رقص در مسجد

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 18

‫بیاین از مرتمج‪...

‬‬

‫اب درود به خوانندۀ گرامی؛‬


‫رقص در مسجد‪ ،‬ششمنی خبش نوش تۀ خامن «حمیرا قادری» در قالب کتایب ابلغ بر ‪ ۱۴۱‬برگهست‪ .‬ازآجنا که‬
‫عنوان این کتاب پُر جاذبهست‪ ،‬برانگزینده متایل وطنداران بیشامری شد‪ .‬من مت انگلییس آنرا خواندم و بعد‬
‫خوانش‪ ،‬نیک مشردم ات به ترمجه آن مهت گامش ته‪« ،‬رقص در مسجد» را اب حمتوای فاریس آن به پیشگاۀ‬
‫قضاوت شام تقدمی منامی‪.‬‬
‫البته اب پیشاین ابز اکس یتهای ترمجه را میپذیرم و ابآنکه در این ترمجه تالش به نقل تصویر و حمتوای اصیل‬
‫مت صورت رفته است اما ترمجۀ خایل از عیب خنواهد بود‪ .‬ازیرنو‪ ،‬پیشاپیش از حمرض بزرگواران خواننده و‬
‫تفاوت در زمان فعل پوزش میطلمب‪.‬‬‫خشص نویس نده ابالخص اببت احامتل وجود ّ‬
‫اب حمبت‬
‫عاطف "هامشی"‬
‫دهیل – هندوس تان‬
‫‪ :6‬رقص در مسجد!‬

‫در روزگار جنگ های داخیل‪ ،‬هنگامی که من در آبهای گلآلود خانههای ویران به دنبال آخرین‬
‫ماهی زنده میگش مت‪ ،‬آغا (پدر) به یبیبیس معتاد شد‪ .‬او ساعت به ساعت هنگامی به گزارشات مربوط به‬
‫تلفات گوش میداد که طرفهای درگری اتر و پود جامعه ما را میدریدند‪ .‬اببه جان نزی به هر واژۀ اخبار وابس ته‬
‫بود‪ .‬در گرمای روز دراز میکش ید‪ ،‬رادیوی قدمیی چویب خود را به روی شک خود قرار میداد و مهیشه در‬
‫جس تجوی فراکنس و صدای صافتر بود اما زود از اینکه هیچ جز اخبار انگوار جنگ منیشنید‪ ،‬انامید میشد‬
‫و رساجنام بلند شده و رادیو را بعنوان جعبهای چویب پر از دروغ‪ ،‬نفرین میکرد‪.‬‬
‫مادر عالقۀ به یبیبیس نشان منیداد‪ .‬میگفت‪ :‬گزارشات جنگ و کش تار توسط یبیبیس مصیبیت بود‬
‫که ما از نزدیک جتربه کردمی‪ .‬چه سودی دارد جنگی را که در طول روز اب چشامن خود میبینمی‪ ،‬جمددا شب‬
‫به آن گوش دهمی‪ .‬مادر ابورمند بود که؛ یبیبیس تهنا از مرگ مردان افغان گزارش میدهد‪ .‬او گفت‪ :‬این مرکز‬
‫هرگز از تعداد زانین که اب گلولۀ منحرف و ای بُمب در درون خانههای شان کش ته شدهاند‪ ،‬حتقیق خنواهد کرد‪.‬‬
‫در نوامب ‪ ۱۹۹۴‬که نواجوان بیش نبودم‪ ،‬یبیبیس واژه “طالبان” را به من معریف کرد‪.‬‬
‫آن شب فکر کردم طالبان ابید رسابزاین اب بوتهای عسکری بلند مانند روسها ای شلوارهای هپن‬
‫هامنند جواانن جناح مکونیست خلق و پرمچ و ای شاید آهنا مانند جماهدین هستند مگر‪ ،‬طالبان مانند هیچ کدام‬
‫آانن نبودند‪ .‬آهنا مردان جوان اب ریش و موهای دراز و چشامن رسمه شده بودند‪ .‬آهنا گونهای قدبلند و الغر‬
‫بودند که گویی‪ ،‬سالهاست حقطی زده اند‪ .‬بوت نداشتند مگر اب کفشهای پارهشده و سوراخدار راه میرفتند‬
‫و کفششان چنان گشاد بود که گویی متام مسری قندهار‪-‬هرات را پیاده قدم زده اند‪.‬‬
‫من انم آهنا را در ابر اول از یبیبیس شنیده بودم اما این این اولنی ابری بود که آانن را میدیدم‪ .‬من‬
‫آانن را از سوراخ دروازه وقیت دیدم که هشدارهای خود را مبین بر عدم نگهداری تصاویر‪ ،‬تلویزیون و‬
‫کتابهای مربوط به رسزمنی اکفران اعالم میکردند‪ .‬بزودی من درایفمت که آهنا اکمال متفاوت از دیگران‬
‫جنگجوایین هستند که دیده بودمی‪ .‬آهنا نه تهنا ظاهرا خاکآلود و دلگری بلکه یبرمح و بد ُخلق نزی بودند‪.‬‬
‫زماین زایدی از تطبیق قانون رشیعت در کندهار نگذش ته بود که آهنا متام مدراس دخرتانه را تعطیل‬
‫کردند‪ .‬زانن و دخرتان ممنوع اخلروج شدند و طالبان دس تور دادند که صورت و اندام هیچ زین در هیچ ماکن‬
‫معومی‪ ،‬نباید دیده نشود‪ .‬چادری ای چادری اجباری شد و زین که دلیل موجه برای بودن در جاده را داشت‪،‬‬
‫میابید اب یک حمرم مهراهی میبود‪ .‬اندکترین ختلفات‪ ،‬زانن را در معرض شالق اب کیبل قرار میداد و زن‬
‫مهتم به زان‪ ،‬س نگسار و ای به گلوهل بس ته میشد‪.‬‬
‫من به رادیو گوش میدادم و اب خود فکر کردم‪ ،‬کندهار اب اینجا فاصهلای زایدی دارد‪ .‬طالبان هیچگاه‬
‫به هرات پا منیگذارند‪ .‬دمل برای دخرتان کندهاری که امیدشان برای حتصیل از بنی رفته بود‪ ،‬میسوخت‪ .‬آنقدر‬
‫متأثر شده بودم که حیت آرزو کردم که اکش کندهار در کشوری دیگری بود‪.‬‬
‫هر روز هنگام رفت به مدرسه سهابر سوره الفاحته “ آغازین سورۀ قرآن” را میخواندم و دعا میکردم‬
‫که خداوند طالبان را گمراه مناید ات آهنا هرگز به شهر ما راه پیدا نکنند مگر در یک صبح سپتامب سال ‪۱۹۹۱‬‬
‫در حایلکه داش مت جحاب سفید خود را ُاتو میکردم و آماده رفت به مکتب بودم‪ ،‬مهه چزی تغیری کرد‪ .‬آغا که برای‬
‫خرید انن اتزه برای صبحانهای ما بریون رفته بود یبهیچ انین‪ ،‬رنگ پریده و ترس یده ابزگشت‪ .‬او ابیسک خود‬
‫را به درخت داخل حوییل تکیه داد و صدا زد‪ ،‬انصاری! انصاری! آغا را دیدم که از ااتیق به ااتیق میرفت و‬
‫به دنبال مادر بود‪ .‬او جارو بدست در مقابل ما ظاهر شد‪.‬‬
‫آغا گفت‪" :‬امری اسامعیلخان‪ ،‬حاک شهر شب گذش ته از هرات فرار منوده و طالبان ُک شهر را به ترصف خود‬
‫در آورده اند‪".‬‬
‫رنگ مادر پرید و به دیوار تکیه داد‪ ،‬گویی پاهایش او را برای ایس تادن ایری منیکند‪ُ .‬مش تاق خزی و‬
‫جست زد‪" .‬ببنی محریا‪ ،‬دعاهای تو مس تجاب نشد‪ .‬به حرف پشک س یاه‪ ،‬ابران منیآید‪ .‬خداوند هیچگاه‬
‫دعاهای دخرتان را مس تجاب منیکند‪".‬‬
‫دس مت را اب اتوی ذغایل که برای اتو منودن لباس اس تفاده میکردم‪ ،‬سوزاندم‪ .‬خواهرم زهرا که در آن موقع صنف‬
‫دوم بود‪ ،‬مرا به آغوش کش ید و گریست و مادر نزی ما را هنگامی که خاموشانه میگریست‪ ،‬به آغوش گرفت‪.‬‬
‫ُمش تاق ُبُ تزده به من نگاه کرد‪" :‬چرا گریه میکین؟ اکش مکتب پرسان بس ته بود‪ .‬من بد شانسم‪،‬‬
‫اکش دخرت بودم‪".‬‬
‫شاهراه هرات‪-‬کندهار مانند دانههای رخیتهشده از گردنبند کنده شده‪ ،‬پاسگاه به پاسگاه سقوط کرده بود و‬
‫آن پرمچهای سفید حاال در فراز آسامن شهر ما به اهزتاز بودند‪ .‬تقریبا بالفاصهل میشد تغیری را احساس کرد‪.‬‬
‫به یکابریک خیاابنها از زانن خایل بودند و تهنا مردان در ابزار و مارکیتها اجازه رفت داشتند‪ .‬داکرتان زن‬
‫جبز بریخ در زایشگاه‪ ،‬از شفاخانهها اخراج و به خانه فرس تاده شدند‪.‬‬
‫اکرثیت زانن والدت در خانه را بدلیل هتدید که حیت در موجودیت حمرم حمسوس بود‪ ،‬انتخاب میکردند‪.‬‬
‫طالبان زانن را به هر ُبانهای کتک میزدند و در مهسایگی ما هر ماه حدودا یک طفل و ای مادر در حنی‬
‫زامیان می ُمرد‪ .‬در آن روزگار‪ ،‬من چون پرندهای در قفس بودم که در مقابل میهلها ابل میزند و برای فرار‬
‫تالش دارد‪ .‬یگانه رادیوی فعال در هرات توسط طالبان کنرتل میشد که چزیی جز شعارهای مذهیب و‬
‫تالوتهای از قرآن پخش منیکرد‪ .‬بنابراین هر شب من به توقع شنیدن خب خروج طالبان و اعالم ابزگشایی‬
‫ماکتب دخرتانه به یبیبیس گوش میدادم و ات پااین برانمه خب به رختخواب منیرفمت و بعد‪ ،‬زیر پَتو‪ ،‬اب خود‬
‫میگریس مت ات خواب میرفمت‪.‬‬
‫مادر میگفت‪ :‬هرات پر از گنجشکهای رسگردان است‪ .‬من این پرندگان نشس ته در درختان توت‬
‫حوییلمان را میدیدم که از شاخهای به شاخهای دیگر میپریدند و وقیت آهنا به آسامن آیب پرواز کردند‪ ،‬آرزو‬
‫کردم که اکش میتوانس مت اب آهنا پرواز کمن‪ .‬ابری به مش تاق گفمت که ایاکش گنجشک بودم‪ .‬او که داشت توپ‬
‫فوتبال خود را به دیوار حیاط میزد‪ ،‬آنرا در دست گرفت‪ ،‬مکث کرد و حلظهای تعمق کرد‪" .‬چادری مادر به‬
‫اندازه اکیف بزرگ است‪ ،‬میتواین آن را بپویش‪ ،‬لبهاش ره بگریی و هامنند پرنده اب ابزوهای خود پر زده‪ ،‬پرواز‬
‫کین‪ ".‬اب توپ فوتبالش او را رضبه زدم‪ ،‬فراید زد و دنبامل میکرد‪ .‬مادر میان ما ایس تاد و گفت‪" :‬تو هرگز نباید‬
‫اب پرسان دعوا کین"‪ .‬به روی ابم نشس مت و گریس مت‪" .‬طالبان برای ماندن در هرات آمدهاند و احامتل خروج‬
‫آهنا از شهر متصور نیست‪ .‬هیچ امیدی برای دخرتان هرات نیست"‪.‬‬
‫هنگام مجعآوری لباس از روی طناب حوییل‪ ،‬مادر گفت‪" :‬اگر میشد اب اشک چزیی ساخته شود‪،‬‬
‫من میتوانس مت یک شهر اکمل بسازم‪ .‬محریا! جای گریه‪ ،‬چرا بلند منیشوی و اکری منیکین؟"‪.‬‬
‫"مادر! چه میتوامن بکمن؟ آای بروم بریون و اب طالبان جبنگم؟"‪.‬‬
‫تفاویت ندارند‪ .‬ما منیتوامن اب این مردان جبنگمی‪ .‬تو ابید اب نگرش خود مقابهل کین"‪.‬‬
‫"نه‪ ،‬طالبان ای غری طالبان‪ّ ،‬‬
‫"خودت چه؟ میش نوم که هر شب گریه میکین"‪.‬‬
‫"چون من اید نگرفتهام ات اب دید‪/‬نگرش خود مبارزه کمن‪ .‬اب انامیدیام مبارزه کمن‪ .‬مادر به من نگاه کرد و به‬
‫رمس ذهنیت دادن به نسبت مس ئولیتام گفت‪" .‬تو میخواهی تهنا اشک و گریه را از من به ارث ببی؟‬
‫میتواین ُبرت ازین اکری کین‪ ،‬محریا!"‪.‬‬
‫چندی بعد‪ ،‬وقیت مادر حوییل را جارو میکش ید پیش هناد داد که من آشپزخانهمان را به الکس دریس‬
‫تبدیل کمن‪" .‬این به تو مکک خواهد کرد ات روزهای خود را راحتتر بگذراین و این به نفع دخرتان مهسایگیمان‬
‫نزی خواهد بود‪ .‬بدون معاونت ما آانن یبسواد بزرگ خواهند شد‪ .‬بیشرت آانن معال هشتسالگی شان را سپری‬
‫کردهاند که میابید سال گذش ته به مکتب میرفتند‪ .‬حدآقل هر دخرتی ابید بداند چگونه انم خود را بنویسد؟"‪.‬‬
‫گفمت‪" :‬من هرگز معلمی نکردهام"‪.‬‬
‫اب لبخند‪ ،‬مادر انگش تانش را الی موهامی بُرد‪" .‬تو یک معمل نیس یت‪ .‬تو فقط دخرت این حمل هس یت اما میتواین‬
‫معمل شوی"‪.‬‬
‫وقیت آغا از برانمه ما ابخب گشت‪ ،‬گفت‪ :‬ما ابید بس یار مراقب ابش می زیرا رسپیچی از طالبان عاقبت‬
‫خطرانیک دارد‪ .‬اببهجان که اکمال خمالف این نظر بود‪ ،‬اب عصا به ّدور حوییل قدم زد و گفت‪" :‬اگر طالبان‬
‫فهمیدند‪ ،‬برای متام حمل ابالخص برای محریا عاقبت بدی خواهد داشت‪ .‬آهنا او را یبرحامنه شالق خواهند زد‬
‫و آای این چزییست که تو میخواهی؟ ببیین دخرتت در مال عام شالق زده شود! ابور کنید اگر طالبان ده‬
‫دخرت را در حال ترک این خانه ببینند‪ ،‬آرام خنواهند نشست و یبهیج عکسالعمیل خنواهند بود"‪ .‬او عصایش‬
‫را به سوی آسامن گرفت و گفت‪" :‬ما از دست روسها جان سامل بدر بردمی‪ ،‬ما از جنک داخیل زنده برامدهامی‪.‬‬
‫من اجازه منیدمه که توسط شالقهای طالبان یبحیثیت شومی"‪.‬‬
‫مادر رشح داد که اب آموزش خانگی برای دخرتان حمل من میتوامن ابر تهنایی را از دوش خود ک کمن‪.‬‬
‫عالوه بر این‪ ،‬دخرتان نباید یبسواد بزرگ شوند‪ .‬اب خود فکر کردم اگر‬‫میتوامن اب دوس تامن در ارتباط ابمش و ّ‬
‫دخرتان یبسواد مبانند‪ ،‬طالبان میتوانند اهداف بدجنس خود را بر آن برآورده کنند‪ .‬من هیجان زده بودم و‬
‫حیت ابآنکه ترس یده بودم دست پدر بزرگم را بدس تامن گرفمت "من واقعا میخوامه اجنامش دمه اببهجان"‪.‬‬
‫در هفته بعد آغا اب فکر برانمه ریزی منود ات راهی امن برای اجیاد مکتب در خانهمان پیدا کند‪ .‬من‬
‫گفمت؛ ُبرت است دخرتان را به ُبانه آموزش قرآن مجع کنمی‪ .‬اببهجان اعرتاض کرد‪" .‬هر چزیی را میشود به‬
‫متسخر گرفت مگر انم خدا و قرآن"‪.‬‬
‫"اببهجان! میتوانید بعد اینکه من به آانن خواندن و نوشت درس دادم‪ ،‬شام قرآن درس دهید"‪.‬‬
‫اببهجان ریش خود را خاراند و انگشت خود را به مست من نشانه گرفت‪" .‬تو اب من چنان حرف میزین گوای‬
‫من خمالف آموزش دخرتان هس مت‪ .‬من نیس مت‪ .‬میخوامه واقعبنی ابمش"‪ .‬بعد نرمتر شد‪" .‬ما ابید یبهنایت مراقب‬
‫ابش می در غری آن این مردم ما را خواهند کُشت"‪ .‬بعد عصأی خود را برداشت و راهی مسجد شد‪.‬‬
‫خب مکتبخانگی رسیعا در میان دخرتان پخش شد‪ .‬مش تاق اخطارم داد‪" .‬خانه را پُر از دخرت نکین‪،‬‬
‫اگر کردی خودم به طالبان حتویلات میدمه‪ .‬مکتب شام را اب راکت و انرجنک منفجر میکمن"‪ .‬جارویی را‬
‫برداش مت و تعقیبش منودم‪ .‬او به خیاابن رس ید‪" .‬جرآت میکین مرا تعقیب کین؟!" او فراید زانن از آن سوی‬
‫جاده خاکآلود به من طعنه زد‪ .‬در سایه دروازه حوییلمان ایس تاده بودم و میتوانس مت خندههایش را بش نوم‪.‬‬
‫روزی که آموزگاری برای دخرتان را در خانه آغاز کردم‪ ،‬سزیدهسال داش مت‪ .‬حوییلمان از حضور‬
‫دخرتان ُمش تاق به حدی پُر شده بود که مادر آشپزخانهاش را به ااتق کوچکتری منتقل کرد ات بتوامن از ااتق‬
‫بزرگتر برای تدریس اس تفاده کمن‪ .‬آغا ختتهای را از مکتب پرسان‪ ،‬جایی که تدریس میمنود به عاریت گرفت‪.‬‬
‫ُمش تاق گهگاهی از دیوار به حوییل میپرید و فراید میزد‪ :‬طالبان اینجا هستند! طالبان اینجا هستند ! دخرتان‬
‫ترس یده کتاچبهها را در الی قرآنکرمی هایشان پهنان میکردند و در آغوش یکیگدیگر میلرزیدند و آنطرف؛‬
‫برادر کوچک میخندید و میخندید و میخندید‪ .‬حیت اگرچه ما به شویخ وحشتناک و نه چندان مسخره او‬
‫عادت کرده بودمی اما هرابر میلرزیدمی‪ .‬چننی ش یطنتهای از پرسان برای اذیت کردن و ترساندن دخرتان‬
‫انتظار میرفت‪.‬‬
‫اب گشت زمان‪ ،‬دخرتان در مقابل چشامن ما بزرگ شدند و گوشههای جحابشان اب افزایش قد از‬
‫زمنی فاصهل میگرفت‪ .‬مادر در زمس تان و اتبس تان در حایلکه پرندگان رنگارنگ را که هرگز پرواز منیکردند‪،‬‬
‫خبیه میزد‪ ،‬صنف را اب چشامن مراقب پاس باین میکرد‪ .‬وقیت من داش مت معلمی را میآموخمت‪ ،‬او صبورانه‬
‫نشست و هر روز در اتبلوی تکهای‪ ،‬خبیه‪-‬پیی‪-‬خبیه ُگلدوزی میکرد‪ .‬او ابور داشت که یکروز‪ ،‬مههای آن‬
‫پرندگان خبیهشدهای رنگنی‪ ،‬از روی پارچهای ابفتهشده ابل میزنند و به سوی آسامن آیب شفاف پرواز میکنند‪.‬‬
‫طالبان هر نوع نقایش و سوزندوزی را که نقش انسان ای هر موجود زندهای دیگری را بکشد منع‬
‫کردند‪ .‬ادعا میکردند که کش یدن تصلویر موجودات زنده گناه بدیست‪ .‬حنی خیاطی‪ ،‬مادر رس خود را تاکن‬
‫میداد و میگفت‪" :‬زندگی من پُر از موانع بود"‪.‬‬
‫چندین شب خواب دیدم که آسامن از گهل پرندگان اتریک شده و بر آسامن حوییل و هر ااتق خانهمان‬
‫پرواز کرده و مادر را در ُمنقار خود بر میدارند و به هوا میبرند‪ .‬خواب دیدم که س تارههای درخشان در‬
‫موهای زیبای مادرم پیچیده بود و در حایلکه پرندگان او را اب خود میبردند‪ ،‬آن س تارهها چون جرقههای‬
‫آتشنی به زمنی میافتادند‪ .‬دیدم که مادر جاگرفته در هزاران ُمنقار‪ ،‬کوچکتر شده و در میان ابر پرندگان انپدید‬
‫میشود‪ .‬از اکبوس ب از جا پریدن برخاس مت و به مست مادر دویدم‪ .‬تصور موهای زیبا و پُرس تارهاش در ذهمن‬
‫ماندگار گشت‪ .‬تهنا اترهای گیسوان پوش یده در زیر چادرش را دیدم و اب آرامی صورت خوابیده اش را ملس‬
‫کرده‪ ،‬به ختت خوامب برگش مت‪.‬‬
‫ترایک در کشورهای پیرشفته قمیت بس یار ابالیی را تقااا میکرد اما اب آن مه قبل از ورود طالبان‪،‬‬
‫ترایک در افغانس تان بس یار ارزان بود‪ .‬کشاورزان از کشت ترایک به خسیت میتوانستند سود برند اما وقیت‬
‫طالبان به قدرت رس یدند‪ ،‬قمیت ترایک را اب احنصاری سازی کشت‪ ،‬حاصلگریی و جتارت آن تنظمی کردند‪.‬‬
‫پس از آن‪ ،‬درآمد عظمی ترایک به آانن اماکن خرید اسلحه‪ ،‬پرداخت پول به نریوها و اجرای قواننی رشعی را‬
‫داد‪ .‬اب افزایش مصیبت جنگ‪ ،‬خشکسایل شدید در رسارس افغانس تان گسرتش ایفت و ابعث از بنی رفت‬
‫بس یاری از حمصوالت شد‪ .‬ازیرنو مردم از حومه و روس تاهای کوچک به شهرهای بزرگتر به هدف اکر‬
‫رسازیر شدند‪.‬‬
‫خشکسایل حمصوالت زراعیت را در مزارع از بنی برد و بوتهها و درختان‪ ،‬به ویژه ابغهای سیب را‬
‫انبود کرد‪ .‬روزی از اببه جان پرس یدم‪ :‬چرا خداوند درختان سیب را جمازات کرد؟‪ .‬تقصری آن درختان نبود که‬
‫مردان ترایک اکشتند‪ .‬پدربزرگم نگاه خسیت به من انداخت "اگر خشم خدا در یک جنگل در چهره آتش بیاید‪،‬‬
‫مهه درختان را میسوزاند‪ ،‬چه مرده و چه زنده"‪ .‬در آن سالها‪ ،‬رجن وحشتنایک به افغانس تان سایه انداخته‬
‫بود‪ .‬در کنار فقر‪ ،‬خشکسایل و انامیدی‪ ،‬ترس و خرافات چون سگان گرس نه خیاابن‪ ،‬بیداد میکرد‪ .‬زانن‬
‫عنی مردان اب افسانههای یبشامر ما را مبباران میکردند که گوای متام بدخبیتهای وارد آمده بر رس ما‪ ،‬انیش از‬
‫خشم خداست‪.‬‬
‫شهر هرات در چنگ خشکسایل و مشالکت اقتصادی بود اما رشایط نسبتا ُبرتی از روس تاها‬
‫داشت‪ .‬هزاران خانواده از مناطق اطراف به هرات هماجر شده بودند و قطعهزمنی آنسوی رودخانهای مقابل‬
‫خانهمان که توسط بُمب و ردپای اتنکهای شوروی و ویراینهای جنگهای داخیل به خُشکزار یباکره‬
‫تبدیل شده بود‪ .‬خانههای که در گذش ته ویران و خایل از سکنه شده بودند‪ ،‬آهس ته آهس ته آن منظره خایل‪،‬‬
‫پر از لشکر چادر شد و خانوادههای را که در اثر خشکسایل‪ ،‬حقطی و جنگ آواره شده بودند‪ ،‬در خود جا‬
‫داد‪ .‬چند سازمان غریدولیت بنیامللیل که جرات ماندن در افغانس تان را کرده بودند‪ ،‬برای خانوادههای آواره خمیه‬
‫برای رسپناه ساخت فرامه کردند‪ .‬رساجنام‪ ،‬مسجد حمل برای جامعت مردان هماجر بس یار کوچک شد و بنابر‬
‫این‪ ،‬یک خمیهای بزرگ کهنه در آن طرف رودخانه مقابل خانهای ما برپا کردند ات به عنوان مسجد اس تفاده‬
‫گردد‪ .‬هرچه زمان میگذشت ‪ ،‬تعداد بیشرتی از مردم والیت غور در آنسوی رودخانه مقابل خانهای ما‬
‫مس تقر میشدند‪ .‬ما آهنا را "خمیهنشنی‪/‬مردم خمیه" صدا میزدمی و مهسایگان ما اب لبخند و خسنان خوب رشوع‬
‫به اس تقبال از پناهندگان کردند‪.‬‬
‫آن روزها چون یک خفاش زندگی کردم و فقط در شب یعین وقیت که شهر در اتریکی سقوط میکرد‬
‫و قلب شهر متوقف میشد‪ ،‬دیده میشدم‪ .‬درب ورودی را ات آخر ابز میکردم و سعی میکردم روخانه را در‬
‫میان س یاهی‪ ،‬سایههای مهبم دیوارها و میدان و دندانه های خمیههای س یاه که فقط از آن روش ین انچزی آتش‬
‫چشمک میزد‪ ،‬ببیمن‪ .‬من میدانس مت که در زیر آن خمیهها کوداکین بس یاری هستند که درست مثل خودم از‬
‫کچالوی جوشانده متنفر اند و برای یک بشقاب ساده برجن گریه کرده اند‪.‬‬
‫در اتریکی شب صدای اذان را میشنیدم‪ .‬بدلیل منع بودن‪ ،‬موس یقی دیگری جز اذآن در پنج وقت‬
‫شنیده منیشد‪ .‬در آن سکوت مطلق و اتریکی حمض‪ ،‬شهر به یک شهرک ارواح تبدیل شده بود‪ .‬بعضا در آن‬
‫اتریکی خاموش ‪ ،‬گریه نوزادی از خمیهها به من میرس ید‪ .‬صدای مغانگزیی بود که قلمب را زمخی میکرد اما‬
‫نغمهای خییل سوزانک که از آن شهرک ارواح طننی میانداخت‪ ،‬صدای آرام و دلنشنی مادری بود که الالیی‬
‫میخواند‪ .‬این ملودیهای شریین و مصامینه از میان خمیهها و گاه از خانههای دیواربلند بلند میشد ‪.‬یک‬
‫خط اخری مانده‪.‬‬
‫چند ماه پس از ورود خمیهنشنیها؛ آغا به ما گفت که متوجه شده‪ ،‬دخرتان جوان پناهنده در مقابل خانه ما‬
‫قبل و بعد از صنف مجع میشوند‪ .‬به آغا گفمت که من مه آانن را دیدهام که کنار رودخانه میایستند و به خانه‬
‫ما خریه میشوند‪ .‬من حدس میزمن که آهنا نزی میخواستند خواندن و نوشت را اید بگریند‪ .‬دخرتان خمیهنشنی‬
‫اب دخرتان شامل در صنف من دوست شده بودند و میدانستند که دقیقا چه چزیی در خانه ما جراین دارد‪.‬‬
‫یکروز سه دخرت پناهنده در زدند و خواهش کردند ات آانن را به صنف اجازه دمه‪ .‬آهنا سوگند اید کردند که به‬
‫کیس‪ ،‬حیت خانواده خودشان منیگویند‪ .‬من به آهنا گفمت که ما آنقدر دخرت از مهسایگیمان دارمی که جا ابیق‬
‫نیست‪ .‬دخرتان اب چشامن پُر از اشک خانه را ترک گفتند و تکهای از قلب من را نزی اب خود کش یدند‪.‬‬
‫من گفمت‪ :‬ما ابید راهی برای تدریس در خمیهای مسجد پیدا کنمی‪ .‬من از آغا تقااا منودم ات اب وادلین‬
‫پناهندهها دیدار کند و ببیند‪ ،‬آای آهنا موافقت دارند و به من اجازه میدهند ات دخرتانشان را بیاموزامن‪ .‬آهنا‬
‫مهچننی جمبور بودند که برای خمفی نگه داشت مدرسه ما توافق کنند‪.‬‬
‫پس از حبث و گفتگو اب آغاز افراد چادر موافقت كردند كه که از مسجد برای آموزش دخرتانشان‬
‫اس تفاده شود اما منوط به رشطی كه؛ تدریس بعد از مناز ظهر رشوع و قبل از مناز عرص به پااین رسد‪.‬‬
‫افراد خمیهنشنی از آغا تعهد گرفته بودند که مضن خواندن و نوشت‪ ،‬به فرزندان آهنا قرآن نزی اید دمه‪.‬‬
‫هرگز روز خنست را فراموش خنوامه کرد که آغا؛ ختته س یاه س نگنی را به پشت بست و برای مقابل نشدن اب‬
‫ایست ابزریس طالبان در نزدیکی خمیهها‪ ،‬مسری طوالینتر را به هدف رس یدن به مسجد طی کرد‪ .‬او اب‬
‫ااطراب زاید از پل رودخانه اجنیل عبور کرده‪ ،‬وارد مسجد شد و ختته س یاه را به یکی از تریهای خمیه تکیه‬
‫داد‪ .‬کوداکن پناهنده رشوع به کفزدن و تشویق کردند‪ .‬انگش مت را روی لبهامی گذاش مت‪" .‬آای تعهد خود را‬
‫فراموش کردهاید؟ توافق ما چه بود؟ ما نباید اکری کنمی که ُمالها انراحت شوند"‪.‬‬
‫پس از آن روز؛ مس ئولیت آغا بود که دقیق بعد از مناز ظهر‪ ،‬ختته س یاه را از خانهمان بریون بیاورد‪،‬‬
‫ایس تگاه ابزریس طالبان را دور بزند‪ ،‬از پل ابریک رودخانه عبور کند و آن را به داخل خمیه برساند و در‬
‫پااین صنف‪ ،‬قبل از مناز عرص دیر وقت ‪ ،‬آغا ختته را به خانه برگرداند ات برای صنف صبح من آماده ابشد‪.‬‬
‫بزودی‪ ،‬تعدادی از پرسان پناهنده به صنف من در مسجد پیوستند‪ .‬آهنا بس یار جوان و پُر انرژی بودند‪.‬‬
‫حضور آهنا روح اتزهای به گروه دخرتان متنی و بمیانک ما خبش ید‪ .‬پرسان منیخواستند در مکتب شهر بروند‪.‬‬
‫از وادلین آهنا خواستمی که پرسانشان را به دلیل خطر بیشرتی که از آدرس آن خلق میشد‪ ،‬در مکتب‬
‫دولیت‪/‬رمسی نگه دارند اما پرسان رسکشی میکردند‪ .‬آهنا شاکیت داشتند که معلامن جز تالوت قرآن‪ ،‬عریب‪،‬‬
‫حدیث و رشع به آهنا چزیی دیگری منیآموزانند‪" .‬ما اجازه ابزی ندارمی‪ ،‬معلامن ما را لت میکنند و جمبور‬
‫میسا نزد که حیت در گرمترین هوا‪ ،‬عاممههای س نگنی به رس کنمی"‪.‬‬
‫تدریس دخرتان و پرسان در یک صنف‪ ،‬خط رسخ دیگری بود که آنرا عبور کردم‪ .‬در چند ماه کوداکن‬
‫اید گرفتند که آرام حصبت کنند‪ .‬حیت رسکشترین پرسان مه خطر را درک میکردند و رویهای عادی داشتند‪.‬‬
‫ما چون موش ساکت‪ ،‬پریشان و پهنان شده در درون دیوار بودمی که انگار اگر معلوم میشدمی‪ ،‬گربهای گرس نه‬
‫میتوانست هر حلظه به ما محهل کند‪.‬‬
‫نزدیک به ن ُه ماه بود که در آن خمیهای ساخته شده از چادر بزرگ تدریس میکردم‪ .‬شعاع انزک نور‬
‫خورش ید از طریق چندین سوراخ خمیه در صنف میاتبید و خطوط نوری پُر گرد و غباری را شک میداد‪.‬‬
‫کف زمنی لگد شده بود و خباطر نرمشدن انمهواری و س نگریزهها چند فرش مندرس هپن شده بود‪ .‬نس میی‬
‫از ابد داخل خمیه منیآمد و آنقدر گرم بود که بوی ذوبشدن کفشهای ارزان پالستیکی چبهها حس میشد‪.‬‬
‫ُمال ابرها به کوداکن هشدار داده بود که کفشهای خود را در داخل مسجد نگذارند اما ابآنکه کفشهای آهنا‬
‫ارزان و از پالستیک اشغایل در پاکس تان ساخته میشد مگر تهنا کفش داش تهای آهنا بود و اگر آنرا در بریون‪،‬‬
‫زیر آفتاب سوزان میگذاشتند به صورت گدلانهای پالستیکی آب میشد‪ ،‬کوداکن ترجیح میدادند از ُمال‬
‫اطاعت نکنند‪ .‬من پیش هناد داده بودم که کفشهای خود را در زیر یک لبه خمیه که به زمنی رس یده‪ ،‬پهنان‬
‫کنند‪ ،‬اما آهنا به من نزی گوش منیدادند‪.‬‬
‫بعد از ظهر‪ ،‬بدترین زمان ورود به مسجد بود‪ .‬بوی بد بدنهای عرق کرده و جورابهای انشس ته به‬
‫فضای خمیه حاک میشد و آن بوی متعفن‪ ،‬تنفس را دشوار میساخت و اب گرمتر شدن بعد از ظهر بدتر‬
‫میشد‪ .‬چبه ها الامتس کردند که دو پردهای خمیه‪/‬مسجد را ابال بزمن ات حداقل هوای متعفن بتواند خارج شود‬
‫اما به خاطر ایست ابزریس طالبان جرآت نکردم‪ .‬مزیت دیگر پاینی نگه داشت پردههای خمیه این بود که به‬
‫عنوان جحاب معل میکردند و جمبور نبودم که خسیت چادری خود را حتمل کمن‪ .‬چنیهای چادری مانع حرکت من‬
‫میشد و دور پاهامی میپیچید‪ .‬من هنگام راه رفت اب چادری غالبا میلغزیدم و گاه میافتادم چون ساحه دید‬
‫من به یک یش مس تطیل شک کوچک در نزدیکی چشاممن حمدود میشد‪.‬‬
‫دیدن کوداکن در سایه اتریک داخل مسجد یبهنایت دشوار بود و اب پوش یدن «چادری» تقریبا غری‬
‫ممکن میشد‪ .‬در روزهای که جمبور میبودم در چادری خود را پهنان نگهدارم‪ ،‬مغزم چنان آشفته میگشت که‬
‫اغلبا فراموش میکردم اکرخانگی و کتابهای مترین دانشآموزامن را برریس کمن‪ .‬حیت بعیض اوقات انم آهنا را نزی‬
‫فراموش میکردم مگر حیت در گرمترین روزها‪ ،‬هرگز فراموش نکردم چبه ها را هناکم رفت از خمیه بدرقه کمن و‬
‫خودم نزی رسیعا دور شوم‪.‬‬
‫من در حال تدریس در «چهل متوز» بودم که گرمترین ماه از ‪ ۱۲۱‬روز توآم اب گرما‪ ،‬رطوبت و ابد در‬
‫هرات است‪ .‬زماین که هوا به شدت غبارآلود بود‪ ،‬آفتاب سوزان داشت و دمای هوا در ابالترین حد خود‬
‫بود‪ .‬هر روز ‪ ،‬یک ای دو دانشآموز در جراین تدریس دچار خون دماغ میشدند‪ .‬دخرتان برای رسد کردن‬
‫چادرهای خود را کنار میزدند و پرسان خود را اب کتاچبههای خود که در صفحات قرآنشان پهنان شدهبود ‪،‬‬
‫پکه میزدند‪ .‬در یکی از آن روزهای گرم اتبس تان‪ ،‬یعین آن زمان سال که توتها در کناره رودخانه اجنیل پخته‬
‫میشوند و به آب میافتند‪ ،‬جرات کردمی در مسجد برقصمی‪ .‬در آن روز داغ و غبارآلود و همم‪ ،‬دخرتان در یک‬
‫حلقه نشس ته بودند و داس تان میگفتند در حایل که پرسان یب رس و صدا به آهنا گوش میدادند‪.‬‬
‫دانش آموزان از جا بلند شده و اب صدای بلند گفتند؛ "سالم معمل صاحب‪ .‬سالم خامن معمل"‪.‬‬
‫"سالم بر شام دانشآموزان من"‪.‬‬
‫به مست راست و چپ خود نگاه کردم ات مطمنئ شوم که پردههای ورودی و خرویج مسجد اکمال‬
‫پاینی کش یده شده ابش ند‪ .‬دخرتان خود را اب شالهای خود پکه میزدند‪.‬‬
‫"معمل صاحب‪ ،‬اینجا بس یار گرم است‪ .‬مسجد به هجمن تبدیل شده"‪.‬‬
‫شامل را از گردمن ابز کردم و به اطراف نگاه کردم‪.‬‬
‫"چرا امروز تعداد شام بس یار ک است؟ دخرتان و پرسان دیگر کجا هستند؟ کیس می داند؟‪".‬‬
‫یرغل اب خنده از جا بلند شد‪" .‬معمل صاحب‪ ،‬شب گذش ته در اینجا (شهرک خمیهنشنیها) عرویس‬
‫داشتمی‪ .‬دخرت شاهمحمدخان اب پرس غفورخان ازدواج کرد"‪.‬‬
‫یرغل اب دست مخ شده ابزوی خود را تاکن داد‪.‬‬
‫"دخرت شاهمحمدخان یک دستاش کواتهتر از دیگرش است‪ ،‬این رمق"‪.‬‬
‫پرسان مهه خندیدند‪ .‬سپس فیصل فراید زد‪" ،‬نه! اشتباه میکین‪ .‬یرغل‪ ،‬یک پای او کواتهتر از پای دیگرش‬
‫است‪ ".‬پاهایش را دراز کرد و ابسن خود را پیچاند‪ ،‬بنابراین یک پا کواته تر به نظر میرسد‪" .‬مثل این"!‬
‫زرغونه‪ ،‬دانشآموز دیگر در حایلکه دس تانش را جلوی شال خود گرفته بود‪ ،‬ایس تاد‪ .‬نگاهی به یرغل و فیصل‬
‫انداخت و سپس به چشامن من نگاه کرد‪.‬‬
‫"خامن معمل ‪ ،‬این دروغ است‪ ".‬وی ادامه داد‪" ،‬چشم های پرسان کج است‪ ".‬او به طرف پرسان‬
‫برگشت و چشامنش را کج کرد‪" ،‬مثل این"!‬
‫دخرتان صورتشان خود را اب شال پوشانده بودند و خنده هایشان مانند غچغچ گنجشکها در اطراف‬
‫مسجد اتریک به صدا درآمده بود‪ .‬من منیتوانس مت خندهام را کنرتل کمن و به مست پرسان نگاه کردم‪" .‬مسخره‬
‫كردن ظاهر زن رشافمتندانه نیست‪" ".‬به خصوص اگر حقیقت نداش ته ابشد"‪.‬‬
‫پرسان اعرتاض کردند‪ .‬یرغل گفت‪" :‬معمل صاحب‪ "،‬شام مهیشه طرفدار دخرتها هستید"‪.‬‬
‫"البته‪" ".‬من یک دخرت هس مت‪ .‬ما ابید مراقب یکدیگر ابش می‪ .‬حاال‪ ،‬به من بگو‪ ،‬چرا امروز تعداد‬
‫دانش آموزان مکرت شده است؟‬
‫"یرغل دوابره ایس تاد‪ .‬مکر شلوار بزرگ خود را اب یک دست در حایل که اب دست دیگر اشاره میکرد‪،‬‬
‫نگه داشت‪" .‬شب گذش ته یک جشن عرویس برگزار شد و امروز مرامس ختت مجعیست‪ .‬مرامسی برای‬
‫اس تقبال از عروس در خانه جدید او‪ ،‬ازیرنو دخرتان برای رقص به آجنا رفته اند"‪.‬‬
‫در زمان طالبان‪ ،‬رقصیدن اکمال ممنوع بود‪ .‬شاهمحمدخان یک خانه مرتوکه اب دیوارهای بلند و یک‬
‫حوییل داخیل را به خدمت گرفته بود‪ .‬همامانن عرویس‪ ،‬چند نفر بعد‪ ،‬اب احتیاط وارد شده و به داخل راه‬
‫میایفتند‪ .‬برادران داماد نزی مسلح و هوش یارانه‪ ،‬مراقب بودند‪ .‬شاید شاهمحمدخان برای دور ماندن طالبان رشوه‬
‫داده بود و مضنا به حمت آهنا موس یقی عرویس را خییل آهس ته پخش کرده بودند‪ .‬عرویس در میان پناهندگان‬
‫معموال ساکت‪ ،‬آرام و یب روح بود اما هرایت ها هنوز راههای برای جشن گرفت ازدواج در خلوت پیدا‬
‫میکردند‪.‬‬
‫فیصل دستش را بلند کرد‪" .‬بیشرت دخرتان امروز برای درس نیامده اند‪ ،‬اما ما پرسان مهه اینجا هستمی‪.‬‬
‫آن دخرتان امحق چزیی جز رقص منیدانند‪ .‬به حمض شنیدن صدای طبل رشوع به چرخاندن شالها و تاکن‬
‫دادن دس تان خود میکنند‪ ،‬و‪ . . .‬و رشوع کن"‪ .‬فیصل چهرهای به خود گرفت گوای که یک لمیوی تلخ خورده‬
‫ابشد‪" .‬رقصید!"‪.‬‬
‫بالل دستش را بلند کرد‪" .‬نه معمل صاحب‪ ،‬عدهای از چبهها نزی امروز به مسجد نیامده اند‪ .‬آهنا مهچننی‬
‫برای متاشای رقص دخرتان به خانه داماد رفتهاند"‪.‬‬
‫ماه ُرخ زیر لب گفت‪" :‬زرغونه شب گذش ته در عرویس بس یار زیبا رقصید"‪" .‬او خییل خوب میرقصد‪.‬‬
‫مهه زنها به او کف زدند"‪.‬‬
‫"آای او راست می گوید؟"‬
‫یرغل پرس ید‪" .‬تو‪ ،‬زرغونه‪ ،‬اب دست و چشم کج بدلی برقیص؟"‪.‬‬
‫من پرس یدم‪“ :‬آای این واقعیت است زرغونه؟" گرچه جدا تعجبآور نبود مگر زرغونه در سن ایزده‬
‫سالگی یکی از برازندهترین دخرتان صنف بود‪ .‬دارای دستها و ابزوان ظریفی بود که هنگام تنظمی شال خود‬
‫مانند ابلهای «قو» حرکت میکرد‪ .‬من میتوانس مت تصور کمن که دس تانش چگونه ابجرنگ جرنگ کردن تنبورها‬
‫پیچ میخورد‪ .‬او کودک زیبایی بود و تصور آیندهای او برامی دردانک!‪.‬‬
‫زرغونه دوابره رسخ شد‪ ،‬رسش را پاینی انداخت و بس یار آرام گفت‪" :‬ماهرخ نزی رقصید‪".‬‬
‫من به طرف دو دخرت برگش مت‪" .‬من منیدانس مت که شام حیت رقصنی بدل هستید‪ .‬آفرین دخرتامن!"‪.‬‬
‫چشامن آیب زرغونه درخش ید و صورت گلگون ماهرخ اب لبخند شکوفا شد‪ .‬نگاهی کواته به مونسه‬
‫انداخمت که رسش را تاکن میداد‪ .‬او موجود جخالیت‪ ،‬الغر و اب پوست تریه و مثل مهیشه کنار ختته‬
‫س یاه نشس ته و شالش را دور صورتش بس ته بود‪ .‬شالش را از دهانش دور کرد‪.‬‬
‫گفمت‪" :‬صب!"‪ .‬مونسه میخواهد چزیی به ما بگوید‪" .‬عزیزم میخواس یت حصبت کین؟"‬
‫مونسه کف زمنی را نگاه كرد و گفت‪" :‬معمل صاحب‪ ،‬شام مه میتوانید برقصید؟"‪.‬‬
‫یرغل گفت‪" :‬چه خری!"‪" .‬وقیت کیس معمل شد ابید مهه چزی را بداند‪".‬‬
‫پرسان مهه رشوع به خندیدن کردند‪ .‬سعی کردم خنندم‪ .‬من منیخواس مت به احساسات مونسه صدمه‬
‫بزمن‪.‬‬
‫"هش! دانشآموزان‪ ،‬شام ابید ساکت ابش ید‪ .‬لطفا! فرزندامن! ما نباید اینقدر رس و صدا کنمی"‪.‬‬
‫شامل را اب دس تامن صاف کردم‪" .‬من یک معمل رقص نیس مت‪ .‬من اس تاد خواندن و نوشت شام هس مت"‪.‬‬
‫زرغونه گفت‪" :‬معمل عزیز ‪ ،‬حیف است که شام رقصیدن منیدانید‪".‬‬
‫یرغل از جا بلند شد‪" .‬فهمیدم!" به زرغونه اشاره کرد‪ " .‬تو‪ ،‬زرغونه؛ میتواین به معمل ما رقصیدن را‬
‫بیاموزاین؟" بعد به من اشاره کرد‪" .‬و تو معمل صاحب‪ ،‬میتواین به ما حنوه خواندن و نوشت را بیاموزی‪".‬‬
‫دخرتان خندیدند‪ .‬زرغونه رو به من کرد‪" .‬معمل عزیز؛ آای شام قبول میکنید؟"‬
‫ش یطنمت ُگل کرده بود‪ .‬گفمت "بهل!"‪" .‬اما به رشطی که امروز رشوع کنمی‪".‬‬
‫مهه رشوع کردند به خندیدن و کف زدن‪ .‬زرغونه گفت‪" :‬یک رشط دارد‪ .‬اینکه هیچ پرسی حضور‬
‫نداش ته ابشد"‪.‬‬
‫فصیل پرس ید‪" :‬ما پرسان در این بعد ظهر گرم کجا ابید برومی؟"‪" .‬این که معال هجمن است اما تهنا‬
‫سایه دارد‪".‬‬
‫یرغل‪".‬من تاکن منیخورم!"‪.‬‬
‫دوابره دس مت را بلند کردم‪ .‬الکس ساکت شد‪" .‬من یک روز دیگر رقصیدن را اید میگریم"‪.‬‬
‫رو به زرغونه کردم‪" .‬آای رقیص را که شب گذش ته اجنام دادی‪ ،‬اجرا میکین؟"‬
‫مس توره گفت؛ “خامن معمل‪ ،‬طالبان میآیند‪ .‬آهنا صدای ما را میش نوند‪.‬‬
‫فیصل گفت؛ "ما کف منیزنمی‪ .‬ما یب رس و صدا متاشا خواهمی کرد"‪.‬‬
‫ماهرخ شانه زرغونه را تاکن داد و گفت‪" :‬بلندشو عزیز‪ ،‬معمل ما میخواهد رقص تو را ببیند"‪.‬‬
‫زرغونه رسش را تاکن داد و به مست پرسان نشس ته اشاره کرد‪" .‬معمل عزیز ‪ ،‬من میترمس این پرسان‬
‫به خانوادههای خود بگویند كه من در مقابل آهنا رقصیدم"‪.‬‬
‫شهاب‪" .‬ما خبچنی نیستمی!"‪" .‬این زانن هستند که خبچیین میکنند"‪.‬‬
‫لیلام گوشه شال خود را به مست شهاب تاکن داد‪" .‬تو شهاب‪ ،‬آبرو میبی! من ترا هر روز در مقابل‬
‫مسجد میبیمن که اب دیگران غیبت میکین"‪.‬‬
‫یرغل گفت‪“ :‬من بدترین خبچنی صنف هس مت و قسم میخورم دهامن را بس ته نگه خوامه داشت"‪.‬‬
‫پرسان دیگر رس تاکن دادند‪.‬‬
‫من گفمت" ‪:‬من کنار دیوار چادر میایس مت ات مراقب پاسگاه طالبان ابمش‪ .‬نوبت نگهباانن بعد از ظهر‬
‫است‪ .‬آهنا در گرما تنبل میشوند و در سایه میخوابند"‬
‫مونسه شالش را از صورتش دور کرد‪" .‬من میترمس اس تاد"‪.‬‬
‫زرغونه زیر لب او را رسزنش کرد و گفت‪" :‬من مقابل این پرسان میرقصم اما تو میتریس"‪.‬‬
‫فیصل گفت‪" :‬بگذارید کنار پرده ورودی ابیس مت‪" ".‬من مال را دیده ام که جاسویس ما را می کند‪.‬‬
‫یکابر اگر من کتاچبهام را خود را در داخل شلوار خود پهنان منیکردم او میفهمید که ما در کتاچبههای خود‬
‫آایت قرآن را منینویس می‪ .‬معمل عزیز من فکر میکمن او به شام مشکوک است"‪.‬‬
‫زرغونه در حالیکه به چهرهای چبههای دیگر نگاه میکرد‪ ،‬پرس ید‪“ :‬آای کیس اینجا در مورد الکس ما‬
‫خبچیین می کند؟"‬
‫مس توره گفت‪ُ " :‬مال به خمیهای ما آمد و به پدرم گفت‪ :‬نگذارد ما کوداکن در مسجد مرتكب اعامل‬
‫غریاخالیق شومی‪" ".‬و پدرم گفت‪ :‬این شام بزرگان هستید که فاسد هستید‪ .‬این کوداکن از فساد چزیی‬
‫منیدانند"‪" .‬سپس ُمال به پدرم هشدار داد که اشتباه است که دخرتان و پرسان اب مه ابش ند‪ .‬وی گفت‪:‬‬
‫"پرسان عادات ش یطاین را از دخرتان میآموزند"‪.‬‬
‫سکوت شوکه کنندهای برقرار شد‪ .‬من گفمت‪" :‬من فکر میکمن اکنون زمان رقص زرغونه فرا رس یده‪".‬‬
‫من خودم را کنار در ورودی مسجد قرار دادم و گوشهامی را برای شنیدن هر صدای پایی از بریون متوجهتر‬
‫ساخمت‪ .‬زرغونه ایس تاد و به طرف ُمنب رفت‪ .‬جایی که ُمال معموال برای ایراد خطبه در آجنا میایس تد‪ .‬او‬
‫انهتای شال خود را در دس تان خود گرفت و روی انگش تان پای خود به آهس تگی رشوع به رقصیدن کرد‪.‬‬
‫دس تانش مانند ابلهای پرنده روی هوا ش ناور شد‪ ،‬شال رنگیاش مانند پر برایش مین ُمود و انگش تانش مانند‬
‫برگها در ابد به اهزتاز درآمد‪ .‬موهای کدیدهشده او به زیر مکرش رس ید و اب حراکت نرم و انعطافپذیر به‬
‫مست راست و چپ تاکن میخورد‪ .‬رسش از یک شانه به شانه دیگرش میچرخید و حنی رقصیدن‪ ،‬شال او‬
‫به دورش پرواز کرد‪ .‬هامنند ابر رسمهای درخشان که روی هوای س نگنی ش ناور بود‪ .‬چشامنش اب حیا و فروتن‬
‫و گونههایش به رنگ ُگل رسخ شده بود‪ .‬من قبال هرگز متوجه نشده بودم که او اینقدر زیباست‪ .‬نگاهی رسیع‬
‫به بریون و نور کُور کننده بعد از ظهر انداخمت‪ .‬خیاابن روبروی چادر خایل بود‪ .‬دس تامن را ابالی چشاممن چرت‬
‫ساخمت ات سایه کند و از فاصهل دور نگاه کردم‪ ،‬پاسگاه مه خایل بود‪ .‬برای متاشای زرغونه قدم به خمیه گذاش مت‪.‬‬
‫اب حراکت او رشوع به کف زدن کردم‪ .‬منیتوانس مت جلو خودم را بگریم‪ .‬حمصور شده بودم‪ .‬دخرتان نزی در آن‬
‫موقع رشوع به کف زدن اب قدمهای زرغونه کردند‪ .‬پرسان خییل زود به دخرتها ملحق شدند‪ .‬چبههای نشس ته‬
‫چنان عقب و جلو میرفتند که گویی به موس یقی ارسارآمزی انشنیدهای گوش میدهند‪ .‬صورت یرغل درخشان‬
‫بود‪ .‬گفمت "آای تو رقصیدن بدلی یرغل؟" صدامی را ابالتر از کف زدن بلند کردم‪ .‬یرغل از جا بلند شد و در‬
‫حایل که دستهایش را دراز کرده و دس تانش را از روی مچ دس تانش میچرخاند‪ ،‬دور زرغونه رشوع به‬
‫رقصیدن کرد و از حراکت ظریف او تقلید میمنود‪.‬‬
‫فیصل اب خنده گفت‪" :‬حاال ما مطمنئ هستمی که یرغل خبچیین منیکند‪ .‬او خودش در راس این اکر‬
‫است و مهه او را می بینند"‪.‬‬
‫یرغل نگاهی به من انداخت‪" .‬ببنی معمل عزیز! رقصیدن آسان است"‪.‬‬
‫جادویی بود‪ .‬مسجد دگرگون شد‪ .‬مهه ما میخندیدمی و کف میزدمی‪ .‬گرمای طاقت فرسا فراموش شده‬
‫بود‪ .‬کتاچبهها در الی قرآن پهنان شده بودند و دخرتان قملهای خود را در موهای خود جا کرده بودند و فیصل‬
‫اب دس تانش بر رس زانوهایش طبل میزد‪.‬‬
‫زرغونه در حایل که صورتاش درخشان بود‪ ،‬در اطراف پایهای مرکزی مسجد میرقصید و یرغل ّدور او‬
‫ّدور میزد و سعی میکرد از گامهایش تقلید کند‪ .‬چادر مونسه از رسش افتاده بود و اب لبخندش سایهها روشن‬
‫شده بود‪.‬‬
‫گفمت‪" :‬آفرین دانشآموزان‪!".‬‬
‫"رقص شام زساوار منره صد در صد است"‪.‬‬
‫انگهان صدایی از پشت دیوار تکهای شنیدم‪ .‬خشک شدم‪ .‬چویب را دیدم که پرده س نگنی تکهای‬
‫درب مسجد را بر داشت‪ .‬دهنه تفنگ منااین شد اما چهره طالب هنوز در بریون پهنان بود‪ .‬فقط امیدوار بودم‬
‫که او مرا در اتریکی مسجد ندیده ابشد‪ .‬پرده بلندتر شد‪ .‬آنگاه بوتهای س یاه و س نگنی و تُنبانهای تریه و‬
‫الکنشان را دیدم‪ .‬ممکن رس و صدای ما توجه طالب را در مسری رس یدن به ایست ابزریس جلب کرده بود‪.‬‬
‫من به امید اینکه سایهها ما را غری قابل دید کنند‪ ،‬به مرکز مسجد جس مت‪ .‬چبه ها حامت ترس را در چهره من‬
‫میدیدند‪ .‬آهنا مانند کبوترهای ترس یده از گربه‪ ،‬پراکنده بودند‪ .‬زرغونه مثل کیس که به او شلیک شده ابشد‬
‫غش کرده و روی زمنی افتاده بود و شالش را روی رسش انداخته بود‪ .‬دخرتان اب مه مجع شده و صورتهایشان‬
‫را در پشت رورسیهای خود پهنان کرده بودند‪ .‬پرسان به پشت خمیه دست و پا زدند و به رسعت مانند یک‬
‫ردیف ژندهپوش نشستند‪ .‬بیچاره یرغل رسیع رفت زیر منب‪ .‬در سکوت انگهاین و اکمل‪ ،‬من میتوانس مت صدای‬
‫خوردن چوب طالب را در امتداد پارچهای خضمی درب ورودی مسجد بش نوم‪ .‬آنقدر میلرزیدم که به خسیت‬
‫توانس مت چادری خود را بلند کمن‪ .‬پاهامی در رشف فرو رخیت بود‪ .‬نرم و خییل آهس ته چادری را ابالی رسم‬
‫گذاش مت‪ .‬من منیدانس مت که آای ُبرت است در دروازه ورودی اب طالب مقابل شوم ای جایی که ایس تادهام منتظر‬
‫مبامن ات اینکه او وارد مسجد شود‪ .‬مطمنئ نبودم که حیت بتوامن ده قدم بردارم که بتوامن به در ورودی برمس‪.‬‬
‫سپس طالب وارد شد‪ .‬صدایش از چادر بریون زد‪ .‬قلمب ایس تاد‪ .‬من به قدری ترس یده بودم که منی فهمیدم چه‬
‫میگوید‪ .‬او دوابره حصبت کرد‪ ،‬ریشش از بس عصبانیت میلرزید‪ .‬او اب دست خود پرده خضمی را بلند کرد ات‬
‫نور بیشرتی وارد شده‪ ،‬اتریکی حمو شود‪ .‬او مردی بلند قامت‪ ،‬س یاه پوش و اب صورت بلند و الغر بود که‬
‫در زیر یک عاممهای س یاۀ بزرگ قرار گرفته بود‪ .‬چشامنش پوش یده اب رسمهای س یاه مثل دو قطرهی نمیهشب‬
‫بود‪ .‬وقیت رسش را برای جس تجوی چادر چرخاند‪ ،‬نگاه خریه او مرا اید کرکس انداخت‪ .‬پرندهای که غذایش‬
‫فقط مردههاست‪ .‬ریش س یاه و بلندش از گونههای فرورفته او آویزان بود و تقریبا لبهای ابریک و سفیدش‬
‫را پهنان کرده بود‪ .‬دهانه الکشینکف او به دنبال چشامنش‪ ،‬در اطراف ااتق حرکت میکرد‪.‬‬
‫او رشوع به داد و فراید کرد و گوشهای من آکنده از رضابن قلمب بود‪ .‬سعی کردم آرام زیر چادری‬
‫نفس بگریم‪ .‬دس تامن عرق کرده بودند و زانوهامی میلرزید‪ .‬رسم میچرخید و ک شهر روی رسم ویران شد‪ .‬فکر‬
‫منیکردم بتوامن خییل بیشرت ابیس مت‪ .‬بدمن متاما میخواست دراز بکشد و به گوشهای خبزد‪ .‬دوابره طالب داد زد‪.‬‬
‫سپس طالب دیگری از پشت خمیه وارد شد‪ .‬او جوانرت بود و بس یار آرامتر به نظر میرس ید‪ .‬صورتاش‬
‫رنگ پریده و ریش انزکاش تقریبا طالیی بود‪ .‬تفنگش را روی شانهاش انداخت‪ .‬طالب ُمسن هنوز فراید‬
‫میزد‪ .‬طالب جوان اشارهای به او کرد که ساکت شود‪ .‬این ابعث تعجب من شد‪ .‬مخ شد و چپ نگاه کرد‪.‬‬
‫او گفت‪" :‬این مسجد مانند قب اتریک است‪" ".‬اینجا چه خب است؟"‬
‫ریشس یاه فراید کش یدن را متوقف کرد و ریشش از حرکت ابز ایس تاد‪ .‬طالب جوان دوابره پرس ید‪،‬‬
‫"اینجا چه میکین؟ او اب زخندانش به ریش س یاه اشاره کرد‪ .‬رفیق من گفت که صداها و کف زدن را شنیده‬
‫است‪".‬‬
‫متوجه خمتلط بودن دخرتان و پرسان شد‪" .‬آای این درست است؟"‬
‫مکی آرام شدم‪ .‬آهنا احامتال ندیده بودند که ما برقصمی‪ .‬رشوع کردم به توایح دادن‪ .‬ریش س یاه به پش تو‬
‫بر من داد زد‪ .‬طالب جوان دستش را آرام بلند کرد و به زابن دری گفت‪" :‬رفیق من میگوید شام نباید حصبت‬
‫کنید زیرا ما حمرم نیستمی‪ ،‬بنابراین شنیدن صدای شام گناه است‪.‬‬
‫ریش س یاه چوب خود را به دیوار خمیه زد و عبارات خشمگینانه بیشرتی را به زابن پش تو بیان کرد‪ .‬طالب‬
‫جوان شانهای ابال انداخت و به مست پرسان برگشت‪.‬‬
‫"پرسان به من بگویید‪ ،‬اینجا چه گپ است؟"‪.‬‬
‫پرسان بیچاره بدتر از من میلرزیدند‪ .‬قبل از اینکه آهنا جواب دهند‪ ،‬من دوابره حصبت کردم و اب جعهل‬
‫حرفهامی را زدم ات حرمف قطع نشود‪.‬‬
‫"شاگردان قرآن میخوانند‪ .‬ببینید‪ ،‬قرآنها ابز است‪ .‬آهنا سورهها را میخواندند و ما برای تشویق آهنا‬
‫کف میزدمی ات مههای ما خسنان هللا و پیامب صیلهللاعلیهوآهل را ُبرت درک کنمی‪".‬‬
‫ریش س یاه چوب خود را به زمنی زد که رس و صدایش مانند رضبه زدن به گوشت در خمیه می پیچید‪.‬‬
‫ابروهای پشاملودش مثل رعد و برق اب مه امخ میکرد‪ .‬میدانس مت که شنیدن صدای من او را عصباین میکند اما‬
‫از آچنه ممکن است پرسان به او بگویند بس یار ترس یده بودم‪ .‬ریش س یاه لکامت خشمگینانهتری را در خمیهای‬
‫خاموش گفت‪ .‬طالب جوان ترمجه کرد‪.‬‬
‫"او گفت‪ ،‬دخرتی ایس تاده بود و به دور خود میچرخید‪ .‬آن چه بود؟"‬
‫قبل از اینکه کیس پاخس دهد‪ ،‬گفمت‪“ :‬او آایت خود را اشتباه خواند و آرام منینشست‪ ،‬بنابراین من او‬
‫را برای تنبیه چرخاندم که رسگیج شده‪ ،‬خس ته شود"‪.‬‬
‫در این هیاهوی ورود طالبان یرغل از زیر منب خزیده بود و دزدیک حرکت کرد ات اب پرسان دیگر‬
‫بنشیند‪ .‬دیدم که رسش را بنی دو زانویش قرار داده و دس هتایش را روی دهانش گرفته بود ات خندههایش را‬
‫پهنان کند‪ .‬اب دیدن شانههای تاکن خوردهاش‪ ،‬رشوع به لندیدن از درون چادری خود کردم‪ .‬زرغونه در آغوش‬
‫مس توره پهنان شد و آهنا رس خود را اب شال های خود پوشاندند‪ .‬آهنا نزی به خنده یرغل میلندیدند‪ .‬حامت طالبان‬
‫فکر میکردند که از ترس گریه میکنند‪ .‬ریش س یاه دوابره چوبش را به زمنی زد‪ ،‬سپس روی کُوری پای خود‬
‫چرخید و به زابن پش تو چزیهای زیر لب گفت‪ .‬او از چادر بریون رفت و ابآنکه دور شد‪ ،‬چوب به در‬
‫ورودی برخورد کرد‪ .‬طالب جوان رو به من کرد‪“ .‬دیگر نباید کف زد ای خندید‪ ،‬فهمیده اید؟"‬
‫سکوت کردم جرات نکردم یک لکمه بگومی‪ .‬طالب برگشت و اب چبه ها روبرو شد‪ .‬در حالیکه فکر میکردم‬
‫اثرایت از لبخند بر لبانش است‪ ،‬اب صدای بلند گفت "آای فهمیدید؟" چبه ها یک صدا جواب دادند ‪" ،‬بهل ‪،‬‬
‫صاحب"!‬
‫طالب جوان روی کوری‪/‬پاش نه پایاش چرخید و از مسجد خارج شد‪ .‬پرده بس ته شد و جلوی نور‬
‫شدید بعد از ظهر را گرفت و مسجد را در اتریکی و سکوت اکمل برد‪ .‬به مست پرده رفمت و به بریون نگاه‬
‫کردم‪ .‬دو طالب در ایست ابزریس ایس تاده بودند و اسلحه هایشان را به شانه داشتند و به طرف دیگر نگاه‬
‫میکردند‪ .‬دوابره قدم در خمیه گذاش مت و روی زمنی افتادم‪ .‬چادریام را آرام برداش مت و به اطراف نگاه کردم‪.‬‬
‫احساس کردم انگهان بس یار پری و بس یار خس ته شدهام‪ .‬دخرتان بیچاره اب مه مجع شده بودند و درحالیکه یکدیگر‬
‫را گرفته بودند‪ ،‬میلرزیدند‪ .‬پرسان حریت زده بودند و از ترس رنگشان سفید شده بود‪ .‬سپس یرغل رشوع به‬
‫خندیدن کرد‪ .‬به پشت غلت زد و شمکش را حمک نگه داشت و از خنده ُسست شد‪ ،‬به من اشاره کرد‪.‬‬
‫"تو خییل ترس یدی معمل صاحب‪ .‬من فکر کردم که یبهوش میشوی‪".‬‬
‫مهه پرسان رشوع به خندیدن کردند"‪.‬‬
‫من ترس یده بودم؟"‪ .‬آرامش متام بدمن را فراگرفت‪" .‬تو مه در زیر منب خزیدی‪ .‬فکر می کردم مثل‬
‫چوچهای خارپشت در زمنی فرو میروی"‪.‬‬
‫فیصل اب خنده پرس ید‪" :‬معمل حاال چگونه رقصیدن اید میگریید؟"‪.‬‬
‫زرغونه در حایل که صدایش مانند زنگ در اتریکی به صدا در میآمد گفت‪" :‬ما دخرتان به خانه معمل‬
‫خود میرومی ات بدون شام پرسان امحق آموزش ببینمی‪ ".‬پش مت را به تری چادر مخ کردم و نگامه را به سقف دوخمت‪.‬‬
‫آنقدر بلند به نظر میرس ید که هیچ کس دیگر منیتوانست به آن برسد‪ .‬نگاهی به انبوه رنگارنگ کفشهای‬
‫کوچک انداخمت‪ .‬رنگهای نئوین آهنا در سایهای ک نور می درخش ید‪ .‬پردۀ مسجد را بلند کردم ات نور را به این‬
‫ماکن اتریک برسامن‪ .‬ابدهای گرم هرات ما را در گرد و غبار پوشاند‪.‬‬
‫من معتقدم که در آن روز و در آن ماکن مقدس‪ ،‬خدا به ما لبخند زد و ما را بیش از هر زمان دیگری دوست‬
‫داشت‪.‬‬

You might also like