بادِ سُرخ

You might also like

Download as doc, pdf, or txt
Download as doc, pdf, or txt
You are on page 1of 50

‫سرخ‬

‫با ِد ُ‬
‫نوشته ریموند چندلر‬
‫برگردان‪ :‬فتح اله جعفری جوزانی‬

‫‪1‬‬
2
‫یک‬
‫ک‬
‫داغ خش ِ‬‫اون شب با ِد کویری ای می وزید‪ .‬یکی از اون باده ای ِ‬
‫سانتا آنا بود که از گذرگاه های کوه می آد پایین و باعث میشه موه ات فِر‬
‫ت تنت بخاره‪ .‬اونجور شب ها تم ام‬ ‫بخورن و اعصابت به هم بریزه و پوس ِ‬
‫ک ص بور‪ ،‬لبه ی‬ ‫پارتی های میگساری با دعوا ختم میشن‪ .‬زن های کوچی ِ‬
‫کاردها را لمس می کنن و گ ردن شوهرهاش ون را بررسی می کنن‪ .‬هر‬
‫وان پُر آبجو گ یرت‬
‫اتف اقی می تونه بیفت ه‪ .‬ح تی ممکنه ت وی میخونه یه لی ِ‬
‫بیاد‪.‬‬
‫ور خی ابون‪ ،‬روب روی‬ ‫ِ‬ ‫اون‬ ‫جدید‬ ‫رق‬
‫ِ‬ ‫ب‬ ‫و‬ ‫زرق‬ ‫پر‬ ‫ای‬ ‫ج‬ ‫یه‬ ‫وی‬ ‫ت‬ ‫من‬
‫ساختمون آپارتمانی که زندگی می کردم‪ ،‬یکی از اون لیوان های پُ ِر آبجو‬
‫گیرم اومد‪ .‬حدود یه هفته بود که باز شده بود و مشتری گیرش نیومده بود‪.‬‬
‫ت بار بود بیست و یکی دو س اله ب ود و به نظر می اومد ت وی‬ ‫پسره که پش ِ‬
‫عمرش هیچوقت مشروب نخورده بود‪.‬‬
‫فقط یه مشتری دیگه اونجا بود‪ ،‬یه مست روی یه صندلی بلند جلوی‬
‫بار که پشتش به در بود‪ .‬یه عالمه سکه ی ده سنتی مرتب جلوش چیده شده‬
‫کی‬
‫بود‪ ،‬حدود دو دالر س که ب ود‪ .‬اون داشت با لی وان ه ای کوچیک ویس ِ‬
‫خالی می خورد و توی دنیای خودش تک و تنها بود‪.‬‬
‫اونورتر بار و لیوان آبجوم را گرفتم و گفتم‪« :‬تو اصال روی‬ ‫ِ‬ ‫نشستم‬
‫آبجو کف نمی ذاری‪ ،‬رفیق‪».‬‬
‫پسره گفت‪« :‬تازه باز کردیم‪ .‬باید مشتری جلب کنیم‪ .‬شما قبال اینجا‬
‫اومدین‪ ،‬مگه نه‪ ،‬آقا؟»‬
‫«آها‪».‬‬
‫«این دور و برها زندگی می کنین؟»‬
‫‪1‬‬
‫ور خی ابون‪ .‬اس مم هم فیلیپ‬ ‫گفتم‪« :‬توی آپارتمان های بِرگالند اون ِ‬
‫مارلوئه‪».‬‬
‫‪2‬‬
‫بار تیره رنگِ پ ولیش‬
‫«ممنونم‪ ،‬آقا‪ .‬اسم من هم لو پِتروله ‪ ».‬روی ِ‬
‫شده خم شد نزدیکم‪« .‬اون بابا را می شناسین؟»‬
‫«نه‪».‬‬
‫«دیگه باهاس بره خونه‪ ،‬یه جورهایی‪ .‬باهاس یه تاکسی صدا کنم و‬
‫ب هفته آین ده اش را هم داره به این زودی‬ ‫سهم مشرو ِ‬
‫بفرستمش بره خونه‪ِ .‬‬
‫می خوره‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬یه همیچین شبی‪ِ .‬ولِش کن به حال خودش باشه‪».‬‬
‫پسره‪ ،‬در حالی که نگاه تندی بهم می کرد‪ ،‬گفت‪« :‬واسه اش خوب‬
‫نیست‪».‬‬
‫مسته بدون این که باال را نگاه کنه‪ ،‬غرید‪« :‬ویسکی!» بشکن زد که با‬
‫کوبیدن روی بار دسته های سکه هاش را به هم نریزه‪.‬‬
‫پسره به من نگاه کرد و شونه هاش را انداخت باال‪« .‬بدم بهش؟»‬
‫‪1‬‬
‫‪Berglund‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Lew Petrolle‬‬

‫‪3‬‬
‫«شکم کیه؟ مال من که نیست‪».‬‬ ‫ِ‬
‫پسره یه ویسکی خالی دیگه واسه اش ریخت و فکر می کنم پشت بار‬
‫با آب رقیقش کرد چون وقتی آوردش باال انق در گناهک ار به نظر می اومد‬
‫ت‬
‫که انگار مادربزرگش را با لگد زده بود‪ .‬مسته توجهی نک رد‪ .‬اون با دق ِ‬
‫جراح زبردست که داشت روی یه غده ی مغزی عمل می کرد از روی‬ ‫ِ‬ ‫یه‬
‫دسته ها سکه ها را برداشت و داد به پسره‪.‬‬
‫پسره برگشت اومد و یه مقدار دیگه آبجو ریخت توی لیوان من‪ .‬باد‬
‫در شیشه رنگی‬ ‫اون بیرون زوزه می کش ید‪ .‬هر چند وقت یه ب ار ب اد اون ِ‬
‫در سنگینی بود‪.‬‬
‫طرح دار را چند اینچ باز می کرد‪ِ .‬‬
‫پسره گفت‪« :‬اولندش من از مست ها خوشم نمی اد و دوم از اون هم‬
‫خوشم نمیاد اینجا مست کنن‪ ،‬و سومندش از اولش ازشون خوشم نمیاد‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬برداران وارنر می تونن از اون حرفت استفاده کنن‪».‬‬
‫«استفاده کرده ان‪».‬‬
‫درست همون موقع یه مشتری دیگه اومد‪ .‬یه ماشین با ص دای جیغ‬
‫در نوسانی باز ش د‪ .‬م ردی که به نظر می اومد عجله داشت‬ ‫وایساد و اون ِ‬
‫راق ت یره رنگش را‬ ‫ِ‬ ‫ب‬ ‫ت‬
‫ِ‬ ‫تخ‬ ‫ای‬ ‫ه‬ ‫چشم‬ ‫و‬ ‫داشت‬ ‫نگه‬ ‫باز‬ ‫را‬ ‫اومد داخل‪ .‬در‬
‫دور اونج ا‪ .‬سر و وضع خ وبی داش ت‪ ،‬س بزه رو ب ود و‬ ‫چرخوند دور تا ِ‬
‫ت باریک و ده ِن بس ته‪ .‬لب اس ه اش ت یره ب ودن و یه‬ ‫خوش قیافه با ص ور ِ‬
‫دس تما ِل س فید با طن ازی از جیبش س رک کش یده ب ود ب یرون و اون هم به‬
‫ار عص بی روش ب ود‪ .‬فکر‬ ‫نظر خونسرد می اومد و هم انگار یه جور فش ِ‬
‫خاطر اون با ِد داغ بود‪ .‬خودم هم یه خورده همچ ون حسی داش تم‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫کردم به‬
‫فقط خونسرد نبودم‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫ت مسته نگاه کرد‪ .‬مسته داشت با لیوان های خالیش چکرز‬ ‫اون به پش ِ‬
‫ب ازی می ک رد‪ .‬مش تری جدید به من نگ اه ک رد‪ ،‬بعد به صف میزه ای‬
‫کنار‬
‫ِ‬ ‫کنار اونجا نگاه کرد‪ .‬همه شون خالی بودن‪ .‬اومد تو و از‬ ‫ِ‬ ‫نیمکت دار‬
‫مس ته ‪ -‬که داشت این ور اون ور می پیچید و با خ ودش ح رف می زد ‪-‬‬
‫گذشت و با پسره که متصدی بار بود حرف زد‪.‬‬
‫ت‬
‫یه خانوم ندیدی‪ ،‬رفیق؟ قدبلند‪ ،‬خوشگل‪ ،‬مو قهوه ای‪ ،‬با یه ک ِ‬ ‫«اینجا‬
‫گلدار بولِرو‪ 4‬روی یه لباس ک‪1‬رپ ابریش می آبی‪ .‬یه کاله حص یری لبه پهن‬ ‫ِ‬
‫با یه نوار مخملی سرش بود‪ ».‬صدای تندی داشت که ازش خوشم نیومد‪.‬‬
‫پسره گفت‪« :‬نخیر‪ ،‬قربان‪ .‬همچون کسی اینجا نیومده‪».‬‬
‫اسکاچ ِسک‪ .‬زود باش‪ ،‬میشه؟»‬
‫ِ‬ ‫«ممنون‪.‬‬
‫پسره مشروب را داد بهش و اون پولش را داد و مش روب را به یه‬
‫جرعه فرس تاد پ ایین و راه افت اد ب ره ب یرون‪ .‬سه چهارتا ق دم برداشت و‬
‫روبروی مسته وایساد‪ .‬مسته نیشش باز ب ود‪ .‬چن ان س ریع یه اس لحه از یه‬
‫جایی درآورد که وقتی می اومد بیرون دیده نمیشد‪ .‬صاف گ رفتش و ح اال‬
‫ت قدبلند خیلی ص اف وایس اد و‬ ‫از من مست تر به نظر نمی اومد‪ .‬اون مس ِ‬
‫بعد سرش یه خورده پرید به سمت عقب و بعد دوباره بی حرکت شد‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫‪ Checkers‬بازی فکری با تخته ای شبیه شطرنج‬
‫‪4‬‬
‫‪bolero‬‬

‫‪4‬‬
‫یه ماشین اون بیرون با سرعت از اونجا رد شد‪ .‬اسلحه ی اون مسته‬
‫ویی ب زرگ‪ .‬دوتا تقه‬‫یه کالیبر بیست و دو اتوماتیک بود‪ ،‬با یه منظ ره جل ِ‬
‫ی محکم کرد و ازش یه خورده دود پیچید اومد بیرون – خیلی کم‪.‬‬
‫مسته گفت‪« :‬خداحافظ‪ ،‬والدو‪».5‬‬
‫ت متصدی بار و من‪.‬‬ ‫بعد اسلحه را گرفت سم ِ‬
‫یارو سبزه روئه یه هفته لفتش داد تا افتاد‪ .‬تلو تلو خورد‪ ،‬خودش را‬
‫گرفت‪ ،‬یه دس تش را تک ون داد‪ ،‬دوب اره تلو تلو خ ورد‪ .‬کالهش از س رش‬
‫کف اونجا‪ .‬بعد از این که افتاد با اون همه ادا‬
‫افتاد‪ ،‬و بعد با صورت کوبید ِ‬
‫و اصول با سیمان فرقی نداشت‪.‬‬
‫مسته از روی صندلیش سُرید پایین و سکه های ده سنتیش را برداشت‬
‫ت در‪ .‬یه وری چرخی ده ب ود و‬ ‫ریخت ت وی جیبش و خرام ون رفت س م ِ‬
‫اونور بدنش گرفته بود‪ .‬من اس لحه نداش تم‪ .‬فکر نک رده ب ودم‬
‫ِ‬ ‫اسلحه را از‬
‫ت ب ار ب ود نه‬‫واسه خریدن یه لیوان آبجو الزمش داشته باشم‪ .‬پسره که پش ِ‬
‫تکون خورد و نه هیچ صدایی از خودش درآورد‪.‬‬
‫مسته در حالی که از ما چشم برنمی داشت‪ ،‬با لمس کردن در را پیدا‬
‫کرد و با شونه اش یه خورده بازش کرد‪ ،‬و بعد عقب عقب هل داد و ازش‬
‫رد ش د‪ .‬وق تی در ک امال ب از ش ده ب ود یه ب ا ِد محکم اومد داخل و موه ای‬
‫مردی که روی زمین افتاده بود را بلند ک رد‪ .‬مس ته گفت‪« :‬بیچ اره وال‪11‬دو‪.‬‬
‫شرط می بندم باعث شدم دماغش خون بیاد‪».‬‬
‫در تاب خورد و بسته شد‪ .‬من شروع کردم به دویدن – علتش داشتن‬
‫تمرین زیاد توی انج ام کاره ای غلط ب ود‪ .‬این دفعه مهم نب ود‪ .‬ماش ینی که‬
‫ک‬‫پیچ نزدی ِ‬
‫بیرون بود غرشی کرد و وقتی من به پیاده رو رسیدم از س ِر ِ‬
‫اونجا چراغ قرمز عقبش چشمک زد‪ .‬توی برداش تن ش ماره اش همونق در‬
‫موفق شدم که توی به دست آوردن اولین میلیون دالرم‪.‬‬
‫طبق معمول آدم ها و ماشین ها باال و پایین خی ابون در رفت و آمد‬
‫بودن‪ .‬هیشکی جوری رفتار نمی کرد که انگار یه اسلحه شلیک ش ده ب ود‪.‬‬
‫ب اد به ان دازه ی ک افی سروص دا راه انداخته ب ود ک ه‪ ،‬اگه کسی هم ش نیده‬
‫بود‪ ،‬ص دای محکم و س ریع گلوله ه ای ک الیبر بیست و دو را ش بیه به هم‬
‫کوبیدن در بکنه‪ .‬برگشتم توی اون میخونه‪.‬‬
‫پسره هنوز هم از جاش تکون نخورده ب ود‪ .‬فقط در ح الی که دست‬
‫هاش روی بار بودن وایساده بود اونج ا‪ ،‬یه کم خم ش ده ب ود جلو و به اون‬
‫مرد سبزه رو که روی زمین افتاده بود نگاه می کرد‪ .‬خم ش دم و ش اهرگ‬
‫روی گردنش را لمس کردم‪ .‬دیگه حرکت نمی کرد – هیچوقت‪.‬‬
‫ک ِگرد بود و رنگش هم‬ ‫حال صورت اون پسره مثل یه استی ِ‬ ‫حس و ِ‬
‫تقریبا همونجور‪ .‬چشم هاش بیشتر از این که شوکه باشن عصبانی بودن‪.‬‬
‫ت س قف و کوت اه‬ ‫یه سیگار روشن کردم و دودش را فوت کردم سم ِ‬
‫گفتم‪« :‬تلفن را بردار‪».‬‬
‫پسره گفت‪« :‬شاید نمرده‪».‬‬

‫‪5‬‬
‫‪Waldo‬‬

‫‪5‬‬
‫«وقتی از کالیبر بیست و دو استفاده می کنن یعنی اش تباه نمی کنن‪.‬‬
‫تلفن کجاست؟»‬
‫«تلفن ندارم‪ .‬بدون تلفن هم به اندازه ی کافی هزینه دارم‪ .‬پسر هشتصد‬
‫دالر را به باد دادم!»‬
‫ب اینجا تویی؟»‬ ‫«صاحا ِ‬
‫«تا قبل از این اتفاق آره‪».‬‬
‫روپوش سفید و پیش بندش را درآورد و از انتهای بار اومد بیرون‪.‬‬
‫در حالی که داشت کلیدها را درمی آورد‪ ،‬گفت‪« :‬این در را قفل می کنم‪».‬‬
‫ت داخل و از بیرون با قفل ور رفت تا‬ ‫رفت بیرون‪ ،‬در را کشید سم ِ‬
‫این که قفل شد‪ .‬من خم شدم پایین و والدو را برگردون دم‪ .‬اولش ح تی نمی‬
‫وراخ‬
‫ِ‬ ‫تونس تم ب بینم گلوله ها از کجا وارد ش ده ب ودن‪ .‬بعد تونس تم‪ .‬دوتا س‬
‫کوچولو روی کتش بود‪ ،‬روی قلبش‪ .‬یه خورده خون روی پیرهنش بود‪.‬‬
‫مسته همه ی اونچه که از یه قاتل می خواستی بود‪.‬‬
‫بر و بچه های ماشین گشت حدود هشت دقیقه بعد اومدن‪ .‬اون پسره‪،‬‬
‫روپوش س فیدش را پوش یده ب ود و‬‫ِ‬ ‫ت بار بود‪ .‬دوباره‬‫لو پترول‪ ،‬دوباره پش ِ‬
‫داشت پ ول ه ای دخلش را می ش مرد و می ذاشت ت وی جیبش و ت وی یه‬
‫دفتر کوچولو یه چیزهایی یادداشت می کرد‪.‬‬
‫ب یکی از اون نیمکت ها و سیگار می کش یدم و‬ ‫من نشسته بودم ل ِ‬
‫صورت والدو را نگاه می کردم که داشت ُمرده تر و ُمرده تر میشد‪ .‬ت وی‬
‫ور‬
‫ت گل دار کی ب ود‪ ،‬وال‪11‬دو چ را موت ِ‬ ‫این فکر ب ودم که اون دخ تره با ک ِ‬
‫منتظر‬
‫ِ‬ ‫ماشینش را بیرون روشن گذاشته بود؟ چرا عجله داشت؟ اون مسته‬
‫اون بود یا فقط اتفاقی اونجا بود؟‬
‫بروبچه های ماشی ِن گشت عرق ریزون اومدن داخ ل‪ .‬از اون گن ده‬
‫زیر کالهش چپون ده ب ود و کالهش‬ ‫های معمولی بودن و یکی شون یه گل ِ‬
‫یه خورده کج بود‪ .‬وقتی اون جنازه را دید گل را ان داخت کن ار و دوال شد‬
‫تا نبض والدو را بگیره‪.‬‬
‫گفت‪« :‬به نـظـر میاد ُمرده‪ ».‬و یه خورده دیگه برش گردوند‪« .‬اوه‬
‫ب تمیزی بوده‪ .‬شما دوتا دیدین که‬ ‫کار خو ِ‬
‫آره‪ .‬می بینم از کجا وارد شدن‪ِ .‬‬
‫تیر خورد؟»‬
‫من گفتم بل ه‪ .‬پس ره پشت ب ار هیچی نگفت‪ .‬من واسه ش ون تعریف‬
‫کردم‪ ،‬که قاتل ظاهرا با ماشین والدو اونجا را ترک کرده بود‪.‬‬
‫کیف والدو را از جیبش کشید بیرون‪ ،‬با سرعت گشتش و سوت‬ ‫ِ‬ ‫پلیسه‬
‫کش ید‪« .‬یه عالمه پ ول و از گواهینامه خ بری نیس ت‪ ».‬کیف را گذاشت‬
‫کن ار‪« .‬خیلی خب‪ ،‬ما بهش دست ن زدیم‪ ،‬فهمی دین؟ فقط اتف اقی ممکنه‬
‫فهمیده باشیم ماشین داشته و بابی سیم گزارش کنیم‪».‬‬
‫لو پترول گفت‪« :‬آره جون خودت‪ ،‬بهش دست نزدین‪».‬‬
‫پلیسه یکی از اون نگاه ها تحویلش داد‪ .‬با لحن مالیمی گفت‪« :‬خیلی‬
‫خب‪ ،‬رفیق‪ .‬بهش دست زدیم‪».‬‬
‫پسره یه لیوان برداشت و شروع کرد به برق انداختنش‪ .‬تمام بقیه ی‬
‫مدتی که اونجا بودیم اون لیوان را برق می انداخت‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫یه دقیقه بعدش یه ماشین سریع دایره ی جنایی آژیر کشون اومد و با‬
‫سروصدا بیرو ِن در توقف کرد و چهارنفر اومدن داخ ل‪ ،‬دوتا کارآگ اه‪ ،‬یه‬
‫عک اس و یه متخـصـص آزمایش گاه‪ .‬من هیچکـدوم از کارآگ اه ها را نمی‬
‫تمام کس انی که‬
‫کار کارآگاهی باشی و ِ‬ ‫شـناختم‪ .‬می تونی مدت زیادی توی ِ‬
‫توی نیروی پلیس یه شهر بزرگ هستن را نشناسی‪.‬‬
‫ت لبخند به لب‬ ‫رفتار سبزه روی ساک ِ‬ ‫ِ‬ ‫یکی شون یه مرد کوتاه ق ِد نرم‬
‫نرم باهوش‪ .‬اون یکی شون گنده و‬ ‫ِ‬ ‫های‬ ‫بود با موهای مشکی فری و چشم‬
‫اس تخون درشت و چونه دراز ب ود‪ ،‬با یه دم اغ پر از رگ و چشم ه ای‬
‫شیشه ای‪ .‬به نظر می اومد مشروب زیادی می خورد‪ .‬ظاهرش سرس خت‬
‫بود‪ ،‬اما به نظر می اومد فکر می کنه یه خ ورده سرس خت تر از اونیه که‬
‫واقعا هست‪ .‬اون من را هل داد ب رد بیخ دی وار آخ رین م یز و ش ریکش با‬
‫پسره جلوی اونجا ب ود و یونیف ورم پ وش ها رفتن ب یرون‪ .‬مس ئول انگشت‬
‫نگاری و عکاس هم مشغول کار خودشون شدن‪.‬‬
‫یه َمر ِده هم از پزشکی ق انونی اوم د‪ ،‬و به ان دازه ی ک افی موند که‬
‫ناراحت بشه چون اونجا تلفن نبود که زنگ بزنه آمبوالنس نعش کش بیاد‪.‬‬
‫کارآگاه کوتاهه جیب های والدو را خالی کرد و بعد کیفش را خالی‬
‫ک رد و همه چی را ریخت ت وی یه دس تمال ب زرگ روی م یز‪ .‬یه عالمه‬
‫اسکناس‪ ،‬کلید‪ ،‬سیگار‪ ،‬یه دستمال دیگه دیدم‪ ،‬و تقریبا چیز دیگه ای ندیدم‪.‬‬
‫‪6‬‬
‫کارآگاه گنده هه من را هل داد ت ِه م یز و گفت‪« :‬بن ال‪ .‬من کپرنیک‬
‫هستم‪ ،‬ستوان کارآگاه‪».‬‬
‫کیفم را گذاشتم جلوش‪ .‬نگاهش کرد‪ ،‬گشتش‪ ،‬پرتش کرد جلوم‪ ،‬توی‬
‫یه دفتر یه چیزی یادداشت کرد‪.‬‬
‫«فیلیپ مارلو‪ ،‬ها؟ یه کارآگاه خصوصی‪ .‬در رابطه با کار اینجایی؟»‬
‫اونور خیابون توی مجتمع برگالند‬‫ِ‬ ‫«کار مشروب خوری‪ .‬من‬ ‫ِ‬ ‫گفتم‪:‬‬
‫زندگی می کنم‪».‬‬
‫«اون پسره که اون جلوئه را می شناسی؟»‬
‫«از وقتی اینجا را باز کرده یه بار اومده ام اینجا‪».‬‬
‫«حاال چیز مشکوکی ازش می بینی؟»‬
‫«نه‪».‬‬
‫«واسه کسی به اون جوونی قضیه را خیلی دست کم گرفته‪ ،‬اینطور‬
‫نیست؟ نمی خواد جواب بدی‪ .‬فقط قصه را تعریف کن‪».‬‬
‫تعریف کردم – سه دفعه‪ .‬یه دفعه واسه اش گفتم که کلی اتش دس تش‬
‫بی اد‪ ،‬یه دفعه واسه اش گفتم که جزئی اتش دس تگیرش بشه و یه دفعه هم‬
‫واسه اش گفتم که ببینه زی ادی حفظم یا ن ه‪ .‬دست آخر گفت‪« :‬اون دخ تره‬
‫واسه ام جالبه‪ .‬و این که قاتله ی ارو را وال‪11‬دو ص دا ک رده‪ ،‬اما ظ اهرا هیچ‬
‫جوره مطمئن نب وده که اون بی اد اینج ا‪ .‬یع نی اگه وال‪11‬دو مطمئن نب وده که‬
‫دخ تره اوم ده اینج ا‪ ،‬هیش کی نمی تونس ته مطمئن باشه که وال‪11‬دو می اد‬
‫اینجا‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬خیلی عمیقه‪».‬‬
‫‪6‬‬
‫‪Copernik‬‬

‫‪7‬‬
‫من را با دقت ورانداز کرد‪ .‬لبخند نمی زدم‪« .‬به نظر میاد قضیه انتقام‬
‫گیری باشه‪ ،‬اینطور نیست؟ به نظر نمیاد برنامه ریزی ب وده باش ه‪ .‬وس یله‬
‫فرار نداشته و اتفاقی جور شده‪ .‬توی این ش هر زی اد اتف اق نمی افته که آدم‬
‫ها ماشین ش ون را قفل نک رده ول کنن و ب رن‪ .‬قاتله هم جل وی دوتا ش اه ِد‬
‫درست و حسابی کارش را انجام داده‪ .‬از این کار خوشم نمیاد‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬من خوشم نمیاد شاد باشم‪ .‬درآمدش خیلی کمه‪».‬‬
‫نیشخند زد‪ .‬دندون هاش حالت کک مکی داشتن‪« .‬قاتله واقعا مست‬
‫بود؟»‬
‫«اونجور که تیراندازی؟ نه‪».‬‬
‫کار ساده ایه‪ .‬یارو حتما سابقه‬ ‫«من هم همینطور فکر می کنم‪ .‬خب‪ِ ،‬‬
‫داره و یه عالمه هم اثر انگشت به جا گذاش ته‪ .‬ح تی اگه اینجا عکسش را‬
‫نداشته باش یم‪ ،‬ظ رف چند س اعت شناس اییش می ک نیم‪ .‬اون یه کینه ای از‬
‫والدو داشته‪ ،‬اما امشب قرار نداشته والدو را ببینه‪ .‬والدو فقط اوم ده ب وده‬
‫اینجا در ب اره ی زنی س وال کنه که باه اش ق رار داش ته و ارتب اط ش ون‬
‫برقرار نش ده ب وده‪ .‬شب خیلی گرمیه و این ب اد ص ورت دخترها را ن ابود‬
‫می کنه‪ .‬دختره البد رفته یه جایی منتظر بشه که ب اد بند بی اد‪ .‬اینه که قاتله‬
‫ت ت ِن وال‪11‬دو کارس ازی ک رده و نگ ران ش ما دوتا‬ ‫هم دوتا گلوله جای درس ِ‬
‫پسرها هم نشده‪ .‬قضیه به همین سادگیه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬آره‪».‬‬
‫کپرنیک گفت‪« :‬انقدر ساده است که بوی َگند میده‪».‬‬
‫کاله شاپوی نمدی لبه دارش را برداشت و موهای بورش را که مثل‬
‫موی موش بودن به هم ریخت و سرش را به دس تش تکیه داد‪ .‬یه ص ورت‬
‫بدجنس اسبی داشت‪ .‬یه دس تمال درآورد و ص ورت و پشت گ ردن و‬ ‫ِ‬ ‫دراز‬
‫ِ‬
‫پشت دست هاش را پاک کرد‪ .‬یه شونه درآورد و موهاش را شونه ک رد –‬
‫کالهش را دوباره گذاشت سرش‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬االن داشتم فکر می کردم‪».‬‬
‫«آره؟ به چی؟»‬
‫«این والدو دقیقا می دونسته دختره چی تنش بود‪ .‬پس البد امشب اون‬
‫را قبال دیده بوده‪».‬‬
‫«که چی؟ شاید باهاس می رفته دستشویی‪ .‬وقتی برگشته دختره رفته‬
‫بوده‪ .‬شاید دختره نظرش در مور ِد اون عوض شده بوده‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬درسته‪».‬‬
‫اما این اصال چیزی نبود که بهش فکر می ک ردم‪ .‬من داش تم به این‬
‫فکر می کردم که والدو لباس های دختره را جوری توص یف می ک رد که‬
‫یرهن‬
‫ِ‬ ‫دار ب‪11‬ولرو روی پ‬
‫ت گل ِ‬ ‫یه م رد معم ولی بلد نیست توص یف کن ه‪ .‬ک ِ‬
‫ک رپ ابریش می آبی‪ .‬من ح تی نمی دونس تم کت ب‪11‬ولرو چی ب ود‪ ،‬و ممکن‬
‫بود بگم یه لباس آبی یا یه لباس ابریشمی آبی‪ ،‬اما هیچوقت نمی گفتم لب اس‬
‫کرپ ابریمشی آبی‪.‬‬
‫یه مدت بعد دو تا مرد با یه قفس اوم دن اونج ا‪ .‬لو پ‪11‬ترول همچن ان‬
‫داشت اون لیوان را ب رق می ان داخت و با اون کارآگ اه ق دکوتاه س بزه رو‬
‫حرف می زد‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫همه مون رفتیم مرکز پلیس‪.‬‬
‫وقتی سوابق لو ‪7‬پترول را بررسی‪ 8‬کردن مشکلی نداشت‪ .‬پدرش توی‬
‫منطقه ی کنتراکوس‪11‬تا نزدیک آنتی‪11‬اک یه ب اغ انگ ور داش ت‪ .‬اون ه زار‬
‫دالر داده ب ود به لو که واسه خ ودش کاس بی راه بن دازه و لو با هشتصد‬
‫دالر اون بار را‪ ،‬با تابلوی نئون و همه چیزش‪ ،‬باز کرده بود‪.‬‬
‫ولش کردن ب ره و بهش گفتن میخونه را تعطیل نگه داره تا مطمئن‬
‫بشن که دیگه نمی خواس تن اثر انگش تی از اونجا ب ردارن‪ .‬اون با همه‬
‫دست داد و نیش خند زد و گفت که ح دس می زد این آدم کشی واسه ک ار و‬
‫کاسبیش خ وب باش ه‪ ،‬چ ون هیش کی گ زارش روزنامه از هیچی را ب اور‬
‫نمی کنه و البد می ان پیش اون که قصه را براش ون تعریف کنه و وق تی‬
‫داره واسه شون تعریف می کنه مشروب می خورن‪.‬‬
‫نگران هیچ کس‬
‫ِ‬ ‫هیچوقت‬ ‫وقتی اون رفت‪ ،‬کپرنیک گفت‪« :‬این یارو‬
‫دیگه ای نمیشه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬بیچاره والدو‪ .‬اثر انگشت ها به درد بخور بودن؟»‬
‫کپرنیک با دلخوری گفت‪« :‬یه جورهایی ناخوانا هستن‪ ،‬اما طبقه بندی‬
‫شون می ک نیم و امشب با تله ت ایپ می فرس تیم ش ون واش‪11‬نگتن‪ .‬اگه پی دا‬
‫نشه‪ ،‬تو باید یه روز بیایی طبقه پایین آلبوم ها را ورق بزنی‪».‬‬
‫با اون و همدستش‪ ،‬که اسمش ییبارا بود‪ ،‬دست دادم و رفتم‪ .‬اونها هم‬
‫هنوز نمی دونس تن وال‪11‬دو کی ب ود‪ .‬هیچ ک دوم از چیزه ایی که ت وی جیب‬
‫هاش بودن چیزی نمی گفتن‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫‪Contra Costa‬‬
‫‪8‬‬
‫‪Antioch‬‬

‫‪9‬‬
‫دو‬
‫حدود ساعت نه شب برگشتم خیابون خودم‪ .‬قبل از این که برم توی‬
‫ساختمون بـرگالنـد یه نگاه به باال و پایین بلوک انداختم‪ .‬اون میخونه پایین‬
‫ِ‬
‫اونور خیابون بود‪ ،‬تاریک بود‪ ،‬یکی دونفر دماغ هاشون را چسبونده‬ ‫ِ‬ ‫تر‬
‫بودن به شیشه اش‪ ،‬اما جمعیتی جمع نشده بود‪ .‬مردم مامورها و نعش کش‬
‫را دیده بودن‪ ،‬اما نمی دونستن چی شده بود‪ .‬غیر از پسرهایی که توی‬
‫سر خیابون داشتن پینبال‪ 9‬بازی می کردن‪ .‬اون ها همه چی‬ ‫دراگ استور ِ‬
‫سر کار و اون کار را نگه دارن‪.‬‬
‫بلد بودن غیر از این که چطور برن ِ‬
‫باد همچنان‪ ،‬مـثل تنـور‪ ،‬می وزیـد و گـرد و خـاک و کاغـذپاره ها را‬
‫می کوبید به دیوارها‪.‬‬
‫رفتم توی البی مجتمع و با آسانسور رفتم باال طبقه ی چهارم‪ .‬درها را‬
‫باز کردم و زدم بیرون و یه دختر قدبلند اونجا منتظر آسانسور وایساده‬
‫بود‪.‬‬
‫زیر یه کاله حصیری لبه پهن با یه نوار مخمل و یه گره پاپیونی ُشل‪،‬‬
‫موهای قهوه ای تاب داری داشت‪ .‬چشم های آبی درشتی داشت و مژه‬
‫هایی که بلندی شون دقیقا تا چونه اش نبود‪ .‬یه لباس آبی تنش بود که‬
‫ممکن بود کرپ ابریشمی باشه‪ ،‬برش هاش ساده بودن اما پیچ و خم تنش‬
‫را درست نشون می دادن‪ .‬روی اون هم یه چیزی پوشیده بود که می‬
‫گلدار بولرو باشه‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ت‬
‫تونست یه ک ِ‬
‫گفتم‪« :‬اون کت بولروئه؟»‬
‫نگاه دوری به من کرد و یه حرکتی کرد که انگار داشت تارعنکبوت‬
‫را از سر راه می زد کنار‪.‬‬
‫«بله‪ .‬میشه مزاحم نشید‪ .‬من عجله دارم‪ .‬می خوام‪»...‬‬
‫از جام تکون نخوردم‪ .‬جلوی آسانسور را گرفتم‪ .‬به همدیگه خیره‬
‫شدیم و اون یواش یواش صورتش سرخ شد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬بهتره با اون لباس ها نری توی خیابون‪».‬‬
‫«چی؟ به چه جراتی‪»...‬‬
‫آسانسور دلنگ کرد و دوباره رفت پایین‪ .‬نمی دونستم می خواست‬
‫خراش صدای دخترهای ِو ِل آبجو فروشی‬
‫ِ‬ ‫چی بگه‪ .‬صداش زنگِ گوش‬
‫ها را نداشت‪ .‬صدای نرم سبکی داشت‪ ،‬مثل صدای بارون بهاری‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬نمی خوام بلندت کنم‪ .‬توی دردسر افتادی‪ .‬اگه با آسانسور بیان‬
‫این طبقه‪ ،‬فقط انقدر وقت داری که از توی راهرو خارج بشی‪ .‬اول اون‬
‫کاله و کت را دربیار – بجنب!»‬
‫زیر اون آرایش نه چندان غلیظ به نظر اومد که رنگش‬ ‫تکون نخورد‪ِ .‬‬
‫سفید شده بود‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬پلیس ها دنبالت می گردن‪ .‬با اون لباس ها‪ .‬اگه یه فرصت بهم‬
‫بدی‪ ،‬واسه ات می گم چرا‪».‬‬

‫‪ Pinball 9‬نوعی بازی با دستگاهی برقی که قبل از بازی های کامپیوتری بسیار‬
‫پرطرفدار بودند‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫با سرعت سرش را برگردوند و توی راهرو را نگاه کرد‪ .‬با قیافه ای‬
‫که اون داشت تقصری نداشت که یه بار دیگه سعی کرد بلوف بزنه‪.‬‬
‫«رفتار شما بی ادبیه‪ ،‬هر کی هستین‪ .‬من خانوم ل‪11‬یروی‪ 10‬هس تم از‬
‫ِ‬
‫آپارتمان سی و یک‪ .‬می تونم بهتون اطمینان بدم که‪»...‬‬
‫گفتم‪« :‬که طبقه ی شما این نیست‪ .‬این طبقه چهارمه‪ ».‬آسانسور پایین‬
‫وایساده بود‪ .‬از محفظه ی آسانسور صدای باز شدن در با آچ ار ش نیده می‬
‫شد‪.‬‬
‫با تندی گفتم‪« :‬بیرون! االن!»‬
‫کالهش را برداشت و کت ب‪11‬ولرو را از تنش کن د‪ ،‬س ریع‪ .‬اونها را‬
‫گرفتم و با عجله چپوندم ش ون زیر بغلم‪ .‬آرنجش را گ رفتم و چرخون دمش‬
‫و رفتیم پایین راهرو‪.‬‬
‫«من توی آپارتمان چهل و دو زندگی می کنم‪ .‬روبروی آپارتمان شما‪،‬‬
‫فقط یه طبقه باالتر‪ .‬انتخ ابت را بکن‪ .‬یه ب ار دیگه می گم – من دنب ال بلند‬
‫کردنت نیستم‪».‬‬
‫با اون حرکت س ریع‪ ،‬مثل یه پرن ده که خ ودش را تم یز می کن ه‪،‬‬
‫موهاش را صاف کرد‪ .‬ده هزار سال تمرین پشتش بود‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬آپارتمان من‪ ».‬و کیفش را زد زیر بغلش و با س رعت رفت‬
‫پایین راهرو‪ .‬آسانسور طبقه ی پایین وایساد‪ .‬وقتی وایساد اون هم وایس اد‪.‬‬
‫برگشت و رو کرد به من‪.‬‬
‫با مالیمت گفتم‪« :‬راه پله پشت آسانسوره‪».‬‬
‫گفت‪« :‬من اینجا آپارتمان ندارم‪».‬‬
‫«فکر نمی کردم داشته باشی‪».‬‬
‫«دارن دنبا ِل من می گردن؟»‬
‫«بله‪ ،‬اما تا فردا شروع نمی کنن دونه به دونه سنگ های این بلوک‬
‫را زیر و رو کنن‪ .‬اون موقع هم‪ ،‬فقط اگه نت ونن وال‪11‬دو را شناس ایی کنن‪،‬‬
‫این کار را می کنن‪».‬‬
‫به من خیره شد‪« .‬والدو؟»‬
‫گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬والدو را نمی شناسی‪».‬‬
‫آهسته سرش را به عالمت نه تکون داد‪ .‬آسانسور دوباره شروع کرد‬
‫پایین رفتن‪ .‬دست پ اچگی مثل م وج روی آب ت وی چشم ه ای آبیش م وج‬
‫می زد‪.‬‬
‫در حالی که نفسش بند می رفت‪ ،‬گفت‪« :‬نه‪ ،‬اما من را از این راهرو‬
‫ببر بیرون‪».‬‬
‫در آپاتمانم‪ .‬کلید را انداختم و قفل را تکون دادم‬
‫تقریبا رسیده بودیم به ِ‬
‫و با سرعت در را باز کردم‪ .‬دستم را به اندازه ی کافی بردم داخل که کلید‬
‫برق را ب زنم‪ .‬مثل یه م وج از کن ار من رد شد و رفت داخ ل‪ .‬ب وی چ وب‬
‫صندل توی هوا پخش شد‪ ،‬خیلی خفیف‪.‬‬
‫در را بستم‪ ،‬کالهم را انداختم روی یه صندلی و اون را تماشا کردم‬
‫یز ورق ب ازی که مس ئله ی ش طرنجی که نمی‬ ‫تم ِ‬‫که خرام ون رفت س م ِ‬
‫‪Leroy10‬‬

‫‪11‬‬
‫تونستم حل کنم را چیده بودم روش‪ .‬ح اال که ت وی آپارتم ان ب ود و در قفل‬
‫بود‪ ،‬دست پاچگی اش از بین رفت‪.‬‬
‫با لحن محتاطی که انگار اومده بود آثار قلم کاری من را ببینه‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫«پس شما شطرنج بازید‪ ».‬کاش اومده بود آثارم را ببینه‪.‬‬
‫دور دلنگ آسانسور‬ ‫ِ‬ ‫بعد هردوتامون بی حرکت وایسادیم و به صدای‬
‫و بعدش صدای پاهایی که به سمت دیگه می رفتن گوش دادیم‪.‬‬
‫نیشخند زدم‪ ،‬اما با فشار‪ ،‬نه با لذت‪ ،‬رفتم توی آشپزخونه ی کوچیکم‬
‫و شروع کردم به ور رفتن با دوتا لیوان و اون وقت متوجه ش دم که کاله و‬
‫ت تخت دی واری‬ ‫زیر بغلم بودن‪ .‬رفتم توی کمد پش ِ‬ ‫کت بولروی اون هنوز ِ‬
‫و اونها را چپوندم توی یه کشو‪ ،‬برگشتم بیرون توی آشپزخونه‪ ،‬یه اسکاچ‬
‫فوق عالی پیدا کردم و دوتا لیوان مشروب درست کردم‪.‬‬
‫وقتی با مش روب ها رفتم ت وی ات اق اون یه اس لحه دس تش ب ود‪ .‬یه‬
‫ت من و چشم ه اش‬ ‫اتوماتیک کوچیک با دسته ی صدفی بود‪ .‬پرید باال سم ِ‬
‫پر از وحشت بودن‪.‬‬
‫در حالی که توی هر کدوم از دست هام یه مشروب بود‪ ،‬وایسادم‪ ،‬و‬
‫گفتم‪« :‬شاید این ب ا ِد داغ تو را هم دیوونه ک رده‪ .‬من یه کارآگ اه خصوصی‬
‫ام‪ .‬اگه بذاری‪ ،‬بهت ثابت می کنم‪».‬‬
‫با حرکت خفیف سر موافقت کرد‪ .‬صورتش سفید ب ود‪ .‬آهس ته رفتم‬
‫اونور و یه لیوان را گذاشتم کن ارش‪ ،‬و برگش تم و لی وان خ ودم را گذاش تم‬
‫پایین و یه ک ارت درآوردم که گوشه ه اش تا نش ده ب ود‪ .‬اون نشس ته ب ود‪،‬‬
‫لباس آبیش را روی یه زان وش ص اف می ک رد‪ ،‬و با‬ ‫ِ‬ ‫داشت با دست چپش‬
‫ار مش روبش و با‬ ‫ت دیگه اش اسلحه را گرفته بود‪ .‬کارت را گذاشتم کن ِ‬ ‫دس ِ‬
‫مشروب خودم نشستم‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬هیچوقت نذار مردی اونقدر بهت نزدیک بشه‪ .‬اگه جدی هستی‬
‫اون کار را نکن‪ .‬و اسلحه ات هم روی ضامنه‪».‬‬
‫با سرعت پایین را نگاه کرد‪ ،‬به خودش لرزید‪ ،‬و اسلحه را دوب اره‬
‫گذاشت توی کیفش‪ .‬نصف مشروب را بدون توقف نوشید‪ ،‬لی وان را محکم‬
‫گذاشت پایین و کارت را برداشت‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬من از اون مشروب به هر کسی نمی دم‪ .‬وسعم نمی رسه‪».‬‬
‫لب هاش را ورچید‪« .‬البد پول می خوای‪».‬‬
‫«ها؟»‬
‫چیزی نگفت‪ .‬دستش دوباره رفته بود نزدیک کیفش‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬ضامن یادت نره‪ ».‬دستش همونجا موند‪ .‬ادامه دادم‪« :‬این یارو‬
‫که گفتم اس مش والدوئه خیلی قدبلن ده‪ ،‬ح دود صد و هش تاد س انت‪،‬‬
‫الغران دام‪ ،‬چشم ه ای قه وه ای با یه عالمه ب رق توش ون‪ .‬دم اغ و دهنش‬
‫وار ت یره‪ ،‬دس تمال س فید از جیبش زده ب یرون‪ ،‬و‬ ‫زی ادی ب اریکن‪ .‬کت ش ِ‬
‫واسه پیدا کردن تو عجله داشت‪ .‬دارم به جایی می رسم یا نه؟»‬
‫دوباره لیوانش را برداشت‪ .‬گفت‪« :‬پس والدو اونه‪ .‬خب‪ ،‬حاال چی؟»‬
‫حاال به نظر می اومد مشروب یه خورده روی صداش اثر کرده بود‪.‬‬
‫اونور خیابون یه میخونه هست‪ ....‬راس تی‪ ،‬تم ِام‬ ‫ِ‬ ‫«خب‪ ،‬خنده داره‪.‬‬
‫شب کجا بودی؟»‬

‫‪12‬‬
‫با لحن سردی گفت‪« :‬بیشترش را نشسته بودم توی ماشینم‪».‬‬
‫«اونور باالی خیابون شلوغ پلوغی را ندیدی؟»‬
‫ِ‬
‫چشـم هـاش سـعی کردن بگن نه اما نتونسـتن‪ .‬لب هـاش گـفـتن‪« :‬می‬
‫دونس تم که یه خبره ایی ب ود‪ .‬پلیس ها و ن ورافکن ها را دی دم‪ .‬فکر ک ردم‬
‫البد یه نفر طوریش شده‪».‬‬
‫«یه نفر طوریش شد‪ .‬این یارو والدو قبلش داشت دنبال شما می گشت‪.‬‬
‫توی میخونه‪ .‬خودت و لباس هات را توصیف کرد‪».‬‬
‫حاال چشم هاش مثل میخ شده بودن و به همون اندازه هم حس توشون‬
‫بود‪ .‬دهنش شروع به لرزیدن کرد و به لرزیدنش ادامه داد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬مـن اونـجا ب ودم‪ .‬داشـتم با پسـره که اونجا را می گردونه‬
‫ح رف می زدم‪ .‬هیش کی اونجا نب ود غ یر از یه مست که روی یه ص ندلی‬
‫بلند جلوی بار نشس ته ب ود و من و اون پس ره‪ .‬ی ارو مس ته به هیچی توجه‬
‫نمی کرد‪ .‬بعدش والدو وارد شد و در مورد تو س وال ک رد و ما گف تیم ن ه‪،‬‬
‫ما تو را ندیده بودیم و راه افتاد که بره‪».‬‬
‫یه خورده از مش روبم خ وردم‪ .‬من هم مثل دیگ رون خوشم می اد یه‬
‫خورده لفتش بدم و تاثیرش را ببینم‪ .‬چشم هاش داشتن من را می خوردن‪.‬‬
‫«فقط راه افتاد که بره‪ .‬بعدش این مسته که به هیشکی توجهی نداشت‬
‫والدو صداش ک رد و یه اس لحه کش ید‪ .‬دوب ار بهش ش لیک ک رد» ‪ -‬دوب ار‬
‫بشکن زدم ‪« -‬اینجوری‪ُ .‬مرد‪».‬‬
‫گولم زد‪ .‬توی روم خندید‪ .‬گفت‪« :‬پس شوهرم تو را استخدام کرده که‬
‫جاسوسی من را بکنی‪ .‬باید می دونستم تمامش بازیه‪ .‬تو و اون والدو‪».‬‬
‫بهت زده زل زدم بهش‪.‬‬
‫حسود باشه‪ .‬اون هم مردی که راننده مون‬ ‫کردم‬ ‫توپید‪« :‬هیچ فکر نمی‬
‫ب وده‪ .‬یه خ ورده حس ودی با اس‪1‬تَن‪ 11‬را می فهمم‪ ،‬البته – اون طبیعی ه‪ .‬اما‬
‫آخه جوزف کوتز‪»...12‬‬
‫دستم را توی هوا تکون دادم‪ .‬با غیظ گفتم‪« :‬خانوم‪ ،‬یکی از ما دوتا‬
‫صفحه ی اشتباه این کتاب را ب از ک رده‪ .‬من کسی به اسم اس‪11‬تن یا ج‪11‬وزف‬
‫ک‪11‬وتز نمی شناس م‪ .‬پس کمکم کنی د‪ ،‬من ح تی نمی دونس تم که ش ما رانن ده‬
‫داشتید‪ .‬این دور و برها آدم زیاد به راننده خصوصی برنمی خوره‪ .‬شوهر‬
‫– آره‪ ،‬گاه گداری شوهر می بینیم‪ .‬اما نه به اندازه ی کافی‪».‬‬
‫آهسته سرش را تکون داد و دستش نزدیک کیفش موند و چشم های‬
‫آبیش برق زدن‪.‬‬
‫«به اندازه ی کافی خوب نبود‪ ،‬آقای مارلو‪ .‬نه‪ ،‬اصال خوب نبود‪ .‬من‬
‫شما کارآگاه خصوصی ها را می شناسم‪ .‬همه تون آش غالید‪ .‬من را با کلک‬
‫آوردین ت وی آپارتم ان ت ون‪ ،‬اگه اینجا آپارتم ان خودت ون باش ه‪ .‬بیش تر به‬
‫نظر می اد آپارتم ان یه م رد وحش تناکه که ب رای چند دالر حاض ره به هر‬
‫چ یزی قسم بخ وره و ش هادت ب ده‪ .‬ح اال دارید س عی می کنید من را‬

‫‪11‬‬
‫‪Stan‬‬
‫‪12‬‬
‫‪Joseph Coates‬‬

‫‪13‬‬
‫بترسونید‪ .‬که بتونید ازم اخ اذی کنید – عالوه بر گ رفتن پ ول از ش وهرم‪.‬‬
‫بسیار خب‪ ».‬از نفس افتاده بود‪« .‬چقدر باید بپردازم؟»‬
‫لیوان خالیم را گذاشتم کنار و تکیه دادم‪ .‬گفتم‪« :‬ببخشید اگه یه سیگار‬
‫آتیش می زنم‪ .‬اعصابم داغون شده‪».‬‬
‫بدون اینکه اونقدر وحشت کرده باشه که زیرش احساس گن اه واقی‬
‫باشه داشت تماش ام می ک رد‪ .‬یه س یگار روشن ک ردم‪ .‬گفتم‪« :‬پس اس مش‬
‫ج‪11‬وزف ک‪11‬وتزه‪ .‬اون ی ارو که ت وی میخونه اون را کشت وال‪11‬دو ص داش‬
‫کرد‪».‬‬
‫یه خورده با حالت مشمئز شده‪ ،‬اما تقریبا در حد تحمل کردن‪ ،‬لبخند‬
‫زد‪« .‬معطل نکن‪ .‬چقدر؟»‬
‫«شما واسه چی داشتین سعی می کردین با این جوزف مالقات کنین؟»‬
‫«می خواستم چیزی که ازم دزدیده بود را بخرم‪ ،‬البته‪ .‬چیزی که از‬
‫نظر معمولی هم با ارزش ه‪ .‬تقریبا پ ونزده ه زار دالر‪ .‬م ردی که عاش قش‬
‫بودم اون را داده بود به من‪ .‬اون ُمرده‪ .‬بفرما! اون ُمرده! ت وی یه هواپیما‬
‫وش‬
‫که آتش گرفته بود ُمرد‪ .‬حاال برگرد برو و این را به ش وهرم بگ و‪ ،‬م ِ‬
‫کوچولوی کثافت!»‬
‫گفتم‪« :‬من نه کوچولو هستم و نه موش‪».‬‬
‫«همچنان کثافت که هس تی‪ .‬و نمی خ واد زحمت بکشی به ش وهرم‬
‫بگی‪ .‬خودم بهش می گم‪ .‬البد خودش به هر حال می دونه‪».‬‬
‫نیشخند زدم‪« .‬چه زرنگ‪ .‬من قرار بود چی را کشف کنم؟»‬
‫لیوانش را برداشت و اونچه از مشروبش باقی مونده بود را نوشید‪.‬‬
‫«پس فکر می کنه من با ج‪11‬وزف ق رار می ذارم‪ .‬خب‪ ،‬ش اید می ذارم‪ .‬اما‬
‫نه واسه عشق بازی‪ .‬نه با یه رانن ده‪ .‬نه با یه آش غالی که از روی پله ه ای‬
‫جل وی خونه برداش تم و بهش ک ار دادم‪ .‬اگه بخ وام از اون ب ازی ها بکنم‪،‬‬
‫مجبور نیستم اونقدر خودم را پایین ببرم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬خانوم‪ ،‬شما اصال مجبور نیستین اون کار را بکنین‪».‬‬
‫گفت‪« :‬حاال من دیگه دارم می رم‪ .‬فقط سعی کن جلوم را بگیری‪».‬‬
‫اون اسلحه ی دسته صدفی را از کیفش آورد بیرون‪ .‬من تکون نخوردم‪.‬‬
‫ت هیچی‪ .‬اصال من از کجا ب دونم که تو‬ ‫ت پَس ِ‬‫دوباره توپی د‪« :‬کث اف ِ‬
‫کارآگاهی؟ ممکنه یه کالهبردار باشی‪ .‬کارتی که دادی بهم هیچی را ث ابت‬
‫نمی کنه‪ .‬هر کسی می تونه بده کارت واسه اش چاپ کنن‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬البته‪ .‬البد من انقدر باهوشم که دوسال اینجا زندگی کنم چون‬
‫شما قرار بوده امروز به اینجا اسباب کشی کنید که بتونم به خاطر مالق ات‬
‫نکردن با مردی به اسم جوزف کوتز ازتون اخ اذی کنم که اون ور خی ابون‬
‫با اسم والدو به قتل رسید‪ .‬شما پولش را دارین که چیزی که پونزده ه زار‬
‫دالر می ارزه را بخرین؟»‬
‫«اوه! البد فکر می کنی می تونی ازم زورگیری کنی!»‬
‫«اوه!» اداش را درآوردم‪« .‬من حاال شدم زورگیر‪ ،‬آره؟ خانوم‪ ،‬میشه‬
‫لطفا یا اون اسلحه را بذارید کنار یا اقال از ضامن درش بیاری د؟ دی دن این‬
‫که یه همچون اسلحه ای اونج وری مس خره میشه احساس ات حرفه ای من‬
‫را جریحه دار می کنه‪».‬‬

‫‪14‬‬
‫سر راهم‬‫گفت‪« :‬تو تمام اون چیزهایی هستی که ازشون بدم میاد‪ .‬از ِ‬
‫برو کنار‪».‬‬
‫از جام تکون نخوردم‪ .‬اون هم تکون نخورد‪ .‬هردو مون نشسته بودیم‬
‫و حتی نزدیک همدیگه هم نبودیم‪.‬‬
‫التم اس کن ان گفتم‪« :‬قبل از این که برید فقط یه راز را بهم بگی د‪.‬‬
‫آپارتمان طبقه پایین را واسه چی گرفتین؟ فقط واسه این که با یه نفر پ ایین‬
‫خیابون قرار بذارین؟»‬
‫پرید بهم که‪« :‬انقدر مسخره ب ازی درنی ار‪ .‬من اونجا را نگرفته ام‪.‬‬
‫آپارتمان اونه‪».‬‬
‫ِ‬ ‫دروغ گفتم‪ .‬اونجا‬
‫«جوزف کوتز؟»‬
‫با حرکت تن ِد سر تایید کرد‪.‬‬
‫«نشونی هایی که از والدو دادم شبیه جوزف کوتز بود؟»‬
‫دوباره با تکون دادن تن ِد سر تایید کرد‪.‬‬
‫«خیلی خب‪ .‬اقال این شد یه حقیقت که فهمیدم‪ .‬شما متوجه نمی شین که‬
‫والدو قبل از این که ت یر بخ وره ‪ -‬وق تی که داشت دنب ال ش ما می گشت ‪-‬‬
‫لباس های شما را توصیف کرد – که اون نش ونی ها به پلیس ها داده ش ده‬
‫– که پلیس ها نمی دونن وال‪111‬دو کیه و دنب ال یه نفر با اون لب اس ها می‬
‫گ ردن که بهش ون کمک کنه اون را شناس ایی کنن؟ اینق در هم متوجه نمی‬
‫شین؟»‬
‫اسلحه یهو توی دستش شروع کرد به لرزی دن‪ .‬بهش نگ اه ک رد‪ ،‬یه‬
‫جوری که انگار کسی خونه نبود‪ ،‬و آهسته دوباره گذاشتش توی کیفش‪.‬‬
‫در گوشی گفت‪« :‬من احمقم که اصال با تو ح رف می‬ ‫با یه ص دای ِ‬
‫زنم‪ ».‬م دت زی ادی به من خ یره ش د‪ ،‬بعد یه نفس عمیق کش ید‪« .‬اون بهم‬
‫گفت کجا زندگی می کنه‪ .‬به نظر نمی اومد که ترسیده باشه‪ .‬گمونم کسانی‬
‫که اخاذی می کنن اونجوری هس تن‪ .‬قرارم ون ت وی خی ابون ب ود‪ ،‬اما من‬
‫دیر رسیدم‪ .‬وقتی رسیدم اینجا خیابون پر از پلیس بود‪ .‬این بود که برگش تم‬
‫و رفتم یه مدت نشستم توی ماش ینم‪ .‬بعد اوم دم ب اال د َِم آپارتم ان ج‪11‬وزف و‬
‫در زدم‪ .‬بعد برگش تم رفتم ت وی ماش ینم و دوب اره منتظر ش دم‪ .‬سه دفعه‬
‫اومدم این باال‪ .‬دفعه ی آخر از پله ها یه طبقه اومدم باال که سوار آسانسور‬
‫بشم‪ .‬دوبار توی طبقه ی سوم دی ده ش ده ب ودم‪ .‬با ش ما مالق ات ک ردم‪ .‬همه‬
‫اش همینه‪».‬‬
‫غ رش کن ان گفتم‪« :‬یه چ یزی در ب اره ی یه ش وهر گف تی‪ .‬اون‬
‫کجاست؟»‬
‫«توی یه جلسه است‪».‬‬
‫با لحن بدی گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬جلسه‪».‬‬
‫«شوهرم مرد خیلی مهمیه‪ .‬جلسه های زیادی داره‪ .‬مهندس هی درو‬
‫الکتریکه‪ .‬همه جای دنیا سفر کرده‪ .‬باید بدونید که‪»....‬‬
‫گفتم‪« :‬نمی خ واد بگی‪ .‬یه روز ناه ار دع وتش می کنم و می ذارم‬
‫خودش واسه ام تعریف کنه‪ .‬جوزف هر آتویی از تو داشته حاال دیگه نابود‬
‫شده است‪ .‬مثل خو ِد جوزف‪».‬‬
‫پچ پچه کرد‪« :‬اون واقعا ُمرده؟ واقعا؟»‬

‫‪15‬‬
‫گفتم‪« :‬اون ُمرده‪ُ ،‬مرده‪ُ ،‬مرده‪ُ ،‬مرده‪ .‬خانوم‪ ،‬اون ُمرده‪».‬‬
‫باالخره باور کرد‪ .‬یه جورهایی فکر می کردم هیچوقت باورش نشه‪.‬‬
‫توی اون سکوت‪ ،‬آسانسور توی طبقه ی من وایساد‪.‬‬
‫صدای پا شنیدم که توی راهرو نزدیک می ش دن‪ .‬همه م ون گ اهی‬
‫اوقات یه چیزهایی به دل م ون می افت ه‪ .‬انگش تم را گذاش تم روی لبم‪ .‬زنه‬
‫حاال تکون نخورد‪ .‬ص ورتش انگ ار یخ زده ب ود‪ .‬چشم ه ای ب زرگ آبیش‬
‫مثل سایه های زیرشون سیاه بودن‪ .‬با ِد داغ می کوبید به پنجره های بس ته‪.‬‬
‫وق تی ب ا ِد س‪11‬انتا آنا می اد پنج ره ها باید بس ته باش ن‪ ،‬چه گ رم باشه و چه‬
‫نباشه‪.‬‬
‫صدای پایی که از راهرو می اومد صدای پای عادی یه مرد بود‪ .‬اما‬
‫د َِم در آپارتما ِن من وایساد‪ ،‬و یه نفر در زد‪.‬‬
‫ت تخت دیواری اشاره کردم‪ .‬در حالی که کیفش را‬ ‫با دستم به کمد پش ِ‬
‫ار ب دنش‪ ،‬بی ص دا بلند ش د‪ .‬دوب اره اش اره ک ردم‪ ،‬به‬‫چس بونده ب ود به کن ِ‬
‫لیوانش‪َ .‬جلدی برش داشت‪ ،‬روی موکت سُرید اونور‪ ،‬از در رد شد‪ ،‬و در‬
‫را بی صدا پشت سرش بست‪.‬‬
‫نمی دونستم واسه چی داشتم این همه دردسر را به جون می خریدم‪.‬‬
‫دوباره صدای در زدن اومد‪ .‬پشت دست هام خیس بودن‪ .‬صندلیم را با‬
‫صدا تکون دادم و بلند ش دم و یه ص دای خمی ازه درآوردم‪ .‬بعد رفتم در را‬
‫باز کردم – بی اسلحه‪ .‬این کارم اشتباه بود‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫سه‬
‫اول نشناختمش‪ .‬شاید به عکس دلیلی که والدو ظاهرا اون را نشناخته‬
‫کنار بار نشسته بود کاله سرش بود و حاال کاله‬ ‫ِ‬ ‫بود‪ .‬اون تمام وقتی که‬
‫نداشت‪ .‬انتهای موهاش کامال و دقیقا اون جایی بود که کالهش شروع‬
‫ت سفی ِد بدون عرق بود که تقریبا مثل‬ ‫ت سف ِ‬
‫میشد‪ .‬باالی اون خط‪ ،‬پوس ِ‬
‫جای زخم برق می زد‪ .‬اون فقط بیست سال پیرتر نبود‪ .‬یه مرد دیگه بود‪.‬‬
‫اما اسلحه ای که دستش بود را می شناختم‪ ،‬اون کالیبر بیست و دو‬
‫اتوماتیک با جلوی گنده‪ .‬و چشم هاش را هم می شناختم‪ .‬اون چشم های‬
‫روشن‪ ،‬شکننده و کم عمق که مثل چشم های مارمولک بودن‪.‬‬
‫تنها بود‪ .‬اسلحه را خیلی نرم گذاشت روی صورتم و از الی دندون‬
‫هاش گفت‪« :‬آره‪ ،‬منم‪ .‬برو بریم داخل‪».‬‬
‫فقط به اندازه ی کافی رفتم عقب و همونجا وایس ادم‪ .‬درست هم ون‬
‫جوری که اون می خواست‪ ،‬که بتونه ب دون این که زی اد جا به جا بشه در‬
‫را ببنده‪ .‬از چشم هاش فهمیدم که دقیقا می خواست اون کار را بکنم‪.‬‬
‫نترسیده بودم‪ .‬فلج شده بودم‪.‬‬
‫وقتی در را بست یه مقدار دیگه وادارم ک رد ب رم عقب‪ ،‬آهس ته‪ ،‬تا‬
‫ت پاه ام ب ود‪ .‬چشم ه اش به چشم ه ای من دوخته‬ ‫ج ایی که یه چ یزی پش ِ‬
‫شدن‪.‬‬
‫میز ورق بازیه‪ .‬یه عوضی ای اینجا شطرنج بازی می‬ ‫گفت‪« :‬اون ِ‬
‫کنه‪ .‬تو؟»‬
‫آب دهنم را قورت دادم‪« .‬دقیقا بازی نمی کنم‪ .‬باهاش ور می رم‪».‬‬
‫با صدای نرم و خش داری‪ ،‬نگار یه پلیس موقع بازجویی با باتوم زده‬
‫بود توی گلوش‪ ،‬گفت‪« :‬این یعنی دو نفر‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬اون یه مسئله است‪ .‬نه یه بازی‪ .‬به مهره ها نگاه کن‪».‬‬
‫«من سر در نمیارم‪».‬‬
‫با صدایی که به اندازه ی کافی ترسیده بود گفتم‪« :‬خب من تنهام‪».‬‬
‫گفت‪« :‬هیچ فرقی نمی کنه‪ .‬من به هر حال کارم ساخته است‪ .‬فردا‪ ،‬یا‬
‫یه هفته دیگ ه‪ ،‬یه فضولباشی ای پلیس ها را می فرس ته س راغم‪ .‬که چی؟‬
‫من فقط از نقشه جغرافی ات خوشم نیوم د‪ ،‬رفی ق‪ .‬از اون احمق بدقیافه هم‬
‫که روپوش تنش بود و واسه تیم فوتبال دانشگاه فوردهام‪13‬یا همچون جایی‬
‫بازی می کرد خوشم نیومد‪ .‬گور بابای امثا ِل شما‪».‬‬
‫ور چ راغ ب زرگ جل ویی با‬ ‫من نه حرفی زدم و نه حرکت کردم‪ .‬ن ِ‬
‫مالیمت و تقریبا با نوازش ریخت روی گونه ام‪.‬‬
‫کار خوبی هم هست‪ .‬محض احتیاط‪ .‬خالفک ار‬ ‫گفت‪« :‬یه جورهایی ِ‬
‫پیری مثل من عکسش خ وب درنمی اد‪ ،‬تنها چ یزی که علیه من هست دوتا‬
‫شاهده‪ .‬به درک‪».‬‬
‫«والدو چیکارت کرده بود؟» سعی کردم یه جوری بگم که به جای‬
‫این که نخوام زیاد بلرزم‪ ،‬به نظر بیاد می خواستم بدونم‪.‬‬

‫‪13‬‬
‫‪Fordham‬‬

‫‪17‬‬
‫سر یه سرقت بانک توی میشیگان من را لو داد و چهار سال انداختم‬ ‫ِ‬
‫توی هلفدونی‪ .‬خ ودش را تبرئه ک رد‪ .‬چه ار س ال ت وی زن دون میش‪11‬یگان‬
‫سفر تفریحی تابستونی نیس ت‪ .‬ت وی اون ای الت ه ایی که حکم اع دام دارن‬ ‫ِ‬
‫وادارت می کنن بچه ی خوبی باشی‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬از کجا می دونستی میاد اونجا؟»‬
‫«نمی دونستم‪ .‬اوه آره‪ ،‬دنبالش می گش تم‪ .‬دلم می خواست ب بینمش‪.‬‬
‫پریشب توی خیابون یه لحظه دیدمش‪ ،‬اما گمش کردم‪ .‬تا اون موقع دنبالش‬
‫نمی گش تم‪ .‬بع دش می گش تم‪ .‬بچه ی ب امزه ای ب ود‪ ،‬اون وال‪11‬دو‪ .‬ح الش‬
‫چطوره؟»‬
‫گفتم‪ُ « :‬مرده‪».‬‬
‫«هنوز هم کارم خوبه‪ ».‬خندید‪« .‬چه مست باشم و چه هوشیار‪ .‬خب‪،‬‬
‫حاال دیگه به حال من توف یری نمی کن ه‪ .‬پلیس ها تونس تن من را شناس ایی‬
‫کنن؟»‬
‫به اندازه ی کافی زود جوابش را ندادم‪ .‬با اسلحه کوبید توی گلوم و‬
‫نفسم بند رفت و نزدیک بود از روی غریزه سعی کنم اسلحه را بگیرم‪.‬‬
‫با مالیمت بهم اخطار داد‪« .‬هی‪ ،‬هی‪ .‬تو اونقدر احمق نیستی‪».‬‬
‫کف دست هام‬ ‫دست هام را آوردم پایین و به حالت باز‪ ،‬در حالی که ِ‬
‫ت اون بود‪ ،‬گرفتمشون کنار بدنم‪ .‬اون اونجوری می خواس ت‪ .‬غ یر‬ ‫به سم ِ‬
‫از زدنم با اس لحه به من دست ن زده ب ود‪ .‬ظ اهرا واسه اش مهم نب ود که‬
‫ممکن ب ود من هم یه اس لحه داش ته باش م‪ .‬واسه اش مهم نب ود – اگه فقط‬
‫همون یه منظور را داشت‪.‬‬
‫اونجوری که برگشته بود اومده بود توی همون خیابون‪ ،‬به نظر می‬
‫اومد که به هیچی اهمیت زی ادی نمی داد‪ .‬ش اید اون ب اد داغ یه ک اریش‬
‫ک رده ب ود‪ .‬مثل م وج دریا که زیر اس کله بکوبه می کوبید به پنج ره ه ای‬
‫بسته ی خونه ام‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬اثر انگشت گیر آوردن‪ .‬نمی دونم چقدر به درد بخور باشن‪».‬‬
‫«به اندازه ی کافی خوب – اما نه اونقدر که با تله تایپ جواب بدن‪ .‬تا‬
‫وایی رفت و برگشت واش‪11‬نگتن وقت‬ ‫ِ‬ ‫بخوان درست جواب بگ یرن پست ه‬
‫شون را می گیره‪ .‬بهم بگو من واسه چی اومدم اینجا‪ ،‬رفیق‪».‬‬
‫«صحبت من و اون پسره توی میخونه را شنیدی‪ .‬اسمم و این که کجا‬
‫زندگی می کنم را به اون گفتم‪».‬‬
‫«این چطوریش ه‪ ،‬رفی ق‪ .‬من گفتم واسه چی‪ ».‬بهم لبخند زد‪ .‬واسه‬
‫آخرین لبخندی که ممکن بود ببینم لبخند خیلی بدی بود‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬ولش کن‪ .‬جالد که از تو نمی پرسه واسه چی اومده اونجا‪».‬‬
‫«هی‪ ،‬تو خوب سرسختی‪ .‬بعد از تو میرم دیدن پسره‪ .‬از مرکز پلیس‬
‫تعقیبش کردم‪ ،‬اما فکر کردم تو کسی هستی که باید اول رفت سراغش‪ .‬از‬
‫تاالر شهر تعقیبش کردم تا خونه اش‪ ،‬با ماشینی که والدو اجاره کرده بود‪.‬‬
‫از مرکز پلیس‪ ،‬رفیق‪ .‬اون کارآگ اه ه ای مس خره‪ .‬می ت ونی بش ینی روی‬
‫زانوهاش ون و تو را نشناس ن‪ .‬اون وقت ب دو دنب ال اتوب وس‪ ،‬با مسـلسـل‬
‫شـروع می کنن به تیران دازی و دوتا رهگ ذر‪ ،‬یه رانن ده تاکسی که ت وی‬
‫دوم یه ساختـمـون‬
‫تاکس یش خواب ه‪ ،‬و یه زن نظافتـچی که تـوی طبقه ی ِ‬

‫‪18‬‬
‫داره تِـی می کشه را می کش ن‪ .‬ت ازه به اونی که دنب الش هس تن هم نمی‬
‫خوره‪ .‬اون کارآگاه های مسخره ی به درد نخور‪».‬‬
‫نوک اسلحه را توی گردنم پیچوند‪ .‬چشم هاش از قبل هم عصبانی تر‬
‫به نظر می اومدن‪.‬‬
‫گفت‪« :‬وقت دارم‪ .‬ماشین اجاره ای والدو بالفاصله گزارش نمیشه‪.‬‬
‫والدو را هم به این زودی ها شناسایی نمی کنن‪ .‬من وال‪11‬دو را می شناس م‪.‬‬
‫پسر کار بلدی بود اون والدو‪».‬‬ ‫بچه زرنگی بود‪ِ .‬‬
‫گفتم‪« :‬اگه اون اسلحه را از گلوم درنیاری‪ ،‬باال میارم‪».‬‬
‫لبخند زد و اسلحه را ب رد پ ایین روی قلبم‪« .‬اینج وری خوب ه؟ بگو‬
‫ِکی‪».‬‬
‫کنار تخت‬
‫ِ‬ ‫د‬‫ِ‬ ‫کم‬ ‫در‬
‫ِ‬ ‫بودم‪.‬‬ ‫زده‬ ‫حرف‬ ‫خواستم‬ ‫می‬ ‫که‬ ‫اونی‬ ‫از‬ ‫بلندتر‬ ‫البد‬
‫دیواری یه نمه باز شد‪ .‬بعد یه اینچ ب از ش د‪ .‬بعد چه ار اینچ‪ .‬یه جفت چشم‬
‫دیدم‪ ،‬اما بهشون نگاه نکردم‪ .‬سفت و س خت زل زدم ت وی چشم ه ای اون‬
‫م رد کچ ل‪ .‬خیلی س خت‪ .‬نمی خواس تم چشم ه اش را از چشم ه ای من‬
‫ورداره‪.‬‬
‫با مالیمت پرسید‪« :‬ترسیدی؟»‬
‫لم دادم روی اسلحه اش و شروع کردم به لرزیدن‪ .‬فکر کردم از دیدن‬
‫این که به خ ودم بل رزم خوشش می اد‪ .‬دخ تره از در اومد ب یرون‪ .‬دوب اره‬
‫اسلحه اش دستش بود‪ .‬خیلی واسه اش متاسف بودم‪ .‬سعی می کرد خ ودش‬
‫را به در برسونه – یا جیغ می کش ید‪ .‬در هر دو ص ورت پ رده می افت اد‪-‬‬
‫واسه هردومون‪.‬‬
‫تمام شب را تلف نکن دیگه‪ ».‬صدام انگار از دور می‬ ‫نالیدم‪« :‬خب‪ِ ،‬‬
‫اونور خیابون می اومد‪.‬‬‫ِ‬ ‫اومد‪ ،‬مثل صدای یه رادیو که از‬
‫«از این خوشم میاد‪ ،‬رفیق‪ .‬من اینجوری ام‪».‬‬
‫سر اون‪ ،‬روی هوا پرواز کرد‪ .‬هیچوقت چیزی‬ ‫دختره‪ ،‬یه جایی پشت ِ‬
‫به بی صدایی ح رکت اون نب وده‪ .‬اما هیچ فای ده ای نداش ت‪ .‬اون بابا کسی‬
‫نبود که با اون دختر هیچ جوری ور ب ره‪ .‬تم ِام عم رم اون را می ش ناختم‬
‫اما فقط پنج دقیقه بود که توی چشم هاش نگاه می کردم‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬اگه داد بکشم چی‪».‬‬
‫با لبخندی که موقع آدم کشتن می زد گفت‪« :‬آره‪ ،‬اگه داد بکشی چی‪.‬‬
‫داد بکش‪».‬‬
‫سر اون بود‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫پشت‬ ‫درست‬ ‫در‪.‬‬ ‫ت‬
‫ِ‬ ‫سم‬ ‫نرفت‬ ‫دختره‬
‫گفت‪« :‬خب‪ ،‬اینجا جاییه که من دیگه داد می زنم‪».‬‬
‫انگار این رمز شروع ک ار ب ود‪ ،‬دخ تره اون اس لحه ی کوچیک را‬
‫محکم فرو کرد توی دنده های کوتاهش‪ ،‬بی اون که حتی یه صدا دربیاره‪.‬‬
‫ارادی زانو‬
‫ِ‬ ‫طرف مجبور بود واکنش نشون بده‪ .‬مثل یه حرکت غیر‬
‫بود‪ .‬دهنش یهو باز شد و هر دو تا دست هاش از دو ط رف پری دن ب اال و‬
‫ت چشم راس تم نش ونه رفته‬ ‫پشتش را یه خورده خم کرد‪ .‬اسلحه حاال به سم ِ‬
‫بود‪.‬‬
‫وسط پاهاش‪.‬‬
‫ِ‬ ‫تمام زورم با زانو کوبیدم‬
‫رفتم پایین و با ِ‬

‫‪19‬‬
‫چونه اش اومد پایین و با مشت کوبیدم بهش‪ .‬چنان کوبی دم بهش که‬
‫انگ ار داش تم آخ رین میخ اولین خط آهن سراس ری ق اره را می کوبی دم‪.‬‬
‫هنوز هم وقتی مشت می کنم جاش را حس می کنم‪.‬‬
‫کنار صورتم را خراش داد اما در نرفت‪ُ .‬شل شده بود‪ .‬در‬ ‫ِ‬ ‫اسلحه اش‬
‫ح الی که زور می زد نفس بکش ه‪ ،‬به خ ودش می پیچید و رفت پ ایین و‬
‫ت چپ ب دنش خوابید زمین‪ .‬محکم با لگد زدم به ش ونه ی‬ ‫روی س م ِ‬
‫زیر صندلی‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫رفت‬ ‫خوردو‬ ‫ُر‬
‫س‬ ‫موکت‬ ‫روی‬ ‫شد‪،‬‬ ‫دور‬ ‫ازش‬ ‫اسلحه‬ ‫راستش‪.‬‬
‫صدای جرینگ مهره های شطرنج را شنیدم که یه جایی پشت سرم افت ادن‬
‫زمین‪.‬‬
‫ت‬
‫دختره وایساد باالی سرش و به پایین نگاه کرد‪ .‬بعد چشم های درش ِ‬
‫تیره ی وحشت زده اش اومدن باال و به چشم های من دوخته شدن‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬این حرکت من را خرید‪ .‬هرچی دارم مال تو – حاال و تا ابد‪».‬‬
‫زیر‬
‫حرفم را نشنید‪ .‬چشم هاش چنان باز شده بودن که سفیدی شون از ِ‬
‫آبی درخشان شون پیدا بود‪ .‬در حالی که اسلحه اش را ب اال گرفته‬ ‫مردمک ِ‬
‫بود‪ ،‬با سرعت عقب عقب رفت سمت در‪ ،‬با لمس کردن دستگیره را پشت‬
‫سرش پیدا کرد و چرخوندش‪ .‬در را باز کرد و خزید بیرون‪.‬‬
‫در بسته شد‪.‬‬
‫ت بولروش هم همراهش نبود‪.‬‬ ‫اون کاله سرش نبود و ک ِ‬
‫فقط اون اسلحه را داش ت‪ ،‬و اون هم هن وز روی ض امن ب ود و در‬
‫نتیجه نمی تونست باهاش شلیک کنه‪.‬‬
‫حاال‪ ،‬علیرغم باد‪ ،‬توی اتاق سکوت بود‪ .‬بعد صدای َمرده را شنیدم که‬
‫ت رنگ پری ده اش به‬ ‫کف ات اق داشـت س عی می ک رد نفس بکش ه‪ .‬ص ور ِ‬ ‫ِ‬
‫سبز می زد‪ .‬رفتم پشتش و گشتمش که اس لحه ی دیگه ای نداش ته باش ه‪ ،‬و‬
‫چیزی پیدا نکردم‪ .‬یه دستبند را که از مغازه خری ده ب ودم از کش وی م یزم‬
‫درآوردم و دست ه اش را کش یدم آوردم جل وش و زدمش به دست ه اش‪.‬‬
‫اگه زیاد محکم تکونش نمی داد‪ ،‬نگهش می داشت‪.‬‬
‫چشم هاش‪ ،‬علیرغم دردی که تـوشون بود‪ ،‬واسه ی تابوت اندازه ام‬
‫وسط اتاق‪ ،‬همچنان روی پهلوی چپش‪ ،‬افت اده ب ود‪ ،‬یه م ر ِد‬ ‫ِ‬ ‫را می گرفتن‪.‬‬
‫حقیر کچل با لب هایی که عقب رفته ب ودن و دن دن ه ایی که با پرک ردگی‬ ‫ِ‬
‫ه ای ارزون نق ره ای لک و پَک ب ودن‪ .‬دهنش مثل یه چ اه س یاه ب ود و‬
‫نفسش بریده بریده‪ ،‬خفه‪ ،‬قطع میشد‪ ،‬دباره وصل میشد‪ ،‬می َشلید‪.‬‬
‫ت دختره روی‬ ‫رفتم توی کمد و کشوی دراور را باز کردم‪ .‬کاله و ک ِ‬
‫پیرهن هام بودن‪ .‬گذاشتم شون زیر‪ ،‬عقب کشو‪ ،‬و پیرهن ه ام را روش ون‬
‫صاف کردم‪ .‬بعد رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان حسابی ویس کی ریختم و‬
‫ت پنج ره‬ ‫فرستادمش پایین و یه لحظه وایسادم به صدای اون با ِد داغ که پش ِ‬
‫در پارکینگ کوبیده شد به هم و یه تیر ب رق‬ ‫زوزه می کشید گوش دادم‪ .‬یه ِ‬
‫که بین عایق هاش زیادی فاصله داشت‪ ،‬با ص دایی که انگ ار یه نفر داشت‬
‫فرش می تکوند‪ ،‬کوبید به یه ور ساختمون‪.‬‬
‫اون مشروب روم کار کرد‪ .‬برگشتم توی اتاق نشیمن و یه پنجره را‬
‫باز ک ردم‪ .‬اون ی ارو که کف ات اق ب ود ب وی عطر ص ندل دخ تره را حس‬
‫نکرده بود‪ ،‬اما یه نفر ممکن بود حسش کنه‪.‬‬

‫‪20‬‬
‫دوباره پنجره را بستم‪ ،‬کف دست هام را پاک کردم و تلفن را برداشتم‬
‫و با مرکز پلیس تماس گرفتم‪.‬‬
‫کپرنیک هنوز اونجا بود‪ .‬صدای اون که مثل بچه پرروها بود گفت‪:‬‬
‫«آره؟ مارلو؟ بهم نگو‪ .‬شرط می بندم یه فکری داری‪».‬‬
‫«هنوز اون قاتله را شناسایی نکردین؟»‬
‫«ما چیزی نمی گیم‪ ،‬مارلو‪ .‬خیلی متاسفم و از این حرف ها‪ .‬خودت‬
‫که می دونی که چطوری هاس‪».‬‬
‫آپارتمان من بردارید‬
‫ِ‬ ‫کف‬ ‫از‬ ‫بیایید‬ ‫فقط‬ ‫کیه‪.‬‬ ‫«باشه‪ ،‬واسه ام مهم نیست‬
‫ببریدش‪».‬‬
‫«یا عیسای مقدس!» اونوقت صداش س اکت شد و رفت پ ایین‪« .‬یه‬
‫دقیقه ص بر کن‪ .‬یه دقیقه ص بر کن‪ ».‬از یه ج ای دوری به نظ رم ص دای‬
‫بسته شدن یه در را شنیدم‪ .‬بعد صداش دوباره اومد‪ .‬آهسته گفت‪« :‬بنال‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬دس تبند به دس ت‪ .‬همه اش م ال ش ما‪ .‬مجب ور ش دم با زانو‬
‫بزنمش‪ ،‬اما خوب میشه‪ .‬اومده بود اینجا که یه شاهد را حذف کنه‪».‬‬
‫یه مکث دیگه‪ .‬بعد صداش پر از عسل بود‪« .‬گوش کن‪ ،‬پسر‪ ،‬دیگه‬
‫کی توی این ماجرا باهات هست؟»‬
‫«دیگه کی؟ هیشکی‪ .‬فقط منم‪».‬‬
‫«همونجور نگهش دار‪ ،‬پسر‪ .‬بی سروصدا‪ .‬باشه؟»‬
‫اوباش محل بیان اینجا تماشا؟»‬
‫ِ‬ ‫تمام‬
‫«فکر کردی می خوام ِ‬
‫سر جات و تکون نخور‪ .‬من تقریبا‬ ‫ِ‬ ‫بشین‬ ‫فقط‬ ‫«بی خیال‪ ،‬پسر‪ .‬آروم‪.‬‬
‫اونجام‪ .‬دست به هیچی نزن‪ .‬گرفتی؟»‬
‫«آره‪ ».‬نشونی و شماره آپارتمان را دوباره بهش دادم که وقتش تلف‬
‫نشه‪.‬‬
‫پسر گنده داشت برق می زد‪ .‬اسلحه‬ ‫ِ‬ ‫اون‬ ‫صورت‬ ‫که‬ ‫ببینم‬ ‫تونستم‬ ‫می‬
‫کالیبر بیست و دو را از زیر صندلی درآوردم و گرفتمش دستم و نشستم تا‬
‫در‬
‫این که اون بیرون پاهایی رسیدن به راهرو و دست ه ایی آهس ته روی ِ‬
‫خونه ام را خالکوبی کردن‪.‬‬
‫کپرنیک تنها بود‪ .‬با سرعت چهارچوب در را پر کرد‪ ،‬با یه نیشخند‬
‫من را هل داد عقب ت وی ات اق و در را بس ت‪ .‬در ح الی که دس تش زی ِر‬
‫تخونی‬
‫ِ‬ ‫پ کتش بود‪ ،‬پشت به در وایساد اونج ا‪ .‬یه م رد گن ده ی اس‬ ‫تچ ِ‬
‫سم ِ‬
‫سرسخت با چشم های ظالم‪.‬‬
‫کف اتاق بود نگاه کرد‪.‬‬‫یواش چشم هاش را آورد پایین و به مردی که ِ‬
‫گرد ِن ی ارو یه خ ورده می پری د‪ .‬چشـم ه اش – چشـم ه ای مریضش – با‬
‫پرش های کوتاه حرکت می کردن‪.‬‬
‫«مطمئنی خودشه؟» صدای کپرنیک خش دار بود‪.‬‬
‫«مطمئن‪ .‬ییبارا‪ 14‬کجاست؟»‬
‫«اوه‪ ،‬دستش بند بود‪ ».‬وق تی اون ح رف را زد به من نگ اه نک رد‪.‬‬
‫«اون دستبند مال توئه؟»‬
‫«آره‪».‬‬
‫‪14‬‬
‫‪Ybarra‬‬

‫‪21‬‬
‫«کلید‪».‬‬
‫ار‬
‫کلید را واسه اش پرت کردم‪ .‬جلدی رفت پ ایین روی یه زانو کن ِ‬
‫قاتله و دستبند من را باز کرد‪ ،‬انداختشون کنار‪ .‬دس تبند خ ودش را از س ِر‬
‫کمرش برداشت‪ ،‬دست های کچله را پیچوند پشتش و دستبند خودش را زد‬
‫بهش‪.‬‬
‫قاتله با بی حسی گفت‪« :‬خیلی خب‪ ،‬حرومزاده‪».‬‬
‫کپرنیک نیشخند زد و دستش را مشت کرد و یه ضربه ی جانانه زد‬
‫توی ده ِن اون مر ِد دستبند به دست‪ .‬سرش با یه تکون انق در رفت عقب که‬
‫تقریبا واسه شکستن گردنش کافی ب ود‪ .‬از گوشه ی پ ایین دهنش خ ون زد‬
‫بیرون‪.‬‬
‫کپرنیک دستور داد‪« :‬یه حوله بیار‪».‬‬
‫یه حوله دستی آوردم و دادم بهش‪ .‬با خشونت چپون دش الی دن دون‬
‫های مر ِد دستبند به دست‪ ،‬پاشد وایس اد و دست ه ای اس تخونیش را کش ید‬
‫توی موهای بورش که رنگ موهای موش بودن‪.‬‬
‫«خیلی خب‪ .‬تعریف کن‪».‬‬
‫تعریف کردم – دختره را کامال حذف کردم‪ .‬یه خورده خنده دار شده‬
‫ار دم اغ پر از رگ و ریشه‬ ‫بود‪ .‬کپرنیک نگ اهم ک رد و چ یزی نگفت‪ .‬کن ِ‬
‫عین س ِر ش ب‪ ،‬ت وی‬ ‫اش را مالی د‪ .‬بعد ش ونه اش را درآورد و‪ ،‬درست ِ‬
‫میخونه‪ ،‬روی موهاش کار کرد‪.‬‬
‫رفتم اونور و اسلحه را دادم بهش‪ .‬یه نگاه عادی بهش کرد و انداختش‬
‫ب کتش‪ .‬یه چ یزی ت وی چشم ه اش ب ود و نیش خن ِد ش ا ِد س ختی‬ ‫ت وی جی ِ‬
‫صورتش را به حرکت درآورد‪.‬‬
‫دوال شدم و شروع کردم به جمع کردن مهره های شطرنجم و انداختن‬
‫ش ون ت وی جعب ه‪ .‬اون جعبه را گذاش تم روی بخ اری‪ ،‬پایه ی م یز ورق‬
‫بازی را صاف ک ردم‪ ،‬یه م دت با چیزه ای ات اق ور رفتم‪ .‬تم ام این م دت‬
‫کپرنیک من را می پایید‪ .‬می خواستم فکر کنه تا به یه نتیجه ای برسه‪.‬‬
‫باالخره شروع کرد به حرف زدن‪ .‬گفت‪« :‬این یارو کالیبر بیست و دو‬
‫اس تفاده می کن ه‪ .‬واسه این ازش اس تقاده می کنه که ک ارش به ان دازه ی‬
‫کافی خوب هست که بتونه با همچون اس لحه ای َس ر کن ه‪ .‬این یع نی ت وی‬
‫ک ارش خ وب وارده‪ .‬اون می اد در خونه ی تو را می زن ه‪ ،‬اون اس لحه را‬
‫شیکم تو‪ ،‬عقب عقب تو را برمی گردونه توی اتاق‪ ،‬می گه‬ ‫ِ‬ ‫می ذاره روی‬
‫اوم ده اینجا که واسه همیشه دهنت را ببن ده – اون وقت با این وج ود تو از‬
‫پسش برمی ای‪ .‬ب دون این که اس لحه داش ته باش ی‪ .‬دست تنها از پسش‬
‫کارت را خوب بلدی‪ ،‬رفیق‪».‬‬ ‫برمیای‪ .‬تو هم یه جورهایی ِ‬
‫گفتم‪« :‬گوش کن» و به زمین نگاه کردم‪ .‬یه مهره ش طرنج دیگه را‬
‫برداش تم و بین انگشت ه ام چرخون دمش‪ .‬گفتم‪« :‬من داش تم یه مس اله ی‬
‫شطرنج را حل می کردم‪ .‬داشتم سعی می ک ردم یه چیزه ایی را فرام وش‬
‫کنم‪».‬‬
‫کپرنیک با لحن مالیمی گفت‪« :‬یه چیزی فکرت را مش غول ک رده‪،‬‬
‫پلیس کهنه ک ار را گ ول ب زنی‪ ،‬می خ وای‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫رفی ق‪ .‬تو که نمی خ وای یه‬
‫پسر؟»‬

‫‪22‬‬
‫گفتم‪« :‬این یه بازداشت عالیه و من دارم اون را می دم به تو‪ .‬دیگه‬
‫چه کوفتی ازم می خوای؟»‬
‫ت اون حوله صدای گنگی درآورد‪ .‬کله ی‬ ‫کف اتاق بود از پش ِ‬ ‫یارو که ِ‬
‫کچلش از عرق برق می زد‪.‬‬
‫کپرنیک تقریبا پچ پچ کرد‪« :‬چی شده‪ ،‬رفیق؟ تو یه کارهایی کردی؟»‬
‫نگاه سریعی بهش کردم و دوباره اونور را نگاه کردم‪ .‬گفتم‪« :‬خیلی‬
‫خب‪ ،‬تو خوب می دونی که تنهایی نمی تونستم از پسش بربی ام‪ .‬اس لحه را‬
‫ت من و اون آدمیه که به هرجا نگ اه می کنه ش لیک می‬ ‫گرفته ب ود س م ِ‬
‫کنه‪».‬‬
‫کپرنیک یه چشمش را بست و اون یکیش را با حالتی دوستانه تنگ‬
‫کرد و نگاهم کرد‪« .‬ادامه ب ده‪ ،‬رفی ق‪ .‬من هم یه جوره ایی به هم ون فکر‬
‫افتاده بودم‪».‬‬
‫باورپذیر باش ه‪ .‬آروم گفتم‪:‬‬
‫‪15‬‬
‫که‬ ‫کردم‬ ‫پا‬ ‫اون‬ ‫و‬ ‫پا‬ ‫این‬ ‫دیگه‬ ‫خورده‬ ‫یه‬
‫ار اون‬
‫کار توی بویل ه‪11‬ایتز ‪ ،‬اون س رقته‪ ،‬ک ِ‬ ‫«یه پسره اینجا بود که اون ِ‬
‫ت خورده پا از یه پمـپ بنـزین ب ود‪ .‬من خون واده‬ ‫بود‪ .‬موفق نبود‪ .‬یه سرق ِ‬
‫اش را می شناسم‪ .‬اون واقعا بچه ی ب دی نیس ت‪ .‬اوم ده ب ود اینجا که بلکه‬
‫پول سفر با قط ارش را از من گ دایی کن ه‪ .‬وق تی در زدن اون ت وی اونجا‬
‫قایم شد‪».‬‬
‫در کن ارش اش اره ک ردم‪ .‬کله ی کپرنیک آروم‬ ‫ِ‬ ‫و‬ ‫واری‬ ‫دی‬ ‫ت‬
‫ِ‬ ‫تخ‬ ‫به‬
‫چرخید اونور و برگش ت‪ .‬دوب اره چش مک زد‪ .‬گفت‪« :‬اون وقت این پس ره‬
‫اسلحه داشت‪».‬‬
‫با حرکت سر تایید کردم‪« .‬و اون اومد پشـت سـرش‪ .‬ایـن کار جـرئت‬
‫می خ واد‪ ،‬کپرنیک‪ .‬تو باید به اون پس ره یه ارف اقی بک نی‪ .‬باید ن ذاری‬
‫کارش به زندون بکشه‪».‬‬
‫کپرنیک آروم پرسید‪« :‬واسه این پسره دستور جلب صادر شده؟»‬
‫«می گه هنوز نه‪ .‬می ترسه صادر بشه‪».‬‬
‫کپرنیک لبخند زد و گفت‪« :‬من مامور بخش جناییم‪ .‬نه می دونم و نه‬
‫اهمیتی می دم‪».‬‬
‫به مردی که کف اتاق دستبند به دست داشت و حوله چپونده شده بود‬
‫توی دهنش اشاره کردم‪ .‬با لحن مالیمی گفتم‪« :‬تو اون را دستگیر ک ردی‪،‬‬
‫درسته؟»‬
‫ون گن ده ی س فیدرنگ اومد‬ ‫ِ‬ ‫زب‬ ‫یه‬ ‫داد‪.‬‬ ‫ادامه‬ ‫زدن‬ ‫لبخند‬ ‫به‬ ‫کپرنیک‬
‫ت پایینش را ماساژ داد‪ .‬پچ پچ کن ان گفت‪« :‬چط وری این‬ ‫ب کلف ِ‬ ‫بیرون و ل ِ‬
‫کار را کردم؟»‬
‫«گلوله ها را از تن والدو درآوردی؟»‬
‫«البته‪ .‬کالیبر بیست و دو دراز‪ .‬یکیش یه دنده اش را شکونده ب ود‪،‬‬
‫یکیش سالم بود‪».‬‬

‫‪15‬‬
‫‪Boyle Heights‬‬

‫‪23‬‬
‫«تو آدم با احتی اطی هس تی‪ .‬هیچ سر نخی را از دست نمی دی‪ .‬یه‬
‫چیزه ایی در ب اره ی من می دونی؟ اوم دی اینجا ببی نی چه ج ور اس لحه‬
‫هایی دارم‪».‬‬
‫کنار قاتله‪ .‬در حالی‬
‫ِ‬ ‫پایین‬ ‫رفت‬ ‫زانو‬ ‫یه‬ ‫روی‬ ‫دوباره‬ ‫و‬ ‫پاشد‬ ‫کپرنیک‬
‫ت م ردی که روی زمین ب ود‬ ‫که ص ورتش را ب رده ب ود نزدیک ص ور ِ‬
‫پرسید‪« :‬صدای من را می شنوی‪ ،‬یارو؟»‬
‫طرف یه صدای گنگی درآورد‪ .‬کپرنیک پاشد وایساد و خمیازه کشید‪.‬‬
‫«کی اهمیت میده که اون چی بگه؟ ادامه بده‪ ،‬رفیق‪».‬‬
‫بر‬
‫«توقع نداشتی چیزی پیدا کنی‪ ،‬اما می خواستی یه نگاهی به دور و ِ‬
‫خونه ی من بن دازی‪ .‬و وق تی داش تی ت وی اونجا را می گش تی» ‪ -‬به کمد‬
‫اشاره کردم ‪ ...« -‬و من‪ ،‬شـاید به خاطـر این که یه خـورده دلخ ور ب ودم‪،‬‬
‫هیچی نمی گفتم‪ ،‬یه نفر در زد‪ .‬اونج وری اومد داخ ل‪ .‬اینه که بعد از یه‬
‫مدت یواشکی اومدی بیرون و گرفتیش‪».‬‬
‫«آه‪ ».‬نیش کپرنیک‪ ،‬با دندون هایی مثل دندون های اسب‪ ،‬حسابی باز‬
‫ش د‪« .‬گل گف تی‪ ،‬رفی ق‪ .‬با مشت زدمش و با زانو زدم وسط پ اش و‬
‫وک‬
‫گ رفتمش‪ .‬تو اس لحه ای نداش تی و ی ارو پیچید به من و من هم با یه ه ِ‬
‫چپ از پله های عقبی انداختمش پایین‪ .‬باشه؟»‬
‫گفتم‪« :‬باشه‪».‬‬
‫«توی مرکز اینجوری تعریفش می کنی؟»‬
‫گفتم‪« :‬آره‪».‬‬
‫«من ازت محافظت می کنم‪ ،‬رفیق‪ .‬با من راه بیایی من همیشه باهاتم‪.‬‬
‫اون پسره را فراموش کن‪ .‬اگه هم کمک الزم داشت‪ ،‬بهم بگو‪».‬‬
‫ت من و دستش را دراز کرد‪ .‬باهاش دست دادم‪ .‬دستش مثل‬ ‫اومد سم ِ‬
‫ماهی ُم رده س رد و مرط وب ب ود‪ .‬دست ه ای خیس و س رد و کس انی که‬
‫اونجور دست هایی دارن حال من را به هم می زنن‪.‬‬
‫گفت‪« :‬فقط یه چیزی هست‪ .‬این همدست تو‪ ،‬ییبارا‪ .‬یه خورده دلخور‬
‫سر این کار با خودت نیاوردیش؟»‬ ‫نمیشه که ِ‬
‫کپرنیک موهاش را به هم ریخت و با یه دستمال ابریشم زردرنگ لبه‬
‫ی توی کالهش را پاک کرد‪.‬‬
‫‪16‬‬
‫ور باب اش!» اومد‬
‫با لحن تحق یر آم یزی گفت‪« :‬اون گینه اییه ؟ گ ِ‬
‫ک من و ت وی ص ورتم نفسش را داد ب یرون‪« .‬هیچ اش تباهی نش ه‪،‬‬ ‫نزدی ِ‬
‫رفیق – در مورد اون داستان مون‪».‬‬
‫دهنش بوی بدی می داد‪ .‬باید هم بو می داد‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫اصطالحی تحقیر آمیز برای اشاره به ایتالیایی ها‬

‫‪24‬‬
‫چهار‬
‫وقتی کپرنیک ماجرا را تعریف می کرد فقط ما پنج نفر ت وی دف تر‬
‫رییس کارآگ اه ها ب ودیم‪ .‬یه تند ن ویس‪ ،‬رییس‪ ،‬کپرنیک‪ ،‬خ ودم‪ ،‬ییب‪11‬ارا‪.‬‬
‫ییبارا نشس ته ب ود روی یه ص ندلی که به دی وار بغلی تکیه داده ش ده ب ود‪.‬‬
‫کالهش را کشیده بود پایین روی چشم هاش اما نرمی نگاهش از زیر پی دا‬
‫نی تروتم یزش‬ ‫ت کوچیک گوشه ی لب های التی ِ‬ ‫بود و اون لبخن ِد بی حرک ِ‬
‫آویزون بود‪ .‬اون مستقیما به کپرنیک نگاه نمی کرد‪ .‬کپرنیک اصال به اون‬
‫نگاه نمی کرد‪.‬‬
‫عکس ه ایی از کپرنیک در ح ال دست دادن با من‪ ،‬کپرنیک که‬
‫کالهش را صاف گذاش ته ب ود س رش و اس لحه اش دس تش ب ود و قیافه ی‬
‫جدی هدفمندی روی صورتش بود‪ ،‬اون بیرون توی راهرو بود‪.‬‬ ‫ِ‬
‫اونها گفتن که می دونستن وال‪11‬دو کی بود‪ ،‬اما حاضر نب ودن به من‬
‫بگن‪ .‬من ب اورم نشد که می دونس تن‪ ،‬چ ون رییس کارآگ اه ها یه عکس‬
‫سردخونه ای از والدو روی میزش بود‪ .‬عکس قشنگی بود‪ ،‬موهاش شونه‬
‫شده بود‪ ،‬کراواتش را ص اف ک رده ب ودن‪ ،‬و ن ور درست ط وری به چشم‬
‫ه اش تابی ده ب ود که ب اعث بشه ب رق ب زنن‪ .‬هیش کی نمی فهمید عکس یه‬
‫جن ازه است با دوتا گلوله ت وی ت وی قلبش‪ .‬مثل کسی به نظر می اومد که‬
‫توی تاالر رقص داشت تصمیم می گرفت موبوره را بلند کنه یا مو س رخه‬
‫را‪.‬‬
‫در آپارتمان قفل بود و وقتی‬ ‫وقتی رسیدم خونه حدود نیمه شب بود‪ِ .‬‬
‫داشتم دنبال کلیدهام می گشتم‪ ،‬یه صدا از توی تاریک باهام حرف زد‪.‬‬
‫فقط گفت‪« :‬خ واهش می کنم!» اما من ش ناختمش‪ .‬برگش تم و به‬
‫ور محل مخص وص ب ارگیری‬ ‫کادیالک کوپه ی تیره رنگی که درست اون ِ‬
‫نور خیابون روش نی‬ ‫پارک شده بود نگاه کردم‪ .‬چراغ هاش روشن نبودن‪ِ .‬‬
‫چشم های یه زن را لمس کرد‪.‬‬
‫رفتم اونور و گفتم‪« :‬تو خیلی خنگی‪».‬‬
‫گفت‪« :‬بیا باال‪».‬‬
‫رفتم باال و اون ماشین را روشن کرد و توی خیابون کینگ‪11‬زلی‪ 17‬یه‬
‫چه ارراه و نیم رفت جل و‪ .‬اون ب ا ِد داغ هن وز هم داشت می وزید و می‬
‫دار یه س اختمون آپارتم انی ص دای رادیو‬ ‫ـره ِ‬
‫باز ِه ِ‬
‫سوزوند‪ .‬از پنجـره ی ِ‬
‫ت یه‬
‫های پارک شده ی زیادی اونجا بودن اما ط رف پش ِ‬ ‫می اومد‪ .‬ماشین‬
‫پاک‪111‬ارد کابریوله‪ 18‬که برچسب نماین دگی ف روش هن وز روی شیشه ی‬
‫کنار‬
‫ِ‬ ‫جلوش بود‪ ،‬یه جای خالی گیر آورد‪ .‬بعد از این که ماهرانه ماشین را‬
‫ت دس تکش پوش یده اش روی فرم ون ب ود‪،‬‬ ‫جدول جا داد‪ ،‬در حالی که دس ِ‬
‫تکیه داد گوشه ی ماشین‪.‬‬
‫حاال سرتا پا سیاه‪ ،‬یا قهوه ای تیره‪ ،‬پوشیده بود‪ ،‬با یه کال ِه احمقانه ی‬
‫کوچولو‪ .‬از عطرش بوی صندل به مشامم رسید‪.‬‬
‫گفت‪« :‬رفتارم با شما خیلی خوب نبود‪ ،‬بود؟»‬
‫‪17‬‬
‫‪Kingsley‬‬
‫‪18‬‬
‫‪Packard cabriolet‬‬

‫‪25‬‬
‫«تنها کاری که کردین نجات جونم بود‪».‬‬
‫«چی شد؟»‬
‫«به پلیس ها زنگ زدم و یه مشت دروغ تحویل پلیسی دادم که ازش‬
‫امتیاز دس تگیر ک ردن ی ارو را دادم بهش و تم وم شد و‬
‫ِ‬ ‫تمام‬
‫خوشم نمیاد و ِ‬
‫رفت‪ .‬اون یارو که از من دورش کردین همونی بود که والدو را کشت‪».‬‬
‫«یعنی می خواید بگید که در باره ی من بهشون نگفتین؟»‬
‫دوباره گفتم‪« :‬خانوم‪ ،‬تنها کاری که شما کردی این بود که جون من‬
‫را نجات دادی‪ .‬دیگه چه کاری می خوای انج ام بش ه؟ من هم آم اده ام‪ ،‬هم‬
‫دلم می خواد‪ ،‬و هم سعی می کنم که بتونم انجامش بدم‪».‬‬
‫نه چیزی گفت و نه حرکتی کرد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬کسی از طریق من نفهمید شما کی هستین‪ .‬ضمنا‪ ،‬خ ودم هم‬
‫نمی دونم‪».‬‬
‫فـرانک بارسالی‪ 19‬هستم‪ ،‬شماره دویست و دوازده‬ ‫آقـای‬ ‫همسر‬
‫ِ‬ ‫«من‬
‫فریم‪11‬انت پلِیس‪ ،‬اولـیمـپـیا‪ 20‬تلفـن دو چـهـار پنج نُه ش ش‪ .‬همـین را می‬
‫خواستین؟»‬
‫ک خاموش را الی انگشت‬ ‫سیگار خش ِ‬
‫ِ‬ ‫یه‬ ‫و‬ ‫«ممنون‪».‬‬ ‫گفتم‪:‬‬ ‫لبی‬ ‫زیر‬
‫هام چرخودنم‪« .‬واسه چی برگش تین؟» بعد با دست چپم بش کن زدم‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫«اون کاله و کت‪ .‬می رم باال می آرمشون‪».‬‬
‫گفت‪« :‬یه چیزی بیشتر از اونه‪ .‬مرواریدهام را می خوام‪ ».‬شاید من‬
‫یه خورده پریده باشم‪ .‬به نظر می اومد انگار بدون مرواریدها به اندازه ی‬
‫کافی دردسر داشت‪.‬‬
‫یه ماشین با دوبرابر سرعتی که باید می رفت از کنارمون رد شد و‬
‫ت پایین خی ابون‪ .‬یه الیه ن ازک و تلخ گ رد و خ اک ت وی ن ور‬ ‫رفت به سم ِ‬
‫خیابون بلند شد و چرخید و ناپدید شد‪ .‬دختره با سرعت شیشه ی ماشین را‬
‫داد باال که جلوی گرد و خاک را بگیره‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬خیلی خب‪ .‬در باره ی مرواریدها واسه ام بگو‪ .‬تا اینجا یه قتل‬
‫ت قهرمانانه و یه‬‫کش دیوونه و یه نجا ِ‬
‫داشتیم با یه ز ِن اسرارآمیز و یه آدم ِ‬
‫کارآگا ِه پلیس که با کلک وادار شده گزارش غلط بده‪ .‬ح اال مرواری دها هم‬
‫بهش اضافه میشن‪ .‬خیلی حب – واسه ام بگو‪».‬‬
‫«قرار بود اونها را پنج هزار دالر بخرم‪ .‬از مردی که شما بهش می‬
‫پیش اون می بودن‪».‬‬‫ِ‬ ‫گید والدو و من می گم جوزف کوتز‪ .‬اونها باید‬
‫گفتم‪« :‬مرواریدی همراهش نبود‪ .‬من دیدم که از جیب هاش چی اومد‬
‫بیرون‪ .‬یه عالمه پول‪ ،‬اما از مروارید خبری نبود‪».‬‬
‫«ممکنه توی آپارتمانش پنهان شده باشن؟»‬
‫گفتم‪« :‬بله‪ .‬تا جایی که من می دونم اون می تونسته هر جایی ت وی‬
‫ب‬
‫ایالت کالیفرنیا پنهون شون کرده باشه اال ت وی جیب ه اش‪ .‬ت وی این ش ِ‬
‫داغ حال آقای بارسالی چطوره؟»‬
‫«هنوز هم پایین شهر توی جلسه اشه‪ .‬وگرنه من نمی تونستم بیام‪».‬‬
‫‪19‬‬
‫‪Frank C. Barsaly‬‬
‫‪20‬‬
‫‪Fremont Place, Olympia‬‬

‫‪26‬‬
‫گفتم‪« :‬خب‪ ،‬می تونستین بیاریدش‪ .‬می تونستن روی صندلی مسافر‬
‫اضافی بشینن‪».‬‬
‫گفت‪« :‬اوه‪ ،‬نمی دونم‪ .‬فرانک دویست پوند وزن داره و حس ابی‬
‫ت وپُره‪ .‬فکر نمی کنم خوشش بی اد روی ص ندلی اض افی بش ینه‪ ،‬آق ای‬
‫مارلو‪».‬‬
‫«ما اصال داریم در باره ی چی حرف می زنیم؟»‬
‫فرمون باریک‪ ،‬با‬
‫ِ‬ ‫جواب نداد‪ .‬دست های دستکش پوشش روی اون‬
‫ن رمی و تحریک کنن ده ِرنگ گ رفتن‪ .‬من س یگار خ اموش را از پنج ره‬
‫انداختم بیرون‪ ،‬یه خورده چرخیدم و گرفتمش‪.‬‬
‫وقتی ولش کردم‪ ،‬تا جایی که می تونست خودش را ازم دور کرد و‬
‫چس بید به در و با دس تکش دهنش را پ اک ک رد‪ .‬من س اکت و بی ح رکت‬
‫نشستم‪.‬‬
‫یه مدت حرفی نزدیم‪ .‬بعد خیلی آروم گفت‪« :‬می خواستم که اون کار‬
‫را بکنی‪ .‬اما من همیشه اونج ور نب ودم‪ .‬فقط از وق تی اس‪11‬تن فیلیپس ت وی‬
‫هواپیماش کشته شد اینجوری ش ده ام‪ .‬اگه اون اتف اق نیفت اده ب ود‪ ،‬من االن‬
‫همسر اس تن فیلیپس ب ودم‪ .‬اون مرواری دها را اس تن بهم داده ب ود‪ .‬یه دفعه‬
‫گفت که پ ونزده ه زار دالر می ارزن‪ .‬مرواری دهای س فید‪ ،‬چهل و یک‬
‫وم اینچ قطر داره‪ .‬نمی دونم چند ق یراط‬ ‫دونه‪ ،‬بزرگ ترینش حدود یک س ِ‬
‫میشه‪ .‬هیچوقت اونها را نبرده ام ارزش گذاری بشن‪ ،‬یا به جواهر فروشی‬
‫نش ون ب دم‪ ،‬اینه که اون چیزها را نمی دونم‪ .‬اما به خ اطر اس تن عاشق‬
‫ش ون ب ودم‪ .‬من عاشق اس‪11‬تن ب ودم‪ .‬اون ج وری که آدم فقط یه ب ار عاشق‬
‫میشه‪ .‬می تونی درک کنی؟»‬
‫«اسم کوچیکت چیه؟»‬ ‫ِ‬ ‫پرسیدم‪:‬‬
‫«لوال‪».‬‬
‫ک دیگه از جیبم درآوردم‬ ‫سیگار خش ِ‬
‫ِ‬ ‫«حرفت را ادامه بده‪ ،‬لوال‪ ».‬یه‬
‫و بین انگشت هام باهاش بازی کردم که به انگشت هام یه کاری بدم بکنن‪.‬‬
‫ت ساده ی نق ره داش تن که مثل ملخ دو پ ره ی هواپیما ب ود‪.‬‬ ‫چف ِ‬
‫«یه ِ‬
‫وسطش یه الماس کوچیک بود‪ .‬به فرانک گفته بودم مرواریدهای معم ولی‬
‫ب ودن که خـودم از مغ ازه خـریده ب ودم‪ .‬اون ف رقش را نمی دونس ت‪ .‬به‬
‫ج رئت می گم‪ ،‬ش ناخت ش ون آس ون نیس ت‪ .‬می دونی – فرانک خیلی‬
‫حسوده‪».‬‬
‫توی تاریکی به من نزدیکتر شد تا این که کنار بدنش با کنار بدن من‬
‫تماس پیدا کرد‪ .‬اما من این دفعه تکون نخ وردم‪ .‬ب اد زوزه کش ید و درخت‬
‫ها تک ون خ وردن‪ .‬من به چرخون دن اون س یگار الی انگشت ه ام ادامه‬
‫دادم‪.‬‬
‫گفت‪« :‬گمونم اون داستان اون زنه را خوندی که مرواریدهای واقعی‬
‫داشت و به شوهرش گفت مصنوعی هستن؟»‬
‫گفتم‪« :‬خونده امش‪ .‬موام‪».21‬‬

‫‪21‬‬
‫ویلیام سامرست موام داستان نویس و نمایشنامه نویس معروف انگلیسی‬

‫‪27‬‬
‫«من جوزف را استخدام کردم‪ .‬اون موقع شوهرم توی آرژانتین بود‪.‬‬
‫من حسابی تنها بودم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬تو باید هم تنها باشی‪».‬‬
‫«من و جوزف خیلی با هم می رفتیم رانندگی‪ .‬گ اهی با هم یکی دو‬
‫مشروب می زدیم‪ .‬اما فقط همین‪ .‬من با راننده نمی رم‪»....‬‬
‫«قضیه ی مرواریدها را بهش گفتی و وقتی اون تیکه گوشت دویست‬
‫پوندیت از آرژانتین برگشت و با تیپا انداختش بیرون – اون هم مرواریدها‬
‫را برداشت بُرد‪ ،‬چ ون می دونست که واقعی ب ودن‪ .‬بعد هم س عی ک رد به‬
‫قیمت پنج هزار دالر اونها را به تو بفروشه‪».‬‬
‫پیش پلیس‪ .‬و البته‬
‫ِ‬ ‫با سادگی گفت‪« :‬بله‪ .‬البته من نمی خواس تم ب رم‬
‫تحت اون شرایط جوزف نمی ترسید که من بدونم کجا زندگی می کنه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬بیچاره والدو‪ .‬یه جورهایی دلم واسه اش می سوزه‪ .‬توی چه‬
‫موقعی برخورده به یه دوست قدیمی که ازش دلخوری داشته‪».‬‬
‫کف کفشم یه کبریت گیروندم و سیگارم را روشن کردم‪ .‬توتونش به‬ ‫با ِ‬
‫خاطر اون باد داغ انقدر خشک شده بود که مثل علف می سوزوند‪ .‬دخ تره‬
‫ساکت نشسته بود کنارم و دست هاش دوباره روی فرمون بودن‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬خلبان ها واسه ی زنها جهنم درست می کنن‪ .‬حاال تو همچنان‬
‫عاشقشی‪ ،‬یا فکر می کنی که عاشقشی‪ .‬اون مرواریدها را کجا میذاشتی؟»‬
‫بز روسی روی م یز ت والتم‪ .‬با یه‬ ‫توی یه جعبه جواهرات مرم ِر س ِ‬
‫مق دار ج واهرات ب دلی‪ .‬اگه می خواس تم اون ها را اس تفاده کنم‪ ،‬مجب ور‬
‫بودم بذارمشون اونجا‪».‬‬
‫«اونوقت اونها پونزده هزار دالر می ارزیدن‪ .‬و فکر می کنی جوزف‬
‫ممکنه اونها را ت وی آپارتم انش پنه ون ک رده باش ه‪ .‬آپارتم ان سی و یک‬
‫بود‪ ،‬نه؟»‬
‫گفت‪« :‬بله‪ .‬گمونم درخواست زیادیه‪».‬‬
‫در را باز کردم و از ماشنش پیاده شدم‪ .‬گفتم‪« :‬من مزدم را گرفته ام‪.‬‬
‫میرم نگاه کنم‪ .‬درهای آپارتمان های ما زیاد لج وج نیس تن‪ .‬پلیس ها وق تی‬
‫عکس والدو را چاپ کنن‪ ،‬می فهمن کجا زندگی می کرده‪ ،‬اما گمون نکنم‬
‫امشب بفهمن‪».‬‬
‫گفت‪« :‬خیلی محبت می کنی‪ .‬همینجا منتظر باشم؟»‬
‫در حالی که یه پام روی رکاب بود و خم شده بودم داخل ماشین‪ ،‬فقط‬
‫وایسادم اونجا و نگاهش کردم‪ .‬سوالش را جواب ندادم‪ .‬فقط وایس ادم اونجا‬
‫در ماشین را بس تم و از خی ابون رفتم‬ ‫و به برق چشم هاش نگاه کردم‪ .‬بعد ِ‬
‫ت خیابون فرانکلین‪.‬‬ ‫باال سم ِ‬
‫حتی با وجود این که ب اد داشت ص ورتم را خشک و جمع می ک رد‬
‫هنوز هم بوی صند ِل موهاش را حس می ک ردم‪ .‬لب ه اش را هم حس می‬
‫کردم‪.‬‬
‫البی س اکت رد ش دم رفتم‬ ‫ِ‬ ‫در ساختمو ِن بورگالند را باز کردم و از‬
‫ِ‬
‫ت وی آسانس ور‪ ،‬و رفتم ب اال طبقه ی س وم‪ .‬بعد ت وی راه روی س اکت‬
‫پ اورچین رفتم جلو و به پنج ره ی آپارتم ان سی و یک س رک کش یدم‪.‬‬
‫چ راغی روشن نب ود‪ .‬زدم روی اون عکس کهنه ی محو و کمرنگ‬

‫‪28‬‬
‫وق گن ده داش ت‪ .‬ج وابی نیوم د‪.‬‬ ‫قاچ اقچی که لبخند ب زرگ و جیب ه ای ف ِ‬
‫ت س فتی را که وانم ود می ک رد ت وی جیبم داشت از گواهینامه ام‬ ‫طلق کلف ِ‬
‫ِ‬
‫مح افظت می ک رد را درآوردم‪ ،‬و آروم ک ردمش الی در بین قفل و‬
‫چهارچوب‪ ،‬و در حالی که روی دستگیره فشار می آوردم‪ ،‬در را هل دادم‬
‫دار قفل گیر کرد و با ص دای‬ ‫سطح شیب ِ‬ ‫ِ‬ ‫ت لوال‪ .‬لبه ی اون طلق به‬ ‫به سم ِ‬
‫خشک شکننده ای‪ ،‬مثل صدای شکس تن قن دیل یخ‪ ،‬هُلِش داد کن ار‪ .‬اون در‬
‫ت‬
‫ور خی ابون از پشـ ِ‬ ‫واداد و من رفتم ت وی ت اریکی نزدیک به مطل ق‪ .‬ن ِ‬
‫فیلتـر رد می شد و اینـجا و اونجا روی روی یه چیزهایی می تابید‪.‬‬
‫در را بستم و کلید را زدم و چراغ را روشن ک ردم و فقط وایس ادم‪.‬‬
‫ک‬‫توتون هواخش ِ‬
‫ِ‬ ‫بوی عجیبی توی هوا بود‪ .‬یه لجظه ای شناختمش – بوی‬
‫ک پنج ره و‬ ‫تیره‪ 22‬ب ود‪ .‬گش تم تا رس یدم به یه زیرس یگاری پایه بلند نزدی ِ‬
‫توش چهارتا ته سیگار دیدم که مال مکزیک یا آمریکای جنوبی بودن‪.‬‬
‫طبقه ی باال‪ ،‬توی طبقه ی خودم‪ ،‬روی موکت صدای پا اومد و یه نفر‬
‫رفت توی دستشویی‪ .‬صدای سیفون توالت را ش نیدم‪ .‬رفتم ت وی دستش ویی‬
‫آپارتمان سی و یک‪ .‬یه خ ورده آش غال‪ ،‬هیچی‪ ،‬ج ایی واسه پنه ون ک ردن‬
‫چیزی نب ود‪ .‬آش پزخونه ی ک وچیکش یه خ ورده درازتر ب ود‪ ،‬اما من فقط‬
‫نصفه نیمه اونجا را گشـتم‪ .‬می دونسـتم که توی اون آپارتمان مـرواریـدی‬
‫نب ود‪ .‬می دونس تم وال دو داش ته می رفته ب یرون و عجله داش ته و وق تی‬
‫برگشته که از یه توی یه دوست قدیمی دوتا گلوله برداره‪ ،‬یه چ یزی دست‬
‫پاچه اش کرده بود‪.‬‬
‫برگشتم رفتم توی اتاق نشیمن و تخت دیواری را یه خورده باز کردم‬
‫ت آینه اش به کمد نگاه ان داختم‪ .‬تخت را بیش تر‬ ‫و دنبا ِل عالئم حیات از سم ِ‬
‫ال مروارید نمی گش تم‪ .‬داش تم به یه َم رد نگ اه می‬ ‫ب از ک ردم و دیگه دنب ِ‬
‫کردم‪.‬‬
‫ت‬‫کوچیک بود‪ ،‬میونسال‪ ،‬موهای شقیقه هاش سیاه سفید بودن‪ ،‬پوس ِ‬
‫لوار قه وه ای مایل به زرد با یه ک راوات‬ ‫ِ‬ ‫خیلی ت یره ای داش ت‪ ،‬کت ش‬
‫کنار ب دنش آوی زون‬
‫ِ‬ ‫کوچیکش‬ ‫ای‬ ‫قهوه‬ ‫ب‬
‫ِ‬ ‫مرت‬ ‫شرابی تنش بود‪ .‬دست های‬
‫ک ب راقی ب ودن و تقریبا‬ ‫بودن‪ .‬پاهای کوچیکش توی کفش های پنجه باری ِ‬
‫کف اتاق اشاره می کردن‪.‬‬ ‫ت ِ‬ ‫به سم ِ‬
‫فلزی تخت آویزون بود‪ .‬زبونش‬ ‫ِ‬ ‫دور گردنش از باالی‬ ‫ِ‬ ‫با یه کمربند‬
‫بیشتر از اونی که فکر می کردم ممکن باشه از دهنش زده بود بیرون‪.‬‬
‫یه خورده تاب می خورد و من از این کارش خوشم نیومد‪ ،‬این بود که‬
‫الش مچاله ش ده‬ ‫ِ‬ ‫تخت را دادم ب اال و بس تم و اون بی سروص دا بین دوتا ب‬
‫آروم گرفت‪ .‬هنوز بهش دست نزده بودم‪ .‬مجبور نبودم بهش دست بزنم که‬
‫بدونم مثل یخ سرد بود‪.‬‬
‫اون را دور زدم رفتم ت وی کمد و با دس تمالم دس تگیره ها را پ اک‬
‫کم م ردی که تنها زن دگی می ک رده‪ ،‬اونجا‬ ‫ک ردم‪ .‬غ یر از آش غال ه ای ِ‬
‫حسابی تمیز شده بود‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫برگ توتون که پس از چیدن تخمیر و خشک می شود تا برای دودکردن آماده شود‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫از توی اونجا اومدم بیرون و رفتم سراغ ُمرده‪ .‬کیف جیبی نداشت‪.‬‬
‫البد وال‪11‬دو اون را برداش ته ب ود و بعد هم انداخته ب ودش دور‪ .‬یه ق وطی‬
‫سیگار تخت‪ ،‬نصفه‪ ،‬با رنگ طالیی روش نوش ته ب ود‪ « :‬ل‪11‬وییس تاپیا یه‬ ‫ِ‬
‫‪24‬‬
‫سیا‪ ،‬کاله ِد پایساندو‪ ،19 ،‬مونته ویدئو‪ ».23‬کبریتش مال کلوب اسپزیا‬
‫ب ود‪ .‬یه غالف زیر بغل از جنس چ رم ت یره رنگ و یه م‪1111‬اوزر نُه‬
‫‪25‬‬

‫میلیمتری هم داشت‪.‬‬
‫حس‬
‫ِ‬ ‫اد‬ ‫زی‬ ‫که‬ ‫بود‬ ‫ان‬ ‫بوده‪،‬‬ ‫ای‬ ‫حرفه‬ ‫طرف‬ ‫یعنی‬ ‫ماوزر‬ ‫داشت ِن اون‬
‫ب دی نداش تم‪ .‬اما حرفه ای خ وبی نب ود‪ ،‬وگرنه دست خ الی نمی تونست‬
‫کلکش را بکنه‪ ،‬با داشتن یه ماوز ِر از غالف بیرون آورده نش‪11‬ده – اس لحه‬
‫ای که باهاش می تونی دیوار را سوراخ کنی‪.‬‬
‫یه خـورده از م اجرا سر درآوردم‪ ،‬اما نه زی اد‪ .‬چهارتا از اون‬
‫سیگارهای قهوه ای کشیده ش ده ب ودن‪ ،‬پس یا داش ته موقع انتظ ار کش یدن‬
‫بوده یا صحبت ک ردن‪ .‬یه ج ایی وال‪11‬دو گل وی اون م رد کوچولو را گرفته‬
‫ب وده و یه ح الت خاصی نگهش داش ته که ب اعث ش ده ظ رف چند ثانیه از‬
‫هوش ب ره‪ .‬اون م‪11‬اوزر به ان دازه ی یه خالل دن دون هم به ک ارش نیوم ده‬
‫بوده‪ .‬بعد وال‪11‬دو با اون تس مه دارش زده ب وده‪ ،‬احتم اال قبلش ط رف ُم ره‬
‫بود‪ .‬این عجله داشتن‪ ،‬تمیز ک ردن آپارتم ان‪ ،‬و دله ره ی وال‪11‬دو در م ور ِد‬
‫دختره را توجیه می کرد‪ .‬قفل نک ردن ماش ین ب یرون میخونه را هم توجیه‬
‫می کرد‪.‬‬
‫یعنی اگه والدو اون را کشته بود‪ ،‬اگه اینجا واقعا آپارتمان والدو بود‪،‬‬
‫اگه یکی سر به سر من نذاش ته ب ود‪ ،‬این وضع اون چیزها را توجیه می‬
‫کرد‪.‬‬
‫پ شلوارش یه قلمتراش‬ ‫بقیه جیب ها را امتحان کردم‪ .‬توی جیب چ ِ‬
‫طال و چندتا سکه بود‪ .‬توی جیب چپ کتش‪ ،‬یه دستمال‪ ،‬تا ش ده و معط ر‪.‬‬
‫ت وی جیب راست کتش‪ ،‬یه دس تمال دیگ ه‪ ،‬تا نش ده اما تم یز‪ .‬ت وی جیب‬
‫راست شلوارش چهارپنج تا دستمال کاغذی داشت‪ .‬مرد کوچولوی تم یزی‬
‫بود‪ .‬دوست نداشت توی دس تمالش فین کن ه‪ .‬زی ِر اینها یه جاکلی دی ب ود با‬
‫چهارتا کلید – کلید ماشین‪ .‬روی جا کلیدیه با رنگ طالیی چ اپ زده ب ود‪:‬‬
‫طرف شرکت ر‪ .‬ک‪ .‬ووگلسانگ‪« 26‬نمایندگی پاکارد هاوس‪».27‬‬ ‫ِ‬ ‫هدیه از‬
‫سر جاش‪ ،‬تخت‬ ‫همه چی را همون جوری که پیدا کرده بودم گذاشتم ِ‬
‫را دوباره دادم باال‪ ،‬با دستمالم دستگیره ها و برآمدگی های دیگه و سطوح‬
‫صاف را پاک کردم‪ ،‬چراغ را خاموش ک ردم و دم اغم را از الی در دادم‬
‫ب یرون‪ .‬راه رو خ الی ب ود‪ .‬رفتم پ ایین ت وی خی ابون و رفتم تا خی ابون‬
‫کینگزلی‪ .‬اون کادیالک از جاش تکون نخورده بود‪.‬‬
‫در ماشین را باز کردم و بهش لم دادم‪ .‬به نظر می اومد که زنه هم از‬ ‫ِ‬
‫جاش تکـون نخـورده ب ود‪ .‬هیچ حسی ت وی ص ورتش دی ده نمی ش د‪ .‬بجز‬
‫‪23‬‬
‫‪Louis Tapia y Cia, Calle de Paysandü, 19, Montevideo‬‬
‫‪24‬‬
‫‪Spezia‬‬
‫‪25‬‬
‫‪ Mauser‬اسلحه ای آلمانی‬
‫‪26‬‬
‫‪R. K. Vogelsang‬‬
‫‪27‬‬
‫‪Packard House‬‬

‫‪30‬‬
‫چشم ها و چونه اش دیدن هر چیز دیگه س خت ب ود‪ ،‬اما حس ک ردن ب وی‬
‫چوب صندل سخت نبود‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬اون عطر یه دیکون‪ 28‬را هم دیوونه می کن ه‪ ....‬مرواری دی‬
‫نبود‪».‬‬
‫با صدای آهسته‪ ،‬نرم و لرزونی گفت‪« :‬خب‪ ،‬ممنون که سعی کردی‪.‬‬
‫گمونم بتونم تحمل کنم‪ .‬من‪ ...‬ما‪...‬یا‪...‬؟»‬
‫گفتم‪« :‬تو حاال دیگه برو خونه و هر اتفاقی افتاد قبال هیچوقت من را‬
‫ندی دی‪ .‬هر اتف اقی افت اد‪ .‬همونط وری که ممکنه دیگه هیچ وقت من را‬
‫نبینی‪».‬‬
‫«اصال دوست ندارم اونجوری بشه‪».‬‬
‫«موفق باشی‪ ،‬لوال‪ ».‬در را بستم و رفتم عقب‪.‬‬
‫سر پیچ اون‬ ‫ِ‬ ‫باد‬ ‫جهت‬ ‫خالف‬ ‫چراغ ها روشن شدن‪ ،‬موتور راه افتاد‪.‬‬
‫ار ج دول‬ ‫ماشین گنده با کندی و تحقیر پیچید و رفت‪ .‬من وایسادم اونجا کن ِ‬
‫جایی که قبال پارک شده و حاال خالی بود‪.‬‬
‫حاال اونجا حسابی تاریک بود‪ .‬پنجره ه ای آپارتم انی که قبال ازش‬
‫ت یه‬
‫صدای رادیو می اومد حاال تاریک ش ده ب ودن‪ .‬من وایس ادم و به پش ِ‬
‫ماشین پاکارد کابریوله نگاه ک ردم که به نظر ن وی نو می اوم د‪ .‬قبال دی ده‬
‫بودمش‪ ،‬پیش از این که برم طبقه باال‪ ،‬همونج ا‪ ،‬جل وی ماش ین ل‪11‬وال ب ود‪.‬‬
‫ت شیشه ی‬ ‫ت راس ِ‬‫پارک شده‪ ،‬تاری ک‪ ،‬س اکت‪ ،‬با یه برچشب آبی که س م ِ‬
‫ب براقش چسبونده شده بود‪.‬‬ ‫عق ِ‬
‫ماشین‬
‫ِ‬ ‫و توی ذهنم داشتم به یه چیز دیگه نگاه می کردم‪ ،‬یه دسته کلید‬
‫ن وی نو ت وی یه جاکلی دی که روش چ اپ ش ده ب ود‪« :‬نماین دگی پاک‪11‬ارد‬
‫هاوس‪ ».‬طبقه ی باال‪ ،‬توی جیب مردی که ُمرده بود‪.‬‬
‫جیبی کوچیک ان داختم‬ ‫ِ‬ ‫رفتم جلوی اون کابریوله و یه چراخ قوه ی‬
‫زیر اسم و ش عار تبلیغ اتی ش ون با‬ ‫روی کاغذ آبیش‪ .‬همون نمایندگی بود‪ِ .‬‬
‫کولچنکو‪ 5315 ،29‬خیاب ان‬ ‫ِ‬ ‫ج وهر یه اسم و آدرس نوش ته ب ود – ی‪11‬وجین‬
‫ب لس آنجلس‪.‬‬ ‫آرویدا‪ ،30‬غر ِ‬
‫دیـوونه کننده بـود‪ .‬برگشتم رفتم باال توی آپارتمان سی و یک‪ ،‬مثل‬
‫ت تخت دی واری و از ت وی جیب‬ ‫دفعه ی قبل در را ب از ک ردم‪ ،‬رفتم پش ِ‬
‫تمیز آوی زون‪ ،‬جاکلی دی را برداش تم‪ .‬ظ رف‬ ‫ِ‬ ‫شلوار اون جنازه ی قهوه ای‬
‫ِ‬
‫ار اون کابریوله‪ .‬اون کلی دها‬ ‫ِ‬ ‫کن‬ ‫ابون‬ ‫خی‬ ‫توی‬ ‫پنج دقیقه برگشته بودم پایین‬
‫بهش خوردن‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫‪ Deacon‬مقامی پایین تر از کشیش‬
‫‪29‬‬
‫‪Eugenie Kolchenko‬‬
‫‪30‬‬
‫‪Arvieda‬‬

‫‪31‬‬
‫پنج‬
‫اونور ساوتِل‪ ،31‬با یه‬
‫ِ‬ ‫یه خونه ی کوچیک بود‪ ،‬نزدیک لبه ی دره‬
‫ور‬
‫خم اوک الیپتوس جل وش‪ .‬اون ورش‪ ،‬اون ِ‬ ‫حلقه درخت ه ای پر پیچ و ِ‬
‫خیابون‪ ،‬یکی ازاون پ ارتی ها درجری ان ب ود که مثل وق تی که تیم فوتب ال‬
‫دانشگاه ییل‪ 32‬یه گل به تیم دانشگاه پرینستون‪ 33‬می زنه می ان ب یرون و با‬
‫جیغ و داد بطری ها را می کوبن روی پیاره رو خورد می کنن‪.‬‬
‫جایی که من می خواستم برم یه حفاظ سیمی داشت و تعدادی درخت‬
‫درش کامال باز بود‬ ‫رو سنگفرش و یه پارکینگ که ِ‬ ‫گل رُز‪ ،‬و یه راه پیاده ِ‬
‫و ماشینی توش نب ود‪ .‬جل وی خونه هم هیچ ماش ینی پ ارک نب ود‪ .‬زنگ را‬
‫زدم‪ .‬مدت طوالنی ای منتظر شدم و بعد یهو در باز شد‪.‬‬
‫من اون مردی نب ودم که خ انوم منتظ رش ب ود‪ .‬از ت وی چشم ه ای‬
‫درخشا ِن سرمه کشیده اش می تونستم این را ب بینم‪ .‬بعد توش ون هیچی نمی‬
‫دراز‬
‫ِ‬ ‫کی‬
‫تونس تم ب بینم‪ .‬فقط وایس اد اونجا و من را نگ اه ک رد‪ ،‬یه مو مش ِ‬
‫کی پرپش تی که از وسط‬ ‫الغ ِر گش نه‪ ،‬با گونه ه ای رُژ زده‪ ،‬موه ای مش ِ‬
‫فرق باز کرده بود‪ ،‬و دهنی که واسه خوردن ساندویچ سه طبقه ساخته شده‬
‫ب ود‪ ،‬با پیژامه طالیی گل دار‪ ،‬ص ندل و ن اخون ه ای پاه اش که طالیی‬
‫رنگ شده بودن‪ .‬زیر الله های گوش هاش یه جفت ناقوس مینیاتوری معبد‬
‫سر چوب سیگاری‬‫بود که توی نسیم‪ ،‬زنگ خفیفی میزدن‪ .‬با یه سیگار که ِ‬
‫ت آهسته ی پر از تنفری کرد‪.‬‬ ‫به بزرگی چوب بیسبال بود‪ ،‬حرک ِ‬
‫«خـ ُ ُـب‪ ،‬چیـیه‪ ،‬آققا کوچچولل و؟ چیـیزی می خ وایی؟ از اون‬
‫اونـنور خیـیابون راه گم کـررردی‪ ،‬هان؟»‬
‫ِ‬ ‫پارررتیـی زیبای‬
‫ِ‬
‫گفتم‪« :‬هه هه‪ .‬پارتی با حالیه‪ ،‬نه؟ نه‪ ،‬من فقط ماشین تون را آورده ام‬
‫خونه‪ .‬گمش کرده بودین‪ ،‬نه؟»‬
‫اونور خیابون یه نفر توی حیاط جلوی خونه دچار جنون الکل ش ده‬ ‫ِ‬
‫بود و یه گروه چهارنفری نوازنده اونچه که از شب مونده بود را ریز ریز‬
‫کردن و هر کاری می تونستن کردن که ریز ری زه ه اش هم مص یبت ب ار‬
‫کی خ ارجی‬ ‫بشن‪ .‬توی مدتی که این اتفاق ها داشتن می افتادن اون مو مش ِ‬
‫یه مژه هم تکون نداد‪.‬‬
‫اون زیبا نبود‪ ،‬حتی خوشگل هم نبود‪ ،‬اما به نظر می اومد جایی که‬
‫اون باشه یه اتفاقاتی می افته‪.‬‬
‫ت سوخته بود‪ ،‬گفت‪:‬‬ ‫بالخره با صدایی که به نرمی یه تیکه نون تس ِ‬
‫«شما گفتین چی؟»‬
‫«ماشن تون‪ ».‬از روی شونه ام اشاره کردم و چشم هام را روی اون‬
‫نگه داشتم‪ .‬از اونهایی بود که چاقو بکشه‪.‬‬
‫سیگار دراز خیلی آروم اومد پایین کن ارش و س یگار از‬ ‫ِ‬ ‫اون چوب‬
‫توش افتاد‪ .‬من با پام خاموشش کردم‪ ،‬و اون ک ار من را تا ت وی ه ال ب رد‬
‫داخل‪ .‬اون از جلوم عقب رفت و من در را بستم‪.‬‬
‫‪31‬‬
‫‪Sawtelle‬‬
‫‪32‬‬
‫‪Yale‬‬
‫‪33‬‬
‫‪Princeton‬‬

‫‪32‬‬
‫هال اونجا مثل ها ِل آپارتمان های قطاری‪ 34‬بود‪ .‬چراغ ها از توی قاب‬
‫ور ص ورتی می درخش یدن‪ .‬ته راه رو یه پ رده ی‬ ‫دیواری آهنی با ن ِ‬
‫ِ‬ ‫های‬
‫مهره ای آویزون بود و یه پوست ببر روی زمین پهن بود‪ .‬اونجا بهش می‬
‫اومد‪.‬‬
‫از اونجا که دیگه اتفاقی نیفتاده بود‪ ،‬پرسیدم‪« :‬شما دوشیزه کولچنکو‬
‫هستید؟»‬
‫«بــلــه‪ .‬من دوششیـزه کولچنکو هسسستم‪ .‬تو چـیـی می خوای؟»‬
‫حاال یه جـوری بـهم نـگاه می کرد که انگار اومده بودم شیشه ه ای‬
‫پنجره ها را پاک کنم‪ ،‬اما بدموقع اومده بودم‪.‬‬
‫با دشت چپم یه کارت درآوردم‪ ،‬گرفتمش جلوش‪ .‬در حالی که سرش‬
‫را فقط به اندازه ی کافی تک ون می داد‪ ،‬ت وی دس تم خون دش‪ .‬هم راه نفس‬
‫کشیدنش گفت‪« :‬یه کارررآگاه؟»‬
‫«آره‪».‬‬
‫به زبونی که انگار داشت تف می کرد یه چیزی گفت‪ .‬بعد به اگلیسی‬
‫ث دسـسـمال کاغ ذذی‬ ‫گفت‪« :‬بفرررمایـیـن داخخ ِخ ل! ایــن ب ا ِد لعـنتـی م ِ‬
‫پوسسـتم رو خشـشک می کنه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬ما داخلیم‪ .‬همین االن در را بستم‪ .‬بازی درنیار‪ ،‬نازیمووا‪.35‬‬
‫اون یارو کی بود؟ اون مرد کوچولوئه؟»‬
‫ت اون پرده ی مهری ای یه مردی سرفه کرد‪ .‬زنه چنون پرید‬ ‫از پش ِ‬
‫که انگار با یه چنگال مخصوص خوردن صدف زده بودن بهش‪ .‬بعد سعی‬
‫کرد لبخند بزنه‪ .‬خیلی موفق نبود‪.‬‬
‫با لحن مالیمی گفت‪« :‬یه جایزه‪ .‬ایــنججا صـبـبر می کنی؟ ده دالر‬
‫منصفانه است که بدم‪ ،‬نه؟»‬
‫گفتم‪« :‬نه‪».‬‬
‫آهسته یه انگشتم را بردم سمتش و گفتم‪« :‬اون ُمرده‪».‬‬
‫حدود یه متر پرید و یه جیغ کشید‪.‬‬
‫ت پرده ی مهره ای‬ ‫یه صندلی با خشونت کشیده شد روی زمین‪ .‬پش ِ‬
‫ت گن ده ای اومد ب یرون و پ رده را گ رفت‬ ‫پاهایی به زمین کوبیده شد‪ ،‬دس ِ‬
‫یغور موبور به ما ملحق ش د‪ .‬یه ربدوش امبر‬ ‫ِ‬ ‫کشید کنار‪ ،‬و یه مرد گنده ی‬
‫ت راستش‬ ‫بنفش روی پیژامه اش پوشیده بود‪ ،‬توی جیب ربدوشامبرش دس ِ‬
‫یه چیزی را گرفته بود‪ .‬به محض این که از پ رده رد شد خیلی بی ح رکت‬
‫وایس اد‪ ،‬پاه اش را محکم روی زمین کاش ته ب ود‪ ،‬چونه اش را داده ب ود‬
‫ب یرون‪ ،‬چشم ه ای بی رنگش مثل یخ خاکس تری رنگ ب ودن‪ .‬به نظر می‬
‫اومد توی بازی تَکل‪ 36‬کردنش کار آسونی نبود‪.‬‬
‫«چی شده‪ ،‬عس لم؟» ص دای محکم ن ره آس ایی داش ت‪ ،‬با لح نی که‬
‫درست به اندازه ی کافی نرمی توش بود که مال مردی باشه که بره دنب ال‬
‫زنی با ناخون های پای طالیی‪.‬‬
‫‪34‬‬
‫آپارتمانی با عرض کم و طول زیاد که د ِر اتاق های آن به راهرو باز می شوند‪.‬‬
‫‪35‬‬
‫‪ Nazimova‬بازیگر زن روس‬
‫‪36‬‬
‫حرکتی در فوتبال که با درگیرشدن مستقیم‪ 1‬با حریف توپ را از او می گیرند‪tackle .‬‬

‫‪33‬‬
‫گفتم‪« :‬من در رابطه با ماشین دوشیزه کولچنکو اومده ام‪».‬‬
‫گفت‪« :‬خب واسه یه ورزش سبک می تونی کالهت را برداری‪».‬‬
‫کالهم را برداشتم و عذرخواهی کردم‪.‬‬
‫گفت‪« :‬خب‪ ».‬و دستش را ت وی جیب ربدوش امبر محکم فش ار داد‬
‫پایین‪« .‬خب در رابطه با ماشین خانوم کولچنکو اومدی‪ .‬بعدش را بگو‪».‬‬
‫ت‬
‫هل دادم از زنه رد شدم و رفتم نزدیکش‪ .‬زنه خودش را کشید سم ِ‬
‫دیوار و دست هاش را باز کرد چسبوند به دیوار‪ .‬یه اجرای دبیرس تانی از‬
‫کنار پاش‪.‬‬
‫ِ‬ ‫کامیل‪ .37‬اون چوب سیگار دراز افتاد زمین‬
‫وقتی دومتر با اون مر ِد گنده فاصله داشتم با لحن ساده ای گفت‪« :‬از‬
‫همونجا می ت ونم ص دات را بش نوم‪ .‬فقط آروم ب اش‪ .‬من ت وی این جیبم یه‬
‫اسلحه دارم و مجبور بوده ام که طرز اس تفاده اش را ی اد بگ یرم‪ .‬ح اال در‬
‫باره ی ماشین؟»‬
‫گفتم‪« :‬مردی که اون را قرض گرفته بود نمی تونست بیاردش‪ ».‬و‬
‫کارتی که هنوز توی دستم بود را گرفتم طرف صورتش‪ .‬یه نگاه س طحی‬
‫بهش انداخت‪ .‬دوباره به من نگاه کرد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬خب که چی؟»‬
‫پرسیدم‪« :‬تو همیشه انقدر قلدری یا فقط وقتی پیژامه تنته؟»‬
‫پرسید‪« :‬خب واسه چی خودش نمی تونست بیاره؟ تیکه هم نمی خواد‬
‫بپرونی‪».‬‬
‫کنار آرنجم صدای خفه ای درآورد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫رو‬ ‫سبزه‬ ‫زن‬ ‫اون‬
‫عسل من‪ .‬من از پسش برمیام‪ .‬برو‪».‬‬ ‫ِ‬ ‫َمرده گفت‪« :‬طوری نیست‪،‬‬
‫کنار هردوی ما رد شد و از پرده ی مهره دار رفت‬ ‫ِ‬ ‫زنه یه وری از‬
‫اونور‪.‬‬
‫یه خورده صبر کردم‪ .‬اون مرد هیکل دار هیچ تکونی نخورد‪ .‬مثل یه‬
‫غورباقه توی آفتاب انگار اصال چیزی اذیتش نمی کرد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬اون نمی تونست بیاردش چون یه نفر کلکش را کنده بود‪ .‬از‬
‫پس این بربیا بینیم‪».‬‬
‫ِ‬
‫گفت‪« :‬آره؟ جنازه اش را با خودت آوردی که ثابت کنی؟»‬
‫گفتم‪« :‬ن ه‪ .‬اما اگه ک راوات و کالهت را بپوش ی‪ ،‬می ب رم نش ونت‬
‫میدم‪».‬‬
‫«تو گفتی کدوم خری هستی؟»‬
‫«نگفتم‪ .‬فکر کردم شاید بتونی بخ ونی‪ ».‬ک ارتم را یه خ ورده دیگه‬
‫گرفتم جلوش‪.‬‬
‫گفت‪« :‬اوه‪ ،‬درسته‪ .‬فیلیپ م ارلو‪ ،‬کارآگ اه خصوص ی‪ .‬خب‪ ،‬خب‪.‬‬
‫اونوقت من باید باهات بیام که به کی نگاه کنم‪ ،‬واسه چی؟»‬
‫گفتم‪« :‬شاید اون ماشین را دزدیده بوده‪».‬‬
‫اون مرد گنده سرش را به عالمت تایید تکون داد‪« .‬این هم یه فکریه‪.‬‬
‫شاید دزدیده باشه‪ .‬کی؟»‬

‫‪37‬‬
‫‪Camille‬‬

‫‪34‬‬
‫«اون مرد قهوه ای رنگ کوچولو که سوییچ ماشین توی جیبش بود‪ ،‬و‬
‫سر خیابونی که مجتمع آپارتمانی برگالند توشه پارکش کرده بود‪».‬‬
‫بدون این که به نظر بی اد خج الت زده ش ده‪ ،‬بهش فکر ک رد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫دور همی پلیس‬ ‫ب ِ‬ ‫«اینجا یه چ یزی داری‪ .‬زی اد نیس ت‪ .‬گم ونم امشب ش ِ‬
‫تمام کارهاشون را واسه شون انجام میدی‪».‬‬‫هاست‪ .‬واسه همین تو داری ِ‬
‫«ها؟»‬
‫گفت‪« :‬اون کارت به من میگه تو یه کارآگاه خصوصی هستی‪ .‬پلیس‬
‫ها را با خودت آوردی اما روشون نمی شه بیان تو؟»‬
‫«نه‪ ،‬من تنهام‪».‬‬
‫نیشخند زد‪ .‬نیشش که باز شد دندون های سفیدی توی صورت آفتاب‬
‫خ ورده اش به نم ایش گذاش ته ش د‪« .‬پس تو یه جن ازه پی دا ک ردی و یه‬
‫کلیدهایی برداشتی و یه ماش ین پی دا ک ردی و س وار ش دی اوم دی اینجا –‬
‫تک و تنها‪ .‬بدو ِن پلیس‪ .‬درست می گم؟»‬
‫«درسته‪».‬‬
‫آهی گشید و گفت‪« :‬بیا بریم داخل‪ ».‬اون پرده ی مهره دار را با یه‬
‫تک ون داد کن ار و واسه ام ب ازش ک رد که ب رم ت و‪« .‬ممکنه تو یه فک ری‬
‫داشته باشی که باهاس بشنوم‪».‬‬
‫از کنارش رد شدم و اون در حالی که جیبش را همونجور به س متم‬
‫نشونه رفته بود چرخید‪ .‬تا وقتی خیلی بهش نزدیک شدم متوجه دونه ه ای‬
‫اطر اون ب اد داغ باش ه‪،‬‬
‫عرق روی صورتش نشده ب ودم‪ .‬ممکن ب ود به خ ِ‬
‫اما من اینجور فکر نکردم‪.‬‬
‫حاال توی اتاق نشیمن اون خونه بودیم‪.‬‬
‫کف تیره ی اون اتاق به همدیگه نگاه کردیم‪ ،‬که‬ ‫اونور ِ‬
‫ِ‬ ‫نشستیم و از‬
‫چن دتا قالیچه ی ن‪11‬اواهو‪ 38‬و چن دتا قالیچه ی ت یره رنگ تُ رک با یه مق دار‬
‫ب دکوراس یونش را درست ک رده‬ ‫مبلما ِن زیادی توپ ُِر خیلی ک ارکرده ت رکی ِ‬
‫فانوس‬
‫ِ‬ ‫بود‪ .‬یه شومینه اونجا بود‪ ،‬یه پیانوی کوچیک‪ ،‬یه پرده ی چینی‪ ،‬یه‬
‫ب س اج‪ ،‬و جل وی پنج ره ه ای مش بک‬ ‫پایه بلن ِد چینی روی یه پایه از چ و ِ‬
‫پرده های توری طالیی رنگی آویزون بود‪ .‬پنجره های جنوبی ب از ب ودن‪.‬‬
‫یه درخت می وه که تنه اش رنگ س فید زده ب ودن می کوبید به ت وری و به‬
‫اونور خیابون کمک می کرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫سرو صدای‬
‫اون مرد گنده آروم نشست روی یه صندلی مبل زربفت و پاهاش را با‬
‫دمپ ایی گذاشت روی زیرپ ایی‪ .‬دس تش را هم ون ج ایی نگه داشت که از‬
‫وقتی دیده بودمش نگه داشته بود – روی اسلحه اش‪.‬‬
‫پ‬
‫اون زن مو مشکی دور و بر توی سایه ها پلکید و صدای قلپ قل ِ‬
‫سرکشیدن یه بط ری اومد و ن اقوس ه ای معبد ت وی گ وش ه اش به ص دا‬ ‫ِ‬
‫دراومدن‪.‬‬
‫کلک‬‫ِ‬ ‫َمرده گفت‪« :‬طوری نیست‪ ،‬عزیزم‪ .‬همه چی تحت کنترله‪ .‬یکی‬
‫یکی را کن ده و این بابا فکر می کنه واسه ما مهم ه‪ .‬فقط بگ یر بش ین و‬
‫خونسرد باش‪».‬‬
‫‪38‬‬
‫یکی از قبایل سرخپوستان ‪Navajo‬‬

‫‪35‬‬
‫دختره سرش را برد عقب و نیم لیوان ویسکی ریخت توی حلقش‪ .‬آهی‬
‫کش ید و با لح نی ع ادی گفت‪« :‬لعن تی» و روی یه کاناپه مچاله ش د‪ .‬تم ِام‬
‫اون کاناپه را گرفت‪ .‬طرف پاهای خیلی کشیده ای داشت‪ .‬از اون گوشه ی‬
‫توی سایه که دختره از اون به بعد ساکت اونجا موند‪ ،‬ناخون های طالییش‬
‫بهم چشمک می زدن‪.‬‬
‫بدون این که کسی بهم شلیک کنه یه سیگار درآوردم‪ ،‬روشنش کردم و‬
‫رفتم ت وی داس تانم‪ .‬همه اش راست نب ود‪ ،‬اما یه مق داریش راست ب ود‪ .‬در‬
‫باره ی مجتمع آپارتمان های برگالند و این که من اونجا زن دگی می ک ردم‬
‫و این که وال‪11‬دو هم اونجا یه طبقه پایینتر از من ت وی آپارتم ان سی و یک‬
‫زندگی می ک رد و این که من به دالیل ک اری چش مم به اون ب وده را واسه‬
‫شون تعریف کردم‪.‬‬
‫اون مرد موب ور گفت‪« :‬وال‪11‬دو ف امیلیش چی ب ود و تو به چه دالیل‬
‫کاری چشمت به اون بود؟»‬
‫گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬شما هیچ اسراری ندارین؟» یه کم سرخ شد‪.‬‬
‫در باره ی میخونه ی اونور خیابون روبروی آپارتمان های برگالند و‬
‫گلدار ب‪11‬ولرو‬
‫ِ‬ ‫اتفاقی که اونجا افتاده بود واسه اش گفتم‪ .‬در باره ی اون کت‬
‫یا دختری که اون کت تنش بود براش نگفتم‪ .‬دختره را کامال از قصه کنار‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬از نظر من اون یه ک ار ِس ری ب ود‪ ،‬اگه منظ ورم را ملتفت‬
‫باش ید‪ ».‬دوب اره س رخ شد و دن دون ه اش را س ابید روی هم‪ .‬ادامه دادم‪:‬‬
‫تاالر شهر برگشتم‪.‬‬
‫ِ‬ ‫«من بدون این که به کسی بگم والدو را می شناختم از‬
‫به وقتش‪ ،‬وق تی تص میم گ رفتم که پلیس ها اون شب نمی تونس تن بفهمن‬
‫اون کجا زندگی می کرده‪ ،‬به خودم اجازه دادم آپارتمانش را بگردم‪».‬‬
‫لحن سنگینی پرسید‪« :‬دنبا ِل چی می گشتی؟»‬ ‫اون مرد هیکل دار با ِ‬
‫«دنبا ِل چندتا نامه‪ .‬ضمنا باید بگم که اونجا اصال هیچی نبود – غیر‬
‫از جنازه ی یه م رد‪ .‬خفه ش ده و از تخت دی واری آوی زون ب ود – دور از‬
‫چشم این و اون‪ .‬یه مرد ریزه میزه‪ ،‬حدود چهل و پنج س اله‪ ،‬اهل مکزیک‬
‫لباس شیک قهوه ای مایل به زرد‪»......‬‬
‫ِ‬ ‫یا آمریکای جنوبی‪،‬‬
‫گنده هه گفت‪« :‬بس ه‪ .‬قبول ه‪ ،‬م‪11‬ارلو‪ .‬پرون ده ای که روش ک ار می‬
‫کردی مربوط به اخاذی بود؟»‬
‫«آره‪ .‬اینش خنده دار ب ود که اون م ر ِد قه وه ای کلی هم زیر بغلش‬
‫اسلحه داشت‪».‬‬
‫اسـکـناس بیستی تـوی جیبش پی دا نک ردی؟ یا‬
‫ِ‬ ‫«البته‪ ،‬پونصد چوب‬
‫نکنه می خوای بگی‪...‬؟»‬
‫«نداشت‪ ،‬اما والدو وقتی توی میخونه کشته شد باالی هفتصد چوب‬
‫نقد توی جیب هاش داشت‪».‬‬
‫اون مرد گنده با آرامش گفت‪« :‬به نظر میاد من این یارو وال‪11‬دو را‬
‫ک کسی که فرس تاده ب ودم س راغش را کن ده و هم‬ ‫درک می کنم‪ .‬هم کل ِ‬
‫مزدش را گرفته‪ ،‬اسلحه و همه چی‪ .‬والدو اسلحه داشت؟»‬
‫«همراهش‪ ،‬نه‪».‬‬

‫‪36‬‬
‫مرد گنده گفت‪« :‬یه مشروب واسه ما بیار‪ ،‬عسلم‪ .‬بل ه‪ ،‬من یقینا این‬
‫یارو والدو را از یه پیرهن حراجی هم ارزونتر فروخته ام‪».‬‬
‫زن مو مشکی پاهای جمع کرده اش را باز کرد و پاشد دوتا مشروب‬
‫با یخ و سودا درست ک رد‪ .‬خ ودش هم یه پیک دیگه با مخلف ات برداشت و‬
‫ت ب راقش‬ ‫خ ودش را دوب اره روی کاناپه پیچوند به هم‪ .‬چشم ه ای درش ِ‬
‫زیر نظر داشتن‪.‬‬‫خیلی جدی من را ِ‬
‫اون مرد گنده در ح الی که لی وانش را به س المتی ب رد ب اال‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫«خب‪ ،‬قضیه از این قراره‪ .‬من هیشکی را نکشته ام‪ ،‬اما از حاال به بعد یه‬
‫ش کایت و ش کایت ِکشی طالق روی دس تم خ واهم داش ت‪ .‬تو هیش کی را‬
‫نکشتی‪ ،‬اینجور که خودت میگی‪ ،‬اما توی مرکز پلیس َگنده کاری ک ردی‪.‬‬
‫به درک! زندگی پر از دردسره‪ ،‬هر ج وری نگ اهش ک نی‪ .‬من هن وز این‬
‫روس سفیده که توی شانگهای باه اش آش نا ش ده ام‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫عسلم را دارم‪ .‬اون یه‬
‫اطر یه پنج‬‫ِ‬ ‫اون مثل یه گاوصندوق امنه و قیافه اش نشون میده که واسه خ‬
‫سرت را بِبُره‪ .‬از همینش خوشم میاد‪ .‬زرق و ب رق را دارم‬ ‫سنتی می تونه ِ‬
‫اما ریسک نداره‪».‬‬
‫زنه بهش پرید‪« :‬تو خـیلی احمقانه حرف می زنی‪».‬‬
‫هیکل داره به اون توجهی نکرد و ادامه داد‪« :‬تو به نظر آدم درستی‬
‫میای‪ ،‬در ح ِد کسی که شغلش از سوراخ کلیدها نگاه کردن ه‪ .‬این وض عیت‬
‫دَررویی داره؟»‬
‫«آره‪ .‬اما یه خورده خرج داره‪».‬‬
‫«توقعش را داشتم‪ .‬چقدر؟»‬
‫«بگو یه پونصد دیگه‪».‬‬
‫خاکســتر‬
‫ِ‬ ‫مثل‬ ‫را‬ ‫من‬ ‫داغ‬ ‫د‬‫ِ‬ ‫با‬ ‫ایـن‬ ‫«لعنتی‪،‬‬ ‫گفت‪:‬‬ ‫دختر روسه با تلخی‬
‫عشـق خشک می کنه‪».‬‬
‫مر ِد موبور گفت‪« :‬پونصدتا شاید ش دنی باش ه‪ .‬عوضش چی گ یرم‬
‫میاد؟»‬
‫«اگه بتونم‪ ،‬تو از قصه حذف میشی‪ .‬اگه نتونم‪ ،‬پرداخت نمی کنی‪».‬‬
‫بهش فکر کرد‪ .‬حاال ص ورتش چ روک و خس ته به نظر می اوم د‪.‬‬
‫قطره های کوچیک عرق توی موهای بورش برق می زدن‪.‬‬
‫غرغر کنان گفت‪« :‬این قتله ممکنه باعث بشه حرف بزنی‪ .‬منظورم‬
‫قت ِل دومی ه‪ .‬من هم چ یزی که ق رار ب ود بخ رم را ن دارم‪ .‬اگه ق راره حق‬
‫السکوت بدم‪ ،‬ترجیح میدم مستقیم خرید کنم‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬اون مرد کوچولوی قهوه ای کی بود؟»‬
‫«اسمش لئون والسانوس بود‪ ،‬اهل اوروگوئه‪ .‬یکی دیگه از واردات‬
‫های من بود‪ .‬من توی کاری هستم که خیلی جاها میبردم‪ .‬اون ت وی کل وب‬
‫اسپزیا ت وی چیزلت‪11‬اون ک ار می ک رد – می دونی‪ ،‬سانست اس‪11‬تریپ بغ ِل‬
‫سر میز رولت ک ار می ک رد‪ .‬اون پونص دتا را دادم‬ ‫بورلی هیلز‪ .‬فکر کنم ِ‬
‫پیش این – این یارو وال‪11‬دو – و رس ی ِد چیزه ایی را بخ ره که‬ ‫ِ‬ ‫بهش که بره‬
‫ار‬
‫ِ‬ ‫ک‬ ‫اینجا‪.‬‬ ‫بیارن‬ ‫بود‬ ‫داده‬ ‫و‬ ‫بود‬ ‫خرید‬ ‫من‬ ‫ب‬
‫ِ‬ ‫حسا‬ ‫به‬ ‫کولچنکو‬ ‫این دوشیزه‬
‫عاقالنه ای نبود‪ ،‬درسته؟ اونها توی کیفم بودن و این یارو وال‪11‬دو فرص تی‬
‫پیدا کرده بود و اون ها را دزدیده بود‪ .‬تو حدس می زنی چی شده؟»‬

‫‪37‬‬
‫یه خورده از مشروبم را خوردم و نگاه تحقیرآمیزی بهش کردم‪« .‬البد‬
‫ای تو با تندی حرف زده و والدو خوب حرف گ وش نمی‬ ‫رفیق اوروگوئه ِ‬
‫ِ‬
‫داده‪ .‬بعدش اون مر ِد کوچولو فکر کرده ش اید م‪11‬اوزر بتونه کمکش کنه که‬
‫ح رفش را گ وش ب ده‪ ،‬اما وال‪11‬دو واسه اش زی ادی فِ رز ب وده‪ .‬من نمی گم‬
‫والدو قاتل ب وده – نه از روی قص د‪ .‬کس انی که اخ اذی می کنن به ن درت‬
‫آدم کش هستن‪ .‬شاید عصبانی شده و شاید هم فقط گرد ِن اون م ر ِد کوچولو‬
‫را یه خورده زیادی نگه داشته‪ .‬بع دش مجب ور ش ده فِلِنگ را ببن ده‪ .‬اما یه‬
‫ال ط رف‬ ‫قرار دیگه هم داشته‪ ،‬با پول بیش تری که ق رار ب وده بگ یره‪ .‬دنب ِ‬‫ِ‬
‫محله را گشته‪ .‬و اتفاقی به یه رفیق قدیمی برخ ورده که به ان دازه ی ک افی‬
‫باهاش دشمنی داشته و مست بوده که کلکش را بکنه‪».‬‬
‫اتفاقی این ماجرا خیلی زیاده‪».‬‬
‫ِ‬ ‫اون مرد گنده گفت‪« :‬قسمت های‬
‫خاطر این با ِد داغه‪ ».‬نیشخند زدم‪« .‬امشب همه قاطی دارن‪».‬‬ ‫ِ‬ ‫«به‬
‫«در ازای پونصدتا تو هیچی را تض مین نمی ک نی؟ اگه الپوش ونی‬
‫نکنی‪ ،‬پولت را نمی گیری‪ .‬درسته؟»‬
‫در حالی که بهش لبخند می زدم گفتم‪« :‬درسته‪».‬‬
‫گفت‪« :‬همه ق اطی دارن‪ ».‬و لی وان مش روبش را خ الی ک رد ت وی‬
‫حلقش‪« .‬قبولت دارم‪».‬‬
‫در حالی که روی صندلیم خم می ش دم جل و‪ ،‬با مالیمت گفتم‪« :‬فقط‬
‫دوتا چ یز هس ت‪ .‬وال دو واسه ف رارش جل وی میخونه ای که کش ته شد یه‬
‫ور روش ن‪ .‬قاتل اون را ب رد‪.‬‬ ‫ماشین پارک کرده بود‪ ،‬با درهای باز و موت ِ‬
‫همیشه احتمال این وجود داره که از اون ط رف یه اتف اقی بیفت ه‪ .‬می دونی‪،‬‬
‫حتما تمام وسای ِل والدو توی اون ماشینه‪».‬‬
‫«که این شامل رسیدهای من و نامه های تو هم میشه‪».‬‬
‫«آره‪ .‬اما پلیس ها در این موارد منطقی هستن – مگه این که تو آدم‬
‫مش هوری باش ی‪ .‬اگه نیس تی‪ ،‬فکر می کنم بت ونم ت وی اداره ی پلیس با یه‬
‫خ ورده ُگه خ وردن تم ومش کنم‪ .‬اگه هس تی – اون میشه چ یز دوم‪ .‬گف تی‬
‫اسمت چی بود؟»‬
‫مدت زیادی طول کشید که جواب بده‪ .‬وقتی جواب داد اونقدر که فکر‬
‫می کردم تکون دهنده نبود‪ .‬یهو همه چی زیادی منطقی بود‪.‬‬
‫گفت‪« :‬فرانک بارسالی‪».‬‬
‫یه مدت بعدش اون دختر روسه یه تاکسی واسه ام خبر ک رد‪ .‬وق تی‬
‫تمام کارهایی که یه پارتی‬ ‫اونور خیابون داشت ِ‬‫ِ‬ ‫پارتی‬
‫ِ‬ ‫اونجا را ترک کردم‬
‫می تونه بکنه را انجام می داد‪ .‬دیدم که دیواره ای اون خونه هن وز س ِر پا‬
‫بودن‪ .‬به نظرم اومد که حیف شده بود‪.‬‬

‫‪38‬‬
‫شش‬
‫ورودی برگالند را ب از ک ردم ب وی پلیس به‬ ‫ِ‬ ‫در شیشه ای‬ ‫وقتی قف ِل ِ‬
‫ک سه ص بح ب ود‪ .‬گوشه ی‬ ‫مشامم رسید‪ .‬به ساعت مچیم نگاه کردم‪ .‬نزدی ِ‬
‫ک البی یه م ردی که روزنامه روی ص ورتش ب ود روی یه ص ندلی‬ ‫تاری ِ‬
‫داشت چُرت می زد‪ .‬پاهای گن ده ای جل وش دراز ش ده ب ودن‪ .‬یه گوشه از‬
‫اون روزنامه یه اینچ رفت باال‪ ،‬دوباره افت اد پ ایین‪ .‬اون م رد هیچ ح رکت‬
‫دیگه ای نمی کرد‪.‬‬
‫توی راهرو رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم باال طبقه ی خودم‪ .‬توی‬
‫در آپارتمانم را ب از ک ردم‪ ،‬در را هل دادم‬ ‫قفل ِ‬
‫راهرو پاورچین رفتم جلو‪ِ ،‬‬
‫ت کلید برق‪.‬‬
‫و کامل بازش کردم و دستم را بردم سم ِ‬
‫کنار‬
‫ِ‬ ‫آباژور پایه بلن ِد‬
‫ِ‬ ‫زنجیر روشن کردن چراغ جیرینگ کرد و از‬ ‫ِ‬ ‫یه‬
‫اونور میز ورق‪ ،‬که مهره های ش طرنجم هن وز روش ولو‬ ‫ِ‬ ‫راحتی‬
‫ِ‬ ‫صندلی‬
‫بودن‪ ،‬نور تابید‪.‬‬
‫ت ناخوشایند روی صورتش نشسته بود اونجا‪.‬‬ ‫کپرنیک با یه لبخند سف ِ‬
‫پ‬
‫تچ ِ‬ ‫ور ات اق‪ ،‬روب روش‪ ،‬س م ِ‬ ‫اون مرد کوتاه ق ِد س بزه رو‪ ،‬ییب‪11‬ارا‪ ،‬اون ِ‬
‫من‪ ،‬س اکت‪ ،‬و درح الی که طبق معم ول یه نیمچه لبخند روی ص ورتش‬
‫بود‪ ،‬نشسته بود‪.‬‬
‫مقدار بیشتری از دندون های زرد اس بیش را نش ون داد و‬ ‫ِ‬ ‫کپرنیک‬
‫گفت‪« :‬سالم‪ .‬خیلی وقته ندیدیمت‪ .‬با دخترها رفته بودی بیرون؟»‬
‫در را بستم و کالهم را برداشتم و آهسته دستم را مالیدم پشت گردنم‪،‬‬
‫بارها و بارها‪ .‬کپرنیک همچن ان نیشش ب از ب ود‪ .‬ییب‪11‬ارا با اون چشم ه ای‬
‫نرم تیره اش به هیچی نگاه نمی کرد‪.‬‬ ‫ِ‬
‫کپرنیک کشیده گفت‪« :‬بشین‪ ،‬رفیق‪ .‬راحت باش‪ .‬باهاس با هم کلنجار‬
‫بریم‪ .‬پسر‪ ،‬من چقدر از تحقیقات شبونه ب یزارم‪ .‬می دونس تی مش روب کم‬
‫داری؟»‬
‫گفتم‪« :‬می تونستم حدس بزنم‪ ».‬به دیوار تکیه دادم‪.‬‬
‫کپرنیک به نیش خند زدن ادامه داد‪ .‬گفت‪« :‬من همیشه از کارآگ اه‬
‫خصوصی ها ب دم می اوم ده‪ ،‬اما هیچ وقت مثل امشب فرصت نش ده یکی‬
‫شون را مچاله کنم‪».‬‬
‫گلدار بولرو‬
‫ِ‬ ‫کت‬ ‫یه‬ ‫صندلیش‬ ‫کنار‬
‫ِ‬ ‫از‬ ‫و‬ ‫کرد‬ ‫دراز‬ ‫را‬ ‫با تنبلی دستش‬
‫یز ورق ب ازی‪ .‬دوب اره رفت پ ایین و یه کاله‬ ‫برداشت‪ ،‬پرتش کرد روی م ِ‬
‫لبه پهن گذاشت کنارش‪.‬‬
‫گفت‪« :‬ش رط می بن دم وق تی این ها را می پوشی خیلی خوش گل‬
‫میشی‪».‬‬
‫صندلی صاف را گرفتم‪ ،‬چرخوندمش و برعکس نشس تم روش‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫یه‬
‫دستهای تا شده ام را گذاشتم روی پشتی صندلی و به کپرنیک نگاه کردم‪.‬‬
‫اینور اتاق و‬ ‫ِ‬ ‫ندی خیلی فراوونی – بلند شد‪ ،‬اومد‬ ‫خیلی آهسته – با ُک ِ‬
‫ت‬‫در حالی که داشت کتش را صاف می ک رد‪ ،‬وایس اد جل وی من‪ .‬بعد دس ِ‬
‫راستش را که ب از ب ود آورد ب اال و باه اش کوبید ت وی ص ورتم – محکم‪.‬‬
‫درد داشت‪ ،‬اما تکون نخوردم‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫کف اتاق نگاه کرد‪ ،‬به هیچی نگاه نکرد‪.‬‬ ‫ییبارا به دیوار نگاه کرد‪ ،‬به ِ‬
‫جنس‬
‫ِ‬ ‫کپرنیک با تنبلی گفت‪« :‬تو باهاس خجالت بکشی‪ ،‬رفیق‪ ،‬که این‬
‫ت‬
‫ب اختصاصی را باه اش اینج وری رفت ار ک ردی‪ .‬مچاله ش ده پش ِ‬ ‫خو ِ‬
‫پ یرهن کهنه ه ات‪ .‬ش ما فضولباشی ه ای آش غال همیشه ح ال من را به‬
‫میزنید‪».‬‬
‫یه خورده همونجور وایساد ب االی س رم‪ .‬من نه ح رکت ک ردم و نه‬
‫حرفی زدم‪ .‬به چشم های مستِش نگاه کردم‪ .‬یه دستش را کنار ب دنش مشت‬
‫ک رد‪ ،‬بعد ش ونه ای ب اال ان داخت و برگشت رفت و دوب اره نشست روی‬
‫صندلیش‪.‬‬
‫گفت‪« :‬خیلی خب‪ .‬بقیه اش همونج ور می مون ه‪ .‬اینها را از کجا‬
‫آوردی؟»‬
‫«مال یه خانومه هستن‪».‬‬
‫«نگو‪ .‬مال یه خانومه هستن‪ .‬عجب حرومزاده ی دل نازکی هستی تو!‬
‫من بهت می گم م ال ک دوم خانومه هس تن‪ .‬م ال خ انومی که وال‪11‬دو ت وی‬
‫اونور خیابون سراغش را می گ رفت – ح دود دو دقیقه قبلی از‬ ‫ِ‬ ‫میخونه ی‬
‫این که بهش ت یر ب زنن و یه جوره ایی بم یره‪ .‬نکنه اون قض یه از ذهنت‬
‫پریده؟»‬
‫من چیزی نگفتم‪.‬‬
‫کپرنیک با تن دی ادامه داد‪« :‬خ ودت هم در م وردش کنجک او ش ده‬
‫بودی‪ .‬اما تو باهوش بودی‪ ،‬رفیق‪ .‬من را گول زدی‪».‬‬
‫«اون کار باعث نمیشه من باهوش باشم‪».‬‬
‫یهو صورتش پیچید به هم و شروع کرد پاشدن‪ .‬ییبارا خندید‪ ،‬یهویی و‬
‫ت اون و همونجا‬ ‫مالیم‪ ،‬تقریبا زیر ل بی‪ .‬چشم ه ای کپرنیک چرخی دن س م ِ‬
‫ت من‪ ،‬با چشم های بی حالت‪.‬‬ ‫موندن‪ .‬بعد دوباره برگشت سم ِ‬
‫کارت درسته‪».‬‬‫گفت‪« :‬این ایتالیایی ازت خوشش میاد‪ .‬فکر می کنه ِ‬
‫لبخند از صورت ییبارا رفت‪ ،‬اما هیچ حسی جاش را نگرفت‪ .‬هیچ‬
‫حسی‪.‬‬
‫تمام مدت می دونستی زنه کی بود‪ .‬تو می دونستی‬ ‫کپرنیک گفت‪« :‬تو ِ‬
‫اونور راه رو یه طبقه پ ایین‬
‫ِ‬ ‫والدو کی بود و کجا زندگی می کرد‪ .‬درست‬
‫ک یه نفر را کنده بود و داشت‬‫تر از تو‪ .‬می دونستی که این یارو والدو کل ِ‬
‫فلنگ را می بس ت‪ ،‬فقط این زنه یه ج ایی اوم ده ب ود ت وی نقشه اش و‬
‫مشتاق ب ود که قبل از رفتن اون را ببین ه‪ .‬فقط هیچ وقت فرصت نک رد‪ .‬یه‬
‫س ارق اهل ش رق کش ور به اسم اَل تِس‪11‬یلور‪ 39‬با رس یدن به حس اب وال‪11‬دو‬
‫جلوی اون مالق ات را گ رفت‪ .‬این ب ود که تو رف تی دی دن دخ تره و لب اس‬
‫هاش را پنهون کردی و فرستادیش رفت و دهنت را چسب زدی‪ .‬آدم هایی‬
‫مثل تو نونشون را اینجوری در میارن‪ .‬درست میگم؟»‬
‫گفتم‪« :‬آره‪ .‬غ یر از این که من این چیزها را خیلی اخ یرا فهمی دم‪.‬‬
‫والدو کی بود؟»‬

‫‪39‬‬
‫‪Al Tessilore‬‬

‫‪40‬‬
‫کپرنیک بهم دندون قروچه رفت‪ .‬روی باالی گونه های رنگ پریده‬
‫ف ات اق را نگ اه می‬ ‫اش لکه ه ای قرمز پی دا ش د‪ .‬ییب‪11‬ارا‪ ،‬در ح الی که ک ِ‬
‫ک رد‪ ،‬با لحن خیلی مالیمی گفت‪« :‬وال‪1111‬دو راتیگ‪1111‬ان‪ .40‬با تله ت ایپ از‬
‫واشنگتن خبر گرف تیم‪ .‬اون یه دزد خ ورده پا ب ود که از دی وار این و اون‬
‫ب اال می رفت و چند فق ره هم س ابقه داش ت‪ .‬واسه یه س رقت مس لحانه از‬
‫بانک ت وی دی‪11‬ترویت رانن دگی ک رده ب ود‪ .‬بع دا اعض ای باند را لو داد و‬
‫خ ودش را تبرئه ک رد‪ .‬یکی از اعض ای باند این ی ارو ال تس‪1‬یلور ب ود‪ .‬یه‬
‫ور خی ابون ک امال‬‫کلمه ح رف ن زده‪ ،‬اما فکر می ک نیم اون مالق ات اون ِ‬
‫تصادفی بوده‪».‬‬
‫متعادل مردی حرف می زد که صداها واسه‬ ‫ِ‬ ‫ت‬
‫نرم ساک ِ‬
‫لحن ِ‬
‫ییبارا با ِ‬
‫اش معنی دارن‪ .‬گفتم‪« :‬ممنون‪ ،‬ییبارا‪ .‬می تونم سیگار بکش م‪ ،‬یا کپرنیک‬
‫با لگد می زنه از دهنم می اندازدش بیرون؟»‬
‫ییبارا یهو لبخند زد و گفت‪« :‬می تونی سیگار بکشی‪ ،‬البته‪».‬‬
‫کپرنیک با تمس خر گفت‪« :‬این گینه ای واقعا ازت خوشش می اد‪.‬‬
‫هیچوقت نمیشه فهمید یه گینه ای از چی ممکنه خوشش بیاد‪ ،‬میشه؟»‬
‫یه سیگار روشن کردم‪ .‬ییبارا به کپرنیک نگاه کرد و خیلی با مالیمت‬
‫گفت‪« :‬کلمه ی گینه ای – تو زیاد به کار می بریش‪ .‬وق تی در ب اره ی من‬
‫اون را میگی چندان خوشم نمیاد‪».‬‬
‫«به َد َرک که خوشت نمیاد‪ ،‬گینه ای‪».‬‬
‫ییبارا یه خورده دیگه لبخند زد‪ .‬گفت‪« :‬داری اش تباه می ک نی‪ ».‬یه‬
‫س وهان ن اخون جی بی درآورد و‪ ،‬در ح الی که پ ایین را نگ اه می ک رد‪،‬‬
‫شروع کرد ازش استفاده کردن‪.‬‬
‫کپرنیک غرید‪« :‬من از اولش هم حس می کردم که یه بوی گندی از‬
‫تو میاد‪ ،‬مارلو‪ .‬حاال وقتی ما این دوتا آشغال را شناسایی ک ردیم‪ ،‬ییب ارا و‬
‫من فکر ک ردیم یه سر می ایم اینجا و چند کلمه با تو گپ می زنیم‪ .‬من یکی‬
‫از عکس ه ای س ردخونه ای وال‪111‬دو را هم راهم آوردم – عکس خ وبی‬
‫گرفته اند‪ ،‬نور خورده توی چشم هاش‪ ،‬کراواتش ص اف و ص وف ش ده و‬
‫یه دستمال سفید از جیبش زده بیرون‪ .‬عکاسه کارش را تمـیز انجـام داده‪.‬‬
‫خـالصـه سر راه که می خ وایم بی ایم ب اال‪ ،‬فقط همینج وری به عن وان یه‬
‫تحقیق معمولی‪ ،‬مدیر اینجا را پـیـدا می ک نیم و می ذاریـم یه نگ اهی بهـش‬
‫ِ‬
‫بن دازه‪ .‬ی ارو ط رف را می شناس ه‪ .‬با اسم ا‪ .‬ب‪ .‬هامل‪ 41‬اینجا زن دگی می‬
‫کن ه‪ .‬آپارتم ان سی و ی ک‪ .‬اینه که ما می ریم اونجا و یه جن ازه پی دا می‬
‫دور خودم ون می چ رخیم‪ .‬هن وز هیش کی اون را‬ ‫ک نیم‪ .‬بعد با اون هی ِ‬
‫زیر اون تسمه جای انگشت های خ وبی روی گ ردنش هست‬ ‫نشناخته‪ ،‬اما ِ‬
‫و من شنیده ام که اونها خیلی خوب با انگشت های والدو مطابقت دارن‪».‬‬
‫گفت‪« :‬این شد یه چیزی‪ .‬فکر کردم شاید من یارو را کشته ام‪».‬‬
‫کپرنیک مدت زیادی بـه من خیره شد‪ .‬حاال صورتش دیگه نیش خند‬
‫خشن سخت بود‪ .‬گفت‪« :‬آره‪ .‬حتی یه چیز دیگه‬ ‫ِ‬ ‫نمی زد و فقط یه صورت‬
‫‪40‬‬
‫‪Ratigan‬‬
‫‪41‬‬
‫‪A. B. Hummel‬‬

‫‪41‬‬
‫رار وال‪11‬دو و چیزه ایی که وال‪11‬دو گذاش ته ب ود‬
‫هم گیرمون اومد‪ .‬ماش ین ف ِ‬
‫توش که با خودش ببره‪».‬‬
‫دو ِد سیگار را بریده بریده دادم بیرون‪ .‬باد می کوبید به پنجره ه ای‬
‫بسته‪ .‬هوای اتاق گرفته بود‪.‬‬
‫کـپرنیک غـرید‪« :‬اوه‪ ،‬ما پسـرهای باهـوشی هستیم‪ .‬هیچ وقت فکر‬
‫نمی کردیم تو انقدر دل و جرئت داشته باشی‪ .‬یه نگاه به این بنداز‪».‬‬
‫ب کتِش و آهس ته یه چ یزی را‬ ‫دست اس تخونیش را چپوند ت وی جی ِ‬
‫سبز م یز و‬
‫ِ‬ ‫ی‬ ‫رویه‬ ‫روی‬
‫ِ‬ ‫خوابوندش‬ ‫گذاشت روی لبه ی میز ورق بازی‪،‬‬
‫همونجا ولش کرد که بدرخش ه‪ .‬یه رش ته مروارید با یه چفت که ش بیه ملخ‬
‫نگین پر از دود درخشش مالیمی‬ ‫ِ‬ ‫دوب ال هواپیما ب ود‪ .‬ت وی اون ه وای س‬
‫داشتن‪.‬‬
‫مرواریدهای ل‪11‬وال بارس‪11‬الی‪ .‬مرواری دهایی که اون خلبانه داده ب ود‬
‫بهش‪ .‬مردی که ُمرده بود‪ .‬مردی که اون دوستش داشت‪.‬‬
‫بهشون خیره شدم‪ ،‬اما تکون نخوردم‪ .‬بعد از یه مدت طوالنی کپرنیک‬
‫تقریبا با لحن سهمگینی گفت‪« :‬قشنگن‪ ،‬ن ه؟ ح الش را داری ح اال یه قصه‬
‫واسه مون تعریف کنی‪ ،‬آقای مارلو؟»‬
‫ور‬
‫سرپا و صندلی را از زیرم هل دادم کنار‪ ،‬آهسته رفتم اون ِ‬ ‫پاشدم ِ‬
‫اتاق و وایسادم به اون مرواریدها نگاه ک ردم‪ .‬بزرگ ترین ش ون احتم اال یه‬
‫سوم اینچ قط رش ب ود‪ .‬س فی ِد خ الص ب ودن‪ ،‬درخش ان‪ ،‬با یه ن رمی مالیم‪.‬‬
‫کنار لباس هاش بَ ِرش ون داش تم‪ .‬حس س نگین‪ ،‬ن رم‪ ،‬و‬ ‫ِ‬ ‫آهسته از روی میز‬
‫خوبی داشتن‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬قـشنگن‪ .‬خیلی از دردس رها به خ اطر اینها ب ود‪ .‬آره‪ ،‬ح اال‬
‫حرف می زنم‪ .‬باید خیلی پول باالشون رفته باشه‪».‬‬
‫ییبارا پشت سرم خندید‪ .‬خنده ی خیلی مالیمی بود‪ .‬گفت‪« :‬حدود صد‬
‫قالبی خوبن‪ ،‬اما قالبی اند‪».‬‬
‫ِ‬ ‫دالر‪.‬‬
‫دوب اره اون مرواری دها را برداش تم‪ .‬چشم ه ای شیشه ای کپرنیک‬
‫داشتن کیف می کردن‪« .‬چجوری می فهمین؟»‬
‫ییبارا گفت‪« :‬من مروارید را می شناسم‪ .‬اینها چیزهای خوبی هستن‪.‬‬
‫از اونهایی که اغلب زنها واسه یه جور بیمه ک ردن مرواریدهاش ون می دن‬
‫بسازن‪ .‬اما مثل شیشه ص افن‪ .‬مرواری دهای اصل الی دن دون ها حس شن‬
‫مانندی دارن‪ .‬امتحان کن‪».‬‬
‫دوسه تاشون را گذاشتم الی دندون هام و دندون هام را به عقب و جلو‬
‫و بعد این ور اون ور تک ون دادم‪ .‬گازش ون نگ رفتم‪ .‬اون دونه ها س فت و‬
‫لغزنده بودن‪.‬‬
‫ییبارا گفت‪« :‬بله‪ .‬خیلی خوب ساخته شدن‪ .‬چندتاشون حتی موج های‬
‫عین مرواریدهای اصل‪».‬‬ ‫کوچیک و لکه های تخت دارن‪ِ ،‬‬
‫پرسیدم‪« :‬اگه اصل بودن پونزده هزار چوب می ارزیدن؟»‬
‫«سی‪ .42‬حتما‪ .‬گفتنش سخته‪ .‬به خیلی چیزها بستگی داره‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬این یارو والدو اونقدرها هم بد نبوده‪».‬‬
‫‪42‬‬
‫بله‬

‫‪42‬‬
‫کپرنیک با سرعت پاشد‪ ،‬اما ضربه اش را ندیدم‪ .‬هنوز هم داشتم به‬
‫ار ص ورتم‪ ،‬روی دن دون‬ ‫مرواریدها نگاه می ک ردم‪ .‬مش تش گ رفت به کن ِ‬
‫ه ای آس یا‪ .‬بافاص له م زه ی خ ون حس ک ردم‪ .‬خ ودم را ان داختم عقب و‬
‫جوری نشون دادم که ضربه اش بدتر از اونی که بود به نظر بیاد‪.‬‬
‫کپرنیک تقریبا پچ پچ کرد‪« :‬بشین و حرف بزن‪ ،‬حرومزاده‪».‬‬
‫نشستم و با یه دستمال گونه ام را پاک کردم‪ .‬بری دگی ت وی دهنم را‬
‫لیس زدم‪ .‬بعد دوباره بلند شدم و رفتم اونور و سیگاری که مشتش از ت وی‬
‫دهنم پ رت ک رده ب ود ب یرون را برداش تم‪ .‬ت وی زیرس یگار لهش ک ردم و‬
‫دوباره نشستم‪.‬‬
‫ییبارا ناخون هاش را سوهان زد و یکی شون را گرفت جلوی چراغ‪.‬‬
‫زیر پایین شون‪ ،‬دونه های عرق به چشم می خورد‪.‬‬ ‫ابروهای کپرنیک‪ِ ،‬‬
‫در حالی که به ییبارا نگاه می کردم‪ ،‬گفتم‪« :‬اون مه ره ها را ت وی‬
‫ماشین والدو پیدا کردین‪ .‬اوراقی هم پیدا کردین؟»‬
‫بدون این که باال را نگاه کنه سرش را به عالمت منفی تکون داد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬حاضر بودم باور کنم‪ .‬قضیه اینه‪ .‬من قبال هیچوقت والدو را‬
‫ندیده بودم تا این که امشب اومد ت وی اون میخونه و س راغ اون دخ تره را‬
‫گرفت‪ .‬من هیچی نمی دونستم که نگفتم‪ .‬وقتی رسیدم خون ه‪ ،‬این دخ تره با‬
‫کت گلدار بولرو و کاله لبه پهن و لباس کرپ ابریشم آبی – همونط ور که‬
‫اون توصیف کرده بود – اینجا‪ ،‬توی طبقه ی من‪ ،‬منتظر آسانسور ب ود‪ .‬و‬
‫دختر خوبی به نظر می اومد‪».‬‬
‫کپرنیک با تمسخر خندید‪ .‬واسه من هیچ فرقی نکرد‪ .‬اون توی چنگم‬
‫بود‪ .‬فقط کافی بود این را بفهمه‪ .‬حاال حالیش میشد‪ ،‬خیلی زود‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬می دونستم که اون به عنوان یه شاه ِد پلیس با چه چیزهایی رو‬
‫در رو ب ود‪ .‬و شک ک ردم که باید یه چ یز دیگه ای هم باش ه‪ .‬اما یه لحظه‬
‫تر خ وب ب ود که ت وی‬ ‫هم فکر نکردم مشکلی داشته باش ه‪ .‬اون فقط یه دخ ِ‬
‫دردسر افت اده ب ود – و ح تی نمی دونست که ت وی دردسر افت اده ب ود‪.‬‬
‫آوردمش اینجا‪ .‬واسه ام اسلحه کشید‪ .‬اما قصد نداشت ازش استفاده کنه‪».‬‬
‫کپرنیک خیلی یهویی روی صندلی صاف شد و شروع کرد به لیسیدن‬
‫تری خیس‪ .‬هیچ‬ ‫ِ‬ ‫لب هاش‪ .‬حاال صورتش سنگی شده بود‪ .‬مثل سنگِ خاکس‬
‫صدایی از خودش درنیاورد‪.‬‬
‫شخصی اون بوده‪ .‬اسمش جوزف کوتز‬ ‫ِ‬ ‫ی‬ ‫راننده‬ ‫ادامه دادم‪« :‬والدو‬
‫ب ود‪ .‬زنه همس ِر فرانک بارس‪11‬الیه‪ .‬ش وهرش مهن دس هی دروالکتریک‬
‫سرشناسیه‪ .‬یه زمانی یه مردی اون مرواریدها را داده بود به خانوم و اون‬
‫به شوهرش گفته بود خودش از مغ ازه خری ده بودش ون‪ .‬وال‪11‬دو یه ج وری‬
‫ت اون مرواری دها یه م اجرای عش قی ب وده و وق تی‬ ‫فهمی ده ب ود که پش ِ‬
‫اطر زی ادی‬
‫ِ‬ ‫خ‬ ‫به‬ ‫را‪،‬‬ ‫اون‬ ‫و‬ ‫ود‬ ‫ب‬ ‫ته‬ ‫برگش‬ ‫وبی‬ ‫جن‬ ‫ای‬ ‫بارس‪11‬الی از آمریک‬
‫خوشتیپ بودن‪ ،‬اخراج کرده بود‪ ،‬اون هم مرواریدها را ِکش رفته بود‪».‬‬
‫ییبارا یهو سرش را آورد باال و دندون هاش برق زدن‪« .‬یعنی نمی‬
‫دونسته که اونها قالبی بودن؟»‬
‫گفتم‪« :‬من فکر می کنم مرواری دهای اصل را فروخته و داده به‬
‫جاشون قالبی ساخته ان‪».‬‬

‫‪43‬‬
‫ییبارا با حرکت سر تایید کرد‪« .‬امکان داره‪».‬‬
‫کیف‬
‫ِ‬ ‫چیز دیگه هم کش رفته بود‪ .‬یه چیزهایی از توی‬ ‫ِ‬ ‫گفتم‪« :‬اون یه‬
‫بارسالی که نشون می داد اون ت وی برنت‪11‬وود یه زنه را نش ونده ب ود‪ .‬اون‬
‫داشته هم از زنه اخاذی می کرده و هم از شوهره‪ ،‬بدون این که هیچ کدوم‬
‫از اون یکی خبر داشته باشه‪ .‬تا اینجاش را گرفتین؟»‬
‫کپرنیک با خشونت از الی لبه های بسته اش گفت‪« :‬گرفتم‪ .‬بقیه اش‬
‫را بنال‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬والدو از اونها نمی ترسید‪ .‬نشونی خونه اش را پنهون نکرده‬
‫ب ود‪ .‬این ک ارش احمقانه ب ود‪ ،‬ام ا‪ ،‬اگه می خواست خطر کن ه‪ ،‬خیلی از‬
‫جنگولک بازی هاش کمتر میشد‪ .‬دخ تره امشب با پنج ه زار چ وب اوم ده‬
‫ب ود اینجا که مرواری دها را ازش پس بگ یره‪ .‬وال‪11‬دو را پی دا نک رده ب ود‪.‬‬
‫اوم ده ب ود اینجا دنب الش بگ رده و یه طبقه اوم ده ب ود ب االتر که از پله ها‬
‫ال زنونه ی خ ودش اینج وری می خواست پنه ون‬ ‫برگ رده پ ایین‪ .‬به خی ِ‬
‫ک اری کن ه‪ .‬این شد که من دی دمش‪ .‬این شد که آوردمش اینج ا‪ .‬این شد که‬
‫وقتی اَل تسیلور اومد دی د ِن من که یه ش اهد را نفله کنه زنه ت وی اون کمد‬
‫در کمد اش اره ک ردم‪ .‬گفتم‪« :‬این شد که با اس لحه ی کوچول وش‬ ‫ب ود‪ ».‬به ِ‬
‫جون من را نجات داد‪».‬‬ ‫ِ‬ ‫ت اَل و‬
‫اومد بیرون و گذاشتش پش ِ‬
‫کپرنیک از جاش تکون نخورد‪ .‬حاال یه چیز وحشتناکی توی صورتش‬
‫رمی کوچولو و آروم‬ ‫ِ‬ ‫بود‪ .‬ییبارا سوها ِن ناخونش را گذاشت توی یه جل ِد چ‬
‫گذاشتش توی جیبش‪.‬‬
‫با لحن مالیمی گفت‪« :‬همه اش همینه؟»‬
‫آپارتمان والدو‬
‫ِ‬ ‫با تکون دادن سرم تایید کردم‪« .‬فقط اون بهم گفت که‬
‫کجا بود و من رفتم اونجا و دنبال مرواریدها گشتم‪ .‬جن ازه ی یه م ردی را‬
‫وییچ ن وی یه ماش ین پی دا ک ردم که ت وی جل ِد‬ ‫ِ‬ ‫پی دا ک ردم‪ .‬ت وی جیبش س‬
‫نمایندگی پاکارد بود‪ .‬پایین توی خیابون اون ماشین را پیدا کردم و بردمش‬ ‫ِ‬
‫ج ایی که از اونجا اوم ده ب ود‪ .‬خونه ی اون زن ه‪ ،‬نش ونده ی بارس‪11‬الی‪.‬‬
‫بارس‪11‬الی یکی از رفق اش از کل وب اس‪11‬پزیا را فرس تاده ب ود که یه چ یزی‬
‫بخره و اون به جای پولی که بارس‪11‬الی بهش داده ب ود‪ ،‬س عی ک رده ب ود با‬
‫اسلحه اش خرید کنه‪ .‬والدو هم پیش دستی کرده بود‪».‬‬
‫ییبارا با لحن مالیمی گفت‪« :‬همه اش همینه؟»‬
‫در حالی که زبونم را می مالیدم روی ِجر خ وردگی داخل لُپم گفتم‪:‬‬
‫«همه اش همینه‪».‬‬
‫ییبارا آهسته گفت‪« :‬تو چی می خوای؟»‬
‫ت کپرنیک ِسفت شدن و اون با دستش کوبید روی‬ ‫عضله های صور ِ‬
‫ق یه زن ولگ رد‬ ‫ِ‬ ‫عاش‬ ‫ته‪.‬‬ ‫درس‬ ‫کارش‬ ‫بابا‬ ‫«این‬ ‫گفت‪:‬‬ ‫رو ِن خودش‪ .‬با خشم‬
‫میشه و تم ام ق وانین را می ش کونه‪ ،‬اون وقت تو ازش می پرسی چی می‬
‫خواد؟ من چیزی که می خواد را بهش میدم‪ ،‬گینه ای!»‬
‫ییبارا سرش را آروم چرخوند و نگاهش کرد‪ .‬گفت‪« :‬فکر نمی کنم‬
‫اون کار را بک نی‪ .‬من فکر می کنم یه تاییدیه س المت و هر چ یز دیگه ای‬
‫که بخواد بهش میدی‪ .‬اون داره یه درس پلیسی بهت میده‪».‬‬

‫‪44‬‬
‫کپرنیک واسه یه دقیقه ی ط والنی نه تک ون خ ورد و نه ص دایی‬
‫درآورد‪ .‬هیچ کدوم از ما ح رکت نک ردیم‪ .‬بعد کپرنیک خم شد جلو و کتش‬
‫غالف زیر بغلش زد بیرون‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫باز شد‪ .‬قبضه ی اسلحه ی خدمتش از‬
‫از من پرسید‪« :‬خب تو چی می خوای؟»‬
‫«اونهایی که اونجا روی میز ورق بازی هس تن‪ .‬اون کت و کاله و‬
‫مرواریدهای قالبی‪ .‬و چندتا اسم که از روزنامه ها پنهون نگه داش ته ش ده‬
‫ان‪ .‬زیاده؟»‬
‫کپرنیک تقریبا با مالیمت گفت‪« :‬آره – زیاده‪ ».‬به یه طرف چرخید و‬
‫اسلحه اش خیلی تمیز پرید توی دستش‪ .‬ساعدش را گذاشت روی رونش و‬
‫شکم من‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ت‬
‫اسلحه را گرفت سم ِ‬
‫گفت‪« :‬من بیشتر اینجور دوست دارم که به خاطر مقاومت در مقابل‬
‫بازداشت شدن یه گلوله بخوره توی شیکمت‪ .‬اونجوری بیشتر خوشم میاد‪،‬‬
‫اطر این که من در ب اره ی دس تگیری ال تس‪1111‬یلور و این که من‬ ‫ِ‬ ‫به خ‬
‫چط وری دس تگیرش ک ردم گ زارش نوش تم‪ .‬به خ اطر عکس ه ای من که‬
‫ح دود همین االن دارن ت وی روزنامه ه ای ص بح ب یرون داده میش ن‪.‬‬
‫اینجوری بیشتر خوشم میاد که تو اونقدر زنده نمونی که بهشون بخندی‪».‬‬
‫غرش باد را از دور شنیدم‪ .‬مثل‬ ‫ِ‬ ‫یهو دهنم داغ و خشک شد‪ .‬صدای‬
‫صدای تفنگ بود‪.‬‬
‫کف اتاق جا به جا کرد و با لحن سردی گفت‪:‬‬ ‫ییبارا پاهاش را روی ِ‬
‫«تو دوتا پرون ده داری که ک امال حل ش ده‪ ،‬آقا پلیس ه‪ .‬تنها ک اری که باید‬
‫واسه اش بک نی اینه که چن دتا آش غال را ب ذاری اینجا و چن دتا اسم را از‬
‫روزنامه ها پنهون کنی‪ .‬یع نی از دادس تان‪ .‬اگه اون اسم ها از یه راه دیگه‬
‫اطالعات بهش برسه‪ ،‬واسه ات بد میشه‪».‬‬
‫کـپرنیک گفت‪« :‬من اون یکی ج ور که گفتم بیش تر خوشم می اد‪».‬‬
‫سر این قضیه پشتم‬ ‫اسلحه ی آبی رنگ توی دستش مثل سنگ بود‪« .‬و اگه ِ‬
‫را نداشته باشی‪ ،‬خدا به فریادت برسه‪».‬‬
‫ییبارا گفت‪« :‬اگه پای یه زن بیاد وسط‪ ،‬تو توی گزارش پلیس دروغ‬
‫رف یه هفته ت وی مرکز ح تی‬ ‫گفتی و به همدست خودت خیانت کردی‪ .‬ظ ِ‬
‫گفتن اس ِمت هم حالشون را‬
‫ِ‬ ‫دیگه اس ِمـت را هم نمیارن‪ .‬اونـوقت دیگه حتی‬
‫به می زنه‪».‬‬
‫چخماق اسلحه ی کپرنیک با صدای تِقی رفت عقب و انگشت بزرگش‬
‫دور ماشه جمع شد‪.‬‬
‫را دیدم که بیشتر ِ‬
‫ت اون‪ .‬گفت‪« :‬حاال می‪43‬بینیم یه گینه ای‬ ‫ییبارا بلند شد‪ .‬اسلحه پرید سم ِ‬
‫سم ‪».‬‬ ‫چقدر بُزدله‪ .‬دارم بهت می گم اون اسلحه را بیار باال‪َ ،‬‬
‫شروع به حرکت کرد‪ .‬چهارتا قدم یه انازه حرکت کرد‪ .‬کپرنیک هیچ‬
‫تکونی نمی خورد‪ ،‬انگار سنگ بود‪.‬‬
‫ییبارا یه قدم دیگه ورداشت و خیلی ناگهانی اسلحه شروع به لرزیدن‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫‪Sam‬‬

‫‪45‬‬
‫س‪1‬م‪ .‬اگه بی عقلی‬ ‫ییبارا با لح ِن مطمئنی ح رف زد‪« :‬ب ایرش ب اال‪َ ،‬‬
‫نک نی‪ ،‬همه چی همونج وری که هست می مون ه‪ .‬اگه این ک ار را نک نی‪،‬‬
‫نابود میشی‪».‬‬
‫یه قدم دیگه برداشت‪ .‬ده ِن کپرنیک کامال باز شد و یه صدای نفس‬
‫کشیدن زورکی ازش اومد ب یرون و بع د‪ ،‬انگ ار که کوبی دن ت وی س رش‪،‬‬
‫روی صندلی وارفت‪ .‬پلک هاش افتادن پایین‪.‬‬
‫ییبارا با حرکتی انق در س ریع که اصال ح رکت نب ود‪ ،‬اس لحه را از‬
‫کنار بدنش گرفت پایین‪.‬‬
‫ِ‬ ‫دستش درآورد‪ .‬سریع رفت عقب و اسلحه را‬
‫سم‪.‬‬ ‫با همون صدای مطمئن تقریبا پاالیش شده گفت‪« :‬تقصیره باده‪َ ،‬‬
‫بیا فراموشش کنیم‪».‬‬
‫شونه های کپرنیک بیشتر رفتن پایین و اون صورتش را گرفت توی‬
‫دست هاش و از الی انگشت هاش گفت‪« :‬باشه‪».‬‬
‫تنبل نیمه‬
‫ییبارا نرم رفت اونور اتاق و در را باز کرد‪ .‬با چشم های ِ‬
‫بسته به من نگ اه ک رد‪ .‬گفت‪« :‬من هم ب ودم واسه زنی که ج ونم را نج ات‬
‫داده ب ود خیلی کارها می ک ردم‪ .‬من این خ وراک را می خ ورم‪ ،‬اما به‬
‫عنوان یه پلیس نمی تونی ازم توقع داشته باشی که ازش خوشم بیاد‪».‬‬
‫گفت‪« :‬اون مرد کوچولوی توی تخت اسمش لئون والِسانوسه‪ .‬اون‬
‫توی کلوب اسپزیا متصدی میز قمار بود‪».‬‬
‫سم‪».‬‬
‫ییبارا گفت‪« :‬ممنون‪ .‬بیا بریم‪َ ،‬‬
‫اونور اتاق و از در رفت بیرون و‬ ‫ِ‬ ‫رفت‬ ‫کپرنیک با سنگینی بلند شد و‬
‫از جلوی چشمم ناپدید شد‪ .‬ییبارا پشت سرش از در رفت بیرون و ش روع‬
‫به بستنش کرد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬یه دقیقه صبر کن‪».‬‬
‫کنار‬
‫ِ‬ ‫ت چپش روی در بود و اون اسلحه ی آبی رنگ‬ ‫در حالی که دس ِ‬
‫ت راستش آویزون بود‪ ،‬آهسته سرش را برگردوند‪.‬‬ ‫سم ِ‬
‫گفتم‪« :‬من به خاطر پول توی این ماجرا نیستم‪44 .‬خونواده ی بارسالی‬
‫ت وی ش ماره ی دویست و دوازده فریم‪1111‬انت پلِیس زن دگی می کنن‪.‬‬
‫مرواریدها را می تونی واسه اش ب بری‪ .‬اگه اس ِم بارس‪11‬الی ت وی روزنامه‬
‫ها نره‪ ،‬من پونصد چوب می گیرم‪ .‬اون پول میره ت وی ص ندوق کمک به‬
‫پلیس ها‪ .‬من به اون باهوشی که فکر می ک نی نیس تم‪ .‬فقط اونج وری پیش‬
‫اومد – و تو هم همدست ناتویی داشتی‪».‬‬
‫ییبارا از اونور اتاق به مرواریدهای روی میز ورق بازی نگاه کرد‪.‬‬
‫ار‬
‫چشم ه اش ب رق زدن‪ .‬گفت‪« :‬خ ودت ببرش ون‪ .‬اون پونصد چ وب ک ِ‬
‫خوبیه‪ .‬فکر کنم حقشه که بره توی صندوق پلیس‪».‬‬
‫ساکت در را بست و یه لحظه بعد صدای جیرینگ آسانسور را شنیدم‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫‪Fremont Place‬‬

‫‪46‬‬
‫هفت‬
‫یه پنجره را باز کردم و سرم را بردم بیرون توی باد و ماشین پلیس‬
‫را تماشا کردم که راه افتاد رفت پ ایین خی ابون‪ .‬ب اد با ش دت اومد داخل و‬
‫من گذاش تم بی اد‪ .‬یه عکس از روی دی وار افت اد و دوتا از مه ره ه ای‬
‫ت ب‪11‬ولروی ل‪11‬وال‬
‫شطرنج از روی میز غلتی دن و افت ادن پ ایین‪ .‬پارچه ی ک ِ‬
‫بارسالی بلند شد و تکون خورد‪.‬‬
‫رفتم توی آشپزخونه ی کوچیکم و یه خورده اسکاچ خوردم و برگشتم‬
‫رفتم توی اتاق نشیمن و هرچند دیروقت بود بهش تلفن کردم‪.‬‬
‫خودش تلفن را جواب داد‪ ،‬خیلی سریع‪ ،‬بدون این که صداش خواب‬
‫آلود باشه‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬مارلو‪ .‬می تونی حرف بزنی؟»‬
‫گفت‪« :‬بله‪ ...‬بله‪ .‬تنها هستم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬یه چیزی پیدا کردم‪ .‬یعنی پلیس ها پیداش کردن‪ .‬اما اون پسره‬
‫س ِرت کاله گذاش ته‪ .‬من یه رش ته مروارید دارم‪ .‬اصل نیس تن‪ .‬گم ونم اون‬
‫ت خ ودت واسه ات‬ ‫اص لی ها را فروخته و یه رش ته مروارید قالبی با چف ِ‬
‫درست کرده‪».‬‬
‫یه مدت طوالنی ساکت بود‪ .‬بعد‪ ،‬یه خ ورده ی واش گفت‪« :‬پلیس ها‬
‫پیداش کردن؟»‬
‫«توی ماشین والدو‪ .‬اما به کسی نمی گن‪ .‬با هم معامله کردیم‪ .‬صبح‬
‫یه نگاهی به روزنومه ها بنداز‪ ،‬می فهمی چرا‪».‬‬
‫گفت‪« :‬به نظر نمی آد حرف دیگه ای برای گفتن مونده باشه‪ .‬می تونم‬
‫اون چفت را داشته باشم؟»‬
‫‪45‬‬
‫«بله‪ .‬می تونی فردا ساعت چهار توی میخونه ی کلوب اسکوایر‬
‫بیای دیدنم؟»‬
‫با لحن کش داری گفت‪« :‬تو واقعا مهربونی‪ .‬می تونم‪ .‬فرانک هنوز‬
‫هم توی جلسه اشه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬اون جلسه ها – واسه آدم نا نمی ذارن‪ ».‬خداحافظی کردیم‪.‬‬
‫به یه شماره توی غرب لس آنجلس تلفن ک ردم‪ .‬آقا هن وز هم اونجا‬
‫پیش دختر روسه‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫بود‪،‬‬
‫بهش گفتم‪« :‬صبح می تونی یه چک پونصد دالری واسه من بفرستی‪.‬‬
‫در وجه ص ندوق کمک به پلیس‪ ،‬اگه دلت خواس ت‪ .‬چ ون ق راره ب ره‬
‫اونجا‪».‬‬
‫کپرنیک با دوتا عکس و یه نصف س تون مطلب خ وب رفت ت وی‬
‫ص فحه س وم روزنامه ه ای ص بح‪ .‬اون م رد قه وه ای کوچول وی ت وی‬
‫آپارتم ان سی و یک اصال ک ارش به روزنامه نکش ید‪ .‬انجمن آپارتم ان‬
‫داران هم روابط خوبی با روزنامه ها داره‪.‬‬
‫بعد از صبحونه رفتم بیرون و باد دیگه بند اومده ب ود‪ .‬ه وا مالیم و‬
‫خنک و یه خورده مه آلود بود‪ .‬آسمون نزدیک و راحت و خاکستری ب ود‪.‬‬
‫رفتم پایین توی بولوار و به ترین جواهرفروشی اونجا را انتخ اب ک ردم و‬
‫‪45‬‬
‫‪Esquire‬‬

‫‪47‬‬
‫تی مخمل مش کی زی ِر یه‬ ‫اون رش ته مروارید را گذاش تم روی یه زیر دس ِ‬
‫لوار راه راه با بی تف اوتی‬
‫ِ‬ ‫ن ور س فید‪-‬آبی‪ .‬یه م ردی با یقه ی بال دار و ش‬
‫بهشون نگاه کرد‪.‬‬
‫پرسیدم‪« :‬چطورن؟»‬
‫«متاسفم‪ ،‬آقا‪ .‬ما ارزش گذاری نمی کنیم‪ .‬می تونم اسم یه ارزش گذار‬
‫را بهتون بدم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬سر به سرم نذار‪ .‬آلمانی اند‪».‬‬
‫نور را متمرکز کرد و سرش را برد پایین و با یکی دو اینچ از اون‬
‫رشته ور رفت‪.‬‬
‫اضافه کردم‪« :‬می خوام یه رشته مثل این درست بشه‪ ،‬با همین چفت‪،‬‬
‫عجله هم دارم‪».‬‬
‫«چقدر شبیه باشه؟» باال را نگاه نکرد‪« .‬ضمنا اینها آلمانی نیس تن‪.‬‬
‫بوهمیان‪ 46‬هستن‪».‬‬
‫«باشه‪ .‬می تونی کپی شون کنی؟»‬
‫زیردستی مخمل را جوری‬
‫ِ‬ ‫اون‬ ‫و‬ ‫داد‬ ‫سرش را به عالمت منفی تکون‬
‫هل داد کن ار که انگ ار ک ثیف میش د‪« .‬سه م اه ط ول میکش ه‪ ،‬احتم اال‪ .‬ما‬
‫شیشه ی اینجوری توی این کشور نمی سازیم‪ .‬اگه می خواین شبیه باش ن‪،‬‬
‫اقال سه ماه‪ .‬و این فروشگاه اصال همچون کارهایی نمی کنه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬باید خیلی حال بده که انقدر متکبر باشی‪ ».‬یه کارت گذاش تم‬
‫زیر آستی ِن سیاهش‪« .‬یه اسم بهم بده که این کار را بکنه – و نه ظ رف سه‬ ‫ِ‬
‫ماه – و شاید هم نه دقیقا شبیه اینها‪».‬‬
‫شونه اش را باال انداخت‪ ،‬با اون کارت رفت‪ ،‬پنج دقیقه بعد برگشت و‬
‫کارت را بهم پس داد‪ .‬یه چیزی پشتش نوشته شده بود‪.‬‬
‫الونتای ِن‪ 47‬پیر یه مغازه ت وی ِمل‪11‬روز‪ 48‬داش ت‪ ،‬یه مغ ازه ی خ نزر‬
‫پنزری که پشت ویترینش همه چی پیدا میشد‪ .‬از کالسکه ی تاش وی بچه تا‬
‫یک‬
‫شیپور فرانسوی‪ ،‬از دوربین صدفی دسته بلند اپرا ت وی یه جعبه ی ش ِ‬
‫رنگ و رو رفته تا یکی از اون شش تیرهای کالیبر ‪ 44‬تک ت یر که ت وی‬
‫غرب هنوز هم واسه مامورهای صلحی که پدربزرگ هاشون سرس خت و‬
‫محکم بودن ساخته میشه‪.‬‬
‫الونت‪11‬ای ِن پ یر یه ع رقچین دوتا عینک و یه ریش کامل داش ت‪.‬‬
‫مرواری دهای من را بررسی ک رد‪ ،‬و گفت‪« :‬بیست دالر‪ ،‬تقریبا به این‬
‫خوبی‪ .‬نه به این خوبی‪ ،‬می فهمید‪ .‬شیشه نه به این خوبی‪».‬‬
‫«چقدر شبیه همدیگه می شن؟»‬
‫دست های محکم و قویش را از هم باز کرد‪ .‬گفت‪« :‬من دارم به شما‬
‫راستش را می گم‪ .‬یه بچه را هم گول نمی زنن‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬درست کن‪ .‬با این چفت‪ .‬و‪ ،‬البته‪ ،‬اینها را هم می خوام‪».‬‬
‫گفت‪« :‬آره‪ .‬ساعت دو‪».‬‬
‫‪46‬‬
‫‪Bohemian‬‬
‫‪47‬‬
‫‪Levantine‬‬
‫‪48‬‬
‫‪Melrose‬‬

‫‪48‬‬
‫لئون واسالنوس‪ ،‬اون مرد کوچولوی اوروگوئه ای‪ ،‬به روزنامه های‬
‫بعد از ظهر رسید‪ .‬توی یه آپارتمان که اسمش را ننوش ته ب ودن جن ازه ی‬
‫دار زده ش ده اش پی دا ش ده ب ود‪ .‬پلیس ها داش تن در ب اره اش تحقیق می‬
‫کردن‪.‬‬
‫خنک کلوب اس‪11‬کوایر و‬‫ِ‬ ‫ساعت چهار رفتم توی میخونه ی دراز و‬
‫ردیف میزه ای پش تی دار را گش تم تا به یکی ش ون رس یدم که یه زن تنها‬
‫اونجا نشس ته ب ود‪ .‬کالهی س رش ب ود که ش بیه یه بش قاب کم عمق س وپ‬
‫خ وری ب ود با یه لبه ی خیلی پهن‪ ،‬یه کت دامن قه وه ای دست دوز با یه‬
‫پیرهن و کراوات شدیدا مردونه پوشیده بود‪.‬‬
‫نشستم کن ارش و یه بس ته را روی نیمکت هل دادم ط رفش‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫«بازش نکن‪ .‬در واقع می تونی همینجور که هست بندازیش توی ک وره ی‬
‫زباله سوزی‪ ،‬اگه بخوای‪».‬‬
‫لیوان نازک‬
‫ِ‬ ‫با چشم های تیره ی خسته بهم نگاه کرد‪ .‬انگشت هاش یه‬
‫را که ب وی نعن اع می داد چرخون دن‪« .‬ممن ون‪ ».‬ص ورتش خیلی رنگ‬
‫پریده بود‪.‬‬
‫یه مش روب س فارش دادم و پیش خدمته رفت‪« .‬روزنومه ها را‬
‫خوندی؟»‬
‫«بله‪».‬‬
‫«حاال می فهمی که این یارو کپرنیک ماجرا را به اسم خودش تموم‬
‫اطر همینه که داس تان را ع وض نمی کنن یا تو را وارد‬ ‫ِ‬ ‫ک رده؟ واسه خ‬
‫ماجرا نمی کنن‪».‬‬
‫گفت‪« :‬حاال دیگه مهم نیست‪ .‬به هر حال ازت ممنونم‪ .‬خواهش می‬
‫کنم – خواهش می کنم بهم نشون شون بده‪».‬‬
‫اون رشته مروارید را از الی دستمال کاغذی که ُشل دورش بسته بود‬
‫ت نق ره ای ت وی ن ور‬ ‫ت اون‪ .‬چف ِ‬ ‫از جیبم کش یدم ب یرون و هلش دادم س م ِ‬
‫چراغ دیواری برق زد‪ .‬اون الماس کوچولو چش مک زد‪ .‬مرواری دها مث ِل‬
‫صابون سفید مات بودن‪ .‬حتی از نظر اندازه هم یکی نبودن‪.‬‬
‫با لحن بی احساسی گفتت‪« :‬حق با تو ب ود‪ .‬اینها مرواری دهای من‬
‫نیستن‪».‬‬
‫پیش خدمت با مش روب من اومد و ل‪11‬وال با ظ رافت کیفش را گذاشت‬
‫روشون‪ .‬وقتی اون رفت‪ ،‬لوال یه بار دیگه آهسته با انگشت ه اش اونها را‬
‫خشک غمگین تحویلم داد‪.‬‬‫ِ‬ ‫لمس کرد‪ ،‬انداختشون توی کیف و یه لبخن ِد‬
‫یه لحظه در حالی که یه دستم را محکم گذاشته بودم روی میز اونجا‬
‫وایسادم‪.‬‬
‫«همون طور که گفتی‪ ،‬چفتش را نگه می دارم‪».‬‬
‫جون من را‬ ‫ِ‬ ‫آروم گفتم‪« :‬تو هیچی در باره ی من نمی دونی‪ .‬دیشب‬
‫نج ات دادی و واسه یه لحظه با هم یه آنی داش تیم‪ .‬تو هن وز هم هیچی در‬
‫زیکی‬
‫ِ‬ ‫ب اره ی من نمی دونی‪ .‬یه کارآگ اه ت وی مرکز پلیس هس ت‪ ،‬یه مک‬
‫دون وال‪11‬دو پی دا ش دن‬
‫خوب به اسم ییب‪11‬ارا‪ ،‬که وق تی مرواری دها ت وی چم ِ‬
‫اطر این گفتم که اگه خواس تی مطمئن بشی‬ ‫ِ‬ ‫اونجا ب وده‪ .‬این را محض خ‬
‫همین جوری پیدا شده یا نه‪»....‬‬

‫‪49‬‬
‫گفت‪« :‬حرف های مسخره نزن‪ .‬همه چیز تموم شده‪ .‬یه خاطره بود‪.‬‬
‫من واسه چسبیدن به خاطرات زیادی ج وونم‪ .‬ش اید اینج وری به تر باش ه‪.‬‬
‫من عاشق استن فیلیپس بودم – اما اون رفته – خیلی وقته که رفته‪».‬‬
‫زل زدم بهش‪ ،‬چیزی نگفتم‪.‬‬
‫آهسته اضافه کرد‪« :‬امروز صبح شـوهـرم یه چیـزی بهـم گـفـت که‬
‫نمی دونستم‪ .‬ما قراره جدا بش یم‪ .‬اینه که ام روز چ یز زی ادی ن دارم که به‬
‫خاطرش بخندم‪».‬‬
‫با لحن ُشلی گفتم‪« :‬متاسفم‪ .‬چیزی نیست که بشه گفت‪ .‬شاید یه وقت‬
‫ببینمت‪ .‬شاید هم نه‪ .‬من زیاد توی جمع شما نمی پلکم‪ .‬موفق باشی‪».‬‬
‫بلند شدم وایس ادم‪ .‬یه لحظه به همدیگه نگ اه ک ردیم‪ .‬اون گفت‪« :‬به‬
‫مشروبت دست نزدی‪».‬‬
‫چیز نعناعی فقط حالت را به می زنه‪».‬‬ ‫«تو بخورش‪ .‬اون ِ‬
‫در حالی که یه دستم روی میز بود یه لحظه وایسادم اونجا‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬اگه هر وقت کسی اذیتت کرد‪ ،‬بهم خبر بده‪».‬‬
‫سوار‬
‫ِ‬ ‫بیرون‪،‬‬ ‫رفتم‬ ‫بدون این که برگردم و نگاهش کنم از توی میخونه‬
‫ت غ رب و پ ایین رون دم تا رس یدم به‬ ‫ماش ینم ش دم و ت وی سانست به س م ِ‬
‫بزرگراه ساحلی‪ .‬همه جا توی راه باغ ها پر بودن از ب رگ ه ای خشک و‬
‫سیاهی که اون با ِد داغ سوزونده بود‪.‬‬
‫‪49‬اما اقی انوس مثل همیشه خنک و آروم به نظر می اوم د‪ .‬تقریبا تا‬
‫م‪11‬الیبو رفتم و بعد پ ارک ک ردم و رفتم نشس تم روی س نگِ ب زرگی که‬
‫ار س یمی یه نفر ب ود‪ .‬آب تقریبا نیمه َمد ب ود و داشت ب اال می‬ ‫اونور حص ِ‬
‫اومد‪ .‬هوا بوی جلبک دریایی می داد‪ .‬یه مدت آب را تماشا ک ردم و بعد یه‬
‫رشته مروارید تقلبی شیشه ی بوهمیان را از جیبم کشیدم ب یرون و گ ره یه‬
‫سرش را بریدم و مروارید ها را یکی یکی کشیدم بیرون‪.‬‬
‫وقتی همه شون توی دست چپم بودن یه مدت همون جور نگه شون‬
‫داش تم و فکر ک ردم‪ .‬واقعا چ یزی وج ود نداشت که بهش فکر کنم‪ .‬مطمئن‬
‫بودم‪.‬‬
‫با صدای بلند گفتم‪« :‬به یا ِد آقای استن فیلیپس‪ .‬که اون هم فقط یه حقه‬
‫باز دیگه بود‪».‬‬
‫ت پرن ده‬‫مرواریدهای لوال را یکی یکی پرت کردم توی آب به س م ِ‬
‫چلِپ های ک وچیکی ک ردن و پرن ده‬ ‫چلِپ ِ‬‫های دریایی که روی آب بودن‪ِ .‬‬
‫های دری ایی از روی آب بلند ش دن و به س مت جاه ایی که آب چلپ چلپ‬
‫می کرد شیرجه رفتن‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫‪Malibu‬‬

‫‪50‬‬

You might also like