Chapter32 GMDC MDZS Boy Loves

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 19

‫چپترسی و دوم‪:‬‬

‫شبنم‬
‫(قسمت ششم)‬
‫این بار‪ ،‬در طول شب‪ ،‬وی ووشیان حتی یک بار هم پلکاش رو روی هم نذاشت‪ .‬اون با‬
‫چشمانی باز‪ ،‬موفق شد تا صبح روز بعد حالت خودش رو حفظ کنه‪ .‬درست وقتی که بی‬
‫حسی بدنش از بین رفت و انداماش دوباره قادر به حرکت شد‪ ,‬با آرامش لباسش رو زیر‬
‫پتو بیرون آورد و زیر تخت انداخت‪.‬‬

‫اون کمی خم شد و کمربند چرمی الن وانگجی رو جدا کرد و در نهایت موفق شد لباسش‬
‫رو با یک حرکت سریع تا نیمه بیرون بیاره‪ .‬ابتدا میخواست لباس الن وانگجی رو به طور‬
‫کامل در بیاره‪ ،‬اما بعد از دیدن جای سوختگی روی سینش‪ ،‬برای لحظه ای مکث کرد و در‬
‫نهایت‪ ،‬با بخاطر آوردن خطوط بجا مانده از زخمای شالق تادیب‪ ،‬در پشت کمر الن‬
‫وانگجی‪ ،‬از تصمیمش منصرف شد‪ .‬اما درست زمانی که میخواست دوباره لباسش رو به‬
‫حالت اولش برگردونه‪ ،‬به دلیل مکثی که کرده بود‪ ،‬الن وانگجی احساس سرما کرد‪ ،‬کمی‬
‫تکون خورد و در نهایت چشماش رو با اخم باز کرد‪.‬‬

‫الن وانگجی به محض باز کردن چشماش‪ ،‬با حرکتی سریع از رختخواب بیرون پرید‪ .‬این‬
‫واقعاً تقصیر هانگوانگ جون باوقار نبود که بعد از این شوك‪ ،‬اصالً باوقار به نظر نمیرسید‪.‬‬

‫شاید اگر هر مردی هم به جای اون بود‪ ،‬که صبح روزه بعد از مستی با خماری از خواب‬
‫بیدار بشه و ببینه مرد دیگه ای لخت کنارش دراز کشیده‪ ،‬در حالی که خودش نیمه لخت و‬
‫بسیار نزدیک به مرد‪ ،‬طوری که پوست تب دارشون در زیر پتو در تماس با یکدیگر هست؛‬
‫شب رو گذرونده‪ ،‬نمیتونست در اون لحظه به وقار و متانتش اهمیتی بده‪.‬‬

‫وی ووشیان با حالت خاصی‪ ،‬قفسه سینه خودشو با پتو پوشوند تا جایی که فقط شونه های‬
‫صافش بیرون موند‪ .‬الن وانگجی‪":‬تو‪"...‬‬

‫وی ووشیان زمزمه کرد‪":‬هوم؟"‬

‫الن وانگجی‪":‬دیشب‪ ،‬من ‪"...‬‬


‫وی ووشیان از گوشه چشم به الن وانگجیِ وحشت زده چشمکی زد و به طرز مرموزانه ای‬
‫خندید‪ .‬سپس چونشو به دستش تکیه داد‪":‬تو دیشب خیلی جسور بودی‪ ،‬هانگوانگ جون‪".‬‬

‫"‪"...‬‬

‫وی ووشیان‪":‬واقعاً هیچ چیزی از اتفاقای دیشب یادت نمیاد؟"‬

‫از اونجا که صورت الن وانگجی تا همین لحظه هم به سفیدی برف شده بود‪ ،‬تشخیص اینکه‬
‫اون واقعا چیزی رو به یاد نداره‪ ،‬کار سختی نبود‪.‬‬

‫این واقعا نهایت خوشبختی بود که الن وانگجی از شب گذشته چیزی به یاد نمی آورد‪.‬‬
‫وگرنه‪ ،‬اون االن میدونست که وی ووشیان شب گذشته به دور از چشماش از اتاق بیرون‬
‫رفته تا ون نینگ رو احضار کنه‪ ,‬و در اون حالت‪ ،‬احتماال نگفتن حقیقت‪ ،‬و نگفتن دروغ‬
‫وضعیت رو بهتر نمیکرد‪.‬‬

‫با توجه به اینکه به تازگی وی ووشیان در تمام موقعیت هایی که برای اذیت کردن الن‬
‫وانگجی به دست می آورد شکست خورده بود و در نهایت انقدری حرص میخورد که‬
‫میخواست یک سنگ رو باال ببره و روی پاهای اون بکوبه‪ ,‬االن خوشحال بود؛ چون بعد از‬
‫مدت ها وی ووشیان باالخره تونسته بود یک موقعیت مناسب برای استفاده از بعضی از‬
‫توانایی های گذشتش بدست بیاره‪ .‬اما در هر صورت مهم نبود که چقدر دلش میخواست به‬
‫این موفقیت لذت بخش ادامه بده‪ ،‬چون اون واقعا نمیتونست در آینده این موقعیت ها رو از‬
‫دست بده‪ .‬وی ووشیان هنوز هم میخواست در آینده الن وانگجی رو ترغیب به نوشیدن‬
‫کنه‪ ،‬پس نباید تا اونجا پیش می رفت که اونو تا حد مرگ بترسونه‪ ،‬وگرنه الن وانگجی‬
‫دفعه بعد خیلی بیشتر احتیاط میکرد‪.‬‬

‫با این فکر وی ووشیان باالخره پتو رو کنار زد و شلوار و چکمه ای که هنوز به تن داشت رو‬
‫به اون نشان داد‪" :‬عجب مردی! هانگوانگ جون‪ ،‬این فقط یک شوخی بود‪ .‬من فقط‬
‫لباسامونو درآوردم‪ .‬عفتت هنوز سر جاشه و لکه دار نشده‪ ,‬نگران نباش‪".‬‬
‫اما الن وانگجی هنوز در همان وضعیتِ یخ زده قرار داشت و جوابی نداد‪ .‬ناگهان صدای‬
‫شکستن چیزی از وسط اتاق به گوششون رسید‪.‬‬

‫این صدا کامالً آشنا بود و در حال حاضر این بار دومی بود که اونا این صدا رو می شنیدن‪.‬‬
‫ی روی‬
‫کیسه های چیانکونی که روی میز بودن‪ ،‬دوباره بی قرار شده بودن و لیوان ها و قور ِ‬
‫میز رو به زمین انداخته بودن‪.‬‬

‫اینبار با قرار گرفتن سه قسمتِ بدن در کنار یکدیگر‪ ،‬کیسه ها وحشیانه تر رفتار میکردند‪.‬‬

‫شب گذشته یکی از آنها به طرز ناامید کننده ای مست بود و دیگری با درماندگی شکنجه‬
‫شده بود‪ ،‬پس تعجبی نداشت که اونا کامال کیسه ها رو فراموش کرده باشن‪ .‬وی ووشیان‬
‫نگران این بود که الن وانگجی بیش از حد شوکه شده باشه و تصادفا‪ ،‬و از روی یک تصمیم‬
‫ناگهانی اونو تا رسیدن به جواب همه سواالتش به تخت ببنده؛ بخاطر همین با عجله گفت‪":‬‬
‫یک کار مهم داریم‪ .‬بیا بیا‪ .‬بهتره اول به کارای مهممون برسیم‪".‬‬

‫بعد از این حرف اون یک تکه لباس به دور خودش پیچوند و فورا از تخت بلند شد و‬
‫دستشو به سمت الن وانگجی‪ ،‬که تازه ایستاده بود دراز کرد‪ .‬هدف وی ووشیان در حقیقت‬
‫کمک کردن به اون بود‪ ،‬اما ناخواسته جوری به نظر میرسید که میخواد لباس های وانگجی‬
‫رو توی تنش پاره کنه‪ .‬الن وانگجی که تا اون لحظه هنوز از شوك خارج نشده بود‪،‬‬
‫ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشت و همون موقع با حس شئ سفتی زیر پاهاش‪ ،‬به پایین‬
‫نگاه کرد‪ .‬اون شئ چیزی جز بیچن نبود که از دیشب روی زمین افتاده بود‪.‬‬

‫در همون زمان یکی از نخ هایی که کیسه ها رو به هم متصل کرده بود سست شده و خیلی‬
‫زود نیمی از بازوی خاکستری‪ ،‬از دهانه کوچیک کیسه بیرون خزید‪ .‬وی ووشیان با دیدن‬
‫این صحنه‪ ،‬اینبار با عجله دستش رو درون لباس نیمه باز الن وانگجی فرو برد و در اون‬
‫جستجو کرد‪ ،‬در نهایت تونست فلوتش رو در جیب داخلی آستین الن وانگجی پیدا کنه‪,‬‬
‫"هانگوانگ جون‪ ..‬نترس‪ ،‬خب؟ من قصد ندارم باهات کاری کنم‪ .‬دیشب تو فلوت منو‬
‫گرفتی‪ .‬من فقط میخوام پسش بگیرم‪ ".‬بعد از این حرف‪ ،‬یقه های الن وانگجی رو با دقت‬
‫باال کشید و کمربند چرمی اونو دوباره به درستی گره زد‪.‬‬

‫الن وانگجی تمام مدت این اتفاقات با حالتی عجیب به اون نگاه میکرد‪ ،‬جوری که انگار واقعاً‬
‫دلش میخواست در مورد جزئیات اتفاقاتی که بعد مستیش رخ داده بود بپرسه‪ .‬با این حال‪،‬‬
‫اون مثل همیشه پیش از هر چیز‪ ،‬ابتدا عادت به تمام کردن کار های مهم تر رو داشت‪،‬‬
‫پس با یک نفس عمیق‪ ،‬تمامی سواالتش رو سرکوب کرد‪ ،‬حالت جدی به خودش گرفت و‬
‫گیوچین رو بیرون آورد‪.‬‬

‫سه کیسه چیانکون‪ ،‬یکی بازوی چپ‪ ،‬دیگری پاها‪ ،‬و آخری نیم تنه رو نگه داشته بودن‪ .‬این‬
‫سه قسمت در کنار هم توانایی تشکیل بخش بزرگی از بدن رو داشتن و حاال هر اندام بر‬
‫اندام های دیگه اثر گذاشته و انرژی خشم بیشتری درست کرده بودن‪ .‬در نتیجه مقابله با‬
‫انرژی اونا در این حالت دشوارتر از گذشته شده بود‪ .‬آشفتگی زیاد کیسه ها باالخره بعد از‬
‫نواختن سه بار متوالی قطعه آرامش فرو نشست‪.‬‬

‫وی ووشیان باالخره فلوتش رو کنار گذاشت‪ .‬اون در حالی که مشغول جمع آوری قسمتایی‬
‫از بدن که روی زمین افتاده بودند‪ ،‬شده بود گفت‪ ":‬دوست عزیزمون تمریناتش رو از دست‬
‫نداده‪ ".‬کمربند چرمی ردای خاکسپاری جسد تا همین االن هم سست شده بود‪ .‬یقه ی‬
‫لباسش باز شده و بدن محکم و قوی مرد رو که جوان هم به نظر میرسید آشکار میکرد‪.‬‬
‫جسد با داشتن شونه هایی پهن‪ ،‬یک کمر باریک و بعالوه عضالت محکم شکم‪ ،‬دارای فرمی‬
‫شدیدا ایده آل بود که مرد های بی شماری رویای داشتنش رو‪ ،‬در خواب میدیدن‪ .‬وی‬
‫ووشیان هم از این قائده جدا نبود‪ .‬اون از هر جهت به بدن خیره شده بود و نمیتونست‬
‫جلوی خودش رو در مقابل لمس دزدکی اون عضله ها بگیره‪ ":‬هانگوانگ جون‪ ,‬نگاش کن‪.‬‬
‫اگه زنده بود و من بهش ضربه میزدم‪ ,‬اثرش به خودم بر میگشت و بهم آسیب میزد‪ ,‬یعنی‬
‫چه جوری توی زمین بهش آموزش دادن؟"‬
‫به نظر میرسید بعد از این حرف‪ ،‬انتهای ابرو های الن وانگجی کمی باال رفت‪ ،‬اما چیزی‬
‫نگفت‪ .‬با این حال‪ ،‬وی ووشیان ناخواسته دوبار دیگر عضله ها رو لمس کرد‪ .‬اما در آخر از‬
‫جلوی وانگجی کنار رفت و راه رو براش باز کرد‪ .‬الن وانگجی کیسه های چیانکون رو در‬
‫دست گرفت و بدون اینکه چیزی از صورتش قابل خوندن باشه‪ ,‬بی صدا مشغول مهر و موم‬
‫کردن اجساد داخل کیسه شد‪ .‬بعد از اون‪ ،‬الن وانگجی کار مهر و موم کردن کیسه ها رو‬
‫تمام کرد حتی چند گره کامال کور روی هر کدام زد‪.‬‬

‫اما در هر حال وی ووشیان خیلی به اون وضعیت فکر نکرد‪ .‬اون نگاهی به حجم بدن فعلیش‬
‫انداخت و ابرو هاش رو باال برد و کمربند چرمیش رو گره زده و باالخره لباسش رو دوباره‬
‫به درستی پوشید‪.‬‬

‫از سمت دیگه‪ ,‬الن وانگجی هنوز هم بعد از کنار گذاشتن کیسه های چیانکون‪ ،‬با چشمایی پر‬
‫از تردید به ووشیان نگاه میکرد‪ .‬وی ووشیان پس از اینکه متوجه نگاهش شد از عمد‬
‫گفت‪":‬هانگوانگ جون‪ ،‬چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟ هنوز نگرانی؟ به من اعتماد کن‪.‬‬
‫واقعاً دیشب کاری باهات نکردم‪ .‬البته که‪ ،‬توهم کاری با من نکردی‪".‬‬

‫الن وانگجی برای چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد جوری که انگار که باالخره تصمیمی‬
‫گرفته باشد‪ ،‬با صدای آرومی گفت‪":‬دیشب به غیر از گرفتن فلوتت‪ ،‬من ‪"...‬‬

‫وی ووشیان‪":‬تو؟ چه کار دیگه ای کردی؟ هیچی واقعا‪ ,‬فقط چیزای زیادی گفتی‪".‬‬

‫سیب گلوی سفید رنگ الن وانگجی کمی تکان خورد‪ ...":‬چه جور چیزایی؟"‬

‫وی ووشیان‪ ":‬چیز مهمی نبود‪ .‬خیلی‪ ،...‬مثالً ‪ ،‬تو واقعاً عاشق‪ "...‬نگاه الن وانگجی یخ زد‪.‬‬

‫وی ووشیان‪":‬تو واقعاً عاشق خرگوشایی‪".‬‬

‫"‪"...‬‬

‫الن وانگجی چشماش رو بست و سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند‪ .‬وی ووشیان با‬
‫احتیاط اضافه کرد‪" :‬اشکالی نداره! خرگوشا خیلی بامزه ن‪ ,‬کی خرگوشا رو دوست نداره؟‬
‫منم اونارو دوست دارم‪ ,‬دوست دارم اونارو بخورم‪ .‬هاهاهاهاهاها! هانگوانگ جون‪ .‬تو دیشب‬
‫اینجا زیاد نوشیدی ‪ ...‬اوه‪ ،‬نه‪ ,‬حقیقتا دیشب خیلی مست بودی‪ ،‬پس احتماالً االن احساس‬
‫خوبی نداری‪ .‬میتونی صورتتو بشوری‪ ،‬یکم آب بنوشی و یکمم استراحت کنی تا دوباره راه‬
‫بیوفتیم‪ .‬دوست عزیزمون این بار داره جنوب غربی رو نشون میده‪ .‬منم میرم از پایین کمی‬
‫صبحونه بخرم ‪ ...‬بیشتر از این اذیتت نمیکنم‪" .‬‬

‫اما همین که خواست اتاق رو ترك کنه‪ ،‬الن وانگجی با خونسردی گفت‪ ":‬صبر کن"‪.‬‬

‫وی ووشیان برگشت‪":‬چیه؟"‬

‫الن وانگجی کمی به اون خیره شد ولی باالخره پرسید‪" :‬پول داری؟"‬

‫وی ووشیان پوزخند زد‪ ":‬آره! فکر کردی نمی دونم پوالتو کجا میذاری؟ من برای تو هم‬
‫صبحونه میخرم‪ ،‬باشه؟ هانگوانگ جون‪ ،‬یکم آروم بگیر‪ .‬ما عجله ای نداریم‪" .‬‬

‫وی ووشیان بعد از اینکه باالخره از اتاق خارج شد و در رو کامل پشت سرش بست‪ ،‬از‬
‫شدت خنده روی کمرش خم شد و برای مدت طوالنی در راهرو مسافرخونه خندید‪.‬‬

‫اینطور به نظر میرسید که الن وانگجی شوك خیلی بزرگی رو تجربه کرده بود‪ .‬چون اون‬
‫خودش رو برای مدت زمان طوالنی در اتاق حبس کرده و بیرون نیومد‪ .‬این در حالی بود‬
‫که وی ووشیان در طبقه پایین با خوشحالی مشغول ولگردی شده بود‪ ،‬اون مسافرخانه رو‬
‫ترك کرد و ابتدا کمی در اطراف منطقه قدم زد‪ .‬در طول راه مقداری تنقالت خرید و در‬
‫نهایت روی چند پله نشست‪ ،‬و همزمان با خوردن غذاها‪ ،‬حمام آفتاب گرفت‪ .‬پس از مدتی‬
‫نشستن‪ ،‬گروهی از بچه های سیزده‪ -‬چهارده ساله ناگهان در داخل آن خیابان دویدند‪.‬‬

‫جلو ترین بچه طوری میدوید که انگار پرواز میکرد‪ ،‬اون یک رشته طوالنی رو در دست خود‬
‫نگه داشته بود و در انتهای رشته‪ ،‬یک بادبادك در هوا باال و پایین میرفت‪ .‬بچه های پشت‬
‫سرش در حالی که همگی تیر و کمان های اسباب بازی داشتند‪ ،‬اونو تعقیب کرده و به‬
‫بادبادك شلیک میکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان هم در جوانی این بازی رو دوست داشت‪ .‬تیراندازی با کمان مهارت الزم برای‬
‫همه شاگردان حزب های برجسته بود‪ .‬با این حال‪ ،‬بسیاری از اونا از شلیک به یک هدف‬
‫ثابت لذت نمیبردن‪ .‬جدای از شلیک به موجودات شیطانی در شکارهای شبانه‪ ،‬شلیک به‬
‫بادبادك ها همون چیزی بود که اونا خیلی دوست داشتن‪ .‬در این بازی همه یک کمان‬
‫داشتن و هرکسی که باالترین‪ ،‬دورترین و دقیق ترین شلیک رو انجام میداد‪ ،‬برنده بازی بود‪.‬‬
‫در ابتدا این بازی فقط در بین شاگردان جوان حزب های تهذیبگر رواج داشت‪.‬‬

‫ولی بعد از اینکه برای عموم مردم شناخته شده شد‪ ,‬فرزندان خانواده های معمولی هم به‬
‫این بازی عالقه مند شدن‪ ,‬البته خسارتی که از پیکان های کوچک اونا وارد میشد در‬
‫مقایسه با خرابکاری های شاگردان ماهر چیزی نبود‪.‬‬

‫در گذشته‪ ،‬زمانی که وی ووشیان در اسکله نیلوفر زندگی میکرد و با شاگردان حزب جیانگ‬
‫بازی شلیک به بادبادك ها رو انجام میداد‪ ،‬همیشه نفر اول بود‪ .‬از طرف دیگه جیانگ چنگ‬
‫همیشه دوم بود‪ .‬بادبادکایی که اون هدف میگرفت‪ ،‬برای شلیک یا خیلی دور و یا به اندازه‬
‫کافی نزدیک بودن؛ اما هرگز به اندازه هدف های انتخابی وی ووشیان دور نبودن‪ .‬اندازه ی‬
‫بادبادك اونا در اون زمان تقریباً دو برابر بادبادك افراد دیگر بود و به شکل یک هیوالی‬
‫درحال پرواز ساخته شده بود‪ .‬بادبادك رنگهایی روشن‪ ،‬اغراق آمیز‪ ،‬دهانی بزرگ و شکاف‬
‫دار‪ ،‬و چند دم تیز داشت که با هر وزش باد در هوا میچرخید‪ .‬بادبادك از فاصله ی دور‪،‬‬
‫بسیار سرزنده و پر جنب و جوش به نظر میرسید اما نه تنها زیاد وحشتناك نبود‪ ،‬بلکه‬
‫تقریباً احمقانه به نظر میرسید‪ .‬اون بادبادك رو خود جیانگ فنگ میان سرهم کرده بود و‬
‫بعد اونو به جیانگ یانلی داده بود‪ ،‬تا اونو مخصوص نقاشی کنه‪ .‬به همین دلیل هر وقت این‬
‫بادبادك برای مسابقه انتخاب میشد‪ ،‬به هردوی اونا احساس غرور دست میداد‪.‬‬

‫با فکر کردن به این موضوع‪ ،‬لبای وی ووشیان به یک لبخند باز شد‪ .‬او نمیتونست کاری‬
‫کنه‪ ،‬اما سرش رو بلند کرد تا بادبادك درحال پرواز بچه ها رو ببینه‪ .‬بادبادك شبیه یک‬
‫توده گردِ کامالً طالیی بود‪ .‬همین باعث شد تا با خودش فکر کنه‪" :‬این چیه؟ پن کیک؟ یا‬
‫نوعی هیوال که من نمی شناسم؟"‬

‫در همان لحظه ناگهان باد تندی وزید و گرد و خاك به پا کرد‪ .‬درنتیجه بادبادك که‬
‫در اون مرحله هنوز انقدر باال نرفته بود‪ ،‬تا در یک فضای باز قرار بگیره‪ ,‬با این اتفاق‬
‫بالفاصله افتاد‪ .‬یکی از بچه ها فریاد زد‪" :‬اوه نه ‪ ،‬خورشید سقوط کرد!"‬

‫وی ووشیان فوراً متوجه ماجرا شد‪ .‬احتماالً این بچه ها به تقلید از عملیات نبرد نور افشان‪،‬‬
‫بازی میکردند‪.‬‬

‫اون و الن وانگجی در حال حاضر در منطقه یوئیانگ اقامت داشتن‪ .‬با توجه به اینکه حزب‬
‫ون چیشان در گذشته‪ ،‬زمانی که هنوز در اوج قدرت بود‪ ،‬همه جا با تکیه بر قدرت زیادش‬
‫از بقیه سوءاستفاده میکرد‪ ،‬و از اونجا که یوئیانگ از چیشان فاصله ی زیادی نداشت‪ ،‬احتماال‬
‫مردم در این شهر دفعات بسیاری به وسیله ی جانوران وحشی و یا توسط قاتالن متکبر این‬
‫فرقه مورد اذیت و آزار قرار گرفته و متحمل درد و رنج زیادی شده بودن‪.‬‬

‫پس از پایان عملیات نبرد نور افشان‪ ,‬حزب ون توسط حزب های دیگر پایین کشیده شد و‬
‫بنیاد صد ساله شان خیلی زود کامال فرو پاشید‪ .‬در اون زمان در مناطق اطراف چیشان‪ ،‬و‬
‫همچنین بسیاری از مکان های دیگر‪ ،‬مردم با انجام فعالیت های سرگرم کننده‪ ،‬نابودی‬
‫حزب ون رو جشن میگرفتن‪ ،‬و در آخر برخی از این سرگرمی ها تبدیل به سنت شدن‪ .‬این‬
‫بازی هم احتماال یکی از همون سرگرمی ها بود‪.‬‬

‫بچه ها با سقوط بادبادك تعقیب و گریز رو متوقف کردن و متفکرانه دور هم حلقه زده و‬
‫مشغول بحث و گفتگو شدن‪" :‬حاال چیکار کنیم؟ ما حتی به خورشید شلیک نکردیم‪ ،‬و خود‬
‫به خود سقوط کرد‪ .‬حاال رهبر کیه؟ "‬

‫یکی از بچه ها بالفاصله دستشو بلند کرد ‪":‬معلومه من! من جین گوانگ یائو هستم من‬
‫شرورترین فرد فرقه ون رو کشتم! "‬
‫در همین حال‪ ،‬وی ووشیان که در پله های منتهی به مسافرخونه نشسته بود‪ ،‬اونا رو با عالقه‬
‫زیادی تماشا میکرد‪.‬‬

‫در حال حاضر در این نوع بازی ها ‪ ،‬برجسته تر از همه تهذیبگرها‪ ،‬لیان فنگ زون بود و‬
‫موفق ترین و البته محبوب ترین شخصیت به شمار میرفت‪ .‬اگرچه پیشینه خانوادگی اون‬
‫کمی شرم آور بود‪ ،‬اما این واقعیت که اون بعدها به چنین درجه ای صعود کرده‪ ،‬باعث شده‬
‫بود مردم احترام زیادی براش قائل باشن‪ .‬در طول نبرد نور افشان اون به طرز ماهرانه ای‪،‬‬
‫کامال مخفیانه برای فرقه چیشان ون کار میکرد و در طی این مدت تونسته بود با موفقیت‬
‫همه افراد فرقه ون رو فریب بده و اطالعات مهم زیادی رو علیه این فرقه فاش کنه‪.‬‬

‫همچنین پس از پایان نبرد نور افشان‪ ،‬اون تونست با چاپلوسی‪ ،‬شوخ طبعی و روشهای بی‬
‫شمار دیگه ای‪ ،‬باالخره به عنوان رئیس اصلی تهذیبگرها انتخاب بشه که البته کامال شایسته‬
‫این عنوان نیز بود‪ .‬چنین زندگی ای میتونست به راحتی یک افسانه تلقی بشه‪ .‬در این لحظه‬
‫اگر ووشیان هم با اونا بازی میکرد‪ ،‬دوست داشت همچین نقشی رو امتحان کنه (نقش جین‬
‫گوانگ یائو)‪ .‬انتخاب این پسر به عنوان رهبر‪ ،‬انتخاب بسیار معقولی به نظر میرسید!‬

‫یکی دیگه از پسر ها اعتراض کرد‪":‬اما من نیه مینگجوئه هستم! من جنگ های زیادی رو‬
‫بردم و بیشترین افراد رو اسیر کردم‪ .‬من باید رهبر باشم! "‬

‫جین گوانگ یائو‪" :‬اما من رئیس تذهیبگرها هستم!‪".‬‬

‫"نیه مینگجوئه" مشتش رو چرخوند و گفت‪" :‬حاال رئیس تذهیبگرها هستی که چی؟؟‪ .‬تو‬
‫هنوز برادر کوچکتر منی‪ .‬به هر حال هروقت منو دیدی باید فرار کنی‪" .‬‬

‫"جین گوانگ یائو" هم با حرف اون همکاری کرد و با شانه هایی لرزون سریع پا به فرار‬
‫گذاشت‪ .‬شخص دیگه ای گفت" زندگی تو کوتاهه احمق‪".‬‬
‫انتخاب یک رهبر برای تهزیبگرها بیشتر به این معنا بود که سایرین احساس خاصی نسبت‬
‫به اون شخص داشته باشن و همچنین تحسینش کنن‪" .‬نیه مینگجوئه" خشمگین شد‪":‬جین‬
‫زیشوان تو حتی زودتر از من می میری‪ ,‬تو که زندگیت کوتاه تره‪".‬‬

‫"جین زیشوان" در دفاع گفت‪":‬مشکل زندگی کوتاه چیه؟من در رتبه سوم هستم‪".‬‬

‫"حتی اگه قرار باشه چیزی از تو سوم باشه‪ ,‬اون فقط قیافته‪".‬‬

‫در این بین یکی از بچه ها که بنظر میرسید از این همه دویدن و ایستادن خسته شده ؛ به‬
‫سمت پله ها حرکت کرد و کنار وی ووشیان نشست و کمی بعد‪ ،‬با تکون دادن دستاش‪،‬‬
‫میون اون دو واسطه شد‪":‬خب ‪ ،‬باشه‪ .‬بیایید جنگ رو تموم کنیم‪ .‬من فرمانده ییلینگ هستم‬
‫‪ ،‬بنابراین من قدرتمندترینم‪ .‬پس ‪ ،‬اگر شماها خیلی اصرار دارین‪ ،‬من می تونم رهبر باشم‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪"...":‬‬

‫وی ووشیان نگاهی به پسرك انداخت‪ .‬در کمال تعجب یک تکه چوب کوچک هم در کنار‬
‫کمر پسرك قرارداشت که احتماال چنچینگ بود‪.‬‬

‫فقط بچه های ساده لوح مانند این پسر می تونستن مثل فرمانده ییلینگ رفتارکنن‪ ,‬اونا به بد‬
‫و خوبِ حرف هایی که میزدند کاری نداشتن و تمام مدت فقط راجع به قدرت بحث‬
‫میکردن‪.‬‬

‫یکی دیگه گفت‪":‬نه‪ ,‬من ساندو شنگ شو (‪ )SanDu ShengShou‬هستم‪ ,‬من‬


‫قدرتمندترینم‪".‬‬

‫"فرمانده ییلینگ" جوری پاسخ داد که انگار همه چیز رو فهمیده‪ ":‬جیانگ چنگ چطور‬
‫ممکنه از من بهتر باشی؟ تا حاال یه بارم نشده ازم شکست بخوری؟ چطور جرات میکنی‬
‫بگی قدرتمندترین هستی؟خجالت نمی کشی؟"‬

‫"جیانگ چنگ"‪":‬نمی تونم از تو بهتر باشم؟ ببینم نکنه یادت رفته که چطور مردی؟"‬
‫لبخند کم رنگ روی صورت وی ووشیان با این حرف ناگهان از بین رفت‪.‬‬

‫انگار ناگهان یک سوزن سمی داخل بدنش فرو رفته‪ ،‬یک درد ضعیف و سوزاننده از سراسر‬
‫بدنش گذشت‪.‬‬

‫"فرمانده ییلینگ" که در کنار اون نشسته بود‪ ،‬دستاش رو بهم زد و گفت‪" :‬به من نگاه کن!‬
‫چنچینگ در سمت چپ من ‪" ،‬طلسم ببر دوزخ" در سمت راست من ‪ ،‬همچنین با ژنرال‬
‫اشباح ‪ -‬من شکست ناپذیرم! هااهاها ‪" ...‬‬

‫پسرك با نگه داشتن یک چوب در دست چپ و یک سنگ در سمت راستش‪ ،‬خندید و‬


‫ادامه داد‪" :‬ون نینگ کجایی؟ بیرون بیا!" کودکی از پشت جمعیت دستش رو بلند کرد و‬
‫پاسخ داد‪" :‬من اینجام ‪ ...‬اوه ‪ ...‬من فقط می گم ‪ ...‬وقتی نبرد نورافشان اتفاق افتاد‪ ،‬من هنوز‬
‫نمرده بودم ‪"...‬‬

‫وی ووشیان احساس کرد که واقعاً به یک استراحت کوتاه نیاز داره برای همین پرسید‪:‬‬
‫"تذهیبگرها ‪ ،‬می تونم سوالی بپرسم؟"‬

‫عموما وقتی بچه ها این بازی رو انجام می دادن‪ ،‬هرگز فرد بزرگسالی وسط بازی نمی پرید‪.‬‬
‫البته ناگفته نماند که قصد وی ووشیان سرزنش و یا تمسخر اونا نبود‪ ،‬بلکه یک سوال جدی‬
‫داشت‪" .‬فرمانده ییلینگ" با تعجب و احتیاط به او نگاه کرد‪":‬چی می خوای بپرسی؟"‬

‫وی ووشیان‪" :‬چرا هیچ کس از فرقه گوسو الن اینجا نیست؟"‬

‫"هست‪" .‬‬

‫"اونا کجان؟"‬

‫"فرمانده ییلینگ" به کودکی اشاره کرد که از ابتدا تا انتها اصال چیزی نگفته بود‪":‬این‬
‫جاست‪".‬‬
‫وی ووشیان به اون نگاه کرد‪ .‬کودك دارای ویژگی های ظریفی بود‪ ،‬اون واقعا شبیه کودکی‬
‫های مردی جذاب و خوش تیپ بود‪ .‬پسرك حتی طناب سفیدی به جای پیشانی بند به‬
‫پیشانی صاف خود بسته بود‪ .‬وی ووشیان پرسید‪" :‬اون کیه؟"‬

‫"فرمانده ییلینگ" با بی اعتنایی گفت‪":‬الن وانگجی"‪.‬‬

‫… خب‪ .‬در این لحظه وی ووشیان در ذهن خود اعتراف کرد که این بچه ها اصل قضیه رو‬
‫به خوبی فهمیده بودن‪ .‬بدون شک کسی که میخواست به عنوان الن وانگجی عمل کنه واقعاً‬
‫هم باید این طور دهن خودشو بسته و ساکت میموند!‬

‫گوشه ی لبای وی ووشیان با تصور قیافه وانگجی‪ ،‬دوباره به سمت باال متمایل شد‪.‬‬

‫این درست شبیه این بود که سوزن سمی بیرون آورده و به گوشه ای انداخته شده باشه؛‬
‫همه دردها بالفاصله از بین رفتن‪ .‬وی ووشیان با خودش زمزمه کرد‪" :‬چقدر عجیبه‪ .‬چرا‬
‫کسی به کسل کنندگی اون می تونه همیشه منو انقدر خوشحال کنه؟ "‬

‫وقتی الن وانگجی باالخره به طبقه پایین اومد‪ ،‬وی ووشیان رو دید که روی پله ها نشسته و‬
‫گروهی از بچه ها هم در حالی که مشغول خوردن کلوچه های گوشت بخارپز بودن در‬
‫اطرافش نشسته بودن‪ .‬وی ووشیان کلوچه گوشتی خودش رو در حالی که مشغول حرف‬
‫زدن با دو نفر از اون بچه ها بود خورد‪ ...":‬در حال حاضر‪ ،‬در مقابل شما‪ ،‬هزاران نفر از‬
‫تذهیبگرهای فرقه ون وجود داره‪ .‬همه ی اونا به شدت مسلح هستن و انقدر از نزدیک شما‬
‫رو محاصره کردن که حتی یک قطره آب هم از بینشون عبور نمی کنه‪ .‬چشمای شما باید‬
‫واضح ببینه(شماها باید کامال هوشیار باشید)‪ .‬آره همینه‪ .‬خب‪ ،‬الن وانگجی‪ ،‬حواست اینجا‬
‫باشه تو شکلی که معموال به نظر میای نیستی‪ .‬تو از خون پوشیده شدی! اینجا انگیزه ی‬
‫کشت و کشتار زیادی وجود داره و تو واقعاً ترسناك به نظر می رسی! وی ووشیان‪ ،‬بهش‬
‫نزدیک تر شو‪ .‬تو میدونی چطور فلوت رو بچرخونی؟ بذار ببینم که چجوری فقط با یک‬
‫دست اون رو می چرخونی‪ .‬یکم باحال تر باش‪ .‬اصال می دونی چطوری باحال به نظر برسی؟‬
‫بیا ‪ ،‬بذار تا بهت نشون بدم‪" " .‬وی ووشیان" چوب کوچک رو از اون گرفت و بعد به طور‬
‫صحیح "چنچینگ" رو بین انگشتاش چرخوند؛ همین حرکت کافی بود تا همه بچه هایی که‬
‫در اطرافش جمع شده بودن‪ ،‬نفسشون از حیرت بند بیاد‪.‬‬

‫الن وانگجی‪"..." :‬‬

‫وانگجی بی سر و صدا به سمت آنها رفت‪ .‬وی ووشیان با دیدن اون ‪ ،‬شلوار خودشو تکوند و‬
‫پس از خداحافظی با بچه ها باالخره ایستاد‪.‬‬

‫طوری که اون هنگام راه رفتن با خودش بلند بلند میخندید باعث شده بود هر غریبه ای که‬
‫در نگاه اول اونو میدید با خودش فکر کنه که اون احتماال به وسیله ی سمی عجیب مسموم‬
‫شده‪.‬‬

‫الن وانگجی‪"...":‬‬

‫وی ووشیان‪":‬هاهاهاهاهاهاهاهاها‪ ,‬متاسفم ‪ ،‬هانگوانگ جون‪ .‬من همه صبحانه ای که برات‬


‫خریده بودم رو به اونها دادم‪ .‬بیا بعداً یکم دیگه بخریم‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪" :‬همم"‪.‬‬

‫وی ووشیان‪" :‬نظرت چیه؟ اون دوتا پسر بامزه نبودن؟ حدس بزن اونی که طناب به‬
‫پیشونیش بسته بود وانمود می کرد کیه ‪ ،‬هاهاهاها ‪" ...‬‬

‫پس از مدتی سکوت‪ ،‬سرانجام الن وانگجی نتونست تحمل کنه‪ ...":‬دیشب چه کار دیگه ای‬
‫انجام دادم؟"‬

‫اتفاقات دیشب قطعاً به این سادگی ها نبود‪ .‬چون اتفاقات ساده قادر نبون حتی االن‪ ،‬وی‬
‫ووشیان رو به خنده بندازن‪.‬‬

‫وی ووشیان به سرعت دستای خودشو تکان داد‪":‬نه ‪ ،‬نه ‪ ،‬نه‪ .‬تو کاری نکردی‪ .‬من فقط دارم‬
‫مسخره بازی در میارم‪ ،‬هاااهااهاها ‪ ...‬باشه‪ .‬اهم‪ .‬هانگوانگ جون‪ ،‬من االن میخوام درباره یک‬
‫کار جدی صحبت کنم‪" .‬‬
‫الن وانگجی‪" :‬بگو‪".‬‬

‫وی ووشیان به طور مستقیم گفت‪ " :‬تابوت های گورستان قبیله چنگ برای ده سال ساکت‬
‫بودن‪ .‬ولی یهویی صدای تابوت ها دوباره شروع شدن‪ ،‬این قطعاً اتفاقی نیست‪ .‬باید دلیل‬
‫دیگه ای وجود داشته باشه‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪" :‬به نظرت علتش چیه؟"‬

‫وی ووشیان‪" :‬سوال خوبیه‪ .‬من فکر می کنم که علتش بیرون آوردن اجساد بوده‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪" :‬همم"‪.‬‬

‫طرز بیان اون موقع جواب دادن اونقدر واضح بود که ناخوداگاه باعث شد وی ووشیان‬
‫اتفاقات دیشب رو دوباره به یاد بیاره‪ .‬اون با یادآوری اینکه وانگجی چقدر در هنگام مستی‬
‫متفاوت‪ ،‬صمیمانه و بی ریا به نظر می رسه‪ ،‬بخصوص زمانی که هر دو انگشت اونو با دو‬
‫دستش نگه داشته بود‪ ،‬به سختی خندش رو کنترل کرد و سپس با جدیت ادامه داد‪":‬من‬
‫فکر می کنم که قطعه قطعه کردن جسد احتماالً فقط به خاطر انتقام و نفرت نبوده‪ ،‬بلکه‬
‫روش موثری برای سرکوبه جسده‪ .‬کسی که جسد رو قطعه قطعه کرده عمداً مکانهایی رو‬
‫که توسط موجودات شیطانی تسخیر شدن برای قرار دادن اجزای بدن انتخاب کرده‪" .‬‬

‫الن وانگجی‪" :‬مبارزه با سم علیه سم‪ .‬اینجوری تعادل برقرار میشه و هرکدوم دیگری رو‬
‫کنترل می کنه‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪":‬درسته‪ .‬پس‪ ,‬زمانی که گورکن‪ ،‬دیروز نیم تنه ی جسد رو بیرون آورد‪ ,‬دیگه‬
‫چیزی برای سرکوب ارواح خشمگین خاندان چانگ وجود نداشت‪ ,‬پس دوباره صدای کوبش‬
‫تابوت ها شروع شد‪ .‬این شبیه همون روشیه که حزب چینگ هه نیه برای سرکوب ارواح‬
‫خشمگین سابر از اجساد داخل دیوارهای قلعه استفاده کرده بودن‪ .‬حتی شاید‪ ,‬این تکنیک از‬
‫قلعه سابر حزب نیه الگو گرفته شده باشه‪ .‬به نظر می رسه این شخص به هر دو فرقه‬
‫چینگ هه نیه و گوسو الن نزدیکه‪..‬من از این می ترسم اونا حریف ساده و آسونی نباشن‪".‬‬
‫الن وانگجی‪":‬فقط تعداد کمی از افراد اینجوری هستن‪".‬‬

‫وی ووشیان ‪" ،‬درسته‪ .‬حقیقت به آرومی آشکار میشه‪ .‬و حاال چون طرف مقابل شروع به‬
‫جابجایی اجزاء جسد کرده‪ ،‬یعنی اونا در حال حاضر مضطرب و نگران شدن‪ .‬اونا بدون شک‬
‫به زودی دوباره حرکتی انجام میدن‪ .‬حتی اگر ما اونا رو پیدا نکنیم‪ ،‬اونا میان تا ما رو پیدا‬
‫کنن‪ .‬همین طور که اونا اطراف رو میگردن‪ ،‬مطمئناً سرنخ های زیادی رو پشت سرشون جا‬
‫میذارن‪ .‬از طرف دیگه دسته دوست عزیزمون هم به ما می گه که اون سرنخ ها کجان و ما‬
‫باید از کدوم جهت بریم‪ .‬اما احتماالً ما باید زودتر حرکت کنیم‪ .‬فقط دست راست و سر‬
‫باقی مونده‪ ...‬ما باید قبل از این که اونا اقدامی کنن به اونجا برسیم‪" .‬‬

‫این بار روح دست به شادونگ‪ ،‬مکانی که به مه تیره و زیادش معروف بود‪ ،‬اشاره میکرد‪.‬‬

‫در اون مکان یک شهر خالی از سکنه وجود داشت که هیچ کس در اون منطقه حتی جرأت‬
‫نزدیک شدن به اونجا رو نداشت‪.‬‬

‫بنابراین هر دو اینبار در جهت جنوب غربی به راه افتادند‪.‬‬

‫ساندو شنگ شئو‪ :‬این عنوان جیانگ چنگ است‪ .‬برای اطالعات بیشتر راهنمای شخصیت و‬
‫حذب ها رو بررسی کنید‪.‬‬
‫*این رمان اجازه انتشار در فضای مجازی ندارد‪.‬‬
‫لطفاً کارهای ما رو در (‪ )@BOY_LOVES‬دنبال کنید‪.‬‬
‫کاری از تیم ترجمه ی کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪t.me/Boy_Loves‬‬

‫‪Translated by: #S.A.‬‬

You might also like