Professional Documents
Culture Documents
Chapter42 GMDC MDZS Boy Loves
Chapter42 GMDC MDZS Boy Loves
Mo
of Xiang
Grandmaster
Demonic
(Persian Translation)
Tong
Xio
Boy Loves
چپتر چهل ودوم:
چمنزارها
(قسمت دهم)
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
شمشیر الن وانگجی توی سینه ژو یانگ فرو رفت .نه تنها باعث خونریزیش شد ،بلکه کیسه ی
قفل روحی که زیرِ یقه اش پنهان کرده بود ،با نوک بیچن بیرون اومد .با این حال وی ووشیان
نمی تونست ببینه که چه اتفاقی افتاده ":ژو یانگ! می خوای چی رو بهت برگردونه؟ شوانگهوا
رو؟ مگه شوانگهوا از اول مال تو بوده ،چرا می گی ‘پسش بده’ ؟ خجالت نمی کشی؟ "
ژو یانگ با صدای بلند خندید ":ارشد وی ،واقعاً نمی خوای به من رحم کنی ،نه؟ "
وی ووشیان ":بخند .ادامه بده .حتی اگه تا سرحد مرگ هم بخندی ،نمی تونی تیکه های روح
شیائو شینگچن رو کنار هم بیاری .اون خیلی ازت متنفر بود ،اما تو هنوز هم می خوای برش
گردونی تا باهاش بازی کنی؟! "
یکدفعه ،ژو یانگ فریاد زد ":کی می خواد باهاش بازی کنه؟ "
وی ووشیان ":پس چرا زانو زدی و بهم التماس کردی تا توی اصالح روحش کمکت کنم؟ "
البته کسی به زیرکی ژو یانگ کامال با خبر بود که وی ووشیان عمداً ترریکش می کرد ،اول
عصبانیش میکرد و بعد سعی میکرد صداشو دربیاره تا الن وانگجی بتونه جاش رو پیدا کنه و
حمله کنه .با این وجود ،بر خالف میلش جواب می داد .با لرنِ ظالمانه ای گفت ":چرا این کارو
کردم؟ هاه! چطور نمی تونی بفهمی؟ می خوام اونو به یه جسد درنده ،یه روح شیطانی تبدیل
کنم تا بتونم کنترلش کنم! مگه نمی خواست یه فرد با فضیلت باشه؟ پس ،من کاری می کنم
که هیچ وقت دست از کشتن برنداره ،اینطوری هرگز به آرامش نمیرسه" .
وی ووشیان ":هوم؟ انقدر ازش متنفری؟ پس چرا چانگ پینگ رو کشتی؟ "
ژو یانگ خرناس کشید ":چرا چانگ پینگ رو کشتم؟ واقعاً همچین چیزی می پرسی فرمانده
ییلینگ؟! بهت نگفتم؟ گفته بودم می خوام کل قبیله یوئیانگ چانگ رو از بین ببرم ،پس حتی
یه سگ رو هم پشت سرم جا نذاشتم! "
هر وقت صربت می کرد ،انگار که مرلِ حضورش رو اعالم می کرد .صدای سوراخ هایی که
شمشیر توی گوشتش درست میکرد ،همچنان به گوش میرسید .اما ترمل ژو یانگ در برابر
درد خیلی بیشتر از مردم عادی بود .وی ووشیان موقع اتفاق دیده بود که حتی با اینکه
شکمش سوراخ شده بود ،می تونست انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ،بخنده.
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
وی ووشیان ادامه داد ":دلیل خوبی به ذهنت رسید .متاسفانه ،گذشت این همه سال با این
دلیل همخونی نداره .کسی مثل تو که دنبالِ گرفتنِ انتقام بخاطر کوچکترین کارها و قتل با
روش های بی رحمانه است ،این همه سال منتظر نمی مونه تا یه قبیله رو نابود کنه ،مگه نه؟
خودت ،خوب می دونی چرا چانگ پینگ رو کشتی" .
ژو یانگ ":پس ،بهم بگو .من چی می دونم؟ چــی می دونــم؟ "
جمله آخرو فریاد زد .وی ووشیان دوباره پرسید ":تو فقط اونو نکشتی .چرا تصمیم گرفتی از
لینگچی استفاده کنی ،شکنجه ای که نشان دهنده ‘مجازاته’؟ اگر به خاطر خودت انتقام
گرفتی ،چرا به جای جیانگزای خودت از شوانگهوا استفاده کردی؟ چرا چشم هاشو بیرون
کشیدی و طوری درستش کردی که دقیقاً مثل شیائو شینگچن بشه؟ "
ژو یانگ با صدای خفه ای فریاد زد ":مزخرفه! همش مزخرفه! این انتقام بود – چـــرا باید
اجازه می دادم که راحت بمیره؟ "
وی ووشیان ":تو مطمئنا دنبال انتقام گرفتن بودی ،اما انتقام کی رو میخواستی بگیری دقیقا؟
چه جوکی .اگه میخواستی انتقام بگیری ،کسی که باید لینگچی روش اجرا می کردی ،خودت
بودی!! "
صدای جسمی که به سرعت در هوا حرکت می کرد و هوا رو می برید درست به سمتش آمد.
وی ووشیان کوچک ترین حرکتی نکرد .ون نینگ در مقابلش شمشیر زد و جلوی دو میخی که
با نور سیاه و ظالمانه ای می درخشیدن رو گرفت .ژو یانگ شروع به خندیدن کرد؛ اونقدر
وحشتناک میخندید که بنظر میرسید ،یه جغد جیغ میکشید .خنده اش یکباره قطع شد و
ساکت شد .دست از توجه به وی ووشیان برداشت و به جنگ با الن وانگجی توی مه برگشت.
وی ووشیان توی سکوت فکر کرد ‘ :این مجرم کوچولو چه انرژی و قدرت حیات باالیی داره .به
نظر می رسه که اصالً نمی تونه درد رو احساس کنه؛ مهم نیست کجاش زخمی شده ،باهاش
مشکلی نداره .اگر فقط کمی بیشتر صربت کنه و الن وانگجی چند بار دیگه بهش ضربه بزنه؛
مطمئنم بعد از قطع شدن بازوها و پاهاش ،دیگه نمی تونه اینور اونور بپره .خب ،متأسفانه دیگه
طعمه رو نمی گرفت! ’
یک دفعه ،یک سری صدای ضربه های خشک و تیز از بین مه بلند شد.
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
وی ووشیان سریع فکری کرد و فریاد زد ":الن ژان ،به جایی که صدای ضربه چوب میاد حمله
کن".
الن وانگجی یکباره خیز برداشت .ژو یانگ ناله سرکوب شده اش رو رها کرد .یه لرظه بعد
دوباره چوب بامبو به صدا درآمد ،در مکانی چند متر دورتر!
الن وانگجی به هرجا که صدا ازش می اومد حمله میکرد .ژو یانگ تهدید کرد":کور کوچولو ،
نمی ترسی تیکه تیکت کنم که اینطوری دنبالِ من راه افتادی؟ "
از زمان کشته شدنش توسط ژو یانگ ،آ چینگ همیشه پنهون شده بود به همین خاطر ژو
یانگ هیچ وقت پیداش نکرده بود .با این حال ،به دالیلی ،ژو یانگ واقعاً به چنین روح هایی
اهمیتی نمی داد ،مثل اینکه احساس می کرد ،ضعیف تر از اونه که راجع بهش مرتاط باشه .اما
حاال ،آ چینگ جوری از پشت سر دنبالش می کرد که انگار سایه اش بود .با ضربه چوب
بامبوش و فاش کردن موقعیت مکانیش ،به الن وانگجی عالمت می داد که باید به کجا حمله
کنه!
حرکات ژو یانگ خیلی سریع بود .بالفاصله یه جای دیگه ظاهر می شد .آ چینگ هم وقتی که
زنده بود ،دونده سریعی بود .حاال که یه شبح بود ،جوری به ژو یانگ چسبیده بود که انگار یه
نفرین بود .با بیشترین سرعتی که می تونست چوبش رو به زمین می کوبید .ضربه های موج
دار از دور و نزدیک ،چپ و راست ،جلو و پشت به گوش می رسید .فرار از اون ها غیرممکن
بود .به مرض اینکه صدا بلند می شد ،تابش خیره کننده شمشیر بیچن بالفاصله دنبالش
میکرد.
قبالً ،ژو یانگ مثل ماهی که در آب شنا میکرد ،توی مه حرکت می کرد .هر زمان که
میخواست هم میتونست پنهون بشه و هم دزدکی حمله کنه .اما حاال ،باید توجه زیادی برای
مقابله با آ چینگ خرج میکرد.
با گفتن یه ناسزا ،فوراً یه طلسم پشت سرش انداخت .بالفاصله بعد از یه لرظه سردرگمی،
بیچن با دنبال کردنِ جیغ های کر کننده آچینگ ،درون سینه ژو یانگ فرو رفت!
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
اگرچه روح آ چینگ توسط نفرین ژو یانگ نابود شده بود و هیچ سر و صدایی وجود نداشت که
نشون بده کجاست ،اما این حمله بسیار کشنده بود .ژو یانگ نمی تونست مثل گذشته غیرقابل
پیش بینی باشه!
از بین مه ،صدای کسی که خون سرفه می کرد ،به گوش میرسید .وی ووشیان یه کیسه قفل
روح بیرون آورد تا روح آ چینگ رو نجات بده .ژو یانگ مدتی با قدم های سنگین راه رفت و
بعد یکباره خودش رو به جلو پرت کرد .با دستهای دراز ،داد زد ":اونو به من بده!"
نور آبی بیچن هوا رو شکافت .الن وانگجی خیلی تمیز یکی از بازو هاش رو قطع کرد.
یکدفعه خون روی زمین پخش شد .جلوی وی ووشیان ،قسمت بزرگی از مه سفید ،قرمز شد.
بوی خون به حدی غلیظ بود که حتی با یه نفس ،بوی نمناک و ترشش به مشام می رسید .با
این حال ،به هیچ وجه اهمیتی نداد .فقط مشغولِ جستجو و جذب روح آچینگ که پراکنده
شده بود ،شد .از طرف دیگه ،با اینکه ژویانگ دیگه سر و صدایی نمی کرد ،اما صدای سنگین
زانوهاش که روی زمین افتاد به گوش رسید .به نظر می رسید که به قدری خون از دست داده
که روی زمین افتاده بود و قادر به راه رفتن نبود.
الن وانگجی دوباره بیچن رو احضار کرد .حمله بعدی سر ژو یانگ رو قطع می کرد!
اما ،ناگهان ،شعله های آبی از زمین مه آلود به آسمان شلیک شدن.
وی ووشیان می دونست که اوضاع خوب نیست .بدون توجه به خطرهای توی مه ،با عجله جلو
رفت و نزدیک بود زمین بخوره .جایی که رایره خون قوی تر بود ،زمین پوشیده از خونِ
مرطوب و تازه ی ،بازوی قطع شده ژو یانگ بود.
حیاتی ترین عضو بدن ژو یانگ توسط بیچن زخمی شده بود و بازوش هم از دست داده بود .با
توجه به مقدار خونی که ازدست داده بود ،مطمئناً مرده بود .غیرممکن بود که هنوز انرژی و
قدرت روحانی کافی برای استفاده از یه طلسم جا به جایی داشته باشه .الن وانگجی سرش رو
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
آروم تکون داد ":من به گورکن سه تا ضربه زدم .وقتی نزدیک بود اسیر بشه ،یه گروه از جنازه
های متررک حمله کردن و بهش فرصت فرار دادن" .
وی ووشیان با حالتی جدی گفت ":گورکن با اینکه زخمی شده بود ،باز هم جسد ژو یانگ رو با
خودش برد ،با اینکه میدونست باید قدرت روحانی زیادی خرج کنه .احتماالً خبر داشته که ژو
یانگ کیه و چه کاری می تونه انجام بده .بردن جنازه ژو یانگ وقتی معنی داره که مهر ببر
سیاه رو با خودش داشته باشه" .
شایعه شده بود که ،بعد از ‘ نابود شدن ‘ ژو یانگ به دستِ جین گوانگ یائو ،مهر ببر سیاه گم
شده .اما با دیدن وضعیت فعلی ،کامال معلوم بود که مهر همراه خودش بود .ده ها هزار جنازه
متررک و حتی اجساد درنده ،توی شهر یی جمع شده بودن .کنترلشون فقط با غبار سمی و
میخ های درون جمجمه خیلی سخت بود .فقط مهر ببر سیاه می تونست توجیه کنه که چطور
ژو یانگ همون طور که میخواست اونا رو ترت کنترل گرفته بود و دستور داده بود که ازش
اطاعت کنن و حمله کنن .کسی به حیله گری و بی اعتمادی اون قطعاً نمی تونست مهر ببر
سیاه رو جایی بذاره که جلوی چشمش نباشه .فقط نگه داشتنِ همیشگیِ مهر پیش خودش،
باعث می شد که احساس امنیت کنه .وقتی که گورکن جنازه اش رو با خودش برد ،مهر ببر
سیاه رو هم برد.
موضوع خیلی مهمی بود .صدای وی ووشیان عصبی بود ":االن که اوضاع اینجوریه ،فقط می
تونیم امیدوار باشیم که قدرت مهر ببر سیاهی که ژو یانگ بازیابی کرده مردودیتی داشته
باشه".
یه کیسه چیانکون جدید پرت کرده بود .باالخره یادش اومد که از اول چرا به شهر یی امده
بودن؛ وی ووشیان هیجان زده شد ".دست راست دوست عزیزمون؟ "
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
با وجود مزاحمت های گورکن ،جنازه های متررک و مه غلیظ ،الن وانگجی باز هم موفق به
پیدا کردن دست راست جنازه شده بود .وی ووشیان بیشتر از واژه خوشرال ،خوشرال بود.
شروع به تعریف و تمجید کرد ":از هانگوانگ جون کمتر از اینم انتظار نداشتم! حاال ،ما دوباره
یک قدم جلوتر از اون ها هستیم .حیف که سرش نیست .میخواستم ببینم دوست عزیزمون چه
شکلیه ،خب ،حدس می زنم که به زودی معلوم میشه ...سونگ الن کجاست؟ "
پس از ناپدید شدن جسد ژو یانگ ،پراکنده شدن مه سریع شده بود .به نظر می رسید که مه
رقیق تر شده و دیدن اطراف به نوعی آسون تر شده بود .به همین دلیل ،وی ووشیان تازه
متوجه شد که سونگ الن رفته .جایی که قبالً دراز کشیده بود ،فقط ون نینگ روی زمین
چمباتمه زده بود و با نگاهی گیج بهشون خیره شده بود.
الن وانگجی دستش رو به سمت بیچن ،که از غالف بیرون اومده بود ،برد .وی ووشیان متوقفش
کرد ":مشکلی نیست .دیگه خطری نیست که بخوای براش هوشیار باشی .سونگ الن یا بقیه
اجساد درنده ،احتماالً دیگه قصد کشتن ندارن ،وگرنه ون نینگ بهمون هشدار می داد .به
احتمال زیاد دوباره آگاهیش رو پیدا کرده و به خواست خودش رفته" .
به آرومی سوت زد .ون نینگ ایستاد و اونجا رو ترک کرد ،اندامش توی مه ناپدید شد .صدای
زنجیرهایی که روی زمین کشیده می شد ،به تدریج دورتر شد .الن وانگجی حرف بیشتری نزد.
با آرامش رو به وی ووشیان کرد ":بیا بریم" .
درست وقتی که میخواستن اونجا رو ترک کنن؛ ناگهان وی ووشیان ایستاد ":صبر کن".
یه بازوی چپ قطع شده بود .چهار انگشتش مرکم بسته شده بود و انگشت کوچکش وجود
نداشت.
مُشتِ بازو مرکم بسته شده بود .وی ووشیان روی زمین چمباتمه زد .فقط با استفاده از
حداکثر قدرتش موفق شد انگشت ها رو یکی یکی باز کنه .بعد از باز شدن مشت ،متوجه شد
که یه آبنباتِ کوچیک رو نگه داشته.
تکه آبنبات کمی سیاه رنگ شده بود .قطعاً قابل خوردن نبود.
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
به قدری مرکم نگه داشته شده بود که تقریباً خرد شده بود.
وی ووشیان و الن وانگجی با هم به تابوت خونه برگشتن .درها باز بود .همونطور که انتظار
داشتن ،سونگ الن کنار تابوتِ شیائو شینگچن ،با سری افتاده ایستاده بود.
همه شاگرد ها شمشیرهاشون رو از غالف بیرون کشیده بودن ،یه گوشه جمع شده و با احتیاط
به جسد درنده ای که به تازگی بهشون حمله کرده بود ،خیره شده بودن .با دیدنِ برگشتنِ وی
ووشیان و الن وانگجی ،به نظر می رسید که جونشون در امان بود ،اما هنوز هم می ترسیدن
صدایی به وجود بیارن که مبادا باعث آزار یا ترریک سونگ الن بشه.
وی ووشیان وارد تابوت خانه شد و به الن وانگجی معرفیش کرد ":این سونگ النه ،دائو ژانگ
سونگ زیچن".
سونگ الن که کنار تابوت ایستاده بود ،سرش رو باال آورد و به سمتشون چرخید .الن وانگجی
لبه ی رداش رو گرفت ،با حالتی موقر از آستانهِ بلندِ در گذشت و بعد سر تکون داد.
از اونجایی که سونگ الن آگاهی خودش رو دوباره به دست آورده بود ،مردمک چشم هاش
هم برگشته بود و با یه جفت چشم صاف و سیاه بهشون خیره شد.
در بین چشمهایی که در اصل متعلق به شیائو شینگچن بود ،غم و اندوهی عمیق و غیرقابل
توصیف موج میزد.
بنابراین ،نیازی به پرسیدن سوالی نبود .وی ووشیان کامالً با خبر بود .همه کارهایی که که ژو
یانگ برای تبدیلش به جسد درنده و اجرای دستوراتش کرده بود ،دیده بود و به یاد می آورد.
مهم نبود که چقدر بیشتر سؤال بپرسن و چقدر بیشتر صربت کنن ،فقط بیشتر به درد و نا
امیدی می رسیدن.
پس از لرظه ای سکوت ،وی ووشیان دو کیسه قفل روح کوچک بیرون آورد و به سونگ الن
داد " :دائو ژانگ شیائو شینگچن و دوشیزه آ چینگ" .
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
اگرچه آ چینگ از ژو یانگ به شدت وحشت داشت ،اما کمی قبل ،کسی که قاتلش بود رو از
نزدیک دنبال کرد و اجازه نداد پنهون بشه یا فرار کنه؛ تا اینکه باالخره ،قلبش با بیچن سوراخ
شد و به چیزی که سزاوارش بود رسید .آ چینگ به خاطر ضربه ی طلسم تقریباً ناپدید شده
بود .وی ووشیان تا جایی که تونسته بود گشته بود و تیکه ها رو بهم پیوند زده بود اما فقط
چند تیکه از روحش رو پیدا کرده بود .گرچه ،حاال روحش مثل شیائو شینگچن تکه تکه شده
بود.
دو توده روحِ ضعیف ،هر کدوم توی کیسه قفل روح خودشون پیچیده شده بودن .به نظر می
رسید که فقط یه ضربه کوچک باعثِ از هم پاشیدن روح های داخلِ کیسه می شد .سونگ الن
با دست هایی لرزان کیسه ها رو گرفت و کف دستش نگه داشت .حتی جرأت نداشت کیسه ها
رو از نخ هاشون بگیره؛ میترسید که خیلی تکون بخورن.
وی ووشیان پرسید ":دائو ژانگ سونگ زیچن ،میخوای با جسد دائو ژانگ شیائو شینگچن
چیکار کنی؟ "
یه دستش رو با دقت جمع کرده بود و کیسه ها رو نگه داشته بود؛ با دست دیگه اش فوژو رو
بیرون کشید و روی زمین نوشت ":جسد رو بسوزونین .مراقب روح باشین" .
حاال که روح شیائو شینگچن اینقدر متالشی بود ،قطعاً نمی تونست به بدنش برگرده ،بنابراین
سوزوندن جسد فکر بدی نبود .با رفتن بدنش و باقی موندن یه روح خالص ،بعد از مراقبت های
شدید ،شاید روزی برسه که بتونه دوباره برگرده.
سونگ الن نوشت ":با شوانگهوا توی این دنیا می گردم و موجودات شیطانی رو کنار شینگچن
دفع میکنم ".بعد از کمی مکث ،ادامه داد ":وقتی از خواب بیدار شد ،بهش بگو متاسفم ،تقصیر
تو نبود".
این چیزی بود که قبل از مرگش نتونسته بود به شیائو شینگچن بگه.
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
مه شهر یی به تدریج در حال از بین رفتن بود .همین االن هم میشد جاده ها و تقاطع ها رو
دید .الن وانگجی و وی ووشیان گروه شاگردها رو به بیرون شهر متروکه هدایت کردن .سونگ
الن تا دروازه شهر اونا رو همراهی کرد.
هنوز ردای تذهیبگری سیاه پوشیده بود .درحالی که دو شمشیر شوانگهوا و فوژو رو حمل می
کرد ،تنها ایستاده بود .همونطور که دو روح شیائو شینگچن و آ چینگ رو همراه داشت ،راه
دیگه ای در پیش گرفت.
الن سیژوی به اون که دور میشد خیره شد‘ ".شیائو شینگچن ،ماه روشن ،نسیم مالیم؛ سونگ
زیچن ،برف دوردست ،یخبندان تلخ’ ...نمیدونم این دو نفر میتونن باز هم رو ببینن یا نه؟ "
وی ووشیان توی مسیر پوشیده از علفهای هرز قدم میزد .ناگهان ،با دیدن یه تکه چمن با
خودش فکر کرد ’:قبالً اینجا بود که شیائو شینگچن و آ چینگ ،ژو یانگ رو پیدا کردن’.
الن جینگ یی ":حاال دیگه باید چیزی که موقع اتفاق دیدی ،بهمون بگی ،درسته؟ چرا اون
مرد ژو یانگ بود؟ چرا وانمود می کرد که شیائو شینگچنه؟ "
" تـــازه ،اون ژنرال اشباح بود؟ کجا رفت؟ چرا دیگه اونو نمی بینیم؟ هنوز توی شهر یی
مونده؟ چطور اینقدر یهویی ظاهر شد؟ "
وی ووشیان وانمود کرد که بخش دوم سوال ها رو نشنیده ":خب ،داستانش خیلی پیچیده
است " ...
همونطور که راه می رفتن ،بعد از اینکه داستان رو تمام کرد ،همه به قدری افسرده شده بودن
که دیگه کسی به یاد ژنرال اشباح نبود.
الن جینگ یی اولین کسی بود که به گریه افتاد ".چرا همچنین چیزی باید وجود داشته باشه؟
"
جین لینگ خشمگین گفت ":ژو یانگ یه آشـغال کثیـفه! مرگ براش خیلی کمه! اگه پری
اینجا بود ،بهش میگفتم به حد مرگ گازش بگیره! "
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
وی ووشیان وحشت کرد .اگر پری اینجا بود ،قبل از اینکه ژو یانگ بمیره ،خودش از ترس
میمرد.
پسری که آ چینگ رو از بین شکافِ در با آب و تاب توصیف کرده بود ،پاهاش رو به زمین
کوبید ":دوشیزه آ چینگ ،آخ ،دوشیزه آ چینگ! "
الن جینگ یی بلندتر گریه کرد .وضعیتش داغون بود ،اما این بار ،هیچ کس بهش یادآوری
نکرد که باید صداش رو پایین نگه داره ،چون حتی چشمهای الن سیژوی هم قرمز بود .شانس
آورد که الن وانگجی ساکتش نکرد .الن جینگ یی با اشک و ناله گفت ":باید بریم یه کم پول
کاغذی برای دائو ژانگ شیائو شینگچن و دوشیزه آ چینگ بسوزونیم .یه روستا جلوی دو راهی
جاده هست ،نه؟ بیایین یه سری وسایل بخریم و براشون دعا کنیم" .
همینطور که صربت می کردن ،به دهکده رسیدن .الن جینگ یی و الن سیژوی بی حوصله
داخل مغازه رفتن و به طور تصادفی چند تا عود ،شمع و پول کاغذی برداشتن .گوشه ای رفتن
و با آجر و سنگ چیزی شبیه شومینه ساختن .پسرها دورش چمباتمه زدن و شروع به
سوزاندن پول های کاغذی کردن .همونطور که آتیش رو باد میزدن ،چیزی رو زمزمه میکردن.
وی ووشیان هم حس و حال خوبی نداشت .در راه تا اینجا ،حتی خیلی شوخی هم نکرده بود.
اما با دیدن این وضع ،دیگه نمی تونست بیشتر از این ترمل کنه .به طرف الن وانگجی
چرخید ":هانگوانگ جون ،نگاه کن دارن جلوی درِ خونه های مردم چیکار می کنن .تو حتی
جلوشون رو نمیگیری" .
الن وانگجی با لرن بی تفاوتی جواب داد ":خودت می تونی جلوشون رو بگیری" .
و به سمت پسرها رفت ":چی دارم می بینم؟ همه شما شاگردِ حزب های برجسته هستین.
مادر و پدرتون یا نزدیکانتون حتما بهتون یاد دادن که مرده ها نمی تونن پول کاغذی بگیرن،
نه؟ چرا مرده ها پول بخوان؟ اونا نمی تونن پول ها رو دریافت کنن .شماها جلوی در خونه
مردمین .اگه اون ها رو اینجا بسوزونین" ...
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
الن جینگ یی دستش رو براش تکون داد ".کیش ،کیش .داری جلوی باد رو میگیری؛ دیگه
نمیسوزن .در ضمن ،بنظر نمیاد که قبال مرده باشی ،پس از کجا خبر داری که مرده ها پول
کاغذی دریافت نمی کنن؟ "
پسر دیگه ای با صورتی غرق در اشک و خاکستر ،به طرفش برگشت و موافقت کرد":درسته .از
کجا می دونی؟ اگه بهشون رسید چی؟ "
البته که می دونست!
در طیِ بیشتر از ده سالی که مرده بود ،حتی یه دونه پول کاغذی هم نصیبش نشده بود!
الن جینگ یی چاقوی دیگه ای تو قلبش فرو کرد ".اگه نتونستی چیزی دریافت کنی ،احتماالً
به این دلیلِ که هیچ کس برات پول کاغذی نسوزونده" .
وی ووشیان در سکوت از خودش پرسید ‘:چطور ممکنه؟ واقعا اینقدر بدبخت بودم؟ یعنی
حتی یه نفر هم نبود که برام پول کاغذی بسوزونه؟ واقعا چون هیچ کس برام چیزی نسوزونده،
هیچی دریافت نکردم؟ ‘
هرچی بیشتر به این موضوع فکر می کرد ،بیشتر احساس می کرد که غیرممکن بود .به سمت
الن وانگجی چرخید و زمزمه کرد ":هانگوانگ جون ،تو واسه من پول کاغذی سوزوندی؟
حداقل تو برام پول کاغذی سوزوندی ،مگه نه؟ "
الن وانگجی نگاهش کرد .نگاهش رو پایین انداخت و خاکسترهایی که به زیر آستینش
چسبیده بودن ،تکوند؛ بعد ساکت به دور دست خیره شد و حتی یه کلمه هم جواب نداد.
وی ووشیان خیره به چهره آرومش ،با خودش گفت ‘ :واقعاً؟ حتی اونم چیزی نسوزونده؟ ‘
ناگهان ،یکی از اهالی روستا با کمانی که پشتش بود ،نزدیکشون شد .به نظر فوق العاده عصبی
بود" .چرا اینارو اینجا می سوزونین؟ اینجا جلوی خونه منه ،خیلی بد یُمنه! "
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
این پسرها قبالً کاری مثل این انجام نداده بودن و نمی دونستن که سوزوندن پول کاغذی
جلوی خونه کسی ،بد یُمن بود .همه عذرخواهی کردن .الن سیژوی با عجله صورتش رو پاک
کرد ":خونتون اونجاست؟ "
مرد روستایی ":هی ،بچه ی لوس ،مواظب باش چی میگی .خانواده من سه نسلِ که اینجا بودن.
چطور ممکنه چیزی جز خونه من باشه؟ "
با شنیدن لرن صدای مرد ،جین لینگ یکباره ناراحت شد ،می خواست بلند بشه ":چطور
جرأت می کنی اینطوری با ما حرف بزنی؟ "
وی ووشیان سرش رو فشار داد و دوباره جین لینگ رو نشوند .الن سیژوی ادامه داد ":االن
فهمیدم .شرمنده؛ از سؤالی که پرسیدم منظور دیگه ای نداشتم .فقط اینکه ،آخرین باری که از
این خونه گذشتیم ،شکارچی دیگه ای رو دیدیم ،بخاطر این گیج شدیم" .
مرد روستایی گیج شده بود ".شکارچی دیگه؟ منظورت از شکارچی دیگه چیه؟ "
با انگشت هاش عدد سه رو نشون داد ":این خونه مستقیماً بعد از سه نسل به من رسیده .فقط
من ،هیچ برادری ندارم! پدرم مدت ها پیش مرد و من حتی ازدواج نکردم که یه بچه هم داشته
باشم .شکارچی دیگه کجا بود؟ "
از جا بلند شد ":لباس زیادی پوشیده بود و یه کاله بزرگ داشت ،درست توی حیاط شما
نشسته بود و کمان و تیرش رو ترمیم می کرد ،انگار میخواست به زودی شکار بره .وقتی
رسیدیم ،حتی ازش آدرس پرسیدیم .اون کسی بود که شهر یی رو به ما نشون داد! "
مرد روستایی گفت ":مزخرفه! واقعاً اون رو توی حیاط من دیدین؟ هیچ کسی مثلِ اون توی
خانواده من وجود نداره! حتی ارواح هم می تونن تو جایی مثل شهر یی آدم ها رو اذیت کنن.
شما رو به اونجا راهنمایی کرد؟ بیشتر مثل اینکه می خواسته شما رو بکشه! چیزی که دیدین،
حتماً یه شبح بوده! "
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
دو بار تف کرد تا عصبانیتش رو خالی کنه ،بعد سرش رو تکون داد و چرخید تا بره .پسرها به
همدیگه خیره شده بودن .الن جینگ یی هنوز بیخیال نشده بود ":اما اون واقعاً تو این حیاط
نشسته بود .من قشنگ یادمه که " ...
وی ووشیان چیزهایی به الن وانگجی گفت و بعد چرخید ":االن فهمیدین کی شما رو به
سمت شهر یی هدایت کرده؟ شکارچیی که شما رو راهنمایی کرد اصالً اهل این روستا نبوده.
بخاطر قصد و نیت بدی که داشته ،خودشو جای یکی دیگه جا زده" .
جین لینگ ":یعنی یه نفر ،ما رو از قضیه جنازه های گربه ها به اینجا هدایت کرده؟ یعنی
شکارچی جعلی کسیِ که همه اون کارها رو انجام داده؟ "
الن سیژوی با تعجب پرسید ":چرا اینقدر تالش کرد که ما رو به شهر یی بفرسته؟ "
وی ووشیان ":هنوز نمی دونیم .اما از این به بعد ،لطفاً مراقب باشین .اگر دوباره به همچین
چیزهای عجیب و غریب برخوردین ،تنهایی دنبالش نرید .اول به حزبتون اطالع بدید و با یه
گروه بزرگ از افراد همکاری کنید .اگه هانگوانگ جون به طور اتفاقی به شهر یی نمی اومد،
ممکن بود االن مرده باشین" .
با تصور اینکه اگه در شهر یی گیر می افتادن ،چه اتفاقی می افتاد ،موهای خیلی از شاگرد ها
سیخ شده بود .فرقی نداشت که توسط چند تا گروه اجساد متررک مراصره می شدن یا به
شیطان زنده ژو یانگ برخورد میکردن ،در هر صورت اوضاع واقعاً وحشتناک میشد.
با شاگردها به راه افتادن؛ بعد از مدتی ،وقتی که آسمون تقریباً تاریک شده بود ،باالخره الن
وانگجی و وی ووشیان به شهری رسیدن که پری و سیب کوچولو اونجا بودن.
شهر نه تنها با نور های درخشان روشن بود ،بلکه پر از زمزمه مردم بود .همه شاگردها با خوشی
سر و صدا می کردن که باالخره اینجا شبیه جاییِ که آدمیزاد توش زندگی میکنه.
وی ووشیان دست هاش رو به سمت خر باز کرد و نعره زد ":سـیـب کـوچـولـو! "
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
سیب کوچولو طوری عر عر میکرد که انگار عصبانی بود .بالفاصله ،وی ووشیان صدای پارس یه
سگ رو شنید .اون به سرعت پشت الن وانگجی پرید .پری هم جلو اومده بود .سگ و خر مقابل
هم ایستاده بودن و به هم دندون قروچه می کردن.
با کشیدن وی ووشیان ،که تقریباً به پشتش چسبیده بود ،دنبالِ خدمتکارِ مسئولِ چای به
طرف طبقه دوم رفت .جین لینگ و بقیه می خواستن دنبالشون کنن ،اما الن وانگجی چرخید
و نگاه مبهم و تیره ای بهشون کرد .الن سیژوی بالفاصله به بقیه گفت ":اتاق ارشد ها و اتاق
جوونتر ها باید از هم جدا باشن .ما می تونیم طبقه اول بمونیم" .
الن وانگجی سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد؛ صورتش به بی روحی همیشه بود .جین
لینگ با تردید روی پله ها ایستاده بود و نمیدونست باال یا پایین بره .وی ووشیان چرخید و
پوزخند زد ":بزرگتر ها و بچه ها باید از هم جدا باشن .بهتره بعضی از اتفاق هایی که می افته
رو نبینی" .
لب های جین لینگ لرزید ":کی دلش می خواد همچین چیزی ببینه! "
الن وانگجی به خدمتکار گفت که یه میز طبقه پایین برای شاگردها و یه اتاق خصوصی در
طبقه باال برای وی ووشیان و اون آماده کنه.
وی ووشیان ":هانگوانگ جون ،به من گوش کن .لطفا حزبت رو مجبور نکن که به تنهایی
آشوب های شهر یی رو جمع و جور کنه .اونجا شهر بزرگیه .اگه واقعاً بخوای اونجا رو سر و
سامون بدی ،از جنبه های مختلف هزینه های زیادی داره .خیلی کار سختیه .به هر حال
شوژونگ ترت کنترل حزب گوسو الن نیست .حساب کن که هرکدوم از شاگردهای طبقه
پایین از کدوم حزب اومدن .حزب های اونا رو هم اضافه کن .اون حزب ها هم باید بهت کمک
کنن".
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
وی ووشیان ":بـله ،لطفا بهش فکر کن .همه دوست دارن برای طعمه ها بجنگن و مسئولیتش
رو هم به عهده میگیرن .حاال اگه حزب تو مسئولیت اینو به عهده بگیره ،با اینکه به خاطر
خوبی اونا هم هست ،ممکنه بقیه احساس رضایت نکنن یا حتی درک نکنن که چرا همچین
کاری کردی .اگه این کار بیش از حد تکرار بشه ،همیشه فکر میکنن که حزب شما باید این
چیزها رو جمع و جور کنه .اوضاع این دنیا این جوریه" .
پس از مکث ،ادامه داد ":اما ،حاال که حرفش شد ،اونا واقعاً بدشانسن .شهر یی خیلی دور افتاده
است و هیچ برج دیدبانی هم اطرافش نیست .وگرنه ،جین لینگ ،سیژوی و بقیه به طور
تصادفی وارد اونجا نمی شدن و روح دوشیزه آ چینگ و دائو ژانگ شیائو شینگچن هم این همه
سال پنهون نمی موندن" .
مهم نیست چقدر بزرگ و کوچک ،حزب های تذهیبگری به اندازه ستاره ها توی آسمان شب
بودن .بیشترشون توی شهر های آباد که دسترسی بهشون راحت بود یا توی زمین های معنوی
با مناظر زیبا ،مستقر بودن .به هر حال ،حزب ها تمایلی به استقرار در مناطق دور افتاده
نداشتن .تعلیم دیده های سرکش هم به ندرت به این مناطق سفر می کردن .بنابراین ،وقتی که
موجودات شیطانی این نقاط رو هدف می گرفتن ،ساکنین اونجا معموالً در سکوت رنج می
بردن و قادر به کمک گرفتن از جایی نبودن.
وقتی رهبر قبلی حزب النلینگ جین ،جین گوانگشان ،هنوز زنده بود ،جین گوانگ یائو این
موضوع رو مطرح کرده بود .اما این کار هزینه زیادی داشت و جین گوانگشان هم خیلی به این
ایده عالقه مند نبود .همچنین ،در اون زمان ،رهبری حزب النلینگ جین چندان قدرتمند نبود،
در نتیجه موضوعِ مهمی به نظر نرسید و هیچ اقدامی هم انجام نشد.
بعد از این که جین گوانگ یائو رسماً موفق شد مقام رهبر حزب رو بدست بیاره و رهبر
تذهیبگرها بشه ،بالفاصله افراد و منابع از حزب ها رو جمع کرد و شروع به عملی کردن اهداف
گذشته اش کرد .در ابتدا ،صدای مخالفا کر کننده بود .خیلی ها شک داشتن که حزب النلینگ
جین این کارها رو برای به دست آوردن منافع شخصی و پر کردن جیب های حزبش انجام
میده .جین گوانگ یائو پنج سال پافشاری کرد .در طی اون سال ها ،با حزب ها مترد بود اما با
افراد بیشماری هم مشاجره کرد .با استفاده از هر دو روش مالیمت و زورگویی ،تمام توانش رو
[]Chapter42
][@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves
به کار بست تا در نهایت به چیزی که می خواست ،رسید .بیش از هزار و دویست " برج
دیدبانی " ساخته شد.
این " برج های دیدبانی " در دور افتاده ترین نقاط پخش شده بودن .هر کدوم از اونا به
شاگردهای یه حزب خاص واگذار شدن .اگر اتفاق عجیبی می افتاد ،فورا اقدام می کردن .وقتی
که نمی تونستن موضوعی رو حل کنن ،پیام هایی برای کمک به حزب های دیگه یا تعلیم
دیده های سرکش می فرستادن .حتی اگر تذهیبگرهایی می اومدن و در عوض چیزی می
خواستن ،افراد مرلی فقیرتر از اون بودن که چیزی بهشون پرداخت کنن ،پولی که حزب
النلینگ جین ساالنه جمع می کرد ،برای حمایت ازشون کافی بود.
همه اینها بعد از مرگ فرمانده ییلینگ اتفاق افتاده بود .وی ووشیان همه این جزییات رو از
الن وانگجی ،بعد از گذشتن از چند برج دیدبانی در حین سفرشون ،شنیده بود .شایعات زیادی
بود که برج کپور در حال آماده سازی برای ساختن دسته بعدی برج های دیدبانیه؛ تعدادشون
رو به سه هزار عدد افزایش میدادن و در نتیجه مناطق بیشتری پوشش داده میشد .با این که
بعد از ساخت اولین برج دیدبانی ،به دلیل نتایجِ قابل توجه شون تأییدات گسترده ای دریافت
کردن ،اما صدای سوء ظن و تمسخر هرگز از بین نرفت .دیر یا زود ،قطعاً دنیای تعلیمات دوباره
پر از هرج و مرج می شد.
خیلی نگذشت که هم غذا و هم مشروب رو آوردن .وی ووشیان نگاهی به میز انداخت و تظاهر
کرد متوجه نشده .تقریباً همه غذاها به رنگ قرمز بودن .حواسش رو به چاپستیک های الن
وانگجی داد و متوجه شد که بیشتر از غذاهای مالیم میخوره و به ندرت غذاهای قرمزِ روشن
هم مزه میکنه؛ حتی با مزه کردن اونها هم حالتش مثل قبل ثابت بود.
وی ووشیان آروم برای خودش یه پیاله مشروب ریخت ":می خوام یکی با من بنوشه" .
[]Chapter42
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
تهیه شده توسط تیم ترجمه ی
کانال بوی الوز:
Translated by:
#S.A.