Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 26

See discussions, stats, and author profiles for this publication at: https://www.researchgate.

net/publication/323666675

Ulysses (Persian translation) by James Joyce

Book · March 2018

CITATIONS READS

0 648

1 author:

Ali Salami
University of Tehran
55 PUBLICATIONS   50 CITATIONS   

SEE PROFILE

Some of the authors of this publication are also working on these related projects:

Persian Literature in Translation View project

Postcolonial Studies View project

All content following this page was uploaded by Ali Salami on 04 September 2018.

The user has requested enhancement of the downloaded file.


‫یولیسیز‬
‫یولیسیز‬
‫جیمز جویس‬

‫ترجمه‪ :‬دکتر علی سالمی‬


‫ویراستار‪ :‬مهدی سجودی مقدم‬
‫‪1‬‬

‫باک مولیگن‪ 1‬چاق و باوقار از پلکان پایین آمد‪ ،‬کاسۀ کف صابون در دستش بود‬
‫ِ‬
‫که روی آن یک آینه و یک تیغ به‌صورت صلیب قرار داشت‪ .‬لباس راحتی زردرنگی‬
‫وزش باد مالیم صبحگاهی‬ ‫به تن داشت که کمربندش را نبسته بود و به‌آرامی در اثر ِ‬
‫در پشت سرش تکان می‌خورد‪ .‬کاسه را باال نگه داشت و زیر لب زمزمه کرد‪« :‬من به‬
‫‪2‬‬
‫محراب خداوند می‌روم‪».‬‬
‫پایین پلکان پیچ‌درپیچ انداخت و با گستاخی گفت‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫مکثی کرد و نگاهی به‬
‫«کینچ‪ ،3‬بیا باال! بیا باال ای یسوعی ترسناک!»‬
‫‪4‬‬

‫مدور شلیک توپ‪ 5‬باال رفت‪ .‬بعد‪ ،‬روی برگرداند‬‫با صالبت جلو رفت و از سکوی ّ‬
‫زمین اطراف و کوه‌هایی که در حال بیدار شدن بودند‪ُ ،‬مجدانه‬ ‫ُ‬
‫و سه بار برای برج‪ِ ،‬‬
‫از خداوند برکت طلبید‪ .‬سپس‪ ،‬چشمش به استیون ِددالوس‪ 6‬افتاد‪ ،‬به‌سوی او خم‬
‫عالمت صلیب کشید‪ ،‬آب را در گلویش قرقره کرد و سرش را‬ ‫ِ‬ ‫شد و به‌سرعت در هوا‬
‫تکان داد‪ .‬استیون ددالوس‪ ،‬ناخرسند و خواب‌آلود‪ ،‬دستانش را بر باالی پلکان تکیه‬
‫داد و نگاهی سرد به‌صورت لرزان او انداخت که آب قرقره می‌کرد و برای او دعای‬
‫خیر می‌کرد؛ صورتش به درازی صورت اسب بود‪ ،‬با مویی که کمی تراشیده شده‬
‫بود‪ ،‬اما مرتب و به رنگ بلوط کم‌رنگ بود‪.‬‬

‫‪1. Buck Mulligan‬‬


‫‪2. INTROIBO AD ALTARE DEI‬‬
‫‪ Kinch .3‬لقب استیون ددالوس است و به معنای لبه کارد‪.‬‬
‫‪ .4‬از اعضای فرقه‌ای موسوم به انجمن عیسی‬
‫ً‬
‫‪ .5‬سکویی دایره‌ای شکل بر بام برج که قبال برای شلیک تفنگ استفاده می‌شد‪.‬‬
‫‪6. Stephen Dedalus‬‬
‫‪ /6‬یولیسیز‬

‫باک مولیگن لحظه‌ای در آینه نگاه کرد و بعد زیرکانه کاسۀ کف صابون را‬
‫پوشاند و با جدیت گفت‪« :‬به پادگان‪ 1‬برگشتیم‪».‬‬
‫بعد با لحن یک واعظ افزود‪« :‬ای عزیز نازنینم‪ ،‬این است مسیح واقعی‪ :‬جسم‬
‫ً‬
‫و روح و خون و زخم‪ .‬موسیقی آرام‪ ،‬لطفا‪ .‬آقایان چشمانتان را ببندید! یک لحظه‪.‬‬
‫مشکل کوچکی با این سلول‌های سفید‪ 2‬هست‪ .‬همه ساکت!»‬
‫سوت آهسته و بلندی زد‪ ،‬بعد درحالی‌که‬ ‫از نیمرخ‪ ،‬نگاهی به باال انداخت و ِ‬
‫ّ‬
‫غرق تفکر بود مکث کرد‪ ،‬دندان‌های صاف و سفیدش با نقطه‌های طالیی اینجاوآنجا‬
‫برق می‌زد‪ .‬زرین‌دهان‪ .‬صدای دو سوت بلند و تیز در آن سکوت و آرامش پاسخ داد‪.‬‬
‫بی‌درنگ فریاد کشید‪« :‬ممنون رفیق قدیمی‪ .‬عالی خواهد شد‪ .‬برق را خاموش‬
‫کن‪ .‬ممکن است؟»‬
‫به‌آرامی‪ ،‬از سکوی شلیک توپ دور شد و نگاهی از روی وقار‪ ،‬به نظاره‌گرش‬
‫ُ‬
‫انداخت و چین‌های شل لباسش را به دور پایش جمع کرد‪ .‬چهرۀ فربه و سایه‌افتاده‬
‫و آروارۀ بیضی و عبوسش یادآور اسقفی بود که در قرون‌وسطی حامی هنرهای‬
‫زیبا بود‪ .‬لبخندی ملیح به‌آرامی بر لبانش نقش بست‪ .‬با شادمانی گفت‪« :‬نام تو‬
‫ریشخندی بیش نیست‪ .‬نام مسخرۀ تو‪ ،‬یک نام یونانی باستانی‪».‬‬
‫شوخی دوستانه نشانه رفت و به سمت سنگر رفت و با‬ ‫ِ‬ ‫انگشتش را از روی‬
‫خود خندید‪ .‬استیون ددالوس به راه افتاد و تا نیمه‌راه با حالتی خسته او را دنبال‬
‫کرد و روی لبۀ سکوی توپ جنگی نشست و بی‌حرکت او را تماشا کرد درحالی‌که‬
‫مولیگن آینه‌اش را روی سنگر گذاشت‪ ،‬فرچۀ ریش‌تراشی را در کاسه فروبرد و‬
‫گونه‌ها و گردنش را کف‌مالی کرد‪ .‬صدای شاد باک مولیگن ادامه یافت‪« :‬نام من هم‬
‫َ‬
‫مسخره‌ست‪َ :‬ملکی مولیگن‪ ،3‬دو هجا‪ .‬اما آهنگ یونانی وزینی دارد‪ ،‬نه؟ آهنگین‬
‫و شاد مثل خود باک‪ .‬باید به آتن برویم‪ .‬اگر بتوانم بیست پوند عمه را تیغ بزنم‪،‬‬
‫می‌آیی؟»‬
‫فرچۀ ریش‌تراشی را کنار گذاشت و درحالی‌که با شادمانی می‌خندید فریاد‬
‫زد‪« :‬یسوعی جوان و خام! می‌آیی؟»‬
‫بعد حرفش را قطع کرد و با دقت شروع به تراشیدن صورتش کرد‪.‬‬
‫‪ .1‬دولین به عنوان پایتخت کشور ستم دیده با تاریخی طوالنی از شوش‪ ،‬در سال ‪ ،1904‬عمال پر از سربازخانه‌های‬
‫نظامی بود‪.‬‬
‫‪ .2‬کف ریش‌تراشی مالیگان به سلول‌های سفید در خون مقدس مسیح تشبیه شده است‬
‫‪3. Malachi Mulligan‬‬
‫جیمز جویس ‪7/‬‬

‫استیون آهسته گفت‪« :‬مولیگن‪ ،‬به من گو!»‬


‫«بله عشق من!»‬
‫«هینز تا ِکی می‌خواهد در برج بماند؟»‬
‫‪1‬‬
‫ِ‬
‫باک مولیگن از روی شانۀ راست صورت تراشیده‌اش را نشان داد‪ .‬و‬
‫ساکسون سنگین‌وزن‪.‬‬
‫ِ‬ ‫بی‌رودربایستی گفت‪« :‬خداوندا‪ ،‬آیا او ترسناک نیست؟ یک‬
‫او فکر می‌کند تو نجیب‌زاده نیستی؟ خدایا‪ ،‬از دست این انگلیسی‌های لعنتی‪ .‬از‬
‫شدت زیادی پول و سوءهاضمه دارد می‌ترکد‪ .‬به خاطر این‌که اهل آکسفورد است‪.‬‬ ‫ِ‬
‫ً‬
‫می‌دانی ددالوس‪ ،‬تو واقعا رفتار آکسفوردی داری‪ .‬نمی‌تواند تو را درک کند‪ .‬آه‪،‬‬
‫نامی که من تو را صدا می‌کنم بهترین است‪ :‬کینچ‪ ،‬یعنی لبۀ کارد‪».‬‬
‫با احتیاط چانه‌اش را اصالح کرد‪.‬‬
‫استیون گفت‪« :‬تمام شب را دربارۀ یک پلنگ سیاه هذیان می‌گفت‪ .‬تفنگش‬
‫کجاست؟»‬
‫مولیگن گفت‪« :‬یک دیوانۀ محزون! ترسیدی؟»‬
‫استیون با انرژی و ترسی فزاینده جواب داد‪« :‬بله ترسیدم‪ .‬اینجا در تاریکی با‬
‫مردی هستم که نمی‌شناسم و با خود شیون می‌کند که پلنگ سیاهی را با تیر زده‪.‬‬
‫تو انسان‌ها را از غرق شدن نجات دادی‪ .‬اما من قهرمان نیستم‪ .‬اگر اینجا بماند‪،‬‬
‫من می‌روم‪».‬‬
‫کف روی تیغش انداخت‪ .‬از محل نشتنش‬ ‫باک مولیگن نگاهی اخم‌آلود به ِ‬
‫پایین پرید و با عجله شروع به گشتن جیب‌های شلوارش کرد‪ .‬با صدایی کلفت‬
‫فریاد زد‪« :‬زود برو!»‬
‫مولیگن به سمت سکوی توپ جنگی رفت و دستش را در جیب باالیی استیون‬
‫کرد و گفت‪« :‬دستمال دماغت را به ما قرض بده تا تیغ را تمیز کنم‪».‬‬
‫ِ‬
‫استیون به او اجازه داد دستش را دربیاورد و دستمالی مچاله و کثیف را از‬
‫گوشۀ آن به نمایش بگذارد‪ .‬باک مولیگن لبۀ تیغ را حسابی تمیز کرد‪ .‬بعد از باالی‬
‫دستمال نگاه کرد و گفت‪« :‬دستمال شاعر‪ .‬یک رنگ هنری جدید برای شعرای‬
‫ِ‬ ‫ً‬
‫ایرلندی‪ :‬سبز دماغی‪ 2.‬تقریبا می‌توانی طعم آن را بچشی‪ ،‬نه؟»‬
‫دوباره به سمت دیوارۀ سنگر باال رفت و نگاهی بر خلیج دوبلین انداخت‪ ،‬موی‬

‫‪1. Haines‬‬
‫‪ .2‬کنایه به رنگ سبز نهضت ادبی ایرلند موسوم به رنسانس ایرلندی‬
‫‪ /8‬یولیسیز‬

‫روشن و بلوطی‌رنگش به‌آرامی تکان می‌خورد‪.‬‬


‫با صدای آرام گفت‪« :‬خدایا‪ ،‬آیا این همان دریایی نیست که الگی آن را ِ‬
‫مادر‬ ‫‪1‬‬

‫نازنین می‌نامد؟ یک دریای تخمی‪ .‬بر دریای شرابی‌رنگ‪ 2.‬آه‪ ،‬ددالوس‪ ،‬این یونیان‪.‬‬
‫باید یونانی به تو بیاموزم‪ .‬باید آثار آن‌ها را به زبان اصلی بخوانی‪ .‬دریا! دریا!‪ 3‬اوست‬
‫مادر نازنین و بزرگوار ما‪ .‬بیا و نگاه کن‪».‬‬
‫استیون ایستاد و به سمت دیوارۀ سنگر رفت‪.‬‬
‫درحالی‌که روی آن لمیده بود‪ ،‬به آب در آن پایین نگریست و همچنین ب ‌ه قایق‬
‫حمل محموله‌های پستی که دهانۀ لنگرگاه کینگز تاون‪ 4‬را ترک می‌کرد‪.‬‬
‫نیرومند ما‪».‬‬
‫ِ‬ ‫باک مولیگن گفت‪« :‬مادر‬
‫ناگهان چشمان خاکستری و جستجوگرش را از دریا به‌سوی چهرۀ استیون‬
‫چرخاند و گفت‪« :‬عمه فکر می‌کند تو مادرت را کشتی‪ .‬به همین دلیل نمی‌خواهد‬
‫من با تو هیچ‌گونه ارتباطی داشته باشم‪».‬‬
‫استیون با لحنی حزن‌آلود گفت‪« :‬یک نفر او را کشت‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬کینچ‪ ،‬لعنتی‪ ،‬وقتی مادر محتضرت از تو خواهش کرد‪،‬‬
‫می‌توانستی زانو بزنی‪ .‬من هم به‌اندازۀ تو بی‌خیال هستم‪ .‬اما وقتی به مادرت فکر‬
‫می‌کنم که با واپسین نفس‌هایش از تو خواست زانو بزنی و برایش دعا کنی و تو‬
‫امتناع کردی‪ .‬نوعی شرارت در وجود توست‪»...‬‬
‫مولیگن حرفش را قطع کرد و دوباره به‌آرامی شروع به مالیدن کف ریش بر‬
‫باالی گونه‌اش کرد‪ .‬لبخندی از روی شکیبایی لبانش را ورچید‪ .‬با خود زمزمه کرد‪:‬‬
‫«اما یک بازیگر زیبای کمدی هستی‪ .‬کینچ‪ ،‬ای زیباترین بازیگر کمدی‪».‬‬
‫یکنواخت و با دقت در سکوت و جدیت صورتش را تراشید‪.‬‬
‫استیون درحالی‌که یک آرنجش را بر سنگ گرانیت ناصاف تکیه داده بود‪،‬‬
‫کف دستش را بر پیشانی‌اش گذاشت و به لبۀ رنگ‪-‬و‪-‬رو‪-‬رفتۀ آستین کت سیاه‬
‫درد عشق نبود‪ ،‬قلبش را فشرد‪ .‬بی‌آنکه‬ ‫و براقش نگاهی انداخت‪ .‬درد‪ ،‬که هنوز ِ‬
‫حرفی بزند‪ ،‬در رؤیایی‪ ،‬مادرش پس از مرگ به سراغش آمده بود‪ ،‬پیکر ویرانش‬
‫در میان کفن قهوه‌ای و گشاد‪ ،‬بوی موم و درخت استوایی می‌داد‪ ،‬نفسش که بر‬
‫‪ .1‬اشاره به شاعر انگلیسی ‪Algernon Charles Swinburne‬‬
‫‪2. Epi oinopa ponton‬‬
‫‪3. Thalatta‬‬
‫‪4. Kingstown‬‬
‫جیمز جویس ‪9/‬‬

‫استیون سنگینی می‌کرد‪ ،‬خاموش و سرزنشگر بود‪ ،‬بوی خفیفی از خاکستر خیس‪.‬‬
‫در لبۀ آستین کهنه‌اش‪ ،‬دریا را دید که صدایی سرخوش در کنارش آن را به‌عنوان‬
‫مادر نازنین و بزرگوار تهنیت می‌گفت‪ .‬در حلقۀ خلیج و خط افق‪ِ ،‬جرمی سبز و تیره‬
‫از مایع وجود داشت‪ .‬یک کاسۀ چینی سفید کنار بستر مرگ مادرش قرار داشت که‬
‫کبد‬
‫در آن صفرای سبز و بی‌حرکت بود که مادرش در اثر استفراغ دردناک و بلند از ِ‬
‫فاسدش بیرون داده بود‪.‬‬
‫باک مولیگن دوباره لبۀ تیغ را تمیز کرد‪.‬‬
‫نوکر بینوا‪ .‬باید یک پیراهن و چند دستمال‬‫با صدایی مهربان گفت‪« :‬آه‪ ،‬ای ِ‬
‫دماغی به تو بدهم‪ .‬شلوار دست‌دوم چطور بود؟»‬
‫استیون جواب داد‪« :‬اندازه بود‪».‬‬
‫باک مولیگن به چالۀ لب زیرینش حمله برد‪.‬‬
‫با خشنودی گفت‪« :‬ریشخندی از آن است‪ .‬آن را باید به‌جای دست‌دوم پادوم‬
‫نامید‪ .‬خدا می‌داند کدام بچه ولگردی دیگر آن را به پا نکرده‪ .‬من یکدست شلوار‬
‫ً‬
‫قشنگ دارم با راه‌راه‌های خاکستری‪ .‬اگر آن را بپوشی‪ ،‬حتما شیک می‌شوی‪ .‬کینچ‪،‬‬
‫شوخی نمی‌کنم‪ .‬وقتی لباس مرتب به تن داری‪ ،‬خیلی خوب به نظر می‌رسی‪».‬‬
‫‪1‬‬
‫استیون گفت‪« :‬ممنونم‪ .‬اگر خاکستری باشد‪ ،‬نمی‌توانم آن را بپوشم‪».‬‬
‫باک مولیگن رو به تصویر صورت خود در آینه گفت‪« :‬نمی‌تواند آن را بپوشد‪.‬‬
‫ُ‬
‫آداب‪ ،‬آداب است‪ .‬او مادرش را می‌کشد اما نمی‌تواند شلوار خاکستری به پا کند‪».‬‬
‫نوازش انگشتان‪ ،‬پوست نرم را لمس کرد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫تیغ را با مهارت تا کرد و با‬
‫استیون نگاهش را از دریا به‌سوی آن چهره فربه با چشمان آبی و متحرک‬
‫چرخاند‪.‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬آن یارو که دیشب در میخانه شیپ با او بودم‪ ،‬می‌گوید‬
‫‪2‬‬

‫تو مبتال به فلج عمومی هستی‪ 3.‬او همراه کانلی نورمن در دوتیویل است‪ 4.‬فلج‬

‫‪ .1‬چون خاکستری نمادی از سوگواری است و به خاطر مرگ مادرش خیلی احساس گناه میکند‪ .‬کم کم شخصیت‬
‫هملت را پیدا می کند‪.‬‬
‫‪2. Ship‬‬
‫‪ General paresis of the insane .3‬فلج عمومی‪ ،‬اخالل روانی است که در آخرین مرحله بیماری سیفلیس‬
‫نمایان می شود‪.‬‬
‫‪ .4‬آسایشگاه روانی ریچموند چندین بار در این رمان ذکر می‌شود‪ .‬گیفورد می‌گوید دوتیویل (‪ )Dottyville‬نام‬
‫مسخره‌ای برای این مکان است و کانلی نورمن (‪ )Conolly Norman‬دانشجوی امراض روانی‪ ،‬از سال ‪ 1886‬تا‬
‫سال ‪ 1908‬مسئولیت این آسایشگاه را بر عهده داشته است‪.‬‬
‫‪ /10‬یولیسیز‬

‫عمومی دیوانگان‪».‬‬
‫آینه را به‌صورت نیم‌دایره در هوا حرکت داد تا در نور آفتاب‪ ،‬بشارتی که حاال در‬
‫دریا می‌درخشید را نشان دهد‪ .‬لب‌های تراشیده و ورچیده‌اش خندید و همینطور‬
‫تن تنومند و خوش‌بنیه او را‬ ‫تمام ِ‬
‫لبه‌های دندان‌های سفید و درخشانش‪ .‬خنده ِ‬
‫فراگرفت‪.‬‬
‫گفت‪« :‬به خودت نگاه کن ای شاعر ترسناک!»‬
‫استیون به جلو خم شد و به آینه‌ای که در برابرش نگه داشته شده بود خیره‬
‫شد‪ ،‬شکافی کج‌ومعوج آن را شکافته بود‪ ،‬مویی در انتهای آن‪ .‬همان‌طور که او و‬
‫دیگران مرا می‌بینند‪ .‬چه کسی این چهره را برای من برگزید؟‪ 1‬این نوکر که باید از‬
‫شر حشره‌ای مزاحم رها شود‪ .‬از من نیز می‌پرسد‪.‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬آینه را از اتاق آن کلفت ِکش رفتم‪ .‬حقش است‪ .‬عمه‬
‫همیشه مستخدمه‌های ساده و معمولی را برای ملکی نگه می‌دارد‪ .‬تا او را به وسوسه‬
‫نکشانند‪ .‬و نام او اوسوال‪ 2‬است‪».‬‬
‫دوباره خندید و آینه را از چشمان خیرۀ استیون دور کرد‪.‬‬
‫«خشم کلیبان‪ 3‬از اینکه نمی‌تواند چهره‌اش را در آینه ببیند‪ .‬کاش‬ ‫ِ‬ ‫گفت‪:‬‬
‫وایلد زنده بود و تو را می‌دید‪».‬‬
‫استیون عقب رفت و اشاره کرد و با تلخی گفت‪« :‬این نمادی از هنر ایرلندی‬
‫است‪ .‬آینه شکسته یک نوکر‪».‬‬
‫باک مولیگن ناگهان بازویش را در بازوی استیون قفل کرد و با او دور برج‬
‫گردش کرد درحالی‌که تیغ و آینه‌اش در جیبی که در آن آن‌ها را انداخته بود به هم‬
‫می‌خوردند و تق‌تق صدا می‌کردند‪.‬‬
‫با مهربانی گفت‪« :‬کینچ‪ ،‬منصفانه نیست که این‌طور سربه‌سر تو بگذارم‪ .‬نه؟‬
‫خدا می‌داند که تو بیش از آن‌ها‪ ،‬از روح برخوردار هستی‪».‬‬

‫‪ .1‬استیون خود را در آینه نگاه می‌کند و دو خط معروف از شعر رابرت برنز (‪ )Robert Burns‬شاعر اسکاتلندی را‬
‫به یاد می‌آورد‪ .‬برنز می‌گوید‪« :‬این نیروی قدرتمند که موهبتی به ما می‌بخشد‪/‬تا خود را ببینیم همان‌گونه که دیگران‬
‫ما را می‌بینند!» پیام شعر این است‪ :‬تصویر عینی‪ ،‬خودپسندی را تهدید می‌کند و جسم‪ ،‬روح را تحقیر می‌کند‪.‬‬
‫‪2. Ursula‬‬
‫‪ .3‬تورنتون اشاره می‌کند که این اصطالح به پیشگفتار کتاب تصویر دورین گری (‪ )1891‬اثر اسکار وایلد‪ ،‬نویسندۀ‬
‫ایرلندی‪ ،‬اشاره دارد‪ .‬وایلد و نهضت مهم رادر قرن نوزدهم ادبیات بریتانیا تعریف می‌کند‪« :‬نفرت قرن نوزدهم از‬
‫رئالیسم خشم کلیبان است که چهره خود را در آینه می بنید‪/‬نفرت قرن نوزدهم از رمانتیسم خشم کلیبان است که‬
‫نمی‌تواند چهره خود را آینه ببیند‪».‬‬
‫جیمز جویس ‪11/‬‬

‫نیشتر هنر من می‌هراسد همان‌گونه من از نیشتر هنر‬


‫ِ‬ ‫دوباره طفره رفت‪ .‬او از‬
‫او بیم دارم‪ .‬قلم پوالدین سرد‪.‬‬
‫«آینه شکسته یک نوکر‪ .‬آن را به دوست آکسفوردی‌ات در آن پایین بگو و یک‬
‫شیلینگ او را تیغ بزن‪ .‬او بوی گند پول می‌دهد و فکر می‌کند تو یک نجیب‌زاده‬
‫هستی‪ .‬رفیق قدیمی‌اش با فروش ُمسهل مکزیکی‪ 1‬به زولوها‪ 2‬یا از طریق یک‬
‫کاله‌برداری کوفتی یا هم‌چین چیزی پول به جیب زد‪ .‬خدایا‪ ،‬کینچ‪ ،‬اگر من و تو‬
‫می‌توانستیم باهم کار کنیم‪ ،‬شاید می‌توانستیم برای این جزیره کاری کنیم‪ .‬و آن‬
‫را مثل یونان کنیم‪».‬‬
‫بازوی کرنلی‪ .3‬بازوی او‪.‬‬
‫«و فکر اینکه تو مجبوری از این خوک‌های کثیف گدایی کنی‪ .‬من تنها کسی‬
‫هستم که می‌داند تو کی هستی‪ .‬چرا دیگر به من اعتماد نمی‌کنی؟ چرا با من‬
‫سر دشمنی داری؟ آیا به خاطر هینز است؟ اگر اینجا سروصدا می‌کند‪ ،‬سیمور‪ 4‬را‬ ‫ِ‬
‫پایین می‌آورم و حسابی حالش را سر جایش می آوردیم‪ ،‬بدتر از کاری که با کالیو‬
‫کلمپتورپ‪ 5‬کردند‪».‬‬
‫جوان صداهای ثروتمند در اتاق‌ کالیو کمپتورپ‪ .‬اجنبی‌ها‪ :‬از‬ ‫ِ‬ ‫فریادهای‬
‫خنده روده‌بر شده‌اند و دلشان را گرفته‌اند و یکدیگر را در آغوش دارند‪ ،‬آه‪ ،‬من‬

‫‪ .1‬معامله مسهل مکزیکی نوعی شیادی محسوب می شده است‪.‬‬


‫‪ .2‬زولو نام یکی از تیره‌ها است‪.‬‬
‫‪ Cranly .3‬اشاره به دوست نزدیک استیون در رمان «تصویر هنرمند به‌عنوان یک مرد جوان» دارد‪ .‬در بخشی از این‬
‫رمان‪ ،‬این دو دوست دچار کشمکشی فکری می‌شوند‪ .‬کرنلی به بسیاری از دیدگاه‌ها و باورهای استیون گوش داده‬
‫است و حاال او را زیر سؤال می‌برد و بی‌ایمانی او را نسبت به کیش کاتولیک که مسببش مادرش بوده است به چالش‬
‫می‌کشد‪ .‬و ماهیت و آیندۀ دوستی آن‌ها به مخاطره می‌افتد‪ .‬استیون از نوع صحبت کردن کرنلی درباره زنان متعجب‬
‫می‌شود‪« :‬بله چهره‌اش (کرنلی) زیبا بود‪ :‬و بدنش نیرومند و محکم‪ .‬از عشق مادرانه صحبت کرده بود‪ .‬بعد رنج زنان‬
‫را احساس کرد‪ ،‬ضعف بدن‌ها و روح‌هایشان را‪ :‬و با بازویی محکم و مصمم از آن‌ها حمایت می‌کرد و ذهنش را به‬
‫دل تنهای استیون گفت‪“ :‬حاال وقت رفتن است‪ ”.‬و به او امر‬‫آن‌ها معطوف می‌کرد‪« ».‬کمی بعد‪ :‬صدایی به نرمی با ِ‬
‫کرد برود و به او گفت که دوستی‌اش داشت به پایان می‌رسید‪ .‬آری؛ باید می‌رفت‪ .‬دیگر نمی‌توانست مقاومت کند‪.‬‬
‫لیسن داشت»‬ ‫نقش خود را بلد بود‪ ».‬کمی بعد‪« ،‬کرنلی بازویش را گرفت و او را چرخاند طوری که پشت به پارک ِ‬
‫و آن بازو را فشرد «با محبت یک برادر بزرگ‌تر‪ ».‬استیون از این «تماس به شعف می‌آید‪ ».‬اما تصمیم خود را تائید‬
‫می‌کند که می‌خواهد تنهایی خود را دنبال کند حتی اگر به معنای تنهایی کامل باشد‪ .‬این «تأثیری ژرف» بر کرنلی‬
‫می‌گذارد و با خود فکر می‌کند آیا استیون ترجیح می‌دهد «هیچ دوستی نداشته باشد‪ ...‬چه کسی می‌تواند بیش از‬
‫یک دوست باشد‪ ،‬حتی بیش از شریف‌ترین و راستین‌ترین دوستی که انسانی می‌تواند داشته باشد‪ ».‬استیون از او‬
‫می‌پرسد‪« :‬دربارۀ چه کسی صحبت می‌کنی؟» و کرنلی پاسخ نمی‌دهد‪.‬‬
‫‪4. Seymour‬‬
‫‪5. Clive Kempthorpe.‬‬
‫‪ /12‬یولیسیز‬

‫خواهم ُمرد! اوبری‪ 1،‬خبر را به نرمی به او بگو! من خواهم ُمرد! وقتی او دور میز‬
‫ورجه و ورجه می‌کند‪ ،‬ربان‌های بریدۀ پیراهنش به هوا تازیانه می‌زنند‪ ،‬شلوارش‬
‫را تا پاشنۀ پایش پایین کشیده‌اند‪ ،‬بچه‌های دانشکده مگدالن با قیچی خیاطی او‬
‫را دنبال می‌کنند‪ .‬چهرۀ گوساله‌ای هراسیده که با مربای پرتقال زرین شده! دلم‬
‫نمی‌خواهد شلوارم را پایین بکشند! شوخی خرکی آکسفوردی با من نکنید!‬
‫غروب صحن دانشکده را برهم می‌زند‪ .‬باغبانی پیر‪ ،‬با‬ ‫ِ‬ ‫فریادهایی از پنجرۀ باز‬
‫پیشبند‪ ،‬و نقابی با چهرۀ متیو آرنولد‪ ،‬ماشین چمن‌زنی‌اش را روی چمن‌های غم‌زده‬
‫رقصان چمن را با دقت به نظاره ایستاده‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫ذرات‬
‫هل می‌دهد‪ ،‬و ِ‬
‫به‌سالمتی استقالل ما‪ ...‬بت‌پرستی جدید‪ِ ...‬شرک‪...‬‬
‫استیون گفت‪« :‬بگذار بماند‪ .‬مشکلی ندارد مگر هنگام شب‪».‬‬
‫باک مولیگن با بی‌صبری پرسید‪« :‬پس چیست؟ زود باش حرف بزن‪ .‬من با‬
‫ً‬
‫تو کامال روراست هستم‪ .‬حاال چه چیزی علیه من داری؟»‬
‫سمت تنگۀ بی‌روح ِبری هد‪ 2‬نگاه کردند که مثل پوزۀ‬ ‫ِ‬ ‫آن‌ها توقف کردند و به‬
‫نهنگ خفته روی آب لمیده بود‪ .‬استیون بی‌صدا دستش را رها کرد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫یک‬
‫پرسید‪« :‬می‌خواهی به تو بگویم؟»‬
‫باک مولیگن جواب داد‪« :‬بله چیست؟ من چیزی به یاد ندارم‪».‬‬
‫وقتی صحبت می‌کرد‪ ،‬در چهرۀ استیون خیره شد‪ .‬باد مالیمی از پیشانی‌اش‬
‫‌فام نگرانی‬
‫گذشت و موی آشفته و طالیی‌اش را به نرمی نوازش کرد و نقطه‌های نقره ِ‬
‫را در چشمانش به جنبش درآورد‪.‬‬
‫استیون که از صدای خودش افسرده شده بود‪ ،‬گفت‪« :‬آیا اولین روزی را به‬
‫فوت مادرت به خانه‌ات آمدم؟»‬ ‫خاطر داری که پس از ِ‬
‫باک مولیگن به‌سرعت اخم کرد و گفت‪« :‬چی؟ کجا؟ چیزی یادم نیست‪.‬‬
‫فقط افکار و احساسات را به یاد دارم‪ .‬چرا؟ تو را به خدا بگو چه اتفاقی افتاد؟»‬
‫استیون گفت‪« :‬تو داشتی چای درست می‌کردی و من به پاگرد رفتم تا آب‬
‫داغ بیشتری بیاورم‪ .‬مادرت و یکی از مهمان‌ها از اتاق نشیمن بیرون آمدند‪ .‬از تو‬
‫پرسید در اتاقت چه کسی است‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬بله؟ من چی گفتم؟ فراموش کردم‪».‬‬

‫‪1. Aubrey‬‬
‫‪2. Bray Head‬‬
‫جیمز جویس ‪13/‬‬

‫استیون پاسخ داد‪« :‬تو گفتی‪ ،‬آه‪ ،‬فقط ددالوس است که مادرش مثل یک‬
‫حیوان مرده است‪».‬‬
‫رنگ سرخی که او را جوان‌تر و جذاب‌تر جلوه می‌داد‪ ،‬بر گونۀ مولیگن دوید‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬من این حرف را گفتم؟ خب؟ چه اشکالی دارد؟»‬
‫با عصبیت‪ ،‬شرمساری‌اش را بیرون ریخت‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬و مرگ چیست؟ مرگ مادرت یا مرگ خودت یا مرگ من؟ تو فقط مرگ‬
‫‪2‬‬
‫مادرت را دیدی‪ .‬من هرروز مرگ آن‌ها را در بیمارستان ِمیتر‪ 1‬و تیمارستان ریچموند‬
‫به چشم می‌بینم و می‌بینم که چطور آن‌ها را مثل سیرابی در اتاق کالبدشکافی‬
‫ً‬
‫تکه‌تکه می‌کنند‪ .‬یک کار حیوانی‌ست و نه چیزی بیش از آن‪ .‬اصال مهم نیست‪.‬‬
‫وقتی مادرت در بستر مرگ از تو خواست تو حتی حاضر نشدی به خاطر او زانو‬
‫رگ کوفتی یسوعی‪ 3‬در تو هست و به شکل غلطی در‬ ‫بزنی و دعا کنی‪ .‬چرا؟ چون ِ‬
‫تو تزریق شده‪ .‬ازنظر من‪ ،‬همه‌اش یک ریشخند است و حیوانی‪ .‬لب‌های مغزی او‬
‫دیگر از کار افتاده‪ .‬مادرت دکتر را ِسر پیتر تیزل‪ 4‬صدا می‌کند و گل‌های آالله را‬
‫از روی لحاف می‌چیند‪ .‬دل او را به دست می‌آوردی و کار یکسره می‌شد‪ .‬هنگام‬
‫مرگ‪ ،‬آخرین آرزوی او را برآورده نکردی و بعد با من بدخلقی می‌کنی چون من مثل‬
‫سوگوار الل اجیرشده از سوگواران اللوئت‪ 5‬شیون نمی‌کنم‪ .‬مسخره‌ست! فکر‬ ‫ِ‬ ‫یک‬
‫می‌کنم همین حرف را زدم‪ .‬قصد نداشتم به خاطرۀ مادرت بی‌حرمتی کنم‪».‬‬
‫حرف دلش را گفته بود‪ .‬استیون درحالی‌که زخم‌های گشوده‌ای را تیمار‬ ‫ِ‬
‫می‌کرد که این سخنان در دلش باقی گذاشته بود‪ ،‬با سردی بسیار گفت‪« :‬من به‬

‫‪ Mater .1‬این کلمه چندین بار در رمان به کار برده می‌شود‪ ،‬و نام بیمارستانی بزرگ است و نام کامل آن میتر‬
‫میسریکوردیه (‪ )Mater Misericordiae‬است که توسط خواهران روحانی کاتولیک اداره می‌شود‪ .‬چون این‬
‫بیمارستان دارای بخش ویژه بیماران العالج بود‪ ،‬شخصیت‌های این رمان از آن به‌عنوان نمادی از مرگ و مردن‬
‫استفاده می‌کنند‪.‬‬
‫‪ Asylum .2‬تیمارستان ریچموند (در حال حاضر به بیمارستان سنت برندن (‪ St. Brendan’s Hospital‬معروف‬
‫است) نام بیمارستانی ممتاز برای تربیت پزشکان است‪.‬‬
‫‪ .3‬یسوعی یا انجمن عیسی (معروف به یسوعی‌ها و هم‌چنین ژزوئیت‌ها) به فرقه‌ای مذهبی وابسته به کلیسای‬
‫کاتولیک اطالق می‌شود که اعضای آن را یسوعی‪ ،‬به معنی سربازان مسیح و پیاده‌نظام پاپ می‌نامند‪ .‬علت این‬
‫نام‌گذاری این است که مؤسس این فرقه که سنت ایگناتیوس لویوال نام دارد قبل از کشیش شدن شوالیه بوده است‪.‬‬
‫منظور از یسوع معلمان مسیح است‪ .‬یسوعی‌ها خود را سربازان سپاه دیانت می‌خواندند‪.‬‬
‫‪4. Sir Peter Teazle‬‬
‫‪ Lalouette’s .5‬اللوئت نام مرده‌شوی‌خانه‌ای در دوبلین بود که از سوگواران الل استفاده می‌کرد‪ .‬در بریتانیای دوره‬
‫ویکتوریا و ادوارد‪ ،‬این سوگواران حرفه‌ای را استخدام می‌کردند که اطراف خانه‪ ،‬کلیسا یا قبرستان بایستند و ظاهری‬
‫غم‌زده‪ ،‬به خود بگیرند و لباس مشکی به تن کنند‪.‬‬
‫‪ /14‬یولیسیز‬

‫بی‌حرمتی نسبت به مادرم فکر نمی‌کنم‪».‬‬


‫مولیگن پرسید‪« :‬پس چی؟»‬
‫استیون پاسخ داد‪« :‬به بی‌حرمتی به خودم‪».‬‬
‫باک مولیگن روی پاشنۀ پا چرخید‪.‬‬
‫با تعجب گفت‪« :‬آه‪ ،‬چه آدم غیرقابل‌تحملی!»‬
‫به‌سرعت دور سنگر گردش کرد‪ .‬استیون در کنار تیرک خودش ایستاد و‬
‫به دریای آرام به‌سوی زمینه حاشیه کشتزار خیره شد‪ .‬دریا و زمین کنار کشتزار‬
‫تب‬ ‫نبض چشمانش می‌تپید و حجابی بر دیدگانش می‌انداخت و ِ‬ ‫حاال تاریک شد‪ِ .‬‬
‫گونه‌هایش را لمس کرد‪.‬‬
‫صدایی بلند از درون برج گفت‪« :‬مولیگن‪ ،‬آن باالیی؟»‬
‫باک مولیگن جواب داد‪« :‬دارم می‌آیم‪».‬‬
‫به سمت استیون رو کرد و گفت‪« :‬به دریا نگاه کن‪ .‬چرا باید به گناهان‬
‫شر لویوال‪ 1‬رها کن و بیا پایین‪ .‬آن مرد ساکسون خوراک‬ ‫بیندیشی؟ کینچ‪ ،‬خود را از ِ‬
‫خوک صبحگاهی‌اش را می‌خواهد‪».‬‬
‫سرش دوباره برای لحظه‌ای در باالی پلکان‪ ،‬هم‌سطح بام‪ ،‬بی‌حرکت ماند‪.‬‬
‫گفت‪« :‬تمام روز را خودخوری نکن‪ .‬من پریشانم‪ .‬این افکار پریشان را رها‬
‫کن‪».‬‬
‫وزوز صدای پایین رفتنش از پلکان بلند شد‪:‬‬‫سرش ناپدید شد اما ِ‬
‫و دیگر به گوشه‌ای نرو و نیندیش‬
‫تلخ عشق‬‫راز ِ‬
‫به ِ‬
‫چون فرگوس بر تمام اتومبیل‌های برنزی حکومت می‌کند‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫درختان جنگل در سکوت شناور بودند و می‌گذشتند از میان‬ ‫ِ‬ ‫سایه‌های‬


‫آرامش صبحگاهی از آستانه رو به دریای پلکان که او به آن خیره مانده بود‪ .‬در‬
‫ساحل و در دور دورها‪ ،‬آینۀ آب سفید می‌شد و گام‌های شتابان و برق‌آسایی آن را‬
‫سپید دریای تاریک‪ .‬تأکید کالمی جفت‌وجور‪ ،‬دوبه‌دو‪ .‬دستی‬ ‫ِ‬ ‫آشفته می‌کرد‪ .‬سینۀ‬
‫واژگان‬
‫ِ‬ ‫که سیم‌های چنگ را می‌کشد و رشته‌های دوتایی آن را در هم می‌آمیزد‪.‬‬

‫‪1. Loyola‬‬
‫‪2. Fergus‬‬
‫جیمز جویس ‪15/‬‬

‫مد تاریک و ماتم‌زده‪.‬‬


‫‪1‬‬
‫مزدوج به سپیدی خیزاب‪ ،‬درخشان بر جذر و ِ‬
‫رنگ سبز ژرف‌تری‬ ‫تکه ابری به آهستگی خورشید را پوشاند و خلیج را در ِ‬
‫آواز فرگوس‪ :‬این ترانه را‬ ‫آب تلخ‪ِ .‬‬‫پشت سر او قرار داشت‪ ،‬یک کاسۀ ِ‬ ‫ِ‬ ‫فروبرد‪.‬‬
‫در اتاقش باز‬
‫به‌تنهایی خواندم و تارهای بلند و تیره و سیاه را پایین نگه ‌داشتم‪ِ .‬‬
‫بود‪ :‬می‌خواست موسیقی‌ام را بشنود‪ .‬فرورفته در سکوتی از ترس و ترحم و احترام‪،‬‬
‫بستر مصیبت‌بارش می‌گریست‪ .‬به خاطر آن کلمات‪،‬‬ ‫به‌سوی رختخوابش رفتم‪ .‬در ِ‬
‫تلخ عشق‪.‬‬‫راز ِ‬ ‫استیون‪ِ :‬‬
‫اینک کجا؟‬
‫رازهایی که داشت‪ :‬طرفدار دیرینۀ پرهای پرندگان‪ ،‬کارت‌های رقصان‬
‫تسبیح کهربا که در کشوی‬ ‫ِ‬ ‫درشت‬
‫ِ‬ ‫منگوله‌دار‪ ،‬سفیدشده با ُمشک‪ ،‬مهره‌های‬
‫کمدش قفل شده بود‪ .‬وقتی دختربچه بود‪ ،‬قفس پرنده‌ای در پنجرۀ آفتابی‬
‫ُ‬
‫رک ترسناک‪ 2‬ترانه‬
‫خانه‌اش آویزان بود‪ .‬صدای رویس پیر را می‌شنید که در نمایش ت ِ‬
‫می‌خواند و وقتی می‌خواند‪ ،‬با دیگران می‌خندید‪:‬‬
‫من همان پسری هستم‬
‫که برخوردارم‬
‫ماهیت نامرئی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫از‬
‫ُ‬
‫معطر به مشک‪.‬‬ ‫شادمانی شبح‌وار‪ ،‬تا شد و کنار گذاشته شد‪:‬‬
‫ِ‬ ‫ِ‬
‫و دیگر کنار نایست و نیندیش‬
‫او را تا کرده و کنار گذاشته بودند در خاطرۀ طبیعت به همراه اسباب‌بازی‌هایش‪.‬‬
‫مغز پریشان او را می‌آشفت‪ .‬لیوان آب از شیر آب آشپزخانه وقتی به مراسم‬ ‫خاطرات ِ‬
‫عشای ربانی نزدیک شده بود‪ .‬سیبی پر از شکر قهوه‌ای‪ ،‬برای او در آتشدان‬
‫می‌پخت‪ ،‬در غروب تاریک پاییز‪ .‬ناخن‌های زیبایش از خون شپش‌های له‌شده از‬
‫پیراهن‌های بچه‌ها سرخ شده بود‪.‬‬
‫در رؤیایی‪ ،‬مادرش در سکوت نزد او آمده بود‪ ،‬پیکر ویرانش در کفن گشاد‬
‫بوی موم و درختان خوشبویی استوایی می‌داد‪ ،‬نفسش با کلمات رازآلود و خاموش‬
‫بر او خم شده بود‪ ،‬بوی خفیفی از خاکستر خیس‪.‬‬

‫نثر جویس تقلیدی درخشان از صداهایی است که در ذهن قهرمانش در هم می‌آویزند‪.‬‬ ‫‪ .1‬در اینجا ِ‬
‫ِ‬
‫سندباد دریانورد» را در تئاتر رویل و تاتر ِگیتی (‪Gaiety‬‬
‫ِ‬ ‫و‬ ‫ترسناک»‬ ‫«ترک‬
‫ِ‬ ‫مثل‬ ‫‌هایی‬
‫ش‬ ‫نمای‬ ‫دوبلین‪،‬‬ ‫‪ .2‬در‬
‫‪ )Theatre‬اجرا می‌کردند‪.‬‬
‫‪ /16‬یولیسیز‬

‫چشمان فروزانش که از درون گور به بیرون می‌نگریست‪ ،‬روحم را می‌لرزاند‬


‫رنج او را روشنی می‌بخشید‪ .‬نور‬ ‫شمع شبح‌وار ِ‬ ‫ِ‬ ‫و به کرنش وا‌می‌داشت‪ .‬فقط مرا‪.‬‬
‫نفس بلند و خشکش از وحشت می‌لرزید‪ ،‬درحالی‌که‬ ‫شبح‌وار بر چهرۀ رنجور او‪ِ .‬‬
‫همه زانو زده بودند و دعا می‌کردند‪ .‬دیدگانش به من خیره مانده بود تا مرا بر زمین‬
‫بکوبند‪ .‬بادا که فوج اعتراف‌کنندگان‪ ،‬که مانند گل سوسن می‌درخشند‪ ،‬تو را در‬
‫ِ‬
‫‪1‬‬
‫برگیرند‪ .‬بادا که فوج دختران باکرۀ شادمان تو را بپذیرند‪.‬‬
‫ِ‬
‫‪2‬‬
‫غول! جوندۀ اجساد!‬
‫نه مادر‪ 3.‬تنهایم بگذار و اجازه بده زنده بمانم‪.‬‬
‫«آهای کینچ!»‬
‫صدای باک مولیگن از درون برج می‌آمد‪ .‬صدا به پلکان نزدیک‌تر شد و دوباره‬
‫گریستن روحش به خود می‌لرزید‪ ،‬صدای آفتاب گرم‬ ‫ِ‬ ‫صدا کرد‪ .‬استیون که هنوز از‬
‫و جاری را شنید و در هوای پشت سرش کلمات صمیمی را‪.‬‬
‫«ددالوس‪ ،‬مثل یک پسر خوب پایین بیا‪ .‬صبحانه حاضر است‪ .‬هینز برای‬
‫اینکه تو را دیشب بیدار کرده عذرخواهی می‌کند‪ .‬اوضاع روبه‌راه است‪».‬‬
‫استیون رو برگرداند و گفت‪« :‬دارم می‌آیم‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬تو را به خاطر عیسی‪ ،‬بیا‪ .‬به خاطر من و به خاطر همۀ‬
‫ما‪».‬‬
‫سرش ناپدید شد و دوباره پدیدار شد‪.‬‬
‫«به او دربارۀ نماد هنری ایرلندی تو گفتم‪ .‬او می‌گوید خیلی هوشمندانه‬
‫است‪ .‬یک پوند او را تیغ بزن‪ ،‬خب؟ منظورم یک شیلینگ است‪».‬‬
‫استیون گفت‪« :‬امروز صبح پول دستم می‌آید‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬حقوق مدرسه؟ چقدر؟ چهار پوند؟ یک پوند هم به ما‬
‫قرض بده‪».‬‬
‫استیون گفت‪« :‬اگر الزم داری‪».‬‬

‫‪1. Liliata rutilantium te confessorum turma circumdet: iubilantium te virginum chorus‬‬


‫‪excipiat‬‬
‫ً‬
‫‪ .2‬غول دقیقا همان چیزی است که استیون می‌گوید که در تلماکوس است‪ ،‬یک «جوندۀ اجساد»‪ .‬در کیمیای تخیل‬
‫او‪ ،‬مادرش از جسدی به هیوالیی تبدیل شده که از اجساد تغذیه می‌کند‪.‬‬
‫‪ .3‬اگر استیون بتواند شبیه روح پدر هملت باشد‪ ،‬مادرش نیز می‌تواند نقش مادر هملت را بازی کند‪ .‬عبارت «نه‪،‬‬
‫مادر» از خشم هملت نسبت به گرترود نیرو می‌گیرد و همچنین از سرزنش پنلوپه در کتاب اول اودیسه‪.‬‬
‫جیمز جویس ‪17/‬‬

‫باک مولیگن با شادمانی فریاد کشید‪« :‬چهار سکۀ درخشان طال‪ .‬ما مشروبی‬
‫عالی داریم که می‌تواند گروه درویدهای‪ 1‬دوآتشه را هم به حیرت افکند‪ .‬چهار سکۀ‬
‫قادر مطلق‪».‬‬
‫دستانش را باال انداخت و پایش را بر پله‌های سنگی کوبید و با لهجه کاکنی‬
‫شروع به فالش خواندن کرد‪:‬‬
‫آه‪ ،‬آیا به ما خوش نخواهد گذشت‬
‫وقتی ویسکی‪ ،‬آبجو و شراب می‌نوشیم‬
‫در روز تاج‌گذاری‬
‫در روز تاج‌گذاری؟‬
‫آه‪ ،‬آیا به ما خوش نخواهد گذشت‬
‫در روز تاج‌گذاری؟‬
‫آفتاب گرم شادمانه بر دریا می‌تابید‪ .‬کاسه صابون نیکل درخشید و فراموش‬
‫شد بر سنگر‪ .‬چرا باید آن را پایین بیاورم؟ یا آن را تمام‌روز همان‌جا رها کنم‪ ،‬دوستی‬
‫فراموش‌شده؟‬
‫به‌سوی آن رفت‪ ،‬آن را مدتی در دستانش نگه داشت‪ ،‬سردی آن را حس کرد‪،‬‬
‫آب سرد و نمناک کف صابون را که در آن فرچه چسبیده بود را بو کشید‪ .‬پس من در‬
‫ظرف عود را در مدرسۀ کلونگلوز‪ 2‬حمل کردم‪ .‬من اینک کس دیگری هستم‬ ‫آن زمان ِ‬
‫خادم یک خدمتکار‪.‬‬
‫ِ‬ ‫و درعین‌حال همان شخص هستم‪ .‬همچنین یک خدمتکار‪.‬‬
‫تاریک برج‪ ،‬هیکل مولیگن در جامه‌ای با چاالکی در‬‫ِ‬ ‫در اتاق نشیمن گنبدی‬
‫اطراف آتشدان به عقب و جلو حرکت می‌کرد و درخشش زردرنگی را پنهان و آشکار‬
‫شعاع نور مالیم از بر ج‌های بلند بر کف رنجور زمین افتاد و در محل‬ ‫ِ‬ ‫می‌کرد‪ .‬دو‬
‫تالقی نورشان‪ ،‬ابری از دود زغال و دودهای چربی سر خ‌شده شناور شد و چرخید‪.‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬ما خفه خواهیم شد‪ .‬هینز‪ ،‬آن در را باز کن‪ ،‬ممکن‬

‫‪ .1‬دروید (به انگلیسی‪ )Druid :‬عضوی از طبقه تحصیل کرده و پیشه‌ور در میان اقوام سلت در بریتانیا و ایرلند‬
‫در عصر آهن بوده است‪ .‬سخنوران‪ ،‬شاعران‪ ،‬پزشکان و پیشه‌وران در طبقه دروید گنجانده می‌شده‌اند‪ ،‬اگرچه‬
‫سرشناس‌ترین درویدها رهبران مذهبی بوده‌اند‪.‬‬
‫‪ Clongowes .2‬کلونگوز اشاره به مدرسه کلونگوز وود دارد‪ ،‬مدرسه‌ای شبانه‌روزی که توسط عیسیوین در سالینز‬
‫اداره می‌شد‪ .‬جیمز جویس از سال ‪ 1888‬تا سال ‪ 1891‬در آنجا دانشجو بود (بین سن ‪ 6‬تا ‪ 9‬سالگی) درست مثل‬
‫شخصیت داستانش استیوم ددالوس که تجربیات زندگی‌اش در رمان تصویر هنرمند به‌عنوان یک مرد جوان در آن به‬
‫تصویر کشیده شده است‪ .‬وقتی پدر جویس دیگر قادر نبود هزینه‌های مدرسه را بپردازد‪ ،‬جویس مجبور به ترک آن‬
‫مدرسه شد و همان اتفاق نیز برای استیون رخ می‌دهد‪.‬‬
‫‪ /18‬یولیسیز‬

‫است؟»‬
‫استیون کاسه کف صابون را روی کمد قرار داد‪ .‬شبحی بلندقامت از تخت‬
‫سمت آستانه در رفت و درهای داخلی‬‫ِ‬ ‫خوابی که روی آن نشسته بود برخاست‪ ،‬به‬
‫را باز کرد‪.‬‬
‫صدایی پرسید‪« :‬کلید را داری؟»‬
‫‪1‬‬

‫باک مولیگن گفت‪« :‬دست ددالوس است‪ .‬جینی مک‪ ،‬من خفه شدم‪».‬‬
‫‪2‬‬

‫او زوزه کشید بی‌آنکه از آتش به باال نگاه کند و گفت‪« :‬کینچ!»‬
‫استیون پیش آمد و گفت‪« :‬کلید داخل قفل است‪».‬‬
‫در سنگین نیمه‌باز شد‪،‬‬ ‫کلید دو بار با صدای گوش‌خراشی چرخید و وقتی ِ‬
‫نوری چشم‌نواز و هوایی روشن وارد شد‪ .‬هینز در آستانۀ در ایستاد و به بیرون‬
‫نگریست‪ .‬استیون چمدان واژگونش را کشان‌کشان به سمت میز برد و نشست و‬
‫منتظر ماند‪ .‬مولیگن کباب را روی ظرفی که در کنارش بود پرت کرد‪ .‬بعد آن ظرف‬
‫و یک قوری بزرگ را به سمت میز برد و آن‌ها را محکم روی میز گذاشت و نفسی از‬
‫سر آسودگی کشید‪.‬‬
‫گفت‪« :‬دارم آب می‌شوم همانطور که شمع گفت وقتی‪ ...‬اما ساکت! دیگر‬
‫یک کلمه در این باره نگویید‪ .‬کینچ‪ ،‬بیدار شو‪ .‬نان‪ ،‬کره‪ ،‬عسل‪ .‬هینز‪ ،‬بیا تو‪ .‬غذا‬
‫حاضر است‪ .‬خدایا‪ ،‬به ما برکت فرما و به این برکاتت‪ .‬قند کجاست؟ آه‪ ،‬لعنتی‪،‬‬
‫شیر نداریم‪».‬‬
‫استیون رفت و قرصی نان و ظرف عسل و جاکره‌ای را از قفسه آورد‪ .‬باک‬
‫مولیگن با خشم ناگهانی نشست‪ .‬و گفت‪« :‬این چه جور جنده‌خانه‌ای است؟ به او‬
‫گفتم بعد از ساعت هشت بیاید؟»‬
‫اسیتون گفت‪« :‬می‌توانیم چای را بدون قند بنوشیم‪ .‬یک لیمو در قفسه‬
‫هست‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬آه‪ ،‬لعنت به تو با آن ادا و اطوار پاریسی‌ات‪ .‬من شیر‬
‫‪« .1‬کلید بزرگی» که در بزرگ بیرونی برج را قفل می‌کند هشت بار در تلماکوس ذکر شده است‪ .‬استیون به‌خوبی‬
‫آگاه است که مولیگن «آن کلید را می‌خواهد» و اتفاقات این مسئله را ثابت می‌کنند‪ :‬مولیگن کلید را می‌خواهد‪ ،‬و در‬
‫پایان «تلماکوس»‬
‫صفحات بعدی کتاب‪ ،‬او از استیون می‌گریزد و بدون او به خانه در سندی‌کو می‌رود‪.‬استیون در ِ‬
‫مولیگن را به‌عنوان یک «غاصب» می‌بیند و در پروتیوس (‪ )Proteus‬با خود فکر می‌کند‪« :‬او کلید را در اختیار دارد‪.‬‬
‫وقتی امشب فرارسد‪ ،‬من آنجا نخواهم خوابید‪ ».‬برای استیون رها کردن کلید به معنای بی‌خانمان بودن است‪ .‬این‬
‫مضمون عاقبت بلوم و ایرلند را شامل می‌شود‪.‬‬
‫‪2. Janey Mack‬‬
‫جیمز جویس ‪19/‬‬

‫سندی‌کو می‌خواهم‪».‬‬
‫هینز از آستانه در وارد شد و به آرامی گفت‪« :‬آن زن دارد با شیر می آید‪».‬‬
‫باک مولیگن از روی صندلی‌اش پایین پرید و گفت‪« :‬رحمت خدا بر تو باد‪.‬‬
‫بنشین‪ .‬از آنجا چای بریز‪ .‬قند در کیسه است‪ .‬آه‪ ،‬من حوصله ور رفتن با این تخم‬
‫مرغ های لعنتی را ندارم‪».‬‬
‫با کارد کباب روی ظرف را برید و آن را روی سه بشقاب انداخت و گفت‪« :‬به‬
‫نام پدر‪ ،‬پسر و روح القدوس‪».‬‬
‫هینز نشست تا چای بریزد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬به هریک از شما دوتکه قند می‌دهم‪ .‬اما مولیگن‪ ،‬باید بگویم تو چای‬
‫غلیظ درست می‌کنی‪ ،‬نه؟»‬
‫باک مولیگن درحالی‌که مشغول کندن تکه‌های کلفت از قرص نان بود‪ ،‬با‬
‫صدای تقلید‌آمیز یک پیرزن گفت‪« :‬به قول ننه گروگان‪ 1‬پیر‪ ،‬وقتی من چای درست‬
‫می‌کنم‪ ،‬چای درست می‌کنم‪ .‬وقتی هم می‌شاشم‪ ،‬می‌شاشم‪».‬‬
‫هینز گفت‪« :‬سوگند به ژوپیتر‪ ،‬این چای است‪».‬‬
‫باک مولیگن به کندن نان و تقلید صدا ادامه داد‪« :‬او می‌گوید‪ :‬من هم‬
‫همین‌طور خانم کاهیل‪ .2‬خانم کاهیل می‌گوید‪ :‬عجب‪ ،‬خانم‪ ،‬خدا کند شما آن‌ها‬
‫را در همان ظرف درست نکنید‪».‬‬
‫کلفت نان تعارف کرد که بر کارد‬‫ِ‬ ‫به‌نوبت‪ ،‬به هریک از مهمان‌هایش یک‌تکه‬
‫کشیده بود‪ .‬و با جدیت زیاد گفت‪« :‬هینز‪ ،‬این داستانی عامیانه برای کتاب توست‪.‬‬
‫پنج سطر از متن و ده صفحه از یادداشت‌هایی در مورد داستان عامیانه و رب‌النوع‬
‫توفان بزرگ‪»5.‬‬
‫ِ‬ ‫خواهران ساحره‪ 4‬در سال‬
‫ِ‬ ‫چاپ‬
‫ماهیان حومه داندروم ‪ِ .‬‬
‫‪3‬‬
‫ِ‬
‫ِ‬
‫رو به استیون کرد و ابروانش را باال برد و با صدایی شگفت‌زده و ظریف پرسید‪:‬‬

‫‪ Mother Grogan .1‬نام شخصیتی در یک ترانه عامیانه ایرلندی به نام ِند گروگان (‪)Ned Grogan‬‬
‫‪ Cahill .2‬این کلمه ِکیهیل نیز تلفظ می شود‪.‬‬
‫‪ Dundrum .3‬نام حومه دوبلین‪.‬‬
‫«چاپ خواهران ساحره در سال توفان بزرگ» نمونه‌ای دیگر از تداعی‌های عجیب‌وغریب و خنده‌دار است‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫‪.4‬‬
‫«خواهران ساحره» ربطی به اساطیر ایرلندی ندارد؛ و در نمایش مکبث اثر شکسپیر ظاهر می‌شوند و نامشان‬
‫«‪ »weird‬در انگلیسی قدیمی به معنی سرنوشت است‪.‬‬
‫ً‬
‫‪ .5‬توفان بزرگ به سال ‪ 1839‬اشاره دارد که شاهد توفانی مهیبی بود که صدها خانه را ویران کرد‪ .‬ظاهرا‪ ،‬توفان شدید‬
‫دیگری در سال ‪ 1903‬رخ داد؛ اما هیچ‌چیز اسطوره‌ای یا باستانی در مورد آن وجود ندارد‪.‬‬
‫‪ /20‬یولیسیز‬

‫‪1‬‬
‫«برادر‪ ،‬آیا یادت هست که ظرف آب و چای ننه گروگن در داستان‌های َمبینوگیون‬
‫ذکر شده یا در اوپانیشادها؟‪»2‬‬
‫استیون با جدیت گفت‪« :‬شک دارم‪».‬‬
‫ً‬
‫باک مولیگن با همان لحن پرسید‪« :‬جدا؟ خواهش می‌کنم بگو چه دلیلی‬
‫برای آن داری؟»‬
‫َ‬
‫استیون درحالی‌که غذا می‌خورد گفت‪« :‬به نظرم‪ ،‬در داستان‌های مبینوگیون‬
‫‪3‬‬
‫خویشاوند مری آن‬
‫ِ‬ ‫یا خارج از آن‌ها وجود نداشت‪ .‬آدم تصور می‌کند ننه گروگن‬
‫بوده است‪».‬‬
‫چهرۀ باک مولیگن از شدت شادی به تبسم باز شد‪.‬‬
‫درحالی‌که دندان‌‌‌های سفیدی را نشان می‌داد و به طرز خوشایندی چشمک‬
‫می‌زد با صدایی شیرین و زنانه گفت‪« :‬عالی‪ .‬فکر می‌کنی خویشاوند او بود؟ خیلی‬
‫عالی‪».‬‬
‫بعد‪ ،‬ناگهان تمام چهره اش را ابری سیاه فرا گرفت و همینطور که داشت‬
‫دوباره با اشتیاق قرص نان را تکه تکه می کرد‪ ،‬با صدایی خشک و خشن نالید‪:‬‬
‫برای مری آن پیر‪،‬‬
‫او اصال اهمیتی نمی دهد‬
‫اما از لباس زیرش به تمامی استفاده کرده است‪...‬‬
‫دهانش را پر از کباب کرد و ملچ ملچ کرد و لمباند‪.‬‬
‫شبحی که وارد می‌شد‪ ،‬آستانۀ در را در تاریکی فروبرد‪.‬‬
‫«قربان‪ ،‬شیر‪».‬‬
‫‪َ Mabinogion .1‬مبینوگیون نخستین داستان‌های منثور در ادبیات بریتانیا است‪ .‬این داستان‌ها به زبان ولش میانه‬
‫در قرن‌های دوازده و سیزده از داستان‌های شفاهی گردآوری شد‪ .‬دو دست‌نویس اصلی در حدود سال‌های ‪-1410‬‬
‫‪ 1350‬میالدی از این داستان‌ها تهیه شد‪ .‬این داستان‌ها شامل درام‪ ،‬فلسفه‪ ،‬رمانس‪ ،‬تراژدی‪ ،‬داستان‌های خیالی و‬
‫طنز است و طی زمان توسط راویان مختلف به وجود آمد‪.‬‬
‫َ َ‬
‫اوپه‌نیشدها) یا ودانتا از کهن‌ترین متون مینوی آئین‬ ‫‪ Upanishads .2‬اوپانیشادها (تلفظ دقیق‌تر ولی کمتر رایج‪:‬‬
‫هندوست که به دوره برهمایی بازمی‌گردند‪ .‬اوپانیشادها تأثیر ژرف بر فلسفه و دین هندو داشت و مفاهیم باطنی این‬
‫آئین را بیان نمود‪.‬‬
‫‪ Mary Ann .3‬وقتی استیون به مولیگن گوش می‌دهد که چگونه ننه گروگن را مسخره می‌کند‪ ،‬نتیجه می‌گیرد که‬
‫او «خویشاوند مری آن بوده است‪ ».‬مولیگن از این تلمیح استفاده می‌کند و آوازی را می‌خواند که او و استیون هردو‬
‫آن را می‌دانند‪:‬‬
‫برای مری آن پیر‬
‫ً‬
‫او اصال اهمیتی نمی‌دهد‪،‬‬
‫اما شلوارش را خیس می‌کند‪...‬‬
‫جیمز جویس ‪21/‬‬

‫مولیگن گفت‪« :‬خانم‪ ،‬بفرمایید داخل‪ .‬کینچ ظرف را بیاور‪».‬‬


‫دست استیون ایستاد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫کنار‬
‫پیرزن جلو رفت و ِ‬
‫پیرزن گفت‪« :‬قربان‪ ،‬صبح قشنگی است‪ .‬خدا را شکر‪».‬‬
‫ً‬
‫مولیگن نگاهی به او انداخت و گفت‪« :‬چه کسی را شکر؟ آه‪ ،‬بله حتما‪».‬‬
‫استیون برگشت و ظرف شیر را از قفسه برداشت‪.‬‬
‫مولیگن با حواس‌پرتی به هینز گفت‪« :‬اهالی جزیره اغلب از جمع‌کنندگان‬
‫پوست ختنه‌گاه‪ 1‬صحبت می‌کنند‪».‬‬ ‫ِ‬
‫پیرزن پرسید‪« :‬چقدر قربان؟»‬
‫استیون گفت‪« :‬یک‌چهارم گالن‪».‬‬
‫پیرزن را تماشا می‌کرد که شیر سفید غنی را در پیمانه و کوزه می‌ریخت‪ ،‬نه‬
‫شیر خود را‪ .‬سر پستان‌هایش چروکیده و پیر‪ .‬دوباره پیمانه‌ای ریخت و کمی بیشتر‪.‬‬
‫پیر و رازآلود‪ ،‬او از جهان صبحگاهی آمده بود‪ ،‬شاید پیام‌آوری‪ .‬درحالی‌که شیر را‬
‫می‌ریخت‪ ،‬از خوبی آن تعریف می‌کرد‪ .‬هنگام سپیده‌دم در مزرعه‌ای سرسبز‪ ،‬کنار‬
‫گاوی صبور قوز کرده‪ ،‬ساحره‌ای نشسته بر قارچ سمی‌اش‪ ،‬انگشتان چروکیده‌اش‬
‫چاالک در استفاده از پستان‌های شیرافشان‪ .‬گلۀ گاوهای نرم همچون شبنم‪ ،‬دور و‬
‫ابریشم گاوها‪ 2‬و پیرزن بینوا‪ ،‬نام‌هایی که در دوران گذشته به‬
‫ِ‬ ‫برش ماغ می‌کشیدند‪.‬‬
‫خائن‬
‫ِ‬ ‫او داده شده بود‪ .‬پیرزنی سرگردان‪ ،‬شکل حقیری از یک انسان که به فاتح و‬
‫خرسندش خدمت می‌کرد‪ ،‬هم‌بستر مشترک آن‌ها‪ ،‬پیکی‪ 3‬از صبح رازآلود‪ .‬آن فاتح‬
‫نمی‌دانست که باید به او خدمت کند یا او را مالمت نماید اما دون شان خود می‌دید‬
‫لطف او را طلب کند‪.‬‬
‫ِ‬
‫ً‬
‫باک مولیگن درحالی‌که شیر را داخل فنجان‌ها می‌ریخت گفت‪« :‬خانم‪ ،‬واقعا‬
‫شیر خوبی است‪».‬‬
‫پیرزن گفت‪« :‬آن را بچشید‪».‬‬
‫به دستور او نوشید‪.‬‬
‫‪ .1‬مولیگن شخصیت یک قوم‌شناس را به خود می‌گیرد و کارهای عجیب‌وغریب فرهنگی هم‌وطنان خود را برای یک‬
‫همکار مهمان شرح می‌دهد و باورشان را به خدایی عجیب‌وغریب به نام یهوه (خدا) توضیح می‌دهد که وفاداری‬
‫پیروانش را با تمایل خود برای بریدن حلقه‌های پوستی اندام‌های تناسلی فرزندان قضاوت می‌کند‪ .‬جویس بی‌شک‬
‫تمایل دارد کاتولیک‌های ایرلندی را ریشخند کند‪.‬‬
‫‪ .2‬استیون به پیرزن شیرفروش به‌عنوان نماینده اساطیری ملت می‌اندیشد‪.‬‬
‫‪ .3‬استفاده از «پیک» ما را به قلمروی جهان هومری سوق می‌دهد و پیرزن را به آتنا تشبیه می‌کند که دو بار در برابر‬
‫تلماکوس در هیئت پیرمرد ظاهر می‌شود تا او را راهنمایی کند‪.‬‬
‫‪ /22‬یولیسیز‬

‫ً‬
‫با صدای نسبتا بلند به او گفت‪« :‬اگر تنها می‌توانستیم با غذای خوبی مثل‬
‫این زندگی کنیم‪ ،‬دیگر کشوری پر از دندان‌های کرم‌خورده و روده‌های فاسد‬
‫نداشتیم‪ .‬زیستن در یک باتالق‪ ،‬خوردن غذای ارزان و خیابان‌هایی پر از خاک‪،‬‬
‫پشکل اسب و تف بیماران مبتال به سل‪».‬‬
‫پیرزن پرسید‪« :‬قربان‪ ،‬شما دانشجوی پزشکی هستید؟»‬
‫باک مولیگن پاسخ داد‪« :‬بله خانم‪ ،‬هستم‪».‬‬
‫سر فرتوتش را به‌سوی‬ ‫استیون در سکوتی تحقیرآمیز گوش داد‪ .‬پیرزن ِ‬
‫صدایی خم می‌کند که با صدای بلند با او سخن می‌گوید‪ ،‬استخوان‌جااندازش‪،‬‬
‫شفادهنده‌اش؛ پیرزن از من بیزار است‪ .‬به صدایی که طلب بخشش می‌کند و‬
‫تدهین می‌کند برای گور‪ 1‬با تمام آنچه برایش وجود دارد جز اندام جنسی ناپاک‬
‫زنانه‌اش‪ ،‬از گوشت انسانی که به شکل خداوند آفریده نشده‪ ،‬طعمۀ یک مار‪ .‬و‬
‫فرمان سکوت‬
‫ِ‬ ‫در برابر صدای بلندی که اینک با چشمانی سرگشته و بی‌قرار به او‬
‫می‌دهد‪.‬‬
‫استیون از پیرزن پرسید‪« :‬آیا می‌فهمی چه می‌گوید؟»‬
‫پیرزن به هینز گفت‪« :‬قربان‪ ،‬فرانسه صحبت می‌کنید؟»‬
‫هینز با اعتمادبه‌نفس دوباره گفت‌وگویی طوالنی‌تر با او داشت‪.‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬ایرلندی‪ .‬آیا شما می‌توانید ایرلندی صحبت کنید؟»‬
‫گفت‪« :‬از آهنگش‪ ،‬حدس زدم ایرلندی است‪ .‬قربان‪ ،‬شما اهل غرب‬
‫هستید؟»‬
‫هینز پاسخ داد‪« :‬من انگلیسی هستم‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬او انگلیسی است و فکر می‌کند ما باید در ایرلند‪ ،‬به زبان‬
‫ایرلندی صحبت کنیم‪».‬‬
‫پیرزن گفت‪« :‬معلوم است که باید ایرلندی صحبت کنیم و من خودم خجالت‬
‫می‌کشم که این زبان را بلد نیستم‪ .‬از کسانی که این زبان را بلد هستند‪ ،‬شنیده‌ام‬
‫که زبانی بزرگ است‪».‬‬
‫ً‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬بزرگ کلمه‌ای مناسب نیست‪ .‬کامال شگفت‌انگیز است‪.‬‬
‫کینچ‪ ،‬دوباره برایمان کمی چای بریز‪ .‬خانم‪ ،‬شما یک فنجان چای میل دارید؟»‬

‫‪ .1‬مثل پزشکان یا کشیشانی که کنار بستر انسان محتضر حاضر می‌شوند و آن‌ها را برای خاک‌سپاری مقدس آماده‬
‫می‌کنند‪.‬‬
‫جیمز جویس ‪23/‬‬

‫پیرزن که حلقۀ قوطی شیر را روی ساعد دستش می‌لغزاند و آماده رفتن بود‪،‬‬
‫گفت‪« :‬نه ممنون‪».‬‬
‫هینز به پیرزن گفت‪« :‬صورت‌حسابتان را دارید؟ مولیگن‪ ،‬بهتر است پول شیر‬
‫را به او پرداخت کنیم‪ ،‬نه؟»‬
‫استیون سه فنجان را پر کرد‪.‬‬
‫پیرزن مکثی کرد و گفت‪« :‬صورت‌حساب‪ ،‬قربان؟ خب‪ ،‬تا حاال هفت صبح‬
‫بوده‪ ،‬هر چهارم گالن دو پنی‪ ،‬که هفت تا دوپنی می شود‪ ،‬که می شود یک شلینگ‬
‫و دو پنی اضافه و این سه صبح یک چهارم گالن به قیمت چهار پنی می شود یک‬
‫شلینگ و و یک و دو که می شود دو و دو‪ ،‬قربان‪».‬‬
‫باک مولیگن آهی کشید و درحالی‌که دهانش را با تکه نانی پر کرده بود که‬
‫در دو طرف حسابی کره مالی شده بود‪ ،‬پاهایش را دراز کرد و شروع به گشتن در‬
‫جیب‌های شلوارش کرد‪.‬‬
‫هینز لبخندزنان به او گفت‪« :‬پولش را بپرداز و خوش‌اخالق باش‪».‬‬
‫استیون فنجان سومی پر کرد‪ ،‬یک قاشق چای رنگی خفیف به شیر غلیظ و‬
‫غنی بخشید‪ .‬بام مولیگن یک سکۀ دو شیلینگی بیرون آورد‪ ،‬آن را بین انگشتانش‬
‫تاب داد و فریاد کشید‪« :‬معجزه!»‬
‫آن را از روی میز به سمت پیرزن پرت کرد و گفت‪« :‬عزیزم‪ ،‬دیگر از من چیز‬
‫‪1‬‬
‫بیشتری نخواه‪ .‬هر آنچه بتوانم به تو بدهم‪ ،‬می‌دهم‪».‬‬
‫دست بی‌رغبت پیرزن گذاشت و گفت‪« :‬دو پنی بدهکار‬ ‫ِ‬ ‫استیون سکه را در‬
‫تو هستیم‪».‬‬
‫پیرزن سکه را گرفت و گفت‪« :‬قربان‪ ،‬وقت بسیار است‪ .‬وقت داریم‪ .‬قربان‪،‬‬
‫صبح‌به‌خیر‪».‬‬
‫پیرزن ادای احترام کرد و بیرون رفت و آواز پرمهر باک مولیگن او را بدرقه کرد‪:‬‬
‫قلب قلبم‪ ،‬کاش بیشتر بود‬ ‫ای ِ‬
‫تا بیشتر به پایت می‌ریختم‪.‬‬
‫ً‬
‫رو به استیون کرد و گفت‪« :‬جدا ددالوس‪ .‬من آه در بساط ندارم‪ .‬به جنده‌خانۀ‬

‫‪ .1‬کلمات مولیگن «عزیزم‪ ،‬دیگر از من چیز بیشتری نخواه‪ .‬هر آنچه بتوانم به تو بدهم‪ ،‬می‌دهم‪ ».‬و آواز او « ای‬
‫قلب قلبم‪ ،‬کاش بیشتر بود‪/‬تا بیشتر به پایت می‌ریختم‪ ».‬چهار سطر اولش شعری از سوئینبرن (‪ )Swinburne‬شاعر‬ ‫ِ‬
‫انگلیسی است‪ .‬شعر قربانی (‪ )1871‬دربارۀ مردی است که «عشق دارد و نه بیش‪».‬‬
‫‪ /24‬یولیسیز‬

‫مدرسه‌ات برو و کمی برایمان پول بیاور‪ .‬امروز شاعران باید بنوشند و شادی کنند‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ایرلند انتظار دارد که امروز هر مرد به وظیفه‌اش عمل کند‪».‬‬
‫هینز برخاست و گفت‪« :‬یادم آمد که امروز باید از کتابخانه ملی شما دیدن‬
‫کنم‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬اول شنا‪».‬‬
‫روز حمام ماهانۀ‬
‫رو به استیون کرد و با مالطفت گفت‪« :‬کینچ‪ ،‬آیا امروز‪ِ ،‬‬
‫توست؟»‬
‫‪2‬‬
‫بعد به هینز گفت‪« :‬این شاعر ناپاک ماهی یک بار حمام می‌کند‪».‬‬
‫استیون درحالی‌که عسل را چکه چکه روی تکه‌ای نان می‌ریخت گفت‪« :‬تمام‬
‫ایرلند با آب خلیج شسته می‌شود‪».‬‬
‫هینز از کنجی که داشت به‌راحتی یک شال‌گردن را به دور یقه گشاد پیراهن‬
‫تنیسش گره می‌زد گفت‪« :‬اگر اجازه بدهی قصد دارم سخنانت را جمع‌آوری کنم‪».‬‬
‫با من صحبت می‌کنند‪ .‬می‌شویند و تن خود را در وان حمام می‌شویند و‬
‫‪3‬‬
‫عذاب وجدان‪ .‬اما لکه‌ای اینجا باقی مانده‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نیش دوبارۀ عقل درون‪.‬‬
‫می‌سابند‪ِ .‬‬
‫«این مسئله که آینه شکستۀ یک نوکر‪ ،‬نمادی از هنر ایرلندی است خیلی‬
‫خوب است‪».‬‬
‫مولیگن از زیر میز‪ ،‬لگدی به پای استیون زد و با لحنی پرحرارت گفت‪:‬‬
‫ِ‬ ‫باک‬
‫«هینز‪ ،‬باید صبر کنی و حرف‌های او را دربارۀ هملت بشنوی‪».‬‬
‫‪ .1‬در اینجا مولیگن به طرز مسخره‌ای دعوت به نبرد رهبر نیروی دریایی بریتانیا را به شکل دعوتی برای باده‌گساری‬
‫تحریف می‌کند‪ .‬نلسون فرمانده ناوگان بریتانیا درنبرد ترافالگار در سال ‪ 1805‬بود‪ ،‬نبردی دریایی دور از ساحل‬
‫اسپانیا که کنترل دریاها را از ناپلئون به دست گرفت و انگلستان را از تهدید تجاوز فرانسه نجات داد‪ .‬وقتی نبرد‬
‫می‌خواست آغاز شود‪ ،‬ناوگان این دریاساالر پرچم‌هایی را برافراشتند که این پیام را منتقل می‌کرد‪« :‬انگلستان انتظار‬
‫دارد که هر مردی امروز به وظیفه‌اش عمل کند‪».‬‬
‫‪ .2‬درواقع‪ ،‬مولیگن یا نسبت به استیون محبت دارد یا از شدت مشکل او آگاهی ندارد چون استیون هشت ماه است‬
‫که حمام نکرده چون وحشت بیمارگونه‌ای از آب دارد‪.‬‬
‫دل استیون را به دست آورد‪ ،‬استیون با ترشرویی فکر می‌کند که صحبت‌های‬ ‫‪ .3‬درحالی‌که هینز سعی می‌کند ِ‬
‫صمیمی انگیزه‌ای جز گناه ندارد‪ .‬با من صحبت می‌کنند‪ .‬می‌شویند و تن خود را در وان می‌شویند و می‌سابند‪ .‬نیش‬
‫عذاب وجدان‪ .‬اما لکه‌ای اینجا باقی‌مانده‪ ».‬در نگرانی هینز در مورد ایرلند وجدانی را می‌بیند که‬
‫دوباره عقل درون‪ِ .‬‬
‫برای پرداختن تاوان تمام خونی که بر دست انگلیسی‌ها است مستأصل است‪ .‬تورنتون تلمیح نخست را به مقاله‌ای‬
‫اخالقی به قلم راهبی به نام لورنس (‪ )Lorens‬تحت عنوان «نیش دوبارۀ عقل درون» می‌یابد که نشان‌دهندۀ ذهنی‬
‫ً‬
‫مکبث شکسپیر نیز همین مضمون را نشان می‌دهد که چگونه‬ ‫ِ‬ ‫است که گناه‌گار را دائما با عذاب وجدان می‌رنجاند‪.‬‬
‫ً‬
‫ذهن آدم کش ها آن‌ها را با هذیان‌های گناهکارانه‌ای که مرتکب شده‌اند شکنجه می‌کند‪ .‬مثال در ضیافت شام‪ ،‬مکبث‬
‫روح بنکو را می‌بیند‪ .‬لیدی مکبث در خواب راه می‌رود و دستانش را به هم می‌مالد و سعی می‌کند «لکه‌های خون‬
‫ِ‬
‫دانکن» را پاک کند‪.‬‬
‫جیمز جویس ‪25/‬‬

‫هینز درحالی‌که هنوز با استیون صحبت می‌کرد گفت‪« :‬خب‪ ،‬جدی‬


‫می‌گویم‪ .‬وقتی این موجود فرتوت بینوا داخل شد‪ ،‬داشتم به همین مسئله فکر‬
‫می‌کردم‪».‬‬
‫استیون پرسید‪« :‬از این کار پول گیرم می‌آید؟»‬
‫قالب تخت برداشت‪،‬‬ ‫هینز خندید و وقتی کاله نرم و خاکستری‌اش را از روی ِ‬
‫گفت‪« :‬نمی‌دانم‪ ،‬مطمئنم‪».‬‬
‫سالنه‌سالنه به‌سوی در رفت‪ .‬باک مولیگن به سمت استیون خم شد و با‬
‫تب‌وتاب بی‌ادبانه‌ای گفت‪« :‬حسابی گند زدی به آن‪ .‬چرا این حرف را گفتی؟»‬
‫استیون گفت‪« :‬خب؟ مشکل پول درآوردن است‪ .‬از کی؟ از زن شیرفروش یا‬
‫از او‪ .‬به نظرم یک مسئله غیرقابل‌پیش‌بینی است‪».‬‬
‫باک مولیگن گفت‪« :‬مرا بگو که جلوی او این‌همه از تو حمایت می‌کنم بعد تو‬
‫با آن اداهای مسخره‌ات و آن شوخی‌های یسوعی تلخت می‌آیی و خودت را سبک‬
‫می‌کنی‪».‬‬
‫استیون گفت‪« :‬در آن پیرزن یا هینز امید چندانی نمی‌بینم‪».‬‬
‫باک مولیگن به طرز اندوه‌باری آه کشید و دستش را بر بازوی استیون گذاشت‬
‫و گفت‪« :‬کنیچ‪ ،‬از من داشته باش‪».‬‬
‫در لحنی که به ناگهان تغیر کرد‪ ،‬ادامه داد‪« :‬به خداوندی خدا‪ ،‬فکر می‌کنم‬
‫حق با توست‪ .‬لعنت به هر سودی که می‌خواهند برای ما داشته باشند‪ .‬چرا مثل‬
‫من آن‌ها را به بازی نمی‌گیری؟ لعنت به همۀ آن‌ها‪ .‬بیا از این جنده‌خانه برویم‪».‬‬
‫َ‬
‫سر تسلیم‬ ‫کمربندش را باز کرد‪ ،‬جامه‌اش را از تن کند و از ِ‬ ‫برخاست‪ ،‬با جدیت‬
‫َ‬
‫گفت‪« :‬مولیگن جامه از تن کند‪».‬‬
‫جیب‌هایش را روی میز خالی کرد و گفت‪« :‬این هم دستمال دماغت‪».‬‬
‫و یقۀ شق‌ورقش را بست و کروات بدقلقش را زد و با آن‌ها صحبت کرد‪ ،‬آن‌ها را‬
‫به باد مالمت گرفت و همچنین زنجیر ساعتش را‪ .‬دستانش فرو رفت و چمدانش را‬
‫زیرورو کرد‪ ،‬به دنبال یک دستمال تمیز می گشت‪.‬‬
‫ِ‬

‫‪View publication stats‬‬

You might also like