Professional Documents
Culture Documents
رقص در مسجد
رقص در مسجد
رقص در مسجد
در روزگار جنگ های داخیل ،هنگامی که من در آبهای گلآلود خانههای ویران به دنبال آخرین
ماهی زنده میگش مت ،آغا (پدر) به یبیبیس معتاد شد .او ساعت به ساعت هنگامی به گزارشات مربوط به
تلفات گوش میداد که طرفهای درگری اتر و پود جامعه ما را میدریدند .اببه جان نزی به هر واژۀ اخبار وابس ته
بود .در گرمای روز دراز میکش ید ،رادیوی قدمیی چویب خود را به روی شک خود قرار میداد و مهیشه در
جس تجوی فراکنس و صدای صافتر بود اما زود از اینکه هیچ جز اخبار انگوار جنگ منیشنید ،انامید میشد
و رساجنام بلند شده و رادیو را بعنوان جعبهای چویب پر از دروغ ،نفرین میکرد.
مادر عالقۀ به یبیبیس نشان منیداد .میگفت :گزارشات جنگ و کش تار توسط یبیبیس مصیبیت بود
که ما از نزدیک جتربه کردمی .چه سودی دارد جنگی را که در طول روز اب چشامن خود میبینمی ،جمددا شب
به آن گوش دهمی .مادر ابورمند بود که؛ یبیبیس تهنا از مرگ مردان افغان گزارش میدهد .او گفت :این مرکز
هرگز از تعداد زانین که اب گلولۀ منحرف و ای بُمب در درون خانههای شان کش ته شدهاند ،حتقیق خنواهد کرد.
در نوامب ۱۹۹۴که نواجوان بیش نبودم ،یبیبیس واژه “طالبان” را به من معریف کرد.
آن شب فکر کردم طالبان ابید رسابزاین اب بوتهای عسکری بلند مانند روسها ای شلوارهای هپن
هامنند جواانن جناح مکونیست خلق و پرمچ و ای شاید آهنا مانند جماهدین هستند مگر ،طالبان مانند هیچ کدام
آانن نبودند .آهنا مردان جوان اب ریش و موهای دراز و چشامن رسمه شده بودند .آهنا گونهای قدبلند و الغر
بودند که گویی ،سالهاست حقطی زده اند .بوت نداشتند مگر اب کفشهای پارهشده و سوراخدار راه میرفتند
و کفششان چنان گشاد بود که گویی متام مسری قندهار-هرات را پیاده قدم زده اند.
من انم آهنا را در ابر اول از یبیبیس شنیده بودم اما این این اولنی ابری بود که آانن را میدیدم .من
آانن را از سوراخ دروازه وقیت دیدم که هشدارهای خود را مبین بر عدم نگهداری تصاویر ،تلویزیون و
کتابهای مربوط به رسزمنی اکفران اعالم میکردند .بزودی من درایفمت که آهنا اکمال متفاوت از دیگران
جنگجوایین هستند که دیده بودمی .آهنا نه تهنا ظاهرا خاکآلود و دلگری بلکه یبرمح و بد ُخلق نزی بودند.
زماین زایدی از تطبیق قانون رشیعت در کندهار نگذش ته بود که آهنا متام مدراس دخرتانه را تعطیل
کردند .زانن و دخرتان ممنوع اخلروج شدند و طالبان دس تور دادند که صورت و اندام هیچ زین در هیچ ماکن
معومی ،نباید دیده نشود .چادری ای چادری اجباری شد و زین که دلیل موجه برای بودن در جاده را داشت،
میابید اب یک حمرم مهراهی میبود .اندکترین ختلفات ،زانن را در معرض شالق اب کیبل قرار میداد و زن
مهتم به زان ،س نگسار و ای به گلوهل بس ته میشد.
من به رادیو گوش میدادم و اب خود فکر کردم ،کندهار اب اینجا فاصهلای زایدی دارد .طالبان هیچگاه
به هرات پا منیگذارند .دمل برای دخرتان کندهاری که امیدشان برای حتصیل از بنی رفته بود ،میسوخت .آنقدر
متأثر شده بودم که حیت آرزو کردم که اکش کندهار در کشوری دیگری بود.
هر روز هنگام رفت به مدرسه سهابر سوره الفاحته “ آغازین سورۀ قرآن” را میخواندم و دعا میکردم
که خداوند طالبان را گمراه مناید ات آهنا هرگز به شهر ما راه پیدا نکنند مگر در یک صبح سپتامب سال ۱۹۹۱
در حایلکه داش مت جحاب سفید خود را ُاتو میکردم و آماده رفت به مکتب بودم ،مهه چزی تغیری کرد .آغا که برای
خرید انن اتزه برای صبحانهای ما بریون رفته بود یبهیچ انین ،رنگ پریده و ترس یده ابزگشت .او ابیسک خود
را به درخت داخل حوییل تکیه داد و صدا زد ،انصاری! انصاری! آغا را دیدم که از ااتیق به ااتیق میرفت و
به دنبال مادر بود .او جارو بدست در مقابل ما ظاهر شد.
آغا گفت" :امری اسامعیلخان ،حاک شهر شب گذش ته از هرات فرار منوده و طالبان ُک شهر را به ترصف خود
در آورده اند".
رنگ مادر پرید و به دیوار تکیه داد ،گویی پاهایش او را برای ایس تادن ایری منیکندُ .مش تاق خزی و
جست زد" .ببنی محریا ،دعاهای تو مس تجاب نشد .به حرف پشک س یاه ،ابران منیآید .خداوند هیچگاه
دعاهای دخرتان را مس تجاب منیکند".
دس مت را اب اتوی ذغایل که برای اتو منودن لباس اس تفاده میکردم ،سوزاندم .خواهرم زهرا که در آن موقع صنف
دوم بود ،مرا به آغوش کش ید و گریست و مادر نزی ما را هنگامی که خاموشانه میگریست ،به آغوش گرفت.
ُمش تاق ُبُ تزده به من نگاه کرد" :چرا گریه میکین؟ اکش مکتب پرسان بس ته بود .من بد شانسم،
اکش دخرت بودم".
شاهراه هرات-کندهار مانند دانههای رخیتهشده از گردنبند کنده شده ،پاسگاه به پاسگاه سقوط کرده بود و
آن پرمچهای سفید حاال در فراز آسامن شهر ما به اهزتاز بودند .تقریبا بالفاصهل میشد تغیری را احساس کرد.
به یکابریک خیاابنها از زانن خایل بودند و تهنا مردان در ابزار و مارکیتها اجازه رفت داشتند .داکرتان زن
جبز بریخ در زایشگاه ،از شفاخانهها اخراج و به خانه فرس تاده شدند.
اکرثیت زانن والدت در خانه را بدلیل هتدید که حیت در موجودیت حمرم حمسوس بود ،انتخاب میکردند.
طالبان زانن را به هر ُبانهای کتک میزدند و در مهسایگی ما هر ماه حدودا یک طفل و ای مادر در حنی
زامیان می ُمرد .در آن روزگار ،من چون پرندهای در قفس بودم که در مقابل میهلها ابل میزند و برای فرار
تالش دارد .یگانه رادیوی فعال در هرات توسط طالبان کنرتل میشد که چزیی جز شعارهای مذهیب و
تالوتهای از قرآن پخش منیکرد .بنابراین هر شب من به توقع شنیدن خب خروج طالبان و اعالم ابزگشایی
ماکتب دخرتانه به یبیبیس گوش میدادم و ات پااین برانمه خب به رختخواب منیرفمت و بعد ،زیر پَتو ،اب خود
میگریس مت ات خواب میرفمت.
مادر میگفت :هرات پر از گنجشکهای رسگردان است .من این پرندگان نشس ته در درختان توت
حوییلمان را میدیدم که از شاخهای به شاخهای دیگر میپریدند و وقیت آهنا به آسامن آیب پرواز کردند ،آرزو
کردم که اکش میتوانس مت اب آهنا پرواز کمن .ابری به مش تاق گفمت که ایاکش گنجشک بودم .او که داشت توپ
فوتبال خود را به دیوار حیاط میزد ،آنرا در دست گرفت ،مکث کرد و حلظهای تعمق کرد" .چادری مادر به
اندازه اکیف بزرگ است ،میتواین آن را بپویش ،لبهاش ره بگریی و هامنند پرنده اب ابزوهای خود پر زده ،پرواز
کین ".اب توپ فوتبالش او را رضبه زدم ،فراید زد و دنبامل میکرد .مادر میان ما ایس تاد و گفت" :تو هرگز نباید
اب پرسان دعوا کین" .به روی ابم نشس مت و گریس مت" .طالبان برای ماندن در هرات آمدهاند و احامتل خروج
آهنا از شهر متصور نیست .هیچ امیدی برای دخرتان هرات نیست".
هنگام مجعآوری لباس از روی طناب حوییل ،مادر گفت" :اگر میشد اب اشک چزیی ساخته شود،
من میتوانس مت یک شهر اکمل بسازم .محریا! جای گریه ،چرا بلند منیشوی و اکری منیکین؟".
"مادر! چه میتوامن بکمن؟ آای بروم بریون و اب طالبان جبنگم؟".
تفاویت ندارند .ما منیتوامن اب این مردان جبنگمی .تو ابید اب نگرش خود مقابهل کین".
"نه ،طالبان ای غری طالبانّ ،
"خودت چه؟ میش نوم که هر شب گریه میکین".
"چون من اید نگرفتهام ات اب دید/نگرش خود مبارزه کمن .اب انامیدیام مبارزه کمن .مادر به من نگاه کرد و به
رمس ذهنیت دادن به نسبت مس ئولیتام گفت" .تو میخواهی تهنا اشک و گریه را از من به ارث ببی؟
میتواین ُبرت ازین اکری کین ،محریا!".
چندی بعد ،وقیت مادر حوییل را جارو میکش ید پیش هناد داد که من آشپزخانهمان را به الکس دریس
تبدیل کمن" .این به تو مکک خواهد کرد ات روزهای خود را راحتتر بگذراین و این به نفع دخرتان مهسایگیمان
نزی خواهد بود .بدون معاونت ما آانن یبسواد بزرگ خواهند شد .بیشرت آانن معال هشتسالگی شان را سپری
کردهاند که میابید سال گذش ته به مکتب میرفتند .حدآقل هر دخرتی ابید بداند چگونه انم خود را بنویسد؟".
گفمت" :من هرگز معلمی نکردهام".
اب لبخند ،مادر انگش تانش را الی موهامی بُرد" .تو یک معمل نیس یت .تو فقط دخرت این حمل هس یت اما میتواین
معمل شوی".
وقیت آغا از برانمه ما ابخب گشت ،گفت :ما ابید بس یار مراقب ابش می زیرا رسپیچی از طالبان عاقبت
خطرانیک دارد .اببهجان که اکمال خمالف این نظر بود ،اب عصا به ّدور حوییل قدم زد و گفت" :اگر طالبان
فهمیدند ،برای متام حمل ابالخص برای محریا عاقبت بدی خواهد داشت .آهنا او را یبرحامنه شالق خواهند زد
و آای این چزییست که تو میخواهی؟ ببیین دخرتت در مال عام شالق زده شود! ابور کنید اگر طالبان ده
دخرت را در حال ترک این خانه ببینند ،آرام خنواهند نشست و یبهیج عکسالعمیل خنواهند بود" .او عصایش
را به سوی آسامن گرفت و گفت" :ما از دست روسها جان سامل بدر بردمی ،ما از جنک داخیل زنده برامدهامی.
من اجازه منیدمه که توسط شالقهای طالبان یبحیثیت شومی".
مادر رشح داد که اب آموزش خانگی برای دخرتان حمل من میتوامن ابر تهنایی را از دوش خود ک کمن.
عالوه بر این ،دخرتان نباید یبسواد بزرگ شوند .اب خود فکر کردم اگرمیتوامن اب دوس تامن در ارتباط ابمش و ّ
دخرتان یبسواد مبانند ،طالبان میتوانند اهداف بدجنس خود را بر آن برآورده کنند .من هیجان زده بودم و
حیت ابآنکه ترس یده بودم دست پدر بزرگم را بدس تامن گرفمت "من واقعا میخوامه اجنامش دمه اببهجان".
در هفته بعد آغا اب فکر برانمه ریزی منود ات راهی امن برای اجیاد مکتب در خانهمان پیدا کند .من
گفمت؛ ُبرت است دخرتان را به ُبانه آموزش قرآن مجع کنمی .اببهجان اعرتاض کرد" .هر چزیی را میشود به
متسخر گرفت مگر انم خدا و قرآن".
"اببهجان! میتوانید بعد اینکه من به آانن خواندن و نوشت درس دادم ،شام قرآن درس دهید".
اببهجان ریش خود را خاراند و انگشت خود را به مست من نشانه گرفت" .تو اب من چنان حرف میزین گوای
من خمالف آموزش دخرتان هس مت .من نیس مت .میخوامه واقعبنی ابمش" .بعد نرمتر شد" .ما ابید یبهنایت مراقب
ابش می در غری آن این مردم ما را خواهند کُشت" .بعد عصأی خود را برداشت و راهی مسجد شد.
خب مکتبخانگی رسیعا در میان دخرتان پخش شد .مش تاق اخطارم داد" .خانه را پُر از دخرت نکین،
اگر کردی خودم به طالبان حتویلات میدمه .مکتب شام را اب راکت و انرجنک منفجر میکمن" .جارویی را
برداش مت و تعقیبش منودم .او به خیاابن رس ید" .جرآت میکین مرا تعقیب کین؟!" او فراید زانن از آن سوی
جاده خاکآلود به من طعنه زد .در سایه دروازه حوییلمان ایس تاده بودم و میتوانس مت خندههایش را بش نوم.
روزی که آموزگاری برای دخرتان را در خانه آغاز کردم ،سزیدهسال داش مت .حوییلمان از حضور
دخرتان ُمش تاق به حدی پُر شده بود که مادر آشپزخانهاش را به ااتق کوچکتری منتقل کرد ات بتوامن از ااتق
بزرگتر برای تدریس اس تفاده کمن .آغا ختتهای را از مکتب پرسان ،جایی که تدریس میمنود به عاریت گرفت.
ُمش تاق گهگاهی از دیوار به حوییل میپرید و فراید میزد :طالبان اینجا هستند! طالبان اینجا هستند ! دخرتان
ترس یده کتاچبهها را در الی قرآنکرمی هایشان پهنان میکردند و در آغوش یکیگدیگر میلرزیدند و آنطرف؛
برادر کوچک میخندید و میخندید و میخندید .حیت اگرچه ما به شویخ وحشتناک و نه چندان مسخره او
عادت کرده بودمی اما هرابر میلرزیدمی .چننی ش یطنتهای از پرسان برای اذیت کردن و ترساندن دخرتان
انتظار میرفت.
اب گشت زمان ،دخرتان در مقابل چشامن ما بزرگ شدند و گوشههای جحابشان اب افزایش قد از
زمنی فاصهل میگرفت .مادر در زمس تان و اتبس تان در حایلکه پرندگان رنگارنگ را که هرگز پرواز منیکردند،
خبیه میزد ،صنف را اب چشامن مراقب پاس باین میکرد .وقیت من داش مت معلمی را میآموخمت ،او صبورانه
نشست و هر روز در اتبلوی تکهای ،خبیه-پیی-خبیه ُگلدوزی میکرد .او ابور داشت که یکروز ،مههای آن
پرندگان خبیهشدهای رنگنی ،از روی پارچهای ابفتهشده ابل میزنند و به سوی آسامن آیب شفاف پرواز میکنند.
طالبان هر نوع نقایش و سوزندوزی را که نقش انسان ای هر موجود زندهای دیگری را بکشد منع
کردند .ادعا میکردند که کش یدن تصلویر موجودات زنده گناه بدیست .حنی خیاطی ،مادر رس خود را تاکن
میداد و میگفت" :زندگی من پُر از موانع بود".
چندین شب خواب دیدم که آسامن از گهل پرندگان اتریک شده و بر آسامن حوییل و هر ااتق خانهمان
پرواز کرده و مادر را در ُمنقار خود بر میدارند و به هوا میبرند .خواب دیدم که س تارههای درخشان در
موهای زیبای مادرم پیچیده بود و در حایلکه پرندگان او را اب خود میبردند ،آن س تارهها چون جرقههای
آتشنی به زمنی میافتادند .دیدم که مادر جاگرفته در هزاران ُمنقار ،کوچکتر شده و در میان ابر پرندگان انپدید
میشود .از اکبوس ب از جا پریدن برخاس مت و به مست مادر دویدم .تصور موهای زیبا و پُرس تارهاش در ذهمن
ماندگار گشت .تهنا اترهای گیسوان پوش یده در زیر چادرش را دیدم و اب آرامی صورت خوابیده اش را ملس
کرده ،به ختت خوامب برگش مت.
ترایک در کشورهای پیرشفته قمیت بس یار ابالیی را تقااا میکرد اما اب آن مه قبل از ورود طالبان،
ترایک در افغانس تان بس یار ارزان بود .کشاورزان از کشت ترایک به خسیت میتوانستند سود برند اما وقیت
طالبان به قدرت رس یدند ،قمیت ترایک را اب احنصاری سازی کشت ،حاصلگریی و جتارت آن تنظمی کردند.
پس از آن ،درآمد عظمی ترایک به آانن اماکن خرید اسلحه ،پرداخت پول به نریوها و اجرای قواننی رشعی را
داد .اب افزایش مصیبت جنگ ،خشکسایل شدید در رسارس افغانس تان گسرتش ایفت و ابعث از بنی رفت
بس یاری از حمصوالت شد .ازیرنو مردم از حومه و روس تاهای کوچک به شهرهای بزرگتر به هدف اکر
رسازیر شدند.
خشکسایل حمصوالت زراعیت را در مزارع از بنی برد و بوتهها و درختان ،به ویژه ابغهای سیب را
انبود کرد .روزی از اببه جان پرس یدم :چرا خداوند درختان سیب را جمازات کرد؟ .تقصری آن درختان نبود که
مردان ترایک اکشتند .پدربزرگم نگاه خسیت به من انداخت "اگر خشم خدا در یک جنگل در چهره آتش بیاید،
مهه درختان را میسوزاند ،چه مرده و چه زنده" .در آن سالها ،رجن وحشتنایک به افغانس تان سایه انداخته
بود .در کنار فقر ،خشکسایل و انامیدی ،ترس و خرافات چون سگان گرس نه خیاابن ،بیداد میکرد .زانن
عنی مردان اب افسانههای یبشامر ما را مبباران میکردند که گوای متام بدخبیتهای وارد آمده بر رس ما ،انیش از
خشم خداست.
شهر هرات در چنگ خشکسایل و مشالکت اقتصادی بود اما رشایط نسبتا ُبرتی از روس تاها
داشت .هزاران خانواده از مناطق اطراف به هرات هماجر شده بودند و قطعهزمنی آنسوی رودخانهای مقابل
خانهمان که توسط بُمب و ردپای اتنکهای شوروی و ویراینهای جنگهای داخیل به خُشکزار یباکره
تبدیل شده بود .خانههای که در گذش ته ویران و خایل از سکنه شده بودند ،آهس ته آهس ته آن منظره خایل،
پر از لشکر چادر شد و خانوادههای را که در اثر خشکسایل ،حقطی و جنگ آواره شده بودند ،در خود جا
داد .چند سازمان غریدولیت بنیامللیل که جرات ماندن در افغانس تان را کرده بودند ،برای خانوادههای آواره خمیه
برای رسپناه ساخت فرامه کردند .رساجنام ،مسجد حمل برای جامعت مردان هماجر بس یار کوچک شد و بنابر
این ،یک خمیهای بزرگ کهنه در آن طرف رودخانه مقابل خانهای ما برپا کردند ات به عنوان مسجد اس تفاده
گردد .هرچه زمان میگذشت ،تعداد بیشرتی از مردم والیت غور در آنسوی رودخانه مقابل خانهای ما
مس تقر میشدند .ما آهنا را "خمیهنشنی/مردم خمیه" صدا میزدمی و مهسایگان ما اب لبخند و خسنان خوب رشوع
به اس تقبال از پناهندگان کردند.
آن روزها چون یک خفاش زندگی کردم و فقط در شب یعین وقیت که شهر در اتریکی سقوط میکرد
و قلب شهر متوقف میشد ،دیده میشدم .درب ورودی را ات آخر ابز میکردم و سعی میکردم روخانه را در
میان س یاهی ،سایههای مهبم دیوارها و میدان و دندانه های خمیههای س یاه که فقط از آن روش ین انچزی آتش
چشمک میزد ،ببیمن .من میدانس مت که در زیر آن خمیهها کوداکین بس یاری هستند که درست مثل خودم از
کچالوی جوشانده متنفر اند و برای یک بشقاب ساده برجن گریه کرده اند.
در اتریکی شب صدای اذان را میشنیدم .بدلیل منع بودن ،موس یقی دیگری جز اذآن در پنج وقت
شنیده منیشد .در آن سکوت مطلق و اتریکی حمض ،شهر به یک شهرک ارواح تبدیل شده بود .بعضا در آن
اتریکی خاموش ،گریه نوزادی از خمیهها به من میرس ید .صدای مغانگزیی بود که قلمب را زمخی میکرد اما
نغمهای خییل سوزانک که از آن شهرک ارواح طننی میانداخت ،صدای آرام و دلنشنی مادری بود که الالیی
میخواند .این ملودیهای شریین و مصامینه از میان خمیهها و گاه از خانههای دیواربلند بلند میشد .یک
خط اخری مانده.
چند ماه پس از ورود خمیهنشنیها؛ آغا به ما گفت که متوجه شده ،دخرتان جوان پناهنده در مقابل خانه ما
قبل و بعد از صنف مجع میشوند .به آغا گفمت که من مه آانن را دیدهام که کنار رودخانه میایستند و به خانه
ما خریه میشوند .من حدس میزمن که آهنا نزی میخواستند خواندن و نوشت را اید بگریند .دخرتان خمیهنشنی
اب دخرتان شامل در صنف من دوست شده بودند و میدانستند که دقیقا چه چزیی در خانه ما جراین دارد.
یکروز سه دخرت پناهنده در زدند و خواهش کردند ات آانن را به صنف اجازه دمه .آهنا سوگند اید کردند که به
کیس ،حیت خانواده خودشان منیگویند .من به آهنا گفمت که ما آنقدر دخرت از مهسایگیمان دارمی که جا ابیق
نیست .دخرتان اب چشامن پُر از اشک خانه را ترک گفتند و تکهای از قلب من را نزی اب خود کش یدند.
من گفمت :ما ابید راهی برای تدریس در خمیهای مسجد پیدا کنمی .من از آغا تقااا منودم ات اب وادلین
پناهندهها دیدار کند و ببیند ،آای آهنا موافقت دارند و به من اجازه میدهند ات دخرتانشان را بیاموزامن .آهنا
مهچننی جمبور بودند که برای خمفی نگه داشت مدرسه ما توافق کنند.
پس از حبث و گفتگو اب آغاز افراد چادر موافقت كردند كه که از مسجد برای آموزش دخرتانشان
اس تفاده شود اما منوط به رشطی كه؛ تدریس بعد از مناز ظهر رشوع و قبل از مناز عرص به پااین رسد.
افراد خمیهنشنی از آغا تعهد گرفته بودند که مضن خواندن و نوشت ،به فرزندان آهنا قرآن نزی اید دمه.
هرگز روز خنست را فراموش خنوامه کرد که آغا؛ ختته س یاه س نگنی را به پشت بست و برای مقابل نشدن اب
ایست ابزریس طالبان در نزدیکی خمیهها ،مسری طوالینتر را به هدف رس یدن به مسجد طی کرد .او اب
ااطراب زاید از پل رودخانه اجنیل عبور کرده ،وارد مسجد شد و ختته س یاه را به یکی از تریهای خمیه تکیه
داد .کوداکن پناهنده رشوع به کفزدن و تشویق کردند .انگش مت را روی لبهامی گذاش مت" .آای تعهد خود را
فراموش کردهاید؟ توافق ما چه بود؟ ما نباید اکری کنمی که ُمالها انراحت شوند".
پس از آن روز؛ مس ئولیت آغا بود که دقیق بعد از مناز ظهر ،ختته س یاه را از خانهمان بریون بیاورد،
ایس تگاه ابزریس طالبان را دور بزند ،از پل ابریک رودخانه عبور کند و آن را به داخل خمیه برساند و در
پااین صنف ،قبل از مناز عرص دیر وقت ،آغا ختته را به خانه برگرداند ات برای صنف صبح من آماده ابشد.
بزودی ،تعدادی از پرسان پناهنده به صنف من در مسجد پیوستند .آهنا بس یار جوان و پُر انرژی بودند.
حضور آهنا روح اتزهای به گروه دخرتان متنی و بمیانک ما خبش ید .پرسان منیخواستند در مکتب شهر بروند.
از وادلین آهنا خواستمی که پرسانشان را به دلیل خطر بیشرتی که از آدرس آن خلق میشد ،در مکتب
دولیت/رمسی نگه دارند اما پرسان رسکشی میکردند .آهنا شاکیت داشتند که معلامن جز تالوت قرآن ،عریب،
حدیث و رشع به آهنا چزیی دیگری منیآموزانند" .ما اجازه ابزی ندارمی ،معلامن ما را لت میکنند و جمبور
میسا نزد که حیت در گرمترین هوا ،عاممههای س نگنی به رس کنمی".
تدریس دخرتان و پرسان در یک صنف ،خط رسخ دیگری بود که آنرا عبور کردم .در چند ماه کوداکن
اید گرفتند که آرام حصبت کنند .حیت رسکشترین پرسان مه خطر را درک میکردند و رویهای عادی داشتند.
ما چون موش ساکت ،پریشان و پهنان شده در درون دیوار بودمی که انگار اگر معلوم میشدمی ،گربهای گرس نه
میتوانست هر حلظه به ما محهل کند.
نزدیک به ن ُه ماه بود که در آن خمیهای ساخته شده از چادر بزرگ تدریس میکردم .شعاع انزک نور
خورش ید از طریق چندین سوراخ خمیه در صنف میاتبید و خطوط نوری پُر گرد و غباری را شک میداد.
کف زمنی لگد شده بود و خباطر نرمشدن انمهواری و س نگریزهها چند فرش مندرس هپن شده بود .نس میی
از ابد داخل خمیه منیآمد و آنقدر گرم بود که بوی ذوبشدن کفشهای ارزان پالستیکی چبهها حس میشد.
ُمال ابرها به کوداکن هشدار داده بود که کفشهای خود را در داخل مسجد نگذارند اما ابآنکه کفشهای آهنا
ارزان و از پالستیک اشغایل در پاکس تان ساخته میشد مگر تهنا کفش داش تهای آهنا بود و اگر آنرا در بریون،
زیر آفتاب سوزان میگذاشتند به صورت گدلانهای پالستیکی آب میشد ،کوداکن ترجیح میدادند از ُمال
اطاعت نکنند .من پیش هناد داده بودم که کفشهای خود را در زیر یک لبه خمیه که به زمنی رس یده ،پهنان
کنند ،اما آهنا به من نزی گوش منیدادند.
بعد از ظهر ،بدترین زمان ورود به مسجد بود .بوی بد بدنهای عرق کرده و جورابهای انشس ته به
فضای خمیه حاک میشد و آن بوی متعفن ،تنفس را دشوار میساخت و اب گرمتر شدن بعد از ظهر بدتر
میشد .چبه ها الامتس کردند که دو پردهای خمیه/مسجد را ابال بزمن ات حداقل هوای متعفن بتواند خارج شود
اما به خاطر ایست ابزریس طالبان جرآت نکردم .مزیت دیگر پاینی نگه داشت پردههای خمیه این بود که به
عنوان جحاب معل میکردند و جمبور نبودم که خسیت چادری خود را حتمل کمن .چنیهای چادری مانع حرکت من
میشد و دور پاهامی میپیچید .من هنگام راه رفت اب چادری غالبا میلغزیدم و گاه میافتادم چون ساحه دید
من به یک یش مس تطیل شک کوچک در نزدیکی چشاممن حمدود میشد.
دیدن کوداکن در سایه اتریک داخل مسجد یبهنایت دشوار بود و اب پوش یدن «چادری» تقریبا غری
ممکن میشد .در روزهای که جمبور میبودم در چادری خود را پهنان نگهدارم ،مغزم چنان آشفته میگشت که
اغلبا فراموش میکردم اکرخانگی و کتابهای مترین دانشآموزامن را برریس کمن .حیت بعیض اوقات انم آهنا را نزی
فراموش میکردم مگر حیت در گرمترین روزها ،هرگز فراموش نکردم چبه ها را هناکم رفت از خمیه بدرقه کمن و
خودم نزی رسیعا دور شوم.
من در حال تدریس در «چهل متوز» بودم که گرمترین ماه از ۱۲۱روز توآم اب گرما ،رطوبت و ابد در
هرات است .زماین که هوا به شدت غبارآلود بود ،آفتاب سوزان داشت و دمای هوا در ابالترین حد خود
بود .هر روز ،یک ای دو دانشآموز در جراین تدریس دچار خون دماغ میشدند .دخرتان برای رسد کردن
چادرهای خود را کنار میزدند و پرسان خود را اب کتاچبههای خود که در صفحات قرآنشان پهنان شدهبود ،
پکه میزدند .در یکی از آن روزهای گرم اتبس تان ،یعین آن زمان سال که توتها در کناره رودخانه اجنیل پخته
میشوند و به آب میافتند ،جرات کردمی در مسجد برقصمی .در آن روز داغ و غبارآلود و همم ،دخرتان در یک
حلقه نشس ته بودند و داس تان میگفتند در حایل که پرسان یب رس و صدا به آهنا گوش میدادند.
دانش آموزان از جا بلند شده و اب صدای بلند گفتند؛ "سالم معمل صاحب .سالم خامن معمل".
"سالم بر شام دانشآموزان من".
به مست راست و چپ خود نگاه کردم ات مطمنئ شوم که پردههای ورودی و خرویج مسجد اکمال
پاینی کش یده شده ابش ند .دخرتان خود را اب شالهای خود پکه میزدند.
"معمل صاحب ،اینجا بس یار گرم است .مسجد به هجمن تبدیل شده".
شامل را از گردمن ابز کردم و به اطراف نگاه کردم.
"چرا امروز تعداد شام بس یار ک است؟ دخرتان و پرسان دیگر کجا هستند؟ کیس می داند؟".
یرغل اب خنده از جا بلند شد" .معمل صاحب ،شب گذش ته در اینجا (شهرک خمیهنشنیها) عرویس
داشتمی .دخرت شاهمحمدخان اب پرس غفورخان ازدواج کرد".
یرغل اب دست مخ شده ابزوی خود را تاکن داد.
"دخرت شاهمحمدخان یک دستاش کواتهتر از دیگرش است ،این رمق".
پرسان مهه خندیدند .سپس فیصل فراید زد" ،نه! اشتباه میکین .یرغل ،یک پای او کواتهتر از پای دیگرش
است ".پاهایش را دراز کرد و ابسن خود را پیچاند ،بنابراین یک پا کواته تر به نظر میرسد" .مثل این"!
زرغونه ،دانشآموز دیگر در حایلکه دس تانش را جلوی شال خود گرفته بود ،ایس تاد .نگاهی به یرغل و فیصل
انداخت و سپس به چشامن من نگاه کرد.
"خامن معمل ،این دروغ است ".وی ادامه داد" ،چشم های پرسان کج است ".او به طرف پرسان
برگشت و چشامنش را کج کرد" ،مثل این"!
دخرتان صورتشان خود را اب شال پوشانده بودند و خنده هایشان مانند غچغچ گنجشکها در اطراف
مسجد اتریک به صدا درآمده بود .من منیتوانس مت خندهام را کنرتل کمن و به مست پرسان نگاه کردم" .مسخره
كردن ظاهر زن رشافمتندانه نیست" ".به خصوص اگر حقیقت نداش ته ابشد".
پرسان اعرتاض کردند .یرغل گفت" :معمل صاحب "،شام مهیشه طرفدار دخرتها هستید".
"البته" ".من یک دخرت هس مت .ما ابید مراقب یکدیگر ابش می .حاال ،به من بگو ،چرا امروز تعداد
دانش آموزان مکرت شده است؟
"یرغل دوابره ایس تاد .مکر شلوار بزرگ خود را اب یک دست در حایل که اب دست دیگر اشاره میکرد،
نگه داشت" .شب گذش ته یک جشن عرویس برگزار شد و امروز مرامس ختت مجعیست .مرامسی برای
اس تقبال از عروس در خانه جدید او ،ازیرنو دخرتان برای رقص به آجنا رفته اند".
در زمان طالبان ،رقصیدن اکمال ممنوع بود .شاهمحمدخان یک خانه مرتوکه اب دیوارهای بلند و یک
حوییل داخیل را به خدمت گرفته بود .همامانن عرویس ،چند نفر بعد ،اب احتیاط وارد شده و به داخل راه
میایفتند .برادران داماد نزی مسلح و هوش یارانه ،مراقب بودند .شاید شاهمحمدخان برای دور ماندن طالبان رشوه
داده بود و مضنا به حمت آهنا موس یقی عرویس را خییل آهس ته پخش کرده بودند .عرویس در میان پناهندگان
معموال ساکت ،آرام و یب روح بود اما هرایت ها هنوز راههای برای جشن گرفت ازدواج در خلوت پیدا
میکردند.
فیصل دستش را بلند کرد" .بیشرت دخرتان امروز برای درس نیامده اند ،اما ما پرسان مهه اینجا هستمی.
آن دخرتان امحق چزیی جز رقص منیدانند .به حمض شنیدن صدای طبل رشوع به چرخاندن شالها و تاکن
دادن دس تان خود میکنند ،و . . .و رشوع کن" .فیصل چهرهای به خود گرفت گوای که یک لمیوی تلخ خورده
ابشد" .رقصید!".
بالل دستش را بلند کرد" .نه معمل صاحب ،عدهای از چبهها نزی امروز به مسجد نیامده اند .آهنا مهچننی
برای متاشای رقص دخرتان به خانه داماد رفتهاند".
ماه ُرخ زیر لب گفت" :زرغونه شب گذش ته در عرویس بس یار زیبا رقصید"" .او خییل خوب میرقصد.
مهه زنها به او کف زدند".
"آای او راست می گوید؟"
یرغل پرس ید" .تو ،زرغونه ،اب دست و چشم کج بدلی برقیص؟".
من پرس یدم“ :آای این واقعیت است زرغونه؟" گرچه جدا تعجبآور نبود مگر زرغونه در سن ایزده
سالگی یکی از برازندهترین دخرتان صنف بود .دارای دستها و ابزوان ظریفی بود که هنگام تنظمی شال خود
مانند ابلهای «قو» حرکت میکرد .من میتوانس مت تصور کمن که دس تانش چگونه ابجرنگ جرنگ کردن تنبورها
پیچ میخورد .او کودک زیبایی بود و تصور آیندهای او برامی دردانک!.
زرغونه دوابره رسخ شد ،رسش را پاینی انداخت و بس یار آرام گفت" :ماهرخ نزی رقصید".
من به طرف دو دخرت برگش مت" .من منیدانس مت که شام حیت رقصنی بدل هستید .آفرین دخرتامن!".
چشامن آیب زرغونه درخش ید و صورت گلگون ماهرخ اب لبخند شکوفا شد .نگاهی کواته به مونسه
انداخمت که رسش را تاکن میداد .او موجود جخالیت ،الغر و اب پوست تریه و مثل مهیشه کنار ختته
س یاه نشس ته و شالش را دور صورتش بس ته بود .شالش را از دهانش دور کرد.
گفمت" :صب!" .مونسه میخواهد چزیی به ما بگوید" .عزیزم میخواس یت حصبت کین؟"
مونسه کف زمنی را نگاه كرد و گفت" :معمل صاحب ،شام مه میتوانید برقصید؟".
یرغل گفت" :چه خری!"" .وقیت کیس معمل شد ابید مهه چزی را بداند".
پرسان مهه رشوع به خندیدن کردند .سعی کردم خنندم .من منیخواس مت به احساسات مونسه صدمه
بزمن.
"هش! دانشآموزان ،شام ابید ساکت ابش ید .لطفا! فرزندامن! ما نباید اینقدر رس و صدا کنمی".
شامل را اب دس تامن صاف کردم" .من یک معمل رقص نیس مت .من اس تاد خواندن و نوشت شام هس مت".
زرغونه گفت" :معمل عزیز ،حیف است که شام رقصیدن منیدانید".
یرغل از جا بلند شد" .فهمیدم!" به زرغونه اشاره کرد " .تو ،زرغونه؛ میتواین به معمل ما رقصیدن را
بیاموزاین؟" بعد به من اشاره کرد" .و تو معمل صاحب ،میتواین به ما حنوه خواندن و نوشت را بیاموزی".
دخرتان خندیدند .زرغونه رو به من کرد" .معمل عزیز؛ آای شام قبول میکنید؟"
ش یطنمت ُگل کرده بود .گفمت "بهل!"" .اما به رشطی که امروز رشوع کنمی".
مهه رشوع کردند به خندیدن و کف زدن .زرغونه گفت" :یک رشط دارد .اینکه هیچ پرسی حضور
نداش ته ابشد".
فصیل پرس ید" :ما پرسان در این بعد ظهر گرم کجا ابید برومی؟"" .این که معال هجمن است اما تهنا
سایه دارد".
یرغل".من تاکن منیخورم!".
دوابره دس مت را بلند کردم .الکس ساکت شد" .من یک روز دیگر رقصیدن را اید میگریم".
رو به زرغونه کردم" .آای رقیص را که شب گذش ته اجنام دادی ،اجرا میکین؟"
مس توره گفت؛ “خامن معمل ،طالبان میآیند .آهنا صدای ما را میش نوند.
فیصل گفت؛ "ما کف منیزنمی .ما یب رس و صدا متاشا خواهمی کرد".
ماهرخ شانه زرغونه را تاکن داد و گفت" :بلندشو عزیز ،معمل ما میخواهد رقص تو را ببیند".
زرغونه رسش را تاکن داد و به مست پرسان نشس ته اشاره کرد" .معمل عزیز ،من میترمس این پرسان
به خانوادههای خود بگویند كه من در مقابل آهنا رقصیدم".
شهاب" .ما خبچنی نیستمی!"" .این زانن هستند که خبچیین میکنند".
لیلام گوشه شال خود را به مست شهاب تاکن داد" .تو شهاب ،آبرو میبی! من ترا هر روز در مقابل
مسجد میبیمن که اب دیگران غیبت میکین".
یرغل گفت“ :من بدترین خبچنی صنف هس مت و قسم میخورم دهامن را بس ته نگه خوامه داشت".
پرسان دیگر رس تاکن دادند.
من گفمت" :من کنار دیوار چادر میایس مت ات مراقب پاسگاه طالبان ابمش .نوبت نگهباانن بعد از ظهر
است .آهنا در گرما تنبل میشوند و در سایه میخوابند"
مونسه شالش را از صورتش دور کرد" .من میترمس اس تاد".
زرغونه زیر لب او را رسزنش کرد و گفت" :من مقابل این پرسان میرقصم اما تو میتریس".
فیصل گفت" :بگذارید کنار پرده ورودی ابیس مت" ".من مال را دیده ام که جاسویس ما را می کند.
یکابر اگر من کتاچبهام را خود را در داخل شلوار خود پهنان منیکردم او میفهمید که ما در کتاچبههای خود
آایت قرآن را منینویس می .معمل عزیز من فکر میکمن او به شام مشکوک است".
زرغونه در حالیکه به چهرهای چبههای دیگر نگاه میکرد ،پرس ید“ :آای کیس اینجا در مورد الکس ما
خبچیین می کند؟"
مس توره گفتُ " :مال به خمیهای ما آمد و به پدرم گفت :نگذارد ما کوداکن در مسجد مرتكب اعامل
غریاخالیق شومی" ".و پدرم گفت :این شام بزرگان هستید که فاسد هستید .این کوداکن از فساد چزیی
منیدانند"" .سپس ُمال به پدرم هشدار داد که اشتباه است که دخرتان و پرسان اب مه ابش ند .وی گفت:
"پرسان عادات ش یطاین را از دخرتان میآموزند".
سکوت شوکه کنندهای برقرار شد .من گفمت" :من فکر میکمن اکنون زمان رقص زرغونه فرا رس یده".
من خودم را کنار در ورودی مسجد قرار دادم و گوشهامی را برای شنیدن هر صدای پایی از بریون متوجهتر
ساخمت .زرغونه ایس تاد و به طرف ُمنب رفت .جایی که ُمال معموال برای ایراد خطبه در آجنا میایس تد .او
انهتای شال خود را در دس تان خود گرفت و روی انگش تان پای خود به آهس تگی رشوع به رقصیدن کرد.
دس تانش مانند ابلهای پرنده روی هوا ش ناور شد ،شال رنگیاش مانند پر برایش مین ُمود و انگش تانش مانند
برگها در ابد به اهزتاز درآمد .موهای کدیدهشده او به زیر مکرش رس ید و اب حراکت نرم و انعطافپذیر به
مست راست و چپ تاکن میخورد .رسش از یک شانه به شانه دیگرش میچرخید و حنی رقصیدن ،شال او
به دورش پرواز کرد .هامنند ابر رسمهای درخشان که روی هوای س نگنی ش ناور بود .چشامنش اب حیا و فروتن
و گونههایش به رنگ ُگل رسخ شده بود .من قبال هرگز متوجه نشده بودم که او اینقدر زیباست .نگاهی رسیع
به بریون و نور کُور کننده بعد از ظهر انداخمت .خیاابن روبروی چادر خایل بود .دس تامن را ابالی چشاممن چرت
ساخمت ات سایه کند و از فاصهل دور نگاه کردم ،پاسگاه مه خایل بود .برای متاشای زرغونه قدم به خمیه گذاش مت.
اب حراکت او رشوع به کف زدن کردم .منیتوانس مت جلو خودم را بگریم .حمصور شده بودم .دخرتان نزی در آن
موقع رشوع به کف زدن اب قدمهای زرغونه کردند .پرسان خییل زود به دخرتها ملحق شدند .چبههای نشس ته
چنان عقب و جلو میرفتند که گویی به موس یقی ارسارآمزی انشنیدهای گوش میدهند .صورت یرغل درخشان
بود .گفمت "آای تو رقصیدن بدلی یرغل؟" صدامی را ابالتر از کف زدن بلند کردم .یرغل از جا بلند شد و در
حایل که دستهایش را دراز کرده و دس تانش را از روی مچ دس تانش میچرخاند ،دور زرغونه رشوع به
رقصیدن کرد و از حراکت ظریف او تقلید میمنود.
فیصل اب خنده گفت" :حاال ما مطمنئ هستمی که یرغل خبچیین منیکند .او خودش در راس این اکر
است و مهه او را می بینند".
یرغل نگاهی به من انداخت" .ببنی معمل عزیز! رقصیدن آسان است".
جادویی بود .مسجد دگرگون شد .مهه ما میخندیدمی و کف میزدمی .گرمای طاقت فرسا فراموش شده
بود .کتاچبهها در الی قرآن پهنان شده بودند و دخرتان قملهای خود را در موهای خود جا کرده بودند و فیصل
اب دس تانش بر رس زانوهایش طبل میزد.
زرغونه در حایل که صورتاش درخشان بود ،در اطراف پایهای مرکزی مسجد میرقصید و یرغل ّدور او
ّدور میزد و سعی میکرد از گامهایش تقلید کند .چادر مونسه از رسش افتاده بود و اب لبخندش سایهها روشن
شده بود.
گفمت" :آفرین دانشآموزان!".
"رقص شام زساوار منره صد در صد است".
انگهان صدایی از پشت دیوار تکهای شنیدم .خشک شدم .چویب را دیدم که پرده س نگنی تکهای
درب مسجد را بر داشت .دهنه تفنگ منااین شد اما چهره طالب هنوز در بریون پهنان بود .فقط امیدوار بودم
که او مرا در اتریکی مسجد ندیده ابشد .پرده بلندتر شد .آنگاه بوتهای س یاه و س نگنی و تُنبانهای تریه و
الکنشان را دیدم .ممکن رس و صدای ما توجه طالب را در مسری رس یدن به ایست ابزریس جلب کرده بود.
من به امید اینکه سایهها ما را غری قابل دید کنند ،به مرکز مسجد جس مت .چبه ها حامت ترس را در چهره من
میدیدند .آهنا مانند کبوترهای ترس یده از گربه ،پراکنده بودند .زرغونه مثل کیس که به او شلیک شده ابشد
غش کرده و روی زمنی افتاده بود و شالش را روی رسش انداخته بود .دخرتان اب مه مجع شده و صورتهایشان
را در پشت رورسیهای خود پهنان کرده بودند .پرسان به پشت خمیه دست و پا زدند و به رسعت مانند یک
ردیف ژندهپوش نشستند .بیچاره یرغل رسیع رفت زیر منب .در سکوت انگهاین و اکمل ،من میتوانس مت صدای
خوردن چوب طالب را در امتداد پارچهای خضمی درب ورودی مسجد بش نوم .آنقدر میلرزیدم که به خسیت
توانس مت چادری خود را بلند کمن .پاهامی در رشف فرو رخیت بود .نرم و خییل آهس ته چادری را ابالی رسم
گذاش مت .من منیدانس مت که آای ُبرت است در دروازه ورودی اب طالب مقابل شوم ای جایی که ایس تادهام منتظر
مبامن ات اینکه او وارد مسجد شود .مطمنئ نبودم که حیت بتوامن ده قدم بردارم که بتوامن به در ورودی برمس.
سپس طالب وارد شد .صدایش از چادر بریون زد .قلمب ایس تاد .من به قدری ترس یده بودم که منی فهمیدم چه
میگوید .او دوابره حصبت کرد ،ریشش از بس عصبانیت میلرزید .او اب دست خود پرده خضمی را بلند کرد ات
نور بیشرتی وارد شده ،اتریکی حمو شود .او مردی بلند قامت ،س یاه پوش و اب صورت بلند و الغر بود که
در زیر یک عاممهای س یاۀ بزرگ قرار گرفته بود .چشامنش پوش یده اب رسمهای س یاه مثل دو قطرهی نمیهشب
بود .وقیت رسش را برای جس تجوی چادر چرخاند ،نگاه خریه او مرا اید کرکس انداخت .پرندهای که غذایش
فقط مردههاست .ریش س یاه و بلندش از گونههای فرورفته او آویزان بود و تقریبا لبهای ابریک و سفیدش
را پهنان کرده بود .دهانه الکشینکف او به دنبال چشامنش ،در اطراف ااتق حرکت میکرد.
او رشوع به داد و فراید کرد و گوشهای من آکنده از رضابن قلمب بود .سعی کردم آرام زیر چادری
نفس بگریم .دس تامن عرق کرده بودند و زانوهامی میلرزید .رسم میچرخید و ک شهر روی رسم ویران شد .فکر
منیکردم بتوامن خییل بیشرت ابیس مت .بدمن متاما میخواست دراز بکشد و به گوشهای خبزد .دوابره طالب داد زد.
سپس طالب دیگری از پشت خمیه وارد شد .او جوانرت بود و بس یار آرامتر به نظر میرس ید .صورتاش
رنگ پریده و ریش انزکاش تقریبا طالیی بود .تفنگش را روی شانهاش انداخت .طالب ُمسن هنوز فراید
میزد .طالب جوان اشارهای به او کرد که ساکت شود .این ابعث تعجب من شد .مخ شد و چپ نگاه کرد.
او گفت" :این مسجد مانند قب اتریک است" ".اینجا چه خب است؟"
ریشس یاه فراید کش یدن را متوقف کرد و ریشش از حرکت ابز ایس تاد .طالب جوان دوابره پرس ید،
"اینجا چه میکین؟ او اب زخندانش به ریش س یاه اشاره کرد .رفیق من گفت که صداها و کف زدن را شنیده
است".
متوجه خمتلط بودن دخرتان و پرسان شد" .آای این درست است؟"
مکی آرام شدم .آهنا احامتال ندیده بودند که ما برقصمی .رشوع کردم به توایح دادن .ریش س یاه به پش تو
بر من داد زد .طالب جوان دستش را آرام بلند کرد و به زابن دری گفت" :رفیق من میگوید شام نباید حصبت
کنید زیرا ما حمرم نیستمی ،بنابراین شنیدن صدای شام گناه است.
ریش س یاه چوب خود را به دیوار خمیه زد و عبارات خشمگینانه بیشرتی را به زابن پش تو بیان کرد .طالب
جوان شانهای ابال انداخت و به مست پرسان برگشت.
"پرسان به من بگویید ،اینجا چه گپ است؟".
پرسان بیچاره بدتر از من میلرزیدند .قبل از اینکه آهنا جواب دهند ،من دوابره حصبت کردم و اب جعهل
حرفهامی را زدم ات حرمف قطع نشود.
"شاگردان قرآن میخوانند .ببینید ،قرآنها ابز است .آهنا سورهها را میخواندند و ما برای تشویق آهنا
کف میزدمی ات مههای ما خسنان هللا و پیامب صیلهللاعلیهوآهل را ُبرت درک کنمی".
ریش س یاه چوب خود را به زمنی زد که رس و صدایش مانند رضبه زدن به گوشت در خمیه می پیچید.
ابروهای پشاملودش مثل رعد و برق اب مه امخ میکرد .میدانس مت که شنیدن صدای من او را عصباین میکند اما
از آچنه ممکن است پرسان به او بگویند بس یار ترس یده بودم .ریش س یاه لکامت خشمگینانهتری را در خمیهای
خاموش گفت .طالب جوان ترمجه کرد.
"او گفت ،دخرتی ایس تاده بود و به دور خود میچرخید .آن چه بود؟"
قبل از اینکه کیس پاخس دهد ،گفمت“ :او آایت خود را اشتباه خواند و آرام منینشست ،بنابراین من او
را برای تنبیه چرخاندم که رسگیج شده ،خس ته شود".
در این هیاهوی ورود طالبان یرغل از زیر منب خزیده بود و دزدیک حرکت کرد ات اب پرسان دیگر
بنشیند .دیدم که رسش را بنی دو زانویش قرار داده و دس هتایش را روی دهانش گرفته بود ات خندههایش را
پهنان کند .اب دیدن شانههای تاکن خوردهاش ،رشوع به لندیدن از درون چادری خود کردم .زرغونه در آغوش
مس توره پهنان شد و آهنا رس خود را اب شال های خود پوشاندند .آهنا نزی به خنده یرغل میلندیدند .حامت طالبان
فکر میکردند که از ترس گریه میکنند .ریش س یاه دوابره چوبش را به زمنی زد ،سپس روی کُوری پای خود
چرخید و به زابن پش تو چزیهای زیر لب گفت .او از چادر بریون رفت و ابآنکه دور شد ،چوب به در
ورودی برخورد کرد .طالب جوان رو به من کرد“ .دیگر نباید کف زد ای خندید ،فهمیده اید؟"
سکوت کردم جرات نکردم یک لکمه بگومی .طالب برگشت و اب چبه ها روبرو شد .در حالیکه فکر میکردم
اثرایت از لبخند بر لبانش است ،اب صدای بلند گفت "آای فهمیدید؟" چبه ها یک صدا جواب دادند " ،بهل ،
صاحب"!
طالب جوان روی کوری/پاش نه پایاش چرخید و از مسجد خارج شد .پرده بس ته شد و جلوی نور
شدید بعد از ظهر را گرفت و مسجد را در اتریکی و سکوت اکمل برد .به مست پرده رفمت و به بریون نگاه
کردم .دو طالب در ایست ابزریس ایس تاده بودند و اسلحه هایشان را به شانه داشتند و به طرف دیگر نگاه
میکردند .دوابره قدم در خمیه گذاش مت و روی زمنی افتادم .چادریام را آرام برداش مت و به اطراف نگاه کردم.
احساس کردم انگهان بس یار پری و بس یار خس ته شدهام .دخرتان بیچاره اب مه مجع شده بودند و درحالیکه یکدیگر
را گرفته بودند ،میلرزیدند .پرسان حریت زده بودند و از ترس رنگشان سفید شده بود .سپس یرغل رشوع به
خندیدن کرد .به پشت غلت زد و شمکش را حمک نگه داشت و از خنده ُسست شد ،به من اشاره کرد.
"تو خییل ترس یدی معمل صاحب .من فکر کردم که یبهوش میشوی".
مهه پرسان رشوع به خندیدن کردند".
من ترس یده بودم؟" .آرامش متام بدمن را فراگرفت" .تو مه در زیر منب خزیدی .فکر می کردم مثل
چوچهای خارپشت در زمنی فرو میروی".
فیصل اب خنده پرس ید" :معمل حاال چگونه رقصیدن اید میگریید؟".
زرغونه در حایل که صدایش مانند زنگ در اتریکی به صدا در میآمد گفت" :ما دخرتان به خانه معمل
خود میرومی ات بدون شام پرسان امحق آموزش ببینمی ".پش مت را به تری چادر مخ کردم و نگامه را به سقف دوخمت.
آنقدر بلند به نظر میرس ید که هیچ کس دیگر منیتوانست به آن برسد .نگاهی به انبوه رنگارنگ کفشهای
کوچک انداخمت .رنگهای نئوین آهنا در سایهای ک نور می درخش ید .پردۀ مسجد را بلند کردم ات نور را به این
ماکن اتریک برسامن .ابدهای گرم هرات ما را در گرد و غبار پوشاند.
من معتقدم که در آن روز و در آن ماکن مقدس ،خدا به ما لبخند زد و ما را بیش از هر زمان دیگری دوست
داشت.