Hazrat Baba Jan

You might also like

You are on page 1of 19

‫حضرت باباجان‬

‫امپراتور‬
‫«من همه چيز را آفريدهام‪ .‬من سر چشمهی همه چيز در آفرينش هستم»‪.‬‬

‫شماری از سربازان خشمگين و تندرو بلوچستاني با شنيدن اين گفتار توام با شور‬
‫شعفِ اين بانوی كهن سال كه به آنها چنين آ شکارا اعالم نموده بود‪ ،‬او را زنده به‬
‫گور كردند‪ .‬ده سااال بعد‪ ،‬هنگامي كه تني چند از همين سااربازان در شااهر نونا‬
‫بودند‪ ،‬با تعجب فراوان حضرت باباجان‪ ،‬همان بانوی كهنسال را مشاهده كردند كه‬
‫به تبرك گروهي از مريدان خود م شغول ا ست‪ .‬اين سربازان هنگامي كه به ا شتباه‬
‫زشااات خود نيبردند‪ ،‬نزد باباجان آمده و در كمال احترام بر ناهای او افتاده و‬
‫درخوا ست بخ شش نمودند‪ .‬منش و رفتار باباجان شاهانه بود‪ .‬اگر ك سي او را مادر‬
‫صاادا ميزد با تندی ميگفت‪« .‬احمقها‪ ،‬مرا مادر صاادا نزنيد‪ ،‬من زن نيسااتم‪ ،‬من‬
‫مرد هساااتم«‪ ،‬زيرا نس از دساااتيابي به باالترين درجهی روحاني يعني قطبييت‬
‫(مرشد كامل بودن)‪ ،‬مايا (طبيعت) فرمانبردار باباجان گرديده و بدين سان او يک‬
‫مرد حقيقي شد بود‪ ،‬يعني يک انسان كامل‪.‬‬
‫نام اصاالي حضاارت باباجان‪ ،‬گلرخ بود‪ .‬او در يک خانوادهی اشاارافي مساالمان در‬
‫بلوچ ستان‪ ،1‬ناحيهی شمال هند‪ ،‬بين سالهای ‪ 1790‬تا ‪ 1800‬چ شم به جهان‬
‫گ شود‪ .‬گونههای سرخ او به لطافت گلهای سرخ بودند‪ .‬ظاهر ج سماني او زيبا و‬
‫برازنده و درون او به گل سرخي شباهت دا شت كه زيبايي و عطرش تا ابد نابرجا‬
‫بود‪ .‬گلرخ‪ ،‬اين زي بايي را در درازای ز ندگي خود حفظ نمود و هر جا كه قدم‬
‫ميگذاشاات مردم همچون نروانه جذب نور او ميشاادند‪ .‬ندر گلرخ وزير نادشاااه‬
‫افغانسااتان در كابل بود‪ .‬او همانند شاااهزادهای توانگر نرورش يافت و در تربيت و‬
‫تحصااايل او هيچ كوتاهي نشاااد‪ .‬گلرخ دختری باهوش و زيرك و در كودكي تمام‬
‫قرآن را حفظ بود‪ ،‬به طوری كه در خردسااالي به حافظ قرآن شااهرت يافت‪ .‬او به‬
‫چ ندين زبان از جم له عربي‪ ،‬فارساااي‪ ،‬نشاااتو‪ ،‬اردو و حتي انگليساااي را خوب‬
‫ميدان ست‪ .‬گلرخ از كودكي به روحانيت گرايش دا شت و اوقات خود را بي شتر در‬
‫خلوت به خواندن نماز قرآن و مراقبه مي گذراند‪ .‬هنگامي كه همبازی های او برای‬
‫بازی به خانهاش ميرفتند‪ ،‬ميديدند كه خلوتنشيني را ترجيح ميدهد و در بازی‬
‫با آنها شركت نميجويد‪ .‬با ر سيدن به سالهای نوجواني‪ ،‬گرايشهای روحاني او‬
‫افزايش يافت و گلرخ اوقات خود را بيشتر و بيشتر در تنهايي ميگذراند‪ .‬در همين‬
‫حال‪ ،‬زيبايي جساااماني او نيز افزايش يافته و همه ميگفتند كه همسااار آيندهی‬
‫گلرخ مرد بسااايار خوشااابختي خواهد بود‪ .‬هنگامي كه گلرخ به سااان بلوغ و ‪15‬‬
‫سالگي رسيد‪ ،‬ندر و مادر او موضوع ازدواج را نيش كشيدند اما او به هيچ وجه تن‬
‫به ازدواج نميداد‪ .‬برای شاااهزاده خانم زيبايي از قبيلهی ناتان‪ ،‬مجرد باقي ماندن‪،‬‬
‫باور نکردني بود‪ .‬ندر و مادر اين شااااهزاده خانم جوان او را به ازدواج وادار كردند‪،‬‬
‫بيخبر از آن كه او محبوب خود را برگزيده ا ست‪ .‬اين دو شيزه‪ ،‬عا شق آن يكتايي‬
‫شااده بود كه دل او را از مدتهای نيش ربوده و هيچ شاااهزاده يا داماد خوبرويي‬
‫نميتوانست جای اين يگانه را بگيرد‪ .‬دل گلرخ در شور و شعف الهي‪ ،‬مست شده‬
‫و با اشتياق يکي شدن با محبوب خود اشک ميريخت‬
‫چ ندين ماه گذشااات و ندر و مادر گلرخ برای ازدواج او بيشاااتر نافشااااری‬
‫ميكردند‪ .‬آن ها برای ازدواج او با يک شااااهزاده برنامهريزی كرده و تاريخ را نيز‬
‫تعيين نموده بودند‪ .‬سپس به گلرخ گفتند كه حق گزينش ندارد و همهی تداركات‬
‫ديده شده است‪ .‬گرچه او ندر و مادر خود را دوست داشت اما برنامهی آنها برای‬
‫او تحمل نانذير بود‪ .‬اشااتياق يافتن محبوب حقيقي‪ ،‬گلرخ را بر تمامي مشااکالت و‬
‫سااختيها چيره ساااخت‪ .‬او از منزل و همچنين از كشااور خود گريخت و هرگز به‬
‫خانه و كا شانه‪ ،‬نزد ندر و مادر خود بازنگ شت‪ .‬گلرخ به شمال شرقي سفر كرد‪،‬‬
‫نخست به نيشوار و سپس به راوالپندی در آن روزگار‪ ،‬گريختن از خانه و تنها سفر‬
‫كردن‪ ،‬خصااوصااا گذر از مناطق كوهسااتاني هند برای دوشاايزهای هجده ساااله‪،‬‬
‫كارزاری بساايار دشااوار بود‪ .‬اما خداوندگار محبوب مراقب و نگهبان او بود‪ ،‬زيرا در‬
‫جادههای كوهسااتاني‪ ،‬نه كسااي او را شااناخت و نه كسااي توانساات به او آساايبي‬
‫برساند‪ .‬در درازای سفر‪ ،‬گلرخ نوشش سنتي اسالمي بر تن داشت اما تا چه مدت‬
‫محبوب الهي ميتوانساات عاشااق خود را در نرده و جدا از خود نگاه دارد؟ محبوب‬
‫الهي مقدمات الزم را تدارك ميديد تا نردهی دوگانگي را از روی او بركشاااد و‬
‫عروس شايستهی خود را به يکتا هستيِ كل تبديل نمايد‪.‬‬
‫دل گلرخ در آتش عشق الهي در سوز و گداز بود و از جدايي خداوند شديدا رنج‬
‫ميبرد‪ .‬اين بيتابي موجب شااد كه او به گرساانگي‪ ،‬تشاانگي و حتا خواب بيتوجه‬
‫باشااد‪ .‬او روز و شااب‪ ،‬جذب در حالت ديوانگي الهي برای محبوبش در خيابانهای‬
‫راولپندی سرگردان و نرسه ميزد‪ .‬شاهزاده خانمِ نيشين‪ ،‬اكنون به رهروی تبديل‬
‫شااده بود كه تنها اسااتراحت او‪ ،‬بيقراری مدام بود‪ .‬چه كسااي ميداند كه چندين‬
‫زندگاني توام با توبه و رياضت‪ ،‬چنين اشتياق روحاني را در او ‪ 2‬برانگيخته بود‪ .‬تنها‬
‫آرزوی او‪ ،‬خيره شااادن به چهرهی محبوب الهي بود‪ .‬او در ق لب خود فر ياد بر‬
‫ميآورد «محبوبم بيا‪ ،‬به ديدارم بيا؛ زود بيا يا كه دارم ميميرم»‪.‬‬
‫سالها بدين ترتيب سپری شد اما اشکهای اشتياق او هرگز از جاری شدن باز‬
‫نايستاند‪ .‬تنها نس از آن كه اشکهای گلرخ به طور تمام و كمال جاری گشتند‪ ،‬او‬
‫به ديدار يک مرشااد كامل هندو ‪ 3‬زنده در جساام‪ ،‬دساات يافت‪ .‬زير نظر كاملِ اين‬
‫قطب‪ ،‬گلرخ به باالی كوهي در بيانان در منطقهای كه اكنون ناكستان است رفت و‬
‫در غاری دور دست برای يک سال و نيم خلوت گزيد و رياضتهای روحاني سختي‬
‫را به جان خريد‪ .‬سپس او به به ننجاب هند سفر نمود و چند ماه در شهر مولتان‬
‫‪ Multan‬به سااار برد‪ .‬آتش فراق‪ ،‬گلرخ را ميساااوزا ند و ق لب او فر ياد ميزد‪،‬‬
‫« بيا‪ ،‬ای محبوبم بيا! من دارم ميآيم؛ ديگر نميتوانم چشاام به راه بمانم!»‪ .‬بدين‬
‫ترتيب بي ست سال سپری شد‪ .‬سپس در ‪ 37‬سالگي‪ ،‬گلرخ به طور كامل آمادهی‬
‫«رفتن» يعني مرگ نهايي شد‪ .‬ديگر حتا سرسوزني از سانسکاراهای وابستگيهای‬
‫دنيوی باقي نمانده بود تا مانع شوند كه او بالهايش را گسترده سازد و سرانجام نر‬
‫كشاايده و برود‪ .‬محبوب الهي نيز بيصاابرانه و مشااتاقانه چشاام به راه در آغوش‬
‫كشيدن او بود‪.‬‬
‫در مولتان‪ ،‬او با يک قطب م سلمان بنام موال شاه ديدار نمود و با لطف و نظر او‪،‬‬
‫گلرخ فنا و نردهی جدايي نانديد و موجب شااد كه او تا ابد در محبوب الهي جذب‬
‫شااود‪ .‬گلرخ‪ ،‬مرگ نهايي روحاني را تجربه نمود و با خداوند يکي گشاات و كائناتِ‬
‫تخيلي در نيش چشااامان او رنگ باخت و محو گرديد‪ .‬همچنان كه او به مقام‬
‫آفريدگاری ميرساايد‪ ،‬روح او در ساارور ناشااي از فنا‪ ،‬فرياد برميآورد‪« ،‬تنها من‬
‫هساااتم! چيزی جز من نيسااات؛ من خدا هساااتم؛ اناالحق»‪ .‬زمان نيز در حالت‬
‫م جذوب يت او از م يان ر فت‪ .‬گر چه گلرخ از حا لت خدا – آ گاهي‪ ،‬آ گاه بود ا ما از‬
‫آفرينش‪ ،‬بدن و ذهن‪ ،‬آگاهي نداشاات‪ .‬اكنون او خدا – آگاه اما آفرينش‪ -‬آگاه نبود‬
‫و در حالت م سرت كامل‪ ،‬در حالت جذبهی الهي م ستقر گرديده و تنها او ه ستي‬
‫دا شت‪ .‬گلرخ كامل شده اما از ه ستي مجازی نا شي از مايا (طبيعت)‪ ،‬در ه ستيِ‬
‫بيکران‪ ،‬ناآگاه بود‪ .‬گلرخ مجذوبِ كاملِ آ سمان هفتم شده و خود خداوند بود اما‬
‫از اين كه تمامي آفرينش همچون سايه در نور خداييت او نهان ا ست‪ ،‬بيخبر بود‪.‬‬
‫در حالت مجذوبيت‪ ،‬دوگانگي و بيشاااماری وجود ندارد‪ .‬به بيان ديگر‪ ،‬تنها منِ‬
‫الهي يا نفسِ الهي وجود دارد‪ .‬در سرنو شت گلرخ گريز از مايا رقم نخورده‪ ،‬هرچند‬
‫كه به طور موقت‪ ،‬آگاهي از آن را از دست داده بود‪ .‬اين فرد اكنون از لحاظ روحاني‬
‫كامل و برای بازی در نقش با شکوهي كه در سرنو شت او بود‪ ،‬ميباي ست تخيل را‬
‫به عنوان تخيل بشااناسااد و مهار آن را در دساات گيرد‪ .‬نقش او‪ ،‬فراخواندن بیدار‬
‫کننده بر زمين و برگشودن نرده از روی او بود‪.‬‬
‫گلرخ در حالت خدا ‪ -‬رساايدگي‪ ،‬به نواحي شاامالي هند ساافر نمود اما دوباره به‬
‫ساوی راولپندی و نزد مر شد ساابق خود كشايده شاد‪ .‬هندوها او را براهمي بوت‬
‫‪ Brahmi – Bhoot‬يعني مجذوب ‪ 4‬نام نهادند زيرا او به هدف رسيده اما آگاهي از اين‬
‫كه ديگران را به هدف رهنمون سازد‪ ،‬در او به كمال نرسيده بود‪.‬‬
‫نس از چند ساااال‪ ،‬گلرخ با كمک مرشاااد كامل هندوی خود‪ ،‬آگاهي از كائنات‬
‫ناشاااي از دوگانگي را دگربار باز يافت و به حالت مرشاااد كامل درآمد و همراه با‬
‫داشاااتن آ گاهي الهي از اق يانوس نام حدودِ حقي قت‪ ،‬هر قطره را به عنوان قطره‬
‫ميديد و صاحب اختيار شد كه تک تک قطره ها را به حالت اقيانوس درآورد‪.‬‬
‫نس از آن كه او به يکي از ننج مرشد كامل روی زمين تبديل شد‪ ،‬راولپندی را‬
‫ترك و به چند سفر در خاور ميانه نرداخت‪ ،‬از جمله سوريه‪ ،‬عراق‪ ،‬لبنان و ك شور‬
‫های ديگر‪ .‬ميگويند او خود را به شکل مرد درآورد و از طريق افغان ستان‪ ،‬ايران و‬
‫تركيه به مکه سفر نمود؛ در آنجا او روزی ننج بار نماز به جا ميآورد و همي شه در‬
‫يک مکان به خ صوص مين ش ست‪ .‬طي اقامت خود در مکه او بي شتر وقتش را در‬
‫راسااتای غذا دادن به فقرا ميگذراند و از زائرين بيمار‪ ،‬خود شااخصااا نرسااتاری‬
‫مينمود‪ .‬او حتي ساعتها وقت صرف ميكرد تا برای گوسفندان گرسنه غذا تهيه‬
‫نمايد‪ .‬گلرخ از مکه به مدينه ساافر كرد‪ ،‬جايي كه كه آرامگاهی حضاارت محمد در‬
‫آن قرار دارد‪ .‬در آنجا نيز او به نماز و رساايدگي به زائرين نرداخت‪ .‬او نس از ترك‬
‫عربسااتان به بغداد‪ ،‬ساافر نمود و از عراق به ننجاب بازگشاات‪ .‬در هند او به ساامت‬
‫جنوب‪ ،‬به ناسااايک سااافر كرد و در ننجواتي ‪ ،Panchvati‬مکاني كه هندوها اعتقاد‬
‫دارند حضااارت رام آنجا را تقديس نموده‪ ،‬سااااكن شاااد‪ .‬برای مردمان محلي‪،‬‬
‫«مردانگيِ» روحاني او آشااکار بود و نيروی نگاهش‪ ،‬بدن و نوشااش زنانهی گلرخ را‬
‫ننهان مي ساخت‪ .‬او از نا سيک به سمت جنوب‪ ،‬به بمبئي رفت و چند ماه در آنجا‬
‫ساااکني گزيد‪ .‬گلرخ نس از نايان دادن به كار روحانياش در بمبئي‪ ،‬به ننجاب‬
‫بازگشت و چندين سال در نواحي شمالي هند نرسه زد‪.‬‬
‫طي اين مدت در راولپندی‪ ،‬او در حالت م ستي نر شکوه نا شي از شور روحاني به‬
‫گروهي از مساالمانان كه نزد او گرد آمده بودند اقتدار الهياش را اعالم نمود‪« ،‬من‬
‫هسااتم كه كائنات را آفريدهام؛ من ساارچشاامهی همه چيز در آفرينش هسااتم»‪.‬‬
‫آن ها‪ ،‬نميتوانسااات ند تصاااور كن ند فردی را كه با ب يان اين ساااخ نان ديوا نه‬
‫ميننداشااتتند در واقع خداوند و از آن حالت‪ ،‬آگاهي دارد‪ .‬شااماری از سااربازان‬
‫مسلمانانِ تندرو بلوچي مستقر در هنگ ارتش در آن محل‪ ،‬چنان از گفتار گلرخ به‬
‫خشم آمدند كه يکي از شبها بر او حمله برده و نس از دستگيری‪ ،‬گودالي حفر و‬
‫او را زنده به گور نمودند‪.‬سااربازان به خود بساايار ميباليدند‪ ،‬زيرا سااخنان گلرخ را‬
‫كفر و بر ضااد اسااالم ميدانسااتند‪ .‬آنها چنين ميننداشااتند كه با قتل اين زن‬
‫«ديوانه«‪ ،‬ناداش روحاني دريافت خواهند نمود‪ .‬آنها بر اين باور بودند كه با كشتن‬
‫اين كافر‪ ،‬از حقيقت مقدس ا سالم محافظت و جايگاه و مقام خا صي برای خود در‬
‫به شت د ست و نا ميكنند‪ .‬اگرچه گلرخ در گوری گمنام زنده به گور شد اما جان‬
‫ن سپرد‪ ،‬زيرا م سووليت او كه آ شکار سازی خداوند بي شکل و بي صورت را در بر‬
‫ميگرفت هنوز برآورده نشاااده بود‪ .‬معلوم نيسااات كه او چگونه از اين وضاااعيت‬
‫ناخوشايند جان سالم به در برد‪ .‬اما در حدود سال ‪ 1900‬ميالدی‪ ،‬او به سالمت به‬
‫بمبئي كه بيش از ‪ 1400‬كيلومتر در جنوب راولپندی بود بازگشااات و در ك نار‬
‫خياباني به نام چوناباتي ‪ Chuna Bhatti‬در نزديکي محلهی سااايون ‪ Sion‬روزگار را‬
‫گذراند‪ .‬سالها بعد هنگامي كه هنگ ننجاب به نونا منتقل شد و همان سربازان‪،‬‬
‫باباجان را در آنجا زنده يافتند‪ ،‬غرور و برداشتهای نادرست آنها به طور كامل در‬
‫هم شکست‪ .‬اكنون آنها ميدانستند كه اين باباجان نبوده كه ايمان نداشته‪ ،‬بلکه‬
‫خود آنها بيايمان بودند‪ .‬سپس از كردار زشت خود توبه كرده و بر ناهای مرشد‬
‫افتادند و درخواسااات بخشاااش كردند و تا زماني كه هنگ ننجاب در نونا بود‪ ،‬آن‬
‫سااربازان بارها به زيارت باباجان آمده و ادای احترام نمودند‪ .‬در اين ميان برخي از‬
‫سربازان‪ ،‬مريدان او شدند و نگهباني‪ 5‬او را به عهده گرفتند‪.‬‬
‫در بمبئي‪ ،‬باباجان خصااوصااا در محلهی نايدوني ‪ Pydhonie‬نرسااه ميزد‪ .‬شااهرت‬
‫گلرخ به تدريج گسترش يافت و بسياری به قطبيت او ايمان آوردند‪ .‬مسلمانان او را‬
‫حضااارت ناميده و به عنوان باباجان‪ ،‬مينرساااتيدند‪ .‬گهگاه او با نيری بنام موالنا‬
‫صاااحب‪ ،‬از اهالي باندرا ‪ Bandra‬و نير ديگری بنام بابا عبدالرحمن از اهالي دونگری‬
‫‪ Dongri‬ديدار مينمود‪ .‬او با عشق آنها را «فرزندان من» ميناميد و هنگامي كه آن‬
‫دو نير در حضور او بودند‪ ،‬خوشحالي اين بانوی كهن سال بسيار با شکوه بود‪ .‬بعدها‬
‫باباجان شناخت خداوند را به آن دو نير‪ ،‬ارزاني داشت‪.‬‬
‫در آوريل ‪ 1903‬باباجان با كشااتي اس اس حيدری برای دومين بار برای زيارت‬
‫راهي مکه شاااد و هرچند كه در هر لحظه جذب حالت نر سااارور خود بود اما در‬
‫كشااتي همچون يک انسااان معمولي رفتار مينمود‪ .‬او با عشااق با مسااافرين ديگر‬
‫گفتگو ميكرد و از اشااعار حافظ و موالنا برای آنها ميخواند و با و اژگان ساااده‪،‬‬
‫اسرار عميقِ مطلقِ الهي را برای آنان شرح ميداد‪ .‬همگي از جمله كاركنان كشتي‬
‫كه او با آنها به انگليسااي‪ 6‬صااحبت ميكرد‪ ،‬مشااتاق شاانيدن سااخنان اين بانوی‬
‫كهن سال و جذب او شده بودند‪ .‬در اين سفر دريايي‪ ،‬يک رويداد غيرعادی رخ داد‪.‬‬
‫باران و توفان شاديدی درگرفت و همگي به وحشات افتادند‪ .‬مساافرين و خدمهی‬
‫ك شتي هرا سان و شکي ندا شتند كه ك شتي در شرف غرق شدن ا ست‪ .‬باباجان‬
‫بيتوجه به خطر غرق شدن‪ ،‬روی عرشه آمد و با صدای بلند و غيرعادی به يکي از‬
‫مساااافران به نام نوما نانکهاواال ‪ Nooma Pankhawala‬گفت‪« ،‬دساااتمال بزرگي از‬
‫كي سهات بيرون آور و دور گردنت آويز و نزد تمامي م سافران برو‪ ،‬حتي بچهها و از‬
‫تک تک آنان يک نايسااا (واحد نول هند) بگير و در آن بيندازند‪ .‬سااپس به آنها‬
‫بگو با خواندن اين دعا به خداوند التماس كنند‪« ،‬خدايا اين ك شتي را از اين توفان‬
‫رهايي بخش‪ .‬ما نس از رسيدن به مدينه به نام نيامبر محبوبت به فقرا غذا خواهيم‬
‫داد»‪ .‬نوما بيدرنگ از تک تک م سافرين از جمله ملوانان انگلي سي يک ناي سا نول‬
‫گرفت و همگي از ته دل به تکرار دعايي كه باباجان دسااتور داده بود نرداختند‪ .‬به‬
‫تدريج باد و توفان فروكش كرد و همهی سرن شينان ك شتي از مرگ حتمي رهايي‬
‫يافتند‪ .‬ك شتي در بندر عرب ستان نهلو گرفت و همگي به سالمت به مکه ر سيدند‪.‬‬
‫خبر نجات معجزه آسااای كشااتي همه جا نخش گرديد و گروه زيادی برای تبرك‬
‫شدن نزد باباجان آمدند‪ .‬در كعبه‪ ،‬باباجان نقش يک زائر معمولي را به خود گرفت‬
‫و روزی ننج بار‪ ،‬نماز به جا ميآورد اما نس از چند روز به شمال و به سوی مدينه‬
‫حركت كرد و در آنجا به نام نيامبر‪ ،‬حضرت محمد (تجسم رحم كل) بين فقرا غذا‬
‫نخش نمود‪.‬‬
‫حدود سال ‪ ،1904‬باباجان به بمبئي بازگشت و به اَجمر در شمال هند سفر كرد‬
‫تا از آرامگاه معين الدين چي ستي‪ ،‬صوفي و ا ستاد كامل‪ ،‬نايهگذار ا سالم در هند‬
‫ديدار نمايد‪ .‬نس آن كه او به بمبئي بازگشت‪ ،‬در سال ‪ 1905‬به سمت شرق و به‬
‫شهر نونا سفر كرد‪ ،‬جايي كه ن سر محبوبش در حال ر شد و بزرگ شدن بود‪ .‬با‬
‫ورود باباجان به نونا‪ ،‬دوران مسااافرتهای او نيز به ساار آمد و از آن نس‪ ،‬او برای‬
‫هميشااه در نونا سااکني گزيد تا وظيفهی روحاني خود را كه نرده برگشااودن از‬
‫مهربان شهريار ايراني به عنوان اواتار زمان بود به انجام برساند‪ .‬هنگامي كه باباجان‬
‫ابتدا وارد نونا شد در مکان ثابتي اقامت نداشت‪ .‬او يا در محلي‪ ،‬معروف به «كمپ»‬
‫به معنای اردوگاه نر سه ميزد و يا در شهر به اين سو و آن سو حركت ميكرد و‬
‫بيشتر به مناطق فقيرنشين كثيف رفت و آمد داشت‪ .‬هرچند لباس او ژنده و چرك‬
‫بود اما زيبايي درخ شان و صورت نورانياش ب سياری را به سوی خود ميك شيد‪.‬‬
‫گلرخ به عنوان يک شاهزاده خانم‪ ،‬چ شم به جهان گ شوده بود اما اكنون به عنوان‬
‫يک امپراتور‪ ،‬عظمت راستين او انکارنانذير بود‪.‬‬
‫نس از مدتي‪ ،‬باباجان را نميشااد تنها يافت زيرا هميشااه شااماری گرداگرد او‬
‫بودنااد‪ .‬گرچااه او هرگز حمااام نميكرد امااا باادنش همواره بوی عطر ميداد؛‬
‫نيازهای جسااماني او عمال صاافر و به ندرت چيزی ميخورد و يا ميخفت‪ .‬او چای‬
‫دو ست دا شت و به طور حيرتآوری چای مينو شيد‪ .‬نيروانش‪ ،‬يک فنجان نس از‬
‫فنجان ديگر برای او و كسااااني كه اطرافش بودند چای ميريختند ميآوردند و‬
‫باباجان آنها را به عنوان نِرا ساد (تبركي) بين مردم نخش ميكرد‪ .‬اگر ك سي گل‬
‫ميآورد باباجان او را به خاطر هدر دادن نولِ خود ساارزنش ميكرد و مينرساايد‪،‬‬
‫«اين گلها به چه كار ميآيند؟ چرا چيزی همچون شيريني يا چای نميخريد كه‬
‫مورد استفادهی همگان قرار گيرد‪ .‬اگر باباجان بر رهگذری مينگريست‪ ،‬آن شخص‬
‫مياي ستاد و بر سيمای الهي او خيره مي شد‪ .‬ر ستوراندارها و ميوه فرو شان از او‬
‫خواهش ميكرد ند كه از د كان آن ها د يدن نموده و ه مه چيز به او نيشاااکش‬
‫ميكردند و اگر باباجان مينذيرفت‪ ،‬آنها خود را سعادتمند ميدانستند‪.‬‬
‫هنگامي كه باباجان به منطقهی كانتونمنت ‪ ( Cantonment‬اردوگاه) نونا رفت‪،‬‬
‫بارها به منزل م سلماني بنام شيخ امام كه شغل ساعت سازی دا شت سر ميزد‪.‬‬
‫مادر اين شيخ وقتي باباجان را در لباس ژنده ديد از باباجان درخوا ست نمود كه او‬
‫را حمام كند و لباس های نو بر تن او بپوشااااند اما باباجان هيچ گاه ن پذيرفت‪ .‬ا ما‬
‫روزی باباجان نظرش عوض شااد‪ .‬آنگاه مادر شاايخ با شااکيبايي و دشااواری زياد‪،‬‬
‫آهسااته آهسااته‪ ،‬به آرامي بدن مرشددد را اسااتحمام و ردای نو و زيرنوشااي كه‬
‫مخصوص او دوخته بود را بر او نوشانيد‪ .‬اين آخرين حمامي بود كه باباجان تا آخر‬
‫عمر خود داشااات‪ .‬با اين وجود‪ ،‬بدن او هميشاااه عطرآگين و از ناناكيهای به دور‬
‫بود‪ ،‬انگار با شراب ع شقي كه از چ شمان م ست او جاری بود همي شه ا ستحمام‬
‫مينمود‪.‬‬
‫باباجان‪ ،‬جا و مکان مشخصي در نونا نداشت و شبها در گوشه و كنار خيابانها‬
‫ميخوابيد‪ .‬يک بار او نزديک مقبرهی نيری در واكاديا باغ ‪ Wakadia Bagh‬اقامت‬
‫نمود‪ .‬ساااپس از آنجا به نزديک مقبرهی «ننج نير» در ديگهي ‪ Dighi‬جا به جا و‬
‫برای مدتي در كنار آن سکني گزيد‪ .‬اطراف آرامگاه ننج نير نر از چال مورچه بود‪.‬‬
‫آنها بر بدن باباجان هجوم ميبردند و آن را ميگزيدند كه باعث تاولهای بزرگي‬
‫بر بدن او ميشد‪ .‬با اين حال او آرام مينشست‪ ،‬انگار كه هيچ اتفاقي نميافتد‪.‬‬
‫روزی مردی به نام كاسااام رافايي ‪ Kasam Rafai‬به ديگهي رفت و هنگامي كه بدن‬
‫باباجان را نوشاايده از مورچه ديد‪ ،‬با اجازهی باباجان كوشاايد كه مورچهها را كنار‬
‫بزند اما موفق ن شد‪ ،‬زيرا ب سياری از مورچهها زير نو ست باباجان چال كرده بودند‪.‬‬
‫او باباجان را راضااي كرد كه به منزلش بيايد‪ .‬در آنجا او با سااختي بساايار مقداری‬
‫كرم بر بدن باباجان ماليد و صاادها حشاارهی ريز را از نوساات او بيرون آورد‪ .‬در‬
‫تمامي اين تجربهی درد ناك‪ ،‬باباجان كوچکترين اثری از ناراحتي از خود نشاااان‬
‫نداد‪.‬‬
‫نس از اقامتي موقت در چندين مکان مختلف در نونا‪ ،‬ساارانجام باباجان زير يک‬
‫درخت نيم ‪ Neem‬در نزديکي مسجد باكهاری شاه در خيابان راستا نت ‪Rasta Peth‬‬

‫مساااتقر گرديد اما از آنجايي كه جمعيت بيشاااتری گرد او ميآمدند‪ ،‬آن فضاااای‬
‫محدود‪ ،‬مزاحم كارش بود‪ .‬مريدانش به او التماس كردند كه جايگاهش را عوض‬
‫كند اما باباجان به طور سربسته ناسخ داد‪« ،‬يک شيطان اينجا ست‪ ،‬تا از دست او‬
‫آسااوده نشااوم امکان ندارد كه حتي يک سااانتي متر تغيير جا به جا شااوم»‪ .‬رو به‬
‫روی جايگاه باباجان‪ ،‬يک درخت بزرگ بانيان ‪ Banyan‬قرار داشااات و هنگامي كه‬
‫شهرداری برای گسترش جاده‪ ،‬آن درخت را بريد‪ ،‬باباجان ناگهان تصميم به تغيير‬
‫مکان گرفت و به مدت دو هفته در نزديکي مقبرهای در محلهی سوارگات ‪Swargat‬‬

‫ديده ميشااد‪ .‬نس از آن او به محلهی چار بادی ‪( Char Bawdi‬يعني چهار چاه) در‬
‫ناحيهی اردوگاه در خيابان ملکم تانک ‪ Malcolm Tank‬جا به جا شاااد و زير يک‬
‫درخت نيم ساااکني گزيد‪.‬‬
‫اين مکان‪ ،‬آخرين جايگاه و‬
‫تخت ناد شاهي باباجان بود‬
‫و ساااال ها تا ز مان ترك‬
‫جسم‪ ،‬همان جا ماند‪.‬‬
‫هنگااامي كااه باااباااجااان‬
‫نخساااتين بار به مح لهی‬
‫چاربادی جا به جا شد‪ ،‬آنجا‬
‫نر از خاك و چرك و مملو‬
‫از ازدحام نشههای ماسکيتو‬
‫بود‪ .‬ح تا ميکروب طاعون‬
‫نيز در آنجا يافت ميشاااد‪.‬‬
‫آن محل اه در درازای روز‪،‬‬
‫وياارانااهای مااتااروك و‬
‫شامگاهان به محل دزادن‪ ،‬م ستان و يک زبالهداني تبديل ميگرديد‪ .‬در چاربادی‪،‬‬
‫باباجان زير درخت يک نيم مينشااساات؛ او كوهي بود از خداييت مطلق در ميان‬
‫شاانهای روانِ ناداني كه گرداگرد او بودند‪ .‬نس از سااپری كردن ماهها زير عناصاار‬
‫طبيعت‪ ،‬باباجان با بيميلي به مريدان خود اجازه داد تا سااارنناهي از جنس گوني‬
‫برايش بسازند‪ .‬او در سراسر فصلها آنجا اقامت داشت و به همگان اجازه ميداد كه‬
‫به ح ضورش بيايند و از شراب ح ضور او جرعهای بنو شند تا رنج آنها كاهش يابد‪.‬‬
‫نس از ساااپری شااادن چند ساااال‪ ،‬دگرگونيهای شاااگرفي در آن ناحيه رخ داد‪.‬‬
‫ساااختمانها بنا گرديدند‪ ،‬چایخانه ها و رسااتورانها راه اندازی شاادند و آن ناحيه‬
‫زير نوشش شبکهی برق قرار گرفت‪ .‬بدين ترتيب به خاطر مستقر شدن باباجان در‬
‫زير آن درخت نيم‪ ،‬منطقهی چهار چاه به مکان دلپذيری برای ز ندگي و رشاااد‬
‫خانواده تبديل گرديد‪.‬‬
‫نروانه‪ ،‬گرد نور ميآيد و خواهان فنا ساختنِ نوچي و بيهودهگي تاريکي خود در‬
‫ناكي و خلوص روشااانايي اسااات‪ .‬هيچكس نميتواند هنگام نزديک شااادن به‬
‫سرچشمهی نور آگاهي الهي‪ ،‬از آن بگريزد‪ .‬حتا اگر فرد در نردهی ناداني نوشانيده‬
‫شااده باشااد‪ ،‬اثرگذاری آن نور را كه شااعلههای آن نرده نادانياش را ميسااوزاند‬
‫احساااس مينمايد‪ .‬نورِ درون و اطراف باباجان اين ويژگي را داشاات و همچنانكه‬
‫نوازندگان‪ ،‬آهنگهای قوالي در نيشگاه او با عشق مينواختند‪ ،‬مردم گرد آمده و بر‬
‫قدوم باباجان سجده ميكردند‪ .‬عطر گلها در هر سو نيچيده و سوختن عود‪ ،‬هوا‬
‫را ناكيزه نگاه ميداشاات و كساااني كه دارشااان (زيارت) او را ميگرفتند‪ ،‬به خاطر‬
‫سعادت كمياب خوب خود‪ ،‬خدا را سپاس ميگفتند‪.‬‬
‫روزی در سال ‪ 1919‬باباجان به گروه زيادی كه گرد آمده بودند‪ ،‬از نيش هشدار‬
‫داد‪« ،‬همگي بيدر نگ به منزل های خود برو يد»‪ .‬مردم به خواسااات او احترام‬
‫گداشااتند اما هيچكس علت نافشاااری او بر رفتن آنها را نميدانساات‪ .‬اندكي بعد‬
‫توفان همراه با باران شديد‪ ،‬شهر نونا را در نورديد و درختان را ريشهكن و خسارات‬
‫زيادی در سااراساار شااهر به بار آورد و كيسااهی گونيِ ساارنناه باباجان كه حفاظي‬
‫ناچيز و ناكافي بود را خيس آب سااااخت‪ .‬مريدانِ نزديک باباجان به او التماس‬
‫كرِدند كه او را به نناهگاه امني ببرند اما او سر باز زد و زير درخت باقي ماند و همه‬
‫را به خانههاي شان روانه ساخت‪ .‬اگرچه باباجان به سالمت ديگران توجه دا شت اما‬
‫خود‪ ،‬در برابر سختي توفان و سيالب ايستادگي نمود و زير باران خيس گرديد‪.‬‬
‫به تدريج شااهرت اين بانوی كهنسااال گسااترش يافت و هندوها‪ ،‬مساالمانان و‬
‫زرتشاااتيان از مکان های مختلف به زيارت او آ مدند‪ .‬چار بادی به مکان مقدس‬
‫زيارتي تبديل شد و باباجان به آنان كه بيريا بودند شراب الهي ميبخشيد‪ .‬نس از‬
‫ديدار با مرشد‪ ،‬زائران خرسند و سپاسگذار از آنجا ميرفتند‪ .‬شمار مريدان باباجان‬
‫روز به روز افزايش يافت و هزاران نفر در سرا سر هند او را احترام ميگذا شتند و‬
‫مينر ستيدند‪ .‬مقامات ارتش انگليس از ترافيک ايجاد شده و جمعيت روزافزون در‬
‫نزديکي بارگاه باباجان دلخور بودند اما كاری از دساااتشاااان برنميآمد‪ ،‬زيرا اگر‬
‫باباجان را به زور از آنجا جا به جا مينمودند‪ ،‬به شاااورش مردم دامن ميزد كه به‬
‫ساااادهگي فروكش نميكرد‪ .‬نياز به سااااخت يک سااارنناه دائمي برای اين بانوی‬
‫كهن سال به طور كامل آ شکار بود‪ .‬هزينهی اوليه ی ساخت سرنناه تو سط ارتش‬
‫انگليس نرداخت شاد اما هنگامي كه ساااخت ساارنناه نايان يافت‪ ،‬باباجان لجاجت‬
‫نمود و از جا به جا شاادن ساار باز زد‪ ،‬زيرا آن ساارنناه چندين متر دورتر از جايگاه‬
‫اصلي او ساخته شده بود‪ .‬از اين رو‪ ،‬بنای سرنناه با مخارج اضافي توسط شهرداری‬
‫گسااترش يافت تا جايگاه اصاالي باباجان را در زير درخت نيم نيز در برگيرد‪ .‬با اين‬
‫حال باز هم او سر باز زد اما با خواهش و التماس مريدانش سرانجام باباجان راضي‬
‫شد‪.‬‬
‫در ‪ 100‬سااالگي‪ ،‬چهرهی چين و چروك خوردهی باباجان همچون غنچهای تازه‬
‫شکفته و چشمان قهوهای ‪ -‬آبي رنگش‪ ،‬نگاهي گيرا و دلربا داشت‪ .‬قامت او خميده‬
‫و قدش كو تاه بود‪ .‬نوساااات او بسااا يار روشااان و مو های ساااف يدش روی‬
‫شانههايش ميريخت‪ .‬صدای او فوق العاده شيرين و دلن شين بود‪ .‬او همچون يک‬
‫فقير‪ ،‬ساااده ميزيساات و آن چه بر تن داشاات تمام دارايياش بود اما سااادگي او‪،‬‬
‫گنجينهای نر ارزش را در بردا شت‪ .‬باباجان از ميراث شاهانهی خود چ شمنو شي و‬
‫همچون خاك شاااد و با در نيش گرفتن يک ز ندگي توام با ناكي‪ ،‬ثروت الهي‬
‫ناشمردني را به دست آورد كه اكنون وقف عالم مينمود‪.‬‬
‫باباجان در زمستان و تابستان‪ ،‬يک شلوار گشاد بلند سفيد ننبهای با يک كفني‬
‫بلند سفيد رنگ مينو شيد و همي شه يک شال روی شانههايش ميانداخت و جز‬
‫اين نوشش ساده‪ ،‬در مقابل عناصر طبيعت‪ ،‬نناه ديگری نداشت‪ .‬موهايش هيچگاه‬
‫نو ش شي ندا شت و هرگز ش سته و شانه شده و روغن زده نبود‪ .‬هنگامي كه او گام‬
‫برميداشاات‪ ،‬حركتش مانند مسااتان و هنگامي كه به موساايقي عرفاني گوش فرا‬
‫ميداد بدنش با ضرب آهنگ تکان ميخورد‪ .‬و ضعيت و حال ج سماني باباجان به‬
‫طور نياني تغيير ميكرد‪ .‬يک روز درجهی تب او خيلي باال و روز بعد بدون مصرف‬
‫دارو‪ ،‬نايين آمده و خوب ميشاااد‪ .‬او همگان را چه نير و چه جوان‪ ،‬چه زن و چه‬
‫مرد‪« ،‬بابا» ميخواند‪ ،‬به معنای بچه‪ .‬اگر كسااي باباجان را «مادر» صاادا ميزد او‬
‫اخم ميكرد و با سرزنش شخص ميگفت‪« ،‬من يک مرد ه ستم نه يک زن»‪ .‬اين‬
‫سااخن عجيب‪ ،‬تاييد گفتار حضاارت محمد بود‪« ،‬آن كه دنيا را دوساات دارد زن‬
‫است‪ ،‬آن كه بهشت را دوست دارد خواجه و آن كه خدا را دوست دارد مرد است»‪.‬‬
‫از اين رو مردم با مهرباني او را «آما ‪ -‬صااحب» ميخواندند يعني« همزمان مادر و‬
‫آقا»‪.‬‬
‫معجزاتي به باباجان ن سبت داده شده بود‪ .‬او به شيوهی خاص خود‪ ،‬يک نز شک‬
‫بود‪ .‬اگر يک بيمار برای مداوا به او مراجعه ميكرد باباجان ميفرمود‪« ،‬اين بچه از‬
‫قرصها رنج ميبرد»‪ .‬منظور از قرصها سان سکاراها يا نقوش اعمال بودند‪ .‬باباجان‬
‫قسمت آسيب ديدهی بدن را در دست ميگرفت و يک روح تخيلي را صدا ميزد و‬
‫آنگاه عضااو مجروح را دو تا سااه مرتبه تکان ميداد و به ريشااهی بيماری‪ ،‬يعني‬
‫سان سکاراها ميگفت كه بروند‪ .‬اين شيوهی مداوا‪ ،‬بيمار را به طور طبيعي درمان و‬
‫از درد و رنج‪ ،‬رهايي ميبخشاايد‪ .‬روزی كودكي زرتشااتي كه بينايياش را به طور‬
‫كامل از دست داده بود‪ ،‬نزد باباجان آوردند‪ .‬او كودك را در آغوش گرفت‪ ،‬ذكری را‬
‫زمزمه و بر چشاامان كودك دميد‪ .‬آنگاه كودك بيدرنگ بينايي خود را باز يافت و‬
‫از آغوش باباجان بيرون نريد و با شاااادی از اين كه ميتواند ببيند ابراز شاااادماني‬
‫نمود‪.‬‬
‫اگر چه با با جان همچون يک فقير و بي خان مان در خ يا بان ها ميزيسااات ا ما‬
‫مر يدانش از روی احترام‪ ،‬نار چه و جواهرات گرانب ها به عنوان هد يه برای او‬
‫ميآوردند‪ .‬با اين حال باباجان توجهي به اين نيشاااکشهای مادی نداشااات‪ .‬افراد‬
‫شياد و نادرست‪ ،‬جواهرات و نارچهها را از او ميدزديدند‪ ،‬برخي نيز جلوی چشمان‬
‫خود او د ستبرد ميزدند‪ ،‬با اين حال باباجان هرگز نکو شيد از كار آنها جلوگيری‬
‫كند‪ .‬روزی باباجان شااال گرانبهايي روی خود كشاايده و زير درختي‪ ،‬ظاهرا خفته‬
‫بود‪ .‬دزدی كه با ديدن شااال وسااوسااه شااده آن را بربايد‪ ،‬ناورچين‪ ،‬ناورچين به‬
‫باباجان نزديک شد اما گو شهی شال زير بدن باباجان گير كرده و بيرون ك شيدن‬
‫آن‪ ،‬خطرآفرين بود‪ .‬دزد نميدان ست چگونه شال را بيرون ك شيده و بربايد‪ ،‬در آن‬
‫لحظه باباجان به ساامت ديگر چرخيد و دزد از فرصاات اسااتفاده كرد و شااال را‬
‫برداشااات و نا به فرار گذاشااات‪ .‬بدين ترتيب باباجان به دزد ياری نمود كه آرزوی‬
‫خود را برآورده ساااازد‪ .‬در موقعيتي ديگر‪ ،‬يکي از مر يدان ا هل بمبئي دو عدد‬
‫النگوی طالی گرانقيمت هديه آورد و نس از ساااجده‪ ،‬آنها را به دسااات باباجان‬
‫كرد‪ .‬سپس گفت كه با نظر عنايت باباجان يکي از آرزوهای دنيویاش برآورده شده‬
‫و به ن شانهی سپاس و قدرداني‪ ،‬اين النگوها را ني شکش آورده ا ست‪ .‬اندكي بعد‪،‬‬
‫شامگاهان هنگامي كه بابا جان خفته بود‪ ،‬دزدی آه سته‪ ،‬آه سته از ن شت سر به‬
‫باباجان نزديک شد و به زور النگوها را از دست او بيرون كشيد كه به جاری شدن‬
‫خون از مچ د ست باباجان انجاميد‪ .‬دزد تالش كرد كه به سرعت از آنجا بگريزد اما‬
‫رهگذری كه در آن نزديکي شاهد صحنه بود با سرو صدا درخوا ست كمک نمود‪.‬‬
‫نا سباني خبردار شد و نزديک آمد و علت داد و بيداد را جويا شد‪ .‬اما باباجان چه‬
‫واكن شي ن شان داد؟ او چوب د ستياش را بلند كرد و گفت‪« ،‬آناني كه داد و فرياد‬
‫ميزنند را دساااتگير كنيد‪ .‬آنها برای من ايجاد مزاحمت ميكنند‪ .‬آنان را از اينجا‬
‫دور سازيد»‪ .‬اين واكنش باباجان شگفتي همگان را در ني داشت‪،‬‬
‫همان طور كه گفته شاااد‪ ،‬باباجان به ندرت غذا ميخورد‪ .‬او بارها اعتراض كرده‬
‫كه غذا خوردن‪ ،‬به وصااله كردن نارچهی ناره شااده شااباهت دارد‪ ،‬يعني هظم غذا‬
‫شبيه وصله كردنِ نارچهی تن و برای نگهداری آن است‪ .‬مردی به عنوان خدمتکار‬
‫گمادره شده و وظيفهاش رسيدگي به نيازهای شخصي باباجان و خدمت به او بود‪.‬‬
‫او مردی خوش خلق بود و هرگاه كه برای باباجان غذا ميآورد به شوخي ميگفت‪:‬‬
‫«آما ‪ -‬صاااحب‪ ،‬وصااله آماده اساات«‪ .‬باباجان نيوسااته جمالتي را در نرده‪ ،‬زير لب‬
‫زمزمه مينمودند‪ ،‬نظير‪ « ،‬جانوران موذی نيوساااته مرا آزار ميدهند! من آن ها را‬
‫جارو و ناك ميكنم اما دوباره باز ميگردند»‪ .‬آنگاه با شدت و قدرت بدنش را ناك‬
‫ميكرد انگار كه گرد و خاك و يا تار عنکبوت را از بدنش ميزدايد‪.‬‬
‫بعدها مهربابا در اين مورد چنين شرح داد‪:‬‬
‫شمار نامحدود سان سکاراها در كل كائنات‪ ،‬جذب ننج مر شد كمل مي شوند و در‬
‫آتش الهي آنان ناك و خالص ميگردند‪ .‬هنگامي كه سااانسااکاراها ناك شاادند‪ ،‬باز‬
‫گردانده و در سراسر كائنات به عنوان سانسکاراهای روحاني نخش ميگردند‪ .‬بدين‬
‫روش بدن های مرشااادان كامل به عنوان كانونهايي برای گردآوری و ناك كردن‬
‫سانسکاراهای جهاني كائنات و نخش دوبارهی آنها به عنوان سانسکاراهای روحاني‬
‫خدمت ميكند‪.‬‬
‫مرشااادان كامل همچون باباجان‪ ،‬راه و روش هايي برای كار دروني خود دارند‪.‬‬
‫برای مثال‪ ،‬يکي از شااامگاهان در شااهر تالگائون ‪ Talegaon‬در ‪ 24‬كيلومتری نونا‪،‬‬
‫نمايشاااي در يکي از تئاترهای محلي در حال اجرا بود‪ .‬جمعيت زيادی گردآمده و‬
‫ساااالن كامال نر از ت ماشااااگر و گن جايش تکم يل بود‪ .‬برگزاركن ند گان ن مايش‪،‬‬
‫دربهای سااالن را قفل كرده تا كسااي وارد نشااود‪ .‬در جريان نمايش‪ ،‬سااالن آتش‬
‫گرفت و چون درها قفل بودند‪ ،‬انبوه جمعيت شااديدا به وحشاات افتادند‪ .‬در همان‬
‫زمان‪ ،‬باباجان در نونا رفتار عجيبي از خود نشااان داد‪ .‬او با بيقراری به اين سااو و‬
‫آن سو قدم ميزد و با خشم و هيجان فرياد برميآورد‪« ،‬آتش‪ .‬آتش‪ .‬درها بستهاند‬
‫و مردم آتش خواهند گرفت‪ .‬لعنت بر تو ای آتش؛ خاموش شو»‪ .‬كساني كه اطراف‬
‫باباجان بودند نميتوانستتند درك كنند چه خبر است‪ .‬اما در تالگائون‪ ،‬آن طور كه‬
‫بعدها مردم بازگو كردند‪ ،‬دربهای سااالن ناگهان گشااوده شااده و مردم به بيرون‬
‫گريختند و بدين ترتيب از يک فاجعهی ناگوار جلوگيری شد‪.‬‬
‫روشهای مرشاادان كامل بينظير و عجيب و نامحدودیِ كار روحاني آنان بيرون‬
‫از محدودهی فهم خردگرای محدود انساااني اساات‪ .‬مثال زير روشاانگر اين مطلب‬
‫است‪ .‬باباجان از جواهرات اهدايي بيزار بود‪ ،‬با اين حال حلقههای نر زرق و برقي بر‬
‫انگشااتان خود داشاات كه هرگز آنها را در نميآورد‪ .‬يکي از اين حلقهها به قدری‬
‫تنگ بود كه موجب تورم انگشااتش شااد و به زخم عميقي انجاميد‪ .‬نس از مدتي‪،‬‬
‫كرم ها شاااروع به وارد شااادن و بيرون رفتن از آن زخم كردند و هرگاه بر زمين‬
‫مياف تاد ند‪ ،‬با با جان آن ها را برميداشااات‪ ،‬بر روی زخم قرار ميداد و ميگ فت‪،‬‬
‫«فرزندانم‪ ،‬بخوريد و راحت با شيد»‪ .‬طبيعتا مردم سعي دا شتند او را نزد نز شک‬
‫ببرند اما او همي شه سر باز ميزد و حتي اجازه نداد كه جراحت د ستش نان سمان‬
‫شود‪ .‬در نتيجه مبتال به قانقاريا (فاسد شدن عضو) و انگشتش آهسته آهسته فاسد‬
‫شد تا سرانجام افتاد‪ .‬هرچند كه زخم انگشت بابا جان خوب شد اما مريدان مرشد‬
‫با ديدن او در اين و ضعيت‪ ،‬ا شک ميريختند‪ .‬باباجان آنها را سرزنش مينموده و‬
‫ميگفت‪« :‬چرا شما گريه ميكنيد؟ من از اين رنج لذت ميبرم«‪.‬‬
‫باباجان با بيماران و نيازمندان‪ ،‬گ شادهد ستي ن شان ميداد‪ .‬اگر گر سنهای نزد او‬
‫ميآمد‪ ،‬خوراك خود را به او ميداد و اگر كسي در زمستان از سرما ميلرزيد‪ ،‬شال‬
‫خود را به او ميبخشيد‪ .‬اما يک بار در گشادهدستي معمول او يک مورد استثنايي‬
‫نيش آمد‪ .‬يکي از شامگاهانِ ب سيار سرد زم ستان‪ ،‬نيرمردی كه از سرما ميلرزيد‬
‫نزد او آمد‪ .‬نيرمرد شديدا سرما خورده و درجهی تب بااليي دا شت‪ .‬او به باباجان‬
‫دعا كرد كه نظر عنايتش بر او باشاادتا شاافا يابد‪ .‬اما باباجان خشاامگين شااد و با‬
‫عصاابانيت نتوی نازكي را كه مرد بر شااانههايش نيچيده و تنها حفاظ ناچيز او در‬
‫برابر ساارما بود‪ ،‬بر كشاايد و توجهي نيز به او ننمود‪ .‬نيرمرد به آرامي كنار باباجان‬
‫نشست و شب را در سرمای شديد در حضور مرشد به سر برد‪ .‬بامدادان نيرمرد به‬
‫طور فوق العاده‪ ،‬نرانرژی و ساااالم و در حالي كه به طور كامل بهبود يافته بود با‬
‫خوشااحالي آنجا را ترك كرد‪ .‬باباجان معموال به زبان نشااتو يا فارسااي صااحبت‬
‫ميكرد و بارها نام شاااعرای ايراني‪ ،‬همچون خواجه شااامس الدين حافظ و امير‬
‫خسرو‪ 7‬را به زبان ميآورد‪ .‬او بارها اين بيتهای زير را نقل قول و بيان ميكرد‪:‬‬
‫با وجود ميليونها كارشناس و انسانهای فهميده و خردمند در دنيا‪ ،‬تنها خداوند‬
‫از راه و روش كار خود را ميداند‪.‬‬
‫خدايا‪ ،‬آفرينش تو باشکوه و زيبا است و بازی تو‪ ،‬شگفت انگيز است‪ ،‬تو عطر‬
‫گلهای ياس را بر سر يک زن غرغرو و ستيزهجو ناشيدی‪.‬‬
‫باباجان گهگاه نام نيران و مرشدددان گوناگوني را ياد مينمود و به خصاااوص در‬
‫مورد تاج الدين بابا كه در نهايت احترام او را تاج ميناميد‪« :‬تاج‪ ،‬خيلفهی (باالترين‬
‫فرمانروا) من است‪ .‬آنچه تاج ميبخشد از من ميگيرد»‪.‬‬
‫در ‪ 17‬اوت ‪ 1925‬در نيمه شااب باباجان به طور ناگهاني بيان نمود‪« ،‬فقير من‪،‬‬
‫تاج رفت«‪ .‬هيچ كس نميدانسااات منظور او چيسااات ا ما روز بعد هنگامي كه‬
‫روزنامهها خبر درگذشااات تاج الدين بابا در ناگپور را به چاپ رسااااندند‪ ،‬مردم به‬
‫اهميت بيانات او نيبردند‪.8‬‬
‫باباجان به مدت بيست و شش سال نيوسته در خيابانهای نونا روزگار را گذراند‬
‫و در اين مدت هزاران قلب با نيکان نگاهش زخمي شدند‪ .‬هر روز نروانهها گرداگرد‬
‫شعلهی آتش وجودش ميچرخيدند و مي سوختند‪ .‬در ‪ 1914‬اين آتش بر مهربان‬
‫ايرانيِ جوان‪ ،‬نور زمان‪ ،‬بوسه زد و از او نرده برگشود‪ .‬باباجان از سالها نيش برای‬
‫انجام ماموريت اين واال از ننجاب به نونا سفر كرده بود‪ .‬او با ا شک در چ شمانش‪،‬‬
‫بيان ميكرد‪« ،‬روزی نسااارم خواهد آمد‪ .......‬او دنيا را تکان خواهد داد»‪ .‬اما هيچ‬
‫كس نميتوانست تصور كند كه منظور او چيست‪.‬‬
‫جايگاه باباجان‪ ،‬زير درخت نيم‪ ،‬تنها چند خيابان با منزل مهربان فا صله دا شت و‬
‫بارها مهربان را كه از آنجا ميگذشاات ديده بود اما او سااالها چشاام به راه ماند تا‬
‫سااارانجام مهربان را در آغوش بگيرد‪ .‬هنگامي كه مردم باباجان را ميديد ند كه‬
‫اشااک ميريزد علت را جويا شااده و او ناسااخ ميداد‪« ،‬من به خاطر عشااقي كه به‬
‫نساارم دارم اشااک ميريزم«‪ .‬اين گفتار‪ ،‬حيرتانگيز بود‪ ،‬زيرا تصااورنانذير بود كه‬
‫نيرزني فقير‪ ،‬بچهای زاده باشااد اما دوران ما به زودی گواه بر بهم نيوسااتن آن دو‬
‫تن خواهد بود‪.‬‬
‫در ‪ 18‬سپتامبر ‪ 1931‬روی يکي از انگشتان باباجان در بيمارستان ساسون عمل‬
‫جراحي انجام گرفت اما نس از عمل‪ ،‬انگشاات هرگز بهبود نيافت‪ .‬سااه روز بعد‪ ،‬در‬
‫‪ 4:27‬بعد از ظهر ‪ 21‬سپتامبر‪ ،‬هنگامي كه نسر محبوب باباجان در سرزميني دور‬
‫دساات و بيگانه مشااغول نخش نرتوهای نور شراب خود بود‪ ،‬باباجان كه ماموريت‬
‫الهي خود را به انجام رسانده بود و از اين عالم مادی رخت بر بست‪.‬‬
‫باور عمومي چنين ا ست كه ح ضور فيزيکي باباجان بر زمين‪ ،‬حدود ‪ 130‬تا ‪141‬‬
‫ساال به درازا كشايد‪ .‬مردم با شانيدن خبر درگذشات اين بانوی كهنساال مات و‬
‫مبهوت و زبانشان بند آمد‪ .‬سيل اشک در نونا به راه افتاد و ابر اندوه بر شهر سايه‬
‫افکند‪ ،‬انگار كه ابرها كفن او بوند‪ .‬هزاران تن در مراسااام تشااايع جنازهی باباجان‬
‫شركت و در آخرين سفرش در سطح شهر او را همراهي كردند‪ .‬باباجان در ساعت‬
‫‪ 10‬بامداد ‪ 22‬سپتامبر زير همان درخت نيم‪ ،‬جايي كه سالها زير آن نشسته بود‬
‫به خاك سپرده شد‪ .‬هزينهی ساخت درگاه باباجان تو سط ن سر محبوش‪ ،‬مهربان‪،‬‬
‫نرداخت گرديد و او مبلغ ‪ 4000‬روني كمک نمود‪.‬‬
‫چند روز نيش از آن كه باباجان بدنش را رها كند‪ ،‬زير لب چنين گفت «اكنون‬
‫زمان رفتنم سر رسيده‪ .‬كار نايان يافته‪ .......‬بايد دكان را ببندم»‪.‬‬
‫يکي از مريدانش با التماس گفت‪« ،‬چنين نفرماييد؛ ما به شما نياز داريم»‪.‬‬
‫باباجان با نگاهي ا سرار آميز نا سخ داد‪« ،‬هيچ كس كاالهای مرا نميخواهد‪ .‬هيچ‬
‫كس نميتواند بهای آن را بپردازد‪ .‬من كاالی خود را به مالک برگرداندهام»‪.‬‬
‫هرچند كه باباجان‪ ،‬اكنون در آرامگاهش خفته اساات اما مريدانش ميدانند كه او‬
‫همواره در قلب آنان بيدار است‪ .‬دوران ما اعالم نمود‪،‬‬
‫يا باباجان احترام صميمانه و عاشقانهی ما بر تو باد‬
‫بوسهی تو‪ ،‬بیدار کننده را بيدار نمود‪.‬‬

You might also like