Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 5

‫سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي«‬ ‫‪...‬سعادت‪-‬نامه«‪-‬داستان‪-‬زيبايي‪-‬از‪-‬غالمح«‪http://www.hipersian.

com/content/18496-‬‬

‫»سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي‬

‫خانه روبروی رود خانه بود‪ .‬پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به ھم وصل می کرد‪ .‬آن طرف‬
‫رودخانه جنگل تارﯾک و ناشناسی بود و از اﯾوان خانه مانند درﯾای پھناور و سبز رنگی در تالطم دائمی‬
‫دﯾده می شد‪ .‬ھر روز‪ ،‬دمدمه ھای غروب‪ ،‬پير مرد می آمد و در صندلی راحتی روی اﯾوان می نشست و‬
‫پيپ بزرگش را روشن می کرد و چشم به جنگل می دوخت‪ .‬زن جوانش‪ ،‬پشت به او‪ ،‬توی اتاق‪ ،‬جلو‬
‫چرخ خياطی می نشست و با خود مشغول می شد‪ ،‬گاھی دوخت ودوز می کرد و گاھی در خود فرو‬
‫می رفت‪ .‬زن‪ ،‬عصرھا‪ ،‬از تماشای جنگل می ترسيد و از پنجره کوچک عقبی‪ ،‬دشت را تماشا می کرد و‬
‫پير مرد فکر می کرد که زنش مشغول خياطی و کارھای خانه است‪ ،‬به اﯾن جھت راحتش می گذاشت و‬
‫گاه گاھی با صدای بلند زنش را صدا می کرد‪" :‬چيز جان‪ ،‬اﯾن صدا رو می شنوی؟ صدای اﯾن پرنده رو‬
‫می گم‪ ،‬چه جورﯾه خداﯾا‪ ،‬خيلی عجيبه مگه نه؟"‬

‫و ھر وقت که زن از حرف ھای تکراری پيرمرد خسته می شد‪ ،‬روی گرامافون صفحه ای می گذاشت و‬
‫اتاق را از موسيقی پر می کرد‪ .‬اما صبح ھا که پيرمرد برای سرکشی امالک و مستغالتش می رفت‪ ،‬زن‬
‫جوان می آمد و روی اﯾوان می اﯾستاد و ساعت ھا محو تماشای جنگل می شد و به صداھای غرﯾب و‬
‫ناآشنا گوش می داد‪ .‬صبح ھا‪ ،‬روشناﯾی مبھم و خفه ای از قلب جنگل بلند می شد و آفتاب دﯾگری از‬
‫ميان شاخ و برگ ھا‪ ،‬بفھمی نفھمی خودی نشان می داد و خنده ناشناس و اميد بخشی مژده طلوع‬
‫دوباره را به گوش ساکنان جنگل می رساند‪ .‬زن در غياب شوھر از تماشای جنگل نمی ھراسيد‪ .‬به اﯾن‬
‫ترتيب بود که زندگی زن و شوھر‪ ،‬جدا از ھم‪ ،‬در آرامش کامل می گذشت‪ .‬پيرمرد خوش زبان و خنده رو‬
‫و کم حرف و زنده دل بود‪ .‬ھميشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی خاست‪ ،‬خوشبخت و راضی توی‬
‫خانه اﯾن طرف و آن طرف می دوﯾد‪ ،‬سماور را آتش می کرد‪ ،‬ميز صبحانه را می چيد‪ ،‬شير را جوش می‬
‫آورد‪ ،‬پرده ھای ھر دو پنجره روبرو را کنار می زد‪ ،‬منتظر می نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را‬
‫رنگ طالﯾی می زد‪ ،‬به طرف تختخواب می رفت و خم می شد و زن جوانش را صدا می کرد‪" :‬خانوم‬
‫کوچولو‪ ،‬کوچولوی من‪ ،‬کوچولو جان من‪ ،‬پاشو دﯾگه‪ ،‬پرنده ھا بيدار شده ن‪ ،‬آفتاب بيدار شده‪ ،‬تو نمی‬
‫خوای بيدار بشی؟"‬

‫زن چشم باز می کرد و شانه ھای خود را می ماليد و تا وقتی پيرمرد از خانه بيرون نمی رفت‪ ،‬طاق باز‬
‫سقف اتاق را تماشا می کرد و بعد بلند می شد و می نشست و بازوان جوانش را دست می کشيد و‬
‫به فکر می رفت‪ .‬ظھر که پيرمرد خسته و کوفته از سرکشی امالک و مستغالت به خانه برمی گشت‪،‬‬
‫دو نفری غذا می خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می شد‪ ،‬می نشستند‪ ،‬پيرمرد حرف‬
‫ھای خنده دار براﯾش می زد و از گذشته ھا می گفت و ھر وقت حس می کرد که زنش بی حوصله و‬
‫کسل شده‪ ،‬به اﯾوان می رفت و مشغول تماشای جنگل می شد و او را تنھا می گذاشت‪.‬‬

‫با وجود اﯾن‪ ،‬تا آنجا که می توانست ناز زن جوانش را می کشيد و می خواست رفتار جوانترھا را داشته‬
‫باشد که نمی توانست؛ ھميشه در خلوت‪ ،‬از اﯾن که عمری نکرده اﯾن چنين پير و فرسوده شده‪ ،‬غصه‬
‫می خورد و فکر بيوه جوانش را می کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قيافه به سراغش خواھند آمد و‬
‫او به ھمه شان روی خوش نشان خواھد داد و زندگی تازه ای را شروع خواھد کرد‪.‬‬

‫اﯾن بود که ھر روز چند بار خطاب به جنگل می گفت‪" :‬به من کمک کنيد به اﯾن زودی ھا از بين نروم و آن‬
‫قدر عمر کنم که زنم ھم مثل من پير و شکسته شود‪ ،‬آن وقت به بدترﯾن مرگ ھا راضی ھستم‪".‬‬

‫و ھر وقت دعاﯾش تمام می شد صدای جانوری را از دل جنگل می شنيد که می خندﯾد و می گفت‪:‬‬


‫"آمين ﯾا رب العالمين‪".‬‬

‫زن جوان‪ ،‬تنھا‪ ،‬خسته‪ ،‬عصبانی‪ ،‬ساکت و آرام بود‪ .‬قربان صدقه ھای پيرمرد دردش را دوا نمی کرد‪.‬‬
‫ناتوانی شوھرش او را مرﯾض کرده بود؛ ھر وقت که پشت به شوھر و رو به دشت می نشست‪ ،‬فکر‬
‫روزی را می کرد که نعش کشی از افق پيدا شده‪ ،‬به دنبالش چند ماشين پر از اقوام و آشناھا و مردان‬
‫جوانی که با سينه ھای پھن و کراوات سياه‪ ،‬سر می جنبانند و به او که در لباس سياه مثل گل‬
‫شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می زنند‪ ،‬بعد آھی سينه اش را می شکافت‪" :‬خداﯾا!"‬

‫سکوت خانه و سکوت جنگل‪ ،‬اﯾن انتظار را بيشتر دامن می زد‪ .‬بيچاره پيرمرد نمی دانست که در دل‬
‫زنش چه ھا می گذرد‪ .‬عاقبت برای رھاﯾی از تنھاﯾی دﯾرگذر و به اصرار زن جوان‪ ،‬پيرمرد راضی شد که‬
‫طبقه پاﯾين خانه را در اختيار مستاجری بگذارد‪ .‬اﯾن بود که روزی از روزھا‪ ،‬مباشر پيرمرد با مرد خندان و‬
‫چھار شانه ای که کراوات سياھی زده بود به خانه آمد‪ .‬وقتی زنگ در را زدند‪ ،‬زن و شوھر از پنجره باال‬
‫خم شدند و نگاه کردند‪ .‬زن با خوشحالی گفت‪" :‬آه‪ ،‬مستاجر‪".‬‬

‫لبخندی صورتش را باز کرد و پيرمرد برگشت و او را نگاه کرد‪ .‬زن برای اﯾن که خوشحاليش را پنھان کند‪،‬‬
‫حالت بی اعتناﯾی به خود گرفت‪ .‬اما پير مرد لبخند او را دﯾده بود‪ ،‬ھر چند که به روی خود نياورد و چيزی‬
‫نگفت‪ ،‬اما ھمان شب برای اولين بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ھا رفته بود‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫مستاجر با اﯾن که مامورﯾتی در آن حوالی داشت‪ ،‬ولی روزھا بيشتر از دو ساعت بيرون نمی رفت و بقيه‬
‫وقت خود را در خانه می گذراند‪ ،‬پنجره بزرگ اتاقش را می گشود‪ ،‬بی آنکه توجھی به انبوھی خل وت‬
‫دشت‪ ،‬بکند‪ ،‬سوت می زد و رﯾش می تراشيد‪ ،‬لخت می شد و توی اتاق ورزش می کرد‪ .‬پيرمرد ھر‬
‫وقت به خانه می آمد‪ ،‬ابتدا سر و صدای مرد جوان را می شنيد و بعد به طبقه باال می رفت‪ ،‬زنش را‬
‫می دﯾد که خوشحال و راضی مشغول طباخی است‪ .‬از وقتی مستاجر آمده بود‪ ،‬غذاھا رنگ و طعم‬
‫دﯾگری پيدا کرده بود‪ .‬عصرھا مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می رفت و وقتی از زﯾر پنجره آن ھا رد‬
‫می شد‪ ،‬تور شکارش را از روی شانه برمی داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سالم می‬
‫کرد‪ .‬پير مرد نيم خيز می شد و جواب سالم را می داد و برای اﯾنکه دلخوری خود را پنھان بکند‪ ،‬لبخندی‬
‫ھم بر لب می آورد‪ .‬با اﯾن وجود نمی توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رھا کند‪.‬‬

‫شبی از شب ھا‪ ،‬مرد جوان سوت زنان پله ھا را باال آمد‪ ،‬چند لحظه پشت در اﯾستاد و بعد آھسته به در‬
‫زد‪ .‬زن و شوھر بلند شدند و نزدﯾک در رفتند‪ ،‬چند ثانيه ھمدﯾگر را نگاه کردند‪ .‬پير مرد در را باز کرد مرد‬
‫جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوھر را برای شام به اتاقش دعوت کرد‪ .‬اﯾن دعوت چنان ناگھانی‬
‫بود که پيرمرد نتوانست جواب رد بدھد‪ .‬مرد جوان برای آن ھا پرنده غرﯾبی شکار کرده بود و شراب‬
‫معطری روی ميز گذاشته بود‪ .‬بعد از شام نشستند و از خيلی چيزھا صحبت کردند‪ .‬از زندگی در‬
‫شھرھای بزرگ و کوچک‪ ،‬از مامورﯾت ھا و سرگذشت ھای خصوصی خود چيزھا گفتند‪ .‬زن جوان با‬
‫‪1 of 5‬‬ ‫‪3/18/2014 7:12 PM‬‬
‫سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي«‬ ‫‪...‬سعادت‪-‬نامه«‪-‬داستان‪-‬زيبايي‪-‬از‪-‬غالمح«‪http://www.hipersian.com/content/18496-‬‬

‫بود که پيرمرد نتوانست جواب رد بدھد‪ .‬مرد جوان برای آن ھا پرنده غرﯾبی شکار کرده بود و شراب‬
‫معطری روی ميز گذاشته بود‪ .‬بعد از شام نشستند و از خيلی چيزھا صحبت کردند‪ .‬از زندگی در‬
‫شھرھای بزرگ و کوچک‪ ،‬از مامورﯾت ھا و سرگذشت ھای خصوصی خود چيزھا گفتند‪ .‬زن جوان با‬
‫صدای بلند می خندﯾد و پيرمرد می دانست اﯾن خنده ھا ھيچ علت واضحی ندارند‪ ،‬چند بار سعی کرد از‬
‫اسرار جنگل و حيوانات عجيب و غرﯾبش صحبت کند‪ ،‬اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به اﯾن‬
‫حرف ھا نشان ندادند‪ ،‬مرد جوان پروانه ھاﯾش را نشان آن ھا داد که بی جان روی مخمل سفيد پشت‬
‫وﯾترﯾن بال گشوده بودند و آلبوم گياھان خشک شده اش را که پيرمرد ھيچ عالقه ای به اﯾن قبيل چيزھا‬
‫حس نکرده بود‪ .‬زن جوان از دﯾدن پروانه ھای رنگين‪ ،‬مضطرب و ذوق زده شد‪ .‬مرد جوان مدت ھا درباره‬
‫پروانه ھای خوشحال شب و پروانه ھای غمگين روز برای زن جوان صحبت کرد‪.‬‬

‫چند شب بعد نوبت پيرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند‪ .‬مرد جوان آفتاب نرفته پله ھا را باال‬
‫آمد‪ ،‬پير مرد روبروی مرد جوان نشست‪ .‬آن دو از شھرھای بزرگ و کوچک‪ ،‬از مامورﯾت ھا و از سرگذشت‬
‫ھای خصوصی خود چيزھا گفتند‪ ،‬پيرمرد دچار دلھره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به اﯾوان رفت‬
‫و رو به جنگل دعا کرد‪" :‬خداوندا‪ ،‬خودت حفظ فرما‪".‬‬

‫زن از آشپزخانه بيرون آمد و طرف دﯾگر ميز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد‪ .‬پيرمرد شنيد که‬
‫مرد مستاجر از گذشته و تحصيالت زنش می پرسد و زن می گوﯾد که چگونه فک و فاميلش نگذاشتند‬
‫ادامه تحصيل بدھد و پيش از آن که عقلش برسد شوھرش دادند‪ .‬مرد جوان گفت‪" :‬دﯾر نشده‪ ،‬می‬
‫تونين دوباره ادامه بدﯾن و درس بخونين‪".‬‬

‫زن آه کشيد و پيرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می زند‪ .‬جنگل‪ ،‬ساکت و تارﯾک بود و پيرمرد تا آن روز‬
‫ندﯾده بود که کسی از روی پل رد شود‪ ،‬ھميشه فکر می کرد که اﯾن پل به چه درد می خورد‪ .‬اما آن‬
‫شب با خود گفت‪" :‬پل بيھوده نيست‪ ،‬دستی آن را ساخته‪ ،‬و برای منظوری ساخته‪ ،‬برای کسی‬
‫ساخته که تا نيامده و از آن جا رد نشده‪ ،‬پل بر جای خواھد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می‬
‫تواند باشد؟" برگشت و توی اتاق آمد‪ .‬زن خود را جمع و جور کرد و قيافه بی اعتناﯾی گرفت‪ .‬مرد جوان به‬
‫ناخن ھاﯾش خيره شد‪ .‬پيرمرد گفت‪" :‬ھوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و ھنوز پل ‪"...‬‬

‫زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دﯾگر دشت را نگاه کردند‪ ،‬ماشينی از جاده رد می شد و چراغ‬
‫عقبی آن گاه پيدا و گاھی ناپيدا می شد‪ .‬شام را که کباب ماھی بود خوردند و پيرمرد با اﯾن که ماھی را‬
‫زﯾاد دوست داشت‪ ،‬اشتھای چندانی نشان نداد‪ ،‬تنھا پياله ای ماست را با قاشق سر کشيد‪ .‬مرد‬
‫مستاجر‪ ،‬بعد از شام دسته ای ورق بيرون آورد و روی ميز رﯾخت و پيشنھاد بازی کرد‪ .‬پيرمرد گ فت‪" :‬دﯾر‬
‫وقته‪ ،‬اﯾن وقت شب که نمی شه بازی کرد‪".‬‬

‫مرد جوان ورق ھا را جمع کرد و گفت‪" :‬بی موقع پيشنھاد کردم‪ ،‬بماند برای شب ھای بعد‪".‬‬

‫زن با حرکت سر موافقت کرد‪ ،‬پبرمرد مضطرب شد و چيزی روی سينه اش سنگينی کرد‪ .‬شب ھای‬
‫بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته‪ ،‬دوباره روی اﯾوان رفت و به تماشای جنگل اﯾستاد که باد کرده‪،‬‬
‫مانند دﯾواری باال رفته بود‪.‬‬

‫آھسته با خود گفت‪" :‬از دست اﯾن گرگ ھا کجا می شه رفت؟ چه کار می شه کرد؟"‬

‫بعد پيپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را‪ ،‬مانند پولک ھای‬
‫طالﯾی روی زمين پاشيد‪ .‬پيرمرد در روشناﯾی رقيق کنار رودخانه‪ ،‬جانوری را دﯾد که شبيه پرنده بزرگی‬
‫بود و پاھای بلندی د اشت‪ ،‬اما پر به تنش نبود و لخت بود‪ .‬پرنده اﯾستاده بود و او را نگاه می کرد‪ ،‬چند‬
‫لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از‬
‫رودخانه گذشت و به جنگل رفت‪ .‬پيرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت‪" :‬خبر دارﯾن چی شد؟"‬
‫پرنده عجيبی زﯾر پنجره اﯾستاده بود و مرا نگاه می کرد‪ .‬پاھای بلند و بدن لخت داشت‪ ،‬از آب رد شد و‬
‫به جنگل رفت‪".‬‬

‫مرد مستاجر گفت‪" :‬البد روباه بود‪".‬‬

‫و زن به شوھرش گفت‪" :‬گوش کن ببين چی می گم‪ ،‬من تصميم گرفتم از فردا شب شروع کنم‪ ،‬و‬
‫اﯾشون به من کمک می کنن‪".‬‬

‫پيرمرد سردش شد و گفت‪" :‬چی رو شروع می کنی؟"‬

‫زن گفت‪" :‬می خوام دوباره درس بخونم‪".‬‬

‫وحشتی پيرمرد را گرفت‪ ،‬آن شب تا صبح در رختخواب لرزﯾد و ا اﯾن که سال ھا در بی اعتقادی به عالم‬
‫غيب به سر برده بود ھمه را خدا خدا کرد و دعا خواند‪.‬‬

‫‪3‬‬

‫درس شروع شده بود‪ .‬پيرمرد نمی دانست از کجا شروع کرده اند‪ .‬زن جوان ھميشه کتابی روی دامن‬
‫داشت و بيشتر با خياالت خود مشغول بود تا با کتاب‪ ،‬دﯾگر کمتر به موسيقی گوش می داد و غذاھای‬
‫رنگين درست می کرد‪ ،‬پرده ھای روبروی جنگل را می کشيد و رو به دشت می نشست‪ ،‬چرخ خياطی‬
‫را کنار گذاشته بود و خود را از خيلی چيزھا راحت کرده بود‪ .‬پيرمرد که از سر کار برمی گشت‪ ،‬زن بلند‬
‫می شد و مھربان تر از ھميشه به پيشوازش می رفت و به حرف ھاﯾش جواب می داد‪ .‬اما پيرمرد دﯾگر‬
‫مثل سابق‪ ،‬ناز زن جوان را نمی کشيد و خود را در صندلی راحتی رھا نمی کرد‪ ،‬ھمه چيز به نظرش‬
‫شلوغ و آشفته و درھم بود‪ ،‬بعد از سال ھا دوباره به طرف کتاب دعا کشيده شده بود‪ ،‬مثل کسی که‬
‫می خواھد وارد ﯾک غار تارﯾک و ناآشناﯾی شود‪ ،‬احساس می کرد که باﯾد از عالم غيب‪ ،‬کمک بگيرد‪،،‬‬
‫عليه او توطئه می کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ‪ ،‬ﯾا پرنده برھنه که خبرھای ناآشنا برای او می‬
‫آورد‪ ،‬پناھی نداشت‪ .‬دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود‪ ،‬و اميدوار بود که از اﯾن راه به تسلی خاطر‬
‫برسد‪ ،‬چند شب فکر کرد و عاقبت تصميم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشيند‪ .‬شب ھا که مرد‬
‫مستاجر به اتاق آن ھا می آمد‪ ،‬پيرمرد از تماشای جنگل چشم می پوشيد و روبروی آن دو می‬
‫نشست و در تمام مدت‪ ،‬زن با لبان ورچيده‪ ،‬حالت بی اعتناﯾی به خود می گرفت و مرد جوان ناخن‬
‫ھاﯾش را تماشا می کرد‪ .‬پيرمرد چشم از آن دوبرنمی داشت و مرتب در فکر و خيال بود که تا کی ادامه‬
‫خواھند داد‪ .‬آﯾا آن دو نفر آشناﯾی دﯾگری با ھم ندارند و صبح ھا وقتی او از خانه بيرون می رود‪ ،‬اتفاقی‬
‫در منزل نمی افتد؟ اما زن جوان روز به روز زﯾباتر می شد‪ ،‬و مرد مستاجر ھر روز لباس ھای تازه ای بر‬
‫‪2 of 5‬‬ ‫تن می کرد‪ .‬آﯾا در آن حوالی غير از آن دو نفر کس دﯾگری ھم بود که مرد مستاجر لباس ھای‬ ‫‪3/18/2014 7:12 PM‬‬
‫سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي«‬ ‫‪...‬سعادت‪-‬نامه«‪-‬داستان‪-‬زيبايي‪-‬از‪-‬غالمح«‪http://www.hipersian.com/content/18496-‬‬

‫ھاﯾش را تماشا می کرد‪ .‬پيرمرد چشم از آن دوبرنمی داشت و مرتب در فکر و خيال بود که تا کی ادامه‬
‫خواھند داد‪ .‬آﯾا آن دو نفر آشناﯾی دﯾگری با ھم ندارند و صبح ھا وقتی او از خانه بيرون می رود‪ ،‬اتفاقی‬
‫در منزل نمی افتد؟ اما زن جوان روز به روز زﯾباتر می شد‪ ،‬و مرد مستاجر ھر روز لباس ھای تازه ای بر‬
‫تن می کرد‪ .‬آﯾا در آن حوالی غير از آن دو نفر کس دﯾگری ھم بود که مرد مستاجر لباس ھای‬
‫جوراجورش رابه خاطر آن ھا بپوشد؟ پيرمرد‪،‬شب ھا دﯾر می خوابيد و روزھا زودتر از خواب بلند می شد‬
‫و زنش را بيدار نکرده بيرون می رفت‪ ،‬فکر می کرد بھتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که‬
‫از خانه بيرون می رود‪ ،‬نبيند‪ .‬اما تا پيرمرد بيرون می رفت‪ ،‬مرد جوان با چند شاخه گل صحراﯾی‪ ،‬آھسته‬
‫پله ھا را باال می آمد و وارد اتاق خواب می شد و گل ھا را روی ميز می گذاشت و پاورچين پاورچين‬
‫برمی گشت و وقتی در را پشت سر خود می بست زن جوان چشم ھاﯾش را باز می کرد و به گل ھاﯾی‬
‫که با تکان آھسته سر داخل گلدان به او صبح به خير می گفتند‪ ،‬لبخند می زد‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫ﯾک روز که پيرمرد دعای غرﯾبی را از ﯾک کتاب قدﯾمی خوانده بود شاخه‪ ،‬پرنده برھنه پيدا شد‪ .‬نزدﯾک‬
‫غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زﯾر اﯾوان آمد و به پيرمرد که‬
‫روی صندلی راحتی نشسته ﯾود و پيپ می کشيد‪ ،‬عالمت داد‪ .‬پيرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود‬
‫را به بی اعتناﯾی زد‪ .‬پرنده با حرکت فانوس او را به پاﯾين دعوت کرد‪ .‬پيرمرد بلند شد و از اتاق گذشت‪،‬‬
‫زن جوان و مرد مستاجر نگاھش کردند‪ .‬زن پرسيد‪ " :‬کجا؟"‬

‫و پيرمرد جواب داد‪" :‬برمی گردم‪".‬‬

‫زن چھره نگران پيرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد‪ .‬پيرمرد پاﯾين رفت‪.‬‬
‫پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پيرمرد نشست و پرسيد‪" :‬چی می خواھی؟‬
‫چه کارم داری؟"‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬کمکم بکن‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬خيلی ناراحتی؟"‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬دارم دﯾوونه می شم‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬از قيافه ت معلومه که خسته و فرسوده شده ای‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬بله‪ ،‬خسته و فرسوده شده ام‪ ،‬شک و تردﯾد بيچاره ام کرده‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬چرا بی تابی می کنی؟"‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬پس چه کار کنم؟"‬

‫پرنده گفت‪" :‬مژده خوبی براﯾت آورده ام‪ ،‬از جنگل دعای تو را شنيده اند‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬حاال چه کار بکنم؟"‬

‫پرنده گفت‪" :‬ادامه بده‪ ،‬چھل شب تمام ادامه بده و تکرار کن‪ ،‬روز چھلم بر تو ظاھر خواھد شد‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬تا چھل روز؟"‬

‫پرنده گفت‪" :‬بله‪ ،‬تا چھل روز‪ ،‬تحمل بکن و اميدوار باش‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬از پيری رنج می برم و از مرگ می ترسم‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬ترس فاﯾده نداره‪ ،‬عاقل و دوراندﯾش باش‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬من عاقل و دوراندﯾش بودم‪ ،‬اما دﯾگر بيمار و بيچاره ام‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬و برای ھمين کمکت می کنند که راحت بشوی‪".‬‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬حرف ھای تو مرا خوشحال و اميدوار می کند‪".‬‬

‫پرنده گفت‪" :‬اميدوار باش‪ ،‬فردا شب دوباره می آﯾم‪".‬‬

‫از ھم جدا شدند‪ .‬پيرمرد پله ھا را باال رفت‪ .‬زن جوان و مرد مستاجر از ھم دﯾگر فاصله گرفتند‪ ،‬زن روی‬
‫کتاب خم شد‪ .‬اما پيرمرد بی توجه به آن ھا از اتاق گذشت و به اﯾوان رفت و به رودخانه چشم دوخت‪.‬‬
‫پرنده فانوس به دست‪ ،‬سوار شاخه ای بود و از رودخانه می گذشت‪ ،‬به آن طرف رودخانه که رسيد‬
‫پيرمرد دستش را بلند کرد و فرﯾاد زد‪" :‬خداحافظ پرنده برھنه‪".‬‬

‫و پرنده جواب داد‪" :‬خداحافظ برھنه‪".‬‬

‫زن به مرد مستاجر نگاه کرد‪ .‬مستاجر پرسيد‪" :‬چه خبر شده؟"‬

‫زن گفت‪" :‬نمی فھمم‪".‬‬

‫اما پيرمرد صدای آن ھا را نمی شنيد‪ ،‬ھوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده‬
‫فانوسش ر ا خاموش کرده بود‪ ،‬ھمھمه مبھمی از درون جنگل به گوش می رسيد‪ .‬گوﯾی تمام جانوران‬
‫جنگل‪ ،‬پرنده را دور کرده‪ ،‬سوال پيچش کرده اند‪ .‬ھمھمه شيرﯾنی بود‪ .‬پيرمرد سرش را بين دو د ست‬
‫گرفت و با خود گفت‪" :‬جانوران جنگل مغز من‪ ،‬از اﯾن برھنه بی خبر چه می خواھيد؟"‬

‫‪5‬‬

‫پيرمرد بی اعتنا به آنچه می گذشت ھر شب دعا را تکرار می کرد‪ ،‬بی اعتنا به گل ھاﯾی که ھر روز در‬
‫گلدان لعابی روی ميز گذاشته می شد‪ ،‬بی اعتنا به شيفتگی زن جوان‪ ،‬و بی اعتنا به پرروﯾی مرد‬
‫مستاجر‪ ،‬آفتاب نزده از خانه خارج می شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سيم تلگراف می‬
‫نشست می گفت‪" :‬سالم دوست عزﯾز‪ ،‬امروز روز بيست و چھارم است‪ ،‬شانزده روز دﯾگر بر من ظاھر‬
‫خواھد شد‪".‬‬

‫و گنجشک جوان پر می گشود و به طرف جنگل پرواز می کرد‪ .‬پيرمرد عصرھا با نشاط دﯾگری به خانه‬
‫‪3 of 5‬‬ ‫برمی گشت و غذا می خورد و منتظر پرنده برھنه می نشست‪ .‬اما پرنده برھنه‪ ،‬ھر شب می آمد و با‬ ‫‪3/18/2014 7:12 PM‬‬
‫سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي«‬ ‫‪...‬سعادت‪-‬نامه«‪-‬داستان‪-‬زيبايي‪-‬از‪-‬غالمح«‪http://www.hipersian.com/content/18496-‬‬

‫خواھد شد‪".‬‬

‫و گنجشک جوان پر می گشود و به طرف جنگل پرواز می کرد‪ .‬پيرمرد عصرھا با نشاط دﯾگری به خانه‬
‫برمی گشت و غذا می خورد و منتظر پرنده برھنه می نشست‪ .‬اما پرنده برھنه‪ ،‬ھر شب می آمد و با‬
‫حرکت فانوس پيرمرد را به پاﯾين می کشيد و او را به صحبت می گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بيشتر‬
‫به ھمدﯾگر برسند‪ .‬پرنده آن چنان شيرﯾن و گرم صحبت می کرد که پيرمرد از مصاحبت او دل نمی کند‪.‬‬
‫حتی گاھی از اوقات ساعت ھا در پای صحبت ھم می نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه‬
‫شوند‪ .‬پرنده صميمی ترﯾن و مرموزترﯾن موجود روی زمين بود‪.‬‬

‫پرنده می پرسيد‪" :‬تو از اﯾن که آن دو در باال پيش ھم نشسته اند ناراحتی؟"‬

‫پيرمرد می گفت‪" :‬البته که ناراحتم‪".‬‬

‫پرنده می گفت‪" :‬چرا ناراحتی؟"‬

‫پيرمرد می گفت‪ ":‬برای اﯾن که اگر بفھمم غير از درس‪ ،‬مساله دﯾگری ھم بين آن ھا مطرح است‪،‬‬
‫توھين بزرگی برمن شده است‪".‬‬

‫پرنده می گفت‪" :‬تو خودت در تمام عمر از اﯾن توھين ھا نکرده ای؟"‬

‫پيرمرد فکر می کرد و می گفت‪" :‬نه‪".‬‬

‫پر نده می گفت‪" :‬حقيقت را بگو‪ ،‬در جنگل ھمه چيز را می دانند‪".‬‬

‫پيرمرد مجبور می شد و می گفت‪" :‬چرا‪ ...‬ﯾک بار‪"...‬‬

‫پرنده می گفت‪" :‬تعرﯾف کن ببينم‪"...‬‬

‫پيرمرد می گفت‪" :‬آن وقت ھا که جوان بودم در ھمساﯾگی ما پيرمرد فرتوت و بيچاره ای بود که زن‬
‫جوانی داشت‪"...‬‬

‫پرنده می خندﯾد و می گفت‪" :‬بعدش معلومه‪ ...‬بسيار خب‪ .‬دﯾشب دعای چندم را خواندی؟"‬

‫پيرمرد می گفت‪" :‬دعای سی و سوم را‪".‬‬

‫پرنده می خندﯾد و می گفت‪" :‬چيزی نمانده‪ ...‬ھفت روز دﯾگر‪ ،‬ھفت روز دﯾگر بر تو ظاھر خواھد شد‪ ".‬و‬
‫در آن لحظه که آن دو روبروی پل با ھم قدم می زدند و صحبت می کردند‪ ،‬مستاجر دست ھای زن جوان‬
‫را می گر فت و با اصرار می پرسيد‪" :‬از زندگی با اﯾن پيرمرد خسته نمی شی؟"‬

‫زن جواب می داد‪" :‬چار ه ندارم‪ ،‬چه کار بکنم‪".‬‬

‫مرد می گفت‪" :‬چرا ولش نمی کنی؟"‬

‫زن می گفت‪" :‬گناه داره‪ ،‬دلم به حالش می سوزه‪".‬‬

‫مر د می گفت‪" :‬دلت به حال خودت بسوزه‪ ،‬به حال اﯾن ھمه خوشگلی بسوزه که بی جھت تلف می‬
‫کنی‪".‬‬

‫زن می گفت‪" :‬قسمت چنين بوده‪".‬‬

‫مرد می گفت‪" :‬بھم بزن‪ ،‬راه دﯾگه ای پيدا کن‪".‬‬

‫زن می گفت‪" :‬می ترسم‪".‬‬

‫مرد می گفت‪" :‬از چی می ترسی؟ وقتی ھمه دنيا می توانند تو را دوست داشته باشند‪ ،‬وقتی من‬
‫ھميشه در فکر تو ھستم‪"...‬‬

‫پيرمرد از پرنده خداحافظی می کرد و روی پله ھا پيپش را روشن می کرد و وارد اتاق می شد‪ .‬زن و مرد‬
‫از ﯾکدﯾگر فاصله می گرفتند‪.‬‬

‫پيرمر می گفت‪" :‬اوضاع در چه حاله؟ پيشرفت داره؟"‬

‫مرد مستاجر با پرروﯾی می گفت‪" :‬عاليه‪".‬‬

‫‪6‬‬

‫غروب روز چھلم‪ ،‬پيرمرد سخت مضطرب و نگران روی اﯾوان خانه نشسته بود‪ ،‬زن جوان و مستاجر متوجه‬
‫بی قراری او بودند‪ .‬پيرمرد ھی بلند می شد و جلو می رفت و دست ھاﯾش را روی نرده اﯾوان می‬
‫گذاشت‪ ،‬به جنگل‪ ،‬به پل‪ ،‬به رودخانه خيره می شد و دوباره برمی گشت و روی صندلی می افتاد‪ .‬زن و‬
‫مرد جوان زﯾر ميز‪ ،‬پای ھمدﯾگر را فشار می دادند و با حرکات چشم و ابرو به ھم اشاره می کردند‪.‬‬
‫پيرمرد فکر می کرد که اگر او به وعده اش عمل نکند‪ ،‬چه پيش خواھد آمد‪ .‬آن وقت صدای چرخ ھای‬
‫نعش کشی را که از انتھای جاده نزدﯾک می شد‪ ،‬می شنيد و صدای خنده زن جوان و مرد مستاجر را‬
‫که با دور شدن نعش کش‪ ،‬کتاب ھا را دور رﯾخته‪ ،‬ھمدﯾگر را در آغوش می کشند‪.‬‬

‫اما پيش از آن که ھوا تارﯾک شود‪ ،‬از ميان درختان سر به ھم آورده جنگل‪ ،‬مردی که توبره گداﯾی به‬
‫دوش و عصای بلندی به دست داشت‪ ،‬پيدا شد و آمد‪ ،‬از روی پل گذشت و زﯾر اﯾوان اﯾستاد‪ .‬پيرمرد با‬
‫ترس و لرز نزدﯾک شد و "او" که قد بلندی داشت دست روی سر پيرمرد گذاشت و گفت‪" :‬ای آدميزاد‬
‫بيچاره‪ ،‬چه مشکلی داری؟ حاجت خود را به من بگو‪".‬‬

‫پيرمرد قبای ژنده "او" را چنگ زد و گفت‪" :‬عمر دراز می خواھم‪".‬‬

‫و "او" گفت‪" :‬عمر دراز را برای چه می خواھی؟"‬

‫پيرمرد گفت‪ ":‬نمی خواھم او بعد از من گرفتار اﯾن جانورھا شود‪".‬‬

‫"او" گفت‪" :‬با رفتن تو که زندگی تمام نمی شود‪ ،‬بعد از تو ھر اتفاقی بيفتد‪ ،‬چه تاثيری به حال تو‬
‫‪4 of 5‬‬ ‫دارد؟"‬ ‫‪3/18/2014 7:12 PM‬‬
‫سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي«‬ ‫‪...‬سعادت‪-‬نامه«‪-‬داستان‪-‬زيبايي‪-‬از‪-‬غالمح«‪http://www.hipersian.com/content/18496-‬‬

‫پيرمرد گفت‪ ":‬نمی خواھم او بعد از من گرفتار اﯾن جانورھا شود‪".‬‬

‫"او" گفت‪" :‬با رفتن تو که زندگی تمام نمی شود‪ ،‬بعد از تو ھر اتفاقی بيفتد‪ ،‬چه تاثيری به حال تو‬
‫دارد؟"‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬با اﯾن ﯾکی کاری نداشته باشند‪".‬‬

‫"او" گفت‪" :‬چرا؟"‬

‫پيرمرد گفت‪" :‬حسادت مرا می کشد‪".‬‬

‫و "او" خندﯾد و گفت‪" :‬بسيار خب‪ ،‬حال با من بيا‪".‬‬

‫دست پيرمرد را گرفت‪ ،‬از روی پل رد شدند و وارد جنگل شدند‪ .‬پيرمرد احساس کرد که ھوای جنگل‬
‫مرطوب و سرد و سنگين است‪ ،‬از وسط درختان می گذشتند‪ ،‬پيرمرد دلھره داشت و دنبال نشانه‬
‫آشناﯾی می گشت‪ ،‬با ترس و لرز پرسيد‪" :‬او کجاس؟"‬

‫جواب شنيد‪" :‬پرنده برھنه به مامورﯾت دﯾگری رفته است‪".‬‬

‫اﯾن خبر ترس پيرمرد را بيشتر کرد‪ ،‬برگشت و از بين شاخه ھای شلوغ جنگل‪ ،‬خانه خود را دﯾد که چراغ‬
‫پر نور اتاق‪ ،‬اﯾوان و صندلی خاليش را روشن کرده بود‪ ،‬خواست برگردد ولی "او" محکم بازوﯾش را‬
‫چسبيده بود‪ .‬به انبوھی غليظ جنگل که رسيدند‪ ،‬مرد الغر اندام و بلند قدی را دﯾدند که پشت به آنھا‬
‫اﯾستاده بود و دوچرخه بزرگی به تنه ی درختی تکيه داده بود‪ .‬تا صدای پا را شنيد دست دراز کرد و‬
‫بازوی پيرمرد را گرفت و او را جلو گرفت و او را جلو کشيد و سوار دوچرخه اش کرد و خود نيز سوار شد‪،‬‬
‫در حالی که مثل باد از وسط درختان می گذشت‪ ،‬پيرمرد را ميان بازوان بلندش می فشرد‪ .‬پيرمرد جرات‬
‫نمی کرد که برگردد و صورت دوچرخه سوار را نگاه کند‪ ،‬نفس ھای سرد و تند دوچرخه سوار که پشت‬
‫گردنش می خورد‪ ،‬او را بی حال و بی حرکت می کرد‪ .‬پيرمرد چند بار ناله کرد‪ ،‬و از دوچرخه سوار‬
‫پرسيد‪" :‬کجا ميرﯾم؟"‪.‬‬

‫اما دوچرخه سوار که گوﯾی غير از دم سرد چيزی در سينه نداشت‪ ،‬جوابی نداد‪ .‬ساعتی از شب می‬
‫گذشت و جنگل داشت با نور مالﯾمی روشن می شد‪ .‬پيرمرد حرکت حشرات شبانه را روی برگ ھا و‬
‫ساقه ھا می دﯾد‪ ،‬شب بزرگی بود‪ ،‬و آن ھا مثل باد می رفتند‪ ،‬پيرمرد که دﯾگر رمقی در تن نداشت‪ ،‬با‬
‫التماس پرسيد‪" :‬تو رو بخدا‪ ،‬منو کجا می بری؟"‬

‫دوچرخه سوار با صداﯾی که گوﯾی از شيپور مسی بيرون می آﯾد گفت‪" :‬اونجا"‪ .‬و با انگشت بسيار‬
‫درازش مرداب عميقی را که در چند قدمی ظاھر شده بود‪ ،‬نشان داد‪.‬‬

‫‪7‬‬

‫زن و مرد جوان ساعت ھا بعد متوجه غيبت پيرمرد شدند و روی اﯾوان آمدند‪ ،‬مرد گداﯾی را دﯾدند که روی‬
‫پل نشسته بود و چيز می خورد‪ .‬زن جوان او را صدا کرد و پرسيد‪" :‬پيرمردی را اﯾنطرفا ندﯾدی؟"‬

‫گدا گفت‪" :‬چرا‪ ،‬او به ﯾک مسافرت طوالنی رفت"‬

‫زن دلواپس شد و پرسيد‪" :‬مسافرت؟‪ ،‬چه مسافرتی؟"‬

‫گدا گفت‪" :‬دلشوره او را نداشته باشيد‪ .‬به اﯾن زودی ھا بر نمی گردد"‬

‫زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دﯾد و وقتی که‬
‫پرنده ی پرھنه سوار شاخه ی درختی به طرف پل نزدﯾک می شد‪ ،‬مرد مستاجر‪ ،‬زن جوان را به داخل‬
‫اتاق برد‪ ،‬زن خود را ميان بازوان مرد مستاجرد رھا کرد و توی آلبوم صفحه رقصی انتخاب کرد و روی‬
‫صفحه گردان گراموفون گذاشت‪ ،‬بعد از مدت ھا‪ ،‬دوباره اتاق از موسيقی پر شد‪.‬‬

‫‪5 of 5‬‬ ‫‪3/18/2014 7:12 PM‬‬

You might also like