Professional Documents
Culture Documents
مسعود در نبرد
مسعود در نبرد
مسعود در نبرد
بخشی از روایت مستند -شفاهی درزمینۀ عملیات مخفی زنده یاد ،احمد شاه مسعود
کتاب حاضر ،برپایه اطالعات تجربی این شخصیت ها به نگارش درآمده است:
-1صالح محمد ریگستانی ،همرزم و مصاحب نزدیک احمد شاه مسعود و نویسنده کتاب " مسعود و آزادی"
-2آغا مشتاق ( مشهور به سارنوال مشتاق) ( -1در افغانستان دادستان را سارنوال می گویند که کلمه پشتو می
باشد)رئیس تحقیق شبکه استخبارات مسعود در اوج جنگ ها بر ضد شوروی دردهه شصت خورشیدی
-3الحاج کاکا تاج الدین خُسر و نزدیک ترین مصاحب احمد شاه مسعود،
-4حاجی عزم الدین مجری ویژه انجام مأموریت های اپراتیفی شورای نظار،
-5سارنوال محمود دقیق مشهور به آمرصاحب پنجشیر،
-6حاجی رحیم دستیار مسعود در سال های جهاد ومقاومت
-7جنرال داود داود دستیار خاص مسعود دردهه هفتاد ( درحال حاضر ،معاون وزیر داخله درامور مبارزه با مواد
مخدر)
-8دکتر محی الدین مهدی ،شاعر وپژوهش گر،
-9آغا صاحب عبدالکریم هاشمی از مصاحبان مسعود،
– 11بصیر مشهور به بدروز ،برادر حفیظ آهنگرپور از سران جنبش چپ درافغانستان
-11دکتر نادر شاه احمدزی ،عضو شبکه ویژه اطالعاتی مسعود
-12فهیم دشتی مدیر مسئول " هفته نامه کابل"
-13یوسف جان نثار ،فیلم بردار مخصوص جبهه پنجشیر
-13صدیق برمک سینما گر و کارگردان معروف
-14سید عظیم مصطفی
آویزه برای نشر الکترونیکی کتاب
جمع بندی و به قلم آوری مجموعه روایت ها درکتاب حاضر را به خصوص ،مدیون آقای صالح محمد «ریگستانی» هستم .نوشتن کتاب
ازنظرزمانی ،پنج ماه وقت گرفت .تهیه مواد ومصالح را از سال 6831شروع کرده بودم وکارنگارش دربهار 7831به اتمام رسید.
آن چه جلو دیده گان شماست ،حاصل گفت وگو ها ومشوره های زیاد حضوری وتلفنی با چهره های متفاوت با دیدگاه های واحد و
جلسه گیری با افراد دارای موقعیت ها واحساسات نا همگون است .مجموعۀ آماده شده ،به قول سارنوال مشتاق ،از یک گاو ،تنها
«غده» ای آن است! از شروع ماجرا ،احساسم این بود که درحریم نا متعارفی می راندم .ازهمین رو نیاز داشتم با احساسات درهم
وبرهمی کنار بیایم .نوشتن غیر شعاری ،تکراری وکمتر آمیخته با صفات تفضیلی واحساسی دربارۀ شادروان احمد شاه مسعود،
کارآسانی نیست.
افغانستان از دیرگاه ،به ویژه از زمان سقوط جمهوری اول در ثور 6831تا کنون ،به قربانی سنت های سخت جان ،قراردادهای به
خوره بدل شده و حس آشتی ناپذیری با اعتدال اندیشی ماننده بوده است .افراطی گری کور ،هدیه ایست که جهان غرب ،امپریالیزم
شوروی وپاکستان ،در دورۀ «جهاد» به ما ارزانی کرد وهنوز آتش آن زیردیگ نسل عصبی مشتعل است .این افراط ،دردیدگاه «چپ»
و«راست» به یکسان متجلی بوده است .پس جای عجب نیست که همه جناح ها به سوی همه جناح ها ،زبان های آتشین خود را از کام
برون می آورند ونیروی خردورزی را در درون خویش ،به تازیانه می کشند .جنگ وفقر ،حس داوری ما را منحط و منحرف کرده
است .غیرازین که نسل دیگری بیاید و نسل جنگ وافراط را به آشغال دانی تاریخ بتپاند ،راه دیگری برای بازگشت به انصاف وسبز
اندیشی سراغ نمی توان کرد.
متأسفانه «دوستان» و «دشمنان» مسعود ،و همچنان یاران وضدیاران تمام بازیگران حوادث تاریخی درافغانستان به حدی سیاه وسفید
نگر هستند که علت ومعلول جنگ ها و بافتار حوادث را سطحی وواکنشی به داوری می گیرند .این یک نوع بیماری اجتماعی -تاریخی
است که از فقرهمدیگر پذیری وخرورزی برمی خیزد وبرای برج عاج نشینان وخناسان خارج ازگرداب حوادث ،غدۀ مغزی ایجاد کرده
است.
به خصوص ،شماری از افراد ،که درجریان بحران دراز مدت ،به سم اندیشی عادت گرفته اند ،از تحلیل بی طرفانۀ نبرد های پنهان
وانباشته از رویداد های هیجان انگیز اطالعاتی احمد شاه مسعود که خطر مرگ همچون «شمشیرداموکلس» یا اجل معلق بر فراز
سرش دور می زد ،به پیروی از انگیزه های سطحی ،قومی وایدلوژیکی ،داوطلبانه تحاشی می جویند و بی باوری وسخافت عقلی را
در درون خود گره می زنند .چنین انکارها وندیدن ها نه این که چالش بازدارنده دربرابر تاریخ به حساب نمی آید؛ که بر واریزی اثرات
خوب وبد آن برذهنیت اجتماعی نیز خدشه نمی اندازد .آن چه اهمیت دارد ،به قلم کشیدن جریان ها برای نسل امروز ونسل آینده است.
کشف توضیحی وقایعی است تا نشان دهد توفان از قلمرو نا شفاف سرنوشت روح ما چه گونه گذشته و به کدام مسیر عبور کرده
است.
در افغانستان ،حس استبداد ،پرده پوشی وعادت به پنهان کاری با خون جماعت سیاستگران و«مقام» ها و «چوکره» های شان
درآمیخته است .ازهمین رو ،روزنه های تاریخ این سرای از همه سو قفل ،تا میزان زیادی ،تخته کوب وکور است .سیاستگران
وقدرتمندان ،ن ه خود خاطره نگاری کرده اند ونه به دیگران اجازۀ سیما نگاری وحادثه نویسی را داده اند .همه عادت به یک جانبه
نگری و سکوت دارند واز کردارها واحساسات خود شان می گریزند« .نخبه ها» ی امروزی که بیشترینه از خدا ووجدان ،که از
گردش قلم ،واهمه دارند ،بنا به دالیل عجیب ،حتی شهامت پا نهادن بر پل پای امیرعبدالرحمن خان را هم از خود بروز نمی دهند که
دبیر خود را واداشت و «تاج التواریخ» را به عنوان سند کارنامه ها و نصایح خویش به میراث نهاد .حال کاری به موضوع سیاه
وسفیدش نداریم .اصل ،مدارکی مکتوب است که به نسل بعدی رسیده است .شرح مهم ترین حوادث در طی بیش از بیست سال ،در
روزنوشت های شخصی احمدشاه مسعود به قلم آمده است؛ مگر دست نبشته های ایشان درحبس «خانگی» به سرمی برد.
درنگارش یا پژوهش ابعاد کارنامه های احمد شاه مسعود ،همان گونه که جویان وپویان تجربه کرده ام ،مصاحبه کننده ها بیشتر ازچیز
های موهومی دستخوش «ترس» می باشند .فرماندهان وسیاسیون بیشتراز هرچیز دیگر ،تالش می ورزیدند که سارنوال مشتاق درباره
مسایل ،بیش از حد مجاز زبان درازی نکند .سارنوال مشتاق ،ازنظر دیدگاه های خویش ،ثابت ،بدون ریا وکارتمام باقی مانده و از خط
خارج نشده است؛ این مقامات اند که از سخاورزی های احتمالی وی درشرح ماوقع ،دروحشت به سرمی برند .برای جلب توافق مشتاق
جهت پاسخ دهی به یک رشته پرسش ها ،زیاد به درد سرنیفتادم؛ مگرمقامات ونخبه ها درراه نشر این کتاب هرچه از دست شان پوره
بود ،کارشکنی کردند .حتی «بنیاد شهید احمد شاه مسعود» که به غرفۀ «سیاسی» به نام مسعود ماننده است ،حاضر به چاپ کتاب نشد!
درکتاب حاضر ،به غیر از یک مقدار اطالعات تازه و گفته ناشده ،هیچ نکته ای نامتعارف سراغ نمی توان کرد .شخص سارنوال مشتاق
«سرشناس» ،با دادن دست خط ،مسئولیت گفته های خود را بردوش گرفت .درین مقدمه تنها نکته ای را که من باید فاش کنم ودرکتاب
حاضر درباب آن هیچ اشاره ای نشده ،این است که بارها با محافظه کاری هایی خود انگیخته از سوی سارنوال مشتاق درجریان
مصاحبه ها مواجه شدم که ایشان از واکنش «برادران» صاحبان قدرت سخت به تشویش بود .مشتاق ،زیرسنگ آسیاب «مصلحت»
خوابیده؛ بی آن که هرگز چشم ترسی داشته باشد .این ویژه گی ای بود که مرا هرلحظه به سویش می کشاند.
او با شوخی به من گفت:
« او فروبلی ،زیاد اصرارنکن که زبانم باز شود که این ها ...برای آن که خود را برائت بدهند ،مرا زنده تسلیم کدام محکمه نکنند!»
منظوراز «فروبل» روستایی است درپنجشیر ،درست درمقابل ساختمان والیت پنجشیر که نگارندۀ این سطور اهل آن جا هستم .منظور
مشتاق از «این ها» همان «نخبه گان» تصادفی در حلقۀ تصادفی قدرت است که خودش این احتمال را جدی می گرفت که اگر یک روزی
دست شان برسد ،برای نجات خود شان ،به بهانه های واهی ،او را به «دم توپ» بسته خواهند کرد!
روایت های کتاب حاضر از یک خرمن عظیم اسرار ،چیزی بیش ازیک مشت کوچک نیست .عناصر جمع آمده درین ظرف ،عطش
دسترسی عمومی به حقایق را فرو نمی نشاند بلکه فزونی می بخشد واین خود گشایش یک روزنه است.
فکرمی کنم مسایلی که دربارۀ سیمای عاطفی وویژه گی های اطالعاتی احمد شاه مسعود ،برای نخستین بار از پرده برون آورده شده،
بسیار مایۀ تأمل اند .تاریخ کمتر گواه بوده است که یک قدرتمند و ساالر جنگجویان ،درصحنه های جنگ ومرگ وخون ،تالش ورزد تا
به هویت بشری ومعنوی خود حداکثر وفادار بماند و برای جلوگیری از گسیختن ارزش های اخالقی وبشری درمیدان های رزم ،ندای
روح خود را بی پاسخ نگذارد.
واقعه اول:
من كه به جبهۀ پنجشیر پیوستم ،متوجه شدم كه جبهه كوچك مبارزه بر ضد نیروهای دولتی و شوروی در پیچ وخم دره ها،
با تهاجم گسترده از زمین وهوا ،و خطرات زنده و گریز ناپذیر روبه رو است .به این نكته به ظاهر مكتوم نیز واقف
گشتم كه رشته های نا مرئی یك شبكه پیچیده اطالعاتی ،بدون نشانی و دستگاه های قابل تثبیت ،ساختار ناموزون و متغییر
روابط جنگجویان را درداخل و درمناطق خارج از دره پنجشیر ،در كنترول خود دارد .این را نمی دانم كه مسعود چه
گونه تصمیم گرفت تا مرا در رأس اختیارات شبكه بازجویی هستۀ استخباراتی قرار دهد .حاال به این نتیجه می رسم كه
شاید مسعود ،حس تردید ،سرعت گمانه زنی با نوعی قاطعیت را دررفتار من نسبت به جاسوس ها و خرابكارانی كه با
اشكال عجیب دربدنۀ جبهه زرق می شدند ،تشخیص داده بود.
ستاد عملیاتی من در اتاقی نسبتاَ پیش پا افتاده موقعیت داشت .به زودی درك كردم كه سر رشتۀ اصلی صد ها شبكۀ
انفرادی در سطح داخل و خارج از جبهه ،منحصراَ با مسعود پیوند داشتند .قبل از آن كه پروژه ای را تحت كار می
گرفتم ،تمامی الیه های اطالعاتی من به طور مرموزی به مسعود منتقل می گشت .او از هر برنامه ای كه به منظور
كشف و پی گیری نقطه حركت افراد مظنون روی دست می گرفتم ،مطلع می بود .این وضع ،تا میزان زیادی مرا
سرخورده می كرد .بارها فرض را برین می گذاشتم كه مسعود ،دستگاه های پیشرفته ای را در بدنۀ دیوار های دفتر كار
و یا در مكان مخصوص دیگری جا گزاری كرده است .البته هرچه این فرضیه ها در ذهن من پیشرفته تر می شدند ،به
این نكته یقین می كردم كه مسعود بر من اعتماد ندارد .این وضعیت ،از قدرت ارادۀ من درکار به دام اندازی خرابكاران
هیچ چیزی كم نمی كرد.
یك شب در هوتل كوچك واقع در «پل بازارك» ( -1بازارک ،منطقه ای در 35کیلومتری پنجشیر که دارای 21روستا
و فعال مرکز والیت پنجشیر می باشد ) .تنها گردش می كردم .تاریكی غلیظی بر فضا حاكم بود .حس شنوایی من عادتاَ در
تاریكی حساس تر می شد .زمزمۀ بی پایان دریای پنجشیر ،در چنین مواقعی ،هیچ گاه مانع شنیدن صدا های دیگر نمی
شود .از آن سوی ُپل صدای نا منظم پای كسی به گوش آمد .به تجربه دریافته ام كه صدای گام های یك فرد عادی ،شك و
گمان را بر نمی انگیزد ،اما آهنگ قدم های یك فرد مظنون در بهترین حالت ،نا منظم است .در تاریكی صدا زدم:
-كی هستی؟
آهنگ گام های فرد ناشناس كمی آهسته شد .باردیگر صدا زدم:
-هر كسی هستی از جایت تكان نخور!
صاحب گام های نا منظم تا از جا بجنبد ،خودم را در یك قدمی اش رسانیدم .مردی را در روشنایی باریك چراغ دستی
مشاهده كردم كه صورتی سوخته و ریش ماش و برنج داشت و در مجموع چیزی غیرعادی از وجناتش پیدا بود .گفتم :
كی هستی؟
گفت :نامم مسلمین است.
دریافتم كه از شهرستان قره باغ «شمالی» است .پرسیدم :این جا چه می كنی؟
منتظر نشدم تا پاسخ دهد و به سوی اداره تحقیق آمدیم .در مسیر راه ،كامال جرأت خود را از دست داده بود و به طور
عمیقی ساكت بود.
در اتاق بازجویی دست و پایش را بستم واز وی خواستم كه بدون فشار ،ماجرای حضور خود را در یك چنین شب تاریك
شرح دهد .روش بازجویی من ،تند ،هیجانی و انباشته از ترس آفرینی و غافلگیری بود .این شخص مقاومت می كرد .در
نیمه شب ،مقاومتش را درهم شكستم و به سخن درآمد .مسلمین گفت:
یكی از اعضای حزب دموكراتیك خلق ،به نام سنگر ،مرا از جبل السراج ( -2شهرکی دروالیت پروان که درتقاطع دو
دریای پنجشیر و سالنگ قرار دارد .زادگاه سخنسرای معاصر شعر و ادبیات فارسی ،استاد خلیل اهلل خلیلی) به این جا
اعزام كرد تا احمد شاه مسعود را بكشم .مسلمین ،بوتل (شیشه) كوچكی را از الی نیفه تنبانش بیرون كرد و گفت كه
مأموریت من این است كه خودم را ابتدا درنقش یك مجاهد وفاداربه مسعود ثابت كنم و سپس این ماده را در دیگ خوراك
او و دیگر مجاهدان بریزم و به سرعت از منطقه خارج شوم.
دستور دادم كه یك سگ را بیاورند .سگ را حاضر كردند .مادۀ زرد رنگ داخل بوتل را در ظرفی ریختم و كمی آب به
آن اضافه كردم .دهان سگ را چاك كرده و چند قطره از مواد داخل ظرف را دردهانش ریختم .با تعجب مشاهده كردم كه
سگ در كمتر از یك دقیقه چرخی زد و جان سپرد .یك ساعت به آذان صبح باقی مانده بود .فكر كردم اگر روشنایی صبح
فرا برسد ،این جاسوس را از نزد من تحویل می گیرند و بی مجازات می ماند .به دستیارم ( پهلوان طاهر كه بعداً در
پاكستان كشته شد) گفتم طناب محكم تر آماده كن .تصمیم گرفتم قبل از آن كه همراهان مسعود ازین جریان مطلع شوند،
مسلمین را اعدام كنم .پهلوان با فوریت طناب آورد و آماده شدیم تا مجرم را در عقب خرسنگ های كوه اعدام كنیم.
درین حال ناگهان سروكله چند نفر از محافظین مسعود پیدا شد .تا ازجا بجنبم ،یكی از آنان راست به سویم آمد و گفت:
آمر صاحب گفته است این شخص را نزد خودش ببریم! ( آمرصاحب ،اصطالحی است که از دو کلمۀ آمر وصاحب گرفته
شده است .امر ،یک رتبه اداری است وصاحب کلمه ای است که برای احترام به کار می رود .این واژه از هند وارد زبان
معمول درافغانستان شده است و معنی محترم یا جناب را می دهد .مسعود را همه مجاهدین "آمرصاحب خطاب می کردند.
حتی بعد از پیروزی مجاهدین ،درسال ،1371مسعود به حیث وزیر دفاع کشور کار می کرد ،اجازه نداد او را وزیر
صاحب خطاب کنند و گفت :من همان آمرم!)
حیرت زده شدم! غیر از خودم ،هیچ كسی ازجریان آگاهی نداشت .این ها ازكجا فهمیده اند كه من در تاریكی جاسوس را
به دام آورده ام؟ جرقه ای از امیدواری در چشمان فرد مجرم روشن شد .مغزم منفجر شد و به افرادش گفتم كه مسئولیت
این نفر به دوش شماست.
صبح به قرارگاه مسعود رفتم .با صراحت لهجه همیشگی گفتم:
آمرصاحب ،من عادت به تملق گویی ندارم .نیامده ام سخنانی بگویم تا از من خوش شوی ...خودم را نسبت به امنیت تو و
مردم ما مسئول می دانم كه هر چه را الزم بدانم انجام دهم .
بوتل زهررا از جیب بیرون كرده و مواد داخل آن را برایش تشریح كردم .مصرانه خواستم فرد مجرم را باید به جزای
اعمالش برسانیم .احمدشاه مسعود با لحنی جدی و مصمم گفت:
جاسوس را خودم اعدام كردم.
به سخنان مسعود قناعت كردم .مدتی ازین ماجرا سپری شد .یك شب در روستای آستانه ( روستایی از توابع بازارک که
درچهل کیلومتری دره پنجشیر) سرگرم گشت زنی شبانه بودم كه روشنایی گریزان چراغ دستی را در فاصلۀ صد متری
مشاهده كردم .به سرعت نزدیك رفتم .مشاهده كردم كه یك شخص در حالی که یك بوجی ( کیسه) را روی شانه هایش
حمل می كرد ،از دامنۀ كوه باال می رفت .فرد دیگری نیز او را همرایی می كرد .چراغ انداختم و فوری دستور توقف
دادم .فرد دومی ناگهان به سوی روشنایی چراغ برگشت و من چهرۀ پهلوان طاهر را شناختم .گفتم:
چه می كنی ...كجا می روی درین وقت شب؟
پهلوان دست پاچه شد .نفر اولی كه بوجی بر پشت به سوی كوه روان بود ،دمی ایستاد و نور چراغ من به صورتش افتاد!
اوه! چه می دیدم؟!
این فرد همان مسلمین جاسوس بود كه احمدشاه مسعود با قاطعیت گفته بود كه او را با دستان خودش اعدام كرده است!
پهلوان طاهر را تحت فشار گرفتم و او جریان قضیه را برایم شرح داد .او گفت :
از همان شب اول كه مسلمین را از نزد تو به قرارگاه آمرصاحب آوردند ،آمرصاحب چند دقیقه با وی گپ زد و بعد از
آن ،او را به من سپرد و گفت:
چند روزی درجایی نگهداریش كن تا كسی خبر نشود .مشتاق ریش هایش را كنده است و هر جایی كه برود،مجاهدین
باالیش مشكوك می شوند .بعد از آن که ریش هایش رسید ،او را از حریم جبهه خارج كن كه برود .خودش گفته است كه
توبه كرده است و از خدا می ترسد.
سخت تكان خورده و جریحه دار شده بودم .مسعود حقیقت را از من پنهان كرده بود .احساس بیهوده گی بر من حاكم شد.
با خود گفتم كه اگر آمر ،این رفتارش را ادامه بدهد ،جبهه به زودی از درون فرومی پاشد .از اتاقی كه در آن بودم تا یك
قرارگاه نزدیك تر ،فاصلۀ كمی بود كه ارتباط آن به وسیلۀ تلفن صحرایی تأمین می شد .به سرعت سیم تلفن را قطع كردم
و از آن طناب درست كردم و دست های مسلمین را سفت و سخت بستم .فكر كردم دركجا اعدامش كنم؟
كمی پائین تر از یك دامنه ،حفرۀ بزرگی بود كه ساكنان روستا معموال از آن جا گل وخاک مورد نیاز خود را برای ساختن
خانه و گلكاری بام ها تأمین می كنند .مسلمین را درون حفره انداختیم تا با سیم تلفن خفه اش کنم .مسعود در منطقه دور تر
از آستانه به سر می برد .می دانستم ازین اقدام من نیز نه حاال که بعد ها مطلع خواهد شد .درون حفره پریدم که با سیم
تلفن گردنش را قطع کنم .گفتم؛ حاال مسعود نیست که رهایت کند؛ اما صدای پا به گوشم خورد .به عقب نگاه
کردم ،بادیگارد های مسعود درعقب ما ایستاده بودند!
برنامۀ من ناکام شد؛ اما چند روز بعد حادثه ای پیش آمد که درچند قدمی مرگ قرار گرفتم.
من بی خبر از وقایع بعدی ،در منطقۀ ملسپه ( روستایی از توابع بازارک) ایستاده بودم كه مسعود سوار بر یك موتر
والگای روسی كه به تازه گی غنیمت گرفته شده بود ،در صحنه نمودار شد .این نخستین موتری بود كه در جبهه پیدا شد و
مسعود از آن استفاده می كرد .فرمانده ذبیح اهلل خان شهید( ذبیح اهلل خان فرمانده عمومی والیت بلخ درشمال کشور ،از
دوستان نزدیک مسعود که درسال 1367ترور شد) نیز در سیت كنار راننده نشسته بود و مسعود راننده گی می كرد .من
به سرعت به نقطه ای در پائین تر از ساحل دریا لغزیدم و ظاهراَ خود را با یك قالب ماهیگیری مصروف نشان دادم.
جادۀ خاكی با لب دریا فاصله بسیار كمی داشت .ناگهان غرش موتر نزدیك شدو من به عقب نگاه كردم .موتر با سرعتی
دیوانه وار به سوی من می تاخت .اگر تا چند ثانیه ،خودم را به یك سو پرتاب نكرده بودم ،موتر والگا از روی سرم می
گذشت! مسعود واقعاَ موتر را به قصد كشتن من به تندی كج كرده و می خواست مرا زیر بگیرد! دست انداختم از دستگیره
در موتر گرفتم تا به دریا سقوط نكنم .موتر توازن خود را از دست داد و با صدایی وحشتناك متوقف گشت .از مرگ
حتمی رها شده بودم مسعود با چهره كبود وخشمگین از درون موتر به بیرون پرید .او را مانع شدند تا بر من حمله ور
شود .به شدت ناراحت بود وحالت گریان داشت وپیوسته سرم داد می كشید:
چرا از خدا نترسیدی؟ چرا از خدا نمی ترسی ...مشتاق از خدا بترس ...قسم به خدا كه اعدامت می كنم ...اعدامت می
كنم.
خشونت تلخی در سیمایش جوش می زد .در مقام دفاع از خود ،گفتم:
من وظیفه دارم كه توو جبهه را از خطر حتمی نجات دهم .آمر صاحب ،نباید برمن تعرض كنی .من خود را در امر
نگهداری مردم وشخص خودت مسئول می دانم.
خشم مسعود كاهش ناپذیر بود و پیوسته با حالتی گریان انگشت تهدید به سوی من دراز می كرد ومی گفت:
تو پیش خدا مسئول هستی!
با خود گفتم :چرا بر من غضب شده است؟
او فریاد کشید :چرا آن شخص را کشتی؟ من او را رها کرده بودم .چرا از امر من سرکشی کردی؟
تازه فهمیدم که کسانی از روی حسد وغرض شخصی به من تهمت بسته بودند که وی مسلمین را کشته است.
گفتم :آمرصاحب! من او را نکشتم ...او را افراد خودت با خود بردند...
معلوم شد جاسوس را به اساس امر سابقه خودش از منطقه بیرون کرده بودند .من گفتم که جاسوس باید اعدام شود .اجازه
نمی دهم جبهه دركام فاجعه سقوط كند .مسعود گفت:
شخصی که سزاوار کشتن نباشد ،خدا نمی خواهد کشته شود.
واقعه دوم:
سركوب ستمی ها درپنجشیر
منابع :مشتاق،
بصیر بدروز ( چهرۀ سرشناس گروه موسوم به ستمی -سامایی درپنجشیر ،سال )7833
حاجی عزم الدین
صالح محمد ریگستانی
در اوایل سال های جهاد ،دادگاه جهادی جبهۀ پنجشیر سه تن از افراد مهم وابسته به "ستمی ها" به نام های قُل ،تاج وعظیم
را به اعدام محکوم کرد .این افراد دراصل باشندۀ روستای "دره" بودند .اندیشۀ فلسفی -سیاسی ستمی ها ،آمیزه ای از
احساسات ناسیونالیستی ساکنان عمدتاَ تاجک تبار درشمال افغانستان با ایدئولوژی مارکسیزم -لیننیزم بود .بنا به روایت
آقای مشتاق یکی ازآنان چند دقیقه قبل از اعدام به محافظانی که آنان را برای تیرباران شدن به صف می کشیدند ،گفته بود:
" به هرجوان برومند از طرف ما شهیدان بگوئید که شرق سرخ است".
تا زمان ظهور مسعود ،ستمی ها و شاخه های جریان های مائویستی در پنجشیر درمیان تحصیل کرده ها و حتی شماری
از مردم عادی نفوذ گسترده پیدا كرده بودند .با ورود مسعود به پنجشیر ،رقابت برسر رهبری مردم برضد رژیم تحت
حمایه شوروی و بعداً ارتش شوروی ،شدت گرفت .مسعود با عمل گرایی و نوعی تالش برای جبهه آرایی به زودی موفق
شد تا طیف های مختلف مردم را دریک سازمان نظامی گردهم آورد .دروضعی که تب سیاسی گری و مقاومت برضد آن
چه درشعارها زیر نام " کفروالحاد" معرفی شده بود ،پیوسته زیاد می شد ،حلقات وابسته به ستمی ها و دیگر رگه های
فکری وابسته به جنبش چپ ،مانند سال های دورۀ سلطنت ،به سامان دهی تبلیغاتی برضد رژیم خلقی و ظهور"اخوانی
ها" ( جریان اسالمیستی كه بعداَ به چند بخش منشعب شدند) سرگرم شده بودند.
آن ها جلسات حزبی برگزار می کردند؛ شعار می دادند؛ کتاب توزیع می کردند وبه منظور بسیج مردم برای پشتیباتی
خود بر ضد مسعود ،به طورعلنی در مساجد ،برنامه هایی را اعالم می کردند .اکثر ستمی ها اهالی ناحیۀ «دره» پنجشیر
بودند؛ به همین سبب مسعود که درابتدای کار ،سرگرم سربازگیری و تشکیل نخستین واحد های چریکی از میان ساکنان
بومی وادی پنجشیر بود ،ترجیح می داد ،از رویارویی تشنج آمیز داخلی با ستمی ها پرهیز کند؛ در واقعیت امر ،وی با
تمام توان ،با حساسیت و نگرانی درکمین تحرکات ستمی ها قرار داشت و میزان تأثیرگذاری آنان را محاسبه می کرد .به
نظرمی رسید برای سرکوبی زودهنگام وایجاد مانع برتحرکات آنان ،که درقدم اول ،حضورخود او را به حیث یک دشمن
ائدیولوژیک هدف گرفته بودند ،آماده گی نداشت .مسعود از هیچ چیزی جز ،مواردی که پایه وهستی جبهه جنگ را تهدید
کند ،هراس نداشت .وی درعقب تضاد های داخلی با ستمی ها ،خطر بزرگ جنگ داخلی وشكستن انسجام جبهه را احساس
کرده بود.
وی هیچ گاه در جهت مفاهمه با ستمی ها حرکت نکرد .ستمی ها نیز با توجه به ماهیت فکری و خواسته های شان به
اطاعت ازمسعود به حیث یک "اخوانی" گردن نمی نهادند .مسعود دریافته بود که اگر حرکت نظامی و روشنفکری ستمی
ها در پنجشیر را به زودی ریشه کن نکند ،سمت وسوی حوادث ،به کمک حکومت ،ممکن است به سود گروه ستمی ها
بچرخد .ریگستانی از چهره های نزدیك به مسعود می گوید:
«ما مطلع بودیم كه حكومت و بعداَ شوروی ها با تمام قوت سعی داشتند ستمی ها را برضد ما برانگیزند ،تجهیز كنند وبه
تهاجم وادارند.آن ها بعداَ همین برنامه را دنبال كردند».
بدین ترتیب ،مسعود تصمیم گرفت هسته های ستمی ها در پنجشیر را سرکوب کند .تصمیم مسعود مقارن احوالی بود که با
ظهور مسعود در پنجشیر و شروع جهاد علیه "کفار" داخلی و خارجی ،اذهان عمومی به زیان گروه های منتسب به
"کمونیست" در پنجشیر به طور کامل متحول گشته بود .علی الظاهر ،فضای عمومی نشان می داد كه علمای دینی
وواعظان منابر و مدارس دینی از سرکوب ستمی ها استقبال می کردند .با درک این وضعیت ،مسعود بی آن که خودش را
وارد ماجرا کند ،برنامۀ حذف حضور نظامی و تشکیالتی ستمی ها را با ارجاع قضیه به دادگاه ویژه جبهه آغاز کرد.
دادگاه جبهه سه تن از سران گروه مخالف را ،به مرگ محکوم کرد وآنان در مالء عام تیرباران شدند .ستمی ها به آسانی
از صحنه ناپدید نشدند .بارها به هدف ترور مسعود تالش کردند كه تالش های شان به جایی نرسید .بصیر مشهور به
بدروز ،فرزند جلیل آهنگر ،برادرحفیظ آهنگرپور از سران معروف ستمی ها درشمال می گوید كه آنان فقط یك بار به
طور اساسی كشتن مسعود را طرح ریزی كردند.
بصیر "بدروز" ماجرا را به نحو دیگری شرح می دهد:
« درآن زمان ،واژه "ستمی " بر آن عده فعاالن ضد مسعود و ضد شوروی اطالق می شد که وابسته به جریان های چپ
بودند .واقعیت این است؛ گروه موسوم به ستمی ها دراوایل سال های حاكمیت خلقی ها ،به كوشش حفیظ آهنگر پور به
تشكیالت سازمان آزادی بخش مردم افغانستان (ساما) ملحق شدند که عبدالمجید کلکانی آن را رهبری می کرد .عبدالمجید
کلکانی مشهور به "آغاصاحب" رهبر "جبهه متحد ملی" مرکب از سازمان ها و محافل چپ ضد شوروی نیز به شمار می
رفت .حفیظ آهنگرپور( برادرمن) که خود از سران جنبش چپ در پنجشیر بود ،قبال درسال های حاکمیت سردار داوود به
زندان رفته بود .وی درتماس های فشرده ( از داخل زندان) با مجیدکلکانی ،درمورد ادغام هواداران خود در تشکیالت
ساما ،به توافق رسیده بود .پس زمانی که درپنجشیر پاکسازی ستمی ها آغازشد ،ما به تشکیالت سازمان آزادی بخش مردم
افغانستان(ساما) وابسته بودیم .درهمین آوان مسئولیت جریان" ستم ملی" درپنجشیر را من برعهده داشتم .این جریان هیچ
رابطه ای با تشکیالت "سازا" و"سفزا" نداشت .سیاست ما در اصل ضدیت با شوروی و چین بود و در خط مخالفت با
برتری طلبی قومی جلو می رفتیم .درداخل پنجشیر ،هیچ یک از فعالیت های ما ضد مذهبی نبود و کلیه گردهم آیی ها
ونشرات ما با آیاتی از قرآن پاک آغاز می شد .رهبرانی مانند قل ،تاج و عظیم از اعضای خانواده من بودند که تیرباران
شدند وجوانان زیادی از روستای تاواخ و سفید چهرنیزدر زمره فعاالن ما حضور داشتند .من می توانم به مسئولیت اعالم
كنم كه درنتیجه درگیری داخلی میان رفقای ما و نیروهای مسعود ،صد ها نفر تلفات دادیم و تنها درسال 1359یك صد و
هفتاد تن از ستمی ها كه در جمله آنان پدر من ،معلم كرام و معلم نورمحمد از ناحیه باب علی روستای "دره" نیز شامل
بودند ،درناحیه دشت ریوت اعدام شدند».
وادی پنجشیر برای جنبش اسالمی كه درسال 1354به منظور سرنگونی حاكمیت داوود خان قیام كرد و شكست خورد،
به حیث یك پایگاه راهبردی معین شده بود .احمد شاه مسعود فرماندهی حمله و اشغال كوتاه مدت شهرك رخه مرکز والیت
پنجشیر به وسیله فعاالن اسالمی متشكل از دانشجویان را برعهده داشت؛ اما تحرك مسلحانه "جوانان مسلمان" به سرعت
نه تنها در پنجشیر بلكه در دیگر نقاط مانند نورستان ،كابل وننگرهار با شكست رو به رو شد .مسعود بعد از شكست قیام
پنجشیر از منطقه خارج شد .آقای بدروز می گوید:
بعد از خروج مسعود از پنجشیر ،نیروهای چپ به شمول اعضای ستم ملی درین منطقه باقی ماندند و به گسترش نفوذ
خویش درمنطقه ادامه دادند .بعد از خروج مسعود ،ما به ضرورت تقویت توان نظامی خویش آگاه شدیم و به تهیه اسلحه
آغاز كردیم.
پس از كودتای ماه ثور( اردیبهشت) سال 1357وادی پنجشیر به حیث سنگر مطمئن مبارزه مسلحانه برضد حاكمیت
خلقی ها ،مورد توجه جنبش اسالمی قرار گرفت .مسعود به هدف ایجاد سوق الجیش و پایگاه های چریكی ،بستر
كوهستانی پنجشیر را برگزید .درآن زمان ما نیز فكر می كردیم كه از توان الزم برای آرایش رزمی و سیاسی مستقل بهره
مند هستیم وقصد داشتیم پیش از آن كه مسعود روابط خود را درین منطقه سوق الجیشی سروسامان بدهد ،تحرك جنگی
خویش را آغاز كنیم تا وی نتواند پایگاه های خود را ایجاد كند.
با این حال كامالً به این حقیقت وقوف داشتیم كه هیچ گاه میان ما و مسعود یك ستاد رهبری جمعی ایجاد نخواهد شد و
مسعود نیز به لحاظ مخالفت فكری و رویكرد سیاسی ویژه اش ،هرگز تمایلی برای كنار آمدن با افراد ما را نداشت .ما
رهبری مسعود را دربست رد می كردیم و مسعود نیز با برنامۀ دراز مدت و دقیقی وارد پنجشیر شده بود .پس هردو
جناح ،درطلب فرصت بودند تا در سركوب یكدیگر پیش دستی كنند.
تصمیم گرفتیم پیش از حركت چریكی مسعود به سوی مراكز حكومتی ،به آزمایش گاه های جنگ بشتابیم .با شروع جنگ
مسلحانه برضد حاكمیت خلقی درپنجشیر ،قبل از آن که مسعود شهرك رخه را فتح كند ،نیروهای تحت رهبری من و معلم
گل آقا تاواخی شهرك رخه را از وجود نیروهای دولتی پاكسازی كردیم.
درنوبت دیگر ،نیروهای مسعود سه بار درتالش برای تسخیر مواضع قوای شبه نظامیان قندهاری دركوه سرخ جبل
السراج بدون دست آورد عقب نشستند؛ اما قوای «ستمی ها» به فرماندهی معلم گل آقا سنگرهای شبه نظامیان را فتح كرده
وكلیه اسیران را به روستای شتل منتقل كردند .درلحظاتی كه اسیران به شتل آورده شدند ،میان مجاهدین مسعود و چریك
های ستم ملی به ناگاه درگیری روی داد كه درنتیجه معلم گل آقا به قتل رسید .آتشباری مرگباری میان دوطرف صورت
گرفت كه درجریان آن ،مسعود به شدت مجروح شد و او را به سوی روستای آبایی اش( جنگلك) منتقل كردند .كسی كه
مسعود را به ضرب گلوله زخمی ساخت ،تا كنون زنده است و به دالیل امنیتی ذكر نامش را مجاز نمی دانم.
نزدیكان مسعود درخاطره های خود هیچ گاه وضاحت نداده اند كه درآن زمان مسعود چه گونه و توسط چه کسی زخم
برداشت .آن ها به طور معمول اظهار می دارند كه مسعود درجنگ با شوروی ها مجروح شد؛ اما آقای ریگستانی تصدیق
می كند كه مسعود فقط یك بار آن هم درنتیجۀ جنگ میان مجاهدان و چریك های رقیب ( ستم ملی) زخمی شد.
حاجی عزم الدین می گوید كه درهمین سال مسعود در جنگ سالنگ زخمی شد .اروستای شتل متصل به سالنگ است و به
قول بدروز وریگستانی ،مسعود در درۀ شتل (كوتاه ترین راه اتصال پنجشیر به دره سالنگ) درناحیه باالیی ران زخم
برداشت.
حینی كه مسعود تقریبا درمدخل دهانۀ پنجشیر به شدت زخم برداشت ،مركز تجمع نیروهای دولتی درروستای عمرز
قرارداشت .عزم الدین می گوید:
همین كه مسعود زخمی شد ما باید به سرعت او را به منطقه دشت ریوت قرارگاه اصلی مجاهدان منتقل می كردیم .این
كار بدون استفاده از موتر واسب ممكن نبود .موقعیت خطرناك و تحمل شكن بود .همین كه مسعود را سوار بر اسب از
ناحیۀ عمرز ( پایگاه نیروهای حكومتی) عبور می دادیم ،ناگاه نیروهای دولتی دربرابر ما قرار گرفتند .آنان هنوز نجنبیده
بودند كه مسعود را به سرعت پنهان كردیم و به سوی دره كوچكی فرو رفتیم تا در انبوهه كشت زار جواری ( ذرت)
مخفی شویم .اگر نفرات حكومتی وارد «قول» كوچكی كه ما درآن خزیده بودیم ،می شدند و به سوی كشت زار یك
نگاهی می كردند ،مسعود زنده به دام می افتاد.
یك ستون قوای دولتی شامل یك تانك بدون آن كه سوی پرتگاه كوچك بچرخد ،یك راست از جاده خاكی به سوی منطقه
بازارك عبور كرد .یكی از مجاهدان به نام شاه نیاز به كمك آمد و پیكر زخمی مسعود را از دامنه های ناحیه پیشغور(
پیشغور ،روستایی در 45کیلومتری دره پنجشیر) به سوی دشت ریوت گذراندیم.
( دشت ریوت روستایی در 75کیلومتری دره پنجشیر .در آغاز مبارزات مسعود که در سرطان 1358شروع شد ،بیشتر
نیروهای مسعود و فرماندهان او ،ساکنان دشت ریوت بودند).
رسیدن به دشت ریوت ،درواقع پایان یك مأموریت دشوار بود .سپس به آسانی موفق شدیم اسبی را كرایه كنیم تا مسعود
را به سوی منطقه «پریان» منتقل كند .مسعود تحت مداوا قرار گرفت و به زودی روی پا شد.
بصیر بدروز می گوید:
بعد از آن عرصه فعالیت درپنجشیر برای نیروهای ما تنگ شد .مسعود به طور قاطع و مداوم جنگ علیه نیروهای ستمی
را چه درداخل پنجشیر و چه در خارج ازآن ادامه داد .من ناگزیر به كابل پناه بردم وهمان جا از سوی رژیم كارمل به دام
افتادم .درنبرد های سرنوشت سازبعدی ،نیروهای چپ موسوم به شعله ای ها و ستمی ها از دوطرف به وسیلۀ جنگجویان
جمیعت اسالمی وحزب اسالمی درهم كوبیده شدند.
آقای ریگستانی درباره حوادث آن سال ها نظر دیگری دارد:
« درست است كه ستمی ها به روی دولت شمشیر كشیده بودند؛ اما نیروهای ستم ملی همیشه از سوی شوروی ها و
نیروهای حكومتی برضد ما تجهیز وحمایت می شدند .حكومت كمونیستی به استقرار حضور ستمی ها در پنجشیر و آنانی
كه الاقل از حیث فكری با آنان نزدیك بودند ،الاقل از حیث تاكتیكی نظر مساعد داشتند .طبیعی است كه انتخاب ستمی ها
به حیث نیروهای كم وبیش هم فكر حكومت درپنجشیر به نفع حاكمیت بود و امید آن وجود داشت كه دیر یا زود ،بعد از یك
رشته مذاكرات و تقسیم كرسی های دولتی با دولت یكی شوند .درمورد مسعود هرگز چنین نبود و مسعود تا خط آخر به
جنگ بی امان خود تا فتح كابل ادامه داد .چنان كه حوادث بعدی نشان داد ،ستمی ها جمع سازایی ها و سفزایی ها جزو
بدنه های تشكیالتی حاكمیت پرچمی ها شدند و قدم به قدم ،خانه به خانه ،روستا به روستا هم درپنجشیر وهم در جبهات
شمال برضد ما جنگیدند .تنها از میان ستمی ها،عبدالطیف پدرام نویسنده و شاعر ( رهبرکنونی حزب كنگره ملی) از
اعالم دشمنی ستمی ها با مسعود انتقاد كرد و همان سال ها به جبهه پنجشیر ملحق شد .فعاالن وابسته به سازمان های شعله
جاوید درپنجشیر وشمال ،نسبت به مسعود ،هرچند منتقد باقی ماندند هیچ گاه بر ضد ما دست به اسلحه نبردند.
آقای بدروز به این عقیده است كه نیروهای جمیعت اسالمی وحزب اسالمی ودولت كابل به طور مشترك ،پایگاه های ستم
ملی و سازمان آزادی بخش مردم افغانستان ( ساما) را درشمالی درهم كوبیدند كه درنتیجه سیزده روز جنگ برسر حیات
و ممات ،صدها تن ازفعاالن این گروه ها به دام دولت كابل افتادند و عده ای بی شمار جان های شان را از دست دادند.
دادستان مشتاق می گوید:
ستمی ها در مبارزۀ فیصله كن به منظورحذف مسعود از دره پنجشیر ،دست آوردی حاصل نكردند و همچنان درعرصه
تثبیت حضور مردمی و سیاسی خویش برای منزوی كردن مسعود كوتاه آمدند .دادگاه جبهه روش های قاطعی علیه آنان به
كار گرفت ودرجهت قلع وقمع نفرات شان فیصله های صریحی را صادر كرد .من نیزدر كار فروپاشی وكشف شبكه های
آنان نقش مهمی را بر عهده گرفته بودم .به همین سبب ،كشتن من برای آنان یك گام به سوی پیروزی بود .بعد از اعدام سه
تن از افراد رده باالی ستمی ها ،حدود پنجاه تن از اسیران شان را به زندان «چاه آهو» منتقل كردیم .ستمی ها به این
نتیجه رسیدند كه این پنجاه نفر نیز اعدام می شوند و به زودی برضد من دست به كار شدند.
روزی اطالع گرفتم كه ستمی ها یك پسربچۀ "خوش رو" را به گمان این كه من "بچه باز" هستم ،وظیفه دادند كه اعتماد
مرا به سوی خود جلب كند و به هر طریق ممكن ،مرا از پا درآورد .این پسربچه پیش از آن هیچ گاه با من مقابل نمی شد.
وقتی چشمش از دور به من می افتاد ،بی درنگ فرار می كرد.
درهمین آوان مسعود به من هشدار داد كه مواظب خودم باشم .او تأیید كرد كه ستمی ها به یكی ازجوانان دستورداده اند ترا
نابود كند .به زودی برنامۀ آنان هویدا شد ومشاهده كردم كه پسربچه ای كه از من می گریخت ،كم كم خودش را به من
نزدیك می كند .او در گرماگرم انتقال اسیران و آمد ورفت پیچیده و شبانه روزی مجاهدان و اسیران از یك منطقه به منطقه
دیگر و یا درداخل شعبه بازجویی ،سعی می كرد مرا یاری دهد .چون مأموریت وی قبال برای من تثبیت شده بود ،ابتدا
فكر كردم كه وی اسلحه دركمر دارد اما اطالع یافتم اسلحه دراختیار ندارد و منتظر فرصت است .یك شب كه چند نفر
بازداشتی ها را بعد از یك رشته پرسش های مقدماتی به سلول زیرزمینی فرستادم ،این جوان به من نزدیك شد و گفت:
مرا نگهبان خود بگیرسارنوال صاحب!
پدر و برادران این جوان همه در واحد های مجاهدان تحت فرمان مسعود تنظیم شده بودند .بدون تأخیر گفتم :خوب است تو
پهره دار من باش!
بی آن كه متوجه شود ،دو گلوله فاقد باروت را درخوابگاه تفنگ جا دادم و برایش سپردم .یك شب گذشت و او به حیث
بادیگارد من در عقب اتاق كشیك می داد .شب بعدی ،سایر بادیگاردها را عمداً مرخص كردم .او با من تنها ماند .در
لحظاتی كه بادیگارد ها را به خارج از شعبه زندان روانه كردم ،او به نحوی با تفنگ خود مشغول بود .فهمیدم تفنگ را
آماده آتش می سازد .روی دوشك دراز كشیدم و خودم را به خواب زدم .به وی گفتم تو هم می توانی روی دوشك مقابل
بخوابی .او روی دوشك خوابید؛ اما تفنگش را طوری روی زمین گذاشت كه میل آن ،راست به سوی شقیقه من نشانه
رفته بود .واكنشی نشان ندادم .شب به نیمه نزدیك می شد .من ظاهرا به خواب رفته بودم ولی بادیگارد من نا آرام معلوم
می شد وازین پهلو به آن پهلو غلت می زد.
ناراحتی اش چنان بود كه درسكوت شبانگاهی حتی صدای ضربان قلبش را می شنیدم .ناگهان ازهمان حالت خوابیده
انگشت به ماشه تفنگ برد و آن را سه بار به سوی خود كشید .سه بار صدای خفیف تك تك تك دراتاق پیچید .با شدت
وعجله از جا پریدم و فریاد زدم:
چه می كنی؟
دست هایش سست شدند و نوعی حالت تهوع برایش دست داد .خودم را گول زدم وطوری نمایش دادم كه ناگهان ازخواب
پریده ام و منظور دیگری نداشتم .آن جوان كامال خودش را باخته بود ومرگ را دریك قدمی خویش می دید .تصمیم خودم
را گرفته بودم كه هرگز احساس نکند كه از سوء قصد وی آگاه شده ام .آن جوانك سی سال پیش ،تا حاال نیز زنده است و
من از ذكرنامش پرهیزمی كنم.
ستمی ها فكر می كردند كه من( مشتاق) دشمن اصلی آنان هستم؛ مأموران سركوب ستمی ها قاضی بصیر ومعلم نعیم
بودند .درروستای خینج وقتی قاضی را احضار كردند تا به اعدام پانزده تن ازستمی ها حكم صادر كند ،من ازماجرا به
طور كامل بی اطالع بودم .یكی ازین اعدامی ها سیف الدین نام داشت كه مأمور انداخت زیكویك ( اسلحه ضدهوایی) بود،
اما كشف شده بود كه وی درچندین مورد از تیراندازی به سوی هواپیماهایی كه مراكز مسعود را بمباران می كردند ،خود
داری كرده بود .اكثر اعدامی ها از روستای باب علی ناحیه دره بودند.
واقعه سوم:
حمله مرد نیمه دیوانه به مسعود
در سال 1361خورشیدی مرد نیمه دیوانه ای به نام عزیزمحمد از عقب یک سنگ به سوی احمد شاه مسعود تیراندازی
کرد .عزیزمحمد با آن که از داشتن عقل سلیم بی بهره بود ،تفنگی برایش داده بودند تا به حیث زندانبان ،عقب دروازه
زندان پنجشیر پاسداری كند .این شخص پیش از آن ،به سوی قاری کمال از مجاهدان شناخته شده نیز تیر اندازی کرده
بود .افراد سرشناس احتمال دست داشتن شبکه های استخبارات حکومتی درین تیراندازی را تأئید می کردند .به قاری
کمال ( قاری کمال الدین از فرماندهان شجاع و مشهور پنجشیر که در سال 1367در وادی سالنگ به شهادت رسید).
مشوره داده بودند که از خطای عزیزمحمد درگذرد .استدالل این بود که شدت عمل بر ضد یک فرد مختل الحواس بی
آبرویی به بار می آورد و سرپوش گذاشتن روی این حادثه سبب می شود تا آرام آرام رد پای کسانی که درعقب حركات
عزیز محمد قرار دارند ،شناسایی شود .قاری کمال مشوره ها را پذیرفت وبه جای نشان دادن خشم و غضب برضد
عزیزمحمد ،روش نرمش و مدارا در پیش گرفت .حتی از وی تقدیر مادی به عمل آورد .عزیزمحمد گذشته از خوش
رفتاری قاری کمال ،از کمک مادی که برایش داده شده بود ،بسیار خوشحال بود .او با خود به این نتیجه رسید که اگر به
سوی دیگران نیز تیراندازی کند ،به جای مجازات ،برایش پول خواهند داد.
یک روز عزیز محمد همراه با چند تن از زندانیان برای آوردن غذای چاشت از روستای ملسپه به سوی جنگلک ( زادگاه
مسعود ،روستایی از توابع شهرک بازارک ) روانه می شود .در مسیر راه نگاهش به موتر حامل مسعود می افتد که
لحظاتی بعد از جاده عبور می کند .عزیزمحمد به سرعت عقب سنگ بزرگی می پرد وسنگر می گیرد .لحظاتی بعد ،موتر
مسعود به طور کامل در تیررس تفنگش قرار می گیرد .همین که موتر مسعود در تیررس می آید ،تفنگ عزیزمحمد صدا
می کند و بالفاصله صدای شکستن شیشه دست راست موتر به گوش می رسد.
مسعود كه خود عقب فرمان موتر نشسته بود ،موتر را به زودی درجاده متوقف می كند .شاهدان جلو می روند ومشاهده
می کنند که مرمی ها از شیشۀ گذشته ودرست از چند سانتی متری صورت مسعود عبور کرده اند .مجاهدان با خشم
وعتاب به سوی عزیزمحمد حمله ور می شوند و او را با مشت ولگد وضربات قبضه تفنگ ،کشان کشان نزد مسعود می
آورند .مسعود درآن کشمکش ،در دفاع از عزیزمحمد بر می خیزد و او را از صدمات بیشتر نجات می دهد .تاج
الدین خان تفنگ بر می دارد تا عزیزمحمد را گلوله باران کند؛ اما بر اثر مخالفت مسعود ،از صحنه کنار می رود( .
الحاج تاج الدین مشهور به کاکا تاج الدین ،یار همیشه گی مسعود ،از آغاز مبارزه به حیث یاور و دستیار مسعود کار می
کرد .درسال 1365مسعود با دختر وی ازدواج کرد) مسعود راست درچشمان عزیزمحمد نگاه می کند .دستور می دهد
که او را مؤقتا به زندان انتقال دهند تا کسی خود سرانه امکان آن را نیابد که او را بیازارد و یا نابود کند.
روز بعد اطالع می گیرد که فرمانده عظیم رئیس زندان درین گیرودار ،ضربات سختی به عزیزمحمد وارد کرده و یک
پایش را شکسته است .مسعود به شدت ناراحت گشته ،فرمانده را مورد سرزنش قرار داد:
او را چند روزی آن جا فرستادم که از تعرض دیگران مصئون باشد تا معلوم شود چه کسانی او را تحریک کرده اند .تو
به کدام حق ،او را مجروح کردی؟
همین حادثه باعث شد مسعود بعد ها آقای عظیم ( دشت ریوتی) را در انزوا قرار دهد.
عزیزمحمد که هوش وحواس متمرکزی نداشت ،دربازجویی فاش کرد که شخصی به نام سلطان برایش وعده داده بود که
اگر احمدشاه مسعود را با تفنگ از بین ببرد ،دختر جوانش را به عقد وی در می آورد .سلطان-اهل پنجشیر -کارگرعادی
درخوابگاه دانشگاه کابل بود که با شبکۀ خدمات اطالعات دولتی رابطه داشت .هرچند عزیزمحمد افشا کرده بود برای
کشتن مسعود از سوی سلطان تحریک شده بود ،مسعود عزیزمحمد را به زودی آزاد کرد و دستور داد که هیچ کس ،به
هیچ عنوانی حق ندارد او را مزاحمت کند .سلطان كه گاه با خانواده اش به كابل می رفت و در فصل تابستان به پنجشیر
می آمد ،به دستور مسعود زندانی شد .مسعود سلطان را مدت دونیم سال در زندان نگهداشت و سپس او را آزاد كرد .وی
اجازه نداشت دو باره به كابل بر گردد .پس از حادثه سوء قصد ،هر باری که عزیزمحمد با سلطان رو به رو می شد ،با
لحن یک شخص نیمه دیوانه ،داد و فریاد به راه می انداخت ومی گفت:
ای وعده خالف بدقول ،از دست تو پایم شکست و به زندان افتادم اما تو به وعده ی که داده بودی عمل نکردی وانیسه را
به من ندادی!
عزیزمحمد بعد ها در جریان تهاجم هوایی نیروهای شوروی درپنجشیر کشته شد.
واقعه چهارم
منابع :کاکا تاج الدین خُسراحمد شاه مسعود وحاجی عزم الدین
موضوع :آدم كش به مسعود نزدیك می شود.
كامران ،معروف ترین جاسوس و تروریست وابسته به خدمات اطالعات دولتی «خاد» و ادارۀ كا،جی ،بی قرار بود
مأموریت قتل مسعود در پنجشیر را عملی كند .وی قبل از آن كه به مسعود آسیب برساند ،خودش را همراه با ابزار های
آدم كشی ،تسلیم كرد.
اعزام کامران به وسیله دستگاه اطالعات شوروی وافغان به هدف ترور احمد شاه مسعود در سال 1362در زمان آتش
بس با روس ها ،و تسلیمی غیر منتظره کامران به احمد شاه مسعود ،از رویداد های طراز اول سال های مبارزه مسعود با
شبکه های استخباراتی است .مجریان ضد جاسوسی مسعود می گویند که طراحان استخباراتی روسی درکابل ،ظرف یک
شب موفق شده بودند مأموریت او را در مورد ترور مسعود در پنجشیر نهایی کنند.
بربنیاد روایت نزدیکان مسعود ،کامران ترجمان مشاوران روسی بود .یكی از انگیزه های گزینش وی برای ترور مسعود
این بود كه او از گذشته با مسعود آشنایی داشت .كامران عالوه بر آن که یک جا درمحله کارته پروان کابل با مسعود
بزرگ شده بود ،درآوان دانش آموزی ،نیز با مسعود دریک کالس درس می خواند و میان آن دو رفت و آمد هایی هم
وجود داشت .حتی او از دوران تحصیل درلیسه( دبیرستان) استقالل ،با مسعود عکس هایی هم نزد خود داشت.
کامران دو زن را به همسری برگزیده بود .که ظاهراَ همسردومش از مأموریت وی برای کشتن مسعود ،قبال اطالع یافته
بود .این زن از كامران پرسیده بود:
چه وقت برای کشتن مسعود وارد پنجشیر می شوی؟
کامران جواب گفته بود که آخر هفته مأموریت وی عملی می شود.
همسر کامران درست در روز حادثه ،آن هم دوساعت پیش ازآمدن كامران وارد وادی پنجشیر شد .خانم كامران به حاجی
عزم الدین اطالع داد كه كامران مأموریت دارد آمرصاحب را ترور كند .اگر چه من می دانم كه وی قصد اجرای چنین
كاری را نخواهد كرد .هدف من از آمدن به پنجشیر این است كه بازهم شما را در جریان بگذارم .من بیم دارم كه نشود
خدای ناخواسته ،كامران خاین شود و این مأموریت شوم را عملی كند .او از مسئوالن خاد و مشاورین روسی تفنگچه
مخصوص ،زهر و ماده انفجاری را تحویل گرفته است .آمر صاحب حدود دو ساعت در خانه حاجی سعدالدین ( از
بزرگان روستای بازارک که از اوایل شروع جهاد ،به مسعود پیوست ).در سرپل ماله ( بازارك خاص) با خانم كامران
گفت وگو كرد .وی از شجاعت این خانم تمجید نمود و از احساس مسئولیتی كه نسبت به وی ازخود نشان داده بود ،ابراز
سپاسگزاری كرد .وی به زن گفت:
كامران با من درتماس است و درجریان كار قرار دارم .خدا ترا به عنوان یك زن مسلمان در پناه خود نگهدارد.
عزم الدین تصدیق می كند كه كامران پیش از داخل شدن به حریم جبهه پنجشیر ،جزئیات مأموریت ،روز و تاریخ مشخص
آن را به ما اطالع داده بود .ما از شخصیت و دالوری زنانه همسر كامران غرق حیرت شدیم .به دستور آمرصاحب ،قبل
از آن كه كامران همراه با ابزار های آدم كشی وارد پنجشیر شود ،خانم كامران را بدون آن كه در مسیر راه دچار زحمت
شود ،دو باره به كابل اعزام كردیم .کاکا تاج الدین درین باره می گوید:
کامران یک شخص بلند باال ،چاق ،با شکم بزرگ بود وگردن قطور داشت .طوری که بعداَ او را از نزدیک شناختیم ،به
تمام معنا یک شخص ساده لوح بود .مسعود بعداَ به من گفت که شبکه های خاد و کا جی بی برای کامران وعده داده بودند
که هرگاه مسعود را ترور کردی ،بی درنگ به وسیلۀ هلیکوپتر از صحنه عملیات نجات داده خواهی شد .تفنگچه
مخصوص بی صدا که دراختیار کامران قرار داده شده بود ،به مدت پانزده دقیقه بعد از شلیک به سوی هدف ،حاضران و
نگهبانان مسعود را اغفال می کرد و فهمیده نمی شد که مسعود هدف سوء قصد قرارگرفته است .به طوری که چشم ها،
دست وپا هایش بی حرکت می شدند و حضار تصور می کردند که وی به طور طبیعی در سکوت فرورفته است .اما
پانزده دقیقه بعد معلوم می شد که قلب وی از حرکت بازمانده است!
ماده زهری که براساس طرح خاد باالی مسعود تطبیق می شد ،نیز دارای تأثیرتدریجی بود .مسعود بعد از تحقیقات به من
گفت:
این زهر خاصیت مرموز اما قاطع دارد .وقتی به کسی خورانده می شود ،ظرف یک هفته آن هم آرام آرام روی فعالیت
معده اش اثر می گذارد و این رخنه مکروبی ،در روز های آتی به حدی دردناک می شود که معده را از کار می اندازد.
وقتی مسعود با خانم کامران به گفت وگو پرداخت ،این مسأله بیشتر مبرهن گشت .خانم کامران زنی چابک و دراک بود.
او به مسعود گفت:
من تا چندی پیش یقین داشتم که کامران برضد شما عمل نمی کند ،اما دکتر نجیب چند روز پیش یک خانه برای ما خریده
است و صدها هزار دالر تنها به حساب بانکی کامران ریخته است .بیم از آن دارم که بخشیدن دارایی و خانه به کامران بر
تصمیم قبلی اش تأثیر بیاندازد .این زن رو در روی مسعود چنین گفت:
وقتی مسعود نباشد ،افغانستان از دست می رود!
تا جایی که من شاهد بودم ،زمینه دیدار میان مسعود ،کامران و زنش یک باردیگر نیز در پنجشیر مساعد شد .این دیدار
کامال سری بود و پس ازآن مسعود دستور داد که بازگشت کامران به کابل برایش خطردارد و او را به اتفاق انجنیر اسحق
از راه غوربند به سوی پاکستان روانه کرد.
مسعود در بازی های اطالعاتی ،ازمأموریت كامران به طور دقیق آگاهی داشت .كامران نیز پروسه عملیات را از طریق
روابط خاص برایش تشریح كرده بود .مسعود سرچشمۀ منابع اطالعاتی خود را برای دیگران فاش نمی كرد .در شیوۀ
رفتار ،سوال ها و استفسار هایی كه درین باره از من می كرد ،نوعی بی اعتنایی و باور مندی احساس می شد .من كه با
وسواس و ترس ،قدم به قدم قضیه را پی گیری می كردم ،با آن كه می دانستم كه آمر صاحب رشته اصلی این بازی را در
دست دارد؛ از حوادث احتمالی خالف پیش بینی های قبلی ترس داشتم .اطالعاتچی های روسی و افغان در آخرین مشوره
های شان به كامران ،توصیه كرده بودند كه اگر درانجام مأموریت خویش با موانعی رو به رو شدی ،همان جا اقامت كن
تا به مرور زمان ،عملیات دیگری سازماندهی شود و در آن صورت حضور تو در نزدیكی مسعود ،اهمیت خاص خواهد
داشت.
آقای عزم الدین می گوید:
دو ساعت بعد از حركت خانم كامران به سوی كابل ،آمرصاحب دستور داد به سوی داالن سنگ ( پیش درآمد دره
پنجشیر) حركت كنم .وی گفت كامران درحال نزدیك شدن به دهانۀ دره است و یك راست او را همراه با وسایل و
تجهیزاتی كه با خود دارد ،نزد من بیاور.
سرساعت ،كمی دور تر از دهانه دره ایستاده بودم كه یك موتروالگای روسی سیاه از موانع روی جاده به سختی عبور
كرد و به سوی من نزدیك شد .قوای حكومتی قبال به دستور مقامات خاد ،موانعی سنگی وسنگواره های كوهی را از مسیر
جاده دور كرده بودند تا موتر كامران بتواند به داخل دره وارد شود.
كامران از موتر پیاده شدو به تجهیزاتی اشاره كرد كه در عقب موتر جاسازی شده بودند .تجهیزات آدم كشی عبارت بود
از تفنگچه كوچك بدون صدا ،بوتل زهر و یك مین چسپناك شبیه نان گرد كه به صورت ماهرانه در یك بسته محفوظ
جاسازی شده بود.
از كامران سوال كردم كه این موتر در اصل جدید است؛ چرا گوشه های جلوی و عقبی اش به سنگ خورده و تخریب شده
است؟ او گفت:
برایت حکایت می كنم.
به اتفاق كامران نزد مسعود آمدیم .آمرصاحب با وی احوال پرسی كرد وپرسید:
تا این جا چطور آمدی؟
كامران به موتر والگای روسی اشاره كردو گفت:
این موتر از ریاست شش خاد است كه شمارۀ جعلی به آن زده اند .قبل از آمدن ،برای آن كه موتر سیاه جدید ،در نظر
دیگران ،شك و تردید ایجاد نكند ،دستور داده شدكه پوزه و عقب آن را چند بار به بدنه كوه بكوبند تا در ظاهر امر ،مثل
یك موتر كهنه و مستعمل در نظر آید.
مسعود به تفنگچه مخصوص كامران نگاه كرد و آن را میان دستانش چرخانید و گفت:
كامران ،مأموریت تو بعد ازین نباید ادامه یابد .همین كه این جا آمدی ،مأموریت دو جانبه تو ختم می شود.
آنگاه به مأمور خیرمحمد ( از فعاالن جبهه) دستور داد بدون تأخیربرای خانواده كامران همراه با دوهمسرش در شهر
پشاور پاكستان خانه ای را كرایه كند و سپس آنان را به طور محفوظ به آن جا منتقل كند .تا مدتی كه كامران در پنجشیر
به سر می برد ،هماره دركنار مسعود می بود وروز ها یك جا باهم در بازی های فوتبال شركت می كردند ( .گفته می
شود کامران زمانی دربان تیم ملی فتبال افغانستان بوده است .مدتی بعد برای او و خانواده اش پاسپورت ( گذرنامه) تهیه
شد و در حالی كه كلیه امور كار پاسپورت و ویزا برای كامران وخانواده اش از سوی شخص آمرصاحب پیوسته دنبال می
شد ،شرایطی فراهم آمد که كامران وخانواده اش سرانجام موفق شدند به آلمان پرواز کنند).
واقعه پنجم:
پیلوت ( خلبان) حکومت در زندان پنجشیر
راوی :مشتاق ( دادستان) و صالح محمد ریگستانی
در سال های اول تجاوز شوروی ،مجاهدین جبهه پنجشیر ،شخصی را بازداشت کردند که گفته می شد ،پیلوت هواپیماهای
جنگی حکومت کابل است .پیلوت را به زندان قلعه اسفندیار در روستای پارنده انتقال دادند ( .پارنده ،روستایی از توابع
بازارک .یکی از 22دره فرعی درپنجشیر که اغلب محل کار مسعود درهمان جا بود .این روستا به داشتن آب گوارا
وسرد مشهور است ).بر فراز تپه ای در نزدیکی زندان ،پاسگاه مخصوص اسلحه ضد هوایی زیکویک قرار داشت که
یک دستگاه زیکویک نیز درآن نصب شده بود .اعمال فشار ذهنی و بدنی باالی فرد مظنون آغاز شد .در جریان بازجویی،
موفق شدم با طرح بیش ازصد پرسش و پاسخ ،اطالعات گسترده ای را در باره دفاع هوایی و ساختار فنی هواپیما ها و
همچنان نقاط حساس وآسیب پذیر هواپیما های جنگی رژیم کارمل ،اززبان پیلوت حاصل کنم .فکر می کردم تخلیه
اطالعاتی پیلوت بسنده نیست و ناگزیر شکنجه و فشار بدنی را باالی وی افزایش دادم.
درجریان بازجویی ناگهان افراد مسلح نزدیک به احمدشاه مسعود سررسیدند .احمد شاه مسعود را درعقب خود یافتم که
باالی سرم ایستاده بود و حرکات ،صداهای خشمگین و دست و پا تکان دادن های مرا با نگاه هایش می پائید .متهم را رها
کردم و ایستادم .مسعود همیشه درچنین مواقع ،ناگهان سر می رسید! او از هر طریق مطلع می شد که درکجا چه خبر
است؟
مسعود پرسید:
چرا این شخص را شکنجه می دهی؟
گفتم :آدم مهم است و اطالعاتش برای ما ضروری است!
پرسید :چه اطالعاتی از وی می خواهی؟
گفتم :پیلوت است ...از هر چیز خبر دارد .در باره هر نوع طیاره و زدن طیارات اطالع دارد!
مسعود سوال کرد :چه چیز به دست آورده ای؟
گفتم :در باره طیاراتی که ما را بمباران می کنند ،تمام معلومات را به دست آورده ام!
مسعود بازهم پرسید :مثال هر روز جت ها سنگر ها و مخفی گاه های ما را می زنند ،چه اطالع گرفتی درین باره؟
من اوراق سوال وجواب را در دستش گذاشتم و گفتم:
درین باره معلومات بسیار خوب به دست آمده!
مسعود لبخند زد و بی آن که نیم نگاهی هم به اوراق بیاندازد ،گفت:
همه این اطالعات نادرست اند!
چطور؟
مسعود گفت :تو از ساختمان وتخنیک طیاره ها هیچ چیزی نمی دانی ...هر چیزی که راست و غلط ازین شخص می
شنوی ،فکرمی کنی اهمیت دارد ...این پیلوت خودش نیز در بارۀ آنچه تو سوال می کنی ،اطالع ندارد ،فقط برای آن که
از شر تو خودش را رها کند ،در باره همه چیز گپ می زند و گپ می زند...
دمی ساکت شدم.
مسعود دستورداد:
برای پیلوت ،کریم ( خمیر) دندان ،کریم ریش ،آب و رو پاک ( حوله) بده که سرو وضع خود را اصالح کند وبعد ...
رهایش کن که برود خانه اش!
پرسیدم :رهایش کنم؟
مسعود جواب داد :پس چه می کنی؟ این شخص مسلکی نیست همه اطالعاتش غلط است ...تو هم مسلکی این کار نیستی و
به جوابات غلطش دل خوش کرده ای!
حس نارضایتی مثل ماری مرا از دورن نیش زد مگر ،راهی جز اطاعت از دستور نداشتم.
پیلوت را به حدی شکنجه داده بودم که سراپایش متورم گشته و از جا به آسانی تکان خورده نمی توانست .اشیا و امکانات
ضروری زندانی را فراهم کردم .یادداشتی نوشتم و به دست یکی از نگهبانان دادم که پیلوت را از پاسگاه ها و قرار گاه
های مسیر راه عبور دهد و از حریم جبهه خارج کند.
پیلوت که تا لحظاتی پیش زیر شکنجه با مرگ و زنده گی دست و پنجه نرم می کرد ،نیز باور نکرده بود که به این ساده
گی از اسارت آزاد شود .با نگاه های بی باورمرا می نگریست .به زودی صورتش را اصالح کرد وآماده رفتن شد .گفتم:
برو آزاد هستی!
حیرت زده شد .ناگهان دستانم را در میان دست هایش گرفت و به توصیف و تمجید ازمن پرداخت و گفت:
تو با این کار خدمت کالنی به من کردی ...حاال بگو که من چه تحفه ای برایت ارسال کنم؟
گفتم :برو راهت را بگیر ...این خدمت را آمر برایت کرده است!
او پافشاری کرد:
یک چیزی بگو که برایت ارسال کنم!
به روی خود نیاوردم وبی آن که او را نگاه کنم ،گفتم:
خواهش زیادی ندارم ...اگر واقعا راست می گویی ،به من یک وسیله ای بفرست که بالتی (باطری) بخورد ،چه رادیو
باشد و چه چراغ دستی و چه از جنس دیگر!
مدتی گذشت .اصال فراموشش کردم .ازین گونه وعده های اسیران بسیار شنیده بودم .یک روز بند کفش هایم را می بستم
که خبر رسید؛ یک دسته از هواپیما ها وارد دره شده و با پرواز در سطح پائین به سوی ملسپه نزدیک می شوند .پرواز
هواپیما ها در هنگام شب و روز در نواحی مختلف دره ،چیز تازه ای نبود و این بار نیز چندان کنجکاوی و یا نگرانی
مرا بر نیانگیخت .من هر باری که از ورود هواپیما ها به دره پنجشیر اطالع می یافتم ،بالفاصله دستور می دادم که
زندانی ها را از محبس خارج کنندو به مخفی گاه های امنی که به آسانی قابل کشف نبودند ،منتقل کنند.
حضور جاسوس های دولت در جبهه و حتی درقرارگاهی که من کار می کردم ،یک مسأله عادی بود .بسیاری جاسوس
ها ،دستگاه های کوچکی با خود داشتند که با شبکه های اطالعاتی دولت درجبل السراج و مناطق دیگری درخارج از
پنجشیر رابطه برقرار می کردند و دولت هرلحظه می دانست که «مشتاق» در کجا به سر می برد و یا فرماندهان در کجا
اند .آدم های مثل من و فرماندهان نیز در تغییر موقعیت خویش مهارت یافته بودند .شخص مسعود در گمراه کردن شبکه
های اطالعاتی و ارسال پیام های اشتباه برای آنان قابلیت حیرت انگیزی داشت و این راه گم کردن ها وبازی های ساخته
گی ،برای او به یک عادت بدل شده بود.
این بار نیز دستور دادم که زندانیان را با سرعت به مخفی گاه های مورد نظر منتقل کنند .هنوز به سوی آسمان نگاه
نکرده بودم که غرش سنگین هواپیما ها به طور فشرده ای فضا را انباشت .سپس صدای شکستن دیوار آشپز خانه به گوش
رسید و ستون خاک ترکید .جنگنده میگ یک لحظه دربرابر چشمانم ترسیم شد و بعد به سرعت برق ،به سوی آسمان
تیرکشید .یک ریش سفید همکارم از ساختمان فرار کرد .ضربه دوم همان سقفی را درهم شکست که من زیر آن ایستاده
بودم .زیر آوار گیر ماندم .غرش چرخبال ها ( هلیکوپتر) نسبت به غرش جنگنده های میگ قابل تشخیص بود .خود را در
کنار دیوارفروریخته غلتاندم .شوک شده بودم و مغزم از شدت صدا به درستی کار نمی کرد .تنه ام را باال کردم که
بگریزم ،سنگ بزرگی که دراثر اصابت بم از بدنه کوه متصل به دیوار اتاق جدا شده بود ،به سنگینی غلتید و راه فرار را
بر من بست .کم مانده بود از هوش بروم .به این نتیجه رسیدم که این بار شخص خودم ،هدف اصلی هستم.
این سوال از ذهنم گذشت که زیکویک باالی تپه چرا انداخت نمی کند؟ نخست فکر کردم که هواپیما ها شاید در بمباران
اولیه ،نشان زن زیکویک را هدف گرفته و به وی موقع تیراندازی نداده اند .سلسله افکارم با صدای مهیب ووحشت ناکی
قطع شد .جنگنده ها مثل تیر سر فرود آوردخ و قرار گاه وخانه ها را به جهنم بدل کردند .راه گریز گم شده بود .پارچه
های گوشت انسان را در چندمتری خود می توانستم تشخیص بدهم .به طورقطع فکرکردم که برادرم هدف قرار گرفته و
اینک پارچه های بدنش را نگاه می کنم .بمباران شدید از سرگرفته شد و در بیست متری آن طرف تر ،بمبی افتاد که دنیا
را به شب بدل کرد و چند لحظه بعد دیدم تمامی درختان منطقه به اسکلت های سیاه مبدل شده بودند .کسی صدا زد که
مشتاق ،خودت را به طرف دست راست بغلتان .به طرف راست کمی جا برایم بازکردم .حاال یک اندازه در پناه سنگ و
دیوار قرار گرفته بودم.
ماه حوت بود .تمامی بته ها ودرختان که به تازه گی سبز می شدند ،به شکل بلوط سوخته تغییر شکل داده بودند .در فضا،
گردش هواپیما های جت و بالگرد( هلیکوپتر) را با نگاه هایم دنبال می کردم .توانستم که 46هلیکوپتر و 12جنگنده
میگ را بشمارم.
درین حال یک هلیکوپتر در سطح پائین بر فراز قرارگاه تخریب شدۀ ما درحرکت بود .دروازه کنار پوزه چرخبال گشوده
بود .من می توانستم فردی را به چشم ببینم که گوشی های بزرگی در گوش داشت وروی یک سیت نشسته بود .چرخبال
بازهم پائین تر آمد و توفانی از خاک در زمین برپا شد ..دست به تفنگ بردم تا به سویش تیراندازی کنم؛ چرخبال با حالتی
آهسته پوزه اش را باال کرد و چرخی زد و از فراز سرم دور شد .من با خود اندیشیدم:
آیا كسی كه در كابین نشسته بود ،مرا می شناخت؟
این رویداد به اوهامی تبدیل شد که مثل گردبادی در سرم می چرخید .فردی که در دهانۀ چرخبال نشسته بود ،آیا همان
پیلوتی نبود که من تا سرحد مرگ شکنجه اش کرده بودم؟ تا حال فكر می كنم كه شاید پیلوت همه اتاق ها را فقط به خاطر
یک شوخی وگرفتن یک انتقام شیرین از من تخریب کرد! بعد ها به این نتیجه رسیدم که وی شاید درچند نوبت بمباران،
تمامی بم ها را روی زمین ریخته بود و دیگر چیزی در بساط نداشت تا مرا به عنوان هدف اصلی نابود کند .این پندار من
درست نبود .او بدون تردید درداخل ذخیره هواپیمای جنگی ،حداقل یک قبضه کالکوف و یا تفنگ کالشینکوف برای زدن
من در دسترس داشت .گذشته ازین 46 ،چرخبال و 12جنگنده میگ درین عملیات شرکت کرده بودند كه گستره مأموریت
شان فقط به بمباران قرارگاه ما محدود نمی شد .این هواپیما ها تاسیسات مجاهدین را به سختی بمباران كرده بودند .اگر
درین مواقع دست شان می رسید ،طوری عمل می كردند تا جنبنده ی زنده نماند.
قضیه به همین جا پایان نیافت.
این تهاجم به حد کافی ،دراماتیک ،خنده آور و سوال برانگیز بود .من پیلوت را به سختی شکنجه کرده بودم و اگر احمد
شاه مسعود او را آزاد نمی کرد ،شاید سرنوشت سیاهی در انتظارش بود .انتقام گیری از یک دشمن ،در عرف فکری من
در خوب ترین حالتش ،به یک فاجعه پایان می گرفت و هیچ گاه نمی توانستم که انتقام گیری را با این گونه صحنه سازی
های فیلمی آمیخته با شوخی و خوش مزه گی درهم بیامیزم .باور کرده بودم که پیلوت در همان چرخبال حضور داشت .به
همین سبب ،این نوع انتقام کشی پیلوت بر غرور من تأثیر گذاشته بود .من خود آدم تند رو ،عملیاتی و ترسناک بودم؛ اما
تصور كردم كه او همه چیز را در یک شوخی مرگبار خالصه کرده بود! با خود می گفتم که این چه رژیمی است که ده
ها هواپیما را برای اجرای شوخی شیرین یک پیلوت از کابل به پنجشیر روانه می کند؟ مسلم است که هدف ،سازماندهی
عملیات بمباران ده ها هواپیما ،بدون تردید تنها دراماتیزه کردن وعده و دشمنی میان من و پیلوت نبود .این هواپیما ها ،در
همان روز ،بخش های بزرگی از ساختمان ها را منهدم کردند و این اگرچه درظاهر یک پیروزی برای حکومت بود،
اطالعات بعدی نشان داد که هیچ دست آورد چشمگیری به ارمغان نیاورده بود.
قضیه را مختومه پنداشتم .چند روز بعد ،آدم غریبه ای به دیدنم آمد و گفت از سوی همان پیلوت پیامی برای من آورده
است! این بخش ماجرا ،چیزی باالتر از هیجان ویک حادثه غیرمنتظره بود .غریبه را نزد خود خواستم .او از قول پیلوت
برایم چنین بود:
به مشتاق بگو ،تو مرگ نداری ...یا مرگ نداری یا آدم بزرگ هستی! من آمده بودم به وعده خودم که کشتن تو بود ،وفا
کنم؛ اما کار ترا نتوانستم ختم کنم!
دستور دادم که قاصد پیلوت را از یک پا آویزان کنند .این کار را کردم .چنان غرق این راز مسخره بودم که به زودی او
را از سقف پائین کردم و قبل از آن که مسعود از موضوع مطلع شود ،به او گفتم به طور عاجل از پنجشیر خارج شود
وگور خود را گم کند.
درگیرودار حمالت هواپیما ها این سوال در ذهنم چاق شده بود که دستگاه زیکویک مستقر در ارتفاع مشرف بر روستای
طال -کان چرا درجریان بمباران تاسیسات قرارگاه ،حتی یک بار هم تیراندازی نکرد؟
به سرعت نتیجه گرفته بودم که خاموشی زیکویک با تهاجم هواپیما ها و چرخیدن بی دغدغه هواپیمای حامل پیلوت از
فاصله خیلی پائین باهم رابطه دارند .تحقیقات من نشان داد که زیکویک در جریان بمباران ،خاموش ننشسته بود؛ بلکه به
جای تیراندازی به سوی هواپیماها ،خانه های روستای ملسپه را پیوسته زیر رگبار گرفته بود!
بعد روشن شد كه مسعود این قضیه را از مدت ها قبل زیر نظر داشته بود .او بنا به عادت ،هرجریان مظنون را موقع می
داد تا به مرحله رشد طبیعی خود برسد .این روش ،خطرناک و غیرقابل تحمل بود .مسعود ،بعد از آن که من توضیح دادم
زیکویک انداز یک فرد مظنون است و حین بمباران به سوی خانه های روستا تیراندازی کرده است ،واکنش نشان داد
وگفت:
این قضیه تازه نیست ،از مدت ها پیش حرکات مشکوک دارد .یک بار شبانگاه کمیته نظامی را هم به وسیله زیکویک
هدف قرار داده بود.
مسعود دستور داد که دُرمحمد زیکویک انداز را بازداشت کنم .این شخص زمانی هم صنفی من بود .من درچنین حاالتی،
هیچ کسی را نمی شناختم .وقتی زیر ضربات من از پا درآمد ،ناگهان گفت که من همه چیز را افشا می کنم .درین حال سه
نفر از افراد خاص مسعود سر رسیدند و گفتند آمرصاحب به ما دستور داده است که جریان بازجویی را نظارت کنیم.
با آن که از عادت مسعود آگاه بودم ،پرسیدم:
رئیس تحقیق من هستم ،شما چرا باید باالی سرمن مانند تفتیش ایستاده باشید؟
یکی از آنان گفت:
آمرصاحب وظیفه داده است ترا کنترول کنیم و صالحیت داریم که رفتار ترا زیر نظر داشته باشیم .آمرصاحب گفت اجازه
ندهید مشتاق به میل خود کاری کند که به متهم زیان برسد!
نفرات مسعود نمی دانستند که دیر رسیده اند و من با روشی خاص ،از متهم اعتراف گرفته بودم .او اعتراف کرده بود که
به واسطه یک زن و چند مرد که در روستاهای دیگر زنده گی داشتند ،با "خاد" رابطه داشته و از آن ها پول می گرفته
است .او گفت که وظیفه اش کشتن آمریا کس دیگری نبود؛ فقط از وی خواسته شده بود که وقتی هواپیما های دولت برای
بمباران می آمدند و از حریم فضایی زیکویک تپه قلعه اسفندیار عبور می کردند ،او از اجرای انداخت برای سرنگونی
هواپیما ها خود داری کند وطوری این مأموریت را انجام دهد که موقعیت خودش به خطر نیافتد و شرایطی پیش نیاید که
مسعود به جای وی کس دیگری را عقب دستگاه زیکویک مقرر کند.
چنان که به زودی معلوم شد ،مسعود از ابتدای شروع مأموریت موصوف از ماجرا مطلع بود و بی آن که مرا درجریان
بگذارد ،عالقه داشت تا رد پای احتمالی کسان دیگری را که درین قضیه ای نانوشته دخیل بودند ،شناسایی کند .حاالکه
زیکویک انداز دربازداشت من به سرمی برد ،مسعود مداخله کرد .من تازه آماده شده بودم تا افرادی را که زیکویک انداز
در جریان بازجویی معرفی کرده بود ،به سرعت دستگیر کنم ،نفرات مسعود مانع کار من شدند .ازین سیاست های مسعود
به خیلی اذیت می شدم .خطردایم و پیوسته ای که جبهه را تهدید می کرد ،بسیار عمیق وبزرگ بود .به دستورمسعود ،متهم
را از چنگ من بیرون کشیدند وبه زودی خبر شدم که اونه تنها شامل مجازات مرگ نشد؛ بلکه او را رها کردند و فقط به
وی ابالغ کردند که دیگر اجازۀ رفتن به ارتفاع مشرف به روستای طال -کان را ندارد و کس دیگری به جایش گماشته شد.
صالح محمد ریگستانی این واقعه را از زاویه دیگری شرح می دهد:
این حمله در سال 1361روی داد .زیكویك دافع هوا در ارتفاع موسوم به طال -كان ( معدن پیشین طال) مستقر بود .این
زیكویك پیش از آن نیز مورد حمله هواپیما ها قرار گرفته بود .به همین سبب پایان یك روز ،مسعود ناگهان در منطقه
ظاهر شد و گفت:
امشب تهاجم هوایی وسیعی به مقصد انهدام این زیكویك صورت می گیرد.
پس دستور داد كه درطی ساعات شب ،زیكویك به مكان دیگری منتقل شود .من همراه با فرمانده صفی اهلل ،شاه سلیمان و
دادخدا بعد از مشوره و چاره جویی ،فیصله كردیم كه زیكویك از یك سر دره پارنده به آن سوی دره منتقل شود .یعنی از
دامنه طال -كان به نقطه مقابل موسوم به سرحصار ،مشرف به مكتب روستای بازارك انتقال داده شد .تغییرمكان زیكویك
درطول شب ،كاربس دشوار وطاقت فرسا بود .به ویژه انتقال سكوی پرتاب ( كه مجاهدین آن را مسند زیكویك می
گفتند) به دلیل وزن بسیار سنگین ،ساعت ها ادامه یافت .مكان قبلی زیكویك را كه دیواره آن به شكل مدور ساخته شده
بود ،طوری كه دشمن را گمراه كند ،با ترپال پوشش دادیم و آن جا را ترك كردیم.
حوالی بامداد ناگهان غرش هواپیما ها خواب تمامی ساكنان دره را آشفت .من از داخل موضع 36،چرخبال ضد گلوله و
12جنگنده میگ را مشاهده كردم كه با سرعت به سوی ایستگاه قبلی زیكویك در طالكان حمله ور شدند .توفانی از خاك
برخاست .آنان به این تصور بودند كه دیگر هیچ كسی درآن محل زنده نمانده و زیكویك نیز تخریب شده است .برای ما كه
قبال زیكویك را از آن جا منتقل كرده بودیم ،تماشای این صحنه هیجان آور بود .این بمباران بی سابقه حدود 51دقیقه
بالوقفه ادامه یافت .این طوالنی ترین بمبارانی بود كه من در زنده گی خود شاهد بودم .جنگنده های میگ به شكل دسته
های چهار و هشت به طور متناوب از پایگاه بگرام به سوی پنجشیر مأموریت هوایی انجام می دادند .در واپسین دقایق
ضربات مرگبار بر محل استقرار اولی زیكویك ،یك چرخبال غول پیكر در ارتفاع كمی از محل زیكویك چرخی زد
و كیبل سنگینی را كه در نوك آن قالب بزرگ فلزی آویخته بود ،به پائین شل كرد .هدف ازین تالش آن بود كه می
خواستند دستگاه زیكویك را با استفاده از نیروی هوایی با خود ببرند .به زودی متوجه شدند كه درآن حفره مدور هیچ
چیزی وجود ندارد! ازسوی هم چرخش دایره ای چرخبال ها به شدت نگران كننده بود .لشكر اطالعاتی رژیم شب و روز
مسعود را دنبال می كرد .ما دریك لحظه تصور كردیم كه كشف هوایی دولت ،بعد از کشف محل اختفای مسعود ،قصد
دارند او را زنده دستگیر كند.
زندانی كه آغا مشتاق مسئولیت آن را به دوش داشت ،در روستای ساتا در نزدیكی ایستگاه زیكویك واقع بود كه همان
روز دركنار سایر تأسیسات و روستا ها به شدت بمباران شده بودند .این هواپیما ها در اصل به منظور انهدام محل
استقرار زیكویك دومیله ضد اسلحه هوایی دست به یورش همگانی زده بودند.
بعد از عملیات ناكام نیروی هوایی دولت به هدف تخریب دستگاه زیكویك ،مسعود برنامه دیگری را طرح كرد .وی دستور
داد كه زیكویك را عقب یك موتر جیپ روسی نصب كنند و از آن در مأموریت های سیار استفاده شود .مانور فنی مسعود
درحمالت بعدی هوایی دولت ،ثمره درخشان خود را نشان داد .در سال 1361یکی از تیراندازان حرفه ای به نام شاه
سلیمان كه درحمالت بعدی ،درعقب فرمان زیكویك قرار داشت ،در جریان مدافعه دراماتیك سه چرخبال مهاجم را
سرنگون كرد.
من شاهد بودم وقتی گلوله های نورانی دستگاه زیکویک به سوی یک چرخبال پرواز کردند ،از بدنه چرخبال گذشتند و
بدنه کوه را تخریش کردند .چرخبال با سرعت ازتعادل افتاد و به سوی زمین سرنگون گشت .چند چرخبال دیگر در گوشه
وکنار منطقه بخشی خیل کوماندو های روسی را پائین کردند .این بزرگترین اشتباه ارتش شوروی بود .مجاهدان کوماندو
ها را از چند جناح زیر آتش گرفتند که در نتیجه آن ،حدود سی تن از کوماندو های روسی که سراسیمه شده بودند ،کشته
شدند .درحالی که اجساد سربازان روسی درمیدان جنگ افتاده بود ،مجاهدان به تعداد 27ماشیندار نوع کالکوف واسلحه
آ ،کا،اس را به دست آوردند .دستگاه زیکویک یک بار دیگر از انهدام وتخریب نجات یافت و ازآن پس به "زیکویک
غازی" شهرت یافت (.درحمله هفتم روس ها در سال 1363بعد از پایان آتش بس با شوروی)
واقعه ششم:
شخصی به نام مرزا مشهور به "مرزای مرگ" به ترور مسعود می آید.
منابع :کاکا تاج الدین
آغا مشتاق
ریگستانی
دادستان مشتاق می گوید :مسعود به طور معمول کسانی را برای من در ادارۀ تحقیق جبهه پنجشیر معرفی می کرد که به
گفته خودش ،به "خطرمجسم" تبدیل می شدند .او به دلیل اشتغال شباروزی و مدیریت پیچیدۀ جنگ و جبهه ،فرصت الزم
برای پیگیری پرونده این چنین افراد را در اختیار نمی داشت .درطی سال های مبارزه اطالعاتی ،به این نکته پی بردم که
سرنخ صد ها پرونده جاسوس ها و آدم کشان در داخل پنجشیر ،کابل و مسیر کابل -پنجشیر ،به طور خاص در اختیار
مسعود قرار داشت که من از آن بی اطالع بودم .در مورد شبکه های خاص اطالعاتی او تا امروز نیز ،اطالعاتی الزم
دراختیار ندارم .به عنوان رئیس اداره تحقیق مسعود اعالم می کنم که وی به ویژه در بازی های استخباراتی ،اسرار
بزرگی را که درتاریخ جنگ های چریکی کمتر اتفاق افتاده بود ،با خود برد .شاید در دست نوشته های افشاء ناشده مسعود
مواردی ازین دست مرقوم شده باشد؛ اما تا امروز کسی درباره آن هیچ اطالعی ندارد .ریگستانی می گوید که مسعود
عادت به نوشتن روزنوشت داشت و تمامی حوادث مهم آن زمان را در یادداشت های شخصی اش نوشته است .این
یادداشت ها نزد کاکا تاج الدین واحمد ولی مسعود است.
یک سال بعد از حادثه پیلوت و زیکویک انداز ،احمد شاه مسعود به من دستور داد که فردی به نام مرزای مرگ را که به
تازه گی وارد دره پنجشیرشده بود ،بازداشت کنم .مرزای مرگ راننده موتر های مسافر بری از باشنده های دره پارنده
پنجشیربود .معرفی شخص مظنون از سوی شخص مسعود از نظر من یک امر جدی و انباشته ازخطرات احتمالی بود.
مرزای مرگ ازطریق دره شتل ( دره یی که یک سر آن به مدخل دره پنجشیر وسر دیگر آن به سالنگ ختم می
شود) وارد حریم جبهه شده بود .وقتی او را بازداشت کردم ،قیافه سرد و بی اعتنایش مرا به خشم آورد .در اتاق بازجویی
به همان شدتی متوسل شدم که معموال با جاسوسان چنین می کردم .به وی گفتم که اختیار زنده گی و مرگ در دست
خودت است .دیدم حالت بی اعتنایی در سیمایش هنوز پا برجاست و اظهار داشت که چیزی برای گفتن ندارد .یک نفر
ناظر از سوی مسعود سر رسید و گفت من از سوی آمرصاحب وظیفه دارم تا تو از حدود اختیاراتت پا را فراتر نگذاری!
در آن لحظه به ناظر مسعود هیچ توجهی نداشتم .پس شکنجه را افزایش دادم .در جریان بازجویی صدای من به شکل
وحشتناکی می ترکید وهر شخص ثالثی که درآن جا حضور می داشت ،مجبور به فرار می شد .مهم نبود چه کسانی مرا
نظاره می کردند؛ مهم آن بود که راز شوم را از زیر زبان جاسوس بیرون بکشم .کامال می دانستم که اگر دشمن موفق به
حذف زنده گی مسعود شود ،همه چیز تمام می شود .مرزای مرگ بسیار پرمقاوم و کله شخ بود .چند بار زیر ضربات
شکنجه به حالت اغماء رفت؛ دستور دادم روی فرش برف پرتابش کنند .در دور دوم بازجویی مرزای مرگ به مأموریت
خود از جانب حکومت برای کشتن مسعود اعتراف کرد .من در صدد بودم تا نفرات دیگری را که درپنجشیر بوده وبا وی
رابطه داشتند ،معرفی کند .چون مقاومتش درهم شکسته بود ،در حالی که روی برف افتاده بود ،عوامل زیادی را در سطح
داخل جبهه معرفی کرد.
در همین لحظه شرفه پای کسانی را شنیدم .چون به عقب نگاه کردم ،مسعود با چند نفر از نگهبانانش در سه قدمی ام
ایستاده بودند .این طور حدس زدم که ناظر مسعود به سرعت او را از نحوه تحقیقات مرزای مرگ مطلع ساخته و او خود
به صحنه آمده بود.
مسعود از من پرسید :من دستور داده ام که این آدم را بکش؟
گفتم :مقاومت می کند.
مسعود گفت :من گفتم که در ظاهر امر بررسی کن که چرا این شخص خطرناک شده است.
گفتم :جاسوس و آدم کش همیشه خطرناک است .آمده است که ترا بکشد!
مسعود گفت :این کفر است ...مگر این شخص کرامت انسانی ندارد؟
خاموش ماندم .او تکرار کرد:
جواب بده ...کرامت انسانی دارد یا ندارد؟
او افزود که منظور من از بازجویی این شخص ثابت کردن این مسأله است که وی چرا از دایرۀ معمول خارج شده است؟
معنی "دائره معمول" آن بود :مرزای مرگ که از حیث استخباراتی ،درقرنطینه قرار گرفته بود ،روی چه عواملی از خط
سرخ مجوزه پا را فراتر گذاشته است .کلید این قضیه منحصرا دراختیار مسعود بود و من چیز زیادی درباره آن نمی
دانستم .من گفتم که مرزای مرگ به همه چیز اعتراف کرده است.
مسعود این دست آورد مرا در ظاهر امرچندان جدی نگرفت و گفت:
خودم به مرزای مرگ یک وظیفه می سپارم که اگر آن را اجرا کرد ،از جرمش می گذرم .مرزای مرگ صدا زد:
آمرصاحب مرا نکش ...برایت کار می کنم.
مسعود گفت :درست است ،او را ببرید.
و صحنه را ترک کرد.
مسعود با مرزای مرگ محرمانه دیدار کرد و مرزای مرگ مدتی از پنجشیر غایب شد .می دانستم که مسعود او را به
اجرای مأموریتی که من هرگز از جزئیاتش مطلع نمی شدم ،اعزام کرده است .از هیچ زبانی هم در باره وی چیزی
نشنیدم.
اما یک روز مسعود به من خبرداد که مرزای مرگ دو باره وارد پنجشیر شده است .او گفت:
مشتاق ،مرزا را بگیر که این بار باز هم به خطر مبدل شده است!
با یک گروه ویژه به مخفی گاه وی هجوم بردم .عملیات من بی نتیجه بود .مرزا از منطقه خارج شده و خودش را پنهان
کرده بود .خبر رسید که مرزای مرگ مواد انفجاری را به دست ها و پاهایش بسته و به سوی ارتفاع کوه گریخته است.
اطالع یافتم که هیچ کسی با او همراه نیست .سوال این بود که چرا دست وپایش را با مواد انفجاری مجهز کرده است؟ به
زودی اطالع آمد که مرزای مرگ از تصمیم مسعود مطلع شده و برای فرار از دستگیری ومجازات ،سر به کوه زده
است .با گروه عملیاتی به ارتفاعی که گمان می رفت ،درآن جا پناه برده ،روانه شدیم .نارسیده به یک تیغه مرتفع ،مشاهده
کردم که یک تنه روی تیغه ایستاده است ودست تکان می دهد وتهدید می کند که اگر به وی نزدیک شویم ،خودش را
انفجار خواهد داد .نزدیک تر خزیدم و گفتم:
پائین بیا مرزا.
مرزا با خشم و قاطعیت گفت:
نمی آیم پائین ...اگر شما کمی نزدیک بیائید ،خودم را منفجر می کنم.
پرسیدم :چرا این کار را می کنی؟
مرزا گفت :چرا ندارد ...این کار را می کنم.
یادداشت مسعود را آوردند واز دور برایش نشان دادند که آمرصاحب می گوید که از کوه پائین بیا و نزد آمرصاحب برو.
اما تصمیم مرزا قاطع بود.
درین حال مسعود پیام داد که باید درمراسم یک جنازه شرکت کنیم .همراه با گروه عملیاتی عقب گرد کردیم و ظاهرا مرزا
را به حال خود گذاشتیم .مسعود شاید تصمیم گرفته بود تا مرزا را عجالتا به حال خودش واگذاریم .حوالی عصر ازمراسم
جنازه فارغ شدیم و صف جماعت به هم خورد .هرکس تالش داشت تا گورستان را ترک گوید .مسعود زود تر از دیگران
صحنه را به قصد قرارگاه نامعلومی ترک کرد .هیچ کس نمی دانست که مسعود چه وقت ،به کجا می رود .قرار نبود کسی
درین باره سوال کند .او ناگهان درمسیر راه ،مکان مورد نظر را تغییر می داد .من با چند تن از افراد خود پائین آمدیم.
چون در مراسم جنازه نفر زیاد بود ،چند واسطه نقلیه هم برای انتقال سوگواران در چند قدمی ما متوقف بودند و هرکس
سعی می کرد درون موتر بپرد واز آن جا دور شود .یکی از مجاهدین موتر مینی بس را نشان داد که به همان مسیری می
رود که ما وشما هم می رویم.
گفتم :سوار شوید.
بچه ها سوار شدند و مینی بس به حرکت درآمد .ناگهان متوجه شدم که راننده مینی بس ،نقاب بر چهره دارد ودر جاده
ناهموار و ناپخته ،موتر را چنان به سرعت می راند که آدم را به سرگیچه می اندازد .حس خطر به قلبم چنگ زد و فریاد
کشیدم:
کی هستی؟ مثل آدم راننده گی کن.
همراهانم نیز متوجه حالت اضطراری شدند و نیم خیز شدند تا از پشت یخن راننده بگیرند واو را به زمین بزنند که ازین
دیوانه گی بگذرد.
ناگهان راننده نقاب از چهره برداشت ودر حالی که دو ارابۀ سمت چپ موتر را کامالً بر لبۀ جاده آورده بود ،با لحن
وحشیانه ای تهدید کرد:
اگر هر کدام تان از جایش تکان بخورد ،موتر را به دریا می زنم!
من مرزای مرگ را شناختم که با قیافه ای کبود ودست از جان شسته ،نیم نگاهی به سوی ما انداخت و موتر را قصداَ بر
لبه دریا هدایت کرد.
اتفاقاً موتر حامل ما درست در مسیر بلندتر از دریا در حرکت بود و درین لحظه می توانست به دریا بپرد وهمه در کام
تیره آب دریا نابود شویم .وقتی از درون موتر به پائین سمت چپ نگاه کردم ،وحشت سراپایم فراگرفت .بستر دریا بس
تیره و عمیق بود و ده موتر را می توانست درکام خود فروببرد .چیغ کشیدم:
مرزا بی عقلی نکن ...موتر را این طرف گوشه کن ...سرعت نگیر!
مرزا سرعت وتکان موتر را افزایش داد و تهدید خودش را قوی تر ساخت:
من درجمع مصرف هستم .اما همۀ تان را با خودم می کشم ...حاال وقتش است که همه تان را ازین زنده گی بی غم کنم.
چیغ و فریاد درداخل مینی بوس اوج گرفت .باهمان صدایی که دیگران هراس دارند ،به وی دستور دادم که موتر را
متوقف کند.
این بار مرزای مرگ کمی از در مدارا پیش آمد و گفت:
مشتاق خان ،قول بده که مرا شکنجه نمی دهی!
فریادکشیدم:
مرزا من ازین بعد با تو کاری ندارم.
درحالی که سرعت موترو تهدید برای غلتیدن درکام توفانی دریا کاهش نیافته بود ،مرزا گفت:
به خدا قسم بخورکه بعد ازین با من کاری نداری.
سه بار سوگند خوردم و تقریباَ به التماس افتادم.
مرزا درهمان حال گفت:
من بی گناه هستم .حاال که قول دادی برایت ثابت می کنم که بی گناه هستم .اما از تو وحشت دارم .بگو که مرزا گناه کار
نیست.
با صدای بلند گفتم :مرزا گناه کار نیست .به خدا قسم که مرزا گناه ندارد.
سرانجام سرعت موتر را اندکی کاهش داد و دقایقی بعد ،در حاشیه راست جاده متصل به کوه متوقف شد .عرق از سرو
رویم جاری بود وچهره های ترس خوردۀ ما درآن لحظه سخت تماشایی بود.
مرزای مرگ که تا چند لمحه قبل ،همچون آدم های دیوانه وسربه هوا ،چیغ می زد و چشم هایش را از حدقه می کشید،
اکنون آرام و بی صدا از عقب فرمان مینی بوس پائین آمدو دست مرا گرفت وبه گوشه کشاند .او گفت:
آمرصاحب مرا عفو کرده است .او خودش می داند که مأموریت من درکابل بسیار دشوار بود ومن آن چه را که وی به من
سپرده بود ،به دلیل مشکالت کار نتوانستم اجرا کنم .چیزی را که آمرصاحب می خواست درکابل انجام بدهم ،افراد خاد از
آن مطلع بودند واجرا کردن آن به وسیله من بی فایده بود .من یک چیز را به تو می گویم:
من می توانستم مأموریتی را که آمر صاحب درخارج از پنجشیر برایم داده بود ،اجرا نکنم ،می گریختم و روی خود را
دیگر برای شما نشان نمی دادم .اگر من مشکوک وخطرناک می بودم ،به قول خود وفا نمی کردم و هرگز از کابل به
پنجشیر بر نمی گشتم.
من گفتم :تو خطرناک نیستی؟ تو خطرناک هستی .اعتراف کردی و آدم های ارتباطی زیادی را معرفی کردی!
مرزای مرگ سخن را از دهانم قاپید وگفت:
درست است که دفعه اول با دولت یک حساب وکتاب داشتم ،قبول می کنم؛ مگر وقتی به آمر قول دادم که بعد ازین با شما
کار می کنم ،یک لحظه هم از قول خود نگشتم ...مشکل این جا بود که تو مرا به چشم دفعه اول می بینی و مجبور شدم تا
برای تان ثابت کنم که هم می توانم خود را بکشم و هم شما را بکشم .آدم دریک مرحله یک چیز است درمرحله دیگر،
چیزدیگر!
صالح محمد ریگستانی می گوید:
مرزای مرگ هیچ گاه قصد خیانت به مسعود را نداشت .او روزی به من گفت:
من دریك بازی دوگانه میان استخبارات پنجشیر و اطالعات دولت قرار گرفتم و قربانی شدم.
انصافاَ برای حفظ توازن میان دو نیروی دشمن با چالش های دردناكی رو به رو شد؛ مسعود او را درجبهه حفظ كرد و
هیچ كسی اجازه نداشت مزاحم وی شود .کاکا تاج الدین می گوید:
مسعود چند بار مرزای مرگ را به مأموریت های خطرناک رخنه و نفوذ به کابل اعزام کرد .مأموریت مرزا بس مهم
بود واو باید طوری عمل می کرد که کمترین شک و تردید خاد را نسبت به صداقتش بی نمی انگیخت .مسعود برای ایجاد
یک فضای بهتر برای مأموریت دوطرفۀ مرزا ،برخی اطالعات ثقه و نه چندان مهم را به قلم خود می نوشت و برای
مرزای مرگ می سپرد تا وی آن را به مراکز خاد در کابل تحویل دهد و بدین ترتیب ،موقعیتش بهتر شود .این تاکتیک به
زودی اثرات خود را نشان داد وبعد از آن مسعود وظایف دیگری را برای مرزا ابالغ کرد که باید درکابل انجام می
گرفت .مرزا به همان میزانی که شخص زود فهم و چابک بود ،حالت زودجوشی وعصبانیتش نیز مایه نگرانی بود.
مسعود با او روش احتیاط و مدارا در پیش می گرفت .درآخرین باری که از کابل به پنجشیر بازگشت ،مسعود این طور
نتیجه گیری کرد که وی نباید دو باره به سوی شبکه خاد پرتاب شود .احتماالً او به این نتیجه رسیده بود که خاد به کشف
این نکته موفق شده بود که مرزای مرگ دراصل به نفع مسعود فعالیت می کند .او برای آن که حس شک و ظن شبکه
های خاد نسبت به مرزا را برای اجرای عملیات های بعدی از بین ببرد ،دست به یک صحنه سازی زد که بعداَ دراثر
اشتباه آقای مشتاق ،این صحنه سازی به ناکامی انجامید.
کاکا تاج الدین درادامه می گوید:
مسعود از روی عمد ،درمحضر شماری از مجاهدان و افراد مسلح ،ناگهان به مشتاق دستور داد که مرزای مرگ را تحت
بازجویی قرار دهد .هدف مسعود ،انجام بازجویی کاذب و نمایشی بود .او فکر کرده بودکه مشتاق از هدف تاکتیکی این
دستور آگاه است؛ اما طوری که معلوم شد ،آقای مشتاق با مرزای مرگ همان نوع برخورد کرده بودکه معموال با مظنونان
و جاسوسان معلوم الحال می کرد.
مرزای مرگ سپس به صحنه مبارزۀ مسلحانه برضد شوروی داخل شد و درسال 1363در اوج نبرد میان شوروی و
چریك های پنجشیر همراه با بیش از بیست تن از مجاهدان مسلح به اسارت نیروهای مهاجم درآمد و درسال 1364همراه
با ضابط ( رتبه نظامی پائین تر از ستوان) صمد و فرمانده عبدالواحد از سوی رژیم كارمل اعدام شدند.
واقعه هفتم:
روش ویژه "خاد" به منظور درهم شکستن مسعود
روایت کننده :مشتاق
درگرماگرم جنگ و مقابله اطالعاتی میان احمدشاه مسعود و شبکه های خاد دولت کارمل و اطالعات ارتش چهل ،مردی
درپنجشیر پیدا شد که ازکابل برای جهاد و مبارزه با کفر و اشغال به صف چریک ها پیوسته بود .این شخص تا حال زنده
است واز ذکر نامش خود داری می شود .این جوان خیلی بی باک ،فداکار و برای انجام وظایف دشوار ،همیشه داوطلب
بود .در چند عملیات ،از خود شجاعت نشان داد که مایۀ تعجب ما و حسادت سایر مجاهدین می شد .فکر می شد این
شخص ،به زودی به یکی از فعاالن ارشد جبهه مبدل شده و از مقربان فرمانده کل حساب شود؛ اما احمدشاه مسعود به این
شخص دالور که بدون هیچ طمعی ،جان خود را به خطر می انداخت ودست آورد هایی برای جبهه کمایی می کرد ،چندان
عالقه ای نشان نمی داد و برخالف عادت که از مجاهدان عادی و همکاران جبهه قدردانی می کرد ،این شخص را ظاهرا
سزاوار تقدیر و التفات نمی دانست .با این حال ،شخص مذکور درذهن بسیاری از همرزمانش ،جایگاه قابل احترامی یافته
بود.
یک روز ،احمد شاه مسعود در قرارگاه ظاهر شد و بدون هیچ مقدمه و تشریفات به من دستور داد:
این شخص را بازداشت کن که آهسته آهسته به خطر تبدیل شده است!
گفتم :همین جوان غازی و سربه کف را می گویی؟
مسعود گفت :وقت را هدر نده ...بگیرش که این نفر برای تو گپ هایی دارد!
بدون تأخیر دست به کار شدم و درحالی که همه غرق حیرت شده بودند ،او را بازداشت کرده و به اتاق مخصوص شکنجه
آوردم .هیچ یک از مجاهدان علت این اقدام مرا جویا نشد .روحیه خود فرد بازداشت شده،نشان می داد که اگر چه نقش
خود را خوب بازی کرده؛ آخرکار ،تقدیر با وی وفا نکرده است.
در نخستین برخورد از وی خواستم بدون هیچ دلیل و دالیلی ،آن چه را که می خواهم بیان کند .از تصمیم مسعود کامال
اطمینان داشتم .او تا زمانی که یک موضوع در فکرش به پخته گی نمی رسید ،دست به این چنین اقدام نمی زد .از سوی
دیگر ،هر کسی را که برای تحقیق معرفی می کرد ،به طور قطع مسأله ای فوق العاده می بود .به این شخص گفتم:
دالوری ها بسیار کردی و حاال وقتش است دالورانه هرچیزی را که الزم است و می فهمی که من به دنبالش هستم ،بدون
آن که دروغ بگویی ویک قسمتش را پنهان کنی ،قصه کن!
مشاهده کردم که غرورش را از دست نداده است .حتی خودش باور نمی کردکه آن همه فعالیت های درخشان ونا ترسی
هایی که به نفع جبهه انجام داده بود ،یک باره برباد رفته باشد .بعد از یک دور شکنجه و تحکم روانی ،به سخن گفتن
شروع کرد.
وی گفت که از سوی شبکه خاد ( خدمات اطالعاتی ) دولت استخدام شده و دربدل امتیازات زیاد به سوی جبهه پرتاب شده
است.
پرسیدم:
درین جا هرکس با اهداف خاصی پرتاب می شود ،تو به کدام هدف مشخص وارد جبهه شدی؟
جواب داد:
رئیس خاد و بعضی همکاران بلند رتبه شان به من گفتند که وظیفه تو نسبت به وظایف دیگران که مثال برای کشتن
مسعود روانه پنجشیر می شوند ،آسان تر است .تو در جبهه پنجشیر ،ابتدا مأموریت داری که به هر بهای ممکن ،اعتماد
مجاهدان ،فرماندهان و شخص مسعود را به دست بیاوری.
فرد مظنون ادامه داد:
از رئیس خاد سوال کردم که مسعود مجاهدان و افراد فداکار بسیار دارد که توجه او را به خود جلب کرده اند .حتی یک
مجاهد عادی ازجایگاه واعتماد الزم نزد مسعود بهره مند است .اگر کسی آدم اطمینانی نباشد ،از جبهه رانده می شود و یا
درحاشیه می رود.
رئیس خاد گفت:
پالن من طوری است که بتوانی بسیار به زودی ،درجایگاه بلند و برجسته ترقرار بگیری .تو از نخستین روز های ورود
به پنجشیر ،باید شجاعت خاصی از خود نشان بدهی .رشادت و دلیری تو باید دیگران را در درجه دوم اهمیت قرار دهد.
تو باید درهرعملیات خطرناک ومشکل ،اول تر ازهمه داوطلب شوی؛ کاری را که دیگران یا از ترس و یا بنا به مصلحت
انجام نمی دهند ،تو باید بدون تأخیر انجام بدهی .در استعمال راکت وزیکویک و بمب ،پیش دستی کن تا توجه مسعود را
به خود جلب کنی .برای ما جلب توجه مسعود به وسیله تو بسیار مهم است .درین پالن نمی خواهیم مسعود را ترور کنیم.
فقط موقف تو باید باال برود .وقتی عملیات دولت باالی پنجشیر انجام شود و یا پالن بمباران را ترتیب می دهیم ،از قبل
برایت اطالع می رسد .معموال مجاهدان مسعود از هواپیما های چرخکی ضد گلوله ترس دارند و بعد از دیدن چرخکی
ها ،به مواضع محکم کوهی و زیر زمینی پناه می برند .تو از چرخکی نباید ترس داشته باشی .ما ترا درجریان می گذاریم
وبه رفقای نشانزن و پیلوت وظیفه می دهیم که مثال درکدام نقطه باید متوجه باشد که نفر خود ما باالیش انداخت می کند و
او باید بمب های خود را دورتر از وی به زمین بیاندازد تا وی از بین نرود .درچنین حاالتی ،تو باید از هر سالحی که در
دسترس داری ،کار بگیری و به سوی چرخبال ها انداخت کنی .ظاهرا چرخبال ها سعی می کنند ترا بزنند .تو مثل یک
چریک شجاع و چاالک ،با مهارت از یک نقطه به نقطه ای دیگری تغییرموضع می دهی و بازهم با چرخبال ها مقابله می
کنی .حتی کار به جایی می کشد که تو با راکت سرشانه ای به سوی هواپیما حمله ورمی شوی و باالخره چرخبال احساس
خطر می کند و صحنه جنگ را به مقصد نقطه نامعلوم ترک می گوید .بدون شک جریان این صحنه سازی را همه از
زیر سنگ ها نظاره می کنند و به تو آفرین می گویند .مسعود بدون شک ازیک نقطه این کارزار را تماشا می کند .بدین
ترتیب ،موقف تو نزد «آمر» تثبیت می شود وتو می توانی دور بعدی مأموریت خود را بدون درد سر آغاز کنی!
من ( مشتاق) به یاد آوردم که این شخص ،هیچ چشم ترس نداشت و درجریان جنگ ها ،چپ وراست می جنگید و حس
احترام دیگران را نسبت به خود برانگیخته بود .این نکته را باید قید کنم که از بی مهری احمد شاه مسعود دربرابر وی
دستخوش ظن و گمان شده بودم؛ اما به روی خود نمی آوردم.
مسعود برایم گفته بود این فرد بسیار خطرناک است .حتی ازآنانی که به هدف ترور من می آیند .او استخوان شکن است و
به همین سبب ،وظیفه رسیده گی به پرونده اش را به تو واگذاشتم .مسعود همچنان گفته بود که این فرد دو سه نفر از
مجاهدان را نیز با مهارت خاص ،به خاد تسلیم داده است .فکر کردم :من چطور خبرندارم؟
این بخش اطالعات مسعود واقعاً برای من به حیث رئیس اداره اطالعاتی جبهه ،شرم آور بود.
ازین فرد پرسیدم :بعد از آن که دور اول پالن رئیس خاد عملی می شد وتو به لحاظ اعتماد ،صداقت و شجاعت درجایگاه
بلند تری قرار می گرفتی ،چه وظایف بعدی برایت سپرده می شد؟
مظنون جواب داد:
وظیفه بعدی من ،خیلی ساده ،نا محسوس و به ظاهر بی اهمیت بود .پس ازآن که از مرتبه واعتماد بلند برخوردار می
شدم ،وظیفه داشتم که خیلی ظریفانه ،میان دو فرمانده ،دو ریش سفید محل و دو مولوی جبهه اختالف بیاندازم و از
پیشرفت وعمیق ترشدن این اختالفات نظارت کنم .ایجاد اختالف و بدبینی میان دوفرمانده جنگی بسیار مهم است .همچنان
نفاق افگنی بین ریش سفیدان دو منطقه درشرایط جنگ و بدبختی ،به آسانی حل نمی شود .درین میان ،انشقاق میان علمای
دینی که شعور وروان مجاهدان را دردست دارند ،یک مسأله حیاتی است .خاد دولت ،روی این سه مسأله بسیار حساس
است و بدون زحمت سرمایه گذاری می کنند .رئیس خاد به من گفت که بدون اجرای این پالن ،مسعود را به هیچ طریق
دیگری نمی توان درهم شکست ویا منزوی کرد.
مشتاق اضافه می کند:
این برنامه بسیار تکان دهنده بود .مسعود که جریان بازجویی را از طریق من دنبال می کرد ،گفت :ملتفت شدی که این
شخص چه نقش ترسناکی را بازی می کند؟
جرئت نکردم از مسعود سوال کنم که سررشته مأموریت این شخص را چه گونه کشف کرده بود؟ او خود اشاره کرد که
از آغاز کار ،به کمک شبکه های خاص ازماجرا اطالع داشته و مأموریت خاموش وی را دنبال می کرده است .مسعود
گفت:
این فرد درایفای نقش خود واقعاَ موفق بود؛ تقدیر وی حرکت معکوس داشت ،زیرا من از نقطه حرکت تا این جا (،به
جزیکی دومورد) او را در کنترول خود داشتم .از نظر مسعود ،مقابله با این مهره ها ،به مراتب مهم تراز جنگ با
شوروی بود .او گفت:
برای دولت کارمل ،اختالف اندازی و صف شکنی بسیار حیاتی است تا موفق شوند یکی دونفر را ترور کنند .از دست
رفتن فرماندهان و سایر فعاالن جنگی ،قضیه ای است که می شود آن را جبران کرد؛ آن چیزی را که این شخص می
خواست به انجام برساند ،هرگز جبران شدنی نیست .ازهمین نکته نگران هستم.
وقتی دوره تحقیقات پایان یافت از مسعود در مورد این شخص خواستار تعیین تکلیف شدم .این بار قطعاَ اطمینان داشتم که
مسعود ،شورای علما را فرامی خواند تا مطابق به آئین شریعت که درجبهه روی آن تأکید می شد ،برای فرد مظنون
مجازات مرگ صادر کند.
مسعود گفت :نیازی به این کار ها نیست .مبارزه ادامه دارد .این وقایع نیز دوام خواهد داشت .کاری کن که توبه واستغفار
کند و چند روز بعد رهایش کن که برود .خودش می فهمد که دیگر نمی تواند نقش بازی کند .مدتی بعد بی آن که من وتو
از وی بخواهیم از صحنه خارج شود؛ خود به خود راه خود را پیدا می کند و ناپدید می شود.
وقتی به اتاق تحقیق آمدم ،دستور مسعود را برایش ابالغ نکردم .خودش پیوسته توبه وندامت کرد و مدتی بعد ،در حالی که
از تصمیم مسعود دلخوربودم ،آزادش کردم.
کاکا تاج الدین که به حیث "سایه مسعود" شهرت داشت ،می گوید که ازین ماجرا هیچ اطالعی ندارد .تاج الدین روایت
تازه ای به دست می دهد که ممکن است ،میان این دو حادثه ،از حیث مضمون و نحوه حدوث وقایع ،شباهت های طبیعی
وجود داشته باشد .او می گوید:
دراول سال 1361خورشیدی فردی به نام داراب از روستای رحمن خیل پنجشیر برای دیدن مسعود به جبهه آمد .او
گفت؛ روابط نزدیک با شبکه های جاسوسی کا ،بی ،بی دارد و می تواند درامر جهاد و مبارزه مردم بر ضد اشغالگران
کمک برساند .مسعود چند بار با وی به طور سری دیدار کرد .او به داراب گفت:
گزارش ها را مستقیم برای خودم بده!
داراب مردی قد بلند ،جسور وفوق العاده هشیار بود .درگذشته ،افسر دوره سلطنت بوده و بعد ها از وظیفه افسری منفصل
شده و سرگرم کار تکسی رانی بود .او با روس ها به طور مستقیم رابطه داشت و می توانست بدون مانع ،اجساد شهدای
مجاهدین اهل والیات شمال را در موتر خود از پنجشیر به شمال منتقل کند .مسعود در چند دور تماس با داراب ،به وی
مأموریت هایی را محول کرد .او از انجام چند مأموریت پیروز به در آمد .اگرچه توجه مسعود به داده های اطالعاتی
داراب روز تا روز افزون شده بود ،نحوۀ فعالیت های وی درخارج از پنجشیر را با دقت تحت نظر داشت .آخرین باری
که داراب درسال 1361به پنجشیرآمد ،گزارش تکان دهنده ای را برای مسعود افشا کرد که همزمان شک و تردید
مسعود را نیز نسبت به خود تکمیل کرد .وی به نقل از مواد سری اطالعاتی کا،جی ،بی خطاب به مسعود گفت:
کا،جی ،بی پالن دارد که ترا با استفاده از نزدیک ترین افرادی که از اعتماد کامل تو برخورداراند ،ترور کند .درگزارش
های کا،جی ،بی قید شده است که تو از سوی یک دسته از افراد «چشم آبی» که ترا از نزدیک همرایی می کنند ،کشته
می شوی!
مسعود پرسید:
یک گروه از افراد چشم آبی؟
داراب جواب داد:
آری! من تا کنون موفق به کشف نام های این افراد نشده ام.
نکته جالب درگزارش داراب این بود که افراد کلیدی مسعود درآن زمان ،کسانی بودند که چشمان آبی داشتند .به شمول
خودم ( تاج الدین) ،بسم اهلل خان ( رئیس ستاد ارتش کنونی افغانستان) مهندس کمال و شاه نیاز ،و چند تن از محافظان همه
چشم های آبی دارند!
مسعود پرسید:
چه گونه عمل می کنند؟
قرار است هنگام خواب ترا ترور کنند ...احتماال این کار به تحریک همین افراد ،به وسیله بادیگارد های مسلح خودت
انجام می شود!
داراب با لحنی پرطمانینه ،از باشی امیر و باشی سعدالدین که از چهره های بارز اطرافیان مسعود بودند ،نیزبه عنوان
افراد ارتباطی کا،جی،بی نام برد .مسعود مثل همیشه هیچ واکنشی از خود ظاهر نساخت و مأموریت تازه ای را برایش
سپرد .حالت خطرناکی پیش آمد .تولید بی اعتمادی میان مصاحبان "چشم آبی"مسعود به معنی فروپاشی هسته رهبری جبهه
بود .مسعود سعی کرد دیگران ازین گزارش آگاه نشوند.
داراب ظاهراَ برای اجرای مأموریت تازه از پنجشیر بیرون رفت .او درمحاسبه های خودش ،موفق شده بود که شبکه های
مختلف مجاهدین را درموجی از اختالف درونی فرو برد .ادعای وی درمورد سوء نیت چشم آبی ها به جان مسعود ،سخت
تکان دهنده بود و فضای بی اعتمادی را به وجود آورد.
مدتی بعد ،مسعود برای داراب پیام فرستاد که برای اجرای یک مأموریت به پنجشیر بیاید .داراب ازآمدن به پنجشیر خود
داری کرد .مسعود نتیجه گرفت:
داراب جاسوس زرنگی است که می خواست کمر ما را بشکند!
درسال 1362نیروهای مسعود شهرستان اندراب را به تصرف خود درآوردند و سید منصورآغا فرمانده حزب اسالمی
مشهور به منصور زنجیری از آن منطقه متواری شد .منصور آغا نواسه سید حسین ( وزیر جنگ دوره پادشاهی کوتاه
مدت امیرحبیب اهلل خان کلکانی بود که از سوی نادر همراه با 12تن از مقامات ارشد حکومت نه ماه حبیب اهلل اعدام
شدند ) .بعد ها رابطه مسعود با فرمانده منصور روال عادی به خود گرفت .درهمین سال سیدمنصور آغا درتماس تلفنی
با مسعود به طور تصادفی از بازداشت یک جاسوس به نام داراب در سالنگ شمالی خبر داد وگفت که یکی ازمجاهدان
وی به نام ربانی ،یک جاسوس را به نام داراب بازداشت کرده است .مسعود با اصرار زیاد ،از منصور خواست که
داراب را به نفرات وی تحویل دهد .وقتی داراب را به پنجشیر منتقل کردند ،مسعود با چهره عبوس ،موارد جرمی او را
برشمرد وبی آن که حرف دیگری بر زبان براند ،دستور داد که او را به دادگاه جبهه تحویل دهند .دادگاه جبهه داراب را
به مرگ محکوم کرد .گفته می شد که داراب برخی از فعاالنی را که قبال مسعود به اومعرفی کرده بود که به حیث پیچ و
مهره های اطالعاتی در اداره های خاد درکابل ،نفوذ داده شوند ،به مأموران رژیم معرفی کرده و همه آنان به دام افتاده
بودند .مسعود پیش ازآن عزیز نام یکی ازنزدیکان خانواده گی و یک فرمانده خود به نام "سرتمبه" را که در دره فراج در
رأس یک گروه از افراد مسلح قرار داشت ،به اتهام جاسوسی آشکار برای شوروی ها به دادگاه جبهه تحویل داده بود و
همه آنان نیز به مرگ محکوم شدند .عزیز لحظاتی قبل از اعدام گفته بود:
آمرصاحب ،من فقط به دیدن خودت آمده بودم!
مسعود درجواب گفته بود :لچک ...می دانم برای چه کاری آمده بودی!
مسعود درباره این سه اعدامی گفت:
این ها پرونده های سنگین داشتند که به هیچ صورتی مایه مدارا واغماض نبود .مثال فرمانده سرتمبه بی هیچ مالحظه ای،
باالی یک دختر جوان تجاوز جنسی کرده بود و با شبکه اطالعاتی شوروی نیز از نزدیک رابطه داشت.
واقعه هشتم:
منابع :آغا مشتاق
صالح محمد ریگستانی
درسال 1363خورشیدی توطئه ای دیگری درمورد قتل مسعود در پنجشیر افشا شد که هم برای برنامه ریزان اطالعاتی
خاد دولت کارمل و هم برای شبکه ضد جاسوسی احمد شاه مسعود ،که این توطئه را رد یابی کردند ،بسیار تعیین کننده
بود .حمله و ضد حمله استخباراتی درین حادثه به حدی پیچیده و سازمان داده شده بودکه شخص مسعود اعتراف کرد که
عملیات بی اثر سازی این حادثه در نوع خود "شاهکار" اطالعاتی به حساب می آید .وی به صالح محمد ریگستانی گفت
که اگرمن چه گونگی با خبر شدن ازین توطئه را بنویسم ،یک کتاب شاهکار درعرصۀ فعالیت های اطالعاتی خواهد
بود".
مشتاق رئیس اداره تحقیق شبکه اطالعاتی مسعود می گوید:
یکی از مجاهدین پنجشیری به نام عبدالقادر مشهور به ضابط ناچار ،که از سوی شبکه خاد کابل استخدام شده بود ،زمینه
حتمی قتل مسعود را آماده کرده بود .قبل ازآن که مسعود را با استفاده از تفنگچه بی صدا و زهر قوی و زودکش ازبین
ببرد ،به وسیله شخص مسعود افشا گردید.
ریگستانی می گوید:
مسعود زمانی که تصمیم می گرفت برنامه های مهمی را طراحی کند ،دو سه روز ،خودش را از انظار مخفی می کرد.
دریک چنین حالت ،شاید یک یا دو تن از نزدیکان خاص وی ،محل اقامت او را می دانستند .یکی ازپناه گاه های مسعود،
خانه شخصی ضابط ناچار بود که مسعود همیشه به آن جا رفت وآمد داشت.
روزی مسعود به خانه عبدالقادر ضابط ناچار در عقب دکان های روستای بخشی خیل می رود .بعد از ورزش مختصر
داخل همان اتاقی می شود که مخصوص خود او بود .دستور می دهد برایش شیر بیاروند .ضابط ناچار بدون معطلی
گیالس شیر و شکر را روی میز مسعود می گذارد .مسعود بی آن که سوی ضابط ناچار نگاهی بیاندازد ،از وی به شوخی
می پرسد:
درین گیالس که چیزی نیانداخته ای؟
ضابط ناچار ظاهراَ شوخی مسعود را نادیده می گیرد و خود را گول می زند می گوید:
آمرصاحب ،شیر تازه و خوبست.
مسعود اندکی تأمل می کند و به سوی گیالس دست نمی برد و این بار با لحنی محکم تر از وی سوال می کند:
ضابط ،در شیر چیزی نیانداخته ای؟
قیافه به ظاهر خونسرد و آسیب ناپذیر ضابط ناچار ،این بارکمی درهم می رود و دست پاچه گی در حرکاتش مشاهده می
شود .مسعود با لحنی قاطع و نیشخند آمیز می گوید:
برو همان تفنگچه و ماده زهری را که برایت داده اند ،برایم بیاور!
ضابط ناچار تکانی می خورد ورنگ از رخش می پرد و به سرعت خودش را به پاهای مسعود می اندازد.
مشتاق می گوید:
کشف شبکه ترور ضابط ناچار مثل همیشه جزو بازی های افشا ناشدۀ مسعود بود که نه تنها من؛ بلکه سایر نزدیکان او،
تا امروز از جزئیات آن آگاه نشده ایم .جالب این است که من به حیث رئیس تحقیق شبکه ضد جاسوسی ،زمانی از کشف
این توطئه آگاهی یافتم که مدتی از آن سپری شده بود .این خبر از زبان برخی از بادیگارد های مسعود به بیرون درز کرد
و من از آن اطالع یافتم .این پنهان کاری برای من قابل تعجب نبود؛ مسعود هیچ گاه سرنخ های اطالعاتی را در اختیار
کس دیگری قرار نمی داد .بعد از آن که از جریان خبر شدم ،خواهان مجازات شدید ضابط ناچار شدم .خود را آماده کردم
تا وی را به شکنجه وبازجویی بکشانم ،مسعود وی تقاضای مرا رد و گفت:
ناچار هرچه باشد ،به من خدمت کرده است .مدتی درخانه اش نان ونمک خورده ام .او را مجازات نمی کنم؛ شاید اصالح
شود.
کاکا تاج الدین درین باره می گوید:
ما از روی اشاره های غیر واضح مسعود ،کم وبیش از رفت وآمد های افراد مشکوک در خانه ضابط ناچار آگاهی داشتیم.
بنا بر مصلحت ،خود را گول می زدیم تا مسیر اصلی قضیه را بهتر تشخیص بدهیم .هرزمانی که مسعود به خانه ضابط
ناچار می رفت ،درکنارش می بودم .این را هم می دانستیم که یک دختر زیبا از کابل به خانه ضابط ناچار می آمد و شب
و روزها درآن جا باقی می ماند .در مرحله نخست این ذهنیت وجود داشت که دختر ناشناس معشوقه ضابط ناچار است و
خود او نیز ظاهرا چنین نمایش می داد که با دختر روابط خانواده گی دارد .مسعود نظر دیگری داشت .او گفت دختر
مذکور تحصیل یافته انستیتیوت ویژه استخبارات درشوروی بوده و اکنون برای اجرای مأموریت خاص اطالعاتی به این
جا پرتاب شده است .با توجه به این موضوع ،من با ضابط ناچار وارد مفاهمه شدم و دو بسته بسیار کوچک زهر و یک
تفگچه بی صدا را که دختر از سوی خاد یا شبکه کا ،جی ،بی به ضابط ناچار تحویل داده بود ،به دست آوردیم .ضابط
ناچار افشا کرد که مأموریت دختر همان چیزی است که مسعود تشخیص داده است .پس فیصله شد که برای دختر هیچ
مزاحمتی ایجاد نشود تا ما بتوانیم دیگر شبکه های ارتباط داخلی و منطقه ای او را شناسایی کنیم .اما زمان خیلی محدود
بود و درست چند روز بعد ،آخرین و مهلک ترین تهاجم ارتش سرخ بر پنجشیر آغاز شد و تمامی برنامه های ما را برهم
زد .درست نمی دانم که دختر مذکور از سوی کا،جی ،بی به یک چنین مأموریتی اعزام شده بود یا آن که این برنامه از
سوی خاد رژیم آماده شده بود .این زن جاسوس ،کامالً حرکاتی وقیح و القیدانه داشت و مانند دیگر زنان ،از ازدحام
وحضور مردان اصال نگران نمی شد.
مسعود از زندانی کردن ضابط ناچار ( حتی به مدت کوتاه ) نیز پرهیز کرد .فقط مدتی او را تحت نظر گرفت و هنگامی
که به طور مکرر ،اطمینان داد که دیگر هرگز وارد این بازی ها نخواهد شد ،آزادی دو باره خود را بازیافت .اصرار
واستدالل ضابط ناچار این بود که او از سوی استخبارات خاد برای کشتن مسعود توظیف شده بود؛ بنا به گفتۀ خودش او
قصد داشت از امتیازات مادی خاد بهره ببرد و هیچ گاه به طور جدی برای کشتن مسعود ،تالش نکرده بود .شماری از
مردم که ازین همه ماجرا های خطرناک آگاه شده بودند ،نسبت به رفتار مسعود در برابر آقای ناچار اعتراض کردند.
رخنه استخبارات دولت به خانه ناچار ،همچنان یک راز ناگشوده باقی مانده است .ضابط ناچار نیز هرگز فرصت نیافت
که زبان باز کند و بخشی از برنامه مرگبار خاد را به شاهد تاریخ تحویل دهد .او در سال 1385به ندای اجل لبیک گفت
و ازین دنیا رفت.
واقعه نهم:
منبع :ریگستانی
آغا مشتاق
قمار خطرناک
ریگستانی به این نظر است که علت اصلی قدرت استخباراتی مسعود آن بودکه وی در بسیاری مواقع ،اسیران جنگی را به
طور دسته جمعی ،بدون آن که چه کسی درحزب است وچه کسی نیست ،آزاد می کرد .اگر افسران نظامی نسبتاَ مهم
درمیان آنان وجود می داشت ،آنان را به خلوت فرا می خواند و یا برای مبادله اسرا و یا بعضی اهداف دیگر ،با خود نگه
میداشت .درمیان هزاران تن از اسرا ،افراد فکری و آشتی ناپذیری حضور می داشتند که بعد از رهایی ،دریک روند
زمانی ،با بحران ایدئولوژی و تصفیه حساب وجدانی رو به رو می شدند .این نوع رفتار با اسیران جنگی ،در سایر
جبهات مجاهدین در گوشه وکنار افغانستان به چشم نمی خورد .در بسیاری جبهات ،به دام اسارت مجاهدان افتادن ،با
مرگ حتمی و عذاب کش شدن برابر بود؛ یا نفرات حکومت واعضای حزب دموکراتیک خلق چنین تصور می کردند.
احتراز مسعود از بدرفتاری با اسیران جنگ و رجحان آزادی آنان نسبت به مجازات های مرگ و سال های طوالنی
زندان ،خط اصلی سیاست او را تشکیل می داد .این زندانیان وقتی به طور غیرمنتظره ای آزادی شان را باز می یافتند
وبه کانون خانواده های شان بر می گشتند ،به طور طبیعی ( خود آگاه وناخود آگاه ) به تبلیغاتچی های مسعود در خانواده،
اجتماع و محیط کار ،تبدیل می شدند .به ویژه روایت وضع از سوی اعضای حزب برای سایر اعضای حزب ،بر شیشه
دیدگاه حزبی ها خط می انداخت .همچنان اسیران ،از لحظه آزادی ،دستخوش تحول روانی می شدند وحداقل مانند گذشته،
حس دشمنی وکینه توزی شان را نسبت به مسعود وافراد وی تا حد زیادی ازدست می دادند .مشتاق می گوید که تعداد
بسیار اندکی از جاسوسان ،آن هم کسانی که به طور مکرر به هدف کشتن مسعود وارد پنجشیر می شدند ،اعدام شدند.
مسعود بعداز اثبات جاسوسان به عنوان مجرمان متکرر ،آنان را به ادارۀ قضا اعزام می کرد و آن گاه اداره قضایی جبهه
به اعدام ویا حبس دراز مدت جواسیس اصدار حکم می کرد.
مشتاق آمار مشخصی به دست نمی دهد اما می گوید که در سال های تعرض شوروی به افغانستان ،در حدود شش صد تن
از جواسیس وتروریست های نخبه به دام افتادند که باید به مجازات مرگ محکوم می شدند .اکثر جواسیس از سوی شبکه
های استخباراتی شوروی و دولت و همچنان از سوی حزب اسالمی گلبدین حکمتیار برای کشتن مسعود گماشته شده بودند.
مسعود این آدم ها را به طور عمده عفو کرد و به خارج از حریم جبهه پرتاب کرد .مشتاق می گوید:
من مخالف جدی آزادی کل اسیران بودم .مسعود می گفت:
توکلت علی اهلل!
بنا به روایت ریگستانی درکتاب " مسعود و آزادی" ،باری در سال 1982یک سرباز هیجده ساله روسی درجریان نبرد
در اطراف پایگاه نظامی بگرام به اسارت مجاهدین درآمد و او را به حضور مسعود حاضر کردند .مسعود سراپای سرباز
را نگریست و از طریق مترجم از وی سوال کرد:
برای چه به افغانستان آمده ای؟
سرباز روسی جواب داد:
به ما گفته اند درین جا امریکایی ها و چینی ها هستند!
مسعود از وی پرسید:
تا حال از امریکایی ها و چینی ها ،کسی را دیده ای؟
سرباز روس جواب داد :نه
مسعود گفت:
من به تو یک میل اسلحه می دهم ،هرگاه درصف ما ،اتباع امریکایی وچینی را دیدی ،با همین اسلحه مرا بزن!
یک کالشینکوف برای سرباز روس داده شد واو 12سال تمام به حیث بادیگارد مسعود ،کوه ها وگردنه ها ودشت ها را
درنوردید .این سرباز به دین اسالم گروید و نام خود را اسالم الدین گذاشت .اسالم الدین حاال زنده است وگاه به مسکو می
رود وگاه به افغانستان بر می گردد.
به نقل از اسالم الدین چنین روایت شده است ( :روایت کننده :فرمانده مسلم)
از نخستین لحظاتی که به دستور مسعود یک قبضه اسلحه دراختیار من گذاشتند ،با هوشمندی فرض کرده بودم که این کار
مسعود نوعی فریب کاری است .هیچ کس به دشمنش اسلحه نمی دهد .شاید می خواهند واکنش مرا معلوم کنند؛ وگرنه
مکافات مرگ حتمی ،درانتظار من است .خاموش ماندم و زمانی که کالشینکوف را برایم دادند ،این سخن از ذهنم گذشت
که کالشینکوف گلوله ندارد .وقتی کالشینکوف را در دست گرفتم ،خواستم به طورتخمینی ،وزن آن را ثابت کنم .وزن
کالشینکوف ظاهراً با درجه سنگینی سایر کالشینکوف ها برابر بود .با خود گفتم که ذخیره مرمی کالشینکوف پر از گلوله
است اما ایمان دارم که سوزنک مخصوص کالشینکوف را بیرون کرده اند ،تا اگر من برای کشتن مسعود اقدامی انجام
دهم ،تالش هایم پیش از پیش خنثی شده باشد .من هم هشیاری خود را از دست نمی دادم .در مدت دو سال حتی جرئت
نکردم که جاغور( خوابگاه ) تفنگ را آزمایش کنم که آیا گلوله دارد ویا خیر؟ به خیال خودم ،در برابر فریب کاری
سازمان یافته مسعود ،آزمایش پس می دادم .به عنوان یک سرباز روس ثابت می کردم که هرچند در نظارت شباروزی از
سوی چریک ها قرار دارم ،به حیث یک نظامی ،ظرفیت هایی دارم که درتصور افراد مسعود نمی گنجد! من کسی نبودم
تا به آسانی بتوانند بر من حجت بیاورند که برای کشتن مسعود دنبال فرصت هستم.
دو سال با این پنهان کاری و نبرد خاموش سپری شد .درین مدت به این نتیجه رسیده بودم که روحیه مسعود و دیگران ،آن
گونه نیست که من درین دوسال درذهن خودم فرض کرده ام .یک روز ،دسته های مجاهدان در باالی یک کوه برای
اجرای مأموریتی ،درحال انتظارقرار گرفتند .فاصلۀ من از دیگران بسیار بود و هیچ کسی نبود که مرا تحت نظر داشته
باشد .آسمان صاف و پهنای کوه و دره های جدا شده ازآن ،خیلی گسترده بود .درموقعیتی قرار داشتم که هر نوع حرکات
من ،نمی توانست از سوی افراد مسعود ،سوء تعبیر شود .در یک چنین موقعیتی تصمیم گرفتم نیات مسعود نسبت به خودم
را برای همیشه معلوم کنم .ابتدا خوابگاه گلوله را از بدنه تفنگ جدا کردم .دیدم که به طور کامل سی گلوله درآن خوابیده
است .با خود گفتم حدس دومی من درست است .یعنی این که تفنگ من ،سوزنک مخصوص ندارد .با یک حرکت سریع،
اندام های تفنگ از هم جدا کردم و به اصطالح ،پرزه پرزه اش کردم .با تعجب مشاهده کردم که هیچ فریبکاری درکار
نیست و سوزنک مخصوص تفنگ ،درجای اصلی اش قرار دارد!
به این هم اکتفا نکردم .به اطرافم نظر افگندم ومیله تفنگ را سوی هوا گرفتم و آتش کردم .تفنگ صدا داد و گلوله های
آتشین از دهانه آن به سوی هوا پریدند.
از همان لحظه ،تمامی تفکرات و تصوراتم نسبت به مسعود دگرگون گشت ومن به این مرد بزرگ اقتدا کردم.
آقای ریگستانی می گویدکه این گونه رفتار مسعود با یک اسیر دشمن خارجی ،در تاریخ جهان شاید کم اتفاق افتاده باشد.
بعد از سپردن کالشینکوف به سرباز روسی ،بسیاری از یاران مسعود از وی خواستند ازین اعتماد عجیب خود منصرف
شود .مسعود هر بار از موقف خود دفاع می کرد و می گفت:
نگران نباشید ،او پسر خوبی است!
ریگستانی می افزاید :درآن دوره ما نمی دانستیم که مسعود از قبول این گونه خطرات مسلم چه می خواست؟ حاال می دانیم
که او در واقع تاریخ می ساخت .عالوه برآن ،چنین رفتاری در تاریخ جنگ ها و تاریخ زنده گی عیاران بزرگ ،درجوامع
و فرهنگ های بشری و سردارانی فاتح که دشمنان شان را به اسارت می کشیدند ،سابقه نداشته است.
اسالم الدین بعد از آن که در جمع بادیگارد های مسعود انجام وظیفه می کرد ،مدتی در زندان معروف "چاه آهو" به حیث
سرباز نگهبان باالی زندانی ها نیز کار می کرد ( .در بخش های باالیی دره پنجشیر ،دره ای فرعی وجود دارد به نام دهن
ریوت .در داخل این دره فرعی محلی به نام چاه آهو وجود دارد .مسعود زندانی درین منطقه ساخته بود که جواسیس
خطرناک و زندانی هایی را که جرایم سنگین داشتند ،به آن جا منتقل می کردند .این زندان شهرت زیادی درمیان مردم به
ویژه دستگاه اطالعاتی و استخباراتی دولت کمونیستی پیدا کرده بود .نام زندان چاه آهو معادل هول و ترس بود .حسین
فخری نویسنده ،درهمان سال های نخست ،داستانی نوشته است به نام مالقات درچاه آهو که دو عامل حکومت را در
اسارت مسعود نشان می دهد ).مشتاق می گویدکه این سرباز درنظم و انظباط نظیر نداشت .یک شب به منظور بررسی و
تفتیش قرارگاه ها از دفتر بیرون آمدم .آهسته از در زندان چاه آهو به جمع سربازان پا گذاشتم .دیدم شماری از مجاهدین
اداره زندان دور هم نشسته اندو با هم بازی ورق (فیسکوت) می کنند .اسالم الدین نیز اسلحه خود را روی شانه انداخته و
باالی سرشان ایستاده بود و صحنه قطعه بازی را تماشا می کرد .برای آن که او را غافلگیر کنم ،آهسته از عقب ،روی
پایش پا گذاشتم .اسالم الدین همین که پشت سرخود را نگاه کرد ،تعادل خود را از دست داد و از بیم مجازات غش کرد و
بیهوش شد .از نظر وی ،کسی که حین انجام وظیفه نظامی از سوی افسر مافوق ،به بی اعتنایی و کمبود مسئولیت پذیری
ملزم شود ،مجازات سختی در انتظارش خواهد بود.
به نظر می رسد مسعود درانسان شناختی خویش اطمینان داشت و تمامی نظریه ها وشک وتردید ها در باره اسالم الدین
را نادیده گرفت.
مشتاق می گوید :یک سرباز دیگر روسی نیز از سوی مجاهدین به اسارت در آمده بود .مسعود به این سرباز روسی توجه
چندانی نکرد .این سرباز که وابسته به سازمان کی ،جی،بی بود ،نگاه هایی مشوش و حالتی بی اعتماد داشت .درسیمایش،
فرصت طلبی و تمایل به انجام کاری شتاب زده و خطرناک موج می زد .او را به فرمانده منطقه پریان ( پریان یکی از
شهرک های پنجشیر که درمنتهی الیه دره قرار دارد ).به نام نجم الدین پارنده تحویل دادند .قبل از آن یکی از مجاهدین
سیلی سختی به صورتش زده بود .او سعی کرده بود سالح را از دست یکی از آنان بقاپد و دیگران را گلوله باران کند.
حتی موفق شده بود که دهان یک پهلوان را خون آلود کند .اودریک اقدام عجیب ،به سوی یکی از مجاهدان پرید تا اسلحه
او را بگیرد و به سوی دیگران حمله کند ،اما از سوی چند نفر دیگر تحت کنترول درآمد و بدنش را با قنداق های تفنگ
کوبیدند .این سرباز روسی تا آخرین لحظه با نگهبانان خود جنگید .وقتی مشاهده کردند دیگر نمی توانند او را درکنترول
خود داشته باشند ،دست ها وپاهایش را با ریسمان بستند و او را کناری ایستاده کردند تا بعدا تیرباران شود .سرباز روسی
هیچ اعتراضی نکرد و در چشم برهم زدن ،هدف رگبار قرار گرفت و بر زمین غلتید.
حاجی رحیم و فرمانده حسین ،سرگذشت این سرباز روسی را چنین روایت می کنند:
حاجی رحیم در اوایل جوانی به جبهه پنجشیر پیوست وسال ها به حیث دستیار و فرد مورد اعتماد مسعود وظیفه اجرا
کرد .وی اطالعات گسترده ای از شخصیت "شیرپنجشیر" و رویداد های مرتبط با جنگ و دپلوماسی مسعود در اختیار
دارد.فرمانده حسین که به " حسین ماله " معروف است ،از آوان جوانی به جبهه پنجشیر پیوست و درسنگرهای جهاد
ومقاومت حضور داشت.
بنا به اظهارات حسین و حاجی رحیم ،این سرباز روسی که آقای مشتاق در باره آن سخن رانده است ،درسال 1364
خودش را با یک میل کالشینکوف به مجاهدین مستقر در گذرگاه سالنگ تسلیم کرد .وی جوانی بلند باال با موهای زرد و
چشمان آبی شفاف بود که هر بیننده را به خود جلب می کرد .پوست صورتش بیش از حد سفید بود و کم وبیش به زبان
فارسی سخن گفته می توانست .وقتی مسعود در لحظه های اولیه در روستای ده پریان منطقه پریان با او مقابل شد ،نگاهی
از روی دقت و تردید به سویش افگند .او را به سوی خود طلبید و از وی چیزهایی پرسید .معلوم نشد که سرباز روسی به
جواب مسعود چه گفته بود .مسعود ناگهان سیلی سختی به صورتش کوفت .سرباز فی الفور دست هایش را درمقابل
صورت خود سپر ساخت ونوعی حالت دفاعی به خود گرفت .قبل از آن که مسعود واکنش دیگری از خود ظاهر سازد،
نظامی روسی از حالت ایستاده ،خودش را رو به جلو به زمین انداخت .درست مانند سربازی که امرافسرمافوق را با
سرعت عملی کرده باشد.
مسعود ازین حرکت متعجب شد وگفت:
فکر می کنم این یک سرباز عادی نیست!
او گفت :این سرباز چه گونه تسلیم شده است؟ فارسی هم حرف می زند و با دیگر نظامیان روسی شباهت چندانی ندارد.
ناخن هایش کشیده شده و اندام هایش بسیار ورزیده وسفت است!
او کرام الدین ( مشهور به سارنوال کرام ) را به حضور طلبید ودر باره تشخیص هویت ومأموریت این سرباز به
مشاورت نشست .دستوراکید صادر شد که از نظامی یادشده با دقت مواظبت شود تا تفنگی به دستش نیفتد و یا خود را به
دریا نیاندازد .مسعود گفت:
این سرباز کامالً طور دیگری آموزش دیده است وباید به شیوه خود کا،جی ،بی از وی اعتراف گرفته شود .یک نوع
شکنجه درکا،جی ،بی معمول است که با استفاده ازقطرات آب صورت می گیرد .به طوری که روی یک نقطه بدن متهم،
آهسته آهسته از باال قطرات آب می چکد .مثال برتارک سر ،شقیقه ،پیشانی و ...این شکنجه فراتر از توان بشری است و
هرآدم " سرشخ" را درهم می شکند .نوع دیگر شکنجه روسی این است که سر متهم را پیوسته میان آب فرو می برند و
این عمل را تا آن جا تکرار می کنند که شخص ازمقاومت می افتد .اما این جا شوروی نیست .یک کشوراسالمی است و
شریعت واصول دینی اجازه نمی دهد با وی همان گونه رفتار شود.
مسعود رو به کرام الدین گفت:
تو در نقش یک فرد ناراضی و مخالف در اتاق وی وارد می شوی و با وی یک جا به سر می بری.
فرمانده حسین می گوید:
این سرباز روسی به ما گفت که "یک لنگه" فارسی حرف زده می توانم .کار برد کلمات "یک لنگه فارسی" نشان می داد
که وی فارسی را خیلی به درستی می تواند صحبت کند .چنان که بعد معلوم شد ،وی مدتی را در جمع نظامیان روسی در
والیت هرات سپری کرده و ظاهرا به دین اسالم گرویده بود وسپس پایش به گذرگاه سالنگ کشیده شده بود .وقتی او را به
پنجشیر منتقل کردیم ،دست وپای خود را جمع می کرد و سعی داشت که روی بازوان خود ،عالمت صلیب ترسیم کند.
مسعود گفت:
کسی که مسلمان می شود ،حالت روانی اش عوض می شود و خیلی به ساده گی می توان نیات و شخصیت حقیقی او را از
حرکات ورفتارش درک کرد .من که می بینم دررفتار ووجنات این سرباز عالمتی ازتغییر معنوی به چشم نمی خورد.
پس از چند روز ،کرام الدین اطالع داد که این سرباز یکی از کارکشته ترین نظامیان تربیت شده کا ،جی ،بی است که در
سخت ترین شرایط آموزش دیده و دربرابر هرنوع شکنجه وضربات بدنی و روانی توان مقاومت دارد .کرام به نقل
ازسرباز توضیح داد:
او بعد از آن که کامال باور مند شد که درهر حالت ،اعدام می شود ،از روی اجبار و یا آخرین مصلحت با من زبان
مفاهمه پیدا کرد .روز های اول خیلی محتاط وخشمگین بود .من درنقش یک فرد مخالف مسعود کار سختی درپیش داشتم.
او توضیح داد که از جانب سازمان اطالعات شوروی مأموریت یافته است که از طریق افغانستان وپاکستان بتواند به
اروپا برود .دراروپا (درکشور بلجیم) یک ایستگاه رادیویی که از سوی مخالفان حکومت شوروی اداره می شود ،برضد
نظام شوروی برنامه پخش می کند .مأموریت نظامی روسی آن است که به نام سرباز مسلمان شده شوروی ،به کمک
مجاهدان افغان ،از طریق پشاور به اروپا برسد واز آن جا خودش را به حیث یک ناراضی شوروی به کارکنان ایستگاه
رادیویی ضد شوروی نزدیک کند .کرام الدین افزود :او می گوید پس روی همین علت بود که من چندی تحت آموزش های
سنگین قرارگرفتم که در برابر هرنوع مانع و خطرمقابله کنم و در برابر هرگونه شکنجه و فشار ایستاده گی کنم.
درجریان آموزش های ویژه در شوروی ،گاه به وسیله چرخبال به یک جنگل مخوف فرود آورده شدم که جایگاه مارها و
جانوران خطرناک بود و من باید با مقابله و مقاومت ،با هرنوع حمله مار و جانوران وحشی مقابله کرده و زنده گی خود
را حفظ می کردم .من در وضع خوفناک جنگل تاریک چند روزی به سر بردم و گاه مجبور می شدم که برای زنده ماندن
ازحمالت حیوانات وحشی به درخت ها پناه ببرم واز گیاهان طبیعی رفع گرسنه گی کنم .بعد زیر شکنجه رفتم و برای آن
که آزمایش واقعی پس بدهم ،ناخون هایم را با انبر کشیدند و جلو چشمانم روی میز گذاشتند .سنگ ها را به دهان می
گرفتم و با هرنوع فشار می جنگیدم .وقتی دوره آزمایش وآموزش تمام شد ،به افغانستان فرستاده شدم که از طریق جبهه
پنجشیر به پشاور راه یابم.
سرباز روسی در باره این که چرا کی،جی ،بی ،ترجیح داد که از طریق پنجشیر به پاکستان راه یابد ،چنین گفت:
شوروی ها می دانند که مسعود اسیران را نمی کشد .خصوصا کسانی را که مسلمان شده باشندو به رضای خود شان تسلیم
سربازان وی شده باشند.
کرام الدین افزود:
این نظامی روسی حاال با من یک نوع درد مشترک و زبان مشترک پیدا کرده است .شاید هم چنین نیست و می داند که
تاکتیک وی چندان باالی مجاهدان پنجشیر کارگر نیافتاده است و یقین پیدا کرده است که اعدام می شود .او به من می گوید
که نظام شوروی یک قدرت پایدار و جاودانه است وهرگزازپا نمی افتد .این نظام کانکریت زیر خاک است وهیچگاه درهم
شکسته نمی شود .بیا من وتو ازین جا برویم .سرنوشت ما با هم شباهت دارد .من خواهری دارم که با تو عروسی کند.
مرا کمک کن که هر دوازین جا رهایی یابیم .من برای رخنه به ایستگاه رادیویی ضد شوروی در بلجیم پنجشیر را انتخاب
کردم و کا ،جی ،بی گفته است که مسعود اسیران و تسلیم شده ها را نمی کشد و رها می کند .آمدن من به پنجشیر اجتناب
ناپذیر بود .کا ،جی،بی به من اعالم کرد که سفر به پنجشیر ،پرماجرا و راه رسیدن به بلجیم ،مأموریتی خطرناک است.
هشتاد درصد احتمال مرگ تواست .اما اگر از پذیرش این مأموریت اجتناب کنی ،احتمال آن زنده گی ات را از دست
بدهی ،صد درصد خواهد بود.
حاجی رحیم می گوید:
بعد ازین ماجرا ،مسعود دستور اعدام سرباز روسی را صادرکرد .من و تاج الدین او را به طور دست بسته و محتاط از
پناه گاهش بیرون کردیم و به سوی ناحیه ای موسوم به "واخی" روانه شدیم .مکان اعدام را مشخص کردیم .درین حال تاج
الدین می خواست که از من پیشدستی کند و با کشتن سرباز روسی ،خودش را غازی بسازد؛ من او را موقع ندادم و از
چند قدمی ،او را به رگبار بستم .سرباز روسی چیغ زد و برزمین افتاد.
این ماجرا در نوع خود کامال با رفتار مسعود با اسیران تفاوت داشت .ما تا هنوز درک نمی کنیم که مسعود چرا این
سرباز روسی را به طور عاجل اعدام کرد؟
ریگستانی می گوید:
گاهی مسعود چهره متفاوتی از خود ظاهر می ساخت ودر برابر حوادث از خود واکنش نشان می داد .حوادثی که ممکن
بود بارها درگذشته اتفاق افتاده بود اما مسعود در مقابله با آن شدت عمل نشان نداده بود .او می توانست سرباز روسی را
در اسارت خود نگهدارد و درمواقع مناسب ،با زندانیان وابسته به خویش مبادله کند .نوع دیگررفتار مسعود درسال
1374درشهرک جبل السراج دربرابر یک دسته ازآدم ربایان پنجشیری به مشاهده رسید .شش تن جوان مردی را به قتل
رسانیده و موترش را ربوده بودند .مسعود بعد از آن عامالن قتل را بازداشت کرد به زودی شرایطی را فراهم کرد که
آنان به زودی تیرباران شدند .درحالی که درکابل و دیگر مناطق ،جنایاتی به مراتب باالتر از آن اتفاق می افتاد که با
شدت عمل حکومت مجاهدین رو به رو نمی شدند.
مشتاق می گوید:
مسعود اسیران روسی را به اداره تحقیق و زندان تحویل نمی داد و نزد خودش نگهمیداشت .فقط یک بار هشت تن از
سربازان روسی را به اداره تحقیق روانه کرد .من گواهی می دهم که درحضور خودم ،همه شان رها شدند .سربازان
تاجکی که به دام مجاهدین می افتادند ،در نخستین لحظات بلند می گفتند:
الاله اال اهلل محمد رسول اهلل
ما در نوبت های متفاوت ،سربازان تاجکی را رها کردیم وآن ها را در گذشتن مرز از طریق بندر ایری تام (حیرتان) و
قزل قلعه (شیرخان بندر) یاری رسانیدیم.
( نام اصلی حیرتان ،ایری تام است که اتاق تنها معنی می دهد و واژه ترکی است)
زمانی كه احمد شاه مسعود بعد از سال 1362خورشیدی ،پایگاه سازی چریكی در خارج از پنجشیر را آغاز کرد ،تهاجم
استخباراتی شوروی و دولت كارمل به سوی پنجشیر نیز به طور وسیع دامنه پیدا كرد .در دوره آتش بس مؤقت با ارتش
شوروی ،اجرای شعار خاموش و اعالم ناشده ای ایجاد « چند پنجشیردیگر» در دستور كار مسعود قرار گرفته بود .او
برای یك جنگ فرسایشی مداوم آماده گی می گرفت و تشخیص داده بود كه وادی پنجشیر در مواقع دشوار به آسانی از
سوی ارتش شوروی و دسته های محلی وابسته به حزب اسالمی درمحاصره قرار می گیرد وتمركز بر پنجشیر ،می تواند
سرنوشت این جبهه را با خطر بزرگ مواجه كند .به این ترتیب ،ارتش شوروی و افغان ازین نوع تحركات مسعود آگاهی
داشتند و رخنه جواسیس به هدف تثبیت نقاط حساس و كلیدی پایگاه ها درداخل پنجشیر و خارج از آن ،پیوسته فزونی می
گرفت.
در همین دوران شخصی را بازداشت كردیم كه عوض نام داشت .او در نخستین دقایق تحقیق اعتراف كرد كه از سوی
اداره خاد كابل مأموریت داشته است كه كلیه پایگاه های جنگی مسعود را در سراسر دره و خارج از آن تثبیت كرده و
گزارش آن را به خاد تحویل دهد.
این شخص كه بدون هیچ مقاومتی از مأموریت خود پرده برداشت ،از نظر من عامل مهمی به حساب نمی آمد .مسعود در
جایی بسیار دور از قرارگاه من حضور داشت .درآن زمان به غیر از برخی فرماندهان ارشد ،سایر مجاهدان وازجمله
خودم تجهیزات مخابراتی در اختیار نداشتیم .پس نامه نوشتم و پیكی به راه افتاد تا آن را به مسعود برساند.
در نامه توضیح دادم كه فرد بازداشت شده ،از لحاظ روانی یك شخص ساده و مسن است و دست كم 55سال عمر دارد و
از اعمال خود ندامت می كشد .پاسخ مسعود به زودی به دستم رسید .او نوشته بود:
رهایش كنید كه برود و دو باره به این جا برنگردد.
من عوض را از زندان بیرون كشیدم و گفتم :از همان راهی كه آمده بودی ،بی آن كه عقب نگاه كنی ،خودت را ازین جا
گم كن!
چند روز بعد از آزادی عوض نام ،نقاط استراتیژیك وپایگاه های محوری وادی پنجشیر به وسیله جنگنده های شوروی به
سختی بمباران شدند .این حمله به حدی غافلگیرانه و دقیق بودند كه در نتیجه آن حداقل 35تن از مجاهدین كشته شدند.
مسعود اطالع داد كه این حادثه بعد از آزادی همان فرد مظنون روی داده است .پرسیدم:
آیا این بمباران بر اساس اطالعات جمع آوری شده از سوی عوض نام انجام گرفته است؟
مسعود گفت :آری ...شبكه های كابل اطالع داده اند كه این فاجعه بربنیاد اطالعات گرد آوری شده از همین شخص ،روی
داده است.
من فكر نمی كردم كه شخص احمق و ساده ی مانند عوض ،آن قدر در استخبارات شوروی و خاد مقرب باشد كه براساس
نقشه های او دست به یك چنین اقدامی بزنند .مسعود گفت كه كشف نقاط و نقشه عملیات از سوی همین شخص برای
مجریان خاد داده شده است .ازین كه عوض ،به آسانی از چنگ ما در رفته بود ،معذب بودم.
مدتی پس ازین حادثه ،اطالع رسید كه همین فرد دو باره وارد قلمرو جبهه شده است .بدون تأخیر عوض را بازداشت
كردیم.
او را درمحل مخصوصی آوردیم كه از چندی به این سو درآن به سر می بردم .این محل عقب یك سنگ بزرگ بود كه به
جای پناه گاه از آن استفاده می كردیم .مدتی پیش درهمین نقطه كوهی ،مراسم عروسی من نیز انجام گرفته بود .طبیعت
این جا به حدی وحشی و درعین حال طبیعی و خلوت بود كه روزانه موش ها و چلپاسه های كوهی موسوم به "كربش" از
دست من آب و دانه می خوردند.
عوض را تحت شكنجه گرفتم و به زودی دهانش باز شد .او اعتراف كرد كه بمباران پایگاه های پنجشیر بعد از آن انجام
شد كه من نقشه تمامی نقاط قابل بمباران را به خاد تحویل دادم .او گفت كه حتی كمیته تحقیق را هم تثبیت موقعیت كرده
بودم.
از وی سوال كردم كه بعد از حمله هوایی بر تاسیسات پنجشیر چرا دوباره به پنجشیر آمدی؟
البته این سوال من چندان منطقی نبود .زیرا او خودش اهل دره پنجشیر بود .نود درصد جواسیس و آنانی كه برای كشتن
مسعود با شبكه های خاد همكاری كردند ،اهل پنجشیر بودند .یكی از مهارت های خاد این بود كه فعاالن و آدم كشان را از
میان خود پنجشیری ها انتخاب می كرد وبرای انجام مأموریت اعزام می نمود .عوض جواب داد:
این بار برای تثبیت خسارات آمدم كه آیا بمباران هوایی دقیقا هدف ها را زده است ویا نه؟
گفتم :دست آوردهایت بد نیست 35 .نفر كشته شده است ،بس نیست؟
عوض خاموش بود.
پرسیدم :مسئوالن خاد خبر نشدند كه در اثر نقشه های تو 35نفر مجاهد تلف شده اند؟
چشم هایش گرد شدند.
گفتم :رئیس های خاد ،این بار اشتباه كردند كه ترا برای تثبیت خسارات روان كردند .حماقت خودت نیز زیاد است .در
مرحله اول گرفتارت كردم .اعتراف كردی و بعد از رهایی نقشه دادی و بمباران شدیم .چطور جرئت كردی كه دو باره با
پای خودت به سوی مرگ برگردی؟
مجازات مجرمان متكرر ،اعدام بود .مسعود هیچ گاه به اعدام جواسیس بدون حکم دادگاه رضا نمی داد.
پس تداركات برای اعدام عوض به زودی انجام گرفت .حاال در اعدام وی هیچ تردیدی نبود و هیچ كسی به عنوان میانجی
وجود نداشت .به عوض گفتم چند دقیقه بعد اعدام خواهی شد .عوض نه واكنش نشان داد و نه هم هراسان شد .به مجاهدان
دستور دادم كه آب برای وضو برایش بدهند .وی وضو كرد و نماز هم خواند و منتظر نشست كه بعد چه خواهد شد؟
قبل از اعدام از وی خواسته شد كه وصیت خودش را به شكل تحریری و زبانی بیان كند .او همچنان ساكت بود .به
مجاهدان دستور داده شدكه فقط یك گلوله در قلبش بزنید .او در حالی ایستاده بود ،یك مجاهد میل كالشینكوف را به قلبش
نزدیك كرد .به عوض بازهم گفته شدكه درآخرین لحظه زنده گی ،خواسته اش چیست؟ اما او هیچ خواسته ی را مطرح
نكرد .لحظه ی بعد ماشه تفنگ كشیده شدو بعد از صدای خشن كالشینكوف ،عوض به زمین غلتید.
در سال 1361به صحنه ای برخوردم كه مسعود هرگز از آن با خبر نشد و تا امروز ازین تصادف عجیب ،در حیرت
فرو می روم .حاال فرصت آن رسیده است كه ازآن پرده بر دارم.
وظیفه من به عنوان رئیس تحقیق شبكه استخبارات مسعود ایجاب می كرد كه در حاالت عادی ،به طور غیر عادی و
شخصی در گوشه و كنار قرار گاه به گردش خارج شوم .درایام شب ،عمدتا در تاریكی برای گردش بیرون می آمدم .شبی
بعد از نیمه شب ،از روستای فروبل ( روستایی درمقابل ساختمان والیت پنجشیر) به سوی تپه سریچه ( حاال آرامگاه
مسعود در آن واقع است) گشت می زدم .نزدیك سریچه پل كوچكی است .درتاریكی صدای پای كسی را شنیدم كه به سوی
پل نزدیك می شد .عبور كسی از روی پل برایم یك امر عادی بود اما وقتی عابر در تاریكی به سوی من نگاه كرد ،ناگاه
تكان خورد و بی اختیار گفت :وای ...
خیز برداشتم و در وسط پل به یخنش چنگ زدم و به سوی خود کشیدم .در روشنایی چراغ دستی به صورتش نگاه كردم.
گفتم:
تو كیستی؟
جوانی بود حدود هفده ساله كه به شدت ترسیده بود .فكر كردم دیوانه است .به زودی درك كردم كه از دیدن غیرمنتظره ای
من به شدت وحشت خورده است .با صدای خفه و ترسناكی به گوشش گفتم:
چرا خواستی پا به فرار بگذاری؟ تو كی هستی ...درین نیمه شب این جا چه می كنی؟
جوان به تضرع افتاد و پیوسته ازمن التماس می كرد:
مرا نكش ...مرا نكش...
دست دركمرش انداختم و تفنگچه اش را گرفتم .جیب هایش را تفتیش كردم و مبلغ چهار هزار افغانی را ازآن بیرون
كشیدم .چهارهزار افغانی درسال 1361پول اندكی نبود .عالوه برآن ،این مبلغ پول درجیب جوانی هفده ساله ،واضحاَ
سوال برانگیز بود .شكار خودم را یافته بودم .كشف تفنگچه این جوان حجت مرا تكمیل كرده بود كه چهار هزارافغانی پول
مشكوك ،درمقابل آن زیاد اهمیت نداشت.
او را به قرارگاه آوردم .چنان دست پاچه بود كه لرزش دستانش را نمی توانست كنترول كند.
چنگ درگلویش انداختم و گفتم كه خودش را معرفی كند و بگوید درین وقت شب درین جا به چه كاری مشغول بود؟
اول گفتم خودش را معرفی كند .وی گفت:
نامم سمیع است واز روستای بازارك هستم.
برای این كه چنگال هایم را بیشتر درگلویش فرو نبرم ،تكانی به خود داد و به سرعت از جیب پهلویی اش یك قوطی
كوچك نصوار را بیرون كرد و به من گفت:
این جا عكس توست.
در عقب شیشه سرپوش قوطی نصوار عكس فوری كهنه یی جاسازی شده بود .به عكس نظر انداختم .عكس خودم بود كه
حدود ده سال پیش ،هنگامی كه در اداره دادستانی والیت غور مأموریت رسمی داشتم ،برداشته شده بود .از تعجب یك
لحظه خاموش ماندم .آهسته درگوشش خواندم:
این عكس را از كجا كردی ...چه كسی برایت داده است؟
سمیع بدون مقاومت جواب داد:
این عكس را درجبل السراج برایم داده اند.
پرسیدم :كی داد؟
سمیع گفت :نفر های خاد برایم دادند.
گفتم :با این عكس چه باید می كردی؟
گفت :برایم گفتند درهر جای پنجشیر که می روی ،مواظب باشی که با این شخص رو به رو نشوی ...اگر در دامش
افتادی ،زنده گی بر تو حرام می شود!
گفتم :تو را برای چه كاری فرستاده اند؟
جواب داد :به من وظیفه داده اند كه مسعود را كه از همین مسیر می گذرد ،با همین تفنگچه بزنم!
پرسیدم :پس این عكس مرا چرا برایت دادند؟
گفت :در خاد جبل السراج برایم گفته شدكه فقط كوشش كن با این آدم كه عكسش را برایت داده ایم ،رو به رو نشوی! او
هر آدمی را كه كمی هم در منطقه نابلد باشد ،به سرعت شناسایی كرده و زیر كار می گیرد و پالن خراب می شود.
گفتم :تو چه وقت باید مسعود را می زدی؟ درین نیمه شب؟
گفت :برایم گفته بودند موتر مسعود شب ها ازین جا عبور می كند.
از میان قوطی نصواری كه از او گرفته بودم ،كمی نصوار در كف دستم ریختم .واقعا نصوار بود و سپس آن را در گوشه
دهانم انداختم و بار دیگر به عكس كهنه خودم خیره ماندم .آن وقت بیشتر از گذشته فهمیدم كه من به حیث كادر استخباراتی
مسعود چقدر برای استخبارات دولت آدم مهمی هستم .آن وقت فهمیدم كه وی چرا وقتی ( برخالف انتظار) با من رو به رو
شد ،چه گونه ناخود آگاه وحشت كرد و حالت غیرعادی به خود گرفت.
سمیع تاب شكنجه بیشتر را نداشت .تالش من برای كشف شبكه های ارتباطی وی در داخل جبهه نتیجه ای در برنداشت.
استخبارات دولت براساس پیش بینی دقیق او را بدون هیچ حلقه ارتباطی در داخل دره ،برای كشتن مسعود مأموریت داده
بود .اشتباه خاد آن بود كه قبل از رو به رو شدن وی با من ،چنان ترس وهولی در ذهنش ریخته بود كه از دیدن ناگهانی و
تصادفی من ،خودش را كامال باخت ونزدیك بود قبض روح شود.
حوالی صبح درباره سرنوشت وی با خود به مشوره پرداختم .یقین داشتم این جوان هفده ساله از روی فتوای عقل و خرد،
حاضر به این كار نشده است .كامال به این نتیجه رسیده بودكه شاید چند لحظه بعد ،با دستان خودم گلویش را بفشارم و یا با
تیشه و كارد قطعه قطعه اش كنم .خدا شاهد است و حاال به گفته خود صادق هستم كه تصمیم گرفته بودم كه حتی
آمرصاحب را نیز ازین رویداد عجیب مطلع نسازم .با خود این طور محاسبه كردم كه كشتن این جوان كه به سن شرعی
نرسیده است ،هیچ دردی را درمان نمی كند.
وقتی شب گذشت و روشنی صبح آمد ،خلیفه ناصر یكی ازمجاهدین را نزد خود خواستم و برایش گفتم خودش را آماده كند
كه این جوان را تا مدخل دره پنجشیر متصل به شهرك گلبهار برساند و از حدود جبهه خارج كند .خلیفه ناصر آماده رفتن
شد .سمیع كامال بی رمق شده بود و فكر می كرد او را به خلیفه ناصر می سپارم كه در عقب سنگی یا پشته كوهی،
اعدامش كند .برایش گفتم:
ترا دو باره به همان جا می فرستم كه از آن جا روانت كرده اند.
سپس با خشم و غضب ،صورتش را با چنگال هایم خراشیدم و پوست رویش را خون آلود كردم و گفتم :باید با این چهره
به نزد رئیس خاد جبل السراج بروی .پیام من برای حریف همین است كه ترا به حیث نشانی ،دو باره برایش اعزام كنم.
خون از صورتش سرازیر شد و در گوشش گفتم:
به رئیس خاد جبل السراج سالم مرا برسان و بگو ،من به چنگ همان كسی افتادم كه تو ترس داشتی با وی رو به رو
شوم.
اگر سمیع بیش از هجده سال عمر می داشت ،قبل از آن مسعود وهمراهانش از قضیه با خبر می شدند ،با تشریفات خاصی
اعدامش می كردم .او برای تطبیق حكم شرعی آماده نبود .بعد از آن رویداد ،خاد جبل السراج به شیوه های دیگری به من
پیام جوابی فرستاد اما هیچ یك از عملیات جاسوسی آنان برای كشتن مسعود ،كارگر نیافتاد.
احمد شاه مسعود ،از نخستین سال های جنگ چریکی درپنجشیر ،به منابع دست اول کشف و استخبارات دولتی و ارتش
چهل شوروی دسترسی کامل پیدا کرده بود .من از جرئیات شکل گیری چنین ارتباطات منظم و انتقال به موقع
وسیستماتیک اخبار واطالعات از درون نهاد های امنیتی واستخباراتی به شبکه ضد جاسوسی پنجشیر اطالع چندانی
ندارم .پالیسی مسعود این بود که کلید اصلی کسب اطالعات و دهلیز های مطمئن انتقال اخبارو گزارش های کامال سری
را در اختیار دیگران قرار نمی داد .من مطلع شدم که میرتاج معاون قطعه شماره 216کشف وزارت دفاع دولت ببرک
کارمل ( اهل پنجشیر) یکی از مهره های وابسته به مسعود بود .خلیل رئیس کشف قطعه 216وزارت دفاع ،جنرال نعیم
وردک و جنرال حسام الدین از روستای عمرز پنجشیرنیز از زمره افسران عالی رتبه قطعه کشف وزارت دفاع بودند که
تمامی اطالعات ریز و درشت را بدون آن که به کانال های استخباراتی درز کند ،در اختیار مسعود قرار می دادند.
جنرال نعیم وردک درسال 1384با زنده گی وداع کرد .وی در زمان حکومت مجاهدین در دهه هفتاد خورشیدی ،رئیس
کشف وزارت دفاع ملی بود .مسعود تا آخر حیاتش به تعهدات خود در برابر این افسران وفادار ماند و هرگز حتی بعد از
خروج روس ها از افغانستان و سقوط حکومت دکتر نجیب اهلل ،ازآنان به حیث منابع معتبر کسب اطالعات نام نبرد.
اهمیت محوری قطعه کشف وزارت دفاع به حیث بانک اطالعاتی سری و بسیار حساس درین بودکه این قطعه درتمامی
والیات افغانستان نماینده گی های سری و تحت پوشش را تأسیس کرده بود .شبکه های والیتی قطعه کشف به نام های
مستعار از قبیل اداره هواشناسی ،مؤسسه خیریه ،اداره زراعت و کلنیک ها و شعباتی که به نحوی برای مردم درمحالت،
خدمات عمومی را انجام می دادند ،فعال بودند که وظیفه اصلی آن ها جمع آوری اخبارسری امنیتی از سراسر کشور و
انتقال مجموعه اطالعات به وزیر دفاع و شخص رئیس جمهور ببرک کارمل بود.
مسعود به تمامی اطالعاتی که از طریق شبکه های قطعه کشف وزارت دفاع تهیه می شد ،دسترسی کامل داشت .اداره
های قطعه کشف ،با دستگاه مخابراتی کامال مصئون به نام مورز مجهز بودند .این دستگاه هاکلیه اخبار و اطالعات را
ابتدا به رمز(شفر) تبدیل می کردند وسپس به مراجع اصلی انتقال می دادند .عالیم رمز براساس جدول ویژه ای که در
هرمرکز وجود داشت ،تبدیل به واژه های فارسی می شد وسپس مورد مطالعه قرار می گرفت .جدول اصلی حاوی
اطالعات امنیتی سری از سراسر کشور به شکل توحید شده به وزارت دفاع ارسال می شد .یک نقل از همین جدول نهایی
شده اطالعات سری دراختیار مسعود قرار می گرفت .معاون قطعه کشف آقای میرتاج یک دستگاه مورز در اختیار جبهه
گذاشته بود.
ضابط ناچار( که بعدا به ظن مشارکت در کشتن مسعود ،درحاشیه قرار گرفت) درآن زمان کارکن امور مخابراتی ما بود.
او هر ماه با استفاده از دستگاه مورز ،جداول اطالعاتی را به فارسی برگردان می کرد ودراختیار مسعود قرار می داد.
بدین ترتیب ،همان اخبار واطالعات محرم که در اختیار شخص ببرک کارمل ،وزیردفاع ،وزیر داخله و ریاست خدمات
اطالعات دولتی ( خاد) و مراکز استخباراتی کی ،جی ،بی قرار می گرفت ،دراختیار مسعود نیز قرار داده می شد .مسعود
با استفاده از اطالعات دست اول ،در اجرای هرنوع عملیات و یا پیشگیری از عملیات شوروی وارتش دولت پیش دستی
می کرد .این وضع ،فضای آشفته و بی باوری را در سطوح مختلف نهاد های امنیتی دولت کارمل ایجاد کرد.
شبکه های کشف امنیت ،وزارت داخله ،دفاع و کشف فرقه (تیپ) چهل شوروی به طور هم آهنگ ،وارد کارزار ضد
حمله استخباراتی شدند .درهمین جریان ،استخبارات دولت به کشف این نکته نایل آمد که شبکه افسران قطعه کشف ،با
مسعود رابطه دارند و تمامی اطالعات را دراختیار وی قرار می دهند .دولت به سرعت وارد عمل شد و بعد از اتمام
مهلت آتش بس شوروی با نیروهای مسعود ،به تاریخ اول ثور سال 1363ابتدا میرتاج معاون قطعه کشف و سپس خلیل
خان را بازداشت کرد و با سرعت به جوخه اعدام سپرد .جنرال خلیل از باشنده های والیت غزنی بود .دولت موفق شده
بود که فرد رابط میان مسعود و این افسران را که از روستای ماله پنجشیر بود ،به دام اندازد .سایر افسران از جمله نعیم
وردک و حسام الدین که به زندان طوالنی مدت محکوم شده بودند ،به دستور مسعود با افسران داخلی که ما دراختیار خود
داشتیم ،مبادله شدند.
با آن که بعد از فروپاشی حلقه افسران قطعه کشف وزارت دفاع ،طومار ارتباطات سری مسعود با نهاد های مختلف امنیتی
دولت تا اندازه ای از هم گسیخت؛ سررشته های دیگر استخباراتی همچنان در اختیار مسعود باقی بودند .بعدها فهمیدم،
اجنت های خاص فقط با خود وی رابطه داشتند .تعجب درین بود که ما به حیث همراهان دایمی وی ،نمی دانستیم که
عوامل استخباراتی چه وقت ودرکجا با وی دیدار می کنند.
بعد از متالشی شدن محور ارتباطی درقطعه کشف ،روس ها برخورد شان را در مقابله با مسعود عوض کردند .آن ها
متوجه شده بودند که جنگ مسعود ،در عین حال ،یک جریان تئوریک وهوشمندانه است و برای شکستن آن باید ابعاد
سیاسی و تئوریک جنگ را نیز تقویت کنند .از همین جا بودکه گرد آوری اطالعات از سطوح پائین تا رده های باال آغاز
شد و پرونده مسعود به عنوان یک پرونده سرخ ،بر روی میز گرداننده گان و مدیران خاد و شوروی قرار گرفت .آن ها
ابتدا از تثبیت محل بودوباش و شناسایی کسانی که با مسعود درارتباط بودند ،آغاز کردند .تثبیت محل اقامت مسعود برای
خاد کار دشوار بود .مسعود از حیث حالت استقرار و حرکت ،به طورعصبانی کننده ای ،متغییر و بی ثبات بود وتا
آخرحیاتش چه در ساعات جنگ ،بیداری ،خواب ،صرف غذا ،مالقات با دیگران و رفتن به مسجد ،موقعیت های لغزنده و
فاقد تمرکز را حفظ کرد .تاج الدین خان ملقب به "سایه مسعود" می گوید:
من کامال مواظب می بودم که مدت بودوباش مسعود در یک مکان ،خیلی کوتاه باشد .بسیاری اوقات که از پیاده گشتی
درکوه ها و رفتن از یک ناحیه به ناحیه دیگرخسته می شدیم و درجایی به طورمؤقت ،توقف می کردیم ،مسعود ناگهان به
خواب سنگین فرومی رفت .من نمی خوابیدم وبعد از یک ساعت او را با اصرار و تحکم از خواب بیدار می کردم و محل
اختفا را عوض می کردیم .مسعود همیشه از اصرار و تحکم من اطاعت می کرد.
دولت وشوروی به هدف کشتن مسعود از طریق بمباران های ناگهانی هوایی ،بعد از یک مرحله دلسرد شدند .حلقات
اجنتوری دولت از لحاظ داشتن اطالعات قابل اتکا در باره مکان و زمان حضور مسعود به شدت درحالت افالس بودند.
بسیاری جاسوس ها درگوشه وکنار پنجشیر همراه با مخابره مخصوص بازداشت شدند که به مثابه آنتن های سیار دستگاه
های جاسوسی دولت سرگرم فعالیت بودند .وظیفه آنان صرفاَ دادن نقشه مکانی بود که احتمال می رفت مسعود درآن جا
حضور دارد و یا خوابیده است .وقتی ثابت شد که پس ازین ،چنین عملیات ها ،نتیجه ای نخواهد داشت ،پروژه های مغلق
نفوذ دادن جواسیس و تروریست ها را آغاز کردند .یکی ازین تالش ها ،درست چند ماه قبل از پایان مهلت آتش بس میان
شوروی و مسعود درسال 1362صورت داده شد .قبل از آن نیز تالش های زیادی به منظور حذف فزیکی مسعود انجام
گرفته بود؛ به کارگیری شخصی به نام سخی گل اهل شهرک قره باغ والیت کابل که طبق برنامه خاد باید در یک پروسه
نسبتاَ طوالنی ،به زنده گی مسعود نقطه پایان می گذاشت؛ از دور تازه جنگ استخباراتی خبرمی داد .مسعود که قبل از آن
درامر کشف و بازداشت اجنت های خاد ،حلقات مختلف آن ها را به خود مشغول نگهداشته بود ،این عامل نفوذی را نیز به
عنوان یک سر ماجرا در کنترول خود داشت .این شخص حاال نیز زنده است.
سخی گل دراصل یکی از دوستان شخصی ببرک کارمل بود که مسعود دریک بازی پیچیده موفق شده بود از وی به مثابه
یکی از فعاالن ضد حمله استخباراتی برضد رژیم استفاده کند .سخی گل عالقه خاصی به مسعود داشت وهرگز ،در بدترین
حالتی که جانش در خطر حتمی قرارداشت ،به مسعود خیانت نکرد .تا کنون روشن نیست که مسعود برای نخستین بار چه
گونه سخی گل ( شخص مورد اعتماد ببرک کارمل ) را درمدار ارتباطی خود قرارداده بود .زور آزمایی استخباراتی میان
مسعود ودکترنجیب که درآن زمان رئیس پرآوازه دستگاه جاسوسی کشور بود ،برسر استفاده از سخی گل ،کم کم به مرحله
حساسی نزدیک می شد.
بازی دوجانبه:
سخی گل بالفاصله بعد از شکسته شدن آتش بس میان ارتش شوروی و مسعود و آغاز بمباران و تعرض زمینی بر پنجشیر
و توابع آن ،از سوی خاد مأموریت تماس با مسعود را به دوش گرفت .در برنامه پیش بینی شده بود که مسعود قبل از
شروع تهاجم گسترده بر پنجشیر ،دریک عملیات قاطع و ظفرنمون از بین برده شود .مسعود که ازین برنامه قبال آگاهی
داشت ،طی عملیات سریع ،نیروهای حزب اسالمی حکمتیار را از شهرستان اندراب بیرون راند.
طی این مدت ،نبرد استخباراتی درخاموشی جریان داشت .سخی گل به عنوان عامل ارتباطی مسعود ،نامه ها و پیام های
جعلی مسعود را که ظاهراً عنوانی برخی فرماندهان جمیعت اسالمی در نزدیکی کابل مرقوم شده بود ،با خود به خاد منتقل
می کرد .مسعود درین دساتیر غیرواقعی ،به فرماندهان و مسئوالن جمیعت اعالم می کرد که مثال ما به تاریخ ...باالی
...حمله ور می شویم و شما باید نفرات جنگی تان را به حالت آماده باش نگهداشته و بعداز شروع تهاجم ،درحاشیه های
جاده و انبوهۀ تاکستان ها وته پل سنگر بگیرید و کاروان دشمن را منهدم کنید .یا این که به طور سربسته می نوشت که
"امانتی های مهم را نزد خود نگهدارید که اگر خدا بخواهد بعد از تصرف منطقه ...از آن استفاده صورت گیرد ".قرارداد
سخی گل با دکتر نجیب این بود که هرنامه و مکاتیب به امضای مسعود را به شخص دکتر نجیب تحویل دهد و مجموعه
مشاهدات خود را از مالقات با مسعود توضیح کند .دکترنجیب چندین بار مکاتیب و پیام های به ظاهر سری مسعود را از
سخی گل تحویل گرفت و بعد از کاپی ،اصل آن را دو باره به سخی گل مسترد کرد تا برای احتراز از فاش شدن مأموریت
سخی گل ،به دست فرماندهان جمیعت برسد.
این گونه پیام های سری که عنوانی صوفی رسول باشنده منطقه فرزه درنزدیکی کابل ارسال شده بود ،ابتدا به دست دکتر
نجیب رسید وبعد به سخی گل تحویل داده شد .مسعود درین دست نوشته ها ،چندین بار از حمله سنگین باالی یکی از
مناطق دولتی خبر داد .دولت با چندین برابر امکانات جنگی وارد کارزار می شد؛ مسعود به خاطر این که دساتیر جعلی
بی اعتبار ثابت نشوند ،حمالت پراکنده خود را نه درمحور اصلی که درجناح های آسیب پذیر ترسازماندهی می کرد .او
به این ترتیب ،سامانه های دفاعی خود در برابر حمالت بزرگ دولتی را آزمایش می کرد .هدف اصلی مسعود ،درواقع
کسب اطالعات و جزئیات رویدادهای اطالعاتی از زبان سخی گل بود .این همه آرایش های ظاهری صرفاً برای اغفال
دولت انجام نمی گرفت؛ بلکه این تالش ها به خاطرتحکیم موقعیت سخی گل درشبکه خاد دولت انجام می گرفت.
دولت براساس اطالعاتی که از دست نوشته های مسعود حاصل می کرد ،تمامی امکانات را خود را به کار می انداخت تا
تدابیر ویژه ی را به منظور دفع حمله مسعود درآن مناطق روی دست گیرد .درجریان بازی های اشتباه آمیز استخباراتی،
مسعود توجه خود را به مناطق دیگری معطوف می کرد که نیروهای دولتی را به شدت آسیب پذیر می ساخت یا آن که
درین گیرودار ،نقاط ضعف خود را از تیررس توجه قوت های حکومتی پنهان می داشت.
هرگاه سخی گل به پنجشیر می آمد ،مسعود با وی ساعت ها صحبت می کرد .سخی گل درین مدت اطالعات خود را به
طور کامل دراختیار مسعود قرار می داد .از جزئیات این مالقات ها هیچ کسی اطالع ندارد .فقط من ظاهر قضایا را
نظاره می کردم .در ختم یکی از مالقات ها در پنجشیر ،سخی گل برای تحکیم موقعیت خود نزد کارمل ،با مسعود چند
صحنه عکس انداخت و با خود به کابل برد.
سرانجام ،دکتر نجیب وکارمل پانزده روز قبل از ختم موعد آتش بس ،برنامه قتل سریع مسعود را به حیث
مأموریت سرنوشت ساز سخی گل ابالغ کردند .در حالی که سخی گل درخصوص این مسأله در دیدار قبلی خود با
مسعود ،روی این نکته مشورت هایی انجام داده بود .مسعود ازین پیشرفت خرسند نبود .او به ادامه مأموریت رفت وآمد
سخی گل میان پنجشیر وکابل عالقه داشت .بعد از قطعی شدن تصمیم دکتر نجیب برای کشتن مسعود ،سخی گل چنان که
بعدا حکایت کرد؛ ناگزیر شد به کارمل ودکتر نجیب اطمینان دهد که مسعود را در نخستین لحظات دیدار بعدی ،از میان
خواهد برد .مشاورین روسی که درین جلسات حضور داشتند ،ضمانت کرده بودند که هرگاه وی مسعود را بدون تأخیر از
پا درآورد؛ هواپیماهای عملیاتی به طور برق آسا او را از پنجشیرخارج خواهند کرد.
سخی گل بعد از مدتی غیابت ،ناگاه به من پیام داد که در ناحیه موسوم به "داالن سنگ" مدخل ورودی وادی
پنجشیر به دیدارش بروم .این اولین بار بود که مرا به منطقه داالن سنگ فراخوانده بود .وی گفت به "آمرصاحب" اطالع
دهم که مأموریت من به نقطه حساس رسیده است وادامه آن بعد ازین بس خطرناک است.
بدون تأخیر ،جریان را برای مسعود منتقل کردم .وی گفت:
به دیدارش برو ...مثل این که موضوع خاصی پیش آمده است .برای سخی گل بگو به پنجشیر داخل شود.
دردهانه دره پنجشیر ،سخی گل گفت:
مأموریت من از آن طرف نهایی شده است .چه کنم؟
من از سوی مسعود برایش دستوردادم که شوروی ها و دکترنجیب هرچیزی را که برای کشتن مسعود برایت
سپردند ،بگیر و دو باره برگرد!
در دور نخست برای سخی گل یک تفنگچه ،یک بوتل (شیشه) زهرو یک دستگاه مخابره داده بودند .تفنگچه اش
دارای میله کوتاه شبیه تفنگ چره ای بود که صرف دو گلوله می خورد .نوعیت زهری كه برای كشتن مسعود به كار می
رفت ،از مواد زهری عادی تفاوت داشت .این ماده کشنده تأثیر تدریجی و مشكوك داشت .هرگاه درغذا حل می شد و فرد
مورد هدف ،غذا را صرف می كرد؛ به زودی عالمات درد و بی تابی برچهره مصرف كننده ظاهر نمی گشت .تأثیر این
نوع زهر تدریجی بود و بعد از چند هفته نخستین نشانه های خود را به شكل تهوع ،سرگیچه ،خفقان ،ناراحتی معده یا
تغییر فشار خون ظاهر می كرد و بدین ترتیب ،كمتر كسی می توانست آدم كش را رد یابی و شناسایی كند .خصوصیت
تفنگچه بی صدا كه به طور ویژه برای كشتن مسعود استفاده می شد ،از نوع خاصی بودكه بعد از آن كه به طور خاموش
از یك زاویه نزدیك شلیك می شد ،اثرات مرگبار آن به صورت فوری مشهود نمی گشت و در مدت چند ساعت آینده،
حاالتی به شخص دست می داد كه هرلحظه احساس می كرد كه از درون متالشی می شود و دم حیات را آرام آرام از كف
می داد .ما با این نوع تفنگچه ها آشنایی داشتیم و شاید نمونه های این نوع تفنگچه ها و بوتل های زهر ،همین حاال نیز
دراختیار بعضی از نزدیكان مسعود وجود داشته باشد.
فشرده كالم ،هردو نزد مسعود آمدیم .مسعود جریان قضیه را از زبانش استماع کرد .سخی گل گفت که مسأله
ترور شما یک امرقطعی و مهم است .به من سفارش کرده اند که اگر در مسیرراه پنجشیر و یا درجایی دیگر ،با مشکلی
بر می خورم ،وسایل ترور را باید در یک نقطه پنهان در زیر خاک مدفون کنم و دو باره به کابل برگردم.
حینی که سخی گل با مسعود درین باره به رایزنی نشسته بود ،مجاهدان دوتن از جاسوس های متکرر را که به
قول مسعود " به خطر مجسم " تبدیل شده بودند ،اعدام می کردند .من لزوماَ نام جواسیسی را که درآن روز تیرباران شدند
و سخی گل خود شاهد صحنه بود ،نمی توانم معرفی کنم .بدون شک خبراعدام جواسیس به خاد می رسید و آن ها یقین می
کردند که سخی گل درنیمه راه به علت وخامت وضع ،وسایل کشتار را در جایی پنهان کرده و خودش را نجات داده است.
مسعود به سخی گل گفت:
دو راه در پیش داریم :یا آن که مأموریت ترا سر از همین لحظه مختومه اعالم کنم یا این که به دکترنجیب بگویی
که شرایط برایم فراهم نبود ،ناچار تفنگچه و مخابره را درجایی مخفی کردم وخودم برگشتم و در موقع مساعد دو باره
عازم پنجشیر می شوم.
اما دقایقی بعد ،مسعود تصمیم خود را عوض کرد و گفت:
سخی گل ،ترتیبی می دهم که تو تا امر ثانی به طور نمایشی باید به زندان چاه آهو بروی!
به این ترتیب ،به زودی در سراسر دره آوازه افتاد که یک جاسوس گرفتار شده است.
درسال ،1361مصادف با پنجمین حمله ارتش شوروی برپنجشیر ،از حیث تأمین نیازهای خوراکی و مهمات جنگی،
وضع دشواری پدید آمد .هزاران خانواده برای نجات از گرسنه گی ومرگ ،در ستون های طویل ،از راه کوه ها و گذرگاه
های دشوار ،به سوی مناطق هم جوار پنجشیر فرار می کردند .یکی ازین معابر ،کوتل معروف خاواک بود .مردم با زن
و فرزندان و مواشی به طرف کوتل خاواک حرکت کردند .آن ها می دانستند ،هر چه زمستان نزدیک تر شود ،خطر در
مسیرخاواک افزایش می یابد .وقتی اولین گروه از خانواده ها از خاواک عبور کردند ،خبر بدی در سرتاسر جبهه طنین
انداخت .جمعه خان فرمانده حزب اسالمی ،مسیر عبور این خانواده ها را سد کرد و شخصی به نام قاری گالب را مأمور
کرد که از عبور آنان به اندراب جلوگیری کند .قاری گالب در اولین آبادی زیر کوتل خاواک به طرف اندراب منتظر می
بود ،تا این خانواده ها ذله و کوفته به آن جا برسند .آنگاه آن ها را متوقف می ساخت.
وی در برابر زنان وکودکان ،مردان خانواده ها را زیرباران نا سزاگویی واهانت می گرفت .سپس آنان را در محضر
زنان و کودکان شان که از ترس می لرزیدند ،به شالق می بست .آخر کار ،آنان را ناگزیر می کرد که دو باره به داخل
دره پنجشیر ،راه کج کنند.
به یاد دارم در قریه سفید چهر پنجشیر ،هنگامی که دو نفر از این مردان خانواده را نزد مسعود آوردند ،آثار تازیانه بر
سر و صورت شان آشکار بود و شرح دادند که بر سرشان چه گذشته و با چه سختی با زن و فرزندان شان از کوتل
خاواک برگشته بود .سپس به زخم های صورت شان اشاره کردند و گفتند قاری گالب گفت :بر روی تان می زنم تا عالیم
آن را همه به چشم نگاه کنند.
مسعود چنان که عادت او بود ،به عرایض و شکوه مردان زخمی به دقت گوش می داد و چهره اش رنگ به رنگ می شد.
مانند همیشه سر به زیر انداخت و در خود فرو رفت .من شکی نداشتم که جمعه خان ،قاری گالب و اندراب در جلو
چشمان او دور می زنند و او روزی به حساب آن ها خواهد رسید.
مسعود که از دوره آتش بس با شوروی ،استراتیژی موسوم به عملیات پایگاه سازی در خارج پنجشیر را با سرعت پی
گیری می کرد ،نخستین عملیات فلج سازی دسته های حزب اسالمی را از قرارگاه آن حزب در منطقه پیشغور دره پنجشیر
آغاز كرد كه ازین مركز" ،بوی خون می آمد".
دومین عملیات فلج سازی دریك شب سرد زمستان بر مركز تجمع نفرات حزب اسالمی در شهرستان اندراب عملی گشت.
واحد های ضربتی مسعود با عبور دشوار از كوتل خاواك به اندراب رخنه كردند و سامانه نظامی و ارتباطی حزبی ها را
متالشی ساختند .جمعه خان فرمانده تحت فرمان حكمتیار در اندراب همراه با فعاالن نزدیك به خودش به سرعت از منطقه
خارج شدند .بخت با قاری گالب یاری نكرد .ریگستانی در كتاب " مسعود و آزادی " می نویسد كه قاری گالب "می
خواست فرار كند اما دیر شده بود.تا لباس های زمستانی اش را پوشید ،بچه ها عقب خانه اش ایستاده بودند".
آقای ریگستانی دنباله موضوع را این گونه شرح می دهد:
"شاید باور نكنید كه او را با احترام نزد مسعود آوردند .فرمانده آن ساحه عملیات قوماندان مرزا بود كه در سال ( )1375
در جنگ برضد طالبان جان خود را از دست داد .من بعد از عملیات ( فتح اندراب) او را دیدم؛ پرسیدم:
چرا او (گالب) را جزا ندادی؟
گفت :یك سیلی محكم به رویش زدم.
پرسیدم :چرا زیاد تر نزدی؟
گفت :دلم برایش سوخت! آخر اسیر بود".
ریگستانی ادامه می دهد:
قاری گالب فقط چند هفته در زندان بود و مسعود او را مورد عفو قرار داد و فرمانی برایش نوشت که هیچ کس حق
اذیت و آزار او را ندارد .ما در جبهه دادستانی داشتیم به نام مشتاق .هم او بود که لرزه بر اندام جواسیس انداخته بود .او
نقش مهمی در تصفیه جواسیس در جبهه بازی کرد و به یاد دارید که در باال از عدم موفقیت شوروی ها در کارهای
نفوذی در داخل جبهه یاد کردیم .شوروی ها شکست شان را در عملیات نفوذی مدیون مشتاق هستند .برخورد او با
جواسیس خیلی خشن و قاطع بود .روزی دو جاسوس را نزد او می بردند ،آن ها به مجردی که فهمیدند نزد مشتاق برده
می شوند ،هنگام عبور از پل ،خود را به دریا انداختند .شاید تصویر یک آدم بسیار قسی القلب در ذهن تان آماده باشد،
ولی بر عکس مشتاق آغا شاعری خوش قریحه و آدم ظریف است ،که هیچ به حرفه اش نمی خورد .اما مشتاق و قاری
گالب! از زبان خود مشتاق بخوانید:
در بیرون اداره ام که نزدیک جاده بود ،قدم می زدم (در قریه دشت ریوت پنجشیر).
یکی از مامورین آمده گفت :مشتاق آغا! آن شخص را که در حال رفتن می بینید قاری گالب است! پرسیدم:
کدام قاری گالب؟
گفت:
همین قاری گالب مشهور ،که مردم را اذیت می کرد.
دستور دادم او را بیاورند .رفتند و او را آوردند .کمی وارخطا به نظر می رسید.
پرسیدم :نامت چیست؟
گالب الدین!
قاری گالب تو هستی؟
بلی من هستم.
چرا مردم را با قمچین می زدی و زنان و اطفال را از کوتل خاواک بر می گرداندی؟
دست به جیب برد و کاغذی را بیرون آورد .آن را باز کردم ،دیدم فرمان مسعود است که "هیچ کس او را اذیت نکند!" چند
بار به فرمان و به او نگاه کردم وآنگاه فرمان را چند بار بوسیده در جیب گذاشتم و بر سرش پریدم .چنان او را زیر مشت
و لگد گرفتم که در چند لحظه ،خود خسته شدم و مامورینم مرا باز داشتند .از جا بلند شد و چون بید می لرزید .هنوز نفسم
راست نشده بود که به یادم آدم چه کاری کرده ام؟
اگر مسعود خبر شد؟
به عجله دست به کار شدم .دستور دادم عاجل اسبی بیاوردند.
سپس قاری گالب را بر اسب نشاندم و سه محافظ را همراهش کردم و گفتم که یک لحظه در راه توقف نکرده ،شب او را
از کوتل خاواک بگذرانند.
قاری گالب که پیاده روان بود از برکت خشم من صاحب اسب شد .من ماندم و یک هزار تشویش از بازپرسی مسعود .می
دانستم که شبکه های اطالعاتی او به کدام سرعت این خبر را به او می رسانند .تمام شب نخوابیدم و هی فکر می کردم که
به مسعود چه بگویم.
راه حل های مختلفی در ذهنم خطور می کرد .ناگهان صدای موتری را شنیدم .از پنجره نگاه کردم؛ موتر مسعود بود .به
محافظان گفتم :بگویید من نیستم.
از درون اتاق مخفیانه نگاه می کردم ،دیدم کاکا شهاب الدین راننده اوست .پرسید:
مشتاق کجاست؟
گفتند جایی رفته است.
گفت :کجا رفته؟
گفتند :نمی دانیم.
گفت :که آمد برایش بگویید ،هر چه زودتر نزد آمر صاحب بیاید!
از لحنش معلوم بود که از حادثه خبر دارد .دیگر معطل نشدم لباس هایم را جمع کرده از اداره فرار کردم .چند هفته ازاین
قریه به آن قریه در حرکت بودم و روز ،خود را به کسی نشان نمی دادم.
مسعود در این مدت مرا می پالید و من هنوز رم می کردم .یک روز که دلم از این حالت گرفته بود ،در کنار جاده از قریه
بازارک می گذشتم .ناگهان موتر مسعود سر راهم سبز شد .امکان فرار وجود نداشت .به طرف شیشه موتر نگاه کردم.
مسعود نشسته بود .اشاره کرد که به نزدش بروم .نزدیک رفتم؛ دیدم ،می خواهد تبسمش را با قهر پنهان کند .کمی خون
در رگ هایم جاری شد .گفت:
او آدم کجاستی؟
و بدون این که منتظر جواب بماند دستور داد ،که زود به جایی بروم و کاری را انجام دهم!
الحمد اهلل که به خیر گذشت.
در سال 1363درگرماگرم جنگ ،مسعود اسرای نظامی را سیل آسا رها می كرد .روستای پیشغور مركز واحد های
جنگی شوروی بود .من در زندان چاه آهو مركز گرفته بودم .او به طورمعمول افسران ارتش دولتی را به زندان چاه آهو
اعزام می كرد و می گفت كه درجه آنان را در حزب ،جنگ و یا جرم وجنایت احتمالی تشخیص كن .مراد از
كاربرد واژه "تشخیص" از سوی مسعود را می دانستم .سفارش وی هماره این بود كه دسته های اسیران را درجه بندی
كرده و از آنان برای پیشبرد امور جبهه و استخدام اطالعاتی استفاده كنم .جالب این بود كه تاكید اصلی را فراموش نمی
كرد و می گفت:
آدم های مجبور را رها كن كه بروند پی كارشان!
یا بسیاری اوقات اگر وقت كافی می داشت ،یك یك اسیران را مثل روانشناس از نظر می گذرانید .یكی دو نفر را از میان
شان نشانی می كرد و مرا گوشه ای می كشید و با اشاره به آنان می گفت:
مشتاق ،آن را كه می بینی ،فریب خورده است .طرفش نگاه كن ،آدمی كه از روی فتوای عقل دست به كاری می زند،
طرز نگاه و حالت دهانش این طور نمی باشد!
یا به اسیر دیگری با گوشه چشم اشاره می داد:
پاهای ترقیده اش را سیل كن...كفیده گی پایش نشان می دهد كه این بدبخت كدام هنری ندارد!
به اسیر دیگری می پرداخت و می گفت:
خیلی پریشان است ...جان بیادر ...شاید زنش یا كس دیگرش مریض است ...شاید نان نداشته است برای خوردن كه
سرحدش به این جا كشیده!
از تعجب خاموش می ماندم .می دانستم كه حتی بسیاری از جاسوس ها و خرابكاران كه از طریق شبكه های مختلف
مرتبط با وی بازداشت می شدند ،كار شان به من نمی رسید و از همان جا رها می شدند .او دلیل عجیبی برای این كار
داشت و می گفت :خطرناك نبودند!
در یكی از شب های اضطراب كه از فشار تحقیقات شباروزی اسیران خیلی خسته شده و از ادامه كار به ستوه آمده بودم،
نگهبانان یكی از قرارگاه ها سی نفر را به محوطه زندان آوردند.
از سرگروه نگهبانان پرسیدم:
این ها كی ها اند؟
گفت :این ها را آمر صاحب روان كرده است به تحقیقات!
چند اریكین دردست های شان بود .یادداشت مسعود را كه ضم فهرست اسامی زندانیان بود از دست نگهبانان گرفتم .قبل
ازآن كه آن را بخوانم ،فی الفور دستور تالشی و بازرسی بدنی دادم و تمامی اشیای شخصی اسرا را در یك بوجی ( کیسه)
تپاندیم و سپس گفتم همه شان کنار دیوار به صف شوند.
وقتی به یادداشت مسعود نظر انداختم ،اصل قضیه را دانستم .او نوشته بود كه این افراد رها شده اند و باید هنگام خروج
از پنجشیرهیچ كس مزاحم شان نشود .چون شب بود و از سویی هم كاروان اسرای آزاد شده باید از حریم چندین قرار گاه
مجاهدین عبورمی كرد ،مسعود مثل اكثر اوقات ،بدون آن كه آنان را به تحقیق معرفی كند ،شخصاَ "خط راه" داده بود و
به نگهبانان سفارش داده بود که تا دمیدن سپیده صبح ،آنان را از دم چشم قرار گاه ها دور كنند كه با روشن شدن هوا از
دره خارج شوند .از بخت بد اسیران ،نگهبانان بی سواد گمان برده بودند كه مسعود عنوانی من ( مشتاق) خطی نوشته و
آنان باید به زندان چاه آهو منتقل شوند .نگهبان را گفتم این ها را در كجا تحویل گرفته ای؟
معلوم شد كه اسیران تا رسیدن به چاه آهو ،در چندین نقطه از دست یكی به دیگری تحویل داده شده بودند .باالی نگهبان
خودم جیغ كشدیم كه جدول اسامی اسیران را بیاورد .نگهبان كه كتاب ورقه و گلشاه را مطالعه می كرد ،به تندی از جا
پرید و جدول اسامی را به دستم داد.
از جا برخاستم و با صدایی بسیار بلند وقهرآمیز به اسیران گفتم:
سرانجام جنایت كاران اصلی به چنگم افتاده اند .كارت ها و اسناد های حزبی خود را بیرون بكشید .شما مردم را به كشتار
گاه ها برده و كار مملكت را به این جا رسانیده اید .درین جا آمده ایدكه باالی مردم تعرض كنید ،خون بریزانید و غضب
خدا را باالی خود نازل كنید...
درین اثنا نگهبان من با كوره سوادی كه داشت ،خط مسعود را مطالعه كرده بود ،ازگوشه مرا صدا زد:
مشتاق صاحب ،آمرصاحب این ها را رها كرده است!
فریاد كشیدم:
آمر از كیسه خلیفه می بخشد .این مردم بر ما قیامت برپا كرده و برای كشتن وتعرض به این جا آمده اند ،آمرچه گفته این
ها را آزاد كرده است؟
پس دست به كار شدم .گوشم را روی قلب هریكی ازآنان گذاشتم .ازمیان سی نفر ،قلب پنج نفر آنان بسیار به شدت می
تپید .با خود گفتم كه شاید همین پنج نفر در لحظه ی كه گوشم را روی قلب شان گذاشته بودم ،ترسیده باشند .باردوم این
آزمایش را تكرار كردم .دیدم بازهم قلب همان پنج نفر ،غیر عادی می تپد .به نگهبان گفتم این پنج نفر را به توقیف ببر تا
من ازآنان تحقیق كنم .ساعتی بعد روشنایی صبح آمد و دستور دادم خوراكه كافی برای 25نفر اسیران توزیع كنند و به
سرعت ازین منطقه عبور دهند.
وقتی به اتاق تحقیق بازگشتم ،از خود پرسیدم كه آیا من اشتباه كرده ام یا این كه جنایت كاران را تشخیص داده ام؟
از نخستین ساعات بامداد بازجویی از آن پنج تن را شروع كردم .از مقاومت یكسان همه آنان پی برده بودم كه من در
تشخیص آنان اشتباه نكرده ام .یكی از آنان كه ریش سرخ و چشمانی سبز داشت ،به شدت مقاومت می كرد .عجالتا از وی
دست برداشتم و كار روی چهارتن دیگر را ادامه دادم .سرانجام هر چهار نفركارت های سرخ را از الی جمپر( کاپشن)
های شان كشیدند و روی میز گذاشتند .این كارت ها با زنجیر باریكی وصل بودند كه سر دیگر این زنجیر را می شد مثل
حلقه پرده به جایی بند كرد .كارت های شان نشان می داد كه حزبی های داوطلب جنگ بودند .من تنها به حصول این
كارت ها قانع نبودم .سپس رفتم به سوی آن مرد ریش سرخ كه با نگاه های كم وبیش فاتحانه ای مرا می نگریست .یك
باره چیزی به ذهنم گذشت و دستور دادم كه پطلونش (شلوار) را از تنش بیرون كنند .به یكی از زندانیان كه مسلك دكتری
داشت ،وظیفه دادم كه عالیم جارحه را درسراسر بدنش كشف كند .او را گوشه ی كشید كه معاینه كند ،یك بار صدا زد:
یك خصیه (بیضه) اش گلوله خورده و قسمتی ازآلت تناسلی اش نیز قطع شده است!
پس فشار اصلی را بر وی متمركز كردم .دقایقی بعد به جرایم خود اعتراف كرد و كارت شناسایی خود را برایم تحویل
داد .معلوم شدكه وی درجبهه لغمان هم جنگیده بود وكسانی را كه به دست خودش كشته بود ،معرفی كرد .وقتی چهار نفر
دیگروضعیت این شخص را نظاره كردند ،نیازی به اعمال شكنجه زیاد نبود .درآن جو اضطراب كه همه شان درهم
شكسته و روحیه شان كامالً ازبین رفته بود ،دنباله بازجویی را نیز بدون كمتری نرمش و مدارا پی گرفتم .ساعاتی بعد
همان چهار نفر به جرایم وحشت ناكی اعتراف كردند .از الیه پنهان كرتی ( کت) یكی از آنان گوشواره یی پیدا شد كه یك
پارچه گوشت به آن چسپیده بود .وی اعتراف كرد كه بعد از تجاوز بر یك دخترجوان ،حالت اضطراری پیش آمد و من
گوشواره را به سرعت از گوش وی كندم و دختر چیغ زد و به زمین خورد و من دیگر عقب خود را نگاه نكردم .همچنان
هریك ازآنان به چندین واقعه تعرض ناموسی باالی زنان اعتراف كردند.
دیگر درباره این كه آنان را اعدام كنم یا نه ،هیچ تردیدی برایم باقی نماند .به ویژه از دیدن گوشواره چسپیده به گوشت بدن
یك انسان ،از خط حالت عادی خارج شده بودم.
هنوز روز به پایان نرسیده بود كه مسعود از جریان با خبر شدو به زودی مشاهده كردم كه یك مأمور سوار بر اسب همراه
با یكی از بادیگارد های مسعود سر رسیدند .مسعود جدی امركرده بود كه اسیران را از زندان چاه آهو بیرون بیاورید و
همراه با آنان مشتاق را بدون مقدمه و استدالل دستگیر كنید و حتی فرصت ندهید كه به تشناب برود .بادیگارد ها جرئت
انجام شدت عمل در مقابل من را نداشتند .بادیگارد های مسعود به زندان ریختند و دستور مسعود را برای من ابالغ کردند
و دیگر نفهمیدم که با اسیران چه گونه برخورد کردند.
من تمام پرونده اعترافات مجرمان و كارت های سرخ و گوشواره متصل به گوشت بدن آدم را درجیب های كالن واسكتم
جا دادم و گفتم:
یااهلل راه بیافتید ...كجا برویم؟
یك قبضه كالشینكوف خودم را روی شانه انداختم .پیك مسعود روی اسب و من به اتفاق همراهان پیک با پای پیاده به راه
افتادیم .از محبس چاه آهو تا منطقه دشت ریوت در ناحیه آخر دره پنجشیر ،حدود چهارده ساعت منزل زدیم .مسعود در
یك باغ مفروش از كرت های رشقه با یك فرمانده موی دراز مشغول صحبت بود .از دور مرا به مخاطبش نشان داد و با
لحنی خشمگین گفت:
این مشتاق است!
و با لحنی پرتحكم از من سوال كرد:
جناب! من آمر هستم یا تو؟
گفتم :تو آمر هستی و من سارنوال مشتاق!
پرسید :چرا به این كار خود سراقدام كردی؟
معلوم بود كه در باره چه از من سوال می كرد .گفتم:
مگرما وشما از ابتدای كار ،با هم تعهد نكرده ایم كه دربرابر هرنوع ظلم وتجاوز و بی ناموسی و قتل جهاد می كنیم؟
مسعود اندكی مكث كرد .اواز لحن من انتباه گرفته بود كه من با دست پر و مدارك كافی به حضورش آمده بودم.
گفت :چرا باالی امر من پا گذاشتی؟
سوال مسعود را با پرسش استقبال كردم وگفتم:
آمرصاحب تا حاال دیده ای كه من در امورنظامی مختص به تو مداخله كرده باشم؟ آیا تا كنون از تو پرسیده ام كه این
سالح را در كجا استعمال كن و سالح دیگر را چه گونه آتش كن؟ من هیچ گاه ازتو سوال نكرده ام .اما من وظیفه سختی
را برعهده دارم كه ازمن مسئولیت طلب می كند .تو همیشه در یك شب اضطراری ،از روی عاطفه ،جنایت كاران را
بدون تشخیص خط راه می دهی كه بروند وبازهم برای ذلیل كردن وتعرض به خلق اهلل جنایت كنند .درین جا خون جاری
است .مردم كشته می شوند؛ زن ها وكودكان از گرسنه گی و سرما جان می دهند .ما شب وروز پاره های دل وجگر
شهیدان را جمع می كنیم؛ و شمار قربانیان انفجارات روز تا روززیاد می شود؛ من چه گونه می توانم به خدایی كه ما را
نظاره می كند ،جواب بدهم و درصورتی كه اثبات شده است كه آنان جنایت كرده اند؛ قتل نفس كرده و به كرامت دیگران
تجاوز كرده اند ،چه گونه دلم را قانع كنم كه آزاد شوند؟ تو اگر در سطح خودت مسئولیت داری ،من هم مسئولیت دارم.
دست به جیب بردم و پرونده اعترافات وكارت ها وگوشواره چسپیده به گوشت آدمی را بیرون كردم ودر مقابل چشمانش
گرفتم و گفتم:
همه شان زنا كرده و زنان را كشته بودند.این ها را ببین!
رنگ مسعود تغییر كرد و بدون آن كه به مدارك زنده نگاهی بیافگند ،رو به سوی قبله ایستاد و دست به دعا بلند كرد و من
نفهمیدم كه زیرلب چه می گوید .دقایقی بعد ،روبه قوماندان موی دراز كردو گفت:
نگفته بودم كه مشتاق از روی احساسات تصمیم نمی گیرد؟ اگرخدا وسیله ای فراهم نمی كرد و مشتاق به داد بنده گان
مظلوم وقربانی نمی رسید ،با آزاد كردن جنایت كاران ،به درگاه خدا چه جوابی می دادم؟
من به سخنانم ادامه دادم و گفتم :آمرصاحب ،آیا فكر كرده ای كه گروه های زیادی ازاسیران را كه کفش و پوشاك داده و
رها كرده ای ،چه اعمالی را مرتكب شده بودند؟
بازهم به یك انگشتر دیگر اشاره كردم وگفتم:
آیا صاحب این انگشتر ،بنده خدا بوده است ویانه؟ حق زنده گی داشته است و یانه؟ فرزندو خواهر وبرادری داشته است
ویاخیر؟ تو به كسانی كفش وپول می دهی كه به قصد كشتن تو و مردم تو به این جا آمده اند.
مسعود دست باال كرد وگفت :گپ را كوتاه كن ...بروید.
بر بنیاد اظهارات جمعی از همرزمان نزدیک مسعود ( ،و راویان این کتاب) دادستان مشتاق چندین بار از سوی مسعود
مورد عتاب و مؤاخذه قرار گرفت .بارها وظیفه اش به حالت تعلیق درآمد .این شاهدان تأکید می کنند که هیچ کسی به
آسانی قادر به انحراف از اوامر مسعود نبود .شخص مشتاق نیز تأئید می کند که بار ها از بیم مسعود به علت برخی
لغزش ها و تمرد خرد وکوچک ،ازیک منطقه به منطقه دیگر متواری شده است.
درسال 1362ده روز به ختم مهلت آتش بس با ارتش شوروی باقی مانده بود كه مسعود توطئه دیگرخاد دولت را كشف
كرد .این بار پروژه ترور مسعود ظاهراَ از سوی وهاب از کادرهای بلند پایه ریاست پنج خاد طراحی شده بود و اجرا
كننده آن عزیزاهلل ( بعضی حفیظ اهلل گفته اند) خواهر زاده ضابط ناچار ( همانی كه پیش ازآن می خواست به وسیله
نوشانیدن شیر به مسعود ،او را به وسیله زهراز بین ببرد) بود .عزیزاهلل رئیس خاد مزارشریف بود .عزیزاهلل در پیوند با
رئیس اداره پنج خاد آقای کریم بها ،بعد از برنامه ریزی های مقدماتی ،كم كم به مرحله عملی حمله به مسعود نزدیك شده
بودند كه قبل از آغاز عملیات ،كشف و معرفی شدند .من مطلع شدم كه عزیزاهلل در خانه عبدالقادر ناچار در بخشی خیل
یك زن روسی را هم قبالً جا به جا كرده بود و عزیزاهلل برادرش به اتفاق یك تروریست باشنده چهاردهی كابل ،نیز سرگرم
تقرب به موقعیت های اصلی و اجرای ترور باالی مسعود بودند .ضابط ناچار این بار نیز با آنان همكاری كرده و ما را
بی خبر گذاشته بود.
من غافلگیرانه به خانه ناچار رفتم .مشاهده كردم كه یك زن روسی سرگرم ترسیم خطوطی بر روی یك صفحه بزرگ
كاغذ است .با توجه به بازی دوگانه ای كه برخی افراد نفوذی ما در ارگان ( استخباراتی خاد)و پنجشیر دنبال می كردند،
رفت و آمد بعضی از جواسیس دولت به خانه ضابط بر بنیاد توافق قبلی مسعود انجام می گرفت .ما درین معامله های دو
گانه و نوشته ناشده ،در واقع موقعیت جواسیس نفوذی خود مان را در دستگاه اطالعات رژیم كارمل حفظ می كردیم .هدف
ما این بود كه استخبارات حكومت باورمند شود كه زن جاسوس درخانه ضابط ناچار با هیچ خطری رو به رو نیست و
مأموریت خود را در كمال مصئونیت انجام می دهد .بهره برداری ما درین بود كه ضابط ناچار در دستگاه استخبارات
دولت از جایگاه مطمئنی بر خوردار می شد .با آن هم مسعود هماره احتمال روی گردانی ووسوسه افراد خودی در برابر
زن و پول و امتیازات مادی را كه سخاوت مندانه از سوی خاد پیشكش می شد ،از نظر دور نمی داشت.
زن روس كامال به شكل بانوان شهركابل لباس پوشیده بود و با فصاحت فارسی صحبت می كرد .با آن هم ضابط ناچار
از حضور ناگهانی من به خانه اش اندكی شرمسار شده بود و گفت:
این زن از دوستان عزیزاست!
گفتم :این زن درین جا به چه كاری مشغول است؟
با آن كه درین پروژه از قبل در تفاهم بودیم ،او سراسیمه شد .درك كرده بود منظور من چه است و فكر كرد كه من مسیر
توطئه را از ابتدای كار تا آن لحظه دنبال كرده ام .ازین كه خبر سری توطئه به شبكه ضد جاسوسی مسعود درز كرده
بود ،ناراحت گشته بود .او گفت:
هنوز شروع كار است .قصدداشتم وقتی پالن پیشرفت كند ،ترا حتمی درجریان بگذارم.
زن روس بدون توجه به گفت وگوی ما و نگرانی كه معموال یك مأمور جاسوس درمكان دشمن احساس می كند ،موضع
مهم موسوم به "كوه هاروسنگ" در بخشی خیل را ترسیم كرده وبی خیال به آن سرگرم بود .به وضاحت فهمیده می شد
كه آن زن مواضع كوه درعقب خانه را نقشه برداری كرده بود .در موضع مذكور یك دستگاه ماشیندار دهشكه مستقر گشته
بود كه عملیات هوایی دولت را بر مواضع مجاهدین با چالش و تهدید جدی مواجه می كرد .همچنان ازین تیغه به آسانی
می شدكه شهرک رخه مركز پنجشیر را زیر آتشباری قرار داد .به ضابط ناچار گفتم:
تو آدم اعتمادی هستی ،چرا ازین جریانات مرا بی خبرگذاشتی؟
درحالی كه بعد از توطئه ترور ناکام به جان مسعود ،دیگر هیچ اعتمادی باالیش نداشتیم .ضابط هشیاری كردو قوماندان
گل حیدر را خواست و باوی مشوره كردكه اگر خواهر زاده اش ( عزیزاهلل) برای خدمت به جبهه مؤثر باشد ،برای
آمرصاحب معرفی اش كنم .اوگفت كه ما برای اغفال خاد ،با این زن كار می كنیم .ظاهرا طوری نشان می داد كه هرچند
بازی دوجانبه استخباراتی را به پیش می برند ،هیچ گاه به مسعود خطری را متوجه نخواهند كرد .درهمین جریان ترتیب
كار را طوری داد كه زن روس از منطقه خارج ساخته شد .چون مسئولیت همه این صحنه ها را ضابط ناچار و برادرش
به دوش گرفته بودند ،من هم بر بازداشت زن روس اصرار نكردم.
مسعود دستورداد قضیه را پیگیری كنم تا روشن شود داستان به كجا ختم می شود .درهمین حال من به اتفاق مسعود ،گل
حیدر وبسم اهلل خان ( رئیس كنونی ستاد ارتش) برای اجرای كاری ،روانه روستای شتل ( دره ی كه به دره معروف
سالنگ وصل می شود) شدیم .در مسیر راه بسم اهلل خان به مسعود خبر داد كه خواهر زاده ضابط ناچاراز خاد تفنگچه
آورده و ظاهراَ ازدولت دستور تازه گرفته اند تا آن را عملی كنند.
مسعود گفت:
ازین قضیه اطالع دارم.
از مسعود سوال كردم :شما ازانتقال اسلحه خبر دارید؟
این بخش اطالعات تا كنون دراختیار مسعود قرار داده نشده بود .او چه گونه ازآن مطلع گشته بود؟ به مسعود گفتم:
من از موجودیت اسلحه نزد برادر ضابط ناچار خبرندارم ،فقط یك زن را درخانه اش دیدم كه به زودی از آن جا ناپدید
شد .مسعود ساكت بود و معلوم بودكه از تمامی جریان اطالع دارد .بعدا ثابت شدكه مسعود عامالن این ماجرا را به نوبه
خود به میدان خاد پرتاب كرده بود.
قرار بود عزیزاهلل برادر ضابط ناچار به زودی ازكابل برگردد و برنامه خاد را افشا كند.
یكی دو روز بعد عزیزاهلل در ناحیه "داالن سنگ" ( دهانه ورودی دره) آمد و از من خواست به دیدارش بروم .ضابط
ناچار گفت كه كار عزیزاهلل پیشرفت كرده و یك تروریست باشنده چهاردهی كابل را نیز با خود آورده است .وی گفت یك
تفنگچه ساخت فرانسه همراه با مخابره مخصوص نیز درموتراست .آن ها را همراه با موتر والگای روسی به داخل دره
راه دادم .او با اشاره به تروریست گفت كه وی از معاونان ریاست شش و از تیراندازان ماهر وشناخته شده است .به سوی
تروریست نگاهی انداختم .او سردرگم شده بود كه عزیز مصروف چه كاری است و او را دركدام منطقه آورده است؟ او
احساس کرده بود که از سوی عزیزاهلل به بازی گرفته شده و با پای خود به معرکه داخل شده است.
مسعود با وی صحبت کرد .او چاره ی جز افشای تمام اسرار خاد مربوط به برنامه ترور مسعود نداشت .او افشا كرد كه
قبل از تهیه برنامه ترور مسعود ،عاشق دختری شده بود كه ظاهراَ از كارمندان اداره پنجم خاد بود .وهاب رئیس اداره پنج
شرط بسته بود كه اگر وی دراجرای برنامه ترور مسعود پیروز به کابل برگردد ،سعی خواهد شدكه وی نه تنها به وصال
با دخترمورد نظر برسد و امتیازات بزرگ مادی را نیز از آن خود خواهد کرد .او هم برای اجرای چنین شرطی كمر
بسته بود .مسعود از وی محل كارش را پرسید:
وی گفت :من كارمند شعبه باندیتیزم ریاست پنج هستم.
مسعود پرسید :چه گونه برای كشتن من آماده عمل شدی؟
تروریست جواب داد :وهاب به من قول داده بود كه مشكل ترا حل می كنم.
مسعود پرسید :مشکل تو چه بود؟
تروریست گفت :من باید به هدف خود می رسیدم .راه دیگری نداشتم .وسیله ای برای رسیدن به دختری که دوست داشتم،
دراختیار من نبود.
مسعود ناگهان به خنده افتاد وگفت:
این همه خطر برای همین بود؟
تروریست جواب داد :آری
مسعود گفت :من ترا رها می کنم الکن مواظب باش که این عاشقی سرت را برباد ندهد!
تروریست هرگز به سخنان مسعود اعتماد نکرده بود.
مسعود سپس از وضع خانواده گی ،سطح اقتصادی ،شغل پدر و موقعیت آموزشی وی جویا شد.
وی بعد ازاستماع داستان عزیزاهلل و تروریست اهل چهاردهی ،ضابط ناچار را به حضور طلبید وگفت:
حاال كه این ها آمده اند و قضیه را افشا كرده اند ،چه باید بكنیم؟
آیا عزیزاهلل را به طورنمایشی به زندان بیاندازیم؟
بعد ازمشوره جمعی ،تصمیم گرفته شدكه در سراسر جبهه آوازه ای پخش شود كه دوجاسوس به شمول عزیزاهلل كه به تازه
گی به دام افتاده بودند ،ازچنگ مجاهدین فرار كرده اند .شخص ناچار كه گویا از همدستان خواهر زاده اش بوده ،چند
روزی به طور ساخته گی به زندان افگنده شد.
عزیزاهلل و تروریست دیگر ،به دستور مسعود ازراه كوه روستای تاواخ به دره شتل به سوی دره سالنگ هدایت شدند.
مسعود سفارش كرده بود كه آنان درین مدت پیاده كوهنوردی كنند و تا رسیدن به جاده سالنگ و تأسیسات حكومتی ،باید
پای های شان آبله بزند؛ خسته و ترسیده به نظر برسند تا مقامات خاد باور كنند كه آنان واقعاً ازچنگ مجاهدان گریخته اند
و با تحمل دشواری های جانفرسا ،جان شان را نجات داده اند.
مسعود رسم تعریف شده ای داشت .هرگاه توطئه ای افشا می شد ،عامالن توطئه از خطر مجازات مرگ و زندان طویل
رهایی می یافتند و بعد از یك دوره كوتاه مشوره و چاره اندیشی ،فعاالن توطئه را ازدره خارج می كرد.
درسال های نخست دهه شصت خورشیدی ،صدها تن از اسیران جنگی در زندان "چاه آهو" نگهداری می شدند .این
زندانی ها مدت طوالنی در زندان نمی ماندند و بعد از یک رشته بازرسی های الزم رها می شدند .من ازمیان همین
زندانی ها که بعد از یک مرحله تثبیت هویت و شخصیت شان ،آدم های بی خطر ،معصوم و مجبور تشخیص داده می
شدند ،به مدت یک هفته یا یک ماه برای خودم بادیگارد انتخاب می کردم .این بادیگاردها همراه با من در فضای آزاد،
گشت وگذار می کردند و هیچگاه به عنوان یک اسیر با آنان برخورد نمی شد .یکی از اسیران ( که اسمش را به خاطر
ندارم) جوانی بود بیست ساله و باشنده ده افغانان کابل که به جرم کشتن دو نفر از مجاهدان محکوم به اعدام شده بود.
پرونده این جوان زیر کار بود.
من در رهایی اسیران کامال دست باز داشتم و جز از کسانی که شخص مسعود درباره شان تصمیم می گرفت ،می توانستم
همه را آزاد کنم .خدا را شاهد می گیرم و از زبان خودم سند می دهم که روزی تصمیم گرفتم که به هر طریق ممکن او
را رها کنم .چرا چنین تصمیمی گرفتم؟
روزی پتوی خامک دوزی من به شاخه گیرکرد و اندکی پاره شد .به نگهبان زندان سفارش کردم که از میان "بندی" ها
کسی را بیارود که پاره گی پتو را بدوزد .نگهبان لحظاتی بعد جوانی را داخل دفتر آورد .پتو را دادم که بدوزد .خودم به
کاری مشغول بودم و حینی که او سرگرم دوختن پتو بود از وی سواالتی کردم .اوگفت:
قبل از آن که به جبهه اعزام شود ،عروسی کرده است .وی گفت که ابتدا در بند عشق همسرش گرفتار آمده و سپس او را
به همسری برگزیده است .من از وی پرسیدم:
تو چطور این جا آمدی؟
با صراحت گفت:
من داوطلبانه به جنگ آمدم.
وی در جریان بازجویی اعترافات زیادی داشت و از سوی دادگاه ابتدایی جبهه به مرگ محکوم شده بود .درجریان دوختن
پتو ،آه از سینه برکشید و اشک درچشمانش افتاد .من تحت تأثیر قرار گرفتم .سوال کردم:
اگر کاری کنم که تو را از تهلکه مرگ نجات دهم ،اصالح می شوی؟
او گفت :اصالح می شوم و هرگز به جبهه نخواهم آمد.
گفتم :سوگند بخور!
گفت :قسم به خدا و رسولش ...زنم سرم طالق که راست می گویم و برضد مجاهدین جنگ نمی کنم.
من گفتم :خوب ...در قدم اول برای آن که مقدمات کار را برابر کنم ،تو به حیث نگهبان با من باش.
بدون تأخیر یک میل کالشینکوف و یک اندازه پول برایش دادم .او روزانه در فواصل کوتاه میان دفتر و بازار و سرزدن
به بعضی جاهایی که مجاهدین به سر می بردند ،مرا همرایی می کرد .درین مدت او را تحت نظر داشتم که تا روحیه
وفاداری و صداقت او را آزمایش کنم و سپس راهی را برای رهایی وی باز کنم .او درین مدت درست مثل سایر مجاهدین
درکنار من بود.
یک روز برای اجرای مأموریتی دور تر از منطقه ای که زندان درآن موقعیت داشت ،روانه دشت ریوت واقع درآخرین
دره پنجشیر شدیم .از زندان تا مکان مطلوب باید نیم ساعت پیاده منزل می زدیم و از گردنه کوه ها و پیچ راه های مختلف
عبور می کردیم .از محل بازار و جاهایی که حضور مردم درآن مشعود بود ،دور شدیم .درخاموشی راه می رفتم و زیر
چشمی هم به او نگاه می کردم .او کمی عقب می ماند و من اندکی سرعت گام هایم را کم می کردم که او بتواند موازی با
من راه برود .هنوز نیمه راه را نرفته بودیم که درجریان صحبت ،حس کردم که چشم هایش راه کشید .متوجه شدم که
حضور ذهن خود را از دست داده است و نگاه هایش را نا خود آگاه از من می گریزاند .فکر کردم ذله شده است .من
بالذات آدم مشکوک هستم و یک بار به چشمانش نگریستم .رنگ نگاه هایش اندکی متغییر شده بود .حتی رفتارش آهنگ
طبیعی نداشت .گفتم :قدم ها را تیز تر کن!
چیزی نگفت؛ ظاهراَ وانمود کردکه قدم هایش را بلند تر به جلو می بردارد .یک بار به سویش دور خوردم ونگاهش کردم
و سپس چشمانم را گشتاندم به سوی مسیری که روان بودیم .آفتاب از عقب ما می تابید و حین راه رفتن ،سایه های ما را
دراز تر نشان می داد .من به آسانی می توانستم کوچک ترین حرکت او را از روی حرکت سایه اش ارزیابی کنم .با
خودگفتم :
مثل این که می خواهد ...
او حاال ده قدم از من عقب تربود .این فاصله برای دو عابر همسفر غیرطبیعی است .با خود گفتم اگر همین حاال روی
برگردانم و چیزمشکوکی در وی کشف نکنم ،او اگر سوء نیتی هم در دل داشته باشد ،به آسانی می تواند وضع خود را
عوض کند ویا به سرعت تصمیم خود را عملی کند .عالوه بر آن از دور خوردن آنی به سوی وی ترسیده بودم .مطمئن
بودم دستش به سوی قید تفنگ نرفته است .درآن سکوت کوهستان ،پائین کردن قید تفنگ صدا تولید می کند و او هنوز این
کار را نکرده بود .حس کرده بودم که در صدد یافتن فرصت برای زدن قید و سپس کشیدن ماشه است .این کار به یک
مقدار زمان نیاز داشت که گوش من به آن حساس بود .به خود گفتم که همین حاال اگر اسلحه را آماده کند ،به طور مارپیچ
دست به فرار می زنم وعقب یک سنگی می پرم و با استفاده از تفنگچه مکروف که درکمر داشتم ،می توانم از خطر سوء
قصد جان به سالمت ببرم .حرکت گام هایم را به طور نامحسوسی آهسته کردم تا فاصله میان ما کمتر شود .فی الفور به
این نتیجه رسیدم که اگر وی برای تیراندازی به سوی من از عقب اقدام کند ،به سرعت می تواند به طرف عقب بیشتر
فاصله بگیرد و درین لحظات کوتاه قید تفنگ را بزندو همزمان مرا زیر آتش بگیرد .به سایه متحرکش چشم دوختم .او از
من فاصله نگرفت؛ درعوض شانه اش را کمی خم کرد تا تسمه تفنگ را از روی شانه اش بلغزاند .بی درنگ اما بسیار
طبیعی ایستادم و بی آن که به عقب نگاه کنم گفتم:
اوبچه زود شو که کار ما می ماند!
با گفتن همین جمله ،فاصله او میان ما به یک متر رسید! به عقب نگریستم .دست هایش می لرزیدند .هنوز فرصت نیافته
بود قید تفنگ را پائین کند .از لرزش دست هایش فهمیدم که کامال ابتکار را از دست داده است .درین اثنا او اشتباهی را
مرتکب شد که سرنوشت بدی را برایش رقم زد .او فکر کرد کامال از نیتش آگاه شده ام؛ پس بی موقع شتاب به خرچ داد و
درحالی که من کامال از لحاظ روانی در موقعیت بهتر از لحظه های قبل قرار داشتم ،قید تفنگ را کشید ومن با سرعتی
ناشی از یک هیجان ترسناک به عقب پریدم و هنگامی که به طور بی خبر مشت محکمی به دهانش کوبیدم ،تعادل خودش
را از دست داد ویک جا با تفنگ به زمین خورد .اگر در لحظه های آخر ،دوگام از من فاصله می داشت ،کارم را ساخته
بود .دو زانوی سنگین را روی سینه اش گذاشتم .چشمانش تیره شده بودند و طوری دست پاچه گشته بودکه حتی دست
هایش را هم به نشانه دفاع از ضربات احتمالی من باال نگرفت.
تفنگ را از زمین برداشتم وگفتم:
بلند شو!
با سراسیمه گی به تضرع پرداخت :بد کردم ...به خدا بد کردم نمی خواستم کاری کنم...
رو سوی آسمان کردم و گفتم :خدا شاهد است که من ترا چند روز بعد به مسئولیت خود رها می کردم ...هرچند که قاتل
دونفر هستی و درحضور شاهدان اعتراف به جرم کرده ای ...حاال...
او دست و پا زد که از اشتباهش درگذرم .گفتم :تو می خواستی سومین قتل را هم مرتکب شوی ...اما حاال ثابت شدکه خدا
نمی خواهد دست تو به خون نفر سوم آلوده شود .من به تو آزادی دادم ،پول دادم که نزد زنت دست خالی نروی و وعده
آزادی دادم .تو به کشتن من خود را برای رفتن به دوزخ آماده می کردی ...حاال من ترا کمک می کنم که زود تر به
دوزخ بروی!
به اطرافم نظر افگندم .دیدم حفره باریکی در چند متری ما قرار داشت .در آن جاچند روز پیش سربازان روس ،فرش ها
ولوازم خانه مردم را آتش زده بودند .او را لب حفره ایستاده کردم .درین حال یک گروه از مجاهدان از عقب به سوی
دامنه کوه باال می رفتند .آن ها همه خبرچینان مسعود بودند .من به سوی مدعی حمله ور شدم و با خشم دیوانه واری او را
زیر ضربه گرفتم .تا رسیدن گروه مجاهدان به سویش تیراندازی کردم و درست یادم نیست که گلوله ها کدام نقاط بدنش را
سوراخ کردند .دیگران به سوی من هجوم آوردند و اسلحه را از دست می گرفتند .از آن تاریخ به بعد مطلع نشدم که آن
فرد قاتل به چه سرنوشتی گرفتار شد .فقط اطمینان دارم که اگر از مسعود در مورد وی تعیین تکلیف کرده باشند ،امروز
نیز درجمع زنده گان است و شاید جنایات خویش را از روی عادت ترک نکرده باشد.
در سال هایی كه من در كنار احمد شاه مسعود به حیث كاركن ویژه اطالعاتی كار می كردم ،به طور كلی از همان پیچ و
خم هایی عبور داده شدم كه مسعود بنا به مصلحت خودش مرا فرصت می داد كه به یك چنین گره گاه هایی تقرب كنم.
سررشته اصلی اطالعات خاص كه در برخی موارد از آن مطلع شدم ،در اختیارهیچ كس دیگر نبود .او بعضی روزنه
های اطالعاتی را زمانی به روی من می گشود كه یا روند محوری بازی به نتایجی نزدیك می شدو یا این كه خطر
گشودن روزنه آن به روی من ،خیلی اندك می بود .درهرحال ،درهمان مقطع ،امكانات اجرایی مأموریت ها را برای من
میسر می ساخت .درجریان آتش بس با ارتش شوروی در پنجشیر ،مسعود تمام توان خود را روی شكستن حدود
جغرافیایی و عملیاتی نبرد های استراتیژیك درآینده ،متمركز كرده بود .ما درموقعیت شكننده ای قرار داشتیم كه اندك ترین
اشتباه درمحاسبه و یا خوش بینی فریبنده دربرابر مانور های حریف قدرتمند می توانست در مجموع كلیت جبهه جنگ را
به زیان ما دگرگون كند.
این وضع مقارن احوالی بود كه دسته های محلی حزب اسالمی وابسته به گلبدین حكمتیاردر شهرستان اندراب والیت
بغالن كه بخش عقبی جبهه پنجشیر را پوشش می داد ،راه تأمینات و حمل ونقل نفرات و اسلحه به سوی پنجشیر ویا
بالعكس را مسدودكرده بودند .مسعود از همان آغاز نسبت به تالش پاكستان به هدف تحت فشار گذاردن و انصراف وی از
بلند پروازی های مستقالنه مظنون شده بود .از سوی دیگر ،شوروی ها این طور محاسبه كرده بودند كه توافق روی آتش
بس مؤقتی با مسعود ،شرایطی را فراهم می آوردكه در میان مجاهدان ،اسباب انزوای مسعود را فراهم خواهد آورد.
زمستان سختی هم در پیش بود وما از هر امكانی برای برون رفت از تنگنای محاصره بهره می گرفتیم .من عامل اصلی
ارتباط با واحد های ارتش شوروی بودم .مبادله پیام ها از سوی شوروی به مسعود و یا از سوی مسعود به شوروی ها ،به
وسیله من انجام می گرفت .در جریان آتش بس ،یگانه پایگاه شوروی در منطقه عنابه (تقریباَ بخش آغازین دره یك صد
كیلومتری پنجشیر) قرار داشت .منبع مأموریت من برای حفظ ارتباط استخباراتی همین ناحیه بود.
ما در آن زمان مجاز بودیم كه از كنار پایگاه شوروی عبور كرده و كاروان نفرات و مواد خوراكی خود را به عمق پایگاه
های چریكی منتقل كنیم .من درهمین مسیر ،شبكه های ارتباطی خود با روس ها را فعال كرده بودم .به تدریج یاد گرفتم تا
نیاز ها و رفتار سربازان وافسران شوروی را كشف كنم .این سربازان برخالف سربازان غربی كه اكنون در افغانستان
حضور دارند ،برای تأمین رابطه عادی و سپس رابطه عاطفی خصوصی تر استعداد قابل توجهی داشتند .نخستین چیزی
را كه متوجه شدم ،دلبسته گی آتشین این نظامیان به اشیای ساخت جاپان و یا تولید كشور های غربی بود .حتی اشیای
ریزو درشت بی کیفیت ( به اصطالح بنجل) ساخت كارخانه های پاكستان ،دل سربازان روس را می ربود .هر كاالی
ساخت كشور های غیر شوروی ،از سوی آن ها به دلگرمی ،كنجكاوی و هیجان استقبال می شد .دراوایل كار ،رادیوهای
كوچك و متوسط جاپانی ،وسایل آرایش ،ساعت دستی و چوكات عینك ،لباس های ارزان اما ظریف با طراحی های
رنگارنگ و ...را با دقت و سخاوتمندی زیاد استقبال می كردند .بعد ها بعضی اجناس عتیقه ،قالین و كاالهای نسبتاَ قیمتی
را مورد توجه قرار می دادند .تهیه كردن این گونه اجناس ارزان وقابل دسترس ،برای من كار ساده بود و من با بذل و
بخشش این گونه لوازم موفق شدم تا دست كم در سطح عادی اعتماد آنان را جلب كنم .چندی بعد نتیجه گرفتم كه این چنین
دادوستد كم هزینه موقعیت مرا به حیث یك باشنده محلی برجسته ساخته است كه حتی افسران ومشاوران بلند پایه نظامیان
روسی در عنابه با من رفیق شده بودند .آنان همچنان می دانستند كه من فرد وابسته به مسعود هستم و با سواری موتر
جیب روسی به سوی قرارگاه های شان می رفتم.
چندی بعد در تأمین رابطه با شوروی ها یك گام دیگر به جلوبرداشتم و توزیع پول نقد را شروع كردم .درك كرده بودم
كه حتی نظامیان ارشد شوروی از لحاظ مالی در تنگدستی به سر می بردند .علت این مسأله را تا هنوز نیز درك نمی كنم.
مسعود از من پرسید كه آیا درین گونه تماس ها با شوروی ها ،دست آوردی خواهی داشت؟
من گفتم :اكنون رفیق اعتمادی آن ها هستم.
مسعود پرسید :آن ها از تو استفاده می كنند یا تو از آنان چیزی به دست می آوری؟
من گفتم :من غیر از یك مقدار چیزهای خردو كوچك و اشیای بی ارزش چیزی ندارم كه به آنان بدهم .اما من خواهم
توانست دست آورد مهمی از مجموع این روابط داشته باشم.
مسعود گفت :پس ثابت كن كه چنین است!
پرسیدم :مثال چه كارمهمی را باید انجام دهم؟
مسعود با لبخند پاسخ داد :نقشه های استراتیژیكی را كه از مناطق ما تهیه كرده اند می توانی از آنان بگیری؟
گفتم :انشاءاهلل كه یك كاری می كنم!
بعد از آن ،رفاقت و ایجاد فضای اعتماد را با دادن تحایف رنگارنگ و ارزان قیمت در میان آنان گسترش دادم.
روزی به پایگاه عنابه نزدیك شدم .یك بالگرد( هلیكوپتر) روسی در میدانی كوچك نشست كرده بود وبال هایش با صدای
مهیبی می چرخیدند .از ترجمان روس ها كه با لهجه فارسی ایرانی صحبت می كرد سوال كردم كه چه خبر است؟
ترجمان بدون مقدمه برای من گفت :مشاور ما جایی می رود اما به یك مقدار پول نیاز دارد!
من گفتم :من پول با خود دارم ،چقدر الزم دارد؟
او گفت :نمی دانم.
من دوازده هزار افغانی را ازجیب در آوردم و به سوی مشاور رفتم .مشاور با چهره ای شرمنده و محجوب به سوی من
لبخند زد .من گفتم :این پول را شما الزم دارید؟ لطفا این را بگیرید .مشاور نسبت به سخاوت من بی اعتماد بود .وقتی
اصرار كردم ،دست پیش آورد و صرف سه هزار افغانی را از دست من گرفت و به سرعت به سوی بالگرد شتافت .از
همان روز ،رفاقت من با مشاور شروع شد .وقتی چند روز بعد به پایگاه عنابه برگشت ،به دیدنش رفتم .رفتارش با من
خودمانی شده بود .من كه در برخورد با وی كمی جسور شده بودم ،به طور آشكار ،خواسته هایم را مطرح می كردم .او
از من سوال كرد چه كاری می تواند برای من انجام دهد؟ من گفتم:
مهمات ضرورت دارم.
او بی درنگ انواع مختلف مهمات را در اختیار من گذاشت.
وقتی رابطه ما عمیق تر شد ،از وی خواستم نقشه عملیاتی مناطق پنجشیر و نواحی اطراف منطقه را برای من بیاورد .او
مدتی تأخیر كرد .روزی مرا نزد خود فراخواند و یك بسته تاشده از نقشه های جنگی را به دست من داد .همین كه این
نقشه ها را پیش چشمان مسعود گستردم ،او لحظاتی بر آن خیره شد و سپس بی اختیار خندید .این نقشه ها درست همان
چیزی بودند كه مسعود درپی دستیابی به آن ها بود .او گفت :این نقشه ها بسیار حیاتی و مهم اند.
واقعه هجده هم:
منبع :حاجی عزم الدین
رخنه بر پایگاه بگرام
درسال هایی كه پنجشیر تحت بمباران شدید جنگنده های پیشرفته قرار داشت ،سعی می كردیم از منابع دست اول خاد
حكومت و استخبارات شوروی ،در باره تصمیم گیری ها و تاریخ و مكان های مشخصی كه به هدف بمباران نشانی می
شدند ،اطالعاتی را به دست بیاوریم .من موفق شدم كه مستخدم سفارت هند در كابل ( نامش محفوظ) را مأموریت بدهم كه
در سفارت هند چه می گذرد؟ این شخص باشنده والیت غوربند بود وبه مسعود عالقه زیاد داشت .او را در ناحیه خارج از
كابل مالقات كردم .حكومت های هند در آن زمان با شوروی رابطه نزدیك داشتند و به دلیل حضور پاكستان درجنگ
افغانستان ،آنان به دفاع از رژیم ببرك كارمل هرگونه كمك های نظامی را از آن رژیم دریغ نمی كردند .از قبل اطالع
داشتیم كه خلبان ( پیلوت) های هندی میگ های روسی را به طور آزمایشی پرواز می دادند و اهدافی از قبل تعیین شده را
درپنجشیر بمباران می كردند .درضمن ،كسب اطالع از درون سفارت هند دركابل برای ما بسیار با اهمیت بود .از
مستخدم سفارت پرسیدم كه وی در سفارت چه كاری را می تواند به نفع ما انجام دهد؟
او گفت :مقامات بلند پایه نظامی روس ،افغان وهندی اكثرا در سفارت هند جلساتی برگزار می كنند .من از صحبت های
آنان چیزی نمی دانم .درپایان جلسات ،تمامی یادداشت های آنان بر روی میز باقی می ماند و مسئوالن سفارت ،اوراق به
جا مانده را پاره پاره كرده و دریك سطل آشغال می ریزند.
به مستخدم دستوردادم تمامی كاغذ پاره های سفارت به شمول اوراق پاره شده بعد از جلسات را برای من بیاورد .این
پروژه برخالف تصور ،نتایج ثمربخشی به بار آورد .نفرات اطالعاتی ما با وصل كردن دو باره كاغذ پاره ها ،به
اطالعات مهمی دسترسی می یافتند .ما ازین طریق به ریشه اطالعاتی دست پیدا كردیم كه درجنگ اطالعاتی بسیار مؤثر
بودند.
به نظر می رسد مسعود به شیوه های دیگری نیز در سفارت هند در کابل رخنه اطالعاتی ایجاد کرده بود که دیگر شبکه
ها از آن بی اطالع بودند .وی به تاریخ دهم سنبله 1363خورشیدی در نامه ای به انجنیر اسحق( رئیس کمیته سیاسی
جمیعت اسالمی و از نخستین همراهان مسعود ).از سران جمیعت اسالمی درین باره اشاره هایی دارد .وی می نویسد:
" طبق راپورمؤثق در تمام مراحل پالن گذاری و اجرای عملیات باالی پنجشیر ،مستقیماَ هندی ها با روس ها همکاری
داشته و فعال هم همه مسایل در سفارت خانه هند طرح ریزی می شود .اگر زود تر بتوانید کامره کوچک یا میکروفیلم در
اختیار ما قرار بدهید ،شاید بتوانیم از اسناد فیلم تهیه کنیم .باید خاطر نشان کنم که نباید به هیچ نحو به غیر از خود شما،
سایرین ازین مسأله با خبر شوند .چه ،به مجرد افشای راز ،نفر ما گرفتار خواهد شد".
شبکه های کشفی مسعود ،دارای زنجیره بی شمار بودند .هیچ شبکه ای از فعالیت یک دیگر اطالعی نداشتند .مسعود هر
زمانی که می خواست ،طرزفعالیت شبکه های مشکوک را به وسیله یک شبکه دیگر در مکان واحد مورد نظارت و
تفتیش قرار می داد که درآن صورت نیز ،شبکه زیرنظارت و شبکه نظارت کننده از تشخیص یک دیگر عاجزبودند.
حاجی عزم الدین در باره بخش دیگر رخنه اطالعاتی درمیان ارتش افغانستان می گوید:
همچنان ما بعد از یك دوره تالش موفق شدیم تا شماری ازافسران تحصیل كرده در شوروی را كه در پایگاه هوایی بگرام
به كار مشغول بودند ،درشبكه ارتباطی خود تنظیم كنیم .این افسران بدون آن كه مسعود را به چشم دیده باشند ،با
شورواشتیاق زیادی پیام ارسال می كردند و حاضر به همكاری بودند .این افسران اعضای حزب حاكم خلق بودند .جبهه
پنجشیر به اطالعات حاصل از درون پایگاه بگرام بسیار نیازمند بود .طبق نقشه مسعود ،افسران افغان را دریك شبكه
ارتباطی تنظیم كردیم .مسعود نحوه كار این شبكه را طراحی كرد كه براساس آن ،به هریكی ازین افسران دستگاه های
مخابره كوچك را توزیع كردیم كه مكالمات آن به آسانی قابل شنود نبود .برد مخابراتی این دستگاه ها زیاد نبود .مرحله
نخست ارتباط از بگرام تا گلبهار را تحت پوشش قرارمی داد .مرحله دوم ،برقراری ارتباط از گلبهار تا دره شتل واقع
درنزدیكی دهانه پنجشیر بود و مراحل بعدی ارتباط در همین فواصل عیار شده بود.
مسعود از طریق همین شبكه به ظاهر ساده ،از تمامی تحركات روس ها به سوی پنجشیر و مناطق متصل به آن با خبر
می شد .این افسران گمنام خدمات زیادی را برای نجات قرارگاه های استراتیژیك پنجشیراز گزند بمباران های وحشت
بارانجام دادند .جالب این بودكه افسران مستقر در بگرام كه زنجیره انتقال حساس ترین عناصر اطالعاتی را تا به عمق
دره پنجشیر تشكیل داده بودند ،بدون هیچ امتیاز و درخواست مادی از مسعود حمایت می كردند .بعد ها مسعود خود تصمیم
گرفت تا وضع اقتصادی این افسران مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد .مدتی بعد مسعود دستورداد كه به شماری از
افسرانی كه با قبول خطرات مرگ و زندان ،كوچكترین مانور های ارتش شوروی بر ضد جبهه پنجشیر را گزارش می
دادند ،معاش الزم پرداخته شودكه این دستور به طور منظم مورد اجرا قرار می گرفت.
واقعه نزده هم :
منبع :حاجی عزم الدین
اداره شماره پنج « خدمات اطالعات دولتی» تحت امر دكترنجیب ،مركز اصلی سازماندهی مبارزه بر ضد مسعود به
شمار می رفت .مأموران نفوذی مسعود در بخش های مختلف اداره پنج فعال بودند .مسعود شخصا با این فعاالن( البته به
طور غیرمستقیم) رابطه داشت و اطالعات حساس را از همین منابع به دست می آورد .برای من وظیفه داده شده بودكه
فهرست مطولی از كاركنان اداره پنج را تهیه كنم .درین فهرست كه از داخل ریاست پنج دراختیار ما قرار گرفته بود،
افسران وكارمندان خاد را طبقه بندی كرده بودیم و می دانستیم كه چه كسانی وابسته به جناح خلق حزب حاكم اند و كدام
یك از آنان در شاخه حاكم پرچم عضویت دارند .درجه موقف این افراد در حزب را نیز مشخص كرده بودیم .حلقات
وابسته به سایر تنظیم ها از جمله حزب اسالمی را نیز درداخل ریاست پنج كشف كرده بودیم .مسعود با استفاده از گروه
های خاص ،از تمامی افراد شامل درفهرست تقسیم بندی شده ،به نفع خود استفاده می كرد .بعد ها مطلع شدم كه مهره های
اصلی ارتباطی های مسعود در ریاست پنج ،درواقع كسانی اند كه در تصمیم گیری های اصلی و اجرای عملیات مهم بر
ضد مسعود شریك اند .مسعود نفوذ خود در ریاست پنج را تا آن جا گسترش داده بودكه بعد ها وهاب معاون ریاست و فرد
دیگری به نام سیداكبراهل روستای كورابه والیت پنجشیر به طور منظم كلیه اطالعات كلیدی و حیاتی را از كانال های
پوشیده دراختیار مسعود قرار می دادند( .اشاره مؤلف :سیداکبربه ظن غالب ،درآخرین روزسقوط دولت دکترنجیب اهلل،
جنرال باقی رئیس ادارۀ پنجم را ترور کرد وخودش به وسیله انجنیرعارف بدون دستور مسعود تیرباران شد ( ).وهاب
همان کادر اطالعاتی است که دربرنامه ریزی ها به خاطر ترور مسعود فعالیت می کرد وظاهرا در اعزام تروریست ها
به پنجشیر مشارکت می کرد) تا جایی که شاهد بودم ،مسعود این افراد را از نزدیك نمی شناخت و شاید هیچ گاه موفق نشد
آنان را از نزدیك مالقات كند.
شگرد برقراری تماس مسعود با عوامل وفادار به خودش در دستگاه های دولتی ،تأمین روابط غیرمستقیم از طریق افراد
عادی و ناشناخته بود .دربسیاری حاالت حساس كه خطر جدی می توانست حتی زنده گی افراد را با مرگ تهدیدكند،
مسعود با استفاده از روابط خویشاوندی و عاطفی افراد ،دساتیر و پیام های خود را به آدرس های معیین ابالغ می كرد.
بسیاری اوقات مسعود ناگهان به وسیله افراد خاص ،با چهره های برجسته حكومت درتماس می شد كه برای این افراد
مهم ،بس تكان دهنده و ترسناك می نمود .مسعود از كسانی برای تأمین این گونه روابط استفاده می كرد كه زندانی كردن
آنان هیچ سودی برای حكومت نداشت و تازه این كه حكومتی ها به مصلحت خود نمی دیدند كه با سركوب و انتقام گیری
از افراد عادی ،دشمنی مسعود را پیش خرید كنند .جنرال های معروف شمال از جمله جنرال جالل رزمنده ،جنرال آصف
دالور ،جنرال شاه آغا و داوود پنجشیری فرمانده نظامی جالل آباد با مسعود رابطه دیرینه و عمیق داشتند .استدالل
جنراالن حکومت این بود كه آنان نسبت به كشور و سرزمین مشترك ما -افغانستان -هیچ گاه خاین نیستند .آنان پیام داده
بودند؛ هر امری راكه از جانب مسعود برای آنان صادر شود ،عملی خواهند كرد .اطالعات حساس و كلیدی از سوی
همین افسران بلندپایه منتقل می گشت و برنامه ها برای ترور مسعود و سركوب مراكز تجمع فرماندهی پنجشیر بی اثر می
گشت.
ما زمانی به میدان بعضی مسایل اطالعاتی مهم پرتاب می شدیم كه سرازیری اطالعات از كانال های مختلف دولتی به
مسعود شدت می گرفت و نوعی فوران اطالعاتی به وجود می آمد .مسعود دریك چنین فضایی ،ترجیح می داد كه سمت
دهی وبررسی كدام یك از موارد اطالعاتی را به دوش ما بگذارد .در واقع وقتی هجوم اطالعات به حدی می رسید كه
مسعود توان رسیده گی به آن ها از دست می داد ،پی گیری قضیه به من سپرده می شد.
در ماه های آخر ریاست جمهوری ببرك كارمل ( نیمه دوم دهه شصت) نخستین بسته های اطالعاتی در باره مذاكرات
پنهانی مقامات شوروی و پاكستان در اختیار مسعود قرار گرفت .در ابتدا فكر می شد كه مسعود این اطالعات را از طریق
شبكه های سرپوشیده درمیان نظامیان شوروی وافغان به دست آورده است .بعد از مدتی مطلع شدیم كه این مسأله برای
نخستین بار از سوی پدر دكترعبداهلل ( لغمان) ( دکتر عبداهلل لغمان از نزدیکان مسعود بود و سپس به معاونت امنیت ملی
بعد از سرنگونی طالبان برگزیده شد ودرسال 2119درلغمان ترور شد ) .كشف شده بود .پدر دكتر عبداهلل لغمان مردی
مدبر و زیرك بود و او توانسته بود كه از مذاكرات و معامله پاكستان وشوروی بر سر افغانستان پرده بردارد .مسعود به
این نتیجه رسیده بود كه روس ها در صدد خروج از بن بست جنگ افغانستان اند .ظاهراَ هدف ازین تماس ها ،جلب كمك
پاكستان درامر خروج مسالمت آمیز ارتش شوروی از افغانستان بود.
مسعود درین بازی نقش خود را در چندین جهت دنبال می كرد .وی توانسته بود رابطه اش با دكتر نجیب را تا مدت های
طوالنی حفظ كند .ما حتی تا مراحل نهایی ،ازین ارتباطات آگاهی نداشتیم .مسعود چنان كه بعد ها گفت؛ دكترنجیب قالب
های مختلف ارتباطات را به سویش پرتاب كرده بود تا او را در یك پروسه طوالنی ،به نفع عملیات خاد ،مصروف
نگهدارد .مسعود برین مسأله وقوف داشت كه حفظ رابطه از سوی دكترنجیب ،برای رسیدن به دوهدف صورت می
گرفت:
یك :ایجاد مقدمات عملی برای تشكیل یك دولت ائتالفی با شركت حزب دموكراتیك خلق و شورای نظار تحت رهبری
احمد شاه مسعود
دو :ارسال زیگنال اشتباه به كلیه طیف های مجاهدین ضد دولت ،برای نشان دادن رابطه مسعود -نجیب كه هدف از آن
منزوی كردن مسعود در میان گروه های رقیب مجاهدان بود .حسام الدین مأمور رابطه از سوی نجیب با مسعود بود كه
تماس ها برای ایجاد یك دولت اعتدالی میان مجاهدین جمعیت و حزب حاكم دموکراتیک خلق را به پیش می برد .نماینده
بعدی دكتر نجیب عبداهلل طوطا خیل بود كه سعی می كرد نقاط نظر مشترك میان دكتر نجیب ومسعود را مشخص كند.
یكی از موسپیدان قوم جاجی به نام گل بت خان نیز مدتی وارد ماجرا شد و مأموریت وی نیز ،ایجاد نزدیكی میان دو
طرف بود .درآخرین بار ،گل محمد كوهستانی به عنوان نماینده دكتر نجیب با مسعود روابطی برقرار كرد .فعالیت ها
مقارن زمانی بود كه به قول مسعود ،حكومت تحت رهبری حزب دموكراتیك خلق ،آخرین توانایی خود برای بقا را
ازدست داده بود .تعبیر نظریات مسعود آن بود كه كنار آمدن با حكومت نجیب به معنی اتحاد یك شخص زنده با یك شخص
مرده است.
نجیب در عین حالی كه پل تماس های سیاسی را استوار نگهمیداشت ،برنامه های ترور مسعود را نیز یكی پی دیگر
طراحی می كرد .همزمان با تالش برای كشف نقاط نظر مشترك با مسعود ،پرونده كشتن مسعود به هر بهای ممكن،
همچنان بر روی میز دكتر نجیب قرار داشت .شخصی به نام باقی خان كه در مجتمع مسكونی مكروریان های كابل زنده
گی می كرد ،چندین بار پروژه های مختلفی را برای كشتن مسعود روی دست گرفت كه همه در نیمه راه به ناكامی
انجامیدند .باقی خان در اداره پنجم فعال بود واز نزدیكان غالم فاروق یعقوبی وزیر امنیت دكتر نجیب به شمار می رفت.
اشتباه باقی خان این بود كه وی كسانی را برای كشتن مسعود نامزد كرده بود كه قبال از طریق شبكه های خاص ،با
مسعود رابطه داشتند ودر امور عملیات استخباراتی تابع فرمان مسعود بودند .درهمین آوان یك افسر پائین رتبه به نام
ضابط وهاب اهل روستای زمان كور پنجشیر كه دستیار فرمانده پادگان شماره هشت در غرب كابل بود ،به عنوان
داوطلب ترور مسعود ثبت نام كرد .تداركات برای آماده كردن ضابط وهاب به سرعت انجام گرفت و وسایل بسیار پیچیده
وپیشرفته آدم كشی را در اختیارش گذاشتند .آقای وهاب همین كه به دره پنجشیر پا گذاشت ،راز مأموریت مرگبار خود را
برای مسعود فاش كرد واز سوی مسعود به واحد ویژه نظامی موسوم به قطعه مركز گسیل شد.
در سال هایی كه معامله و آزمایش های فرساینده اطالعاتی میان مسعود و دكترنجیب جریان داشت ،تمهیدات آغاز كودتای
شهنواز -گلبدین نیز به سرعت عملی می شد .مسعود نیز به نوبه خود ،از وقوع كودتای جنرال شهنواز تنی ،وزیر دفاع
ناراضی دكتر نجیب ،اطالع داشت .جنرال عزیزالرحمن كه اخبار كودتا را به مسعود منتقل می كرد؛ به این نظر بود كه
پاكستان تا میزانی غیر قابل بازگشت ،برای پیروزی این كودتا امید بسته است .مسعود به این نظر بود كه پاكستان قصد
دارد یك گام دیگر ،خود را به محور قدرت دركابل نزدیك كند .او گفت :پاكستان موفق شده است كه همدستی میان گلبدین
و شهنواز تنی را حداقل در سرنگونی دولت دكتر نجیب تحقق بخشد .او گفت:
این كودتا نباید پیروز شود و باید درهم شكسته شود .ما باید تمامی توان استخباراتی و رزمی خود را برای خنثی كردن این
برنامه پاكستان به كار گیریم.
مسعود به تمامی شبكه های نظامی و حوزه های مركزی در شهر ها هدایت داد كه برای شكستن ظرفیت نظامی كودتا
گران وارد میدان شوند .مسعود گفت:
هم اكنون جنرال های پاكستانی در جالل آباد مركز گرفته اند و به پیروزی حتمی امیدوار اند .اگر این كودتا به اهداف خود
برسد ،كوتاه كردن دست پاكستان از گلوی افغانستان ،بسیار دشوار خواهد شد.
دکتر عبدالرحمن رهبری عملیات برای خنثی سازی کودتای شهنواز -گلبدین را برعهده داشت.
حاجی رحیم دستیار مسعود می گوید :وقتی دامنه فعالیت های مسعود به والیات شمال کشانیده شد ،دکترعبدالرحمن در
رأس هسته اطالعاتی پنجشیر و ووالیات شمال قرار گرفت .در دوره تصدی دکترعبدالرحمن در اداره اطالعاتی ،پیروزی
های اطالعاتی مسعود به اوج خود رسید .آقایان مهدی هاشمی ،دکترمهدی و دکتر سحر از نزدیکان دکتر بودند .در سال
های 66 ،65و 67که دکتر عبدالرحمن امور اطالعاتی را رهبری می کرد ،آقایان عزم الدین خان ،انجنیر عارف ،دولت
میرخان ،امان اهلل بارکزی و عبداهلل واحدی مشهور به عبداهلل لغمان در شورای ویژه عملیاتی عضویت داشتند.
مسعود به دکتر عبدالرحمن گفت:
اگر این کودتا پیروز شود ،ما تا سال های متمادی درکوه ها منزوی خواهیم شد وپیروزی را به چشم نخواهیم دید!
حاجی رحیم می گوید:
دکتر عبدالرحمن شعاع عملیاتی خود را به سوی گلبهار وشمالی گسترش داد و شبکه های وسیع اطالعاتی را برای مقابله
شدید با حرکت کودتا بسیج کرد .دکتر عبدالرحمن در تشکیالت افسران نیروی هوایی دولت دکتر نجیب نفوذ داشت و
فرمانده نیروی هوایی آقای میرانجام الدین از افسران وفادار به مسعود به شمار می رفت .اگر چه کودتا چیان در بسیاری
مناطق در نتیجه کار شباروزی مسعود و دکتر عبدالرحمن ،تا حد زیادی توان خود را از دست دادند ،آن چه به مانور
عملیاتی شورای نظار رابطه می گرفت ،دکتر عبدالرحمن در بی اثر سازی وسرکوب کودتای شهنواز – گلبدین نقش
کلیدی ایفا کرد .همچنان پیشرفت های بعدی نشان داد که دکترعبدالرحمن درامر سقوط حاکمیت نجیب و عقب رانی گروه
های حزب اسالمی و خلقی ها برای تصرف کابل ،استعداد درخشانی از خود نشان داد.
دکتر نجیب پس از ناکامی کودتای شهنواز تنی ،تالش بیشتری به خرج داد تا مسعود را به محور قدرت بکشاند؛ اما این
تالش ها هیچ تأثیری در سیاست های مسعود نداشت .او می گفت:
این حکومت بر لبه پرتگاه رسیده است!
واقعه بیستم :
منبع :فیلم مستند آرشیف جهاد ومقاومت زیر نظر محمد یوسف جان نثار
و صدیق برمک سازنده فیلم های معروف عروج و اسامه
نقشه حزب اسالمی برای کشتن مسعود
درسال 1364خورشیدی احمد شاه مسعود به جنگ های گسترده تر در خارج از وادی پنجشیر روی آورد و در یک
پروسه چندین ساله جنگ در شمال افغانستان ،شهر تالقان مرکز والیت تخار را در سال 1367از تسلط دولت نجیب
خارج کرد .درین والیت گروه های مختلف از جمله حزب اسالمی گلبدین حکمتیار نیز فعال بودند .مرکز فعالیت های
حزب اسالمی ،نواحی مختلف والیت بغالن و کندز بود.
دریکی از شب های همین سال احمد شاه مسعود در شهر تالقان که از یک توطئه ترور بر ضد خودش آگاهی یافته بود ،به
ناگاه با پای خودش به همان محلی شتافت که تروریست های مسلح در انتظارش بودند!
حضور مسعود در وعده گاه قتل چنان غیرمنتظر بود که حتی تروریست ها را کامال دست پاچه کرد .وی قبل از حرکت به
مرکز معرکه ،به شماری از افراد زیر فرمان خود گفت:
حرکت کنید جایی کار داریم.
مسعود به اتفاق همراهان در چهار راهی نزدیک سینمای تالقان توقف کردد .سه تن از تروریست ها در همین چهار راهی،
قبال ساحه آتش خود را به شکل یک مثلث مشخص کرده ،تفنگ به دست به حالت آماده باش در انتظار مسعود بودند .این
جوانان جزو افراد مؤظف در فرماندهی پلیس شهر تالقان نیز بودند .مسعود ناگاه در چند قدمی تروریست اولی از یك موتر
عوضی پیاده شد و با سیمای متعارف ،یک راست به سوی تروریست قدم برداشت و دست خود را به نشانه تعارف به
سویش دراز کرد .تروریست مسلح که تازه مسعود را شناخته بود ،فرصت اجرای عمل نیافت و نا خود آگاه دست راست
خود را به سوی مسعود دراز کرد .مسعود در حالی که با دست راست با او احوال پرسی کرد ،با دست چپ تفنگش را از
وی گرفت و روی گشتاند به سوی تروریست دومی که آن سو ایستاده بود .این صحنه برای جوانی که تفنگ به دست در
حاشیه چهار راهی ایستاده بود ،تعجب انگیز بود و حتی کوچکترین حرکتی از خود نشان نداد و مانند یک نگهبان وفادار
در جایش بی حرکت مانده بود .مسعود با او نیز دست داد و با دست چپ ،تفنگش را گرفت .نفر سومی که روحیه خود را
باخته بود ،مثل آن که از مجموع این صحنه ها درک کرده بود که مأموریت شان افشا شده و مسعود اسلحه نفر اصلی را
از وی گرفته است .درحالی که تفنگ در دستش سنگینی می کرد ،دست راستش را برای فشردن دست مسعود دراز کرد.
مسعود تفنگ او را نیز از دستش قاپید و سپس به همراهانش دستورداد:
این ها را بگیرید!
صدیق برمك می گوید كه مسعود از طریق شبكه هایی اطالعاتی در خان آباد كندوز كشف كرده بود كه حزب اسالمی
شماری از باشنده های تالقان را برای كشتن وی مأمور كرده است .به گفته برمک ،شیرآغا یکی از سه تنی که به عنوان
مجری حمله ترور به مسعود در نظر گرفته شده بود ،یک ماه پیش از ماجرا ،به مسعود گزارش داده بود که برنامه ترور
وی از سوی فرمانده معروف حکمتیار ،بشیر شهادت یار آماده شده است ( .بشیر شهادت یار یکی از فرماندهان مشهور
حزب اسالمی در والیات شمال شرق بود .مهمترین برنامه او ،محدود ساختن ساحه نفوذ مسعود در والیات کندوز ،تخار
وبدخشان بود .او درسال 1368برشهر تالقان مرکز والیت تخار حمله کرد ونیروهای مسعود را از آن جا عقب راند؛ اما
به سختی شکست خورد و طی جنگ دیگر ،همه نیروهایش پراکنده شدند .دو سال آواره بود تا درسال 1371توسط
محافظش به قتل رسید ).پس مسعود حتی المقدور سعی می كردكه بدون نیاز اشد ،در شهر تالقان ظاهر نشود و معموال
شب ها به طور اعالم نشده ،از راه های فرعی به قرار گاه هایی وارد می شد كه چندان محل آمدورفت مجاهدین نبود .او
از نقطه حركت تروریست ها آگاه بود و محلی را كه حمله باالیش روی می داد ،كامال مشخص كرده بود.
این حادثه از سوی یوسف جان نثار به طور دیگری تعریف می شود:
مسعود یك باره به چند نفر از افراد خاص كه وی را همرایی می كردند دستورداد كه تفنگ های شان را در قرار گاه
بگذارند ودنبال وی بیایند .خودش پیاده به سوی كشت زار های عقب قرارگاه قوماندانی امنیه تالقان به راه افتاد و مجاهدین
نیز از عقب روان بودند .وقتی نزدیك عقب قرارگاه فرماندهی امنیه رسیدند ،مسعود راه كج كرد و از راه عقب به سوی
قراول ( در ورودی) عمومی فرماندهی امنیه به راه افتاد .حضور ناگهانی وی نگهبانان را متعجب ساخت و او بدون
توقف به داخل حیاط قرارگاه رفت .به سوی هریكی از افراد قرارگاه ابتدا به نشانه احوال پرسی دست دراز می كرد ،سپس
با سرعت تفنگش را می گرفت و به سوی فرد بعدی به راه می افتاد .درحالی كه همه مجاهدین قرارگاه ازین حركت
مسعود تعجب زده شده بودند ،یكی پی دیگر سالح های شان را به مسعود دادند .مسعود سالح ها را به افراد غیرمسلحی
می سپرد كه او را تا قرارگاه فرماندهی امنیه همراهی كرده بودند .سپس به پنج تن از افرادی كه خلع شده اشاره كرد و
گفت:
این ها را بگیرید!
جریان قضیه چه بود؟
بعد از فتح تالقان كه نیروهای تنظیم های مختلف از جمله حزب اسالمی هم درآن مشاكرت داشتند ،انجنیر بشیر شهادت یار
از چهره های برجسته حزب اسالمی در شمال افغانستان تصمیم می گیرد که احمد شاه مسعود را در شهر تالقان ترور
کند .او سه تن از جوانان تخاری را که در تشکیالت پلیس شهری تالقان عضویت دارند ،آماده می کند که مسعود را در
جریان یک کمین در مسیر شهری تیرباران کنند.
بشیراحمد یك جوان هفده ساله عضو حزب اسالمی باشنده شهرجدید تالقان این مأموریت را داوطلبانه برعهده می گیرد.
جلسه برنامه ریزی ترور در شهرك خان آباد برگزار می شود كه در آن انجنیر بشیرشهادت یار ،مأمور حسن و سیدجلیل
برادر فرمانده سید جمال حضور داشتند .سید جمال همان فرمانده حزب اسالمی درشمال بود كه حدود سی تن از نخبه
ترین فرماندهان تحت فرمان مسعود را در جریان یك كمین در شمال به قتل رسانید وخودش بعد از مدتی از سوی مسعود
به دام افتاد و پس از ارجاع به یك دادگاه علنی ،به دار آویخته شد .طبق اعترافات بشیراحمد ،انجنیر بشیر شهادتیار به وی
می گوید:
برای شما ننگ است كه مسعود از دره پنجشیر بیاید و باالی شما حكومت كند .شما بی وقار شده اید .ما با مسعود دشمنی
نداریم اما نمی خواهیم كه پنجشیری ها باالی وطندار های تخاری ما زور بگویند و آمری كنند .من می خواهم كه شما
خود ،شهید وغازی شوید!
بشیراحمد در اعترافات خود می افزاید :من شامل گروه گشت ( گزمه) فرماندهی امنیه تالقان بودم و می توانستم با استفاده
از رمز تردد شبانه ( نام شب) کاروان موتر مسعود را متوقف کنم .به شهادت یار پیشنهاد کردم که بهتر است در بدنه
موتر مسعود ماین دارای قدرت انفجاری وسیع را جا به جا کنم تا خودم و هیچ یکی از کسانی که جزو گروه آتش حساب
می شوند ،افشا نشویم .اما شهادت یار برایم گفت:
انفجارماین شخص مورد هدف را به طور کامل از بین نمی برد .مثال یک پا و یا دوپا و یک دستش را قطع می کند و
شخصی که هدف قرار گرفته زنده می ماند .درین حمله اگر مسعود دو پا ویا دست وپایش را هم از دست بدهد ،چانس
پیروزی ما را درگرفتن تخار باطل می کند.
پس من تعهد کردم که همراه با سه تن از همراهانم در چهار راهی شهر ،کمین می گیریم و من به عنوان مأمور گشت
شبانه روی جاده ایستاده می شوم تا موتر مسعود را که معموال شبانگاه ازین مسیر عبور می کند ،فرمان توقف بدهیم.
شهادت یار پرسید که چه گونه عملیات حمله به مسعود را انجام می دهید؟ من گفتم:
دو تن از همراهانم با اسلحه پی کا و راکت سرشانه ی نوع آر،پی،جی در دو سوی چهارراهی کمین می گیرند .من
موترمسعود را برای مبادله رمز عبور شبانه متوقف می کنم وسپس درعقبی را می گشایم تا تشخیص کنم که چه کسی
درمیان موتر نشسته است .هرگاه مسعود در جلو یا عقبی کابین موتر حضور داشت ،دروازه موتر را با شدت می کوبم
وخودم با سرعت به فاصله سه متر عقب می روم .آنگاه گروه آتش ،موتر را با تمام سرنشینان آن زیر رگبار آتش قرار
می دهند .اگر مسعود درموتر حضور نداشت ،آهسته دست تکان می دادم که موتر می تواند حرکت کند .اما شبی که باید
عملیات را انجام می دادیم ،من مأمور گشت شبانه نبودم و نام شب از طریق نفرات ارتباطی شهادت یار درداخل مجاهدین
تالقان به نام ( آفتاب -ابر) برایم رسید.
در آخرین دور دیدار با شهادت یار در خان آباد ،او برایم گفته بود که زود تر ازین چانس طالیی استفاده کنید که افتخار
نصیب خود شما تخاری ها شود؛ ورنه مجاهدین قوم گجر ،حاضر اند که این مأموریت را عملی کنند .وی گفت شما این
کار را انجام دهید که خانه وزن و پول را نصیب شوید .هردختری را که باالیش دست بگذاری ،برایت خواستگاری کرده
و هردوی تان را روانه خانه بخت می کنیم .او ابتدا برایم پنجاه هزار افغانی تحویل داد .وقرار بود که بعد ازعملیات و
کشتن مسعود ،مبلغ سه صد وپنجاه هزار افغانی دیگر برای ما ارسال کند .من همان شب در صحن فرماندهی امنیه تالقان
بازداشت شدم.
مسعود بعد از اعترافات و طی مراحل پرونده این جوانان ،دستور داد که از حبس رها شوند .این جوانان دیگر اجازه
بازگشت به وظیفه درفرماندهی امنیه را نیافتند.
در سال های حمالت پیاپی بر دره پنجشیر ( اوایل دهه شصت) نظامیان ،سپاهیان انقالب و شبه نظامیان زیادی در تركیب
ارتش دولت به میدان های جنگ اعزام شده بودند .عده زیادی ازین افراد با شگرد های جنگی آشنایی تجربی نداشتند و بعد
از یك نوبت درگیری در منطقه ،راه خود را گم می كردند و در بستر تنگ دره ،راه فرار به روی شان بسته می شد و
الجرم به دام می افتادند .من هم از دیدن آن همه اسیر و بازرسی از آنان خسته شده بودم .در مورد این اسیران یك نكته از
قبل واضح بود:
دستور مسعود برای آزادی اكثر این اسیران به زودی به كلیه قرارگاه های جبهه ابالغ می گشت .من در میان آن همه
اسیران هراسان ،غمزده و نادم ،از روی كنجكاوی كسانی را می پائیدم كه عالقه ام را به خود جلب می كردند و با خود
می گفتم:
اگر این را به زودی رها كنم ،می ارزد.
از خونسردی و سطح برخورد شخصی بعضی از اسیران تحت تأثیر قرار می گرفتم .عده زیادی از آنانی را كه نوعی
استقامت ،وفاداری (به حزب و انقالب و راهی را كه برگزیده بودند) خاموشی و بی نیازی را در سیمای شان مشاهده می
كردم ،حتی بدون توجه به گناه یا بی گناهی شان ،رها كرده ام.
در گرماگرم انتقال اسیران به زندان چاه آهو ،چشمم به پهلوانی افتاد كه بدون اعتنا به همه چیز ،نشسته بود و از هیچ كس،
هیچ چیزی طلب نمی كرد .من كه بالطبع به سوی آدم های سركش و مقاوم كشیده می شوم ،او را چند دقیقه نگریستم.
گوش های پهلوان شكسته و مانند لوله های كوچك گوشتی در سرش چسپیده بودند .گردنش نسبت به سر كوچكش كلفت تر
به نظر می آمد .تصمیم گرفتم كار بازجویی او را اول تر از دیگران تمام كنم .فکر کردم ضرور است نخست از احوالش
با خبر شوم تا زود تر از دیگران " درحقش مردی" كنم.
سه نفر مجاهد در طرف راست و سه تن دیگر در جناح چپش نشسته بودند .از پهلوان احترامانه خواستم كه روی چوكی
مقابلم بنشیند .وقتی رو به رویم نشست ،به سوی فهرست اسامی زندانیان نظر انداختم .ناگهان ضربه سهمگینی بر صورتم
كوفته شد و حس كردم از چشمانم آتش پریدو دیگر نفهمیدم .نمی دانم چه مدتی بعد ،اندكی به هوش آمدم وچشم هایم را به
چهار طرف گرداندم .متوجه شدم كه كشمكش سختی در میانه اتاق جریان دارد و صداهای خشمگین و كلمات ركیك به
گوشم نشست .ضربه دیگری مرا از جا پراند و رو به زمین فرش شدم .گیچ و درد مند غلتی زدم اما وزنی به سنگینی كوه
روی پشتم خوابید .صدای ضربه و كشاكش چند نفر را می شنیدم .كمی هوشم به جا آمد و دیدم كه نگهبانان من با پهلوان
درگیر اند .پهلوان روی پشت من نشسته است و با مشت های سخت ،گاهی به چپ و گاهی به سوی راست حواله می كند.
چون به سختی ضربه دیده بودم ،تالش برای رهایی از زیر زانوان وی در آن لحظه برایم مقدور نبود .متوجه شدم كه دیر
با زود در برابر ضربه های شش تن ازمجاهدین ازپا در می آید.
لحظاتی پس ،هشیاری ام را دو باره به دست آورم و دیدم كه مجاهدین با شدت و خشم به شانه ها و دست های پهلوان می
كوبند .پهلوان تمام تالش های خود را به كار می بست كه اگر بتواند ،تفنگ یكی از آنان را از چنگ شان بگیرد و آن گاه
كار همه را یكسره سازد .میدان منازعه در اتاق به حدی تنگ بود كه هر یك ازآنان فرصت تیراندازی به سوی مهاجم را
از دست داده بودند و حتی االمكان سعی داشتند که پهلوان را در موقعیتی دفاعی قرار دهند تا وی موفق به ربودن تفنگ
شان نشود .در زیر سنگینی بدن پهلوان خرد شده بودم .اوگاه خیز بر می داشت تا گوشه یك تفنگ را به چنگ بیارود،
قنداق تفنگ دیگری ازعقب یا از جناح راست و چپ به فرقش كوفته می شد و او دست های نیرومندش را در برابر
ضربه های تفنگ ها سپر می ساخت و به مبارزه مرگ و زنده گی ادامه می داد .من همچنان رو به زمین زیر سنگینی
بدن پهلوان فشرده می شدم.
درین اثنا پهلوان مشتی به سوی یكی از مجاهدین حواله كرد و پایش كمی به سوی دهان من نزدیك شد .من شصت پایش
را با فشار مرگباری به دندان گزیدم .دیدم نتیجه نداد .شصت پایش هنوز زیر دندان هایم بود و در حالی كه مبارزه برای
قاپیدن یك میل اسلحه را با قوتی فروكش ناپذیر ادامه می داد ،بار دیگر شصت پایش را با قوتی جنون آمیز گزیدم ...بار
سوم ...فشردم و بار چهارم ...متوجه شدم كه حركاتش سست شد و توانش در مقابله فعاالنه با مجاهدین ته كشید و با
خشمی توصیف ناپذیر به سوی من دور خورد .این بار قنداق های تفنگ پیاپی از جلو وعقب بر روی شانه ها وسرش
فرود آمدند .نگهبانان به طور دسته جمعی ،این بار فرصت یافتند كه تنه سنگین وی را از روی پشت من به یك سو بغلتانند
و دست هایش را به سختی محكم بگیرند .من با بدنی كوفته وحالت سرگیچ ،به یك سو كشیده شدم؛ او با ضربات پا و قوت
بازوان خویش همچنان به هر طرف حمله ور می شد .حاال دیگر قدرت حمالت قبلی را نداشت و در میان چنگال های
شش نفرگیر افتاده بود.
انتظار كشیدم حالم بهتر شود .نگهبانانی كه با حالتی وحشت زده به دست ها و پاهایش چسپیده بودند ،از هر تكان بدن و
اندام هایش گاه به یك سو و گاه به سوی دیگر می غلتیدند و بیم آن می رفت كه پهلوان موفق شود كه خود را از چنگ آنان
آزاد كند و به اسلحه دست یابد .در حالی كه ضربه مهلكی بر سینه و صورتم وارد آمده بود از جا برخاستم و گفتم كه با
تمام قوت او را از هر حركتی بازدارند .پهلوان با كلماتی بسیار زشت فحاشی می كرد و به صورت نگهبانان تف می
انداخت و باز هم تف می انداخت و مثل یك غژگاو خودش را تكان می داد و با نگاه های خون گرفته اش به سوی تفنگ ها
نگاه می كرد كه در گوشه و كنار اتاق پراكنده شده بودند .قبل از آن كه از جا برخیزم ،دیدم كه سر و صورت تمام
نگهبانان آلوده به خون است و این صحنه بسیار وحشت ناك بود .از جا برخاستم و عقب سرش دور خوردم و یك گوشش
را با دندان كندم و در میانه اتاق تف كردم .او به روی من هم تف انداخت .خدا را شاهد می گیرم كه از مقاومت و
جسارتش به هیجان آمده بودم .درمقابلش ایستادم وگفتم:
حاال مسأله شخصی درمیان آمده ...قسم به خدا كه از ضرباتی كه بر من وارد آوردی می گذرم ...آن چه برمن كرده ای
یك امر شخصی است ...حاال هم قسم می خورم كه به قول خود ایستاده ام و ترا رها می كنم ...رهایت می كنم!
پهلوان كامال از عقل بیگانه شده بود وبه حرف های من با فحش های ركیك ناموسی و توهین به مقدسات اسالم و زن و
فرزند پاسخ داد .منتظر ماندم كه وضعیت دو باره به حالت اولی برگردد .تالش های من برای اثبات از خود گذری
شخصی در برابر وی نتیجه ی نداد و پهلوان با تف اندازی و رگبار اهانت های غلیظ ناموسی و دینی از من استقبال كرد.
بازهم به تلخی گفتم:
به خداوند سوگند كه حاال هم به قول خود ایستاده ام كه رهایت كنم!
واقعا بر پیمان خود ایستاده بودم .او بد زبانی و فحش گویی را با ركیك ترین كلمات از سر گرفت و بار دیگر اهانت
ناموسی و تعرض به مقدسات را ازسر گرفت.
سرانجام من كوتاه گفتم:
با تو سیاست نمی كردم این بار خدا از تو داد می ستاند كه تو در هیچ قاعده و قانونی نمی گنجی!
دستور دادم كه دست ها و پاهایش را به شدید ترین شیوه ای ببندند و در سلول انفرادی نگهدارند .تحقیقات را نخست از هم
اتاقی هایش شروع كردم .در نتیجه بازجویی معلوم شد كه وی یك شب پیش قصد داشته است كه به هرطریق ممكن ،خود
كشی كند .نگهبان قرارگاه زندان كه خود از اسیران سابقه بود ،او را تحریك كرده بود كه خودكشی وی یك عمل احمقانه
است و بهتر است به جای خود كشی ،از خود قهرمانی نشان دهد وبا استفاده از زور بدنی كه دارد ،در جریان تحقیقات،
رئیس تحقیق ( مشتاق) را به قتل برساند و بر سالح نگهبانان دست یابد و همه را نجات دهد .پهلوان پذیرفته بود و عهد
بسته بودند كه فردا ،صحنه بازجویی را به صحنه مرگ مجسم برای من و شش نفر نگهبانان تبدیل كند .اسیر سابقه ای كه
پهلوان را به انجام چنین كاری تحریك كرده بود ،از مدتی به این سو درمخابره قرارگاه به كار مشغول بود و ما از وی به
خوبی مواظبت می كردیم .اسیر محرک زبان به اعتراف گشود و ندامت كشید وتقاضای عفو كرد .من اول به حساب
پهلوان باید می رسیدم .او را دست و پا بسته به میدان كشانیدند و او همچنان بر سر ما باران اهانت ناموسی و عقیدتی می
بارید .من گفتم:
حاال در مورد تو مسئولیت ندارم.
او را به نگهبانان خشمگینی که خون از سرو صورت شان جاری بود ،تحویل دادم .کسی از آنان صدا زد که من خودم او
را به دادگاه جبهه تحویل می دهم .حالت روانی نگهبانان به شدت غیر عادی بود و او را با خود بردند .حاال نمی دانم که
نگهبانان و یا دادگاه جبهه با آن فرد خطرناک چه رفتاری در پیش گرفتند.
من برگشتم به سوی اسیری كه تحریكاتش باعث این فتنه شده بود ،گفتم:
با تو چه كنم؟
وی به تضرع افتاد و ندامت گویان از من خواست كه از خطایش درگذرم .هرچند حضورش در دستگاه مخابره برای ما
خیلی ضروری بود ،بی آن كه مسعود از قضیه آگاه شود ،كمی پول برایش دادم و گفتم كه برو ازین جا ،هرجا كه می
روی ،فقط ازین جا خودت را گم كن!
او از آن جا ناپدید شد و ندانستم كه چه گونه از دره خارج شد و به كجا رفت.
درهمین سال مجاهدان در دهانه پنجشیر مردی را به نام شفیع به حالت نشئه بازداشت كردند .او را درحالت مستی به
قرارگاه من در روستای ملسپه حاضر كردند .او از خان های شهرك جبل السراج و دارای رتبه نظامی بود .مجاهدان خط
ورودی پنجشیر به استقامت گلبهار گفتند كه این شخص درحالت مستی بی آن كه خود واقف باشد ،خط ممنوعه جنگ را
عبور كرد و به دره پنجشیر داخل شده بود .یكی از مسئوالن پاسگاه دخولی اظهارداشت كه آنان از قبل گزارش هایی
درباره وی دراختیار داشتند .این شخص ناگهان با پای خودش به سوی پاسگاه آنان نزدیك شده و خودش را به چنگ داده
است .شخص بازداشت شده لباس نظامی به تن داشت و حركاتش بس متكبرانه و القیدانه بود.
گفتم :بنده خدا ...مثل این كه نمی دانی در كجا قرارداری ...از رؤیا بیرون شو!
شفیع خان با قیافه جدی و لحنی قاطع خطاب به من گفت:
سك ببرك كارمل نسبت به شما شرف دارد ...شما اشرار هستید و ضد وطن هستید!
بازهم تكرار كرد:
سگ كارمل سر شما شرف دارد!
چند تن از دوستان در قرارگاه مهمان من بودند .حیرت كردم .با خود گفتم اگر مرا شناخته باشد ،چه گونه از ترس قبض
روح نشده است؟ متوجه شدم مرا شناخته است و با سخنانی دور از آداب به توبیخ من و مجاهدان ادامه داد .چند گام به
سویش نزدیك شدم و دریك چشم برهم زدن ،سیلی سختی به صورتش كوفتم .تعادلش را از دست نداد و چشم هایش برق
زدند .هنوز شروع به صحبت نكرده بودم كه شفیع خان با سرعتی دیوانه وار مشتی به سویم پراند كه اگرجا خالی نكرده
بودم ،استخوان صورتم را می شكست .حمله ناگهانی وی آن قدر غیرمنتظره بود كه مشت وی به صورت یكی ازمجاهدان
كوفته شد و بالفاصله او را به زمین زد .تا كمی به خود آمدم ،دیدم كه مانند تنه درختی به زمین افتاده است و پوست سرش
چپه شده بود .فریاد كشیدم چه واقع شده است؟ كسی جواب داد:
همان مجاهدی كه وی او را با مشت كوبیده بود ،با سنگ درشتی به ابروی راستش كوبیده است .دستوردادم كه دكتر را
حاضر كنند .اگر خون بیشتری ضایع می كرد درمدتی خیلی كوتاه جان خود را از دست می داد.
دكتر با شتاب دست به كار شد .به سوی من دور خورد وگفت:
در حال مردن است و عالیم حیات تا زنوانش وجود ندارد!
فریاد كشیدم :چه می گویی بچه گور! ( بچه گور یعنی این که پسرت را گور کنی ...یک اصطالح محلی مردم پنجشیر
است که بیشتر به دعای بد شبیه است)
من از عقوبت كار معذب بودم .از بازپرسی مسعود بیم ناك بودم .او درین چنین حاالت ،به سرعت وارد معركه می شد و
مرا به خاطر زیرپا كردن اصول وشریعت به باد انتقاد می گرفت و خشونت می كرد.
شفیع خان هنوز زیر مداوای دكتر قرار داشت كه از خبر آمدن مسعود نگران شدم .از مسعود خبری نبود و كار معالجه
بیمار شخصا درحضور خودم پیشرفت داشت و حوالی شام ،تالش های ما نتیجه داد و شفیع خان چشم باز كرد .باالی
سرش رفتم و گفتم:
خانه خراب ...خوب شد كه جور شدی...
او راست درچشمان من می دید .فكر كردم كه حاال به قول من" آدم" شده است .باردیگر از وی سوال كردم:
طالع داشتی كه صحت مند شدی و تشویشی نیست .حاال بگو كه با خوب هستیم یا ببرك كارمل؟
شفیع خان با همان لحن اولی گفت:
یك بار برایت گفتم كه سگ كارمل نسبت به شما شرف دارد!
مثل مار تاب می خوردم كه این شخص لجوج و گستاخ از روی چه انگیزه ی این طور با من سخن می گوید .سوال كردم
كه مرا می شناسی؟
گفت :سر دسته اشرار را كی نمی شناسد؟
درهمین سوال وجواب بودیم كه قبل از آمدن مسعود ،آوازه آمدنش به گوش رسید و من به حالت دردمندی به سوی شفیع
نگاه می كردم .اگر چه دربرخورد های اولی از وقاحت عجیب وی غضبناك و متنفر شده بودم ،راستش شجاعت و بی
باكی وی نیز مرا به شدت تحت تأثیر قرارداده بود.
وقتی مسعود و بادیگاردهایش سر رسیدند ،شفیع خان را رها كردم و به پیشواز مسعود شتافتم .وی ماجرا را از من جویا
شد .جریان قضیه را همراه با فحش هایی كه شفیع خان بر سر ما باریده بود ،برایش شرح دادم .مسعود با چهره حیرت
زده به روایت من گوش داد و سپس به خنده افتاد .از من پرسید:
خودت چه فكرمی كنی در باره این شخص؟
من همان حرف قلبم را بازگو كردم:
آمرصاحب ...به خدا من فكر می كنم كه این شفیع خان یك كاكه است...اگرچه منصب دار است و...
مسعود كه همچنان ازتأثیر برخورد قاطع و دیوانه گی های شفیع غرق درلبخند بود ،بدون مقدمه دستور داد:
رهایش كنید ...این طور كه هست چه دلیلی داری كه نگهش داشته ای!
البته می دانستم كه مسعود درهرحالتش او را آزاد می كرد .ازته قلب باید اعتراف كنم كه خودم نیز خواهان رهایی اش
بودم .بنا به سفارش من ،بادیگارد ها ،برایش صابون و ماشین ریش آوردند وسروصورتش را درست كردیم .یك موتر
چهاردروازه روسی كه درخدمت من بود ،دم درقرارگاه توقف كرد و من به اتفاق شفیع خان به درون موتر پریدیم و موتر
به سوی روستای عنابه به حركت درآمد.
در راه محتاطانه از وی سوال كردم:
بنده خدا چرا این گونه با ما رفتار كردی؟
با لحنی متغییرگفت:
راست بگویم لج كرده بودم!
گفتم :حاال چطور؟
گفت :حاال اندیوال شدیم!
تبدیل حالت وی مرا متعجب ساخت.
بیش از ده سال ازین واقعه گذشت.
بهار پیروزی (سال )1371همراه با جنگ های داخلی فرارسید .من كامال از یاد برده بودم كه شفیع خان كجا رفت و با
چه سرنوشتی گرفتار آمد .درآن زمان نیز رئیس اداره بازجویی ریاست امنیت بودم .روزی اطالع دادند كه كسی می
خواهد با تومالقات كند .درآن روز ها صد ها تن با من بر سر بازداشت ویا قضایای اقارب شان دیدار می كردند و پی
كار خود می رفتند .گفتم :
بگوئید كه بیاید!
درگشوده شدو مردی به درون دفتر پا گذاشت كه در نخستین لحظه او را شناختم .آغوش گشودم :
شفیع خان ...تو كجا واین جا كجا؟
شفیع خان مطلع شده بود كه من رئیس تحقیق امنیت هستم و به دیدنم آمده بود .این بار او به آرامی صحبت می كرد و از
آن شفیع خان ده سال پیش كامال جدا افتاده بود .با گرمی از وی استقبال كردم .آخر سراز وی سوال كردم:
یك سوالم را جواب بده شفیع خان كه ...چرا درآن سال كه به چنگ ما گرفتار آمده بودی ،آن چنان با بی ادبی وخشونت و
غضب با ما سخن گفتی؟
شفیع خان گفت:
لج كرده بودم.
همان آخرین سخنش را به یاد آوردم كه در درون موتر جیپ برایم گفته بود!
شفیع خان ادامه داد :من یك خان زاده هستم و تا آن هنگام درزنده گی از جانب هیچ كسی سرزنش نشده بودم و هرگزدر
تصورم نمی آمد كه كسی بر من تحكم كند و حتی به صورتم سیلی بكوبد.
می دانی مشتاق؟ بعد از رهایی از چنگ تو ،این داغ سال ها در دلم شاخه و پنجه می كرد كه كاش مشتم به صورتت
كوبیده می شد؛ افسوس كه نشد! من همانم كه بودم .برخالف تصور شما ،من یك مسلمان بودم و حاال هم مسلمانم!
در سال های جنگ با ارتش شوروی ،برنامه مسعود به هدف ایجاد "چند پنجشیردیگر" با شدت ادامه داشت .از حیث
انتقاالت ادوات مخابره و فرآورده های فرهنگی به دیگر والیات شمال با دشواری های سختی رو به رو بودیم .هم ساكنان
نواحی خارج ازپنجشیر وهم نفرات ارتش شوروی می دانستند كه تنها من از سوی مسعود اجازه داشتم كه عملیات رخنه
ونفوذ و حفظ روابط با واحد های سیار و ثابت ارتش شوروی را با استفاده از روابط شخصی و مصرف پول واجناسی كه
سربازان شوروی به آن عالقه مند بودند ،دنبال كنم.
درناحیه "قالتك" دره سالنگ شخصی به نام باقی درحاشیه گذرگاه عمومی دكان كوچكی داشت .روس ها در رفت
وآمدهای شان ازین شاهراه ،رابطه بسیار خوبی با باقی خان داشتند .من نیز با این دکاندار رشته آشنایی بافتم .یك روز از
باقی پرسیدم:
تو چه گونه با افسران و سربازان روس این گونه مناسبات نزدیك داری؟
باقی گفت:
درچندین باری كه مجاهدین از فراز دامنه ها به سوی كاروان اكماالت شوروی تیراندازی می كردند و جنگ سختی در
می گرفت ،شماری از سربازان روسی كشته می شدند واجساد شان دركنار جاده باقی می ماند و یا درمیان دریا می
افتاد .شوروی ها درپیدا كردن اجساد مرده گان شان بسیار حساس اند .حتی حاضر به تلفات بیشتری اند؛ مشروط بر این
كه موفق شوند اجساد نظامیان خود را از میدان جنگ نجات دهند و با خود ببرند .من با درك این موضوع ،چند بارآنان را
درپیدا كردن مرده های شان یاری رساندم و حتی آنان را به دریا رها می كردم و اجساد درمیانه امواج آرام آرام از منطقه
آشوب زده به سوی جبل السراج منتقل می گشت و آنان درنواحی پائین تر ،اجساد شان را از دریا می كشیدند و از
همكاری من ممنون می شدند .آنان باالی من زیاد اعتماد دارند و هرچه از آنان طلب كنم ،فراهم می كنند.
گفتم:
باقی خان ،من هم برایت پول می دهم ،بعضی كارها را تنظیم می كنم ،مرا هم كمك كن!
باقی گفت:
هر كمكی كه از دست من برآید دریغ نمی كنم!
مقداری پول به باقی دادم و از وی خواستم مرا با افسران روس كه همراه با كاروان های شان ازین مسیر عبور می كنند،
معرفی كند.
باقی خان وعده كرد مرا با یك افسر روس كه مسئولیت ترافیك شاهراه سالنگ به سوی شهرك مرزی ایری تام
(حیرتان) را برعهده دارد ،معرفی كند كه در بدل مبادله اجناس الكترونیكی جاپانی و بعضی اشیای خرد و ریز دیگر
ساخت چین و هند و ...به زودی تحت تأثیر قرار می گیرد و بنای رفاقت می گذارد .من با اطالع ازین نوع مناسبات
كامال خصوصی نظامیان شوروی ،ازین جنس آالت نزد خود نگه می داشتم .مرز جبهه ما با روس ها درگذرگاه سالنگ،
ناحیه قالتك بود .یك روز باقی خان زمینه مالقات مرا با یك دگروال ( سرهنگ) روسی درحاشیه دورتر از جاده فراهم
كرد .یك رادیوی ظریف ساخت جاپان را با خود به میعاد گاه بردم .افسرروسی قبل ازهر چیز ،به سوی رادیو با عالقه
زُل زد .برایش گفتم:
این را برای شما تحفه آورده ام.
افسرخیلی خرسند شد و آن را گرفت وازمن سپاسگزاری كرد .من كه ازین نوع معامله ها با نفرات روسی تجربه كافی
داشتم؛ قدمی به جلو برداشتم تا فضای اعتماد را بهتر سازم .بالفاصله ده نوت یك هزار افغانیگی را با حرمت به سویش
دراز كردم و گفتم :
قبل ازهرچیز ،این ها را به نشانه رفاقت از من قبول كن!
افسرروسی ازین حسن نظر ناگهانی من عمیقا تحت تأثیر رفته بود .به زودی فهمیدم كه این افسربه ظاهر خشن و
انظباطی ،به طور غیر قابل تصور ،مالیم ،متعارف و خودمانی بود و در همان دیدار اولی ،دم از وفاداری زد و از طریق
یك ترجمان تاجكی گفت:
حاال بگو من چه كاری می توانم برای تو انجام بدهم؟
با لبخندی سوال كردم:
راست می گویی؟
گفت :مطمئن باش!
با لحن صریح گفتم:
شب نامه و اوراق به زبان روسی را برایت می دهم ...تو آن را میان سربازان تان درقرارگاه بگرام توزیع كن!
افسر روسی بی درنگ قبول كرد:
درست است .بده اوراق را ...می برم همان جا توزیع می كنم و اگر درقرارگاه های كابل هم بخواهی ،شب نامه ها را
پخش می كنم!
به قول وی بی باور شدم .با خودگفتم :چه طور ممكن است برای انجام این كار معتقد شده باشد؟ چطور ممكن است
ازعهده انجام این كار برآید؟
پرسیدم:
واقعا می توانی این كار را كنی؟
او عادی جواب خود را تكرار كرد:
درست است ...بده اوراق را!
گفتم :اگردروغ گفتی ،درمسیر این شاهراه از طرف مجاهدین ما اسیر می شوی!
با بی اعتنایی سرتكان داد:
اوراق را بده و باز خواهی دید كه چه خواهد شد!
به نظر ما اجرای این مأموریت بسیار مهم؛ اما برای آن افسر روسی فوق العاده خطرناك بود .امید زیادی هم برای تعمیل
موفقانه این برنامه نداشتیم .برای آغاز كار ،به مجاهدین مستقر درسالنگ دستور دادیم كه حین رفت و برگشت كاروان
گشتی یا اكماالتی شوروی ها ،از آزار و اذیت و تهدید این افسر روسی پرهیز كنند .درهر حال اوراق هشدار آمیز به
زبان روسی در پاكستان به وسیله انجنیراسحق ازفعاالن برجسته ژورنالیزم وابسته به جمیعت اسالمی تهیه و ارسال شد.
در این اوراق خطاب به نظامیان روسی گفته شده بود:
شما روس ها در كشور ها تجاوز كرده ومسئولیت این همه ویرانی و خون ریزی را بردوش دارید .شما بیهوده به این
مملكت هجوم برده اید و هیچ گاه چانس پیروزی ندارید .درین سرزمین جنگ و جهاد برضد شما شروع شده است و
مجاهدین با ایمان قوی و توكل به خدای عالمیان علیه كفار روس می جنگند .شما باید ازین جا بروید و زنده گی تان را
نجات بدهید...
مواردی كه در شب نامه ذكر شده بود ،متنوع بود و ما چندی منتظر نتایج مأموریت افسر روس بودیم .سرانجام اطالعات
پراكنده ای از كابل و بگرام دراختیار ما قرار گرفت .در گزارش ها گفته می شد كه نظامیان روسی درپایگاه بگرام بعد از
آن اوراق زرد رنگی را مطالعه می كنند ،به وحشت می افتند و سعی می كنند اوراق زرد را از دیگران پنهان كنند.
دركابل نیز آوازه هایی در مورد پخش شب نامه در مجتمع روس ها دهان به دهان می گشت .پخش موفقانه شب نامه به
زبان روسی در میان واحدهای شوروی ،ازهمه اول تر ،شبكه های كشفی و اطالعات آنان را سراسیمه ساخته بود.
گذشته ازین ،ما برای تأمین رابطه زمینی با جبهات والیت تخار با چالش های مرگبار و پیچیده ای رو به رو بودیم .پایگاه
های مسعود در آن والیت به اكماالت لوژستیكی نیاز داشتند .ما ازداشتن ابزار های هوایی محروم بودیم و مسیر طوالنی
زمینی از پنجشیر به سوی والیات شمال نیزعمدتا دركنترول شوروی ها و افراد حزب اسالمی حكمتیار قرار داشت.
رسانیدن مواد اكماالتی از طریق عبور از كوه ها و دامنه ها ،كم از كم شش روز را در بر می گرفت.
علی رغم چنین مشكالت ،اكماالت جنگی به شیوه های سنتی و با استفاده از مسیرهایی كه ساكنان محلی به آن آشنا بودند،
صورت می گرفت .درین میان سامانه ارتباط مخابراتی پنجشیر با والیت تخار با مشكالت به مراتب بیشتر مواجه بود .ما
به منظور تأمین ارتباط با مراكز خود درتخار و دیگر مناطق ،نوعی مخابره دوربرد ساخت انگلیس را دراختیار داشتیم.
این دستگاه ها ،یك مشکل فنی داشت كه ما را در موقعیت ناگوار قرار می داد .باطری این مخابره ها به سرعت از بین
می رفت واضافه برآن ،قواعد استفاده از این نوع باطری ها ایجاب می كرد كه باز كردن باطری ها پس از فلج شدن،
خطر انتشار شعاع الیزری را به همراه داشت .این باطری ها همین كه از استفاده خارج می شدند ،باید درعمق یك متری
زیر زمین دفن می شدند .نیاز داشتیم كه باطری های جدید را از پاكستان به پنجشیر و جبهات شمال وارد كنیم .باطری ها
نسبتا به آسانی ازپاكستان برای ما می رسید اما برای انتقال آن به مراكز دیگر درشمال نیازمند یك مسیر مطمئن بودیم.
همین ترافیك روسی حاضر شد كه در بدل برخی امتیازات كوچك مادی ،باطری ها را همراه با كاروان اكماالتی شوروی،
به مراكز ما درتخار منتقل كند.
ما بعد از آن موفق شدیم كه بسیاری چیز های دیگر را در صندوق ها بسته بندی كرده و با استفاده از همكاری این افسر
روس به تخار ارسال بداریم .سرمعلم نظام از مجاهدین جمیعت اسالمی كه درمسیر ورودی والیت تخار دكان كوچكی
داشت ،بسته های ارسالی را از افسر روسی تحویل می گرفت .آن عده مشاوران روسی و افسران نظامی آنان كه درآن
سال ها به نحوی با ما رابطه داشتند ،هیچ گاه رابطه خود را چه در زمان جهاد و چه بعد ازتشكیل حكومت مجاهدین
درافغانستان قطع نكردند .حتی درزمان حكومت كرزی و سقوط طالبان برخی ازآنان كه به مناسبت های مختلف به
افغانستان سفر كردند ،به دیدار ما آمدند.
در نیمه اول سال های دهه شصت ،دورۀ توفانی حمالت شوروی و ارتش دولت کارمل به پایان می رسید و
مسعود فرصت یافت که در امور تحقیق متهمان نوعی سیستم نظارتی سخت تر از گذشته را اعمال کند .من برین حقیقت
وقوف داشتم که وی از رفتار قاطع و ترسناک من در برابر جاسوسان و دشمنانی که به کشتن و انهدام ما کمر بسته بودند،
ناراضی بود .من مخالف رهایی دسته جمعی هزاران فرد مسلحی بودم که با اراده و تصمیم خود شان برای نابودی ما به
سنگر ها شتافته بودند .درهمین آوان افسری بلند باال و زیبایی را که از مسیر بزرگ راه سالنگ به اسارت در آورده
بودند ،به اداره تحقیق در زندان چاه آهو انتقال دادند .احمد ضیاء برادر احمد شاه مسعود که افسر مذکور را همراهی می
کرد؛ توضیح داد که این افسر ارتش بر بنیاد گزارش قرارگاه مجاهدین والیت بلخ در سالنگ بازداشت شده است.
این افسر موهای دراز داشت و یونیفورم افسری نظیف و خوش دوختی به تن کرده بود .در نخستین نگاه چنین
افاده داد که از هیچ کسی هراس ندارد .مغرور و بی اعتنا بود و به نخستین پرسش های ابتدایی من با دماغ باال جواب داد.
یک لحظه فکر کردم:
این افسر مرا نشناخته است؟
نگاه ها و حرکاتش فرصت سخن به من نمی داد تا برایش حالی کنم که چه کسی هستم و خودش در چه موقعیتی
قرار دارد .با صدای خشکی به سویش دور خوردم:
کی هستی؟ اصل ونسبت کیست؟
به سویم خیره ماند .نمی توانم حدس بزنم که وی در پاسخ من آیا سخنی بر زبان می آورد ویا خیر؟ من هرنوع
فرصت را از وی سلب کرده و ضربه سختی به صورتش وارد آورده بودم .زیر ضربه های سخت کوچک ترین صدایی
از گلویش بر نیامد .دستیاران من دست و پاهایش را در طناب پیچیده بودند .در چنین حاالت ،علی رغم سرزنش های
مسعود عنان هیجان از دست می دادم .شکنجه هایی که من اعمال می کردم ،هرنوع آدم را در هم می شکست .کم کم
احساس کردم که این افسر با مقاومتی صبورانه ،خاموش و خشمناک ،شخصیت و غرور مرا به بازی گرفته بود.
گفتم :کی هستی؟
هیچ سخنی نگفت .دم گوشش زمزمه کردم :در کجا افسر هستی؟
فقط گفت :من افسر هم نیستم.
گفتم :لباست چه می گوید؟
کینه جویانه گفت :به منظور اثبات ضدیت با تو ،می گویم که من افسر هم نیستم!
عادت داشتم که در برابر مقاومت مردانه و سنگین ،از پا در می آمدم و حس احترام درمن بیدار می شد وآن گاه
به هرنوع فداکاری برای متهمی که به شدت عذابش داده بودم ،ابراز آماده گی می کردم .درحالی که از ضدیت آن افسر به
گریه در آمده بودم ،چیزی در من جوانه می زد که برای آرامش خودم و جبران شکنجه ،عالمت جوانمردی ظاهر سازم تا
توازن روانی ام دو باره اعاده شود .به طور قاطع اراده کردم که غیرت این افسر را با یک جوانمردی پاسخ بدهم .این را
هم می دانستم که یا همین امشب یا فردا بامداد ،از نحوه بازجویی برای مسعود پاسخ ده خواهم بود.
درین اثنا یک گروه از مجاهدین همراه با یک فرد ناشناس به زندان داخل شدند .من قبل از آن که از اتاق بیرون
شوم با عجله به دستیارانم وظیفه دادم که از افسر تیمارداری کنند .گفتم بدنش را چرب کنید و برایش شیر و مومیایی ( در
زبان عوام این ماده سیاه رنگ وتلخ را مومالیی می گو یند) بخورانید .خودم به سرعت به دهلیز پا نهادم .به سوی تازه
واردان نگاهی افگندم:
بادیگارد های آمرصاحب چه می کنند؟
یکی از افراد کاغذی را به من داد که یادداشتی به قلم مسعود درآن مرقوم شده بود .در پیام کتبی مسعود گفته شده
بود که فرد تازه وارد صالحیت دارد که از جریان بازجویی های سارنوال مشتاق نظارت کند! این شخص درحالی به
نظارت از کار های من مؤظف شده بود که افسر بازداشتی در میانه اتاق شکنجه گاه افتاده بود .می دانستم کسانی از
مأموران زندان ،شب و روز سرگرمی های روزانه و شبانه مرا به مسعود گزارش می دادند .سعی کردم ناراحتی را از
سیمایم بز دایم .به سوی شخص تازه وارد نظر انداختم .قیافه اش خشک و نگاه هایش غیردوستانه بود و گستاخانه به سویم
می نگریست .سپس نگاه هایش را به چهار اطراف اتاق گردش داد و از فاصله دورتر به سوی افسر نگاه کرد .درجیب
روی سینه کرتی اش یک قلم نوع تورپن جلب نظر می کرد .کفش نوک تیز به پا و پطلون (شلوار) چسپ به تن داشت .به
طور غیر منتظره ،کاله قره قل کهنه روی سر گذاشته بود .با آن هم این شخص متکبر که در نظر اول سی ساله به نظر
می آمد ،با بی نزاکتی به صحنه نگاه می کرد .در نگاه هایش خواندم از همه اول تر انتظار دارد که در خصوص رفتار
موهنی که با افسر انجام داده بودم ،پاسخ گو باشم .برایم اتمام حجت شد که مسعود این بار به مجازات و تنبیه من کمر
بسته است.
به تندی به داخل اتاق برگشتم .به افسر دشمن گفتم:
به تو یک وظیفه می دهم که اگر اجرایش کردی ،رهایت می کنم.
افسر با نگاه های سرکش به سویم نگریست و ساکت ماند .بی باوری از نگاه هایش می بارید .طوری به من نگاه
کرد که گویا من قصد تملق دارم که با من رفیق شود .گفتم:
مسعود کسی را فرستاده است تا ترا به دست وی بسپارم .او آمده است که به شیوه خودش از تو بازجویی کند.
من که یک کلمه از تو اعتراف گرفته نتوانستم ،ایمان دارم که او نیز به هدف نمی رسد .ناگزیر هستم صالحیت بازجویی
از تو را برای او منتقل کنم .این شخص عالوه بر آن که صالحیت شکنجه دادن ترا ندارد ،قیافه اش نیز نشان می دهد که
جرأت این کار را ندارد .من درحضور او با تحکم به سوی تو دور می خورم و می گویم:
ای افسر کمونیست ...برای من که اقرار نکردی ،برای این شخص نیز یک کلمه اعتراف نکن!
بعد با تمام قدرت به سویت حمله ور می شوم وتوظاهرا برای نجات از ضربات من به سوی بازجویی تازه وارد
فرار کن و او را دو دستی محکم بچسب .فهمیدی چه گفتم؟ درین جبهه ای که با خون وگوشت و مغز استخوان هزاران
شهید و مبارز و آواره حفظ شده ،این مرزا قلم از کجا پیدا شده است که می آید که تا مشتاق را کنترول کند!
افسر با گوشه چشم حرفم را تصدیق کرد.
شخص اعزامی مسعود را به داخل طلبیدم و قلم وکاغذ را روی میز گذاشتم وبرایش گفتم :بفرمائید!
بازجوی با صالحیت با لحنی آرام این پرسش ها را برای افسر مطرح کرد:
اسمت چیست؟
چند سال داری؟
برادرت چه نام دارد؟
خواهرت چه نام دارد؟
ناگهان غرش کردم و به بازجو گفتم:
از خواهرش چه می پرسی؟ این افسر نر مذکر است...
به سوی افسر داد زدم:
تو بی وجدان اصالح نشده ای ...خدا می داند که چه تعداد مجاهدین را کشته ای و ...
لگد پراندم و سپس با مشت وچوب به سویش حمله ورشدم .افسر مطابق سناریوی قبلی ناگهان خیز برداشت و آن مرزا قلم
خورد جثه را در بغل گرفت و چنان به وی چسپید که من حیرت زده شدم .بهانه من چاق شد و با شدت به سویش حمله ور
شدم و به جای آن که سر وپوز افسر را خورد کنم ،ضربات اساسی را ظاهراً از روی اشتباه به سروصورت مرزا قلم
وارد آوردم .مثل آدم های وحشی و بی رحم به فحش و ناسزا گویی پرداختم .این طور نشان دادم که دیوانه شده ام و عربده
می کشم .لگد سختی را که ظاهراً از روی خطا به کمر مرزا قلم زده بودم ،سخت کارگر افتاد که نزدیک بود نقش زمین
شود .بازجوی تازه وارد ناگهان به روی زمین خم شد و کفش هایش را گرفت و به دهلیز گریخت .افسر به طور ساخته
گی به سویش پرید تا او را پناه گاه خود سازد .فرد اعزامی مسعود که بر اثر مشت من دندان هایش خونین شده بود ،دیگر
درنگ را جایز ندانست و از زندان گریخت.
از نگهبانان پرسیدم :این شخص کی بود؟
گفتند که آمرصاحب او را به حیث یک شخص معتدل که از قانون بازجویی مطلع بود به این جا فرستاده بود و گفته بود که
وی جریان بازجویی را نظارت کند و باید نگذارد که مشتاق هرچه دلش خواست انجام دهد.
صبح که از خواب بلند شدیم ،به اتاق افسر رفتم و صورتم را به صورتش گذاشتم .صابون و کریم دندان و روی پاک
برایش دادم و گفتم:
برادر من هستی ...صورتت را اصالح کن ...ازین جا مرخص هستی!
در نگاه های عقده آلود افسر ناگهان شراره ای از عاطفه و اعتماد موج زد و مرا در بغل گرفت .فقط گفت:
حاال کار من و تو درست شد!
دقایقی قبل از آن که آن جا را ترک کند ،به سوی من دور خورد و با صدایی مالیم و متین به صحبت پرداخت:
من در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم .چهره مادر و پدر را به یاد آورده نمی توانم .از اول به داشتن جوانی زیبا و
شخصیت سالم شهره بودم .اگرچه صاحب دارایی پدری بودم اما سال ها در انزوا و سختی درس خواندم .برخی اوقات
حتی برای خریدن یک قلم محتاج بودم ولی هیچ گاه تن به سستی و ذلت نداده ام .تابع هیچ کس نیستم ،حزبی هم نیستم.
غیر از جوانمردی چیزی را به رسمیت نمی شناسم.
سفارش مکتوبی را به دستش دادم .اشک درچشم هایش حلقه زد و همراه با چند محافظ به سوی دهانه ورودی دره به راه
افتاد.
سال ها بعد وقتی حکومت مجاهدین در کابل تأسیس شد ،امور ریاست تحقیق وزارت امنیت بر عهده من گذاشته شد.
روزی مردی را به داخل دفترم هدایت کردند که درنخستین نگاه او را شناختم.آن افسر زیبا و مغرور ،با نگاه هایی متبسم
ولبخند آرام به دیدن من آمده بود .او گفت آمده ام تا برایت خدمتی انجام دهم!
به این ترتیب ،او آخرین ضربه مردانه گی را بعد از سال ها بر من وارد کرد .من سنگینی این رفتار را تحمل کردم و
برای آن که همه چیز به خوبی به پایان برسد ،از وی خواهش کردم که از شهرمزار شریف یک قاقمه شتری ( نوعی تن
پوش محلی مخصوص ساکنان شمال) برایم بیاورد .افسر چند روز بعد قاقمه شتری را به عنوان تحفه برایم آورد .و
آهسته گفت:
دیگر امر کن!
گفتم :دیگر میان من و تو امرونهی وجود ندارد!
در سال 1363که ده ماه از یورش سنگین و آخری ارتش شوروی بر مواضع اساسی مسعود در سراسر وادی پنجشیر
می گذشت ،اسناد جدیدی به دست مسعود افتاد که تا آن زمان در نوع خود کم سابقه بود .تا امروز کسی نمی داند کدام یک
از شبکه های ویژه اطالعاتی این سند مهم را در اختیار وی گذاشته بود .فرمانده حسین می گو ید:
اصل این سند از سوی آورنده آن ،آتش زده شده بود و صرفاً دست نوشته ترجمه آن را به مسعود داده بودند .مسعود سپس
گفت که ترجمه این سند دقیق نیست .درین سند وضع محور های جنگی ،پنجشیر ،هرات وقندهار تحلیل شده بود .درین سند
از دره پنجشیر به حیث"غده سرطانی" نام برده شده بود .تهیه کننده گان گزارش گفته بودند که این غده سرطانی را نمی
شود جراحی کرد؛ فقط می توان اطراف این غده واکسین زد که با دیگر مناطق ساری نشود.
مسعود گفت :این سند جزوافتخار همه مردم افغانستان به خصوص مردم هرات ،قندهار و پنجشیر است.
آقای دقیق می گوید ،متن گزارش مشروح به زبان روسی بود که از سوی دوازده تن از فرماندهان و جنراالن وزارت
دفاع شوروی و نظامیان ارشد حاضر در میدان های جنگ افغانستان در آن امضا کرده بودند.
مسعود گفت که این گزارش خاص نظامیان بلند پایه ارتش شوروی است که عنوانی صدر هیأت رئیسه اتحاد جماهیر
شوروی تهیه شده است .درین گزارش که تازه ترین تجارب کارشناسی جنگ افغانستان تئوریزه شده بود ،روند جنگ در
سراسر کشور به سه بخش تقسیم شده بود:
جنگ های پنجشیر
نبرد گسترده در هرات
نبرد در سراسر افغانستان
وقتی این گزارش به فارسی برگردانده شد ،معلوم گردید که مسایل مندرج درآن از جمله اسناد بسیار مهم سری سازمان
اطالعات شوروی و ارتش آن کشور بود که به طور خاص برای هسته رهبری اتحاد شوروی تدوین شده بود .درگزارش
رهبران نظامی ارتش شوروی ،اثرات ،تلفات انسانی و ضایعات تجهیزات ،تخریب چرخبال ها ،نقض فنی هواپیما ها و
تعداد روز افزون زخمی ها به طور مشروح بیان شده بود و از احمد شاه مسعود به نام " هیتلر ثانی" نام برده شده بود.
درین گزارش گستره جنگ در غرب و سراسر افغانستان نیز همانند بررسی جنگ پنجشیر وحشت ناک و بدون نتیجه
توصیف شده و پیشنهاد شده بود که تنها راه خروج ازین دام و بن بست ،استفاده از گاز کیمیاوی درسراسر افغانستان است.
این گزارش و جدول ضمیمه آن تا هنوز موجود است .جنراالن شوروی به رهبران وقت آن کشور نظریه های مستدل و
نهایی خویش را در خصوص بیرون رفت از گرداب افغانستان چنین مطرح کرده بودند:
راه اول ،خروج بی قید وشرط و سریع از افغانستان
راه دوم ،استفاده از سالح های ممنوعه دارای خصلت کشتار جمعی.
درگزارش مشخص شده بود که درجنگ شوروی در افغانستان هیچ نشانه ای از پیروزی به چشم نمی خورد و دورنمای
این نبرد همچنان تاریک است.
مسعود در دوران انفاذ آتش بس یک ساله با ارتش شوروی در پنجشیر ،جنگ اطالعاتی -تحلیلی گمراه کننده ای را
رهبری کرد .ببرک کارمل و سایر رهبران ارشد از جمله دکتر نجیب که در آن زمان رهبری سازمان اطالعاتی خاد را
بر عهده داشت ،با آتش بس نیروهای شوروی با مسعود مخالف بودند .درین جنگ اعالم ناشده و خاموش ،دکتر نجیب و
دیگر مسئوالن شبکه اطالعاتی شوروی رو در روی مسعود قرار داشتند .یکی از شگرد های عجیب این نبرد آن بود که
دو طرف قدرت تهدید و صدور اشتباهات به یکدیگر را با روش های مختلفی به رخ می کشیدند .مسعود در سال آتش بس،
بازی طاقت فرسای روانی را با "خاد" به پیش می برد .صد ها فرمان ساخته گی ،گمراه کننده ،بعضاً اطالعات درست،
تولید ظن و ایجاد فضای اعتماد کاذب ،به سوی شبکه های طرف مقابل سرازیر می شد .دربحبوحه ای که انبارمواد
مصرفی راست و دروغ از سوی شبکه اطالعاتی دولت و شبکه ضد جاسوسی مسعود به سوی یکدیگر پرتاب می شد،
مسعود تصمیم گرفت تئوری به ظاهرتبلیغاتی دلهره انگیزی را از طریق عبور از چندین کانال نا شناخته به دست دکتر
نجیب برساند .البته این گزارش تحلیلی قبل از ختم میعاد آتش بس با روس ها تهیه شد و مسعود ظاهراً از طریق سخی گل
به آدرس صوفی رسول در روستای فرزه شمالی ارسال کرده بود؛ در واقع صدورزیگنال به خدمات اطالعات دولتی رژیم
کارمل بود.
خطوط اساسی این تحلیل سه برداشت مسعود را از وضعیت مشخص می کرد:
آتش بس ،شکست سیاسی شوروی است.
شروع جنگ بعد از اتمام دوره آتش بس ،شکست نظامی آن هاست.
سخی گل که به عنوان عامل دو جانبه کار می کرد ،بعد از مدتی اطالع داد که این نتیجه گیری مسعود در میان سران خاد
و رهبران رژیم ،بازتاب سریع و ناراحت کننده ای داشت .سخی گل از قول یکی از سران خاد به مسعود گفت:
مسعود خواب دیده است!
جنگ ها و تحوالت آینده قدم به قدم ثابت کردند که پیشگویی مسعود درست بوده است.
اشاره :بهرام خان روحانی از افراد فعال مولوی جالل الدین حقانی وابسته به حزب اسالمی مرحوم مولوی محمد یونس
خالص است .وی از افراد شبکه خاص اطالتی مسعود بود که در صف جنگجویان طالبان در والیت پکتیا فعالیت داشت.
درسال 1988احمد شاه مسعود به پاکستان سفر کرد .در آن زمان جنرال ضیاء الحق حاکم پیشین نظامی آن کشور از
تمامی رهبران مجاهدین دعوت کرده بود در جلسه سراسری که به مقصد بررسی وضع سیاسی مجاهدان افغانستان ،در
اسالم آباد اشتراک کنند .مسعود در جمع کثیر مجاهدان وفرماندهان از پشاور به سوی اسالم آباد ازمسیر زمین حرکت
کرد .یک واحد ویژه ارتش پاکستان ملبس با اونیفورم های سیاه موسوم به فوج گوریالیی دردو سوی جاده ،کاروان
همراهان مسعود را تحت نظارت داشتند.
وقتی کاروان همراهان مسعود به "پل اتک" ( ناحیه مرزی اتک در صد سال پیش مرز میان قلمرو افغانستان وهند
بریتانیایی بود .که بعد از شکل گیری موافقت دو جانبه میان امیرعبدالرحمن خان و سرمارتیمر دیورند فرستاده انگلیسی،
جزو قلمرو هند بریتانیا شدکه در سال های بعد ،شروع از حکومت هاشم خان ،این معاهده باطل اعالم شد و تا امروز به
عنوان منازعه تاریخی حل ناشده میان افغانستان و پاکستان باقی مانده است ).نزدیک شد ،مسعود دستور داد کاروان
متوقف شود .ناحیه تاریخی اتک از سوی حکومات افغانستان درفرهنگ سیاسی کشور ،از زمان تشکیل کشور پاکستان
درسال 1947همیشه به عنوان آخرین ناحیه مرزی میان افغانستان و پاکستان دراسناد رسمی قید شده است و تا کنون نیز
به قوت خود باقی است .معضله سیاسی الینحل میان افغانستان و پاکستان در همین دعوای تاریخی ریشه دارد .مسعود
چون به اتک رسید ،از موتر پیاده شد و در کنار تهانه قدیمی اکبرپاچا دو رکعت نماز ادا کرد و سپس لنگی به سر بست و
م شت خاکی از زمین برداشت و برای دیدن منطقه اتک به چهاراطراف خود نظر افگند .او به همراهانش گفت:
درزنده گی آرزو داشتم که یک بار خودم را به تهانه سرحدی اتک برسانم ...وگرنه من به شهر اسالم آباد کدام عالقه ای
ندارم!
بعد از آن کاروان به سوی اسالم آباد به حرکت در آمد.
بهرام خان درتوضیح واقعه دیگری می گوید:
پدر مسعود دگروال( سرهنگ) دوست محمد خان در پاکستان داعی اجل را لبیک گفت و در اردوگاه ورسک به خاک
سپرده شد .مسعود در برابر تقاضای اقاربش برای انتقال جنازه پدرش به پنجشیر چنین گفت:
نیازی به انتقال جنازه نیست ...او در خاک خودش دفن شده است!
من شاهد بودم که او در دوران مقاومت بر ضد طالبان دردیدار با جمعی از نماینده گان مردم پکتیا و قندهار گفت:
پنجابی ها مردم قندهار و پکتیا و قندهار را بر ضد من می جنگانند ...فایده این جنگ برای افغان ها نیست ...ازین جنگ
پنجابی ها سود می برند ...یاد تان باشد که اگر این روند ادامه یابد ،امریکا به کمک پنجابی ها ،افغانستان را هم از ما می
گیرد و هم اختیارات را ازچنگ شما خارج می کنند!
دردوره مقاومت ،جواد خواهرزاده مرحوم مولوی منصور از سوی نیروهای مسعود در شمالی به اسارت درآمد.
جواد که فرماندهی یک واحد تعرضی طالبان را بر عهده داشت ،نزد مسعود برده شد .مسعود به جواد گفت :
حرمت شهید مولوی منصور نزد ما محفوظ است .ما نمی گذاریم روح وی نا آرام شود .من ترا رها می کنم .هیچ گاه بد
شما مردم را دیده نمی توانم .نگرانی من این است که پنجابی ها کشور شان را آرام و آباد می کنند اما ما را میان هم می
جنگانند.
سپس برای جواد خواهر زاده مولوی منصور ،لباس ،واسکت( جلیقه) ولنگی ( دستار) جدید فراهم کردند و بیست میلیون
افغانی پول نقد برایش دادند و او را آزاد کردند .این چیز هایی بود که من به چشم خویش دیدم و روایت کردم وخدا را
شاهد می گیرم.
درسال 1365خورشیدی در دره فرخار والیت تخار به سر می بردیم .در نزدیکی های وضع الجیش مسعود ،شخص
مرموز و آشفته ای دیده شد که مجاهدان او را رد یابی کردند .شخص بازداشت شده با قد بلند و سیمای نسبتاَ تیره ،مأمور
اطالعات دولت بود که برای تثبیت مکان بودوباش مسعود به منطقه اعزام شده بود .مسعود در ناحیه خیالب ( خیالب دره
ای است طوالنی که از توابع والیت بغالن می باشد .مسعود درسال 1364از پنجشیر خارج شد و این دره را پایگاه
نظامی وفعالیت های خویش قرار داد که تا سال 1381به همین وضع بود .بعد از سال 1381این دره به خاطر اقامت
مسعود و یارانش ،به شهرک گذرگاه نور مسمی شد ).به سر می برد و فرد بازداشت شده به همان جا انتقال داده شد.
مسعود همین که شخص ناشناسی را در جمع مجاهدان مشاهده کرد؛ گفت:
این مهمان کیست واز کجا آمده است؟
نگهبانان توضیح دادند که این شخص با رفتار غیرعادی در نزدیکی تجمع مجاهدان رفت و آمد داشت و شماره تانک های
مجاهدین نیز در یک پاره کاغذ از جیبش یافت شده است .فرد مظنون که خودش را با شخص مسعود مقابل یافت ،یک باره
زبان به اعتراف گشود.
اوگفت :من مطلع بودم که تو پنیر و شیر را دوست داری و مأموریت داشتم خودم را به تو نزدیک کرده و از طریق
استفاده از زهر ،ترا به هالکت برسانم.
او در برابر مسعود چنان راحت و بدون وسواس صحبت می کرد که هرشخص ثالث به این گمان می افتاد که دوست
نزدیک مسعود ازجای دوری به دیدنش آمده است .البته برای ما این صحنه چندان مایه تعجب نبود .می دانستیم هر دشمن
وجاسوس دربرابر مسعود بعد از چند دقیقه صحبت ،وحشت خود را از دست می داد وامید زنده گی برایش دو باره زنده
می شد.
درهمین سال شبکه اطالعاتی شمال شرق که زیر نظر دکترعبدالرحمن کار می کرد ،شخصی را از میدان هوایی والیت
کندوز بازداشت کردند که قصد داشت مسعود را از طریق پاشیدن پودر کشنده در غذای او از بین ببرد .این شخص اهل
بازارک پنجشیر بود و من از ذکر نامش پرهیز می کنم؛ نمی دانم که حاال زنده است و یا خیر؟ این فرد یک چهره مورد
اعتماد بود و نیاز های اولیه مانند میوه غذا و دیگر مواد ضروری را برای مجاهدین اکمال می کرد .شبکه ضد جاسوسی
شورای نظار در والیت کندوز او را تثبیت کرده و به نزد مسعود اعزام کرده بود.
فرد مظنون در اعترافات خود اظهار داشت که سازمان اطالعاتی کی ،جی ،بی وی را مأموریت داده بود که در بدل
امتیازات کالن پول وامکانات باید مسعود را از بین ببرم .مسعود در گفت وگو با این فرد اندوه گین بود و این طور معلوم
می شد قبل از آن که پرسش های زیادی مطرح کند ،طرف مقابل را در ذهن خود مورد خطاب قرار می داد .پیوسته سوال
می کرد:
چرا این کار را کردی؟
دیگرچه گفتن داری؟
او در طی سالیان نبرد اطالتی به سرعت وابسته گی اداری و تشکیالتی جاسوس ها را تشخیص می داد و بدون زحمت
درمی یافت که فالن جاسوس با کدام یک از طیف های خاد مرتبط است .در آن سال ها شبکه ضد جاسوسی زیر رهبری
دکتر عبدالرحمن بسیار حساس عمل می کرد .مسعود از شگرد کاری دکتر اطمینان داشت .مسعود می گفت :انتخاب دکتر
عبدالرحمن به حیث مدیر سیاسی تصرف کابل در سال 1371یک اقدام مناسب بود؛ بعد ها فضای رابطه میان مسعود و
دکتر عبدالرحمن تیره گشت .تاجایی که من درجریان هستم ،هیچ کس به اندازه دکتر عبدالرحمن در راز های مسعود دخیل
نبود .مأموریت های سری وتماس های سیاسی مستمر با احزاب وکشورهای خارجی به طورکل به وسیله دکتر دنبال می
شد .دالیل عمده سردی روابط دکتر عبدالرحمن با مسعود را می توان این گونه برشمرد:
یک :دکترعبدالرحمن می گفت که مسعود به وی مأموریت داد که جلسه بزرگی را با شرکت علما ،سیاست دانان و برخی
نماینده گان دولت های گذشته درشهرهرات برگزار کند .جلسه هرات درسال 1373برگزارشد .مسعود وعده کرده بود که
درین جلسه قدرت سیاسی به یک شورای نماینده گان بی طرف وملی تحویل داده شود درین جلسه قدرت همچنان در
اختیار جمیعت اسالمی افغانستان به رهبری پروفیسور برهان الدین ربانی باقی ماند.
دو :مسعود چند بار به طور قطع با وی به توافق رسید که مقدمات تشکیل یک حزب سیاسی را فراهم کند .علی رغم
تمهیدات کامل برای تعمیل این طرح ،مسعود هیچ گام عملی برای تشکیل واعالم یک حزب سیاسی جدید به جلو بر
نداشت.
سه :مقامات ایاالت متحده امریکا درمذاکرات سری با دکترعبدالرحمن از احمد شاه مسعود ودولت اسالمی خواسته بودند
که اگردر سیاست ها ،شعار ها و ساختار حکومتی خویش مطابق پالیسی امریکا تغییراتی بیاورید ،حکومت امریکا از
حکومت شما حمایت خواهد کرد .دکترعبدالرحمن مدعی بود که این پیام روشن امریکا نیز از سوی مسعود نادیده گرفته
شده بود.
مقامات امریکایی بر اجرای پیش شرط های خویش برای آوردن تغییرات اصالحی و غیرجبهه ای پافشاری داشتند؛ مسعود
و دولت اسالمی ظاهراَ در موقعیت مناسبی قرار نداشتند که برای عملی کردن این پیش شرط ها ،اراده خویش را آشکار
کنند.
آقای ریگستانی با رد این مسایل می گوید:
علت اساسی اختالف مسعود با دکتر عبدالرحمن یک رشته مسایل اخالقی و سوء استفاده های بزرگ مالی بود که باید دکتر
عبدالرحمن به طور شفاف حسابدهی می کرد .این حسابدهی هرگز صورت نگرفت (.اما ریگستانی تأیید می کند که دکتر
عبدالرحمن قبل از سردی روابطش با مسعود ،که از سال 1374آغاز گردید ،معاون او ویکی افراد صاحب رأی در
دستگاه رهبری مسعود بود ).آقای محمود دقیق نیز درین باره می گوید:
دکتر عبدالرحمن عمیقاَ فرد مورد اعتماد مسعود بود؛ بعد از سال 1371که مجاهدین به قدرت رسیدند ،دکترعبدالرحمن
از لحاظ اخالقی به طرز زننده ای آلوده شد .مسعود در حضور دکترعبدالرحمن درچند جلسه اشاره آمیز گفت:
بعضی برادران متأسفانه از خط آرمان اصلی منحرف شده و خود را آلوده کرده اند .درین زمینه اسناد انکار ناپذیری
وجود دارد که من مصلحت نمی دانم بیش ازین وارد جزئیات شوم.
حاجی رحیم می گوید :بعد از سقوط دکتر نجیب ،دکتر عبدالرحمن همچنان شخص مورد اعتماد مسعود و در امور مالی و
اجرایی دارای اختیارات نا محدود بود .مسعود پیوسته مطلع می گشت که دکتر با حیف و میل هزینه های بزرگ ،برعالوه
خریداری خانه های قشنگ در ناحیه اعیان نشین وزیراکبرخان ،کارته پروان و چند جای دیگر ،به انواع مفاسد اخالقی نیز
آلوده شده است .مسعود کم کم نسبت به وی بی عالقه شد و در مرحله اول ،اعتراض خود را به شکل ایما و کنایه های
مالیم بیان می کرد .یک روز در جلسه علنی که بسیاری از فرماندهان و رهبران حاضر بودند ،مسعود ناگهان از شدت
اندوه به گریه درآمد و گفت:
برادران ...فساد نکنید .به یاد بیاورید روزها و سال هایی را که ما چه گونه در کوه ها به خاطر آزادی و رفاه مردم
سپری کردیم .با یک تفنگ وارد این شهر شدیم وحاال ببینید که وضع ما چه گونه است؟ ما خدا وآرمان شهیدان را
فراموش کرده ایم!
من گریه مسعود را چند بار دیگر هم به چشم دیده بودم؛ گریه او را درآن روز ،که از یک اندوه وتأسفی عمیق حکایه
داشت ،هیچ گاه شاهد نبودم .مسعود درآن سال ها ،از انحراف فرماندهان و گسترش فساد به ستوه آمده بود.
آقای ریگستانی با اشاره به نارضایتی دکتر عبدالرحمن در شکست جلسه هرات می گوید:
تالش مسعود به هدف انتقال قدرت به یک حکومت بی طرف و تکنوکرات از طریق برگزاری همایش بزرگ هرات در
سال 1373با شکست رو به رو شد .درین طرح ،استاد ربانی به عنوان رئیس جمهور ورهبر کشور مقام خود را حفظ
می کرد .تغییر اساسی آن بود که دکتر یوسف از نخست وزیران "دهه دموکراسی" به عنوان رئیس قوه اجرائیه و نخست
وزیر در محور امور اجرایی انتخاب می شد .هدف مسعود آن بود که درگرماگرم جنگ های داخلی و فشار های همسایه
گان ،نخستین حاکمیت مجاهدین را از انزوای سیاسی بیرون کند وبدین طریق پشتیبانی و یا نظر مثبت جامعه بین المللی را
نسبت به این حاکمیت جلب نماید .مسعود می گفت:
کابینه دولت باید اجرایی باشد نه سیاسی!
وقتی ده ها تن از روشنفکران و سیاست دانان افغان مقیم غرب به منظور اشتراک درهمایش هرات به وسیله هواپیمای
شرکت آریانا به کابل منتقل شدند ،همه فکر می کردند دگرگونی سیاسی بزرگی روی خواهد داد .اما اسماعیل خان والی آن
وقت هرات به حیث مهمان دار مجلس در جلسه افتتاحی سخنرانی کرد واز همان سخنرانی اولیه ،کلیه حدس وگمان ها در
باره احتمال انتقال قدرت اجرایی به کابینه بی طرف را از اجندای جلسه بیرون کرد .وی اصل تغییر در ساختار سیاسی را
مورد سوال قرار داد و هدف از همایش را نوعی راه یابی و جستجوی راه های حل معضله افغانستان خواند .این درحالی
بود که استاد ربانی پیش از آن درمشورت با مسعود ،اصل تغییر در ساختار حکومت را پذیرفته و سپس روی برپایی
همایش هرات موافقه شده بود .مسعود در واقع خواهان اجرایی شدن همان طرحی بود که هفت سال پس ازآن در همایش
بن (آلمان) به منظور ایجاد یک حکومت مرکب از شخصیت های متخصص و تکنوکرات عملی شد .تفاوت همایش هرات
و همایش بن آن بود که اولی در داخل افغانستان برگزارشده بود و دومی تحت فشارها و معامله های پیچیده و نا برابر
میان مجاهدین و جامعه بین المللی به یک راه حل غیر طبیعی سیاسی انجامید.
این که چرا دولت مجاهدین درهمایش هرات ،قدرت اجرایی را به شورای تکنوکرات ها واگذار نکرد ،دالیل مشهودی دارد
که با توجه به جو سیاسی آن زمان ،تعمیل آن خالی از خطر های جدید نبود .حکومت استاد ربانی خصلت ائتالفی داشت
که تقریباَ بخش عمده تنظیم های ائتالف هفت گانه درآن شرکت داشتند .این طور نتیجه گیری وجود داشت که زمان مناسب
برای جایگزینی تکنوکرات ها به جای حکومت مجاهدین ،هنوز فرانرسیده است واگراین روند ،بیش از حد طبیعی
سرعت داده شود ،ممکن است حرکت های اپوزیسیونی جدیدی از سوی احزاب تندرو مجاهدین که درحکومت حضور
داشتند ،عرصه اختالف را بیشتر از گذشته فراخ تر کند.
حاجی رحیم می گوید:
روابط مسعود با دکترعبدالرحمن که در زمان استقرار حکومت به رهبری پروفیسور برهان الدین ربانی به سردی گرائیده
بود ،در دوران عقب نشینی از کابل و تجمع قوت ها در پنجشیر نیز بهبود نیافت .مسعود واضحاَ گفت :اگر دکتر
عبدالرحمن برای نجاتش از آلوده گی ها اقدامی بکند ،بازهم مایل هستم امور اطالعاتی را رهبری کند .به نظرم ،دکتر را
باید در روستای بروغیل در نواحی مرتفع سلسله کوه های پامیر تبعید کنیم که درآن جا شغل معلمی پیشه کند؛ از کردار
های ناپسندش ندامت بکشد و توبه کند ...او نیاز دارد که آلوده گی هایش را پاک کند!
درآن زمان ،مسعود در موقعیت دشواری قرار داشت و برای آن که از پیشروی برق آسای قوت های طالبان به هدف
تسخیر مراکز اصلی پنجشیر جلوگیری کند ،به دکتر عبدالرحمن مأموریت داد که در رأس هیئتی ویژه با جنرال دوستم
وارد مذاکره شوند تا یک ستاد مشترک به منظور مقابله با طالبان ایجاد شود .مسعود به زودی اطالع یافت که
دکترعبدالرحمن در صدد تبانی سری با دوستم بود تا مسعود را منزوی کند .مسعود گفت:
دکتر به دوستم گفته است :فرصت خوبی پیش آمده است تا مسعود را بفشاری و تطمیع کنی!
در نخستین ماه های شکست ،در تصمیم و اراده بسیاری از افراد برجسته و کادر های میان رتبه ،تزلزل افتاده بود .فضا
طوری آماده می شد تا مسعود را در وضعی قرار دهد که رهبری را برای فرد دیگری خالی کند .من کامال شاهد بودم که
درآن آوان ،دکتر عبدالرحمن به جنگ ومقاومت برضد طالبان اعتقادش را از دست داده بود .ترجیح می داد برای اجرای
پاره ای از امور به خارج از کشور برود .گزارش هایی به مسعود می رسید که وی در اقامت گاهش درخارج درنوشیدن
مشروب و عیاشی افراط می کرد .بعضی از کسان دیگری نیز که اعتقاد شان را به مبارزه با طالبان از دست داده بودند،
پول های زیادی را با خود بردند و به خارج از کشور فرار کردند .از ذکر نام این افراد خود داری می شود.
مسعود به کار عبدالرحمن درخارج از کشور به دالیلی ناگفته راضی نبود .او راز های پیچیده ،مهم و کلیدیی را در اختیار
داشت که استفاده نا سالم از آن می توانست بر سرنوشت سیاسی جبهه مقاومت تأثیری بس خطرناک برجای بگذارد .دکتر
به هند رفت .او در دوران حکومت مجاهدین درکابل ،اماکن مختلفی را در هند خریداری کرده و پایگاه رفاهی برای خود
درست کرده بود .من شاهد بودم که مسعود اطالعاتی را به دست می آورد که دکتر عبدالرحمن ترجیح می داد که با
شخصیت های سیاسی منتسب به "محور روم" تحت رهبری محمد ظاهر شاه پیشین و محفل سیاسیون موسوم به "محور
قبرس" که فعالیت های تازه ای را به هدف جستجوی یک راه حل سیاسی قضیه افغانستان درخارج از کشور آغاز کرده
بودند ،رابطه داشته باشد .محاسبه دکتر این بود که جامعه جهانی دیر یا زود در معضله افغانستان دخالت خواهد کرد و او
می تواند با ایجاد پل رابطه با آنان ،درساختار اداره آینده نقش مهمی داشته باشد.
مسعود به این باور رسیده بود که گسترش مقاومت و ایجاد سد بندی استوار در برابر تهاجم فصلی گروه طالبان که در
اوایل ،با سرعت سرسام آوری صورت می گرفت ،مسیر فکری و موضع گیری دکتر و دیگر کسانی را که در موقف وی
قرار داشتند ،دو باره تعدیل خواهد کرد .چنان که رویداد های دراماتیک جنگ و مقاومت در سال بعدی وضع را تغییر داد
و ایستاده گی دربرابر نیروی تهدید کننده طالبان آرام آرام در سطح منطقه و جهان اهمیت خود را آشکار کرد .شکست
های طالبان در محور های اصلی ،دپلوماسی فعال مقاومت در اروپا و ظهورعبدالرحیم غفورزی سیاست مدار فعال وابسته
به خاندان محمد زایی ها در تشکیل ساختار دولت ،نه تنها نوعی تذبذب محسوس و نا محسوسی را که فضای داوری و
درک وضعیت از سوی برخی چهره ها را فراگرفته بود ،از میان برد؛ بل ،دور تازه ای از رویکرد جمعی به سوی
مقاومت را به وجود آورد .از سویی هم ،دکتر عبدالرحمن در هند از تحرک و دپلوماسی فعال مقامات هندی در پشتیبانی
از احمد شاه مسعود و مقاومت بر ضد پاکستان به این نتیجه رسیده بود که تغییرات آینده بدون تردید نه در حیطه خواسته
های طالبان و پاکستان و جریان های "روم" و "قبرس" ،که به سرنوشت مقاومت ،آن هم در داخل خاک افغانستان رابطه
خواهد داشت.
تحوالت بعدی نشان داد که مسعود دیگر هرگز نمی توانست مانند گذشته به دکتر عبدالرحمن اتکا کند .دکتر عبدالرحمن در
دیدار با فرمانده گدا محمد خان در هند دو باره تمایل خود برای بازگشت به گاهواره مقاومت را اعالم کرد .دکترکه در
دوره تبعید مؤقت به طور عمیقی احساس تنهایی می کرد ،درصحبت خود مانی با فرمانده گدا به گریه افتاده بود .گل آقا
راننده دکتر بعد از دیدار با وی درهند به مسعود گفت :دکتر عبدالرحمن می گوید ،هرچه مسعود بخواهد من حاضر به
اجرای آن هستم .فرمانده گدا نیز به مسعود گفت :دکتر از تنهایی درهند بیزار شده است .مسعود در پاسخ گفت :نمی دانم
که موقف جدید دکتر عبدالرحمن به خیر مردم خواهد بود و یانه؟ گفتار مسعود نشان می داد که اعتماد از دست رفته او
نسبت به دکتر ،احیا نشده بود.
درسال دوم مقاومت در برابر طالبان ،مسعود طرح جدیدی را برای ما ابالغ کرد که درآن آوان ،یک مسأله خبرساز بود.
او با آگاهی از سرازیر شدن سیلی از طالبان پاکستانی و عرب بر ضد جبهه مقاومت ،از ضرورت به دام اندازی گروه
بزرگی از جنگجویان خارجی در خط جنگ در"شمالی" سخن به میان آورد .او می دانست که جنرال حمیدگل رئیس
پیشین سازمان استخبارات پاکستان ،کرنیل سعید امام ( سلطان صاحب) ،سرنیکالس برینتن سفیر انگلیس در اسالم آباد،
نصیراهلل بابر وزیر داخله پیشین بانو بی نظیر بوتو ( موسوم به پدر طالبان) ،برخی شیخ های عرب همراه با شرکت های
نفتی امریکایی پدیده ای جنگی به نام "طالبان" را عمال وارد میدان جنگ افغانستان ساختند .درآن زمان مسعود در
مصاحبه های خود با رسانه های خارجی پیوسته از افزایش نفرات مسلح خارجی بر خاک افغانستان سخن می گفت.
رهبر مقاومت دستور داد با بهره گیری از امکانات اپراتیفی و شبکه های سری درداخل کابل ،قدم های اولیه برای تثبیت
مراکز پاکستانی ها در داخل پایتخت و خطوط جنگ در شمال ،به جلو برداشته شود .سازماندهی این پروژه بر عهده من
گذاشته شد که شبکه اطالعاتی کابل زیر نظر من فعالیت داشت .با استفاده از امکانات غند 52مخابره به فرماندهی حاجی
دیدار ،کار بررسی پایگاه ها و اماکنی را که پاکستانی ها و عرب ها درآن جا هم مستقر بودند ،به انجام رسانیدیم .دیدار
چکری روابط بسیار نزدیکی با سازمان اطالعات پاکستان داشت اما نفرات پاکستانی و عرب درین واحد نظامی حضور
نداشتند .قطعات نظامی مولوی صدر لوگری نیز در همین غند نظامی مستقر بود و شماری از پاسگاه های جنگی را در
قلعه انتفات واقع در حاشیه شمالی کابل درمسیر جاده جدید کابل – شمالی تأسیس کرده بودند .افراد ما با استفاده از پوشش
نفرات جنگی مالصدر لوگری موفق شدند که در خط اول جنگ در شمالی ،قرارگاه ها و مراکز تجمع طالبان پاکستانی و
عرب را کشف و شناسایی کنند.
به زودی گزارش دادند که واحد های پاکستانی در شهرستان تگاب ،نجراب ،اطراف پایگاه بگرام و حتی در نزدیکی های
شهر چاریکار مرکز والیت پروان و کاپیسا مستقر شده اند .درین گزارش ،اوقات خواب ،بیداری ،ایام نماز و پهره داری (
کشیک) به طور کامل تشریح شده بود .تعداد نفرات حاضر در پاسگاه های شبانه ،نقاط ضعف در مأموریت کشیک و
خروج نا منظم و غیر ضروری جنگجویان از مراکز جنگی در البه الی این گزارش تشریح شده بود .گزارش به زودی به
احمد شاه مسعود در پنجشیر مخابره شد .مالخاکسار معاون وزیر داخله ( کشور) حکومت طالبان تا آخر ماجرا به
همکاری ونظارت خود در تهیه این گزارش سری ادامه داد.
گام بعدی تهیه برنامه نظامی برای اجرای مأموریت ضربه از درون و قطع بدنه واحد های جنگی از عقب بود که در سال
های مقاومت به نام عملیات " کمربر یا قیچی " نامیده می شد.
در جریان کار فشرده با فرمانده مقاومت ،روی طرح حمله "کمربر" ،این نکات بر روی نقشه مشخص شدند:
-طالبان درخط بگرام ازکدام نقطه دست به تهاجم می زنند و در صورت اجبار به کدام جناح عقب می نشینند.
-هنگام تهاجم در جبهه کندز ،چه تعداد افراد طالبان از خط بگرام خارج می شوند.
-اگردر خط تگاب به طور نمایشی حمله ور شویم ،خط بگرام در چه موقعیتی قرار می گیرد.
-نفرات حاضر درجنگ در خط بگرام چه تعداد اند و چه تعداد از آنان از کدام جناح می توانند به جبهات نزدیک تر به
بگرام کمک برسانند.
-در صورت اعمال فشار بر خط جنگی طالبان در شهرک های نزدیک بگرام ،آیا پاکستانی ها از بگرام به کمک می آیند
یا آن که دسته های تازه دم افغان را اعزام می کنند.
برنامه تهاجم غافلگیرانه بر تجمع طالبان پاکستانی در خط بگرام با حضور فرمانده مقاومت آماده شد و بعد از مدتی
کوتاه ،تهاجم سریع شبانه بر تجمع آنان آغاز شد که در مدت کمتر از دو ساعت ،خط مقاومت آنان درهم شکست و آنان
دست به فرار زدند؛ راه فرار بر روی آنان قبال از عقب مسدود شده بود و در نتیجه 171تن از جنگجویان چند ملیتی
طالبان که عمدتا پاکستانی بودند ،به دام افتادند و روانه پنجشیر شدند .این همان پاکستانی هایی بودند که خبرنگاران بین
المللی از آنان دیدن کردند.
بر بنیاد طرح نظامی پنجشیر ،سلسله عملیات ضد جاسوسی در کابل به هدف کشف و شناسایی مراکز اطالعاتی پاکستان
ادامه پیدا کرد .بعد از اسارت طالبان پاکستانی ،دسته های چند صد نفری طالبان وابسته به حزب المجاهدین و حرکت
المجاهدین در قطعات نظامی ریشخور در بیست کیلومتری جنوب کابل جا به جا شدند .قاری سیف اهلل از افسران متقاعد
پاکستان فرماندهی واحد جنگی حرکت المجاهدین را بر عهده داشت .یک گروه دیگراز طالبان پاکستانی در ناحیه شیرپور
مستقر بود که فرماندهی آن به دوش جنرال افضل اتر پنجابی بود .کرنیل سعید امام افسر شناخته شده در قضایای
افغانستان نیز با همین دسته از افسران رابطه تنگاتنگ داشت .نفرات استخباراتی پاکستان با استفاده از ریش های دراز و
لنگی و لباس افغانی در الیه های مختلف نظامیان طالبان درشمال فرستاده شدند .مراکز دیگر آنان در سفارت پیشین کوبا و
ساحه وزیراکبرخان جا به جا شده بودند .بخش توزیع ویزا از سوی کادر های ارتش پاکستان اداره می شد که مطهر شاه
مشهور به شاه جی به حیث معاون اداره کنسولگری درکابل فعال بودند .شماره های تلفن آنان به طور مستند هنوز در
اختیار ما قرار دارد وهرگاه جامعه بین المللی پروژه تثبیت حضور پاکستان درجنگ افغانستان را روی دست گیرد ،ما
شماره های مخصوص مخابراتی را در اختیار شان قرار می دهیم .ما کلیه تحرکات این گروه ها را عکس برداری کرده و
به مرکز رهبری عملیات درپنجشیر ارسال کردیم.
درزمستان سال 1376بریگیدیر عبدالمجید افسر پاکستان برای مبادله اسرای پشتون تبار آن کشور درجمع هیأتی از
موسفیدان وبزرگان قوم وزیر و مسعود ،شینوار ومومند به طور سری وارد پنجشیر شده بود .وقتی مسعود در اجتماع
بز رگان قومی پدیدار شد ،ناگهان چشمش به سوی افسر پاکستانی افتاد که ظاهراَ در لباس یک متنفذ قومی به آن جا آمده
بود .مسعود با انگشت به سویش اشاره کرد:
این شخص این جا چه می کند؟
بریگیدیر عبدالمجید با حالت شگفت زده به سوی مسعود نگاه کرد .ازین که مسعود دقیقاَ او را شناخته بود ،به طور آشکار
تکان خورده بود .مسعود رو به افسر گفت:
دست تو به خون افغان ها سرخ است ...ازین جا خارج شو ...ترا می شناسم که کی هستی ..اگر می خواهی تمام داستانت
را برای بزرگان قوم حکایت کنم!
در یک چنین لحظه ای ،یکی از اعضای هیأت قومی به سوی مسعود دور خوردو گفت:
آمرصاحب ...مجید خان به حیث یک شخص راه بلد ما را همراهی کرده است!
مسعود از افسر مذکور روی گرداند و با موسفیدان قومی آن سوی مرز به صحبت پرداخت.
بیست ونهم
شكاف تشكیالتی دركابل
سال 7813
منبع :دكتر نادرشاه احمد زی
وظیفه :مسئول شبكه اطالعاتی ویژه مسعود در كابل
نام شبكه :صادق هجرت
درزمستان سال 1375كه یورش چند جانبه طالبان به هدف تسخیر بستر های جنگی مسعود در پهنای شمالی ادامه داشت،
به دستور مسعود از راه پشاوربه چترال وارد وادی پنجشیر شدیم .ما به عنوان فعاالن اطالعاتی ویژه ،اجازه نداشتیم در
مالءعام از مناطق بگذریم و خود را به حضور مسعود برسانیم .ما بعد از گرفتن فرمان ومشورت از مركز مقاومت ،دو
باره به كابل برمی گشتیم ،افشا شدن درانظار مردم درپنجشیر می توانست خطربازداشت و متالشی گشتن محور اطالعاتی
مقاومت دركابل را در پی داشته باشد .رسم معمول این بود كه تا رسیدن به نقطه ی كه با مسعود دیدار می كردیم ،به
صورت های مان نقاب می كشیدیم.
درتماس بعدی كه الزاماَ از كابل به پنجشیرداخل می شدیم ،سعی می كردیم با تاریك شدن هوا ،از خطوط جبهه به سوی
مواضع نیروهای مقاومت بگذریم .درنخستین ماه های تسلط طالبان بر پایتخت ،جلسه خصوصی با حضور احمد شاه
مسعود ،انجنیرعارف ( رئیس امنیت آن زمان) و میرویس به اسم مستعارشریف ( معاون بخش كاری) گروه ویژه ،در
خانه پدری مسعود گرد هم آمدیم.
هدف ازنخستین دور جلسه ،طرح و تنظیم برنامه جدید ضد جاسوسی در درون اطالعات طالبان بود كه در آن ،سازمان
استخبارات آی ،اس،آی پاكستان قدرت نظارتی وعملیاتی خود را پیوسته تقویت كرده بود.
برنامه بعدی ،طرح و تنظیم امور ضد عملیات نظامی و كشف عملیات دشمن بود .مسعود برای یافتن پاسخ به این سوال كه
تهاجم های گسترده تر بعدی گروه طالبان ،آیا از راه شمالی عملی خواهد شد یا از نقاط جانبی نزدیك تر به وادی پنجشیر(
سروبی و تگاب ) ،نظریه ها را جمع بندی می كرد .این جلسات زنجیره ای مدت دو هفته به طول انجامید.
درجریان این دوهفته ،هیچ كسی حق داخل شدن به حریم جلسات را نداشت وحتی برای معلم نعیم كه در مسایل اطالعاتی
از نزدیكان مسعود به شمار می رفت ،اجازه ورود به مجلس داده نمی شد .تنها احمد( پسرارشد مسعود) كه درآن زمان
كودكی بیش نبود ،لحظاتی قبل از صرف غذا ،آب برای دست شویی به داخل می آورد و سپس از خانه بیرون می رفت.
مسعود شخصا غذا و سفره را به داخل می آورد.
بعد ازنشست های سری پیاپی ،سرانجام روی این مسأله توافق حاصل شد كه تعمیل طرح ضد جاسوسی و كشف عملیات
دشمن ،بدون نفوذ در دستگاه اطالعاتی طالبان دركابل ،دشوار خواهد بود .به دستور مسعود ،من آماده شدم به هر شیوه
معمول و حتی نا معمول ،عملیات نفوذی بر هسته استخباراتی طالبان را انجام دهم.
ما كه از راه پشاور -چترال به سوی بدخشان سفر كرده و خود را به پنجشیر رسانیده بودیم ،هنگام برگشت نیز از مسیر
پنجشیر -بدخشان به سوی چترال راه افتادیم و چند روز بعد دوباره به شهر پشاور آمدیم .درپشاور ،دیدار چكری مشهور
به قوماندان دیدار ،از هواداران سرشناس طالبان را مالقات كردیم و با استفاده از عالیق قومی ،فضایی به وجود آمد كه
دیدار چكری حتی از ما دعوت كرد كه باید به صف طالبان بپیوندیم .مالقات با دیدار چكری ،امری تصادفی نبود .من از
شروع پروژه ،تصمیم گرفته بودم كه برای نزدیك شدن با طالبان ،او را مالقات كنم وبا استفاده از شناخت قبلی و یك رشته
وابسته گی های قومی ،خود را به هدف برسانم .در نخستین مالقات با دیدار چكری ،با پیشنهاد ناگهانی وی برای پیوستن
به گروه طالبان رو به رو شدم و این رویداد ،برای من به معنی آغازعملیات به سوی كابل بود .آقای دیدار از ضرورت
كمك به طالبان سخن گفت و ازمن پرسید چه امكاناتی در اختیاردارم كه طالبان را درجنگ شان برضد مسعود ،یاری
برسانم؟
من گفتم :امكانات من برای همكاری با طالبان زیاد است.
من درآخرین روز های استیالی طالبان بر كابل ،یك تعداد از مخابره های نوع (تاكی واكی) روسی را در زیر خاك مدفون
كرده و همچنان یك جعبه پر از مواد خاكستری را تحت نام ماده یورانیوم نیزمخفی كرده بودم .در سال های اول بعد از
فروپاشی امپراطوری اتحاد شوروی ،در میان حلقات استخباراتی ،هنگامه قاچاق یورانیوم از تأسیسات نظامی شوروی
سابق به سوی افغانستان ،ایران و پاكستان ،گرم بود .این نوع قاچاق ،سازمان های اطالعاتی منطقه و دسته های قاچاقچیان
اسلحه را به خود جلب كرده بود .با توجه به ادامه جنگ دركابل ،آوازه ها طوری بود كه بسته های یورانیوم كه از روسیه
و كشورهای آسیای مركزی بیرون می شود ،از راه افغانستان به بازار های بی نشان كشور های منطقه در بدل پول های
سرسام آور به فروش می رسد .چنان كه برخی دسته های مجاهدین و عناصرشهر نشین كه یك جا با طالبان به كابل
سرازیرشده بودند ،درجستجوی راه هایی برای یافتن سرنخ این تجارت پرسود بودند.
دركابل ،مخابره ها وبسته جعلی یورانیوم را به دیدار چكری نمایش دادم .بعد از تماشای دستگاه های مخابره و جعبه
ناشناخته یورانیوم گرایش وی به من بیشتر شد .اوگفت من باید ترا به رئیس كشف وزارت دفاع معرفی كنم.
دیدار چكری خودش در آن زمان فرمانده غند (هنگ) 52مخابره بود.
متوجه بودم كه مالقات با رئیس كشف وزارت دفاع ،اولین خیز بلندمن برای اجرای مأموریت سری بود.
به دیدار چكری با لحن خودمانی و رفیقانه گفتم كه اسم جهادی من مالمؤمن است" .طالبان كرام" نیز به این القاب عالقه
مند اند .بهتر است برای رئیس كشف وزارت دفاع ،خودم را به همین نام طالبی معرفی كنم .او بی هیچ گونه مالحظه ای،
حرف مرا پذیرفت.
دیدار چكری ،مرا به رئیس كشف كه اهل والیت هلمند بود ،معرفی كرد وگفت كه این جوان ازمجاهدین سابق است و می
تواند به نفع طالبان فعالیت های مهمی انجام دهد .جبین رئیس كشف ازدیدن دستگاه های مخابره و جعبه نام نهاد یورانیوم،
باز شد .او چند سوال مختصردر باره درجه تحصیالت وتوانایی ها من مطرح كرد .سپس پیشنهاد كرد:
بیا كه مسئولیت بخش مجاهدین تاجكستان و حوزه آسیای میانه را برایت بسپاریم .من گفتم كه درحال حاضر با دیدار
چكری هستم وبعد برنامه ها را به مشورت یكدیگر آماده می كنیم .درمدتی كه درخانه دیدار چكری بودم ،به دلیل وابسته
گی من به قوم كاكر( ازطرف مادر) با مال ربانی رئیس شورای رهبری طالبان دركابل نزدیك شدم .در همان روزها،
صدیق افغان ( ریاضی دان معروف افغانستان ) ازسوی مأموران امنیت طالبان به دالیلی كه چندان مهم نبود ،بازداشت
شده بود .دیدار چكری به منظور رهایی وی دست به كارشد و از من دعوت كرد او را تا دفتر معاون اداره
"احتساب"طالبان همراهی كنم .چكری درمسیر راه به من گفت كه معاون اداره "احتساب" طالبان ،عضو ویژه سازمان
اطالعات پاكستان است .منظور وی آن بود كه من باید در محضرمعاون اداره احتساب ،درجریان صحبت ،مواظب سخنانم
باشم .درخانه ای واقع درجاده شماره سیزده وزیراكبرخان كابل داخل شدیم.
وقتی به اتفاق دیدار چكری وارد دفتر معاون اداره احتساب شدیم ،مردی را دیدم كه در نخستین لحظه او را شناختم .دیدار
چكری ضمن احوال پرسی با معاون احتساب به من گفت:
این حاجی محمد است!
حاجی محمد با من دست داد و علی الظاهر به روی خود نیاورد كه در گذشته مرا می شناسد.
در نخستین نگاه دریافتم كه این شخص حاجی محمد نام ندارد ،او غرزی خواخوگی نام دارد!
آقای اكبربخاری از افسران سابق ،كارهای روزانه دفتر او را انجام می داد.
من غرزی را به دلیل خویشاوندی خانواده گی ( البته از طریق خانم وی) می شناختم .اونیز ازین قرابت آگاه بود .غرزی
درعین حال مسئولیت "گروپ خاص اپراتیفی " در ارگان اطالعاتی طالبان را نیز برعهده داشت .وی ضمن صحبت
پیوسته سگرت دود می كرد .درین حال ،ناگاه مردی به دفتر داخل شد كه غرزی با دیدن وی از جا برخاست .تازه وارد،
جلدی تیره داشت و كاله پكولی به سرنهاده بود .در نگاه های رام و گریزنده اش نوعی سراسیمه گی وجودداشت .غرزی
او را به نام "سلطان صاحب" معرفی كرد؛ من در وهله نخست هویت اورا تشخیص داده بودم.
او كرنیل سعید امام افسر سرشناس سازمان آی ،اس ،آی درافغانستان بود كه كلیه عملیات های جنگی و جنگ اطالعاتی
بر ضد مسعود را رهبری می كرد .كرنیل سعید امام به زودی آن جا را ترك كرد .سپس غرزی از من دعوت كرد كه
در"مدیریت خاص اپراتیفی" تحت نظر وی كار كنم .دیدارچكری گفت كه مالمؤمن در حال حاضر ،مأمور ریاست كشف
وزارت دفاع است .او راست می گفت .درزمان حكومت مجاهدین ،به امضای شخص احمد شاه مسعود ،به ریاست كشف
وزارت دفاع معرفی شده بودم واسناد دوره جهادی ام به امضا وتأئید شخص مسعود در آرشیف وجود داشت .غرزی گفت:
اگر سوانح داشته باشی می توانی با من درمدیریت سوم اداره احتساب كار كنی!
من گفتم :مال سوانح تحصیلی را ازكجا بیاورد؟
اوسرتكان داد .درآن روزها ،حاجی زلمی رئیس دفترشماره یازدهم اداره احتساب طالبان كه ازروابط من با حكومت استاد
ربانی درسال های 1371تا 1375آگاهی داشت ،ازنزدیكی من با دیدار چكری و مالخاكسار معاون وزارت داخله طالبان
به تعجب افتاده بود وسعی می كرد مرا برای مقامات طالبان به حیث یكی ازفعاالن وفاداربه احمد شاه مسعود معرفی داشته
و بدین ترتیب زمینه بازداشت مرا فراهم كند .به گفته رئیس كشف وزارت دفاع ،زلمی چندین بار دربارۀ من با سران
نظامی طالبان صحبت كرده بود.
به رئیس كشف چند بار اظهارداشتم كه من یك مال هستم .او چه گونه می تواند موقعیت مرا تخریب كند؟ رئیس كشف
واقعاَ دربرابر توطئه های حاجی زلمی ازمن دفاع كرد وحتی همراه با یك گروه از افراد مسلح به دفترش هجوم برد؛
حاجی زلمی از رویارویی با وی فرار كرد .او بارها در غیاب من به زلمی پیام داده بود كه من مالمؤمن را می شناسم و
برای طالبان كمك زیاد كرده است .او گفته بود :كسی كه مخابره ها و مواد یورانیوم را برای ما آورده است ،چه گونه می
تواند برضد ما باشد؟
در نخستین دور مالقات با غرزی متوجه شدم که در دفتر معاونت اداره احتساب ،اسناد و مدارک بسیار مهمی وجود دارد.
دریک الماری ( گنجه) بلند پرونده هایی قطوری چیده شده بود و روی شیشه آن نوشته شده بود :شورای نظار .به همین
ترتیب ،آگهی های مختلف دیگر از قبیل جمیعت اسالمی ،حزب اسالمی و فرماندهان مشهور ،روی شیشه الماری های
دیگر با خط مشقی روی كاغذ تحریر شده و برشیشه قفسه الماری چسپانیده شده بود .تمامی برنامه های اطالعاتی در
سراسر افغانستان از طریق همین اداره جمع بندی و ارزیابی می شد .دیدار چکری به غرزی گفت که مالمؤمن امکانات
زیادی برای کار در اختیار دارد .غرزی این بار مصرانه از من دعوت کرد که در اداره ویژه موسوم به "مدیریت سه"
درچهارچوب معاونت احتساب کار کنم .من پیش از آن که به طور مستقیم مسئولیت مدیریت سوم را بر عهده بگیرم،
دربخش اداره لجستیک به کار گماشته شدم .سعی كردم درجریان كارها ،در دادن مشورت های اطالعاتی به غرزی
سخاوت به خرچ دهم .او یک روز به من گفت:
تو درباره بسیاری مسایل اطالعات داری و اطالعاتت همه دقیق اند!
اوگفت :از اول گفته بودم باید در مدیریت سوم کارکن ...کار را از همین امروز شروع کن.
در جلسات سری پنجشیر در خصوص نفوذ به دفتر گروپ خاص اپراتیفی اداره احتساب طالبان که غرزی در رأس آن
قرار داشت ،نتیجه گیری شده بود که روند جا به جایی من درین نهاد ،ممکن است وقت زیادی را در بر بگیرد .تصادف
ها طوری دست به هم دادند که این مأمول ظرف یک یا دو هفته برآورده شد .در دومین هفته کاردر مدیرست سوم ،روزی
کرنیل سعید امام پاکستانی به دفترغرزی داخل شد .نیم خیز شدم که بیرون بروم؛ غرزی از من خواهش کرد بیرون نروم.
او گفت:
بمان ،مشکلی نیست!
در موارد بعدی ،کرنیل سعید امام با غرزی درمورد پیشرفت کارها و ارزیابی حمالت طالبان بر شمالی و پنجشیر با
صراحت صحبت می کرد .او درین باره مانند یک فرد مسئول تام االختیارازغرزی سواالتی می کرد.
در جریان یکی ازجلسات میان کرنیل سعید و غرزی درکابل پیش نظرم اتفاقی روی داد كه برای مأموریت من بسیار مهم
بود .من شاهد صحنه تمدید کارت عضویت غرزی در اداره استخبارات پاکستان بودم .مسئول تمدید کارت که خود از
اتباع پاکستان بود ،نمونه کارت اصلی غرزی را که در اسالم آباد صادر شده بود ،از طریق وارد کردن رمز مخصوص
در شبکه انترنت درصفحه ظاهر ساخت .سپس تاریخ آن را با تاریخ کارت همراه غرزی مقایسه کرد وبعد از آن ،مهر
سفارت را بر آن کوبید.
غرزی عمدتاً به عیاشی وهرزه گی مشغول بود .درین جا الزم نمی دانم مکان های رفت و آمد خصوصی او را افشا کنم.
در مدیریت سوم به زودی موفق شدم که فهرست اسامی كلیه افسران نظامی گروه طالبان و نقشه های جنگی باالی
پنجشیر و مواضع جنرال دوستم را از مجموعه آرشیف دفتر غرزی به دست بیاورم و آن را كاپی كنم.
با حصول این پیروزی ،مأموریت نفوذ من در دستگاه طالبان شكل جدی تر به خود گرفت .زیرنام رسیده گی به یك رشته
امور شخصی ،همراه با معاون من میرویس كه درین مدت در خارج از اداره احتساب به جمع آوری اطالعات مشغول
بود ،به زودی از راه شهرك تگاب و نجراب ( مناطق جنگی) در شمال شرق كابل ،شبانگاه وارد پنجشیر شدیم.
هدف گیری هسته خلقی ها
در پنجشیر سیاهه افسران خلقی درتشكیالت نظامی طالبان را به مسعود سپردم .وی دقایقی به لست خیره ماند .سپس نگاه
خود را به سوی من كرد وگفت:
افسران خلقی به طور قطع ،به آی،اس ،آی كار می كنند ...درهمین مسیر به كارت ادامه بده!
وی ظاهراَ با نام اكثر افسران خلقی آشنا بود و درباره هریكی ازآنان اطالعات كافی داشت.
مسعود گفت :تمام انداخت های توپچی ،بمباران های هوایی و ایجاد قوس آتش درجبهات به وسیله همین افسران عملی می
شود.
مسعود سوال كرد:
چه گونه می توان مركز اصلی خلقی ها را هدف گرفت؟
گفتم :معاون اداره احتساب طالبان یك افسر خلقی است كه به نام مستعار حاجی محمد كار می كند؛ نام اصلی اش غرزی
خواخوگی است .او از افراد خاص جنرال شهنواز تنی است و من شاهد بودم كه كرنیل سعید امام به دفترش می آید وبا هم
صحبت می كنند.
مسعود پرسید :خط اصلی صحبت های شان چه بود؟
گفتم :صحبت ها به طورعمده درباره نحوه رخنه بر جبهات جنگ و تثبیت اهداف ضربه دور می زد.
مسعود گفت:
خوب ...این طبیعی است .اما درین جا پالن باید طوری آماده شود كه حساسیت دینی آن عده ازمسئوالن طالبان كه به
طور شعوری درچنگ آی،اس،آی قرار ندارند ،برضد خلقی ها برانگیخته شود .بعد از تحریك حساسیت طالبان دینی بر
ضد كمونیست های خلقی ،مرحله اساسی تر پیشروی اپراتیفی فرا می رسد.
من گزارش اپراتیفی سفارت پاكستان ،رمزها ،شماره های تلفن و نقشه تمام مراكزآنان دركابل را روی میزگذاشتم .مسعود
درحالی كه به اوراق گزارش ما نگاه می كرد ،به موضوع دیگری اشاره كرد وگفت:
ما درچهارسال حكومت هیچ كاری را نتوانستیم به نفع نظام سازی انجام دهیم .بدون طرح جامع برای ساختن نظام همه
پذیر ،تسخیر دو باره كابل بی فایده است.
من به این عقیده بودم كه دفتر معاونت اداره احتساب تحت رهبری غرزی ،محور اصلی برای تقرب به مراتب باالیی
روابط میان طالبان وافسران خلقی به شمار می رفت.
اگر چه فرد اصلی رابط طالبان با جبهه پنجشیر ،مال خاكسار معاون وزیر داخله طالبان بود؛ حادثه طوری اتفاق افتاد كه
من كامالً از یك كانال دیگر به شبكه اطالعاتی طالبان وارد شده بودم .ظرف چند ماه موفق شدم تمامی اسناد موجود
دردفتر معاونت اپراتیفی تحت رهبری غرزی را كاپی كرده وبه پنجشیر منتقل كنم .درجمع این مدارك مهم ،یكی هم نقشه
های جنگی طالبان بود كه خطوط وجهات تهاجم كارساز بر مواضع جنرال دوستم ومسعود را نشان می داد .بعد از افشای
لست نظامیان خلقی ،داوود مصباح در شمال بازداشت شد .مأموریت اصلی من ،پرونده سازی بر ضد غرزی ورفقایش
بود كه باید این اسناد را به سایر مقامات ضد كمونیست طالبان تهیه می كردیم .كلیه اسناد غرزی و خلقی ها را كه با
شبكه آی،اس،آی رابطه داشتند ،به دست آوردم .عالوه برآن ،موارد فساد و زنباره گی غرزی و رفقایش را به طور مستند
تهیه كردم .درزمره اسناد و شواهد ،اوراق و كارت های مزین با مهر و نشان آی ،اس ،آی و شماره موتر غرزی با
نمبرپلیت استخبارات نیزشامل بود كه وی هرگاه عزم سفربه پاكستان می كرد ،این موتر را درمرز پشاور به فردی به نام
الله كوی شینواری تحویل می داد و با عبوراز مرز ،با موتر دیگری به پشاور واسالم آباد می رفت.
درپرونده غرزی موارد مختلف چوروچپاول خانه های مردم از جمله ملكیت شخصی حاجی سلطان ( سابق آمرحوزه یازده
پلیس كابل) نیز شامل بود .به من دستور رسید كه این مستندات را برای مالخاكسار تحویل بدهم .شخصی به نام بشیر،
عامل ارتباط من با مالخاكساربود .مال خاكسار قبال با شبكه خاص مسعود پیوند داشت .بشیر مرا به سكرتر مالخاكسار
معرفی كرد ومن پرونده را برای او تسلیم دادم .مالخاكسار ومالربانی براساس مستندات این پرونده ،اولین گام را به هدف
فروپاشی هسته نظامیان خلقی درارتش و اداره احتساب طالبان به جلو برداشتند كه ماجرای آن دركتاب قبلی( رزاق
مأمون) تحت نام "راز خوابیده" ( اسرار مرگ دكترنجیب اهلل ) شرح داده شده ا ست.
دكترنادر درادامه می گوید:
جنرال شهنوازتنی بعد ازبازداشت غرزی به سرعت دست به كار شد تا او را از چنگ طالبان خارج كند .اوگفته بود
غرزی نباید ضایع شود .اما دیر شده بود .بعد از بازداشت غرزی و اعترافات مفصل وی در باره رابطه اش با پاكستان و
افسران خلقی و روابط تنگاتنگ آنان با استخبارات پاكستان ،اختالفات درونی حاكمیت طالبان به همان نقطه ای رسید كه ما
متوقع بودیم .آن ها نیز ،تحركات و ضد حمله اطالعاتی را به هدف نابودی شبكه ما آغاز كردند .این تحركات بعد از آن
شروع شد كه شبكه های پاكستانی ،دریافته بودند كه درسرای شاهزاده ( یگانه مركز مبادله پول) كابل ،مقدار زیاد دالر
امریكایی با پول افغانی مبادله شده بود .حال آن كه درآن وقت ،هیچ یكی از طالبان ومردم عادی ،توان مالی زیادی نداشتند
تا مبالغ نسبتاَ باالی دالر را به پول افغانی تبدیل كنند .درآن زمان اداره احتساب برای انجام فعالیت های اطالعاتی ماهوار
مبلغ شصت میلیون افغانی به ما می پرداخت؛ درحالی كه ما برای پیشبرد اهداف ضد اطالعاتی دركابل به هزینه زیادی
نیازداشتیم و پول مورد نیاز از پنجشیر دراختیار ما قرار داده می شد .در آخرین باری كه هزاران دالر را در بازار مبادله
پول وارد كردم و بانك نوت افغانی گرفتم ،مأموران سری پاكستانی نسبت به ما مظنون شده بودند .آن ها درپی رد یابی
حلقاتی بودند كه این همه پول را به افغانی عوض كرده بودند .بدین ترتیب ،وقتی احساس كردیم وضع ناگواری پیش آمده
است ،از پنجشیر پیام رسید كه من باید همراه با شبكه سری موسوم به صادق هجرت كابل را ترك كنیم.
اگرچه مالخاكسار در موقف عامل كلیدی انتقال اطالعات به مسعود ،تا آخر ماجرا درمسند رسمی خود باقی ماند؛ انجنیر
عارف به دستورمسعود به بهای هشت هزار دالر یك دستگاه مخصوص مخابره امریكایی نوع كودان را خریداری كرد و
به كمك من ،این دستگاه درخانه مالخاكسار نصب گردید تا هیچ شبكه ای از استخبارات طالبان قادر به دخول درجریان
مكالمات آن نباشد.
كود ( رمز) دستگاه به وسیله انجنیر عارف تنظیم شده بود ومالخاكسار با استفاده ازهمین دستگاه از كابل با مسعود
صحبت می كرد .پیش از آن چند بار شرایطی را فراهم كردم كه مالخاكسارفرصت یافت از طریق دستگاه مخابراتی
شركت بین المللی نفتی بریداس و یك مؤسسه امداد رسانی آلمانی با پنجشیر صحبت كند .من به موقع اطالع یافتم كه قاری
احمداهلل رئیس عمومی اداره احتساب طالبان به كمك مدیر اختر گل كه با برادر قاری احمداهلل در ریاست تحقیق كار می
كرد ،نقشه بازداشت مرا طرح كرده بود .مدیراخترگل برای به دام كشانیدن من و شاید هم مالخاكسار ،شماری از
پنجشیری ها را تحت شكنجه گرفت تا اززبان آنان در باره من به استناداتی دست یابد .او یك گام دیگر به جلو برداشت
ودگروال خوازك رئیس دفتر مالخاكسار را نیز زیر شكنجه گرفت تا از وی اعتراف بگیرد.
وضع آن چنان اضطراری بود كه مالخاكسار برای آزادی دستیار خود از چنگ مدیراختر ،كارچندانی انجام داده
نتوانست .سرانجام دگروال خوازك تاب شكنجه های هولناك را نیاورد و جان خود را از دست داد .خانواده خوازك تا كنون
درحالت بی سرپرستی به سر می برد .پیش ازین ،یک بار موفق شدیم که با مالخاکسار نزد مالعمر به قندهار برویم .او
گفت مستنداتی را در باره دخالت پاکستانی ها آماده کرده ام و می خواهم این مستندات را درشکایت نامه ای به مالعمر
تحویل دهم .وقتی به اتاق مالعمر داخل شدیم ،متوجه شدم که این مرد همان کسی نبود که رسانه ها عکس وی را انتشار
داده اند .آن چه به نام عکس مالعمر در رسانه ها پخش شده ،با مالعمر اصلی بسیار تفاوت دارد .او لنگی به سر داشت و
پتویی را دور بدنش پیچانده بود و دامن پیراهنش را روی زانوانش کشیده بود .تقریبا چهل ساله معلوم می شد .وقتی برای
انجام کاری از جا برخاست و چند قدم راه رفت ،متوجه شدم که پای راستش کمی می لنگد .برخالف گزارش هایی که
وجود دارد ،من متوجه نشدم که یک چشم مالعمر "پوچ" باشد .مالخاکسار شکوه آغاز کرد و گفت که پاکستانی ها همه
کار ها را در دست گرفته اند .درهر امری مداخله می کنند و نظم را برهم می زنند .مالعمر گفت:
همه شکایات خود را در کاغذ بنویسید!
مالخاکسار به سوی حمید ( یکی از منشی های مالعمر) رفت و به توضیحات شروع کرد .حمید اظهارات مالخاکسار را
یک به یک نوشت .خاکسار دست نوشته ها را به مالعمر داد اما مالعمر بی آن که به آن نگاهی بیاندازد ،اوراق را زیر
دوشکی که روی آن نشسته بود ،گذاشت .وقتی به سوی کویته حرکت کردیم ،ناگهان میجر عمر پاکستانی ما را متوقف
کرد و بدون مقدمه از مالخاکسار سوال کرد:
آن همه اوراق شکایت را تو برای مالعمر داده بودی؟
از حیرت درجایم میخکوب شده بودم .خاکسار گفت:
نه من از اوراق اطالعی ندارم .کدام اوراق را می گویی؟
میجر عمر چیزی نگفت و ما به راه خود ادامه دادیم .مالخاکسار گفت:
اوراق واقعا به دست این ها رسیده است؟
هیچ جواب قناعت بخشی نداشتیم و تا امروز نیز نمی دانم که شکایت نامه ما چه گونه در مدتی بسیار کوتاه در
اختیارآی،اس ،آی قرار گرفته بود.
همچنان گزارش گرفته بودیم كه مالربانی درمجالس زنده طالبان چند بار با صراحت گفته بود كه افغانستان درهرحالت به
مسعود نیاز دارد .دریكی ازگزارش ها به نقل از موالنا فضل الرحمن ازسازنده گان كلیدی طالبان دریك مجلس خصوصی
كه مالعبیداهلل آخوند وزیردفاع طالبان درآن حضور داشت ،از جایز بودن جهاد برضد مسعود و مردم شمالی سخن گفته
بود كه با مخالفت آنی مالعبیداهلل رو به ور شده بود .گفته می شود كه مالربانی ازسال های شروع جهاد برضد ارتش
شوروی كه درتنظیم حزب اسالمی مولوی خالص فعالیت می كرد ،با پاكستان ضدیت داشت .او با كمونیست ها به شدت
مخالف بود و حتی موجبات قتل یكی ازبرادرانش را كه درریاست شئون اسالمی والیت قندهار عضویت داشت ،خودش
فراهم كرد و بعد ازمرگ برادرش ،سرپرستی خانواده و فرزندان اورا نیز برعهده خود گرفت.
واقعه سی ام
منبع :ریگستانی
درسال 1373خورشیدی در اوج جنگ ها بر سر کنترول شهر کابل ،مسعود به من اطالع داد که ساعتی بعد یک موتر
نوع کرونا از مسیر دره ماهیپیر در شرق کابل وارد پایتخت می شود .این موتر انباشته از مواد انفجاری است .نگذارید به
کابل داخل شود و با سرعت آن را متوقف کنید .راننده را به بازجویی ببرید و نتیجه کار را برای من گزارش کنید.
من درآن زمان رئیس اپراسیون (ادارۀعملیات) شورای نظار بودم و درضمن ،فرماندهی جبهه چهارآسیاب در شرق کابل
را نیز بر عهده داشتم .گروه ویژه ،ضد ترور ،به سوی پاسگاه ورودی کابل در منطقه پلچرخی حرکت کرد .از نظر ما،
راننده موتر ،مأمور اصلی ترور به حساب می آمد .وقتی موتر را متوقف کردیم ،راننده را از بیم انفجار احتمالی به وسیله
ریموت کننرول ،با سرعت از محل واقعه به جای دیگری منتقل کردیم .افراد گروه عملیاتی ،موتر را به سوی زمین های
عقب دانشگاه حربی درمسیر جاده پلچرخی -کابل هدایت کردند.
راننده فردی معمولی به نظر می آمد .ظاهراً به دلیل آن که که به طورغیرمنتظره به دام افتاده بود ،سراسیمه و منفعل شده
بود .به همین علت ،به زودی زبان به اعتراف گشود .این شخص کی بود؟
نتایج بازجویی نشان داد که راننده یکی از بی جا شده های جنگ «تنظیمی» درکابل بود که درجمع هزاران تن دیگر ،به
شهر پشاور مهاجر شده بود .در پشاور به بیماری مبتال می شود و پزشکان اعالم می کنند که وی به بیماری مرگبار
سرطان خون مبتال است و حد اکثر تا سه ماه دیگر زنده خواهد بود .کابوس مرگ و بیم از بی سرپرست شدن فرزندان،
روح او را در هم می پیچد .پنج دختر جوان و نوجوان دارد و درین دنیا هیچ کس دیگری نیست که بعد از وی ،از
خانواده اش سرپرستی کند .او دربازجویی گفت:
این نگرانی و تشویش مرا از پا درآورد .پس اندازی هم نداشتم که بعد از مرگ من ،زن وفرزندانم را از غلتیدن در گودال
فحشا و تکدی مانع شود .خیلی با خود فکر کردم که تا سه ماه دیگر ،چه گونه دستمایه ای پیدا کنم .راه های دزدی و کشتن
آدم را بررسی کردم .حالت روانی ام بحرانی تر شد و ناگزیر موضوع را با دیگر همسایه ها که درکنار یکدیگر در
اردوگاه مهاجران زنده گی می کردیم ،درمیان گذاشتم تا مرا کمک کنند.
بعد از مدتی ،کسانی با من درتماس شدند و از من خواستند یک موتررا از پشاور تا کابل منتقل کنم و ازآن جا به منطقه
بگرام ببرم .رمز ( شفر) برایم داده شد که هرگاه شخصی با این رمز با تو درتماس شود ،موتر را برایش بسپار و تمام!
مأموریت تو همین است .سی و پنج هزار کلدار برایم دادند .وعده کردند هنگام بازگشت به پشاور ،پول بیشتری برایم
خواهند داد .درآن دوران نا امیدی وتنگدستی که صد کلدار برای من پول چشمگیری به حساب می آمد ،سی و پنج هزار
کلدار در بدل انتقال یک موترتا کابل یا بگرام فراتر از توقع من بود .پول را به زنم دادم و مبلغ پنج صد کلدار را برای
خودم گرفتم .زنم شگفت زده شد و پرسید:
این اندازه پول را از کجا کردی؟
گفتم :حرفش را نزن ...از کابل که آمدم برایت حکایت می کنم.
ریگستانی می افزاید :به وضع روانی مظنون پی بردیم .او فکر کرده بود قضیه به همین جا ختم می شود.
مأموران ویژه عملیاتی برای خنثی سازی موتر با احتیاط دست به کار شدند .نخست سیم مخصوصی را که سیستم
الکترونیکی را با قطعات ماده انفجاری به هم پیوند می داد ،قطع کردند .سازمان دهنده گان انفجار ،قبل از حرکت برای
اطمینان خاطر راننده ،به گونۀ کاذب ،دو رشته سیم جدا از هم را نشان داده و گفته بودند:
سیم های سیستم الکترونیکی انفجار ،ازهم جد اند و هیچ خطری ترا تهدید نمی کند .فرد بعدی که موتر را از تو تحویل می
گیرد ،خودش می داند این سیم ها را چه گونه وصل کند و مأموریت خودش را انجام دهد واین مسأله به تو ربطی ندارد
وتو به پشاور بر می گردی .دربدنه های دوطرف و عقبه موتر مقدار پانصد کیلوگرام ماده قوی انفجاری نوع تروتیل با
ظرافت و دقت جاسازی شده و پوشه های بدنه موتر به طور طبیعی دو باره سروسامان یافته بود.
به زودی کشف کردیم که این دو سیم کاذب در واقع به سیستم الکترونیکی انفجار رابطه ای نداشت و سامانه الکترونیکی،
کامالً آماده برای انفجار بود .جالب این بود که سیستم عیار شده ،به وسیله ریموت کنترول انفجار داده می شد؛ اما ریموت
کنترول وجود نداشت! یقین داشتم که دستگاه ریموت در دست فرد بعدی است که ما او را نمی شناسیم و احتمال دارد
درهمان نزدیکی ها باشد وما را دنبال کند و با خیال راحت ،از فاصله دور موتر را انفجار دهد .محاسبه در مورد این که
موتر را با سرعت به سوی دشت های پولیگون هدایت کنیم ،درست بود .راننده در بازجویی توضیح داد که شخصی
ناشناس ،در نزدیک در ورودی پایگاه هوایی بگرام ،موتر را از وی تحویل می گیرد .انتخاب محل توقف موتر( دم
دروازه عمومی پایگاه بگرام) دقیق بود .مسعود زود به زود وارد میدان هوایی می شد و به وسیلۀ چرخبال ،به سوی
شهرک جبل السراج یا مکان دیگری پرواز می کرد .هنگام بازگشت به کابل نیز ،ابتدا دربگرام فرود می آمد وسپس به
سواری موتر از همین در عمومی خارج می شد و به سوی کابل می آمد.
به راننده گفته شده بود که دم در میدان هوایی توقف کند .مدت توقف مشخص نبود .وی ناگزیر تا آمدن شخص ناشناسی که
بعد از مبادله رمز ،موتر را از وی تحویل می گرفت ،درانتظار می نشست .این انتظار می توانست ساعت ها ادامه یابد.
پایان انتظار راننده ،فقط زمانی بود که مسعود یا از کابل وارد بگرام می شدو یا از بگرام به سوی کابل می رفت .امکان
آمد ورفت رهبران جهادی و فرماندهان ارشد به بگرام نیز وجود داشت .درهرحال ،این موتر در انتظار قربانی خود به
سر می برد .از مجموع اطالعات شبکه های ویژه نتیجه به دست آمد که این برنامه از سوی آی ،اس،آی آماده شده و افراد
حزب اسالمی و عرب های همدست آنان مراحل آماده سازی سیستم انفجار را انجام داده بودند .نتایج نشان داد که یک فرد
عرب به نام ابوسیاف شهروند مصری که یک پایش را در سال های جهاد از دست داده بود ،سامانه الکترونیکی را
درموتر جا به جا کرده بود .ابو سیاف ،دراصل متخصص امور الکترونیک بود و درشهر پشاور یک کارگاه ترمیم مخابره
باز کرده بود .بعد ها همزمان با افزایش فشار امریکا بر پاکستان درمورد راندن عرب ها ازآن کشور ،ابوسیاف به جالل
آباد کوچید و سپس برای ادامه جهاد به چچین شتافت و درهمان جا کشته شد.
برگردیم به دشت پولیگون.
راننده را به ساحه دشت پولیگون بردیم .برایش توضیح دادیم که قربانی نا آگاهی خود شده است وعامالن ترور ،در واقع
دو سر سیم های کاذب را برای وی نشان داده اند؛ درحالی که سیم های اصلی در داخل سیستم با هم وصل اند و ریموت
کنترول در دست فرد دوم است که وی آن را نمی شناسد .فرد ناشناس او را می شناسد .برنامه طوری آماده شده بود که
راننده درنزدیکی بگرام توقف می کرد و در انتظار شخص موهوم می نشست .فرد دوم هرگز نمی آمد .او درهمان
نزدیکی ،شاید درمیان یک غرفه یا یک دکان محقر یا مکان دیگری او را ترصد می کرد و ریموت را در دست خود می
فشرد .نگاه های فرد دوم به سوی دروازه میدان هوایی دوخته شده بود و برای آمدن مسعود دقیقه شماری می کرد .موتر
مسعود درست ازکنار موتر پر از مواد انفجاری عبور می کرد و شخص دوم ،دقیقاً در لحظه ای که موتر مسعود با موتر
انفجاری به طور گذرا موازی قرار می گرفت ،انفجار روی می داد و رانندۀ خوش باور با موتر انتحاری یک جا به سوی
هوا می پرید.
وقتی داستان اصلی را برای راننده روایت کردیم ،وحشت سراپایش را فراگرفت و حس ضعف بر وجودش مستولی گشت.
به گریه درآمد و گفت :ازین راز آگاه نبودم .حاال هر خدمتی که از دست من برای شما بربیاید ،دریغ نمی کنم!
مسعود ساعتی با راننده خلوت کرد .او عادتاَ با هر عامل اطالعاتی که می خواست مأموریت بدهد ،با وی به تنهایی
صحبت می کرد .راننده را دو باره به سوی پلچرخی هدایت کردیم؛ تا امروز نمی دانیم مسعود چه گونه و از چه طریقی
این پالن را کشف کرده بود.
دلیل این که عرب ها با مسعود از در دشمنی و کینه توزی پیش آمدند ،چه بود؟
مراکز اصلی عرب ها از کشور های مختلف که درجهاد افغانستان اشتراک داشتند ،درپاکستان فعال بودند .برخی ازین
گروه ها درسال 1367از مسعود خواستند پایگاه هایی را در شیرخان بندر کندوز و دیگر نواحی مرزی با شوروی
دراختیار گروه های ویژه جهادی عرب ها قرار دهد .مسعود ازین پیشنهاد نا راحت شد و درخواست اعراب را رد کرد و
گفت:
درین مناطق فقط اجازه خواهید داشت که فعالیت های اسالمی داشته باشید؛ حق تحرکات نظامی را نخواهید داشت .شما
اگر صرف به فعالیت های اسالمی درین مناطق قانع شوید ،درآن صورت ،کلیه فعالیت های شما تحت نظارت ما انجام
خواهد گرفت.
آن ها با توجه به این نکته که اسالم مرز ندارد ،مسعود را متهم به ایجاد ممانعت در روند جهاد برضد کفار کردند .مسعود
به هیأت عرب گفته بود:
شما می خواهید درکشورما و مناطق تحت نفوذ ما دست به فعالیت بزنید .پس مکلف هستید قوانین ما را رعایت کنید.
مسعود به هیچ فرد خارجی در مناطق تحت کنترول خود ،اجازه فعالیت نمی داد .دسته های عرب قرآن کریم را به زبان
روسی ترجمه کرده و قصد توزیع آن را درمناطقی درداخل خاک شوروی داشتند .آنان ظاهراً از قبل مطمئن بودند که
درشمال افغانستان پایگاه هایی دراختیار شان گذاشته خواهد شد .پاسخ مسعود برای آنان تقریبا غیرقابل پیش بینی بود .بدین
ترتیب ،عرب ها سخت برآشفتند و طبل دشمنی با مسعود را کوبیدند.
دشمنی میان مسعود و گروه های جهادی عرب از همان مقطع آغاز شد.
ریگستانی می افزاید:
درسال 1371که وارد کابل شدیم ،فقط یک نفر عرب الجزایری که با تعابیر افراطی دیگر عرب ها از اسالم مخالف بود،
درصف ما حضورداشت .درجنگ هایی که بعد از تشکیل دولت مجاهدین روی داد؛ دسته های مختلف عرب ها بر ضد
مسعود به میدان جنگ وارد شدند .دریکی ازین جنگ ها ،قوت های ما بر مواضع نفرات حزب اسالمی درارتفاع
کوه زنبورک یورش بردند.
(استاد احمد علی کهزاد می نویسد :پنج قرن پیشتر از امروز اهالی کابل رشته جبال (شیر دروازه) را به نام (شاه کابل) یاد
می کردند و وجه این ذکر ،عمارتی بوده که در ازمنه سابق شاه کابل بر قلۀ این کوه آباد کرده بود .یک قسمت رشته کوه
شاه کابل را (شیر دروازه) و حصۀ دیگر آن را (کوه زنبورک) یا (شاخ برنتی) می گویند).
ضربات سخت هوایی و توپچی برسنگرهای حزب اسالمی در کوه زنبورک وارد آورده شد و همزمان دسته های پیاده
برای اشغال مرتفع پیشروی کردند .درصحنه جنگ ،اجساد پنج تن از همان عرب هایی که ما در دروان جهاد از نزدیک
می شناختیم ،برجا مانده بود.
قضیه به همین جا خاتمه نیافت.
بعد از تشکیل دولت مجاهدین ،چهار تن از جنگجویان«فدایی» عرب درشهر چاریکاربه منظور انجام سوء قصد به جان
مسعود دریک خانه مخفی شده بودند .مسعود در مسیرکابل -چاریکار به طور عادی رفت و برگشت داشت .شبکه ویژه
اطالعات محل اختفای مظنونان را کشف کرد و فرمانده آقا شیرین برای سرکوبی و یا بازداشت آنان وارد عمل شد .هیچ
یک از عرب ها زنده به دام نیافتادند و همزمان به نزدیک شدن سربازان به سوی مخفی گاه ،بمب های دستی را دریخن
های شان فرو برده و یک یک خود را منفجر کردند.
از سوی دیگر ،رابطه مسعود با پاکستان درسال های جهاد ،به ویژه بعد ازسفر مسعود به اسالم آباد و مالقات با جنرال
اسلم بیگ رئیس ستاد ارتش پاکستان درآن زمان ،کامال به تیره گی گرائیده بود .اسلم بیگ از مسعود خواسته بود که قبل
از اجرای هرعملیات جنگی ،مقامات وزارت دفاع پاکستان را درجریان قرار دهد .مسعود گفته بود:
من قبل ازانجام عملیات ها با شما هیچ حرفی ندارم .می توانیم بعد از اجرای عملیات ها با هم تبادل نظر کنیم.
جنرال اسلم بیگ گفته بود:
شما چرا گذرگاه سالنگ را به روی اکماالت دولت مسدود نمی کنید؟
مسعود پاسخ داده بود:
این که درجریان جنگ ،چند روزی مسیرسالنگ مسدود می ماند ،مسأله جداست .من هرگز برای قتل عام مردم کابل ،این
بزرگ راه را مسدود نمی کنم .ما درطی این سال ها به آسانی می توانستیم تونل را منفجر کنیم .اما دلیل این کارچیست؟
سپس اسلم بیگ یک مخابره مخصوص برای مسعود فرستاد که با پاکستان به طور مستقیم رابطه داشته باشد .طوری که
افراد نزدیک به مسعود می گویند؛ مخابره ارسالی اسلم بیگ همیشه خاموش می بود .نذیرمسئول مخابره هرگاه می
خواست آن را روشن کند ،مسعودمی گفت:
روشن نکن ...بگذارخاموش باشد!
بخش دوم
منظره فردیت
درنگی بر ویژه گی های شخصی احمد شاه مسعود
-1 -
-2 -
آقای دقیق می گوید :هرگاه سخنی در باره رهایی اسیری از زبان مسعود خارج می شد ،هیچ گاه از وعده اش چشم نمی
پوشید .در شخصیت وی چیزی به نام سکون وجود نداشت .زنجیره ابتکار و تجدد در روح مسعود بی پایان بود .میل
داشت هرچیزی را ازجایش بی جا کند و به جای آن طرح تازه ای پیشنهاد کند .بارها شاهد بوده ایم که طرح ونقشه یک
خانه یا تأسیسات درحال ساختمان را چند مرتبه تغییر می داد و آخر سر به مرز قناعت نمی رسید وهمچنان برای تغییر
دادنش برمغز خود فشار می آورد واز این و آن درخصوص احتمال تغییرات بیشتر سوال می کرد .از دروغ متنفر بود؛
بی حرمتی به شخصیت انسان و هتک ناموس را تحت هیچ شرایطی نمی بخشید و از شنیدن روایت ها در بارۀ ظلم و
زورگویی آتش می گرفت ونوعی ارتعاش وبی نظمی درحرکاتش پدیدار می گشت.
روزی یک موتر باربری که پیشاپیش موتر مسعود درحرکت بود ،از روی اشتباه ،با یک فیل مرغ (بوقلمون) که نتوانست
عرض جاده را به تندی بگذرد ،تصادم کرد .مسعود که خود راننده گی می کرد ،با دیدن این صحنه چنان به سرعت راند
که دریک چشم برهم زدن ،جلو موتر توقف کرد و ازموتر پیاده شد .راننده باربری که مسعود را شناخته بود ،زود تراز
وی صحنه را ترک گفته بود .مسعود رو به من ( محمود دقیق) کرد وگفت:
این دریور را پیدا کنید ...کجا رفته است؟ او فیل مرغ را زده است وخودش فرار کرده است .تو مسأله را پی گیری کن
که آیا این دریور بدبخت الیسنس ( جوازراننده گی ) دارد و یا خیر؟
مسعود پی کار خودش رفت و مأموریت را به دوش من گذاشت.
مسعود دردشوارترین شرایط جنگی ،قانونی را وضع کرد که به موجب آن هیچ کس حق نداشت درختان میوه دار و
جنگالت پسته را به طور بی رویه قطع کند .صید حیوانات وحشی و "قتل عام ماهیان" با استفاده از انفجار بم که وی آن
را یک عمل ظالمانه می دانست ،در قلمرو وی خاتمه یافت.
آقای دقیق می افزاید:
مسعود شیر و چای سبز را خیلی دوست داست .هر صبح وعصر شیر می نوشید و سفارش می کرد که مقدار چای سبز
در شیر ،اضافه از حد معمول باشد .بنا به روایت دیگر ،او حلوا را نیز بسیار دوست داشت و ماه رمضان حلوا فرمایش
می داد .در حساس ترین حاالت جنگ و فرار و زنده گی چریکی ،در گرسنه گی ،محاصره و توقف درسایه سار کوه ها ،
زیر درختان ویا لب دریاچه های زالل ،ظرافت های زنده گی را فراموش نمی کرد .در چنین حاالت ،با شدت و حساسیت
تمام ،پاکی ونظافت را رعایت می کرد؛ ازکوچک ترین بی مباالتی والقیدی عصبانی می شد .اگر کسی از روی عمد یا از
روی اشتباه ،از دولبه پیاله می گرفت و به سوی دهان خود می برد ،با واکنش تند وی مواجه می شد و فی الفور دستور
می داد:
ازدسته پیاله بگیر و بردار!
اگر کسی از روی ناگزیری یا آسان گیری ،از روی دسترخوان عبور می کرد ،مسعود یا از صرف طعام منصرف می شد
یا آن طوری که آرزو داشت ،شخص متخلف را متوجه اشتباهش می ساخت که هیچ گاه چنین اشتباهی را تکرار نکند.
حتی در لحظه های قحطی آب ،بدنش را با شش سطل آب می شست و به کمتر قناعت نمی کرد.
-8 -
هیچ کسی جرأت نداشت درحضورمسعود سگرت (سیگار) و چرس ( حشیش) دود کند و یا نسوار به دهانش بگذارد.
(نسوار نوعی ماده تخدیرکننده است که در افغانستان و پاکستان موارد استعمال وسیع دارد .این ماده به شکل پودر سبز
رنگ است و طعم بسیار تند و گزنده دارد واز برگ و آمیزه ای از مواد نشه آور تهیه می شود .نسوار خاصیت گیچ کننده
گی سریع دارد و گفته می شود که مصرف کننده گان نسوار به زودی سالمتی دندان های شان را از دست می دهند) .
این یکی از اصول اعتقادی و "مدیریت بحران" درتفکر مسعود بود .کمیته های ویژه ای که به هدف نظارت بر عمل
مجاهدان در گوشه و کنار جبهات برپا شده بود ،به هر نوع تخلف رسیده گی می کردند و مسعود درآن مداخله نمی کرد.
هدف از ایجاد این اصول ،عادت دادن مردم به قانون حتی در بدترین وضعیت جنگ و مرگ بود .به همین سبب در اوایل
سال های جهاد ،تهیه سگرت ونسوار درجبهات جنگ را ممنوع اعالم کرد .آقای ریگستانی می نویسد:
" درسال 1992که تازه نیروهای ما وارد کابل شده بودند ،با مسعود در ماشین او ،سوار ،ازچهار راهی انصاری
درمرکز شهر ،می گذشتیم .در وسط چهارراهی پوسته ای (پاسگاه) بود وسربازی سیگار در دست ایستاده ،به محض آن
که چشم مسعود به او افتاد ،به راننده دستور داد توقف کند .دروازه ماشین را باز کرد و به سرباز گفت ،نزدیک بیاید.
چون چشم سرباز به مسعود افتاد ،با خوشحالی زیاد نزدش آمد .البته سبب خوشحالی او معلوم بود .زیرا مسعود شخصیت
افسانه ای دربین مردم بود و در باره او وکارنامه هایش ،داستان های اغراق آمیزی تعریف می کردند .بناءً سرباز حق
داشت خوشحال باشد که مسعود را ببیند .سرباز نزدیک دروازه ماشین رسیده بود که مسعود ناگهان سیلی محکمی به روی
او زد .سرباز که گناه خود را ندانسته بود ،به عقب رفته ،باز سیگار در دست به حالت آماده باش ایستاد .من دریافتم که
هنوز جرمش را در نیافته ،بدون این که مسعود متوجه شود ،به او اشاره کردم که سیگار خود را بیاندازد .سرباز متوجه
شد و سیگار را زیر پا انداخت و به مسعود سالم نظامی داد".
( مسعود و آزادی صفحه )146
بارها اتفاق افتاد که معتادان به حشیش را در مالء عام مجازات کرد .او این سخن خود را همیشه تکرار می کرد :مجاهدی
که متصف به اخالق اسالمی نیست ،مانند گاو شاخ زن است!
برخی مجاهدان که موهای دراز داشتند با واکنش مسعود مواجه می شدند و او شخصا قیچی بر می داشت وموهای دراز
آن ها را قیچی می زد.
او علت شکست نیروهای خود در برابر طالبان درکابل را "ضعف معنویت" نامید.
تنفر وی از زور گویی و دکتاتوری ،مرزی نمی شناخت ودر بحرانی ترین دوران مرگ وزنده گی اعتقاد خود را با
صراحت بیان می کردو می گفت:
راه حل بحران این مملکت ،برقراری نظام دموکراتیک و عدالت است!
به پوشیدن دریشی نظامی (کت وشلوار نظامی) عالقه مفرط داشت و به طورمعمول دریشی و لباس خاکی رنگ را
انتخاب می کرد .درمقام حفظ تقوا ،شکیبایی ،مقاومت دربرابر سختی ومصیبت و مداومت دررعایت اصول دینی ،به مثابه
یک کوه بود و به همین علت تأثیرحضورش به حدی بود که درهر حالت مجبور می شدی که از حدود احترام بیرون
نشوی .داوری اش در باره مردم ،با عبارتی کوتاه بیان می شد .می گفت:
ملت ما روحیه مقاومت دارد.
درتوضیح مقاومت ،عقیده اصلی خود را این گونه برزبان می راند:
درمواقع دشواری و فشار ،اگریک ساعت با تمام قدرت و اراده ایستاده گی کنی ،سال های سال از گزند دشواری وبالیا
رها می شوی.
روزی از وی سوال شد:
علت جنگ شما با طالبان چه است؟
جواب داد:
علل زیادی است که باید با این گروه به نبرد ادامه دهم .به طور عمده روی سه علت با این گروه می رزمم :یک ،طالبان
به طورکامل ،خواسته وناخواسته به بیگانه گان خدمت می کنند .دو ،بربنیاد اهداف قومی عمل می کنند .سه :درخصوص
اسالم ،رفتار افراطی دارند .ما با این سه نوع رفتار مخالفیم و راهی جز جنگ و مقاومت سراغ ندارم.
مسعود درپسوند نام "طالبان" همیشه کلمه "مزدور" را در صفت آنان برزبان می راند .او این عبارت را همیشه برزبان
می آورد:
تعصب قومی ازنظرما شرک است .اما برپایی عدالت باید محقق شود .برپایی عدالت از نظر مسعود ،تحقق دموکراسی
بود.
فهیم دشتی می گوید:
درسال آخرجنگ ومقاومت برضد طالبان ،مسعود پیوسته می گفت که سیرصعودی طالبان پایان یافته و با آن که گستره
لشکرکشی آنان چشمگیراست ،از حیث انگیزه ،مشروعیت وتوانایی ،درحال نزول اند .وی درتوضیح نظراتش به نقشه
جنگی که دردیوار پهن شده بود ،اشاره کرد:
ما سرانجام مرحله دشوار جبهه سازی وسیع درمناطق شرق ،غرب ومناطق مرکزی را پشت سرگذاشته ایم .اکنون حوزه
مانور ما درنواحی غرب ،شرق و نقاط مرکزی ،به مراتب گسترده تراز جبهه اصلی جنگ است« .تنظیم ها» عمال
متالشی شده اند و روند یک دست شدن مقاومت سراسری سریع شده است .این زمانی بود که شخصیت مسعود درمرحله
جدید جنگ با طالبان به پخته گی می رفت واز مراحل جانفرسای شکست ها و نا امیدی ها گذر کرده بود.
مسعود درپنج سال مقاومت بر ضد طالبان ،با فشار های وحشتناکی روبه رو بود؛ سختی ها کشید و آبدیده تر شد .فهیم
دشتی از روز های اول عقب نشینی نیروهای دولتی از کابل (میزان 1375خورشیدی) به سوی وادی پنجشیرمی گوید:
من برای نخستین بار ترس ونگرانی تلخ و عمیق را زمانی درسیمای مسعود مشاهده کردم که قوای تحت رهبری وی با
تمام سازوبرگ دولت ونظام ،واپس به درون دره پنجشیر عقب نشینی کرد .وضع فوق العاده دشوار ،خطرناک ،شکننده
واسفناک بود .دهانه ورودی دره به منظور سدبندی علیه یورش بی وقفه طالبان به بسترگاه طبیعی پنجشیر انفجار داده شده
بود .شاید مسعود درتمامی جنگ های فرسایشی با شوروی ها و ارتش کابل دردوران جهاد ،این چنین مرحله سیاه شکست
را در زنده گی خویش تجربه نکرده بود .با این حال ،آتش یک تصمیم قطعی درچشمانش فواره می زد .به خانه ما در
منطقه دشتک آمد .روبه آسمان کرد وگفت:
پروردگارا! فقط به من سه روز مهلت بده ،سه روز فرصت بده ...من مسیر جنگ را عوض می کنم .سپس گفت:
چای سبز برایم بیاورید و بعد ،یک چشم می خوابم.
او عادتاَ در بدترین حالت جنگی درهرجایی که می خواست ،به خواب عمیق فرومی رفت؛ همیشه بعد از نیمه شب می
خوابید و درپایان شب ها ،یادداشت های خصوصی خود را می نوشت .همان روز بعد از نوشیدن چای ،به خواب رفت.
من شاهد بودم که مسعود ،لحظه های بس آشفته ،غیرعادی ،انباشته از حرکات دردناک را از سر می گذراند .درواقع می
توان گفت که لحظه های آزمایش استخوان شکن ،خود او را مصرف می کردند .درطی یک ساعت ،صدها بار ازین پهلو
به آن پهلوشد؛ دست خود را پهن کرد؛ جمع کرد؛ یک پا را به عالمت آرامش روی دوشک رها کرد اما زود به زود،
پاهایش را جمع کرد و راست کرد .سرش را ازین رخ بالش به آن رخ بالش دور داد و دندان های خود را می جوید...
مسعود درنا آرام ترین خواب تلخ زنده گی اش ،درتالش نجات جان صدها هزار انسانی بود که سال های متمادی با نثار
کردن جان خود و فرزندان و دارایی های شان ،درکنار وی زنده گی کرده بودند .درآن لحظه ها ،از شوخی های مسعود
نشانی نمانده بود .درمدتی کوتاه ،دو باره بر گردونۀ ابتکار و قدرت نمایی قرار گرفت.
مسعود ،خود در باره تلخی ومرارت شکست چنین می نویسد:
"شکست چیز بد وتلخی است .شاید هیچ تلخیی به اندازه شکست ،رنج آورنباشد .مخصوصاً شکست درجنگ مسلحانه در
برابر دشمن آشتی نا پذیر.
شکست با همه اندوه وبدبختیی که با خود دارد ،برای بعضی ها سرآغاز پیروزی های بزرگی بوده که اصالً قبل ازآن
تصورش هم برایش نا ممکن بوده است .من چندین بار درزنده گی با چنین مسأله ای رو به رو شده ام .پیروزی هایم همه
بعد از چشیدن زهر تلخ شکست ها بوده است .به یاد می آورم زمانی را که قوای مان درسال پنجاه و هشت در برابر
عساکر دولتی شکست خورد و تقریبا متالشی شدیم ،اکثر مردم به نظر نفرت به ما می دیدند و عامل بدبختی خود ،مرا می
دانستند .درظرف کمتر از دو سه روز ،اکثر مردمی که درهمراهی ما افتخار می نمودند ،همه برعلیه ما قدعلم کرده و به
نظر حقارت به ما می نگریستند .تو گویی کمونیستیم و با سال ها بیگانه بوده اند ( ".کتاب مسعود و آزادی صفحه
)126
شاید دشوار ترین آزمایش های تجربی مسعود ،پروسه تلخ و ناگفته ای بوده است که وی تالش می کرد تا پشت "ترس" را
بر زمین بزند .گویا ویژه گی حس ترس آن است که بعد ازهر شکست وفرار ،دو باره روی پا می شود و به سوی شخص
بر می گردد .او در زنده گی و جنگ ،تا حد زیادی در مسیر تسلط کامل برحس ترس و ترس هایی که همراه با حوادث به
سوی آدم حمله ور می شوند ،جلو رفت؛ ترس چیزی نیست که وجود آدمی را ترک کند .هر انسانی خودش دقیقاً می داند
چه زمانی ،ازچی می ترسد و آن ترس ،در چه مواقعی ،توان انسانی را آرد می کند و چه زمانی می شود با آن پنجه در
پنجه انداخت .احمدشاه مسعود ،خود درین باره می نویسد:
« آیا همین حاال از مرگ می ترسم؟ به یقین نه ،به خداوند نه! به شهادت خود واقعا خرسندم وایمان کامل دارم که خداوند
به وعده خود وفا می کند و از گناهان کم و زیادم ،هم خواهد گذشت وحیات جاودان و راحت جاودانی را نصیبم خواهد
کرد .فقط کمتر تشویش دارم که بعد مرگ من ،برادران همسنگرم چطور خواهند کرد؟ این تشویش هم برایم چندان رنج
آور نیست؛ چه ،مردم خدایی دارند و او با قدرت است و از همه کرده دلسوزتر .اگر یک دری بسته گردد ،صد در دیگری
باز کند .واقعاَ از زنده دستگیر شدن می ترسم .این که کمونیست ها مرا بگیرند ،توهین و تحقیر کنند ،عذابم بدهند و من
زیر فشار آن ها مقاومت کرده نتوانم و برادرانی را که در بین دشمن فعالیت دارند ،افشا کنم .خداوندا خیر به دست توست.
صد بار شهادت را قبول دارم ،مگر اسیر شدن را نه! خدایا مرا اسیر دشمن نسازی ،تو خالقی ،به تو نیاز می کنم که مرا
اسیر دشمن نسازی".
( درپایان اولین ماه از آغاز حمله هفتم شوروی ها که به تاریخ 12اپریل1984صورت گرفت .پایگاه دره خیالب29 -
ثور)19/5/1984 -1363
درسال 1377خورشیدی وقتی عبداهلل اوجاالن رهبر حزب کارگران کردستان ترکیه بر اثر یک توطئه بین المللی از یک
فرودگاه در کنیا ربوده شد و به شکنجه گران ترک تحویل داده شد ،مسعود با خاموشی و اندوه ،صحنه های وحشت ناک
انتقال اوجاالن به شکنجه گاه را از طریق شبکه تلویزیونی بی بی سی تماشا می کرد .وی درپایان فقط گفت:
" اوجاالن مرد استواری است .خدا هیچ کس را درچنین سرنوشتی دچارنکند!"
بدون شک مسعود ،با دیدن صحنه هایی که خود از آن متتفر بود ،این جمله کوتاه را با تلخی و مرارتی تمام بر زبان رانده
بود.
با این حال مسعود این مهارت را در خود پروریده بود که هرگز ،دهلیز احساسات خویش را به روی دیگران باز نگه
ندارد .او در یک چنین احوالی ،سرمستی و بی باکی خویش را از سرمی گرفت تا در احساسات جنگجویان کمترین رخنه
ای نیافتد.
سید عظیم مصطفی در توضیح روز های دشوار پس از عقب نشینی از کابل در میزان سال 1375می گوید که درآن
روزها دلهره و مأیوسی بر ارواح مردم مسلط شده بود؛ مسعود در رفتارش ظاهری اش نقش شادمانه ای بازی می کرد:
درهمین شب ها و روز های دشوار ،که همه چشم ها به سوی او بود ،فشار و اندوه خود را به سختی پنهان می کرد.
روزی درحضور چند تن از همراهان رو به صالح محمد ریگستانی گفت:
کجا هستی بچه پوهنتونی؟ (در زبان پشتو ،دانشگاه معنی می دهد و برگردان کامل واژه دانشگاه است).
ریگستانی جواب داد:
من می توانم ادعا کنم که در زمان حکومت مجاهدین چند ماه به دانشگاه رفتم و بعد ازین هم اگر فرصت دست داد ،وارد
دانشگاه خواهم شد .افسوس به حال شما که هرگز به محیط دانشگاه وارد نخواهید شد!
ورود به حوزه دانشگاه و آموزش عالی یکی از آرزوهای مسعود بود که هرگز به آن نرسید.
من ( نگارنده کتاب حاضر) یک بامداد روشن بهاری در ساختمان چهار طبقه ای "اوپراسیون" برای انجام کاری نزد
مسعود رفتم .وقتی کارم تمام شد ،ازین در و آن در ،از جمله از سطح وسویه لیسه های امانی و استقالل سخن به میان آمد.
ناگهان چشم مسعود از راه کلکین به بیرون راه کشید و آهسته گفت:
هی ...لیسه استقالل! تو به چه حال افتادی و سرنوشت ،مرا به کجا پرتاب کرد!
ارتش کوچک و عمدتاَ چریکی مسعود که درچهارسال جنگ درکابل فرسوده شده و توانش رزمی اش را از دست داده
بود ،بعد از عقب نشینی ازکابل ،با بحران سختی درگیر بود .تعرض طالبان منظم انجام می گرفت ،و ارتش مسعود
درصدد کسب فرصت برای استقرار درسوق الجیش دفاعی جدید بود .تالش برای استقرار دفاعی ،نیاز به زمان داشت و
طالبان و پاکستان به این نکته پی برده بودند که نباید مسعود را موقع داد که ارتش پراکنده ای خود را دو باره سامان
بدهد .نصیراهلل بابر وزیر داخله درزمان نخست وزیر بوتو در پاکستان و گوهر ایوب وزیر خارجه آن کشور بعد از تسلط
طالبان برکابل اعالم کردند که دره پنجشیر (بستراصلی مقاومت) ظرف سه روز اشغال خواهد شد .این ادعا درآن زمان
بیشتر جنبه تبلیغاتی و فشار روانی داشت
غلبۀ مسعود بر بحران اولیۀ شکست ،سبب شد که درچندین دور جنگ سرنوشت ساز ،سامانه تاکتیکی رشک انگیزی را
در امر به دام اندازی هزاران طالب مهاجم به نمایش بگذارد .او درمیدان های جنگ ،تاکتیک های قبض وبسط را به کار
گرفت .درچندین دور ،جبهه گسترده را ناگهان منقبض کرد ومحاذ طالبان را گسترش داد وسپس ضربات کارسازی بر
ماشین تعرضی آنان وارد آورد .تاکتیک جدید مسعود با اختراع «جنگ کانتینر ها» به منظور کم کردن سرعت تعرضی
طالبان ،برای نخستین بار در جاده بگرام -چاریکار عملی شد .به دستور مسعود ،شماری از کانتینر های بزرگ به شکل
مانع درعرض جاده جا به جا می شدند و در میان این کانتینر ها خاک و گل مرطوب انباشته می شد .این موانع در نقاط
باریک معابر یا جاده عمومی مستقر می گشتند تا وسایل نظامی ارابه دار به خصوص تانک و داتسون ها از راه دیگری
نتوانند به حرکت خود ادامه دهند .ضخامت این کانتینر ها حداقل دو متر بود و انباشت گل وخاک مرطوب درین جعبه های
غول پیکر ،کاری بس سنگین طلب می کرد.
کاربرد اولی جنگ کانتینرها این بود که در ایجاد سد بندی در برابر صدها داتسون پر از نفرات طالبان به اندازه یک کوه
بزرگ مانع و مشکل خلق می کرد .این موانع به اثر انفجار ،شلیک تانک و توپ و خمپاره متالشی نمی شدند .این تنها
بخشی از کار بود .موازی با کانتینر های پر از گل و خاک ،کانتینر های دیگری در عرض جاده و یا حاشیه جاده گذاشته
می شدند که صدها تن بمب هواپیما و مواد انفجاری بسیار قوی و آتش زا در درون آن ها تعبیه می شدند .در فاصله یک
کیلومتری سد های کانتینری ،دسته های مسلح به کمین می نشستند و تقریباَ کمتر از نیم کیلومتری اطراف کانتینر ها به
وسیله خارهای فلزی دارای سه شاخه مساوی به هر سو پاشیده می شدند .خارهای فلزی نوک تیز ،به هر پهلویی که روی
زمین قرار می گرفتند ،یک شاخه تیز آن به سوی هوا بلند می ماند و تایر داتسون های دوکابین طالبان درنخستین لحظه
برخورد با تیغ این خارهای دارای سه شاخک ،از کار می افتادند.
نفرات مسلح طالبان با دست پاچه گی از بدنه عقبی داتسون به زمین می پریدند .آنگاه افراد نشسته درکمین ،دست به
آتشباری می زدند .طالبان درتالش نجات جان ،با سرعت در پناه کانتینر های بزرگ می خزیدند ،اما کانتینر ها که خود
دام های مرگ بودند ،آن ها را پناه نمی دادند .همزمان با شدت آتشباری ،تجمع طالبان در کنار کانتینر ها افزایش می
یافت و آنگاه ده ها تن مواد انفجاری به وسیله ریموت کنترول از راه دور انفجار داده می شدند و ده ها طالب همراه با
قطعات کانتینر ها و داتسون ها به هوا بلند می شدند .نخستین جنگ کانتینری در دو راهی بگرام واقع در چهل کیلومتری
شمال کابل سازماندهی شد که برای طالبان نتیجه وحشت ناکی در قبال داشت .بعد از آن در چندین نقطه از منطقه بگرام تا
شهر چاریکار ،ازین گونه موانع کانتینری در مسیر حرکت ارتش طالبان جا به جا شدند .وقتی نخستین دسته های تعرضی
طالبان به موانع برخورد کردند ،صدها داتسون پر از جنگجویان در اطراف کانتینر ها تجمع کردند .در اوج تجمع طالبان،
کانتینر های پر از مواد انفجاری به وسیله آله الکترونیکی هدایت کننده از فاصله دور ،انفجار داده شدند که در نتیجه آن،
رزمنده گان فعال طالبان به شمول فرماندهان خط اول جنگ جان های خود را از دست دادند.
تاکتیک جنگ کانتینری شرایطی را فراهم کرد که مسعود ،با زحمت کمتری توانست بر وضعیت اضطرار حاصل از
شکست درکابل مسلط شود .درآن شب ها و روز ها ،وضع واقعاَ اضطراری و خطرناک بود .رهبران طالبان به
فرماندهان ارشد مسعود از جمله مارشال فهیم به شیوه های مختلف پیام داده بودند که از کنار مسعود دور شوند و آنان
حاضر خواهند بودکه موقعیت و جایگاه شان را ضمانت کنند( .مارشال فهیم این قضیه را مکرراً روایت کرده و خود من
نیز حاضر بودم .مؤلف) مسعود ازین نوسان ها آگاهی داشت.
جنرال قاسم خان پدرفهیم دشتی می گوید:
درلحظه هایی که لشکر مسعود به سوی ناحیه دخولی پنجشیر به سرعت عقب می نشست ،مسعود از من خواست که یک
کانتینر نسبتا جدید وبزرگ مملو از مواد انفجاری را در کنار جاده بگرام -چاریکار جا به جا کنم و بر در آن قفل سنگینی
بزنم .این کانتینر نیز از دورهدایت می شد .مسعود گفت:
طالبان گمان می برند که این کانتینر بزرگ با این قفل سنگین ،ذخیره گاه اسلحه و تجهیزات گران بهایی است که نیروهای
مسعود فرصت نیافته اند آن را تخلیه کنند .فرماندهان طالبان عادت دارند که برسر تصاحب غنیمت ،ابتداء دراطراف
کانتینر تجمع کنند و آن وقت خواهی دید که چه اتفاقی می افتد! هدایات مسعود را به طورکامل اجرا کردم .ساعاتی بعد که
ما دردامنه های اطراف از طریق دستگاه های دوربین صحنه را تماشا می کردیم ،نفرات زیادی از طالبان همراه با موتر
های داتسون دارای دو کابین ،کانتینر را احاطه کردند .این تجمع دیری دوام نیاورد و انفجار عظیمی در منطقه روی داد و
کانتینر ،نفرات طالبان وموتر های شان درهوا پراکنده شدند .او بعد ها هنر فرماندهی جنگ را با خونسردی عجیبی به کار
می گرفت .درسال 1378که طالبان از تاریخ چهارم ماه اسد تا دوازده همان ماه در شمالی پراکنده شدند ،مسعود فقط
گفت:
ما خود را جمع کرده ایم وحاال طالبان در جبهه گسترده و سخت نا مأنوس ،تمرکز خود را از دست داده اند .حاال می
توانیم همچون مشت واحد ،ضربه اساسی را وارد کنیم .این ضربات اساسی از چندین جناح بر طالبان وارد آمد ودرآن
کارزار ،قطع مسیر عقبی طالبان درشمالی خیلی ماهرانه انجام گرفت که درمدتی کوتاه واحدهای جنگی طالبان همراه با
تمامی جنگ افزارها به طورکامل معدوم شدند؛ اما سطح تدارکات طالبان ازحیث اسلحه ونفرات جنگی بسیار باال بود و به
زودی ،واحدهای جنگی خود را احیا می کردند.
حاجی رحیم می گوید:
در سال 1377مسعود در باغ خانه اش قدم می زد و کاله خود را در دست داشت وگفت:
اگر ما جنگ کانتینری را در دفاع از کابل آغاز می کردیم ،نه تنها طالبان که ارتش پاکستان را به یک مسابقه تاریخی فرا
می خواندیم .این جنگ می توانست در مسیر مارپیچی دره ماهیپر ،نغلو ،مسیر لته بند و دهانه پلچرخی بسیار با موفقیت
اجرا شود( .این مناطق در مسیرکوهستانی کابل -جالل آباد قرار دارند وانسداد مسیر به معنی قطع کامل جاده ای است که
کابل را با مرز تورخم وصل می کند ).حاجی رحیم می گوید:
تجارب جنگی ودفاعی مسعود رو به پخته گی می رفت و او قصد داشت جنگ کانتینری و ایجاد سد بندی به اشکال دیگر
را در نبرد های بعدی به منظور بیرون راندن طالبان از شمال و سپس از کابل طراحی کند.
جنگ کانتینر ها اختراع تاکتیکی مسعود در جنگ های پس از عقب نشینی از کابل بود .بعد ازآن درچندین دور جنگ،
خط اندازی کانتینر ها به کار گرفته شد که برای نیروهای مسعود هیچ تلفاتی نداشت .اجرایی کردن طرح خط اندازی
کانتینر ها ،کاری بس طاقت فرسا وسنگین بود.
جنرال داود می گوید:
درسال 1377در جبهه تخار ،توازن نیروها کامال به نفع طالبان برهم خورد .حدود هزار تن از مجاهدان دربرابر تهاجم
بی وقفه حدود پانزده هزار تن از طالبان و داوطلبان از کشور های مختلف باید ایستاده گی می کردند .مسعود تاکتیک
جنگ کانتینرها را در جبهه تخار نیز به کار گرفت .درین جنگ ،کانتینرها با"تلک ماین" ( تله مین) مجهز شده بودند .آتش
تسلیحات سنگین از چهار جناح به سوی مانع کانتینری عیار شده بود .مسعود از فراز تپه ای ،جنگ را تماشا می کرد .این
تاکتیک خیلی مؤثر بود .ما همچنان در منطقه بنگی به سوی شهرستان خان آباد در امتداد سلسله تپه ها از تاکتیک جنگ
کانتینری استفاده کردیم که در استراتیژی دفاع پایداربسیار با اهمیت بود.
مسعود از توسعه ساختاری جنگ کانتینری اطمینان داشت .اوگفت:
ما به طور کامل با آی،اس،آی رو به رو هستیم.
درجنگ های تخار ،پدیده ای به نام طالب اصالً مطرح نبود .مسعود با استفاده از شبکه های ویژه اطالع داد که جنگ به
طور کامل از اسالم آباد رهبری می شود .مسعود فیلم مستندی را به دست آورد که شماری از افسران ویژه استخباراتی
پاکستان را درجریان آموزش های جنگی نمایش می داد .سپس همان افسران ،با ریش های دراز ،لباس افغانستانی ،دستار
کالن درعقب فرمان یا عقب بدنه داتسون های طالبان در جاده های کابل ،شمالی و جبهه شمال نشان داده می شد .این فیلم
به کمک شبکه ناشناخته افسران بلند پایه آی،اس،آی تهیه شده و دراختیار مسعود قرار گرفته بود.
در اوج بازی های اطالعاتی و تماس های مداوم با شبکه هایی که صرفاً با خود مسعود مرتبط بودند ،مسعود احساس کرد
که در نوعی محاصره اطالعاتی قرار گرفته است .نشانه بارز این محاصره آن بود که مکالمات وی در دستگاه ماهواره به
نحوی از سوی سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا که در عقب پروژه طالبان قرار داشتند ،کشف شده و دراختیار آی،
اس،آی قرار داده شده بود .مسعود اگرچه در هسته رهبری آی ،اس،آی هوادارانی داشت؛ از پی آمد های رخنه اطالعاتی
سازمان های جهانی در جریان مکالمات نگران شده بود .شبکه ای از افسران آی،اس،آی در بحرانی ترین حاالت،
مهمترین اطالعات را دراختیار وی می گذاشتند .جنراالنی که به مقاومت مسعود در برابر تهاجم عریان وبی وقفه قطعات
نظامی پاکستان درشمال به عنوان عامل بازدارنده در برابر"حماقت" های آمرین باالتر از خود و رقبای شان نگاه می
کردند؛ چشم امید داشتند .این حلقه افسران بدین نظر بودند و( بدون شک حاال هم هستند) که لجاجت برسر تصاحب سیاسی
افغانستان هردو کشور -پاکستان وافغانستان -را به تباهی می کشاند .مسعود بعد ها علت دیگرخوشبینی افسران همکار را
درک کرد که برایش جالب بود .توضیح این علت مجاز نیست .درین جا نام فرد رابط میان جنراالن ارشد آی،اس ،آی با
مسعود نیز قابل ذکرنیست؛ اما ذکر این نکته بسنده است که درسازمان استخباراتی پاکستان درقضیه افغانستان ،آن طوری
که درظاهر امرتصور می شود ،اشتراک موضع و استراتیژی یک پارچه وجود ندارد .اگر فشارهای جاری غرب باالی
آن کشور ادامه یابد ،آی ،اس ،آی از خیر لقمه کالن به نام افغانستان می گذرد .چون راه دیگری باقی نمانده است.
4
آقای محمود دقیق می گوید :اکثراوقات مسعود در حریم یاران ،به طورآنی به آدم دیگری تبدیل می شد .وقتی از ساعات
متوالی کار فارغ می شدیم ،ناگهان به شوخی و دست بازی و کشمکش روی می آورد .و نزدیک ترین فرد دم دستش را به
حیث حریف پهلوانی انتخاب می کرد .ازمیان چند نفر ،بدون مقدمه دست های دراز و پر زورش را دراز می کرد واز
جمع یاران هر که را که نزدیکش می بود ،به سوی خود می کشید وبه رسم پهلوانی و زورآزمایی میان بازوانش می فشرد
و یا او را در وضعی قرار می داد که برای احتراز از سقوط به روی زمین ناگزیر به دفاع برمی خاست و این چیزی بود
که مسعود را بیشتر تشویق می کرد که به زور آزمایی و پهلوانی ادامه دهد .این گالویزی زمانی پایان می گرفت که هر
دو از نفس می افتادند؛ اما مسعود رها کردنی نبود وبه سوی دیگر همراهان می پرید تا آن ها را نیز به چنگ آورد.
فهیم دشتی می گوید :یک بار در مهمان خانه شماره 14وزیراکبرخان به سوی دکتر عبداهلل رفت تا او را به زمین
بخواباند .دکتردرعین حالی که سعی می کرد ،حرمت مسعود را رعایت کند ،به خنده افتاده بود وازخود دفاع می کرد.
مسعود صاف وساده می خواست او را بیازارد و به زمین بکوبد .با شورواشتیاق می خندید و پنجه درپنجه دکترمی
انداخت .این صحنه دقایق متوالی ادامه یافت تا آن که هردو جانب ازنفس افتادند .دربدترین دوران جنگ سرنوشت ساز ،با
بی خیالی به سوی این و آن پرزه و متلک می پراند و سخن به شوخی می گفت و دیگران را هدف قرار می داد و ازته دل
می خندید.
آقای دقیق صحنه دیگری را به یاد دارد:
روزی بعد از ختم کار رسمی ،از فراز کوه پائین می آمدیم .از چرخش شوخی آمیزچشمانش فهمیدم که در تعقیب من است
تا مرا به بازی مشت ویخن وکش وگیر بکشاند .این بار می خواست مرا از باالی کوه به سوی پائین بکشد تا من بترسم
واو بخندد .پس زود تر از دکترعبدالرحمن وخودش راه خود را به سوی دامنه کم ارتفاع تر کج کردم؛ مسعود گفت:
آمرصاحب پنجشیر! تو چه شدی؟ من ترا می پالم!
با قدم های بلند تر از وی فاصله گرفتم .او با گام های بلندی مرا تعقیب کرد وگفت:
چرا از من دور می روی ...من که گژدم نیستم!
دکترعبدالرحمن گفت:
گژدم نسبت به تو بهتر است ...الاقل درفصل زمستان آرامش دارد اما تو درزمستان وتابستان آرام وقرار نداری!
مسعود از ته دل می خندید اما مرا به چنگ آورده نتوانست.
شوخی های مسعود حتی در بدترین حاالت جنگ ،کمرنگ نمی شد .اساسا سعی می کرد درچنین حاالت ،روحیه شاد و
فعالی از خود نشان دهد .درماه هایی که جنگ ومقاومت درشمالی نهادینه می شد ،خصلت های فردی مسعود با جلوه های
ویژه ای نمودار می گشت .حتی درسال 1378که مهاجرت گروهی مردم شمالی به سوی پنجشیرآغاز شد و سرنوشت
مردم به خطر فاجعه و بحران مرگبار روبه رو بود ،مسعود با شادمانی و شوخی با مردم برخورد می کرد .فهیم دشتی
می گوید:
درروستای دشتک ،جلسه ای با شرکت استاد سیاف ،فرمانده الماس ،شادروان دکترعبدالحی وجمعی از سران جبهه
برگزار شد .چرخبال دور تر از مکان جلسه نشست کرده بود و قرار بود مسعود به سوی چرخبال برود ،اما وی به سوی
خانه نیم ساخت دکترعبداهلل دور خورد .دیوارها و نقشه خانه را با دقت از نظر گذراند وخطاب به دکترگفت:
این خانه است که نقشه کرده ای؟ به این دراز خانه چه دل خوش کرده ای؟
ظاهراَ درخصوص طرح ودیزاین نمای خانه انتقاد داشت و طوری وانمود می کرد که اگر وی برای چنین کاری اقدام کند،
طراحی خانه خیلی عالی ترازین خواهد بود.
درواپسین لحظه ها به شوخی گفت:
به قوماندان بگو که سه چهار صندوق دینامیت بیاورد که این خانه را انفجار بدهم!
او درطراحی ساخت خانه و مکتب ساعت ها صحبت می کرد وگفته می شود که نقشه مکتب روستای بازارک را شخص
خودش آماده کرد و سپس مکتب ساخته شد .بدین ترتیب ،ساختمان لیسه بازارک به عنوان یادگار مهندسی مسعود باقی
مانده است.
من (نگارنده ) درسال های 1371تا 1374مدیر مسئول هفته نامه کابل بودم .این هفته نامه دراوج جنگ و زمستان
درکابل به وسیله مسعود پایه گذاری شد .باورنداشتم که مسعود درچنین حالتی ،با نشر هفته نامه غیر دولتی موافقت کند.
ریگستانی که سازماندهی کار را برعهده داشت ،به من گفت:
اشتباه می کنی!
یک شب درساختمان چهارطبقه ای اداره موسوم به " اوپراسیون" در نزدیکی چهارراهی وزیراکبرخان برای دیدار با
مسعود رفتیم .ساعت ده شب بود که مسعود به آن جا آمد .باالپوش ( بارانی) آبی روشن برتن داشت .حین صحبت رو به
من گفت:
می خواهم نشریه ای تأسیس شود که فاسدان و گمراهان دولتی وغیردولتی را افشا کند! تعجب نکن ...اخبار مربوط به
خیانت کاران را من برایت می دهم! او هیچ گاه فرصت نیافت و یا از روی مصلحت الزم ندانست که در باره به قول
خودش – گمراهان وفاسدان دولتی و غیردولتی -مدارکی زنده در اختیار هفته نامه قرار دهد.
او از نخستین ماه های پیروزی مجاهدین نسبت به آینده کار حکومت ،برخورد ونوع دیدگاه رهبران تنظیم های جهادی با
مردم و قضایای سیاسی ،عمیقا دلزده و مأیوس بود.
جنگ سختی با حزب اسالمی حکمتیار جریان داشت .درجریان صحبت ،چند صدای انفجار از فاصله نزدیک به گوش
رسید .مسعود با اشاره به انفجارگفت:
می شنوی؟ می خواهم خیانت هایی که درپس این جنگ قرار دارد ،به مردم وتاریخ افشا شود! تو چه نظر داری؟
من گفتم :این نشریه دولبه داشته باشد :لبه اول به سوی افراطی گری و لبه دوم به سوی آی،اس ،آی!
مسعود گفت :موافق هستم!
و دست خود را برای فشردن دست من دراز کرد وگفت:
اگر خدا بخواهد ،کار ما شد!
هرگاهی که مسعود نشریه را دردست می گرفت ،بی آن که عناوین درشت سیاسی آن را بخواند ،به صفحه ششم ( پاتک
خنده ) برای دیدن طنز وکارتون می رفت و ناگهان مثل کودک ذوق زده می خندید و می گفت:
ای بچه ات پیر ،ای بچه ات پیر! این را کی طراحی کرده؟
(«ای بچه ات پیر» گفتار مخصوص مردم پنجشیر است که بیشتر طعم تعجب و حسن نظر دارد).
بی آن که درجستجوی طراح زحمتی بکشد ،دنبال کارتون دیگرمی رفت وباردیگر خنده اش می ترکید و احساسات خود را
با حاضران مجلس شریک می کرد وصفحه را مقابل چشمان شان می گرفت ومی گفت:
نگاه کنید ...این چقدر جالب است!
یک بار بسیاری از مقامات ارشد نیز به دورش گرد آمده بودند وروی قضیه مهمی باید تصمیم گیری می شد .هنوز جلسه
آغاز نشده بود ومسعود دقایق متوالی فکاهه های صفحه طنز را مطالعه می کرد.
در صفحه اول یکی از شماره ها ،کارتون بزرگی را چاپ کردیم که با واکنش مسعود رو به رو شد .این کارتون بزرگ
از طراحی های "مرزبان" بود .اگر فراموش نکرده باشم ،اسمش طارق مرزبان است بود .یک مرد مجاهد را نشان می
داد که تخته به پشت روی زمین افتاده و دست و پا هایش با هم در جنگ اند .در دو دست ودو پای این مجاهد ،شمشیر
بسته شده بود .طراحی به گونه ای بود که جنگ دست وپا ها تا آن جا طول کشیده که یک پا و یک دست وی نیز قطع شده
است؛ با آن هم ،مجاهد خشمگین با همان یک دست و پای باقیمانده ،به جنگ خود بر ضد خود ادامه می دهد .مسعود همین
که مرا دید گفت:
این جا بیا کنارم بنشین!
در سالن مجلس بسیاری از رهبران و وزرای دولت اسالمی حضور داشتند .مسعود بیخ گوشم گفت:
این کارتون را چه کسی کشیده است؟
جواب دادم :کارتونیست ،مرزبان نام دارد!
مسعود گفت :او را بیاور که ببینمش! برایش چند نصیحت دارم!
گفتم :او درافغانستان نیست ،خارج از کشور زنده گی دارد!
مسعود گفت :از طرف من برایش پیام بده که اگر کسی یک روز هم به خدا ایمان داشته باشد ،این کارتون را رسم نمی
کند ...حرف من تمام شد ...می توانی بروی!
حادثه دیگر درسال 1372روی داد .درصفحه اول هفته نامه عکس حکمتیار را انداختیم که در دو سوی آن ،عکس های
مسعود و استاد برهان الدین ربانی قرارگرفته بود .زیر عکس این تیتر را نوشتیم:
حکمتیار کشت شاه وزیری می دهد؛
برنده بازی کی خواهد بود؟
اتفاقا عکس عجیبی از مسعود ( درحال بازی شطرنج) درجناح راست عکس حکمتیار گذاشته شده بود .پخش این عکس ها
مقارن همان روز هایی بود که حکمتیار پیوسته شهرکابل را با راکت می کوبید ومی گفت:
جمعیت اسالمی باید میان کرسی ریاست جمهوری و وزارت دفاع ،یکی را انتخاب کند.
وقتی به تاالر بزرگ وزارت دفاع وارد شدم .مسعود از عقب بلند گو ،برای صدها تن ازنماینده گان از سراسر کشور که
به منظور برگزاری "شورای اهل حل وعقد" به کابل آمده بودند ،سخنرانی می کرد .سخنانش را نیمه تمام گذاشت و از
فاصله چهل متری در بلند گو گفت:
دراتاق پهلویی منتظرباش ...می آیم!
دقایقی بعد در اتاقی که من انتظار می کشیدم ،وارد شد .دریشی فرماندهی خاکی رنگ به تن داشت.دست های درازش را
به سویم دراز کرد:
جوان! درین روز های حساس ،تو چه کاری کردی؟
بی آن که فرصت پاسخ دهی به من بدهد ،پرسید:
شطرنج را درست یاد داری؟
گفتم :آری ،حتی یک بار شما را مات هم کرده ام!
نشریه را تا وباال کرد وگفت:
اگر یاد داری ...پس سوال مرا جواب بده ...وقتی کسی کشت شاه وزیری می خورد ،چه می شود؟
فی الفور رگ حساس مسأله را دریافتم و گفتم:
فهمیدم .پیام شما را دریافتم!
مسعود با تبسمی که درسیمایش حل شده بود ،گفت:
گرفتن پیام کفایت نمی کند ...سوال را جواب بده!
گفتم :وزیر از صحنه حذف می شود!
مسعود گفت :آفرین! حاال شدی رفیق صادق حکمتیار ...او هم همین را می گوید و گفتارش را به وسیله راکت کوبی باالی
مردم بیان می کند .اگرتو به جای من باشی چه می کنی؟
بعد موضوع را عوض کرد و پرسید:
این عکس مرا درحال شطرنج بازی از کجا کردی؟
گفتم :در مطبوعات ازین چیزها زیاد است!
پرسید :درشماره جدید چه چیز مهم داری؟
گفتم :در باره دکتر نجیب اهلل ...این که او چه گونه نقشه ترور می کشید!
مسعود گفت :اگر جای تو باشم ،دکترنجیب را راحت می گذارم ...نکته دیگر این که آرزو دارم که مجبور نشوم بار دیگر
باالیت انتقاد کنم ...خوب می توانی بروی ...به امان خدا!
گفتم :حاال که با این آسانی به دیدن شما آمده ام ،لطفا به چند سوالم جواب بدهید!
مسعود از جا برخاست:
چیزی ندارم که افتخار گفتن داشته باشد!
با آن همه زنده گی اضطراری و پرفشاری که مسعود داشت ،بعضی اوقات نکاتی را یاد آوری می کرد که آدم را به
تعجب می انداخت .مثال در نخستین روزهای کار هفته نامه کابل ،از من خواهش کرد که چندمقاله ونوشته خود را
دراختیارش بگذارم .او مقاالت را دریک نشست مطالعه کرد و درجریان خوانش چند جا با پنسل نشانی گذاشت .وقتی از
صفحات مقاله ها سر برداشت ،گفت:
خوب بود ...من چند نشانی گذاشته ام ...اما این ( اشاره به یک مقاله سیاسی) ممکن است یک ماه قبل نوشته شده باشد.
به نشانی های پنسلی نظرافگندم .او ضمن آن که برخی اشتباهات امالیی ،دستوری ولغزش های بافتاری جمالت را
تشخیص داده بود ،اگرچه درمتن هیچ تاریخ مشخصی ذکر نشده بود ،او دقیقا فهمیده بود که محتوای مقاله سیاسی به رویداد
های یک ماه پیش برمی گشت!
یک روز دیگر ،موفق شدم به تنهایی او را ببینم .چند تن از راننده های الری های باربری اهل مشرقی با وی صحبت
داشتند .راننده ها زود رفتند .کاغذی در دستم بود .مسعود پرسید:
خط نوشتاری ات زیباست ...بیا مسابقه بدهیم!
این خوشمزه گی مسعود مرا هیجانی کرد .خیلی احساس خود مانی برایم دست داد.
گفتم :آمرصاحب خط من زیبا تر است!
گفت :دیده خواهد شد!
یک مصرع شعر را ( که درخاطرم نیست ) خودش انتخاب کرد ونخست خودش به نوشتن پرداخت .هیجان دوران دانش
آموزی به طورکامل در چهره اش موج می زد .من پائین تر از آن مصرع شعر را نوشتم .پرسید:
حاال خودت بگو کدامش زیباست؟
راستش خط مسعود زیبا تر بود .اما گفتم :خط من زیباست!
با نگاه زیرکانه به خطوط نظر انداخت و گفت:
ببین ...درچیزی که به چشم دیده شود ،نمی شود چاالکی کرد!
او همیشه درامرآموزش ونصاب دوره ابتدایی و لیسه ( دبیرستان) با حرارت بحث می کرد .سیدعظیم مصطفی هاشمی می
گوید:
درسال 1374در وزیراکبرخان ساعت ها در مورد حدود آموزشی کودکان از صنف اول تا پنجم با مسعود خلیلی بحث
وفحص راه انداخته بود .درحالی که کاله خود را از سر برگرفته و روی زانویش گذاشته بود ،می گفت:
هرچه می گوئید نظر خود شماست .من اگر وزیرمعارف باشم ،نصاب آموزشی را از تهداب متحول می کنم .نسل جوان به
نو آوری نیاز دارد نه آن که دیدگاه های قدیمی بزرگان بر ذهن آنان تحمیل شود .مثال درکتاب ریاضی صنف سوم نوشته
شده است که" هشت توپ اوبوس جمع هشت هاوان چند می شود؟ اوال این چیزها برای کشتن ،ویرانی و تباهی ساخته شده
اند .کودک سوال نمی کند که این هاوان واوبوس چیست؟ برایش چه پاسخ می دهید؟ کودکان به مثابه گل های زنده گی اند
وبه این گونه آموزش های بیهوده وخشن نیازی ندارند .درذهن نسلی که عشق وعالقه و دلبسته گی به زیبایی های طبیعت
پرورش نیابد ،استعداد شان شگوفا نمی شود.
جنگ را نباید به ذهن نسل آینده منتقل کرد.
سپس مختصری از تجارب آموزشی درفرانسه سخن گفت واضافه کرد:
زمانی که من درلیسه استقالل درس می خواندم ،دانش آموزان را درهر صنف به سه بخش تقسیم کرده بودند :دانش
آموزان الیق ،متوسط و کم سویه .فضای رقابتی میان دانش آموزان متوسط وکم سویه به وجود می آمد .دانش آموزان
ضعیف تربرای رسیدن به سطح آموزشی بخش متوسط به تحرک می آمدند وبا آنان در رقابت قرار می گرفتند .بعد از
مدتی اتحاد میان دانش آموزان متوسط و کم سویه برقرار می شد و این بخش ها با دانش آموزان الیق وارد رقابت می
شدند .هارون میر درآن زمان سکرتر مسعود بود ،سوال کرد:
آمرصاحب ،شما درکدام گروپ بودید؟
مسعود به خنده افتاد و گفت:
واضح است که جزء دانش آموزان الیق بودم که حاال داستان را به دانش آموزان ناالیقی مثل شما نقل می کنم!
او در زمینه روش آموزشی و گزینش مدل پیشرفته برای جامعه افغانستان با وسواس سخن می گفت .با آن که بر ضعف
کار تبلیغاتی وفرهنگی در جنبش مقاومت معترف بود ،از آرامشی که درفاصله دو جنگ به وجود می آمد ،برای پر کردن
این خالء دست به کار می شد .به هنگام دیدار با امام علی رحمان رئیس جمهور تاجکستان ازحکومت آن کشور تقاضا
کرد که شماری از دانشجویان و استادان را به هدف ادامه آموزش عالی و کسب تخصص در رشته های مختلف به
تاجکستان اعزام شوند که از سوی رهبری تاجکستان پذیرفته شده بود.
امور مقدماتی برای سازماندهی اعزام دانشجویان واستادان در پیچ وخم بیروکراسی حکام محلی در والیت تخار که درآن
زمان مرکز حکومت بود با کارشکنی و موانع رو به رو شد .وقتی مسعود از قضیه مطلع گشت ،گفت:
خیلی عالقه مند بودم این جوانان و استادان به تحصیل بروند .این که سردمداران نظام و مفت خوار های کابینه برای
اجرای این کار خیر سنگ اندازی می کنند ،آینده نسل جوان نیز به دوش آنان خواهد بود.
آقای دشتی می گوید:
این یکی از چالش های رنجبار برای مسعود بود .برخی افراد ومراجع داخلی تا آخر دربرابر وی به ایجاد موانع ادامه
دادند .کریم هاشمی می گوید:
یک روز مسعود حالت آشفته ای داشت و اندوه عمیقی درچشمانش ریخته بود .با لحنی به ظاهر عادی ازمن پرسید:
جناب روشنفکر ،می توانی خاین ملی را تعریف کنی؟
من تعاریف کلی را آوردم .از جمله خاین کسی است که ارزش های فرهنگی ،تاریخی وانسانی ملت خود را با دشمنان
معامله کند وپیش قراول یک نظام استعمار گر شود و ازین قبیل تعاریفی که درکتاب ها به وفور آمده است .او گفت :مثال
عینی بیاور!
گفتم :مثال شاه شجاع ،دوست محمد خان ...نادر خان ببرک کارمل و حکمتیار و دوستم و ...
و چند تن از حریفان دیگر او را نیز نام بردم.
مسعود گفت :نه! دوستم و حکمتیار بر ضد من می جنگند وحق دارند...
حیرت زده شدم که چه جوابی بدهم .مسعود گفت :ادامه بده!
دو باره به تعاریف کتابی چسپیدم و چیزهایی را جسته وگریخته به هم پیوند زدم.
لبخند تلخی برسیمای مسعود ظاهرشد و نوک انگشت را به سینه خودش زد وگفت:
خاین ملی من هستم!
تکان خوردم .با خود گفتم:
شوخی می کند؟ این چه گونه شوخی است؟
مسعود با تکیه کالم دایمی اش پرسید:
نفهمیدی؟ فهمیدی؟
گیچ شدم :نفهمیدم!
مسعود گفت :حاال می فهمی ...خاین ملی من هستم .همین کسی که دربرابرت نشسته است!
گفتم :آمرصاحب ،دلیلش را نمی دانم که مقصدت چیست؟
مسعود با لحنی که ازحس اندوه سنگین شده بود ،جواب داد:
من بودم که رهبران تنظیم های پاکستان نشین را به قدرت رساندم .هزاران ساعت وقت صرف کردم که دیگران را قانع
کنم که باید قدرت برای این رهبران محترم منتقل شود .سال ها دربرابر پاکستان ایستاده گی کردم و آخر کار ،قدرت را به
همان حکومتی تسلیم کردم که در راولپندی ساخته شده بود .حاال ثمره اشتباه خود را به چشم می بینم و مردم نه تنها نتیجه
اعمال مرا درک کرده اند؛ بلکه تاوانش را هم می پردازند.
(تمامی نزدیکان مسعود تأئید می کنند که مسعود حرمت و ارادت درخور و زیادی برای پروفیسور برهان الدین ربانی و
استاد عبدالرب رسول سیاف قایل بود و همیشه ازآنان حرف شنوی داشت .او تا آخر لحظه حیات ازین دو رهبر جهادی
اطاعت داشت وبا آنان مشوره می کرد).
خاموش ماندم .این نخستین بار بود که از زبان مسعود چنین سخنانی را می شنیدم.
مسعود به سخنانش ادامه داد:
کاش هر هفت تن این رهبران را چنان انفجار می دادم که به آسمان هفتم پرتاب می شدند!
سکوت هیبت ناکی میان ما مستولی شد .مسعود گفت:
ببین ...بد بختی ما چقدر عمیق است!
او که در بدترین حاالت خودش را منزوی می کرد ودر فکر فرو می رفت ،این بار مصاحبت مرا ترجیح داده بود .هرچند
مسعود هماره در پذیرش اشتباهات خود ،روحیه مساعد داشت ،با آن هم آقای هاشمی به این نظر است که هنوز فضای
مناسب برای طرح و تحلیل "اشتباهات" مسعود فراهم نیامده است.
3
مسعود از تملق گویان دوری می کرد ".همیشه مطالعه می کرد وکتابی با خود می داشت .غالباَ کاله ،ساعت واشیای خود
را فراموش می کرد؛ اما کتاب را هرگز .شنا را دوست داشت اما از برهنه شدن درحضور آدم های نا آشنا پرهیز
می کرد ".ریگستانی ،مسعود وآزادی ،صفحه 228
وی در بحرانی ترین شرایط جنگ ،ازشوخی و سرمستی ،ورزش فتبال ،والیبال ،پرتاب سنگ ،بوکس و تکواندو غافل
نبود .فهیم دشتی می گوید:
من شخصا دپلوم کمربند سیاه "دان پنج" ورزش رزمی او را دیدم که به زبان انگلیسی مرقوم شده و مهر درشت وکالنی
درصفحه دپلوم به چشم می خورد .یک بار دیگر هم شاهد بودم که روی یک موضوع خاص ،یکی ازکانفوتوا کار معروف
کابل را زیر ضربات قرار داد .آن شخص دراول طوری وانمود می کرد که از روی احترام و رعایت موقعیت مسعود
نمی خواهد به ضربات متقابل اقدام کند ،وقتی صحنه داغ شد ،وی به دادن پاسخ آغاز کرد؛ اما از اثر ضربات پیاپی
مسعود که با استفاده از شیوه های رزمی انجام می گرفت ،به طورآشکار منفعل شد .این نخستین بار بود که مسعود
درحضور دیگران ،به یک چنین نمایش رزمی از روی ناگزیری روی آورده بود.
در سال های آخر از لحاظ جسمی خسته به نظر می رسید؛ برای استراحت وبازیابی توان جسمی فرصت چندانی نداشت.
فهیم دشتی از حاالت دیگر مسعود روایت می کند که شاید برای بسیاری از دوستان و دشمنان مسعود باور نکردنی است:
گاه درد عمیق کمر به جانش می افتاد و دستخوش حالتی می شد که نشانه های نشاط و شوخی را در سیمایش محو می
کرد .در یک چنین حالتی با مسعود اصلی قابل مقایسه نبود .روزی درخانه اش واقع در روستای جنگلک مشاهده کردم که
دو نفراز مجاهدین زیر بغلش را گرفته اند تا وی بتواند به سختی راه برود .هرچند از صالبت همیشه گی اش چیزی کم
نشده بود ،ولی رنگ اندوه در وجناتش ریخته بود.
مسعود در بازی شطرنج به تدریج مهارت یافته بود .بازیگران مقابل وی دکترعبدالرحمن ،دکترمحی الدین مهدی و
سارنوال کرام بودند .حریف اصلی دکترعبدالرحمن بود .مسعود بازی با اسب را درمسابقات شطرنج با مهارت بیشترانجام
می داد .در بازی شطرنج نیز مانند میدان های جنگ وسیاست ،درموضع دفاعی قرار می گرفت وبه زودی در برابر
تهاجم حریف خط می انداخت وحمالت قوی تر را به وسیله اسب که می تواند درچهارجناح بازی جوالن کند ،دفع می
کرد .شکست دربازی شطرنج را به سختی تحمل می کرد .حتی می توان گفت که شکست درشطرنج برای مسعود یک امر
تحمل ناپذیر بود .وقتی به حریف بازی را می باخت ،سعی می کرد بازی درنوبت بعدی هم ادامه یابد تا وی طرف مقابل
را شکست دهد.
درسال 1374جنگ های سخت میان حکومت رئیس جمهوربرهان الدین ربانی و ائتالف موسوم به "شورای هم آهنگی"
متشکل از حزب وحدت اسالمی ،حزب اسالمی و جنبش ملی درکابل جریان داشت .مسعود به عنوان فرمانده یک طرف
جنگ ،با بی قراری و تالش شباروزی ،بار سنگین جنگ و دفاع از حکومت را بردوش می کشید .در همین روز ها من
(نگارنده) همراه با محمد فهیم دشتی در یکی از مهمان خانه های وزیراکبرخان به دیدن مسعود رفتیم .حوالی عصربود.
نگهبانان گفتند مسعود خواب است .می دانستیم خواب مسعود سخت کوتاه است .پس روی یک قالی که صفه را پوشانیده
بود ،درانتظار نشستیم .انتظار ما زیاد طول نکشید .مسعود از دربیرونی یکی از اتاق های متصل به صفه به سوی ما آمد
وگفت:
مرا درخواب هم نمی گذارید؟
من گفتم :ما که مزاحم خواب شما نشدیم .خود شما ازخواب بلند شده اید!
دکترعبدالرحمن نیز به جمع ما پیوسته بود .مسعود نشست و از من پرسید:
با من چه کار دارید؟
تا من مطلب از دیدار را توضیح کنم ،مسعود به یکی از نگهبانان اشاره کرد که تخته شطرنج را بیاورد .او گفت:
زیاد حرف نزن ...درمیدان شطرنج باهم معلوم می کنیم!
درنخستین دور بازی ،مسعود به طور غافلگیرانه وبا استفاده از اسب ها در دو جناح مرا به بن بست نزدیک کرد و
طوری بازی را کش می داد که شکست حتمی من ،از لحاظ زمانی یک مقدار طول بکشد واو درحالی که جبینش باز شده
بود ،کیف می کرد .من تخته را به هم زدم وگفتم:
درست است ...دانه ها را از اول می چینیم!
مسعود که ازین وضعیت مشعوف به نظر می رسید ،سعی داشت مرا از به هم ریزی تخته مانع شود و پیوسته می گفت:
چه شده؟ بازی هنوز تمام نشده ...دوام دارد ...پیش برو!
در دور بعدی بازی ،فهیم دشتی به حمایت ازمن برخاست .فهیم کنارگوشم زمزمه کرد که نخست باید اسب هایش را از
رده خارج کنیم .فقط یادم است دربازی بعدی ،اسب مسعود که مانند دفعه پیش به تهدید ما آمده بود ،در بدل یک رخ
ازبازی حذف شد .مسعود ظاهراَ از مبادله اسب با رخ راضی نبود و سعی کرد ما را قانع کند که در بدل رخ ،اسب خود
را زنده کند .اگرچه این دور بازی به برکت مشارکت فهیم دشتی ،به نفع ما درحال اختتام بود؛ هیچ متوجه نشده بودم که
مسعود یک رخ مرا چه گونه با گوشۀ انگشت کوچکش برداشته و درمیان دو انگشتان آخری معلق گرفته بود و خودم را
از جناح دیگری با کشت ومات برابر کرده بود!
او درجریان بازی با دکترعبدالرحمن صحبت می کرد ومی گفت:
اخبار تلفات مجاهدین و حوادث دردناک در نخستین لحظه ها بر من اثر نمی کند؛ ولی بعد از سپری شدن چند ساعت،
اندوه و حس فاجعه برمن هجوم می آورد ومرا تا مرز جنون می کشاند .دکترعبدالرحمن پرسید:
مثال درچه مواردی این حالت را به تجربه گرفته ای؟
مسعود گفت :مثال وقتی خبر مرگ پدرم برایم رسید ،ابتدا چندان درمن اثر نکرد؛ دو روز بعد ،روحم به انفجار رسید و
مصیبت کامل بر من مسلط گشت و عمق فاجعه را درک کردم .درمورد جنگ وتلفات انسانی هم همی طور است .گزارش
تلفات در وهله نخست مرا ازجا بر نمی کند ،وقتی با خود تنها می شوم ،خدا می داند چه عذابی می کشم!
دکترعبدالرحمن گفت:
تو قسی القلب هستی!
مسعود گفت :قضاوت به همین ساده گی؟ این طور نیست!
دکترعبدالرحمن مصرانه گفت :پس این حالت تو غیراز قساوت قلب ،تعبیر دیگری هم دارد؟
مسعود گفت:
قسی القلب به کسی می گویند که هیچ گاه از رنج ومصایب دیگران ،تأثیر پذیر نشود؛ من گفتم مدتی بعد از حادثه ،موج
عذاب وشکنجه چنان برمن مستولی می شود که به مرز انفجار نزدیک می شوم.
دکترعبدالرحمن آهسته گفت :آدمی درموقعیت تو نمی تواند قسی القلب نباشد!
مسعود گفت :این حرف توست ...هرکس خود را بهتر ازدیگران می شناسد.
فهیم دشتی روایت دیگری به دست می دهد:
مسعود از تلفات انسانی به شدت هراس داشت ومعذب می شد .در گرماگرم سال های مقاومت ،وقتی لشکر طالبان از
استقامت های اندراب وخاواک برای اشغال پنجشیردست به تهاجم زدند ،جنگ سنگینی درپیش بود و مسعود می دانست که
این جنگ تلفات سنگین انسانی را به بارخواهد آورد .وی درآن روز درمنطقه خواجه بهاوالدین به سر می برد .جمعه خان
همدرد ،انجنیروحیداهلل سباوون و سیداحمد روئین نیز درآن جا حضور داشتند .مسعود با لحن اندوه ناکی گفت:
این جنگ ما را به کجا می برد؟ حیران مانده ایم ...تسلیم شدن راه حل این بحران نیست ...تا چه وقت این همه فرزندان
مردم کشته خواهند شد؟
او درموقعیتی بود که با شیوه های حیرت انگیزی به جنگ بحران می رفت تا مدیریت جنگ را در دست داشته باشد.
فرصت هایی پیش می آمد که از مقابله با بحران و مدیریت جنگ طفره می رفت ودرجایی خودش را مخفی می کرد .گاه
به باغداری روی می آورد و قیچی بر می داشت؛ درباغ گردش می کرد و درخاموشی کامل ،به اصالح شاخه های
درختان مشغول می گشت .درلحظه های دشوار و بحرانی نیز درحریم تنهایی اش می خزید .دریک مسیرکوتاه به سوی
جلوگام می زد و عقب می رفت و این گردش به سوی جلو وعقب را تا آن گاه ادامه می داد که به کشف یک تصمیم موفق
می گشت وسپس نظر و دستور خود را با لحن قاطع صادر می کرد .وقتی به نوعی نتیجه گیری مشخص دست می یافت،
نظرخودش را صریح به میدان می انداخت.
6
مسعود کتب و آثار استراتیژیک را به طور مداوم مطالعه می کرد .او به تاریخ عمومی جهان و منطقه عالقه فراوان
داشت .در همان سال های اول ،مجلدات کامل تاریخ ویلدورانت و دوره های کامل تاریخ طبری را که به فارسی برگردان
شده اند ،خریداری کرده بود و بار ها در سخنان خویش ازآن استناد می کرد .دکترمهدی تأکید می کند:
هیچ کس به اندازه او در باره تاریخ صدر اسالم اطالعات نداشت .سیرت پیامبر اعظم(ص) را با دقت و مستمرمطالعه می
کرد .بعد از آن که کتاب " محمد ستاره ای که درمکه درخشید" نوشته یک اسالم شناس اروپایی را مطالعه کرد ،چنین
گفت:
" کتاب خوبی نیست .کامال عاطفی نوشته شده وپیامبر اسالم را به طور احساساتی وعاطفی تحلیل کرده است".
او به ناپلئون بناپارت ،امپراطور فرانسه و لشکر کش قهار ،بیش از حد عالقه داشت و باری درین باره به نقل از
ویلدورانت گفت:
" تا حال پانصد هزار کتب و مقاله در باره ناپلئون به نگارش در آمده است .من یک ممیزه او را حکایت می کنم .وقتی
ناپلئون بر اوج اشتهار و قدرت رسید ،یک هم صنفی دوره مکتبش ،از وی پرسید:
در دوره تحصیل سویه و اطالعات چندانی نداشتی ...این همه قدرت و فنون جنگی را از کجا آموختی؟
ناپلئون در جواب گفت:
استادان ما در مکتب و دانشکده ،یک اصل کلیدی را برای ما نیاموختند!
مخاطب سوال می کند:
چه چیزی را استادان به ما نیاموختند؟
ناپلئون یک انگشت خود را درون دهان هم کالسی اش فرو می برد .از او نیز می خواهد که انگشت خود را در دهان وی
فرو کند .آنگاه ناپلئون می گوید:
من هرچه در توان دارم ،انگشت ترا زیر دندان می فشارم وتو نیز با تمام قدرتی که داری انگشت مرا با دندان فشار بده.
مسابقه آغاز می شود .لحظاتی بعد فریاد هم کالسی ناپلئون بلند می شود و ناپلئون درین مسابقه پیروز می شود .اما به
طرف مقابل می گوید:
اگر یک لحظه ای دیگر ،صبر می کردی و صدایت درنمی آمد ،چیغ وفریاد من بلند می شد!
می خواهم ازین مسابقه تلخ و دردناک یک نتیجه بگیرم که :
رمز پیروزی و قدرت من درآن است که من قبل از دشمن ،چیغ وفریاد خود را بلند نمی کنم!
مسعود در شرح اعجاز قدرت اراده انسانی ،روایت دیگری را نیز به میدان کشید:
شورایی که ناپلئون به کمک آن پارلمان فرانسه را درهم کوفت ،باری فیصله کرد که ناپلئون به ایتالیا لشکر کشی کند.
زمستان سختی بیداد می کرد .میان فرانسه و ایتالیا کوه های مرتفع و برف پوش آلپ همچون سدی فتح ناپذیر افتاده بود.
ناپلئون با سرعت دست به تهیه تدارکات زد تا به جنگ ایتالیا برود .کسی از میان نزدیکانش گفت:
این زمستان سخت را نمی بینی؟
ناپلئون گفت:
این سختی ها در برابر اراده هیچ چیزی نیستند!
لشکر ناپلئون از گردنه های مرگبار آلپ گذشت .چون به آن سوی سلسله های آلپ پیاده شدند ،فرمانده مشاهده کرد که
درمیان نظامیان امکانات اولیه از قبیل کفش و لباس مناسب ،تجهیزات و خوراک کامال ته کشیده است .او درجمع
نظامیانش گفت:
دشمنان شما از وضعی که شما به آن گرفتار آمده اید ،بی اطالع اند .همه آن چیزی که شما به آن نیاز دارید ،درانبار های
دشمن تان در فاصله بسیار اندک موجود اند .اگر بی همتی نکنید ،صاحب همه چیز می شوید .فرانسه در انتظار شنیدن
اخبار پیروزی های شماست .کدامش را انتخاب می کنید؟
لشکر خسته وگرسنه یک صدا شعار جنگ وتعرض می دهد و به سرعت به سوی سنگر های دشمن بی خبر هجوم می
برد .در پایان درگیری نتیجه پیروزی همان چیزی بود که ناپلئون به سربازانش وعده داده بود .هنگام بازگشت ،همان
شورایی که از بیم قدرت گیری ناپلئون و انحالل شورا ،او را به سوی یک جنگ خطرناک سوق داده بود ،قبل از بازگشت
نظامیان ناپلئون به پاریس ،از بین رفته بود.
مسعود ازین روایات ،بر محاسبه های دقیق ناپلئون از جنگ و استفاده از اراده انسانی تکیه می کرد.
دکترمهدی می گوید:
درسال 1364بمباران شوروی ها به طور هوشمند به هدف رد یابی مسعود آغاز شده بود و به طور الینقطع ادامه داشت.
مسعود به هرپناه گاهی که وارد می شد ،دیر یا زود جنگنده های روسی به آن جا حمله ور می شدند .سرانجام بدون
اطالع شبکه های جبهه ،در تاریکی به دره خخند شهرستان ورسج پناه بردیم و نفس به راحت کشیدیم!
مسعود به اتاقش رفت و من همراه با قاضی مظلوم و آقای سنگری روی سنگ بزرگی نشستیم.
نشستن سه نفر ما بالطبع به معنی آغاز مشاعره بود.
قاضی مظلوم مصرع اول را آغاز کرد:
عبری و پیو دیده و اکنون به خخندم
سنگری :
افسوس که من نیز درین جا به کمندم
من مثلت را این گونه تکمیل کردم:
کو صاحب نظری که راهی بنماید
این گفت و گوی منظوم تا 25بند مثلث ادامه پیدا کرد .قاضی مظلوم پارچه منظوم را برای مسعود برد .مسعود از اتاق
بیرون آمد وگفت:
شاعران؟ مثل این که خسته شده اید؟
من گفتم:
رودکی هم زمانی که خسته شده بود ،درحضورنصرسامانی بیتی سروده بود.
مسعود پرسید:
کدام بیت؟
گفتم:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
مسعود خندید و گفت بلند شوید که هنگام رفتن است.
درسال 1365همزمان با پنجمین همایش عمومی "شورای نظار" مسعود به خوانش و درک اشعاربیدل عالقه مند شده بود.
شبی همراه با او سوار بر یک موتر جیپ روسی ،به سوی دره فرخار می رفتیم .عبدالطیف پدرام نیز با ما بود .مسعود
این بیت بیدل را زمزمه کرد:
به چمن زخون بسمل همه جا بهار ناز است
دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد
و از آقای پدرام پرسید که "چمن" درین بیت به چه معناست؟
آقای پدرام در شرح این واژه چیز هایی گفت .از جمله این که مراد از چمن ،روی معشوق است .من کنایه آمیز گفتم:
خصوصا اگر رخ معشوق چیچکی هم باشد!!
مسعود که در باره دوستان و نزدیکان خود اطالعات کامل می داشت ،ازین کنایه پرانی من از جا پرید و به خنده افتاد .به
درستی متوجه بودم که به ریشه این کنایه پی برده است؛ طوری که به شدت وازته دل می خندید و حتی به راننده دستور
داد که گوشه ای توقف کند! تشریح این کنایه درین جا لزومی ندارد اما مثل این که مسعود به عمق این تشبیه شوخی آمیز
پی برده بود.
او در شرایط بسیاربحرانی که تهاجم از هر سو به منظور ختم مقاومت برضد طالبان ادامه داشت ،پیوسته در باره تنظیم
نصاب آموزشی برای دانش آموزان کشور فکر می کرد.
جالب است که یک سال قبل ازشهادتش ( درست به تاریخ هجده سنبله سال )1379درشهر دوشنبه تاجکستان به خانه
مسعود رفتم .وقتی مرا دید ،مثل این که مسأله حیاتی و عاجلی به خاطرش زنده شد .به دو بوجی( کیسه) نسبتاَ بزرگ
درگوشه اپارتمان اشاره کرد و گفت:
کتب آموزشی مدارس و مکاتب که قبال آماده شده بود ،از سوی کارشناسان امورآموزش وپرورش مسترد شده است .گفته
اند که این کتب از حیث محتوا ضعیف اند .لطفا این کتب را دو باره بازبینی کنید! برایم بگو که درین باره چه کرده می
توانی؟
گفتم :تهیه کتب و تعیین نصاب برای نظام آموزش مملکت کار یک کمیسیون شصت عضوی وزارت معارف است .آن ها
وظیفه دارند که این مشکل را رفع کنند .درین باره می شود ازتجارب استادان ایرانی وتاجکی نیز استفاده شود.
گفتم :آمرصاحب ،این کار یک گروه کار آزموده و متخصص است ...اگر نظامی گری می کنی ،حرف جداست!
گفت:
نظامی گری چی؟ هرچند می دانم که تو درموقعیت خودت حایز مهارت وصالحیت الزم درین کار نیستی؛ اما وضع
کشورطوری است که تو می توانی بر امور تدوین کتب درسی نظارت سالم داشته باشی ...این کار را آغازکن!
سپس به دستور وی تمامی امکانات الزم را برای اجرای چنین امری بزرگ و حیاتی برای من فراهم کردند .درطی یک
سال کارمستمر وشباروزی ،شصت عنوان کتاب درسی برای مکاتب آماده شده بود .شادروان حاجی قدیر درمفاهمه با
مسعود توافق کرده بود که برگردان پشتوی کتب نصاب جدید را درمناطق شرق وجنوب کشور برعهده بگیرد .وقتی
مسعود به شهادت رسید ،من تمامی شصت عنوان کتب نصاب جدید را به وزارت معارف تحویل دادم که تا امروز ندانستم
که با چه سرنوشتی مواجه شدند.
آویزۀ پایانی کتاب
شناسنامه احمد شاه مسعود
احمد شاه مسعود فرزند دوست محمد یكی از افسران عالی رتبه پولیس دردهم سنبله سال 1332خورشیدی[]1
1953/9/1در دهكدهء جنگلك بازارك پنجشیر زاده شد .در پنج سالگی شامل مكتب شد و تا صنف دوم در مكتب بازارك
درس خواند.
وقتی پدرش به حیث قوماندان ژاندارم پولیس هرات مقرر گردید او صنف سوم و چهارم را در مكتب موفق هرات خواند.
مسعود آموزش های نخستین د ینی را نزد مال امام مسجد جامع هرات فرا گرفت .پس از تقرر پدرش در كابل او شامل
لیسه استقالل گردید و تعلیماتش را در همان لیسه به پایان برد.
مسعود كه از همان آغاز طفولیت آثار و عالیم استعداد بلند درسیمایش نمایان بود ،پس از صنف دهم در مكتب هم به حیث
شاگرد ممتاز شناخته شد.
زبان مادری اش فارسی بود درپهلوی آن به زبان پشتو ،اردو و فرانسوی روان صحبت می كرد .او به زبان عربی نیز
آشنایی داشت .
مسعود « :برای من شمال و جنوب ،فارسی و پشتومطرح نیست ،ما می توانیم در خانهء مشترك خود به هر زبانی با هم
حرف بزنیم ».
مسعود عالقهء فراوانی به ورزش داشت و جوانان و نو جوانان همسن و سالش را نیز به سپورت تشویق می كرد .هنوز
چهارده سال داشت كه تیم والیبالی را در دهكدهء زادگاهش (جنگلك) ساخت و در رخصتی های تابستانی با تیم های والیبال
قریه های دیگر پنجشیر مسابقات دوستانه را برگزار می كرد.
قدرت اجرایی و داشتن دسپلین نه تنها او را عزیز و دوستداشتنی ساخته بود ،بلكه با این عملكرد حیثیت رهنما و پیشگام
را در میان دوستان بی شمارش یافته بود .
مسعود «:ما در كارته پروان زنده گی می كردیم ،جایی كه در آن من دوستان خوبی داشتم .ما در حدود پنجاه تا شصت
تن بودیم .در آن زمان من دانش آموز صنف هفتم لیسه استقالل بودم كه مسوؤلیت آن ها را به عهده داشتم]2[ ».
مسعود به ورزش های متنوع عالقه مندی داشت ،كه بعد ها برای انجام همهء آن فرصت كمی داشت .ورزش های دوست
داشتنی اش ،فتبال ،اسپ سواری ،آببازی و كاراته بودند.
در تیم فتبال محلی یی كه در آن زمان در كارته پروان داشتند ،او نقش یك مربی فعال را داشت .عالوه بر آن مسعود
عشق فراوانی به مطالعه و بازی شطرنج داشت .او بیشتر به خوانش سفر نامه ها و تاریخ عالقه مند بود .مسعود در
عرصه شعر و سخن آثار پیشگامان ادبیات فارسی؛ چون :موالنا جالل ا لدین بلخی ،سنایی غزنوی ،بیدل و حافظ
رامیخواند و دوست داشت .
مسعود «:اشعار حافظ را دوست دارم وآن راهمیشه وبار بار می خوانم .این اشعار درمن اثر دگر گون ساز والهام بخشی
دارد .موسیقی بیان احساس درونی انسان است .شعر وموسیقی باالی هر آدمی اثرش را دارد».
سال 1351خورشیدی مسعود آموزشگاه ریاضی « آرین» رادر محل زیستش در پارك بهارستان واقع كارتهء پروان اداره
می كرد كه درآن او نه تنها به هم صنفانش بل كه به شاگردان زیادی درس ریاضی می داد.
این كه مسعود چه گونه به سیاست دلچسپی پیدا كرد؛ خودش گفته است « :پدرم دوستان زیادی داشت كه به سیاست آشنا
بودند .آن ها به خانهء ما می آمدند و روی سیاست های منطقه و جهان بحث و گفتگو می كردند .طبیعی بود كه این
صحبت هاو نشست ها نقشش را در من داشت و اثراتش در آینده هم نیز باقی ماند ]3[».
دانش آموز صنف نهم لیسه استقالل ،اولین بار آدم فعال سیاسی شد.
مسعود هنوز در صنف هشتم و نهم بود كه فعالیت كمونست ها در مكاتب كابل آغاز گردید .این كه او مفكوره خود را با
كمونیست ها هماهنگ ساخته نمی توانست ،تیره گی هایی بین او و دانش آموزانی كه مفكورهء كمونیستی داشتند پیدا شد.
مسعود كه هنوز تجربه كافی سیاسی نداشت ،از امكانات زیادی هم بر ضد این گونه فعالیت ها بر خوردار نبود .گرچه
فعاالن سیاسی آن زمان درگیری هایی نیز میان هم داشتند ،اكثراً افراطی های چپ گرا بودند .این امر باعث توجه
مسعود به نهضت اسالمی گردید .
)1973( 1352بعد از امتحان كانكور نظر به عالقه اش به انجنیری و مهندسی شامل انستیتوت پل تخنیك كابل شد .در
همین سال او رسماً به جمعیت اسالمی پیوست و همراه انجنیر حبیب الرحمان كه یكی از پیشگامان نهضت اسالمی بود
آشنا شد .
در دوران حكومت محمد داؤد كه مردم او را نزدیك با كمونیزم و شوروی میدانستند ،اولین پالنهای كودتا یی تحت
فرماندهی انجنیر حبیب الرحمان كه مسعود هم در آن سهم داشت طرح گردید .پس از افشای این پالن ها ،انجنیر حبیب
الرحمان مدت شش ماه زندانی شد و مسعود هم كابل را ترك گفت .
حكمتیار كه در آن زمان مسوولیت امور نظامی نهضت اسالمی را به دوش داشت ،به این عقیده بود كه از طریق ترور
می توان به هدف رسید .كه هدفش از ترور ،گذاشتن بم ،پاشیدن تیزاب و قتل مخالفین سیاسی اش بود .درین زمان
مسعود به شدت بیزاری خود را در برابر تند روان اسالمی ابراز كرد ،در حالی كه عده یی در نهضت نیز از تند روی
حمایت می كردند ،مسعود با این گونه تحركات مطلقاً مخالف بود و در آن تباهی و نابودی مردمی را می دید كه خواهان
خدمت كردن به آن ها بود .این اختالف نظر اساساً باعث در گیری شدیدی میان آن ها گردید .
احمد ولی مسعود در بارهء برادرش گفت «:او به تمام معنا یك مسلمان بود ،همان گونه كه یك انسان اعتدال گرا .به این
وسیله میخواهم بگویم كه او نه تندرو بود و نه هممانند آنها در زنده گی شخصی ،اجتماعی و سیاسی .او معتقد به اجرای
یك حاكمیت معتدل اسالمی در افغانستان بود».
به قول احمد ولی ،احمد شاه مسعود می گفت « :تند رو های چپ و راست در افغانستان جایی ندارند زیرا آنها برخالف
خواست هایمردم عمل می كنند .از این رو ما نمی توانیم در افغانستان هم مانند حكومت هایرایج اسالمی را داشته
باشیم]4[».
در سال )1974/1973(1353به هدایت حكمتیار حركت دیگری صورت گرفت كه ناكام ماند و منجر به دست گیری
صد ها دانشجو گردید.
بعد ازآن كه كاكایش عبدالرزاق خان (یك تن از صاحب منصبان بلند رتبه دولت داؤد) مسعود را كه توسط دولت داؤد
گرفتار می گردید ،هشدار داد ؛ مسعود كه یكی از فعاالن سیاسی در انستیتوت پل تخنیك كابل بود؛ انستیتوت پل تخنیك را
ترك گفت و در سال )1974(1353به همراهی انجنیر جان محمد برای اولین بار به پاكستان رفت.
بعد از مدت كوتاه دوباره فعالیت های سیاسی را در داخل كابل آغاز كرد و موفق شد كه عده یی از افراد ناراضی دولت
رابه طرفداری خود فرا خواند .مسعود فعالیت های سیاسی اش را ادامه داد تا این كه در )1974(1354قیام مسلحانه
پنجشیر صورت گرفت .مسعود 22ساله باعده یی از یارانش كه اعضایجمعیت بودند با وجود تلف شدن عده یی
ازهمسنگرانش ،در ظرف یك الی دو ساعت تمام پنجشیر را تحت كنترول در آورد ویك ادارهء دولتی را خلع سالح كرد.
حكمتیار وعده داده بود كه همزمان با قیام در پنجشیر قوای نظامی دولت مصروف می شود و در كابل یك كودتای
نظامی رخ خواهد داد .
در كابل هیچ حركتیصورت نگرفت .مسعود و همراهانش افشا شدند و به این صورت قیام كننده گان به هدف نرسیدند
وعده یی توانستند پنجشیر را ترك کنند .
مسعود بعد از یك ماه به صورت مخفی دوباره به كابل آمد و از آن جا به پشاور پاكستان رفت كه درآن جا هم مخفی بود و
از طرف استخبارات مخفی پاكستان تعقیب می شد .
بعد از این قیام نظریات در داخل نهضت اسالمی هم فرق كرد .بعضی طرفدار این قیام بودند و برخی این قیام را ناسنجیده
و یك اشتباه می دانستند .این موضوع باعث دو پارچه گی نهضت گردید .كسانی كه مخالف قیام بودند ،با پروفیسور ربانی
ماندند كه مسعود هم یكیاز آن ها بود و طرفداران قیام به حكمتیارپیوستند.
این دو گروه گاه با هم نزدیك و گاه دور می شدند .تا این كه تحت رهبری قاضی امین وقاد هر دو با هم یكجا شدند .
حكمتیار با نزدیكی به شبكه استخباراتی پاكستان ،رقبایسیاسی خود را یكی یكیاز بین برد .یكیاز این جمله همان انجنیر
جان محمد بود.
حكمتیار درتبانی با مقامات پاکستانی می خواستند مسعود را كه درآن وقت در خانهء حكمتیار بود بربایند .مسعود كه از
جدی بودن این موضوع خبر شد ،پهره دار های پاكستانی را با دو تفنگچه یی كه همیشه با خود داشت تهدید كرد و از آن
جا خارج شد .اوتا كودتای ضیاءالحق به صورت مخفی در پاكستان ماند .
بعد از این واقعه جمعیت فعالیت های مستقل خود را آغاز كرد و مسعود تا كودتای كمونیستی )1978(1357به كابل
رفت و آمد داشت .از فعالیتش در كابل تنها دوستان نزدیكش خبر داشتند .به گفته یكی از نزدیكانش ،اوبیشتر در شهرستان
های شرقی افغانستان به سر می برد تا از نظر پولیس امنیتی كابل در امان باشد .
مسعود به نورستان كه از نخستین مراكز قیام علیه شوروی بود ،رفت .او می خواست ببیند كه عقیده مردم درباره مقاومت
چه است .بعد از این كه مسعود به تصمیم مردم یقین پیدا كرد در ( )1979(1358آغاز تجاوز قوای شوروی در
افغانستان) با دسته یی كه شامل 21مرد جوان بود ،به طرف پنجشیر روان شد .در كنر هم مبارزانی كه به جهاد آغاز
كرده بودند این دسته را خوش آمدید و خیرمقدم گفتند و مقداری از سالح و مهمات غنیمت گرفته شده خود را به دسته زیر
فرماندهیمسعود اهدا کردند.
مسعود همراه با همرزمانش داخل پنجشیر ،محل زادگاه خود شد .
شاهدان عینی می گویند ،در پنجشیر او بزرگان و ریش سفیدان محل را گرد خود جمع كرد و راجع به مقاومت مسلحانه با
آن ها به تفاهم رسید .مسعود در تمام قریه ها با مردم گفت وگو كرد .مردم پنجشیر برای مبارزات مسعود در راه آزادی
مردم و سرزمینش ،به هر نوع قربانی حاضر بودند .
شاهدان می گویند ،با وجودی كه زن و مرد پیر و جوان به ضرورت این مبارزه مسلحانه باور مند بودند ،آماده گیخود
را برای مقاومت اعالم كردند .مسعود از میان همهء داوطلبان ،كسانی را انتخاب می كرد كه یگانه سرپرست و نان آور
خانواده خود نمیبودند .او برای داوطلبان مبارزه می گفت و روشن میساخت كه سرپرستی و غمخواری خانواده و فامیل
هم بخش ضروری مقاومت است ،زیرا حفاظت از مردم بیچاره و محتاج و به خصوص ازخانواده در برابر یك ابر قدرت
تجاوز گر فرض است .
بار دیگر قیام مسلحانه در پنجشیر آغاز گردید و این بار به رهبری مسعود .این قیام 41روز ادامه پیدا كرد که پنجشیر،
سالنگ و بوله غین از دست تجاوزگران آزاد گردید .پس از 41روز جنگ و مقاومت ،مسعود از ناحیه پای زخم برداشت
و مبارزان سالح و مهمات برایادامهء جنگ نداشتند .با وجودی كه 611مرد از نورستان به كمك مبارزین شتافتند ،آن
ها به شكست مواجه شدند .و این گونه مسعود با همرزمش كاكا تاج الدین به سوی پنجشیر برگشت .
این شكست مسعود را به تفكر وا داشت و او تصمیم گرفت كه با تاكتیك های جدیدی وارد عمل شود .این تاكتیك ،جنگ
چریكی و یا گوریالیی بود كه اورا یکی از بزرگ ترین چهره های جنگ های چریكیعصرساخت.
رابرت كپالن در كتاب« سربازان راه خدا » در سال 1991نوشت« :احمد شاه مسعود را باید در قطار بزرگترین
رهبران نهضت های مقاومت در قرن بیست حساب كرد .مسعود مانند مارشال تیتو ،هوچی من ،و چگوارا دشمن خود
را شكست داد .مسعود یك ساحهء گستردهء را زیر اداره داشت كه از نظر سوقیات عسكری بسیار دشوار گذر و شدیداً
زیر فشار حمالت متواتر دشمن قرار داشت .ساحه یی كه در تصرف مسعود بود ،در مقایسه با ساحاتی كه در دوران
رهبری نهضت مقاومت مارشال تیتو ،ماووتسه تونگ ،هو چی من و چگ وارا ،زیر اداره آن ها قرار داشت ،بیشتر زیر
حمالت دشمن بود».
از همین جا نام مسعود و پنجشیر با هم پیوند خوردند .و نامش به عنوان بزرگترین مبارز جنگ های آزادیبخش در تاریخ
ثبت شد.
به قول ناظران بین المللی از مجموع خسارات و ضایعاتی كه ارتش سرخ دیده بود بیشتر از 61فیصد آ ن از اثر مقاومت
نیروهایاحمد شاه مسعود به وجود آمده بود .و به این سان او به « شیر پنجشیر » مسما گردید و قوای «شكست نا
پذیر» ارتش سرخ را در دام افگند .درحالی كه در بخش های عمدهء بیش از دوازده والیت فرمانروایی داشت ،مردم او
را به صورت بسیار ساده « آمر صاحب» خطاب می كردند .این نام در عین حال بیانگر نوعی محبت و احترام نیز بود .
سبستیان یونگر می نویسد « :این برای من ناممكن بود كه سخنان مسعود را نشنوم ،وقتی كه او گپ می زد با وجودی كه
كلمه یی از آن برایم روشن نبود ،دقت می كردم به آن چه كه انجام می داد ؛ زیرا من حس می كردم به گونه یی كه چای
می ریخت و یا دستان خود را در موقع حرف زدن حركت میداد ،رازی آموختنی در آن پیدا بود ]5[» .
پیروزی های نظامی و محبت مردم نسبت به مسعود ازطرفی هم حسادت و نفرت دیگران را بر می انگیخت .این
امرگلبدین حكمتیاررا به سر سخت ترین دشمن او مبدل کرد .
تمام دشمنانش می خواستند او را از بین ببرند و برای رسیدن به این هدف از هر وسیله یی استفاده می كردند و شورویها
جایزه ییبرایسرش تعیین كرده بودند .از اثر كار آیی و فعالیت دقیق استخباراتش همهء پالن های تهاجمی دشمن افشا می
گردید .
در سال )1979(1358زمانی كه پایش شدیداً جراحت داشت ،مسعود توسط گروپ هایرژیم محاصره گردید .او
توانست خود را به گونه یی از تهاجم دشمن نجات دهد .
در سال )1979 ( 1359یك سرباز جوان با استفاده از تاریكی ،از فاصلهء سه متری باالی جیپ حامل مسعود آتش كرد
و مسعود جان به سالمت برد .مسعود آن جوان را فقط همین قدر گفت « :وطندار ،دست هایت می لرزد ،خوب نشان زدن
بلد نیستی» .
و او را بخشید.
درسال )1983(1361كوماندو های ویژهء شوروی دهنهء مخفیگاه كوهی را كه مسعود در آن خواب بود در ملسپه
پنجشیر محاصره كردند .او توانست محاصره را بشكند و ساحه را ترك بگوید .
شوروی ها در سال آتش بس ،)84/1983(1362/1361برای ترور مسعود دو اندیشه را دنبال می كردند ،یكی كشانیدن
او به داخل گارنیزیون شان در« عنابهء پنجشیر» به بهانهء مذاكره و گفت وگو كه در واقع قصد دستگیری وی را داشتند،
که پالن شان بوسیله یك ترجمان تاجیكی افشا گردید .طرح دوم این بود كه روس ها یك تن از مجاهدین بنام « عبدالقادر
ناچار» را اجیر ساخته بودند تا در غذای احمد شاه مسعود زهر بریزد .ناچار دستگیر گردید ،اما مسعود اورا بدون انتقام
گیری مورد عفو قرار داد .
داكتر نجیب اهلل رییس جمهور ،زمانی كه ریاست « خاد» رابه عهده داشت ،می خواست مسعود را به
كمك« كامران » دوست دوران مكتب مسعود به قتل برساند .داكتر نجیب می دانست كه مسعود با دوستانش از نیكی و
جوانمردی كار میگیرد .او مسعود را از دوران طفولیت در كابل میشناخت ،در آن وقت كامران كپتان تیم ملی فتبال بود .
او به پنجشیر رفت و چند روز با مسعود بود .كامران وقتی پی برد که مسعود چی راهی را در پیش دارد و برای چی
مبارزه می کند ،همه چیز را خودش به مسعود افشا كرد و تفنگچهء بی صدایی را كه از حكومت آن وقت به این مقصد
گرفته بود به مسعود تسلیم كرد و خود به آلمان غرب پناهنده ء سیاسی شد .
در سال )1989(1368در پایان گردهمآیی كه مسعود با فرماندهان والیات مختلف شورای نظاردر فرخار داشت ،زمانی
كه این فرماندهان می خواستند به مواضع خود بر گردند ،مورد حمله افراد حكمتیارقرار گرفتند كه دها تن از اعضای
برجسته شورای نظار درین حمله جان خود را از دست دادند .در این حمله تروریستی مسعود نزدیك ترین دوستان و
برجسته ترین فرماندهان خود را از دست داد .حكمتیار توانست عملیات بزرگ نظامی مسعود را خنثا سازد ،ولی به
هدف اصلی اش كه از بین بردن مسعود بود ،نرسید.
)1993(1372وقتیكه وضع میان جبهات مسعود وشورای همآهنگی زیر رهبری حكمتیار خراب شده بود ،هلیكوپتر
مسعود توسط جت های جنگی شورای همآهنگی مورد حمله قرار گرفت .اما پیلوت هلیكوپتر نا گزیر به نشست گردید.
پس از آن مسعود تصمیم گرفت تا به راز و رمز پیلوتی نیز دست یابد .
در همین سال مسعود مورد حمالت شدید نیرو های متحد حكمتیار در اطراف وزیر اكبر خان کابل قرار گرفت .
)1983(1361بعد از شكست دوم ارتش شوروی در پنجشیر ،روس ها به صورت مستقیم با نماینده گان جانب مسعود
وارد مذاكره شدند و به این صورت شوروی ها برای اولین بار مسعود و مجاهدین را به حیث یک حریف سیاسی به
رسمیت شناختند و با او آتش بسی را امضا كردند .
کار شناسان این آتش بس را یکی ازبزرگترین پیروزی های مقاومت افغانستان خواندند كه یک سال طول کشید.
مسعود عمده ترین استفاده را از این آتش بس نمود .او قادر شد برای اولین بار سفرطوالنی تری به مناطق شمال و شمال
شرق افغانستان کند .این سفری پرحاصل بود که سبب شد در سال )1984( 1362مسعود بتواند تمام قومندان های
مقاومت منطقه را که عضو احزاب مختلف بودند در یک شورا به نام «شورای نظار» دور هم جمع کند .هد ف او به
وجود آوردن یک قوای واحد سیاسی و رزمی در داخل افغانستان بود که مستقل باشد و پیروی احزابی را که در کشور
های همسایه به وجود آمده بودند ،نکند .قصد تمام اعضای این شورا فقط آزاد ساختن افغانستان بود.
با وجودی که حمالت ارتش سرخ باالی پنجشیر دوباره آغاز شده بود ،مسعود مطمین بود که پنجشیردرنبودن او هم
زیرفرمان فرماندهان محلی پیروزمندانه مقاومت می کند ،و اداره پنجشیر را به عبدالمحمود دقیق سپرد .همچنان مناطق
اندراب ،خوست فرنگ ،اشکمش ،نهرین و کشم ،هم به پنجشیردیگری مبدل گردیدند.
)1987(1366پروان کاپیسا هم به فرمانده عظیمی سپرده شد .مسعود برخالف آنانی که «جنگ ساالر» نامیده می شوند،
در مناطق تحت کنترول خود یک سیستم اداری ،تشکیالتی و خبررسانی آزاد را به وجود آورده بود .مسعود در تمام
محالت ،اداره امور را به دست مردم سپرد و خودش به بسیج نیرو های مقاومت پرداخت.
مسعود «:حکومت آینده باید از طریق انتخابات و آرای مستقیم مردم که در آن زنان و مردان اشتراک داشته باشند ،به
وجود آید .یگانه طرز حکومتی که بتواند عدالت اجتماعی را بین اقوام مختلف بر قرار سازد ،دمکراسی و انتخابات
مردمی است]6[».
مسعود برای بار نخست نظم و اداره یی را به وجود آورده بود که درآن نوعی خود گردانی محلی که ناشی از آرای مردم
بود ،حاکم بود.
درتمام دورهء ادارهء مسعود قبل از ورود به کابل و بعد از عقب نشینی از کابل ،کشت ،استفاده و خرید و فروش
مخدرات و مسکرات منع بود .و هیچ کسی ازین امر مثتثنی نبود ،حتا فرماندهان و اعضای برجستهء شورا.
مسعود « :از آغاز قیام مردم در برابر شوروی ،کشیدن سگرت بنا به دالیل اقتصادی منع قرار داده شده بود .مردم پول
زیاد را صرف کشیدن سگرت میکردند تا خوردن غذا».
اویگن زورگ ضمن سوالی از مسعود پرسیده بود «:در روستا هایی در قلمرو شما ،ما مزارع کشت تریاک را دیده
ایم ».مسعود «:درگوشه یی از بدخشان که پیروان فرقهء اسماعیلیه زنده گی می کنند واز سالیان درازی معتاد به تریاک
استند مزرعهء کوچکی برای خود دارند .اگرشما به زندان چاه آب سری بزنید ،غالم سلیم یکی از خوانین محل را می
بینید که از نزدش نیم تن تریاک به دست آمده که با وجود پول فراوان ونفوذی که در میان مردم دارد ،مدت سه سال است
در زندان به سر می برد».
مسعود در سن 35سالگی با دختر كا كا تاج الدین ازدواج كرد .اما این ازدواج كامالً مخفی نگهداشته شد به علت مسایل
امنیتی حتا نزدیك ترین كسان تا دیر وقت ازین ازدواج خبری نداشتند .
مسعود مستقل حركت می كرد .دخالت های پاكستان را در امور داخلی افغانستان قبول نداشت ،از همین رو او مجبور بود
كه در چند جبهه بجنگد .اول با روس ها و دولت کمونیستی و دوم با آی اس آی و گماشته گان داخلی آن .
مسعود « :سیاست ما این بوده است كه با همه روابط نیك و دوستانه داشته باشیم ؛ ولی هرگز وابسته گی را نپذیرفته و
نمی پذیریم ]7[».
در زمستان )84/1983( 1362دولت كمونیستی در غیاب ،مسعود را محا كمه نمود و جزای مرگ را برای او تعیین
نمود .قبل ازحملهء شان به پنجشیر چنین اعالم كردند كه حكم دادگاه قبالً تطبیق و مسعود با قوایش از بین برده شده است.
به این صورت می خواستند روحیهء هواداران و
دوستان مسعود در دیگر مناطق و به خصوص در کابل را ضعیف سازند و خود مسعود را به نام «یاغی»اعالم کنند]8[.
مسعود می دانست كه این امرعالمت آماده گی شان برای عملیات بزرگ باالی پنجشیر است .به همین منظور او با مردم
پنجشیر داخل صحبت شد و از آن ها خواست كه به زودترین فرصت قبل از حمله ،پنجشیر را ترك كنند .مردم كه معتقد به
مبارزه بودند به گفته های او عمل كردند .درست در بهار سال 1362مسعود در اندك زمانی بیش از 131111نفر
ساكنان پنجشیررا از آن دره تخلیه كردند .مردم بدون كدام تردید خانه و زمین خود را كه نسل اندر نسل در آن زنده گی
كرده بود ند رها نمودند .این یکی از بزرگترین قربانی هایی بود که مردم افغانستان به خاطر آزادی متحمل شدند .
مسعود برای این كه مجاهدانش بی هراس از كشته شدن مردم ،با شوروی دست وپنجه نرم كنند ،مردم را سپر خود
نساخت .
از 1358ـ1979( 1367ـ )1988هشت بار روس ها باالی پنجشیر حمله نمودند و شكست خوردند كه این شكست در
افغانستان به یک شكست کلی سیستم کمونیستی درتمام آسیای میانه و اوروپا ی شرقی منجر گردید.
به همین سبب نویسنده كتاب « سربازان راه خدا » رابرت كپالن مسعود را « برندهء جنگ سرد» لقب داد.
كپالن نوشت « :مسعود تا زمانی مجبور نشده است به جنگ اقدام ننموده است ،و این را به حیث استراتیژی خود در
جریان 14سال مقاومت نشان داده است .مسعود در پیروزی جهادش در برابر رژیم نجیب ،ثابت ساخت كه طراحان
وپالن گذاران پالیسی امریكا در مورد جهاد و ارسال كمك ها چه قدر به خطا رفته بودند .لیاقت و كار دانی مسعود و
پشتیبانی بی دریغ مردم ،او راقادر ساخت تا برنده جنگ سرد شود ».
این نگرش بر هم ریختن دیوار برلین را هم از شهكار های مسعود می خواند .
پس از خروج آخرین سرباز روس در ]9[)1989/2/14( 1368/11/25برای نخستین بار فرماندهان جهادی سراسر
افغانستان به فراخوان مسعود در شاه سلیم بدخشان به منظور اتخاذ تصمیم درباره آیندهء افغانستان گرد هم آمدند .مسعود
ازآن جا سفر كوتاهی به پاكستان داشت)1991/11/9( 1369/7/17؛ درین سفر شورای رهبری فرماندهان داخل
افغانستان با رهبران جهادی مقیم پاكستان مذاكره كردند و از آن ها خواستند تاد رباره دولت آینده تصمیم مشترك بگیرند
]11[.
گرچه امكانات مالی و نظامی مسعود خیلی زیاد نبود ،او پیوسته توانست با سیاست باز و روشن ،دور از مفكوره های
افراطی ،دل های مردم را به دست آرد .اراضی زیر فرمان خود را توسعه بخشد و ضربات نابود كننده به پیکر رژیم
كمونستی وارد کند .باآلخره این مبارزات در سال )1992(1371باعث از بین رفتن رژیم نجیب اهلل و آزادی كابل
گردید.
مسعود این پیروزی ها را بدون دریافت كمكی از كشور های همسایه به دست آورد .آزاده گی و غیر وابستگی اش به
حلقات خارجی یکی از دالیل ملقب شدن او به « قهرمان ملیافغانستان» بود.
داكتر نجیب درآخرین روز های قدرتش ضمن بیانیه یی گفت« :از مسعود باید به حیث قهرمان جهاد افغانستان نام
برد ».او آماده گی خود را برای تسلیم كردن قدرت به مسعود ابراز داشت ،مگر در عین زمان اظهار کرد كه برای
مسعود هیچ زمینهء ساختن یك حكومت قوی مركزی وجود ندارد ،زیرا پاکستان با حكمتیار هرگز این اجازه را به او
نخواهند داد .
)1992 ( 1371مسعود به این باور بود که مجاهدین هنوز وارد مرحلهء حکومت سازی نگردیده اند؛ اما نشست سران
مجاهدین در "داالن سنگ" پنجشیر به این نتیجه رسید كه حكومت كمونستی كابل باید از بین برود.
رهبران مجاهدین از سقوط رژیم كابل به رهبری احمد شاه مسعود استقبال کردند .حكمتیار تالش داشت به صورت یکجا
نبه در سازش با خلقی ها بدون توجه به فیصله های مردم و مجاهدین قدرت را در کابل انحصار کند.
در مكالمهء تلفونی كه از طریق رادیو و تلویزیون نشر گردید ،حكمتیار به سخنان مسعود در رابطه به حمله نكردن باالی
شهر كابل اعتنایی نكرد.
بعد از سقوط آخرین مواضع دولت در بگرام ،زمینه سقوط رژیم کابل مساعد گردید .حکمتیار با استفاده از این فرصت
داخل شهرشد .گروه وابسته به حکمتیار دروازه های زندان را باز كردند و همهء زندانیهای جنایی را رها كردند .گروه
حکمتیار د ست به ویرانی و از بین بردن دوسیه ها و سوابق اداری ،در ادارات کابل زد .به این ترتیب تهداب حكومت
جدید را از بین بردند .عالوه بر این ده ها هزار مجرم مسلح كه دیپو های سالح را ربوده بودند ،در شهربه چپاول گری
آغاز کردند .در شهری که نه ارتش ،نه پولیس و نه كدام قدرت امنیتی دیگری وجود داشت ؛ داكتر نجیب به دفتر ملل
متحد در كابل پناهنده شد.
پیش از حركت قوای مسعود به اطراف كابل ،مسعود برایآن ها هدایات روشنیدر بارهء طرز برخورد و روش با مردم
كابل داد و گفت كه مگذارید كابل با امكانات نوی كه دارد هدف اصلی تان را که حفاظت از مردم كابل است فراموش تان
سازد .
نیرو های مسعود به خاطر حفظ امنیت و دفاع از مردم مظلوم کابل با غارتگران و چپاول گران شهر کابل به مقابله
پرداخت.همچنان نیرو های احمد شاه مسعود حفاظت دفتر ملل متحد در کابل را نیز به عهده گرفت.
دوستان و هوا داران مسعود كه از محبوبیت او در بین مردم با خبر بودند،خواستند تا مسعود خود دولت آینده را اعالم و
رهبری كند .
با آن كه شهر كابل تحت تصرف نیرو هایمسعود بود ،او تمام مسوؤلیت را به رهبران سیاسی داد و خود پا از این قضیه
برون كشید تا بهانه یی برایادامه جنگ وجود نداشته باشد.
به تاریخ )1992/4/25( 1371/12/15یعنی یك روز قبل از رسیدن به كابل ،شورای رهبری مسعود رابه عنوان رییس
شورایفرماندهان و وزیر دفاع دولت نو بنیاد اعالن كرد .رییس جمهورمجددی با اعضای كابینه به تاریخ
)1992/14/28(1371/12/18به كابل رسید.
پیروزی مجاهدین نه تنها پیروزی در مقابل قوای متجاوز روسی و حكومت دست نشانده آن بود ،بلكه پیروزی در مقابل
آی اس آی پاكستان نیز بود .پاکستان که در صدد به قدرت رساندن مهره خود حكمتیار بود و به همین منظور همیشه او را
در مقابله با مسعود مساعدت می كرد ،با این پیروزی ،از نظر سیاسی به شکست مواجه شد.
درین مرحله كشورهای همسایه ،چون پاكستان ،ایران و ازبكستان هر كدام به منظور به قدرت رساندن یا سهم بیشتر
داشتن نیروهای طرفدار شان به حمایت از آن نیرو پرداختند كه این عمل آغاز گر جنگ داخلی در افغانستان شد .همسایه
گان این دخالت را « جنگ داخلی » نامیدند تا بدین سان پرده به روی عملکرد مداخله گرانهء خود کشیده باشند .ازین
تاكتیك شوروی ها هم استفاده كرده بودند.
پاكستان كه دیگر امیدش را از دست داده بود ،شیوه ها و تاكتیك دخالت خود را تغییر داد ه و با پشتیبانیبعضی كشور
های عربی طالبان را ساخت .طالبان كه توسط ارتش پاكستان با سالح مدرن مسلح گردیده بودند ،با ترور یست های بین
المللی دروالیات جنوب افغانستان النه گزیدند .آن ها افغانستان را جایمناسبی برایفعالیت های شان پیدا كرده بودند.
مسعود در برابر این موج ایستاد و به مقاومت پرداخت.
به باور بن الدن « :تا وقتیكه مسعود زنده است ما پیروز نخواهیم شد ».
خانه ء پدری مسعود در كارته پروان توسط كمونیست ها ضبط و تبدیل به یك مكتب ابتداییگردید بود .مسعود در زمان
حکومت مجاهدین در کابل آن را همچنان در خدمت آموزش و پرورش گذاشت ]11[.
مخالفین دولت در شورایی به نام شورای هماهنگی که توسط کشور های ایران ،ازبکستان و پاکستان حمایت می گردید،
جمع شده بودند .به تاریخ )1993/1/1( 1372/11/11این شورا دست به یك كودتا علیه دولت جدید افغانستان زد.
مسعود که در آن زمان وزیر دفاع افغانستان بود ،توانست این هجوم را به شکست مواجه كند .
حكمتیارکه خواهان تشکیل كانفدراسیون پاكستان افغانستان بود ،برای این هدف با همه توانایی خود می جنگید .
حكومت پاكستان برایحكمتیار دستور داده بود تا شهر كابل را تحت حمالت راكتی قرار بدهد .این جانب گیری و دخالت
پاكستان به شلیك كردن روزانه 3111راكت به شهر كابل انجامید كه باعث كشته و زخمی شدن هزاران باشنده كابل و
خرابی شهر گردید .
تالش های مسالمت آمیز مسعود برای رسیدن به یک تفاهم ملی ،جایی را نگرفت .کشور های آتش افروز به بهانه های
قومی ،زبانی و مذهبی به داغ ترشدن این کوره پرداختند.
دشمنان مسعود برای رسیدن به هدف ،نه تنهابه حملهء نظامی ،بلكه به دهشت افگنی و ایجاد ترس میان مردم كابل نیز می
پرداختند .حكمتیار كه نماینده اش به حیث صدر اعظم در شهر كابل موجود بود ،تمام راه هایاكماالتیرا به روی باشنده
گان كابل بند كرد .مواد غذاییبه شهر نمیرسید .هدف از این عمل بیزارساختن مردم از دولت مجاهدین بود .
گلبدین با این روش موفق به ایجاد فاصله میان مردم و دولت گردید .پرتاب هزاران راكت در شهرخواب ،راحت و زنده
گی مردم را گرفته بود.مردم توقع داشتند كه مسعود بتواند كنترول كلی را به دست داشته باشد .
مسعودبرای اینكه مردم غیر نظامی هدف راكت هایكور قرار نگیرند ،تالشش به ثمر نرسید .پاكستان میدانست که توان
شکست دادن مسعود را از راه نظامی ندارد .راهی را گزید تا او را به عقب نشینیوادارد.
آخرین بهانهء حکمتیار که کنار رفتن مسعود از پست وزارت دفاع بود ،نیز جلو راکت پرانی حکمتیار را نگرفت.
مسعود در برابر حمالت تجاوز گرانهء پاکستان ایستاد وکوشش های پاكستان برای از بین بردن نیرو هایمسعود شکست
خورد.
پاكستان با خریدن و فریب دادن رهبران و گماشته گانی از احزاب و تنظیم ها ،توانست كه مقاومت را بد نام و از
طرفداری مسعود در بین مردم بكاهد .
در سال )1994(1373یك كنفرانس در سه قسمت ترتیب شد .اولین جلسه آن با عضویت 15والیت صورت گرفت .
در جلسه دوم آن 25والیت عضویت داشتند كه از تاریخ 1373/4/29تا 1994/7/21(1373 /5/3تا ) 1994/7/25
ادامه یافت .در اخیر این كنفرانس شورایعالیاسالمی تشکیل شد .
درین كنفرانس ،شخصیت های سیاسی ،فرهنگیان ،والیان ،قومندانان ،بزرگان و مجاهدین شامل بودند .مقصد ازین
مجلس انتخاب رهبر دولت آینده كشور بود .
مانند دیگر مردم افغانستان مسعود نیز این جلسه را قدمی به سویدمكراسیو انتخابات آزاد می دید .او طرفدار
كاندیداتوری داكتر یوسف اولین صدراعظم انتخاب شدهء زمان ظاهر شاه بود .
قرار بود رئیس جمهور درین کنفرانس شرکت نداشته باشد تا اجالس بتواند در رابطه با تعیین رهبر آینده به نتیجه برسد.
کنفرانس با شرکت رییس جمهور بدون دستآورد پایان یافت.
درین زمان طالبان چند والیت را با جنگ و دادن پول به دست آوردند که بیشتر آن قبالً نیز تحت حمایهء حکمتیار و
پاکستان بود.
مسعود فیصله شورای رهبری دولت را مبنی بر حضور حکمتیار به حیث صدراعظم در کابل با نا گزیری تمام پذیرفت.
در داخل دولت هم افرادی بودند که با حکمتیار همنظری داشتند و او را به كابل استقبال کردند .باآلخره او پست صدارتی
را كه در اول برایش داده بودند ،اشغال نمود .او صدراعظم دولتی شد كه چند سال برایویرانی آن جنگ كرده بود .
دراوایل سال )1996(1375مسعود به میدان شهر كه تا چندی پیش پایگاه حکمتیار بود ،به تنهایی رفت تا با رهبران
طالبان دیدن كند]14[ .درآن زمان مسعود با مال ربانی دیدارداشت و در بارهء خاتمهء جنگ باوی صحبت كرد .از طالبان
خواست تا نماینده گان خود را به كابل بفرستند وراه حل اختالفات را پیدا كنند .به همین سبب چهل نفر از جانب دولت
انتخاب گردید و باید چهل نفر دیگر از طرف طالبان معرفیمیشد ،تا آنها با هم بنشینند و حل اختالف نمایند .اما این چهل
نفر از طرف طالبان هیچ وقت معرفی نشد .با و جود چندین بار درخواست معرفی این چهل نفر از طرف دولت ،طالبان
هر روز حمالت خود را باالی كابل ادامه میدادند .
مسعود موفق شد كه ازین مذاكرهء رویاروی با طالبان جان سالم برد .
در )1997/9/26 ( 1375/7/4شهر كابل تحت بمباردمان شدید طالبان و القاعده و پاكستان قرار گرفت .مسعود به
نیرو تحت فرماندهیش ـ امر داد كه كابل را ترك كنند .او این كار را به خاطر حفظ جان شهریان كابل نمود .زیرا اگر
نیروهای او در كابل مقاومت می كردند جنگ كوچه به كوچه در می گرفت كه باعث كشته شدن صد ها نفر میشد .او به
طرف پنجشیر عقب نشینی كرد .
حكمتیارنیز كه راه دیگری نداشت با تمام اعضای کابینه خود به پنجشیر رفت واز آن جا توسط هلیکوپتر مسعود به ایران
رفت و اقامه اختیار كرد و بعدها اظهار نمود که مسعود هدف ترور او را داشت .مقاومت مردم افغانستان تحت رهبری
مسعود در زمانی كه دوست و دشمن فكر می كردند كه دیگرکسی توانایی مقاومت با طالبان را ندارد ،دوباره آغاز شد.
زمانیكه همه رهبران کشوررا ترک گفتند ،مسعود در کنار مردمش ایستاد ،مردم بدون در نظرداشت قومیت ،مذهب و
گرایش های سیاسی زیر فرمان او گرد آمدند .مسعود تا پای جان ،درد ها ،تلخی هاو شکنجه هایی را که مردمش دید ،او
نیز تجربه کرد .
احمد ولی مسعود در تماس تلفونی كه در آن زمان با احمد شاه مسعود داشت؛ گفت كه همه دوستان می خواهند كه شما هم
برای مدتی وطن را ترك كنید .مگر او در جواب چنین گفته بود ...«:آیا این انصاف هست كه زمانی به كابل بودیم ،
باالیمردم حكومت كردیم .مردم ما را قبول داشتند .و ما تعهد سپردیم بخاطر دفاع از مردم ،بخاطر دفاع از استقالل ،
به خاطردفاع از افغانستان .حال كه مردم در مشكل قرار دارند ،آیا آن ها را ترك بگوییم ؟ آیا واقعاً این انصاف است؟
من فكر نمی كنم كه این انصاف باشد .من تا آخرین قطره خون درین كشور می ایستم .مقاومت می كنم .خدا خواسته
باشد ،مطمین هم هستم و امید وار كه افغانستان روزی آزاد می شود ».
پنجسال مقاومت علیه طالبان ،تجاوز پاكستان و بن الدن یك مقاومت درخشان در تاریخ افغانستان بود.
نبوغ نظامی مسعود در فرماندهی نیرو هایش و شیوه نبرد او در مقابل نیرو های متجاوز به او لقب عقاب هندو كش را
داده بود.
در زمستان )1996 ( 1375مسعود تمام قوت هایمخالف طالبان را به دور یك محور جمع كرد .این محور را جبهه
متحد ملیبرای نجات افغانستان نام گذاشتند.
اگر چه در پاكستان و مطبوعات غرب جبههء مقاومت را اتحاد شمال یاد میكردند؛ اما در واقعیت این مقاومت نماینده گی
از تمام افغانستان می کرد.
اعضای شناخته شدهء جبههء متحد قرار ذیل بودند :
از ساحات و والیات مركزی افغانستان ـ فرمانده انوری ،سید حسین عالمیبلخی ،سید مصطفی كاظمی ،اكبری ،محمد
علی جاوید ،كریم خلیلی ،فرمانده شیر علم ،عبدالرب رسول سیاف.
از والیات غرب و جنوب غرب افغانستان ـ فرمانده محمد اسماعیل خان ،داكتر ابراهیم ،فضل كریم ایماق.
از والیات شمال ـ جنرال دوستم ،حاجیرحیم ،فرمانده پیرم قل ،حاجیمحمد محقق ،قاضیكبیر مرز بان ،فرمانده عطا
محمد ،جنرال ملك .
از والیات مشرقیافغانستان ـ حاجیعبدالقدیر ،فرمانده حضرت علی ،فرمانده جان داد خان ،عبداهلل واحدی.
از والیات شمال شرق افغانستان ـ فرمانده قطره ،فرمانده نجم الدین.
از والیات جنوب ـ فرمانده قاری با با ،نور زایی ،هوتك .
و به این سان اتحادیكه فقط از رهبران شمال شكل گرفته باشد تا بتواند اتحاد شمال نامیده شود ،هرگز وجود نداشته است
.این گونه تبلیغات ادعای مقاومت افغانستان را كه از تمام مردم افغانستان نماینده گیمی كرد ؛ زیر سوال برده و از نام
نیك آن می كاست .
در تمام سال های مقاومت در برابراتحاد شوروی و بعدها در برابر طالبان و تروریزم جهانی ،رفتار بشر دوستانه مسعود
در مقابل اسیران جنگی ،مشهور بود .اسیران جنگی در پنجشیر میتوانستند با خانواده های شان تماس بگیرند و نامه
بفرستند و هم غذایی را كه رزمنده گان مقاومت می خوردند برای اسیران نیز تهیه می گردید .اسیران جنگی حق گشت و
گذار را در داخل پنجشیر دارا بودند .
مال یار محمد یكیاز رهبران طالبان بعد از آزادی اش از زندان نیرو های مقاومت گفت « :مسعود فرزند واقعی ملت
افغان است .یكبار ایستاد و مبارزه كرد و اكنون باز هم در مقابل یك تجاوز گر خارجیایستاده است و می جنگد».
)1997( 1376مسعود ،رهبران جبهه متحد را به نشستی فرا خواند تا دررابطه با توظیف صدراعظم آینده افغا نستان
تصمیم اتخاذ نمایند .عبدالرحیم غفورزی كاندیدای كرسیصدارت بود وبه اتفاق آراء به حیث صدراعظم غیر وابسته به
تنظیم های جهادی انتخاب گردید .صدراعظم جدید خط مشیخود را از طریق تلویزیون بلخ به مردم اعالم كرد كه مورد
استقبال گرم مردم نیز قرار گرفت .بعد از كنفرانس بی نتیجهء هرات )1993( 1373این قدم دیگری بود به سوی
تشكیل یك حكومت مردمی.
در آن هنگامی كه مسعود سربازان ملبس با لباس نظامی را به سوی دروازه های كابل سوق داد ،هوا پیمای حامل
صدراعظم جدید در بامیان سقوط كرد .با مرگ غفورزی ،امید واری مسعود برای تشكیل و استحكام پایه های یك
حكومت ،به یأس مبدل شد .پس از مدتی مسعود نیرو هایش را از شمال كابل دوباره به پنجشیر عقب كشید .
مسعود بدون موجودیت یک حکومت دلخوا ه و مورد قبول مردم باردیگر نمی خواست وارد كابل شود.
پس از عقب نشینی از کابل و سیل مهاجرت به سوی پنجشیر ،شمار باشنده گان آن دره چندین برابر افزوده شد .مسعود
توانست به کمک موسسات امداد ،درب مکاتب را باز گشایدکه درآن میان تعدادی از مکاتب دخترانه نیز بود .با وجود
اندک بودن امداد ،موجودیت این مکاتب یگانه زمینه یی بود برای آموزش و پرورش دختران و پسران .
زمانی که مسعود سخن از تروریزم ،القاعده و بن الدن می راند ،در غرب کمتر کسی تصویر روشنی از آن داشت]15[.
در سال 1377اولیویی رای ( )Olivier Royو دوپانفلی ( )DePonfillyدر مقاله یی نوشتند:
« مسعود هرگز نفهمید كه چرا « سی آی ای» و پنتاگون تصمیم گرفته اند دشمن وی ،گلبدین حكمتیار را برای حمایت
علیه او انتخاب كنند .مسعود در آرزوی یك ملت واحد و یك پارچه در افغانستان و همچنان انتخابات در این كشور بوده
است ».
در اثر کوشش نماینده گان پارلمان اروپا که پس از دیدار با مسعود حقایق تجاوز خارجی برای شان روشن شد .مسعود در
اپریل 2111از طرف پارلمان اروپا به پاریس دعوت شد تا توجه جهانیان را به مبارزات مردم افغانستان در برابر تجاوز
گران معطوف کند .خانم نیکول فانتن رییس پارلمان اروپایی مسعود را به خاطر در نظر داشت حقوق زنان ،لقب « قطب
آزادی» داد.
رای ( )Royو دوپانفلی ( « : )DePonfillyاحمد شاه مسعود بر عكس مردان سیاسی امروز ،باال تر از نقش خویش به
هیچ وجه در فكر جا طلبی نیست .اگر این حقیقت دارد كه مسعود به رضایت خویش كسانیرا كه به دیدنش میآیند می
پذیرد ،ولی هیچ كاری نمی كند كه كسی به دیدنش بیاید .وی به مشكل آماده ء صحبت با مطبوعات است .مسعود اجازه
می دهد از وی فلم تهیه شود ،چون كه وی چیزی برایپنهان كردن و كتمان ندارد ».
مسعود خطاب به جهانیان میگفت كه مردم افغانستان را در مقابل تروریزم تنها رها نكنید ،زیرا اگر افغانستان این جنگ
را در مقابل تروریزم باخت ،جهان نیز برنده نخواهد بود .چندی بعد درستی و دقت ارزیابی مسعود به همه ثابت گردید.
چنگیز پهلوان « :امروز افغانستان مدیون همین مقاومت است .جامعه بین المللی مدیون همین مقاومت است و در واقع
همه منطقه ما مدیون مقاومت است .مسعود یک شخصیت تمدن ماست .ما درین تمدن به خصوص درین قرن اخیر ،چنین
شخصیتی نداشته ایم ،نه در ایران و نه در جای دیگر.این شخصیت را افغانستان به ما داد» .
احمد شاه مسعود به تاریخ )9.9.2111(18.6.1381در خواجه بهاودین والیت تخار در اثر حملهء انتحاری دو
تروریست خارجی که به نام خبرنگار با وی مصاحبه داشتند ،جان به جان آفرین سپردو به تاریخ 24.6.1381
( )15.9.2111در تپهء سریچهء پنجشیر به خاک سپرده شد .مسعود خودش این بلندی زیبا را برای آرامگاه ابدی ش
برگزیده بود .
مسعود 31سال از عمرش را در خدمت به سرزمینش و مردمش گذراند .او می دانست که درین راه روزی جانش را از
دست خواهد داد.
سبستیان یونگر گفت «:اگر مسعود شاهد زوال و سرنگونی طالبان نبود ،سر انجام مبارزاتش به پیروزی نایل گردید».
رضا دقتی:
«باور دارم ای دوست
که زنده گی زیباست
می توان مردی را کشت
و جسمش را به خاک یکسان کرد
می توان پاره های گوشتش را از میان برد
اماهرگز نمی توان باور هایش را نابود کرد».
[ ]1سالنمای 1382خورشیدی كه از طرف دفتر فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید احمد شاه مسعود به نشر رسید.
[ ]2از كتاب مرد استوار و امیدوار به افق های دور.
[ ]3از كتاب مرد استوار و امیدوار به افق های دور.
[ ]4از مصاحبهء با بریگیته زومز.
[ ]5از یك نشریهء انگلیسی.
[ Pepe Escobar ]6از گزارش
[ « ]7میراث شیر» Frankfurter Rundschauبر گرفته شده از گزارش
[. ]8از مصاحبه با پیام مجاهد
[. ]9از نشرات تلویزیون كابل
[ ]11به این مناسبت دولت كمونیستی عید رمضان را یك روز پس انداخت.
[ ]11باالی تشكیل یك دولت موقت به تفاهم رسیدند.
[ ]12مكتب ابتداییهء « امیر شیر علی خان».
[ ]13نویسندهء نامدار كتاب « كیمیای سعادت» ( 515/451خورشیدی)
[ ]14در این مذاكره طالبان فقط از مسعود دعوت كرده بودند تا داخل مذاكره شوند.
[]15پاكستان و امریكا نمیخواستند مقاومت در برابر طالبان صورت گیرد .بر خالف تجاوز شوروی ،غرب در برابر
تجاوز پاكستان سكوت كرد
پیچیدگیهای سیاسی قتل احمدشاه مسعود
زمان ترور احمدشاه مسعود ،که فقط ۲روز پیش از حمالت انتحاری ۱۱سپتامبر به نیویورک بود ،سواالتی را در مورد
ارتباط این ترور با حوادث نیویورک و متعاقب آن حمله به افغانستان برانگیخت .ابتدا این ترور به گروه طالبان نسبت داده
شد اما طالبان هیچگاه مسئولیت آن را نپذیرفت.
این موضوع باعث شد گمانهزنیهایی در مورد دست داشتن سازمان سیا در ترور احمدشاه مسعود در آستانهحمالت ۱۱
سپتامبر و طرحهای آمریکا برای اشغال افغانستان مطرح شود؛ خصوصاً که احمدشاه مسعود مخالف سرسخت طالبان بود،
گروهی که با سازمان اطالعات پاکستان ارتباط داشتند و سال های سال توسطسیا به واسطه پاکستانیها پشتیبانی میشدند.
از طرفی رابطه احمدشاه مسعود پیش از مرگش با مقامات آمریکایی به تیرگی گرویده بود .در آخرین مالقات بین احمدشاه
مسعود و رابین رافائل ،معاونت امور خاوری در وزارت خارجه آمریکا ،رافائل به مسعود پیشنهاد کرده بود که اسلحه را
زمین گذارده ،تسلیم نیروهای طالبان شود که در آن سالها بیش از ۰۹درصد خاک افغانستان را در کنترل خود داشتند.
احمدشاه مسعود با سرسنگینی برای رافائل روشن کرده بود که نه تنها تسلیم طالبان نخواهد شد ،بلکه از دولتهای خارجی
دستور نخواهد گرفت و اجازه احداث پایگاه نظامی در افغانستان را به هیچ نیروی خارجی نخواهد داد .از طرف دیگر
دولتهای ایران و روسیه از پشتیبانان مهم معنوی ،مالی و تسلیحاتی احمدشاه مسعود بودند .دولت ایران طالبان را به دید
دشمن مینگریست و از آغاز رابطه دوستانهای با مسعود داشت .دولت روسیه هم درگیر شورشیان چچن بود و احمدشاه
مسعود را به عنوان عامل بازدارنده در مقابل نیروهای افراطی مذهبی میشناخت.
نگرانی آمریکا از رشد سازمان همکاری شانگهای
تشکیل و رشد سازمان همکاری شانگهای در دهه ۰۹و ۰۹میالدی و تصمیم قاطع اعضای آن،
خصوصاچین و روسیه برای همکاریهای اقتصادی ،نظامی و ضدتروریستی ،رهبران آمریکا را به این فکر واداشته بود
که در مقابل نیروی بزرگ «روسی -چینی» برای خود جای پایی در منطقه آسیای میانه باز کنند.
هردو کشور چین و روسیه دست به گریبان ناآرامیهایی در مرزهای استراتژیک خود بودند .در چین عامل نا آرامیها
گروههای جداییطلب مسلمان اویغور بودند که در والیت غربی ژینجیانگ در جوار مرزافغانستان و برخی
نواحی قزاقستان ،قرقیزستان و ازبکستان سکونت داشتند ،در روسیه ،مشکل بزرگ مبارزه با نیروهای
جداییطلب و افراطی چچن و حامیان عرب آن ها بود که به اعتقاد مسکو زیر نفوذ طالبان و القاعده قرار داشتند و طی
سالهای تسلط طالبان بر افغانستان بین ۱۰۰۱تا ،۲۹۹۱در اردوگاههای طالبان و دیگر گروههای سنی افراطی در
افغانستان و آسیای میانه آموزش میدیدند.
از قضا فعالیت تمامی این گروههای افراطی و تحت نفوذ طالبان ،در مناطقی از چین ،روسیه و آسیای میانهبود که ذخایر
بزرگ نفت و گاز در آن ها قرار دارد.
پس از تحکیم سازمان همکاری شانگهای و به درخواست چین و روسیه ،دولت های قزاقستان ،قرقیزستان وازبکستان اقدام
به مهار فعالیتهای نیروهای افراطی مذهبی در خاک خود نموده ،در چند مورد برخی از رهبران شورشی را دستگیر و
برای محاکمه به چین تحویل دادند .دولت ازبکستان در ابتدا عضو پیمان نبود و به همین علت آمریکا کشور ازبکستان
را «شریک استراتژیک» خود در منطقه میدانست ،و حتی اقدام به تاسیس پایگاه نظامی در آن کشور کرده بود .اما پس
از عضویت ازبکستان در سازمان همکاری شانگهای ،سازمان طی بیانیهای خواستار خروج تمام نیروهای خارجی از
خاک تمام کشورهای عضو شد.
بدین ترتیب ،رشد نفوذ چین و روسیه در منطقه آسیای میانه و آسیای جنوبی ،تسلط آن ها بر منابع گسترده انرژی آن
مناطق ،عزم آن ها برای عملیات ضدتروریستی و مهار کردن نیروهای شورشی و در راس آن ها طالبان ،عزم آنها به
برچیدن پایگاههای نظامی آمریکا در منطقه ،و درخواست هند و ایران برای عضویت در این سازمان ،به نگرانی دولت
آمریکا دامن زد و آن ها را به این فکر واداشت که با به دست گرفتن ابتکار عمل را در عملیات ضدتروریستی در منطقه
و اشغال افغانستان ،راه را برای تاسیس پایگاههای نظامی در همسایگی اعضاء سازمان هموار کنند.
نقش احمدشاه مسعود
در کنار این شواهد ،باید در نظر داشت که احمدشاه مسعود دست کم یک بار در سال ۲۹۹۹میالدی در اجالس سازمان
همکاری شانگهای (شانگهای )۵در شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان شرکت کرده بوده ،و شاید در مالقات های بیشتری از
این دست نیز نیز شرکت کرده بوده باشد .چهره قهرمان و محبوب او در بین گروههای افغان ،نزدیکی او
به ایران ،روسیه و سازمان همکاری شانگهای ،و مخالفت او با ایجاد پایگاه نظامی خارجی در افغانستان ،میتوانسته او را
به مانع عمدهای برای برنامههای آمریکا در منطقه تبدیل نماید .به همین علت ،از این دید میتوان حذف فیزیکی او را در
راستای عملی ساختن برنامههای نظامی ایاالت متحده دانست.
کتاب ها در مورد احمد شاه مسعود
مسعود و آزادی ،صالح محمد ریگستانی ،انتشارات بنیاد مسعود
«شیر پنجشیر» ،هیرومی ناگاکورا(،مجموعه عکسهایی از احمد شاه مسعود)
تاریخ نظامی افغانستان از اسکندر کبیر تا سقوط طالبان،استفن ترنر
نامه هاس مسعود بزرگ ،انجینر محمد اسحاق
مردی استوار و امیدوار به افقهای دور
جنگ اشباح ،استیون کول
در رد پای یک شیر :احمدشاه مسعود ،سیاست ،نفت و ترور
حافظ صلحی سرگردان ،راجر پالنک
جغرافیای پنجشیر
پنجشیر به فاصله ۱۲۹کیلومتری به طرف شمال شرق کابل در بین دو شاخه جنوبی هندوکش ،از شمال شرق به جنوب
غرب موازی به امتداد هندوکش واقع است ودرههای فرعی آن از شمال به جنوب و از جنوب به شمال امتداد داشته وبه
دره عمومی پنجشیر وصل میشود .ارتفاع آن ۲۲۱۲متر از سطح دریا بوده و در نقاط مرتفع به ۱۹۹۹متر از سطح
دریا میرسد .طول آن از "داالن سنگ" تا پای "کوتل انجمن" زیاده از ۱۲۵کیلومتر است .عرض دره پنجشیر اندازههای
مختلفی دارد که بدون وسایل و وسایط فنی تعیین شده نمیتواند .پنجشیر از طرف شمال متصل است به خوست فرنگ و
والیت تخار و اندراب دروالیت بغالن واز طرف جنوب به نجراب ،سنجن و در نامه و ریزه کوهستان واز جانب مشرق و
شمال شرق به نورستان و بدخشان واز طرف غرب به دره شتل که به گذرگاه معروف سالنگ منتهی می شود ،احاطه
است .رودخانه پنجشیر با ریختن به دریای کابل به پاکستان سرازیر میشود .زمستان پنجشیر سرد و پر برف بوده و
تابستان معتدل دارد.
مرکز پنجشیر رخه است و زبان مردم آن فارسی دری است .در آن جا تاجیکان و شماری از هزارههازندگی میکنند و
عشایر (اقوام کوچی) در بهار وتابستان در کوههای خاواک زندگی میکنند و در خزان وزمستان به مناطق گرم می روند.
مردم این والیت همه مسلمان هستند.
گذشتهٔ تاریخی
در مورد نام پنجشیر دو نظر وجود دارد .اهالی پنجشیر معتقدند که در گذشته پنجشیر به کجکن معروف بودهاست؛ ولی در
تمام آثار معتبر تاریخی و آثار منظوم و منثور قدما «پنجهیر» ضبط شدهاست .پنجشیریان عقیده دارند
که زال پسرش ،رستم را از رفتن به پنجشیر منع نموده و به وی چنین توصیه نمودهاست:
این ابیات را مردم پنجشیر منتسب به حکیم توس و شاهنامه میدانند در حالی که در شاهنامه نیامدهاست؛ اما افسانهٔ باال در
آثار علما و شعرای کهن پنجشیر مکرر آمده است .پنجهیر از دو کلمهٔ «پنج» و «هیر» ترکیب یافتهاست که در زبان
پهلوی و اوستا به معنی آب آمدهاست؛ مانند «هیرمند» .ابن بطوطه سیاح عرب هیر را در زبان سانسکریت به معنی کوه
ترجمه کرده و پنج هیر را مآخذ از پنج کوه میداند:
"به جایی رسیدیم که پنجهیر نام داشت هیر به معنی کوهاست و پنجهیر یعنی پنج کوه .در آن جا شهر قشنگ و آبادانی دیدم
که روی نهر بزرگ کبودینی بنا شده است .لشکر ملعون چنگیز آن را خراب کردهاست و از آن پس روی آبادانی ندیده این
رودخانه از کوهستان بدخش سرچشمه میگیرد .یاقوت معروف بدخش از همین کوهستان به دست میآید.
پنجهیر .شهری است در نواحی بلخ ( .انساب سمعانی در کلمه بنجهیری ) .در حدودالعالم آمده است :بنجهیر و جاریابه دو
شهر است و اندر وی معدن سیمست و رودی میان این هر دو شهر بگذرد و اندر حدود هندوستان افتد (چ تهران ص 62
و :)21شهری است به نواحی بلخ و در آن معدن سیم است و اهل آن اخالط اند ( ...معجم البلدان ) .ابن بطوطه گوید :این
کلمه مرکب است از پنج به معنی خمسه و هیر بمعنی کوه؛ لکن شاید این لفظ مخفف پنج هیربذ باشد .رجوع به شاهد از
ترجمان البالغة شود .مستوفی در نزهةالقلوب (ص )155گوید :پنجهیر از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات بب
و عرض از خط استوا لوله .شهری وسط است و هوای خوش دارد(.لغت نامه دهخدا)
امیر از آن جا [ باغ خواجه علی میکائیل ] برداشت به سعادت و خرمی با نشاط و شراب و شکار می رفت میزبان بر
میزبان :به خلم و به پیروز ،و نخجیر [ .ظ :بنجهیر :حاشیه مصحح ] و به بدخشان .احمد علی نوشتگین آخرساالر که
والیت این جای ها برسم او بود( .تاریخ بیهقی ص .)246و به ترکستان پوشیده فرستاده بوده است [ احمد ینالتگین ] بر
راه پنجهیر تا وی را غالمان ترک آرند (تاریخ بیهقی ص .)412و مسعود محمد لیث را به رسولی فرستاد نزدیک
ارسالن خان با نامه ها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت و وی از غزنین برفت براه پنجهیر( .تاریخ
بیهقی ص )643
از جمله جغرافیه نویسان عرب تنها یعقوبی «بنجهار» ابن خرداد «بنجار» و ابن فقیه «فنجهیر» آوردهاند ولی مؤلفان و
جغرافیه نویسان خراسان در همهٔ مواردی که از پنجشیر ذکری کردهاند نام آن را به شکلپنجهیر ضبط نموده
اند .فردوسی در داستان دوازده رخ از پنجشیر چنین یاد آوری مینماید:
در لغت نامهٔ دهخدا زیر نام پنجهیر این بیت بوشکور بلخی آمدهاست:
رمیده ازو مرغک گرمسیر به کنغالگی رفته او پنجهیر
در ترجمان البالغه راذویانی قطعهای بدین مضمون در مورد پنجهیر آمدهاست:
زان هفت دو مسلمان و آن پنج هیر بذ گویند هفت مرد است در پنجهیر بذ
از پنجهیر بد نشود پنجهیر بذ من پنجهیر دیدم و آن پنجهیر بذ
همچنان پنجشیر در حدود عالم و تاریخ بیهقی پنجهیر ضبط شدهاست.
پنجشیر در هنگام اشغال ارتش شوروی
ورود ارتش شوروی به افغانستان در ۱جدی سال ۱۵۵۰که در جهت حفاظت از رژیم کمونسیتی صورت گرفته بود ،با
مقاومت جدی مردم افغانستان مواجه گردید .این مقاومت تبدیل به «جنگ چریکی سراسری» گردید که به دوران جهاد در
تاریخ معاصر افغانستان شهرت یافتهاست.
ارتش شوروی جمعاً نه حملهٔ بزرگ را به دره پنجشیر در طول دوران اشغال افغانستان سازمان داد که منجر به خسارات
زیاد به منطقه و نیروی رزمی ارتش سرخ گردید .در طول دوران جهاد دوبار پنجشیر از سکنه خالی گردید.