Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 44

Wonderwall

Couple | Yizhan

Wr | aries

Genre | Romance , slice of life , crim

Tel | MoDaoZuShi_ir
‫‪Part 3‬‬
‫_________________________________‬
‫‪+‬وانگ ییبو‪...‬فکر کردی اگه انقدر خشک رفتار کنی و‬
‫به کسی محل نذاری یا بترسونیشون خیلی ازت حساب‬
‫میبرن؟؟ باید بگم که بیشتر همشونو از خودت متنفر‬
‫میکنی!!‬

‫ییبو با خودش فکر کرد کاش واقعا هدفش از این‬


‫رفتارش فقط حساب بردن بقیه ازش بود‪ ...‬اما اون‬
‫فقط میخواست که قبل از اینکه بار دیگه یکی‬
‫دیگه بهش اسیب بزنه اون پیش دستی کنه و مانع‬
‫از این بشه! اون فقط میخواست از خودش با‬
‫تظاهر به قوی بودن محافظت کنه‪...‬‬

‫با این حال تا همون لحظه هم زیادی خسته شده بود‬


‫پس بدون توجه به چیزی با سرعت سمت ژان‬
‫چرخید و با یه حرکت یقه اش رو گرفت و به‬
‫دیوار پشتش کوبید و توی همون حالت‪ ،‬عصبی‬
‫جواب داد‬

‫_اره‪...‬و بهتره توی احمق هم ازم بترسی و متنفر شی!‬


‫من نفرت انگیزم پس بیشتر از این به پروپام نپیچ و فقط‬
‫مثل بقیه ازم فاصله بگیر!‬

‫اما ژان اون لحظه بی توجه به کوبیده شدنش به‬


‫دیوار و حرفای ییبو به گردنبندش خیره شده بود‬

‫همه افرادی که توی این عمارت و برای جناب‬


‫شائوهان کار میکردن اون گرنبند خاص رو که‬
‫لوگو اش رو خو ِد رئیس طرح کرده بود و روش‬
‫اسم "‪ "Librus‬هک شده بود به گردن داشتن که‬
‫نشون میداد از افراد این باندن‪...‬‬
‫گرنبند ژان به رنگ مشکی بود اما با دیدن رنگ‬
‫متفاوت گردنبند ییبو هیجان زده شد‬

‫ناخواسته فکرش رو به زبون آورد‬

‫‪+‬واو‪...‬گردنبند تو سفیدهه!‬

‫چشمای ییبو گرد شد‪..‬همینجوری که با تعجب پسر‬


‫روبروش رو نگاه میکرد دستاش رو روی یقه اش‬
‫شل تر کرد‪..‬‬

‫این پسره دیگه کی بود؟ اون کل مدت داشت‬


‫براش سخنرانی میکرد و هر لحظه دلیل بیشتری‬
‫بهش میداد تا ازش متنفر بشه ولی تو این لحظه‬
‫تنها چیزی که ذهن اون رو درگیر کرده بود رنگ‬
‫گردنبند بود؟!‬
‫ژان متوجه نگاه ییبو شد و ادامه داد‬

‫‪+‬عا‪..‬خب مال من سیاهه برا همین یه لحظه تعجب‬


‫کردم‪...‬‬

‫و بعد نگاهش رو به زمین داد و لب پایینیش رو‬


‫گاز گرفت و خودش رو الکی مشغول کرد‬

‫ییبو یقه ژان رو آروم ول کرد و چند قدم ازش‬


‫فاصله گرفت اما نگاهش همچنان روش بود‬

‫ژان نمیتونست از چشماش چیزی بفهمه‪ ،‬با خودش‬


‫فکر کرد االن راجب این حرف مسخره اش چی‬
‫فکر میکنه که اینجوری سکوت کرده؟ خودش‬
‫جواب خودش رو داد‬
‫"معلومه خب داره فکر میکنه که چقدر خلی یا‬
‫مثل همیشه میخواد بگه احمق"‬
‫نگاهش رو توی صورت ییبو چرخوند و خودش‬
‫پیشقدم شد‬

‫‪+‬خب چیه چرا همچین نگام میکنی! نگو که کتت رو‬


‫میخوااای خودت که میدونی این وقت شب نمیتونم کت رو‬
‫با خودم اینور اونور کنم که‬

‫بعد از اینکه کلی کولی بازی در اورده بود به ییبو‬


‫چشم دوخت‪...‬‬

‫ییبو با تعجب بیشتری نگاهش کرد‪ ،‬اون پسر چرا‬


‫با حرفای غیر قابل پیشبینی ش هر لحظه بیشتر‬
‫باعث تعجبش میشد؟‬
‫تا میخواست بی توجه بهش رد شه و بره ژان‬
‫دلیل دیگه ای برای موندن بهش میداد‪...‬‬
‫_کت اصال یادم نبود‪...‬از سادگی خودته که همش‬
‫یادآوریش میکنی!‬

‫ژان با چشمای درشت نگاهش کرد‪ ،‬دلش میخواست‬


‫همینجا سرش رو بکوبه به دیوار‪..‬اصال مگه کار‬
‫دیگه ای نداشت که نصف شب وایساده بود و با‬
‫این پسره که هر بار گند میکشید به کل هیکلش‬
‫حرف میزد؟ صبر کن ببینم‪ ...‬البته که کار دیگه ای‬
‫هم داشت!!!!‬

‫با یادآوری اینکه سیستم رو اون باال ول کرده و‬


‫کل مدت اومده اینجا‪ ،‬برق از سرش پرید! هینی‬
‫کشید و دستاش رو جلوی دهنش گذاشت‬

‫‪+‬هیییییع‪..‬کارام مونده! اصال چند ساعته که اومدم این‬


‫پایین؟؟؟‬
‫بعد از حرفش منتظر واکنش ییبو نموند و‬
‫همونجوری که کمرش درد میکرد دستش رو روی‬
‫کمرش گذاشت و با هر زوری که شده بود دوید و‬
‫رفت‪..‬‬

‫ییبو هنوز به جای خالیش چشم دوخته بود؛ چند‬


‫لحظه طول کشید تا ذهنش لود کنه چیشده‪...‬پسر‬
‫عجیب غریب روبروش توی یه ثانیه ناپدید شده بود‬

‫هوفی کشید و به سمت اتاقش راه افتاد‪ ،‬امشب رو‬


‫هم مجبور بود برخالف میلش اینجا بمونه‪ .‬صبح‬
‫زود باید با مایکل سر معامله میرفتن‬

‫به طرز عجیبی بحث کردن با اون پسر و حرف‬


‫زدن مداومش خسته اش کرده بود و احساس‬
‫خوابالودی میکرد‪..‬شاید میتونست با بهونه ی این‬
‫خستگی شب راحتی رو داشته باشه و بدون کابوس‬
‫فقط یه سره بخوابه‪...‬‬
‫________________‬

‫_کجا باهاشون قرار گذاشتیم؟‬

‫مایکل نگاهش رو از جاده روبروش گرفت و به‬


‫ییبو داد‬

‫×کیا؟ قاچاقچی ها یا فئودور؟‬

‫ییبو همینطور که بی حال به پنجره کنارش چشم‬


‫دوخته بود جواب داد‬

‫_قاچاقچیا‬
‫×یکم از شهر فاصله داره‪ ،‬توی یکی از کارخونه های‬
‫اطراف‬

‫ییبو که جوابش رو گرفته بود دیگه چیزی نگفت‬


‫و به صندلی تکیه داد و ماسکش رو کالفه پایین‬
‫داد تا حداقل یکم نفس تازه بهش بخوره‬
‫مجبور بودن تا آخر شب این ماسک ها رو روی‬
‫صورتشون داشته باشن تا قیافه هاشون لو نره‬

‫حدود یه ساعت دیگه تو راه بودن و توی این‬


‫فاصله ییبو چشماش رو بسته بود تا نور آفتاب‬
‫کمتر اذیتش کنه‪...‬‬

‫نمیدونست چه قانونیه که هر جا مینشست آفتاب‬


‫درست باید تو تخم چشمای اون میتابید!‬
‫با توقف ماشین فهمید که به مقصد رسیدن و‬
‫چشماش رو باز کرد‪ ،‬هر دو کمربند هاشون رو‬
‫باز کردن تا از ماشین پیاده شن‬
‫مایکل زودتر از اون پیاده شد و به سمت کاپوت‬
‫رفت تا چمدون ها رو که قرار بود تا چند دقیقه‬
‫دیگه با اسلحه و اینجور چیز ها پر بشن در بیاره‬

‫پاهاش رو روی زمین خاکی گذاشت و از ماشین‬


‫بیرون رفت‪ ،‬باد همش موهاش رو بهم میریخت و‬
‫باعث میشد موهاش تو چشمش برن و مدام با‬
‫اعصاب خوردی کنارشون میزد‪...‬بعد از اینکه‬
‫درگیری هاش با موهاش تموم شد راه چشماش باز‬
‫شد و واضح تر همه جا رو زیر نگاهش کاوش‬
‫کرد‬

‫یه زمین خاکی بزرگ بود که با هر بار وزیدن باد‬


‫گرد و غبار بلند میشد و با فاصله کمی ازشون یه‬
‫ماشین مشکی مرسدس بنز پارک کرده بود‬
‫چند متر اون طرف تر ورودی کارخونه ی تولید‬
‫فوالد بود که البته قرار نبود داخلش برن و فقط‬
‫از زیرزمینش استفاده میکردن‬

‫مایکل به طرفش اومد و ییبو بدون حرفی دو تا از‬


‫چمدون ها رو ازش گرفت‬

‫×بریم‪..‬با ماشینی که اینجا پارک کرده حدس میزنم اومده‬


‫باشن‬

‫با گفتن این حرف قدمی به جلو انداخت و راه‬


‫افتاد و ییبو هم پشتش رفت‪ ،‬زمین های خاکی رو‬
‫طی کردن و باالخره به در ورودی کارخونه‬
‫رسیدن‪ .‬باید بی سروصدا خودشون رو به زیرزمین‬
‫اونجا میرسوندن‪..‬‬
‫مایکل کلید کهنه ای رو در آورد تا دریچه ای که‬
‫بهشون گفته شده بود رو باز کنه‪...‬اونجا در واقع‬
‫محافظی برای پله ها بود که هرکسی ازشون پایین‬
‫نره‬

‫دریچه آهنی رو باز کرد و به زور اون رو باال‬


‫اورد و کناری گذاشت‪ ،‬ییبو به پله های بلند‬
‫روبروش زل زد‪..‬اون پله ها انقدر طوالنی بودن‬
‫که جایی که بهش ختم میشدن دیده نمیشد و فقط‬
‫یه فضای تاریک جلوشون بود‬

‫ییبو گوشیش رو در آورد و چراغ قوه اش رو‬


‫روشن کرد تا اونجا روشن تر بشه و راه افتادن؛‬
‫مایکل اخرین نفری بود که وارد اونجا میشد پس‬
‫پشت سرش دریچه رو برداشت و دوباره سر جاش‬
‫قرار داد و اونجا رو بست‪.‬‬

‫با احتیاط از پله ها پایین میرفتن‪ ،‬دیوار هاش پوسیده‬


‫شده بودن و هر از گاهی گرد و غبار کمرنگی از‬
‫سقفش میریخت و همه جا بوی کپک زدگی ناشی‬
‫از نم دیوار ها میداد‬

‫همینکه آخرین پله رو هم پایین رفتن نگاهشون رو‬


‫اطراف اونجا چرخوندن و باالخره هدفشون رو پیدا‬
‫کردن!‬

‫دو نفر چمدون به دست وایساده بودن و یکیشون‬


‫هم روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود‬
‫که با دیدن ییبو و مایکل از جاش بلند شد‪.‬‬
‫همشون مثل خودشون کاله کپ و ماسک داشتن‬
‫پس تشخیص قیافشون کار سختی بود‪..‬که البته‬
‫اصوال نباید چهره هاشون قابل تشخیص میبود‬

‫مایکل به حرف اومد‬

‫×همه چیز رو آوردین درسته؟‬


‫مردی که از همشون درشت هیکل تر بود با صدای‬
‫بمی جواب داد‬

‫×اره‪ ،‬میتونین چکشون کنین‬

‫ییبو جلو رفت و زیپ اولین چمدون رو باز کرد‬


‫و همزمان‪ ،‬مایکل به طرف چمدون دیگه رفت؛‬
‫چمدون ها باید طبق قرارشون شامل سالح های‬
‫گرم میبودن‬

‫چمدون روبروی ییبو پر از انواع کلت ها و اسلحه‬


‫های سبک بودن‪ ...‬نگاهش رو به طرف چمدون‬
‫باز شده ی مایکل داد‪ ،‬سالح های سنگین تر و‬
‫بزرگتر هم توی اون قرار داشتن‪..‬‬
‫محتویات چمدون بعدی فقط خشاب ها و گلوله های‬
‫مخصوص هر اسلحه بودن و در آخر‪...‬به‬
‫کوچترین چمدون که همین حاال هم از داخلش خبر‬
‫داشتن رسیدن‬
‫چمدون اخر رو باز کرد و نگاهی به داخلش‬
‫انداخت‪ ،‬بمب های چند منظوره که پوشش فلزی‬
‫داشتن و نسبتا کوچیک بودن‪.‬‬
‫اما قدرتشون‪ !...‬با خودش فکر کرد اگه فقط سه‬
‫چهار تا از اونا رو همینجا کار بذارن خیلی راحت‬
‫بیشتر از نصف این کارخونه با خاک یکسان‬
‫میشه!‬

‫همینطور نگاهش رو بین بمب های کوچیک‬


‫خوشهای و بمبای اتمی چرخوند و بعد از یه نگاه‬
‫کلی زیپ چمدون رو بست‪.‬‬

‫مایکل یکی از اسلحه های سنگین رو توی دستش‬


‫نگه داشته بود و داشت براندازش میکرد که یکی‬
‫از اون افراد جلو اومد و با آب و تاب شروع کرد‬
‫به تعریف کردن‬

‫×اینی که دستت گرفتی یکی از بهتریناشه! اسمش رو‬


‫میدونی؟ مدل ‪ ! scar_L‬همونطور که میبینی خیلی‬
‫خوش دست و شیکه! تازه اگه برای شلیک کردن‬
‫باهاش حرفه ای باشی هیچ رحمی از خودش نشون‬
‫نمیده‬

‫مایکل سرش رو تکون داد و اون رو سر جاش‬


‫قرار داد و اسلحه دیگه ای رو لمس کرد که مرد‬
‫پرحرف دوباره به حرف اومد‬

‫×اوه اونم اسمش ‪ Byel‬عه‪ ،‬ساخت لهستانه و مدل‬


‫هفتصد و شصت و‪...‬‬
‫مایکل یهو به حرف اومد و حرف مرد رو قطع‬
‫کرد‬

‫×باشه کافیه‪ ،‬حله همش تکمیله‬

‫زیپ اون چمدون رو هم بست و به حالت ایستاده‬


‫در اومد‪...‬‬

‫مرد دیگه ای که از اولش هم سکوت کرده بود به‬


‫حرف اومد‬

‫×پس بریم‪..‬کار های الزم رو انجام دادیم‬

‫و بعد همراه با افرادش به راه افتادن و بدون گفتن‬


‫حرفی از اونجا خارج شدن‬
‫_من اینا رو برمیدارم‬

‫ییبو اعالم کرد و بعد به سمت چمدون هایی که‬


‫حاوی خشاب ها و اسلحه های سبک بودن رفت و‬
‫برشون داشت‬

‫مایکل هم چمدون بمب ها رو برداشت و روی‬


‫زمین فقط چمدونی که اسلحه های بزرگ و سنگین‬
‫تر رو داخلش داشت باقی موند‬

‫×بعد از گذاشتن اینا برمیگردیم و اونم برمیداریم‬

‫به سمت ماشین راه افتادن تا وسایل توی دستشون‬


‫رو توش جا بدن‬

‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫بعد از جا دادن همهی چمدون ها توی ماشین‪ ،‬راه‬
‫افتاده بودن و به سمت آدرس بعدی رفته‬
‫بودن‪..‬قرارشون توی سالن یه سینما بود!‬
‫خودش هم بخاطر این محل عجیب و غریب و دور‬
‫از انتظار تعجب کرده بود اما گویا آدمی که داشتن‬
‫باهاش اسلحه ها رو معامله میکردن زیادی آدم‬
‫خرپول و خوشگذرونی بود که حتی سینما رو هم‬
‫برای خودش اجاره میکرد‪.‬‬

‫بعد از اینکه به آدرس مورد نظر رسیدن پیاده‬


‫شدن‪ ...‬مایکل بعد از پیاده شدن رو به ییبو کرد‬

‫×فعال برشون نداریم‪..‬معامله که موفقیت آمیز بود و‬


‫حرفامون خوب پیش رفت میگیم افرادش خودشون بیان و‬
‫بردارن‬
‫ییبو سرش رو تکون داد و پشت مایکل راه افتاد‬
‫و وارد اون سینما شدن‪ .‬فردی با کت و شلوار سیاه‬
‫رو دیدن که اونجا وایساده؛ احتماال بادیگارد بود‪.‬‬
‫مرد با دیدنشون به در بزرگ کنارش اشاره کرد و‬
‫با صدای خشک و رسمی گفت‬

‫×داخل منتظرتونن‬

‫و بعد در رو براشون باز کرد‪ ،‬پرده قرمز جلوی‬


‫در رو کنار زدن و وارد شدن‪...‬‬

‫یکی روی صندلی نشسته بود که حتما رئیسشون‬


‫فئودور بود و حدودا هفت یا هشت نفر کنارش‬
‫ایستاده بودن‬
‫بهش نزدیک شدن و مایکل با صدایی که از زیر‬
‫ماسک بتونه بهش برسه حرف زد‬
‫×آقای فئودور؟‬

‫فئودور در واقع لقب اون مرد بود و اونا هیچ‬


‫اطالعاتی راجب اسم واقعیش نداشتن‪ ،‬مرد با‬
‫صدایی که ته خنده ای درش دیده میشد جواب داد‬

‫×خودمم‬

‫مایکل سری تکون داد و گفت‬

‫×معامله سرجاشه‪ ،‬اینطور نیست؟‬

‫مرد تاییدش کرد‬


‫×البته‪..‬به شرطی که همه چیز تمام و کمال به دستمون‬
‫برسه‬

‫ییبو که از اون مکالمه مسخره ای که همش کشش‬


‫میدادن خسته شده بود بی حوصله و رک جواب‬
‫داد‬

‫_همه چی آماده اس و توی ماشینه‪ .‬در صورتی که نرخ‬


‫تعیین شده رو نشون بدین میتونی افرادت رو بفرستی برن‬
‫محموله رو بیارن مگر اینکه بخوای دبه کنی و اول‬
‫اسلحه ها رو بخوای و بزنی به چاک!‬

‫مرد از زیر ماسک خندید‬


‫×چه عجله ای! مثل اینکه برخالف این پسر با ادب‬
‫کنارت‪ ،‬تو رو مثل یه سگ هار تربیت کردن‬
‫ییبو‪ ،‬عصبی دندوناش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫مایکل نزدیکش شد و تو گوشش گفت‬


‫×حواست باشه چیزی رو خراب نکنی‪ .‬ساکت باش فقط!‬

‫ییبو دستش که توی جیبش بود رو مشت کرد و‬


‫تصمیم گرفت برای آروم موندن اعصاب خودش هم‬
‫که شده چیزی نگه‬

‫مایکل به جاش حرف زد‬

‫×اول پول ها رو نشون بدید‪ ،‬مطمئن باشید رئیسمون زیر‬


‫حرفاشون نمیزنن‬

‫مرد‪ ،‬دیگه چیزی نگفت و به یکی از افراد‬


‫کنارش اشاره کرد که یکی از ساک های حاوی‬
‫پول رو بیارن‬

‫جلوی چشمای منتظر ییبو و مایکل‪ ،‬یکی از اون‬


‫ها رو باز کرد‪...‬ساک پر بود از دالر های تازه‬
‫که دسته دسته به هم بسته شده بودن‪...‬‬

‫فئودور پوزخندی زد‬


‫×این تازه نصف پوالس‪..‬شما هم باید نشون بدین تا هردو‬
‫طرف مطمئن بشیم!‬

‫مایکل سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت خودش‬


‫هم برای اطمینان خاطر‪ ،‬با افراد فئودور برای‬
‫برداشتن چمدون ها بره‬

‫×بسیار خب‪..‬دو تا از افرادتون میتونه باهام بیاد تا‬


‫بیاریمشون‬

‫و بعد به همراه افراد فئودور راه افتاد تا وسایل‬


‫رو بیارن‪...‬‬

‫حاال ییبو مونده بود و فئودور و چند تا از‬


‫افرادش‪ ...‬نمیتونست نگاه خیرهی فئودور رو روی‬
‫خودش تحمل کنه‪ ،‬چرا انقدر عجیب و حال بهم زن‬
‫بهش زل زده بود و چشماش رو از روش‬
‫برنمیداشت؟ اون این نگاه های کثیف رو به خوبی‬
‫میشناخت‬

‫خیلی ناگهانی سرش رو بلند کرد و با چشمای بی‬


‫حس متقابال طوری به فئودور خیره شد که باعث‬
‫شد اون مرد تکونی تو جاش بخوره و در حالی‬
‫که معذب شده بود باالخره به حرف بیاد‪ ،‬با لحن‬
‫کثیفی شروع کرد به گفتن اراجیف!‬

‫×همم‪..‬اگه بخوایم بی ادبیت رو در نظر نگیریم بدن‬


‫خوبی داری‪..‬پسرجون میدونستی درست ایده آلمی؟‬

‫نیشخندی زد و ادامه داد‬

‫× نظرت راجب یکم خوشگذرونی با من چیه؟؟ مطمئن‬


‫باش پول بیشتری گیرت میاد و شائوهان هم حتما از اینکه‬
‫سگش بهم سرویس داده و پول بیشتری گرفته خوشحا‪...‬‬
‫ییبو نذاشت ادامه حرف های مضخرفش رو به‬
‫زبون بیاره‪..‬کنترلش رو از دست داد و با قدم های‬
‫بلندی خودش رو به فئودور رسوند و درست‬
‫مقابلش ایستاد و توی چشماش زل زد و همزمان‬
‫که دندوناش رو از عصبانیت به هم میفشرد از‬
‫زیر دندوناش زمزمه کرد‬

‫_تو هم نظرت چیه دهن نجستو ببندی؟؟!!‬

‫و درست بعد از حرفش مشت محکمی به صورت‬


‫اون مرد کوبید!‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬افراد فئودور خودشون رو بهشون‬


‫رسوندن و ییبو رو زمین زدن و روش خم شدن‬
‫و شروع کردن به حواله کردن مشتاشون‪ ...‬به‬
‫خاطر زیاد بودنشون نمیتونست دفاعی از خودش‬
‫بکنه و حداقل یکیشون رو بزنه!‬

‫باالخره با صدای مایکلی که تازه وارد شده بود‬


‫متوقف شدن‬

‫×اینجا چه خبره؟؟‬

‫فئودور سر پا ایستاد و با دندون قروچه ای گفت‬

‫×از اون هرزتون بپرس!‬

‫مایکل به صورت فئودور نگاه کرد که حاال زیر‬


‫چشمش کبود شده بود‪...‬‬
‫افراد از روی ییبو بلند شدن و دوباره کنار‬
‫رئیسشون ایستادن‪ ،‬مایکل برای جمع کردن وضعیت‬
‫گفت‬

‫×من از طرفش عذر میخوام‬

‫و بعد به چمدون هایی که با اون دو تا مرد آورده‬


‫بود اشاره کرد و با لحن کنترل شده ای ادامه داد‬

‫×لطفا این موضوع رو فراموش کنید و بیاین به کارمون‬


‫برسیم‪...‬این از محموله ها‬

‫ییبو میدونست همچین آدم فرصت طلبی مثل فئودور‬


‫هیچوقت نمیاد معامله ای که کامال به سودش هست‬
‫رو به خاطر یه مشتِ ساده به هم بزنه! پس دلیل‬
‫خاصی برای نگران شدن نداشت‪.‬‬
‫بلند شد و سعی کرد درد بدش رو‪ ،‬به روش نیاره‬
‫و صاف بایسته تا ضعفی از خودش نشون نده‬

‫فئودور روبروی چمدون ها زانو زده بود و داشت‬


‫بررسیشون میکرد‪...‬‬

‫بعد از چند دقیقه بلند شد و به حرف اومد‬

‫×خوبه‪ .‬کاملن‬

‫مایکل سرش رو تکون داد و دستش رو جلو آورد‬

‫×حاال پوال‬
‫افراد فئودور پول ها رو اوردن‪ .‬حدود سه تا ساک‬
‫دستی بود‪...‬مایکل برای اطمینان بیشتر تک تک اون‬
‫ها رو باز کرد و بررسی کرد تا جعلی نباشن‬

‫بعد از اینکه از درست بودنشون مطمئن شد بلند شد‬

‫×خیله خب‪..‬ظاهرا کارمون تمومه‬

‫فئودور که همچنان اخمی توی چهره اش بود نگاه‬


‫غضبناک دیگه ای به ییبو انداخت و بعد به سردی‬
‫رو به محافظاش گفت‬

‫×بریم‬

‫همشون از اون سالن خارج شدن‪..‬‬

‫مایکل رو به ییبو کرد و با لحن خشکی گفت‬


‫×من میرم اطراف رو چک کنم و با پدرم تماس‬
‫بگیرم‪..‬تو هم زخمات رو پاک کن بعد راه میفتیم‬

‫و بعد پشتش رو به ییبو کرد و از اونجا خارج‬


‫شد‪.‬‬

‫ییبو حاال تونست یکم روی صندلی ها بشینه و‬


‫کتف دردمندش رو که به لطف لگد های اون‬
‫آشغاال کرخت شده بود ماساژ بده‪.‬‬
‫ماسکش رو در آورد و باالخره با حس آزادی‬
‫نفسش رو بیرون داد‬

‫با حس مایع گرمی زیر لبش اون نقطه رو لمس‬


‫کرد و فهمید که هنوز خونش بند نیومده‪ ...‬دستش‬
‫رو داخل جیبش کرد و بعد از گشتن چند ثانیه ای‪،‬‬
‫باالخره دستش به چیزی که بنظر دستمال بود‬
‫خورد و اون رو بیرون اورد‬
‫با دیدن دستمالی که به دستش اومده بود چند لحظه‬
‫نگاهش به اون خشک شد‪...‬همون دستمال خرگوشی‬
‫بود که ژان بهش داده بود‪ ،‬مثل اینکه قرار نبود‬
‫این رو پسش بده و همیشه باید خون هاش رو‬
‫باهاش پاک میکرد!‬

‫همینطوری نشسته بود و داشت زخمش رو پاک‬


‫میکرد تا اینکه صدایی اومد؛ به پرده روبروش که‬
‫داشت تکون میخورد نگاه کرد و منبع اون صدا‬
‫رو پیدا کرد‪...‬‬

‫میدونست مایکل اصال قرار نیست از اون راه بیاد‬


‫و عالوه بر این دلیلی نداشت انقدر بی سروصدا بیاد!‬
‫سریع از جاش بلند شد و آروم به سمت اونجا قدم‬
‫برداشت تا اگر فردی پشتش هست‪ ،‬متوجهش نشه‬
‫و فرار نکنه‪...‬‬
‫با حرکت سریعی پرده رو کنار زد و با فردی که‬
‫روی زمین نشسته بود تا به خیال خودش صدایی‬
‫ازش خارج نشه روبرو شد!‬

‫اصوال نباید اینجا کسی جز خودشون و افراد‬


‫فئودور وجود داشت‪ .‬چون برای چند ساعت اجاره‬
‫شده بود و کسی نمیتونست وارد شه‬

‫با این فکر به اون پسر جوون روبروش که با‬


‫ترس بهش زل زده بود و االن روی پا ایستاده بود‬
‫بیشتر مشکوک شد!‬

‫به بی فکری خودش لعنتی فرستاد که همینجوری‬


‫راحت ماسکش رو پایین داده بود و گذاشته بود‬
‫اون به راحتی قیافش رو به وضوح ببینه!‬

‫به سمتش رفت و عصبانی گفت‬


‫_کی هستی؟؟‬

‫با جوابی که از پسر نگرفت عصبانی تر شد و‬


‫پهلوش رو محکم گرفت و بدن نحیف پسر رو با‬
‫شدت تکون داد‬

‫_پرسیدم کییی؟؟؟! کی فرستادتت؟؟؟‬

‫پسر با لکنت به حرف اومد‬

‫×هی‪..‬هیچکس م‪..‬من‬

‫ییبو اسلحه کوچیکش رو از جیب کتش در آورد و‬


‫رو شقیقه پسر گذاشت‪..‬بهرحال بدون این نمیتونست‬
‫صداقت اون پسر رو به دست بیاره‪ ،‬به دستِ پسر‬
‫نگاه کرد که گوشی رو محکم فشار میداد‬

‫_یه بار دیگه چرت و پرتی به غیر از جواب اصلیم‬


‫تحویلم بدی ماشه رو میکشم! پرسیدم کی هستی!؟ کی تو‬
‫رو فرستاده؟؟؟‬

‫پسر که از این تهدید ترسیده بود باالخره به حرف‬


‫اومد‬

‫×به‪..‬به خدا من هیچکارم‪..‬من‪-‬منو فئودور فرستا‪..‬فرستاد‬


‫تا‪..‬تا بتونم از قیافه ات عکس بگیرم و براش ببرم‪ .‬قسم‬
‫میخورم من بی گناهم‬

‫ییبو با شنیدن جوابش احساس میکرد خونش به‬


‫جوش اومده‪ ...‬گوشی رو از دست پسر قاپید و‬
‫بازش کرد و درست موقع باز کردنش با عکس‬
‫خودش مواجه شد‪ ...‬قیافه اش کامال دیده شده بود و‬
‫االن درواقع میتونست بگه بدبخت شده!‬
‫گوشی رو باال آورد و محکم به دیوار کوبید و‬
‫گوشی به صد تیکه تبدیل شد‪ ...‬نگاهش رو به پسر‬
‫داد‪.‬‬
‫باید چیکارش میکرد؟! شاید میتونست یه جایی‬
‫ببندتش تا نتونه جایی بره و مایکل هم فعال‬
‫متوجهش نشه‪...‬اما این خیلی نقشه ساده ای به نظر‬
‫میرسید‪...‬‬

‫پسر التماس کرد‬

‫×توروخدا‪..‬منو نکش‪ !..‬من‪-‬من کاری نکردم خواهش‬


‫میکنم‪..‬التماست میک‪..‬‬

‫ییبو با پشت اسلحه اش محکم به گیجگاهش کوبید‬


‫تا فعال بیهوشش کنه و بعدا ببینه چیکار میتونه‬
‫باهاش بکنه‪...‬‬
‫اما همون لحظه مایکل پیداش شد! هوفی‬
‫کشید‪...‬بهرحال نمیتونست این پسر رو ازش مخفی‬
‫کنه!‬

‫از پشت پرده بیرون اومد و بدن بیهوش پسر رو‬


‫همراه با خودش کشید‬
‫مایکل با دیدن این صحنه ابروهاش رو باال داد‬

‫×این کیه؟‬

‫ییبو برخالف میلش جواب داد‬

‫_یه مزاحم‬
‫مایکل خم شده بود و زیپ ساک ها رو دوباره باز‬
‫کرده بود و داشت برای آخرین بار تعداد بسته های‬
‫پول رو چک میکرد تا کم نیان‪ .‬توی همون حالت‬
‫پرسید‬

‫×منظورت چیه‬

‫ییبو نگاهی به فرد رو زمین انداخت‬

‫_ماسکم رو پایین داده بودم تا زخمم رو پاک کنم‪..‬از‬


‫آدمای فئودور عوضیه داشت ازم عکس میگرفت‬

‫مایکل نفسی کشید و به کارش ادامه داد و چیزی‬


‫نگفت‬
‫ییبو چند دقیقه بعد در حالی که با خودش کلنجار‬
‫میرفت‪ ،‬سوالی پرسید که البته از همین االن هم‬
‫جواب رو میدونست‪...‬‬

‫_چیکارش کنم؟‬

‫مایکل همینطور که داشت زیپشون رو میبست‬


‫نگاهی به اون پسر روی زمین انداخت و گفت‬

‫×چاره ای نداریم‪ ،‬بکشش‬

‫ییبو بار دیگه به پسر بیهوش نگاه کرد‪..‬حاال یه‬


‫نفر دیگه هم به کابوساش اضافه میشد‪ .‬سعی کرد‬
‫زیاد نگاهش نکنه تا بعدا چهره اش رو به یاد‬
‫نیاره‪ ،‬برخالف میلش اسلحه رو به سمتش نشونه‬
‫گرفت‪...‬‬
‫به پیشونیش شلیک کرد‪...‬‬

‫از کنار زمین خونی ای که هر لحظه قرمز تر‬


‫میشد رد شدن‬

‫×من میبرم اینا رو به مکس تحویل بدم‪ ،‬ما نمیبریمشون‪.‬‬


‫اون مستقیم به کارگاه میرسونه‬

‫ییبو سرش رو تکون داد و با قدم های سنگین به‬


‫سمت ماشین رفت و داخلش نشست‪ ...‬سرش رو به‬
‫پشت تکیه داد و به زور نفس عمیقی کشید‪..‬‬

‫دستاش که داشتن میلرزیدن رو توی هم گره کرد‬


‫تا شاید آروم بگیرن‬
‫همیشه بعد از هر بار انجام دادن این کار و گرفتن‬
‫جون یه نفر‪ ،‬دستاش به حد مرگ میلرزیدن و‬
‫نفساش منقطع میشدن‪..‬اما کنار بقیه همچنان خودش‬
‫رو اروم و عادی و خشک نشون میداد و گریه ها‬
‫و طلب بخشش از اون آدما رو میذاشت برای‬
‫وقتایی که تنها میشد‪.‬‬

‫چند دقیقه دیگه منتظر شد و باالخره مایکل اومد و‬


‫سوار ماشین شد‬

‫×باید بیای عمارت‪ ،‬رئیس زنگ زد گفت تو هم باهام‬


‫برگردی‬

‫بعد از گفتن حرفش چرخید و کمربندش رو بست‬


‫و ماشین رو روشن کرد و راه افتادن‪.‬‬
‫ییبو چشماش رو روی هم فشار داد‪..‬االن اخرین‬
‫چیزی که میخواست گذروندن شب توی اون‬
‫عمارت لعنتی بود!‬
‫قصد داشت بعد از کارش به آپارتمانش بره و یکم‬
‫خودش رو آروم کنه اما به لطف دستور رئیس‬
‫االن باید دوباره به اونجا میرفت‪...‬‬

‫<…‪- Cause you are my wonderwall‬‬

You might also like