Professional Documents
Culture Documents
بادِ سُرخ
بادِ سُرخ
بادِ سُرخ
با ِد ُ
نوشته ریموند چندلر
برگردان :فتح اله جعفری جوزانی
1
2
یک
ک
داغ خش ِاون شب با ِد کویری ای می وزید .یکی از اون باده ای ِ
سانتا آنا بود که از گذرگاه های کوه می آد پایین و باعث میشه موه ات فِر
ت تنت بخاره .اونجور شب ها تم ام بخورن و اعصابت به هم بریزه و پوس ِ
ک ص بور ،لبه ی پارتی های میگساری با دعوا ختم میشن .زن های کوچی ِ
کاردها را لمس می کنن و گ ردن شوهرهاش ون را بررسی می کنن .هر
وان پُر آبجو گ یرت
اتف اقی می تونه بیفت ه .ح تی ممکنه ت وی میخونه یه لی ِ
بیاد.
ور خی ابون ،روب روی ِ اون جدید رق
ِ ب و زرق پر ای ج یه وی ت من
ساختمون آپارتمانی که زندگی می کردم ،یکی از اون لیوان های پُ ِر آبجو
گیرم اومد .حدود یه هفته بود که باز شده بود و مشتری گیرش نیومده بود.
ت بار بود بیست و یکی دو س اله ب ود و به نظر می اومد ت وی پسره که پش ِ
عمرش هیچوقت مشروب نخورده بود.
فقط یه مشتری دیگه اونجا بود ،یه مست روی یه صندلی بلند جلوی
بار که پشتش به در بود .یه عالمه سکه ی ده سنتی مرتب جلوش چیده شده
کی
بود ،حدود دو دالر س که ب ود .اون داشت با لی وان ه ای کوچیک ویس ِ
خالی می خورد و توی دنیای خودش تک و تنها بود.
اونورتر بار و لیوان آبجوم را گرفتم و گفتم« :تو اصال روی ِ نشستم
آبجو کف نمی ذاری ،رفیق».
پسره گفت« :تازه باز کردیم .باید مشتری جلب کنیم .شما قبال اینجا
اومدین ،مگه نه ،آقا؟»
«آها».
«این دور و برها زندگی می کنین؟»
1
ور خی ابون .اس مم هم فیلیپ گفتم« :توی آپارتمان های بِرگالند اون ِ
مارلوئه».
2
بار تیره رنگِ پ ولیش
«ممنونم ،آقا .اسم من هم لو پِتروله ».روی ِ
شده خم شد نزدیکم« .اون بابا را می شناسین؟»
«نه».
«دیگه باهاس بره خونه ،یه جورهایی .باهاس یه تاکسی صدا کنم و
ب هفته آین ده اش را هم داره به این زودی سهم مشرو ِ
بفرستمش بره خونهِ .
می خوره».
گفتم« :یه همیچین شبیِ .ولِش کن به حال خودش باشه».
پسره ،در حالی که نگاه تندی بهم می کرد ،گفت« :واسه اش خوب
نیست».
مسته بدون این که باال را نگاه کنه ،غرید« :ویسکی!» بشکن زد که با
کوبیدن روی بار دسته های سکه هاش را به هم نریزه.
پسره به من نگاه کرد و شونه هاش را انداخت باال« .بدم بهش؟»
1
Berglund
2
Lew Petrolle
3
«شکم کیه؟ مال من که نیست». ِ
پسره یه ویسکی خالی دیگه واسه اش ریخت و فکر می کنم پشت بار
با آب رقیقش کرد چون وقتی آوردش باال انق در گناهک ار به نظر می اومد
ت
که انگار مادربزرگش را با لگد زده بود .مسته توجهی نک رد .اون با دق ِ
جراح زبردست که داشت روی یه غده ی مغزی عمل می کرد از روی ِ یه
دسته ها سکه ها را برداشت و داد به پسره.
پسره برگشت اومد و یه مقدار دیگه آبجو ریخت توی لیوان من .باد
در شیشه رنگی اون بیرون زوزه می کش ید .هر چند وقت یه ب ار ب اد اون ِ
در سنگینی بود.
طرح دار را چند اینچ باز می کردِ .
پسره گفت« :اولندش من از مست ها خوشم نمی اد و دوم از اون هم
خوشم نمیاد اینجا مست کنن ،و سومندش از اولش ازشون خوشم نمیاد».
گفتم« :برداران وارنر می تونن از اون حرفت استفاده کنن».
«استفاده کرده ان».
درست همون موقع یه مشتری دیگه اومد .یه ماشین با ص دای جیغ
در نوسانی باز ش د .م ردی که به نظر می اومد عجله داشت وایساد و اون ِ
راق ت یره رنگش را ِ ب ت
ِ تخ ای ه چشم و داشت نگه باز را اومد داخل .در
دور اونج ا .سر و وضع خ وبی داش ت ،س بزه رو ب ود و چرخوند دور تا ِ
ت باریک و ده ِن بس ته .لب اس ه اش ت یره ب ودن و یه خوش قیافه با ص ور ِ
دس تما ِل س فید با طن ازی از جیبش س رک کش یده ب ود ب یرون و اون هم به
ار عص بی روش ب ود .فکر نظر خونسرد می اومد و هم انگار یه جور فش ِ
خاطر اون با ِد داغ بود .خودم هم یه خورده همچ ون حسی داش تم، ِ کردم به
فقط خونسرد نبودم.
3
ت مسته نگاه کرد .مسته داشت با لیوان های خالیش چکرز اون به پش ِ
ب ازی می ک رد .مش تری جدید به من نگ اه ک رد ،بعد به صف میزه ای
کنار
ِ کنار اونجا نگاه کرد .همه شون خالی بودن .اومد تو و از ِ نیمکت دار
مس ته -که داشت این ور اون ور می پیچید و با خ ودش ح رف می زد -
گذشت و با پسره که متصدی بار بود حرف زد.
ت
یه خانوم ندیدی ،رفیق؟ قدبلند ،خوشگل ،مو قهوه ای ،با یه ک ِ «اینجا
گلدار بولِرو 4روی یه لباس ک1رپ ابریش می آبی .یه کاله حص یری لبه پهن ِ
با یه نوار مخملی سرش بود ».صدای تندی داشت که ازش خوشم نیومد.
پسره گفت« :نخیر ،قربان .همچون کسی اینجا نیومده».
اسکاچ ِسک .زود باش ،میشه؟»
ِ «ممنون.
پسره مشروب را داد بهش و اون پولش را داد و مش روب را به یه
جرعه فرس تاد پ ایین و راه افت اد ب ره ب یرون .سه چهارتا ق دم برداشت و
روبروی مسته وایساد .مسته نیشش باز ب ود .چن ان س ریع یه اس لحه از یه
جایی درآورد که وقتی می اومد بیرون دیده نمیشد .صاف گ رفتش و ح اال
ت قدبلند خیلی ص اف وایس اد و از من مست تر به نظر نمی اومد .اون مس ِ
بعد سرش یه خورده پرید به سمت عقب و بعد دوباره بی حرکت شد.
3
Checkersبازی فکری با تخته ای شبیه شطرنج
4
bolero
4
یه ماشین اون بیرون با سرعت از اونجا رد شد .اسلحه ی اون مسته
ویی ب زرگ .دوتا تقهیه کالیبر بیست و دو اتوماتیک بود ،با یه منظ ره جل ِ
ی محکم کرد و ازش یه خورده دود پیچید اومد بیرون – خیلی کم.
مسته گفت« :خداحافظ ،والدو».5
ت متصدی بار و من. بعد اسلحه را گرفت سم ِ
یارو سبزه روئه یه هفته لفتش داد تا افتاد .تلو تلو خورد ،خودش را
گرفت ،یه دس تش را تک ون داد ،دوب اره تلو تلو خ ورد .کالهش از س رش
کف اونجا .بعد از این که افتاد با اون همه ادا
افتاد ،و بعد با صورت کوبید ِ
و اصول با سیمان فرقی نداشت.
مسته از روی صندلیش سُرید پایین و سکه های ده سنتیش را برداشت
ت در .یه وری چرخی ده ب ود و ریخت ت وی جیبش و خرام ون رفت س م ِ
اونور بدنش گرفته بود .من اس لحه نداش تم .فکر نک رده ب ودم
ِ اسلحه را از
ت ب ار ب ود نهواسه خریدن یه لیوان آبجو الزمش داشته باشم .پسره که پش ِ
تکون خورد و نه هیچ صدایی از خودش درآورد.
مسته در حالی که از ما چشم برنمی داشت ،با لمس کردن در را پیدا
کرد و با شونه اش یه خورده بازش کرد ،و بعد عقب عقب هل داد و ازش
رد ش د .وق تی در ک امال ب از ش ده ب ود یه ب ا ِد محکم اومد داخل و موه ای
مردی که روی زمین افتاده بود را بلند ک رد .مس ته گفت« :بیچ اره وال11دو.
شرط می بندم باعث شدم دماغش خون بیاد».
در تاب خورد و بسته شد .من شروع کردم به دویدن – علتش داشتن
تمرین زیاد توی انج ام کاره ای غلط ب ود .این دفعه مهم نب ود .ماش ینی که
کپیچ نزدی ِ
بیرون بود غرشی کرد و وقتی من به پیاده رو رسیدم از س ِر ِ
اونجا چراغ قرمز عقبش چشمک زد .توی برداش تن ش ماره اش همونق در
موفق شدم که توی به دست آوردن اولین میلیون دالرم.
طبق معمول آدم ها و ماشین ها باال و پایین خی ابون در رفت و آمد
بودن .هیشکی جوری رفتار نمی کرد که انگار یه اسلحه شلیک ش ده ب ود.
ب اد به ان دازه ی ک افی سروص دا راه انداخته ب ود ک ه ،اگه کسی هم ش نیده
بود ،ص دای محکم و س ریع گلوله ه ای ک الیبر بیست و دو را ش بیه به هم
کوبیدن در بکنه .برگشتم توی اون میخونه.
پسره هنوز هم از جاش تکون نخورده ب ود .فقط در ح الی که دست
هاش روی بار بودن وایساده بود اونج ا ،یه کم خم ش ده ب ود جلو و به اون
مرد سبزه رو که روی زمین افتاده بود نگاه می کرد .خم ش دم و ش اهرگ
روی گردنش را لمس کردم .دیگه حرکت نمی کرد – هیچوقت.
ک ِگرد بود و رنگش هم حال صورت اون پسره مثل یه استی ِ حس و ِ
تقریبا همونجور .چشم هاش بیشتر از این که شوکه باشن عصبانی بودن.
ت س قف و کوت اه یه سیگار روشن کردم و دودش را فوت کردم سم ِ
گفتم« :تلفن را بردار».
پسره گفت« :شاید نمرده».
5
Waldo
5
«وقتی از کالیبر بیست و دو استفاده می کنن یعنی اش تباه نمی کنن.
تلفن کجاست؟»
«تلفن ندارم .بدون تلفن هم به اندازه ی کافی هزینه دارم .پسر هشتصد
دالر را به باد دادم!»
ب اینجا تویی؟» «صاحا ِ
«تا قبل از این اتفاق آره».
روپوش سفید و پیش بندش را درآورد و از انتهای بار اومد بیرون.
در حالی که داشت کلیدها را درمی آورد ،گفت« :این در را قفل می کنم».
ت داخل و از بیرون با قفل ور رفت تا رفت بیرون ،در را کشید سم ِ
این که قفل شد .من خم شدم پایین و والدو را برگردون دم .اولش ح تی نمی
وراخ
ِ تونس تم ب بینم گلوله ها از کجا وارد ش ده ب ودن .بعد تونس تم .دوتا س
کوچولو روی کتش بود ،روی قلبش .یه خورده خون روی پیرهنش بود.
مسته همه ی اونچه که از یه قاتل می خواستی بود.
بر و بچه های ماشین گشت حدود هشت دقیقه بعد اومدن .اون پسره،
روپوش س فیدش را پوش یده ب ود وِ ت بار بود .دوبارهلو پترول ،دوباره پش ِ
داشت پ ول ه ای دخلش را می ش مرد و می ذاشت ت وی جیبش و ت وی یه
دفتر کوچولو یه چیزهایی یادداشت می کرد.
ب یکی از اون نیمکت ها و سیگار می کش یدم و من نشسته بودم ل ِ
صورت والدو را نگاه می کردم که داشت ُمرده تر و ُمرده تر میشد .ت وی
ور
ت گل دار کی ب ود ،وال11دو چ را موت ِ این فکر ب ودم که اون دخ تره با ک ِ
منتظر
ِ ماشینش را بیرون روشن گذاشته بود؟ چرا عجله داشت؟ اون مسته
اون بود یا فقط اتفاقی اونجا بود؟
بروبچه های ماشی ِن گشت عرق ریزون اومدن داخ ل .از اون گن ده
زیر کالهش چپون ده ب ود و کالهش های معمولی بودن و یکی شون یه گل ِ
یه خورده کج بود .وقتی اون جنازه را دید گل را ان داخت کن ار و دوال شد
تا نبض والدو را بگیره.
گفت« :به نـظـر میاد ُمرده ».و یه خورده دیگه برش گردوند« .اوه
ب تمیزی بوده .شما دوتا دیدین که کار خو ِ
آره .می بینم از کجا وارد شدنِ .
تیر خورد؟»
من گفتم بل ه .پس ره پشت ب ار هیچی نگفت .من واسه ش ون تعریف
کردم ،که قاتل ظاهرا با ماشین والدو اونجا را ترک کرده بود.
کیف والدو را از جیبش کشید بیرون ،با سرعت گشتش و سوت ِ پلیسه
کش ید« .یه عالمه پ ول و از گواهینامه خ بری نیس ت ».کیف را گذاشت
کن ار« .خیلی خب ،ما بهش دست ن زدیم ،فهمی دین؟ فقط اتف اقی ممکنه
فهمیده باشیم ماشین داشته و بابی سیم گزارش کنیم».
لو پترول گفت« :آره جون خودت ،بهش دست نزدین».
پلیسه یکی از اون نگاه ها تحویلش داد .با لحن مالیمی گفت« :خیلی
خب ،رفیق .بهش دست زدیم».
پسره یه لیوان برداشت و شروع کرد به برق انداختنش .تمام بقیه ی
مدتی که اونجا بودیم اون لیوان را برق می انداخت.
6
یه دقیقه بعدش یه ماشین سریع دایره ی جنایی آژیر کشون اومد و با
سروصدا بیرو ِن در توقف کرد و چهارنفر اومدن داخ ل ،دوتا کارآگ اه ،یه
عک اس و یه متخـصـص آزمایش گاه .من هیچکـدوم از کارآگ اه ها را نمی
تمام کس انی که
کار کارآگاهی باشی و ِ شـناختم .می تونی مدت زیادی توی ِ
توی نیروی پلیس یه شهر بزرگ هستن را نشناسی.
ت لبخند به لب رفتار سبزه روی ساک ِ ِ یکی شون یه مرد کوتاه ق ِد نرم
نرم باهوش .اون یکی شون گنده و ِ های بود با موهای مشکی فری و چشم
اس تخون درشت و چونه دراز ب ود ،با یه دم اغ پر از رگ و چشم ه ای
شیشه ای .به نظر می اومد مشروب زیادی می خورد .ظاهرش سرس خت
بود ،اما به نظر می اومد فکر می کنه یه خ ورده سرس خت تر از اونیه که
واقعا هست .اون من را هل داد ب رد بیخ دی وار آخ رین م یز و ش ریکش با
پسره جلوی اونجا ب ود و یونیف ورم پ وش ها رفتن ب یرون .مس ئول انگشت
نگاری و عکاس هم مشغول کار خودشون شدن.
یه َمر ِده هم از پزشکی ق انونی اوم د ،و به ان دازه ی ک افی موند که
ناراحت بشه چون اونجا تلفن نبود که زنگ بزنه آمبوالنس نعش کش بیاد.
کارآگاه کوتاهه جیب های والدو را خالی کرد و بعد کیفش را خالی
ک رد و همه چی را ریخت ت وی یه دس تمال ب زرگ روی م یز .یه عالمه
اسکناس ،کلید ،سیگار ،یه دستمال دیگه دیدم ،و تقریبا چیز دیگه ای ندیدم.
6
کارآگاه گنده هه من را هل داد ت ِه م یز و گفت« :بن ال .من کپرنیک
هستم ،ستوان کارآگاه».
کیفم را گذاشتم جلوش .نگاهش کرد ،گشتش ،پرتش کرد جلوم ،توی
یه دفتر یه چیزی یادداشت کرد.
«فیلیپ مارلو ،ها؟ یه کارآگاه خصوصی .در رابطه با کار اینجایی؟»
اونور خیابون توی مجتمع برگالندِ «کار مشروب خوری .من ِ گفتم:
زندگی می کنم».
«اون پسره که اون جلوئه را می شناسی؟»
«از وقتی اینجا را باز کرده یه بار اومده ام اینجا».
«حاال چیز مشکوکی ازش می بینی؟»
«نه».
«واسه کسی به اون جوونی قضیه را خیلی دست کم گرفته ،اینطور
نیست؟ نمی خواد جواب بدی .فقط قصه را تعریف کن».
تعریف کردم – سه دفعه .یه دفعه واسه اش گفتم که کلی اتش دس تش
بی اد ،یه دفعه واسه اش گفتم که جزئی اتش دس تگیرش بشه و یه دفعه هم
واسه اش گفتم که ببینه زی ادی حفظم یا ن ه .دست آخر گفت« :اون دخ تره
واسه ام جالبه .و این که قاتله ی ارو را وال11دو ص دا ک رده ،اما ظ اهرا هیچ
جوره مطمئن نب وده که اون بی اد اینج ا .یع نی اگه وال11دو مطمئن نب وده که
دخ تره اوم ده اینج ا ،هیش کی نمی تونس ته مطمئن باشه که وال11دو می اد
اینجا».
گفتم« :خیلی عمیقه».
6
Copernik
7
من را با دقت ورانداز کرد .لبخند نمی زدم« .به نظر میاد قضیه انتقام
گیری باشه ،اینطور نیست؟ به نظر نمیاد برنامه ریزی ب وده باش ه .وس یله
فرار نداشته و اتفاقی جور شده .توی این ش هر زی اد اتف اق نمی افته که آدم
ها ماشین ش ون را قفل نک رده ول کنن و ب رن .قاتله هم جل وی دوتا ش اه ِد
درست و حسابی کارش را انجام داده .از این کار خوشم نمیاد».
گفتم« :من خوشم نمیاد شاد باشم .درآمدش خیلی کمه».
نیشخند زد .دندون هاش حالت کک مکی داشتن« .قاتله واقعا مست
بود؟»
«اونجور که تیراندازی؟ نه».
کار ساده ایه .یارو حتما سابقه «من هم همینطور فکر می کنم .خبِ ،
داره و یه عالمه هم اثر انگشت به جا گذاش ته .ح تی اگه اینجا عکسش را
نداشته باش یم ،ظ رف چند س اعت شناس اییش می ک نیم .اون یه کینه ای از
والدو داشته ،اما امشب قرار نداشته والدو را ببینه .والدو فقط اوم ده ب وده
اینجا در ب اره ی زنی س وال کنه که باه اش ق رار داش ته و ارتب اط ش ون
برقرار نش ده ب وده .شب خیلی گرمیه و این ب اد ص ورت دخترها را ن ابود
می کنه .دختره البد رفته یه جایی منتظر بشه که ب اد بند بی اد .اینه که قاتله
ت ت ِن وال11دو کارس ازی ک رده و نگ ران ش ما دوتا هم دوتا گلوله جای درس ِ
پسرها هم نشده .قضیه به همین سادگیه».
گفتم« :آره».
کپرنیک گفت« :انقدر ساده است که بوی َگند میده».
کاله شاپوی نمدی لبه دارش را برداشت و موهای بورش را که مثل
موی موش بودن به هم ریخت و سرش را به دس تش تکیه داد .یه ص ورت
بدجنس اسبی داشت .یه دس تمال درآورد و ص ورت و پشت گ ردن و ِ دراز
ِ
پشت دست هاش را پاک کرد .یه شونه درآورد و موهاش را شونه ک رد –
کالهش را دوباره گذاشت سرش.
گفتم« :االن داشتم فکر می کردم».
«آره؟ به چی؟»
«این والدو دقیقا می دونسته دختره چی تنش بود .پس البد امشب اون
را قبال دیده بوده».
«که چی؟ شاید باهاس می رفته دستشویی .وقتی برگشته دختره رفته
بوده .شاید دختره نظرش در مور ِد اون عوض شده بوده».
گفتم« :درسته».
اما این اصال چیزی نبود که بهش فکر می ک ردم .من داش تم به این
فکر می کردم که والدو لباس های دختره را جوری توص یف می ک رد که
یرهن
ِ دار ب11ولرو روی پ
ت گل ِ یه م رد معم ولی بلد نیست توص یف کن ه .ک ِ
ک رپ ابریش می آبی .من ح تی نمی دونس تم کت ب11ولرو چی ب ود ،و ممکن
بود بگم یه لباس آبی یا یه لباس ابریشمی آبی ،اما هیچوقت نمی گفتم لب اس
کرپ ابریمشی آبی.
یه مدت بعد دو تا مرد با یه قفس اوم دن اونج ا .لو پ11ترول همچن ان
داشت اون لیوان را ب رق می ان داخت و با اون کارآگ اه ق دکوتاه س بزه رو
حرف می زد.
8
همه مون رفتیم مرکز پلیس.
وقتی سوابق لو 7پترول را بررسی 8کردن مشکلی نداشت .پدرش توی
منطقه ی کنتراکوس11تا نزدیک آنتی11اک یه ب اغ انگ ور داش ت .اون ه زار
دالر داده ب ود به لو که واسه خ ودش کاس بی راه بن دازه و لو با هشتصد
دالر اون بار را ،با تابلوی نئون و همه چیزش ،باز کرده بود.
ولش کردن ب ره و بهش گفتن میخونه را تعطیل نگه داره تا مطمئن
بشن که دیگه نمی خواس تن اثر انگش تی از اونجا ب ردارن .اون با همه
دست داد و نیش خند زد و گفت که ح دس می زد این آدم کشی واسه ک ار و
کاسبیش خ وب باش ه ،چ ون هیش کی گ زارش روزنامه از هیچی را ب اور
نمی کنه و البد می ان پیش اون که قصه را براش ون تعریف کنه و وق تی
داره واسه شون تعریف می کنه مشروب می خورن.
نگران هیچ کس
ِ هیچوقت وقتی اون رفت ،کپرنیک گفت« :این یارو
دیگه ای نمیشه».
گفتم« :بیچاره والدو .اثر انگشت ها به درد بخور بودن؟»
کپرنیک با دلخوری گفت« :یه جورهایی ناخوانا هستن ،اما طبقه بندی
شون می ک نیم و امشب با تله ت ایپ می فرس تیم ش ون واش11نگتن .اگه پی دا
نشه ،تو باید یه روز بیایی طبقه پایین آلبوم ها را ورق بزنی».
با اون و همدستش ،که اسمش ییبارا بود ،دست دادم و رفتم .اونها هم
هنوز نمی دونس تن وال11دو کی ب ود .هیچ ک دوم از چیزه ایی که ت وی جیب
هاش بودن چیزی نمی گفتن.
7
Contra Costa
8
Antioch
9
دو
حدود ساعت نه شب برگشتم خیابون خودم .قبل از این که برم توی
ساختمون بـرگالنـد یه نگاه به باال و پایین بلوک انداختم .اون میخونه پایین
ِ
اونور خیابون بود ،تاریک بود ،یکی دونفر دماغ هاشون را چسبونده ِ تر
بودن به شیشه اش ،اما جمعیتی جمع نشده بود .مردم مامورها و نعش کش
را دیده بودن ،اما نمی دونستن چی شده بود .غیر از پسرهایی که توی
سر خیابون داشتن پینبال 9بازی می کردن .اون ها همه چی دراگ استور ِ
سر کار و اون کار را نگه دارن.
بلد بودن غیر از این که چطور برن ِ
باد همچنان ،مـثل تنـور ،می وزیـد و گـرد و خـاک و کاغـذپاره ها را
می کوبید به دیوارها.
رفتم توی البی مجتمع و با آسانسور رفتم باال طبقه ی چهارم .درها را
باز کردم و زدم بیرون و یه دختر قدبلند اونجا منتظر آسانسور وایساده
بود.
زیر یه کاله حصیری لبه پهن با یه نوار مخمل و یه گره پاپیونی ُشل،
موهای قهوه ای تاب داری داشت .چشم های آبی درشتی داشت و مژه
هایی که بلندی شون دقیقا تا چونه اش نبود .یه لباس آبی تنش بود که
ممکن بود کرپ ابریشمی باشه ،برش هاش ساده بودن اما پیچ و خم تنش
را درست نشون می دادن .روی اون هم یه چیزی پوشیده بود که می
گلدار بولرو باشه.
ِ ت
تونست یه ک ِ
گفتم« :اون کت بولروئه؟»
نگاه دوری به من کرد و یه حرکتی کرد که انگار داشت تارعنکبوت
را از سر راه می زد کنار.
«بله .میشه مزاحم نشید .من عجله دارم .می خوام»...
از جام تکون نخوردم .جلوی آسانسور را گرفتم .به همدیگه خیره
شدیم و اون یواش یواش صورتش سرخ شد.
گفتم« :بهتره با اون لباس ها نری توی خیابون».
«چی؟ به چه جراتی»...
آسانسور دلنگ کرد و دوباره رفت پایین .نمی دونستم می خواست
خراش صدای دخترهای ِو ِل آبجو فروشی
ِ چی بگه .صداش زنگِ گوش
ها را نداشت .صدای نرم سبکی داشت ،مثل صدای بارون بهاری.
گفتم« :نمی خوام بلندت کنم .توی دردسر افتادی .اگه با آسانسور بیان
این طبقه ،فقط انقدر وقت داری که از توی راهرو خارج بشی .اول اون
کاله و کت را دربیار – بجنب!»
زیر اون آرایش نه چندان غلیظ به نظر اومد که رنگش تکون نخوردِ .
سفید شده بود.
گفتم« :پلیس ها دنبالت می گردن .با اون لباس ها .اگه یه فرصت بهم
بدی ،واسه ات می گم چرا».
Pinball 9نوعی بازی با دستگاهی برقی که قبل از بازی های کامپیوتری بسیار
پرطرفدار بودند.
10
با سرعت سرش را برگردوند و توی راهرو را نگاه کرد .با قیافه ای
که اون داشت تقصری نداشت که یه بار دیگه سعی کرد بلوف بزنه.
«رفتار شما بی ادبیه ،هر کی هستین .من خانوم ل11یروی 10هس تم از
ِ
آپارتمان سی و یک .می تونم بهتون اطمینان بدم که»...
گفتم« :که طبقه ی شما این نیست .این طبقه چهارمه ».آسانسور پایین
وایساده بود .از محفظه ی آسانسور صدای باز شدن در با آچ ار ش نیده می
شد.
با تندی گفتم« :بیرون! االن!»
کالهش را برداشت و کت ب11ولرو را از تنش کن د ،س ریع .اونها را
گرفتم و با عجله چپوندم ش ون زیر بغلم .آرنجش را گ رفتم و چرخون دمش
و رفتیم پایین راهرو.
«من توی آپارتمان چهل و دو زندگی می کنم .روبروی آپارتمان شما،
فقط یه طبقه باالتر .انتخ ابت را بکن .یه ب ار دیگه می گم – من دنب ال بلند
کردنت نیستم».
با اون حرکت س ریع ،مثل یه پرن ده که خ ودش را تم یز می کن ه،
موهاش را صاف کرد .ده هزار سال تمرین پشتش بود.
گفتم« :آپارتمان من ».و کیفش را زد زیر بغلش و با س رعت رفت
پایین راهرو .آسانسور طبقه ی پایین وایساد .وقتی وایساد اون هم وایس اد.
برگشت و رو کرد به من.
با مالیمت گفتم« :راه پله پشت آسانسوره».
گفت« :من اینجا آپارتمان ندارم».
«فکر نمی کردم داشته باشی».
«دارن دنبا ِل من می گردن؟»
«بله ،اما تا فردا شروع نمی کنن دونه به دونه سنگ های این بلوک
را زیر و رو کنن .اون موقع هم ،فقط اگه نت ونن وال11دو را شناس ایی کنن،
این کار را می کنن».
به من خیره شد« .والدو؟»
گفتم« :اوه ،والدو را نمی شناسی».
آهسته سرش را به عالمت نه تکون داد .آسانسور دوباره شروع کرد
پایین رفتن .دست پ اچگی مثل م وج روی آب ت وی چشم ه ای آبیش م وج
می زد.
در حالی که نفسش بند می رفت ،گفت« :نه ،اما من را از این راهرو
ببر بیرون».
در آپاتمانم .کلید را انداختم و قفل را تکون دادم
تقریبا رسیده بودیم به ِ
و با سرعت در را باز کردم .دستم را به اندازه ی کافی بردم داخل که کلید
برق را ب زنم .مثل یه م وج از کن ار من رد شد و رفت داخ ل .ب وی چ وب
صندل توی هوا پخش شد ،خیلی خفیف.
در را بستم ،کالهم را انداختم روی یه صندلی و اون را تماشا کردم
یز ورق ب ازی که مس ئله ی ش طرنجی که نمی تم ِکه خرام ون رفت س م ِ
Leroy10
11
تونستم حل کنم را چیده بودم روش .ح اال که ت وی آپارتم ان ب ود و در قفل
بود ،دست پاچگی اش از بین رفت.
با لحن محتاطی که انگار اومده بود آثار قلم کاری من را ببینه ،گفت:
«پس شما شطرنج بازید ».کاش اومده بود آثارم را ببینه.
دور دلنگ آسانسور ِ بعد هردوتامون بی حرکت وایسادیم و به صدای
و بعدش صدای پاهایی که به سمت دیگه می رفتن گوش دادیم.
نیشخند زدم ،اما با فشار ،نه با لذت ،رفتم توی آشپزخونه ی کوچیکم
و شروع کردم به ور رفتن با دوتا لیوان و اون وقت متوجه ش دم که کاله و
ت تخت دی واری زیر بغلم بودن .رفتم توی کمد پش ِ کت بولروی اون هنوز ِ
و اونها را چپوندم توی یه کشو ،برگشتم بیرون توی آشپزخونه ،یه اسکاچ
فوق عالی پیدا کردم و دوتا لیوان مشروب درست کردم.
وقتی با مش روب ها رفتم ت وی ات اق اون یه اس لحه دس تش ب ود .یه
ت من و چشم ه اش اتوماتیک کوچیک با دسته ی صدفی بود .پرید باال سم ِ
پر از وحشت بودن.
در حالی که توی هر کدوم از دست هام یه مشروب بود ،وایسادم ،و
گفتم« :شاید این ب ا ِد داغ تو را هم دیوونه ک رده .من یه کارآگ اه خصوصی
ام .اگه بذاری ،بهت ثابت می کنم».
با حرکت خفیف سر موافقت کرد .صورتش سفید ب ود .آهس ته رفتم
اونور و یه لیوان را گذاشتم کن ارش ،و برگش تم و لی وان خ ودم را گذاش تم
پایین و یه ک ارت درآوردم که گوشه ه اش تا نش ده ب ود .اون نشس ته ب ود،
لباس آبیش را روی یه زان وش ص اف می ک رد ،و با ِ داشت با دست چپش
ار مش روبش و با ت دیگه اش اسلحه را گرفته بود .کارت را گذاشتم کن ِ دس ِ
مشروب خودم نشستم.
گفتم« :هیچوقت نذار مردی اونقدر بهت نزدیک بشه .اگه جدی هستی
اون کار را نکن .و اسلحه ات هم روی ضامنه».
با سرعت پایین را نگاه کرد ،به خودش لرزید ،و اسلحه را دوب اره
گذاشت توی کیفش .نصف مشروب را بدون توقف نوشید ،لی وان را محکم
گذاشت پایین و کارت را برداشت.
گفتم« :من از اون مشروب به هر کسی نمی دم .وسعم نمی رسه».
لب هاش را ورچید« .البد پول می خوای».
«ها؟»
چیزی نگفت .دستش دوباره رفته بود نزدیک کیفش.
گفتم« :ضامن یادت نره ».دستش همونجا موند .ادامه دادم« :این یارو
که گفتم اس مش والدوئه خیلی قدبلن ده ،ح دود صد و هش تاد س انت،
الغران دام ،چشم ه ای قه وه ای با یه عالمه ب رق توش ون .دم اغ و دهنش
وار ت یره ،دس تمال س فید از جیبش زده ب یرون ،و زی ادی ب اریکن .کت ش ِ
واسه پیدا کردن تو عجله داشت .دارم به جایی می رسم یا نه؟»
دوباره لیوانش را برداشت .گفت« :پس والدو اونه .خب ،حاال چی؟»
حاال به نظر می اومد مشروب یه خورده روی صداش اثر کرده بود.
اونور خیابون یه میخونه هست ....راس تی ،تم ِام ِ «خب ،خنده داره.
شب کجا بودی؟»
12
با لحن سردی گفت« :بیشترش را نشسته بودم توی ماشینم».
«اونور باالی خیابون شلوغ پلوغی را ندیدی؟»
ِ
چشـم هـاش سـعی کردن بگن نه اما نتونسـتن .لب هـاش گـفـتن« :می
دونس تم که یه خبره ایی ب ود .پلیس ها و ن ورافکن ها را دی دم .فکر ک ردم
البد یه نفر طوریش شده».
«یه نفر طوریش شد .این یارو والدو قبلش داشت دنبال شما می گشت.
توی میخونه .خودت و لباس هات را توصیف کرد».
حاال چشم هاش مثل میخ شده بودن و به همون اندازه هم حس توشون
بود .دهنش شروع به لرزیدن کرد و به لرزیدنش ادامه داد.
گفتم« :مـن اونـجا ب ودم .داشـتم با پسـره که اونجا را می گردونه
ح رف می زدم .هیش کی اونجا نب ود غ یر از یه مست که روی یه ص ندلی
بلند جلوی بار نشس ته ب ود و من و اون پس ره .ی ارو مس ته به هیچی توجه
نمی کرد .بعدش والدو وارد شد و در مورد تو س وال ک رد و ما گف تیم ن ه،
ما تو را ندیده بودیم و راه افتاد که بره».
یه خورده از مش روبم خ وردم .من هم مثل دیگ رون خوشم می اد یه
خورده لفتش بدم و تاثیرش را ببینم .چشم هاش داشتن من را می خوردن.
«فقط راه افتاد که بره .بعدش این مسته که به هیشکی توجهی نداشت
والدو صداش ک رد و یه اس لحه کش ید .دوب ار بهش ش لیک ک رد» -دوب ار
بشکن زدم « -اینجوریُ .مرد».
گولم زد .توی روم خندید .گفت« :پس شوهرم تو را استخدام کرده که
جاسوسی من را بکنی .باید می دونستم تمامش بازیه .تو و اون والدو».
بهت زده زل زدم بهش.
حسود باشه .اون هم مردی که راننده مون کردم توپید« :هیچ فکر نمی
ب وده .یه خ ورده حس ودی با اس1تَن 11را می فهمم ،البته – اون طبیعی ه .اما
آخه جوزف کوتز»...12
دستم را توی هوا تکون دادم .با غیظ گفتم« :خانوم ،یکی از ما دوتا
صفحه ی اشتباه این کتاب را ب از ک رده .من کسی به اسم اس11تن یا ج11وزف
ک11وتز نمی شناس م .پس کمکم کنی د ،من ح تی نمی دونس تم که ش ما رانن ده
داشتید .این دور و برها آدم زیاد به راننده خصوصی برنمی خوره .شوهر
– آره ،گاه گداری شوهر می بینیم .اما نه به اندازه ی کافی».
آهسته سرش را تکون داد و دستش نزدیک کیفش موند و چشم های
آبیش برق زدن.
«به اندازه ی کافی خوب نبود ،آقای مارلو .نه ،اصال خوب نبود .من
شما کارآگاه خصوصی ها را می شناسم .همه تون آش غالید .من را با کلک
آوردین ت وی آپارتم ان ت ون ،اگه اینجا آپارتم ان خودت ون باش ه .بیش تر به
نظر می اد آپارتم ان یه م رد وحش تناکه که ب رای چند دالر حاض ره به هر
چ یزی قسم بخ وره و ش هادت ب ده .ح اال دارید س عی می کنید من را
11
Stan
12
Joseph Coates
13
بترسونید .که بتونید ازم اخ اذی کنید – عالوه بر گ رفتن پ ول از ش وهرم.
بسیار خب ».از نفس افتاده بود« .چقدر باید بپردازم؟»
لیوان خالیم را گذاشتم کنار و تکیه دادم .گفتم« :ببخشید اگه یه سیگار
آتیش می زنم .اعصابم داغون شده».
بدون اینکه اونقدر وحشت کرده باشه که زیرش احساس گن اه واقی
باشه داشت تماش ام می ک رد .یه س یگار روشن ک ردم .گفتم« :پس اس مش
ج11وزف ک11وتزه .اون ی ارو که ت وی میخونه اون را کشت وال11دو ص داش
کرد».
یه خورده با حالت مشمئز شده ،اما تقریبا در حد تحمل کردن ،لبخند
زد« .معطل نکن .چقدر؟»
«شما واسه چی داشتین سعی می کردین با این جوزف مالقات کنین؟»
«می خواستم چیزی که ازم دزدیده بود را بخرم ،البته .چیزی که از
نظر معمولی هم با ارزش ه .تقریبا پ ونزده ه زار دالر .م ردی که عاش قش
بودم اون را داده بود به من .اون ُمرده .بفرما! اون ُمرده! ت وی یه هواپیما
وش
که آتش گرفته بود ُمرد .حاال برگرد برو و این را به ش وهرم بگ و ،م ِ
کوچولوی کثافت!»
گفتم« :من نه کوچولو هستم و نه موش».
«همچنان کثافت که هس تی .و نمی خ واد زحمت بکشی به ش وهرم
بگی .خودم بهش می گم .البد خودش به هر حال می دونه».
نیشخند زدم« .چه زرنگ .من قرار بود چی را کشف کنم؟»
لیوانش را برداشت و اونچه از مشروبش باقی مونده بود را نوشید.
«پس فکر می کنه من با ج11وزف ق رار می ذارم .خب ،ش اید می ذارم .اما
نه واسه عشق بازی .نه با یه رانن ده .نه با یه آش غالی که از روی پله ه ای
جل وی خونه برداش تم و بهش ک ار دادم .اگه بخ وام از اون ب ازی ها بکنم،
مجبور نیستم اونقدر خودم را پایین ببرم».
گفتم« :خانوم ،شما اصال مجبور نیستین اون کار را بکنین».
گفت« :حاال من دیگه دارم می رم .فقط سعی کن جلوم را بگیری».
اون اسلحه ی دسته صدفی را از کیفش آورد بیرون .من تکون نخوردم.
ت هیچی .اصال من از کجا ب دونم که تو ت پَس ِدوباره توپی د« :کث اف ِ
کارآگاهی؟ ممکنه یه کالهبردار باشی .کارتی که دادی بهم هیچی را ث ابت
نمی کنه .هر کسی می تونه بده کارت واسه اش چاپ کنن».
گفتم« :البته .البد من انقدر باهوشم که دوسال اینجا زندگی کنم چون
شما قرار بوده امروز به اینجا اسباب کشی کنید که بتونم به خاطر مالق ات
نکردن با مردی به اسم جوزف کوتز ازتون اخ اذی کنم که اون ور خی ابون
با اسم والدو به قتل رسید .شما پولش را دارین که چیزی که پونزده ه زار
دالر می ارزه را بخرین؟»
«اوه! البد فکر می کنی می تونی ازم زورگیری کنی!»
«اوه!» اداش را درآوردم« .من حاال شدم زورگیر ،آره؟ خانوم ،میشه
لطفا یا اون اسلحه را بذارید کنار یا اقال از ضامن درش بیاری د؟ دی دن این
که یه همچون اسلحه ای اونج وری مس خره میشه احساس ات حرفه ای من
را جریحه دار می کنه».
14
سر راهمگفت« :تو تمام اون چیزهایی هستی که ازشون بدم میاد .از ِ
برو کنار».
از جام تکون نخوردم .اون هم تکون نخورد .هردو مون نشسته بودیم
و حتی نزدیک همدیگه هم نبودیم.
التم اس کن ان گفتم« :قبل از این که برید فقط یه راز را بهم بگی د.
آپارتمان طبقه پایین را واسه چی گرفتین؟ فقط واسه این که با یه نفر پ ایین
خیابون قرار بذارین؟»
پرید بهم که« :انقدر مسخره ب ازی درنی ار .من اونجا را نگرفته ام.
آپارتمان اونه».
ِ دروغ گفتم .اونجا
«جوزف کوتز؟»
با حرکت تن ِد سر تایید کرد.
«نشونی هایی که از والدو دادم شبیه جوزف کوتز بود؟»
دوباره با تکون دادن تن ِد سر تایید کرد.
«خیلی خب .اقال این شد یه حقیقت که فهمیدم .شما متوجه نمی شین که
والدو قبل از این که ت یر بخ وره -وق تی که داشت دنب ال ش ما می گشت -
لباس های شما را توصیف کرد – که اون نش ونی ها به پلیس ها داده ش ده
– که پلیس ها نمی دونن وال111دو کیه و دنب ال یه نفر با اون لب اس ها می
گ ردن که بهش ون کمک کنه اون را شناس ایی کنن؟ اینق در هم متوجه نمی
شین؟»
اسلحه یهو توی دستش شروع کرد به لرزی دن .بهش نگ اه ک رد ،یه
جوری که انگار کسی خونه نبود ،و آهسته دوباره گذاشتش توی کیفش.
در گوشی گفت« :من احمقم که اصال با تو ح رف می با یه ص دای ِ
زنم ».م دت زی ادی به من خ یره ش د ،بعد یه نفس عمیق کش ید« .اون بهم
گفت کجا زندگی می کنه .به نظر نمی اومد که ترسیده باشه .گمونم کسانی
که اخاذی می کنن اونجوری هس تن .قرارم ون ت وی خی ابون ب ود ،اما من
دیر رسیدم .وقتی رسیدم اینجا خیابون پر از پلیس بود .این بود که برگش تم
و رفتم یه مدت نشستم توی ماش ینم .بعد اوم دم ب اال د َِم آپارتم ان ج11وزف و
در زدم .بعد برگش تم رفتم ت وی ماش ینم و دوب اره منتظر ش دم .سه دفعه
اومدم این باال .دفعه ی آخر از پله ها یه طبقه اومدم باال که سوار آسانسور
بشم .دوبار توی طبقه ی سوم دی ده ش ده ب ودم .با ش ما مالق ات ک ردم .همه
اش همینه».
غ رش کن ان گفتم« :یه چ یزی در ب اره ی یه ش وهر گف تی .اون
کجاست؟»
«توی یه جلسه است».
با لحن بدی گفتم« :اوه ،جلسه».
«شوهرم مرد خیلی مهمیه .جلسه های زیادی داره .مهندس هی درو
الکتریکه .همه جای دنیا سفر کرده .باید بدونید که»....
گفتم« :نمی خ واد بگی .یه روز ناه ار دع وتش می کنم و می ذارم
خودش واسه ام تعریف کنه .جوزف هر آتویی از تو داشته حاال دیگه نابود
شده است .مثل خو ِد جوزف».
پچ پچه کرد« :اون واقعا ُمرده؟ واقعا؟»
15
گفتم« :اون ُمردهُ ،مردهُ ،مردهُ ،مرده .خانوم ،اون ُمرده».
باالخره باور کرد .یه جورهایی فکر می کردم هیچوقت باورش نشه.
توی اون سکوت ،آسانسور توی طبقه ی من وایساد.
صدای پا شنیدم که توی راهرو نزدیک می ش دن .همه م ون گ اهی
اوقات یه چیزهایی به دل م ون می افت ه .انگش تم را گذاش تم روی لبم .زنه
حاال تکون نخورد .ص ورتش انگ ار یخ زده ب ود .چشم ه ای ب زرگ آبیش
مثل سایه های زیرشون سیاه بودن .با ِد داغ می کوبید به پنجره های بس ته.
وق تی ب ا ِد س11انتا آنا می اد پنج ره ها باید بس ته باش ن ،چه گ رم باشه و چه
نباشه.
صدای پایی که از راهرو می اومد صدای پای عادی یه مرد بود .اما
د َِم در آپارتما ِن من وایساد ،و یه نفر در زد.
ت تخت دیواری اشاره کردم .در حالی که کیفش را با دستم به کمد پش ِ
ار ب دنش ،بی ص دا بلند ش د .دوب اره اش اره ک ردم ،بهچس بونده ب ود به کن ِ
لیوانشَ .جلدی برش داشت ،روی موکت سُرید اونور ،از در رد شد ،و در
را بی صدا پشت سرش بست.
نمی دونستم واسه چی داشتم این همه دردسر را به جون می خریدم.
دوباره صدای در زدن اومد .پشت دست هام خیس بودن .صندلیم را با
صدا تکون دادم و بلند ش دم و یه ص دای خمی ازه درآوردم .بعد رفتم در را
باز کردم – بی اسلحه .این کارم اشتباه بود.
16
سه
اول نشناختمش .شاید به عکس دلیلی که والدو ظاهرا اون را نشناخته
کنار بار نشسته بود کاله سرش بود و حاال کاله ِ بود .اون تمام وقتی که
نداشت .انتهای موهاش کامال و دقیقا اون جایی بود که کالهش شروع
ت سفی ِد بدون عرق بود که تقریبا مثل ت سف ِ
میشد .باالی اون خط ،پوس ِ
جای زخم برق می زد .اون فقط بیست سال پیرتر نبود .یه مرد دیگه بود.
اما اسلحه ای که دستش بود را می شناختم ،اون کالیبر بیست و دو
اتوماتیک با جلوی گنده .و چشم هاش را هم می شناختم .اون چشم های
روشن ،شکننده و کم عمق که مثل چشم های مارمولک بودن.
تنها بود .اسلحه را خیلی نرم گذاشت روی صورتم و از الی دندون
هاش گفت« :آره ،منم .برو بریم داخل».
فقط به اندازه ی کافی رفتم عقب و همونجا وایس ادم .درست هم ون
جوری که اون می خواست ،که بتونه ب دون این که زی اد جا به جا بشه در
را ببنده .از چشم هاش فهمیدم که دقیقا می خواست اون کار را بکنم.
نترسیده بودم .فلج شده بودم.
وقتی در را بست یه مقدار دیگه وادارم ک رد ب رم عقب ،آهس ته ،تا
ت پاه ام ب ود .چشم ه اش به چشم ه ای من دوخته ج ایی که یه چ یزی پش ِ
شدن.
میز ورق بازیه .یه عوضی ای اینجا شطرنج بازی می گفت« :اون ِ
کنه .تو؟»
آب دهنم را قورت دادم« .دقیقا بازی نمی کنم .باهاش ور می رم».
با صدای نرم و خش داری ،نگار یه پلیس موقع بازجویی با باتوم زده
بود توی گلوش ،گفت« :این یعنی دو نفر».
گفتم« :اون یه مسئله است .نه یه بازی .به مهره ها نگاه کن».
«من سر در نمیارم».
با صدایی که به اندازه ی کافی ترسیده بود گفتم« :خب من تنهام».
گفت« :هیچ فرقی نمی کنه .من به هر حال کارم ساخته است .فردا ،یا
یه هفته دیگ ه ،یه فضولباشی ای پلیس ها را می فرس ته س راغم .که چی؟
من فقط از نقشه جغرافی ات خوشم نیوم د ،رفی ق .از اون احمق بدقیافه هم
که روپوش تنش بود و واسه تیم فوتبال دانشگاه فوردهام13یا همچون جایی
بازی می کرد خوشم نیومد .گور بابای امثا ِل شما».
ور چ راغ ب زرگ جل ویی با من نه حرفی زدم و نه حرکت کردم .ن ِ
مالیمت و تقریبا با نوازش ریخت روی گونه ام.
کار خوبی هم هست .محض احتیاط .خالفک ار گفت« :یه جورهایی ِ
پیری مثل من عکسش خ وب درنمی اد ،تنها چ یزی که علیه من هست دوتا
شاهده .به درک».
«والدو چیکارت کرده بود؟» سعی کردم یه جوری بگم که به جای
این که نخوام زیاد بلرزم ،به نظر بیاد می خواستم بدونم.
13
Fordham
17
سر یه سرقت بانک توی میشیگان من را لو داد و چهار سال انداختم ِ
توی هلفدونی .خ ودش را تبرئه ک رد .چه ار س ال ت وی زن دون میش11یگان
سفر تفریحی تابستونی نیس ت .ت وی اون ای الت ه ایی که حکم اع دام دارن ِ
وادارت می کنن بچه ی خوبی باشی».
گفتم« :از کجا می دونستی میاد اونجا؟»
«نمی دونستم .اوه آره ،دنبالش می گش تم .دلم می خواست ب بینمش.
پریشب توی خیابون یه لحظه دیدمش ،اما گمش کردم .تا اون موقع دنبالش
نمی گش تم .بع دش می گش تم .بچه ی ب امزه ای ب ود ،اون وال11دو .ح الش
چطوره؟»
گفتمُ « :مرده».
«هنوز هم کارم خوبه ».خندید« .چه مست باشم و چه هوشیار .خب،
حاال دیگه به حال من توف یری نمی کن ه .پلیس ها تونس تن من را شناس ایی
کنن؟»
به اندازه ی کافی زود جوابش را ندادم .با اسلحه کوبید توی گلوم و
نفسم بند رفت و نزدیک بود از روی غریزه سعی کنم اسلحه را بگیرم.
با مالیمت بهم اخطار داد« .هی ،هی .تو اونقدر احمق نیستی».
کف دست هام دست هام را آوردم پایین و به حالت باز ،در حالی که ِ
ت اون بود ،گرفتمشون کنار بدنم .اون اونجوری می خواس ت .غ یر به سم ِ
از زدنم با اس لحه به من دست ن زده ب ود .ظ اهرا واسه اش مهم نب ود که
ممکن ب ود من هم یه اس لحه داش ته باش م .واسه اش مهم نب ود – اگه فقط
همون یه منظور را داشت.
اونجوری که برگشته بود اومده بود توی همون خیابون ،به نظر می
اومد که به هیچی اهمیت زی ادی نمی داد .ش اید اون ب اد داغ یه ک اریش
ک رده ب ود .مثل م وج دریا که زیر اس کله بکوبه می کوبید به پنج ره ه ای
بسته ی خونه ام.
گفتم« :اثر انگشت گیر آوردن .نمی دونم چقدر به درد بخور باشن».
«به اندازه ی کافی خوب – اما نه اونقدر که با تله تایپ جواب بدن .تا
وایی رفت و برگشت واش11نگتن وقت ِ بخوان درست جواب بگ یرن پست ه
شون را می گیره .بهم بگو من واسه چی اومدم اینجا ،رفیق».
«صحبت من و اون پسره توی میخونه را شنیدی .اسمم و این که کجا
زندگی می کنم را به اون گفتم».
«این چطوریش ه ،رفی ق .من گفتم واسه چی ».بهم لبخند زد .واسه
آخرین لبخندی که ممکن بود ببینم لبخند خیلی بدی بود.
گفتم« :ولش کن .جالد که از تو نمی پرسه واسه چی اومده اونجا».
«هی ،تو خوب سرسختی .بعد از تو میرم دیدن پسره .از مرکز پلیس
تعقیبش کردم ،اما فکر کردم تو کسی هستی که باید اول رفت سراغش .از
تاالر شهر تعقیبش کردم تا خونه اش ،با ماشینی که والدو اجاره کرده بود.
از مرکز پلیس ،رفیق .اون کارآگ اه ه ای مس خره .می ت ونی بش ینی روی
زانوهاش ون و تو را نشناس ن .اون وقت ب دو دنب ال اتوب وس ،با مسـلسـل
شـروع می کنن به تیران دازی و دوتا رهگ ذر ،یه رانن ده تاکسی که ت وی
دوم یه ساختـمـون
تاکس یش خواب ه ،و یه زن نظافتـچی که تـوی طبقه ی ِ
18
داره تِـی می کشه را می کش ن .ت ازه به اونی که دنب الش هس تن هم نمی
خوره .اون کارآگاه های مسخره ی به درد نخور».
نوک اسلحه را توی گردنم پیچوند .چشم هاش از قبل هم عصبانی تر
به نظر می اومدن.
گفت« :وقت دارم .ماشین اجاره ای والدو بالفاصله گزارش نمیشه.
والدو را هم به این زودی ها شناسایی نمی کنن .من وال11دو را می شناس م.
پسر کار بلدی بود اون والدو». بچه زرنگی بودِ .
گفتم« :اگه اون اسلحه را از گلوم درنیاری ،باال میارم».
لبخند زد و اسلحه را ب رد پ ایین روی قلبم« .اینج وری خوب ه؟ بگو
ِکی».
کنار تخت
ِ دِ کم در
ِ بودم. زده حرف خواستم می که اونی از بلندتر البد
دیواری یه نمه باز شد .بعد یه اینچ ب از ش د .بعد چه ار اینچ .یه جفت چشم
دیدم ،اما بهشون نگاه نکردم .سفت و س خت زل زدم ت وی چشم ه ای اون
م رد کچ ل .خیلی س خت .نمی خواس تم چشم ه اش را از چشم ه ای من
ورداره.
با مالیمت پرسید« :ترسیدی؟»
لم دادم روی اسلحه اش و شروع کردم به لرزیدن .فکر کردم از دیدن
این که به خ ودم بل رزم خوشش می اد .دخ تره از در اومد ب یرون .دوب اره
اسلحه اش دستش بود .خیلی واسه اش متاسف بودم .سعی می کرد خ ودش
را به در برسونه – یا جیغ می کش ید .در هر دو ص ورت پ رده می افت اد-
واسه هردومون.
تمام شب را تلف نکن دیگه ».صدام انگار از دور می نالیدم« :خبِ ،
اونور خیابون می اومد.ِ اومد ،مثل صدای یه رادیو که از
«از این خوشم میاد ،رفیق .من اینجوری ام».
سر اون ،روی هوا پرواز کرد .هیچوقت چیزی دختره ،یه جایی پشت ِ
به بی صدایی ح رکت اون نب وده .اما هیچ فای ده ای نداش ت .اون بابا کسی
نبود که با اون دختر هیچ جوری ور ب ره .تم ِام عم رم اون را می ش ناختم
اما فقط پنج دقیقه بود که توی چشم هاش نگاه می کردم.
گفتم« :اگه داد بکشم چی».
با لبخندی که موقع آدم کشتن می زد گفت« :آره ،اگه داد بکشی چی.
داد بکش».
سر اون بود. ِ پشت درست در. ت
ِ سم نرفت دختره
گفت« :خب ،اینجا جاییه که من دیگه داد می زنم».
انگار این رمز شروع ک ار ب ود ،دخ تره اون اس لحه ی کوچیک را
محکم فرو کرد توی دنده های کوتاهش ،بی اون که حتی یه صدا دربیاره.
ارادی زانو
ِ طرف مجبور بود واکنش نشون بده .مثل یه حرکت غیر
بود .دهنش یهو باز شد و هر دو تا دست هاش از دو ط رف پری دن ب اال و
ت چشم راس تم نش ونه رفته پشتش را یه خورده خم کرد .اسلحه حاال به سم ِ
بود.
وسط پاهاش.
ِ تمام زورم با زانو کوبیدم
رفتم پایین و با ِ
19
چونه اش اومد پایین و با مشت کوبیدم بهش .چنان کوبی دم بهش که
انگ ار داش تم آخ رین میخ اولین خط آهن سراس ری ق اره را می کوبی دم.
هنوز هم وقتی مشت می کنم جاش را حس می کنم.
کنار صورتم را خراش داد اما در نرفتُ .شل شده بود .در ِ اسلحه اش
ح الی که زور می زد نفس بکش ه ،به خ ودش می پیچید و رفت پ ایین و
ت چپ ب دنش خوابید زمین .محکم با لگد زدم به ش ونه ی روی س م ِ
زیر صندلی. ِ رفت خوردو ُر
س موکت روی شد، دور ازش اسلحه راستش.
صدای جرینگ مهره های شطرنج را شنیدم که یه جایی پشت سرم افت ادن
زمین.
ت
دختره وایساد باالی سرش و به پایین نگاه کرد .بعد چشم های درش ِ
تیره ی وحشت زده اش اومدن باال و به چشم های من دوخته شدن.
گفتم« :این حرکت من را خرید .هرچی دارم مال تو – حاال و تا ابد».
زیر
حرفم را نشنید .چشم هاش چنان باز شده بودن که سفیدی شون از ِ
آبی درخشان شون پیدا بود .در حالی که اسلحه اش را ب اال گرفته مردمک ِ
بود ،با سرعت عقب عقب رفت سمت در ،با لمس کردن دستگیره را پشت
سرش پیدا کرد و چرخوندش .در را باز کرد و خزید بیرون.
در بسته شد.
ت بولروش هم همراهش نبود. اون کاله سرش نبود و ک ِ
فقط اون اسلحه را داش ت ،و اون هم هن وز روی ض امن ب ود و در
نتیجه نمی تونست باهاش شلیک کنه.
حاال ،علیرغم باد ،توی اتاق سکوت بود .بعد صدای َمرده را شنیدم که
ت رنگ پری ده اش به کف ات اق داشـت س عی می ک رد نفس بکش ه .ص ور ِ ِ
سبز می زد .رفتم پشتش و گشتمش که اس لحه ی دیگه ای نداش ته باش ه ،و
چیزی پیدا نکردم .یه دستبند را که از مغازه خری ده ب ودم از کش وی م یزم
درآوردم و دست ه اش را کش یدم آوردم جل وش و زدمش به دست ه اش.
اگه زیاد محکم تکونش نمی داد ،نگهش می داشت.
چشم هاش ،علیرغم دردی که تـوشون بود ،واسه ی تابوت اندازه ام
وسط اتاق ،همچنان روی پهلوی چپش ،افت اده ب ود ،یه م ر ِد ِ را می گرفتن.
حقیر کچل با لب هایی که عقب رفته ب ودن و دن دن ه ایی که با پرک ردگی ِ
ه ای ارزون نق ره ای لک و پَک ب ودن .دهنش مثل یه چ اه س یاه ب ود و
نفسش بریده بریده ،خفه ،قطع میشد ،دباره وصل میشد ،می َشلید.
ت دختره روی رفتم توی کمد و کشوی دراور را باز کردم .کاله و ک ِ
پیرهن هام بودن .گذاشتم شون زیر ،عقب کشو ،و پیرهن ه ام را روش ون
صاف کردم .بعد رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان حسابی ویس کی ریختم و
ت پنج ره فرستادمش پایین و یه لحظه وایسادم به صدای اون با ِد داغ که پش ِ
در پارکینگ کوبیده شد به هم و یه تیر ب رق زوزه می کشید گوش دادم .یه ِ
که بین عایق هاش زیادی فاصله داشت ،با ص دایی که انگ ار یه نفر داشت
فرش می تکوند ،کوبید به یه ور ساختمون.
اون مشروب روم کار کرد .برگشتم توی اتاق نشیمن و یه پنجره را
باز ک ردم .اون ی ارو که کف ات اق ب ود ب وی عطر ص ندل دخ تره را حس
نکرده بود ،اما یه نفر ممکن بود حسش کنه.
20
دوباره پنجره را بستم ،کف دست هام را پاک کردم و تلفن را برداشتم
و با مرکز پلیس تماس گرفتم.
کپرنیک هنوز اونجا بود .صدای اون که مثل بچه پرروها بود گفت:
«آره؟ مارلو؟ بهم نگو .شرط می بندم یه فکری داری».
«هنوز اون قاتله را شناسایی نکردین؟»
«ما چیزی نمی گیم ،مارلو .خیلی متاسفم و از این حرف ها .خودت
که می دونی که چطوری هاس».
آپارتمان من بردارید
ِ کف از بیایید فقط کیه. «باشه ،واسه ام مهم نیست
ببریدش».
«یا عیسای مقدس!» اونوقت صداش س اکت شد و رفت پ ایین« .یه
دقیقه ص بر کن .یه دقیقه ص بر کن ».از یه ج ای دوری به نظ رم ص دای
بسته شدن یه در را شنیدم .بعد صداش دوباره اومد .آهسته گفت« :بنال».
گفتم« :دس تبند به دس ت .همه اش م ال ش ما .مجب ور ش دم با زانو
بزنمش ،اما خوب میشه .اومده بود اینجا که یه شاهد را حذف کنه».
یه مکث دیگه .بعد صداش پر از عسل بود« .گوش کن ،پسر ،دیگه
کی توی این ماجرا باهات هست؟»
«دیگه کی؟ هیشکی .فقط منم».
«همونجور نگهش دار ،پسر .بی سروصدا .باشه؟»
اوباش محل بیان اینجا تماشا؟»
ِ تمام
«فکر کردی می خوام ِ
سر جات و تکون نخور .من تقریبا ِ بشین فقط «بی خیال ،پسر .آروم.
اونجام .دست به هیچی نزن .گرفتی؟»
«آره ».نشونی و شماره آپارتمان را دوباره بهش دادم که وقتش تلف
نشه.
پسر گنده داشت برق می زد .اسلحه ِ اون صورت که ببینم تونستم می
کالیبر بیست و دو را از زیر صندلی درآوردم و گرفتمش دستم و نشستم تا
در
این که اون بیرون پاهایی رسیدن به راهرو و دست ه ایی آهس ته روی ِ
خونه ام را خالکوبی کردن.
کپرنیک تنها بود .با سرعت چهارچوب در را پر کرد ،با یه نیشخند
من را هل داد عقب ت وی ات اق و در را بس ت .در ح الی که دس تش زی ِر
تخونی
ِ پ کتش بود ،پشت به در وایساد اونج ا .یه م رد گن ده ی اس تچ ِ
سم ِ
سرسخت با چشم های ظالم.
کف اتاق بود نگاه کرد.یواش چشم هاش را آورد پایین و به مردی که ِ
گرد ِن ی ارو یه خ ورده می پری د .چشـم ه اش – چشـم ه ای مریضش – با
پرش های کوتاه حرکت می کردن.
«مطمئنی خودشه؟» صدای کپرنیک خش دار بود.
«مطمئن .ییبارا 14کجاست؟»
«اوه ،دستش بند بود ».وق تی اون ح رف را زد به من نگ اه نک رد.
«اون دستبند مال توئه؟»
«آره».
14
Ybarra
21
«کلید».
ار
کلید را واسه اش پرت کردم .جلدی رفت پ ایین روی یه زانو کن ِ
قاتله و دستبند من را باز کرد ،انداختشون کنار .دس تبند خ ودش را از س ِر
کمرش برداشت ،دست های کچله را پیچوند پشتش و دستبند خودش را زد
بهش.
قاتله با بی حسی گفت« :خیلی خب ،حرومزاده».
کپرنیک نیشخند زد و دستش را مشت کرد و یه ضربه ی جانانه زد
توی ده ِن اون مر ِد دستبند به دست .سرش با یه تکون انق در رفت عقب که
تقریبا واسه شکستن گردنش کافی ب ود .از گوشه ی پ ایین دهنش خ ون زد
بیرون.
کپرنیک دستور داد« :یه حوله بیار».
یه حوله دستی آوردم و دادم بهش .با خشونت چپون دش الی دن دون
های مر ِد دستبند به دست ،پاشد وایس اد و دست ه ای اس تخونیش را کش ید
توی موهای بورش که رنگ موهای موش بودن.
«خیلی خب .تعریف کن».
تعریف کردم – دختره را کامال حذف کردم .یه خورده خنده دار شده
ار دم اغ پر از رگ و ریشه بود .کپرنیک نگ اهم ک رد و چ یزی نگفت .کن ِ
عین س ِر ش ب ،ت وی اش را مالی د .بعد ش ونه اش را درآورد و ،درست ِ
میخونه ،روی موهاش کار کرد.
رفتم اونور و اسلحه را دادم بهش .یه نگاه عادی بهش کرد و انداختش
ب کتش .یه چ یزی ت وی چشم ه اش ب ود و نیش خن ِد ش ا ِد س ختی ت وی جی ِ
صورتش را به حرکت درآورد.
دوال شدم و شروع کردم به جمع کردن مهره های شطرنجم و انداختن
ش ون ت وی جعب ه .اون جعبه را گذاش تم روی بخ اری ،پایه ی م یز ورق
بازی را صاف ک ردم ،یه م دت با چیزه ای ات اق ور رفتم .تم ام این م دت
کپرنیک من را می پایید .می خواستم فکر کنه تا به یه نتیجه ای برسه.
باالخره شروع کرد به حرف زدن .گفت« :این یارو کالیبر بیست و دو
اس تفاده می کن ه .واسه این ازش اس تقاده می کنه که ک ارش به ان دازه ی
کافی خوب هست که بتونه با همچون اس لحه ای َس ر کن ه .این یع نی ت وی
ک ارش خ وب وارده .اون می اد در خونه ی تو را می زن ه ،اون اس لحه را
شیکم تو ،عقب عقب تو را برمی گردونه توی اتاق ،می گه ِ می ذاره روی
اوم ده اینجا که واسه همیشه دهنت را ببن ده – اون وقت با این وج ود تو از
پسش برمی ای .ب دون این که اس لحه داش ته باش ی .دست تنها از پسش
کارت را خوب بلدی ،رفیق». برمیای .تو هم یه جورهایی ِ
گفتم« :گوش کن» و به زمین نگاه کردم .یه مهره ش طرنج دیگه را
برداش تم و بین انگشت ه ام چرخون دمش .گفتم« :من داش تم یه مس اله ی
شطرنج را حل می کردم .داشتم سعی می ک ردم یه چیزه ایی را فرام وش
کنم».
کپرنیک با لحن مالیمی گفت« :یه چیزی فکرت را مش غول ک رده،
پلیس کهنه ک ار را گ ول ب زنی ،می خ وای، ِ رفی ق .تو که نمی خ وای یه
پسر؟»
22
گفتم« :این یه بازداشت عالیه و من دارم اون را می دم به تو .دیگه
چه کوفتی ازم می خوای؟»
ت اون حوله صدای گنگی درآورد .کله ی کف اتاق بود از پش ِ یارو که ِ
کچلش از عرق برق می زد.
کپرنیک تقریبا پچ پچ کرد« :چی شده ،رفیق؟ تو یه کارهایی کردی؟»
نگاه سریعی بهش کردم و دوباره اونور را نگاه کردم .گفتم« :خیلی
خب ،تو خوب می دونی که تنهایی نمی تونستم از پسش بربی ام .اس لحه را
ت من و اون آدمیه که به هرجا نگ اه می کنه ش لیک می گرفته ب ود س م ِ
کنه».
کپرنیک یه چشمش را بست و اون یکیش را با حالتی دوستانه تنگ
کرد و نگاهم کرد« .ادامه ب ده ،رفی ق .من هم یه جوره ایی به هم ون فکر
افتاده بودم».
باورپذیر باش ه .آروم گفتم:
15
که کردم پا اون و پا این دیگه خورده یه
ار اون
کار توی بویل ه11ایتز ،اون س رقته ،ک ِ «یه پسره اینجا بود که اون ِ
ت خورده پا از یه پمـپ بنـزین ب ود .من خون واده بود .موفق نبود .یه سرق ِ
اش را می شناسم .اون واقعا بچه ی ب دی نیس ت .اوم ده ب ود اینجا که بلکه
پول سفر با قط ارش را از من گ دایی کن ه .وق تی در زدن اون ت وی اونجا
قایم شد».
در کن ارش اش اره ک ردم .کله ی کپرنیک آروم ِ و واری دی ت
ِ تخ به
چرخید اونور و برگش ت .دوب اره چش مک زد .گفت« :اون وقت این پس ره
اسلحه داشت».
با حرکت سر تایید کردم« .و اون اومد پشـت سـرش .ایـن کار جـرئت
می خ واد ،کپرنیک .تو باید به اون پس ره یه ارف اقی بک نی .باید ن ذاری
کارش به زندون بکشه».
کپرنیک آروم پرسید« :واسه این پسره دستور جلب صادر شده؟»
«می گه هنوز نه .می ترسه صادر بشه».
کپرنیک لبخند زد و گفت« :من مامور بخش جناییم .نه می دونم و نه
اهمیتی می دم».
به مردی که کف اتاق دستبند به دست داشت و حوله چپونده شده بود
توی دهنش اشاره کردم .با لحن مالیمی گفتم« :تو اون را دستگیر ک ردی،
درسته؟»
ون گن ده ی س فیدرنگ اومد ِ زب یه داد. ادامه زدن لبخند به کپرنیک
ت پایینش را ماساژ داد .پچ پچ کن ان گفت« :چط وری این ب کلف ِ بیرون و ل ِ
کار را کردم؟»
«گلوله ها را از تن والدو درآوردی؟»
«البته .کالیبر بیست و دو دراز .یکیش یه دنده اش را شکونده ب ود،
یکیش سالم بود».
15
Boyle Heights
23
«تو آدم با احتی اطی هس تی .هیچ سر نخی را از دست نمی دی .یه
چیزه ایی در ب اره ی من می دونی؟ اوم دی اینجا ببی نی چه ج ور اس لحه
هایی دارم».
کنار قاتله .در حالی
ِ پایین رفت زانو یه روی دوباره و پاشد کپرنیک
ت م ردی که روی زمین ب ود که ص ورتش را ب رده ب ود نزدیک ص ور ِ
پرسید« :صدای من را می شنوی ،یارو؟»
طرف یه صدای گنگی درآورد .کپرنیک پاشد وایساد و خمیازه کشید.
«کی اهمیت میده که اون چی بگه؟ ادامه بده ،رفیق».
بر
«توقع نداشتی چیزی پیدا کنی ،اما می خواستی یه نگاهی به دور و ِ
خونه ی من بن دازی .و وق تی داش تی ت وی اونجا را می گش تی» -به کمد
اشاره کردم ...« -و من ،شـاید به خاطـر این که یه خـورده دلخ ور ب ودم،
هیچی نمی گفتم ،یه نفر در زد .اونج وری اومد داخ ل .اینه که بعد از یه
مدت یواشکی اومدی بیرون و گرفتیش».
«آه ».نیش کپرنیک ،با دندون هایی مثل دندون های اسب ،حسابی باز
ش د« .گل گف تی ،رفی ق .با مشت زدمش و با زانو زدم وسط پ اش و
وک
گ رفتمش .تو اس لحه ای نداش تی و ی ارو پیچید به من و من هم با یه ه ِ
چپ از پله های عقبی انداختمش پایین .باشه؟»
گفتم« :باشه».
«توی مرکز اینجوری تعریفش می کنی؟»
گفتم« :آره».
«من ازت محافظت می کنم ،رفیق .با من راه بیایی من همیشه باهاتم.
اون پسره را فراموش کن .اگه هم کمک الزم داشت ،بهم بگو».
ت من و دستش را دراز کرد .باهاش دست دادم .دستش مثل اومد سم ِ
ماهی ُم رده س رد و مرط وب ب ود .دست ه ای خیس و س رد و کس انی که
اونجور دست هایی دارن حال من را به هم می زنن.
گفت« :فقط یه چیزی هست .این همدست تو ،ییبارا .یه خورده دلخور
سر این کار با خودت نیاوردیش؟» نمیشه که ِ
کپرنیک موهاش را به هم ریخت و با یه دستمال ابریشم زردرنگ لبه
ی توی کالهش را پاک کرد.
16
ور باب اش!» اومد
با لحن تحق یر آم یزی گفت« :اون گینه اییه ؟ گ ِ
ک من و ت وی ص ورتم نفسش را داد ب یرون« .هیچ اش تباهی نش ه، نزدی ِ
رفیق – در مورد اون داستان مون».
دهنش بوی بدی می داد .باید هم بو می داد.
16
اصطالحی تحقیر آمیز برای اشاره به ایتالیایی ها
24
چهار
وقتی کپرنیک ماجرا را تعریف می کرد فقط ما پنج نفر ت وی دف تر
رییس کارآگ اه ها ب ودیم .یه تند ن ویس ،رییس ،کپرنیک ،خ ودم ،ییب11ارا.
ییبارا نشس ته ب ود روی یه ص ندلی که به دی وار بغلی تکیه داده ش ده ب ود.
کالهش را کشیده بود پایین روی چشم هاش اما نرمی نگاهش از زیر پی دا
نی تروتم یزش ت کوچیک گوشه ی لب های التی ِ بود و اون لبخن ِد بی حرک ِ
آویزون بود .اون مستقیما به کپرنیک نگاه نمی کرد .کپرنیک اصال به اون
نگاه نمی کرد.
عکس ه ایی از کپرنیک در ح ال دست دادن با من ،کپرنیک که
کالهش را صاف گذاش ته ب ود س رش و اس لحه اش دس تش ب ود و قیافه ی
جدی هدفمندی روی صورتش بود ،اون بیرون توی راهرو بود. ِ
اونها گفتن که می دونستن وال11دو کی بود ،اما حاضر نب ودن به من
بگن .من ب اورم نشد که می دونس تن ،چ ون رییس کارآگ اه ها یه عکس
سردخونه ای از والدو روی میزش بود .عکس قشنگی بود ،موهاش شونه
شده بود ،کراواتش را ص اف ک رده ب ودن ،و ن ور درست ط وری به چشم
ه اش تابی ده ب ود که ب اعث بشه ب رق ب زنن .هیش کی نمی فهمید عکس یه
جن ازه است با دوتا گلوله ت وی ت وی قلبش .مثل کسی به نظر می اومد که
توی تاالر رقص داشت تصمیم می گرفت موبوره را بلند کنه یا مو س رخه
را.
در آپارتمان قفل بود و وقتی وقتی رسیدم خونه حدود نیمه شب بودِ .
داشتم دنبال کلیدهام می گشتم ،یه صدا از توی تاریک باهام حرف زد.
فقط گفت« :خ واهش می کنم!» اما من ش ناختمش .برگش تم و به
ور محل مخص وص ب ارگیری کادیالک کوپه ی تیره رنگی که درست اون ِ
نور خیابون روش نی پارک شده بود نگاه کردم .چراغ هاش روشن نبودنِ .
چشم های یه زن را لمس کرد.
رفتم اونور و گفتم« :تو خیلی خنگی».
گفت« :بیا باال».
رفتم باال و اون ماشین را روشن کرد و توی خیابون کینگ11زلی 17یه
چه ارراه و نیم رفت جل و .اون ب ا ِد داغ هن وز هم داشت می وزید و می
دار یه س اختمون آپارتم انی ص دای رادیو ـره ِ
باز ِه ِ
سوزوند .از پنجـره ی ِ
ت یه
های پارک شده ی زیادی اونجا بودن اما ط رف پش ِ می اومد .ماشین
پاک111ارد کابریوله 18که برچسب نماین دگی ف روش هن وز روی شیشه ی
کنار
ِ جلوش بود ،یه جای خالی گیر آورد .بعد از این که ماهرانه ماشین را
ت دس تکش پوش یده اش روی فرم ون ب ود، جدول جا داد ،در حالی که دس ِ
تکیه داد گوشه ی ماشین.
حاال سرتا پا سیاه ،یا قهوه ای تیره ،پوشیده بود ،با یه کال ِه احمقانه ی
کوچولو .از عطرش بوی صندل به مشامم رسید.
گفت« :رفتارم با شما خیلی خوب نبود ،بود؟»
17
Kingsley
18
Packard cabriolet
25
«تنها کاری که کردین نجات جونم بود».
«چی شد؟»
«به پلیس ها زنگ زدم و یه مشت دروغ تحویل پلیسی دادم که ازش
امتیاز دس تگیر ک ردن ی ارو را دادم بهش و تم وم شد و
ِ تمام
خوشم نمیاد و ِ
رفت .اون یارو که از من دورش کردین همونی بود که والدو را کشت».
«یعنی می خواید بگید که در باره ی من بهشون نگفتین؟»
دوباره گفتم« :خانوم ،تنها کاری که شما کردی این بود که جون من
را نجات دادی .دیگه چه کاری می خوای انج ام بش ه؟ من هم آم اده ام ،هم
دلم می خواد ،و هم سعی می کنم که بتونم انجامش بدم».
نه چیزی گفت و نه حرکتی کرد.
گفتم« :کسی از طریق من نفهمید شما کی هستین .ضمنا ،خ ودم هم
نمی دونم».
فـرانک بارسالی 19هستم ،شماره دویست و دوازده آقـای همسر
ِ «من
فریم11انت پلِیس ،اولـیمـپـیا 20تلفـن دو چـهـار پنج نُه ش ش .همـین را می
خواستین؟»
ک خاموش را الی انگشت سیگار خش ِ
ِ یه و «ممنون». گفتم: لبی زیر
هام چرخودنم« .واسه چی برگش تین؟» بعد با دست چپم بش کن زدم .گفتم:
«اون کاله و کت .می رم باال می آرمشون».
گفت« :یه چیزی بیشتر از اونه .مرواریدهام را می خوام ».شاید من
یه خورده پریده باشم .به نظر می اومد انگار بدون مرواریدها به اندازه ی
کافی دردسر داشت.
یه ماشین با دوبرابر سرعتی که باید می رفت از کنارمون رد شد و
ت پایین خی ابون .یه الیه ن ازک و تلخ گ رد و خ اک ت وی ن ور رفت به سم ِ
خیابون بلند شد و چرخید و ناپدید شد .دختره با سرعت شیشه ی ماشین را
داد باال که جلوی گرد و خاک را بگیره.
گفتم« :خیلی خب .در باره ی مرواریدها واسه ام بگو .تا اینجا یه قتل
ت قهرمانانه و یهکش دیوونه و یه نجا ِ
داشتیم با یه ز ِن اسرارآمیز و یه آدم ِ
کارآگا ِه پلیس که با کلک وادار شده گزارش غلط بده .ح اال مرواری دها هم
بهش اضافه میشن .خیلی حب – واسه ام بگو».
«قرار بود اونها را پنج هزار دالر بخرم .از مردی که شما بهش می
پیش اون می بودن».ِ گید والدو و من می گم جوزف کوتز .اونها باید
گفتم« :مرواریدی همراهش نبود .من دیدم که از جیب هاش چی اومد
بیرون .یه عالمه پول ،اما از مروارید خبری نبود».
«ممکنه توی آپارتمانش پنهان شده باشن؟»
گفتم« :بله .تا جایی که من می دونم اون می تونسته هر جایی ت وی
ب
ایالت کالیفرنیا پنهون شون کرده باشه اال ت وی جیب ه اش .ت وی این ش ِ
داغ حال آقای بارسالی چطوره؟»
«هنوز هم پایین شهر توی جلسه اشه .وگرنه من نمی تونستم بیام».
19
Frank C. Barsaly
20
Fremont Place, Olympia
26
گفتم« :خب ،می تونستین بیاریدش .می تونستن روی صندلی مسافر
اضافی بشینن».
گفت« :اوه ،نمی دونم .فرانک دویست پوند وزن داره و حس ابی
ت وپُره .فکر نمی کنم خوشش بی اد روی ص ندلی اض افی بش ینه ،آق ای
مارلو».
«ما اصال داریم در باره ی چی حرف می زنیم؟»
فرمون باریک ،با
ِ جواب نداد .دست های دستکش پوشش روی اون
ن رمی و تحریک کنن ده ِرنگ گ رفتن .من س یگار خ اموش را از پنج ره
انداختم بیرون ،یه خورده چرخیدم و گرفتمش.
وقتی ولش کردم ،تا جایی که می تونست خودش را ازم دور کرد و
چس بید به در و با دس تکش دهنش را پ اک ک رد .من س اکت و بی ح رکت
نشستم.
یه مدت حرفی نزدیم .بعد خیلی آروم گفت« :می خواستم که اون کار
را بکنی .اما من همیشه اونج ور نب ودم .فقط از وق تی اس11تن فیلیپس ت وی
هواپیماش کشته شد اینجوری ش ده ام .اگه اون اتف اق نیفت اده ب ود ،من االن
همسر اس تن فیلیپس ب ودم .اون مرواری دها را اس تن بهم داده ب ود .یه دفعه
گفت که پ ونزده ه زار دالر می ارزن .مرواری دهای س فید ،چهل و یک
وم اینچ قطر داره .نمی دونم چند ق یراط دونه ،بزرگ ترینش حدود یک س ِ
میشه .هیچوقت اونها را نبرده ام ارزش گذاری بشن ،یا به جواهر فروشی
نش ون ب دم ،اینه که اون چیزها را نمی دونم .اما به خ اطر اس تن عاشق
ش ون ب ودم .من عاشق اس11تن ب ودم .اون ج وری که آدم فقط یه ب ار عاشق
میشه .می تونی درک کنی؟»
«اسم کوچیکت چیه؟» ِ پرسیدم:
«لوال».
ک دیگه از جیبم درآوردم سیگار خش ِ
ِ «حرفت را ادامه بده ،لوال ».یه
و بین انگشت هام باهاش بازی کردم که به انگشت هام یه کاری بدم بکنن.
ت ساده ی نق ره داش تن که مثل ملخ دو پ ره ی هواپیما ب ود. چف ِ
«یه ِ
وسطش یه الماس کوچیک بود .به فرانک گفته بودم مرواریدهای معم ولی
ب ودن که خـودم از مغ ازه خـریده ب ودم .اون ف رقش را نمی دونس ت .به
ج رئت می گم ،ش ناخت ش ون آس ون نیس ت .می دونی – فرانک خیلی
حسوده».
توی تاریکی به من نزدیکتر شد تا این که کنار بدنش با کنار بدن من
تماس پیدا کرد .اما من این دفعه تکون نخ وردم .ب اد زوزه کش ید و درخت
ها تک ون خ وردن .من به چرخون دن اون س یگار الی انگشت ه ام ادامه
دادم.
گفت« :گمونم اون داستان اون زنه را خوندی که مرواریدهای واقعی
داشت و به شوهرش گفت مصنوعی هستن؟»
گفتم« :خونده امش .موام».21
21
ویلیام سامرست موام داستان نویس و نمایشنامه نویس معروف انگلیسی
27
«من جوزف را استخدام کردم .اون موقع شوهرم توی آرژانتین بود.
من حسابی تنها بودم».
گفتم« :تو باید هم تنها باشی».
«من و جوزف خیلی با هم می رفتیم رانندگی .گ اهی با هم یکی دو
مشروب می زدیم .اما فقط همین .من با راننده نمی رم»....
«قضیه ی مرواریدها را بهش گفتی و وقتی اون تیکه گوشت دویست
پوندیت از آرژانتین برگشت و با تیپا انداختش بیرون – اون هم مرواریدها
را برداشت بُرد ،چ ون می دونست که واقعی ب ودن .بعد هم س عی ک رد به
قیمت پنج هزار دالر اونها را به تو بفروشه».
پیش پلیس .و البته
ِ با سادگی گفت« :بله .البته من نمی خواس تم ب رم
تحت اون شرایط جوزف نمی ترسید که من بدونم کجا زندگی می کنه».
گفتم« :بیچاره والدو .یه جورهایی دلم واسه اش می سوزه .توی چه
موقعی برخورده به یه دوست قدیمی که ازش دلخوری داشته».
کف کفشم یه کبریت گیروندم و سیگارم را روشن کردم .توتونش به با ِ
خاطر اون باد داغ انقدر خشک شده بود که مثل علف می سوزوند .دخ تره
ساکت نشسته بود کنارم و دست هاش دوباره روی فرمون بودن.
گفتم« :خلبان ها واسه ی زنها جهنم درست می کنن .حاال تو همچنان
عاشقشی ،یا فکر می کنی که عاشقشی .اون مرواریدها را کجا میذاشتی؟»
بز روسی روی م یز ت والتم .با یه توی یه جعبه جواهرات مرم ِر س ِ
مق دار ج واهرات ب دلی .اگه می خواس تم اون ها را اس تفاده کنم ،مجب ور
بودم بذارمشون اونجا».
«اونوقت اونها پونزده هزار دالر می ارزیدن .و فکر می کنی جوزف
ممکنه اونها را ت وی آپارتم انش پنه ون ک رده باش ه .آپارتم ان سی و یک
بود ،نه؟»
گفت« :بله .گمونم درخواست زیادیه».
در را باز کردم و از ماشنش پیاده شدم .گفتم« :من مزدم را گرفته ام.
میرم نگاه کنم .درهای آپارتمان های ما زیاد لج وج نیس تن .پلیس ها وق تی
عکس والدو را چاپ کنن ،می فهمن کجا زندگی می کرده ،اما گمون نکنم
امشب بفهمن».
گفت« :خیلی محبت می کنی .همینجا منتظر باشم؟»
در حالی که یه پام روی رکاب بود و خم شده بودم داخل ماشین ،فقط
وایسادم اونجا و نگاهش کردم .سوالش را جواب ندادم .فقط وایس ادم اونجا
در ماشین را بس تم و از خی ابون رفتم و به برق چشم هاش نگاه کردم .بعد ِ
ت خیابون فرانکلین. باال سم ِ
حتی با وجود این که ب اد داشت ص ورتم را خشک و جمع می ک رد
هنوز هم بوی صند ِل موهاش را حس می ک ردم .لب ه اش را هم حس می
کردم.
البی س اکت رد ش دم رفتم ِ در ساختمو ِن بورگالند را باز کردم و از
ِ
ت وی آسانس ور ،و رفتم ب اال طبقه ی س وم .بعد ت وی راه روی س اکت
پ اورچین رفتم جلو و به پنج ره ی آپارتم ان سی و یک س رک کش یدم.
چ راغی روشن نب ود .زدم روی اون عکس کهنه ی محو و کمرنگ
28
وق گن ده داش ت .ج وابی نیوم د. قاچ اقچی که لبخند ب زرگ و جیب ه ای ف ِ
ت س فتی را که وانم ود می ک رد ت وی جیبم داشت از گواهینامه ام طلق کلف ِ
ِ
مح افظت می ک رد را درآوردم ،و آروم ک ردمش الی در بین قفل و
چهارچوب ،و در حالی که روی دستگیره فشار می آوردم ،در را هل دادم
دار قفل گیر کرد و با ص دای سطح شیب ِ ِ ت لوال .لبه ی اون طلق به به سم ِ
خشک شکننده ای ،مثل صدای شکس تن قن دیل یخ ،هُلِش داد کن ار .اون در
ت
ور خی ابون از پشـ ِ واداد و من رفتم ت وی ت اریکی نزدیک به مطل ق .ن ِ
فیلتـر رد می شد و اینـجا و اونجا روی روی یه چیزهایی می تابید.
در را بستم و کلید را زدم و چراغ را روشن ک ردم و فقط وایس ادم.
کتوتون هواخش ِ
ِ بوی عجیبی توی هوا بود .یه لجظه ای شناختمش – بوی
ک پنج ره و تیره 22ب ود .گش تم تا رس یدم به یه زیرس یگاری پایه بلند نزدی ِ
توش چهارتا ته سیگار دیدم که مال مکزیک یا آمریکای جنوبی بودن.
طبقه ی باال ،توی طبقه ی خودم ،روی موکت صدای پا اومد و یه نفر
رفت توی دستشویی .صدای سیفون توالت را ش نیدم .رفتم ت وی دستش ویی
آپارتمان سی و یک .یه خ ورده آش غال ،هیچی ،ج ایی واسه پنه ون ک ردن
چیزی نب ود .آش پزخونه ی ک وچیکش یه خ ورده درازتر ب ود ،اما من فقط
نصفه نیمه اونجا را گشـتم .می دونسـتم که توی اون آپارتمان مـرواریـدی
نب ود .می دونس تم وال دو داش ته می رفته ب یرون و عجله داش ته و وق تی
برگشته که از یه توی یه دوست قدیمی دوتا گلوله برداره ،یه چ یزی دست
پاچه اش کرده بود.
برگشتم رفتم توی اتاق نشیمن و تخت دیواری را یه خورده باز کردم
ت آینه اش به کمد نگاه ان داختم .تخت را بیش تر و دنبا ِل عالئم حیات از سم ِ
ال مروارید نمی گش تم .داش تم به یه َم رد نگ اه می ب از ک ردم و دیگه دنب ِ
کردم.
تکوچیک بود ،میونسال ،موهای شقیقه هاش سیاه سفید بودن ،پوس ِ
لوار قه وه ای مایل به زرد با یه ک راوات ِ خیلی ت یره ای داش ت ،کت ش
کنار ب دنش آوی زون
ِ کوچیکش ای قهوه ب
ِ مرت شرابی تنش بود .دست های
ک ب راقی ب ودن و تقریبا بودن .پاهای کوچیکش توی کفش های پنجه باری ِ
کف اتاق اشاره می کردن. ت ِ به سم ِ
فلزی تخت آویزون بود .زبونش ِ دور گردنش از باالی ِ با یه کمربند
بیشتر از اونی که فکر می کردم ممکن باشه از دهنش زده بود بیرون.
یه خورده تاب می خورد و من از این کارش خوشم نیومد ،این بود که
الش مچاله ش ده ِ تخت را دادم ب اال و بس تم و اون بی سروص دا بین دوتا ب
آروم گرفت .هنوز بهش دست نزده بودم .مجبور نبودم بهش دست بزنم که
بدونم مثل یخ سرد بود.
اون را دور زدم رفتم ت وی کمد و با دس تمالم دس تگیره ها را پ اک
کم م ردی که تنها زن دگی می ک رده ،اونجا ک ردم .غ یر از آش غال ه ای ِ
حسابی تمیز شده بود.
22
برگ توتون که پس از چیدن تخمیر و خشک می شود تا برای دودکردن آماده شود.
29
از توی اونجا اومدم بیرون و رفتم سراغ ُمرده .کیف جیبی نداشت.
البد وال11دو اون را برداش ته ب ود و بعد هم انداخته ب ودش دور .یه ق وطی
سیگار تخت ،نصفه ،با رنگ طالیی روش نوش ته ب ود « :ل11وییس تاپیا یه ِ
24
سیا ،کاله ِد پایساندو ،19 ،مونته ویدئو ».23کبریتش مال کلوب اسپزیا
ب ود .یه غالف زیر بغل از جنس چ رم ت یره رنگ و یه م1111اوزر نُه
25
میلیمتری هم داشت.
حس
ِ اد زی که بود ان بوده، ای حرفه طرف یعنی ماوزر داشت ِن اون
ب دی نداش تم .اما حرفه ای خ وبی نب ود ،وگرنه دست خ الی نمی تونست
کلکش را بکنه ،با داشتن یه ماوز ِر از غالف بیرون آورده نش11ده – اس لحه
ای که باهاش می تونی دیوار را سوراخ کنی.
یه خـورده از م اجرا سر درآوردم ،اما نه زی اد .چهارتا از اون
سیگارهای قهوه ای کشیده ش ده ب ودن ،پس یا داش ته موقع انتظ ار کش یدن
بوده یا صحبت ک ردن .یه ج ایی وال11دو گل وی اون م رد کوچولو را گرفته
ب وده و یه ح الت خاصی نگهش داش ته که ب اعث ش ده ظ رف چند ثانیه از
هوش ب ره .اون م11اوزر به ان دازه ی یه خالل دن دون هم به ک ارش نیوم ده
بوده .بعد وال11دو با اون تس مه دارش زده ب وده ،احتم اال قبلش ط رف ُم ره
بود .این عجله داشتن ،تمیز ک ردن آپارتم ان ،و دله ره ی وال11دو در م ور ِد
دختره را توجیه می کرد .قفل نک ردن ماش ین ب یرون میخونه را هم توجیه
می کرد.
یعنی اگه والدو اون را کشته بود ،اگه اینجا واقعا آپارتمان والدو بود،
اگه یکی سر به سر من نذاش ته ب ود ،این وضع اون چیزها را توجیه می
کرد.
پ شلوارش یه قلمتراش بقیه جیب ها را امتحان کردم .توی جیب چ ِ
طال و چندتا سکه بود .توی جیب چپ کتش ،یه دستمال ،تا ش ده و معط ر.
ت وی جیب راست کتش ،یه دس تمال دیگ ه ،تا نش ده اما تم یز .ت وی جیب
راست شلوارش چهارپنج تا دستمال کاغذی داشت .مرد کوچولوی تم یزی
بود .دوست نداشت توی دس تمالش فین کن ه .زی ِر اینها یه جاکلی دی ب ود با
چهارتا کلید – کلید ماشین .روی جا کلیدیه با رنگ طالیی چ اپ زده ب ود:
طرف شرکت ر .ک .ووگلسانگ« 26نمایندگی پاکارد هاوس».27 ِ هدیه از
سر جاش ،تخت همه چی را همون جوری که پیدا کرده بودم گذاشتم ِ
را دوباره دادم باال ،با دستمالم دستگیره ها و برآمدگی های دیگه و سطوح
صاف را پاک کردم ،چراغ را خاموش ک ردم و دم اغم را از الی در دادم
ب یرون .راه رو خ الی ب ود .رفتم پ ایین ت وی خی ابون و رفتم تا خی ابون
کینگزلی .اون کادیالک از جاش تکون نخورده بود.
در ماشین را باز کردم و بهش لم دادم .به نظر می اومد که زنه هم از ِ
جاش تکـون نخـورده ب ود .هیچ حسی ت وی ص ورتش دی ده نمی ش د .بجز
23
Louis Tapia y Cia, Calle de Paysandü, 19, Montevideo
24
Spezia
25
Mauserاسلحه ای آلمانی
26
R. K. Vogelsang
27
Packard House
30
چشم ها و چونه اش دیدن هر چیز دیگه س خت ب ود ،اما حس ک ردن ب وی
چوب صندل سخت نبود.
گفتم« :اون عطر یه دیکون 28را هم دیوونه می کن ه ....مرواری دی
نبود».
با صدای آهسته ،نرم و لرزونی گفت« :خب ،ممنون که سعی کردی.
گمونم بتونم تحمل کنم .من ...ما...یا...؟»
گفتم« :تو حاال دیگه برو خونه و هر اتفاقی افتاد قبال هیچوقت من را
ندی دی .هر اتف اقی افت اد .همونط وری که ممکنه دیگه هیچ وقت من را
نبینی».
«اصال دوست ندارم اونجوری بشه».
«موفق باشی ،لوال ».در را بستم و رفتم عقب.
سر پیچ اون ِ باد جهت خالف چراغ ها روشن شدن ،موتور راه افتاد.
ار ج دول ماشین گنده با کندی و تحقیر پیچید و رفت .من وایسادم اونجا کن ِ
جایی که قبال پارک شده و حاال خالی بود.
حاال اونجا حسابی تاریک بود .پنجره ه ای آپارتم انی که قبال ازش
ت یه
صدای رادیو می اومد حاال تاریک ش ده ب ودن .من وایس ادم و به پش ِ
ماشین پاکارد کابریوله نگاه ک ردم که به نظر ن وی نو می اوم د .قبال دی ده
بودمش ،پیش از این که برم طبقه باال ،همونج ا ،جل وی ماش ین ل11وال ب ود.
ت شیشه ی ت راس ِپارک شده ،تاری ک ،س اکت ،با یه برچشب آبی که س م ِ
ب براقش چسبونده شده بود. عق ِ
ماشین
ِ و توی ذهنم داشتم به یه چیز دیگه نگاه می کردم ،یه دسته کلید
ن وی نو ت وی یه جاکلی دی که روش چ اپ ش ده ب ود« :نماین دگی پاک11ارد
هاوس ».طبقه ی باال ،توی جیب مردی که ُمرده بود.
جیبی کوچیک ان داختم ِ رفتم جلوی اون کابریوله و یه چراخ قوه ی
زیر اسم و ش عار تبلیغ اتی ش ون با روی کاغذ آبیش .همون نمایندگی بودِ .
کولچنکو 5315 ،29خیاب ان ِ ج وهر یه اسم و آدرس نوش ته ب ود – ی11وجین
ب لس آنجلس. آرویدا ،30غر ِ
دیـوونه کننده بـود .برگشتم رفتم باال توی آپارتمان سی و یک ،مثل
ت تخت دی واری و از ت وی جیب دفعه ی قبل در را ب از ک ردم ،رفتم پش ِ
تمیز آوی زون ،جاکلی دی را برداش تم .ظ رف ِ شلوار اون جنازه ی قهوه ای
ِ
ار اون کابریوله .اون کلی دها ِ کن ابون خی توی پنج دقیقه برگشته بودم پایین
بهش خوردن.
28
Deaconمقامی پایین تر از کشیش
29
Eugenie Kolchenko
30
Arvieda
31
پنج
اونور ساوتِل ،31با یه
ِ یه خونه ی کوچیک بود ،نزدیک لبه ی دره
ور
خم اوک الیپتوس جل وش .اون ورش ،اون ِ حلقه درخت ه ای پر پیچ و ِ
خیابون ،یکی ازاون پ ارتی ها درجری ان ب ود که مثل وق تی که تیم فوتب ال
دانشگاه ییل 32یه گل به تیم دانشگاه پرینستون 33می زنه می ان ب یرون و با
جیغ و داد بطری ها را می کوبن روی پیاره رو خورد می کنن.
جایی که من می خواستم برم یه حفاظ سیمی داشت و تعدادی درخت
درش کامال باز بود رو سنگفرش و یه پارکینگ که ِ گل رُز ،و یه راه پیاده ِ
و ماشینی توش نب ود .جل وی خونه هم هیچ ماش ینی پ ارک نب ود .زنگ را
زدم .مدت طوالنی ای منتظر شدم و بعد یهو در باز شد.
من اون مردی نب ودم که خ انوم منتظ رش ب ود .از ت وی چشم ه ای
درخشا ِن سرمه کشیده اش می تونستم این را ب بینم .بعد توش ون هیچی نمی
دراز
ِ کی
تونس تم ب بینم .فقط وایس اد اونجا و من را نگ اه ک رد ،یه مو مش ِ
کی پرپش تی که از وسط الغ ِر گش نه ،با گونه ه ای رُژ زده ،موه ای مش ِ
فرق باز کرده بود ،و دهنی که واسه خوردن ساندویچ سه طبقه ساخته شده
ب ود ،با پیژامه طالیی گل دار ،ص ندل و ن اخون ه ای پاه اش که طالیی
رنگ شده بودن .زیر الله های گوش هاش یه جفت ناقوس مینیاتوری معبد
سر چوب سیگاریبود که توی نسیم ،زنگ خفیفی میزدن .با یه سیگار که ِ
ت آهسته ی پر از تنفری کرد. به بزرگی چوب بیسبال بود ،حرک ِ
«خـ ُ ُـب ،چیـیه ،آققا کوچچولل و؟ چیـیزی می خ وایی؟ از اون
اونـنور خیـیابون راه گم کـررردی ،هان؟»
ِ پارررتیـی زیبای
ِ
گفتم« :هه هه .پارتی با حالیه ،نه؟ نه ،من فقط ماشین تون را آورده ام
خونه .گمش کرده بودین ،نه؟»
اونور خیابون یه نفر توی حیاط جلوی خونه دچار جنون الکل ش ده ِ
بود و یه گروه چهارنفری نوازنده اونچه که از شب مونده بود را ریز ریز
کردن و هر کاری می تونستن کردن که ریز ری زه ه اش هم مص یبت ب ار
کی خ ارجی بشن .توی مدتی که این اتفاق ها داشتن می افتادن اون مو مش ِ
یه مژه هم تکون نداد.
اون زیبا نبود ،حتی خوشگل هم نبود ،اما به نظر می اومد جایی که
اون باشه یه اتفاقاتی می افته.
ت سوخته بود ،گفت: بالخره با صدایی که به نرمی یه تیکه نون تس ِ
«شما گفتین چی؟»
«ماشن تون ».از روی شونه ام اشاره کردم و چشم هام را روی اون
نگه داشتم .از اونهایی بود که چاقو بکشه.
سیگار دراز خیلی آروم اومد پایین کن ارش و س یگار از ِ اون چوب
توش افتاد .من با پام خاموشش کردم ،و اون ک ار من را تا ت وی ه ال ب رد
داخل .اون از جلوم عقب رفت و من در را بستم.
31
Sawtelle
32
Yale
33
Princeton
32
هال اونجا مثل ها ِل آپارتمان های قطاری 34بود .چراغ ها از توی قاب
ور ص ورتی می درخش یدن .ته راه رو یه پ رده ی دیواری آهنی با ن ِ
ِ های
مهره ای آویزون بود و یه پوست ببر روی زمین پهن بود .اونجا بهش می
اومد.
از اونجا که دیگه اتفاقی نیفتاده بود ،پرسیدم« :شما دوشیزه کولچنکو
هستید؟»
«بــلــه .من دوششیـزه کولچنکو هسسستم .تو چـیـی می خوای؟»
حاال یه جـوری بـهم نـگاه می کرد که انگار اومده بودم شیشه ه ای
پنجره ها را پاک کنم ،اما بدموقع اومده بودم.
با دشت چپم یه کارت درآوردم ،گرفتمش جلوش .در حالی که سرش
را فقط به اندازه ی کافی تک ون می داد ،ت وی دس تم خون دش .هم راه نفس
کشیدنش گفت« :یه کارررآگاه؟»
«آره».
به زبونی که انگار داشت تف می کرد یه چیزی گفت .بعد به اگلیسی
ث دسـسـمال کاغ ذذی گفت« :بفرررمایـیـن داخخ ِخ ل! ایــن ب ا ِد لعـنتـی م ِ
پوسسـتم رو خشـشک می کنه».
گفتم« :ما داخلیم .همین االن در را بستم .بازی درنیار ،نازیمووا.35
اون یارو کی بود؟ اون مرد کوچولوئه؟»
ت اون پرده ی مهری ای یه مردی سرفه کرد .زنه چنون پرید از پش ِ
که انگار با یه چنگال مخصوص خوردن صدف زده بودن بهش .بعد سعی
کرد لبخند بزنه .خیلی موفق نبود.
با لحن مالیمی گفت« :یه جایزه .ایــنججا صـبـبر می کنی؟ ده دالر
منصفانه است که بدم ،نه؟»
گفتم« :نه».
آهسته یه انگشتم را بردم سمتش و گفتم« :اون ُمرده».
حدود یه متر پرید و یه جیغ کشید.
ت پرده ی مهره ای یه صندلی با خشونت کشیده شد روی زمین .پش ِ
ت گن ده ای اومد ب یرون و پ رده را گ رفت پاهایی به زمین کوبیده شد ،دس ِ
یغور موبور به ما ملحق ش د .یه ربدوش امبر ِ کشید کنار ،و یه مرد گنده ی
ت راستش بنفش روی پیژامه اش پوشیده بود ،توی جیب ربدوشامبرش دس ِ
یه چیزی را گرفته بود .به محض این که از پ رده رد شد خیلی بی ح رکت
وایس اد ،پاه اش را محکم روی زمین کاش ته ب ود ،چونه اش را داده ب ود
ب یرون ،چشم ه ای بی رنگش مثل یخ خاکس تری رنگ ب ودن .به نظر می
اومد توی بازی تَکل 36کردنش کار آسونی نبود.
«چی شده ،عس لم؟» ص دای محکم ن ره آس ایی داش ت ،با لح نی که
درست به اندازه ی کافی نرمی توش بود که مال مردی باشه که بره دنب ال
زنی با ناخون های پای طالیی.
34
آپارتمانی با عرض کم و طول زیاد که د ِر اتاق های آن به راهرو باز می شوند.
35
Nazimovaبازیگر زن روس
36
حرکتی در فوتبال که با درگیرشدن مستقیم 1با حریف توپ را از او می گیرندtackle .
33
گفتم« :من در رابطه با ماشین دوشیزه کولچنکو اومده ام».
گفت« :خب واسه یه ورزش سبک می تونی کالهت را برداری».
کالهم را برداشتم و عذرخواهی کردم.
گفت« :خب ».و دستش را ت وی جیب ربدوش امبر محکم فش ار داد
پایین« .خب در رابطه با ماشین خانوم کولچنکو اومدی .بعدش را بگو».
ت
هل دادم از زنه رد شدم و رفتم نزدیکش .زنه خودش را کشید سم ِ
دیوار و دست هاش را باز کرد چسبوند به دیوار .یه اجرای دبیرس تانی از
کنار پاش.
ِ کامیل .37اون چوب سیگار دراز افتاد زمین
وقتی دومتر با اون مر ِد گنده فاصله داشتم با لحن ساده ای گفت« :از
همونجا می ت ونم ص دات را بش نوم .فقط آروم ب اش .من ت وی این جیبم یه
اسلحه دارم و مجبور بوده ام که طرز اس تفاده اش را ی اد بگ یرم .ح اال در
باره ی ماشین؟»
گفتم« :مردی که اون را قرض گرفته بود نمی تونست بیاردش ».و
کارتی که هنوز توی دستم بود را گرفتم طرف صورتش .یه نگاه س طحی
بهش انداخت .دوباره به من نگاه کرد.
گفت« :خب که چی؟»
پرسیدم« :تو همیشه انقدر قلدری یا فقط وقتی پیژامه تنته؟»
پرسید« :خب واسه چی خودش نمی تونست بیاره؟ تیکه هم نمی خواد
بپرونی».
کنار آرنجم صدای خفه ای درآورد. ِ رو سبزه زن اون
عسل من .من از پسش برمیام .برو». ِ َمرده گفت« :طوری نیست،
کنار هردوی ما رد شد و از پرده ی مهره دار رفت ِ زنه یه وری از
اونور.
یه خورده صبر کردم .اون مرد هیکل دار هیچ تکونی نخورد .مثل یه
غورباقه توی آفتاب انگار اصال چیزی اذیتش نمی کرد.
گفتم« :اون نمی تونست بیاردش چون یه نفر کلکش را کنده بود .از
پس این بربیا بینیم».
ِ
گفت« :آره؟ جنازه اش را با خودت آوردی که ثابت کنی؟»
گفتم« :ن ه .اما اگه ک راوات و کالهت را بپوش ی ،می ب رم نش ونت
میدم».
«تو گفتی کدوم خری هستی؟»
«نگفتم .فکر کردم شاید بتونی بخ ونی ».ک ارتم را یه خ ورده دیگه
گرفتم جلوش.
گفت« :اوه ،درسته .فیلیپ م ارلو ،کارآگ اه خصوص ی .خب ،خب.
اونوقت من باید باهات بیام که به کی نگاه کنم ،واسه چی؟»
گفتم« :شاید اون ماشین را دزدیده بوده».
اون مرد گنده سرش را به عالمت تایید تکون داد« .این هم یه فکریه.
شاید دزدیده باشه .کی؟»
37
Camille
34
«اون مرد قهوه ای رنگ کوچولو که سوییچ ماشین توی جیبش بود ،و
سر خیابونی که مجتمع آپارتمانی برگالند توشه پارکش کرده بود».
بدون این که به نظر بی اد خج الت زده ش ده ،بهش فکر ک رد .گفت:
دور همی پلیس ب ِ «اینجا یه چ یزی داری .زی اد نیس ت .گم ونم امشب ش ِ
تمام کارهاشون را واسه شون انجام میدی».هاست .واسه همین تو داری ِ
«ها؟»
گفت« :اون کارت به من میگه تو یه کارآگاه خصوصی هستی .پلیس
ها را با خودت آوردی اما روشون نمی شه بیان تو؟»
«نه ،من تنهام».
نیشخند زد .نیشش که باز شد دندون های سفیدی توی صورت آفتاب
خ ورده اش به نم ایش گذاش ته ش د« .پس تو یه جن ازه پی دا ک ردی و یه
کلیدهایی برداشتی و یه ماش ین پی دا ک ردی و س وار ش دی اوم دی اینجا –
تک و تنها .بدو ِن پلیس .درست می گم؟»
«درسته».
آهی گشید و گفت« :بیا بریم داخل ».اون پرده ی مهره دار را با یه
تک ون داد کن ار و واسه ام ب ازش ک رد که ب رم ت و« .ممکنه تو یه فک ری
داشته باشی که باهاس بشنوم».
از کنارش رد شدم و اون در حالی که جیبش را همونجور به س متم
نشونه رفته بود چرخید .تا وقتی خیلی بهش نزدیک شدم متوجه دونه ه ای
اطر اون ب اد داغ باش ه،
عرق روی صورتش نشده ب ودم .ممکن ب ود به خ ِ
اما من اینجور فکر نکردم.
حاال توی اتاق نشیمن اون خونه بودیم.
کف تیره ی اون اتاق به همدیگه نگاه کردیم ،که اونور ِ
ِ نشستیم و از
چن دتا قالیچه ی ن11اواهو 38و چن دتا قالیچه ی ت یره رنگ تُ رک با یه مق دار
ب دکوراس یونش را درست ک رده مبلما ِن زیادی توپ ُِر خیلی ک ارکرده ت رکی ِ
فانوس
ِ بود .یه شومینه اونجا بود ،یه پیانوی کوچیک ،یه پرده ی چینی ،یه
ب س اج ،و جل وی پنج ره ه ای مش بک پایه بلن ِد چینی روی یه پایه از چ و ِ
پرده های توری طالیی رنگی آویزون بود .پنجره های جنوبی ب از ب ودن.
یه درخت می وه که تنه اش رنگ س فید زده ب ودن می کوبید به ت وری و به
اونور خیابون کمک می کرد.
ِ سرو صدای
اون مرد گنده آروم نشست روی یه صندلی مبل زربفت و پاهاش را با
دمپ ایی گذاشت روی زیرپ ایی .دس تش را هم ون ج ایی نگه داشت که از
وقتی دیده بودمش نگه داشته بود – روی اسلحه اش.
پ
اون زن مو مشکی دور و بر توی سایه ها پلکید و صدای قلپ قل ِ
سرکشیدن یه بط ری اومد و ن اقوس ه ای معبد ت وی گ وش ه اش به ص دا ِ
دراومدن.
کلکِ َمرده گفت« :طوری نیست ،عزیزم .همه چی تحت کنترله .یکی
یکی را کن ده و این بابا فکر می کنه واسه ما مهم ه .فقط بگ یر بش ین و
خونسرد باش».
38
یکی از قبایل سرخپوستان Navajo
35
دختره سرش را برد عقب و نیم لیوان ویسکی ریخت توی حلقش .آهی
کش ید و با لح نی ع ادی گفت« :لعن تی» و روی یه کاناپه مچاله ش د .تم ِام
اون کاناپه را گرفت .طرف پاهای خیلی کشیده ای داشت .از اون گوشه ی
توی سایه که دختره از اون به بعد ساکت اونجا موند ،ناخون های طالییش
بهم چشمک می زدن.
بدون این که کسی بهم شلیک کنه یه سیگار درآوردم ،روشنش کردم و
رفتم ت وی داس تانم .همه اش راست نب ود ،اما یه مق داریش راست ب ود .در
باره ی مجتمع آپارتمان های برگالند و این که من اونجا زن دگی می ک ردم
و این که وال11دو هم اونجا یه طبقه پایینتر از من ت وی آپارتم ان سی و یک
زندگی می ک رد و این که من به دالیل ک اری چش مم به اون ب وده را واسه
شون تعریف کردم.
اون مرد موب ور گفت« :وال11دو ف امیلیش چی ب ود و تو به چه دالیل
کاری چشمت به اون بود؟»
گفتم« :آقا ،شما هیچ اسراری ندارین؟» یه کم سرخ شد.
در باره ی میخونه ی اونور خیابون روبروی آپارتمان های برگالند و
گلدار ب11ولرو
ِ اتفاقی که اونجا افتاده بود واسه اش گفتم .در باره ی اون کت
یا دختری که اون کت تنش بود براش نگفتم .دختره را کامال از قصه کنار
گذاشتم.
گفتم« :از نظر من اون یه ک ار ِس ری ب ود ،اگه منظ ورم را ملتفت
باش ید ».دوب اره س رخ شد و دن دون ه اش را س ابید روی هم .ادامه دادم:
تاالر شهر برگشتم.
ِ «من بدون این که به کسی بگم والدو را می شناختم از
به وقتش ،وق تی تص میم گ رفتم که پلیس ها اون شب نمی تونس تن بفهمن
اون کجا زندگی می کرده ،به خودم اجازه دادم آپارتمانش را بگردم».
لحن سنگینی پرسید« :دنبا ِل چی می گشتی؟» اون مرد هیکل دار با ِ
«دنبا ِل چندتا نامه .ضمنا باید بگم که اونجا اصال هیچی نبود – غیر
از جنازه ی یه م رد .خفه ش ده و از تخت دی واری آوی زون ب ود – دور از
چشم این و اون .یه مرد ریزه میزه ،حدود چهل و پنج س اله ،اهل مکزیک
لباس شیک قهوه ای مایل به زرد»......
ِ یا آمریکای جنوبی،
گنده هه گفت« :بس ه .قبول ه ،م11ارلو .پرون ده ای که روش ک ار می
کردی مربوط به اخاذی بود؟»
«آره .اینش خنده دار ب ود که اون م ر ِد قه وه ای کلی هم زیر بغلش
اسلحه داشت».
اسـکـناس بیستی تـوی جیبش پی دا نک ردی؟ یا
ِ «البته ،پونصد چوب
نکنه می خوای بگی...؟»
«نداشت ،اما والدو وقتی توی میخونه کشته شد باالی هفتصد چوب
نقد توی جیب هاش داشت».
اون مرد گنده با آرامش گفت« :به نظر میاد من این یارو وال11دو را
ک کسی که فرس تاده ب ودم س راغش را کن ده و هم درک می کنم .هم کل ِ
مزدش را گرفته ،اسلحه و همه چی .والدو اسلحه داشت؟»
«همراهش ،نه».
36
مرد گنده گفت« :یه مشروب واسه ما بیار ،عسلم .بل ه ،من یقینا این
یارو والدو را از یه پیرهن حراجی هم ارزونتر فروخته ام».
زن مو مشکی پاهای جمع کرده اش را باز کرد و پاشد دوتا مشروب
با یخ و سودا درست ک رد .خ ودش هم یه پیک دیگه با مخلف ات برداشت و
ت ب راقش خ ودش را دوب اره روی کاناپه پیچوند به هم .چشم ه ای درش ِ
زیر نظر داشتن.خیلی جدی من را ِ
اون مرد گنده در ح الی که لی وانش را به س المتی ب رد ب اال ،گفت:
«خب ،قضیه از این قراره .من هیشکی را نکشته ام ،اما از حاال به بعد یه
ش کایت و ش کایت ِکشی طالق روی دس تم خ واهم داش ت .تو هیش کی را
نکشتی ،اینجور که خودت میگی ،اما توی مرکز پلیس َگنده کاری ک ردی.
به درک! زندگی پر از دردسره ،هر ج وری نگ اهش ک نی .من هن وز این
روس سفیده که توی شانگهای باه اش آش نا ش ده ام. ِ عسلم را دارم .اون یه
اطر یه پنجِ اون مثل یه گاوصندوق امنه و قیافه اش نشون میده که واسه خ
سرت را بِبُره .از همینش خوشم میاد .زرق و ب رق را دارم سنتی می تونه ِ
اما ریسک نداره».
زنه بهش پرید« :تو خـیلی احمقانه حرف می زنی».
هیکل داره به اون توجهی نکرد و ادامه داد« :تو به نظر آدم درستی
میای ،در ح ِد کسی که شغلش از سوراخ کلیدها نگاه کردن ه .این وض عیت
دَررویی داره؟»
«آره .اما یه خورده خرج داره».
«توقعش را داشتم .چقدر؟»
«بگو یه پونصد دیگه».
خاکســتر
ِ مثل را من داغ دِ با ایـن «لعنتی، گفت: دختر روسه با تلخی
عشـق خشک می کنه».
مر ِد موبور گفت« :پونصدتا شاید ش دنی باش ه .عوضش چی گ یرم
میاد؟»
«اگه بتونم ،تو از قصه حذف میشی .اگه نتونم ،پرداخت نمی کنی».
بهش فکر کرد .حاال ص ورتش چ روک و خس ته به نظر می اوم د.
قطره های کوچیک عرق توی موهای بورش برق می زدن.
غرغر کنان گفت« :این قتله ممکنه باعث بشه حرف بزنی .منظورم
قت ِل دومی ه .من هم چ یزی که ق رار ب ود بخ رم را ن دارم .اگه ق راره حق
السکوت بدم ،ترجیح میدم مستقیم خرید کنم».
پرسیدم« :اون مرد کوچولوی قهوه ای کی بود؟»
«اسمش لئون والسانوس بود ،اهل اوروگوئه .یکی دیگه از واردات
های من بود .من توی کاری هستم که خیلی جاها میبردم .اون ت وی کل وب
اسپزیا ت وی چیزلت11اون ک ار می ک رد – می دونی ،سانست اس11تریپ بغ ِل
سر میز رولت ک ار می ک رد .اون پونص دتا را دادم بورلی هیلز .فکر کنم ِ
پیش این – این یارو وال11دو – و رس ی ِد چیزه ایی را بخ ره که ِ بهش که بره
ار
ِ ک اینجا. بیارن بود داده و بود خرید من ب
ِ حسا به کولچنکو این دوشیزه
عاقالنه ای نبود ،درسته؟ اونها توی کیفم بودن و این یارو وال11دو فرص تی
پیدا کرده بود و اون ها را دزدیده بود .تو حدس می زنی چی شده؟»
37
یه خورده از مشروبم را خوردم و نگاه تحقیرآمیزی بهش کردم« .البد
ای تو با تندی حرف زده و والدو خوب حرف گ وش نمی رفیق اوروگوئه ِ
ِ
داده .بعدش اون مر ِد کوچولو فکر کرده ش اید م11اوزر بتونه کمکش کنه که
ح رفش را گ وش ب ده ،اما وال11دو واسه اش زی ادی فِ رز ب وده .من نمی گم
والدو قاتل ب وده – نه از روی قص د .کس انی که اخ اذی می کنن به ن درت
آدم کش هستن .شاید عصبانی شده و شاید هم فقط گرد ِن اون م ر ِد کوچولو
را یه خورده زیادی نگه داشته .بع دش مجب ور ش ده فِلِنگ را ببن ده .اما یه
ال ط رف قرار دیگه هم داشته ،با پول بیش تری که ق رار ب وده بگ یره .دنب ِِ
محله را گشته .و اتفاقی به یه رفیق قدیمی برخ ورده که به ان دازه ی ک افی
باهاش دشمنی داشته و مست بوده که کلکش را بکنه».
اتفاقی این ماجرا خیلی زیاده».
ِ اون مرد گنده گفت« :قسمت های
خاطر این با ِد داغه ».نیشخند زدم« .امشب همه قاطی دارن». ِ «به
«در ازای پونصدتا تو هیچی را تض مین نمی ک نی؟ اگه الپوش ونی
نکنی ،پولت را نمی گیری .درسته؟»
در حالی که بهش لبخند می زدم گفتم« :درسته».
گفت« :همه ق اطی دارن ».و لی وان مش روبش را خ الی ک رد ت وی
حلقش« .قبولت دارم».
در حالی که روی صندلیم خم می ش دم جل و ،با مالیمت گفتم« :فقط
دوتا چ یز هس ت .وال دو واسه ف رارش جل وی میخونه ای که کش ته شد یه
ور روش ن .قاتل اون را ب رد. ماشین پارک کرده بود ،با درهای باز و موت ِ
همیشه احتمال این وجود داره که از اون ط رف یه اتف اقی بیفت ه .می دونی،
حتما تمام وسای ِل والدو توی اون ماشینه».
«که این شامل رسیدهای من و نامه های تو هم میشه».
«آره .اما پلیس ها در این موارد منطقی هستن – مگه این که تو آدم
مش هوری باش ی .اگه نیس تی ،فکر می کنم بت ونم ت وی اداره ی پلیس با یه
خ ورده ُگه خ وردن تم ومش کنم .اگه هس تی – اون میشه چ یز دوم .گف تی
اسمت چی بود؟»
مدت زیادی طول کشید که جواب بده .وقتی جواب داد اونقدر که فکر
می کردم تکون دهنده نبود .یهو همه چی زیادی منطقی بود.
گفت« :فرانک بارسالی».
یه مدت بعدش اون دختر روسه یه تاکسی واسه ام خبر ک رد .وق تی
تمام کارهایی که یه پارتی اونور خیابون داشت ِِ پارتی
ِ اونجا را ترک کردم
می تونه بکنه را انجام می داد .دیدم که دیواره ای اون خونه هن وز س ِر پا
بودن .به نظرم اومد که حیف شده بود.
38
شش
ورودی برگالند را ب از ک ردم ب وی پلیس به ِ در شیشه ای وقتی قف ِل ِ
ک سه ص بح ب ود .گوشه ی مشامم رسید .به ساعت مچیم نگاه کردم .نزدی ِ
ک البی یه م ردی که روزنامه روی ص ورتش ب ود روی یه ص ندلی تاری ِ
داشت چُرت می زد .پاهای گن ده ای جل وش دراز ش ده ب ودن .یه گوشه از
اون روزنامه یه اینچ رفت باال ،دوباره افت اد پ ایین .اون م رد هیچ ح رکت
دیگه ای نمی کرد.
توی راهرو رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم باال طبقه ی خودم .توی
در آپارتمانم را ب از ک ردم ،در را هل دادم قفل ِ
راهرو پاورچین رفتم جلوِ ،
ت کلید برق.
و کامل بازش کردم و دستم را بردم سم ِ
کنار
ِ آباژور پایه بلن ِد
ِ زنجیر روشن کردن چراغ جیرینگ کرد و از ِ یه
اونور میز ورق ،که مهره های ش طرنجم هن وز روش ولو ِ راحتی
ِ صندلی
بودن ،نور تابید.
ت ناخوشایند روی صورتش نشسته بود اونجا. کپرنیک با یه لبخند سف ِ
پ
تچ ِ ور ات اق ،روب روش ،س م ِ اون مرد کوتاه ق ِد س بزه رو ،ییب11ارا ،اون ِ
من ،س اکت ،و درح الی که طبق معم ول یه نیمچه لبخند روی ص ورتش
بود ،نشسته بود.
مقدار بیشتری از دندون های زرد اس بیش را نش ون داد و ِ کپرنیک
گفت« :سالم .خیلی وقته ندیدیمت .با دخترها رفته بودی بیرون؟»
در را بستم و کالهم را برداشتم و آهسته دستم را مالیدم پشت گردنم،
بارها و بارها .کپرنیک همچن ان نیشش ب از ب ود .ییب11ارا با اون چشم ه ای
نرم تیره اش به هیچی نگاه نمی کرد. ِ
کپرنیک کشیده گفت« :بشین ،رفیق .راحت باش .باهاس با هم کلنجار
بریم .پسر ،من چقدر از تحقیقات شبونه ب یزارم .می دونس تی مش روب کم
داری؟»
گفتم« :می تونستم حدس بزنم ».به دیوار تکیه دادم.
کپرنیک به نیش خند زدن ادامه داد .گفت« :من همیشه از کارآگ اه
خصوصی ها ب دم می اوم ده ،اما هیچ وقت مثل امشب فرصت نش ده یکی
شون را مچاله کنم».
گلدار بولرو
ِ کت یه صندلیش کنار
ِ از و کرد دراز را با تنبلی دستش
یز ورق ب ازی .دوب اره رفت پ ایین و یه کاله برداشت ،پرتش کرد روی م ِ
لبه پهن گذاشت کنارش.
گفت« :ش رط می بن دم وق تی این ها را می پوشی خیلی خوش گل
میشی».
صندلی صاف را گرفتم ،چرخوندمش و برعکس نشس تم روش، ِ یه
دستهای تا شده ام را گذاشتم روی پشتی صندلی و به کپرنیک نگاه کردم.
اینور اتاق و ِ ندی خیلی فراوونی – بلند شد ،اومد خیلی آهسته – با ُک ِ
تدر حالی که داشت کتش را صاف می ک رد ،وایس اد جل وی من .بعد دس ِ
راستش را که ب از ب ود آورد ب اال و باه اش کوبید ت وی ص ورتم – محکم.
درد داشت ،اما تکون نخوردم.
39
کف اتاق نگاه کرد ،به هیچی نگاه نکرد. ییبارا به دیوار نگاه کرد ،به ِ
جنس
ِ کپرنیک با تنبلی گفت« :تو باهاس خجالت بکشی ،رفیق ،که این
ت
ب اختصاصی را باه اش اینج وری رفت ار ک ردی .مچاله ش ده پش ِ خو ِ
پ یرهن کهنه ه ات .ش ما فضولباشی ه ای آش غال همیشه ح ال من را به
میزنید».
یه خورده همونجور وایساد ب االی س رم .من نه ح رکت ک ردم و نه
حرفی زدم .به چشم های مستِش نگاه کردم .یه دستش را کنار ب دنش مشت
ک رد ،بعد ش ونه ای ب اال ان داخت و برگشت رفت و دوب اره نشست روی
صندلیش.
گفت« :خیلی خب .بقیه اش همونج ور می مون ه .اینها را از کجا
آوردی؟»
«مال یه خانومه هستن».
«نگو .مال یه خانومه هستن .عجب حرومزاده ی دل نازکی هستی تو!
من بهت می گم م ال ک دوم خانومه هس تن .م ال خ انومی که وال11دو ت وی
اونور خیابون سراغش را می گ رفت – ح دود دو دقیقه قبلی از ِ میخونه ی
این که بهش ت یر ب زنن و یه جوره ایی بم یره .نکنه اون قض یه از ذهنت
پریده؟»
من چیزی نگفتم.
کپرنیک با تن دی ادامه داد« :خ ودت هم در م وردش کنجک او ش ده
بودی .اما تو باهوش بودی ،رفیق .من را گول زدی».
«اون کار باعث نمیشه من باهوش باشم».
یهو صورتش پیچید به هم و شروع کرد پاشدن .ییبارا خندید ،یهویی و
ت اون و همونجا مالیم ،تقریبا زیر ل بی .چشم ه ای کپرنیک چرخی دن س م ِ
ت من ،با چشم های بی حالت. موندن .بعد دوباره برگشت سم ِ
کارت درسته».گفت« :این ایتالیایی ازت خوشش میاد .فکر می کنه ِ
لبخند از صورت ییبارا رفت ،اما هیچ حسی جاش را نگرفت .هیچ
حسی.
تمام مدت می دونستی زنه کی بود .تو می دونستی کپرنیک گفت« :تو ِ
اونور راه رو یه طبقه پ ایین
ِ والدو کی بود و کجا زندگی می کرد .درست
ک یه نفر را کنده بود و داشتتر از تو .می دونستی که این یارو والدو کل ِ
فلنگ را می بس ت ،فقط این زنه یه ج ایی اوم ده ب ود ت وی نقشه اش و
مشتاق ب ود که قبل از رفتن اون را ببین ه .فقط هیچ وقت فرصت نک رد .یه
س ارق اهل ش رق کش ور به اسم اَل تِس11یلور 39با رس یدن به حس اب وال11دو
جلوی اون مالق ات را گ رفت .این ب ود که تو رف تی دی دن دخ تره و لب اس
هاش را پنهون کردی و فرستادیش رفت و دهنت را چسب زدی .آدم هایی
مثل تو نونشون را اینجوری در میارن .درست میگم؟»
گفتم« :آره .غ یر از این که من این چیزها را خیلی اخ یرا فهمی دم.
والدو کی بود؟»
39
Al Tessilore
40
کپرنیک بهم دندون قروچه رفت .روی باالی گونه های رنگ پریده
ف ات اق را نگ اه می اش لکه ه ای قرمز پی دا ش د .ییب11ارا ،در ح الی که ک ِ
ک رد ،با لحن خیلی مالیمی گفت« :وال1111دو راتیگ1111ان .40با تله ت ایپ از
واشنگتن خبر گرف تیم .اون یه دزد خ ورده پا ب ود که از دی وار این و اون
ب اال می رفت و چند فق ره هم س ابقه داش ت .واسه یه س رقت مس لحانه از
بانک ت وی دی11ترویت رانن دگی ک رده ب ود .بع دا اعض ای باند را لو داد و
خ ودش را تبرئه ک رد .یکی از اعض ای باند این ی ارو ال تس1یلور ب ود .یه
ور خی ابون ک امالکلمه ح رف ن زده ،اما فکر می ک نیم اون مالق ات اون ِ
تصادفی بوده».
متعادل مردی حرف می زد که صداها واسه ِ ت
نرم ساک ِ
لحن ِ
ییبارا با ِ
اش معنی دارن .گفتم« :ممنون ،ییبارا .می تونم سیگار بکش م ،یا کپرنیک
با لگد می زنه از دهنم می اندازدش بیرون؟»
ییبارا یهو لبخند زد و گفت« :می تونی سیگار بکشی ،البته».
کپرنیک با تمس خر گفت« :این گینه ای واقعا ازت خوشش می اد.
هیچوقت نمیشه فهمید یه گینه ای از چی ممکنه خوشش بیاد ،میشه؟»
یه سیگار روشن کردم .ییبارا به کپرنیک نگاه کرد و خیلی با مالیمت
گفت« :کلمه ی گینه ای – تو زیاد به کار می بریش .وق تی در ب اره ی من
اون را میگی چندان خوشم نمیاد».
«به َد َرک که خوشت نمیاد ،گینه ای».
ییبارا یه خورده دیگه لبخند زد .گفت« :داری اش تباه می ک نی ».یه
س وهان ن اخون جی بی درآورد و ،در ح الی که پ ایین را نگ اه می ک رد،
شروع کرد ازش استفاده کردن.
کپرنیک غرید« :من از اولش هم حس می کردم که یه بوی گندی از
تو میاد ،مارلو .حاال وقتی ما این دوتا آشغال را شناسایی ک ردیم ،ییب ارا و
من فکر ک ردیم یه سر می ایم اینجا و چند کلمه با تو گپ می زنیم .من یکی
از عکس ه ای س ردخونه ای وال111دو را هم راهم آوردم – عکس خ وبی
گرفته اند ،نور خورده توی چشم هاش ،کراواتش ص اف و ص وف ش ده و
یه دستمال سفید از جیبش زده بیرون .عکاسه کارش را تمـیز انجـام داده.
خـالصـه سر راه که می خ وایم بی ایم ب اال ،فقط همینج وری به عن وان یه
تحقیق معمولی ،مدیر اینجا را پـیـدا می ک نیم و می ذاریـم یه نگ اهی بهـش
ِ
بن دازه .ی ارو ط رف را می شناس ه .با اسم ا .ب .هامل 41اینجا زن دگی می
کن ه .آپارتم ان سی و ی ک .اینه که ما می ریم اونجا و یه جن ازه پی دا می
دور خودم ون می چ رخیم .هن وز هیش کی اون را ک نیم .بعد با اون هی ِ
زیر اون تسمه جای انگشت های خ وبی روی گ ردنش هست نشناخته ،اما ِ
و من شنیده ام که اونها خیلی خوب با انگشت های والدو مطابقت دارن».
گفت« :این شد یه چیزی .فکر کردم شاید من یارو را کشته ام».
کپرنیک مدت زیادی بـه من خیره شد .حاال صورتش دیگه نیش خند
خشن سخت بود .گفت« :آره .حتی یه چیز دیگه ِ نمی زد و فقط یه صورت
40
Ratigan
41
A. B. Hummel
41
رار وال11دو و چیزه ایی که وال11دو گذاش ته ب ود
هم گیرمون اومد .ماش ین ف ِ
توش که با خودش ببره».
دو ِد سیگار را بریده بریده دادم بیرون .باد می کوبید به پنجره ه ای
بسته .هوای اتاق گرفته بود.
کـپرنیک غـرید« :اوه ،ما پسـرهای باهـوشی هستیم .هیچ وقت فکر
نمی کردیم تو انقدر دل و جرئت داشته باشی .یه نگاه به این بنداز».
ب کتِش و آهس ته یه چ یزی را دست اس تخونیش را چپوند ت وی جی ِ
سبز م یز و
ِ ی رویه روی
ِ خوابوندش گذاشت روی لبه ی میز ورق بازی،
همونجا ولش کرد که بدرخش ه .یه رش ته مروارید با یه چفت که ش بیه ملخ
نگین پر از دود درخشش مالیمی ِ دوب ال هواپیما ب ود .ت وی اون ه وای س
داشتن.
مرواریدهای ل11وال بارس11الی .مرواری دهایی که اون خلبانه داده ب ود
بهش .مردی که ُمرده بود .مردی که اون دوستش داشت.
بهشون خیره شدم ،اما تکون نخوردم .بعد از یه مدت طوالنی کپرنیک
تقریبا با لحن سهمگینی گفت« :قشنگن ،ن ه؟ ح الش را داری ح اال یه قصه
واسه مون تعریف کنی ،آقای مارلو؟»
ور
سرپا و صندلی را از زیرم هل دادم کنار ،آهسته رفتم اون ِ پاشدم ِ
اتاق و وایسادم به اون مرواریدها نگاه ک ردم .بزرگ ترین ش ون احتم اال یه
سوم اینچ قط رش ب ود .س فی ِد خ الص ب ودن ،درخش ان ،با یه ن رمی مالیم.
کنار لباس هاش بَ ِرش ون داش تم .حس س نگین ،ن رم ،و ِ آهسته از روی میز
خوبی داشتن.
گفتم« :قـشنگن .خیلی از دردس رها به خ اطر اینها ب ود .آره ،ح اال
حرف می زنم .باید خیلی پول باالشون رفته باشه».
ییبارا پشت سرم خندید .خنده ی خیلی مالیمی بود .گفت« :حدود صد
قالبی خوبن ،اما قالبی اند».
ِ دالر.
دوب اره اون مرواری دها را برداش تم .چشم ه ای شیشه ای کپرنیک
داشتن کیف می کردن« .چجوری می فهمین؟»
ییبارا گفت« :من مروارید را می شناسم .اینها چیزهای خوبی هستن.
از اونهایی که اغلب زنها واسه یه جور بیمه ک ردن مرواریدهاش ون می دن
بسازن .اما مثل شیشه ص افن .مرواری دهای اصل الی دن دون ها حس شن
مانندی دارن .امتحان کن».
دوسه تاشون را گذاشتم الی دندون هام و دندون هام را به عقب و جلو
و بعد این ور اون ور تک ون دادم .گازش ون نگ رفتم .اون دونه ها س فت و
لغزنده بودن.
ییبارا گفت« :بله .خیلی خوب ساخته شدن .چندتاشون حتی موج های
عین مرواریدهای اصل». کوچیک و لکه های تخت دارنِ ،
پرسیدم« :اگه اصل بودن پونزده هزار چوب می ارزیدن؟»
«سی .42حتما .گفتنش سخته .به خیلی چیزها بستگی داره».
گفتم« :این یارو والدو اونقدرها هم بد نبوده».
42
بله
42
کپرنیک با سرعت پاشد ،اما ضربه اش را ندیدم .هنوز هم داشتم به
ار ص ورتم ،روی دن دون مرواریدها نگاه می ک ردم .مش تش گ رفت به کن ِ
ه ای آس یا .بافاص له م زه ی خ ون حس ک ردم .خ ودم را ان داختم عقب و
جوری نشون دادم که ضربه اش بدتر از اونی که بود به نظر بیاد.
کپرنیک تقریبا پچ پچ کرد« :بشین و حرف بزن ،حرومزاده».
نشستم و با یه دستمال گونه ام را پاک کردم .بری دگی ت وی دهنم را
لیس زدم .بعد دوباره بلند شدم و رفتم اونور و سیگاری که مشتش از ت وی
دهنم پ رت ک رده ب ود ب یرون را برداش تم .ت وی زیرس یگار لهش ک ردم و
دوباره نشستم.
ییبارا ناخون هاش را سوهان زد و یکی شون را گرفت جلوی چراغ.
زیر پایین شون ،دونه های عرق به چشم می خورد. ابروهای کپرنیکِ ،
در حالی که به ییبارا نگاه می کردم ،گفتم« :اون مه ره ها را ت وی
ماشین والدو پیدا کردین .اوراقی هم پیدا کردین؟»
بدون این که باال را نگاه کنه سرش را به عالمت منفی تکون داد.
گفتم« :حاضر بودم باور کنم .قضیه اینه .من قبال هیچوقت والدو را
ندیده بودم تا این که امشب اومد ت وی اون میخونه و س راغ اون دخ تره را
گرفت .من هیچی نمی دونستم که نگفتم .وقتی رسیدم خون ه ،این دخ تره با
کت گلدار بولرو و کاله لبه پهن و لباس کرپ ابریشم آبی – همونط ور که
اون توصیف کرده بود – اینجا ،توی طبقه ی من ،منتظر آسانسور ب ود .و
دختر خوبی به نظر می اومد».
کپرنیک با تمسخر خندید .واسه من هیچ فرقی نکرد .اون توی چنگم
بود .فقط کافی بود این را بفهمه .حاال حالیش میشد ،خیلی زود.
گفتم« :می دونستم که اون به عنوان یه شاه ِد پلیس با چه چیزهایی رو
در رو ب ود .و شک ک ردم که باید یه چ یز دیگه ای هم باش ه .اما یه لحظه
تر خ وب ب ود که ت وی هم فکر نکردم مشکلی داشته باش ه .اون فقط یه دخ ِ
دردسر افت اده ب ود – و ح تی نمی دونست که ت وی دردسر افت اده ب ود.
آوردمش اینجا .واسه ام اسلحه کشید .اما قصد نداشت ازش استفاده کنه».
کپرنیک خیلی یهویی روی صندلی صاف شد و شروع کرد به لیسیدن
تری خیس .هیچ ِ لب هاش .حاال صورتش سنگی شده بود .مثل سنگِ خاکس
صدایی از خودش درنیاورد.
شخصی اون بوده .اسمش جوزف کوتز ِ ی راننده ادامه دادم« :والدو
ب ود .زنه همس ِر فرانک بارس11الیه .ش وهرش مهن دس هی دروالکتریک
سرشناسیه .یه زمانی یه مردی اون مرواریدها را داده بود به خانوم و اون
به شوهرش گفته بود خودش از مغ ازه خری ده بودش ون .وال11دو یه ج وری
ت اون مرواری دها یه م اجرای عش قی ب وده و وق تی فهمی ده ب ود که پش ِ
اطر زی ادی
ِ خ به را، اون و ود ب ته برگش وبی جن ای بارس11الی از آمریک
خوشتیپ بودن ،اخراج کرده بود ،اون هم مرواریدها را ِکش رفته بود».
ییبارا یهو سرش را آورد باال و دندون هاش برق زدن« .یعنی نمی
دونسته که اونها قالبی بودن؟»
گفتم« :من فکر می کنم مرواری دهای اصل را فروخته و داده به
جاشون قالبی ساخته ان».
43
ییبارا با حرکت سر تایید کرد« .امکان داره».
کیف
ِ چیز دیگه هم کش رفته بود .یه چیزهایی از توی ِ گفتم« :اون یه
بارسالی که نشون می داد اون ت وی برنت11وود یه زنه را نش ونده ب ود .اون
داشته هم از زنه اخاذی می کرده و هم از شوهره ،بدون این که هیچ کدوم
از اون یکی خبر داشته باشه .تا اینجاش را گرفتین؟»
کپرنیک با خشونت از الی لبه های بسته اش گفت« :گرفتم .بقیه اش
را بنال».
گفتم« :والدو از اونها نمی ترسید .نشونی خونه اش را پنهون نکرده
ب ود .این ک ارش احمقانه ب ود ،ام ا ،اگه می خواست خطر کن ه ،خیلی از
جنگولک بازی هاش کمتر میشد .دخ تره امشب با پنج ه زار چ وب اوم ده
ب ود اینجا که مرواری دها را ازش پس بگ یره .وال11دو را پی دا نک رده ب ود.
اوم ده ب ود اینجا دنب الش بگ رده و یه طبقه اوم ده ب ود ب االتر که از پله ها
ال زنونه ی خ ودش اینج وری می خواست پنه ون برگ رده پ ایین .به خی ِ
ک اری کن ه .این شد که من دی دمش .این شد که آوردمش اینج ا .این شد که
وقتی اَل تسیلور اومد دی د ِن من که یه ش اهد را نفله کنه زنه ت وی اون کمد
در کمد اش اره ک ردم .گفتم« :این شد که با اس لحه ی کوچول وش ب ود ».به ِ
جون من را نجات داد». ِ ت اَل و
اومد بیرون و گذاشتش پش ِ
کپرنیک از جاش تکون نخورد .حاال یه چیز وحشتناکی توی صورتش
رمی کوچولو و آروم ِ بود .ییبارا سوها ِن ناخونش را گذاشت توی یه جل ِد چ
گذاشتش توی جیبش.
با لحن مالیمی گفت« :همه اش همینه؟»
آپارتمان والدو
ِ با تکون دادن سرم تایید کردم« .فقط اون بهم گفت که
کجا بود و من رفتم اونجا و دنبال مرواریدها گشتم .جن ازه ی یه م ردی را
وییچ ن وی یه ماش ین پی دا ک ردم که ت وی جل ِد ِ پی دا ک ردم .ت وی جیبش س
نمایندگی پاکارد بود .پایین توی خیابون اون ماشین را پیدا کردم و بردمش ِ
ج ایی که از اونجا اوم ده ب ود .خونه ی اون زن ه ،نش ونده ی بارس11الی.
بارس11الی یکی از رفق اش از کل وب اس11پزیا را فرس تاده ب ود که یه چ یزی
بخره و اون به جای پولی که بارس11الی بهش داده ب ود ،س عی ک رده ب ود با
اسلحه اش خرید کنه .والدو هم پیش دستی کرده بود».
ییبارا با لحن مالیمی گفت« :همه اش همینه؟»
در حالی که زبونم را می مالیدم روی ِجر خ وردگی داخل لُپم گفتم:
«همه اش همینه».
ییبارا آهسته گفت« :تو چی می خوای؟»
ت کپرنیک ِسفت شدن و اون با دستش کوبید روی عضله های صور ِ
ق یه زن ولگ رد ِ عاش ته. درس کارش بابا «این گفت: رو ِن خودش .با خشم
میشه و تم ام ق وانین را می ش کونه ،اون وقت تو ازش می پرسی چی می
خواد؟ من چیزی که می خواد را بهش میدم ،گینه ای!»
ییبارا سرش را آروم چرخوند و نگاهش کرد .گفت« :فکر نمی کنم
اون کار را بک نی .من فکر می کنم یه تاییدیه س المت و هر چ یز دیگه ای
که بخواد بهش میدی .اون داره یه درس پلیسی بهت میده».
44
کپرنیک واسه یه دقیقه ی ط والنی نه تک ون خ ورد و نه ص دایی
درآورد .هیچ کدوم از ما ح رکت نک ردیم .بعد کپرنیک خم شد جلو و کتش
غالف زیر بغلش زد بیرون. ِ باز شد .قبضه ی اسلحه ی خدمتش از
از من پرسید« :خب تو چی می خوای؟»
«اونهایی که اونجا روی میز ورق بازی هس تن .اون کت و کاله و
مرواریدهای قالبی .و چندتا اسم که از روزنامه ها پنهون نگه داش ته ش ده
ان .زیاده؟»
کپرنیک تقریبا با مالیمت گفت« :آره – زیاده ».به یه طرف چرخید و
اسلحه اش خیلی تمیز پرید توی دستش .ساعدش را گذاشت روی رونش و
شکم من.
ِ ت
اسلحه را گرفت سم ِ
گفت« :من بیشتر اینجور دوست دارم که به خاطر مقاومت در مقابل
بازداشت شدن یه گلوله بخوره توی شیکمت .اونجوری بیشتر خوشم میاد،
اطر این که من در ب اره ی دس تگیری ال تس1111یلور و این که من ِ به خ
چط وری دس تگیرش ک ردم گ زارش نوش تم .به خ اطر عکس ه ای من که
ح دود همین االن دارن ت وی روزنامه ه ای ص بح ب یرون داده میش ن.
اینجوری بیشتر خوشم میاد که تو اونقدر زنده نمونی که بهشون بخندی».
غرش باد را از دور شنیدم .مثل ِ یهو دهنم داغ و خشک شد .صدای
صدای تفنگ بود.
کف اتاق جا به جا کرد و با لحن سردی گفت: ییبارا پاهاش را روی ِ
«تو دوتا پرون ده داری که ک امال حل ش ده ،آقا پلیس ه .تنها ک اری که باید
واسه اش بک نی اینه که چن دتا آش غال را ب ذاری اینجا و چن دتا اسم را از
روزنامه ها پنهون کنی .یع نی از دادس تان .اگه اون اسم ها از یه راه دیگه
اطالعات بهش برسه ،واسه ات بد میشه».
کـپرنیک گفت« :من اون یکی ج ور که گفتم بیش تر خوشم می اد».
سر این قضیه پشتم اسلحه ی آبی رنگ توی دستش مثل سنگ بود« .و اگه ِ
را نداشته باشی ،خدا به فریادت برسه».
ییبارا گفت« :اگه پای یه زن بیاد وسط ،تو توی گزارش پلیس دروغ
رف یه هفته ت وی مرکز ح تی گفتی و به همدست خودت خیانت کردی .ظ ِ
گفتن اس ِمت هم حالشون را
ِ دیگه اس ِمـت را هم نمیارن .اونـوقت دیگه حتی
به می زنه».
چخماق اسلحه ی کپرنیک با صدای تِقی رفت عقب و انگشت بزرگش
دور ماشه جمع شد.
را دیدم که بیشتر ِ
ت اون .گفت« :حاال می43بینیم یه گینه ای ییبارا بلند شد .اسلحه پرید سم ِ
سم ». چقدر بُزدله .دارم بهت می گم اون اسلحه را بیار باالَ ،
شروع به حرکت کرد .چهارتا قدم یه انازه حرکت کرد .کپرنیک هیچ
تکونی نمی خورد ،انگار سنگ بود.
ییبارا یه قدم دیگه ورداشت و خیلی ناگهانی اسلحه شروع به لرزیدن
کرد.
43
Sam
45
س1م .اگه بی عقلی ییبارا با لح ِن مطمئنی ح رف زد« :ب ایرش ب االَ ،
نک نی ،همه چی همونج وری که هست می مون ه .اگه این ک ار را نک نی،
نابود میشی».
یه قدم دیگه برداشت .ده ِن کپرنیک کامال باز شد و یه صدای نفس
کشیدن زورکی ازش اومد ب یرون و بع د ،انگ ار که کوبی دن ت وی س رش،
روی صندلی وارفت .پلک هاش افتادن پایین.
ییبارا با حرکتی انق در س ریع که اصال ح رکت نب ود ،اس لحه را از
کنار بدنش گرفت پایین.
ِ دستش درآورد .سریع رفت عقب و اسلحه را
سم. با همون صدای مطمئن تقریبا پاالیش شده گفت« :تقصیره بادهَ ،
بیا فراموشش کنیم».
شونه های کپرنیک بیشتر رفتن پایین و اون صورتش را گرفت توی
دست هاش و از الی انگشت هاش گفت« :باشه».
تنبل نیمه
ییبارا نرم رفت اونور اتاق و در را باز کرد .با چشم های ِ
بسته به من نگ اه ک رد .گفت« :من هم ب ودم واسه زنی که ج ونم را نج ات
داده ب ود خیلی کارها می ک ردم .من این خ وراک را می خ ورم ،اما به
عنوان یه پلیس نمی تونی ازم توقع داشته باشی که ازش خوشم بیاد».
گفت« :اون مرد کوچولوی توی تخت اسمش لئون والِسانوسه .اون
توی کلوب اسپزیا متصدی میز قمار بود».
سم».
ییبارا گفت« :ممنون .بیا بریمَ ،
اونور اتاق و از در رفت بیرون و ِ رفت کپرنیک با سنگینی بلند شد و
از جلوی چشمم ناپدید شد .ییبارا پشت سرش از در رفت بیرون و ش روع
به بستنش کرد.
گفتم« :یه دقیقه صبر کن».
کنار
ِ ت چپش روی در بود و اون اسلحه ی آبی رنگ در حالی که دس ِ
ت راستش آویزون بود ،آهسته سرش را برگردوند. سم ِ
گفتم« :من به خاطر پول توی این ماجرا نیستم44 .خونواده ی بارسالی
ت وی ش ماره ی دویست و دوازده فریم1111انت پلِیس زن دگی می کنن.
مرواریدها را می تونی واسه اش ب بری .اگه اس ِم بارس11الی ت وی روزنامه
ها نره ،من پونصد چوب می گیرم .اون پول میره ت وی ص ندوق کمک به
پلیس ها .من به اون باهوشی که فکر می ک نی نیس تم .فقط اونج وری پیش
اومد – و تو هم همدست ناتویی داشتی».
ییبارا از اونور اتاق به مرواریدهای روی میز ورق بازی نگاه کرد.
ار
چشم ه اش ب رق زدن .گفت« :خ ودت ببرش ون .اون پونصد چ وب ک ِ
خوبیه .فکر کنم حقشه که بره توی صندوق پلیس».
ساکت در را بست و یه لحظه بعد صدای جیرینگ آسانسور را شنیدم.
44
Fremont Place
46
هفت
یه پنجره را باز کردم و سرم را بردم بیرون توی باد و ماشین پلیس
را تماشا کردم که راه افتاد رفت پ ایین خی ابون .ب اد با ش دت اومد داخل و
من گذاش تم بی اد .یه عکس از روی دی وار افت اد و دوتا از مه ره ه ای
ت ب11ولروی ل11وال
شطرنج از روی میز غلتی دن و افت ادن پ ایین .پارچه ی ک ِ
بارسالی بلند شد و تکون خورد.
رفتم توی آشپزخونه ی کوچیکم و یه خورده اسکاچ خوردم و برگشتم
رفتم توی اتاق نشیمن و هرچند دیروقت بود بهش تلفن کردم.
خودش تلفن را جواب داد ،خیلی سریع ،بدون این که صداش خواب
آلود باشه.
گفتم« :مارلو .می تونی حرف بزنی؟»
گفت« :بله ...بله .تنها هستم».
گفتم« :یه چیزی پیدا کردم .یعنی پلیس ها پیداش کردن .اما اون پسره
س ِرت کاله گذاش ته .من یه رش ته مروارید دارم .اصل نیس تن .گم ونم اون
ت خ ودت واسه ات اص لی ها را فروخته و یه رش ته مروارید قالبی با چف ِ
درست کرده».
یه مدت طوالنی ساکت بود .بعد ،یه خ ورده ی واش گفت« :پلیس ها
پیداش کردن؟»
«توی ماشین والدو .اما به کسی نمی گن .با هم معامله کردیم .صبح
یه نگاهی به روزنومه ها بنداز ،می فهمی چرا».
گفت« :به نظر نمی آد حرف دیگه ای برای گفتن مونده باشه .می تونم
اون چفت را داشته باشم؟»
45
«بله .می تونی فردا ساعت چهار توی میخونه ی کلوب اسکوایر
بیای دیدنم؟»
با لحن کش داری گفت« :تو واقعا مهربونی .می تونم .فرانک هنوز
هم توی جلسه اشه».
گفتم« :اون جلسه ها – واسه آدم نا نمی ذارن ».خداحافظی کردیم.
به یه شماره توی غرب لس آنجلس تلفن ک ردم .آقا هن وز هم اونجا
پیش دختر روسه. ِ بود،
بهش گفتم« :صبح می تونی یه چک پونصد دالری واسه من بفرستی.
در وجه ص ندوق کمک به پلیس ،اگه دلت خواس ت .چ ون ق راره ب ره
اونجا».
کپرنیک با دوتا عکس و یه نصف س تون مطلب خ وب رفت ت وی
ص فحه س وم روزنامه ه ای ص بح .اون م رد قه وه ای کوچول وی ت وی
آپارتم ان سی و یک اصال ک ارش به روزنامه نکش ید .انجمن آپارتم ان
داران هم روابط خوبی با روزنامه ها داره.
بعد از صبحونه رفتم بیرون و باد دیگه بند اومده ب ود .ه وا مالیم و
خنک و یه خورده مه آلود بود .آسمون نزدیک و راحت و خاکستری ب ود.
رفتم پایین توی بولوار و به ترین جواهرفروشی اونجا را انتخ اب ک ردم و
45
Esquire
47
تی مخمل مش کی زی ِر یه اون رش ته مروارید را گذاش تم روی یه زیر دس ِ
لوار راه راه با بی تف اوتی
ِ ن ور س فید-آبی .یه م ردی با یقه ی بال دار و ش
بهشون نگاه کرد.
پرسیدم« :چطورن؟»
«متاسفم ،آقا .ما ارزش گذاری نمی کنیم .می تونم اسم یه ارزش گذار
را بهتون بدم».
گفتم« :سر به سرم نذار .آلمانی اند».
نور را متمرکز کرد و سرش را برد پایین و با یکی دو اینچ از اون
رشته ور رفت.
اضافه کردم« :می خوام یه رشته مثل این درست بشه ،با همین چفت،
عجله هم دارم».
«چقدر شبیه باشه؟» باال را نگاه نکرد« .ضمنا اینها آلمانی نیس تن.
بوهمیان 46هستن».
«باشه .می تونی کپی شون کنی؟»
زیردستی مخمل را جوری
ِ اون و داد سرش را به عالمت منفی تکون
هل داد کن ار که انگ ار ک ثیف میش د« .سه م اه ط ول میکش ه ،احتم اال .ما
شیشه ی اینجوری توی این کشور نمی سازیم .اگه می خواین شبیه باش ن،
اقال سه ماه .و این فروشگاه اصال همچون کارهایی نمی کنه».
گفتم« :باید خیلی حال بده که انقدر متکبر باشی ».یه کارت گذاش تم
زیر آستی ِن سیاهش« .یه اسم بهم بده که این کار را بکنه – و نه ظ رف سه ِ
ماه – و شاید هم نه دقیقا شبیه اینها».
شونه اش را باال انداخت ،با اون کارت رفت ،پنج دقیقه بعد برگشت و
کارت را بهم پس داد .یه چیزی پشتش نوشته شده بود.
الونتای ِن 47پیر یه مغازه ت وی ِمل11روز 48داش ت ،یه مغ ازه ی خ نزر
پنزری که پشت ویترینش همه چی پیدا میشد .از کالسکه ی تاش وی بچه تا
یک
شیپور فرانسوی ،از دوربین صدفی دسته بلند اپرا ت وی یه جعبه ی ش ِ
رنگ و رو رفته تا یکی از اون شش تیرهای کالیبر 44تک ت یر که ت وی
غرب هنوز هم واسه مامورهای صلحی که پدربزرگ هاشون سرس خت و
محکم بودن ساخته میشه.
الونت11ای ِن پ یر یه ع رقچین دوتا عینک و یه ریش کامل داش ت.
مرواری دهای من را بررسی ک رد ،و گفت« :بیست دالر ،تقریبا به این
خوبی .نه به این خوبی ،می فهمید .شیشه نه به این خوبی».
«چقدر شبیه همدیگه می شن؟»
دست های محکم و قویش را از هم باز کرد .گفت« :من دارم به شما
راستش را می گم .یه بچه را هم گول نمی زنن».
گفتم« :درست کن .با این چفت .و ،البته ،اینها را هم می خوام».
گفت« :آره .ساعت دو».
46
Bohemian
47
Levantine
48
Melrose
48
لئون واسالنوس ،اون مرد کوچولوی اوروگوئه ای ،به روزنامه های
بعد از ظهر رسید .توی یه آپارتمان که اسمش را ننوش ته ب ودن جن ازه ی
دار زده ش ده اش پی دا ش ده ب ود .پلیس ها داش تن در ب اره اش تحقیق می
کردن.
خنک کلوب اس11کوایر وِ ساعت چهار رفتم توی میخونه ی دراز و
ردیف میزه ای پش تی دار را گش تم تا به یکی ش ون رس یدم که یه زن تنها
اونجا نشس ته ب ود .کالهی س رش ب ود که ش بیه یه بش قاب کم عمق س وپ
خ وری ب ود با یه لبه ی خیلی پهن ،یه کت دامن قه وه ای دست دوز با یه
پیرهن و کراوات شدیدا مردونه پوشیده بود.
نشستم کن ارش و یه بس ته را روی نیمکت هل دادم ط رفش .گفتم:
«بازش نکن .در واقع می تونی همینجور که هست بندازیش توی ک وره ی
زباله سوزی ،اگه بخوای».
لیوان نازک
ِ با چشم های تیره ی خسته بهم نگاه کرد .انگشت هاش یه
را که ب وی نعن اع می داد چرخون دن« .ممن ون ».ص ورتش خیلی رنگ
پریده بود.
یه مش روب س فارش دادم و پیش خدمته رفت« .روزنومه ها را
خوندی؟»
«بله».
«حاال می فهمی که این یارو کپرنیک ماجرا را به اسم خودش تموم
اطر همینه که داس تان را ع وض نمی کنن یا تو را وارد ِ ک رده؟ واسه خ
ماجرا نمی کنن».
گفت« :حاال دیگه مهم نیست .به هر حال ازت ممنونم .خواهش می
کنم – خواهش می کنم بهم نشون شون بده».
اون رشته مروارید را از الی دستمال کاغذی که ُشل دورش بسته بود
ت نق ره ای ت وی ن ور ت اون .چف ِ از جیبم کش یدم ب یرون و هلش دادم س م ِ
چراغ دیواری برق زد .اون الماس کوچولو چش مک زد .مرواری دها مث ِل
صابون سفید مات بودن .حتی از نظر اندازه هم یکی نبودن.
با لحن بی احساسی گفتت« :حق با تو ب ود .اینها مرواری دهای من
نیستن».
پیش خدمت با مش روب من اومد و ل11وال با ظ رافت کیفش را گذاشت
روشون .وقتی اون رفت ،لوال یه بار دیگه آهسته با انگشت ه اش اونها را
خشک غمگین تحویلم داد.ِ لمس کرد ،انداختشون توی کیف و یه لبخن ِد
یه لحظه در حالی که یه دستم را محکم گذاشته بودم روی میز اونجا
وایسادم.
«همون طور که گفتی ،چفتش را نگه می دارم».
جون من را ِ آروم گفتم« :تو هیچی در باره ی من نمی دونی .دیشب
نج ات دادی و واسه یه لحظه با هم یه آنی داش تیم .تو هن وز هم هیچی در
زیکی
ِ ب اره ی من نمی دونی .یه کارآگ اه ت وی مرکز پلیس هس ت ،یه مک
دون وال11دو پی دا ش دن
خوب به اسم ییب11ارا ،که وق تی مرواری دها ت وی چم ِ
اطر این گفتم که اگه خواس تی مطمئن بشی ِ اونجا ب وده .این را محض خ
همین جوری پیدا شده یا نه»....
49
گفت« :حرف های مسخره نزن .همه چیز تموم شده .یه خاطره بود.
من واسه چسبیدن به خاطرات زیادی ج وونم .ش اید اینج وری به تر باش ه.
من عاشق استن فیلیپس بودم – اما اون رفته – خیلی وقته که رفته».
زل زدم بهش ،چیزی نگفتم.
آهسته اضافه کرد« :امروز صبح شـوهـرم یه چیـزی بهـم گـفـت که
نمی دونستم .ما قراره جدا بش یم .اینه که ام روز چ یز زی ادی ن دارم که به
خاطرش بخندم».
با لحن ُشلی گفتم« :متاسفم .چیزی نیست که بشه گفت .شاید یه وقت
ببینمت .شاید هم نه .من زیاد توی جمع شما نمی پلکم .موفق باشی».
بلند شدم وایس ادم .یه لحظه به همدیگه نگ اه ک ردیم .اون گفت« :به
مشروبت دست نزدی».
چیز نعناعی فقط حالت را به می زنه». «تو بخورش .اون ِ
در حالی که یه دستم روی میز بود یه لحظه وایسادم اونجا.
گفتم« :اگه هر وقت کسی اذیتت کرد ،بهم خبر بده».
سوار
ِ بیرون، رفتم بدون این که برگردم و نگاهش کنم از توی میخونه
ت غ رب و پ ایین رون دم تا رس یدم به ماش ینم ش دم و ت وی سانست به س م ِ
بزرگراه ساحلی .همه جا توی راه باغ ها پر بودن از ب رگ ه ای خشک و
سیاهی که اون با ِد داغ سوزونده بود.
49اما اقی انوس مثل همیشه خنک و آروم به نظر می اوم د .تقریبا تا
م11الیبو رفتم و بعد پ ارک ک ردم و رفتم نشس تم روی س نگِ ب زرگی که
ار س یمی یه نفر ب ود .آب تقریبا نیمه َمد ب ود و داشت ب اال می اونور حص ِ
اومد .هوا بوی جلبک دریایی می داد .یه مدت آب را تماشا ک ردم و بعد یه
رشته مروارید تقلبی شیشه ی بوهمیان را از جیبم کشیدم ب یرون و گ ره یه
سرش را بریدم و مروارید ها را یکی یکی کشیدم بیرون.
وقتی همه شون توی دست چپم بودن یه مدت همون جور نگه شون
داش تم و فکر ک ردم .واقعا چ یزی وج ود نداشت که بهش فکر کنم .مطمئن
بودم.
با صدای بلند گفتم« :به یا ِد آقای استن فیلیپس .که اون هم فقط یه حقه
باز دیگه بود».
ت پرن دهمرواریدهای لوال را یکی یکی پرت کردم توی آب به س م ِ
چلِپ های ک وچیکی ک ردن و پرن ده چلِپ ِهای دریایی که روی آب بودنِ .
های دری ایی از روی آب بلند ش دن و به س مت جاه ایی که آب چلپ چلپ
می کرد شیرجه رفتن.
49
Malibu
50