Professional Documents
Culture Documents
Hazrat Baba Jan
Hazrat Baba Jan
Hazrat Baba Jan
امپراتور
«من همه چيز را آفريدهام .من سر چشمهی همه چيز در آفرينش هستم».
شماری از سربازان خشمگين و تندرو بلوچستاني با شنيدن اين گفتار توام با شور
شعفِ اين بانوی كهن سال كه به آنها چنين آ شکارا اعالم نموده بود ،او را زنده به
گور كردند .ده سااال بعد ،هنگامي كه تني چند از همين سااربازان در شااهر نونا
بودند ،با تعجب فراوان حضرت باباجان ،همان بانوی كهنسال را مشاهده كردند كه
به تبرك گروهي از مريدان خود م شغول ا ست .اين سربازان هنگامي كه به ا شتباه
زشااات خود نيبردند ،نزد باباجان آمده و در كمال احترام بر ناهای او افتاده و
درخوا ست بخ شش نمودند .منش و رفتار باباجان شاهانه بود .اگر ك سي او را مادر
صاادا ميزد با تندی ميگفت« .احمقها ،مرا مادر صاادا نزنيد ،من زن نيسااتم ،من
مرد هساااتم« ،زيرا نس از دساااتيابي به باالترين درجهی روحاني يعني قطبييت
(مرشد كامل بودن) ،مايا (طبيعت) فرمانبردار باباجان گرديده و بدين سان او يک
مرد حقيقي شد بود ،يعني يک انسان كامل.
نام اصاالي حضاارت باباجان ،گلرخ بود .او در يک خانوادهی اشاارافي مساالمان در
بلوچ ستان ،1ناحيهی شمال هند ،بين سالهای 1790تا 1800چ شم به جهان
گ شود .گونههای سرخ او به لطافت گلهای سرخ بودند .ظاهر ج سماني او زيبا و
برازنده و درون او به گل سرخي شباهت دا شت كه زيبايي و عطرش تا ابد نابرجا
بود .گلرخ ،اين زي بايي را در درازای ز ندگي خود حفظ نمود و هر جا كه قدم
ميگذاشاات مردم همچون نروانه جذب نور او ميشاادند .ندر گلرخ وزير نادشاااه
افغانسااتان در كابل بود .او همانند شاااهزادهای توانگر نرورش يافت و در تربيت و
تحصااايل او هيچ كوتاهي نشاااد .گلرخ دختری باهوش و زيرك و در كودكي تمام
قرآن را حفظ بود ،به طوری كه در خردسااالي به حافظ قرآن شااهرت يافت .او به
چ ندين زبان از جم له عربي ،فارساااي ،نشاااتو ،اردو و حتي انگليساااي را خوب
ميدان ست .گلرخ از كودكي به روحانيت گرايش دا شت و اوقات خود را بي شتر در
خلوت به خواندن نماز قرآن و مراقبه مي گذراند .هنگامي كه همبازی های او برای
بازی به خانهاش ميرفتند ،ميديدند كه خلوتنشيني را ترجيح ميدهد و در بازی
با آنها شركت نميجويد .با ر سيدن به سالهای نوجواني ،گرايشهای روحاني او
افزايش يافت و گلرخ اوقات خود را بيشتر و بيشتر در تنهايي ميگذراند .در همين
حال ،زيبايي جساااماني او نيز افزايش يافته و همه ميگفتند كه همسااار آيندهی
گلرخ مرد بسااايار خوشااابختي خواهد بود .هنگامي كه گلرخ به سااان بلوغ و 15
سالگي رسيد ،ندر و مادر او موضوع ازدواج را نيش كشيدند اما او به هيچ وجه تن
به ازدواج نميداد .برای شاااهزاده خانم زيبايي از قبيلهی ناتان ،مجرد باقي ماندن،
باور نکردني بود .ندر و مادر اين شااااهزاده خانم جوان او را به ازدواج وادار كردند،
بيخبر از آن كه او محبوب خود را برگزيده ا ست .اين دو شيزه ،عا شق آن يكتايي
شااده بود كه دل او را از مدتهای نيش ربوده و هيچ شاااهزاده يا داماد خوبرويي
نميتوانست جای اين يگانه را بگيرد .دل گلرخ در شور و شعف الهي ،مست شده
و با اشتياق يکي شدن با محبوب خود اشک ميريخت
چ ندين ماه گذشااات و ندر و مادر گلرخ برای ازدواج او بيشاااتر نافشااااری
ميكردند .آن ها برای ازدواج او با يک شااااهزاده برنامهريزی كرده و تاريخ را نيز
تعيين نموده بودند .سپس به گلرخ گفتند كه حق گزينش ندارد و همهی تداركات
ديده شده است .گرچه او ندر و مادر خود را دوست داشت اما برنامهی آنها برای
او تحمل نانذير بود .اشااتياق يافتن محبوب حقيقي ،گلرخ را بر تمامي مشااکالت و
سااختيها چيره ساااخت .او از منزل و همچنين از كشااور خود گريخت و هرگز به
خانه و كا شانه ،نزد ندر و مادر خود بازنگ شت .گلرخ به شمال شرقي سفر كرد،
نخست به نيشوار و سپس به راوالپندی در آن روزگار ،گريختن از خانه و تنها سفر
كردن ،خصااوصااا گذر از مناطق كوهسااتاني هند برای دوشاايزهای هجده ساااله،
كارزاری بساايار دشااوار بود .اما خداوندگار محبوب مراقب و نگهبان او بود ،زيرا در
جادههای كوهسااتاني ،نه كسااي او را شااناخت و نه كسااي توانساات به او آساايبي
برساند .در درازای سفر ،گلرخ نوشش سنتي اسالمي بر تن داشت اما تا چه مدت
محبوب الهي ميتوانساات عاشااق خود را در نرده و جدا از خود نگاه دارد؟ محبوب
الهي مقدمات الزم را تدارك ميديد تا نردهی دوگانگي را از روی او بركشاااد و
عروس شايستهی خود را به يکتا هستيِ كل تبديل نمايد.
دل گلرخ در آتش عشق الهي در سوز و گداز بود و از جدايي خداوند شديدا رنج
ميبرد .اين بيتابي موجب شااد كه او به گرساانگي ،تشاانگي و حتا خواب بيتوجه
باشااد .او روز و شااب ،جذب در حالت ديوانگي الهي برای محبوبش در خيابانهای
راولپندی سرگردان و نرسه ميزد .شاهزاده خانمِ نيشين ،اكنون به رهروی تبديل
شااده بود كه تنها اسااتراحت او ،بيقراری مدام بود .چه كسااي ميداند كه چندين
زندگاني توام با توبه و رياضت ،چنين اشتياق روحاني را در او 2برانگيخته بود .تنها
آرزوی او ،خيره شااادن به چهرهی محبوب الهي بود .او در ق لب خود فر ياد بر
ميآورد «محبوبم بيا ،به ديدارم بيا؛ زود بيا يا كه دارم ميميرم».
سالها بدين ترتيب سپری شد اما اشکهای اشتياق او هرگز از جاری شدن باز
نايستاند .تنها نس از آن كه اشکهای گلرخ به طور تمام و كمال جاری گشتند ،او
به ديدار يک مرشااد كامل هندو 3زنده در جساام ،دساات يافت .زير نظر كاملِ اين
قطب ،گلرخ به باالی كوهي در بيانان در منطقهای كه اكنون ناكستان است رفت و
در غاری دور دست برای يک سال و نيم خلوت گزيد و رياضتهای روحاني سختي
را به جان خريد .سپس او به به ننجاب هند سفر نمود و چند ماه در شهر مولتان
Multanبه سااار برد .آتش فراق ،گلرخ را ميساااوزا ند و ق لب او فر ياد ميزد،
« بيا ،ای محبوبم بيا! من دارم ميآيم؛ ديگر نميتوانم چشاام به راه بمانم!» .بدين
ترتيب بي ست سال سپری شد .سپس در 37سالگي ،گلرخ به طور كامل آمادهی
«رفتن» يعني مرگ نهايي شد .ديگر حتا سرسوزني از سانسکاراهای وابستگيهای
دنيوی باقي نمانده بود تا مانع شوند كه او بالهايش را گسترده سازد و سرانجام نر
كشاايده و برود .محبوب الهي نيز بيصاابرانه و مشااتاقانه چشاام به راه در آغوش
كشيدن او بود.
در مولتان ،او با يک قطب م سلمان بنام موال شاه ديدار نمود و با لطف و نظر او،
گلرخ فنا و نردهی جدايي نانديد و موجب شااد كه او تا ابد در محبوب الهي جذب
شااود .گلرخ ،مرگ نهايي روحاني را تجربه نمود و با خداوند يکي گشاات و كائناتِ
تخيلي در نيش چشااامان او رنگ باخت و محو گرديد .همچنان كه او به مقام
آفريدگاری ميرساايد ،روح او در ساارور ناشااي از فنا ،فرياد برميآورد« ،تنها من
هساااتم! چيزی جز من نيسااات؛ من خدا هساااتم؛ اناالحق» .زمان نيز در حالت
م جذوب يت او از م يان ر فت .گر چه گلرخ از حا لت خدا – آ گاهي ،آ گاه بود ا ما از
آفرينش ،بدن و ذهن ،آگاهي نداشاات .اكنون او خدا – آگاه اما آفرينش -آگاه نبود
و در حالت م سرت كامل ،در حالت جذبهی الهي م ستقر گرديده و تنها او ه ستي
دا شت .گلرخ كامل شده اما از ه ستي مجازی نا شي از مايا (طبيعت) ،در ه ستيِ
بيکران ،ناآگاه بود .گلرخ مجذوبِ كاملِ آ سمان هفتم شده و خود خداوند بود اما
از اين كه تمامي آفرينش همچون سايه در نور خداييت او نهان ا ست ،بيخبر بود.
در حالت مجذوبيت ،دوگانگي و بيشاااماری وجود ندارد .به بيان ديگر ،تنها منِ
الهي يا نفسِ الهي وجود دارد .در سرنو شت گلرخ گريز از مايا رقم نخورده ،هرچند
كه به طور موقت ،آگاهي از آن را از دست داده بود .اين فرد اكنون از لحاظ روحاني
كامل و برای بازی در نقش با شکوهي كه در سرنو شت او بود ،ميباي ست تخيل را
به عنوان تخيل بشااناسااد و مهار آن را در دساات گيرد .نقش او ،فراخواندن بیدار
کننده بر زمين و برگشودن نرده از روی او بود.
گلرخ در حالت خدا -رساايدگي ،به نواحي شاامالي هند ساافر نمود اما دوباره به
ساوی راولپندی و نزد مر شد ساابق خود كشايده شاد .هندوها او را براهمي بوت
Brahmi – Bhootيعني مجذوب 4نام نهادند زيرا او به هدف رسيده اما آگاهي از اين
كه ديگران را به هدف رهنمون سازد ،در او به كمال نرسيده بود.
نس از چند ساااال ،گلرخ با كمک مرشاااد كامل هندوی خود ،آگاهي از كائنات
ناشاااي از دوگانگي را دگربار باز يافت و به حالت مرشاااد كامل درآمد و همراه با
داشاااتن آ گاهي الهي از اق يانوس نام حدودِ حقي قت ،هر قطره را به عنوان قطره
ميديد و صاحب اختيار شد كه تک تک قطره ها را به حالت اقيانوس درآورد.
نس از آن كه او به يکي از ننج مرشد كامل روی زمين تبديل شد ،راولپندی را
ترك و به چند سفر در خاور ميانه نرداخت ،از جمله سوريه ،عراق ،لبنان و ك شور
های ديگر .ميگويند او خود را به شکل مرد درآورد و از طريق افغان ستان ،ايران و
تركيه به مکه سفر نمود؛ در آنجا او روزی ننج بار نماز به جا ميآورد و همي شه در
يک مکان به خ صوص مين ش ست .طي اقامت خود در مکه او بي شتر وقتش را در
راسااتای غذا دادن به فقرا ميگذراند و از زائرين بيمار ،خود شااخصااا نرسااتاری
مينمود .او حتي ساعتها وقت صرف ميكرد تا برای گوسفندان گرسنه غذا تهيه
نمايد .گلرخ از مکه به مدينه ساافر كرد ،جايي كه كه آرامگاهی حضاارت محمد در
آن قرار دارد .در آنجا نيز او به نماز و رساايدگي به زائرين نرداخت .او نس از ترك
عربسااتان به بغداد ،ساافر نمود و از عراق به ننجاب بازگشاات .در هند او به ساامت
جنوب ،به ناسااايک سااافر كرد و در ننجواتي ،Panchvatiمکاني كه هندوها اعتقاد
دارند حضااارت رام آنجا را تقديس نموده ،سااااكن شاااد .برای مردمان محلي،
«مردانگيِ» روحاني او آشااکار بود و نيروی نگاهش ،بدن و نوشااش زنانهی گلرخ را
ننهان مي ساخت .او از نا سيک به سمت جنوب ،به بمبئي رفت و چند ماه در آنجا
ساااکني گزيد .گلرخ نس از نايان دادن به كار روحانياش در بمبئي ،به ننجاب
بازگشت و چندين سال در نواحي شمالي هند نرسه زد.
طي اين مدت در راولپندی ،او در حالت م ستي نر شکوه نا شي از شور روحاني به
گروهي از مساالمانان كه نزد او گرد آمده بودند اقتدار الهياش را اعالم نمود« ،من
هسااتم كه كائنات را آفريدهام؛ من ساارچشاامهی همه چيز در آفرينش هسااتم».
آن ها ،نميتوانسااات ند تصاااور كن ند فردی را كه با ب يان اين ساااخ نان ديوا نه
ميننداشااتتند در واقع خداوند و از آن حالت ،آگاهي دارد .شااماری از سااربازان
مسلمانانِ تندرو بلوچي مستقر در هنگ ارتش در آن محل ،چنان از گفتار گلرخ به
خشم آمدند كه يکي از شبها بر او حمله برده و نس از دستگيری ،گودالي حفر و
او را زنده به گور نمودند.سااربازان به خود بساايار ميباليدند ،زيرا سااخنان گلرخ را
كفر و بر ضااد اسااالم ميدانسااتند .آنها چنين ميننداشااتند كه با قتل اين زن
«ديوانه« ،ناداش روحاني دريافت خواهند نمود .آنها بر اين باور بودند كه با كشتن
اين كافر ،از حقيقت مقدس ا سالم محافظت و جايگاه و مقام خا صي برای خود در
به شت د ست و نا ميكنند .اگرچه گلرخ در گوری گمنام زنده به گور شد اما جان
ن سپرد ،زيرا م سووليت او كه آ شکار سازی خداوند بي شکل و بي صورت را در بر
ميگرفت هنوز برآورده نشاااده بود .معلوم نيسااات كه او چگونه از اين وضاااعيت
ناخوشايند جان سالم به در برد .اما در حدود سال 1900ميالدی ،او به سالمت به
بمبئي كه بيش از 1400كيلومتر در جنوب راولپندی بود بازگشااات و در ك نار
خياباني به نام چوناباتي Chuna Bhattiدر نزديکي محلهی سااايون Sionروزگار را
گذراند .سالها بعد هنگامي كه هنگ ننجاب به نونا منتقل شد و همان سربازان،
باباجان را در آنجا زنده يافتند ،غرور و برداشتهای نادرست آنها به طور كامل در
هم شکست .اكنون آنها ميدانستند كه اين باباجان نبوده كه ايمان نداشته ،بلکه
خود آنها بيايمان بودند .سپس از كردار زشت خود توبه كرده و بر ناهای مرشد
افتادند و درخواسااات بخشاااش كردند و تا زماني كه هنگ ننجاب در نونا بود ،آن
سااربازان بارها به زيارت باباجان آمده و ادای احترام نمودند .در اين ميان برخي از
سربازان ،مريدان او شدند و نگهباني 5او را به عهده گرفتند.
در بمبئي ،باباجان خصااوصااا در محلهی نايدوني Pydhonieنرسااه ميزد .شااهرت
گلرخ به تدريج گسترش يافت و بسياری به قطبيت او ايمان آوردند .مسلمانان او را
حضااارت ناميده و به عنوان باباجان ،مينرساااتيدند .گهگاه او با نيری بنام موالنا
صاااحب ،از اهالي باندرا Bandraو نير ديگری بنام بابا عبدالرحمن از اهالي دونگری
Dongriديدار مينمود .او با عشق آنها را «فرزندان من» ميناميد و هنگامي كه آن
دو نير در حضور او بودند ،خوشحالي اين بانوی كهن سال بسيار با شکوه بود .بعدها
باباجان شناخت خداوند را به آن دو نير ،ارزاني داشت.
در آوريل 1903باباجان با كشااتي اس اس حيدری برای دومين بار برای زيارت
راهي مکه شاااد و هرچند كه در هر لحظه جذب حالت نر سااارور خود بود اما در
كشااتي همچون يک انسااان معمولي رفتار مينمود .او با عشااق با مسااافرين ديگر
گفتگو ميكرد و از اشااعار حافظ و موالنا برای آنها ميخواند و با و اژگان ساااده،
اسرار عميقِ مطلقِ الهي را برای آنان شرح ميداد .همگي از جمله كاركنان كشتي
كه او با آنها به انگليسااي 6صااحبت ميكرد ،مشااتاق شاانيدن سااخنان اين بانوی
كهن سال و جذب او شده بودند .در اين سفر دريايي ،يک رويداد غيرعادی رخ داد.
باران و توفان شاديدی درگرفت و همگي به وحشات افتادند .مساافرين و خدمهی
ك شتي هرا سان و شکي ندا شتند كه ك شتي در شرف غرق شدن ا ست .باباجان
بيتوجه به خطر غرق شدن ،روی عرشه آمد و با صدای بلند و غيرعادی به يکي از
مساااافران به نام نوما نانکهاواال Nooma Pankhawalaگفت« ،دساااتمال بزرگي از
كي سهات بيرون آور و دور گردنت آويز و نزد تمامي م سافران برو ،حتي بچهها و از
تک تک آنان يک نايسااا (واحد نول هند) بگير و در آن بيندازند .سااپس به آنها
بگو با خواندن اين دعا به خداوند التماس كنند« ،خدايا اين ك شتي را از اين توفان
رهايي بخش .ما نس از رسيدن به مدينه به نام نيامبر محبوبت به فقرا غذا خواهيم
داد» .نوما بيدرنگ از تک تک م سافرين از جمله ملوانان انگلي سي يک ناي سا نول
گرفت و همگي از ته دل به تکرار دعايي كه باباجان دسااتور داده بود نرداختند .به
تدريج باد و توفان فروكش كرد و همهی سرن شينان ك شتي از مرگ حتمي رهايي
يافتند .ك شتي در بندر عرب ستان نهلو گرفت و همگي به سالمت به مکه ر سيدند.
خبر نجات معجزه آسااای كشااتي همه جا نخش گرديد و گروه زيادی برای تبرك
شدن نزد باباجان آمدند .در كعبه ،باباجان نقش يک زائر معمولي را به خود گرفت
و روزی ننج بار ،نماز به جا ميآورد اما نس از چند روز به شمال و به سوی مدينه
حركت كرد و در آنجا به نام نيامبر ،حضرت محمد (تجسم رحم كل) بين فقرا غذا
نخش نمود.
حدود سال ،1904باباجان به بمبئي بازگشت و به اَجمر در شمال هند سفر كرد
تا از آرامگاه معين الدين چي ستي ،صوفي و ا ستاد كامل ،نايهگذار ا سالم در هند
ديدار نمايد .نس آن كه او به بمبئي بازگشت ،در سال 1905به سمت شرق و به
شهر نونا سفر كرد ،جايي كه ن سر محبوبش در حال ر شد و بزرگ شدن بود .با
ورود باباجان به نونا ،دوران مسااافرتهای او نيز به ساار آمد و از آن نس ،او برای
هميشااه در نونا سااکني گزيد تا وظيفهی روحاني خود را كه نرده برگشااودن از
مهربان شهريار ايراني به عنوان اواتار زمان بود به انجام برساند .هنگامي كه باباجان
ابتدا وارد نونا شد در مکان ثابتي اقامت نداشت .او يا در محلي ،معروف به «كمپ»
به معنای اردوگاه نر سه ميزد و يا در شهر به اين سو و آن سو حركت ميكرد و
بيشتر به مناطق فقيرنشين كثيف رفت و آمد داشت .هرچند لباس او ژنده و چرك
بود اما زيبايي درخ شان و صورت نورانياش ب سياری را به سوی خود ميك شيد.
گلرخ به عنوان يک شاهزاده خانم ،چ شم به جهان گ شوده بود اما اكنون به عنوان
يک امپراتور ،عظمت راستين او انکارنانذير بود.
نس از مدتي ،باباجان را نميشااد تنها يافت زيرا هميشااه شااماری گرداگرد او
بودنااد .گرچااه او هرگز حمااام نميكرد امااا باادنش همواره بوی عطر ميداد؛
نيازهای جسااماني او عمال صاافر و به ندرت چيزی ميخورد و يا ميخفت .او چای
دو ست دا شت و به طور حيرتآوری چای مينو شيد .نيروانش ،يک فنجان نس از
فنجان ديگر برای او و كسااااني كه اطرافش بودند چای ميريختند ميآوردند و
باباجان آنها را به عنوان نِرا ساد (تبركي) بين مردم نخش ميكرد .اگر ك سي گل
ميآورد باباجان او را به خاطر هدر دادن نولِ خود ساارزنش ميكرد و مينرساايد،
«اين گلها به چه كار ميآيند؟ چرا چيزی همچون شيريني يا چای نميخريد كه
مورد استفادهی همگان قرار گيرد .اگر باباجان بر رهگذری مينگريست ،آن شخص
مياي ستاد و بر سيمای الهي او خيره مي شد .ر ستوراندارها و ميوه فرو شان از او
خواهش ميكرد ند كه از د كان آن ها د يدن نموده و ه مه چيز به او نيشاااکش
ميكردند و اگر باباجان مينذيرفت ،آنها خود را سعادتمند ميدانستند.
هنگامي كه باباجان به منطقهی كانتونمنت ( Cantonmentاردوگاه) نونا رفت،
بارها به منزل م سلماني بنام شيخ امام كه شغل ساعت سازی دا شت سر ميزد.
مادر اين شيخ وقتي باباجان را در لباس ژنده ديد از باباجان درخوا ست نمود كه او
را حمام كند و لباس های نو بر تن او بپوشااااند اما باباجان هيچ گاه ن پذيرفت .ا ما
روزی باباجان نظرش عوض شااد .آنگاه مادر شاايخ با شااکيبايي و دشااواری زياد،
آهسااته آهسااته ،به آرامي بدن مرشددد را اسااتحمام و ردای نو و زيرنوشااي كه
مخصوص او دوخته بود را بر او نوشانيد .اين آخرين حمامي بود كه باباجان تا آخر
عمر خود داشااات .با اين وجود ،بدن او هميشاااه عطرآگين و از ناناكيهای به دور
بود ،انگار با شراب ع شقي كه از چ شمان م ست او جاری بود همي شه ا ستحمام
مينمود.
باباجان ،جا و مکان مشخصي در نونا نداشت و شبها در گوشه و كنار خيابانها
ميخوابيد .يک بار او نزديک مقبرهی نيری در واكاديا باغ Wakadia Baghاقامت
نمود .ساااپس از آنجا به نزديک مقبرهی «ننج نير» در ديگهي Dighiجا به جا و
برای مدتي در كنار آن سکني گزيد .اطراف آرامگاه ننج نير نر از چال مورچه بود.
آنها بر بدن باباجان هجوم ميبردند و آن را ميگزيدند كه باعث تاولهای بزرگي
بر بدن او ميشد .با اين حال او آرام مينشست ،انگار كه هيچ اتفاقي نميافتد.
روزی مردی به نام كاسااام رافايي Kasam Rafaiبه ديگهي رفت و هنگامي كه بدن
باباجان را نوشاايده از مورچه ديد ،با اجازهی باباجان كوشاايد كه مورچهها را كنار
بزند اما موفق ن شد ،زيرا ب سياری از مورچهها زير نو ست باباجان چال كرده بودند.
او باباجان را راضااي كرد كه به منزلش بيايد .در آنجا او با سااختي بساايار مقداری
كرم بر بدن باباجان ماليد و صاادها حشاارهی ريز را از نوساات او بيرون آورد .در
تمامي اين تجربهی درد ناك ،باباجان كوچکترين اثری از ناراحتي از خود نشاااان
نداد.
نس از اقامتي موقت در چندين مکان مختلف در نونا ،ساارانجام باباجان زير يک
درخت نيم Neemدر نزديکي مسجد باكهاری شاه در خيابان راستا نت Rasta Peth
مساااتقر گرديد اما از آنجايي كه جمعيت بيشاااتری گرد او ميآمدند ،آن فضاااای
محدود ،مزاحم كارش بود .مريدانش به او التماس كردند كه جايگاهش را عوض
كند اما باباجان به طور سربسته ناسخ داد« ،يک شيطان اينجا ست ،تا از دست او
آسااوده نشااوم امکان ندارد كه حتي يک سااانتي متر تغيير جا به جا شااوم» .رو به
روی جايگاه باباجان ،يک درخت بزرگ بانيان Banyanقرار داشااات و هنگامي كه
شهرداری برای گسترش جاده ،آن درخت را بريد ،باباجان ناگهان تصميم به تغيير
مکان گرفت و به مدت دو هفته در نزديکي مقبرهای در محلهی سوارگات Swargat
ديده ميشااد .نس از آن او به محلهی چار بادی ( Char Bawdiيعني چهار چاه) در
ناحيهی اردوگاه در خيابان ملکم تانک Malcolm Tankجا به جا شاااد و زير يک
درخت نيم ساااکني گزيد.
اين مکان ،آخرين جايگاه و
تخت ناد شاهي باباجان بود
و ساااال ها تا ز مان ترك
جسم ،همان جا ماند.
هنگااامي كااه باااباااجااان
نخساااتين بار به مح لهی
چاربادی جا به جا شد ،آنجا
نر از خاك و چرك و مملو
از ازدحام نشههای ماسکيتو
بود .ح تا ميکروب طاعون
نيز در آنجا يافت ميشاااد.
آن محل اه در درازای روز،
وياارانااهای مااتااروك و
شامگاهان به محل دزادن ،م ستان و يک زبالهداني تبديل ميگرديد .در چاربادی،
باباجان زير درخت يک نيم مينشااساات؛ او كوهي بود از خداييت مطلق در ميان
شاانهای روانِ ناداني كه گرداگرد او بودند .نس از سااپری كردن ماهها زير عناصاار
طبيعت ،باباجان با بيميلي به مريدان خود اجازه داد تا سااارنناهي از جنس گوني
برايش بسازند .او در سراسر فصلها آنجا اقامت داشت و به همگان اجازه ميداد كه
به ح ضورش بيايند و از شراب ح ضور او جرعهای بنو شند تا رنج آنها كاهش يابد.
نس از ساااپری شااادن چند ساااال ،دگرگونيهای شاااگرفي در آن ناحيه رخ داد.
ساااختمانها بنا گرديدند ،چایخانه ها و رسااتورانها راه اندازی شاادند و آن ناحيه
زير نوشش شبکهی برق قرار گرفت .بدين ترتيب به خاطر مستقر شدن باباجان در
زير آن درخت نيم ،منطقهی چهار چاه به مکان دلپذيری برای ز ندگي و رشاااد
خانواده تبديل گرديد.
نروانه ،گرد نور ميآيد و خواهان فنا ساختنِ نوچي و بيهودهگي تاريکي خود در
ناكي و خلوص روشااانايي اسااات .هيچكس نميتواند هنگام نزديک شااادن به
سرچشمهی نور آگاهي الهي ،از آن بگريزد .حتا اگر فرد در نردهی ناداني نوشانيده
شااده باشااد ،اثرگذاری آن نور را كه شااعلههای آن نرده نادانياش را ميسااوزاند
احساااس مينمايد .نورِ درون و اطراف باباجان اين ويژگي را داشاات و همچنانكه
نوازندگان ،آهنگهای قوالي در نيشگاه او با عشق مينواختند ،مردم گرد آمده و بر
قدوم باباجان سجده ميكردند .عطر گلها در هر سو نيچيده و سوختن عود ،هوا
را ناكيزه نگاه ميداشاات و كساااني كه دارشااان (زيارت) او را ميگرفتند ،به خاطر
سعادت كمياب خوب خود ،خدا را سپاس ميگفتند.
روزی در سال 1919باباجان به گروه زيادی كه گرد آمده بودند ،از نيش هشدار
داد« ،همگي بيدر نگ به منزل های خود برو يد» .مردم به خواسااات او احترام
گداشااتند اما هيچكس علت نافشاااری او بر رفتن آنها را نميدانساات .اندكي بعد
توفان همراه با باران شديد ،شهر نونا را در نورديد و درختان را ريشهكن و خسارات
زيادی در سااراساار شااهر به بار آورد و كيسااهی گونيِ ساارنناه باباجان كه حفاظي
ناچيز و ناكافي بود را خيس آب سااااخت .مريدانِ نزديک باباجان به او التماس
كرِدند كه او را به نناهگاه امني ببرند اما او سر باز زد و زير درخت باقي ماند و همه
را به خانههاي شان روانه ساخت .اگرچه باباجان به سالمت ديگران توجه دا شت اما
خود ،در برابر سختي توفان و سيالب ايستادگي نمود و زير باران خيس گرديد.
به تدريج شااهرت اين بانوی كهنسااال گسااترش يافت و هندوها ،مساالمانان و
زرتشاااتيان از مکان های مختلف به زيارت او آ مدند .چار بادی به مکان مقدس
زيارتي تبديل شد و باباجان به آنان كه بيريا بودند شراب الهي ميبخشيد .نس از
ديدار با مرشد ،زائران خرسند و سپاسگذار از آنجا ميرفتند .شمار مريدان باباجان
روز به روز افزايش يافت و هزاران نفر در سرا سر هند او را احترام ميگذا شتند و
مينر ستيدند .مقامات ارتش انگليس از ترافيک ايجاد شده و جمعيت روزافزون در
نزديکي بارگاه باباجان دلخور بودند اما كاری از دساااتشاااان برنميآمد ،زيرا اگر
باباجان را به زور از آنجا جا به جا مينمودند ،به شاااورش مردم دامن ميزد كه به
ساااادهگي فروكش نميكرد .نياز به سااااخت يک سااارنناه دائمي برای اين بانوی
كهن سال به طور كامل آ شکار بود .هزينهی اوليه ی ساخت سرنناه تو سط ارتش
انگليس نرداخت شاد اما هنگامي كه ساااخت ساارنناه نايان يافت ،باباجان لجاجت
نمود و از جا به جا شاادن ساار باز زد ،زيرا آن ساارنناه چندين متر دورتر از جايگاه
اصلي او ساخته شده بود .از اين رو ،بنای سرنناه با مخارج اضافي توسط شهرداری
گسااترش يافت تا جايگاه اصاالي باباجان را در زير درخت نيم نيز در برگيرد .با اين
حال باز هم او سر باز زد اما با خواهش و التماس مريدانش سرانجام باباجان راضي
شد.
در 100سااالگي ،چهرهی چين و چروك خوردهی باباجان همچون غنچهای تازه
شکفته و چشمان قهوهای -آبي رنگش ،نگاهي گيرا و دلربا داشت .قامت او خميده
و قدش كو تاه بود .نوساااات او بسااا يار روشااان و مو های ساااف يدش روی
شانههايش ميريخت .صدای او فوق العاده شيرين و دلن شين بود .او همچون يک
فقير ،ساااده ميزيساات و آن چه بر تن داشاات تمام دارايياش بود اما سااادگي او،
گنجينهای نر ارزش را در بردا شت .باباجان از ميراث شاهانهی خود چ شمنو شي و
همچون خاك شاااد و با در نيش گرفتن يک ز ندگي توام با ناكي ،ثروت الهي
ناشمردني را به دست آورد كه اكنون وقف عالم مينمود.
باباجان در زمستان و تابستان ،يک شلوار گشاد بلند سفيد ننبهای با يک كفني
بلند سفيد رنگ مينو شيد و همي شه يک شال روی شانههايش ميانداخت و جز
اين نوشش ساده ،در مقابل عناصر طبيعت ،نناه ديگری نداشت .موهايش هيچگاه
نو ش شي ندا شت و هرگز ش سته و شانه شده و روغن زده نبود .هنگامي كه او گام
برميداشاات ،حركتش مانند مسااتان و هنگامي كه به موساايقي عرفاني گوش فرا
ميداد بدنش با ضرب آهنگ تکان ميخورد .و ضعيت و حال ج سماني باباجان به
طور نياني تغيير ميكرد .يک روز درجهی تب او خيلي باال و روز بعد بدون مصرف
دارو ،نايين آمده و خوب ميشاااد .او همگان را چه نير و چه جوان ،چه زن و چه
مرد« ،بابا» ميخواند ،به معنای بچه .اگر كسااي باباجان را «مادر» صاادا ميزد او
اخم ميكرد و با سرزنش شخص ميگفت« ،من يک مرد ه ستم نه يک زن» .اين
سااخن عجيب ،تاييد گفتار حضاارت محمد بود« ،آن كه دنيا را دوساات دارد زن
است ،آن كه بهشت را دوست دارد خواجه و آن كه خدا را دوست دارد مرد است».
از اين رو مردم با مهرباني او را «آما -صااحب» ميخواندند يعني« همزمان مادر و
آقا».
معجزاتي به باباجان ن سبت داده شده بود .او به شيوهی خاص خود ،يک نز شک
بود .اگر يک بيمار برای مداوا به او مراجعه ميكرد باباجان ميفرمود« ،اين بچه از
قرصها رنج ميبرد» .منظور از قرصها سان سکاراها يا نقوش اعمال بودند .باباجان
قسمت آسيب ديدهی بدن را در دست ميگرفت و يک روح تخيلي را صدا ميزد و
آنگاه عضااو مجروح را دو تا سااه مرتبه تکان ميداد و به ريشااهی بيماری ،يعني
سان سکاراها ميگفت كه بروند .اين شيوهی مداوا ،بيمار را به طور طبيعي درمان و
از درد و رنج ،رهايي ميبخشاايد .روزی كودكي زرتشااتي كه بينايياش را به طور
كامل از دست داده بود ،نزد باباجان آوردند .او كودك را در آغوش گرفت ،ذكری را
زمزمه و بر چشاامان كودك دميد .آنگاه كودك بيدرنگ بينايي خود را باز يافت و
از آغوش باباجان بيرون نريد و با شاااادی از اين كه ميتواند ببيند ابراز شاااادماني
نمود.
اگر چه با با جان همچون يک فقير و بي خان مان در خ يا بان ها ميزيسااات ا ما
مر يدانش از روی احترام ،نار چه و جواهرات گرانب ها به عنوان هد يه برای او
ميآوردند .با اين حال باباجان توجهي به اين نيشاااکشهای مادی نداشااات .افراد
شياد و نادرست ،جواهرات و نارچهها را از او ميدزديدند ،برخي نيز جلوی چشمان
خود او د ستبرد ميزدند ،با اين حال باباجان هرگز نکو شيد از كار آنها جلوگيری
كند .روزی باباجان شااال گرانبهايي روی خود كشاايده و زير درختي ،ظاهرا خفته
بود .دزدی كه با ديدن شااال وسااوسااه شااده آن را بربايد ،ناورچين ،ناورچين به
باباجان نزديک شد اما گو شهی شال زير بدن باباجان گير كرده و بيرون ك شيدن
آن ،خطرآفرين بود .دزد نميدان ست چگونه شال را بيرون ك شيده و بربايد ،در آن
لحظه باباجان به ساامت ديگر چرخيد و دزد از فرصاات اسااتفاده كرد و شااال را
برداشااات و نا به فرار گذاشااات .بدين ترتيب باباجان به دزد ياری نمود كه آرزوی
خود را برآورده ساااازد .در موقعيتي ديگر ،يکي از مر يدان ا هل بمبئي دو عدد
النگوی طالی گرانقيمت هديه آورد و نس از ساااجده ،آنها را به دسااات باباجان
كرد .سپس گفت كه با نظر عنايت باباجان يکي از آرزوهای دنيویاش برآورده شده
و به ن شانهی سپاس و قدرداني ،اين النگوها را ني شکش آورده ا ست .اندكي بعد،
شامگاهان هنگامي كه بابا جان خفته بود ،دزدی آه سته ،آه سته از ن شت سر به
باباجان نزديک شد و به زور النگوها را از دست او بيرون كشيد كه به جاری شدن
خون از مچ د ست باباجان انجاميد .دزد تالش كرد كه به سرعت از آنجا بگريزد اما
رهگذری كه در آن نزديکي شاهد صحنه بود با سرو صدا درخوا ست كمک نمود.
نا سباني خبردار شد و نزديک آمد و علت داد و بيداد را جويا شد .اما باباجان چه
واكن شي ن شان داد؟ او چوب د ستياش را بلند كرد و گفت« ،آناني كه داد و فرياد
ميزنند را دساااتگير كنيد .آنها برای من ايجاد مزاحمت ميكنند .آنان را از اينجا
دور سازيد» .اين واكنش باباجان شگفتي همگان را در ني داشت،
همان طور كه گفته شاااد ،باباجان به ندرت غذا ميخورد .او بارها اعتراض كرده
كه غذا خوردن ،به وصااله كردن نارچهی ناره شااده شااباهت دارد ،يعني هظم غذا
شبيه وصله كردنِ نارچهی تن و برای نگهداری آن است .مردی به عنوان خدمتکار
گمادره شده و وظيفهاش رسيدگي به نيازهای شخصي باباجان و خدمت به او بود.
او مردی خوش خلق بود و هرگاه كه برای باباجان غذا ميآورد به شوخي ميگفت:
«آما -صاااحب ،وصااله آماده اساات« .باباجان نيوسااته جمالتي را در نرده ،زير لب
زمزمه مينمودند ،نظير « ،جانوران موذی نيوساااته مرا آزار ميدهند! من آن ها را
جارو و ناك ميكنم اما دوباره باز ميگردند» .آنگاه با شدت و قدرت بدنش را ناك
ميكرد انگار كه گرد و خاك و يا تار عنکبوت را از بدنش ميزدايد.
بعدها مهربابا در اين مورد چنين شرح داد:
شمار نامحدود سان سکاراها در كل كائنات ،جذب ننج مر شد كمل مي شوند و در
آتش الهي آنان ناك و خالص ميگردند .هنگامي كه سااانسااکاراها ناك شاادند ،باز
گردانده و در سراسر كائنات به عنوان سانسکاراهای روحاني نخش ميگردند .بدين
روش بدن های مرشااادان كامل به عنوان كانونهايي برای گردآوری و ناك كردن
سانسکاراهای جهاني كائنات و نخش دوبارهی آنها به عنوان سانسکاراهای روحاني
خدمت ميكند.
مرشااادان كامل همچون باباجان ،راه و روش هايي برای كار دروني خود دارند.
برای مثال ،يکي از شااامگاهان در شااهر تالگائون Talegaonدر 24كيلومتری نونا،
نمايشاااي در يکي از تئاترهای محلي در حال اجرا بود .جمعيت زيادی گردآمده و
ساااالن كامال نر از ت ماشااااگر و گن جايش تکم يل بود .برگزاركن ند گان ن مايش،
دربهای سااالن را قفل كرده تا كسااي وارد نشااود .در جريان نمايش ،سااالن آتش
گرفت و چون درها قفل بودند ،انبوه جمعيت شااديدا به وحشاات افتادند .در همان
زمان ،باباجان در نونا رفتار عجيبي از خود نشااان داد .او با بيقراری به اين سااو و
آن سو قدم ميزد و با خشم و هيجان فرياد برميآورد« ،آتش .آتش .درها بستهاند
و مردم آتش خواهند گرفت .لعنت بر تو ای آتش؛ خاموش شو» .كساني كه اطراف
باباجان بودند نميتوانستتند درك كنند چه خبر است .اما در تالگائون ،آن طور كه
بعدها مردم بازگو كردند ،دربهای سااالن ناگهان گشااوده شااده و مردم به بيرون
گريختند و بدين ترتيب از يک فاجعهی ناگوار جلوگيری شد.
روشهای مرشاادان كامل بينظير و عجيب و نامحدودیِ كار روحاني آنان بيرون
از محدودهی فهم خردگرای محدود انساااني اساات .مثال زير روشاانگر اين مطلب
است .باباجان از جواهرات اهدايي بيزار بود ،با اين حال حلقههای نر زرق و برقي بر
انگشااتان خود داشاات كه هرگز آنها را در نميآورد .يکي از اين حلقهها به قدری
تنگ بود كه موجب تورم انگشااتش شااد و به زخم عميقي انجاميد .نس از مدتي،
كرم ها شاااروع به وارد شااادن و بيرون رفتن از آن زخم كردند و هرگاه بر زمين
مياف تاد ند ،با با جان آن ها را برميداشااات ،بر روی زخم قرار ميداد و ميگ فت،
«فرزندانم ،بخوريد و راحت با شيد» .طبيعتا مردم سعي دا شتند او را نزد نز شک
ببرند اما او همي شه سر باز ميزد و حتي اجازه نداد كه جراحت د ستش نان سمان
شود .در نتيجه مبتال به قانقاريا (فاسد شدن عضو) و انگشتش آهسته آهسته فاسد
شد تا سرانجام افتاد .هرچند كه زخم انگشت بابا جان خوب شد اما مريدان مرشد
با ديدن او در اين و ضعيت ،ا شک ميريختند .باباجان آنها را سرزنش مينموده و
ميگفت« :چرا شما گريه ميكنيد؟ من از اين رنج لذت ميبرم«.
باباجان با بيماران و نيازمندان ،گ شادهد ستي ن شان ميداد .اگر گر سنهای نزد او
ميآمد ،خوراك خود را به او ميداد و اگر كسي در زمستان از سرما ميلرزيد ،شال
خود را به او ميبخشيد .اما يک بار در گشادهدستي معمول او يک مورد استثنايي
نيش آمد .يکي از شامگاهانِ ب سيار سرد زم ستان ،نيرمردی كه از سرما ميلرزيد
نزد او آمد .نيرمرد شديدا سرما خورده و درجهی تب بااليي دا شت .او به باباجان
دعا كرد كه نظر عنايتش بر او باشاادتا شاافا يابد .اما باباجان خشاامگين شااد و با
عصاابانيت نتوی نازكي را كه مرد بر شااانههايش نيچيده و تنها حفاظ ناچيز او در
برابر ساارما بود ،بر كشاايد و توجهي نيز به او ننمود .نيرمرد به آرامي كنار باباجان
نشست و شب را در سرمای شديد در حضور مرشد به سر برد .بامدادان نيرمرد به
طور فوق العاده ،نرانرژی و ساااالم و در حالي كه به طور كامل بهبود يافته بود با
خوشااحالي آنجا را ترك كرد .باباجان معموال به زبان نشااتو يا فارسااي صااحبت
ميكرد و بارها نام شاااعرای ايراني ،همچون خواجه شااامس الدين حافظ و امير
خسرو 7را به زبان ميآورد .او بارها اين بيتهای زير را نقل قول و بيان ميكرد:
با وجود ميليونها كارشناس و انسانهای فهميده و خردمند در دنيا ،تنها خداوند
از راه و روش كار خود را ميداند.
خدايا ،آفرينش تو باشکوه و زيبا است و بازی تو ،شگفت انگيز است ،تو عطر
گلهای ياس را بر سر يک زن غرغرو و ستيزهجو ناشيدی.
باباجان گهگاه نام نيران و مرشدددان گوناگوني را ياد مينمود و به خصاااوص در
مورد تاج الدين بابا كه در نهايت احترام او را تاج ميناميد« :تاج ،خيلفهی (باالترين
فرمانروا) من است .آنچه تاج ميبخشد از من ميگيرد».
در 17اوت 1925در نيمه شااب باباجان به طور ناگهاني بيان نمود« ،فقير من،
تاج رفت« .هيچ كس نميدانسااات منظور او چيسااات ا ما روز بعد هنگامي كه
روزنامهها خبر درگذشااات تاج الدين بابا در ناگپور را به چاپ رسااااندند ،مردم به
اهميت بيانات او نيبردند.8
باباجان به مدت بيست و شش سال نيوسته در خيابانهای نونا روزگار را گذراند
و در اين مدت هزاران قلب با نيکان نگاهش زخمي شدند .هر روز نروانهها گرداگرد
شعلهی آتش وجودش ميچرخيدند و مي سوختند .در 1914اين آتش بر مهربان
ايرانيِ جوان ،نور زمان ،بوسه زد و از او نرده برگشود .باباجان از سالها نيش برای
انجام ماموريت اين واال از ننجاب به نونا سفر كرده بود .او با ا شک در چ شمانش،
بيان ميكرد« ،روزی نسااارم خواهد آمد .......او دنيا را تکان خواهد داد» .اما هيچ
كس نميتوانست تصور كند كه منظور او چيست.
جايگاه باباجان ،زير درخت نيم ،تنها چند خيابان با منزل مهربان فا صله دا شت و
بارها مهربان را كه از آنجا ميگذشاات ديده بود اما او سااالها چشاام به راه ماند تا
سااارانجام مهربان را در آغوش بگيرد .هنگامي كه مردم باباجان را ميديد ند كه
اشااک ميريزد علت را جويا شااده و او ناسااخ ميداد« ،من به خاطر عشااقي كه به
نساارم دارم اشااک ميريزم« .اين گفتار ،حيرتانگيز بود ،زيرا تصااورنانذير بود كه
نيرزني فقير ،بچهای زاده باشااد اما دوران ما به زودی گواه بر بهم نيوسااتن آن دو
تن خواهد بود.
در 18سپتامبر 1931روی يکي از انگشتان باباجان در بيمارستان ساسون عمل
جراحي انجام گرفت اما نس از عمل ،انگشاات هرگز بهبود نيافت .سااه روز بعد ،در
4:27بعد از ظهر 21سپتامبر ،هنگامي كه نسر محبوب باباجان در سرزميني دور
دساات و بيگانه مشااغول نخش نرتوهای نور شراب خود بود ،باباجان كه ماموريت
الهي خود را به انجام رسانده بود و از اين عالم مادی رخت بر بست.
باور عمومي چنين ا ست كه ح ضور فيزيکي باباجان بر زمين ،حدود 130تا 141
ساال به درازا كشايد .مردم با شانيدن خبر درگذشات اين بانوی كهنساال مات و
مبهوت و زبانشان بند آمد .سيل اشک در نونا به راه افتاد و ابر اندوه بر شهر سايه
افکند ،انگار كه ابرها كفن او بوند .هزاران تن در مراسااام تشااايع جنازهی باباجان
شركت و در آخرين سفرش در سطح شهر او را همراهي كردند .باباجان در ساعت
10بامداد 22سپتامبر زير همان درخت نيم ،جايي كه سالها زير آن نشسته بود
به خاك سپرده شد .هزينهی ساخت درگاه باباجان تو سط ن سر محبوش ،مهربان،
نرداخت گرديد و او مبلغ 4000روني كمک نمود.
چند روز نيش از آن كه باباجان بدنش را رها كند ،زير لب چنين گفت «اكنون
زمان رفتنم سر رسيده .كار نايان يافته .......بايد دكان را ببندم».
يکي از مريدانش با التماس گفت« ،چنين نفرماييد؛ ما به شما نياز داريم».
باباجان با نگاهي ا سرار آميز نا سخ داد« ،هيچ كس كاالهای مرا نميخواهد .هيچ
كس نميتواند بهای آن را بپردازد .من كاالی خود را به مالک برگرداندهام».
هرچند كه باباجان ،اكنون در آرامگاهش خفته اساات اما مريدانش ميدانند كه او
همواره در قلب آنان بيدار است .دوران ما اعالم نمود،
يا باباجان احترام صميمانه و عاشقانهی ما بر تو باد
بوسهی تو ،بیدار کننده را بيدار نمود.