Professional Documents
Culture Documents
Ghese Haye Simorq
Ghese Haye Simorq
گزیده داستان
استفاده و اقتباس از نوشته های این کتاب با ذکر منبع مجاز است.
این کتاب رایگان نیست اما به منظور ترغیب به کتابخوانی در حال حاضر به طور
رایگان در اختیار خواننده قرار گرفته است.
نظرات مطرح شده در این کتاب الزاما خواست و مشی آرمان شهر نیست.
شماره های تماس0787195212 / 0775321697 :
ایمیلarmanshahrfoundation.openasia@gmail.com :
شناسنامه:
اين كتاب با حمايت مالي اتحاديه اروپا ،انستیتوت جامعه باز افغانستان و سفارت فرانسه منتشر
شده است .مسؤوليت انتشار كتاب به عهده بنياد آرمان شهر و مسؤوليت محتواي مطالب به
عهده نويسنده يا نويسندگان است و به هيچ وجه نميتواند بازتاب دیدگاه نهادهای نامبرده
محسوب شود.
سنگ مفت ،گنجشک مفت...
امان پویامک
زده بود .برای قصة قصاب بچه یی که عاشق دختر گیاهخوار شده
بود ،برای آواز خوانی که حنجره اش سرطان گرفته بود و برای
زن زشتی که از زیبایی و آیینه می ترسید».
لحظه یی به خودش که در آیینه بود زل زد ،آنچه که پشت
آرامش چهره اش جیغ می کشید ،چین های پیشانی اش را به هم
گره زد ،رگ های پشت شانه اش را لرزانید دلش را تند تند تپاند
و این تپش ها در درونش پیچیدند و به گپ آمدند:
ـ «تو از کشت و خون بدت می آمد ،او گفت؛ بکش او قمندان؛
گفت :بکش که چشمت خونه ببینه».
لرزش ترحم آمیزی که در صدا بود زبان نگاهش را هم به لکنت
انداخت :و به فکرش رسید صدایش بغض کرد:
ـ «مگم تو دلت نلرزید ،مگم به دلت نگفتی نویسنده ره چی
به آدم کشتن ،مگم همی تو نگفتی نی ،نی قمندان صایب دل
بسوزان ،جوان اس مگم او نفر اسیر خودش با چشمایش عذر نکد:
توره به خدا چوچه دار استم .پدر پیر و مریض دارم».
«مگر جیغ ترس آور ُقمندان یادت رفت»:
ـ ««مرده گو» بگی بزن اگه نی خودته می زنم؛ و مرمی تیر
کدن به تفنگش و تو ره نشان گرفتن ،وقتی مردن به یادت آمد
دهنت خشک شد ،صدایت ده زبانت کلوله ماند و تازه به یادت
آمد که تا حال به یاد نداری که به تفنگی مرمی تیر کده باشی؛
اما ،تصوری از دویدن مادر پیرت که می خواهد کاسة آب را
7 انتشارات آرمان شهر
از تو نیستند...
باز به طرف آیینه دست دراز کرد می گفتی پشت آن مردی که
آن جا بود دق شد .از یک هفته یی که این جا آورده بودندش
فقط همین آیینة شکسته را داشت ،گاهی که همه بیرون می رفتند
یک پارچة درز برداشتة آن را که بزرگتر از دیگر پاره ها بود
از باالی بر آمده گی سنگی که از دل کوه به داخل پوسته بیرون
زده بود می گرفت و در آن با خود درد دل می کرد .تا حال به
این فکر نیافتاده بود که در نگاه این آیینه چیست؟ که این همه
به او دل داده بود ،یادش آمد پگاهی بچه ها وقتی از این جا به
خط اول می رفتند در روشنایی کمرنگ اریکین خود را در آن
دیده بودند و دیروز هنگام باز گشت شان چهرة خسته و پر گرد
شان را در آن دیدند می گفتی به خود سالم می کردند و یا پشت
خود دق شده بودند ،یکی دو بار هم دیده بود که لبانشان جنبیده
بود و به خود چیزی گفته بودند .از آنچه که تکه تکه به آیینه
می گفت سنگینی دلش اندک سبک می شد و باز زیر چشمی به
آیینه دید و درست مثل محکومی که آخرین حرف دادگاهش
را بزند گفت:
«یادت اس که مردنم را دیدم و هیچ به دلم نگشت که مه می
تانم آدم بکشم».
تک تیر های که در دور ها صدا دادند او را به خود آوردند
نگاهش را از آیینة درز برداشته گرفت و به دریچة کوچکی که
11 انتشارات آرمان شهر
آن روز قمندان از آن به جانب بیرون سرک کشیده بود داد ،با
حرکات آمیخته با سرآسیمه گی به دور و برش دید حس شنوایی
اش را به کار انداخت از دور صدای انفجار و شلیک مرمی می
آمد و تازه متوجه سکوت شد ،از خود سوال کرد« :چرا این قدر
همه جا سکوت اس ،بچه ها و قمندان سه بجة شب به قصد تعرض
رفته اند و از گپ های شان معلوم می شد که از پشت خط اول
به پوسته های دشمن حمله می کنند مگر چرا؟ تا حال از آن ها
خبری نیست».
حتا از سر و صدای مخابره که از اتاق آنسوتر به گوش می رسید
صدایی به گوشش نرسید بعد مثل این که چیز غیر عادیی را
متوجه شده باشد نگاهش را به چهار طرف خود به حرکت آورد
به صندوق های مرمی و نارنجک دید که کنار هم چیده شده
بودند ،می گفتی از نگاه کردن به آن ها ترسید به فکرش گذشت
به گورستان بزرگی از آدم ها می بیند ،در دلش گفت:
ـ «از رنگ این ها بدم میآیه».
صدای انفجار و مرمی چرتی اش ساخته بود و آرام آرام دلش شور
می زد ،و از خود می پرسید:
ـ «آخر این بدبختی به کجا می رسد ،کاش تا حال گریخته
ال از چهار دیواری خانه نبر آمده بود ،چقد دلش بود ،کاش اص ً
تنگ شده بود برای نوشتن ،برای خانه های کاهگلی حویلی شان،
برای دخترک و مادرکش ،خواست شیرین ترین و آخرین گپ
قصه های سیمرغ 12
ـ «مه دگه آرد خوده بیخته و ایلک خوده آویختیم مره زیاد آزار
نتی زود بیا»...
و عکس چهرة چین و چروک خورده اش را که در کاسة ِ
آب
دستش دو چند شده بود و چکه های آب دیده اش را که آن
عکس را شسته بودند به یاد آورد .به یاد آورد که به خود گفته
بود اگر فلم ساز می بود از گپ های ناگفتة که در لرزش لب
ها و بغض گلوی مادرش گیر ماندند از نگاه های نگران زن و
دخترکش که از الی در نیمه باز حویلی به او مانده بودند و از
لرزش دست و دل خودش که به امر دو سرباز تفنگ به دست
سوار زرهپوش می شد فـلمی میساخت و به سینماهای همه جهان
به نمایش میگذاشت.
می دانست که حاال بچهها مرمی می خورند آن بچة قد بلند که
ارسالن میگفتندش میدود تا کنار سنگی پناه ببرد و پرویز که او
را رفیق خوانده بود هر بار که خمپاره یی در نزدیکی اش بیافتد و
جان به سالمت ببرد به چلة انگشتش بوسه می زند ،فریدون همان
بچة سیاه چهره که وقتی قمندان می خواست به زور او را به جبهه
ببرند از او طرفداری کرده بود برای دوستانش مرمی می رساند...
و قمندان به زمین و زمان فحش می دهد...
حال صدای گلوله ها و انفجار نارنجک در نزدیکی او بود به
13 انتشارات آرمان شهر
رحم را با تيغ شكاف داد .بچه را بيرون كشيديم .تن خيس و خون
آلود نوزاد وارونه در دست هاي دكتر بي حركت بود.
_ زود باش كوچولو! زود باش!
در ذهنم به طفل التماس مي كردم تا نفس بكشد .ليال مضطرب
بود .دكتر عرق كرده بود .يك ضربه ديگر زد و ناگهان بچه
شروع به گريه كرد .ليال از خوشحالي فرياد كوتاهي كشيد.
داشت گريه ام مي گرفت .بچه را گرفتم تا سر و تنش را پاك
كنم .نوزاد با چشم هاي پف كرده اي كه هنوز ساعت ها زمان
مي برد تا به نور عادت كند و از هم باز شود ،در پارچه سبز آرام
گرفته بود .زبانش را در مي آورد و معلوم بود كه شير مي خواهد
اما مادرش ديگر زنده نبود .براي لحظه اي صورت بچه را به سمت
مادرش گرفتم .به نظرم رسيد روح زن ديگر آرام گرفته است و
حاال مي تواند دستي براي طفل كوچكش تكان دهد و به سمت
سراي باقي برود.
نوزاد را به پرستاري سپردم و دوباره پيش زن برگشتم .بايد تن
پاره اش را جمع مي كرديم تا خانواده اش در خاك بگذارند.
بازوهاي كبود و تن زخم خورده زن داستان رنج و درد او را
بازگو مي كرد .ليال همين طور كه دكتر را ياري مي رساند
تا زخم ها را ببندند ،با صدايي آميخته از اندوه و احترام گفت:
«شوهرش هنوز خبر نداره ،مجاهده ،دو ماهه كه خانواده اش را
نديده ».نخ بخيه را آماده كردم« .پدر شوهرش مي گفت روس
قصه های سیمرغ 18
ها مست بودند .مي گفت دوتايي افتاده بودند دنبال دختركي كه
دومين دختر از سه دختر زن بوده ».بعدش را مي توانستم مجسم
كنم :زن دست هايش را به قاب در محكم مي كند و سينه سپر
مي كند جلويشان .آنها با قنداق تفنگ مي كوبند روي بازوي
زن اما او همچنان خودش را سپر مي كند تا دست متجاوزها به
دخترانش نرسد .فرياد كمك خواهي اش به آسمان مي رود،اما
روس ها دست بردار نيستند .اهالي وقتي مي رسند كه دشنه شكم
باردار زن را دريده است ،اما او هنوز سر پا ايستاده و از خانه اش
دفاع مي كند.
دست هاي سرد زن را فشار دادم و آهسته گفتم« :نگران نباش
پسرت قويه .حتم ًا مي تونه از خواهرانش مراقبت كنه ».بعد پارچه
را روي صورت زن كشيدم و از اتاق بيرون رفتم.
ماه ُمثله
غالمرضای صفّار
مىپريد .به بابايم گفتم ،ا ّما ترسيد .خودم آوردمش ،پنهانى ».و
داده بودش دست او .گرم بود و مىتپيد .يادش آمد كه چشم
پسرك ،برق زده بود.
بايد بلند مىشد ،لب پايين را هم مىجست .مویه کرد« :نبايد
نشست .بايد تمام شهر را گشت و پاليد ».فقط يك بار ديگر لبش
را مىخواست.
مىخواست برود كه كسى محكم بازويش را چسبيد .تكانش داد.
ح ّتى اگر «آنها» هم بودند ،ديگر نمىترسيد .دست مىكرد توى
قبضههاى ريششان و رستموار به زمين مىكوبيدشان .بىبىخاتون
بود« :طفلت تلف شد زن! به خدا هالك مىشى .اين كار ،شد
نداره».
بچه ،هيچ چيزش نشده بود .چرا باد اين را نگفت؟! يعنى چه طور ّ
بچه ،روى گردنش سوار بوده باشد. هيچ كس باور نمىكرد ّ
بىبىخاتون ،قسم خورده بود« :خودم ديدم به خدا! طفل را نشانده
بود روى گردن .دستهايش را وا كرده بود ،طفل مىخنديد كه
راكت منفجر شد .زَهرهام تركيد ،گرد و خاك شد .طفل دور
افتاده بود».
راه افتاد .بىبىخاتون جيغ كشيد« :كجا مىرى باز؟ حاالس
كه اين ناانسانها بياين ».گربه روى صورتش پنجول مىكشيد:
«مىرم بلكه لب پايينش را يافتم!» بىبى زار زد« :بشين ن َ َفست
راست شَوه .اين جا پر خوف و خطر اس ...بيايين اين جنازه را
قصه های سیمرغ 26
كر ُدم»...
منير با نوك انگشتش سوسك را هل داد .سوسك صاف شد و از
قبر كناري باال رفت...
ُ
« -سميره مي شنفي زنا چي مي گن؟ ...آب ني واسه حموم رفتن
چندشت نشه سميره ولي سه روزي َه كه حموم نرف ُتم .يادته او موقع
ها از دس ُتم مي گرفتي و به زور مي نداختيم توي حموم؟»...
منير كف دو دستش را دور يكي از شمعي كه خاموش مي شد
گرد كرد...
يكي از زن ها گفت»:خونه ي مام ْ آب نبود غذا درست كنم ،بچه
اُم گشنش بود ،رف ُتم در همسايه ها رو ز ُدم و به زور يه تيكه غذا
پيدا كر ُدم دادم بهش»...
يكي از زن ها گفت »:حاال حموم نرفتن و غذا نخوردن كه خوبه
بيچاره اين شهيدا رو چطو مي خوان غسل بِدن؟»...
منير با انگشت اشاره اش روي قبر سميره شكل مي كشيد»:
گوش كردي سميره ،اي اسمش مارا ِل ،تركه ،شوهرش دكتره
با هم اومدن واسه طرح شوه ِرش ،جنگ كه شده شوهرش رفته
مث من ،اومده قبرستون تا بيمارستان ،اي هم دست خالي بوده ّ
تنهاييش پر بشه...
ازش كلي تركي ياد ِگرف ُتم .بعضي وقتا كه عكست رو نيگا
مي كنم و گريه اُم مي گيره ،مي ياد پيشوم و مي گه چوخ
29 انتشارات آرمان شهر
-2خاك به سرم
جنگ بود دیگر
حسین شکربیگی
غم انگیزه و فردا تاوا و رابیش واوبه واو این گونه می میرند.
( تریکو آنیکی شابارا سیوانی تاباسانا ) در قسمت غربی زبان
دیگری رواج پیدا کرده؛ جاسوس ها همه جا هستند .شما توی
خانه تان جاسوسی دارید .کی؟ مثال پوستتان .بله پوستتان
جاسوسی نابکار و خائن است .ریز _مامورانی در پوست ما کار
گذاشته اند که هر حرف مارا ضبط می کند و در دستگاه های
اداره ی «خوفگر» پخش می کند .زبان اشاره که قبال استفاده می
کردیم لو رفت و دیگر کارایی ندارد.
شینا گفت :نه نه من نمیام نمیام و کشته شد .بچه ای که در
شکمش بود ونگ می زد .ارتشی ها رسیدند .با چاقویی بزرگ
شکمش را پاره کردند .بچه را از شکمش بیرون کشیدند و با لگد
جسم بی جان شیوان را در کانال فاضالب ریختند و بچه را بردند
برای خوراک جبهه ها؛ جنازه ی شینا را بیرون کشیدیم و سینه
پر شیرش را زیر کرور کرور خاک مخفی کردیم .پدرم چندخط؛
کمرنگ تر شده بود.
سایه ی جسم لرزان راوار روی دیوار با لرزش پیوسته ی شمع
به رقص در می آمد سرباز تنومند بر پاهای بی شکیبش استوار؛
لخت؛ و غرق در بی تابی عضالتش گفت :حیف تو نیست که
تو این دخمه زندگی می کنی؟ تو باید قسمت شرقی شهر ساکن
می شدی و هوا را شکافت و قدمی به اندام برهنه و سوزان راوار
نزدیک شد .من از شکاف دیوار شاهد این ماجرا بودم .در تنم
قصه های سیمرغ 42
بیایم .اما پدرم دریایی با تجربه و عظیم بود و من راه فراری از این
اقیانوس نداشتم .جمعیت به ولوله افتاد .دریا در خیابان منفجر شد.
و رگبار مسلسل ها تن های بی طاقت و سودایی را تباه و تکه
تکه کرد .هزاران تن از ما بر دریای خون شناور شدند .کشته ها
را پشته کردند و در همان کوچه گودالی بزرگ و عمیق کندند
و همه را در آن ریختتند و روی شان را با خاک پوشاندند.
این روزها بابا با عصبانیت راه می رود .با عصبانیت غذا می
خورد .با عصبانیت می ترسد .با عصبانیت عشق ورزی می کند .با
عصبانیت سیگار می کشد و با عصبانیت حلقه حلقه دود سیگارش
را به هوا می فرستد .اگر از بابا بپرسی :چطور می شود مبارزه
کرد؟ می گوید :با عصبانیت
_ چطور می شود دوام آورد؟
_ با عصبانیت
مادر می گوید :این شعارها را از روی دیوار پاک کن! از مرگ
بدم می آید.
و پدرم رنگ را بر می دارد و مرگ بر قسمت شرقی؛ مرگ بر
فالن؛ مرگ بر بهمان را زیر آواری از رنگ مدفون می کند .این
روزها هر گوشه ای سرک بکشی مرگ با ترکیبی آشفته و ژنده
پوش در برابرت ظاهر می شود.
بین قسمت شرقی و قسمت غربی دیواری بلند و بی پایان کشیدند.
ما تمام روز صدای بی خستگی لودرها و بولدوزرها را می شنیدیم
45 انتشارات آرمان شهر
مادر نتوانست ادامه دهد .می خواستیم برای برادرمان اسمی انتخاب
کنیم تا هروقت دلتنگش شدیم نامش را آرام جوری که خودمان
تنها بشنویم؛ زیر لب زمزمه کنیم .آرام زیر لب گفتیم :هاوار؛
هاوار؛ هاوار
بعد انگار رنگ هایی تند در ما زنده شوند صدامان بلندتر شد:
هاوار؛ هاوار ؛هاوار
لبخندی بر لبان خام و زیبای برادرمان نقش بسته بود .چشم
هایش را بسته بود و در رویایی بود که هر لحظه از ما فرسنگ ها
دورش می کرد فرسنگ ها.
قبل از این که کامیون های حمل نوزادان از راه برسند؛ مادران
جای زخم هایی که سال های بعد قرار بود بنشیند بر تن فرزندان
شان را می بوسیدند .نه می بوسیدند فعل مناسبی نیست آن ها جای
زخمهارا می گریستند .نوزادان انگار زخم ها را بر تن خویش
شکوفان و زنده ببینند و از آن ها بسوزند؛ همپای مادران ضجه می
زدند و سینه ی مادران آرام شان می کرد بعضی از ما گوش به
زمین چسبانده بودیم و مدام می گفتیم :کامیونها 20کیلومتری ما
هستند؛ کامیونها 10کیلومتری ما هستند؛ کامیونها 5کیلومتری
ما هستند؛ رسیدند.
من گریه ی مردها را دیده ام
صبح زود کامیونهای حمل نوزادان از راه رسیدند .ماموران عبوس
و گوشت تلخ؛ نوزادان را از آغوش مادران شان می کندند و در
51 انتشارات آرمان شهر
سیوا گفت :زیر آوار میمونم سقف میاد رو سینه م؛ دهنم پر
خاک میشه من گریه می کنم ولی سقف خیلی نامرده خیلی
نامرده یه مادر جنده ست و از رو من کنار نمیره .من صورتم
کبود میشه .تا حاال پیش اومده بخواین فریاد بکشین و نتونین؟ تا
حاال پوستتون از فرط یه صدای خفه تو گلوتون پاره پاره شده؟
هیچ کدام از ما حرفی نزدیم .من گفتم بیاین این بازی مسخره رو
تمومش کنیم تقریبا داشتم گریه می کردم.
ولی سیوا گفت :من اون زیر می مونم
ما همه فشاری بر سینه های مان حس می کردیم؛ جوری که چند
تن از ما به سرفه افتادند.
سیوا گفت :اون زیر خیلی تاریکه .همه چی سنگینه .حتا هوا .اون
زیر هوام سنگینه .دوست دارم مراسم من این شکلی باشه :ابرا
رو هوا کنین؛ یه جای باز باشه؛ دوست دارم فریاد بکشین هوارو
بفرستین تو ریه هاتون؛ بعد فریادش کنین؛ جوری که مجبور
باشین گوشاتونو بگیرین .می فهمین؟
همه فقط سرهای مان را تکان تکان دادیم .فقط
عصرها بازی دوممان شروع می شد .می رفتیم و روی دیوار
کاریکاتور دیکتاتورها را می کشیدیم .شلوارهای مان را می
کشیدیم پایین و می شاشیدیم بهشان .اما حاال شکل های دیگری
می کشیدیم .کسی که قرار بود فردا کشته شود .لحظه ی کشته
شدنش را می کشید .سیوا سقف بلندی کشید که ناگهان از کمر
قصه های سیمرغ 54
شده بود :با ما باشید .با ما باشید .شما جزیره ای مطرودید .بیایید
پاره ی تن ما شوید .بیایید بیایید در این متن به ما نهیب زده شده
بود .لحنی مکار و فریبنده داشت .ساعت ها سطرها را از نظر می
گذراندیم؛ مانند چشمه ای بود که در دست های ما منفجر شده
باشد .ما روی و موی به این انفجار خوشایند داده بودیم و وقتی
می رسیدیم به پاره ی تن ما؛ می گریستیم و بیشتر در چشمه ی
حادث شده عاشق می شدیم.
بابا گفت :ببین! ببین! ای نجا چطور خیز برداشته
و یک کلمه از دشمن را نشانم داد .من کلمه را از کاغذ بر
گرفتم و در دهان گذاشتم .مزه یی دور و محو داشت .چشمهایم
را بستم و در طیفی از رنگ های شاد و سودایی غرق شدم .زخم
هایم را از یاد بردم .سرنوشت تلخ برادرم را از یاد بردم .دندان
های عصبانی مادرم را از یاد بردم .اما دست های بزرگ و مهربان
بابا مرا بر گرداند .چشم هایم را گشود و گفت :نه نه نه نه
در یک مکاشفه من عاشق دختر دشمنم شدم .نام او رقصان بود.
چند بار بر لبش آوردم .رقصان؛ رقصان؛ رقصان؛ طنینی موزون و
همگام داشت .در خیالم با او عشق می ورزیدم عاشق او بودم .در
خیالم بهش می گفتم :از موی سر تا ناخن پاهایت عاشقتم.
رقصان می خندید و در کمرش خلسه ای می ریخت دیوانه سان.
من عاشق دختر دشمنم شده بودم .نام دختر دشمنم رقصان بود.
حاال دیگر رازی داشتم که هیچ کس نباید بو می برد .از این گناه
61 انتشارات آرمان شهر
نسازید؛ زبان مادری مان تا نیمه فلج شده است .از ترفند کثیف
دشمن حذر کنید.
اما ما دل داده ایم به قوس ها؛ انحناها و آهنگ سحر انگیز
کلمات دشمن .از کلمات دشمن در سرهای مان غوغاییست.
همه ی ما ساکت بودیم .قدری در چشم های هم خیره خیره
شدیم .ولی کسی نگفت که فردا می میرد .ما می دانستیم قرار
است کی بمیرد .ولی او هیچ نگفت .ما نومیدانه سعی کردیم شعله
ی خرد امید او را در هم نشکنیم و چیزی نگفتیم .هر چند به
شکلی آشکار دودی غلیظ از انفجاری مهیب می دیدیم که تا اوج
قد می کشد .ساعاتی کسی جراتش را ندارد به کوچه ی هشتم
نزدیک شود .وقتی شعله های هار ناتوان شدند؛ کم کم مردم من
به کوچه نزدیک می شوند و شعله ها را با خاک و قطرات اشک
خاموش می کنند .ولی دنبال چه بگردیم؟ هیچ بر جای نمانده.
بلند می شوم و می گویم :خب فردا کسی کشته نمیشه بریم سمت
دیوار .همه با داد و هوار بلند می شوند و می دویم سمت دیوار آآ
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
خم می شوم و الله ی گوش های رقصان را می بویم .سینه های بی
شکیبی دارد .لبخندی بر لب هاش می سوزد .من در عطری گیج
و غریبه غوطه ورم .دست هایم را هنوز این جا نمی دانم .موجی
بی طاقت و جسورم .تنها موجی بی طاقت و جسورم .وقتی پا در
رقصان می گذارم دیوانگی بی مهارم را همراه می آورم .هنوز بر
63 انتشارات آرمان شهر
ناپذیر به دیوار نگاه کردم؛ دنبال نشانه ای از رقصان .اما باز هم
دریغ از یک خط یا انحنا .با یقینی شکننده به خانه بر گشتم .روز
بعد دوباره خودم را به دیوار رساندم .وقتی آن طرح گیج خورده
و مضطرب را دیدم قرار از دست دادم و در یک غرق شدگی
ناگهانی خودم را به دست امواج بلند سودا سپردم .وقتی به خودم
آمدم شب شده بود و من با چشمانی نمناک داشتم خیره خیره؛
رقصان گیج خورده و مضطرب را بر دیوار نگاه می کردم.
سعی کردم بفهمم این نقاشی را چه کسی بر تن دیوار حک کرده؟
خطوط خام؛ و اندکی اغراق آمیز بودند .خطوط در کمرگاه تبدیل
به رودخانه ای عصبی و مهار ناپذیر می شدند و وقتی به ران ها
ختم می شدند قرار از کف می دادند و از ادامه سرباز می زدند .اما
با اصرار و شاید اجباری شالق کش؛ مجبور بودند کارشان را تا
آخر به پایان برسانند .خطوط در آخرین سفرشان خرد و خراب
و خسته بودند و می خواستند دوباره برگردند و در کمرگاه برای
همیشه بمیرند .فهمیدم این خطوط عاصی و تند مزاج از کیست
برای همین راه خیابان چهاردهم را در پیش گرفتم.
ییتاک را چسباندم به سینه ی دیوار و در حالی که قصد داشتم با
دندان های وحشی ام گلویش را پاره پاره کنم گفتم :حق نداشتی
رقصانو لخت بکشی حروم زاده.
گفت :وقتی تن می شست دیدمش تو که میدانی من قلمم را نمی
توانم مهار کنم از خون من دست بکش
قصه های سیمرغ 68
شان کبود می شد؛ موهاشان سپید؛ استخوان های شان خاک؛ اما
هیچ گاه خبری از آن ها نمی شد .با ترکش ها و زخم هام به
خانه باز گشتم.
با زخم های کمیابم در دریاچه ی نمک غرق شده بودم .و ساحلی
نمی یافتم .مادرم از دریای نمک بیرونم کشید .زخم هام را بوسید
و مرا در عطر گلی غریب و دوردست پیچید مادرم گفت :این
عطر می تواند در پوستت تا زمانی کار رقصان را بکند .عطر در
من رقصان بود .اما برای مدتی کوتاه .من در خلسه ی دیر یاب و
گم غرق شدم .حس می کردم دارم از دست می روم و هیچ گاه
بر رقصان نخواهم پیچید اما عطری با لحنی مجاب کننده و فتنه
جو زن وار در گوش من گفت :من رقصان ام
من تنها توانستم بگویم :آه بله
تبلیغات چی ها دوباره در خیابان ها و کوچه ها دوره افتادند و
از ما خواستند از پذیرفتن پاره های پیکر دشمنان مان تن بزنیم.
تبلیغاتچی ها می گفتند :این جسدهای متعفن را قی کنید .آن
ها خون ما را مسموم می سازند .تبلیغات چی ها تا می توانستد
اخم به ابرو می آوردند .هنگامی که کلمه ی دشمن را تلفظ می
کردند سعی می کردند با طیفی از رنگ های لجنی و زردهای
یاوه بپوشانندشان .ما خم به ابرو نمی آوردیم و گوش می سپردیم
به آواهایی که در سرمان بود.
تعدادی از جوانان مان روی آوردند به نوشتن متن هایی که
قصه های سیمرغ 70
لبم را گزیدم .این روزها زیاد مرتکب گناه می شوم .لبم دارد آش
و الش می شود.
کار و بار قاچاقچیان انسان حسابی سکه شده است؛ از قسمت
شرقی آدم می برند قسمت غربی و از قسمت غربی به قسمت
شرقی .می خواهم در آینده قاچاقچی شوم چون هیچ دیواری
جلودارشان نیست .به هرجا که بخواهند می روند .حتا می توانند
بروند کشور دشمن و آب از آب تکان نخورد .قاچاقچی می شوم
و هر وقت دلم بخواهد می روم خاله ام را می بینم و هروقت
بخواهم می روم کشور دشمن رقصان را بغل می کنم و بهش می
گویم می خواهی قاچاقچی شوی؟ او مثل گنجشکی به هیجان می
آید لبهام را می بوسد و می گوید :آه بله بله قاچاقچی می شویم تا
هیچ وقت هیچ زنجیری پای مان را نبوسد .از بوسه ی زنجیرها بدم
می آید .جای بوسه هاشان زخم می شود و هی عمیق تر و عمیق
تر می شود بو می گیرد و ...در آینده حتما قاچاقچی می شوم.
مردم نشان می دهند از تب رفتن به کشور دشمن بیرون آمده
اند و این باعث می شود کم کم زنجیرها به تاریکی بخزند و گم
و گور شوند .می دانیم در تاریکی ها کمین کرده اند و منتظرند
که دوباره به ما حمله ببرند و ما را در خود غرق سازند .مردم من
می فهمند گاهی جور دیگر عاشق بودن می تواند خطر کمتری
داشته باشد .اولین روزها فکر می کردیم هنوز بر پاهای مان
زنجیر است .کند کند راه می رفتیم و غافل بودیم که مثل پر در
75 انتشارات آرمان شهر
دلبستگی جوری بازی مرگبار است .سرباز مطیع است و فاصله را
حفظ می کند .هواپیماها وقتی پازل را به هم می زنند با دقت و
هوشی باال تکه ها را کنار هم می چیند .او به پدر پیشنهاد می کند
که هندسه ای جدید از سربازان بسازند .شکل های دیگر .شکل
های خوشبخت .شکل های امیدوار .مناظر زیبا از قطعات سربازان.
اما پدر آدمی سنت مدار است و می گوید :اهانت است اهانت
است .و سرباز دیگر پافشاری نمی کند پدر به سرباز خیره می
شود و با مهربانی از سرباز می خواهد بعد از تکه پاره شدنش او را
با همین هندسه به خاک بسپارد؛ دقیقا با همین هندسه .و به پیکر
نحیفش اشاره می کند سرباز می گوید :حتما حتما
پدر فاصله اش را با سرباز بیشتر می کند .دوست دارد سرباز را
بغل کند اما حماقت ؟نه کافیست .حماقت کافیست.
سرباز گوشه ای از ماه را به دندان گرفته و پدر گوشه ی دیگرش
را .ماه بر هر دو سوی کانال می تابد؛ تنهایی عظیم پدرم وصف
ناشدنی و کوه شکن است .پدرم ماه را به تمامی پر می دهد به
سمت سرباز.
هواپیماها می آیند و کانال را بمباران می کنند .پازل ها به هم
می خورند گرد و غبار دوباره بلند می شود .بعد غبار نرم نرم نرم
فرو می نشیند؛ تا پدر و سرباز پازل ها را دوباره بسامان کنند.
سرباز اما پاره پاره با قطعات دیگر قاطی شده .پدرم از قطعات
سرباز رودی پیچان آفتابی همیشه؛ سایه ای کشدار و نسیم آسا؛
85 انتشارات آرمان شهر