Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 20

MoDaoZuShi

Mo
of Xiang
Grandmaster
Demonic
(Persian Translation)
Tong
Xio

Boy Loves
‫چپتر چهل ودوم‪:‬‬
‫چمنزارها‬
‫(قسمت دهم)‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫شمشیر الن وانگجی توی سینه ژو یانگ فرو رفت‪ .‬نه تنها باعث خونریزیش شد‪ ،‬بلکه کیسه ی‬
‫قفل روحی که زیرِ یقه اش پنهان کرده بود‪ ،‬با نوک بیچن بیرون اومد‪ .‬با این حال وی ووشیان‬
‫نمی تونست ببینه که چه اتفاقی افتاده‪ ":‬ژو یانگ! می خوای چی رو بهت برگردونه؟ شوانگهوا‬
‫رو؟ مگه شوانگهوا از اول مال تو بوده‪ ،‬چرا می گی ‘پسش بده’ ؟ خجالت نمی کشی؟ "‬

‫ژو یانگ با صدای بلند خندید‪ ":‬ارشد وی‪ ،‬واقعاً نمی خوای به من رحم کنی‪ ،‬نه؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بخند‪ .‬ادامه بده‪ .‬حتی اگه تا سرحد مرگ هم بخندی‪ ،‬نمی تونی تیکه های روح‬
‫شیائو شینگچن رو کنار هم بیاری‪ .‬اون خیلی ازت متنفر بود‪ ،‬اما تو هنوز هم می خوای برش‬
‫گردونی تا باهاش بازی کنی؟! "‬

‫یکدفعه‪ ،‬ژو یانگ فریاد زد‪ ":‬کی می خواد باهاش بازی کنه؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬پس چرا زانو زدی و بهم التماس کردی تا توی اصالح روحش کمکت کنم؟ "‬

‫البته کسی به زیرکی ژو یانگ کامال با خبر بود که وی ووشیان عمداً ترریکش می کرد‪ ،‬اول‬
‫عصبانیش میکرد و بعد سعی میکرد صداشو دربیاره تا الن وانگجی بتونه جاش رو پیدا کنه و‬
‫حمله کنه‪ .‬با این وجود‪ ،‬بر خالف میلش جواب می داد‪ .‬با لرنِ ظالمانه ای گفت‪ ":‬چرا این کارو‬
‫کردم؟ هاه! چطور نمی تونی بفهمی؟ می خوام اونو به یه جسد درنده‪ ،‬یه روح شیطانی تبدیل‬
‫کنم تا بتونم کنترلش کنم! مگه نمی خواست یه فرد با فضیلت باشه؟ پس‪ ،‬من کاری می کنم‬
‫که هیچ وقت دست از کشتن برنداره‪ ،‬اینطوری هرگز به آرامش نمیرسه‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬هوم؟ انقدر ازش متنفری؟ پس چرا چانگ پینگ رو کشتی؟ "‬

‫ژو یانگ خرناس کشید‪ ":‬چرا چانگ پینگ رو کشتم؟ واقعاً همچین چیزی می پرسی فرمانده‬
‫ییلینگ؟! بهت نگفتم؟ گفته بودم می خوام کل قبیله یوئیانگ چانگ رو از بین ببرم‪ ،‬پس حتی‬
‫یه سگ رو هم پشت سرم جا نذاشتم! "‬

‫هر وقت صربت می کرد‪ ،‬انگار که مرلِ حضورش رو اعالم می کرد‪ .‬صدای سوراخ هایی که‬
‫شمشیر توی گوشتش درست میکرد‪ ،‬همچنان به گوش میرسید‪ .‬اما ترمل ژو یانگ در برابر‬
‫درد خیلی بیشتر از مردم عادی بود‪ .‬وی ووشیان موقع اتفاق دیده بود که حتی با اینکه‬
‫شکمش سوراخ شده بود‪ ،‬می تونست انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده‪ ،‬بخنده‪.‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان ادامه داد‪ ":‬دلیل خوبی به ذهنت رسید‪ .‬متاسفانه‪ ،‬گذشت این همه سال با این‬
‫دلیل همخونی نداره‪ .‬کسی مثل تو که دنبالِ گرفتنِ انتقام بخاطر کوچکترین کارها و قتل با‬
‫روش های بی رحمانه است‪ ،‬این همه سال منتظر نمی مونه تا یه قبیله رو نابود کنه‪ ،‬مگه نه؟‬
‫خودت‪ ،‬خوب می دونی چرا چانگ پینگ رو کشتی‪" .‬‬

‫ژو یانگ‪ ":‬پس‪ ،‬بهم بگو‪ .‬من چی می دونم؟ چــی می دونــم؟ "‬

‫جمله آخرو فریاد زد‪ .‬وی ووشیان دوباره پرسید‪ ":‬تو فقط اونو نکشتی‪ .‬چرا تصمیم گرفتی از‬
‫لینگچی استفاده کنی‪ ،‬شکنجه ای که نشان دهنده ‘مجازاته’؟ اگر به خاطر خودت انتقام‬
‫گرفتی‪ ،‬چرا به جای جیانگزای خودت از شوانگهوا استفاده کردی؟ چرا چشم هاشو بیرون‬
‫کشیدی و طوری درستش کردی که دقیقاً مثل شیائو شینگچن بشه؟ "‬

‫ژو یانگ با صدای خفه ای فریاد زد‪ ":‬مزخرفه! همش مزخرفه! این انتقام بود – چـــرا باید‬
‫اجازه می دادم که راحت بمیره؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬تو مطمئنا دنبال انتقام گرفتن بودی‪ ،‬اما انتقام کی رو میخواستی بگیری دقیقا؟‬
‫چه جوکی‪ .‬اگه میخواستی انتقام بگیری‪ ،‬کسی که باید لینگچی روش اجرا می کردی‪ ،‬خودت‬
‫بودی!! "‬

‫صدای جسمی که به سرعت در هوا حرکت می کرد و هوا رو می برید درست به سمتش آمد‪.‬‬
‫وی ووشیان کوچک ترین حرکتی نکرد‪ .‬ون نینگ در مقابلش شمشیر زد و جلوی دو میخی که‬
‫با نور سیاه و ظالمانه ای می درخشیدن رو گرفت‪ .‬ژو یانگ شروع به خندیدن کرد؛ اونقدر‬
‫وحشتناک میخندید که بنظر میرسید‪ ،‬یه جغد جیغ میکشید‪ .‬خنده اش یکباره قطع شد و‬
‫ساکت شد‪ .‬دست از توجه به وی ووشیان برداشت و به جنگ با الن وانگجی توی مه برگشت‪.‬‬
‫وی ووشیان توی سکوت فکر کرد‪ ‘ :‬این مجرم کوچولو چه انرژی و قدرت حیات باالیی داره‪ .‬به‬
‫نظر می رسه که اصالً نمی تونه درد رو احساس کنه؛ مهم نیست کجاش زخمی شده‪ ،‬باهاش‬
‫مشکلی نداره‪ .‬اگر فقط کمی بیشتر صربت کنه و الن وانگجی چند بار دیگه بهش ضربه بزنه؛‬
‫مطمئنم بعد از قطع شدن بازوها و پاهاش‪ ،‬دیگه نمی تونه اینور اونور بپره‪ .‬خب‪ ،‬متأسفانه دیگه‬
‫طعمه رو نمی گرفت! ’‬

‫یک دفعه‪ ،‬یک سری صدای ضربه های خشک و تیز از بین مه بلند شد‪.‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان سریع فکری کرد و فریاد زد‪ ":‬الن ژان‪ ،‬به جایی که صدای ضربه چوب میاد حمله‬
‫کن‪".‬‬

‫الن وانگجی یکباره خیز برداشت‪ .‬ژو یانگ ناله سرکوب شده اش رو رها کرد‪ .‬یه لرظه بعد‬
‫دوباره چوب بامبو به صدا درآمد‪ ،‬در مکانی چند متر دورتر!‬

‫الن وانگجی به هرجا که صدا ازش می اومد حمله میکرد‪ .‬ژو یانگ تهدید کرد‪":‬کور کوچولو ‪،‬‬
‫نمی ترسی تیکه تیکت کنم که اینطوری دنبالِ من راه افتادی؟ "‬

‫از زمان کشته شدنش توسط ژو یانگ‪ ،‬آ چینگ همیشه پنهون شده بود به همین خاطر ژو‬
‫یانگ هیچ وقت پیداش نکرده بود‪ .‬با این حال‪ ،‬به دالیلی‪ ،‬ژو یانگ واقعاً به چنین روح هایی‬
‫اهمیتی نمی داد‪ ،‬مثل اینکه احساس می کرد‪ ،‬ضعیف تر از اونه که راجع بهش مرتاط باشه‪ .‬اما‬
‫حاال‪ ،‬آ چینگ جوری از پشت سر دنبالش می کرد که انگار سایه اش بود‪ .‬با ضربه چوب‬
‫بامبوش و فاش کردن موقعیت مکانیش‪ ،‬به الن وانگجی عالمت می داد که باید به کجا حمله‬
‫کنه!‬

‫حرکات ژو یانگ خیلی سریع بود‪ .‬بالفاصله یه جای دیگه ظاهر می شد‪ .‬آ چینگ هم وقتی که‬
‫زنده بود‪ ،‬دونده سریعی بود‪ .‬حاال که یه شبح بود‪ ،‬جوری به ژو یانگ چسبیده بود که انگار یه‬
‫نفرین بود‪ .‬با بیشترین سرعتی که می تونست چوبش رو به زمین می کوبید‪ .‬ضربه های موج‬
‫دار از دور و نزدیک‪ ،‬چپ و راست‪ ،‬جلو و پشت به گوش می رسید‪ .‬فرار از اون ها غیرممکن‬
‫بود‪ .‬به مرض اینکه صدا بلند می شد‪ ،‬تابش خیره کننده شمشیر بیچن بالفاصله دنبالش‬
‫میکرد‪.‬‬

‫قبالً‪ ،‬ژو یانگ مثل ماهی که در آب شنا میکرد‪ ،‬توی مه حرکت می کرد‪ .‬هر زمان که‬
‫میخواست هم میتونست پنهون بشه و هم دزدکی حمله کنه‪ .‬اما حاال‪ ،‬باید توجه زیادی برای‬
‫مقابله با آ چینگ خرج میکرد‪.‬‬

‫با گفتن یه ناسزا‪ ،‬فوراً یه طلسم پشت سرش انداخت‪ .‬بالفاصله بعد از یه لرظه سردرگمی‪،‬‬
‫بیچن با دنبال کردنِ جیغ های کر کننده آچینگ‪ ،‬درون سینه ژو یانگ فرو رفت!‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫اگرچه روح آ چینگ توسط نفرین ژو یانگ نابود شده بود و هیچ سر و صدایی وجود نداشت که‬
‫نشون بده کجاست‪ ،‬اما این حمله بسیار کشنده بود‪ .‬ژو یانگ نمی تونست مثل گذشته غیرقابل‬
‫پیش بینی باشه!‬

‫از بین مه‪ ،‬صدای کسی که خون سرفه می کرد‪ ،‬به گوش میرسید‪ .‬وی ووشیان یه کیسه قفل‬
‫روح بیرون آورد تا روح آ چینگ رو نجات بده‪ .‬ژو یانگ مدتی با قدم های سنگین راه رفت و‬
‫بعد یکباره خودش رو به جلو پرت کرد‪ .‬با دستهای دراز‪ ،‬داد زد‪ ":‬اونو به من بده!"‬

‫نور آبی بیچن هوا رو شکافت‪ .‬الن وانگجی خیلی تمیز یکی از بازو هاش رو قطع کرد‪.‬‬

‫یکدفعه خون روی زمین پخش شد‪ .‬جلوی وی ووشیان‪ ،‬قسمت بزرگی از مه سفید‪ ،‬قرمز شد‪.‬‬
‫بوی خون به حدی غلیظ بود که حتی با یه نفس‪ ،‬بوی نمناک و ترشش به مشام می رسید‪ .‬با‬
‫این حال‪ ،‬به هیچ وجه اهمیتی نداد‪ .‬فقط مشغولِ جستجو و جذب روح آچینگ که پراکنده‬
‫شده بود‪ ،‬شد‪ .‬از طرف دیگه‪ ،‬با اینکه ژویانگ دیگه سر و صدایی نمی کرد‪ ،‬اما صدای سنگین‬
‫زانوهاش که روی زمین افتاد به گوش رسید‪ .‬به نظر می رسید که به قدری خون از دست داده‬
‫که روی زمین افتاده بود و قادر به راه رفتن نبود‪.‬‬

‫الن وانگجی دوباره بیچن رو احضار کرد‪ .‬حمله بعدی سر ژو یانگ رو قطع می کرد!‬

‫اما‪ ،‬ناگهان‪ ،‬شعله های آبی از زمین مه آلود به آسمان شلیک شدن‪.‬‬

‫این آتش از یه طلسم جابه جایی بود!‬

‫وی ووشیان می دونست که اوضاع خوب نیست‪ .‬بدون توجه به خطرهای توی مه‪ ،‬با عجله جلو‬
‫رفت و نزدیک بود زمین بخوره‪ .‬جایی که رایره خون قوی تر بود‪ ،‬زمین پوشیده از خونِ‬
‫مرطوب و تازه ی‪ ،‬بازوی قطع شده ژو یانگ بود‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬ژو یانگ رفته بود‪.‬‬

‫الن وانگجی جلو اومد‪ .‬وی ووشیان پرسید‪ ":‬گورکن؟ "‬

‫حیاتی ترین عضو بدن ژو یانگ توسط بیچن زخمی شده بود و بازوش هم از دست داده بود‪ .‬با‬
‫توجه به مقدار خونی که ازدست داده بود‪ ،‬مطمئناً مرده بود‪ .‬غیرممکن بود که هنوز انرژی و‬
‫قدرت روحانی کافی برای استفاده از یه طلسم جا به جایی داشته باشه‪ .‬الن وانگجی سرش رو‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫آروم تکون داد‪ ":‬من به گورکن سه تا ضربه زدم‪ .‬وقتی نزدیک بود اسیر بشه‪ ،‬یه گروه از جنازه‬
‫های متررک حمله کردن و بهش فرصت فرار دادن‪" .‬‬

‫وی ووشیان با حالتی جدی گفت‪ ":‬گورکن با اینکه زخمی شده بود‪ ،‬باز هم جسد ژو یانگ رو با‬
‫خودش برد‪ ،‬با اینکه میدونست باید قدرت روحانی زیادی خرج کنه‪ .‬احتماالً خبر داشته که ژو‬
‫یانگ کیه و چه کاری می تونه انجام بده‪ .‬بردن جنازه ژو یانگ وقتی معنی داره که مهر ببر‬
‫سیاه رو با خودش داشته باشه‪" .‬‬

‫شایعه شده بود که‪ ،‬بعد از ‘ نابود شدن ‘ ژو یانگ به دستِ جین گوانگ یائو‪ ،‬مهر ببر سیاه گم‬
‫شده‪ .‬اما با دیدن وضعیت فعلی‪ ،‬کامال معلوم بود که مهر همراه خودش بود‪ .‬ده ها هزار جنازه‬
‫متررک و حتی اجساد درنده‪ ،‬توی شهر یی جمع شده بودن‪ .‬کنترلشون فقط با غبار سمی و‬
‫میخ های درون جمجمه خیلی سخت بود‪ .‬فقط مهر ببر سیاه می تونست توجیه کنه که چطور‬
‫ژو یانگ همون طور که میخواست اونا رو ترت کنترل گرفته بود و دستور داده بود که ازش‬
‫اطاعت کنن و حمله کنن‪ .‬کسی به حیله گری و بی اعتمادی اون قطعاً نمی تونست مهر ببر‬
‫سیاه رو جایی بذاره که جلوی چشمش نباشه‪ .‬فقط نگه داشتنِ همیشگیِ مهر پیش خودش‪،‬‬
‫باعث می شد که احساس امنیت کنه‪ .‬وقتی که گورکن جنازه اش رو با خودش برد‪ ،‬مهر ببر‬
‫سیاه رو هم برد‪.‬‬

‫موضوع خیلی مهمی بود‪ .‬صدای وی ووشیان عصبی بود‪ ":‬االن که اوضاع اینجوریه‪ ،‬فقط می‬
‫تونیم امیدوار باشیم که قدرت مهر ببر سیاهی که ژو یانگ بازیابی کرده مردودیتی داشته‬
‫باشه‪".‬‬

‫یکدفعه‪ ،‬الن وانگجی چیزی رو آروم به سمتش پرت کرد‪.‬‬

‫وی ووشیان به راحتی گرفتش‪ " :‬این چیه؟ "‬

‫الن وانگجی‪ " :‬دست راست‪" .‬‬

‫یه کیسه چیانکون جدید پرت کرده بود‪ .‬باالخره یادش اومد که از اول چرا به شهر یی امده‬
‫بودن؛ وی ووشیان هیجان زده شد‪ ".‬دست راست دوست عزیزمون؟ "‬

‫الن وانگجی" همم‪" .‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫با وجود مزاحمت های گورکن‪ ،‬جنازه های متررک و مه غلیظ‪ ،‬الن وانگجی باز هم موفق به‬
‫پیدا کردن دست راست جنازه شده بود‪ .‬وی ووشیان بیشتر از واژه خوشرال‪ ،‬خوشرال بود‪.‬‬
‫شروع به تعریف و تمجید کرد‪ ":‬از هانگوانگ جون کمتر از اینم انتظار نداشتم! حاال‪ ،‬ما دوباره‬
‫یک قدم جلوتر از اون ها هستیم‪ .‬حیف که سرش نیست‪ .‬میخواستم ببینم دوست عزیزمون چه‬
‫شکلیه‪ ،‬خب‪ ،‬حدس می زنم که به زودی معلوم میشه ‪ ...‬سونگ الن کجاست؟ "‬

‫پس از ناپدید شدن جسد ژو یانگ‪ ،‬پراکنده شدن مه سریع شده بود‪ .‬به نظر می رسید که مه‬
‫رقیق تر شده و دیدن اطراف به نوعی آسون تر شده بود‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬وی ووشیان تازه‬
‫متوجه شد که سونگ الن رفته‪ .‬جایی که قبالً دراز کشیده بود‪ ،‬فقط ون نینگ روی زمین‬
‫چمباتمه زده بود و با نگاهی گیج بهشون خیره شده بود‪.‬‬

‫الن وانگجی دستش رو به سمت بیچن‪ ،‬که از غالف بیرون اومده بود‪ ،‬برد‪ .‬وی ووشیان متوقفش‬
‫کرد‪ ":‬مشکلی نیست‪ .‬دیگه خطری نیست که بخوای براش هوشیار باشی‪ .‬سونگ الن یا بقیه‬
‫اجساد درنده‪ ،‬احتماالً دیگه قصد کشتن ندارن‪ ،‬وگرنه ون نینگ بهمون هشدار می داد‪ .‬به‬
‫احتمال زیاد دوباره آگاهیش رو پیدا کرده و به خواست خودش رفته‪" .‬‬

‫به آرومی سوت زد‪ .‬ون نینگ ایستاد و اونجا رو ترک کرد‪ ،‬اندامش توی مه ناپدید شد‪ .‬صدای‬
‫زنجیرهایی که روی زمین کشیده می شد‪ ،‬به تدریج دورتر شد‪ .‬الن وانگجی حرف بیشتری نزد‪.‬‬
‫با آرامش رو به وی ووشیان کرد‪ ":‬بیا بریم‪" .‬‬

‫درست وقتی که میخواستن اونجا رو ترک کنن؛ ناگهان وی ووشیان ایستاد‪ ":‬صبر کن‪".‬‬

‫چیزی که به تنهایی در خون افتاده بود رو دید‪.‬‬

‫یه بازوی چپ قطع شده بود‪ .‬چهار انگشتش مرکم بسته شده بود و انگشت کوچکش وجود‬
‫نداشت‪.‬‬

‫مُشتِ بازو مرکم بسته شده بود‪ .‬وی ووشیان روی زمین چمباتمه زد‪ .‬فقط با استفاده از‬
‫حداکثر قدرتش موفق شد انگشت ها رو یکی یکی باز کنه‪ .‬بعد از باز شدن مشت‪ ،‬متوجه شد‬
‫که یه آبنباتِ کوچیک رو نگه داشته‪.‬‬

‫تکه آبنبات کمی سیاه رنگ شده بود‪ .‬قطعاً قابل خوردن نبود‪.‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫به قدری مرکم نگه داشته شده بود که تقریباً خرد شده بود‪.‬‬

‫وی ووشیان و الن وانگجی با هم به تابوت خونه برگشتن‪ .‬درها باز بود‪ .‬همونطور که انتظار‬
‫داشتن‪ ،‬سونگ الن کنار تابوتِ شیائو شینگچن‪ ،‬با سری افتاده ایستاده بود‪.‬‬

‫همه شاگرد ها شمشیرهاشون رو از غالف بیرون کشیده بودن‪ ،‬یه گوشه جمع شده و با احتیاط‬
‫به جسد درنده ای که به تازگی بهشون حمله کرده بود‪ ،‬خیره شده بودن‪ .‬با دیدنِ برگشتنِ وی‬
‫ووشیان و الن وانگجی ‪ ،‬به نظر می رسید که جونشون در امان بود‪ ،‬اما هنوز هم می ترسیدن‬
‫صدایی به وجود بیارن که مبادا باعث آزار یا ترریک سونگ الن بشه‪.‬‬

‫وی ووشیان وارد تابوت خانه شد و به الن وانگجی معرفیش کرد‪ ":‬این سونگ النه‪ ،‬دائو ژانگ‬
‫سونگ زیچن‪".‬‬

‫سونگ الن که کنار تابوت ایستاده بود‪ ،‬سرش رو باال آورد و به سمتشون چرخید‪ .‬الن وانگجی‬
‫لبه ی رداش رو گرفت‪ ،‬با حالتی موقر از آستانهِ بلندِ در گذشت و بعد سر تکون داد‪.‬‬

‫از اونجایی که سونگ الن آگاهی خودش رو دوباره به دست آورده بود ‪ ،‬مردمک چشم هاش‬
‫هم برگشته بود و با یه جفت چشم صاف و سیاه بهشون خیره شد‪.‬‬

‫در بین چشمهایی که در اصل متعلق به شیائو شینگچن بود‪ ،‬غم و اندوهی عمیق و غیرقابل‬
‫توصیف موج میزد‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬نیازی به پرسیدن سوالی نبود‪ .‬وی ووشیان کامالً با خبر بود‪ .‬همه کارهایی که که ژو‬
‫یانگ برای تبدیلش به جسد درنده و اجرای دستوراتش کرده بود‪ ،‬دیده بود و به یاد می آورد‪.‬‬

‫مهم نبود که چقدر بیشتر سؤال بپرسن و چقدر بیشتر صربت کنن‪ ،‬فقط بیشتر به درد و نا‬
‫امیدی می رسیدن‪.‬‬

‫پس از لرظه ای سکوت‪ ،‬وی ووشیان دو کیسه قفل روح کوچک بیرون آورد و به سونگ الن‬
‫داد‪ " :‬دائو ژانگ شیائو شینگچن و دوشیزه آ چینگ‪" .‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫اگرچه آ چینگ از ژو یانگ به شدت وحشت داشت‪ ،‬اما کمی قبل‪ ،‬کسی که قاتلش بود رو از‬
‫نزدیک دنبال کرد و اجازه نداد پنهون بشه یا فرار کنه؛ تا اینکه باالخره‪ ،‬قلبش با بیچن سوراخ‬
‫شد و به چیزی که سزاوارش بود رسید‪ .‬آ چینگ به خاطر ضربه ی طلسم تقریباً ناپدید شده‬
‫بود‪ .‬وی ووشیان تا جایی که تونسته بود گشته بود و تیکه ها رو بهم پیوند زده بود اما فقط‬
‫چند تیکه از روحش رو پیدا کرده بود‪ .‬گرچه‪ ،‬حاال روحش مثل شیائو شینگچن تکه تکه شده‬
‫بود‪.‬‬

‫دو توده روحِ ضعیف‪ ،‬هر کدوم توی کیسه قفل روح خودشون پیچیده شده بودن‪ .‬به نظر می‬
‫رسید که فقط یه ضربه کوچک باعثِ از هم پاشیدن روح های داخلِ کیسه می شد‪ .‬سونگ الن‬
‫با دست هایی لرزان کیسه ها رو گرفت و کف دستش نگه داشت‪ .‬حتی جرأت نداشت کیسه ها‬
‫رو از نخ هاشون بگیره؛ میترسید که خیلی تکون بخورن‪.‬‬

‫وی ووشیان پرسید‪ ":‬دائو ژانگ سونگ زیچن‪ ،‬میخوای با جسد دائو ژانگ شیائو شینگچن‬
‫چیکار کنی؟ "‬

‫یه دستش رو با دقت جمع کرده بود و کیسه ها رو نگه داشته بود؛ با دست دیگه اش فوژو رو‬
‫بیرون کشید و روی زمین نوشت‪ ":‬جسد رو بسوزونین‪ .‬مراقب روح باشین‪" .‬‬

‫حاال که روح شیائو شینگچن اینقدر متالشی بود‪ ،‬قطعاً نمی تونست به بدنش برگرده‪ ،‬بنابراین‬
‫سوزوندن جسد فکر بدی نبود‪ .‬با رفتن بدنش و باقی موندن یه روح خالص‪ ،‬بعد از مراقبت های‬
‫شدید‪ ،‬شاید روزی برسه که بتونه دوباره برگرده‪.‬‬

‫وی ووشیان سرش رو تکون داد‪ ":‬بعدش میخوای چیکار کنی؟"‬

‫سونگ الن نوشت‪ ":‬با شوانگهوا توی این دنیا می گردم و موجودات شیطانی رو کنار شینگچن‬
‫دفع میکنم‪ ".‬بعد از کمی مکث‪ ،‬ادامه داد‪ ":‬وقتی از خواب بیدار شد‪ ،‬بهش بگو متاسفم‪ ،‬تقصیر‬
‫تو نبود‪".‬‬

‫این چیزی بود که قبل از مرگش نتونسته بود به شیائو شینگچن بگه‪.‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫مه شهر یی به تدریج در حال از بین رفتن بود‪ .‬همین االن هم میشد جاده ها و تقاطع ها رو‬
‫دید‪ .‬الن وانگجی و وی ووشیان گروه شاگردها رو به بیرون شهر متروکه هدایت کردن‪ .‬سونگ‬
‫الن تا دروازه شهر اونا رو همراهی کرد‪.‬‬

‫هنوز ردای تذهیبگری سیاه پوشیده بود‪ .‬درحالی که دو شمشیر شوانگهوا و فوژو رو حمل می‬
‫کرد‪ ،‬تنها ایستاده بود‪ .‬همونطور که دو روح شیائو شینگچن و آ چینگ رو همراه داشت‪ ،‬راه‬
‫دیگه ای در پیش گرفت‪.‬‬

‫راهی برخالف مسیر شهر یی انتخاب کرد‪.‬‬

‫الن سیژوی به اون که دور میشد خیره شد‪‘ ".‬شیائو شینگچن‪ ،‬ماه روشن‪ ،‬نسیم مالیم؛ سونگ‬
‫زیچن‪ ،‬برف دوردست‪ ،‬یخبندان تلخ’ ‪ ...‬نمیدونم این دو نفر میتونن باز هم رو ببینن یا نه؟ "‬

‫وی ووشیان توی مسیر پوشیده از علفهای هرز قدم میزد‪ .‬ناگهان‪ ،‬با دیدن یه تکه چمن با‬
‫خودش فکر کرد‪ ’:‬قبالً اینجا بود که شیائو شینگچن و آ چینگ‪ ،‬ژو یانگ رو پیدا کردن‪’.‬‬

‫الن جینگ یی‪ ":‬حاال دیگه باید چیزی که موقع اتفاق دیدی‪ ،‬بهمون بگی‪ ،‬درسته؟ چرا اون‬
‫مرد ژو یانگ بود؟ چرا وانمود می کرد که شیائو شینگچنه؟ "‬

‫" تـــازه‪ ،‬اون ژنرال اشباح بود؟ کجا رفت؟ چرا دیگه اونو نمی بینیم؟ هنوز توی شهر یی‬
‫مونده؟ چطور اینقدر یهویی ظاهر شد؟ "‬

‫وی ووشیان وانمود کرد که بخش دوم سوال ها رو نشنیده‪ ":‬خب‪ ،‬داستانش خیلی پیچیده‬
‫است ‪" ...‬‬

‫همونطور که راه می رفتن‪ ،‬بعد از اینکه داستان رو تمام کرد‪ ،‬همه به قدری افسرده شده بودن‬
‫که دیگه کسی به یاد ژنرال اشباح نبود‪.‬‬

‫الن جینگ یی اولین کسی بود که به گریه افتاد‪ ".‬چرا همچنین چیزی باید وجود داشته باشه؟‬
‫"‬
‫جین لینگ خشمگین گفت‪ ":‬ژو یانگ یه آشـغال کثیـفه! مرگ براش خیلی کمه! اگه پری‬
‫اینجا بود‪ ،‬بهش میگفتم به حد مرگ گازش بگیره! "‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان وحشت کرد‪ .‬اگر پری اینجا بود‪ ،‬قبل از اینکه ژو یانگ بمیره‪ ،‬خودش از ترس‬
‫میمرد‪.‬‬

‫پسری که آ چینگ رو از بین شکافِ در با آب و تاب توصیف کرده بود‪ ،‬پاهاش رو به زمین‬
‫کوبید‪ ":‬دوشیزه آ چینگ‪ ،‬آخ‪ ،‬دوشیزه آ چینگ! "‬

‫الن جینگ یی بلندتر گریه کرد‪ .‬وضعیتش داغون بود‪ ،‬اما این بار‪ ،‬هیچ کس بهش یادآوری‬
‫نکرد که باید صداش رو پایین نگه داره‪ ،‬چون حتی چشمهای الن سیژوی هم قرمز بود‪ .‬شانس‬
‫آورد که الن وانگجی ساکتش نکرد‪ .‬الن جینگ یی با اشک و ناله گفت‪ ":‬باید بریم یه کم پول‬
‫کاغذی برای دائو ژانگ شیائو شینگچن و دوشیزه آ چینگ بسوزونیم‪ .‬یه روستا جلوی دو راهی‬
‫جاده هست‪ ،‬نه؟ بیایین یه سری وسایل بخریم و براشون دعا کنیم‪" .‬‬

‫همه موافقت کردن‪ ":‬حتما‪ ،‬حتما! "‬

‫همینطور که صربت می کردن‪ ،‬به دهکده رسیدن‪ .‬الن جینگ یی و الن سیژوی بی حوصله‬
‫داخل مغازه رفتن و به طور تصادفی چند تا عود‪ ،‬شمع و پول کاغذی برداشتن‪ .‬گوشه ای رفتن‬
‫و با آجر و سنگ چیزی شبیه شومینه ساختن‪ .‬پسرها دورش چمباتمه زدن و شروع به‬
‫سوزاندن پول های کاغذی کردن‪ .‬همونطور که آتیش رو باد میزدن‪ ،‬چیزی رو زمزمه میکردن‪.‬‬

‫وی ووشیان هم حس و حال خوبی نداشت‪ .‬در راه تا اینجا‪ ،‬حتی خیلی شوخی هم نکرده بود‪.‬‬
‫اما با دیدن این وضع‪ ،‬دیگه نمی تونست بیشتر از این ترمل کنه‪ .‬به طرف الن وانگجی‬
‫چرخید‪ ":‬هانگوانگ جون‪ ،‬نگاه کن دارن جلوی درِ خونه های مردم چیکار می کنن‪ .‬تو حتی‬
‫جلوشون رو نمیگیری‪" .‬‬

‫الن وانگجی با لرن بی تفاوتی جواب داد‪ ":‬خودت می تونی جلوشون رو بگیری‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بــاشـه‪ .‬خودم برات ادبشون میکنم‪".‬‬

‫و به سمت پسرها رفت‪ ":‬چی دارم می بینم؟ همه شما شاگردِ حزب های برجسته هستین‪.‬‬
‫مادر و پدرتون یا نزدیکانتون حتما بهتون یاد دادن که مرده ها نمی تونن پول کاغذی بگیرن‪،‬‬
‫نه؟ چرا مرده ها پول بخوان؟ اونا نمی تونن پول ها رو دریافت کنن‪ .‬شماها جلوی در خونه‬
‫مردمین‪ .‬اگه اون ها رو اینجا بسوزونین‪" ...‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫الن جینگ یی دستش رو براش تکون داد‪ ".‬کیش‪ ،‬کیش‪ .‬داری جلوی باد رو میگیری؛ دیگه‬
‫نمیسوزن‪ .‬در ضمن‪ ،‬بنظر نمیاد که قبال مرده باشی‪ ،‬پس از کجا خبر داری که مرده ها پول‬
‫کاغذی دریافت نمی کنن؟ "‬

‫پسر دیگه ای با صورتی غرق در اشک و خاکستر‪ ،‬به طرفش برگشت و موافقت کرد‪":‬درسته‪ .‬از‬
‫کجا می دونی؟ اگه بهشون رسید چی؟ "‬

‫وی ووشیان زمزمه کرد‪ ":‬از کجا می دونم؟ "‬

‫البته که می دونست!‬

‫در طیِ بیشتر از ده سالی که مرده بود‪ ،‬حتی یه دونه پول کاغذی هم نصیبش نشده بود!‬

‫الن جینگ یی چاقوی دیگه ای تو قلبش فرو کرد‪ ".‬اگه نتونستی چیزی دریافت کنی‪ ،‬احتماالً‬
‫به این دلیلِ که هیچ کس برات پول کاغذی نسوزونده‪" .‬‬

‫وی ووشیان در سکوت از خودش پرسید‪ ‘:‬چطور ممکنه؟ واقعا اینقدر بدبخت بودم؟ یعنی‬
‫حتی یه نفر هم نبود که برام پول کاغذی بسوزونه؟ واقعا چون هیچ کس برام چیزی نسوزونده‪،‬‬
‫هیچی دریافت نکردم؟ ‘‬

‫هرچی بیشتر به این موضوع فکر می کرد‪ ،‬بیشتر احساس می کرد که غیرممکن بود‪ .‬به سمت‬
‫الن وانگجی چرخید و زمزمه کرد‪ ":‬هانگوانگ جون‪ ،‬تو واسه من پول کاغذی سوزوندی؟‬
‫حداقل تو برام پول کاغذی سوزوندی‪ ،‬مگه نه؟ "‬

‫الن وانگجی نگاهش کرد‪ .‬نگاهش رو پایین انداخت و خاکسترهایی که به زیر آستینش‬
‫چسبیده بودن‪ ،‬تکوند؛ بعد ساکت به دور دست خیره شد و حتی یه کلمه هم جواب نداد‪.‬‬

‫وی ووشیان خیره به چهره آرومش‪ ،‬با خودش گفت‪ ‘ :‬واقعاً؟ حتی اونم چیزی نسوزونده؟ ‘‬

‫ناگهان‪ ،‬یکی از اهالی روستا با کمانی که پشتش بود‪ ،‬نزدیکشون شد‪ .‬به نظر فوق العاده عصبی‬
‫بود‪" .‬چرا اینارو اینجا می سوزونین؟ اینجا جلوی خونه منه‪ ،‬خیلی بد یُمنه! "‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫این پسرها قبالً کاری مثل این انجام نداده بودن و نمی دونستن که سوزوندن پول کاغذی‬
‫جلوی خونه کسی‪ ،‬بد یُمن بود‪ .‬همه عذرخواهی کردن‪ .‬الن سیژوی با عجله صورتش رو پاک‬
‫کرد‪ ":‬خونتون اونجاست؟ "‬

‫مرد روستایی‪ ":‬هی‪ ،‬بچه ی لوس‪ ،‬مواظب باش چی میگی‪ .‬خانواده من سه نسلِ که اینجا بودن‪.‬‬
‫چطور ممکنه چیزی جز خونه من باشه؟ "‬

‫با شنیدن لرن صدای مرد‪ ،‬جین لینگ یکباره ناراحت شد‪ ،‬می خواست بلند بشه‪ ":‬چطور‬
‫جرأت می کنی اینطوری با ما حرف بزنی؟ "‬

‫وی ووشیان سرش رو فشار داد و دوباره جین لینگ رو نشوند‪ .‬الن سیژوی ادامه داد‪ ":‬االن‬
‫فهمیدم‪ .‬شرمنده؛ از سؤالی که پرسیدم منظور دیگه ای نداشتم‪ .‬فقط اینکه‪ ،‬آخرین باری که از‬
‫این خونه گذشتیم‪ ،‬شکارچی دیگه ای رو دیدیم‪ ،‬بخاطر این گیج شدیم‪" .‬‬

‫مرد روستایی گیج شده بود‪ ".‬شکارچی دیگه؟ منظورت از شکارچی دیگه چیه؟ "‬

‫با انگشت هاش عدد سه رو نشون داد‪ ":‬این خونه مستقیماً بعد از سه نسل به من رسیده‪ .‬فقط‬
‫من‪ ،‬هیچ برادری ندارم! پدرم مدت ها پیش مرد و من حتی ازدواج نکردم که یه بچه هم داشته‬
‫باشم‪ .‬شکارچی دیگه کجا بود؟ "‬

‫الن جینگ یی‪ ":‬واقعاً اینجا بود! "‬

‫از جا بلند شد‪ ":‬لباس زیادی پوشیده بود و یه کاله بزرگ داشت‪ ،‬درست توی حیاط شما‬
‫نشسته بود و کمان و تیرش رو ترمیم می کرد‪ ،‬انگار میخواست به زودی شکار بره‪ .‬وقتی‬
‫رسیدیم‪ ،‬حتی ازش آدرس پرسیدیم‪ .‬اون کسی بود که شهر یی رو به ما نشون داد! "‬

‫مرد روستایی گفت‪ ":‬مزخرفه! واقعاً اون رو توی حیاط من دیدین؟ هیچ کسی مثلِ اون توی‬
‫خانواده من وجود نداره! حتی ارواح هم می تونن تو جایی مثل شهر یی آدم ها رو اذیت کنن‪.‬‬
‫شما رو به اونجا راهنمایی کرد؟ بیشتر مثل اینکه می خواسته شما رو بکشه! چیزی که دیدین‪،‬‬
‫حتماً یه شبح بوده! "‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫دو بار تف کرد تا عصبانیتش رو خالی کنه‪ ،‬بعد سرش رو تکون داد و چرخید تا بره‪ .‬پسرها به‬
‫همدیگه خیره شده بودن‪ .‬الن جینگ یی هنوز بیخیال نشده بود‪ ":‬اما اون واقعاً تو این حیاط‬
‫نشسته بود‪ .‬من قشنگ یادمه که ‪" ...‬‬

‫وی ووشیان چیزهایی به الن وانگجی گفت و بعد چرخید‪ ":‬االن فهمیدین کی شما رو به‬
‫سمت شهر یی هدایت کرده؟ شکارچیی که شما رو راهنمایی کرد اصالً اهل این روستا نبوده‪.‬‬
‫بخاطر قصد و نیت بدی که داشته‪ ،‬خودشو جای یکی دیگه جا زده‪" .‬‬

‫جین لینگ‪ ":‬یعنی یه نفر‪ ،‬ما رو از قضیه جنازه های گربه ها به اینجا هدایت کرده؟ یعنی‬
‫شکارچی جعلی کسیِ که همه اون کارها رو انجام داده؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬به احتمال زیاد همینطوره‪" .‬‬

‫الن سیژوی با تعجب پرسید‪ ":‬چرا اینقدر تالش کرد که ما رو به شهر یی بفرسته؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬هنوز نمی دونیم‪ .‬اما از این به بعد‪ ،‬لطفاً مراقب باشین‪ .‬اگر دوباره به همچین‬
‫چیزهای عجیب و غریب برخوردین‪ ،‬تنهایی دنبالش نرید‪ .‬اول به حزبتون اطالع بدید و با یه‬
‫گروه بزرگ از افراد همکاری کنید‪ .‬اگه هانگوانگ جون به طور اتفاقی به شهر یی نمی اومد‪،‬‬
‫ممکن بود االن مرده باشین‪" .‬‬

‫با تصور اینکه اگه در شهر یی گیر می افتادن‪ ،‬چه اتفاقی می افتاد‪ ،‬موهای خیلی از شاگرد ها‬
‫سیخ شده بود‪ .‬فرقی نداشت که توسط چند تا گروه اجساد متررک مراصره می شدن یا به‬
‫شیطان زنده ژو یانگ برخورد میکردن‪ ،‬در هر صورت اوضاع واقعاً وحشتناک میشد‪.‬‬

‫با شاگردها به راه افتادن؛ بعد از مدتی‪ ،‬وقتی که آسمون تقریباً تاریک شده بود‪ ،‬باالخره الن‬
‫وانگجی و وی ووشیان به شهری رسیدن که پری و سیب کوچولو اونجا بودن‪.‬‬

‫شهر نه تنها با نور های درخشان روشن بود‪ ،‬بلکه پر از زمزمه مردم بود‪ .‬همه شاگردها با خوشی‬
‫سر و صدا می کردن که باالخره اینجا شبیه جاییِ که آدمیزاد توش زندگی میکنه‪.‬‬

‫وی ووشیان دست هاش رو به سمت خر باز کرد و نعره زد‪ ":‬سـیـب کـوچـولـو! "‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫سیب کوچولو طوری عر عر میکرد که انگار عصبانی بود‪ .‬بالفاصله‪ ،‬وی ووشیان صدای پارس یه‬
‫سگ رو شنید‪ .‬اون به سرعت پشت الن وانگجی پرید‪ .‬پری هم جلو اومده بود‪ .‬سگ و خر مقابل‬
‫هم ایستاده بودن و به هم دندون قروچه می کردن‪.‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬افسارشو ببندین‪ .‬وقت غذا خوردنه‪" .‬‬

‫با کشیدن وی ووشیان‪ ،‬که تقریباً به پشتش چسبیده بود‪ ،‬دنبالِ خدمتکارِ مسئولِ چای به‬
‫طرف طبقه دوم رفت‪ .‬جین لینگ و بقیه می خواستن دنبالشون کنن‪ ،‬اما الن وانگجی چرخید‬
‫و نگاه مبهم و تیره ای بهشون کرد‪ .‬الن سیژوی بالفاصله به بقیه گفت‪ ":‬اتاق ارشد ها و اتاق‬
‫جوونتر ها باید از هم جدا باشن‪ .‬ما می تونیم طبقه اول بمونیم‪" .‬‬

‫الن وانگجی سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد؛ صورتش به بی روحی همیشه بود‪ .‬جین‬
‫لینگ با تردید روی پله ها ایستاده بود و نمیدونست باال یا پایین بره‪ .‬وی ووشیان چرخید و‬
‫پوزخند زد‪ ":‬بزرگتر ها و بچه ها باید از هم جدا باشن‪ .‬بهتره بعضی از اتفاق هایی که می افته‬
‫رو نبینی‪" .‬‬

‫لب های جین لینگ لرزید‪ ":‬کی دلش می خواد همچین چیزی ببینه! "‬

‫الن وانگجی به خدمتکار گفت که یه میز طبقه پایین برای شاگردها و یه اتاق خصوصی در‬
‫طبقه باال برای وی ووشیان و اون آماده کنه‪.‬‬

‫رو به روی هم نشستن‪.‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬هانگوانگ جون‪ ،‬به من گوش کن‪ .‬لطفا حزبت رو مجبور نکن که به تنهایی‬
‫آشوب های شهر یی رو جمع و جور کنه‪ .‬اونجا شهر بزرگیه‪ .‬اگه واقعاً بخوای اونجا رو سر و‬
‫سامون بدی‪ ،‬از جنبه های مختلف هزینه های زیادی داره‪ .‬خیلی کار سختیه‪ .‬به هر حال‬
‫شوژونگ ترت کنترل حزب گوسو الن نیست‪ .‬حساب کن که هرکدوم از شاگردهای طبقه‬
‫پایین از کدوم حزب اومدن‪ .‬حزب های اونا رو هم اضافه کن‪ .‬اون حزب ها هم باید بهت کمک‬
‫کنن‪".‬‬

‫الن وانگجی‪ ":‬بهش فکر میکنم‪" .‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بـله‪ ،‬لطفا بهش فکر کن‪ .‬همه دوست دارن برای طعمه ها بجنگن و مسئولیتش‬
‫رو هم به عهده میگیرن‪ .‬حاال اگه حزب تو مسئولیت اینو به عهده بگیره‪ ،‬با اینکه به خاطر‬
‫خوبی اونا هم هست‪ ،‬ممکنه بقیه احساس رضایت نکنن یا حتی درک نکنن که چرا همچین‬
‫کاری کردی‪ .‬اگه این کار بیش از حد تکرار بشه‪ ،‬همیشه فکر میکنن که حزب شما باید این‬
‫چیزها رو جمع و جور کنه‪ .‬اوضاع این دنیا این جوریه‪" .‬‬

‫پس از مکث‪ ،‬ادامه داد‪ ":‬اما‪ ،‬حاال که حرفش شد‪ ،‬اونا واقعاً بدشانسن‪ .‬شهر یی خیلی دور افتاده‬
‫است و هیچ برج دیدبانی هم اطرافش نیست‪ .‬وگرنه‪ ،‬جین لینگ‪ ،‬سیژوی و بقیه به طور‬
‫تصادفی وارد اونجا نمی شدن و روح دوشیزه آ چینگ و دائو ژانگ شیائو شینگچن هم این همه‬
‫سال پنهون نمی موندن‪" .‬‬

‫مهم نیست چقدر بزرگ و کوچک‪ ،‬حزب های تذهیبگری به اندازه ستاره ها توی آسمان شب‬
‫بودن‪ .‬بیشترشون توی شهر های آباد که دسترسی بهشون راحت بود یا توی زمین های معنوی‬
‫با مناظر زیبا‪ ،‬مستقر بودن‪ .‬به هر حال‪ ،‬حزب ها تمایلی به استقرار در مناطق دور افتاده‬
‫نداشتن‪ .‬تعلیم دیده های سرکش هم به ندرت به این مناطق سفر می کردن‪ .‬بنابراین‪ ،‬وقتی که‬
‫موجودات شیطانی این نقاط رو هدف می گرفتن‪ ،‬ساکنین اونجا معموالً در سکوت رنج می‬
‫بردن و قادر به کمک گرفتن از جایی نبودن‪.‬‬

‫وقتی رهبر قبلی حزب النلینگ جین‪ ،‬جین گوانگشان‪ ،‬هنوز زنده بود‪ ،‬جین گوانگ یائو این‬
‫موضوع رو مطرح کرده بود‪ .‬اما این کار هزینه زیادی داشت و جین گوانگشان هم خیلی به این‬
‫ایده عالقه مند نبود‪ .‬همچنین‪ ،‬در اون زمان‪ ،‬رهبری حزب النلینگ جین چندان قدرتمند نبود‪،‬‬
‫در نتیجه موضوعِ مهمی به نظر نرسید و هیچ اقدامی هم انجام نشد‪.‬‬

‫بعد از این که جین گوانگ یائو رسماً موفق شد مقام رهبر حزب رو بدست بیاره و رهبر‬
‫تذهیبگرها بشه‪ ،‬بالفاصله افراد و منابع از حزب ها رو جمع کرد و شروع به عملی کردن اهداف‬
‫گذشته اش کرد‪ .‬در ابتدا‪ ،‬صدای مخالفا کر کننده بود‪ .‬خیلی ها شک داشتن که حزب النلینگ‬
‫جین این کارها رو برای به دست آوردن منافع شخصی و پر کردن جیب های حزبش انجام‬
‫میده‪ .‬جین گوانگ یائو پنج سال پافشاری کرد‪ .‬در طی اون سال ها‪ ،‬با حزب ها مترد بود اما با‬
‫افراد بیشماری هم مشاجره کرد‪ .‬با استفاده از هر دو روش مالیمت و زورگویی‪ ،‬تمام توانش رو‬

‫[‪]Chapter42‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫به کار بست تا در نهایت به چیزی که می خواست‪ ،‬رسید‪ .‬بیش از هزار و دویست " برج‬
‫دیدبانی " ساخته شد‪.‬‬

‫این " برج های دیدبانی " در دور افتاده ترین نقاط پخش شده بودن‪ .‬هر کدوم از اونا به‬
‫شاگردهای یه حزب خاص واگذار شدن‪ .‬اگر اتفاق عجیبی می افتاد‪ ،‬فورا اقدام می کردن‪ .‬وقتی‬
‫که نمی تونستن موضوعی رو حل کنن‪ ،‬پیام هایی برای کمک به حزب های دیگه یا تعلیم‬
‫دیده های سرکش می فرستادن‪ .‬حتی اگر تذهیبگرهایی می اومدن و در عوض چیزی می‬
‫خواستن‪ ،‬افراد مرلی فقیرتر از اون بودن که چیزی بهشون پرداخت کنن‪ ،‬پولی که حزب‬
‫النلینگ جین ساالنه جمع می کرد‪ ،‬برای حمایت ازشون کافی بود‪.‬‬

‫همه اینها بعد از مرگ فرمانده ییلینگ اتفاق افتاده بود‪ .‬وی ووشیان همه این جزییات رو از‬
‫الن وانگجی‪ ،‬بعد از گذشتن از چند برج دیدبانی در حین سفرشون‪ ،‬شنیده بود‪ .‬شایعات زیادی‬
‫بود که برج کپور در حال آماده سازی برای ساختن دسته بعدی برج های دیدبانیه؛ تعدادشون‬
‫رو به سه هزار عدد افزایش میدادن و در نتیجه مناطق بیشتری پوشش داده میشد‪ .‬با این که‬
‫بعد از ساخت اولین برج دیدبانی‪ ،‬به دلیل نتایجِ قابل توجه شون تأییدات گسترده ای دریافت‬
‫کردن‪ ،‬اما صدای سوء ظن و تمسخر هرگز از بین نرفت‪ .‬دیر یا زود‪ ،‬قطعاً دنیای تعلیمات دوباره‬
‫پر از هرج و مرج می شد‪.‬‬

‫خیلی نگذشت که هم غذا و هم مشروب رو آوردن‪ .‬وی ووشیان نگاهی به میز انداخت و تظاهر‬
‫کرد متوجه نشده‪ .‬تقریباً همه غذاها به رنگ قرمز بودن‪ .‬حواسش رو به چاپستیک های الن‬
‫وانگجی داد و متوجه شد که بیشتر از غذاهای مالیم میخوره و به ندرت غذاهای قرمزِ روشن‬
‫هم مزه میکنه؛ حتی با مزه کردن اونها هم حالتش مثل قبل ثابت بود‪.‬‬

‫وی ووشیان حس کرد‪ ،‬چیزی توی قلبش تکون خورد‪.‬‬

‫الن وانگجی متوجه نگاهش شد و پرسید‪ ":‬چی شده؟ "‬

‫وی ووشیان آروم برای خودش یه پیاله مشروب ریخت‪ ":‬می خوام یکی با من بنوشه‪" .‬‬

‫[‪]Chapter42‬‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمه ی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#S.A.‬‬

You might also like