Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 87

‫قصه های سیمرغ‬

‫گزیده داستان‬
‫استفاده و اقتباس از نوشته های این کتاب با ذکر منبع مجاز است‪.‬‬
‫این کتاب رایگان نیست اما به منظور ترغیب به کتابخوانی در حال حاضر به طور‬
‫رایگان در اختیار خواننده قرار گرفته است‪.‬‬
‫نظرات مطرح شده در این کتاب الزاما خواست و مشی آرمان شهر نیست‪.‬‬
‫شماره های تماس‪0787195212 / 0775321697 :‬‬
‫ایمیل‪armanshahrfoundation.openasia@gmail.com :‬‬

‫شناسنامه‪:‬‬

‫قصه های سیمرغ‬


‫گزیده داستان‬
‫گردآوری‪ ،‬ویرایش و انتشار‪ :‬بنیاد آرمان شهر‬
‫طرح جلد و برگ آرایی‪ :‬روح االمین امینی‬
‫چاپ اول‪1390 :‬‬
‫شماره گان‪1000 :‬‬
‫حق چاپ محفوظ و مخصوص ناشر است‪.‬‬

‫اين كتاب با حمايت مالي اتحاديه اروپا‪ ،‬انستیتوت جامعه باز افغانستان و سفارت فرانسه منتشر‬
‫شده است‪ .‬مسؤوليت انتشار كتاب به عهده بنياد آرمان شهر و مسؤوليت محتواي مطالب به‬
‫عهده نويسنده يا نويسندگان است و به هيچ وجه نمي‌تواند بازتاب دیدگاه نهادهای نامبرده‬
‫محسوب شود‪.‬‬
‫سنگ مفت‪ ،‬گنجشک مفت‪...‬‬
‫امان پویامک‬

‫ال خوشش می آمد که گریه اش را در آیینه ببیند و بعد از‬ ‫اص ً‬


‫سرخی چشمانش که پشت عینک و زیر سایه بان کاله عسکری‬
‫اش پایین می افتاد خجالت بکشد‪ ،‬خجالت از خودش‪ ،‬از نگاهان‬
‫مردی که در آیینه به حرف می آمد و گنگ و رازناک به او‬
‫می گفت‪:‬‬
‫ـ «تو ره به خدا اِقه مالمتم نکو‪ ،‬مه آدم نکشتیم‪ .‬مگم مره نمی‬
‫شناسی مه اموستم‪ ،‬امو که می شناسی‪ ،‬امو سخیداد ساده که به‬
‫خاطر آذوقه نداشتن مورچه های حویلی شان دلش می گرفت‪ ،‬امو‬
‫که به خاطر خنده های نورس دخترکش گریه می کرد‪ ،‬نویسنده‬
‫یی که برای شناختن کرکتر های قصه هایش به چشمایش عینک‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪6‬‬

‫زده بود‪ .‬برای قصة قصاب بچه یی که عاشق دختر گیاهخوار شده‬
‫بود‪ ،‬برای آواز خوانی که حنجره اش سرطان گرفته بود و برای‬
‫زن زشتی که از زیبایی و آیینه می ترسید‪».‬‬
‫لحظه یی به خودش که در آیینه بود زل زد‪ ،‬آنچه که پشت‬
‫آرامش چهره اش جیغ می کشید‪ ،‬چین های پیشانی اش را به هم‬
‫گره زد‪ ،‬رگ های پشت شانه اش را لرزانید دلش را تند تند تپاند‬
‫و این تپش ها در درونش پیچیدند و به گپ آمدند‪:‬‬
‫ـ «تو از کشت و خون بدت می آمد‪ ،‬او گفت؛ بکش او قمندان؛‬
‫گفت‪ :‬بکش که چشمت خونه ببینه‪».‬‬
‫لرزش ترحم آمیزی که در صدا بود زبان نگاهش را هم به لکنت‬
‫انداخت‪ :‬و به فکرش رسید صدایش بغض کرد‪:‬‬
‫ـ «مگم تو دلت نلرزید‪ ،‬مگم به دلت نگفتی نویسنده ره چی‬
‫به آدم کشتن‪ ،‬مگم همی تو نگفتی نی‪ ،‬نی قمندان صایب دل‬
‫بسوزان‪ ،‬جوان اس مگم او نفر اسیر خودش با چشمایش عذر نکد‪:‬‬
‫توره به خدا چوچه دار استم‪ .‬پدر پیر و مریض دارم‪».‬‬
‫«مگر جیغ ترس آور ُقمندان یادت رفت‪»:‬‬
‫ـ ««مرده گو» بگی بزن اگه نی خودته می زنم؛ و مرمی تیر‬
‫کدن به تفنگش و تو ره نشان گرفتن‪ ،‬وقتی مردن به یادت آمد‬
‫دهنت خشک شد‪ ،‬صدایت ده زبانت کلوله ماند و تازه به یادت‬
‫آمد که تا حال به یاد نداری که به تفنگی مرمی تیر کده باشی؛‬
‫اما‪ ،‬تصوری از دویدن مادر پیرت که می خواهد کاسة آب را‬
‫‪7‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫پشتت بریزد‪ ،‬لبخند منتظر دخترکت و دست تکان دادن کرکتر‬


‫های نیمه کارة قصه هایت‪ ،‬همه و همه دست به دستانت بردند‪،‬‬
‫دستان لرزانت را به حرکت آوردند و صدای بر خورد دو آهن در‬
‫فضا پیچد‪ ،‬دست به ماشه بردی اما همین که چشمت به حقارت‬
‫کشندة که در نگاه آن مرد مقابلت به وحشت افتاده بود خورد‬
‫بیچاره شدی‪ ،‬لرزیدن دل و دستت دو چند شد‪ ،‬دلت شد تمام‬
‫مرمی های شاجور ُقمندان به تختة پشتت خودت خالی شود‪ ،‬حتا‬
‫به فکرت رسید که سوراخ سوراخ شده به زمین سقوط می کنی‪،‬‬
‫به فکرت رسید که ُمردی و حتا مادرت را دیدی که کاسة آب‬
‫را به زمین انداخت و خود را به روی سینة شگاف برداشته ات‬
‫رها کرد و شخصیت های قصه هایت را دیدی که برایت گریه‬
‫کردند حتا آن زنی زشتی که از زیبایی می ترسید برایت زار‬
‫زد‪ ،‬اما‪ ،‬صدای سنگین و ترس آور قمندان همه چیز را در آیینة‬
‫ذهنت شکست‪»:‬‬
‫ـ ««حرامی‪ ...‬مادرگای‪ »...‬و بعد صدای شلیک پی هم مرمی‬
‫گوش هایت را پر کرد‪ .‬در یک لحظة کوتاه مردنت باورت شد‪،‬‬
‫فکر کردی همة آنچه که در خیالت گشته بود اتفاق افتید‪ ،‬یادت‬
‫هست بعد از صدا دادن گلوله ها دنبال درد گشتی‪ ،‬اما؛ با وحشت‬
‫در برابر دیدت پیکر سوراخ سوراخ شدة مرد اسیر را دیدی و‬
‫تفنگت را که بعد از آخرین تکان بر دستت از دهانة میلش دود‬
‫بیرون می آمد و گرما و فشار انگشت ُقمندان را باالی انگشتت‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪8‬‬

‫حس کردی که حاال از روی دستت جدا می شد و تفنگت با‬


‫سنگینیی دستانت بی حال پایین می آمد‪ ...‬زانوانت مثل کشتی‬
‫به گل نشسته به خاک سرخ زیر پایت نشستند‪ ،‬در برابر زانوانت‬
‫نگاهای بی حرف مردی افتاده بود که می گفتی در امتداد شان‬
‫هیچ چیزی نبود نه قصة پدر مریض اش‪ ،‬نه دلواپسی کودکان پا‬
‫برهنه اش‪ ،‬نه وحشت نویسنده یی که با دستانش آدم کشته بودند‬
‫و نه صدای ُقمندانی که دهنش را به گوشت نزدیک آورد‪»:‬‬
‫ـ «دیدی اینی ام آدم کشتن‪ ،‬صد دفعه گفتم سنگ مفت‬
‫گنجشک مفت‪ ،‬بگی یاد بگی اینه دیدی که آدم کشتن و او‬
‫خوردن یکیس‪»...‬‬
‫نگاهش را از نگاه مردی که در آیینه بود کند‪ ،‬آب دهنش را‬
‫فرو برد‪ ،‬اندوهی وحشت آوری چهره اش را آلود بعد بزرگ‬
‫شد‪ ،‬رگ های پشت شانه اش را لرزاند و چیز مبهمی را در جایی‬
‫از دلش آب کرد‪ ،‬دو شیار آب از کنار های پایینی عینک اش‬
‫بیرون زد لحظه یی آن جا گیر ماند و روی راهک های درز‬
‫برداشتة آیینة دستش که چهره اش را سه قسمت نشان می داد‬
‫پی هم غلطیدن گرفت‪ ،‬می دانست که گریة یک مرد چقدر تلخ‬
‫هست برای همین تا به حال هیچ نخواسته بود در قصه هایش‬
‫مردی گریه کند‪ .‬لحظه یی گذشت به فکرش رسید مردی که‬
‫در آیینه بود از ریختن آب دیدة او راضی شده است‪ ،‬لحظه یی‬
‫نگاهش را از آیینه کند و آیینه را یک سو گذاشت‪ .‬کمی آنسوتر‬
‫‪9‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫به کتابچة قهوه یی و کتاب بی پوشی که تصویری از نیم رخ‬


‫«آلبرت کامو» را در خود داشت دو رفیقی که تنها توشة راهش‬
‫بودند‪ .‬لحظه یی به آلبرت کامو خیره ماند‪ ،‬می گفتی از او سوال‬
‫کرد‪ :‬فلسفه ریختن این آب های شور چیست؟ بعد نگاهش را به‬
‫اطرافش چرخاند از قطار تفنگی که کنار هم به دیوار تکیه داده‬
‫بوند‪ ،‬از خریطه های بزرگ نان‪ ،‬از صندوق های مرمی و نارنجک‬
‫که کنار هم قرار گرفته بودند گذر کرد و به کلکینچه یی که‬
‫به جانب بیرون قرارگاه باز می شد گیر ماند‪ ،‬چشمانش به بیرون‬
‫راه کشیدند و درست مثل این که چند روز قبل نه همین حاال بود‬
‫که پشت همین کلکینچه بعد از دیدن تن سوراخ سوراخ شدة مرد‬
‫و خونی که خاک و سنگریزه های زیر پایش را با سرخی اش‬
‫شسته بود‪ ،‬دلش شده بود بمیرد‪ ،‬دلش شده بود سر کوچکش را‬
‫به سینه اش گرفته زار بزند یادش هست که گرفته بود و گریسته‬
‫بود‪ ،‬تلخ گریسته بود و قمندان از همین کلکینچة پوسته سرش را‬
‫بیرون کشیده و بلند خندیده بود‪:‬‬
‫ـ «گریه کو‪ ،‬گریه کو که «شوی نه نیت» بود‪».‬‬
‫یادش آمد که نیمة شب پشت آن تپه با کارد آشپزی که حاال در‬
‫گوشة همین خانه بی زبان افتاده بود برایش گور کنده بود‪ ،‬برایش‬
‫سورة «مایده» را خوانده بود و با دستانش باالی آن خاک ریخته‬
‫بود‪ .‬صبح دل قمندان از این خوش بود که جسد را گرگ های‬
‫کوهی برده اند و او هیچ نه گفته بود که گرگ ها هم گرگتر‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪10‬‬

‫از تو نیستند‪...‬‬
‫باز به طرف آیینه دست دراز کرد می گفتی پشت آن مردی که‬
‫آن جا بود دق شد‪ .‬از یک هفته یی که این جا آورده بودندش‬
‫فقط همین آیینة شکسته را داشت‪ ،‬گاهی که همه بیرون می رفتند‬
‫یک پارچة درز برداشتة آن را که بزرگتر از دیگر پاره ها بود‬
‫از باالی بر آمده گی سنگی که از دل کوه به داخل پوسته بیرون‬
‫زده بود می گرفت و در آن با خود درد دل می کرد‪ .‬تا حال به‬
‫این فکر نیافتاده بود که در نگاه این آیینه چیست؟ که این همه‬
‫به او دل داده بود‪ ،‬یادش آمد پگاهی بچه ها وقتی از این جا به‬
‫خط اول می رفتند در روشنایی کمرنگ اریکین خود را در آن‬
‫دیده بودند و دیروز هنگام باز گشت شان چهرة خسته و پر گرد‬
‫شان را در آن دیدند می گفتی به خود سالم می کردند و یا پشت‬
‫خود دق شده بودند‪ ،‬یکی دو بار هم دیده بود که لبانشان جنبیده‬
‫بود و به خود چیزی گفته بودند‪ .‬از آنچه که تکه تکه به آیینه‬
‫می گفت سنگینی دلش اندک سبک می شد و باز زیر چشمی به‬
‫آیینه دید و درست مثل محکومی که آخرین حرف دادگاهش‬
‫را بزند گفت‪:‬‬
‫«یادت اس که مردنم را دیدم و هیچ به دلم نگشت که مه می‬
‫تانم آدم بکشم‪».‬‬
‫تک تیر های که در دور ها صدا دادند او را به خود آوردند‬
‫نگاهش را از آیینة درز برداشته گرفت و به دریچة کوچکی که‬
‫‪11‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫آن روز قمندان از آن به جانب بیرون سرک کشیده بود داد‪ ،‬با‬
‫حرکات آمیخته با سرآسیمه گی به دور و برش دید حس شنوایی‬
‫اش را به کار انداخت از دور صدای انفجار و شلیک مرمی می‬
‫آمد و تازه متوجه سکوت شد‪ ،‬از خود سوال کرد‪« :‬چرا این قدر‬
‫همه جا سکوت اس‪ ،‬بچه ها و قمندان سه بجة شب به قصد تعرض‬
‫رفته اند و از گپ های شان معلوم می شد که از پشت خط اول‬
‫به پوسته های دشمن حمله می کنند مگر چرا؟ تا حال از آن ها‬
‫خبری نیست‪».‬‬
‫حتا از سر و صدای مخابره که از اتاق آنسوتر به گوش می رسید‬
‫صدایی به گوشش نرسید بعد مثل این که چیز غیر عادیی را‬
‫متوجه شده باشد نگاهش را به چهار طرف خود به حرکت آورد‬
‫به صندوق های مرمی و نارنجک دید که کنار هم چیده شده‬
‫بودند‪ ،‬می گفتی از نگاه کردن به آن ها ترسید به فکرش گذشت‬
‫به گورستان بزرگی از آدم ها می بیند‪ ،‬در دلش گفت‪:‬‬
‫ـ «از رنگ این ها بدم میآیه‪».‬‬
‫صدای انفجار و مرمی چرتی اش ساخته بود و آرام آرام دلش شور‬
‫می زد‪ ،‬و از خود می پرسید‪:‬‬
‫ـ «آخر این بدبختی به کجا می رسد‪ ،‬کاش تا حال گریخته‬
‫ال از چهار دیواری خانه نبر آمده بود‪ ،‬چقد دلش‬ ‫بود‪ ،‬کاش اص ً‬
‫تنگ شده بود برای نوشتن‪ ،‬برای خانه های کاهگلی حویلی شان‪،‬‬
‫برای دخترک و مادرکش‪ ،‬خواست شیرین ترین و آخرین گپ‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪12‬‬

‫مادرش را به یاد بیاورد‪:‬‬

‫ـ «مه دگه آرد خوده بیخته و ایلک خوده آویختیم مره زیاد آزار‬
‫نتی زود بیا‪»...‬‬
‫و عکس چهرة چین و چروک خورده اش را که در کاسة ِ‬
‫آب‬
‫دستش دو چند شده بود و چکه های آب دیده اش را که آن‬
‫عکس را شسته بودند به یاد آورد‪ .‬به یاد آورد که به خود گفته‬
‫بود اگر فلم ساز می بود از گپ های ناگفتة که در لرزش لب‬
‫ها و بغض گلوی مادرش گیر ماندند از نگاه های نگران زن و‬
‫دخترکش که از الی در نیمه باز حویلی به او مانده بودند و از‬
‫لرزش دست و دل خودش که به امر دو سرباز تفنگ به دست‬
‫سوار زرهپوش می شد فـلمی می­ساخت و به سینماهای همه جهان‬
‫به نمایش میگذاشت‪.‬‬
‫می دانست که حاال بچهها مرمی می خورند آن بچة قد بلند که‬
‫ارسالن میگفتندش میدود تا کنار سنگی پناه ببرد و پرویز که او‬
‫را رفیق خوانده بود هر بار که خمپاره یی در نزدیکی اش بیافتد و‬
‫جان به سالمت ببرد به چلة انگشتش بوسه می زند‪ ،‬فریدون همان‬
‫بچة سیاه چهره که وقتی قمندان می خواست به زور او را به جبهه‬
‫ببرند از او طرفداری کرده بود برای دوستانش مرمی می رساند‪...‬‬
‫و قمندان به زمین و زمان فحش می دهد‪...‬‬
‫حال صدای گلوله ها و انفجار نارنجک در نزدیکی او بود به‬
‫‪13‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫فکرش میآمد تب کرده است و سوال این که چه گپ شده؟ هر‬


‫لحظه در ذهنش بزرگ می شد تا این که انفجار پر سر و صدایی‬
‫زمین زیر پایش را لرزانید و گرد و غباری زیادی را از کلکینچة‬
‫قرارگاه به داخل آورد و به سرا پایش پاشیده شد خدایا خیر‪ ...‬این‬
‫صدا در درونش پچیدن گرفت دیگر باورش شده بود که قرارگاه‬
‫بر سرش خراب می شود‪ .‬دیگر نمی توانست که به دخترکش‪ ،‬به‬
‫پرویز و فریدون به شخصیت های نوشته هایش به قصاب بچه و‬
‫دختر گیاه خوار‪ ،‬برای آواز خوان و آن زنی زشتی که از زیبایی‬
‫می ترسید‪ .‬و نه آن اسیری که به دستان او کشته شده بود فکر‬
‫کند‪ .‬دیگر تمام حواسش به زنده ماندن می اندیشیدند به کرکتر‬
‫های نیمه تمام و به دنیا نیآمده اش صدای گلوله ها دیوانه اش می‬
‫کرد به فکرش رسید دنیا به آخر رسیده چند گلوله پی در پی به‬
‫دروازه خورد و پارچه های آن را به هر سو پرتاب کرد او پشت‬
‫صندوق های مرمی در حالی که از ترس می لرزید نشسته بود در‬
‫با ضربه یی باز شد و دو سه مرد با سالح داخل آمدند دیگر مرد‬
‫به زحمت دست هایش را بلند کرد تفنگ های مرد های چریکی‬
‫او را نشانه گرفته بوند راهش را گم کرده بود می گفتی واژه ها‬
‫از حنجره اش گریخته بودند فقط چشم هایش به هرکدام جدا جدا‬
‫می گفت‪« :‬تو ره به خدا چوچه دار استم مادر بی کس و پیر‬
‫دخترک دو ساله دارم‪ ،‬مره به زور آوردن مه هیچ کسه نکشتیم‬
‫مه فیر کدنه یاد ندارم و اقدر وقت بر عسکرا آشپزی می کدم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪14‬‬

‫مادرم گفته زود خانه بیایم»‬


‫اما هیچ کسی از آن ها زبان چشمانش نمی فهمید فقط صدای‬
‫رگبار گلوله بلند شد تق تق تق‪ ...‬تق تق تق‪ ...‬تق تق تق‪ ...‬تق‬
‫تق تق‪...‬‬
‫زن‬
‫اسما حسيني مقدم‬

‫دست هاي خون آلودم را زير شير آب مي گيرم‪ .‬دكتر از اتاق‬


‫مي رود بيرون تا تن پوش سبزش را درآورد‪ .‬به ليال مي گويم‪:‬‬
‫«خوب شد كه پسر است!» مي گويد‪« :‬آره» و با غصه ادامه مي‬
‫دهد‪« :‬بيچاره زن ها»‪.‬‬
‫زن را با االغ رسانده بودند به بيمارستان‪ .‬مردي كه با او بود و ليال‬
‫مي گفت پدرشوهرش است‪ ،‬هراسان آمده بود داخل و التماس‬
‫كنان من را كه تازه مي خواستم روپوش سفيد را درآورم كشانده‬
‫بود بيرون‪ .‬زن بيهوش با دستمالي بر االغ بسته شده بود تا در ميانه‬
‫راه نيفتد‪ .‬شكمش را با پارچه و پالستيك پيچيده بودند كه ديگر‬
‫رنگ خون گرفته بود‪ .‬مرد را نهيب زدم كه او را از االغ باز كند‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪16‬‬

‫و دوان به بخش برگشتم و برانكارد خواستم‪ .‬تصوير زن با آن تن‬


‫خونين و صورت عرق نشسته هلم مي داد تا از اتاقي به اتاقي ديگر‬
‫بروم و هرچه را كه از دستم برمي آيد براي نجاتش محيا كنم‪.‬‬
‫حتي فراموش كردم كه دخترم زهرا در خانه مادرم چشم انتظار‬
‫آمدنم است و از پريروز كه پدرش به جبهه رفته‪ ،‬بهانه گير شده‬
‫و دوري ام را تاب نمي آورد‪.‬‬
‫پرستارها مشغول عوض كرد لباس زن و تميز كردن زخم بودند‪.‬‬
‫گفتم‪» ‌‌:‬نبض داره؟» گفتند‪» ‌:‬آره» گفتم‪« :‬بچه چطور؟» گفتند‪:‬‬
‫«آره» گفتم‪« :‬سريعتر ! سريعتر!» و با عجله به سمت اتاق عمل‬
‫رفتم‪ .‬ليال زودتر از من لباس پوشيده و در اتاق عمل حاضر شده‬
‫بود‪ .‬دكتر هم زمان با من وارد شد‪.‬‬
‫_ فشار مريض چنده؟‬
‫_ شش آقاي دكتر!‬
‫_ داريم مرده را به اتاق عمل مي بريم‪ .‬كسي با خانواده اش صحبت‬
‫كرده‪.‬‬
‫_ نه‪ ،‬ولي گمان نكنم آنها هم انتظار معجزه داشته باشند‪.‬‬
‫ليال سر تخت ايستاده بود‪ .‬سر در گوشم كرد و گفت‪ « :‬از هرات‬
‫آمده اند‪ .‬جلوي در خانة خودش سربازهاي روس شكمش را از‬
‫باال تا پايين با دشنه دريده اند‪ ».‬پلك هاي زن لرزش خفيفي كرد‪.‬‬
‫دكتر دست به كار شده بود‪ .‬آرام گفتم‪« :‬از هرات تا مشهد‪ !...‬چه‬
‫مقاومتي نشان داده» و دست زن را محكم فشردم‪ .‬دكتر ديواره‬
‫‪17‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫رحم را با تيغ شكاف داد‪ .‬بچه را بيرون كشيديم‪ .‬تن خيس و خون‬
‫آلود نوزاد وارونه در دست هاي دكتر بي حركت بود‪.‬‬
‫_ زود باش كوچولو! زود باش!‬
‫در ذهنم به طفل التماس مي كردم تا نفس بكشد‪ .‬ليال مضطرب‬
‫بود‪ .‬دكتر عرق كرده بود‪ .‬يك ضربه ديگر زد و ناگهان بچه‬
‫شروع به گريه كرد‪ .‬ليال از خوشحالي فرياد كوتاهي كشيد‪.‬‬
‫داشت گريه ام مي گرفت‪ .‬بچه را گرفتم تا سر و تنش را پاك‬
‫كنم‪ .‬نوزاد با چشم هاي پف كرده اي كه هنوز ساعت ها زمان‬
‫مي برد تا به نور عادت كند و از هم باز شود‌‪ ،‬در پارچه سبز آرام‬
‫گرفته بود‪ .‬زبانش را در مي آورد و معلوم بود كه شير مي خواهد‬
‫اما مادرش ديگر زنده نبود‪ .‬براي لحظه اي صورت بچه را به سمت‬
‫مادرش گرفتم‪ .‬به نظرم رسيد روح زن ديگر آرام گرفته است و‬
‫حاال مي تواند دستي براي طفل كوچكش تكان دهد و به سمت‬
‫سراي باقي برود‪.‬‬
‫نوزاد را به پرستاري سپردم و دوباره پيش زن برگشتم‪ .‬بايد تن‬
‫پاره اش را جمع مي كرديم تا خانواده اش در خاك بگذارند‪.‬‬
‫بازوهاي كبود و تن زخم خورده زن داستان رنج و درد او را‬
‫بازگو مي كرد‪ .‬ليال همين طور كه دكتر را ياري مي رساند‬
‫تا زخم ها را ببندند‌‪ ،‬با صدايي آميخته از اندوه و احترام گفت‪:‬‬
‫«شوهرش هنوز خبر نداره‪ ،‬مجاهده‪ ،‬دو ماهه كه خانواده اش را‬
‫نديده‪ ».‬نخ بخيه را آماده كردم‪« .‬پدر شوهرش مي گفت روس‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪18‬‬

‫ها مست بودند‪ .‬مي گفت دوتايي افتاده بودند دنبال دختركي كه‬
‫دومين دختر از سه دختر زن بوده‪ ».‬بعدش را مي توانستم مجسم‬
‫كنم‪ :‬زن دست هايش را به قاب در محكم مي كند و سينه سپر‬
‫مي كند جلويشان‪ .‬آنها با قنداق تفنگ مي كوبند روي بازوي‬
‫زن اما او همچنان خودش را سپر مي كند تا دست متجاوزها به‬
‫دخترانش نرسد‪ .‬فرياد كمك خواهي اش به آسمان مي رود‪‌،‬اما‬
‫روس ها دست بردار نيستند‪ .‬اهالي وقتي مي رسند كه دشنه شكم‬
‫باردار زن را دريده است‪ ،‬اما او هنوز سر پا ايستاده و از خانه اش‬
‫دفاع مي كند‪.‬‬
‫دست هاي سرد زن را فشار دادم و آهسته گفتم‪« :‬نگران نباش‬
‫پسرت قويه‪ .‬حتم ًا مي تونه از خواهرانش مراقبت كنه‪ ».‬بعد پارچه‬
‫را روي صورت زن كشيدم و از اتاق بيرون رفتم‪.‬‬
‫ماه ُمثله‬
‫غالم‏رضای صفّار‬

‫مبهوت و با دقّتى اساطيرى نگاه مى‏كرد‪ .‬دست‏ها‪ ،‬پاها‪ ،‬سر و‬


‫انگشت اشاره‏ى چپ‪ ،‬همان كه آن قدر چسباندش به‬ ‫ِ‬ ‫انگشت؛‬
‫ِ‬
‫انگشت چپ و راست خودش تا فهميد انگشت اشاره‏ى دست‬
‫چپ است؛ به همان دقّتى كه ريزترين گل‏هاى قالى را نقشه‬
‫مى‏كرد ‪.‬همه چيز بود‪ ،‬ا ّما انگار كه نبود‪ .‬يعنى نمى‏شد كه باشد‪.‬‬
‫هزارتكه‏اش كنى و بى كم و كاست‬ ‫ّ‬ ‫مثل درخت سروى كه‬
‫كنار هم بچينى‏اش‪ ،‬سرو هست و نيست‪ ،‬هست و نيست‪ .‬باز بايد‬
‫مى‏گشت‪ ،‬دوره مى‏كرد‪ .‬همه چيزش را حفظ بود و چشم‏بسته‬
‫ن ّقاشى‏اش مى‏كرد‪ .‬بايد مى‏جست و جزجزءِ خاك را سلوك‬
‫مى‏كرد‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪20‬‬

‫مانده بود كه چرا از دست‏ها‪ ،‬فقط بايد انگشت اشاره‏ى چپ و‬


‫شست راست مى‏پريد؟ اگر اين‏ها هم نمى‏پريدند چه مى‏شد؟ يا‬
‫اگر همه‏اش مى‏پريد‪َ ،‬گرد مى‏شد و به چشم زمين مى‏رفت؟ بينى‬
‫هم‪ ،‬تقريب ًا نبود و بيش‏ت ِر گوش چپ‪ ،‬كه شب‏ها هميشه زيرش‬
‫ن َ َفس مى‏كشيد و هميشه زنگ مى‏زد‪ ،‬از بس كه يادش مى‏كرد‪.‬‬
‫چه قدر دوست داشت‪ ،‬نگاه عقاب‪ ،‬شا ّمه‌ی خرس و سرعت آهو‬
‫را داشت‪ .‬مى‏ديد و مى‏بوييد و تك و پو مى‏كرد‪ :‬مى‏يافت و ّلذت‬
‫مى‏برد‪ .‬از سر رغبت‪ ،‬جانش را مى‏داد تا فقط يك‏ بار ديگر‪ ،‬فقط‬
‫يك ‏بار؛ يك‏جا داشتش‪ ،‬يك لحظه‪ ،‬نه بيش‏تر‪ .‬چه قدر دوست‬
‫داشت‪ ،‬چراغ جادو را مى‏داشت‪.‬‬
‫نشست‪ ،‬جمع و جورتر نشست‪ .‬سرش را به آداب تمام‪ ،‬توى‬
‫دامن گذاشت‪ .‬دست كرد توى موهاى پرپشتش‪ .‬گفته بود فردا‬
‫مى‏رود سلمانى‪ .‬فكر كرد بعد كه كاملش كرد‪ ،‬خودش دست‬
‫به كار آرايشش شود‪ .‬سر را گرفت رو به رويش‪ ،‬چشم در‬
‫چشم‪ .‬مى‏خواست خا ِل سياه چشم راستش را ببيند‪ ،‬ا ّما خون لخته‏ى‬
‫پررنگى رويش خوابيده بود‪ ،‬يك كاسه‏ى شراب بود انگار‪.‬‬
‫مى‏خواست تا ته سرش بكشد‪.‬‬
‫روزى كه كالغ فضول از دهانش پريده بود و پرسيده بود‪« :‬آن‬
‫چى اس در چشمت؟» گفته بود‪« :‬داغ دلم اس‪ .‬ها‪ ،‬عكسش افتاده‬
‫داخل چشمم!» شرم كرده و بى دست و پا گفته بود‪« :‬مقبول‏تر‬
‫شدى!» بعد جيغكى كشيده بود و گريخته بود‪.‬‬
‫‪21‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫گربه‏اى چندرنگ‪ ،‬روى دو پا نشسته بود و ابوالهول‏وار نگاهشان‬


‫مى‏كرد‪ .‬چند لحظه يك بار‪ ،‬سرش انگار بى‏اختيار ول مى‏شد و‬
‫پشت‏بندش جيغ مى‏كشيد‪ .‬كوتاه و كشيده‪ .‬پنجه مى‏كشيد توى‬
‫سرش و خون انگار از شيارهاى صورتش بيرون مى‏زد‪.‬‬
‫ر ّد گرمى روى پيشانى‏اش دويد‪ .‬يادش نيامد سرش به چيزى‬
‫خورده باشد يا چيزى به سرش‪ .‬كمرش تير مى‏كشيد و يخ و يخ‏تر‬
‫مى‏شد‪ .‬گربه باز جيغ كشيد‪ .‬ايستاده بود و فقيرانه به او كه هم‬
‫بود و هم نبود‪ ،‬نگاه مى‏كرد‪ .‬چشم‏هايش تار شد‪ .‬دلش سوخت‪.‬‬
‫فكر كرد‪« :‬شايد گشنه باشه ‪ ...‬بى‏چاره ‪ ...‬شايد ‪ ...‬خوب كه چه؟‬
‫‪ ». ...‬مثل جن‏ديده‏ها از جا جست‪ .‬در يك آن‪ ،‬صد بار‪ ،‬نه؛ هزار‬
‫بار‪ ،‬نگاهش رفت و آمد؛ بين او و دهان گربه‪ ،‬رفت و آمد‪ ،‬آمد‬
‫و رفت‪« :‬اى پد ْر نالَت!» انگار که آتش به لباسش افتاده باشد‪،‬‬
‫انگار که افعی نیشش زده باشد‪ ،‬روی زمین غلتی زد‪ ،‬جست و‬
‫خیزی کرد‪ ،‬سنگى پیدا کرد و پرت كرد‪ .‬گربه ا ّما رفته بود‪ .‬باز‬
‫دوست داشت سنگ بیندازد‪ ،‬می‌خواست تمام سنگ‌های کابل را‬
‫پرت کند توی سر گربه‪ .‬گربه ا ّمآ رفته بود‪ .‬موهاي تنش سوزن‬
‫سوزن شده بود‪.‬‬
‫چرخی زد‪ .‬نشست و حسرت‏بار‪ ،‬مثل سهراب به گردآفريد‪ ،‬نگاه‬
‫كرد‪ .‬دراز كشيد كنارش‪ .‬مى‏خواست زير گوشش‪ ،‬زير گوش‬
‫چپش‪ ،‬نفس بكشد‪ .‬مى‏خواست دست ببرد ‪ ،...‬صداى گريز آمد‪.‬‬
‫نيم‏خيز شد‪ .‬تا ت ِه كوچه را پاييد‪ .‬نصف كوچه را ديوار خراب‏شده‪،‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪22‬‬

‫بسته بود‪ .‬باد‪ ،‬نرم‏خيز و بيمار‪ ،‬دنبال پاره‏كاغذها و پالستيك‏هاى‬


‫ِش ّره دِ ّره‪ ،‬سرگردان بود‪ .‬كاغذى زير پايش غلتيد‪ .‬خش‏خش‬
‫مى‏كرد‪.‬‬
‫بچه‏ها بلند تكرار كردند‪.‬‬
‫بلند خواند‪« :‬القارعة‪ .‬ما القارعة؟» ّ‬
‫بچه‏ها فرياد كردند‪:‬‬
‫«بلندتر بخوانين‪ :‬و ما ادريك ما القارعة؟» ّ‬
‫«يوم يكون ال ّناس كالفراش مبثوث ‪ »...‬وقتى گچ‏هاى لب تخته‬
‫ريخت‪ ،‬و بعد هم خود تخته از ميخ ول شد و مثل دم سگ‪ ،‬چپ‬
‫و راست شد‪ ،‬ا ّول فكر كرد از طوفان‏هاى هميشگى آمده‪ ،‬برق‏آسا‬
‫و بى‏خبر؛ ا ّما بدتر بود! فريادها بين حلق و سقف‪ ،‬پا در هوا ماند‪.‬‬
‫بچه‏ها تنگ هم نشستند‪.‬‬ ‫ّ‬
‫انگار كه ديوى تنوره كشيده باشد‪« :‬به اين بايد حد زده شَوه! زن‬
‫را به تعليم قرآن چه كار؟» مردى كه تنبان گشادى به پا داشت‬
‫بقيه از زي ِر دستارش بيرون زده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫و موهايش بيش‏تر از ّ‬
‫«بله مولوى!» مولوى سر تكاند و هم‏چنان دو قبضه ريشش را طى‬
‫كرد‪ .‬كالشش روى شانه‏اش بود و روى آن يكى‪ ،‬بال دستارش‪.‬‬
‫چند مرد ديگر با دستارهاى رنگ و رو رفته و چشمانى كه از زير‬
‫ابروهاى كلفت اژدروار مى‏درخشيدند‪ ،‬ساكت نگاه‏كردند‪ .‬انگار‬
‫كه ديوى تنوره كشيده باشد! پنجره‏ى كالس محكم به هم خورد‪.‬‬
‫شيشه‏ى نصفه ‪ -‬نيمه‏اش شكست و از همان لحظه‪ ،‬حسرتش به‬
‫دلش ماند‪ .‬بايد مى‏پوسيد!‬
‫انگار لشكر مرگ از كوچه رد مى‏شد‪ ،‬سنگين و ترسناك‪ .‬زمزمه‬
‫‪23‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫كرد‪« :‬كابل! ‪ ...‬جذامى تاريخ! غربتت را سوگوارانه بازمى‏گويى‬


‫‪ 1». ...‬مثل حاالى اين ‏جا ا ّول‪ ،‬همه جا سوت و كور بود‪ .‬سوت‬
‫و كور‪ ،‬كور و سوت‪ ،‬سوت و كور‪ ،‬كور و سوت‪ ،‬سوت‪،‬‬
‫سوت‪ ،‬سوت و يك ‏دفعه آسمان منفجر شد‪ .‬يقين كرده بود كه‬
‫مرده‏هاى توى گور هم لرزيده‏اند‪ .‬دو تا كوچه دويده بود‪ .‬مثل‬
‫مور و ملخ‏هاى ديگر‪ .‬از سر و كول همه باال رفته بود‪ .‬چه اشتياق‬
‫كشنده‏اى داشت! زنى داد زده بود توى گوشش‪« :‬ايستاد نشو اين‬
‫جا‪ ،‬بيا بريم زن‪ ».‬و ا ّما او مانده بود‪ .‬باد گفته بود بايد بماند‪ ،‬و‬
‫خودش رفته بود! ا ّول مثل همه فقط دويده بود‪ ،‬همين طور هم كه‬
‫داشت مى‏دويد‪ ،‬پيش خودش مى‏گفت‪« :‬تا چه بدبختى بيوه شده؟‬
‫خدا خيريّت كنه‪».‬‬
‫به اندازه‌ی چند بار چرخیدن بوی باروت‪ ،‬بوی سوختگی گوشت‬
‫و مو توی دماغش؛ فقط به اندازه‌ی چند بار‪ ،‬راز اشتياق كشنده‏اش‬
‫را دانست‪ .‬بوى خاك فروريخته‪ ،‬بوى سوختن‪ ،‬بوى ويرانى‪ ،‬بوى‬
‫اندوه‪ ،‬دست‏گيرش كرده بود‪ .‬جيغ نزد‪ ،‬موهايش را نكند‪ ،‬رويش‬
‫را چنگ نزد‪ ،‬پيراهنش را چاك نداد‪ ،‬فقط نشست‪ُ .‬رمبيد كنار‬
‫ديوار رمبيده و دست در گردنش انداخت‪ .‬داشت به اين فكر‬
‫مى‏كرد كه باد و خاك‪ ،‬چه طور با او حرف مى‏زنند‪ ،‬كه «آن‏ها»‬
‫رسيدند و مور و ملخ‏هاى مادينه‪ ،‬انگار كه وبا‪ ،‬دست انداخته باشند‬
‫جمعيت بُر خورد‬
‫ّ‬ ‫به پيراهنشان‪ ،‬يك‏دفعه غيب شدند‪ .‬او هم وسط‬
‫‪ -1‬سطرى از شعر «سوختن‪ ،‬ويرانى و اندوه مردم شهر» از «ثريّای واحدى» شاعر افغان‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪24‬‬

‫و غلت خورد و رفت‪.‬‬


‫دقیقه‌ای بعد تنها بود‪ .‬به سرعت باد برگشته بود‪ .‬يادش نيامد‪،‬‬
‫آن زن‪ ،‬كه بود كه به سر و رويش مى‏كوبيد و اسم شوى او‬
‫را صدا مى‏كرد‪ .‬تنها بود‪ ،‬هيچ كس نبود‪ .‬ح ّتى باد و خاك هم‬
‫نبودند‪ .‬لميد كنارش‪ .‬لب به لبش برد‪ .‬نبود‪ .‬لب پايين هم نبود‪ُ .‬گر‬
‫كشيد‪ .‬گربه برگشته بود‪ .‬پوز سفيدش سرخ مى‏زد‪ .‬هى دورش را‬
‫مى‏ليسيد‪ .‬انگار که دور دهان او را زبان می‌کشید! لب‏گزه كرد‪.‬‬
‫داغ شد و صاعقه‏اى و لرزه‌ای خفيف‪ ،‬چند بار‪ ،‬سر تا پايش را‬
‫رفت و برگشت‪ .‬باز انگار که آتش‪ ،‬باز انگار که افعی‪ ...‬باز‬
‫دوست داشت سنگ بیندازد‪ ،‬ا ّما یک نظر از چشمش گذشت كه‬
‫دیگر بايد گربه را هم دوست داشته باشد!‬
‫آسمان دور سرش چرخى زد‪ .‬چرخى زد و خوابيد‪ .‬آسمان خيمه‬
‫زده بود رويش و نور تندش آزار مى‏رساند‪ .‬دست كشيد به پايش‪،‬‬
‫مثل آن روزهاى ا ّول توى علف‏زار‪ .‬خالىِ فضا را چنگ زد‪.‬‬
‫نبود‪ ،...‬نبود؟ انگا رکه جرقّه؛ به هوا پريد‪ .‬نه‪ ،‬نبود‪ .‬مى‏شد گفت‬
‫نيم‏تنه و پايين‏تنه‪ ،‬اص ً‬
‫ال نبود‪ .‬از ا ّول هم نبود ا ّما آن نگاه اساطيرى‪،‬‬
‫ّ‬ ‫ّ‬
‫مى‏خواست تلقينش كند كه هست‪ ،‬اگر چه تكه‏تكه‪ ،‬ا ّما نه‪ ،‬نبود‪.‬‬
‫‏تكه‪ ،‬که سرو نيست‪.‬‬ ‫تكه ّ‬
‫سر ِو ّ‬
‫تكه گوشت‪ ،‬به همان استخوان‬ ‫بايد دل خوش مى‏كرد به همان چند ّ‬
‫ّ‬
‫دنده‏اى كه توى جوى آب پيدا كرده بود‪ ،‬به همان تكه‏گوشتى كه‬
‫پسرك روى بامشان ديده بود‪« :‬مثل مرغ سركنده‪ ،‬باال و پايين‬
‫‪25‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫مى‏پريد‪ .‬به بابايم گفتم‪ ،‬ا ّما ترسيد‪ .‬خودم آوردمش‪ ،‬پنهانى‪ ».‬و‬
‫داده بودش دست او‪ .‬گرم بود و مى‏تپيد‪ .‬يادش آمد كه چشم‬
‫پسرك‪ ،‬برق زده بود‪.‬‬
‫بايد بلند مى‏شد‪ ،‬لب پايين را هم مى‏جست‪ .‬مویه کرد‪« :‬نبايد‬
‫نشست‪ .‬بايد تمام شهر را گشت و پاليد‪ ».‬فقط يك بار ديگر لبش‬
‫را مى‏خواست‪.‬‬
‫مى‏خواست برود كه كسى محكم بازويش را چسبيد‪ .‬تكانش داد‪.‬‬
‫ح ّتى اگر «آن‏ها» هم بودند‪ ،‬ديگر نمى‏ترسيد‪ .‬دست مى‏كرد توى‬
‫قبضه‏هاى ريششان و رستم‏وار به زمين مى‏كوبيدشان‪ .‬بى‏بى‏خاتون‬
‫بود‪« :‬طفلت تلف شد زن! به خدا هالك مى‏شى‪ .‬اين كار‪ ،‬شد‬
‫نداره‪».‬‬
‫بچه‪ ،‬هيچ چيزش نشده بود‪ .‬چرا باد اين را نگفت؟!‬ ‫يعنى چه طور ّ‬
‫بچه‪ ،‬روى گردنش سوار بوده باشد‪.‬‬ ‫هيچ كس باور نمى‏كرد ّ‬
‫بى‏بى‏خاتون‪ ،‬قسم خورده بود‪« :‬خودم ديدم به خدا! طفل را نشانده‬
‫بود روى گردن‪ .‬دست‏هايش را وا كرده بود‪ ،‬طفل مى‏خنديد كه‬
‫راكت منفجر شد‪ .‬زَهره‏ام تركيد‪ ،‬گرد و خاك شد‪ .‬طفل دور‬
‫افتاده بود‪».‬‬
‫راه افتاد‪ .‬بى‏بى‏خاتون جيغ كشيد‪« :‬كجا مى‏رى باز؟ حاالس‬
‫كه اين ناانسان‏ها بياين‪ ».‬گربه روى صورتش پنجول مى‏كشيد‪:‬‬
‫«مى‏رم بلكه لب پايينش را يافتم!» بى‏بى زار ‏زد‪« :‬بشين ن َ َفست‬
‫راست شَوه‪ .‬اين جا پر خوف و خطر اس ‪ ...‬بيايين اين جنازه را‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪26‬‬

‫بردارين‪ .‬كجايين بى‏غيرت‏ها؟!»‬


‫زن مى‏رفت و ر ِّد خونى دنبالش روى زمين كشيده مى‏شد‪ .‬دخترى‬
‫از آن سوى كوچه دويد و فرياد ‏كرد‪« :‬طالب‏ها‪ ،‬طالب‏ها‪». ...‬‬
‫نگاه كرد‪ .‬دورترها گرد و خاك غليظى برخاسته بود‪ .‬با خود‬
‫گفت‪« :‬جنگ‏ها‪ ،‬نو شروع شده اس!»‬
‫قبرستان‬
‫فاطمه کرمی‬

‫صداي زوزه ي گرگ ها در فضا پيچيد‪ ،‬منير شمع ها را دور‬


‫قبر چيد و موهاي خيسش را كه به پيشاني اش چسبيده بود زير‬
‫روسري طوسي اش هل داد‪ .‬روي قبر كناري نشست و زل زد به‬
‫قبري كه دورش شمع چيده بود‪ .‬چند زن با فاصله ي چند قبر‬
‫كنار جنازه هاي كفن پيچ شده نشسته بودند و با هم حرف مي‬
‫زدند ‪...‬‬
‫منير سوسكي را كه روي قبر راه مي رفت زد‪ .‬سوسك غلت‬
‫خورد و پشت و رو افتاد زمين‪ ،‬پاهايش را در هوا تكان مي داد‪.‬‬
‫منير چانه اش را گذاشت روي پاهايش به سوسك نگاه كرد‬
‫و گفت‪»:‬مي بيني آبجي‪ ،‬ديگه از سوسك نمي ترس‍ُم‪ ،‬عادت‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪28‬‬

‫كر ُدم‪»...‬‬
‫منير با نوك انگشتش سوسك را هل داد‪ .‬سوسك صاف شد و از‬
‫قبر كناري باال رفت‪...‬‬
‫ُ‬
‫‪« -‬سميره مي شنفي زنا چي مي گن؟ ‪...‬آب ني واسه حموم رفتن‬
‫چندشت نشه سميره ولي سه روزي َه كه حموم نرف ُتم‪ .‬يادته او موقع‬
‫ها از دس ُتم مي گرفتي و به زور مي نداختيم توي حموم؟‪»...‬‬
‫منير كف دو دستش را دور يكي از شمعي كه خاموش مي شد‬
‫گرد كرد‪...‬‬
‫يكي از زن ها گفت‪»:‬خونه ي مام ْ آب نبود غذا درست كنم‪ ،‬بچه‬
‫اُم گشنش بود‪ ،‬رف ُتم در همسايه ها رو ز ُدم و به زور يه تيكه غذا‬
‫پيدا كر ُدم دادم بهش‪»...‬‬
‫يكي از زن ها گفت‪ »:‬حاال حموم نرفتن و غذا نخوردن كه خوبه‬
‫بيچاره اين شهيدا رو چطو مي خوان غسل بِدن؟‪»...‬‬
‫منير با انگشت اشاره اش روي قبر سميره شكل مي كشيد‪»:‬‬
‫گوش كردي سميره‪ ،‬اي اسمش مارا ِل‪ ،‬تركه‪ ،‬شوهرش دكتره‬
‫با هم اومدن واسه طرح شوه ِرش‪ ،‬جنگ كه شده شوهرش رفته‬
‫مث من‪ ،‬اومده قبرستون تا‬ ‫بيمارستان‪ ،‬اي هم دست خالي بوده ّ‬
‫تنهاييش پر بشه‪...‬‬
‫ازش كلي تركي ياد ِگرف ُتم‪ .‬بعضي وقتا كه عكست رو نيگا‬
‫مي كنم و گريه اُم مي گيره‪ ،‬مي ياد پيشوم و مي گه چوخ‬
‫‪29‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫لوسان باجي‪ .1‬ولي مو چند بار ديده بو ُدم كه خودش هم گريه‬


‫مي كنه‪»...‬‬
‫منير دستش عرق كرده اش را با چادر خشك كرد ‪»:‬مي دوني‬
‫كدوم عكست رو با خودوم آور ُدم ‪،‬هموني كه موهاتو يه طرفه‬
‫شونه كرده بودي و ريخته بودي رو شونه ات يه عينك دودي هم‬
‫گذاشته بودي روي موهات ‪ ،‬اما سميره خداييش خيلي خوشگل‬
‫شده بودي آ‪ ،‬هر كي نمي دونست فكر مي كرد از خارج اومده‬
‫كشيدم و خوش‬ ‫ُ‬ ‫بودي با او تيپ‪ ،‬ديگه نمي دونس كه مو زحمت‬
‫تيپت كر ُدم و به زور او موهاي فرفريت رو با اتو و سشوار صاف‬
‫كردم ‪»...‬‬
‫***‬
‫مارال رو به زن ها گفت‪»:‬صداي گرگ نزديكه‪ ،‬نكنه يدفعه‬
‫بريزن اين جا؟‪»...‬‬
‫يكي از زن ها قرآن را كه جلويش بود بست ‪»:‬نه‪ ،‬از ظهري‬
‫صداشون داره مي آد ‪ .‬ظهري به چندتا از مردآ كه اومده بو ُدن‬
‫جنازه ها رو خاك كنن گف ُتم كه ببي ُنن‪ ،‬گف ُتن نزديكي آ چيزي‬
‫ني‪ ،‬نگران نباشيد‪»...‬‬
‫منير پاهايش را گذاشت روي قبر سميره و خاكي را كه روي‬
‫كفش هايش بود پاك كرد‪»:‬مي بيني سميره كفشام چقدر كثيف‬
‫شدن‪ ،‬ديگه اين جا واسم مهم ني كه كثيف باشن يا نه‪». ...‬‬
‫‪ -1‬خيلي لوس هستي خواهر‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪30‬‬

‫منير به اطرافش نگاه كرد‪ ،‬غير از زن هايي كه چند متر با او‬


‫فاصله داشتند چيز ديگري درتاريكي ديده نمي شد‪ .‬چادرش را‬
‫دور خودش پيچيد‪»:‬مي ُگم سميره‪ ،‬خوبه تو نزديك پاتوق ما‬
‫هستي و هر شب راحت مي تونم بيام پيشت‪ .‬كاش بابا و مامان‬
‫هم اين نزديكي بودن‪»...‬‬
‫منير نفس عميقي كشيد‪ »:‬ولي خوب شد زود رفتن و اي روزآ‬
‫رو نديدن‪ .‬يادته سميره؟ هر روز مي رفتيم سر قبرشون‪ ،‬ولي االن‬
‫مو سه روزِ كه نتونستم ُبرم‪ ،‬اي جا مرده اوقدر زياد شده كه وقتي‬
‫سه روز پيش رف ُتم درخت باالي قبرشون رو كنده بودند و مرده‬
‫چيدم كه‬
‫چال كرده بودند‪ ،‬دور سنگ قبرشون چند رديف سنگ ُ‬
‫از دور راحت تر پيداشون كنم و راحت تر ببينمشون‬
‫دلم بهتون خيلي تنگ شُ ده‪...‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫شكست نمي رف ُتم پيِ َيل للي تَللي و وقتي‬
‫ُ‬ ‫كاش او روز پام مي‬
‫شدم‪»...‬‬
‫ُ‬ ‫مي‬ ‫شهيد‬ ‫هم‬ ‫مو‬ ‫ن‬ ‫د‬
‫خونمونو بمباران كر ُ‬
‫***‬
‫مارال موهاي رنگ شده اش را توي مقنعه اش گذاشت‪»:‬ولي‬
‫صداي گرگا نزديكتر شده آ‪ ،‬چيكار كنيم نكنه يه موقع؟‪»...‬‬
‫_»اَه تو هم كه همش شوم مي زني‪،‬گف ُتم كه چيزي ني نگران‬
‫نباش!‪ ...‬اي همه هم ناخن ها تو نخور‪ ،‬حاال خوبه شوهرت دكتره‬
‫آ‪»...‬‬
‫منير انگشتش را مي كرد توي شعله ي شمع ها و مي آورد‬
‫‪31‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫بيرون‪،‬خنديد و گفت‪»:‬مي بيني سميره چقدر سر خو ِشه‪ ،‬با اين‬


‫كه شوهرش دكتره باز هم ناخن مي خوره ‪»...‬‬
‫منير سرش را بلند كرد‪،‬چشم هايش را ريز كرد و به تاريكي‬
‫قبرستان خيره شد‪ .‬صداي زوزه ي گرگ ها با صداي جير جيرك‬
‫ها قاطي شده بود‪ .‬زانوهايش را بغل كرد‪« :‬ولي راستش‪ ،‬اي مارال‬
‫راست مي گه ها‪ ،‬صداي گرگ ها نزديك تر شده‪ ،‬هم چيني‬
‫ترسم ‪...‬‬
‫يكم مي ُ‬
‫سميره هوا خيلي سرده از خونه مي خواس ُتم لباس بيارم‪ ،‬ولي يا ُدم‬
‫رفت‪ ،‬كاش االن يه ليوان چاي داغ مي خور ُدم‪ ،‬يادته سميره بچه‬
‫گي هامون چقد شلوغ بودي؟‪ 14 ...‬سال پيش وقتي بابا رفيق‬
‫هاشو دعوت كرده بود‪ ،‬منو كوك كردي كه جاي زير سيگاري‬
‫با چاي عمو فوائد رو عوض ك ُنم‪ ،‬او هم كه حواسش نبود و داشت‬
‫فيلم نيگا مي كرد خاكستر سيگارشو ريخت توي چاي‪ ،‬بعدش هم‬
‫چاي رو برداشت و هورت كشيد باال‪...‬ولي خيلي نامردي سميره‬
‫اگه تو نمي خنديدي نمي فهميدن بابا هم موهاي مو رو با تيغ از‬
‫ته نمي زد‪». ...‬‬
‫مارال از جايش بلند شد‪ ،‬رو به منيره كرد و بلند گفت‪»:‬هي منيره‬
‫شام نون كپك زده داريم‪ ،‬بيا بخور‪»...‬‬
‫منير دستش را بلند كرد و گفت‪ »:‬االن ميام‪»...‬‬
‫منيره هر دو دستش را كشيد روي صورتش و خاكش را پاك‬
‫كرد‪ ،‬به زخم زير چشم راستش كه رسيد گفت‪« :‬ديروز تو‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪32‬‬

‫محلمون يه بمب انداختن‪ ،‬خونه ي مو هيچي نشد فقط او تابلوي‬


‫گلي كه زده بوديم كنار طاقچه افتاد رو صورتم‪ ،‬اي جا رو زخمي‬
‫كرد‪ ...‬سميره مو بِرم يه تيكه نون بخورم بيام‪»...‬‬
‫منيره يكي از شمع ها را برداشت گوشه هاي چادر را در بغلش‬
‫جمع كرد و به طرف زن ها رفت‪ ،‬پايش خورد به چيزي و‬
‫غلت خورد رفت كمي آن طرفتر‪ ،‬خم شد يك پستونك بود‪،‬‬
‫پستونك را برداشت ماليد به چادرش و طرف زن ها رفت‪»:‬اي‬
‫مال كيه؟‪»...‬‬
‫صداي گرگ ها نزديك تر مي شد‪ ،‬مارال َجلدي از جايش‬
‫بلندشد‪ ،‬دو دستي زد روي سرش و گفت ‪»:‬كول با شوما‪ 2‬بدبخت‬
‫شديم‪ ،‬مي دونستم گرگا حمله ميكنن‪»...‬‬

‫‪ -2‬خاك به سرم‬
‫جنگ بود دیگر‬
‫حسین شکربیگی‬

‫جنگ بود دیگر و ما هم ناگزیر درگیرش بودیم‪ .‬ما خیلی‬


‫کوچک بودیم خیلی‪ .‬هواپیماها اوائل نقطه های کوچکی بودند‪.‬‬
‫نقطه هایی خیلی کوچک؛ تو باید خیره خیره آسمان را می‬
‫کاویدی؛ دقت می کردی؛ عرق می نشست روی پیشانیت تا آن‬
‫نقطه ی کوچک از دستت نمی رفت؛ ولی هر روز که می گذشت‬
‫هواپیماها نزدیک تر و نزدیکتر و بزرگ تر و بزرگتر می شدند‪.‬‬
‫روزی رسید که ما اگر دستهای مان را بلند میکردیم سطح زیرین‬
‫هواپیماها را می توانستیم لمس کنیم؛ می توانستیم بمب هایی را‬
‫نوازش کنیم که قرار بود ما را بکشند‪ .‬جنگ بود دیگر‪ .‬وقتی‬
‫هواپیماها می آمدند از ترس فرار می کردیم و فریاد می کشیدیم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪34‬‬

‫و می ریختیم در رودخانه ای که زمستان ها سیالب می شد و‬


‫کانال عمیقی حفر می کرد‪ .‬در آن کانال؛ آسمان و هواپیماها‬
‫خیلی دور بودند‪ .‬ما توی کانال حتا جنگ را فراموش می کردیم‪.‬‬
‫تا گردن توی آب فرو می رفتیم؛ تا گردن تو الی و لجن فرو می‬
‫رفتیم و منتظر می ماندیم که هواپیماها آن عده که باید کشته می‬
‫شدند را بکشند و ما بر گردیم خانه های مان خیس و گل آلود‪.‬‬
‫«بوی گند می دیم» این را مادرم همیشه می گفت؛ بعد من و‬
‫پدرم را توی رودخانه می شست و بعد مرا وارسی می کرد همه‬
‫جایم را؛ تا اگر زخمی بود آن را بلیسد و پاکش کند‪ .‬بعد خسته‬
‫و پاکشان بر می گشتیم خانه‪ .‬آن روزها زخم داشتن عادی بود‬
‫و اگر کسی زخمی نداشت شک همه را بر می انگیخت‪ .‬آن‬
‫روزها زخم؛ خانه های شکست خورده؛ از گردن شکسته شدن‬
‫و چیزهای مثل این افتخار بود‪ .‬مثال کسی نیمه شب دیوار خانه‬
‫اش را زخم می زد؛ ترکشی توی جراحت دیوار فرو می کرد بعد‬
‫صبح دست ما را می گرفت و می برد خانه اش‪ .‬ما می رفتیم ترک‬
‫دیوارها را می دیدیم و زخم و ترکشی که دیوار را بیمار کرده‬
‫بود‪ .‬صاحب خانه را با تحسین نگاه می کردیم و اشک چشمهای‬
‫مان را سر شار می کرد‪ .‬جنگ بود دیگر‪.‬‬
‫برزان و شیوان را لخت کردند گذاشتند روی ترازویی که اعداد‬
‫را به سرعت برق و باد نشان می داد‪ .‬بعد کسی که در چهره اش‬
‫چیز تازه ای خوانده نمی شد گفت ‪ :‬هفت شکم‪...‬‬
‫‪35‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫یکی دیگر روی برگه ای نوشت‪ :‬برزان و شیوان هفت شکم‬


‫کسی که از چهره اش تازه ای خوانده نمی شد با دست به برزان‬
‫و شیوان اشاره کرد که‪ :‬بعدی‬
‫تاران و تویچا را لخت کردند‪ .‬تاران دست هایش را باال گرفته‬
‫بود و چشم هایش را بسته بود‪ .‬تویچا را هم لخت کردند‪ .‬اندامی‬
‫داشت موزون با تراش کتیبه های کهن؛ جوری که هفت مرغ‬
‫عشق می توانستند در دم جان دهند‪ .‬گذاشتندشان روی ترازو‪.‬‬
‫یکی آمد قوس کمر و انحنای کشیده ی رانهای تویچا را نگاه‬
‫کرد‪ .‬زمان درازی غرق در انحناها بود‪ .‬بعد به کسی که در چهره‬
‫اش چیز تازه ای نبود اشاره ای کرد و او گفت‪ 4 :‬شکم بعدی‪...‬‬
‫نوبت به پدر و مادر رسید‪ .‬من سر چرخاندم به آسمان‪ .‬چند تکه‬
‫ابر در آسمان سرگردان بودند؛ باد گاهی آن ها را می برد راست؛‬
‫گاهی می بردشان به چپ؛ بعد بردشان سمت «که ور» و همانجا‬
‫گذاشت تا بچه کنند یا ببارند یا‪...‬‬
‫_ ‪ 5‬شکم‬
‫بابا و مامان از ترازو پایین آمدند‪ .‬هیچ کس هیچ حرفی نمی زد‪.‬‬
‫بعد «راوار» را لخت کردند‪ .‬نفس جمعیت بند آمده بود‪ .‬دست‬
‫نخورده؛ تمام؛ وقتی برهنه اش کردند من فقط صدای رودخانه ای‬
‫که به سرعت می خواهد بریزد به دریا و هیچ فکر دیگری ندارد‬
‫را می شنیدم‪ .‬یک مشت لب داشتند تکان تکان می خوردند‪.‬‬
‫کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت لب هاش مثل دو‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪36‬‬

‫لته ی دری بی حاصل به هم می خورد‪ .‬سعی کردم صداها را‬


‫برگردانم به سرم؛ سعی کردم از گنگی بیایم بیرون‪.‬‬
‫کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت رو به راوار کرد و‬
‫گفت‪ :‬تنهایی؟‬
‫راوار گفت‪ :‬بله‬
‫کسی که چیز تازه ای در چهره اش نبود گفت‪ :‬باشه‬
‫و بلند گفت‪ 6 :‬شکم‬
‫شکم ها بین همه تقسیم شد و همه مثل سایه هایی خمیده و‬
‫ناموزون با شبی که سراسیمه خودش را انداخته بود روی شهر‬
‫یکی شدند‪.‬‬
‫مادر میگفت‪ 5 :‬شکم ‪ ...‬فکر می کنی بتونم؟‬
‫بابا هیچ نمی گفت‬
‫در بستر تا سپیده زد در پیچ و خم های تن «راوار» بودم‪ .‬رودخانه‬
‫بسترم را گرفته بود‪ .‬حسی در من بیدار شده بود‪ .‬می دانستم برای‬
‫این حس خیلی کوچکم‪ .‬ولی می دانستنم جنگ است و هیچ چیز‬
‫عادی پیش نمی رود همانطور که ما می خواهیم‪.‬‬
‫‪¤¤¤‬‬
‫سربازی قوی هیکل و قلدر راه خانه ی «راوار» را در پیش گرفته‬
‫بود در زد تق تق تق «راوار» در را باز کرد‬
‫_بله‬
‫روار؛ راوار من در را باز کرد و گفت‪ :‬بله؟‬
‫‪37‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫سرباز غرق در تشنج عضالتش گفت‪ :‬ماموریت دارم‪ .‬آمده ام با‬


‫شما باشم برای ‪ 5‬شکم می فهمید که؟»‬
‫راوار سرش را تکان داد‪ :‬نع! نمی فهمم‪.‬‬
‫ـ به هرحال من آمده ام و باید ماموریتم را تمام کنم‪.‬‬
‫راوار گفت‪ :‬از فردا‬
‫و در را بست‬
‫احزاب؛ انجمن ها و نهادهای مدنی یکی پس از دیگری منحل‬
‫شدند؛ انجمن آزادی بیان؛ سندیکای کارگران و‪ ...‬روزنامه ها‬
‫یکی پس از دیگری به قتل رسیدند و با کلمات مرده و پرده‬
‫ای نازک _ این هوا _ خون بر سطر ها شان بر سنگفرش ها‬
‫جان دادند؛ قیام های خرد و نحیف سرکوب شدند و دهان های‬
‫بسیاری یاوه و دوخته شد؛ جنگ بود دیگر و ما همچنان راه خانه‬
‫تا کانال همیشگی را می دویدیم و هواپیماها جیره ی روزانه شان‬
‫را از خرابه و کشتگان بر می گرفتند و دوباره غیب می شدند‪.‬‬
‫این بار که هواپیماها آمدند مادر سراسیمه برادرم را داد دست‬
‫پدر؛ دو دخترش را_ یکی با دست راست دیگری را با دست‬
‫چپ_ از زمین کند مرا به دندان گرفت و مثل باد و برق ریختیم‬
‫در رودخانه؛ اما مسیر خانه تا رودخانه مسیر همواری نبود؛ ما‬
‫هزار نفر بودیم اما تا رسیدیم به رودخانه تنها ‪ 13‬نفرمان توانست‬
‫خودش را به رودخانه برساند؛ آش و الش و بغض خورده در‬
‫رودخانه ریختیم‪ .‬در لجن ها سکنا گزیدیم؛ هواپیماها نمی‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪38‬‬

‫خواستند زود سهمشان را بردارند و بروند‪ .‬گرسنه تر بودند و‬


‫اییییییییووووووووو کنان بال های ناجور و وحشیشان را بر ما می‬
‫گستراندند‪ .‬مادرم زیر لب نام تمام کسانی که فکر می کرد می‬
‫توانند نجات مان دهند را زمزمه کرد‪.‬‬
‫زخمی شده بودم‪ .‬بازو و شانه ام زخم برداشته بود‪ .‬زخم هام شکل‬
‫گلی نایاب و تنها داشتند‪ .‬مادر زخم هام را لیسید؛ شست و برای‬
‫این که دردم بخوابد با کف دست چند ضربه به ترکش هایی که‬
‫از زخم هام کشیده بود بیرون؛ زد و گفت‪ :‬ات ات ات ببین من‬
‫اینایی که اذیتت کردن و زدم حاال دیگه دردت می خوابه‪.‬‬
‫من در آغوش مادرم خوابیدم و تا صبح در نمک و گریه های‬
‫مادر دست و پا زدم‪.‬‬
‫«راوار» در همسایگی ما بود؛ زنی که زیبایی حیرت انگیزش‬
‫یکی از معدود پناهگاه هایی بود که در شهراین جا و آن جا زده‬
‫بودند؛ تا وقتی هواپیماها می آیند خود را بچسبانیم به سینه اش و‬
‫تا بروند پوست ملتهب مان را آرام کنیم‪« .‬راوار» با آن چشم های‬
‫سیاه و کرد؛ با آن اندام کشیده و کرد؛ گیسوانی از فرق واکرده و‬
‫کرد؛ گیسوش ریخته بود روی شانه هاش و آفتاب صورتش را‬
‫مالحتی افزون بخشیده بود‪ .‬من یک بچه ی عاشق و کرد بودم‪ .‬و‬
‫داشتم از پنجره؛ سرباز قلچماقی را می دیدم که با عضالت سرسام‬
‫آورش به سمت خانه ی راوار در حرکت است ؛ چشمهایم را آرام‬
‫بستم و در وسط کوچه گودالی کندم که پر از گرگ های گرسنه‬
‫‪39‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫و درهم غران بود‪ .‬رویش را بسیار ماهرانه استتار کردم سرباز‬


‫همین که پایش را گذاشت افتاد در گودالی که من برایش کنده‬
‫بودم و گرگ های بلند نظر و غیور تکه تکه تکه تکه تکه تکه‬
‫تکه تکه اش کردند‪ .‬چشم هایم را گشودم و سرباز را دیدم که بی‬
‫افتادن در گودال؛ تق تق تق در خانه ی راوار را زد؛ این که سرباز‬
‫با آن پوست تیره و غضب آلودش «راوار» را مثل گنجشکی از‬
‫غم جوشان در مشت بگیرد میگرنم را غرق در رنگهایی تند و‬
‫یکسره دوار می کرد‪ .‬باید فکری می کردم‪.‬‬

‫خردک موج هایی در قسمت غربی شهر دیده می شد _ اعتراض‬


‫هایی نحیف و کم سو_ این موج های خرد قرار بود موج هایی‬
‫عضالنی و نیرومند شود؛ اما روسا زود فهمیدند و تدابیر الزم را‬
‫اندیشیدند‪ .‬قسمت شرقی شهر در قسمت غربی ریخت و نهر خون‬
‫جاری ساخت‪ .‬با دست برادران مان کشته می شدیم‪ .‬به زنان و‬
‫دختران مان تجاوز می شد و دود؛ آسمان قسمت غربی را تیره‬
‫گون و سیاه بخت کرد‪ .‬ما مثل گنجشک های بی دفاع و در خون‬
‫تپان؛ منتظر ابرهای رحمت بودیم که بیایند و یک فصل سیر‬
‫ببارند‪ .‬اما ابرهای رحمت در دوردست آسمان زنجیر شده بودند‪.‬‬
‫دعا یک متر بیشتر باال نمی رفت که پایین کشیده می شد و‬
‫نیزه ای در گردنش فرو می شد و شهید؛ برکف خیابان می افتاد‪.‬‬
‫سرکوب شدیم و سر جای مان نشانده شدیم‪ .‬سپس مردان غیور‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪40‬‬

‫قسمت شرقی به خانه هایشان بر گشتند‪.‬‬


‫حس می کردم بابا هر روز دورتر و دورتر و دورترو دورتر می‬
‫شود؛ جوری که به خط هایی محو و ناممکن بدل شد‪ .‬مادر با‬
‫چنگ و دندان می جنگید‪ .‬تمام روز را می جنگید؛ بی خستگی؛‬
‫عرق شر و شر از پوستش بر خاک می ریخت‪ .‬آسمان یک لحظه‬
‫از نظرش دور نمی شد‪ .‬دیگر منتظر صدای هواپیماها نمی شد‪.‬‬
‫قبل از همه با خبر می شد‪ .‬جوری که همه وقتی می دیدند مادر‬
‫به سمت کانال می دود؛ می فهمیدند آن ها هم باید بدوند و فریاد‬
‫بکشند؛ کبود شوند و با چشم های اشکبار؛ خودشان را تا این جا‬
‫در الی و لجن فرو کنند‪ .‬تا وقتی هواپیماها سهمیه شان را بکشند‬
‫و برگردند‪ .‬مادر وقتی ما می خوابیدیم وقتی شب در غلیظ ترین‬
‫شکل خود بود آرام آرام اشک می ریخت‪.‬‬
‫بازی ما بچه ها این بود‪:‬‬
‫فردا «رابیش» کشته میشه‪ .‬اون این شکلی کشته میشه‪ :‬یه بمب‬
‫آروم آروم میاد می خوره تو خونه شون‪ ».‬تاوا» مادر رابیش می‬
‫دونه هواپیما اومده ولی خودشو می زنه به نشنیدن‪ .‬اون فکر می‬
‫کنه اگه حواسشو از هواپیما پرت کنه یه جای دیگه؛ مثال برگرده‬
‫گذشته؛ کشته نمیشه‪ .‬ولی بمب گذشته نمی دونه چیه؟ و مستقیم‬
‫میاد و تاوا رو می کشه؛ مث یه قاتل که قربانیشو مفت و مسلم‬
‫گیر آورده‪ .‬یه قربانی خوشگل‪ .‬رابیش انگشت کوچیک شو تو‬
‫دهنش گذاشته و الالست‪ .‬آره تاوا و رابیش اینجوری می میرن‬
‫‪41‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫غم انگیزه و فردا تاوا و رابیش واوبه واو این گونه می میرند‪.‬‬
‫( تریکو آنیکی شابارا سیوانی تاباسانا ) در قسمت غربی زبان‬
‫دیگری رواج پیدا کرده؛ جاسوس ها همه جا هستند‪ .‬شما توی‬
‫خانه تان جاسوسی دارید‪ .‬کی؟ مثال پوستتان‪ .‬بله پوستتان‬
‫جاسوسی نابکار و خائن است‪ .‬ریز _مامورانی در پوست ما کار‬
‫گذاشته اند که هر حرف مارا ضبط می کند و در دستگاه های‬
‫اداره ی «خوفگر» پخش می کند‪ .‬زبان اشاره که قبال استفاده می‬
‫کردیم لو رفت و دیگر کارایی ندارد‪.‬‬
‫شینا گفت‪ :‬نه نه من نمیام نمیام و کشته شد‪ .‬بچه ای که در‬
‫شکمش بود ونگ می زد‪ .‬ارتشی ها رسیدند‪ .‬با چاقویی بزرگ‬
‫شکمش را پاره کردند‪ .‬بچه را از شکمش بیرون کشیدند و با لگد‬
‫جسم بی جان شیوان را در کانال فاضالب ریختند و بچه را بردند‬
‫برای خوراک جبهه ها؛ جنازه ی شینا را بیرون کشیدیم و سینه‬
‫پر شیرش را زیر کرور کرور خاک مخفی کردیم‪ .‬پدرم چندخط؛‬
‫کمرنگ تر شده بود‪.‬‬
‫سایه ی جسم لرزان راوار روی دیوار با لرزش پیوسته ی شمع‬
‫به رقص در می آمد سرباز تنومند بر پاهای بی شکیبش استوار؛‬
‫لخت؛ و غرق در بی تابی عضالتش گفت‪ :‬حیف تو نیست که‬
‫تو این دخمه زندگی می کنی؟ تو باید قسمت شرقی شهر ساکن‬
‫می شدی و هوا را شکافت و قدمی به اندام برهنه و سوزان راوار‬
‫نزدیک شد‪ .‬من از شکاف دیوار شاهد این ماجرا بودم‪ .‬در تنم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪42‬‬

‫موجی هراسناک و کم طاقت موج می زد‪ .‬سرم را می کوبیدم به‬


‫دیوار؛ می خواستم کاری بکنم و دست های کوچکم؛ شانه های‬
‫حقیرم؛ تخت سینه ی کم طاقتم؛ مانعم می شدند‪ .‬عالوه بر این ها‬
‫بیست سال کم داشتم‪ .‬می خواستم این همه را کنار بزنم و اگر‬
‫شده از شکاف دیوار تو بروم و‪...‬‬
‫سرباز قوی هیکل باز هوا را شکافت و قدمی به راوار نزدیک تر‬
‫شد‪ .‬من در پیراهن نازکم یک ابر خیس و غمناک بودم با زخم‬
‫هایی که هر آن ممکن بود سرباز کنند و شکل گلی کم یاب و‬
‫لرزان به خود بگیرند‪ .‬حاال سرباز تنومند دست گذاشته بود بر شانه‬
‫های برهنه ی راوار‪ .‬باورش نمی شد او را به چنگ آورده‪ .‬در نی‬
‫نی چشمهاش؛ شعله های خرد ایمانی کم رمق داشت به شعله ها و‬
‫گدازه هایی عظیم بدل می شد‪ .‬چیزی در پاهایش پا می کوبید و‬
‫خونش را شتاب می بخشید‪ .‬من یک دریای نا آرام با موج هایی‬
‫شالق کش بودم‪ .‬راوار به آهستگی بافه ی موهای آرام بخشش‬
‫را باز کرد و چیزی که از موهاش بیرون کشید هم من هم سرباز‬
‫غول پیکر را الل؛ زبون؛ و حیران ساخت‪ .‬سرباز فقط تیغه ی‬
‫کاردی دید که قلب گناهکارش را شکافت و از پشتش بیرون‬
‫آمد‪ .‬چهره ی راوار همان گونه رویایی و تنش خواستنی؛ بر جای‬
‫ماند؛ با همان رقصی که از نور لرزان شمع می آمد‪ .‬مثل موجی‬
‫که آرام می آید می خورد به صخره ها و نرم و آهنگین می رود‬
‫و در قلب باشکوه دریا آرام می گیرد‪.‬‬
‫‪43‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫لودر خانه ی راوار را بر سر جسم مرده اش خراب کرد‪ .‬صدای‬


‫شکستن استخوان دیوارهای خانه ی راوار دردی کشنده و تسال‬
‫ناپذیر را در استخوان هایم می ریخت‪ .‬پدرم سفت شانه های مرا‬
‫چسبیده بود‪ .‬دوست داشتم چیزی را بشکنم؛ با دندان هام تکه تکه‬
‫تکه کنم‪ .‬ابرها در من منفجر می شدند‪ .‬هر تکه شان در آسمان‬
‫من شهید می شد اما باران نمی شدند‪ :‬بی تاب گفتم‪ :‬بابا یه جونور‬
‫تو گلومه گلومو زخم می زنه‪ .‬بابا با چشم های قرمز و پف کرده‬
‫اش بریده بریده می گفت‪ :‬می می فهمم می می فهمم‪.‬‬
‫و مرا سفت به بوبوی توتون پوستش می چسباند‪ .‬خانه ی راوار‬
‫جایش را به تلی از ویرانی داد‪ .‬اما این پایان ماجرا نبود‪ .‬کسی‬
‫که چیز تازه ای از چهره اش خوانده نمی شد در حالی که روی‬
‫صندلی ای نشسته بود اشاره کرد به چند نفر‪ .‬آن ها جسم صدپاره‬
‫ی راوار را از زیر آوار بیرون کشیدند‪ .‬بدنی شهید؛ ظریف؛ کم‬
‫طاقت و عاشق‪ .‬بعد چند نره غول را آوردند که در زنجیر غرق‬
‫بودند‪ .‬زنجیرهای گران را خش خش کنان بر خاک می کشاندند‬
‫آن ها را در مقابل کسی که چیز تازه ای در چهره اش نبود به زانو‬
‫در آوردند‪ .‬کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت گفت ‪:‬‬
‫دندوناتونو تیز کنین‬
‫و اشاره کرد به تن شهید راوار‪ .‬زندانیان با آلت های مهیب شان‬
‫حمله بردند به راوار‪ .‬لب هام را نگزیدم؛ پاره پاره کردم‪ .‬صورتم‬
‫را چنگ زدم و شالق کش سعی کردم از دست پدرم بیرون‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪44‬‬

‫بیایم‪ .‬اما پدرم دریایی با تجربه و عظیم بود و من راه فراری از این‬
‫اقیانوس نداشتم‪ .‬جمعیت به ولوله افتاد‪ .‬دریا در خیابان منفجر شد‪.‬‬
‫و رگبار مسلسل ها تن های بی طاقت و سودایی را تباه و تکه‬
‫تکه کرد‪ .‬هزاران تن از ما بر دریای خون شناور شدند‪ .‬کشته ها‬
‫را پشته کردند و در همان کوچه گودالی بزرگ و عمیق کندند‬
‫و همه را در آن ریختتند و روی شان را با خاک پوشاندند‪.‬‬
‫این روزها بابا با عصبانیت راه می رود‪ .‬با عصبانیت غذا می‬
‫خورد‪ .‬با عصبانیت می ترسد‪ .‬با عصبانیت عشق ورزی می کند‪ .‬با‬
‫عصبانیت سیگار می کشد و با عصبانیت حلقه حلقه دود سیگارش‬
‫را به هوا می فرستد‪ .‬اگر از بابا بپرسی‪ :‬چطور می شود مبارزه‬
‫کرد؟ می گوید‪ :‬با عصبانیت‬
‫_ چطور می شود دوام آورد؟‬
‫_ با عصبانیت‬
‫مادر می گوید‪ :‬این شعارها را از روی دیوار پاک کن! از مرگ‬
‫بدم می آید‪.‬‬
‫و پدرم رنگ را بر می دارد و مرگ بر قسمت شرقی؛ مرگ بر‬
‫فالن؛ مرگ بر بهمان را زیر آواری از رنگ مدفون می کند‪ .‬این‬
‫روزها هر گوشه ای سرک بکشی مرگ با ترکیبی آشفته و ژنده‬
‫پوش در برابرت ظاهر می شود‪.‬‬
‫بین قسمت شرقی و قسمت غربی دیواری بلند و بی پایان کشیدند‪.‬‬
‫ما تمام روز صدای بی خستگی لودرها و بولدوزرها را می شنیدیم‬
‫‪45‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫و صدای سنگ هایی که بر سنگ ها سوار می شد و قد می‬


‫کشیدند‪.‬‬
‫روز اول ما نصف اندام ساختمان های قسمت شرقی را می‬
‫دیدیم‪ .‬روز بعد فقط نوک برج های قسمت شرقی را؛ روز سوم از‬
‫قسمت شرقی تنها خاطره ای در ذهن ما سوسو می زد که معلوم‬
‫نبود بتواند برای مدتی دوام بیاورد یا نه‪ .‬از آن پس هنگامی که‬
‫برای قسمت غربی دلتنگ می شدیم به دیوار بلند و بی انتها چشم‬
‫می دوختیم؛ لبخندی بر لب می نشاندیم و با تمام توان و امیدمان‬
‫قسمت شرقی را در خود زنده نگه می داشتیم‪ .‬نمی دانستیم آن سو‬
‫آیا کسانی با چشم های نمناک و شانه های رقت انگیز مثل ما به‬
‫این دیوار چشم می دوزند یا نه؟‬
‫«یوران» گفت‪ :‬دیگه ازین بازی مزخرف خسته شدم‪ .‬من فردا‬
‫کشته میشم یه بمب توی راه فرار به رودخونه میاد میاد میاد و‬
‫عدل میافته رو سر من هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری کشته‬
‫شم‪ .‬اونم تو این سن‪ .‬این سن واسه مردن یه خورده زوده‪.‬‬
‫تامیش گفت‪ :‬این روزا جنگه؛ هیچ چی سرجاش نیست‪.‬‬
‫یوران گفت‪ :‬آره جنگه و غمگین ادامه داد‪ :‬آره جنگه دیگه و‬
‫هیچ کاریشم نمیشه کرد‪.‬‬
‫تامیش گفت‪ :‬خب بعدش؟‬
‫یوران گفت‪ :‬هیچی دیگه من تیکه تیکه میشم یعنی پودر میشم‬
‫و یه دود آبی ازم می مونه که اونم نمیشه تو خاک چالش کرد‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪46‬‬

‫تنها دلخوشیم هم همینه‪ .‬میدونین آدم تو هوا چال شه خیلی بهتره‪.‬‬


‫میشه از رو دیوارم رد شد و رفت قسمت شرقیم دید زد‪.‬‬
‫می دانستم این حرف ها را یوران برای روحیه دادن به خود می‬
‫گوید‪ .‬هیچ کدام ما سعی نکردیم خودمان را ناراحت تر از آن چه‬
‫بودیم نشان دهیم‪.‬‬
‫یوران گفت‪ :‬امروزم تموم میشه‬
‫همه با سر تایید کردیم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬یوران ببخش که نمی تونیم بهت قوت قلب بدیم‪.‬‬
‫یوران گفت‪ :‬می فهمم‬
‫و سرش را تکان داد‪ .‬اشکی دست و پا می زد که از چشم های‬
‫یوران بلغزد روی گونه اش ولی یوران عجیب مقاومت می کرد‪.‬‬
‫با لبخندی لرزان بر لب هاش مانع فرو غلطیدن اشک می شد‪ .‬ما‬
‫خیره شده بودیم به چهره ی مهتابی یوران و می دانستیم به زودی‬
‫خه ور آوا می شود‪.‬‬
‫یوران پودر شد‪ .‬کسانی که چشم های تیزتری داشتند دنبال تکه‬
‫های پیکر مهتابی یوران می گشتند؛ اما دریغ از حتا یک تکه‪.‬‬
‫یوران تنها دودی آبی بود که نمی شد دفنش کرد‪ .‬پدر و مادرش‬
‫با حسرت این دود آبی را بغل می کردند و صرفه ای نمی بردند‪.‬‬
‫عاقبت خمیده و بی هوش؛ راه خانه شان را در پیش گرفتند‪ .‬دود‬
‫آبی رنگ هی باال می رفت هی باال می رفت هی باال؛ باالتر باالتر‬
‫باالتر باالتر‪ .‬چشم دوخته بودیم بهش و بی تاب بودیم که کی از‬
‫‪47‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫چشممان آوا می شود؟‬


‫بازی جدیدی را آغاز کرده بودیم‪ .‬می رفتیم و روی دیوار طوالنی‬
‫و پرطاقت بین قسمت ما و شرقی ها نقاشی می کشیدیم‪ .‬خطاطی‬
‫می کردیم‪ .‬سیاسی ها شعار می نوشتند‪ .‬روزنامه نگارها تیتر می‬
‫زدند‪ .‬مذهبیون خطابه می نوشتند‪ .‬ما کاریکاتور دیکتاتورها را‬
‫می کشیدیم‪ .‬لباس های مسخره تن شان می کردیم برای شان‬
‫ابروهای مسخره می گذاشتیم دهنشان را کج می کردیم و‬
‫کاری می کردیم به خودشان بشاشند‪ .‬بعضی ها هم بودند که‬
‫به دیکتاتورها می شاشیدند‪ .‬این گونه از دیکتاتورها انتقام می‬
‫کشیدیم‪ .‬خط های درهم و برهم مردم پدربزرگ ها را اذیت می‬
‫کرد‪ .‬آن ها می گفتند‪ :‬این خط ها تمرکز ما را به هم می زنند‬
‫و ما نمی توانیم خاطره ی قسمت شرقی را آن چنان که باید در‬
‫ذهنمان زنده نگه داریم پدربزرگ ها با چشم های کم سو و خم‬
‫درشت پشتشان در سیالب غم فرو می رفتند و همان جا دفن می‬
‫شدند‪ .‬ما نمی دانستیم پشت دیوار آیا کسانی هستند که مثل ما‬
‫نقاشی بکشند‪ .‬خطابه بنویسند و بشاشند به دیکتاتورها؟ فکر کنم‬
‫آن ها فقط به یک دیوار سفید و طوالنی با اندوه نگاه می کنند‬
‫و سعی می کنند پاره های پیکرشان که این سو جامانده اند را به‬
‫خاطر بیاورند‪ .‬آن ها تمام زورشان را می زنند که ما را زنده نگه‬
‫دارند‪ .‬از این احساس برمی آشوبیم و دیکتاتورها را مسخره تر و‬
‫بی قواره تر می کشیم و شلوارهای مان را پایین می آوریم و می‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪48‬‬

‫شاشیم به همه شان‪.‬‬


‫بعضی هامان زندان بودیم‪ .‬بعضی هامان خوراک جبهه ها‪ .‬بعضی‬
‫هامان منتظر بودیم مرگ مخفی شده در یک ترکش در تن‬
‫مجروح مان بخزد‪ .‬بعضی هامان که کم طاقت تر بودند با گلوله‬
‫ای همه چیز را در هم می پیچیدند و زودتر از این که بمب ها‬
‫بخواهند بفرستن شان بهشت پیش خانواده شان؛ خودشان سفرشان‬
‫را جلو می انداختند و با صورت های گل بهی رنگشان اقوام شان‬
‫را در بهشت دیدار می کردند‪.‬‬
‫تنها راه رهایی؛ تنها قدرت رهایی بخش؛ تنها چیزی که ملت ما را‬
‫می تواند نجات بخشد و از این تنگنای وحشت انگیز بیرون کشد؛‬
‫حتا درمان تمام بیماری های مان‪ ،‬حتا وقتی برای عالج میگرن‬
‫های دوارمان نزد پزشکان می رویم هم تنها راه همین است‪ .‬آری‬
‫نسخه ی تمام پزشکان این است‪ :‬مرگ‬
‫بله مرگ تنها قدرتیست که ما را از زخم ها و ظلم می شوید‪.‬‬
‫اولین جیغ های کبود بعد از فارغ شدن از اولین شکم تعهدی؛‬
‫کوچه ها و خیابان های مارا در نوردید‪ .‬یکی از این جیغ ها از‬
‫خانه ی ما بلند شد‪ .‬جیغ ها در همسرایی عجیبی با هم بلند شدند‬
‫به هم پیوستند و رودی یگانه شدند و در دریای عدم ریختند‪.‬‬
‫مادرم دندان بر دندان می سایید و در حالی که از درد به خود می‬
‫پیچید؛ مالفه ها را چنگ می زد‪ .‬پدر مردد بود مادرم تنها بود و‬
‫تنهایی باید بچه را دنیا می آورد‪ .‬از من کوهی ساخته نبود‪ .‬یا حتا‬
‫‪49‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫رشته ای سست بر دریایی متالطم که به ناامیدی در من چنگ‬


‫زنی‪ .‬من شانه های شکسته و زانوانی سست داشتم‪ .‬پدرم عاقبت‬
‫بر تردیدهایش غلبه کرد‪ .‬از ساحل امن کناره گرفت‪ .‬تا کمر‬
‫در خون فرو رفت و نوزاد کوچک را از ورطه ی دریای بال باال‬
‫کشید‪ .‬بعد از جیغ های مادران؛ صدای شیون کودکان برخاست‪.‬‬
‫آن ها نمی دانستند قنداقه شان هم یونیفورمی ست که هر روز با‬
‫آن ها بزرگ می شود تا وقتی که دوباره خونچکان و ناهشیار‬
‫سر بر بالین خاک بگذارند‪.‬‬
‫مادر گفت‪ :‬بچه ها بیاین بیاین داداش کوچولوتونو ببینین‬
‫و بعد با بغض اضافه کرد‪ :‬بیاین از داداش کوچولوتون خداحافظی‬
‫کنین‬
‫شانه های مادر از فرط هق هق های ویران کننده؛ تکان تکان‬
‫تکان می خورد‪ .‬مادر چهره ی مهتابی نوزادش را نگاه می کرد‬
‫و آرام گریه های گرمش بر روی گونه های زجر کشیده اش؛‬
‫رودی نازک و بی سرانجام می ساخت‪ .‬ساعت های متوالی‬
‫برادرمان را نگاه کردیم ساعت های متوالی‪ .‬برای ساعاتی جنگ‬
‫را از یاد برده بودیم و مجذوب پوست حساس و بی پناه برادرمان‬
‫شده بودیم‪ .‬هر آن ممکن بود شانه های مادر فروریزد و ما زیر‬
‫تلی از اندوه و مصیبت روی هم آوار شویم‪.‬‬
‫مادر گفت‪ :‬نمی خواین برای داداش کوچولوتون اسم بذارین؟ یه‬
‫اسم تا هر وخت اسمشو بیاریم‪...‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪50‬‬

‫مادر نتوانست ادامه دهد‪ .‬می خواستیم برای برادرمان اسمی انتخاب‬
‫کنیم تا هروقت دلتنگش شدیم نامش را آرام جوری که خودمان‬
‫تنها بشنویم؛ زیر لب زمزمه کنیم‪ .‬آرام زیر لب گفتیم‪ :‬هاوار؛‬
‫هاوار؛ هاوار‬
‫بعد انگار رنگ هایی تند در ما زنده شوند صدامان بلندتر شد‪:‬‬
‫هاوار؛ هاوار ؛هاوار‬
‫لبخندی بر لبان خام و زیبای برادرمان نقش بسته بود‪ .‬چشم‬
‫هایش را بسته بود و در رویایی بود که هر لحظه از ما فرسنگ ها‬
‫دورش می کرد فرسنگ ها‪.‬‬
‫قبل از این که کامیون های حمل نوزادان از راه برسند؛ مادران‬
‫جای زخم هایی که سال های بعد قرار بود بنشیند بر تن فرزندان‬
‫شان را می بوسیدند‪ .‬نه می بوسیدند فعل مناسبی نیست آن ها جای‬
‫زخمهارا می گریستند‪ .‬نوزادان انگار زخم ها را بر تن خویش‬
‫شکوفان و زنده ببینند و از آن ها بسوزند؛ همپای مادران ضجه می‬
‫زدند و سینه ی مادران آرام شان می کرد بعضی از ما گوش به‬
‫زمین چسبانده بودیم و مدام می گفتیم‪ :‬کامیونها ‪ 20‬کیلومتری ما‬
‫هستند؛ کامیونها ‪ 10‬کیلومتری ما هستند؛ کامیونها ‪ 5‬کیلومتری‬
‫ما هستند؛ رسیدند‪.‬‬
‫من گریه ی مردها را دیده ام‬
‫صبح زود کامیونهای حمل نوزادان از راه رسیدند‪ .‬ماموران عبوس‬
‫و گوشت تلخ؛ نوزادان را از آغوش مادران شان می کندند و در‬
‫‪51‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫کامیونها روی هم تلنبار می کردند‪ .‬آن هایی که می خواستند‬


‫مقاومت کنند باتوم ها مقاومت شان را در هم می شکستند‪ .‬شیوان‬
‫گفت‪ :‬نه نه من بچه مو دست اینا نمی دم‬
‫شیوان در حالی که لباسش از شیر سینه های جوشانش خیس بود‬
‫گفت‪ :‬نه نه من بچه مو دست اینا نمی دم‪ .‬ولی مقاومت برزان و‬
‫شیوان با آن اندام باشکوه شان درهم شکست‪ .‬ما زیر لب خطاب‬
‫به ماموران گوشت تلخ و عبوس می گفتیم‪ :‬دزدهای بی شرف‬
‫من گریه ی مردها را دیده ام‬
‫شب صدای الالالیی مادران بر فراز قسمت شرقی ابری ساخت‬
‫پریشان و سوگوار؛ مادران گهواره های تهی را تکان تکان می‬
‫دادند؛ به چهره ی مهتابی نوزادانی که نبودند با دقت و عشق نگاه‬
‫می کردند؛ ریز می شدند در نی نی چشم های نیم گشوده شان و‬
‫ال ال ال ال ال ال می گریستند‪ .‬ما از گریه مادر روشنایی می ساختیم‬
‫و صورت مان را در آن غرق می کردیم‪ .‬پدر آن سوی گهوار‬
‫نشسته بود و با مادر گهواره ی تهی را تکان تکان می داد‪ .‬شیوان‬
‫گهوارا را از حرکت بازداشت؛ سینه اش را بیرون آورد و برد‬
‫گذاشت به لب نوزادی که فرسنگ ها از گهواره اش دور بود‪.‬‬
‫برزان سینه ی شیوان را به دهان گرفت و در حالی که اشک‬
‫چشم های زیبایش را هشیار تر نشان می داد مک میزد‪ .‬شیوان‬
‫دست می برد الی گیسوان برزان و چشم هایش را بسته؛ رودخانه‬
‫ای که در سینه اش بی قرار و نارام بود را جاری ساخته بود‪ .‬برزان‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪52‬‬

‫معصومانه آرام آرام آرام به خواب می رفت؛ ال ال ال ال ال ال ال ال‬


‫ال ال لال ال ال ال ال ال ال‬
‫من گریه مردها را دیده ام‬
‫می دانستیم برادران مان را می برند «دارستان» و ژنرال با چشمان‬
‫قی کرده می گوید‪ :‬اینارو ببر اون قسمت؛ قسمتی که رویش‬
‫نوشته «معبرهارا باز می کنیم» اینارو ببر اون قسمت؛ قسمتی که‬
‫رویش نوشته «دریا را می شکافیم» اینارو ببر اون قسمت؛ قسمتی‬
‫که رویش نوشته «پرنده های آتشین بال» و و و و و و برادر ما را‬
‫شاید گذاشته باشند قسمت «دریا را می شکافیم» شاید هم گذاشته‬
‫باشند «با چنگ و دندان می جنگیم» ما نمی دانیم‪.‬‬
‫من گریه ی مردها را دیده ام‬
‫بازی مزخرف همیشگی مان همچنان ادامه داشت‪ .‬یکی از ما‬
‫گفت‪ :‬می تونیم این بازی مسخره رو همین جا تمومش کنیم‪.‬‬
‫یکی دیگر گفت‪ :‬ولی جنگ هنوز ادامه داره‪ .‬اگه جنگ تموم‬
‫بشه این بازی مسخره هم تموم میشه‬
‫اولی گفت‪ :‬بیاین قبل از جنگ تمومش کنیم‪ .‬از کجا معلوم؛ شاید‬
‫جنگ هم با بازی ما تموم شد؟‬
‫بعد دیگری دیوار بلند را نشان داد و گفت؛ یعنی فقط اشاره کرد‬
‫به دیوار بلند و طاقت فرسایی که تا دوردست ها ادامه داشت‪.‬‬
‫تصمیم گرفتیم در بازی تغییراتی بدهیم برای کسی که فردا کشته‬
‫می شود مراسم سوگواری برگزار کنیم‪ .‬دست ها باال رفت‪.‬‬
‫‪53‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫سیوا گفت‪ :‬زیر آوار میمونم سقف میاد رو سینه م؛ دهنم پر‬
‫خاک میشه من گریه می کنم ولی سقف خیلی نامرده خیلی‬
‫نامرده یه مادر جنده ست و از رو من کنار نمیره‪ .‬من صورتم‬
‫کبود میشه‪ .‬تا حاال پیش اومده بخواین فریاد بکشین و نتونین؟ تا‬
‫حاال پوستتون از فرط یه صدای خفه تو گلوتون پاره پاره شده؟‬
‫هیچ کدام از ما حرفی نزدیم‪ .‬من گفتم بیاین این بازی مسخره رو‬
‫تمومش کنیم تقریبا داشتم گریه می کردم‪.‬‬
‫ولی سیوا گفت‪ :‬من اون زیر می مونم‬
‫ما همه فشاری بر سینه های مان حس می کردیم؛ جوری که چند‬
‫تن از ما به سرفه افتادند‪.‬‬
‫سیوا گفت‪ :‬اون زیر خیلی تاریکه‪ .‬همه چی سنگینه ‪.‬حتا هوا‪ .‬اون‬
‫زیر هوام سنگینه‪ .‬دوست دارم مراسم من این شکلی باشه‪ :‬ابرا‬
‫رو هوا کنین؛ یه جای باز باشه؛ دوست دارم فریاد بکشین هوارو‬
‫بفرستین تو ریه هاتون؛ بعد فریادش کنین؛ جوری که مجبور‬
‫باشین گوشاتونو بگیرین‪ .‬می فهمین؟‬
‫همه فقط سرهای مان را تکان تکان دادیم‪ .‬فقط‬
‫عصرها بازی دوممان شروع می شد‪ .‬می رفتیم و روی دیوار‬
‫کاریکاتور دیکتاتورها را می کشیدیم‪ .‬شلوارهای مان را می‬
‫کشیدیم پایین و می شاشیدیم بهشان‪ .‬اما حاال شکل های دیگری‬
‫می کشیدیم‪ .‬کسی که قرار بود فردا کشته شود‪ .‬لحظه ی کشته‬
‫شدنش را می کشید‪ .‬سیوا سقف بلندی کشید که ناگهان از کمر‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪54‬‬

‫می شکست‪ .‬بعد نقطه ای سو سو زن کشید؛ که زیر آوار مانده‬


‫بود‪ .‬آن نقطه؛ رنگ های زردی را می پاشاند به در و دیوار‪ .‬بعد‬
‫آن رنگ ها هی اوج می گرفتند؛ هی اوج می گرفتند؛ از سقف‬
‫عبور می کردند؛ تا می رسیدند به سیبی که توی آسمان شناور‬
‫بود‪ .‬رنگ ها از سیب توو می رفتند سیوا سیب را نشان مان داد‬
‫و گفت‪ :‬این جا جای منه؛ خیلی سبکم خیلی؛ ساعت ها با گردن‬
‫های کج به سیبی نگاه می کردیم که خانه ی سیوا بود‪ .‬زیر لب‬
‫گفتیم‪ :‬خدای من چقدر زیبا‬
‫سیوا گفت‪ :‬فکر کنم امشبو راحت بتونم سرمو بذارم و بخوابم‪.‬‬
‫ما همچنان به رنگ زرد و سیبی که توی آسمان شناور بود نگاه‬
‫می کردیم‪ :‬وای خدای من چقدر زیبا‬
‫آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ‬
‫آآآآآآآآآآآآآ می دویدیم و ابرهای مان را هوا می کردیم‪.‬‬
‫پوست ملتهب مان می گریست؛ دست هامان؛ پاهای برهنه مان؛‬
‫دهان های خاکی و غبار آلودمان؛ خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا‬
‫اااااا‪ .‬ابرها می رفتند توی هم و مثل ما می گریستند اما اشک های‬
‫شان را در خود می ریختند‪ .‬می دویدیم و می گفتیم خدااااااااااا‬
‫ااااااااااااااااااااااااآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ‬
‫آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ‬
‫آآآآآآآآآ بعد از مدتی فقط دهان های گشوده ای بودیم و ناله‬
‫های کم رمقی از گلوی خشک و هیزم سان مان بر می خاست‪.‬‬
‫‪55‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫رنگ های گردنمان؛ عضالت صورت مان؛ متشنج و توفان زده‬


‫بودند‪ .‬کبود شده بودیم می خواستیم سقف را از سینه ی سیوا بر‬
‫داریم‪ .‬اما ما کودکان ضعیفی بودیم؛ زورمان را روی هم گذاشته‬
‫بودیم می خواستیم آن نقطه ی سوسوزن برود و به سیب برسد‬
‫خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا‬
‫با هق هق ویران کننده ام؛ با شانه های رقت بار و مواجم؛ با‬
‫زانوان سست و بی گرگم خودم را کشان کشان کشان کشاندم‬
‫تا پای دیوار بلند و طوالنی‪ .‬ذغالم را با گریه و لرزش رقت انگیز‬
‫انگشتهام روی تن دیوار دواندم‪ .‬اول فقط یک سری خطوط در هم‬
‫برهم و ویران بود؛ اما خطوط؛ کم کم جان گرفتند و به حرف‬
‫در آمدند‪ .‬من می گریستم و ذغال را بر تن دیوار می کشیدم و‬
‫می گریستم و می کشیدم و می گریستم و‪ ....‬سعی می کردم‬
‫موجی شالق کش و بی مهار نباشم؛ اما مگر می توانستم؟ خودم‬
‫را سپردم به خطوط؛ انگشت هایم را فقط حس می کردم که این‬
‫ور و آن ور کشیده می شوند‪ .‬گیسو بر شانه ریخته شد‪ .‬انحناها‬
‫بی تاب شدند‪ .‬سینه نارام شد‪ .‬کمرگاه؛ موج و دریا را سرگردان‬
‫کرد ‪ .‬راوار را ریختم بر سینه ی بی رحم و تلخ دیوار‪ .‬ساعتی‬
‫خیره خیره نگاهش کردم‪ .‬نسیمی که می وزید؛ انبوه موهای‬
‫آشفته اش را نمی توانست آشفته کند‪ .‬لخت شدم‪ .‬لخت مادرزاد‬
‫‪ .‬خودم را چسباندم به راوار‪ .‬سرم را روی شانه اش گذاشتم و با‬
‫هق هق ام گفتم‪ :‬من عشقبازی بلد نیستم من عشقبازی بلد نیستم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪56‬‬

‫وقتی خودم را از تن راوار کندم؛ قسمتی از راوار چسبیده بود به‬


‫پوستم‪ .‬در آن ساعت از روز مذهبیون؛ سیاستمداران و روزنامه‬
‫نگاران خواب بودند‪.‬‬
‫با تنی سیاه از راوار و ذغال؛ به خانه بر گشتم‪ .‬مادر دست از‬
‫گافاره اش شسته بود و به امواج نیرومند پدر پیوسته بود‪ .‬خط‬
‫های پدرم کم کم دوباره پیدایشان شده بود‪ .‬برق چشمهاش‬
‫و عادت تکان تکان دادن دستهاش که هوا را می شکافت‪ .‬حتا‬
‫بوی توتونش غلیظ تر شده بود‪ .‬داشت به مادر می گفت‪ :‬بله‬
‫با عصبانیت با عصبانیت و مادر می گفت‪ :‬ها با عصبانیت با‬
‫عصبانیت من و آمیس و تامان و آورین داشتیم می رفتیم بازی‬
‫مسخره مان را شروع کنیم‪ .‬هنوز نمی دانستیم امروز نوبت کدام‬
‫مان است؟ همیشه قبل از بازی ترسی موذی و نامرد در ما می‬
‫لولید‪ .‬سعی می کردیم از سر بازش کنیم؛ ولی او چسبناک تر‬
‫و سمج تر از این حرف ها بود‪ .‬در خیابان همچنان که داشتیم‬
‫گام می زدیم و سعی می کردیم ترس موذی و نامرد را از سر باز‬
‫کنیم‪ .‬با سربازان شکسته و ترس خورده روبرو شدیم‪ .‬آمبوالنس‬
‫ها یکسره آژیر می کشیدند و الینقطع می گفتند‪ :‬زخم زخم زخم‬
‫زخم زخم زخم زخم زخم‪ .‬بعد می ایستادند و مجروحان را خالی‬
‫می کردند‪ .‬بیمارستان دیگر جا نداشت‪ .‬زخمی ها را توی خیابان‬
‫مداوا می کردند‪ .‬سربازان ما بوی بدی می دادند‪ .‬پرستارها اول‬
‫ماسک پوشیدند تا این بوی گند را از خود دور کنند‪ .‬اما بعد از‬
‫‪57‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫دقایقی ماسک ها را از چهره بر گرفتند و با وسواسی پیامبرانه‬


‫به مداوای زخمی ها پرداختند‪ .‬زخمی ها ناله می کردند‪ .‬یکی‬
‫از مجروحان نزدیک به مرگ بود‪ .‬پرستار باالی سرش رفت و‬
‫گفت {‪ .}.....‬از من نخواهید بگویم چی گفت چون فقط نگاهش‬
‫کرد‪ .‬اما می توانی صفحات بسیاری سیاه کنی از گفتنی هایی که‬
‫پرستار گفت و سرباز سرباز ما جواب داد یکی از بی شمار حرف‬
‫ها این بود‪ :‬تو می میری و از زخم و اندوه دور می شی میری‬
‫میری میری میری میری و سرباز رفت رفت رفت رفت و از چشم‬
‫های نمناک پرستار و ما آوا شد‪.‬‬
‫_هی پرستار‬
‫پرستار آمد و زخم کاری پهلوی سرباز را دید‪ .‬حرفی نزد‪ .‬سرباز‬
‫گفت‪ :‬هی پرستار پرستار مردد بود‪ .‬سرباز گفت‪ :‬هی پرستار‬
‫پرستار زانوهاش سست شد‪ .‬نمی خواست آوا شدن یکی دیگر‬
‫را ببیند‪.‬‬
‫سرباز گفت‪ :‬هی پرستار‬
‫پرستار و سرباز به هم چشم دوختند‪ .‬من چه می دانم؟ شاید‬
‫لحظاتی‪ .‬شاید ساعت ها؛ یا سال ها یا قرن ها؛ اما ناگهان پرستار‬
‫لخت شد و توی خیابان زیر آسمانی که دیگر سرپناه امنی نبود با‬
‫سرباز عشق بازی کرد سرباز در آغوش پرستار آوا شد‪.‬‬
‫می نشینیم و زمان زیادی به گنجشک ها فکر می کنیم‪ .‬می گوییم‬
‫«گنجشک» و زخمی توی سینه مان بال بال بال می زند‪ .‬تامان‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪58‬‬

‫گفت‪ :‬گنجیشک خاطره ی دوریه؛ خیلی دوره خیلی دور؛‬


‫گفتم‪ :‬باید به خاطرش بیاریم؛ مجبوریم اگه گنجیشکا برگردن‪...‬‬
‫آورین گفت‪ :‬گنجیشکا بر نمیگردن‪ .‬اگه هم برگردن هیچ‬
‫کاری نمی تونن بکنن‬
‫و همان لحظه هواپیماها را نشان داد که یکی یکی از راه رسیدند‪.‬‬
‫حس کردم از زمین کنده شدم‪ .‬همه چیز کج می شد و راست می‬
‫شد؛ باال و پایین می شدم؛ بعد دیدم که تا گردن توی رودخانه ام‬
‫داخل کانال؛ مادرم مرا به دندان گرفته بود آورین دست راستش‬
‫بود و تامان دست چپش؛ مادر گفت‪ :‬به گنجیشکا فکر کنین‬
‫بیشتر به گنجیشکا فکر کنین‬
‫آب سرد بود و استخوان های ما ضعیف بود مثل شانه های مان‬
‫من عاشق زبان دشمنان مان شده ام‪ .‬انحناهای کلمات شان؛ پیچ‬
‫و تابی که در آن هاست مرا دیوانه می کند‪« .‬باوام» پدربزرگم‬
‫قبل از جنگ و پیش از قد کشیدن این شعله ی هار چند صباحی‬
‫در کشور دشمنان مان که تا دیروز دوست بوده اند بوده است‪.‬‬
‫انگشت های ضخیم و فرساینده اش روی کاغذ می دود و کلماتی‬
‫را به من می آموزد که تشنجی شبیه رقص در آن ها ریخته‪.‬‬
‫پدربزرگ می گوید‪ :‬درست مثل رقص؛ بعد انگار کلمه ای کهن‬
‫و مقدس یادش آمده باشد اشک در چشم های کم سویش می‬
‫درخشد و می گوید‪ :‬رقص رقص رقص و رو می کند به من و با‬
‫شتابی که به کلماتش می دهد می گوید‪ :‬ها رقص رقص رقص؛‬
‫‪59‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫بعد یک باره دشت های سبز بی حتا یک مین؛ پهن می شوند‪.‬‬


‫بهار بر می گردد گنجشک ها بر می گردند و مردم من دست‬
‫در دست هم حلقه می کنند؛ با رنگ های شاد در می آمیزند و پا‬
‫می کوبند بر خاک‪ .‬با تن هایی ماه؛ بی هیچ از زخم؛ نسیم خودش‬
‫را میان آن ها جا می دهد‪ .‬پیراهن ها بو می دهند به هم‪ .‬زن ها و‬
‫مردها خطوطی درهمند که یک قدم از هم دور می شوند و دوباره‬
‫بر می گردند به هم‪ .‬دست هاشان ممنوع نیست و تنهاشان چون‬
‫قرص نانی گرم به زندگی عطر خوشایندی می بخشد‪ .‬اما ناگهان‬
‫صدای غرش هواپیماها مرا از این رویا بیرون کشید‪ .‬زدم روی‬
‫شانه ی باوام؛ باوام باوام باوام‬
‫اما باوام نمی خواست رقص را ترک کند‬
‫باوام باوام باوام‬
‫اما باوم نمی خواست دستش را از دست نسیم بیرون بکشد و‬
‫لنگان لنگان بر شانه های حقیر من راه کانال را در پیش بگیرد‬
‫باوام باوام باوام‬
‫اما باوام ‪...‬‬
‫هواپیماها این بار یک مشت کاغذ پر دادند روی آسمان قسمت‬
‫غربی؛ برگ ها آرام آرام آرام مثل پر می نشستند بر روی و‬
‫موی ما‪ .‬کاغذی آمد؛ آمد؛ آمد و نشست بر شانه ی راستم‪ .‬مثل‬
‫پروانه ای سودایی؛ کاغذ را گرفتم ‪ .‬از زبان دشمن در آن خبری‬
‫نبود‪ .‬آن زبان متشنج؛ دیوانه و نارام‪ .‬به زبان کهن ما بود‪ .‬نوشته‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪60‬‬

‫شده بود‪ :‬با ما باشید‪ .‬با ما باشید‪ .‬شما جزیره ای مطرودید‪ .‬بیایید‬
‫پاره ی تن ما شوید‪ .‬بیایید بیایید در این متن به ما نهیب زده شده‬
‫بود‪ .‬لحنی مکار و فریبنده داشت‪ .‬ساعت ها سطرها را از نظر می‬
‫گذراندیم؛ مانند چشمه ای بود که در دست های ما منفجر شده‬
‫باشد‪ .‬ما روی و موی به این انفجار خوشایند داده بودیم و وقتی‬
‫می رسیدیم به پاره ی تن ما؛ می گریستیم و بیشتر در چشمه ی‬
‫حادث شده عاشق می شدیم‪.‬‬
‫بابا گفت ‪ :‬ببین! ببین! ای نجا چطور خیز برداشته‬
‫و یک کلمه از دشمن را نشانم داد‪ .‬من کلمه را از کاغذ بر‬
‫گرفتم و در دهان گذاشتم‪ .‬مزه یی دور و محو داشت‪ .‬چشمهایم‬
‫را بستم و در طیفی از رنگ های شاد و سودایی غرق شدم‪ .‬زخم‬
‫هایم را از یاد بردم‪ .‬سرنوشت تلخ برادرم را از یاد بردم‪ .‬دندان‬
‫های عصبانی مادرم را از یاد بردم‪ .‬اما دست های بزرگ و مهربان‬
‫بابا مرا بر گرداند‪ .‬چشم هایم را گشود و گفت‪ :‬نه نه نه نه‬
‫در یک مکاشفه من عاشق دختر دشمنم شدم‪ .‬نام او رقصان بود‪.‬‬
‫چند بار بر لبش آوردم‪ .‬رقصان؛ رقصان؛ رقصان؛ طنینی موزون و‬
‫همگام داشت‪ .‬در خیالم با او عشق می ورزیدم عاشق او بودم‪ .‬در‬
‫خیالم بهش می گفتم‪ :‬از موی سر تا ناخن پاهایت عاشقتم‪.‬‬
‫رقصان می خندید و در کمرش خلسه ای می ریخت دیوانه سان‪.‬‬
‫من عاشق دختر دشمنم شده بودم‪ .‬نام دختر دشمنم رقصان بود‪.‬‬
‫حاال دیگر رازی داشتم که هیچ کس نباید بو می برد‪ .‬از این گناه‬
‫‪61‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫لذت بخش می سوختم‪ .‬اما مردمانم را که می دیدم با زبان دشمن‬


‫چه معاشقه ای می کنند ترسم می ریخت؛ و هر لحظه می خواستم‬
‫ماجرا را بگویم‪ .‬اما نه! من گامی فراتر از همه برداشته بودم‪ .‬گامی‬
‫بلند تر؛ بسیار بلند تر‪ .‬من به آن سوی سیم ها گام نهاده بودم و‬
‫انگار من به «شما پاره ی پیکر ما هستید» آری گفته بودم‪.‬‬
‫آه رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان‬
‫گاهی دچار تردید می شوم و به خود نهیب می زنم که‪ :‬نه نه این‬
‫خیانت است‪.‬‬
‫اما وقتی رقصان را خیال می کنم همه چیزی رنگ می بازد‪.‬‬
‫خیانت؛ آب و خاک؛ در اوج خیالم می گویم آب و خاک من‬
‫رقصان است‪ .‬اما دوباره دچار تردید می شوم و برای چند روز‬
‫نمی توانم بر تردیدم غلبه کنم‪ :‬اگر این ترفند دشمن باشد چه؟‬
‫اگر این ترفند کثیفی باشد برای تسلیم شدن ما چه؟ اگر من عاشق‬
‫سراب شده باشم چه؟‬
‫بعد تب گریبانم را می گیرد‪ .‬در بستر می افتم و رقصان را می‬
‫بینم که حوله ی خیس را روی پیشانیم می گذارد و با نگاه بسیار‬
‫مهربانش تسکینم می دهد و قلبم را از یقینی شکننده می آکند‪.‬‬
‫روسا تبلیغات چی ها را روانه ی قسمت غربی کرده اند‪ .‬آن ها‬
‫در خیابان ها دوره افتاده اند و هشدار می دهند‪ .‬آن ها ما را به‬
‫نفی زبان دشمنان فرا می خوانند‪ .‬زبان دشمنان رواج عجیبی در‬
‫قسمت غربی یافته‪ .‬تبلیغات چی ها می گویند‪ :‬زبان مان را تباه‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪62‬‬

‫نسازید؛ زبان مادری مان تا نیمه فلج شده است‪ .‬از ترفند کثیف‬
‫دشمن حذر کنید‪.‬‬
‫اما ما دل داده ایم به قوس ها؛ انحناها و آهنگ سحر انگیز‬
‫کلمات دشمن‪ .‬از کلمات دشمن در سرهای مان غوغاییست‪.‬‬
‫همه ی ما ساکت بودیم‪ .‬قدری در چشم های هم خیره خیره‬
‫شدیم‪ .‬ولی کسی نگفت که فردا می میرد‪ .‬ما می دانستیم قرار‬
‫است کی بمیرد‪ .‬ولی او هیچ نگفت‪ .‬ما نومیدانه سعی کردیم شعله‬
‫ی خرد امید او را در هم نشکنیم و چیزی نگفتیم‪ .‬هر چند به‬
‫شکلی آشکار دودی غلیظ از انفجاری مهیب می دیدیم که تا اوج‬
‫قد می کشد‪ .‬ساعاتی کسی جراتش را ندارد به کوچه ی هشتم‬
‫نزدیک شود‪ .‬وقتی شعله های هار ناتوان شدند؛ کم کم مردم من‬
‫به کوچه نزدیک می شوند و شعله ها را با خاک و قطرات اشک‬
‫خاموش می کنند‪ .‬ولی دنبال چه بگردیم؟ هیچ بر جای نمانده‪.‬‬
‫بلند می شوم و می گویم‪ :‬خب فردا کسی کشته نمیشه بریم سمت‬
‫دیوار‪ .‬همه با داد و هوار بلند می شوند و می دویم سمت دیوار آآ‬
‫آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ‬
‫خم می شوم و الله ی گوش های رقصان را می بویم‪ .‬سینه های بی‬
‫شکیبی دارد‪ .‬لبخندی بر لب هاش می سوزد‪ .‬من در عطری گیج‬
‫و غریبه غوطه ورم‪ .‬دست هایم را هنوز این جا نمی دانم‪ .‬موجی‬
‫بی طاقت و جسورم‪ .‬تنها موجی بی طاقت و جسورم‪ .‬وقتی پا در‬
‫رقصان می گذارم دیوانگی بی مهارم را همراه می آورم‪ .‬هنوز بر‬
‫‪63‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫تردیدم غالب نشده ام‪.‬‬


‫روی دیوار کماکان طرح های مان را می ریزیم‪ .‬گاهی به شیطنت‬
‫در خطابه های پرشور مذهبیون؛ در تیتر درشت و جنجالی روزنامه‬
‫نگاران؛ در خواب خراب سیاسیون دست می بریم؛ از آن ها‬
‫کاریکاتور می سازیم و به ریش دنیا و بمب های مادر سگ می‬
‫خندیم‪ .‬کسی امروز نقشه ی قتل اش را نکشید‪».‬هامان» مرگ‬
‫را به آنجایش هم نگرفته‪ .‬او بسیار شجاع است‪ .‬او حتا از مرگ‬
‫اش حرفی نزد‪ .‬یعنی‪ :‬نه نه ارزشش را ندارد‪ .‬مرگ؟ هومممم نه‬
‫ارزشش را ندارد‪ .‬وقت تلف کردن است‪ .‬نقاشی مان را بکشیم‪.‬‬
‫او دریاچه ی با شکوهی می کشد که من هیچ گاه چشمم به آن‬
‫نیفتاده می پرسیم‪ :‬این رودخانه کجاست؟‬
‫هامان می گوید‪ :‬خودمم‬
‫و لبخندی پیروزمندانه آرام آرام آرام می آید می نشیند روی لب‬
‫هاش و هزار برابر زیباترش می کند‪ .‬اشک در چشمانم حلقه می‬
‫بندد‪ .‬نمی خواهم هامان کشته شود‪ .‬به رقصان هم این را می گویم‪.‬‬
‫رقصان غمگین است و می گوید‪ :‬نه نباید‪.‬‬
‫شب ها همچنان صدای الوه الوه الوه های بی حاصل از خانه ها‬
‫بلند است‪ .‬زنان با سینه های خیس از شیر که جامه هاشان را لک‬
‫انداخته؛ دهان های کوچک و تاریک شان را باز می کنند و می‬
‫خوانند‪ :‬الوه الوه الوه ای روله ی شرینم‪ .‬و چند قدم نرفته به‬
‫گریه می افتند‪ .‬گافاره ها از حرکت باز می مانند‪ .‬مادران سرشان‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪64‬‬

‫بر سینه شان خم می شود و شیر متهورانه و بی مالحظه از سینه‬


‫شان شتک می زند به در و دیوار؛ بعد دوباره الوه الوه شان را‬
‫از سر می گیرند‪ .‬من این ساعت در آغوش رقصانم؛ رقصان از‬
‫پوستم کنده نمی شود و خوشحالم که زخم هم از من جدایش‬
‫نمی کند‪ .‬رقصان هنوز در من قوام نیامده اما بوی مطبوعی دارد‪.‬‬
‫پناهگاهیست که می توانی به آن بخزی و جنگ را فراموش کنی‪.‬‬
‫صبح که از خواب بیدار شدیم با منظره ای غریب و تازه‬
‫روبرو شدیم‪ .‬در خیابان هامان آدم هایی ژنده پوش و سوگوار در‬
‫حرکت بودند که مانند کوران راه می رفتند و مقصدشان را نمی‬
‫دانستند‪ .‬کورمال کورمال دنبال کف دستی سایه می گشتند تا در‬
‫آن بخزند و بر سرنوشت تاریکشان گریه کنند‪ .‬مردم من ابتدا از‬
‫پنجره های نومید و کوچک شان این منظره را تماشا می کردند‪.‬‬
‫سپس از خانه های شان بیرون آمدند و از نزدیک تر شاهد رنج و‬
‫حرمان این مردمان بی نوا و دردمند شدند‪ .‬آنان به زبان دشمنان‬
‫مان تکلم می کردند‪ .‬با زبان آنان می گریستند‪ .‬با زبان آنان طلب‬
‫رحمت می کردند‪ .‬با زبان مواج و سحرانگیزشان ما را عاشق‬
‫خویش ساختند‪.‬‬
‫من و ییشا و سیبین و تابان نزدیک می شدیم به این مردم سوگوار‪.‬‬
‫دست می کشیدیم بر سر و موی آنان‪ .‬سعی می کردیم دشمنان‬
‫مان را از نزدیک بشناسیم و لمس کنیم‪ .‬وقتی دشمنان مان را‬
‫لمس می کردیم؛ چشم های شان از اشک آکنده می شد و ما را‬
‫‪65‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫سپاس می گفتند‪ .‬ما ناخواسته آنان را نوازش می کردیم و از لمس‬


‫دشمنان مان غرق حیرت و سرگردانی و لذت می شدیم‪ .‬گیسوی‬
‫زن دشمنم را نوازش کردم‪ .‬موهاش شب خالص بود‪ .‬با چهره ای‬
‫مهتابی و رنگ پریده‪ .‬چشم هایش را بسته بود‪ .‬انگار که داشتم‬
‫بر زخم عمیقی که از همه پنهان ساخته بود مرهم می گذاشتم‪.‬‬
‫آهسته گفت‪ :‬سینابی تابیشتا هاویرم‪ .‬دوست داشتم معنایش این‬
‫باشد‪ :‬مردم باش مردم باش‬
‫اما من برای این منظور سال های زیادی پیش رو داشتم که باید‬
‫آن ها را به سرعت باد و برق پشت سر می گذاشتم‪ .‬با خودم‬
‫گفتم‪ :‬خردسالی چیز گندیه‬
‫زن لبخند زد و دوباره گفت سینابی تابیشتا هاویرم سرم را به‬
‫عالمت تایید تکان تکان دادم‪.‬‬
‫زن رو به من کرد و با لهجه ای غلیظ و سودایی گفت‪ :‬ما از همیم‬
‫از هم‪ .‬و اشاره کرد به پوست مهتابیش و اشاره کرد به پوست‬
‫مس فام من‪ .‬دست گذاشت روی سینه ام گوش چسباند به طرف‬
‫چپ من و دوباره گفت‪ :‬از همیم از هم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬از یک پوست و اشاره کرد به پوستش‪.‬‬
‫_ ازیک استخوان‬
‫و استخوان ساعدش را نشان داد من گفتم‪ :‬از همیم از هم‪ .‬با همان‬
‫لهجه ی زیبا و غلیظ و سودایی‪ .‬خنده تمام چهره ی زن را در‬
‫برگرفت‪ .‬مثل آفتاب که صلوه ظهر یک تن سایه نمی گذارد‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪66‬‬

‫خندیدم مثل آفتاب صلوه ظهر‬


‫به زن گفتم‪ :‬رقصان رقصان‬
‫زن زمزمه کرد‪ :‬رقصان رقصان‬
‫انگار با تکرار این نام؛ خطوط درهم برهم ذهنش رمق می گرفتند‬
‫و تمام توانشان را به کار می برند تا هندسه ای بسازند با چشمانی‬
‫سیاه؛ اندامی موزون و گیسوانی ریخته بر شانه ها و انحناها و‬
‫قوس ها‪ .‬زن دوباره گفت‪ :‬رقصان رقصان‬
‫و خطوط بنیروتر و بسامان تر می شدند زن دوباره گفت‪ :‬رقصان‬
‫رقصان‬
‫گفتم‪ :‬رقصان رقصان‬
‫چشم هایم به اشک نشسته بود‪.‬‬
‫مردم من دشمنان مان را به خانه های شان آوردند‪ .‬آنان را از زخم‬
‫و مصیبت شستند‪ .‬به آنان غذا دادند و حتا نام شان را هم پرسیدند‪.‬‬
‫دشمنان مان ما را بسیار سپاس گفتند و سعی می کردند چشم شان‬
‫به زخم های ما نیفتد‪ .‬نگاهشان را می دزدیدند‪ .‬ما هم بر زخم های‬
‫مان پارچه های سفیدی انداختیم تا میهمانان مان شرمنده نباشند‪.‬‬
‫روی دیوار؛ تصویر میهمانان مندرس و وحشت خورده مان را‬
‫کشیدیم‪ .‬من در این نقاشی طوالنی دنبال رقصان می گشتم‪ .‬خط‬
‫به خط و قوس به قوس و انحنا به انحنا؛ نقاشی ها را کاویدم و‬
‫امیدوار بودم که رقصان را بیایم‪ .‬اما از رقصان بر دیوار کسل‬
‫و خسته چیزی پیدا نکردم‪ .‬روز بعد هم با امیدی نوپا و خستگی‬
‫‪67‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫ناپذیر به دیوار نگاه کردم؛ دنبال نشانه ای از رقصان‪ .‬اما باز هم‬
‫دریغ از یک خط یا انحنا‪ .‬با یقینی شکننده به خانه بر گشتم‪ .‬روز‬
‫بعد دوباره خودم را به دیوار رساندم‪ .‬وقتی آن طرح گیج خورده‬
‫و مضطرب را دیدم قرار از دست دادم و در یک غرق شدگی‬
‫ناگهانی خودم را به دست امواج بلند سودا سپردم‪ .‬وقتی به خودم‬
‫آمدم شب شده بود و من با چشمانی نمناک داشتم خیره خیره؛‬
‫رقصان گیج خورده و مضطرب را بر دیوار نگاه می کردم‪.‬‬
‫سعی کردم بفهمم این نقاشی را چه کسی بر تن دیوار حک کرده؟‬
‫خطوط خام؛ و اندکی اغراق آمیز بودند‪ .‬خطوط در کمرگاه تبدیل‬
‫به رودخانه ای عصبی و مهار ناپذیر می شدند و وقتی به ران ها‬
‫ختم می شدند قرار از کف می دادند و از ادامه سرباز می زدند‪ .‬اما‬
‫با اصرار و شاید اجباری شالق کش؛ مجبور بودند کارشان را تا‬
‫آخر به پایان برسانند‪ .‬خطوط در آخرین سفرشان خرد و خراب‬
‫و خسته بودند و می خواستند دوباره برگردند و در کمرگاه برای‬
‫همیشه بمیرند‪ .‬فهمیدم این خطوط عاصی و تند مزاج از کیست‬
‫برای همین راه خیابان چهاردهم را در پیش گرفتم‪.‬‬
‫ییتاک را چسباندم به سینه ی دیوار و در حالی که قصد داشتم با‬
‫دندان های وحشی ام گلویش را پاره پاره کنم گفتم‪ :‬حق نداشتی‬
‫رقصانو لخت بکشی حروم زاده‪.‬‬
‫گفت‪ :‬وقتی تن می شست دیدمش تو که میدانی من قلمم را نمی‬
‫توانم مهار کنم از خون من دست بکش‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪68‬‬

‫رهایش کردم و گفتم‪ :‬کجاست؟‬


‫گفت‪ :‬نمی دونم من فقط یه رهگذر بودم‪ .‬توی خیابان دوازدهم‬
‫دیدمش‪ .‬بعد کسی آن ها را با خودش برد‬
‫_ کی؟‬
‫_ نمیدونم‬
‫فردایش زدم به کوچه ها و خیابان ها‪ .‬دست در جیب دقیق می‬
‫شدم در تک تک صورت ها گاهی صورتی را از دست می دادم‪.‬‬
‫سراسیمه بر می گشتم صورت را نگه می داشتم و خیره می شدم‬
‫در خطوط چهره اش اما نه؛ این هم نبود و دوباره از نو شروع می‬
‫کردم حاال دشمنان مان رنگ و بوی ما را گرفته بودند‪ .‬به سختی‬
‫چهره شان را از چهره های کهن مان تمییز می دادم‪ .‬آن ها جزیی‬
‫از ما شده بودند‪ .‬پاره ای از پیکرمان‪ .‬من در دریای آدم ها راه‬
‫باز می کردم و تک تک این امواج خموده؛ بلند پرواز؛ نومید؛‬
‫پاکشان؛ گه؛ این زندگی را بگیرد را از نظر می گذراندم؛ به دنبال‬
‫تک موجی آبی و رها که می تواند بر خون من بشورد و پاک از‬
‫دستم ببرد‪ .‬اما آن موج رخ نمی نمود و من همچنان پیاده روها و‬
‫خیابان ها را زیر پا می گذاشتم‪ .‬هواپیماها ناگهان آمدند و تمام‬
‫بمب های شان را ریختند بر قسمت غربی و سبک بار و رها به‬
‫آشیانه های شان برگشتند‪ .‬مردم من و دشمنان مان یکسان به هوا‬
‫بر می خاستند‪ .‬سپس راه خانه شان را گم می کردند و هیچ گاه‬
‫به خانه های شان بر نمی گشتند‪ .‬چشم انتظارهای شان چشمهای‬
‫‪69‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫شان کبود می شد؛ موهاشان سپید؛ استخوان های شان خاک؛ اما‬
‫هیچ گاه خبری از آن ها نمی شد‪ .‬با ترکش ها و زخم هام به‬
‫خانه باز گشتم‪.‬‬
‫با زخم های کمیابم در دریاچه ی نمک غرق شده بودم‪ .‬و ساحلی‬
‫نمی یافتم‪ .‬مادرم از دریای نمک بیرونم کشید‪ .‬زخم هام را بوسید‬
‫و مرا در عطر گلی غریب و دوردست پیچید مادرم گفت‪ :‬این‬
‫عطر می تواند در پوستت تا زمانی کار رقصان را بکند‪ .‬عطر در‬
‫من رقصان بود‪ .‬اما برای مدتی کوتاه‪ .‬من در خلسه ی دیر یاب و‬
‫گم غرق شدم‪ .‬حس می کردم دارم از دست می روم و هیچ گاه‬
‫بر رقصان نخواهم پیچید اما عطری با لحنی مجاب کننده و فتنه‬
‫جو زن وار در گوش من گفت‪ :‬من رقصان ام‬
‫من تنها توانستم بگویم‪ :‬آه بله‬
‫تبلیغات چی ها دوباره در خیابان ها و کوچه ها دوره افتادند و‬
‫از ما خواستند از پذیرفتن پاره های پیکر دشمنان مان تن بزنیم‪.‬‬
‫تبلیغاتچی ها می گفتند‪ :‬این جسدهای متعفن را قی کنید‪ .‬آن‬
‫ها خون ما را مسموم می سازند‪ .‬تبلیغات چی ها تا می توانستد‬
‫اخم به ابرو می آوردند‪ .‬هنگامی که کلمه ی دشمن را تلفظ می‬
‫کردند سعی می کردند با طیفی از رنگ های لجنی و زردهای‬
‫یاوه بپوشانندشان‪ .‬ما خم به ابرو نمی آوردیم و گوش می سپردیم‬
‫به آواهایی که در سرمان بود‪.‬‬
‫تعدادی از جوانان مان روی آوردند به نوشتن متن هایی که‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪70‬‬

‫از زبانی جسور و بی باک سود می جست‪ .‬آن ها از کشور‬


‫دشمن چیزهایی می گفتند که تنها در خواب و خیال متصور‬
‫بود میهمانان ما هم بر طبل این سودا می کوفتند و رنگ های‬
‫آتشین و سحرانگیزشان را در آن می دمیدند‪ .‬جوانان ما آرمان‬
‫شان؛ کشور دشمن شده بود و میهمانان ما می گفتند‪ :‬آری اشک‬
‫در چشم های رنجورشان دریا می شد و می غلطید بر گونه های‬
‫زیبا و شفاف شان‪ .‬آن ها می گفتند‪ :‬ما نمی خواستیم اما دست‬
‫تقدیر‪ ...‬و هر چه می گفتیم‪ :‬دست تقدیر؟ آن ها می پیچیدند به‬
‫زبان شاعرانه و سحر انگیزشان و ما را با دنیای غریب و پر رمز‬
‫و راز تنها می گذاشتند‪ .‬کشور دشمن؛ آه خدای من چقدر زیبا‬
‫می تواند باشد‪.‬‬
‫جوانان از کوه «که ور» باال می رفتند‪ .‬به باالی که ور که‬
‫می رسیدند به دوردست ها خیره می شدند‪ .‬به دوردستی که‬
‫کشور دشمن نقطه ای در آن بود‪ .‬چشم های شان را می بستند و‬
‫در خیابان های آن جا در شب های چراغانیش غرق می شدند‪.‬‬
‫تعدادی از آن ها از این رویا بیرون نمی آمدند و آنقدر در این‬
‫رویا می ماندند تا تکه سنگی از کوه می شدند و برای همیشه در‬
‫این رویای کشنده غرق می شدند‪ .‬عصرها ما از پنجره های بغض‬
‫آلودمان این جوانان را می دیدیم که رویاهای شان را بر دوش‬
‫گرفته اند و از که ور باال می روند‪ .‬شب هنگام خرد و خراب و‬
‫غمین از کوه پایین می لغزیدند و شهر را با رویاهای شان که از‬
‫‪71‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫دوردست می آوردند بی تاب می کردند‪.‬‬


‫تبلیغات چی ها که یک مشت آمپلی فایر زنده بودند دوباره‬
‫خیابان ها و کوچه ها را قرق کردند و گفتند‪ :‬از این رویای‬
‫بیهوده دست بکشید بیایید و خون خود را منزه کنید‪ .‬از رویاهای‬
‫مسموم کننده ی دشمنان تان حذر کنید‪ .‬آنسوتر سرابی بیش‬
‫نیست‪ .‬بیایید و خون تان را پاک کنید‪ .‬اما جوانان ما با خون رویا‬
‫بافشان همچنان به دوردست ها خیره می ماندند‪ .‬سربازان دوباره‬
‫قسمت غربی را اشغال کردند و جوانان را وادار می کردند خون‬
‫شان را منزه کنند‪ .‬اما جوانان ما سر فرود نمی آوردند‪ .‬پس آن ها‬
‫را به سینه ی تلخ دیوار چسباندند و آتشش!‬
‫خون جوانان بر دیوار نقش تازه ای زد‪ .‬دیوار ما دیوار ندبه نیز شد‪.‬‬
‫برپای جوانان ما زنجیرهای گران بستند‪ .‬آن ها دیگر نمی توانستند‬
‫از که ور باال بروند و خیال شان را پرواز دهند‪ .‬در زنجیرهای‬
‫بویناک و مسلول شان غمگنانه می گریستند‪ .‬دق می کردند و‬
‫می مردند‪ .‬نعش جوانان در زنجیر کوچه ها را بند آورده بود‪.‬‬
‫آن هایی که می توانستند پرنده ی خیال شان را رام کنند اندک‬
‫بودند‪ .‬ولی عاقبت آن ها نیز تن به پوسیدن و تباه شدن می دادند‪.‬‬
‫ما طاقت دیدن این جنایت را نداشتیم‪ .‬پرنده های ما دسته دسته‬
‫از آسمان کم می شدند و سر بر بالین سرد خاک می گذاشتند‪ .‬ما‬
‫مردم نگون بختی هستیم؟‬
‫با خش خش زنجیرهای مان این جا و آن جا می رفتیم‪ .‬رویای‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪72‬‬

‫من شاید تنها رویایی بود که نیاز به که ور نداشت و زنجیر‬


‫نمی توانست از نفس بیندازدش‪ .‬به هر جایی که خیره می شدم‬
‫می توانستم رقصان را خیال کنم و نیازی نبود به کشور دشمن‬
‫چشم بدوزم‪ .‬زنجیرها تنها هنگامی مزاحم بودند که هواپیماها می‬
‫آمدند‪ .‬کسی دیگر به کانال نمی رسید و کشتگان ما هزار هزار‬
‫می شدند‪.‬‬
‫شب ها می نشستیم و دانه دانه زنجیرهای مان را می شمردیم و‬
‫امیدوار بودیم بار دیگر که دانه های زنجیرهای مان را می شماریم‬
‫تعدادی از حلقه هایش گم شده باشد‪ .‬کم شده باشد‪ .‬یا هرچی‪ .‬فقط‬
‫کم شده باشد و شب بعد دوباره با امیدی سوسو زن و مردد دانه‬
‫های زنجیرهای مان را می شمردیم و دوباره می شمردیم و دوباره‬
‫می شمردیم می گریستیم و می شمردیم‪ .‬های های می گریستیم و‬
‫می شمردیم‪ .‬اما گریه هیچ زنجیری را نگشوده‪ .‬نومیدانه به تاریخ‬
‫پناه آوردیم شاید سطری بیابیم که در آن گریه توانسته باشد‬
‫زنجیری را نابود کرده باشد‪ .‬شاید پیدا کردیم شاید‪.‬‬
‫یکی از قشنگترین نام های دنیا بی شک «مهربان» است مهربان‬
‫نام خاله ی منست خاله ام دیشب از قسمت شرقی کنده بود‬
‫خودش را رسانده بود قسمت غربی و به خانه ی ما آمده بود‪.‬‬
‫خاله قسمتی از شب را به خود پیچیده بود و قاچاقی آمده بود تا‬
‫خواهرش و شوهر و بچه هایش را ببیند‪ .‬خاله ما را در آغوش‬
‫گرفت و محکم به سینه اش چسباند و گفت‪ :‬لعنت به دیوار لعنت‬
‫‪73‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫به این دیوار‪ .‬و با خواهرش آمیخت و دو رود دریایی دیوانه و‬


‫رویایی ساختند‪ .‬پدرم بر کرانه ایستاده بود و مثل ما غرق در‬
‫امواج نیرومند رویا بود‪ .‬بعد دو رود از هم جدا شدند و کنار‬
‫هم نشستند‪ .‬من رو به خاله ام این شکلی نشستم و محو چهره ی‬
‫مهربان خاله ام شدم مادر سعی می کرد چشم خاله به زخم هامان‬
‫نیفتد و هرگاه خاله می آمد زخم ما را ببیند مادر مسیر این‬
‫رودخانه را عوض می کرد‪ :‬اونجام هواپیماها؟ و خاله می گفت‪:‬‬
‫آه بله اونجام بله‪ .‬مادر گفت‪ :‬ولی اونجا کمتر نه؟ خاله گفت‪ :‬نه‬
‫اونجام همین شکلیه‪ .‬همه قدری ساکت شدیم‪.‬‬
‫_ کاش الاقل اونجا کمتر بود‬
‫دست های مهربان خاله نشست بر دستهای اندوهگین مادر‪ :‬همه‬
‫مون رنج می بریم‬
‫بعد خاله ما را نشاند روی پایش و دست کشید به موهام‪ .‬خاله‬
‫خوشگل طایفه ی ماست وقتی آدم را نگاه می کند رنگ هایت‬
‫را دیوانه می کند‪ .‬وقتی خاله مرا بوسید دهانم مزه ی خوبی‬
‫گرفت نمی دانم چی؟ شاید بزرگ که شدم فهمیدم‪ .‬مادر همیشه‬
‫می گوید شوهر خاله خوشبخت ترین مرد دنیاست و با غرور‬
‫خواهرش را نگاه می کند مهربان دوست داشتنی را نگاه می کند‬
‫و می داند دقایق دیگری این رود به قسمت شرقی خواهد رفت و‬
‫این دریا دوباره ناتمام خواهد ماند‪ .‬یک لحظه به این فکر افتادم‬
‫کاش زنی مثل خاله داشتم‪ .‬بعد انگار که گناهی مرتکب شده باشم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪74‬‬

‫لبم را گزیدم‪ .‬این روزها زیاد مرتکب گناه می شوم‪ .‬لبم دارد آش‬
‫و الش می شود‪.‬‬
‫کار و بار قاچاقچیان انسان حسابی سکه شده است؛ از قسمت‬
‫شرقی آدم می برند قسمت غربی و از قسمت غربی به قسمت‬
‫شرقی‪ .‬می خواهم در آینده قاچاقچی شوم چون هیچ دیواری‬
‫جلودارشان نیست‪ .‬به هرجا که بخواهند می روند‪ .‬حتا می توانند‬
‫بروند کشور دشمن و آب از آب تکان نخورد‪ .‬قاچاقچی می شوم‬
‫و هر وقت دلم بخواهد می روم خاله ام را می بینم و هروقت‬
‫بخواهم می روم کشور دشمن رقصان را بغل می کنم و بهش می‬
‫گویم می خواهی قاچاقچی شوی؟ او مثل گنجشکی به هیجان می‬
‫آید لبهام را می بوسد و می گوید‪ :‬آه بله بله قاچاقچی می شویم تا‬
‫هیچ وقت هیچ زنجیری پای مان را نبوسد‪ .‬از بوسه ی زنجیرها بدم‬
‫می آید‪ .‬جای بوسه هاشان زخم می شود و هی عمیق تر و عمیق‬
‫تر می شود بو می گیرد و‪ ...‬در آینده حتما قاچاقچی می شوم‪.‬‬
‫مردم نشان می دهند از تب رفتن به کشور دشمن بیرون آمده‬
‫اند و این باعث می شود کم کم زنجیرها به تاریکی بخزند و گم‬
‫و گور شوند‪ .‬می دانیم در تاریکی ها کمین کرده اند و منتظرند‬
‫که دوباره به ما حمله ببرند و ما را در خود غرق سازند‪ .‬مردم من‬
‫می فهمند گاهی جور دیگر عاشق بودن می تواند خطر کمتری‬
‫داشته باشد‪ .‬اولین روزها فکر می کردیم هنوز بر پاهای مان‬
‫زنجیر است‪ .‬کند کند راه می رفتیم و غافل بودیم که مثل پر در‬
‫‪75‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫کف باد می توانیم این سو و آن سو برویم‪ .‬اما روزهای بعد با‬


‫خوشحالی به پاهای لخت از زنجیرمان نگاه می کردیم و به یاد‬
‫می آوردیم روزگاری پر بوده ایم و االن دوباره می توانیم همان‬
‫سبکی حیرت آور باشیم‪.‬‬
‫یعنی رقصان بود؟ یعنی این سایه ای که االن از کنار من گذشت‬
‫رقصان بود؟ اگر او بود چرا مرا ندید؟ اگر‪ ...‬می دوم دنبالش‪.‬‬
‫اما او در خم کوچه ای از یاد رفته است‪ .‬این سو و آنسو می روم‬
‫ولی کو کجاست ؟ باز هم آن شکاف عمیق مرا در وهم و حیرت‬
‫فرو برده است‪.‬‬
‫به باوام می گویم‪ :‬چرا شرقی ها به ما ظلم میکنند؟ باوام دست‬
‫های مرا در دست های بزرگ و گرم و چروک خورده اش می‬
‫گیرد و می گوید ‪ :‬تموم میشه تموم میشه‬
‫میگویم‪ :‬چرا؟‬
‫باوام انگار که دست هایش را سایه بان چشم هایش کرده باشد‬
‫و به گذشته ای پر از دود و گرد و غبار نگاه کند زیر لب می‬
‫گوید‪ :‬شاید برای اینکه ما هم روزگاری‪ ...‬و ادامه نمی دهد‪ .‬قیافه‬
‫شرمگین باوام از اشک در هم می شکند‪.‬‬
‫موج دوم شکم های تعهدی در راهست؛ مادران هنوز جامه هاشان‬
‫از شیر دیوانه ی سینه هاشان خشک نشده باید به عزای دومین‬
‫شکم تعهدی شان بنشینند‪ .‬امروز جنازه ی زن های بسیاری را به‬
‫خاک مجروح و کفر آلودمان سپردند‪ .‬آن ها نمی خواستند شکم‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪76‬‬

‫دیگر بزایند که خوراک جبهه ها شود‪ .‬اما مادرم تاب آورد؛‬


‫مادران خدا خدا خدا خدا خدا می کردند تا شکم دیگرشان دختر‬
‫باشد‪ .‬شاید به این شکل آن ها را از پاره های زیبای تنشان جدا‬
‫نکنند‪ .‬صبح بود که جیغ ها با هم مثل موجی نیرومند از دریای‬
‫غربی برخاست و دعایش را به خدا رساند‪ .‬بیشتر شکم ها دختر‬
‫بودند‪ .‬این حادثه مثل ابر رحمت ما را به بهشت عدن وارد ساخت‪.‬‬
‫اما شادی ما دیری نپایید‪ .‬کامیون های حمل نوزادان از راه رسید‬
‫و دختر و پسر را یکسان بار کامیون ها کردند و بردند گفتند‪:‬‬
‫جبهه ها فقط در دست مردان نیست زنان هم باید باشند‪ .‬ما حتا‬
‫نرسیدم برای خواهرمان نام بگذاریم‪ .‬خواهرمان را همین طور که‬
‫دور می شد می نگریستیم و زیر لب می گفتیم‪ :‬عسرین عسرین‬
‫عسرین عسرین‬
‫تعداد مادرانی که با کارد پهلوی خود را شکافتند سر به فلک می‬
‫زد‪ .‬تا عصر تا کمر در خون بودیم‪ .‬زمین دهان های متعددش‬
‫را باز کرده بود و مدام گوشت می خواست و ما هم مادران را‬
‫چونان لقمه هایی لذیذ در دهانش می گذاشتیم‪ .‬مادران مرده لقمه‬
‫لقمه لقمه لقمه در اندرون دهشتناک خاک مدفون می شدند‪.‬‬
‫رفتم پای دیوار طوالنی و پنجه ی خونالودم را چسباندم روی آن‪.‬‬
‫بر بازوی نقاشی رقصان؛ که باد و باران به همش زده بود و هندسه‬
‫ای عجیب ساخته بود‪ .‬چقدر باران دلم می خواست‪ .‬چقدر باران‬
‫باران‪ .‬چقدر دلم میخواهد باران باران باران باران باران‬
‫‪77‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫گفتم‪ :‬فکر نکنم‬


‫گفت‪ :‬می تونی امتحان کنی‬
‫لختش کردم پوستی تیره داشت‬
‫_ بوی خوبی می دی ولی نه اون نیستی‬
‫_ چشمام همونه که گفتی حتا این انحنا ها این کشیدگی ها و‬
‫انگشتش کشیده شد روی ران و آمد به باسنش از آن گذشت و‬
‫به کمرگاهش رسید‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬مث مینیاتورهایی؛ همونا که زیر یه درخت ظریفند یه‬
‫آهوام میاد سر میذاره جلو پاشون یه پیریه هم یه جام شراب‬
‫میگیره طرفشون؛ اونام عشوه میان با اون کمر باریک و اون دهن‬
‫تنگشون‪ .‬فقط یه فرق داری‬
‫_ چی؟‬
‫_جای آهو و اون نهر و اون درخت الغره هواپیماها هستند و‬
‫بمبایی که میان پایین و مثل قطرات بارون میشینن رو شونه های‬
‫ما‪ .‬شونه هامونو ویرون می کنن‪ .‬اون پیرمرده هم من ام‬
‫خندید و گفت‪ :‬همینش جای اون چیزا رو پر می کنه بعد‬
‫آغوشش را باز کرد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬خیانت به اون نیست‬
‫گفت‪ :‬نه نه ( خیلی مطمئن گفت‪ :‬نه نه )‬
‫گفتم‪ :‬من یه نوجون عاشق و دیونه م فریب که نمی خورم؟‬
‫_ از کی؟‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪78‬‬

‫_ از تو‪ .‬از تنت‬


‫_ فکر می کنی دارم فریبت می دم؟‬
‫_ نمی دونم‬
‫شانه هایم را در دست گرفت و گفت‪ :‬هیچ وقت این کارو نمی‬
‫کنم و با من آمیخت‬
‫حس می کردم کثیف شدم‪ .‬حس می کردم دریا هم نمی تواند‬
‫مرا بشوید حتا با آن موج های بلند همتش‪ .‬مدام به خودم می‬
‫گفتم‪ :‬خودتو فروختی بدبخت خودتو فروختی و از چیزم بدم‬
‫می آمد‪.‬‬
‫سعی می کردم عطر گل سرخ مغلوبم نکند‪ .‬اما او انگار نقطه ضعفم‬
‫را پیدا کرده بود‪ .‬من سرم را پایین می انداختم ؛چشمهایم را می‬
‫بستم؛ نفس نمی کشیدم؛ تا چیزی نبینم تا چیزی نشونم؛ تا فریب‬
‫نخورم؛ تا نروم پیش آن زن مینیاتوری که در آن ابرها؛ بمباران‬
‫می کنند که من در آن یک پیرمردم؛ که آهو نیست؛ که درخت‬
‫نیست؛ که‪ ...‬نمی خواستم دوباره کثیف شوم‪ .‬ولی آن انحناها‬
‫آن قوس ها آن چشمهایی که جوری سرگردانی در آن ها بود ؛‬
‫فریبم می دادند‪ .‬زخم هایم را آرام می کردند و کثیفم می کردند‪.‬‬
‫آن زن که حتا اسمی هم از او به خاطرم نیست هرروز مرا بر سینه‬
‫اش می خواباند و می پیچاندم در طیفی از رنگهای تند و با صدایی‬
‫از نفس می گفت‪ :‬خودتو به من بسپار؛ زخم نمی بینی باور کن‬
‫و من مجاب می شدم‪ .‬روزها و شب های بی شماری در کثافتی‬
‫‪79‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫لذت بخش غوطه ور بودم‪.‬‬


‫مادرم می گوید‪ :‬بوهای دیگه ای میدی‬
‫_ بوی بدی میدم؟‬
‫مادرم مردد است‬
‫_ بوی بد که نه ‪ ....‬و خیره می شود به لب های آش و الشم و می‬
‫گوید‪ :‬نه‪ ...‬فقط یه بوی دیگه میدی‬
‫می گویم‪ :‬شاید مال رودخونه س‬
‫مادرم در حالی که در بحر چیزی فرو رفته می گوید‬
‫_ نه از رودخونه نیست نه از اون نیست‬
‫هواپیماها نیامدند اما من توی کانالم‪ .‬می خواهم بوی رودخانه‬
‫بگیرم‪ .‬ساعت ها می نشینم در آب‪ .‬لجن ها را میمالم به تنم و‬
‫منتظر می مانم در من اتفاقاتی بیفتد‪ .‬ولی این بو سمج تر وحشی‬
‫تر و زن تر از چیزیست که فکر می کردم‪ .‬هاران گفت‪ :‬حواست‬
‫نیست ما تو یه سنی هستیم که فقط باید ازش گذشت تا این بو‬
‫بره می فهمی؟‬
‫نمی فهمم‬
‫پدرم را بردند جبهه تا در کنار طفل هنوز از آب و گل در نیامده‬
‫اش تفنگش را رو به دشمنان زیبای مان بگیرد و در حالی که از‬
‫فریادهای کبود لبریز است دهان تاریکش از فریاد بدرد؛ بغرد و‬
‫دشمنان مان را بفرستد جهنم و اشک چشم های پیر و دردمندش‬
‫را در خود غرق کند‪ .‬پدرم انگشت هاش حاال بوی توتون نمی‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪80‬‬

‫دهد؛ بوی باروتی غلیظ و مرد افکن می دهد‪.‬‬


‫هنوز می خواهم در آینده قاچاقچی شوم‪ .‬همه می گویند‪ :‬آینده؟‬
‫و انگار که کلمه ای فریب خورده یا خط خورده برلوح ذهن شان‬
‫را زمزمه کنند با تردید و حتا بغض همدیگر را نگاه می کنند و‬
‫از هم می پرسند‪ :‬آینده؟ اما کسی معنای این کلمه را نمی داند‪.‬‬
‫ساعت های طوالنی در هم خیره می شویم شاید معنای این کلمه‬
‫خودی نشان دهد اما این ایستادگی عاقبت در هم می شکند و‬
‫طرفی بر نمی بندیم‪ .‬آن گاه خراب و شکسته راه خانه های مان‬
‫را در پیش می گیریم و در اشک می شکنیم‪.‬‬
‫پدرم در کانالی که مثل ماری زخم خورده پیچ و تاب خورده؛‬
‫تفنگ حقیرش را محکم در مشت؛ فشرده و سعی می کند زمان‬
‫را به عقب بکشد‪ .‬سعی می کند در خیابان ها راه نیفتد و شعار‬
‫ندهد‪ .‬سعی می کند از کسی با هیجان و لهیب آتش در کالمش‬
‫حرف نزند‪ .‬سعی می کند االن غروب نباشد و لشکر دشمن تا بن‬
‫دندان مسلح به سمت آنان نیاید‪ .‬حتا از سالح بیمارش هم استفاده‬
‫می کند‪ .‬اما زمان نارامتر و بیشرف تر از آن چیزیست که فکر‬
‫می کرد‪ .‬پدر امیدش را از دست نمی دهد و دوباره زورش را می‬
‫زند‪ .‬سعی می کند در خیابان ها راه نیفتد شعار ندهد با لهیب آتش‬
‫کالمش از کسی که بعدها «آن» شد حرف نزند که دم غروب‬
‫نباشد که لشکر دشمن تا بن دندان مسلح به سمت آن ها نیاید‪.‬‬
‫حتا به سالح بیمارش هم متوسل می شود‪ .‬اما زمان بی شرف تر‬
‫‪81‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫و سرکش تر از آنیست که فکر می کرد‪ .‬پدرم در کانالی که‬


‫مثل ماری زخم خورده پیچ و تاب خورده تفنگ حقیرش را در‬
‫مشت می فشارد و سعی می کند زمان را به عقب بکشد و دشمن‬
‫در چند قدمی اوست‪.‬‬
‫پدرم در کانالی که مثل ماری زخمی پیچ و تاب خورده دنبال‬
‫بقایای دوستش است‪ .‬یک تکه این جاست؛ یک تکه آن جاست؛‬
‫ولی پازل پدر هنوز ناتمامست‪ .‬پدرم با تزلزل و امیدی کم رمق‬
‫هنوز امیدوار است دوستش را کامل کند‪ .‬ولی دو تکه ی باقیمانده‬
‫دود شده رفته هوا‪ .‬پدرم تمام کانال را زیر پا می گذارد ولی نه‬
‫خبری نیست‪ .‬پدر به جنازه ی ناتمام دوستش نگاه می کند و‬
‫بغض خورده راه به جایی نمی برد‪ .‬دلش نمی آید دوستش ناتمام‬
‫برود زیر خروارها خاک‪ .‬برای همین با ایمانی خرد تکه هایی‬
‫از همرزمانش کش می رود و در تکه های دوستش جا می دهد‪.‬‬
‫سپس دوستش را می سپارد به خاک و کمی هم گریه می کند‪.‬‬
‫پدرم تکیه داده به دیوار کانالی که مثل ماری زخمی پیچ و تاب‬
‫خورده‪ .‬سعی می کند آن قدر از ماه را که در دیدرس اوست‬
‫با تمام ولع ببلعد‪ .‬ماه بر کشتگان و دشمن یکسان می تابد‪ .‬اما‬
‫گوشه ی اندکی از آن سهم پدرم است‪ .‬پدرم آدم قانعیست و‬
‫از ماه سپاسگزار است‪ .‬باید در کانالی زخم خورده باشی؛ پازل‬
‫دوستت ناتمام باشد؛ او را به خاک بسپاری؛ زمان از دستت در‬
‫رفته باشد تا بفهمی ماه؛ چه گوهر گران قیمتی ست؛ که هرشب‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪82‬‬

‫با بی خیالی و دست و دلبازی بر شما می تابد‪ .‬ولی شما سرتان‬


‫را فرو کرده اید در خواب و اصال نمی دانید ماه کی هست؟ چی‬
‫هست؟ و کجاست؟‬
‫هواپیماها می آیند و کانال «مارین» پدر را بمباران می کنند‪.‬‬
‫تنها کسی که در کانال زنده است؛ پدر است‪ .‬حاال کانال مال‬
‫پدر است و او می خواهد آن را به دندان بگیرد و نگذارد از‬
‫چنگش بیرونش بکشند‪ .‬بمباران شدید است‪ .‬بمباران تنها کاری‬
‫که می تواند بکند این است که کشتگان را دوباره به خاک و‬
‫خون بکشد؛ پازل های پدر را به هم بزند و پدرم را مجبور کند که‬
‫پازلهایی که روز به روز کامل کردنشان سخت تر و سخت تر می‬
‫شود را از نو کامل کند‪ .‬پازل ها گاهی که واقعا بغرنج می شوند‬
‫مثل جدول هایی که ساخته شده اند که حل نشوند می شوند؛ ولی‬
‫پدرم جنگجوی سرسختیست و با وسواسی مبارزه جویانه پازل ها‬
‫را کامل می کند و دوباره به خاک می سپارد تا فردا که باز هم‬
‫هواپیماها پازل ها را به هم بزنند‪...‬‬
‫سربازی ترسخورده پا می گذارد به کانال پدر‪ .‬هیبت متجاوزان‬
‫را ندارد‪ .‬به خوشگلی دشمنان هم نیست‪ .‬تفنگش را محکم در‬
‫دست می فشارد‪ .‬شاید این گونه ترسش ریخته شود اما این پندار‬
‫غلطیست و شبی که هر لحظه سنگین تر می شود ترس سرباز‬
‫را دامن می زند‪ .‬سرباز به گریه می افتد و نمی خواهد شب باشد؛‬
‫که نمی خواهد بترسد ولی تقدیر کوبان و دهشتناک راه خود را‬
‫‪83‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫می رود و اصال به چیزش هم نیست که کسی بترسد یا آمادگیش‬


‫را نداشته باشد‪ .‬سایه بلند پدر بر سرباز می افتد‪ .‬سرباز محکم تر‬
‫سالحش را در دست می فشارد‪ .‬چشم هایش را محکم می بندد‬
‫و منتظر می ماند که سوراخ سوراخ سوراخ شود‪ .‬در این انتظار‬
‫کشنده دقایقی می ماند بعد ناچار می شود چشم هایش را باز کند‬
‫و قاتلش را بنگرد‪ .‬پدر دست ها بر کمر به سرباز ترسخورده نگاه‬
‫می کند به او اشاره می کند که‪ :‬خب؟‬
‫سرباز با نگاه می گوید‬
‫پدر می گوید‬
‫سرباز جواب می دهد‬
‫پدر‬
‫سرباز‬
‫پدر‬
‫سرباز‬
‫پدر‬
‫سرباز‬
‫پدر و سرباز همدیگر را بغل می کنند‬
‫شب در لجنترین ساعتش نفس می کشد‬
‫پدر در مار زخم خورده اش این ور و آن ور می رود سعی‬
‫می کند با فاصله از سرباز حرکت کند؛ بخورد؛ بخوابد؛ بجنگد‪.‬‬
‫پدر نمی خواهد عاشق سرباز شود‪ .‬این جا عشق یعنی حماقت‪.‬‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪84‬‬

‫دلبستگی جوری بازی مرگبار است‪ .‬سرباز مطیع است و فاصله را‬
‫حفظ می کند‪ .‬هواپیماها وقتی پازل را به هم می زنند با دقت و‬
‫هوشی باال تکه ها را کنار هم می چیند‪ .‬او به پدر پیشنهاد می کند‬
‫که هندسه ای جدید از سربازان بسازند‪ .‬شکل های دیگر‪ .‬شکل‬
‫های خوشبخت‪ .‬شکل های امیدوار‪ .‬مناظر زیبا از قطعات سربازان‪.‬‬
‫اما پدر آدمی سنت مدار است و می گوید‪ :‬اهانت است اهانت‬
‫است‪ .‬و سرباز دیگر پافشاری نمی کند پدر به سرباز خیره می‬
‫شود و با مهربانی از سرباز می خواهد بعد از تکه پاره شدنش او را‬
‫با همین هندسه به خاک بسپارد؛ دقیقا با همین هندسه‪ .‬و به پیکر‬
‫نحیفش اشاره می کند سرباز می گوید‪ :‬حتما حتما‬
‫پدر فاصله اش را با سرباز بیشتر می کند‪ .‬دوست دارد سرباز را‬
‫بغل کند اما حماقت ؟نه کافیست‪ .‬حماقت کافیست‪.‬‬
‫سرباز گوشه ای از ماه را به دندان گرفته و پدر گوشه ی دیگرش‬
‫را‪ .‬ماه بر هر دو سوی کانال می تابد؛ تنهایی عظیم پدرم وصف‬
‫ناشدنی و کوه شکن است‪ .‬پدرم ماه را به تمامی پر می دهد به‬
‫سمت سرباز‪.‬‬
‫هواپیماها می آیند و کانال را بمباران می کنند‪ .‬پازل ها به هم‬
‫می خورند گرد و غبار دوباره بلند می شود‪ .‬بعد غبار نرم نرم نرم‬
‫فرو می نشیند؛ تا پدر و سرباز پازل ها را دوباره بسامان کنند‪.‬‬
‫سرباز اما پاره پاره با قطعات دیگر قاطی شده‪ .‬پدرم از قطعات‬
‫سرباز رودی پیچان آفتابی همیشه؛ سایه ای کشدار و نسیم آسا؛‬
‫‪85‬‬ ‫انتشارات آرمان شهر‬

‫باغستانی از تاک؛ چشمه هایی که گله گله این جا و آن جا‬


‫جوشیده اند؛ با من بیا ای محبوبم؛ ساعات بهاری؛ بوسه ای عمیق‬
‫آمیزش با دوشیزگان روبا باف؛ بی شک فردا روز دیگریست؛‬
‫دست های مان دور نخواهند بود از یکدیگر؛ خورشید وقتی می‬
‫درخشد به خاطر لبخند توست؛ و هزار آرزوی دیگر می سازد‪.‬‬
‫هواپیماها باز هم می آیند پدر دود می شود می رود توی هوا‪.‬‬
‫دودی آبی می شود و برای ابد در کانال سرگردان می ماند و‬
‫دنبال قطعات گم شده اش می گردد تا پازلی بسازد با همان هندسه‬
‫ی دوست داشتنی اش‪ .‬پدر در کانال سرگردانست‪.‬‬
‫از خواب که بیدار می شوم چهل ساله ام‪ .‬پدرم کشته شده مادرم‬
‫کشته شده‪ .‬برادران و خواهرانم‪ .‬و من تک و تنها بیدار می شوم‬
‫‪.‬دهانم تلخ است و دوباره چشم باز کرده ام در کابوسی که سال‬
‫هاست ادامه دارد‪ .‬در زندگی ام فقط رقصان مانده‪ .‬رقصانی که‬
‫نقطه ای سوسو زن است و نمی دانم عاقبت پیدایش خواهم کرد یا‬
‫نه؟ هنوز جنگ ادامه دارد این زخم کهنه نبضش تند تند می زند‬
‫و خستگی نمی شناسد ‪ .‬هواپیماها می آیند با کسالت دیگران را‬
‫می کشند مردم با کسالت می میرند و دیکتاتورها سرحال و قبراق‬
‫خدایی می کنند‪ .‬من یک قاچاقچی ام و مردم را می برم قسمت‬
‫شرقی و می آورم قسمت غربی و می روم به کشور دشمن و‬
‫یک بی وطن آواره ام‪.‬‬
‫کشور ما و کشور دشمن موشک های غدار و سفاک شان را رو‬
‫قصه های سیمرغ‬ ‫‪86‬‬

‫به هم قرار دادند و تهدید کردند یا حرف ما یا مرگ‪ .‬و کشور‬


‫دیگر گفت یا حرف ما یا مرگ‪ .‬و انگشت گذاشتند روی دکمه‬
‫و‪...‬‬
‫من االن بر ویرانه ها گام بر می دارم از دو کشور تنها من مانده‬
‫ام‪ .‬هیچ کس زنده نمانده انگار که بر سطح ماه گام می زنم‪ .‬نمی‬
‫دانم رقصان زنده است یا نه؟ من زنده ام‪ .‬گویا او هم زنده است‪.‬‬
‫تنها باد است و کشتگانی که برای ابد آرامش را باز یافته اند‪.‬‬
‫من نمی دانم رقصان کدام نقطه است؟ به سویی می روم که بی‬
‫سوست‪.‬‬

You might also like