Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 2

‫صبر بي نهایت !


‫در روزگار قدیم زني بود كه درباره میوه دانایي شنیده بود و آن را‬
‫طمع كرد ‪ .‬او از درویشي كه او را صبور میخوانیم جویاي آن میوه‬
‫شد‪ :‬چگونه میتوانم این میوه را بیابم تا بتوانم دانشي باال فصل‬
‫پیدا كنم ؟ درویش گفت ‪:‬‬
‫بهترین كار این است كه نزد من اموزش ببیني ‪.‬‬

‫ولي اگر چنین نكني‪ ،‬باید با پشتكار تمام و گاه بدون وقفه به‬
‫سراسر جهان سفر كني ‪ .‬زن او را ترك كرد و نزد درویش‬
‫دیگري به نام عارف دانشمند رفت‪ .‬باز هم همان پاسخ را شنید ‪.‬‬
‫او را نیز ترك كرد و نزد درویش دیگري به نام حكیم رفت ‪ .‬باز‬
‫هم پاسخ همان بود ‪ .‬او را نیز ترك كرد و نزد درویش مجذوب‬
‫دیوانه رفت و سپس نزد عالم رفت و باز هم درآویش بسیار‬
‫دیگري را نیز جستجو كرد ‪ .‬او سي سال در جستجو بود‪ .‬عاقبت‬
‫به باغي رسید كه درخت دانایي در آن جا بود‪ .‬و از شاخه آن‬
‫درخت ‪ ،‬میوه نوراني آویزان بود ‪ .‬نزدیك درخت ‪ ،‬صبور ایستاده‬
‫بود ‪ :‬همان نخستین درویش ‪ .‬زن از او پرسید ‪ :‬چرا در همان‬
‫مالقات نخستین به من نگفتي كه نگهبان میوه ي دانایي خود تو‬
‫هستي ؟ صبور پاسخ داد ‪ :‬زیرا تو آن وقت مرا باور نمي كردي ‪.‬‬
‫به غیر از آن ‪ ،‬این درخت فقط هر سي سال و سي روز یك بار‬
‫میوه مي دهد‪.‬‬

‫برگرفته از كتاب راز = جلد دوم – مترجم ‪ :‬محسن خاتمي‬

You might also like