Chapter45 GMDC MDZS Boy Loves

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 25

MoDaoZuShi

Mo
of Xiang
Grandmaster
Demonic
(Persian Translation)
Tong
Xio

Boy Loves
‫چپتر چهل و پنجم‪:‬‬
‫افسون‬
‫(قسمت سوم)‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫به دالیلی‪ ،‬امشب‪ ،‬وی ووشیان عذاب وجدانی به دلش افتاده بود که جرأت نداشت باز با الن‬
‫وانگجی توی یه تخت بخوابه‪ .‬تمام عصر روی زمین نشست و شب هم همونجا خوابش برد‪.‬‬
‫سرش روی زمین چوبی افتاده بود‪ .‬اوایل سپیده دم‪ ،‬حس کرد کسی آروم و با مالیمت بلندش‬
‫کرد و اون رو روی تخت گذاشت‪ .‬سعی کرد چشم هاش رو باز کنه تا بتونه چهره بی تفاوت‬
‫الن وانگجی رو ببینه‪.‬‬

‫سریع به خودش اومد‪ ".‬الن ژان؟ "‬

‫الن وانگجی جواب داد‪ ":‬همممم؟ "‬

‫آروم گفت‪ ":‬هوشیاری یا هنوز مستی؟"‬

‫جواب داد‪ ":‬هوشیارم‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬اوه ‪ ...‬پس باید االن ساعت پنج باشه‪" .‬‬

‫الن وانگجی هر روز این ساعت بیدار میشد‪ ،‬به خاطر همین وی ووشیان یاد گرفته بود که‬
‫چطور ساعت رو بدون نگاه کردن به پنجره بگه‪ .‬الن وانگجی مچ دست هاش رو بلند کرد و به‬
‫نشونه های کبود روی دستش نگاه کرد‪ .‬یه بطری چینی فیروزه ای کوچیک از آستینش در‬
‫آورد و از محتویاتش به دستش زد‪ .‬حاال اون کبودی هایی که با پماد پوشونده شده بودن‪ ،‬نرم‬
‫تر بودن‪ .‬وی ووشیان چپ چپ نگاهش کرد‪ ":‬آی مواظب باش درد داره ‪ ...‬هانگوانگ جون‪،‬‬
‫وقتی مست میکنی خیلی بی ادب میشی‪" .‬‬

‫الن وانگجی بدون اینکه نگاهش کنه به آرومی گفت‪ ":‬هرچی که کاشتی رو درو کردی! "‬

‫قلب وی ووشیان یه لحظه از کار افتاد‪ ".‬الن ژان‪ ،‬یعنی تو واقعا یادت نمیاد وقتی مست بودی‬
‫چیکار کردی؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬یادم نمیاد‪" .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان فکر کرد‪ ’:‬احتماالً راست میگه‪ .‬وگرنه تا االن حتما از خجالت منو کشته بود‪’ .‬‬

‫توی دلش‪ ،‬از یه طرف خوب و از طرف دیگه ناراحت کننده بود که الن وانگجی چیزی یادش‬
‫نمی اومد‪ .‬مثل کسی شده بود که چیزی که مال خودش نبوده‪ ،‬خورده و حاال تنهایی یه گوشه‬
‫خودش رو قایم کرده‪ .‬خوشحال بود که کسی متوجه نشده بود ولی از طرفی هم نا امید شده بود‬
‫که نمی تونست این خوشحالی رو با کسی شریک بشه‪.‬‬

‫ناخودآگاه‪ ،‬نگاهش دوباره روی لب های الن وانگجی گیر کرد‪.‬‬

‫با اینکه هیچوقت لبخند نمی زد‪ ،‬ولی لب هاش خیلی نرم به نظر میومدن و واقعا هم نرم بودن‪.‬‬

‫وی ووشیان بی اختیار لب خودش رو گاز گرفت و دوباره شروع به رویا پردازی کرد‪‘ .‬حزب‬
‫گوسو الن زیادی سخت گیره و الن ژان هم اصالً رمانتیک نیست‪ ،‬پس حتما تا حاال هیچ‬
‫دختری رو نبوسیده‪ .‬حاال باید چیکار کنم؟ یه همچین سعادتی نصیبم شده‪ .‬باید بهش بگم؟‬
‫یعنی بعد از اینکه بفهمه میشینه گریه میکنه یا عصبانی میشه؟ اوه‪ ،‬خب ‪ ....‬اون موقع که جوون‬
‫بود ممکن بود از این کارا بکنه‪ ،‬ولی االن فکر نمیکنم‪ .‬خیلی شبیه یه راهبه که از چوب درست‬
‫شده! فکر کنم تا حاال چنین چیزایی به فکرش هم خطور نکرده ‪ ...‬صبر کن ببینم! آخرین باری‬
‫که مست بود‪ ،‬ازش پرسیدم ' تا حاال کسی رو دوست داشتی؟'‪ ،‬اونم گفت آره‪ .‬یعنی تا حاال اونو‬
‫بوسیده؟ ولی از اونجایی که الن ژان خیلی خودداره‪ ،‬احتماالً خیلی مراقبه تا از خط قرمز ها رد‬
‫نشه‪ .‬احتماال تا حاال همدیگرو نبوسیدن و حتی دست های همو نگرفتن‪ .‬راستی‪ ،‬فکر کنم اون‬
‫موقع حتی نمیدونست دارم درمورد چه جور 'دوست داشتنی' حرف میزنم‪‘ .‬‬

‫بعد از اینکه پماد زدن الن وانگجی تموم شد‪ ،‬کسی سه بار به در زد‪ .‬صدای الن سیژوی از اون‬
‫طرف اومد‪ "،‬هانگوانگ جون همه بیدار شدن‪ .‬راه می افتیم؟ "‬

‫الن وانگجی‪ ":‬پایین منتظر بمونین‪" .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫گروه از شهر خارج شدن و قبل از رسیدن به برجِ شهر‪ ،‬راهشون رو از هم جدا کردن‪ .‬در واقع‪،‬‬
‫شاگرد ها زیاد با هم آشنا نبودن‪ ،‬فقط موقع همایش های مباحثه حزبشون‪ ،‬همدیگه رو دیده‬
‫بودن‪ .‬هرچند‪ ،‬این چند روز‪ ،‬هم ماجرای جنازه گربه ها و هم ماجرای روز وحشتناک توی اون‬
‫شهر متروکه‪ ،‬رو با هم پشت سر گذاشتن‪ .‬حتی با هم پول کاغذی آتش زدن‪ ،‬مشروب خوردن‪،‬‬
‫دعوا کردن و با هم به بقیه ناسزا گفتن‪ .‬خالصه‪ ،‬حاال همدیگه رو خیلی خوب میشناختن‪ .‬قبل از‬
‫حرکتشون‪ ،‬هیچ کدوم مایل به رفتن نبودن؛ جلوی دروازه های شهر‪ ،‬با صحبت کردن درباره‬
‫اینکه توی کدوم همایش مباحثه همدیگه رو مالقات کنن یا چه زمانی برای شکار شبانه برن‪،‬‬
‫وقتشون رو می گذروندن‪ .‬الن وانگجی هم دستپاچه شون نکرد و همونطور که ساکت زیردرختی‬
‫ایستاده بود‪ ،‬اجازه داد تا با هم پچ پچ کنن‪ .‬زیر نگاه الن وانگجی‪ ،‬پری جرأت اینکه پارس کنه یا‬
‫اینور و اونور بپره‪ ،‬نداشت؛ کنار یه درخت نشسته بود‪ ،‬با ناراحتی به جین لینگ خیره شده بود و‬
‫دمش رو براش تکون میداد‪.‬‬

‫وی ووشیان که دید الن وانگجی حواسش به پری هست‪ ،‬از فرصت استفاده کرد و شونه های‬
‫جین لینگ رو گرفت تا کمی با هم قدم بزنن‪.‬‬

‫مو شوان یو یکی از پسر های نامشروع جین گوانگشان بود که برادر ناتنی جین زیشوان و جین‬
‫گوانگ یائو می شد‪ .‬از نظر خونی‪ ،‬می تونست عموی جین لینگ به حساب بیاد‪ .‬در نتیجه؛‬
‫همونطور که راه میرفت‪ ،‬با لحن آمرانه ای جین لینگ رو نصیحت می کرد‪ ".‬وقتی برگشتی‪ ،‬با‬
‫داییت جروبحث نکن‪ .‬به حرفاش گوش کن‪ .‬از این به بعد مراقب باش‪ .‬دیگه تنهایی دنبال‬
‫شکار شبانه راه نیوفت اینور و اونور‪" .‬‬

‫با اینکه جین لینگ از یه حزب برجسته بود‪ ،‬اما نمی تونست از شایعه ها دوری کنه‪ .‬چون‬
‫والدینش رو از دست داده بود‪ ،‬طبیعی بود که بخواد توی سریع ترین زمان ممکن‪ ،‬خودش رو‬
‫به بقیه ثابت کنه‪ .‬وی ووشیان ادامه داد‪ "،‬فکر کردی چند سالته؟ پونزده؟ خیلی از شاگردهای‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫هم سن تو هم تا حاال هیچ هیوالی بزرگی شکار نکردن‪ ،‬چرا این قدر حرص می زنی و تقال می‬
‫کنی؟ "‬

‫جین لینگ گفت‪ "،‬عمو هام حول و حوش پونزده سالشون بود که معروف شدن‪" .‬‬

‫وی ووشیان تو سکوت گفت‪ ’ :‬اصالً با هم قابل مقایسه نیست‪ .‬اون موقع ها‪ ،‬حزب چیشان ون‬
‫هنوز باالترین جایگاه رو داشت؛ همه باید حواسشون رو جمع میکردن‪ .‬اگه تا جایی که‬
‫میتونستن نمی جنگیدن و تعلیم نمی دیدن‪ ،‬کی خبر داشتن که نفر بعدی که بدشانسی میاره و‬
‫از دور خارج میشه‪ ،‬کیه؟ موقع نبرد نورافشان‪ ،‬مجبور بودی وارد میدون جنگ بشی چه پونزده‬
‫سالت بود و چه نبود‪ .‬ولی حاال‪ ،‬از اونجایی که دیگه وضعیت درست شده و همه ی حزب ها با‬
‫هم پیمان صلح بستن‪ ،‬وضعیت اونقدر وخیم نیست که مردم بخوان مثل دیوونه ها تعلیم ببینن‪.‬‬
‫در واقع دیگه نیازی نیست‪‘ .‬‬

‫جین لینگ‪" :‬حتی اون وی یینگِ سگ هم پونزده سالش بود که الک پشت سالخ رو کشت‪.‬‬
‫اگه اون تونسته این کارو بکنه‪ ،‬چرا من نتونم؟ "‬

‫وقتی وی ووشیان‪ ،‬اسم خودش رو با اون کلمه بعدش شنید‪ ،‬خونش یخ زد‪ .‬ولی یه جوری‬
‫تونست به خودش بیاد‪ ".‬اون کشتش؟ مگه هانگوانگ جون نکشته بودش؟ "‬

‫بعد از اینکه اسم الن وانگجی رو آورد‪ ،‬جین لینگ جور عجیبی بهش خیره شد‪ .‬می خواست‬
‫چیزی بگه ولی جلوی زبونش رو گرفت‪ ".‬تو و هانگوانگ جون ‪ ...‬بیخیال‪ ،‬به خودتون ربط داره‪.‬‬
‫به هرحال‪ ،‬که من اصالً به شما دو تا اهمیت نمیدم‪ .‬با آستین بریده بودن‪ ،‬خوش بگذرونید‪ .‬این‬
‫مرض درمون نداره‪" .‬‬

‫وی ووشیان خندید‪ ".‬هــی؛ آخه چطور ممکنه مرض باشه؟ "‬

‫داشت توی دلش خندید‪ ‘ .‬هنوز فکر میکنه من به زور خودمو به الن ژان می چسبونم؟! ’‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫جین لینگ ادامه داد‪ ":‬من االن معنی پشتِ پیشونی بند حزب گوسو الن رو میدونم‪ .‬حاال که‬
‫اینطوری شده‪ ،‬دیگه باید درست و حسابی کنار هانگوانگ جون بمونی‪ .‬حتی اگه آستین بریده‬
‫هم باشی‪ ،‬باید یه کم باحیا باشی‪ .‬دنبال مرد های دیگه راه نیوفت‪ ،‬مخصوصا مرد های حزب ما‪.‬‬
‫وگرنه هرچی سرت اومد‪ ،‬منو سرزنش نکن‪" .‬‬

‫منظورش از "حزب ما"‪ ،‬هم حزب النلینگ جین بود و هم یونمنگ جیانگ بود‪ .‬مثل اینکه سطح‬
‫تحملش نسبت به آستین بریده ها باال رفته بود و تا وقتی که کسی از این دو تا حزب نبود؛ می‬
‫تونست ازش چشم پوشی کنه‪.‬‬

‫وی ووشیان مخالفت کرد‪ ":‬بچه کوچولوی لــوس! منظورت از ' راه افتادن دنبال مردهای‬
‫دیگه' چیه؟ دیگه اینقدر هم آدم مزخرفی نیستم‪ .‬پیشونی بند؟ مگه معنی پشت پیشونی بند‬
‫حزب گوسوالن چیه؟ "‬

‫جین لینگ‪ ":‬بابا بیخیال! خودت معنیشو میدونی‪ .‬الکی واسه خودت ذوق نکن‪ .‬نمیخوام دیگه‬
‫درموردش صحبت کنم‪ .‬تو وی یینگی؟ "‬

‫آخر جوابش‪ ،‬بی هوا سوال صریحی پرسید که باعث شد وی ووشیان جا بخوره‪ .‬وی ووشیان با‬
‫خونسردی جواب داد‪ ":‬به نظرت ما بهم شبیه ایم؟ "‬

‫جین لینگ مدتی ساکت موند‪ .‬بعد‪ ،‬یکدفعه سوتی زد و صدا زد‪" :‬پری‪" .‬‬

‫پری با شنیدن صدای صاحبش‪ ،‬همینطور که زبونش بیرون بود‪ ،‬به سمتش دوید‪ .‬وی ووشیان‬
‫هم یکدفعه شروع به دویدن کرد‪ ".‬یکم جنبه داشته باش! حاال چرا پای سگ رو میکشی وسط؟‬
‫"‬
‫جینلینگ‪" :‬هووف! خداحافظ! "‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫بعد از اینکه خداحافظی کرد؛ با غرور به سمت النلینگ راه افتاد‪ ،‬احتماال هنوز می ترسید‬
‫جیانگ چنگ رو توی اسکله ی نیلوفر یونمنگ جیانگ ببینه‪ .‬شاگرد های بقیه ی حزب ها هم‬
‫توی جهت های مختلفی متفرق شدن‪ .‬در نهایت‪ ،‬فقط وی ووشیان‪ ،‬الن وانگجی و شاگرد های‬
‫حزب الن باقی موندن‪.‬‬

‫شاگرد ها همونطور که راه میرفتن‪ ،‬نمیتونستن جلوی خودشون رو بگیرن تا برنگردن و به عقب‬
‫نگاه نکنن‪ .‬با اینکه الن جینگ یی چیزی نمی گفت‪ ،‬بی میلیش نسبت به رفتن از صورتش پیدا‬
‫بود‪ ،‬پرسید‪ ":‬حاال کجا داریم میریم؟ "‬

‫الن سیژوی‪ ":‬زوو جون االن برای شکارشبانه به تانژو رفته‪ .‬میریم مقر ابر یا مستقیم میریم‬
‫ایشون رو ببینیم؟! "‬

‫النوانگجی‪ ":‬میریم تانژو‪" .‬‬

‫ویووشیان‪ ":‬عالیه‪ ،‬شاید بتونیم کمکش کنیم‪ .‬به هرحال نمیدونیم که دقیقا کجا باید دنبال سر‬
‫این دوست عزیزمون بگردیم‪" .‬‬

‫اون دو‪ ،‬جلو تر از بقیه پسر ها راه می رفتن و بقیه با کمی فاصله پشت سرشون حرکت می‬
‫کردن‪ .‬بعد از کمی راه رفتن‪ ،‬الن وانگجی گفت‪ ":‬جیانگ چنگ میدونه تو کی هستی؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ،‬روی خرش که آروم حرکت میکرد‪ ،‬نشسته بود‪ ".‬آره میدونه‪ ،‬ولی چیکار میتونه‬
‫بکنه؟ هیچ مدرکی نداره‪" .‬‬

‫برخالف بدن های تسخیر شده‪ ،‬هیچ نشونه ای برای شناسایی بدن های قربانی شده وجود‬
‫نداشت‪ .‬جیانگ چنگ فقط با دونستن این حقیقت که با دیدن سگ چه واکنشی نشون می داد‪،‬‬
‫هویتش رو فهمیده بود‪ .‬اوالً‪ ،‬جیانگ چینگ تا حاال هیچ وقت به کسی نگفته بود که وی ووشیان‬
‫از سگ ها می ترسید‪ .‬دوماً‪ ،‬فقط افرادی که میشناختنش‪ ،‬میتونستن از رفتارش و واکنش هاش‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫متوجه بشن‪ ،‬البته به هر حال این هم مدرک درست حسابی ای نبود‪ .‬حتی اگه جیانگ چنگ‬
‫باالخره تصمیم می گرفت‪ ،‬تا جایی که میتونست همه جا شایعه پراکنی کنه که فرمانده ییلینگ‪،‬‬
‫وی ووشیان‪ ،‬از سگ ها میترسیده؛ همه فکر میکردن که ساندو شنگ شو باالخره بعد از بار ها‬
‫دنبال فرمانده ییلینگ گشتن و هربار شکست خوردن‪ ،‬عقلش رو از دست داده‪.‬‬

‫ویووشیان‪ ":‬ولی واقعاً خیلی کنجکاو شدم‪ .‬یعنی چطوری منو شناختی؟"‬

‫الن وانگجی با یه صدای آروم گفت‪ ":‬منم واقعاً خیلی کنجکاو شدم که چطور حافظه ات اینقدر‬
‫بده‪" .‬‬

‫بعد از یه روز به تانژو رسیدن‪ .‬قبل از اینکه با الن شیچن مالقات کنن‪ ،‬از یه باغ توی‬
‫مسیرشون رد شدن‪ .‬با دیدن این که باغ چه قدر بزرگ و اسرارآمیز بود اما کسی ازش مراقبت‬
‫نمی کرد‪ ،‬همه ی شاگرد ها‪ ،‬از روی کنجکاوی داخل رفتن‪.‬‬

‫تا وقتی که چیزی برخالف قوانین حزبشون نبود‪ ،‬الن وانگجی هیچ وقت جلوشون رو نمیگرفت‪،‬‬
‫برای همین اجازه داد تا توی باغ برن‪ .‬داخل باغ یه آالچیق‪ ،‬چند تا حصار‪ ،‬یه میز و چند تا‬
‫چهار پایه بود‪ .‬همگی از سنگ ساخته شده بودن و برای این بودن که مردم از منظره لذت‬
‫ببرن‪ .‬هرچند‪ ،‬به خاطر سال ها باد و بارون‪ ،‬یه گوشه ی آالچیق ریخته بود و دوتا از صندلی ها‬
‫هم واژگون شده بود‪ .‬هیچ گل و گیاهی داخل باغ نبود‪ ،‬فقط چند تا علف هرز و شاخه های‬
‫شکسته روی زمین افتاده بودن‪ .‬این باغ از خیلی وقت پیش رها شده بود‪.‬‬

‫بعد از اینکه شاگرد ها با اشتیاق مدتی توی باغ چرخیدن‪ ،‬الن سیژوی گفت‪ ":‬اینجا‪ ،‬باغِ دوشیزه‬
‫شکوفه سالیانه است‪ ،‬مگه نه؟ "‬

‫النجینگ یی گیج شده بود‪ ":‬دوشیزه شکوفه ی سالیانه؟ کی هست ؟ یعنی این باغ صاحب‬
‫داره؟ پس چرا اینقدر داغونه؟ انگار که خیلی وقته کسی ازش مراقبت نکرده‪" .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫شکوفه سالیانه‪ ،‬گلهایی بودن که عمر کمی داشتن و فقط توی فصل های خاصی گل می دادن‪.‬‬
‫رنگ ها و گونه های متفاوتی داشتن که وقتی که شکوفه میدادن باغ پر از گلبرگشون می شد‪.‬‬
‫وی ووشیان با شنیدن اسمش‪ ،‬ناخودآگاه چیزی یادش اومد‪.‬‬

‫دستش رو روی یکی از ستون های آالچیق گذاشت‪ .‬الن سیژوی کمی فکر کرد‪ ".‬اگه درست‬
‫یادم باشه فکر کنم‪ ،‬خودشه‪ .‬این باغ قبال خیلی معروف بود؛ حتی یه بار داخل یه کتاب‪ ،‬توی‬
‫فصلِ روح شکوفه ی دوشیزه باغبان‪ ،‬درموردش خوندم‪ .‬نوشته بود که توی تانژو یه باغی هست‬
‫و توی اون باغ هم یه دوشیزه هست‪ .‬میگن اگه زیر نور ماه کسی براش شعر بخونه‪ ،‬اگه از شعر‬
‫خوشش بیاد بهشون یه شکوفه سالیانه میده که حداقل سه سال عمر میکنه؛ ولی اگه شعر رو‬
‫دوست نداشته باشه یا وقتی قافیه خوبی نداشته باشه‪ ،‬یه شکوفه تو صورتشون پرت میکنه و‬
‫بعدشم محو میشه‪" .‬‬

‫الن جینگ یی‪ ":‬یعنی اگه شعر رو اشتباه بخونی یه گل تو صورتت پرت میکنه و میره؟ فقط‬
‫کاش گل ها خار نداشتن وگرنه اگه من امتحان میکردم‪ ،‬حتما صورتم زخم می شد و خونریزی‬
‫می کرد‪ .‬چه جور پری بوده؟ "‬

‫النسیژوی‪ ":‬فکر نمیکنم پری باشه‪ ،‬به نظرم بیشتر شبیه روح بوده‪ .‬افسانه ها میگن که‬
‫صاحب قبلی باغ یه شاعر بوده‪ ،‬خودش این گل ها رو کاشته و باهاشون مثل دوست رفتار‬
‫میکرده و هرروز براشون شعر میخونده‪ .‬این گل ها هم خیلی تحت تاثیر شعرها قرار گرفته‬
‫بودن‪ ،‬روح یکی از گل ها تبدیل به دوشیزه شکوفه سالیانه میشه‪ .‬وقتی یکی میومد‪ ،‬اگه از‬
‫شعرش خوشش میومد و به یاد کسی که کاشته بودش می افتاد‪ ،‬خوشحال میشد و بهشون یه‬
‫شکوفه میداد‪ .‬ولی اگه شعر اشتباه بود و بنظرش خوشایند نبود؛ از پشت بوته ها بیرون می اومد‬
‫و یه شکوفه توی صورتش پرت می کرد‪ .‬اون کسی که گل رو بهش پرت می کرد‪ ،‬غش می‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫کرد و بعد از اینکه به هوش می اومد‪ ،‬میفهمید که از باغ بیرون انداختنش‪ .‬ده سال پیش‪ ،‬مردم‬
‫زیادی به این باغ میومدن‪" .‬‬

‫ویووشیان‪ " :‬اوه چه رمانتیک! ولی مطمئنم که عمارت کتابخونه حزب گوسو الن‪ ،‬اصال کتاب‬
‫هایی با این موضوع ها نداره! سیژوی‪ ،‬راستشو بگو ‪ ...‬بگو ببینم چه کتابی خوندی و کی بهت‬
‫داده بود؟ "‬

‫سیژوی سرخ شد و نگاهی به الن وانگجی انداخت‪ .‬میترسید که تنبیه بشه‪ .‬الن جینگ یی‬
‫پرسید‪ " :‬واقعا این دوشیزه خوشگله یا نه؟ اگه خوشگل نیس پس چرا اینقدر مردم به دیدنش‬
‫می رفتن؟"‬

‫سیژوی که دید الن وانگجی قصد تنبیهش رو نداره‪ ،‬خیالش راحت شد‪ .‬بعد لبخند زد و جواب‬
‫داد‪ " :‬فکر کنم بوده‪ .‬به هرحال از یه گل خیلی قشنگ به وجود اومده و همچین روح رمانتیکی‬
‫بوده‪ .‬ولی در واقع هیچ کس تا حاال صورت دوشیزه رو ندیده‪ .‬به خاطر اینکه هیچکس‬
‫نمیدونسته که چطور باید شعر بسازه؛ براشون راحت تر بوده که چند تا شعر رو حفظ کنن‪،‬‬
‫بعضی ها حتی گل دوشیزه رو گرفته بودن‪ .‬حتی وقتی که یکی میومد که شعر رو اشتباه میخوند‪،‬‬
‫بازهم نمی تونست دوشیزه رو ببینه‪ ،‬چون سریع غش میکرد‪ .‬ولی ‪ ...‬یه نفر استثنا بوده‪" .‬‬

‫یکی دیگه از پسرا پرسید‪ ":‬کی؟ "‬

‫وی ووشیان آروم سرفه ای کرد‪.‬‬

‫الن سیژی‪ ":‬فرمانده ییلینگ‪ ،‬وی ووشیان‪" .‬‬

‫وی ووشیان دوباره سرفه کرد‪ ".‬عـح‪ ،‬چرا بازم اون؟ نمیشه درباره یه چیز دیگه صحبت‬
‫کنیم؟"‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫هیچ کس بهش اهمیت نداد‪ .‬الن جینگ یی با ناراحتی دستش رو تکون داد‪ ":‬ساکت باش‬
‫ببینم! ویووشیان چیکار کرد؟ اون یه آدم خیلی بد بوده‪ ،‬این دفعه باز چیکار کرده؟ دوشیزه رو‬
‫دزدید و با خودش برد؟ "‬

‫الن سیژوی‪ ":‬خب‪ ،‬نه‪ .‬ولی برای اینکه بتونه چهره دوشیزه رو ببینه‪ ،‬راه طوالنی از یونمنگ تا‬
‫تانژو طی کرد‪ .‬هر بار به باغ می اومد شعر رو از عمد اشتباه می خونده تا دوشیزه عصبانی بشه‬
‫و با گل ها کتکش بزنه و از باغ بیرونش بندازه‪ .‬وقتی به هوش می اومد‪ ،‬دوباره برمیگشت‬
‫داخل و باز هم شعر رو اشتباه میخوند‪ .‬بعد از بیست بار که شعر رو اشتباه خوند‪ ،‬باالخره‬
‫تونست صورت دوشیزه رو ببینه‪ .‬بعد از این‪ ،‬هر جا که می رفت تعریف میکرد که چقدر‬
‫دوشیزه خوشگل بوده‪ .‬هرچند دوشیزه خیلی عصبانی بود‪ ،‬برای همین مدتی خودشو نشون نداد‪.‬‬
‫هرموقع که اینجا می اومد‪ ،‬دوشیزه با بارونی از گل کتکش می زد‪ .‬حتما صحنه فوق العاده‬
‫عجیبی بوده‪" .‬‬

‫همه پسرها به قهقهه افتادن‪ ".‬وی ووشیان واقعا خیلی آدم اعصاب خورد کنی بوده! "‬

‫" یعنی واقعاً اینقدر بیکار بوده؟ "‬

‫وی ووشیان به چونه اش دست کشید‪ ".‬یعنی چی بیکار بوده؟ کی وقتی جوون بوده‪ ،‬از این کار‬
‫ها نکرده؟ راستی ‪ ...‬مردم چطور حتی از همچین چیزی هم خبر دارن؟ و حتی توی یه کتاب‬
‫هم ثبتش کردن‪ .‬اگه از من بپرسید‪ ،‬اونا هم واقعا بیکارن! "‬

‫الن وانگجی بهش نگاه میکرد‪ .‬با اینکه صورتش بی تفاوت بود‪ ،‬اما یه برق غیر عادی تو چشم‬
‫هاش پنهون بود‪ .‬مثل اینکه به وی ووشیان میخندید‪ .‬وی ووشیان با خودش فکر کرد‪‘ :‬هـی‪،‬‬
‫الن ژان جرأت داری به من بخند‪ .‬حداقل هشت‪ ،‬نَــه دَه تا از داستان های خجالت آور دورانِ‬
‫نوجوونیت رو بلدم‪ .‬دیر یا زود همشون رو به بچه ها میگم و آبروت رو می برم‪ .‬اون وقت‬
‫تصورشون از هانگوانگ جون پاک و معصومشون داغون میشه‪‘ .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان گفت‪ ":‬شما بچه ها همیشه زیاده روی می کنید‪ .‬مثل اینکه به جای تمرکز روی‬
‫تعلیماتتون‪ ،‬بیشتر از این کتاب های بیخود می خونید‪ .‬وقتی برگشتید‪ ،‬مطمئن باشید هانگوانگ‬
‫جون تنبیه تون می کنه و مجبور می شید از قوانین حزب رو نویسی کنید‪ .‬دَه بــار‪" .‬‬

‫پسرا شروع به گریه و زاری کردن‪ ".‬ده بار اونم برعکس؟ "‬

‫خود وی ووشیان هم تعجب کرده بود‪ ،‬به سمت الن وانگجی برگشت‪ ":‬یعنی حزبت شاگرد ها‬
‫رو مجبور میکنه قوانین حزب رو وقتی روی دستشون ایستادن‪ ،‬رو نویسی کنن؟ خیلی‬
‫وحشتناکه! "‬

‫الن وانگجی با خونسردی جواب داد‪ ":‬همیشه افرادی هستن که فقط با کپی کردن از قوانین‬
‫حزب درس عبرت نمیگیرن‪ .‬ایستادن روی دست ها‪ ،‬نه تنها رفتارشون در آینده رو تضمین می‬
‫کنه بلکه برای تعلیماتشون هم مفیده‪" .‬‬

‫البته مشخص بود کسی که هیچ وقت درس عبرت نمی گرفت‪ ،‬خودِ ویووشیان بود‪ .‬وانمود‬
‫کرد که نمیدونه الن وانگجی در چه مورد صحبت میکنه‪ .‬چرخید و خوشحال بود که مجبور‬
‫نیست وقتی روی دست هاش ایستاده‪ ،‬از کتاب ها رو نویسی کنی‪.‬‬

‫پسر ها به خاطر حس خوبی که از گوش دادن به داستان ها داشتن؛ تصمیم گرفتن که‬
‫شب‪،‬توی باغ شکوفه سالیانه چادر بزنن‪ .‬بهر حال‪ ،‬چادر زدن وقتی که مشغول شکار شبانه‬
‫بودن‪ ،‬عادی بود‪ .‬اعضای گروه مقدار زیادی شاخه و برگ های خشک از اطراف جمع کردن و‬
‫آتش درست کردن‪ .‬الن وانگجی رفت تا گشتی توی محوطه بزنه؛ نه تنها برای اینکه مطمئن‬
‫بشه خطری تهدیدشون نمیکنه بلکه برای گذاشتن طلسمی که از هر حمله شبانه ای جلوگیری‬
‫کنه‪ .‬وی ووشیان پاهاش رو دراز کرد و کنار آتش نشست‪ .‬حاال که الن وانگجی رفته بود‪،‬‬
‫باالخره فرصت پیدا کرد تا خودش رو از سردرگمی نجات بده‪ ".‬راستی‪ ،‬میخواستم یه سوال‬
‫ازتون بپرسم‪ .‬معنی پیشونی بند حزبتون چیه؟ "‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫با شنیدن این سوال‪ ،‬قیافه پسر ها یکباره تغییر کرد‪ .‬همگی به تته پته افتاده بودن‪ .‬قلب وی‬
‫ووشیان یه لحظه ایستاد و بعدش تند و تند تر از قبل زد‪.‬‬

‫الن سیژوی پرسید‪ ":‬ارشد‪ ،‬شما نمیدونید؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬بنظرت اگه میدونستم میپرسیدم؟ یعنی اینقدر شبیه آدم های بیکارم؟ "‬

‫الن جینگ یی‪ ":‬آره ‪ ...‬هرچی نباشه‪ ،‬اینقدر بیکاری که حتی میتونی ما رو گول بزنی تا صف‬
‫ببندیم و زل بزنیم به اون چیزهای ‪" ....‬‬

‫وی ووشیان با یه تیکه چوب به آتش زد و باعث شد جرقه بزنه‪ ".‬مگه اون بخاطر این نبود که‬
‫یه درس عبرتی بشه براتون و از این بیخیالی دربیاین؟ واقعا خیلی تاثیر داره‪ .‬اگه به حرفام‬
‫گوش کنین‪ ،‬مطمئن باشین بعدا توی آینده حتی دعامم میکنین‪" .‬‬

‫به نظر می اومد الن سیژوی با دقت مشغول انتخاب کردن کلماتش بود‪ .‬فقط بعد از مدت‬
‫زیادی تردید جواب داد‪ ".‬باشه‪ .‬پیشونی بند حزب گوسوالن معنی "خودت رو کنترل کن" رو‬
‫میده‪ .‬ارشد‪ ،‬اینو میدونستید‪ ،‬نه؟ "‬

‫وی ووشیان‪ "،‬آره‪ .‬بعدش؟ "‬

‫الن سیژوی ادامه داد‪ ":‬موسس حزب گوسوالن‪ ،‬الن آن‪،‬گفته بود تنها وقتی یه نفر از همه قید‬
‫و بند ها رها میشه که کنار کسی که دوسش داره و براش عزیزه‪ ،‬باشه‪ .‬برای همین‪ ،‬پیامی که‬
‫نسل به نسل بهمون منتقل شده اینه که ‪ ...‬آمم‪ ،‬پیشونی بند حزبمون یه وسیله خاصه که خیلی‬
‫خیلی شخصی و حساسه‪ .‬هیچکس اجازه نداره به بقیه اجازه بده تا لمسش کنن‪ ،‬هیچکس اجازه‬
‫نداره هر وقت که خواست‪ ،‬درش بیاره و هیچکس به هیچ وجه اجازه نداره کس دیگه ایی رو با‬
‫اون ببنده‪ .‬این کار ها ممنوعه‪ .‬مگه اینکه‪ ،‬مگه اینکه ‪" ...‬‬

‫الزم نبود که جمله اش رو تموم کنه‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫کنار آتیش‪ ،‬صورت های جوون و معصومشون با سایه های قرمزی‪ ،‬گل انداخته بود‪ .‬حتی الن‬
‫سیژوی هم نمیتونست به حرفش ادامه بده‪.‬‬

‫وی ووشیان حس میکرد تقریباً نصف خون توی بدنش‪ ،‬به سرش هجوم آورده‪.‬‬

‫پیشونی بند‪ ،‬پیشونی بند‪ ،‬پیـ ‪ ...‬پیـ ‪ ...‬پیـ ‪...‬‬

‫پیشونی بند واقعاً فوق العاده مهم بود‪.‬‬

‫یکباره احساس کرد که نیاز به کمی هوای تازه داره‪ .‬سریع از جاش پرید و بیرون رفت‪ ،‬فقط با‬
‫گرفتن تنه یه درخت خشکیده‪ ،‬تونست تعادلش رو حفظ کنه‪ .‬توی سکوت نعره زد‪ ‘ :‬یا خــدا!!‬
‫معلومه چه غلطی کردم؟! ‘‬

‫اون موقع ها‪ ،‬توی چیشان‪ ،‬حزب ون همایش مباحثه بزرگی برگذار کرده بود‪ .‬همایش مباحثه‬
‫هفت روز ادامه داشت‪ .‬هر کدوم از سرگرمی های این هفت روز به طور متفاوتی برنامه ریزی‬
‫شده بود‪ .‬یکی از اون روز ها‪ ،‬شاملِ مسابقه تیر اندازی با کمان بود‪.‬‬

‫قوانین مسابقه به این ترتیب بود؛ هر شاگرد زیر بیست سالی میتونست وارد زمین مسابقه بشه‪.‬‬
‫بیشتر از هزار هدف به شکل آدمک کاغذی که به اندازه آدم واقعی بودن‪ ،‬قرار داده شده بود؛‬
‫تنها صد تا از آدمک ها با روح های درنده تسخیر شده بودن‪ .‬اگه کسی اشتباهاً به اونا تیر‬
‫میزد‪ ،‬بالفاصله از مسابقه کنار گذاشته می شد‪ .‬فقط کسی که تیرش به آدمک های کاغذی‬
‫که تسخیر شده بودن‪ ،‬میخورد؛ میتونست توی مسابقه بمونه‪ .‬نهایتاً شاگرد ها بر اساس بیشترین‬
‫تیر اندازی‪ ،‬رتبه بندی می شدن‪ .‬از بیشترین هدف گیریِ درست تا آخر‪.‬‬

‫توی چنین مراسمی‪ ،‬معلوم بود که وی ووشیان هم به عنوان یکی از شاگرد های حزب یونمنگ‬
‫جیانگ شرکت می کرد‪ .‬قبل از مسابقه‪ ،‬از اونجایی که کل صبح رو فقط داشت به قوانین حزب‬
‫های دیگه گوش میداد‪ ،‬به طرز عجیبی گیج و منگ بود‪ .‬تنها وقتی روحیه اش برگشت که تیر و‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫کمانش رو پشت کمرش انداخت‪ .‬همینطور که خمیازه می کشید و به طرف زمین های شکار‬
‫می رفت‪ ،‬یکدفعه پسری خوشتیپ با صورتی زیبا و رفتاری سرد کنارش دید‪.‬‬

‫یه ردا قرمز با یقه ی گرد که انتهای آستین هاش محکم تنگ شده بود‪ ،‬به همراه یه کمربند با‬
‫نه تا حلقه طالیی پوشیده بود‪ .‬این لباس فرم مخصوص شاگرد هایی بود که که به همایش‬
‫مباحثه چیشان اومده بودن‪ .‬واقعا بهش میومد‪ .‬و ظاهر فوق العاده خوبی داشت‪ .‬کمی ظرافت و‬
‫نشونه های کمی از قدرت داشت‪ ،‬اما در کل فوق العاده خوب به نظر می اومد‪ .‬هیچ کس نمی‬
‫تونست جلوی خودش رو بگیره و نگاهش با دیدن همچین پسری روشن می شد‪.‬‬

‫پسر درحالیکه یه بسته تیر‪ ،‬که انتهاشون پر های سفید داشت‪ ،‬حمل میکرد؛ مشغول امتحان‬
‫کردن کمانش بود‪ .‬وقتی انگشت های باریکش به زه کمان میخورد‪ ،‬صدایی مثل صدای گیوچین‬
‫بلند میشد‪ ،‬بلند اما زیبا‪.‬‬

‫از نظر وی ووشیان‪ ،‬پسر کمی آشنا بود‪ .‬بعد از مدتی فکر کردن‪ ،‬باالخره یادش اومد و با‬
‫خوشحالی به پسر سالم کرد‪ ":‬هی! برادر وانگجی‪ ،‬تویی؟! "‬

‫اون موقع‪ ،‬تقریبا یه سالی از وقتی که وی ووشیان توی گوسو درس میخوند و بعد به یونمنگ‬
‫برگشته بود‪ ،‬میگذشت‪ .‬بعد از اینکه به یونمنگ رسید‪ ،‬به همه درمورد چیز های که توی گوسو‬
‫دیده بود‪ ،‬گفت؛ مخصوصا چیز هایی مثل اینکه‪ ،‬چطور با وجود اینکه صورت الن وانگجی دلپذیر‬
‫به نظر میرسید اما موقع انجام دادن کار هاش سخت و خسته کننده بود‪ .‬خیلی نگذشته بود که‬
‫کامال روزایی که تو گوسو گذرونده بود رو فراموش کرد و شروع به گشتن توی دریاچه ها و‬
‫کوهستان کرد‪ .‬قبال‪ ،‬همیشه الن وانگجی رو توی "لباس عزا" ساده اش که از قضا لباس رسمی‬
‫حزب گوسو الن بود؛ دیده بود‪ .‬تا حاال هیچوقت اون رو با چنین لباس درخشان و چشم نوازی‬
‫ندیده بود‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫عالوه بر صورت بیش از حد زیبای الن وانگجی‪ ،‬چشم های وی ووشیان لحظه ای به خاطر‬
‫ظاهر معرکه اش کور شده بود و حاال که دوباره بهم برخورد کرده بودن‪ ،‬نتونست فوراً الن‬
‫وانگجی رو بشناسه‪.‬‬

‫از طرف دیگه‪ ،‬به محض اینکه الن وانگجی امتحان کردن کمانش رو تموم کرد‪ ،‬بالفاصله دور‬
‫شد‪ .‬وی ووشیان که معذب شده بود‪ ،‬به سمت جیانگ چنگ چرخید‪ " .‬باز دوباره بهم محل‬
‫نداد‪ .‬عــح‪" .‬‬

‫جیانگ چنگ نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و اون هم تصمیم گرفت که بهش محل نده‪ .‬بیشتر‬
‫از بیست تا ورودی به زمین تیر اندازی وجود داشت که ورودی هر حزب مخصوص خودش‬
‫بود‪ .‬الن وانگجی به سمت ورودی حزب گوسو الن میرفت‪ ،‬قبل از اینکه بتونه وارد بشه‪ ،‬وی‬
‫ووشیان یواشکی جلوش ظاهر شد‪ .‬الن وانگجی راهش رو به طرفی کج کرد‪ ،‬وی ووشیان هم به‬
‫همون طرف رفت‪ ،‬الن وانگجی به طرف دیگه رفت‪ ،‬وی ووشیان هم خودش رو همون طرف‬
‫کشید‪ .‬خالصه اینکه به الن وانگجی اجازه رد شدن‪ ،‬نمی داد‪.‬‬

‫در نهایت‪ ،‬الن وانگجی‪ ،‬همون جایی که بود‪ ،‬ایستاد و آروم چونه اش رو باال گرفت و با لحن‬
‫جدی گفت‪ ":‬ببخشید‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬باالخره میخوای باهام حرف بزنی؟ خودتو به اون راه زده بودی که یعنی منو نمی‬
‫شناسی یا صدامو نمی شنوی؟ "‬

‫با فاصله نچندان زیادی‪ ،‬همه پسر های بقیه حزب ها به اون دوتا خیره شده بودن‪ .‬بعضی ها‬
‫میخندیدن و بعضی ها تعجب کرده بودن‪ .‬جیانگ چنگ با حرص زبونش رو گاز گرفت‪ .‬با تیر‬
‫هایی که پشتش بود‪ ،‬به طرف یه ورودی دیگه رفت‪.‬‬

‫الن وانگجی با سردی بهش نگاه کرد و تکرار کرد‪ " :‬ببخشید‪" .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫وی ووشیان با لبخند کمرنگی‪ ،‬ابرو هاش رو باال انداخت و کنار رفت‪ .‬در قوس دار ورودی نسبتاً‬
‫باریک بود‪ .‬الن وانگجی مجبور بود وقتی رد میشه کمی با وی ووشیان تماس داشته باشه‪ .‬بعد‬
‫از اینکه وارد شد‪ ،‬وی ووشیان از پشت سرش داد زد‪" :‬الن ژان‪ ،‬پیشونی بندت کج شده‪" .‬‬

‫تمام شاگرد های حزب های برجسته‪ ،‬اهمیت زیادی به ظاهرشون می دادن‪ ،‬مخصوصا اعضای‬
‫حزب گوسو الن‪ .‬الن وانگجی با شنیدن این حرف‪ ،‬بدون فکر‪ ،‬دستش رو باال برد تا درستش‬
‫کنه‪ .‬اما پیشونی بند مثل همیشه مرتب بود‪ .‬چرخید‪ ،‬نگاه غضبناکی به وی ووشیان انداخت‪ .‬وی‬
‫ووشیان فقط خندید و چرخید تا به طرف ورودی حزب یونمنگ جیانگ بره‪.‬‬

‫بعد از اینکه همه وارد شدن و مسابقه رسماً شروع شد‪ ،‬شاگرد ها‪ ،‬یکی یکی‪ ،‬بخاطر اینکه اتفاقی‬
‫به مدل های عادی شلیک کرده بودن‪ ،‬می باختن‪ .‬با هر شلیک وی ووشیان‪ ،‬یکی از آدمک ها‬
‫روی زمین می افتاد‪ .‬با اینکه کند بود‪ ،‬اما هیچ وقت یکیشون رو هم از دست نمی داد‪ .‬خیلی‬
‫زود‪ ،‬تعداد تیر های داخل تیردانش هفده یا هجده تا شده بود‪ .‬وقتی که مشغول فکر کردن‬
‫درباره تیر اندازی با دست دیگه اش بود‪ ،‬بی هوا چیزی روی صورتش کشیده شد‪.‬‬

‫اون چیز حتی از شکوفه های شاتون رها در باد هم نرم تر بود و باعث خارش گونه وی‬
‫ووشیان شد‪ .‬چرخید و الن وانگجی که تقریبا بهش نزدیکش شده بود رو دید‪ .‬پشت به وی‬
‫ووشیان و روبروی آدمک کاغذی ایستاده بود و در حال کشیدن زه کمانش بود‪.‬‬

‫انتهای پیشونی بندش توی باد می رقصید و آروم به صورت وی ووشیان کشیده می شد‪.‬‬

‫زیر چشمی نگاهش کرد و گفت‪ ":‬برادر وانگجی! "‬

‫با اینکه کمانش تقریباً شکل یه ماه کامل شده بود‪ ،‬ولی الن وانگجی تونست بعد از یه لحظه‬
‫مکث جواب بده‪"،‬چیه؟ "‬

‫وی ووشیان‪ ":‬پیشونی بندت کج شده‪" .‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫این بار‪ ،‬الن وانگجی دوباره فریبش رو نخورد‪ .‬در حالیکه زه کمانش رو رها می کرد‪ ،‬بدون اینکه‬
‫حتی به سمتش بچرخه‪ ،‬جواب داد‪":‬رقت انگیز‪" .‬‬

‫وی ووشیان‪ ":‬این دفعه دروغ نمی گم! واقعا کج شده‪ .‬اگه باورت نمیشه‪ ،‬خودت ببین‪ .‬بذار‬
‫برات درستش کنم‪" .‬‬

‫همونطور که حرف میزد به طرفش رفت‪ ،‬دنباله ی پیشونی بند رو که جلوی چشم هاش تکون‬
‫میخورد‪ ،‬گرفت‪ .‬از شانس بد‪ ،‬دست هاش واقعاً سرکش بودن‪ .‬قبال‪ ،‬عادت داشت که ربان سر‬
‫دختر های یونمنگ رو بکشه‪ .‬هر وقت وسیله نوار مانندی لمس میکرد‪ ،‬دوست داشت تا اون رو‬
‫بکشه‪ .‬بنابراین‪ ،‬بدون هیچ فکری‪ ،‬این بار هم دنباله ی پیشونی بند رو کشید‪ .‬از اونجایی که‬
‫پیشونی بند کمی کج و شل شده بود‪ ،‬حاال که وی ووشیان اون رو کشید‪ ،‬بی هوا از پیشونی الن‬
‫وانگجی پایین افتاد‪.‬‬

‫دست الن وانگجی که کمان رو نگه داشته بود‪ ،‬بالفاصله شروع به لرزیدن کرد‪.‬‬

‫بعد از مدت تقریباً طوالنی تونست بچرخه‪ .‬چشم هاش‪ ،‬باالخره آروم روی چشم های وی‬
‫ووشیان قفل شد‪.‬‬

‫هنوز پیشونی بند نرم توی دست های وی ووشیان بود‪ ".‬ببخشید‪ .‬از قصد نبود‪ .‬بیـا‪ ،‬می تونی‬
‫دوباره ببندیش‪" .‬‬

‫صورت الن وانگجی از همیشه تیره تر شده بود‪.‬‬

‫تقریباً مثل این بود که یه ابر سیاه روی صورتش نشسته بود‪ .‬طوری کمان رو توی مشتش‬
‫گرفته بود که رگ هاش از پشت دستش بیرون زده بود‪ .‬به قدری عصبانی بود که تقریباً‬
‫داشت میلرزید‪ .‬وی ووشیان با دیدن چشم هاش که کاسه خون شده بود‪ ،‬کاری جز فشردن‬
‫پیشونی بند از دستش بر نمی اومد‪ ‘ .‬نکنه به جای پیشونی بند یه تیکه از بدنش رو کندم؟ ’‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫الن وانگجی که از اینکه جرأت کرده بود پیشونی بندش رو فشار بده‪ ،‬شوکه شده بود؛ با‬
‫بیشترین سرعتی که می تونست‪ ،‬پیشونی بند رو از دستش بیرون کشید‪.‬‬

‫وی ووشیان وقتی که الن وانگجی پیشونی بند رو کشید‪ ،‬رهاش کرد‪ .‬همه شاگرد های حزب‬
‫الن دست از بازی کشیده بودن و به طرفشون اومدن‪ .‬الن شیچن دستش رو دور گردن برادر‬
‫کوچیکترش انداخت و با صدای آرومی با الن وانگجی ساکت‪ ،‬صحبت می کرد‪ .‬بقیه شاگردها‪،‬‬
‫همگی مثل هم جدی بودن‪ ،‬انگار که با دشمن خطرناکی روبرو شده بودن‪ .‬همونطور که حرف‬
‫میزدن‪ ،‬سرشون رو تکون میدادن و با قیافه های عجیب و غیر قابل توصیف به وی ووشیان نگاه‬
‫می کردن‪.‬‬

‫وی ووشیان فقط یه سری عبارت مبهم شنید‪ ،‬مثل " اتفاقی بوده"‪" ،‬آروم باش"‪" ،‬نیاز نیست‬
‫نگران باشی"‪" ،‬یه مرد"‪" ،‬قوانین حزب" و مثل این ها‪ .‬بیشتر از قبل گیج شده بود‪ .‬بعد از‬
‫اینکه الن وانگجی برای اخرین بار بهش چشم غره رفت‪ ،‬چرخید و تنها به طرف بیرون زمین‬
‫بازی رفت‪.‬‬

‫جیانگ چنگ نزدیکش شد و پرسید‪ ":‬این دفعه چیکار کردی؟ مگه بهت نگفتم سر به سرش‬
‫نذار؟ تا گور خودتو نکنی‪ ،‬روزت شب نمیشه‪ ،‬نه؟ "‬

‫وی ووشیان شونه ای باال انداخت‪" .‬بهش گفتم پیشونی بندش کج شده‪ .‬دفعه اول داشتم سر به‬
‫سرش میذاشتم ولی دفعه دوم داشتم راست میگفتم‪ .‬باورم نکرد و عصبانی شد‪ .‬از عمد که‬
‫پیشونی بندش رو نکشیدم‪ .‬بنظرت چرا انقدر عصبانیه؟ حتی از مسابقه ام بیرون رفت‪" .‬‬

‫جیانگ چنگ با تمسخر گفت‪ ":‬معلوم نیست؟ واقعاً ازت بدش میاد!! "‬

‫همه ی تیرهای پشتش تقریباً تموم شده بود‪ .‬وی ووشیان با دیدن این‪ ،‬دوباره مشغول کارش‬
‫شد‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫تو همه ی این سال ها‪ ،‬تا حاال به این حادثه اصالً اهمیت زیادی نداده بود‪ .‬اوایل‪ ،‬شک کرده بود‬
‫که پیشونی بند برای حزب الن یه معنا و مفهوم خاصی داره‪ .‬هرچند بعد از مسابقه‪ ،‬همه چی رو‬
‫فراموش کرد‪ .‬حاال که به طرز نگاه شاگرد های حزب الن به خودش فکر می کرد ‪...‬‬

‫یه بچه لوس بدون هیچ رضایتی‪ ،‬جلوی چشم همه پیشونی بندش رو درآورده بود؛ الن ژان‬
‫حتماً جلوی خودش رو گرفته بود که درست همون جا وی ووشیان رو با تیر نکشته بود‪ .‬آدم‬
‫های مبادی آداب خیلی ترسناک هستن!!! واقعاً که شایسته لقب هانگوانگ جون کوچک بوده!!!‬

‫و بعد از اینکه کمی بیشتر درموردش فکر کرد‪ .‬وی ووشیان به یاد آورد که بعد از اون حادثه‬
‫بیشتر از فقط یه بار به پیشونی بند الن وانگجی دست زده بود!!!‬

‫الن جینگ یی گیج شده بود‪ ".‬چیکار داره میکنه ؟ چرا اینطوری اینور اونور می پره ؟ غذا زیاد‬
‫خورده؟ "‬

‫یکی از پسر ها اضافه کرد‪ ":‬تازه رنگ صورتش هم سبز و قرمز میشه ‪ ...‬یعنی به خاطر‬
‫غذاست؟"‬

‫" ما که چیز خاصی نخوردیم ‪ ...‬نکنه بخاطر معنی پیشونی بنده؟ فکر کنم یکم زیادی هیجان‬
‫زده شده‪ .‬مثل اینکه واقعاً هانگوانگ جون رو خیلی دوست داره‪ .‬نگاه کنین چقدر خوشحاله ‪" ...‬‬

‫بعد از اینکه نزدیک پنجاه بار دور بوته گل های پژمرده چرخید‪ ،‬باالخره تونست خودش رو‬
‫آروم کنه‪ .‬آخرین جمله رو که شنید‪ ،‬نمیدونست بخنده یا گریه کنه‪ .‬یکباره‪ ،‬صدای قدم های‬
‫کسی که روی برگ های خشک راه میرفت به گوشش رسید‪.‬‬

‫از صدای قدم هاش‪ ،‬میتونست بگه که یه بچه نبود‪ .‬احتماال الن وانگجی برگشته بود‪ .‬سریع‬
‫حالت صورتش رو درست کرد‪.‬چرخید و قامت سیاهی که زیر سایه ی یه درخت خشکیده‬
‫همون حوالی ایستاده بود رو دید‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫قد خیلی بلندی داشت‪ ،‬خیلی صاف و خیلی با وقار بود‪.‬‬

‫اگرچه‪ ،‬سرش رو گم کرده بود‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
‫]‪[@Boy_Loves] [@Novel_Boy_Loves‬‬

‫توضیحات‪:‬‬

‫شکوفه های شاتون(گل آذین)‪ :‬آسمون رو با دونه های سفید و پرزدارش پر می کنن‪ .‬قبال‬
‫خیلی از شاعر های چینی درموردش می نوشتن‪ .‬البته توی مناطقی مثل پکن‪ ،‬برای افرادی که‬
‫آلرژی دارن خیلی آزار دهنده است‪.‬‬

‫]‪[Chp. 45‬‬
@Novel_Boy_Loves @Boy_Loves
‫تهیه شده توسط تیم ترجمه ی‬
‫کانال بوی الوز‪:‬‬

‫‪Translated by:‬‬
‫‪#PurpleAuguste‬‬

You might also like