Professional Documents
Culture Documents
Kianoush
Kianoush
میمنت میرصادقی
سیمین بهبهانی -فروغ فرّخ زاد
نوشتۀ
محمود کیانوش
با چشم دل ،در آیینۀ خِرد
مقدّمه
اخیراً مجموعه شعر تازه ای از میمنت میرصادقی (ذوالقدر) در آمده است ،شامل 58شعر،
در 111صفحه ،با عنوان «زیر خونسردترین برف جهان» .از شمارۀ شعرها در قیاس با شمارۀ
صفحه ها پیداست که بیشتر شعرهای این مجموعه از یک صفحه تجاوز نمی کند .به عبارت دیگر
«کوتاهی» به معنای ایجاز در مضمون و کالم یکی از خصوصیات اصلی شعرهای این شاعر است.
در آغازِ این بررسی ،برای اینکه کار خود را در اشاره به اسم شاعر ،یعنی «میمنت میرصادقی
(ذوالقدر)» آسان کنم ،از او بیشتر با همان تخلّصی که خود در جوانی انتخاب کرده بود ،یعنی
«آزاده» یاد می کنم.
یکی از عادتهای من در خواندن کتابی که به دلیلی یا دلیلهایی بررسی مختصر یا مفصّل آن
را برای اهل فکر و کتاب الزم می بینم ،این است که در حاشیۀ هر صفحه نکته های قابل بحثی را
که به ذهنم می آید ،یادداشت می کنم .در میان این 58شعر شاید فقط ده پانزده تایی باشد که در
حاشیۀ آنها یادداشتی نکرده ام ،یا اگر هم کرده ام ،نکته ای بوده است با این معنی که بودن و
نبودن آنها در مجموعه نه به قدر مجموعه می افزاید ،نه از آن چیزی می کاهد .و حاال که در
کتاب «زیر خونسردترین برف جهان» ،با مراجعه به این نکته ها ،بررسی را شروع می کنم ،هر یک
از نکته های اصلی را که نمودار یکی از خصوصیات شعر «آزاده» است ،عنوان بخشی از بررسی و
بحث قرار می دهم.
حاال که در این بررسی حرف از «عشق» پیش آمد ،در این زمینه تأمّلی بکنیم و ببینیم
«آزاده» در مقایسه با بعضی از زنان شاعر نامدار از عشق چگونه دریافتی و با آن چگونه برخوردی
دارد.
جملۀ کوتاه امری «برخیز!» در شعر فارسی قدمتی به اندازۀ عمر شعر فارسی دری دارد .در
سرتا سر دوره ای که «غزل» را شاعرهایی مثل امیر معزّی نیشابوری و خاقانی ،اجازۀ استقاللش را
از قصیده گرفتند و شاعرهایی مثل سنایی غزنوی و عطّار نیشابوری و مولوی بلخی به آن کرسی
عشق و عرفان دادند و شاعرانی مثل سعدی شیرازی آن را بر کرسی عشق و آواز به کمال رساندند
و شاعری مثل حافظ شیرازی آنچه را که غزل در چهارصد سال رواج در حسن مضمون و قالب
پیدا کرده بود ،استادانه در غزلهای خود گنجانید و حتّی وظیفۀ قصیده را هم در یکی از الیه های
زیری آن پنهان کرد و ردّ آن را برای اهلش در نشانه هایی در الیۀ رویی غزل گذاشت ،جملۀ
امری «برخیز!» معموالً در موقعی بر زبان شاعر می آمد که معشوق را می خواست و می خواند.
امیر معزّی نیشابوری می گوید:
برخیز و بیا تا زِ رُخ و زلف تو امشب
پُر الله کنم دامن و پُر مُشک کنم مُشت!
یا در موقعی که فصل بهار آمده است که هنگام باز شکفتن طبیعت است ،و انسان از افسردگی و
() 6
دلمردگی زمستان درآمده است و از اندیشه های تاریک و تلخ خسته شده است و می خواهد مثل
همۀ فرزندان دیگر طبیعت از تازگی حیات سرمست شود .خاقانی شروانی می گوید:
یا در موقعی که شاعر در فضای اندیشه در افقی باالتر و دورتر از افقهای عرفی و عادّی پرواز
کرده است و با نام بردن از می و موسیقی می خواهد از عصیان بگوید تا عشق او با عشق جفت
خواهان اشتباه نشود و او در سخن خود با صاحبدالن باشد و صاحبدالن با او باشند .سنایی غزنوی
می گوید:
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت ،شد زِ همه اندُهان بری؛
یا در موقعی که شاعر ،که عارف است و عشق و باده و بربط او همه در فضایی معنوی می گذرد،
چون با دمیدن صبح جانی تازه گرفته است و می خواهد در مقام شاعر این پدیدۀ طبیعت را که
() 1
معجزۀ هر روزه اش هرگز کهنه و یکنواخت نمی شود ،ستایش کند و در این ستایش هم شور و
هیجان روح خود از این معجزه را نشان بدهد ،هم منادیِ پیام عارفانۀ این معجزه باشد .عطاّر
نیشابوری می گوید:
رطل گران ده صبوح زآنکه رسیده است صبح؛
تا سر شب بشکند ،تیغ کشیده است صبح!...
و مولوی بلخی که به قول خودش ،عطّار روح بود و سنایی دو چشم او ،و او از پی سنایی و عطار
آمده است ،می گوید:
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
یا در موقعی که فقط می خواهد از بهار بگوید که در آن «عشق» به معنای سادۀ طبیعی و زمینی آن
در همۀ موجودات بیدار می شود ،و خود را در آمیختنها نشان می دهد و بقاء و دوام حیات را
تأمین می کند ،چه در گیاهها و جانوران ،چه در انسان ،از روستایی ساده گرفته تا شاعر و حکیم و
عالم .سعدی شیرازی می گوید:
برخیز که میرود زمستان،
بگشای در سرای بستان...
یا در موقعی که رندی شاعر ،شاعری صله خواه ،زنده دلی در سخن گفتن دری بی نظیر ،اهل
بصیرتی سیر انفس کرده ،میخواره ای اندوه شناس ،و در همه حال عاشق زیبایی و زیبارویان،
می خواهد در شکارگاه غزل با یک تیر همۀ صیدهایی را که برای زندگی مادّی و زمینی الزم
است نشان کند تا مجالی برای زندگی معنوی و آسمانی حاصل شود .حافظ شیرازی می گوید:
...بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
و این جملۀ امری «برخیز!» وقتی که وارد رباعی می شود و بر زبان شاعرانی مثل «عمر خیّام»
می نشیند ،دلهره و اضطراب حیات می شود ،بانگ خستگی از حیرت و سرگشتگی می شود ،و
دعوت به دم را غنیمت شمردن و زیستن و عشق ورزیدن و اندوه و اضطراب را با مستی کُشتن:
برخیز و بیا ،بُتا ،برای دل ما؛
حلّ کن به جمال خویشتن مشکل ما:
این غزل ،بر خالف غزل هوشنگ ابتهاج که یکی دو بیت بیرون از حیطۀ عشق طبیعی بر
آن افزوده شده است ،از حیث مضمون وحدت دارد و نیازمند تفسیر و توضیح نیست؛ امّا از آنجا
که شاعر تشبیه ها و استعاره هایی کالسیک به کار برده است که ظاهر آنها معنی نهفتۀ آنها را به
همه کس بروز نمی دهد ،گفتنش خالی از فایده نیست که بگویم «بوس» و «کنار» در ادبیات
کالسیک اشاره به مجموعۀ هیجانات و حرکات «عشق طبیعی» دارد که مرحلۀ اوّل آن را در
«بوس» خالصه کرده اند و مرحلۀ دوّم آن را در «کنار» .یکی از معنیهای «کنار» در لغتنامۀ دهخدا به
()14
نقل از «برهان قاطع» و «غیاث اللغه» آغوش است و بغل ،چنانکه فرّخی سیستانی در قسمت تغزّلی
قصیده ای در خطاب به معشوق می گوید:
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفهست،
هر روز مرا با تو دگرگونه شماری ست؛
سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ،ولیکن
آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناری ست.
در غزل سیمین بهبهانی ،معشوق از بوسۀ دو لبش مست شده است و در مرحلۀ «بوس» مانده است.
امّا عاشق ،که در اینجا بر خالف معمول و سنّت غزل ،زن است ،از این بابت سخت ناراحت شده
است و او را سرزنش می کند که« :ای مست بوسۀ دو لبم ،در کنار من /بهتر ز بوسه هست و
فراموش می کنی!؟»
بعد شاعر یا عاشق ظریفانه بوسۀ مستی بخش خود را به «جام شراب» تشبیه می کند که در
غرب ،در مهمانیهای درباری و اشرافی ،رسم بوده است که بعد نوشیدن مِی با آرزوی سالمت
میزبان یا میهمان اصلی ،جام را می شکسته اند ،و من نمی دانم که در شرق چنین رسمی بوده است
یا نه .در بیت بعدی است که شاعر یا عاشق به معشوق مست شده از شراب بوسۀ خود می گوید:
«مشکن مرا چو جام که بی من شبِ فراق /چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی!»
در مصراع اوّل این بیت ،عاشق که بوسۀ خود را به «شراب» تشبیه کرده بود ،حاال در واقع
تمامی بدن خود را به «جام» تشبیه می کند و از معشوق می خواهد که بعد از مرحلۀ «بوس» حاال
وارد مرحلۀ «کنار» بشود ،چون اگر این کار را نکند و عاشق را که به اوج نیاز به کنار کشانده
است ،به حال خود رها کند ،چنان است که هم هیجان عشق طبیعی او را بدون ارضای آن ،شکسته
باشد ،هم غرور زنانۀ او را.
امّا در مصراع دوّم این بیت نکتۀ ظریفانه ای به کار می برد که گمان می کنم بسیاری از
خوانندگان این غزل ،متوجّه اشارۀ زیرکانه و سرزنش آمیز و رسوا کننده و انتقامی آن نشده باشند
و این اشاره «دست در آغوش خویش کردن» همچون کوزه یا سبوست .یکی از زیباترین اشاره ها
به کوزه و دست و معشوق یا یار ،این رباعی «عمر خیّام» است:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست،
()18
در بند سر زلف نگاری بوده ست.
این دسته که بر گردن او می بینی،
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
امّا معشوقی که در شبِ «با هم بودن» عاشق را رها کند و برود یا از مستی دوگانه خود را به دست
خواب بسپارد ،بعد چنانکه شاعر اشاره می کند ،در شبِ فراق و دور از عاشق ،با خیال او به هیجان
خواهد آمد و آنوقت ناچار خواهد شد که مثل کوزه دستش را به گردن خودش بیندازد و با خیال
عشق بورزد که نمی تواند چیزی جز عمل «خود ارضایی» باشد! این معنی را «صائب تبریزی» در
غزلی با این مطلع «داستان شوق را تحریر کردن مشـکل اسـت /بحر را از موج در زنجیر کردن
مشـکل اسـت» ،با شگردی ظریفانه بیان کرده است:
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است!
شاید کسانی باشند که این غزل «سیمین بهبهانی» را از حیث مضمون استثنایی بدانند .در
یکی از «وبالگ» های فارسی خواندم که« :هوشنگ ابتهاج غزلی با مطلع :امشب به قصّۀ دل من
گوش می کنی /فردا مرا چو قصّه فراموش می کنی ،در مجلّۀ روشنفکر به چاپ رسوند و با ابتکار
مدیر صفحۀ ادبی مجلّه یک جور طبع آزمایی بین شعرای جوان اون روزگار برای استقبال از این
غزل سایه به وجود اومد ».از قراری که در نوشتۀ این وبالگ آمده است ،نادر نادرپور ،فروغ فرّخ
زاد ،و شهریار هم از این غزل «هوشنگ ابتهاج» استقبال کرده بودند.
شاید کسانی باشند که «استقبالی» و «اقتراحی» بودن این غزل «سیمین بهبهانی» را دلیل
استثنایی و تفنّنی بودن آن بگیرند و مطرح کردن آن در این بحث را روا ندانند ،امّا من می گویم
که اوّالً در نقد و بررسی ،موضوع اصلی شناختن و شناساندن «خصوصیات» آثار ادبی و مقایسۀ
آنها با یکدیگر ،به معنی «روایی» یکی و «ناروایی» دیگری نیست ،و ثانیاً نمونه های این نوع
مضمون در غزلهای این شاعر ،مخصوصاً غزلهای دورۀ جوانی او کم نیست .در یک سایت
شخصی به نام «سارا شعر» چهارده غزل از کتاب «مرمر» سیمین بهبهانی می بینم ،از جمله همان
غزل استقبالی ،و برای دعوتِ کسانی که مضمون در غزل استقبالی او را استثنایی می پندارند ،به
()16
بذل توجّه بیشتر به موضوع بحث ،از هفت غزل از سیزده غزل دیگر نمونه هایی که می تواند بر
درستی دریافت من از حضور بارزِ مضمونِ «عشق طبیعی» در شعر «سیمین بهبهانی» گواه باشد ،در
اینجا می آورم:
-1گر بوسه می خواهی
ضمناً این را هم بگویم که اگر سیمین بهبهانی ،فروغ فرّخ زاد ،نادر نادر پور و شهریار از
غزل هوشنگ ابتهاج استقبال کرده باشند ،بعید است که خود هوشنگ ابتهاج غزلی با همان وزن و
قافیه از «اوحدی مراغه ای» ،شاعر عارف مشرب نیمۀ دوّم قرن هفتم و نیمۀ اوّل قرن هشتم هجری
را نخوانده باشد و از آن استقبال نکرده باشد .فکر می کنم به جا باشد که این غزل را در اینجا
بیاورم:
هر قصّه مینیوشی و در گوش می کنی؛
پیمان ما چه شد که فراموش می کنی؟
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم ،تو چرا جوش می کنی؟
و گویا شاعری با تخلّص «شوکت اصفهانی» هم غزلی دارد که یک بیت آن نزد مردم از خود غزل
و گویندۀ آن ،که گویا «شوکت اصفهانی» است ،بسیار معروف تر است و آن بیت این است:
شمع وگل و پروانه و بلبل همه جمعند،
ای دوست ،بیا ،رحم به تنهایی ما کن!
()19
می خواهم بگویم که در فضای غزلّ کالسیک «عشق» بیش از هر چیز دیگر ،استعاره های شمع،
پروانه ،گل ،و بلبل حضور دارد .به محض اینکه کسی بگوید «شمع و پروانه» ،یا «بلبل و گل» ،عطرِ
«عشق» در مشام ذهن می پیچد و چنان است که گفته باشد «عاشق و معشوق».
در کتاب «زیر خونسرد ترین برف جهان» شعری هست با عنوان «این عشق است» که
«آزاده» در آن تفاوت دید دو کس در نظارۀ «عشق» و «جوانی» را نشان می دهد .این هر دو کس
می توانند خود شاعر باشند در دو دوره از زندگی او :یکی دورۀ جوانی که زمان شکفتاری
جسم است و بیقراری جان ،و دیگری دورۀ سالمندی که زمان بازنگری به تجربه ها و تحلیل و
نتیجه گیری از آنهاست .یا این دو کس می توانند دو شاعر همزمان و همنسل باشند .اوّل شعر را
بخوانیم و با دقّت بخوانیم:
می گوید:
این جوانی ست،
نگاه کن!
چه زیباست؛
پروانه ای که گردِ لبهاشان
چاالک
پر می زند،
شمعی که در سیاهی چشمانشان
بی باک
می خندد،
و گل ،گلی که
[ گرچه تکراری ست ]
در باغ گونه هاشان
شاداب
شکفته ست.
***
()21
می گویم:
آن جوانی ست،
امّا
که این عشق است
آن گل،
آن شمع،
آن پروانه را
در قاب آفتابی آیینه اش
دو چندان کرده ست،
اینجا
کنار هم
نشانده ست
تا ظلمت عظیم جهان را
جبران کنند.
اوّلین احساسی که در پایان خواندن این شعر در من پیدا می شود ،این است که «آزاده»
چیزی را که من در همه حال «عشق طبیعی» می خوانم ،به «جوانی» تعبیر می کند ،یعنی بودن انسان
در مرحله ای از سیر تحوّل فردی که طبیعت او را افسون زده می خواهد ،یکپارچه شور و شوق و
بیقراری تا مشیتش که بقاء و دوام نوع است ،به حاصل آید.
امّا این مرحله و این افسون زدگی و این یکپارچه شور و شوق و بیقراری را ،با ظاهری
متفاوت ،همۀ جانوران دارند ،و نمی دانند چرا ،و هرگز از این مرحله بیرون نمی روند و اگر
می روند ،وقتی است که از صحنۀ حیات رفته اند .این انسان است که موازی با مرحلۀ اوّل ،که
«جوانی» یا «عشق طبیعی» است ،مرحلۀ دوّم را که «عشق» مطلق است ،چنانکه «آزاده» می گوید ،یا
«عشق انسانی» است ،چنانکه من می گویم ،آغاز می کند ،و این دو مرحله را همزمان ادامه
()21
می دهد تا زمانی که «جوانی» یا «عشق طبیعی» به پایان می رسد ،و از آن پس مرحلۀ دوّم که «عشق
انسانی» است تا پایان حیات فردی ادامه پیدا می کند.
استعاره های شمع و گل و پروانه که همۀ احساسات و هیجانات جوانی را در بر می گیرد،
در مرحلۀ بعد است که جای خود را به مجموعۀ دیگری می دهد که باز به تعبیری دیگر از
«آزاده»« ،با هم تماشا کردن» جلوه های هستی است.
تمامی این شعر «آزاده» برج فانوسی است که کلمه به کلمه بنا می شود تا بر تارک آن
فانوسی گذاشته شود ،فانوسی درخشان در برابر «ظلمت عظیم جهان» در پهنۀ طوفانها و خطرها و
بیمها و دلهره ها و دردها و شکنجه ها و سرگردانیها و گمشدگیهای دریای وجود« .آزاده» در این
شعر «عشق» را فانوس می بیند که بر فراز برج زندگی انسانها به درخشش در می آید تا...
تا «ظلمت عظیم جهان» را «جبران» کند!
این است تفاوت آن شعرها که مایۀ آنها لذّت «بوس و کنار» یا حسرت «بوس و کنار» است
و قدمی و دمی از حیطۀ «عشق طبیعی» بیرون نمی رود ،با این گونه شعر که چشم انداز آن تمامی
پهنۀ هستی است و سراسر این پهنه ،پروازگاه احساس و اندیشۀ انسان و «عشق انسانی» در برابر
«ظلمت عظیم جهان» که معنی «جبر حیات» در آن نهفته است« ،فانوس» هدایت انسان در گذر از
این «اقیانوس».
و همین عشق است که «آزاده» در شعر کوتاه دیگری در این کتاب با عنوان «هستی
بهانه ای ست» از آن با کلمۀ فارسی «مهر» یاد می کند ،یعنی که در آن لحظه که این شعر را
می گفته است ،احساس کرده است که «عشق» با معنای عامّ خود در نزد فارسی زبانان برای
مفهومی که او در ذهن دارد ،رسا و جامع نیست ،یعنی که بیشتر به دلبستگی میان عاشق و معشوق
در «عشق طبیعی» محدود می شود و به درجه ای نمی رسد که «عشق انسانی» به معنای دوستیِ نابِ
میان انسانهای «از خود آگاه» و «خود را بازآفریده» و همراه در درنگ و تماشایِ هستی را در بر
بگیرد ،یا «عشق» به تعر یف عرفانی را که مایۀ آفرینش هستی است ،چنانکه بعضی از عارفان به این
معنی اشاره کرده اند که خدا آیینه ای می خواست تا جمال خود را در آن ببیند و هستی را آفرید،
و در این حیطه از معنای عشق است که عشق برای «آزاده» نام «مهر» می گیرد و در نظر او آفرینش
()22
«هستی» در راه خاکی شدن این موهبت آسمانی در حدّ «بهانه» ای جلوه می کند ،و اگر از این
«مهر» ،عالوه بر عشق عرفانی ،معنای خورشید هم گرفته شود ،باز همان «نور» است و سرچشمۀ
حیات و زیبایی که از آسمان به زمین افشانده می شود و چنین غوغای شگفتی بر پا می کند:
و از جمع خاکیان ،آنهایی که در خود به «عشق انسانی» رسیده اند ،شایستۀ صفتِ «خاکیان پاک»
شمرده می شوند ،همانهایی که حافظ شیرازی در حقّشان می گوید:
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربۀ یائسه ،ای پنجره های کور
زیر قلبم ،وَ در اعماق کمرگاهم اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخی
سرخ
()29
مثل یک پرچم در
رستاخیز
آه من آبستن هستم ،آبستن ،آبستن!
شعری است بسیار زیبا در بیان آم یزشِ توأم با عشق طبیعی و حاصل آن هم چیزی که هر زنی در
کمال سالمت و بلوغ تن ،آرزوی آن را دارد ،یعنی مادر شدن .ده سال پیش از این ،شاعرآرزویش
این بود که «بستری از گل سرخ» داشته باشد و این «او» که در آن زمان «تو» بود ،بیاید و شاعر به
معشوق خود در این بستر «مستی» عشق ببخشد .حاال که شاعر بعد از ده سال در عشق ،در آزادی،
در زبان و بیان شعری« ،تولّدی دیگر» یافته است ،و آن آرزوی هجده سالگی ،در بیست و هشت
سالگی برآورده شده است ،می بینیم که شاعر هنوزهم این واقعۀ طبیعی را از همان پنجرۀ خیالی و
رؤیایی می بیند و چون چشمش به بیرون از خود و موقعیت اجتماعی زن در جامعه اش باز شده
است ،در تجسّم کامیابی از «شاهزادۀ سوار اسب سفید» در بستر گل سرخ ،و احساس موهبت
«آبستن» شدن ،به یاد «کبوترهای مفلوج»« ،درختان بی تجربۀ یائسه» و «پنجره های کور» می افتد،
و با لحنی فاتحانه و انتقام جویانه به آنها ،که در نظر او سمبول «که ها» و «چه ها» هستند ،اعالم
می کند که در مقابل «مفلوجی»« ،یائسگی» و «کوری» آنها موّفق شده است که بعد از ده سال
مبارزه ،و ده سال دیر تر از «هنگام» ،به آرزوی خود برسد.
حاال شاید بعضی از مفسّرانِ آثار فروغ فرّخ زاد بگویند که «کبوترهای مفلوج» و «درختان
بی تجربۀ یائسه» اشاره هایی است سمبولیک به جمعیت وسیعی از دختران و زنانی که سنّتهای
اجتماعی ذهن و روحشان را فلج کرده است ،اسیر مانده اند و عصیان نکرده اند؛ هر یک از آنها
بدون تجربۀ «عشق» با مردی که برایش «انتخاب» می کنند و با او «بیگانه» است ،ازدواج می کند،
یک عمر در دنیای کوچک و بستۀ خانواده ،در چهار دیواری خانه ،با پنجره های کورش که هیچ
نور امیدی را به درون زندگی آنها راه نمی دهد ،به یائسگی حیات می رسد ،و «یائسه» می دانیم
که عربی است و مؤنّث «یائس» است از ریشۀ «یأس».
()31
شاید این مفسّران خیلی چیزهای دیگر بگویند که به «تخیّل» من در نمی آید ،امّا من سه
معنای «درخت» و «کبوتر» و «پنجره» را که از زیبا ترین معناهای زندگی انسان است ،اگر در
شعری یا هر نوشتۀ دیگری «سمبول» دیده باشم و به منظور گویندۀ آن رسیده باشم ،در شعر «گل
سرخ» که سرود پیروزی عشق در باروری زن و ضامن بقای انسان و انسانیت است ،در نمی یابم
که مخاطب واقعی شاعر در قالب این سه سمبول «درخت» و «کبوتر» و «پنجره» کیست و چیست و
که ،یا که هایند که شاعر ،یا گوینده در شعر ،با اشارت تلویحی تنبّه ،تأسّف ،دلسوزی ،تحقیر،
همدردی ،بیزاری ،انتقام ،و خیلی چیزهای دیگر ،پیروزی دیرهنگام خود در عشق و کامیابی و
باروری خود را به آنها اعالم می کند! از آنجا که برای من سمبولیسم در ادبیات و هنر ،و
مخصوصاً در شعر ،جدّی است و اصولی دارد ،در موردی که «همینطور» کلمه هایی در عبارتهایی
خیال انگیز در فضا ی شعر پرتاب شده باشد که نتواند جوابگوی اصول سمبولیسم باشد ،ذهنم را
بیهوده خسته نمی کنم و چنین موردی را هم به حساب «سمبولیسم» نمی گذارم و می گذرم.
بعد از «گل سرخ» در کتاب «تولّدی دیگر» ،می رسیم به شعر «گریز و درد» در کتاب
«اسیر» که گوینده در آن دختری است عاشق که بر خالف اراده و آرزوی خود و از روی
ناگزیری با معشوق خود وداع می کند و از عشق که بر اساس سنّت و اخالق متعارف «گناه» و
«جنون» و «ننگ» و «بی آبرویی» دانسته می شود ،می گریزد و می رود تا «درد» و «حسرت» ،و امید
«وصل» یا «وصال» را به گور ببرد:
رفتم ،مراببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
-1تصویرهای انتزاعی
فروغ فّرّخ زاد در شعرهای پیش از «تولّدی دیگر» به ندرت تصویرهای انتزاعی به کار
می برد .تشبیه ها و استعاره هایش طبیعی و آشنا بود .اگر بخواهیم این دگرگونی سبکی را با اشاره
به سبکهای کالسیک توصیف کنیم ،می توانیم بگوییم که تصویرهایش در کتابهای «اسیر»،
«دیوار» و «عصیان» در مایۀ «سبک عراقی» بود ،امّا در کتابهای «تولّدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به
آغاز فصل سرد» رفته رفته کیفیت نوعی «سبک هندی» جدید پیدا کرد .از این لحاظ مثآلً وقتی که
کسی کتاب «تولّدی دیگر» او را برای اوّلین بار در یک نشست بخواند و آن را به کنار بگذارد و
بدون فاصلۀ زمانی دراز کتاب «حجم سبز» ،اثر «سهراب سپهری» را به دست بگیرد ،با خواندن دو
سه شعر از آن ،احساس می کند که شعرهای این دو شاعر از حیث تصویرهای انتزاعی و همچنین
از حیث به کار گرفتن ترفند ادبی «آشنایی زدایی» ( )defamiliarizationدر ترکیب کالم ،چه قدر
به همدیگر شبیه است .این شباهت در حدّی است که اگر آن کس بگوید که یکی از این دو شاعر
از دیگری تأثیر پذیرفته است ،نمی توانید بگویید« :نه ،این طور نیست!» شاید بگویید « :بله ،شباهت
زیاد است ،امّا ممکن است که این دو شاعر در ذهنیت شعری سلیقه هاشان به هم نزدیک باشد و
تأثیرپذیری در کار آنها دو جانبه باشد».
تأثیرپذیری یک شاعر از دیگری با کاری که به آن «سرقت ادبی» می گویند ،تفاوت
ماهیتی دارد .در مورد شگردها یا ترفندهای جدید در زمینۀ تصویرهای انتزاعی و آشنایی زدایی در
ترکیب کالم ،شاید اغراق نباشد اگر بگوییم که نیمی از شاعران سه چهار دهۀ اخیر شاگردان
مکتبهای سهراب سپهری ،و فروغ فرخ زاد ،و یداهلل رؤیایی و احمد رضا احمدی هستند ،چون
شاگردی در این مکتب از مکتبهای دیگری که با پشتوانۀ هزار سال شعر فارسی و معنویت فرهنگی
به وجود آمده است ،کاری به مراتب سهل تر و عامه پسندتر بوده است.
اگر بخواهم در مورد تأثیر پذیریهای این دو شاعر ،یکی از دیگری ،یا هر دو از همدیگر،
نمونه بیاورم ،باید تقریباً نیمی از شعرهاشان را نقل کنم ،و چنین کاری مرا از حیطۀ نقد و بررسی
کتاب «زیر خونسردترین برف جهان» ،از «میمنت میرصادقی» (آزاده) ،بیرون می برد .بنابر این نظر
()39
«سهراب سپهری» دربارۀ «فروغ فرّخ زاد» را در شعر «دوست» می خوانیم و نظر «فروغ فرّخ زاد»
دربارۀ «سهراب سپهری» را در جایی از یک مصاحبه .سهراب سپهری ،بدون ذکر نامی از فروغ
فرّخ زاد ،بعد از مرگ نا به هنگام او ،می گوید:
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دستهاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما هُل داد.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصلۀ نور ها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ در ها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
اگر حوصله داشته باشیم و بنشینیم و بکوشیم که تصویرهای «انتزاعی» این شعر وابسته به
«سبک هندی جدید» را با «حسّی» و «عینی» کردن آنها برای خود تفسیر کنیم و آن را از صورت
«معمّایی» در آوریم ،غیر از ستایش از ذهن و جان و شعر «فروغ» ،شاید به نکته های خصوصی
تری هم پی ببریم .و امّا فروغ فرخ زاد در گفت و گویی مفصّل با سیروس طاهباز و غالمحسین
ساعدی ،دربارۀ سهراب سپهری گفته بود[« :سپهری] از بخش آخر کتاب «آوار آفتاب» شروع
()41
می شود و به شکل خیلی تازه و مسحور کننده ای هم شروع می شود و همین طور ادامه دارد و
پیش می رود .سپهری با همه فرق دارد .دنیای فکری و حسّی او برای من جالب ترین دنیا هاست.
او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند ،او از انسان و زندگی حرف می زند ،و به همین
دلیل وسیع است .در زمینۀ وزن راه خودش را پیدا کرده .اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر
می کرد ،آن وقت می دیدید که به کجا خواهد رسید».
و حاال می رسیم به سوّمین عنصر تازه و متفاوت دیگر در شعر «فروغ» در دورۀ «تولّدی دیگر» او
که گفتم صرفاً به کالم و ترفندهای بیانی و سبکی او مربوط می شود و در این عنصر سوّم است که
پای «یداهلل رؤیایی» به میان می آید و همین عنصر است که شعرهای عاشقانۀ «فروغ» را از ابتذال
«گنه کردم ،گناهی پر ز لذّت» بر کشید و به «هوسناک خوانی» ظریفانه و سمبولیک «تشنج مرگ
آلود» بر نشاند.
()48
سالم!
از ارتفاع سالم
مرا به سطح ِ رطوبت
مرا به تاب و تب ِ گوشت
مرا به ظلمت ِ پروانۀ سیاه
()41
مرا به حرص ِ گل گوشتخوار
به ضلع و قاعده ،به انتهای قنات
مرا به گود ِ ماد گیا ت دعوت کن
آآه -
صدای دود میآید.
-چه ماه تنهایی!
()45
چنانکه مالحظه می شود ،این شعر «یداهلل رؤیایی» توصیف گسترش یافتۀ این بیت از شعر
«گناه» فروغ فرّخ زاد است« :گنه کردم گناهی پر ز لذّت /درآغوشی که گرم و آتشین بود» ،و
شاید کسانی باشند که رنج شاعر را در ساختن این شعر کاری بی اجر بدانند و دلیلشان این باشد
که شعر «حالت» شعری «عاشقانه» نیست ،و به گوش کسانی خوش می آید که از «وصف العیش»،
«کلّ العیش» را می گیرند.
در بخش «جهان بینی غزلی» این گفتار ،در صحبت از تحوّل «عشق طبیعی» به «عشق
انسانی» در شعر «آزاده» بود که من به یاد زنهای شاعر همعصر او افتادم و در میان آنها ،از معروف
ترینهاشان ،خصوصیات شعرهای دو تن از آنها را به پیش ذهن آوردم و ناگهان تفاوت آشکار
عشق در شعر این دو شاعر و در شعر «آزاده» مرا وادار کرد که این تفاوت را ،به لحاظ اهمیتی که
برای نقد ،و وظیفه ای که برای ناقد قائل هستم ،با تفصیل بیشتری تحلیل کنم و نشان بدهم.
در موردی که صحبت از عشق و درک عشق و ستایش عشق به کششِ دو جنس با واسطۀ
فرمان نهفتۀ طبیعت محدود شود« ،عشق طبیعی» در شعر بسیاری از شاعران ،چه مرد و چه زن ،با
تحوّل فکری و روحی شاعر به منشأ و مبدأیی برای ایجاد «عشق انسانی» در جهان بینی آنها تبدیل
نمی شود .مثالً «جهان بینی غزلی» در «میمنت میرصادقی» (آزاده) هم مثل بسیاری از دیگر زنان
شاعر ،در نوجوانی او پیداشد و در همان دوره بود که او غزل عاشقانه هم می گفت ،امّا همینکه
تحصیالت دبیرستانی را تمام کرد و به دانشگاه رفت ،انگار این آگاهی را پیدا کرده بود که از این
پس در سخن از عشق گفتن باید از معنای «خصوصی» آن که وابسته به نیاز تن است ،فاصله بگیرد،
و به معنای «عمومی» عشق که رابطۀ انسان با همۀ خوبیها و خوبها ،و همۀ زیباییها و زیباها را شامل
می شود ،روی بیاورد.
یکی از غزلهای «آزاده» که در کتابهای او نیامده است و در کتاب «از پنجره های
زندگانی» ،برگزیدۀ غزل امروز ایران ،به کوشش محمّد عظیمی ،نقل شده است و شاعر آن را در
سال 1334ساخته بوده است ،یعنی در سنّ هجده سالگی ،با عنوان «چشم به راه» ،این است:
این غزل ،عاشقانه است ،امّا از «جفت خواهی» که همان «عشق طبیعی» است ،با رعایت
آزرم و ظرافت رفتار ،با کلمۀ «محبّت» یاد می شود .عاشق ،یا گوینده در غزل ،از موقعیت امیدوار
کننده ای که در عشق داشته است ،به موقعیتی رسیده است که از آن خرسند نیست ،و ناخرسندی
او به حدّی است که در او ارادۀ ترک معشوق یا «ترک دیار عشق» پیدا شده است.
چیزی که نمی گذارد که عاشق خود را از رنج عشق خالص کند ،یاد و خیال معشوق
است .از «عشق» با کلمۀ «محبّت» یاد کردن و از معشوق با کلمۀ «دوست» ،هم ما را به فضای غزل
کالسیک می برد ،هم معشوق را در مرتبه ای واالتر می نشاند .این دو کلمه را از زبان «سعدی
شیرازی» بسیار شنیده ایم« :به خاک پای عزیزان که از محبّتِ دوست /دل از محبت دنیا و آخرت
کندم»« ...بُتا ،هالک شود دوست در محبّتِ دوست /که زندگانی او در هالک بودن اوست» ...
«سفر دراز نباشد به پای طالبِ دوست /که خار دشت محبّت گل است و ریحان است».
«دیار محبّت» خاکی دامنگیر دارد ،چنانکه صائب تبریزی می گوید« :پاکشیدن مشکل
است از خاک دامنگیر عشق /هرکه را چون سرو اینجا پای در گِل ماند ،ماند!» عشق تا به وصل
نینجامد ،عاشق را آرام نمی گذارد ،چنانکه فروغی بسطامی می گوید« :سِزای من که دمی خّرم از
()81
وصال شدم /هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد» .ترکیب «گناه عشق» هم که «آزاده» در بیتی از این
غزل به کار برده است ،به ذهن بسیاری از غزلسرایان کالسیک آمده بود .همان فروغی بسطامی
گفته است« :گر بکشند از گناه عشق تو ما را /باز نگردیم از این طریق که هستیم» ،و اوحدی
مراغه ای گفته است« :گناهم نیست اندر عشق و گر هست /گناه از بنده و بخشیدن از تو».
«آزاده» ،چنانکه مالحظه می شود ،در این غزل ،از شاگردان خوب مکتب غزل کالسیک
بوده است و در تصویرهایی که به کار برده است ،از ذهنیت و هنر استادان بزرگ بهره گرفته
است ،امّا در پایان غزل بیتی دارد که گویای درد همیشۀ همۀ دختران عاشق در جامعۀ او بوده
است« :پایم گشوده نیست که آیم به کوی تو /چشمم به راه مانده که آیی به دید نم».
این بیت در غزل هست ،امّا از غزل نیست ،زیرا که در غزل همیشه مرد بوده است که از
سنگدلی ،یا ،قهر ،یا ناز ،یا بی وفایی ،یا آزارهای دیگر معشوق ،یا هجر و فراق او می نالیده است.
«آزاده» در این بیت مخاطبش معشوق است با ضمیر «تو» ،امّا حرفش ،انگار با «عشق» است که او
قرنهاست که قدمی در راه دیدنش بر نداشته است ،زیرا که «پابستۀ» سنّت بوده است ،و اگر این
«پابستگی» در میان نمی بود ،هم زنها عاشق می بودند ،هم مردها ،و عاشقان با آزادی حرکت
می توانستند همدیگر را پیدا کنند تا آنوقت هر عاشقی ،چه زن و چه مرد ،در عین حال معشوق هم
می بود« :چه خوش بی مهربانی از دو سر بی /که یک سر مهربانی درد سر بی».
بیاییم به کلمه های «عاشق» و «معشوق» در غزلهای کالسیک نگاه تازه ای بکنیم .اگر در
وصفهایی که از زیبایی معشوق ،از خلق و خوی او ،از حرکات و رفتار او ،و از موقعیت او
می شود ،تأمّل کنیم ،قضیۀ مغبچگی و امردی و غالمبارگی به کنار ،به موردی بر نخواهیم خورد
که بتوانیم «معشوق» را مرد تصوّر کنیم و ابراز «عشق» را از جانب زن.
با تأمّل در همین «پابستگی» است که به کلمۀ «پاگشایی» هم نگاه تازه ای می کنیم و این
فکر در ذهنمان جرقّه می زند که در تبعیت از سنّت معموالً وقتی از دختر «پاگشایی» می کرده اند
که کار از گذشته بوده است و او دیگر مجبور بوده است که آرزوی دیدار با »معشوق» را به گور
ببرد .آنوقت دیگر «عصیان» الزم است و می بینیم که «فروغ فرخ زاد» هجده ساله ،دو سال بعد از
«پاگشایی» دیرهنگام سنّتی ،در کتاب «اسیر» بانگ «عصیان» در می دهد و می گوید« :بیا ای مرد،
ای موجود خود خواه / ،بیا ،بگشای درهای قفس را / .اگر عمری به زندانم کشیدی / ،رها کن
()81
دیگرم این یک نفس را».
آن «پابستگی» که «آزاده» در غزل عاشقانۀ هجده سالگی از آن یاد می کند و این «در قفس
ازدواج ناخواستۀ نا به هنگام افتادگی» در شعر هجده سالگی خالی از عشق و دردمندانۀ «فروغ» ،هر
دو در حیات زن واقعیتی بوده است ،امّا آن تفاوتی را که من در ابتدای این بخش از بررسی
شعرهای «زیر خونسردترین برف جهان» با شعرهای دورۀ «بلوغ یافتگی» دو تن از معروف ترین
زنان شاعر همعصر «آزاده» به آن اشاره کردم ،در این می بینم که از مضمونهای اجتماعی و سیاسی
در شعر این دو که بگذریم ،همینکه شعرشان ،یا جایی از شعرشان مضمون عاشقانه پیدا می کند،
جهان بینیشان هر چه هست ،به «تن» خود بر می گردند و به «عشق طبیعی» ،به «عشق خصوصی»،
حال آنکه در شعرهای دورۀ بلوغ یافتگی «آزاده» عبور او از مرحلۀ «عشق طبیعی» و «عشق
خصوصی» و رسیدن به مقصد «عشق انسانی» و «عشق عمومی» این فرصت را به او داده است که
پهنۀ سیر و نظارۀ او برابر با هریک از شاعر ترین مردان شاعر همعصر او گسترش یابد و چشمهای
او در این سیر و نظاره ،در لحظه های درنگ و آگاهی در همۀ تجربه های حسّی و ذهنی «انسان»
مضمونهای متنوّع شعر را ببیند ،بدون اینکه «زن بودن» خود را در سایۀ اعتبار سنّتی و تاریخی «مرد»
به کنار گذاشته باشد ،برعکس «پروین اعتصامی» که به کنار گذاشت ،و چنان به کنار گذاشت که
حتّی بعضی از منتقدان یا منکران فکر کرده بودند که گویندۀ واقعی و اصلی شعرها خود «پروین»
نیست ،و باید ساختۀ مردان شاعری مثل «دهخدا» یا «یوسف اعتصام الملک» ،پدر پروین ،باشد.
«سیمین بهبهانی» حتّی در سنّ هشتاد هم اقرار کرده است که هنوز هم وقتی که به مضمون
«عشق» بر می گردد ،به «خانۀ» تن می رود و سفرۀ «عشق طبیعی» را باز می کند:
هشتاد سالگی و عشق؟ تصدیق کن که عجیب است:
حوّای پیر دگر بار ،گرمِ تعارفِ سیب است! ...
ای تشنه ماندۀ عاشق! یار است و بختِ موافق
با این شراب گوارا دیگر چه جای شکیب است؟
آدم! بیا به تماشا ،بس کن ز چالش و حاشا:
هشتاد سالۀ حوّا با بیست ساله رقیب است.
اگر بگویند که «سیمین بهبهانی» این غزل عاشقانۀ هشتاد سالگی را از سر تفنّن و با لحنی در طنز و
()82
مطایبت گفته است ،می توانند به همۀ غزلهای عاشقانه ای که او از سنّ هجده سالگی تا سال 1351
ساخته است ،مراجعه کنند .در اسفند ماه همین سال است که او غزل «تمام دلم دوست داردت» را
می سازد و در آن از حیث ظرافتِ توصیفِ شور و حال «عشق طبیعی» به راستی «سیمین» یا
«حوّا»ی هفتاد و پنج ساله توانسته است با هر زن شاعر غزل ساز بیست ساله ای رقابت کند و برنده
شود:
تمام دلم دوست داردت ،تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشمم قدم گذار ،که این همه در انتظار توست
«فروغ فرّخ زاد» هم که بر عکس «سیمین بهبهانی» شعر خود را در قالب سنّتی غزل
محبوس نکرده است و در دورۀ تولّدی دیگر و پس از آن وزنهای عروضی آزاد به کار برده است
و گهگاه از قافیه هم استفاده کرده است و در قالبهای شعری ،در بسیاری از شعرهای پیش از
«تولّدی دیگر» ،شیوه ای تقریباً شبیه شیوه های نادر نادرپور و فریدون مشیری ،از لحاظ مضمونهای
عشق ،چه در تمام یک شعر ،چه در جایی از یک شعر ،همچنان در مرحلۀ «عشق طبیعی»« ،عشق
خصوصی»« ،عشق غزلی» ماند.
در همۀ شعرهای «تولّدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» ،شعری نیست که اگر
در آن اشارتی به معشوق رفته باشد ،تصویر این معشوق در «آیینۀ معنویت» آمده باشد ،نه در «آیینۀ
جسمیت» .یکی از بهترین نمونه های این ماندگاری «فروغ فرّخ زاد» در مرحلۀ «عشق طبیعی» شعر
«وصل» است در کتاب «تولّدی دیگر» .در کتابهای «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» معموالً آرزوی
وصل معشوق ،چنانکه در نمونه های زیر می بینیم ،با تصویرهای انتزاعی غزل کالسیک بیان
شده است.
از کتاب «اسیر»« :تو را می خواهم و دانم که هرگز /به کام دل در آغوشت نگیرم»
(اسیر)؛ «شعلۀ آه شدم ،صد افسوس /که لبم باز به آن لب نرسید» (وداع)؛ «باز لبهای عطش کردۀ
من /لب سوزان تو را می جوید (دیدار تلخ)؛ «همه شب در دل این بستر /جانم آن گمشده را
می جوید» (چشم به راه)؛ «او نیست که بوید ،چو در آغوش من افتد /دیوانه صفت عطر دالویز
تنم را» (آیینۀ شکسته)؛ «می خواهمش که بفشردم بر خویش /بر خویش بفشرد من شیدا را /بر
هستی ام بپیچد ،پیچد سخت /آن بازوان گرم و توانا را» (شب و هوس)؛ «لبهای تشنه اش به لبت
داغ بوسه زد /افسانه های شوق تو را گفت با نگاه /پیچید همچو شاخۀ پیچک به پیکرت /آن
()88
بازوان سوخته در باغ زرد ماه» (حسرت)؛ «شعر گفتم که ز دل بر دارم /بار سنگین غم عشقش را/
شعر خود جلوه ای از رویش شد /با که گویم ستم عشقش را» (از یاد رفته)؛ «لغزید گرد پیکر من
بازوان او /آشفته شد به شانۀ او گیسوان من /شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست /هر لحظه
کام تشنۀ او بر لبان من (ناشناس).
از کتاب «دیوار»« :گنه کردم گناهی پر ز لذت /در آغوشی که گرم و آتشین بود /گنه
کردم میان بازوانی /که داغ و کینه جوی و آهنین بود» (گناه)؛ «می نهم پا بر رکاب مرکبش
خاموش /می خزم در سایۀ آن سینه و آغوش /می شوم مدهوش» (رؤیا)؛ «بر لبم شعله های بوسۀ
تو /می شکوفد چو الله گرم نیاز» (سپیدۀ عشق)؛ «در بند نقشهای سرابی و غافلی /برگرد ،این لبان
من ،این جام بوسه ها /از دام بوسه راه گریزی اگر که بود /ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها»
(بر گور لیلی)؛ «چه می شد خدایا /چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟ /شبی با دو بازوی بگشودۀ
خود /تو را می ربودم ...تو را می ربودم» (موج)؛ «بازوان را بگشا تا که عیانت سازم /چه ره آورد
سفر دارم از این راه دراز» (شوق)؛ «من تشنه میان بازوان او /همچون علفی ز شوق روییدم» (ترس).
از کتاب «عصیان»« :ما تکیه داده به بازوی یکدگر؟ در روحمان طراوت مهتاب عشق بود/
سرهایمان چو شاخۀ سنگین ز بار و برگ /خامُش بر آستانۀ محراب عشق بود» (بلور رؤیا)؛ «فردا
اگر ز راه نمی آمد /من تا ابد کنار تو می ماندم /من تا ابد ترانۀ عشقم را /در آفتاب عشق تو می
خواندم» « ...دیدم اتاق در هم و مغشوش است /در پای من کتاب تو افتاده /سنجاقهای گیسوی من
آنجا /بر روی رختحواب تو افتاده» (گره)؛ «بر تو چون ساحل آغوش گشودم /در دلم بود که
دلدار تو باشم /وای بر من که ندانستم از اوّل /روزی آید که دل آزار تو باشم» (از راهی دور)؛
«لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید /و مردی می نهاد آرام با من سر به روی سینۀ خاموش
کوسنهای رنگینم» (مهمان ناخوانده)؛ «در سکوت معبد هوس /خفته ام کنار پیکر تو بیقرار /چای
بوسه های من به روی شانه هات /همچو جای نیش آتشین مار» (سرود زیبایی).
در شعرهای «تولدی دیگر» به خوبی آشکار است که «فروغ فرّخ زاد» در مضمون و بیان
با جهشی بلند به تحوّلی بزرگ دست یافته است ،امّا در پهنۀ «عشق» به بلوغ معنوی نرسیده است و
قدمی از خواهشهای تن بیرون نگذاشته است ،بلکه در شعرهای عاشقانه اش دیگر صحبت از
()86
«فراق» و «حسرت» و «ناکامی» نیست ،و حاال با تأثیرهایی که از محیط ادبی در آشنایی با کسانی
مثل نادر نادرپور ،احمد شاملو ،پرویز داریوش ،سهراب سپهری ،و یداهلل رؤیایی پذیرفته است،
توصیف حاالت و هیجانات خواهشهای ناگفتنی تن در «عشق طبیعی» را ،با ظرافت بیان و ظرافت
استعاری «گفتنی» کرده است .شعر «وصل» از کتاب «تولّدی دیگر» ،به شرط دقّت و سعی در
رسیدن به معنای تصویرهای آن ،اوج پرواز «فروغ فرّخ زاد» را نشان می دهد:
ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالۀ حریق
می خواستم بگویم
امّا شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پردۀ ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالۀ طوالنی طلب
وآن تشنّج ،آن تشنّج مرگ آلود
تا انتهای گمشدۀ من
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ،ریخت ،ریخت
در ماه ،ماه به گودی نشسته ،ماه منقلب تار
«من عاشقم ،پس من هستم» ،و خواسته است که اشاره به این سخن فلسفی «رنه دکارت»
( )René Descartesداشته باشد که گفته است «من فکر می کنم ،پس من هستم» که به زبان التین
می شود « ،»Cogito ergo sumو به زبان فرانسوی « ،»Je pense, donc je suisو به این ترتیب اهمیت
عشق را با نفسِ «بودن» و «هستی داشتن» و «زیستن» برابر نموده باشد ،چنانکه ایرج میرزا گفته
است« :زنده که عاشق نَبُوَد زنده نیست» .این شعر را که من نمونه ای از شعر عاشقانه در قلمرو
«عشق انسانی» می دانم ،در اینجا به فارسی بر می گردانم:
برای آنکه من عاشقم
خورشید پرتوهای خود را که از طالی جاندار است ،می افشاند،
پرتوهای طالیی و سیمگون خود را بر پهنۀ دریا می افشاند.
می بینیم که این شعر ساده و لطیف و معصومانه ،که شاید به نظر بعضی کسان بی عمق و
پیش پا افتاده بیاید ،خود شبیه این زنده های خفته در آغوش عاشق ،و این خفته های چشم از
خو اب گشوده ،و این جاریهای آرمیده است ،و همۀ آنچه در بندهای این شعر توصیف شده است،
نمونه هایی است انگشت شمار از بیشمار پدیده ها و آفریده های طبیعت ،یا کلّ عالم هستی ،یعنی
«کاتلین رین» می خواهد بگوید که این عشق است که کلّ عالم هستی و جنبشها و دگرگونیها و
جانها و رنگهای آن را به وجود آورده است.
آوردن این نمونه از شعر عاشقانۀ انگلیسی ،اصالً با این نیت نبوده است که شعرهای
عاشقانۀ «ایرانی» را با آن مقایسه کنیم ،چون برای چنین مقایسه ای باید حدّ اقلّ از هر زبان زنده و
معتبر جهان صدتایی شعر عاشقانه در پیش داشته باشیم ،و اگر کسی فقط با همین یک نمونه چنین
نیتی داشته باشد ،باید گفت که چنین کسی سخت از خود و از همه چیز بیخبر است .نیت من فقط
این بوده است که چند دقیقه ای از فضای شعر عاشقانۀ فارسی ،یا در مناسبت با این بحث ،از فضای
آشنا و مأنوس شعر عاشقانۀ ایرانی در بیاییم و در این چند دقیقه از سر دیوار نظری به گوشه ای از
یکی از هزاران باغ شعرعاشقانۀ همسایگان زمینی انداخته باشیم و حاال برگردیم به دنبالۀ گفتار.
بعضی یا بسیاری از شاعران جوان ،چه مرد و چه زن ،مخصوصاً شاعران ایرانی ،که
مهمترین عنصرهای شعرشان «عشق طبیعی» و «سیاست روز» است ،اگر بعد از مثالً یک دورۀ ده
ساله ،پیش از آنکه سنّشان به سی برسد ،شعر خود را ،یعنی جهان شعری خود را در پیش بگذارند
و با چشمان گشودۀ هوش و خرد خود در آن به سیر و سیاحت بپردازند ،شاید در بازگشت از این
()61
سیر و سیاحت برای خودشان ارمغان آگاهاننده و آموزنده ای بیاورند .شاید بعضی یا بسیاری از
آنها در این سیر و سیاحت چیزهایی ببینند که برای خودشان مالل آور ،پیش پا افتاده ،بی عمق،
خالی از لطف ،و حتّی مبتذل جلوه کند .شاید در بازگشت از این سیر و سفر بعضی یا بسیاری از
آنها متوجّ ه بشوند که خودشان از لحاظ اندیشه و احساس نسبت به ده سال پیش خیلی تغییر
کرده اند ،امّا کسی که این شعرها را از زبان آنها گفته است ،تقریباً هیچ تغییری نکرده است.
شا ید بعضی یا بسیاری از آنها دربارۀ علّت این دوگانگی ،یا جدایی خطِّ حرکت «فردیت
انسانی» و «شخصیت شعری» خود تأمّل کنند و بکوشند که این علّت را بیابند و به این نتیجه برسند
که در چند سال اوّل این دورۀ ده ساله ،هر وقت که حرارت و غلیان احساسات و هیجانات عشقی
یا سی اسی آنها به اوج می رسید ،شعری می گفتند ،امّا رفته رفته ،با افزایش تجربه های فکری و
هنری ،وقت بیشتری صرف تراشیدن و پیرایش و آرایش آن احساسات و هیجانات می کردند تا
شعرهای پرداخته تر و منسجم تری عرضه کنند.
شاید آنوقت این بعضی یا بسیاری از آنها به این واقعیت پی ببرند که حدّ اقلّ نیمی از این
دورۀ ده ساله را چنان با دل و ذهن مشغول «شاعر ساختن» خود بوده اند که «شعر» را فراموش
کرده اند« .شعر» هر روز در تجربه های حسّی و فکری آن روز از زندگی ،در لحظه هایی خاصّ به
دیدارشان می آمده است ،امّا آنها حواسّشان «پرت» از گذار زندگی و «جمع» بازی شاعری بوده
است و این «شعرهای واقعی» هر روزه را ندیده اند و آنها را از دست داده اند.
می خواهم بگویم که سیر تحوّلی که از همان آغاز شاعری در شعر «آزاده» مشاهده
می شده است ،و در سالهای بعد هم تنوّع بسیار و آشکار در مضمون شعرهای او ،نشان داده است
که او از همان دورۀ پیش از هجده سالگی که غزل می گفت و بعد از آن تا امروز که در پی
کتابهای «بیداری جویباران»« ،با آبها و آینهها» ،و «جانهای آفتابی» ،کتاب «زیر خونسرد ترین برف
جهان» را منتشر کرده است ،می کوشیده است که «فردیت انسانی» خود را با «شخصیت شعری»
خود همراه بدارد .به عبارت دیگر «فردیت انسانی» او بوده است که به «شخصیت شعری» او
موجودیت می بخشیده است.
«آزاده» از شاعرانی است که معموالً شعر برایشان اتّفاق می افتد .شعری که بر او «حادث»
نشده باشد و او با اراده نشسته باشد و آن را فکر کرده باشد و ساخته باشد ،در میان شعرهای او به
()62
ندرت پیدا می شود .معموالً شاعرانی بیشتر شعرهاشان «حدوثی» است که به اندازۀ کافی «نگاه به
درون» داشته اند و با توشه ای که از این راه در شناخت «خود» به دست آورده اند ،در «نگاه به
بیرون» توانسته اند با ه مه کس و همه چیز آشنایی و مؤانستی خاصّ پیدا کنند ،چنانکه همه کس و
همه چیز در لحظه هایی خاصّ خود« ،شعر» شان را به او عرضه می کنند ،و این حاصل رهاشدن از
خود برای برگشتن به خود و قرار گرفتن در خود است.
شعر حدوثی
شاعرانی که مراحل «از خود رها شدن»« ،به خود برگشتن» و «در خود قرار گرفتن» را
نگذرانده باشند ،به جای اینکه در مرحلۀ اوّل شناختی از خود پیدا کنند ،در همان مرحله در خود
غرق می شوند و دیگر از خود بیرون نمی آیند .به همین ترتیب ،بسیاری از شاعرانی که از مرحلۀ
«عشق طبیعی» ورود به حیطۀ «عشق انسانی» پیدا نکرده اند ،به سبب آنکه «در خود ماندگی» کمتر
به آنها مجال «برون گردی» می دهد ،به ندرت «شعر» بر آنها «حادث» می شود و معموالً با همان
مضمونهایی که در «زمینۀ انفعالی دائم ذهن» آنها موجود است ،شعر می گویند و می سازند ،و
بسیاری از آنها در شعر ساختن استاد هم می شوند و دوستدارانشان هم در میان شعرخوانانِ در خود
غرق شده بیشمارند.
خیال کنید که در جایی از گردش چهار فصل ،کسی را می بینید و فرصت چند روزه ای
را با او می گذرانید و در پایان این فرصت ،موقع وداع می رسد .در این چند روزه فرصت ،دلی که
موهبت عشق انسانی نصیبش شده است ،دلی که در عشق وسعتِ همۀ هستی را پیدا کرده است،
شاعر را به موقعیت ،به دوست ،به با هم بودن تبدیل می کند ،و این موقعیت «وداع» است که شعر
خود را به شاعر عرضه می کند ،و موقعیت است که عیناً به شعر تبدیل می شود ،و شعر «حدوث»
پیدا می کند .چنین شعری را نمی توان ساخت ،باید موقعیت آن را به شاعرِ از خود رها شده و به
خود برگشته و در خود قرار گرفته عرضه کند .در اینجا بخوانیم یک شعر حادث شده بر «آزاده»
در منظرُ عشق انسانی را:
در یک غروب سرد زمستانی
آغاز می شود
()63
با چند جمله شاد و صمیمی
*
آغاز آشنایی
آغاز مهربانی ست
آغاز مهربانیهاست
در پیچ پیچِ راه درازی که می پنداری
عمری ست
امّا،
نه،
لحظه ای ست.
*
هر سال
در گیر و دار آمد و رفت بهار و دی
دستی برای دوست تکان می دهی،
در لحظۀ وداع
یعنی،
برو
به امید دیدار
دیگربار.
*
با من مگو
که این بار
دیگربار
کی یا کجا خواهد بود
با من بگو ،عزیز!
()64
که هرگز آیا
خواهد بود؟
**
دستی
به سوی باد
تکان می دهی.
خود را در موقعیت این «شعر حدوثی» بگذارید ،در چند مصراع کوتاه ،مثل چند
حرکت تند قلم موی یک نقّاش سنّتی ژاپنی ،احساس لمسِ مفهوم آشنایی و آشناییها رادر خود
بیابید ،و در همان یک لحظه ،گذر عمر یک انسان را ببینید و قرنهای قرن در سلسلۀ عمرها به عقب
برگردید و مست حیرت این احساس ،در این مصراع ازدست بروید« :دستی به سوی باد تکان
می دهی!»
من بندۀ آن دمم که ساقی گوید« / :یک جام دگر بگیر!» و من نتوانم!
شاید رباعی ای که این بیت دوّم آن است ،درلحظه ای بر «عمر خیّام» حادث شده بود که
در موقعیتی و احساسی مشابه موقعیت و احساس «آزاده» قرار گرفته بود ،و خواسته بود با خیالِ
مستی مطلق خود را ،در ذهن ،از سنگینی کائناتیِ آن لحظۀ «دستی به سوی باد تکان دادن» خالص
کند! حاال برگردیم و شعر «وصل» فروغ فرّخ زاد را (در صفحۀ 86این گفتار) یک بار دیگر
بخوانیم تا تفاوت «عشق طبیعی» و «عشق انسانی» را ،و تفاوت «در خود قرار گرفتگی» و «در خود
غرق شدگی» را ،بهتر احساس کنیم و بشناسیم.
در «شعر حدوثی» تکرار موضوع کمتر پیش می آید .بیشترین قدرت هنری شاعر در این
است که عین احساس را با ایجاز کالمی و بدون شعبدۀ تصویر های انتزاعی و با ساده ترین و گویا
ترین کلمه ها ،در خطّ موسیقیِ همخوان با مضمون بیان کند .به این دلیل است که خوانندۀ «شعر
حدوثی» ،وقتی که خواندن شعر را تمام کرد ،از شعر در نمی آید ،بلکه تازه خود را به «احساس در
موقعیت» شعر می سپارد.
()68
«شعر حدوثی» چون «ساخته» نمی شود ،اجزایش را نمی توان از حیث زیبایی جدا از هم به
خاطر سپرد یا به یاد آورد .کلّ شعر یک ارگانیسم یا واحد کامل مستقلّ زنده است ،یک کبوتر
است ،پر و بال و سینه و منقار و پا نیست ،یک در خت است ،ساقه و شاخه و برگ ،یا شکوفه و
میوه نیست .از یک «شعر حدوثی» مثل شعر «بار دیگر» که شاید «آزاده» آن را در وداعی با دوستی
در غربت انگیسی زبان گفته است و این غربت را با انتخاب « »Next Timeبرای عنوان شعر نشان
داده است ،تشبیهی ،استعاره ای ،مصراعی یا بندی به «خاطر» نمی ماند ،احساسی در دل ،حال و
موقعیتی در ذهن می ماند .مثالً در مورد همین شعر «بار دیگر» ،اگر کسی نظر مرا دربارۀ اجزای آن
بپرسد ،چیزی ندارم که بگویم ،احساسی دارم که خواندنِ دوبارۀ تمام شعر پاسخ من خواهد بود.
امّا اگر پرسش این باشد که از دید یک «ناقد» در خواندنِ آن به چیزی بر نخوردی که بخواهی
دربارۀ آن چیزی بگویی ،شاید بگویم که در مصراع «با چند جمله شاد و صمیمی» ،به جای
گذاشتنِ عالمت «جَزم» در باالی حرف «ـه» ،شاید بهتر می بود که بعد از «جمله» عالمت ویرگول
گذاشته می شد و «شاد و صمیمی» که نیمۀ دوّم مصراع است ،به شیوۀ «پلّکانی» یک پلّه پایین می
آمد ،همین و همین:
با چند جمله
شاد و صمیمی...
در کتاب «زیر خونسرد ترین برف جهان» یکی از خصوصیات متعدّدی که حدوثی بودن
بیشتر شعرها را نشان می دهد ،تنوّع موضوعی و مضمونی است.
...گفتم:
تا موریانه ها
این سفرۀ دراز تطاول را
نگشایند،
ای کاش ،ای کاش
یک پاره از جنون تو
در من بود؛
گفتم:
()65
حتّی هنوز،
امروز
در این دقیقه های نهایی
یک شعله،
یک شراره
از آتش تو
کافی ست
تا تخته پاره ها را سامان دهد...
گاه در «شعر حدوثی» آن نظاره و درنگی که شاعر در لحظۀ دیدار با شعر داشته است ،در
خود شعر آشکار نیست ،امّا نمی توانی بگویی که شاعر نشسته است و فکر کرده است تا مضمون
شعری در ذهنش شکل بگیرد و آن را بسازد ،چنانکه بر بسیاری از سازندگان شعر چنین می گذرد
و بسیاری از شعرهاشان چنین ساخته می شود .امّا در موقعی که شعر حدوثی باشد ،خود بانگ
می زند که «ساخته شده» نیست« ،حادث شده» است.
مثالً «آزاده» در این کتاب شعری دارد با عنوان «محیط زیست» ،و شاید کسانی باشند که
همین عنوان را گواه بر «حدوثی» نبودن شعر بدانند و بگویند که «موضوعِ» شعر که مسئلۀ وضع
بحرانی «محیط زیست» باشد ،پیش از مشغول شدنِ شاعر به نوشتن آن ،در ذهن او حضور داشته
است و شاعر در واقع به سفارش موضوع ،این شعر را ساخته است ،چنانکه مثالً «ایرج میرزا» با در
ذهن داشتنِ موضوعِ «مادر» ،شعر معروف «مهر مادر» را ساخت.
امّا شعر «محیط زیست» ،در عین حال که عنوان آن «رئالیستی» است ،مضمون آن
«سمبولیک» است و ترکیب استعاری دوگانه ای دارد .در صورت کلّی «برکه» استعارۀ «اصلی»
است که به مجموع عنصرهای تشکیل دهندۀ حیات بر کرۀ زمین اشاره دارد :اقیانوسها ،دریاها،
رودها ،کوهها ،جنگلها ،درّه ها ،دشتها و هوای گرد کرۀ زمین و همۀ جاندارانش .و آنوقت
استعاره های «فرعی» می آید« :اوّلین سنگ» ،یعنی همۀ کارهایی که انسان در چند قرن گذشته،
مخصوصاً از آغاز انقالب صنعتی تا به حال در جهت ترقّی زندگی مادّی انجام داده است ،بدون
اینکه اعتنایی به آسیبهای محیط زیستی آنها داشته باشد .و استعاره های فرعی دیگر :آیینه ،تصویر،
()69
افتادن سنگ در برکه ،آشفتن تصویر ،بوی آشوب ،لجنزار ،و آخرین سنگ.
در پایان شعر می بینیم «برکه» که زمانی ژرف بود و زالل بود و آیینه بود و آبی بود،
با استحاله ای هولناک به «لجنزار» مبدّل شده است« .برکه» ای که «محیط زیست» بود ،حاال
«لجنزار» ی است غلیظ و متعفّن و دل آشوب ،که دیگر محیطی برای زیستن انسان نیست ،زیرا که
«لجنزار» محیط کرمهای سیاه است ،نه محیط ماهیهای طالیی .شاید که شعر با سمبولیسمی
مضاعف می خواهد القاءکنندۀ دو مضمون استعاری باشد :تصویر یک استعاره در آیینۀ استعاری
دیگر .این را به این دلیل می گویم که کلمۀ «لجنزار» در زبان فارسی امروز بیشتر در معنای مجازی
آن به کار می رود تا در معنای حقیقی آن .برای «آزاده» نظارۀ بصری یا سمعی یکی از هزار و یک
چیز در محیط زیست او می توانسته است او را به درنگ و دیدار این شعر حدوثی بخواند .حاال
خود این شعر را بخوانیم:
اوّلین سنگ که افتاد
آب و آیینه و تصویر که آشفت،
به خود گفتی:
باکی نیست
برکه ژرف است
آب ،آبی ست
نمی بینی؟
*
آب و آیینه و تصویر نیاشفت
بوی آشوبِ دالشوبِ لجنزارِ غلیظی
برخاست،
آخرین سنگ که افتاد.
نکتۀ دیگری که دربارۀ «شعر حدوثی» گفتنش الزم می نماید ،این است که این گونه شعر
اصوالً دو مرحله دارد .در مرحلۀ اوّل ،چنانکه در شعر حدوثی «نقاشی امپرسیونیستی» دیدیم ،با
()11
مالحظۀ بص ری ،در این مورد تماشای یک تابلو یا نمایشگاهی از تابلوهای امپرسیونیستی ،شعر با
جرقّه ای در ذهن شاعر ،صورت خود را نشان می دهد .این مرحلۀ «مالحظه» است .شاعر در این
مرحله «صورت» شعر را دیده است .این صورت در آیینۀ ذهن شاعر تازه واردی است که با بسیار
صورتهای همگون و هماهنگ دیگر پیوند آشنایی پیدا می کند .به عبارت دیگر شاعر با «مالحظۀ»
صورت شعر ،احساس می کند که شعر در صورت خود رمزی و پیامی دارد و حاالست که مرحلۀ
دوّم آغاز می شود ،مرحله ای که او باید با تأمّل« ،سیرت» شعر را در رمز و پیامِ آن کشف کند تا
به شعر کامل برسد ،به شعری که «صورتِ» آن با «مکاشفۀ» شاعر آیینۀ «سیرت» آن می شود.
من ندانم که پدر کیست مرا /یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین /سر پستان که بُردم به دهان
من اگر در مقام خواننده یا منتقد ادبی در این مورد نخواهم کلمه ای دربارۀ نقطه های
()13
قدرت و ضعف کالمی این «شبه شعر» چیزی بگویم ،بدیهی است که جوانک جیب بر که حاال در
زندان است ،با خاطر آزرده داد می زند که« :آهای شاعر ،من جیب بر هستم ،امّا بد ذات و خبیث و
دیوانه نیستم .چرا داری از راه دل سوزی از من هیوالیی درست می کنی که از بچّه هایی که لباس
نو تنشان هست ،نفرت دارد و توی کوچه و خیابان می رود با تیغ لباس آنها را پاره می کند؟ چرا
فکر می کنی که من آن قدر شریر و بی شرف هستم که ته سیگارها را از کف کوچه و خیابان بر
می دارم و آنها را روشن می کنم و دو سه تا پُکی به آنها می زنم ،و بعد از روی خباثت و شیطنت،
ته سیگار خاموش نشده را یواشکی می اندازم توی جیب مردم رهگذر؟ از همه بدتر ،خانم شاعر،
به چه حقّی به من تهمت «خود فروشی» می زنی؟ من جیب بر هستم ،امّا حاضرم از گشنگی بمیرم،
و برای سیر کردن شکمم تن به خود فروشی ندهم! خواهش می کنم برای من دل نسوزان! »
متأسّفانه وزنهای متعدّد و گوناگون شعر فارسی که آهنگهایی مناسب بیان هر نوع مضمونی
را دارد ،و قافیه های فراوان و غنی و انواع صنعتهای کالمی آن که در آفرینش شعرترین و
زیباترین شعرها به کار می رود ،از دیرباز ،وسیله ای آسان و نهفته برای ساخته شدن بسیار و بسیار
«شبه شعر» ها هم شده است .خوب ،در شعر «جیب بر» شعر به چه صورت بر شاعر «حادث» شده
است؟ شاید پیش از ساختن این شعر ،در کوچه و خیابان واقعۀ دستگیری جوانکی جیب بر را دیده
بوده است .شاید در این باره خبری یا گزارشی شنیده یا خوانده بوده است .شاید نشسته بوده است و
فکر کرده بوده است که دربارۀ یکی از بیماریهای جامعه شعری «وجدان بیدار کن» بسازد .امّا در
همۀ این احوال کار شاعر به «مالحظه» محدود مانده است .شاعر از این مالحظه به مکاشفه ای
نرسیده است.
از این گونه شعرهای «مالحظه ای» شاعران معروف و معتبر دیگر هم کم و بیش دارند،
حتی شاعر گرانمایه و سخنور و با اصالتی مثل نادر نادرپور که نمونۀ خوبی از «شعر مالحظه ای» او
شعر لطیف و زیبا و پرداخته ای است در سی و دو بیت ،با عنوان «شب در کشتزاران» که با این بند
چهارپاره ای شروع می شود:
چراغ خرمنی از دور پیداست
شب مهتاب ،در آن سوی جاده
صدای پر طنین سّم اسبی
()14
شود هر لحظه در صحرا زیاده...
آنوقت شاعر در بندهای بعدی دوربین وار از درختها ،باد ،آبشار ،صدای سگها ،نمای قریه
با کلبه های کندویی اش ،تابش ماه بر بامها ،چهرۀ یک مرد روستایی پیر و فانوسش ،پرواز ناگهانی
چند پرنده از روی سیمهای البد تلگراف ،صدای محو آوازی از دور ،باد دادن خرمن کوبیده برای
جداکردن گندم از کاه ،صدای داس چند دهقان که شبانه در کشتزاران به درو پرداخته اند ،طنین
مبهم زنگ شترها ،سواد قلعۀ ویرانه ای در حوالی دهکده ،و در پایان:
...به گوش آید هنوز از خرمنی دور
صدای گفت و گوی آبیاران...
زند چشمک دو اختر بر سر کوه
در اعماق سیاهیهای انبوه.
چنانکه مالحظه می شود ،این شعر گردشی است شبانه همراه شاعر در گندم زارهای
حوالی یک روستا و چشمها پیرو اشاره های انگشت شاعر و گوشها در بند توصیفهای او از صحنه
ها و آدمها و دامها و پرنده ها و صداها.
حاال با «آزاده» در شعر «عصرانه» می نشینیم و به او و با او نگاه می کنیم .او نشسته است و
فنجانی چای در دست دارد که جرعه جرعه آن را می نوشد .از پنجره می بینیم و می بیند که برفی
آرام و خونسرد ،نرمک نرمک می بارد .عصر است ،یعنی کمی به غروب مانده .عصر بسیار سردی
است ،و فضا تاریکی بیمارگونۀ زردی دارد .شاعر چای را نوشیده است و چشم از پنجره برداشته
است و نگاهش را به دایرۀ خالی فنجان دوخته است .می شنوید که زیر لب می گوید« :امشب باید
یخبندان بدی بشود! بگذار بشود!»
و اینجا صورت «مالحظه ای» شعر «عصرانه» تمام می شود .خوب ،این که شعر نیست .این
تصویر صحنه ای است در آن چند دقیقه ای که با شاعر نشستیم و در عصر زمستان ،چای عصرانه
نوشیدن او و باریدن برف آرام و خونسرد را مالحظه کردیم و شنیدیم که شاعر انتظار دارد که
شب یخبندان درازی در پیش باشد .همین صحنه را ،همین واقعه را به این صورت در هر قالبی به
وزن دربیاوریم ،می تواند زیبا و گوش نواز و دلنشین باشد و ما را چنان افسون کند که خیال کنیم
شعر زیبایی خوانده ایم .نه ،شعری حدوث پیدا نکرده است ،در این نظاره و درنگ شاعر به
()18
«مکاشفه» ای نرسیده است .شعر با این «صورت» در کمال آراستگی و پیراستگی و زیبایی خود
شعر «مالحظه» است« .مالحظه» چیزی است که در برابر هر صحنه و واقعۀ عینی برای همۀ هفت
هزار میلیون آدمیزاد روی زمین یکسان است.
حاال شاعر در پی هر مرحله از این «مالحظه» در ضمن نوشیدن چای و نظارۀ باریدن برف،
به «مکاشفه» ای می رسد و آن را به «مالحظه» هایش اضافه می کند .این اضافات زیاد نیست .گاهی
فقط به یک حرکت تند قلم موی یک نقاش می ماند بر جاهایی از یک تابلو تمام شده ،امّا حرکتی
با چنان قدرتی که روح پنهان مانده در تابلورا آشکار می کند.
حرکت اوّل قلم مو – برف آرام خونسردی که در بیرون پنجرۀ شاعر نرمک نرمک می
بارد ،در مکاشفۀ شاعر می شود خونسرد ترین «برف جهان».
حرکت دوّم قلم مو – عصر آن روز دیارِ شاعر با هوای زرد بیمارگونه اش ،در درنگ
مکاشفه ای شاعر یادآور «عصر» یا دورانی از تاریخ زندگی و تمدّن بشر می شود ،و به صورت
«سردترین ،زردترین عصرِ جهان» در می آید.
حرکت سوّم قلم مو – شاعر به داخل فنجان که دیگر چای ندارد ،چشم دوخته است.
فنجان «خالی» است و «دایرۀ خالیِ» فنجان آن قدر بزرگ می شود ،آن قدر خالی است که انگار
همۀ عالم است ،و کلمۀ «غرق» در این «دایرۀ خالی» حیرت زدگی و هراسِ شاعر از عاقبت این
عصر در تاریخ زندگی بشر را خوب نشان می دهد.
حرکت چهارم قلم مو – شاعر با دیدن این منظره از برف و سردی هوا مثل هر کس
دیگری فکر می کند که آن شب «یخبندان» خواهد شد ،امّا این «پیشبینی» بد شگون را در عبارت
«شب طوالنیِ یخبندان» بیان می کند .بدیهی است که هر روز در پی «عصر» حتماً «شب» می آید،
امّا این «عصر» که در مکاشفۀ شاعر سمبول «دوران تاریخی» امروز شد ،وای که چه «دوران طوالنی
یخبندانی در پی خواهد داشت! این «شب طوالنی» در سردی و سیاهی وحشتناک خود تلخی
«عصر یخبندانِ» طبیعی زمین را به ذهن می آورد ،امّا چون در به وجود آمدن «این شب طوالنی»
خود انسان دست داشته است ،سردتر و سیاه تر و وحشتناک تر از «عصر یخبندان» خواهد بود.
حرکت پنجم قلم مو – چرا شاعر در برابر احساس محتوم بودن این یخبندان ،ابراز شادی
می کند؟ آیا بر ضدّ خود انتظار آمدنش را دارد و قدمش را خوش می داند؟ نه ،گمان نمی کنم.
()16
در چنین مکاشفه ای با گفتن «قدمش خوش باد» به این یخبندان ،آن را پاسخ درست و عادالنه ای
به همۀ کژ اندیشیها و کژ کرداریها و پلید رفتاریهای انسان می داند و چون می داند که آمدنش
محتوم است ،به جای اینکه بگوید« :خوب ،خودمان کردیم که لعنت بر خودمان باد!» با طنزی تلخ
می گوید« :خوش باد /قدمش خوش باد!»
حرکت ششم و آخر قلم مو – شاعر حاال با نگاه کردن به این شعر حدوثی از مالحظه به
مکاشفه رسیدن را «عصرانه» عنوان می دهد ،هم با اشاره به صرف چای در عصر ،هم در معنای
استعاری شعری که دربارۀ حال و هوا و اوضاع «عصر حاضر» است و از این لحاظ به عنوانهای
«عاشقانه»« ،شبانه»« ،غریبانه» ،و مانند اینها در نزد شاعران معاصر شباهت دارد.
در اینجا می خواهم به جهانی بودن مضمونی در شعر اشاره کنم که از قدیم ترین
روزگاران ،مخصوصا در نوشته های مذهبی رواج داشته است .شاعر در این مضمون ،چنانکه گویی
ندایی از عالم غیب وقوع فاجعه ای را به او خبر داده باشد ،یا او با دیدۀ بصیرت در اوضاع زمانه،
نشانه هایی از وقوع احتمالی یا حتمی فاجعه ای دیده باشد ،بانگ «ای وای!» در می دهد .نمونۀ
معروفی از این نوع متن مذهبی «مکاشفۀ یوحنّای رسول» است در بخش «عهد جدید» در «کتاب
مقدّس» و کلمه ای که در ترجمۀ فارسی «کتاب مقدّس» به «مکاشفه» ترجمه شده است ،در
انگلیسی «اَپوکالیپس» ( )Apocalypseاست که در قدیم معنایی نزدیک به «رِوِلِیشِن»()Revelation
داشته است که در فارسی می شود وحی ،الهام ،رؤیا ،بصیرت ،کشف ،افشاء ،مکاشفه ،ولی امروز
آن را بیشتر به معنای «فاجعه» و پیشگویی وقوع فاجعه به کار می برند .خود «آزاده» در همین کتاب
«زیر خونسردترین برف جهان» شعر کوتاهی دارد که عنوانش «این صبح مهربان» است ،امّا عنوانش
می توانست «فاجعه» هم باشد:
این صبح مهربان که جهان را -
بیدار می کند به تماشا
خواب چه دیده
دیشب؟
تعبیر هولناکی دارد -
از کس مپرس،
()11
با کس مگوی)1( .
برای اینکه در اینجا نمونه ای از یک شاعر خارجی بیاورم ،سی چهل تایی «اَپوکالیپس» از
شاعران چند کشور جهان خواندم و در میان آنها یکی را که عنوانش «اَپوکالیپس یا مکاشفۀ
یوحنّای نبی» است و مضمونش گویای معنای «فاجعه» است ،انتخاب کردم .گویندۀ این شعر کسی
است که شعرها و نوشته هایش با اسم مستعار «ستنروز» ( )Satnroseدر مجلّه های معتبری مثل
فصلنامۀ ادبی «اِوِرگرین ری ویو» ( ،)Evergreen Reviewدر آمریکا چاپ می شود:
هنگامی که زاده شدی ،عالمِ هستی در تو زاده شده
یا بهتر آنکه بگوییم تو عالم هستی را آفریدی؛
تو عالم هستی را آبستن شدی ،چنانکه مادر تو را آبستن شد
و تو آن را حسّ کردی و شناختی؛
و هنگامی که بمیری
عالم هستی با تو خواهد مرد،
و همۀ آنچه در عالم هستی تو زنده است و هست
به پایان خواهد رسید،
و آنچه در تو خداست ،بخاروار محو خواهد شد،
امّا در بیرون از تو جهان ادامه خواهد یافت،
جهان دراز زمانی پس از رفتن تو ادامه خواهد یافت،
و دراز زمانی پس از رفتن بشریت،
و دراز زمانی پس از نابودی حیات در کرۀ زمین
_____________________________
* در کتاب «با نگاهی دیگر» که مجموعۀ رباعیات «محمود کیانوش» ،نویسندۀ این بررسی است ،یک رباعی هست با عنوان «فاجعه»
که آن را در اینجا می آورم تا نمونۀ دیگری باشد از مضمون جهانی «اَپوکالیپس» ( )Apocalypseیا «فاجعه» در شعر فارسی:
از بام بلند شبِ ماتم زده ماه
با چشم جنون به من کند مات نگاه :
آیا دلِ من منتظر فاجعه ای ست،
یا ماهِ خبر شنیدۀ چشم به راه؟
()15
و عالم هستی دراز زمانی پس از نابودی کرۀ زمین
ادامه خواهد یافت؛
و «مکان» دراز زمانی پس از تمام شدن «مادّه» ادامه خواهد یافت؛
و هنگامی که «انرژی» تمام شود،
دیگر بی نهایتی در میان نخواهد بود،
و «مکان» هیچ معنایی نخواهد داشت.
در آن «چار دیوارِ» سمبولیک ،دردناک ترین و تلخ ترین اتّفاق ،زمانی پیش می آید که انسان
سالهای درازی از عمر کوتاه خود را در تسلیم به این «حالت» یا «موقعیت» و تحمّل آن با
«بی انتظاری» و «بی اختیاری» گذرانده است ،و حاال در این تسلیم و تحمّل ،در جایی از عمر ،به
خود آمده است ،سر بلند کرده است و «آه» می گوید ،از پشیمانی که نه ،از طرد آنچه برای فردیت
انسان در «چاردیوار» اجتماعی زندگی کردن و واحدی از جمع «رمه» بودن به «جبر» یا ناگزیری
تبدیل شده است .برای بر آوردن چنین آهی گاهی یک دهان خواهی به پهنای فلک.
این شعر کوتاه که کلمه های اصلی آن از هشت تجاوز نمی کند ،به صورتی بیان شده
است که آن را به نقاشی نزدیک می کند :یک تابلو سمعی ،با تأثیری نه کمتر از تابلو معروف
«جیغ» یا «فریاد» اثر «ادوارد مونک» ( )Edvard Munchنقاش نروژی ( )1563 - 1944که زنی را
نشان می دهد ،دستها به دو طرف صورت گرفته و سر باال برده ،و دهانش گشودۀ فریادی آسمان
شکاف از جهنّمی در دل نهفته.
پیداست که عالقۀ «آزاده» به کوتاهی و فشردگی کالم بوده است که در صفحۀ 51کتاب
حاضر شعری با عنوان «پیش از زمستان» را به منزلۀ «بازسازی یک هایکوی ژاپنی» ( )1عرضه
کرده است:
6- New Poetry of Mexico, Jose Juan Tablada, Selected with notes by Octavio Paz, Secker & Warburg, London, 1972.
()59
هیچکس در بهار
این همه برگ
سبز،
بر شاخه های باغ ندید)1( .
در جایی که شعری بارقه وار بر او وارد شده است ،اگر تصویر آن در آیینۀ ذهنش با
طرحی از چند خطّ اصلی ،یعنی باز گفتنش با چند کلمۀ اصلی ممکن باشد ،از آنجا که او حرّافِ
حرفۀ شاعری نیست ،بیان حقیقت نهفته در چنین شعری را با موسیقی و ظرافت و سادگی به همان
چند کلمه وا می گذارد .چنین شعری اگر گرفتار «اطاله» و «اطناب» شود ،خفه می شود ،می میرد.
داریم نمونه هایی از این گونه شعرهای اطنابی ،از معروف ترین شاعران معاصر ،که مدفن یک شعر
ده مصراعی شده است .شعر کوتاه آمدۀ کوتاه بازگفته شدۀ «آتش آباد» از کتاب «زیر
خونسردترین برف جهان» را می خوانیم:
زیر بارانِ دروغی که فرو می بارد، -
روی خاکستر ویرانیها،
در شبِ مرگ بهشت،
به کجا خواهی رفت؟
امّا این دو شعر را ،که اوّلی را من از جانب «آزاده» صرفاً «تفنّن» می دانم و دوّمی را
تجربه ای «ناسخته» ،و شاید یکی دو شعر دیگر را ،در میان هشتاد و چند شعر کتاب می توان
ندیده گرفت .حاال به صحبت از هنرمایه های شعری آزاده می پردازم و از «وزن و موسیقی» شروع
()98
می کنم.
همان طور که مالحظه می شود ،این شعر کّالً شامل دو بند است .بند اوّل در دوازده
مصراع ،که تمامی موضوع شعر را بیان می کند ،و بند دوّم شامل یک مصراع ،که پایان همۀ
زندگیهای «خوشِ کوتاه» است ،و برای هرکس در جایی از خطّ عمر پیش می آید و همۀ عمر او
را در خود خالصه می کند ،چنانکه مثالً همۀ زندگی «فرانسیس مکومبر» در یکی از روزهای «سی
()123
و پنج سالگی» او خالصه می شود و او فقط در همان روزی که در خیال خود به بزرگترین پیروزی
زندگی اش دست یافت ،خوش و «خوشبخت زیست» ،یعنی که «در سی و پنج سالگی متولّد شد»،
امّا ،چنانکه «رودکی سمرقندی» گفته است:
زندگانی چه کوته و چه دراز،
نه به آخر بمرد باید باز؟»
و اینجاست که «آزاده» در سال ، 1315در روایت زندگی خوشی که در شصت سالگی ،شاید در
جایی از «یکهزار و سیصد و هفتاد و اند» آغاز می شود ،با یک مصراع در مقام یک «بند» ،نقطۀ
پایان را در جایی از یکهزار و سیصد و هشتاد و اند می گذارد ،و به جای «اند» می پرسد «چند؟» از
کی می پرسد؟ از زمانِ با خبر ،امّا الل و خاموش! و در این یک مصراع است که شاعر «باد» را به
خواندن دعوت می کند ،چنانکه «عمر خیّام» در روایت زندگی آدمیزاد ،از «باد» به منزلۀ یک
استعاره و سمبول ،با همین مفهوم یاد می کند:
یک چند به کودکی
به استاد شدیم
یک چند
ز استادی خود
شاد شدیم.
پایان سخن شنو
که ما را چه رسید:
از خاک برآمدیم و
بر باد
شدیم!
در شعر «زندگی خوش و کوتاه» قافیه های اصلی ،که در آخر مصراع آمده است «وار» و
«قرار» است و «اند» و «چند» ،که هر یک قافیه ای است کوتاه و کم صدا ،که اگر دنبالش نگردیم
و صورتش را نبینیم ،انگار صدایش را نشنیده ایم .امّا در بخش آغازی بند اوّل سه قافیۀ «میان
مصراعی» آمده است که همنواختی موسیقی بلند آنها ،معنای سه استعارۀ بزرگ در زندگی انسان
()124
را به صدا در می آورد:
-1نقطۀ سیاه کذایی -2 ...انتهای خطّ نهایی -3 ...دفتر طالیی کم برگ...
ضمناً کلمۀ «نهاد» هم در مصراع سوّم شعر با کلمۀ «نهایی» در همان مصراع در دو هجای
«نها» همنوایی دارد و «موسیقی افزوده» است .اهمیت قافیه ،چه سنّتی آن ،چه در حرکت و خوش
نشینی آن در شعر «آزاده» در این واقعیت آشکار می شود که در بیشترین شعرهایش و در بهترین
آنها ،فقط در موقعی که شعر برای خدمت به معنای خود قافیه ای بخواهد ،قافیه حاضر می شود ،و
به این ترتیب می توان گفت که در بیشترین و بهترین شعر های میمنت میرصادقی قالب مطیع
مضمون است ،شاعر مطیع قالب نیست .مثالً اگر شعری اصالً نیازی به هیچ نوع قافیه ای نداشته
باشد ،شعر بدون قافیه پدید می آید و چنان پدید می آید که خوانندۀ آن انتظار شنیدنِ قافیه ندارد،
و این را خود شعر به خواننده القاء می کند .در اینجا برای نمونه شعر «آتش آباد» را می آورم که
قبالً در جایی از این گفتار به مناسبتی دیگر آورده شد:
زیر بارانِ دروغی که فرو می بارد، -
در شبِ مرگ بهشت،
به کجا خواهی رفت؟
و اگر چشم شما با حرکت منظّم از پلّه ها پایین بیاید و صدایتان را به دنبال خود بکشد ،شعر را
همان طور که باید اتّفاق افتاده باشد ،می خوانید .حاال اگر مصراعهای این شعر پلکانی نوشته نشده
بود ،شاید در همان بار اوّل نمی توانستید آن را چنانکه به ذهن شاعر آمده است ،بر لب بیاورید:
نه! خبری نیست!
پشت دروازۀ صد رنگ خزانها خبری نیست!
آخرین منظرۀ باغ -ببینید – سپیدی است:
رنگِ بی رنگ!
در مورد نادرستی در کاربرد «مصراع پلّکانی» از شاعران امروز نمونه نمی آورم ،به دودلیل.
اوّل اینکه بیشتر شاعران چند نسل بعد از میمنت میرصادقی (آزاده) شعر موزون نمی گویند تا
«مصراع پلّکانی» با مفهومی که من در نظر دارم ،در شعر آنها جایی داشته باشد ،و دوّم اینکه،
پلّکانی نوشتن «جمله ها» در شعر منثور ،یا بی وزن ،یا آهنگین دلیل و قاعده ای دارد که با پلّکانی
نوشتن در شعر موزون تا اندازه ای فرق می کند .چند نمونه از دو شاعر همنسل «آزاده» می آورم.
مثالً «نصرت رحمانی» که از شاعران معتبر نسل خود است ،در کتاب «ترمه» شعری دارد با عنوان
«گل افیون» که در آن می گوید:
این هر دو گُل خود را فدا کردند تا انسان
()129
گیرد سر و سامان ...
و شما می توانید بگویید که «گیرد سرو سامان» یک مصراع مستقلّ است ،دنبالۀ مصراع نیست که
ناچار باشیم آن را پلّکانی بنویسیم تا در ادامۀ «این هر دو گُل خود را فدا کردند تا انسان» خوانده
شود و بنا بر این باید آن را این طور نوشت:
این هر دو گُل خود را فدا کردند تا انسان
گیرد سر و سامان ...
در همین شعر و با فاصلۀ کمی از دو مصراع باال ،می خوانیم:
بس شاعران خود را فدا کردند
تا انسان
شوید مالل درد از دامان.
در این نمونه می بینیم که عمل شاعر در پلّکانی نوشتن مصراع درست است ،زیرا که اوّالً
عبارت «تا انسان» از حیث وزن ،بخشی از مصراع است و ثانیاً پلّکانی نوشتن ،به درست خواندن و
خوش ادا کردن موسیقی معنایی مصراع کمک می کند ،و این دو هدف اصلی در پلّکانی نوشتن
مصراعهاست.
«سیاوش کسرایی» ،سرایندۀ منظومۀ معروف «آرش کمانگیر» منظومۀ دیگری دارد در
پنجاه و دو صفحه با عنوان «مُهرۀ سرخ» ،که از حیث «وزن» ،در شاخه هایی از «بحر مضارع» ساخته
شده است ،با مصراعهای نامساوی که شاعر در آن مصراعهای پلّکانی زیاد به کار برده است .در
بیشتر این مصراعها شاعر دو هدف باال را در نظر داشته است .مثالً در بندی از این منظومه
می گوید:
آوا اگر که بود
تک شیهه بود
شوم
ز یک اسبِ بی سوار
و آهنگ گامهایِ گریزنده ای نداشت.
در اینجا مصراع پلّکانی سنجیده و درست آمده است .در پلّۀ دوّم کلمۀ «شوم» ،در بین دو مکث،
()131
با تأثیر و نمود سمعی و بصری خود ،در کانون مصراع ،معنای تاریک و تراژیک بند را کامل
می کند .امّا در یک بند دیگر که ضرورت پلّکانی کردن مصراع را احساس کرده است ،آن را به
این صورت آورده است:
این کوه و دشت و برزن و بازار
و این کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است،
دل و دیده ،جای اوست.
که اگر دقّت کنیم ،می بینیم که مصراع پلّکانی شده ناقص مانده است ،زیرا که با توجّه به سیر
معنای آنچه در این جملۀ سه مصراعی گفته می شود ،در می یابیم که در مصراع پلّکانی «دل و
دیده» است که اهمّیت آنها بسیار بسیار بیشتر از «کوه و دشت و برزن و کاخ و بارگاه» است و
چیزهایی است که واقعاً متعلّق به گوینده است و در موجودیت حیاتی هر انسانی جای عزیزترین
کسان اوست .بنابر این کار پلّکانی کردن مصراع در صورتی کامل می شد که شاعر آن را به این
شکل می نوشت:
یا هرچه از من است،
دل و دیده ،
جای اوست.
یا در یک بند دیگر ،در جایی که دو مصراع از ده مصراع ،پلّکانی شده است ،در یک مورد پاره
ای از یک مصراع ،و در موردی دیگر فعل «می آید» به منزلۀ مصراعهای مستقل آمده است و
عمل ناقص و ناسنجیدۀ پلّکانی کردن موجب بی نظمی در هماهنگی لحن معنایی و موسیقی وزنی
کالم شده است .اوّل این بند را به همان صورت که در کتاب «از خون سیاوش» ،منتخب سیزده
دفتر شعر ،آمده است ،می بینیم و می خوانیم:
می دید:
در چشم یا گمان - -
درهای آسمان چو گلی باز می شود
وز سایه روشنِ دلِ ابری سیه ،حکیم
()131
دستار بسته،
خامش و
موی و محاسنش
چون پاره هایِ مِه
آذینِ روی و سر،
بر هودجی ز بال عقابان
می آید،
هر دم بزرگتر.
اوّالً «دستار بسته /،خامُش و /موی محاسنش» یک مصراع کامل و مستـقلّ است؛ ثانیاً «موی و
محاسنش» پاره ای از مصراع کامل و مستقلّ قبلی است و نباید با مصراع بعدی ،یعنی «چون پاره
های مِه» یک مصراع پلّکانی تشکیل بدهد؛ و ثالثاً بهتر است که فعل «می آید» یک مصراع کامل و
مستقلّ گرقته نشود ،با اندک سکتۀ مجاز ،به صورت پاره ای از مصراع «بر هودجی ز بال عقابان»
بیاید .ممکن است که کسانی که از خصوصیات مصراع پلّکانی آگاهی و شناخت تجربی و عمیق
دارند ،در این مورد نظری متفاوت داشته باشند ،امّا من بند باال را به این صورت سنجیده می بینم:
می دید:
در چشم یا گمان - -
درهای آسمان
چو گلی باز می شود
وز سایه روشنِ دلِ ابری سیه،
حکیم
دستار بسته،
خامش و
موی و محاسنش
چون پاره هایِ مِه
آذینِ روی و سر،
()132
بر هودجی ز بال عقابان
می آید،
هر دم بزرگتر.
در این بخش از گفتار تأکید من بر این است که «پلّکانی» کردنِ مصراعهایی معیّن در
بسیاری از شعرهای موزون شاعران امروز ،کاری است که نباید آن را بی قاعده و دلبخواهی و اهلل
بختکی انگاشت ،و اگر درست و سنجیده انجام بگیرد ،به هماهنگی «لحنِ معنایی» با «موسیقی
وزنی»ِ شعر کمک می کند .حتّی شاعری مثل «آزاده» هم اگر در موردی «دقّت» نکند ،یا بر خالف
آنچه معمول اوست« ،غفلت» کند ،ممکن است که در شعری مثل «پاره ای از روشنی» ،که در آن
اشاره ای هم به «آسمان ابری خانۀ نیما یوشیج» ( )1شده است ،عمل او در پلّکانی کردن مصراعها
نتیجۀ مطلوبی نداشته باشد .مثالً می پرسم که این چهار سطر را که این طور آمده است:
آسمان ابری ست
آسمان ابری ست
مثل آسمان خانۀ نیما
در آن روزان که می دانی...
نمی شد این طور نوشت تا بدون خارج شدن از وزن اصلی« ،لحن معنایی» با «موسیقی وزنی»
هماهنگ شود:
آسمان ابری ست
آسمان ابری ست،
مثل آسمان خانۀ نیما
در آن روزان که می دانی...
یا می پرسم که آیا این پنج سطر را که این طور آمده است:
نیست دستی
تا گشاید روزنی
از هیچ سو،
از راست یا
()133
از چپ.
نمی شد این طور نوشت تا «لحن معنایی» با «موسیقی وزنی» هماهنگ شود:
نیست دستی
تا گشاید روزنی
از هیچ سو،
از راست
یا از چپ...
حاال که می خواهم در ادامۀ این بررسی ،دربارۀ «وزن عروضی گسترده» حرف بزنم ،در
خروج از بحث «پلّکانی کردن سنجیدۀ مصراعها» ،شعر کوتاهی می آورم از «میمنت میرصادقی»
(آزاده) با عنوان «تنهایی تنها» که دو مصراع پلّکانی دارد .این شعر را «آزاده» در پاییز 1354در
شهری از ایالت «نیو یورک» آمریکا گفته است ،ظاهراً در بازگشت از دیدار و گردشی در جنگلی
خزان زده در حوا لی آن شهر ،که بازگشتی است به اتاقی که با «تنهایی» خود در آن به سر می برده
است ،به این معنی که «او» و «تنهایی» او ساکنان همدم در آن «اتاق» بوده اند .امّا این دیدارِ دور از
انتظارِ او از جنگل ،چنان او را با رنگها و زیباییهای طبیعت افسون می کند که در «نیمه راه جنگل»،
تنهایی اش از او «می گریزد» ،یعنی او تنهایی اش را فراموش می کند .حاال که به آن اتاق برگشته
است ،هنوز افسون زدۀ آن دیدار است ،هنوز حال و هوای هرشب را احساس نمی کند ،امّا دلش
آگاه است که آن افسون موقّتی است ،پس نباید این تغییر او را بفریبد ،زیرا که او به زندگی کردن
با دوست و همدم خود« ،تنهایی» ،عادت کرده است و اندک آشنایی با «تغییر» هایی که هرگز به
اندازۀ «تنهایی» با دل و اندیشۀ او آشنا و دوست و همدم همنشین نخواهد بود ،نخواهد توانست
جای «تنهایی» را بگیرد و حاال که شب است و او در اتاق «بی تنهایی» مانده است ،دلش نه به حال
خود ،بلکه به حال «تنهایی» اش می سوزد و نگران اوست.
هرگز شعری نخوانده بودم که چنین زیبا و چنین ظریفانه و چنین پُر درد «تنهایی» مأنوس و
بی آزار و دلخواستۀ خود ،یا به تعبیری تنهایی اگزیستانسیالیستی انسان را ستوده باشد .در خواندن
این شعر به دو مصراع پلّکانی آن خوب توجّه می کنیم:
امروز
()134
در نیمه راه جنگل
در ازدحام آن همه رنگ و برگ
از من گریخت
بی او
در این اتاق
چه تنهایم.
***
امشب،
کجاست بی من؟
بی من چه می کند
تنهایی غریب،
تنهایی غریبه و تنهایم؟
حاال می توانیم آن بند از «شعرِ» فروغ فرّخ زاد را که به صورت «نثر» تنظیم کرده ام ،با دو
پاراگراف از «نثرِ» منظومِ «ابراهیم گلستان» که آن را با مصراعهای پلّکانی به صورت شعر تنظیم
کرده ام ،مقایسه کنیم و ببینیم در کدامیک از آنها موسیقی وزنی نمایان تر است و قاعدۀ به نظم در
آوردن سخن در بحری معیّن ،بیشتر و به سامان تر رعایت شده است.
()143
شعر نظاره ،شعر تماشا
دربارۀ شعرهایی از «آزاده» که گاه حاصل «نظاره» ای است با درنگ و تأمّل ،و گاه حاصل
نگاهی است در «تماشا» ،قبالً به مناسبتهایی دیگر اشاره هایی داشته ام ،امّا حاال می خواهم دربارۀ
خصوصیات این گونه شعرهای آمده در کتاب «زیر خونسردترین برف جهان» سخنی بگویم .اوّل
یک نمونه از این شعرها را بخوانیم:
آنان که -
یک قطره از هزار هزاران را
در قعر این کبودِ معلّق
در اوجِ آن سماع
رصد می کنند،
غوغای این هزار هزاران را
بر این حقیر الشه
چه می بینند؟
نمی بینند! -
شاعر سر باال برده است و نگاهی به آسمان پُر ستاره انداخته است ،یعنی نگاهی در
«تماشا»یی .نگاهی به آسمان انداختن و در حیرت ماندن ،از اوّلین تجربه های کودک امروز و
انسان سیصد هزار سال پیش تا کنون است .آسمان بیکرانه ،این چرخ نیلوفری ،این سپهر کبود ،این
آینهگون سقف ،این دریای معلّق و ستاره هایش باال و دور از دسترس ،و زمین ،این دنیای دون،
این خاکدانِ حقیر ،این کهنه الشۀ بویناک ،این تبعیدگاه آدمیِ رانده از بهشتِ فارغ از اندیشه و
حیرت ،و این انسانِ پریشانِ سرگردان ،ظلوم و جهول!
در شعر فارسی ،از همان آغاز تا این اواخر که نالیدن از «اختر بد» و نسبت دادنِ آن به
«چرخ نیلوفری» به قلمرو خرافات نیفتاده بود ،هر کس می توانست با خاقانی شروانی همصدا شود
و بگوید:
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی،
()144
خود را به آستان عدم باز بستمی!
گر راه بُردمی سوی این خیمۀ کبود،
آنگه نشستمی که طنابش گسستمی!
یا در هنگامی که می خواست در برابر نامرادی و یأس ،از پای نیفتد ،باخشمی سوزنده از
درماندگی ،امّا مغرور از «مظلومیت» ،با خواجه حافظ همفریاد شود و بگوید:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد،
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!
یا سرانجام از غوص و غوطه در «قعر» این دریای «کبود معلّق» خسته شود و اندرز «ناصر خسرو
قبادیانی» را بپذیرد که گفت:
چون نیندیشی که بی حاجت روان پاک را
ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید!
واین بلند و بیقرار و صعب دوالبِ کبود
گِرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟
راز ایزد زیرِ این پردهی کبود است ،ای پسر،
کس تواند پردۀ راز خدایی را درید؟
و باز با خاقانی شروانی همدل شود که گوش بر حرف «رصد داران» روزگار خود بست و کاروان
به بیابان خاموشی برد:
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آوردهام!
و با این تسلیم ،با خواجه حافظ همپیاله شود ،و اگر نگاهش به آسمان افتاد ،ستارگان را نه در
نوشتن تقدیر بر پیشانی آدمیان ،بلکه در رقص و آواز ببیند و دل به نشاط بدهد:
در زوایای طربخانۀ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع!
با نگاهی به کلمه ها و ترکیبها در کالم این شعر کوتاه «تماشایی نظاره ای «آزاده»،
()148
می توانیم به آگاهیِ شاید ناخودآگاهِ او از انعکاس این تجربۀ سیصد هزار سالۀ انسان در آیینۀ شعر
فارسی پی ببریم :قطره ،قعر ،کبود معلّق ،اوج ،سماع ،رصد،حقیر الشه .و حاال در این روزگار ،که
تنی چند از همعصران جهانی اش بر خاک سیاهِ «ماه» گردش کرده اند و برگشته اند و دیگرانی
Hubble خود را برای سفر به «مرّیخ» آماده می کنند ،و دیگرانی با «چشم» تلسکوپ هابل (
،)Telescopeبزرگترین رصدخانۀ فضایی جهان ،به رازهای نهفته در اندرون کهکشانها نگاه
می کنند و با «گوش» های علم و تکنولوژی فضایی صداهای مرموز و حیرت انگیز سپهر را می
شنوند ،و دیگرانی که همۀ آرمان و آرزوشان این است که در سیّاره ای دیگر قطره آبی و تکیاخته
جانداری پیدا کنند ،در حالی که هفت هزار میلیون دیگر مشغول تبدیل کردن بهشت زمین به «الشه
ای حقیر» هستند ،شاعر این روزگار ،وقتی که سری باال می برد و نگاهی به آسمان و ستاره هایش
می اندازد ،می پرسد که اینان ،این رصد داران که قطره هایی از اقیانوسهای بیکران و بیشمار فضا
را رصد می کنند ،در غوغای این هفت هزار میلیون همچو خودی بر این خاکدان چه می بینند؟
و شاید «آزاده» در ذهن خود ،بعد از تماشا و نظاره اش ،به پاسخ این پرسش رسیده بوده
است ،امّا در شعر ،پرسش خود را پرسش همگان کرده است ،و صدایی گویی از عالم تجربه در
تاریخ به او و همگان پاسخ داده است« :نمی بینند!» که شاید یعنی چنان در قعر کبود «خود» فرو
رفته اند که اصالً نمی بینند ،چه رسد به اینکه بخواهی بگویند چه می بینند!
واضح است که «آزاده» نمی تواند در موقعیت اجتماعی امروز جامعه اش ،حتّی از بسیاری
از شاعران همنسلش انتظار داشته باشد که در یک شعر کوتاه نظاره ای او ،اشارت او را بگیرند ،از
دریچۀ او به سپهر آشفتۀ زندگی انسان عصر نگاه کنند و ببینند آنچه را که شاعر می تواند ببیند ،امّا
جهانداران و جهان خواران و جهان آشوبان نمی توانند! یکی دیگر از چند شعر کوتاه «تماشایی
نظاره ای» میمنت میرصادقی در این کتاب «ره آورد» است« .ره آورد» را معموالً شخص سفر کرده
به دیاری دیگر برای یاران دیار خود می آورد.
محل سروده شدنِ شعر «وایت پلینز» است ،شهری از شهرهای آمریکا .در یکی از
لحظه های روزی از روزهای اقامت مسافرانۀ شاعر در جایی از درون یا بیرون آن شهر ،آن دیار،
ناگهان مالحظۀ چند چیز :آسمانی که ساده است ،زمینی که زنده است ،زمانی که تازه است ،و
هوایی که تُرد است ،در ذهن شاعر به سمبول همۀ آن چیزهایی تبدیل می شود که در آن دیار
()146
بیگانه هست و فراوان هست و خواستنی است .شاید این چیزها میوه هایی است بر درخت معرفت
در باغ فراوانی ،امّا حیف که چیدنی نیست تا بتوان آنها را «ره آورد» وار برای یارانِ غارت شده در
دیار «شب صحرا» بُرد .خود شعر را بخوانیم و بگذاریم هر کس خودش در آن ببیند آنچه را که به
دید او می آید.
آسمان ،ساده
زمین ،زنده
زمان ،تازه
هوا تُرد
کاش
می شد از باغِ فراوانیِ این روز،
نهانی
میوه ای چید و ره آورد به غارت شدگانِ شب صحرا
یُرد.
تمام این شعر سه مصراع بلند پلّکانی است و یک مصراع یک کلمه ای «کاش» و سرشار از
موسیقی .در مصراع اوّل کلمه های آسمان ،زمین ،زمان ،و هوا هم در معنا همنواز است ،هم در
موسیقی هجا های برابر؛ و صفتهای ساده ،زنده ،تازه ،و تُرد ،هم دارای همنواختی معنایی است ،هم
دارای صوتهای همنواز« :س» در آسمان و ساده؛ «ز» در زمین و زنده و زمان و تازه؛ و «ت» در تازه
و تُرد .در مصراع بلند دوّم «فراوانی» در میان مصراع با «نهانی» در آخر مصراع «قافیه وار» همنوازی
می کند .این موسیقیها به موسیقی «وزن» شعر افزوده می شود .ضمناً دو قافیۀ «تُرد» و «بُرد» این شعر
کوتاه را به یک قطعۀ جدید دو بیتی تبدیل می کند:
آسمان ،ساده؛ زمین ،زنده؛ زمان ،تازه؛ هوا تُرد
کاش
می شد از باغِ فراوانیِ این روز ،نهانی
میوه ای چید و ره آورد به غارت شدگانِ شب صحرا بُرد.
()141
در پایان این بخش از گفتار ،خوش دارم که شعری حدوثی و نظاره ای و مکاشفه ای از
یک زن شاعر لهستانی بیاورم که جهان بینی شعری او با جهان بینی شعری «آزاده » شباهتهایی دارد،
مخصوصاً در این شعر که نظیر آن را در کتاب «زیر خونسردترین برف جهان» دیده ام .این شاعر
ویسواوا شیمبورسکا ( ،)Wislawa Szymborskaبرندۀ جایزۀ ادبی نوبل سال ، 1996و عنوان شعر او
«ورمیر» ( )Jan Vermeerاست.
تا زمانی که آن زن تصویر
در موزۀ ملّی هلند
با سکوت و دقّت
هر روز همچنان
از پارچ سفالین
در جام شیر می ریزد،
جهان سزاوار رسیدن
به پایان خود نخواهد بود.
شاید بعضی از کسانی که این شعر «ویسواوا شیمبورسکا» را به فارسی یا به زبانی دیگر
خوانده باشند و اصل یا تصویر چاپی آن تابلو بسیار معروف «ورمیر» ،نقّاش هلندی ()1632-1618
را دیده باشند که در آن زن جوان خدمتکار از پارچی سفالین در جامی شیر تازه می ریزد ،فکر
کنند که این شعر «شیمبورسکا» با عنوانش که «ورمیر نقاش» هلندی است ،نظیرش در کتاب «زیر
خونسردترین برف جهان» از دید من باید یکی ازدو شعری باشد که در آنها معنویت هنری «ونسان
ون گوگ» ،نقاش هلندی و «فریدا کالو» ( )Frida Kahlo de Riveraنقاش اسپانیایی الهام بخش
میمنت میرصادقی بوده است ،امّا من به نکته ای در شعر «شیمبورسکا» توجّه کردم که می توانیم آن
را در بسیار و بسیاری از تابلوهای استادان بزرگ ،ازکالسیکها گرفته تا امپرسیونیستها ،ببینیم ،و آن
نکته این است که به نظر من «شیمبورسکا» ،در لحظۀ تماشا و نظارۀ این تابلو «ورمیر» ،ناگهان به این
مکاشفه رسیده بوده است که تا زمانی که انسان خّالقیت هنری را در خود زنده نگهدارد و جامعه
های انسانی قدر آثار هنری را بشناسند و از هنرهای اصیل هفتگانه لذّت ببرند ،جهان ما ،با وجود
هرگونه مصیبتی که پیش بیاید ،هنوز زنده است و بالنده است و سزاوار آن نیست که پایان یافته
()145
انگاشته شود.
چنین نکته ای را من در شعری از «آزاده» دیده ام که یک «ارکستر» را تماشا می کرده
است که در آن زنها و مردها با سازهاشان آهنگ دلپذیری می نواخته اند .با آوردن تمامی این شعر
«آزاده» ،بخشی را آغاز می کنم که پایان این گفتار نقدگونه است.
ارکستر
با من بیا!
دنیا
هنوز هم
جایی برای کشف و تماشا دارد.
*
با سازشان فشرده در آغوش
زنها
اینجا
آواز اضطراب نمی خوانند؛
یا
الی الی خواب؛
و مردها
بر هرچه می نوازند
پژواک مهربان نجیبی دارد.
*
این ضربه ها نوازش آرامشند.
*
این ضربه ها نوازش آرامش،
وآن زخمه ها
داروی التیامند
و نغمه ها،
نگاه کن!
یک نغمه بیش نیست؛
()149
در ریزشی مدام و هماهنگ
فوّاره ای بلند.
*
این مردها و زنها
بی خدعه،
بی ستیز،
با هم
می سازند
و عشق می نوازند.
*
*
با من بیا
هم فال و
هم تماشا.
تمامی این شعر حدوثی در بیست و چهار مصراع کوتاه و بلند آمده است .اگر نیما یوشیج
در سال 1331همین یک شعر را گفته بود و قبل و بعد از آن هیچ شعری نگفته بود ،همچنان در
صف معتبر ترین شاعران دورۀ تجدّد شعر فارسی جای می داشت .حاال نگاهی به شعر «مرغ آمیّن»
می کنیم که «حدوثی» نیست و در صد و چهل مصراع کوتاه و بلند «ساخته» شده است .به عبارت
دیگر با «مضمون سازی» شکل گرفته است و «ساختگی» است .من این شعر را قبالً به مناسبتی دیگر
در کتاب «نیما یوشیج و شعر کالسیک فارسی» به این صورت خالصه کرده ام:
« ...یکی از معروف ترین و زیباترین شعرهای نیما یوشیج «مرغ آمین» است .اگر مفهوم
این شعر را از قالب مدرن نیمایی آن درآوریم و اشارات کنایی و استعاری آن را باز کنیم ،خالصه
ای که از این شعر بلند به دست می آید ،این است :مرغ آمّین همان شاعر است که «جور دیده
مردمان» را می شناسد و «با صدای هر دم آمین گفتنش» ،که شعر او و بانگ آگاه کنندۀ اوست ،از
نومیدی آنها می کاهد و آرزوهای نهان آنها را باز می گوید .او در جوّ خفقان زدۀ جامعه ،از
«استغاثه های رنجوران» آگاه است .آنچه مردم ستمدیده ،نه با بیان آزاد ،بلکه «با زبان رمز» و «تکان
در سر» می گویند این است که «باد رنج ناروای خلق را پایان !» و مرغ آمّین یا شاعر هم که او را
«زبان با درد مردم می گشاید» و در پاسخ این دعـای مردم« ،آمّین» می گوید ،آرزویش این است
()182
ک ه بنای ستم از بنیاد درهم بریزد ،و به مردم دلداری می دهد که «رستگاری روی خواهد کرد /و
شب تیره بَدَل با صبح روشن گشت خواهد».
تمامی این صدو چهل مصراع با زبانی که اساساً نه به زبان فارسی زنده و روان و روشن و
جاری شباهتی دارد ،نه به زبانی که در گفتن شعر «ری را» به کار گرفته شده است ،پیامی جز این
ندارد .در شعر «پادشاه فتح» هم همان موقعیت شعر «مرغ آمین» بر جامعه حکمفرماست و حاال این
«پادشاه فتح» است که در صد و هفتاد و یک مصراع ،بازبانی مثل زبان «مرغ آمّین» به مردم «شب
زده»« ،مردم دل رنجور» ،به «خیل خستگان» ،دلداری می دهد که:
«بی پی و بُن بر شده دیوار بد جویان
روی در روی خرابی است.
بر هر آن اندازه کاو بر حجم افزاید،
و به باال تر ،ز روی حرص ،بگراید،
گشته باروی خرابش بیشتر نزدیک»...
که البتّه مصراع آخر حتّی در فارسی نیمایی هم باید به این صورت بیاید« :گشته خرابی بارویش
بیشتر نزدیک» ،امّا عبور از تنگنای وزن برای شاعر دشوار بوده است و گفته است« :گشته باروی
خرابش بیشتر نزدیک ،»...چون خیالش راحت بوده است که در «حرفهای همسایه» به شاعر جوان
نوجو توصیه کرده است که « خیال نکنید قاعده های مسلم زبان در زبان رسمی پایتخت است .زور
استعمال ،این قاعده ها را به وجود آورده است!»
نشستن و مضمون را از پیش در ذهن داشتن و «شب» را سمبول ظلم و استبداد کردن،
«خاموشی» را سمبول خفقان« ،خواب» را سمبول ناآگاهی مردم ستمدیدۀ نادان« ،بیدار» را سمبول
روشنفکر مبارز ،و نوید آمدن «صبح» یا «سحر» یا «روز خجسته» را سمبول «آزادی» ،و «شب» را
نفرین کردن و انتظار «صبح» را کشیدن ،در دهه های 1331تا اواخر دهۀ ،1381بخش وسیعی از
مضمونهای بسیاری از شاعران معاصر را تشکیل می داد .اینکه بعضی از این شعرهای «ساختگی»
خوش ساخته می شد ،بحث جداگانه ای است.
در چند سالی از دورۀ خفقان شورِ این ستیز با «شب» و مژدۀ آمدن «صبح» به اندازه ای
درآمده بود که نیما یوشیج زبان به گالیه باز کرده بود و چیزی گفته بود به این مضمون که
()183
شاعران جوان «شب» و «صبح» سمبولیک او را بر می دارند ،ولی نمی دانند آنها را چه طور به کار
ببرند .شاید هم که بر خالف تصوّر او ،بعضی از همان شاعران جوان ،که به هر حال با «شب»
و «صبح» و «خروس» نیما یوشیج «مضمون» سازی می کردند ،شعرهای «ساختگی» روان تر و
روشن تر و دلنشین تری می ساختند.
با این مقدّمه که به جایی نرسیده ،دراز تر از خود مطلب شد ،می خواهم بگویم که من در
بررسی کتاب «زیر خونسردترین برف جهان» به ندرت شعرهایی دیده ام که حدوثی و مکاشفه ای
نباشد ،و «آزاده» آنها را با در ذهن داشتن مضمونهای «زمانه پسند» ساخته باشد و در راه شاد کردن
دلها ی خسته و بیقرار و مأیوس ،دین ادا کرده باشد .با وجود این ،اگر به چند نکته ای که در
حاشیۀ چند شعر این کتاب نوشته ام ،اشاره ای نکنم ،شاید کسانی باشند که بگویند« :حُسن مِی
جمله بگفتی و شنیدیم .آیا در این میِ هیچ عیب ندیدی؟»
هر کس در حاشیۀ بعضی از شعرهای هر کتابی می تواند از دید خود یادداشتی بکند در
اشاره به عیبی ،و اگر «نقد» را نوعی «عیب جویی» حساب کنند ،بله ،با این حساب من مثالً در
حاشیۀ شعر «سرخ و آبی» که مضمون آن حیرتی است از مشاهدۀ زیبایی طبیعت ،نوشته ام« :وزن
ضربی مَفعولُ فاعالتُن ،که شاخه ای است از «بحر مضارع» ،مزاحم معنی در مضمون این شعر است.
بسیاری از شعرهای کودکان که مناسب رقص و آواز و بازی و جست و خیز است ،در این بحر یا
بحرهای نزدیک به آن ساخته شده است .خود من از خواندن این شعر ،با آهنگ ضربی تندی که
دارد ،به نشاط آمدم ،امّا نشاط من از آهنگ کالم بود ،نه از دریافت معنی :تَن تَن تَتَن تَتَن تَن!
این آسمان بی ابر
این روز آفتابی
با این درخت پاییز
آتش گرفته یک جا
در شعله ای شرابی
*
بر لوحی این چنین سرد
از باد خورده صیقل – -
()184
هرگز کدام نقّاش
این گونه با شهامت
نقشی چنین بر آرد؟
ترکیب سرخ و آبی.
وقتی که شاعری مثل «آزاده» را ،حتّی در تفنّن شاعرانه هم ،می بینی که مثل یک «هایکو
ساز» ژاپنی ،با چند کلمه شعری نقّاشی می کند که خواننده از تصویر ذهنی و نکتۀ غافلگیر کنندۀ
آن لذّت می برد ،دلت نمی خواهد که شعری مثل «سرخ و آبی» را از او خوانده باشی ،پیش از
آنکه در صفحۀ بعد ببینی که در شعر «هایکو» وارِ «تسلیم» ،چنین تفنّن زیبا و طنزآمیز و دلپذیری
کرده باشد:
باغ
از بار و برگ
هرچه که با خود داشت
افکند بر زمین
چیزی نمانده تا برف
تا
پرچم سپید!
و در حاشیۀ شعری با عنوان «نکتۀ »2نوشته ام« :این شعر حدوثی نیست .ساخته شده است ،و ضمناً
با وجود داشتن چیزی از واقعیت ،لحنی فمینیستی دارد ،که از نگرش «آزاده» در جهان بینی وسیع و
عمیقش مایه نمی گیرد ».و در اینجا بر این یادداشت اضافه می کنم که بازی شاعرانه با کلمه های
«درخت» و «دختر» نمی تواند پایۀ مناسبی برای ترسیم دلسوزانۀ تلخی از سرنوشت «دختر» در یک
جامعۀ سنّت مدار و کهن کیش باشد .نکتۀ مشابهت حروف «د – ر – خ – ت» = درخت ،با
حروف «د – خ – ت – ر» = دختر «نکته» هست ،نکته ای زیبا و طعن آمیز ،امّا فقط «نکته» است ،و
اگر از آن شعری «ساخته» شود ،فقط تفنّن است:
هم در کنار جاده می رویند
()188
هم در حریم خانه
هم در میان باغ
گاهی ،تمام عمر،
مهمان خاکِ مُردۀ گورستانی
می مانند.
*
پیداست
هر دو
با یک ریشه،
از یک چشمه
آب می خورند
درخت و دختر – -
از چهره های معصومشان
و واژه های همسانشان
پیداست.
حال که شعر «نکته» را از جانب شاعر تفنّنی گرفته ام طنزآمیز ،شاید از در ناخرسندی از
تقدیر طبیعی و زمینی ،من هم از در تفّنن در نقد ادبی می گویم که «وجه الهامی» این شعر که
«درخت» و «دختر» است ،مرا از جانب «پسر» که در معنی همان «مرد» است ،بر آن می دارد که
بگویم ریشۀ کلمۀ مرد تقریباً در همۀ زبانهای هندو اروپایی به «مرگ» و «مُردن» ختم می شود و در
فارسی باستان «مَرتیه»( )martiyaبوده است که با «مُرتال» ( )Mortalدر انگلیسی ،به معنی «مُردنی»
همریشه است ،ولی کلمۀ «زن» به همان اندازه که به واسطۀ «زاینده» بودن از «مرگ» جداست ،با
«زندگی» پیوستگی دارد و در برابر «مرد» که مُردنی است ،ضامن حفظ و ادامۀ حیات انسان در کرۀ
زمین است .ختم تفنّن!
و باالخره ،در حاشیۀ شعر «باران» هم نوشته ام« :ساخته» و حاال می گویم که «عریانِ عریان
()186
در زیر باران بودن ،می توانست با وزنی و کالمی مناسب ،انسان شاعر را از همۀ غبارها و رنگهای
تاریخ بشوید ،امّا چنین نشده است .من در حیات شعری خودم به تجربه دریافته ام که گاهی شعری
با آن روشنایی ای که الزم است ،در ذهن «حدوث» پیدا نمی کند ،درست مثل رؤیایی که در
بیداری ناقص به یاد بیاید و شخص ترجیح بدهد که آن را برای کسی تعریف نکند ،امّا لذّت دیدن
آن را همچنان احساس کند .قبالً در بخش «هنرمایه های شعری» هم به مناسبتی دیگر از شعر
«باران» یاد کرده ام ،و در خاتمۀ این بخش می گویم که شاید حافظ شیرازی هم اگر چاپ اوّل
«غزلیات» خود را با دقّت می خواند تا آن را برای چاپ دوّم آماده کند ،از پانصد تا غزلی که در
آن است؛ پنجاه تایی را حذف می کرد ،از آن جمله این غزل را:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
می توانستم فقط بیت مطلع این غزل را بیاورم ،ولی خواستم که اوّالً کسی که این گفتار را
تا اینجا خوانده است ،برای خواندن این غزل در این مورد خاصّ احتیاج به مرا جعه به دیوان حافظ
پیدا نکند و هم اکنون این غزل را پیش رو داشته باشد ،و ثانیاً ببیند که خواجه حافظ شیرازی در
غزلی که به کلّی از معنویت او خالی مانده است ،در یک غزل یازده بیتی چندتا قافیۀ «شایگان»
آورده است .تعریف مختصر و سادۀ اصطالح «شایگان» در قافیه این است که اگر کلمه های
مرکّبی را که فقط در پسوند همنوا باشد ،به منزلۀ قافیه به کار ببریم ،عیب بزرگی را به شعر خود
راه داده ایم .مثالً در بیت اوّل این غزل حافظ «رندان» و «خوبان» قافیه گرفته شده است ،در حالی
که این دو کلمۀ مرکّب فقط در پسوند «ان» جمع همصداست که در حکم «ردیف» است و کلمه
های «رند» و «خوب» همقافیه نیست.
در بیتهای دیگر این غزل کلمه های «گریان» و «سوزان» و «اشکباران» و «گدازان» قافیه
()185
گرفته شده است که همه صفتهای فاعلی است ،مرکّب از ریشۀ حال فعلهای «گریستن»« ،سوختن»،
«باریدن» و «گداختن» ،به اضافۀ «ان» پسوندی صفت فاعلی که در این چهار کلمه در حکم
«ردیف» و ریشه های حال این فعلها ،یعنی «گری» و «سوز» و «بار» و «گداز» همقافیه نیست .درود
بر حافظ شیرازی ،آن شاعری که گفت:
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل،
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها!»
و این هم در پایان این گفتار گفتنی است ،و شاید شنیدنی هم باشد ،که من کتاب «زیر
خونسردترین برف جهان» را که به دست گرفتم ،در ذهن داشتم که ده صفحه ای دربارۀ آن
بنویسم ،امّا چند صفحه ای که نوشتم ،جهان شعری دیگر زنان شاعر معاصر در برابر ذهن من
گشوده می شد ،مخصوصاً چند تنی از آنها که بسیاری از مردم و شاعران و سخنوران و ادیبان و
منتقدان زمانه آنها را با لقبهای بزرگ «سنگین بار» کرده اند و گفتار من به این دلیل طوالنی شد و
به اینجا رسید که دیدم «میمنت میرصادقی» (آزاده) در میان همۀ شاعران معاصر ،در صف
شاعرترین شاعران «سبکبار» جای دارد.
پایان