حاال من استراحت خواھم كرد .ديگر ھيچ سوالي نباشد".
ولي آن مرد درحال جوشيدن بود .اينھا سواالتي نبودند كه او عالقه اي داشته باشد .او مي خواست بداند كه آن
مردم براي چه آمده بودند ،آموزش ھاي من چيست ،ولي حاال گفته بود كه كامال ً راضي است و ما موضوع را خاتمه
داده بوديم كه ديگر سوالي نباشد و من استراحت كردم و به او نگاه كردم و مي توانستم دردسر او را ببينم.
او چمدانش را باز مي كرد ،نگاھي به آن مي انداخت و آن را مي بست و سرجاي خودش مي گذاشت .كتابي را بر
مي داشت ،نگاھي مي انداخت و دوباره سرجايش مي گذاشت ،فقط براي اينكه كاري كرده باشد .به دستشويي
مي رفت و فقط بيرون مي آمد.
و من مي دانستم كه او ھيچ كاري انجام نمي دھد .حتي بيھوده به دستشويي مي رفت و باز مي گشت و من به
سادگي نشسته بودم و او را تماشا مي كردم و اين او را بيشتر عصباني مي كرد زيرا مي دانست كه من او را مي
بينم و ھركاري كه مي كند احمقانه است و نيازي به آن كار نيست.
بارديگر چمدانش را بدون دليل باز مي كرد .شروع مي كرد به روزنامه خواندن كه از صبح چند بار خوانده بود و حاال
عصر بود .بايد تمام روز آن روزنامه را خوانده باشد و بازھم نگاھي مي انداخت و آن را مي بست و كنار مي گذاشت،
زيرا آن را خوانده بود.
عاقبت گفت" ،خدمتكار را صدا بزن و بپرس مامور كجا قطار كجا ھست من مي خواھم جايم را عوض كنم ".خدمتكار
گفت" ،اين كوپه چه اشكالي دارد؟ در ھيچ كجاي ديگر كوپه اي به اين ساكتي پيدا نخواھيد كرد؟" مرد گفت،
"مشكل ھمين است .اين مرد مرا كامال ً ساكت كرده است .من نمي توانم كالمي حرف بزنم.
و اين مرا ديوانه مي كند .من به دستشويي مي روم و در آنجا كاري ندارم و بيرون مي آيم و چمدانم را باز مي كنم و
ھيچ دليلي براي بازكردن آن ندارم .و اين مرد عجيبي است.
او فقط آنجا نشسته و به من نگاه مي كند .اگر نگاه نمي كرد ،اشكالي نبود ،ولي فقط تماشاكردن ھاي او و
رفتارھاي احمقانه ي من...
من فقط مي خواھم به كوپه ي ديگري بروم ".خدمتكار گفت" ،بگذار مامور قطار بيايد".
مسئول قطار conductorآمد و گفت" ،مشكل چيست؟ تمام كوپه ھا پر ھستند .ما فقط مي توانيم از كسي
بخواھيم كه جايش را با شما عوض كند".
گفتم" ،مشكلي نيست .من مي توانم جايم را عوض كنم .من مي توانم در صندلي او بنشينم و او مي تواند
در صندلي من بنشيند".مامور قطار گفت" ،خيلي ساده شد .راه حل در ھمينجاست .چرا نگران ھستيد؟ فقط
صندلي ھا را عوض كنيد".او گفت" ،شما چيزي درك نمي كنيد .دردسر ،خود اين مرد است و اين كار فرقي نخواھد
كرد ،از ھمان صندلي ھم او مي تواند مشكل درست كند".
مامور قطار گفت" ،اين مرد سال ھاست كه سفر مي كند و من او را مي شناسم .او براي ھيچكس دردسر درست
نمي كند".
مرد گفت" ،چطور مي توان توضيح داد؟ او ھيچ كاري نمي كند .او فقط راه تمام پرسش ھا را بسته است ،بدون ھيچ
سوالي بدون ھيچ گپ زدني ،من دارم ديوانه مي شوم .و اين تماشاكردن او مرا ديوانه كرده است و اين عوض كردن
صندلي ھا تفاوتي ايجاد نخواھد كرد".
مامور قطار گفت" ،اين وراي درك من است .نمي فھمم ".و از من پرسيد" ،آيا شما مي فھميد؟"
گفتم" ،من نمي فھمم ،زيرا اين مرد خوبي است و ھيچ كار ناجوري نمي كند .فقط چند كار معصومانه انجام مي
دھد چمدانش را باز مي كند ،آن را مي بندد ،بدون ھيچ دليلي .ولي اين چمدان خودش است ،مي تواند ھرچندبار
كه بخواھد آن را باز و بسته كند ،من مانعش نخواھم شد ،من مي دانم كه آن را بيھوده باز مي كند ،ولي چمدان
خودش است.
او به دستشويي مي رود ،براي من مشكلي نيست ،مي تواند ھرچندبار كه بخواھد برود .مي تواند ھمان روزنامه را
ھرچندبار كه بخواھد بخواند .مي تواند كتابش را باز كند و ببندد .مي تواند تمام اين تمرينات را انجام دھد .من
اعتراضي ندارم .چرا او اينھمه نگران است؟"
ولي آن مرد فقط وسايلش را برداشت و به مامور قطار گفت" ،بايد جايي ديگر برايم پيدا كني ،وگرنه من به درجه يك
مي روم ،نيازي به تھويه مطبوع نيست ،زيرا زندگي كردن با اين مرد براي بيست و چھار ساعت آن سفر بيست و
چھارساعت ادامه داشت من زنده به خانه نخواھم رسيد .قلبم خيلي تند مي زند.
و اين درست است ،او كاري نكرده جز اينكه نام خودش را و پدرش و تمام اقوامش را به من گفته است!" مامور قطار
گفت" ،ولي اينكه ضرري ندارد ،او خودش را معرفي مي كرده است ".ولي آن مرد به داخل كوپه نمي آمد .فرار كرد .و
گفت" ،من ھرجاي ديگر اين قطار كه باشم خوب است ،فقط نمي توانم وارد اين كوپه شوم".
گفتم" ،اين خيلي خوب است .اين تمام چيزي است كه من مي خواستم! حاال مي توانم استراحت كنم و ھيچكس
ديگر را به اينجا نفرست چون ھمين چيز تكرار خواھد شد".
انسان بسيار بي قرار است ،او فقط به انجام دادن يك كار پس از كار ديگر ادامه مي دھد بارھا وبارھا اثاثيه ي اتاق
را عوض مي كند ،چيزھا را از اينجا به آنجا منتقل مي كند ،طوري كه نيازي به آن ھا نيست .ولي نمي تواند ساكت
بنشيند و اين تنھا چيزي است كه بايد آموخته شود ،فقط نبودن روي درخت تفاوتي را ايجاد نمي كند!!
در سكوت بنشين .تنھا انساني كه در مراقبه ي عميق باشد به وراي ميمون بودن مي رود و براي نخستين بار،
انسان واقعي مي شود.
شھوت و عشق
" باگوان عزيز :ھروقت در مورد متحول ساختن شھوت به مھر سخن مي گوييد ،چيزي در قلبم تكان مي خورد ،ولي
با اين وجود ،درك نمي كنم اين يعني چه؟ آيا ممكن است بارديگر برايم توضيح دھيد؟"
آن انرژي كه شھوت passionخوانده مي شود ،ھميشه متوجه يك شخص است .شھوت مالكيت دارد و به سبب
ھمين مالكيت ،زشت است .تبديل شھوت به مھر compassionيعني كه انرژي عشق تو به شخص بخصوصي
متوجه نيست ،فقط عطر خودت است ،حضور تو است ،فقط ھمانطوري كه ھستي است .جھت دار نيست ،بنابراين
ھركس كه نزديك بيايد،عشق تو را احساس مي كند و اين مھر ،مالكيت ندارد . non-possessive
"عشق بامالكيت" عبارتي متناقض است ،زيرا مالكيت يعني كه تو آن شخص ديگر را به يك شيئ تنزل داده اي .فقط
اشياء را مي توان مالك شد ،نه اشخاص را .فقط اشياء را مي توان صاحب شد ،نه افراد را.
كيفيت اساسي يك شخص كه او را از اشياء متمايز مي كند ،آزادي او است و مالكيت و تصاحب ،اين آزادي را نابود
مي كند.بنابراين ازيك سو مي پنداري كه آن شخص را دوست داري و از سوي ديگر خود آن عصاره و كيفيت اساسي
او را نابود مي كني .مھر ،رھاكردن عشق است از چنگ مالكيت .آنگاه عشق فقط يك درخشش نرم است ،بدون
اينكه جھت دار باشد و متوجه يك شخص باشد .تو آن را بارش مي كني ،فقط به اين دليل كه سرشار از آن ھستي،
ولي اين مسئله ي فكركردن تنھا نيست.
شھوت بايد از تمامي روند مراقبه گذر كند تا به مھر تبديل شود.مراقبه تمام احساس مالكيت ،تصاحبگري و حسادت
را ازبين خواھد برد و آن عصاره ي خالص،
ً
آن عطر عشق را باقي خواھد نھاد.فقط انساني كه عميقا در مراقبه ريشه گرفته باشد مي تواند مھر بورزد.بنابراين
ھرگاه مي گويم كه شھوت را به مھر تبديل كنيد ،منظورم اين است كه بگذاريد انرژي شما توسط مراقبه ،از تمامي
زباله ھايي كه دارد پاك گردد .بگذاريد فقط رايحه اي باشد در دسترس ھمگان.
آنگاه آزادي ھيچكس را نابود نخواھد كرد ،بلكه آن را غني مي سازد و لحظه اي كه عشق تو آزادي ديگري را غني
سازد ،عشق چيزي روحاني خواھد بود.
ھمه در دايره چرخ مي خورند ،اين طبيعي است .تو فقط يك خطا مرتكب مي شوي كه زمان بيشتري برايت طول
مي كشد تا از رنج بيرون بيايي و آن اين است :وقتي اين احساسات منفي را به خودت پيدا مي كني ،سعي نكن
آن ھا را تماشا كني .ھنوز زمان پختگي آن فرانرسيده است .فقط آن ھا زندگي كن.
اين تماشاكردن است كه به تو فكر شكاف شخصيتي split personalityرا داده است .زيرا از يك سو تمام اين
احساسات منفي را نسبت به خودت داري و از سوي ديگر ،سعي داري به خودت يادآوري كني كه فقط يك مشاھده
گر ھستي و اين ھا فقط تصاويري ھستند كه محو خواھند شد .تو خودت را به دو تقسيم مي كني.
نخستين چيزي كه توصيه مي كنم اين است :خودت را به دو چيز قسمت نكن.من به تو توصيه مي كردم كه
مشاھده گر باشي ،ولي ھنوز زمانش نرسيده است ،نمي تواني ناظر باشي .پيش از آنكه بتواني تماماً با آن
مشاھده گري يگانه شوي ،بايد از دوزخ تمام عواطف منفي خودت عبور كني ،وگرنه آن عواطف سركوب شده،
پس بھتر است كه از آن ھا رھا شوي .ولي رھاشدن از عواطف منفي به اين معني نيست كه تو بايد مشاھده گر
باشي .نخست ،مشاھده گري را فراموش كن .ھر عاطفه اي كه به تو دست مي دھد ،آن را زندگي كن ،خودت
است :منفور ،زشت ،بي ارزش ھرچه كه باشد ،تو واقعاً در ھمان باش .نخست به آن ھا اجازه بده تا كامال ً به سطح
آگاھي بيايند .ھم اينك ،با تالش براي مشاھده گري ،تو آن ھا را به ناخودآگاه مي راني و سركوبشان مي كني و
سپس به امور روزمره مي پردازي و آن ھا را به عقب مي راني ،اين راه رھايي از آن ھا نيست.
بگذار بيرون بيايند آن ھا را زندگي كن ،از آن ھا رنج ببر .كاري سخت و طاقت فرسا است ،ولي پاداش فراوان دارد.
وقتي كه آن ھا را زندگي كردي ،از آن ھا رنج بردي ،آن ھا را پذيرفتي ،كه اين ھا تو ھستند ،كه تو خودت را چنين
نساخته اي و نيازي نيست كه خودت را سرزنش كني و تو خودت را اينگونه يافته اي ،وقتي كه اين عواطف آگاھانه
زندگي شدند ،بدون ھيچ سركوب ،تعجب خواھي كرد كه به خودي خود ازبين خواھند رفت.
فشارشان برتو كاسته خواھد شد ،ديگر بافشار گريبانگيرت نخواھند بود و وقتي كه تو را ترك مي كنند ،آنوقت ممكن
است زماني وجود داشته باشد كه بتواني شروع به مشاھده كردن كني.
در شرق تمثيلي وجود دارد :فيلي از يك در عبور مي كند ...فيل رد شده ،ولي سايه اش ھنوز روي در ھست و تقريباً
مانند فيل به نظر مي رسد .اين زماني است كه فيل عبور كرده و فقط سايه اش برجاي مانده .اين را مي تواني
بگيري زيرا سايه ھا نمي توانند وارد ناخودآگاه شوند ،سايه ھا ھيچ موجوديتي ندارند .اگر مشاھده گر باشي و
ھشيار ،آن سايه ازبين خواھد رفت و ناپديد خواھد شد .ولي اول بگذار كه فيل رد شود.
تو فيل را در داخل نگه داشته اي .مي تواني فيل را در درون پنھان كني ،ولي براي چه مدت؟ و تو آن فيل و وزنش را
ھميشه با خودت حمل مي كني .در ھر يك از كردار تو تاثيري خواھد داشت .كارھا را انجام مي دھي ،ولي با
خشم ،كارھا را انجام مي دھي ،ولي با نفرت ،كارھا را انجام مي دھي ،ولي تقريباً ھمچون يك
چيز را بايد به خاطر سپرد :ھرچه در درون فيل سنگين تري حمل كني ،رھايي و آزادي به ھمان نسبت بيشتر خواھد
بود .پس ھمه چيز در تعادل است :شايد رنجت عظيم بوده باشد ،ولي سرورت نيز بيشتر خواھد بود .پس نگرانش
نباش .چه اشكالي دارد؟ فقط زندگيش كن.
براي تو ،درحال حاضر ،تنھا راه اين است كه تماماً آن را زندگي كني ،تا كه آن فيل بتواند بدون ترس بيرون بيايد" :حاال
آماده ھستم تا زندگي كنم ،مشكل پنھان شدن دركار نيست ".و ھرگاه ھمه چيز به ذھن خودآگاه آمد ،ازبين خواھد
رفت و وقتي كه فقط سايه اش وجود داشته باشد ،اين زمان ھشيار شدن است.
درحال حاضر ،اين ھشياري توليد شكاف شخصيتي مي كند ،در آنوقت ،توليد اشراق مي كند و ھرگز نگران مشكالت
بزرگ نباش .تمام مشكالت ما جزيي ھستند .ما كوچك ھستيم مشكالت بزرگ چگونه مي توانند براي ما وجود
داشته باشند؟ دوم اينكه ،عمق آن مشكل ھرمقدار كه باشد ،وقتي كه مشكل ازبين برود ،عمق آزادي و ژرفاي
سعادت تو نيز بيشتر خواھد بود .پس تو كامال ً در تعادل خواھي بود ولي به ياد بسپار كه سركوب نكني.
اين مفھوم مشاھده گري تو اكنون چيزي جز سركوب كردن نيست .روزي به تو خواھم گفت ؛ روزي از من خواھي
پرسيد " :حاال وقت بيدار شدن است ".فقط قدري صبر ...و ھمه ما قادر به صبركردن ھستيم.
پيام من خيلي ساده است در زندگي کردن حد و مرزي براي خود قائل نباشيد.با تماميت وجود،شور و شوق و
عشق و نھايت احساس زندگي کنيد،چرا که غير از زندگي خدايي وجود ندارد.
نيچه مي گويد خدا مرده است.اين حرف اشتباه است براي اينکه خدايي که آنھا مي گويند ھرگز وجود نداشته که
حاال بخواھد بميرد.زندگي ھست،ھميشه بوده و خواھد بود اين يعني خدا.
باز ھم تکرار مي کنم،بگذاريد زندگي ذره ذرۀ وجود شما را فرا بگيرد و از آن آکنده شود.
تأکيد بعصي از مذاھب بر انکار زندگي و ترک دنيا بوده است،در حالي که من مي گويم با شور و شوق زندگي
کنيد.انھا زندگي را نفي مي کنند ولي من آنرا تصديق مي کنم.آنھا مي گفتند که زندگي چيزي است غير واقعي و
واھي،و تتصويري انتزاعي از خداوند که انعکاسي از ذھنيت خاص خودشان بود به انسان ارائه مي دادند و به
پرستش اين انعکاس ذھني مي پرداختند و ميليونھا نفر ھم از آنھا پيروي مي کردند.ولي اين کار غير عاقالنه و دور از
عقل سليم است.آنھا چيزي را که وجود داشت در ازاي موجودي انتزاعي که زاييدۀ ذھنشان بود فدا مي کردند.آنھا
در حقيقت خدا را به صورت يک لغت مي پرستيدند و آنرا واقعي مي پنداشتند.
زندگي واقعيت است،آنرا در ضربان قلب و در تپش نبض احساس مي کني.اين واقعيت ھمه جا ھست،در گلھا ،در
رودخانه ھا ،در ستاره ھا.ولي آنھا مي گويند که اينھا ھمه اش توھم است.براي آنھا واقعيات زندگي و رويا از يک
جنس ھستند.آنگاه خدايي براي خود خلق مي کنند ،البته ھر کس خداي منطبق با تصوير ذھني خويش.براي ھمين
است که ھزاران جور خدا و رب النوع به وجود آمده است.خداھايي با چھار سر،ھزار دست و غيره.اين ديگر به ذوق و
سليقه و قوۀ تخيل سازندگان آنھا بستگي دارد،انگار که مشغول بازي ھستند.سپس به مسموم کردن ذھن ديگران
مشغول مي شوند و به ترويج اين مظاھر دروغين مي پردازند.
من مي گويم که تنھا حقيقت موجود ھمان زندگي است و زندگي ھمان خداست چرا که ھميشه و ھمه جا بوده
است و خواھد بود.بنابراين بگذار که زندگي با ھمﮥ تنوع اشکال ابعاد و رنگھا تو را فرا بگيرد.اگر از عھدۀ اين کار ساده
بر بيايي....ساده،براي اينکه تنھا کاري که بايد انجام دھي اين است که خودت را در جريان زندگي رھا کني.الزم
نيست خودت را در رودخانه به جلو ھل دھي،بگذار که رودخانه خودش تو را به اقيانوس ھدايت کند.رودخانه مسير
خودش را مي شناسد.تو بايد آسده خيال و به دور از ھر گونه تنش باشي.ماده و روح را از يکديگر جدا نکن.ھستي
يکي است،ماده و روح تنھا دو روي سکه ھستي ھستند.آرام و آسوده باش و با جريان رودخانه به پيش برو.
در زندگي مانند يک قمارباز اھل ريسک باش،نه ھمچون يک تاجر حسابگر.آنوقت است که خدا و ھستي را بھتر
خواھي شناخت.قمارباز ريسک مي کند،حسابگري نمي کند و ھمﮥ مالميک خود را شرط مي بندد.ھيجان و دلھرۀ
قمارباز را تجسم کنيد وقتي که ھمه چيز را شرط بسته و انتظار مي کشد و از خود مي پرسد که حاال چه اتفاقي
خواھد افتاد؟در اين لحظه پنجرھاي مي تواند گشوده شود.اين لحظه،لحظه دگرگوني جوھر و ذات انسان و رسيدن
وي به شناخت است.
شراب ھستي را بنوش و از زندگي سرمست و شوريده باش.ھشياري را به کنار بگذار.انسان ھوشيار مرده
است.شراب زندگي را بنوش،شرابي که آکنده از شعر ،شعر و عطر است.در آن صورت بھار در اختيار توست و ھر گاه
اراده کني ھمراه با خورشيد و باد و باران نزد تو مي آيد و وجودت را از درون دربر مي گيرد.
به خاطر ھمين پيام است که اين به اصطالح سالکان معنوي عليه من ھستند،زيرا تصور مي کنند که من خدا را
انکار مي کنم.من خدا را انکار نمي کنم،بلکه به او بعدي واقعي مي بخشم،او را زنده مي کنم،او را زنده مي کنم،او
را به تو نزديکتر مي کنم،حتي از قلبت نزديکتر.خدا ھسته وجود توست.او از تو جدا نيست،دور نيست،در آسمان
نيست،بلکه ھمين جاست.من مي خواھم آن تصور را که خداوند جايي ديگر در زماني ديگر است نابود کنم.خداوند
اکنون و ھمين جاست.غير از اينجا مکاني و غير از اکنون زماني وجود ندارد.
زوربای بوداﯾی
" اشو،
گاھی اوقات از صحبت ھاﯾت اﯾنطور دستگيرم ميشود که آدم باﯾد مثل زوربای ﯾونانی زندگی کند بخورد ،بنوشد و
خوشگذرانی کند – و راه درست زندگی چنين است.
دﯾگر اوقات اﯾنطور متوجه می شوم که تو گوﯾی راه صحيح زندگی به مراقبه نشستن ،نظاره گر بودن و عدم حرکت
است ،مانند ﯾک راھب بوداﯾی.
حاال ما کداميک از اﯾنھا باﯾد باشيم – زوربا ﯾا راھب ؟ ترکيب اﯾن دو چگونه امکان پذﯾر است ؟من احساس ميکنم که
تو خودت توانسته ای اﯾن دو قطب متضاد را تلفيق کنی .ولی آﯾا ما می توانيم ھمانند زوربا شاد باشيم و در عين
حال ھمچون بودا برھوی وھوس خود غلبه کنيم.؟ "
ترکيب غاﯾی ھمين است – ھنگاميکه زوربا بوداﯾی می شود من نمی خواھم از شما زوربای ﯾونانی بسازم بلکه می
خواھم زوربای بوداﯾی به وجود بياورم .
زوربا شخصيتی است بسيار جذاب ،ولی ﯾک چيزی کم دارد زمين از آن اوست ،ولی از آسمان محروم است .او
زمينی است ،رﯾشه دار ھمچون ﯾک سرو ستبر ،ولی فاقد بال است .او نمی تواند به آسمان پر بکشد .او رﯾشه
دارد ولی بال ندارد .
خوردن و نوشيدن و از لذت ھای دنيوی بھره بردن فی نفسه کامال خوب است و کار نادرستی به شمار نمی آﯾد ولی
کافی نيست.اﯾن نوع زندگی به زودی خسته کننده می شود .آدم که نمی تواند برای ھميشه بخورد و بنوشد و
عياشی کند ،چيزی نمی گذرد که اﯾن خوشگذرانيھا جای خود را به "غمگذرانی" می دھد ،چونکه تکراری می شود
.کسی که از ادامه اﯾن نوع زندگی دائما خرسند باشد بسيار سبک مغز است.
اگر آدم حتی اندکی ھم ھوش و قوه درک داشته باشد ،دﯾر ﯾا زود به پوچی اﯾن نوع زندگی پی می برد آدم تا چه
مدت می تواند فقط بخورد و بنوشد و خوشگذرانی کند ؟ بالخره خواه ﯾا نا خواه بعد از مدتی اﯾن سوال مطرح می
شود ":چه فاﯾده؟ که چی ؟" اﯾن سوال در دراز مدت اجتناب نا پذﯾر است .بخصوص اگر آدم با ھوشی باشد ،اﯾن
سوال ھميشه براﯾش مطرح است و در جستجوی جواب ،دلش می تپد.
ﯾک نکته را باﯾد به خاطر داشت :آدمھای فقير و گرسنه نيستند که از زندگی ماﯾوس می شوند – نه ،آنھا نمی توانند
ماﯾوس باشند.کسی که ھنوز طعم زندگی را نچشيده ،چطور می تواند نوميد و دلسرد باشد؟ ﯾک مرد فقير ھميشه
اميدوار است .ﯾک مرد فقير ھميشه آرزو و اميد دارد که اتفاقی بيفتد اگر امروز نشد فردا ،اگر فردا نشد پس فردا.
آدمھای محرومی که طعم زندگی را در اﯾن دنيا نچشيده اند ،نمی توانند از زندگی ماﯾوس و بيزار شوند ،برای اﯾنکه
آدم زمانی از چيزی دلسرد می شود که آن را به صورت کامل تجربه می کند و از آن اشباع می شود ،آنگاه است که
ھمه آن چيزھا در نظرش پوچ و بی معنا جلوه می کند.آدم تا زوربا نباشد ،معنای پوچی زندگی صرفا دنيوی را درک
نخواھد کرد.
بودا خودش ھمچون زوربا بود .شاھزاده ای بود که تمام دخترھای زﯾبای مملکت در اطرافش بودند -پدرش ترتيب اﯾن
کار را داده بود.او در زﯾباترﯾن قصرھا زندگی می کرد ،قصرھای مختلف متناسب با فصول مختلف سال .او از حداکثر
امکانات رفاھی زمان خوﯾش برخوردار بود.او مانند زوربای ﯾونانی زندگی می کرد .با اﯾن وجود زمانی که تنھا بيست و
نه سال داشت ،از اﯾن زندگی خسته شد.او مرد بسيار باھوشی بود.اگر آدم متوسط الحالی بود ،به ھمان نوع
زندگی ادامه می داد .ولی چيزی نگذشت که متوجه شد زندگی اش تکراری است و تحولی در آن رخ نمی دھد ،ھر
روز می خورد و می آشامد ،ھر روز با زنی جدﯾد مغارله می کند ،ولی آخر تا کی؟ چيزی نگذشت که بودا از اﯾن
زندگی بيزار شد.
تجربه زندگی بسيار تلخ است ،فقط در خيال و تصور شيرﯾن است .در واقعيت ،بسيار تلخ است.
من با زوربای ﯾونانی صرف مخالفم ،زوربای ﯾونانی ھمان اصليت و رﯾشه زوربای بوداﯾی است ،از تجربه زورباست که
بودا سر بر می آورد.
در اﯾن دنيا زندگی کن ،برای اﯾنکه به تو پختگی و استحکام شخصيت می بخشد.چالش ھای اﯾن دنيا برای تو تمرکز
و آگاھی به ارمغان می آورد .اﯾن آگاھی برای تو به نردبانی تبدﯾل می شود که می توانی به وسيله آن از زوربا به
بودا ترقی کنی.
تنھا زمانی می توانيد به بعد برتر زندگی صعود کنيد که بعد پست را پشت سر گذاشته باشيد .پاداش رسيدن به
مرتبه برتر زمانی حاصل می شود که رنج و عذاب و لذتھا و خوشی ھای مرتبه پست را تجربه کرده و پشت سر
گذاشته باشيد.نيلوفر آبی قبل از شکوفا شدن ،باﯾد از ميان مرداب بگذرد -لجن به مثابه ھمين دنياست .راھب چون
از لجن گرﯾخته ،ھرگز نمی تواند به نيلوفر آبی تبدﯾل شود ،درست مانند اﯾن است که تخم نيلوفر آبی از افتادن در
لجن مرداب ،مکانی که باﯾد در آن رشد کند ،بترسد .شاﯾد تخم از روی غرور و تکبر که "من تخم نيلوفر آبی ھستم و
به ھيچ وجه وارد لجن نمی شوم" اﯾن کار را نکند .ولی در اﯾن صورت ھميشه به صورت تخم باقی می ماند و ھيچ
گاه شکوفا نخواھد شد.اگر بخواھد به شکل نيلوفر آبی شکوفا شود ،باﯾد در لجن بيفتد ،باﯾد اﯾن دوگانگی و تضاد را
تجربه کند .بدون تجربه اﯾن دوگانگی و زندگی در لجن ،نيل به فراسو ممکن نيست.
من می خواھم به شما کمک کنم تا ھر جا و در ھر وضعيتی که ھستيد ،به صورت تمام و کمال باشيد تا بتوانيد به
درجات باالتر ترقی کنيد.
ابتدا مانند زوربا باش ،گلی متعلق به زمين ،و از اﯾن طرﯾق ظرفيت بودا شدن را به دست بياور ،گلی متعلق به آن
دنيا .آن دنيا در اﯾن ﯾکی پنھان است.اﯾن دنيا تجلی آن دنياست ،و آن دنيا جز نا متجلی اﯾن دنيا.
اشو عزيز:
وقتي براي نخستين بار كتاب ھاي شما را خواندم ،برايم به وضوح آشكار شد كه"،اين مرد حقيقت مي گويد .او
حقيقت را مي داند و آن را دارد "!چگونه ممكن است بدون شناختن حقيقت بتوان آن را تشخيص داد؟ و مردمان
بسياري ھستند كه فكر مي كنم از من آگاه تر ھستند وتجارب بيشتري دارند ،و بااين وجود ،آنان شما را تشخيص
نداده اند .آيا تشخيص من و عدم تشخيص آنان فقط انواع متفاوتي از رويا ھستند؟
نه .اگر بدون آوردن تعصبات خودت ،بدون دخالت دادن دانش خودت و تجربه ھاي زندگي خودت به من گوش بدھي يا
كالم مرا بخواني ،آنگاه فورا تشخيص خواھي داد كه آيا درست است يا نه .پس نخستين چيز :تو آن را تشخيص
دادي ،نه اينكه تجربه ي بسيار بيشتري داشته اي ،كه بيشتر دانش آلوده knowledgeableھستي ،كه بيشتر
تعصب داري ،بلكه فقط به اين سبب كه معصوم تري ،و معصوميت ،نوعي وضوح درخود دارد.
ديگراني كه به نظر بيشتر مي دانند ،فقط معصوميت خودشان را ازدست داده اند ،آنان چيزي نمي دانند ،فقط آشغال
ھايي كه از تجربه يا از كتاب ھا يا دانشگاه ھا گردآوري كرده اند .سرھاي آنان پر و سنگين است و نفوذ به
سرھايشان بسيار دشوار است ،واقعاً ضخيم ھستند.اين مردم در دنيا به عنوان مردمان عاقل مورد احترام ھستند .
حقيقت اين است كه اين ھا طور ديگري ھستند .ولي توده ھا از دانش آنان تحت تاثير قرار مي گيرد ،ولي دانش
،knowledgeشناختن knowingنيست ،دانش فقط يعني تكرار كالم ھاي ديگري .شناختن مال خودت است.پس
براي تو رخ داد ،زيرا دانش آلوده نيستي ،سرشار از زباله ھايي نيستي كه از انواع منابع گردآورده باشي.
پرسش تو بااھميت است" ،وقتي من نمي دانم كه حقيقت چه ھست يا چه نيست ،چگونه فوراً تشخيص دادم كه
اين مرد حقيقت را مي گويد؟"تو آگاه نيستي كه حقيقت چيزي نيست كه دور از تو باشد ،چيزي در درون تو است .
شايد از آن بي خبر باشي ،ولي اگر چيزي بخواني يا چيزي بشنوي ،كه تنھا پژواكي است كه تو را به ياد حقيقت
پنھان در درون خودت مي اندازد ،دروني ترين ھسته ي وجود خودت ،آنجا تشخيص وجود خواھد داشت ،يك تشخيص
فوري .مسئله ي دانستن يا ندانشتن حقيقت نيست .تو حقيقت را داري .وجود تو حقيقت است.
وقتي در آينه به صورتت نگاه مي كني ،چگونه تشخيص مي دھي كه اين صورت خودت است؟ تو كه ھرگز صورت
خودت را نديده اي ،تاجايي كه من مي دانم ھيچكس صورت خودش را نديده است ،ولي در برابر يك آينه ،تشخيص
مي دھي كه اين صورت تو است ،زيرا عملكرد آينه بازتاب دادن است .گوش دادن به من ،فقط در دسترس يك آينه
بودن است .خواندن من فقط در دسترس آينه بودن است .و آنچه كه تو به عنوان حقيقت در آن كالم تشخيص مي
دھي ،فقط بازتابي از خودت است.و مردمان دانش آلوده دچار دردسر ھستند ،زيرا آن ھا تميز نيستند ،پس ھرچه به
آنان بگويي يا ھرچه را كه بخوانند ،تفسيرش مي كنند .ذھنشان پيوسته در موردش تفسير مي سازد .
پس آنچه آنان در كالم من مي بينند ،كالم من نيست ،بلكه تفسيرھاي خودشان است ،كه ربطي به حقيقت
ندارد.بنابراين ،نخست اينكه برايشان تشخيص دادن مشكل مي شود.دوم :مردماني كه به عنوان دانندگان knowers
مورد احترام ھستند ،كساني كه عقل دارند ،مقدسين و پيران خردمند ،براي آنان كالم من يك چالش خواھد بود،
و آنان مايلند كالم مرا فرو بشكنند ،بي درنگ كنار بگذارند ،زيرا خطر وجود دارد .تمامي محترم بودنشان
respectabilityدر خطر است .اگر حق با من باشد ،تمامي زندگي و تمامي تجربه ھاي آنان اشتباه است ،و فقط
تعداد اندكي ھستند كه آنقدر صداقت دارند كه براي حقيقت ھمه چيز را به مخاطره بيندازند .آنان به خاطر حقيقت،
ھمه چيز را به مخاطره مي اندازند.ولي مورد احترام بودن چيزي بزرگ است.
يك دانشمند يھودي و استاد دانشگاه اورشليم به كالم عيسي عالقمند بود ،به ويژه به آن احساس مرجعيتي كه او
كالمش را مي گفت عالقه داشت .او مردمان مختلف را شنيده بود ،ولي اين مرد چيزي ديگر بود .ھيچ مردي كه او
مي شناخت با اين قدرت و مرجعيت سخن نگفته بود.او يك استاد بزرگ بود ،پس نمي توانست وقتي كه او سخن
مي گويد براي شنيدن او برود ،زيرا مردم مي ديدند و مي گفتند" ،تو كه چنان استاد بزرگي ھستي ......و او فقط
پسر يك نجار است ،بي سواد است ،نمي تواند بخواند ،نمي تواند بنويسد ،و تو آمده اي به سخنان او گوش
بدھي؟" اين مخالف نفس او بود .بنابراين يك شب كه ھمه خواب بودند براي ديدن عيسي رفت .او را از خواب بيدار
كرد و گفت "،لطفاً مرا ببخش .من استاد دانشگاه ھستم و در امور مذھبي دانشمندي مشھور ھستم .من يك
خاخام ھستم ،ولي به يقين تحت تاثير نحوه اي كه سخن مي گويي قرار گرفتم ،ھيچ مردي قبال ً با چنين قاطعيت و
قدرتي سخن نگفته است .ولي من فقط به صورت گذري به تو گوش داده ام و آھسته راه رفته ام تا قدري بيشتر از
آن سخنان را بشنوم ،ولي نمي توانم براي شنيدن آن ھا بيايم ،زيرا تمام احترامي كه دارم در مخاطره است .يھوديان
مرا نخواھند بخشيد ،دانشگاه مرا نخواھد بخشيد".
عيسي به او گفت" ،در اين زندگي ھيچ امكاني نيست .تو بايد دوباره زاده شوي".او نتوانست بفھمد و گفت،
"منظورت چيست؟"عيسي گفت" ،منظورم اين است كه اگر بخواھي مرا درك كني ،بايد تمام آن مورد احترام بودنت
را دوربيندازي ،تمام دانش خودت را .و اينطوري شبانه مانند دزدھا آمدن ،رسم مريدي نيست .اين فقط ضعف و
ناتواني تو را نشان مي دھد .پس فقط برو گمشو! روز بيا .
قدري حرمت به خويش داشته باش .چرا بايد متكي به احترام ديگران باشي؟ فقط كساني كه به خويش احترام نمي
گذارند به احترام ديگران متكي ھستند".پس كساني كه بيشتر مي دانند ،چيز بيشتري نمي دانند ،درست مانند
االغ ھايي ھستند كه متون مذھبي بزرگ را حمل مي كنند ،ولي اين به آن معني نيست كه آن االغ ،يك خاخام
شود .االغ ھا ،االغ باقي مي مانند.آن بار متون مقدس كمكي نخواھد كرد.يكي از بزرگترين مشكالت اين دنيا وجود
انسان ھاي دانش آلوده است .آنان براي تشخيص دادن حقيقت بزرگترين مشكل ھا را دارند زيرا تشخيص دادن ھر
حقيقتي ،يعني احترام فراواني ازدست دادن ،دانش و دانشمند بودن را وانھادن.
سقراط دو طبقه بندي دارد .يكي كه آن را دانشي كه جاھل است مي خواند و ديگري ،آن جھلي كه مي شناسد .
مفاھيمي آشكار و زيبا" :جھلي كه مي شناسد ".يعني معصوميت ،چيزي براي ازدست دادن نداشتن ،چيزي براي
مخاطره نداشتن ،مي تواني قلبت را باز كني ،مي تواني عميقاً در آب ھاي زندگي ،بدون ھيچ ترسي غوطه
بخوري.و انسان ھاي دانش آلوده ،كساني كه جاھل ھستند ،نزديك ھرآنچه كه آنان را افشا كند ،نخواھند آمد .
بزرگترين دشمن حقيقت در اين دنيا انسان دانش آلوده است .و بزرگترين دوست كسي است كه مي داند كه نمي
داند .
وقتی که مذھب سازماندھی شود
دﯾن واالترﯾن پرواز معرفت انسان است ﯾک جستجوی فردی برای ﯾافتن حقيقت است .حقيقت دورنی نمی تواند
موضوع دانش عمومی بشود .ھر فرد باﯾد به دورن خوﯾش برود؛ ھربار اکتشافی تازه است .مھم نيست که چند نفر
به بيداری ﯾا اشراق رسيده باشند ،زمانی که تو به آن دست می ﯾابی مطلقاٌ تازه است ،زﯾرا که حقيقت را نمی توان
قرض گرفت.
اﯾن جستجو اساساٌ از شناخت اندرون خوﯾش تشکيل شده است .تو ﯾک بيرون داری و ھيچ بيرون نمی تواند بدون
اندورن وجود داشته باشد .خود وجود دنيای بيرون دليلی است برای اثبات ﯾک دنيای درون .دنيای درون از سه الﯾه
تشکيل شده است :افکار سطحی ترﯾن الﯾه ھستند ،احساسات و عواطف عمقی تر ھستند ،و سپس وجود being
است که الوھيت شماست .شناخت الوھيت خوﯾشتن ،شناخت جاودانه بودن وجود خوﯾش ،جستجوی اساسی
مذھب است.
تمام حواس شما را به بيرون ھداﯾت می کنند :چشم ھا برای نگاه به بيرون باز می شوند ،گوش ھا چيزھای بيرونی
را می شنوند ،دست ھاﯾتان چيزھای بيرونی را لمس می کنند .حواس دروازه ھای رفتن به بيرون ھستند و
ھميشه به ﯾاد داشته باش که ھمان دروازه ای که تو را به بيرون می برد ،می تواند تو را به دورن آورد :ھمان دری که
با آن از خانه خارج می شوی ،در وقت ورود ،تو را به درون خانه می آورد .فقط جھت عوض می شود :برای رفتن به
بيرون به چشم ھای باز نياز داری و برای آمدن به درون به چشمان بسته تمام حواس باﯾد ساکت شوند .نخستين
چالش با ذھن است ولی ذھن واقعيت وجود شما نيست .باوجودی که در داخل
جمجمه تان قرار دارد ،وجود شما نيست ذھن بازتابی از بيرون است.
تمامی افکار شما بازتاب ھای بيرونی ھستند.برای مثال ،انسان نابينا نمی تواند به رنگ ھا بيندﯾشد زﯾرا که نمی
تواند رنگ ھا را ببيند زﯾرا که بازتابی وجود ندارد .انسان نابينا حتی نمی تواند تارﯾکی را ببيند و چون او ھرگز نه نور را
دﯾده و نه تارﯾکی را ،امکان ھيچ بازتابی وجود ندارد .انسان نابينا نمی داند که آﯾا در مکانی که ھست نور وجود دارد
ﯾا تارﯾکی ،ھردو براﯾش بی معنی است .و اگر افکارت را تحليل کنی درخواھی ﯾافت که تمام آنھا توسط واقعيت ھای
بيرونی در درونت آفرﯾده می شوند .بنابراﯾن افکار اساساٌ به بيرون تعلق دارند که در درﯾاچه ی آگاھی درون بازتاب
ﯾافته اند.
ولی به سبب اﯾن افکار و اﯾن افکار انبوھی عظيم ھستند در درون شما ،که به انباشته شدن ادامه می دھند و ﯾک
دﯾوار چين می سازند .....شما باﯾد به ورای افکارتان بروﯾد .و مذھب فقط ﯾک روش می شناسد نام ھای متفاوتی
براﯾش ھست ولی روش ﯾکی است :تماشاکردن افکار watchfulnessو مشاھده گری . witnessingفقط افکار را
تماشا می کنی :بدون قضاوت کردن ،بدون سرزنش کردن و بدون تحسين کردن آنھا تو کامال ٌ جدا از آنھاﯾی .فقط روند
گذر افکار را بر پرده ی ذھن تماشا می کنی.
ھمزمان با قوی تر شدن تماشاگر در وجودت ،افکار کمتر می شوند به ھمان نسبت .اگر تماشاگر ده درصد وجودت
است ،آنوقت نود درصد انرژی ات در افکار تلف می شوند و اگر تماشگرت نود درصد شود ،آنگاه فقط ده درصد انرژی در
افکار مصرف می شود .لحظه ای که صددرصد تماشاگر شوی ،ذھن خالی می گردد .تمامی اﯾن روند مراقبه
meditationنام دارد .ھمچنانکه از الﯾه ی افکار گذر می کنی ،به دومين الﯾه ی درونی برخورد می کنی الﯾه ی
عواطف ﯾا حوزه ی دل که لطيف تر است .ولی تا اﯾن زمان تماشاگر تو حتی قادر است که احساسات و عواطف و
حاالت تو را نيز تماشا کند ھرچقدر ظرﯾف و لطيف ھم که باشند .و ھمين روش به ھمان ترتيبی که در مورد افکار
عمل کرده بود عمل خواھد کرد :به زودی احساسات و عواطف و حاالت عاطفی ازبين خواھند رفت .شما باﯾد به ورای
ذھن و دل بروﯾد .اﯾنک سکوتی تمام وجد دارد :ھيچ چيز درحرکت نيست .اﯾن وجود شماست :اﯾن تو ھستی.
حقيقت ،چشيدن ھمين وجود است .زﯾباﯾی وجود شما زﯾباﯾی جھان ھستی است .سکوت وجود شما زبانی است
که جھان ھستی درک می کند .و با آرميدن در وجودت ،به وطن رسيده ای :سرگشتگی به پاﯾان رسيده ،مبارزه
خاتمه ﯾافته است .تو در آساﯾش در درون خوﯾش آرام ميگيری.باغی پرشکوه و پنھان براﯾت آشکار می شود زﯾرا که تو
از واقيعت جدا نيستی با آن ﯾکی ھستی .درختان و ماه و ستارگان و کوھستان ھا ھمگی بخشی از ﯾک وحدت
زنده ھستند ،تو نيز پاره ای از ھمان وحدتی؛ بخشی از خداوند می شوی.
دﯾن واالترﯾن دستيابی انسان است .ورای دﯾن ھيچ چيز وجود ندارد ولی نيازی ھم نيست :وجودت چنان سرشار و
غنی است ،چنان از شعف ،سکوت ،آرامش ،ادراک و سرور آکنده ای که برای نخستين بار زندگی واقعاٌ ﯾک ترانه می
شود ،ﯾک رقص و ﯾک ضيافت می شود .آنان که دﯾن را نمی شناسند ،سرور و شعف را نمی شناسند.
ولی دﯾن رسمی چيزی کامال ٌ متفاوت است ،بنابراﯾن من باﯾد براﯾتان روشن کنم که دﯾن واقعی ھميشه امری فردی
است .لحظه ای که حقيقت سازمان دھی شود ،ميميرد :ﯾک نظرﯾه می شود ،ﯾک الھيات ،ﯾک فلسفه می شود
ولی دﯾگر تجربه نخواھد بود زﯾرا که جمعيت نمی تواند تجربه کند .تجربه ھميشه برای فرد رخ می دھد ،جداگانه
برای ھر فرد.
تقرﯾباٌ مانند عشق است .نمی توانيد برای عشق سازمان ھاﯾی درست کنيد که خيالتان راحت شود که سازمان از
عھده اش بر می آﯾد و كشيش و رھبر مذھبي از طرف شما عاشق می شود! ولی اﯾن چيزی است که برای مذھب
رخ داده است .ھرگاه ﯾک انسان حقيقت را کشف می کند ،بی درنگ ﯾکی از مزورترﯾن بخش ھای بشرﯾت كشيش
ھا او را احاطه می کنند.
آنان شروع می کنند به گردآوری سخنانش و تفسيرکردن کالمش و شروع می کنند به تفھيم اﯾن نکته به مردم که
اگر آنان ماﯾل اند حقيقت را بدانند ،باﯾد از طرﯾق اﯾشان بروند زﯾرا آنان نماﯾندگان خدا ھستند! شاﯾد خودشان را
پيامبران و پيام رسانان بخوانند ،ھر نامی را می توانند انتخاب کنند ،ولی واقعيت اﯾن است که آنان نماﯾندگان خود-
منتخب خدا ھستند .آنان خداوند را نمی شناسند ولی به نام خدا از بشرﯾت بھره کشی می کنند.
دﯾن سازمان ﯾافته شکل دﯾگری از سياست است .من ھمانگونه که ھميشه سياست را به عنوان پست ترﯾن
فعاليت انسان ھا محکوم کرده ام ،نگرشم در مورد ادﯾان رسمی نيز چنين است .می توانيد اﯾن را ببينيد :كشيشان
و سياستمدارھا ھميشه برعليه بشرﯾت در توطئه بوده اند .آنان ھميشه از ﯾکدﯾگر حماﯾت کرده اند .آنان امور را بين
خود چنين تقسيم کرده اند که زندگی دنياﯾی شما به سياستمدار تعلق دارد در آنجا او حاکم است و زندگی دورنی
شما به كشيش تعلق دارد ،در اﯾنجا او حاکم است.
گاھی انسان چنان تعجب می کند که باورکردنی نيست که حتی در قرن بيستم و ھمين چند ماه پيش پاپ می
تواند اعالم کند که ارتباط مستقيم با خداوند گناه است!! باﯾد توسط کشيش بروی ،از طرﯾق ﯾک "کانال صحيح"!! زﯾرا
اگر مردم شروع کنند که مستقيماٌ با خداوند تماس بگيرند و نزد او اعتراف و نياﯾش کنند ،ميليون ھا کشيش بيکار
خواھند شد .آنان ھيچ کاری انجام نمی دھند و تمام عملکردشان فرﯾب دادن شما است .چون شما زبان خداوند را
نمی دانيد و زﯾاد تکامل ﯾافته نيستيد ،فقط در مقابل وجھی که به کليسا ﯾا معبد اھدا می کنيد ،آنان اﯾن کار را
براﯾتان انجام می دھند!
و اﯾن ھداﯾا به جيب كشيش ھا می رود .آنان ھيچ چيز در مورد خداوند نمی دانند ولی بسيار دانش آموخته اند :می
توانند متون مذھبی را مانند طوطی بخوانند .ولی خواسته ی دورنی شان برای خداوند نيست ،برای حقيقت نيست
آنان سالک نيستند ،آنان استثمارگر اند.
شنيده ام :کشيشی دو طوطی خرﯾد و با سختی فراوان به آنان ﯾاد داد که سخنان زﯾبای مسيح را بخوانند .و ھمه
بسيار حيرت می کردند زﯾرا که طوطی ھا بسيار دقيق می خواندند .کشيش برای طوطی ھا تسبيح ھای کوچکی
ساخته بود تا پيوسته در حال ذکرکردن باشند و ھمچنين کتاب ھای انجيل بسيار کوچکی براﯾشان ﯾافته بود .بنابراﯾن
ھميشه کتاب ھاﯾشان باز بود و تسبيح ھا را حرکت می دادند .باوجودی که نمی توانستند بخوانند ولی بسيار خوب
از بر کرده بودند .کشيش صفحه ای را باز می کرد و ميگفت" :صفحه ی دوازده" و آنان شروع می کردند به خواندن
نه اﯾنکه واقعاٌ بخوانند ،بلکه از حفظ کرده بودند.
کشيش بسيار راضی بود و احساس می کرد که خوب است ﯾک طوطی دﯾگر ھم داشته باشد که بتواند به او بياموزد
که ﯾک موعظه ی کامل را از حفظ بخواند ،بجای اﯾنکه فقط انجيل را بخواند و تسبيح بگرداند .او ﯾک طوطی مناسب
ﯾافت و صاحب آن طوطی به او گفت" :آرزوی شما برآورده خواھد شد :اﯾن طوطی باھوش ترﯾن پرنده ای است که
من دﯾده ام".
ولی کشيش آگاه نبود که اﯾن ﯾک طوطی ماده است و چون او را در ھمان قفسی قرار داد که آن دو طوطی مشغول
تسبيح انداختن و خواندن انجيل بودند ،طوطيان نگاھی به طوطی ماده انداختند و ﯾکی به دﯾگری گفت" :خوبه ،حاال
می تونی آن تسبيح را کنار بگذاری! دعاھای ما مستجاب شد!"
كشيش ھاي شما چيزی بيش از طوطی نيستند و دعاھای آنان برای قدرت است ،برای اعتبار و برای پول است .آنان
سياستمدارھاﯾی در لباس مبدل ھستند؛ آنان به نام خدا سياستمداری می کنند سياستشان سياست اعداد
است .اﯾنک ھفتصد ميليون کاتوليک وجود دارد :طبيعی است که پاپ قوی ترﯾن مرد مذھبی در دنيا باشد.
ھر مذھبی کوشيده است به روش ھای مختلف جمعيت خودش را افزاﯾش دھد.در دين اسالم اجازه دارند چھار زن
بگيرند تا بتوانند ھر سال چھار فرزند توليد کنند .و آنان موفق بوده اند :پس از مسيحيت ،دومين دﯾن بزرگ در دنيا
ھستند.
دﯾن سازمان ﯾافته تنھا ﯾک واژه ی بی محتوا و بی معنی است :در درونش فقط سياست اعداد قرار دارد .و شما
خوب می دانيد که ھرگاه زمان انتخابات نزدﯾک شود سياستمدارھای شما شروع می کنند رفتن به دﯾدار آموزگار
مذھبی .shankaracharyaدر مدت پنج سال کسی به دﯾدار شانکاراچارﯾا نمی رود ،ولی با نزدﯾک شدن انتخابات
حتی نخست وزﯾر ھم به دﯾدار او می رود! او برای ﯾک زﯾارت مذھبی راھی معبدی دوردست در کوھستان ھای
مرتفع ھيماليا می شود .برای چه؟ ناگھان ﯾک نياز عظيم مذھبی در درونش شکل می گيرد که با پاﯾان ﯾافتن
انتخابات فروکش می کند! اﯾن مردمان به رای نياز دارند :آنان باﯾد به رھبران مذھبی ادای احترام کنند .و آن
شانکاراچارﯾا احساس عظمت می کند که نخست وزﯾر پای او را به نشانه ی احترام لمس می کند و پيروان آن
شانکاراچارﯾا ،ھندوھا ،احساس می کنند که نخست وزﯾر ما شخصی بساﯾر مذھبی است.
وقتی پاپ به ھندوستان می آﯾد حتی رﯾيس جمھور و نخست وزﯾر با تمام اعضای کابينه اش در فرودگاه به صف می
اﯾستند تا از او استقبال کنند .برای چه؟ سومين مذھب بزرگ در ھند اﯾنک مسيحيت است و ادای احترام به پاپ
ﯾعنی تمام آرای آن مسيحيان ھند مال او خواھند بود .مذاھب سازمان ﯾافته چه مسيحيت باشد چه ھندوﯾسم ﯾا
مسلمان در پی ﯾافتن حقيقت نبوده اند .مسيحيت سازمان ﯾافته در طی دو ھزار سال چه حقيقتی را به سخنان
مسيح افزوده است؟ بنابراﯾن چه نيازی به اﯾن سازمان ھست؟ چنين سازمانی فضيلت و تقوا را در دنيا افزاﯾش نداده
است ،فقط کالم مسيح را تکرار کرده است که برای ھمه در کتاب موجود است .در طول بيست و پنج قرن ،چند
بوداﯾی به جست و جوی حقيقت رفته اند ﯾا حقيقت را ﯾافته اند؟ فقط صفی طوالنی از طوطيان که چيزی را تکرار می
کنند که گوتام بودا درﯾافت!
و باﯾد به ﯾادتان بياورم که گوتام بودا بخشی از ھيچ مذھب سازمان ﯾافته نبود ،و ماھاوﯾرا نيز چنين نبود و مسيح نيز
به ھيچ دﯾن رسمی تعلق نداشت آنان جوﯾندگانی انفرادی بودند .حقيقت ھميشه توسط ﯾک فرد درﯾافت می شود:
اﯾن مزﯾت فرد و شرافت او است.
ادﯾان سازمان ﯾافته جنگ آفرﯾن بوده اند :درست ھمانگونه که سياستمدارھا چنين بوده اند .شاﯾد نام ھای متفاوتی
به کار ببرند ...سياستمدارھا برای سوسياليسم می جنگند ،برای فاشيسم ﯾا نازﯾسم ....و ادﯾان سازمان ﯾافته
برای خدا می جنگند ،برای عشق ،برای مفھوم خودشان از حقيقت .و ميليون ھا انسان در برخوردھای بين
مسيحيان و مسلمانان ،و بين مسيحيان و ﯾھودﯾان ،و بين محمدﯾان و ھندوھا ،و بين ھندوھا و بوداﯾيان کشته شده
اند .مذھب واقعی کاری با جنگيدن ندارد :کاوشی برای صلح و آشتی است .ولی مذاھب سازمان ﯾافته عالقه ای به
صلح ندارند ،آنھا به قوی تر شدن و سلطه گری عالقه دارند.
من ھمانطور که سياستمدارھا را محکوم می کنم ،مذاھب سازمان ﯾافته را نيز محکوم می کنم زﯾرا اﯾن ھا چيزی
جز سياست بازی نمی کنند .بنابراﯾن وقتی )دﯾروز( به شما گفتم که انسانھای واقعاٌ مذھبی باﯾد مورد احترام قرار
بگيرند و سياستمدارھا باﯾد برای راھنماﯾی نزد اﯾشان بروند ،در مورد دﯾن سازمان ﯾافته شده حرف نمی زدم،
منظورم فقط افراد واقعاٌ مذھبی بود .و انسان واقعاٌ مذھبی نه ھندو است و نه مسيحی و نه بودايي و نه يھودي.
چگونه می تواند باشد؟
خود خداوند نه ھندو است و نه يھودي و نه مسيحی! و انسانی که چيزی از الوھيت را شناخته است ،رنگی از
الوھيت به خود ميگيرد ،با راﯾحه ای از الوھيت معطر می شود.
در شرق باستان اﯾن افراد مذھبی واالترﯾن شکوفاﯾی ما بوده اند ،حتی شاھان و امپراطوران برای لمس کردن پای
اﯾشان و متبرک شدن به نزدشان می رفتند و برای حل مشکالتی که قادر به حل آنھا نبودند از اﯾشان راھنماﯾی می
خواستند.
اگر ما بخواھيم که اﯾن دنيا زنده بماند باﯾد باردﯾگر به آن روزگار باستانی کودکی مان بازگردﯾم ،زمانی که فرد مذھبی
ھيچ نفعی برای خودش متصور نبود .برای ھمين بود که چشمانش شفاف بود ،قلبش عشق خالص بود و وجودش
جز برکت نبود .ھرکسی نزد او می رفت شفا می ﯾافت ،مشکالتش حل می شد و بصيرتی نسبت به مشکالتش
پيدا می کرد.
ادﯾان سازمان ﯾافته باﯾد از روی زمين محو شوند آن ھا باﯾد اﯾن نقاب مذھبی بودن را دور بيندازند .آنان فقط
سياستمدار ھستند :گرگ ھاﯾی در لباس ميش .آنان باﯾد رنگ واقعی خودشان را نشان بدھند آنان باﯾد سياستبازی
ھای خودشان را نشان دھند .و آنان تمام اوقات سياستبازی می کنند و فقط اﯾن بازی را به نام مذھب انجام می
دھند.ادﯾان سازمان ﯾافته آﯾنده ای ندارند.
آنان باﯾد از اﯾن لباس مبدل خارج شوند و تماماٌ ھمچون سياستمداران خودشان را نشان دھند و بخشی از دنيای
سياسی شوند تا ما بتوانيم فردی را که اصالتاٌ مذھبی است شناساﯾی کنيم وجودی بسيار کمياب .ولی فقط چند
فرد اصيل مذھبی می توانند دنيا را به سمت نور ھداﯾت کنند ،به سمت زندگی جاودان ،به سمت حقيقت غاﯾی.
" باگوان عزيز :بيشتر از دو ماه است كه شما از اين خانه بيرون نرفته ايد و به نظر مي رسد كه شما از چيزي كه من
آن را يك زندگي كسالت آور مي خوانم بسيار لذت مي بريد.باگوان ،چه چيزي است كه براي ما چنين دشوار است ،
وگاھي بسيار ترس آور ،كه با آن احساس ھاي تنھايي ،خالي بودن و تھي بودن رويارو شويم؟ آيا پنھان كردن اين
خالي بودن ھمان آروزي ھيجان داشتن است؟"
آوش ، Aveshاگر كسي با خودش شادباشد ،متمركز باشد ،نيازي نيست به ھيچ كجا برود ،زيرا نمي تواني ھيچ
جايي را بھتر از وجود دورني خودت پيدا كني.
تمام رستوران ھا ،سينماھا ،قمارخانه ھا مورد بازديد مردماني بسيار بيچاره اند كه تماسشان را باخودشان ازدست
داده اند .آنان نمي دانند كه در درونشان فضايي را دارند كه زيباترين و لذيذترين است.
البته ھركس به من نگاه كند فكر مي كند كه بايد زندگي يكنواخت و كسل كننده اي باشد .من مي توانم براي
زندگاني ھاي متعدد در اتاقم زندگي كنم .من ھيچ فايده اي نمي بينم كه به ھيچ كجا بروم ،زيرا آنچه را كه شما در
پي آن ھستيد ،من يافته ام و آن را در درونم يافته ام .و شما در سراسر دنيا دنبال آن مي گرديد و پيدايش نخواھيد
كرد.براي تو ،يقيناً به نظر مي رسد كه اگر مجبور بودي در يك اتاق زندگي كني ،احساس بي حوصلگي مي كردي،
ولي تاجايي كه به من مربوط است ،حتي فكر بيرون رفتن در من پيش نيامده است .من فقط چنان عميقاً و چنان زياد
از خودم لذت مي برم كه نمي توانم تصور كنم كه جايي وجود داشته باشد كه مرا بيش از آنچه كه ھستم بسازد.من
در تمام دنيا بوده ام.
من در ميليون ھا خانه و ھتل به سر برده ام ...ولي اين اھميت ندارد ،ھركجا كه ھستم ،ھميشه خودم ھستم .و
چون ھرجا كه ھستم مسرورم ،آن مكان برايم سرورانگيز مي شود .در كرت Creteيك خبرنگار يوناني از من پرسيد ،
زيرا او مرا در پونا Poonaديده بود ،در اورگان Oregonديده بود و اينك در كرت با من مصاحبه مي كرد " ،باگوان ،چگونه
ھميشه ترتيبي مي دھيد كه در بھشت زندگي كنيد؟"
گفتم" ،مسئله ي يافتن بھشت نيست .مسئله ي حمل كردن آن در درون است ،تا ھركجا كه بروي در آنجا وجود
داشته باشد .و اگر آن را در درونت نداشته باشي ،نمي تواني آن را در ھيچ كجاي ديگر پيدا كني .بھشت فقط در يك
مكان وجود دارد و آن در درون تو است .ربطي به خانه ھا و مكان ھا ندارد .و اگر حوصله ات سر برود ،اين فقط يعني
كه تو اميدوار بودي آن را دراينجا پيداكني و آن را پيدا نكرده اي پس كسل ھستي و فكر مي كني به مكان ديگري
بروي تا آن را بيابي.
در آنجا نيز آن را نمي يابي ،پس بارديگر حوصله ات سر مي رود و زندگي شروع مي كند بيشتر و بيشتر كسالت
آورشدن .ھمانطور كه پير مي شوي ،زندگي يك كسالت محض sheer boredomمي شود ،زيرا شروع مي كني به
درك اين كه بھشت در ھيچ كجا وجود ندارد .و معجزه اين است :تو در تمام اين مدت آن را در درونت حمل مي كرده
اي.
مي تواني به كره ماه بروي ،ولي به درون نخواھي رفت ،نمي تواني آن را باور كني" :درون من و بھشت؟ ناممكن
است!" تو شرطي شده اي كه از خودت متنفر باشي ،خودت را سرزنش كني ،خودت را رد كني" :درون من؟ و
بھشت؟"بنابراين از ھمان آغاز ،ردشدن است .ھرگز به درون نمي روي؟ فقط اين را امتحان كن .من تو را باز نمي
دارم .......اگر بھشت خودت را يافته باشي ،ھنوزھم مي تواني به رستوران بروي ،ھنوزھم مي تواني به سينما
بروي ،ھنوز ھم مي تواني به قمارخانه بروي ،ضرري ندارد .ولي درھيچ كجا احساس كسالت نخواھي كرد.در زندان
آمريكا كه بودم ،ھر پنج زندانبان ،يكي پس از ديگري ،ديريازود حيرت مي كردند كه من امور را به چه راحتي دريافت
مي كنم .و از من مي پرسيدند" ،به نظر نمي آيد كه شما مختل شده باشيد .آشكارا به نظر مي رسد كه دولت مي
خواھد شما را تحقير كند ،ولي شما تحقير نشده ايد .كامال ً از آن لذت مي بريد".گفتم" ،اھميتي ندارد .من ھرجا
باشم خودم ھستم ،در زندان يا در كاخ .من تغيير نمي كنم .فضاي دروني من بي تغيير مي ماند .ھيچكس نمي
تواند مرا تحقير كند .ھيچكس نمي تواند مرا رنجور سازد".
درواقع ،درست عكس اين رخ داد :وقتي كه از نخستين زندان بيرون آمدم ،جايي كه بيشتر از ھمه جا ماندم ،در
چشمان زندانبان اشك جمع شده بود .و او گفت" ،ما دلمان برايت تنگ مي شود .دلم مي خواست كه نزد ما مي
ماندي .تو تمام طعم اين زندان را تغيير دادي ".من در بخش بيمارستان بودم و بيشتر اوقات در اتاق پرستار يا در اتاق
دكتر نشسته بودم .و تمام مقامات زندان مي آمدند و سوال مي پرسيدند .و سرپرستار به من گفت" ،چنين چيزي
ھرگز قبال ً اتفاق نيفتاده است .اين مقامات عالي رتبه ،اين مردمان گنده ھرگز اينجا نمي آيند .ھر ماه يكي دو دقيقه
براي بازديد مي آيند .و حاال روزي شش بار رييس زندان مي آيد ،پزشكان مي آيند ،ھمه مي آيند و ھمه مشكالت
روحي دارند و شما اينجا را يك مدرسه كرده ايد ".يكي از پرستارھا بسيار عالقمند بود ،زيرا ليسانس خودش را در
فلسفه گرفته بود و گفت" ،اين نخستين فرصت من است تا با كسي صحبت كنم كه مشكالت مرا درك مي كند .من
نمي توانم با ھيچكس در اين زندان صحبت كنم .من پس از گرفتن ليسانس خودم به اينجا ملحق شدم و يك پرستار
شدم .من نه مي توانم چيزھايي را كه مي دانم براي اينھا بگويم و نه مي توانم از كسي سوال كنم".
او حتي براي تعطيالت ھم بيرون نمي رفت و دايما نزد من مي آمد .و آنان بسيار خوشحال بودند كه من سه روز تمام
با آنان بودم ...ھميشه اين را به ياد خواھند داشت .و آنان عكس ھاي مرا از روزنامه ھا مي بريدند و از من امضا مي
گرفتند تا يادگاري نگه دارند .ولي من گفتم" ،آيا با ساير زندانيان ھم چنين مي كنيد؟"
گفتند" ،ما نمي توانيم شما را به چشم يك زنداني نگاه كنيم .فقط مي توانيم شما را به عنوان ميھمان نگاه كنيم".
مسئله اين نيست كه كجا باشي .مسئله اين است كه آيا خويش را مي شناسي يا نه .اگر نشناسي ،ھر مكاني
يك جھنم است و ديريا زود كسالت آغاز مي شود .بنابراين با تغيير دادن مكان نمي تواني از بيحوصلگي و كسالت
فرار كني ،ھمچون سايه تو را تعقيب خواھد كرد .فقط با تغييردادن آگاھي است كه از ھرگونه امكان كسالت خالص
خواھي شد.اين پرسش تو بود كه به يادم انداخت كه آري ،من دوماه است كه بيرون نرفته ام .من حتي در موردش
فكر ھم نكرده بودم .من فقط مي آيم تا شما را ببينم و با شما خوش باشم و سپس مي روم و در اتاقم مي مانم ،
فقط با خودم .من نيازي ندارم كه چمدان يا كتاب ھا را باز و بسته كنم .آن ميمون مرده است!
مستقل باش
باگوان عزيز :وقتي به زن ھا مي رسد ،بسيار سردرگم مي شوم .ديدن واقعيت برايم بسيار پردردسر است .وقتي
زني دوستم دارد ،احساس قدرت و جذاب بودن مي كنم و خودم را بسيار بيشتر دوست دارم .آنگاه زنان ديگر به
سمت من جذب مي شوند و من نزد آنان مي روم .اين زماني است كه سردرگمي واقعاً در من وارد مي شود .اگر
روي اين جذابيت عمل كنم ،آن زني كه دوستم دارد ،بازمي ايستد .آنوقت احساس گناه ،ضعف و عدم جذابيت مي
كنم و آن زن ديگر را نيز از دست مي دھم .اگر روي آن جذابيت عمل نكنم ،احساس كاذب بودن ،ترسوبودن مي
كنم و از زني كه دوستم دارد خشمگين مي شوم .به نظر مي رسد كه اين راه رفتن روي طناب الزامي است و پس
از مدتي خسته مي شوم و سقوط بسيار دردناك است .باگوان ،مي دانم كه نفسم به نوعي با تمام اين ماجرا درگير
است ،ولي نمي توانم آن را راست و ريس كنم .من به تازگي بازھم عاشق شده ام و مي ترسم كه بازھم با
مصيبت ختم شود .ممكن است لطفاً نظري بدھيد؟"
مشكل اساسي عشق نيست .عشق ھرگز مشكل نيست .مشكل اساسي اين است كه تو ھيچ حرمت به خود
نداري ،ھيچ فرديتي نداري .تو فقط از نظرات ديگران تشكيل شده اي.پس اگر زني دوستت بدارد احساسي عالي
داري ،زيرا آن زن به تو اين احساس را مي دھد كه بايد زيبا باشي .تو ھيچ احساس قشنگي نسبت به خودت
نداري زيبايي ات ،ھوشمندي ات .تو بسيار وابسته ھستي .مشكل در اينجاست .و چون عشق آن زن به تو
احساسي عالي مي بخشد و احساس مي كني كه زيبا ھستي ،تاييد شده اي و تحسين شده اي ...........تو
واقعاً عاشق آن زن نيستي ،تو از عشق او براي چيزي ديگر استفاده مي كني كه آن را كسر داري ،تحسين از خود.
و تو چنين وابسته مي شوي.
اگر آن زن از عشق تو دست بكشد ،بارديگر زشت خواھي شد ،بارديگر آن حمايت جزيي را كه يافته بودي از دست
مي دھي و بارديگر در اقيانوس غرقه مي شوي.
و چون آن زن به تو احساس بزرگي و جذابيت و نوعي فرديت مي بخشد ،زنان ديگر نيز جذب تو مي شوند .آنوقت
احساس قھرمان بودن بيشتري ھم مي كني .تو دوست داري كه دوستت بدارند .ولي نمي داني كه عشق
چيست .تو در مورد عشق حساس نيستي ،بنابراين بي درنگ از عشق زني ديگر براي داشتن يك احساس عالي
استفاده مي كني .ولي در اينصورت آن زن اول از دستانت ليز مي خورد و مي رود .اين به تو احساس گناه مي دھد،
تو را زشت مي سازد ،تمامي عظمتت ازبين مي رود ،تمام جذابيتت فروكش مي كند.
اين ھا چيزھاي قرض گرفته شده بودند ،تنھا يك بازتاب بودند .توسط آن زن به تو داده شده بودند و او تو را رھا كرده
است .به زودي آن زن ديگر نيز تو را ترك خواھد كرد.اين ابداً مسئله ي عشق نيست .تو سعي داري اين مشكل را
ناشي از عشق جلوه دھي .مسئله اين است كه تو ھيچ ھويتي نداري .كه تو ھرگز عاشق خويش نبوده اي و ھرگز
خودت را تحسين نكرده اي .شايد خودت را سرزنش مي كني ،شايد از خودت نفرت داري ،شايد احساس كني كه
كسي نيستي .در اين دنياي بزرگ مردماني بزرگ و نوابغي بااستعداد وجود دارند .تو درھيچ كجا نايستاده اي،
مشكل تو اين است ،و تا زماني كه اين را تغيير ندھي ،ھيچ چيز به تو كمك نخواھد كرد.
تغييردادن آن بسيار آسان است ،زيرا اين ھا تماماً افكار خودت ھستند .ھمه در ھمين قايق قرار دارند .فقط تعداد
اندكي وجود دارند كه به قدر كافي ھوشمند ھستند كه از خودشان تحسين كنند زيرا ھرچه را كه طبيعت به تو
بخشيده باشد ،تو آن را كسب نكرده اي ،بايد از آن سپاسگزار باشي ،بايد از آن شاكر باشي ھرچه كه داري .و
ھرچه را كه داري بايد از آن خالقانه استفاده كني .ھركسي استعدادي دارد .اگر از آن خالقانه استفاده كند ،آن
استعداد يك ھويت برايش خواھد آورد ،و اين به ھيچ كس ديگر بستگي ندارد .تو مستقل خواھي بود .و اگر آنوقت
كسي عاشق تو شود ،به اين سبب احساسي عالي نخواھي داشت ،از آن احساس سپاسگزاري خواھي داشت.
به تو احساس قھرمان بودن نخواھد داد ،بلكه تو را فروتن خواھد ساخت.
و چون به كسي كه عاشقت است وابسته نيستي ،در عمق خشمگين نخواھي بود زيرا ھيچكس مايل نيست به
ديگري وابسته باشد ،ھمه از آن متنفر ھستند .پس كسي كه به تو احساسي عالي مي دھد ،تو از او متنفري و
فقط دنبال فرصتي ھستي تا نفرتت را نشان بدھي .براي ھمين است كه به زودي آن زن ديگر پديدار مي شود :اين
فرصتي است كه به آن زن اول نشان بدھي" :اين تنھا تو نيستي كه عاشق من است .ھزاران نفر ديگر ھم
ھستند".
ولي اين در اساس زشت است و عدم حساسيت را نشان مي دھد و از وابستگي تو ناشي مي شود .ھر انساني
كه مستقل است ،كه در تنھايي خودش كامال ً خوشحال است مھم نيست كه آيا كسي عاشق او ھست يا
نيست ،او براي خودش كفايت مي كند .عاشق چنين شخصي شدن يك خوشي است ،زيرا آن شخص از تو متنفر
نخواھد شد ،او از تو منزجر نخواھد شد ،آن شخص از تو انتقام نخواھد گرفت .او انساني مستقل است ،از تو ھيچ
شكايتي ندارد.بنابراين حتي اگر ھم عاشق زني ديگر شود ،اين عملي انتقام جويانه نيست .او از آن زن نخست
معذرت خواھد خواست .او اين را روشن خواھد كرد كه" ،آن عشقي كه بين ما وجود داشت ،ازميان رفته است .من
ناتوانم .تو ناتواني .من متاسفم ،ولي من نمي توانم در اين مورد كاري كنم .ھر عملي كه انجام شود ،فقط يك تظاھر
است و نفاق و من نمي توانم با كسي كه دوستش داشته ام ريا كنم .بھتر است كه روشن گفته شود كه آن عشق
تمام شده است با اندوه ،ولي ما بايد ازھم جدا شويم".
اين در تو احساس گناه ايجاد نخواھد كرد زيرا تو كسي را آزار نداده اي .اين عمل در تو توليد زشتي نخواھد كرد ،زيرا
تو از كسي استفاده نكرده اي .و دليلي ھم براي آن زن ديگر وجود ندارد كه تو را ترك كند .و حتي اگر ھم ترك كند...
انسان نبايد ھرگز زندگي را چيزي مسلم فرض كند ھمه چيز در جريان و گردش و چرخش است و پيوسته در حال
تغيير .و كسي چه مي داند ،شايد زني بھتر در دسترس باشد ،ولي آن زن اول بايد برود .اگر تو انساني مستقل
باشي ،از تمامي تغييرات زندگي ھمچون موقعيت ھاي بزرگ براي يادگيري ،رشدكردن و فارغ التحصيل شدن
استفاده خواھي كرد .تمامي اين روابط عاشقانه زودگذر ھستند .ھيچ بيمه اي ندارند و ھيچ تضميني با خود ندارند.
ھمچون نسيم مي آيند و ھمچون نسيم مي روند.
اگر از تغيير بترسي ،آنوقت بھتر است تا حد ممكن از اين روابط عاشقانه دور باشي ،زيرا در جھان ھستي ،عشق
متغييرترين پديده است زيرا زيباترين گل است .در بامداد مي شكفد و در عصر رفته است .ولي فردا گل ھاي
بيشتري شكفته خواھند شد ،ھميشه شكفته شده اند .بنابراين امشب را بياساي .خوب است كه در ميان دو زن
قدري وقت داشته باشي تا بياسايي يا كه استراحتي نمي خواھي؟! آنوقت خودت را خواھي كشت .بنابراين،
گاھي با عشق و گاھي بدون عشق ،آھنگي بسيار كامل است.
تو فقط بايد مستقل باشي.عشق تو بايد فقط عشق باشد .نبايد ھيچ چيز ديگري را به تو بدھد تا بتواند گرفته شود.
پس وقتي كه مي آيد خوب است ،وقتي كه مي رود خوب است ،تو ھماني كه بودي باقي مي ماني .من در زندگيم
انواع موقعيت ھا را ديده ام .ولي ھرگز به عقب نگاه نكرده ام .ھميشه دريافته ام كه خوب بود كه تمام شد ،حاال
چيزي جديد ممكن است .وگرنه ،ھنوز ھم با اسباب بازي سرگرم خواھي بود ،با عروسك ھاي خرسي.چيزھا مي
آيند و مي روند .تو مي ماني :و تو با ھر تغييري پخته مي شوي و بالغ .ھر تغييري زيباست.تاحدممكن از آن يك
ضيافت بساز .كسي را آزار نده ،و نگذار كسي آزارت بدھد.
فقط انسان بمان .ما سنگ نيستيم .چيزھا تغيير مي كنند ،روزھاي خوب وجود دارند و روزھاي بد ،ولي اگر قدري
يكپارچكي و تماميت داشته باشي ،مي تواني روزھاي خوب و بد را يكسان بگذراني ،برايت تفاوتي نخواھند داشت.
برعكس ھمه چيز به رشد تو كمك خواھد كرد .ولي بايد نخست به خاطر بسپاري كه مشكل دقيقاً كجاست ،وگرنه
مردم به حل كردن مشكالتي ادامه مي دھند كه مشكل آنان نيست .بنابراين كارھاي زيادي را بي ھدف انجام مي
دھند .مشكل آنگونه كه تو مي پنداري ،نفس نيست.
تو فقط از كودكي به نظرات ديگران وابسته شده اي ،كه در موردت چه مي گويند .و تو آن نظرات را جمع آوري كرده
اي و انواع پوشه ھاي آن نظرات ،تو را محاصره كرده است ؛ اين چيزي است كه تو ھستي.
يكي از دوستانم پيرمردي بود ،ولي تصادفاً خيلي به من نزديك شد او مسن ترين نماينده ي مجلس ھند بود و
نامش ست گوويند داس Seth Govind Dasبود .او را پدر مجلس نمايندگان ھند مي خواندند .او بدون ھيچ وقفه اي
به مدت شصت و پنج سال ،نماينده بود .پسرش مرد .پسرش آشناي من بود و يك وزير بود .و فقط براي تسليت دادن
به پدر ،براي نخستين بار به ديدارش رفتم .و او در قصر زيبايش نشسته بود .پدرش عنوان راجا Rajaداشت .و با
ديدن من اشك به چشمانش آمد .و به او گفتم" ،تو زندگي را بسيار بيشتر از من ديده اي ،و مي داني كه مرگ
امري محتوم است و وقتي كه روي بدھد ھيچكس نمي تواند چيزي بگويد ".و او گريه مي كرد و انبوھي از تلگراف
ھاي رسيده را به سمت من ھل داد از رييس جمھور ،از نخست وزير ،از ساير وزيران ،از شھردارھا ،از دانشگاه ھا و
از اينجا و آنجا؛ گفتم" ،اين خوب است ،بسيار خوب است ،ھمگي آنان تسليت مي گويند ".گفت" ،ولي وزير اعظم
اين ايالت چيزي نفرستاده است ".من يكه خوردم :كه پسر او مرده است و آن دو ،زماني با ھم دوست بودند وزير
اعظم آن ايالت عادت داشت در قصر ست گوويند داس زندگي كند .ولي او مردي حيله گر بود ،يك سياستباز مكار
بود .او از محبوبيت ست گوويند داس و قدرت و پول او استفاده كرده بود تا وزير اعظم آن ايالت شود.
پس زماني كه به قدرت رسيد ،نمي خواست ھيچكس متوجه شود كه او ھيچ رابطه اي با ست گوويند داس داشته
است .بنابراين آنان آھسته آھسته باھم دشمن شدند .حتي وقتي كه پسر ست گوويندداس ازدنيا رفت،آن
سياستباز براي پدرش تسليتي نفرستاده بود .ولي به ست گوويندداس گفتم" ،اين مھم نيست .به ھيچ عنوان
كمكي نمي كند كه پسرت را زنده كند .ولي به نظر مي رسد كه شما بيشتر به افكار عمومي توجه داريد تا به آن
مرگ او انواع بريده ي جرايد را در مورد واقعه مرگ پسرش ھمراه با انواع عكس ھايي از او و زندگينامه ي او فراھم
آورده بود ،نمي بينم كه شما واقعاً از مرگ او شوكه شده باشيد .به نظر مي رسد كه چيز ديگري باشد ".گفت،
"منظورت چيست؟" به او برخورده بود و اين نخستين مالقات ما بود .گفتم" ،منظورم اين است كه او فقط يك معاون
وزير آموزش و پرورش بود و شما مي بايد براي او جاه طلبي ھايي داشتيد كه روزي وزير آموزش و پرورش شود و
سپس وزير اعظم ايالت ،و سپس شما او را به دولت فدرال ببريد ....و شما مي بايست براي كارھايي كه خودتان
نتوانسته بوديد انجام دھيد ،به او اميد بسته باشيد".
او يكي از سالخورده ترين جنگجويان نھضت آزادي ھند بود ،ولي نتوانسته بود پس از آزادي ھيچ مقامي را به دست
آورد .او مردي ساده بود و مكار نبود ،يك سياست باز نبود .او خيلي فداكاري كرده بود .ولي چه كسي به فداكاري
اھميت مي دھد ،چه كسي اھميت مي دھد كه او چند بار به زندان افتاده و چقدر با خانواده اش مخالف كرده است
زيرا پدرش طرفدار پروپاقرص حكومت بريتانيا بود .و پدرش تھديد كرده بود كه اگر آن كارھاي بي معني اش را متوقف
نكند ،او را از ارث محروم خواھد كرد .او با وجود مخالفت پدرش با انگليسي ھا جنگيد .او اميد داشت كه مقامي
عالي به دست آورد .و ھيچ مقامي به دست نياورد .من مي دانم كه او توانايي اين مقام ھا را نداشت .او مردي
بسيار ساده بود .جنگيدن براي آزادي يك چيز است و نخست وزير شدن و يا شھردار شدن چيزي ديگر به كيفياتي
متفاوت نياز است .پس او اميدوار بود.......
به او گفتم" ،شما اميدوار بوديد ".در حالي كه تمام اشك ھايش خشك شده بودند ،گفت" ،ولي چطور توانستي
بفھمي ،زيرا براي نخستين بار است كه مرا مي بيني ".گفتم" ،باديدن اينھمه بريده ي جرايد و تلگراف ھا ،به نظر
مي رسد كه بسيار جاه طلب باشيد .جاه طلبي ھاي خود شما برآورده نشده اند و شما اميد داشتيد كه توسط
پسرتان به جاه طلبي ھاي برآورده نشده ي خود دست پيدا كنيد .و اينك پسر مرده است .شما ھرگز پسرتان را
دوست نداشته ايد ،زيرا پسر دومي ھم داريد و من ھردوي آن ھا را مي شناسم" ".شما توجھي به پسر دوم
نداشتيد زيرا او در سياست نيست .تمام عشق شما براي جاه طلبي بوده است .آن پسر فقط يك وسيله بوده .مي
خواستيد از او استفاده كنيد و اينك او رفته است .سياست چيز زياد بزرگي نيست .احمق ھا در آن توفيق مي يابند
و شما تمامي قدرت ،نفوذ و روابط را داريد پسر ديگر را جلو بيندازيد ".و او پاك آن پسر اول را ازياد برد و گفت،
"درست است ،در موردش فكر نكرده بودم ".و او پسر ديگرش را جلو انداخت .به جاي پسر اول ،او پسر دومش را ھل
داد و آن پسر معاون آموزش و پرورش ايالت شد .ولي از تقدير عجيب ،آن پسر دوم نيز پيش از پدرش مرد!
او نيز نتوانست يك وزير تمام عيار شود .وقتي به ديدارش رفتم گفتم " ،حاال واقعاً متاسفم ،زيرا شما فقط دو پسر
داشتيد .حاال فقط يك راه مانده ".گفت" ،چي؟ اين تو بودي كه پيشنھاد دادي و من انجامش دادم .و اوضاع حوب
پيش مي رفت .من آن پسر اول را ازياد برده بودم .با تقدير خداوند چه مي توان كرد؟ ولي اينك او نيز مرده است".
گفتم" ،دامادتان چطور است؟ او يك داماد داشت او را مجبور كنيد!" گفت" ،ولي حاال ديگر قدري مي ترسم كه
فشاري بياورم .اگر او ھم بميرد چي؟" گفتم" ،آنوقت خواھيم ديد .كس ديگري را پيدا خواھيم كرد .نخست او را
مجبور كنيد .زيرا اگر او بميرد ،آنوقت ھيچكس از خانواده ي شما نمي تواند وارد سياست شود .شما تمام روابط را
داريد ،ولي ھيچ قدرت واقعي نداريد .ولي تمام رھبران بزرگ كشور با شما در رابطه ھستند و دوستان شما ھستند.
مي توانيد چنين فشاري بياوريد ".گفت" ،ارزش آزمايش را دارد .فوقش اين است كه مي ميرد .چه كار ديگري مي
تواند بكند؟" و داماد او ابداً آماده نبود .باديدن اينكه دو پسر در آن پست معاونت مرده اند ،او ترسيده بود.
حتي نزد من آمد و گفت" ،لطفاً ھيچ پيشنھادي نكنيد .آن مرد خطرناك است .حاال دنبال من است و ھمان پست
خالي است ،زيرا پسر دوم ھم مرده است و من خيلي مي ترسم .و من يك سياست باز نيستم ".گفتم" ،اين فقط
يك تصادف است .و نخست اينكه تو پسر او نيستي .فقط واردش شو و ببين چه اتفاقي مي افتد ".خوشبختانه او
زنده ماند.
ولي آن پيرمرد ازدنيا رفت .و زماني كه او مرد ،ھيچكس اھميتي به آن داماد او نداد و در انتخابات بعدي كنار زده
شد .حتي نتوانست براي شركت در انتخابات مجوز ورود تھيه كند .تمامش نفوذ آن پيرمرد بود .پس وقتي مرا ديد
گفت" ،اوضاع حتي بدتر از سابق شده است .حتي اگر به عنوان معاون وزير مرده بودم ،دست كم افتخار دولتي
داشتم و افكار عمومي نسبت به من خوب مي بود .ولي چيزي به خطا رفته است .آن پيرمرد قبل از من مرد و من
اينك در ھيچ كجا نيستم .او كسب و كار مرا ازبين برد .من كسب و كار را تعطيل كردم و به سياست وارد شدم و اينك
سياست تمام شده است .چون من با آن مردم ھيچ رابطه و آشنايي نداشتم ،حتي نتوانستم براي شركت در
انتخابات مجوز بگيرم".گفتم" ،بايد از خدا شاكر باشي كه زنده ھستي .فقط دوباره مغازه ات را باز كن و سياست را
تماماً فراموش كن".
آن پيرمرد وقتي كه پسر اولش مرد تھديد كرده بود كه خودش را خواھد كشت .زنش بسيار ھراسان بود .به من
گفت" ،به نوعي او را باز بداريد .او گفته است كه خودش را خواھد كشت".گفتم" ،نگران نباشيد .مردي كه انواع
تلگرام ھا و بريده جرايد را نگه داري مي كند خودش را نخواھد كشت .چنين فردي مرتكب خودكشي نخواھد شد.
زنش گفت" ،آيا مطمئن ھستي؟" گفتم" ،من مطلقاً يقين دارم .از او نترسيد .او كامال ً سرحال است و من راه چاره را
به او گفته ام ".آن مرگ يك مشكل نبود .ولي او فكر مي كرد كه اين مرگ است كه مشكل است :كه پسرش مرده
است و او آن پسر را خيلي دوست داشته و نمي تواند بدون او زندگي كند ".گفتم" ،مشكل اين نيست .مشكل اين
است كه تو عاشق جاه طلبي ھاي خودت بوده اي و او فقط براي آن جاه طلبي ھا مورد استفاده بوده .فقط به
مشكل اصلي نگاه كن و ھمه چيز بي درنگ روشن خواھد شد".
و او فھميد .و دوستي بزرگ برايم شد .و او ھشتاد سال داشت .ولي او گفت" ،ھيچكس چنين چيزي به من نگفته
بود .ھمه فكر مي كردند كه مشكل ،مرگ پسرم است".
گفتم" ،اگر با آن فكر مانده بودي ،رنجور باقي مي ماندي ،زيرا مشكل واقعي آن نبود .و مشكل واقعي ،جاه طلبي تو
بوده فقط پسر دوم را جلو بفرست ".و ھمانطور كه پسر دوم معاون آموزش و پرورش شد ،پيرمرد بارديگر خوشحال
بود .او پسر اول را ازياد برد .مسئله اين نبود كه "چه كسي" ،بلكه اين بود كه "شخصي" بايد جاه طلبي ھاي او را
ادامه دھد.
ھميشه به ياد داشته باشيد كه ھرگاه با مشكلي روبه رو مي شويد ،نخست پيدا كنيد كه مشكل اصلي چيست.
زياد نگران راه حل نباشيد .مھم ترين كار شما اين است كه مشكل اصلي را پيدا كنيد .آنگاه راه حل بسيار آسان
است .ولي اگر مشكل را از دست بدھيد ،راه حل غيرممكن مي شود ھر راه حلي كه بياوريد ،كار نخواھد كرد.
بنابراين مشكل تو در نفس نيست.مشكل تو اين است كه قادر به پذيرفتن خودت نبوده اي ،نتوانسته اي روي پاي
خودت بايستي ،نتوانسته اي به خودت احترام بگذاري و كاري بكني كه بتواني احساس كني كه ارزشي داري.
ارزش تو بايد در درونت باشد ،نه اينكه به ديگري متكي باشد .ارزشي كه وام گرفته شده باشد ،خطرناك است ،آن
شخص مي تواند آن را پس بگيرد .و در اين "روابط عاشقانه" ،اين امور ادامه دارند .فقط يك انسان مستقل است كه
مي تواند عشق بورزد و مورد عشق قرار بگيرد .و عشق براي او مشكلي ايجاد نخواھد كرد.
انحراف جنسي
عزيزان من،
قرن ھا پيش ،در كشوري خاص ،يك نقاش بزرگ وجود داشت .وقتي جوان بود تصميم گرفت يك چھره ي واقعاً عالي
نقش كند كه سرور الھي از آن بدرخشد :صورت كسي كه چشمانش با آرامشي بي نھايت بدرخشد .بنابراين مي
خواست كسي را پيدا كند تا صورتش منتقل كننده ي چيزي از فراسو باشد ،چيزي وراي اين زندگي و اين دنيا.
ھنرمند ما عازم سفر شد و سراسر كشور را روستا به روستا ،جنگل به جنگل به دنبال چنين شخصي گشت و
عاقبت ،پس از مدت ھاي مديد با چوپاني در كوھستان برخورد كرد كه آن معصوميت و درخشش را در چشمانش
داشت ،با چھره اي كه نشاني از وطني آسماني در آن نقش بسته بود .يك نظر به صورت او كافي بود تا ھمه را
متقاعد كند كه الوھيت در انسان ھا منزل دارد.
ھنرمند تصويري از صورت آن چوپان كشيد .ميليون ھا نسخه از آن نقاشي به فروش رفت ،حتي در سرزمين ھاي
دوردست .مردم فقط با آويختن آن نقاشي به ديوار خانه ھايشان احساس نعمت و بركت مي كردند .پس از حدود
بيست سال ،وقتي كه آن ھنرمند سالخورده شده بود ،فكر ديگري به نظرش رسيد .تجربه اش در زندگي به او نشان
داده بود كه تمام انسان ھا موجوداتي الھي نيستند و اھريمن نيز در آنان وجود دارد .فكر كشيدن چھره اي كه
نشانگر وجود اھريمن در انسان باشد به نظرش رسيد .فكر كرد كه اين دو چھره مي توانند يكديگر را تكميل كنند و
نشان دھنده ي انسان كامل باشند.
در روزگار پيري ،بارديگر به دنبال يافتن مردي راھي شد كه انسان نبود و يك اھريمن بود .وارد قمارخانه ھا و ميكده ھا
و تيمارستان ھا شد .اين شخص مي بايد سرشار از آتش دوزخ باشد ،صورتش بايد نشانگر كامل اھريمن باشد:
زشت و آزاردھنده .او در پي خود تصوير گناه بود .او قبال ً تصويري از الوھيت را نقش بسته بود و حاال در پي كسي بود
كه كالبد شيطان باشد .پس از جست و جويي طوالني ،عاقبت با يك محكوم در زندان برخورد كرد .آن مرد مرتكب
ھفت قتل شده بود و ظرف چند روز آينده قرار بود حلق آويز شود .دوزخ از چشمان آن مرد مشھود بود ،او تجسد
نفرت بود .صورتش زشت ترين صورتي بود كه ممكن بود يافت شود .ھنرمند شروع كرد به كشيدن تصوير چھره ي آن
مرد.
وقتي نقاشي را تمام كرد ،آن را در كنار آن نقاشي قبلي قرار داد تا تفاوت را ببيند .از نظر ھنر نقاشي ،گفتن اينكه
كدام بھتر بود دشوار بود ،ھردو عالي بودند .او ايستاد و به ھردو تابلو مگاه كرد .آنگاه ناله اي شنيد .برگشت و ديد
كه آن زنداني مشغول گريستن است .ھنرمند تعجب كرده بود .پرسيد" ،دوست من چرا گريه مي كني؟" آيا اين
تصاوير تو را ناراحت مي كنند؟" زنداني گفت" ،در تمام اين مدت سعي داشتم چيزي را از تو پنھان كنم ،ولي امروز
ديگر نتوانستم.
واضح است كه نمي داني آن تصوير اولي نيز خود من ھستم .ھردو نقاشي از صورت من است .من ھمان چوپاني
ھستم كه تو بيست سال پيش در كوھستان ديدي.
من براي سقوط خودم در اين بيست ساله گريه مي كنم .من از بھشت به دوزخ فرو افتاده ام ،از الوھيت به اھريمن".
من نمي دانم كه اين داستان تا چه اندازه واقعي است .شايد واقعي باشد و شايد ھم نباشد ،ولي زندگي ھر
انسان دو روي متفاوت دارد .در ھر فرد ھم الوھيت وجود دارد و ھم اھريمن ،در ھر انسان ھم امكان بھشت وجود
دارد و ھم امكان دوزخ .در وجود ھر فرد ،ھم گل ھاي خير و زيبايي شكوفا مي شوند و ھم گنداب ھاي كثيف و
زشت مي تواند ايجاد شود .ھر فرد پيوسته بين اين دو افراط و تفريط در نوسان است .فرد مي تواند به ھريك از اين
دو انتھا دست بيابد ،ولي زندگي بيشتر افراد به آن ساحل دوزخي منتھي مي شود.اندكي مردمان خوش اقبال وجود
دارند كه اجازه مي دھند الوھيت در آنان رشد يابد .آيا مي توانيم در رشددادن الوھيت در خود توفيق يابيم؟ آيا مي
توانيم مانند آن نقاشي باشيم كه از نور الوھيت مي درخشيد؟ اين چگونه مي تواند انجام شود؟
با خود اين پرسش ،مايلم سخنان امروزم را شروع كنم :چگونه مي توان از زندگي انسان يك بھشت ساخت ،يك
رايحه ي مطبوع ،يك زيبايي؟
چه تعداد از انسان ھا چيزي را كه باقي است مي شناسند؟ چند نفر از انسان ھا وارد معبد الھي مي شوند؟
به نظر مي رسد كه آنچه در زندگي انسان ھا رخ مي دھد ،دقيقاً عكس اين است .ما در كودكي در بھشت ھستيم،
ولي تا زماني كه سالخورده شويم ،در جھنم به سر مي بريم .گويي كه از ھمان كودكي دچار يك سقوط پيوسته
شده ايم .دنياي كودكي سرشار از معصوميت و خلوص است ،ولي به تدريج سفر در جاده اي را آغاز مي كنيم كه از
نفاق و ريا ھموار شده است .و در ھنگام پيري ،نه تنھا جسم ما پير مي شود ،بلكه روحمان نيز فرتوت مي گردد.
نه تنھا بدن ناتوان و بي رمق مي شود ،بلكه روح نيز به وضعيتي خراب سقوط مي كند .ولي ما فقط اين را زندگي
محسوب مي كنيم و از كنار آن مي گذريم .مذھب مي خواھد در اين خصوص پرسشي را مطرح سازد .مذھب
اينگونه ديدگاه را مورد ترديد قرار مي دھد :اگر سفر ما از بھشت به دوزخ باشد ،چيزي بايد در جايي
به خطا رفته باشد .اوضاع بايد دقيقاً عكس اين باشد .اين بايد سفري پاداش دھنده باشد :از رنج به سرور ،از
تاريكي به نور ،از فنا به بقا.
در واقعيت ،تنھا شوق و تشنگي انسان در عمق وجودش ھمين است .تنھا اشتياق در وجود انسان اين است كه
چگونه از فاني بودن به جاودانگي برسد .در انسان تنھا عطش و تنھا شوق وافر اين است كه چگونه از تاريكي به
نور ،از باطل به حق برسد.
ولي در اين سفر اكتشافي براي حقيقت ،در اين سفر اكتشافي براي الوھيت درون ،انسان به ذخيره اي از انرژي نياز
دارد ،انسان بايد انرژي خويش را حفظ و ذخيره كند .فرد نياز دارد تا انرژي را گردآوري كند و بسازد تا بتواند منبعي
غني از انرژي شود .تنھا در اين صورت است كه انسان به الوھيت رھنمون مي شود .بھشت براي ناتوان ھا نيست.
حقيقت زندگي براي كساني نيست كه انرژي شان را ھدر مي دھند و ضعيف و ناتوان مي گردند .كساني كه تمام
انرژي ھاي زندگي را ھدر مي دھند و در درون ضعيف و نحيف مي شوند نمي توانند به اين سفر دست بزنند.
باالرفتن به چنان اوجي و دست زدن به چنين عروجي نياز به انرژي عظيم دارد .حفاظت از انرژي وجود ،كليد ديانت
است .انرژي بايد حفظ و نگه داري شود تا بتوانيم منبعي جوشان از آن شويم .ولي ما نسلي ضعيف و بيمار ھستيم
كه تمام انرژي خود را از دست مي دھيم .ما ناتوان و ناتوان تر مي شويم ،تا وقتي كه ھمه چيز از دست برود و فقط
يك خالي بودن پوچ باقي بماند .فقط يك پوچي خالي.
ما چگونه انرژي ازدست مي دھيم؟ بزرگترين راه خروجي و ھدر رفتن انرژي ،عمل جنسي است .و ھمانطور كه ديروز
برايتان گفتم ،دليلي وجود دارد كه چرا انسان آماده است تا انرژي ازدست بدھد .چه كسي مي خواھد انرژي از
دست بدھد؟ ھيچكس .ولي چون لمحه اي از يك ارضاء خاص وجود دارد ،فرد آماده است كه براي دستيابي به آن
لمحه ،انرژي ازدست بدھد .در لحظه ي انزال نوعي تجربه ي خاص وجود دارد و براي ھمين تجربه است كه فرد آماده
است انرژي از دست بدھد.
اگر ھمين تجربه بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد ،انسان ھرگز آماده نيست تا از طريق سكس انرژي ازدست
بدھد .آيا راه ديگري براي كسب ھمين تجربه وجود دارد؟ آيا راه ديگري براي تشخيص ھمين تجربه وجود دارد؟ تجربه
اي كه در آن اوج حيات را لمس كنيم ،جايي كه لمحه اي از سرور و آرامش زندگي را مشاھده كنيم؟آيا راه ديگري
ھم ھست؟ آيا براي رسيدن به درون خود ،راه ديگري ھم وجود دارد؟ آيا براي رسيدن به منبع آرامش و سرور درون
خودمان راھي ديگر ھم ھست؟
اگر چنان راھي يافت شود ،انقالبي را در زندگي فرد سبب خواھد شد .آنگاه انسان به سكس پشت خواھد كرد و به
سمت الوھيت و فراآگاھي روي خواھد آورد .انقالبي دروني صورت مي گيرد ،دري تازه گشوده خواھد شد .اگر ما
قادر نباشيم به بشريت دري تازه را نشان دھيم ،مردم به حركت تكراري و دايره وار ادامه داده و نابود خواھند شد.
ولي مفاھيمي كه تاكنون در مورد سكس وجود داشته است ،قادر نبوده ھيچ دري تازه را به جز سكس بر روي نژاد
انسان بگشايد .برعكس ،مصيبتي در جھت مخالف رخ داده است.
طبيعت فقط يك در را به انسان ھا عطا كرده است ،در سكس .ولي آموزش ھايي كه در طول اعصار به انسان ھا
داده شده ھمان در را بسته است ،بدون اينكه دري تازه را بگشايد .در غياب چنين دري ،انرژي فرد درون يك دايره
مي چرخد .اگر دري تازه وجود نداشته باشد كه اين انرژي از آن عبور كند ،اين انرژي جوشان و زنداني شده ،شخص
را ديوانه خواھد كرد .آنگاه اين انسان ديوانه نه تنھا مي كوشد تا در طبيعي سكس را با زور باز كند ،بلكه ھمان انرژي
مي كوشد تا ديوارھا و پنجره ھا را درھم بشكند و از آنجا جريان پيدا كند .براي ھمين است كه انرژي جنسي از
مسيرھاي غيرطبيعي جاري مي شود .اين فالكت رخ داده است .اين يكي از بزرگترين بدبختي ھاي انسان
است.دري تازه بايد گشوده شود و در كھنه به خودي خود بسته خواھد شد.
براي ھمين است كه من آشكارا برعليه تمام آموزش ھاي دشمنانه در مورد سكس و سركوب ھاي جنسي كه
تاكنون بشريت را رنج داده است برخاسته ام .به سبب ھمين آموزش ھا است كه جنسيت نه تنھا در انسان ھا
افزايش يافته ،بلكه ھمچنين منحرف نيز گشته است.ولي چاره چيست؟ آيا دري ديگري مي تواند گشوده شود؟
ديروز برايتان گفتم كه تجربه اي كه از لحظه ي انزال به دست مي آيد شامل دو عنصر است :بي زماني و بي
نفسي .زمان ازبين مي رود و نفس محو مي گردد.
به دليل نبودن نفس و توقف زمان ،فرد لمحه اي از وجود خويش وجود واقعي خودش را مشاھده مي كند .ولي اين
شكوھي گذرا و ناپايدار است و آنگاه بار ديگر به ھمان شيار و روش قديم بازمي گرديم .و در اين روند مقدار عظيمي
انرژي از دست داده ايم ،جرياني بزرگ از انرژي بيوالكتريك را ھدر داده ايم.
ذھن مشتاق آن لمحه است ،ذھن شوق آن دارد كه بارديگر آن لمحه را داشته باشد .و آن لمحه چنان زودگذر و
ناپايدار است كه تا وقتي كه آن را به دست آورده ايم ،ناپديد شده است .حتي از خودش خاطره اي آشكار باقي نمي
گذارد كه شخص چه چيز را تجربه كرده است .آنچه باقي مي ماند ،يك اصرار است ،يك وسواس ،انتظاري جنون آميز
براي تكرار كردن آن تجربه .و انسان تمام عمرش را در اين تالش صرف مي كند ،ولي فرد ھرگز قادر نيست بيش از يك
لحظه آن لمحه را داشته باشد .اين لمحه ھمچنين از طريق مراقبه meditationبه دست مي آيد.
براي رسيدن به معرفت فردي ،دو راه وجود دارد :سكس و مراقبه .سكس راھي است كه توسط طبيعت تامين شده
است .سكس راه طبيعت است :حيوانات آن را دارند ،پرندگان آن را دارند ،گياھان آن را دارند و انسان ھا آن را دارند.
تازماني كه انسان ھا فقط از راھي كه طبيعت در اختيارشان نھاده استفاده كنند ،واالتر از حيوانات نيستند .نمي
توانند باشند ،آن در بر روي حيوانات نيز گشوده است .حيطه ي انسان بودن روزي شروع مي شود كه دري به جز
سكس را بگشاييم.
قبل از آن ،ما انسان نيستيم ،پيش از آن ما فقط در نام است كه انسان ھستيم .پيش از آن ،مركز زندگي ما فقط با
مركز حيات حيوانات ،فقط با مركز زندگي طبيعت منطبق است .تا زماني كه به وراي اين عروج نكنيم ،تا وقتي به
وراي اين نرويم ھمچون حيوانات زندگي مي كنيم .ما ھمچون انسان خود را با لباس مي پوشانيم ،به زبان انساني
سخن مي گوييم و تمام ظواھر بيروني انسان را حفظ مي كنيم ،ولي در درون ،در اليه ھاي عميق ذھن ،بيش از يك
حيوان نيستيم ،نمي توانيم بيش از آن باشيم .براي ھمين است كه با داشتن كوچكترين موقعيت آن حيوان درون مان
به بيرون مي جھد.
در زمان جدايي پاكستان از ھند ديديم كه چگونه يك حيوان در پس پوشاك انساني در كمين نشسته است .دانستيم
مردمي كه در مسجدھا دعا مي كنند و يا در معابد گيتا مي خوانند قادر ھستند غارت كنند ،كشتار كنند و تجاوز
كنند،ھمه كار مي توانند بكنند .ھمان مردمي كه ھميشه در حال دعا و نيايش در معابد و مساجد بودند ،در خيابان
ھا به تجاوز پرداخته بودند .چه اتفاقي برايشان رخ داده بود؟
اگر ھمين حاال و در اينجا شورشي رخ بدھد ،مدرم بي درنگ فرصتي مي يابند كه از انسان بودنشان مرخصي
بگيرند و آن حيوان ،كه ھميشه در آنان آماده بوده ،بيرون مي آيد .حيوان درون انسان ھميشه مشتاق است كه
آزادانه حكومت كند .در جمعيت ،در يك اغتشاش عمومي ،انسان فرصت مي يابد تا آن جامه ي عاريتي انسانيت را
به دور افكند و خودش را ازياد ببرد .در جمعيت ،او شھامت مي يابد تا آن حيواني را كه به نوعي دست آموز كرده بود،
آزاد كند .براي ھمين است كه ھيچ انساني نمي تواند به تنھايي اعمال شنيعي را انجام دھد كه مي تواند در جمع
انجام مي دھد .يك فرد تنھا ،ترس از اين دارد كه ديده شود ،با او مخالفت شود و به عنوان يك حيوان ناميده شود.
ولي در وسط يك جمعيت بزرگ ،فرد مي تواند ھويت خويش را گم كند ،او ابداً نگران نيست كه مركز توجه قرار بگيرد.
او اينك بخشي از يك دسته و جمعيت است ،اينك ديگر او يك شخص با يك نام نيست ،اينك او فقط يك جمعيت بزرگ
است .اينك او كاري مي كند كه آن جمعيت بزرگ مي كند.
و فرد چه مي كند؟ به آتش مي كشد و تجاوز مي كند .ھمچون بخشي از جمعيت او فرصت مي يابد تا حيوان پنھان
درونش را آزاد بگذارد .و براي ھمين است كه ھر پنج تا ده سال انسان مشتاق جنگ است و اميد دارد كه
اغتشاشي صورت بگيرد .اگر تحت عنوان مشكل ھندو-مسلمان باشد اشكالي ندارد! اگر نه ،آرمان گجراتي-ماراتي
Gujarati-Marathi causeنيز كفايت مي كند! اگر اھالي گجرات و ماراتي ھا تن به اغتشاش ندھند ،آنوقت تضاد بين
مردمان ھندي -زبان و غير-ھندي -زبان نيز برايش خوب است .براي رھاكردن آن حيوان سيري ناپذير درونش ،او به يك
بھانه نياز دارد ،ھر بھانه اي.
آن حيوان درون انسان اگر براي مدت ھاي زياد در قفس بماند ،احساس خفگي مي كند .و تا زماني كه معرفت
انسان به وراي دري كه طبيعت به او داده عروج نكند ،اين حيوان درون او ازميان نخواھد رفت .انرژي حياتي ما فقط يك
راه خروج طبيعي ،ولي حيواني دارد و آن راه خروجي ،سكس است .بستن اين كانال مشكل آفرين است .الزامي
است كه پيش از بستن در سكس ،دري جديد گشوده شود ،تا انرژي بتواند در جھتي تازه جريان يابد.اين ممكن
است تاكنون انجام نگرفته است به اين دليل ساده كه سركوب كردن آسان تر به نظر مي آيد و متحول ساختن،
دشواراست .آسان تر اين است كه چيزي را بپوشاني و رويش بنشيني تا اينكه آن را متحول كني.
براي متحول ساختن به يك روش نياز است و كامل كردن آن روش الزامي است .بنابراين ما راه آسان سركوب كردن
سكس را برگزيده ايم .ولي فراموش كرده ايم كه ھيچ چيز با سركوب ازبين نمي رود‘ برعكس ،فقط قوي تر مي شود.
ما ھمچنين فراموش كرده ايم كه سركوب كردن ھرچيز ،سبب تشديد جاذبه ي آن مي شود .آنچه را كه سركوب
كرده ايم وارد اليه ھاي عميق تر آگاھي ما مي شود .مي توانيم در طول ساعات بيداري آن را سركوب كنيم ،ولي در
شب در روياھايمان خودش را نشان مي دھد .در درون منتظر مي ماند و مشتاق است تا در كوچكترين فرصت بيرون
بجھد.
سركوب كردن انسان را از ھيچ چيز رھا نمي سازد ،برعكس ريشه ھاي آن عميق تر وارد ناخودآگاه مي شود و
شخص حتي عميق تر در دام مي افتد .بشريت در خود ھمان تالش براي سركوب سكس توسط آن به زنجير كشيده
شده و در دامش افتاده است.براي ھمين است كه انسان ھا ھمچون حيوانات فصل يا دوران مخصوص جفتگيري
ندارند .انسان ھا بيست و چھارساعته و در تمام سال دچار جنسيت ھستند .در ميان انواع حيوانات ،حتي يك حيوان
نيز يافت نمي شود كه بيست و چھارساعته و در تمام سال ميل جنسي داشته باشد! حيوانات دوران مشخصي
براي آن دارند ،يك فصل مخصوص كه مي آيد و مي رود .پس از آن دوران يا آن فصل حيوان ديگر دوباره به آن فكر نمي
كند .ولي نگاه كنيد كه چه بر سر انسان ھا آمده است! آنچه را كه انسان ھا سعي كرده اند سركوب كنند ،بيست و
چھار ساعته و در تمام طول سال در زندگي شان منتشر و پخش شده است.
آيا ھرگز در مورد اين واقعيت فكر كرده ايد كه ھيچ حيواني در تمام اوقات و تمام موقعيت ھا شھواني نيست؟ ولي
انسان ھا در تمام ساعات و تمام موقعيت ھا احساس شھوت دارند؟ ميل جنسي چنان در درون انسان ھا متصاعد
مي شود كه گويي سكس تنھا چيز و ھمه چيز در زندگي است .اين چگونه به وقوع پيوسته است؟ اين مصيبت
چگونه عارض بشر شده است؟ چرا فقط دامنگير انسان شده و نه ھيچ حيوان ديگري؟
فقط يك دليل وجود دارد :انسان ھا كوشيده اند تا سكس را سركوب كنند و در عوض ھمچون يك زھر در سراسر
شخصيت آنان منتشر گشته است و ما براي اينكه سركوب كنيم مجبور بوده ايم كه چه كنيم؟ ما بايد آن را محكوم
مي كرديم ،بايد نگرشي توھين آميز به آن مي پرورانديم ،بايد آن را تحقير مي كرديم ،بايد از آن سوء استفاده مي
كرديم .بايد آن را "دري به سوي دوزخ" مي خوانديم .بايد اعالم مي كرديم كه " سكس گناه است!" بايد مي گفتيم
كه ھرآنچه كه در سكس است نفرت انگيز است و بايد آن را خوار و حقير شمرد .ما بايد تمام اين نام ھاي خفت بار را
براي سكس اختراع مي كرديم تا بتوانيم سركوب كردن آن را توجيه كنيم .ولي ما كمترين آگاھي نداريم كه به سبب
ھمين سرزنش ھا و محكوميت ھا ،تمام زندگي مان سرشار از زھر شده است.
نيچه Nietzcheزماني جمله اي بسيار پرمعني گفته است .او گفته كه مذاھب كوشيده اند تا سكس را با مسموم
كردنش به قتل برسانند ولي سكس كشته نشد ،مسموم شده است .بھتر بود كه كشته مي شد ،ولي اينك چيزھا
بدتر شده اند .سكس زندگي مي كند ،ولي مسموم است .جنسيت گرايي sexualityھمان سكس مسموم شده
است.
سكس درحيوانات نيز وجود دارد ،زيرا سكس انرژي حياتي است ،ولي جنسيت گرايي فقط در انسان وجود دارد .در
حيوانات چنين چيزي وجود ندارد .به چشمان حيوانات نگاه كنيد ،چيزي از شھوت و جنسيت گرايي در آنجا به كمين
ننشسته است .ولي اگر به چشمان انسان ھا نگاه كنيد ،شھوات و شھوت پرستي را در آن خواھيد يافت .بنابراين
حيوانات ھنوز ھم يك زيبايي دارند.
ولي براي زشتي و بدكاري جنون آميز سركوب كنندگان سكس ،حد و مرزي وجود ندارد .ديروز به شما گفتم كه اگر
دنيا بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود ،دخترھا و پسرھا بايد بيشتر به ھم نزديك شوند .پيش از اينكه انرژي
جنسي در آنان به بلوغ برسد ،پيش از چھارده سالگي ،بايد با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند تا كه شھوت براي آن به
سادگي ازبين برود .برعكس ،نھضتي جديد در آمريكا شروع شده كه توسط مردمان مذھبي آنجا ھدايت مي شود.
شايد از آن بي خبر باشيد ،ولي اين يك نھضت بسيار عجيب است .ھدف آن ھا اين است كه از بيرون بردن سگ ھا
،گربه ھا ،اسب ھا و ساير حيوانات بدون پوشاك ممانعت كنند!!! آنان مي خواھند كه پيش از اينكه حيوانات به
خيابان بروند ،لباس بپوشند!!
فكر پشت آن اين است كه كودكان با ديدن حيوانات برھنه ممكن است فاسد شوند!! چقدر مسخره است كه فكر
كنيم كودكان با ديدن بدن برھنه ي حيوانات فاسد خواھند شد!! ولي درھرحال برخي از اخالق گرايان و مذھبيون
چنين نھضتي را شكل داده اند تا از آوردن حيوانات بدون پوشاك به خيابان جلوگيري كنند .ببينيد كه براي نجات انسان
ھا چه كارھا مي كنند!
اين "ناجيان" ھمان كساني ھستند كه انسان ھا را نابود مي كنند .آيا ھرگز دقت كرده ايد كه حيوانات در برھنگي
شان چه زيبا و شگفت انگيز ھستند؟ حيوانات حتي در برھنه بودنشان نيز معصوم و ساده ھستند .شما بسيار به
ندرت به برھنه بودن حيوانات فكر مي كنيد و تا نوعي برھنگي بيمارگونه در خودتان پنھان نباشد ،ھرگز برھنگي آن
ھا را نخواھيد ديد .ولي كساني كه مي ترسند و آنان كه بزدل ھستند براي جبران ترس خود از برھنگي ھمه كار
مي كنند .به سبب ھمين افكار است كه نسل بشر روز به روز بيشتر به قھقرا مي رود.
آنچه واقعاً مورد نياز است اين است كه مردم چنان ساده شوند كه بتوانند معصوم و مسرور ،برھنه ،بدون لباس
بايستند ،مانند ماھاويرا Mahaviraكه برھنه و بي لباس برخاست .مردم مي گويند كه او با كنارگذاشتن پوشاك،
لباس پوشيدن را ترك كرد .ولي من منكر اين ھستم .من مي گويم كه معرفت او ،آگاھيش چنان شفاف و چنان
معصوم شد ،پاك ھمچون يك كودك ،كه به سادگي برھنه ايستاد .وقتي كه ھيچ چيز براي پنھان كردن وجود
نداشته باشد ،انسان مي تواند عيان و عريان بايستد.
تا زماني كه چيزي براي مخفي كردن وجود داشته باشد ،فرد خودش را مي پوشاند .ولي وقتي چيزي براي پنھان
كردن نباشد ،انسان حتي نيازي ندارد كه لباس برتن كند .آنچه در واقع مورد نياز است نوعي دنياست كه در آن ھر
فرد چنان معصوم ،چنان پاك و بي گناه است كه قادر باشد پوشاك را كنار بگذارد .در برھنه بودن چه گناھي وجود
دارد؟
ولي امروزه اوضاع چنان است كه مردم حتي با داشتن پوشاك نيز يك ذھنيت گناه آلوده دارند .با وجود انواع پوشاك،
برھنه ھستند .و ھمچنين مردماني وجود داشته اند كه حتي در عريان بودنشان نيز برھنه نبوده اند .برھنگي يك
وضعيت ذھني است .با ذھني معصوم و پاك ،حتي برھنگي نيز معنايي واال دارد ،اھميت و زيبايي خودش را دارد.
ولي تاكنون ما با زھر تغذيه شده ايم و اين زھر به تدريج در تمام زندگي ما منتشر شده است ،از يك زاويه ي
وجودمان تا زاويه اي ديگر.
ما از يك زن مي خواھيم كه به شوھرش ھمچون يك خدا بنگرد .ھمچنين از ھمان ابتداي كودكي به او آموزش داده
شده كه سكس يك گناه است ،دري به دوزخ است .فردا ،وقتي كه او ازدواج كند ،چگونه مي تواند به شوھرش
احترام بگذارد؟ ،كسي كه او را به سمت سكس ،به سوي گناه مي كشاند! از يك سو به زن آموزش مي دھيد كه
شوھرش يك خداست! ولي تجربه ي او نشان مي دھد كه اين موجود گناھكار او را به سوي جھنم مي كشاند.
وقتي در نخستين جلسه درسالن اجتماعات باراتيا ويديا Bharatiya Vidya Auditoriumدر مورد اين موضوع صحبت
كردم ،ھمان روز خواھري نزد من آمد و گفت" ،من خيلي ناراحت ھستم .من از شما بسيار عصباني ھستم .سكس
موضوعي محكوم شده است .سكس گناه است .چرا به اين تفصيل در اين مورد حرف زديد؟ من واقعاً از سكس نفرت
دارم ".حاال ،او زني شوھردار است كه دختران و پسراني ھم دارد و از سكس متنفر است .او چگونه قادر است
شوھرش را كه او را به سكس دعوت مي كند دوست بدارد؟ او چگونه مي تواند فرزندانش را كه از سكس به دنيا
آمده اند دوست بدارد؟ عشق او مسموم باقي خواھد ماند ،اين زھر در عشق او ھميشه پنھان خواھد ماند .وبه
سبب ھمين محكوم بودن سكس ،بين او و شوھرش ،بين او و فرزندانش ھميشه يك ديوار اساسي برپا خواھد بود.
در نظر او اين فرزندان ،ثمرات يك گناه ھستند و رابطه ي بين او و شوھرش يك رابطه ي گناه آلوده است .آيا فرد مي
تواند با كسي كه رابطه اي گناه آلوده دارد دوستانه رفتار كند؟ آيا انسان مي تواند با گناه درھماھنگي زندگي كند؟
كساني كه سكس را تقبيح مي كنند زندگي زناشويي ھمه را نابود ساخته اند .و نابودي زندگي زناشويي ،نتيجه
اش اين نيست كه مردم به وراي سكس رفته اند .مردي كه با ديوار نامريي گناه بين خودش و ھمسرش روبه رو
است ھرگز نمي تواند از او راضي باشد .آنگاه در اطراف به دنبال زني ديگر مي گردد ،نزد زنان روسپي مي رود .بايد
كه چنين كند .اگر او در خانه رضايت كامل مي داشت ،تمام زنان دنيا مي توانستند برايش ھمچون خواھران و مادران
باشند .ولي چون اين رضايت وجود ندارد ،تمام زنان برايش ھمسران بالقوه ھستند ،ھمچون كساني كه مي توانند
به شريك جنسي تبديل شوند .اين طبيعي است ،بايد كه چنين باشد زيرا درجايي كه او بايد سرشار از نعمت سرور
و رضايت باشد ،چيزي جز زھر ،انزجار و سخن از گناه نمي يابد .بنابراين در اطراف چرخ مي زند و در جست و جوي
ارضاء خويشتن است .و انسان ھا در اين جست و جو چه چيزھا كه ابداع نكرده اند!
اگر از تمام رفتارھايي كه در اين خصوص ابداع شده فھرستي تھيه شود حيرت خواھيد كرد! ولي آن عنصر اساسي
كه ما به آن توجه نكرده ايم اين است كه آن سرچشمه طبيعي ،آن منبع عشق ،منبع سكس ،زھرآگين شده است.
و زماني كه احساس گناه وجود داشته باشد ،وقتي بين زن و شوھر احساس اكراه و انزجار وجود داشته باشد،
ھمين رويكرد گناه آلوده امكان ھرگونه رشد و تحول را براي ھميشه بر روي آنان خواھد بست.
وگرنه ،تاجايي كه من درك مي كنم ،اگر يك زن و شوھر سعي كنند سكس را به روشي ھماھنگ درك و تحسن
كنند و نسبت به يكديگر پر از ادراك عاشقانه باشند ،با احساسي از خوشي و شادماني و بدون سرزنش كردن
سكس ،آنگاه رابطه ي بين آنان حتماً متحول شده و ارتقا خواھد يافت .و پس از اين ،اين امكان وجود دارد كه ھمان
زن ،ھمان ھمسر ھمچون يك مادر براي شوھرش به نظر بيايد!
حدود سال ،1930گاندي به سيالن رفت .كاستوربا ، Kasturbaھمسرش نيز با او رفته بود .ميزبان ھا فكر كردند كه
مادر گاندي با او ھمراه است ،زيرا خود گاندي او را با baصدا مي زد ،به معني مادر .در مراسم معارفه و
خوشامدگويي ،ميزبان از اينكه گاندي به ھمراه مادرش از آنجا ديدار مي كند ابراز خوشوقتي كرد.
منشي گاندي بسيار عصبي شده بود .اشتباه از او بود ،او مي بايد پيش ازاين اعضاي ھيات را به سازمان دھندگان
معرفي مي كرد .ولي حاال بسيار دير شده بود :گاندي اكنون به ميكروفن نزديك شده بود و مي رفت تا سخنراني
خودش را آغاز كند .منشي از اين نگران بود كه گاندي او را به اين سبب توبيخ كند .او نمي دانست كه گاندي ابداً از
اين موضوع خشمگين نبود ،زيرا مردان زيادي وجود ندارند كه اين توفيق را داشته باشند كه ھمسرانشان را به
مادرانشان تبديل كرده باشند.
گاندي گفت" ،اين تصادفي با شگون است كه دوستي كه مرا معرفي كرد ،اشتباھاً حقيقتي را بيان كرد .در طول
چند سال اخير كاستوربا واقعاً مادر من شده است .او زماني ھمسرم بود ،ولي اكنون مادر من است".
اين ممكن است .اگر زن و شوھر قدري تالش كنند تا سكس را بايكديگر درك كنند ،مي توانند در دگرگون ساختن
سكس باھم دوست باشند و به يكديگر ياري رسانند .و روزي كه زن و شوھر در متحول كردن سكس توفيق بيابند،
احساسي از يك سپاسگزاري عظيم بين ايشان ايجاد خواھد شد .نه ھرگز قبل از آن .پيش از اين ،چيزي به جز يك
خشم و دشمني ظريف و پنھاني بين آنان وجود ندارد .پيش از اين فقط يك نزاع ھميشگي وجود دارد ،نه يك
دوستي با صفا.
دوستي آنان روزي شروع مي شود كه در متحول ساختن انرژي ھاي جنسي شان براي ھم يك يار و يك وسيله
باشند .اين وقتي است كه نسبت به يكديگر احساسي از سپاسگزاري پيدا مي كنند .آن روز ،مرد سرشار از احترام
نسبت به ھمسرش است ،زيرا به او كمك كرده تا از شھوت رھا گردد .آن روز ،زن نسبت به شوھرش سرشار از
سپاس است ،زيرا او را از شھوانياتش آزاد ساخته است .از آن روز به بعد آنان در يك رابطه ي دوستي واقعي زندگي
و عاشقانه خواھند كرد ،نه در رابطه اي جنسي .اين نقطه ي آغاز سفر زندگي آنان است در جھتي كه شوھر براي
زنش يك خدا مي شود و زن نيز براي شوھرش يك الھه مي گردد .ولي چنين امكاني در نطفه مسموم گشته است.
براي ھمين است كه ديروز گفتم مشكل بتوانيد دشمني بزرگتر از من براي سكس پيدا كنيد .ولي دشمني من اين
نيست كه سكس را محكوم يا تقبيح كنم ،دشمني من چنين است كه به جھتي اشاره مي كنم كه سكس را
متحول كنيد و چگونگي آن را بيان مي كنم .من به اين معنا دشمن سكس ھستم كه طرفدار دگرگون كردن ذغال به
الماس ھستم .من آرزو دارم كه سكس متحول شود.
اين چگونه مي تواند انجام شود؟ روش چيست؟ به شما گفتم كه دري ديگر بايد باز شود ،دري جديد .وقتي كه نوزاد
به دنيا مي آيد ،سكس فوراً سروكله اش پيدا نمي شود .ھنوز زمانش نرسيده است .بدن انرژي جمع مي كند،
ياخته ھا قوت مي گيرند و زماني فراخواھد رسيد كه بدن كامال ً آماده است .انرژي به آھستگي خودش را جمع و جور
مي كند ،و آنگاه با فشار دري را باز مي كند كه در 14سال نخست بسته بوده است ،و براي كودك ،اين شروع
دنياي سكس است.
وقتي كه اين در گشوده شد ،گشودن دري جديد مشكل مي شود ،زيرا طبيعت انرژي چنين است كه ھرگاه
گذرگاھي براي جريان يافتن در آن پيدا كند ،برايش آسان تر است كه ھمان گذرگاه را نگه دارد .وقتي كه رود گنگ
مسيرش را جا انداخت درھمان مسير جاري مي شود ،ھر روز مسيري تازه را نمي جويد .شايد ھر روز آب ھاي تازه
به درونش سرازير شوند ،ولي در ھمان مسير قبلي جريان خواھد داشت .به ھمين ترتيب ،انرژي حياتي انسان براي
خودش مسيري را مي جويد و سپس در ھمان مسير جاري مي گردد.
اگر انسان بخواھد از جنسيت گرايي رھا شود ،الزم است قبل از آنكه در سكس باز شود ،دري جديد براي اين انرژي
باز شود .آن در جديد ،مراقبه است .در سال ھاي ابتداي كودكي بايد درس ھا و آموزش ھاي اجباري براي مراقبه
وجود داشته باشد .در عوض ،ما به كودكان ضديت با سكس را مي آموزيم كه مطلقاً احمقانه است.
كودك را نبايد در مخالفت با سكس آموزش داد ،بايد به او چيزي مثبت داد :چگونه در دسترس مراقبه قرار بگيرد و
كودكان سريع تر به مراقبه دست خواھند يافت زيرا آن دري كه بر روي انرژي جنسي آنان باز مي شود ،ھنوز بسته
است و گشوده نشده .آن انرژي امن و محافظت شده است ،مي تواند ھر در جديدي را بكوبد و بگشايد .بعدھا
ھمين كودكان رشد مي كنند و سپس برايشان بسيار دشوار خواھد بود به مراقبه دست بيابند.
يك گياه تازه و جوان را مي توان به ھر جھتي خم كرد ،در ھر جھتي مي توان آن را چرخاند .ولي وقتي كه رشد كرد،
سفت و سخت مي شود .اگر سعي كني آن را خم كني ،مي تواند بشكند .آموختن مراقبه به مردم مسن ،رويكردي
اشتباه است .تمام تالش ھا بايد براي آموزش آن به كودكان باشد .ولي انسان ھا ،چنين كه ھستند ،فقط در اواخر
عمرشان به مراقبه عالقمند مي شوند! فقط آنوقت است كه در مورد مراقبه جويا مي شوند و اينكه انضباط روحاني
چيست و چگونه به آرامش مي توان رسيد .وقتي تمام انرژي ھاي ما مصرف شد ،وقتي كه تمام امكانات پيشرفت از
ميان رفت ،وقتي ھمه چيز در شيارھاي خودشان سفت و سخت شدند ،وقتي تمام نرمي و قابليت انعطاف ازبين
رفت ،وقتي كه متحول شدن بسيار دشوار است ،مي خواھيم كه خودمان را دگرگون كنيم .كسي كه يك پايش لب
گور است مي پرسد كه چگونه مي تواند به مراقبه دست بيابد" :آيا راھي ھست؟" اين عجيب است .اين مفھومي
جنون آميز است.
تازماني كه مفھوم مراقبه را با نوزاد انسان مرتبط نسازيم ،اين سياره ھرگز روي صلح و مراقبه به خودش نخواھد
ديد .مرتبط ساختن اين مفھوم با كساني كه در شامگاه زندگي شان زندگي مي كنند عملي عبث و بيھوده است.
كوشش براي رسيدن به آرامش در انتھاي زندگي نياز به تالشي بسيار زياد و بي جھت دارد .اگر اين كوشش در
ابتداي زندگي به عمل مي آمد ،انسان بسيار آسان تر به مقصود مي رسيد .بنابراين نخستين گام در متحول كردن
سكس ،معرفي مراقبه به كودكان خردسال است ،براي مشرف ساختنشان به آرامش ،به بي ذھني ،براي تشرف
آنان به سكوت .كودكان ،با استانداردھاي بزرگساالن ،در ھر صورت ساكت و آرام ھستند .اگر قدري به آنان جھت داده
شود و آزموش داده شود كه حتي قدري ساكت وآرام بمانند ،تازماني كه به چھارده سالگي و به سن بلوغ برسند
دري جديد به روي آنان گشوده شده است .آنوقت آن انرژي كه بالغ شده است ،از دري جاري مي شود كه
پيشاپيش باز شده است .به اين ترتيب ،آنان خيلي پيش از اينكه سكس را تجربه كنند ،تجربه اي از آرامش ،از
سرور ،از بي زماني و بي نفسي خواھند داشت .اين آشنابودن ،انرژي آنان را از رفتن به كانال ھاي خطا باز مي دارد
و آن را به مسيري درست ھدايت خواھد كرد.ما به جاي اينكه آرامش مراقبه را به كودكان آموزش دھيم ،انزجار از
سكس را به آنان مي آموزيم .مي گوييم" :سكس گناه است ،سكس كثيف است!" به آنان مي گوييم كه اين نيرو
چيزي زشت و بد است و ما را به دوزخ مي برد .ولي دادن اين نام ھا ھيچ چيز را در وضعيت واقعي تغيير نمي دھد.
برعكس ،كودكان كنجكاوتر مي شوند :مي خواھند بيشتر در مورد اين چيز دوزخي بدانند ،مي خواھند اين اھريمن را
بيشتر بشناسند و ميل دارند اين چيز كثيف را كه والدين و آموزگارانشان اينھمه از آن وحشت دارند بھتر بشناسند و
ظرف مدتي كوتاه كودكان درمي يابند كه خود والدينشان به ھمان چيزي مشغول ھستند كه آنان را از آن منع مي
كرده اند!! و روزي كه اين را كشف كنند ،تمام احترام و اعتمادشان از والدين سلب خواھد شد.
برخالف آنچه كه عموماً مي گويند ،تعليم وتربيت جديد مسئول سلب احترام از والدين نيست ،خود والدين تقصيركار
ھستند .كودكان به زودي درمي يابند كه والدينشان كامال ً درگير ھمان چيزي ھستند كه مي گويند كثيف است! و
اينكه زندگي روزانه ي آنان با زندگي شبانه شان تفاوت دارد و بين گفتار و كردارشان ھمخواني وجود ندارد .كودكان
نظاره گرھايي بسيار دقيق ھستند .آنان به ھرآنچه كه در خانه روي مي دھند توجه دارند .آنان مي بينند كه آنچه را
كه پدرشان "كثيف" و مادرشان آن را "بد" مي خواند ،در خانه رواج دارد! آنان به زودي از اين نكته ھشيار مي شوند
و تمامي احترام و اعتبار والدين برايشان ازبين مي رود ،زيرا در نظر آنان والدينشان منافق و رياكار ھستند .آنان به
آنچه كه موعظه مي كنند عمل نمي كنند.
و به ياد بسپاريد :كودكاني كه ايمانشان را به والدينشان از دست بدھند ،ھرگز قادر نخواھند بود به خداوند ايمان
داشته باشند .كودكان نخستين لمحه از الوھيت را در والدينشان مي بينند ،و اگر اين ايمان شكسته شود ،آنان در
بزرگي ،به يقين انسان ھايي بي خدا مي شوند .كودكان ،نخستين احساس الوھيت را در پاكي والدينشان حس
مي كنند .والدين به آنان از ھمه نزديك تر ھستند .احساس ايمان و حرمت از طريق والدين در كودكان برمي خيزد.
اگر ايمان كودك درھم بشكند ،بازگردان كودك به نزديكي با خداوند بسيار دشوار خواھد بود .نخستين خدايانشان به
آنان خيانت كرده اند ،پدر و مادر ثابت كرده اند كه رياكار ھستند.
امروزه ،نسل جوان وجود خداوند يا روح را انكار مي كنند و مفھوم رھايي غايي را به تمسخر مي گيرند و مذھب را
فريب و حيله مي دانند .نه به اين سبب كه خودشان جست و جو كرده و به نتيجه گيري شخصي خودشان رسيده
اند ،بلكه به اين سبب كه والدينشان را منافق و فريبكار يافته اند و تمام اين فريب بر اساس سكس قرار دارد و حول
محور جنسيت مي گردد.
به كودكان ياد ندھيد كه سكس گناه است .درعوض ،الزامي است كه به آنان آموخته شود كه سكس بخشي
جدانشدني از زندگي است ،كه ما از سكس زاده شده ايم و اينكه سكس خود زندگي ما است .اين به آنان كمك
مي كند كه رفتار پدرومادرشان را به درستي درك كنند و وقتي بزرگ شدند و زندگي را خودشان تجربه كردند ،از
صداقت و صفاي والدينشان سرشار از احترام خواھند شد .در شكل دادن زندگي مذھبي آنان ،ھيچ عنصري عظيم تر
از كشف صداقت و درستي والديشنان نيست .ولي امروزه تمام كودكان مي دانند كه والدينشان منافق و فريبكار
ھستند .سبب اصلي تضاد بين فرزندان و والدين ھمين است.
سركوب كردن سكس بين زن و شوھر و بين فرزندان و والدين شكافي ايجاد كرده است .نه؛ ما نيازي به مخالفت با
سكس و محكوم كردن و تقبيح آن نداريم .آنچه مورد نياز است آموزش جنسي به كودكان است.
به محض اينكه آنان به قدر كافي بالغ شدند كه سوال كنند ،بايد ھرآنچه را كه به نظر اساسي مي آيد ،ھرآنچه را كه
مي توانند درك كنند بايد به آنان گفت تا بيش از اندازه در مورد سكس كنجكاو نشوند و تا نقطه ي جنون جذب آن
نشوند كه سعي كنند از منابع عوضي آن را فرا بگيرند .وگرنه ،ھمانطور كه امروزه اوضاع چنين است ،كودكان آنچه را
كه بخواھند پيدا مي كنند ،ولي آن را از مردمي عوضي و از مسير ھاي اشتباه فرامي گيرند و ھمين كار سبب مي
شود كه براي باقي عمرشان درد بكشند و شكنجه شوند .و در تمام اين مدت ديواري از سكوت و پنھان كاري بين
فرزندان و والدين وجود دارد ،گويي كه نه والدين و نه فرزندان ھيچ چيز از سكس نمي دانند!بايد به كودكان آموزش
جنسي صحيح داده شود.
دومين نكته اينكه بايد به كودكان مراقبه را آموخت ،چگونه آرام ،باصفا و ساكت بمانند و چگونه به وضعيت بي
ذھني no-mindبرسند .اگر در خانه ھا تسھيالتي فراھم شوند كه آنان بتوانند ھر روز دست كم يك ساعت وارد
سكوت شوند ،كودكان بسيار بسيار به سرعت مي توانند ياد بگيرند كه به اين حالت برسند .و البته اين فقط زماني
ممكن خواھد بود كه شما ،والدين ،نيز ھمراه آنان به مراقبه بنشينيد .يك ساعت نشستن در سكوت مي بايد در ھر
خانه اجباري باشد .اگر به سبب ضرورت ،در خانه اي يك وعده غذا از دست برود ،اين را مي توان تحمل كرد ،ولي
ھيچ خانه اي نبايد بدون يك ساعت مراقبه در روز بماند .اگر در مكاني كه خانواده در آن سكونت دارد ،يك ساعت
سكوت اجرا نشود ،خواندن آن به عنوان "خانه" اشتباه است .اين خانه اي كاذب است.
روزي يك ساعت مراقبه كردن ،تا زماني كه فرد به چھارده سالگي برسد ،در مراقبه را بر او خواھد گشود ،دري به آن
وضعيت كه در آن ،بي زماني و بي نفسي را تجربه مي كند ،جايي كه لمحه اي از روح را مشاھده مي كند .داشتن
چنين لمحه اي قبل از تجربه ي سكس اھميت دارد .اين لمحه ،پاياني است بر زياده روي و افراط در سكس :اينك
انرژي مسيري تازه يافته است .من اين را نخستين گام مي خوانم.
در تمرين زندگي بدون عمل جنسي ،در رفتن به وراي سكس ،در روند دگرگوني انرژي جنسي ،مراقبه نخستين قدم
است .گام دوم عشق است .بايد عشق را از وقت نوزادي به كودكان آموزش داد .تاكنون چنين پنداشته شده كه
آموزش عشق منجر به دنياي سكس مي شود .ولي اين ترسي بي اساس است .آموزش سكس مي تواند انسان
را به عشق رھنمون شود ،ولي آموزش عشق ھرگز او را به جنسيت گرايي نمي كشاند .حقيقت درست عكس اين
است .ھرچه عشق بيشتري در درون فرد رشد كند ،انرژي جنسي بيشتري به عشق تبديل مي شود و تقسيم مي
شود.
فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ، the less love-filledذھنيت جنسي بيشتري دارد .the more sex-mindedفرد
ھرچه بيشتر از عشق تھي باشد ،نفرت بيشتري دارد ،فرد ھرچه از عشق خالي تر باشد ،زندگي اش بيشتر
سرشار از كينه ورزي خواھد بود .و انسان ھرچه بيشتر از عشق خالي باشد ،حسادت ،رقابت ،نگراني ،و بدبختي
بيشتري در زندگي خواھد داشت .فرد ھرچه با تشويش ،حسادت ،نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد ،انرژي
بيشتري در درونش راكد مي ماند و آنگاه تنھا راه براي تخليه ي آن ،سكس است.
ديدار عشق با مراقبه
عشق براي انرژي ھاي ما يك خروجي است .عشق يك جريان است .سازنده است و براي ھمين است كه جاري
است و رضايت مي آورد .و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست
مي آيد .كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد ،ھرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد ،درست مانند كسي كه
جواھر دارد ،ھرگز در پي سنگريزه ھا نيست.
ولي كسي كه پر از نفرت باشد ،ھرگز نمي تواند راضي باشد .در نفرت ،انسان جدا مي كند ،چيزھا را نابود مي كند.
نابودكردن ھرگز رضايت نمي آورد؛ رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد .كسي كه حسود است مبارزه مي
كند ،ولي مبارزه ھرگز رضايت نمي آورد .رضايت با دادن ،سھيم شدن به دست مي آيد ،نه با ربودن و چنگ زدن.
كسي كه در نزاع و ستيز است ،چنگ مي زند و مي ربايد .ولي ربودن ھرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و
سھيم شدن مي آورد .انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جھد ،ولي ھرگز قادر نيست آرامش به
دست آورد.آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق ھستند ،كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي
ديگر مي روند ،نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام ھستند.
فرد ھرچه بيشتر سرشار از عشق باشد ،در ھر سلول از وجودش ،رضايت ،آرامش و احساس شادي و تكميل بودن
بيشتري جريان دارد .نوعي شادابي و طراوت ،كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است .چنين
شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimensionسكس حركت نمي كند و شخص براي حركت نكردن در
آن بعد نبايد تالشي كند .او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه
توسط سكس به دست آورد ،اينك توسط عشق ،بيست و چھار ساعته در دسترس است.
بنابراين جھت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند .ما عشق مي ورزيم ،عشق مي دھيم و
در عشق زندگي مي كنيم .و براي تشرف به عشق ،لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ھا باشيم .تشرف به
عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد .اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن.
فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد .فرد ھمچنان مي تواند دست
كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است .شايد كسي قادر باشد با اشياء
مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند ،درصورتي كه ديگري با انسان ھاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين
حتي با اشياء مادي رفتار شود .انساني كه سرشار از نفرت است ،با انسان ھاي ديگر ھمچون اشياء بي جان رفتار
مي كند ،كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.
يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشھور آمده بود .او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد .او با عصبانيت
بندھاي كفشش را باز كرد ،كفش ھا را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد.در ھنگام خشم،
انسان كفش ھايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش ھستند! او ھمچنين در را طوري باز مي كند
كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد! مرد محكم در را بازكرد ،وارد شد ،و به آن عارف اداي احترام كرد.
عارف گفت" ،نه ،من ھنوز نمي توانم به سالم تو پاسخ بدھم .نخست برو و از در و از كفش ھايت معذرت بخواه!"
مرد پرسيد" ،شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواھم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ھا زنده ھستند؟" عارف پاسخ
داد" :وقتي خشمت را سر آن چيزھاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي .تو كفش ھا را طوري پرتاب
كردي كه موجوداتي زنده ھستند و براي چيزي مقصر ھستند و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به نظر دشمنت
مي آمد .چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ھا ،شخصيتشان را تاييد كردي ،بايد ھمين حاال نخست بروي و از آن
ھا معذرت بخواھي .فقط در آن صورت با تو حرف خواھم زد ،وگرنه امكان ندارد".
مسافر فكر كرد كه چگونه اينھمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را مالقات كند و اينك چنين موضوع بي اھميتي مي
تواند امكان مالقات را از او بگيرد .درحالتي بسيار بي رمق ،نزد كفش ھايش رفت و دست ھايش را روي ھم گذاشت
و گفت" ،دوستان ،بدرفتاري مرا ببخشيد!" به در گفت" ،متاسفم .بازكردن تو با خشم كاري اشتباه بود".
مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد ،ولي وقتي معذرت خواھي اش
به پايان رسيد ،شگفت زده شده بود :آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد.
حتي به تخيلش ھم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواھي از يك جفت كفش و يك در ،چنان صفا و آرامشي بتواند
به كسي دست بدھد .وقتي معذرت خواھي اش به پايان رسيد ،رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و
گفت" ،حاال خوب است.
حاال مي توانيم گفت و گو كنيم .حاال قدري عشق نشان دادي ،حاال مي تواني ارتباط بزني ،حاال حتي مي تواني
درك كني ،زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور ھستي".
مسئله اين نيست كه فقط با انسان ھا عاشقانه رفتار كنيم ،مسئله عشق ورزيدن است.گفتن اينكه انسان بايد
مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است .اگر مادري از فرزندش بخواھد كه فقط به اين دليل كه مادرش است بايد
او را دوست داشته باشد ،اين يك آموزش غلط است .عشقي كه براساس "دليل" و "بايد" و "بنابراين" باشد،
عشقي دروغين است .كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواھد كه دوستش بدارند ،آموزشي غلط مي دھد.
اين يعني دليل آوردن براي عشق .عشق بدون دليل است ،عشق ھرگز با دليل روي نمي دھد .اگر مادر به فرزندش
بگويد" ،من مدت ھاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام ،بنابراين مرا دوست داشته باش "،براي عشق دليل
مي تراشد ،اين پايان عشق است .شايد كودك با زور و ناخواسته تظاھر به عشق كند ،زيرا كه او مادرش است.
آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم ،بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي
فراھم كنيم كه در آن ،كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد.
مادري كه به فرزندش بگويد" ،مرا دوست داشته باش چون مادرت ھستم "،عشق را به فرزندش آموزش نمي دھد.
بايد بگويد " ،براي زندگي ،آينده و خوشبختي تو اھميت دارد كه تو به ھركس و ھرآنچه كه با آن برخورد مي كني
عاشقانه رفتار كني ،چه يك قطعه سنگ باشد ،يك گل باشد ،يا يك انسان يا يك حيوان ،ھرچه كه باشد .مسئله،
دادن عشق به يك حيوان ،به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست .مسئله ،عاشق بودن وجود تو است .آينده
ي تو بستگي به اين دارد كه چگونه عاشقانه رفتار كني .امكان سرور و خوشبختي در زندگي تو بستگي به اين دارد
كه چقدر سرشار از عشق باشي".
مردم براي اينكه عشق بورزند نياز به آموزش دارند ،آنوقت است كه مي توانند از جنسيت زدگي خالص شوند .ولي
ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دھيم ،ھيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم .درعوض ،ھرچه كه به نام
عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دھيم ،كاذب است.
آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و ھمچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟ نه ،اين ناممكن
است .انسان عاشق ،يك انسان عاشق است ،اين به ھيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد .چنين كسي حتي اگر
تنھا ھم بنشيند بازھم شخصي عاشق است .عاشق بودن ،طبيعت چنين فردي است ،ربطي به رابطه ي شما و آن
شخص ندارد.
يك شخص خشمگين حتي اگر تنھا ھم باشد بازھم خشمگين است ،انساني كه نفرت دارد ،حتي در تنھايي ھم پر
از نفرت است .با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است ،باوجودي كه خشم
خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دھد .اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنھايي نشسته ،مي
توانيد احساس كنيد كه چگونه لبريز از عشق است .گل ھايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي
كنند ،چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند و چه نباشد ،چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد .معطر بودن
طبيعت گل است.
در اين توھم نباشيد كه گل فقط به خاطر شما عطرافشاني مي كند! عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود .بايد
وضعيت بودش ما باشد ،نبايد متكي به " به چه كسي" باشد .ولي تمام عشاق مي خواھند كه معشوقشان فقط
آنان را دوست بدارد ،و عاشق ھيچكس ديگر نباشد .ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند ھمه را دوست بدارد،
نمي تواند ھيچ كس را دوست بدارد .زن مي گويد كه شوھرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با ھيچكس ديگر
عاشقانه رفتار كند ،جريان عشق شوھر فقط بايد به سمت او جاري باشد .ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي
دروغين است و مسبب اين نيز خود اوست .شوھري كه ھميشه پر از عشق براي ھمه نباشد چگونه مي تواند
عاشق ھمسرش باشد؟ عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانه روز ،عشق ورزيدن طبيعت او است.
انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تھي از عشق باشد .ولي تاكنون نوع بشر قادر
نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند .پدر از فرزندش مي خواھد كه او را دوست بدارد .ولي مستخدم پير خانه چه؟
"نيازي نيست ،او فقط يك خدمتكار است!"
ولي ھمين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است .و اين پدر درك
نمي كند كه فردا ،شايد ھم ھمين امروز ،وقتي خودش پير شد ،از فرزندش شاكي خواھد بود كه رفتاري عاشقانه
با او ندارد .اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با ھمه رفتاري عاشقانه داشته باشد ،مي توانست به انساني
كه عشق مي ورزد،رشد كند .عشق به طبيعت دروني مربوط است ،نه به نوع رابطه.
عشق ربطي به ارتباط ندارد ،عشق حالتي از بودش است .عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است .ما بايد
آموزشي از نوع ديگر ببينيم ،آموزش عاشق بودن عاشق ھريك و ھمه بودن .اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه
زمين بگذارد ،توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود" :از شخصيت تو بعيد است كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري.
كسي خواھد ديد و خواھيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده اي .اين نشانگر نقصي در شخصيت
تو است".
به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد .يك شب ،حدود نيمه شب ،سخت باران مي باريد
و او و ھمسرش خوابيده بودند .ناگھان در خانه زده شد .كسي جوياي سرپناه بود .عارف به ھمسرش گفت" ،كسي
بيرون است ،يك مسافر ،يك دوست ناشناس .لطفاً در را باز كن".
توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس ".شما حتي با كساني كه آشنا ھستيد دوستي نداريد .اين رفتار
عاشقانه ي او را نشان مي دھد" :يك دوست ناشناس بيرون منتظر است ،لطفاً در را باز كن ".ھمسرش گفت" ،جا
نداريم .حتي براي دوتاي ما ھم جا نيست .چگونه يك نفر ديگر ھم وارد شود؟"
عارف پاسخ داد" ،عزيز من ،اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد ،كلبه ي حقير مردي فقير است.
كاخ مرد غني است كه ھميشه جا كم دارد ،اگر يك ميھمان ديگر وارد شود ،فضا كم مي آورد! نه ،اينجا كلبه ي
مردي فقير است".
زن پرسيد " ،چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"
عارف پاسخ داد" ،اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد ،احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است،
ولي اگر قلبت باريك باشد ،حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميھمان به نظر كوچك مي آيد .لطفاً در را باز كن .چگونه
مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حاال ما دراز كشيده بوديم .شايد سه نفري نتوانيم دراز
بكشيم ،ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم .اگر ھمه بنشينيم ،براي يكي ديگر ھم جا ھست".
ھمسرش وادار شد در را باز كند .مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد .باھم نشستند و مشغول صحبت شدند .پس از
مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند .عارف گفت" ،به نظر مي رسد ديگري ھم وارد شده" و از ميھمان كه نزديك در
نشسته بود خواست تا در را باز كند .مرد گفت" ،در را باز كنم؟ جا نيست".
اين مرد ،كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود ،از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او
داد ،بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود و اينك مردمي ديگر آمده بودند و عشق بايد به تازه
واردين ھم پناه مي داد .ولي مرد گفت" ،نه ،نيازي نيست كه در را باز كنم .آيا نمي بينيد كه ما نشسته ھم در اينجا
مشكل داريم؟"
عارف خنديد و گفت" ،مرد عزيز من ،آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود .ھنوز
ھم اينجاست ،عشق با آمدن تو تمام نشده است .در را باز كن ،لطفاً .حاال ما دور از ھم نشسته ايم ،پس فقط
قدري مھربان تر مي نشينيم .اينطوري جاي كافي خواھد بود .به عالوه ،شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با
ھمديگر ،خودش گرما و لذت مي بخشد".
در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند .ھمگي با ھم نشستند و با ھم آشنا شدند .سپس ،خري وارد شد و با
سرش به در فشار آورد .خر خيس آب بود و جوياي سرپناھي براي شب بود .عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند
خواست تا در را باز كنند و گفت" ،يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است".
مردان با ديدن بيرون گفتند" ،اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست .فقط يك االغ است .نيازي نيست كه
در را باز كنيم".
عارف گفت" ،شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني ،با انسان ھا ھمچون حيوان رفتار مي شود .ولي اينجا
كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ھا نيز مانند انسان رفتار كنيم .لطفاً در را باز كنيد ".دو مرد
يكصدا ناله كردند" ،ولي جا و فضا؟" عارف گفت" ،جا زياد است .به جاي نشستن ،مي توانيم ھمگي بايستيم .براي
اين جاي كافي ھست .ناراحت نباشيد .اگر الزم شد ،من ھميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم".
عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است ،قلبي عاشق .وقتي قلب عاشق
در درون باشد ،خودش را ھمچون ھاله اي از رضايت ،ھاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي سازد .آيا ھرگز دقت
كرده ايد كه ھرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد ،موجي عظيم از آرامش تمام وجودتان فرا مي
گيرد؟ آيا ھرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن ھايي بوده اند كه در لحظات ،عشق بي قيد وشرط
داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته ،وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در خيابان لبخند زده ايد؟
آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا ھيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را
از زمين بلند كرده ايد ،وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد ،وقتي گلي به بيماري ھديه داده ايد؟ نه
به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است.
نه ،آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد ،ولي خود ھديه دادن يك پاداش عظيم است ،يك سرور بزرگ .توان
عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند ،عشق به گياھان ،پرندگان ،حيوانات ،عشق به انسان ھا و عشق به
بيگانگان ،براي خارجي ھا ،عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند ،ماه و ستارگان.
عشق شما بايد رشد كند ،ھرچه عشق در درون كسي افزوده شود ،امكان سكس در زندگي فرد كاھش مي يابد؛
عشق و مراقبه باھم آن دري را مي گشايد كه دروازه ي الوھيت است .عشق به عالوه ي مراقبه مساوي است با
خداگونگي .godliness
وقتي عشق و مراقبه به ھم مي پيوندند ،الوھيت به دست آمده است .ثمره ي اين دستيابي ،زندگي در تجرد
است .celibacyآنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاھي ديگر صعود مي كند .آنوقت به تدريج نشت نمي كند ،آنگاه به
بيرون ھدر نمي رود .انرژي برمي خيزد ،شروع مي كند به باالرفتن از مسيرھاي دروني .به سفري روبه باال مي رود.
سفر ما ،در حال حاضر ،به سمت پايين ترين سطوح است .سكس جاري شدن انرژي به پايين است ،زندگي تجردي
سفري سرباال است.عشق و مراقبه كليدھاي زندگي بدون عمل جنسي ھستند .فردا ،در مورد اينكه از اين زندگي
تجردي چه به دست خواھد آمد سخن خواھم گفت .چه به دست مي آوريم؟ چه عايدمان مي شود؟
امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم :عشق و مراقبه .به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي
شروع شود ،ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد ،كاري نمانده است كه انجام
بدھيد! قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد .در آن صورت تالش من به ھدر رفته است.
در ھر سن كه ھستيد ،اين كار خير مي تواند شروع شود ،مي تواند ھمين امروز شروع شود .باوجودي كه با افزايش
سن دشوارتر مي شود ،اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است ،در ھر سن از زندگي كه شروع شود
شگون و بركت دارد .مي توانيد اين را امروز شروع كنيد .كساني كه آماده ي آموختن باشند،
حتي در سن ھاي باال نيز ھنوز كودك ھستند .مي توانند از ھمانجا شروع كنند .اگر شوق فراگرفتن داشته باشند،
اگر پر از اين فكر نباشند كه ھمه چيز را مي دانند ،كه به ھمه چيز رسيده اند ،سفرشان ھمچون يك كودك ،شاداب و
با طروات آغاز مي شود.
روزي بودا از يك بيكشو bhikshuكه او را سال ھا پيش مشرف ساخته بود پرسيد" ،بيكشو ،چند سال داري؟"
بيكشو پاسخ داد" ،پنج سال".
بودا تعجب كرد" ،پنج سال؟ تو دست كم ھفتاد ساله به نظر مي رسي .اين چه پاسخي است؟" بيكشو پاسخ داد،
"به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد ،و فقط در اين پنج ساله است كه عشق در
زندگي من بارش داشته است .پيش از آن ،زندگي من چون يك رويا بود :در خواب وجود داشتم .وقتي سنم را
محاسبه مي كنم ،آن سال ھا را به حساب نمي آورم .چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال پيش شروع
شد .من فقط پنج ساله ام!"
بودا به تمام مريدانش گفت كه خوب در اين پاسخ دقت كنند .شما ھمگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد ،اين
معيار تعيين سن است.اگر عشق و مراقبه ھنوز در شما زاده نشده اند ،زندگي شما تاكنون به ھدر رفته است ،ھنوز
به دنيا نيامده ايد .ولي اگر سعي و تالش كنيد ،ھيچگاه دير نيست.
بنابراين ،از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل
آينده است .ھيچكس ھرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد .تاكنون ھيچكس چنان در راه خطا پيش
نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند .حتي اگر كسي ھزاران سال در تاريكي زيسته باشد ،به اين معني
نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند ،تاريكي اعالم كند" ،من ھزاران ساله ھستم ،پس از اينجا نخواھم رفت!"
نه ،وقتي كه چراغ روشن باشد ،تاريكي ھزاران ساله به ھمان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه.
برافروختن آن چراغ در كودكي بسيار آسان است و پس از آن قدري دشوار مي شود .ولي دشوار به معناي ناممكن
نيست .دشوار يعني قدري تالش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر .دشوار يعني قدري شديد تر .يعني كه شما
بايد الگوھاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد و مسيرھاي تازه باز كنيد.
ولي حتي با دميدن نخستين اشعه ھاي طريق جديد ،احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت
كرده ايد .با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور ،آن حقيقت ،آن نور ،احساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده
باشيد ،چيزھاي زيادي دريافت مي كنيد .زير تمام كارھايي كه كرده بوديد بسيار بي اھميت بوده اند ،چنان جزيي
بوده و آنچه كه به دست آمده ،بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نھاد .بنابراين ،سخنان مرا اشتباه
دريافت نكنيد ،اين درخواست من از شماست.
از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم .در پايان به آن الوھيتي كه در
شما منزل دارد تعظيم مي كنم .لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد) .اشو(
"باگوان ،شما گفته اﯾد که ھيچ عالقه ای به بيرون ندارﯾد و به سياست عالقه ای ندارﯾد .با اﯾن وجود بيشتر اوقات در
مورد سياست و سياستمداران صحبت می کنيد
و در مورد مشکالت دنيا به ما بينش ھای بسيار می دھيد .آﯾا ممکن است توضيحی بدھيد؟"
من ھيچ عالقه ای به دنيای بيرون ،به سياست ندارم ،ولی عالقه ای عظيم به وجود شما دارم .شما در دنياﯾی
بسيار زشت و بيمار زندگی می کنيد و ﯾک پا لب گور دارﯾد .من ماﯾل نيستم شما در اﯾن دنيای مرﯾض غرق شوﯾد.
برای ھمين است که من برعليه خيلی چيزھا صحبت می کنم .عالقه ی من به شماست ،به سالکانم .من برای اﯾن
برعليه سياست صحبت می کنم که ماﯾل نيستم سالکانم در مورد اﯾنکه چه کسانی در اﯾن دنيا جناﯾتکار واقعی
ھستند غافل بمانند .برای ھمين است که برعليه کشيشان و مذاھب صحبت می کنم زﯾرا نمی خواھم برای شما
جای ھيچ گرﯾزی باقی بماند .شما باﯾد بدانيد که جناﯾتکاران واقعی چه کسانی ھستند .مشکل اﯾن است که مردم
فکر می کنند که آن جانی ھا رھبران بزرگی ھستند :قدﯾسان ،ارواح بزرگ؛ و در سراسر دنيا به آنان احترام زﯾاد
گذاشته می شود ،بنابراﯾن شما ھرگز فکر نمی کنيد که آنان جانی باشند .پس من باﯾد دائما اصرار کنم ،ھر روز.
شما باﯾد ھشيار شوﯾد که اﯾنان جناﯾتکاراند .در واقع ،جانيان دﯾگر در دنيا ھيچ خسارتی وارد نکرده اند .کسی دﯾگری
را کشته است ،کسی چيزی را دزدﯾده است ،اﯾن ھا ھيچ نيستند .ﯾک آدلف ھيتلر به تنھاﯾی ميليون ھا آدم می
کشد .حاال آن مرد چنان جناﯾتگری در درون دارد که به ميليون ھا جانی نياز است تا ﯾک ھيتلر ساخته شود!
بنابراﯾن من باﯾد تمام اﯾن مردم را رسوا کنم زﯾرا اﯾنان مسبب ھستند .برای مثال ،آسان تر است که بفھميد که شاﯾد
سياستمداران سبب بسياری از مشکالت ھستند :جنگ ھا ،کشتارھا ،قتل عام ھا و سوزاندن انسان ھا .ولی وقتی
نوبت به رھبران مذھبی می رسد کار قدری دشوارتر می شود ،زﯾرا ھيچکس تاکنون آنان را زﯾر سوال نبرده است.
آنان برای قرن ھا است که مورد احترام بوده اند و با پيشرفت زمان ،بر حرمت آنان افزوده می شود.
مشکل ترﯾن کار برای من اﯾن است که شما را آگاه کنم که اﯾن مردم مذھبی ،آگاھانه ﯾا ناآگاھانه ،اﯾن دنيا را چنين
ساخته اند.حاال ،در تمام دنيا صحبت از بيماری اﯾدز است ،ولی اﯾنجا تنھا مکانی است که من می گوﯾم اﯾن ﯾک
بيماری مذھبی است .ھيچ کجای دﯾگر اﯾن را نمی گوﯾند .برعکس ،کشيشان می گوﯾند که اﯾن تنبيھی از سوی
خداوند است .و مردم آنان را باور می کنند که اﯾن تنبيھی برای ھمجنسگراﯾی است .ولی کسی نمی پرسد که
ھمجنسگراﯾی چگونه اﯾجاد شد و ﯾا چه کسی مسئول آن است؟
و مردم آن ھوشمند کافی را ندارند تا چيزھا را به ھم متصل سازند .آنان نمی توانند اﯾن واقعيت ساده را درک کنند
که اﯾن مذاھب ھستند که به مردم آموزش می دھند که مجرد بمانند .مذاھب رﯾشه اصلی تمم انحرافات جنسی
ھستند .بنابراﯾن اگر کسی باﯾد تنبيه شود اﯾن ھمجنسگراﯾان نيستند .اگر کسی باﯾد تنبيه شود ،اﯾن رھبران
مذھبی ھستند که زندگی مجرد celibacyرا موعظه کرده اند .ھمجنسگراﯾی فقط ﯾک محصول جانبی از آموزش
زندگی مجرد است.
روزنامه نگارھای که به اﯾنجا می آﯾند شوکه می شوند زﯾرا آنان فکر نمی کردند که من مسبب اﯾدز را مذھب بدانم.
آنان اﯾن را نمی بينند .آنان می پندارند که اﯾن ھا بسيار از ھم فاصله دارند .چنين نيست و تا زمانی که علت اصلی را
نبينيد نمی توانيد با مشکلی که سربرآورده مبارزه کنيد.حاال ،نخستين چيزی که الزم است اﯾن است که ھر دولت
تجرد را غيرقانونی و جرم اعالم کند .بجای اﯾن کار ،آنان دقيقاٌ عکسش را عمل می کنند ،ھمجنسگراﯾی را
غيرقانونی می کنند .ھمجنسگراﯾی فقط ﯾک عارضه است ،علت نيست .اگر ھمجنسگراﯾی را غيرقانونی کنيد ،آنگاه
اﯾن مردم شروع می کنند به داشتن رابطه جنسی با حيوانات ،که غيرقانونی نيست! و مردمی ھستند که با
حيوانات رابطه جنسی دارند ،که غيرقانونی نيست .اﯾن چيز تازه ای نيست ،ھمچون خود انسان ،باستانی است .اگر
بتوانند زنی پيدا کنند ،اگر نتوانند مردی پيدا کنند ،حيوان بينوا در دسترس است .اگر ھمجنسگراﯾی را جرم و
غيرقانونی اعالم کنيد ،ھمانطور که اﯾنک در تگزاس چنين کرده اند ،ھمجنسگراﯾان وارد ﯾک انحراف دﯾگر می شود که
شاﯾد مرضی بزرگتر از اﯾدز را با خود بياورد .کسی نمی داند که عاقبت آن چه خواھد بود.
مردم باﯾد آگاه شوند که نمی توان با طبيعت مخالفت کرد و ھرکس که به شما می آموزد که با طبيعت مخالفت کنيد
دشمن مردم است .من عالقه ای به ھيچ مذھبی ندارم زﯾرا تمامش فقط مزخرف است؛ عالقه ای به سياست ندارم
زﯾرا ھيچ جاه طلبی از ھيچ نوعی ندارم .اﯾن بخاطر شماست که من از آنھا انتقاد می کنم تا شما از علت ھای
واقعی آگاه شوﯾد تا شما نيز مانند باقی دنيا در توھم به سر نبرﯾد .ھرگاه مطلبی عليه ذھن سنتی گفته می شود،
تکان دھنده است .حاال ،غيرقانونی کردن ھمجنسگراﯾی سبب اشاعه ی سرﯾع تر آن می شود و آنچه در تگزاس
کرده اند در ھمه جا انجام خواھد شد ،در آمرﯾکا و در ساﯾر کشوره ،زﯾرا دولت ھا بسيار احمق ھستند .آنان فقط
شروع می کنند به مبارزه با عارضه و ھيچکس توجھی به علت ھا ندارد .و درواقع آنان نمی خواھند نگاھی به علت
ھا بيندازند زﯾرا علت ھا چنان ھستند که ورای ظرفيت آنان قرار دارند .اگر آنان شروع کنند به نگاه کردن به علت ھا،
شاﯾد خودشان را نيز به عنوان بخشی از علت ھا ببينند .شاﯾد کشيشان بخشی از علت ھا باشند ،شاﯾد پاپ
بخشی از علت ھا باشد؛ شاﯾد عيسی مسيح سنگ پاﯾه باشد؛ بھتر است که وارد اﯾن مقوله نشوند! فقط عارضه را
بگير و شروع کن به مبارزه با آن .عارضه را سرکوب کن!
وقتی عارضه را در ﯾک محل سرکوب می کنی ،از جاﯾی دﯾگر سربلند می کند و بيشتر از طبيعت فاصله می گيرد.
نخستين انحراف ،دور شدن از طبيعت بود؛ انحراف دوم دورتر از اولی خواھد بود و سومين انحراف حتی دورتر خواھد
رفت .و انسان بسيار مصيبت زده خواھد شد زﯾرا نمی تواند راه بازگشت را پيدا کند .برای مردم عادی اوضاع چنان
پيچيده شده است که بازگشت دوباره به طبيعت ابداٌ آسان نيست .بنابراﯾن من ماﯾلم شما آگاه شوﯾد که ھرگز با
عوارض نجنگيد .در لوس آنجلس ھر روز ﯾکنفر از بيماری اﯾدز می ميرد و به نظر می رسد که ھيچکس نمی داند چه
باﯾد کرد .درواقع دنيای بيرونی چنان است که انجام ھرکاری دشوار است .و چه کسی زنگوله را به گردن گربه می
بندد؟ مشکل اﯾن است.
ما می توانيم اﯾن کار را بکينم .مشکل زﯾادی نيست .شما اﯾن داستان قدﯾمی را می دانيد که در خانه ای گربه ھر
روز موش ھا را ميخورد و نھاﯾتا ٌ موش ھا جلسه ای ترتيب دادند و تصميم گرفتند که کاری باﯾد انجام شود .ﯾک موش
جوان که تجربه ی زﯾادی در دنيا نداشت گفت" ،اﯾن ساده است .فقط ﯾک زنگوله به گردن گربه می بندﯾم تا ھرکجا
که برود ما فوراٌ بفھميم .قبل از اﯾنکه به ما برسد ما به سوراخ ھاﯾمان می روﯾم .او دﯾگر نمی تواند ما را پيدا کند ".ﯾک
راه حل کامل!
ولی مشکلی برخاست :چه کسی زنگوله را خواھد بست؟ من داستان را دوباره تعرﯾف می کنم و می گوﯾم :موش
جوانی که اﯾن پيشنھاد را داده بود گفت" ،من می بندم ،شما نگران نباشيد ".موش ھای دﯾگر تعجب کرده بودند.
گفتند" ،ولی اﯾن داستان از زمان ھای باستان ادامه داشته و در اﯾنجا متوقف شده است ،ھميشه .ھرکسی که
بگوﯾد »من اﯾن کار را می کنم« برعليه سنت رفته است ،عليه تمام تارﯾخ! اﯾنجا جاﯾی است که ھميشه نقطه ی
پاﯾانی می آﯾد ،داستان تمام است".
موش جوان گفت" ،دﯾگر چنين نيست .چون من ھر روز به داروخانه سر می زنم .ھمين بغل ﯾک داروخانه است .آنچه
مورد نياز است فقط چند قرص خواب آور است که من می توانم بياورم و در شير گربه بيندازم .شما زنگوله را تھيه
کنيد و من ترتيب کار را می دھم".
و او ترتيبش را داد! با چند قرص خواب تمام داستان تغيير کرد .گربه پس از نوشيدن شير به خواب رفت و خرناس می
کشيد و موش جوان کارش را به خوبی انجام داد .ولی اﯾن بخشی بود که من به اﯾن داستان اضافه کردم ،درجای
دﯾگری وجود ندارد و من می خواھم تاجاﯾی که به بشرﯾت مربوط است ھمين کار را برای انسان ھا انجام دھم .ما
می توانيم زنگوله را به گردن گربه ببندﯾم .ما چيزی ندارﯾم که از دست بدھيم و من ماﯾلم شما از ھمه چيز آگاه
باشيد .قبل از اﯾنکه شما را ترک کنم می خواھم شما آگاه باشيد تا به آن چاه ھاﯾی که ھر جامعه و ھر تمدن در آن
فروافتاده ،نيفتيد.
باگوان عزيز:
ديشب در مورد كار گرجيف سخن مي گفتيد و ويژگي اصلي ھر فرد .انسان چگونه بفھمد كه ويژگي اصلي او كدام
است؟
بسيار ساده است .فقط ذھنت را براي چند روز تماشا كن و ببين كه چه چيز بيشترين انرژي تو را صرف مي كند:
حسادت؟ شھوت براي قدرت؟ نفس؟ فقط آنچه را بيشترين انرژي تو را مي گيرد تماشا كن و ويژگي اساسي خودت
را خواھي يافت و اين ،دشمن شماره يك تو است ،چيزي كه ھميشه فكر مي كردي دوست شماره يك تو است!
اين ويژگي براي كسي ممكن است طمع باشد ،براي ديگري شايد خشم باشد ،براي ديگري شايد جنسيت سركوب
شده باشد .براي ديگري ممكن است عقده ي حقارت باشد يا عقده ي خودبزرگ بيني ،مھم نيست كه چه باشد.
پيدا كردن آن يعني نيمي از پيروزي و فقط خودت مي تواني آن را پيدا كني.
گرجيف براي يافتن آن روش ھاي خودش را داشت .او مريدانش را وادار مي كرد تا حد ممكن شراب بنوشند! او آنان را
مجبور مي كرد و تا نيمه شب ،ھمگي روي زمين دراز شده بودند و آنوقت مي رفت و به ھركس گوش مي داد كه
چه مي گفت و اين كار روزھا ادامه داشت ،و آنوقت او ويژگي اساسي ھريك را پيدا مي كرد.
زيرا آن ويژگي اساسي از ناخودآگاھي فرد بيرون مي زد .اين روش از روانكاوي آسان تر است ،زيرا روانكاوي سال ھا
طول مي كشد ،ده سال ،دوازده سال .گرجيف آن را ظرف سه يا چھار روز پيدا مي كرد.
روانكاو توسط بازبيني روياھا و اينكه كدام روياھا بارھا و بارھا تكرار مي شوند به آن ويژگي اساسي پي مي برد و
حتي آنوقت نيز يافتن او يك حدس و گمان است :او بايد آن را تعبير كند و تعبير او ،تعبير او است .يك روانكاو ديگر آن
روياھا را به نحوه اي ديگر تعبير خواھد كرد ،براي او ،ويژگي اصلي چيز ديگري است.
براي زيگموند فرويد ،ھر رويايي را كه تعريف كني ،او آن را به جنسيت سركوب شده تقليل خواھد داد! چند نفر حتي
روياھاي ساختگي برايش تعريف كردند ،ولي فرويد تغييري نكرد .آنان چنان روياھايي ساخته بودند كه ھيچكس نمي
توانست آن ھا را به جنسيت تعبير كند ،ولي نه فرويد .او در آن روياھا جنسيت را مي يافت.
رويا ھرچه كه باشد ،مھم نيست ،تعابير او ثابت است و او در مورد بيشتر مردم حق دارد ،زيرا در يك جامعه ي يھودي
مسيحي ،سكس سركوب شده ھست .واقعاً ارزشمند اين مي بود اگر او به شرق مي آمد و روياھاي مردمي از
فرھنگ و سنتي ديگر را تعبير مي كرد ،جايي كه سكس در آنجا سركوب نشده است .و او حيران مي شد .يا اينكه
تعابير خودش را بر آنان نيز تحميل مي كرد.
كافي است ھمان رويا را نزد آدلر Adlerببري و تعبير آن ھميشه قدرت طلبي will-for-powerاست .نزد يونگ Jung
برو و ھميشه يك اسطوره ي باستاني است كه در روياھايت تكرار مي شود ،ھمان رويا .گرجيف بزرگترين تحليل گر
رواني در اين قرن بود .فقط ظرف سه يا چھار روز ،با واداركردن مردم به نوشيدن شراب و ناھشياركردنشان تاحد
ممكن ،آنان رنگ ھاي واقعي خويش را عيان مي ساختند .مردي كه ھرگز عصباني نشده ،فرياد مي كشد و
خشمگين است و چيزھا را به پرت مي كند و آماده است ھركسي را بكشد .تو ھرگز باورت نمي شد كه اين مرد
آرام و نجيب بتواند چنين كارھايي بكند .و او طي سه چھار روز متوالي اين كار را تكرار مي كرد.
زماني كه آن ويژگي اصلي مشخص شد ،آنوقت گرجيف به او كاري مي داد كه انجام دھد .با من چيزھا آسان تر
ھستند .گرجيف در مورد فرويد ،يونگ و آدلر آگاھي نداشت .روش ھاي او بسيار زمخت بودند .او آن ھا را در قفقاز
آموخته بود .اين روشي بسيار ابتدايي و باستاني بود ،ھزاران سال قدمت داشت.
روش من بسيار ساده است :فقط براي ھفت روز در دفتر خاطرات روزانه ي خودت ھرآنچه را كه بيشترين زمان تو را
مي گيرد يادداشت كن .در مورد چه چيزي بيش از ھمه خيالبافي مي كني ،در كجاست كه انرژي تو راحت تر و
بيشتر جريان پيدا مي كند و فقط با تماشاكردن اين به مدت ھفت روز و يادداشت كردن آن ھا در دفترت ،مي تواني
ويژگي اساسي خودت را پيدا كني و اين يافتن ،نيمي از پيروزي است.
شناخت اين دشمن به تو قدرتي عظيم مي بخشد و آنگاه بخش دوم بسيار ساده است :اينك از آن ھشيار باش.
وقتي كه دشمن حمله مي كند ،واكنش نشان نده .فقط تماشايش كن .گويي كه چيزي بر روي پرده ي نمايش
حركت مي كند و ربطي به تو ندارد .اگر بتواني وارسته و بدون تاثير بماني ،ناگھان انرژي عظيمي رھا مي شود كه
در دشمن تو موجود بود ،آن انرژي كه ھمه روزه به آن دشمن مي دادي .تو به آن آب مي دادي و آن را تغذيه مي
كردي .اگر كسي به آن اشاره مي كرد ،تو عصباني مي شدي و به ھر راه ممكن از آن محافظت مي كردي .به روش
ھاي مختلف آن را توجيه مي كردي .اينك فقط آن را تماشا مي كني .تمامي آن انرژي به سادگي تخليه مي شود.
احساس تجديد حيات مي كني .تمامي وجودت ناگھان تازه مي شود.
آنوقت به سراغ دشمن شماره دو برو ،دشمن شماره سه ،زيرا بايد كار تمامشان را بسازي .روزي كه ھيچ دشمني
در ذھنت نداشته باشي ،چنان وقار و چنان زيبايي خواھي داشت و چنان انرژي عظيمي كه ھمچون ھزاران گل
شكوفا مي شود.
دزدان بزرگ
باگوان عزيز :پس از اينكه ديدم آنان با شما چنين با قھر وخشونت رفتار كردند ،بيشتر و بيشتر از آمريكايي بودن خودم
احساس شرمندگي مي كنم و به نظر مي آيد كه رابطه ي نمادين اقتصادي آمريكا و ساير كشورھا ،رفتار مستقل آن
كشورھا با شما را بسيار دشوار ساخته است .براي من حتي مشاركت اقتصادي در اقتصاد آمريكا و لذت بردن از
منافع آن نيز به يك تضاد بدل شده است ،زيرا كه مي دانم مالياتي كه مي پردازم صرف پايمال كردن حقوق بشر در
سراسر دنيا مي شود.آيا ممكن است كه اين گفتار مسيح كه "آنچه را كه از آن سزار است به سزار برگردانيد" را
عمل كنيم و بازھم احساس يكپارچگي و احترام به خويش داشته باشيم؟ من احساس مي كنم كه يك منافق
ھستم كه مانند ھميشه به كاروكسب خودم ادامه مي دھم ،ولي اگر دھانم را بازكنم ،دچار دردسر خواھم شد".
من نمي توانم به شما بگويم كه آنچه را كه به سزار Caesarمتعلق است به سزار بازگردانيد ،زيرا ھيچ چيز مال او
نيست و اين به اصطالح سزارھاي شما فقط دزداني بزرگ ھستند ،آنقدر بزرگ ھستند كه قانون نمي تواند آنان را
دستگير كند.
تمامي رھبران سياسي شما جنايتكار ھستند ،ولي آنان ھستند كه قوانين كشور را وضع مي كنند و آنان كساني
ھستند كه دزدان كوچك را مجازات مي كنند.ھيچكس فكر نمي كند كه اين خانواده ھاي سلطنتي و اين خون ھاي
سلطنتي چگونه به وجود آمدند .طبيعت ،جداگانه خانواده ي سلطنتي توليد نمي كند و نه حتي چيزي چون "خون
سلطنتي" Royal bloodوجود دارد .گروه ھاي خوني مختلف وجود دارند ،ولي گروه خوني چون "خون سلطنتي"
وجود ندارد .آنچه كه امروزه به نام خانواده ي سلطنتي وجود دارد ،روزگاري يك دسته راھزني بوده ،يك مافيا :Mafia
كساني كه زمين دار بودند ،مردم را مي كشتند و مردمان را در مالكيت داشتند و آھسته آھسته ديگر نيازي نبوده كه
دزد و راھزن باقي بمانند .به قدر كافي به دست آورده بودند و از روي ترس به آنان احترام گذاشته مي شد .در تاريخ
طوالني بشر،اين افراد آھسته آھسته به عنوان خانواده ھاي سلطنتي جاافتادند .خونشان ويژه شد و ھنوز ھم در
قرن بيستم چيزھا عوض نشده اند.
درست ھمانطور كه شاھان و ملكه ھا از نسل ھاي دزدان بوده اند ،سياست بازھا نيز از گروه ديگري از جانيان به
وجود آمدند .بنابراين من نمي توانم به شما بگويم كه آنچه را كه به سزار تعلق دارد به سزار بازگردانيد .ھيچ چيز مال
او نيست و ھيچ چيز نبايد به او بازگردانده شود .اين نگرش كھنه ي سازشكارانه بوده است" :چرا به دردسر بيفتي؟
چيزي را كه مال سزار است به او بده و او در عوض به تو امنيت و حفاظت مي بخشد .اگر واقعاً ناراحت ھستي و
صادقانه احساس مي كني كه در فعاليت ھايت چيزي جنايتكارانه وجود دارد ،پس حركتي بكن كه شامل پرداخت
ماليات نباشد .براي نمونه ،در بسياري از كشورھا ،كشاورزي از ماليات معاف است .پول زيادي به تو نخواھد داد و
وادار مي شوي براي امرار معاش سخت كار كني ،ولي آرامش ،تماميت ،فرديت و سروري عظيم خواھي داشت.
توليد مي كني ،سازنده ھستي و به خودت و به ديگران كمك مي كني ،ولي به جنايتكارھا كمك نمي كني و در ھر
كشوري فعاليت ھايي ھست كه از ماليات معاف ھستند .مردم بايد به سمت اينگونه فعاليت ھاي اقتصادي روي
آورند .اين ھا قدرت سياست بازھاي جنايتكار را تضعيف مي كنند .ماندن بدون سازشكاري در اين دنيا ،به يقين
انسان را دچار دردسر خواھد كرد ،ولي ارزشش را دارد .بسيار بسيار پربھا است .ما به مردمي نياز داريم كه حاضر
باشند به دردسر بيفتند ،ولي سازش نكنند ،اين ھا نمك ھاي واقعي روي زمين ھستند ،بشريت مي تواند به آنان
افتخار كند.
" باگوان عزيز :در مقاله اي تازه ،استفن جي گولد گفته است كه " در علم قطعيت وجود ندارد" .باگوان ،آيا انسان
معاصر باالخره نشانه ھايي از بلوغ نشان ميدھد؟ "
آنچه استفن جي گولد Stephen Jay Gouldگفته قطعاً نشانه اي از بلوغ است ،و مردمان اندكي به پختگي
رسيده اند ،ولي بسيار اندك .ولي اين شروع خوبي است .نشانه ھاي بيشتري در راه ھستند .بيست و پنج قرن
پيش ،عارف ھندي ،ماھاويرا گفت" ،ھيچ چيز قطعي نيست .چيزي به نام قطعيت وجود ندارد ".به اين دليل ،او
زباني عجيب به كار برده بود ،مردم سردرگم شدند ،زيرا او پيش از ھر جمله و ھر كالم يك واژه ي "سيات" syatمي
گذاشت .سيات يعني شايد .perhapsبراي پرھيز از قطعيت است ،وگرنه ذھن ھاي شما بسيار تمايل دارند كه
چيزھا را قطعي كنيد .اگر ھر چيزي از او مي پرسيدي ،فقط مي گفت" شايد ".او تو را در عدم قطعيت رھا مي كرد
زيرا شايد نه به معني آري است و نه به معني نه .شايد دقيقاً ھم معني پو poاست.
لغت پو ابداع يك منطق دان معاصر است .با نگاه كردن به تحقيقات علمي ،كه بيشتر و بيشتر به سمت "شايد"
تمايل مي يابند ...زيرا آنچه كه در اين لحظه قطعي است ،در لحظه ي بعدي قطعي نيست ،زيرا زندگي يك جريان
متغيير است .به جز تغيير ،ھمه چيز تغيير مي كند .نمي تواني از ھيچ چيز يقين داشته باشي .ترسوھا بسيار
خواھند ترسيد ،زيرا آنان به ھمه چيز چسبيده بودند ،با اين پندار كه به چيزھايي قطعي ،مطلق و غايي چسبيده
اند.
اين منطق دان واژه اي ابداع كرد ،زيرا بين آري و نه ھيچ واژه اي وجود ندارد .آري و نه ھردو قاطع ھستند ،يكي به
طور مثبت قاطع است و ديگري قاطعانه منفي است.
او واژه ي "پو" را ابداع كرد ..فقط ھمين صداي پو ،قطعيت را ازبين مي برد .شروع مي كني به تعجب كردن،
"منظورت چيست؟ آري يا نه؟" و او مي گويد" ،پو" ،نه آري و نه نه ،يا ھم آري و ھم نه باھم .زندگي پيوسته در
جريان و حركت است و تغيير مي كند.
زندگي ديالكتيكي بين آري و نه ،بين مثبت و منفي ،شب و زور ،زندگي و مرگ است .ماھاويرا ،بيست و پنج قرن
پيش ،پيشاپي شاز واژه ي "سيات" استفاده كرده بود
اگر از او مي پرسيدي" ،آيا خدا وجود دارد؟" مي گفت" ،شايد ".ولي آيا اين يك پاسخ است؟ خدا ،يا ھست و يا
نيست ،اين ذھن ماست و چگونگي آموزش ما .اگر از كسي بپرسي" ،آيا اينجا در اتاق ھستي؟" و او بگويد،
"شايد" ،از اين چه برداشتي خواھي كرد؟ "شايد" ماھايرا شايد به واقعيت نزديك تر باشد ،زيرا آن مرد شايد در اتاق
باشد ،شايد ھم نباشد ،زيرا ذھنش ميليون ھا مايل دورتر است .چگونه مي تواند بگويد آري؟ پس ذھن چه؟ چگونه
مي تواند نه بگويد؟ او مي گويد "شايد" ،آن را به عھده ي تو وا مي گذارد ،اين چيزي است كه نمي توان آن را مثبت
يا منفي مقيد ساخت .ھردوبايد باھم به كاربرده شوند.
در ابتداي اين قرن ،دانشمندان بسيار قاطع بوند ،درواقع ،اين يكي از تعاريف علم بود :فلسفه تماماً آبكي است،
مذھب فقط افسانه است ،علم قطعيت است .دو به عالوه ي دو ھميشه چھار مي شود .ولي اين در ابتداي اين
قرن بود و در قرن گذشته علم در مورد قطعيت بسيار متعصب بود ،زيرا كار علمي فقط درسطح بود ،ھنوز عمق
نيافته بود.
اكنون عميق شده است ،چنان ژرف كه براي درك آن بايد ھوشمندي خود را تيز نگه داريد .برتراندراسل يكي از مھم
ترين كتاب ھا را در رياضيات نوشته به نام اصول رياضيات Principia Mathematicaومي توانيد حدس بزنيد كه چه چيز
پيچيده اي است .دويست و شصت و پنج صفحه فقط به اين اختصاص دارد كه دو به عالوه ي دو واقعاً مي شود
چھار! و شصت و پنج صفحه از يك كتاب بزرگ ،كه كسي آن را نمي خواند ،كه تقريباً غيرقابل خواندن است ،فقط
براي رياضي دان ھاست.
حتي خود برتراندراسل نيز نتوانست آن را به تنھايي بنويسد ،زيرا او يك رياضي دان نبود ،او يك فيلسوف بود و
ھمچنين افكاري فلسفي در مورد رياضيات دارد ،پس بايد با ھمكاري يك رياضي دان ،وايت ھد ،Whiteheadكه او نيز
يك فيلسوف بود و مي توانست ھم رياضي و ھم فلسفه را بفھمد ،آن را تھيه مي كرد.
آن دو سال ھا باھم كار كردند تا اصول رياضيات را بنويسند ،كه ھيچكس آن را نمي خواند .دو نابغه سال ھا وقت
ھدر دادند .مي توانيد ھدر شدن را ببينيد" :دو به عالوه ي دو مساوي با چھار"! دويست و شصت و پنج صفحه
مباحثه ي شديد منطقي نياز دارد .ولي آن كتاب در ابتداي قرن حاضر نوشته شد .ديگر ربطي ندارد.
آن دو سخت كار كردند .تو به سادگي مي داني كه دو به عالوه ي دو مي شود چھار :آنان از ھر جنبه اي سخت
كوشيدند تا آن را اثبات كنند .ولي اينك رياضي دان ھاي جديد مي گويند كه دو به عالوه ي دو ھميشه چھار نمي
شود ،گاھي پنج است و گاھي سه ،ھمه اش بستگي دارد.
دليل آوري آنان بسيار عميق ،ولي بسيار روشن است .دليل ايشان اين است كه دو به عالوه ي دو كه رقم چھار را
مي سازد ،سنتاً يك حقيقت مطلق و قطعي باقي مانده است ،زيرا يك چيز را از ياد برده ايد ،كه اين رقم ھا وجود
ندارند ،اين ھا تخيلي ھستند .دو صندلي به عالوه ي دو صندلي ،اين واقعيت است ،ولي دو به عالوه ي دو.....؟
زيرا شما ھرگزرقم ھاي رياضي را مالقات نكرده ايد .آيا آقاي يك به بازار مي رود؟! تمامي رياضيات تخيلي است.
رياضيات جديد مي كوشد آن را به واقعيت بياورد .در واقعيت ،دوچيز دقيقاً مثل ھم نيستند .چه رسد به اينكه چھار
چيز دقيقاً مانند ھم باشند! براي نمونه ،دو زن به عالوه ي دو زن ،نمي توانيد آنان را چھار بدانيد ،زيرا ھر كدام از اين
چھار تن يك موجود منحصربه فرد است .تركيب كردن اين چھار شخص منحصربه فرد ،يعني مسلم فرض كردن اينكه
ھر يك از آنان يك شماره دارند ،كه درست نيست .در واقعيت ،ھمه اش بستگي دارد :گاھي يك انسان با تمام دنيا
مساوي است ،يك سقراط ،يك گوتام بودا ،يك آلبرت آينشتن تنھا شايد مساوي تمامي دنيا باشد ،يا شايد بيشتر ،
زيرا باقي بشريت ھيچ چيز ھديه نكرده اند و اين شخص تنھا بصيرت ھاي بزرگي نسبت به ماده داشته است.
نمي توانيد او را يك تن بشماريد ،برابر با ھر كس ديگر ،اين درست نيست ،شما به كيفيت نمي انديشيد.
ولي آنگاه دشوار خواھد شد .بنابراين آنان مي گويند كه براي مصارف روزانه ي بازار ،دو به عالوه ي دو ھنوز ھم چھار
است ،ولي در مورد ادراك ھاي فوق العاده ،دو به عالوه ي دو مي شود پنج ،مي شود سه ،ھرچيزي مي شود ،
ھمه اش بستگي دارد .رياضيات قديم رفته است ،قطعيت كھنه رفته است .ھندسه ي اقليدسي يك قطعيت بود،
زيباييش اين بود .ھيچ مسئله عدم قطعيت وجود نداشت ،تعارف روشن بودند .نزديك ترين فاصله بين دو نقطه ،يك
خط راست است.
ولي اين تمامش انتزاعي است .اگر واقعاً بخواھي خطي صاف بكشي ،نمي تواني .پس اينك ھندسه ي اقليدسي
جديد neo-Euclidean geometryوجود دارد كه مي گويد خطوط راست وجود ندارد ،زيرا مي تواني روي كف اين اتاق
يك خط راست بكشي ،ولي اين كف بخشي از زمين گرد است .اگر دو سمت خطت را بكشي و ادامه دھي ،ھردو
انتھا را ،دير يا زود به نقطه اي مي رسد كه يك دايره را مي سازد .اگر يك خط راست كشيده شود ،عاقبت يك دايره
مي شود ،پس يك خط صاف نيست،
يك قوس بوده ،بخشي از يك دايره .فقط چنان بخش كوچكي بوده و آن دايره چنان بزرگ است كه دچار خطاي قطعيت
مي شويد.
خطوط صاف وجود ندارند .تمامي تعاريف اقليدسي اثبات شده اند كه اشتباه ھستند .در انتزاع درست ھستند ،ولي
در واقعيت شكست مي خورند و علم جديد سعي دارد بيشتر و بيشتر به واقعيت نزديك باشد.
و براي ھمين است كه مي گويم علم جديد ،بي خبر ،در نكات بسياري با عارفان موافقت دارد ،زيراعارفان نيز سعي
كرده اند به واقعيت نزديك شوند ،نه به تخيالت .آنان از طريقي ديگر وارد واقعيت شده اند .و وقتيكه به واقعيت
رسيدند ،يا كه ساكت مي شدند ،زيرا گفتن ھرچيز خطاست ،يا كه چيزھايي مانند ماھاويرا گفته اند" ،شايد چنين
باشد ،شايد نباشد ".در آن واحد دو جمله ي مثبت و منفي مي گويند كه براي مصارف معمولي فقط سردرگم كننده
خواھد بود.
ماھاويرا نتوانست مردمان زيادي را متقاعد سازد ،و دليل اصلي آن اين است كه او بيست و پنج قرن از زمان خودش
جلوتر آمده بود .آينشتن او را درك مي كرد .ماھاويرا يك رياضي دان نبود ،ولي چيزي كه مي گفت در اساس ھمان
است ،نظريه ي نسبيت .احمقانه است اگر به كسي بگويي كه بلندقد است ،مگر اينكه بگويي در مقايسه با كي،
زيرا چيزي به عنوان بلندقدي وجود ندارد :اين تنھا يك مقايسه است.
كسي كوتاه تر بايد با او مقايسه شود تا او "بلند قد" شود.يك تمثيل باستاني وجود دارد :شتر ھا دوست ندارند به
كوھستان بروند .من نمي دانم كه شترھا در اين مورد چه فكر مي كنند ،ولي قطعي است كه شترھا به كوھستان
نمي روند .آن ھا به كوير مي روند ،جايي كه كوھستان وجود ندارد.
ولي مردمي كه اين تمثيل را ساختند بھتر مي دانستند .شترھا دوست ندارند به كوھستان بروند زيرا ھمينطور كه
به كوھستان نزديك مي شوند ،بسيار احساس كوچكي مي كنند ،عقده حقارت دارند.
فرويد اخيرا آن را كشف كرده و شترھا آن را از آغاز مي شناخته اند ،كه بھتر است نزديك كوھستان نشوند ،در آنجا
عقده ي حقارت مي گيرند و آنوقت خالص شدن از آن بسيار دشوار است .بھتر است در كوير باشي ،جايي كه از
ھمه بلندتر ھستي ،ازھمه بزرگتر ھستي .پس چرا از يك عقده خود بزرگ بيني لذت نبري؟ چرا بي جھت به
كوھستان بروي؟
ھرچيزي كه ما مي گوييم نسبي است ،و نسبيت تغيير مي كند ،زيرا ھمانطور كه برايتان گفتم ،زندگي يك جريان در
تغيير fluxاست .داستان مالنصرالدين را برايتان گفته ام كه خانه اي در كوھستان داشت و گاھي مي گفت ،وقتي از
كسب و كار و چيزھاي ديگر خسته مي شد " ،من سه ھفته يا چھار ھفته يا دو ھفته به آنجا مي روم ".ولي او
ھيچوقت سرحرف خودش نبود .براي سه ھفته مي رفت ولي روز چھارم باز مي گشت .دوستانش به او گفتند" ،اگر
مي خواستي پس از چھار روز برگردي ،چرا بي جھت دروغ گفتي؟
ما كه اعتراضي نداشتيم كه بگوييم نمي تواني چھار روزه برگردي .اين خانه خودت است و مي تواني ھروقتي كه
بخواھي بروي و بازگردي .ولي چرا ھميشه مي گويي.......؟ ما ھرگز نديده ايم كه تو سر ھمان روزي كه مي گويي
برگشته باشي ".مالنصرالدين گفت" ،شما واقعيت را نمي دانيد .من در آنجا يكي از زشت ترين زنان را به عنوان
خدمه نگه داشته ام تا از خانه مراقبت كند و ھروقت من آمدم آنجا را آماده كند".
آن دوستان گفتند" ،ولي اين چه ربطي به سه ھفته يا چھار ھفته ي تو دارد؟" او گفت" ،فقط گوش بدھيد :وقتي كه
مي روم ،او را مي بينم و احساس مي كنم كه چندش آور است .و با خودم عھد كرده ام كه روزي كه آن زن شروع
كند به نظرم زيبا بيايد ،من فرار خواھم كرد .مي گويم» ،حاال وقتش است «.پس ھمه اش بستگي دارد .من نمي
دانم كه دقيقاً چقدر طول مي كشد تا آن زن به نظرم زيبا بيايد .وقتي از زنان دورباشم ،گاھي چھار روز ،گاھي يك
ھفته ،قابل پيش بيني نيست.
ولي يك چيز قطعي است :لحظه اي كه به سرم بزند كه او زن زيبايي است ،به خودم مي گويم» ،مال،حاال وقتش
است .فرار كن! اين ھمان زن است!!"
"و آنوقت وسايلم را برمي دارم و با عجله برمي گردم ،زيرا اگر لحظه اي بيشتر بمانم ،شايد ھرگز بازنگردم .و آن زن
بسيار زشت و مشمئز كننده است! ولي ظرف سه يا چھار روز ،انسان به او عادت مي كند و نياز به يك زن ،نياز به
يك ھمدم ،يك دوست ،در آنجا غير از آن زن كس ديگري نيست .ادراك تو را تغيير مي دھد".
بنابراين ھمان مرد مي تواند يك روز بگويد كه اين زن چندش آور است و پس از يك ھفته مي تواند بگويد كه او
زيباترين زن است .اين " پو" است .بھتر است كه آري نگفت ،نه نگفت ،بھتر است قضاوت را معلق و غيرقطعي نگه
داريم.
علم به يقين به پختگي رسيده است .انسان تاخير كرده است و فرد اميد دارد كه بشريت نيز به پختگي برسد .لحظه
اي كه انسان به پختگي برسد ،تمامي مذاھب ناپديد مي شوند ،اين ھا ھمگي بچه گانه ھستند .تمامي رھبران
سياسي مانند دلقك ھا به نظر مي رسند ،اين چيزي است كه ھستند .حيله گر ،منافق ،ويرانگر ،جانيان قاتل ،اين
چيزي است كه ھستند .اگر انسان به بلوغ برسد ،تمامي نگرش به زندگي تغيير خواھد كرد .علم قطعاً به بلوغ
رسيده است.
ولي يكي از بداقبالي ھا اين است كه اكثريت عظيم انسان ھا از آخرين بينش ھاي علمي يا قديمي ترين بينش
ھاي عرفاني بي خبر ھستند .تالش من ،تمام زندگي من ،وقف اين بوده كه ديدگاه عرفا را به رويكرد علمي نزديك
كنم .من مايلم كه وقتي روزي علم واقعاً بالغ شد ،تفاوت بين علم و عرفان ازبين برود .آن ھا به يك زبان سخن
خواھند گفت.
عرفان در مورد واقعيت ھاي دروني انسان سخن خواھد گفت و علم از واقعيت ھاي بيروني سخن مي گويد ،ولي
زبان يكي خواھد بود .و تفاھم بين اين دو بس عظيم خواھد بود .تضادي وجود نخواھد داشت ،نمي تواند
وجودداشته باشد.
" باگوان عزيز :در آمريكا ،مردمان زيادي ،از مراقبه كنندگان گرفته تا مديران ،از تكنيكي به نام "تفكر مثبت" استفاده
مي كنند .آنان سعي دارند افكار و شرطي شدگي ھاي مخرب در مورد خودشان ،ديگران و جھان ھستي را به
افكاري مثبت تغيير دھند و اينگونه اميدوارند در زندگي شان موفقيت بيشتري كسب كنند .وقتي ذھن ھايشان را
مانند يك قفس متصور مي شوم ،در شگفت مي شوم كه آيا اين تكنيك شبيه رنگ زدن قفس به رنگ طال است؟
اشو ،آيا تكنيك تفكر مثبت براي بيدار شدن مفيد است؟ يا اينكه ھشياري ما را از زنداني بودن و ميل به آزاد شدن
منگ مي سازد؟"
تكنيك تفكر مثبت positive thinkingتكنيكي نيست كه تو را دگرگون كند .فقط جنبه ھاي منفي شخصيت تو را
سركوب مي كند .اين يك تكنيك انتخاب كردن است .نمي تواند به ھشياري كمك كند ،برضد ھشياري پيش مي
رود.ھشياري ھميشه بدون انتخاب است .تفكر مثبت فقط يعني منفي ھا را با فشار به ناخودآگاه راندن و ذھن
خودآگاه را با تفكرات مثبت شرطي كردن .
ولي دردسر اينجاست كه ناخودآگاه بسيار قوي تر است 9 ،برابر قوي تر از ذھن خودآگاه است .بنابراين وقتي كه
چيزي وارد ناخودآگاه شد ،نيرويش نه برابر از قبل بيشتر خواھد شد .شايد خودش را به روش ھاي قديم نشان
ندھد ،ولي راه ھايي تازه براي بيان خود پيدا خواھد كرد.بنابراين تفكر مثبت روشي بسيار ضعيف است ،بدون ھيچ
ادراكي عميق و اين ،پيوسته به تو مفاھيم غلط در مورد خودت مي دھد.
تفكر مثبت ،در آمريكا از يك فرقه ي مسيحي به نام علم مسيحي Christian Scienceزاده شد .براي پرھيز از واژه ي
"مسيحي" ،تا افراد بيشتري را بفريبد ،آنان به تدريج آن برچسب قديمي را كنار گذاشتند و شروع كردند به صحبت
كردن در مورد فلسفه ي تفكر مثبت.علم مسيحي ،كه منبع اصلي است ،مي گويد كه ھراتفاقي در زندگي ،چيزي
جز فرافكني فكري نيست .اگر بخواھي ثروتمند شوي ،فكر كن و ثروتمند شو .توسط تفكرات مثبت است كه تو
ثروتمند مي شوي و بيشتر ثروتمند مي شوي و دالرھا شروع مي كنند به سرازير شدن به سمت تو .
ياد لطيفه اي افتادم :مرد جواني با خانم مسني در جاده مالقات كرد .پيرزن پرسيد" ،چه برسر پدرت آمده؟ ديگر به
جلسات ھفتگي دانشمندان مسيحي نمي آيد ،و او مسن ترين عضو ما است ،تقريباً پايه گذار انجمن است ".مرد
جوان گفت" ،او بيمار است و بسيار احساس ضعف دارد ".زن خنديد و گفت" ،اين فقط فكر او است و نه ھيچ چيز
ديگر .او فكر مي كند كه بيمار است ،بيمار نيست .و او فكر مي كند كه ضعيف است ،ضعيف نيست زندگي از افكار
تشكيل شده است :ھمانطور كه فكر كني ،ھمانطور خواھي شد .فقط به او بگو كه آرمان خودش را كه به ما آموزش
مي داد ازياد نبرد .به او بگو كه به سالمت بينديشد و فكر كند كه سرشار از قدرت است".مرد جوان گفت" ،من پيام
شما را به او خواھم داد".پس از ھشت يا ده روز ،بارديگر مرد جوان با آن زن مالقات كرد و زن پرسيد "،چه شد؟ آيا
پيام مرا نرساندي؟ زيرا او ھنوز ھم به جلسات نمي آيد".پسر گفت" ،من پيام شما را دادم ،ولي او اينك فكر مي كند
كه مرده است .و نه تنھا او فكر مي كند كه مرده است ،تمام ھمسايگان و فاميل و حتي من نيز فكر مي كنم كه او
مرده است .و او ديگر با ما زندگي نمي كند ،او به قبرستان رفته است"!
علم مسيحي راھي سطحي است ...شايد به برخي از چيزھا كمك كند ،به ويژه آن چيزھايي كه توسط افكار ايجاد
شده را مي توان تغيير داد .ولي تمامي زندگي تو توسط افكار خلق نشده است .تفكر مثبت از علم مسيحي بيرون
آمد .اينك بيشتر فلسفي سخن مي گويد ،ولي پايه ھمان است ،كه اگر منفي فكر كني ،برايت اتفاق خواھد افتاد و
اگر مثبت فكر كني ،بازھم ھمان برايت اتفاق خواھد افتاد و در آمريكا اين نوع ادبيات خواننده ي بسيار دارد .
در ھيچ كجاي ديگر تفكر مثبت ھيچ تاثيري نداشته است ،زيرا بچه گانه است".فكر كن و ثروتمند شو" ،ھمه مي
دانند كه اين فقط احمقانه است .و ھمچنين خطرناك و مضر ھم ھست .افكار منفي ذھن تو بايد تخليه شوند ،نه
اينكه با افكار مثبت سركوب شوند .بايد معرفتي خلق كني كه نه مثبت است و نه منفي .اين معرفت و آگاھي خالص
خواھد بود .در آن آگاھي خالص ،يك زندگي طبيعي و مسرور خواھي داشت .اگر افكاري منفي را به اين دليل كه
آزارت مي دھند سركوب كني ...براي نمونه ،اگر خشمگين ھستي و آن را سركوب كني و تالش كني كه آن انرژي
را به چيزي مثبت تغيير دھي ،نسبت به آن شخصي كه احساس خشم داري عاشقانه رفتار كني و با او مھربان
باشي ،مي داني كه خودت را فريب مي دھي.
در عمق ھنوز خشم وجود دارد ،فقط آن را سفيد شويي كرده اي .در سطح ممكن است لبخند بزني ،ولي لبخند تو
فقط به لب ھايت محدود مي شود .يك ورزش لب است ،با تو ،با قلب تو و با وجود تو تماسي ندارد .تو خودت بين
لبخندت و قلبت مانعي بزرگ گذاشته اي ،آن احساس منفي كه سركوب كرده اي و فقط يك احساس نيست ،در
زندگي ھزاران احساس منفي وجود دارد .از كسي خوشت نمي آيد و ھزاران چيز را دوست نداري ،از خودت خوشت
نمي آيد و از موقعيتي كه در آن ھستي خوشت نمي آيد .
تمام اين زباله ھا در ناخودآگاه انباشته مي شوند و در سطح ،يك منافق زاده مي شود كه مي گويد "،من ھمه را
دوست دارم ،عشق كليد سرور است ".ولي در زندگي اين شخص سروري نمي بيني .او تمامي آن جھنم را در
درونش نگه داشته است.او به فريفتن ديگران ادامه مي دھد و اگر به قدر كافي به فريفتن ديگران ادامه دھد،
مي تواند خودش را نيز فريب دھد .ولي اين سبب تغييري نخواھد شد .اين فقط ھدردادن زندگي است ،كه بسيار
باارزش است ،زيرا نمي تواني زندگي را دوباره به دست آوري.
تفكر مثبت فقط فلسفه ي نفاق است ،براي اينكه نامي درست به آن بدھيم! وقتي احساس مي كني كه مي
خواھي گريه كني ،به تو آموزش مي دھد كه آواز بخواني .اگر سعي كني مي تواني ،ولي آن اشك ھاي سركوب
شده در نقطه اي و در موقعيتي ديگر بيرون خواھند زد .براي ھر سركوب ،حدي وجود دارد .و آن آوازي كه مي
خواندي ،مطلقاً بي معني بود :تو آن را احساس نمي كردي ،از قلبت بيرون نيامده بود .فقط به اين سبب بوده كه آن
فلسفه مي گويد كه ھميشه مثبت را انتخاب كن.
من مطلقاً با تفكر مثبت مخالف ھستم .تعجب خواھي كرد كه اگر انتخاب نكني ،اگر در يك آگاھي بدون انتخاب باقي
بماني ،زندگيت شروع خواھد كرد به بيان كردن چيزي كه وراي مثبت و منفي است ،چيزي كه باالتر از ھردو است.
بنابراين ،بازنده نخواھي بود .آن روش زندگي ديگر مثبت نخواھد بود ،منفي ھم نخواھد بود ،چيزي وجودين خواھد
بود.
پس اگر اشك وجود دارد ،آن ھم زيبايي خودش را دارد ،خود آن اشك ھا يك آواز خواھند بود .نيازي نيست ھيچ آوازي
را بر آن اشك ھا تحميل كني ،خود آن اشك ھا از خوشي خواھند بود ،از روي رضايت خواھند بود ،نه به سبب اندوه
و شكست .و اگر زير آواز بزني ،برعليه اشك ھايت نخواھد بود،
فقط بيان خوشي ھايت است ...در مخالفت با چيزي نيست و در موافقت با چيزي ھم نيست .
فقط شكوفايي وجودت است ،براي ھمين است كه من آن را وجودين existentialمي خوانم.
تفكر مثبت آمريكا را به راھي خطا ھدايت كرده است ،مردم را منافق بارآورده است .اين بانفوذترين فلسفه در آمريكا
است و در واقع ،يك فلسفه ھم نيست ،فقط چرنديات است .اين روش ،روانشناسي انسان را درك نمي كند ،در
يافته ھاي روانشناختي ريشه ندارد ،در يافته ھاي ژرف تر مراقبه ريشه ندارد .
فقط به مردم اميد مي دھد ،مردمي كه تمام اميدھا را ازدست مي دھند .به مردم جاه طلبي عطا مي كند.
انسان بيچاره فكر مي كند كه اگر به فكر كردن ادامه دھد ،آنوقت ناگھان از ھوا ،يك كاديالك جلوي باغچه ي خانه اش
سبز مي شود .او نخست بايد به باغچه ي جلوي خانه فكر كند! تفكر مثبت يك باغچه خلق مي كند ،سپس تفكر
مثبت يك كاديالك خواھد آورد .و حتي اگر ھم چنين اتفاقي بيفتد ،لطفاً در چنين اتومبيلي ننشينيد ،خطرناك است.
اتومبيلي وجود ندارد و باغچه اي وجود ندارد ،آن مرد مشغول خيالپردازي است .عقلش سرجاي خودش نيست.ھمه
چيز بايد اكتساب شود .كتابي مشھور از ناپلئون ھيل Napoleon Hillوجود دارد به نام فكركن و ثروتمند شو Think
and Grow Richو تمام تاكيد او اين است كه اگر واقعاً سخت فكر كني ،ثروتمند خواھي شد .ميليون ھا نسخه از
اين كتاب به فروش رفته است ،زيرا كه او نويسنده اي ماھر است ،يكي از بھترين ھا در آمريكا .او خوب و
متقاعدكننده مي نويسد.
ولي قبال ً برايتان گفتم كه وقتي براي نخستين بار كتابش منتشر شد ،او در كتابفروشي حضور داشت تا ناشر بتواند
او را به مشتريانش معرفي كند و بتواند كتاب ھاي فروخته شده را امضا كند .و چنين اتفاق افتاد كه ھنري فورد وارد
شد ،او عاشق كتاب بود و به كتاب ھا نگاه مي كرد ،او پرسيد" ،چه خبر است؟ اين مرد اينجا چه مي كند؟"
او دريافت كه آن مرد ناپلئون ھيل است ،نويسنده ي بزرگ و كتاب جديدش تازه منتشر شده است .ناشر به او گفت،
"او بسيار خوشحال خواھد شد تا به شما معرفي شود ".ناشر آن دو مرد را به ھم معرفي كرد و كتاب جديد را نيز
معرفي كرد :فكر كن و ثروتمند شو.
ھنري فورد به عنوان و روي جلد كتاب نگاه كرد و از ھيل پرسيد" ،آيا با اتومبيل خودت به اينجا آمده اي يا با وسيله
نقليه ي عمومي؟ "به نظر سوالي نامربوط مي آمد ،ولي وقتي ھنري فورد سوالي بكند ،ناپلئون ھيل بايد جواب
بدھد" ،آري ،من با اتوبوس آمدم".
ھنري فورد كتاب را برگرداند و به او گفت" ،وقتي به قدركافي در مورد يك اتومبيل زيبا فكر كردي و در جلوي منزلت
ظاھر شد ،آنوقت اين كتاب را براي من بياور .من ھنري فورد ھستم ،نيازي به اين كتاب ندارم .من مي دانم كه با
فكركردن نمي توان ثروتمند شد .مي تواني مردم بيچاره را با اين كتاب گول بزني .ھمه ميل دارند ثروتمند شوند ،پس
اين كتاب فروش خوبي خواھد داشت و شايد با فروش اين كتاب ثروتمند شوي و با آن پول يك اتومبيل بخري .ولي به
ياد داشته باش :شرط ما اين نيست .من فقط وقتي كتاب را مي پذيرم كه آن اتومبيل براثر تفكركردن تو ظاھر شده
باشد".
آن اتومبيل ھرگز ظاھر نشد و او ھرگز نتوانست نزد ھنري فورد برود و آن پيرمرد بسيار عجيب بود :گاه گاھي تلفن
مي زد و از ھيل مي پرسيد" :از آن اتومبيل چه خبر؟ اگر ھنوز ظاھر نشده است ،آن كتاب را از بازار بيرون بكش .
اين فقط گول زدن محض است!" و تمام آن كتاب در مورد تفكر مثبت است " ،مثبت فكر كن".و مي تواني تفاوت را
ببيني :آنچه من در اينجا عمل مي كنم اين است :تمامي افكار بيفايده ھستند :چه مثبت و چه منفي .
آن ھا دو روي يك سكه ھستند .تو نبايد از منفي به مثبت تغيير كني ،بايد به وراي ھردو بروي .بايد ھردو را بيندازي،
بايد يك آگاھي بدون افكار بشوي .و از آن آگاھي ،ھرعملي كه انجام دھي درست خواھد بود .ھر كاري كه بكني،
بسيار زيبا خواھد بود .ھرچه بكني ارضاكننده خواھد بود.
حيله ی ذھن برای پرھيز از عمل
" باگوان عزيز:در ھندوستان ضرب المثلي وجود دارد كه مي گويد" :واسوديوا كوتوم باكام ،تمامي زمين يك خانواده
است ".شايد اين گفته اي ھزاران ساله باشد.
آيا واقعاً زماني بوده است كه مردم ھمچون يك خانواده زندگي مي كرده اند؟ يا اينكه اين ديدگاه يك عارف بوده،
ديدگاھي كه شما آن را به واقعيت خواھيد آورد؟"
ھرگز جامعه اي وجود نداشته است كه با ديدگاه واسوديوا كوتوم باكام ، Vasudhaiva Kutumbakamتمامي زمين
يك خانواده است ،زندگي كرده باشد .عارفان ھزاران سال است كه در مورد اين سخن مي گويند ،ولي متاسفانه
مردم عارفان را مي پرستند ،ولي به آنان اجازه نمي دھند كه ايشان را متحول كنند .درحقيقت ،پرستيدن راه گريزي
است از متحول شدن .به عبارتي ديگر ،مردم چنين مي گويند" :حق با شماست ،ولي ھنوز زمانش براي من نرسيده
است .من به شما احترام مي گذارم ،شما را مي پرستم و آنچه را كه گفته ايد به ياد خواھم سپرد ،ولي نمي توانم
ھم اكنون طبق آن عمل كنم .
من فقط يك انسان معمولي ھستم ،شما يك روح بزرگ ھستيد كه به خويشتن رسيده است ،فاصله بسيار زياد
است ".پرستيدن عارفان ،احترام واقعي نيست .اين راھكار ذھن است براي پرھيز از ديدن انگشتي كه ماه را نشان
مي دھد.انسان بسيار حيله گر است .مي تواند براي خالص شدن از يك نفر او را به صليب بكشد و مي تواند براي
خالص شدن از يك نفر او را بپرستد .مصلوب كردن و پرستيدن تفاوتي باھم ندارند زيرا كه ھدف اصلي يكي است:
"فقط مرا تنھا بگذار ،مدينه فاضله ي احمقانه تو خوب است ،من ھيچ بحثي برعليه آن ندارم ،ولي تو يك موجود ويژه
ھستي و من فقط يك مخلوق معمولي ھستم ".براي اثبات اين واقعيت ،مردم عارفان خودشان را تجليات خداوند،
ناجيان و پيامبران خوانده اند .به نوعي ايشان را بسيار در دوردست قرار داده اند ،چنان فاصله اي بين خودشان و
عارفان ايجاد كرده اند كه ديدگاه عارف ،فقط يك ديدگاه باقي مانده است .با اين رويكرد ،عملي ساختن آن ديدگاه
ناممكن است.
نخستين گام براي عملي ساختن چنين ديدگاه بزرگي اين است كه تشخيص بدھي آن عارف فقط يك موجود
انساني مانند خودت است .اگر او خويشتن را شناخته است ،تو نيز مي تواني خودت را بشناسي .آنچه كه در او به
تحقق رسيده است ،در تو به صورت بالقوه ھست .آنچه در او شكوفا شده است ،در تو به صورت بذر ھست .ولي
بين گل و بذر ابدا فاصله اي وجود ندارد .بذر در راه است و ھر تالشي را انجام مي دھد تا يك گل بشود .ولي براي
انكار اين واقعيت ساده دو دليل وجود داشته است .يكي اينكه توده ھا خواھان آن فاصله بوده اند و ديگر اينكه اين كار
سبب ارضاي نفساني بسياري از كساني كه عارف نبوده اند و فقط تظاھر مي كرده اند مي شده است.اينكه خودت
بگويي كه تو توسط خداوند فرستاده شده اي ،دروغي بزرگ است ،زيرا خدا يك دروغ است و تو اينك مي خواھي با
گفتن اينكه تو يك پيامبر و رسول ھستي ،آن دروغ را حتي ويرانگر تر سازي .اين كار سبب ارضاي نفس كساني بود
كه واقعاً به تشخيص نرسيده بودند ،بنابراين آنان ھرگز تالشي انجام ندادند كه آن فاصله را ازبين بردارند .برعكس،
تاكيد كردند كه درست است ،آنچه براي آنان ممكن بوده ،براي شما ناممكن است.
براي اثبات اينكه آن فاصله عظيم است ،يا اينكه دست به معجزات ساختگي زدند و يا اينكه شما پس از مرگشان
معجزاتي به زندگي آنان اضافه كرده ايد ،زيرا اين كار آن تمايز را بسيار آشكار مي سازد .شما نمي توانيد معجزه
كنيد و اين مردم معجزه مي كرده اند .يقيناً آنان از رده اي باالتر آمده بودند ،قدرت ھاي روحاني كه شما نداريد!آنان
ھمچنين مايل بودند كه معجزات ساختگي در اطرافشان ايجاد شود ،اين به نفس آنان كمك مي كرد .
اين ھمچنين به شما نيز كمك مي كرد تا خودتان را محافظت كنيد ،وگرنه ،مي بايست خودتان را متحول سازيد،
چيزي را كه به نظر ناممكن مي رسد ،عملي سازيد ،واسوديوا كوتوم باكام تمامي زمين يك خانواده است .برادران با
برادران مي جنگند ،شوھران با زنان مي جنگند ،زنان با شوھران مي جنگند و فرزندان با فرزندان مي جنگند .حتي
خود خانواده نيز يك خانواده نيست ،آنوقت عرفا تمامي دنيا را ھمچون يك خانواده مي بينند.پس اين به نفس آنان
كمك مي كرد تا آن فاصله را ايجاد كنند و به شما نيز كمك مي كرد زيرا به نظر غيرممكن مي رسيد .حتي پنج نفر در
يك خانه نمي توانند در آشتي زندگي كنند ،يك تضاد و ستيز و جنگ ھميشگي برقرار است .حتي كساني كه يكديگر
را دوست دارند نيز براي ھم يك دردسر ھستند .پس چه امكاني وجود دارد كه تمامي زمين يك خانواده باشد ،يك
جمع عاشقانه باشد؟ باديدن اين ناممكن ،بھتر است قبول كني كه اين وراي تو است ،فقط براي آن موجودات ويژه
ممكن است .ولي تمام دنيا از آن مردمان ويژه تشكيل نشده است .
"پس تنھا كاري كه مي توانيم بكنيم اين است كه آنان را بپرستيم ".اين روشي بسيار پيچيده است براي مصلوب
كردن آن شخص.
يك عارف واقعي اين را منكر مي شود ،كه تفاوتي وجود دارد ،زيرا او مي تواند ببيند كه تو خواھان تفاوت و تمايز
ھستي .در داستان ھايي كه مربوط به زندگاني ھاي گذشته ي گوتام بودا است ،داستاني ھست كه درست قبل از
اين زندگي كه او گوتام بودا شد ،انساني ناھشيار بود ،درست مانند ھركس ديگر و در مورد مردي شنيد كه به
بيداري رسيده بود .ھمه براي ديدار او مي رفتند .پس او نيز با مقداري گل به ديدار او رفت .او پاي آن شخص را لمس
كرد و آن گل ھا را در پاي او نھاد .در وقتي كه برمي خاست ،نتوانست باور كند :آن مردي كه به اشراق رسيده بود
در برابر اين انسان ناھشيار خم شد و پاي او را لمس كرد .بودا گفت" ،چه مي كني؟ من يك انسان ناھشيار
معمولي ھستم ،تو يك روح بيدار و به اشراق رسيده اي .چرا پاي مرا لمس كردي؟ "آن مرد خنديد و گفت" ،ديروز نيز
من يك انسان ناھشيار و خواب بودم .امروز بيدار ھستم .تو امروز ناھشيار ھستي ،فردا بيدار خواھي شد .به ياد
داشته باش كه من پاي تو را لمس كردم .وقتي به بيداري رسيدي ھرگز اين را ازياد نبر".
اين داستان بسيار اھميت دارد .آن مرد مي گويد" ،من سعي دارم به تو بياموزم كه از حاال به بعد ...زيرا من مي
توانم امكانات را ببينم ،آن بالقوگي را كه تو بيدار خواھي شد .فقط مسئله ي زمان مطرح است .زمان مھم نيست ،
فردا يا يك زندگاني بعد .ولي به ياد بسپار كه وقتي در خواب بودي ،يك بودا پاي تو را لمس كرد".
پيام اين چيست؟ پيام اين است كه او سعي دارد يك پل بسازد .او مي كوشد بگويد كه بيدارشدن چيزي فوق
طبيعي نيست ،خود ذات و طبيعت تو است ،ربطي به خداوند ندارد ،به تو ربط دارد .بستگي به تو داردمي .تواني تا
وقتي كه بخواھي بخوابي و لحظه اي كه بخواھي بيدار شوي ،مي تواني بيدار شوي.
و بودا اين واقعه را به ياد داشت .آخرين كالم او قبل از مردن اين بود" ،لطفاً شروع نكنيد به پرستيدن من .من اينجا
نيستم تا پرستندگان توليد كنم ،ميليون ھا پرستنده پيشاپيش وجود دارند .تنديس ھاي مرا نسازيد ،وگرنه آموزش
ھاي مرا ازياد خواھيد برد ،اين يك انحراف است و شما با پرستيدن ارضا خواھيد شد .اين در حال شما تفاوتي ايجاد
نخواھد كرد .ھماني كه ھستيد باقي خواھيد ماند".واين دقيقاً كاري است كه مردم كردند .او مرد و آنان عليرغم
آخرين كالمش ،مجسمه ھايش را ساختند و شروع كردند به پرستش او .درواقع ،در دنيا مجسمه ھاي بودا بيش از
ھر مجسمه ي ديگري وجود دارد.زبان ھاي خاور ميانه و فارسي واژه اي ديگر براي مجسمه ندارند .واژه ي تنديس را
"بت " budtمي خوانند و" بت" از واژه ي بودا آمده است .تنديس ھاي بودا چنان زياد بوده كه مترادف با واژه ي
تنديس شده است .و براي بيست و پنج قرن مردم او را مي پرستيده اند .در شرق ھزاران معبد وجود دارد .به نظر
مي رسد كه ھيچكس به آن تحول ودگرگوني كه او آموزش مي داد عالقه اي ندارد و ھمه مشتاق پرستيدن او
ھستند.
به نظر مي آيد كه پرستش راھكاري بسيار ظريف براي پرھيز از آن مرد است.يھوديان نيز ھمچنين از عيسي پرھيز
مي كردند ،ولي آنان روشي بسيار ابتدايي را به كار بردند .ھندوھا نيز از بودا پرھيز كردند ولي روشي بسيار پيچيده
را به كار بردند .و مي توانيد از نتايج آن ببينيد ،زيرا عيسي مصلوب شد و مصلوب شدن او ،مبداء مسيحيت گشت .
اين مذھبي است كه از قتل ،از خشونت و خون برخاسته است.نمي توانيد چيز ديگري از مسيحيت انتظار داشته
باشيد.در طول اين دوھزار سال ميليون ھا انسان را كشته است .خود منبع آن ،قتل و مصلوب كردن بوده است .آنان
به آموزش ھاي عيسي توجھي نداشته اند .او مي گفت" ،دشمنت را مانند خودت دوست بدار ".آنوقت من نمي
فھمم كه اين مردمي كه آنان كشتند چه كساني بودند!؟ اگر قرار است عاشق دشمنانت باشي ،آيا عاشقان خودت
را مي كشي؟ !
دشمنان را بايد دوست داشت ،پس چه كساني بايد كشته شوند ،دوستان!؟ نه ،آنان آموزش ھا را دنبال نكرده اند،
فقط در كليساھا موعظه مي كردند .ولي" دشمنان" ،و دشمنان بيگناه ...كه آسيبي به مسيحيان نزده بودند ...تنھا
گناه آنان اين بوده كه مسيحي نبودند و مايل نبودند كه مسيحي باشند و اين گناھي بس بزرگ بود!!
ھندوھا از روشي پيچيده تر استفاده كردند ،شايد به اين دليل كه آن ھا تمدني قديمي تر و بافرھنگ تر بودند .آنان
مي توانستند گوتام بودا را مصلوب كنند ،ولي چنين نكردند .برعكس ،او را به عنوان يكي از تجليات خداي ھندو
پذيرفتند.تعجب خواھيد كرد اگر بدانيد كه ھندوھا بيست و چھار تجلي خداوند incarnations of Godدارند!
اين عدد بيست و چھار در ذھن ھندي نقش بسته است .درست ھمانطور كه يك روز بيست و چھار ساعت دارد ،يك
حلقه ي كامل شده ،يك خلقت one creationبرابر است با يك حلقه ي ميليون ھا ميليون سالي .در يك حلقه ي
خلقت ،بيست و چھار تيرتانكارا tirthankarasوجود دارد :اين فكر از جين ھا Jainsاست .ھر زبان و ارقام آن ،براساس
ده رقم ten digitsاست و آن ده رقم از ده انگشت گرفته شده است ،زيرا مردمان بي سواد با انگشت ھايشان مي
شمارند .پس نخستين شمارش ھا براساس تعداد انگشتان بود و ده انگشت وجود دارد .اين فقط يك تصادف است.
براي ھمين است كه تمام رياضيات با ارقام از يك تا ده كامل مي شود و پس از آن فقط تكرار است .يازده ،دوازده،
سيزده ...اين ھا تكرار است .آنوقت مي تواني تا رقم ھاي ميليوني ادامه بدھي ،ولي ھمگي تكرار ھستند .اعداد
اصلي ده تا است ،ولي نيازي نيست كه اعداد اصلي حتماً بايد ده تا باشند.
رياضيدان ھايي مانند اليبنيتز Leibnizبوده اند كه فقط با سه رقم كار كرده اند :يك ،دو ،سه ،و ھرگونه محاسبه را با
ھمين سه رقم انجام داده اند .
پس از سه ،چھار نمي آيد ،زيرا در رياضيات اليبنيتز چھار وجود ندارد .بعد از سه ،ده مي آيد ،يازده ،دوازده ،سيزده،
بيست .مشكلي نيست ،مي تواني اينگونه بشماري .در رياضيات معمولي ،چھار صندلي در اتاق وجود دارد ،اليبنيتز
آن را ده مي شمارد و مشكلي به وجود نمي آيد ،محاسبات كامال ً درست خواھند بود.آلبرت آينشتن حتي سعي كرد
با دو رقم كار كند .فقط با خواند اليبنيتز ،او گفت" ،چرا سه؟ "آن نيز يك تصادف ديگر بود :به اين سبب بود كه اليبنيتز
ذھني بسيار مسيحي داشت و به تثليث اعتقاد داشت .اگر اعداد را از سه كمتر كني ،چه برسر تثليث خواھد آمد؟!
اگر فقط دو رقم وجود داشته باشند ،آنوقت :يك ،دو ،ده و يازده .
براي اينكه تثليث را نجات بدھد و با پاپ مشكل نداشته باشد ،او اعداد را ھمان سه نگه داشت .آلبرت آينشتن با
عدد دو سعي كرد .يقين است كه دو رقم مطلقاً الزم است ،نمي تواني فقط با يك رقم كار كني و او موفق شد ،با
دو ،ممكن است.
ھمين نوع تصادف در ھندوستان نيز رخ داد .جينيسم كه قديمي ترين مذھب بود ،اين فكر را داشت كه ھمانطور كه
يك روز و يك شب يك دايره ي كامل را مي سازند و آنوقت يك روز و يك شب ديگر ،دايره اي ديگر را مي سازند،
ھمينگونه نيز در مورد خلقت است ....يك خلقت ،سپس ھمه چيز وارد شب تاريك مي شود ،ناپديد مي شود .سپس
يك خلقت ديگر آغاز مي شود .ھر خلقت بيست و چھار آموزگار يا پيشوا دارد ،آنان كه تيرتانكارا خوانده مي شوند،
طريقت سازھا ، path-makersمعني تيرتانكارا در لغت ھمين است.
پيش از اينكه بيست و چھار تيرتانكاراي جين ھا مشھور شوند ،ھندوھا فقط ده تجلي خداوند داشتند ،ولي سپس
قدري احساس فقر كردند" :جين ھا بيست و چھار تا دارند و ما فقط ده تا؟"!
مردم در ھر سطحي بسيار احمقانه و رقابت آميز رفتار مي كنند ...ماھاويرا باوجودي كه آخرين تيرتانكارا بود ،در
تمامي آن سلسله ي بيست و چھارتايي ،از ھمه بيشتر اھميت داشت .تا زمان ماھاويرا ،تمام متون ھندو داراي ده
تجلي خداوند ھستند .شايد دليل آن نيز ھمين شمردن با انگشتان باشد .و تعجب نخواھيد كرد كه عدد ده نيز يك
مفھوم ھندو است .اين ھندوھا بودند كه براي نخستين بار عدد ده را آوردند.پس غيرممكن نيست كه ده عددي كامل
باشد و طبيعتاً ده تجلي خداوند كامل است .مي توانيد به زبان ھاي خودتان نگاه كنيد و درخواھيد يافت .براي مثال،
تمام زبان ھايي كه از سانسكريت مشتق شده است ،به ويژه زبان ھاي كشورھاي
توسعه يافته ي غربي ....عدد دو در سانسكريت ،دوا dwaاست كه در برخي زبان ھا توا twaشد و عاقبت دو two
شد.
عدد سه در انگليسي از تري triسانسكريت مي آيد .تفاوت بسيار جزيي است ،زيرا در انگليسي صداي "دترا "
dthraوجود ندارد .تعداد حروف الفباي سانسكريت دوبرابر حروف انگليسي است ،پس در انگليسي نمي توانيد
بنويسيد "دتري ،"dthriاگر چنين كنيد ،تري threeخواانده مي شود .بايد با چسباندن ت -ه t-hصداي دترا dthraرا
بسازيد.
عدد شش در سانسكريت ساست sasthاست و مي توانيد ببينيد كه مرتبط است .عدد نه در سانسكريت نو nov
است كه بازھم ارتباط را مي توانيد ببينيد .ده عدد كامل بود و پس از آن ھمگي تكرار ھستند .ولي زماني كه
ماھاويرا روي عدد بيست وچھار تاكيد كرد ،دانشمندان ھندو احساس كردند كه قدري عقب مانده اند .
مردم مي گفتند" ،شما فقط ده تيرتانكارا داريد و جين ھا بيست و چھارتا ".بنابراين ،بعد از ماھاويرا ،متون ھندو شروع
كردند در مورد بيست و چھار تجلي خداوند صحبت كردن ،ناگھان ،بدون ھيچ سبب و دليلي .متون مذھبي ھندوھا
بالفاصله پس از مرگ ماھاويرا در مورد بيست و چھار تجلي خداوند صحبت كردند ،فقط براي رقابت كردن با جينيسم.
اين به آنان فرصتي نيز داد و فرصت اين بود ،شايد به سبب اين فرصت بود كه رقم را به بيست و چھار افزايش دادند،
يا كه برعكس .آنان گوتام بودا را ،كه بانفوذترين فرد خارج از جرگه ي ھندوھا بود ،پذيرفتند .آنان درواقع نمي
توانستند او را مصلوب كنند ،آنان مردماني بسيار پيچيده تر بودند ،ولي مي توانستند او را به روشي بسيار منطقي
مصلوب كنند.آنان در كتاب مذھبي خود به نام شيوپورام Shivpuramداستاني را در مورد بودا نقل كردند .داستان اين
است كه خدا دنيا را خلق كرد .بھشت و جھنم را آفريد ،شيطان را نگھبان دوزخ ساخت.شيطان سلطان جھنم بود،
درست ھمانطور كه خدا سلطان بھشت بود ،شيطان سايه خدا بود ،حريف او بود .ولي ميليون ھا سال گذشت و
كسي وارد جھنم نشد ،ھمه مي مردند و به بھشت مي رفتند ،زيرا مردم ھيچ عمل خطايي انجام نمي دادند .آنان
جاني و گناھكار نبودند.شيطان بسيار عصباني بود ،به بھشت رفت و از خدا پرسيد" ،اين كامال ً احمقانه است !چرا
جھنم را آفريدي؟ اگر قرار نيست كسي به آنجا بيايد ،آنوقت اين يك اتالف محض است .و عمر من نيز تلف شده است
،من فقط آنجا نشسته ام !
تو مرا سلطان دوزخ كردي و ھيچكس در سرزمين من نيست .فقط فضايي خالي است .من ميليون ھا سال صبر
كردم و اين كافي است .يا كار آن پادشاھي را تمام كن ،يا اينكه شروع كن به فرستادن مردم به آنجا .من مي
خواھم مردم واقعي را در آنجا ببينم ،نمي خواھم در آنجا بيكار و تنھا بمانم".و خدا گفت "عصباني نشو ،برگرد .من به
زودي در بدن گوتام بودا زاده خواھم شد و مردم را متقاعد خواھم كرد كه خطا كنند .و به زودي جھنم پرازجمعيت
خواھد شد".براي ھمين است كه خداوند تجلي گوتام بودا را گرفت.
راھكار را ببينيد :آنان گوتام بودا را به عنوان تجلي خداوند مي پذيرند ،ولي ھدف او فرستادن مردم به دوزخ است .و از
آن زمان ،جھنم پراز جمعيت است .و آنان پيوسته به فضاي آنجا مي افزايند و مردم بيشتر و بيشتري را در آن ،جا مي
دھند .اوضاع كامال ً برعكس شده است :حاال مردم بسيار به ندرت به بھشت مي روند .بيشتر قطارھا به جھنم مي
روند!!!
در شيوپورام گفته شده كه جمعيت در دوزخ چنان زياد است كه گاھي مردم در روي زمين زنده نگه داشته مي
شوند ،زيرا آنان در ليست انتظار ھستند! نمي تواني آنان را به بھشت ببري و در جھنم ھم جا نيست! آنان با
سرعت زياد مشغول اضافه كردن فضا ھستند .پس بسياري از مردم زمين در ليست انتظار قرار دارند و زندگي مي
كنند تا برايشان فضا آماده شود و سپس به آنجا برده خواھند شد!!
آنان اينگونه تمامي آموزش ھاي گوتام بودا را محكوم ساخته اند ،اين يعني نابود سازي روحانيت مردم .و مي توانيد
اثراتش را در ھندوستان ببينيد :بوديسم ازبين رفته است .بوديسم در ھندوستان زاده شده و ھندوستان بسيار تحت
تاثير بودا قرار داشته است .ھزاران معبد و مجسمه وجود دارند كه نشان مي دھند تمامي كشور تحت نفوذ او بوده
است .ولي بوديسم چنان به تمامي ازبين رفته است كه حتي در مقدس ترين مكان ھا بوداييان ،بودگايا، Bodhgaya
جايي كه بودا به اشراق رسيد ،درخت بودي Bodhiدر آنجاست و معبدي به عنوان يادگار باقي مانده است ،آنان
نتوانسته بودند يك كشيش بودايي را براي آن معبد پيدا كنند ،بنابراين آداب و تشريفات مذھبي را براي صدھا سال
براھمين ھاي ھندو انجام مي داده اند .اين يك سنت خانوادگي شده است.من از آن مردي كه كشيش آنجا بود
پرسيدم" ،چند سال است كه اينجا ھستيد؟ "گفت" ،ما از زماني كه اين معبد در اينجا بوده ،اينجا ھستيم".ھندوھا
چنان فضايي ايجاد كردند كه آنان كه شروع كرده بودند به پيروي كردن از بودا ،آنان كه مي خواستند به دوزخ و آتش
جھنم بروند ،به جرگه ي ھندوھا بازگشت كردند.
سعي دارم برايتان بگويم كه مصلوب كردن عيسي ،سبب ايجاد مذھب متعصبي چون مسيحيت شد كه ھزاران
يھودي را در طول قرن ھا كشته و ھنوز ھم آتش انتقام جويي آنان فروكش نكرده است.ھندوھا بسيار بھتر عمل
كردند .آنان به بودا بي احترامي نكردند ،به او ھمچون يك تجلي خداوند احترام گذاشتند ولي ترتيبي دادند كه مردم
متقاعد شوند كه ھركس از او پيروي كند ،وارد جھنم خواھد شد ،پس از او پيروي نكنيد .تمامي ھندوستان از ھرچه
بودايي بود پاك شد .بوديسم در سراسر آسيا،
به جز ھندوستان رواج يافت .من عادت داشتم به گردھمايي آنان در بودگايا بروم .ملت آسيايي در آنجا نماينده
داشت ،به جز ھند ،زيرا در ھندوستان ،بوديسم وجود ندارد.
مي تواني از مصلوب كردن استفاده كني ،مي تواني از پرستيدن استفاده كني و ترتيبي بدھي كه به يك نتيجه
برسي و گاھي ممكن است كه پرستيدن بسيار بدتر از ھر مصلوب كردني باشد.عارفان ،عارفان اصيل ،ھميشه
سعي داشته اند تا انسان را متقاعد كنند" :ھيچ تفاوتي بين ما و شما نيست .تنھا تفاوت در اين است كه شما
خوابيده ايد و ما چشم ھايمان را بازكرده ايم و بيدار ھستيم ،و اين تفاوت چنداني نيست".واسوديوا كوتوم باكام.
واسوديو يعني تمامي زمين ،كوتوم باكام يعني خانواده .اين ھرگز تحقق نيافته است .انسان اميد دارد كه يك روز
چنين چيزي محقق شود.نگرش من نيز چنين است.
اوالً ،مردم فقط مي توانند جنبه ھايي از تو را ببينند .آنان نمي توانند توي واقعي را ببيند زيرا آنان خود واقعي خويش
را نديده اند .تو نيز خود واقعي خودت را نديده اي .تو فقط احساس مي كني كه مردم جنبه ھايي از تو را به عنوان
تمام واقعيت مي گيرند ،و اين درست نيست ،زيرا تو مي داني كه جنبه ھاي ديگر ھم وجود دارند.
ولي تو نيز از وجود واقعي خودت آگاه نيستي .حتي مجموع تمامي جنبه ھاي تو نيز ،خود واقعي تو نيست .تو از
حاصلجمع تمام جنبه ھاي خودت بيشتر ھستي .درواقع ،ربطي به جنبه ھا ندارد.
وجود واقعي تو فقط يك تماشاگر است ،يك بيننده ،يك شاھد .تمامي آن جنبه ھا مربوط به ذھن تو و شخصيت تو
ھستند.تو فقط آينه اي ھستي كه ھرچيزي را كه در مقابلش مي آيد بازتاب مي كند ،ولي لحظه اي كه آن چيزھا
كنار بروند ،آينه بارديگر خالي است .پس نخستين چيزي كه بايد به ياد داشته باشي اين است :خشمگين نشو،
ناراحت نشو كه مردم تمام واقعيت تو را نمي بينند .تو خودت نيز واقعيت خويش را نديده اي .نخست سعي كن
خودت را در واقعيت خودت ببيني .لحظه اي كه خودت را در واقعيت خودت ديدي ،ديگر از آن ديگري كه بخشي از تو را
به عنوان تمامي تو گرفته است خشمگين نخواھي شد ،نسبت به آن شخص مھربان خواھي بود ،زيرا ظرفيت او
براي دانستن بسيار محدود است .
تو به آن شخص كمك خواھي كرد تا جنبه ھاي ديگر تو را نيز بشناسد و نھايتاً تو را بشناسد ،كه يك جنبه نيست،
چيزي وراي جنبه ھاي مختلف است.براي ھمين است كه با من احساسي متفاوت داري.من جنبه ھاي شما را
نمي بينم .من عالقه اي به آن ھا ندارم .من فقط شما را به عنوان يك آينه مي بينم ،زيرا مي دانم كه در ژرف ترين
ھسته ،ھركسي فقط يك آينه است.پس من ھيچگاه اشخاص را قضاوت نمي كنم ،زيرا ھر قضاوت يعني اينكه تو
جنبه ھاي مشخصي را گرفته اي و از آن ھا تمامي وجود آن شخص را نگاه مي كني.كسي دزدي مي كند .اين فقط
يك جنبه است .كسي آدم مي كشد ،اين نيز فقط يك جنبه است ،زيرا كسي كه آدم مي كشد ،ھمچنين عشق نيز
ورزيده است .شايد چون خيلي عاشق بوده دست به قتل زده است ،زيرا شايد با كسي دوست بوده !!...اين جنبه
اي ديگر است.ولي تمامي جامعه ي ما براساس قضاوت ھا شكل گرفته است .
حتي به اصطالح دادگاه ھاي عدالت ما نيز ھمگي پر از قضاوت ھا و تعصبات ھستند.چند روز پيش به يك راي
دادگاھي در آمريكا كه بر عليه جمع ما حكم داده است نگاه مي كردم .در آن حكم ،قاضي روشن ساخته است كه
تمام قوانين با ما موافق ھستند ،ولي بازھم او احساس مي كند كه آن پول ،يكصدو چھل ھزار دالر ،بايد به آن مرد
پرداخت شود ،از بودجه ي جمع commune .او در حكم خودش مي نويسد" :گمان دارم ،"I assumeاين واژه اي
عجيب در قضا است " ،من گمان دارم كه آن مرد به اين پول نياز دارد .تمام قوانين به نفع جمع است ".و آن مرد يك
مستخدم جمع بود .او ماھي ھزار دالر دريافت مي كرد .او با منشي ترتيبي داده بود كه به جاي ھزار دالر درماه،
ھزار دالر درھفته بگيرد.حاال من فكر نمي كنم كه رييس جمھور آمريكا ھم ھزار دالر در ھفته بگيرد!!
و كار او چيزي نبود.چون ما آن زمين را خريده بوديم و او از آن زمين نگه داري مي كرد ،صاحب قديمي آنجا گفت كه او
در آنجا مفيد خواھد بود .آن زمين بزرگ است ،يكصد و بيست شش مايل مربع" .او به شما در يافتن آب و سبزيكاري
كمك خواھد كرد ".پس ما او را نگاه داشتيم .و وقتي كه فھميديم كه او به جاي ماھي ھزار دالر ،چھار ھزار دالر مي
گرفته ،طبيعتاً بايد از او شكايت مي كرديم .تكليف اين دعوي ھنوز مشخص نيست.تعصب يعني اين .او به اين سبب
از ما شكايت كرده است كه چون ما از او شكايت كرده ايم ،او بدنام شده است و او را ھمچون يك دزد معرفي كرده
ايم .پس او درخواست سه يا چھار ميليون دالر غرامت كرده بود.
به پرونده ي اول ھنوز راي داده نشده است ،و شايد ھرگز ھم راي ندھند ،ولي مورد دوم را راي داده اند و جمله
بندي آن شگفت آور است ،كه تمام قوانين به نفع جمع است ،ولي بااين وجود ،بايد به او يكصدوچھل ھزار دالر
پرداخت شود .او به اين پول نياز دارد ،آبروي او صدمه ديده است.ھنوز روي عملي كه او مرتكب شده است راي صادر
نشده است ،كه آيا او تقلب كرده است يا نه ،ولي چون ما از او شاكي شديم و در روزنامه منتشر كرديم ،او بدنام
شده است و نياز به پول دارد .و خود آن قاضي احساس مي كند كه تمام قوانين به نفع ما است ،ولي او ھنوز "گمان
مي كند!".
تمامي جامعه بر جنبه ھا و قضاوت ھا متكي است.حاال آن قاضي مي بايست نسبت به جمع ما و استاندارھاي
زندگي آن حسادت ورزيده باشد و اين فرصت خوبي است ،بدون اينكه حسادت خودش را نشان داده باشد ،وگرنه
ھيچ دليلي ندارد .او مي بايست دست كم منتظر اعالم راي پرونده ي اول مي شد .ولي حسادت خود او مي بايد
توليد تعصب كرده باشد.در يك مورد ديگر آنان سعي داشتند دوازده نفر عضو ھيات منصفه انتخاب كنند كه نسبت به
من و جمع ،بي تعصب باشند .آنان دست كم با پنجاه نفر مصاحبه كردند و چون دستشان را روي انجيل مي گذاشتند
مي ترسيدند و مي گفتند كه" ما تعصب داريم ".بنابراين به عنوان عضو ھيات منصفه انتخاب نشدند ،وگرنه در آن
جايگاه مي نشستند.حاال اين افراد به اين دليل مردود شدند زيرا كه ما اصرار داشتيم كه بايد مصاحبه شوند وقسم
ياد كنند .اين كار چنان سخت بود كه حتي قاضي گفت" ،پرونده شما بايد در خارج از ايالت اورگان Oregonبررسي
شود ،زيرا در اورگان نمي توانيد عدالت به دست آورديد .ھمگي تعصب دارند".
ولي ما در بيرون از آن ايالت ھم ھمين را ديديم .در كاروليناي شمالي ،دادستان دولتي سه روز تالش مي كرد تا
اثبات كند كه دستگيري من قانوني بوده است و او خودش در پايان مجبور شد بپذيرد" :ما قادر نبوديم ھيچ چيز را
اثبات كنيم ".حاال اين چيزي ساده است ،كه دادستان دولت آمريكا مي پذيرد كه آنان قادر نبوده اند چيزي را برعليه
من ثابت كنند .بااين وجود ،قاضي گفت" ،شايد شما نتوانسته باشيد اثبات كنيد كه بازداشت او غيرقانوني بوده،
ولي من نيز قرار وثيقه برايش صادر نخواھم كرد".تمام دوستاني كه ھمراه من ،بدون ھيچ حكم بازداشت ،دستگير
شدند ،سه نفر بدون قرار وثيقه و سه نفر نيز بدون وثيقه آزاد شدند .دليلي كه داده شد اين بوده كه من بسيار
باھوش ھستم و ھزاران پيرو دارم كه مي توانند ھركاري براي من انجام دھند .و اينكه من منابع نامحدود پولي دارم
كه وثيقه ھر مقدار كه باشد ،پنج ميليون دالر ،ده ميليون دالر ،مي توانم آن را بدھم و از آمريكا بيرون بروم .من ھيچ
گناھي مرتكب نشده ام .بازداشت من غيرقابل توجيه است ،ولي وثيقه نمي توانند صادر كنند زيرا من قادر ھستم از
آمريكا بيرون بروم .اين دو نكته را مطرح مي كند .يك :آيا آمريكا چنان كشور ضعيف و ناتواني است؟ آمريكا قوي ترين
كشور در دنياست ،تمام ارتش ھا و پليس ھا و سالح ھاي اتمي .و يك مرد تنھا ،و آنوقت مي ترسيد كه نتوانيد به
او وثيقه بدھيد ؟ دوم :اگر چنين است ،پس در آمريكا نبايد براي ھيچ شخص ثروتمندي قراروثيقه صادر شود .مي
توانيد ھر راكفلري را دستگير كنيد ،بدون ھيچ دليل ،نيازي نيست چيزي را اثبات كنيد .مي توانيد قراروثيقه را برايش
صادر نكنيد زيرا كه او به قدر كافي ثروت دارد كه از آمريكا بيرون برود .آنوقت به ھيچ شخص ثروتمندي نبايد قراروثيقه
داد .ولي براي من يك برھان مخصوص پيدا شد :آن نكته ي واقعي كنار گذاشته شد ،كه من بدون ھيچ دليلي و بدون
حكم بازداشت به صورت غيرقانوني دستگير شده ام و يك موضوع ثانوي ،كه مطلقاً غيرمنطقي است ،به كار گرفته
شده است .اين يعني كه فقط مردمان فقير مي توانند با قرار وثيقه آزاد شوند ،مردمان خيلي فقيري كه نمي توانند
فرار كنند ،كساني كه نمي توانند بليطي از اينجا براي آنجا تھيه كنند ،كساني كه دوستاني ندارند ،فقط اين مردم
مي توانند با وثيقه آزاد شوند .ھركس كه دوستاني داشته باشد و منابعي در اختيار داشته باشد ،نمي تواند با وثيقه
آزاد شود.
و دليل واقعي ........وقتي به زندان بازگشتم ،زندانبان بسيار يكه خورده بود .به چشمان پيرمرد اشك آمده بود .به من
گفت" ،اين يك بي عدالتي محض است كه من در سراسر عمرم نديده ام .آنان نتوانستند چيزي را ثابت كنند .در اين
سه روز ھيچ چيز را نتوانستند ثابت كنند .و با اين وجود از دادن وثيقه خودداري كردند .چنين چيزي در تمام عمرم
نديده و نشنيده بودم ".او كامال ً آماده آمده بود تا مرا از دادگاه مرخص كند .و گفت" ،اين بي عدالتي محض است و
دليلش اين است كه آن زن قاضي مي خواھد دادستان فدرال بشود .آن پست خالي است و اين سياست بازھا
ھستند كه به او فشار مي آورند و مي گويند» ،اگر براي اين مرد وثيقه صادر كني ،ھرگز دادستان فدرال نمي شوي،
يادت باشد .پس ھر دليلي مي خواھي بياور ،ولي وثيقه نبايد صادر شود "«.به آن پيرمرد گفتم" ،اگر دليلش اين
است ،آنوقت اشكالي ندارد .بگذار آن زن ،قاضي فدرال شود .دست كم من براي يك نفر مفيد واقع شدم !وگرنه براي
چه خوب ھستم؟"!
تمامي جامعه براساس قضاوت ھا استوار است .يك جنبه را مي گيرد ،زيرا نمي تواني تمامي آن شخص را ببيني .
تمامي شخص چيزي بزرگ است .اگر سنگي كوچك را در دست بگيري ،نمي تواني تمامي آن سنگ را ببيني ،فقط
يك طرف آن را مي بيني و اگر طرف ديگرش را ببيني ،آنوقت نمي تواني آن طرف اول را ببيني .نمي تواني آن را در
تماميت خود در يك نگاه ببيني.در مورد شخصيت انسان چه مي توان گفت كه يك پديده ي چندين جانبه است؟ پس
از ھيچكس خشمگين نباش .آنان يك جنبه ي مشخص را مي بينند .مانند اين است كه از يك كتاب داستان يك
صفحه را بگيري و آن صفحه را بخواني و در مورد آن داستان تصميم بگيري.
يك جنبه ،يك عمل شخص درست مانند اين است.
ولي اين روشي است كه مردم زندگي كرده اند و قضاوت كرده اند و دليل اين است كه آنان خودشان نيز از تماميت
خودشان آگاه نيستند .زماني كه آنان از تماميت وجود خويش آگاه شوند ،نمي توانند توسط جنبه ھاي كوچك در مورد
ديگران قضاوت كنند .مي دانند كه انسان بسيار بزرگتر است .اين مورد جزيي در تماميت آن گم خواھد شد ،مانند
قطره ي شبنمي در اقيانوس .اھميتي نخواھد داشت .ولي براي رسيدن به چنين مھري ،براي رسيدن به چنين
بينايي بدون قضاوتي ،تو نياز داري كه نخست تماميت وجود خودت را تشخيص بدھي.پس مسئله در مورد ديگران
نيست.
با من احساس خوبي خواھي داشت ،زيرا من ھرگز نسبت به كسي قضاوت نمي كنم .من ھيچ تعصبي برعليه
كسي ندارم و مي دانم كه ھرچيزي كه جلو بيايد ،فقط بخشي كوچك است ،كه شايد فريب دھنده باشد ،تماميت
ممكن چيزي ديگر باشد .و گرفتن اين بخش كوچك ممكن است معنايي متفاوت داشته باشد،
در آن تماميت ممكن است معنايي ديگر داشته باشد كه وقتي تنھا آن را مي گيري كامال ً چيز ديگري است.پس دو
كار بكن .يك :ھرتالشي را انجام بده تا در زندگي خودت تماشگر باشي ،به تدريج فقط يك ناظر باقي خواھي ماند.
واقعيت تو ھمين است .دوم :درمورد ديگران قضاوت نكن.
البته نمي تواني ديگران را منع كني كه در مورد تو قضاوت نكنند ،اين ممكن نيست ،ولي تو مي تواني دست از
قضاوت در مورد ديگران برداري .شايد اين كمك كند .شايد ديگران در مورد تو فكر كنند كه كسي ھستي كه ھرگز
قضاوت نمي كني و آنان بايد نسبت به تو مھربان تر باشند.و نيازي به آزرده شدن نيست زيرا ھركاري كه آنان مي
كنند ،در خوابشان ،در ناآگاھي شان ،فقط ھمان را مي توانند بكنند .پس به ياد داشته باش تا مردم را ببخشي و
فراموششان كني .وگرنه در مورد آن شخص احساس تعصب خواھي كرد ،كه او عوضي در مورد تو قضاوت كرده است
و آنوقت در ھر لحظه اي و در ھر موقعيتي ،انتقام خواھي گرفت .اين بازي در جامعه ادامه دارد.
دست كم از جانب تو ،آن را متوقف كن ،بگذار آن طرف ديگري به تنھايي فوتبال بازي كند !به زودي خسته خواھد
شد .ھيچكس نمي تواند به مدت زياد به تنھايي فوتبال بازي كند .تو به او توجه نكن .ناديده بگير .ولي اين فقط وقتي
ممكن است كه تو وجود خويشتن را شناخته باشي ،نه اينكه فقط ذھناً مصمم شده باشي .آنوقت چنان كار ساده
اي است كه فكر نمي كنم چيزي از آن ساده تر وجود داشته باشد :قضاوت نكردن مردم.
وگرنه مردم ھرلحظه درحال قضاوت كردن ھستند ،چه ربطي به آنان داشته باشد و چه نداشته باشد ،مسئله اين
نيست ،فقط يك عادت مكانيكي است.روزي در اتومبيلي ھمراه با يكي از زنان پيروي گاندي كه بسيار ثروتمند بود از
ناگپور Nagpurتا معبد گاندي در واردا Wardhaسفر مي كردم .او آمده بود تا مرا ببرد .در راه ،يك چرخ پنچر شد .پس
به او گفتم كه من ترجيح مي دھم در بيرون زير درختي بنشينم ،چرا كه عصري زيبا بود .پس رفتم و زير درختي
نشستم ،راننده نيز آمد .
آن زن در اتومبيل تنھا بود و راننده نزد من نشسته بود و سيگار دود مي كرد .وقتي برگشتم و وارد اتومبيل شدم ،در
صندلي عقب و در كنار آن زن نشسته بودم ،دود سيگار راننده مي بايد به موھايم يا لباس ھايم نشسته مي بود ،
آن زن برگشت و نگاھي به من كرد و گفت "،من از سيگاركشيدن متنفرم .تو بيرون سيگار مي كشيدي"!گفتم،
"شما بايد دست كم به قدر كافي باوقار باشيد تا اين را سوال كنيد".زن گفت" ،چه چيزي را سوال كنم؟ مي توانم بو
بكشم".گفتم" ،شما مي توانيد بو بكشيد .من ھم مي توانم بو بكشم .من ھم مي توانستم بگويم» ،در اين جا بوي
سيگار مي آيد .شما بايد سيگار كشيده باشيد ،زيرا شما تنھا اينجا بوديد «.من اين را نگفتم ".و به او گفتم" ،شما
بايداز آن نوع فضول ھا باشيد .اگر ھم من سيگار كشيده بودم ،چه ربطي به شما داشت؟ شما كه ھستيد؟ آيا من
شرط كرده بودم كه سيگار نمي كشم؟ شما فقط آمديد تا مرا ھمراه ببريد .من حتي شما را نمي شناسم .شايد
ثروتمند باشيد ،شايد در آن معبد بانفوذ باشيد .من ھيچ اھميتي به اين چيزھا نمي دھم".
راننده گوش مي داد .او اتومبيل را متوقف كرد و به آن زن گفت" ،اين اشتباه است .من سيگار مي كشيدم و مي
دانم كه مردمان آن معبد چگونه ھستند .در معبد گاندي سيگاركشيدن يك گناه است .من مي ترسيدم كه شايد اين
مرد مرا بازبدارد ،ولي او ھيچ چيز نگفت .و حتي حاال ھم اشاره نمي كند كه اين من بودم كه سيگار ميكشيدم".
گفتم" ،تو داخل ماجرا نيستي .من فقط سعي دارم به اين خانم بگويم كه اگر سيگار دوست ندارد مي تواند در
صندلي جلو بنشيند .و قضاوت كردن فقط با بوي دود؟ و من سيگار ھم نكشيده ام! و نه فقط محكوم كردن اين كار،
بلكه نحوي كه به من گفتيد و طوري كه به من نگاه كرديد".من از رفتن به داخل اتومبيل سرباز زدم و بيرون آمدم.
گفتم" ،به آشرام بگوييد تا اتومبيل ديگري را بفرستند .اين خانم خيلي بوي دود مي دھد "!راننده گفت" ،من دچار
دردسر خواھم شد ،زيرا شما سيگار نمي كشيديد و اين زن خطرناك است .او پول مي دھد ،پس نفوذ زياد در معبد
دارد".گفتم" ،يا او از ماشين پياده مي شود و يا من .فقط چمدان مرا بياور و مرا ھمينجا زير اين درخت رھا كنيد .و به
رامداس Ramdasبگوييد ،او پسر گاندي بود .گاندي مرده بود و پسرش ،دوست من بود "،به او بگوييد چه اتفاقي
افتاده است .اگر بتواند ترتيب يك اتومبيل ديگر را بدھد كه خوب است ،وگرنه من راه خودم را به ناگپور پيدا خواھم
كرد".با ديدن اين اوضاع ،آن زن ديد كه اشتباه كرده است و بايد سوال مي كرده بود .من سيگار نكشيده بودم .راننده
سيگار كشيده بود و آن زن به من پريد .و من اھل آن معبد نيستم و پيرو گاندي نيستم .من در ھر مورد و نكته اي با
گاندي مخالف ھستم .و اگر رامداس مي فھميد كه من در آنجا رھا شده ام بسيار خشمگين مي شد .پس آن زن از
اتومبيل بيرون آمد و گفت" ،متاسفم".
گفتم" ،اين كافي نيست .بايد نگرش خودت را عوض كني .بايد نسبت به ھمه چنين كني".من در يكي ديگر از
معبدھاي گاندي بودم ،جايي كه يكي از پيروان ارشد او ،بالكووا باو Balkova Bhaveدر آنجا آموزگار اھل معبد بود.او
ھر روز صبح به اتاق ھاي اھل آنجا مي رفت و بازرسي مي كرد ،حتي به دستشويي ھاي آنان نيز سركشي مي
كرد ،كه آيا تميز ھستند يا نه .گفتم" ،اين توھين آميز است .تمامي اين مردم اينگونه شكنجه مي شوند .اين بايد
روشن شود كه چيزھا بايد تميز باشند ،ولي اين به آن معنا نيست كه ھر روز ...ھرروز "...و او يك چيز يا چيزي ديگري
پيدا مي كرد و ھمان كافي بود تا آن شخص را محكوم كند .گفتم" ،به نظر مي رسد كه اين بھانه اي باشد تا كسي
محكوم شود".
ھمين اوضاع در ساير معابد گاندي در ھند برقرار بود :نمي تواني چاي بنوشي ،نمي تواني قھوه بنوشي ،نمي
تواني ورق بازي كني .جلوگيري از قماربازي خوب است ،ولي فقط بازي كردن با ورق كاري معصومانه است ،چيزي در
آن نيست ،ضرري ندارد .حتي نمي توانستي از پشه بند استفاده كني ،زيرا يك چيز تجملي بود!
و در واردا چنان پشه ھاي بزرگي وجود دارند كه نمي تواني بخوابي و آن پشه ھا تمام شب خون تو را مي مكند!
پس گاندي راھي يافته بود :نفت سفيد !ھمه مي بايد صورتشان و دست ھا و پاھا را كه بيرون از لباس مي ماند ،با
نفت سفيد بشويند.به رامداس گفتم"،من تا عصر مي توانم در اينجا بمانم ،ولي نه در شب .من فكر نمي كنم كه يك
پشه بند چيزي تجملي باشد ،اين بي معني است ،ھركس كه آن را بگويد".ماھاتماگاندي مي بايد در زندگاني
پيشين خود يك پشه بوده باشد! وگرنه از كجا چنين فكري به سرش زده است؟ گفتم" ،من نمي توانم اينجا بمانم .و
وقتي صورت ھا و دستھايتان را با نفت مي شوييد ،مي توانيد ببينيد كه حتي پشه ھا ھم نزديك شما نمي آيند و
چگونه مي توانيد بخوابيد؟ تمام شب بوي نفت مي دھيد .حتي پشه ھا ھم به قدر كافي باھوش ھستند ،جلو نمي
آيند .چطور مي توانيد بخوابيد؟"ولي اين چيزھا مورد قضاوت قرار مي گيرند.
اگر شروع كني به قضاوت كردن در مورد مردم ،آنوقت مي تواني ھمه را در دنيا محكوم كني و نتيجه ي نھايي اين
است كه در دنياي مردمان محكوم شده زندگي مي كني و بنابراين در عذاب خواھي بود ،زيرا در اطراف تو ھمه مورد
سرزنش و محكوميت قرار دارند.من در دنيايي با مردماني زيبا زندگي مي كنم ،زيرا ھرگز چيزي را يا كسي را محكوم
نمي كنم .در نظر من ،ھمه به قدر كافي باھوش ھستند تا از زندگي خودشان مراقبت كنند .براي ھمين است كه
آويرباوا در اين دو ماه نتوانسته در اينجا جنگ يا تنش يا ناھماھنگي پيدا كند .بايد حيرت كرده باشد :سي نفر كه زير
يك سقف در يك ھماھنگي بزرگ زندگي مي كنند .تنھا راھش اين است كه كسي در مورد ديگري قضاوت نكند .اين
كاري ناشايست و غيرانساني است.
از خودت شروع كن .در مورد ديگران قضاوت نكن .جنبه ھايي از آنان را به عنوان تمامي شخصيت آنان نگير و تماميت
خودت را پيدا كن .و آھسته آھسته شايد قادر شوي بھتر ببيني و اگر كسي تو را داوري كرد رنجيده نخواھي شد ،
اين مشكل اوست.
" باگوان عزيز :به نظر من در شما يك تناقض نما وجود دارد :شما ھم تجلي عصاره ي جاودانگي ھستيد و ھم عصاره
ي اينك و اينجا .در اطراف شما مي توانم چيزي را احساس كنم كه ھميشه بوده است و ھميشه خواھد بود .چيزي
كه ھميشه شناخته ام ،باوجودي كه دقيقاً نمي دانم چيست .در عين حال ،ھرگاه كه شما را مي بينم ،بسيار
جديد و تازه است ...گويي كه نخستين بار است شما را مي بينم .ولي نخستين بار كه شما را در پونا ديدم احساس
كردم كه ھميشه شما را مي شناخته ام.
باگوان ،آيا من نيز دارم ديوانه مي شوم؟ "
تو ديوانه نمي شوي منيژه ،زيرا پيشاپيش ديوانه ھستي .ولي ديوانه بودن در اينجا با من ،براي نخستين بار طعم
عقل سليم را چشيدن است .درست است كه يك تناقض نما وجود دارد .مي تواني در حضور من براي نخستين بار،
آن شدت و آن ژرفاي لحظه ي حال را احساس كني و در عين حال ،بسيار بدون منطق ،آن جاودانگي و عصاره را كه
ھميشه بوده و ھميشه خواھد بود .ولي اين تناقض فقط در ظاھر است ،تمام تناقض نماھا فقط در ظاھر وجود
دارند ،زيرا بودن در اينك و اينجا دروازه ي جاودانگي است .تجربه كردن اين لحظه ،يعني در عين حال تجربه كردن تمام
آنچه كه بوده و تمام آنچه كه خواھد بود ،زيرا اين لحظه ھردو را شامل مي شود .اين لحظه تمامي گذشته را در خود
دارد ،زيرا گذشته به كجا خواھد رفت؟ ،پيوسته و ھمواره وارد لحظه ي حال مي شود و ھمچنين شامل تمام آينده
نيز ھست ،زيرا آينده از كجا مي آيد؟ ،از ھمين لحظه ي حال رشد مي كند ،از لحظه ي بعدي و لحظه ي بعدي و از
تمامي جاودانگي .لحظه ي حال آن بذري است كه تمامي درخت گذشته را با خود دارد ....نسل ھا و نسل ھايي از
درختان را.
اين بذر از ھيچ كجا نيامده است ،از يك درخت آمده است ،آن درخت ھم از يك بذر ديگر آمده است و آن بذر نيز از
درختي ديگر .اگر به عقب بروي ،آن بذر تو را به خود آغاز مي برد ،اگر آغازي وجود داشته باشد.ھميشه ھمينجا بوده
است و ھمين بذر زمان حال شامل درخت ھاي آينده نيز ھست .از ھمين بذر درختي تازه خواھد روييد و از آن درخت
ھزاران ھزار بذر درخت ديگر برخواھد آمد .فقط يك بذر مي تواند تمام زمين را سبزپوش كند.....يا اينكه مي توان گفت
كه مي تواند تمام كائنات را سبزپوش كند .در اين بذر كوچك چنان تواني وجود دارد.اين لحظه ي حال ،بذر زمان است.
نامريي است .براي ھمين است كه نمي دانم چه در خود دارد.
لحظه ي حال تمام گذشته را شامل مي شود ،تمام آينده را شامل مي شود .براي ھمين است كه من اصرار دارم :
به گذشته فكر نكنيد ،به آينده فكر نكنيد .فقط در لحظه ي حال باقي باشيد و تمام گذشته از آن شماست و تمام
آينده از آن شماست .به سبب اين تناقض نما ،در حضور من احساس مي كني كه گويي براي نخستين بار است كه
مرا مي بيني و وقتي سال ھا پيش مرا براي نخستين بار ديدي ،چنين احساسي داشتي كه گويي ھميشه مرا
مي شناخته اي .ولي اين شاخه اي از ھمان تناقض نما است ،تفاوتي ندارد .ما ھميشه ھمديگر را براي نخستين
بار مالقات مي كنيم و ما ھميشه يكديگر را شناخته ايم ،زيرا تنھا واقعيت نامتغيير در جھان ھستي ،تغيير است ...و
به ويژه با مردي چون من ،كه منطقي زندگي نمي كند ،كسي كه براي منطق حرمتي قايل نيست ،كسي كه ھرگز
نگران اين نيست كه جمالتش ،برخي جمالت ديگر را نقض كند .درواقع ،من به ياد نمي آورم كه قبال ً چه گفته ام،
بنابراين براي من بسيار آسان است :ھر جمله تازه است و من آن را با جمالت ديگر خودم مقايسه نمي كنم.
پس تو شايد سال ھا به من گوش داده باشي ،ولي ھنوز ھم مرا تازه مي يابي ،فقط به اين دليل ساده كه من ھيچ
خاطره اي از آنچه كه در تمامي ديروزھا گفته ام ندارم.
من دقيقاً نمي دانم كه جمله ي بعدي من چه خواھد بود .اين ھا سخنان ازپيش آماده شده ي يك استاد دانشگاه
نيستند يا موعظه ھاي از پيش آماده شده ي يك كشيش در كليسا .من فقط به سكوت شما ،به پرسش ھاي شما
و به جنبه ھاي مختلف پرسش ھاي شما پاسخ مي دھم .شايد يك پرسش را ھزاران بار پرسيده باشي ،ولي
پاسخ من يكسان نخواھد بود ،زيرا ھمه چيز به تغييركردن ادامه مي دھد .تو بسيار تغيير كرده اي ،من بسيار تغيير
كرده ام .آن پرسش به نظر تكراري مي آيد ،ولي چنين نيست ،زيرا از شخصي متفاوت مي آيد كه تغيير كرده است.
ده سال گذشته است ،در اين ده سال فرد نمي تواند يكسان مانده باشد و البته كه پاسخ نمي تواند يكي باشد،
زيرا من ھرلحظه در زندگي حركت مي كنم ،عقب نمي مانم .من در ھيچ نظامي سرمايه گذاري نكرده ام ،من ھيچ
عالقه اي ندارم تا به عنوان يك انديشمند با افكار پيوسته و يكسان مورد احترام واقع شوم .من فقط با كلمات بازي
مي كنم .ولي كار من در جايي ديگر است ،با قلب شما سروكار دارد و اين ،ھر روز ،تازه است .بنابراين ھردو ممكن
است :از يك زاويه مي تواني مرا تازه ببيني ،از زاويه اي ديگر ،بسيار قديمي ،ھميشه مرا شناخته بودي.
يك دليل ديگر :ھرچه كه من مي گويم ،بسيار خودانگيخته به كالم درمي آيد ،ولي شامل باستاني ترين حقايقي
است كه تاكنون توسط انساني در روي زمين ادا شده است .بنابراين آنان كه مي توانند درك كنند ،مي توانند ببينند
كه آنچه من مي گويم ھميشه توسط عرفا بيان شده است و بااين حال ،من ھر روز چيزھا را طوري بيان مي كنم كه
گويي تاكنون گفته نشده است .پس يك طراوت و تازگي در آن ھا ھست و در عين حال يك ژرفا و قدمت باستاني
دارد .ولي تناقضي دركار نيست .تمام تناقض ھا فقط در سطح وجود دارند .دست كم با من ،ھيچ تناقض نمايي نمي
تواند وجود داشته باشد ،زيرا در وجود من ھيچ تناقضي نيست .وجود من چنان ھماھنگ است كه جمالت متناقض
نمي توانند از آن برخيزند.
بنابراين من نگران جمالت نيستم .من وجود خودم را مي شناسم ،ھماھنگي آن را مي شناسم و ديوانه بودن در اين
مدرسه ي عرفاني يعني سليم بودن در اين دنياي ديوانه .بنابراين روزي كه گواھي ديوانه بودن به تو بدھم ،به اين
معنا است كه تو در امتحان قبول شده اي!
" باگوان عزيز:در يكي از جشن ھا در كنار پاي شما نشسته بودم و به شما تعظيم مي كردم و ناگھان دريافتم كه
شما وجود نداريد ،فقط يك صندلي خالي وجود داشت.و تمام آن ھزاران نفر به يك صندلي خالي تعظيم مي كردند،
در سكوت با يك صندلي خالي نشسته بودند و با يك صندلي خالي آواز مي خواندند و جشن گرفته بودند .با ديدن
مسخره بودن اين نياز ما به شما به عنوان يك بھانه براي اينكه بتوانيم اين كارھا را بكنيم ،تقريباً از خنده تركيدم .ولي
آنگاه ،با ديدن رحمت جھان ھستي ،كه گذاشته است ما چشمان مھربان و زيبايي براي نگاه كردن به آن ھا داشته
باشيم ،صدايي كه با ما سخن مي گويد ،شكرگزاري عظيمي مرا فرا مي گيرد.براي من شما پاھاي تمام دنيا
ھستيد كه مي توانم با شكرگزاري در برابرش سرخم كنم".
گايان ، Gayanاين تجربه واقعي به عنوان يك ناموجود است .گاھي اوقات يك مريد چنان نزديك مي شود كه قادر
خواھد بود ببيند كه در درون من " من" وجود ندارد .آن "من" مدت ھا پيش مرده است .اين بدن خالي است ،اين
صندلي خالي است .ولي اين فقط اين فقط در لحظاتي نادر و صميمي روي مي دھد كه شما قادر مي شويد به
واقعيت من نفوذ كنيد .من فقط يك ھيچي ھستم ،كه البته با يك بدن پوشش گرفته ام .شما معموال ً بدن را مي
بينيد .براي ديدن ھيچي درون ،به بينشي ژرف نياز داري و فرد ھرگز نمي داند كه تحت چه شرايطي اين رخ مي
دھد.
تو با خوشي در اطراف من مي رقصيدي و عميقاً در لحظه قرار داشتي .تو با عشقي عظيم در برابرم نشسته بودي
و تعظيم مي كردي و بزرگترين ذكر ممكن را مي خواندي :بودام شرانوم گچچامي" من به سوي پاھاي فرد بيدار مي
روم ".و ھزاران نفر مشغول آفرينش آن فضا در اطراف تو بودند .اين موقعيتي معمولي نبود ،يك وسيله ي فوق العاده،
پس وقتي كه چشمانت را بازكردي ،براي لحظه اي من آنجا نبودم و دركت درست است كه فقط به سبب عشق به
شماست كه من اين بدن را حمل مي كنم .ھرچقدر كه دشوار ھم باشد ،اگر به شما كمك كند تا نيروھاي بالقوه ي
خود را تشخيص دھيد ،بازھم ارزش دارد .
درغيراينصورت ،كار بدن من مدت ھا پيش تمام شده است .نبايد اينجا باشد.من ھرتالشي را مي كنم تا به آن
بچسبم .زيرا بيشتر شما ھنوز آماده نيستيد تا مرا ببينيد .
شما فقط بدن را مي بينيد .روزي كه ھمگي شما قادر باشيد مرا ببينيد نيازي نيست كه اين بدن پيوسته حمل شود
،كه براي من فقط يك بارگران است ،فقط يك دردسر است .ولي من تا زماني كه تعداد كافي از شما از ھيچي من
آگاه شويد صبر مي كنم.به ياد داشته باشيد ،لحظه اي كه شما از ھيچي من آگاه شويد ،ھمچنين ھيچي خودتان را
نيز تجربه خواھيد كرد.فقط دو ھيچي مي توانند يكديگر را تشخيص بدھند.گايان ،تو آن صندلي را خالي ديدي ،و آن
تجربه چنان عجيب بود كه تو ازياد بردي به دورن خودت نگاه كني .اگر چنين كرده بودي ،مي ديدي كه ھمان ھيچي
در تو نيز ھست.
ما نفس ھايمان نيستيم .ما از ھيچي كيھاني universal nothingnessساخته شده ايم و ھيچي واژه اي منفي
نيست ،به سادگي يعني غيبت ھمه چيز ،فقط بودش خالص.البته كه ھستي خالص نمي تواند شكل داشته باشد .
پس اگر چنين رخ دھد كه بتواني بودش خالص را ببيني ،بدن را رفته و صندلي را خالي خواھي ديد.
اگر بارديگر اتفاق افتاد ،آنگاه در ھمان لحظه به دورن خودت نگاه كن ،و بدن خودت را نيز غايب خواھي يافت ،تو وجود
نداري و دانستن اينكه فرد وجود ندارد ،دري است براي اينكه بداني كه تو جاوداني ھستي .اين تضادنماي غايي the
ultimate paradoxتجربه ي روحاني است.
شكسپير در حيرت است كه" :بودن يا نبودن "...زيرا كه او مطلقاً بي خبر است كه راه بودن ،نبودن است .مسئله ي
انتخاب در ميان نيست .چنين نيست كه تو بايد يكي را انتخاب كني .اگر آماده باشي تا ازبين بروي ،تبخير شوي،
براي نخستين بار اصالت خويش را خواھي يافت .اين به يقين يك تناقض نماست .ھيچ منطقي نمي تواند آن را
توصيف كند ،ولي تجربه مي تواندآن را مطلقاً روشن كند.تو احساس مسخره بودن كردي ،خنديدي ،زيرا ھزاران نفر به
يك صندلي خالي تعظيم مي كنند و مي گويند بودام شرنوم گچچامي ،و كسي آنجا نيست.خنده ي تو ،گايان ،ھنوز
نيمه بود .اگر به خودت نگاه كرده بودي ،خنده ات كامل مي شد .
آنوقت نه فقط مرا مي ديدي كه وجود ندارم ،بلكه مي ديدي كه آن ھزاران نفر نيز ازبين رفته اند ،يك محراب خالي
كه با ذكر بودام شرنوم گچچامي به صدا درآمده است.
اگر بارديگر رخ داد ،نگذار ناقص بماند .زيرا اگر اين تجربه كامل شود ،آنگاه به ادراكي روشن رسيده اي كه تو را در
تمام اعمالت در طول زندگي ھمچون سايه دنبال خواھد كرد .تمامي وجودت را تغيير خواھد داد .به تو رايحه اي تازه
خواھد داد ،ھاله اي جديد ،و نه تنھا براي تو ،آن را در ديگران نيز خواھي ديد ،باوجودي كه آن ديگران از آن بيخبر
ھستند .ولي تو از آن ھشيار خواھي بود.
براي ھمين است كه روح بيدار ژاپني ،ھوتي Hoteiرا ،بوداي خندان The Laughing Buddhaخوانده اند .او براي چه
مي خندد؟ تمامي آموزش او خنديدن بود .با ديدن اينكه مردم آن چيزي نيستند كه مي پندارند ھستند ،و مردم چيزي
ھستند كه ھرگز خوابش را ھم نمي بينند ....اين يك شوخي كيھاني است ،ولي براي اينكه انساني بتواند يك
بوداي خندان شود ،انسان بايد به اين ادراك برسد.
و من تمام دنيا را پر از بوداھاي خندان مي خواھم ،نه بوداھاي جدي .ما از اين ھا حالمان به ھم مي خورد.ما تمام
دنيا را پر از خنده نياز داريم و نه خنده ي معمولي ،بلكه خنده اي كيھاني ،خنده اي كه از اين ادراك برمي خيزد كه
جھان ھستي با ما شوخي زيبايي را بازي كرده است.
» در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين نگه دار ،و به طور مداوم ،از خاكستر انتھايي اجتناب كن « .
سكس مي تواند يك رضايت عميق باشد ،و سكس مي تواند تو را به تماميت ات ،طبيعت ات ،وجود واقعي ات
برگرداند .به علل بسيار .آن علت ھا بايد درك شوند.
يك ،سكس يك عمل كامل است .ذھنت از كار مي افتد ،تعادلت بر ھم مي خورد .به ھمين دليل است كه چنين
ترس بسياري از سكس وجود دارد .تو بي كله مي شوي ؛ تو در ھنگام عمل ھيچ سري نداري .دليلي وجود ندارد ،
فرايند منطقي وجود ندارد .و اگر فرايند منطقي وجود مي داشت ،عمل سكس صحيح و واقعي نيز نمي بود .آنگاه
ارگاسمي نيز در كار نبود .و نه رضايتي .آنگاه عمل سكس يك چيز موضعي مي شد ،چيزي فكري مي شد .
در تمام جھان اشتياق و شھوت زيادي براي سكس وجود دارد ،و آن به اين دليل نيست كه جھان بيشتر سكسي
شده است .آن به اين دليل است كه شما نتوانسته ايد در يك عمل سكس به طور كامل لذت ببريد .جھان قب ال ً
بسيار سكسي تر بود .به ھمين دليل اشتياق زيادي براي سكس وجود نداشت .اين اشتياق نشان مي دھد كه
واقعيت گم شده است و فقط اشتباه باقي مانده است .كل ذھن مدرن سكسي شده است زيرا خود عمل سكس
ديگر آنجا نيست .حتي عمل سكس نيز به ذھن انتقال يافته است .آن منطقي و عقالني شده است ؛ تو درباره
اش فكر مي كني .
بسياري از مردم نزد من مي آيند :مي گويند كه در مورد سكس فكر مي كنند ؛ از فكر كردن به آن لذت مي برند ،
مي خوانند ،عكس مي بينند ،پورنوگرافي .از اين لذت مي برند ،اما زماني كه لحظه ي عمل سكس مي آيد
ناگھان احساس مي كنند كه عالقمند نيستند .آنھا حتي احساس مي كنند كه ناتوان شده اند .زماني كه در
موردش فكر مي كنند انرژي حياتي بسياري احساس مي كنند .زماني كه مي خواھند وارد عمل واقعي شوند ،
احساس مي كنند كه انرژي اي ندارند حتي ميلي ھم ندارند .
چه اتفاقي برايشان مي افتد ؟ حتي عمل سكس نيز فكري مي شود .آنھا فقط مي توانند درباره اش فكر كنند ؛ آنھا
نمي توانند آن را انجام دھند زيرا انجام دادن آن باعث مي شود كه كل وجودشان درگير شود .و ھر جا كه درگيري از
كل وجود داشته باشد ،سر ناراحت مي شود زيرا آنگاه ديگر نمي تواند استاد باشد ؛ ديگر نمي تواند در كنترل باشد
.
تانترا از عمل سكس استفاده مي كند تا تو را كامل سازد ،اما آنگاه تو بايد بسيار مراقبه وار درون آن حركت كني ،
مطالعه در مورد سكس ،تمام آن جوامع به تو مي گويند :كليسا ،مذھبت ،معلمان .ھمه چيز را فراموش كن و با
تماميت وجودت درگير آن شو .كنترل را فراموش كن ! كنترل ،مانع است .بلكه ،توسط آن تسخير شو ؛ كنترلش
نكن .چنان در آن حركت كن گويي كه ديوانه شده اي .وضعيت بي ذھني ،ديوانگي به نظر مي رسد .بدن شو ،
حيوان شو ،زيرا حيوان كامل است .و بھمان اندازه انسان مدرن نيز ھست ،به نظر مي رسد كه فقط سكس
آسانترين امكان براي كامل ساختن توست زيرا سكس عميقترين مركز بيولوژي درون توست .تو از آن متولد شده اي
.ھر سلول بدنت سلول سكس است ؛ كل بدنت تجلي انرژي سكس است .
سوتراي نخست مي گويد » :در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين نگه دار ،و به طور مداوم ،از خاكستر
در انتھا اجتناب كن « .
و اين ھمه چيز را متفاوت مي سازد .براي تو ،عمل سكس يك رھاسازي است .پس زماني كه واردش مي شوي
عجله داري.
تو فقط مي خواھي رھا شوي .انرژي لبريز شده رھا خواھد شد ؛ احساس آسودگي خواھي كرد .اين آسودگي
فقط نوعي ضعف و بي بنيه گي است .انرژي لبريز شده تنش ايجاد مي كند ،شور و برانگيختگي ايجاد مي كند .تو
احساس مي كني كه چيزي بايد انجام شود .زماني كه انرژي رھا مي شود ،احساس ضعف مي كني .تو اين
ضعف را به حساب آسودگي و آرامش مي گذاري .زيرا شور و برانگيختگي و ھيجان ديگر وجود ندارد ،انرژي لبريز
شده ديگر وجود ندارد ،مي تواني استراحت كني .اما اين استراحت يك استراحت منفي است .اگر تو فقط با دور
ريختن انرژي مي تواني به آسايش برسي ،آن ھزينه ي زيادي در بر دارد .و اين آسودگي فقط مي تواند فيزيكي
باشد .آن نمي تواند عميقتر رود و نمي تواند روحاني شود .
سوتراي نخست مي گويد شتاب نكن و اشتياق به انتھا رسيدن را نداشته باش :در آغاز باقي بمان .در عمل
سكس دو بخش وجود دارد - -آغاز و انتھا .در آغاز باقي بمان .بخش اول آسوده و آرام و گرم است .اما براي
رسيدن به انتھا شتاب نكن .انتھا را را كامال ً فراموش كن .
زماني كه لبريز ھستي ،به رھا شدن فكر نكن :با اين انرژي لبريز شده باقي بمان .به جستجوي انزال نباش :آن را
كامال ً فراموش كن .كامال ً در اين گرماي آغازين باش .با معشوق يا عاشقت چنان باقي بمان كه گويي يكي شده ايد
.يك دايره ايجاد كن .
سه امكان وجود دارد .مالقات دو عاشق مي تواند سه شكل ايجاد كند - -شكلھاي ھندسي .تو شايد درباره اش
خوانده باشي يا حتي در تصاوير كيمياگري قديم آن را ديده باشي كه يك مرد و زن برھنه در درون سه شكل
ھندسي قرار گرفته اند .
شكل اول مربع است ،شكل بعدي مثلث است و شكل سوم يك دايره است .
اين يكي از قديمي ترين تحليل ھاي كيمياگري و تانتريك از عمل سكس است .معموال ً ،وقتي در عمل سكس
ھستي ،چھار نفر وجود دارند ،نه دو ،و اين يك مربع است :چھار گوشه وجود دارد زيرا تو خودت به دو بخش
تقسيم شده اي - -يكي بخش تفكر و ديگري بخش احساس .شريك تو نيز به دو بخش تقسيم شده است ؛ شما
چھار نفر ھستيد .در آنجا دو نفر با ھم مالقات نمي كنند ،چھار نفر مالقات مي كنند .آن يك جمعيت است ،و آنجا
نمي تواند مالقات عميقي صورت بگيرد .آن ھمچون مالقات به نظر مي رسد ،اما نيست .صميميتي نمي تواند
وجود داشته باشد زيرا بخش عميق تر تو پنھان است و بخش عميق تر شريكت نيز پنھان است .و فقط دو سر با ھم
مالقات مي كنند ،فقط دو فرايند تفكر با ھم مالقات مي كنند - -نه دو فرايند احساس .آنھا پنھان ھستند .
نوع دوم مالقات مي تواند شبيه يك مثلث باشد .دو نفر ھستي - -دو زاويه ي ستون .براي يك لحظه ناگھان يكي
مي شوي ،مانند زاويه ي سوم مثلث .براي يك لحظه ناگھان دوگانگي تو گم مي شود و تو يكي مي شوي .اين
بھتر از مالقات مربع است .حداقل براي يك لحظه ي كوتاه يگانگي وجود دارد .آن يگانگي به تو سالمت و سر زندگي
مي دھد .تو احساس زنده بودن و دوباره جوان شدن مي كني .
اما سومي بھترين است و سومي مالقات تانتريك است :تو يك دايره مي شوي .زاويه اي وجود ندارد ،و مالقات
براي يك لحظه نيست .مالقات در واقع غير دنيوي است ؛ زمان در آن وجود ندارد .و اين فقط زماني مي تواند اتفاق
افتد كه تو در پي انزال نباشي .اگر تو در پي انزال باشي ،آنگاه آن يك مالقات مثلث خواھد شد -زيرا در لحظه ي
انزال مسير تماس از دست مي رود .
در آغاز باقي بمان ؛ به سمت انتھا حركت نكن .چگونه در آغاز باقي بماني ؟ بسيار چيزھا بايد به خاطر سپرده
شوند .نخست ،عمل سكس را ھمچون شيوه اي كه معلوم نيست به كجا مي رود به كار نبر .آن را ھمچون
وسيله به كار نبر :آن خودش غايت است .پاياني در آن نيست ؛ آن يك وسيله نيست .دوم ،به آينده فكر نكن ؛ در
حال بمان .و اگر نتواني در آغاز عمل سكس در حال باقي بماني ،آنگاه تو ھرگز نمي تواني در حال باقي بماني - -
زيرا ھمين طبيعت عمل به گونه اي است كه تو را به لحظه ي حال پرتاب مي كند .
در حال باقي بمان .از مالقات دو بدن لذت ببر ،دو روح ،و يكي شدن با يكديگر ،حل شدن در يكديگر .فراموش كن
كه داري به جايي مي روي .در لحظه اي كه به اينك اينجا مي رود باقي بمان ،و حل شو .ماليمت ،عشق ،بايد
براي دو شخص وضعيتي را بيافريند تا در يكديگر حل شوند .به ھمين دليل است كه اگر عشقي نباشد ،عمل
سكس يك عمل شتابزده و عجوالنه است .تو از ديگري استفاده مي كني ؛ ديگري فقط يك وسيله است .و ديگري
نيز از تو استفاده مي كند .شما از ھمديگر بھره برداري مي كنيد ،نه يكي شدن با ھمديگر .با عشق مي توانيد
يكي شويد .اين يكي شدن در آغاز ،بسياري بصيرت ھاي نو خواھد داد .
اگر براي تمام كردن عمل شتاب نكني ،عمل ،گام به گام ،كمتر و كمتر سكسي مي شود و بيشتر و بيشتر
روحاني مي شود .
اعضاي سكس نيز در ھمديگر حل مي شوند .يك صميميت و مشاركت عميق و ساكت بين دو انرژي بدن اتفاق مي
افتد ،و آنگاه مي توانيد ساعتھا با ھم باقي بمانيد .اين با ھم بودن با گذر زمان عميقتر و عميقتر مي شود .اما فكر
نكن .با آن لحظه ي حل شدن عميق باقي بمان .آن تبديل به وجد مي شود ،سامادھي ،آگاھي كيھاني .و اگر
بتواني اين را بشناسي ،اگر بتواني اين را حس و درك كني ،ذھن سكسي تو غير سكسي خواھد شد .يك
براھماچاريا بسيار عميق ،تجرد ،مي تواند كسب شود .تجرد از طريق آن مي تواند به دست آيد .
اين متناقض به نظر مي رسد زيرا ھميشه فكر كرده ايم كه در دوره اي كه فرد در تجرد است بايد به جنس مخالف
نگاه نكند ،نبايد با جنس مخالف ديدار كند .بايد اجتناب كند ،فرار كند .آنگاه يك تجرد بسيار اشتباه اتفاق مي افتد :
ذھن در مورد جنس مخالف فكر مي كند .و بيشتر از ديگري فرار كني ،بيشتر به او فكر مي كني ،زيرا اين يك نياز
پايه و عميق است .
تانترا مي گويد سعي نكن كه فرار كني ؛ ھيچ امكان فراري وجود ندارد .بلكه ،خود طبيعت را براي ورا رفتن به كار بر
.نجنگ :طبيعت را منظم به كار گير تا به وراي آن بروي .اگر اين مشاركت با معشوقت يا عاشقت بي ھيچ انتھايي
در ذھن امتداد يابد ،آنگاه تو مي تواني صرفاً در آغاز باقي بماني .شور و برانگيختگي ،انرژي است .تو مي تواني
آن را از دست بدھي ؛ تو مي تواني به اوج برسي .آنگاه انرژي از دست مي رود و افسردگي خواھد آمد ،ضعف
خواھد آمد .شايد آن را ھمچون آسودگي و آرامش به كار بري اما آن منفي است .
ھر دو شريك با حل شدن در يكديگر انرژي حياتي به ھم مي دھند .آنھا يك دايره مي شوند ،و انرژي آنھا حركت
درون دايره را آغاز مي كند .آنھا به ھمديگر زندگي مي دھند ،زندگي تازه .ھيچ انرژي اي از دست نمي رود .بلكه
،انرژي بيشتري كسب مي شود زيرا از طريق تماس با جنس مخالف تك تك سلول ھايت برانگيخته مي شوند .و
اگر بتواني در آن شور و برانگيختگي حل شوي ،بدون رسيدن به اوج ،اگر بتواني در آغاز باقي بماني بدون داغ شدن
،صرفاً گرم و ماليم باقي ماندن ،آنگاه آن دو گرمي وماليمت ديدار خواھند كرد و تو مي تواني عمل را براي مدت
طوالني امتداد بخشي .بدون ھيچ انزالي ،بدون ھيچ پرتاب انرژي به بيرون ،آن يك مديتيشن مي شود ،و از طريق
آن تو كامل مي شوي .از طريق آن شخصيت شكاف خورده ات ديگر شكاف خورده نيست :آن متصل شده است .
تمام روان نژندي ھا از دو شخصيتي بودن است .اگر تو دوباره متصل شوي ،دوباره كودك مي شوي - -معصوم .و
وقتي اين معصوميت را شناختي مي تواني در جامعه به گونه اي رفتار كني كه الزم است .اما حاال اين رفتار فقط يك
نمايش است ،يك فعاليت .تو در آن درگير نشده اي .آن يك الزام است ،پس انجامش مي دھي .اما تو در آن
نيستي ؛ تو فقط بازيگري مي كني .تو مجبوري چھره ھاي غير واقعي را به كار بري زيرا تو در يك جھان غير واقعي
زندگي مي كني ؛ وگرنه جھان تو را خرد خواھد كرد و تو را خواھد كشت .ما چھره ھاي واقعي بسياري را كشته
ايم .ما مسيح را مصلوب كرديم زيرا او ھمچون يك انسان واقعي رفتار كردن را آغازيده بود .جامعه ي غير واقعي آن
را تحمل نخواھد كرد .ما سقراط را مسموم كرديك زيرا او شروع كرده بود به رفتار كردن ھمچون يك انسان واقعي .
ھمانطور كه جامعه مي خواھد رفتار كن ؛ و مشكلي براي خودت و ديگران ايجاد نكن .اما زماني كه تو وجود واقعي
ات را شناختي و تماميت ات را شناختي ،جامعه ي غير واقعي نمي تواند تو را عصبي كند ؛ نمي تواند تو را ديوانه
سازد .
» در آغاز پيوند جنسي توجھت را بر آتش آغازين حفظ كن ،و به طور مداوم ،از خاكستر انتھايي اجتناب كن «
اگر انزال آنجا باشد ،انرژي تلف مي شود .آنگاه ديگر آتشي وجود نخواھد داشت .تو به سادگي انرژي ات را دور
ريخته اي بدون اين كه چيزي به دست آوري .
» در ھنگامي كه در آغوش ھمديگر ھستيد احساستان ھمچون برگ درختان مي لرزد ،وارد اين لرزش شويد « .
زماني كه در آغوش ھم ھستيد ،در صميميتي عميق با عاشق يا معشوق ،احساست ھمچون برگ درخت مي
لرزد ،وارد اين لرزش شو .ما حتي ھراسان مي شويم :در زمان عشق ورزي تو به بدنت اجازه نمي دھي كه زياد
حركت داشته باشد ،اگر بدن شما اجازه ي حركت بيشتري در عمل را سكس را داشته باشد انرژي سكس در تمام
بدنتان پخش مي شود .زماني كه آن در مركز سكس متمركز است مي تواني كنترلش كني .ذھن مي تواند در
كنترل بماند .وقتي در تمام بدنت پخش مي شود ،نمي تواني كنترلش كني .ممكن است شروع به لرزش كني ،
ممكن است شروع به جيغ زدن كني ،و زماني كه بدن آن فراز را تجربه كرد ديگر قادر به كنترل آن نخواھي بود .
ما مانع حركت مي شويم .مخصوصاً ،در تمام دنيا ،ما تمام حركت ھا را سركوب كرده ايم ،تمام لرزشھا و تكانھاي
زنان را سركوب كرده ايم .آنھا ھمچون بدنھاي مرده ثابت باقي مي مانند .و تو كاري با آنھا انجام مي دھي ،آنھا
كاري با تو ندارند .
آنھا فقط شريكاني منفعل ھستند .چرا اين اتفاق افتاده است ؟ چرا در تمام دنيا مردان زنان را به چنين شيوه اي
مجبور كرده اند ؟ ترسي وجود دارد - -زيرا يكبار كه بدن زن تسخير شد ،براي مرد خيلي سخت است كه بتواند او را
خشنود كند :زيرا يك زن مي تواند ارگاسم ھاي زنجيره اي داشته باشد ؛ يك مرد نمي تواند .يك مرد فقط مي تواند
يك ارگاسم داشته باشد ؛ يك زن مي تواند ارگاسم ھاي زنجيره اي داشته باشد .ھر زن در يك زنجيره مي تواند
حداقل سه ارگاسم داشته باشد ،اما مرد فقط يكي مي تواند داشته باشد .و با ارگاسم مرد ،زن تازه براي ارگاسم
ھاي بعدي برانگيخته شده است .پس آن سخت است .پس چگونه آن را اداره كنيم ؟
او فوراً به مرد ديگري نياز دارد ،و سكس گروھي يك تابو است .در تمام جھان ما جوامع تك ھمسري را ايجاد كرده
ايم .ما اين حس را القا مي كنيم كه تحت فشار قرار دادن زن بھتر است .بنابراين ،در واقعيت ھشتاد تا نود درصد
زنان نمي دانند كه ارگاسم چيست .آنھا مي توانند به كودك تولد ببخشند ؛ اين چيز ديگري است .آنھا مي توانند
مرد را خشنود كنند ،اين نيز چيز ديگري است .اما آنھا خودشان ھرگز خشنود نمي شوند .بنابراين اگر چنين تلخي
و تندي در زنان تمام دنيا مي بيني - -غمگيني ،تلخي ،نا اميدي - -طبيعي است .نياز اوليه آنھا برآورده نشده
است .
لرزش و تكان خوردن شگفت انگيز است زيرا زماني كه در عمل سكس مي لرزي ،انرژي در سراسر بدن جاري مي
شود ،انرژي تمام بدن را وادار به جنبش و لرزش مي كند .ھر سلول بدن درگير آن مي شود .تمام سلولھا زنده مي
شوند زيرا تمام سلولھا سلول سكس ھستند .
زماني كه تو متولد شدي ،دو سلول سكس مخلوط شدند و وجود تو خلق شد ،بدنت خلق شد ،آن دو سلول
سكس در ھمه جاي بدن تو ھستند .آنھا تكثير شده اند و تكثير شده اند و تكثير شده اند ،اما واحد اصلي تو سلول
سكس باقي مي ماند .زماني كه تمام بدنت را تكان مي دھي ،آن فقط ديدار تو و معشوقت نيست .درون بدنت
نيز ،ھر سلول با سلول متضاد ديدار مي كند .اين لرزش نشانگر آن است .آن حيواني به نظر خواھد رسيد ،اما
انسان يك حيوان است و چيز غلطي در آن وجود ندارد .
سوتراي دوم مي گويد » :در ھنگامي كه در آغوش ھمديگر ھستيد احساستان ھمچون برگ درختان مي لرزد « ...
باد شديدي مي وزد و يك درخت تكان مي خورد .حتي ريشه ھا نيز تكان مي خورند ،تمام برگھا تكان مي خورند .
فقط ھمچون يك درخت باش .باد شديدي مي وزد ،و سكس باد شديدي است - -انرژي شديدي در ميانت مي وزد
.تكان بخور ! بلرز ! بگذار تمام سلولھاي بدنت برقصند ،و اين بايد براي ھر دو باشد .معشوق نيز بايد برقصد ،تمام
سلولھا مي لرزند .فقط پس از آن است كه مي توانيد با ھم ديدار كنيد ،و آنگاه آن ديدار فكري نيست .آن ديدار بين
دو انرژي است .
وارد اين تكان خوردن شو ،و زماني كه تكان مي خوري ،دور باقي نمان .تماشاگر نباش ،زيرا ذھن تماشاگر است .
دور نايست ! لرزش باش ،لرزش شو .ھمه چيز را فراموش كن و لرزش شو .بدنت نيست كه مي لرزد :تو ھستي
،تمام وجودت .تو خودت يك لرزش مي شوي .آنگاه آنجا دو بدن وجود ندارند ،دو ذھن .در آغاز ،دو انرژي لرزان
وجود دارد ،و در پايان فقط يك دايره - -نه دو .
در اين دايره چه اتفاقي مي افتد ؟ يك ،تو بخشي از نيروي ھستي مي شوي - -نه يك ذھن اجتماعي ،بلكه يك
نيروي وجودي .تو بخشي از كل كيھان مي شوي .در آن لرزش تو بخشي از كل كيھاني خواھي شد .آن لحظه از
آفرينش بزرگ است .شما در بدنھاي منجمد حل مي شويد .شما مايع مي شويد - -در ھمديگر جاري مي شويد .
ذھن گم مي شود ،تقسيم گم مي شود .شما يكي مي شويد .
اين آدوايتا است ،اين نادوگانگي است .و اگر تو نتواني اين نادوگانگي را احساس كني ،آنگاه تمام فلسفه ھاي
نادوگانگي بي فايده مي شوند .آنھا صرفاً واژه ھستند .زماني كه اين لحظه ي نادوگانگي ھستي را شناختي ،
فقط آنگاه است كه مي تواني اپانيشاد را درك كني .فقط آنگاه مي تواني عرفا را درك كني - -درباره ي چه حرف
مي زنند زماني كه از يگانگي كيھاني مي گويند ،يك كل ،تماميت .آنگاه تو ديگر از جھان جدا نيستي ،با آن بيگانه
نيستي .آنگاه ھستي خانه ي تو مي شود .و با آن احساس كه » حاال من در خانه ام در ھستي ھستم « تمام
نگراني ھا برطرف مي شوند .آنگاه ديگر اضطراب و ستيز و كشمكش وجود ندارد .اين ھمان چيزي است كه الئوتزو
تائو مي نامد ،شانكارا آدوايتا مي نامد .تو مي تواني واژه ي خودت را براي آن انتخاب كني ،اما از طريق عشق
عميق در آغوش گرفتن ،احساس كردن آن آسان است .اما زنده باش ،تكان بخور ،بلرز ،و خود لرزش شو .
زماني كه اين را شناختي ،حتي شريك نيز مورد نياز نيست .
تو به سادگي مي تواني پيوند را به ياد آوري و واردش شوي .اما در ابتدا بايد آن را احساس كني .اگر احساس را
بشناسي ،مي تواني بدون شريك جنسي وارد عمل شوي .اين كمي دشوار است ،اما آن رخ مي دھد .و تو
وابسته ھستي مگر آن كه آن اتفاق بيفتد .به داليل بسيار آن اتفاق مي افتد .اگر تو آن احساس را دارا باشي ،اگر
تو آن لحظه را كه وجود نداري و فقط يك لرزش انرژي وجود دارد را بشناسي و با شريك دايره اي وجود دارد ،در آن
لحظه شريكي نبود .در آن لحظه فقط تو ھستي ،و براي شريك تو نيستي :فقط او )مرد( يا او )زن( ھست .آن
يگانگي درون تو مستقر شده است ؛ شريك ديگر آنجا نيست .و داشتن اين احساس براي زنان ساده تر است زيرا
آنھا ھميشه با چشمان بسته عشق بازي مي كنند .در اين تكنيك ،خوب است كه چشمانت بسته باشند .آنگاه
فقط يك احساس دروني از دايره ،فقط يك احساس دروني از يگانگي ،آنجاست .پس فقط آن را به ياد آور .
چشمانت را ببند ؛ طوري دراز بكش كه انگار با شريكت دراز كشيده اي .فقط به ياد آور و شروع كن به احساس
كردن آن .بدنت شروع به تكان خوردن و لرزش خواھد كرد .بگذار بلرزد ! كامال ً فراموش كن كه ديگري آنجا نيست .
طوري حركت كن كه گويي ديگري آنجاست .فقط در آغاز تجسم الزم است .زماني كه آن را درك كردي ،آنگاه ديگر
آن يك تجسم نيست ،آنگاه ديگري آنجاست .
ھمانگونه حركت كن كه در يك عشق واقعي حركت مي كني .ھركاري كه دوست داري با شريكت انجام بدھي
انجام بده .جيغ يزن ،حركت كن ،تكان بخور .
به زودي دايره آنجا خواھد بود ،و اين دايره معجزه آسا است .به زودي احساس خواھي كرد كه دايره ايجاد شده
است ،ام حاال اين دايره توسط يك مرد و زن ايجاد نشده است .اگر تو مرد ھستي ،آنگاه كل عالم زن مي شود ؛
اگر تو زن ھستي ،آنگاه كل عالم مرد مي شود .حاال تو در پيوند عميق با خود ھستي ھستي ،و در ،ديگري ،
ديگر آنجا نيست .
ديگري به سادگي يك در است .زماني كه با يك زن عشق مي ورزي ،تو در واقع با خود ھستي عشق مي ورزي .
زن فقط يك در است ،مرد فقط يك در است .ديگري فقط يك در براي كل است ،اما تو چنان شتاب زده ھستي كه
آن را حس نمي كني .اگر در پيوند باقي بماني ،در ھم آغوشي عميق براي ساعتھا ،ديگري را فراموش خواھي
كرد و ديگري فقط يك ضميمه از كل خواھد شد .زماني كه اين تكنيك درك شود مي تواني آن را به تنھايي به كار
ببري ،و زماني كه آن را به تنھايي به كار ببري به تو آزادي جديدي مي بخشد - -آزادي از ديگري .
آن به راستي اتفاق مي افتد كه كل ھستي ،ديگري مي شود - -معشوق تو ،عاشق تو - -و آنگاه اين تكنيك مي
تواند به طور مداوم به كار رود ،و فرد مي تواند در پيوند دائمي با ھستي بماند .و انگاه تو مي تواني اين را در بعدي
ديگر نيز انجام دھي .ھنگام پياده روي در صبح ،مي تواني انجامش دھي .آنگاه تو در پيوند با ھوا ھستي ،با
آفتاب و ستارگان و درختان .با خيره شدن به ستارگان در شب ،مي تواني انجامش دھي .با نگاه كرده به ماه ،مي
تواني انجامش دھي .زماني كه دانستي آن چگونه روي مي دھد ،مي تواني با كل عالم در عمل سكس باشي .
اما بھتر است كه اين كار را با موجودات انساني آغاز كني زيرا به تو نزديكترين ھستند - -نزديكترين بخش از كيھان .
اما آنھا غير ضروري ھستند .تو مي تواني پرش كني و كامال ً در را فراموش كني » - -حتي با يادآوري پيوند ،تحول
« - -و تو متحول خواھي شد ،تنو خواھي شد .
تانترا از سكس ھمچون يك وسيله استفاده مي كند .آن انرژي است ؛ مي تواند مانند يك وسيله به كار رود .آن مي
تواند تو را متحول كند ،و آن مي تواند به تو وضعيتھاي متعالي را بدھد .اما آنطور كه ما سكس را به كار مي بريم ،
برايمان دشوار به نظر مي آيد - -زيرا ما آن را در راھي اشتباه استفاده مي كنيم ،و راه اشتباه طبيعي نيست .
حتي حيوانات بھتر از ما ھستند :آنھا آن را در راھي طبيعي به كار مي برند .روشھاي ما منحرف ھستند .كوبش
دائمي چكش بر ذھن آدمي كه سكس گناه است سد بزرگي در درون تو ايجاد كرده است .تو ھرگز به خودت اجازه
نمي دھي كه كامال ً رھا باشي .چيزي ھميشه آن كنار ايستاده و در حال سركوب كردن است ،حتي در نسل جديد
نيز اينگونه است .آنھا ممكن است كه بگويند زير بار آن سركوب قرار ندارند ،كه سكس براي آنھا تابو نيست ،اما تو
نمي تواني ناخودآگاھت را به راحتي از زير اين بار رھا كني .آن قرن ھا و قرن ھاست كه ساخته شده است ؛ كل
تاريخ انسانيت آنجاست .بنابراين شايد تو آن را ھمچون يك گناه دائمي سركوب نكني ،اما ناخودآگاه تو مدام در حال
سركوب كردن آن است .تو ھيچگاه به كمال درون آن نيستي .ھميشه چيزي در بيرون مي ماند .آن بخشي كه
بيرون مي ماند شكاف مي آفريند .تانترا مي گويد به درون آن كامل برو .خودت را فراموش كن ،تمدن ات را ،
مذھبت را ،فرھنگت را ،ايدئولوژي ات را .
ھمه چيز را فراموش كن .فقط درون عمل سكس حركت كن :درون آن كامل حركت كن ؛ چيزي را بيرون نگذار .كامال ً
بي فكر شو .فقط آنگاه است كه ھشياري رخ مي دھد و تو با كسي يكي مي شوي .و اين احساس يگانگي مي
تواند از شريك جدا شود و آن مي تواند در يگانگي با كل كيھان استفاده شود .تو مي تواني با يك درخت وارد عمل
سكس شوي ،با ماه ،با ھر چيزي .زماني كه دانستي اين دايره را چگونه بيافريني ،آن مي تواند با ھر چيزي ايجاد
شود - -حتي بي ھيچ چيزي .
تو مي تواني اين دايره را درون خودت ايجاد كني زيرا يك مرد ھم مرد است و ھم زن ،و يك زن نيز ھم زن است و ھم
مرد .تو ھر دو ھستي زيرا توسط آن دو خلق شده اي ،تو توسط مرد و زن ھر دو با ھم خلق شده اي ،بنابراين
نصف تو ديگري باقي مي ماند .تو مي تواني ھمه چيز را كامال ً فراموش كني ،و دايره مي تواند درون تو ايجاد شود .
زماني كه دايره درونت ايجاد شد - -مرد تو با زن تو ديدار مي كند ،زن دروني با مرد دروني ديدار مي كند - -تو در
يك ھم آغوشي با خودت ھستي .و فقط زماني تجرد واقعي حاصل مي شود كه اين دايره ي دروني ايجاد شود .
وگرنه تمام تجرد ھا انحراف جنسي ھستند ،و آنگاه آنھا مشكالت خودشان را به ھمراه دارند .وقتي اين دايره در
درون ايجاد شود ،تو آزاد مي شوي .
اين آن چيزي است كه تانترا مي گويد » :سكس ژرف ترين اسارت است ،با اين حال آن مي تواند وسيله اي براي
آزادي متعالي باشد « .
تانترا مي گويد زندان مي تواند ھمچون يك دارو به كار رود ،اما دانش مورد نياز است .پس ھيچ چيز را سركوب نكن .
حتي آن را به كار بگير .و با ھيچ چيز مخالف نباش .
درياب كه آن روشھا چگونه مي توانند به كار روند و متحول سازند .تانترا پذيرش ژرف و كامل زندگي است .آن
بينشي متفاوت است .در سراسر جھان ،در تمام قرنھا كه گذشته اند ،تانترا بي نظير است .آن مي گويد ھيچ
چيز را رھا نكن و با ھيچ چيز مخالفت نكن و ھيچ تضادي ايجاد نكن ،زيرا با ھر تضادي فقط خودت را ويران كرده اي .
تمام مذاھب مخالف سكس ھستند ،از آن مي ترسند ،زيرا آن انرژي عظيمي در خود دارد .زماني كه درون آن
ھستي تو ديگر وجود نداري ،و آنگاه جريان تو را به ھمه جا خواھد برد .به ھمين دليل است كه ترس وجود دارد .
بنابراين سدي در درونت ايجاد مي شود و جريان دو تكه مي شود ،و نگذار كه اين انرژي پر قدرت ھيچ سلطه اي بر
تو داشته باشد :استاد آن باش .
فقط تانترا است كه مي گويد اين استادي اشتباه است ،مرض است ،بيمار گونه است ،زيرا تو واقعاً نمي تواني
مخالف اين جريان باشي .تو آن ھستي ! تمام تضاد ھا اشتباه ھستند ،مستبدانه ھستند ،و در اساس ھيچ
تضادي ممكن نيست زيرا تو جريان ھستي - -بخشي از آن ھستي ،موجي درون آن .تو مي تواني منجمد بشوي
و مي تواني خودت را از جريان جدا كني ،اما آن انجماد مرگبار خواھد بود .و انسانيت مرده است .ھيچكس واقعاً
زنده نيست ؛ تو فقط نعشي شناور در جوي ھستي .حل شو !
تانترا مي گويد سعي كن حل شوي .شبيه كوه يخ نباش :حل شو و با رود يكي شو .با رود يكي شدن ،احساس
يكي شدن با رود ،حل شدن در رود ،ھشيار باش و تحول و دگرگوني آنجا خواھد بود .
تحول آنجا است .تحول يا تضاد و درگيري رخ نمي دھد ؛ با ھشياري رخ مي دھد .اين سه تكنيك بسيار بسيار
علمي ھستند ،اما آنگاه سكس چيزي ديگري غير از آنچه كه تو مي داني مي شود .آنگاه آن يك تسكين موقتي
نيست ؛ آنگاه آن ديگر راھي براي خروج انرژي نيست .آنگاه ديگر پاياني بر آن نيست .آن يك دايره ي مراقبه گون
مي شود .
» ديدن شادمانانه ي دوستي كه مدت درازي غايب بوده است ،اين شادي را به خاطر بسپار « .
وارد اين شادي شو و با آن يكي شو - -ھر شادي اي ،ھر اتفاقي .اين فقط يك مثال است » :ديدن شادمانانه ي
دوستي كه مدت درازي غايب بوده است «...ناگھان تو يك دوست را مي بيني كه مدت درازي است نديده اي ،چند
روز يا سال .يك شادي ناگھاني تو را در بر مي گيرد .اما توجه تو به روي دوست خواھد بود ،نه به روي شادي ات .
آنگاه تو چيزي را از دست داده اي ،و اين شادي گذرا خواھد بود .توجه تو به روي دوست متمركز است :تو شروع
به صحبت مي كني ،و خاطرات را به ياد مي آوري ،و تو اين شادي را از دست مي دھي و اين شادي مي رود .
زماني كه دوستت را مي بيني و ناگھان احساس شادي وارد قلبت مي شود ،بر اين شادي متمركز شو .
احساسش كن و ھمان احساس شو ،و با دوستت ديدار كن زماني كه وجودت آگاه است و بر شادي متمركز است .
بگذار دوستت در حاشيه بماند ،و تو در احساس شادماني ات مستقر باش .
اين مي تواند در وضعيت ھاي بسيار ديگري ھم انجام شود .آفتاب مي تابد و ناگھان احساس مي كني كه چيزي به
درون تو تابيده مي شود .آنگاه آفتاب را فراموش كن ؛ بگذار در حاشيه بماند .
تو در احساس تابش انرژي مستقر باش .لحظه اي كه به آن نگاه مي كني ،آن پخش خواھد شد .آن تمام بدنت را
فرا خواھد گرفت ،تمام وجودت را .و فقط يك تماشاگر آن نباش ؛ در آن ذوب شو .لحظات بسيار كمي وجود دارند كه
تو شادي را احساس مي كني ،سعادت و خوشي را ،اما تو آنھا را از دست مي دھي زيرا تو در موضع مستقر مي
شوي .
زماني كه شادي ھست ،احاساس مي كني كه آن از بيرون مي آيد تو با دوستي ديدار كرده اي :آن نشان مي
دھد كه شادي از دوست تو آمده است ،از ديدن او .اينگونه نيست .شادي ھميشه در درون تو است دوست فقط
يك موقعيت را به وجود مي آورد .دوست كمك مي كند تا آن شادي بيرون بيايد ،او به تو كمك مي كند كه ببيني آن
آنجا وجود دارد .و فقط شادي نيست كه اينگونه است :ھر چيزي :خشم ،غم ،نا اميدي ،شادماني ،با ھر چيزي
اينگونه است .ديگران فقط موقعيتي را به وجود مي آورند كه آن چيزھاي پنھان درونت آشكار مي شوند .آنھا باعث
آن چيزي كه در درون تو است نيستند .ھر اتفاقي كه مي افتد درون تو مي افتد .آن ھميشه آنجا بوده است ؛
دوستت فقط موقعيتي را به وجود مي آورد كه در آن موقعيت آن چيزي كه در درون تو پنھان است آشكار مي شود - -
بيرون مي آيد .از سرچشمه ي پنھان آشكار مي شود .زماني كه اين اتفاق افتاد در احساس دروني مستقر بمان ،
و آنگاه تو نگرش درباره ي ھر چيزي در زندگي خواھي داشت .
حتي با احساسات منفي ،اين كار را بكن .وقتي عصباني ھستي ،بر شخصي كه آن را آشكار كرده متمركز نباش .
بگذار او در حاشيه بماند .تو عصباني مي شوي .خشم را در تماميت خودش احساس كن ؛ بگذار در درون رخ دھد .
توجيه نكن ؛ نگو كه اين مرد آن را به وجود آورده .آن مرد را سرزنش نكن .آن فقط يك موقعيت را به وجود آورده است
.و نسبت به او احساس سپاس داشته باش كه به تو كمك كرده است كه چيزي را كه درون تو پنھان بود را آشكار
سازد .او جايي تو را زده و يك زخم آنجا پنھان بوده است .حاال تو آن را مي شناسي ،پس تبديل به زخم مي شود
.
با منفي يا مثبت ،با ھر احساسي ،اين را به كار گير ،و تغيير بزرگي در تو خواھد بود .اگر احساس منفي است ،
با آگاه بودن از اين كه آن درون توست از آن رھا خواھي شد .اگر احساس مثبت است ،تو خود احساس خواھي
شد .اگر آن شادي است ،تو شادي خواھي شد .اگر آن خشم است ،خشم محو خواھد شد .
و اين تفاوت ميان احساسات منفي و مثبت است :اگر از يك احساس به خصوص آگاه باشي ،و با آگاه شدن ات آن
ناپديد شود ،آن منفي است .اگر با آگاه شدن از يك احساس به خصوص ،آنگاه تو آن احساس شوي ،اگر آن
احساس پخش شود و با وجودت يكي شود ،آن مثبت است .آگاھي در اين دو مورد متفاوت عمل مي كند .اگر آن
يك احساس سمي باشد ،تو از طريق آگاھي از آن راحت مي شوي .اگر آن خوب است ،سعادتبار و وجد آور است
،تو با آن يكي مي شوي .آگاھي آن را توسعه مي دھد .
از نظر من اين يك معيار است :اگر چيزي با آگاھي تو توسعه يابد ،آن چيز خوبي است .اگر چيزي از طريق آگاھي
محو شود ،آن چيز بدي است .
آن كه نمي تواند در آگاھي بماند گناه است و آن كه در آگاھي رشد مي كند فضيلت است .فضيلت و گناه مفاھيم
سنگيني نيستند ،آنھا دركھاي دروني ھستند .
آگاھي ات را به كار گير .آن مثل اين است كه جايي تاريك است و تو روشنايي مي آوري :تاريكي ديگر آنجا نخواھد
بود .فقط با روشن كردن چراغ ،تاريكي ديگر آنجا نيست ،زيرا ،در واقع آنجا نبود .آن منفي بود ،غيبت نور .اما
خيلي چيزھا كه در آنجا ھستند آشكار خواھند شد .فقط با روشن كردن چراغ ،اين قفسه ھا ،اين كتابھا ،اين
ديوارھا ،تاپديد نخواھند شد .در تاريكي آنھا نبودند ؛ نمي توانستي آنھا را ببيني .اگر چراغ را روشن كني ،تاريكي
ديگر آنجا نخواھد بود ،اما آن چه كه واقعي است آشكار خواھد شد .با آگاھي تمام چيزھاي منفي مثل تاريكي
محو خواھند شد - -نفرت ،خشم ،غم ،خشونت .آنگاه عشق ،شادي ،وجد ،براي نخستين بار خواھند آمد ،در
تو آشكار مي شوند .بنابراين » :ديدن شادمانانه ي دوستي كه مدت درازي غايب بوده است ،اين شادي را به
خاطر بسپار « .
ما بدون خوردن نمي توانيم زنده بمانيم .ولي ما بسيار ناآگاھانه مي خوريم ،ربات وار .بدون چشيدن طعم آن تو
فقط تغذيه مي كني .آھسته بخور و از مزه آگاه باش .و فقط زماني مي تواني آگاه باشي كه آھسته بخوري .غذا
را نبلع .بي شتاب مزه ي آنھا بچش و به مزه تبديل شو .
وقتي شيريني را احساس مي كني ،تبديل به آن شيريني شو .و آن مي تواند در تمام بدن حس شود - -نه فقط
در دھان ،نه فقط بر روي زبان ،آن مي تواند در تمام بدن حس شود ! يك شيريني خاص - -يا ھر چيز ديگري - -ھر
چه كه مي خوري ،مزه را حس كن و آن مزه شو .
و اين آشكار مي كند كه تانترا برعكس تمامي سنت ھا عمل مي كند .جاينا مي گويد » :نچش – آسواد « ماھاتما
گاندي آن را ھمچون يك فرمان در آشرامش به كار برد » :آسواد :مزه ي ھيچ چيزي را نچش .بخور اما مزه نكن ،
مزه را فراموش كن .خوردن ضروري است ،اما آن را مكانيك وار انجام بده .مزه ميل و آرزو است ،پس مزه نكن «
تانترا مي گويد امكان بيشتر مزه كردن آن ھست ؛ با احساس تر باش ،زنده تر باش .و با احساس بودن كافي
نيست - -خود مزه شو .به مزه تبديل شو .
با آسواد ھيچ مزه اي وجود ندارد ،حساسيت ات خواھد مرد .آنھا كمتر و كمتر حساس خواھند شد .و با كم شدن
احساس ،تو نمي تواني بدنت را حس كني ،تو نمي تواني احساساتت را حس كني .آنگاه تو در سر مستقر مي
شوي .اين استقرار در سر ،شكاف است .تانترا مي گويد ھيچ تقسيمي در خودت ايجاد نكن .مزه كردن آن
زيباست ؛ حس كردن آن زيباست .و اگر بتواني بيشتر حس كني ،بيشتر زنده خواھي بود ،و اگر بيشتر زنده باشي
،آنگاه زندگي بيشتري وارد وجود دروني ات خواھد شد .تو بيشتر باز خواھي بود .
تو مي تواني بدون چشيدن مزه چيزھا را بخوري ؛ آن دشوار نيست .تو مي تواني كسي را لمس كني بدون اينكه
واقعاٌ او را لمس كرده باشي ؛ آن دشوار نيست .
ما ھم اكنون ھمين كار را داريم مي كنيم .تو با كسي دست مي دھي بدون اين كه او را لمس كني زيرا براي لمس
كردن بايد وارد دستانت شوي .تو بايد انگشتانت بشوي و كف دستت بشوي .روحت بايد وارد دستانت شود .فقط
اينگونه مي تواني لمس كني .تو مي تواني دست كسي را بگيري يا با او دست بدھي ،اما اين يك دست مرده
است .آن در ظاھر لمس كردن است ،اما در واقع لمس كردن نيست .
ما لمس نمي كنيم ! ما از لمس ديگري مي ترسيم .زيرا از لحاظ سمبوليك لمس كردن سكسي است .تو درون
قطار يا اتوبوس شلوغ ايستاده اي و با ديگران برخورد مي كني ،افراد بسياري را لمس مي كني ،اما تو آنھا را لمس
نمي كني و آنھا تو را لمس نمي كنند .فقط بدنھا ھستند كه با ھم برخورد مي كنند .و تو مي تواني تفاوت را حس
كني :اگر تو واقعاً كسي را در جمعيت لمس كني ،او آزرده خاطر خواھد شد .بدنت مي تواند لمس كند ،اما تو
نبايد درون بدنت حركت كني .تو بايد دور باقي بماني - -در بدنت نباشي ،طوري كه فقط يك بدن مرده لمس كند .
اين بي احساسي بد است .به خاطر اينكه تو در مقابل زندگي از خودت دفاع مي كني .تو از مرگ بسيار مي
ترسي ،و تو ھم اكنون مرده اي .تو واقعاً نيازي به ترسيدن نداري زيرا ھيچكس نمي ميرد .و علت ترس تو اين
است - -زيرا تو زنده نيستي .تو زندگي را از دست داده اي و مرگ مي آيد .
كسي كه زنده است از مرگ نمي ترسد زيرا او زنده است .وقتي تو واقعاً زنده اي ترسي از مرگ وجود ندارد .تو
حتي مي تواني مرگ را زندگي كني .زماني كه مرگ مي آيد ،مي تواني چنان با احساس باشي كه از آن لذت
ببري .آن به يك تجربه ي شكوھمند تبديل مي شود .اگر زنده ھستي تو حتي مي تواني مرگ را زندگي كني ،و
آنگاه ديگر مرگ آنجا نيست .اگر بتواني حتي مرگ را زندگي كني ،اگر بتواني مرگ بدنت را حس كني ،آنگاه بي
مرگ مي شوي .
زماني كه آب مي خوري ،خنكي را حس كن .چشمانت را ببند ،آن را آھسته بنوش ،بچش .خنكي را حس كن و
احساس كن كه تو آن خنكي شده اي ،زيرا خنكي وجودي است كه از آب به تو منتقل شده است ؛ آن بخشي از
بدن تو مي شود .دھانت لمس مي كند ،زبانت لمس مي كند ،و خنكي منتقل مي شود .بگذار تا آن در تمام
بدنت روي دھد .بگذار تا ھمچون موج بدنت را فرا گيرد و در تمام بدنت پخش شود ،و تو خنكي را در تمام بدنت
حس خواھي كرد .اينگونه حساسيت تو مي تواند رشد كند ،و تو مي تواني بيشتر زنده باشي و بيشتر سرشار
شوي .
ما درمانده شده ايم ،احساس تھي و خالي داريم و مي گوييم كه زندگي خالي است .اما علت خالي بودنش ما
ھستيم .ما حسش نمي كنيم و اجازه ي حس كردن آن را ھم نمي دھيم .ما يك زره در اطراف خود داريم - -يك
زره دفاعي .ما مي ترسيم كه آسيب پذير باشيم ،بنابراين ما در برابر ھر چيزي مانع ايجاد مي كنيم تا از خودمان
دفاع كنيم .
تانترا مي گويد زنده باش ،بيشتر زنده باش ،زيرا زندگي خدا است .خدايي جز زندگي وجود ندارد .بيشتر زنده باش
،و تو بيشتر الھي خواھي بود .كامال ً زنده باش ،و مرگي براي تو وجود ندارد .
پايان
سكوت
اگر دوست نداريد صحبت كنيد ،خاموش باشيد .حتي يك كلمه نيز نگوييد و اصال نگران نباشيد كه مردم درباره ي
شما چه فكر مي كنند .اگر آنھا فكر مي كنند احمق شده ايد ،قبول كنيد و از اين حماقت لذت ببريد !
افرادي ھستند كه ھمين طور به حرف زدن ادامه مي دھند .در حالي كه حتي نمي دانند درباره ي چه و چرا صحبت
مي كنند .آنھا به حرف زدن ادامه مي دھند ؛ چون نمي توانند متوقف شوند .اگر از چرندياتي كه از ذھنتان گذر مي
كند ،اندكي آگاه شويد و بدانيد كه واقعاً چيزي براي گفتن وجود ندارد ،در سخن گفتن ترديد مي كنيد .
ابتدا اينطور به نظر مي رسد كه ظرفيت ارتباط برقرار كردن را از دست داده ايد ،ولي چنين نيست .در واقع مردم
براي برقراري ارتباط سخن نمي گويند .آنھا براي فرار از ارتباط واقعي ،حرف مي زنند .با خاموش ماندن ،صبر كردن
و تحميل نكردن چيزي به زودي قادر خواھيد بود معناي ارتباط واقعي را درك كنيد .درباره ي سكوت نگران نباشيد .به
اين دليل نگران سكوت ھستيد كه ھمه ي جامعه در حال حرف زدن است و شما ھراس داريد كه مبادا ديگر نتوانيد
سخن بگوييد .نگران نباشيد ؛ زيرا سكوت زبان خداوند است و اگر درك كنيد كه سكوت واقعاً چيست ،چيزي پر
ارزش براي گفتن خواھيد داشت .
اگر در سكوت خود عميق شويد ،كالمتان براي اولين بار معنايي راستين خواھد يافت و ديگر تنھا كلماتي تو خالي
نخواھد بود ،بلكه شكوه دروني تان را بيان مي كند
زندگي در كنترل شما نيست .مي توانيد از آن لذت ببريد ،اما نمي توانيد آن را كنترل كنيد .مي توانيد زندگي كنيد ،
اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد .مي توانيد دست افشاني كنيد اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد .
معموال ً مي گوييم كه نفس مي كشيم ،اما اين موضوع درست نيست ؛ زيرا اين زندگي است كه ما را تنفس مي
كند .پيوسته تصور مي كنيم كه ما فاعل ھستيم و ھمين نكته سرآغاز تمام مشكالت است .وقتي خود را كنترل
كنيد ،به زندگي اجازه نمي دھيد اتفاق افتد .شرايط زيادي قائل مي شويد و زندگي نمي تواند ھمه ي آنھا را
رعايت كند .زندگي زماني براي شما اتفاق مي افتد كه آن را بي قيد و شرط بپذيريد ؛ آماده ي خوشامد گويي به آن
،در ھر صورت و شكلي ھستيد .شخصي كه بسيار كنترل مي كند ،ھميشه مي خواھد زندگي شكل خاصي
بگيرد و شرايط خاصي داشته باشد ،ولي زندگي اھميتي نمي دھد و فقط از كنار چنين افرادي عبور مي كند .
ھرچه زودتر از محدوده ي كنترل ھا خارج شويد ،بھتر است ؛ زيرا تمام كنترل ھا از ذھن ناشي مي شود و وجود
شما بسيار برتر و بزرگتر از ذھن است .يك قسمت كوچك از وجودتان سعي مي كند مسلط شود و ھمه چيز را
ديكته كند .زندگي ادامه مي يابد و شما را پشت سر مي گذارد .آنگاه نوميد مي شويد .منطق ذھن مي گويد » :
نگاه كن .تو زندگي را خوب كنترل نكردي .براي ھمين است كه بازنده شدي .پس بيشتر كنترل كن « .
حقيقت ،درست عكس اين نكته است ؛ مردم چيزھاي زيادي را به سبب كنترل بيش از حد ،از دست مي دھند .
مثل يك رود وحشي باشيد و آنگاه ديگر نمي توانيد خيلي رويا ببافيد ،خيال بافي كنيد يا حتي اميد داشته باشيد ؛
زيرا ھمه چيز ھمين جا ،كنار شما و در دسترس شماست .كافي است دست دراز كنيد .با مشت بسته زندگي
نكنيد ؛ زيرا اين كار كنترل كردن زندگي است .با دست ھاي باز زندگي كنيد .تمام آسمان از آن شماست .كمتر از
اين نخواھيد
اد بردلي از تيم 60دقيقه از رانچو راجنيش براي ساخت يك فيلم كوتاه براي نمايش در آخرين برنامه ي روز يكشنبه ،
بازديد كرد .براي او ممكن نبود تا مستقيماً با اشو ديدار كند ،به اشو نامه اي حاوي چھار پرسش فرستاد .اشو
پاسخ پرسشھا را از طريق ما آناند شيال فرستاد و آن را به بردلي تحويل دادند .
اشو :خدا وجود ندارد ،از اين رو پرسش بي معني است .باگوان به معني خدا نيست ،آن به سادگي يعني :فرد
سعادتمند .ھمين باور خداوند غير دموكراتيك است .يا ھمه چيز خداست يا ھيچ چيز خدا نيست .
پرسش :در نامه اي به ويليام جيمز ،اليور وندل ھلمز نوشت :اعتقاد بزرگ زماني است كه فرد برمي گزيند كه خدا
نيست .لطفا جواب دھبد .
اشو :اعتقاد ربطي به مذھب ندارد .اعتقاد ريشه در چيزي دارد كه از آن شناخت نداري .آن ناداني تو را مي
پوشاند .مذھب باور يا اعتقاد نيست اما شناختن است .كل تاريخ انسانيت نود و نه و نه دھم درصد حماقت بوده
است ..به خاطر اعتقاد .اما تمام آن به اصطالح مذاھب آن را موعظه مي كنند ،زيرا آن آسان ترين راه براي استثمار
كردن است .
نه ويليام جيمز چيزي در مورد مذھب مي داند ،نه وندل ھلمز .
پرسش :روشن بيني چيست ؟ شما يكبار گفتيد كه آن شبيه شكالت است .درست است ؟ آن براي دنيا چه ثمري
دارد ؟
اشو :روشن بيني رسيدن به اين شناخت است كه چيزي براي دانستن وجود ندارد .به زبان ديگر ،ھستي يك راز
است و ھيچ راھي براي توضيح دادن آن وجود ندارد .دانستن آن و زيستن آن عقالني نيست ؛ آن يك مزه است ..به
ھمين خاطر من آن را مثل شكالت ناميده ام .يا آن را چشيده اي يا نچشيده اي .حالتي بين اين دو وجود ندارد .
پرسش :ھمه ي پيرواني كه شبيه شما ھستند ،قادر به نفوذ در توده ي مردم بودند ؟ يا ھستند ؟ كسي از آنھا
روشن بين شده است ؟ ...پاپ ژان پل ،رابي بعل شمتوف ) استادي خوش نام كه آموزش مي داد انسان بيشتر از
طريق لذت و شادي به خدا مي رسد تا غم و اندوه ( ،مارتين لوتر كينگ ،ھيتلر .
اشو :مذھب كامال ً شخصي است .يك تجربه ي خصوصي ھمچون عشق است .در واقع ،راھي وجود ندارد تا
بتوان فھميد كه ھيتلر تجربه اي از عشق داشته يا نه .اكثراً از طريق كلمات و اعمال آنھا مي توانيم استنباط كنيم :
مارتين لوتركينگ مرد خوبي است ،اما روشن بين نشده است .
و يقيناً آدولف ھيتلر روشن بين نشده و نمي تواند بشود .
يك روشن بين واقعي ميلي به نفوذ در توده ي مردم ندارد .اگر آنھا تحت تأثير قرار مي گيرند ،اين موضوع ديگري
است .
ذھن ما...
بی پاﯾان
بی آغاز
اندﯾشه متولد می شود
اندﯾشه می ميرد
ماھيت تھی!
تمام گناھکاران
در سه جھان
محو و ناپدﯾد خواھند شد
ھمراه با خودم .
مذھب غير منطقی است .دليل و علت نمی تواند شامل آن باشد .دليل بسيار کوچک است .مذھب آسمان بی
کران وجود است .علت پدﯾده ی رﯾز انسانی است .علت شکست خورده است .فقط با رفتن به ماورای ذھن می
توان شروع به فھميدن آنچه كه ھست ،کرد .آن ﯾک تغيير اساسی است .
ھيچ فلسفه ای نمی تواند که تغييری اساسی بوجود آورد ـ ـ فقط مذھب است که می تواند .مذھب ،فلسفه
نيست .ضد فلسفه است و ذن خالص ترﯾن شکل مذھب است .
ذن جوھر و عصاره ی مذھب است .به خاطر ھمين است که غيرمنطقی و بی معنی است .اگر تالش کنی تا آن را
با کمک منطق درک کنی ،گيج خواھی شد .آن را فقط به صورت غير منطقی می توان درک کرد .و آن با ھمدلی
عميق و عشق ممکن است .
شما نمی توانيد به واسطه ی تجربی ،علمی و مفاھيم عينی با ذن ارتباط برقرار کنيد ،اﯾن ﯾک پدﯾده ی قلبی
است .شما باﯾد بيشتر احساسش کنيد تا اﯾن که در موردش فکر کنيد .شما باﯾد آن باشيد تا بشناسيدش .
ھستي ،ھشيار است .و ھيچ ھشياری دﯾگری وجود ندارد .خب حاال چرا مذھب نوعی دﯾگر از زبان را برمی گزﯾند؟
مذھب بوسيله ی مثل ،شعر ،استعاره و افسانه سخن می گوﯾد .آنھا راه ھای غير مستقيم برای اشاره کردن به
حقيقت می باشند ـ ـ فقط اشاره کردن به حقيقت .نه اشاره ی مستقيم ،فقط نجوا ،نه فرﯾاد زدن .آن در ﯾک
ارتباط عميق به سمت تو می آﯾد .اﯾن اشعار کوچک استاد ذن ،ای کيو عالقمند به خلق اشعار بزرگ نيست .او
واقع ْا ﯾک شاعر نيست .او عارف است .اما بيشتر از به نثر حرف زدن ،با زبان شعر سخن می گوﯾد ـ ـ به خاطر ﯾک
دليل معين .دليل اﯾن است :شعر ﯾک راه غير مستقيم برای اشاره کردن به چيزھاست .شعر زنانه است .نثر
بسيار ساختاری و منطقی است .شعر اساساً غير منطقی است .نثر واضح و روشن است ,شعر اما مبھم است .
به خاطر ھمين است که زﯾباست و دارای کيفيت می باشد .نثر به طور ساده ھمان چيزی را می گوﯾد که می
خواھد ،شعر اما خيلی چيزھا می گوﯾد .
نثر در زندگی روزمره الزم است ،در فروشگاه .اما ھر جا حرفی از قلب زده شده ،نثر ناکافی بوده است ـ ـ شخص
به شعر بازمی گردد ٢ .زبان در ﯾک زبان وجود دارد .ھر زبانی از ٢زبان تشکيل شده است .ﯾکی نثر است ،دﯾگری
شعر .نثر بيشتر از شعر استفاده می شود و غالب است چرا که نثر سودمند است .شعر کم کم ناپدﯾد شده است
،زﯾرا ھيچ سود و منفعتی در بر ندارد .فقط وقتی الزم است که تو در عشق باشی .فقط وقتی الزم است که تو از
عشق ،مرگ ،نياﯾش ،حقيقت و خدا سخن می گوﯾی ـ ـ اما آنھا کاال نيستند .آنھا در فروشگاه فروخته نمی
شوند .خرﯾدنی ھم نيستند .جھان ما آھسته آھسته ،خطی ) طولی( می شود .زبان دﯾگر ،زبان ژرف تر ،
معناﯾش را برای ما از دست داده است .و به خاطر ناپدﯾدی زبان دوم ،زبان شعر ،انسان بسيار فقير شده است ـ ـ
زﯾرا تمام ثروت از قلب است .ذھن خيلی فقير است .ذھن گداست .ذھن در ميان جزئيات زندگی می کند .قلب
آغاز اندﯾشه ھای عميق زندگی ،عمق ھستی و رازھای گيتی است .
اﯾن را به خاطر بسپار که ٢زبان در ١زبان وجود دارد ٢ .شيوه برای سخن گفتن ٢ .سطح کاربرد زبانی .زبانی وجود
دارد برای حقاﯾق روشن ،مفاھيم و قواعد ،زبان منطق نظری ،عينی ،اطالعات ،علوم رﯾاضی .اما اﯾن زبان قلب
نيست و اﯾن زبان عشق نيست و اﯾن زبان مذھب نيست .
ال متضاد ﯾکدﯾگرند .آنھا به بعدھای متفاوت ھستی تعلق دارند .آنھا ھيچ نقطه ی اشتراکی در علم و مذھب کام ْ
زمينھاﯾشان ندارند .آنھا ھرگز ھمدﯾگر را مالقات نمی کنند .آنھا خطوط متقاطع نيستند که در جاﯾی به ھم برسند و
ھمدﯾگر را قطع کنند .و ذھن مدرن برای علم و دانش تربيت شده و به ھمين جھت ،مذھب تقرﯾب ْا تارﯾخ مصرفش
گذشته است .به نظر می رسد که آﯾنده ای برای مذھب وجود ندارد .زﯾگموند فروﯾد اﯾن گونه اظھار نظر کرده که
آﯾنده ای برای توھمی که مذھب نامندش ،وجود ندارد .اما اگر آﯾنده ای برای مذھب وجود نداشته باشد ،برای
انسان ھم آﯾنده ای نخواھد بود .علم دارد انسانيت را نابود می کند ـ ـ زﯾرا انسانيت فقط در ميان شعر و استعاره
می تواند زندگی کند .تمام اھميت زندگی در درون قلب جمع شده است .انسان نمی تواند تنھا با ذھن زندگی کند
.انسان نمی تواند تنھا با محاسبه و رﯾاضيات زندگی کند .رﯾاضيات می تواند خدمت کند اما نمی تواند استاد باشد .
سر فقط می تواند خادم باشد و به عنوان خادم بسيار کاربرد دارد ،اما زمانی که ادعای استادی کند ،خطرناک و
مخرب است .زبان علم در دنيای وقاﯾع مسلم زندگی می کند .اشياء ھستند ھمان گونه که ھستند .اﯾن ،اين
است ،نه آن .اﯾن آب است نه بخارو ﯾخ .اﯾنجا ،اﯾنجاست نه آنجا .ﯾک ،ﯾک است ٢ .مساوی .٢مرگ ،مرگ
است .اﯾن دنيای وقاﯾع مسلم است .تيره و مرده ،کھنه و بی روح .
اﯾن غيرممکن است که فقط در جھان وقاﯾع مسلم بشود زندگی کرد ،زﯾرا تو ھرگز در آرامش نخواھی بود .در حقيقت
،زندگی در جھان وقاﯾع مسلم ،بی معنی است ـ ـ معنا از كجا خواھد آمد ؟ ارزش از كجا خواھد آمد ؟ آن گاه ﯾک
گل رز ،زﯾبا نخواھد بود .آن فقط پدﯾده ای مربوط به گياه شناسی خواھد بود .آن گاه عشق ،شکوھمند نخواھد
بود .آن فقط پدﯾده ای بيولوژﯾک خواھد بود .چگونه ﯾک شخص می تواند فقط در مسلمات زندگی کند ؟ زندگی کردن
در وقاﯾع مسلم .زندگی بی معنی می شود .اتفاقی نيست که اذھان فلسفه ی مدرن مدام درباره ی معنا حرف
می زنند .ما تصميم گرفته اﯾم که در ﯾک زبان زندگی کنيم و به خاطر ھمين است که اﯾن وضعيت را بوجود آورده اﯾم
.اﯾن چيز خوبی است که ما اﯾن زبان را دارﯾم ،زبان وقاﯾع مسلم ،زبان نثر .جھان ما بدون آن نمی تواند عمل کند .
آن الزم است .اما نمی تواند ھدف زندگی باشد .فقط می تواند خدمت کند .ولی ما نمی توانيم آن را زمانی که
قلبمان جاری می شود به کار ببرﯾم .
ﯾک انسان مسلم ْا فقير است اگر که بی کفاﯾتی زبان عادی را احساس نکند .و اﯾن به سادگی نشان دھنده ی آن
است که او ھرگز عشق را لمس نکرده است .او ھرگز لحظات مراقبه را لمس نکرده است .او وجد را نشناخته
است .او فقط ﯾک نعش است .او زندگی می کند و با اﯾن حال زندگی نمی کند .حرکت می کند ،راه می رود اما
تمام ژست ھا و حرکاتش خالی و پوچند.
اگر انسان بی کفاﯾتی زبان نثر را درنيابد ـ ـ زبان تجربی .زبان وقاﯾع مسلم ،رﯾاضيات ـ ـ اﯾن به سادگی نشان می
دھد که او ھيچ رازی از زندگی را درک نکرده است ،که او واقع ْا زندگی نکرده است.
وگرنه ،تو چگونه می توانی از رازھا دوری کنی ؟ او که ھرگز ماه کامل را ندﯾده است .او که ھرگز زﯾباﯾی و
درخشش چشمان انسان را ندﯾده است .او که ھرگز نگرﯾسته است .او که اھميت اشکھا را درک نمی کند .او که
ﯾک ربات است .او انسان نيست .او نا انسان است .او فقط ﯾک ماشين است .او کار می کند ،تحصيل می کند و
می ميرد .او بارھا توليد مثل می کند و سپس ميميرد .اما بيھوده ـ ـ نمي تواند بگويد كه چرا زندگي مي كند .
اﯾن درست است که اﯾن نوع از زبان مورد نياز است ،اﯾن ﯾک نياز است ،اما ولو اﯾن که تمام نيازھا برآورده شوند ،
نيازھای غاﯾی برآورده نمی شوند ـ ـ نياز به جشن گرفتن ،نياز به شادی ،نياز به حرف زدن با ستاره ھا و اقيانوس و
دانه ی شن ،نياز به فشردن دستھا ،نياز به عاشق شدن ،نياز به رقص و آواز .زبان معمولی نمی تواند نيازھای
غاﯾی را برآورد .ونيازھای غاﯾی چيزی ھستند که وﯾژه ی انسانيت است .انسانی که فقط انسان است فاصله ی
زﯾادی با کسی دارد که با نيازھای غاﯾی می زﯾد .در پرسشھاﯾی که به عشق و مرگ و خدا و انسان مربوط می
شوند ،زبان اول فقط بی کفاﯾت نيست بلکه خطرناک نيز ھست .اگر تو زبان نوع اول را برای عالقمندی ھای غاﯾی
به کار بری ،کم کم ھمين زبان خودت آنھا را نابود خواھد کرد .اﯾن ﯾعنی ما چگونه خدا را نابود کرده اﯾم ،اﯾن ﯾعنی
ما چگونه تمام زﯾباﯾيھا و معانی را از بين برده اﯾم .استفاده از زبان غلط و زود ﯾا دﯾر در دام زبان غلط خواھی افتاد ،
زﯾرا ذھن تو در ميان زبان زندگی می کند .
تو فقط چيزی را می شناسی که در زبانت وجود داشته باشد ،تو فقط چيزی را می شناسی که بتوانی در موردش
به روشنی بيندﯾشی .اگر دنيای ناشناخته ی قلب ،جھان ناشناخته ی احساسات ،شور و ھيجانات ،وجد و جذبه
را رھا کنی ،آن گاه به طور طبيعی از خدا دور خواھی شد .و آن گاه اگر بگوﯾی که خدا مرده است ،کامالْ درست
به نظر خواھد رسيد .نه اﯾن که خدا مرده باشد ـ ـ فقط برای تو مرده است .زنده بودن در برابر خدا ،حرکت به
سمت شعر است .شعر پل رنگين کمان بين انسان و خداست .بين انسان به مثابه ذھن و خدا به مثابه راز .اﯾن
آغاز است ،دروازه ،آستانه.
آﯾا تا به حال خاجوراھو ،كناراك ﯾا دﯾگر معابد زﯾبای ھند را دﯾده ای ؟ در کتب مقدس قدﯾمی گفته شده است که در
آستانه ی ھر معبد باﯾد مجسمه ای باشد ،ساختن مجسمه ای از عشق .اﯾن خيلی عجيب است .آن کتب
مقدس دقيق ْا نگفته اند چرا ،آنھا به سادگی به معماران گفته اند که باﯾد باشد .در آستانه ی ھر معبد ،باالی در ،
حداقل باﯾد نقش جفتی که در حالت ارگاسم اند ،ترسيم شود .در عشقی عميق ،اندام پيچيده شده ی آنھا در
ھمدﯾگر ،در جذبه ای متعالی .
چرا باالی در ؟ زﯾرا شايد بتواني كه عشق را بشناسی ،تو پل ميان انسان و خدا را نمی شناسی .و دروازه ﯾک
نماد است :دروازه ،آستانه ای است بين دنيای ذھن و دنيای بی ذھنی .عشق پلی است از دنيای ذھن به دنيای
بی ذھنی .فقط در اوج عشق است که ما رازھای زندگی را در می ﯾابيم.
اﯾن بسيار پر معنی است ـ ـ ھرچند که بسياری از معابد با اﯾن روش ساخته نشده اند .مردم از اﯾن روش اجتناب
کرده اند .آنھا بسيار اخالق گرا و احمق اند .اما اﯾن سخنان کتب مقدس باستانی بسيار پر معنی و مھم است که
می گوﯾد فقط عشق می تواند در آستانه باشد ،زﯾرا فقط عشق می تواند شعر زنده ی تو را بيافرﯾند .
اگر تو فقط زبان نوع اول را به کار بری ،چيزھای لطيف و حساسی را که در درون توست از بين خواھی برد .تو
بيشتر و بيشتر به صخره ھا عادت خواھی کرد و کمتر و کمتر از گلھا آگاه خواھی بود .اما زبان دومی وجود دارد .اﯾن
زبان حرفھاﯾی است که نمی توان گفت .بله ،شعر زبان سخنانی است که نمی توان گفت .گفتنش ضروری است
ـ ـ و شعر زبان آن چيزی است که نمی توان در موردش سخن گفت .تو اگر شعر را نداشته باشی ،چگونه آن چه را
که نمی توان گفت ،خواھی گفت ؟ اﯾن زبان آن جيزی است که نمی تواند گفته شود .زبانی که حرف می زنی ،
سکوت کامل و ھيجان و وجد را در خود ندارد .
اﯾن اشعار کوچک ای کيو ممکن است خيلی شاعرانه نباشند ـ ـ در حقيقت ،باليث در مورد اﯾن دوکاھای ای کيو
گفته است :اشعار کوچک ای کيو ارزش شعری زﯾادی ندارند ،با وجود اﯾن ،آنھا برای ما انسانی را به تصوﯾر می
کشند که دارای صداقتی عميق است .شاﯾد به راستی اشعار احساساتی با شکوھی باشند .منظور ،شعر
نيست.
منظور انتقال آن چيزی است که با زبان عادی قابل انتقال نباشد .کاربرد شعر مانند وسيله ی نقليه است ،به خاطر
بسپار .به زبان ادبيات فکر نکن :به زبان وجد فکر کن .و گاھی اوقات وجد می تواند با واژه ھاﯾی کوچک بيان شود .
ﯾک روزی کتابی از وﯾليام ساموئل می خواندم .او نوشته است :روزی در حومه ی شھر در روی تپه ای نشسته
بودم و به معمای ارتباط فکر می کردم .من شاھد خوشحالی پدر و پسر ۵ساله اش بودم که ساعتھا در ميان الوار
گم شده بود .من می دانستم که پسر پيدا خواھد شد ـ ـ و می دانستم و می دانستم ـ ـ اما با وجود دانستن
قطعی ,قادر نبودم ترس پدر را کاھش دھم ﯾا بياورمش باالی تپه تا حقيقتی را که دﯾده ام درﯾابد .بنابر اﯾن ھم
تعجب کرده بودم ،ھم درباره ی اﯾن ناتوانی در ارتباط ،آن ھم زمانی که انجام دادنش مھم به نظر می رسيد ،با
خودم کلنجار می رفتم ـ ـ دﯾدم که پدر و پسر ھمدﯾگر را پيدا کردند .آه چه به ھم پيوستگی ای ! ﯾک پسر بچه ی
کثيف و پابرھنه از ميان الوار بيرون آمد در حالی که با تمام وجود فرﯾاد می زد :بابا ! بابا ! .و من پدرش را دﯾدم ،بی
شرمندگی ھای ھای گرﯾه می کرد ،بچه را در آغوش گرفت .تمام آن چيزی که توانست بگوﯾد اﯾن بود :آله لو ﯾا
ستاﯾش پروردگارا ! ـ ـ دوباره و دوباره " آله لو ﯾا ستاﯾش پروردگارا "
لحظاتی وجود دارند که چيزی گفته می شود که نمی تواند گفته شود .لحظاتی وجود دارند که اشکھا بيشتر از
کلمات سخن می گوﯾند .لحظاتی وجود دارند که خنده ھا بيشتر از کلمات سخن می گوﯾند .لحظاتی وجود دارند که
حرکات بيشتر از کلمات سخن می گوﯾند.
لحظاتی وجود دارند که سکوت بيشتر از کلمات سخن می گوﯾد .تمام خنده ھا ،تمام اشکھا ،تمام حرکات ،,
سکوتھا ،آنھا به زبان دوم مربوط می شوند ـ ـ زبان شعر .بعضی خطوط کتب مقدس ﯾا ھر کتاب دﯾگری ،باﯾد آن
قدر خوانده شوند تا ناگھان معنای آنھا درک شود .آن مانند ﯾک بارش است .اﯾن کل راز مانتراھاست .مانترا عصاره
ی شعر است ،اصل شعر است .فقط با خواندن ،قابل درک نيست .نه اﯾن که تو آن را عقالنی نفھمی ـ ـ آن ساده
است ،معناﯾش آشکار است ـ ـ اما معنای ظاھری ،معنای واقعی نيست .معنای ظاھری از زبان اول می آﯾد ،و
معنای اصلی پنھان می ماند.
تو با تکرار آن در عشقی عميق ،در حالت نياﯾشی با شکوه ،معنای اصلی را درک خواھی کرد .
زمانی که آن به ناگھان در ضمير ناخود آگاھت منفجر شود ،آن برای تو آشکار می شود .ﯾک ملودی شنيده خواھد
شد .آن ملودی ھمان معناست ـ ـ البته نه آن معناﯾی که از نخستين بار که آن را خواندی ،درﯾافته ای .و شخص
ھرگز نمی داند که آن چه زمانی روی خواھد داد.
از اﯾن رو در شرق ،مردم قرآن ،بھاگاواد گيتا و داماپدا را حفظ می کنند .ھر روز ،صبح و عصر آن را از حفظ می
خوانند .آنھا تا جاﯾی که ممکن است بارھا و بارھا از حفظ می خوانند .آنھا تعداد تکرار را محاسبه نمی کنند .چه
نيازی به محاسبه ی آن وجود دارد ؟ اما با ھر بار از بر خواندن ،چيزی در تو عميق تر می شود .شيار گودتر می
شود .و ﯾک روز ملودی شنيده می شود .وقتی که ملودی را شنيدی ،مانتراي واقعی را خواھی شناخت .اﯾنک تو
به دومين الﯾه ی پنھان لغزﯾده ای .شعر واقعی درون آن است .قابل درک نيست :فقط می توان تجربه اش کرد .
اﯾن اشعار کوچک ای کيو شبيه مانتراھا ھستند .سعی نکن آنھا را عقالنی درک کنی .بلکه با ھمدلی و تفاھم و
عشقی عميق با آنھا بازی کن .و آھسته آھسته ،مثل عطر ،مثل ملودی ،چيزی در درون تو رخ می دھد و تو قادر
خواھی بود که ببينی اﯾن مرد چه چيزی را می خواھد انتقال دھد .او می خواھد چيزی را انتقال دھد که قابل انتقال
نيست .او جيزی را می خواھد بگوﯾد که گفتنی نيست .و او قادر است که آن را انتقال دھد .اﯾن مرد ،ای کيو
استاد عجيبی بود .اساتيد ذن اساتيد عجيبی اند.
ال با شيوه ای متفاوت زندگی می کند .اواﯾن طبيعی است که ﯾک انسان مذھبی عجيب به نظر برسد ،زﯾرا او کام ْ
در واقع جدا زندگی می کند .او ھمچون بيگانه شروع به خارج شدن از اﯾنجا می کند .او برای اﯾن جھان معمولی ،
عجيب می شود .زﯾرا او اﯾنجاست با اﯾن حال اﯾنجا نيست .او اﯾنجا زندگی می کند ،اما لمس ناشده و نا آلوده ،او
اﯾنجا زندگی می کند و طوری زندگی می کند که آلوده نشود .او از دنيا کناره نمی گيرد .او در دنيای معمولی می
زﯾد ،البته با شيوه ای فوق العاده .
من دو چند داستانی درباره ی ای کيو شنيده ام .قبل از اﯾن که ما به اشعارش بپردازﯾم ،بھتر است که طعم او را
بچشيم .ﯾکی از داستانھا اﯾن است:
ﯾک روز تابستانی به کار مشغول بود .شاﯾد علف ھرز می چيد ،ای کيو خيلی خسته شد و داغ کرد .به داالن معبد
رفت تا کمی خنک شود .حس خوبی به او دست داد ،از اﯾن که به معبد آمده و بودا را از زﯾارتگاه برداشته و به دﯾرک
بيرونی بسته است .ای کيو گفت :تو ھم خودت را خنک کن!
بی معنی به نظر می رسد .بستن بودای چوبی به دﯾرک و گفتن اﯾن جمله به بودا :تو ھم خودت را خنک کن ! اما
نگاه کنيد ـ ـ چيز عميقی در آنجا وجود دارد .برای ای کيو ھيچ چيز نمرده است ،نه حتی مجسمه ی چوبی بودا .
ھمه چيز زنده است .و او شروع کرد به احساس کردن ھر چيزی ،مثل ھمان احساسی که برای خودش بود .او
ﯾکی شده بود .
حاال ﯾکی دﯾگر ،درست برعکس اﯾن داستان :ﯾک شب ،در ﯾک شب سرد زمستانی ،او در معبد مانده بود.و سپس
ناگھان در نيمه ھای شب ،کاھن معبد صداﯾی شنيد و نوری دﯾد .خب او شروع به دوﯾدن کرد :چه اتفاقی افتاده
است ؟ او دﯾد که ای کيو آنجا نشسته ـ ـ او بودای چوبی را آتش زده بود .مبھوت ماند .گفت :تو دﯾوانه ای ﯾا چی
ھستی ؟ چکار کردی ؟ اﯾن توھين به مقدسات است .گناھی بزرگتر از اﯾن وجود ندارد .تو بودای مرا آتش زده ای !
و ای کيو چوبی برداشته بود و داشت به خاکستر آتش سيخ می زد ! و کاھن گفت :حاال چکار داری می کنی و
سعی داری چکار کنی ؟ ای کيو گفت :من سعی می کنم استخوانھای بودا را پيدا کنم .و کاھن گفت :تو باﯾد
واقع ْا دﯾوانه شده باشی ـ ـ چگونه می توانی در بودای چوبی ،استخوان پيدا کنی ؟ و ای کيو خندﯾد و گفت :شب
طوالنی و خيلی سرد است و تو بوداھای چوبی زﯾادی داری ـ ـ چرا چند تا دﯾگر نمی آوري ؟ تو می توانی خودت را با
آنھا گرم کنی.
حاال اﯾن مرد ,مرد عجيبی است .ﯾک بار در روز داغ تابستانی بودای چوبی را به دﯾرک می بندد و می گوﯾد :تو ھم
خودت را خنک کن ! و زمانی دﯾگر بودای چوبی را آتش می زند زﯾرا شب بسيار سرد است و به کاھن می گوﯾد :به
من نگاه کن ـ ـ درون بودا از سرما می لرزد !
در حقيقت ھر دوی اﯾن داستانھا شبيه ھم اند .برای انسانی که درک کرده و فھميده ,ھيچ تفاوتی وجود ندارد .
فاصله ھا ناپدﯾد می شوند .اختالفات ناپدﯾد می شوند .تمام مرزھا بی معنی می شوند.
مديتيشن چيست ؟
بخش يك
مديتيشن يك سفر است ؛ سفري پر ماجرا به دنياي ناشناخته ھا ،عجيب ترين سفري كه مي توان تصور كرد .
مديتيشن فقط » بودن « است ،بدون اينكه كاري انجام دھيم ،بي عملي محض ،بدون گذر ھر گونه فكري از ذھن
و عدم وجود ھيجانات .شما فقط ھستيد و اين احساسي بسيار خوشايند به انسان مي دھد .
ھنگامي كه انسان ھيچ عملي انجام نمي دھد ،احساس سروري غير قابل تصور وجود او را فرا مي گيرد .اين
احساس سرور از كجا مي آيد ؟ از ھيچ جا و در عين حال از ھمه جا .ھيچ سبب و علتي براي اين احساس وجود
نداد زيرا تمام ھستي از كيفيتي ساخته شده است كه » سرور « نام دارد .
ھنگامي كه شما ،نه در اليه ي بدن و نه در سطح ذھن ھيچ كاري انجام نمي دھيد ،ھنگامي كه تمامي فعاليت
ھا متوقف مي شود و شما فقط ھستيد ...
ھمين » بودن « مديتيشن است .مديتيشن چيزي نيست كه آن را انجام دھيد يا آن را تمرين كنيد ،تنھا بايد آن را
تجربه كنيد و بچشيد .
ھرگاه زماني پيدا مي كنيد كه فقط مي توانيد » باشيد « ،انجام ھر عملي را متوقف كنيد .فكر كردن نيز به نوعي
انجام دادن كاري است ،تمركز كردن نيز به ھمين صورت .حتي اگر براي يك لحظه ھيچ كاري انجام ندھيد و در بي
عملي محض در ھسته ي مركزي وجود خود در آرامش كامل بسر بريد وارد حالت مديتيشن شده ايد و اگر يك بار
چنين وضعيتي را تجربه كنيد ،خواھيد توانست تا ھر زمان كه دوست داريد در آن باقي بمانيد و در نھايت مي توانيد
براي تمام مدت بيست و چھار ساعت شبانه روز در اين حالت باشيد .
يك بار كه متوجه شديد چگونه مي توانيد وجود خود را در حالتي آرام و بدون تنش نگاه داريد ،آرام آرام خواھيد
توانست حتي در حال انجام كارھاي مختلف نيز ھوشياري و آگاھي خود را به گونه اي حفظ كنيد كه وجودتان دچار
ھيچ گونه تنشي نشود .البته اين قسمت دوم مديتيشن است – در بخش اول بايد ياد گرفت كه چگونه فقط » بود «
و سپس ياد مي گيريم چگونه در حال انجام كارھاي كوچك مثل تميز كردن زمين و يا دوش گرفتن ھوشيار و آگاه باقي
بمانيم و در مركز وجود خويش باشيم .در اين صورت خواھيم توانست كارھاي پيچيده تري را نيز با ھمين آگاھي
انجام دھيم .براي مثال ھم اكنون كه من در حال سخن گفتن با شما ھستم ھيچ خدشه اي به كيفيت مديتيشن
در من وارد نمي شود .مي توانم به صحبت كردن ادامه دھم بدون اينكه كوچكترين تنشي در ھسته ي مركزي
وجودم به وجود آيد .اين ھسته ھمواره در حالت سكوت كامل است .
بنابراين مديتيشن به ھيچ وجه در تقابل با عمل كردن و فعال بودن نيست .
مديتيشن به اين معني نيست كه بايد از زندگي فرار كرد .مديتيشن نوع جديدي از زندگي كردن را به شما مي
آموزد ؛ در اين حالت شما مركز گردباد حوادث و تغييرات زندگي اطراف خود خواھيد بود .
زندگي شما در گذر خواھد بود ،حتي با شدت بيشتر – با لذت ،شفافيت و خالقيتي بيشتر – و در عين حال شما
كامال ً از آن جدا ھستيد و ھيچ وابستگي اي نداريد ،تنھا مشاھده كننده اي بر فراز تپه ھايي دوردست كه به
سادگي ھر آنچه در حال اتفاق افتادن در اطراف است را تماشا مي كند .
شما فاعل و انجام دھنده نيستيد بلكه تنھا شاھدي ھستيد كه به تماشا كردن ادامه مي دھيد .اين نكته سر
اصلي مديتيشن است كه تنھا شاھدي باقي بمانيد .
در اين حالت انجام شدن فعاليتھا و كارھا خود به خود و بدون ھيچ گونه مشكلي صورت مي پذيرد :خرد كردن ھيزم ،
كشيدن آب از چاه ...مي توانيد كارھاي كوچك و بزرگ را به ھمان صورت قبل انجام دھيد ؛ تنھا يك چيز ممنوع است
و آن اين است كه نبايد به ھيچ وجه حالت » در مركز بودن « خود را از دست دھيد .
اين آگاھي و اين حالت مشاھده بايد ھمواره در شما به صورت واضح و شفاف باقي بماند .در آيين يھود فرقه اي از
عرفان وجود دارد كه ھاسيديسم نام دارد .بنيانگذار اين فرقه فردي بود به نام » بال شم « .او واقعاً فردي عجيب و
غريب بود .ھر نيمه شب ھنگامي كه ھمه چيز كامال ً آرام و ساكت بود او به كنار رودخانه اي در نزديكي خانه اش
مي رفت .او عادت داشت كنار رودخانه بنشيند و بدون اينكه كاري انجام دھد تنھا به مشاھده ي درون خويش
بپردازد و مشاھده ي كننده ي دروني خود را نظاره كند .يك شب ھنگامي كه در حال بازگشت به خانه اش بود از
جلوي قصر فردي ثروتمند گذشت ؛ اتفاقاً نگھبان اين قصر نيز در مقابل در ايستاده بود .
نگھبان بسيار شگفت زده شده بود زيرا ھر شب دقيقاً در ھمين ساعت اين مرد از ھمين مسير مي گذشت .نگھبان
نتوانست جلوي كنجكاوي خود را بگيرد و از او پرسيد :
-ببخشيد كه مزاحم شما مي شوم ولي من ديگر نمي توانم جلوي كنجكاوي خود را بگيرم ،مي توانم از شما
بپرسم كه شغلتان چيست ؟ چرا ھر شب به كنار رودخانه مي رويد ؟ چندين بار من شما را تا كنار رودخانه تعقيب
كردم و واقعاً متعجب شدم چون شما بدون اينكه كاري انجام دھيد ساعتھا كنار رودخانه مي نشينيد و در ھمين
ساعت به منزل خود باز مي گرديد .
-من ھر بار كه شما مرا تعقيب مي كرديد متوجه اين موضوع مي شدم زيرا شب بسيار ساكت است و مي توانستم
صداي پاي شما را بشنوم ولي تنھا شما نيستيد كه نسبت به من كنجكاو ھستيد زيرا من نيز واقعاً كنجكاو ھستم
كه شغل شما چيست ؟
-خداي من ،شما باعث شديد من متوجه شغل خودم شوم .من ھم يك نگھبان ھستم .
-ولي من متوجه نيستم ،ھنگامي كه شما كنار رودخانه روي ماسه ھا نشسته ايد از چه چيزي نگھباني مي كنيد
؟
-در واقع اندكي تفاوت ميان شغل من و شما وجود دارد ؛شما نگھبان چيزي در دنياي بيرون ھستيد ولي من نگھبان
نگھبان دروني خود ھستم و دائماً مواظب او مي باشم .من » خودم « را مشاھده مي كنم و اين تالشي است كه
تمام مدت عمر در حال ادامه ي آن ھستم .
-ولي اين شغل عجيبي است .چه كسي به شما حقوق مي دھد ؟
-اين كار شادي و لذتي غير قابل تصور دارد و اصال ً احتياجي به حقوق ندارد .تنھا يك لحظه از اين شادي بسيار
بيشتر از تمامي گنجينه ھاي اين دنيا ارزش دارد .
-خيلي عجيب است .من تمام مدت زندگي ام يك نگھبان بوده ام ولي ھرگز چنين تجربه اي را نداشته ام .فردا
شب من ھم ھمراه شما خواھم آمد و لطفاً به من آموزش بدھيد چگونه اين كار را انجام دھم .من مي دانم كه
چگونه مواظب باشم ،فكر مي كنم تنھا بايد سمت و جھت آگاھي و مشاھده عوض شود .
كل مسأله تنھا يك گام است و آن يك گام عوض كردن جھت مشاھده و ابعاد آن است .ما يا به دنياي بيرون توجه
مي كنيم و يا مي توانيم چشمان خود را از دنياي بيرون فرو ببنديم و اجازه دھيم تمام آگاھي ما به سوي درون
مركزيت بيابد .در زندگي عادي و روزمره آگاھي ما مشغول ھزار و يك چيز در دنياي بيرون است .فقط الزم است
ارتباط آگاھي با دنياي بيرون را قطع كنيم و اجازه دھيم در خودش استراحت كند و آرامش يابد و به اين صورت به
مقصد رسيده ايم .
ھسته ي اصلي و روح مديتيشن اين است كه آموزش ببينيم چگونه مشاھده كنيم .صدايي مي آيد ...شما در حال
شنيدن آن ھستيد .در اين حال موضوع ،يعني صدايي وجود دارد و شما كه در حال شنيدن آن ھستيد .در اين حال
موضوع ،يعني صدا وجود دارد و شما كه در حال شنيدن آن ھستيد ؛ نمي توانيد شاھدي پيدا كنيد كه در حال
مشاھده ي ھر دوي اينھا يعني صدا و شما باشد .ولي در وجود شما شاھدي ھست كه ھر دو را مشاھده مي
كند .اين پديده اي است بسيار ساده .شما در حال تماشا كردن درختي ھستيد ؛ شما اينجا ھستيد و درخت نيز
آنجاست ،ولي آيا مي توانيد چيزي ديگر را نيز ببينيد ؟ شما در حال تماشا كردن يك درخت ھستيد و در عين حال
شاھدي در وجود شما ھست كه شما را در حال تماشا كردن درخت ،مشاھده مي كند .
مشاھده كردن مديتيشن است .آنچه مشاھده مي كنيد اصال ً اھميتي ندارد .مي توانيد درختان را تماشا كنيد ،
مي توانيد رودھا را تماشا كنيد يا ابرھا را و يا بچه ھايي را كه در حال بازي كردن ھستند .مشاھده كردن مديتيشن
است .آنچه كه مشاھده مي كنيد مھم نيست ؛ موضوع مشاھده اصال ً اھميتي ندارد .
كيفيت مشاھده كردن – كيفيت آگاه و ھوشيار بودن – چيزي است كه مديتيشن ناميده مي شود .
يك نكته را ھميشه به خاطر داشته باشيد :مديتيشن يعني آگاھي و ھر كاري كه با آگاھي انجام شود مديتيشن
است .خود كاري كه انجام مي شود اھميتي ندارد بلكه مھم كيفيتي است كه با آن ،كار خود را انجام مي دھيد .
قدم زدن مي تواند يك مديتيشن باشد اگر آگاه و ھوشيار قدم بزنيد .نشستن مي تواند مديتيشن باشد اگر ھمراه با
آگاھي باشد .گوش دادن به آواز پرندگان اگر با آگاھي ھمراه باشد ،مديتيشن است .حتي گوش دادن به سر و
صداي دروني ذھن شما نيز اگر ھنگام گوش دادن آگاه و ھوشيار باقي بمانيد مي تواند يك مديتيشن باشد .كل
مسأله اين است كه زندگي شما نبايد در خواب و رويا باشد .در اين صورت ھر آنچه بكنيد مديتيشن است .
اولين گام در آگاھي ،مشاھده ي بدن خودتان است ،سپس آرام آرام از ھر حركت و ھر وضعيت بدن خود آگاه و
ھوشيار خواھيد شد .ھمينطور كه آگاھي شما افزايش مي يابد ،معجزه اي شروع به اتفاق افتادن مي كند و
خيلي از كارھايي كه قبال ً عادت داشتيد انجام دھيد به سادگي حذف خواھند شد ؛ بدن شما آرامش بيشتري تجربه
خواھد كرد و ھماھنگي بيشتري را در آن احساس مي كنيد .آرامش عميقي بر بدنتان حاكم خواھد شد و موسيقي
دروني ظريفي در آن شروع به نواخته شدن مي كند .
گام دوم ،آگاه شدن از افكارتان است .افكار شما بسيار ظريف تر از بدنتان مي باشند و البته خطرناكتر ھم ھستند .
ھنگامي كه از افكار خود آگاه مي شويد بسيار شگفت زده خواھيد شد كه در درونتان چه مي گذرد .اگر ھر آنچه از
ذھنتان مي گذرد را در برگه اي ثبت كنيد ،ھنگامي كه دوباره آن را مرور كنيد بسيار تعجب خواھيد كرد .باور كردن
اينكه موارد نوشته شده بر روي كاغذ آن چيزي است كه از ذھنتان مي گذرد غير ممكن است .
تنھا به مدت ده دقيقه آنچه از ذھنتان مي گذرد را بر روي كاغذي يادداشت كنيد – پس از خواندن آن متوجه مي
شويد كه چه ذھن ديوانه اي داريد ! به علت عدم وجود آگاھي اين ديوانگي دائماً به صورت يك » زير جريان « درون ما
در حال گذر است .اين ديوانگي ھر آنچه انجام مي دھيد را تحت تأثير قرار مي دھد و بر ھر آنچه انجام نمي دھيد
نيز تأثير مي گذارد .يعني بر ھمه چيز تأثير مي گذارد و برآيند كل آن زندگي شما خواھد بود ! اين ديوانگي كه در
درون شما است بايد متحول شود .معجزه ي آگاھي اين است كه براي اين تحول نيازي نيست كاري انجام دھيد جز
اينكه آگاه و ھشيار باقي بمانيد .خود پديده ي مشاھده كردن اين ديوانگي آن را تغيير مي دھد .به آھستگي اين
ديوانگي ناپديد مي شود و افكار شما شروع به تبعيت از يك الگوي خاص مي كنند ؛ ديگر آشوب و اغتشاشي در
افكارتان مشاھده نمي كنيد بلكه افكارتان بيشتر ھماھنگ خواھند شد و آرامشي ژرف بر وجودتان حاكم مي شود .
ھنگامي كه بدن و ذھن شما در آرامش باشند متوجه خواھيد شد كه آنھا ھماھنگ با يكديگر عمل مي كنند و در
واقع پلي ميان آنھا وجود دارد .در اين صورت آن دو در دو جھت مختلف حركت نمي كنند .
براي اولين بار ھماھنگي ميان ذھن و بدن به وجود خواھد آمد و اين ھماھنگي كمك شاياني براي برداشتن گام
سوم مي كند :آگاه شدن از احساسات و ھيجانات .
اين ظريف ترين اليه ي وجودي شما و مشكل ترين آن است ولي اگر بتوانيد از افكار خود آگاه شويد ،با اين مرحله
تنھا يك قدم فاصله خواھيد داشت .كمي آگاھي بيشتر مورد نياز است كه احساسات و ھيجانات شما ظاھر شوند .
ھنگامي كه شما از تمامي اين سه اليه آگاه شويد ،ھر سه اليه تبديل به يك پديده مي شوند و ھنگامي كه اين
سه اليه در ھماھنگي كامل با يكديگر عمل كنند ،نواي اين ھماھنگي به گوش شما خواھد رسيد – در اين صورت
مرحله ي چھارم اتفاق مي افتد كه چيزي نيست كه شما بتوانيد خود آن را انجام دھيد .اين مرحله خود به خود
اتفاق مي افتد .در واقع اين مرحله ھديه اي است براي كساني كه سه گام قبلي را كامل برداشته اند .
چھارمين مرحله آگاھي نھايي است كه باعث مي شود انسان كامال ً بيدار و روشن شود .در اين مرحله انسان از
آگاھي خود آگاه مي گردد .در اين مرحله ايت كه انسان تبديل به » بودا « مي وشد .در اين مرحله است كه انسان
به اشراق مي رسد و تنھا انسانھايي كه به اشراق رسيده اند مي دانند اين مرحله چيست .بدن لذت را مي
شناسد ،ذھن شادي را تجربه مي كند ،دل خوشحالي را درك مي كند و فقط افرادي كه در مرحله ي چھارم قرار
دارند مي دانند سرور و بھجت چيست .سرور دروني ھدف سير و سلوك عرفاني است و آگاھي جاده اي است كه
به اين مقصد مي رسد .
نكته ي مھم اين است كه شما آگاه و ھوشيار به مشاھده ادامه مي دھيد و به اين ترتيب آرام آرام شاھد دروني
شما ثابت و پايدار مي شود و تغيير و تحولي دروني در شما صورت مي گيرد .در اين حالت آنچه مورد مشاھده قرار
مي داديد ناپديد مي شود و براي اولين بار خود » شاھد « موضوع » مشاھده « مي شود و شما به مقصد نھايي
مي رسيد
مديتيشن مربوط به كشور ھندوستان نيست ،بلكه تنھا يك فن است .مديتيشن به نوعي يك رشد و تكامل است ؛
رشد و تكاملي در تمام ابعاد زندگي شما .مديتيشن چيزي نيست كه بتوان آن را به آنچه ھستيد اضافه كرد ،تنھا
زماني مزه ي آن را خواھيد چشيد كه دچار تحولي اساسي شويد .مديتيشن شكوفايي است ،رشد است .رشد
و تكامل ھميشه براي يك كليت اتفاق مي افتد و كيفيتي نيست كه به چبزي اضافه شود .شما بايد به سوي
مديتيشن رشد كنيد و متكامل گرديد .
سكوت ژرف
معموال ً برداشت عمومي از سكوت برداشتي منفي است ؛ خأل و نبود سر و صدا .اين برداشت نادرست به اين علت
عموميت دارد كه افراد بسيار كمي سكوت حقيقي را چشيده اند .تمام آنچه ديگران به عنوان سكوت تجربه كرده اند
فقط » نبودن صدا « بوده است .ولي سكوت پديده اي است كامال ً متفاوت كه مثبت است .سكوت خأل نيست .
سكوت لبريز شدن از نوايي است كه تاكنون آن را نشنيده ايد .سكوت رايحھح اي خوش است كه تا به حال به
مشامتان نخورده است .سكوت نوري زيباست كه تنھا با چشمان دروني قابل رويت است .
سكوت به ھيچ وجه پديده اي تخيلي نيست ،بلكه كامال ً واقعي است .سكوت واقعيتي است كه ھميشه در ھمه
كس موجود بوده است – ولي چون ما ھرگز به درون توجھي نداشته ايم از وجودش غافل مانده ايم .دنياي دروني
شما مزه و رنگ و بوي خاص خودش را دارد و آن سكوت محض است ؛ سكوتي جاودان .تاكنون سر و صدايي اضافي
در اين دنيا وجود نداشته است و تا ابد نيز در سكوت باقي خواھد ماند .
ھيچ كلمه اي قابليت توصيف اين دنيا را ندارد و فقط خود شما به آن دسترسي داريد .
ھسته مركزي وجود شما ھمان مركز گردباد حوادث است .ھر آنچه در اطراف اين ھسته رخ مي دھد تأثيري بر آن
نمي گذارد و آن ھميشه در سكوت باقي مي ماند ؛ روزھا ،سالھا ،قرنھا و حتي زندگي ھا مي گذرند ولي سكوت
جاودان درون شما به ھمان شكل اوليه دست نخورده باقي مي ماند – ھمان موسيقي بدون صدا ،ھمان رايحه ي
روحاني و ھمان جاودانگي ھميشگي .
اين سكوت كيفيتي نيست كه شما مالك آن باشيد ؛ بلكه آن مالك شماست ،حتي در برابر اين سكوت ديگر
شمايي نيز وجود ندارد زيرا حضور شما نيز باعث مزاحمت خواھد بود .
اين سكوت به قدري پر و غني است كه در مقابل آن ھيچكس وجود ندارد ،حتي شما .اين سكوت براي شما
حقيقت ،عشق و ھزاران چيز ديگر به ارمغان مي آورد .
حساس تر شدن
مديتيشن ميزان حساسيت شما را باال مي برد .با مديتيشن خويشاوندي و تعلق خود را به جھان بيشتر احساس
مي كنيد .اين جھان از آن ماست ؛ ما اينجا غريبه نيستيم .ما به طور غريزي به ھستي تعلق داريم .ما بخشي از
ھستي ھستيم ؛ ما » قلب « ھستي ھستيم .
با مديتيشن شما به قدري حساس مي شويد كه حتي يك پر علف برايتان اھميتي فوق العاده پيدا مي كند .با اين
حساسيت باال درك خواھيد كرد كه اين پر علف براي ھستي ھمان اھميت بزرگترين ستاره را دارد ؛ در واقع ھستي
بدون اين پر علف كمتر از آن چيزي است كه ھم اكنون ھست .اين پر كوچك علف در كل ھستي كامال ً منحصر به فرد
است و ھيچ چيز ديگر نمي تواند جاي آن را بگيرد .
اين حساسيت باال باعث آفرينش دوستي ھاي جديدي خواھد شد – دوستي با درختان ،پرندگان ،حيوانات ،كوھھا
،رودھا ،اقيانوس ھا و حتي ستارگان .با رشد عشق ،زندگي انسان غني تر خواھد شد ؛ زيرا با رشد عشق ،
دوستي رشد مي كند
در صورتي كه مديتيشن كنيد ،دير يا زود » عشق « را خواھيد چشيد .در صورتي كه عميقاً مديتيشن كنيد دير يا
زود احساس خواھيد كرد كه عشقي عميق در وجودتان شروع به جوشيدن كرده است كه قبال ً ھرگز آن را تجربه
نكرده ايد – كيفيتي جديد در وجود شما – دروازه اي جديد كه شروع به گشوده شدن كرده است .شما تبديل به
شعله اي خواھيد شد كه مايليد ھرچه داريد با ديگران شريك شويد .
اگر عميقاً عشق بورزيد به تدريج متوجه خواھيد شد كه عشقتان بيشتر و بيشتر كيفيت مديتيشن را پيدا مي كند .
سكوتي ظريف وارد وجودتان مي گردد .افكار مغشوشتان شروع به ناپديد شدن مي كنند ،فاصله ھايي از سكوت
به وجود مي آيند !.. .و شما به ژرفاي وجود خود دسترسي پيدا مي كنيد .
عشق ورزيدن در صورت قرار گرفتن در مسير درست ،به انسان كيفيت مديتيشن را اعطا مي كند .
مديتيشن در صورت قرار گرفتن در مسير درست ،به انسان كيفيت عشق ورزيدن را ارزاني مي دارد .شما به
عشقي نياز داريد كه زاييده ي مديتيشن باشد نه محصول ذھن .اين ھمان عشقي است كه من دائماً از آن صحبت
مي كنم .
ميليونھا زوج در اين دنيا زندگي و وانمود مي كنند كه عاشق يكديگر ھستند .البته آنھا فقط اينطور وانمود مي كنند ،
پس چگونه مي توانند حقيقتاً شاد باشند ؟ تمام انرژي آنھا در حال ھدر رفتن است .آنھا سعي مي كنند چيزي از
اين عشق مصنوعي به دست آورند ولي عشق مصنوعي ھيچ سودي براي آنھا ندارد .به ھمين علت است كه
احساس خستگي ،يكنواختي ؛ غرغر كردن ،بھانه گرفتن و دعواھاي دائمي بين عشاق چيزي عادي است .
آنھا تالش مي كنند كاري غير ممكن انجام دھند زيرا مي خواھند از عشق خود پديده اي جاودان و ھميشگي
بسازند ولي نمي توانند ،زيرا عشق آنھا محصول ذھن است و ذھن ھرگز نمي تواند محصولي جاودان داشته باشد
.
اولين كار اين است كه وارد مديتيشن شويد زيرا عشق واقعي زاييده ي مديتيشن است – عشق رايحه ي خوش
مديتيشن است .مديتيشن ھمانند يك گل است ؛ گل نيلوفري با ھزار گلبرگ .اجازه دھيد اين گل شكوفا شود .
اجازه دھيد اين گل شكوفا شود .اجازه دھيد مديتيشن شما را وارد ابعاد » بي ذھني « و » بي زماني « كند و
ناگھان متوجه خواھيد شد كه اين بوي خوش شروع به گسترده شدن كرده است .تنھا در اين صورت عشق ،
جاودان و ھميشگي خواھد بود و بدون قيد و شرط شامل ھمه كس مي شود .در اين صورت عشق معطوف به
شخص خاصي نخواھد بود ،زيرا عشق حقيقي نمي تواند اين گونه باشد .عشق حقيقي به صورت يك رابطه
نيست ،بلكه كيفيتي است كه گرداگرد شما را مي گيرد و ھيچ كاري با شخص خاصي ندارد .شما شروع به عشق
ورزيدن مي كنيد ،زيرا شما تبديل به عشق شده ايد ؛ در اين صورت عشق ،جاودان و ھميشگي باقي خواھد ماند
.اين بوي خوش عشق گرداگرد يك بودا ،يك زرتشت و يك مسيح وجود دارد .
اين نوعي كامال ً متفاوت از عشق است زيرا كيفيت آن بكلي متفاوت است .
مھر و شفقت
بودا مھر و شفقت را » عشق ھمراه با مديتيشن « تعريف كرده است .ھنگامي كه عشق شما فقط آرزويي براي
داشتن ديگري نيست ،ھنگامي كه عشق شما فقط يك نياز نيست و ھنگامي كه عشق شما شريك بودن و سھيم
شدن است ،ھنگامي كه عشق شما نيازي به جبران و تالفي ندارد و آماده است تا فقط ببخشد – ببخشد تا لذتي
كه در بخشيدن وجود دارد را بچشد – در اين صورت مديتيشن را به آن اضافه كنيد و بوي خوشي كه محصول طبيعي
آن است ھمه جا را فرا خواھد گرفت .اين » مھر و شفقت « است و مھر و شفقت واالترين پديده اي است كه در
ھستي وجود دارد .
روابط جنسي در مرحله ي حيواني قرار دارند ،عشق در مرحله انساني است و مھر و شفقت كامال ً روحاني است .
روابط جنسي در اليه ي فيزيكي اتفاق مي افتد ،عشق در اليه ي روان ،و مھر و شفقت در اليه ي معنويت روي
مي دھد .
ناگھان بدون ھيچ دليلي احساس شادي خاصي مي كنيد .در زندگي ھميشه علتي براي شادي انسان وجود دارد .
شما پولي را كه به آن احتياج داشته ايد به دست آورده ايد و به خاطر آن احساس شادي مي كنيد يا خانه اي زيبا
خريده ايد و خوشحال ھستيد ،ولي اين شادي ھا خيلي پايدار نيستند .آنھا موقتي و گذرا مي باشند و نمي توانند
براي مدتي طوالني دوام داشته باشند .
در صورتي كه شادي شما به علت چيزي به وجود آمده باشد ،دير يا زود ناپديد خواھد شد .اين شادي ماندگار
نيست و ھنگامي كه از بين رود شما را در غم و اندوه باقي مي گذارد .ولي نوع كامال ً متفاوتي از شادي وجود دارد
كه بدون ھيچ دليلي ناگھان آن را احساس مي كنيد .ھرگز دليل آن را پيدا نمي كنيد و اگر كسي از شما سؤال كند
:چرا اينقدر شاد ھستيد ؟ نمي توانيد پاسخي به او بدھيد .
من نمي توانم بگويم چرا شاد ھستم .ھيچ دليلي وجود ندارد .خيلي ساده ،ھمين است كه ھست .ھمچنين
ھيچ لطمه اي به اين شادي وارد نمي شود .ھر چه اتفاق بيفتد اين شادي ادامه خواھد داشت .اين شادي
ھميشه در شما وجود دارد .شما ممكن اشت جوان يا پير باشيد ،ولي شادي ھميشه ھست .ھنگامي كه شما
شادي اي را كشف كنيد كه ھميشه پايدار باقي بماند يعني اگر شرايط تغيير كند و ھمچنان دست نخورده باقي
بماند ،به اشراق يا » بودا شدن « نزديك شده ايد .
شعور به معناي قابليت پاسخ گفتن و عكس العمل نشان دادن است .زندگي پديده اي پويا و در تغيير است بنابراين
بايد ھميشه آگاه باشيد و بدانيد از شما چه چيزي مي طلبد .انسان باھوش بر اساس موقعيتي كه در آن قرار دارد
با مسائل برخورد مي كند و انسان احمق براساس عكس العملھاي از قبل پيش بيني شده .اصال ً اھميتي ندارد اين
عكس العملھاي از قبل پيش بيني شده از طرف چه كساني توصيه شده باشند .انسان احمق از اينكه به خودش
وابسته باشد مي ترسد در حالي كه انسان آگاه كامال ً به خودش وابسته است و براساس بينش خويش عمل مي
كند ؛ او به وجود خويش اطمينان و اعتماد دارد .او خودش را دوست دارد و به خودش احترام مي گذارد.
شعور و آگاھي از كف رفته را مي توان دوباره كشف كرد و تنھا راه دوباره كشف كردن آن مديتيشن است .مديتيشن
تمام موانعي كه بر سر راه ھوش و آگاھي شما وجود دارد را نابود مي كند و از ميان بر مي دارد .در واقع عملكرد
مديتيشن به نوعي نفي كننده است .مديتيشن سنگھايي كه راه جوشش چشمه ي دروني ھوش و شعور شما را
سد كرده اند و از ميان بر مي دارد .
ھركس داراي قابليتھاي بسياري به صورت با لقوه است ولي بايد موانع موجود از سر راه اين قابليتھا برداشته شود تا
به مرحله ي فعليت برسند .
آگاھي و شعور ،رھايي يافتن از تمامي قيد و بند ھاست و اينكه دوباره ھرگز گرفتار آنھا نشويم .آگاھي تنھا از راه
مديتيشن قابل كشف شدن است زيرا تمامي بندھا تنھا در بعد ذھني وجود دارند و خوشبختانه نمي توانند عميقتر
به درون وجود شما رخنه كنند .اين موانع نمي توانند وجود شما را آلوده سازند و تنھا ذھن را آلوده مي كنند .در
صورتي كه بتوانيد از ابعاد ذھن خارج شويد از تمامي قيد و بند ھا نيز رھايي مي يابيد و ديگر به آخر راه رسيده ايد .
مديتيشن به شما راه رھايي از ابعاد ذھن را مي آموزد .
ھنگامي كه شما بدون درگيري با ذھن آگاھانه آن را مشاھده مي كنيد و تنھا يك شاھد ھستيد ،شعور خود را
دوباره كشف نموده ايد .در اين صورت ھر چه تاكنون بر شما رفته است را خنثي كرده ايد و كامال ً از بند آن آزاد شده
ايد .در اين زمان است كه شما حقيقتاً فردي آزاد و رھا و انساني واقعي ھستيد .در اين حالت تمامي افقھا از آن
شماست .
تنھايي به مثابه گل نيلوفري است كه در قلب شما شكوفا مي شود .تنھايي پديده اي مثبت و سازنده است .
تنھايي شادي اي است كه چون شما فضاي خودتان را داريد و واقعاً خودتان ھستيد به وجود مي آيد .
مديتيشن يعني شاد بودن ھنگامي كه تنھا ھستيد ...ھنگامي كه انسان چنين قابليتي را در وجود خويش كشف
كند و ديگر براي شاد بودن وابستگي اي به كسي ،چيزي يا شرايط خاصي نداشته باشد ،احساس زنده بودن
خواھد كرد .اين شادي چيزي است كه متعلق به شماست و ارتباطي با روز ،شب ،جواني ،پيري ،سالمتي يا
بيماري ندارد .حتي پس از مرگ نيز اين شادي از آن ماست زيرا آن چيزي نيست كه به واسطه ي دنياي بيروني به
وجود آمده باشد .اين شادي كيفيتي است كه از درون شما مي جوشد .اين شادي ماھيت طبيعي خود شماست
.
سفر دروني سفري است به سوي تنھايي محض ؛ در اين سفر ھيچكس ديگري نمي تواند شما را ھمراھي كند .
شما ھرگز نمي توانيد ھسته ي مركزي وجود خود را با كس ديگري سھيم باشيد ،حتي عزيز ترين فرد در زندگي
تان .ھنگامي كه شما به درون مي رويد تمام ارتباط خود با دنياي بيرون را قطع مي كنيد .در واقع در اين زمان دنياي
بيرون براي شما ناپديد مي شود .
عارفان حقيقي جھان را تنھا يك » سراب « خوانده اند ،نه به اين علت كه واقعاً وجود ندارد بلكه به اين دليل كه براي
مراقبه كنندگاني كه به دنياي درون سفر مي كنند دنياي بيرون محو و ناپديد مي شود .سكوت دنياي درون به اندازه
اي ژرف و عميق است كه ھيچ سر و صدايي نمي تواند به آن نفوذ كند .تنھايي مديتيشن به اندازه اي عميق است
كه ورود به آن واقعاً شھامت و جرأت مي طلبد .ولي از ھمين تنھايي است كه سرور پديدار مي شود و از ھمين
تنھايي است كه خداوند درك و تجربه مي شود .ھيچ راه ديگري وجود ندارد و ھرگز وجود نداشته است .تنھايي
خود را جشن بگيريد ،فضاي پاك و خالص درون خود را جشن بگيريد و به اين صورت نوايي بسيار خوشايند از قلب
شما ب خواھد خاست .اين نوا ،نواي آگاھي و مديتيشن است .آواز پرنده اي است كه در دوردست مي خواند .
ھنگامي كه اين پرنده مي خواند منظورش شخص خاصي نيست ،او مي خواند زيرا قلبش ماالمال از آواز است ؛ ابر
مي بارد زيرا پر است از باران ،گلبرگھاي گلھا باز مي شوند و ھوا را عطر آگين مي كنند زيرا آكنده از بوي خوشند ...
ولي ھرگز منظور آنھا شخص خاصي نيست .
اجازه دھيد تنھايي شما به يك رقص تبديل شود .
مديتيشن چيزي نيست مگر وسيله اي براي آگاه كردن شما از خود واقعي تان – كه توسط شما خلق نشده و
كيفيتي است كه شما آن ھستيد ؛ با آن به دنيا آمده ايد و تنھا الزم است دوباره آن را كشف كنيد .ھنگامي كه
انسان خود واقعي اش را كشف كند ديگر ھيچكس نمي تواند او را استعمار كند و از او بھره برداري نمايد ،ديگر
كسي نمي تواند به او دستور دھد و او مطاع محض باشد .در صورتي كه انسان خود واقعي اش را كشف كند ،بر
اساس نور دروني خودش زندگي مي كند و زندگي او زيبايي غير قابل تصوري خواھد داشت .
آنطور كه من مي بينم ھمه در موقعيتھاي اشتباه قرار دارند .كسي كه مي توانسته يك پزشك موفق باشد ھم
اكنون نقاش است و كسي كه قابليت آن را داشته كه نقاش خوبي باشد حاال يك پزشك است .به ھمين علت كل
جامعه دچار ھرج و مرج شده است .علت اصلي اين است كه ھر كس توسط ديگران ھدايت و راھبري شده است و
ھيچكس به واسطه ي بينش دروني خودش مسير زندگي اش را انتخاب نكرده است .
مديتيشن به شما كمك مي كند بينش دروني خود را وسعت و قدرت ببخشيد .ھنگامي كه چنين اتفاقي مي افتد
كامال ً آگاه خواھيد شد كه » چه چيز « شما را راضي و به شما كمك مي كند تا شكوفا گرديد .اين چيز ھرچه باشد
براي افراد مختلف متفاوت است زيرا ھركس موجودي كامال ً منحصر به فرد است .
دانش مديتيشن
تكنيك ھاي مختلف مديتيشن به علت استوار بودن بر پايه ھاي علمي مي توانند كمك شاياني به ما بكنند .با
استفاده از اين تكنيكھا از حيران شدن و سردرگمي نجات پيدا مي كنيد و در صورتي كه از اين تكنيكھا آگاھي نداشته
باشيد ،براي رسيدن به مقصد سفري طاقت فرسا و طوالني خواھيد داشت .
با كمك يك استاد و با استفاده از اين تكنيكھا زمان و انرژي زيادي را ذخيره خواھيد كرد .گاھي اوقات فقط در طي
چند ثانيه ممكن است به پيشرفتي نائل شويد كه رسيدن به آن در صورت عدم به كار بستن رھنمودھاي استاد ،
عمرھا به طول انجامد .در صورتي كه از تكنيك مناسب و درستي استفاده كنيد ،پيشرفت شما بسيار گسترده تر و
با شتاب تر از حد تصورتان خواھد بود .اين تكنيكھا ھزاران سال است كه به كار گرفته مي شوند .آنھا توسط يك نفر
ابداع نشده اند ،بلكه توسط افراد مختلف و به مرور زمان كشف و متكامل شده اند .
تك تك شما مطمئناً به مقصد مي رسيد زيرا انرژي حيات در وجود شما در صورتي كه مانعي بر سر راھش نباشد به
سوي واالترين قله ھا پيش مي رود .حتي بدون كمك ھيچ فرد ديگري نيز ھر يك از شما باالخره به مقصد خواھيد
رسيد ولي در اين صورت الزم است راھي بسيار طوالني را بپيماييد و اين سفر بسيار طاقت فرسا خسته كننده
خواھد بود .
تمامي اين تكنيكھا مي توانند به شما ياري برسانند ولي دقت داشته باشيد كه آنھا خود مديتيشن نيستند ،بلكه در
واقع تيرھايي ھستند كه در تاريكي انداخته مي شوند .
ناگھان روزي ھنگامي كه در حال انجام كاري ھستيد ،متوجه خواھيد شد كه تنھا يك نظاره گر ھستيد .ھنگام
انجام يك مديتيشن ،ناگھان روزي فرا مي رسد كه مديتيشن انجام مي شود ،ولي شخصي كه آن را انجام مي
دھد ديگر شما نيستيد .در آن زمان شما ساكت و آرام و تنھا يك نظاره گر ھستيد ،تنھا در آن لحظه است كه
مديتيشن حقيقتاً اتفاق افتاده است .در آن لحظه آن تكنيك خاص ديگر نه مانعي براي شما خواھد بود و نه مي تواند
به شما كمكي بيش از اين بكند .مي توانيد از اين تكنيك در صورت عالقه باز ھم استفاده كنيد .درست مثل يك
تمرين ولي ديگر نيازي به آن نداريد – زيرا مديتيشن حقيقي خود اتفاق افتاده است .
مراقبه كردن يعني نظاره گر بودن .خود مديتيشن به ھيچ وجه در يك تكنيك خاص نمي گنجد ! ممكن است اين نكته
باعث سردرگمي شما شود كه چرا با وجود اينكه مديتيشن در يك تكنيك خاص نمي گنجد ،من از شما مي خواھم
كه از اين تكنيكھاي مختلف استفاده كنيد .
در مرحله ي نھايي مديتيشن يك درك و آگاھي است .ولي براي رسيدن به اين مرحله كه بسيار دور از شما قرار
دارد نياز به تكنيكھاي مختلف داريد ؛ اين مرحله به صورت پنھان در ھمه ي شما وجود دارد ولي در عين حال بسيار
دور از شماست .با اين وجود حتي دقيقاً در ھمين لحظه نيز مي توانيد به آن دست يابيد .ولي به علت عملكرد
ذھنتان دسترسي به اين آگاھي ناب ممكن .در عين حال غير ممكن است .تكنيكھاي مختلف باعث ايجاد پلي بر
روي اين شكاف خواھند شد .
بنابراين در ابتدا اين تكنيكھا مديتيشن ھستند ،ولي در پايان مسخره به نظر مي رسند زيرا ديگر اين تكنيكھا
مديتيشن نيستند .
مديتيشن كيفيتي كامال ً متفاوت از » بودن « است .مديتيشن با ھيچ چيز ھيچ كاري ندارد .
تكنيكھاي مديتيشن به نوعي انجام دادن كاري است زيرا در اين تكنيكھا به شما توصيه مي شود اعمال خاصي را
انجام دھيد – حتي انجام دادن مديتيشن نيز انجام دادن نوعي كار است ،حتي در سكوت نشستن نيز به نوعي
انجام دادن كاري است و حتي انجام ندادن ھيچ كار نيز خود نوعي فعاليت است .بنابراين به طريقي مصنوعي
تمامي تكنيكھاي مديتيشن نوعي فعاليت است ولي در عين حال اگر عميق تر بنگريم و در اين تكنيكھا موفق شويم
خواھيم توانست به » بي عملي « برسيم .
فقط در ابتداي كار است كه انجام اين تكنيكھا نوعي تالش كردن به نظر مي رسد ولي اگر در آنھا موفق شويد اين
سعي و تالش ناپدي خواھد شد و گونه اي » بي تالشي « و » خود به خودي « پديد مي آيد .در صورتي كه در اين
تكنيكھا موفق شويد ديگر ھيچ نيازي به ھيچ تالشي از طرف شما نخواھد بود ؛ درست مانند نفس كشيدن كه نياز
به تالش كردن ندارد .ولي در ابتدا الزم است كوشش كنيد زيرا ذھن قادر نيست كاري انجام دھد كه ھمراه با تالش
كردن نباشد .
در آيين » ذن « كه توصيه ي فراواني بر » بي تالشي « شده است ،استادان به سالكان سفارش مي كنند » :فقط
بنشينيد بدون اينكه كاري انجام دھيد « و سالكان براي انجام آن تالش مي كنند .البته غير از تالش كردن چه كار
ديگري مي توان كرد ؟!
در ابتدا بايد سعي كرد ،ولي فقط ابتداي راه است كه چنين است ،بايد دائماً اين نكته را در خاطر داشته باشيد كه
الزم است از مرحله ي كوشش كردن فراتر برويد .بايد لحظه اي فرا برسد كه ديگر شما ھيچ كاري درباره ي
مديتيشن انجام نمي دھيد ؛ و ناگھان چنين لحظه اي رخ مي دھد .در چنين لحظه اي شما ھيچ كاري انجام نمي
دھيد و تنھا كامال ً ھوشيار و آگاه ھستيد .
تمامي تكنيكھا به شما كمك مي كنند تا به اين لحظه ي » بي عملي « برسيد .تغيير ،تحول و درك دروني ھرگز از
طريق تالش كردن به دست نمي آيد زيرا تالش كردن نوعي تنش است .با كوشش كردن انسان نمي تواند به طور
كامل در آرامش و راحتي قرار بگيرد ؛ زيرا تالش به نوعي مانع آرامش است .با داشتن چنين پيش زمينه اي در ذھن
خود خواھيد توانست به تدريج تالش كردن را رھا كنيد
اين تكنيكھا ساده ھستند
چيزھاي ساده خيلي براي ذھن ما جذابيت ندارند .اگر تكنيكھاي مديتيشن خيلي ساده باشند ممكن است به نظر
مسخره بيايند .ممكن است ذھنتان به شما بگويد » :اين شيوه ھاي ساده نمي توانند به شما كمكي بكنند .اين
شيوه ھا بسيار ساده ھستند و براي رسيدن به مقامات معنوي چگونه چنين تكنيكھاي ساده اي مي توانند به شما
ياري برسانند ؟ «
يك نكته را ھميشه در نظر داشته باشيد – نفس ھميشه عالقمند به موارد سخت و پيچيده است زيرا تنھا در اين
موارد است كه درگيري و چالش وجود دارد و نفس اجازه ي عرض اندام پيدا مي كند و در صورتي كه بتوانيد بر اين
پيچيدگي چيره شويد ،احساس غرور و رضايت مي كند .نفس ھرگز عالقه اي به موارد ساده و معمولي ندارد .اگر
دوست داريد براي نفس خود چالش به وجود آوريد ،آن را مشغول چيزي پيچيده كنيد .ھر چه كاري كه مي كنيد
مشكلتر و پيچيده تر باشد ،نفس شما احساس آسايش بيشتري خواھد كرد .
به دليل سادگي ،اين تكنيكھا ھيچ گونه جذابيتي براي ذھنتان ندارند .اين نكته را به خاطر داشته باشيد كه ھر
آنچه براي نفس شما خوشايند باشد كمكي به پيشرفت معنوي تان نخواھد كرد .
يك بار من داستاني را درباره ي يك پزشك پير و با تجربه شنيدم .روزي يكي از ھمكاران اين پزشك به او تلفن كرد و
از او پرسيد :
-يكي از بيماران من در وضعيت بسيار خطرناكي است و من واقعاً نمي دانم چه بكنم ؛ او يك توپ بيليارد را بلعيده و
تقريباً در حال خفه شدن است .من واقعاً نمي دانم چه كاري از دستم ساخته است .
پس از چند دقيقه پزشك دوم در حالي كه بسيار خوشحال بود دوباره به پزشك پير تلفن زد و گفت :
-راه حل پيشنھادي شما واقعاً عالي و كارساز بود ! بيمار به محض قلقلك دادن شروع به خنديدن كرد و توپ بيليارد
از دھان او بيرون پريد – ولي براي من خيلي جالب است كه بدانم شما اين تكنيك را از كجا ياد گرفته ايد ؟
-از ھيچ جا ،خودم آن را درست كردم .شعار من ھميشه اين بوده است كه » :وقتي واقعاً نمي دانيد چكار بكنيد ،
ھر كاري از دستتان بر مي آيد انجام دھيد « .
ولي اين شعار اصال ً درباره ي مديتيشن صدق نمي كند .در اين مورد اگر نمي دانيد چه كاري بكنيد ،ھيچ كاري
نكنيد .ذھن خيلي حساس ،ظريف و در عين حال پيچيده است و اگر نمي دانيد چه بكنيد ،بھتر است ھيچ كاري
نكنيد زيرا ممكن است با انجام كاري اشتباه مشكالت و پيچيدگيھاي ذھني را بيشتر كنيد .
اكثر افراد اصال ً چيزي درباره ي ذھن نمي دانند .براي آنھا ذھن تنھا يك كلمه است .ذھن پيچيده ترين و در عين حال
ظريف ترين پديده اي است كه در جھان ھستي وجود دارد و ممكن است با ھر عمل اشتباھي به آن آسيب برسانيد
و آن را كال ً ضايع كنيد .ممكن است به ذھن آسيبي برسانيد كه به ھيچ وجه قابل جبران و اصالح نباشد .
تكنيكھاي مديتيشن بر دانشي عميق استوارند و در اليه ھاي ژرف با ذھن شما برخورد مي كنند .بنابراين ھميشه
به ياد داشته باشيد :ھرگز از تكنيكھاي » من در آوردي « استفاده نكنيد و به ھيچ وجه دو تكنيك مختلف را با ھم
مخلوط نكنيد زيرا ھر يك از اين تكنيكھا در جھتي خاص عمل مي كند و اساس آنھا با ھم متفاوت است .درست
است كه ھدف و مقصود ھمه ي اين تكنيكھا يكي است ولي به عنوان ابزارھاي مختلف كامال ً با ھم فرق دارند .
گاھي اوقات ممكن است تكنيكھاي مختلف دقيقاً در جھت عكس يكديگر عمل كنند .بنابراين ھرگز دو تكنيك را با ھم
مخلوط نكنيد و دقيقاً بر اساس آنچه در تكنيك توصيه شده است ،عمل كنيد .
ھرگز اين تكنيكھا را تغيير ندھيد و ھرگز سعي در بھبود آنھا نكنيد – زيرا شما قادر به اين كار نخواھيد بود و ھر
تغييري باعث شكست شما خواھد شد .
قبل از شروع ھر تكنيك كامال ً آگاه باشيد و آن را خوب درك كنيد .اگر احساس سردرگمي مي كنيد و كامال ً تكنيك را
متوجه نشده ايد ،بھتر است آن را انجام ندھيد زيرا ھدف ھر شيوه اي ايجاد تحول در درون شماست .
قبل از ھر چيز سعي كنيد خوب تكنيك را متوجه شويد و آن را درك كنيد .بعد از اينكه آن را خوب درك كرديد مطابق آن
عمل كنيد و شعار آن پزشك پير را فراموش كنيد كه » وقتي نمي دانيد چه بكنيد ،ھر كاري از دستتان بر مي آيد
انجام دھيد « .وقتي نمي دانيد چه بكنيد ،انجام ندادن كاري سود و صرفه ي بيشتري دارد .
ھنگامي كه از تكنيك مناسبي استفاده مي كنيد به سرعت تأثير آن را متوجه خواھيد شد .بنابراين شيوه ھاي
مختلف را آزمايش كنيد تا شيوه ي متناسب خودتان را بيابيد .
ھنگام برخورد با شيوه ي مناسب چيزي در درون شما منفجر مي شود و درك مي كنيد كه » اين شيوه مناسب من
است « .ولي به ھر صورت در اين راه بايد سعي و تالش كرد .
من متوجه شده ام كه انسان ھنگامي كه جدي نيست و در حال بازي كردن است داراي ذھني بازتر است ،در
حالي كه در اوقات جدي ذھن او از گشودگي كمتري برخوردار است .در واقع در اين زمانھا ذھن او كور و بسته است
.بنابراين خيلي جدي با تكنيكھا برخورد نكنيد و خيلي ساده با آنھا » بازي كنيد « .
يكي از شيوه ھا را در نظر بگيريد و حداقل براي مدت سه روز با آن » بازي كنيد « .در صورتي كه پس از اين مدت
احساس آسايش و آرامش داشتيد و متوجه شديد كه اين تكنيك براي شما متناسب است درباره ي آن جدي تر
باشيد و شيوه ھاي ديگر را فراموش كنيد و حداقل براي مدت سه ماه انجام آن را با جديت تكرار كنيد .
معجزه ھميشه امكان پذير است .تنھا نكته ي الزم اين است كه تكنيك مورد استفاده بايد متناسب شما باشد .در
صورتي كه تكنيك مناسبي را دنبال نكنيد ھيچ اتفاق خاصي روي نخواھد داد .حتي اگر تا ابد نيز آن را ادامه دھيد
اتفاقي نمي افتد ،ولي اگر تكنيك مناسب شما باشد حتي مدت سه دقيقه نيز براي رسيدن به نتيجه ي مورد نظر
كافي است .
تمامي استادان در اين نكته با ھم توافق دارند كه باالخره روزي بايد تكنيك مديتيشن مورد استفاده ي خود را رھا
كنيد و ھرچه زودتر اين مسأله اتفاق بيفتد بھتر خواھد بود .
بودا اين داستان را بارھا و بارھا براي مريدان خود تعريف كرده بود كه :روزي پنج احمق از روستايي گذر مي كردند ؛
با ديدن آنھا اھالي روستا تعجب كردند زيرا آنھا قايقي را بر دوش خود حمل مي كردند .اين قايق بسيار بزرگ بود و
آنھا زير بار آن كامال ً خسته و كوفته شده بودند .اھالي روستا از اين پنج احمق سؤال كردند :
-اين چه كاري است كه شما مي كنيد .اين قايق ديگر براي چيست ؟
-ما نمي توانيم اين قايق را ترك كنيم زيرا به ما كمك كرده است از يك طرف رودخانه به طرف ديگر بياييم .چگونه مي
توانيم آن را ترك كنيم ؟ اگر اين قايق وجود نداشت ما به ھيج وجه نمي توانستيم از رودخانه گذر كنيم و براي
ھميشه در طرف ديگر رودخانه باقي مي مانديم .ما ھمگي به اين قايق مديونيم و به عنوان قدرداني آن را ھمه جا
ھمراه خود مي بريم .
تكنيكھاي مديتيشن تنھا ھنگامي كه شما ناآگاه ھستيد خطرناكند ،در غير اين صورت مي توان خيلي خوب از آنھا
بھره برد .آيا شما فكر مي كنيد يك قايق خطرناك است ؟ البته اگر بخواھيد به عنوان قدرداني يك قايق را براي تمام
مدت عمر روي دوشتان به اين طرف و آن طرف حمل كنيد بسيار خطرناك خواھد بود .در غير اين صورت تنھا مي توان
به عنوان ابزاري از آن بھره جست و سپس آن را ترك كرد ؛ در واقع پس از استفاده ،ديگر به آن نيازي نيست .
ھنگامي كه شما يك تكنيك را رھا مي كنيد ،به طور خود به خود شروع مي كنيد به محكم شدن و جا افتادن در
وجود خويش .
ماھيت و طبيعت ذھن چسبناك است .ذھن ھميشه شما را عالقمند به چيزي نگاه مي دارد .ھنگامي كه شما به
چيزي وابسته نيستيد ديگر لزومي ندارد به جايي برويد ؛ ھنگامي كه تمامي راھھا و روشھا را رھا كرده ايد و
ھنگامي كه تمامي آرزوھا و اميال ناپديد شده اند ،ديگر جايي براي رفتن وجود ندارد .در اين زمان آرامش حقيقي
خود به خود روي خواھد داد .
گاھي اتفاق مي افتد كه در مديتيشن براي يك لحظه ھمه چيز عالي است و شما در آرامش و سرور كامل ھستيد
ولي براي لحظه ي بعد شما دوباره به دنبال آرامش ھستيد و نمي دانيد كجا آن را پيدا كنيد .
در ابتدا فقط براي لحظاتي بسيار كوتاه اين آرامش و سرور را تجربه خواھيد كرد ولي به تدريج اين زمان طوالني و
طوالني تر خواھد شد و سپس آرام آرام براي ھميشه در سرور و آرامش جايگزين مي شويد .قبل از رسيدن به
چنين حالتي اجازه نداريد تكنيكھا را ترك كنيد زيرا چنين كاري اشتباه است .
ھنگامي كه عميقاً در مديتيشن قرار داريد ،تكنيك را رھا كنيد .با خالص و خالص تر شدن آگاھي ،تكنيك را ترك كنيد
و ھمه چيز را درباره ي آن فراموش كنيد .در اين زمان فقط » باشيد « .
ولي چنين حالتي در ابتدا فقط براي لحظاتي اتفاق مي افتد .گاھي اوقات ھنگامي كه شما در حال گوش دادن به
سخنان من ھستيد نيز ممكن است چنين حالتي روي دھد .تنھا براي لحظاتي كوتاه ھمانند يك نسيم ،شما به
دنياي ديگري سفر مي كنيد ؛ دنياي » بي ذھني « .سپس دوباره تاريكي فرا مي رسد و ذھن با تمام روياھا و
آرزوھا و حماقتھايش باز مي گردد .براي يك لحظه ابرھا به كناري مي روند و شما موفق مي شويد خورشيد را
ببينيد .ولي دوباره ابرھا باز مي گردند ؛ ھمه چيز تاريك مي شود و خورشيد ناپديد مي گردد .حاال حتي باور كردن
اينكه خورشيدي وجود دارد ھم مشكل است .باور كردن آنچه شما چند لحظه قبل چشيديد مشكل است .ذھن
حتي ممكن است بگويد آن تجسم شما ،يا فقط يك رويا بوده است .
با تمام حماقت ذھن و با وجود ابرھا و تاريكي چنين حالتي براي شما اتفاق افتاد ،شما خورشيد را براي يك لحظه
ديديد .غير ممكن به نظر مي رسد .فقط در خيال و رويا ممكن است چنين حالتي رخ داده باشد
ابتدا بايد بدانيد اصال ً تجسم چيست .اين روزھا تجسم را پديده اي خوب نمي دانند .درست در لحظه اي كه عبارت
» تجسم كنيد « را مي شنويد ؛ پيش خود فكر مي كنيد كه اين كار اصال ً فايده اي ندارد ؛ من به دنبال چيزي واقعي
ھستم نه تخيلي .ولي تجسم خود نوعي واقعيت است ،تجسم يك ظرفيت و توان است كه در شما وجود دارد ،
شما مي توانيد تجسم كنيد و اين نكته نشان دھنده ي آن است كه شما قابليت اين كار را داريد .اين قابليت واقعي
است .با ھمين تجسم مي توانيد در زندگي خود چيزھايي را خراب كنيد يا چيزھاي جديدي بيافرينيد و اين كامال ً به
خودتان بستگي دارد .تجسم بسيار قدرتمند است .در واقع تجسم قدرتي است كه به صورت بالقوه در شما وجود
دارد .
تجسم عبارت است از وارد شدن عميق به موضوعي ،به شكلي كه آن موضوع به واقعيت تبديل شود .
ممكن است شما درباره ي تكنيكي كه در تبت مورد استفاده قرار مي گيرد چيزھايي شنيده باشيد .اين تكنيك »
يوگاي گرما « ناميده مي شود .ھنگام شب كه ھوا بسيار سرد است ،ھمه جا يخ بسته است و برف در حال
باريدن است ،الماي تبتي كامال ً عريان در ھواي باز ايستاده است .دما زير صفر درجه است به طوري كه انسان در
يان سرما منجمد مي شود ولي الما در حال تمرين يك تكنيك خاص است – او تجسم مي كند كه بدن وي يك ھيمه
ھيزم آتش گرفته و در حال سوختن است – به اين ترتيب دماي بدنش تا اندازه اي باال مي رود كه در ھواي سرد زير
صفر درجه شروع به عرق كردن مي كند .او در عالم واقعيت شروع به عرق كردن مي كند در حالي كه در چنين
وضعيتي بايد جريان خون او به خاطر دماي زير صفر درجه متوقف شود و منجمد گردد .چه اتفاقي مي افتد ؟ اين
عرق كردن ،واقعي است ،بدن او واقعاً گرم شده است – ولي اين واقعيتي است كه از طريق تجسم و خيال خلق
شده است .
ھنگامي كه انسان راه و روش ھماھنگ شدن با قوه ي تجسم و تخيل خويش را فرا بگيرد ،بدن او شروع به تبعيت
خواھد كرد .حتي ھمين حاال نيز شما اعمال بسياري را از طريق قواي تجسم خود انجام مي دھيد ولي از آن
آگاھي نداريد .بسياري اوقات شما بيماري ھايي را فقط از طريق قواي تجسم خود مي آفرينيد .شما تصور مي كنيد
كه به فالن بيماري مبتال شده ايد و دائماً به اين تصور ادامه مي دھيد .در اين زمان قابليت ابتال به بيماري را در وجود
خود افزايش مي دھيد و احتمال اينكه واقعاً به اين بيماري مبتال شويد ھر لحظه افزايش مي بايد و پس از ابتال به
بيماري متوجه خواھيد شد كه اين بيماري كامال ً واقعي است ولي از طريق تخيل و تجسم به وجود آمده است .
تجسم يك قدرت ،توان يا انرژي است كه ذھن از طريق آن حركت مي كند .و ھنگامي كه ذھن از طريق آن حركت
مي كند ،بدن نيز از آن تبعيت مي نمايد .
تفاوتي كه ميان » تانترا « و » ھيپنوز غربي « وجود دارد در اين است كه در ھيپنوز عقيده بر اين است كه از طريق
تجسم و تخيل مي توان موارد جديدي را خلق كرد در حالي كه در آيين تانترا اعتقاد بر اين است كه شما چيزي را
خلق نمي كنيد – بلكه از طريق تجسم شروع به ھماھنگ شدن با پديده اي كه از قبل در شما وجود داشته است
مي كنيد .
فضاي كافي
ھنگامي كه تصميم به مديتيشن مي گيريد ،گوشي تلفن را قطع كنيد و سعي كنيد در زمان و مكاني اين كار را
انجام دھيد كه كمترين مزاحمت برايتان ايجاد شود .
ھنگامي كه وارد اتاق مديتيشن مي شويد كفشھاي خود را از پا درآوريد زيرا بر روي زميني مقدس قدم مي گذاريد .
در واقع نه تنھا الزم است كفشھاي خود را از پا در آوريد و بيرون اتاق قرار دھيد بلكه ھر آنچه باعث مشغوليت ذھني
شما مي شود را نيز بيرون از اتاق بگذاريد و رھا ،آزاد و سبك وارد اتاق مراقبه شويد .
از بيست و چھار ساعت شبانه روز ،بيست و سه ساعت را وقف كارھا ،افكار و آرزوھاي خود كنيد و تنھا يك ساعت
را براي پرداختن به خود اختصاص دھيد .خيلي جالب است كه در نھايت متوجه خواھيد شد كه ھمين يك ساعت
زمان واقعي زندگي كردن شما بوده و آن بيست و سه ساعت زماني بوده كه به ھدر رفته است .
مكان مناسب
الزم است براي مديتيشن مكاني را انتخاب كنيد كه باعث تقويت كيفيت مديتيشن در شما شود .براي مثال
نشستن زير يك درخت براي مديتيشن بسيار مناسب و بھتر از رفتن به سينما يا ايستگاه راه آھن براي اين كار است
.رفتن به طبيعت ،كوھستان يا كنار رودخانه ،يعني جايي كه سرشار از حيات و زندگي است ،بسيار سودمند
خواھد بود .درختان در مديتيشن دائمي قرار دارند ولي از اين نكته آگاھي ندارند .توصيه ي من به شما اين نيست
كه تبديل به يك درخت شويد بلكه دوست دارم به يك بودا تبديل شويد .يك بودا در يك مورد با يك درخت مشترك
است ؛ او به سر سبزي و پري يك درخت است و درست ھمانند يك درخت ھميشه در حال جشن و سرور است
البته با اين تفاوت كه درخت به صورت نا آگاه در اين حالت قرار دارد ولي يك بودا كامال ً آگاھانه چنين كيفيتي را تجربه
مي كند و اين تفاوتي است بسيار بزرگ ؛ تفاوتي از زمين تا آسمان .بھتر است كنار درختي بنشينيد كه پرندگان بر
روي آن در حال آواز خواندن ھستند و رودخانه اي در كنار آن در حال گذر كردن است و صداي آن نيز گوش را نوازش
مي دھد يا كنار آبشاري كه نواي موسيقي زيباي آن انسان را مدھوش مي كند ...
مكاني را پيدا كنيد كه در آن طبيعت ھنوز بكر و دست نخورده باقي مانده است .در صورتي كه امكان دسترسي به
چنين جايي نداريد درھا را ببنديد و در اتاق خود باقي بمانيد .اگر اين امكان برايتان وجود دارد ،اتاقي را مختص
مديتيشن در نظر بگيريد .حتي اگر نمي توانيد اتاقي را كامال ً براي اين كار اختصاص دھيد گوشه ي كوچكي كافي
است .تنھا الزم است كه حتي االمكان محل ثابتي را براي اين كار در نظر بگيريد .ھر عملي كه انسان انجام مي
دھد نوعي خاص از امواج را توليد مي كند .ھنگامي كه شما به طور دائم در يك مكان به مديتيشن بپردازيد ،آن
مكان خاص امواج مديتيشن را به خود جذب مي كند .ھر روز كه شما در اين محل ثابت به مديتيشن مي پردازيد ،
امواج خاص مديتيشن شما جذب اين محل مي شود و سپس روز بعد ھنگامي كه دوباره به مديتيشن مي نشينيد ،
اين امواج جذب شده در محل بر شما منعكس مي گردند و بدين ترتيب در عميق تر شدن مراقبه تان به شما ياري
مي رسانند .
ھنگامي كه شخصي در مديتيشن پيشرفت كند ،ديگر زمان و مكان براي او اھميتي نخواھد داشت و حتي خواھد
توانست در سينما يا در ايستگاه راه آھن نيز به سادگي به مديتيشن بپردازد .براي مدت پانزده سال من به طور دائم
به سرتاسر كشور ھندوستان سفر كرده ام و براي مدت طوالني در قطار ،ھواپيما يا در ماشين بوده ام ولي اين
مسأله برايم ھيچ تفاوتي نداشته و در كيفيت مديتيشن من خللي وارد نكرده است .ھنگامي كه شما كامال ً در
وجود خود عميق مي شويد ديگر مكان و زمان برايتان تفاوتي نمي كند ،ولي براي افراد تازه كار مسأله كامال ً متفاوت
است .
ھنگامي كه ريشه ھاي يك درخت به طور عميق در زمين قرار مي گيرند ديگر اھميتي ندارد كه باد بوزد يا باران ببارد .
ولي ھنگامي كه درخت ھنوز به شكل نھال است ،بسيار ظريف و شكننده است و حتي كودكي نيز ممكن است به
راحتي آن را از خاك بيرون آورد .
راحت باشيد
وضعيت بدني شما ھنگام انجام مديتيشن بايد به گونه اي باشد كه به سادگي بدن خود را فراموش كنيد .راحتي
بدن چيست ؟ ھنگامي كه شما بدن خود را فراموش مي كنيد ،كامال ً راحت ھستيد .ھنگامي كه به طور دائمي
بدن خود را به ياد مي آوريد ،در راحتي و آرامش به سر نمي بريد .بنابراين تفاوتي ندارد كه روي زمين بنشينيد يا
روي صندلي ،بلكه مھم اين است كه به ھر صورت از لحاظ بدني احساس راحتي و آسايش كنيد .ھنگامي كه بدن
شما در آرامش و راحتي نباشد ،نخواھيد توانست به اليه ھاي ظريفتر و عميقتر وجود خود وارد شويد و آرامش را در
اين اليه ھا تجربه كنيد .در صورتي كه نتوانيد در اولين اليه ي وجود خود – يعني اليه ي فيزيكي – آرامشي كسب
كنيد ،راه براي تمامي اليه ھاي بعدي بسته خواھد بود .اگر مي خواھيد واقعاً شاد و مسرور باشيد الزم است از
ابتدا شروع كنيد و ابتدايي ترين اليه ،بدن شماست .آرامش و آسايش بدن پيش نياز و پيش شرط چشيدن سرور و
آرامش دروني است
" اشو عزيز ،در آخرين سخنراني تان از يوديشترا ،دارماراج ،نام برديد .يك شخص غير مذھبي فقط به خاطر اين كه
ھمسرش را در قمار از دست داد .اما در مورد يكي از پيروانتان چه مي گوييد كه ديوانه ي زن و شراب است ؟ نه
فقط اين بلكه او آزادانه حشيش و ماري جوانا مصرف مي كند .چه عمل او در پيروي كردن از مذھب ھم برتر از
يوديشترا است ؟ لطفاً توضيح دھيد" .
پرسش از سوھان بھارتي است .او يك سانياسين جديد است ؛ ھمين چند روز پيش سانياس گرفت .او بايد ذھن
خيلي خيلي سر سختانه ي ھندي داشته باشد ،عميقاً شرطي شده .حاال ،شرط بندي به روي يك زن در قمار ..
و او مي گويد :فقط به خاطر اين كه ھمسرش را در قمار از دست داد ! زن در ھند فقط يك شيئ است ،يك مبل ،
بنابراين چه اشتباھي در آن وجود دارد ؟ در واقع ،يوديشترا و برادرانش طوري با آن زن برخورد مي كردند كه گويي او
يك دارايي است .آنھا پنج برادر بودند و آن پنج نفر زن را تقسيم كرده بودند ؛ آن زن پنج شوھر داشت .تو نمي
تواني يك نفر را ھمچون دارايي تقسيم كني .اين بسيار وحشتناك است .فكر كن :يك زن توسط پنج مرد تقسيم
شود ..گويي كه او تكه اي از يك سرزمين است !
و سپس ،در نھايت ،او را در قمار گرو گذاشت و از دستش داد .مي تواني فكر كني كه يك زن شوھرش را در قمار
گرو بگذارد ؟ اما چنين داستاني در ھند وجود ندارد .ھرگز نمي تواني آن را درك كني .
شوھر در ھند سوامي ناميده مي شود ..استاد .و ھمسر داسي ناميده مي شود ..خدمتكار ،يك برده .اين
زشت است .اما ذھن ھندي سوھان بھارتي بايد آسيب ديده باشد وقتي كه من آن را گفتم ،زيرا اين مرد ،
يوديشترا ،تصور مي شود يك مرد بزرگ مذھبي است ،يكي از رھبران بزرگ مذھبي ھندو .در نظر من او حتي يك
انسان نيز نيست ! در مورد چه وجود مذھبي سخن مي گوييد ؟ او حتي يك انسان نيست ..او غير انساني است .
پس او كامال ً يك انسان است ! ھيچ نا انساني نمي تواند چنين كند ! چه اشتباھي در ديوانه ي زن بودن ھست ؟
آن طبيعي است .
بله ،فرد مي تواند به وراي آن برود ،اما فقط از طريق آن مي تواند به وراي آن برود .
و ھمه به دنبال نوعي شراب اند ،نوعي مستي آور ،براي به فراموشي سپردن ناراحتي ھا و نا اميدي ھا .
مورارجي دساي سعي مي كند در ھندوستان ممنوعيت ايجاد كند .حال ،او خودش مست قدرت است .آن مستي
بسيار خطرناك تر از مستي توسط شراب است ..زيرا وقتي الكل مي نوشيد فقط به خودتان آسيب مي زنيد ،نه
ھيچ كس ديگري ؛ اما زماني كه الكل قدرت را سر مي كشيد به ميليونھا نفر آسيب مي زنيد .اگر شخصي آزادانه
حشيش و ماري جوانا مصرف كند ،او فقط به خودش آسيب مي زند .بله ،او آسيب مي زند ،اما او فقط به خودش
آسيب مي زند .آسيب زدن به خودش از حقوق اوليه ي او است .او به تدريج خودش را مي كشد ،اما آن حقوق
اوليه ي او است .او به كسي آسيب نمي رساند .او سعي نمي كند به زور به تو حشيش يا ماري جوانا بدھد .
حال ،مورارجي دساي سعي مي كند عقيده اش را بر كل كشور تحميل كند ! آن ارباب منشي است ،آن غير
مذھبي است . .تو كه ھستي كه در زندگي ديگران دخالت كني ؟ ھيچ كس نبايد اين قدر متكبر باشد .تو مي
تواني احساست را بيان كني ،اما آن نبايد ھمچون يك قانون تحميل شود .من ھم مي دانم كه الكل خوب نيست ،
اما تو مي تواني بروي و به مردم آموزش بدھي ،به مردم بگويي كه الكل خوب نيست .ھيچ كس نبايد آن را به زور
تحميل كند .قانون درست كردن خشونت است :آن به معناي اين است كه حاال پليس پشت آن است ،گلوله ھا
پشت آن خواھند بود .
قانون درست كردن تو چه معنايي دارد ؟ يعني اين كه تو قادر به ترغيب و تحول مردم نيستي ؛ حال سعي مي كني
كار ھا را با زور به انجام برساني ،با قدرت و خشونت .
اين غير دموكراتيك است ،اين كامال ً غير دموكراتيك است .
من نمي گويم مردم بايد الكل و حشيش مصرف كنند ،بلكه مي گويم كه آن از حقوق اوليه ي ھر كسي است .فرد
حداقل اجازه ي يك كار را دارد :آسيب رساندن به خود ..اگر خودش بخواھد .اگر تصميم بگيرد كه اين راه را برود .به
ھيچ كس ديگري مربوط نيست .
بنابراين اگر بپرسي كه :اين چه مذھب متعالي است كه پيرو تو دنبال مي كند ؟ من خواھم گفت كه او بھتر از
يوديشترا است ..حداقل او زنش را در قمار گرو نگذاشته است .او شايد خودش را گرو بگذارد ،او شايد احمق باشد
،اما نمي توانم بگويم كه كس ديگري را آزرده است .يوديشترا ھيچ احترامي براي زن قائل نيست .و اگر تو ھيچ
احترامي قائل نيستي ،چگونه عشق خواھي ورزيد ؟ عشق و احترام با ھم اند .
وانمود نكن كه احترامي براي زن ات قائل نيستي اما دوستش داري .اگر احترام قائل ھستي ،تنھا آنگاه عاشقي .
اگر احترامي قائل نيستي ،فقط از او بھره برداري مي كني ؛ رابطه ي تو از روي شھوت است نه از روي عشق .
يوديشترا از آن زن فقط بھره برداري كرده است .فقط به كار او فكر كن ،عقيده اي وحشتناك ..مثل يك شئ .او
ھمچون يك شئ بھره كشي مي شد .و او زنش را ھمچون يك شئ گرو گذاشت و آن چه كه اتفاق افتاد اين بود
كه زنش را از دست داد .
ديگراني كه بازي را بردند بالفاصله سعي كردند لباسھاي آن زن را درآورند .و يوديشترا و برادرانش آنجا در سكوت
نشسته بودند و نگاه مي كردند :حاال تو نمي تواني كاري بكني ..حال آن زن دارايي شخص ديگري است .ھر
كاري كه بخواھند مي توانند بكنند .
چه نوع احترامي ؟ چه نوع عشقي ؟ آن زشت است .غير مذھبي است .غير انساني است .
و به باد بسپار ،و من نمي گويم كه پيرو من ...و من نمي دانم كه اين پيرو كيست .شايد آن ساخته پرداخته ي
ذھن تو باشد .اگر او اين كار ھا را مي كند ،كار خيلي خوبي نمي كند ،اما اگر تو ھنوز او را با يوديشترا مقايسه
مي كني ،او بسيار بھتر است ..فقط به خودش آسيب مي زند .
زن ھم پايه ي مرد است .اما براي ذھن ھندي بسيار سخت است كه اين ھم پايه بودن با زن را بپذيرد .بسياري از
اين به اصطالح قديسان ھندي در طول ھزاران سال زن را محكوم كرده اند ،با واژگاني غير قابل باور ،به طوري كه به
نظر نمي رسد ھيچ فھم و شعوري و ھيچ عشق و دلسوزي اي در اين افراد وجود داشته باشد .
قديسان ھندي گفته اند كه زن دروازه ي جھنم است .زن دروازه ي جھنم نيست ؛ آن به تو مربوط است .او مي
تواند دروازه اي به جھنم باشد اگر كه تو تصميم بگيري كه به جھنم بروي ،و او مي تواند دروازه اي به بھشت باشد
اگر كه تو بخواھي به بھشت بروي .
و فراموش نكن كه ھمان براي تو نيز صادق است .فقط مردان نيستند كه به جھنم مي روند ..پس زنان به كجا
خواھند رفت ؟ و چگونه خواھند رفت ،زيرا آنھا دروازه اي نخواھند يافت ؟ مردان بايد وظيفه ي دروازه بودن را براي
آنان نيز ايفا كنند .
ھيچ كس دروازه ي جھنم و بھشت نيست .تو بھشت و جھنم خود را خلق مي كني .اما اين به اصطالح قديسان
بسيار از زن مي ترسند ..ترس آنھا در محكوميت شان نمايان است .
من داستاني در مورد ربيع شنيده ام ،در شھر مشھور و محكوم سودوم ،او از ھر گوشه و خيابان شھر ھر روز فرياد
مي زد كه :از گناھانتان دست بكشيد ! اين كار را نكنيد ! آن كار را نكنيد ! از سكس اجتناب كنيد ،از اين اجتناب
كنبد ،از آن اجتناب كنبد ...براي سالھا .
يك روز يكي از مريدان ربيع پرسيد :تو ھرگز خسته نشده اي ؟ ھيچ كس به تو گوش نمي دھد ،ھيچ كس ھرگز
توجھي به تو نكرده است ،اما تو ھمچنان مدام در گوشه كنار شھر فرياد مي زني .مردم از دست تو خسته شده
اند اما تو خسته نشده اي ؟ اين انرژي را از كجا مي آوري ؟ ھنوز فكر مي كني ،ھنوز اميدواري كه اين گناھكاران را
متحول كني ؟
او گفت :از چه حرف مي زني ؟ من نگران آنھا نيستم .با فرياد سر دادن در مقابل آنھا ،حداقل مي توانم خودم را
حفظ كنم .اگر فرياد نزنم ،اين امكان وجود دارد كه مثل آنھا شوم .من شروع خواھم كرد به انجام دادن كارھايي كه
آنھا مي كنند ..آن ترس وجود دارد .بنابراين فرياد مي زنم ! ھر چه بيشتر فرياد بزنم ،بيشتر متقاعد مي شوم .من
نگران اين نيستم كه آنھا متقاعد مي شوند يا نه .بيشتر فرياد بزنم ،بيشتر متقاعد مي شوم كه بر راه درست قرار
گرفته ام .و مي توانم به آساني سركوب كنم ..آن آرزوھا در من نيز ھستند .و اگر چيزي در برابر آنھا نگويم ،ھر
امكاني وجود دارد كه من نيز ھمچون آنان شوم .
آن به اصطالح قديسان شما كه عليه زن حرف زده اند ترسو ھستند .مي دانند كه اگر حرف نزنند ،اگر محكوم نكنند
،آنھا نيز به درون ھمان نوع رابطه با زنان فرو خواھند غلتيد .آنھا از اميالشان مي ترسند ،آنھا از نيروي جنسي
شان مي ترسند .با محكوم كردن زنان به سادگي اتمسفري به دور خود ايجاد مي كنند ،آنھا فقط تالش مي كنند تا
نيروي جنسي شان را سركوب كنند و نه ھيچ چيز ديگر .
اما ذھن ھندي بسيار معتاد اين مساله شده است ..به ھمين دليل است كه چنين پرسشي مي كني :
در آخرين سخنراني تان از يوديشترا ،دارماراج ،نام برديد .يك شخص غير مذھبي فقط به خاطر اين كه ھمسرش را
در قمار از دست داد .
حال ،سوھان بھاراتي نبايد با ھمسرش رفتار انساني داشته باشد .چگونه مي تواند با ھمسرش رفتار محترمانه
داشته باشد در حالي كه اين عقيده را دارد ؟ عميقاً به پرسش ات نگاه كن .اگر نتواني به زن احترام بگذاري ،نمي
تواني به كس ديگري احترام بگذار ي ..زيرا شما از طريق زنان آمده ايد .زني كه براي 9ماه مادر تو بوده است ،
سپس مراقب تو بوده است ،سالھا عاشق تو بوده است .و باز دوباره ..تو نمي تواني بدون يك زن زندگي كني .او
مايه ي تسلي تو است ،گرماي تو است .زندگي خيلي سرد است ؛ زن گرماي تو مي شود .زندگي بسيار بسيار
رياضي وار است ؛ زن شعر تو مي شود .او به زندگي ات بركت مي دھد .او از تو مراقبت مي كند .به تو عشق
مي ورزد .
او بايد مردي بدون قلب بوده باشد .به جاي قلب ،بايد يك سنگ سخت آنجا بوده باشد
بي حوصلگي
"اشو عزيز ،بي حوصلگي دقيقاً چيست ؟ اگر كاري انجام ندھم ،حتي كاري غير ضروري ،وحشتي از راه مي رسد ،
ترسي بزرگ .علل اين جنون جنبش و حركت چيست ؟ چرا احساس ناراحتي مي كنم ؟ سرخوردگي ناشي از اين
كسالت زماني افزايش مي يابد كه با خود فكر مي كنم كه بايد با اين جنون بي معني چه بكنم " .
آبا ،بي حوصلگي يكي از مھمترين چيزھا در زندگي انساني است .فقط انسان قادر به بي حوصلگي است ؛ ھيچ
حيوان ديگري نمي تواند بي حوصله باشد .بي حوصلگي فقط زماني وجود دارد كه ذھن شروع به نزديك شدن به
روشن بيني مي كند .بي حوصلگي قطب مخالف روشن بيني است .حيوانات نمي توانند روشن بين شوند ،از اين
رو آنان ھمچنين نمي توانند بي حوصله شوند .
بي حوصلگي به سادگي نشان دھنده ي آن است كه تو از بيھودگي زندگي آگاه شده اي ،زندگي چرخش دائم
چرخ است .تو قبال ً تمام اين كارھا را انجام داده اي ..ھيچ اتفاقي روي نداده است .تو قبال ً تمام اين سفرھا را رفته
اي ..ھيچ چيز از آن نيامده است .بي حوصلگي اولين نشانه ي اين است كه فھم عميقي در مورد بيھودگي و بي
معنايي زندگي و راھھاي آن ،در تو به وجود آمده است .
حال ،تو مي تواني به دو شيوه در برابر بي حوصلگي واكنش نشان بدھي .يك چيزي است كه معموال ً روي مي
دھد :فرار كردن از آن ،دوري از آن ،چشم در چشم آن ندوختن ،برخورد نكردن با آن .و دوم مواجه شدن با
چيزھايي كه تو را دربر گرفته اند ،چيزھايي كه مي توانند تو را دل مشغول نگه دارند ؛ چيزھايي كه تو را از واقعيت
زندگي دور نگه مي دارند كه ديگر دوباره آمدن بي حوصلگي را ھرگز نبيني .
به ھمين دليل است كه مردم الكل را اختراع كرده اند ،مواد مخدر .اينھا راھھايي براي فرار از بي حوصلگي اند .اما
تو نمي تواني واقعاً فرار بكني ؛ فقط مي تواني براي مدتي دوري كني .دوباره و دوباره بي حوصلگي خواھد آمد .و
دوباره و دوباره شديد تر خواھد شد .تو مي تواني به سكس روي بياوري ،به خوردن زياد ،به موسيقي ..به ھزار و
يك شيوه مي تواني فرار كني .آن بخشي از رشد انساني است .بايد با آن رو به رو شد .
راه ديگر رو به رو شدن با آن است ،مراقبه بر آن است ،ھمراه بودن با آن است ،آن بودن است .اين ھمان كاري
است كه بودا زير درخت بودھي انجام داد ...اين ھمان كاري است كه اھالي ذن قرنھا انجام داده اند .
مديتيشن دقيقاً چيست ؟ رو به رو شدن با بي حوصلگي مديتيشن است .يك مراقبه گر چه كاري انجام مي دھد ؟
ساكت نشستن ،نگريستن به ناف خود ،يا تماشاي تنفس ،تو فكر مي كني با اين چيزھا سرگرم شود ؟ او به
شدن بي حوصله است ! به ھمين دليل است كه استاد ذن با عصا حركت مي كند ..زيرا آن مردم بي حوصله به
درون خواب شيرجه مي روند .مفر ديگري وجودي ندارد ،بنابراين فقط يك مفر باقي مي ماند :حداقل آنھا مي توانند
بخوابند .نمي توانند فرار كنند .آنھا خودشان با پاي خودشان مريد استاد ذن شده اند ..نمي توانند فرار كنند .اما
يك مفر ھميشه وجود دارد :تو مي تواني بخوابي .آنگاه ھمه چيز را درباره اش از ياد مي بري .به ھمين دليل
است كه در مديتيشن فرد احساس خواب آلودگي مي كند .
تمام تالش در مديتيشن اين است :بي حوصله باش اما از آن فرار نكن ؛ و بيدار بمان ،زيرا اگر به خواب روي فرار
كرده اي .ھشيار باش ! تماشايش كن ،شاھدش باش .اگر آنجاست ،پس آنجاست .بايد به درون ھسته ي آن
نگريسته شود .
اگر بي آن كه فرار كني به كسالت بنگري ،ناگھان يك روز نگاه ژرف به آن ،تو را به عمق تھياي وجودت خواھد برد .
بي حوصلگي يك كاور است .كانتينري است كه تھياي درونت را با خود دارد ..شونياتا .اگر از بي حوصلگي فرار
كني ،از تھياي وجودت فرار كرده اي .اگر از بي حوصلگي فرار نكني ،اگر شروع به زيستن با آن كني ،اگر شروع به
پذيرش آن كني ،به او خوش آمد بگويي ..كل مديتيشن در مورد ھمين است :خوش آمدگويي به بي حوصلگي ،
رفتن به درون آن و كشف كردن آن ،نه منتظر ماندن براي آمدنش بل جستجو براي آن .
ساعتھا نشستن در يك پوزيشن يوگا ،فقط تماشا كردن تنفس ،شخص بسيار كسل مي شود .و كل تمرينات
مديتيشن به كسالت كمك مي كند .در صومعه ي ذن شما بايد ھر روز صبح سر ساعت مشخصي از خواب بيدار
شويد .براي سالھا . ..مھم نيست كه تابستان است يا زمستان .بايد 3صبح بيدار شويد .دوش بگيريد ،كمي
چاي بنوشيد ،و بايد بنشينيد ..اين چرخه ادامه دارد و ادامه دارد .و كل روز نيز بسيار بسيار منظم و حساب شده
است :صبحانه ات را سر ساعت معيني خواھي خورد ،سپس دوباره مديتيشن خواھي كرد ،سپس غذايت را سر
ساعت معيني خواھي خورد ..و ھمان غذا !
و لباسھاي يكسان ،و ھمان صومعه ،و ھمان استاد كه ھر روز با عصايش قدم مي زند .و ھر روز عصر براي
نشست بايد نزد استاد بروي .و پرسشھايي كه استاد مي دھد تا بر آنھا مراقبه كني :صداي كف زدن يك دست
چيست ؟ فقط فكرش را بكن ..تو را ديوانه خواھد كرد ! صداي كف زدن يك دست چيست ؟ جوابي براي آن وجود
ندارد ،تو اين را مي داني ،ھمه مي دانند كه پاسخي وجود ندارد .و استاد پاي مي فشارد :تكرار كن ،دوباره بر
آن مراقبه كن .
اينھا به خوبي اداره گشته ،بي حوصلگي به وجود مي آيد ..بسيار زياد ،به شدت .به بي حوصلگي اجازه داده مي
شود كه تحقق پذيرد ،از ھمه طرف مورد حمايت قرار مي گيرد .عصرھاي يكنواخت ،كار يكنواخت ،سرودن مانتراي
يكنواخت .زماني معين بايد به خواب روي ..و اين ادامه دارد ،اين چرخ .در عرض چند روز به شدت بي حوصله مي
شوي و نمي تواني فرار كني .راھي براي فرار نيست .نمي تواني سينما بروي ،نمي تواني تلويزيون نگاه كني ؛
نمي تواني كاري انجام دھي كه به تو كمك كند تا از آن اجتناب كني .تو دوباره و دوباره به درون آن كشيده مي
شوي .
رو به رو شدن با آن به شھامت بسياري نياز دارد .آن تقريباً شبيه مرگ است .در واقع سخت تر از مرگ ،زيرا در
ھنگام مرگ تو ناھشياري .
اين راز تمام مديتيشن ھاست كه اگر به تماشا كردن ادامه دھي ،بي حوصلگي بزرگتر و بزرگتر مي شود ،آنگاه اوج
.
ھيچ چيز نمي تواند براي ھميشه ادامه داشته باشد .نكته اي وجود دارد از جايي كه چرخ مي چرخد .اگر بتواني به
ھمين نھايت برسي ،به ھمين اوج ،آنگاه تغيير و تحول ،روشن بيني ،ساتوري ،يا ھر چه كه مي خواھي بنامي
اش روي مي دھد .سپس يك روز ،ناگھان ،بي حوصلگي بسيار زياد مي شود .تو تقريباً به وسيله ي آن كشته
مي شوي .توسط اقيانوسي از كسالت محاصره مي شوي .و ھيچ راه فراري وجود ندارد .ھمين تماميت آن و چرخ
مي چرخد .ناگھان بي حوصلگي ناپديد مي شود و ساتوري آنجاست ،سامادھي .تو به درون تھياي وجودت رخنه
كرده اي .
حال ديگر بي حوصلگي اي نخواھد بود .تو آن تھياي زندگي را ديده اي .ناپديد شده اي ..چه كسي مي تواند بي
حوصله باشد ؟ با چه ؟ تو ديگر نيستي .تو از ميان رفته اي .
يك پديده ي بزرگ روحاني .به ھمين دليل است كه بوفالو ھا بي حوصله نمي شوند ؛ آنھا شاد و خوشحال به نظر
مي رسند .فقط انسان بي حوصله است .و در انسان نيز فقط كساني كه خيلي باھوش و زيرك اند ،بي حوصله
اند .مردم احمق بي حوصله نيستند .آنھا كامال ً با شغلشان شاد اند ،پول كسب مي كنند ،حساب بانكي شان را
باال مي برند ،بچه دار مي شوند ،مي خورند ،مي نشينند و فيلم نگاه مي كنند ،به ھتل مي روند ،با اين و آن
شريك مي شوند .آنھا لذت مي برند ! آنھا بي حوصله نيستند .آنھا گونه ھاي پاييني ھستند ؛ آنھا واقعاً به جھان
بوفالو ھا تعلق دارند .
يك انسان زماني به انسانيت مي رسد كه شروع به احساس بي حوصلگي كند .مي تواني آن را ببيني :باھوش
ترين بچه ،بي حوصله ترين بچه خواھد شد ..زيرا ھيچ چيز نمي تواند مدت درازي او را عالقمند نگه دارد .دير يا زود
بر واقعيت سكندري خواھد خورد و مي پرسد :حاال چي ؟ بعد چه ؟ اين تمام شد .من اين اسباب بازي را ديدم ،
درونش را ژرف كاويدم ،بازش كردم ،آناليز اش كردم ،تمام شد ...بعدي چيست ؟ خيلي زود شروع به تمام كردن
كارھا مي كند .زماني كه ھنوز جوان است ،به بي حوصلگي مي رسد .
بودا به شدت بي حوصله بود .او پادشاھي اش را زماني ترك كرد كه فقط 29سال داشت ،اوج جواني .او بي
نھايت بي حوصله بود ..با زنان ،با شراب ،با رفاه ،با پادشاھي ،با ھمه چيز .ھمه را ديده بود ،او كسل بود .او
به خاطر غلط بودن جھان از آن كناره نگرفت ،به خاطر بسپار .طبق سنت او گفته كه از جھان كناره گرفته زيرا جھان
بد است ..اين كامال ً چرند است .او از جھان كناره گرفت زيرا بسيار با آن احساس كسالت مي كرد .
آن بد نيست ،خوب ھم نيست .اگر باھوش ھستي ،كسل كننده است .اگر احمقي ،مي تواني پيش بروي .
آنگاه آن يك چرخ و فلك است ،آنگاه از يك احساس به احساسي ديگر در حركت خواھي بود .به امور جزئي عالقمند
ھستي و آنھا را تكرار مي كني و به اندازه كافي آگاه نيستي كه تكرار را ببيني ..كه ديروز نيز ھمين كار را انجام
داده بودي ،و امروز نيز انجام مي دھي ،و دوباره فردا نيز ھمان كار را تكرار خواھي كرد .
تو بايد واقعاً ناھوشمند باشي .ھوش چگونه مي تواند از بي حوصلگي اجتناب كند ؟ غير ممكن است .ھوش يعني
ديدن چيزھا ھمان گونه كه ھستند .
بودا از بي حوصلگي ترك جھان كرد ؛ در نھايت بي حوصلگي .و او 6سال با نشستن در آن جنگلھا چه كاري انجام
داد ؟ او بيشتر و بيشتر به سمت بي حوصلگي رفت .كاري كه مي تواني بكني ،نشستن در يك جنگل ؟ ...
تماشاي تنفس ات ،چشم دوختن بر ناف ات ،روزھا و شبھا ،سالھا .او بي حوصلگي را به اوج خويش رساند ،و
يك شب آن ناپديد شد .آن به آھنگ خودش ناپديد شد .
اگر تو به اوج برسي ..چرخ مي چرخد .نور به وجودت سرازير مي شود ..ناپديد مي شوي ،فقط نور باقي مي ماند
.و با نور شادي مي آيد .تو سرشار از شادماني ھستي ..تو نيستي ،اما سرشار از شادماني ..بي ھيچ دليلي .
شادي به سادگي در وجودت جوش مي آورد .
شخص معمولي به دليل خاصي شادمان مي شود ..عاشق يك زن تازه شده يا يك مرد تازه و او شادمان است .
شادي او لحظه اي است .فردا رابطه اش با آن زن به ھم مي خورد و به دنبال زني ديگر مي گردد .انسان معمولي
شادمان مي شود زيرا يك ماشين تازه خريده است ؛ فردا به دنبال ماشين ديگري خواھد بود .آن ادامه دارد ..و
ھرگز نكته را در نمي يابد ،كه ھميشه در نھايت تو بي حوصله اي .ھر كاري كه انجام مي دھي ..در نھايت بي
حوصله اي .ھر كاري كسالت مي آورد .
شخص ھوشمند آن را در مي يابد .دير يا زود تو مي بيني ،ھوش بيشتري نشان بده .
آنگاه چه باقي مي ماند ؟ آنگاه فقط بي حوصلگي باقي مي ماند ،و فرد بايد بر آن مراقبه كند .راھي براي فرار از آن
نيست .پس به درونش برو .ببين تو را به كجا مي كشاند .و اگر بتواني خودت را در آن وضعيت حفظ كني ،تو را به
روشن بيني راھنمايي مي كند .
فقط انسان مي تواند بي حوصله شود ،و فقط انسان است كه مي تواند روشن بين شود
" به نظر مي رسد كه گرچه جامعه ھم اينك شما را طرد مي كند ،به مرور شما را پذيرا خواھد شد .لطفاً پاسخ
دھيد " .
سيذارتا ،چرا نگران جامعه ھستي ؟ مرا طرد كند يا بپذيرد ؟ جامعه را فراموش كن ! آن ھميشه كساني ھمچون مرا
زماني مي پذيرد كه رفته ايم ؛ آن ھميشه زماني بوداھا را مي پذيرد كه مرده اند .زماني مي پذيرد كه بودا ھا نمي
توانند كاري انجام دھند ؛ زماني مي پذيرد كه بوداھا تبديل به تئوري شده اند ؛ آن حاال فقط يك خاطره است .آنگاه
آنھا مي پذيرند ..نه فقط مي پذيرند ،ستايش نيز مي كنند .آن تمام چيزي است كه تا به حال انجام داده اند و در
آينده نيز انجام خواھند داد .در اصل ھيچ چيزي تغيير نكرده است .نا روشن بين ،ناروشن بين باقي مانده است .
چرا آنھا طرد مي كنند ؟ آنھا از ترس طرد مي كنند .گوش كن :ھمين حاال من درباره ي بي حوصلگي حرف زدم .
حال شخص معمولي نمي تواند آن را بپذيرد ،كه فرد بايد به درون بي حوصلگي برود .او خواھد ترسيد .خواھد
گفت :اين مرد درباره ي چه چرندياتي حرف مي زند ؟ او حتي از گوش دادن نيز خواھد ترسيد ،زيرا چه كسي مي
داند ؟ ..كه شايد اين عقيده به ذھنش برود كه زندگي كسالت آور است .
آنگاه تمام شادي ھايش ..و او مدت طوالني اي شاد بوده است و با اسباب بازي ھاي كوچكش شادمان بوده است
.تمام آن اسباب بازيھا خرد خواھند شد ! او نمي خواھد اين كار را بكند ؛ او توسط اسباب بازيھايش مسخ شده
است .او نمي خواھد به چنين چيزھايي گوش بسپارد .وقتي من رفتم ،آنھا مي توانند مرا پرستش كنند ..زيرا من
او را نشانه نخواھم رفت .
پرستش ارزان است .زيستن با استاد سخت و دشوار است ،به جسارت نياز دارد .پرستش مي گويد :شايد حق
با تو باشد ،اما ما آمادگي اش را نداريم .تو بايد بر حق باشي ؛ ما حتي آمادگي مباحثه درباره اش را نيز نداريم ،
زيرا ..چه كسي مي داند ؟ ..اگر ما درباره اش بحث كنيم ،شايد حقانيت تو به اثبات برسد .بنابراين ما بحث نمي
كنيم ؛ ما تو را خواھيم پرستيد .تو بايد بر حق باشي ! چگونه مي تواني بر حق نباشي ؟ اما ما ھنوز نمي خواھيم
از تو پيروي كنيم .ما تصوير زيبايي از تو در معبد خواھيم گذاشت .گلھا را به زير پايت خواھيم ريخت ،نامت را تكرار
خواھيم كرد ،و ھمان كارھاي احمقانه اي را كه ھميشه انجام داده ايم ،انجام خواھيم داد .تو فقط يك دكور
خواھي بود .ما تصوير زيبايي از تو را درخانه خواھيم گذاشت ؛ آن سالن پذيرايي را قشنگ مي كند .اما ھمه اش
ھمين .
اين روشي مؤدبانه براي دوري كردن است ،روش بسيار مؤدبانه اي براي گفتن :نه ،ما نمي توانيم با تو بياييم ..
حداقل ،ھنوز نه .در نھايت شايد حق با تو باشد ،اما نگران فرجام نيستيم .ما را ببخش و بگذار شاديمان را زندگي
كنيم .زندگي بسيار دلربا است ..چه كسي دلواپس روشن بيني است ؟
و ھر كسي كه اينجا مي آيد و سنگي به خانه ھاي شيشه اي تان مي زند ،ھمچون يك دشمن به نظر مي رسد .
ھر كسي كه مي آيد و خوابتان را آشفته مي كند و روياھاتان را خراب مي كند ،ھمچون يك دشمن به نظر مي رسد
.بنابراين زماني ھم كه بودا مي زيست بايد طرد شده باشد .اگر طرد نشده باشد ،پس او يك بودا نيست .وقتي
او مرد ،مورد پرستش قرار گرفت .اگر بعد از مرگ مورد پرستش قرار نمي گرفت ،پس او يك بودا نبود .
اين ھمان كاري است كه ما ھميشه در برابر بوداھا ،كريشناھا ،مسيح ھا انجام داده ايم ..آن رويه ي ھميشگي
ما بوده است .ما روش حيله گرانه اي يافته ايم ،روشي زيركانه .ما نمي خواھيم نه بگوييم ،زيرا در آن صورت وارد
بحث با اين گونه افراد خواھيم شد ..و اين گونه افراد اھل جر و بحث اند .رو به رو شدن با آنھا خطرناك است زيرا
شايد تو را متقاعد كنند ،ھمان وجود آنھا متقاعد كننده است .فرد نمي خواھد به آنھا نزديك شود .وقتي آنھا مردند
،سپس آن كامال ً خوب است .وقتي مسيح زنده است ،او را به صليب بكش ..و اينھا ھمان كساني ھستند كه او
را به صليب كشيدند ،حاال به كليسا مي روند .ھمان مردم ! اگر او دوباره بيايد ،ھمين مردم دوباره او را به صليب
خواھند كشيد .مردم ،مردم ھستند ؛ آنھا يھودي و مسيحي و ھندو و ...نيستند .آنھا فقط ھمان مردم ھستند .
فقط امكان دو مقوله وجود دارد :روشن بيني و نا روشن بيني .نا روشن بيني ھا يكسان اند .روشن بيني ھا
يكسان اند .مزه ي آنان متفاوت نيستند .
يھوديان مسيح را به صليب نكشيدند ..آن كار اذھان ميانه حال بود ،ذھني كه از رو به رويي با واقعيت ترسيد ؛
ذھني كه از رفتن به درون نھايت بي حوصلگي مي ترسد .
و نھايت بي حوصلگي يك گذر است :آن راھنمايي است به سوي معبد جشن .
اما ،سيذارتا ،نگران مردم نباش .چرا بايد نگران باشي ؟ ترديدي در ذھن تو وجود دارد ؟ آيا به دنبال حمايت مردم
ھستي ؟ آن بايد نا آسودگي خاصي را در تو ايجاد كرده باشد :اشو چگونه بر حق است اگر كه مردم زيادي بر عليه
او ھستند ؟
تو كمي احساس لرز و ترس مي كني ،كمي وحشت به درونت آمده است .وقتي تو اينجا با افراد نارنجي پوش من
ھستي ،احساس خوبي وجود دارد :اشو بايد بر حق باشد ..اين ھمه مردم نارنجي پوش .
وقتي به جاده ي ام جي مي روي ،طبيعتاً شروع به فكر كردن مي كني :من اينجا چه مي كنم ؟ ھمه نارنجي
پوش نيستند .و نه فقط اين كه آنھا نارنجي نيستند ،آنھا تا حد مرگ مخالف اند .
ترس به درونت رسوخ مي كند ،ترديد مي آيد :شايد جادو شده باشم ؟ ھيپنوتيزم ؟ شخص ھوشمندي ھمچون
من ،اينجا چه مي كنم ؟ چرا اين مديتيشن ھا را انجام مي دھم ؟ ھيچ كس ديگري مديتيشن نمي كند ! و من از
راه بسيار دوري آمده ام ،و مردمي كه در پونا زندگي مي كنند ذره اي ھم توجه نمي كنند .
حاال تو در عمق وجودت مي خواھي با من باشي ،اما با اين جمعيتي كه مخالف من اند چه خواھي كرد ؟ حاال براي
خودت مشكالتي مي آفريني .
تو مي پرسي :به نظر مي رسد كه گرچه جامعه ھم اينك شما را طرد مي كند ،به مرور شما را پذيرا خواھد شد .
لطفاً پاسخ دھيد .
تو مي خواھي از من بشنوي كه :بله ،سيذارتا ،نگران نباش ..اين مردم پيرو من خواھند شد ،صبر كن ! تمام اين
مردم نارنجي پوش خواھند شد ..فقط صبر كن ،به زمان نياز است .
تو از من يك بيمه مي خواھي كه حضور آن مردم كه مخالف من اند تو را آشفته نكند .
فقط به اين مسائل نگاه كن .دقت كن كه چه اتفاقي در ذھنت مي افتد وقتي كه از من پرسش مي كني ،چرا
پرسش مي كني .پرسش شايد تمام واقعيت تو را نشان ندھد ،اما تو نمي تواني آن را از من پنھان كني .و من به
پرسش شما پاسخ نمي دھم .من بيشتر به علت پرسش شما پاسخ مي دھم كه چرا اين پرسش در تو رخنه
كرده است .بنابراين بعضي اوقات اين چنين احساس مي شود كه من كامال ً به پرسش شما پاسخ نداده ام ؛ بعضي
اوقات ممكن است حتس شگفت زده شوي كه من كمي غير مستقيم برخورد مي كنم ،نه مستقيم .بعضي اوقات
ممكن است فكر كني كه دارم از پاسخ دادن طفره مي روم ..در واقع اين چنين نيست .در ظاھر تمام تالش من در
اينجا پاسخ دادن به پرسش نيست ،اما در باطن ،از كجا آمده است ،چرا آمده است .
افرادي ھستند كه پرسش مي كنند و خاطر نشان مي كنند كه :اين واقعاً پرسش من نيست من اين را به خاطر
ديگران مي پرسم .
اما چرا ديگران نمي توانند آن را بپرسند ؟ چرا شما بايد نگران بقيه باشيد ؟ حاال ،اين شخص مي خواھد بپرسد اما
نمي خواھد نشان دھد كه اين پرسش از اوست .
روزي مردي به ديدارم آمد و گفت :يكي از دوستانم ناگھان ناتوان ) عنين ( شده است .من به خاطر او آمده ام .راه
حلي وجود دارد ؟
من به آن مرد گفتم :چرا به دوستت نگفتي ؟ ..او خودش مي توانست بيايد و به من بگويد كه يكي از دوستانش
عنين شده است ،زيرا من به خوبي مي توانم ببينم كه تو دوست خودت ھستي .
او بسيار نگران شد .شروع به عرق ريختن كرد .گفتم :عرق نريز ! اما چرا ؟ چرا نمي تواني با مشكل رو در رو
شوي ؟ اگر ناتوان شده اي ،آن قدر خودت را ناتوان نكن كه حتي نتواني پرسش كني .حداقل آن توانايي را در
خودت حفظ كن .با مشكل رو به رو شو .
افرادي وجود دارند كه به سمت تفكر مي روند ....و نه فقط اين ،آنھا فريب مي دھند ..آنھا حتي فكر مي كنند كه
براي كمك به ديگران پرسش مي كنند .يوگا چياما اغلب پرسشھايي مي پرسد كه :اين به ديگران كمك مي كند .
در عمق اين پرسش مال او است اما او نمي خواھد اين را بپذيرد ،كه اين پرسش من است .آن آسيب مي زند :
من چنين پرسشي بپرسم ؟ من نبايد چنين پرسشي را بپرسم .من مدت درازي با اشو زيسته ام ..من نبايد چنين
پرسشي بپرسم .
اما پرسش آنجاست و بايد پرسيده شود ،بنابراين شخص راه زيركانه اي براي پرسيدن آن مي يابد .
حاال ،سيذارتا نگران جامعه است ،در ظاھر اين گونه به نظر مي رسد .در عمق او نگران خودش است .او يك قول
حتمي مي خواھد كه :سيذارتا ،تو در راه صحيح قرار گرفته اي ..ديگران در اشتباه اند .فقط صبر كن ! آنھا فقط مرا
نخواھند پرستيد ،؟ آنھا تو را نيز خواھند پرستيد ! شما حواريون من ھستيد ؛ شما لوك و توماس و مارك من ھستيد
.
صبر كن ،فقط صبر كن ! تو با مريد يك ديوانه شدن كار بزرگي انجام داده اي .فقط صبر كن ..اين مردم ابله فقط
استادت را نخواھند پرستيد ،آنھا تو را نيز خواھند پرستيد .آنگاه تشخيص خواھند داد ،آنگاه خواھند ديد كه چه
فرصت بزرگي را از دست داده اند .
عميقاً به درون ترس ات برو و اجازه بده ترس به روشني در پرسشت بيان شود .حداقل علت پرسشھايت را درياب .
اگر بتواني علت پرسشھايت را دريابي ،از صد پرسش ،نود و نه تاي آن به سادگي ناپديد خواھند شد ..زيرا پاسخ
ات را در ھمان علت خواھي يافت .با عميقاً به درون پرسش رفتن ،با رفتن به درون ريشه ھا ،پاسخ را درخواھي
يافت .و پرسشي را كه پاسخش را خودت درنيافتي ...پرسيدن آن اھميت زيادي دارد ..آن پلي ميان من و تو
خواھد شد .
جھش كوانتومي
باگوان عزيز:به تازگي مقاله اي از استفن جي گولد Stephen Jay Gouldخواندم .او يك دانشمند زيست شناس
مھربان و سرگرم كننده اي است كه تخصصش در تكامل موجودات زنده است .به نظر محتمل مي رسد كه در حدود
پنج تا ھشت ميليون سال پيش ،خط اجدادي ميمون-انسان به دو قسمت تقسيم شد كه يكي به ميمون ھاي
معاصر و ديگري به انسان امروزي تكامل يافت .انسان دوپا Homo Erectusحدود يك ميليون سال پيش پديدار شد .
نكته ي جالب در تمام اين ماجرا اين است كه اگر درست باشد ،به اين معني است كه انسان در مقياس تكاملي،
بسيار به سرعت يادگرفت تا بايستد ،فقط بيش از يك ميليون سال .در جايي ديگر براي توضيح و توجيه فسيل ھاي
گمشده ،چنين توصيه شده كه روند تكامل الزاماً آھسته نيست sو شايد در جھش ھاي ناگھاني رخ بدھد .وقتي كه
به يك مكالمه ي خيالي بين پيش-ميمون و پيش-انسان فكر مي كنم ،زيرا كه سال ھاي دور از ھم جدا شدند ،به
شما فكر مي كنم كه با بشريت سخن مي گوييد .آيا ما در روند تكاملي انسان در ھمان نقطه عطفي قرار داريم كه
در آن ،شما ،به عنوان نخستين "نو انسان ،" Homo Novusبه ديدگاه زيبايي اشاره مي كنيد كه ھمانقدر از انسان
فعلي دور است كه انسان Homo Sapiensاز شامپانزه دور است؟ آيا جھيدن به اشراق به عنوان يك جھش
كوانتومي در آگاھي انسان ،مي تواند ھمتايي طبيعي در جھش ھاي تكاملي دنياي فيزيكي داشته باشد؟
جھش كوانتومي quantum leapتازه ترين اكتشاف در فيزيك جديد است .تاكنون ھميشه فكر مي كردند كه تكامل
روندي آھسته است .بنابراين ھميشه تكامل evolutionبا انقالب revolutionدر تضاد بوده است.انقالب روندي سريع
و تند بود و تكامل ،روندي بسيار كند و آھسته .ولي جھش كوانتومي را حتي نمي توان سريع خواند .اين پديده اي
فوري است :
از يك نقطه ،از يك مرحله ناپديد مي شوي و در مرحله و سطحي باالتر و در نقطه اي متفاوت ظاھر مي شوي .اين
در ابتدا بسيار شگفت آور بود زيرا قبال ً ھرگز حتي تصور چنين چيزي ھم وجود نداشت .ولي آھسته آھسته فيزيك
خودش را با آن منطبق ساخت و اينك يك واقعيت است .الكترون ھا از يك نقطه ناپديد مي شوند و در نقطه اي ديگر
پديدار مي شوند و بين اين دو ھيچ فاصله ي زماني وجود ندارد .الكترون در يك نقطه غيب مي شود و در نقطه اي
ديگر ظاھر مي شود و فاصله اي پيموده شده است ولي پيمودن اين فاصله زمان نبرده است.در فيزيك اينك اين امر
مورد پذيرش قرار گرفته است .در متافيزيك ،تاجايي كه به معرفت انسان مربوط مي شود،حتي مي تواند سريع تر
باشد .زيرا اگر ماده بتواند چنين جھش ھاي سريعي داشته باشد كه تقريباً بيش از تخيل حركت كند ،در آگاھي
انسان معجزات بيشتري ممكن خواھد بود .زيرا كه به يقين آگاھي و معرفت انساني ،واالترين شكوفايي جھان
ھستي است .به نظر مي رسد كه تمامي جھان ھستي در كار بوده است تا به مرحله ي معرفت گوتام بودا برسد.
گوتام بودا به آھستگي راه تكامل را پيموده است ،زيرا كه در آن روزگار ،اين تنھا امكان بوده است.در زمينه ي معرفت
و آگاھي انساني نيز ،اينك پس از بيست و پنج قرن ممكن است اعالم شود جھش ھاي كوانتومي در دسترس
ھستند ،براي كساني كه شھامتش را داشته باشند.به ويژه در آگاھي ،زمان دخيل نيست و به آن ربطي ندارد ،
معرفت ربطي به زمان ندارد.
فرد مي تواند به فوريت از خواب به بيداري حركت كند ،يا اينكه فكر مي كنيد كه اين روندي طوالني و ِآھسته است ،
كه نخست فرد قدري بيدار است و سپس قدري بيشتر بيدار مي شود و تا عصر او كامال ً بيدار شده است؟ !و آنوقت
روند دوم آغاز مي شود ،كه شروع مي كني اندكي به خواب رفتن و سپس بيشتر و سپس قدري بيشتر و تا نيمه
شب كامال ً به خواب رفته اي؟ !مي دانيم كه بيدارشدن براي ھمه به صورت فوري رخ مي دھد .ھر وسيله اي مي
تواند اين كار را انجام دھد ،مانند يك ساعت زنگ دار كه ربطي ھم به تو ندارد .ساعت زنگ دار ابداً از وجود تو آگاه
نيست و عالقه اي ھم به تو ندارد ،ولي ھمان كافي است كه تو را از خوابي عميق به سرعت بيدار كند .در مورد
خواب بودن روحاني spiritual sleepنيز ھمين امر صادق است .مسئله فقط يافتن يك وسيله است .ولي در اين مورد
مشكل قدري پيچيده است زيرا ساعت زنگ دار براي ھمه يك كار را انجام مي دھد ،ولي وسيله ھاي
روحاني spiritual devicesبراي ھر فرد ،منحصر به فرد ھستند .يك وسيله براي ھمه كار نمي كند ،زيرا مردم بسيار
متفاوت ھستند و منحصربه فرد .طبيعت نسخه ھاي كربني خلق نمي كند ،ھر يك انسان يك نسخه ي اصل است .
بنابراين به وسيله اي اصل نياز دارد.
در گذشته ،براي مراقبه 112تكنيك يافته بودند ،آن ھا ھمان وسيله ھا ھستند .جريان زيرين يكي است ،فقط
وسيله ھا قدري با ھم تفاوت دارند ،زيرا افراد باھم متفاوت ھستند.مذاھبي كه يك نوع نيايش را به ھمگان آموزش
مي دھند ،خسارت زيادي وارد مي كنند ،زيرا اول اينكه آن نيايش بر اساس باور به خدايي است كه نه كسي او را
ديده و نه كسي او را شنيده است .اديان مختلف خداوند را به صورت ھاي متفاوت تعريف مي كنند .
اينك در انگلستان نھضتي رو به رشد وجود دارد كه شيطان را مي پرستند .تااينجا سي ھزار نفر به صورت علني
اعالم كرده اند كه شيطان دشمن خداوند نيست ،بلكه تنھا پسر اوست .
و آنان شيطان را مي پرستند ،زيرا پس از آفرينش دنيا ،خدا يا كامال ً خرفت شده است و يا اينكه دنيا را پاك از ياد برده
است .ولي يك چيز قطعي است و آن اين است كه خدا ديگر عالقه اي به اين دنيا ندارد ،زيرا پس از آن شش روز ،او
ھرگز ديده نشده است .حتي يك شاھد عيني نيز وجود ندارد .بنابراين چرا به آن موجود قديمي زحمت بدھيم؟ پسر
جوان او ،شيطان ،كه ھست! ...واژه ي شيطان devilبه آنان كمك مي كند زيرا از ھمان ريشه ي سانسكريت واژه
ي "الھي " divineمي آيد ،يعني "خدايي" godly.
اين ھا ھمه اش بستگي به اين دارد كه تو از "خدا" و اين قبيل مفاھيم چه مي سازي .ھيچكس مداخله نمي
كند.خداوند ھرگز در مورد خودش چيزي بيان نكرده است .او به ھيچ مذھبي نگفته است كه" ،اين چيزھا را نگوييد،
درست نيستند ".در واقع ،خداوند فقط تصويري ساخته ي انسان است ،و ھمينطور شيطان.
مي تواني تصويرھايت را تغيير بدھي و مي تواني براي ميليون ھا سال به خدايان خود ساخته ي خود نيايش
كني.ھيچ اتفاقي برايت نخواھد افتاد ،زيرا كه اين تصاوير وسيله ھايي نيستند .داستان لئو تولستوي را برايتان گفته
ام :روسيه پيش از انقالب ،يكي از بنيادگراترين كشورھاي مسيحي بود ،بيش ازھر جاي ديگر .اسقف اعظم روسيه
در مورد سه مرد كه آن سوي درياچه زندگي مي كردند ،بيشتر و بيشتر خشمگين مي شد .آن سه تن مرداني
فقير ،ساده و روستايي و بي سواد و بي فرھنگ بودند ،ولي مردم به آنان ھمچون قديس نگاه مي كردند و روز به روز
طرفدارانشان بيشتر مي شد و مردم آنان را ستايش مي كردند .و ھزاران نفر به ديدار آنان مي رفتند و ھمين امر آن
اسقف را بسيار آزار مي داد .اين ھا ھمان مردمي بودند كه بايد به كليساي او مي رفتند ،نه به ديدن آن سه مرد ،
كه حتي توسط كليسا به عنوان قديس به رسميت شناخته نشده بودند.
واژه ي انگليسي "قديس " saintزشت است .در اصل از ريشه ي "فتواي كليسايي " sanctionمي آيد :كسي كه
قداست او مورد تصويب كليسا قرار گرفته است .او از كليسا جواز "مقدس بودن" دريافت كرده است!
آن سه مرد ھرگز چنين مجوزي دريافت نكرده بودند و ھزاران نفر به سمت آنان مي رفتند.عاقبت ،در نھايت خشم،
اسقف خودش با قايق به ديدار آن سه مرد رفت.آن سه مرد فقير در كمال آرامش و سرور و سكوت در زير درختي
نشسته بودند .ولي اسقف اعظم بسيار خشمگين بود.بر سر آنان داد كشيد و فرياد زد .آنان در مقابل او زانو زدند و
گفتند" ،اگر خطايي از ما سر زده است ما را ببخشيد ،ولي چرا فرياد مي زنيد ،مشكل چيست؟"
اسقف اعظم گفت" ،چه كسي به شما گفته كه قديس ھستيد؟"آنان گفتند" ،ھيچ كس و ما فكر نمي كنيم كه ما
قديس ھستيم .ما مردمي فقير ھستيم .ولي ما چه كنيم كه مردم شروع كرده اند به آمدن براي ديدار ما؟ ھمانگونه
كه شما آمده ايد !ما چه مي توانيم بكنيم؟"
اسقف گفت" ،ولي چرا مردم به ديدار شما مي آيند؟ دين شما چيست؟"آن سه مرد به ھم نگاه كردند و گفتند" ،ما
بي سواد ھستيم و نمي توانيم با چنين زبان بافرھنگ و پيچيده اي حرف بزنيم .ساده تر بگوييد".اسقف اعظم از
اينكه توانسته آنان را فروتن سازد خوشحال بود .او گفت" :چه دعايي انجام مي دھيد؟"سر سه مرد به خنده افتادند.
اسقف گفت" ،چه چيز خنده داري وجود دارد؟ آيا دعاي شما ھمين است؟ "گفتند" ،نه ،ولي ھمين دعاي ما است
كه ما را به خنده مي اندازد "!اسقف گفت" ،بگوييد چيست".
ھر يك از آن سه تن به ديگري گفت " ،تو بگو ".دومي به سومي گفت" ،بھتر است كه تو بگويي .تو از ما بزرگ تر
ھستي .اين حق تو است كه بگويي".
اسقف اعظم گفت" ،من وقت زيادي ندارم .بگو! دعاي شما چيست؟ "مردي كه از ھمه مسن تر بود گفت" ،ما
شرمنده ھستيم .ما را ببخشيد ،زيرا دعاي ما بسيار ساده و فقيرانه است .چون در مورد تثليث شنيده بوديم و ما
ھم سه نفر ھستيم ،پس ما دعاي خودمان را ساختيم .دعاي ما ساده است ،زيرا كه ما بسيار ساده ھستيم .ما
نمي توانيم جمالت طوالني و دعاھاي بزرگ را به ياد بسپاريم.
دعاي ما چنين است» :تو سه ھستي و ما سه ھستيم ،برما رحمت آور"».
حتي اسقف اعظم نيز خنده اش گرفت و گفت" ،آيا اين يك دعا است؟ حق با شما بود كه خنده تان گرفت .من ھرگز
در زندگي نخنديده ام ،من مردي جدي ھستم .ولي با دين شما سه احمق كه دعاي خودتان را ساخته ايد ...ما در
كليسا دعاي معتبري داريم .من آن دعاي معتبر را به شما مي آموزم و از امروز به بعد شما فقط اين دعاي رسمي را
خواھيد خواند .
بھتر است كه شما مسيحيان واقعي بشويد"!آنان گفتند" ،سعي مي كنيم ،فقط به ما بگو چه بايد بكنيم".
سپس اسقف شروع كرد به خواندن دعاي رسمي كليساي روس و ھمانطور كه آن را تكرار مي كرد ،آن سه نفر
بسيار غمگين شدند .در پايان ،مسن ترين آنان گفت" ،براي ما تقريباً غيرممكن است كه اين دعا را به ياد بسپاريم.
بايد دو سه بار آن را تكرار كنيد تا بتوانيم آن را حفظ كنيم .يك قسمت را من به خاطر مي سپارم ،يك قسمت را
ديگري و بخش سوم را ديگري .ولي تمام اين دعا را يكي از ما نمي تواند به خاطر بسپارد".
اسقف گفت" ،باشد ،ھمين كافي است ،ولي دست كم اين است كه اين دعا رسمي است و معتبر و دعاي درست
ھمين است ،تنھا دعاي درست در دنياست".سپس اسقف تمام آن دعا را بار ديگر تكرار كرد .آن سه مرد از او تشكر
كردند" :لطف كرديد كه نزد ما آمديد .خداوند شما را براي ما فرستاد".
و اسقف با خوشحالي زياد سوار قايقش شد و از اينكه توانسته بود اين سه مرد نادان را به راه راست ھدايت كند
احساس رضايت داشت" :اينك ديگر مردم به سراغ اين سه مرد احمق نخواھند رفت .من به مردم خواھم گفت كه
دعاي آنان ھمين است".ولي ناگھان در وسط درياچه ھمان سه مرد را ديد كه روي آب مي دوند و با شتاب به سمت
او مي آيند .با صداي بلند گفت" ،خداي من"!آن سه مرد قايق را گرفتند و گفتند" ،يك بار ديگر آن دعا را تكرار كن ،زيرا
ما فراموش كرديم .ما نمي دانيم كدام بخش را چه كسي بايد از حفظ كند! بنابراين گفتيم كه بھتر است از خود شما
بپرسيم .لطفاً يك بار ديگر آن را از اول براي ما بخوانيد".
ولي اينك اسقف با ديدن اينكه آن سه مرد روي آب راه مي روند به خودش آمد و گفت" ،دعايي را كه من به شما ياد
دادم فراموش كنيد .دعاي خودتان درست است .به دعاي خودتان ادامه بدھيد .من تمام عمرم را به خواندن اين
دعاي رسمي كليسا پرداخته ام و نمي توانم روي آب راه بروم .دعاي من شنيده نشده است ،ولي دعاي شما
مستجاب شده است .برويد و مرا ببخشيد كه در زندگي شما مداخله كردم .ھركاري كه شما انجام مي دھيد خوب
است .به روش خودتان ادامه بدھيد".
اين 112روش مراقبه تكميل ھستند ،نمي توانند 113باشند .ھرچيزي كه مورد نياز ھر نوع انسان باشد در اين 112
تكنيك وجود دارد .و قرن ھاست كه اين تكنيك ھا سينه به سينه گشته است .آن ھا ساده ھستند .در تمام اين 112
تكنيك ،كليد اصلي ھمان مشاھده گري witnessingاست ،در اشكال مختلف با راھكارھاي متفاوت ،ولي رشته ي
اصلي ھمان مشاھده گري ،ھشياربودن و نظاره گري watchfulnessاست.مي تواني به ھر اسمي آن را بخواني،
ولي معني ديگري براي مشاھده گري خواھد بود.
با مشاھده گري ،مي تواني يك جھش كوانتومي انجام دھي .مي تواني از خوابت بيدار شوي ،نه خواب معمولي،
بلكه خواب روحاني ،و مي تواني بيدار شوي .نه آن بيدارشدن كه ھر روز صبح بيدار مي شوي ،بلكه بيداري واقعي،
كه تو را به واالترين ادراك در زندگي مي رساند ،ادراك خويشتن و تماميت ھستي و اينكه تو بخشي از آن ھستي و
اينكه تو آن كل ھستي و آن كل تو است .تمايزي وجود ندارد.
فيزيك واژه ي "جھش كوانتومي" را داده است .ھيچ انديشمند روحاني و ھيچ فيلسوفي به اين فكر نيفتاده كه چيزي
موازي با آن در رشد روحاني پيدا كند .اين نشان دھنده ي فقر "انديشمندان روحاني" و "دانشمندان الھيات"
شماست .ولي در واقع ،مراقبه راھي است كه مي تواند وجودتان را ناگھان به روشنايي برساند .و نه تنھا اين ،بلكه
مي تواند سبب واكنش ھاي زنجيره اي chain reactionگردد .كسي شعله ور مي گردد و ناگھان به مردماني از
ھمان نوع ،كه حتي مراقبه را امتحان ھم نكرده اند ،كساني كه حتي سالك ھم نيستند و ابداً انديشه ھاي روحاني
ھم نداشته اند ،سرايت مي كند ،اين يك چيز مسري است.
بنابراين در سراسر دنيا چند نفري آن جھش كوانتومي را انجام مي دھند ،آنوقت ھزاران نفر ديگر نيز بخشي از اين
آتش سراسري مي شوند .و اين تنھا راھي است كه آنچه را كه ھزاران سال تكامل براي ما به ارمغان آورده است،
نجات بدھيم.
بايد بين گوتام بودا و رونالد ريگان يكي را انتخاب كرد .اين تصادفي نيست كه رونالد ريگان يك شامپانزه را به عنوان
دوست نگھداري مي كرده .انسان توسط دوستاني كه دارد شناخته مي شود!و وقتي كه او رييس جمھور شد ،آن
شامپانزه نيز بسيار خوشحال شد.
ھردوي آن ھا براي پياده روي رفتند .پيرمردي آن دو را ديد و شرمنده شد كه رييس جمھور آمريكا نمي تواند يك
انسان را به دوستي بگيرد و مجبور است با يك شامپانزه دوست باشد.
پيرمرد نزد آن دو رفت و گفت "،آقاي رييس جمھور ،اين به نظر درست نمي آيد".
رونالد ريگان گفت" ،چه چيز به نظر درست نمي آيد؟"پيرمرد گفت" ،تو خفه شو احمق ،من با رييس جمھور حرف مي
زنم ،تو حق نداري دخالت كني .شايد دوست او باشي ،ولي دوست من كه نيستي"!
اگر انسان روش ھايي را كه مي توانند سبب تحول فوري شوند درك نكند ،آينده در خطر خواھد بود .ما براي تكامل
وقت نداريم .ما حتي براي انقالب ھم وقت نداريم .انسانيت و كائنات را فقط يك جھش كوانتومي مي تواند نجات
بدھد.و من فكر مي كنم ھمچنانكه فشار مرگ ،ويرانگري ،جنگ اتمي بيشتر و بيشتر مي شود ،آن جھش كوانتومي
نيز بيشتر و بيشتر ممكن مي شود ،زيرا اين تنھا راه نجات از خودكشي دسته جمعي است.
زندگی دارای يك طرح و ساختار روحی و درونی است كه بھتر است آن را بشناسيم.
فيزيولوژيست ھا ميگويند كه در ھر ھفت سال بدن و ذھن انسان دستخوش يكسری تحوالت و بحرانھا
ميشود.ھمه سلولھای بدن تغيير يافته و به طور كلی بازسازی ميشوند.در حقيقت اگر شما به طور متوسط ھفتاد
سال زندگی كنيد جسم شما ده مرتبه می ميرد.در ھر ھفت سال ھمه چيز عوض ميشود-درست مانند تغيير فصول
سال.در مدت ھفتاد سال اين چرخه كامل ميشودخطی كه حركت آن از لحظه تولدشروع شده بود به سمت مرگ
پيش ميرود و در طي ھفتاد سال دايره تكميل ميشود.اين دايره داراي ده تكه است.
در واقع زندگی انسان نبايد به خردسالی,جوانی و پيری تقسيم شود.اين تقسيم بندی خيلی علمی نخواھد
بود,چون در ھر ھفت سال يك دوره جديد سنی آغاز ميگردد و وارد يك مرحله تازه می شويم.
در ھفت ساله اول كودك دوران خودمحوری و خود شيفتگی را طی می كند،به گونه ای كه گويی او مركز ھمه عالم
است.كل خانواده گرد او ميگردند،ھر چه كه او نياز دارد بايد بدون فوت وقت انجام شوددر غير اين صورت او
خشمگين،عصبانی و بر افروخته ميگردد.كودك درست ھمانند يك امپراتور زندگی ميكند،يك امپراتور واقعی-مادر،پدر
ھمه و ھمه مستخدمين او ميباشند و ھمه خانواده فقط در خدمت اين كودك ھستند.او فكر ميكند كه اين حالت در
دنيای بزرگتر خارج از خانه نيز وجود دارد.خورشيد به خاطر او طلوع ميكند،ماه به خاطر او باال ميايد و فصلھا به خاطر او
تغيير ميكنند.يك كودك در ھفت ساله اول زندگيش كامال خودپرست و خود محور است.اگر در اين رابطه از يك
روانشناس بپرسيد به شما ميگويد كه در طول ھفت ساله اول زندگی كودك خودارضا باقی می ماند و تنھا از وجود
خودش خرسند است.او به ھيچ كس و ھيچ چيز احتياج ندارد،به تنھايی احساس كمال ميكند.
بعد از گذشت ھفت سال يك پيشرفت حاصل ميشود.كودك ديگر خود پرست نيست،حالت گريز از مركز پيدا ميكند
و به طرف ديگران متمايل ميشود.ديگران تبديل به پديده مھم ميشوند-دوستان،دسته ھاو گروه ھا.......حاال ديگر او
بيشتر از آنكه دلبسته خودش باشد به ديگران عالقه پيدا كرده است.به دنيای بزرگتر.او به يك ماجراجويی برای
شناختن اين"ديگری"دست می زند،جستار آغاز ميگردد.
بعد از ھفت ساله اول كودك تبديل به يك پرسشگر بزرگ ميشود.او درباره ھمه چيز سوال می كندتبديل به يك
شكاك بزرگ می شود چون جستجوی او در آن نھفته است.او ميليونھا سوال می پرسد.والدينش را تا سرحد مرگ
خسته می كند و مايه رنجش آنھا ميشود.او عالقه مند به ديگران است و ھر چيز در اين عالم از عاليق اوست.چرا
درختان سبز ھستند؟چرا خدا جھان را خلق كرده؟چرا اين چيز اين طور است؟چرا آن چيز آنطور است؟او بيشتر و
بيشتر فلسفی و شكاك ميشود و برای رسيدن به عمق ھر مطلبی پا فشاری می كند .
يك پروانه را می كشد تا ببيند چه چيزی درون آن است،اسباب بازيھايش را ميشكند تا ببيند چگونه كار ميكنند،يك
ساعت را پرتاب می كند كه فقط داخل آنرا ببيند-چگونه تيك تاك ميكند و زنگ ميزند-در داخل آن چه می گذرد؟او به
ديگران عالقه مند می شود-اما اين ديگران ھم جنس خودش ھستند.او به دخترھا عالقه ای ندارد.اگر ساير پسرھا
به دخترھا توجه نشان بدھند خيال می كند كه آنھا زن صفت ھستند.دخترھا نيز متقابال تمايلی به پسرھا ندارند.اگر
دختری به پسرھا توجه نشان دھد و با آنھا بازی كند در نظر آنھا او مردصفت است،غيرطبيعی است،عادی نيست
اشكال دارد.روانكاوان و روانشناسان ميگويند كه كودك در اين مرحله ھم جنس گرا است.
در چھارده سالگی سومين در باز می شود.او ديگرفقط به پسرھا عالقه مندنيست.دخترھا نيز فقط به دخترھا
تمايل ندارند.به ھمين دليل است كه ھمه دوستی ھايی كه در سنين ھفت تا چھارده سالگی شكل می گيرند
عميقترين رابطه بين انسانھا می باشند،چون در اين سنين ذھن كودك ھم جنس گراست و ھيچ گاه در طول زندگی
يك چنين دوستی محكمی اتفاق نمی افتد.اين دوستی تا ابد ادامه پيدا می كندوتبديل به يك رابطه عميق می
شود.شما با مردم روابط دوستانه برقرار می كنيد ولی فقط در در حد يك آشنايی ساده كه ھيچ وقت شبيه حادثه
عميقی كه در سنين ھفت تا چھارده سالگی رخ داده نيست.
اما بعد از چھارده سالگی ديگر يك پسر فقط به پسران توجه ندارد.اگر ھمه چيز سير طبيعی خود را طی كند از اين
پس دخترھا نظر او را به خود جلب ميكنند.حاال ديگر او به جنس مخالف عالقه مند شده است-او نه تنھا به ديگری
عالقه مند است بلكه واقعا متوجه ديگری شده است-چون وقتی يك پسر جلب پسران ديگر ميشود،ممكن است كه
يك پسر ديگری باشد اما او ھنوز يك پسر مانند خودش است ديگری واقعی نيست.زمانيكه يك پسر جذب يك دختر
ميشود حاال او متوجه قطب مخالف شده،متوجه ديگری حقيقی.
چھارده سالگی زمان يك تحول بزرگ است.در اين زمان بلوغ جنسی كامل می شود و فرد شروع به فكر كردن
درباره واژه سكس می كند.تفكرات و خياالت جنسی به صورت رويا نمود پيدا كرده و برجسته می شوند.پسرھا تبديل
به يك دن ژوان بزرگ ميشوند كه به ھمه ابراز عشق می كند.شاعرپيشگی و داستانھای عاشقانه سر بر می
آورند.او در حال قدم گذاشتن به دنيا است.
در بيست و يك سال اول زندگی_اگر ھمه چيز سير طبيعی خود را طی كند و كودك برای انجام كارھای غير طبيعی
توسط جامعه تحت فشار قرار نگيرد او بيش از آنكه متوجه عشق باشد جاه طلب مي شود.يك رولس رويس و كاخ
مي خواھد.ميخواھد موفق باشد راكفلر و يا نخست وزير شود.جاه طلبي در او نمايان مي شود.ذوق و اشتياق براي
آينده در او موج مي زند،براي اينكه چگونه موفق شود،چگونه مبارزه كند و چطور با ھمه وجودش تالش كند.حاال ديگر
او نه فقط به جھان قدم مي گذارد بلكه به دنياي بشري به اين بازار مكاره وارد مي شود.حاال به دنياي ديوانگي و
جنون وارد مي شود.حاال ديگر تجارت مھمترين چيز شده.تمام وجود او به سمت وداگري،پول،قدرت و موقعييت
اجتماعي كشيده شده.اگر ھمه چيز به درستي پيش برود كه معموال نمي رود،من در باره اتفاقات و پديده ھاي
كامال طبيعي صحبت مي كنم،در سن بيست و ھشت سالگي انسانھا ديگر به ھيچ وجه عالقه اي به يك زندگي پر
مخاطره و حادثه جويانه ندارند.از بيست و يك سالگي تا بيست و ھشت سالگي فرد با ماجرا جويي زندگي مي كند
در بيست و ھشت سالگي بيشتر متوجه اين مطلب مي شود كه ھمه آرزوھا دست يافتني نيستند.درك بيشري
پيدا ميكند كه بسياري از آنھا غير ممكن ھستند.اگر ديوانه باشيد ممكن است ھمان راه را ادامه دھيد ولي
انسانھاي باھوش در بيست و ھشت سالگي وارد در جديدي از زندگي مي شوند.بيشتر عالقه مند به امنيت و
آسايش مي شوند و كمتر به ماجرا جويي و جاه طلبي توجه ميكنند.شروع مي كنند به ساكن شدن و زندگي
كردن.بيست و ھشت سالگي پايان ھيپي گري است.
در بيست و ھشت سالگي ھيپي ھا منظم مي شوند،انقالبيون ديگر شور و حال انقالبي دارند،شروع ميكنند به
زندگي كردن و در جستجوي يك زندگي راحت ھستند،يك اندوخته بانكي اندك.آنھا ديگر نمي خواھند راكفلر
شوند_آن اصرار و انگيزه ديگر وجود ندارد.يك خانه كوچك ولي واقعي ميخواھند،يك محل دنج و راحت،آسايش،حد اقل
با اين چيزھا مي شود يك اندوخته بانكي ھم داشت.در اين سن و سال به شركت ھاي بيمه ھم سري
ميزند.حسابي درگير زندگي ميشوند.ديگر زمان بيكاري و خانه به دوشي به پايان رسيده است.يك خانه ميخرد و
شروع ميكند به زندگي كردن در آن،متمدن ميشود.لغت تمدن از ًمدين ًه به معناي شھر مشتق شده است.حاال او
جزيي از يك شھر يا روستاست،جزيي از يك تشكيالت.ديگر يك بي خانمان و ولگرد نيست.به كاتماندو و يا گوا
نميرود.او ديگر به ھيچ جاي ديگري نمي رود.ديگر بس است،مسافرت كافي است.مي خواھد زندگي كند و به
استراحت بپردازد.
در سي و پنج سالگي انژي حيات به نقطه نھايي خود مي رسد.ديگر نيمي از چرخه كامل شده و انرژي ھا رو به
سرازيري مي روند.حاال نه فقط به آسايش و امنيت عالقه مند شده بلكه تبديل به يك محافظه كار سر سخت شده
است.نه تنھا به انقالب عالقه مند نيست كه يك ضد انقالب شده است.حاال ديگر او مخالف ھر تغييري است،يك
فرمانبردار و دنباله رو شده.او بر عليه ھر انقالب و دگرگوني است.ميخواھد كه يك حالت پايدار و ثابتي وجود داشته
باشد،چون حاال ديگر او ساكن شده و اگر چيزي تغيير كند ھمه چيز غير ساكن مي شود.حاال ديگر بر عليه ھيپي ھا
و شورشي ھا صحبت مي كند،او واقعا جزيي از تشكيالت شده.
و اين امري طبيعي است_تا زماني كه چيز اشتباھي رخ ندھد يك انسان تا ابد ھيپي باقي نمي ماند.اين فقط يك
مرحله از زندگي بود و بھتر است كه از اين مرحله بگذرد و به آن نچسبد.چسبيدن به آن به اين معني است كه شما
در يك مرحله ثابت گير افتاده ايد.خوب بود كه در سنين ھفت تا چھارده سالگي ھم جنس گرا باشيد ولي اگر براي
ھمه عمرتان ھم جنس گرا باقي بمانيد به اين معني است كه رشد نكردھايد،بالغ نشده ايد.يك زن بايد با ديگران
ارتباط بر قرار كند اين جزيي از زندگي است.جنس مخالف بايد اھمييت پيدا كند چون فقط از اين طريق شما ميتوانيد
پي به ھماھنگي و ھارموني قطب مخالف،تضاد،بدبختي و خوشي ببريد_ھم رنج و ھم
شادماني.
در سي و پنج سالگي شخص بايد جزيي از دنياي قراردادي شود.او شروع مي كند به باور كردن عقايد و
سنن،گذشته،وداھا،قرآن،انجيل.كامال مخالف تغيير است چون ھر تغيير به معناي بر ھم زدن آرامش زندگي
اوست.حاال ديگر چيزھاي زيادي براي از دست دادن دارد.نميتواند با انقالب ھمراه شود بايد جلوي آنرا بگيرد.او طرفدار
قانون و دادگاه و حكومت است.ديگر يك ھرج و مرج طلب نيست.كامال با حكومت،قانون،نظم و انضباط
است.
در چھل و دو سالگي انواع بيماري ھاي جسمي و روحي پديدار ميشوند،چون حاال ديگر زندگي در سراشيبي
قرار گرفته،انرژي به طرف مرگ پيش مي رود.ھمانطور كه در آغاز انرژي شما در حال افزايش بود و ھر روز سرزنده تر
و پر انرژي تر مي شديد،ھر روز قوي تر مي شديد حاال دقيقا عكس آن اتفاق مي افتد شما روز به روز ضعيف تر مي
شويد.اما عادات شما ھنوز باقي مانده اند.شما تا قبل از سي و پنج سالگي ھر روز به مقدار كافي غذا مي خورديد
اما اگر ھنوز به اين عادت خود ادامه دھيد چربي ھا در بدن شما انباشته مي شوند.ديگر به اين ھمه غذا احتياجي
نيست.قبال به آن نياز بود ولي االن ديگر نه،چون زندگي به طرف مرگ در حركت است و ديگر به آن ھمه غذا نيازي
ندارد.اگر شكم خود را از غذاھاي مختلف پر كنيد ھمانطور كه قبال اين كار را مي كرديد انواع و اقسام بيماري ھا بر
شما عارض مي شوند.فشار خون باال،حمله قلبي،بي خوابي،زخم معده_ھمه اينھا در نزديكي چھل و دو سالگي
اتفاق مي افتند.چھل و دو سالگي يكي از خطر ناك ترين مراحل است.موھا شروع به رسزش كرده و به تدريج سفيد
مي شوند.زندگي در حال تبديل شدن به مرگ است.
در نزديكي چھل و دو سالگي مذھب براي اولين بار مھم مي شود.ممكن است قبال جسته و گريخته و به صورت
تفنني به طرف مذھب رفته باشيد،ولي حاال مذھب براي اولين بار فوق العاده مھم شده است_چون مذھب عميقا
در ارتباط با مرگ است.مرگ در حال نزديك شدن است،پس اولين خواسته ھاي مذھبي سر بر مي آورند.
كارل گوستاو يانگ در جايي نوشته است:در تمام عمرش شاھد بوده كه ھمه افرادي كه در سنين چھل سالگي
نزد او آمده اند،ھميشه نياز مند مذھب بو ده اند.اگر آنھاديوانه ،عصبي و رواني شوند مادام كه ريشه ھاي مذھبي
عميقي نداشته باشند نميتوان به آنھا كمك كرد.آنھا احتياج به مذھب دارند.نياز اصلي آنھا مذھب است و اگر جامعه
آنھا غير مذھبي باشد و ھيچ گاه به آنھا آموزشھاي مذھبي داده نشده باشد،بزرگترين معضالت و گرفتاري ھا در
چھل و دو سالگي گريبان گير آنان خواھد شد.چون جامعه ھيچ راه،مسير و يا بعدي به آنھا نمي دھد.
جامعه وقتي چھارده ساله بوديد خوب بود چون شما را به اندازه كافي از نظر جنسي ارضاء
مي كرد،كل آن وابسته به امور جنسي است.به نظر ميرسد كه سكس تنھا وسيله در ھر كااليي باشد.اگر
ميخواھيد كه يك كاميون ده تني بفروشيد براي تبليغات بايد از يك زن عريان استفاده كنيد،و يا حتي خمير
دندان.كاميون يا خمير دندان فرقي نمي كند.ھميشه يك زن عريان پشت آن در حال لبخند زدن است.در حقيقت زن
فروخته مي شود نه كاميون و خمير دندان وچون اين خمير دندان با زن ھمراه است شما بايد خمير دندان را ھم
بخريد.در ھمه جا سكس فروخته مي شود.پس اين جامعه غير مذھبي براي جوانان خوب است.اما آنھا براي
ھميشه جوان نخواھند ماند،وقتي كه به چھل و دو سالگي رسيدند جامعه آنھا را در برزخ تنھا مي گذارد.ديگر نمي
دانند كه چه بايد بكنند،دچار اختالالت عصبي مي شوند چون دانش كنار آمدن با شرايط را ندارند،ھرگز چيزي به آنھا
تعليم داده نشده است.ھيچ نظام و قانوني براي رويارويي با مرگ به آنھا داده نشده.جامعه آنھا را براي زندگي آماده
كرده است ولي ھيچ كس بھشان نياموخته تا براي مرگ آماده شوند.انسانھا ھمان قدر كه براي زندگي احتياج به
آموزش دارند براي مرگ نيز بايد تعليم ببينند.
اگر به من اجازه داده مي شد تا روش خودم را در پيش بگيرم دانشگاھھا را به دو بخش تقسيم مي كردم.يك
قسمت براي جوانان و يك قسمت ھم براي كھنساالن.جوانان به آنجا مي رفتند تا ھنر زندگي,سكس,جاه
طلبي,ستيز و مبارزه را فرا بگيرند و آنوقت زماني كه پيرتر مي شدند و به سن چھل و دو سالگي مي رسيدند دوباره
به دانشگاه مي آمدند تا در باره مرگ,خدا و مراقبه آموزش ببينند_چون در حال حاضر اين دانشگاھھا كمكي به مردم
نمي كنند.آنھا احتياج به تعليمات جديد دارند اين گونه مي توانند در برابر مرحله جديدي كه در شرف روي دادن است
محكمتر بايستند.
جامعه شما را در برزخ تنھا مي گذارد،به ھمين دليل است كه در غرب اين ھمه بيماري ھاي عصبي و رواني وجود
دارد.شرقي ھا به اين اندازه بيمار نيستند.چرا؟چون در شرق ھنوز به مردم آموزشھاي مذھبي داده مي شود،ھنوز
مذھب به طور كلي از صحنه زندگي محو نشده است.ھر چند غلط،كاذب و دروغين ولي ھنوز ھست.ديگر در بازار و
يا حيا ھوي زندگي جايي ندارد اما در گوشه و كنار ھنوز ھم يك معبد يافت مي شود.خارج از زندگي اجتماعي ولي
ھنوز ھست.كافي است چند قدم آن طرف تر برويدھنوز پا بر جاست.در غرب ديگر مذھب جزيي از زندگي
نيست.نزديك چھل و دو سالگي ھمه غربيان دچار مشكالت رواني مي شوند.انواع اختالالت رواني،جسمي و زخم
معده در آنھا يافت مي شود.زخم معده از اثرات جاه طلبي است.يك انسان جاه طلب در شرف ابتالء به زخم معده
قرار دارد.جاه طلبي گزنده است درون شما را مي خورد_زخم معده چيزي نيست جز خود خوري.آنقدر عصباني و
ھيجان زده ھستيد كه شروع به خوردن جداره معده خود كرده ايد،بسيار نا آرام ھستيد،معده شما نيز در التھاب
است،ھيچ گاه آرام نمي گيرد.ھر وقت ذھن آرام شد معده نيز آرامش مي يابد.
زخم معده ھا جا پاي جاه طلبي ھستند.اگر زخم معده داشته باشيد نشان دھنده اين است كه آدم بسيار
موفقي ھستيد.اگر زخم معده نداشته باشيد نشان از بيچارگي و در ماندگي شما دارد.اگر در نزديكي چھل و دو
سالگي اولين حمله قلبي بر شما عارض شود اينطور به نظر مي رسد كه كامروا بوده ايد.حداقل بايد يك وزير كابينه
يا يك كار خانه دار ثروتمند و يا يك ھنر پيشه معروف باشيد.
در غير اينصورت چطور حمله قلبي را تو جيح مي كنيد؟حمله قلبي تعبيري براي موفقيت است.
ھمه آدمھاي موفق دچار حمله قلبي مي شوند،امري اجتناب نا پذير است.بدنشان از مواد سمي انباشته شده
است.جاه طلبي،آرزو،آينده،فردا ھيچ كدام وجود ندارند.
شما در رويا زندگي كرده ايد حاال ديگر بدنتان قدرت تحمل آنرا ندارد.آنقدر عصباني با قي مي مانيد تا عصبانيت
روش زندگيتان شود.ديگر تبديل به يك عادت ريشه دار شده است.
در چھل و دو سالگي دومرتبه يك كشف و دستاورد جديد حا صل مي شود.انسانھا شروع به فكر كردن در باره
مذھب و دنياي ديگر مي كنند.به نظر مي رسد كه زندگي خيلي طوالني است ولي زمان اندكي باقي مانده،چطور
مي توانيد به خدا،نيروانا و روشن بيني دست يابيد؟از اين رو نظريه تناسخ مي گويد"":نگران نباشيد،شما دوباره
متولد مي شويد،دوباره و دوباره چرخھاي زندگي به حركت خود ادامه مي دھند.پريشان خاطر نباشيد به اندازه كا
في وقت داريد .شما جاودانه ايد،مي توانيد به انتھا برسيد"".به ھمين دليل است كه در ھندوستان سه مذھب به
وجود آمده است_جينيسم،بوديسم و ھندويسم كه آنھا در ھيچ چيز جز تناسخ با يكديگر اتفاق نظر ندارند.يك چنين
تئوريھاي واگرايي حتي در باره اصول اوليه خدا،طبيعت و وجود نيز با يكديگر ھم عقيده نيستند ولي ھر سه بر سر
تئوري تناسخ متفق القول اند_پس بايد چيزي درآن نھفته باشد.
ھمه آنھا براي رسيدن به چيزي كه ھندوھا به آن برھمن مي گويند احتياج به زمان دارند.به فرصت و وقت بسياري
نياز است،آرزو و جاه طلبي بزرگي است كه تنھا در سنين چھل و دو سالگي به آن عال قه مند مي شويد.فقط
بيست و ھشت سال باقي مانده است.
اين نكته سر آغاز اين عالقه است.در حقيقت در سن چھل و دو سالگي شما دوباره تبديل به يك كودك در دنياي
مذھب مي شويد و فقط بيست و ھشت سال وقت داريد.زمان به نظر بسيار كوتاه مي رسد به ھيچ وجه براي براي
فتح چنين قلل رفيعي كافي نيست.جينيست ھا به آن موكشا مي گويند يعني رھايي كامل از ھمه كارماھاي
گذشته.ولي ميليونھا زندگي در گذشته وجود داشته است.در طول بيست و ھشت سال چگونه مي توانيد از عھده
آن بر بياييد؟چگونه تمام گذشته را پاك مي كنيد؟يك چنين گذشته عظيمي پشت سر شماست،كارماھاي خوب و
بد_چگونه مي توانيد در طي بيست و ھشت سال ھمه آنھا را پاك كنيد؟غير منصفانه به نظر مي رسد!رسيدن به
خدا بسيار سخت و طاقت فر ساست.غير ممكن است.اگر تنھا بيست و ھشت سال وقت داشته باشيد نا اميد مي
شويدحتي بودايي ھايي كه به خدا اعتقاد ندارند به تناسخ معتقدند.نيروانا،خال نھايي،خال كامل....زمانيكه ھنوز
انباشته از اين ھمه آشغال در در زندگيھاي مختلف بو ده ايد چگونه مي توانيد خود را در بيست و ھشت سال سبك
كنيد؟خيلي زيادند،كاري غير ممكن به نظر مي رسد.پس ھمه اين مذاھب در يك چيز با ھم ھم عقيده اند كه به
زمان بيشتري نياز است.
ھر وقت كه جاه طلب باشيد به زمان نياز داريد.در نظر من آدم مذھبي كسي است كه به زمان احتياج ندارد.او
ھمين جا و در ھمين لحظه آزاد شده است،ھمين جا و ھمين لحظه.يك انسان مذھبي به ھيچ وجه نيازمند به آينده
نيست،چون مذھب در يك لحظهء بي انتھا اتفاق مي افتد.ھمين االن رخ مي دھد،ھميشه در حال است.تا به حال
به گونه ديگري روي نداده است.
در چھل و دو سالگي اولين انگيزش به صورتي مبھم،غير شفاف و مغشوش رخ مي نمايد.شما به آنچه كه در
حال اتفاق افتادن است آگاه نيستيد.ولي با نھايت توجه به يك معبد نگاه مي كنيد.حتي بعضي وقت ھا در سر راه
خود ممكن است به صورت يك زائر گذري به كليسا ھم برويد.گاھي ھم كه كار ديگري نداريد و به اندازه كافي ھم
وقت داريد شروع مي كنيد به خواندن انجيلي كه ھميشه در قفسه اتاقتان خاك مي خورد.كنكاشي مبھم،كامال غير
شفاف درست مانند كودك خردسالي كه درباره سكس دچار ابھام است و بدون اينكه بداند چه مي كند شروع مي
كند به بازي كردن با آلت تناسلي خود.بعضي وقتھا به تنھايي در سكوت مي نشيند و ناگھان بدون اينكه بداند چه
مي كند احساس آرامش به او دست مي دھد.گاھي نيز به تكرار يك ذكر كه در كودكي آموخته بود مي پردازد.مادر
بزرگ عادت داشت كه ھر وقت ناراحت يا عصباني بود اين كار را انجام دھد،او نيز شروع به تكرار آن مي كند.به دنبال
يك استاد مذھبي مي گردد تا او را راھنمايي كند.كار را آغاز مي كند،يك ذكر را فرا مي گيرد،بعضي وقتھا آنرا تكرار
مي كند و پس از چند روز فراموش مي كند و دوباره آنرا ياد مي گيرد....به يك كاوش مبھم دست ميزند،در تاريكي پي
چيزي مي گردد.
در چھل و نه سالگي جستجو شفاف و واضح ميشود.ھفت سال طول مي كشد تا روشن شود.حاال يك عزم و
اراده در او ايجاد مي شود.از اين پس توجھش معطوف به ديگران نيست.به خصوص وقتي كه ھمه چيز به درستي
پيش رفته باشد_من بايد اين نكته را بارھا و بارھا تكرار كنم چون معموال مسائل به درستي اتفاق نمي افتند_در
سن چھل و نه سالگي يك مرد نسبت به زنان كم توجه مي شود.يك زن نيز عالقه اي به مردان نشان نمي
دھد.چھل و نه سالگي دوران يائسگي است.انسان ھا ديگر آن احساس جنسي را ندارند.ھمه چيز رنگ و بوي
نوجواني به خود مي گيرد،ھمه چيز به نظر نابالغ و رشد نيافته مي رسد.
اما جامعه مي تواند در مورد مسائل مختلف ما را تحت فشار قرار دھد....در شرق بر عليه سكس مي باشند و آنرا
قدغن كرده اند.وقتي يك پسر به سن چھارده سالگي مي رسد او را از سكس منع مي كنند و مي خواھند اين نكته
را به خود بقبوالنند كه او ھنوز بچه است و به دختر ھا فكر نمي كند.شايد پسر ھاي ھمسايه اينطور باشند ولي
پسر شما ھرگز.او مثل يك بچه پاك است مثل يك فرشته.ممكن است به نظر پاك و معصوم بيايد ولي اين حرف
درستي نيست.او شروع مي كند به خيال پردازي.دخترھا نيز از اين مسئله آگاه ميشوند،امري طبيعي است بايد كه
به اين وادي وارد شوند.ولي بايد آنرا مخفي كنند.شروع ميكند به خود ارضايي و آنرا نيز بايد پنھان كند.
در شرق يك پسر در سن چھارده سالگي نا پاك مي شود.حتما اشتباھي رخ داده چرا فقط در مورد او،نمي فھمد
كه چرا ھمه در ھمه جا اين كار را مي كنند ولي از او انتظار بسيار زيادي داريم كه بايد يك فرشته،يك باكره باقي
بماند.نبايد حتي در روياھايش درباره دختر ھا فكر كند.ولي به اين امور توجه نشان مي دھد و جامعه او را منع مي
كند.
در غرب اين ممانعت ھا از بين رفته ولي به گونه اي ديگر خود را نشان مي دھد.احساس من اين است كه جامعه
ھيچ وقت نمي تواند بازدارنده نباشد،اگر از ممنوعيت يك چيز دست بردارد فورا چيز ديگري را ممنوع مي كند.حاال در
غرب اين ممنوعيت در سن چھل و نه سالگي بوجود آمده.به مردم فشار مي آورند تا امور جنسي را رھا نكنند،چون
ھمه تعليمات مي گويند كه""چه مي كنيد؟يك انسان مي تواند تا نود سالگي توانايي جنسي خود را حفظ كند!""
منابع و مراجع بر اين نكته تاكيد دارند و اگر شما در امور جنسي توانا نباشيد و به آن توجه نشان ندھيد احساس گناه
مي كنيد.در چھل و نه سالگي از اينكه نمي توانيد آنچنان كه بايد و شايد به امور جنسي بپردازيد احساس گناه مي
كنيد
معلميني نيز وجود دارند كه اين موارد را به آنھا تلقين مي كنند و مي گويند"":اين حرفھامزخرف است،شما مي
توانيد تا نود سالگي به روابط جنسي تان ادامه دھيد.اگر جماع نكنيد قدرت جنسي خود را از دست مي دھيد و
اگرآن را ادامه دھيد اندامھاي بدن شما به فعاليت در مي آيند.ھر وقت شما متوقف شويد اندامھاي شما نيز متوقف
مي شوند و انرژي حياتي شما تحليل مي رود و به زودي خواھيد مرد.اگر شوھر روابط جنسي را كنار بگذارد متعاقبا
ھمسر او نيز دنباله رو او خواھد بود.چه مي كنيد؟اين بر خالف اصول روانشناسي است و ممكن است منجر به
انحراف جنسي و يا اخالقي شود"".
در شرق ما مرتكب حماقت بزرگي شديم كه غربي ھا نيز در گذشته مرتكب ھمين اشتباه شده بودند.و آن اين
بود كه داشتن تواناييھاي جنسي براي يك بچه چھارده ساله بر خالف اصول مذھبي بود.درصورتيكه او به طور طبيعي
به اين توانايي دست مي يافت.نمي تواند كاري بكند دست خودش نيست،چه كاري از دستش بر مي آيد؟كليه
تعليمات درباره تجرد در سن چھارده سالگي احمقانه اند،چون داريد او را محدود مي كنيد.اما كليه صاحب نظران،آداب
رسوم،روانشناسان،اساتيد و آدمھاي مذھبي در قديم بر عليه سكس بودند.ھمه مراجع با آن در ضديت بودند.يك
كودك از انجام اين كار منع مي شد و آنرا جرم و گناه تلقي مي كردند.مي خواھند جلوي اتفاق افتادن امري كامال
طبيعي را بگيرند.
حاال در غرب دقيقا عكس آن رخ داده است.روانشناسان در سن چھل و نه سالگي مردم را مجبور به ادامه روابط
جنسي مي كنند.در سن چھارده سالگي نيروي جنسي به طور طبيعي در انسان به وجود مي آيد و در چھل و نه
سالگي نيز فروكش مي كند.بايد اين گونه باشد تا چرخه كامل شود.
به ھمين دليل ما در ھند تصميم گرفته ايم تا مردم بايد در سن چھل ونه سالگي vanprasthشوند.چشمان آنھا
بايد متوجه جنگل ھا و مناظر طبيعي شود و به تجارت و سوداگري پشت كنند.
Vanprasthواژه زيبايي است.به معناي كسي است كه به طرف رشته كوھھاي ھيماليا و جنگل مينگردحاال ديگر او
به زندگي،جاه طلبي ھايش،اميال و آرزوھايش و ھر آنچه كه تمام شده پشت كرده است.به طرف انزوا حركت مي
كند به طرف خودش.
قبل از اين زندگي خيلي طوالني بود و او نمي توانست تنھا بماند،مسئوليتھايي داشت كه بايد آنھا را انجام مي
داد،بايد بچه ھا را بزرگمي كرد.ولي ديگر آنھا بزرگ شده اندو ازدواج كرده اند.وقتي شما به چھل و نه سالگي مي
رسيد آنھا دارند ازدواج مي كنند و زندگي را شروع مي كنند.ديگر ھيپي نيستند بايد حدود بيست و ھشت ساله
باشند.مي خواھند ساكن شوند،حاال شما مي توانيد غير ساكن شويد.مي توانيد به آنسوي خانه و كاشانه خود
برويد و يك بي خانمان شويد.در چھل و نه سالگي مردم شروع به نگاه كردن به جنگل مي كنند،سيري به درون خود
مي كنند،به تدريج متوجه باطن خود مي شوند.بيشتر و بيشتر در حالت مراقبه و نيايش فرو مي روند.
در پنجاه و شش سالگي دومرتبه يك دگرگوني اتفاق مي افتد،يك انقالب.حاال فقط نگاه كردن به ھيماليا كافي
نيست.انسان بايد واقعا مسافرت كند،بايد برود.زندگي رو به پايان است و مرگ نزديك تر مي شود.در چھل و نه
سالگي انسان نسبت به جنس مخالف بي اعتنا مي شود.در پنجاه و شش سالگي نسبت به ديگران نيز بي عالقه
ميشود.نسبت به جامعه،به آداب و رسوم اجتماعي،به كلوپھا.در اين سنين شخص بايد از تمام روتاري كلوپھا و از
تمام كلوپھاي شيرھاي نر كناره گيري كند.حاال ديگر نابخردانه به نظر مي رسند،بچه گانه اند.به يكي از اين روتاري
كلوپھا و يا كلوپ شيرھاي نر برويد و مردم را ببينيد.به لباس پوشيدنشان،كراواتشان و ھمه چيز نگاه كنيد.واقعا بچه
گانه اند.چه كار مي كنند؟
شيرھاي نر_اسم احمقانه اي به نظر مي رسد.براي يك بچه كوچك خوب است_حاال براي بچه ھا كلوپھاي""بچه
شير"" و براي خانم ھا كلوپھاي""شيرھاي ماده""را به راه انداخته اند.براي بچه شيرھا كامال مناسب است ولي
براي شيرھاي نر و ماده چطور؟اين مطلب نشان مي دھد كه آنھا ذھنھاي متوسطي دارند.
در پنجاه و شش سالگي انسان بايد به قدري كامل و بالغ شده باشد كه خود را از گيرودار اجتماع رھا كرده
باشد.ديگر تمام شد!به اندازه كافي زندگي كرده است.به اندازه كافي آموخته است.حاال وقت آن رسيده كه از ھمه
تشكر كند و آنھا را ترك كند.پنجاه و شش سالگي زماني است كه يك فرد بايد به طور طبيعي سانياسين شود و با
آنھا ھمراه شود.بايستي از ھياھوي جامعه كناره گيري كند.امري كامال طبيعي است ھمانطور كه روزي وارد شديد
روزي ھم بايد برويد.زندگي بايد يك ورودي و يك خروجي داشته باشد،در غير اينصورت خفقان آور مي شود.شما وارد
مي شويد ولي ھرگز خارج نمي شويد،بعد مي گوييد كه دارم از رنج و درد خفه مي شوم.يك خروجي وجود دارد و آن
سانياسين شدن است.در پنجاه و شش سالگي از اجتماع بيرون مي اييد چون ديگر عالقه اي به ديگران نداريد.
در شصت و سه سالگي دوباره مانند يك كودك مي شويد و فقط به خودتان توجه داريد.اين دقيقا مفھوم مراقبه
ست_حركت به درون طوري كه گويي ھمه چيز افتاده و از بين رفته است و تنھا شما وجود داريد.دوباره تبديل به يك
بچه شده ايد،البته اين بار غني از زندگي،بسيار كامل،فھميده،با خردمندي وافر.حاال شما دوباره معصوم مي
شويد.سفري را به درون آغاز مي كنيد،فقط ھفت سال مانده و بايد براي مرگ آماده شد.
ولي منظور ار آمادگي براي مرگ چيست؟جشن گرفتن مرگ آمادگي براي آن است.مردن با
خوشحالي،شادي،رضايت و خوش آمد گويي آمادگي براي مرگ است.خداوند فرصتي را براي آموختن و بودن به شما
داد و چيزھاي زيادي ياد گرفتيد.حاال مي خواھيد استراحت كنيد،ميخواھيد به سراي غايي خود ھجرت كنيد.اينجا يك
اقامتگاه موقتي بود.شما در يك سرزمين ناشناخته سرگردان بوديد،با انسانھاي بيگانه زندگي مي كرديد.عاشق
غريبه ھا شديد و چيز ھاي زيادي ياد گرفتيد.حاال وقتش فرا رسيده شاھزاده بايد به امپراطوري خود باز گردد.
شصت و سه سالگي زماني است كه انسان كامال خود را محصور مي كند.ھمه انرژي ھا به داخل و داخل و
داخل مي روند،به درون مي گرايند.شما تبديل به چرخه اي از انرژي مي شويد.انرژي شما ھيچ جاي ديگري نمي
رود.نه مطالعه اي،نه صحبتي فقط در سكوت بيشتر و بيشتر بودن با خود.مستقل بودن از ھر آنچه كه اطراف
شماست.انرژي ذره ذره در شما نشست مي كند.
در ھفتاد سالگي ديگر آماده ايد.و اگر از اين الگو طبعيت كرده باشيد درست نه ماه قبل از مرگ از وقوع آن آگاه مي
شويد.ھمانطور كه كودك بايد نه ماه را در رحم مادرش بگذراند.دوباره ھمان چرخه تكرار مي شود و زماني كه لحظه
مرگ فرا مي رسد شما نه ماه قبل از آن باخبر بوديد.دوباره بايد وارد رحم شويد.اما اين رحم ديگر در مادر شما نيست
درون خود شماست.
ھندي ھا به قسمت دروني يك قبر در معبد گربھا به معني رحم مي گويند.ھنگامي كه به يك معبد مي رويد
قسمت داخلي آن رحم ناميده مي شود.اين نامگذاري بسيار نمادين و تعمدي است.اين ھمان رحمي است كه
انسان بايد به آن وارد شود.در آخرين مرحله يعني در نه ماه آخر شخص به دون خودش فرو مي رود.بدن خودش
تبديل به رحم مي گردد.انسان به ژرف ترين جاي معبد وارد مي شود،جايي كه ھميشه شعله ھا در حال سوختن
بودند،جايي كه ھميشه پر نور بود،جايي كه زيارتگاه واقعي در آنجاست،جايي كه مأمن خدايان بود.
براي طي اين فرايند طبيعي احتياجي به آينده نيست.شما بايد به طور طبيعي در ھمين لحظه زندگي كنيد.لحظه
بعدي خودش مي آيد.درست مانند كودكي كه رشد مي كند و يك جوان بالغ مي شود.ھيچ نيازي به برنامه ريزي
ندارد.ھمه چيزھا به سادگي اتفاق مي افتند.ھمانند يك رودخانه كه جاري مي شود و به اقيانوس مي رسد-درست
به ھمان صورت جاري مي شويد و به انتھا مي رسيد،به اقيانوس.اما بايد طبيعي باقي بمانيد،شناور در لحظه.ھر بار
كه شروع به فكر كردن درباره آينده،جاه طلبي ھا و آرزوھايتان مي كنيد اين لحظه را از دست مي دھيد.از دادن
لحظه ھا باعث گمراھي ميشود،چون ھميشه فقدان چيزي را احساس مي كنيد،يك شكاف و كمبود.
اگر يك كودك دوران طفوليتش را به خوبي سپري نكرده باشد اين قسمت به دوران جوانيش منتقل مي شود_پس
كجا بايد برود؟بايد اين مرحله را نيز گذراند و زندگي كرد.وقتي كه يك بچه در سن چھار سالگي مي رقصد،اين طرف و
آن طرف مي پرد،پروانه ھا را شكار مي كند زيباست.ولي وقتي كه يك جوان بيست ساله به دنبال پروانه ھا بدود
حتما ديوانه است_بايد او را راھي بيمارستان كنيد،ناراحتي رواني دارد.اين كارھا در چھار سالگي ھيچ اشكالي
نداشتند،بايد به طور طبيعي انجام مي شدند،انجام آنھا كامال صحيح بود.اگر كودكي به دنبال پروانه ھا بدود مشكلي
در بين نيست ولي اگر در بيست سالگي پروانه ھا را دنبال كند به سالمت رواني او شك مي كنيد.فكر مي كنيد كه
ھنوز بزرگ نشده است.بدن رشد كرده ولي ذھن عقب مانده است.بايد جايي در دوران كودكي او كه فرصت نيافته
تا آنرا به طور كامل زندگي كند مانده باشد.اگرانسان دوران بچگي خود را به طور كامل زندگي كند تبديل به يك
انسان جوان،زيبا و سرزنده مي شود كه دوران كودكي اثر مخربي بر زندگيش نمي گذارد.او دوران كودكي را مانند
پوست انداختن يك مار كنار مي گذارد و با انداختن آن تازه مي شود،فراست و باھوشي يك جوان را داراست و ديگر
عقب مانده به نظر نمي رسد.
دوران جواني را به طور كامل زندگي كنيد و به حرف اين مراجع قديمي و كھنه گوش نكنيد،آنھا را از سر راه خود
دور كنيد_چون آنھا جواني را كشته اند و آنرا ممنوع كرده اند.آنھا بر عليه روابط جنسي ھستند و اگر جامعه اي با اين
گونه روابط ضديت داشته باشد،سكس ھمه زندگي شما را احاطه مي كند،تبديل به سم مي شود.با آن زندگي
كنيد!از آن لذت ببريد!
در سنين چھارده تا بيست و يك سالگي يك پسر در اوج توانائي جنسي قرار دارد.در حقيقت در نزديكي ھفده و يا
ھجده سالگي او به بيشترين نيروي خود مي رسد.ھيچ وقت در زندگي به اين اندازه ازنظر جنسي قدرتمند نيست و
اگر اين لحظات را از دست بدھدديگر نخواھد توانست به چنين انزال فوق العاده اي برسد.
اين نكته ھميشه براي من يك معضل بوده است،چون جامعه شما را تحت فشار قرار مي دھد كه تا سن بيست و
يك سالگي مجرد بمانيد_اين بدان معني است كه بزرگترين امكان رسيدن به سكس،آموختن سكس و وارد شدن به
سكس از دست مي رود.وقتي كه به سن بيست و دو يا بيست و سه سالگي مي رسيد از لحاظ جنسي ديگر پير
شده ايد.در ھفده سالگي در اوج بوديد،قدرت جنسي زيادي داشتيد،به گونه اي كه انزال شما در تك تك سلولھايتان
نفوذ مي كرد.تمام بدن شما زير بارش ازلي سعادت و بركت قرار مي گرفت.به خاطر داشته باشيد كه وقتي من مي
گويم از طريق سكس مي توان به سامادھي و آگاھي برتر رسيد آن را براي ھفتاد ساله ھا نمي گويم.براي كساني
مي گويم كه ھفده سال بيشتر ندارند.افراد مسني نزد من مي آيند و در باره كتابم"از سكس به آگاھي برتر"از من
مي پرسند كه ":ما كتاب شما را خوانديم ولي ھيچ گاه به چيز ھايي كه شما گفته بوديد نرسيديم".چگونه مي
توانيد برسيد؟شما زمان را از دست دادھايد،و ديگر نمي توان چيزي را جايگزين آن كرد.من مسئول آن نيستم.جامعه
تان و شما كه به آنھا گوش داده ايد مسئوليد.
اگر در سنين چھارده تا بيست و يك سالگي به بچه ھا اجازه داده شود تا آزادانه روابط جنسي داشته
باشند،كامال آزادانه،ديگر ھيچ وقت از بابت سكس دچار رنجش و پريشاني نخواھند شد.كامال آزاد خواھند بود.ديگر
مجله ھاي سكسي را نگاه نخواھند كرد،ديگر عكس ھاي زشت و مستھجن را در گنجه و يا الي انجيل پنھان
نخواھند كرد.ديگر مزاحم خانم ھا نخواھد شد.اين كارھا زشتند اما شما به تحمل آنھا ادامه مي دھيد و احساس
نمي كنيد كه چه اتفاقاتي دارد رخ مي دھد،چرا ھمه مردم دچار اختالالت عصبي ھستند.چيزي در درون شما ناتمام
باقي مانده است.ھيچ چيز به اين اندازه زشت نيست كه يك فرد مسن با نگاه ھاي شھوت آلود به ديگران بنگرد.اين
زشت ترين چيز بر روي زمين است.حاال بايد چشمان او معصوم شده باشند ديگر بايد كارش تمام شده باشد.منظور
من اين نيست كه سكس چيز كثيف و زشتي است،به اين نكته توجه كنيد من نمي گويم كه سكس زشت
است.سكس در زمان و فصل خودش زيباست ولي خارج از آن زشت است.انرژي جنسي اگر در نزد يك انسان نود
ساله وجود داشته باشد بيماري است.به ھمين خاطر است كه مردم مي گويند""پيرمرد كثيف""واقعا پديده كثيفي
است.يك جوان زيبا و پر از انرژي جنسي است.جلواي از انرژي و زنده دلي.ولي يك آدم پير كه داراي تمايالت جنسي
باشد نشان دھنده آن است كه قسمتي از عمرش را زندگي نكرده است.بيانگر يك قسمت خالي و نابالغي است.او
فرصتھا را از دست داده و حاال كاري از دستش بر نمي آيد.در ذھنش شروع به خيالپردازي و سرگرداني درباره
سكس مي كند.به خاطر داشته باشيد كه يك جامعه درست بين سنين چھارده تا بيست و يك سالگي آزادي كامل
را در مورد روابط جنسي به افرادش مي دھد،و به طور خودكار افراد جامعه كمتر جذب امور جنسي مي شوند.بعد از
يك مدت ھيچ سكسي وجود نخواھد داشت.ھنگامي كه وقت آن رسيده بود امور جنسي را تجربه كنيد و وقتي كه
زمان آن به پايان آمد رھايش كنيد.ولي فقط زماني مي توانيد اين كار را بكنيد كه آن را به طور تمام و كمال زندگي
كرده باشيد،در غير اين صورت نميتوانيد فراموشش كنيد و از آن درگذريد.پيوسته با شماست تبديل به يك زخم دروني
مي شود.
من به مردم در شرق توصيه مي كنم كه به حرف مراجعتان گوش ندھيد به ھر چه كه مي گويند گوش خود را به
طبيعت بسپاريد.ھر زمان كه طبيعت به شما مي گويد كه زمان عاشق شدن است،عاشق شويد و وقتي كه مي
گويد زمان چشم پوشي كردن و كنارگذاشتن فرا رسيده آنرا كنار بگذاريد و ھمينطور به حرف روانكاوان و روانشناسان
جاھل در غرب نيز توجھي نكنيد.ھر چند آنھا داراي دستگاه ھاي پر زرق و برقي ھستند_جانسون و ديگران_و ھر
چند كه معاينات و آزمايشھاي گوناگوني را انجام داده اند،ولي ھيچ چيز از زندگي نمي دانند.
حقيقتا من شك دارم كه اين مسترھا و جانسون ھا و كينسيزھا تماشاگران جنسي نبوده باشند.آنھا خودشان از
نظر جنسي بيمار ھستند،در غير اين صورت چطور ممكن است كه كسي ھزاران آلت تناسلي را با دستگاه ھاي
مختلف نگاه كند تا ببيند به ھنگام مقاربه در زنان چه اتفاقي مي افتد؟چه كسي به خود زحمت اين كار را مي
دھد؟چه چرندياتي!اما وقتي امور از مسير اصلي خود منحرف شوند وقوع اينگونه مسائل اجتناب ناپذير است.امروزه
مسترھا و جانسون ھا متخصص شده اند،آخرين مراجع صالحيت دار.اگر ھر نوع مشكل جنسي داشته باشيد به آنھا
مراجعه مي كنيد.من احتمال مي دھم كه آنھا جواني شان را از كف داده اند و زندگي جنسي خود را به طور كامل
به اتمام نرسانده اند.دي يك جايي چيزي از قلم افتاده و آنھا با اين نيرنگھا آنرا پر مي كنند.
و اگر چيزي رنگ و بوي علمي به خود بگيرد شما مي توانيد ھرطور كه مي خواھيد از آن استفاده كنيد.حاال
وسائل كاذب و مصنوعي ساخته اند،آلتھاي تناسلي الكتريكي،و اين آلتھاي الكتريكي داخل واژنھاي واقعي را مي
لرزانند.آنھا سعي مي كنند تا دريابند چه اتفاقي درون آن رخ مي دھد،حالت انزال بيشتر مربوط به چه قسمتي از
آلت تناسلي است ،چه ھورمونھايي جاري مي شوند و چه ھورمونھايي خارج نمي شوند،يك زن تا چه مدت روابط
جنسي داشته باشد.آنھا مي گويند كه يك زن تا آخرين لحظات حتي در بستر مرگ نيز جماع كند.
در حقيقت عقيده آنھا اين است كه بعد از دوران يائسگي يعني بعد از چھل و نه سالگي يك زن مي تواند بھتر از
ھر زمان ديگري روابط جنسي داشته باشد.چرا اينگونه فكر مي كنند؟دليل آنھا اين است كه يك زن قبل از چھل و نه
سالگي ھميشه از حامله شدن در ھراس است.حتي اگر قرص ھاي ضد بارداري مصرف كرده باشد،چون ھيچ كدام
از اين قرص ھا صد در صد مطمئن نيستند.در چھل و نه سالگي ھنگامي كه يائسگي فرامي رسد و قاعدگي متوقف
مي شود.ديگر ترسي وجود نخواھد داشت.يك زن كامال آزاد است.اگر اين عقايد گسترش پيدا كند.زنھا تبدبل به
موجوداتي خون آشام مي شوند و پير زنان مردان را شكار مي كنند،چون ديگر از چيزي واھمه ندارند و منابع ذي
صالح نيز آنھا را تاييد مي كنند.در واقع بر اين عقيده اند كه حاال زمان مناسب براي لذت جنسي بدون ھيچ گونه
احساس مسئوليتي فرا رسيده است.
آنھا درباره مردان نيز چنين نظري دارند.در تحقيقاتشان به مردي برخورد كرده بودند كه در سن شصت سالگي
قادر بود تا پنج بار در روز نزديكي كند.به نظر مي رسد كه مرد عجيب و غريبي است.بايد مشكلي در ھورمونھا و بدن
او وجود داشته باشد.در شصت سالگي!طبيعي نيست.چون تا آنجا كه من مي دانم_اين را به خاطر تجربيات
شخصي ام در زندگي ھاي گذشته كه به خاطر مي آورم مي گويم_در چھل و نه سالگي يك مرد عادي و طبيعي
ديگر عالقه اي به زنان از خود نشان نمي دھد.عالقه از بين مي رود ھمانطور كه آمده بود مي رود.
ھر چيزي كه روزي مي آيد بايد برود.ھر چيزي كه روزي باال مي رود بايد سقوط كند.ھر موجي كه پديدار مي شود
بايد ناپديد شود،بايد زماني براي از بين رفتن آن وجود داشته باشد.در چھارده سالگي مي آيد در نزديكي چھل و نه
سالگي مي رود.ولي مردي كه در شصت سالگي مي تواند پنج بار در روز مقاربه كند حتما ايرادي دارد.يك چيزي
خيلي خيلي اشتباه است.عملكرد بدن او درست نيست.داراي نوع ديگري ضعف جنسي است.وقتي كه يك پسر
چھارده ساله ھيچ نوع نياز جنسي ندارد و يا يك پسر ھجده ساله از خود رغبتي نشان نمي دھد مشكلي وجود
دارد ،بايد تحت درمان قرار بگيرد.وقتي يك مرد شصت ساله نيز به پنج بار نزديكي در روز نياز دارد باز ھم مشكلي
است.سيستم بدن او به ھم ريخته،به طور طبيعي و صحيح كار نمي كند.
اگر كامال در لحظه زندگي كنيد،احتياجي نيست تا از آينده بھراسيد.اگر كودكي خود را به طور تمام و كمال زندگي
كنيد شما را به يك جواني درست و بالغ مي رساند.به سرزندگي،روان بودن و سرشاري،به يك اقيانوس وحشي
انرژي.و اگر جواني خود را نيز به شيوھاي صحيح زندگي كنيد شما را به سكون،آرامش و يك زندگي بي سر و صدا
مي رساند.شما را به كنكاش مذھبي مي كشد.به اينكه ،زندگي چيست؟فقط زنده بودن كافي نيست،انسان بايد
به عمق راز و رمز حيات نفوذ كند.يك زندگي ساكت و آرام شما را به لحظات مراقبه وارد مي كند و مراقبه شما را به
كنارگذاشتن ھر آنچه كه حاال غير قابل استفاده است رھنمون مي گردد.تمام زندگي به صورت زباله و آشغال در
نظرتان جلوه مي كند،فقط يك چيز ھميشه ارزشمند باقي مي ماند و آن نيز آگاھي شماست.
به ھنگام ھفتادسالگي وقتي كه براي مرگ آماده ايد.اگر به درستي زندگي كرده باشيد،درلحظه،ھيچ چيز را براي
آينده به تعويق نينداخته باشيد،ھيچ گاه براي آينده خيالبافي نكرده باشيد،ھر طور كه بوده فقط در حال زندگي كرده
ايد_نه ماه قبل از مرگ از وقوع آن آگاه مي شويد.به آگاھي زيادي دست پيدا كرده ايد،حاال مي توانيد ببينيد كه مرگ
در راه است.بسياري از افراد روحاني مرگ خود را پيش بيني كرده اند،ولي من تا به حال به نمونه اي برخوردنكرده ام
كه توانسته باشد مرگ خود را زودتر از نه ماه پيش بيني كند.درست نه ماه قبل انسانھاي آگاه و كساني كه
گذشتهء شان آنھا را به ھم نريخته باشد آنرا احساس مي كنند.كسي كه ھيچ وقت به آينده نمي انديشد به
گذشته نيز فكر نمي كند،آنھا با ھم ھستند .گذشته و آينده به يكديگر مرتبطند،به يكديگر گره خورده اند.وقتي به
آينده فكر مي كنيد چيزي نيست جز انعكاس گذشته و وقتي به به گذشته مي انديشيد چيزي نيست جز برنامه
ريزي براي آينده_آنھا در كنار ھم ھستند.لحظه حال خارج از ھر دوي آنھاست_انساني كه در اين لحظه و در اينجا
زندگي مي كند نه گذشته و نه آينده او را به ھم نمي ريزند.بدون احساس سنگيني آن دو باقي مي ماند.باري براي
حمل كردن ندارد،بدون وزن حركت مي كند.تحت تأثير جاذبه نيست.در حقيقت راه نمي رود پرواز ميكند.داراي دو بال
است.قبل از اينكه بميرد،درست نه ماه قبل ،از آن آگاه مي شود.
از آن لذت مي برد و آنرا جشن مي گيرد.به ھمه مي گويد":كشتي من دارد مي آيد و من فقط براي مدت زمان
اندكي در كنار ساحل مي مانم.به زودي به خانه خود مي روم.اين زندگي بسيار زيبا بود،يك تجربه حيرت انگيز.من
عشق ورزيدم،آموختم،زندگي كردم و غني شدم.با دستان خالي به اينجا قدم گذاردم و با تجربه ھاي بسيار عالي
اينجا را ترك مي كنم.با بلوغ و پختگي فراوان".بابت تمام اتفاقاتي كه براي او افتاده شكرگزاري مي كند.خوب و
بد_درست و نادرست.چون او از ھمه آنھا درس گرفته است.نه تنھا از وقايع خوب كه حتي از حادثه ھاي بد.از افراد
نيكوكاري كه با آنھا برخورد داشته چيزھايي ياد گرفته و ھمين طور از گنھكاران،بله حتي از آنھا.ھمه به او كمك كرده
اند.كساني كه از او دزدي مي كرده اند به او كمك كرده اند،كساني ھم كه او را ياري مي دادند به او كمك كرده
اند.كساني كه دوست بوده اند كمك كرده اند كساني كه دشمن بوده اند ھم كمك كرده اند.ھمه و ھمه به او كمك
كرده اند.تابستان و زمستان،سيري و گرسنگي،ھمه چيز كمك كرده است.انسان مي تواند براي ھمه چيز شكرگزار
باشد.
زماني كه براي ھمه چيز شكرگزار باشد و آماده براي مرگ،مي تواند براي فرصتي كه به او داده شده جشن بگيرد
و مرگ در برابرش زيبا مي شود.ديگر مرگ دشمن نيست بھترين دوست است.چون نقطه اوج زندگي است.باالترين
مكاني كه زندگي به آن مي رسد.مرگ پايان زندگي نيست اوج آن است.چون شما ھرگز زندگي را نشناخته ايد مرگ
به صورت پايان به نظر مي رسد.در نزد كسي كه زندگي را شناخته است،مرگ باالترين نقطه است،اوج است،حد
اعلي است،تكميل زندگي است.زندگي با آن تمام نمي شود.در حقيقت زندگي در آن شكوفا مي شود.مرگ گل
زندگي است.ولي براي درك زيبايي مرگ بايد براي آن آماده باشيد،بايد ھنر آنرا بياموزيد
راجع به عشق
عشق دردناك است چون براي سعادت راه ميآفريند .عشق دردناك است ،چون دگرگون ميكند؛ عشق دگرگوني
است .ھر دگرگوني دردناك خواھد بود ،چون كھنه به خاطر نو ناگزير است رھا شود .كھنه آشناست ،ايمن ،بيخطر؛
نو مطلقاً ناشناخته است .شما در اقيانوسي ناشناخته در حركت خواھيد بود .با نو ،شما نميتوانيد از ذھن خود
استفاده كنيد؛ با كھنه ،ذھن استاد است .ذھن فقط با كھنه ميتواند عمل كند؛ با نو ،ذھن به كلي بيمصرف
است.
بدين سبب ،ترس پديدار ميشود؛ و با رھا كردن دنياي كھنه ،راحت ،بيخطر ،دنياي كارايي ،درد پديدار ميگردد .اين
درد ،ھمان دردي است كه كودك ھنگام خروج از زھدان مادر احساس ميكند .اين درد ،ھمان دردي است كه پرنده
ھنگام بيرون آمدن از تخم احساس ميكند .اين درد ،ھمان دردي است كه پرنده آن گاه كه بكوشد براي نخستين بار
پرواز كند ،احساس خواھد كرد.
ترس از ناشناخته ،و ترك ايمني آشنا ،ناامني ناشناخته ،غير قابل پيشبيني بودن ناشناخته ،ھراسي بس عظيم را
سبب ميشود.
و از آن روي كه دگرگوني از »نفس« به سوي وضعيت »نه _ نفس« ميرود ،درد بسيار عميق است .اما شما بدون
عبور از درون درد ،نميتوانيد سرمستي داشته باشيد .طال اگر بخواھد سره شود ،ناگزير است از ميان آتش بگذرد.
عشق آتش است.
اين به سبب درد عشق است كه ميليونھا مردم يك زندگي بيعشق را تجربه ميكنند .آنان نيز رنج ميبرند ،و رنج
بردن آنان بيھوده است .رنج بردن در عشق ،رنج بردني بيھوده نيست .رنج بردن در عشق خالق است؛ شما را به
سطوح عاليتر خودآگاھي ميبرد .رنج بردن بدون عشق به طور كامل يك اتالف است؛ شما را به ھيچ جايي داللت
نميكند ،شما را در ھمان دور باطل در حركت نگاه ميدارد.
انسان بدون عشق خودشيفته است ،بسته است .او فقط خودش را ميشناسد .و اگر او ديگري را نشناخته است،
چه قدر ميتواند خودش را بشناسد؟ چون فقط ديگري ميتواند ھم چون يك آيينه عمل كند .شما بدون شناخت
ديگري ،ھرگز خود را نخواھيد شناخت .عشق براي خودشناسي نيز بسيار بنيادي است .شخصي كه ديگري را در
عشقي عميق ،در شوري شديد ،در يك سرمستي كامل نشناخته است ،قادر نخواھد بود بشناسد كه خود كيست؛
چون آيينهاي براي ديدن تصور خويش نخواھد داشت.
رابطهي عاشقانه يك آيينه است و ھر چه عشق نابتر باشد ،ھر چه عشق متعاليتر باشد ،آيينه بھتر است ،آيينه
پاكيزهتر است .اما عشق متعاليتر نيازمند آن است كه شما باز و گشوده باشيد .عشق متعاليتر نيازمند است كه
شما آسيبپذير باشيد .شما مجبوريد زره خود را رھا كنيد؛ اين دردناك است .شما ناگزير نيستيد پيوسته نگھباني
بدھيد .شما ناگزيريد ذھن حسابگر را رھا كنيد .شما ناگزير از خطر كردن ھستيد .شما ناگزير از خطرناك زيستن
ھستيد .ديگري ميتواند به شما آسيب برساند؛ اين است ترسي كه در آسيب پذير بودن ھست .ديگري مي تواند
شما را نپذيرد؛ اين است ترسي كه در عاشق بودن ھست.
تصويري كه شما از خويشتن خود در ديگري خواھيد يافت ،ميتواند زشت باشد؛ اضطراب اين است .از آيينه
بپرھيزيد .اما با پرھيز كردن از آيينه ،شما زيبا نخواھيد شد .با پرھيز كردن از وضعيت ،شما رشد ھم نخواھيد كرد.
اين چالش ميبايست پذيرفته شود.
انسان مجبور است به درون عشق برود .اين نخستين گام به سوي خداوند است ،و از كنارش نميتوان گذشت .آنان
كه ميكوشند گام عشق را دور بزنند ،ھرگز به خداوند نخواھند رسيد .اين گام به طور مطلق ضروري است ،چون
شما فقط ھنگامي از تماميت خود آگاه ميشويد كه حضورتان توسط حضور ديگري مسحور شده باشد ،ھنگامي كه
از خودشيفتگي خود ،دنياي بستهي زير آسمان باز ،بيرون آورده شده باشيد.
عشق يك آسمان باز است .عاشق بودن در پرواز بودن است .اما به طور قطع ،آسمان اليتناھي ترس ميآفريند.و رھا
كردن نفس بسيار دردناك است ،زيرا به ما پروردن نفس را آموختهاند .ما فكر ميكنيم كه نفس تنھا گنج ماست .ما از
آن محافظت كردهايم ،ما آن را آراستهايم ،ما به طور مستمر آن را برق انداختهايم ،و ھنگامي كه عشق بر در
ميكوبد ،كل چيزي كه براي عاشق شدن مورد نياز است ،كنار گذاردن نفس است؛ قطعاً اين دردناك است .نفس
محصول تمامي زندگي شماست؛ كل آن چيزي است كه شما آفريدهايد .اين نفس زشت ،اين ايده كه »من از
ھستي جدا ھستم«اين ايده زشت است ،چون غير واقعي است .اين ايده وھم است ،اما جامعهي ما وجود خارجي
دارد ،جامعهي ما بر اين ايده مبتني است كه ھر شخصي يك شخص است ،نه يك حضور .حقيقت اين است كه در
كل ھيچ شخصي در دنيا وجود ندارد؛ فقط حضور وجود دارد .شما نيستيد _ نه به مثابه يك نفس ،جداي از كل .شما
بخشي از كل ھستيد .كل به شما راه مييابد ،كل در شما نفس ميكشد ،در شما ميتپد ،كل ھستي شماست.
عشق به شما نخستين تجربه از ھماھنگ بودن با چيزي را ميدھد كه نفس شما نيست .عشق به شما اين
نخستين درس را ميدھد كه ميتوانيد در ھماھنگي با كسي باشيد كه ھرگز بخشي از نفس شما نبوده است .اگر
شما بتوانيد با يك زن ھماھنگ باشيد ،اگر شما بتوانيد با يك دوست ھماھنگ باشيد ،با يك مرد ،اگر شما بتوانيد با
كودك خود يا با مادر خود ھماھنگ باشيد ،چرا نتوانيد با تمامي انسانھا ھماھنگ باشيد؟ و اگر ھماھنگ بودن با يك
فرد چنين لذتي ميدھد ،پيامدش چه خواھد بود اگر با كل انسانھا ھماھنگ باشيد؟ و اگر شما بتوانيد با تمامي
انسانھا ھماھنگ باشيد ،چرا نتوانيد با حيوانات و پرندگان و درختان ھماھنگ باشيد؟ آن گاه ،يك گام به گامي ديگر
رھنمون ميشود.
عشق يك نردبام است؛ با يك نفر آغاز ميشود ،با تماميت به پايان ميرسد .عشق آغاز است ،خداوند پايان است.
از عشق در ھراس بودن ،از دردھاي بالندهي عشق در ھراس بودن ،محصور ماندن در يك سلول تاريك است.انسان
امروزي در يك سلول تاريك زندگي ميكند؛ سلولي كه خود شيفته است .خودشيفتگي بزرگترين دلمشغولي ذھن
مدرن است.و بنابراين مسائلي وجود دارند ،مسائلي كه بيمعنياند .مسائلي وجود دارند كه سازندهاند ،زيرا شما را
به آگاھي و ھشياري متعاليتري رھنمون ميشوند .مسائلي وجود دارند كه شما را به ھيچ جايي ھدايت
نميكنند .آنھا فقط شما را در بند نگاه ميدارند ،فقط شما را در مخمصهي كھنهي خودتان نگاه ميدارند.
عشق مسالهھا ميآفريند .شما با پرھيز كردن از عشق ،ميتوانيد از آن مسائل پرھيز كنيد .اما آنھا مسائلي
بسيار ضروري ھستند! آنھا ناگزير از رويارو شدن ھستند ،ناگزير از مواجھه؛ آنھا ناگزيرند زيسته شوند و ميبايد از
ميانشان گذشت و به ماورا رفت .و راه به فراسو رفتن از آن ميان است .عشق تنھا چيز واقعي است كه ارزش اعمال
كردن دارد .تمامي چيزھاي ديگر دست دوم ھستند .اگر اين به عشق كمك كند ،خوب است .تمامي چيزھاي ديگر
فقط يك وسيلهاند ،عشق ھدف است .بنابراين ،درد ھم آن قدر ھم كه باشد ،به درون عشق برويد.
اگر شما به درون عشق نرويد ،ھمان گونه كه بسياري از مردم تصميم گرفتهاند ،آن گاه شما با خود درگير خواھيد
بود .آن گاه زندگي شما يك زيارت نيست ،آن گاه زندگي شما يك رودخانه نيست كه به اقيانوس ميرود؛ زندگي
شما يك آبگير راكد و گنديده است ،كثيف ،و به زودي ھيچ چيزي جز چرك و گل نخواھد بود.
براي پاك ماندن ،انسان نيازمند جاري ماندن است؛ يك رودخانه پاك ميماند ،چون به جاري بودن ادامه ميدھد.
جاري بودن روند پيوستهي باكره ماندن است.يك عاشق باكره ميماند .تمامي عشاق باكرهاند .مردمي كه عشق
نميورزند ،باكره نميمانند؛ آنان مسكوت ميشوند ،راكد؛ آنان دير يا زود شروع به بوي گند دادن ميكنند _ و زودتر
از ديرتر _ چون آنان ھيچ جايي براي رفتن ندارند .زندگي آنان مرده است.
شما ممكن است با خوردن زھر يا پريدن از صخره يا شليك كردن به خود مرتكب خودكشي نشويد ،اما ميتوانيد
مرتكب نوعي خودكشي شويد كه روندي بسيار بطئي دارد ،و اين آن چيزي است كه دارد اتفاق ميافتد .مردم
بسيار معدودي به طور ناگھاني مرتكب خودكشي ميشوند .ديگران براي يك خودكشي بطئي تصميم گرفتهاند؛ آنان
به تدريج ،به آھستگي ميميرند .اما تقريباً ،تمايل به انتحاري بودن عالمگير شده است .اين راه زندگي نيست؛ و
دليل ،دليل بنيادي آن است كه ما زبان عشق را فراموش كردهايم .ما ديگر براي رفتن به درون آن ماجراجويي كه
عشق ناميده ميشود ،به قدر كافي شجاع نيستيم.
از ھمين روست كه مردم مجذوب سكس ھستند ،چون سكس مخاطرهآميز نيست؛ گذرا و موقتي است ،شما درگير
نميشويد .عشق درگيري است؛ تعھد است؛ گذرا نيست؛ يك بار كه ريشه بگيرد .ميتواند براي ابد باشد.
عشق ميتواند تعھدي مادامالعمر باشد .عشق محتاج صميميت است و فقط ھنگامي كه شما صميمي ھستيد،
ديگري يك آيينه ميشود .وقتي كه شما با يك زن يا مرد در رابطهاي جنسي مالقات ميكنيد ،شما در كل اصال ً
مالقات نكردهايد؛ در واقع ،شما از روح ديگري اجتناب كردهايد .شما صرفاً از بدن استفاده كرديد و گريختيد ،و ديگري
نيز از تن شما استفاده كرد و گريخت .شما ھرگز به قدر كافي صميمي نشديد تا از چھرهي اصيل يكديگر پرده
برداريد.عشق بزرگترين كوآن ذن است.
عشق دردناك است ،اما از آن نپرھيزيد .اگر از عشق بپرھيزيد ،از بزرگترين مجال روييدن و باليدن پرھيز كردهايد .به
درون آن برويد ،درد عشق را بكشيد ،چون بزرگترين سرمستي از ميان رنج ميآيد .بله ،درد وجود دارد ،اما به سبب
درد ،سرمستي زاده ميشود ،بله ،شما ناگزير خواھيد بود به مثابه يك نفس بميريد ،اما اگر بتوانيد به مثابه يك
نفس بميريد ،به مثابه يك ھستي الھي تولد خواھيد يافت ،به مثابه يك بودا .و عشق نخستين طعم نوك زباني
»تائو« ،تصوف و ذن را به شما خواھد داد .عشق نخستين سند را به شما خواھد داد كه خدا ھست ،كه زندگي پوچ
و بيمعني نيست.
مردمي كه ميگويند زندگي بيمعني است ،مردمي ھستند كه عشق را نشناختهاند.تمامي آن چه كه آنان دارند
ميگويند ،اين است كه زندگي آنان عشق را از دست داده است.
بگذاريد درد باشد ،بگذاريد رنج بردن باشد .به ميان شب تاريك برويد ،و شما به طلوع خورشيدي زيبا خواھيد رسيد.
اين فقط در زھدان شب تاريك است كه خورشيد پرورده ميشود .اين فقط از ميان شب تاريك است كه صبح
ميآيد.تمامي رويكرد من در اين جا از عشق است .من فقط عشق و فقط عشق ميآموزم و نه ھيچ چيز ديگر .شما
با عشق زاده شدهايد .عشق خداي واقعي است _ نه خداي متخصصين الھيات ،بلكه خداي مسيح ،خداي محمد،
خداي عارفان و متصوفه ،خداي بودا ،عشق يك راه است ،يك روش ،براي كشتن شما به مثابه يك فرديت جدا و براي
كمك كردن به شما كه سرمدي شويد؛ به مثابه يك شبنم ناپديد شده و اقيانوس شويد ،اما شما ناگزير خواھيد بود
از ميان در عشق بگذريد.
و به طور قطع وقتي انسان مثل قطرهاي از شبنم شروع به ناپديد شدن ميكند و انسان ديرزماني ھم چون يك
شبنم زندگي كرده است ،اين دردآور است؛ زيرا انسان فكر كرده است كه »من اين ھستم ،و حال اين دارد ميرود،
من دارم ميميرم «.شما در حال مردن نيستيد ،بلكه فقط يك وھم دارد ميميرد .شما با وھم ھمذات پندار شدهايد،
درست ،اما وھم ھنوز ھم وھم است .و فقط آن گاه كه وھم رفته باشد ،شما قادر خواھيد بود ببينيد كه كيستيد .و
اين رازگشايي شما را به قلهي جاودان لذت ،سعادت ،جشن و سرور ميآورد.
فقط آناني كه مي خواھند كسي باشند و به جايي برسند ،مي بايد ازاندوه شكست ،رنج ببرند .ولي انساني كه
ھرگز نمي خواھد كسي باشد و ھرگز مايل نيست به جايي برود
نمي تواند از شكست خوردن رنج ببرد .او ھميشه موفق است ،درست مثل من!
از ھمان ابتداي كودكي ،والدينم ،كساني كه مرا مي شناختند ،ھمسايه ھا ،آموزگاران و ھمگي مي گفتند" ،تو
كامال ً موجودي بي فايده خواھي شد' به ھيچ دردي نخواھي خورد".
من به آنان مي گفتم" ،اگر تقدير من چنين است ،كامال ً خوشحال ھستم .چرا بايد بكوشم تا كس ديگري باشم؟
كامال ً به درد نخور؟ عالي است! موجودي بي فايده؟ من ھيچ اشكالي در اين نمي بينم!"
مي گفتم"،منطق من اين است :ھر اتفاقي بيفتد ،من موفق خواھم بود .زيرا من معيار تعيين نكرده ام كه بايد چنين
شود ،و تنھا در اينصورت است كه موفق خواھم بود.
درست عكس آن صادق است :من موفق ھستم .ھرچه پيش آيد اھميتي ندارد' توفيق من قطعي است".
يكي از استادھاي من خيلي مرا دوست داشت و چنان نگران من بود كه مي گفت" ،تو
مي تواني با دست چپت دانشگاه را سردست بلند كني' ولي رفتارت چنان است كه اگر با درجه ي سوم ھم قبول
شوي ،يك معجزه است__ زيرا من ھرگز نديده ام كه تو يك كتاب درسي بخواني ".او عادت داشت به خوابگاه بيايد و
بازرسي كند.
او ھرگز يك كتاب درسي در اتاق من پيدا نمي كرد .من ھرگز يكي از آن كتاب ھا را نخريدم.
او مي گفت "،وقتي استادھا درس مي دھند تو در خواب ھستي .و استادھا مزاحم خواب تو نمي شوند زيرا وقتي
كه بيدار ھستي با آنان بحث مي كني .بھتر اين است كه خواب باشي تا اينكه اخالل كني!"
او خيلي نگران من بود :شايد به سالن امتحانات بروم و شايد ھم نروم .درست پيش از امتحانات فوق ليسانسم ،يك
روز عصر به ديدارم آمد و گفت" :يك قول به من بده".
گفتم " ،مي توانم قولي بدھم .ولي دروغ مي گويم .پس فايده اي ندارد".
گفتم" ،آري ،دروغ ھم مي گويم' ھر چه منظور مرا برآورده كند انجامش مي دھم .تو قول مي خواھي؟ من قول مي
دھم .اگر ديگري ھم بيايد و قولي بخواھد ،به او نيز قول مي دھم".
گفت" ،اين يعني كه تو مرا شكنجه مي دھي .فردا صبح ساعت ھفت آماده باش' من مي آيم و تو را به سالن
امتحانات مي برم __ ھر روز!"
و اين واقعاً براي او يك شكنجه بود ،زيرا او دائم الخمر بود ،يك انسان بسيار خوب .او ھرگز عادت نداشت پيش از
ساعت يك بعداز ظھر بيدار شود .حاال بيدار شدن ساعت شش و
آماده شدن ..و او شايد يكي از قديمي ترين مدل ھاي ماشين را داشت __ مدت ھا طول
مي كشيد تا روشن شود .تمام ھمسايه ھا عادت داشتند آن را ھل بدھند!
ولي با تمام اين مشكالت ،او دقيقاً ساعت ھفت ظاھر مي شد .و مرا مي ديد كه خواب بودم و بيدارم مي كرد و
مي گفت "،اين خيلي زياد است .من ھيچوقت قبل از ساعت يك بيدار
نمي شوم و حاال ساعت شش بيدار شده ام.
و تو ماشين مرا مي شناسي :از من تنبل تر است .و حاال تو در خواب ھستي؟"
گفتم" ،وقتي گفتي كه مي آيي من خيالم راحت بود كه مي آيي .پس چرا زودتر بيدار شوم؟
در راه ،او ھمه گونه سفارشي مي كرد كه چطور امتحان بدھم و زودتر از وقت بيرون نيايم.
او به مامور مسئول امتحانات گفت" ،نگذار او تا سه ساعت از سالن بيرون برود ".زيرا او نگران بود كه وقتي آنجا را
ترك كند ،من دوباره به رختخوابم بازگردم!
ممتحن نزد من آمد و گفت" ،يادت باشد :نيازي نيست تا عجله كني.
سر فرصت پاسخ بده .تا سه ساعت نمي تواني از اينجا بيرون بروي .استاد تو به من دستور داده و من به آن پيرمرد
احترام مي گذارم".
گفتم" ،اين عجيب است ".سپس ورقه را ظرف دو ساعت يا يكساعت و نيم تمام كردم و به ممتحن گفتم" ،مي
تواني ببيني كه من به تمام پرسش ھا پاسخ داده ام .حاال بگذار بروم زيرا ھنوز حمام ھم نگرفته ام و لباس ھايم را
عوض نكرده ام .مستقيماً از رختخواب
به اينجا آمده ام".
او گفت" ،مستقيم از رختخواب؟ ولي چه كسي تو را وادار كرد چنين كني؟"
گفتم" ،ھمان استادي كه تو را وادار كرد! من عليه تو چيزي به او نمي گويم .ھيچكس ملتفت نمي شود .ھمه درگير
اوراق خودشان ھستند".
او گفت" ،اگر اوضاع چنين است مي تواني بروي .ولي آيا به تمام پرسش ھا پاسخ داده اي؟"
او ديد كه من جواب نوشته ام ولي نگاھي كرد و گفت" ،عجيب است .در امتحان فوق ليسانس پاسخ تو به پرسش
فقط يك صفحه است ،نيم صفحه است .آيا اميد داري كه قبول شوي؟"
گفتم "،من از ھمين مقدار لذت بردم .بيش از اين ...من ھرگز كاري را كه از آن لذت نبرم انجام نمي دھم".
و از روي تصادف چنين شد كه ورقه ي امتحان من براي تصحيح به دست پروفسور راناد Ranadeاز دانشگاه ﷲ آباد
___ كه شھرت جھاني دارد __ افتاد .بنابراين استاد من كامال ً ديوانه شده بود .او گفت" ،اول اينكه من فكر نمي كنم
با نمره ي درجه سوم ھم قبول شوي __ درحالي كه شايستگي اين را داري كه شاگرد اول تمام دانشگاه شوي'
ولي اينك ورقه ات در دست مردي خطرناك افتاده است .او در تمام عمرش به كسي نمره ي درجه يك نداده است.
اينك او بازنشسته شده ولي بااين حال اوراق را براي تصحيح قبول مي كند.
كارتو تمام است!"
گفتم" ،نگران نباش .سبب خوشحالي من است :يك سال ديگر با تو خواھم ماند".
گفتم " ،بي معني نيست .تو فرصتي ديگر خواھي داشت تا مرا به سالن امتحانات ببري و مرا عذاب بدھي .بايد
خوشحال باشي".
ولي چيزھاي عجيب اتفاق مي افتند :راناد به من نمره 99داد ھمراه با يك يادداشت ويژه كه" :مي خواستم صد
بدھم ،ولي شايد قدري متعصبانه به نظر برسد .دليلي كه نمره 99را
مي دھم __ كه براي نخستين بار است __ اين است كه من ھميشه مي خواستم پاسخ ھا مربوط و درست باشند
و كوتاه .و من ھرگز كسي را نديده بودم كه يك پرسش كامل را فقط با يك پاراگراف پاسخ بدھد .من عاشق اين پسر
شدم!"
او اين يادداشت را براي معاون دانشگاه نوشت و اضافه كرده بود " :از جانب من به اين پسر بگوييد كه اين نخستين
بار در عمرم است كه نمره ي درجه يك به كسي مي دھم".
من شاگرد اول دانشگاه شدم .استاد من __كه بسيار نگران بود __ اينك باورش نمي شد .وقتي كه نتايج را اعالم
كردند از من پرسيد" ،موضوع چيست؟ بايد اشتباھي رخ داده باشد .تو شاگرد اول دانشگاه شدي؟ به اتاق معاون
دانشگاه برو و تحقيق كن .حتماً اشتباھي رخ
داده است".
گفتم" ،ناراحت نباش .اگر ھم اشتباھي رخ داده باشد ،بازھم كامال ً خوب است!"
ولي او چنان مضطرب بود كه من مجبور شدم ماشين او را ھل بدھم و روشن كنم و او را نزد معاون دانشگاه ببرم .او
تا وقتي كه آن يادداشت را نديد باورش نمي شد.
وقتي از اتاق بيرون آمديم سراپاي مرا ورانداز كرد و گفت" ،اين عجيب ترين چيزي است كه من در تمام عمرم ديده
ام :كه تو بدون ھيچ آمادگي از رختخواب بيرون بيايي و شاگرد اول شوي .براي نخستين بار به خدا ايمان آوردم زيرا تو
خودت نمي توانستي ترتيبش را بدھي .خدا بايد پشتيبانت بوده باشد".
گفتم" ،اين مطلقاً روشن است .براي ھمين بود كه من آنقدر آسوده بودم .تو بي جھت نگران بودي .خداوند ھمانطور
پشت من است كه من پشت ماشين تو ھستم و آن را ھل مي دھم تا روشن شود! او ھم مرا روشن مي كند و
وقتي من روشن شوم ھمه چيز به خوبي پيش
مي رود!"
در زندگي شكستي وجود ندارد .ھمه اش بستگي به اين دارد كه امور را چگونه ببيني.حتی اگر خواسته ھاي
فراوانی ھم داشته باشي .
بي حوصلگي و بي قراري عميقاً به ھم مرتبط ھستند .ھروقت حوصله تان سربرود ،سپس بي قرار مي شويد .بي
قراري محصول جانبي بي حوصلگي است.
سعي كن مكانيسم آن را درك كني .ھروقت حوصله ات سر مي رود ،مي خواھي از موقعيتي كه در آن ھستي فرار
كني .اگر كسي چيزي مي گويد و حوصله ي تو سررفته است ،شروع مي كني به وول خوردن و تشنج پيداكردن.
اين اشاره اي ظريف است كه مي خواھي از آن مكان ،از آن شخص و از آن صحبت ھاي بي معني دور شوي .بدنت
شروع به حركت مي كند .البته براي اينكه با ادب باشي ،آن احساس را سركوب مي كني ،ولي بدن پيشاپيش به
حركت درآمده است ___ زيرا بدن بيش از ذھن اصالت دارد ،بدن بيشتر از ذھن صداقت و صفا دارد!
ذھن سعي دارد باادب باشد ،لبخند مي زند .مي گويي" ،چه قشنگ "،ولي در درون مي گويي" ،چه مزخرف! من
بارھا به اين داستان گوش داده ام و او بازھم تكرار مي كند!"
ھروقت حوصله ات سربرود ،بي قرار مي شوي .بي قراري ،نشاني بدني است:
بدن مي گويد" :از اينجا دور شو.ھرجا كه خواستي برو ،ولي اينجا نباش!"
ولي ذھن به لبخندزدن ادامه مي دھد و چشم ھا برق مي زند و مي گويي گوش مي دھي و ھرگز چيزي به اين
زيبايي قبال ً نشنيده اي .ذھن متمدن است ،بدن ھنوز وحشي است .ذھن انساني است ،بدن ھنوز حيواني است.
ذھن كاذب است ،بدن صادق است .ذھن آداب و مقررات مي داند __چگونه بايد رفتار كرد و چگونه بايد درست رفتار
كرد __ بنابراين وقتي كه آدم كسل كننده اي را ھم مي بيني ،مي گويي" ،چقدر از ديدارت خوشحالم!" و در عمق
وجودت ،اگر اجازه داشتي ،اين مرد را مي كشتي! او تو را وسوسه مي كند كه به قتلش برساني! آنوقت احساس
بي قراري مي كني و ول وول مي خوري! اگر به بدن گوش بدھي و فرار كني ،بي قراري ازبين مي رود.
امتحان كن! اگر كسي حوصله ات را سر برده است ،شروع كن به پريدن و دويدن به اطراف .ببين :بي قراري ناپديد
مي شود ،زيرا بي قراري فقط نشان مي دھد كه انرژي نمي خواھد در اينجا باشد .انرژي پيشاپيش به حركت
درآمده است ،انرژي پيشاپيش اين مكان را ترك كرده است .حاال ،تو انرژي را دنبال كن!
بنابراين ،نكته ي اصلي ،فھميدن بي حوصلگي است نه بي قراري .بي حوصلگي پديده اي بسيار بسيار بااھميت
است .فقط انسان است كه احساس بي حوصلگي مي كند ،نه ھيچ حيوان ديگري .غيرممكن است! فقط انسان بي
حوصله مي شود ،زيرا فقط انسان ھشيار است .سبب آن ھشياري انسان است.
ھرچه بيشتر حساس باشي ،ھرچه بيشتر آگاه باشي ،ھرچه معرفت بيشتري داشته باشي،
بيشتر حوصله ات سر مي رود .در موقعيت ھاي بيشتري احساس بي حوصلگي مي كني.
ھرچه ھشيارتر بشوي ،بيشتر احساس خواھي كرد كه برخي از موقعيت ھا فقط يك تكرار ھستند ،گويي كه تحمل
آن موقعيت برايت دشوار است و موقعيتي بيات و فاسد است.
ھرچه حساس تر باشي ،بيشتر احساس بي حوصلگي مي كني .بي حوصلگي نشانه ي حساس بودن است.
درختان احساس بي حوصلگي نمي كنند ،حيوانات بي حوصله نمي شوند ،سنگ ھا بي حوصله نمي شوند ___
زيرا به قدر كافي حساس نيستند .اين بايد يكي از اساسي ترين نكات براي فھميدن بي حوصلگي باشد __ كه شما
حساس ھستيد.
براي بي حوصلگي قدري حساسيت بيشتري نياز است كه به حيوان داده شده .و اگر بخواھي به وراي آن بروي،
آنوقت بايد تماماً حساس بشوي.
آنگاه بازھم بي حوصلگي ازبين مي رود .ولي در اين ميان ،بي حوصلگي وجود دارد.
اگر ھمچون حيوان بشوي ،بازھم بي حوصلگي ازبين مي رود .بنابراين درخواھيد يافت كه مردماني كه زندگي حيوان
گونه دارند كمتر بي حوصله مي شوند .آنان با خوردن و نوشيدن و خوش بودن شاد ھستند و حوصله شان سر نمي
رود ،ولي آنان موجودات حساسي نيستند .در حداقل زندگي مي كنند .آنان فقط با ھمان قدر آگاھي زندگي مي
كنند كه براي زندگي روزمره كفايت كند.
درخواھيد يافت كه روشنفكرھا ،كساني كه زياد فكر مي كنند ،بيشتر بي حوصله مي شوند ،زيرا فكر مي كنند .و به
سبب ھمين فكركردن است كه مي توانند ببينند كه چيزھايي فقط تكرار است .زندگي شما يك تكرار است :ھر روز
صبح تقريباً ھمانطور از خواب برمي خيزيد كه ھميشه در عمرتان برخاسته ايد .ھميشه يك جور صبحانه مي خوريد.
سپس به اداره مي رويد __ ھمان اداره ،ھمان مردم ،ھمان كار .آنوقت به خانه مي آييد __ ھمان ھمسر! اگر
حوصله تان سربرود ،طبيعي است!
برايتان بسيار دشوار است كه چيزي جديد ببينيد ،ھمه چيز كھنه و گرد گرفته است.
مردم را در خيابان تماشا كن و خواھي ديد كه كامال ً بي حوصله ھستند ھمه بي حوصله ھستند ،تا سرحد مرگ بي
حوصله ھستند .به صورت ھايشان نگاه كن __ ھيچ ھاله اي از خوشي در آن نيست.
به چشم ھايشان نگاه كن __ گردگرفته است ،ھيچ نوري از شادي درون در آن نيست .از اداره به خانه مي روند و از
خانه به اداره ،يك تكرار مدام .و يك روز مي ميرند ...مردم تقريباً ھميشه بدون اينكه زندگي كرده باشند مي ميرند.
آيا مي تواني به ياد بياوري؟ چند لحظه از زندگيت بوده كه واقعاً باحرارت بوده اي؟
خيلي به ندرت رخ مي دھد .انسان خواب آن لحظه ھا را مي بيند ،آرزويشان را دارد و اميد دارد كه چنين لحظاتي
داشته باشد ،ولي ھرگز رخ نمي دھند.
حتي اگر ھم رخ بدھند ،دير يا زود تكراري مي شوند .وقتي كه عاشق زن يا مردي مي شوي ،معجزه اي را احساس
مي كني .ولي رفته رفته آن معجزه ازبين مي رود و ھمه چيز تكراري مي شود .بي حوصلگي آگاه شدن از تكرار
است .حيوانات چون نمي توانند گذشته را به ياد بياورند ،پس نمي توانند بي حوصله شوند .آن ھا نمي توانند
گذشته را به ياد بياورند ،بنابراين نمي توانند احساس تكرار كنند .بنابراين مردم سعي مي كنند تغيير بدھند .به خانه
ي جديد مي روند ،اتومبيلي جديد به خانه مي آورند ،شوھر قديم را طالق مي دھند و رابطه اي جديد مي زنند!
تعويض خانه ،تعويض شريك زندگي ،تعويض افراد و روابط ھيچ كاري از پيش نخواھند برد .و ھرگاه جامعه اي بسيار
كسل شود ،مردم از شھري به شھر ديگر مي روند ،از شغلي به شغل ديگر ،از ھمسري به ھمسر ديگر ،ولي دير
يا زود درمي يابند كه ھمان چيزھا بار ديگر با ھمين زن ،با ھمين مرد و با ھمين خانه و اتومبيل تكرار مي شود.
ھشيار تر بشو .مسئله تغييردادن موقعيت ھا نيست ،خودت را دگرگون كن ،ھشيارتر باش .اگر ھشيارتر باشي قادر
خواھي بود كه ببيني ھرلحظه تازه است ،ولي براي اين ،به يك انرژي بسيارعظيم ،به انرژي آگاھي نياز است.
يا كه ھيچ ھشياري نداشته باش __ آنوقت احساس تكرار نخواھي كرد __ يا اينكه چنان ھشيار باش كه در ھر تكرار
چيزي تازه ببيني .اين ھا دو راه براي بيرون زدن از بي حوصلگي ھستند.
تغييردادن چيزھاي بيروني كمكي نخواھد كرد درست مانند عوض كردن ھمان اثاث است در درون اتاق ،بارھا و بارھا.
ھركاري كه بكني ،ھر طور ھم كه آن ھا را بچيني __ ھمان اثاث است.
زنان خانه داري ھستند كه پيوسته در مورد اينكه لوازم خانه را كجا بگذارند و چگونه آن ھا را مرتب كنند فكر مي
كنند .ولي اين ھمان خانه است ،ھمان اثاث است.
چقدر در اين فريب خواھي ماند؟ رفته رفته ھمه چيز جا مي افتد و تازگي ازبين مي رود!
و شما ھشياري زيادي نداريد ،يا آن كيفيت از ھشياري را كه بتواند تازگي را بارھا و بارھا پيدا كند .براي ذھني گنگ،
ھمه چيز كھنه است .براي ذھني كامال ً زنده ،ھيچ چيز در اين دنيا كھنه نيست ___ نمي تواند باشد .ھمه چيز پويا
و در تغيير است.
ھر انسان يك جريان دايم در تغيير است ،ھمچون يك رودخانه .اشخاص چيزھاي بي جان نيستند ،چگونه مي توانند
تغيير نكنند؟ آيا خودت يكسان مانده اي؟ در اين فاصله كه صبح براي شنيدن من آمدي و وقتي به خانه رفتي،
اتفاقات زيادي رخ داده است .برخي از افكار از ذھنت رفته اند و افكار ديگر وارد شده اند .بينش ھاي تازه كسب كرده
اي .نمي تواني ھمانطور كه آمده بودي ،بروي.
اين رودخانه پيوسته در جريان است ،يكسان به نظر مي رسد ،ولي يكسان نيست .ھراكليتوس پير گفته است كه
نمي تواني دوبار در يك رودخانه پا بگذاري .زيرا آن رودخانه ھرگز مثل قبل نيست .يك چيز اين است كه تو خودت
يكسان نمانده اي و نكته ي ديگر اين است كه آن رودخانه يكسان نمانده است.
من ھرگز ھيچكس را يكسان نديده ام .نزد من مي آييد __ چند بار نزد من آمده ايد __ ولي من ھرگز آن شخص
قديمي را نمي بينم .شايد از اين آگاه نباشيد .قابليت متعجب شدن را داشته باشيد.
شايد اجازه ندھي كه آگاھيت به سطحي باالتر صعود كند ،زيرا آنوقت زندگي يك شگفتي ھميشگي خواھد بود و
شايد حتي نتواني از عھده اش بربيايي .براي ھمين است كه با ذھني گنگ كنار آمده اي ،در اين كار يك منفعت
وجود دارد.
تو بي دليل گنگ نيستي ،داليل مشخصي وجود دارد .اگر تو واقعاً زنده بودي ،ھمه چيز تعجب آور و شوكه كننده بود.
اگر گنگ بماني ،ھيچ چيز تو را متعجب نمي كند و شوكه نخواھي شد.
اگر ھشيارتر شوي ،زندگي نيز بيشتر تازه ،سرزنده و با نشاط خواھد بود ،و آنوقت مشكل پيدا خواھي كرد.
تو ھميشه با انتظارات مرده زندگي مي كني .ھر روز به خانه مي آيي و رفتارھاي مشخصي را از زنت توقع داري.
حاال ببين كه چگونه رنج خودت را خلق مي كني :تو از زنت توقع داري كه رفتاري ثابت و مشخص داشته باشد و
آنوقت انتظار داري كه او تازه باشد! تودرخواست غيرممكن را داري .اگر واقعاً مي خواھي ھمسرت ھميشه برايت
تازگي داشته باشد ،انتظار نداشته باش .ھميشه وقتي به خانه مي آيي آماده باش تا متعجب و شوكه بشوي،
آنوقت ھمسرت برايت تازگي خواھد داشت .ولي او بايد انتظارات خاصي را برآورده كند .ما ھرگز اجازه نمي دھيم كه
طرف ديگر ،تازگي ھميشگي و تغيير پيوسته ي ما را بشناسد .ما پنھان مي شويم و خودمان را افشا نمي كنيم،
زيرا ديگري ممكن است ابداً اين را درك نكند.
و زن نيز توقع دارد شوھرش ھميشه رفتاري مشخص داشته باشد ،و البته ،آنان نقش ھاي خودشان را خوب بازي
مي كنند! ما زندگي نمي كنيم ،فقط نقش بازي مي كنيم .شوھر به خانه مي آيد و آن نقش را برخودش تحميل مي
كند .تا وقتي كه وارد خانه شده ،او ديگر انساني زنده نيست __ فقط يك شوھر است!
شوھر يعني نوعي خاص از رفتاري مشخص .زني كه آنجا وجود دارد ،يك ھمسر است و آن مرد ،يك شوھر است.
حاال وقتي كه اين دو نفر با ھم ديدار مي كنند ،در واقع چھار شخص وجود دارد :زن و شوھر__ كه اشخاص واقعي
نيستند __ فقط شخصيت ھستند ،نقاب ،الگوھاي كاذب ،رفتارھاي توقع داشته شده ،وظايف و از اين قبيل __ و آن
اشخاص واقعي ،كه در پشت اين نقاب ھا وجود دارند .آن اشخاص واقعي احساس بي حوصلگي مي كنند.
ولي شما بسيار زياد در نقاب ھايتان ،در شخصيت ھايتان سرمايه گذاري
كرده ايد .اگر واقعاً خواھان ھمسري ھستي كه كسل كننده نباشد ،تمام نقاب ھا را دور بينداز ،واقعي باش.
مي دانم ،گاھي دشوار خواھد بود ،ولي ارزشش را دارد .صادق باش .اگر مي خواھي با زنت معاشقه كني،
معاشقه كن ،درغير اينصورت ،بگو كه احساسش را نداري.
چيزي كه اينك اتفاق مي افتد اين است كه شوھر با زنش معاشقه مي كند ولي در فكر يك ھنرپيشه ي زن است.
در تخيالتش با اين زن عشقبازي نمي كند ،در تخيالتش با زني ديگر عشقبازي مي كند.
و ھمين در مورد زن نيز صادق است .آنوقت چيزھا كسل كننده مي شوند ،زيرا ديگر زنده نيستند .آن شدت و حرارت،
آن تيزبودن ازبين رفته است.
عشق بايد راھي براي زندگي كردن باشد .بايد عاشقانه زندگي كني .تنھا آنوقت است كه مي تواني زنت يا
شوھرت را دوست بداري .ولي زن مي گويد " ،نه تو نبايد به ھيچكس ديگر عاشقانه نگاه كني".
البته تو چنين ترتيبي مي دھي زيرا اگر نكني ،دردسر زياد درست مي شود ...ولي رفته رفته برق چشمانت را از
دست خواھي داد .اگر نتواني با عشق به ھيچ جاي ديگر نگاه كني ،رفته رفته حتي به زنت نيز نمي تواني عاشقانه
نگاه كني __ آن نگاه ازبين مي رود .ھمين نيز براي زن رخ داده است.
ھمين براي تمام بشريت رخ داده است .آنگاه زندگي يك كسالت مي شود ،آنوقت ھمه منتظر مرگ ھستند ،آنوقت
مردم پيوسته در فكر خودكشي ھستند.
مارسل درجايي گفته است كه تنھا مشكل متافيزيكي كه بشريت با آن روبه رو است ،خودكشي است .و چنين
است ،زيرا مردم بي حوصله شده اند.
واقعاً شگفت انگيز است كه چرا دست به خودكشي نمي زنند و چگونه به زندگي ادامه مي دھند .به نظر نمي
رسد كه اين زندگي چيزي به آنان بدھد ،تمام معني آن ازدست رفته است ،ولي بااين وجود ،مردم به نوعي
خودشان را مي كشانند ،اميد دارند كه شايد روزي معجزه اي رخ بدھد و ھمه چيز درست شود .ولي اين معجزه
ھرگز رخ نمي دھد .اين تو ھستي كه بايد چيزھا را درست كني ،ھيچكس ديگر چنين نمي كند .ھيچ ناجي نخواھد
آمد .منتظر ھيچ ناجي نباش.
البته دردسر خواھد آمد ولي آن دردسر ارزشش را دارد زيرا تو فقط پس از آن دردسر است كه رشد مي كني و بالغ
مي شوي .و آنگاه ھيچ چيز زندگي را نگه نمي دارد.
زندگي ھر لحظه تازگي خودش را ھويدا خواھد ساخت .آنگاه زندگي يك معجزه ي ھميشگي خواھد بود كه پيوسته
رخ مي دھد .فقط تو ھستي كه در پشت عادت ھاي مرده پنھان شده اي.
اگر مي خواھي بي حوصله نشوي ،ھرلحظه را تا حد ممكن ھشيار زندگي كن ،زيرا فقط در ھشياري تمام است
كه قادر ھستي نقاب ھايت را دور بيندازي.
تو واقعاً چھره ي اصيل خودت را از ياد برده اي .حتي اگر در حمام تنھا باشي و در آينه به صورت خودت نگاه كني ،آن
چھره اصيل خودت را در آينه نمي بيني .در آنجا نيز به فريب ادامه مي دھي.
جھان ھستي براي كساني در دسترس است كه در دسترس جھان ھستي باشند.
بعد از 1315روز سكوت ،احساس مي كنم از جھان ديگري نزد شما آمده ام .در واقع ھمينطور است .دنياي واژگان
و عقايد ،و دنياي سكوت كامال ً متضاد ھمديگرند ،ھيچ جا با ھم تالقي نمي كنند .به خاطر طبيعتشان نمي توانند
با ھم تالقي كنند .سكوت يعني حالتي بي واژه ،و ھمينك حرف زدن برايم مانند دوباره آموختن الفبا است .اما اين
تجربه ي تازه اي براي من نيست ؛ قبال ً نيز روي داده است .
سي سال پيوسته حرف زده ام .ھمچون بحران بود زيرا كه تمام وجودم در سكوت فرو غلتيده بود .و من خودم را به
سمت واژه ھا ،زبان ،عقايد و فلسفه ھا مي كشاندم .راه ديگري براي منتقل كردن نبود ،و من پيغام بسيار
مھمي براي منتقل كردن داشتم .راھي براي شانه خالي كردن از زير بار مسئوليت وجود نداشت .من آن را آزموده
ام .روزي كه وجود خودم را درك كردم ،رفتن من به درون سكوت به معناي سرانجام كار بود .ھيچ پرسشي باقي
نمانده بود .
يكي از استادان من در دانشگاه كه در جھان مشھور بود ،دكتر س.ك .ساكسنا – او سالھاي زيادي استاد
دانشگاھھاي امريكا بود – بارھا و بارھا عادت داشت كه از من بخواھد از او چند سؤالي بپرسم .و آن روزھا زماني
بود كه من بي نھايت خرسند بودم ،پرسشي نبود ،پرسشي نمانده بود .
پس به او مي گفتم » :من پاسخھا را دارم ،من ھيچ پرسشي ندارم « .و او مي خنديد و مي گفت كه من ديوانه
ام » :تو چگونه پاسخھا را بدون پرسشھا داري ؟ «
من به او اصرار مي كردم » :تا زماني كه تو پرسشھا را داري ھرگز پاسخھا را نخواھي داشت .تا زماني كه
پرسشھا را دور نريزي ھيچ پاسخي نخواھي يافت .و آن در شكل يك پاسخ نمي آيد ،اما به ھمه چيز پاسخ مي
دھد ؛ نه فقط اين كه به پرسش خاصي پاسخ بدھد بلكه به تمام پرسشھا پاسخ مي دھد – ممكن ،غير ممكن ،
باور كردني ،باور نكردني « .
بعد از روشن بيني ام ،دقيقاً براي 1315روز باقي ماندن در سكوت را آزمودم – در آن شرايط بيشتر از آن نيز ممكن
بود .به خاطر چند چيز مجبور بودم حرف بزنم ،اما حرف زدنم تلگرافي بود .پدرم از دست من خيلي عصباني بود .او
آنقدر مرا دوست داشت كه حق داشت عصباني باشد .روزي كه مرا به دانشگاه فرستاد از من قول گرفت كه حداقل
ھفته اي يكبار برايش نامه بنويسم .وقتي كه وارد سكوت شدم آخرين نامه را به او نوشتم و به او گفتم » :من
شادم ،كامال ً شاد ،بي نھايت شاد ،و از ژرفاي وجودم مي دانم كه براي ھميشه باقي خواھم ماند ،چه در بدن يا
چه بدون بدن .اين بركت و سرور ابدي است .حال اگر اصرار كني ھر ھفته ھمان نامه را بارھا و بارھا برايت خواھم
نوشت .آن جالب به نظر نمي رسد ،اما من قول داده ام ،پس ھر ھفته يك كارت با امضاي » ديتو « خواھم فرستاد
.لطفاً مرا ببخش ،و زماني كه نامه ام را با امضاي » ديتو « دريافت كردي ،اين نامه را بخوان « .
او فكر كرد من كامال ً ديوانه شده ام .فوراً از روستا به دانشگاه آمد و از من پرسيد » :چه اتفاقي برايت افتاده است
؟ نامه ات را ديدم و آن مساله ي ديتو ،فكر كردم ديوانه شده اي .اما با نگاه كردن به تو ،به نظر مي رسد من
ديوانه ام ؛ تمام جھان ديوانه است .من قولت را پس مي دھم و آن واژه اي را كه به من داده اي .ديگر نيازي به ھر
ھفته نامه نوشتن نيست .من به خواندن آخرين نامه ات ادامه خواھم داد « .و او آن را تا آخرين روز زندگي اش نگه
داشت ،در ھنگام مرگ نامه زير بالشش بود .
مردي كه مرا به حرف زدن مجبور كرد – من 1315روز در سكوت بودم – مرد بسيار عجيبي بود .او خودش كل زندگي
اش را در سكوت گذراند .ھيچكس چيزي درباره ي او نشنيده است ؛ ھيچ كس او را نمي شناسد .و او با ارزشترين
و فوقالعاده ترين انساني است كه من در اين زندگي و زندگي ھاي گذشته ام ديده ام .نام او ماگا بابا بود .آن تقريباً
يك اسم نيست ؛ ماگا يعني ظرف .او عادت داشت ظرفي را با خود حمل كند – آن تنھا دارايي او بود ،يك ظرف
پالستيكي .از آن ظرف آب مي نوشيد و در ھمان ظرف از مردم غذا طلب مي كرد .مردم ھر چيزي را در آن مي
ريختند :پول ،غذا ،آب .و آن تنھا چيزي بود كه او داشت .ھركسي ھم كه ظرفش را مي خواست به او مي داد .
بنابراين مردم از آن پول يا غذا بر مي داشتند – مخصوصاً بچه ھا ،گداھا .او مانع كسي براي انداختن چيزي به درون
ظرف نمي شد و ھمچنين مانع كسي براي برداشتن چيزي از ظرف .
و او كامال ً ساكت بود ،بنابراين ھيچكس حتي اسمش را نمي دانست ،زيرا ھرگز اسمش را نگفته بود .آنھا به
خاطر آن ظرف او را ماگابابا ناميدند .
اما در اعماق شب ،زماني كه كسي نزد او نبود ،پيش او مي رفتم .يافتن ساعتي از شبانه روز كه ھيچكس آنجا
نباشد بسيار دشوار بود ،زيرا او براي نوع عجيبي از مردم مجذوب كننده بود .او حرف نمي زد ،بنابراين متفكران نزد
او نمي رفتند – فقط مردمان ساده .و با او چه مي توان كرد ؟ در ھند ،رفتن نزد انساني كه درك كرده است را »
سوا « مي نامند .آن به معناي خدمت است ،اما آن نمي تواند بيانگر واقعي مفھوم آن واژه باشد .زيرا واژه ي سوا
تقدسي دارد كه واژه ي خدمت ندارد .وقتي نزد يك مردي كه درك كرده است مي روي ،چه كاري براي او مي
تواني انجام دھي ؟ مردم مي آمدند و پاھاي او را ماساژ مي دادند ،كسي ديگر سرش را ماساژ مي داد ،و او به
كسي چيزي نمي گفت .نه بله مي گفت ،نه مي گفت خير .بعضي اوقات آنھا حتي نمي گذاشتند او بخوابد ،زيرا
چھار يا پنج نفر در حال ماساژ او بودند؛ آنھا سوا مي كردند ) خدمت مي كردند ( .بارھا ناچار بودم مردم را از آنجا
بيرون بياندازم .او در يك آالچيق مي زيست كه تمام اطرافش باز بود .زمانھايي ،مخصوصاً در شبھاي سرد زمستان
او را تنھا مي يافتم ؛ آنگاه او با من حرف مي زد .
او كرا مجبور كرد كه حرف بزنم .گفت » :نگاه كن ،من تمام زندگيم ساكت مانده ام ،اما آنھا نمي شنوند ،آنھا
گوش نمي كنند .نمي توانند درك كنند ،آن وراي آنھاست .
من شكست خورده ام .من قادر نبوده ام آنچه را كه با خود حمل مي كنم منتقل كنم ،و حاال زمان زيادي برايم باقي
نمانده است .تو ھنوز جواني ،زندگي طوالني در پيش رو داري :لطفا حرف زدن را متوقف نكن .شروع كن ! « آن
دشوار است ،منتقل كردن آن با واژگان تقريباً كار غير ممكني است ،زيرا آنھا در يك حالت آگاھي بي واژه تجربه
شده اند .چگونه مي توان آن سكوت را به صدا تبديل كرد ؟ به نظر مي رسد كه راھي وجود ندارد .و به ھيچ وجه
وجود ندارد .
اما من ماگابابا را درك مي كنم .او خيلي پير بود ،و او به من گفت » :تو نيز در ھمين وضعيت قرار خواھي گرفت .
اگر به زودي شروع نكني ،سكوت دروني ،تھيا ،در اعماق صفر ،تو را به درون خواھد كشيد .و آنگاه زماني فرا
مي رسد كه تو ديگر نمي تواني بيرون بيايي .در آن غرق مي شوي .تو بي نھايت سعادتمندي ،اما تمام دنيا
سرشار از بدبختي است .تو مي توانستي راه را نشان دھي .شايد كسي مي شنيد ،شايد كسي در راه قدم
مي گذاشت .حداقل اين احساس را نمي كردي كه آنچه را كه خود ھستي از تو انتظار دارد انجام نداده اي .بله ،
اين مسئوليت است « .
و من به او قول دادم » :من بيشترين تالش را خواھم كرد « و براي سي سال پيوسته در مورد ھر موضوعي كه زير
ستارگان وجود دارد حرف زده ام .من اما به نكته اي رسيدم كه ماگابابا به آن دست نيافت .او مرا از نااميديش حفظ
كرد ؛ اما من به دركي تازه رسيدم ،يك نكته ي تازه .من تور بزرگ و پھناورم را پھن كرده ام تا كساني را كه
پتانسيل شكوفايي را دارند ،به دام بياندازد .
و من اينك مردمان خود را يافته ام و مشاركت در سكوت را سازماندھي كرده ام ،كه به دو روش كمك خواھد كرد :
كساني كه سكوت را درك نمي كنند خواھند رفت .آن بسيار خوب خواھد بود .آن ھرس خوبي خواھد بود ،وگرنه
آنھا به خاطر واژگان به دور من خواھند چسبيد ،زيرا عقل آنھا احساس رضايت كرده است .و من اينجا نيستم تا
عقل شما را راضي نگه دارم .ھدف من دوردست است ،بسيار دور ،از بعدي متفاوت .
بنابراين اين روزھاي سكوت كمك كرد كساني كه به طور عقالني كنجكاو بودند ،معقوالنه موافق من بودند ،بازگردند
.و دوماً ،كمك كرده است تا حقيقت خودم را بيابم ،مردمان قابل اعتمادي كه براي با من بودن نيازي به واژگان
ندارند .آنھا مي توانند بدون واژه ھا با من باشند .آن تفاوت ميان ارتباط و صميميت است .
ارتباط از طريق واژه ھا است ،و صميميت از طريق سكوت .بنابراين اين روزھاي سكوت بي اندازه مفيد بوده اند .و
حاال فقط كساني مانده اند كه حضور من براي آنھا كافي است ،وجود من كافي است ،كساني فقط اشاره ي
دستم برايشان كافي است ،براي كساني كه چشمانم برايشان كافي است – براي كساني كه زبان ديگر مورد نياز
نيست .
اما امروز ناگھان تصميم گرفتم دوباره حرف بزنم – دوباره بعد از 1315روز – براي اين دليل ساده كه نقاشي اي را كه
در تمام طول زندگيم كشيده ام نياز به اصالحاتي دارد تا كامل شود ،زيرا آن روز كه من وارد سكوت شدم ھمه چيز
ناقص ماند .قبل از اينكه بدن فيزيكي ام را ترك كنم دوست دارم آن را كامل كنم
من براي ھندوھا ،مسيحيان ،يھوديان ،محمديان ،جين ھا ،بوديست ھا ،سيكھا و براي تمام مردمي كه به آن به
اصطالح مذاھب چسبيده اند حرف زده ام .اين اولين بار است كه من براي مردم خود سخن مي گويم :نه براي
ھندوھا ،نه براي محمديان ،نه براي مسيحيان ،نه براي يھوديان .تفاوت زيادي دارد ،و به خاطر ھمين تفاوت مي
توانم نقاشي ام را تكميل كنم .چه تفاوتي ؟ با تو مي توانم رك و بي پرده سخن بگويم .براي ھندو ھا بايد از طريق
كريشنا سخن بگويم ،و من در مورد آن شاد نبودم .اما راه ديگري نبود ،آن يك لزوم بد و زيان آور بود .براي
مسيحيان من فقط از طريق مسيح مي توانستم سخن بگويم .من در مورد آن راحت نبودم ،اما راه ديگري نبود .
بنابراين شخص بايد كمترين ضرر را برگزيند .بگذاريد برايتان توضيح دھم .
من با تمام كارھاي مسيح موافق نيستم .در واقع ،پرسشھاي بسياري وجود دارد كه بي پاسخ گذاشته ام ،زيرا
حتي لمس آنھا براي مسيحياني كه به ديدارم مي آمدند مخرب بوده است .حاال آنھا پاك و خالص ھستند .مردم
مي گويند كه من مغز مردم را شستشو مي دھم .نه ،من شستشوي مغزي نمي كنم .من يقيناً مغز آنھا را مي
شويم – و من به شستشوي خشك باور دارم .خب حاال مي توانم به شما بگويم كه دقيقاً چه احساسي دارم ؛
وگرنه ،آن براي من يك بار مسئوليت بود .
حرف زدن در مورد ماھاويرا ضروري بود زيرا بدون آن ھيچ جيني حاضر نمي شد حرفم را گوش كند .
و من با تمام كارھاي ماھاويرا موافق نيستم .در واقع با بيشتر كارھاي او مخالفم .بنابراين بايد كار عجيبي مي
كردم :بايد آن كارھايي را كه موافق آنھا بودم را انتخاب مي كردم ،و در مورد كارھايي كه مخالف آنھا بودم حرفي
نمي زدم .و حتي در آن كارھايي كه موافق بودم كار ديگري را به انجام مي رساندم :كه آن دادن معنايي جديد به
آن واژگان بود ،مفھوم و منظور خودم را در آن واژگان به كار مي بردم .آن معنا و منظور آنھا نبود .اگر ماھاويرا بيايد
عصباني خواھد شد ؛ اگر مسيح بيايد عصباني خواھد شد .اگر تمام اين اينھا ،مسيح ،ماھاويرا ،بودا ،الئوتزو ،
چوانگ تزو ،جايي مرا مالقات كنند آنھا ھمگي از دست من ديوانه خواھند شد زيرا من چيزھايي را از زبان آنھا گفته
ام كه ھرگز در رويا ھم به آن فكر نكرده اند .آنھا نمي توانستند .بعضي اوقات معنايي را به واژگان آنھا مي دادم كه
در اساس در مخالفت با آنھا بود .اما راه ديگري نبود .
تمام جھان تقسيم شده است .نمي تواني انساني را بيابي كه پاك و خالص باشد .
چه مسيحي باشد – او نوعي از گرد و خاك را با خود حمل مي كند – چه ھندو باشد ؛ نوع ديگري گرد و خاك حمل
مي كند .حاال براي من ممكن است سخناني را بگويم كه شايد تلخ و گزنده باشند .
شيال پرسيده است كه چرا من مذھبم را اولين و آخرين مذھب ناميده ام .
بله ،من آن را اولين مذھب ناميدم زيرا مذھب باالترين شكوفايي آگاھي است .تا اكنون انسان قادر به درك آن نبوده
است .حتي ھمينك نيز فقط يك درصد از انسانيت قادر به درك آن است .
توده ھا ھنوز در گذشته مي زيند ،حمال گذشته اند ،توسط گذشته شرطي شده اند .يك در صد از نوع انساني در
وضعيتي است كه مي تواند مذھب را درك كند .تمام مذاھب قديمي بر پايه ي ترس قرار دارند .حال ،يك مذھب
واقعي ترس را نابود مي كند .آن بر پايه ي ترس قرار ندارد .
پذيرش خداوند در تمام مذاھب قديمي چيزي نيست جز از روي ترس ،يك تسلي ؛ وگرنه مدرك و برھاني براي وجود
خدا وجود ندارد .كساني كه خدا را باور دارند در واقع كساني ھستند كه نمي توانند به خودشان اعتماد كنند .آنھا
به يك فيگور پدرانه نياز دارند ،يك باباي بزرگ .آنھا ھنوز كودك اند .سن ھوش آنھا چيزي در حدود 12سال است ،
نه بيشتر از آن .آنھا نيازمند كسي ھستند تا به آنھا شھامت بدھد ،آنھا را راھنمايي كند ،از آنھا حمايت كند .آنھا
فقط از تنھا ماندن مي ترسند .آنھا از مرگ كه ھر روز نزديك و نزديك تر مي شود مي ترسند .آنھا به كسي نياز
دارند تا از آنھا در برابر مرگ حمايت كند .آن فرافكني ترس تو است .لحظه اي كه ترس تو ناپديد مي شود درمي
يابي كه خدايي وجود ندارد .لحظه اي كه قادر مي شوي به خودت اعتماد كني ،خودت باشي ،خدايي وجود
نخواھد داشت .تو به تمام مفھوم خداوند خواھي خنديد .
حال ،مسيح خدا را پرستش مي كند ،پيوسته دستش را به سوي آسمان مي گيرد ،گويي كه خدا آن باال در
آسمان است .و نه تنھا پرستش مي كند ،بلكه پاسخھايي را نيز دريافت مي كند – صداھايي مي شنود ! حال ،
اينھا نشانه ي اختالل رواني ھستند .او آدم قشنگي است ،شخصيت خوبي دارد ،اما رفتارش خيلي چيزھا را
ثابت مي كند .
او يك متعصب است .ذھن او ھمانند ذھن آدولف ھيتلر است .او يك فاشيست است .او فكر مي كند فقط كساني
كه از او پيروي كنند نجات خواھند يافت ؛ ھر كس ديگري كه او را دنبال نكند در جھنم ابدي سقوط مي كند .حال
فقط يك ابله مي تواند چنين چيزي بگويد .او مگر كيست كه ھمه را نجات دھد ؟ اما او مي گويد كه تنھا فرزند
خداست .و او به خوبي آن را باور دارد .نه فقط آن را مي گويد بلكه آن را به درستي باور دارد .
تا زمان به صليب كشيده شدن ،به درستي آن را باور داشت .فقط صليب بود كه باعث شد اين انسان ديوانه كمي
ھوشيار شود .فقط در روي صليب فرياد زد » :چرا مرا رھا كرده اي ؟ « او يقيناً به دنبال معجزه بود تا روي دھد .او
تنھا پسر خداست ،و خدا نمي آيد .و اگر او در ھنگام به صليب كشيده شدن فرزندش نيايد ،پس كي خواھد آمد ؟
و مسيح حتي خودش را نيز نتوانست نجات دھد ،پس چه تضميني براي پيروانش وجود دارد تا نجات يابند ؟ و
احمقھا ھنوز بر اين باورند كه اگر از مسيح پيروي كنند او آنھا را نجات خواھد داد .حتي خود مسيح نجات نيافت و او
خودش مي دانست .او منتظر لحظه ي رخ دادن معجزه بود – اما آن رخ نداد .
معجزات ھرگز روي نمي دھند .آنھا ھرگز روي نداده اند .آنھا آرزوھاي مردمي رويا پرور و اوھام پرست است .آنھا
واقعيت نيستند .اگر آنھا را باور كني ،ممكن است به گونه اي برايت ظاھر شوند كه تقريباً واقعي باشد ،شايد
بيشتر از واقعيت .آن باور تو است كه خيال را مي آفريند ؛ وگرنه معجزه اي وجود ندارد – ھيچ معجزه اي .
اما مسيح خودش باور كرده بود كه معجزه مي كند ؛ و منتظر معجزه بود .اينھا ھمه صفاتي بس كودكانه مي باشند
.
او كمي نيز شيزوفرنيك است .او مي گويد » :خوشبختي و سعادت و پادشاھي خداوند براي فروتنان است « .اما
او فروتن نيست .او بسيار مغرور است .اگر توسط مسيحيان شرطي شده باشي نمي تواني غرور بسيار او را
ببيني .اما اگر يكبار پاك شوي مي تواني به وضوح ببيني .او وارد معبد مي شود ،بزرگترين معبد يھود ،كاسبان را
مي زند و از آنجا بيرون مي راند ...و او در مورد فروتني سخن مي گويد !
او و مريدانش گرسنه ھستند و آنھا از دريافت غذا در يك روستا خودداري كرده اند .آنھا به يك درخت انجير ھندي
مي رسند ؛ فصل انجير نيست ،بنابراين ھيچ انجيري نيز بر درخت نبود .و او از دست درخت ديوانه مي شود و
نفرين مي كند » :تو نيز بر عليه ما ھستي ؛ براي ما انجير تدارك نخواھي ديد « .حال ،كسي كه يك درخت انجير
را نفرين مي كند به دليل اينكه در فصلي كه نمي تواند ميوه دھد ،ميوه نمي دھد ! ...چنين كسي را چه مي
نامي ؟ و نه فقط من ،استاد خودش ...مسيح مريد يحيي تعميد دھنده بود .يحيي زنداني بود ،و وقتي از كارھاي
مسيح با خبر شد ،حتي مشكوك شد كه آيا او لياقت مريدي او را دارد يا نه .او از زندان به مسيح پيغامي فرستاد :
» آيا تو واقعاً فكر مي كني كه ھمان مسيح موعود ھستي كه يھود منتظر آن ھستند ؟ « زيرا او بدگمان مي شود –
زيرا كارھايي كه مسيح مي كرد متناقض بود و رفتار او رفتار يك انسان مذھبي نبود .
او بسيار بي دينانه رفتار مي كرد .
يك انسان مذھبي نمي تواند اين ديدگاه را داشته باشد » :من ويژه ھستم ،تنھا پسر خداوند « .يك انسان
مذھبي به اين درك مي رسد كه مانند تمام چيزھاي معمولي او نيز يك انسان معمولي است .او شبيه علف سبز يا
ستارگان يا كوھستان است .او به ھيچ وجه ويژه نيست .باور ويژه بودن ،فوق العاده بودن ،برتر بودن ،چيزي
نيست جز بازي نفس كه تمام انواع كبر و نخوت را مي آفريند .
ھمين وضعيت براي ساير مذاھب نيز بود .من از ماھاويرا گفته ام ،اما نمي توانم با رفتارھاي او موافق باشم ،نه
حتي با ايدئولوژي و راھنمايي ھاي او به مريدانش .آنھا كامال ً بر خالف طبيعت اند .
ماھاويرا برھنه زندگي كرد .حال ،تصادفي نيست كه انسان لباس را اختراع كرده است .آن يك نياز طبيعي است
...زيرا حيوانات ديگر موھاي بدنشان آنقدر رشد مي كند تا بتواند آنھا را از زمستان و سرما محافظت كند .انسان
ظرفيتش را ندارد .حتي اگر موھايش رشد كنند باز نمي تواند ھمچون حيواناتي كه در برف زندگي مي كنند زندگي
كند .زنده نخواھد ماند ،خواھد مرد .او بايد از بدنش محافظت كند .او يك خونسرد نيست ،ھمچون ماھيان
خونسرد كه در نواحي قطبي مي زيند .خون آنھا سرد است ،در سرماي منجمد كننده ،و آن يك وضعيت شيميايي
خاص است كه او را از منجمد شدن حفظ مي كند .آن سرما براي ما منجمد كننده است اما براي ماھي چنين
نيست .انسان يك حيوان خونگرم است .نياز به محافظت دارد .حال ،برھنه ساختن او احمقانه است .
و او معين مي كند كه تو نبايد ھيچ نوع وسيله ي ساخته شده توسط انسان را به كار ببري – حتي چيز ساده اي
مانند تيغ ريش تراشي ،كه ماشين بزرگي نيست يا تكنولوژي بزرگي در خود ندارد .اگر مي خواھي موھايت را كوتاه
كني بايد آن را بكشي .بنابراين راخبان جين ھر سال موھاي خود را مي كشند تا كنده شود .اين بسيار احمقانه
است ،بسيار زشت ،بسيار غير طبيعي ...و براي چه ؟
تمام استدالل اين است كه اگر اين كارھا را بكني با تقوا مي شوي و در بھشت خواھي بود .از يك طرف او مي گويد
» :حريص نباش ،طمع گناه است « و از طرف ديگر ،او چيزي جز طمع را آموزش نمي دھد .طمع جھان ديگر .و آن
طمعكارانه تر از طمع اين دنياي معمولي است :پول داشتن يا يك خانه ي خوب داشتن در مقايسه با لذات ابدي در
بھشت ھيچ است .و جين ھا ھفت بھشت دارند ،ھر چه خودت را بيشتر شكنجه كني باالتر مي روي .بنابراين به
نظر مي رسد كه يقيناً يك عامل مازوخيسم در ماھاويرا وجود دارد .من اما نمي توانستم اين را به جين ھا بگويم .
بنابراين بار سنگيني بر قلب من بوده است .سالمتي من به داليل بسياري از دست رفت ؛ مھمترين آن ،حرف زدن
در مورد كساني بود كه ھرگز با آنھا موافق نبوده ام .من مخالف بودم – نه فقط مخالف ،بلكه من آنھا را بيمار رواني
،روان پريش ،شيزوفرنيك و ضد زندگي يافتم .تمام اين مذاھب قديمي ضد زندگي بوده اند .ھيچكدام براي زندگي
نيستند ،براي زندگي كردن ،براي خنديدن .ھيچ مذھبي حس شوخ طبعي را كه از كيفيات دينداري است نمي
پذيرد .
از اين رو ،مي گويم كه مذھب من اولين مذھبي است كه انسان را در تماميت خودش مي پذيرد ،در طبيعي بودن
او ،كل انسان را مي پذيرد ،ھمانگونه كه ھست .
شايد چيزھا كمي باال پايين باشند و تو بايد آنھا را در مكان خودشان قرار دھي ،مانند يك پازل .و آنگاه از روي آن
تماميت ،ھشياري مذھبي از راه مي رسد .
من بيشتر از ھمه از بودا سخن گفته ام .اما او بيش از ھر كس ديگري ضد زندگي است » :اين زندگي فقط براي
رسيدن به زندگي حقيقي بعد از مرگ كاربرد دارد « .حال ،ھيچكس از بعد از مرگ بازنگشته است .حتي يك نفر
نيز از بعد از مرگ بازنگشته و نگفته كه آنجا زندگي وجود دارد .و تمام اين مذاھب بر پايه ي اين فرضيه قرار دارند ،
كه بعد از مرگ زندگي وجود دارد ؛ اين را قرباني آن كنيد .و من مي گويم :آن را براي اين قرباني كنيد -- « .زيرا اين
تنھا چيزي است كه مي توانيد داشته باشيد :ھمينك .و اگر بعد از مرگ زندگي وجود داشته باشد ،تو آنجا خواھي
بود و اينگونه خواھد بود » :اينجا و اكنون « .
وقتي دريافتي كه چگونه در اينك اينجا زندگي كني ،قادر خواھي بود آنجا نيز زندگي كني .پس من به تو زيستن در
اينك اينجا را آموزش مي دھم .
اين نخستين مذھب است كه ھيچ چيز را در زندگي تو رد نمي كند .تو را كامال ً مي پذيرد ،ھمانگونه كه ھستي ،و
شيوه ھا و متدھايي را براي ھماھنگي بيشتر كل مي يابد .تو تمام عناصر را داري ،ھرچه كه نياز داري در تو
ھست – شايد نه در مكان درست .
آن بايد در مكان درست خودش قرار گيرد .و وقتي كه ھمه چيز در مكان درست خودش جاي گرفت ،كه من آن را
ويرتو مي نامم .سپس انسان معنوي يا مذھبي از تو بر مي خيزد .
تمام مذاھب قديمي بر اساس سيستم باوري معيني قرار دارند .آن باورھا مورد پرسش قرار نمي گيرند زيرا ھمگي
وھم و خيال اند – اوھام زيبا ،اما اوھام ھمگي شبيه ھم اند .
تو نمي تواني بپرسي » :از كجا مي داني كه خدا جھان را آفريده است ؟ « حتي يك چشم مشاھده گر نيز وجود
نداشته است ،نمي توانست از خود طبيعت وجود داشته باشد ،زيرا اگر در آن لحظه شاھد عيني وجود داشت ،
آنگاه آن نمي توانست آغاز جھان باشد .تو بايد به قبل از آن شاھد بروي .جھان قبال ً آنجا بود ؛ شاھد آنجا بود .
شاھد براي اثبات اين كه جھان از قبل در ھستي بوده است كافي است .بنابراين ھيچ شاھدي در زمان خلقت خدا
نمي توانست باشد .اما تمام مذاھب آن را پذيرفته اند ،و تو حق نداري بپرسي زيرا شك در ليست سياه قرار دارد .
سپس ھفت دوزخ در انتظار توست ،با تمام شكنجه ھايي كه آدولف ھيتلر و جوزف استالين و مائو زدونگ مي توانند
آبستن شوند .اين مردم مذھبي از زمانھاي دور آنھا را آبستن شده اند ...تمام انواع شكنجه ھا را .و حاال فقط براي
چند روز – مسيحيت تو را تا ابد به درون دوزخ پرتاب مي كند .چه گمان مزخرفي !
مسيحيت فقط يك زندگي را مي پذيرد .در يك زندگي چقدر گناه مي تواني مرتكب شوي ؟ تو اگر تمام روز و شب را
به مدت ھفتاد سال گناه كني باز ھم مجازات ابدي قابل توجيه نيست .
مجازات ابدي ...براي ھميشه ؟ پاياني بر آن نخواھد بود ! و من فكر نمي كنم كه تو در ھر لحظه مرتكب گناه شده
اي .انساني كه چند گناھي انجام مي دھد ....شايد براي 4يا 5سال به زندان برود .آن شايد توجيه پذير باشد .
اما دوزخ ابدي ؟ بنابراين آنھا از ترس تو بھره برداري مي كنند :ترس از دوزخ و طمع لذات بھشتي .آن كل طرح آنھا
براي كار كردن بر ذھن آدمي بوده است .مي توانم به تو بگويم كه آنھا فقط به اصطالح مذھب اند .آنھا اصال ً مذھب
نيستند .
اين نخستين مذھب است .من به تو ھيچ وعده ي بھشتي نمي دھم ،و از ھيچ جھنمي نيز نمي ترسانم ؛ اصال ً
وجود ندارد .نمي گويم » :بايد از من پيروي كني ،آنگاه فقط تو مي تواني نجات بيابي « .آن كامال ً خودپرستانه
است .مسيح مي گويد » :بيا ،از من پيروي كن « .حتي كتاب من در مورد مسيح از من پيروي كن مي باشد .آن
گفته ي من نيست ،آن گفته ي مسيح است .اگر از من بپرسي خواھم گفت »:ھرگز ! از من پيروي نكن ،زيرا من
خودم را از دست داده ام .مگر اينكه تو گم بودن را ھمچون من برگزيني ..آنگاه آن خوب است « .از نظر من ھركس
كه ادعاي نوعي برتري كند و تو بايد از او پيروي كني – آن يك نگرش فاشيستي است .
سانياسين ھاي من پيروان من نيستند بلكه ھمسفران من ھستند ،دوستان من ،عاشقان من .
آنھا ھمان چيزي را در من ديده اند كه تو در آينه مي بيني .تو مريد آينه ات نيستي – اما در آينه مي تواني چھره ي
خودت را ببيني .تو از او پيروي نمي كني .تو بايد چھره ات را در آينه ي او ببيني – و ھمه اش ھمين است .
و يك چيز را به ياد بسپار :آينه ھرگز ھيچ كاري نمي كند .وقتي با آينه روبرو مي شوي تو كاري انجام مي دھي .
آينه نگران روبرو شدن يا نشدن با تو نيست .و وقتي كه با او روبرو مي شوي ھيچ حركتي نمي كند ؛ به سادگي تو
را منعكس مي كند .آن طبيعي است ،به ھمين دليل است كه آن را آينه مي ناميم .آن فقط آينه است ،منعكس
مي كند .يك كننده نيست ،آن وجود خودش است .استاد اصال ً كاري انجام نمي دھد ،آن حضور اوست كه منبع
انعكاس مي شود .آھسته آھسته تو شروع به ديدن خودن با نوري تازه مي كني ،به شيوه اي نو ،از منظري نو ،
در بعدي نو .
مذاھب قديمي بر اساس سيستم ھاي باوري قرار دارند .مذھب من كامال ً علمي است .آن يك باور نيست ،ايمان
نيست – علم محض است .البته اين علم با آن علمي كه در دانشگاھھا تدريس مي شود تفاوت دارد .اين علم
واقعي است و آن ذھني .
بعضي اوقات كلمات بسيار علمي ھستند .تا به حال در مورد واژه ي موضوع فكر كرده اي ؟ آن فقط به معناي چيزي
است كه مانع تو مي شود ،ھدف تو مي شود ،به راه تو مي آيد ،مانع تو مي شود .علم سعي مي كند
موضوعاتي را كه در اطراف تو وجود دارند را مشاھده كند .آنھا نبايد مانع تو شوند ،نبايد به راه تو بيايند .برعكس
آنھا بايد راه تو را ھموار كنند ،بايد به كار آيند .
آنھا نبايد ھمچون دشمناني در اطراف تو باقي بمانند .پس تمام تالش علم تبديل موضوعات به دوستان است ،اما
آنھا ديگر موضوع تو نيستند ،تو را مي پذيرند ،به تو خوش آمد مي گويند .
و وقتي مي گويم مذھب ،مذھب من ،يك علم است ،به اين معناست كه ھمانطور كه علم موضوعات را مشاھده
مي كند ،مذھب نيز ذھنيت را مشاھده مي كند .ذھنيت متضاد عينيت است .موضوع مانع تو مي شود ؛ ذھنيت
فقط يك ژرفايي ناپيمودني است .چيزي به عنوان موضوع وجود ندارد .وقتي حركت كني ،شروع به سقوط در
عمقي بي انتھا و بي پايان مي شوي :ھرگز به انتھا نمي رسي .اما تو نيز نمي خواھي كه به انتھا برسي .فقط
آن سقوط ابدي آنقدر وجد آور است كه فكر مي كني به انتھا رسيدنش غير ممكن است ؛ آن بي پايان است .
موضوعات شروع مي شوند و تمام مي شوند ؛ ذھنيت شروع مي شود اما ھرگز تمام نمي شود .علم ،مشاھده
را در متدش به كار مي گيرد ؛ مذھب نيز مشاھده را در متدش به كار مي گيرد ،اما آن را مديتيشن مي نامد .آن
مشاھده است ،مشاھده ي محض ،از ذھنيت خودت .علم كار خود را آزمايش مي نامد ؛ مذھب كار خود را تجربه
مي نامد .آنھا ھر دو از يك نكته آغاز مي كنند اما در جھات متضاد حركت مي كنند .علم به بيرون مي رود ،و دانش
به درون .از اين رو من به تو ھيچ باوري نمي دھم ؛ من فقط به تو متد ارائه مي دھم .من فقط تجربه ام را براي تو
توصيف مي كنم ،و من از راھي كه در آن تجربه كرده ام ،برايت مي گويم .
وقتي آن را تجربه كردم تمامي راھھا را آزمودم ،چه آنھا ھمگي برسند چه نرسند .و من 112روش را يافتم كه مي
توانند به ھمان نقطه برسند .و وقتي با يك متد برسي 111 ،تاي ديگر بسيار ساده مي شوند زيرا تو نكته را دريافته
اي ،تو از قبل به آن رسيده اي .حال مي تواني از ھر جاي ديگر نيز به آن برسي .بنابراين من 112تكنيك مديتيشن
را آموزش داده ام – اما بي ھيچ سيستم باوري .از اين رو آن را علم مي نامم .
و من گفته ام كه آن شايد آخرين مذھب نيز باشد ،به يك دليل ساده كه من به تو ھيچ چيزي نمي دھم تا در
برابرش موضع بگيري و بحث و مشاجره كني .من مي توانم بر عليه مسيح حرف بزنم .من مي توانم بر عليه
ماھاويرا حرف بزنم .
مي توانم بر عليه الئوتزو حرف بزنم .مي توانم بر عليه بودا حرف بزنم .ھيچكس نمي تواند بر عليه من حرف بزند ،
زيرا من به تو ھيچ دگمي نمي دھم تا بتواني در برابرش موضع بگيري .من فقط به تو متد ارائه مي دھم .متدھا را
مي تواني تمرين كني و مي تواني نكني ،اما نمي تواني بر عليه متد حرف بزني .اگر تمرين كني ،مي دانم كه
موفق خواھي شد .من از تجربه اي كه در اين راه به دست آورده ام مي دانم كه به موفقيت رھنمون مي شود --در
آنجا پرسشي نيست .اگر آن را تمرين نكني حق نداري چيزي درباره ي آن بگويي .
زيرا من تمام خصوصيان آدمي را در آن قرار داده ام ،چيزي را جا نينداخته ام .تمام مذاھب چيزھايي را بيرون انداخته
اند ،پس امكان آن وجود داشت كه مذھبي ديگر آنھا را بپذيرد .براي مثال ،بوديسم مخالف الكل است ؛ مسيحيت
مخالف نيست .
من به تو چيزي نمي دھم كه در علت ريشه نداشته باشد ،در منطق ،در تجربه ،در آزمايش ،بنابراين شخصي
مي تواند بر عليه من باشد كه مرا نشناخته باشد .
اگر مرا بشناسد ،راھي براي مقابله با من نيست .من به تو ھيچ نكته اي نمي دھم تا در برابرم موضع بگيري .
و من مي توانم آن را آخرين مذھب بنامم زيرا من مانند آن پاپھاي ابله واتيكان ادعاي معصوميت ندارم .فقط يك
احمق مي تواند بگويد كه او يك معصوم است – و براي دو ھزار سال اين پاپھا مدعي بوده اند كه معصوم ھستند .
و چنين داستان زيبا و عجيبي :كه يك پاپ بايد پاپ ديگر را تأييد كند ،كه او نيز معصوم است ! يك پاپ معصوم
دختري را زنده زنده در آتش سوزاند زيرا او آزاد و مرتد بود ،و او دستورات پاپ را اجرا نمي كرد .بعد از سيصد سال ،
مردم بيشتري آن زن * را شناختند ،زندگي اش ،داستانش ..پاپي كه او را قصابي كرده بود بيشتر و بيشتر در
چشم مردمان محكوم شد .بعد از سيصد سال ضروري بود تا پاپي ديگر آن زن را يك قديس بنامد .حاال او يك قديس
است ! و استخوانھايش از قبر بيرون آورده شد تا پرستش شود .روزي ديگر پاپھاي ديگري دريافتند كه اين درست
نيست ،او يك جادوگر بوده – دوباره استخوانھايش را در گور گذاشتند و نفرينش كردند ،و بر آن تف انداختند ،و آن را
به كثافت كشاندند – و ھر كاري كه توانستند با آن استخوانھا كردند .اين چه نوع حماقتي است ؟ اين مردمان
معصوم ! و عجيب آنكه حتي در اين قرن ...
به ھمين دليل است كه مي گويم حداكثر يك درصد مي توانند مذھب درست را مي توانند تشخيص بدھند .
نود و نه درصد ھنوز زير يوغ پاپھاي معصوم اند .آنھا شايد ھندو باشند ،آنگاه شانكاچاريا معصوم است .
شگفت زده خواھي شد .من شانكاچاريا ھاي بسياري را مي شناسم اما يكي از آنھا برايم جالب است زيرا متعلق
به ھمان مكاني است كه من نيز به آنجا متعلق بوده ام ،و ما ھمديگر را از كودكي مي شناختيم .نزد عموم با من
مخالف بود ،اما در پنھان كامال ً با من موافق بود .به من گفت :مي تواني مرا يك رياكار بنامي – من ھستم .اما من
در اجتماع شخصيتي دارم كه نمي توانم بگويم كه حق با توست .حق با توست و من دورادور متدھاي تو را تمرين
مي كنم و مريد تو ھستم و كتابھاي تو را مي خوانم « .
اين يك شانكاچارياي معصوم بود .او حتي شھامت اين را نداشت كه در نزد مردم بگويد كاري كه مي كند اشتباه
است .و كاري كه در خلوت مي كرد كامال ً متفاوت بود و مخالف آن چيزي بود كه در نزد مردم انجام مي داد .
او مرد .دو وصيتنامه نوشت .شايد يكي را زماني نوشته بود و ديگري را زماني ديگر و وصيت اولي را فراموش كرده
بود .در وصيت اول كسي را به عنوان شانكاچارياي بعدي معرفي كرده بود و در دومي كسي ديگر را .حال اين دو با
ھم در دادگاھھا مي جنگيدند كه كدام شانكاچارياي واقعي است .اينھا مردمان معصومي ھستند ! حاال دادگاه معبد
را پلمپ كرده و آن باز نخواھد شد تا زماني كه دادگاه تصميم بگيرد كه كدام يك شانكاچارياي واقعي است .
و تصميم گيري در اين مورد بسيار دشوار است زيرا ھر دو وصيت نامه توسط يك نفر نوشته شده اند ،توسط يك نفر
امضا شده اند ،و بيست سال است كه مورد معلق بوده است .قضات بسياري عوض شده اند اما ھيچيك نتوانسته
اند تصميم بگيرند .چگونه تصميم بگيرند ؟ آنھا فقط منتظرند كه يكي از آن دو بميرند تا بتوانند به راحتي تصميم
بگيرند ؛ وگرنه از لحاظ منطقي ھيچ راھي وجود ندارد .ھر دو به طور يكسان اعتبار دارند .
اين شانكاچاريا ھاي معصوم ،پاپھاي معصوم ،امامان ،خليفه ھا ...مي توانند به ھزار و يك شيوه ي غلط استدالل
كنند .من معصوم نيستم .پس آنچه كه به تو مي دھم يك مذھب باز است .آنھا به تو يك سيستم بسته مي دھند
.يك سيستم بسته ھميشه از حقيقت تازه مي ترسد ،زيرا حقيقت تازه كل سيستم را خراب خواھد كرد .تو بايد
آن را از نو سازمان دھي كني .
تو داستان را مي داني ...زماني كه گاليله كشف كرد كه اين خورشيد نيست كه به دور زمين مي چرخد ،بلكه
زمين به دور خورشيد مي چرخد ،پاپ معصوم فوراً او را به بارگاھش فرا خواند و گفت » :بايد آن را تغيير دھي ،زيرا
انجيل مي گويد كه خورشيد به دور زمين مي چرخد ،و انجيل نمي تواند غلط باشد زيرا توسط خدا نوشته شده
است « .و اگر يك گفته دروغ است ،آنگاه تمام ديگر مطالب مشكوك مي شوند .
گاليله مرد بسيار باھوشي بود ؛ من عاشق آن مرد ھستم .مردمان اندكي او را تحسين كرده اند – حتي برتراند
راسل او را به ترسو بودن متھم كرده است .فكر نمي كنم برتراند راسل كار گاليله را درك كرده باشد ،زيرا گاليله به
دادگاه رفت و در برابر پاپ زانو زد – او پير بود ، 75 ،در حال مرگ ؛ از بستر مرگ او را به دادگاه كشانده بودند – و او
پرسيد » :از من چه مي خواھي ؟ «
پاپ گفت »:تو در كتابت بنويش كه خورشيد دور زمين مي چرخد و گفته ي قبليت را پاك كن « .
او گفت » :كامال ً درست است .من در كتابم خواھم نوشت خورشيد دور زمين مي چرخد ،اما ،آقاي عزيز ،يك چيز
را به ياد داشته باش :نه خورشيد و نه زمين به حرف من گوش نمي كنند .ھمچنان زمين به دور خورشيد خواھد
چرخيد .من نمي توانم كاري براي آن انجام دھم .مي توانم آن را در كتابم تغيير دھم – كتاب مال من است و من
حق دارم تا تغييرش دھم – اما كائنات را ...نمي توانم كاري برايش انجام دھم « .
فكر مي كنم او مرد بسيار شوخ طبعي بود و اصال ً بزدل نبود .و او كار درست را انجام داد – چرا دعواي بيھوده با اين
احمق ھا ؟ او گفت » :بسيار خوب .اما به ياد داشته باش ،فكر نكن كه اين حقيقت را تغيير خواھد داد .حقيقت در
جاي خودش باقي خواھد ماند « .
حال ،انجيل يك سيستم بسته است .آنچه كه من به تو مي دھم يك سيستم بسته نيست ،آن يك تجربه ي باز
است .ھر حقيقتي كه در آينده بيايد مي تواند بي ھيچ كشمكشي جذب اين سيستم شود ،زيرا من بارھا به تو
گفته ام كه ھيچ تناقضي در زندگي وجود ندارد ؛ تمام تناقضات مكمل ھستند .حتي تمام حرفھاي متناقض من مي
تواند بي ھيچ ترسي جذب اين مذھب شود ،زيرا اين موضع من است :ھر تناقضي يك مكمل است .شب و روز
مكمل ھستند ،زندگي و مرگ مكمل ھستند ،تمام تناقضات مكمل ھستند ،پس تو مي تواني حتي متناقض ترين
حقيقت را كه در آينده خواھد آمد را جذب كني و آن بخشي از سيستم من خواھد بود .
ايمان به خدا
من به ايمان آوردن باور ندارم .نخست اين بايد فھميده شود .
ھيچكس از من نمي پرسد » :آيا به خورشيد ايمان داري ؟ آيا به ماه ايمان داري ؟ « ھيچكس آن سؤال را از من
نمي پرسد .با ميليونھا نفر ديدار كرده ام ،و براي سي سال به ھزاران پرسش پاسخ گفته ام .ھيچكس از من
نپرسيد » :آيا به گل رز ايمان داري ؟ « نيازي وجود ندارد .تو مي تواني ببيني :گل رز آنجاست يا آنجا نيست .فقط
اوھام ،نه حقايق ،بايد ايمان آورده شوند .
خدا بزرگترين توھمي است كه بشر خلق كرده است .از اين رو تو بايد به او ايمان بياوري .و چرا انسان چنين
توھمي از خدا خلق كرده است ؟ بايد نيازي دروني وجود داشته باشد .من آن نياز را ندارم بنابراين پرسشي وجود
ندارد .اما بگذار برايت توضيح دھم كه چرا مردم به خدا ايمان دارند .
يكي از چيزھاي مھم كه بايد فھميده شود درباره ي ذھن انسان است ذھن ھميشه در جستجو ي معنا در زندگي
است .اگر معنايي وجود نداشته باشد ،ناگھان به تو اين احساس دست مي دھد كه اينجا چه مي كني ؟ كه براي
چه زندگي مي كني ؟ چرا نفس مي كشي ؟ و چرا فردا صبح دوباره بايد از خواب بلند شوي و ھمان كارھاي تكراري
را انجام دھي - -چاي ،صبحانه ،ھمان ھمسر ،ھمان بچه ،ھمان بوسه ي ساختگي به ھمسر ،و ھمان اداره ،
و ھمان كار ،و عصر مي آيد ،و بي حوصله ،بي نھايت بي حوصله ،به خانه باز مي گردي - -چرا اين كارھا را مي
كني ؟ ذھن يك پرسش دارد :آيا در ھمه ي اين كارھا معنايي وجود دارد ،يا تو صرفاً يك زندگي گياھي را انجام مي
دھي ؟
او توھم خدا را خلق كرده تا نيازش را به معنا برآورده كند .بدون خدا ،جھان تصادفي مي شود .ديگر آفرينش خداي
خردمندي كه آن را براي رشد تو آفريده وجود نخواھد داشت ،براي ترقي تو ،يا براي چيزي .بدون خدا - -خدا را
حذف كن و جھان تصادفي است ،بي معني .و ذھن براي زندگي بدون معنا ،صالحيت الزم را ندارد ،بنابراين تمام
انواع توھمات را آفريده است - -خدا ،نيروانا ،بھشت ،فردوس ،زندگي ديگر پس از مرگ – و كل سيستم را مي
سازد .اما اين يك توھم است ،براي برآوردن يك نياز معين رواني .
من نمي توانم بگويم » :خدا وجود دارد « .من نمي توانم بگويم » :خدا وجود ندارد « از نظر من پرسش نا مربوط
است .آن پديده اي خيالي است .كار من كامال ً متفاوت است .
كار من به بلوغ رساندن ذھن توست آن چنانكه بتواني بي ھيچ معنايي زندگي كني ،و ھنوز به زيبايي .
معناي يك گل رز چيست ؟ يا يك ابر شناور در آسمان ؟ معنايي وجود ندارد اما زيبايي شگرفي وجود دارد .معنايي
وجود ندارد .رودخانه جاري است اما سرشار از شادي و لذت است ،نيازي به معنا وجود ندارد .و تا مگر اينكه يك
انسان قادر باشد بدون معنا خواستن زندگي كند ،لحظه به لحظه ،به زيبايي ،با وجد ،اصال ً براي ھيچ نيازي .....
فقط نفس كشيدن كافي است .چرا بايد بخواھي براي چه ؟ چرا از زندگي يك تجارت ساخته اي ؟ آيا عشق كافي
نيست ؟ مي خواھي بپرسي كه معناي عشق چيست ؟ و اگر معنايي در عشق نيست ،پس حتماً زندگي تو بي
عشق مي شود .
تو پرسش اشتباھي را پرسيده اي .عشق براي خودش كافي است ؛ نيازي به ھيچ معناي ديگري براي زيبا ساختن
آن نيست ،يك شادي .پرندگان در صبح آواز مي خوانند ...معناي آن چيست ؟ كل ھستي ،از نظر من بي معني
است .و ھرچه بيشتر در سكوت فرو مي روم و با ھستي ھماھنگ مي شوم ،بيشتر روشن مي شود كه نيازي به
معنا نيست .آن ھمانگونه كه ھست كافي است .
توھمات را خلق نكن .زماني كه توھمي را خلق مي كني بايد ھزار و يك توھم ديگر را بيافريني تا از آن توھم اصلي
پشتيباني كنند ،زيرا در واقعيت پشتيباني ندارد .
براي مثال :مذاھبي وجود دارند كه به خدا باور دارند ،و مذاھبي وجود دارند كه به خدا باور ندارند .پس خدا براي
مذھب يك ضرورت نيست .بوديسم خدا را باور ندارد ،جينيسم خدا را باور ندارد .پس تالش كن درك كني ،زيرا در
غرب آن يك مشكل است .شما فقط از سه مذھب كه ھمگي در يھوديت ريشه دارند آگاھي داريد :مسيحيت ،
يھوديت و ....
ھمه ي آنھا خدا را باور دارند .پس تو از بودا آگاه نيستي .او ھرگز خدا را باور نداشت .
من گفته ي اچ جي ولز را در مورد بودا به ياد آوردم .او گفته » :او بزرگترين شخص بي خدا است ،و با اين حال
بزرگترين با خدا « .يك شخص بي خدا ،و با خدا ؟ فكر مي كني تناقضي وجود دارد ؟ تناقضي وجود ندارد .بودا
ھرگز خدا را باور نداشت ،نيازي وجود نداشت .ماھاويرا خدا را باور نداشت ،اما زندگي اش ھمچون خدايان بود ....
بيدار شو
زندگي بي امني است ؛ در خطر رشد مي كند .ايمن نيست ؛ فقط در خطر امكان مي يابد .مرگ ايمن است ؛
زندگي يك ريسك است .از اين رو كساني كه واقعاً مي خواھند زندگي كنند ريسكھاي بسياري را بايد بپذيرند .آنھا
بايد به سمت ناشناخته بروند .آنھا بايد يكي از اصلي ترين درسھا را بياموزند :كه خانه اي وجود ندارد ؛ كه زندگي
يك زيارت است ،بي آغاز و بي پايان .بله ،مكانھايي وجود دارد كه تو مي تواني استراحت كني ،اما آنھا فقط يك
استراحتگاه شبانه اند و در ھنگام صبح بايد دوباره حركت كني .زندگي جنبش است ،آن ھرگز به سمت ھيچ
ھدفي نمي رود ؛ به ھمين دليل است كه ابدي است .
مرگ آغاز دارد و پايان .اما تو مرگ نيستي ؛ تو زندگي ھستي .مرگ يك تصور غلط است .مردم مرگ را خلق كرده
اند زيرا امنيت را آرزو مندند .اين ميل به امنيت است كه مرگ را مي آفريند ،كه فرد را از زندگي مي ترساند .كه
جلوي حركت فرد را به سمت ناشناخته مي گيرد .
تنھا غذاي زندگي ريسك است :بيشتر ريسك كني ،بيشتر زنده اي .و يكبار كه تو آن را درك كردي ،نه از روي
نااميدي ،نه از روي درماندگي ،اما از روي آگاھي مراقبه گون ...يكبار كه آن را درك كردي از زيبايي ناب آن امكان
ھيجان زده مي شوي .
زندگي چيزي غير ممكن است .نبايد باشد اما ھست .وجود ما يك معجزه است ،وجود درختان و پرندگان معجزه
است .آن واقعاً يك معجزه است ،زيرا كل كيھان مرده است .
ميليونھا و ميليونھا ستاره و ميليونھا و ميليونھا منظومه ي شمسي مرده ھستند .فقط بز اين سياره ي زمين كوچك
،كه ھيچ است ..اگر به سھم آن بينديشي ،فقط يك ذره گرد و غبار است ..زندگي در آن رخ نموده است .اينجا
ميمون ترين مكان در كل ھستي است .پرندگان مي سرايند ،درختان رشد مي كنند ،شكوفا مي شوند ،مردم
آنجا ھستند ،عشق مي ورزند ،مي خوانند ،مي رقصند .چيزي باور نكردني روي داده است .
آگاه شدن از آن ،خوش آمد گفتن به آن ،لذت بردن در آن ،سلوك است .اعتماد داشتن به آن سلوك است .
ھمراه شدن با آن بدون ھيچ نظري در مورد ھدايت آن ،سلوك است .تسليم شدن به آن ،سلوك است .انسان
مي تواند آوارگي را با نااميدي بپذيرد ؛ آنگاه فرد كل نكته را از دست مي دھد .آن جايي است كه
اگزيستانسياليسم كل نكته را از دست داد :ھايدگر ،سارتر ،كامو ،آنھا ھمگي نكته را از دست دادند .آنھا خيلي
نزديك شده بودند ؛ حقيقت ھمان گوشه كنار بود .آنھا به اندازه ي ھر بودايي نزديك شده بودند ،اما از دست دادند
.به جاي سعادتمند شدن آنھا خيلي خيلي غمگين شدند كه زندگي معني اي ندارد ،كه زندگي ھدفي ندارد ،كه
زندگي امنيتي ندارد .آنھا بسيار بھت زده شدند ؛ آن بسيار تكان دھنده بود .
بوداھا نيز به ھمين نتيجه رسيدند ،اما به جاي اين كه غمگين شوند ،به ناشناخته پريدند .آنھا از تمام محدوده ھا
گذشتند .و زندگي را ھمان گونه كه ھست پذيرفتند .پذيرفتند كه آن طبيعت زندگي است ؛ دليلي براي احساس
سرخوردگي وجود ندارد .و آنھا درك كردند كه اين زيبايي زندگي است كه ناايمن است ،زيرا بعد از آن است كه
امكان كاوش و ابداع به وجود مي آيد .
بعد از آن است كه امكان برخورد با نو به وجود مي آيد ؛ بعد از آن است كه امكان شگفتيھا به وجود مي آيد .اگر
ھمه چيز ايمن باشد ،مشخص و معين باشد ،حفاظت شده ،داراي گارانتي ،رقص و ھيجاني وجود نخواھد داشت
.
بودا ھا رقصيداند ! ديدند كه چيزي باور نكردني روي داده است ،معجزه را ديده اند ،آنھا شادي كردند .مسيح بارھا
و بارھا به حواريونش مي گويد :شادي كنيد ،شادي كنيد ! دوبار و دوباره مي گويم :شادي كنيد !
و آن كل تعاليم من است .من به تو ھدفي نمي دھم ،من حتي ھيچ جھتي را نشانت نمي دھم .به سادگي تو را
از واقعيات زندگي آگاه مي سازم ،آن چيست ،چگونه است .با آن به گردش درآ .با آن ھمراه باش ،بي ھيچ
آرزوي شخصي ،بي ھيچ عقيده اي كه چگونه بايد باشد .بگذار ھمان گونه كه ھست ،باشد ،و تو آسوده اي .آن
آسودگي ،سلوك است ،و آن آسودگي فرد را به خدا مي رساند .خداوند چيزي نيست جز شادماني قلبت ،تپش
وجودت با ريتم ھستي .خدا كسي نيست كه تو بخواھي ببيني اش و يا با او رويارو شوي .آن ناپديدي نفس است
.آن حل شدن است :يخ نفس حل مي شود و تو با اقيانوس يكي مي شوي .آن احساس اقيانوس بودن خدا است
.
خدا را نمي توان عبادت كرد .فرد مي تواند خدا شود اما نمي تواند خدا را عبادت كند .تمام عبادات غلط اند ،تمام
عبادات بيھوده اند .خدا شو ! ...كمتر از آن مخواه .و ما دانه ھا را در وجودمان داريم
مذھب عشق
مسيح مي گويد » :از من پيروي كن « .شما مخالف اين گفته ھستيد .در مورد آن دوست داريد چه بگوييد ؟
مسيح مي گويد » :از من پيروي كن « .آن فقط گفته ي مسيح نيست :كريشنا و بودا نيز چنين گفته اند .تمام
مذاھب قديمي بر پايه ي اين گفته قرار دارند .اما آن گفته يك بھره برداري رواني از انسان است .من نمي توانم
بگويم » :از من پيروي كن « .
نخست ،آنان كه آن را گفته اند انسانيت را فلج كرده اند ،انسانيت را بيچاره و درمانده كرده اند .آنھا ھمانا نيازي
معين را برآورده اند .مردم نمي خواھند در راه خودشان باشند .آنھا شھامت ندارند كه راه خودشان را داشته باشند
،براي راه رفتن و خلق آن .آنھا مي خواھند راھنمايي شوند .اما آنھا نمي دانند كه اگر تو راھنمايي شوي ،
آھسته آھسته ،حتي اگر چشم داشته باشي ،آنھا را از دست خواھي داد .تو از طريق چشمان مسيح ،كريشنا
،محمد خواھي ديد .چشمان تو مورد نياز نخواھد بود ؛ در واقع چشمان تو موجب آشفتگي خواھند شد .
راھنما مي خواھد چشمانت را تسليم كني و از طريق چشمان او نگاه كني ؛ پاھايت را واگذاري و با پاھاي او راه
بروي ؛ خودت را باور نكني اما او را باور كني .در نظر من آن يك جنايت است ؛ تو را فلج مي كند ،تو را منھدم مي
كند .و تو مي تواني آن را در تمام دنيا ببيني .كل دنيا با آن گفته و با آنگونه افراد به نابودي كشيده شده است .
)البته ميتوانم بگويم اينھا پيروي ھا بعد از مرگ اين افراد اتفاق افتاد! كاري كه پس از مرگ استاد ھا مي افتد! وقتي
زنده است پيروي كردن ممنوع است! وقتي از دنيا رفت قديس ميشود و بايد از او پيروي كرد!(
من مي توانم به تو بگويم » :بيا و مرا سھيم شو « اما نمي توانم بگويم » :مرا پيروي كن « .من كيستم كه تو از
من پيروي كني ؟
و تو بايد بفھمي كه ھر فردي آنقدر بي ھمتاست كه اگر تو شروع به پيروي كردن از كسي بكني به طور خودكار
تقليد مي كني .
تو ھويت خودت را از دست خواھي داد .رياكار و حقه باز مي شوي .تو خودت نخواھي بود ،جز كسي ديگر .تو
تقسيم مي شوي .
تو يك ماسك خواھي داشت :مسيحي ،ھندو ،بوديست ...آن فقط ماسكي خواھد بود كه تو و آن كسي كه
پيروي اش مي كني خلق كرده ايد – آن چھره ي معتبر تو نيست .تو بر عليه خودت خواھي بود و در رنج خواھي بود
...و كل انسانيت در رنج است .
گفتن اين كه آن گفته جنايتكارانه است ،بسيار عجيب است .زيرا آنھا مردمان قشنگي ھمچون مسيح ،بودا و
كنفسيوس ھستند .تو مي تواني دشواري كار مرا نيز درك كني .من مجبورم بگويم كه راه آن است .
ھر كودكي سعي مي كند از والدينش تقليد كند ،از نزديكانش ،از ھمكالسي اش ،معلمانش ...و آنھا ھمگي
سعي مي كنند تا او را وادار كنند .
من كودكي ام را به ياد دارم .آن فقط يك تصادف بود كه من در يك خانواده ي جين به دنيا آمدم .آن يك مذھب
باستاني در ھند است ،شايد باستاني ترين مذھب دنيا .اما پدرم به طور حتم يك وجود انساني بود .او عادت
داشت مرا به معبد ببرد ،اما به من گفت نيازي نيست از او تقليد كنم .او شيوه ھاي نيكانش را تقليد كرده بود اما
ھيچ چيز نيافته بود .او به من گفت » :من نمي توانم تو را مجبور كنم كه از شيوه ھاي من پيروي كني .من مي
توانم تو را آشنا كنم – كه اين راھي است كه من در آن مي روم ،اين خداياني است كه من در برابرشان تعظيم مي
كنم ،اين عباداتي است كه من انجام مي دھم ،اما ھيچ چيز برايم روي نداده است .
من اصرار نخواھم كرد كه تو آن كارھا را انجام بدھي ؛ برعكس ،اصرار خواھم كرد تا زماني كه چيزي حس نكرده اي
،ھرگز انجامش نده .
من ھرگز از ھيچكس پيروي نكرده ام و آن برايم ھزينه ي گزافي در پي داشته .
آن بزرگترين بركتي است كه مي تواند براي يك وجود انساني ممكن شود :پيروي نكردن .
تو به شھامت نياز خواھي داشت .تو به ھوش نياز خواھي داشت .تو به جستجوي درست نياز خواھي داشت ؛
فقط آنگاه مي تواني ريسك كني .وگرنه مردماني در اطراف تو وجود دارند ،آنھا ھمه فروشنده اند ...
حال ،پيروان مسيح فقط يك فروشنده ھستند! ،مي گويند » :از من پيروي كن ،زيرا كساني كه از من پيروي مي
كنند خدا را خواھند يافت ،بھشت را و تمام لذلت درون آن را خواھند يافت .و كساني كه از من پيروي نكنند در دوزخ
تاريك و ابدي سقوط خواھند كرد « .حال ،به ھيچكس كمكي نكرده اند .او از نياز تو به راھنمايي سوء استفاده
كرده است ،از نياز تو به يافتن راه ؛ در ابتدا ،نياز تو به داشتن معناي معيني در زندگي ات .و او آن را نويد مي دھد
» :من حاضرم تا آن را به تو بدھم .تمام چيزھايي كه بايد داشته باشي در باور داشتن من است ،مسلماً ،بي
ھيچ شكي .تمام آن چه كه نياز داري ايمان كامل داشتن است « .
با درخواست از ديگران براي باور كردن فلج كردن ھشياري آنھاست ،آنھا را ميانه حال مي سازد ،محكوم ساختن
ابدي او به احمق ماندن است .
يك مسيحي نمي تواند بپرسد » :خدا چيست ؟ ھمه ي اين چرنديات در مورد روح القدس چيست ؟ « و او چندان
مقدس به نظر نمي رسد .
او يك متجاوز است ؛ او به مريم باكره تجاوز مي كند .و اين سه گانه :خدا ،پسر و روح القدس – آنھا اجازه نداده اند
كه حتي يك زن در آن سه گانه باشد .بدون يك مادر ،پسر متولد شده است ...در اين سه گانه ھيچ امكاني براي
حضور يك زن وجود ندارد .و ھيچكس نپرسيده است » :و چه دليلي دارد كه تو تنھا پسر خدا باشي ؟ « اما تو
نپرسيده اي ،تو باور كرده اي .آن يك معامله است .او به تو خواھد داد ،بعد از مرگ ،تمام لذات زندگي را ؛ تمام
خياالت قابل تصور برآورده خواھند شد .و تو شگفت زده خواھي شد كه اين مردمان مذھبي چه ميگويند.
محمد مي گويد در بھشت ،رودھايي از شراب ناب وجود دارند » .ھر چقدر مي خواھي بنوش ،خودت را غرق كن ،
در آن شنا كن « و زنان جواني )ھوري( در دسترس ھستند كه ھميشه جوان باقي مي مانند ،در شانزده سالگي
متوقف مانده اند .آنھا ھنوز شانزده ساله اند .ھر جا بروي ،آنھا شانزده ساله خواھند بود ؛ آنھا رشد نمي كنند .و
نه فقط آن – زيرا در كشورھاي عرب به علت كشتن و زنده به گور كردن زنان و دختران ھمجنس گرايي يك سنت
قديمي بوده است
او مجبور بود اين چيزھا را به آن جماعت نا ھشيار و احمق بگويد ،آن يك معامله است .تو فلج باقي مي ماني ،
ناھشيار ،ميانه حال بعد از مرگ به ھمه چيز خواھي رسيد .و ھيچكس نمي داند كه بعد از مرگ چه روي مي دھد
.ھيچكس بازنگشته و نگفته است كه چه اتفاقي مي افتد .
بنابراين آنان چنين تجارت افسانه واري را انجام داده اند – كااليي را فروخته اند كه نامرئي است ،لمس ناكردني
مي توانم بگويم » :بيا و با من سھيم شو « اين ديدگاھي كامال ً متفاوت است .من چيزي شناخته ام .من چيزي
ديده ام .من چيزي را زيسته ام .و مي توانم تو را در آن سھيم كنم .
و به ياد داشته باش ،من تو را الزام نمي كنم كه وقتي آن را با تو سھيم مي كنم به من خدمت كني ،زيرا زماني
كه ابر سرشار از آب باران است ،زمين با دريافت باران به آن خدمت مي كند .به تو مي گويم :من سرشار از وجد و
شور ام .و مساله ي معامله ي بعد از مرگ نيست .من به تو قولي در آينده را نمي دھم ،و از تو نمي خواھم در
عوض آن چيزي به من بدھي ،نه حتي يك تشكر ،زيرا من سپاسگذار ھستم كه تو با من سھيم شده اي .
مذھب من مذھب سھيم شدن است ،نه پيروي كردن .آن مذھب عشق است .ھمين عقيده ي پيروي مرا مريض
مي كند .آن بيمار كننده است .تو بايد خودت باشي ،و زماني كه شكوفا مي شوي ،شبيه من يا شبيه مسيح يا
شبيه بودا نمي شوي .تو فقط شبيه خوت مي شوي :تو ھرگز قبال ً روي نداده اي ،و دوباره نيز روي نخواھي داد .
آن فقط با تو ممكن مي شود .تو تكرار ناپذيري .اگر از شخص ديگري پيروي كني فرصت بزرگي را كه ھستي در
اختيار تو قرار داده را از دست مي دھي ،و تو ھرگز دوباره روي نخواھي داد
ھيچ مسيحي شاد نيست ،ھيچ ھندويي شاد نيست ،ھيچ بوديستي شاد نيست ؛ آنھا نمي توانند باشند .
چگونه مي تواني شاد باشي ؟
فقط به اين بينديش :اگر گل رز سعي كند نيلوفر شود ،نيلوفر سعي كند رز شود ،ھر دو به سختي آسيب خواھند
ديد ،زيرا نه رز مي تواند نيلوفر شود و نه نيلوفر مي تواند رز شود .حداكثر آنھا مي توانند وانمود كنند ،و وانمود ھا
واقعي نيستند .يك گل رز فقط مي تواند يك گل رز باشد .و بدبختي اينجاست ،زماني كه رز شروع به تالش براي
نيلوفر شدن مي كند ،انرژي آن به سمت تالش براي نيلوفر شدن مي رود .ھرگز نمي تواند يك نيلوفر شود ،
پتانسيل آن را ندارد .آن يك نيلوفر نيست ،و نيازي نيست كه آن يك نيلوفر باشد .اگر ھستي نيلوفر مي خواست
،نيلوفر مي بود .ھستي به رز نياز دارد .سعي در نيلوفر شدن ،انرژي رز را بيھوده ھدر خواھد داد ،تالش نا اميدانه
،و شايد حتي قادر نباشد كه يك رز شود .براي رز شدن از كجا انرژي و نيروي حياتي خواھد يافت ؟
اين يكي از پديده ھاي مھم روانشناختي است كه بايد فھميده شود :ھر فردي يگانه است .ھرگز قبل از اين چنين
فردي وجود نداشته است و در آينده نيز به وجود نخواھد آمد .
اگر پيرو كسي باشي ،به ھستي خيانت كرده اي زيرا به وجود دروني خود خيانت كرده اي .تو به شكوفايي خودت
خيانت كرده اي .و چرا مردم خيلي راحت پيرو مي شوند ؟ چرا كل دنيا پيرو كسي يا ديگري است ؟ و اگر گاھي
اوقان فرد توسط مسيحيت تغذيه شود ،او يك ھندو مي شود ؛ ھندو توسط ھندوييسم تغذيه مي شود ،او
بوديست مي شود .
اما پيروي ادامه مي يابد .تمام صفان فردي ھمان باقي مي ماند .كتاب عوض مي شود ،راھنما عوض مي شود
،اما پيرو ...و كل پروسه ھمان طور باقي مي ماند ،ھمان پروسه ي مخرب و ويرانگر .
من مخالف پيروي ھستم زيرا آن بر خالف اصل روانشناختي يگانگي فردي است .
تو بايد كمي بيشتر به واژه ي فرد توجه كني .آن به معني غير قابل تقسيم است – نمي تواند تقسيم شده باشد
.از لحظه اي كه پيروي مي كني ،تقسيم مي شوي .تو چيزي ھستي ،سعي مي كني چيزي ديگر شوي ؛ تو
جايي ھستي ،سعي مي كني به جايي ديگر برسي .حال تنش را در وجودت خلق مي كني .به ھمين دليل تمام
دنيا در اضطراب و اندوه به سر مي برد .
مذھب من مذھب پيروي نيست .من فقط مي توانم آنچه را كه براي من روي داده است را با تو سھيم شوم .و من
نمي گويم كه ھمان تجربه براي تو روي خواھد داد .من به سادگي مي گويم كه اگر من مي توانم ببينم ،تو نيز مي
تواني ببيني .اگر من مي توانم احساس كنم ،تو نيز مي تواني احساس كني .يقيناً تو به شيوه ي خودت خواھي
ديد و به شيوه ي خودت احساس خواھي كرد .شعري كه در تو متولد خواھد شد شعر تو خواھد بود ،آن مال من
نخواھد بود .
بنابراين مردمي را كه در اينجا مي بيني پيروان من نيستند .من راھنماي ھيچكس ھا ھستم .آن واژه ي احمقانه
ي راھنما مناسب سياست است ،اما نه در مذھب .در سياست ،يقيناً به احمقھا نياز داري .احمق بزرگتر راھنماي
احمق كوچكتر است .اما در مذھب ،شكوفايي ھوش نياز است ،نه حماقت .
بنابراين كار من به طور اساسي سھيم كردن است .مي خواھم برايت يك داستان زيباي قديمي را بگويم .
ماده شيري كودكي را در گله ي گوسفندان به دنيا مي آورد .كودك در ميان گوسفندھا رشد مي كند و طبيعتاً باور
مي كند كه يك گوسفند است – شير جوان چه كار ديگري مي تواند بكند ؟ يك روز يك شير پير ،فقط داشت از كنار
گله گوسفند رد مي شد ،به اين معجزه نگاه كرد :يك شير جوان و زيبا در ميان گله ي كوسفندان داشت قدم مي
زد .ھيچ گوسفندي از او نمي ترسيد ،و شير نيز متفاوت رفتار مي كرد .
شير پير شگفت زده شد .او به سمت شير جوان رفت ،گرفتن او بسيار دشوار بود زيرا او داشت فرار مي كرد ،مانند
ديگر گوسفندان داشت فرار مي كرد .اما سرانجام او را گرفت .شير جوان شروع به گريه و زاري كرد ،مانند يك
گوسفند .و شير پير گفت » :مسخره بازي بس است ! « او را نزديك يك درياچه برد ،او را با پھلويش به درياچه مي
كشاند ،او را نگه داشت تا به آب بنگرد ...و ناگھان شير جوان ھمچون يك شير غرش كرد .
شير پير ھيچ كاري انجام نداد .او فقط چھره اش را به خودش نشان داد ،چھره واقعي اش را ،و او تشخيص داد كه
يك شير است – او يك گوسفند نيست .و فقط ھمان شناخت كافي است .آن تحول است .شير پير اصال ً كاري
انجام نداد .او به شير جوان نگفت » :از من پيروي كن « تا » از من تقليد كن « ي ،و » اينھا فراميني ھستند براي
تو ،و اين شخصيتي است كه بايد به دست آوري ،و اينھا اصول ھستند ،و اينھا كارھايي ھستند كه نبايد انجام
دھي « .
آن كاركرد يك استاد است :فقط نزديك كردن تو به تجربه ي خودش تا چيزي در تو روي دھد .
ناگھان غرش شير ...و تحول ،و تو خودت ھستي – نه يك ھندو ،نه يك بودايي ،نه يك مسيحي .اما دنيا نيازمند
جمعيت و ازدحام است .آن از فرد مي ترسد زيرا ھر فرد معتبري مھياي شورش است ،زيرا او بر وجود خودش اصرار
مي كند .
آدولف ھيتلر فرد ھا را دوست ندارد ،مسيح ھم فرد ھا را دوست ندارد .و جالب اينجاست كه حتي مسيح نمي
تواند بفھمد كه او دوستدار يھوديان نيست .او يك يھودي متولد شد ،به عنوان يك يھودي زيست ،به عنوان يك
يھودي مرد .به ياد داشته باش ،او ھرگز واژه ي مسيحيت را در كل زندگي اش نشنيد .او ھرگز يك مسيحي نبود ،
زيرا واژه ي مسيحيت در زبان آرامي وجود ندارد كه او سخن مي گفت ،كه زبان مادري اش بود .و نه در زبان عبري
اين واژه وجود ندارد كه زبان خاخام ھا بود .
آن سيصد سال بعد از مسيح بود ،زماني كه انجيل به يوناني ترجمه شد ،واژه ي مسيحا از زبان عبري به مسيح
برگردانده شد .بعد از سيصد سال واژه ي مسيح معنا دار شد ،و بعد از اين بود كه پيروان اش مسيحيان خوانده
شدند!
اما عيسي يك مسيحي نبود ،و تنھا جرم او اين بود كه يك فرد بود ،خودش بود ،شيوه ي زندگي خودش را آزمود ،
دلواپس سنت نبود .
به ھمين دليل يھوديان بسيار عصباني شدند .آنھا مي خواستند به او عشق بورزند ،مي خواستند از او يك خاخام
بزرگ بسازند ،اما او شيوه ي فردي خودش را آزمود ،نه راه سنت را .او به روي صليب مرد زيرا بر وجود فردي اش
پافشاري كرد .
من در شگفتم كه حتي چنين مردي كه به خاطر فرديت خودش رنج كشيد ھمان اشتباه را با ديگر مردمان مرتكب
شد :از آنھا خواست تا از از او پيروي كنند .ھمان چيزي كه خاخام از او مي خواست » :از ما پيروي كن ،سعي
نكن به شيوه ي خودت باشي « .آنھا مي گفتند » از ابراھيم پيروي كن ،از موسا پيروي كن ،از حزقيل پيروي كن
« از عيسي مي پرسيدند » :مدرك تو چيست ؟ « و او مي گفت » :من مدرك خودم ھستم «
اين روشي است كه يك فرد سخن مي گويد » :من مدرك خودم ھستم – و من قبل از ابراھيم بوده ام « ابراھيم
سه ھزار سال قبل از مسيح بود ،و او مي گويد » من قبل از ابراھيم بوده ام « او به سادگي اعالم مي كند كه به
سنت وابسته نيست ،كه به آھنگ خودش شكوفا مي شود .اما عيسي نمي تواند اين را درك كند كه ھمان
اشتباه خاخام را او نيز مرتكب مي شود .و يقيناً پاپھا نيز ھمان اشتباه را تكرار كرده اند .اگر عيسي نتوانست ببيند
،پس چه اميدي به پاپھا ھست ؟ آنھا فقط يك عده پيرو كور ھستند .آنھا سعي مي كنند تمام دنيا را تبديل به
دنياي مسيحيت كنند ؛ آنھا به اين راضي نيستند كه ھم اكنون بسياري مسيحي ھستند – و چه چيزي به دست
آورده اند ؟ انسان چه چيزي از طريق آن به دست آورده است ؟
بيشتر از ھر كس ديگري خونھاي بسياري توسط مسيحيان ريخته شده است ،بيشتر از ھر كس ديگري جنگھاي
بسياري توسط مسيحيان درگرفته است .
مردم قتل عام شده اند ،قصابي شده اند ،زنده توسط مسيحيان سوزانده شده اند ...و آنھا ھمگي از مسيح
پيروي مي كنند!! آنھا در واقع از يھودياني پيروي مي كنند كه مسيح را به صليب كشيدند .آنھا ديگر فرد ھا را به
صليب كشيده اند ؛ ھركسي كه از فرديت اش دفاع مي كند ،آنھا او را به صليب كشيدند .
و چرا پيروان با او ھستند ؟ آنھا رضايت او را ديده اند ،گفته ھاي معتبر او را ،تالش مصمم او را .حال وقتي مسيح
مي گويد » :من تنھا فرزند خدا ھستم « با اطمينان ،طبيعتاً مردمان فقير ...چه كساني از او پيروي كردند ؟ ھرگز
درباره اش انديشيده اي ؟ دوازده حواري – اينھا چه كساني بودند ؟ ھمه بي سواد :ماھيگير ھا ،كشاورزھا ،ھيزم
شكن ھا ،نجارھا .فقط يھودا كمي تحصيل كرده بود ؛ پس او به مسيح خيانت كرد .
ديگران ھمگي بي سواد بودند ،مردم فقيري كه به دنبال كسي مي گشتند تا بتواند دست آنھا را بگيرد و به آنھا
قدرتي را كه احتياج داشتند بدھد .
يك نقشه ي دوطرفه .و ھر دو نا آگاه :راھنما نا آگاه است كه او به پيروان نياز دارد تا با عقيده اش احساس راحتي
كند ،با خيالش ،و پيرو نا آگاه از اينكه چرا از اين مرد پيروي مي كند .او پيروي مي كند زيرا راھنما بسيار مقتدر به
نظر مي رسد ،و او خودش ،پيرو ،احساس تزلزل و شك و ترديد دارد .او فكر مي كند بھتر است با مردي باشد كه
مي شناسد .آنھا از ھمديگر پشتيباني مي كنند .
من به ھيچ پيروي نياز ندارم زيرا ھرچه مي دانم ،مي دانم ؛ و ھرچه ھستم ،ھستم .
حتي اگر تمام دنيا با من مخالف باشد آن ذره اي ترديد در من ايجاد نخواھد كرد ،نه حتي حتي يك پرسش كوچك در
من .آنھا ھمگي ناپديد شده اند .
من كامال ً با خودم راحتم و با ھستي .من به ھيچ پيروي نياز ندارم ،و من اصرار مي كنم كه دانسته يا ندانسته
نبايد به دام پيرو بودن بيفتي ،زيرا ازآن پس قادر نخواھي بود كه خودت باشي ،يك فرد شكوفا .
كمونيسم يك ايده را در جھان خلق كرده است كه انسانھا با ھم يكسان اند ،كه كامال ً مزخرف است .ھر انساني
چنان بي ھمتاست كه نمي تواند با كسي ديگر يكسان باشد .آن به معناي باال يا پايين بودن او نيست ؛ فقط به
معناي آن است كه ھركسي بي ھمتا و يگانه است .
و پرسش در مورد مقايسه وجود ندارد ،مقايسه اي در كار نخواھد بود .رز در رز بودنش كامال ً زيباست ؛ نيلوفر در
نيلوفر بودنش كامال ً زيباست .علف ھرز كامال ً در علف ھرز بودنش زيباست .
اگر انسان را از زمين برداري ،علف ھرز ،رز ،نيلوفر ،ارزش متفاوتي نخواھند داشت .آنھا ھمگي به يك اندازه بي
ھمتا ھستند .بادھا با آنھا متفاوت برخورد نخواھند كرد ،خورشيد متفاوت بر آنھا نخواھد تابيد ،ابرھا به طريقي
ديگر بر آنھا نخواھند باريد .اين انسان و حماقت اوست كه ايده ي مقايسه را آورده است ،باالتر ،پايين تر ؛ و آنگاه
پرسش اين است كه – نه ،ھر كسي بي ھمتاست .ھيچ انساني باالتر يا پايين تر از ديگري نيست ،و ھيچكس با
ديگري يكسان نيست .
به ياد بسپار ،نكته ي سوم من بيشترين اھميت را دارد :ھر كسي يگانه است .و من به اين يگانگي احترام مي
گذارم .
چگونه مي توانم به تو بگويم » :بيا و از من پيروي كن « ؟ از روي احترام فقط مي توانم بگويم » ،بيا و با من سھيم
شو .فراواني ام را سھيم شو « .
و زيبايي در اين است كه بيشتر ثروت دروني را سھيم كني ،بيشتر آنھا را خواھي داشت .بيشتر بدھي ،بيشتر
خواھي داشت .اگر آنھا را احتكار كني ،آنھا را از دست خواھي داد .پس ھركسي كه به سعادت دروني مي رسد
نمي تواند آن را احتكار كند .احتكار آن را مي كشد .او بايد آن را تقسيم كند ،سھيم كردن امري كامال ً ضروري مي
باشد .فقط با سھيم كردن است كه زنده و شكوفا باقي مي ماند .و بيشتر و بيشتر به سمت تو مي آيد .فرد به
سادگي متعجب مي شود .
اقتصاد معمولي اينجا كار نمي كند .اگر پول داشته باشي و به مردم بدھي ،يقيناً پولت را از دست خواھي داد .آن
يك اقتصاد معمولي است .اما اگر سكوت را دارا باشي ،آرامش ،عشق ،شادي ،وجد – اينھا را بده و ببين چه
روي مي دھد .بيشتر بدھي ،ھستي بيشتري بر تو خواھد باريد .
فرق بين دوست داشتن و عشق ورزيدن و فرق بين عشق معمولي و عشق روحاني در چيست ؟
بين دوست داشتن و عشق ورزيدن فرق زيادي است .در دوست داشتن تعھدي وجود ندارد ولي عشق ورزيدن تعھد
است .به ھمين علت است كه مردم زياد راجع به عشق حرف نميزنند .در واقع مردم به نحوي از عشق حرف
ميزنند كه تعھدي مورد نياز نباشد .مثال ميگويند )) :من عاشق بستني ھستم (( چگونه ميتوان عاشق بستني
بود ؟ ميتوان بستني را دوست داشت اما نميتوان عاشقش بود .يا ميگويند )) :عاشق سگم ھستم (( يا )) عاشق
ماشينم ھستم (( ميگويند عاشق اينم ,عاشق آنم ; اما مردم واھمه دارند از اينكه به ھمديگر بگويند عاشق
ھستند .
مردم به ھم ميگويند )) به شما عالقه دارم (( چرا به ھم نميگويند )) عاشق شما ھستم (( براي اينكه عشق تعھد
آور است .عشق درگير شدن است – خطر كردن و مسووليت پذيري است .عالقه داشتن گذراست .من امروز
دوستتان دارم و فردا ممكن است دوستتان نداشته باشم – ھيچ خطر كردني با آن ھمراه نيست .وقتي به زني
ميگوييد )) عاشقتان ھستم (( تن به خطر داده ايد يعني ميتواني روي من حساب كني .
وقتي مردي به زني ميگويد )) به تو عالقه دارم (( در اصل چيزي راجع به خودتان اقرار ميكنيد و ميگوييد :من چنين
آدمي ھستم و بر اين اساس به تو عالقه دارم .من به بستني ھم عالقه دارم .به ماشين ھم عالقه دارم و به
ھمين نحو به شما ھم عالقه دارم .ولي وقتي پاي عشق به ميان مي ايد شما راجع به ان شخص حرف ميزنيد .
منظورتان اين است كه شما دوست داشتني ھستيد و پيكان به طرف ان شخص ھدفگيري شده است .و خطر در
ھمين است .داريد قول ميدھيد.
سه تاست .اولي ,اغناي محض .به ھيچ چيز ديگري نياز نيست .دوم آينده وجود ندارد .ھمين لحظه عشق
ابديت دارد ,نه لحظه بعد – نه فردا – نه ا ينده .و سوم ,وجودت از ميان بر ميخيزد ,ديگر وجود نداري .اگر ھنوز
وجود داشته باشي معني اش اين است كه ھنوز وارد معبد عشق نشده اي .
نه شرقي و نه غربي
"باگوان عزيز :ريچارد ويلھلم ،مردي كه كتاب آي چينگ را از زبان چيني به آلماني ترجمه كرد ،پس از اينكه سي سال
در چين سپري كرد ،بسيار ناراحت به وين بازگشت .با دوستش كارل گوستاو يونگ مشورت كرد .نظر يونگ اين بود
كه ويلھلم در يك بحران خطرناك است .او فرھنگ آلماني را كنار نھاده بود و با فرھنگ چيني ،با تمام آن :شامل
مذھب ،آموزش و ھرچيز ديگر ،تطبيق يافته بود.يونگ گفت" ،آن بخشي كه ايثاركرده اي ،به عنوان ايثارگر بازمي
گردد و آن بخش كه سركوب كرده اي به عنوان سركوب كننده بازمي گردد".
و ويلھلم عاشق فرھنگ چين بود و حتي آن را پرستش مي كرد ،ولي ذھنش ابداً ياري نمي كرد .او از ھمين بحران
مرد .نيچه ،مردي كه نوشت" ،آن ستاره ي رقصان صبحگاھي از ميان اغتشاش مي درخشد "،نيز مردي خوش اقبال
نبود :جنون پيدا كرد.
نيجينسكي عادت داشت ازبدن در محدوده اي وراي محدوديت ھايش استفاده كند و او نيز جنون گرفت .به نظر مي
رسد كه ذھن به تنھايي ،يا بدن به تنھايي نمي تواند ما را به جايي برساند.
اشو ،آيا تجربه ي عرفاني آن است كه ذھن ،بدن و قلب را به موقعيتي غيرخواب زده ببرد؟ آيا شما آن ستاره ي
رقصان بامدادي ھستيد كه از شرق برخاسته تا دنيا را به آتش بكشاند ،
يا بھتر بگويم تا عاصيان دنيا را به آتش بكشاند؟ "
ريچارد ويلھلم Richard Wilhelmبه راستي در شكنجه كشته شد .او يك نابغه بود ،و با صرف سي سال در چين ،از
ظرافت ھا و وقاري كه فرھنگ چين طول ھزاران سال پرورش داده بود آگاه شده بود .آي چينگ I Chingكتابي بسيار
عجيب است .در شرق كتاب ھاي زيادي مانند آن ھستند كه نگاھي كوتاه به آينده دارند و ھمچنين به گذشته.
بحران اين بود كه او در غرب و به شيوه اي غربي تحصيل كرده بود ،در فرھنگ آلمان ،كه ابداً به زندگاني ھاي
پيشين عقيده ندارد و اين را باور ندارد كه آينده را مي توان ديد .ولي سي سال مدتي طوالني است و براي اينكه در
زبان چيني مھارت پيدا كني ،اين حداقل زمان مورد نياز است .او خودش را تمامآً وقف اين كار كرده بود .نتيجه يك
شخصيت شكاف برداشته split personalityبود ،او دو شخصيت شد :يكي آن كه به چين رفته بود و ديگري آن كه از
چين بازگشته بود .آن كه به چين رفته بود مطلقاً غربي بود و فكر او اين بود كه فقط آن كتاب را ترجمه كند .ولي در
حيني كه كتاب را ترجمه مي كرد ،بيشتر و بيشتر درگير آن شد .تمامي فرھنگ غرب در مقايسه با عظمت بينش
چيني تائو ،Taoمانند كوتوله اي به نظر مي آمد .بنابراين يك شخصيت دوم شروع كرد به رشد كردن در طول سي
سال ،اين شخصيت دوم كامال ً پخته شد .ولي آن شخصيت اولي پاك نشده بود .و كارل گوستاويونگ Carl Gustav
، Jungروانكاو بزرگ و دوست او فقط يك تشخيص داده بود ،ولي تشخيص دادن ،درمان نيست.
آنچه ويلھلم نياز داشت مراقبه بود ،كه مي توانست شرق و غرب را در او به ھم متصل سازد .او به دوپاره تقسيم
شده بود .منطق او چيزي را مي گفت ،ولي در طول سي سال ديده بود كه زندگي چيزي بسيار بيشتر از منطق
است و مردم آن را زندگي كرده اند و تجربه كرده اند .ولي اين فقط يك ادراك روشنفكرانه بود ،يك بينش فردي نبود.
اگر او در طول اين سي سال مراقبه نيز كرده بود ،از آن مصيبت جلوگيري مي شد و آن ذھن نابغه مي توانست در
نزديك آوردن شرق و غرب كمكي بسيار عظيم باشد.
ً
ولي او بسيار به آموختن و زبان و ترجمه ي آي چينگ سرگرم بود .او كامال ازياد برده بود كه كتابي مانند آي چينگ يك
كتاب معمولي نيست ،كتابي است برخاسته از بينش ھاي ژرف مراقبه گونه .كتابي روشنفكرانه intellectualنيست،
كتابي شھودي intuitiveاست.
او توانست ترتيبي بدھد كه محتواي ادبي ترجمه شود ،ولي اين نكته را ازكف داد :كه آن كتاب با تمامي كتاب ھايي
كه قبال ً ديده بود كامال ً متفاوت است .ساير كتاب ھا روشنفكرانه ومحصول ذھن بوده اند .اين كتاب محصول ذھن
روشنفكر نيست .اين كتاب غوغايي را در او خلق كرد.
باعث تاسف است كه او در اين اغتشاش از دنيا رفت .مرگ او سبب شد كه كارل گوستاو يونگ شديداً از شرق
وحشت كند و او شروع كرد به آموزش دادن يك نظريه ي مشخص ،كه فقط احمقانه است ،كه روش ھاي شرقي
فقط براي مردمان شرقي مناسب ھستند و روش ھاي غربي براي غربيان مناسب ھستند و نبايد باھم قاطي
شوند.
اين به نظر يك تحليل بسيار سطحي از تمام اين موضوع است.اين يعني كه عقالنيت تو بايد از شھود تو گسسته
باقي بماند .يعني كه سر تو ھرگز نبايد با قلبت در تماس باشد.
اين يعني كه غرب يك نيمه باقي مي ماند و شرق يك نيمه ي ديگر باقي خواھد ماند.مورد ريچارد ويلھلم بسيار
نمادين است .نشان مي دھد كه كارھا بايد تحت راھنمايي مناسب قرار بگيرند.او زبان را از زبان شناس ھا مي
آموخت ،آنان مرشدان شھودين نبودند .او كتابي را ترجمه مي كرد كه ھيچ ربطي به روشنفكر بودن نداشت ،كتابي
كه براي آموختنش بايد يك مرشد داشته باشي ،تا كه آن ترجمه فقط لغوي و ادبي نباشد ،بلكه محتوا و عصاره را
نيز دربر بگيرد ،تا كه عطري از اصل آن را داشته باشد ،نه اينكه فقط يك تغيير زبان داشته باشد.
او ھرگز مريد يك مرشد تائويي نبود ،وگرنه ،اين فاجعه رخ نمي داد و چيزھا كامال ً متفاوت مي بودند .زيرا پس از
مرگش ،ھيچكس چنان سخت نكوشيد تا پيشكش ھاي شرق را درك كند.
شھود را نمي توان به زبان روشنفكرانه ترجمه كرد .يقيناً پلي مشخص را مي توان زد ،ولي ھرچه بيشتر تحت
تسخير شھود قرار داشته باشي ،عقل ومنطق بايد بيشتر ھمچون يك خادم عمل كنند .و مشكل اين بود :باوجودي
كه سي سال با يك كتاب شھودي كاركرده بود ،ھنوز ھم عقل و منطق او ارباب بود .و شھود ھرگز نمي تواند يك
برده باشد .شھود ژرف ترين ھسته ي وجودت است.
فقط در مراقبه ي عميق باز مي شود .و ريچارد ويلھلم ھرگز اھميتي به مراقبه نمي داد .تمام توجه او به ترجمه ي
آن كتاب بود ،بدون اينكه فكر كند ،كتاب ھا مي توانند باھم تفاوت داشته باشند .كتاب ھايي كه با ذھن نوشته شده
اند ،كه غرب پر از آن ھاست ،و كتاب ھايي كه از شھود برخاسته اند ،كه تماماً از يك طبقه ي ديگر ھستند.
آي چينگ شايد پنج يا شش ھزار سال قدمت دارد .ھيچكس نمي داند چه كسي آن را نوشته است ،زيرا در شرق
مھم نيست كه نام چه كسي روي كتاب باشد ،به ويژه انسان ھاي شھودي كه نفس ھايشان ازبين رفته است و در
واقع ،بي نام شده اند .يك مرشد بي نام ،يك بينا آن كتاب را نوشته ،نه به اين دليل كه مي خواسته آن را بنويسد،
بلكه به اين دليل كه جھان ھستي مي خواسته آن كتاب نوشته شود .او فقط يك وسيله بوده ،يك ني توخالي.
باووجودي كه ريچارد ويلھلم سي سال در چين اقامت داشت ،ولي با مردماني عوضي به سر برده بود .مجبور بود.
نخست اينكه بايد زبان را ياد مي گرفت و براي آن مي بايد با كارشناسان زبان شناسي در تماس باشد .و زماني كه
زبان را آموخت ،شروع كرد به ترجمه كردن آن كتاب ،با اين فكر كه ھر كتابي از ھمان طبقه بندي است ،و اشتباه در
ھمينجاست .كتاب اپانيشاد Upanishadدر ھند به طبقه بندي كتاب ھاي معمولي تعلق ندارد .داماپاداي گوتام بودا
Dhammapadaجزو كتاب ھاي معمولي محسوب نمي شود.
حتي در زمان معاصر نيز چندين كتاب شھودي وجود دارند .گيتانجالي Gitanjaliاز رابيندرانات تاگور ،پيامبر The
Prophetاز خليل جبران ،كتاب ميرداد The Book of Mirdadاز ميخاييل نايمي ،Mikhail Naimyاين ھا به طبقه بندي
معمولي كتاب ھا تعلق ندارند ،و اگر فكر كني كه اين ھا درست مانند كتاب ھاي ديگر ھستند ،دچار دردسر خواھي
شد .قلب تو آن ھا مي پذيرد و عقل تو آن ھا را مردود خواھد كرد.
پس به دو بخش تقسيم مي شوي و ستيزي پيوسته وجود خواھد داشت.اين چيزي است كه براي يكي از بزرگترين
نوابغ غرب ،ريچارد ويلھلم رخ داد و او را به كشتن داد .و مردي كه با او مشورت كرد ،مردي مناسب نبود ،باوجودي
كه باھم دوست بودند .و او بازھم يك اشتباه ديگر مرتكب شد .آن مشكل فقط توسط يك مرشد مراقبه ي شرقي
مي توانست حل شود ،نه با كارل گوستاو يونگ ،كه مفھومي از مراقبه نداشت.
پس از مرگ ويلھلم ،يونگ به ھندوستان رفت ،زيرا به اسطوره ھاي باستاني عالقه داشت .و ھركجا كه رفت به او
گفتند" ،چرا وقتت را در اسطوره ھاي باستاني تلف مي كني ،وقتي كه از قضاي روزگار مردي در اينجا زنده ھست
كه از نظر وجودين ،نماينده ي تمامي بھترين ھايي است كه در شرق رخ داده است .به جنوب ھند برو ،به تپه ھاي
آروناچال Arunachalو با اين مرد ساده ،شري رامان ماھارشي Maharshi Sri Ramanمالقات كن".
او به ھركجا كه مي رفت ،بارھا و بارھا اين نام را مي شنيد ،ولي مي ترسيد .دوستش مرده بود و او نمي خواست
وارد ھيچ دردسري شود .او تا مدرس Madrasرفت ،كه تا مكان رامان ماھارشي فقط دوساعت راه است ،ولي به آنجا
نرفت .برعكس ،براي توجيه رفتارش گفت ،روش ھاي شرقي فقط براي شرقي ھا ساخته شده .براي مردمان غرب
مناسب نيستند ".اين كامال ً مسخره است.
"مردمان غرب بايد به سنت ھاي خودشان محدود باشند ،به گذشته خودشان ،و گرنه دچار ھمان دردسرھايي
خواھند شد كه ريچارد ويلھلم دچار آن شده بود".اين بي معني است ،زيرا جوھر اساسي انسان نه شرقي است و
نه غربي .مسئله فقط رويكردي درست است ،تحت يك راھنمايي درست ،تا كه شكافي به وجود نيايد .برعكس،
پلي ساخته شود ،و پل بين روشنفكربودن و شھود به تو يك وضوح عظيم مي بخشد ،يك ادراك روشن ،نوعي
ھوشمندي تازه كه مطلقاً از آن بي خبر ھستي.
يونگ مانع خيلي از مردم شد ،زيرا در غرب او را به عنوان يك مرجع مي شناسند .و او ھيچ چيز از روش ھاي شرقي
نمي داند .فقط ترس از مردن دوستش ...ولي آن ترس به سبب نشاختن تمام اوضاع است و به آن معني كه او مي
گويد قابل توجيه نيست .اگر من مي خواست توصيه اي بكنم ،به ريچارد ويلھلم مي گفتم" ،زبان را ازيك استاد زبان
شناس بياموز .و در حيني كه زبان مي آموزي ،مراقبه را نيز تحت نظر يك مرشد تائوييست ياد بگير ،زيرا آي چينگ
يك كتاب تائوييستي است.
تا قبل از اينكه قادر به ترجمه باشي ،قادر به درك آن نيز باشي .تا كه فقط ترجمه اي لغت به لغت نباشد ،بلكه
برگرداني از يك ادراك عميق باشد" ".و اين كار نه تنھا يك كتاب آي چينگ را به يك زبان غربي توليد مي كند ،بلكه در
تو نيز يك انسان جديد خواھد آفريد" و ھمين مورد با افراد ديگر نيز رخ داده است .دليل آن ھميشه يك شكاف a
splitاست.
در مورد نيچه ،Nietzcheاو نيز يك مراقبه كننده نيست ،ولي ظرفيت پروازكردن به ناشناخته ھا را دارد .گاه گاھي
روزنه اي باز مي شود و او چيزھايي مي بيند .ولي آن روزنه تحت كنترل او نيست ،بستگي به موقعيت ھا دارد .اگر
موقعيت درست و مناسب باشد ،اگر احساسي از سالمت داشته باشد ،نوعي خاص از شادماني ،ازآرامش ،آنگاه
آن روزنه گشوده مي شود و او مي تواند وراي ذھن معمولي انسان را ببيند و مي تواند در موردش بنويسد .اگر او نيز
يك مراقبه كننده بود ،آن روزنه ديگر تصادفي نبود ،تحت اختيار خودش بود كه بازباشد يا بسته.
پس او متكي شد و ھمان نيز سبب ايجاد مشكلي عميق در وجودش شد ،زيرا او معموال ً در بيست و چھار ساعت
مانند ھركس ديگر زندگي مي كرد و سپس ناگھان يك روز عصر ،با ديدن يك غروب ،آن روزنه گشوده مي شد و او
چيزھايي را مي ديد كه نيازي به اثبات نداشتند و بسيار عيان بودند .آن ھا از واقعيت ھاي تو بسيار واقعي تر
ھستند ،آن ھا چنان محكم و بي ترديد واقعي ھستند كه حتي نمي تواني آن ھا را زير سوال ببري.
ولي اين فقط براي لحظاتي رخ مي دھد و سپس رفته است و او بار ديگر روي زمين قرار دارد .مي تواني مشكل اين
شخص را درك كني.سحاال انواع ترديد ھا و انواع پرسش ھا بيرون مي زنند ،آيا او رويا ديده آيا توھم بوده است يا
سراب؟ ،و عقل انسان ادامه مي دھد .ولي آن روزنه بارديگر گشوده مي شود و بازھم ھمان صحنه است .نمي
تواني يك توھم را بارھا و بارھا ببيني و رويا را نيز نمي تواني بارھا و بارھا به طور يكسان داشته باشي ،آن ھم
وقتي كه كامال ً بيدار ھستي!
اين سبب تشويشي عظيم در وجود او شد ،واقعيت كدام است؟ آن واقعيت معمولي كه در بيست و چھار ساعت
مي بيند ،يا آن واقعيتي كه گاه گاھي در مي گشايد؟ در مورد نينجينسكي Ninjinskyھم ھمچنين .او شايد
بزرگترين رقصنده در تمام تاريخ بشر باشد .ولي عجيب است كه مردي چون نينجينسكي از تشويش عظيم در رنج
باشد .اين پاداش نابغه بودن نيست .مشكل اين بود كه وقتي در حال رقصيدن بود ،گاھي چنان با رقص خودش يگانه
مي شد كه ديگر رقصنده و رقص وجود نداشتند ،بلكه فقط رقص وجود داشت .در آن لحظات چيزي چون معجزه رخ
مي داد .او پرش ھايي بسيار بلند انجام مي داد ،بسيار باال مي جھيد ،كه ممكن نيستند ،از نظر فيزيكي ممكن
نيستند.
و خود او نيز نمي توانست در ساير اوقات چنان پرش ھايي كند .او نمي توانست باور كند ،زيرا گويي كه چون رقصنده
ازميان مي رفت ،نيروي جاذبه به نوعي در او اثري نداشت .و او چنان باال مي پريد كه ھيچكس نمي توانست باور
كند كه اين ممكن است .پايين آمدنش بيشتر معجزه آسا بود .ھر جسمي كه سقوط كند ،نيروي جاذبه با فشار آن
را به سمت زمين مي كشاند .چند روز پيش آناندو Anandoبرايم مي گفت كه وقتي شھاب سنگ ھا به سمت زمين
سقوط مي كنند ،وارد جو جاذبه ي زمين مي شوند كه دويست مايل به دور زمين كشيده شده است .آن ھا با
سرعت پنجاه ھزار مايل در ساعت وارد اين جو مي شوند و براي ھمين ،شدت اصطكاك آن ھا را مي سوزاند.
ولي گاه گاھي ،وقتي كه آن جسم بسيار بزرگ باشد ،طول آن مايل ھا باشد ،آنوقت شايد كامال ً نسوزد ،شايد به
زمين برسد .گاھي مردم زيادي را كشته است .اين سنگي بسيار عجيب است ،زيرا از تجربه اي عظيم گذر كرده
است :آن پنجاه ھزار مايل در ساعت و آن حرارت و آن اصطكاك ،به آن سنگ كيفيتي جديد بخشيده است.
در كعبه ،مكان مقدس مسلمانان ،آن يك شھاب سنگ عظيم بوده كه به زمين برخورد كرده است و آنان اين سنگ را
پرستيده اند ،فقط به اين دليل كه ھيچ سنگ ديگري مانند آن وجود ندارد ،از بھشت heavenآمده است .و البته كه از
آسمان skyآمده است.
ولي وقتي كه نينجينسكي فرود مي آمد ،تمام تماشاچيان نفس كشيدن از يادشان مي رفت .از آن ارتفاع زياد به
نظر بسيار خطرناك مي آمد ،اگر نيروي جاذبه درست عمل كند ،او دچار شكستگي ھاي متعدد مي شد .ولي او
ھمچون يك برگ فرود مي آمد ،به آھستگي به سمت زمين پايين مي آمد ،بدون شتاب و عجله .و حركت فرودآمدن
چنان كند بود كه حتي فيزيك دان ھا نيز براي آن ھيچ توضيحي نداشتند .آن جھش او قابل توضيح نبود و فرودآمدنش
نيز حتي بيشتر اسرار آميز بود .او خودش نيز ھيچ توجيھي نداشت.
او فقط يك چيز گفت" ،ھروقت تالش مي كنم ،اتفاق نمي افتد .ھروقت روي صحنه مي رقصم ،مايلم اتفاق بيفتد،
ولي ھرگاه عمداً و آگاھانه سعي مي كنم كه بشود ،اتفاق نمي افتد .فقط وقتي رخ مي دھد كه من سعي نكنم،
وقتي كه حتي به آن فكر ھم نكنم ،درواقع ،وقتي كه وجود نداشته باشم .در غياب من ،وقتي كه فقط رقص وجود
دارد ،و رقصنده كامال ً با رقص يكي شده است ،رخ مي دھد .پس من نمي توانم ھيچ توضيحي به شما بدھم ،زيرا
من در آنجا وجود نداشتم".
او نيز مرگ بدي را داشت .نخست ديوانه شد ،زيرا چنين چيزي ھرگز براي انساني رخ نداده است .او سخت تالش
مي كرد و آن اتفاق نمي افتاد و وقتي كه به آن فكر نمي كرد ،آن اتفاق مي افتاد و كارشناسان نيز براي آن توجيھي
نداشتند .و او خودش نيز ھيچ فكري نداشت كه چرا چنين مي شود .اين او را ديوانه كرد .يك سال در تيمارستان
بود و در رنج بسيار مرد.
در شرق ،ھمين فرد مي توانست يك گوتام بودا شود ،زيرا كليد را يافته بود ،ولي او نتوانسته بود آن را تشخيص
دھد .و در غرب حتي يك مرشد ھم وجود نداشت كه به او نشان دھد كه چه اتفاقي افتاده است.و اين تمامي
آموزش ھاي شرق است ،كه اگر نفس را فراموش كني ،اگر خودت را ازياد ببري ،اگر فقط كسي نباشي ،معجزات
شروع مي كنند به رخ دادن .اين قانون طبيعت است .چيزي نيست كه از آن پريشان شوي.
در آن لحظه ،وقتي كه غايب ھستي ،يعني كه بسيار ساكت ،آرام و راحت ھستي و ابداً ھيچ اختاللي وجود
ندارد.شرق چيز مشخصي را برخالف جاذبه زمين شناخته است .آن را شناوري levitationخوانده اند .فشار جاذبه
شل مي شود و حتي براي كساني كه مراقبه مي كنند نيز رخ داده است كه شروع كرده اند به باال آمدن از سطح
زمين .اگر اين اتفاق در غرب رخ مي داده ،مسلماً آن انسان را يك ديوانه مي خوانده اند .او نمي توانست به ھيچ
كس بگويد كه چه اتفاقي برايش مي افتد ،زيرا ھيچكس باور نمي كند و آنان فكر مي كنند كه او خل شده است.
"چگونه مي تواني به نشستن در حالت نيلوفر آبي lotusادامه بدھي؟ و آن مرد گفت " ،ولي من چه كنم؟ فقط
وقتي چشمانم را بازكردم ،ديدم كه سرم به سقف مي خورد".
نفس egoبسيار سنگين است .مانند يك لنگر است كه شما را تحت كنترل نيروي جاذبه در مي آورد.
در مراقبه ،حتي اگر ھم بسيار عميق نباشد ،يك نكته را درخواھيد يافت :وقتي كه با چشمان بسته نشسته باشي،
احساس مي كني كه به باال مي روي .چشم ھا را باز مي كني ،سرجايت ھستي .و چه اتفاقي افتاد؟ زيرا لحظه
اي كه چشم ھا را مي بندي ،بازھم تنظيم شده اي .احساس مي كني كه به ھوا برخاسته اي .ولي با بازكردن
چشم ھا ،ناگھان خودت را مي بيني كه مانند قبل روي زمين نشسته اي .بدنت ھنوز روي زمين است ،ولي روحت،
آگاھي تو به وراي بدنت صعود مي كند .اين آغاز است .به زودي ،وقتي كه مراقبه عميق شد ،روزي خواھد آمد كه
وقتي آگاھي صعود كرد ،بدن نيزاز آن پيروي خواھد كرد .بدن در ھمه چيز قدري كند است.انسان در طول يك ميليون
سال آموخت تا سرپا بايستد .بين ميمون ھا و انسان ،فقط براي آموختن اينكه روي دوپا بايستيم ،يك فاصله ي يك
ميليون ساله وجود دارد .بدن بسيار آھسته و بااحتياط مي آموزد ،ولي مي آموزد .اگر نينجينسكي در شرق بود،
ديوانه نمي شد ،او را انساني كه به اشراق رسيده است اعالم مي كردند .رقص او مراقبه ي او بود .درست
ھمانطور كه سماع جالل الدين رومي مراقبه ي او بود و او محبوب ترين مرشد صوفيان شد.
ھيچ صوفي ديگري موالنا Mevlanaخوانده نشده است .موالنا يعني "مرشد عزيز ما ".فقط جالل الدين رومي است
كه موالنا جالل الدين رومي است .مردم او را بسيار دوست داشتند ،زيرا چنان روش ساده اي را داده است كه
ھزاران نفر در اين دوازده قرن توسط چرخش در سماع whirlingبه اشراق رسيده اند .باعث تاسف است كه
نينجينسكي بايد به ديوانه خانه مي رفت ،زيرا او نمي دانست كه چه اتفاقي در حال رخ دادن است و ھيچكس ھم
براي اين پديده توضيحي نداشت .او را بسيار مختل ساخته بود .اين ھمان چيز ساده اي است كه من ھر روز به
شما گفته ام ،كه تالش شما يك مانع است .اگر واقعا ًمايل ھستيد عميقاً وارد مراقبه شويد ،پس آن را بدون تالش
كنيد ،به نظر ديوانه وار مي آيد :چگونه آن را بي تالش كنيم؟ ،زيرا ھمين نيز يك تالش خواھد بود .فقط واژه ھا را
دور بينداز زيرا مفھومي غلط به تو مي دھند .بھتر است گفته شود" ،در حالت رھاشدگي let goباش ،فقط آسوده
باش ".ساكت بنشين و با چشمان بسته ھرآنچه را كه در درونت رخ مي دھد تماشا كن ،فقط مشاھده كن .....و
نقطه اي فراخواھد رسيد كه فقط تماشاگر وجود د ارد و چيزي براي مشاھده كردن وجود ندارد .و براي نخستين بار در
مرز اعجاز قرار داري.
اين ھر سه نفر مي توانستند به مرحله اي عالي از سعادت برسند .چيزي اتفاق مي افتاد كه بسيار باارزش بود،
ولي غرب آنان را تحت فشار قرار داده بود" ،شما ديوانه ھستيد ،شكاف شخصيتي داريد ، ".تماماً عبارات سرزنش
آميز " :شما دوشخصيتي ھستيد".در شرق ،ھمين افراد با ھمين استعدادھا مورد پرستش و عشق و احترام قرار
مي گرفتند .و من مي توانم يك اصل مشخص سري را درك كنم :وقتي انساني وارد دنيايي تازه مي شود ،وارد
حيطه اي جديد مي شود ،به فضايي نياز دارد كه مورد احترام ،عشق ،تحسين و تشويق قرار بگيرد .ھدف از مدرسه
ي عرفاني ھمين است.
تنھا كه باشي ،شايد ديوانه شوي ،ولي در يك مدرسه ي عرفاني ،مردمي را داري كه از تو حمايت مي كنند ،كه در
راھي درست قرار داري ،كه تو بركت يافته اي و فقط بايد ادامه بدھي .نيازي به توضيحات نيست ،زيرا توضيحات فقط
روند را به تاخير مي اندازند و آن را مختل مي كنند .غرب عالقه ي بسيار به توضيحات دارد و شرق فقط به آن تجربه
عالقه دارد ،نه به توضيحات آن و تو نمي تواني توضيحات را بخوري ،تو را تغذيه نخواھند كرد .اين تجربه و يك محيط
پشتيباني كننده است كه تو را تغذيه مي كند و من ھيچ اشكالي نمي بينم كه روش ھاي شرقي به غرب برده
شوند .تاجايي كه به آگاھي انساني و تكامل آن مربوط است ،اشكالي نيست كه فن آوري علمي غرب را به شرق
آورد .پس چه اشكالي ھست كه فن آوري روحاني شرق به غرب برده شود .كارل گوستاويونگ مطلقاً دراشتباه
است ،آنوقت موردھايي چون نينجينسكي ،ريچارد ويلھلم و نيچه و سايرين وجود خواھند داشت.
و زمان آن فرا رسيده است .شرق تمام فن آوري ھاي علمي و عيني را از غرب مي گيرد .غرب نيز بايد سعي كند
تمامي روش ھاي به بلوغ رساندن آگاھي را از غرب دريافت كند .اينگونه ،انساني جديد را خلق خواھيم كرد كه نه
شرقي باشد و نه غربي و فقط انسان باشد.
مشاھده گري
باگوان عزيز :امروز ھمانطور كه مشغول نوشتن بودم ،دريافتم كه تمام پرسش ھاي من به يك نقطه مي رسند :آيا
اين واقعاً من ھستم؟ آيا اين اصيل است؟ آيا حقيقت من اين است؟پرسش واقعاً سوزنده اين است :من كيستم؟
گاھي احساس مي كنم كه اگر اين ذھن به مانع تراشي از چيزھاي بي معني ادامه بدھد ،ھرگز نخواھم دانست
كه من كيستم.در اوقات ديگر اين احساس را دارم كه نزديك تر مي آيم ،حتي نمي دانم سوالم چيست ،ولي آيا مي
توانيد لطفاً به آن پاسخ بدھيد؟
من مي دانم كه سوال تو چيست و تو خودت ھم مي داني .من پاسخ را مي دانم .تو نيز پاسخ را مي داني .ولي
پاسخ من فقط در تو يك باور مي شود .ترجيح مي دھم كه به تو ياري دھم پاسخ را درون خودت بيابي ،اين اصالت
دارد .تو مي خواھي بداني كه كيستي .اين يك پرسش اساسي است كه ھمه مي خواھند بدانند.
و آن مانع ،بزرگ نيست .مانعي عظيم نيست .تو فقط آنچه را كه من ھميشه از شما خواسته ام تا آزمايش كنيد،
نيازموده اي ،ھروقت زمان داري ،افكارت را مشاھده كن ،ياھروقت مشغول كاري ھستي ،آنوقت كاركردن را
مشاھده كن ،كننده the doerرا مشاھده كن .تمام نكته در اين است كه ظرفيت تو براي مشاھده كردن بايد افزوده
شود.
تو بيشتر و بيشتر يك مشاھده گر شفاف a clear watcherمي شوي ،و افكار ناپديد مي شوند.افكار بسيار بيچاره
ھستند .آن ھا از خودشان زندگي ندارند .تو به آن ھا زندگي مي دھي ،زيرا مشاھده شان نمي كني .اگر آن ھا را
مشاھده كني ،شروع مي كنند به ازبين رفتن ،زيرا حيات افكار ،ھويت گرفتن تو با آن ھاست .تو مي پنداري" ،اين
ھا افكار من ھستند ".اين ھا فكرھاي تو نيستند ،حتي يك فكر نيز به تو تعلق ندارد .تنھا مشاھدھگري مال تو است.
تمامي افكار از بيرون برتو وارد مي شوند .اگر به سادگي مشاھده گر بماني ،آن ھا ھمانطور كه آمده اند ،مي روند.
و آھسته آھسته ،كمتر و كمتر خواھند آمد .آن ھا مايل نيستند بدون دعوت بيايند .دوست ندارند بدون استقبال تو
وارد شوند .
و زماني كه تمام انرژي تو در مشاھده گري متمركز باشد ،ھيچ انرژي براي افكار نمي ماند تا بر پرده ي ذھن حركت
كنند ،به سادگي مي ايستند.و لحظه اي كه افكار وجود نداشته باشند ،پاسخ آنجاست .آن پاسخ در واژگان نمي
گنجد _،آن پاسخ ھمچون يك تجربه مي آيد.
باگوان عزيز:
به نظر مي رسد كه كار گرجيف ،ھمانند كار شما ،براي صاحبان منافع ھمانقدر انقالبي و ھمانقدر تھديد كننده بوده
است .بسياري از روش ھاي او صراحتاً بيدادگرانه بوده اند ،با اين وجود ،به نظر مي رسد كه او ھرگز در افكار عمومي
به عنوان كسي كه اردوگاه برده داري دارد يا در حمل و نقل عمومي اختالل مي كند يا دچار فساد اخالقي است
مشھور نبوده است.
شما چند روز پيش گفتيد كه گرجيف به سبب كله خشكي انسان ھا شكست خورد .آيا به اين دليل بود كه او ترجيح
داد با گروه كوچكي از مردمي منتخب كار كند ،به جاي اينكه ھمچون شما تمامي دنيا را به مبارزه بطلبد؟ و اگر در
جايي كه او موفق نشد ،شما موفق شديد ،كه شده ايد ،آيا به اين دليل است كه انسان در پنجاه سال گذشته در
چنين موقعيت ترحم انگيزي قرار نداشته است؟
چند نكته است كه بايد درك شوند :يك :جورج گرجيف ھرگز به تغييردادن جامعه عالقه اي نداشت .دليل او بسيار
عجيب بود ،ولي به نظر بامعني مي آيد .او باور داشت كه مردم با روح به دنيا نمي آيند :روح چيزي است كه بايد
كسب شود ،بايد لياقت آن را داشته باشي.بنابراين مسئله ي انقالب در جامعه و تحول پيش نمي آيد .درنظر او ،فقط
اندكي از مردم ،كه سخت كوشيده اند تا وجودشان را مستحكم كنند ،روح دارند ،بقيه فقط گياھان ھستند ،به
حساب نمي آيند .اين آزاردھنده است ،ضربه زننده است .و درست ھم نيست ،ولي با معني است.
تمامي مذاھب دنيا آموزش مي دھند كه انسان با يك روح به دنيا مي آيد .در تمام تاريخ ،گرجيف نخستين كسي
است كه اين فكر عجيب را دارد ،كه انسان فقط با امكان روح داشتن به دنيا مي آيد ،اگر چنين انتخاب كند.
افراد بي خدا atheistوجود داشته اند كه گفته اند انسان روح ندارد ،ولي ھرگز قبول نداشته اند كه استحقاق دريافت
آن وجود دارد .و افراد باخدا theistھم وجود داشته اند كه باور داشته اند انسان با روح به دنيا مي آيد ،مسئله ي
استحقاق آن پيش نمي آيد ،بايد آن را كشف كني.
او تنھا كسي است كه مي گويد مردم آنطوركه بي خدايان مي گويند زاده مي شوند ،ولي اگر به قدر كافي تالش
كنند مي توانند در خودشان روح خلق كنند ،ھمانطور كه باخداھا مي گويند.حاال مشكل قدري پيچيده مي شود .
مسئله اين نيست كه كدام يك درست مي گويند و كدام نادرست .مسئله ھميشه اين است :كدام كار مي كند؟
آن بي خدايي كه فقط منكر روح است ،مانند كمونيست ھا در سراسر دنيا ،كامال ً مضر است ،زيرا مانع تمامي رشد
انسان مي شود .او اين فكر را به تو مي دھد كه تو از ماده ساخته شده اي و مادي ھم باقي خواھي ماند" :چيز
بيشتري وجود ندارد .تو ھمچون ماده زاده شده اي و ھمچون ماده ھم خواھي مرد و ھيچ چيز باقي نخواھد ماند،
زندگي فقط بين تولد و مرگ جاري است ،نه پيش از آن و نه بعد از آن".
اين عقيده اي خطرناك است و نيمي از مردم دنيا آن را پذيرفته اند .به نظر مي رسد كه اين فكر بخشي از ضرورت
دروني انسان را ارضا مي سازد .انسان مايل نيست كه يك روح باشد ،زيرا روح بودن يعني مبارزه اي براي آزادي،
مبارزه اي sبراي فرديت خويش ،مبارزه اي براي زندگي كردن با تماميت .وقتي كه وجود روح را پذيرفتي ،آسمان رشد
را پذيرفته اي .براي كساني كه نمي خواھند براي اين چيزھا مبارزه كنند ،آسان ترين راه اين است كه روحي وجود
ندارد ،بنابراين مسئله ي رشد ابداً پيش نمي آيد.
تصادفي نيست كه براي نخستين بار در تاريخ ،نيمي از مردم دنيا ،ويا بيشترآنان ،بي خدا ھستند .بي خدايان
ھميشه وجود داشته اند ،ولي ھمچون انديشمنداني تك ،يا گروھي كوچك ،ولي نه اين مقدار عظيم از بشريت.
تمامي مذاھب در يك طرف قرار دارند و عقيده ي بي خدايي ،با قدرتي برابر ،در طرف ديگر است .اين براي نخستين
بار است كه اتفاق مي افتد.
به نظر مي رسد كه اين يك انتقام گيري باشد ،انتقامي برعليه تمامي آنان كه ما آنان را انسان ھاي روشن ضمير يا
بيدار مي خوانيم ،انتقامي عليه گوتام بودا ،ماھاكاشياپ ،بودي دارما .زيرا مرتبه ي آنان ،بدون اينكه قصدي داشته
باشند ،شما را حقير ساخته است .آنان ھرگز مايل نبوده اند كه چنين شود .آنان مي خواسته اند كه شما حتي به
مراتبي باالتر از خودشان برسيد .ولي اين تنھا در نظريه بوده است .بشريت عميقاً در زمين ريشه گرفته است.
ھزاران سال است كه اين افراد بيدار را پرستش كرده است .و ھميشه اين قانون اساسي زندگي را به ياد داشته
باش :اگر كسي را بپرستي ،روزي انتقام خواھي گرفت .و اين انتقام برعليه تمامي غول ھاي روحاني است ،انتقام
كوتوله ھاست ،پس اعالم مي كنند،
"ابداً روحي وجود ندارد ،پس ھرچه كه اين مردم بگويند فقط حرف است .ھيچ معني ندارد .آنان فقط به اين دليل از
روح و رشد آن سخن مي گويند كه شما را به موجوداتي غيرروحاني
و عقب مانده تنزل بدھند".
اين در دربار يكي از بزرگترين امپراطوران ھند ،اكبر ، Akbarرخ داد .او بسيار عالقه داشت تا تمامي نوابغ را در دربارش
گردآوري كند ،و او در دربارش ،واقعاً انسان ھاي بزرگي را داشت .
روزي وارد شد و روي ديوار خطي كشيد و به آن مردم گفت" ،آيا مي توانيد بدون اينكه به اين خط دست بزنيد آن را
كوتاه تر كنيد؟ "آنان به انواع راه ھا فكر كردند ،ولي چگونه مي توانستند بدون دست زدن به آن ،آن را كوتاه تر كنند؟
ولي مردي برخاست وخطي بزرگ تر در باالي آن كشيد .او به آن خط اول دست نزده بود ،ولي آن را كوتاه تر كرده
بود.
ً
قرن ھاست كه بشريت برعليه تمام كساني كه واقعا غول بودند ،احساسي از انتقام را گردآوري مي كرده است،
كساني كه توده ھا نمي توانستند به آن سطح برسند .و براي چه مدت مي تواني در شرم بماني؟ بھتر است كه
فلسفه اي را بپذيري كه امكان ھرگونه رشد را منكر باشد ،كه تمامي اين افراد بيدار و بزرگ ھمگي كاذب ھستند .و
رشد روحاني چيزي نيست كه بتواني آن را در مقابل مردم قرار دھي .چيزي نامريي است ،يا آن را احساس مي
كني و يا احساس نمي كني .دليل انكار تو ھرچه كه باشد ،ندانسته رشد خودت و امكان آن را نيز منكر مي شوي .
امروزه نمي تواني متصور شوي كه در روسيه يك گوتام بودا زاده شود .اين غيرممكن است.در گذشته ،بي خدايي
چيز بسيار كوچكي بود ،ولي با اين وجود ،مانع رشد مردم بود .باخدايي ،عقيده داشت كه ھمه با يك روح به دنيا مي
آيند .تنھا كاري كه انسان بايد انجام دھد اين است كه آن را كشف كند ،ھيچ چيز را نبايد خلق كند ،ھيچ تالش
طاقت فرسايي وجود ندارد .با يك ھشياري ساده ،از خود آن پوشش برداشته مي شود و تو با خودت رويارو مي
شوي .و لحظه اي كه آن را بشناسي ،زندگيت دگرگون مي شود .ھمه چيز در زندگيت تغيير مي كند.اين مردم
پنداشتند كه اگر اصرار داشته باشي كه انسان با روح زاده مي شود ،توده ھا شروع به كار خواھند كرد ،زيرا اينك
مسئله ي تالش طاقت فرسا وجود ندارد،
فقط بايد از آن پوشش برداري كرد.
ولي توده ھا تعبيري ديگر داشتند ،آن را چنين تعبير كردند" ،اگر روح پيشاپيش وجود دارد ،پس چه عجله اي است؟ و
تو زندگي جاودانه داري ،مي تواني در ھر وقتي از آن پوشش برداري .
ولي لذات زودگذر زندگي ،كه ابدي نيستند ،آن ھا را از كف نده" "!تو نمي تواني روح را ازدست بدھي ،زيرا روح
ھميشه وجود داشته و ھميشه با تو خواھد بود ،چه پرده از آن برداري و چه برنداري ،پس مي تواني آن را به
تعويق بيندازي ،مي تواني آن را به زندگاني بعد يا زندگاني ھاي بعدي عقب بيندازي ،ولي لذات زودپاي تن را......؟ از
آن ھا لذت ببر "!
حتي يك فكر بسيار عالي ھم مي تواند به نوعي تعبير شود كه درست به عكس خودش تبديل شود.بنابراين تمامي
مذاھب دنيا در موقعيتي عجيب قرار داشتند .بي خداياني بودند كه منكر روح بودند ومردم تالشي نمي كردند ،چنين
چيزي امكان و وجود نداشت .و باخداياني بودند كه روح را باور داشتند ،ولي "وقتي كه پيشاپيش تو آن را داري ،به
نظر نيازي وجود ندارد كه شتاب كني ،قبل از اينكه آن را كشف كني ،از ھمه چيز در اين دنيا لذت ببر".مردم در ھر دو
صورت مادي گرا باقي مانند.
در مخالفت با اين دو ديدگاه است كه گرجيف فكري جديد و اصيل را آورد كه تو با يك روح زاده نمي شوي .به ياد
بسپار :تا زماني كه روح را خلق نكني ،فقط مي ميري و ھيچ چيز از تو باقي نمي ماند ،تو پس از مرگ بدنت باقي
نخواھي بود .مسئله پوشش برداري از روح نيست ،تو اكنون آن را نداري ،بايد در تو شكل بگيرد crystallized.ولي به
سبب اين فكر ،و اين فكر او به نظر بااھميت مي آيد زيرا از نقايص و كوتاھي ھاي ھر دو نظريه پرھيز مي كند ،
مشكلي جديد ايجاد مي شود .مشكل اين است كه توده ھاي بزرگتر را نمي توان متقاعد كرد كه تالش ھاي طاقت
فرسا انجام دھند ،فقط قليلي از مردمان ھوشمند....و مي گويم تعدادي قليل ،زيرا كه حتي روشنفكران نيز خواھند
گفت" ،اگر من بميرم و ھيچ چيز از من باقي نماند ،خوب كه چه؟ زماني بود كه من نبودم ،براي من مشكلي نبود.
من پيش از تولدم وجود نداشتم .پس از مرگ ،اگر من نباشم ،اين بھترين راه حل براي تمام مشكل است".
بنابراين فقط تعداد بسيار اندكي از مردمان باھوش به گرجيف عالقه مند شدند .و او ھرگز با صاحبان منافع در جامعه
مخالت نكرد و آنان را نكوبيد ،او ھرگز خرافات مذھبي را نكوبيد ،او ھرگز به مخالفت با اوضاع سياسي اجتماعي
نپرداخت .اوابداً به اين مسائل توجھي نداشت .تمام تالش او اين بود تا تعدادي از مردماني ايجاد كند كه وجودي
مستحكم داشته باشند.
او عالقه اي به توده ھا نداشت .و نمي تواني از او شكايت كني .توده ھا چنان ھستند كه عالقمند شدن به آنان
مساوي است با سنگسارشدن ،مصلوب شدن ،مسموم شدن و به قتل رسيدن .ھمان مردمي كه تو سخت
برايشان كار مي كني ،تو را نابود مي كنند.دليل اين ھمان است ،بدون قصد ،تو توده ھا را به مردماني جاھل تقليل
مي دھي .
تو مي داني ،و مي تواني راھي را به ايشان نشان دھي كه آنان نيز به ھمان شناخت برسند .ولي آنان نمي دانند
و آنان اكثريت ھستند ،تمامي دنيا .آنان به جاي اينكه به طريقت تو و اسرار آن توجه كنند ،راحت ترين راه را انتخاب
مي كنند و كار تو را مي سازند تا نتواني مزاحم آنان شوي .وگرنه در ذھن مردم آشوب ايجاد مي كني -آنان با "بخور
و بنوش و خوش باش " راضي بودند و ناگھان تو پديدار شده اي و در مورد اشراق حرف مي زني .تو زندگي جاھالنه
شان را مختل كرده اي ،زندگي در جھل ولي با نوعي رضايت.
پ.د .اسپنسكي ،P.D.Ouspenskyپيش از اينكه به گرجيف خيانت كند ،كتابي در مورد آموزش ھاي گرجيف نوشت،
به نام "در جست و جوي اعجاز " In Search of Miraculous
او اين كتاب را "به مردي كه خوابم را آشفته كرد" ھديه داد .ولي ھيچكس دوست ندارد كسي خوابش را برھم بزند.
و خواب روحاني چنان عميق است كه آشفته كردنش سبب خشم مي شود .گرجيف دقيقاً مي دانست كه چه بر
سر سقراط آمد ،چه برسر مسيح آمد ،چه برسر منصور الحالج آمد ،چه بر سر سرمد Sarmadآمد ،و ھزاران نفري
كه تالش كردند بشريت را آزاد كنند .بشريت آنان را با مرگ پاداش داد .او مردي كامال ً متفاوت بود ،مردي بسيار عمل
گرا و اھل عمل .او گفت" ،چرا وقتم را صرف اين مردم كنم؟ فقط بايد كساني را برگزينم كه آماده باشند تمام راه را با
من طي كنند".به ھمين دليل بود كه ھيچ مخالفت جھاني با او وجود نداشت .تعداد خيلي كمي در آمريكا ،چندنفري
در فرانسه ،برخي در روسيه و تعدادي در انگلستان ،نه بيش از دويست نفر ،روي اصول او كار مي كردند .حاال اگر
فقط دويست نفر روي اصولي كار كنند و آن اصول با ھيچ نظام سنتي و اجتماعي و با ھيچ مذھبي و با گذشته
مخالفت نكند ،جامعه آن را ناديده مي گيرد .آنان فكر مي كردند كه او قدري خل است و ھمراھانش نيز مانند او
ھستند .ولي او نمي توانست تمام دنيا را برھم بزند ،نمي توانست آشوبي برپا كند ،عالقه اي به اين كار نداشت .و
حتي اگر ھم عالقه داشت ،نمي توانست ،او مرد سخنوري نبود.
او در تمام زندگي حتي يك سخنراني ھم نكرده بود ،او ھرگز حرف نمي زد ،حتي با مريدان خودش .او مي نوشت،
ديگري آن نوشته را مي خواند و او صورت ھاي مريدانش را نگاه مي كرد كه چگونه از آن مقاله تاثير پذيرفته اند .و
براساس آن تاثيرات ،او آن مقاله را تغيير مي داد و آن مقاله دوباره خوانده مي شد .يك مقاله شايد در طول تمام
سال خوانده مي شد ،تا جايي كه او راضي مي شد كه تاثيرات مناسب را روي ھمه گذاشته است.چنين فردي
نمي تواند تمام دنيا را برھم بزند .او فقط سه كتاب نوشته بود ،به ھمين روش .به نظر مي رسد كه او اين سه كتاب
را بيشتر براي خودش نوشته است تا براي ھركس ديگر ،زيرا او آن كتاب ھا را در مكاني عجيب نوشته بود .
او مردي عجيب بود.مردم براي نوشتن چيزي به مكاني خلوت در كوھستان مي روند .او به رستوراني در پاريس مي
رفت و در آنجا مي نشست ،در ميان صدھا مردمي كه مي آمدند و مي رفتند .....انواع حرف ھا و وقايع در آنجا رخ
مي داد ....و او در چنين جايي مي نوشت .اين مكان او براي نوشتن بود .مريدانش گفتند" ،تو مكاني زيبا و ساكت
در نزديكي پاريس داري .چرا در آنجا نمي نويسي؟ "او ھرگز موافقت نكرد و مي گفت" ،من مي خواھم در جايي
بنويسم كه انواع اختالالت وجود دارند ،جاده ھست و رفت و آمدھا و رستوران ......مي خواھم در آنجا بنويسم و
مختل نشوم .نمي خواھم ھيچ سكوت بيروني به من كمك كند .سكوت دورني من بايد آن را بنويسد".
بنابراين او اين سه كتاب را به دو دليل نوشت .در اساس اين ھا بخشي از آزمايشات پيوسته ي خودش روي خودش
بود ،اگر در چنين شرايط پرمزاحمتي بنويسي و تحت تاثير قرار نگيري و آرام و ساكت بماني ،گويي كه در اتاقكي در
روي تپه ھا براي خودت مي نويسي.پس نخست اينكه او براي خودش مي نوشت .و دوم :ھرآنچه كه مي نوشت در
برابر شاگردانش خوانده مي شد .او يقين نداشت كه تاثيراتي كه مطلوب او بود با آن نوشته در آن ھا ايجاد مي شد.
بنابراين در دست نوشته اش پيوسته تغييراتي مي داد .او براي نوشتن اين سه كتاب تمام عمرش را صرف كرد .و
ھنوز ھم اين كتاب ھا براي مردمان عادي قابل استفاده نيستند .نمي تواني بفھمي كه چه نوشته است !او يك
نويسنده نبود ،يك سخنور نبود.او چند تكنيك آموخته بود و سخت كار كرده بود و به استحكامي در درونش رسيده بود
ولي به قدر كافي سخنور نبود تا آن ھا را براي ديگران بيان كند .درواقع ،او از مردماني درس گرفته بود كه برايشان
خود تمرين ھا ،بيش از ارتباط كالمي اھميت داشت .او از صومعه ھاي زيادي ديدار كرده بود .به تبت رفته بود ،به
صومعه ھاي پنھان صوفيان رفته بود ،ولي تمام اين ھا به تمرين ھا عالقه داشتند نه به كالم .ولي انسان امروزي
نخست مايل است ھوشمندانه متقاعد شود كه چيزي ارزش عمل كردن دارد يا نه .وگرنه ،بدون متقاعد شدن،
زندگيش را براي انجام آن ھدر نخواھد داد .اين متقاعد كردن را گرجيف نمي توانست ايجاد كند.او شخصيتي جذاب
داشت ،پس كساني كه نزديك او مي آمدند تقريباً نسبت به اين واقعيت متقاعد مي شدند كه چيزي كه اين مرد مي
گويد بايد درست باشد .ولي فقط مردماني اندك ،او شھرتي جھاني نداشت .
ولي آنان كه نزد او رفتند به يقين چيزھاي زيادي به دست آوردند ،با وجودي كه تمريناتش بيدادگرانه بودند ،زيرا در
سنت غربي آن نوع تمرينات ھرگز وجود نداشته اند .ولي در سنت صوفيان اين ھا تمريناتي متداول ھستند .آن
تمرينات به اين سبب بيدادگرانه به نظر مي رسند كه از فضاي صوفيان بيرون آمده اند .و او اساساً عالقه اي نداشت
كه در دنيا انقالبي برپا كند ،انساني جديد و بشريتي تازه خلق كند .عالقه ي اوبسيار محدود بود :انسان ھاي
معدودي خلق كند ،زيرا صوفيان در طول قرون چنين كار كرده اند ،فقط آفريدن انسان ھايي معدود ،زيرا ادراك آنان
چنين بوده است :ھرچه بيشتر مشھور شوي ،خطرناك تر است.
بسياري از صوفياني كه به شھرت رسيدند ،كشته شدند .سپس صوفيان كامال ً پنھان شدند .اينك يافتن يك مرشد
صوفي براي شما ماه ھا يا سال ھا زمان مي برد.تا زماني كه با مريد يك مرشد برخورد نكني و او متقاعد نشود كه
تو واقعاً در جست وجوي حقيقت ھستي ،كه تو فقط كنجكاوي نمي كني و يك جھانگرد نيستي كه مايلي ببيني يك
مكتب صوفي چگونه است و تمرينات آنان چگونه ھستند ،فقط آنوقت توسط معرفي يك شخص است كه مي تواني
وارد آن مكتب شوي و مسئوليت تو با آن كسي است كه تو را نزد مرشد برده است .
اين يك الزام قطعي بود ،زيرا اسالم بسيار بي رحم بود .يھوديان فقط يك مسيح را كشتند.اسالم مسيح ھاي
بسياري را كشته است.و متاسفانه ،گرجيف ھمه چيز را از مكاتب صوفيان اسالم آموخته بود ،بنابراين او ھميشه
مخفي كاري مي كرد ،اين بخشي از وجودش شده بود ،با داشتن فقط چند شاگرد راضي بود.اوضاع من كامال ً
متفاوت است ،زيرا ما قرن ھا بوده كه تالش مي كرديم كه فقط چند نفر را تغيير بدھيم و چند نفر نيز متحول شده
بودند ،ولي اين سبب تغيير بشريت در مقياس وسيع نشده است .و تاوقتي كه بشريت در مقياسي وسيع در آگاھي
تكامل پيدا نكند ،ما قادر نخواھيم بود كه ھزاران بودا خلق كنيم.
يكي از امپراطوران چين معبد ده ھزار بودا را ساخته بود .در آن معبد تنديس ده ھزار بودا قرار داشت .تمامي آن معبد
چيزي نيست جز تنديس ھاي بودا ،تمامي ديوار ھا .اين يك كوھستان است كه به صورت يك معبد برش خورده
است.من پيام آن مردي كه معبد ده ھزار بودا را ساخت درك مي كنم .به نظر من اين يك معبد نيست ،نشانه اي
است به اينكه تازماني كه ما در دنيا ھزاران بودا ايجاد نكنيم ،اين دنيا بي جھت در رنج باقي خواھد ماند و بدون ھيچ
دليلي در عذاب خواھد بود و براي خودش دردسر خواھد آفريد ،زيرا نمي تواني چيز ديگري بيافريني .
تا زماني كه خالقيت شما به سمت كارھايي بامعني ھدايت نشود ،براي يكديگر مشكل خواھيد آفريد .ما اين را ديده
ايم ،بوداھا در اين دنيا بوده اند ،آموزگاراني چون گرجيف وجود داشته اند كه كيفيت وجودي گروھي كوچك را تغيير
داده اند ،ولي اين مانند ريختن يك قاشق شكر در اقيانوس است ،اقيانوس ھمان كه بوده باقي خواھد ماند و متوجه
آن قاشق شكر ھم نخواھد شد .شيرين نمي شود.تالش ھا براي ايجاد اشراق بسيار بي تناسب بوده اند .توده ھا
بسيار بزرگ ھستند و گاه گاھي يك انسان ،يا چند نفر ،نكته را مي گيرند .
ولي اين در حاشيه باقي مي ماند و دنيا در ھمان شيار گنديده به چرخش ادامه مي دھد.تالش من اين است كه تا
حد ممكن بوداھاي زيادتري ،موجودات روشن بيشتري در سراسر دنيا خلق كنم ،تا اگر ھم برخي بخواھند مرا ازبين
ببرند ،اھميت نداشته باشد ،زيرا ھزاران نفر ديگر ھستند كه كار را ادامه دھند.و نمي توانيد تصور كنيد كه ھزاران نفر
را بتوانند به صليب بكشند .و حتي اگر ھم چنين اتفاقي بيفتد ،خود ھمين واقعيت كه ھزاران بودا مصلوب شده اند
شايد به قدر كافي به تمام بشريت ضربه اي بزند تا كه بيدار شوند و ببينند كه در اين خواب و اين منگي خود چه مي
كنند.به عالوه ،زمان كوتاه است و من نمي توانم روي روش ھاي آھسته ي قديمي تكيه كنم .آن ھا روش ھاي عھد
گاري ھستند .بودا آينده اي طوالني در پيش رو داشت ،من ندارم.بشريت ھر لحظه در خطر قرار دارد ،تا پايان اين
قرن ،اگر ما زنده بمانيم ،خودش يك معجزه است.بنابراين ،فشار زمان و تجربه ي تمامي گذشته مرا وادار مي كند كه
اين مخاطره را بپذيرم و شروع كنم به بريدن تمام ريشه ھايي كه مانع مردم ھستند ،كه تا حد ممكن موجودات بيدار
بيشتري را بيافرينم ،تا كه توده ھا نتوانند فكر كنند كه فقط يك انسان است كه سعي دارد از آن ھا مقدس تر باشد .
ھزاران نفر وجود دارند ...و توده ھا مي توانند رفتار آنان را ،عشقشان را ،محبتشان را و تغييراتي را كه در زندگي
كرده اند ببينند.آينده تاريك است و شايد مرگ فراگير شود.ما بايد از اين مرحله ي بحراني استفاده كنيم .ما بايد توده
ھا را ھشيار سازيم" :مي توانيد ھرلحظه بميريد ،شايد فردا از خواب بيدار نشويد .پس نمي توانيد وقتتان را در امور
بيھوده ھدر دھيد .
كاري اساسي انجام دھيد .
كاري كنيد كه شما را با جاودانگي در تماس قرار دھد .بنابراين اگر ھم تمام دنيا بميرد ،مھم نباشد .دست كم براي
آنان كه جاودانگي را تجربه كرده اند ،مرگي وجود نخواھد داشت".و اين ممكن است ،اگر بتوانيم ھزاران مردم اين
چنين خلق كنيم .......خود ھمين پديده شايد سبب ايجاد تغيير در ديگران شود ،زيرا ما يكسان آفريده شده ايم ،ما با
يكديگر مرتبط ھستيم .فقط يك جو قوي الزم است ،تا كه نيروھاي بيداركننده در اطراف شما ھمچون گردبادي
بچرخند و روند شما را آغاز كنند.و من اين را ناممكن نمي بينم.اين ممكن است .بايد ممكن شود.
ما در نقطه اي ھستيم كه نيروھاي خواب كننده و نيروھاي بيدار كننده در نبردي نھايي به ھم نزديك مي شوند .و در
اساس ،نيروھاي خواب كننده ،ھر مقدار ھم كه عظيم باشند ،ناتوان ھستند.در اينجا شايد بيست نفر در خواب
باشند و يك نفر شايد بيدار باشد .آن يك نفر كه بيدار است ،از آن بيست نفر كه در خواب ھستند قوي تر است.توده
ھا در خواب ھستند ،آن ھا نيرويي ندارند.ما فقط بايد به قدر كافي نيروھاي بيدار خلق كنيم .و زمانش اكنون است.
اگر اين زمان را از دست بدھيم ،شايد چيزي كه تمامي طبيعت و جھان ھستي ھزاران سال است برايش كار كرده
شكست بخورد .ولي من فكر نمي كنم شكست بخورد .اگر جھان ھستي بخواھد كه انسان ھا به نژادي از ابر
انسان ھا تكامل يابند ،آنوقت تمام سالح ھاي اتمي و تمامي رونالد ريگان ھا به حساب نمي آيند
آخر خط و آسودگي
باگوان عزيز :پس از دو ھفته جلسات ھيپنوتيزم كه با كاويشا داشتم ،اينك مي توانم مقاومت خودم را در برابر آسوده
شدن ببينم .به دنبال دليلي براي اين مي گشتم كه ديدم به نظر من ،آسوده شدن يعني تنبل و بي فايده
بودن.خانواده ام ترجيح مي دادند كه بيمار باشند تا اينكه قدرتشان را وانھند با اين تفكر كه مشغول بودن و سرگرم
بودن يعني موفقيت.من پيام آنان را خوب دريافت كردم و اينك ،يك بار ديگر به شما نياز دارم تا واژه اي را دوباره معني
كنيد :ممكن است توضيح دھيد كه آسوده شدن واقعاً چيست؟
آسوده شدن relaxationچيز بزرگي نيست ،موردي ساده است .فقط خوابي در بيداري است .تو ھر روز ساعاتي به
خواب نياز داري .سعي كن پديده ي خوابيدن را درك كني .كودك در درون رحم مادر به مدت نه ماه ،بيست و چھار
ساعته در خواب است .پس از اينكه به دنيا آمد ،آھسته آھسته ساعات خواب او كم مي شود ،او بيست و دو
ساعت مي خوابد ،بيست ساعت مي خوابد ،ھجده ساعت مي خوابد ،شانزده ساعت مي خوابد.تا وقتيكه بالغ مي
شود ،ساعات خواب او به ھفت يا ھشت ساعت خواب معمولي مي رسد.
اين ادامه دارد تا اينكه فرد احساس پيري كند .اين در ھر فرد متفاوت است ،زيرا كسي در ھفتاد سالگي مي ميرد،
ديگري در ھشتادسالگي و برخي افراد لجبازتر ھستند ،در نودسالگي و صدسالگي مي ميرند! ،و مردمي ھم
ھستند كه به وراي صدسالگي مي روند .بنابراين ھمانطور كه شخص احساس پيري و خستگي مي كند ،خواب او
حتي كمتر مي شود ،سه يا چھار ساعت مي خوابد ،سپس آھسته به دو يا سه ساعت مي رسد .چرا چنين
اتفاقي مي افتد؟ ،كه نوزاد در رحم مادر بيست و چھار ساعت در خواب است و وقتي فردي سالخورده است ،فقط
دو يا سه ساعت در شب مي خوابد؟
دليل اين است كه در خواب ،بدن شما بدون ھيچ اخاللي از جانب شما عمل مي كند .به مدت نه ماه در رحم مادر،
بدن بسيار مشغول كاركردن است ،در باقي عمر اينھمه كار نخواھد كرد ،زيرا در آن نه ماه ،بدن بايد از تمامي
مراحل تكامل كه انسان از ھمان ابتدا وارد شده است ،عبور كند.اينك دانشمندان مي گويند زندگي در اقيانوس به
وجود آمده است و نوزاد درابتدا درست مانند يك ماھي است .در نه ماه ،او تقريباً دو يا سه ميليون سال تكامل را
طي مي كند .بدن چنان درگير اين كار است كه ھيچگونه اخاللي را نمي خواھد و اگر كودك بيدار باشد ،اخالل به
وجود خواھد آمد.
مرد سالخورده ،ھمچنانكه در بدنش پيرتر مي شود ،ھيچ بافت و عصب تازه اي را نمي سازد .عصب ھاي كھنه در
حال مردن ھستند و با اعصاب تازه جايگزين نمي شوند .كار داخلي بدن كمتر شده است ،زيرا او در حال مردن است.
حاال ،آمادگي براي مرگ ،كم شدن از ساعات خواب است .درست ھمانگونه كه براي آماده شدن براي زندگي،
بيست و چھار ساعت خواب در روز مورد نياز بود ،اينك آماده شدن براي مرگ تقريباً به خواب نيازي ندارد.آسودگي يك
تالش خودآگاه است براي اينكه به بدن اجازه بدھي كه بدون اخالل از سوي تو ،كارش را انجام دھد.
تو فقط غايب مي شوي ،بدن را ھمچون يك جسد بي جان رھا مي كني ،و اين مورد نياز است .ھمانطور كه زندگي
انسان بيش از پيش دچار تنش و بي قراري شده است ،سرعت بيشتري يافته است ،خواب معمولي كافي نيست.
آسودگي شما را به حيطه اي ژرف تر از خواب ھدايت مي كند.ھيپنوز hypnosيعني خواب .ولي نوعي متفاوت از
خواب ،خوابي كه آگاھانه توليد شده است ،نه يك خواب فيزيولوژيك ،بلكه خوابي روانشناختي.
از نظر فيزيولوژيك ،خواب تنھا تا حد مشخصي مي تواند عميق باشد ،ولي خواب روانشناختي مي تواند بسيار عميق
رسوخ كند .ھمه اش بستگي به تو دارد.جامعه يقيناً تو را براي فعاليت ،رقابت ،سرعت و كارآيي آماده مي سازد .تو
را براي آسوده شدن و كاري نكردن و استراحت آماده نمي سازد .جامعه ھرگونه استراحت گرايي را به عنوان تنبلي
محكوم مي سازد .جامعه كساني كه ديوانه وار فعال نيستند و سعي نمي كنند به جايي برسند را محكوم مي
سازد .ھيچكس نمي داند به كجا خواھند رسيد ،ولي ھمه مي گويند" ،تندتر برو!"
شنيده ام كه مردي با ھمسرش در جاده اي با سرعت ھرچه تمام تر رانندگي مي كرد .زن بارھا وبارھا به مرد گفت،
"فقط به نقشه نگاه كن".و مرد مي گفت" ،تو ساكت باش .خفه شو! راننده من ھستم .مھم نيست كه ما به كجا
مي رويم :آنچه مھم است اين است كه ما با سرعت مي رويم .موضوع اصلي سرعت است".
ھيچكس نمي داند كه اين مردم در دنيا به كجا مي روند و چرا مي روند .لطيفه اي بسيار مشھور در مورد جرج برنارد
شاو Shawوجود دارد .او با قطار از لندن به جايي ديگر سفر مي كرد و مامور بليط ھا وارد شد .او تمام جيب ھايش را
گشت ،كيفش را گشت ،چمدانش را گشت .و مامور بليط ھا گفت" ،من شما را مي شناسم .ھمه شما را مي
شناسند .شما جرح برنارد شاو ھستيد .شما در دنيا مشھور ھستيد .شما بايد بليط داشته باشيد ،بايد فراموش
كرده باشيد كه آن را كجا گذاشته ايد .نگرانش نباشيد ،فراموشش كنيد".
جرج برنارد شاو به آن مرد گفت" ،تو مشكل مرا درك نمي كني .من فقط براي نشان دادن به تو ،دنبال بليط نمي
گردم .من مي خواستم بدانم كه به كجا مي رفتم! آن بليط لعنتي ،اگر گم شده باشد ،من ھم گم شده ام .آيا فكر
مي كني كه من براي تو به دنبال بليط مي گردم؟ آيا مي تواني بگويي كه مقصد من كجا بوده؟" مامور بليط ھا گفت،
"اين خيلي زياد است! من فقط سعي داشتم كمكي بكنم .ناراحت نشويد .شايد وقتي به ايستگاه برسيد به ياد
بياوريد .من چطور مي توانم بگويم كه مقصد شما كجا بوده؟" ولي ھمه در ھمين موقعيت ھستند .چه خوب است
كه در اين حوالي اثري از مامور جمع آوري بليط ھاي روحاني وجود ندارد كه بازبيني كند" ،شما كجا مي رويد؟" وگرنه
شما بدون پاسخ ،معطل مي مانديد .ھيچ شكي نيست كه جايي مي رفتيد ،تمام زندگي را به جايي مي رفته ايد.
ولي در واقع نمي دانيد به كجا مي رويد.شما به قبرستان خواھيد رسيد ،اين يكي قطعي است!!
ولي اينجا جايي است كه ھيچكس نمي خواھد به آن برود ،ولي در نھايت ،ھمه به آنجا مي رسند! اينجا پايانه اي
است كه تمامي قطارھا به آنجا منتھي مي شوند .اگر بليطي نداري ،منتظر آخر خط شو .و آنوقت آنان مي گويند،
"پياده شو .اينك ديگر قطار جايي نمي رود".
ما در روستاي خود قبرستاني زيبا داشتيم كه درست كنار رودخانه بود .مكاني بسيار ساكت بود و ھيچكس به آنجا
نمي رفت مگر اينكه او را مي آوردند! ھيچكس مايل نبود به آنجا برود .من در آنجا مكاني زيبا براي مراقبه كردن،
استراحت و آسودگي يافته بودم ،درختاني تنومند با سايه ھايي فراوان .مكاني زيبا بود.
پدرم وقتي كه فھميد بسيار خشمگين شد ،زيرا وقتي من ناگھان ناپديد مي شدم ،او نمي توانست مرا در ھيچ كجا
پيدا كند .كسي به او گفت" ،ھركاري بكني او را پيدا نخواھي كرد ،زيرا تو يك جا را كه ھرگز دنبال او نمي گردي
قبرستان است .من او را ديده ام زيرا رفتن به رودخانه ،كارو كسب من است ".او يك ماھيگير بود .او گفت" ،من بارھا
او را ديده ام به قبرستان مي رود و در آنجا ناپديد مي شود ".پدرم گفت" ،اين عجيب است .او چرا بايد به قبرستان
برود؟ بگذار به خانه بيايد ".ھيچكس حتي نمي خواست در قبرستان به دنبال من بگردد .كسي نمي خواست به
آنجا برود .وقتي عصر به خانه برگشتم ،ھمه عصباني بودند و آنان مرا بيرون از خانه نگه داشتند و گفتند" ،اول بايد
حمام بگيري .و تو ھر روز به قبرستان مي رفتي؟"
گفتم" ،فرد نھايتاً بايد به آنجا برود .چرا شما اينھمه عصباني مي شويد؟ ھمگي شما به آنجا خواھيد رفت .من فقط
از مكاني ديدار مي كنم كه روزي ھمه بايد در آنجا استراحت كنند .يك روز من بايد در زير سنگ مرمر استراحت كنم،
ھمين حاال روي سنگ مرمر استراحت مي كنم!! و آنجا مكاني بسيار زيبا و آرام است".
گفتند" ،ما عالقه اي به اين توضيحات عجيب تو نداريم ،تو اول حمام بگير ".گفتم" ،مي توانم حمام بگيرم .من ھر روز
حمام مي گيرم ،براي من مشكلي نيست .اين مرا از رفتن
به قبرستان باز نخواھد داشت ،زيرا معبد شما ھميشه شلوغ است ،يك بازار است ،داخل بازار ھم ھست .ھمه جا
پر از مردم است _ ھركجا كه بروي مردم ھستند .قبرستان تنھا مكاني است كه پر از مردم است ،ولي ھمگي
آسوده ھستند ،در يك آسودگي عميق ،و ھيچ راھي نيست كه آنان را دوباره بيدار كني".
شب ھنگام مادرم از من پرسيد" ،ولي تو بايد احساس ترس داشته باشي ".گفتم" ،چرا بايد بترسم؟ آن مردم مرده
ھستند .انسان بايد از زنده ھا بترسد،زيرا اين ھا مي توانند كاري بكنند .اين ھا مردمي بيچاره مرده ھستند ،ھيچ
كاري نمي توانند انجام دھند ،حتي نمي توانند از قبرھايشان بيرون بيايند .و شما از آن ھا مي ترسيد ،و آنان فقط
آسوده ھستند ،آسوده براي ھميشه".
تمامي جامعه براي كاركردن تجھيز شده است .اين جامعه اي است كه به كار معتاد شده است . workaholicاين
جامعه مايل نيست شما آسوده شدن را بياموزيد ،بنابراين از ھمان كودكي مفاھيم ضد آسودگي را در ذھن ھاي
شما گذاشته است .من به شما نمي گويم كه تمام روز را آسوده بمانيد .كارتان را انجام دھيد ،ولي اوقاتي براي
خود پيدا كنيد و اين زمان فقط مي تواند در آسودگي يافت شود .و تعجب خواھيد كرد كه اگر بتوانيد در ھر روز يك يا
دوساعت آسوده باشيد ،بينشي ژرف تر نسبت به خودتان به شما خواھد داد .اين كار سبب مي شود تا رفتارھاي
بيروني شما تغيير كنند ،آرام تر و ساكت تر خواھيد شد .كيفيت كار شما را تغيير خواھد داد ،ھنرمندانه تر و باوقار
تر كار خواھيد كرد .مرتكب اشتباھات كمتري خواھيد شد ،زيرا اينك بيشتر متمركز ھستيد و حواستان بيشتر جمع
است .آسودگي نيروھايي معجزه آسا دارد .اين تنبلي نيست.
در بيرون ،شايد انسان تنبل به نظر بيايد كه كاري نمي كند ،ولي ذھنش تا حد ممكن با سرعت عمل مي كند و
انساني كه آسوده است ،بدنش آسوده است ،ذھنش آسوده است ،قلبش آسوده است .آسودگي در سه سطح
وجود دارد :بدن ،ذھن و قلب .او براي دو ساعت تقريباً غايب است .در اين دو ساعت ،بدنش و قلبش و ھوشمندي
اش بھبود پيدا مي كنند و مي توانيد تمام اين بھبود را در كار او مشاھده كنيد .او يك بازنده نخواھد بود ،باوجودي كه
ديگر بي قرار نيست ،بي جھت اينجا و آنجا نمي دود .او مستقيماً سراصل مطلب مي رود .و كارھايي را انجام مي
دھد كه بايد انجام شوند ،كارھاي بي اھميت وپيش پاافتاده انجام نخواھد داد .او فقط چيزھايي را خواھد گفت كه
بايد گفته شود .كالم او تلگرافي خواھد بود ،حركاتش باوقار خواھند بود ،زندگيش يك شعر خواھد بود .آسودگي مي
تواند شما را به بلندي ھايي زيبا رھنمون شود ،و تكنيكي بسيار آسان است .چيز زيادي در آن نيست ،فقط براي
چند روز اول آن را دشوار خواھي يافت و آن ھم به سبب عادت ھاي كھنه.
براي شكستن عادات كھنه چند روز زمان الزم است .بنابراين از تكنيك ھاي ھيپنوتيزم براي آسودگي استفاده كن.
حتماً برايت رخ خواھد داد .نوري تازه به چشمانت خواھد آورد ،شادابي تازه اي به وجودت خواھد آورد و به تو كمك
خواھد كرد كه مراقبه را درك كني .آسودگي فقط يك گام خارج از معبد مراقبه است .عميق تر و عميق تر كه بشود،
مراقبه خواھد شد .مراقبه نامي است براي ژرف ترين آسودگي.
باگوان عزيز :چند شب پيش در مورد "شب تاريك روح" سخن گفتيد ،حالتي كه انسان در گذركردن از حالت
سوشوپتي به توريا در آن قرار دارد .اگر به آن منطقي نگاه كنيم ،به نظر جالب است كه ھمچنانكه انسان به سمت
حالت غايي ھشياري حركت مي كند ،درست پيش از ادراك قطعي ،توسط تاريكي احاطه مي شود .من فكر مي
كردم كه ھمچنانكه انسان به سمت حالت عميق مراقبه حركت مي كند ،ھشياري بيشتر و بيشتر گرد مي آورد و
اين سبب زدودن تاريكي ھا مي شود ،تاجايي كه مشاھده گر حتي قادر است شاھد سوشوپتي باشد.آيا اين چيزي
است كه شايد قابل مقايسه با چيزي باشد كه در وقت مرگ روي مي دھد؟ شما گفتيد كه چگونه زندگي ناگھان
خودش را در وقت مرگ اعالم مي كند ،طغيان مجدد نيروي زندگي در ھنگام فروكش كردنش.آيا شب تاريك روح
آخرين تالش بقاياي ناخودآگاه براي بيرون رفتن است،پيش از اينكه با نور اشراق كامال ً ازبين برود؟
آري ،اين آخرين تالش ميليون ھا زندگي است كه در تاريكي زندگي شده اند .درست ھمانطور كه شما به آن تاريكي
ھا وابسته شده ايد ،آن تاريكي نيز به شما وابسته شده است .اين آخرين تالش است .بنابراين در سوشوپتي
،sushuptiآخرين نيروھاي ممكنش را در يك ضربه جمع مي كند.بنابراين شما وارد سوشوپتي عميقي مي شويد كه
حتي روياھا نيز قادر به ورود به آن نيستند ،ولي اين فقط وقتي رخ مي دھد كه نيروھاي تاريك زندگيت ،نيروھاي
ناخودآگاه زندگيت ،به روشني ببينند كه مرگ در راه است .و طبيعي است كه آن ھا مايل به مردن نيستند .
آن ھا تو را براي مدت ھاي مديد تحت سلطه داشته اند و تو ناگھان از دست آن ھا ليز مي خوري .آن ھا آخرين
تالششان را خواھند كرد.و در اين مورد منطقي فكر نكن .منطق و زندگي ھيچ چيز موازي باھم ندارند .با فكركردن
منطقي ،از زندگي دور مي شوي .ابداً فكر نكن ،زيرا ھرنوع فكر كردني به نوعي منطقي است .اين واقعيت را ببين
كه اينگونه رخ مي دھد.و عجيب است كه در زندگي معمولي ،در علم ،ما چيزھا را بدون واردكردن منطق مي پذيريم .
اگر آب در صد درجه به جوش مي آيد ،ھيچكس نمي پرسد "چرا دقيقاً در صد درجه؟ در نودونه درجه جوش نمي
آيد؟ "منطقي به نظر مي رسد كه آھسته آھسته شروع كند به بخارشدن :در نود درجه قدري بخار شود ...نود ودو
درجه ،قدري بيشتر و در صد درجه تماماً بخار شود .اين به نظر منطقي مي آيد .ولي آب ھيچ منطق نمي شناسد .و
نمي تواني از ھيچكس بپرسي كه چرا در صد درجه آب بخار مي شود .ما واقعيت ھاي زندگي را به سادگي
ھمانگونه كه ھستند مي پذيريم.
دي .اچ لورنس ، D.H.Lawrenceيكي از مردان اين قرن كه من بسيار دوستش دارم ،با كودكي خردسال كه مرتب
سوال مي كرد ،ھمانطور كه تمام كودكان خردسال پيوسته سوال مي كنند ،قدم مي زد .و عاقبت كودك گفت،
"عمو ،چرا درختان سبز ھستند؟" شايد تاكنون كسي از او نپرسيده بود كه درختان چرا سبز ھستند .لورنس براي
لحظه اي درجاايستاد و فكر كرد كه چرا درختان سبز ھستند .و ناگھان براو چنين الھام شد كه مسئله ي چرا وجود
ندارد :درختان از منطق پيروي نمي كنند ،جھان ھستي ،منطقي نيست .
پس به كودك گفت "،درختان براي اين سبز ھستند كه سبز ھستند".كودك گفت" ،درست است .من اين سوال را از
خيلي از مردم پرسيده ام .ھيچكس نتوانسته پاسخ بدھد .به نظر كامال ً درست است .درختان به اين سبب سبز
ھستند كه سبز ھستند ".نه كودك منطق مي داند و نه درختان منطق مي شناسند.
بنابراين در مورد واقعيت ھاي دورني و علم دروني اكتشاف خود ،منطقي فكر نكن .واقعي و واقع گرا باش .
اينگونه اتفاق مي افتد :پيش از آن انفجار نور ،تمامي نيروھاي ناخودآگاه آخرين تالششان را مي كنند ،و بايد فرصتي
به آن ھا داده شود ،تو از ابتدا از آن ھا استفاده كرده اي.اين نيروھا ھرگونه حق و حقوق قانوني دارند كه نگذارند تو
وارد حيطه اي ديگر شوي .و تو يك برده بوده اي .و زماني كه از تاريكي آن شب بيرون آمدي ،يك ارباب خواھي بود.
نيروھاي ناخودآگاه صاحبان منافعي ھستند ،بنابراين طبيعتاً گردھم مي آيند و سوشوپتي را خلق مي كنند ،خواب
بدون رويا را.
و حق با عرفا است كه آن را شب تاريك روح بخوانند .اين يك شب تاريك معمولي نيست .شب تاريك روح است ،زيرا
آنچه كه رخ خواھد داد ،صبح طاليي روح خواھد بود.ولي ھميشه به ياد داشته باش تا واقع گرا باشي .منطق براي
اين يك جايگزين نيست.
خطر خانواده
باگوان عزيز":خانواده ي ازھم پاشيده" اصطالحي است كه براي بيان دوران كودكي مصيبت بار به كار مي رود .
تازماني كه وارد دانشگاه شدم ،دو پدر و سه مادر داشتم و اگر پدربزرگھا و مادربزرگھايم را ھم شامل كنيم ،كه براي
مدتي به عنوان والدين عمل مي كردند ،به عدد بزرگ ھفت مي رسيم ،به جاي رقم معمولي دو .در ابتدا حيران
بودم كه چگونه است كه من نسبتاً آزاد و خوب تطبيق يافته well-adjustedبودم ،درحاليكه بسياري از دوستانم كه
"خوشبخت تر" بودند ،كه يك خانواده ي ثابت و معمولي داشتند ،دايماً از درخواست ھاي خانواده در رنج و دردسر
بودند .آيا اين "خانواده ي ازھم پاشيده" نمي تواند واقعاً يك بركت در لباس مبدل باشد؟"
خانواده ي سنتي پيشاپيش منسوخ شده است .خدمتش به اتمام رسيده است و آينده اي ندارد .براي كودك از نظر
روانشناسي بسيار خطرناك است كه فقط به پدر ومادر محدود شود .
اگر كودك دختر باشد ،شروع مي كند به عشق ورزيدن به پدر و يك تصوير دروني از مردي مي سازد كه مي خواھد
عاشقش شود .البته او مي داند كه نمي تواند آنگونه كه مادرش به پدرش عشق مي ورزد عاشق پدر باشد ،بنابراين
نسبت به مادر حسادت مي ورزد .اين براي كودك يك موقعيت زشت است :از ھمان ابتدا ،نخستين زن زندگي او،
مورد حسادتش است و نخستين مرد زندگيش را ھرگز به دست نخواھد آورد .ولي ذھن آن دختر ،تصوير پدر را در
تمام زندگي حمل خواھد كرد و تمام زندگي زناشويي او را مختل خواھد ساخت ،زيرا او در ھر شوھري به دنبال پدر
مي گردد ،ناخودآگاه ،و ھيچ مردي قادر به برآوردن خواسته ھا نيست .و ھيچ مردي براي اينكه پدرش باشد با او
ازدواج نكرده است.از سوي مرد ،او نيز در پي مادرش مي گردد .اگر كودك پسر باشد ،عاشق مادرش خواھد شد و
تصوير نخستين زن زندگيش را ،ارضاء نشده ،حمل خواھد كرد.
او عاشق زنان زيادي خواھد شد و شباھت ھايي خواھد يافت .ولي شباھت ھا يك چيز ھستند _،شايد فقط مدل
موي آن زن شبيه مادرش بوده باشد ،يا طوري كه آن زن راه مي رود ،يا چشم ھاي او ،يا دماغش .ولي آن دماغ،
تمام يك زن نيست ،و مدل مو ھم به ھيچ عنوان كمكي نخواھد كرد .بنابراين ھيچ زني نخواھد توانست به ھيچ وجه
كمكي بكند ،و ھيچ زني براي اين با او ازدواج نمي كند كه مادرش باشد .حاال ما براي كودكان چنان موقعيت پيچيده
اي خلق مي كنيم كه تمام عمرشان در رنج باقي مي مانند ،و آنان مسئوليت را بر دوش ديگري مي اندازند .
مرد مي پندارد كه آن زن به او خيانت كرده است ،زيرا او فقط شبيه مادرش به نظر مي آمد و پس از ازدواج تماماً چيز
ديگري شده است .آن زن او را فريب داده است!در طرف ديگر ھم موقعيت ھمين است :ھر زني مي پندارد كه مرد
فريبش داده است ،به او كلك زده و قبل از ازدواج چنين وانمود كرده كه ھمه چيز قشنگ و خوب است .پس از ازدواج،
آن نقاب كه مرد داشت ازبين رفته و آن زن او را فقط يك مرد برتري طلب جنسي male chauvinistمي يابد.و ھم پدر
و ھم مادر پيوسته باھم مي جنگند ،به ھمديگر نق مي زنند ،سعي دارند بر ديگري سلطه پيدا كنند .
و كودكان مشغول يادگيري ھستند ،زيرا راه ديگري نيست ،اين نخستين مدرسه ي ايشان است .و در اينجا
موضوعات رياضي يا جغرافي يا تاريخ در كار نيست ،مسئله ي زندگي است .
آنان الفباي زندگي را مي آموزند و آنچه مي بينند اين است كه مادر پيوسته پدر را اذيت مي كند و به ستوه مي آورد
و پدر پيوسته مي كوشد سلطه يابد ،منكوب كند ،ارباب باشد.
كودكان ھمچنين مي بينند _، ....و آنان بسيار حساس و باھوش ھستند ،زيرا در دنيا بسيار تازه ھستند،
چشمانشان روشن است ،ادراك آنان ھنوز با غبار تجربه پوشيده نشده است .آنان مي توانند تمام اين نفاق را ببينند
،زيرا اگر در وسط جنگشان ،يك ھمسايه وارد شود ،آنان بي درنگ دست از جنگ مي كشند ،شروع مي كنند به
ھمديگر لبخندزدن ،در مورد چيزھاي قشنگ صحبت مي كنند و از ھمسايه پذيرايي مي كنند و اين احساس را به
ھمسايه مي دھند كه آنان ھرگز باھم نجنگيده اند .كودك ھمچنين نفاق را مي آموزد :ھرچه كه ھستي ،يك چيز
است .بايد به جامعه چيزي را عرضه كني كه جامعه از تو انتظار دارد باشي ،نه آنچه كه ھستي ،بلكه آنچه كه
جامعه مايل است كه تو باشي.
از ھمان آغاز كودكي ،ما در ھر كودك يك شكاف شخصيت split personalityايجاد مي كنيم ،يك اسكيزوفرنيا
،schizophreniaيك وجود دوگانه.
كودكان راه ھا را فرا مي گيرند ،دختر ،براساس رفتار مادرش نسبت به پدر ،ياد مي گيرد كه يك زن چگونه بايد باشد .
پسر ،،براساس رفتار پدر ،مي آموزد كه يك شوھر چگونه بايد باشد.
به ھمين دليل است كه ھمان حماقت ھا ،نسل پس از نسل بارھا و بارھا تكرار مي شوند .و تمامي دنيا در مصيبت
زندگي مي كنند ،در نفاق زندگي مي كند و مسبب ريشه اي ،خانواده ي عرفي است ،جايي كه كودك فقط درپناه
دو نفر است ،مادر و پدر.
در آينده اين بايد تغيير كند ،زيرا تقريباً نوددرصد از بيماري ھاي رواني در ھمين خانواده ريشه دارند .ما بايد خانواده اي
بزرگ تر بسازيم .من آن را جمع communeمي خوانم ،جايي كه مردمان زيادي باھم زندگي كنند .در جمع ما در
آمريكا ،پنج ھزار نفر باھم زندگي مي كردند ،باھم كار مي كردند ،از يك آشپزخانه پنج ھزار نفر باھم غذا مي خوردند.
كودكانشان با مردمان بسياري آشنا مي شدند ،ھر كسي ھم سن پدرش يك عمو بود و ھركسي ھم سن با
مادرش يك خاله بود .كودكان از ھمه چيز ياد مي گرفتند .آن كودكان امكان ھاي وسيعي براي تجربه داشتند و راھي
نبود كه كودك تصويري ثابت از يك زن يا يك مرد داشته باشد ،زيرا آنان با زنان بسيار زيادي برخورد داشتند كه
عاشقانه به سمتشان مي رفتند .آن كودكان با پدرومادرشان زندگي نمي كردند ،آنان محوطه ي خودشان را داشتند .
مي توانستند به آنجا بروند و با آنان ديدار كنند .كودكان مي توانستند نزد والدين بروند ،يكي دو روز با ايشان زندگي
كنند .زوج ھاي ديگر از آنان دعوت مي كردند ،زوج ھايي كه فرزند نداشتند .آنان در سرتاسر آن محوطه حركت مي
كردند.تمامي آن جمع خانواده ي آن كودكان بود .از نظر رواني اين فقط تصويري مبھم vagueاز زن در ذھن يك پسر
مي آفريند و تصويري مبھم از مرد در ذھن دختر.
اين اھميتي عظيم دارد .زيرا كه آن تصوير مبھم است و از تاثيرات فراوان زنان زيادي تشكيل شده است ،امكاني
وجود ندارد كه بتواني يك زن را پيدا كني كه با آن تصوير به سادگي منطبق شود .چون يك فكر تثبيت شده نداري،
فقط تصويري مبھم داري ،ھر زني مي تواند آن را ارضا كند ،ھر مردي مي تواند آن را ارضا كند.و تو با والدين زندگي
نكرده اي ،پس نمي داني كه يك ھمسرزن چگونه بايد باشد ،يك شوھر چگونه بايد رفتار كند .
تو با معصوميت آغاز مي كني ،عاشقانه .تو آن مرا دوست داري ،براي ھمين با او ازدواج كردي .تو آن زن را دوست
داري ،و الگوي ثابتي را حمل نمي كني كه يك زن چگونه بايد رفتار كند.
تولسيداس ،Tuslidasبه اصطالح قديس ھندو ،مھم ترين قديس در ھندوستان است .ھيچ كتابي به اندازه ي كتاب
او خوانده نمي شود .كتاب او انجيل ھندوھاست .او در كتابش مي نويسد" :اگر او )زن( را نزني ،كتك زدن جسمي و
بدني ،كنترل روي او را ازدست مي دھي .با زدن او ،اثبات مي كني كه به قدر كافي مرد ھستي".
مردانگي تو با كتك زدن زن اثبات مي شود! ولي اگر زن را بزني ،زن نيز ھزار و يك راه براي شكنجه دادن تو پيدا مي
كند .ھروقت بخواھي با او عشق بازي كني ،مي گويد كه سردرد دارد .
ھيچ ارتباطي بين دونفر شما نيست .چگونه مي تواند باشد؟ تو آن زن را به اسارت گرفته اي و ھيچ اسيري شخصي
را كه آزاديش را ازبين برده باشد نخواھد بخشيد .ھيچ زني نمي تواند مردي را كه آزاديش را گرفته است ببخشايد .
ولي ھندوھا از توصيه ي قديسشان پيروي كرده اند ،واين چيز جديدي نيست :كتاب پنج ھزار ساله ي
مانوسميريتي ،Manusmiritiآيين اخالقيات ھندوھا نيز ھمين را مي گويد.كتابي توسط يك روانكاو منتشر شده در
مورد رابطه ي زن و مرد .عنوان آن مھم است:دشمن صميمي ، The Intimate Enemyاين چيزي است كه زن و مرد
تاكنون زندگي كرده اند ،به عنوان دشمناني صميمي .و كودكان يادمي گيرند و آن را تكرار خواھند كرد ،آنان روش
ديگري را نمي شناسند.
خانواده بايد به جمع تغيير كند .پنج ھزار نفر ،ده ھزار نفر مردم كه باھم زندگي كنند ،از نظر اقتصادي ھم بھتراست از
پنج يا ده ھزار خانواده كه دورازھم زندگي كنند.در جمع ما :فقط پانزده نفر مسئول آشپزخانه بودند .وگرنه ،دو ھزار و
پانصد زن مي بايد در آشپزخانه خرد و نابود شوند! و به يادداشته باش :ھر زني آشپز خوبي نيست !در زن بودن ھيچ
چيزي وجود ندارد كه تو را يك آشپز خوب كند .
درواقع ،تمام آشپزھاي بزرگ مرد ھستند .در تمام ھتل ھاي بزرگ ،آشپزھا مرد ھستند ،نه زن .ھر خانواده اي نمي
تواند از عھده ي يك آشپز نابغه برآيد ،ولي يك جمع مي تواند از عھده ي پانزده نفر آشپز مبتكر و خالق برآيد ،ھم زن
و ھم مرد .و ما تجربه كرديم و ديديم كه بسيار زيبا كار مي كند.
چون كودكان در محوطه ي خاص خودشان باھم زندگي مي كنند ،چيزھاي بسيار ديگري رخ مي دھند .والدين
احساس گرانباري نمي كنند .آنان آزادي خاصي را دارند كه كودكان آن را ازبين مي برند ،بايد صبر كني تا كودكان
بخوابند و تا آنموقع خودت ھم خوابت گرفته است .و كودكان مردمي بسيار عجيب ھستند :اگر از آنان بخواھي كه به
خواب بروند ،نخواھند خوابيد! آنان يقين پيدا مي كنند كه اتفاقي قرار است بيفتد و براي ھمين است كه وادار به
خوابيدن مي شوند.
و آنان نمي توانند منطق را درك كنند ،كه وقتي كه مي خواھند بيدار بمانند ،وادار به خوابيدن مي شوند و وقتي كه
صبح مي خواھند بخوابند ،از تخت پايين كشيده مي شوند و با زور بيدارشان مي كنند !آنان منطق اين را درك نمي
كنند .بسيار مسخره به نظر مي رسد .ولي والدين احساس آزادي خواھند كرد ،زيرا كودكانشان با كودكان ديگر
زندگي مي كنند .
ما پديده ي جديدي را كشف كرديم .فكر كرديم كه ممكن است دردسر ايجاد شود ،شايد كودكان باھم دعوا كنند.
ولي آنچه ما دريافتيم درست عكس اين بود :كودكان بزرگتر از كودكان كوچك تر مراقبت مي كردند .
جنگي وجود نداشت .و ھيچكس ھيچ چيز شخصي نداشت ،تمام اسباب بازي ھا و ھمه چيز متعلق به جمع بود ،
بنابراين حسادتي وجود نداشت .كودكان از اينكه با زوج ھاي ديگر ،نه فقط با پدر و مادر ،باشند احساس لذت فراوان
مي كردند و طبيعاً عمو ھا از پدرھا مردمان بھتري ھستند .درواقع ،خداي يھود در عھد عتيق مي گويد "،مي خواھم
آگاه باشي كه من عمويت نيستم ،كه من شخص خوبي نيستم ،كه من شخصي خشمگينم ،شخصي حسود،
انتقام جو ھستم ".
ھمينكه او مي گويد " من عمويت نيستم ،پدرت ھستم" نشان مي دھد كه عمو كيفيتي بھتر دارد .ھزاران عمو و
خاله اطراف كودك را فراگرفته اند ،او احساس مي كند كه در محاصره ي عشق است ،به ھركجا كه برود مورد
احترام است .زيرا مردم آنجا والدينش نيستند ،ھيچ كدام جاه طلبي خودشان را روي آن كودك تحميل نمي كنند .
آن كودك فرزند آنان نيست .و گرنه ،ھر پدر يا مادري مي كوشد كه خواسته ھا و جاه طلبي ھاي خودش را كه
نتوانسته در زندگي خودش ارضا كند ،توسط فرزندش برآورده سازد.
آن كودك فرزند آنان نيست .و گرنه ،اگر مردي مي خواسته پزشك شود و نتوانسته بشود ،او مي خواھد پسرش يك
پزشك شود ،چه آن پسر بخواھد پزشك شود و چه نخواھد ،ابدا مطرح نيست .بنابراين پزشك ھايي وجود دارند كه
بھتر مي بود قصاب بشوند و قصاب ھايي ھستند كه به عنوان پزشك بھتر مي بودند.ھمه چيز سروته است.
ھيچكس اھميتي نمي دھد كه نيروي بالقوه ي كودك چيست .ھمه به جاه طلبي ھاي خودشان مي انديشند ،
ببينند كه پسرشان رييس جمھور كشور شده است ،يا نخست وزير ،بدون اينكه در نظر بگيرند كه آن پسر يك
موسيقيدان بالقوه است ،يك يھودي منوھين ،يا يك ھنرمند ،يك ميكل آنژ ،يا يك رياضيدان است ،يك آلبرت آينشتن .
ھيچكس به كودك اھميتي نمي دھد ،او را ابدا نبايد به حساب آورد! در يك جمع ،اين والدين نيستند كه تصميم مي
گيرند كودكانشان چه بايد بشوند .كودكان توسط والدين زاده شده اند ،ولي متعلق به آنان نيستند .به جمع تعلق
دارند ،و جمع تصميم مي گيرد ،توسط روانكاوي ،توسط ھيپنوتيزم ،توسط ساير روش ھا ،كه آن نيروي بالقوه ي
كودك كدام است .و به كودك بايد به ھر راه ممكن كمك شود تا آني بشود كه براي آن اينجا آمده كه بشود .آنگاه او
شديداً خوشحال خواھد بود.
در زندگي فقط يك سرور وجود دارد و آن ،شدن آن چيزي است كه در درون حمل مي كرده اي ،آن بالقوگي ،و آن را
به شكوفايي تمام رساندن .يك بوته گل سرخ بايد گل سرخ شود،
و خوشي او در ھمين است.يك جراح مشھور توسط دوستانش دعوت شده بود زيرا كه بازنشسته مي شد .او
بزرگترين جراح كشورش بود و مردم آن فرصت را جشن گرفته بودند و با او خداحافظي مي كردند .ولي او به نظر
بسيار غمگين مي آمد .يكي از دوستانش نزد او رفت و گفت ،چرا اينھمه غمگين ھستي؟"او گفت" ،من به اين دليل
غمگينم كه ھرگز نمي خواستم يك جراح بشوم .مي خواستم يك موسيقيدان شوم .حتي اگر مجبور بودم در كنار
خيابان با گيتارم در دستم بميرم ،خوشحال تر بودم از اينكه مشھورترين جراح كشور ھستم ،زيرا شوق من ابداً اين
نبود ،مقصد من اين نبود".در دنيا مصيبت ھاي بسيار وجود دارد ،و سبب اساسي اين است كه مردم مجاز نيستند
به سمت مقصدھايشان حركت كنند .ھمه مختل مي شوند.
ديگر نيازي به خانواده نيست ،و اين بركتي بسيار بزرگ خواھد بود ،نه تنھا براي كودكان ،بلكه براي والدين ھم .زيرا
به خاطر كودكان است كه پدرومادر مجبور ھستند باھم باقي بمانند،
حتي با اينكه يكديگر را دوست ندارند.لحظه اي كه مرد زنش را دوست نداشته باشد يا زن شوھرش را دوست
نداشته باشد ،و آنان ھنوز ھم وانمود مي كنند كه يكديگر را دوست دارند! ،اين رابطه چيزي جز خودفروشي
نيست :يك خودفروشي ھميشگي .
و دليلش فقط وجود فرزندان است ،وگرنه ،در يك خانواده ي فروپاشيده ،چه بر سر كودكان خواھد آمد؟در جمع
مشكلي نيست .مي تواني تا ھر زمان كه آن زن را دوست داشته باشي ،با او باشي .لحظه اي كه دريافتي آن
عشق ازبين رفته است ....در زندگي ھيچ چيز ھميشگي نيست ،ھيچ چيز نمي تواند ھميشگي باشد .در اختيار تو
نيست كه چيزھا را ھميشگي كني ،فقط چيز ھاي مرده مي توانند ھميشگي باشند .يك چيز ،ھرچه زنده تر باشد،
زودپاتر است .شايد سنگ ھا ھميشگي باشند.گل ھا نمي توانند ھميشگي باشند .عشق يك سنگ نيست .يك
گل است ،و با كيفيتي نادر .امروز اينجا ھست ،فردا كسي نمي داند ،شايد باشد ،شايد نباشد .در اختيار تو نيست
كه آن را كنترل كني .تو ھيچ كاري نمي تواني برايش انجام دھي ،وقتي كه وجود ندارد ،نمي تواني آن را خلق كني .
يا ھست و يا نيست .تو فقط در برابرش ناتوان ھستي.
اگر كودكان تحت مراقبت جمع باشند ،آنوقت والدين مي توانند به آساني حركت كنند .باري بر دوششان نيست .و
كودكان دلشان براي شما تنگ نخواھد شد ،زيرا مي توانند پدر خودشان را پيدا كنند ،مادر خودشان را پيدا كنند ،
مشكلي وجود ندارد .پدر مي تواند نزد فرزندانش برود ،مادر مي تواند نزد فرزندانش برود ...و كودكان از ھمان ابتدا
آگاه مي شوند كه عشق يك پديده ي درحال تغيير است .ھميشگي ساختن عشق بزرگترين اشتباه بشريت بوده
است.
عشق نمي تواند ازدواج شود .ازدواج قانون است ،و عشق را نمي تواني تحت ھيچ قانوني در آورد .عشق وحشي
است .درست مانند نسيمي است كه مي آيد و مي رود .تو از ترس اينكه شايد بيرون برود تمام درھا و پنجره ھا را
مي بندي ،ولي آنوقت نسيمي وجود ندارد ،فقط ھواي مانده است.
ازدواج يك ھواي مانده است و نه ھيچ چيز ديگر .آن نسيمي كه احساس شده بود ،كه به ازدواج انجاميد ،ديگر
وجود ندارد .ولي به سبب وجود كودكان ،بايد تا حد ممكن تظاھر كني ،رنج ببري ،وانمود كني .و اين سبب انواع
انحرافات مي شود.
اگر شوھر ديگر عاشق زنش نباشد ،شروع مي كند به رفتن با زنان ديگر ،منشي اداره اش .اگر زن ديگر عاشق
شوھرش نباشد ،طبيعتاً كسي را پيدا مي كند ،راننده شخصي را .مردان حاضر و آماده ،منشي ،راننده .چه بايد
كرد؟ كجا بايد رفت؟اين سبب ايجاد پيچيدگي ھاي بي جھت و جنگ ھاي زشت است .ديگر ارتعاش ھا آرام ،ساكت
و آشتي جويانه نيستند .
و چون شما از زن ھايتان راضي نيستيد ،خودفروشي راايجاد كرده ايد .اين يكي از زشت ترين كارھايي است كه
انسان انجام داده است ،وادار كردن زنان به فروختن بدنشان فقط براي پول .و خوب به ياد داشته باش :مي تواني با
پول بدن را داشته باشي ،ولي عشق را با پول نمي تواني داشته باشي.عشق فروشي نيست.
تاكنون ،فقط خودفروشي زنان رايج بوده است ،زيرا جامعه ھزاران ساالر است كه تحت سلطه ي مردان بوده است .
ولي اينك نھضت آزادي زنان وجود دارد .اين نھضت حماقت ھاي بيشتر ايجاد مي كند ،زيرا فقط از مردان تقليد مي
كند .سعي نمي كند سطح آگاھي زنان را باال ببرد ،فقط سعي دارد از مردان تقليد كند و نفرت از مرد ايجاد كند .و
چنين ھم كرده است.
اينك در شھرھاي بزرگ مانند لندن يا نيويورك يا سان فرانسيسكو ،مي توانيد خودفروشان مرد نيز پيدا كنيد .اين
طبيعي است ،اگر زنان حقوقي برابر دارند ،اگر زنان روسپي وجود دارند ،پس مردان روسپي نيز بايد در دسترس
باشند .نھضت آزادي زنان سعي مي كند چنان نفرتي از مردان ايجاد كند كه برخي از رھبران آنان ھمجنسگرايي زنان
را موعظه مي كنند" :زنان بايد ھمديگر را دوست داشته باشند ،از مردان كامال ً ببريد ".و اين اتفاق مي افتد.
ھمجنسگرايي شايع مي شود .مردان از زنان خسته شده اند ،از نق زدن و مزاحمت ھاي آنان به ستوه آمده اند.
شروع كرده اند به يافتن جايگزين و دريافته اند كه بھتر است عاشق يك مرد باشي ،دست كم رنج آور نيست.
تصادفي نيست كه ھمجنسبازان را مردمان گي gayخوانده اند ،آنان خوشحال ھستند .ولي اين تمامي جامعه را به
يك ديوانه خانه تبديل مي كند .اين انحرافات جنسي اختالالت بزرگي خواھد آفريد .
پيشاپيش ،ھمجنسبازي بيماري ايدز را آورده كه به نظر مي رسد درماني برايش نيست .ھمجنسبازي در زنان نيز
ھمچنين ...چون چيزي تازه است ،شايد قدري طول بكشد ،ولي چيزي را توليد خواھد كرد .بايد چيزي را توليد كنند،
و گرنه ،نھضت آزادي زنان احساس مي كند " ،ما چيزي را كسر داريم كه مردان دارند ،آنان ايدز را دارند و ما ھيچ چيز
نداريم"!
نھضت آزادي زنان ،زنان را زشت مي سازد ،آنان سيگار مي كشند ،زيرا كه مردان سيگار مي كشند ،از فحش ھاي
ركيك استفاده مي كنند ،زيرا كه مردان چنين مي كنند ،از ھمان پوشاكي استفاده مي كنند كه مردان استفاده مي
كنند .ولي كسي بايد به اين زنان بگويد كه اين ھا آزادي نيست" :شما فقط مرداني دست دوم ھستيد ،اين بسيار
خفت آور و تحقيركننده است ".تمام اين ھا به سبب وجود خانواده رخ مي دھد .تازماني كه ما خانواده را به پديده اي
بزرگتر تبديل نكنيم ،اين چيزھا ازبين نخواھند رفت .اگر ھيچكس وادار نباشد با كسي كه دوستش ندارد زندگي كند،
آنوقت خود روسپيگري ازبين خواھد رفت.نيازي به جنگيدن و دشمنان صميمي بودن نيست .اگر نمي توانيد دوستاني
صميمي باشيد،
نيازي نيست كه دشمناني صميمي باشيد .بھتر است خدانگھدار بگوييد و بارديگر بيگانه شويد .زندگي بسيار كوتاه
است .نبايد براي چيزھاي احمقانه ھدر داده شود .زندگي كنيد و عشق بورزيد ،و تماماً و شديداً عشق بورزيد ،ولي
نه ھرگز برخالف آزادي .آزادي بايد ارزش غايي باقي بماند .خانواده آن آزادي را ازبين برده است.
در ديدگاه من ،آينده از آن خانواده نيست .آينده به جمع ھا تعلق دارد و جمع يك خانواده ي پااليش شده و بزرگتر
است ،چنان بزرگ است كه ھرآنچه كه خانواده ي كوچك درست مي كرد ،انواع آن انحرافات ،ديگر درست نمي
شود .و مراقبت كودكان بايد با جمع باشد ،توسط كارشناس ھاي ورزيده .
اول اينكه ،چون فقط يك زن يا يك شوھر ھستي ،به اين معني نيست كه حق داشته باشي يك مادر يا يك پدر
شوي .جمع بايد يك برنامه آموزشي داشته باشد .ھركسي كه بخواھد پدر يا مادر شود بايد تحت آموزش قرار بگيرد.
مي توانيد ازدواج كرده باقي بمانيد ،مي توانيد باھم باشيد ،اين بين خودتان است ،ولي مزاحم يك زندگي سوم
نمي شويد.
اگر آموزش مناسب براي بارآوردن يك انسان و كمك به اينكه انساني مسرور شود را نديده اي ،ھيچ حقي براي توليد
فرزند نداري .روانشناس ھا كشف خواھند كرد ،پزشكان در موردش فكر مي كنند و متخصصان زنان و زايمان در
موردش تامل مي كنند و تازمانيكه اين مردم به تو اجازه ندھند ،نبايد بچه دار شوي.
انسان مي تواند بدون ھيچ مشكلي بچه به دنيا بياورد .اين به آن معني نيست كه بتواني يك مادر يا يك پدر شوي .
اين ھا مھارت است ،ھنر است .براي كمك كردن به رشد يك موجود زنده به قدري مھارت نياز است.و جمع تصميم
خواھد گرفت كه چه تعداد كودك مورد نياز است ،تا كودكان بتوانند خوب تغذيه شوند ،خوب تحصيل كنند ،تا كه زيادي
جمعيت نتواند امور را مختل كند ،تا كسي بدون شغل و بي سواد نماند و فقير نباشد.
يافته ھاي ما در مورد كودك انساني و بارداري چنان زياد است كه استفاده نكردن از اين دانش علمي فقط احمقانه
است .ما آن ھا روي حيوانات به كار مي بريم ،ولي در مورد انسان ھا به كار نمي بريم .در مورد انسان ھا ما ھنوز
ھمان روش قديم توليد مثل تصادفي را به كار مي بريم .يكي از بزرگترين شعراي ھند ،رابيندرانات تاگور ،سيزدھمين
فرزند خانواده اش بود .چه خوب بود كه در آن زمان وسايل كنترل زايش در دسترس نبود ،وگرنه دنيا از شاعري چون
رابنيدرانات تاگور محروم مي ماند .و نمي دانيم چه مقدار از نوابغ را ازدست مي دھيم .به اين دليل ساده كه تاجايي
كه به موجودات انساني مربوط است ،ما ھنوز بسيار خرافاتي عمل مي كنيم.
در يك آميزش جنسي ،مرد ميليون ھا اسپرم تخليه مي كند .در ھمان لحظه سياست شروع مي شود ،يك مسابقه
ي بزرگ ،يك رقابت ،براي رسيدن به تخمك زن شروع مي شود .به نظر ما آن فاصله بسيار كم است ،ولي براي
اسپرم ،براي قامت او ،آن فاصله نسبتاً دو مايل است ،و مدت عمرش فقط دوساعت است .در دو ساعت ،ميليون ھا
اسپرم مي دوند تا به تخمك زن برسند .فقط يكي موفق خواھد شد !و مي توانيد اين را مسلم فرض كنيد كه مردمان
بھتر ،كنار خواھند كشيد .رونالدريگان ھا مقام اول را خواھند داشت .مردمان بھتر از ھمان آغاز بھتر ھستند ،راه را
براي ديگران باز مي گذارند.حاال اين امكان ھست كه اسپرم خودت را به بيمارستاني اھدا كني و آنان مي توانند
دريابند كه چند اسپرم نابغه خواھند بود و چند اسپرم فقط مردماني ميانحاله ، mediocreھندوھا ،مسيحيان،
محمديان ،يھوديان ،انواع مردم ...مي توان آنان را از ھمان ابتدا كنار گذاشت.
بھترين ھا مي توانند انتخاب شوند ،مي تواني آن ھا را پيدا كني .شناور در آن جمعيت ،افرادي چون سقراط،
فيثاغورث ،ھراكليتوس ،موسي ،مسيح وجود دارند .چرا زحمت ميانحاله ھا را بكشي؟ و وقتي كه واقعيت ھاي
علمي كامال ً شناخته شده و جاافتاده است ،چرا تصادفي عمل كنيم؟ زيرا وقتي كه اين جمعيت ،كه كم ھم نيستند
،شروع كند به حركت ،آنان كه در صف جلو ھستند ،فقط به اين دليل نخست خواھند رسيد كه آدلف ھيتلرھا
ھستند ،موسوليني ھا ھستند ،وشايد ژوزف استالين ھا باشند.چرا اين مردم را خلق كنيم؟
و شما پيوسته مي گوييد كه تاريخ خودش را تكرار مي كند! دليل تكرار تاريخ خود شما ھستيد ،زيرا به تصادفي بودن
ادامه مي دھيد .تاريخ مي تواند چنان كامال ً تغيير كند كه ھرگز دوباره تكرار نشود ،انسان فقط بايد قدري ھوشمندي
داشته باشد.به جاي اينكه زمين را باميلياردھا مردم پر كنيد ،بھترين ھا و پااليش شده ترين ھا را انتخاب كنيد .ھمين
حاال بيش از پنج ميليارد انسان وجود دارند ،بھتر است فقط يك ميليارد مردم را داشت .ولي ما مي توانيم ابر انسان
خلق كنيم .فقط بايد الگوھاي كھنه ي تفكراتمان را تغيير بدھيم .و بايد از علم در خدمت بشريت استفاده كنيم .علم
بايد در خدمت كودكان باشد.خانواده ھا بايد بسيار آسوده ،راحت ،رھا و بزرگ باشند و ما مي توانيم روي اين زمين
يك بھشت بسازيم.
باگوان عزيز :با توجه به اسرار عظيم زندگي ،انسان ھا از ديرباز با الھامات و پيشگويي ھا مشورت كرده اند ،مانند
پيشگوي معبد دلفي .مردم از راھنمايي ھاي ستارگان استفاده كرده اند تا سرنوشت انسان را بدانند .مردان خردمند
و زنان جادوگر سرنوشت ھا را در فنجان چاي يا حتي در الك الك پشت مي خواندند" .كتاب تغييرات" I-Chingو كارت
ھاي تاروي آليستر كراولي بيشتر در اين روزھا مورد استفاده قرار دارند .ما از كارت ھاي تاروت شما به عنوان مراقبه
استفاده مي كنيم تا به ما كمك كند كه در زندگي روزانه ي خود ،از سر به قلب بياييم.
ولي به نظر مي آيد كه تمام اين الھامات به زمان حال اشاره دارند .فقط خود ھمين واقعيت حضور شما در اين لحظه
در كائنات كمك مي كند تا تقدير ما ساده تر ساخته شود و فقط دو جايگزين دارد :ناپديد شدن يا ماندن .باگوان ،آيا
ممكن است در اين مورد نظري بدھيد؟
يك سوءتفاھم بزرگ بين زندگي و زمان وجود دارد .گمان شده است كه زمان به سه بخش تقسيم شده است:
گذشته ،حال و آينده ،كه درست نيست .زمان فقط از گذشته و آينده تشكيل شده است .اين زندگي است كه از
زمان حال تشكيل شده است .بنابراين ،براي آنان كه مي خواھند زندگي كنند ،راھي به جز اين نيست كه لحظه ي
حال را زندگي كنند .فقط زمان حال است كه وجودين است .گذشته فقط مجموعه اي از خاطرات است و آينده چيزي
جز تخيالت و روياھاي شما نيستند.
واقعيت ،اينك اينجاست .reality is herenow
براي آنان كه مي خواھند فقط در مورد زندگي فكر كنند ،در مورد زنده بودن ،در مورد عشق ،براي آنان گذشته و آينده
كامال ً زيبا ھستند ،زيرا به آن ھا آزادي عمل بي نھايت مي دھد.
مي توانند گذشته شان را تزيين كنند و آنطور كه مي خواھند آن را بيارايند ،با وجودي كه ھرگز آن را زندگي نكرده
اند ،وقتي كه آن زمان در دسترسشان بود ،آنان در آنجا حضور نداشتند .اين ھا فقط سايه ھستند ،بازتاب ھستند.
آنان پيوسته در تالش و دويدن بوده اند و در حين اين دويدن ھا چند چيزي را ديده اند .آنان فكر مي كنند كه زندگي
كرده اند .در مورد گذشته ،اين فقط مرگ است كه واقعيت دارد ،نه زندگي .در مورد آينده نيز ،تنھا واقعيت ،مرگ
است ،نه زندگي .آنان كه زندگي كردن را در گذشته از كف داده اند ،به طور خودكار ،براي جايگزين كردن آن خالء ،در
مورد آينده رويابافي مي كنند .آينده ي آنان فقط يك فرافكني از گذشته است.
ھرچه را كه در گذشته ازكف داده اند ،در آينده به آن اميد بسته اند ،و در ميان اين دو زمان غيرواقعي ،لحظه ي
واقعي كوچكي وجود دارد كه زندگي است .براي كساني كه مي خواھند زندگي كنند ،نه آنكه در موردش فكر كنند،
براي كساني كه مي خواھند عشق بورزند ،نه فقط در مورد عشق فكر كنند ،براي كساني كه مي خواھند باشند،
نه اينكه در مورد بودن ،فلسفه بافي كنند ،راه جايگزين ديگري وجود ندارد .عصاره و شيره ي زمان حاضر را بنوشيد،
آن را تا آخرين قطره ،تماماً فشار دھيد ،زيرا كه آن لحظه بازنخواھد گشت ،وقتي كه رفت ،براي ھميشه رفته است.
ولي به سبب اين سوءتفاھم كه به قدمت وجود انسان است ،و تمامي فرھنگ ھا در آن مشترك ھستند ،آنان زمان
حال را بخشي از زمان پنداشته اند .و زمان حال ربطي به زمان ندارد.
اگر در اين لحظه فقط وجود داشته باشي ،زماني وجود ندارد .سكوتي عظيم وجود دارد ،يك سكون ،بدون حركت،
ھيچ چيز گذر نمي كند ،ھمه چيز به توقفي ناگھاني درآمده است .لحظه ي حال به تو اين فرصت را مي دھد كه
عميقاً در آب ھاي زندگي غوطه ور شوي يا اينكه در آسمان زندگي ،اوج بگيري و پرواز كني .ولي در ھر دو سو
خطراتي وجود دارد ،در زبان انسان گذشته و آينده خطرناك ترين واژه ھا ھستند .بين گذشته و آينده زندگي در
لحظه ي حال تقريباً مانند راه رفتن روي طناب است ،خطر در ھر دو سو وجود دارد .ولي زماني كه عصاره ي زمان
حال را چشيدي ،ديگر اھميتي به خطرات نمي دھي .زماني كه با زندگي تنظيم شدي ،ھيچ چيز اھميت ندارد.
و به نظر من ،تنھا چيزي كه ھست ،زندگي است .مي تواني آن را "خدا :بخواني ،ولي اين نام خوبي نيست ،زيرا
مذاھب آن را آلوده كرده اند .مي تواني آن را "ھستي" بخواني ،كه زيباست .ولي ھرچه آن را بخواني ،اھميت
چنداني ندارد .اين ادراك بايد روشن باشد كه تو فقط يك لحظه را در دستان خود داري ،لحظه ي واقعي را و تو بارھا
و بارھا آن لحظه ي واقعي را خواھي داشت .يا آن را زندگي مي كني و يا آن را بدون زندگي كردن رھا مي كني.
بيشتر مردم ،بدون اينكه زندگي كنند ،خودشان را از گھواره تا گور مي كشانند .در مورد صوفيان نقل است كه مردي،
وقتي كه مرد ،ناگھان دريافت" ،خداي من ،من زنده بودم!" ولي اين مرگ بود كه با تضاد خودش با زندگي او را آگاه
كرد كه او براي ھفتاد سال زنده بوده ،ولي خود آن زندگي نتوانسته بود او را بارور كند .اين تقصير زندگي نيست.
تاكيد من روي مشاھده گري به شما زندگي خواھد بخشيد ،بدون اينكه حتي در مورد زندگي فكر كنيد ،زيرا
مشاھده گري فقط مي تواند در زمان حال رخ بدھد .فقط مي تواني زمان حال را مشاھده كني .با تماميت و با شدت
زندگي كنيد ،تا كه ھر لحظه طاليي شود و تمام زندگيتان تداوم لحظات طاليي شود .چنين شخصي ھرگز نمي
ميرد ،زيرا كه آن لمس طاليي Midas touchرا دارد ،به ھرچه دست بزند ،طاليي مي گردد .وقتي كه مرگ را لمس
كند ،مرگ نيز طاليي مي گردد .او از مرگ نيز به قدر زندگي لذت مي برد ،يا شايد بيشتر ،زيرا مرگ از زندگي
متراكم تر more condensedاست .زندگي در طول ھفتاد يا ھشتاد سال پخش شده است .مرگ در يك لحظه رخ
مي دھد .مرگ چنان متراكم است كه اگر به درستي زندگي كرده باشي ،قادر خواھي بود تا وارد اسرار مرگ شوي.
و راز مرگ اين است كه مرگ فقط يك پوشش است .در درون ،جاودانگي تو است ،حيات ابدي تو.
آفرين آمريكا!
باگوان عزيز:چند روز پيش گفتيد كه انسان ھشيار مي تواند رد پاي پرنده در آسمان را دنبال كند.ردپاي شخصي كه
به اشراق رسيده باشد را چطور؟ آيا آن ردپاھا تشعشع و رايحه آن شخص بيدار را براي مدت زيادي نگه مي دارند؟ آيا
اين چون تشعشع اتمي است؟ ،آيا اگر كسي در آن ردپا گام بگذارد ،مبتال مي شود؟ اگر پاسخ آري است ،پس
آمريكا بايد ھشيار باشد كه آن صحراي مركزي ارگان را كه زماني به يك واحه تبديل شده بود" ،منطقه ي خطربراي
ابتال به تشعشع" اعالم كند" :ھشدار! منطقه ي خطر! آگاھي بسيار باال ،دور بايستيد "!گفته شده كه آخرين كالم
گرجيف اين بود" :آفرين آمريكا "!من در تخيل خودم اين را به آن افزودم" :ولي آمريكا ،حيف :ازدست دادي"! و واقعيت
اين است كه آمريكاي شمالي شما را از دست داد .و حاال به نظر مي رسد كه آمريكاي جنوبي ھم شما را از دست
مي دھد.
باگوان ،آيا ممكن است كه حماقت بشري بتواند مانع تحقق آگاھي كيھاني شود؟
در حماقت بشري ھيچ قدرتي نيست كه بتواند مانع تكامل آگاھي شود .ناتوان است .فقط به اين سبب قوي به نظر
مي رسد كه اكثريت مردم در آن بار آمده اند و براي آن شرطي شده اند .مردم از ھمان ابتداي كودكي از رشدكردن
منع شده اند ،ولي اين نمي تواند مانع تكامل يافتن آگاھي شود.زماني كه نھضت تكامل به قدر كافي گشتاور
گردآوري كند ،شايد تمامي چھره ي جھان را عوض كند .و اينك زمانش است كه گشتاور به دست آورد .ديگر امكاني
براي تنبل ماندن وجود ندارد :آينده كوتاه تر و كوتاه تر مي شود .يا اينكه حماقت تمام زمين را نابود مي كند ،يا اينكه
تكاملي آگاھانه مي تواند انساني جديد را به دنيا بياورد .
انتخاب چنان روشن است كه فكر نمي كنم ،ھرچقدر ھم كه انسان خوابيده باشد ،به جاي مرحله اي تازه در زندگي
انسان ،خودكشي را انتخاب كند .ھمين حاال كه وارد مي شدم ،آميو Amiyoبازھم تالش كرد ،وقتي به او نگاه كردم
چشمانش را بست ،ولي در وسط ،باز كرد .اين نشانه اي خوب است ،نشانه اي بزرگ .او خودش مي بايد احساس
كرده باشد كه چه مي كرده است .خواب انسان شكسته خواھد شد ،و روزھا بسيار اندك ھستند ،مي تواني قدري
بيشتر بخوابي .و به ياد داشته باش :قبل از صبح ،شب يقيناً بسيار تاريك مي شود ،ولي نيازي نيست بترسي،
شب كه تاريك تر بشود ،مژده ي فرارسيدن صبح است .ما خيلي به آن نزديك ھستيم .و اين درست است كه انسان
بيدار ،در ھركجا كه زندگي كند ،حركت كند ،بنشيند ،ارتعاش خاصي از خودش برجاي مي گذارد كه قرن ھا باقي
مي ماند ،آنان كه به قدر كافي حساس باشند از آن تاثير مي گيرند.
و فكر تو خوب است :آمريكا بايد آگاه باشد كه آن كوير كه ما آن را به واحه اي تبديل كرديم ،خطرناك است .آنان مرا با
زور از آمريكا بيرون راندند و فكر مي كردند كه من خطرناك ھستم .آنان آن جمع communeرا نابود كردند و فكر مي
كردند كه خطرناك است .ولي چيزھايي نامريي وجود دارند كه آنان نمي توانند نابود كنند ،برعكس ،آن چيزھاي
نامريي آنان را نابود خواھد كرد ....نه اينكه آنان را بكشند ،ولي آنان را متحول خواھند ساخت .آن مكان ،بايد مراقب
آن باشند.
و تا كي مي توانند ممانعت كنند؟ زيرا مسئله ي من نيست .آنان چگونه مي توانند مانع به اشراق رسيدن آمريكا
شوند؟ شايد من قادر به رفتن به آمريكا نباشم ،ولي آمريكا مي تواند نزد من بيايد .و ما نيازي نداريم كه تمام آمريكا
نزد من بيايد ،ما فقط به چند موجود ھوشمند نياز داريم كه بتوانند آن آتش را به وطن ببرند.باوجودي كه آمريكا با من و
مردم من بدرفتاري كرده ،من ھنوز بر جمله ي گرجيف اصرار دارم" .آفرين آمريكا "!زيرا دولت آمريكا ،آمريكا نيست .
اين ھا فقط چند احمق منتخب شده اند .كل آمريكا طعمي ديگر دارد .از ھر كشور ديگر معصوم تر است ،زيرا از ھر
كشور ديگر جوان تر است .و براي رسيدن به اشراق ،پايه ،معصوم بودن است.كشورھاي قديمي گذشته اي طوالني
دارند و براي ھمين شرطي شدگي بيشتر دارند .آمريكا شرطي شدگي ندارد ،فقط سيصدسال .اين زياد نيست،
فقط اليه اي نازك است كه مي توان به آساني پوست كند .شايد به ھمين دليل است كه دولت آمريكا زياد از من
ترسيد .آنان واقعاً در يك ترس رواني به سر مي برند.آنان بسيار سعي كرده اند كه من نتوانم در اينجا بمانم .آنان از
اين كشور كوچك باج خواھي كرده اند و آن را تھديد كرده اند .و ما دنبال مكان ھاي جديد ھستيم ،ولي ھركجا كه
بگرديم ،به ھر كشوري كه مراجعه مي كنيم ،آمريكا بي درنگ پيش از ما به آنجا مي رسد ،زيرا تمامي تلفن ھاي ما
شنيده مي شود .
تعجب خواھيد كرد كه تمامي تلفن ھاي ما از سفارت آمريكا رد مي شوند ،ھمه چيز اول به سفير آمريكا مي رسد.
آنان مي دانند كه ما دنبال كجا ھستيم ،از كجا عمل مي كنيم و مردم ما در كجا كار مي كنند و بي درنگ ،قبل از
اينكه مردم ما به آنجا برسند ،فشار آنان بر دولت آن جا وارد شده است.
فقط دو روز پيش در ايرلند امور ساده بودند .ما آماده بوديم تا زميني از مردي در آنجا خريداري كنيم به اين شرط كه
براي جمع ما يك رواديد اقامتي بگيرد .قلعه اي بزرگ و زيباست كه تماماً بازسازي شده است .او قيمت زيادي مي
خواست .گفتيم" ،ما مي پردازيم ،ولي اين مسئوليت تو است كه تمام امكانات دولتي و تسھيالت را فراھم كني ".
و او مطلقاً مطمئن بود كه مي تواند .او يك دوك Dukeبود و نفوذ زياد دارد .ولي ھمين امروز خبر دادند كه دولت آمريكا
به دولت ايرلند فشار آورده است.ھيچكس ھنوز به ايرلند نرفته است ،ولي فشارھا به اين دليل بوده كه تلفن ھاي ما
تحت پيگيري ھستند .و آن دوك بسيار تعجب كرده بود .او به ما خبر داد" ،ناگھان دولت ترسيده است ".او مطلقاً يقين
داشت كه مشكلي نخواھد بود ،دولت راضي بود .فقط يك فرايند معمولي مانده بود ،اقامت ھاي دايم در طول شصت
روز صادر مي شدند .ولي اينك او ترسيده است ،آن فشار بسيار زياد است.و نوع فشاري كه آمريكا به كشورھا وارد
مي آورد نشان مي دھد كه در ھيچ كجا آزادي وجود ندارد .نوع قديم بردگي سياسي ازبين رفته است ،نوعي
بردگي اقتصادي جايش را گرفته است.
آنان آن كشور را تھديد كردند" :نخست ،اگر مي خواھيد به او و مردمش اجازه بدھيد كه در كشورتان باشند ،آنوقت
تمام وام ھا را پس بدھيد ".و آمريكا به ھر كشور ميلياردھا دالر پول وام داده است ،و خوب مي دانسته كه آن ھا
قادر به بازپرداخت نخواھند بود ،ھرگز نخواھند توانست آن ھا را بپردازند".
"دوماً ،اگر نمي توانيد پول را به ما پس بدھيد ،آنوقت ما نرخ بھره را زياد خواھيم كرد .سوما ،اگر بازھم بخواھيد به او
ً
و مردمش اجازه بدھيد ،آنوقت از وام ھاي آتي خبري نيست " ،.وام ھايي كه مجوزش گرفته شده و ميلياردھا دالر در
امسال است " ،آن وام ھا بي درنگ ملغا مي شوند ".حاال اين براي يك كشور فقير خيلي زياد است _،و تمام
كشورھا فقير ھستند .
آن ھا نمي توانند وام ھايشان را پس بدھند ،نمي توانند آن مقدار بھره بپردازند و نمي توانند تمام پروژه ھايي را كه
شروع كرده اند به اتمام برسانند .جاده ھا يا بيمارستان ھا يا دانشگاه ھا يا پل ھا يا خطوط راه آھن ھمگي نيمه
كاره ھستند ،و اگر آن وام ھا نرسند ،آنوقت تمام اقتصاد به سادگي سقوط مي كند.دراينجا يك وزير گفته ،زيرا ھمين
كار را در اينجا انجام دادند " ،دست كم يك چيز روشن شده است ،كه ما دچار توھم ھستيم كه مستقل ھستيم .ما
نيستيم ،.ھيچكس نيست".
ولي اين فقط دولت آمريكاست .آن را با آمريكا برابر نسازيد .مردم آمريكا معصوم ترين ،تازه ترين و جوان ترين مردم
ھستند و قادر ھستند به انسان جديد تولد ببخشند .ھرچه برسر من و مردم من بيايد ،من با جرج گرجيف مخالفت
نخواھم كرد.
ھوش مندي
باگوان عزيز:ديروز به من گفته شد كه باھوش ھستم ،احساس كردم كه چيزي بد خوانده شده ام ،گويي كه حتي
خطرناك بود.آيا ممكن است نوري بر "ترس از ھوشمندي "بتابانيد؟
آويرباوا ، Avirbhavaاحساس بدگرفتن از اينكه "باھوش " intelligentخطاب شده اي ،اثبات مي كند كه واقعاً
ھوشمند ھستي .نخستين و مھم ترين بخش از ھوشمندي ،معصوميت است .براي ھمين است كه احساس خوبي
نداشتي ،زيرا كه در دنيا معصوميت و ھوش تقسيم شده اند ،نه فقط تقسيم شده اند ،بلكه به دو قطب مخالف ھم
تقسيم شده اند.
اگر ھوش معصوم بماند ،زيباترين چيز ممكن است ،ولي اگر با معصوميت مخالف باشد ،فقط حيله گري است و نه
ھيچ چيز ديگر ،ھوشمندي نيست.
لحظه اي كه معصوميت ازبين برود ،روح ھوشمندي نيز رفته است ،فقط يك جسد است .بھتر است فقط آن را" قواي
شناختي " intellectخواند .مي تواند تو را يك روشنفكر بزرگ كند ،ولي زندگي تو را دگرگون نخواھد كرد و رازھاي
ھستي را برايت نخواھد گشود .آن اسرار فقط براي كودك ھوشمند گشوده ھستند.و انسان واقعاً ھوشمند ،كودكي
اش را تا آخرين نفس ،زنده نگه مي دارد .او ھرگز آن را از دست نمي دھد ،ھمان شگفتي كه كودك با نگاه كردن به
پرندگان ،به گل ھا و به آسمان احساس مي كند.به ھمين ترتيب ،ھوشمندي نيز بايد كودك وار child-likeباشد.
حق با مسيح است وقتي كه مي گويد" ،تازماني كه دوباره زاده نشويد ،ملكوت خداوند را نخواھيد ديد ".آنچه او
"خداوند "Godمي خواند ،من" جھان ھستي " existenceمي خوانم .ولي جمله درست است "زايش دوباره" يعني
دوباره كودك شدن .ولي وقتي كه انسان بالغي بارديگر يك كودك مي شود ،تفاوتي بين يك كودك معمولي و انسان
دوباره زاده شده وجود دارد .كودك معمولي به اين دليل معصوم است كه جاھل است و معصوميت شخص دوباره زاده
شده بزرگترين ارزش در زندگي است زيرا جھالت نيست ،ھوشمندي خالص است .پس از ھوشمندي نترس ،فقط
وقتي از ھوش بترس كه در مخالفت با معصوميت باشد.
و من آويرباوا را مي شناسم :او معصوم ھست .براي ھمين است كه از اينكه ھوشمند خوانده شده احساس خوبي
نداشته است .شايد به نظر او اينگونه آمده كه او را حيله باز ،مكار و زرنگ خوانده اند.و احساس او درست است.
ولي اگر ھوشمندي با معصوميت تو تنظيم است ،با آن مخالف نباش .معصوميت تنھا ،جھالت مي شود .ھوشمندي
تنھا ،حيله گري مي شود .ھردوي آن ھا با ھم ،نه جھالت است و نه حيله گري ،بلكه فقط يك پذيرابودن ،يك گشاده
بودن است ،قلبي كه قادر است با كوچك ترين چيزھا در زندگي به شگفتي در آيد.
و به نظر من ،انساني كه احساس شگفتي را شناخته باشد ،تنھا انسان مذھبي است .از طريق شگفتي اوست
كه در مي يابد جھان ھستي فقط ماده نيست ،نمي تواند باشد .براي او اين يك نتيجه گيري منطقي نيست ،برايش
يك باور نيست،
بلكه يك تجربه ي واقعي است .چنين تجربه اي زيبا ،چنين اسرارآميز ،چنان بي نظير ھوشمندي عظيمي را در درون
او نشان مي دھد .ولي جھان ھستي حيله گر نيست .بسيار ساده است ،معصوم است.اگر بتواني اين دو كيفيت را
باھم نگه داري ،به ھيچ چيز ديگر نيازي نداري .اين دو تو را به مقصد خودشناسي ھدايت خواھند كرد.
ني تو خالي
باگوان عزيز :براي لحظاتي ،چند روز پيش وقتي تماشايتان مي كردم ،ديدم كه ھيچكس آنجا نيست .من آن تھي را
ديدم ،آن ني توخالي را .چرا آن را شبح وار و ترس آور ديدم ،وقتيكه شما سال ھاست كه از زيبايي خالي بودن
سخن مي گوييد؟
فقط به اين علت است كه از ھمان كودكي به شما گفته شده است كه ھدف خالي بودن نيست ،بلكه پربودن
است .خالي بودن نماد كاسه ي گدايي است .به ويژه در غرب ،واژه ي خالي بودن ھرگزبه معنايي مثبت دست
نيافت .در شرق مورد فرق دارد.ما براي خالي بودن دو واژه داريم .يكي ،كه ترجمه ي واژه ي انگليسي خالي بودن
emptinessاست ،ريكتاتا riktataاست .ريكتاتا يعني نبودن چيزي .و واژه ي ديگر شونياتا shunyataاست ،كه برايش
در زبان ھاي غربي مترادفي وجود ندارد زيرا چنان تجربه اي در غرب رخ نداده است.
شونياتا از يك سو خالي بودن است و از سويي ،پربودن .براي نمونه ،اين اتاق اكنون پر از افراد ،اثاثيه و چيزھا است .
مي توانيم آن را خالي كنيم .تمام مردم مي توانند اتاق را ترك كنند ،تمام اثاثيه مي تواند بيرون برده شود و آنوقت
كسي مي تواند بيايد و ببيند و بگويد كه "اتاق خالي است ".او فقط يك سوي اين پديده را ديده است.
آنچه او مي گويد اين است كه آن چيزھايي كه در اتاق بودند ،آنجا نيستند .ولي او ازياد برده است كه اينك آن اتاق
پر از فضاي خالي roominessاست .اينك اتاق بيش از پيش جاي خالي دارد و جادارتر شده است .قبال ً فضاھاي اتاق
گرفته شده بود ،به تكه ھايي تقسيم شده بود ،اثاثيه ،مردم ،اشياء .حاال ،پاك است ،اينك خالص است .حاال
خودش است ،پر از خودش است .
اين است معني شونياتا shunyataدر شرق :آن جنبه ي دوم ،كه در غرب ناديده گرفته شده است.بنابراين ذھن
غربي با خالي بودن نوعي مخالفت دارد ،زيرا فقط جنبه ي منفي آن را مي شناسد .طرف مثبت آن را نمي شناسد.
براي ھمين است كه به نظر شبح گونه و ترس آور مي آيد.و به عالوه ،وقتي من اينجا نشسته ام و با شما حرف مي
زنم و ناگھان آگاه مي شوي كه كسي اينجا نيست ،صندلي خالي است ،ترسناك تر مي شود .احساس مي كني
كه چيزي را مي بيني كه اينطور نيست ،يا ،اگر اينطور است ،آنوقت فقط لحظه اي پيش ،شخصي را مي ديدي و آن
شخص واقعي نبود و شبح گونه بود.بايد عميقاً به پديده ي شخص به اشراق رسيده نگاه كني .او ھست و او نيست
،ھردو باھم .او ھست ،زيرا كه بدنش وجود دارد ،او نيست ،زيرا كه نفسش ديگر وجود ندارد .تمام اثاثيه ي ذھني
برده شده است ،حاال واقعاً يك ني توخالي شده است ..و اگر يك ني توخالي ھمچون يك فلوت عمل كند ،آنوقت نيز
بازھم به جز يك ني توخالي نخواھد شد .و آن تجربه حتي اسرارآميزتر مي شود ،زيرا فلوتي كه از ني توخالي
ساخته شده باشد ،موسيقي خلق مي كند.
ذھن غربي تعليم يافته تا فكر كند كه ھيچ چيز نمي تواند از ھيچي بيرون بيايد .ذھن شرقي چنين آموخته شده تا
ببيند كه ھمه چيز از ھيچي nothingبيرون مي آيد .و فيزيك جديد با عارفان شرق موافق است.
بسيار تعجب آور است كه فيزيك مدرن غربي با تمام اديان غربي مخالف است و با عرفاي شرق موافقت مي كند.
ھمان تجربه ...آن ني توخالي از خودش موسيقي خلق نمي كند ،كسي ديگر ،شايد خود جھان ھستي ،شايد
بادي قوي از ميان آن ني توخالي عبور كند ،موسيقي خلق مي شود .ولي آن موسيقي از يك طرف وارد مي شود و
از طرف ديگر خارج مي شود ،فلوت خالي باقي مي ماند.
غرب بسيار به اين توجه دارد كه چيزھا محكم ،ھمچون فوالد محكم باشند .تصادفي نيست كه مرداني چون استالين
درست مي كند .واژه ي استالين به روسي يعني مرد فوالدين .
اين نام او نيست ،به او داده اند زيرا كه ھمچون فوالد محكم بود .ھيچ چيز خالي در او نبود .خالي بودن مورد سرزنش
و محكوميت است .وقتي بخواھي كسي را سرزنش كني ،مي گويي" ،او توخالي است".
ولي در شرق اين كامال ً چيزي متفاوت است .عارفان بزرگ ،گوتام بودا ،الئوتزو ،بودي دارما ،ھمگي خودشان را ني
توخالي مي خوانند .آنان به عنوان يك نفس ازبين رفته اند .كسي نيست كه بتواند بگويد" ،من ھستم "،و بااين
وجود ،تمام آن ساختار وجود دارد و در درون ،فضاي خالص است .و آن فضاي خالص الوھيت تو است ،خداگونه بودنت
است ،آن فضاي خالي ھمان چيزي است كه در بيرون آسمان خالص است .آسمان فقط به نظر مي آيد ،وجود ندارد .
اگر به دنبال آسمان بگردي در ھيچ كجا آن را نخواھي يافت .آسمان فقط يك ظاھر است.
انسان به بيداري رسيده ظاھري ھمچون آسمان دارد ،ولي اگر با او تنظيم شوي ،گاھي احساس مي كني كه او
نيست .اين مي تواند سبب ھراس و ترس شود و اين اتفاقي است كه بايد افتاده باشد.
تو با من تنظيم شدي .بر عليه نفس خودت ،گاھي با من تنظيم مي شوي .شايد گاھي اوقات خودت را فراموش
كني و با من تنظيم شوي ،زيرا فقط وقتي كه نفس را فراموش كني ،آن ديدار مي تواند انجام شود .وگرنه ھيچ
ديداري نمي تواند وجود داشته باشد .و در آن ديدار است كه مي تواني ببيني صندلي خالي است .شايد لمحه اي
زودپا باشد ،ولي به راستي تو چيزي را ديده اي كه بسيار واقعي تر از ھرچه كه تاكنون ديده اي بوده است .تو به
درون آن ني توخالي نگاه كرده اي و آن معجزه اي را كه ھمچون موسيقي از آن بيرون مي آيد ديده اي.
مي دانيد كه من ميالرپا را منع كرده ام كه روي صندلي ھاي من ننشيند ،زيرا كسي چه مي داند؟ شايد من آنجا
نشسته باشم!!
مادر ترزا :برده يا عصيانگر؟
باگوان عزيز :دريك مقاله از يكي مجله ي آمريكايي ،از مادر ترزا در سلسله مراتب مردانه ي كليساي كاتوليك ،به
عنوان يك عصيانگر نام برده شده است .اگر مادر ترزا را با كسي ھمچون ژاندارك ھمطراز بدانند ،خدا به كليساي
كاتوليك رحم كند!
كسي كه از مادر ترزا به عنوان يك عصيانگر a rebelنام برده ،معني اين واژه را نمي داند .او در اين سلسله مراتب
مردانه ي كليساي كاتوليك يك برده است .او كسي نيست.
ھيچ زني تاكنون پاپ نبوده و نخواھد بود .و اين زن چگونه عصيانگري است؟ ،او در برابر پاپ لھستاني زانو مي زند و
دست او را مي بوسد .آيا اين عصيانگري است؟ و او براي كليساي كاتوليك كودكان يتيم بيشتري را تامين مي كند تا
جمعيت آنان را بيشتر كند ....زيرا در سياست ،جمعيت عاملي بزرگ است ،به گونه اي كه ھيچكس به تمام دنيا و
جمعيت آن نمي انديشد.
چند روز پيش خواندم كه اسراييل بسيار نگران است زيرا محمديان كودكان بيشتري توليد مي كنند ،طبيعي است زيرا
مي توانند چھار زن بگيرند! اقيانوس محمديان در تمام جوانب بزرگ تر مي شود .بنابراين شايد اسراييل تنھا كشوري
در دنيا باشد كه دولتش مردم را براي داشتن فرزندان بيشتر تشويق مي كند و مي گويد كه ھر نفر بايد دست كم
چھار فرزند داشته باشد .آنان نگران دنيا نيستند ،كه جمعيت آن پيشاپيش زياد ھست .تنھا نگراني آنان سياست
ھاي منطقه است كه محمديان نبايد از نظر تعداد خيلي بيش از جمعيت يھوديان باشد.
در جمعيت ،سياستي وجود دارد .كليساي كاتوليك در سراسر دنيا ھفتصد و پنجاه ميليون نفر عضو دارد ،بزرگترين
واحد تاجايي كه به مذھب مربوط مي شود .و مادر ترزا مورد تحسين است ،نه به اين سبب كه او يك عاصي است،
بلكه به اين دليل كه او فقط يك مستخدمه است براي آوردن كودكان يتيم بيشتر و بيشتر به كليساي كاتوليك ،او
ھندي ھاي فقير را به مذھب خودش مي گرواند .بنابراين پاپ به او بركت مي دھد.
من اين توصيف را فقط وقتي مي توانم بپذيرم كه اگر پاپ نزد مادر ترزا زانو بزند و دست او را ببوسد ،آنوقت معني مي
دھد كه سلسله مراتب مردساالرانه ي كليساي كاتوليك مادر ترزا را باالتر از پاپ مي داند .ولي اين زن فقط وسيله
اي است در دست كليساي مردساالر كاتوليك .او ھيچ مقامي ندارد .ولي چون او به افزايش جمعيت كاتوليك ھا
بسيار كمك كرده است ،آنان برايش ترتيب جايزه ي نوبل را داده اند ،ساير جوايز را برايش ترتيب داده اند و به او
دكتراي افتخاري مي دھند .گول اين چيز ھا را نخوريد ،اين ھا فقط بازيچه ھستند و تمام اين بازي ،سياسي است.
يكي از سالكان من ،يك اقتصاد دان از انگليس ،جايزه ي نوبل دريافت كرد .سالكان ما به او گفتند" ،تو اينك برنده
جايزه ي نوبل ھستي ....ھيچكس ھمچون باگوان براي يك انقالب انساني بر اساس بينش ھاي مدرن در روابط
انساني تالش نكرده است .بايد سعي كني كه او نيز جايزه ي نوبل را ببرد ".او گفت" ،آيا فكر مي كنيد كه من تالش
نكرده ام؟ در واقع من چنان تالش كرده ام كه به آنان گفتم »اين جايزه را به من ندھيد ،من مريد او ھستم .بگذاريد
اين جايزه به باگوان برسد«.
ولي نام او ،فقط نام او كافي است تا ھمه را شوكه كند .سكوتي مطلق در آن جلسه حاكم شد و دوستانم
پيشنھاد كردند»اين نام را بارديگر در اين كميته برزبان نياور .اين ربطي ندارد كه فرد چه مقدار به دنيا خدمت كرده
باشد ،تمام اين ھا سياست است .و تا يك پشتوانه ي سياسي وجود نداشته باشد ،بردن جايزه ي نوبل ناممكن
است"«.
به سالكانم خبر دادم " :به او بگوييد كه به آن كميته بگويد كه حتي اگر ھم اين جايزه را به من بدھيد ،آن را رد
خواھم كرد ،زيرا مي دانم كه تمام اين يك نمايش سياسي است .و من مايل نيستم با مادر ترزا و ساير احمق ھا در
يك طبقه بندي قرار بگيرم".
درواقع ،مادرترزا با نھضت آزادي زنان مخالف است ،بنابراين ھركس كه آن مقاله را نوشته يا جاھل است و يا سعي
دارد از او تحسين و تمجيد كند .و يك انگيزه ي سياسي در پشت آن است :مادر ترزا با نھضت آزادي زنان مخالف
است ،به اين دليل ساده كه با كنترل زايمان مخالف است .او با قرص ھاي ضدبارداري مخالف است و آن قرص ھا
بزرگترين امكاني است كه زنان بتوانند از مردان آزاد شوند ،و گرنه زنان ھميشه وابسته و برده خواھند بود .اگر از
آرمان ھاي مادر ترزا پيروي كني ،آنوقت يك زن بايد پشت سر ھم بچه دار شود و آن زن بايد فقط يك مادر باقي بماند
و پيوسته باردار باشد .تمام زندگي او در توليد فرزند و بزرگ كردن آنان ھدر مي شود .او نمي تواند از نظر اقتصادي
مستقل باشد ،نمي تواند تحصيل كند و نمي تواند
در ھيچ زمينه اي با مردان رقابت كند.
قرص مي تواند موقعيتي را ايجاد كند كه زن با مرد برابري كند ،زيرا آن قرص او را از بارداري ھميشگي آزاد خواھد كرد
و او را از وابستگي نجات خواھد داد .زن مي تواند از نظر اقتصادي و مالي آزاد باشد و در نھايت مي تواند درخواست
كند كه نيازي به ازدواج نيست" :اگر عاشق ھم ھستيم ،باھم زندگي مي كنيم ،اگر عاشق نباشيم ،باھم
خداحافظي مي كنيم ،با روحيه اي دوستانه ".ديگر مسئله نزاع و جنگ در ميان نيست .بنابراين ھركس كه مادر ترزا
را يك عصيانگر مي خواند بايد احمق باشد .او يكي از مرتجع ترين افراد در دنياست .عصايانگري به جگر نياز دارد .او
فردي سنتي است و سنت گرا ....او به زايش عيسي از مريم باكره معتقد است ،به معجزات مسيح ايمان دارد،
رستاخيز مسيح را باور دارد و معتقد است كه مسيحيت باالترين مذھب است و فقط كسي كه مسيحي باشد مي
تواند نجات بيابد ...و شما او را عصيانگر مي خوانيد! آنوقت من كيستم؟
باگوان عزيز:دوستي برايم نوشت كه دو روز پس از مرگ پدرش ،وقتي در كنار جسد پدرش نشسته بود ناگھان
احساس كرد كه انرژي عظيمي در او برخاسته است .در كنار يك شخص مرده چه اتفاقي مي افتد و ما از بدن
شخصي كه از دنيا رفته است چگونه بايد مراقبت كنيم؟
لحظه اي كه شخصي مي ميرد ،تمام انرژي اش را تخليه مي كند .اگر تو پذيرا باشي ،آن را احساس خواھي كرد .
اگر در دسترس باشي و باز ،احساس مي كني كه سطح انرژي تو باال رفته است .به خيلي چيزھا بستگي دارد ،
چه نوع انساني مرده است؟ چگونه انرژي اي داشته است؟ اگر انساني خشن و خشمگين بوده باشد ،آنوقت بھتر
است كه نزديك او نباشي ،زيرا تمام خشم سركوفته اش ،تمامي خشونت سركوب شده اش تخليه خواھد شد و تو
بي جھت از تمام اين انرژي كه به تو وارد مي شود رنج خواھي برد .و اين بسيار طبيعي است زيرا وقتي شخصي در
حال مردن و يا مرده است ،شما خود به خود در اطراف او ساكت مي شويد ،ھيچكس صدايي نمي كند و حرفي
نمي زند .مرگ چنان پديده اي اسرارآميز است كه ھمه يكه خورده اند.
پس نخستين نكته اي كه بايد از آن آگاه باشي اين است كه بداني چه نوع انساني در حال مردن است .اگر او
انساني عاشق ،مھربان و پرمحبت بوده باشد و ھميشه آنچه را كه داشته با ديگران سھيم مي شده است ،آنوقت
نزديك بودن به او و نشستن در سكوت در كنار جسد او براي شما بسيار مفيد خواھد بود .وقتي كه او بدن را ترك مي
كند ،اين انرژي ھا در تمام اطراف او تشعشع خواھد داشت.
ولي اگر او انرژي جنسي سركوب شده داشته باشد ،اگر متجاوز و يا به نوعي جنايتكار بوده باشد ،بھتر است كه در
نزديكي او نباشي ،زيرا ھرآنچه را كه او در زندگي گردآوري كرده باشد ،تخليه خواھد شد .او به منزلي جديد مي
رود ،بنابراين تمام اثاثيه ي كھنه ي او در آن منزل قديمي باقي خواھد ماند .او نمي تواند تمام آن اثاثيه را با خودش
ببرد و آن ھا در اطراف او پراكنده و منتشر خواھند شد.
به دليل اين واقعيت ،در ھندوستان ،آن سه مذھب بزرگ ،ھندويسم ،جينسيم و بوديسم ،تصميم گرفته اند كه بدن
مرده بايد ھرچه سريع تر سوزانده شود تا بي جھت چيزھاي مضر را به مردم منتشر نكنند ،و بيشتر مردم چيزھاي
زشت را سركوب كرده اند .بنابراين در ھندوستان ،فقط قديسان را نمي سوزانند ،اين يك استثناء است .بدن ھاي
آنان را در يك مقبره ي مخصوص نگه داري مي كنند تا بدن ھايشان بتواند سال ھا ،گاھي صدھا سال ،انتشار امواج
ادامه دھد .ولي بدن ھاي انسان ھاي معمولي را بي درنگ مي سوزانند ،ھرچه سريع تر ،بھتر .ساير مذاھب
تصميم گرفته اند كه بدن ھا را نسوزانند و در گور قرار دھند .اين خطرناك است .يعني كه شما منابعي از خشم،
نفرت ،شھوت و آدمكشي انباشته شده را ،انواع انرژي ھايي را كه از گورھاي آنان ساطع مي شود ،پنھان مي كنيد
و مي توانيد آن انرژي ھا را بگيريد ،اين ھا واگيردار ھستند.
در شرق ،ھرگاه انسان به خود رسيده اي مي ميرد ،از قبل تاريخ وفات خودش را اعالم مي كند تا تمام مريدانش
بتوانند بيايند و در انرژي او سھيم شوند ،آخرين ھديه ي او .او مايل است در ميان مردم خودش و مريدان خودش ،
كه مي توانند او را درك كنند و پذيراي او باشند ،بميرد .و او تمامي گنجينه ھاي احساس ھاي زيباي خودش را بر
آنان مي بارد.در مورد انسان درحال مردن و يا مرده بايد بسيار مراقب بود.
تمثيلي باستاني وجود دارد .مردي در حال مردن بود .او چھار پسر داشت .ھمگي آن ھا حاضر بودند .به بزرگترين
پسرش گفت" ،نزديك من بيا .مي خواھم پيامي به تو بدھم ".ولي پسر نزديك او نمي آمد .باوجودي كه او در حال
مرگ بود ،بسيار خشمگين بود و گفت" ،ھميشه مي دانستم كه تو به ھيچ دردي نمي خوري .حتي از يك مرد در
حال مردن نيز نمي تواني پيامي را بگيري و من پدر تو ھستم ".
ولي آن پسر در جاي خودش خشك شده بود و مانند مجسمه بود و حركتي نمي كرد .مرد از پسر دومش ھمين
درخواست را كرد ولي او نيز نزديكش نشد .از پسر سوم خواست ،ولي او نيز نزديك مرد نرفت .ولي پسر چھارم
بسيار جوان بود و نزديك مرد رفت و پدر در گوش او زمزمه كرد" ،اين ھرسه خائن ھستند .آنان به من خيانت كردند.
حاال تو به من وفادار باش .يك كار بكن .وقتي من مردم ،بدنم را تكه تكه كن و ھر تكه را در خانه ي يكي از
ھمسايگان پرتاب كن و به پليس خبر بده ".پسر گفت" ،ولي چرا؟" مرد گفت" ،فقط براي آرامش دادن به روح من .
با ديدن آنان كه دستبند در دست دارند و به ايستگاه پليس مي روند ،روح من از ھميشه احساس آرامش بيشتري
خواھد داشت".
آن سه پسر پدرشان را خوب مي شناختند .تمام زندگيش در حال جنگيدن سپري شده بود .او تمام روز ھايش را در
دادگاه سپري كرده بود .تمام زندگي او چيزي جز يك ستيز نبود .آنان از شنيدن آخرين پيام او وحشت داشتند ،كه
شايد چيزي خطرناك باشد و تو نمي تواني آخرين آرزوي يك انسان درحال مرگ را برآورده نكني .و او مرد.ھرسه برادر
از او پرسيدند كه پدرشان چه پيامي داده .مرد جوان گفت" ،من ھيچ فكر نمي كردم كه پدرمان چنين مردي باشد.
من نمي توانم اين كار را بكنم .ولي روح او در عذاب خواھد بود".
اين تمثيلي باستاني است كه مي گويد انسان ھرگونه كه در تمام زندگي بوده است ،در پايان آن ھا را انباشته
خواھد كرد و انرژي به خودي خودش خنثي است ،ولي آن شكلي كه در يك انسان پيدا كرده است ،بستگي به
شخصيت او و تمام اعمال زندگي او دارد.
بنت Bennettدر زندگينامه ي خودش چنين نوشته كه پس از جنگ جھاني دوم چنان خسته بوده ،او در جنگ شركت
داشته ،كه احساس مي كرد از خستگي در شرف مردن است .ولي پيش از اينكه بميرد ،براي آخرين بار به ديدار
مرشد خودش جورج گرجيف George Gurdjieffرفت .پس براي ديدار او به پاريس رفت .وارد شد و گرجيف به او گفت،
"چه اتفاقي برايت افتاده بنت؟ خيلي رنگ پريده ھستي ،گويي كه در حال مردن ھستي .در وقت مناسبي آمده اي .
فقط نزديك من بيا ".
گرجيف دست ھاي او را گرفت و به چشمانش خيره شد و ظرف دو دقيقه ،بنت يك انرژي بسيار عظيم را در درونش
احساس كرد .ولي اين فقط يك طرف قضيه است .در عين حال ،گرجيف شروع كرد به رنگ پريده شدن و بنت از اين
اتفاق وحشت كرد و گفت" ،بس كن ،من حالم كامال ً خوب است".گرجيف گفت "،نگران من نباش ".و با زحمت به
حمام رفت و در را بست و پس از ده دقيقه بيرون آمد .حالش كامال ً خوب شده بود .بنت مي نويسد" :من ھرگز فكر
نمي كردم كه انرژي بتواند به اين سادگي منتقل شود."aaولي انرژي منتقل مي شود.
اين انتقال بسيار مستقيم بود و براي ھمين او توانست از آن ھشيار شود .ھر مرشدي به راه ھاي مختلف انرژي
خودش را به مردمانش مي دھد ،با نگاه كردن به چشم ھاي شما و با آمدن نزديك شما .او چه چيز ديگري مي تواند
به شما بدھد؟ او به ھرآنچه كه بتوان در زندگي دست يافت ،رسيده است .اينك انرژي او فقط براي سھيم شدن
است.ولي اگر يكي از نزديكان شما در حال مردن باشد _ -پدرت ،مادرت ،ھمسرت ،فرزندت ،دوستت ...و تو مي
خواھي كاري كني ،او مي ميرد و تو زنده ھستي ،مي تواني در كنار آن شخص بنشيني ،مي تواني دستت را
روي قلب او بگذاري و يا دست ھايش را در دست بگيري و فقط ساكت باشي و فقط در آرامش باشي .و اين آرامش
و اين سكوت تو به او نيز منتقل مي شود .و اگر بتواني به انساني كمك كني تا در آرامش و در سكوت بميرد ،عملي
زيبا و ارزشمند انجام داده اي .شايد بعدھا قدري احساس ضعف و خستگي كني ،ولي اين چيزي نيست ،قدري كه
استراحت كني ،حالت كامال ً خوب خواھد شد.
بنابراين از جانب تو ،مي تواني به شخص درحال مردن كمك كني تا به سطحي بھتر از زندگي حركت كند ،ولي براي
اين كار بايد آرامش و سكوت داشته باشي .آنوقت است كه تو در سطحي باالتر قرار داري و انرژي مي تواند جاري
شود.انرژي ھمچو آب در جريان است _رو به پايين مي رود ،نمي تواند سرباال برود.
ً
بنابراين به ياد داشته باش كه انرژي در دو طرف مي تواند مبادله شود .اگر آن شخص يقينا داراي شخصيت اھريمني
باشد ،بھتر است كه از او دوري كني .تو قادر نخواھي به او كمك كني .
برعكس ،او مي تواند به تو كمك كند! ،قدري از شيطنت خودش را به تو بدھد ،تخمي در دلت ،در وجودت بكارد .ولي
اگر آن شخص فرد خوبي باشد ،به كسي آسيبي نرسانده باشد ....
نكته ي اساسي اين است كه اگر عاشق آن شخص باشي و احساسي نسبت به او داشته باشي ،آنوقت مي
تواني انرژي خودت را به او بريزي .فرصت خوبي است ،و آخرين فرصت است :فرصت ديگري نداري تا به او ھديه اي
بدھي .و ھديه اي بھتر از اين نمي تواند وجود داشته باشد ،زيرا اين ھديه مي تواند تمامي سفر آينده ي او را تغيير
دھد .
اگر او در آرامش و سكوت بميرد ،در سطحي واالتر زاده خواھد شد.ولي بايد بسيار مراقب باشي .سعي نكن در
حالت مراقبه بنشيني و به آدلف ھيتلر كمك كني ،اين را آزمايش نكن .اين كار وراي تو است .نمي تواني به او انرژي
بدھي ،او به تو انرژي خواھد داد ،و اگر تو ساكت و آرام باشي كار او راحت تر خواھد بود.فرد بايد با شخصي كه در
حال مردن است بسيار مراقب باشد ،زيرا بين دو نفر شما اتفاقات زيادي مي تواند رخ بدھد .زندگي آينده ي او مي
تواند تحت تاثير قرار بگيرد و ھمچنين زندگي آينده ي تو ،مگر اينكه تو چنان ھشيار باشي كه ھيچ چيز نتواند تو را
تحت تاثير قرار دھد.آنوقت مشكلي وجود نخواھد داشت ،آنوقت مي تواني حتي در كنار آدلف ھيتلر نيز با ھشياري
بنشيني و او به ھيچ وجه قادر نخواھد بود به تو آسيبي برساند .شايد تو قادر باشي قدري به او كمك كني .
آمدن و رفتن
باگوان عزيز:زماني ،سال ھا پيش ،وقتي در حال معاشقه بودم ،ناپديد شدم .مايلم بگويم كه "واقعاً ناپديد شدم" زيرا
احساس كردم كه تمامي وجودم به سادگي ازميان رفت.ولي بدنم يقيناً بايد وجود مي داشته ،زيرا كه معشوقم
توجه نكرد كه ناگھان تنھا ماند .در آن حال شنيدم كه صدايم گفت" ،من دارم مي روم ".و آنگاه احتماال ً براي يك يا دو
ثانيه ،كسي در آنجا وجود نداشت .باوجودي كه از آن وقت تاكنون لحظات لذت بخشي را در معاشقه داشته ام،
ھميشه حاضر بوده ام تا بدانم كه اين ھا لحظات لذت بخشي ھستند .گمان اين است كه سبب آنچه رخ داد يك
شعف بوده است ،ولي خود آن واقعه شعف آور نبود ،ھيچ چيز نبود ،فقط بود .آيا مراقبه آن مرحله ي پيش از شعف
است ،يا اينكه آن مرحله ي "حتي نه شعف" و فقط بودنش است؟
شعف يا سرور ھمگي بازيچه ھايي ھستند تا شما را به سمت مراقبه ترغيب كنند .اين ھا را فقط در آغاز خواھيد
يافت .ھمانطور كه مراقبه عميق مي گردد ،فقط بودش isnessوجود دارد.ھمه چيز ازبين خواھد رفت ،حتي شعف،
زيرا شعف نيز به ھمراھش ،درست در پشتش ،سايه اي از رنج را حمل مي كند .اين نيز يك دوگانگي است.
مسروربودن به ھمراه خودش ،درست در پشت خودش رنج و درد را حمل مي كند.يك دوييت dualityاست .بودش يك
دوييت نيست ،زيرا بودش مترادف است با ھستي ،و غير-ھستي وجود ندارد.ھرچيزي مي تواند آن را سبب شود.
معاشقه يكي از بيشترين اسبابي است كه آن را پديد مي آورد .زيرا تو بسيار با تماميت در آن حضور داري و بسيار با
شدت ،و بدون ھيچ تالش .معاشقه يك كمك زيست شناختي است كه انسان نخستين بودش خودش را تجربه كند.
احساس اينكه واقعاً ناپديد شده اي مي تواند ترسناك باشد .ھمچنين به جاي گفتن اينكه "من دارم مي آيم!" I am
، comingاگر بگويي " ،من دارم مي روم" ، am going Iمي تواند آن مرد بيچاره را بكشد! چه خبر استاين چه نوع
عشقبازي است؟!او ھميشه شنيده است كه در معاشقه انسان "مي آيد" ،ولي اين كيفيتي بسيار نادر است كه
انسان "برود"! آن مرد بايد انساني بافرھنگ بوده باشد ،وگرنه برمي خاست و مي گفت" ،من ھم مي روم!
تو داري مي روي؟ پس من اينجا چه مي كنم؟"او مردي با فرھنگ و آداب دان بوده كه ھمانجا باقي مانده بود! ولي
آمدن و رفتن ،ھردو روي يك سكه ھستند .مردم فقط متوجه آمدن بوده اند ،به قدر كافي تيز نبوده اند تا آن روي ديگر
را نيز ببينند .لحظه ي آمدن ،ھمزمان لحظه ي رفتن نيز ھست .تو به عنوان يك شخصيت ،به عنوان يك نفس ،درحال
رفتن ھستي .درعين حال ھمچون يك بودش خالص در حال آمدن ھستي.بنابراين ،اين دو باھم متضاد نيستند ،بلكه
كامل كننده ي يكديگر ھستند.
ولي اين حالت در ھر موقعيتي مي تواند پيش آيد :گاھي بدون ھيچ دليلي ،فقط خود موقعيت كافي است و شايد
تو قادر نباشي كه بداني كه چه چيز سبب آن شده است.من عادت داشتم براي پياده روي صبحگاھي بروم و ھمه
روز از برابر خانه اي زيبا رد مي شدم ،اين مسير ھميشگي من بود.و يك روز ،وقتي كه بازمي گشتم ،خورشيد
درست بر صورتم مي تابيد و من عرق كرده بودم ،چھار پنج مايل پياده رفته بودم و درست ...نمي توانستم از آن
مكان تكان بخورم .در آن وقت بايد ھجده يا ھفده سال داشتم .چيزي بين خورشيد و آن صبح زيبا رخ داده بود و من
فقط از ياد بردم كه بايد به خانه بروم .به سادگي از ياد بردم كه من ھستم .فقط آنجا ايستاده بودم .ولي صاحب آن
خانه ي زيبا ،كه تقريباً يك سال بود مرا تماشا مي كرد كه ھر روز از مقابل خانه اش رد مي شدم ،مرا ديد و نمي
دانست كه چه خبر شده است! من فقط خشكم زده بود .ولي خشكيدني با شعفي بسيار!
او آمد و مرا تكان داد و مانند اين بود كه از مكاني بسيار دور پايين آمده بودم و با سرعت وارد بدنم شدم .او گفت،
"چه شده است؟"
گفتم" ،اين چيزي است كه من مي خواستم از شما بپرسم .به يقين اتفاقي افتاده است و چيزي كه من مايلم براي
ھميشه اتفاق بيفتد .من وجود نداشتم .شما بي جھت نگران شديد و مرا تكان داديد و مرا برگردانديد .من وارد
فضايي شده بودم كه مطلقاً برايم تازگي داشت" ،و اين بودش خالص بود.
ھرچيزي مي تواند سبب اين حالت شود .به نظر مي رسد كه فقط آماده بودن تو ،چه دانسته و چه ندانسته،
نزديكي تو به آن نقطه كه آن پديده مي تواند در آن رخ دھد ....ولي اين نوع تجربه در حيطه ي قدرت تو نيست.
ھمچون آذرخش برتو واقع مي شود .نمي تواني ھيچ كاري بكني كه آن را بازگرداني ،مگر اينكه با وسيله اي شروع
كني كه برايت مناسب باشد.
براي مثال ،اگر آسوده بودن برايت مناسب است ،آنوقت ھرموقع كه وقت پيدا مي كني ،آسوده شو ،و آسودگي به
اين معني نيست كه بايد دراز بكشي و آسوده شوي .مي تواني در حال پياده روي آسوده شوي .مي تواني كار
خودت را با آسودگي انجام دھي :بدون تنش ،بدون شتاب ،بدون سرعت .جايي براي رفتن نيست ...فقط در لحظه
باش .و آن پنجره بازھم گشوده خواھد شد و بيش از پيش ......و يك روز براي ھميشه گشوده خواھد ماند.اين است
بودش خالص.
چتانا Chetanaسوالي پرسيده است :زماني كه ھشياري تمام است و تمام افكار ناپديد شده اند ،آيا اشراق ،ادراك
يا ھرتجربه اي ديگر رخ مي دھد يا كه فقط ھشياري باقي مي ماند؟
حقيقت اين است كه تمام اين تجربه ھا پايين تر ھستند .حقيقت يك تجربه نيست .بايد گفته شود كه حقيقت يك
تجربه است ،وگرنه چگونه مي توان آن را به شما رساند؟
حقيقت ھمان ھشياري خالص است.حقيقت يعني كه ھمه چيز ھست ،و ھمه چيز زيباست و ھمه چيز سعادت
است.ولي كيفيت اساسي ھمان ھشياري است.مي تواني آن را بودش بخواني.واژه سانسكريت براي نظريه يا تز
،thesisآستيك astikاست .واژه اي زيباست و چون به خداوند مرتبط شده ،منحرف شده است.آستيك از ريشه ي
"است" مي آيد و استي astiيعني بودش .به اين معني ،ھيچكس با باورداشتن خداوند ،آستيك نيست.
استيك كسي است كه به حالت بودش رسيده است ،و اين مرحله ،جداشدني نيست .بنابراين راھي براي دورشدن
نيست ،باقي مي ماند.تمام واژه ھا ،سكوت ،آرامش ،شعف ،سرور ...ھمگي نقص دارند .عصاره ي بودش بسيار
ژرف تر از اين ھاست ،بسيار بامعني تر از ھر واژه اي در ھر زبان انساني.
باگوان عزيز:وقتي كه از داستان ھاي زمان شاگرد بودن خودتان تعريف مي كنيد ،يا از زمان ھايي كه در دانشگاه
تدريس مي كرديد مي گوييد ،غالباً به اين فكر مي كنم كه ھمشاگردبودن با شما و يا شاگرد شمابودن چگونه مي
بايستي بوده باشد ،مي دانم كه خودم با شما چپ مي افتادم .من تصور مي كنم كه ھمشاگردان شما را تحسين
مي كرده اند .شاگردان خودتان بايد بسيار از شما لذت مي برده باشند .وقتي اخيراً اشاره كرديد كه در دانشگاه يك
گروه كوچك براي مراقبه درست كرده بوديد ،بسيار حيرت كردم .عاشق آن ھستم تا برايمان تعريف كنيد كه چگونه
زندگي اطرافيان خودتان را تحت تاثير قرار مي داديد.غالباً فكر كرده ام كه آيا آنان كارھاي برجسته ي شما را توسط
رسانه ھاي ھمگاني يا دوستان دنبال كرده اند يا نه.ممكن است كه اين پرسش را تحت عنوان كنجكاوي صرف طبقه
بندي كرد ،ولي وقتيكه از آن زمان ھاي پيش سخن مي گوييد ،آن را تحسين مي كنم .به من اين احساس را مي
دھد كه حتي پيش از اينكه شما را بشناسم ،عاشقتان بوده ام.
دانشجوياني كه با من درس مي خواندند احساس ھاي عجيبي نسبت به من داشتند .اشخاص مختلف در مورد من
فكرھاي مختلفي مي كنند .اكثريت آنان به يقين با من مخالف بودند ،به اين دليل ساده كه در نظر آنان،من يك
اختالل a disturbanceبودم .آنان براي ھيچ جست و جويي آنجا نبودند ،آمده بودند تا يك مدرك بگيرند ،شغلي پيدا
كنند و تشكيل خانواده بدھند .
من نه به امتحانات عالقه اي داشتم يا به مدرك ھا ،توجه من ھميشه به زمان حال بود ،روي آن موضوعي كه درس
داده مي شد .و من مي خواستم آن موضوع را تا به آخر كشف كنم.
اكثريت با اين مخالف بودند ،زيرا اگر ھر موضوعي بايد تا به آخر كشف شود ،آنوقت آن موضوع در سه سال ھم تمام
نمي شود ...حتي نمي تواند در دويست سال تمام شود ...و آن شاگردان نگران امتحاناتشان بودند ،عالقه ي آنان
تماماً فرق داشت ،عالقه ھا در دو جھت كامال ً متضاد قرار داشت.
من به زمان حال عالقه داشتم ،به موضوع درس .آنان به موضوع عالقه اي نداشتند ،آنان فقط مي خواستند
يادداشت بردارند و براي امتحانات آينده آماده شوند .من ھرگز يادداشت برنداشتم و نه اجازه دادم ،وقتي كه در
دانشگاه تدريس مي كردم ،شاگردانم يادداشت بردارند .زيرا يادداشت برداشتن يعني اينكه به آينده حركت كرده اي،
تو در اينك اينجا نيستي ،براي چيزي ديگر آماده مي شوي ،براي چيزي ديگر.
استادھا ھميشه دانشجويان را تشويق مي كنند كه در كالس از نكات مھمي كه تدريس مي شود يادداشت بردارند
،و من فكر مي كنم كه در تمام دنيا چنين باشد ،آنان اين واقعيت ساده را درك نمي كنند كه وقتي توجه شاگرد به
يادداشت برداري باشد ،او تماماً در دسترس آن چيزي كه تدريس مي شود قرار ندارد.به استادھايم گفته بودم" :براي
من قابل تصور نيست كه شما عملي را كه توھيني مستقيم به شماست ،به جاي اينكه منع كنيد ،آن را تشويق
كنيد .شما آموزش مي دھيد ،آموزش گيرنده بايد تماماً ھشيار باشد ،به آن گوش بدھد ،آن را جذب كند ،آن را
بنوشد .ھيچكدام از شما به اين توجه نداريد .شما از آنان مي خواھيد كه يادداشت بردارند ،شما به آنان درس مي
دھيد كه چگونه آموزش را به آينده موكول كنند".
آموزگارھا با من مخالف بودند ،اكثريت شاگردان با من مخالف بودند ،ولي اين ھا مردماني ميانحاله mediocre
بودند.تعداد اندكي از شاگردان بودند كه عميقاً عاشق من بودند ،زيرا آنچيزي را كه آنان به سبب ترس نمي توانستند
زير سوال ببرند ،آنچه را كه آنان نمي توانستند به عنوان يك بحث به زبان بياورند ،من مي توانستم .من به نوعي
سخنگوي آنان شده بودم .آنان بيشتر از اينكه به حرف ھاي استاد ھا عالقه داشته باشند ،به مباحثه ي من عالقه
داشتند ،زيرا مباحثه ي من موضوع را به ژرفاي آن ھدايت مي كرد.
برخي از استادھا ھم بودند كه مرا دوست داشتند .ولي تعداد بسيار كمي بودند كه از مباحثات من لذت مي بردند و
آشكارا مي پذيرفتند كه مباحثه ي من از مباحثه ي آنان وزن بيشتري دارد.آنان مي گفتند" ،ولي يادت باشد كه
مباحثه ي من است كه در امتحانات به كار مي آيد !مباحثه ي تو كمكي نخواھد كرد".
به آنان مي گفتم "،من ابداً توجھي به امتحانات ندارم .نكته اين نيست كه من قبول شوم و يا مردود .به نظر من،
نكته اين است كه من خودم را با صداقت و با اصالت بيان كنم".
در امتحانات نھايي دوره ي كارشناسي ،يكي از استادھاي من به خصوص خيلي نگران بود ،زيرا برگه ي امتحاني من
را قرار بود يك استاد سالخورده از دانشگاه ﷲ آباد تصحيح كند،
دكتر راناد Dr. Ranadeكه در تفكر فلسفي ھند در دنيا شھرت داشت .و ھمه خوب مي دانستند كه گرفتن نمره ي
قبولي از او ،بيشترين چيزي بود كه كسي مي توانست اميدوار باشد .
او در سراسر كشور به اين شھرت داشت .شاگردان بيشتر اوقات مردود مي شدند ،معيارھاي او معموال ً برآورده نمي
شد.
ورقه ي مرا نيز قرار بود او نمره بدھد ،بنابراين استاد فلسفه ي ھند من بسيار نگران بود .به او گفتم "،آسوده باش،
اين امتحان من است ،نه امتحان تو"!
اونمي توانست بخوابد .گفت" ،مي دانم كه دچار مشكل خواھي شد .اين مرد قدري خل است و او چنان مرجعيتي
دارد كه كسي نمي تواند با او مبارزه كند".گفتم" ،نيازي نخواھد بود .كسي چه مي داند ،شايد او منتظر من باشد.
شايد معيار او من باشم".او خنديد و گفت" ،تو او را نمي شناسي .او شاگردان زيادي را مردود كرده و او در تمام
زندگيش ،نمره ي عالي به ھيچكس نداده است .و اينك او بازنشسته است .ولي با اين وجود به سبب شھرتش،
دانشگاه ھا اوراق امتحاني را براي تصحيح نزد او مي فرستند".
او طوري رفتار مي كرد كه گويي خودش مي خواھد امتحان بدھد .من مجبور بودم به او تسلي بدھم و بگويم كه
آسوده باشد و استراحت كند و نگران نباشد.و من درست آنچه را كه او از آن وحشت داشت انجام دادم ...من دقيقاً
ھمان را انجام دادم زيرا نمي توانستم كار ديگري انجام دھم .واكنش من به سواالت و مباحثه ي او به جاي پاسخ،
شكل مباحثه گرفت و اين ھمان چيزي بود كه استاد من از آن مي ترسيد" :او چنان مرجعيتي است كه ھيچكس
نمي تواند از او بازخواست كند .و تو ممكن است اوضاعي درست كني كه او احساس حمله كند .ممكن است به تو
نمره ي صفر بدھد ،او به خيلي ھا نمره ي صفر داده است".
نخستين سوال او اين بود" :فلسفه ي ھندي چيست؟" و من فقط با يك خط پاسخ دادم" :در دنيا چنين چيزي وجود
ندارد .پرسش بي معني است و بيش از اين نيازي به اتالف وقت براي آن نيست به اين دليل ساده كه فلسفه را
نمي توان با جغرافيا تقسيم كرد ،اينگونه جغرافيا را بر فلسفه مقدم دانسته ايد .
فلسفه چه ربطي به جغرافي دارد؟ انديشه ھا مرزھاي جغرافيايي ندارند ،فراگير ھستند .تنھا يك فلسفه وجود دارد
و آن فراگير و ھمه شمول است .بنابراين ديگر از اين پرسش ھا نكنيد"!
يقيناً او بايد يكه خورده باشد ،زيرا انتظارش را نداشته ....و مردم در تمام عمرش با او با ادب كرده بودند .و اينك او
مردي باستاني و خردمند شده بود ....ولي من به تمام پرسش ھاي او چنين پاسخ دادم .و وقتي به استادم گفتم
كه چگونه پاسخ دادم ،اشك به چشمانش آمد .گفتم" ،تو ديوانه اي! من نمره ي صفر مي گيرم زيرا او نمي تواند به
من كمتر از اين نمره بدھد .
ولي تو چرا...؟ "گفت" ،من تو را احساس مي كنم ،تو را درك مي كنم آنچه مي گويي درست است .ولي مسئله
محق بودن دركار نيست ،آنچه مورد قبول است نكته است ،آنچه كه مردمان دانش آلوده درست مي دانند مھم
است".
ولي دكتر راناد واقعاً اثبات كرد كه مردي شريف است .او به من نمره ي 99از صد داد ،ھمراه با يك يادداشت
مخصوص به معاون دانشگاه كه اين يادداشت بايد به من نشان داده شود .
و يادداشت اين بود" :تو بيش از ھركس ديگر مرا شوكه كردي .ولي پاسخ ھاي تو اصيل بودند ،و ابداً برايت مھم نبود
كه قبول شوي و يا مردود .تو در ھر پاسخت چنان تماميت داشتي كه نتيجه ي آن اھميت نداشت .من عاشق
تماميت تو ،صداقت تو و اصالت تو شدم .و من براي نخستين بار به دانشجويي برخورد كردم كه در انتظارش بودم".
معاون مرا صدازد .استادم گفت "،بايد يادداشتي عليه تو آمده باشد ،زيرا اوراق برگشته اند .من ھم با تو مي آيم ".و
وقتي كه يادداشت را ديد باورش نمي شد .او گفت" ،امروز مي توانم بگويم كه معجزه شده است .فكر مي كردم كه
نمره ي صفر بگيري و تو %99گرفته اي"!
و دكتر راناد در يادداشت خودش اشاره كرده بود" ،مي خواستم به تو نمره ي صد بدھم ،ولي شايد به نظر مي آمد
كه خيلي طرفدار تو ھستم ،براي ھمين آن يك درصد را كم كردم .
چنين نيست كه در پاسخ ھاي تو اشتباھي وجود دارد ،اين فقط عادت ديرين من است ،يك عادت قديمي براي كم
كردن .من كار زيادي نمي توانم بكنم ،ولي دست كم مي توانم يك درصد كسر كنم".
من از زندگي دانشجويي خودم بسيار لذت بردم .چه مردم با من مخالف بودند و چه طرفدارم بودند ،چه بي تفاوت
بودند و يا عاشقم بودند ...تمام آن ھا تجربه ھايي زيبا بودند .وقتي كه خودم تدريس مي كردم تمام اين تجربه ھا به
من بسيار كمك كردند ،زيرا وقتي كه من ديدگاھم را مطرح مي كردم ،مي توانستم ھمزمان ديدگاه دانشجويان را نيز
ببينم.
و كالس ھاي من يك باشگاه مناظره شده بودند .ھمه مجاز بودند تا شك كنند و بحث كنند .گاه گاھي كسي نگران
مي شد كه اگر بخواھيم در ھر موضوعي چنان به بحث بپردازيم،
چه بر سر دوره خواھد آمد.
مي گفتم" ،نگران نباشيد .آنچه كه مورد نياز است تيزكردن ھوشمندي شماست .اين دوره چيزي كوچك است ،مي
توانيد در يك شب آن را بخوانيد .اگر ذھني تيز داشته باشيد ،حتي بدون خواندن نيز مي توانيد پاسخ بدھيد .ولي اگر
ذھني تيز نداشته باشيد ،حتي مي توانيد كتاب را در اختيار داشته باشيد و قادر نخواھيد بود تا پيدا كنيد كه پاسخ در
كجاي كتاب است .
در يك كتاب پانصد صفحه اي ،پاسخ بايد در يك پاراگراف باشد ".در روسيه روي اين آزمايش كرده اند و به نتايج مھمي
دست پيدا كرده اند .آنان به دانشجويان اجازه دادند تا ھر مقدار كه مي خواھند كتاب حمل كنند .دانشجويان مجاز
بودند تا سر امتحان به استاد بگويند "،من فالن كتاب را نياز دارم ".و آن كتاب بي درنگ از كتابخانه برايشان آورده مي
شد.
ادراك آنان چنين است كه نوع قديم امتحانات ،فقط آزمايشي در حافظه بود ولي اين آزمون ،آزمون ھوشمندي است .
تو بايد پاسخ را پيدا كني ،و فقط وقتي مي تواني آن را بيابي كه مطالعه كرده باشي ،بحث كرده باشي و آن كتاب
ھا را شناخته باشي .فقط در اين صورت است كه مي تواني پاسخ را بيابي .در يك دوجين كتاب نمي تواني بي
درنگ آن پرسش و پاسخ آن را پيدا كني .آنان با كمال شگفتي دريافتند كه در نوع قديم امتحانات ،ھمانگونه كه در
سراسر دنيا عمل مي شود _،نوع خاصي از از دانشجويان اول مي شدند .در ھمان كالس ،با اين روش جديد ،كه
تمام كتاب ھا در دسترس است ،نوعي ديگر از دانشجويان اول مي شدند ،نه ھمان نوع اول .زيرا اينك آزمون
ھوشمندي است و نه آزمون حافظه .اينك حافظه چندان كمكي نخواھد كرد .تو نياز به ادراكي تيز از آنچه كه پرسيده
شده داري و نياز داري كه خوب مطالعه كرده باشي تا اينكه بتواني خودت پاسخ را بدھي و يا اينكه از كتاب ھا كمك
بگيري .ولي زمان محدود است ،اگر به قدر كافي تيز نباشي ،ظرف سه ساعت حتي نمي تواني به يك پرسش
پاسخ دھي.
ً
و ھمين پديده كه نوعي ديگر از شاگردان در اينگونه آزمون اول مي شدند يقينا اثبات مي كند كه ھوشمندي پديده
اي كامال ً متفاوت با حافظه است .حافظه مي تواند مستخدم ،برده و ماشين محاسب computerخلق كند ،نه
مردمان ھوشمند.
بنابراين كالس ھاي من كامال ً متفاوت بودند .ھر موضوعي مي بايست مورد بحث قرار مي گرفت ،ھمه چيز بايد در
نظر گرفته مي شد ،تا حد ممكن عميق ،از ھر جنبه و از ھر زاويه ،و فقط وقتي مورد پذيرش قرار مي گرفت كه
ھوشمندي تو ارضا مي شد .وگرنه نيازي به پذيرفتن آن نبود ،مي توانستيم بقيه ي بحث را به فردا موكول كنيم.
و با كمال شگفتي دريافتم كه وقتي چيزي را به بحث مي گذاريم و روند منطقي آن و تمام ساختار آن را كشف مي
كنيم ،نيازي به حفظ كردن آن نيست .اين اكتشاف خودت است ،با تو باقي مي ماند.نمي تواني آن را فراموش
كني.دانشجويانم يقيناً مرا دوست داشتند زيرا ھيچكس ديگر به آنان چنين آزادي نمي داد ،ھيچكس ديگر به آنان
چنين احترامي نمي گذاشت ،ھيچكس ديگر اينھمه به آنان عشق نمي داد ،ھيچكس ديگر به آنان كمك نمي كرد تا
ھوشمندي شان را تيز كنند.
ھر استادي به فكر حقوق و دستمزد خود بود .من خودم ھرگز براي دريافت حقوقم نرفتم .فقط به يكي از شاگردانم
اختيار مي دادم و مي گفتم" ،ھروقت اول ماه شد ،تو حقوق مرا بگير و
برايم بياور .و اگر بخشي از آن را نياز داري ،مي تواني از آن برداري".در تمام سال ھايي كه در دانشگاه تدريس مي
كردم يكي از شاگردانم حقوق مرا مي آورد .مردي كه مسئول توزيع دستمزدھا بود روزي به ديدن من آمد تا فقط
بگويد" ،تو ھيچوقت پيدايت نيست .اميدوار بودم كه روزي بيايي و من تو را ببينم .
ولي وقتي فھميدم كه تو ممكن است ھرگز به اداره نيايي ،من به خانه ات آمدم تا فقط ببينم كه تو چگونه مردي
ھستي ،زيرا استادھايي ھستند كه ھر روز اول برج از صبح زود براي دستمزد خودشان صف مي كشند .تو
ھيچوقت نمي آيي .ھر شاگردي مي تواند با امضاي تو بيايد و من نمي دانم كه آيا اين مبلغ به دست تو مي رسد يا
نه".
گفتم "،نيازي نيست نگران شوي ،ھميشه به من رسيده است ".وقتي به كسي اعتماد مي كني ،فريب دادن
برايش بسيار دشوار مي شود .در تمام سال ھايي كه تدريس مي كردم ،حتي يكي از دانشجوياني ھم كه به آنان
اختيار داده بودم ھيچ مبلغي را از آن برنداشته بودند .باوجودي كه به آنان گفته بودم"،بستگي به خودت دارد .اگر
بخواھي تمام آن را برداري ،مي تواني ،اگر بخواھي مقداري از آن را برداري ،بازھم مختاري .و چنين نيست كه به تو
قرض بدھم و بايد آن را برگرداني .زيرا نمي خواھم به خودم زحمت بدھم تا به ياد بسپارم كه چه كسي چه مبلغ به
من مقروض است .اين مبلغ به سادگي مال تو است ،مھم نيست ".ولي ھرگز حتي يك نفر ھم چيزي از آن مبلغ را
براي خودش برنداشت.
تمام استادھا فقط به حقوق و مزاياي خودشان عالقه داشتند و به اينكه چگونه به رتبه اي باالتر برسند .من
ھيچكس را نديدم كه واقعاً به دانشجويان و آينده ي آنان و به ويژه به رشد روحاني آنان توجه داشته باشد.با ديدن
اين ھا ،من يك مدرسه ي كوچك مراقبه باز كردم .يكي از دوستانم خانه ي زيبا و باغش را در اختيار گذاشت و براي
من يك معبد مرمرين ساخت ،براي مراقبه ھا كه در آن دست كم پنجاه نفر مي توانستند بنشينند و مراقبه كنند .
بسياري از دانشجويان ،خيلي از استادھا و حتي معاون دانشگاه توانستند بفھمند كه مراقبه چيست،
آزمايش كردند...ولي وقتي كه دانشگاه را رھا كردم و نھضت سانياس sannyasرا ايجاد كردم ،تغييري عظيم رخ داد .
تاسيس اين نھضت مراقبه دردسر آفرين شد .ھيچكدام از ھمكارانم ،استادھايي كه سال ھا با من بودند ،حتي
براي ديدار من ھم نمي آمدند .برخي ھندو بودند ،برخي محمدي و برخي جين بودند ،و من روحي عاصي بودم كه
به ھيچكس تعلق نداشتم.و مردماني كه نزد من مي آمدند ،من ھنوز ھم ھمان مراقبه را تدريس مي كردم ،شروع
كردند به مخالفت ورزيدن با من ،زيرا اينك مسئله ي مذھب آنان ،سنت آنان و كليساي آنان درميان بود .
آنان حتي درك نكردند كه من مشغول انجام ھمان كار ھستم .فقط به اين سبب كه مردم من شروع كردند به
پوشيدن لباس ھاي قرمزرنگ دليل نمي شود كه آموزش ھاي من تغيير كرده اند .من فقط مي خواستم به مردم
خودم يك ھويت بدھم تا كه بتوانند در سراسر دنيا شناخته شوند و در ھمه جا آنان را تشخيص بدھند.ولي آنان ديگر
نزد من نيامدند ،نه فقط استادھا ،بلكه دانشجوياني كه مرا دوست داشتند نيز از آمدن سرباز زدند .
و آنوقت ديدم كه تمام عشق ما ،تمام احترام ما ،تمام دوستي ھاي ما چنان توخالي است كه اگر سنت ھايمان،
مراسم و باورھاي ديرين و كھنه ي ما به نوعي مورد حمله واقع شوند ،تمامي عشق ما ،تمامي دوستي ما ازبين
مي رود.تعجب خواھيد كرد :حتي آن دوستي كه خانه اش را در اختيار گذاشته بود و معبدي مرمرين را مخصوص من
ساخته بود برايم پيغام فرستاد ،او نمي توانست خودش با من رو به رو شود ،او توسط پيشكارش پيامي فرستاده
بود كه چون من به طريقتي باستاني تعلق ندارم ،نبايد از آن مكان براي مدرسه ي مراقبه استفاده كنم ....گويي كه
ھر چيز ديرين بايد زرين باشد .محتمل تر اين است كه ھرچه ديرين تر باشد ،گنديده تر باشد.
برايش پيام فرستادم" ،من اين خانه و اين معبد را ترك مي كنم و تو ھركاري كه مايل بودي مي تواني با آن انجام
دھي .ولي من با طلوع مي آيم ،نه با غروب .و مي خواھم كه تمام دنيا با تازه باشد ،نه با كھنه".حقيقت ھميشه با
تازه و با جوان و با معصوم حركت مي كند .حقيقت با مردمان دانش آلوده ،زرنگ و به اصطالح "زيرك" ،كه در واقع ،ضد
آن ھستند ،مي ميرد.
پس از نھضت سانياس ،يك خط جداكننده به وجود آمد .مردمي كه مرا ازقبل مي شناختند ،آھسته آھسته پس
كشيدند .
مردمان تازه ،چھره ھاي تازه شروع به آمدن كردند .و اين حركت با ھر مرحله از كار من ادامه داشته است .برخي
چھره ھاي قديم مي روند و تعدادي چھره ي تازه مي آيند كه با خود خوني تازه و عصاره اي تازه به نھضت مي
بخشند.از سراسر دنيا پيام مي رسيد كه در تمام مراكز ،با وجودي كه تمام نھضت دچار مشكل است :من نه خانه
اي دارم و نه نھضت يك پايگاه دارد ،از ھر مركز كوچك پيام مي رسيد كه مردمان تازه اي به جرگه ي سالكان مي
پيوندند ،مردمي كه ھرگز تصورش ھم نمي رفت كه سالك شوند .اين فشاري كه از سوي تمام دولت ھاي دنيا برما
وارد مي شود ،بسيار ياري دھنده است .ھركس كه شجاعت دارد ،كه به آزادي احترام مي گذارد و قدري ھوشمند
است شروع كرده به پيوستن به نھضت.
برخي از چھره ھاي قديم گم مي شوند و چه خوب كه گم مي شوند .شايد ديگر تنظيم نباشند ،زمانشان به سر
آمده است .تو فقط وقتي مي تواني با من باشي كه زنده باشي .لحظه اي كه بميري ،ما فقط جشن مي گيريم .با
تو خداحافظي مي كنيم ،تو براي فردي جديد جا باز كرده اي ،براي خوني تازه ،زندگي جديد ،براي يك گل جديد كه
جاي تو را مي گيرد .به اين ترتيب ادامه داشت...
مردمي كه با من بوده اند و كنار رفته اند از اليه ھاي مختلف بوده اند .فقط تعداد اندكي از ھمان ابتدا با من مانده اند،
آنان بركت يافته ترين ھستند .آنان از وقتي كه آمده اند تمام پل ھاي پشت سرشان را خراب كرده اند ،از ياد برده اند
كه به عقب نگاه كنند .آنان مي دانند كه به آن وطني كه در جست و جويش بوده اند رسيده اند و اينك ديگر جايي
براي رفتن نيست.يك چيز قطعي است :آنان كه به ھر دليلي در راه جا مانده اند ،كساني كه به جھت ھاي ديگر
رفته اند ،ھرگز چنين عشقي ،چنين نوري ،چنان ادراكي پيدا نخواھند كرد .آنان براي ھميشه مرا از كف داده اند .و
اين آخرين زندگاني من خواھد بود ،زيرا من بارديگر در بدن نخواھم بود ،بنابراين برايشان متاسف ھستم .آنان كه با
من ھستند اين را درك مي كنند كه آن افراد چه چيزي را از دست داده اند ،كساني كه براي داليل كوچك ،براي چند
بھانه ،خودشان ترك كردند .من ھرگز به كسي نگفتم كه اينجا را ترك كند ،من ھميشه خوش آمد مي گويم .
من براي آنان احساس تاسف مي كنم ،زيرا نمي توانند روي اين سياره مكان ديگري را پيدا كنند .آنان ھميشه از كف
مي دھند و به سبب نفس ھايشان قادر به بازگشت نخواھند بود.
ولي تمام اين سفر با خوشي بسيار ھمراه بوده است .من تنھا شروع كردم و آنگاه مردم بدون اينكه من آنان را فرا
بخوانم شروع كردند به آمدن ،بدون اينكه دعوتشان كنم .كاروان شروع كرد به بزرگ تر و بزرگ تر شدن و اينك در
سراسر دنيا منتشر شده است.
اين بزرگي و اين پيوستن ھاي خودانگيخته توسط مردم ،تمام سياست بازھا و تمام مردمان مذھبي را بسيار
وحشت زده كرده است .ترس آنان بي اساس نيست .آنان مي دانند كه نمي توانند چيزي را كه مردم در جاي ديگر
پيدا مي كنند ،به آنان بدھند ،بنابراين ،تالش ھاي آنان براي اين است كه مردم به من دست پيدا نكنند ،با چنان
روش ھاي زشت .
اين به نوعي خوب بود ،تا اين دنيايي كه تمام عمرم را براي بھتر ساختن آن مبارزه كرده ام بشناسم....ولي من ھرگز
چنين تماس ھايي با سراسر دنيا نداشته ام.
نخست وزير يكي از جزاير خودش از من دعوت كرده است تا به آنجا بروم و گفته كه اگر دعوتش را بپذيرم بسيار
خوشوقت خواھد شد .من جاياش Jayashوھاسيا Hasyaرا فرستادم تا محل را ببينند و وقتي كه به آنجا رسيدند ،
ھمين امروز به ما خبر دادند ،آن نخست وزير يك ميليارد دالر رشوه مي خواست.دنياي ما چنين است.
او خودش از من دعوت مي كند ،و من مردم خودم را مي فرستم تا ببينند او به چند نفر مي تواند اقامت دايم بدھد و
چند نفر در سال مي توانند از آن مكان ديدار كنند .وقتي كه نمايندگان من نزد او رفتند ،او بيدرنگ ،حتي زحمتي به
خودش نداد كه در مورد ھيچ چيز ديگر صحبت كند ،بالفاصله گفت "،من آمادگي دارم شما را بپذيرم ،ولي قيمت يك
ميليارد دالر است ،نقد".
اين ھا رھبران سياسي ما ھستند.در يك كشور ديگر ما سعي داشتيم يك برج قديمي بخريم .چون نام من در ميان
است ،قيمت بالفاصله خيلي باال مي رود .صاجب آن برج براي آن نه ميليون دالر مي خواھد !
اگر تمام عمرش را تالش كند ،نمي تواند آن را به چنين قيمتي بفروشد .و اين تمام قضيه نيست ،او دوبرابر قيمت را
درخواست مي كند ....آن كشور دو حزب دارد و ھر حزب قدري پول مي خواھد تا براي كسي مشكلي پيش نيايد ،
حزب حاكم پول مي گيرد و حزب مخالف ھم پول مي گيرد .
و اين تنھا براي يك بار نيست :آنان مي گويند كه ھروقت كه انتخابات پيش بيايد نيز ما بايد دست كم دويست و پنجاه
ھزار دالر به ھر حزب بدھيم.و اين مردم اخالقيات ،خلوص و شخصيت آموزش مي دھند ،و شخصيت خودشان چنين
است!
دوران خوبي بوده است .من جاياش و ھاسيا را به آخرين كشور فرستادم .براي نخست وزير آنجا پيغام دادم" :ما
تصميم داشتيم پنج ميليارد دالر با خود بياوريم .ولي نه ديگر .با نخست وزيري كه چنين ذھنيت بي رحمانه اي دارد
كه ما را دعوت مي كند و آنوقت تقاضاي يك ميليارد دالر مي كند ....ما به كشور شما نخواھيم آمد ،به جاي ديگري
مي رويم".
يك كشور باقي مانده است كه يك امكان وجود دارد ،يك امكان يك درصدي .وگرنه مجبوريم سوار يك اقيانوس پيما
شويم .و اين يك محكوميت قاطع براي تمام زمين و اين ملت ھاست .
اگر مردي حرف حق بزند ،روي اين زمين جايي ندارد ......بايد روي اقيانوس زندگي كند .ما بزرگترين كشتي اقيانوس
پيما را خواھيم داشت تا دست كم پنج ھزار نفر بتوانند در آن زندگي كنند .تنھا نگراني من اين است كه اين سياست
بازھا و اين رھبران مذھبي بي رحم كاري را شروع كنند كه سابقه نداشته است :آنان ممكن است قوانيني وضع
كنند كه اقيانوس پيماي ما نتواند در بندرھاي آنان بايستد .اگر بتوانند قانوني وضع كنند كه ھواپيماي من نتواند در
فرودگاه آنان برزمين بنشيند ،پس مي توانند قوانيني درست كنند كه كشتي من نيز نتواند در بندرھاي آنان توقف
داشته باشد.
ولي اين ھم براي تمام دنيا خوب خواھد بود ...تا بتوانند چھره ي واقعي خودشان را ببينند ،كه آنان مي توانند پنج
ھزار نفر را بكشند ،بگذار از گرسنگي بميرند و بدون آب و غذا بمانند ....آنان در مورد دوست داشتن دشمنان سخن
مي گويند و در مورد چيزھاي قشنگ حرف مي زنند ،و رفتارشان فقط مشمئزكننده است.
باگوان عزيز:وقتي كه مي خوابيم ،ناخودآگاه ھمچون رويا تجربه مي شوند.در طول خواب بدون رويا ،چرا ناخودآگاه
ازبيان خودش بازمي ايستد؟ به نظر مي آيد كه مقدار زيادي مواد سركوب شده بايد وجود داشته باشد كه نياز به
بيان شدن دارد .آيا آنگاه رويا ديدن ھمچون يك سوپاپ اطمينان عمل مي كند و فقط به قدر كافي
از آن مواد اجازه ي بيان مي دھد تا قدري بخار باقي بماند و ديگ بخار ناخودآگاه كامال ً منفجر نشود؟
نه ،اين چنين نيست .براساس روانشناسي شرقي ،ذھن چھار مرحله دارد ،نه فقط دو ،براساس فلسفه ي غربي ،
ذھن خودآگاه و ذھن ناخودآگاه .در آن فضاي تقسيم شده ي غربي بين خودآگاه و ناخودآگاه ،پرسش تو بسيار مربوط
است.ولي حقيقت اين است كه ذھن چھار مرحله دارد :مرحله ي بيداري :كه قابل مقايسه با ذھن خودآگاه است،
حالت خوابيده با روياھا :كه با حالت ناخودآگاه قابل قياس است .سوم ،خواب بدون رويا :كه غرب تازه بايد آن را كشف
كند و چھارم :حالت بيداري واقعي.
نخستين مرحله فقط به اصطالح مرحله ي بيداري است و چھارمين مرحله ،بيداري واقعي است.دومين مرحله ،خواب
با رويا است ،ولي خوابيدن با رويا حالت مختل شده است .در يك شب ھشت ساعته ،شش ساعت رويا مي بيني
و فقط براي دو ساعت است كه تو ھستي و ديگر رويا نيست .آن دو ساعت به مرحله ي سوم تعلق دارند ،كه ھنوز
توسط روانشاسي غربي تشخيص داده نشده است ،ھنوز با آن برخوردي نداشته است.
آن دو ساعت در يك قطعه ي جامد وجود ندارند ،بلكه دقايقي اينجا و دقايقي آنجا ،در مجموع ھشت ساعت خواب در
يك شب ،تو دو ساعت را از مرحله ي سوم داري ،كه مرحله ي خواب بدون روياست ،كه واقعاً جوان كننده و شاداب
سازنده است.براي ھمين است كه در اين مرحله روياھا متوقف مي شوند ،به اين دليل كه سركوب وجود ندارد .
سركوب فقط تا مرحله ي ناخودآگاه مي رود ،حالت ناخودآگاه ،بنابراين روياھا فقط در مرحله ي ناخودآگاه باقي مي
مانند .مرحله ي سوم از ناخودآگاه عميق تر است ،ناخودآگاه ھست ،ولي بسيار ژرف تر است ،تاحدي كه يك رويا
ھم ممكن نيست.و اين دو ساعت ،باارزش ترين ھستند ،زيرا ابداً اخاللي وجود ندارد .بدن مطلقاً طبيعي رفتار مي
كند .ھمه چيز آسوده است و در تعليق .زمان ازبين مي رود .مانند يك مرده ھستي.و اين بسيار قشنگ است :به تو
استراحت مي دھد .اگر آن را از دست بدھي ،صبح احساس مي كني كه خوابيده اي ،ولي خسته تر از وقتي كه
به خواب رفته بودي ھستي ،گويي كه خود خواب ھم يك خستگي شده .زيرا روياھا درست مانند تشويش ھا
ھستند ،تنش ھاي مصور ھستند.و اين سومين مرحله ھمچنين به اين سبب مھم است زيرا كه درست در زير آن،
عميق تر از آن،
بيداري واقعي وجود دارد .
ھمين امروز صبح به شما گفتم كه پيش از صبح ،شب خيلي تاريك مي شود .نگران تاريكي نباش .شب ھرچه تاريك
تر شود ،صبح نزديك تر است.سومين مرحله تاريك ترين است ،ناخودآگاه ترين.اگر يك مراقبه كننده باشي ،آ،وقت مي
تواني از اين سومين مرحله به چھارمين بروي .اگر يك مراقبه كننده نباشي ،آنوقت از سوم به دوم برمي گردي ،از
دوم به اول و تكرارھاي روزمرگي ادامه دارند .و آن چھارمين ،كه واقعيت اساسي تو است فقط در زيرزمين باقي مي
ماند.
مراقبه كننده با تماشاكردن نخستين مرحله آغاز مي كند ،مرحله ي به اصطالح بيداري .و سپس آھسته شروع مي
كند به تماشاي دومين مرحله ،وقتي كه رويا ھست ،او نيز آنجاست و تماشا مي كند .اينك او بخشي از روياھا
نيست ،تنھا ايستاده و روياھا روي پرده ھستند.
ً
ھمينطور كه در مشاھده گري ماھرتر مي شود ،حتي مي تواند عميق تر فرو رود ،به جايي كه تماما تاريكي است،
چيزي به جز تاريكي براي مشاھده كردن وجود ندارد ،ولي بسيار آرام بخش است ،بسيار ساكت است ،عمقش قابل
درك نيست .و آن مشاھده گر به نظاره گري ادامه مي دھد :تاريكتر و تاريكتر مي شود و تاريكتر.
اين را عرفا " :شب تاريك روح" خوانده اند.
اگر فرد بترسد ،زيرا فرد ھرگز چنين تاريكي نديده است ،ھرگز چنين سكوت كركننده اي نشنيده است ،ھرگز وارد
چنين ناشناخته اي نشده است ،فضاي نامحدود ،فرد مي تواند به مرحلھي دوم يا اول برود.ولي اگر فرد ادامه بدھد،
يك چيز را به ياد داشته باشد ،كه وقتي كه شب تاريكترين است،صبح بسيار نزديك است ....
اين ھا لحظاتي ھستند كه مرشد مفيد است ،وگرنه بسيار دشوار خواھد بود .ورود به اين غار فقط براي معدودي
مردم شجاع و نادر است .
فرد نمي داند كه آيا به جايي ختم مي شود يا نه ،نمي تواني پاياني برايش ببيني ،بي پايان است.ولي اگر مرشد
وجود داشته باشد و بگويد" ،چيزي براي ترسيدن وجود ندارد .اين يكي از راحت ترين و مغذي ترين نيروي ھاي حياتي
است .بايد بدون ھيچ ترسي بروي .اين غار وطن homeتو است".و اگر بتواني بدون ھيچ ترسي بروي ،به زودي
ناگھان خورشيد را در افق خواھي ديد ،و نه فقط يك خورشيد را .
به گفته ي تمامي عرفا در طول اعصار ،گويي كه ھزاران خورشيد در افق بردميده اند .نور چنان زياد است كه فرد
نمي تواند باور كند كه در زير اين اليه ھاي تاريك چه قدر نور در درون خودش داشته است.بنابراين ،وقتي كه روياھا
متوقف مي شوند ،چنين نيست كه سركوبي در كار است يا كه فقط قدري بخار به بيرون رفته است .نه .تو به سمت
يك اليه ي سوم حركت مي كني كه ضروري تر است ،مرحله ي دوم فقط يك گذرگاه passageاست .
ولي ما چنان پر از آشغال ھستيم كه شش ساعت در مرحله ي دوم ،درست روي پل تلف شده است ،به اينجا و
آنجا رفتن و فرودنيامدن not landingدر سوي ديگر.و حتي ھم وقتي كه فرود مي آييم ،دو ساعت بيشتر در آنجا
نمي مانيم ،آن ھم نه در يك تكه ،فقط چند دقيقه اينجا و چند دقيقه آنجا و بازھم روي پل ھستيم و بين روياھا در
رفت و آمديم.ھمچنانكه مراقبه ات عميق تر رشد كند ،فضاي دوم ازبين مي رود ،زيرا روياديدن متوقف مي شود .
ھمچنانكه در مراقبه فكركردنت متوقف مي شود ،در خواب نيز رويا ديدنت متوقف مي شود.
روياديدن مانند فكر كردن است ،تفاوت در اين است كه فكر كردن ،زباني linguisticاست و روياديدن ،تصويري pictorial
است .روياديدن مانند زبان چيني يا ژاپني است ،زبان ھاي باستاني و فكركردن بيشتر مانند زبان ھاي معاصر است .
ولي ھردو يكي ھستند.
وقتي كه قادر باشي ،توسط تماشاكردن ،فكركردن را متوقف كني ،قادر خواھي بود كه رويا ديدن را متوقف كني .
آنوقت دومين مرحله ازبين خواھد رفت .از نخستين مرحله مستقيماً وارد سوم مي شوي.و چون فكركردن و رويا ديدن
متوقف شده است ،سومين مرحله ي تو نيز زياد دوام نخواھد آورد ،زيرا نخستين مرحله ات بيشتر و بيشتر به چھارم
نزديك مي شود ،يك ھشياري بدون تفكر مي شود.
بنابراين در نھايت ،نخست دومين مرحله ناپديد مي شود ،سپس سومين مرحله ازبين مي رود و سپس نخستين
مرحله تماماً ويژگي ھايش تغيير مي كند و با چھارمي يكي مي شود .و تنھا يك مرحله باقي مي ماند ،چھارمين.
ما در شرق آن را توريا turiyaخوانده ايم .توريا فقط يعني "چھارمين" ،يك عدد است ،نه يك نام .ما به آن سه ديگر
نام داده ايم .نخستين مرحله جگروتي jagrutiنام دارد :به اصطالح بيداري .دومين مرحله سوپان sopanاست .رويا .
سومين سوشوپتي sushuptiاست " :خواب بدون رويا " dreamless sleep.
ولي شرق براي چھارمين نامي نداده است ،يك واقعيت بدون نام است ،زيرا ھرگز نمي تواني از آن خالص شوي.
و آن سه مرحله بخشي از طبيعت تو نبودند ،آن ھا اليه ھاي تحميلي بوده اند ،ولي آن چھارمي را تو با تولدت مي
آوري و وقتي مي ميري ،آن چھارمي را با خودت مي بري .آن چھارمي ،تو است .آن سه مرحله حلقه ھاي تجربه به
دور تو بودند ،چھارمين ،مركز است.اين روشي ديگر براي بيان اين است كه با رسيدن به مرحله ي چھارم ،به اشراق
مي رسي ،بيدار مي گردي.
چرخش موالنا
باگوان عزيز:چند روز پيش اشاره كرديد تجارب مختلفي كه در مورد كودكي خود برايتان بازگو كرديم ،درواقع ،آموزش
ھايي ھستند كه در طول قرن ھا براي آموختن فاصله گرفتن با بدن به كار مي رفته است.آيا اين ھا به عنوان تكنيك
درست شدند به اين علت كه به طور طبيعي براي انسان در معصوميت و بازبودنش ھمچون يك كودك رخ مي دھند؟
يااينكه ما خاطراتي از اين تكنيك ھا را از زندگاني ھاي پيشين حفظ كرده ايم؟
اين تكنيك ھا ،و نه تنھا اين ھا ،بلكه تمام تكنيك ھايي كه توسعه يافته ،بر اساس تجربه ھاي انساني ھستند.
بسياري از تكنيك ھا بر اساس معصوميت كودك و تجربه ھاي اوست .براي اينكه آن تجربه را ممكن كنيد ،بايد
معصوميت كودكي را دوباره به دست آوريد.در طول قرون ،مردماني كه نسبت به امور انساني عالقه اي شديد
داشتند ،خودشان و ديگران را تماشا مي كردند و روش ھايي را پيدا مي كردند .ولي تمام تكنيك ھا براساس تجربه
ھايي ھستند كه به طور طبيعي رخ مي دھند .
ولي ھيچكس به آن ھا اھميت نمي دھد ،برعكس ،جامعه سعي مي كند آن تجربه ھا را سركوب كند ،زيرا آن تجربه
ھا به يقين فرد را عصيانگر مي سازد.
براي نمونه ،جالل الدين رومي با روشي بسيار عجيب به اشراق رسيد كه آن را از كودكي خودش به ياد مي آورد،
چرخ خوردن دور خود whirling .تمام كودكان عاشق چرخ خوردن دورخودشان ھستند ،زيرا معموال ً وجود تو و بدنت
تثبيت شده ھستند ،جاافتاده ھستند .ولي وقتي شروع مي كني به چرخ زدن و تندتر و تندتر مي روي ،بدن به چرخ
خوردن ادامه مي دھد و در يك سرعت خاص آگاھي تو نمي تواند با آن سرعت ھمگام شود .
پس آگاھي تو يك مركز گردباد مي شود :بدن حركت مي كند و آگاھي بي حركت باقي مي ماند.در سراسر دنيا،
كودكان خردسال اين كار را مي كنند ،ولي والدين مي ترسند كه آنان زمين بخورند ،شايد استخواني بشكند ،شايد
بيمار شوند ،غش كنند .بنابراين كودكان متوقف مي شوند ،زيرا والدينشان ھيچ مفھومي ندارند ،آنان ھرگز از كودك
نپرسيده اند" ،چرا چرخ مي خوري و چه از آن مي گيري؟"جالل الدين ،از ھمان ابتداي كودكي ظرفيت چرخ خوردن را
نگاه داشت و بسيار از آن لذت مي برد .و چون مردم او را منع مي كردند ،به انزواي كوير مي رفت و در آنجا چرخ مي
خورد .و كوير براي چرخ خوردن بھترين مكان است ،زيرا حتي اگر ھم زمين بخوري ،آسيبي نمي بيني ،با ھر سرعتي
كه مي خواھي مي تواني بروي.او آگاه نبود كه چيزي روحاني را تجربه مي كند ولي مي ديد كه تغييرات رخ مي
دھند .او شخص ديگري شده بود .به آساني رنجيده ،آزرده ،تحقير و توھين نمي شد .ھوشمندي اش تيزتر مي
شد.و او مانند ساير كودكان رفتار نمي كرد ،او يك فرد جدا شده بود .او عالقه اي به بازي ھاي آنان نداشت .
وقتي كه كودكان مشغول بازي بودند ،او در جايي دوردست در كوير به چرخ خوردن مشغول بود .برايش بسيار
سرورانگيز و شعف آور بود ،ولي او خبر نداشت كه اين ربطي به روحانيت و اشراق دارد .راھي نيست كه او بتواند آن
را در عبارات روحاني توصيف كند.وقتي كه مردي جوان شد ،مرشدان بسياري به او عالقه داشتند ،با ديدن كيفيت
ھاي او .او فردي كمياب بود .
او درست در لبه ي اشراق قرار داشت ،و او از اين آگاه نبود ،او حتي يك سالك پي جوي حقيقت ھم نبود .او فقط
يك كار مي كرد و آن ھم چرخ خوردن بود .اين را ادامه داد.و يك بار تصميم گرفت تا آخرين حد برود ببيند چه مي شود.
اين تجربه ھاي زيبا اتفاق مي افتند ،چه مي شود اگر تا حد ممكن به چرخيدن ادامه بدھد؟ او سي و شش ساعت
بدون توقف چرخ خورد ،روز و شب .و وقتي كه افتاد ،پس از سي و شش ساعت ،او مردي تماماً متفاوت بود ،از نور
مي درخشيد.او سنتي را ساخت كه ھزار و دويست سال است باقي مانده است ،سماع درويشان .
فقط يك تكنيك دارند ،ھيچ چيز ديگري ندارند .ھيچ متون مذھبي ندارند ،اشعار رومي Rumiرا دارند ،او شاعري بزرگ
بود .آنان اشعار رومي را به اضافه ي يك تكنيك دارند :چرخ خوردن .و فقط با ھمين يك تكنيك ،بسياري از مردم در طول
اين دوازده قرن به غايت رسيده اند .و اين توسط رومي بنا نھاده شد ،كه حتي در جست و جوي چيزي ھم نبود.
تمام تكنيك ھاي دنيا ،من ھر تكنيك ممكن را بررسي كرده ام ،تا ببينم چگونه مي توانسته آمده باشد .زيرا اين ھا
اختراع نيستند ،براساس تجربه ي انساني قرار دارند كه پيشاپيش رخ داده است .فقط مي بايست قدري دقيق تر،
تيزتر ،روشمندانه تر ،تميز تر و آشكارتر شود تا شخص آن را براساس نيازھاي جسمي و رواني و براي دستاوردھاي
كوچك به كار نبرد ،بلكه خواسته باشد براي رسيدن به حقيقت غايي از آن استفاده كند .تمام روش ھا اينگونه رخ
داده اند.
من حتي با يك تكنيك ھم برخورد نكرده ام كه براساس تجربه ي انساني نباشد .به نظر مي رسد كه طبيعت،
پيشاپيش شما را به ھرآنچه كه براي رفتن به ذھن معمولي و رسيدن به فراآگاھي مجھز ساخته است .ولي
متاسفانه ما از آن استفاده نمي كنيم ،حتي آن را درك نمي كنيم.ولي مردمي بوده اند كه تمامي امكانات را گردآوري
كرده اند ،آن ھا را تميز كرده اند ،كوتاه و ساده ساخته اند تا ھمه بتوانند از آن استفاده كنند.اين واقعاً كار عظيمي
خواھد بود .اگر وقت داشتم ،مايل بودم وارد توصيف ھر تكنيكي در سراسر دنيا شوم كه از تجربه ي انساني
برخاسته باشد.
ولي يك چيز قطعي است ،در رشد روحاني ھيچ تكنيكي وجود ندارد كه بتوان آن را به طور مصنوعي بر يك انسان
تحميل كرد .طبيعت پيشاپيش فراھم كرده است ،مي تواني آن را خالص كني ،بھتر كني ،پالوده تر سازي .ولي
ھيچ راھي وجود ندارد كه بتواني يك روش مصنوعي را به كار بيندازي.با طبيعت ،ھيچ چيز مصنوعي كمكي نخواھد
كرد.و وقتي كه خود طبيعت آماده است به تو كمك كند ،فقط احمقانه است كه به سمت روش ھاي مصنوعي بروي.
جان دادن به اسكلت
باگوان عزيز:گشتن دنبال ويژگي اساسي من ،فقط گشتن در پي آن ،اثبات كرد كه اين وسيله اي عالي
است.گويي كه من ھميشه پذيرفته بودم كه در گنجه ام تعدادي مشخص از ويژگي ھاي"نامطلوب "وجود دارند كه در
مواقع مختلف قدري شوق پيدا كرده ام تا از آن ھا خالص شوم يا آن ھا را با دقت بيشتري مشاھده كنم .در طول
چھل و ھشت ساعت گذشته كه سعي داشتم آن ھا را مشخص كنم ،دريافتم كه ھمان روند بازكردن گنجه و
انداختن چراغ روي محتويات آن ،به خودي خودش آن اسكلت ھا را ناتوان ساخته است.به يقين مانند اين است كه
صرفاً حرف زدن در مورد آن اسكلت ھا ،به عنوان مشكل،به جاي اينكه به آن ھا نگاه كنيم ،به چيزي جان مي دھد
كه درواقع از خودش ھيچ حياتي ندارد .باگوان ،آيا من با خودم شوخي مي كنم يا اينكه واقعاً ھمينقدر آسان است؟
ھمينقدر ساده است .بسياري از مشكالت ما فقط به اين سبب وجود دارند كه ما ھرگز به آن ھا نگاه نكرده ايم،
ھرگز نگاھمان را متوجه آن ھا نكرده ايم تا دريابيم كه چيستند .مانند اين داستان باستاني است :شبي مھتابي
است و يك دزد جواھرات بسياري را سرقت كرده است .والبته كه مي ترسيد .او درحال دويدن بود و ناگھان شنيد كه
گام ھايي او را تعقيب مي كنند.تقريباً ھميشه اتفاق مي افتد :اگر تاكنون امتحان كرده باشي كه در تاريكي تنھا
بدوي ،صداي قدم ھاي خودت را مي شنوي و احساس مي كني كه گويي كسي تو را تعقيب مي كند .وقتي كه آن
دزد نگاه كرد ،دريافت كه واقعاً كسي او را دنبال مي كند ،اين سايه ي خودش بود .ولي او در موقعيتي نبود كه دريابد
آن چه كسي است .مشكل او اين بود كه به نوعي از چنگال اين شخص خالص شود .او سريع تر دويد ،ولي شنيد
كه شخص تعقيب كننده نيز سريع تر مي دود .و مرتب به پشت سرش نگاه مي كرد و درمي يافت كه ھمان شخص
پشت سرش است .مرد بيچاره خسته بود ،كامال ً خسته ،ولي نمي توانست از سايه ي خودش خالص شود.
درمانده زير درختي افتاد كه نور ماه در آنجا نبود و به اطراف نگاه كرد و در عجب بود كه آن تعقيب كننده كجا رفته
است؟ ،تا ھمين حاال پشت سرش بود ،خيلي نزديك.
شجاعتي يافت و بازھم به اطراف نگاه كرد و نتوانست او را در جايي ببيند .سپس از زير آن درخت بيرون آمد و بارديگر
آن سايه در پشت سرش بود .ولي اين بار فريب نخورد و رويش را برگرداند و او را ديد .كسي وجود نداشت ،فقط
سايه ي خودش بود.بسياري از مشكالت ما ،شايد بيشترين مشكالت ما ،به اين سبب وجود دارند كه ما ھرگز به
آن ھا رويارو نگاه نكرده ايم ،ھرگز با آن ھا برخورد نداشته ايم و با نگاه نكردن ،به آن ھا انرژي داده ايم ،ترسيدن از آن
ھا ،به آن ھا انرژي مي دھد ،ھميشه سعي در پرھيزكردن ،به آن ھا انرژي مي دھد ،زيرا آن ھا را پذيرفته اي .
خود ھمين پذيرش تو است كه به آن ھا وجود مي بخشد .غير از اين پذيرش تو ،آن ھا وجود ندارند.پس اگر گنجه ات
را باز كني و نوري در دست بگيري و به آن اسكلت ھا نگاه كني ،خواھي ديد كه آن ھا مرده ھستند.اسكلت ھا
نمي توانند كاري كنند ،ولي تقريباً ھمه از اسكلت ھا مي ترسند .اين موقعيتي عجيب است.
شما از آدم ھاي زنده كه مي توانند به شما آسيب بزنند و يا شما را بكشند نمي ترسيد .و ھمگي آنان يك اسكلت
را حمل مي كنند كه در زير پوست قرار دارد و اين ھا مردماني زنده ھستند.ولي اگر ناگھان در اتاق به اسكلت بيچاره
اي كه جان ندارد بربخوري ،خواھي ترسيد .آن اسكلت چه مي تواند با تو بكند؟
در دانشگاه دوستي داشتم كه پدرش يك پزشك بود و رييس بيمارستان دانشگاه بود كه بخشي از دانشكده ي
پزشكي بود.و آن ھا براي مطالعه ،اسكلت ھاي بسياري در اختيار داشتند.و يك روز به پسرش گفتم" ،پدرت بايد
مردي باشد كه ابداً از اسكلت ھا نمي ترسد"!
گفت" ،البته كه نمي ترسد .او تمام روز در مورد اسكلت و اندام ھاي آن به شاگردان تدريس مي كند".و او مجموعه
ي خوبي داشت .او در محوطه ي بيمارستان زندگي مي كرد .پس من گفتم" ،خوب پس بايد مطمئن شويم كه اين
درست است يا نه ".از پسرش پرسيدم" ،تو بايد به نوعي كليد اتاقي كه اسكلت ھا در آن ھستند را پيدا كني و ما
شب يكي را بيرون مي بريم .فقط در بزن و پدر براي باز كردن مي آيد و ما مخفي مي شويم و اسكلت آنجا خواھد
ايستاد و مي بينيم كه چه مي شود".
پسر گفت" ،تو مرا دچار دردسر مي كني".گفتم" ،نگران نباش .تو فقط تا مي تواني با سرعت فرار كن .و مي تواني
به من اعتماد كني .اگر اتفاقي بيفتد من ھرگز اسم تو را نخواھم آورد".و باور نمي كنيد ،مردي كه سال ھا با
اسكلت ھا سروكار داشته ،وقتي كه در زدم گفت "،كيست؟ "گفتم" ،آيا مرا نمي شناسي؟ "او در را باز كرد.
من به كناري در پشت يك درخت خزيدم ،يك درخت بزرگ بودي bodhiدر آنجا بود .و او اسكلت را ديد .و بايد آن صحنه
را مي ديديد ،درست مثل اين كه تمام اعصابش از كار افتاده باشد .روي زمين افتاد .و اسكلت ھم رويش افتاد.زنش
آمد" ،چه خبر است؟" با ديدن اسكلت كه روي شوھرش افتاده بود ،فريادي كشيد و بيھوش شد.
و ھمسايگان از فرياد زن بيدار شدند و ھمه به آن سمت آمدند .ولي ھمگي با ديدن اوضاع دور ايستاده بودند .زن
روي زمين پخش شده بود ،شوھر جلوي در افتاده و اسكلت روي او افتاده است .و من در پشت درخت مخفي بودم .
و فكر كردم" ،حاال چه كنم؟" ما چنين اوضاعي را متصور نشده بوديم .من فقط فكر مي كردم كه او بترسد .ولي
اوضاع بسيار پيچيده شده بود .و پسرش از دوردست نگاه مي كرد.
صدايش كردم" ،حاال موقعش نيست كه بترسي ".او به نوعي اسكلت را بلند كرد و آن دو نفر را در آنجا رھا كرد ،
ھردو بيھوش بودند ،و براي ما خيلي زحمت داشت كه آن اسكلت را دوباره سرجاي خودش بگذاريم ،زيرا زھوارش در
رفته بود و يك دستش يك جا و يك پايش در جاي ديگر بود و ما ھردو سعي كرديم آن را درست كنيم.به نوعي آن را
درست كرديم و با نگاه به ساير اسكلت ھا به آن گفتيم "،تو بايد دقيقاً مانند ساير اين اسكلت ھا رفتار كني".آنوقت
براي مراقبت از دكتر و زنش برگشتيم و روي صورتشان آب پاشيديم و به آنان گفتيم "،كسي نيست! شما بي جھت
نگران شديد"!
دكتر گفت" ،من نمي توانم باور كنم كه كسي نبوده! او روبه روي من ايستاده بود ،و مي گويي كسي نيست؟ او
اسكلت شماره ھفده بود .من او را خوب مي شناسم ولي او چگونه جرات كرد تااينجا بيايد؟ و در قفل بود و من
ھميشه درھا را چك مي كنم ،زيرا كه ھرچه باشد اسكلت اسكلت است ،نمي تواني به آن ھا اعتماد كني"!
ما گفتيم" ،ما كسي را نديديم .ما براي پياده روي رفته بوديم و تازه رسيده بوديم كه شما را ديديم كه زمين افتاده
ايد و كسي در اطراف نبود .و زن شما روي زمين افتاده است .كاري كنيد كه او ھم به ھوش بيايد".
و او ھركاري كه از دستش برمي آمد انجام داد و زن به نوعي به ھوش آمد .و پرسيد" :او كجاست؟ آن اسكلت كو؟ "
و دكتر گفت" ،نمي توانم باور كنم ،چون شماره ي ھفده يك اسكلت قديمي است و ھرگز بدرفتاري نكرده است ،و
ناگھان مي آيد و در مي زند و حتي مي گويد »نمي تواني مرا بشناسي؟" »
او گفت" ،حاال رفتن به آن اتاق برايم دشوار مي شود .من بخشم را عوض خواھم كرد ،اسكلت بي اسكلت".گفتم،
"شما پس از يك روز تمام كار با اسكلت ھا ،بي جھت دچار توھم شده ايد .شايد تنھا يك توھم بوده است ،زيرا ما
كه مي آمديم ھيچكس را نديديم كه بيايد يا برود و كليد ھم در جيب شماست".
پس او نگاھي كرد و گفت" ،آري كليد در جيب من است".گفتم" ،اگر بخواھيد ما مي توانيم برويم و ببينيم كه شماره
ھفده كجاست".گفت" ،نه ،من به شما اجازه نخواھم داد به آنجا برويد .اگر آن اسكلت توانسته بدون بازكردن در
بيرون برود ،مي تواند به شما ھم آسيب بزند .نيازي نيست زحمت بكشيد .من فردا بخش خودم را عوض خواھم
كرد".
او بخش خودش را عوض كرد .معاون دانشكده سخت تالش كرد و مي گفت" ،اسكلت ھا بيرون نمي آيند و شما
تجربه اي بس طوالني با آن ھا داشته ايد".او گفت" ،ھرچه كه باشد ،ولي اگر آنچه كه ديشب رخ داد ،بارديگر اتفاق
بيفتد ،من خواھم مرد .و شما بايد به فكر زن من ھم باشيد .او بسيار ظريف است و او قبال ً يك حمله ي قلبي ھم
داشته است .و اگر آن اسكلت ھا نيمه شب بيرون بيايند و در بزنند"!....
من ھميشه در حيرت بوده ام كه چرا مردم اينھمه از اسكلت ھا وحشت دارند ،زيرا اينان بسيار بيچاره ھستند ،بدون
زندگي ،ھيچ كاري نمي تواند بكنند .ولي به نظر مي آيد كه جرياني ناخودآگاه وجود داشته باشد" ،ما ھم اسكلت
ھستيم ".
با ديدن يك اسكلت ،شما خودتان را بدون پوست مي بينيد .و روزي موقعيت شما چنين خواھد بود .شايد اسكلت
شما را به ياد مرگ بيندازد ،اسكلت شما را به ياد واقعيت خودتان مي اندازد كه پوست آن را پنھان مي كند .وگرنه
اسكلت ھا بسيار معصوم ھستند ،آن ھا ھرگز به كسي آسيب نزده اند.
من عادت داشتم از يك گورستان محمديان اسكلت بفروشم ،زيرا دانشكده ي پزشكي به آن ھا نياز داشت و بھاي
خوبي برايشان پرداخت مي كرد .و ھيچكس حاضر نبود يك اسكلت بياورد .من با نگھبان ھاي گورستان دوست شدم
و ترتيبي داديم كه نصف به نصف پول آن ھا را تقسيم كنيم" ،شما فقط زمين را بكنيد و يكي را بيرون بياوريد و من آن
را سوار ماشين مي كنم و به دانشكده ي پزشكي مي برم".روزي يك اسكلت را در ماشين مي بردم ،يك مرد پليس
ماشين را متوقف كرد .
مي خواست گواھينامه ي رانندگي مرا ببيند .گفتم" ،پيش آن رفيق پشت سري است".پس او به صندلي عقب نگاه
كرد.و گفت" ،خوب ،آن را ديدم .ھمه چيز خوب است .سريع برو ،تاجايي كه مي تواني سريع برو .فھميدم چرا اينقدر
تند مي رفتي ،ولي ھرچقدر ھم كه تند بروي او پشت سرت نشسته است.نمي تواني فرار كني .ولي لطفاً برو".
و بسياري اوقات ،وقتي كه آن اسكلت ھا را به دانشكده ي پزشكي مي آوردم ،كسي آن را مي ديد ،چند استاد يا
خدمتكار .و آنان به سادگي خشكشان مي زد .ھيچكس از من نمي خواست كه او را به جايي برسانم ،زيرا مي
دانستند كه يك اسكلت در صندلي پشتي است .ھيچكس سوار ماشين من نمي شد .استادھا مي پرسيدم" ،مي
خواھيد با من بياييد؟"مي گفتند" ،نه در ماشين تو".چنان وحشتي ،ولي بايد ريشه ھايي داشته باشد.
و مي توانم ببينم كه نخستين چيز اين است كه اسكلت شما را به ياد خودتان مي اندازد":اوضاع چنين خواھد شد !
ما فقط اسكلت ھايي ھستيم كه خوب پوشش گرفته ايم".و وقتي كه مرگ بيايد ،اوضاع اين چنين خواھد بود .پس
شما را به ياد مرگ مي اندازد .پس ھيچكس گنجه ھاي ناخودآگاھش را باز نمي كند كه اسكلت ھاي زياد ،در انواع
مختلف در آنجا ھستند.
شما خودتان آن ھا را آنجا گذاشته ايد و حاال از آن ھا مي ترسيد .ولي واقعيت اين است كه آن ھا مرده ھستند.
فقط درھا را باز كنيد ،نور بياوريد ،گنجه ھايتان را تميز كنيد ،ذھن ھايتان را از انواع وزنه ھاي بي جان كه پراز آن
ھستيد پاك كنيد ،اين وزنه ھا زندگي شما را واقعاً مصيبت بار مي كنند ،يك جھنم.و ھيچكس به جز خودت مسئول
نيست .نخست اينكه تو چيزھايي را پنھان مي كني كه نبايد بكني .خوب است كه آن ھا را بيان و تخليه شان كني.
ولي تو نخست آن را پنھان مي كني و فقط يك منافق مي ماني ،كه ھرگز خشمگين نيستي ،ھرگز نفرت نداري و
ھرگز چنين يا چنان نيستي ،ولي تمام اين ھا در درون به انباشته شدن ادامه مي دھند .ولي آن ھا ھمگي
چيزھايي مرده ھستند .
آن ھا از خودشان ھيچ انرژي ندارند ،تا اينكه تو به آن ھا انرژي بدھي .منبع انرژي را تو داري .ھرچه كه در زندگي
شما رخ بدھد نياز به انرژي شما دارد .اگر منبع آن انرژي را قطع كنيد و ....به عبارتي ديگر اين چيزي است كه من آن
را ھويت گيري identificationمي خوانم :اگر با چيزي ھويت نگيري ،بي درنگ خواھد مرد ،از خودش ھيچ انرژي
ندارد.
و ھويت نگرفتن ، non-identificationطرف ديگر نظاره گري است .زيبايي نظاره گري و ظرفيت عظيم آن را براي
دگرگوني خودت دوست بدار .فقط ھرآنچه را كه ھست نظاره كن و ناگھان خواھي ديد كه چيزي جز اسكلت مرده
وجود ندارد ،نمي تواند كاري با تو بكند .ولي تو مي تواني به آن انرژي بدھي ،مي تواني به آن انرژي بيفكني .آنوقت
يك اسكلت كه نمي تواند كاري با تو بكند ،مي تواند حتي تو را بكشد ،مي تواند تو را به سكته بيندازد .فقط كافي
است از آن فرار كني و به آن واقعيت بخشيده اي و به آن جان داده اي.
به چيزھايي جان بده كه زيبا ھستند ،به چيزھاي زشت جان نده .وقت زيادي و انرژي براي ھدردادن نداري .با چنين
زندگي كوتاه است و چنين منبع انرژي اندك ،پس فقط احمقانه است كه آن را در اندوه ،در خشم ،در نفرت يا در
حسادت تلف كني.آن را در عشق مصرف كن ،در عملي سازنده آن را مصرف كن ،در دوستي مصرفش كن ،در مراقبه
مصرفش كن :با آن كاري كن كه تو را باالتر ببرد .و ھرچه باالتر بروي منبع انرژي بيشتري در دسترس تو خواھد بود.
در باالترين نقطه ي آگاھي ،تقريباً يك خدا ھستي .ولي ما به آن لحظه اجازه نمي دھيم كه رخ بدھد .ما بيشتر و
بيشتر به تاريكي ھا سقوط مي كنيم ،جايي كه خودمان نيز تقريباً زنده ھايي بي جان ھستيم.اين در دست ھاي
خودت است.
باگوان عزيز :من عاشق شنيدن داستان ھاي مرشدان قديم و مريدانشان ھستم.احساس كردن عصاره ي آن وقايع
كوچك در معرفت انساني بسيار زيباست ،عصاره اي از مذھب كه گذشت قرن ھا آن را در غباري از جزم ھا و فريب
ھا پوشانده است .ولي بااين وجود وقتي به خودمان در اينجا نگاه مي كنم و آن خوشي و سكوت و گريه و خنده اي
را كه در اينجا ھست احساس مي كنم در اين فكر ھستم كه در حال حاضر واقعه اي در حال وقوع است كه ھيچ
مرشدي در گذشته آن را فرانخوانده بوده evoked.آيا اين نوعي از عشق لطيف يا سرخوشي مخصوصي است كه در
وجود اطرافيان شما قرار دارد ،چيزي كه فقط مي تواند از انرژي ھاي زنانه سر زند؟ باگوان ،آيا اين يكي از بزرگترين
ھداياي شما به جھان معنوي نيست؟
حيطه ي روحانيت spiritualityتحت سلطه ي مردان بوده است ،نه تنھا تحت سلطه ،بلكه مردساالر بوده است.
داليلي وجود داشته كه تمامي سنت ھاي روحاني با زنان مخالف بوده اند .آنان به اين سبب با زنان مخالف بودند زيرا
كه با زندگي مخالف بوده اند و براي نابود كردن زندگي ،اساسي ترين چيز اين است كه مرد و زن را از ھم جدا
كني.آن ھا با ھر خوشي مخالف بوده اند ،با ھر عشق و سرزندگي مخالف بوده اند .راه آسان اين بوده كه زن را
تحقير كنند و تاحد ممكن او را از مرد دور كنند ،به ويژه در صومعه ھا.
زنان موجوداتي رتبه دوم بودند .در سطح مردان قرار نداشتند .طبيعتاً خيلي ازچيزھا مختل شدند .اين سبب شد كه
تمام بازيگوشي ،شوخ طبيعي و سرخوشي از زندگي گرفته شود و اين ،ھم براي زنان و ھم براي مردان ساختاري
بسيار خشك ايجاد كرد .زن و مرد بخش ھايي از يك كل ھستند و وقتي اين ھا را ازھم جدا كني ،آن ھا پيوسته
چيزي را كسر دارند ،و آن فاصله نمي تواند پر شود و آن فاصله مردمان را جدي مي سازد ،جدي ھاي بيمارگونه و
منحرف و از نظر رواني نامتعادل .
اين سبب مختل سازي ھماھنگي طبيعي مي شود ،تعادل زيست شناسي را برھم مي زند .اين وضعيت چنان
مصيبتي است كه انسان قرن ھاست از آن در رنج بوده است.آري ،اين بزرگترين پيشكش من به آينده ي انسان
است ،كه زنان در ھمان سطح مردان ھستند ،از نظر روحاني ،مسئله ي عدم برابري وجود ندارد.شما در اينجا
خنده ،اشك و خوشي مي بينيد :در جمع بودا چنين چيزي ممكن نبود .در جمع ماھاويرا ممكن نبود .آنان براي زنان
جمعي جداگانه داشتند ،ولي از ھر طريقي مورد تحقير بودند .در جينيسم ،حتي يك مرد كه فقط يك روز است سالك
شده بايد مورد احترام زن سالك ھفتاد ساله قرار گيرد .آن زن ھفتاد سال است كه سالك است ،ولي بايد به مردي
كه ھم اينك سالك شده تعظيم كند ،زيرا كه او يك مرد است.
ً
و با وجودي كه مردان براي رسيدن به اشراق كار كرده اند ،زنان براي رسيدن به اشراق مستقيما كار نكرده اند ،آنان
نخست براي رسيدن به مردي كار كرده اند ،زيرا نمي تواني بدون رسيدن به مردي ،به اشراق برسي :نخست بايد
مرد بشوي و سپس به اشراق برسي!
پس آنان فقط در ظاھر راھب و راھبه بودند ،ولي ھدف ھايشان كامال ً متفاوت بود .مرد پيشاپيش از مرتبه اي واالتر
برخوردار بوده و زن آن مرحله را در زندگاني بعدي ،احراز مي كرده است ،زن يك زندگي عقب بوده است !و تمام اين
ھا مزخرفات است .تاجايي كه به روحاني بودن مربوط است ،تفاوتي بين زن و مرد نيست،
زيرا مسئله در بدن و زيست شناسي نيست ،حتي مسئله ي روان و روانشناسي ھم در كار نيست.مسئله ي بودن
beingدر ميان است و در بودن ،تفاوت جنسي مطرح نيست .روح ھا زن و مرد نيستند .و يك روش مي تواند يك مرد
را به خود دروني اش رھنمون شود و ھمان روش مي تواند يك زن را به خود دورني اش راھنمايي كند .
ابداً مسئله ي جنسيت در كار نيست ،زيرا تمام كار در مشاھده گري witnessingاست .آنچه كه مورد مشاھده
است ،مسئله نيست ،چه يك بدن زنانه را تماشا كني و چه بدني مردانه را ،چه ذھني زنانه را مشاھده كني و چه
ذھني مردانه را ،اينھا مسئله نيستند .تاكيد بر مشاھده گري است ،و مشاھده گري جنسيت ندارد.
حتي مرداني بزرگ چون ماھاويرا ،گوتام بودا نيز بخشي از دنياي مردساالر باقي ماندند و نتوانستند برعليه آن قيام
كنند .اين نخستين بار است كه زن و مرد باھم ھستند ،براي يك تجربه كار مي كنند ،و طبيعتاً ،وقتي انرژي ھاي
متضاد باھم كار كنند ،بازيگوشي بيشتر ،شوخ طبعي بيشتر ،خنده ي بيشتر ،عشق بيشتر و دوستي بيشتري
وجود خواھد داشت ،تمام كيفيت ھايي كه ما را انسان مي سازد.
قديسان قديم تقريباً غيرانساني بودند ،استخوان ھايي خشكيده .سرزندگي و شوخ طبعي با معنويت آنان مخالف
بود .به نظر من ،شوخ طبيعي و سرزنده بودن خود اساس روحانيت است ،اگر انسان روحاني نتواند شوخ و سرحال
باشد ،پس چه كسي مي تواند؟ اگر مردماني كه در جست و جوي حقيقت ھستند نتوانند جشن بگيرند ،آنوقت ھيچ
كس ديگر حق جشن گرفتن ندارد.ولي تمامي سنت ھا بر ترك كردن دنيا تاكيد داشته اند ،نه بر جشن گرفتن .و
توسط اين ترك دنيا ،چنان اختالالت رواني در مردم ايجاد كرده اند كه مسئله ي رشد روحاني ازبين رفت.
ً ً
نخست آنان بايد از نظر رواني سالم شوند ،آنان بيمار رواني بودند.من مايلم مردم من طبيعي باشند :جسما ،روانا ،
در ھر سطحي ،سالم باشند .فقط آنوقت ،در اين گام ھاي سالم است كه به سمت روحانيت سالم حركت مي
كنند .و معنويت آنان برعليه چيزي نخواھد بود ،معنويت آنان ھرچيزي را كه در پايين آن باشد جذب خواھد كرد.
بنابراين بسيار غني تر خواھد بود.به نظر من ،آن معنويتي كه شما را در ھر بعد از زندگي فقيرتر سازد ،يك خودكشي
آھسته است .روحانيت نيست .
تصادفي نيست كه تمام سنت ھاي روحاني با من مخالف ھستند زيرا تالشي كه من مي كنم ،يعني ريشه كن
كردن آن ھا .اگر من موفق شوم ،آنگاه اثبات مي شود كه ده ھا ھزار روش گذشته ي معنوي خطا بوده اند.
پس آزمايش من بسيار حياتي است ،بسيار قطعي و تعيين كننده است .و احساس من چنين است كه تو فقط وقتي
مي تواني از حسادت گذر كني كه امكاني براي حسادت وجود داشته باشد ،تنھا وقتي مي تواني از سكس گذر
كني كه امكاني براي سكس وجود داشته باشد ،از ھرچيزي فقط وقتي مي تواني رد بشوي كه امكان آن چيز وجود
داشته باشد.سنت ھاي گذشته سعي كردند مردم را فريب بدھند :آنان را ازھم جدا كنند ،خود آن امكان وجود
نداشت و آھسته آھسته ،راھبان و راھبه ھا شروع كردند به اين باور كه به وراي حسادت رفته اند و از سكس عبور
كرده اند .
واقعيت درست عكس اين بود :آنان به ماورا نرفته اند ،آنان با انواع آداب مذھبي آن تمايالت را سركوب كرده اند .زنان
ھرچيزي را كه نيازمند مرد بوده است سركوب كرده اند و مردان ھرآنچه را كه نيازمند زن بوده سركوب كرده اند ،تا به
حدي كه خودشان از وجود آن ديگري آگاه نبوده اند.
يك داستان چيني :زني براي سال ھا به مرشدي خدمت مي كرد .مرد در كلبه اي دور از شھر زندگي مي كرد و اين
زن بسيار ثروتمند بود و خوشمزه ترين خوراك ھا را براي آن مرد مي آورد و ھر نيازي كه داشت برايش برطرف مي
كرد .مرد مجبور نبود براي گدايي بيرون برود ،زن لوازم مورد نيازش را برايش مي برد .و آن مرد قديسي بزرگ شد.زن
پيرتر بود .قبل از مردنش ،فقط يكي دو روز قبل ،زن بيمار شد و احساس كرد كه عمرش به پايان رسيده است.او
روسپي آن شھر را كه زني بسيار زيبا بود فراخواند و گفت" ،قيمت تو ھرچه باشد من مي پردازم .فقط چيزي ساده
را از تو مي خواھم :نيمه شب به خانه ي آن راھب برو كه من او را در تمام عمرم پرستش كرده ام .او مي پندارد كه
از سكس فراتر رفته است ،من نيز اين را باور دارم ،ولي تاكنون فرصتي نبوده تا آن را آزمايش كنم .تو نيمه شب به
سراغش برو ،او در آن ساعت به مراقبه مي پردازد .در بزن و داخل برو .فقط لباس ھايت را بيرون بياور و برھنه شو و
ھرآنچه را كه او مي گويد يا انجام مي دھد به ياد بسپار و سپس نزد من بيا .و براي اين ھر مبلغي بخواھي به تو
خواھم داد".
زن روسپي گفت "،مشكلي نيست ".زن رفت و در زد .راھب در را باز كرد .زن بي درنگ رداي خودش را كه تنھا
پوشش او بود ،پايين انداخت و برھنه در برابر راھب ايستاد.راھب فريادي كشيد و گفت" ،چه مي كني؟" و او مي
لرزيد و قبل از اينكه زن بتواند چيزي بگويد ،از در بيرون زد و فرار كرد.
زن روسپي نزد آن زن برگشت و به او گفت" ،اتفاق زيادي نيفتاد .او در را باز كرد .من رداي خودم را انداختم ،او شروع
كرد به لرزيدن و فرياد زد كه »چه مي كني؟« و از در زد بيرون و به سمت جنگل فرار كرد".زن گفت" ،من سال ھا
بيھوده وقتم را صرف آن احمق كردم .تو اين پول را بگير و يك كار ديگر بكن .برو و كلبه اش را به آتش بكش .براي اين
كار ھم ھرچقدر پول بخواھي به تو مي دھم".اين راھبان و راھبه ھا توسط مذاھبشان مجبور شده اند ازھم جدا
زندگي كنند و گاھي اگر نگاھي به متون مذھبي آنان بيندازي ،مسخره است .يك راھب جين پيش از اينكه در جايي
بنشيند ،سوال مي كند "،آيا در اين جا قبال ً زني نشسته است؟ "
دست كم نه دقيقه بايد گذشته باشد .من نمي دانم كه آنان اين نه دقيقه را از كجا آورده اند! !
فقط آنوقت است كه او مي تواند آن مكان را با پارچه ي پشمي نرمي جارو كند تا حشرات ريز يا مورچه ھا كشته
نشوند و آنوقت زيراندازش را پھن مي كند و مي نشيند.من از اين مردم پرسيدم" ،چرا نه دقيقه؟"
گفتند" ،پس از اينكه زني در يك جا نشسته باشد ،تا نه دقيقه ارتعاشات او ادامه دارد و مرد راھب مي تواند از آن
ارتعاش متاثر شود".گفتم " ،شما چه نوع راھباني داريد؟ مردان معمولي متاثر نمي شوند .راھب ھا متاثر مي
شوند؟ اين فقط نشان مي دھد كه آنان پيوسته به سكس فكر مي كنند و نه ھيچ چيز ديگر".
چنين دريافت شده است كه مردان معمولي دست كم يك بار در ھر نه دقيقه به زنان فكر مي كنند .شايد اين
مردمان اين نكته را در طول ھزاران سال درك كرده باشند ،كه در ھر نه دقيقه خطري وجود دارد ،ولي آن خطر در آن
ارتعاش نيست ،خطر در ذھن مرد است .ھر مرد ،در تمام روز ،ھر نه دقيقه به زنان مي انديشد .
زنان قدري معنوي تر ھستند !آنان در ھر ھجده دقيقه يك بار به مردان مي انديشند ،دوبار بيشتر معنوي ھستند!
دليل اصلي براي جداسازي زن و مرد اين بوده كه با ھمين يك ضربه ،خيلي از چيزھا را نابود مي كنيد ،درغيراينصورت
به ضربات متعدد نياز داريد و ھنوز ھم قادر نيستيد آنان را از ريشه نابود كنيد .جدي بودن مردمان مذھبي ربطي به
معنويت آنان دارد ،با روش زندگي شان ربط دارد كه از قلب ھايشان جدا است.
ھمين حاال ما در آلمان دعوايي را كه برعليه دولت آلمان داشتيم ،برده ايم و دولت آلمان سعي داشت ثابت كند كه
من انساني مذھبي نيستم زيرا كه در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته ام كه من مردي جدي نيستم .بحث آنان اين بود
يك انسان مذھبي بايد جدي باشد .اين دو چيز باھم مي آيند ،نمي تواني آن ھا را ازھم جدا كني ،اگر مردي بگويد
كه جدي نيست ،چگونه مي تواند مذھبي باشد؟
با نگاه كردن به گذشته ،آنچه دادستان دولت آلمان مي گفت ،درست بود .تمامي مردمان مذھبي جدي بوده
اند.ولي به نظر مي رسد كه قاضي كتاب ھاي مرا خوانده است ،زيرا گفته كه آن جمله در يك كنفرانس مطبوعاتي
گفته شده و ما نمي دانيم كه او در چه فضايي گفته كه »من مردي جدي نيستم ».
او ھمچنين گفته كه" ،شما بايد از كتاب ھاي نوشته شده اش اين را اثبات كنيد و حتي اگر ھم بگويد كه مردي جدي
نيست ،اين مھم نيست ،زيرا آنچه كه او آموزش مي دھد ،مذھبي ھست .او آموزش مي دھد كه انسان ،بدن
نيست ،كه انسان ذھن نيست و انسان موجودي ماورايي و روحاني است ".و او از كتاب ھاي من نقل قول كرده
است و روي اين واژه ي "وجود ماورايي روحاني "transcendental spiritual beingتاكيد كرده است.او گفت" ،ھمين
كافي است تا او و مريدانش مردماني مذھبي باشند .
در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته است ،مھم نيست ".او به نفع ما راي داد ،ولي دادستان دولتي سعي داشت اثبات
كند كه مردي غيرجدي نمي تواند مذھبي باشد.
اگر من به جاي آن قاضي بودم ،به ھيچ نقل قولي استناد نمي كردم ،روي ھمان نكته مي جنگيدم كه در واقع ،جدي
بودن و مذھبي بودن نمي توانند باھم باشند ،زيرا جدي بودن يك بيماري است ،بيماري روح است و وقتي كه روح
بيمار باشد ،انسان نمي تواند مذھبي باشد.يك انسان مذھبي بايد شادمان باشد ،پر از شوخ طبعي ،خنده ،عشق.
اين به يقين يكي از بزرگترين پيشكش ھايي است كه ما سعي داريم ھديه كنيم .اين برخالف تمامي سنت ھا و
تمام مذاھب خواھد بود ،در سراسر دنيا ،زيرا ما سعي داريم ثابت كنيم كه در ده ھزار سال آنان در اشتباه بوده اند ،
و اين ،نفس آنان را آزرده مي كند .آنان به جاي اينكه اين واقعيت را بپذيرند كه انسان روحاني بايد سرشار از خنده،
نشاط ،بازيگوشي و شوخ طبعي باشد ،ترجيح مي دھند ما را نابود كنند .زيرا وقتي انسان به معنويت رسيده باشد،
ديگر نگراني وجود ندارد ،مشكل و تشويشي وجود ندارد و انسان در يك آسودگي عميق با جھان ھستي به سر مي
برد .چرا انسان بايد جدي باشد؟ ولي اين با تمامي گذشته مخالف خواھد بود .
فقط در اين يك نكته نيست كه من با تمامي گذشته مخالفت خواھم كرد ،من در موارد بسياري با تمام گذشته
مخالف ھستم ،به اين دليل ساده كه گذشته تحت سلطه ي مردان بوده است و بنابراين تنھا مردان بوده اند كه
قانون وضع كرده اند و بدون ھيچ مالحظه اي براي زنان .زنان ابداً به حساب نيامده اند ،ولي مصيبت اينجاست كه اگر
مرد زن را به حساب نياورد ،او خودش را به دو نيم پاره مي كند و لحظه اي كه او زن بيرون را انكار كند ،زن درونش را
نيز منكر شده است ،و اينگونه شما يك موجود شكاف برداشته schizophrenicايجاد كرده ايد ،نه يك موجود
روحاني .او به روان درماني نياز دارد ،نه به عبادت .
زندگي در ھشياري
باگوان عزيز:آيا اين يك شوخي كيھاني است كه بيشتر ما با ھشياري زاده مي شويم و در ناآگاھي مي ميريم؟
نه .بيشتر ما در ھشياري زاده نمي شويم .بيشتر ما در معصوميت زاده مي شويم ،ولي آن معصوميت برابر است با
جھل ،اين ھشياري نيست.
فقط تعداد اندكي در ھشياري زاده مي شوند .آنان كساني ھستند كه در ھشياري مي ميرند .اگر مرگ آگاھانه بوده
باشد ،آنوقت ،تولد نيز آگاھانه خواھد بود ،زيرا مرگ يك روي سكه است و تولد ،روي ديگر آن.
بنابراين تعداد بسيار اندكي از مردم ،كه در زندگي به آگاھي خاصي دست يافته اند ،ھشيارانه مي ميرند و ھشيار
به دنيا مي آيند .و آنان كه در ھشياري زاده مي شوند ،روشن ضمير از دنيا مي روند ،زيرا كودكي كه در ھشياري
زاده شده است ،غير ممكن است متصور شويم كه بتواند اشراق را از دست بدھد ،،در اين زندگي ھفتاد ساله حتماً
به اشراق خواھد رسيد.
ولي بيشتر ما در ناھشياري زاده مي شويم و ناھشيار مي ميريم .و آيا فكر مي كني كه در بين اين دو ،تولد
ناھشيارانه و مرگ ناھشيارانه ،زندگي ھشيارانه اي داري؟ زندگي در بين اين دو ناھشياري چگونه مي تواند
ھشيار باشد؟ اين زندگي ھم ناھشيار است .مردم ھمچون كساني كه در خواب باشند زندگي مي كنند.
شايد شنيده يا ديده باشيد كه افرادي در خواب راه مي روند .مردمان زيادي ھستند كه شب ھا بيدار مي شوند...
آنان در خواب ھستند ،چشمانشان باز است ولي خوابيده اند و مستقيماً به سمت آشپزخانه و يخچال مي روند،
چيزي مي خورند ،چيزي مي نوشند ،برمي گردند و بازھم به رختخوابشان مي روند .و در بامداد آن را به ياد نمي
آورند" :من چنين كاري نكرده ام ، ".زيرا بستني غيب شده است !
كسي آن را خورده است ،ولي آن شخص كامال ً بيگناه است ،آن را آگاھانه انجام نداده است.در نيويورك اتفاق افتاد:
مردي در خواب راه مي رفت و از يك بالكن به بالكن ديگر مي پريد .او در يك آسمانخراش زندگي مي كرد و اگر سقوط
مي كرد ،حتي تكه ھاي بدنش نيز پيدا نمي شد .ولي اينكار ھر شب او شده بود ،در نيمه شب از بالكن ھا مي
پريد .آھسته آھسته ھمسايگان خبردار شدند .و كار او واقعاً حيرت آور بود ،پرش ھاي بلندي مي كرد و مردم در
سكوت از خيابان او را تماشا مي كردند .و ھر نيمه شب در يك ساعت مشخص ،از يك سمت به سمت ديگر مي
پريد و دوباره به سمت خانه اش مي پريد و سپس به خواب مي رفت .و او اين را در طول روز به ياد نمي آورد .آھسته
آھسته جمعيت بيشتري براي ديدن اين صحنه جمع مي شد و يك شب ،وقتي كه آمد ،جمعيت چنان زياد بود كه
برايش ھورا كشيدند.
مرد با صداي ھورا و تشويق آنان در وسط جھش خود بيدار شد و سقوط كرد و مرد .و اين كار سال ھا ادامه داشت .
ولي ھمسايگان در اين مورد ساكت بودند و وقتي او مي آمد ساكت تر مي شدند زيرا مي دانستند كه او در خواب
است ،ھمه اين را مي دانستند.ولي وقتي مردماني جديد آمدند ،فكر كردند كه اين چيزي شبيه سيرك است .آنان
او را تشويق كردند و او در وسط جھش از خواب بيدار شد .با ديدن خودش كه مشغول آن كار بود ،ديگر نتوانست
خودش را جمع و جور كند.
و ھمه روزه مردماني را نزد روانپزشكان مي برند كه سومنامبوليست somnambulistھستند.يكي از دوستانم بسيار
ناراحت بود ،زيرا ھرشب چيزي در خانه اش مي سوخت :گاھي پارچه و گاھي لوازم منزل .
و در آن خانه فقط خودش و ھمسرش و دختر چھارده ساله شان زندگي مي كردند .و طبيعتاً در ھندوستان اگر چنين
چيزي اتفاق بيفتد ،مردم فكر مي كنند كه كار ارواح و اشباح است .مردمان زيادي را براي دفع كردن اشباح و اجنه به
آن خانه آوردند ،ولي كسي موفق نشد.او تصادفاً اين را به من گفت ،زيرا او دفتر دار دانشگاه من بود .روزي وقتي در
راھروي دانشگاه راه مي رفتم او را ديدم كه بسيار افسرده و اندوھگين بود .رفتم و از او پرسيدم" ،موضوع چيست؟"
گفت" ،شش ماه است كه زندگيم جھنم شده است .ھرشب چيزي در خانه ام مي سوزد و ما براي دفع ارواح شرير
ھمه كار كرده ايم ،ولي ھيچ چيز كارگر نيست".
پرسيدم" ،چند نفر در آن خانه زندگي مي كنند؟"گفت" ،فقط سه نفر".گفتم" ،اگر ناراحت نمي شوي ،مي خواھم
يك شب در خانه ات بخوابم".گفت "،اگر بتواني به من كمك كني ،سپاسگزار خواھم شد".پس من در آن خانه
خوابيدم ،زيرا خواب من تقريباً خواب نيست! فقط با چشمان بسته استراحت مي كنم .پس در تاريك بارھا و بارھا نگاه
كردم و مراقب بودم تا صدايي را بشنوم .و آنوقت پيدا كردم :دخترشان ايستاد ،داخل رفت ،يكي از لباس ھاي مادرش
را برداشت و آن را آتش زد ،به رختخوابش رفت و خوابيد.صبح از آن دختر پرسيدم كه آيا در خواب ديده كه چيزي آتش
گرفته باشد؟ گفت" ،نه ".و او مطلقاً بيگناه بود.ولي اوقاتي ھستند كه پسرھا و دخترھا از نظر جنسي بالغ مي
شوند و در وضعيتي بسيار بحراني قرار مي گيرند .
انرژي آنان دچار تغييرات زياد مي شود و وقايعي كه در خانه ھاي جن زده اتفاق مي افتد چيزي نيست به جز كار
دختر يا پسري كه از نظر جنسي در حال رشد است و انرژي او دچار چنان دگرگوني مي شود كه در خواب دست به
اين نوع كارھا مي زند.پس به پدرش گفتم" ،يك توصيه دارم .دخترت را به يك خوابگاه بفرست".گفت" ،چرا؟"
گفتم" ،تو فقط براي دو سه شب اين كار را بكن .و تو دفتر دار ھستي و مشكلي برايت نيست .او را به خوابگاه
بفرست و من سه شب در اينجا خواھم خوابيد و خواھيم ديد كه آيا در اين مدت چيزي در اين خانه خواھد سوخت يا
نه".و براي سه شب ھيچ چيز نسوخت .مادر و پدر باورشان نمي شد و گفتند" ،موضوع چيست؟"
گفتم" ،خبري نيست .دخترتان بالغ شده است و در دورنش تغييرات زيادي رخ داده است و اين يك پديده ي شايع
است و در اين مواقع اين افراد دست به كارھايي مي زنند كه معموال ً انجام نمي شود .او اين مدت اين كارھا را كرده
است .حاال او را به خانه بياوريد و بگذاريد يك جلسه با او داشته باشم".
و من با او صحبت كردم و به او گفتم" ،اين تو بودي كه اين كارھا را مي كردي ،ولي تو مسئول نيستي ،زيرا آگاه
نبوده اي ".پس به او توصيه كردم" ،يك كار بكن :يك پايت را با طنابي به تخت ببند ،تا بتواني خودت اين را تجربه كني.
حرف من ،فقط حرف من است .تو بايد اعتبار آن را خودت تجربه كني".
و ھمان شب ،او بيدار شد ،در خواب بود ،ولي نتوانست بلند شود ،زيرا پايش بسته بود .سخت تالش كرد ،ولي
نتوانست .پدرش بيدار بود و مادرش بيدار بود ،ھمه تماشا مي كردند كه چه اتفاقي خواھد افتاد .و او در حالي كه
سعي داشت پايش را از تختخواب باز كند ،بيدار شد .و ما چراغ را روشن كرديم.و از او پرسيديم" ،چه مي كني؟"
گفت" ،نمي دانم ،ولي مختصري به ياد دارم كه بايد كاري بكنم و پايم بسته است .پس نمي توانم به جايي بروم كه
بايد كاري بكنم .دقيقاً نمي دانم كه چه بايد بكنم ".و اين مردم با چشمان باز در تاريكي راه مي روند ،فكر نمي كني
كه خوابيده باشند .آنان با وسايل منزل يا با موانع برخورد نمي كنند.
تمامي زندگي ما ،بين يك تولد ناآگاه و يك مرگ ناآگاه ،زندگي چنين فرد خواب زده اي است ،البته با چشمان باز !و
فقط بخش بسيار كوچكي ھشيار است .و اين تنھا اميد ماست .فقط از طريق آن مختصر آگاھي در ما است كه يك
ھشياري بزرگتر و عميق تر ممكن خواھد بود.اين تنھا يك دانه و تخم است ،ولي اگر روي آن كار كني ،آھسته
آھسته مي تواند رشد كند .و فقط وقتي كه قبال ً با ھشياري زندگي كرده باشي ،مي تواني در ھشياري بميري.
تمامي دين از يك چيز ساده تشكيل شده است :زندگي كردن آگاھانه ،تا بتواني آگاھانه بميري .و زماني كه ھشيار
بميري ،ھشيار زاده خواھي شد و اين ھمان زندگي است كه رسيدن به اشراق در آن از ھميشه آسان تر است.مي
تواني ھم اينك به اشراق برسي ،ولي براي اين به تماميت و شدت عظيمي نياز است .تكامل كفايت نمي كند :فقط
يك انقالب ،يك تغيير ناگھاني ،يك چرخش صدوھشتاد درجه الزم است.
وگرنه آھسته آھسته سعي كن ھشيار شوي .حتي اگر بتواني ترتيبي بدھي كه ھشيارانه بميري ،دستاورد بزرگي
داشته اي .آنوقت زندگاني بعدي تو زندگي يك انسان روشن ضمير خواھد بود .و انسان روشن ضمير زندگاني بعدي
نخواھد داشت ،زيرا او بدون خواھش مي ميرد ،بدون جاه طلبي .بنابراين به سادگي با كل يگانه مي گردد.
اشوعزيز:در چند قرن گذشته ،ھر دوره ي جديدي ،پس از يك شروع آھسته ،بسيار ناگھاني رشد پيدا كرده
است،انقالب صنعتي و عصر ارتباطات دو نمونه ي روشن ھستند.با بودن با شما ھميشه احساس مي كنم كه در
كنجي خلوت ،اطراف آتش ،در كنار مردي نشسته ايم كه آتش را اختراع كرده است ،درحاليكه در تمام اطراف و
اكناف ،زوزه ھاي مصيبت باري را مي شنويم كه ديگران از تحمل دنياي يخ بسته برمي آورند.درحالي كه انسان
تمامي گوشه و كنار دنياي اطرافش را
از عميق ترين اقيانوس ھا تا دورترين ستارگان مي كاود ،نبود كسي كه به خود انسان نگاه كند چنان سبب انحراف
شده است كه سكوت آن كر كننده است .
و آن ھيجان و اضطراب براي فروافتادن سكه ،فقط نفس گير است.وقتي كه آشكارا ناگھان آشكار گردد ،فكر مي كنم
كه ما شاھد يك انفجار شديد از عالقه براي شما و تمام آن زيبايي ھاي دروني كه مدت ھاست به آن اشاره داريد،
باشيم ،و دنيا براي ھميشه متحول خواھد شد.باگوان آيا اين ممكن است؟
ممكن است ،و تكامل فقط اينگونه رخ مي دھد :نخست چيزھا بسيار كند پيش مي روند ،سپس به انباشتن گشتاور
ادامه مي دھند و نقطه اي فرا مي رسد كه سرعت و گشتاور چنان زياد است كه يك انفجار مي شود.
روزھاي انتظار طوالني ھستند و شب ھاي شكيبايي به نظر بي پايان مي رسند ،ولي به پايان مي رسند .صبح فرا
خواھد رسيد.آنچه كه در اينجا در اطراف من رخ مي دھد به زودي سرعت و گشتاور جمع مي كند .مسئله فقط اين
است كه انتظار شما چقدر عميق باشد ،سكوت ما چقدر صبور باشد ،زيرا تاريكي نيرويي ندارد.
مذاھب در ذھن انسان فكري بسيار احمقانه را ايجاد كرده اند كه شيطان نيرو دارد .اھريمن نيرويي ندارد .چيزي چون
اھريمن وجود ندارد .حقيقت نيرو و انرژي دارد ،كوھي از دروغ نمي تواند مانع آن شود ،براي حقيقت ،فقط زمان الزم
است تا رشد كند.حقيقت را نمي توان متوقف كرد ،نمي توان مانع آن شد ،آن انفجار نھايي مطلقاً قطعي
است.انسان بايد ابرانسان شود.آگاھي بايد وارد سپھر فراآگاھي شود.
و بركت يافته اند كساني كه مي توانند صبر كنند ،كساني كه بتوانند در سكوت ،وقتي كه ميھمان وارد مي شود ،در
را تماشا كنند .آن ميھمان قطعاً مي آيد ،ھرگز خطا نرفته است .نيروھاي اھريمني در برابر حقيقت و نيروھاي خير
وجود ندارند.اين ھا فقط تاريكي و جھل ھستند ،نمي توانيد آن ھا را نيرو بخوانيد .بايد نسبت به آن ھا مھربان
بمانيد ،آن ھا دشمن نيستند ،آن ھا فقط مانند قطعه اي بزرگ از سنگ مرمر ھستند كه منتظر مجسمه ساز
مناسبي ھستند كه تكه ھايي را از اينجا بزند و تكه ھايي را از آنجا بزند و يك تنديس زيبا ،كه ھميشه آنجا وجود
داشته بيرون بيايد .ھنرمند فقط كمك مي كند كه آن چيزي كه پنھان بوده عيان شود .ھيچكس مانع آن نبوده
است.ولي اين فكر كه نيروھاي اھريمني برعليه نيروھاي خير كار مي كنند ،مردم را بي صبر و ھمچنين ترسو
بارآورده است.
من به شما مي گويم كه شيطان وجود ندارد و در دنيا نيروھاي اھريمني وجود ندارند .فقط مردماني ھشيار وجود
دارند و مردماني كه سخت خفته اند ،و خواب نيرويي ندارد .تمامي انرژي در دست ھاي مردمان بيدار است .و يك
انسان بيدار مي تواند تمام دنيا را بيدار كند .يك شمع روشن مي تواند ميليون ھا شمع را روشن كند ،بدون اينكه
نورش را از دست بدھد.و آن زمان دور نيست ،زيرا بشريت خفته بسيار رنج برده است و بيش از اين ھا نيز رنج خواھد
برد و ھمانطور كه
رنج ھا رشد كرده و عميق تر مي شوند ...اين يك بركت در لباس مبدل است .انسان فقط مي تواند تا مقدار
مشخصي از رنج را تاب آورد ،و آنگاه بيدار مي شود .
و انسان به قدر كافي رنج برده است.
ھيپنوتيزم روشي بسيار قوي است و انسان بايد ھميشه ھشيار باشد كه مي تواند بسيار سبب خير عظيم شود،
ولي ھمچنين مي تواند آسيب فراوان بزند .مسئله اين است كه اين قدرت در دست كي باشد؟
حق با تو است كه ھيپنوتيزم مي تواند در ھر زمينه اي به كودكان خردسال كمك كند :در رشد و بلوغ ،در فرديت
يافتن ،در آزادي ،در مراقبه ،در آموزش و پرورش ،در ھوشمندي،در حافظه ،مي تواند به آنان كمك كند ،ولي ھمچنين
مي تواند برايشان مضر باشد.اگر آن قدرت در دستاني اشتباه قرار گيرد ،ھيپنوتيزم مي تواند براي اسارت مردم
مصرف شود ،براي نابودكردن فرديت آنان ،براي نابودكردن خود مفھوم آزادي .و مي تواند آنان را متقاعد كند كه آنان
برده زاده شده اند و برده باقي خواھند ماند و عصيانگري فقط به مخاطره انداختن زندگي آنان است.بنابراين تمام
پرسش به اين بستگي دارد كه ھيپنوتيزم در دستان كيست.
ھم اينك ،من آن را توصيه نمي كنم ،زيرا جامعه در دست ھايي عوضي قرار دارد و جامعه سبب مي شود كه انواع
خطاھا را در انسان ھا كشت دھد .ولي ھيپنوتيزم مي تواند بسيار به آنان كمك كند.من قطعاً توصيه مي كنم كه
فرزندان سالكين بتوانند كمك شوند .ولي پيش از اينكه ھركسي شروع كند به كمك كردن به كودكان ،بايد خودش
تمام آن روند را طي كند ،تا با پستي و بلندي ھا آشنا شود و دست-اندازھا pitfallsرا بشناسد.
ما نمي توانيم اينكار را با توده ھا انجام دھيم .يك روز ،وقتي كه تمام دنيا قدري ھشيارتر شد ،كودكان به طور
غيرقابل تصوري مي توانند كمك شوند ،ولي درحال حاضر بايد خودتان را نخست به سالكين محدود كنيد و سپس به
فرزندانشان و بايد بسيار از كاري كه مي كنيد آگاه باشيد ،زيرا كودكان بسيار لطيف ھستند .ھيچ چيز خطا نبايد به
ذھنشان برسد.
ً
و ھيپنوتيزم چيزھا را عميقا وارد ناخودآگاه مي كند .روشي بسيار قدرتمند است و مي تواند شادماني بسياري به
كودكان ببخشد و اين ابعادي چندگانه دارد .در تعليم و تربيت :اگر كودكي از ديگران عقب افتاده باشد ،مي تواند با
ھيپنوتيزم حمايت شود و ھمان كودك مي تواند از بقيه پيش بيفتد .اگر كودك موضوعي را مشكل مي يابد ،آن
دشواري ھا توسط القائات ھيپنوتيزم مي توانند برطرف شوند.
اگر بخواھي زباني تازه ياد بگيري ،ھميشه با زيادشدن سن دشوارتر است .ولي براي كودكان دشوار نيست ،آنان
راحت تر شكل مي پذيرند .ھركودك را بايد توسط ھيپنوتيزم قادر ساخت تا زبان بين المللي را ياد بگيرد .آن زبان ديگر،
به روش معمولي آموخته مي شود.كودك مي تواند مستقل تر شود ،عشق بيشتري بورزد ،تمامي چيزھاي زشت
مانند حسادت ،خشم ،نفرت مي تواند كامال ً از وجودش زدوده شود .او ھرگز رقابت و جاه طلبي را نخواھد شناخت.
تمامي آن انرژي كه براي حسادت ،خشم ،نفرت ،رقابت ،جاه طلبي صرف مي شود ،مي تواند به سمت يك استعداد
خاص ھدايت شود .آن استعداد را نيز مي توان توسط ھيپنوتيزم كشف كرد .وگرنه كاري بسيار دشوار است ،تقريباً
ناممكن است كه پيداكني آن استعداد كودك چيست و نبوغش كدام است .ما فقط وقتي متوجه آن نبوغ مي شويم
كه شخص آن را بيان كرده باشد .ما ميليون ھا شخص ديگر را كه بدون بيان كردن نبوغشان ازدنيا رفته اند نمي
شناسيم ،زيرا فرصتي نداشته اند ،موقعيتي نبوده تا از آنان حمايت كند و با انواع موانع روبه رو بوده اند .و آنان
خودشان نيز نمي دانسته اند كه مقصدشان چيست و منظور از بودنشان چه بوده.
ھيپنوتيزم نخست مي تواند كشف كند كه منظور از وجود آن كودك چيست و سپس تمامي انرژي ھا را كه به سمت
منابع خطا مي رود ،دوباره ھدايت كند و به سمت آن استعداد سازنده ببرد.
بنابراين از يك سو ،بيان ھاي خطا ،بيان ھاي زشت ،كه فقط براي كودك و ديگران توليد رنج و زھر مي كنند ازبين
مي روند و از سويي ديگر ،تمامي آن انرژي صرف بيان سازنده ي استعدادھايش مي شود.و يك نكته به عنوان قانون
پايه بايد به ياد سپرده شود :اگر فرد راھي براي بيان خويشتن بيابد ،راھي كه با مقصدش ھماھنگ باشد ،ھميشه
شادمان است .او از شادماني جوشان است .او طريق مناسب را يافته است.
ولي بازھم مايلم به ياد داشته باشيد كه نمي توان با توده ھا چنين كرد.اين روش ھا بايد محدود به دنياي سالكين
باشد تا بتوانيم به دنيا نشان دھيم" :مي توانيد كودكان ما را ببينيد و مي توانيد كودكان خودتان را ببينيد و مي توانيد
تفاوت را ببينيد ".ھفتاد درصد از بيماري ھا ريشه ي رواني دارند .آن بيماري ھا را ،پيش از اينكه رخ بدھند ،توسط
ھيپنوتيزم مي توان برطرف ساخت .توسط ھيپنوتيزم مي توان دريافت كه در آينده ي نزديك چه نوع بيماري دست
خواھد داد.
در بدن عارضه اي نيست ،معاينه ي جسماني نشانه اي را نخواھد يافت كه شخص در آينده دچار بيماري خواھد
شد ،او حالش كامال ً خوب است.
ولي توسط ھيپنوتيزم مي توانيم دريابيم كه او ظرف سه ھفته بيمار خواھد شد ،زيرا ھرچيزي پيش از اينكه به بدن
برسد ،از ناخودآگاه ژرف كيھاني وارد مي شود .از آنجا به ناخودآگاه جمعي وبه ناخودآگاه فردي سفر مي كند و فقط
آنوقت ،وقتي كه به ذھن خودآگاه رسيد ،مي تواند احساس شود و در بدن پيدا شود.بيماري ،مي تواند حتي پيش از
اينكه فرد فكر كند كه بيمار خواھد شد معالجه شود.در روسيه ،يك عكاس نابغه به نام كرليان Kirlianحتي توانست
از مردم عكسبرداري كند....
او تمام عمرش را با ورق ھاي بسيار حساس ،با لنزھاي بسيار حساس ،صرف عكاسي كرده بود تا چيزي را بيابد كه
توسط چشم ھاي معمولي و دستگاه ھاي معمولي ديده نمي شود .و او از اينكه مي توانست چيزھايي مربوط به
شش ماه آينده را ببيند ،در حيرت بود.اگر با ورق ھاي بسيار حساسش از يك غنچه ي گل سرخ عكسي مي گرفت،
آن عكس يك غنچه ي گل سرخ نبود ،عكس يك گل سرخ بود .فردا آن غنچه به يك گل تبديل مي شود .ھيچ دوربين
ديگري قادر نيست چنين معجزه اي كند.
او نخست خودش ھم در حيرت بود كه يك ورقه ي حساس مي تواند تصويري را بردارد كه ھنوز اتفاق نيفتاده است ،
و فردا وقتي كه آن غنچه باز مي شد ،دقيقاً شبيه ھمان عكس بود ،ابداً تفاوتي وجود نداشت.آنگاه او بيشتر و
بيشتر كشف كرد كه ھاله اي خاص اطراف آن غنچه قرار دارد ،فقط ھاله اي از انرژي است كه آن انرژي تمام برنامه
چگونگي بازشدن آن گل را در خودش دارد .آن صفحات حساس تصوير ،آن ھاله ي انرژي را مي گيرند كه ما نمي
توانيم با چشم آن را ببينيم.
او سپس شروع كرد به كاركردن روي بيماري ھا و در پزشكي روسي انقالبي را ايجاد كرد.
نيازي نداريد كه نخست بيمار و سپس درمان شويد .مي توانيد حتي پيش از آگاھي از بيماري درمان شويد ،زيرا
عكسبرداري به روش كرليان نشان مي دھد كه آن بيماري در كجا واقع خواھد شد ،زيرا آن ھاله ي انرژي ،پيشاپيش
نشان از بيماري دارد .شش ماه جلوتر است .با ناخودآگاه كيھاني تو در ارتباط است.توسط ھيپنوتيزم و آزمايشات
عميق تر در آن ،مي توانيد بيماري ھاي آتي را پيدا كنيد و آن ھا را درمان كنيد.
كودكان مي توانند خوشحال تر باشند .روانشناسان اين موضوع را مورد توجه قرار داده اند كه چرا در بيشتر دنيا ،به
جز در چند جا،ھفتاد سالگي يك طول عمر جاافتاده محسوب مي شود؟ زيرا در ھندوستان ،در كشمير قبايلي وجود
دارند ،اين منطقه ي بسيار كوچك اينك توسط پاكستان اشغال شده است ،كه مردم در آنجا 130سال 140 ،سال و
150سال عمر مي كنند و حتي در 150سالگي ھم ھمچون مردان جوان با انرژي ھستند .آنان ھرگز پير نمي شوند،
تا وقتي كه بميرند ،جوان ھستند.در روسيه شوروي ،در قفقاز ،جايي كه ژوزف استالين و جرج گرجيف از آن آمده
اند ....قفقاز سرزمين مرداني واقعاً قوي بوده است .در آنجا منطقه اي ھست كه مردم حتي تا 180سالگي زندگي
مي كنند .ھزاران نفر ھستند كه بيش از 150سال عمر دارند .يكي از دوستانم در آنجا كار مي كرد و از يك روستايي
كه مشغول كاشي كردن زمين بود ،پرسيد" :چند سال داري؟" او با انگشتانش شمرد ،زيرا بي سواد بود .او گفت،
"بايد حدود 180سالم باشد ".دوستم نتوانست باور كند :يكصدوھشتاد سال! و او ھنوز ھم جوان بود .او در شھر
جويا شد و آنان گفتند" ،حق با اوست ،پدرش دويست سال زندگي كرد و ما اميدواريم او نيز تا دويست سالگي زنده
باشد ،زيرا ھيچ نشاني از مرگ در او نيست".
روانشناس ھا عالقمند شدند كه بدانند چرا در برخي از مناطق جھان مردم عمرھايي چنين طوالني دارند و در بيشتر
كشورھا مردم ھمان ھفتاد سال را دوره ي معمولي يك زندگي حساب مي كنند .جرج برنارد شاو ،وقتي به سن
ھفتادسالگي رسيد ،از لندن دور شد .دوستانش گفتند " ،چه مي كني؟ در سن پيري بھتر است در اينجا در جامعه
ميان دوستانت باشي و تو مردي اجتماعي و با فرھنگ ھستي".
او گفت" ،من نمي توانم در اينجا زندگي كنم .من اينك ھفتاد سال دارم .اين جامعه باور دارد كه مردم در ھفتاد
سالگي مي ميرند و اين باوري خطرناك است .من در جايي زندگي خواھم كرد كه مردم چنين باوري نداشته باشند".
و او در نزديكي لندن روستاي كوچكي را يافت و راھي كه به آنجا منتھي مي شد از ميان گورستاني گذر مي كرد و
او سنگ قبرھايي را مي ديد و دريافت كه مردم عمرھاي طوالني داشتند .روي يكي از سنگ قبرھا چنين نوشته
شده بود "او در سن 120سالگي ،نابھنگام فوت كرد ".شاو گفت" ،اين جا مكاني براي زندگي است كه وقتي كسي
در 120سالگي بميرد ،نابھنگام مرده است ".و او در آن روستا زندگي كرد و عمري طوالني داشت .او تقريباً يك قرن
زندگي كرد.
و در آن گورستان كسي در ھفتاد سالگي فوت نكرده بود .به نظر مي رسد كه اين مفھوم فقط يك برنامه ريزي رواني
باشد .ما قرن ھاست كه برنامه ريزي شده ايم كه در ھفتاد سالگي كارمان تمام است .اين فكر چنان عميق شده
است كه مرگ اتفاق مي افتد ،نه اينكه بدنت قادر به زندگي كردن نباشد ،بلكه روانت اصرار دارد" ،از الگو تبعيت كن.
از جمعيت پيروي كن ".و تو در ھر چيز ديگر پيرو جمعيت ھستي و طبيعتاً در اين مورد نيز از روانشناسي جمعيت
پيروي خواھي كرد.
دانشمندان مي گويند كه بدن انسان قادر است دست كم تا سيصدسال زنده باشد .درست ھمانطور كه تا ھفتاد
سالگي كار مي كند ،مي تواند در واقع تا سيصد سال نيز زنده باشد ،ولي آن برنامه بايد عوض شود .دانشمندان به
روشي ديگر سعي دارند كه اين برنامه ريزي را عوض كنند ،ولي براي آنان بسيار به طول خواھد كشيد.
آنان فكر مي كنند كه آن برنامه در سلول ھاي بدن است.ولي ادراك من اين است كه نيازي نيست وارد كاركرد بدن
شويم ،مي توانيم از طريق روان عمل كنيم.
اگر ھيپنوتيزم به قدر كافي عميق باشد ،اگر بيشتر واردش شوي و اگر عملي روزانه شود ،آھسته آھسته آن
ناخودآگاھي كيھاني را لمس خواھي كرد و برنامه ريزي واقعي در آنجاست ،مي تواني تغييرش دھي.
كودكان ما مي توانند بيشتر عمر كنند ،سالم تر زندگي كنند و بدون سالخوردگي زندگي كنند .تمام اين ھا ممكن
ھستند و بايد آن را بسازيم و به دنيا نشان دھيم .ولي اين به نوعي خطرناك است كه اگر سياست بازھا به روش
ھاي ھيپنوتيزم دست پيدا كنند ،از آن براي مقاصد خودشان استفاده خواھند كرد.
اينك در روسيه شوروي ،ھر كودكي بايد در بيمارستان به دنيا بيايد .ھيچكس مجاز نيست نوزادي را در خانه ي
خودش با دوستان ،با گرما به دنيا آورد .نه ،اين غيرقانوني است! خطري وجود دارد كه اگر نوزاد از ھمان ابتدا در
دست بوروكرات ھا بار آيد ،آنان مي توانند الكترودي را در مغز ھر كودك يا تمام آنان كار بگذارند و بتوانند از راه دور او را
كنترل كنند.
ھيپنوتيزم مي تواند مفيد باشد ،ولي نه در دست ھاي زشت سياست بازھا .آنان از آن استفاده ھاي خطرناك
خواھند كرد .ھيچ انقالبي ممكن نخواھد بود ،زيرا ذھن تو ديگر در اختيار خودت نيست .ھرگز چنين نبوده است ،ولي
دست كم اين فكر را داشتي كه ذھنت آزاد است ،ھرگز آزاد نبوده .ذھن ھميشه مسيحي بوده ،ھندو بوده ،ھرگز
آزاد نبوده است.
ولي يك امكان وجود داشته ،زيرا آن روش قديمي شرطي سازي ذھن ،روندي بسيار طوالني بوده است .ولي
كاشتن يك الكترود در مغز كاري آسان است و كنترل در دست حكومت است يا اينكه در دست ھاي يك كامپيوتر.اين
مي تواند مردم را به اسارت آورد ،مي تواند مردم را مجبور به جنگيدن كند.
ھركاري مي تواند انجام دھد و تو احساس مي كني كه خودت ھستي كه چنين مي كني.ھمين كار با ھيپنوتيزم
نيز عملي مي شود .كودكان حتي بدون الكترود نيز در دست ھاي حكومت ھستند .آنان مي تواند در مدارس يك
جلسه ي ھيپنوتيزم اجباري بگذارند و مي توانند به ھر ترتيب كه بخواھند آن را برنامه ريزي كنند :كه روح وجود ندارد،
تكامل وجود ندارد و انسان فقط موجودي مادي است.آنگاه تمامي تالش ھا براي يافتن حقيقت ازبين خواھد رفت.
بنابراين ما بايد از اين روش ھا براي كودكان خودمان استفاده كنيم و بايد بسيار مراقب باشيم كه اين روش ھا در
دسترس سياست بازھا قرار نگيرد .ھرگاه چيزي در اختيار آنان باشد ،از آن بھره كشي خواھند كرد .و اين بزرگترين
چيز است ،تمامي شخصيت انسان در مشت آنان قرار دارد.آنان ھرگز به كودكان اجازه نخواھند داد تا فرديت بيابند،
يا عاشق آزادي شوند يا اينكه انسان ھايي خالق شوند .آنان مايل ھستند تا كودكان خدمتكار بار بيايند.
براي ھمين است كه من اينجا را يك مدرسه ي عرفاني mystery schoolمي خوانم .ما ھمچون يك مدرسه كار
خواھيم كرد و زماني كه مدارس مختلفي را در كشورھاي مختلف داشته باشيم ،شما را از بسياري موضوعات كه
نبايد در معرض افكار عموم قرار بگيرند آگاه خواھم كرد .دست كم اسرار اساسي آن چيزھا نبايد علني شود ،بايد در
دست ھاي مدارس شما باقي بمانند .ھركس كه مايل است متحول شود ،بايد به اين مدرسه بيايد تا حكومت ھا
نتوانند از آنان براي حفظ منافع خودشان بھره كشي كنند.
باگوان عزيز:بودي دارما ادويه اي را به دستپخت بودا ريخت كه عاقبت ذن شد.چه كسان ديگري در ديگ بودا ادويه
ريختند؟
تعداد بسيار زياد است .خود بوديسم به فلسفه اي جھاني تبديل شد ،نه فقط يك فلسفه ،بلكه منبع بسياري از
فلسفه ھا ،زيرا در تمامي آسيا منتشر گشت و با فرھنگ ھاي مختلف ،مردمان گوناگون و فلسفه ھاي متفاوت ديدار
كرد.
در تبت به نوعي متفاوت از شكوفايي رسيد كه نادر است .عرفان خالص است و بر اساس يك روش مكتبي پايه
گذاري شده است .صدھا الماكده lamaseriesدر سراسر تبت در كوھستان ھاي ژرف ھيماليا توسعه يافتند ،مكان
ھايي كه مردم تمامي زندگيشان را وقف جستن حقيقت كرده بودند .اين تقريباً يك آيين بود كه ھر خانواده بايد يك تن
يا بيشتر از يكي از افرادش را به اين الماكده ھا ،اين مدارس عرفاني ،وقف كند.و چيزي كه در تبت رخ داد در ھيچ
كجاي ديگر اتفاق نيفتاده است .تمامي كشور وقف يك جست و جوي واحد شده است ،يك ھدف واحد .البته كه
روش ھاي خودش را پرورش داد كه بذرھايي از آن در بوديسم وجوددارد ،ولي در اين بذرھا نمي تواني گل ھايي را
ببيني .وقتي آن بذرھا جوانه بزنند ،تنھا آنوقت است كه از رايحه و رنگ و زيبايي شان آگاه مي گردي.
تبت مردمان بيدار بسياري را اھدا كرده است ،و روش ھاي آنان تا حد ممكن ،از ذن دور است .ھيچ زمينه ي مالقاتي
ممكن نيست .منبعشان يكي است ،ولي در فضاھاي متفاوتي رشد كردند توسط مردماني متفاوت پرورش داده
شدند.به يك نتيجه رسيده اند ،ولي راه ھاي متفاوتي را رفتند ،ھمچون يك كوھستان كه مي توانيد
از جھت ھاي مختلف و در راه ھاي مختلف حركت كنيد و بازھم به يك قله برسيد .آن راه ھا در قله با ھم ديدار مي
كنند ،ولي در راه ،نقطه ي ديداري وجود ندارد،
راه ھايي كامال ً منحصر به فرد و جدا ھستند.در تايلند ،بوديسم شكلي ديگر و قيافه اي ديگر دارد .چين ،در ديدار با
تائو ، Taoبه تمامي روح تائو را جذب كرد.
بوديسم قلبي بسيار فراخ دارد .مانند مسيحيت يا ...نيست كه در قيد يك مفھوم بسيار محدود باشد ،مي تواند
چيزھاي بسيار متفاوتي را در خويش جذب كند ،چيزھايي كه در ظاھر حتي با ھم متضاد ھستند.
تائو روش ندارد .تبت تماماً روش است .تائو بي روش است ،خودانگيختگي محض ،براساس طبيعت بودن ،بدون
جنگيدن زندگي كردن است .ھر روش يك جنگ است ،ھر روش يعني كه خودت را تعريف كني .كار تائو اين است كه
چگونه از تعريف شدن بيرون بيايي ،چگونه با آن كل يگانه شوي و تائو را جذب كني.
بوديسم چيني طعمي متفاوت يافت ،كامال ً متفاوت.و ھمين چيز در كره Koreaھم رخ داد ،در مونگوليا ،Mongoliaدر
سري النكا ، Sri Lankaدر برمه، Burmeدر ساير كشورھاي كوچك آسيايي ،تمامي مذھب آسيا شد .و مذھبي
بزرگ شد ،تمامي نژادھا ،تمام فرھنگ ھا و تمام كشورھا را بدون جنگيدن تحت تاثير قرار داد .اين در تاريخ چيزي بي
نظير است.
مسيحيت مردم را به دين خود مي گرواند .محمدي ھا نيز چنين بوده اند .بوديسم ھرگز سعي نكرده كسي را به
آيين خود در آورد ،فقط به خودش اجازه داده تا باز باشد و در دسترس .قلب خودش را گشوده و به ديگران كمك كرده
تا دل ھايشان را بگشايند و در آنجا ديداري رخ داده ،ولي اين ديدار،پيروزي كسي نبوده است .تنھا يك آميختن a
mergerبوده است.
ً
در خود ھندوستان ،بوديسم ويژگي ھاي كامال متفاوتي دارد ،بيشتر فلسفي ،بيشتر منطقي است .زيرا در ھند،
بوديسم مي بايست در ميان فلسفه ھاي بسيارمتعدد ھندي كه به اوج ادراك رسيده بودند ،بقا مي يافت .براي
بقايافتن در ميان آن فلسفه ھا ،بوديسم فلسفه اي بزرگي پرورش داد .
ناگارجونا ،Nagarjunaواسوباندو ،Vasubandhuدارماكيرتي ، Dharmakirtiاين فيلسوفان به سبب قلمفرسايي
منطقي شان ،در تمام دنيا منحصربه فرد ھستند.ولي در تايلند ،بوديسم كامال ً غيرفلسفي است ،وقف عبادت
Devotionalشده است .در ژاپن نه فلسفي و نه وقف عبادت است ،مراقبه ي خالص است .در تبت ،تماماً روشمند
است .در چين روشي وجود ندارد ،تالشي نيست ،عملي وجود ندارد.ولي زيبايي در اين است كه بوديسم ،كه با
اين فلسفه ھا ،فرھنگ ھا و ديدگاه ھاي مختلف ممزوج شده ،ھنوز ھم ويژگي اساسي خودش را محفوظ نگه
داشته است .آن ويژگي گم نشده .ويژگي نيرويي عظيم براي بقا دارد .
بدون جنگيدن ،با تمامي انواع موقعيت ھا سازگار مي شود ،و آھسته آھسته آن موقعيت را در خودش ھضم و جذب
مي كند.
و در آن روزگاران ،بيست و پنج قرن پيش ،منتشر ساختن يك ديدگاه كامال ً تازه به تمامي يك قاره،توسط ھوشمندي و
مباحثه ي صرف ،يك معجزه بود .حتي يك انسان كشته نشد ،حتي سنگي پرتاب نشد .و تمامي اين مردم مشاركت
كردند و بوديسم را غني تر ساختند.معموالً ،مذاھبي چون مسيحيت و محمدنيسم مي ترسند كه اگر به كسي
اجازه دھند خيلي نزديك بيايد ،ممكن است ھويتشان را ازدست بدھند .بوديسم ھرگز نترسيد ،و ھرگز ھويتش را از
دست نداد.من در گردھمآيي ھايي بوده ام كه مردم از تبت ،ژاپن ،سري النكا ،چين ،و برمه و ساير كشورھا حضور
داشته اند و اين برايم يك تجربه بوده است ،كه آنان ھمگي باھم تفاوت دارند ،ولي بااين وجود ھمگي توسط يك
اخالص نسبت به گوتام بودا به ھمديگر پيوند دارند .در اين يك مورد مشكلي نيست تضادي نيست.
و اين تنھا گردھمآيي از نوع خودش بود .من قبال ً بسيار در گردھمآيي ھاي مذھبي ديگر شركت داشته ام ،ولي اين
يكي چيزي منحصر به فرد بود ،زيرا كه من نيز تفسير خود از تجربه ام را در آموزش ھاي بودا به كار مي بردم .آنان
ھمگي با ھم تفاوت داشتند و من بازھم يك تعبير متفاوت را به آنجا مي بردم.
ولي آنان در سكوت ،عاشقانه و صبورانه آن را شنديدند و از من تشكر كردند" ،ما متوجه نبوده ايم كه چنين تعبيري
نيز ممكن است .تو ما را از يك جنبه ي معين از بودا آگاه كردي و در اين بيست و پنج قرن ،مردم آن آموزش ھا را تعبير
كرده اند ،ولي ھرگز به اين يكي اشاره نكرده بودند".
يكي از رھبران بودايي ،باداندت آناند كاوساليايان Bhadant Anand Kausalyayanبه من گفت" ،ھرچه كه مي گويي
درست به نظر مي آيد .داستان ھايي كه در مورد گوتام بودا تعريف مي كني مطلقاً درست ھستند ،ولي من تمام
عمرم را در متون مذھبي جست و جو كرده ام،زندگيم را وقف متون مذھبي كرده ام ،و برخي از داستان ھاي تو در
ھيچ كجا نيست".به او گفتم" ،براي مثال؟"
و او گفت" ،من عاشق يكي از آن ھا شدم .بارھا و بارھا ھرگونه منبع ممكن را گشتم ،سه سال است كه دنبالش
ھستم .در ھيچ كجا توصيف نشده است ،بايد آن را اختراع كرده باشي".
اين داستان را بارھا گفته ام .گوتام بودا در جاده اي راه مي رود .مگسي روي سرش مي نشيند و او با مريدش
آناندا Anandaبه راه رفتن ادامه مي دھد و به طور مكانيكي دستش را حركت مي دھد تا مگس دور شود .سپس
مي ايستد ،زيرا بدون ھشياري آن دست را حركت داده بوده .و براي او ،تنھا كار خطا در زندگي ،ھمين است ،ھر
كاري را بدون ھشياري انجام دادن ،حتي حركت دادن دست را ،باوجودي كه به كسي آسيب نزده اي.بنابراين مي
ايستد و بارديگر دستش را به ھمان روش دوركردن مگس حركت مي دھد ،باوجودي كه ديگر مگسي آنجا نبود.
آناندا فقط در تعجب است كه او چه مي كند و مي گويد" ،تو آن مگس را مدتي پيش رانده اي .حاال چه مي كني؟
ديگر مگسي وجود ندارد"!
بودا گفت" ،آن زمان دستم را مكانيكي حركت داده بودم ،مانند يك آدم مصنوعي .اين يك اشتباه بود .حاال ،آنگونه كه
بايد انجام مي دادم ،عمل مي كنم ،تا فقط به خودم درسي بدھم تا ديگر ھمچون چيزي رخ ندھد .اينك دستم را با
ھشياري تمام حركت مي دھم .نكته ،آن مگس نيست .نكته اين است كه آيا در دست من ھشياري و وقار ،عشق و
مھر وجود دارد يا نه .حاال درست است ،بايد اينگونه مي بود".
من آن داستان را در آن گردھمايي بودايي در ناگپور Nagpurگفته بودم .آناند كاوساليايان آن داستان را در آنجا شنيده
بود و سه سال بعد در بودگايا _ Bhodgayaجايي كه كنفرانس بين المللي بوداييان برپا بود ،گفت" ،آن داستان بسيار
زيبا بود ،بسيار عصاره ي بوديسم بود ،چنان كه مي خواستم باور كنم كه درست است .ولي در متون مذھبي پيدا
نمي شود".
گفتم" ،متون مذھبي را فراموش كن .مسئله اين است كه آيا آن داستان ويژگي گوتام بودا را داشته است يا نه ،آيا
پيامي از گوتام بودا در آن ھست يا نه".گفت "،البته كه ھست .اين آموزش اساسي او است :ھشياري ،در ھر
حركتي .ولي اين تاريخي نيست".گفتم" ،چرا زحمت تاريخ را به خود بدھيم؟" و در آن كنفرانس به آنان گفتم "،بايد
اين را به ياد بسپاريد :تاريخ ،مفھومي غربي است.
ما در شرق ھرگز به تاريخ اھميت نداده ايم ،زيرا تاريخ فقط واقعيات را گردآوري مي كند .در شرق واژه اي معادل با
تاريخ نداريم ،و در شرق تاريخچه اي از تاريخ نگاري وجود ندارد .در شرق ،ما به جاي تاريخ نوشتن ،اسطوره
mythologyمي نوشتيم".شايد اسطوره واقعيت نباشد ،ولي حقيقتي را در خود دارد .يك اسطوره شايد ھرگز رخ
نداده باشد .اسطوره ،عكسبرداري از يك واقعيت نيست ،يك تابلوي نقاشي است .و بين يك عكس و يك تابلوي
نقاشي تفاوتي وجود دارد .
نقاشي چيزي را از وجود تو بيرون مي آورد كه ھيچ عكسي نمي تواند آن را بيرون آورد .عكس فقط مي تواند خطوط
بيروني outlinesتو را بيرون آورد.
"يك نقاش بزرگ مي تواند از آن تابلو ،تو را بيرون بياورد ،اندوه تو را ،سرور تو را ،سكوت تو را .آن عكس نمي تواند
چنين كند ،زيرا اين ھا چيزھاي جسماني نيستند .ولي يك نقاش بزرگ يا مجسمه ساز بزرگ مي تواند به آن چيزھا
دست يابد .او توجه زيادي به خطوط بيروني تو ندارد ،او بسيار بيشتر به واقعيت دروني عالقه دارد".
و به آن گردھمآيي گفتم" ،من مايلم اين داستان به متون مذھبي اضافه شود ،زيرا تمامي متون مذھبي پس از مرگ
بودا نوشته شده اند ،سيصدسال پس از آن .پس چه فرقي دارد اگر ما پس از بيست و پنج قرن ،تعدادي داستان
بيشتر به آن اضافه كنيم .تمام نكته در اين است كه بايد نشان دھنده ي واقعيت اساسي و آن طعم پايه باشد".
و تعجب خواھيد كرد كه بدانيد آنان با من موافق بودند ،حتي باداندت آناند كاوساليايا با من موافق بود .چنين درك و
توافقي يك پديده ي بودايي است ،اين يك ويژگي خاص است كه در شاخه ھاي مختلف بوديسم اتفاق افتاده
است.و من حتي يك بودايي نيستيم! و آنان به دعوت كردن از من براي گردھمآيي ھايشان ادامه دادند.
و به آنان گفتم" ،من يك بودايي نيستم".گفتند" ،اين مھم نيست .آنچه تو مي گويي به گوتام بودا نزديك تر از آنست
كه ما مي گوييم ،باوجودي كه ما بودايي ھستيم".
نمي توانيد چنين چيزي را از مسيحيت يا محمدنيسم يا ھندوھا انتظار داشته باشيد .آنان متعصب
fanaticھستند.بوديسم مذھبي متعصبانه نيست.
ھمين حاال كه در نپال Nepalبوديم ،نپال كشوري بودايي است ،رييس تمام راھبان بودايي آنجا عادت داشت براي
شنيدن سخنراني ھاي من بيايد .و خبردار شدم كه او به ديدار وزيران و نخست وزير و ساير افراد مھم مي رود و به
آنان مي گويد" ،بايد براي شنيدن سخنان او بياييد .با خواندن روزنامه ھاي بي معني تصميم نگيريد .بياييد و به او
گوش بدھيد".او درست روبه روي من مي نشست ،پيرمردي سالخورده ،و ھروقت چيزي مي گفتم كه بسيار به
قلب بودا نزديك بود ،مي توانستم ببينم كه سر پيرمرد ) به نشانه ي تاييد )باالوپايين مي رود noddingاو آگاھانه اين
كار را نمي كرد .او فقط چنان كوك شده بود كه اين را احساس مي كرد .اين خالص ترين چيزي بود كه شنيده بود .و
من در مورد بودا حرف نمي زدم ،ولي او آن مزه را درك مي كرد".او تمام روز در كاتماندو مي گشت و كار خودش را به
عنوان رييس راھبان نپال ،ازياد برده بود .او به مردم مي گفت كه بايد بيايند و به من گوش بدھند و مي گفت،
"اھميت ندھيد كه روزنامه ھا چه مي گويند .وقتي كه آن مرد اينجاست ،چرا او را از دست بدھيد؟ "و آھسته
آھسته بسياري را با خودش آورد.نمي توانيد از يك شانكاراچارياي ھندو يا رييس راھبان جين يا يك پاپ كاتوليك چنين
اميدي را داشته باشيد .غيرممكن است.
بودا ميراثي بسيار بامعني برجاي نھاده و تاثيرات او ھنوز ھم زنده است .ھيچ انساني چنين تاثيري بر بشريت
نگذاشته است ،ھيچ انساني ،بشر را چنين فروتن ،چنين پذيرا ،چنين ھوشمند و چنين بي تعصب نساخته
است.بنابراين ھزاران نفر در ديگ بودا ادويه پاشيده اند ،ولي ھيچكس قادر نبوده است عصاره اساسي آن را تغيير
دھد.
عظمت گوتام بودا در اين است ،كه فيلسوفان بزرگ در آن ممزوج شدند ،فرھنگ ھاي بزرگ در آن ممزوج شدند،
ولي حقيقت اساسي آن دست نخورده باقي ماند .ھنوز ھم ھمان است كه بوده.تمام زيبايي ھا را از ھمه جا گرفته
است ،تمامي عصاره ھا را از تمامي منابع موجود گرفته است ،ولي ھويت خودش را از دست نداده است .
چنان از ھويت خويش يقين دارد كه از تركيب شدن با ھرچيز و ھركس وحشت ندارد.چنين يقين فقط وقتي ممكن
است كه حقيقت ،تجربه ي وجود خودت باشد .تو پيامبر نيستي ،ناجي نيستي ،پستچي نيستي كه از خدا پيامي
آورده باشد ،اين يقين فقط وقتي ممكن است كه حقيقت از آن خودت باشد.
بدن آسوده
باگوان عزيز:شما اين پيام تيلوپا را در پونا زنده كرديد .ھمانطور كه عميق تر و عميق تر مي رويم ،آيا ممكن است در
مورد اين بارديگر سخن بگوييد؟"با بدن كاري جز استراحت انجام نده.دھان را محكم ببند ،و ساكت بمان.ذھنت را
خالي كن ،و به چيزي فكر نكن.با بدن جز استراحت كاري انجام نده".
تيلوپا Tilopaيكي از عزيزترين عزيزان من است .سوتراھاي او بسيار كوتاه ھستند ،ولي قابليت يك انفجار اتمي را
دارند.نخستين سوتراي او چنين است :تاجايي كه به بدن مربوط مي شود ،فقط يك چيز را به ياد داشته باش،فقط
يك واژه :استراحت relaxation .اگر بدنت بتواند بيشتر و بيشتر آسوده بماند ،بيشتر و بيشتر به وطن نزديك شده
اي.ھرگاه وقت پيدا كردي ،فقط تماشا كن كه بدنت آسوده است يا كه در جايي تنش وجود دارد .چشم ھا را ببند و
از پاھا شروع كن و بدن را از درون به سمت باال نظاره كن .درخواھي يافت كه زانو ھا منقبض ھستند و يا پشتت
منقبض است ،ھر بخشي كه دچار تنش است ،فقط به آن تلقين كن" :لطفاً آسوده باش".
نكته ي بسيار اساسي كه بايد درك شود اين است كه بدن ھميشه آماده است كه به تو گوش بدھد ،تو ھرگز با آن
حرف نزده اي ،ھرگز با آن رابطه اي نزده اي .تو در بدن بوده اي ،از بدن استفاده كرده اي ،ولي ھرگز از آن تشكر
نكرده اي .بدن به تو خدمت مي كند و با ھوشمندي ھرچه بيشتر به تو خدمت مي كند.طبيعت مي داند كه از تو
ھوشمند تر است ،زيرا ھيچكدام از امور مھم بدن به تو واگذار نشده است ،بلكه به بدن واگذار شده است .براي
مثال ،نفس كشيدن و ضربان قلب ،يا گردش خون ،يا ھضم غذا ،اين كار ھا برعھده تو گذاشته نشده اند ،درغير
اينصورت مدت ھا پيش خرابكاري كرده بودي.اگر نفس كشيدن برعھده ي تو واگذار شده بود ،تاكنون مرده بودي .ھيچ
امكاني براي زنده ماندنت وجود نداشت ،مي تواني ھرلحظه آن را از ياد ببري .وقتي با كسي دعوا مي كني ،نفس
كشيدن از يادت مي رود .شب كه در خواب ھستي ،مي تواني ضربان قلبت را فرامو ش كني .چگونه به ياد مي
آوري؟
و آيا مي داني كه دستگاه ھاضمه ي تو چقدر كار انجام مي دھد؟ مي تواني به بلعيدن چيزھا ادامه بدھي و فكر
كني كه چه كار بزرگي انجام مي دھي !اين بلعيدن را ھمه مي توانند انجام دھند.در طول جنگ جھاني دوم اتفاق
افتاد :گلوله اي به حلق مردي اصابت كرد .او نمرد ،ولي نمي توانست از راه حلق غذا بخورد و بياشامد ،تمام آن مجرا
را بسته بودند .و پزشكان مجرايي كوچك در كنار معده اش باز كرده بودند ،با لوله اي كه بيرون آمده بود و او مجبور بود
غذا را در آن لوله قرار دھد،
ولي ھيچ لذتي وجود نداشت .حتي وقتي بستني را در آن لوله مي گذاشت نيز خشمگين بود !او مي گفت" ،من
ھيچ چيزي را مزه نمي كنم".
آنوقت پزشكي توصيه كرد" : ،يك كار بكن :نخست آن را بچش و سپس وارد لوله كن ".
و او چھل سال ھمين كار را مي كرد .او نخست غذا را در دھان مي گذاشت و مي جويد و لذت مي برد و سپس به
درون آن لوله پرتاب مي كرد .ھمان لوله ھم كفايت مي كند ،زيرا بدن تو نيز فقط يك لوله است و نه چيزي ديگر ،فقط
در پشت يك پوست پنھان شده است .لوله اي اين مرد بيچاره فقط باز بود .و اين از لوله ي شما بھتر بود ،زيرا مي
توانست تميز ھم بشود!
تمام دستگاه ھاضمه كاري معجزه آسا انجام مي دھد .دانشمندان مي گويند كه اگر قرار بود دستگاھي اختراع شود
كه بتواند كار دستگاه كوچك ھاضمه ي شما را انجام بدھد ،براي يك انسان ،يك كارخانه اي عظيم نياز بود براي
تبديل غذا به خون ،براي دسته بندي كردن تمام عناصر ،براي ارسال آن عناصر به بخش ھايي معين بدن .برخي از
عناصر مورد نياز مغز ھستند .بايد از طريق جريان خون به مغز فرستاده شوند .عناصر ديگر در بخش ھايي ديگر مورد
نياز ھستند ،براي گوش ھا ،براي استخوان ھا ،يا براي پوست و بدن تمام اين كار ھا را به خوبي براي ھفتاد سال،
ھشتاد سال ،نود سال انجام مي دھد ،و تو خرد آن را نمي بيني.
تيلوپا مي گويد كه در مورد بدن ،مردم تنھا كاري كه نمي كنند ،استراحت است ،به ويژه در وقت مراقبه .با بدن ھيچ
كار ديگر انجام نده ،بلكه فقط استراحت كن ،تمامي خرد بدن را به آسوده شدن بگذار .استراحت و آسودگي بايد
زيربناي معبدي باشد كه آن را مي سازي و ذھن بايد از تمامي افكار خالي باشد.و تنھا با ھشياربودن ،افكار شروع
به ناپديدشدن مي كنند .نيازي به جنگيدن نيست .ھمان ھشياربودن تو كافي است تا افكار را نابود كند .و زماني كه
ذھن خالي شد ،آن معبد آماده است .و در درون آن معبد ،تنھا خدايي كه ارزش گذاشتن دارد ،سكوت است.بنابراين
اين سه واژه اي است كه بايد به ياد بسپاري :آسودگي ،بي فكربودن ،سكوت .
و اگر اين سه واژه ديگر برايت واژه نباشند و تجربه شده باشند ،زندگيت دگرگون خواھد شد.مردماني چون تيلوپا
ھميشه ساده و صريح ھستند .اين ھا ھمچون كلمات قصار در فيزيك يا شيمي ھستند .حتي يك واژه نيز نمي تواند
از اين جمالت كسر شود يا به آن اضافه شود .او دقيقاً واژگاني مناسب را در مقدار متناسب و در ترتيبي متناسب
قرار داده است .بدن آسوده است ،ذھن خالي است ،قلب آرام است و آنوقت چيزي كه رخ مي دھد،
شناخت knowingاست :آن تجربه ي حقيقت غايي ،آن تجربه ي زندگي جاودانه.
بدون اين شناخت ،ما ھميشه در ترس از مرگ باقي مي مانيم ،ھميشه در چنگ خواھش ھا و آروزھا باقي مي
مانيم و ھميشه در تنش و عذاب ھستيم.باشناختن خويش ،انسان از ھمه چيز آزاد مي شود ،نه تنھا از ھمه چيز
آزاد مي شود ،بلكه از خودش نيز رھا مي گردد .فقط آزادي باقي مي ماند .اين آزادي است كه براي تمام افراد بيدار
مفھومي عزيز بوده است.تيلوپا در ھمان طبقه بندي گوتام بودا ،ماھاكاشياپ ،بودي دارما و چانگ تزو قرار دارد.اگر
انسان قرار باشد عصاره تمام بيداران را بگيرد ،فقط درك كردن تيلوپا كافي است.سوتراھاي او تمام رازھاي ممكن را
به تو خواھند داد .نيازي نيست در اينجا و آنجا سرگردان شوي.
باگوان عزيز:بارھا خودم را سرشار از اشك شوق و سپاسي مي بينم كه قلبم را فراگرفته است.و وقتي كه شروع
مي كنم به گفتن متشكرم يا چيزي مانند آن ،بھتم مي زند كه آيا براي شما سر خم كنم ،يا به تمام اين جھان
ھستي كه بركت وجود شما را به ما بخشيده است؟ درجايي خواندم كه بودا گفته" ،اگر مرا بر سر راه ديدي ،مرا
بكش ".آيا اين درست است؟ باوجودي كه براي من ھميشه افتخاري است كه در برابر شما تعظيم كنم و ھرگاه كه
ممكن باشد در كنار پاي شما بنشينم.
آن جمله ي بودا و اين مشكل تو دو چيز جدا از ھم ھستند .گوتام بودا مي گويد كه مردم در مراقبه عيسي مسيح را
مي بينند و بسيار خوشحال مي شوند و مي پندارند كه مسيح به آگاھي آنان وارد شده است .
و اين فقط تخيالت آنان است :كسي نيست كه وارد آگاھي تو شده باشد .يا كريشنا ...مذاھب مختلف خدايان
مختلفي دارند و اگر تو به تكرار نام آن ھا و تماشاي تصاوير آن ھا ادامه دھي ،دير يا زود شروع به توھم كردن خواھي
كرد .شروع مي كني به ديدن آن ھا .بودا به مريدانش مي گويد كه اگر در مراقبه حتي با من مالقات كرديد ،نگذاريد
من مانع شما باشم.
سرم را جدا كنيد و مرا دور بيندازيد ،زيرا بايد به نقطه اي برسيد كه فقط "ھيچي" nothingnessرا تجربه كنيد ،فقط
سكوت خالص را ،بدون ھيچ تصوير ،زيرا تمامي تصاوير ،تخيالت ھستند.
او نمي گويد كه تو مجبور ھستي او را بكشي .او مي گويد كه تو بايد آن تصويري را حتماً خواھد آمد ازبين ببري ،زيرا
تو عاشق گوتام بودا ھستي .و او چنان مرشد بزرگي است كه حتي خودش را نيز مستثني نكرده است .ھمه را بايد
دور ريخت :كريشنا و راما و ماھاويرا ،ھركس كه سر راه قرار بگيرد بايد كنار زده شود .تا به آن ھيچي خالص نرسي،
نبايد متوقف شوي.
خلوص آن ھيچي ،ھمان تجربه ي بودش خودت است ،جايي كه ھيچ چيز چون يك شيئ براي ديدن وجود ندارد ،
بدون ھيچ تصوير .تاجايي كه مي تواني ببيني ،ھمه چيز خالي است .
آگاھي تو به خويشتن خودت بازمي گردد و براي نخستين بار خودت را مي بيني .براي نخستين بار از وجود واقعي
خويش ھشيار مي گردي .آنچه گوتام بودا مي گويد كامال ً درست است .مشكل تو اين است كه برايت دشوار است
سر مرا ببري .مشكلي نيست .نخست تعظيم كن و سپس سرم را ببر! احترام بگذار ،با وقار رفتار كن ،ولي سر را از
دست نده .اگر دوست داري نزديك پاھايم بنشيني ،سرم را ببر و سپس نزديك پاھايم بنشين .ولي بريدن سر را از
دست نده.
وقتي كه سر را زدي ،پاھا ازبين خواھند رفت و زماني كه به من اجازه دادي ازبين بروم ،از ھميشه به من نزديك تر
خواھي بود .و اين ناسپاسي نيست .تو از ھميشه بيشتر نسبت به من سپاسگزار خواھي بود ،زيرا اينك خواھي
ديد كه ھمچنانكه من ازبين مي روم ،تمامي جھان ھستي برايت گشوده خواھد شد .من مانع آن بودم.اين
ناسپاسي نيست و به ھر ترتيب تو از دستورات مرشد پيروي مي كني .و اين فقط مسئله ي تصويري است كه در
زمان مراقبه مي بيني .فقط يك بار آن را امتحان كن و تعجب خواھي كرد .
معموال ً به نظر مي رسد كه اين ناسپاسي است ،ولي تو نمي داني .تو از مرشد سپاسگزار خواھي بود كه به تو
توصيه كرده كه نبايد بگذاري او مانعت شود و كار او اين نيست كه بين تو و واقعيت يك مانع باشد .كار او اين نيست
كه بين تو و واقعيت بايستد ،او بايد ھمه چيز را بردارد و عاقبت خودش نيز بايد ناپديد شود.
اين كار فقط از عھده ي مردي با محبت بسيار برمي آيد .و تو وقتي آن محبت را احساس خواھي كرد كه تشخيص
بدھي اين اتفاق افتاده است .و سپاسگزاري تو ھزاران بار بيشتر خواھد شد.پس بين اين دو موضوع تضاد ايجاد نكن.
باگوان عزيز:اگر تمام تاريخ دنيا را مي شد در يك سال فشرده كرد ،با ما كه در انتھاي آن سال عظيم ايستاده باشيم،
چنين به نظر خواھد آمد :زمين در روز اول ژانويه شكل گرفت،فقط در ماه دسامبر بود كه قاره ھا شروع كردند به
شكل گيري خود در موقعيت كنوني .دايناسورھا در حدود پنج روز قبل از پايان سال منقرض شدند و انسان ،تا حوالي
ظھر روز سي و يك دسامبر ،ھنوز از ميمون ھا به تكامل نرسيده است .از جايي كه ما ايستاده ايم ،در نيمه شب
سال نو ،عصر يخي فقط يك دقيقه پيش اتفاق افتاد و بودا و الئوتزو و سقراط فقط ھفده ثانيه قبل ظاھر شدند .تمام
عصر جديد ،بعد از كارل ماركس ،در آخرين ثانيه قبل از نيمه شب اتفاق افتاد .وقتي به شما به عنوان تاج باشكوه اين
سال طوالني نگاه مي كنم ،به نظرم مي رسد كه چه نوروزي باشد و چه نباشد ،آن آزمايش موفق شده است.
نوروزي day a New Year's ،خواھد بود .نيروھاي تاريكي شايد بزرگ باشند ،ولي حتي تاب تحمل يك شعله ي شمع
را ھم ندارند .بزرگي آن ھا فقط در ظاھر است ،زيرا در اساس تاريكي از خودش وجودي ندارد .فقط غيبت نور است.
نور موجوديت خودش را دارد و داشتن موجوديتي از خود است كه نيروي واقعي است.
طلوع حتماً خواھد آمد .شب شايد طوالني باشد .پريشاني شايد عظيم باشد .شايد تاريكي بيشتر و بيشتر شود،
ولي ھيچ چيز نمي تواند مانع از دميدن انسان جديد در افق شود.به نوعي ،او پيشاپيش آمده است ،فقط بايد
تشخيص داده شود.
يك نكته را بايد ھميشه به ياد داشت كه ھرآنچه كه ويرانگر است ،ناتوان است .فقط خالقيت است كه نيرو دارد و
تواناست.نفرت ،خشم ،حسادت ،اضطرار ،شايد اين ھا لحظاتي برتو چيره شوند و شايد فكر كني كه ھمه چيز از
دست رفته است ،ولي تمام اين چيزھا ناتوان ھستند .آن ھا نمي تواند آن وجود ازلي را در تو نابود كنند.
درواقع ،اوضاع امروز طوري است كه از ھميشه ويرانگرتر است.ولي آنگونه كه من مي بينم ،شايد اين بركتي در
لباس مبدل باشد.خود سالح ھاي اتمي ،جنگ را منسوخ كرده اند .جنگ بي معني است .جنگ جھاني سوم نمي
تواند وجود داشته باشد و تمامي اعتبار اين امر مديون سالح ھاي اتمي است ،زيرا اينك داشتن يك جنگ بي فايده
است .ھيچكس فاتح نخواھد بود ،ھيچكس شكست نخواھد خورد ،ھمه چيز نابود خواھد شد .جنگ جھاني سوم
يك خودكشي جھاني خواھد بود و زندگي آماده نيست كه دست به خودكشي بزند زندگي خواھان زندگي بيشتر
است .عشق ،خواھان عشق بيشتر است .در جھان ھستي ھرآنچه كه زيباست و واقعي ،ميلي دروني به انبساط
و گسترش دارد.
پس من با قاطعيتي مطلق مي توانم بگويم كه جنگ جھاني سوم ھرگز رخ نخواھد داد .ولي اين فرصتي بزرگ را
فراھم ساخته است ،يك فشار بر معرفت انساني،
كه اگر ھمينگونه خواب آلوده بماني ،خطرناك است .بايد كاري كرد تا آگاھي بيشتر ،عشق بيشتر و نور بيشتري
آورده شود .سالح ھاي اتمي از دو طريق خدمت مي كنند .نخست اينكه وقوع جنگ جھاني سوم را ناممكن كرده اند
و دوم اينكه انسان را بيدار كرده اند تا به سوي معرفتي بھتر و يك زندگي با ھماھنگي بيشتر رشد كند.
تاجايي كه من مي توانم ببينم ،ھمه چيز درست پيش مي رود.
باگوان عزيز:
در زبان ژاپني ،واژه ي عشق تصويري از شخصي است كه شكمي بزرگ دارد و با دست ھايي به نشانه ي پيشكش
كردن ،زانو زده است .تصوير چنين معني مي دھد :من خيلي پر ھستم ،به من اجازه دھيد تا سھيم شوم ،لطفاً از
من بگيريد ".باگوان ،آيا درست است كه فرھنگ ھايي كه از نمادھا استفاده مي كنند ،بيشتر از ساير فرھنگ ھا در
برابر فروپاشي ارزش ھا محافظت شده ھستند ،براي نمونه در مورد واژه ي "عشق" در زبان انگليسي؟
زبان ھايي مانند ژاپني و چيني به يقين بيشتر حافظ كيفيات اساسي يك واژه ھستند .ولي اين ھا زبانھاي تصويري
ھستند.زبان تصويري زبان ذھن ناخودآگاه است .براي ھمين است كه ذھن ناخودآگاه است كه رويا مي بينيد.زبان
ھاي تصويري ھمچنين زبان كودك است ،كه فقط مي تواند به صورت تصوير فكر كند ،نه با الفباء .براي ھمين است كه
در كتاب ھا تصاوير بزرگ تر و رنگين تري مي بينيم.
كودك ھمانطور كه رشد مي كند ،تصاوير كوچك تر مي شوند و عاقبت تصاوير ازبين مي روند و فقط انتزاع ،حروف الفبا
جاي آن ھا را مي گيرند .زبانھاي الفبايي كيفياتي ديگر دارند و براي ھمين است كه از زبان ھاي تصويري پيشي
گرفته اند .براي يادگيري آسان ھستند .برخي از زبان ھا 26حرف دارند :تمامي واژگان با ھمين تعداد حروف ساخته
مي شوند.
سانسكريت بزرگترين تعداد حروف الفبا را دارد :پنجاه و دو .بيش از اين امكان ندارد ،زيرا نمي تواني بيش از پنجاه و
دو صدا بسازي .بنابراين براي مثال در زبان انگليسي صداھاي بسياري كه وجود دارند ،كسر است ،در انگليسي يك
"س" Sوجود دارد ،درحالي كه در سانسكريت سه صداي "س" وجود دارد ،سانسكريت كامل ترين زباني است كه
مي تواند وجود داشته باشد.ولي سانسكريت ھم در مسابقه ي زبان ھا شكست خورد .مانند عربي يا ساير زبان ھا
بسيار شاعرانه بود ،ولي نمي تواني با آن كارھاي علمي انجام دھي ،نمي تواني با آن رياضيات انجام دھي .به
زباني كه بيشتر نثرگونه باشد نياز داري.
شعر به عواطف و ذھنيات نزديك تر است و نثر بيشتر به دنياي واقعيت ھا و عينيات نزديك است .و ما با دنياي عيني
سروكار داريم .مردمان بسياراندكي با ذھنيات سروكار دارند.
بنابراين زبان ھايي كه بيشتر به ذھنيات ،به شعر تكيه داشتند ،شكست خوردند .و زبان ھاي تصويري بسيار مشكل
بودند .تازماني كه ژاپني يا چيني به دنيا نيامده باشي ،تقريباً بايد نيمي از عمرت را صرف يادگرفتن اين زبان ھا كني.
اين خيلي زياد است ،سي سال ،زيرا بايد تصاوير بسيار زيادي را به ياد بسپاري ،تصاوير بسيار از چيزھايي بسيار....
نمادھاي فراوان .باوجودي كه اين زبان ھا معصوميت و پاكي كودكانه دارند....
و آن زبان ھا آن چنان قابل تباه شدن نيستند ،زيرا براي ھر تفاوت در معني ،ولو اندك ،نمادي ويژه وجود دارد .براي
مثال ،عشق ،مردم عاشق انواع چيزھا ھستند .مردم اتومبيل ھايشان را دوست دارند ،لباس ھايشان را دوست
دارند ،غذايشان را دوست دارند ،منزل ھايشان را دوست دارند ،ھمسرانشان را ،دوستانشان را ...يك واژه براي
چيزھايي بسيار متفاوت مصرف مي شود .طبيعي است كه خلوص خودش را از دست مي دھد.
نمي توان ھمانطور كه عاشق يك انسان مي شوي ،عاشق يك شيئ باشي .و اگر ھر دو را يكسان دوست بداري،
نمي داني كه عشق چيست .عشق مي بايد كيفيتي متمايز باشد .ولي آن زبان واژه ھاي زيادي تقديم نمي كند ،
فقط يك واژه براي ھمه چيز .آسان تر است ،پيچيدگي كمتري دارد ،بيشتر كاربردي است ،ولي نمي تواني خلوص آن
واژه را نجات بدھي.
اين واژه ي ژاپني براي عشق ،مردي با شكمي بزرگ كه با دست ھايش پيشكش مي كند ،فقط مي تواند به يك
ترتيب تفسير شود ،دو راه وجود ندارد .فقط مي گويد كه تو چنان سرشار و پر ھستي كه مي خواھي سھيم كني .و
خلوص عشق در ھمين است ،وقتي كه ميل براي گرفتن نباشد ،بلكه براي دادن باشد .و تو فقط وقتي مي تواني
بدھي كه سرشار باشي ،فقط وقتي مي تواني سھيم كني كه خودت زيادي داشته باشي ،از روي فراواني.
آن تصوير اين را قطعي مي كند .ولي آنوقت براي چيزھاي كوچك در زندگي بايد ميليون ھا نماد را ياد بگيري .و اين
كاري سخت و طاقت فرساست :براي ھر چيز كوچك بايد نمادي بسازي .در زبان چيني ،نماد جنگ يك سقف است
كه دو زن زير آن نشسته اند .اين نشان مي دھد كه اگر دو ھمسر داشته باشي،
يك جنگ و ستيز دايمي خواھي داشت .بنابراين براي تمام جنگ ھا از ھمين نماد استفاده مي شود.
به نوعي بسيار ثابت و محكم است .زيبايي خودش را دارد و معنايي مشخص مي دھد كه نمي توان به آساني
خرابش كرد .براي ھمين است كه در زبان ھاي چيني يا ژاپني ،ھيچ تفسيري بر متون مذھبي وجود ندارند .تفسير
يعني اينكه بايد واژگان را به نوعي تعبير كني .در سانسكريت ھزاران تفسير بر يك متن پيدا مي شود ،زيرا كه
سانسكريت زباني ذھني ،عاطفي و شاعرانه است كه قادر است كوچكترين تغييرات احساسات و عواطف را بيان
كند ،تمامي آن گستره را.
ً
سعي كرده به كمال دست پيدا كند و تقريبا به كمال رسيده است .ولي در تالش براي كسب كمال ،چيزي را
ازدست داده است .ھر واژه معاني مختلف دارد ،يك دوجين معني ،زيرا تمام صداھا و حروف را به كار برده است.
اينك مي خواھد كه ھيچ چيز در جھان ھستي بدون نام نماند .حتي با پنجاه و دو حرف نيز نمي تواني تمام جھان
ھستي را به مصرف برساني ،بنابراين ھر واژه چندين معني دارد .يك زيبايي بسيار قابل انعطاف به آن مي دھد ،زيرا
وقتي كه واژگان معاني مختلف بدھند ،شاعران مي توانند با آن لغات بازي كنند.
ولي پديده اي تازه ايجاد مي شود :تفسير و تعبير.كريشنا در كتاب شريماد باگوادگيتا سخن گفته و ھزاران تفسير بر
آن وجود دارد .يك خط را مي توان
به ھزار و يك صورت معني كرد .حاال انبوھي از تفاسير وجود دارند ،ديگر نمي داني كه كريشنا واقعاً چه مي خواسته
بگويد.
اين به چنان پديده اي بدل شده ،در ھيچ كجاي دنيا چنين چيزي رخ نداده است ،كه شانكارا تفسير بر گيتا مي
نويسد ،آنوقت تفسير شانكارا مورد سوال قرار مي گيرد ،منظورش چيست؟ آنوقت مريدان شانكارا تفاسير خودشان
را بر تفسير شانكارا مي نويسند و اين عمل نسل بعد از نسل ھمينگونه پيش مي رود.
گيتاي كريشنا بسيار مھجور مانده است .حتي پژواكي از آن نخواھي را نخواھي يافت ،زيرا از يك به تفسير ديگر ،آن
ھا مركز توجه شان focus changing theirرا تغيير مي دھند .كسي كه بر شانكارا تفسير مي نويسد ،توجھي به
كريشنا ندارد ،او به شانكارا توجه دارد ،به اينكه معني مشخصي به شانكارا بدھد .و مريدان ديگري ھم ھستند كه
سعي دارند ھمين كار را بكنند ،بنابراين صدھا تفسير بر شانكارا وجود دارد .آنوقت اين مردم ،به نوبه ي خودشان
مريداني توليد مي كنند كه بر تفسيرھاي آنان تفسير بنويسند! واردشدن به متون مذھبي ھند به واقع ورود به
سرزمين شگفتي ھاست.
مردم چگونه با لغات بازي مي كنند و معاني جديد و متضادي براي آن ھا پيدا مي كنند! و ھيچ راھي وجود ندارد كه
بگويي حق با كيست ،زيرا زبان تمام معاني را مجاز مي داند .به سبب ھمين قابل انعطاف بودن است كه
سانسكريت ،با وجودي كه زيباست ،نمي تواند يك زبان علمي باشد.
ذكر كردن chantingتقريباً مانند آوازخواندن است .قابليت انعطاف دارد ،نه يك روند واحد . monopolyھركسي آزاد
است كه معني را بگيرد ،از آن يك فلسفه مشتق كند ،چيزي كه ھيچكس قبال ً آن را برداشت نكرده باشد .بنابراين
يك آزادي تفكر وجود دارد ،ولي سردرگمي نيز حتمي است .علم نمي تواند اين را تحمل كند.
زبان ھاي تصويري ھمچون ژاپني ،بسيار نظام يافته ھستند .معني ھاي تك منظوره دارند .نيازي به تفسير نيست،
معني در آن نماد است .ولي شما به چنان نمادھاي بسياري نياز داريد كه چنان زبان بزرگي نمي تواند در سراسر
دنيا به عنوان يك زبان بين المللي مورد استفاده قرار بگيرد .زيرا اگر از كودكي
با آن زاده نشده باشي ،فقط نيمي از عمرت را بايد صرف يادگيري آن كني ،ديگر مسئله ي مورد استفاده قراردادن آن
برنخواھد خاست! زندگي بسيار كوتاه است ،مردم عجله دارند ،مرگ چنان نزديك است است كه اين فقط يك اتالف
عمر خواھد بود ،سي سال فقط براي به يادسپردن نمادھا .تمام زبان ھاي دنيا در خود يك ويژگي دارند ،ولي
مشكالتي نيز دارند.اين پرسش اھميت دارد .درست است ،در انگليسي يا ھر زبان ديگر كه از الفبا استفاده مي
كند،
واژه اي نمي تواند خالص بماند ،زيرا بايد در مورد چيزھاي زيادي به كار برده شود در كاربردھا و فضاھاي مختلف آلوده
و دستكاري مي شود ،و مردم حتي اين را تشخيص نمي دھند.
كسي" ،دوستت دارم "،را طوري مي گويد كه "من سيگاركشيدن را دوست دارم "،را مي گويد .او نمي بيند كه
دوست داشتن سيگار با دوست داشتن يك شخص نمي توانند در يك طبقه بندي قرار بگيرند ،نمي توانند يك معنا
داشته باشند .در اين موارد ،انگليسي زباني فقير است.
در سانسكريت ،اگر خواھر و برادري يكديگر را دوست داشته باشند ،لغتي براي آن وجود دارد كه خود به خود رابطه
ي جنسي را حذف مي كند ،بدون اينكه چيزي بگويد .اين ھم نوعي عشق است ،ولي نه آن عشقي كه بين يك زن
و شوھر وجود دارد .بنابراين براي زن و شوھر يك واژه ي ديگر وجود دارد.
براي والدين واژه اي ديگر وجود دارد ،زيرا از ھمان واژه نمي توان استفاده كرد ،بايد چيزي از سپاسگزاري ،از احترام و
حرمت در آن باشد .و وقتي آن را براي يك شيئ مصرف مي كني ،بازھم نمي تواند از ھر طبقه بندي باشد ،طبقه ي
خودش را خواھد داشت ،بيشتر شبيه خوش آمدن است تا دوست داشتن و عاشق بودن.و آنوقت چنان لغات بسيار
زيادي وجود دارند كه اداره كردنشان دشوار مي شود و با كوچكترين تغييري ،معني شان عوض مي شود .و ھر زبان
با زمينه ھاي خاص خودش توسعه يافته است.
من به اين فكر بوده ام كه بايد زباني وجود داشته باشد كه داراي تمام كيفيات زيبايي زبان ھاي ديگر باشد و
مشكالت آن ھا را نداشته باشد ،ولي به نظر ناممكن مي رسد .تالش ھايي چون اسپرانتو Esperantoوجود داشته
اند ،ولي ريشه نمي گيرند ،مصنوعي و ساخته ي انسان ھستند.بسيار عالي بود اگر تمام دنيا فقط يك زبان داشت.
اين به نزديك كردن بشريت كمكي عظيم مي كرد.
اين يكي از بزرگترين قدم ھا برعليه جنگ بود ،يك زمينه ي اساسي براي درك متقابل ،زيرا بيشتر درگيري ھا
براساس سوء تفاھم ھستند و زبان نقش مھمي در تفاھم يا سوء تفاھم بين انسان ھا دارد.
بنابراين مردمي بوده اند كه كوشيده اند زباني مصنوعي اختراع كنند كه تمام دنيا پذيراي آن باشد ،ولي ھيچ تالشي
موفق نبوده است .به اين دليل ساده كه آن زباني كه از بدو تولد در آن بزرگ شده اي چنان عميقاً وارد خون و
استخوان و مغز استخوان ھايت شده است ،كه تقريباً بخشي از وجودت است.
مي توان چيزي را روي آن پيوند زد ،ولي اين يك سرخوشي نخواھد بود .و چرا فرد بايد باري را حمل كند؟ زبان مادري
بسيار عميق در وجود ريشه مي گيرد ....يكي از استادھايم اس.كي .ساكسينا S.K.Saxenaكه تقريباً تمام زندگيش
را در غرب به مطالعه و تدريس در دانشگاه گذرانده بود ،در سالخوردگي به ھند آمد .ولي نزد من اعتراف كرد" ،عجيب
است .ولي بايد برايت اعتراف كنم كه با وجودي كه تقريباً تمام عمرم را در غرب بوده ام ،ولي بااين حال ،اگر عاشق
زني شوم ،مي خواھم به زبان مادري سخن بگويم .سخن گفتن با زباني غير از زبان مادري ،به نظرم مصنوعي مي
آيد ".ويا در حال جنگيدن ،شما آن زبان پيوندي را فراموش مي كنيد .به زبان مادري مي جنگيد!
در زندگي امپراطور شھير بوج ،Bhojحادثه اي مشھور وجود دارد :شھرت او در احترام گذاشتن به انواع مردم
بااستعداد بود .دربار او پر از افراد بااستعداد بود.او از سراسر كشور بھترين ھا را انتخاب كرده بود ،در ھر زمينه اي ،در
ھر بعدي .او بھترين دانشمندان ،بھترين فيلسوفان ،بھترين خوانندگان و بھترين شعرا را داشت.روزي مردي ظاھر شد
و بوج را به چالش خواند" ،تو از اين نخبه ھايت بسيار مغرور ھستي.
من دانشمندان تو را به چالش مي خوانم تا تشخيص دھند كه زبان مادري من چيست .من به سي زبان سخن مي
گويم .من به آن سي زبان سخن مي گويم و اگر كسي بتواند نشخيص دھد كه كدام يكي از آن ھا زبان مادري من
است ،آنوقت صدھزار سكه طال جايزه خواھد داشت .اگر ببازد ،آنوقت بايد ھمين مقدار را به من بدھد .من ھمگان را
به چالش مي خوانم".
روز اول عباراتي به يك زبان گفت ،آنوقت به زباني ديگر ،بازھم به زباني ديگر .چند نفر حدس زدند و باختند .فقط يك
نفر ،كاليداس ، Kalidasاو شكسپير ھند است ،مدتي ساكت ماند ،فقط به اين سبب كه اين چالش مربوط به
دانشمندان بود ،نه شعرا .ولي او آن مرد را با دقت زير نظر داشت .و پس از اينكه به ھر سي زبان حرف زد و چندين
نفر باختند ،حتي كاليداس نيز نتوانست راھي بيابد تا بتواند تشخيص دھد كه زبان مادري او چيست.
وقتي تمام دانشمندان نتوانستند جواب را پيدا كنند ،كس ديگري آماده نبود تا چالش را برخودش بگيرد .با ديدن
سرنوشت دست كم پانزده تن از بھترين دانشمندان دربار ،...كاليداس به مرد گفت" ،من امروز نتوانستم مشاركت
كنم زيرا كه تو از دانشمندان دعوت كرده بودي .لطفي بزرگ خواھد بود كه اگر فردا بازآيي و ھمين فرصت را به شعرا
بدھي".
آن مرد بسيار خوشوقت شد و گفت" ،من تاھروقت كه بخواھيد مي توانم ادامه بدھم .شاعران ،خوانندگان،
موسيقيدان ھا ،رقصنده ھا ،الھيات دان ھا ،فالسفه ...ھركسي .من مي توانم ھمه روز به اينجا بيايم".
روز بعد كاليداس با شخص امپراطور و تمام اعضاي دربار بر دروازه ي ورودي ايستاده بودند .او از آنان خواسته بود تا
آنجا بايستند و به آن ميھمان خوشامد بگويند .آنان گفتند "،نيازي به اين كار نيست ".ولي او پاسخ داد" ،اين بخشي
از راھكار من است ،شما فقط آنجا بايستيد".
پلكان دست كم صد پله داشت و تا آن مرد آن صد پله را طي كرد ،كاليداس او را ھل داد .او ھمچنانكه به پايين مي
لغزيد و روي پله ھا قلت مي زد ،فريادي كشيد .كاليداس گفت"،اين زبان مادري تو است!" و آن مرد بايد مي پذيرفت
كه ھمان زبان مادري اش بوده است.مرد گفت ،ولي اين درست نيست".
كاليداس گفت" ،راه ديگري نبود ،يا عشق و يا جنگ .اين چيزي است كه نمي توان سطحي به آن پرداخت ".من اين
داستان را براي دكتر ساكسينا تعريف كردم .او گفت " ،داستان بسيار درست است ،تجربه من چنين است.
من عاشق زنان بسياري بوده ام ،ولي ھمگي سطحي بوده است ،زيرا نمي توانستم به زبان مادري سخن بگويم.
نمي توانستم بگويم چقدر دوستش دارم .و گفتن اين به يك زبان خارجي فقط يك ترجمه بود ،اصيل نبود".در دنيا
ھزاران زبان وجود دارد ،و ھيچكس مايل نيست زبان خودش را ازدست بدھد.
به نظر مي رسد كه تنھا راه اين است كه به ھركس اجازه دھيم دو زبان داشته باشد .يكي زبان بين المللي ،و
انگليسي كامال ً براي اين منظور مناسب است .از ھرزبان ديگر ،معاصرتر است.
ھرسال ھزارو ھشتصد واژه ي جديد به آن اضافه مي شود .ھيچ زبان ديگري اين ظرفيت را ندارد .پيوسته ھمراه با
زمان به تجديدكردن خودش ادامه مي دھد .به نظر مي رسد كه اينك انگليسي تنھا زباني است كه ھنوز درحال
رشدكردن است و آينده به زباني نياز دارد كه پيوسته درحال رشد باشد ،در تمامي زمينه ھا رشد كند تا بتواند بسيار
قابل درك باشد.
ولي اين زبان نمي تواند نياز به زبان مادري را براي ھمه برآورده كند .بنابراين از ھمان كودكي به ھر كس بايد دو زبان
آموخته شود .ھر انساني بايد دوزبانه باشد .و آن فاصله وقتي مي تواند پل زده شود كه آن ھردو زبان از ھمان ابتدا
وارد شوند .چنين نيست كه فرد نخست زبان مادري را تا سن مشخصي
ياد مي گيرد و سپس شروع به يادگيري زبان ديگري مي كند ،آنوقت آن زبان ديگر ھرگز آن ريشه را نخواھد داشت
كه زبان مادري ريشه دار است.
ھر تالشي ھمچون اسپرانتو محتوم به شكست است .اين ھا قراردادي و اختياري خواھند بود.از ھر زبان چيزھاي
خوب را گرفته است ،محتوايش شامل بخش ھايي است كه از منابع مختلفمشتق شده .eclecticallyولي يك زبان
يك وحدت زنده دارد كه اسپرانتو آن را كسر دارد.
يكي از دوستان من ،يك سالك ،يك سالك سنتي ، sannyasin a traditionalسوامي ساتياباكتا swami satyabhakta
،زباني از خودش ساخته است .او يك زبان شناس بود و زبان ھاي بسياري را مي دانسته و زباني جديد را مي پرورد
تا بتواند يك زبان جھاني شود .او زماني با من در يك مكان اقامت داشت.
به او گفتم" ،زندگيت را بيھوده ھدر نده .مردم زيادي تالش كرده اند ،ولي اين فقط كار نمي كند".داستان كوچكي را
برايش گفتم .روز تولد چارلز داروين را جشن گرفته بودند .او در مورد پرندگان ،حشرات و حيوانات آموزش مي داد ،اين
تمام زندگيش بود .كودكان فاميل و ھمسايه ھايش ھمگي از شنيدن داستان ھاي پرھيجان او در مورد سرزمين
ھايي خارجي و حيوانات مختلف آنجا لذت مي بردند.
كودكان فكري به سرشان زد" :ببينيم آيا مي تواند پيدا كند يا نه "....آنان دست كم ده يا دوازده حشره را گرفتند و
تكه كردند ،پاي يكي را و دست يكي ديگر را بال حشره ي ديگري را و دم يكي ديگر را ، ...و ھمه را با چسب سرھم
سوار كردند .به نظر ھمچون يك حشره مي رسيد .آنان خوب آن را چسباندند و در قابي قرار دادند و به عنوان ھديه
ي روز تولد ھمگي رفتند تا آن را به داروين بدھند .به او گفتند" ،ما فقط يك سوال داريم .ما اين حشره را پيدا كرده
ايم:
ما فقط اسم اين حشره را مي خواھيم بدانيم".
او به حشره نگاه كرد .در تمام عمرش ھمچون حشره اي نديده بود ...و حاال در ھمسايگي خودش؟! اين بچه ھا
چگونه آن را پيدا كرده اند؟ او سراسر دنيا را جست و جو كرده بود .....آنوقت از نزديك تر نگاه كرد و دريافت كه اين يك
حشره نيست .آنان خيلي زرنگ بوده اند ،ھر اندامي جدا بود و به ھم چسب خورده بودند .بنابراين داروين گفت،
"اسمش » كلك حشره« humbugاست!"تمام اين زبان ھاي قراردادي ،كلك humbugھستند.
مي تواني ترتيبي بدھي كه شكل پيدا كنند ،ولي كار نمي كند.ولي بخش وسيعي از خاوردور بدون الفبا ھستند و
براي ژاپني ھا و چيني ھا وجود در آينده بسيار دشوار خواھد بود .زيرا اين زبان ھا براي استفاده ي علمي زبان ھاي
درستي نيستند ،بسيار بزرگ ھستند .علم به دقت ،سادگي و مستقيم بودن نياز دارد .مي خواھد تاحدي كه ممكن
است از حروف كمتري استفاده كند .نظريه ي اساسي در علم ھمين است :تاحد ممكن از نظريات كمتري استفاده
كن،
وگرنه پيچيدگي رشد مي كند.بنابراين ،نمي بينم كه چيني ھا و ژاپني ھا يا زبان ھاي متفق خاور دور بتوانند در آينده
علمي جھان بقا داشته باشند .و اگر باقي نمانند مايه ي تاسف است ،آن ھا زيبايي خودشان را دارند.
تنھا راه بقاي آن ھا اين است كه يك زبان بين المللي را بپذيرند و براي تمام امور علمي و ارتباطات بين المللي به كار
ببرند ،و زبان مادري خودشان مي تواند به روش ديرين رشد كند ،با تمام زيبايي ھاي كھن و ظرافت ھاي قديم آن.
اگر چنين كاري نشود ،آنوقت يا از پيشرفت ھاي علمي عقب مي مانند يا اينكه بايد زبان خودشان را بكشند.
در ھندوستان ھمين مشكل وجود دارد .سي زبان عمده وجود دارد ،و ھمگي شان زيبايي خودشان را دارند ،نوعي
كيفيت ويژه .زبان ھندي رايج ترين زباني است كه درك و صحبت مي شود و چھل سال است كه تالش ھايي صورت
گرفته تا ھندي را زبان ملي كشور بسازند .ولي توفيقي نيافته اند ،زيرا شايد كه زبان اكثريت باشد ،ولي تمام آن
زبان ھاي ديگر...
ھندي در برابر ھريك از آن زبان ھا ،زبان اكثريت است .براي مثال ،چھل درصد مردم ھندي حرف مي زنند و ھيچ زبان
ديگري اين اكثريت را ندارد .ولي تمام آن زبان ھاي ديگر توسط آن شصت درصد ديگر صحبت مي شود ،بنابراين تا
جايي كه به جنگيدن مربوط است ،آن ھا در اكثريت ھستند .اگر قرار باشد راي گرفته شود ،آنان زبان ھندي را
شكست خواھند داد .آن ھا نيز خودشان باھم رفتار دوستانه ندارند ،با ھم مخالف ھستند ،ولي تاجايي كه به زبان
ھندي مربوط مي شود ،اين يك دشمن مشترك است و آن ھا ھمه با ھم ھستند.فقط دودرصد مردم انگليسي مي
دانند .ولي بااين وجود من پيشنھاد داده ام كه ھندوستان بايد سي زبان را به عنوان زبان ملي بپذيرد و يكي را به
عنوان زبان بين المللي .انگليسي بايد زبان بين المللي باشد ،زيرا كسي با آن مخالف نيست ،زبان مادري ھيچكس
نيست .كسي طرفدارش نيست ،مردم نسبت به آن خنثي ھستند .و اگر زبان ملي آن ھا نيز مورد پذيرش قرار
بگيرد ،آنوقت آن منطقه اي كه آن زبان در آنجا صحبت مي شود نيز مي تواند در ادبيات ،در شعر ،و در فرھنگ خودش
به رشد كردن ادامه بدھد ،بدون اينكه مشكلي پيش بيايد .به جز اين ،راه حلي وجود ندارد.
انگليسي را بايد از ھمان ابتدا آموزش داد ،نه در مراحل بعد .وگرنه ،بازھم سطحي خواھد ماند .و دنيا بايد يك زبان را
بپذيرد .اين فقط يك رويداد بود كه امپراطوري انگليس زبان انگليسي را منتشر كرد ،ولي بايد از اين فرصت استفاده
كرد.انگليسي بايد توسط سازمان ملل ،زباني بين المللي شود.
ھر شخص بايد دوزبان داشته باشد :يكي زبان مادري و ديگري زبان بين المللي .و بايد تالش شود تا آموزش ھردو از
ھمان سنين ابتدايي در كنار يكديگر آغاز شود .آنوقت است كه زبان بين المللي نيز وارد وجود مي شود تا كه زبان
مادري و زبان بين المللي در تاروپود وجود به ھم بياميزند .تضادي وجود ندارد ،و شما ظرفيت اين را داريد كه به نرمي
از يك زبان به زبان ديگر حركت كنيد .اگر ھردو زبان با يك ريشه در دسترس شما قرار گرفته باشد ،مسئله ي ترجمه
ديگر وجود ندارد ،بلكه يك حركت نرم است.
اين يكي از مھم ترين مسايلي است كه بشريت با آن روبه رو است .ولي عجيب است كه بشريت ھيچگاه در مورد
مسئله اي كه برايش حياتي است تصميم نمي گيرد .بشريت به جنگيدن در مورد چيزھاي بي اھميت و بي معني
ادامه مي دھد .آنان قرن ھا وقت خودشان را ھدر داده اند و به خودشان زحمت نداده اند تا ببيند كه تا زماني كه يك
زبان بين المللي خلق نكني ،نمي تواني دنيايي متحد بسازي .اين ھا گام ھاي اوليه ھستند.
من طرفدار يك زبان بين المللي ھستم ،و انتخاب من انگليسي است ،به اين دليل ساده كه از ھم اكنون در سراسر
دنيا منتشر شده است ،با وجودي كه زبان اكثريت نيست .از زبان ھاي اكثريت ،نخست چيني است .ولي فقط به
چين محدود است ،نمي تواند زبان جھاني شود .از ھر زبان بيشتر ،زبان چيني صحبت و خوانده مي شود .از ھر پنج
انسان ،يكي به زبان چيني سخن مي گويد ،ولي اين ھا فقط در چين ھستند ،ھيچ امكان انتشار و پخش شدن
وجود ندارد .و اگر سي سال طول بكشد تا آن را يادبگيري ،فكر نمي كنم كه عاقالنه باشد به عنوان زبان جھاني
توصيه شود.
دومين زبان از نظر اكثريت داشتن ،اسپانيايي است ،ولي فراگير بودن آن نيز به قدر انگليسي نيست و در كشورھايي
صحبت مي شود كه پيشرفته ترين نيستند.سومين مرتبه را زبان انگليسي دارد .باوجودي كه تعداد كمتري نسبت به
چيني يا اسپانيايي آن را مصرف مي كنند ،ولي در بيشتر مكان ھا رايج است و ھمين دليل مھمي است تا آن را زبان
بين المللي بسازد.
ولي مردم نگران چيزھاي احمقانه ھستند.آناندو خالصه ي كتابي را در مورد مسيحيت در قرون وسطي به من نشان
مي داد .من بارھا و بارھا
گفته ام كه مسيحيت يك سرطان است ،ولي آن كتاب حتي مرا نيز به حيرت واداشت!
در قرون وسطي دادگاه ھاي ويژه اي توسط پاپ و واتيكان ايجاد شده بود كه در آن ھر زني مي توانست ادعا كند كه
شوھرش ناتواني دارد و طالق مي خواھد .و نمي توانيد چنين حماقتي را متصور شويد ،ھيچكدام از اين كاردينال ھا
و اسقف ھا دانش پزشكي زنان gynecologyرا نداشتند .و دادگاه ھا پرازدحام بودند ،زيرا مرد بايد برھنه در برابر
دادگاه حاضر مي شد تا نشان دھد كه ناتواني جنسي دارد يا نه.اين واقعيتي ساده و مشھور است كه اگر مردم تو
را تماشا كنند ،نمي تواني حالت نعوظ داشته باشي .مرد بيچاره ھزاران چشم او را مي پاييد و ترس اين داشت كه
اگر نعوظ پيدا نكند برچسب ناتوان مي خورد و طالقش داده مي شود ....و حتي اگر ھم موفق مي شد ،اگر موفق
نمي شد كه تكليف روشن بود ،كارش تمام بود ،اگر نعوظ پيدا مي كرد ،اين ھم كافي نبود .او بايد در واقع در برابر
دادگاه با زنش آميزش مي كرد ،زيرا مي تواني نعوظ داشته باشي و بااين حال نتواني دخول داشته باشي.و تمام
اين چيزھا به نام دين انجام مي شد! چه حقارت بار! و اين امري متداول بود .ھر زن خشمگيني مي توانست به
دادگاه شكايت كند در حاليكه خوب مي دانست كه شوھرش ناتواني ندارد .ولي نشان دادن توانايي جنسي در
حضور مردم امري متفاوت است.
تمام آن كاردينال ھا و اسقف ھا كه در دادگاه صف كشيده بودند ،فقط با ديدن صحنه ھاي آميزش جنسي ديگران
تمايالت جنسي خودشان را ارضا مي كردند .زني روي تخت دراز كشيده و شوھرش مي كوشد در برابر تمام اين
مردم احمق با او آميزش كند .انسانيت درگير چه چيزھايي شده است! و اين روال قرن ھا ادامه داشته.
براي شوھر نيز طالق گرفتن آسان بود ،بسيار آسان .او فقط كافي بود اعالم كند كه ناتوان است و برھنه ،بدون
حالت نعوظ بايستد .كافي است يك دوش آب سرد بگيري و در بابر دادگاه بايستي تا ثابت شود كه ناتواني داري ،و
حكم طالق جاري مي شود و به زن داده مي شود .و تمام اين مردم درجات الھيات و رتبه اي عالي مذھبي داشتند.
و برخي از ھمين مردم در آينده به پاپ تبديل مي شدند.
ولي بشريت با چيزھاي احمقانه درگير مانده است .حتي اگر ھم خيلي اھميت داشته ،آنوقت بايد يك متخصص زنان
و مطب او را درگير كرد و سپس اطالعات را به دادگاه داد ،نه اينكه در دادگاه معاينه صورت بگيرد .ولي آن مردمان
واقعاً از ديدزدن لذت مي بردند . voyeursآنان مي خواستند واقعاً مراسم را تماشا كنند .آنان در حاليكه مشغول خلق
چنين مراسمي بودند ،آن را تقبيح مي كردند و ھرگز به اين فكر نمي افتادند كه با اين كار ،آنان دو انسان را تقريباً به
سطح حيوان تنزل داده اند و خفيفشان كرده اند.
ولي مي توانيد از ھر جنبه و از ھر زاويه اي ببينيد كه اين "رھبران مذھبي"" ،رھبران سياسي" ھمگي با چنين
چيزھاي احمقانه اي سروكار دارند ،در حالي كه موارد بزرگ و بااھميت ،موارد واقعي حتي مورد بحث نيز قرار نمي
گيرند.من فكر نمي كنم كسي واقعاً براي اينكه واقعاً يك زبان جھاني بايد وجود داشته باشد نگران باشد ،زيرا خود
پايه ي دنياي واحد ھمين است.
قضاوت نكن
اشو عزيز:سال ھا پيش يكي از دوستان خوب من خودكشي كرد .من او را در پونا مالقات كرده بودم و او چيزھايي به
من مي گفت كه من ھرگز درك نكردم ،بعد ديگري از دنيا بود .ھمه از او دوري مي كردند ،آنان فكر مي كردند كه آن
زن ديوانه است.ولي او مرا بسيار دوست داشت .و يك روز به من گفت" ،دليلي براي من وجود ندارد كه زنده باشم .
اينك پيامي دريافت كرده ام .كاري ھست كه بايد از طريق اين بدن انجامش دھم.پس از آن ،خودم را خالص خواھم
كرد ".آنچه او مي گفت ،چيزي نبود كه من تجربه كرده باشم ،نمي دانم كه درست بوده يا نه ،پس نمي توانم بگويم
كه او در دنياي خيالي خودش زندگي مي كرد.ولي من ھرگز كسي را نديده ام كه چنين با شدت و با صداقت زندگي
كرده باشد.او بيشتر و بيشتر به كسي كه ھيچكس نيست تبديل مي شد.
باگوان،ھروقت عشق عظيم و ادراك شما را احساس مي كنم كه برمن مي بارد ،براي آن زن احساس تاسف مي
كنم.او مرا بسيار دوست داشت و به من اعتماد داشت ،ولي من ابداً نمي توانستم او را درك كنم.
زندگي آن چيزي نيست كه تو مي شناسي ،احساس مي كني و تجربه مي كني .زندگي پھناور است .چنان پھناور
و وسيع است كه بسيار به راحتي شامل تضادھا نيز مي شود.زندگي ابعاد بسيار دارد.
ھرگز كسي را به عنوان ديوانه محكوم نكن زيرا نمي تواني يقين داشته باشي كه آيا ديوانگي او شكلي واالتر از
عقل سليم است يا چيزي است كه تو نمي تواني آن را درك كني.ھرگز كسي را به عنوان انساني خيال پرداز
قضاوت نكن ،زيرا اين كار تو نيست كه مردم را قضاوت كني .ھميشه مفيداست كه بدون قضاوت باقي بماني.
مردمان باتجربه سعي مي كنند مردم را درك كنند ،شايد آنان ابعاد ديگر زندگي را تجربه مي كنند ،جنبه ھاي ديگر
زندگي را و با درك آنان ،تو غني تر خواھي شد.قضاوت كردن تو را متوقف مي كند.به كسي برچسب ديوانه مي زني
و آنگاه نيازي به درك كردن او وجود ندارد.
نگرش قضاوت كردن دايم تو چيزي نيست به جز بستن خود در دنياي كوچك خودت و دور نگه داشتن ھر امكان ديگر از
آن.بياموز كه باز باشي .بياموز كه آسيب پذير باشي .سعي كن قرارگرفتن در جاي ديگران را تجربه كني.در اين دنيا
به تعداد مردم ،دنيا ھاي مختلف وجود دارد ،ھر شخص براي خودش يك دنيا است .اين پوست او نيست كه او را از تو
متفاوت مي سازد ،بلكه تجربه ي دروني اوست ،طوري كه او به چيزھا نگاه مي كند.
حتي اگر كسي خودكشي كند ،مراقب باش كه قضاوت نكني.وينسنت ون گوگ ،Vincent Van Goghيكي از
بزرگترين نقاش ھاي دنيا معاصر ،در سن سي و سه سالگي خودكشي كرد و پيش از اينكه خودش را بكشد يك
سال در بيمارستان رواني بستري بود زيرا دوستان و خانواده اش ،مخصوصاً برادر كوچكترش ،بسيار نگران اين بودند
كه شايد او ديوانه شود ،مي توانست ھركاري انجام دھد.او به مدت يك سال در بخش خاصي از فرانسه ،فكر مي
كنم آرله ،Arlesجايي كه داغ ترين و درخشان ترين آفتاب را دارد ،تمام موقعيت ھاي ممكن خورشيد را نقاشي كرد ،
يك سري تمام از تابلوھا :فقط آفتاب ،از بامداد تا عصر .و پزشكان فكر كردند كه آفتاب زياد او را به جنون كشانده
است.
ولي او در آن آسايشگاه رواني نيز به كشيدن تابلوھايش ادامه داد و مشكل اين است كه آن تابلوھايي كه او در آن
تيمارستان كشيده ،از تمام تابلوھاي پيش و پس از اين دوران بھتر ھستند .او در آن يك سال بستري بودن در
تيمارستان ،بھترين آثار خودش را نقاشي كرد.و مردم مي ترسيدند كه او ديوانه شود ،زيرا تابلوھايش قدري پريشان
بودند .ھيچكس نمي توانست درك كند كه آن ھا چه بودند و چه معنايي داشتند.
يكي از تابلوھايش ،يك نسخه از آن ،را چند روز پيش ديدم .مدتي قبل فيزيك معاصر دريافت كه بسياري از ستارگان
كه شب ھا در آسمان مي بينيد ،مارپيچ ھستند .و او در يكي از نقاشي ھايش ،ستارگان را مارپيچ كشيده بود .و ھر
منقدي فكر كرد كه او ديوانه است ،زيرا ستارگان مارپيچ نيستند .ون گوگ مي گفت" ،من چه مي توانم بكنم؟ ھرگاه
مي خواھم ستاره اي را بكشم ،تمامي وجود مي گويد كه مارپيچ است".
علم پس از يكصدسال به اين نتيجه رسيده كه ستارگان واقعاً مارپيچ ھستند.حاال از اين چه مي فھميم؟ آيا آن مرد
ديوانه بود يا آن مرد يكصدسال جلوتر از زمان خودش بود؟ آيا آن مرد ديوانه بود يا بينشي خاص داشت كه ديگران
نداشتند و حتي حاال ھم ندارند؟ حتي دانشمنداني كه آن را كشف كردند نيز فقط توسط آخرين پيشرفت ھا در
ابزارآالت بوده است .آنان خودشان ھم ستارگان را مارپيچ نمي بينند ،توسط ابزارھا است كه چنين كشفي كرده اند.
شايد او يك آگاھي كامال ً متفاوت با آگاھي يك انسان معمولي داشت.يك چيز قطعي است :يك سالك ،يك جوينده ي
حق ،نبايد قضاوت كند .بايد به ھمه اجازه بدھد كه خودشان باشند :بدون اينكه در ذھنش ھيچ فكري از اينكه درست
ھستند يا غلط داشته باشد.پس از تيمارستان ،وينسنت ون گوگ آخرين تابلوي خودش را كشيد ،بازھم در مورد
خورشيد .و در نامه اي كوتاه به برادرش نوشت" :كار من تكميل است .من يك سري موقعيت ھاي خورشيد را
نقاشي مي كردم .فقط يك تابلو ناتمام مانده بود ،زيرا تو مرا وادار كردي به تيمارستان بروم و آنان مرا از نقاشي كردن
خورشيد بازداشتند ،زيرا فكر مي كردند كه اين خورشيد است كه مرا ديوانه مي سازد .
اينك من خالص شده ام ،من آن تابلو را كشيده ام ،كاملش كرده ام .كار من خاتمه يافته است .من مطلقاً احساس
رضايت مي كنم .اينك نيازي به اين بدن نيست ،بنابراين خودكشي مي كنم".
چه كسي مي تواند بگويد كه اين خودكشي درست است يا غلط است؟ چه كسي قدرت آن را دارد كه بگويد؟
ميليون ھا انسان بدون فايده زندگي مي كنند و ھيچكس به آنان نمي گويد" ،براي چه زنده ھستيد؟"من يك
پروفسور بازنشسته را مي شناختم كه گاه گاھي مرا در راه پياده روي صبحگاھي مي ديد .و او فقط يك چيز را
ھزاران بار مي پرسيد .ھركجا ھمديگر را مي ديديم ،او مي گفت" ،گوش بده ،و او استاد بازنشسته ي فلسفه بود،
مردي مشھور كه كتاب ھاي زياد نوشته بود ،فقط يك چيز به من بگو :من نمي توانم دليلي براي زنده بودن پيدا كنم.
آيا مي تواني به من كمك كني؟"
من از او مي پرسيدم" :اگر نمي داني كه براي چه به زندگي كردن ادامه مي دھي ،چرا زندگي مي كني؟"گفت،
"مشكل ھمين است .من ھيچ دليلي براي خودكشي نيز پيدا نمي كنم .من در يك دودلي بزرگ ھستم و ھيچكس
به نظرم نمي تواند كمك كند .مردم فكر مي كنند كه من ديوانه شده ام ،و براي نخستين بار من بسيار احساس
روشني مي كنم ،كه دليلي براي مردن من نيز وجود ندارد .تو درھرحال به من كمك كن"!
گفتم" ،اگر به تو در خودكشي كمك كنم ،مرتكب جرمي شده ام ،تو رفته اي و من به زندان مي افتم .پس كمك
كردن به تو به آن صورت بسيار مشكل است .تاجايي كه به زندگي كردن مربوط است ،من نيز مانند خودت ،دليلي
براي ادامه ي زندگيت نمي بينم ،زيرا بازنشسته شده اي ،زن نداري ،فرزندي نداري ،دوستاني نداري ،در خانه اي
سرد ،تنھا زندگي مي كني ،نه عشقي ،نه گرمايي ،نه كسي كه از تو مراقبت كند .تو بسيار ضعيف شده اي ،نمي
تواني ھيچ كاري را به تنھايي انجام دھي ،بايد غذاي فاسد ھتل را بخوري .چشمانت ضعيف است ،ديگر نمي تواني
بخواني ،ديگر نمي تواني بنويسي .پس تو براي من نيز يك معما درست كرده اي.
"تو به يقين دليلي براي زندگي كردن نداري .و تاجايي كه به خودكشي مربوط است ،من نمي دانم پس از
خودكشي چه اتفاقي مي افتد ،پس نمي توانم بگويم كه آيا دليلي خواھد بود يا نه ،آيا چيزھا بھتر مي شوند يا بدتر.
پس مي تواني مرا ببخشي ،ولي مرا با اين سوال دردسر نده .ھر سوال ديگري داري مي تواني از من بپرسي".
او گفت "،من نمي خواھم ھيچ سوال ديگري از تو بپرسم ،به جز ھمين".او عاقبت خودكشي كرد.
و نامه اي برايم نوشت .در نامه اش گفته بود" ،من اين را براي تو مي نويسم زيرا فكر مي كنم ھيچكس ديگر اين را
درك نكند .ھمگي آن را قضاوت خواھند كرد ولي ھيچكس درك نخواھد كرد .من سخت كوشيدم تا دليلي براي
زندگي كردن پيدا كنم ،نتوانستم و زندگي بيشتر و بيشتر مشكل مي شد ،تقريباً يك جان كندن بود .من ھنوز دليلي
براي خودكشي پيدا نكرده ام ،ولي دست كم يك چيز به نفع خودكشي بود كه دست كم تجربه اي جديد است ،نه
روزمرگي فاسد ھميشگي .دست كم چيزي جديد ،بھتر يا بدتر ،ھرچه كه باشد ،ولي چيزي تازه است".من نمي
توانم بگويم كه او كاري اشتباه كرد.
درواقع ،من طرفدار مرگ اختياري euthanasiaھستم ،كه مردم پس از سني مشخص ،اگر احساس كنند كه دليلي
براي زنده بودن ندارند ،نبايد وادار به خودكشي شوند ،بلكه بايد در خانه ھاي سالمندان يا بيمارستان ھا دست كم
به مدت يك ماه استراحت كنند ،در محيطي آرام و كمك براي مراقبه كردن meditationو مراقبت ھاي جسماني
توسط پزشكان .
و در اين يك ماه دوستان مي توانند بيايند ،مردمان از دوردستھا مي توانند بيايند و آنان را ببينند و در آنجا مي توانند
بياموزند كه چگونه ساكت شوند و آرامش داشته باشند ،چگونه با ھشياري بميرند .اين خودكشي نيست.فقط يك
مذھب ،جينيسم ،براي ھزاران سال است كه آن را پذيرفته است .آنان اين را سانتارا Santharaمي خوانند .
آن را خودكشي نمي خوانند .سانتارا يعني كه انساني پخته شده است ،درست ھمانطور كه ميوه مي رسد و از
درخت مي افتد ،آن مرد رسيده است ،ھيچ نيازي ندارد كه در دنيا زندگي كند .او ھرآنچه را كه دنيا ارائه مي دھد
تجربه كرده است و اينك ادامه دادن به زندگي براي خودش و ديگران يك دردسر است.بايد به او اجازه داد كه بدنش را
ترك كند.اين تنھا فلسفه ي مذھبي است كه به مرگ اختياري اعتباري مي بخشد.
و من نيز مي بينم كه معتبر است .اين بايد حق مادرزادي انسان باشد ،ولي نه اينكه ھر مرد جواني بخواھد
خودكشي كند چون دوست دخترش با مرد ديگري رفته است !اين براي مرگ اختياري كافي نخواھد بود !اين يعني
كه او فقط بايد يك دوست دختر ديگر پيدا كند!وقتي كه ھيچ دليلي نمانده باشد ،ھيچ شكايتي نباشد ،ھيچ بدقلقي
نباشد ،اگر آن فرد با زندگي مخالفت نداشته باشد ،وقتي كه احساس كند آنچه را كه بايد زندگي مي شده ،زندگي
كرده است ،حاال ديگر اينجا چه مي كني؟
تاكنون جامعه انسان ھا را وادار به خودكشي كرده بود ،كه زشت است .و مسئوليت آن با جامعه است ،زيرا جامعه
براي فرد وسايل مناسبي فراھم نمي كند تا مرگي زيبا داشته باشد.من طرفدار زيباساختن ھمه چيز ھستم ،مرگ
را ھم شامل است
انسانيت جديد
باگوان عزيز:چند سال پيش ،آلوين تافلر كتابي نوشت به نام " شوك آينده".در اين كتاب او دنياي ما را كه سريع تر از
ھميشه در تغيير است توصيف مي كند .و نه تنھا اين ،بلكه روند اين رشد نيز ھمواره درحال افزايش است.او تشريح
مي كند كه چگونه نيمي از آمريكايي ھا دست كم ھر پنج سال يك بار خانه عوض مي كنند و مردم چگونه شوھران،
زنان ،شغل ھا و شھرھايشان را با سرعتي روبه افزايش تغيير مي دھند.او ھمچنين به افزايش عظيم اطالعات
علمي و غير آن اشاره مي كند.گفته مي شود كه دانش بشر ھر ده سال دوبرابر مي شود و زمان دوبرابرشدن آن
پيوسته درحال كاھش است.در مقايسه با دنياي نسبتاً بدون تغيير پدران و پدربزرگ ھاي ما ،اين واقعاً پديده اي تازه
است.در روزگار قديم مي گفتند كه براي يك رشد طبيعي و پرھيز از بيماري ھاي رواني ،داشتن يك احساس ثبات
الزامي است .اين ثبات يقيناً براي ھميشه ازبين رفته است.حتي اگر ما از چندين باليي كه بشريت پيش رو دارد
پرھيز كنيم،
به نظر مي رسد كه اين دنياي پيوسته درحال تغيير فقط براي كساني سالم خواھد بود كه مراقبه كننده ھستند ،
تنھا مردمي كه قادر ھستند در مركز گردباد با خوشي زندگي كنند.ممكن است لطفاً نظري بدھيد؟
تافلر Alvin Tofflerپيشاپيش منسوخ شده است .او مي نويسد كه در آمريكا ،مردم ھر پنج سال چيزھا را ِ كتاب آلوين
تغيير مي دھند .اينك آن زمان به سه سال رسيده است :ظرف سه سال آنان شغل ھايشان ،ھمسرانشان و
شھرھايشان را عوض مي كنند ،به آن چيزھاي كوچكي كه ھمه روزه عوض مي شوند اشاره نمي كنيم .طبق نظر
او نرخ رشد دانش ،ھر ده سال دوبرابر مي شود ،آن نرخ اينك ھر پنج سال است.درست است كه در گذشته ثبات
وجود داشت .ولي اين درست نيست كه براي رشد طبيعي انسان ھا ،به ثبات نياز است .ثبات فقط براي مردمان
ميانحاله ، mediocreبراي عقب مانده ھا خوب است.
زيرا آنان ھرگز مايل به تغيير نيستند ،زيرا ھر تغييري يك دردسر است .آنان مجبور ھستند كه دوباره چيزھا را بياموزند
و مشكل آنان در يادگرفتن است.
بنابراين در گذشته دنيا خيلي خوب بود و براي مردمان ميان حال بسيار راحت بود :را كه در كودكي ياد مي گرفتي تا
زمان مرگت درست باقي مي ماند.
عدم تغيير در امور سبب راحتي ذھن ھاي ميان حال بود.اين پديده ي جديد واقعاً خطرناك است ،ولي نه براي تمام
افراد .فقط براي توده ھا خطر دارد ،زيرا آنان نمي توانند خودشان را با اين تغييرسريع وفق دھند .پيش از آنكه بتوانند
به يك چيز عادت كنند ،آن چيز تغيير يافته است.آنان ھميشه از قافله عقب مانده اند .مي توانند ديوانه شوند و
غيرطبيعي.
ولي براي مردمان ھوشمند ،دنياي درحال تغيير ،دنياي درستي است ،زيرا ھوشمندي ،ھيجانات تازه مي خواھد،
چالش ھاي جديد و شعف ھاي جديد مي خواھد .در دنياي قديم چنين امكاني وجود نداشت.بنابراين من با تافلر
موافق نيستم .او تمام بشريت را يكي فرض كرده است .ولي اين حقيقت ندارد.
بشريت به دو بخش تقسيم مي شود :كساني كه مي خواھند در چيزھاي شناخته شده مقيد باقي بمانند و آنان
كه خواھان آسمان ھاي جديد و ستارگان جديد ھستند كه كشف كنند.
براي اين افراد ،براي كشف كنندگان ،گذشته بسيار خطرناك بود .گذشته با آنان مخالف بود .درواقع ،در گذشته
چيزھاي بسيار اختراع شده بود ،ولي به نفع توده ھا سركوب گشته بود .اين ھا مردماني خطرناك بودند ،زيرا تغيير را
با خود مي آوردند ،و بخش اعظم بشريت از تغييركردن بيشتر از مرگ وحشت دارد ،زيرا مرگ يك رھاشدن است ،يك
خواب عميق.ولي تغيير ،دردسر است.
سه ھزار سال پيش چيني ھا صنعت چاپ راابداع كردند .ولي ھرگز به طور گسترده از آن استفاده نكردند و فقط براي
خانواده ي سلطنتي مورد استفاده بود .توده ھاي عادي به نوشتن كتاب ھايشان با دست ادامه مي دادند .چنين
مي پنداشتند كه دادن صنعت چاپ ،يك اختراع معصوم ،به توده ھا خطرناك خواھد بود ،زيرا آنوقت چنان كتاب ھاي
فراواني در دسترس خواھد بود كه ذھن ميانحاله نمي تواند با آن ھا ھماھنگ شود ،ديوانه خواھد شد.براي پرھيز از
اين ،صنعت چاپ سركوب شد.
باروت در دوھزار سال پيش كشف شد .ولي ھرگز در جنگ ھا به كار برده نشد ،به اين دليل ساده كه در جامعه،
سرباز از ھمه عقب مانده تر است .او بايد ھم عقب مانده باشد .اين نياز جامعه است كه او بايد عقب مانده
باشد.آموزش ھاي او درجھت ميان حال ماندن او است تا كه ھرگز ترديد نكند ،او نبايد ھيچ چيز را مورد سوال قرار
دھد ،او نبايد به ھيچ چيز"نه" بگويد .او ذھني از خودش ندارد .دستورات از باال مي آيند و او فقط اطاعت مي كند.او
به روش ھاي قديم كارزار عادت داشته :او را براي كمانگيري و ساير چيزھا آموزش داده بودند.
حاال ،باروت براي او چنان تازه است كه شايد قادر به استفاده از آن نباشد و يا اينكه ممكن است آن را اشتباھي به
كار بگيرد.بھتر است كه او به حال خود رھا شود ،او با آن كمان خودش كامال ً راحت است!
در ھندوستان ،تقريباً در پنج ھزار سال پيش كشف شد كه فيل در جنگ ھا ،در مقايسه با اسب ،وسيله اي مناسب
نيست ،زيرا اسب قدرت تحرك و جابه جايي بيشتري دارد.فيل نمي تواند به آن سرعت حركت كند و موقعيت خودش
را به آن سرعت عوض كند .و خطرناك ترين چيز در مورد فيل اين است كه اگر چند فيل وحشت زده شوند ،آنوقت آن
ھايي كه در جلو ھستند شروع مي كنند به زيرگرفتن سپاھيان خودي .اسب ھا ھرگز چنين نمي كنند ،آن ھا بسيار
باھوش تر ھستند .و اگر ھم چنين كنند ،كسي را نمي كشند .ولي وقتي فيل ھا از روي مردم رد شوند ،كار تمام
است!
و فيل ھا به نوعي خاص از جنگ عادت دارند .براي نمونه ،آن ھا براي پرتاب تيروكمان مناسب ھستند ،ولي نه براي
جنگ با باروت .وقتي كه دشمن باروت به كار برد ،فيل ھا حيران شده بودند ،نمي دانستند چه خبر شده است.و
آنوقت بازگشتند و از روي لشگرھاي خودي عبور كردند و خودي ھا را كشتند.ھندوستان بارھا و بارھا به سبب فيل
ھا شكست خورده است.ھندي ھا مي دانستند كه اسب ھا بھتر ھستند ،ولي معرفي ھرچيز جديد با ذھن كھنه
مخالف بود .فيل يك اعتبار بود ،يك اعتبار قديمي و ريشه دار و مردم در تربيت فيل آموزش ديده بودند ،نه دربه
كارگرفتن اسب.
پوست فيل چنان ضخيم است كه براي تغيير مسير دادن و عوض كردن او بايد نوعي نيزه ي خاص به كار گرفت ،فقط
آن نيزه مي تواند مسير او را تغيير دھد .شالق كفايت نمي كند ،به او نمي رسد .فيل ھا براي يك نمايش شاھانه
خوب ھستند ،ولي نه براي كارزار كه به حركات سريع و برق آسا نياز است.
اسب خوب آن است كه حتي توسط سايه ي شالق حركت داده شود ،نيازي به زدن او نيست .تمام اين آموزش ھا
قرار بود تغيير پيدا كند ...بنابراين آنان دانسته با ھمان فيل ھا ادامه دادند و پيوسته توسط اشغالگران شكست
خوردند .ولي آنان روش زندگي خودشان را عوض نكردند.
روش قديم راحت بود ،زيرا ھمه چيز ساكن و ثابت بود .ھرآنچه كه پدرت گفته بود ھميشه درست بود و اين ھمان
چيزي بود كه پدرش به او گفته بود.
يك چيز ،نسل بعد از نسل گفته مي شد ،بنابراين طبيعي است كه بايد درست باشد! بنابراين پايه و اساس جامعه
ي كھنه بر باور و عقيده استوار بود ،و اين كار مي كرد.دنياي تازه براي ميانحاله ھا نيست.
تافلر در مورد اين تمايز روشن نيست ،كه انسان ھا با ھم برابر نيستند .مي توان آنان را از نظر اقتصادي برابر
ساخت ،مي توان از نظر سياسي به آنان آزادي برابر داد ،آزادي بيان مساوي ،ولي آنچه را كه بيان مي كنند به
شما نشان خواھد داد كه مردم باھم تفاوت دارند ،كاري كه آنان با آزادي خود مي كنند به شما نشان خواھد داد كه
باھم برابر نيستند ،چگونگي استفاده از مساواتشان ،براي شما آشكار خواھد كرد كه با ھم مساوي نيستند.
بنابراين او بشريت را يك واحد كل تصور كرده است :اين نكته اي است كه او در تحليل ھايش اشتباه رفته است.
جامعه ي قديم براي مردمان ميانحاله سالم بود و براي مردمان ھوشمند ،ناسالم ،زيرا براي مردمان ھوشمند ،جايي
وجود نداشت .تو مجاز نبودي چيزي را ابداع كني" :خداوند ھمه چيز را خلق كرده است .ھرچه كه مورد نياز باشد
پيشاپيش توسط خداوند خلق شده است!"
موعظه گر در كليسا مشغول موعظه بود و مي گفت" ،ھرآنچه كه مورد نياز است توسط خداوند خلق شده است".
پسري خردسال ھمراه پدرش آمده بود .پسرك ايستاد و گفت" ،قطارھا چي؟ او آن ھا را خلق نكرده است و آن ھا
مورد نياز ھستند .شما خودتان براي آمدن به كليسا سوار قطار شده ايد .ما ھم براي آمدن به اينجا سوار قطار
شديم .پس اين قطارھا چه مي شوند؟"
كشيش براي لحظه اي حيران شده بود .سپس نگاھي به انجيل خودش انداخت و جمله اي را ديد " :خداوند تمام
خزندگان را خلق كرده است ".و گفت" ،در اينجا به وضوح نوشته شده كه خداوند ھر چيزي را كه مي خزد آفريده
است .و مي داني كه قطارھم مي خزد و جلو مي رود .ھمين جمله كافي است كه اثبات كند خداوند قطارھاي راه
آھن را ھم آفريده است ".ولي اين ھميشه خداوند بوده كه چيزھا را مي آفريده است! انسان مجاز نبوده است.
بنابراين دنياي كھنه براي افراد ميان حال ،براي احمق ھا بسيار سليم saneبوده است .آنان از آن لذت مي بردند.و
كسي نمي توانست به آنان بگويد كه آنان ميان حال و احمق ھستند ،زيرا تفاوتي بين آنان و مردمان ھوشمند و
نابغه وجود نداشت.امروزه مي توانيد اين فاصله را ببينيد.بنابراين ،براي نوابغ ،دنياي امروزي درست ھمان چيزي
است كه ھزاران سال در انتظارش بوده اند.
ولي براي انسان ميانحاله ،بسيار دشوار است ،نمي تواند بقا داشته باشد ،تغييرات چنان سريع ھستند كه او
احساس گم گشتگي مي كند.براي نمونه ،در گذشته طالق وجود نداشت ،ازدواج ھميشگي بود .وقتي كه ازدواج
مي كردي ،ديگر راھي براي بازگشت وجود نداشت ،براي تمام عمرت ازدواج كرده بودي .حتي فكر جداشدن نيز بي
ربط بود.در كشورھايي كه ھنوز در گذشته زندگي مي كنند ...براي مثال در ھند ،در يك روستا ھيچكس به طالق فكر
ھم نمي كند .باوجودي كه قانون اساسي آن را مجاز مي داند ،اين واژه ابداً مصرف نمي شود.
طالق فقط در ميان اقليتي بسيار كوچك و تحصيل كرده كه در شھرھاي بزرگي مانند بمبئي ،كلكته ،مدرس يا دھلي
زندگي مي كنند وجود دارد .باقي ھند چيزي از آن نمي داند.براي انسان ميان حال ،راحت اين بود كه يك شوھر
داشته باشد ،يك زن داشته باشد و يكديگر را و عادت ھاي ھمديگر را بشناسند و باھم تطبيق پيدا كنند .شايد
ھمراه با رنج باشد ،ولي اھميت ندارد .ولي دست كم اين زندگي پايدار بود و براي كودكان خوب بود ،براي جامعه
خوب بود ،زيرا به سنت ھاي جامعه و به آداب و رسوم آن ثبات مي بخشيد.
ولي براي انساني كه واقعاً عشق مي ورزد ،آن جامعه سالم نبود ،زيرا عشق در تغيير است ،ھيچ كاري در اين مورد
نمي تواني انجام دھي .درست ھمانطور كه ساير تغييرات را در دنيا مي پذيريم ...فصل ھا تغيير مي كنند ،برايش
چه كار مي تواني بكني؟ تابستان مي آيد ،فصل باران مي رسد ،زمستان مي آيد ،چه مي تواني بكني؟روز به شب
تبديل مي شود ،جواني به پيري تبديل مي شود ....تمام جھان ھستي در تغيير است.ما براي مقابله با دنياي
متغيير ،يك جامعه كاذب كه پايدار باشد ساخته ايم .اين جامعه با جھان ھستي مخالف است.
در جھان ھستي ھمه چيز موقتي است ،و ما سعي كرده ايم تا چيزي پايدار و ھميشگي خلق كنيم.براي انسان
ميانحاله ،اين سبب خوشوقتي بزرگي بود ،زيرا وقتي چيزي جاافتاد ،براي ھميشه جاافتاده است .ولي براي كساني
كه فقط دنبال ھمسري نبودند كه از كودكان مراقبت كند ،براي زني كه كارخانه ي توليد فرزند خواھد بود ،براي زني
كه محكوم بوده فقط به خانه داري بپردازد ،اين جامعه اي سالم نبوده است .اينگونه مردمان در رنج بودند.آنان كه به
زن ھمچون يك موجود انساني مي نگرند ،كساني كه در جست وجوي عشق ھستند ،بايد بپذيرند كه عشق مي
تواند تغيير كند .اين يك واقعيت است و چيزي نيست كه توسط جامعه ساخته شده باشد.
عشق آن گلي است كه در بامداد مي شكفد و در عصر رفته است .عشق گل مصنوعي نيست.آنان كه در پي گل
واقعي و عطر آن و زنده بودن آن ھستند بايد بپذيرند كه تغيير ،قانون زندگي است ،تنھا قانون است.اين به آن معني
است كه جامعه ي جديد متغيير به مردمان اصيل ،باصداقت و ھوشمند فرصت مي بخشد :اگر آنان بخواھند باھم
زندگي كنند ،باھم زندگي مي كنند ،يا اينكه مي توانند جدا شوند.
اينگونه ،ديوانگي ھا به وجود نمي آيند ،اين واقعاً عاقالنه است .اگر عشق ازبين برود ،فايده ي زندگي كردن باھم
چيست؟ چرا تظاھر كنيم؟ چرا به گفتن چيزھاي كاذب به يكديگر ادامه دھيم" :دوستت دارم!" ديل كارنگي در كتابش
"چگونه دوست پيدا كنيم و بر ديگران نفوذ داشته باشيم" توصيه مي كند
"ھر شوھر در روز دست كم سه بار بايد به زنش بگويد »دوستت دارم«! چه اين احساس را داشته باشي و چه
نداشته باشي ،مھم اين نيست ،بايد به طور مكانيكي تكرار شود .ھرگاه كه فرصتي براي آن داشتي ،تكرارش كن".
ولي ھيچ انسان ھوشمندي چنين نمي كند.
تمام اين گونه مشاوران از انسان موجودي قالبي ساخته اند .و در آمريكا ھزاران ھزار از اينگونه كتاب ھا وجود دارند
كه انسان را قالبي مي سازند.
شنيده ام كه روزي ھنري فورد در كتابفروشي دنبال كتاب ھاي تازه مي گشت و ناپلئون ھيل ... Napoleon Hillاو
خوب و موثر ،ولي تمامش چيزھاي قالبي مي نويسد .او در كتاب پرفروش خود بينديش و ثروتمند شو Think and
Grow Richپيشنھاد مي دھد كه اگر تصور كني كه ثروتمند ھستي ،ثروتمند خواھي شد .تصورات تو دير يا زود يك
واقعيت خواھند شد .تو به اين دليل فقير باقي مانده اي كه نمي تواني تصور كني .بنابراين يادبگير چگونه بينديشي
تا ثروتمند شوي .و ھيچ كار ديگري نبايد انجام شود .فقط بايد چشم ھايت را ببندي و با پشتكار فكر كني و يك
كاديالك را تصور كني .........و يك روز ناگھان بر در خانه ات ظاھر خواھد شد.
اين كتاب او تازه از چاپ بيرون آمده بود و او شخصاً در آن كتابفروشي حضور داشت و كتاب ھا را امضا مي كرد.
بنابراين به ھنري فورد گفت" ،مايلم يك جلد از اين كتاب را به شما ھديه بدھم ".ھنري فورد نگاھي به عنوان كتاب
انداخت :بينديش و ثروتمند شو ،و او مي دانست كه ثروتمندشدن كاري طاقت فرساست و مسئله فقط اين نيست
كه چگونه فكر كني .او گفت" ،من پس از يك سوال مختصر اين كتاب را خواھم پذيرفت .آيا با اتوبوس به اينجا آمده اي
يا با ماشين شخصي؟" ھيل گفت" ،با اتوبوس".
ھنري فورد گفت" ،ھمين كافي است .كتاب را براي خودت نگه دار .نخست خودت را در يك ماشين شخصي تصور
كن .روزي كه تصورات تو به واقعيت تبديل شد ،اين كتاب را برايم بياور .و من نيازي به آن ندارم ،من ھنري فورد
ھستم و بسيار بيش از آنچه كه بتواني تصور كني ثروت دارم و فكر نمي كنم نياز به ثروتي بيش از اين داشته باشم.
پس آن را به ديگري بده".
و او چه زيبا به آن مرد درس داد ،كه تو با وسيله نقليه عمومي آمده اي ،حتي ماشين شخصي خودت را نداري و
آنوقت جرات مي كني كه كتابي بنويسي كه مي گويد فقط با تصوركردن ،چيزھا مي توانند به واقعيت تبديل شوند.
حاال ،اگر عشق ازبين رفته باشد ،مھم نيست كه چقدر تكرار كني كه "دوستت دارم" ،آن عشق نخواھد آمد.
عشق ھرگز به سبب وجود تو نيامده بود .خودش اتفاق افتاده بود ،آن عشق خودش آمد و تو را تسخير كرد .و يك روز
آن را ديگر در آنجا نخواھي يافت ،بنابراين ھيچ كاري از تو ساخته نيست تا مانع رفتنش شوي .بنابراين براي مردمان
ھوشمند تغيير سريع چيزھا كامال ً خوب است .او پيوسته از اين تغييرات به ھيجان مي آيد .حاال ،با انجام دادن يك كار
ثابت در تمام زندگي ،يك آدم آھني مي شوي و آن كا ر را به طور مكانيكي انجام مي دھي .نيازي نيست در موردش
فكر كني.
در بدن يك بخش اتوماتيك وجود دارد .نخست به چيزي فكر مي كني ،چيزي را تمرين مي كني و سپس اين به آن
بخش اتوماتيك منتقل مي شود .در سيستم گرجيف ، Gurdjieffآن بخش مكانيكي نقشي بسيار مھم دارد .مي
تواني اين را ببيني :اگر مشغول آموختن رانندگي باشي ،در ابتدا بسيار مشكل است ....تقريباً غيرممكن است.
بايد به پيش رويت در جاده نگاه كني تا به كسي برخورد نكني و او را نكشي .بايد در سمت راست بماني ،پس بايد
پيوسته حواست به فرمان باشد .سرعت تو بايد در يك محدوده ي مشخص باشد .و پاھايت بايد با پدال گاز تنظيم
شود .و بايد پيوسته مراقب ترمز باشي ،زيرا ھرلحظه ممكن است اتفاقي بيفتد و مجبور شوي كه ترمز كني .خيلي
چيزھا وجود دارند ...و در آن ترافيك ديوانه وار كه در ھمه جا ھست .اگر به ترمز نگاه كني ،ازياد مي بري كه به جلوي
رويت نگاه كني ....به نظر غيرممكن مي رسد.
مقتضيات زيادي وجود دارند كه اگر يكي را برآورده كني ،ديگري ازدست مي رود و اگر از پس آن يكي برآيي ،چيز
ديگري ازدست مي رود .ولي با قدري تمرين ،تمام اين آموخته ھا به آن بخش اتوماتيك منتقل مي شوند .آنوقت مي
تواني در حين رانندگي آواز بخواني ،سيگار دود كني ،مي تواني به راديو گوش بدھي ،مي تواني ھركاري انجام
دھي ....و خود بدنت از اتومبيل و ھدايت آن مراقبت خواھد كرد .ديگر چيزي خودكار شده است .نه تنھا اتومبيل
خودكار است ،خودت ھم خودكار شده اي.انسان ميالحاله درمي يابد كه وقتي كه در ھر چيزي خودكار شدي ،خوب
است كه در آن باقي بماني .يادگرفتن يك شغل جديد ،شناختن يك ھمسر جديد ....تو آن زن قديم خودت را خوب مي
شناختي ،چه خوب و چه بد و يا ھرچيز ديگر ،تو او را مي شناختي .حاال اين زن موجودي جديد است و تو نمي داني
با تو چه خواھد كرد.
يك شغل جديد يعني آموختن چيزي تازه ،يك شھر جديد يعني يافتن دوستاني تازه ،يافتن جامعه اي جديد .ولي اگر
مجبور باشي ھر سه سال تغيير بدھي ،زندگيت تيز خواھد ماند و غناي بيشتري خواھد داشت .پس من اين سرعت
تغيير را براي انسان ھاي نابغه خطري نمي بينم .و تمامي پيشرفت بشريت به
انسان ھاي نابغه بستگي دارد ،تاجايي كه به پيشرفت يا تكامل انسان مربوط مي شود ،توده ھا ھرگز كاري انجام
نداده اند.
پس تافلر بي جھت نگران است ....مگر اينكه خودش فردي ميان حال باشد! و به نظر مي رسد كه چنين ھست،
وگرنه برايش روشن مي بوده كه ما بايد به دنيايي وارد شويم كه ھمه براي بقاي خود مجبور ھستند ھوشمندي
خودشان را تيز كنند .حتي انسان ميان حال نيز آن توانايي را دارد ،ولي ھرگز تالشي انجام نداده است.ولي اگر دنيا
درحال تغيير باشد ،او مجبور است كه تالش كند.
مي توانم تفاوت را ببينم .....در ھند ،ھر مرد جوان ،اگر تحصيل كرده باشد ،فقط جغرافي ،تاريخ رياضي و غيره مي
داند ....ولي نجاري نمي داند ،موسيقي نمي داند ،آشپزي نمي داند ،ھيچ چيز ديگر نمي داند.
درحاليكه در غرب ،ھمين جوان با ھمين سن ،خيلي چيزھاي ديگر مي داند ،زيرا جوان غربي بايد خودش را براي
دنيايي آماده سازد كه ھيچ چيز در آن تضمين شده نيست .شايد امروز اين امكان وجود داشته باشد كه تو يك
موسيقي دان شوي ،فردا چنين امكاني وجود نخواھد داشت و شايد مجبور شوي يك نجار و يا يك لوله كش يا يك
آشپز بشوي.اين غني تر است.
براي نمونه ،طوري كه ما جمع communeخود را در آمريكا ايجاد كرديم ........نمي توانيم چنين جمعي را در
ھندوستان ايجاد كنيم .زيرا يا كه مردمي مطلقاً تحصيل نكرده و غيرماھر خواھي داشت كه تاوقتي كه تحت نظارت
نباشند و به آنان دستور ندھي و پيوسته به آنان يادآوري نكني ،نمي توانند ھيچ كاري انجام دھند ،وحتي آنوقت ھم
كارشان يك قطعه ي ھنري زيبا نخواھد بود و يك سرھم بندي خواھد بود ،يا اينكه مي تواني مردماني تحصيل كرده
داشته باشي كه حتي نمي توانند از پس ھمان كار بربيايند! آنان خواھند گفت" ،ما تاريخ و جغرافي مي دانيم ،مي
توانيم بگوييم كه سقراط چه وقت ازدواج كرد و چه وقت مسموم شد ،در چه تاريخ و چه ساعتي ".ولي براي خلق
يك جمع ،نيازي به اين چيزھا نيست.
آنان نمي توانند يك خانه بسازند ،نمي توانند يك جاده بسازند ،نمي توانند يك سد بزنند ،نمي توانند درخت بكارند.
آنان در اين موارد بسيار فقير ھستند .تنھا ظرفيت آنان اين است كه يك منشي بشوند .اين كاري بس دشوار است،
زيرا ھندوستان ھنوز ھم در گذشته ي ثابت زندگي مي كند ،كه چيزھا تقريباً يكسان باقي مانده اند.اين گردبادي كه
در غرب برخاسته است اھميت بسيار دارد .اين يك بحران نيست ،بلكه لحظه اي حياتي است.
براي انسان ھاي بااستعداد يك موقعيت مناسب است ،براي آنان كه تاكنون زندگي تثبيت شده اي داشته اند،
فرصتي است تا از اين الگوي درحال تغيير چيزي بياموزند .اين تغيير آنان را فقير تر نخواھد ساخت ،بلكه غني تر
خواھد ساخت .يك انسان بايد قادر باشد كارھاي بسياري انجام دھد و اين فقط وقتي ممكن است كه او از يك شغل
به شغلي ديگر برود.
لودويگ ويتگنشتاين ، Ludwig Wittgensteinيكي ازمھم ترين فيلسوفان معاصر مقام استادي در دانشگاه آكسفورد را
رد كرد ،زيرا كه فقط مي خواست در يك مدرسه ي ابتدايي آموزگار باشد .او قبال ً استاد دانشگاه بوده .بنابراين ،گفت،
"مي دانم كه مايلم چيزي تازه را فرابگيرم ،چگونه با كودكان خردسال رفتار كنم ".او نگران دستمزد نبود ،او بيشتر به
يادگيري خودش عالقه داشت .و عاقبت مدرسه را نيز رھا كرد و يك ماھيگير شد.
حاال چنين چيزي در ھندوستان غيرممكن است كه كسي از مقام استادي دانشگاه به آموزگاري بپردازد و يا از
آموزگارشدن به ماھيگيري مشغول شود .مردم فكر خواھند كرد" ،اين چه نوع پيشرفتي است؟" ولي من مي گويم
كه اين يك پيشرفت است ،زيرا اين مرد سه شغل را مي داند و به سبب ھمين تنوع در فعاليت ھايش ،انساني غني
تر شده است .مردي عاشق زني است و زني عاشق مردي است ،تا اينجاي كار خوب است ،ولي وقتي كه
عشقي در ميان نباشد ،كش آوردن اين رابطه بي فايده است .آنوقت بھتر است كه الگوھا تغيير كنند ،زيرا ھر زن
جديد يا ھر مرد جديد با ديگري متفاوت خواھد بود و جنبه اي تازه و الھامي تازه به زندگي فرد مي بخشد.
مردماني كه معشوقشان را بارھا تغيير داده اند ،بسيار غني ھستند زيرا ھيچ معشوقي مانند ديگري نيست.و اين
بايد براي ھمه چيز يك معيار باشد.
در اين دنياي متغييري كه در پيش است ھيچ خطري وجود ندارد .پيشاپيش وارد شده است .و سرعت آن بيشتر و
بيشتر خواھد شد ،بنابراين بايد بياموزي تا چگونه خودت را به سرعت با موقعيت جديد تطبيق دھي .اين به تو يك
قابليت انعطاف مي دھد ،اين تو را بيشتر زنده مي سازد .بايد راه ھايي را بيازمايي كه قبال ً ھرگز نيازموده اي ،زيرا كه
موقعيت تغيير كرده است.
و اگر پيوسته در تغيير باشي ،در يك زندگاني ،ھزاران بار زندگي خواھي كرد و زندگي تو يك تكرار راكد از زندگي تا
مرگ نخواھد بود ،بلكه ھر روز يك شگفتي تازه خواھي داشت و ھر روز گلي تازه در باغچه ات خواھد روييد.بنابراين
سرعت تغييرات به نظر من چيز بدي نيست.براي انسان ھاي ميان حال دشوار خواھد بود ،ولي آنان براي ميليون ھا
سال در امنيت زندگي كرده اند.
وقتش رسيده كه تكان داده شوند و از خواب بيدار شوند.و آنان ميليون ھا سال است كه بر مردمان ھوشمند چيره
بوده اند .اينك زمانش رسيده كه آنان برسرجاي خود بنشينند.اينك ،كسي كه براي شيوه ھاي جديد زندگي كردن،
عشق ورزيدن و كاركردن ظرفيت تطابق داشته باشد مي تواند نبوغ و استعداد خودش را به اثبات برساند.انسان
جديد بايد انساني چند بعدي باشد .و براي ورود انسان چندبعدي بر روي زمين ،اين موقعيت مطلقاً الزامي است.
بھترين آزادي
باگوان عزيز:اين درختان چه دارند كه چنين احساس ھاي كھني را در من برمي انگيزند؟ آنان چه موجودات ساكت و
ساكني ھستند !به نظر مي رسد آن ھا شرافتي را حمل مي كنند كه نتيجه ي شناخت ابديت است و آن ھا
نماينده ي چيزي ھستند كه من بايد بدانم و يا وقتي مي دانسته ام .شكل آن ھا فقط زيبا و شكيل نيست،آن ھا
چنان اغواگر و چنان جذاب ھستند كه بيانگر چيزي بي شكل ھستند كه من حتي احساس مي كنم نياز ندارم
دركش كنم ،بلكه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.غريزه اين است كه به سمتشان بروم و ارتباط پيدا كنم ،ولي
درآغوش گرفتن يا لمس درخت به نظر نمي آيد كه نكته ي اصلي باشد .و مي دانم كه بيشتر اوقات ،شما را ھمچون
يك درخت احساس كرده ام ،زيرا كه ھمان كيفيت ھا را داريد.آيا درختان سعي مي كنند چيزي به ما بگويند؟
در جھان ھستي ھمه چيز سعي دارد چيزي به تو بگويد ،نه فقط درختان .كوھستان ھا ،اقيانوس ،رودخانه ھا،
آسمان ،ابرھا ،ھمه به تو چيزي مي گويند .به تو مي گويند كه جھان ھستي ابدي است ،كه شكل ھا عوض مي
شوند ،ولي عصاره ھميشه باقي است .بنابراين با شكل ھا ھويت نگير ،با عصاره تنظيم شو .بدن تو شكل تو است .
ذھن تو ،شكل تو است .واقعيت وجود تو وراي اين دو است .و آن واقعيت ،ھمه چيز دارد.
اين جھان ھستي در برابر آن واقعيت دروني تو فقير است .درخت چيزھاي بسيار دارد ،كوھستان چيزھاي بسياري
دارد ،ولي واقعيت دروني تو تمام آن ھا را ،به اضافه ، plusدارد .و اين نكته ي اضافي ،ھشياري awarenessاست.
درخت وجود دارد ،ولي از اينكه ھست ھشيار نيست .و تاوقتي كه ھشيار نشوي كه ھستي ،فقط يك درخت متحرك
ھستي :تكامل نيافته اي .تكامل ،از طريق انسانيت مي كوشد تا به قله ي غايي معرفت consciousnessدست
بيابد .چند نفري رسيده اند ،وجود آنان گواه كافي است كه ھمه مي توانند برسند ،فقط قدري تالش ،فقط قدري
صداقت ،قدري جست و جو .ھمه چيز به تو مي گويند كه طريقي كه تو زندگي مي كني كافي نيست ،كارھايي كه
مي كني ھمه اش نيست .زندگي معمولي تو فقط سطحي است ،زندگي واقعي تو ،در بيشتر موارد دست نخورده
باقي مي ماند .مردم به دنيا مي آيند ،زندگي مي كنند و مي ميرند ،و بدون اينكه بدانند كيستند.
تمامي ھستي ساكت است .اگر تو نيز بتواني ساكت باشي ،اين معرفت دروني را خواھي شناخت ،و با شناخت
اين ،زندگي يك خوشي مي شود ،يك شادماني لحظه به لحظه ،يك جشن نور بي وقفه.و آنوقت درختان به تو
حسوديشان خواھد شد ،به جاي اينكه تو به آن ھا حسودي كني ،زيرا تو مي تواني گل ھاي معرفت شكوفه دھي .
آن درخت ھا بسيار فقير ھستند ،خيلي در عقب راه ھستند .آن ھا نيز مسافر ھستند ،روزي آن ھا نيز به جايي مي
رسند كه تو اكنون ھستي .تو مي بايست يك روز ،آن ھا بوده باشي.
گوتام بودا از زندگاني ھاي پيشين خودش داستان ھاي زيادي نقل كرده است .يكي از داستان ھاي او اين است كه
زماني يك فيل بود و يك شب در ميان شب آتش سوزي بزرگي در جنگل رخ داد .آتش چنان وحشي و باد چنان قوي
بود كه تمام حيوانات جنگل شروع به فرار كردند ،ولي راه فراري پيدا نمي كردند.
فيل از دويدن خسته شده بود و زير درختي ايستاد تا اطراف را ببيند و راه فراري پيدا كند .درست ھمانطور كه مي
خواست حركت كند ،يك پايش را به ھوا بلند كرده بود كه يك حيوان كوچك رفت و زير پاي او نشست .پاي او بزرگ
بود و آن حيوان كوچك شايد فكر كرده بوده كه جاي مناسبي براي سايه گرفتن است .ولي فيل دچار مشكل شد :اگر
پايش را برزمين مي گذاشت ،آن حيوان مي مرد و اگر پايش را زمين نمي گذاشت ،خودش مي ميرد ،زيرا آتش به
سمت او مي آمد.ولي بودا گفت كه آن فيل تصميم گرفت كه مھم نيست" :يك روز ،فرد بايد بميرد .من نبايد اين
فرصت را ازدست بدھم .اگر بتوانم يك زندگي را نجات دھم ....تا وقتي زنده ام از اين موجود محافظت مي كنم".
ايستادن در آن وضعيت براي مدت طوالني دشوار بود .فيل به پھلو و به طرفي افتاد كه آتش به آنجا مي آمد .او
سوخت و مرد .ولي تصميم او براي نجات يك زندگي ،احترام او به مخلوقي كوچك ،سبب شد تا در زندگاني بعدي
اش در كالبد انساني زاده شود.ما حركت مي كنيم ،آن درختان نيز ھمچنين حركت مي كنند .بستگي به اين دارد كه
ما چه مي كنيم ،بستگي به اين دارد كه ما با چه معرفتي زندگي مي كنيم ،اين چيزي است كه ما را به گامي باالتر
مي برد.
لذت بردن از درختان ،لذت بردن از تمام جھان ھستي قشنگ است ،ولي به ياد بسپار :ھم اكنون تو در واالترين اوج
ھستي ،و كار اصلي تو اين است كه اين فرصت انسان بودن را از دست ندھي ،بلكه مركز وجود خويشتن را بيابي .
اين يافتن تو را بخشي از روح كيھاني مي كند ،آنوقت نيازي به ھيچ شكل ديگر نداري .و داشتن يك ھستي بدون
شكل ،بزرگترين آزادي است .حتي بدن نيز يك زندان است ،ذھن يك زندان است .وقتي كه معرفت خالص شدي ،با
كل يكي شدي ،آزادي تو تمام است ،و ھدف اين است.
باگوان عزﯾز :وقتی می گوﯾيد که ماﯾل ھستيد ما سطح آگاھی دنيا را ارتقا بدھيم ،برای من معما می شود.
من احساس می کنم که نياز دارم با تمام نيرو پاھای خودم را روی زمين محکم نگه دارم.
و به نوعی "دنيا" را تماماٌ ازﯾاد می برم و از اﯾنکه می توانم در سرور مست کننده و
رقص سکوت اﯾن حوزه ی بوداگون ناپدﯾد شوم ،خوشحال ھستم .پس ما چه باﯾد بکنيم تا اﯾن نگرش شما را ارضا
کنيم؟
پرﯾم تورﯾا ،آنچه نياز است برای ارتقای سطح بشرﯾت انجام بدھی فقط اﯾن است که آگاھی خودت را تا اوج و
تماميت خودت ارتقا بدھی .نيازی نيست ھيچ کار دﯾگری بکنی .پس ھيچ معماﯾی وجود ندارد ،ذھن تو اﯾن معما را
می سازد .زﯾرا ذھن ھميشه جدا کننده است و تقسيم می کند :تو و دنيا .و آنوقت مشکل برمی خيزد :اگر باﯾد برای
باالبردن سطح آگاھی دنيا انرژی بگذاری ،پس خودت چی؟ آگاھی خود تو ھنوز به پرواز درنيامده است.
ولی تاجاﯾی که به من مربوط است و اﯾن را باﯾد ھمگی به ﯾاد بسپارﯾد ،اﯾن تنھا سوال تورﯾا نيست شما دنيا
ھستيد .جداﯾی وجود ندارد .لحظه ای که تو آگاھی خودت را باالتر می بری ،معرفت دنيا را باالتر برده ای .اگر بتوانی
به اشراق برسی ،در ظرفيت توان خودت ،آنچه را که برای ارتقای آگاھی دنيا ممکن بوده انجام داده ای .تالش
بيشتری الزم نيست .درواقع ،تالش بيشتر ﯾک مانع خواھد بود .شما باﯾد تماماٌ روی وجود خودتان و شکوفا شدن خود
متمرکز باشيد.
زندگی ﯾک قانون مخفی دارد :درست مانند آب که تماﯾل دارد در سطح تعادل باقی بماند ،on levelآگاھی نيز می
کوشد تا درتعادل بماند .اگر آگاھی ﯾک نفر به اوجی واال برسد ،به زودی بسياری از مردم شاھد انفجارھاﯾی در
درونشان خواھند بود .ھمچنين واقعيتی شناخته شده وجود دارد که اگر به بيداری برسی ،خود ھمان بيداری سبب
اﯾجاد روندھای مشابه در اطرافت خواھد شد.
اﯾن ربطی به اعمال و کردار تو ندارد؛ فقط با بيدار بودن :ناگھان در تمام اطراف تو ،خواب شروع می کند به ازبين رفتن.
درست ھمانطور که وقتی نوری را به اتاقی تارﯾک می آوری :نمی پرسی که حاال چگونه تارﯾکی را ازبين ببرﯾم؟ آﯾا
فکر می کنی تالشی اضافی الزم است؟ خود ھمان نور تارﯾکی را ازبين خواھد برد .نوری فراراه خوﯾشتن شو ،و در
ظرفيت ﯾک موجود انسانی ،ھرآنچه را که ممکن بوده برای ارتقای آگاھی تمام دنيا انجام داده ای.
کامال ٌ خوب است :تماماٌ مست شو؛ تمام مسرور باش و کامال ٌ ساکت باش ،و چنان با شدت برقص که رقصنده ناپدﯾد
شود و فقط رقص باقی بماند ....با چنين شدت و چنين تماميت ،ھزاران قلب ناگھان به رقص درخواھند آمد .شاﯾد
ھرگز ندانند که منبع آن کيست ،شاﯾد ھرگز ندانند که چه کسی اﯾن روند را ماشه چکانده ...شاﯾد ھرگز ندانی که
چند نفر را متحول ساخته ای .ولی اﯾن اھميتی ندارد :مستی تو مستی ھزاران نفر می شود ،رقص تو بسياری را به
ھمان سرور غرقه خواھد کرد؛ ترانه ات روی لبان بسياری جاری خواھد شد ،و سکوت تو در ھزاران قلب به ارتعاش
درخواھد آمد .تو فقط خودت را تغيير بده.
باگوان عزﯾز:وقتی در مورد زندگانی ھای گذشته صحبت می کنيد من می ترسم .من ھرگز خاطره ای نداشته ام؛
تنھا احساسی مبھم؛ و درجاﯾی می دانم که نمی خواھم بدانم ....مگر اﯾنکه خاطره ای از شما باشد .و در مورد
زندگانی ھای آﯾنده ،بسيار غمگين می شوم ،فقط ھمين فکر که باﯾد دوباره از نو شروع کنم :خانواده ،مدرسه،
مبارزه برای بقا و باالتر از ھمه :شما آنجا نخواھيد بود .چگونه شما را به ﯾاد بياورم ،چگونه نتوانم اﯾن ھدﯾه ی بزرگ را
که شما ھستيد از ﯾاد نبرم؟ ماﯾلم اﯾن لحظه تا ابدﯾت کش پيدا کند و ھرچيز دﯾگر را فراموش کنم .آﯾا ﯾک عمل
جراحی بزرگی و جادوﯾی ممکن است؟ می خواھم شفا بيابم...
کاوﯾشو ،من دقيقاٌ آن عمل جراحی جادوﯾی را که درخواست می کنی انجام می دھم .آﯾا فکر می کنی که کار من
فقط انتقال واژه ھا و مفاھيم و فلسفه ھاست به شما؟ شما روی تخت جراحی من دراز کشيده اﯾد .نيازی نيست
که گذشته را به ﯾاد بياوری .ھرگاه در مورد گذشته صحبت کرده ام ،فقط به اﯾن دليل بوده تا شما آگاه شوﯾد که قبال ٌ
فرصت ھای بسيار را از دست داده اﯾد .مراقب باش که اﯾن بار از دست ندھی .ھزاران زندگانی گذشته است و شما
در ﯾک چرخه و ﯾک مسير ثابت حرکت کرده اﯾد .اﯾن بار از اﯾن داﯾره بيرون بزن .و اگر اﯾن بار بتوانی از اﯾن داﯾره بيرون
بزنی ،برای تو زندگی آﯾنده ای وجود نخواھد داشت ابدﯾت از آن تو است.
و اﯾن چيزی است که از من می خواھی :آﯾا راھی ھست که اﯾن لحظه تا ابدﯾت کش پيدا کند؟ اﯾن است آن فرصت:
اﯾن سکوت ،اﯾن رقص ،اﯾن سرور می تواند به شما کمک کند تا از اﯾن دور باطل بيرون بيا ،و دﯾگر ھرگز وارد رحمی
دﯾگر نخواھی شد .ھمينجا باقی خواھی ماند ،نه به صورت بدن ﯾافته ،بلکه فقط ھمچون ﯾک آگاھی خالص ،منتشر
شده در سراسر جھان ھستی.
تمام تالش من اﯾن است که شما را ترغيب کنم که از شبنم بودن به اقيانوس شدن جھش کنيد .و اﯾن عمل جراحی
خيلی دشوار نيست؛ ﯾکی از ساده ترﯾن چيزھای ممکن است :فقط از ذھنت بيرون بيا .شاھد ذھنت شو؛ تمامی
رفت و آمدھاﯾش را تماشا کن .بخشی از آن ترافيک نباش؛ کنار جاده باﯾست زﯾرا تو ذھن نيستی.
زمانی که اﯾن جمله تجربه ات شد ،که تو ذھن نيستی ،دﯾگر مسئله ی زاده شدن در ﯾک مسير تکراری احمقانه
درميان نيست .اﯾن ذھن و ھوﯾت گرفتن با ذھن است که سبب حرکت تکراری در ﯾک حلقه است .ھوﯾت نگير .تو نه
بدن ھستی و نه ذھن .تو فقط آن شاھد خالص ھستی.
اﯾن روشی ساده است ،ساده ترﯾن روش برای بزرگترﯾن تجربه ،ميانبر ترﯾن راه ھاست .ھرگاه وقت داری ،روی
تخت که دراز می کشی ،ﯾا وقتی دوش می گيری ،به ھيچ وضعيت بدنی خاصی نياز نيست ،فقط ﯾک شاھد
بمان :شاھد بدن ،شاھد تازگی آب ،خنکی آن و شاھد افکاری که در ذھن گذر می کنند .فقط با شاھد بودن ،ذھن
ازبين می رود.ﯾک روز ،ناگھان سکوتی مطلق را در درونت خواھی ﯾافت ،ترافيکی وجود ندارد....
جاده خالی است .عمل جراحی کامل شده است .باردﯾگر در بدنی زاده نخواھی شد ،درحاليکه بخشی از حيات
ابدی باقی خواھی بود.و نگران نباش :من آنجا خواھم بود .من پيشاپيش آنجا ھستم و شما را از دره ھای تارﯾکتان
به قله ھای نورانی فرا می خوانم .شروع کن به صعود کردن.
فقط به ﯾک راه می توانی مرا ازدست بدھی و آن اﯾن است :اگر ذھنت را انتخاب کنی ،آنوقت نمی توانی مرا انتخاب
کنی .اگر مرا انتخاب کنی ،باﯾد که ذھنت را رھا کنی.در ابدﯾت زندگی ،ما ھمگی باھم دﯾدار خواھيم داشت ،البته
بدون عکس ھای قدﯾمی خود و بدون چھره ھای کھنه مان .ولی ھيچکس در اﯾن فراگيرشدن فردﯾت آگاھی خودش
را ازدست نخواھد داد .او بخشی از کائنات می شود و بااﯾن وجود ،کائنات فردﯾت او را ازبين نخواھد برد ،بلکه آن را
غنا خواھد بخشيد .بنابراﯾن ،نه تنھا من ،بلکه تمام ارواحی که وارد زمان شده اند و به ورای زمان رفته اند ،ھنوز ھم
در اﯾنک و اﯾنجا وجود دارند.
در زندگی ماھاوﯾرا داستان زﯾباﯾی وجود دارد .پيروان او قادر نبوده اند که راز اﯾن داستان را بازگو کنند .اﯾن به ﯾقين
داستانی واقعی نيست ،ﯾک تمثيل است ،ﯾک شعر :راھی غيرمستقيم برای بيان حقيقت .داستان می گوﯾد که
ماھاوﯾرا ھرگز سخن نگفت .واقعيت تارﯾخی اﯾن است که او بطور مداوم برای چھل سال حرف می زد .ولی داستان
چنين است که ماھاوﯾرا ھرگز سخنی نگفته است .او ھميشه ساکت بود و در گروه مخاطبين او سه دسته افراد
وجود داشتند :ﯾکی آنان که بدنشان را ترک کرده بودند و دﯾگر وارد بدن نشده بودند .آنان ھمه جا حضور داشتند و
فقط برای ماھاوﯾرا قابل دﯾدن بودند و دﯾگران آنان را نمی دﯾدند.دسته ی دوم انسان ھا بودند ،سالکين و جوﯾندگان
حقيقت که توسط شخصيت گيرا و جذابش گرد او جمع شده بودند .و سومين گروه ،نزدﯾک ترﯾن مرﯾدانش بودند ،
ﯾازده مرﯾد .آنان نيز انسان بودند ولی باﯾد آنان را در طبقه ای جداگانه قرار بدھيم زﯾرا وارد چنان ﯾگانگی با مرشد
خودشان شده بودند که می توانستند سکوت او را بفھمند.
او ھرگز سخن نگفت ،ولی آن ﯾازده مرﯾد که گانادارا ھا ganadharasخوانده می شوند ،برای مردمی که نمی
توانستند آن سکوت را بفھمند سخن می گفتند .آنان چيزھاﯾی را که ماھاوﯾرا با سکوتش به آنان منتقل می کرد
برای مردم می گفتند .و دو مدرک و سند وجود داشت که آﯾا آنان سکوت ماھاوﯾرا را درست شنيده اند ﯾا نه .ﯾکی اﯾن
بود که آن ﯾازده مرﯾد خودشان مرﯾدان خود را داشتند :ﯾازده شاخه از مرﯾدان وجود داشت؛ اگر ھمگی آنان ھمان پيام
را سخن می گفتند .و اﯾن ﯾک مدرک بود که کسی چيزی نادرست نشنيده است و کسی از خودش پيامی درست
نکرده باشد .و دومين مدرک و سند اﯾن بود که ھروقت آن ﯾازده مرﯾد سخن می گفتند ،آن ارواح بدن نيافته که حاضر
بودند شروع می کردن به گلباران کردن اﯾن ﯾازده مرﯾد ،زﯾرا آنان قادر بودند بطور مستقيم پيام ھا را درک کنند .و آنان
شادمان بودند زﯾرا اگر آن ﯾازده مرﯾد وجود نداشتند ،پيام ماھاوﯾرا گم می شد و ازدست می رفت .آن ارواح بدن نيافته
قادر به ارتباط گرفتن با مردم نبودند .آن ﯾازده گانادارا ،بعنوان مدرکی برای تمام انسان ھا ،گلباران می شدند تا ثابت
شود که ارواحی که قبال ٌ به روشنی رسيده اند ھنوز ھم حماﯾتشان می کنند و نشان می دھند که اﯾن مرﯾدان خاص
دقيقاٌ ھمان چيزی را منتقل می کنند که ماھاوﯾرا با سکوتش بيان می کند.
دادن سند تارﯾخی برای اﯾن داستان بسيار مشکل است .ولی تجربه ی خود من اﯾن است که شاﯾد پاﯾه ای در
واقعيت داشته باشد ،زﯾرا من چند نفر از مرﯾدان خودم را می شناسم که وقتی سکوت می کنم مرا درک می کنند.
و ھرآنچه که آنان درک می کنند دقيقاٌ ھمان است که من می خواستم منتقل کنم ولی آن را در خودم نگه داشتم.
اﯾنجا نيز بسياری از شما نه تنھا کالم مرا درک می کنيد ،بلکه سکوت مرا نيز می فھميد.
روزی که برق رفت من نامه ھای زﯾادی درﯾافت کردم که می گفت آن نشستن در سکوت برای چند لحظه چه تجربه
ی زﯾباﯾی بوده است .در ھر گردھماﯾی دﯾگری در دنيا ،اﯾن قطع برق ﯾک اختالل می بود ولی در اﯾن جمع ،ﯾک تجربه
ی بزرگ بود ،مردم اﯾن وقفه را بسيار دوست داشتند .شاﯾد آن قطع برق عمدی بوده باشد ولی آن مردم درﯾافتند
که ما از آن لحظات لذت بردﯾم ،و از آن روز به بعد ،ما دﯾگر قطع برق نداشته اﯾم.
کاوﯾشو ،به گذشته فکر نکن و به آﯾنده فکر نکن .من اﯾنجا با شما ھستم و قلب شما را می شناسم .تو اﯾنجا با من
ھستی و نيازی نيست بترسی که فرصت را ازدست بدھی .تو به آن ارضاء نزدﯾک و نزدﯾک تر می شوی ،به آن
ارضای نھاﯾی .تو ﯾکی از برکت ﯾافته ترﯾن مرﯾدان من خواھی شد.
اشو عزﯾز :چندﯾن سال پيش ھمسرم عکس شما را دﯾد و گفت" ،اﯾن مردی روشن ضمير است".گفتم" ،تمامشان
قالبی ھستند و نظام طبقاتی ھند و فقر آن گواه ھستند ".حاال من چھار سال است که مشرف شده ام و او سالک
نيست .چه اتفاقی افتاد؟
آنتررﯾتوراج ،Antar Riturajھمسرت خيلی زود مرا تخشيص داده بود .با دﯾدن تصوﯾر او گفت" ،اﯾن مردی روشن
ضمير است" و او در ھمانجا اﯾستاد .او به خودش زحمت نداد که بفھمد اشراق ﯾعنی چه .اگر او درﯾافته بود که
شخصی به اشراق رسيده ،باﯾد می آمد ،دست کم ﯾک بار ،تا با من باشد .ولی به نظر می رسد که او بسيار دانش
آلوده است.
تو انتقاد کردی ،گفتی" ،تمامشان قالبی ھستند" ،و %99.9حق با تو است " ،و نظام طبقاتی ھند و فقر آن گواه
ھستند ".اﯾن نيز صددرصد درست است .اﯾنک می گوﯾی " ،حاال من چھار سال است که مشرف شده ام و او سالک
نيست .چه اتفاقی افتاد؟" تو جمله ای گفتی که در وجودت ﯾک عالمت سوال شد .جمله ی او ﯾک نقطه ی پاﯾانی
بود" :اﯾن مردی روشن ضمير است "،و تمام شد! ولی تو انتقاد کردی" :تمامشان قالبی ھستند و نظام طبقاتی ھند
و فقر آن گواه ھستند".
اﯾن در تو ﯾک عالمت سوال شد ،زﯾرا تو جمله ای بسيار بدبينانه و منفی به کار برده بودی .می خواستی بياﯾی و
ببينی که آﯾا آن جمله ات در مورد من درست بوده ﯾا نبوده .ھمان عالمت سوال تو را به اﯾنجا آورد؛ او سوالی نداشته.
با بودن با من ،تو درﯾافته ای که ﯾک دھم درصد امکانش ھست که مردی به اشراق برسد و به آگاھی بيدار دست
بيابد و او سبب فقر و نظام طبقاتی ھند نباشد ،بلکه با آن بجنگد و به سبب اﯾن جنگ ھم در رنج باشد.
تو خبر نداری که من چه تعداد احضارﯾه از چه تعداد دادگاه درﯾافت می کنم ...که احساسات مذھبی شخصی جرﯾحه
دار شده است و من باﯾد به دادگاھی در بنگال بروم و ﯾا به شمال ھند و ﯾا به ھيماچال پرادش بروم! در تمام اﯾن
سی سال ،ھمان مردمی که سعی داشته ام آنان را بيدار کنم و بگوﯾم شما بی جھت از اﯾن نظام طبقاتی رنج می
برﯾد ،برعليه آن عصيان کنيد!
اﯾن ھا ھمان مردمی ھستند که بارھا سعی داشته اند مرا به قتل برسانند .آنان جلسات دﯾدار مرا مختل کرده اند و
به من سنگ زده اند و حتی سعی کرده اند جلوی حرکت قطار مرا بگيرند .آنان به قطار اجازه ی حرکت نمی دادند تا
وقتيکه مرا از آن بيرون نيندازند! ھمان مردم فقيری که شرطی شده اند ...آنان از شرطی شدگی ھاﯾشان رنج می
برند و من برعليه اﯾن شرطی شدگی ھا می جنگم؛ و آنان می پندارند که من با آنان می جنگم!
من به طرفداری از آنان و عليه شرطی شدگی ھاﯾشان مبارزه می کنم ،ولی آنان چنان با اﯾن شرطی شدگی ھا
ھوﯾت گرفته اند که تقرﯾباٌ غيرممکن است که آنان را از اﯾن تماﯾز آگاه کرد :که شرطی شدگی ھای شما ،شما
نيستيد .و ھيچکس توسط تولدش ﯾک براھمين نيست.به ﯾاد داستانی قدﯾمی و زﯾبا افتادم :ﯾکی از بزرگان
اپانيشادی اوداالک Udalakنام دارد.
پدرش او را به ﯾک دانشگاه در جنگل فرستاد :جاﯾی که آموزگاران ھمگی فرزانگان ھستند و مراقبه تعليم اساسی
است .وقتی اوداالک پس از ده دوازده سال به خانه برگشت ،پدرش که دانشمندی مشھور و خردمند بود او را دﯾد
که می آﯾد و خودش از در عقب منزل فرار کرد.
ھمسرش پرسيد" ،چه می کنی؟ پسرت دارد می آﯾد ".پدر گفت "،نمی توانم با او روبه رو شوم و بعالوه نمی توانم
به او اجازه بدھم که پای مرا لمس کند :به نظر خيلی ناجور می آﯾد .او واقعاٌ ﯾک براھمين شده است .او براھمين
شده زﯾرا براھما را شناخته است ".براھما Brahmaمنبع غاﯾی حيات است" .من فقط به سبب تولدم ﯾک براھمين
ھستم؛ او آن را کسب کرده است .اگر پای مرا لمس نکند ،اﯾن عجيب خواھد بود و اگر پای مرا لمس بکند ،بازھم
عجيب خواھد بود .پس بھتر است که من فرار کنم .من تو را تنھا نمی گذارم پسرت بازگشته است.
من فقط وقتی به خانه برمی گردم که من نيز ﯾک براھمين شده باشم و نه فقط توسط تولدم ،بلکه با تجربه ام ،با
درﯾافت و تشخيص خودم ".ھيچکس براھمين زاده نشده است و ھيچکس جنگاور زاده نشده و ھيچکس ﯾک شودرا
sudraﯾا نجس به دنيا نيامده است .فقر در اﯾن کشور به اﯾن دليل وجود دارد که مذاھب اﯾن کشور به فقرا تسلی
داده اند ،درست ھمانگونه که به فقرای ساﯾر کشورھا تسلی داده اند .توجيھات آنان شاﯾد متفاوت باشد ولی نتيجه
ی نھاﯾی ھمان تسلی دادن است :فقر شما چيز بدی نيست؛ اگر بتوانيد صبورانه اﯾن آزمون آتش را بگذرانيد ،در
آخرت ميليون ھا بار پاداش خواھيد گرفت!
پس وقتی نزد من آمدی ،مردی روشن ضمير را ﯾافتی که با تعارﯾف تو سازگار نبود .نمی توانی به من بگوﯾی که من
مسئول نظام طبقاتی در ھند ھستم و نمی توانی مرا مسئول فقر در ھندوستان بخوانی .باﯾد تعارﯾف خودت را عوض
کنی .سوال تو به ﯾک طلب تبدﯾل شد و تو ﯾک سالک ﯾا ﯾک زائر شدی تا حقيقتی را درﯾابی که فرد را به بيداری می
رساند.ھمسر تو در تارﯾکی خواھد ماند ،در ناھشياری .اﯾنک اﯾن مسئوليت و عشق تو است که ھمسرت نيز ﯾک
سالک شود .فقط دﯾدن ﯾک عکس و گفتن اﯾنکه اﯾن فرد روشن ضمير است به او کمکی نخواھد کرد .ولی او نوعی
حساسيت و نوعی ھشياری دارد ،ھرچقدر ھم که اندک .اگر عاشق او ھستی ،فقط خودت طی طرﯾق نکن؛ به او
نيز کمک کن تا وارد طرﯾقت شود .اﯾن به بازگشت او کمک می کند .ھرگاه عشقی عظيم داشته باشی ،می
خواھی معشوقت نيز آن سرور و شعف غاﯾی را بشناسد .شاﯾد ھمسرت باشد و شاﯾد فرزندت باشد و شاﯾد
شوھرت باشد که عاشق او باشی .عشق تو فقط ﯾک واژه است ...اگر نتوانی ﯾک انگيزش و ﯾک تشنگی برای
حقيقت نثار او کنی ،چه چيز دﯾگر می توانی به او ببخشی؟
از ھمسرت دعوت کن .اگر او توانسته باشد مرا در تصوﯾرم تشخيص دھد ،ھرامکانی ھست که بتواند با نگاه کردن
به چشمانم مرا تشخيص دھد .فقط به او حسودی نکن! او عاشق من خواھد شد؛ تو می شوی اولوﯾت شماره ی
دو!!
شما از يك شاخه ھستيد
اشو عزيز:سال ھا پيش ،وقتي كه تازه مشرف شده بودم ،وقتي از كنار آينه ي اتاقم رد مي شدم ،ناگھان با بازتاب
چشمان خود در آينه مواجه شدم و به طور خودانگيخته وارد مراقبه در آينه شدم .پس از مدتي ،شروع كردم به ديدن
مادرم در خودم .مادرم شدم .ديدن يكي از آن نيمه ھايي كه از او ساخته شده بودم و تجربه ي اينكه از كجا آمده ام
برايم بسيار شادي بخش بود.در آن زمان ،ميل داشتم ھمين اتفاق در مورد پدرم نيز رخ بدھد و احساس مي كردم
كه چيزي بايد كامل شود .امتحان كردم ،ولي ھرگز اتفاق نيفتاد.آيا ممكن است لطفاً چيزي در اين مورد بگوييد؟
مادر پديده اي طبيعي است ،پدر چنين نيست .پدر يك نھاد اجتماعي است ،در ميان حيوانات" ،پدر" وجود ندارد.
باوجودي كه نيمي از تو از مادر است و نيمي از پدر ،در طبيعت ،پدر چنان كار اندكي انجام دادن دارد كه او بخشي از
ذات طبيعي تو نمي شود .ولي سھم مرد فقط در زمان بستن نطفه ،نصف است ،در آنجا پدر نيمي سھم دارد و
مادر نيمي ،ولي با گذشت زمان ،نيمه ي مادر بزرگتر و بزرگتر مي شود .استخوان ھاي تو ،خون تو ،گوشت تو ،مغز
استخوانت ،ھمه چيز از مادرت است.پدر فقط يك نيروي برانگيزنده بود .او اين روند را آغاز كرد .
در ابتدا ،بدون او اين روند مشكل بود ،ولي وقتي كه روند آغاز شد ،وجود او ديگر اساسي نيست .براي ھمين است
كه در ميان حيوانات ،نھاد پدربودن وجود ندارد .
اين انسان است كه پدر را يك نھاد ساخته است .ولي در طول قرن ھا ،انسان نيز بدون پدر زندگي كرده است.در
تمامي زبان ھا ،واژه ي" داﯾی "uncleاز "پدر" قديمي تر است .چون ازدواج ھنوز پا نگرفته بود ،مشخص نبود كه
كداميك پدر است .در طول ھزاران سال ،زنان و مردان آزاد بودند ،بنابراين تمام مرداني كه سنشان اقتضا مي كرد كه
پدر باشند" ،داﯾی" خوانده مي شدند .يكي از آن داﯾی ھا بايد پدر مي بود ،ولي راھي براي دانستن آن وجود
نداشت!
فقط با مالكيت خصوصي بود كه پدر وجود خارجي پيدا كرد .ھمچنانكه انسان به گردآوري دارايي ھاي خصوصي
مشغول شد ،ھمچنانكه افراد قدرتمند ،بيش از ديگران ،شروع كردند به جمع آوري اموال شخصي ،توجه آنان بسيار
روي اين متمركز شد كه دارايي ھايشان ،پس از مرگشان به فرزندان خودشان برسد .
بنابراين بايد مطلقاً مشخص مي شد كه فرزندان آنان واقعاً فرزندان خودشان باشند.اين آغاز اسارت زن بود .تمام
آزادي او ازبين رفت و تمام حركت ھاي او نابود شد .
او در خانه زنداني شد و به نوعي از موجودات پست تر از انسان بدل گشت ،بدون تحصيالت ،بدون توان مالي ،بدون
اعتبار اجتماعي ،بدون برابري در مذھب.
كارل ماركس فكر مي كرد كه وقتي كمونيسم بيايد و مالكيت خصوصي ديگر معتبر نباشد ،وقتي كه دارايي ھا داﯾی
مي شوند ،آنوقت ازدواج به خودي خود ازبين خواھد رفت.و از بين ھم رفت .در روزھاي اول انقالب شروع به ازبين
رفتن كرد .
ولي آن را با فشار بازگرداندند ،زيرا مردمي كه به قدرت رسيده بودند دريافتند كه اگر خانواده اي وجود نداشته باشد،
عمر حكومت زياد نخواھد پاييد .خانواده واحد اساسي ملت و حكومت است .اگر خانواده ازبين برود ،آنوقت قدم بعدي
اين است كه حكومت ازبين خواھد رفت .و ماركس نيز دقيقاً ھمين را گفته بود :نخست خانواده خواھد رفت ،سپس
حكومت خواھد رفت و پس از آن ملت خواھد رفت .آنگاه فقط افراد آزاد وجود خواھند داشت كه در جمع ھاي كوچك
small communesزندگي خواھند كرد .كودكان نه به افراد ،بلكه به جمع تعلق خواھند داشت.ولي ماركس از شھوت
انسان براي قدرت آگاه نبود.او فقط يك اقتصاددان بود ،يك نظريه پرداز بود و ادراكي از روان شناسي انسان نداشت و
بنابراين،آن نكته ي اساسي را ازدست داد .امروزه ،در روسيه ي شوروي ،ازدواج از ھرجاي ديگر مستحكم تر است.
جاي تعجب است :اگر بخواھي در روسيه شوروي ازدواج كني ،مي تواني بي درنگ ازدواج كني .ولي اگر طالق
بخواھي ،سه يا چھارسال طول خواھد كشيد .آنان انواع و اقسام موانع را ايجاد مي كنند.طالق خوشايند نيست،
فقط به يك دليل ساده كه حكومت مايل نيست تحليل برود .بھتر است ازدواج را حفظ كرد تا كه حكومت بتواند در
قدرت بماند و ديكتاتوري بتواند ادامه داشته باشد.
تو خودت را در آينه ديدي و ناگھان تصويري از مادرت را مشاھده كردي .ھر دختري ،به روش ھاي مختلف ،نسخه ي
برابر با اصل مادرش است .او تجلي مادر است و پسر ادامه ي پدر است .و در دنياي قديم ،زماني كه ثبات كامل
وجود داشت ،اين يك يقين مطلق بود :دختر دقيقاً مانند مادرش رفتار مي كرد و ھمان الگوھاي مادر را در زندگيش
تكرار مي كرد .پسر نيز دقيقاً الگوھاي پدرش را در زندگي تكرار مي كرد.
اينك امور قدري مختل شده اند .انسان به خيلي از چيزھا پي برده است .يكي از آن ھا اين است كه اگر تو واقعاً
شخص ھوشمندي ھستي ،بايد از مادرت پيشي بگيري ،بايد از پدرت جلو بزني ،بايد از نسل گذشته پيشي بگيري،
وگرنه وجودت بي معني است .ھدف از بودن تو در اينجا چيست؟
ھر كودك بايد از آن نسلي كه به او حيات بخشيده پيشي بگيرد .ھر دانشجويي بايد از استادھايي كه اينھمه دانش
را به او داده اند پيشي بگيرد .ھر مريدي بايد از مرشدش پيشي بگيرد.بنابراين وقتي كه گفتم ماھاكاشياپ به نوعي
از بودا پيشي گرفت و بودي دارما به نوعي از ماھاكاشياپ پيشي گرفت ،نبايد مرا سوء تفاھم كنيد .
گوتام بودا از اينكه يكي از مريدانش از او سبقت گرفته بسيار خوشحال خواھد بود و از اينكه يكي از مريدان مريدش،
از ھردوي آنان پيشي گرفته بسيار مسرور خواھد بود .اين بايد آرزو واشتياق ھر مرشدي باشد ،كه مريدانش از او
پيشي بگيرند .اين توفيق او خواھد بود .
امور اينك در موقعيتي انعطاف پذير قرار دارند.تو در آينه نگاه كردي و ناگھان صورت مادرت را يافتي .ھر فرد نه تنھا
صورت مادرش را خواھد يافت ،بلكه مي تواند بيشتر به عقب بازگردد ،مادر مادرش را ،پدر پدرش را ،و مي تواند
ھمينطور به عقب بازگردد.ولي اين به خودي خودش اتفاق افتاد .اگر تالشي انجام بدھي دشوار خواھد بود .زيرا
تالش تو را منقبض خواھد ساخت و تنش يك مانع خواھد بود .بنابراين اگر واقعاً بخواھي وارد چنين تجاربي شوي،
آنوقت ھيپنوتيزم بھترين روش است .مي تواني به سادگي آسوده شوي و شخصي ديگر مي تواند تو را ھيپنوتيزم
كند و تو را به گذشته ببرد.
مي تواني به زندگاني ھاي گذشته خودت بازگردي ،مي تواني به زندگاني ھاي گذشته ي مادرت برگردي .شما به
يكديگر پيوند خورده ايد ،شما فقط شاخه ھايي از يك درخت ھستيد .مردمان بسيار اندكي اين را آزمايش كرده اند .
مردم در شرق ،كوشيده اند تا به زندگاني ھاي گذشته ي خودشان بروند .ولي من آزمايش كرده ام
كه مي توان به زندگاني ھاي گذشته ي مادرت نيز بروي ،زيرا شما يك شاخه ھستيد ،ولي اين فقط يك آزمايش
رواني خواھد بود و به تو كمك خواھد كرد كه بداني شما فقط يك درخت ھستيد.
ما نيز ريشه ھاي خودمان را داريم .ما پيوسته با محيط جوي ،با زمين ،با ماه پيوند خورده ايم .مردمان بيشتري در
شب ھاي ماه تمام ديوانه مي شوند .ھمچنين مردمان بيشتري در ماه شب تمام به اشراق مي رسند .مردمان
بيشتري در چنين شبي دست به خودكشي مي زنند .مردمان بيشتري در شب ھاي ماه تمام مرتكب قتل مي
شوند.
به نظر مي رسد كه شب ماه بدر تاثيري عظيم بر ذھن ما دارد ،درست ھمانگونه كه بر اقيانوس اثر مي گذارد ،زيرا
ھزاران ھزاران سال پيش ،انسان در اقيانوس زاده شده ،ولي آن تاثير برجاي مانده است.
حتي امروزه نيز ،ھشتاددرصد بدن تو آب اقيانوس است ،ھمان ھشتاددرصد آب است كه سبب اين تاثيرات مي
شود.ما با نفس ھايي كه مي كشيم ،با آب و غذايي كه مصرف مي كنيم ،و با ھرآنچه كه به درون مي فرستيم،
پيوسته متصل ھستيم .اين ھا ريشه اي ما ھستند و ما شاخه ھايي داريم كه در گذشته و ھمچنين در آينده پخش
شده اند.
مي تواني اين را به عنوان يك آزمايش رواني انجام دھي .از نظر معنوي كمك زيادي نخواھد بود ،ولي قدري كمك
خواھد كرد تا دريابي كه تو فقط يك بدن نيستي و تو در اين جھان تنھا نيستي و با كل در تماس ھستي .بنابراين
مي تواند به طور غير مستقيم به رشد روحاني تو كمك كند.ولي وقتي كه مي تواني مستقيماً عمل كني ،نيازي
نيست كه چنين دور بزني.
اشو عزيز:آيا ممكن است كه انسان ھاي ھوشمند امروزي ،ھمانطور كه بيشتر و بيشتر به تغيير،به عنوان بخشي از
زندگي خودشان عادت مي كنند ،بتوانند به رويكرد بديع و انقالبي شما نسبت به زندگي نيز بيشتر باز باشند؟
به يقين .آنان ھرچه بيشتر از گذشته ي ثابت بيشتر ريشه كن شوند و به تغييرات در تمام جنبه ھاي زندگي شان
عادت كنند ،ديدن آنچه من مي گويم و درك چيزي كه من مي گويم برايشان آسان تر خواھد بود.در جوامع ثابت
گذشته ،مردم مطلقاً بسته بودند.چيزھا چنان ثابت بودند كه مذھب تو را در وقت تولد به تو مي بخشيدند.
ابداً مسئله ي تغيير دادن آن در ميان نبود .مذھب تو جزيي جدانشدني از تو و در درون رگ و ريشه و استخوان تو
بود.مذاھب ھندو و يھود دو مذھبي ھستند كه از ھمه قديمي تر ھستند.
اين ھا مذاھبي ھستند كه در آن ھا گرويدن از مذھبي ديگر مجاز نيست و ھيچكس را از مذھبي ديگر به آيين
خودشان نمي پذيرند .اين ھا قديمي ترين مذاھب ھستند ،تمام مذاھب ديگر از اين دو نشات گرفته اند .آن ھا به
تغيير مذھب اعتقادي ندارند ،زيرا اين به معني امكان تغيير است.
در دنيايي ثابت ،جايي كه ھمه چيز تثبيت شده است ،يك يھودي ،يك يھودي است ،او يھودي به دنيا آمده ،ھمچون
يك يھودي زندگي مي كند و ھمچون يك يھودي مي ميرد .ھيچ امكاني وجود ندارد كه تغييري بكند.
اينك امور قابليت انعطاف بيشتري دارند .اين امكان ھست كه بتواني عقيده اي متفاوت با والدينت داشته باشي ،اين
امكان ھست كه آرمان ھاي تو با آرمانھاي آموزگارانت متفاوت باشد .درواقع ،اگر ھوشمند باشي ،متفاوت ھم خواھد
بود .
زيرا آرمان ھاي آنان منسوخ شده است .بايد ديدگاه ھاي تازه تري بيابي ،رويكردھايي به جھان ھستي كه با
نيازھاي امروز ھمخواني داشته باشد .بنابراين ،مطلقاً قطعي است كه ھمچنانكه امور در تغيير ھستند و مردم در
حركت ھستند ،شغل ھايشان را عوض مي كنند ،ھمسرانشان را عوض مي كنند و كشورھايشان را عوض مي كنند
،نسبت به من بازتر خواھند بود .و مي توانيد اين را ببينيد.
در شرق ،برايم دشوار است كسي را پيدا كنم كه نسبت به من باز و پذيرا باشد .در ھندوستان مشكل است.در
غرب آسان تر است .اين تصادفي نيست كه بيشتر سالكان من غربي ھستند .دليلش روشن است .ذھن غربي
اينك به تغيير عادت كرده است .ذھن شرقي ھنوز به تغيير خو نگرفته است .ھنوز در دنياي ثابت زندگي مي كند.
براساس دين ھندو ،ستارگان حركت نمي كنند .حتي امروزه نيز به گفتن اين ادامه مي دھند .ھمه مي دانند كه
ستارگان با شتابي عظيم در حركت ھستند .ولي براساس متون ھندو آن ھا فقط تزييناتي بر سقف زمين ھستند و
حركت نمي كنند .ھيچ چيز حركت نمي كند!
در واقع ،ھندوستان پس از واقعه ي ھيروشيما و ناكازاكي بسيار يكه خورد ،نه به سبب خود ھيروشيما و ناكازاكي،
بلكه پس از انفجار اتمي ،آب وھوا تغيير كرد .قبالً ،در ھند تاريخ ھا ثابت بودند .ھرسال ،فصل باران در يك روز خاص
شروع مي شد ،تابستان در يك روز مشخص آغاز مي شد و زمستان نيز در تاريخي مشخص شروع مي شد ،براي
ميليون ھا سال اين چيزھا ثابت بودند.
مسئله ي تغيير در ميان نبود .ولي آن انفجار اتمي تمامي جو زمين را تكان داد .اينك ھيچ چيز قطعي نيست .حتي
ھمين واقعه نيز به ذھنيت ھندي ضربه اي بزرگ وارد كرد ،كه تغيير ممكن است و انسان نبايد توقع داشته باشد كه
امور ھمواره يكسان بمانند.
ولي تاجايي كه به نظام باورھاي ھنديان مربوط است ،آنان بسيار از پذيرابودن دور ھستند .در اين خصوص آنان بسيار
بسته ھستند .ھيچكس در اين مورد سخن نمي گويد .
ھيچكس در اين موارد حرف نمي زند .ھركسي خداي خودش را دارد ،ھركسي كتاب مقدس خودش را دارد،
ھركسي آيين ھاي مذھبي خودش را از زمان تولد با خودش دارد ،دعا و كشيش خودش را .
ھمه چيز جا افتاده است .نيازي به جست و جو وجود ندارد .ھيچكس در جست و جوي مرشد برنمي آيد .جست و
جو براي مرشد فقط وقتي آغاز مي شود كه تو نسبت به نظام باورھاي خودت ترديد پيدا كني .براساس ھمين دليل
آوري بود كه پاپ به گاليله گفت" ،تو بايد آن قسمت از كتاب خودت را كه در آن نوشته اي زمين به دور خورشيد مي
گردد عوض كني .اين بايد عوض شود زيرا براساس انجيل ،اين خورشيد است كه به دور زمين مي چرخد ".و گاليله
گفت" ،فقط يك جمله ي كوچك چه تفاوتي براي شما دارد؟ "و پاپ گفت " ،مسئله ي اين جمله ي كوچك نيست .
اگر ثابت شود كه يك جمله از انجيل اشتباه است ،آنوقت چه تضميني براي درستي باقي جمالت آن وجود دارد؟ اگر
يك جمله از انجيل غلط از كار درآيد ،آنوقت در مومنين ترديد برمي خيزد ،كه اگر يك جمله خطاست ،چه تضميني
براي درست بودن باقي آن وجود دارد؟ و اگر خدا بتواند يك جمله را اشتباه بنويسد ،آنوقت ديگر او خطاناپذير نخواھد
بود .
پس تو بايد آن جمله را تغيير بدھي .مسئله ي واقعيت داشتن و يا علم در ميان نيست .مسئله اعتبار و آبروي تمام
مذھب مسيحيت در ميان است ، ".برسر موردي كوچك كه ربطي به مسيحيت ندارد و ربطي به خدا ندارد !ولي به
نوعي بحث پاپ درست بود .اگر يك آجر از پرستشگاه تو برداشته شود ،آنوقت خطر اين ھست كه آجرھاي ديگر نيز
شروع به فروريختن كنند .و زماني كه ترديد برخيزد ،پاياني برايش نيست و ترديد ھميشه وجود خواھد داشت.
غرب بسيار خوش اقبال تر است ،زيرا اينك پر از ترديد است و ناباوري.شرق اين اقبال را ندارد ،زيرا ھنوز در دنياي
قديم و ثابت آويزان است ،جايي كه ھيچ چيز تغيير نمي كند و ھمه چيز ثابت است و شناخته شده ،ھيچ چيز
نمانده كه اكتشاف شود ،بنابراين ابداً مسئله ي گشتن و جستن و علم در ميان نيست .ھمه چيز در كتاب ھاي
مقدس نوشته شده ،و چنان كه ھست ،حتي سوال كردن در موردش نيز يك گناه محسوب مي شود!
اينك براي من زمان كامال ً مناسبي است .و ترس دولت ھاي غربي اين را آشكارا نشان مي دھد .چرا آنان اينھمه از
من مي ترسند؟ من ارتشي ندارم ،من سالح ھاي اتمي ندارم .من چه مي توانم بكنم؟ ولي آنان مي دانند كه من
بسيار آسان مي توانم نظام عقيدتي آنان را نابود كنم ،مردم آماده ھستند ،فقط به كسي نياز است تا آنان را آگاه
كند كه آن زميني كه آنان عادت داشتند روي آن بايستند ،ديگر وجود ندارد و آنان بايد زميني تازه پيدا كنند تا برروي آن
بايستند.
اين توطئه ي جھاني برعليه من به نظر عجيب مي آيد ،زيرا ھرگز قبل از اين تمام كشورھا برعليه يك نفر توافق
نداشته اند كه او موجودي خطرناك است.
ھمين چند روز پيش يك دادگاه در آلمان راي خودش را صادر كرد كه دولت آلمان اشتباه كرده كه مرا خطرناك اعالم
كرده است .در دادگاه آلمان دعوايي بين سالكان و دولت آلمان جريان داشت و دولت آلمان سعي داشت اثبات كند
كه من مردي خطرناك ھستم .دولت سعي داشت اثبات كند كه من مي توانم ثابت كنم كه مردي خطرناك ھستم .و
قاضي آلماني به نظر مردي منصف و ھوشمند مي آيد .او گفت" ،اين را در مورد ھركسي مي توان گفت ،مي تواند
ثابت كند ،ولي شما ھيچ سندي
در دست نداريد كه اين مرد خطرناك بوده است .برچه اساسي آينده را پيش بيني مي كنيد؟ فقط براساس
فرضيات؟ "
بنابراين او دولت آلمان را منع كرده كه از چنين واژه ھايي برعليه من يا سالكان من استفاده نكند ،كه آنان خطرناك
ھستند و يك فرقه ي مذھبي ھستند.
ھمين تالش دولت ھا براي اينكه ثابت كنند من مردي خطرناك ھستم زيرا كه مي توانم خطرناك باشم ....ولي من
چگونه مي توانم خطرناك باشم؟ آيا من مي توانم در كشورھاي آنان سالح اتمي توليد كنم؟ آنان حتي نمي توانند
چيزي بگويند .
آنان مي دانند كه آن ترس براي چيست ،ولي گفتن آن ،سبب افشاشدن خودشان مي شود،به آنان كمكي نخواھد
كرد.
آن ترس اين است كه من جوانان آنان را تحت تاثيرقرار دھم .و آنان ھيچ راھي ندارند كه مانع من شوند .فلسفه ھاي
آنان مرده است و الھيات آنان نيز بي جان است و كليساھايشان گورستان است و كشيشان و پاپ ھاي آنان فقط
اجسادي از گذشته ھستند .آنان براي زمان حال ،براي عصر جديد و براي انسان جديد ھيچ مطلبي ندارند.
غار ذھن
اشو عزيز
سال ھا پيش ،در طول يك كارگاه روان تحليلي ،وقتي در حالت خواب ھيپنوتيك بوديم ،مربي ما را به تمثيل غار
افالطون برد ،جايي كه انسان ھا كنار آتش ايستاده اند و به سايه ھاي ديوار نگاه مي كنند و ھرگز آن روزنه ي غار را
نديده اند.اين تاثيري عميق برمن گذاشت و من از شما سپاسگزارم اگر در اين مورد سخن بگوييد.
تمثيل افالطون در مورد بردگان است ،كه درحال كار در يك غار ،فقط سايه ھايشان را بر روي ديوار مي بينند و باور
دارند كه ھرآنچه بر روي ديوارھا روي مي دھد ،تنھا واقعيت است .آنان ھيچ واقعيت ديگري را به جز آن سايه ھا
نمي شناسند....آنان حتي نمي دانند كه آن سايه ھا مال خودشان است .
آنان ھيچ چيز از دنياي بيرون نمي دانند ،براي آنان ،ھرچه خارج از آن غار باشد ،وجود خارجي ندارد .اين يكي از
زيباترين تمثيل ھاست كه اھميت بسيار دارد .اين تمثيل در مورد ما است .
برگردان آن در زندگي ما يعني كه ما در غاري مشخص زندگي مي كنيم و سايه ھايي را روي پرده اي مشخص مي
بينيم و ھيچ چيز ديگر در مورد آن پرده نمي دانيم .ما ھيچ نمي دانيم كه وراي اين پرده نيز دنيايي وجود دارد ،ما از آن
سايه ھاي ديوار نيز ھيچ نمي دانيم ،،كه از آن خودمان ھستند .با درست نگاه كردن به اين تمثيل در مي يابيم كه
در مورد ذھن ما است.
شما از دنيا چه مي دانيد؟ غار شما فقط جمجمه اي كوچك است ،و فقط پرده ي ذھن شما .....و چيزھايي كه آن
ھا را افكار ،عواطف ،احساسات مي خوانيد ،ھمگي سايه ھستند ،از خودشان ھيچ جوھره essenceندارند.
و تو خشمگين مي شوي ،افسرده مي شوي و در تشويش ھستي ،زيرا كه آموخته اي تا با آن سايه ھا ھويت
بگيري .تو آن ھا را فرافكن مي كني ،اين ھا سايه ھاي خودت ھستند .اين خشم خودت است كه بر پرده ي ذھن تو
بازتابيده است و آنوقت يك چرخه ي باطل مي شود :آن خشم تو را بيشتر خشمگين مي كند ،و بازتاب خشم
بيشتر ،خشم بيشتر است و ھمينطور و ھمينطور ......و ما تمام عمرمان را اينگونه ادامه مي دھيم بدون اينكه حتي
فكر كنيم كه در وراي ذھن ،دنيايي از واقعيت وجود دارد كه در بيرون از ذھن است .
و ھمچنين دنيايي از واقعيت در وراي تمام اين احساسات و عواطف وجود دارد ،وراي نفس تو .آگاھي تو ،آن است.
تمامي ھنر مراقبه اين است كه تو را از آن غار بيرون بياورد تا بتواني آگاه شوي كه تو آن سايه ھا نيستي ،بلكه تو
آن تماشاگر the watcherھستي .و لحظه اي كه آن تماشاگر بشوي ،معجزه اي به وقوع مي پيوندد :آن سايه ھا
شروع به ناپديدشدن مي كنند .خوراك آن سايه ھا ،ھويت گرفتن identificationاست ،اگر با آن ھا احساس ھويت
كني ،آنوقت وجود خواھند داشت .ھرچه بيشتر با آن ھا ھويت بگيري ،بيشتر به آنان خوراك مي دھي.
وقتي كه فقط يك تماشاگر باشي ،فقط ببيني و داوري نكني ،سرزنش نكني ،آھسته آھسته آن سايه ھا ناپديد
مي شوند ،زيرا اكنون ديگر خوراك دريافت نمي كنند .
و آنگاه چنان ادراك و وضوحي عظيم وجود خواھد داشت كه مي تواني دنياي ماوراي آن سايه ھا را ببيني ،دنياي
طلوع آفتاب و دنياي ابرھا و دنياي ستارگان ،كه بيرون از تو وجود دارند .و تو مي تواني از درون خودت ھشيار باشي،
كه بسيار بيشتر اسرارآميز است.دنياي بيرون بسيار زيباست ،ولي دنياي درون ھزاران بار زيباتر است.زماني كه به
نوعي قادر شوي از آن غار بيرون بزني ،بخشي از يك معرفت كيھاني مي شوي .
در درون ،تمامي جاودانگي را داري :تو قبال ً اينجا بوده اي و براي ھميشه اينجا خواھي بود .مرگ ھرگز رخ نداده و
نمي تواند رخ دھد .و در بيرون يك دنياي بسيار زيبا وجود دارد.و اينك ،آن ھا را "بيرون" و "درون" خواندن درست
نيستم ،اين ھا واژگان قديمي ھستند :وقتي كه جمجمه آن ھا را به دو قسمت بخش مي كرد .اينك ،يكي است.
آگاھي تو و زيبايي غروب و زيبايي يك شب پرستاره ،آگاھي تو و تازگي يك گل سرخ ،اين ھا ديگر از ھمديگر جدا
نيستند .
زيرا كه ديگر اصل جدايي وجود ندارد .تمامش يك جھان ھستي يگانه است.و من اين تجربه را تنھا تجربه ي مقدس
the only holy experienceمي خوانم .
تجربه كردن تماميت ،the wholeتنھا تجربه ي مقدس است .
اين ھيچ ربطي به ھيچ كليساي و ھيچ معبد و كنيسه اي ندارد .اين تجربه به بيرون زدن ،بيرون خزيدن ازچنگال ذھن
مربوط مي شود .و اين كار دشواري نيست .فقط شما ھرگز آن را نيازموده ايد.
يك استاد ژاپني به كودكان خردسال شناكردن را آموزش مي داد .فكر او اين بود كه كودك در رحم مادر در مايعي
شناور است كه دقيقاً ھمانند آب اقيانوس است :ھمان تركيبات را دارد .و كودك در آن مايع شناور است.واقعيتي
مشھور است كه ھرگاه زني باردار مي شود شروع مي كند به خوردن نمك بيشتر .مادر به نمك بيشتر نياز دارد زيرا
كه كودك به آب اقيانوس نياز دارد .و ھمين به تكامل گراھا اين فكر را داده است كه انسان براي نخستين بار در آب به
دنيا آمده است .
و اگر به مراحل رشد جنين ،عكس ھايي كه در رحم برداشته مي شود ،نگاه كني ،تعجب خواھي كرد :شروع او
ھمچون يك ماھي است.در مذھب ھندو ،نخستين تجسد خداوند ،يك ماھي بوده است .اين نمي تواند تصادفي
باشد .
زيرا حتي تصور خداوند ھمچون يك ماھي به نظر سرزنش كننده مي آيد .ولي ھزاران سال است كه ھندوھا براين
باور بوده اند كه خداوند نخستين بار ھمچون يك ماھي ظاھر شد .و براي آنان خداوند ھمان زندگي است .اين ھا
فقط واژه ھاي متفاوتي ھستند.
اين استاد ژاپني فكر كرد كه اگر زندگي براي نخستين بار در آب شكل گرفته ،پس شناكردن بايد غريزي باشد ،نبايد
يادگرفته شود .براي اثبات اين موضوع شروع كرد به كاركردن روي كودكان خردسال .و بسيار موفق بود .كودكان شش
ماھه قادر به شناكردن ھستند .و اينك او روي كودكان سه ماھه كار مي كند ،اين ھا ھم شنا مي كنند .و انتظار او
اين است كه روزي يك نوزاد تازه متولد شده را در آب بگذارد و او قادر به شناكردن باشد.
شناكردن ھنري نيست كه نياز به فراگيري داشته باشد ،چيزي است كه ما پيشاپيش مي دانيم .ولي چند نفر از
مردم شناكردن مي دانند؟ ،نه زياد .باوجودي كه امري غريزي است ،ما ظرفيت اين را داريم كه آن را ازياد ببريم و از
آن غافل شويم.
واژه ي انگليسي، sinگناه ،بسيار زيباست .من عاشق آن ھستم زيرا معني اصلي آن "فراموشي " forgetfulness
است .ھيچ ربطي به جنايت ھايي كه به نام گناه انجام مي شود ندارد .فقط به يك جنايت توجه دارد و آن فراموشي
است .ما خويش را ازياد برده ايم ،شفا در يادآوري است.
تمثيل افالطون دقيقاً موقعيتي را به تصوير مي كشد كه ما در آن قرار داريم .ولي افالطون ھرگز از آن فراتر نرفت .خود
افالطون يك مراقبه كننده نبود ،آن تمثيل يك فكر فلسفي باقي ماند.
اگر او اين تمثيل را تفسير مي كرد و آن را به سمت مراقبه مي چرخاند ،تمامي ذھن غربي به گونه اي ديگر مي
بود .ھمين تمثيل مي توانست تمامي ذھنيت غربي و تاريخ پس از افالطون را تغيير دھد ،زيرا افالطون پايه گذار تمام
تفكر غرب است.سقراط ھرگز چيزي ننوشت ،او مرشد افالطون بود .ھرآنچه كه ما در مورد سقراط مي دانيم از
نوشته ھاي افالطون است كه ھمراه با ساير مريدان برداشته است ،آن مكالمات مشھور سقراط .افالطون به عنوان
شاگرد از آن مكالمات يادداشت برمي داشت .آن يادداشت ھا باقي ماند .اين تمثيل در آن يادداشت ھاست.
مشكل است كه دريابيم سقراط به چه منظوري از اين تمثيل استفاده كرده بود ،ولي يقين است كه افالطون از آن
سوء استفاده كرده است ،افالطون كسي نبود كه در جست و جوي حقيقت باشد ،او مي خواسته در مورد حقيقت
فكر كند .
ولي جستن حقيقت يك چيز است و فكركردن در مورد آن چيزي كامال ً متفاوت :فكركردن تو را در درون غار نگه مي
دارد .فقط تفكرنكردن non-thinkingاست كه مي تواند تو را از غار بيرون ببرد.
پس ھرگاه وقتي پيدا مي كني ،ساكت باش ،ساكن باش .بگذار سكوت ھمچون يك درياچه در تو جا بيفتد ،چنان
ساكت كه حتي يك موج كوچك ھم در آن نباشد ،ھيچ فكري در ذھنت نباشد و ناگھان بيرون از آن ھستي .و تنھا
آنوقت است كه درك مي كني آن تمثيل براي مقاصد فيلسوفانه نبوده است ،براي يك جست و جوي اصيل است،
براي دريافتن realizationاست.
افالطون ھرگز چنين تفسيري نداد .بنابراين تمام ذھن غربي از افالطون پيروي كرد ،او يك نابغه بود.و فلسفه فقط يك
تفكر در مورد حقيقت a thinking about truthباقي ماند.در مورد حقيقت چه فكري مي تواني بكني؟ يا آن را مي
شناسي و يا نمي شناسي .
گاھي حتي نوابغ ھم مي توانند كارھايي چنين احمقانه انجام دھند كه باوركردني نيست .چگونه مي تواني در مورد
حقيقت فكر كني؟ ،تقريباً مانند اين است كه انسان نابينايي در مورد روشنايي فكر كند .
او در مورد نور چه فكري مي تواند بكند؟ ،او حتي تاريكي را ھم نمي شناسد.معموالً ،مردم فكر مي كنند كه انسان
نابينا در تاريكي زندگي مي كند .اشتباه است ،زيرا براي ديدن تاريكي به چشم نياز داري ،درست ھمانقدر كه براي
ديدن نور به چشم نياز داري .بنابراين در سوء تفاھم نمانيد .چون شما با بستن چشم ھا تاريكي را مي بينيد ،فكر
نكنيد كه انسان نابينا نيز تاريكي را مي بيند .تو تاريكي را مي بيني زيرا كه نور را مي بيني و مي تواني نبودن آن را
ھم ببيني .انسان نابينا نمي تواند نور را ببيند ،بنابراين غيبت آن را نيز نمي تواند ببيند .او در مورد نور چه فكري مي
تواند بكند؟ و ھرفكري ھم بكند خطا خواھد بود .او به فيلسوف نيازي ندارد ،به پزشك نياز دارد.
و در واقع ،گوتام بودا اين را گفته " :من يك فيلسوف نيستم ،يك پزشك ھستم .من نمي خواھم شما انديشمندان
بزرگي شويد ،مي خواھم كه بينايان seersبزرگي شويد".و اگر بتواني ببيني ،آنوقت ديگر مسئله ي فكركردن درميان
نيست ،تو فقط آن را مي شناسي .و راه ديدن ،آموختن ھنر ساده ي فكرنكردن است.
در ابتدا دشوار خواھد بود ،زيرا تو به آن بسيار عادت كرده اي .چنان عادتي كھنه شده كه خودش عمل مي كند،
گشتاور خودش را دارد .ولي اگر قدري صبور باشي و فقط ذھن را تماشا كني كه به راه ھميشگي خودش مي رود،
بدون اينكه به آن انرژي بيشتري بدھي ،درست ھمانطور كه فيلمي را روي پرده مي بيني ،ذھن را تماشا كني ،بي
تفاوت بماني ،مشاھده گر باشي بدون اينكه با آن ھويت بگيري ،ذھن به زودي ناپديد خواھد شد.و ناپديشدن ذھن
ھمان بيرون آمدن تو از غار است .براي نخستين بار دنيايي را كه تو را احاطه كرده است مي بيني ،زيبايي آن را و
سكوت عظيم آن را .و مي تواني وجود خودت را ببيني ،نور درخشان آن را ،بركت و سعادت آن را خواھي ديد.
معجزه واقعي
شما در مورد زنده کردن الزاروس و راه رفتن مسيح روی آب براﯾمان سخن گفتيد.ولی آن معجزه ای که خود شماست
چه؟ شما ببرھا را به بره و گورﯾل ھا را به بودا ،جنگجوھا و اندﯾشمندان را به افرادی بی ذھن تبدﯾل کرده اﯾد و در
اﯾن کوﯾر ،واحه ای خلق کرده اﯾد.باگوان ،لطفاٌ از معجزه ای که خود شما ھستيد براﯾمان سخن بگوﯾيد.
زرﯾن ،Zarrinمن اعتقادی به معجزات ندارم ،ولی بااﯾن وجود معجزات اتفاق می افتند .چون من به آن ھا عتقادی
ندارم ،نمی توانم ادعا کنم که عامل ھستم .فوقش اﯾن است که من خودم نيز مشاھده گر آن ھا ھستم.
معجزاتی که انجام شده كه پيش پاافتاده ھستند :راه رفتن روی آب ،ﯾا تبدﯾل آب به شراب و ﯾا بازگرداندن الزاروس از
مرگ به زندگی .به نظر من اﯾن ھا معجزه نيستند.
به ﯾاد ﯾکی از بزرگترﯾن عرفاﯾی افتادم که اﯾن سرزمين توليد کرده است :راماکرﯾشنا .او ﯾکی از ساده ترﯾن انسان
ھای ممکن بود .ﯾک روز مردی که بخاطر معجزاتش مشھور بود به دﯾدار او رفت .راماکرﯾشنا در کنار رودخانه
داکشينشاور Dakshineshwarکه نزدﯾک کلکته است نشسته بود :جاﯾی که رود گنگ بسيار فراخ و زﯾبا می شود.
آن مرد قدﯾس از کراماتی که داشت بسيار مغرور بود و با اﯾن ھدف آمده بود که به راماکرﯾشنا نشان بدھد که دﯾانت
او بی ارزش است.
با نخوت زﯾاد و با نفسی مغرور به او گفت" ،چرا اﯾنجا بيکار زﯾر درختی نشسته ای؟ بيا پياده به روی آب گنگ راه
بروﯾم ".راماکرﯾشنا گفت" ،تو راه زﯾادی آمده ای .فقط قدری استراحت کن و سپس با ھم برای پياده روی بر آب گنگ
خواھيم رفت".
مرد نشست و راماکرﯾشنا گفت" ،می توانم ﯾک سوالی بپرسم؟ چقدر طول کشيد که ھنر راه رفتن روی آب را
آموختی؟" مرد گفت" ،تقرﯾباٌ سی و شش سال".
راماکرﯾشنا خندﯾد و گفت" ،وقتی من بخواھم به آن سوی رودخانه بروم ،فقط دو پاﯾسا )دوصدم روپی م( می
پردازم .آن را ھم مرد قاﯾقران که می داند من مرد فقيری ھستم از من نمی گيرد .تو سی و شش سال را تلف کردی
فقط برای ھنری که دو پاﯾسا ارزش دارد .باﯾد خيلی احمق باشی!"
حتی اگر روی آب ھم راه بروی اﯾن تو را روحانی نمی کند ،به تو لمحه ای از الوھيت نمی بخشد .برعکس ،تو را
بيشتر از خداوند دور می کند .موجودی نفسانی می شوی ،زﯾرا می توانی کاری را بکنی که دﯾگران نمی توانند
انجام دھند.
مسيح الزاروس را زنده می کند .طبيعی است که معجزه ای بزرگ به نظر بياﯾد ،ولی چنين نيست ،زﯾرا الزاروس
متحول نشد .و چند سال بيشتر زندگی کردن و تکرار ھمان کارھای قدﯾم چه فاﯾده ای دارد ،او باﯾد که روزی بميرد.
بازگشتن او از مرگ به زندگی به او چيزی از ابدﯾت نبخشيد .ھمين داستان در زندگی گوتام بودا اتفاق افتاد و در
اﯾنجا می توانيد تفاوت بين ﯾک معجزه ی واقعی و معجزه ی کاذب را ببينيد.
پسر خردسالی مرد و او تنھا اميد در زندگی مادرش بود .پدرش قبال ٌ مرده بود و ساﯾر خواھران و برادرانش مرده بودند
و آن مادر فقط بخاطر وجود اﯾن پسر زندگی می کرد .و سپس اﯾن پسر نيز از دنيا رفت .مادر تقرﯾباٌ دﯾوانه شده بود .او
گرﯾه وزاری می کرد و از ھرکس که می دﯾد می پرسيد" ،نام ونشان طبيبی را به من بدھيد که بتواند پسرم را شفا
بدھد ،زﯾرا من نمی توانم بدون اﯾن پسر زنده بمانم .ساﯾر فرزندانم و شوھرم ھمگی مرده اند .من زخم ھای زﯾادی
داشته ام ولی ھمه را بخاطر وجود اﯾن پسر تحمل کرده ام و اﯾنک او نيز رفته است ".کسی به او گفت"،نگران نباش،
ھمين امروز گوتام بودا به شھر آمده است .او در خارج از شھر در ﯾک انبه زار اقامت دارد .پسرت را نزد او ببر".
آن زن جسد پسرش را برداشت و با اميد و اشتياق فراوان به دﯾدار بودا شتافت .جسد پسر را کنار پای بودا قرار داد و
گفت" ،اگر تو واقعاٌ روحانی ھستی ،اگر بيدار شده ای ،پس زندگی پسرم را به او بازگردان ".گوتام بودا گفت" ،اﯾن
مشکل نيست .فقط باﯾد ﯾک شرط را برآورده کنی ".زن گفت" ،ھرشرطی باشد انجام می دھم ".بودا گفت" ،شرط
بزرگی نيست .من می دانم که تمام روستای تو تخم خردل پرورش می دھند .فقط برو و از ھرخانه ای مشتی تخم
خردل بياور ".زن شروع کرد به دوﯾدن و گفت" ،من تا چند دقيقه دﯾگر برمی گردم ".بودا گفت" ،تو تمام شرط مرا
نشنيده ای .شرط اﯾن است :تخم خردل باﯾد از خانواده ای آورده شود که در آن ھرگز کسی نمرده باشد".
زن چنان در مصيبت خودش غرق بود که نکته را نگرفت .دوﯾد و از ھرخانه به خانه ای رفت .و مردم به او می گفتند،
"ھرچقدر که تخم خردل بخواھی به تو می دھيم .اگر پسرت بتواند زنده شود ،ما تمام محصول خود را به تو می
دھيم .ولی محصول ما کمکی نخواھد کرد زﯾرا در خانواده ی ما اشخاص زﯾادی مرده اند و نمی توانی خانواده ای را
پيدا کنی که کسی در آن نمرده باشد".
درھر خانواده تعداد مردگان بيش از تعداد زندگان است .پدر و پدربزرگ و اجداد تو ھمگی مرده اند ،از زمان آدم و حوا،
مردم کاری جز مردن نداشته اند! صف مردگان در پشت سر ھر انسان بسيار طوالنی است! ولی آن زن به ھرخانه
ای سر می زد و آھسته آھسته ،با آمدن عصر ھشيار شد .اشک ھاﯾش خشک شدند؛ نزد بودا برگشت و پای او را
لمس کرد و گفت" ،پسر را فراموش کن ،در اﯾن دنيا ھرکسی باﯾد بميرد .مھم نيست که چه وقت انسان می ميرد.
تو مرا به سلوک مشرف کن تا من ھم بتوانم تجربه ی بی مرگی را احساس کنم و چيزی از ابدﯾت و جاودانگی را
تجربه کنم".
بودا گفت" ،تو باھوش ھستی و نکته را درک کردی ".آن زن ﯾک سالک شد و نه ﯾک سالک معمولی .او قبل از وفات
بودا به اشراق رسيد .او نخستين زنی از مرﯾدان بود که به اشراق رسيد .نامش کيشا گوتامی Kisha Gautamiبود.
من اﯾن را ﯾک معجزه می خوانم .درظاھر چنين به نظر می رسد که زنده کردن الزاروس ﯾک معجزه است .ولی چه
فاﯾده؟ او باردﯾگر خواھد مرد :تو مزه ای از جاودانگی به او نداده ای .معجزات واقعی برای ذھن معمولی نامرﯾی
ھستند .من اعتقادی به اﯾن معجزات ندارم ،زﯾرا اﯾن ھا معجزه نيستند.
زرﯾن ،تو از معجزات من می پرسی .من ھرگز کاری را عمداٌ انجام نداده ام ،زﯾرا انجام عمدی ھر عمل ،رفتن برخالف
جرﯾان ھستی است .من کامال ٌ در حالت رھاشدگی let-goھستم .آری؛ اتفاقاتی در اطراف من رخ داده اند .من نمی
توانم برای اﯾن کارھا اعتباری برای خودم منظور کنم ،زﯾرا من کاری انجام نداده ام.
مردم برای نخستين بار اسرار عشق را شناخته اند و به رموز زندگی پی برده اند .مردم وارد درون خودشان شده اند
و وارد ذھنياتشان شده اند ،جاﯾی که انسان با خودش دﯾدار می کند.و بزرگترﯾن معجزه در دنيا ھمين است :دﯾدار با
خود.مردم ساکت و آرام و باصفا و متين گشته اند .اشخاص در وجودشان به ﯾک واحد زنده تبدﯾل شده اند .چنان
ھماھنگی براﯾشان رخ داده که تمام زندگيشان از موسيقی و شعر به ارتعاش در آمده است.
من افليج ھاﯾی را دﯾده ام ،و تقرﯾباٌ ھمه کس توسط جامعه فلج شده است ،که قوت گرفته و با شدت به رقص
پرداخته اند .چنان با تماميت و شدت رقصيده اند که رقصنده ازبين رفته و فقط رقصيدن باقی مانده است .چنان آواز
خوانده اند که آوازخوان ازميان رفته و فقط آواز باقی مانده است.
اﯾن ھا لحظاتی ھستند که درھای الوھيت را می گشاﯾند .اﯾن ھا لحظاتی ھستند که تو دﯾگر خود معموليت
نيستی ،بخشی از آن غاﯾت می شوی ،بخشی از خود کيھانی.
معجزات اﯾن ھا ھستند .تبدﯾل آب به شراب عملی خالف و جرم است و نه ﯾک معجزه!! ولی من مردم خودم را دﯾده
ام که بدون آب و شراب مست کرده اند و در آن مستی توانسته اند الوھيت خوﯾش را درک کنند .ولی من ھيچکاری
انجام نداده ام .من سال ھای زﯾادی است که اﯾنجا نبوده ام .روزی که من ناپدﯾد شدم ،معجزات در اطرافم شروع به
رخ دادن کردند :عشق شکوفا گشت ،مردم از خواب ھزاران ساله بيدار شدند.
ولی نمی توانی اﯾن چيزھا را به من نسبت بدھی .فوقش اﯾن است که وجود من ﯾک تسھيل گر است .شاﯾد چيزی
را در شما برمی انگيزاند و شما را دگرگون می کند و به شما روﯾاھای تازه و واقعيت ھای تازه و فضاھای تازه می
بخشد .ولی به ﯾاد داشته باش ،نباﯾد از من تشکر کنيد .باﯾد از خود جھان ھستی تشکر کنيد که اﯾن فرصت را به
شما داده است .مردمانی که معجزات را به خودشان نسبت می دھند مردمان مذھبی نيستند .آنان حتی مزه ی
روحانيت را نچشيده اند.
انسان روحانی بعنوان ﯾک شخص غاﯾب است و ھمچون ﯾک حضور وجود دارد ،فقط ﯾک نور .اﯾن به تو بستگی دارد
که آﯾا از آن نور مشتعل بشوی ﯾا نشوی .آن نور در دسترس است :می توانی از آن استفاده کنی و خودت نور
بشوی؛ اﯾن تصميم خودت است .بنابراﯾن اگر می خواھی معجزه ببينی می توانی شاھد رخ دادن آن در زندگی
خودت باشی .تمام معجزات دﯾگر تقرﯾباٌ افسانه اند .ھيچکس روی آب راه نرفته است .اﯾن فقط در مورد مسيح نيست
،در مورد ھمه است :ماھاوﯾرا ﯾا بودا ﯾا بودی دارما ﯾا زرتشت ،معجزات زﯾادی در اطراف آنان رخ داده است ،و آن
معجزات بسيار پيش پا افتاده ھستند .معجزات واقعی نامرﯾی ھستند و در تارﯾخ ثبت نشده اند زﯾرا فقط کسی که
وارد آن روند معجزه می شود آن را می داند ،و حتی خودش نمی تواند آن را اثبات کند و براﯾش سند بياورد.
من در اﯾنجا ﯾک تماشاگر بوده ام .من شما را دﯾده ام که از مرگ به زندگی تغيير کرده اﯾد؛ شما را دﯾده ام که از
تارﯾکی به نور درآمده اﯾد و دﯾده ام که شما از زندگی دروغين به شکوه حقيقت رسيده اﯾد .ولی من ﯾک تماشاگر
ھستم من ﯾک عامل نيستم؛ تمام اعتبار آن به خود جھان ھستی برمی گردد.
عزيزان من:
عشق چيست؟ زندگي كردن عشق و شناختن عشق بسيار آسان است ،ولي بيان آن دشوار است.
ماھي ممكن است بگويد" ،دريا اين است .در ھمه ي اطراف ھست ،ھمه جاست".
ولي اگر اصرار كني كه "لطفاً دريا را تعريف كن ،فقط اشاره نكن "،آنوقت مسئله براي ماھي واقعاً دشوار مي شود.
در زندگي انسان نيز ،ھرآنچه را كه خير است ،ھرآنچه را كه زيباست و ھرچيز را كه واقعي است ،فقط مي توان
زندگيش كرد ،فقط مي توان آن را شناخت .فرد فقط مي توان آن چيزھا "باشد" ،ولي تعريف آن ھا و سخن گفتن در
موردشان بسيار دشوار است .بدبختي در اين است كه در طول پنج تا شش ھزار سال ،چيزي كه انسان ھا بايد آن
را زندگي كنند ،چيزي كه در واقع براي زندگي كردن منظور شده ،فقط در موردش سخن گفته شده است!
در مورد عشق سخن گفته شده و بحث شده است ،آوازھاي عاشقانه خوانده مي شوند ،سرودھاي عاشقانه و
مخلصانه خوانده مي شوند ،ولي خود عشق در زندگي انسان ھا جايي ندارد.
اگر درون انسان را عميقاً بكاويم ،درخواھيم يافت كه از ھيچ واژه ي ديگري بيش از "عشق" به صورت كاذب استفاده
نشده است .بيشترين بدبختي در اين تفكر انسان است كه آنان كه در واقع عشق را دروغين ساخته اند ،كساني
كه در حقيقت تمام نھرھاي عشق را مسدود ساخته اند ،نياكان و اجداد مستقيم عشق ھستند.
مذھب از عشق سخن مي گويد ،ولي آن نوع از عشق كه تاكنون انسان را فراگرفته ،ھمچون نوعي بدبختي ،فقط
تمامي درھاي عشق را در زندگي انسان بسته است.
در اين خصوص ،بين شرق و غرب ،بين ھندوستان و آمريكا ،ھيچ تفاوت اساسي وجود ندارد.
رودخانه ي عشق در زندگي انسان ھا ھنوز جاري نگشته است .و ما انسان را به اين سبب سرزنش مي كنيم و
ذھن را مقصر مي دانيم .مي گوييم كه انسان ھا بد ھستند ،ذھن زھرآگين است و براي ھمين است كه عشق در
زندگي ھاي ما جاري نيست .ذھن يك زھر نيست .در واقع كساني عشق را زھرآگين ساخته اند و به آن اجازه نداده
اند كه زاده شود ،ھمان كساني ھستند كه ذھن را زھرآگين خوانده اند .ذھن چگونه مي تواند يك زھر باشد؟ ھيچ
چيز در اين دنيا زھر نيست.
در تمام جھان ھستي ھيچ چيز زھر نيست ،ھمه چيز شھد است .اين انسان ھا ھستند كه تمام اين شھد را به
زھر تبديل كرده اند ،و خائنين اصلي آموزگاران ھستند ،مردان به اصطالح "مقدس" و قديسان ،مردمان به اصطالح
مذھبي.
ضروري است كه اين نكته با جزييات آن درك شود ،زيرا اگر آشكارا ديده نشود ،ھيچ امكاني براي عشق در زندگي
انسان ھا وجود ندارد ،حتي نه در آينده.
ما به استفاده از ھمان چيزھايي كه مسئول زاده نشدن عشق در زندگي ماست ،به عنوان پايه ھاي پديدارشدن
عشق ادامه مي دھيم .اوضاع چنين است كه ما حتي قادر نيستيم آن خطاھاي اساسي را كه در اصول آموزش
ھاي كامال ً غلطي كه در طول قرون و اعصار وجود دارد و پيوسته تكرار و دوباره گويي شده است ببينيم ،به دليل
ھمين تكرارھا!
در عوض ،انسان ھا محكوم به اشتباه ھستند ،زيرا قادر نيستند الزامات آن اصول را برآورده سازند.
شنيده ام :يك دستفروش كه بادبزن ھاي دستي مي فروخت از كنار قصر پادشاھي گذر مي كرد و فرياد مي زند:
"بادبزن ھا منحصربه فرد و شگفت انگيز ساخته ام .اين بادبزن ھا ھرگز قبال ً ديده نشده است".
آن پادشاه مجموعه اي از بادبزن ھاي دستي داشت كه از تمام دنيا گرد آوري شده بود و بنابراين بسيار كنجكاو شد.
از بالكن قصرش نگاھي به بادبزن ھاي منحصرب ھفرد اين مرد دوره گرد انداخت.
به نظر او بادبزن ھا معمولي به نظر مي رسيدند كه ارزش چنداني ھم نداشتند ،ولي به ھرحال ،او مرد را به باال
فرا خواند .شاه پرسيد" :چه چيز منحصربه فردي در بادبزن ھاي تو وجود دارد؟ و قيمتشان چيست؟"
مرد دستفروش گفت " : ،عاليجناب ،قيمتشان گران نيست .بادرنظرگرفتن كيفيت آن ھا ،قيمتشان خيلي كم است:
شاه در عجب شد" :يكصد روپي؟! اين بادبزن ھا به يك پايسا )يك صدم روپي م (.ھمه جا در بازار موجود است
و به عالوه ،شما حاكم اين سرزمين ھستيد ،من چگونه جرات مي كنم سر شما را كاله بگذارم؟"
بادبزن با قيمتي كه درخواست شده بود خريداري شد .باوجودي كه شاه به آن مرد اعتماد نكرد ،ولي بسيار كنجكاو
بود كه چگونه اين مرد چنان ادعايي را كرده است .به آن فروشنده دستور داده شد تا ھفت روز ديگر خودش را به آنجا
معرفي كند.
محور چوبي وسط بادبزن ظرف سه روز بيرون آمد و در كمتر از يك ھفته بادبزن از ھم متالشي شد.
شاه يقين داشت كه آن مرد دوره گرد ھرگز خودش را نشان نخواھد داد ،ولي در كمال شگفتي ديد كه در روز ھفتم،
سرساعت مقرر حاضر شد" :عاليجناب ،در خدمت شما ھستم".
شاه غضبناك بود" :اي حقه باز! اي احمق! ببين .اين بادبزن تو است كه ھمه اش شكسته و درھم ريخته .اوضاعش
ظرف يك ھفته چنين است و تو تضمين كردي كه صدسال دوام خواھد داشت! آيا تو ديوانه اي؟ يا اينكه بسيار حقه
باز ھستي؟"
مرد با تواضع پاسخ داد" :با تمام احترام ،به نظر مي رسد كه جنابعالي نمي دانيد چگونه از بادبزن استفاده كنيد!
اين بادبزن بايد صدسال عمر كند ،تضمين شده است .چگونه از آن استفاده كرده ايد؟"
شاه گفت" ،عجب! حاال ھم بايد ياد بگيرم چگونه خودم را باد بزنم؟!"
مرد گفت" ،لطفاً عصباني نشويد .بادبزن چگونه يك ھفته اي به اين روز افتاد؟ چطور باد زديد؟"
مرد توضيح داد" ،بادبزن را ثابت نگه داريد و آن را مستقيم در برابرتان نگه بداريد و سپس سرتان را به دو طرف حركت
بدھيد! بادبزن صدسال عمر مي كند .شما ازبين خواھيد رفت ،ولي بادبزن دست نخورده باقي مي ماند.
بادبزن اشكالي ندارد ،روشي كه شما باد مي زنيد اشتباه است .بادبزن را ثابت نگه داريد و سرتان را حركت دھيد.
وضعيت انسان چنين است .بشريت امروز ،حاصل فرھنگي است كه پنج يا شش ھزار سال عمر دارد .ولي انسان
مورد سرزنش است و نه آن فرھنگ .انسان در حال تباھي است ،بااين وجود از آن فرھنگ تحسين مي شود.
فرھنگ عظيم ما ،دين عظيم ما ...ھمه چيز عظيم است!
و اين انسان ثمره ي آن فرھنگ و دين است!
بااين حال ھيچكس جرات ندارد به پا خيزد و ترديد كند كه شايد آن فرھنگ ھا و مذاھب كه در
ده ھا ھزار سال در سرشار ساختن انسان از عشق شكست خورده اند ،خطا باشند .و اگر عشق در ده ھزار سال
به وجود نيامده باشد ،آنوقت برپايه ي ھمين فرھنگ و ھمين مذھب ،چه امكاني وجود دارد كه عشق ھرگز در آينده
در زندگي انسان ھا جاري شود؟
چيزي كه در ده ھزار سال گذشته به دست نيامده باشد ،در ده ھزار سال ديگر ھم به دست نخواھد آمد.
امروز بشريت ھمانند فردايش خواھد بود .انسان ھا ھميشه يكسان بوده اند و ھميشه ثابت خواھند ماند و بااين
وجود ما ھنوز ھم شعارھايي در تحسين و تقدير از اين فرھنگ فرياد مي كنيم و از قديسان و مردان مقدس را تجليل
مي كنيم.
ما حتي حاضر نيستيم در نظر بگيريم كه فرھنگ و دين ما مي تواند دچار خطا باشد.
مي خواھم به شما بگويم كه چنين ھست .و انسان امروزي گواه آن است .چه گواه ديگري مي تواند وجود داشته
باشد؟
اگر تخمي را بكاريم و ميوه اش زھرآگين و تلخ باشد ،چه چيزي را ثابت مي كند؟ ثابت مي كند كه آن تخم مي بايد
سمي و تلخ بوده باشد .البته ،مشكل است كه پيشگويي كنيم كه آيا يك تخم معين ،ميوه اي تلخ خواھد داد يا نه.
مي توانيد آن را بادقت مطالعه كنيد ،فشارش دھيد يا آن را بشكنيد ،ولي نمي توانيد پيش بيني كنيد كه يقيناً ميوه
اش تلخ خواھد بود يا نه.
تخمي را بكاريد .گياھي جوانه مي زند .سال ھا مي گذرد .درختي سربر مي آورد ،شاخه ھايش را به آسمان بر مي
آورد ،ميوه خواھد داد _،و فقط آنوقت است كه در خواھيد يافت كه آيا تخم آن درخت تلخ بوده است يا نه.
انسان امروزي ثمره ي آن فرھنگ ھا و مذاھب كه ده ھا ھزار سال پيش كاشته شده اند و از آن زمان تاكنون تغذيه
گشته اند .و آن ثمره تلخ است ،سرشار از ستيز و نفرت است.
ولي ما به تحسين و تمجيد از ھمان تخم ھا ادامه مي دھيم و مي پنداريم كه از آن ھا عشق زاده خواھد شد.
مي خواھم به شما بگويم كه چنين نخواھد شد ،زيرا نيروي بالقوه ي اساسي براي زايش عشق توسط مذاھب
كشته شده است :مذاھب آن را زھرآگين ساخته اند .درميان پرندگان ،حيوانات و گياھان ،كه مذھب يا فرھنگ ندارند
،عشق بيشتري وجود دارد .در ميان قبايل بدوي و نامتمدن در جنگل ھا ،كه مذھب ،تمدن يا فرھنگي توسعه يافته
ندارند ،عشق بيشتري وجود دارد تا در ميان مردمان به اصطالح پيشرفته ،بافرھنگ و متمدن امروزي.
چرا انسان ھا ھرچه متمدن تر و بافرھنگ تر مي شوند ،ھرچه بيشتر تحت تاثير مذھب قرار
مي گيرند و بيشتر به معابد و كليساھا مي روند تا نيايش كنند ،بيشتر و بيشتر از عشق تھي
مي شوند؟ البته كه داليلي وجود دارند و من مايلم دو دليل آن را مورد بحث قرار دھم.
اگر اين ھا بتوانند درك شوند ،نھرھاي مسدود شده ي عشق مي توانند آزاد شوند و بارديگر رودھاي گنگ عشق
Ganges of loveمي توانند جاري شوند.
عشق در درون ھر انسان وجود دارد .نبايد آن را از جايي وارد كرد .عشق چيزي نيست كه بايد دنبال آن جايي را
جست و جو كرد .عشق وجود دارد .عشق ھمان اشتياق به زندگي در درون ھمه ھست .عشق ھمان رايحه ي
زندگي در درون ھر موجود است .ولي توسط ديوارھايي بلند از ھر سو احاطه گشته و قادر نيست خودش را متجلي
سازد ،اطراف آن پر از صخره ھاست و آن نھر نمي تواند فوران زند.
جست و جوي عشق ،انضباط عشق چيزي نيست كه بتوانيد به مكاني برويد و آن را بياموزيد.
يك مجسمه ساز روي صخره اي مشغول به كار بود .كسي كه آمده بود ببيند يك مجسمه چگونه ساخته مي شود،
اثري از مجسمه نديد ،او فقط سنگي را ديد كه در اينجا و آنجا با تيشه كنده و بريده مي شود.
شخص پرسيد" :چه مي كني؟ آيا مجسمه اي نمي سازي؟ من آمده ام تا ببينم يك مجسمه چگونه ساخته مي
شود،
ولي فقط مي بينم كه تو سنگ ھا را مي تراشي".
ھنرمند گفت" ،آن مجسمه پيشاپيش در درون اين سنگ نھفته است .نيازي به ساختنش نيست .بايد به نوعي توده
بي فايده ي سنگي را كه دور آن را گرفته از آن جدا شود و آنگاه مجسمه خودش را متجلي مي سازد .مجسمه
ساخته نمي شود ،فقط كشف مي شود .آن را دوباره اكتشاف مي كنم و به نور مي آورم".
عشق در درون انسان ھا نھفته است ،فقط نياز به آن است كه آزاد و رھا شود .مسئله اين نيست كه چگونه عشق
را توليد كنيم ،بلكه فقط اين است كه چگونه پوشش ھا و موانع آن را برداريم.
چيزي وجود دارد كه ما خود را با آن پوشش داده ايم و آن پوشش اجازه نمي دھد كه عشق به سطح بيايد.
سعي كنيد از كسي كه در كار طبابت است بپرسيد كه سالمت چيست .بسيار عجيب است ،ولي ھيچ پزشكي در
سراسر دنيا نمي تواند به شما بگويد كه سالمت چيست! تمام علم پزشكي به سالمت توجه دارد ،ولي ھيچكس
نيست كه قادر باشد بگويد سالمت چيست .اگر از پزشكان بپرسي ،خواھند گفت" ،من فقط مي توانم بگويم كه
بيماري و عوارض آن چيست.
من عبارات فني و توصيفات مربوط به ھر مرض را مي دانم .ولي سالمت؟ در مورد سالمت چيزي نمي دانم.
فقط مي توانم بگويم كه وقتي كه مرض نباشد ،آنچه باقي است ،سالمت است".
اين به اين سبب است كه سالمت در درون ھر انسان نھفته است .سالمت ،وراي تعاريف انسان ھا قرار دارد.
بيماري از بيرون مي آيد ،بنابراين مي تواند تعريف شود ،سالمت از درون مي آيد و براي ھمين قابل تعريف نيست.
فقط مي توانيم بگوييم كه نبود بيماري ،سالمت است .ولي اين تعريف سالمت نيست ،ھيچ چيزي مستقيماً در مورد
سالمت نگفته ايد .حقيقت اين است كه سالمت را نبايد به وجود آورد :سالمت يا توسط بيماري پوشيده شده و يا
وقتي كه بيماري رفته باشد و يا درمان شده باشد ،خودش را عيان مي كند.
عشق در درون ما است .عشق طبيعت ذاتي ما است .بنابراين اينكه از انسان ھا بخواھيم عشق را پرورش دھند
عملي اساساً اشتباه است .مسئله اين نيست كه چگونه عشق را بپروريم ،بلكه اين است كه چگونه تحقيق كنيم و
دريابيم كه چرا عشق قادر نبوده خودش را متجلي كند .مانع چيست؟ مشكل در چيست؟ مانع در كجاست؟
اگر مانعي وجود نداشته باشد ،عشق خودش را متجلي مي سازد ،نيازي نيست كه درس داده شود يا توضيح داده
شود.
اگر موانعي چون فرھنگ خطا و شرطي شدگي ھاي تحميلي وجود نداشته باشد ،ھر انسان سرشار از عشق
خواھد بود.
اين غيرقابل اجتناب است .ھيچكس نمي تواند از عشق دوري كند .عشق طبيعت فطري ما است.
رود گنگ از ھيماليا جاري مي شود .جريان يافتن برايش طبيعي است ،زنده است ،آب دارد ،جاري است و اقيانوس را
پيدا خواھد كرد .رودخانه از پاسبان يا از كشيش نمي پرسد كه "اقيانوس كجاست؟" آيا ھرگز رودخانه اي را ديده ايد
كه سر گذر بايستد و از پاسبان بپرسد كه "اقيانوس كجاست؟"! جست و جوي اقيانوس در وجودش پنھان است .و
رودخانه انرژي دارد ،پس مي تواند كوه ھا و صخره ھا را بشكافد ،از دشت ھا عبور كند و به اقيانوس برسد .اقيانوس
ھر چقدر ھم كه دور باشد ،ھر چقدر پنھان باشد ،رودخانه به يقين آن را خواھد يافت .و رودخانه ھيچ كتاب راھنما يا
نقشه ندارد كه مسير را نشانش دھد ،ولي قطعاً به آن خواھد رسيد.
ولي فرض كنيد كه بر سر راھش سد بزنند! فرض كنيد ديوارھاي بلند در گرداگرد آن ساخته شود .آنوقت چه؟
رودخانه قادر است بر موانع طبيعي كه سر راه دارد فايق آيد و آن ھا را از بين ببرد ،ولي اگر موانع ساخته ي دست
انسان باشند ،آنگاه ممكن است كه رودخانه ھرگز به اقيانوس نرسد.
درك اين تفاوت اھميت دارد .ھيچ "مانع طبيعي" در واقع ،مانع نيست ،براي ھمين است كه رودخانه به اقيانوس مي
رسد :با شكافتن كوھستان ھا به آن مي رسد.
ولي اگر آن موانع اختراع انسان ھا باشد ،مي توانند مانع رسيدن رودخانه به اقيانوس شوند.
در طبيعت يك وحدت پايه و ھماھنگي ذاتي وجود دارد .موانع طبيعي ،موانع ظاھري كه در طبيعت ديده مي شوند،
شايد چالشي براي برانگيختن انرژي باشد ،آن ھا ھمچون نداي شيپوري ھستند كه نيروھاي نھفته ي دروني را
برانگيزانند .در اينجا ،شايد ھيچ مانع واقعي وجود ندارد .تخمي را مي كاريم .به نظر مي رسد كه گويي آن قشر
زمين كه روي تخم را گرفته آن را به پايين مي فشارد و مانع رشد آن مي شود .ولي چنين نيست ،اگر آن قشر از
زمين وجود نداشته باشد ،آن تخم قادر به جوانه زدن نيست .از بيرون به نظر مي رسد كه اليه ي زمين ،تخم را به
پايين
مي فشارد ،ولي اين فشار براي اين است كه تخم بتواند جا بيفتد و به عمل درآيد و تجزيه شود
و به يك جوانه تبديل گردد.
ظاھراً به نظر مي رسد كه زمين مانع رشد تخم است ،ولي آن زمين فقط يك دوست است،
به دانه كمك مي كند تا رشد كند.
ولي چيزھاي مصنوعي كه انسان ھا بر طبيعت تحميل كرده اند ،،چيزھايي كه انسان ھا روي طبيعت ساخته اند و
آن اختراعات و ابداعات مكانيكي كه انسان ھا بر جريان زندگي تحميل
كرده اند ،توليد موانع كرده است.
بسياري از رودھاي گنگ از جريان بازمانده اند ،و آنگاه رودخانه مورد سرزنش قرار مي گيرد!
نيازي نداريم كه بذر را مقصر بدانيم .اگر بذري به گياه تبديل نشود ،دليل مي آوريم كه شايد خاك مناسب نبوده،
شايد آب كافي دريافت نكرده باشد و شايد گرماي كافي نداشته است .ولي اگر در زندگي شخص گل ھاي عشق
شكوفا نشوند ،مي گوييم" ،تو مسئول آن ھستي ".ھيچكس به زمين نامناسب ،به كمبود آب يا نبود گرما نمي
انديشد.
مايلم به شما بگويم كه موانع اساسي بر سر راه عشق ،ساخته ي انسان ھستند و توسط انسان ھا خلق شده
اند.
وگرنه ،رودخانه عشق براي جاري شدن و رسيدن به اقيانوس زندگي منظور شده است.
انسان ھا به اين دليل وجود دارند كه بتواند ھمچون عشق جاري شوند و به الوھيت برسند.
آن موانع انساني كه ما بر سر راه جريان عشق تبعيه كرده ايم چيست؟ نخستين نكته اين است كه تاكنون ،تمام
فرھنگ ھاي انساني با سكس ،با شھوت passionمخالف بوده اند.
اين مخالفت ،اين انكار ،امكان زايش عشق را در انسان ھا نابود ساخته است.
حقيقت ساده اين است كه سكس نقطه ي شروع تمام سفرھا به سوي عشق است .مكان تولد سفر عشق،
سرچشمه ي Gangortiعشق _،آن منبع ،منشاء رودخانه ي عشق ،سكس است .و ھمه با آن دشمن ھستند
،تمام فرھنگ ھا ،تمام مذاھب ،تمام مرشدان ،تمام مردان "مقدس" .بنابراين اين حمله اي بر خود سرچشمه
است ،بر خود منبع و رودخانه در ھمانجا بازمي ماند" :سكس گناه است" " ،سكس ضدمذھب است" " ،سكس
زھر است!"
و ما ھرگز به اين فكر نمي كنيم كه اين انرژي جنسي است كه در نھايت به عشق بدل مي شود.
با نگاه كردن به يك تكه ذغال ،ھرگز به ذھنتان نمي آيد كه ھمين ذغال است كه به الماس تبديل
مي شود .بين يك قطعه ذغال و يك الماس تفاوت اساسي وجود ندارد.
عناصر موجود در يك قطعه ذغال با عناصر درون الماس يكي ھستند.
با عبور از روندي كه ھزاران سال به طول مي انجامد ،ذغال به يك الماس تبديل مي شود.
ولي ذغال را با اھميت نمي دانند .وقتي ذغال را در خانه نگھداري مي كنند ،در مكاني قرار
مي دھند كه توسط ميھمان ھا ديده نشود ،درحاليكه الماس را به گوش ھا مي آويزند يا به سينه
مي زنند تا ھمه بتوانند آن را ببينند .ذغال و الماس يكي ھستند :ولي رابطه اي ديدني بين اين دو به نظر نمي آيد،
كه آن ھا دو نقطه از سفر يك عنصر ھستند .اگر با ذغال مخالف باشي ،كه بسيار ممكن است ،زيرا در نظر اول
چيزي جز دوده ي سياه براي تقديم كردن ندارد! _،آنگاه امكان متحول شدنش به يك الماس در ھمانجا متوقف مي
شود.
اين خود ذغال است كه مي توانست به يك الماس بدل شود.
اين انرژي جنسي است كه به عشق تبديل مي شود .ولي ھمه با آن مخالف ھستند ،با آن دشمن ھستند .مردمان
به اصطالح "خوب" شما با آن مخالف ھستند .و اين مخالفت حتي به آن دانه اجازه نداده كه جوانه بزند و كاخ عشق
را در پايه اش ،در ھمان نخستين گام ازبين برده است .ذغال ھرگز الماس نخواھد شد ،زيرا آن پذيرش كه براي
تكاملش ،براي روند دگرگوني اش مورد نياز است ،وجود ندارد و چگونه چيزي كه با آن دشمن شده ايم ،چيزي كه با
آن مخالف ھستيم ،چيزي كه پيوسته با آن در جنگ ھستيم مي تواند دگرگون شود؟ انسان ھا با انرژي خودشان به
مخالفت برخاسته اند .انسان ھا وادار شده اند تا با انرژي جنسي خود بجنگند.
در سطح ،به انسان ھا آموزش داده شده تا تمام جنگ ھا و ستيز ھا و تضادھا را دور بندازند ،ولي در عمق اساساً
به آنان آموزش داده شده تا بجنگند" .ذھن زھر است ،پس با آن بجنگ _، ".با زھر بايد جنگيد " .سكس گناه است،
پس با آن بجنگ ".و در سطح ،از ما خواسته مي شود تا تمام تضادھا را دور بيندازيم .ھمان خود آموزش ھايي كه
اساس تضاد دروني انسان ھستند ،از او
مي خواھند تا تضاد را دور بيندازد .از يك طرف انسان را ديوانه كن ،و از سوي ديگر تيمارستان باز كن تا درمانشان
كني .از يك سو جرثومه ھاي بيماري را پخش كن ،و از سوي ديگر بيمارستان ھا برپا كن تا بيمار را درمان كني!
بسيار اھميت دارد كه يك نكته در اين رابطه درك شود :انسان ھرگز نمي توانند از سكس جدا باشند .سكس نقطه
ي اوليه و آغازين زندگي انسان است :انسان از آن زاده شده است .جھان ھستي انرژي سكس را به عنوان آغاز
آفرينش پذيرفته است .ومردان "مقدس" شما آن را گناه آلود
مي خوانند ....چيزي را كه خود جھان ھستي يك گناه نمي داند! اگر خداوند سكس را گناه بداند ،بنابراين در اين دنيا
ھيچ گناھكاري بزرگ تر از او نيست!
در تمامي كائنات ،گناھكار بزرگتري از او وجود ندارد!
گلي را مي بينيد كه مي شكفد .آيا ھرگز درنظر داشته ايد كه شكوفايي گل عملي شھوت آميز و عملي جنسي
است؟
وقتي كه گل مي شكفد چه روي مي دھد؟ پروانه ھا روي آن مي نشينند و گرده ھايش را ،اسپرم spermآن را ،به
گلي ديگر حمل مي كنند .طاووسي با شكوه تمام مي رقصد ،شاعري برايش ترانه اي مي سازد ،قديسان شما نيز
در موردش سرشار از شوق مي شوند _،ولي آيا آنان آگاه نيستند كه آن رقص نيز جلوه اي آشكار از شھوت است،
كه در اساس يك عمل جنسي است؟ طاووس براي اين مي رقصد تا به معشوقه اش اظھار عشق كند .طاووس
معشوقه اش را،
زوجه اش را مي خواند .مرغ پاپيال papihaمي خواند ،فاخته مي خواند‘ پسري به نوجواني
مي رسد‘ دختري كوچك ،زني زيبا شده است ....تمام اين ھا بيان ھايي از انرژي جنسي ھستند .اين ھا تماماً
تجليات متفاوت ھمان انرژي ھستند .تمام اين ھا بيانات و تجليات نيروي جنسي ھستند .تمام زندگي ھا ،تمام جلوه
ھا و شكوفايي ھا اساساً جنسي ھستند.
و مذاھب و فرھنگ ھا در مخالفت با اين انرژي جنسي است كه در ذھن ھاي انسان ھا زھر
مي ريزند .آنان مي كوشند تا انسان ھا را درگير جنگ با اين نيرو كنند .آنان انسان ھا در اين جنگ با انرژي اساسي
خودشان درگير كرده اند ،و بنابراين انسان ھا تباه شده اند ،رقت انگيز شده اند ،از عشق تھي گشته اند ،كاذب و
بي ھويت شده اند.
فرد نبايد با سكس بجنگد ،بلكه بايد با آن رابطه اي دوستانه برقرار كند و جريان زندگي را به مراتب واالتر ارتقا دھد.
وقتي كه زوجي با ھم ازدواج مي كردند ،فرزانه ي اپانيشادي به عروس مي گفت" ،باشد كه مادر ده فرزند پسر
شوي ،و در نھايت ،شوھرت يازدھمين پسرت شود".
اگر شھوت متحول شود ،ھمسر مي تواند مادر شود .اگر شھوت دگرگون گردد ،سكس مي تواند عشق بشود.
اين فقط انرژي جنسي است كه به انرژي عشق شكوفا مي شود .ولي ما انسان ھا را در مخالفت با سكس پر
كرده ايم و نتيجه اين است كه نه تنھا عشق در آنان شكوفا نشده ،زيرا عشق تكاملي وراي انرژي جنسي است و
فقط با پذيرش آن مي تواند فرا برسد _،بلكه به دليل ھمين مخالفت با سكس ،ذھن ھاي آنان بيشتر و بيشتر
شھواني و جنسي شده است.
تمام ترانه ھاي ما ،تمام شعرھاي ما و تمام ھنر ھا و نقاشي ھا ،تمام معابد و تنديس ھاي درون
آن ھا ،مستقيم يا غير مستقيم حول محور جنسيت مي گردد .ذھن ھاي ما حول محور جنسيت دور مي زند .ھيچ
حيوان ديگري در دنيا ھمچون انسان جنسي نيست .انسان ھا بيست و چھار ساعته شھواني ھستند ،بيدار يا
خوابيده ،نشسته يا در حال راه رفتن ،سكس ھمه چيز آنان شده است.
به دليل اين دشمني با سكس ،به دليل اين ضديت و سركوب ،سكس ھمچون سرطاني در وجودشان شده است.
انسان نمي تواند از چيزي كه خود در آن ريشه گرفته ،آزاد باشد ،ولي در روند اين تضاد دروني دايمي ،سراسر
زندگي انسان مي تواند بيمار شود ،و چنين شده است.
اين "مذاھب و فرھنگ ھاي" شما ھستند كه در اساس مسئول چنين جنسيت گرايي بيش از اندازه ھستند كه در
انسان ھا مشھود است .اين مردمان بد نيستند ،بلكه مردمان "خوب" و قديسان شما ھستند كه مسئول آن اند.
تا زماني كه تمام نژاد انساني خودش را از اين عمل خطا كه توسط رھبران ديني شما و مردمان "خوب" آزاد نكند،
ھيچ امكاني براي زايش عشق وجود ندارد.
روزي مردي "مقدس" داشت براي ديدار دوستش از منزل خارج مي شد كه ناگھان دم در منزلش با دوست محبوب
دوران كودكي اش برخورد كرد كه براي ديدار او آمده بود.
مرد مقدس گفت" ،خوش آمدي! ولي تمام اين سال ھا كجا بودي؟ بياتو! ببين ،من قول داده ام كه دوستم را ببينم و
به عقب انداختن آن اكنون دشوار است ،پس لطفاً در خانه ي من استراحت كن .من تا يك ساعت ديگر برمي گردم.
زود مي آيم تا بتوانيم گپ مفصلي بزنيم .من سال ھا بود كه انتظار مي كشيدم تا تو را بار ديگر ببينم".
دوست پاسخ داد :آه نه ،آيا بھتر نيست كه من ھم با تو بيايم؟ ولي لباس ھايم بسيار كثيف ھستند .اگر فقط بتواني
يك دست لباس تميز به من بدھي ،مي توانم لباس عوض كنم و با تو بيايم".
مدتي پيش شاه به آن مرد مقدس لباسي بسيار باارزش بخشيده بود و او آن را براي موقعيتي ويژه نگاه داشته بود.
در فكر شد كه آيا اشتباه كرده ،كه بھترين پوشش خودش را داده و احساس حقارت مي كرد.
فكر كرد كه حاال تمام توجھات به سمت آن دوست مي رود و او خودش چون يك خدمتكار به نظر خواھد آمد" :امروز
به دليل لباس خودم به نظر يك گدا مي آيم!"
سعي كرد ذھنش را آرام كند با اين فكر كه او يك مرد خداست ،كسي كه از خدا سخن مي گويد و از روح و از
چيزھاي واالتر و شريف تر" :در مجموع ،اھميت يك دستار اعال و يك لباس فاخر در چيست؟ بگذار ھمانگونه كه
ھست باشد ،چه فرقي دارد؟" ولي ھرچه بيشتر سعي كرد خودش را در مورد غيرمھم بودن آن لباس قانع كند،
ذھنش بيشتر وسواس آن لباس و آن دستار را
مي گرفت .در سطح مي كوشيد با دوستش در مورد مطالب ديگر مكالمه كند ،ولي در درون ،ذھنش دور آن دستار و
لباس گشت مي زد .در راه ،باوجودي كه با ھم راه مي رفتند ،رھگذران فقط به دوستش نگاه مي كردند ،و نه به او.
به منزل دوست رسيدند و سپس او را به جمع چنين معرفي كرد" :اين دوست من جمال است ،دوست دوران
كودكيم.
مردي بسيار دوست داشتني است ".و ناگھان از دھانش پريد" ،و لباس ھا؟ مال من ھستند!"
دوستش وارفت .ميزبان نيز در شگفت شد :اين چه نوع رفتاري است؟ آن مرد مقدس نيز دريافت كه حرفي بسيار
نابه جا زده است ،ولي ديگر دير شده بود .او از اين كارش پشيمان شد و به ھمين سبب ،ذھنش را حتي بيشتر
سركوب كرد.
دوست گفت" ،من حيرت كردم چطور مي تواني چنين چيزي بگويي؟"
ولي زبان ھرگز سر نمي خورد .گاھي كالمي به طور ناخودآگاه به دھان مي آيد ،ولي آن نيز فقط وقتي اتفاق مي
افتد كه چيزي در ذھن بوده است .زبان ھرگز خطا نمي كند.
گفت" ،مرا ببخش .اين واقعاً يك اشتباه بود .چطور از زبانم در رفت ،خودم نمي دانم".
ولي او خوب مي دانست كه اين چيزھا چگونه پرانده مي شوند :فكر به سطح ذھن رسيده است.
آنان به خانه ي يك دوست ديگر رفتند .حاال مرد مقدس پيماني سخت با خودش بست كه نگويد آن لباس ھا مال
اوست.
او ذھنش را در برابر آن فكر ھمچون فوالد ساخت .وقتي به دروازه ي خانه ي آن دوست رسيدند ،با خودش تصيمي
قاطعي گرفت كه نگويد لباس ھا مال اوست.
مرد بيچاره نمي دانست كه ھر چه بيشتر تصميم بگيرد كه چيزي در مورد لباس ھا نگويد ،آن احساس دروني كه
لباس ھا مال او ھستند بيشتر در او ريشه مي گيرد.
راستي ،چرا چنين پيمان ھاي سختي بسته مي شوند؟ وقتي كسي محكم پيمان مي بندد ،مانند عھد بستن براي
داشتن زندگي بدون سكس ،فقط به اين معني است كه نيروي جنسي او از درون بسيار به او فشار مي آورد .وگرنه
چه نيازي عھد بستن وجود دارد؟ اگر شخصي پيمان ببندد كه كمتر بخورد يا روزه بگيرد ،نشان گر اين است كه
اشتياقي فراوان براي پرخوري دارد .نتيجه ي غيرقابل اجتناب چنين تالش ھايي تضاد دروني است .آنچه كه ما مي
خواھيم با آن بجنگيم ،چيزي جز خود ضعف ما نيست .آنگاه يك تضاد دروني نتيجه ي طبيعي است.
ھمچنانكه مرد مقدس ما درگير مبارزه اي دروني شده بود ،وارد خانه شد .با دقت بسيار شروع به معرفي كرد " :اين
دوست من است "....ولي دريافت كه ھيچكس به او توجه ندارد .ھمه با شگفتي به دوست او و لباسش نگاه مي
كنند و خودش نيز برانگيخته شد " ...،اين كت من است و آن دستار من است!"
براي خودش توصيف كرد " :ھمه ،چه فقير و چه غني ،نوعي لباس برتن دارند .موضوعي
بي اھميت است ،تمام اين دنيا توھم mayaو سراب است".
ولي لباس ھا ھمچون پاندول ساعت در برابر چشمانش تاب مي خوردند ،عقب و جلو‘ جلو عقب.
او معرفي را ادامه داد " :اين دوست من است .دوست زمان كودكي .مردي بسيار عالي .و لباس ھا؟ ...مال او
ھستند ،نه مال من!"
مردم در شگفت شدند .ھرگز چنان معرفي نشنيده بودند" :لباس ھا مال او ھستند ،نه مال من!"
ھمانطور كه خانه را ترك مي كردند ،بارديگر عميقاً عذرخواھي كرد .او اعتراف كرد " :يك اشتباه بزرگ بود".
حاال در اين مورد كه چه كند دچار سردرگمي شده بود" :ھرگز لباس اين چنين مرا درگير نكرده بود! آه خدا ،چه برسر
من آمده است؟"
مرد بيچاره نمي دانست كه ھمان راھكاري كه براي خودش به كار مي برد چنان است كه ھر كسي به دامش مي
افتد.
آن دوست كه حاال حسابي رنجيده شده بود ،گفت كه ديگر با او پيش نخواھد رفت" .مرد خدا" بازويش را چنگ زد و
التماس كرد" :لطفاً اين كار را نكن .با نشان دادن چنين رفتاري به يك دوست ،براي بقيه ي عمرم در عذاب خواھم
بود.
با تمام قلبم به خدا قسم مي خورم كه ديگر اشاره اي به لباس ھا نكنم".
ولي انسان بايد ھميشه مراقب كساني كه سوگند مي خورند باشد ،زيرا آشكار است كه چيزي عميق تر در
درونشان منزل دارد ،آن چيزي كه بر ضد آن سوگند مي خورند .يك سوگند ،يك عھد يا پيمان در سطح قرار دارد.
توسط بخش خودآگاه ذھن ادا مي شود .اگر ذھن را به ده قسمت تقسيم كنيم ،فقط يك بخش آن خواھد بود ،فقط
قسمت بااليي كه تعھد به اجراي سوگند كرده ،آن نه قسمت ديگر در برابر آن ايستاده است .براي نمونه ،عھد
بستن براي يك زندگي بدون آميزش جنسي ،توسط يك بخش از ذھن گرفته مي شود ،درحاليكه بقيه ي ذھن9 ،
بخش ديگرش ،براي درخواست كمك به جھان ھستي فرياد مي كنند ،آن بخش ھا ھمان چيزي را در خواست مي
كنند كه توسط جھان ھستي در موجود انساني تعبيه شده است.
آنان نزد دوست ديگري رفتند .مرد مقدس خودش را محكم نگه داشته بود و ھر نفس خودش را تحت كنترل داشت.
مردماني كه زياد خودشان را كنترل مي كنند ،خطرناك ھستند ،زيرا آتشفشاني زنده در درونشان مي جوشد و فقط
در سطح محكم و پر از كنترل ھستند.
لطفاً به ياد بسپاريد :ھرچيز كه نياز به كنترل كردن داشته باشد چنان تالش و انرژي زيادي نياز دارد كه نمي تواند
تمام اوقات خودش را نگه دارد .بايد گاھي شل كني ،بايد گاھي استراحت كني .براي چه مدت مي تواني مشتت را
به ھم بفشاري؟ بيست و چھار ساعته؟ ھرچه بيشتر آن را محكم بفشاري ،بيشتر خسته مي شود و زودتر باز
خواھد شد.
ھرچيزي كه نياز به تالش داشته باشد و ھرچه بيشتر تالش الزم داشته باشد ،زودتر خسته
مي شويد و درست عكس آن رخ خواھد داد .دست شما مي تواند تمام مدت باز باشد ،ولي نمي تواند تمام وقت به
صورت مشت ،فشرده باشد .ھر آنچه كه براي درجا نگه داشتنش نياز به تالش و تقال باشد نمي تواند روش طبيعي
زندگي شما باشد ،نمي تواند ھرگز خودانگيخته باشد .اگر نياز به تالش داشته باشد ،به استراحت نيز نياز دارد .و
بنابراين ھرچه يك "قديس" بيشتر خودش را كنترل كند ،خطرناك تر است ،زيرا زمان رھاشدن از آن فشار نيز فراخواھد
رسيد .در يك زندگي بيست و چھار ساعته در كنترل ،بايد يكي دو ساعتي استراحت بدھي ،و در طول اين دوران
چنان سيلي از گناھان سركوب شده سربرمي آورند كه فرد خودش را در ميان دوزخ مي يابد.
مرد مقدس خودش را بسيار تحت كنترل گرفت تا در مورد لباس ھا حرفي نزند .وضعيت او را متصور شويد .حتي اگر
مقداري كم مذھبي باشيد ،مي توانيد وضعيت او را از روي تجربه ھاي خودتان متصور شويد .اگر تاكنون به چيزي
قسم خورده باشيد يا پيماني بسته باشيد ،يا خودتان را براي چيزي كنترل كرده باشيد ،بايد وضعيت رقت باري را كه
چنين شخصي از آن گذر مي كند خوب بشناسيد.
داخل خانه شدند .مرد مقدس خيس عرق شده بود ،درونش آشوبي برپا بود.
به آھستگي و با دقت ،ھر واژه از معرفي اش چنين را بيان كرد" :با دوستم جمال آشنا شويد .او دوستي قديمي
است و مردي بسيار نازنين است "....براي لحظه اي متزلزل شد .گويي فشاري عظيم از درونش وارد شد و تمام آن
كنترل را شست و باخود برد و از دھانش پريد " :و لباس ھا؟ مرا معذور بداريد ،نمي خواھم در مورد آن ھا حرف بزنم،
زيرا سوگند خورده ام!"
تاجايي كه به سكس مربوط است ،چيزي كه بر سر اين مرد آمده بر سر تمام بشريت آمده است.
سكس چون محكوم شده ،به يك وسواس ،به يك بيماري ،به يك زخم بدل شده است .زھرآگين گشته است.
به كودكان از ھمان ابتدا آموخته مي شود كه سكس گناه است .به دخترھا آموزش مي دھند ،به پسرھا آموزش مي
دھند كه سكس گناه است .آنوقت دختر رشد مي كند و پسر رشد مي كند :بلوغ فرا مي رسد .سپس ازدواج مي
كنند و سفر به دنياي سكس با اعتقادات قوي كه سكس گناه است آغاز مي شود .در ھندوستان ھمچنين به دختر
گفته مي شود كه شوھرش ،خدايش ھم ھست! او چگونه مي تواند به كسي كه او را به گناه مي برد ،حرمت نھد؟
چطور ممكن است؟
به پسر گفته مي شود" ،اين ھمسر تو است ،شريك زندگيت ،نيمه ي بھتر تو ".ولي آن زن او را به دوزخ مي كشاند
_،زيرا متون مقدس مي گويند كه "زن دورازه ي دوزخ است" ! ".اين
دروازه ي دوزخ شريك زندگي من است؟ نيمه ي بھتر من است؟ اين نيمه ي بھتر دوزخي
و گناه آلود؟ "....فرد چگونه مي تواند با او به ھماھنگي برسد؟
چنين آموزش ھايي زندگي زناشويي انسان ھا را در تمام دنيا نابود ساخته است .وقتي زندگي يك زوج چنين نابود
شود ،ھيچ امكاني براي عشق باقي نمي ماند .و اگر حتي يك زن و شوھر ،جايي كه كشش عشق طبيعي و
خودانگيخته است ،نتوانند آزادانه به ھم عشق بورزند ،آنوقت چه كسي مي تواند ديگري را دوست داشته باشد؟
ھمين عشق بين شوھر و زن مي تواند به چنان اوجي ارتقا يابد ،به چنان حد اعاليي برسد كه تمام موانع را بشكند
و ھرچه بيشتر و بيشتر گسترش يابد .اين ممكن است .ولي اگر در نطفه خفه شود ،اگر نابود شود و مسموم گردد،
آنوقت چيزي براي رشد كردن نيست ،چيزي براي گستردن وجود ندارد.
مرد پاسخ داد" :نه من ھرگز به اين چيزھاي پيش پاافتاده فكر نمي كنم .من ھرگز اين چيزھاي پست را طالب
نيستم ،من مي خواھم خدا را تجربه كنم".
مرد بيچاره درست مي گفت .در دنياي مذھب ،عاشق بودن يك عدم صالحيت است .او يقين داشت كه اگر مي گفت
عاشق كسي بوده ،آن پير از او خواھد خواست تا خودش را در ھمانجا و ھم اكنون از آن خالص كند ،كه وابستگي
ھا را رھا سازد و عواطف دنيايي را ترك گويد تا بتواند از او درخواست ارشاد كند .بنابراين حتي اگر ھم كسي را
دوست مي داشته ،پاسخ منفي داد .زيرا كجا مي توانيد شخصي را پيدا كنيد كه ھرگز ،كمي ھم عاشق نبوده
باشد؟
راماجونا براي سومين بار پرسيد" ،چيزي بگو ،خوب فكر كن .نه حتي كمي عشق؟ ،براي يك نفر ،براي ھيچكس؟ آيا
ھيچكس را حتي كمي ھم دوست نداشته اي؟"
سالك گفت" ،مرا ببخش ،ولي چرا يك سوال را بارھا و بارھا تكرار مي كني؟ من حتي از فاصله اي دور ھم عشق را
لمس نكرده ام .من مي خواھم خدا را تجربه كنم".
آنوقت در اينجا راماجونا گفت" ،پس تو بايد مرا معذور بداري .لطفاً نزد ديگري برو .تجربه ي من نشان مي دھد كه اگر
كسي را دوست داشته باشي ،ھر كسي را ،كه اگر مزه اي از عشق را چشيده باشي ،آن عشق مي تواند به
چنان نقطه اي گسترش يابد كه به خداوند برسد .ولي اگر تو ھرگز عاشق نبوده اي ،آنوقت چيزي در درون نداري كه
رشد بدھي .تو آن بذر را نداري كه بتواند به يك درخت رشد يابد .برو و از ديگري بپرس".
اگر بين يك زن و شوھر عشق نباشد ...اگر زن عشق به شوھر را نشناخته باشد و شوھر ھم عشق ورزيدن به
زنش را نشناسد ،اگر فكر كنيد كه اينان قادر خواھند بود به فرزندانشان عشق بدھند ،در اشتباه تاسف بار و اندوه
آوري ھستيد!
مادر تنھا مي تواند به آن اندازه عاشق پسرش باشد كه عاشق شوھرش است ،زيرا آن پسر بازتاب شوھرش
است.
اگر عشقي براي شوھر نباشد ،چطور ممكن است عشق به كودك وجود داشته باشد؟ و اگر به كودك عشق داده
نشده باشد _،فقط بزرگ كردن و بارآوردن فرزندان ،عشق نيست ،چطور از فرزند انتظار داريد كه مادر و پدرش را
دوست بدارد؟
اين واحد زندگي كه خانواده خوانده مي شود ،از طريق محكوم كردن و تقبيح سكس و برچسب گناه به آن زدن
مسموم شده است .و آنچه ما دنيا مي خوانيم ،درواقع يك شكل بزرگ شده از خانواده enlarged form of the family
است .و آنوقت شيون مي كنيم كه عشق در جايي يافت
نمي شود! تحت اين وضعيت ،چگونه انتظار داريد عشق را درجايي پيدا كنيد؟
ھمه مي گويند كه عاشق ھستند .مادران ،ھمسران ،پدران ،برادران ،خواھران و دوستان _،ھمه مي گويند كه
عشق مي ورزند! ولي اگر به زندگي در مجموعه خودش نگاه كنيد ،عشق در ھيچ كجا مشھود نيست .اگر اينھمه
مردم واقعاً عاشق بودند ،دنيا بايد سرريز از عشق مي بود!
گل ھاي عشق ،يكي برباالي يكديگر مي بايد رشد مي كردند! چراغ ھاي عشق مي بايد در ھمه جا فروزان مي
بودند .اگر در ھر خانه اي شعله اي از عشق وجود مي داشت ،چه نوري در اين دنيا برپا مي شد! ولي در عوض ،ما
فضايي سرشار از نفرت ،خشم و ستيز مي يابيم.
و تا زماني كه طبيعي بودن سكس با تمام قلب پذيرفته نشود ،كسي نمي تواند كسي را دوست بدارد.
مي خواھم به شما بگويم كه سكس الھي است .انرژي جنسي يك انرژي الھي است ،انرژي خدايي است.
براي ھمين است كه اين انرژي ،قادر است زندگي جديد خلق كند.
اين مخالفت با سكس را دور بيندازيد .اگر ھرگز مايل به اين ھستيد كه در زندگيتان نور عشق ببارد ،اين ضديت با
سكس را دور بيندازيد .سكس را مسرورانه بپذيريد .قداست آن را تحسين كنيد .بركت آن را تحسين و تاييد كنيد.
عميق تر و عميق تر در آن وارد شويد و شگفت زده خواھيد شد از اينكه ھرچه سكس را با قداست بيشتري بپذيريد،
مقدس تر خواھد شد .و ھر چه بيشتر با آن مخالفت و ضديت كنيد _،گويي كه چيزي گناه آلود و كثيف است،زشت تر
و گناه آلوده نيز خواھد شد.
وقتي مردي به زنش نزديك مي شود ،بايد احساسي از حرمت و قداست داشته باشد ،گويي به پرستشگاه مي
رود.
و وقتي زني نزد شوھرش مي رود ،مي بايد سرشار از قداست و اعجاب باشد ،گويي به موجودي الھي نزديك شده
است .وقتي در ھنگام آميزش جنسي ،دو عاشق و معشوق به ھم نزديك مي شوند ،آنان در واقع به معبد خدا
نزديك مي شوند.
اين الوھيت است كه در نزديك شدن آن دو عمل مي كند ،اين نيروي خالقه ي الھي است كه در كار است.
ادراك خود من اين است :انسان نخستين لمحه از فراآگاھي ،از مراقبه را در لحظات عشقبازي داشته است _،نه در
ھيچ جاي ديگر .تنھا در لحظات عشقبازي بود كه انسان ھا ،براي نخستين بار دريافتند كه اينھمه سرور ممكن است.
كساني كه روي اين حقيقت مراقبه كردند ،كساني كه عميقاً بر اين پديده ي سكس ،اين آميزش ،تعمق كرده بودند
ديدند كه در لحظات اوج ،دروقت انزال ،ذھن از فكر تھي مي شود .براي يك لحظه تمام افكار باز مي ايستند.
و اين تھي بودن ذھن ،اين ناپديدشدن افكار ،سبب بارش سرور الھي مي شود .آنان اين راز را دريافتند.
آنان ھمچنين اين راز را كشف كردند كه اگر ذھن بتواند از طريق روند ھاي ديگر از افكار خالي شود ،ھمان سرور مي
تواند به دست آيد .نظام يوگا yogaو بي ذھني no-mindاز اينجا توسعه يافت كه به مراقبه و نيايشگري
prayfulnessانجاميد .در ريشه ي تمام اين ھا ،تجربه ي عشقبازي قرار دارد .انسان ھا اينگونه تجربه كردند كه
ذھن مي تواند ثابت بماند ،كه ذھن
مي تواند بدون واردشدن به عمل جنسي ،از افكار خالي شود ،و ھمان سرور كه در آميزش جنسي دست مي دھد
در آنجا نيز يكي است .به عالوه ،فرد مي تواند فقط براي زمان محدودي در
تجربه ي عشقبازي باشد ،زيرا اين تخليه و رھاساختن انرژي است ،ولي انسان مي تواند پيوسته در وضعيت مراقبه
باقي بماند.
مي خواھم به شما بگويم كه كسي كه به مراقبه دست يافته ،بيست و چھارساعته ھمان سروري را تجربه مي كند
كه يك زوج در حين انزال تجربه مي كنند .ولي تفاوت اساسي بين اين دو سرور وجود ندارد.
آن كس كه گفت كه "ويشاياناند vishyanandو براھماناند ، brahmanandسرور توسط افراط در لذت ھاي حسي و
سرور توسط ورود به الوھيت ،برادران تني ھستند" ،به يقين كه حقيقتي را بيان كرده است .ھر دو از يك رحم زاده
شده اند .ھردو از يك تجربه زاده شده اند.
آنان حق داشتند.
بنابراين ،نخستين اصلي كه مايلم به شما بدھم اين است كه اگر مي خواھيد پديده اي را كه عشق خوانده مي
شود بشناسيد ،نخستين كليد اين است كه قداست ،الوھيت ،خدايي بودن سكس را با تمام قلبتان بپذيريد .و در
شگفت خواھيد شد كه ھرچه تمام تر و با يكدلي بيشتر سكس را بپذيريد ،از آن آزادتر خواھيد شد .ھرچه عدم
پذيرش بيشتري وجود داشته باشد ،بيشتر در اسارت آن خواھيد بود ،ھمچون آن مرد مقدس كه اسيرلباس خودش
شده بود! ھرچه پذيرش بيشتر و عميق تر باشد،
رھاتر مي شويد .پذيرش تمامي زندگي ،پذيرش ھرآنچه در زندگي طبيعي است را من ديانت religiousnessمي
خوانم .و اين ديانت است كه انسان را آزاد مي سازد.
من آنان را كه چيزي طبيعي را در زندگي انكار و نفي مي كنند "غيرمذھبي" مي خوانم .آنان
مي گويند" :اين بد است ،اين گناه است ،اين سمي است ،اين را ترك كن ،آن را ترك كن ".آنان كه دم از ترك دنيا
مي زنند انسان ھايي غيرمذھبي ھستند.
زندگي را ھمانگونه كه ھست ،در شكل طبيعي اش بپذير و آن را در تماميتش زندگي كن .ھمان تماميت روز به روز،،
گام به گام تو را باال خواھد برد .و خود ھمين پذيرش ،تو را به چنان اوج ھايي مي كشاند كه روزي چيزي را تجربه
خواھي كرد كه اثري از سكس در آن قابل ديدن نيست .اگر سكس ذغال باشد ،روزي الماس عشق نيز از آن متجلي
خواھد شد.
دومين نكته ي اساسي كه مي خواھم در موردش به شما بگويم اين است كه تاكنون تمدن ھا،
فرھنگ ھا و مذاھب در ما سبب تقويت نفس egoشده اند .اين نيز ارزش تامل دارد زيرا كه نخستين اصل ،انرژي
جنسي شما را به انرژي عشق تبديل مي كند ،ولي اين دومين چيز انرژي جنسي شما را ھمچون ديواري مانع مي
شود و اجازه ي جريان يافتن نمي دھد .و اين دومين چيز ،نفس است ،احساس است كه "من ھستم".
"من ھستم" توسط افراد غيرمذھبي ادعا مي شود ،ولي در مردمان "خوب" و "مذھبي" بسيار بيشتر تاكيد دارد.
البته ،براي آنان چنين است" :مي خواھم به بھشت برسم ،مي خواھم به رستگاري برسم ،به رھايي ،اين را مي
خواھم ،آن را مي خواھم ".درھر صورت آن "من" در درونشان حاضر است.
ھرچه "من" فردي قوي تر باشد ،ظرفيتش براي يكي شدن با ديگري كمتر است .آن "من" ديواري در اين بين است،
خودش را اظھار مي كند .اظھار او چنين است" :تو ،تو ھستي و من ،من ھستم .فاصله اي بين تو و من ھست".
آنوقت مھم نيست كه "من" چقدر تو را دوست داشته باشم ،شايد تو را در آغوش ھم بگيرم ،بااين وجود دو نفر
ھستيم.
مھم نيست چقدر از نزديك باھم ديدار كنيم ،ھنوز ھم فاصله اي در ميان است ،من ،من ھستم و تو ،تو ھستي.
براي ھمين است كه حتي صميمانه ترين تجربه ھا نيز براي ديدار نزديك انسان ھا ،با شكست روبه رو مي شود.
بدن ھا نزديك ھم مي نشينند ولي اشخاص دور باقي مي مانند .تاجايي كه در درون" ،من" وجود داشته باشد،
احساس " ديگري" نمي تواند ازبين برود.
سارتر Sartreجمله اي شگفت انگيز دارد" :ديگري دوزخ است ".ولي توضيح نداد كه چرا ديگري " ديگري" است.
ديگري "ديگر" است ،زيرا كه من" ،من" ھستم .تا زماني كه من" ،من" باشم ،دنياي اطراف" ،ديگري" است ،جدا و
دورافتاده .و تا وقتي كه جدايي در ميان باشد
تجربه ي عشق ممكن نخواھد بود.
عشق تجربه ي يگانگي است .عشق آن تجربه اي است كه آن ديوار فرو ريخته باشد و دو انرژي در يگانگي باھم
ديدار كرده و يكي گشته اند.
عشق آن تجربه اي است كه ديوارھا بين دو نفر فرو ريخته و وجودھايشان باھم مالقات كرده اند ،يگانه و يكي شده
اند .وقتي اين تجربه بين دو نفر اتفاق افتد ،من آن را عشق مي خوانم.
وقتي ھمين تجربه بين يك نفر و تماميت the wholeاتفاق بيفتد ،آن را خداگونگي godlinessمي خوانم.
اگر اين تجربه بين تو و فردي ديگر رخ بدھد ،كه تمام موانع ذوب شوند ،كه شما در سطحي عميق تر در درون يكي
شويد ،ھم نوا شويد ،يك جريان شويد ،يك وجود شويد ،آنوقت اين عشق است .و اگر ھمين تجربه بين يك فرد و
تماميت رخ بدھد ،كه فرد محو شود و با تماميت يگانه شود ،آنگاه اين تجربه ،خداگونگي است.
و بنابراين ،مي گويم كه عشق نردبام است و خداگونگي مقصد نھايي اين سفر است.
چگونه ممكن است كه "ديگري" ازبين برود ،تاوقتي كه "من" از بين نرفته ام و "من" خودم را محو نكرده باشم؟
"ديگري" مخلوق پژواك "من" است .ھرچه بلند تر فرياد كنم " :من" " ،ديگري" با نيروي بيشتري خلق مي شود.
"ديگري" پژواك "من" انسان است.
آيا پاھاي شماست؟ دست ھايتان است؟ سرتان يا قلبتان اين "من" است؟
"من" شما از چه تشكيل شده است؟
اگر براي لحظه اي ساكت بنشينيد و براي كاوش به درون برويد كه اين "من" چيست و كجاست؟ ،در شگفت
خواھيد شد كه عليرغم كاوشي شديد ،نمي توانيد ھيچ "من" در ھيچ كجا پيدا كنيد .ھر چه عميق تر در درون
جست و جو كنيد،
آن ھيچي و آن تھيا و آن سكوت عميق را خواھيد يافت و نه يك نفس ،نه يك "من" در ھيچ كجا.
بيكشو ناگسن Bhikshu Nagsenنزد امپراطور ميليند Milindفراخوانده شد تا بارگاھش را بركت ببخشد.
پيغام رسان نزد ناگسن رفت و گفت" ،راھب ناگسن ،امپراطور مايل است شما را ببيند .من آمده ام تا از شما دعوت
كنم".
ناگسن پاسخ داد" ،اگر تو بخواھي ،خواھم آمد .ولي مرا ببخش ،شخصي ھمچون ناگسن در اينجا نيست .فقط يك
نام است ،فقط يك برچسب كاربردي".
مامور دربار به امپراطور گزارش داد كه ناگسن شخصي بسيار عجيب است :او پاسخ داده كه
مي آيد ،ولي گفته كه كسي چون ناگسن در اينجا نيست و اين فقط يك برچسب كاربردي است.
امپراطور گفت" ،عجيب است .ولي اگر گفته مي آيد ،خواھد آمد".
ناگسن به موقع با ارابه ي سلطنتي وارد شد و امپراطور به استقبال او به دروازه آمد و با صداي بلند گفت" ،بيكشو
ناگسن ،به تو خوش آمد مي گويم!"
با شنيدن اين ،بيكشو شروع به خنديدن كرد .سپس گفت" ،من ميھمان نوازيتان از ناگسن را
مي پذيرم ،ولي لطفاً به ياد داشته باشيد كه ناگسني در اينجا نيست".
امپراطور گفت" ،معما مي گويي؟ اگر تو وجود نداري ،پس چه كسي اينجا مي آيد و چه كسي استقبال مرا مي
پذيرد؟ چه كسي با من سخن مي گويد؟"
ناگسن به پشت سرش نگاه كرد و پرسيد" ،آيا اين ارابه اي نيست كه من با آن به اينجا آمدم؟"
بااشاره ي بيكشو ،اسب ھا كنار رفتند و ديرك ھايي كه اسب ھا را يراق مي كردند جدا شدند.
سپس چرخ ھا را جدا كردند و ناگسن پرسيد" ،آيا اين چرخ ھا ارابه ھستند؟"
راھب ادامه داد و يكايك قطعات را از ھم جدا مي كرد و امپراطور بايد پاسخ مي داد" ،اين ارابه نيست!"
راھب پرسيد" ،حاال ارابه ي شما كجاست؟ شما به ھر يك از بخش ھا گفتيد كه اين ارابه نيست .پس به من بگوييد
حاال ارابه ي شما كجاست؟"
امپراطور به ادراك رسيد .ديگر ارابه اي وجود نداشت و وقتي كه ذره ذره از ھم جدا مي شد ،ھيچكدام از بخش ھاي
آن نيز ارابه نبودند.
بيكشو ادامه داد" ،منظورم را درك كرديد؟ آن ارابه تنھا يك كنارھم قرار گرفتن بود ،انباشتي از چيزھاي مشخص بود.
چنين ارابه اي خودش به خودي خود وجود ندارد ،نفسي وجود ندارد ،يك ارابه فقط يك تركيب است".
درونتان را بكاويد :نفس شما كجاست؟ "من" شما در كجا قرار دارد؟ شما "من" را در جايي نخواھيد يافت.
ھرچه بيشتر به دنبال دست و پاي آن و جنبه ھاي آن بگرديد چيزي نخواھيد يافت.
عشق از اين "ھيچي" زاده مي شود ،زيرا آن تھيا ،تو نيست ،خدا است.
مردي در يك روستا يك فروشگاه ماھي فروشي زيبا باز كرد و تابلويي برگ بر سردر آن نوشت:
ھمان روز اول مردي وارد مغازه شد و خواند" :دراينجا ماھي تازه فروخته مي شود".
خنده اي كرد و گفت"،مگر ماھي كھنه ھم جايي فروخته مي شود؟ فايده نوشتن ماھي "تازه" چيست؟"
مغازه دار فكر كرد كه حق با آن مرد است" :ھمان لغت "تازه" ،فكر "ماھي كھنه" را به مشتري مي دھد.
او "تازه" را از تابلوي سردر مغازه اش حذف كرد .حاال تابلو شده بود " :در اينجا ماھي فروخته مي شود".
روز بعد پيرزني وارد شد و تابلو را خواند" :ماھي در اينجا فروخته مي شود ".مگر شما در جاي ديگري ھم ماھي مي
فروشيد؟"
"اينجا" ھم حذف شد .حاال تابلو شده بود" :ماھي فروخته مي شود".
روز سوم مشتري ديگري وارد شد و گفت" ،ماھي فروخته مي شود؟ مگر كسي ماھي را رايگان ھم مي دھد؟"
كلمه ي فروخته مي شود نيز حذف شد .حاال فقط نوشته شده بود " :ماھي"
پيرمردي وارد مغازه شد و به مرد گفت" ،ماھي؟ حتي يك مرد نابينا از فاصله ي دور ھم
مي تواند از بوي آن بفھمد
كه در اينجا ماھي فروخته مي شود" .ماھي" از تابلو برداشته شد و حاال تابلو سفيد بود.
فرد ديگري پرسيد" ،اين تابلو چرا اينجاست؟ از جلوه ي مغازه مي كاھد".
تابلو نيز برداشته شد .پس از اين روند حذف كردن ھيچ چيز باقي نماند :تمام واژه ھا برداشته شد ،يكي پس از
ديگري .و آنچه برجاي ماند يك تھي بودن و تھيا بود.
عشق فقط مي تواند از تھيا زاده شود ،زيرا فقط يك تھيا قادر است با تھياي ديگر در آميزد ،فقط يك خالي مي تواند با
خالي ديگر يكي شود .نه دو شخص ،بلكه فقط دو تھيا مي توانند با ھم مالقات كنند زيرا اينك ديگر مانعي وجود
ندارد.
بنابراين نكته ي دوم براي ياد آوري اين است كه وقتي شخصيت از ميان برود" ،ھست بودن" am-nessديگر يافت
نمي شود .آنگاه آنچه باقي مي ماند ،تماميت است ،نه "من".
وقتي چنين اتفاقي بيفتد ،تمام موانع ،تمام ديوارھا فرو مي ريزند و آن رود گنگ عشق كه در درون پنھان بود ،و
ھميشه آماده و منتظر فرد بود تا ھيچ شود تا بتواند جريان يابد _،به بيرون فوران مي زند.
ما چاه مي زنيم .در آن پايين ،آب پيشاپيش وجود دارد ،نبايد آن را از جايي آورد .فقط خاك و زمين بايد كنده و برداشته
شوند .وقتي چاھي حفر مي كنيم دقيقاً چه مي كنيم؟ يك تھيا مي سازيم تا آبي كه در زير زمين است بتواند
فضايي براي حركت كردن بيابد ،فضايي كه خودش را در آن نشان بدھد .آب ازپيش در درون زمين ھست ،فضايي
براي متجلي شدن
مي خواھد .مشتاق يك تھيا است ،كه درحال حاضر آن را ندارد .آن چاه اكنون پر از خاك و سنگ است .بنابراين ما آن
خاك و سنگ ھا را برمي داريم و آن آب به باال فوران مي زند .به ھمين ترتيب ،عشق پيشاپيش عميقاً در درون
انسان ھا وجود دارد .آنچه مورد نياز است آن فضاست ،آن تھيا كه بتواند به سطح بيايد .ولي ما پر از"من" ھاي
خودمان ھستيم.
ھمه "من" خودشان را فرياد مي كنند .و به ياد داشته باشيد ،تا زماني كه "من" خود را فرياد كنيد ،چاھي ھستيد پر
از سنگ و خاك و جريان عشق از اين چاه فوران نخواھد زد ،نمي تواند جاري شود.
شنيده ام كه روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه ھايش به آسمان افراشته بود .وقتي كه گل
مي داد ،پروانه ھا ،در انواع شكل ھا و اندازه ھا و رنگ ھا مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند .وقتي كه ميوه مي
داد ،پرندگان از دوردست ھا مي آمدند و بر آن درخت
مي نشستند.
شاخه ھايش ھمچون بازوھايي گسترده در باد بودند ،بسيار زيبا به نظر مي رسيدند.
يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت ھر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد.
بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود ،اگر كه اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است.
آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است ،فقط انسان ھا چنين افكاري دارند _،بنابراين عاشق آن پسر بچه شد.
نفس ھميشه سعي دارد عاشق چيزھاي بزرگ شود .نفس ھميشه مي كوشد با چيزھاي بزرگ تر از خودش
مرتبط باشد .ولي براي عشق ھيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست .عشق ھركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد.
بنابراين ،درخت براي آن پسر كه ھر روز مي آمد و زير آن مي نشست ،عشقي را رشد داد .شاخه ھايش باال بودند،
ولي براي اينكه پسر بتواند گل ھايش را بكند و ميوه ھايش را بچيند ،آن ھا را فرود مي آورد.
عشق ھميشه آماده ي تعظيم كردن است ،نفس ھرگز آماده نيست كه سرخم كند .اگر به نفس نزديك شوي
خودش را باالتر مي كشاند ،خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني .كسي كه بتواند لمس شود ،به
نظر پايين تر مي آيد.
كسي كه نتواند لمس شود ،كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده ،به نظر بزرگ مي آيد.
كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند .وقتي پسربچه گل ھايش را
مي چيند ،درخت احساس شادماني زياد مي كند ،تمام وجودش سرشار از عشق مي شود.
عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد .نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند.
آن پسر بزرگ شد .گاھي روي زانوھاي درخت به خواب مي رفت ،گاھي از ميوه ھايش مي خورد و گاه تاجي از گل
ھاي درخت را بر سر مي گذاشت و ھمچون پادشاه جنگل نمايش مي داد.
وقتي گل ھاي عشق وجود داشته باشند ،انسان احساس مي كند كه شاه است .ولي وقتي خارھاي نفس وجود
دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود.
وجود آن درخت باديدن آن پسرك كه تاجي از گل ھايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي
شد .سپس در عشق سر تكان مي داد و ھمراه نسيم آواز مي خواند .پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به باالرفتن
از درخت تا روي شاخه ھايش تاب بخورد .وقتي پسرك روي شاخه ھايش استراحت مي كرد ،درخت بسيار خوشحال
بود.
عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدھد .نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او
بگيرد.
با گذشت زمان ،سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود .جاه طلبي ھا وارد شدند ،او بايد امتحان مي داد و
بايد با دوستانش رقابت مي كرد ،بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد .ولي درخت باھيجان منتظر ديدار او بود.
عشق ھميشه انتظار معشوق را دارد .عشق يك انتظاركشيدن است .وقتي كه پسر نمي آمد ،درخت احساس
اندوه مي كرد .عشق تنھا يك اندوه دارد :وقتي كه نتواند سھيم شود ،عشق وقتي كه نتواند بدھد غمگين است.
عشق وقتي شاد است كه بتواند بدھد و سھيم شود .عشق وقتي خوشحال ترين است كه بتواند با تماميت نثار
كند.
پسر بزرگتر شد و روزھايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد .ھركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود،
وقت كمتر و كمتري براي عشق خواھد يافت.
پسر اينك در جاه طلبي ھاي دنيايي گرفتار شده بود" :كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟"
يك روز ،وقتي كه پسرك گذر مي كرد ،درخت او را فرا خواند" :گوش بده!" صدايش در ھوا منتشر شد" :گوش بده!
من منتظر تو ھستم ،ولي نمي آيي .من ھر روز منتظر تو ھستم".
پسر گفت" ،تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول ھستم".
نفس ھميشه دنبال انگيزه است" :تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدھي ،مي
توانم بيايم .وگرنه ،نيازي نيست كه نزد تو بيايم".
نفس ھميشه انگيزه دارد ،منظور دارد .عشق بي انگيزه است ،بدون منظور است .عشق پاداش خودش است.
درخت با تعجب گفت" ،تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدھم؟ من مي توانم ھمه چيز به تو بدھم".
درخت ادامه داد" :ولي من پول ندارم .اين فقط يك اختراع انسان است .ما چنين مرض ھايي نداريم و ما مسرور
ھستيم .شكوفه ھا برما مي رويند .ميوه ھاي بسيار مي دھيم .سايه ھاي مطبوع
مي دھيم .در نسيم به رقص درمي آييم و آواز مي خوانيم .پرندگان معصوم روي شاخه ھاي ما
مي جھند و آواز مي خوانند زيرا ما ھيچ پولي نداريم .روزي كه درگير پول شويم ،ھمچون شما انسان ھاي بدكاره و
رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دھيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه
عشق به دست آوريد .نه ،نه ،ما پولي نداريم".
پسر گفت" ،پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد .من نياز به پول دارم".
نفس خواھان پول است زيرا پول قدرت است .نفس نيازمند قدرت است.
درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت " ،يك كار بكن .تمام ميوه ھاي مرا بچين و بفروش .شايد
بتواني پولي به دست آوري".
پسر بي درنگ دست به كار شد .از درخت باال رفت و تمام ميوه ھاي درخت را چيد .حتي آن ھا را كه نرسيده بودند
تكان داد تا بيفتند .شاخه ھاي درخت شكسته شدند و برگ ھاي آن با خشونت فرو مي ريختند.
حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد ،ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست ،نفس ناشاد
است.
پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند .ولي درخت به اين توجھي نكرد .وقتي كه پسر پيشنھاد عاشقانه ي او را
براي چيدن ميوه ھايش و فروش آن ھا پذيرفت ،درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود.
براي مدتي ھاي زياد پسر بازنگشت .حاال او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد.
او درخت را تماماً ازياد برده بود .سال ھا گذشت .درخت غمگين بود .مشتاق بازگشت پسر بود ،ھمچون مادري كه
سينه ھايش پر از شير باشد ،ولي پسرش گم شده باشد .تمامي وجود مادر ،پسرش را مي خواھد تا بتواند بيايد
واو را سبكبار كند .حالت دروني درخت چنين بود .تمامي وجودش در اشتياق بود.
پس از سال ھا ،پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت.
مرد گفت" ،بس كن اين حرف بي معني را .آن يك احساس كودكي بود".
نفس ،عشق را ھمچون يك چيز بي معني مي بيند ،يك افسانه ي دوران كودكي.
ولي درخت دعوتش كرد" :بيا ،روي شاخه ھايم تاب بخور .بيا با من برقص".
مرد پاسخ داد" :اين حرف ھاي بيفايده را كنار بگذار! من مي خواھم يك منزل بسازم .آيا مي تواني يك منزل به من
بدھي؟"
فقط انسان ھا ھستند كه در منزل زندگي مي كنند .ھيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي
كند.
و آيا وضعيت انسان ھا را مي بينيد ،اوضاع اين انسان ھاي منزل يافته را؟
درخت گفت" ،ما در منزل زندگي نمي كنيم .ولي مي تواني يك كار بكني .مي تواني شاخه ھاي مرا ببري وبا آن ھا
يك خانه بسازي".
مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه ھاي درخت را قطع كرد.
اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود :برھنه .ولي درخت بسيار خوشحال بود.
عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است.
عشق بخشاينده است ،عشق ھميشه آماده ي سھيم كردن و بخشايش است.
مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند .او خانه اي ساخت و روزھا و سال ھا گذشت.
تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد .مي خواست او را صدا بزند ،ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او
صدا بدھد .باد مي وزيد ،ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد.
و ھنوز ھم روحش از يك صدا سرشار بود" :بيا ،بيا ،عزيز من ،بيا".
مدت ھا گذشت و آن مرد سالخورده شد .روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست.
درخت پرسيد " ،چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دھم؟ پس از مدت ھاي بسيار زياد
آمده اي".
پيرمرد گفت" ،چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواھم به سرزمين ھاي دوردست بروم تا پول بيشتري به
دست آورم .به يك قايق نياز دارم".
درخت با خوشحالي گفت" ،تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز .من بسيار خوشحال مي شوم كه قايق تو بشوم و
تو را به سرزمين ھاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري .ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد .من
ھميشه منتظر بازگشت تو خواھم بود".
مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت ،قايقي ساخت و به سفر رفت.
حاال آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است .و منتظر معشوقش است تا بازگردد.
صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند .ولي اينك ديگر چيزي براي پيشكش كردن ندارد .شايد آن مرد ديگر ھرگز
نزد او برنگردد .نفس ھميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد.
نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد.
شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم .برايم زمزمه كرد" :آن دوست من ھنوز بازنگشته است .خيلي
نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد .شايد در يكي از آن كشورھاي دورافتاده گم شده باشد .شايد اكنون
زنده ھم نباشد .چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است ،دست كم با داشتن خبري از او
راضي مي شدم.
آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم .ولي او حتي اگر ھم بتوانم او را بخوانم باز نخواھد گشت .من ديگر ھيچ
چيز براي دادن ندارم و او تنھا زبان گرفتن را مي داند".
من بيش از اين چيزي نخواھم گفت .اگر زندگي بتواند ھمچون اين درخت بشود ،شاخه ھايش را به دوردست ھا
بگستراند تا ھمه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند ،آنوقت مي توانيم عشق را درك كنيم.
براي عشق ھيچ كتاب مقدس ،ھيچ تعريف و ھيچ نظريه اي وجود ندارد .عشق ھيچ آداب و اصولي ندارد.
در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم .توصيف عشق بسيار دشوار است
مي توانستم فقط بيايم و بنشينم ،اگر فقط مي توانست از چشم ھايم ديده شود ،شايد ھمان كافي
مي بود ،يا اگر مي توانست در حركت دست ھايم احساس شود ،مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد :عشق اين
است.
ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود ،اگر در حركت دست ھايم احساس نشود ،آنوقت به يقين ھرگز
توسط كالمم احساس نخواھد شد.
و اكنون ،در پايان ،من به الوھيت درون يكايك شما تعظيم مي كنم.
جاذبه در چيست؟
عزيزان من:
صبحي زود پيش از طلوع خورشيد ،مردي ماھيگير به رودخانه رسيد .در ساحل به چيزي برخورد كرد كه به نظر
كيسه اي از سنگ مي آمد.
كيسه را برداشت ،تورش را كناري نھاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد.
او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانه اش را شروع كند .با تنبلي ،سنگي از آن كيسه در آورد و به ميان رودخانه ي
آرام پرتاب كرد .سپس سنگي ديگر انداخت و يكي ديگر .در سكوت بامدادي صداي برخورد سنگ با آب برايش
خوشايند بود ،پس يكي يكي سنگ ھا را به درون رودخانه پرتاب كرد.
خورشيد به آرامي باال مي آمد .تا اين وقت او تمام سنگ ھاي آن كيسه را به جز يكي كه در كف دست نگه داشته
بود ،به ميان رودخانه انداخته بود .وقتي كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد ،قلبش تقريباً
ايستاد ،نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت .او يك كيسه از اين الماس ھا را به رودخانه پرتاب
كرده بود،
اين آخرينش است كه در دست دارد .فرياد كشيد .گريه كرد .او اتفاقي به چنين گنجينه اي برخورد كرده بود.
به نوعي ،ماھيگير خوش اقبال بود ،ھنوز يكي باقي مانده بود .پيش از اينكه اين يكي را نيز دور بيندازد ،نور دميده
بود.
مردم عموماً اينقدر ھم خوش اقبال نيستند .تمام زندگيشان طي مي شود و خورشيد ھرگز نمي دمد ،صبح ھرگز در
زندگي آنان وارد نمي شود .آن نور ھرگز فرا نمي رسد و آنان تمام الماس ھاي زندگي را پرتاب كرده اند و پنداشته
اند كه آن ھا قلوه –سنگ pebblesبودند.
زندگي گنجينه اي گرانقيمت است ،ولي ما ھيچ كاري به جز ھدر دادن ،اسراف و برباد دادنش با آن انجام نمي
دھيم.
حتي پيش از اين كه بدانيم زندگي چيست ،آن را ھدر داده ايم .زندگي بدون تجربه ي آن چيزي كه در آن پنھان بوده،
به پايان مي رسد __ چه رازي ،يك سري ،چه بھشتي ،چه سروري ،چه رھايي.
در اين سه روز آينده ،مي خواھم نكاتي در مورد گنج ھاي زندگي برايتان بگويم.
ولي براي كساني كه آن ھا را قلوه سنگ فرض كرده اند اينكه چشم ھايشان را باز كنند و ببينند كه آن ھا الماس
ھستند ،بسيار دشوار است .و كساني كه زندگيشان را در دورانداختن آن الماس ھا به ھدر داده اند رنجيده خواھند
شد ،اگر به آنان بگويي كه آن ھا الماس ھستند و نه قلوه سنگ .آنان آتش خواھند گرفت ،نه به اين سبب كه آنچه
گفته مي شود نادرست است ،بلكه به اين سبب كه اين نشانگر خطاي ايشان است ،زيرا اين به يادشان مي آورد
كه چگونه گنج ھاي پرارزشي را دورانداخته اند.
ولي مھم نيست كه چه مقدار از گنج از دست رفته ،حتي اگر ھنوز يك لحظه از زندگي باقي مانده باشد ،بازھم
چيزي
مي تواند نجات بيابد.ھنوز ھم چيزي مي تواند شناخته شود ،ھنوز ھم چيزي مي تواند كسب شود.
در جست و جوي زندگي ،ھرگز چنان دير نيست كه انسان احساس نوميدي despairكند.
ولي ما در جھل خود ،در تاريكي خود ،فرض كرده ايم كه در زندگي ھيچ چيز جز قلوه سنگ و سنگ وجود ندارد.
آنان كه تحت تاثير اين فرضيه از حركت بازايستاده اند ،شكست خويش را ،پيش از اينكه تالشي براي جست و جو
آغاز كنند ،پذيرفته اند.
نخستين پيش ھشداري كه مي خواستم در مورد چنين نوميدي و اين فرضيه به شما بدھم اين است كه زندگي
انباري از كثافات و قلوه سنگ ھا نيست .زندگي بسيار بيشتر از اين چيز ھاست.
در ميان ھمين كثافت و قلوه سنگ ،چيزھاي بسياري نھفته است.
اگر چشمان درستي براي ديدن داشته باشي ،خواھي ديد كه نردبام رسيدن به الوھيت نيز از ھمين زندگي برمي
خيزد.
در ميان اين بدن خاكي كه از خون است و گوشت و استخوان ،چيزي نھفته كه وراي اين ھاست،
چيزي كه ربطي به گوشت و پوست و استخوان ندارد .در ھمين بدن __ كه امروز زاده شده و فردا مي ميرد،
به خاك بازمي گردد __ آنكه ھرگز نمي ميرد زندگي مي كند ،آنچه كه ھرگز زاده نشده و ھرگز نمي ميرد.
آن بي شكل ،در شكل زندگي مي كند و آن ناديدني ،در ديدني منزل دارد .در ميان مه مرگ ،شعله ي جاودانگي
نھفته است .در ميان دود دنياي فاني ،شعله ي آن باقي نھفته است ،نوري كه ھرگز خاموش نمي شود.
ولي ما با ديدن دود عقب مي نشينيم و ھرگز شعله را نمي يابيم .يا آنان كه قدري بيشتر شجاعت دارند ،قدري در
ميان دود جست و جو مي كنند ،ولي آنان نيز درميان دود گم مي شوند و به شعله نمي رسند.
اين سفر اكتشافي به آن شعله ي وراي دود ،به خود درون بدن و به الوھيت نھفته در طبيعت را چگونه آغاز كنيم؟
مورد اول اين است كه ما در مورد زندگي چنان نگرش ھا و افكار و فلسفه ھايي ساخته ايم كه به واسطه ي وجود
آن ھا ،از ديدن حقيقت زندگي محروم ھستيم .ما پيشاپيش قبول كرده ايم كه زندگي چيست __ بدون ھيچگونه
جست و جو ،بدون ھيچ طلب و بدون ھيچ اداركي از خودمان.
ما تنھا فكري از پيش تعيين شده و از پيش متصور شده در مورد زندگي را درك كرده ايم.
ما ھزاران سال است كه يك چيز را چون ذكر مدام آموخته ايم :زندگي بي معني است ،زندگي عبث است ،زندگي
رنج است ،زندگي فقط براي ترك كردن آن خوب است! اين ھا از بس كه تكرار شده ،ھمچون صخره در وجودمان
سخت شده است .به ھمين دليل ،زندگي شروع كرده به تبديل شدن به يك رنج بزرگ و به نظر عبث مي آيد .به اين
سبب ،زندگي تمام خوشي ،تمام عشق و تمام
زيبايي اش را از دست داده است .انسان زشت گشته و به موجودي رنجور بدل شده است.
و پس از پذيرفتن اينكه زندگي رنج و عبث است ،ابداً جاي تعجب نيست اگر تالش براي بامعناكردن آن نيز متوقف
شود .اگر پذيرفته باشي كه زندگي زشت است ،چرا به دنبال زيبايي در آن بگردي؟ و وقتي انسان قوياً باور داشته
باشد كه زندگي فقط براي تارك دنيا شدن خوب است ،آنوقت چه معني دارد كه سعي كني آن را تزيين كني ،تميز
كني و آن را پااليش كني و زيبا كني؟
نگرش انسان ھا به زندگي بي شباھت به نگرش آنان نسبت به اتاق انتظار ايستگاه قطار نيست.
شخص مي داند كه فقط چند ساعت در آنجا خواھد بود و به زودي حركت خواھد كرد .اتاق انتظار چه اھميتي دارد؟
چه معنايي دارد؟ بنابراين ھركاري با آن مي كند :تف مي كند ،آن را كثيف مي كند.
او بي خيال است ،در مورد اتاق انتظار فكر نمي كند __ ھرچه باشد او به زودي آنجا را
ترك مي كند.
مي خواھم به شما بگويم كه ما به يقين از اين زندگي خواھيم رفت ،ولي ھيچ راھي براي جدا شدن از خود زندگي
وجود ندارد .ما اين منزل را ترك خواھيم كرد ،از اين مكان خواھيم رفت ،ولي جوھره ي زندگي با ما مي ماند __ ما
ھمان ھستيم .مكان عوض مي شود ،منزل عوض مي شود ،ولي زندگي؟ زندگي با ما خواھد بود.
ما توسط كارھايي كه مي كنيم شكل داده مي شويم .در نھايت ،اين اعمال ما است كه
ما را مي سازد.
كارھايي كه مي كنيم ،رفته رفته ،خالق زندگي ھا و روح ھاي ما مي شوند.آنچه در زندگي انجام مي دھيم ،تعيين
مي كند كه چگونه خودمان را خلق مي كنيم .رفتارما در زندگي تعيين كننده ي جھت سفر روح ما است ،راھي كه در
آن پيش خواھد رفت ،دنياھاي تازه اي كه كشف خواھد كرد.
اگر آگاه باشيم كه اين رفتار ما است كه ما را مي سازد ،آنوقت شايد اين ديدگاه كه زندگي عبث و بي معني است،
اعتبار خودش را ازدست بدھد .آنوقت شايد اين فكر كه »زندگي يك رنج « ،نيز
به نظر خطا بيايد.
ولي ما تاكنون به نام مذھب فقط انكار و نفي زندگي را آموخته ايم .تااينجا ،واقعيت اين است كه كل مذھب فقط
مرگ گرا بوده است و نه زندگي گرا.آنچه پس از مرگ مي آيد مھم بوده است ،نه آنچه پيش از مرگ وجود دارد!
تاكنون ،ديدگاه مذھب اين بوده كه به مرگ حرمت نھد ،نه به زندگي.
در ھمه جا فقط تحسين و تمجيد از گل ھاي مرده و پژمرده وجود دارد ،گل ھايي كه به گور
رفته اند.
تاكنون ،تمام توجه مذھب به اين بوده كه پس از مرگ چيست __ بھشت ،رستگاري ،نيروانا.
گويي آنچه كه پيش از مرگ وجود دارد ابداً مورد عالقه ي مذھب نيست.
مي خواھم به شما بگويم كه اگر قادر نباشيد از آنچه كه پيش از مرگ وجود دارد مراقبت كنيد ،ھرگز قادر نخواھيد بود
از آنچه كه پس از مرگ مي آيد ،مراقبت كنيد .اگر آنچه را كه اينجاست ،پيش از مرگ وجود دارد ،بي معني ببينيم،
نمي توانيم ھيچ ارزش و مقامي براي معني آنچه كه پس از مرگ مي آيد پرورش دھيم.
آمادگي براي مرگ بايد توسط تمام چيزھايي كه در اينجا و در اين زندگي وجود دارد صورت بگيرد.
اگر دنيايي ديگر پس از مرگ وجود داشته باشد ،درآنجا نيز ما فقط قادر خواھيم بود آنچه را كه در اينجا و در اين دنيا
ساخته ايم ببينيم .ولي تاكنون تنھا چيزي كه تبليغ شده ،ترك كردن و وانھادن اين دنيا بوده است.
مي خواھم به شما بگويم كه ھيچ خدايي به جز خود زندگي وجود ندارد .نمي تواند وجود داشته باشد.
ھمچنين مايلم به شما بگويم كه تالش براي كامل كردن ھنر زندگي ،كوشيدن براي كامل ساختن ھنر مذھب است،
وتجربه كردن آن حقيقت غايي در خود ھمين زندگي ،نخستين گام براي رستگاري نھايي است.
كسي كه خود زندگي را از دست بدھد ،به يقين ھر چيز ديگر را از دست داده است.
بااين حال ،رويكرد انسان تا اين زمان دقيقاً مخالف اين بوده است .آن رويكرد به شما مي گويد كه زندگي را ترك كنيد،
دنيا را وانھيد .از شما نمي خواھد تا در زندگي جست و جو كنيد .از شما درخواست نمي كند تا ھنر زندگي كردن را
بياموزيد .آن رويكرد ھمچنين به شما نمي گويد كه اينكه زندگي را چگونه احساس مي كنيد ،بستگي به اين دارد كه
چگونه به آن نگاه مي كنيد .اگر زندگي به نظر تاريك و مصيبت بار مي آيد به سبب روش زندگي كردن غلط شماست.
اگر بدانيد كه چطور درست زندگي كنيد ،ھمين زندگي ھمچنين مي تواند بارشي از بركات باشد.
من دين را ھنر زندگي كردن مي خوانم .مذھب نفي و انكار زندگي نيست ،پلكاني است براي رفتن به ژرفاي زندگي.
دين پشت كردن به زندگي نيست ،بلكه بازكردن كامل چشم ھا به زندگي است.
دين فرار از زندگي نيست ،دين نامي است براي درآغوش كشيدن زندگي به طور كامل.
شايد به سبب ھمين سوء تفسيرھا باشد كه فقط مردمان سالخورده عالقه اي به مذھب
نشان مي دھند.
به معابد و پرستشگاه ھا برويد و فقط مردمان سالمند را در آن ھا خواھيد يافت .جوانان را در آنجا نخواھيد ديد .چرا؟
فقط يك توضيح مي تواند وجود داشته باشد :تاامروز ،مذاھب ما مذاھب مردمان سالخورده بوده اند ،مذھب كساني
كه به مرگشان نزديك مي شوند ،كساني كه اينك ترس از مرگ آنان را دنبال مي كند و حاال به "پس از مرگ"
عالقمند شده اند و مي خواھند بدانند كه پس از مرگ چه چيزي وجود دارد.
مذھبي كه بر اساس فلسفه ي مرگ شكل گرفته چگونه مي تواند تمامي زندگي را
تحت تاثير قرار دھد؟
مذھبي كه به مرگ مي انديشد چگونه مي تواند اين دنيا را مذھبي كند؟ نمي تواند.
حتي پس از پنج ھزار سال آموزش مذھبي ،دنيا از بي ديني به بي ديني بيشتر فرو مي رود.
باوجودي كه از نظر معابد و مساجد و كليساھا و كشيشان ،آموزگاران و مرتاضان كمبودي در اين سياره وجود ندارد،
ولي مردم آن قادر نبوده اند كه مذھبي شوند .و قادر ھم نخواھند بود ،زيرا خود پايه ي مذھب اشتباه است.
جاي شگفتي نيست كه اگر مذھب مرگ گرا قادر نيست قلب زندگي را به ھيجان در آورد.
در طول اين سه روز ،مايلم مذھب زندگي را مورد بحث قرار دھم و براي اين ،نياز است كه نخست يك نكته ي كليدي
درك شود .تاكنون به جاي فھميدن و اكتشاف نيروي جنسي ،ھمه كار براي پنھان كردن ،سركوب و فراموشي اين
حقيقت اصلي زندگي انجام شده است .و اثرات نامطلوب اين تالش براي فراموشي و انكار آن در سراسر دنيا منتشر
شده است.
در زندگي معمولي انسان ھا عنصر مركزي چيست؟ خدا؟ روح ؟ حقيقت؟ نه.
در ژرفاي قلب انسان __ كسي كه ھرگز در راه معنويت نبوده است و ھيچ راه روحاني را نپيموده است ___ چيست؟
نيايش؟ اخالص؟ نه ،ابد اً .
اگر به نيروي حياتي يك انسان معمولي بنگريم ،نه خدا را خواھيم ديد و نه اخالص و نه نيايش و نه عبادت و نه
مراقبه .چيزي بسيار متفاوت را خواھيم ديد.
درعوض شناختن و درك آن نيروي حياتي ،چيزي سركوب شده است و يادي از آن نمي شود.
و آن چيست كه اگر ھسته ي دروني انسان را بشكافيم و تحليل كنيم ،در آنجا يافت خواھد شد؟
براي لحظه اي انسان ھا را كنار بگذاريد .اگر به زندگي گياھان و حيوانات نظر كنيم ،در ھسته دروني ھرچيز چه
خواھيم يافت؟ يك گياه در اصل چه مي كند؟ تمام انرژي آن صرف توليد دانه ھاي جديد مي شود.
تمامي وجودش ،تمامي عصاره ي حياتي اش ،درگير شكل دادن و زادن تخم ھاي جديد است.
يك پرنده چه مي كند؟ يك حيوان چه مي كند؟ اگر از نزديك به طبيعت نگاه كنيم ،درخواھيم يافت كه فقط يك روند
وجود دارد .تنھا يك روند است كه با تمام قلب به پيش مي رود .و اين روند دايم خلقت است :توليد مثل ،رستاخيز
ھميشگي زندگي در شكل ھاي جديد و جديد تر.
گل ھا تخم مي دھند .ميوه ھا تخم مي دھند .و اين تخم ھا چه مي كنند؟
تخم ھا به گياھان تازه بدل مي شوند ،به گل ھاي جديد و به ميوه ھاي جديد ...اگر نگاه كنيم ،زندگي يك روند بي
پايان از توليد مثل است .زندگي يك انرژي است كه پيوسته درگير توليد مثل است.
ھمين در مورد انسان ھا نيز صادق است .ما اين روند انرژي را كه پيوسته در تالش توليد مثل است ،سكس نام داده
ايم .اين نام گذاري نامي بد به اين انرژي داده است ،نوعي سرزنش .اين نام نوعي احساس محكوم بودن به انسان
القا مي كند .با تمام اين ھا ،در انسان ھا نيز ،تالشي مداوم براي ادامه ي زندگي وجود دارد.
ما اين را جنسيت يا سكس خوانده ايم .ولي اين انرژي جنسي چيست؟
از زمان ھاي دوردست ،امواج اقيانوس بر ساحل ضربه مي زده اند .امواج وارد مي شوند ،درھم مي شكنند و عقب
مي نشينند .بازھم مي آيند ،فرو مي شكنند و به عقب مي روند.
زندگي نيز ،در طول صدھا ھزار سال ،به صورت امواج بي پايان ضربان داشته است.
به نظر چنين مي آيد كه زندگي يقيناً مي خواھد به نقطه اي صعود كند .اين امواج اقيانوس ،اين امواج زندگي ،به نظر
مي رسند كه مي خواھند به جايي باالتر برسند ،ولي فقط با ساحل برخورد مي كنند و نابود مي شوند.
موج ھاي تازه برمي خيزند ،درھم مي شكنند و پايان مي گيرند .اين اقيانوس زندگي ميلياردھا سال است كه در
تپيدن است __ تالش مي كند ،باال مي آيد و ھر روز سقوط مي كند.
چه مقصدي مي تواند در پشت آن وجود داشته باشد؟
به يقين چنين مي نمايد كه تالشي براي رسيدن زندگي به اوج ھاي باالتر وجود دارد.
يقيناً به نظر مي رسد كه تالشي براي درك ژرفاي بيشتر وجود دارد.
در اين روند بي پايان زندگي ،به نظر مي آيد كه يقيناً تالشي ھست تا زندگي ھاي بزرگتري
متولد شوند.
ديري نمي گذرد __ فقط چند صد ھزار سال است __ كه انسان ھا روي زمين پديدار شده اند.
پيش از آن ،فقط حيوانات وجود داشتند .و حيوانات نيز مدت ھاي زيادي نيست كه وجود دارند.
قبل از آن ،دوراني بوده كه ھيچ حيواني وجود نداشته و فقط گياھان وجود داشته اند.
و پيش از آن ،زماني وجود داشته كه حتي گياھان نيز روي زمين نبوده اند.
فقط كوھستان ھا و صخره ھا و رودھا و اقيانوس ھا.
اين ھا تالش مي كردند تا گياھاني توليد كنند .و به تدريج ،بسيار به تدريج ،گياھان وارد جھان ھستي شدند.
انرژي زندگي خودش را به شكلي تازه متجلي ساخت .آنگاه زمين پوششي سبز پيدا كرد.
گل ھا شكفتند.
ولي ھمين گياھان نيز زياد به خودشان مشغول نبودند ،خواست و شوق دروني آن ھا براي چيزي واالتر بود ،آن ھا
مشتاق بودند تا حيوانات و پرندگان را توليد كنند .آنگاه حيوانات و پرندگان به دنياي وجود پا نھادند.
مدت ھاي مديد ،كره ي زمين پر از آن ھا بود ،ولي ھنوز انسان ھا در ھيچ كجا مشھود نبودند.
و بااين وجود انسان ھا ھميشه آنجا بودند ،به صورت بالقوه در حيوانات و پرندگان ،مشتاق شكستن موانع و در
تالش براي زاده شدن .آنگاه ،در زمان مناسب خود ،انسان ھا وارد جھان ھستي گشتند.
حاال ،وجود انسان ھا براي چيست؟ انسان نيز پيوسته مشتاق خلق زندگي جديد است.
معناي آن در اساس اين است كه انسان ھا فقط نمي خواھند به خودشان ختم شوند ،مي خواھند زندگيشان را
ادامه بدھند .ولي چرا؟ آيا دليلش مي تواند اين باشد كه خود روح انسان سعي دارد به انساني بھتر ،انساني بزرگ
تر ،فراانسان تولد ببخشد؟ يقيناً چنين است .به يقين كه روح انساني شوق يك انسان بھتر را دارد ،يك وجود واالتر.
از نيچه تا آروبيندو ،از پاتانجلي تا برتراند راسل ،ھميشه يك افسانه ،ھمچون رويا در قلب قلب انسان ھا باقي مانده
است:
ولي انسان بھتر چگونه زاده مي شود؟ ___ ھزاران سال است كه ما خود انرژي توليد مثل را محكوم كرده ايم.
ما به جاي حرمت نھادن به سكس از آن فحش و ناسزا ساخته ايم .ما حتي مي ترسيم در موردش حرف بزنيم.
ما طوري آن را پنھان كرده ايم كه گويي وجود ندارد ،گويي كه جايي در زندگي ندارد.
حقيقت اين است كه ھيچ چيز مھم تر از اين اشتياق در زندگي انسان وجود ندارد.
ولي ما آن را پوشانده و سركوب كرده ايم .و انسان ھا با پوشاندن و سركوب آن از جنسيت رھا نشده اند.
برعكس به وضع فجيع تري وسواس سكس يافته اند .اين سركوب نتيجه اي معكوس دارد.
برخي از شما نام قانون تاثير معكوس The Law of Reverse Effectرا كه توسط دانشمند فرانسوي اميل كو Emil
Coueثبت شده شنيده ايد .مي توانيم به نوعي عمل كنيم كه نتيجه ،عكس آن چيزي باشد كه قصد كرده ايم.
كسي دوچرخه سواري ياد مي گيرد .جاده پھن و فراخ است ،فقط صخره اي كوچك در كنار جاده قرار دارد .دوچرخه
سوار از برخورد با آن صخره و زمين خوردن روي آن مي ترسد .احتمال برخورد دوچرخه با آن سنگ يك در صد است __
حتي يك فرد نابينا نيز به راحتي از كنار آن مي گذرد .ولي به سبب ترس ،دوچرخه سوار به آن زيادي توجه مي كند.
آن سنگ در ذھن فرد بزرگ تر مي شود و باقي جاده محو مي شود .فرد توسط آن سنگ ھيپنوتيزم مي شود،
جلبش مي شود و در نھايت به آن برخورد مي كند .او با آن مانع بزرگ كه سعي داشت از آن پرھيز كند برخورد مي
كند.
جاده بزرگ و فراخ بود ،پس حادثه چگونه رخ داد؟اميل كو كه روانشناس بوده مي گويد كه ذھن ھاي ما توسط قانون
تاثير معكوس اداره مي شود .ما با ھمان چيزي برخورد مي كنيم كه بسيار زياد مراقب ھستيم به آن برنخوريم ،زيرا
آگاھي ما فقط روي آن متمركز مي شود.
در طول پنج ھزار سال گذشته ،انسان ھا كوشيده اند تا خودشان را از سكس نجات بدھند و نتيجه اين است كه در
ھمه جا ،در ھر گوشه و زاويه ،با سكس برخورد مي كنند .قانون تاثير معكوس روح انسان ھا را به تسخير در آورده
است.
آيا تاكنون مشاھده كرده ايد كه ذھن توسط ھمان چيزي كه مي كوشد از آن دوري كند ،جذب و ھيپنوتيزم مي شود؟
مردماني كه به انسان ھا آموختند كه با سكس مخالف باشند مسئول وسواس جنسي مردم ھستند.
اين جنسيت گرايي افراطي و بيش از حد كه در انسان ھا وجود دارد نتيجه ي ھمان آموزش ھاي غلط آنان است.
امروزه ما از سخن گفتن در مورد سكس ھم مي ترسيم .چرا ما اين ھمه از اين موضوع وحشت داريم؟
ترس از اين است كه با سخن گفتن در مورد سكس ،مردم بيشتر وسواس آن را پيدا كنند.
مايلم به شما بگويم كه اين دليل ابداً درست نيست .اين مفھومي كامال ً اشتباه است.
اين دنيا فقط وقتي از سكس رھا مي شود كه ما قادر باشيم مكالمه اي معمولي و سالم در موردش داشته باشيم.
ما فقط از طريق درك كامل سكس است كه مي توانيم به وراي آن برويم.
زندگي بدون اعمال جنسي مي تواند در دنيا به وجود آيد ،انسان ھا مي توانند به فراسوي سكس بروند ،ولي فقط با
فھميدن كامل سكس و آشناساختن كامل خود با آن .انسان ھا فقط با درك درست و كامل معني سكس ،كانال ھاي
آن و شناخت كامل ساختار سكس است كه مي توانند از اين نيرو رھا گردند .شما نمي توانيد با بستن چشم ھاي
خود بر روي يك مشكل ،خودتان را از آن آزاد گردانيد .فقط يك انسان ديوانه مي تواند فكر كند كه با بستن چشمانش،
دشمن ازبين خواھد رفت .شترمرغ در كوير چنين فكر مي كند .شترمرغ سرش را درون ماسه ھا پنھان مي كند و
چون ديگر نمي تواند دشمن را ببيند ،فكر مي كند كه دشمن وجود ندارد.
اين نوع منطق براي شترمرغ قابل بخشش است ،ولي در مورد انسان ھا قابل بخشش نيست.
تاجايي كه به سكس مربوط است ،انسان تاكنون بھتر از شترمرغ عمل نكرده است.
مردم مي پندارند كه با بستن چشم ھايشان بر روي سكس ،با ناديده انگاشتن آن ،سكس ازبين خواھد رفت.
اگر با بستن چشم ھا چيزھا ازبين مي رفتند ،زندگي بسيار آسان مي بود .ولي با بستن چشم ھا ھيچ چيز ازبين
نمي رود .برعكس ،اين نشان آن است كه ما از چيزي مي ترسيم ،يعني كه ھرآنچه كه باشد ،قوي تر از ما است.
ما چون احساس مي كنيم كه نمي توانيم بر آن پيروز شويم ،چشمان خود را بر روي آن مي بنديم.
ھمين بستن چشم ھا ،نشان ناتواني است .در مورد سكس ،تمام بشريت چشمانش را بسته است.
بشريت نه تنھا چشمانش را بر روي آن بسته است ،بلكه وارد انواع جنگ ھا با آن شده است.
نتايج زيان بار اين جنگ با سكس در سراسر دنيا به خوبي مشھود است.
نودوھشت درصد از بيماري ھاي رواني انسان به سبب سركوب نيروي جنسي است.
در زن ھا ،نودونه درصد عصبيت ھا و بيماري ھاي مربوط به آن به دليل سركوب جنسيت است.
اگر مردم بسيار بي قرار ھستند ،بسيار برآشفته ،بدبخت و رنجوراند ،به اين سبب است كه بدون درك اين انرژي
بسيار قوي درزندگي ،به آن پشت كرده اند .و اين ،سبب نتايج معكوس مي شود.
اگر به ادبيات انسان ھا نگاه كنيم ...اگر يك موجود فضايي از كرات ديگر بيايد يا ميھماناني از كره ي ماه يا مريخ به
اينجا بيايند و به ادبيات ما نگاه كنند ،كتاب ھاي ما را بخوانند و شعرھاي ما را گوش بدھند و نقاشي ھاي ما را
ببينند،
در شگفت خواھند شد .آنان از اين تعجب خواھند كرد كه تمام ھنر و ادبيات ما حول محور سكس است.
" چرا تمام اشعارو داستان ھاي انسان ھا از سكس اشباع شده است؟ چرا روي جلد ھر مجله تصوير زني برھنه
قرار دارد؟ چرا تمام فيلم ھا انسان ھاي برھنه را نشان مي دھند؟" آنان حيرت خواھند كرد.
يك ميھمان فضايي در شگفت خواھد شد كه چرا انسان ھا به ھيچ چيز ديگر غير از سكس
فكر نمي كنند؟
حيرت آنان بيشتر خواھد شد اگر با يك انسان مالقات كنند و با او سخن بگويند ،زيرا آن انسان فقط از روح ،از خداوند،
از بھشت و رستگاري سخن خواھد گفت و يك كالم ھم در مورد سكس نخواھد گفت!
درحاليكه تمام شخصيت و محيط اطراف او سرشار از سكس است .آنان در شگفت خواھند شد كه چرا ھزار و يك
تالش ديوانه وار براي ارضاي چيزي انجام مي گيرد ،ولي حتي يك كالم ھم در موردش سخن گفته نمي شود!
ما انسان را منحرف كرده ايم و اين را نيز با نام ھايي خوب انجام داده ايم .ما در مورد زندگي بدون اعمال جنسي
سخن مي گوييم ،ولي ھرگز تالش نمي كينم كه نخست انرژي جنسي انسان را درك كنيم.
بدون اينكه اين انرژي حياتي اساسي را درك كنيم ،تالش ھا و آموزش ھاي ما براي سركوب كردن و منضبط ساختن
آن فقط مي تواند به ما كمك كند كه ديوانه و بيمار شويم .ولي ما ھيچ توجھي به اين نكته نكرده ايم.
انسان ھا ھيچگاه به قدر امروز بيمار ،عصبي ،مفلوك ،ناشاد و مسموم نبوده اند.
روزي از كنار بيمارستاني مي گذشتم .روي تابلويي خواندم" :مردي كه عقرب او را گزيده بود در اينجا تحت درمان
بود :او يك روزه درمان و مرخص شد".
" مردي ديگر را مار گزيده بود :ظرف سه روز در مان شد و خوشحال و سالم به خانه رفت".
او ده روز است كه تحت درمان است و بھبود زياد پيدا كرده و به زودي مرخص خواھد شد".
"خبر چھارم اين است كه ھفته ھا پيش ،انساني توسط انسان ديگري گاز گرفته شده بود:
ما با زور روي آن انرژي نشسته ايم و در درون ،ھمچون ماده ي مذاب آتشفشان در حال جوشيدن ھستيم.
اين انرژي ھمواره سعي دارد از درون فشار بياورد ،سعي دارد ھرلحظه ما را سرنگون كند.
فرض كنيد كه ھواپيمايي دچار سانحه شده است .شما در نزديكي ھستيد و به صحنه ي تصادف
مي شتابيد.
نه.
نه.
ظرف كسري از ثانيه ،اولين و فوري ترين كاري كه مي كنيد اين است كه ببينيد آن بدن يك زن است يا يك مرد.
آيا آگاه ھستيد كه چرا اين پرسش نخست به ذھن مي آيد؟ اين به سبب جنسيت سركوب شده است.
اين سركوب جنسي است كه شما را از تفاوت بين يك زن و يك مرد آگاه مي كند .مي توانيد نام ،صورت و مليت
كسي را از ياد ببريد __ اگر كسي را مالقات كرده بوديد ،شايد نامش ،چھره اش ،طبقه اش ،سنش و مقامش را
فراموش كرده باشيد __ ولي ھرگز جنسيت او را ازياد نخواھيد برد .انسان ھرگز ازياد نمي برد كه كسي مرد بوده يا
زن .چرا؟
وقتي كه ھمه چيز را در مورد يك نفر ازياد مي بريد ،چرا نمي توانيد اين جنبه را نيز از حافظه تان پاك كنيد؟
به اين سبب است كه آگاه بودن از جنسيت بسيار زياد در ذھن و روند افكار شما حضور دارد.
تا زماني كه اين ديوار ،اين فاصله بين زن و مرد وجود دارد ،اين زمين ،اين دنيا ھرگز نمي تواند سالم باشد.
تا زمانيكه اين آتش سوزان در درون ما شعله ور است و ما ھمچنان روي آن محكم نشسته ايم ،اين دنيا ھرگز روي
صلح و آرامش نخواھد ديد .بايد تقال كنيد كه ھر روز و ھرلحظه آن را سركوب كنيد .اين آتش ما را مي سوزاند ،زندگي
ما را به خاكستر تبديل مي كند.
ولي حتي با اين وجود ،ما حاضر نيستيم به درون اين آتش نگاه كنيم.
به شما مي گويم ،اگر اين آتش را درك كنيد ،يك دشمن نيست ،يك دوست است.
اگر اين آتش را بفھميد ،شما را نخواھد سوزاند .مي تواند خانه ھايتان را در زمستان گرم كند،
مي تواند غذايتان را بپزد ،مي تواند مفيد باشد و مي تواند در زندگي دوست شما باشد.
ميليون ھا سال است كه برق در آسمان درخشيده است .گاھي انسان ھا را مي كشد ،ولي ھيچكس ھرگز فكر
نمي كرد كه روزي ،ھمين انرژي پنكه ھاي ما را راه بيندازد و چراغ خانه ھايمان را روشن كند .ھيچكس در آنوقت
چنين امكاناتي را نمي توانست تصور كند .ولي امروزه ھمين برق دوست ما شده است .چگونه؟ اگر چشمانمان را
روي آن بسته بوديم،
ھرگز قادر به پي بردن به راز آن نمي بوديم ،ھرگز قادر نبوديم از آن استفاده كنيم ،دشمن ما باقي مي ماند.
ولي ما نسبت به آن رويكردي دوستانه اتخاذ كرديم .كوشيديم آن را بفھميم ،آن را بشناسيم .و آھسته آھسته ،يك
رابطه ي دوستانه ي طوالني مدت برقرار شد .امروزه مشكل است بتوانيم زندگي خود را بدون نيروي برق متصور
شويم.
انرژي جنسي در انسان ھا نيرويي بس عظيم تر از نيروي برق است .اين نيرو حتي از انرژي اتمي نيز عظيم تر
است .ولي آيا ھرگز به اين انديشيده ايد كه چگونه اين انرژي را تبديل كنيد؟ يك اتم كوچك از ماده توانست تمامي
يك شھر صدھزارنفري را نابود كند ___ ھيروشيما .ولي يك اتم از انرژي جنسي انسان ،يك زندگي جديد خلق مي
كند ،انساني تازه! و آن شخص مي تواند يك ماھاتما گاندي باشد ،يك ماھاويرا ،يك گوتام بودا ،يك مسيح ،يك
اينشتن ،يك نيوتن.
يك ذره ي بسيار كوچك از انرژي جنسي انسان ،شخصيتي واال ھمچون ماھاتما گاندي را در خود پنھان دارد.
ولي ما حتي آماده نيستيم كه سعي كنيم سكس را بفميم .ما حتي قادر نيستيم به قدر كافي شھامت پيدا كنيم
كه در مورد انرژي جنسي سخن بگوييم .اين چه نوع ترسي است كه ما را از درك و شناخت آن انرژي كه تمام
زندگي از آن زاده مي شود،
وقتي در جلسه ي پيش مواردي را اشاره كردم ،شرمندگي زيادي را سبب شد .نامه ھاي زيادي رسيد كه مي
گفتند" ،در مورد اين چيزھا حرف نزن ،فقط در اين قبيل امور حرف نزن".
من حيرت زده شده بودم .چرا انسان نبايد درباره ي اينگونه موارد حرف بزند؟ وقتي كه اين انرژي در ما موروثي است،
چرا نبايد در موردش حرف بزنيم؟ چرا نبايد آن را بشناسيم و تشحيص بدھيم؟ بدون درك و شناخت آن ،بدون فھم
رفتارھاي آن ،چگونه مي توانيم اميد داشته باشيم كه به مراحل واالتر صعود خواھيم كرد؟ ما مي توانيم با درك آن،
آن را دگرگون كنيم،
مي توانيم بر آن چيره شويم ،مي توانيم آن را تصعيد و پااليش كنيم .تازمانيكه اين چنين نشود،
ما در چنگال ھاي آن مي گنديم و مي ميريم و ھرگز قادر نخواھيم بود از آن رھا شويم.
مي خواھم به شما بگويم كه كساني كه ھرگونه سخن گفتن را در مورد سكس ممنوع مي كنند ،ھمان مردمي
ھستند كه بشريت را در اين چاه به دام انداخته اند .كساني كه وحشت زده اند و
مي پندارند كه مذھب نيازي ندارد كه در اين موارد توجھي داشته باشد ،خودشان ديوانه ھستند و وسيله اي
ھستند براي ديوانه كردن تمام دنيا.
توجه مذھب به تبديل انرژي انساني ھست .مذھب مي خواھد تا آنچه در فرديت شخص نھفته است به طور كامل
به تجلي درآيد .مذھب مايل است كه زندگي انسان يك زيارت شود ،زيارتي از پست به واال ،از ماده به الوھيت.
دانستن مقصدي براي اين زيارت چنان مھم نيست ،ولي اھميت دارد كه نقطه ي شروع درك شود ،زيرا اينجا مكاني
است كه شما قرار داريد و سفر از ھمينجا آغاز مي شود .ولي خداوند؟ خداوند ھنوز در دوردست ھا قرار دارد .ما با
درك واقعيت نقطه ي شروع است كه مي توانيم به حقيقت خداوند برسيم ،وگرنه حتي يك اينچ ھم نمي توانيم
پيش برويم .فقط ھمچون اسبي كه در آسياب كار مي كند به دور خودمان خواھيم گشت.
وقتي در جلسه ي قبلي نكاتي را گفتم ،احساس كردم كه گويي ما حتي حاضر نيستيم براي درك حقايق زندگي
آماده شويم .آنوقت چه انتظاري از ما مي رود؟ چه چيز ديگري از ما ممكن
مي شود؟ آنگاه تمام اين سخنان در مورد خدا و روح فقط يك تسلي است و دروغين.
حقايق لخت زندگي بايد درك شوند ،ولو اينكه به نظر زشت بيايند.
نخستين نكته اي كه بايد درك شود اين است كه انسان از سكس به دنيا مي آيد.
تمام عملكرد دستگاه ھاي بدن انسان از اتم ھاي انرژي جنسي ساخته شده اند.
تمامي وجود انسان از انرژي جنسي سرشار است .خود انرژي زندگي ،انرژي جنسي است.
اين انرژي جنسي چيست؟ چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟
چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟
چرا زندگي ما ،تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟ جاذبه اش در چيست؟
پيران و قديسان شما ھزاران سال است كه آن را منع كرده اند ،ولي به نظر مي رسد كه در انسان ھا كمترين
تاثيري نداشته است .ھزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي
را از خود برانيم و حتي نبايد خواب ھاي جنسي ببينيم.
ولي اين روياھا انسان ھا را ترك نكرده اند __ نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند.
من در شگفت بوده ام __ من با زنان خودفروش برخورد داشته ام ،آنان ھرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند.
آنان در مورد روح و خدا جويا ھستند .من ھمچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته
ام ،و ھروقت باھم تنھا بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال
نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطالح مقدس شما كه ھميشه در مخالفت با
سكس موعظه مي كنند ،به نظر مي رسد كه در ذھن ھايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند .آنان در
جمع از روح و از خداوند مي گويند ،ولي در درون ،آنان نيز ھمچون ھمه دچار مشكل ھستند .بايد ھم چنين باشد،
طبيعي است.
زيرا ما ھرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم .ما ھيچگاه نكوشيده ايم تا پايه ھاي اين انرژي را
بشناسيم
تمام دنيا ھمه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد .والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع
كنند و آموزگاران ھمين تالش را دارند .متون مذھبي نيز چنين مي كنند .ھيچ مدرسه و دانشگاھي براي آموزش
سكس وجود ندارد ،ولي روزي ناگھان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است.
اين چگونه رخ مي دھد؟ بدون ھيچگونه آموزش ،اين چگونه اتفاق مي افتد؟
حقيقت را آموزش مي دھند ،عشق را آموزش مي دھند ،ولي به نظر مي رسد كه در ھيچ كجا يافت نمي شوند.
پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟
البته اسراري در آن نھفته است كه الزم است كه درك شود .شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم.
نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ھا درواقع كششي براي سكس نيست.
آن خواسته ي جنسي كه در ھسته ي دروني انسان ھاست ،درواقع يك خواسته ي جنسي نيست .براي ھمين
است كه پس از ھر آميزش جنسي ،آنان به خود فرو مي روند ،احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي
پندارند كه چگونه از آن خالص شوند ،زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند .شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد.
و آن جاذبه يك اھميت بسيار مذھبي در خودش دارد.
جاذبه اين است ....به جز در تجربه ي جنسي ،انسان ھا در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان
دست پيدا كنند .در امور روزمره ،آنان تجارب متنوعي دارند ___ خريد ،اداره ،تجارت ،به دست آوردن پول و شھرت
___ ولي اين تنھا تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند.
نخست :در لحظه ي انزال ،نفس ناپديد مي شود .بي نفسي egolessnessسربرمي آورد.
براي يك لحظه ،نفسي وجود ندارد ،براي يك آن ،حتي اثري از "من ھستم" وجود ندارد.
آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذھب نيز" ،من" كامال ً ازميان برمي خيزد؟ و در مذھب نيز ھمچنين نفس در آن تھيا
nothingnessمحو مي گردد؟ در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود ،شخص از ياد مي برد كه ھست
يا نيست ،احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود.
دومين چيزي كه رخ مي دھد اين است كه براي مدتي ،زمان نيز وجود ندارد .بي زماني timelessnessبرمي خيزد.
مسيح در مورد اشراق چنين گفته است" :ديگر زماني وجود نخواھد داشت ".در تجربه ي اشراق ،ابداً زمان وجود
ندارد .اين وراي زمان است .گذشته نيست ،آينده نيست ،فقط زمان حال وجود دارد .در تجربه ي آميزش جنسي ،اين
دومين چيزي است كه روي مي دھد __ گذشته اي و آينده اي نمي ماند .زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود.
اين دو ،مھم ترين عناصر تجربه ي مذھبي ھستند :بي نفسي و بي زماني.
و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است .آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست.
آن ولع و شوق براي چيز ديگري است __ براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است.
ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟ زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود ،لمحه اي از روح ديده
مي شود .به محضي كه زمان ناپديد شود ،لمحه اي از خداوند وجود خواھد داشت .آن لمحه فقط براي يك لحظه
است ،ولي انسان حاضر است براي آن ،ھرمقدار انرژي را از دست بدھد.
پس از عمل ،انسان از اينكه انرژي اش را از دست داده و آن را ھدر كرده پشيمان مي شود ،زيرا مي داند كه ھرچه
بيشتر انرژي از دست بدھد ،مرگش نزديك تر خواھد شد .در برخي از انواع حيوانات ،نرھا پس از عمل جنسي مي
ميرند.
نوعي حشره ي آفريقايي وجود دارد كه فقط يك بار مي تواند آميزش جنسي انجام دھد ،زيرا
انرژي اش تحليل مي رودو در حين آميزش از دنيا مي رود .انسان از مدت ھا پيش مي دانسته
كه آميزش جنسي انرژي اش را تحليل مي برد ،از آن مي كاھد و ھمان مقدار مرگ را نزديك
مي سازد .انسان پس از ھر عمل جنسي ،از زياده روي خودش پشيمان مي شود ،ولي پس از
مدتي كوتاه ،بازھم ھمان ولع را احساس مي كند!
در پس اين ولع به يقين چيز ديگري نھفته است كه بايد درك شود.
در پس اين ولع براي سكس ،يك تجربه مذھبي و معنوي وجود دارد .اگر بتوانيم از آن تجربه آگاه شويم ،مي توانيم به
فراسوي سكس برويم .اگر نه ،در سكس خواھيم زيست و در سكس از دنيا خواھيم رفت.
اگر بتوانيم آن تجربه را درك كنيم ...آذرخشي در ميان تاريكي شب خواھد درخشيد .اگر بتوانيم اين آذرخش را ببينيم
و اگر بتوانيم آن را بفھميم ،مي توانيم حتي تاريكي شب را نابود كنيم .ولي اگر ازپيش چنين گمان كنيم كه آن
آذرخش توسط تاريكي شب ايجاد شده ،آنوقت فقط مي كوشيم تا شب را تيره تر كنيم تا آن آذرخش بتواند با نور
بيشتري بدرخشد.
در پديده ي سكس آذرخشي مي درخشد ،ولي آن آذرخش از فراسوي سكس مي آيد .اگر بتوانيم به اين تجربه ي
ماورايي دست بيابيم ،مي توانيم از سكس به وراي آن برسيم ،نه ھرگز پيش از آن.
كساني كه كوركورانه با سكس مخالفت مي كنند ھرگز قادر نيستند به اين تجربه دست بيابند.
آنان ھرگز قادر نيستند دريابند كه اين آرزوي سيري ناپذير در ما ،اين ولع در ما واقعاً براي چيست.
مايلم تاكيد كنم كه اين كشش قوي و تكرار شونده براي سكس ،براي تجربه كردن لحظه اي از حالت سامادي
،samadhiفراآگاھي و بي ذھني no-mindاست كه با خود مي آورد .و فقط وقتي مي توانيد از سكس رھا شويد
كه بدون آميزش جنسي ،شروع به تجربه ي سامادي ،بي ذھني كنيد .از ھمان روز شما از سكس رھا خواھيد شد.
اگر به شخصي كه براي داشتن تجربه اي كوچك ،ھزينه اي گزاف مي پردازد مكاني را نشان دھيد كه بتواند مقدار
زيادي از آن تجربه را به رايگان داشته باشد ،ديوانه خواھد بود اگر به جايي برود كه تجربه اي اندك به دست آورد و
بھايي سنگين بپردازد .اگر اين تجربه كه شخص توسط سكس به آن مي رسد بتواند از راه ھاي ديگر به دست آيد،
ذھن انسان به طور خودكار از شتافتن به سوي سكس باز مي ماند و جھتي تازه را پي مي گيرد.
براي ھمين است كه مي گويم انسان ھا نخستين تجربه از فراآگاھي و بي ذھني را در تجربه ي جنسي به دست
آورده اند .ولي اين تجربه اي بسيار پرھزينه است .دوم اينكه اين تجربه لحظه اي بيش دوام نخواھد داشت :پس از
يك لمحه ي گذرا ،دوباره به ھمان وضعيت قبلي باز مي گرديم .براي يك لحظه به سطحي متفاوت صعود مي كنيم،
در يك آن به ژرفايي منحصربه فرد مي رسيم ،يك تجربه ي غايي ،يك اوج .ولي ھنوز خودمان را در آنجا مستقر نكرده
ايم كه شروع مي كنيم
به پايين آمدن و سقوط از آن اوج .مانند موجي است كه به آسمان صعود كرده باشد :ھنوز برنخاسته است و ھنوز
مكالمه اي تمام با بادھا نداشته است كه شروع مي كند به فروافتادن.
تجربه ي ما دقيقاً ھمينگونه است :انرژي بارھا و بارھا انباشته مي شود و ما آرزوي برخاستن
مي كنيم .ولي ھنوز به حيطه اي واالتر و ژرف تر برنخاسته ايم كه تمام آن موج فرو مي ريزد و گم مي شود.
بازھم به ھمان موقعيت قبلي سقوط مي كنيم در حاليكه مقدار قابل توجھي نيرو و انرژي از دست داده ايم.
ولي اگر موجي از اقيانوس ھمچون قطعه اي از سنگ منجمد شود ،ديگر نيازي ندارد تا سقوط كند.
تا زماني كه ذھن انسان در مايع گونگي انرژي جنسي جاري باشد ،بارھا و بارھا برمي خيزد و فرو مي افتد ،در تمام
عمرش اين روند ادامه دارد .ولي آن تجربه كه اين جاذبه ي قوي براي آن وجود دارد ،ھمان تجربه بي نفسي است:
"باشد كه نفس به نوعي ناپديد شود تا بتوانم روح را بشناسم .باشد كه زمان به نوعي ناپديد شود تا من بتوانم
جاودانگي را ،بي زماني را بشناسم ،تا بتوانم آن چيزي را كه وراي زمان قرار دارد ،آنچه را كه بي انجام و بي آغاز
است بشناسم".
و در تالش براي كسب اين تجربه است كه تمام دنيا حول محور سكس گردش مي كند.
ولي وقتي كه فقط در مخالفت با اين پديده بايستيم چه روي خواھد داد؟ آيا به آن تجربه كه در سكس ھمچون يك
لمحه روي مي دھد دست خواھيم يافت؟ نه .وقتي با سكس مخالفت كنيم ،مركز آگاھي ما خواھد شد :از آن رھا
نخواھيم شد ،توسط آن به زنجير كشيده مي شويم .قانون تاثير معكوس به جريان مي افتد و ما در قيد سكس گرفتار
خواھيم شد.
آنوقت مي كوشيم از سكس فرار كنيم ،ولي ھرچه بيشتر سعي مي كنيم ،بيشتر در زنجير آن گرفتار خواھيم بود.
مردي بيمار بود .بيماري اش اين بود كه ھميشه احساس گرسنگي بسيار داشت و غير از اين مرض ديگري نداشت.
او چندين كتاب در مخالفت با غذاخوردن خوانده بود :خوانده بود كه روزه گرفتن عملي مذھبي است و خوردن يك گناه
است .ھمچنان خوانده بود كه خوردن ھرچيزي ھمراه با خشونت است .بنابراين شروع كرد به سركوب كردن
گرسنگي اش.
و ھرچه بيشتر گرسنگي را سركوب مي كرد ،گرسنگي بيشتر خودش را نشان مي داد .او براي سه يا چھار روز روزه
مي گرفت و سپس روز بعد ھمچون يك ديوانه ھرچيز و ھمه چيزي مي خورد.
پس از خوردن ،از اينكه عھدشكني كرده رنج مي برد __ مضافاً اينكه پرخوري عوارض خودش را نيز دارد ___ و سپس
براي جبران آن دوباره روزه مي گرفت .و سپس بازھم شروع به خوردن مي كرد.
عاقبت تصميم گرفت كه نمي تواند اين كار را در خانه انجام دھد و بايد به جنگل يا كوھستان برود.
پس به اقامتگاھي كوھستاني رفت و در اتاقي اجاره اي زندگي كرد .اعضاي خانواده اش از اين رفتار او بسيار خسته
شده بودند .زنش كه گمان مي كرد او در آنجا از اين بيماري اش بھبود يافته ،دسته گلي بزرگ برايش فرستاد ،ھمراه
با آرزوي بھبودي و بازگشت سريع به خانه.
مرد با تلگراف چنين پاسخ داد" :با تشكر زياد براي گل ھا .بسيار خوشمزه بودند!" مرد آن ھا را خورده بود.
شايد نتوانيم تصور كنيم كه انساني به جاي غذا ،گل بخورد ،ولي ھمچنين ما مثل او با خوردن نجنگيده ايم! انسان
ھا با سكس مي جنگند و برآورد درست اينكه اين جنگيدن ھا از چه راه ھايي منجر به انحراف شده است بسيار
دشوار است .آيا ھمجنس بازي به جز در ميان انسان ھاي متمدن ،در جايي ديگر ھم جود دارد؟ يك انسان بدوي كه
در جنگل ھاي دورافتاده زندگي مي كند نمي تواند تصور كند كه مردي با مرد ديگر معاشقه كند يا اينكه اين عمل
ممكن ھم ھست؟!
آنان حتي تصورش را ھم نمي توانند بكنند .من با قبيله ھاي بدوي زندگي كرده ام و وقتي به آنان گفتم كه در ميان
مردمان متمدن اين روش ھا متداول است ،حيرت كرده بودند ،نمي توانستند باور كنند.
ولي در آمريكا آمار وجود دارد :سي و پنج در صد از مردان ھمجنس باز ھستند .در بلژيك ،سوئد و ھلند باشگاه ھا
و انجمن ھاي ھمجنس بازھا وجود دارند .آنان روزنامه ھاي خودشان را چاپ مي كنند و ادعا مي كنند كه وقتي
تعداد زيادي به اين شيوه رفتار مي كنند ،ممنوع كردن آن غير دموكراتيك است .آنان مي گويند كه ممنوع كردن
ھمجنس بازي توسط قانون ،تخلف از حقوق بشر است و تھاجمي است نسبت به اين اقليت قابل توجه .اين است
نتيجه ي جنگيدن با سكس.
جامعه ھرچه متمدن تر باشد ،روسپي ھاي بيشتري در آن وجود دارند .آيا ھرگز فكر كرده ايد كه روسپيگري از آغاز
چگونه شكل گرفته؟ آيا مي توانيد در ميان قبيله ھاي كوه نشين و در مستعمره ھاي دوردست در باستر Bastarيك
روسپي پيدا كنيد؟ غيرممكن است .اين مردم حتي نمي توانند تصور كنند كه زناني ھستند كه حرمت بدن خويش را
مي فروشند و براي پول تن به معاشقه مي دھند .ولي تمدن ھرچه پيشرفته تر شود ،روسپيگري بيشتر شايع
است .چرا؟
و اگر تمامي انحرافات جنسي ديگر را در نظر بياوريم حيرت خواھيم كرد.
مسئوليت متوجه كساني است كه به انسان ھا آموخته اند تا سكس را سركوب سازند ،با سكس بجنگند ،به جايي
كه آن را بفھمند .به سبب اين سركوب و فشار ،انرژي جنسي انسان ھا از سوراخ ھاي ديگري نشت كرده است.
تمام جامعه ي انساني دچار درد و رنج شده است .اگر اين جامعه ي بيمار بخواھد دگرگون شود ،مجبور خواھيم بود
بپذيريم كه وجود انرژي جنسي و كشش آن اموري طبيعي ھستند.
چرا چنين جاذبه اي براي سكس وجود دارد؟ اگر بتوانيم پايه ھاي اساسي جاذبه ي سكس را دريابيم ،مي توانيم
انسان ھا را از دنياي جنسيت به باال بياوريم .انسان فقط وقتي مي تواند دنياي الوھيت Ramaرا تجربه كند كه به
وراي دنياي كام ، Kamaدنياي سكس رفته باشد.
براي ديدار از معابد خاجوراھو Khajurahoبا گروھي دوستان به آنجا رفته بودم .ديوار بيروني و فرعي پرستشگاه با
تنديس ھايي تزيين شده كه انواع مقاربت ھا و وضعيت ھاي آميزش را نشان مي دھد .دوستانم مي پرسيدند كه
چرا آن تنديس ھا در آنجا ،ديوارھاي معبد را تزيين مي كنند؟
به آنان گفتم كساني كه آن معابد را ساخته اند مردمي با ادراكي عميق بوده اند .آنان مي دانستند كه سكس در
پيرامون زندگي وجود دارد و كساني كه ھنوز در سكس گرفتار ھستند حق ورود به معبد را ندارند.
از آنان خواستم كه وارد شوند و آنان را راھنمايي كردم .در داخل اثري از تنديس ھا نبود .در عوض ،مجسمه اي از يك
الھه وجود داشت .دوستانم تعجب كردند زيرا ھيچ نشانه اي از جنسيت و سكس در داخل وجود نداشت .برايشان
توضيح دادم كه جنسيت و شھوت فقط در ديواره ي بيروني و خارجي زندگي قرار دارد ،درون آن ،معبد خداوند است.
كساني كه ھنوز ھم در حيطه ي سكس و شھوت قرار دارند حق ورود به معبد مقدس خداوند را ندارند،
سازندگان اين معابد انسان ھايي بسيار خردمند بودند .اين معبد مركزي براي مراقبه meditationبوده است .آنان
نخست به سالكان مي گفتند كه روي سكس مراقبه كنند ،روي صحنه ھاي مقاربت جنسي كه در روي ديواره ھاي
خارجي آنجا قرار داشت مراقبه كنند ،و زماني كه كامال ً سكس را درك كردند و مطمئن شدند كه ذھن ھايشان از آن
آزاد است ،مي توانستند به داخل بروند .تنھا آنوقت بود كه مي توانستند با الوھيت دروني ديدار كنند.
ولي ما به نام مذھب تمام امكانات درك سكس را نابود كرده ايم ،يك دشمني با سكس آفريده ايم " :ابداً نيازي
نيست كه سكس را بشناسيد ،چشمانتان را به رويش ببنديد و با چشمان بسته به معبد خداوند درآييد .ولي آيا
كسي ھرگز توانسته است با چشمان بسته وارد پرستشگاه خداوند شود؟ حتي اگر چنين كنيد ،قادر نخواھيد بود با
چشمان بسته خداوند را مالقات كنيد .درعوض ،فقط چيزھايي را خواھيد ديد كه از آن فرار مي كرديد و به ھمان چيز
ھا زنجير خواھيد بود.
با شنيدن اين مطالب برخي از مردم ممكن است فكر كنند كه من مبلغ سكس ھستم و آن را تبليغ مي كنم .اگر
چنين است ،لطفاً به آنان بگوييد كه ابداً مرا نشنيده اند!
درحال حاضر ،مشكل است كسي را در اين زمين پيدا كنيد كه بيشتر از من با سكس دشمن باشد .زيرا اگر آنچه كه
مي گويم درك شود ،انسان ھا به وراي سكس خواھند رفت .راه ديگري وجود ندارد .آن موعظه گران دروغين كه مي
پنداريد با سكس دشمن ھستند ،ابداً با آن دشمن نيستند .آنان جاذبه اي ديوانه وار براي آن خلق كرده اند ،نه راھي
براي رھايي از آن .مخالفت تند آنان سبب ايجاد اين جاذبه است.
مردي به من گفت كه اگر چيزي ممنوع و غيرمجاز نباشد ،انجام دادنش لطفي ندارد .ھمانطور كه ھمگي مي دانيم،
ميوه اي كه دزديده شده باشد ،شيرين تر از ميوه اي است كه در بازار خريداري شده .دليل اينكه ھمسر خود مرد ،از
زن ھمسايه جذاب تر نيست نيز ھمين است .ديگري ھمچون ميوه ي دزدي شده است ،ديگري ھمان ميوه ي
ممنوعه است .و ما ھمين اوضاع را در مورد سكس خلق كرده ايم .ما آن را در پوشش چنان دروغ ھايي پنھان كرده
ايم و آن را در چنان ديوارھايي محصور ساخته ايم كه نتيجه ي آن ،جاذبه ي بسيار شديد است.
برتراند راسل مي نويسد كه در دوران ويكتوريايي ،Victorian eraوقتي كه كودك بود ،پاھاي زنان ھرگز در مكان ھاي
عمومي ديده نمي شد .لباسي كه مي پوشيدند ،زمين را جارو مي كرد و پاھايشان را كامال ً مي پوشاند .حتي اگر
انگشت پاي زني ديده مي شد ،ھمان كافي بود كه مردان را شھواني كند و ميل جنسي را در آنان برانگيزاند.
راسل سپس مي نويسد كه اينك زنان تقريباً نيمه برھنه مي گردند و بيشتر قسمت ھاي پاي ايشان قابل ديدن
است،
ولي مردان ابداً آنگونه تحت تاثير قرار نمي گيرند .او مي نويسد كه ھمين نكته ثابت مي كند ما ھرچه بيشتر چيزي
را پنھان كنيم ،يك جاذبه ي انحرافي بيشتر براي آن توليد مي شود.
اگر دنيا بخواھد از دام جنسيت رھا شود ،كودكان بايد مجاز باشند كه تا جايي كه ممكن است در خانه برھنه بگردند.
توصيه مي شود كه دختران و پسران تا حد مقدور برھنه بازي كنند تا تماماً با بدن ھاي يكديگر آشنا شوند.
سپس ،بعدھا ،نيازي نخواھد بود تا براي لمس بدن ھاي ديگري در معابر عمومي تالش ھاي انحرافي انجام دھند.
آنگاه نيازي نخواھد بود تا در كتاب ھا و مطبوعات تصاوير برھنه چاپ كنند.
آنگاه آنان چنان با بدن ھاي يكديگر آشنا ھستند كه انواع جاذبه ھاي انحرافي براي بدن ازبين خواھد رفت.
ولي كارھاي دنيا سروته است .ما قادر نيستيم ببينيم مردماني كه اين پنھان كردن و پوشش دادن بدن را برما
تحميل
كرده اند ،ھمان كساني ھستند كه ناخواسته ،چنان جاذبه اي عظيم و چنان وسواسي در ذھن ھايمان براي آن
خلق كرده اند.
كودكان بايد براي مدت ھاي بيشتري برھنه بمانند و بازي كنند تا دختران و پسران بتوانند بدن ھاي برھنه ي يكديگر
را ببينند .اينگونه ھيچ تخمي از اين بيماري جنون آميز برجاي نخواھد ماند تا براي بقيه ي عمرشان آزارشان بدھد.
ولي اين بيماري پيشاپيش وجود دارد و با ھمواره با آن روبه رو ھستيم .آنوقت وسايل تازه و تازه تر براي بيرون زدن آن
اختراع مي شود .ادبيات قبيحه چاپ مي شوند .مردم آن ھا در ميان جلد كتاب ھاي گيتا و انجيل قرار مي دھند
و مي خوانند .اين ھا ادبيات قبيحه ھستند .آنگاه فرياد برمي آوريم كه اين ادبيات مستھجن بايد ممنوع شود.
ولي ھرگز نمي ايستيم تا فكر كنيم مردمي كه اين ھا را مي خواند چنين بارآمده اند.
ما بر عليه تصاوير برھنه اعتراض مي كنيم بي اينكه لحظه اي درنگ كنيم و از خود بپرسيم كه اين مردمي كه مايلند
اين تصاوير ھا را ببينند چه كساني ھستند .اين ھا ھمان مرداني ھستند كه از ديدن بدن زنانه محروم مانده اند.
مي خواھم به شما بگويم كه بدن زن آنچنان زيبا نيست كه لباس ھا آن را زيبا جلوه داده اند .پوشاك ،به عوض اينكه
بدن را پوشش دھد ،بيشتر بدن را جلوه گر مي كند .تمام اين روش تفكر ،نتايجي معكوس داده است.
بنابراين امروز مايلم به شما بگويم كه اگر بتوانيم سه چيز را درست درك كنيم __ سكس چيست ،جاذبه ي ريشه آن
در چيست و چرا منحرف شده است ___ آنگاه ذھن مي تواند به وراي سكس برود .بايد ھم كه برود ،نياز ذھن اين
است.
ولي تالش ھاي ما براي عروج از سكس نتايجي معكوس به بار آورده ،زيرا ما با آن جنگيده ايم.
ما با سكس ايجاد دشمني كرده ايم ،نه دوستي .ما به جاي درك آن ،سركوبش كرده ايم.
آنچه مورد نياز است يك ادراك است .اين ادراك ھرچه عميق تر باشد ،انسان ھا به اوجي واالتر دست خواھند يافت و
ھرچه اين ادراك كمتر باشد ،انسان ھا بيشتر مي كوشند آن را سركوب كنند .سركوب ھرگز نتوانسته نتايجي
موفقيت آميز و سالم داشته باشد .در زندگي انسان سكس عظيم ترين انرژي است .ولي انسان نبايد در آنجا متوقف
شود.
سكس را بايد به فراآگاھي تبديل كرد.
سكس را بايد درك كرد تا زندگي بدون اعمال جنسي brahmacharyaبتواند رخ بدھد.
ولي انسان ھا با وجودي كه در طول عمرشان تجارب جنسي بسيار دارند ،ھيچ تالشي نمي كنند تا درك كنند كه
آميزش به آنان تجربه اي گذرا از سامادي مي بخشد ،يك نگاه بسيار كوتاه به فراآگاھي.
و كشش عظيم سكس در اين است ،جاذبه ي اساسي سكس در ھمين است .ھمين تجربه است كه شما را صدا
مي زند.
شما بايد با ھشياري و مراقبه گونگي درك كنيد كه ھمين تجربه ي گذرا است كه به كشيدن و جذب شما ادامه مي
دھد.
به شما مي گويم كه راه ھاي آسان تري براي رسيدن به ھمين تجربه وجود دارد __ مراقبه ،تمرين ھشياري
درست ،تمرينات يوگا ھمگي وسايل رسيدن به ھمين تجربه ھستند .ولي درك اين نكته بسيار اساسي است كه
ھمين تجربه سبب جذب شماست.
يكي از دوستان نوشته كه موضوع اين سخنراني ھاي من سبب خجالت است .او از من خواسته تا موقعيت ناجور
مادري را تصور كنم كه در ميان مخاطبين ھمراه با دخترش نشسته است .او از من خواسته تا ضمن سخنراني ،به
مادري فكر كنم كه ھمراه با پسرش نشسته و يا به پدري كه ھمراه دخترش نشسته است .او گفته كه اين چيزھا را
نبايد در حضور مردم بيان كرد .به او گفتم كه او بسيار ساده لوح است .يك مادر عاقل ،به موقع ،پيش از اينكه
دخترش وارد دنياي سكس شود،
تجربه ھاي جنسي خودش را براي دخترش بازگو مي كند ،قبل از اينكه ادراك نابالغانه و نبود اطالعات ،او را به راه
ھاي انحرافي جنسي بكشاند .يك پدر ارزشمند و ھوشمند تجربه ھايش را براي پسران و دخترانش بازگو مي كند تا
آنان
ولي اعجاب اوضاع در اين است كه نه پدران و نه مادران ھيچ تجربه ي عميقي در اين خصوص ندارند .آنان خودشان
به وراي سطح سكس صعود نكرده اند و بنابراين مي ترسند كه اگر فرزندانشان چيزي در مورد سكس بشنوند ،شايد
در ھمان سطحي گير كنند كه خودشان در آن گرفتار ھستند .از اين دوستان مي پرسم" :براي اينكه گرفتار شويد به
چه كسي گوش داده ايد؟!" شما خودتان گرفتار گشته ايد و فرزندان شما نيز به خودي خودشان گرفتار خواھند شد.
ولي اگر به كودكان درك صحيح داده شود ،قابليت تفكر و ھشياري به آنان داده شود ،آيا امكان ندارد كه آنان خودشان
را از ھدردادن انرژي شان نجات بدھند؟ آيا ممكن نيست كه آنان بتوانند انرژي خودشان را حفظ كنند و آن را دگرگون
سازند؟
ھمگي ما بارھا ذغال ديده ايم .دانشمندان مي گويند كه ذغال در طول ھزاران سال به الماس تبديل مي شود و بين
ذغال و الماس تفاوتي در ساختار شيميايي وجود ندارد .الماس يك تجلي دگرگون شده از يك قطعه ذغال است.
مايلم به شما بگويم كه سكس ذغال است و زندگي بدون عمل جنسي ھمان الماس است ،وضعيت متحول شده
ي ھمان ذغال .الماس ھيچگونه دشمني با ذغال ندارد ،تنھا يك تبديل و تحول از ھمان ذغال است .اين ھمان سفر
ذغال است به بعدي تازه .زندگي بدون عمل جنسي ،چيزي در مخالفت با سكس نيست ،يك دگرگوني و تحول
جنسي است.
كسي كه با سكس مخالف باشد ھرگز ممكن نيست به زندگي بدون سكس دست بيابد.
اگر قرار باشد كسي وارد زندگي بدون سكس شود ....و اين سفر الزامي است ،زيرا بايد ديد كه زندگي بدون سكس
چيست؟ زندگي بدون سكس يعني دستيابي به آن تجربه كه در آن رفتار و كردار انسان ھمچون خدا شود ،زندگي
انسان يك زندگي خدايي شود .اين يعني دستيابي به تجربه ي الوھيت .و اين تجربه مي تواند از طريق دگرگون
سازي انرژي ھاي انسان توسط ادراك به دست آيد.
در طول روزھاي آينده در مورد چگونگي متحول كردن اين انرژي و سپس چگونگي تحول آن به تجربه ي فراآگاھي
سخن خواھم گفت .مايلم در طول سه روز آينده با دقت زياد گوش بدھيد تا پس از آن ھيچگونه سوء تفاھمي در
مورد من در شما باقي نماند.
و ھر پرسش صادقانه و واقعي كه به ذھنتان بيايد ،لطفاً بپرسيد .آن ھا را كتباً به من برسانيد تا در دو روز آخر بتوانم
در موردشان مستقيماً صحبت كنم .نيازي نيست كه ھيچ پرسشي را پنھان كنيد .دليلي نيست كه حقيقت زندگي
را پنھان كنيم .نيازي نيست كه از ھيچ واقعيتي رويگردان شويم .حقيقت ،حقيقت است ،چه چشمانمان را بر آن
ببنديم يا بازنگه داريم.
يك چيز را مي دانم ،من فقط كسي را مذھبي مي خوانم كه شھامت رويارويي مستقيم با حقايق زندگي را داشته
باشد.
آنان كه چنان ناتوان ،ترسو و ضعيف ھستند كه قادر نيستند حتي با واقعيات زندگي رويارو شوند،
در سه روزي كه مي آيند ،از شما دعوت مي كنم به اين موضوع گوش دھيد زيرا چنان موضوعي است كه ھرگز از
ھيچكدام از مردان بزرگ و فرزانگان شما انتظار نمي رود در موردش سخن بگويند .و شايد شما نيز به شنيدن چنين
موضوعاتي عادت نداريد .شايد ذھنتان وحشت كند .ولي بارديگر مايلم از شما بخواھم تا با دقت بسيار در سه روز
آينده گوش بدھيد .اين امكان وجود دارد كه ادراك سكس شما را به پرستشگاه فراآگاھي رھنمون شود.
اين آرزوي من است .باشد تا جھان ھستي اين آرزو را برآورده سازد.
در پايان ،در برابر الوھيتي كه در درون تمامي شما منزل دارد سر فرود مي آورم.
بزرگ ميشوند
آنگاه دستان گرم خداوند دستانم را گرفتند و ما ھردو لحظاتي سكوت كرديم.
خداوند گفت:
اين چيزھا:
آيا چيزي ھست كه دوست داشته باشي آن را ھميشه به ياد داشته باشيم؟
)اشو(
www.otagahi.com
http://ods.blogfa.com
http://iranosho.bravehost.com
http://groups.yahoo.com/group/oshodreamstar
OSHO