Professional Documents
Culture Documents
«سعادت نامه» داستان زيبايي از غلامحسين ساعدي
«سعادت نامه» داستان زيبايي از غلامحسين ساعدي
com/content/18496-
خانه روبروی رود خانه بود .پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به ھم وصل می کرد .آن طرف
رودخانه جنگل تارﯾک و ناشناسی بود و از اﯾوان خانه مانند درﯾای پھناور و سبز رنگی در تالطم دائمی
دﯾده می شد .ھر روز ،دمدمه ھای غروب ،پير مرد می آمد و در صندلی راحتی روی اﯾوان می نشست و
پيپ بزرگش را روشن می کرد و چشم به جنگل می دوخت .زن جوانش ،پشت به او ،توی اتاق ،جلو
چرخ خياطی می نشست و با خود مشغول می شد ،گاھی دوخت ودوز می کرد و گاھی در خود فرو
می رفت .زن ،عصرھا ،از تماشای جنگل می ترسيد و از پنجره کوچک عقبی ،دشت را تماشا می کرد و
پير مرد فکر می کرد که زنش مشغول خياطی و کارھای خانه است ،به اﯾن جھت راحتش می گذاشت و
گاه گاھی با صدای بلند زنش را صدا می کرد" :چيز جان ،اﯾن صدا رو می شنوی؟ صدای اﯾن پرنده رو
می گم ،چه جورﯾه خداﯾا ،خيلی عجيبه مگه نه؟"
و ھر وقت که زن از حرف ھای تکراری پيرمرد خسته می شد ،روی گرامافون صفحه ای می گذاشت و
اتاق را از موسيقی پر می کرد .اما صبح ھا که پيرمرد برای سرکشی امالک و مستغالتش می رفت ،زن
جوان می آمد و روی اﯾوان می اﯾستاد و ساعت ھا محو تماشای جنگل می شد و به صداھای غرﯾب و
ناآشنا گوش می داد .صبح ھا ،روشناﯾی مبھم و خفه ای از قلب جنگل بلند می شد و آفتاب دﯾگری از
ميان شاخ و برگ ھا ،بفھمی نفھمی خودی نشان می داد و خنده ناشناس و اميد بخشی مژده طلوع
دوباره را به گوش ساکنان جنگل می رساند .زن در غياب شوھر از تماشای جنگل نمی ھراسيد .به اﯾن
ترتيب بود که زندگی زن و شوھر ،جدا از ھم ،در آرامش کامل می گذشت .پيرمرد خوش زبان و خنده رو
و کم حرف و زنده دل بود .ھميشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی خاست ،خوشبخت و راضی توی
خانه اﯾن طرف و آن طرف می دوﯾد ،سماور را آتش می کرد ،ميز صبحانه را می چيد ،شير را جوش می
آورد ،پرده ھای ھر دو پنجره روبرو را کنار می زد ،منتظر می نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را
رنگ طالﯾی می زد ،به طرف تختخواب می رفت و خم می شد و زن جوانش را صدا می کرد" :خانوم
کوچولو ،کوچولوی من ،کوچولو جان من ،پاشو دﯾگه ،پرنده ھا بيدار شده ن ،آفتاب بيدار شده ،تو نمی
خوای بيدار بشی؟"
زن چشم باز می کرد و شانه ھای خود را می ماليد و تا وقتی پيرمرد از خانه بيرون نمی رفت ،طاق باز
سقف اتاق را تماشا می کرد و بعد بلند می شد و می نشست و بازوان جوانش را دست می کشيد و
به فکر می رفت .ظھر که پيرمرد خسته و کوفته از سرکشی امالک و مستغالت به خانه برمی گشت،
دو نفری غذا می خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می شد ،می نشستند ،پيرمرد حرف
ھای خنده دار براﯾش می زد و از گذشته ھا می گفت و ھر وقت حس می کرد که زنش بی حوصله و
کسل شده ،به اﯾوان می رفت و مشغول تماشای جنگل می شد و او را تنھا می گذاشت.
با وجود اﯾن ،تا آنجا که می توانست ناز زن جوانش را می کشيد و می خواست رفتار جوانترھا را داشته
باشد که نمی توانست؛ ھميشه در خلوت ،از اﯾن که عمری نکرده اﯾن چنين پير و فرسوده شده ،غصه
می خورد و فکر بيوه جوانش را می کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قيافه به سراغش خواھند آمد و
او به ھمه شان روی خوش نشان خواھد داد و زندگی تازه ای را شروع خواھد کرد.
اﯾن بود که ھر روز چند بار خطاب به جنگل می گفت" :به من کمک کنيد به اﯾن زودی ھا از بين نروم و آن
قدر عمر کنم که زنم ھم مثل من پير و شکسته شود ،آن وقت به بدترﯾن مرگ ھا راضی ھستم".
زن جوان ،تنھا ،خسته ،عصبانی ،ساکت و آرام بود .قربان صدقه ھای پيرمرد دردش را دوا نمی کرد.
ناتوانی شوھرش او را مرﯾض کرده بود؛ ھر وقت که پشت به شوھر و رو به دشت می نشست ،فکر
روزی را می کرد که نعش کشی از افق پيدا شده ،به دنبالش چند ماشين پر از اقوام و آشناھا و مردان
جوانی که با سينه ھای پھن و کراوات سياه ،سر می جنبانند و به او که در لباس سياه مثل گل
شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می زنند ،بعد آھی سينه اش را می شکافت" :خداﯾا!"
سکوت خانه و سکوت جنگل ،اﯾن انتظار را بيشتر دامن می زد .بيچاره پيرمرد نمی دانست که در دل
زنش چه ھا می گذرد .عاقبت برای رھاﯾی از تنھاﯾی دﯾرگذر و به اصرار زن جوان ،پيرمرد راضی شد که
طبقه پاﯾين خانه را در اختيار مستاجری بگذارد .اﯾن بود که روزی از روزھا ،مباشر پيرمرد با مرد خندان و
چھار شانه ای که کراوات سياھی زده بود به خانه آمد .وقتی زنگ در را زدند ،زن و شوھر از پنجره باال
خم شدند و نگاه کردند .زن با خوشحالی گفت" :آه ،مستاجر".
لبخندی صورتش را باز کرد و پيرمرد برگشت و او را نگاه کرد .زن برای اﯾن که خوشحاليش را پنھان کند،
حالت بی اعتناﯾی به خود گرفت .اما پير مرد لبخند او را دﯾده بود ،ھر چند که به روی خود نياورد و چيزی
نگفت ،اما ھمان شب برای اولين بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ھا رفته بود.
2
مستاجر با اﯾن که مامورﯾتی در آن حوالی داشت ،ولی روزھا بيشتر از دو ساعت بيرون نمی رفت و بقيه
وقت خود را در خانه می گذراند ،پنجره بزرگ اتاقش را می گشود ،بی آنکه توجھی به انبوھی خل وت
دشت ،بکند ،سوت می زد و رﯾش می تراشيد ،لخت می شد و توی اتاق ورزش می کرد .پيرمرد ھر
وقت به خانه می آمد ،ابتدا سر و صدای مرد جوان را می شنيد و بعد به طبقه باال می رفت ،زنش را
می دﯾد که خوشحال و راضی مشغول طباخی است .از وقتی مستاجر آمده بود ،غذاھا رنگ و طعم
دﯾگری پيدا کرده بود .عصرھا مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می رفت و وقتی از زﯾر پنجره آن ھا رد
می شد ،تور شکارش را از روی شانه برمی داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سالم می
کرد .پير مرد نيم خيز می شد و جواب سالم را می داد و برای اﯾنکه دلخوری خود را پنھان بکند ،لبخندی
ھم بر لب می آورد .با اﯾن وجود نمی توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رھا کند.
شبی از شب ھا ،مرد جوان سوت زنان پله ھا را باال آمد ،چند لحظه پشت در اﯾستاد و بعد آھسته به در
زد .زن و شوھر بلند شدند و نزدﯾک در رفتند ،چند ثانيه ھمدﯾگر را نگاه کردند .پير مرد در را باز کرد مرد
جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوھر را برای شام به اتاقش دعوت کرد .اﯾن دعوت چنان ناگھانی
بود که پيرمرد نتوانست جواب رد بدھد .مرد جوان برای آن ھا پرنده غرﯾبی شکار کرده بود و شراب
معطری روی ميز گذاشته بود .بعد از شام نشستند و از خيلی چيزھا صحبت کردند .از زندگی در
شھرھای بزرگ و کوچک ،از مامورﯾت ھا و سرگذشت ھای خصوصی خود چيزھا گفتند .زن جوان با
1 of 5 3/18/2014 7:12 PM
سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي« ...سعادت-نامه«-داستان-زيبايي-از-غالمح«http://www.hipersian.com/content/18496-
بود که پيرمرد نتوانست جواب رد بدھد .مرد جوان برای آن ھا پرنده غرﯾبی شکار کرده بود و شراب
معطری روی ميز گذاشته بود .بعد از شام نشستند و از خيلی چيزھا صحبت کردند .از زندگی در
شھرھای بزرگ و کوچک ،از مامورﯾت ھا و سرگذشت ھای خصوصی خود چيزھا گفتند .زن جوان با
صدای بلند می خندﯾد و پيرمرد می دانست اﯾن خنده ھا ھيچ علت واضحی ندارند ،چند بار سعی کرد از
اسرار جنگل و حيوانات عجيب و غرﯾبش صحبت کند ،اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به اﯾن
حرف ھا نشان ندادند ،مرد جوان پروانه ھاﯾش را نشان آن ھا داد که بی جان روی مخمل سفيد پشت
وﯾترﯾن بال گشوده بودند و آلبوم گياھان خشک شده اش را که پيرمرد ھيچ عالقه ای به اﯾن قبيل چيزھا
حس نکرده بود .زن جوان از دﯾدن پروانه ھای رنگين ،مضطرب و ذوق زده شد .مرد جوان مدت ھا درباره
پروانه ھای خوشحال شب و پروانه ھای غمگين روز برای زن جوان صحبت کرد.
چند شب بعد نوبت پيرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند .مرد جوان آفتاب نرفته پله ھا را باال
آمد ،پير مرد روبروی مرد جوان نشست .آن دو از شھرھای بزرگ و کوچک ،از مامورﯾت ھا و از سرگذشت
ھای خصوصی خود چيزھا گفتند ،پيرمرد دچار دلھره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به اﯾوان رفت
و رو به جنگل دعا کرد" :خداوندا ،خودت حفظ فرما".
زن از آشپزخانه بيرون آمد و طرف دﯾگر ميز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد .پيرمرد شنيد که
مرد مستاجر از گذشته و تحصيالت زنش می پرسد و زن می گوﯾد که چگونه فک و فاميلش نگذاشتند
ادامه تحصيل بدھد و پيش از آن که عقلش برسد شوھرش دادند .مرد جوان گفت" :دﯾر نشده ،می
تونين دوباره ادامه بدﯾن و درس بخونين".
زن آه کشيد و پيرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می زند .جنگل ،ساکت و تارﯾک بود و پيرمرد تا آن روز
ندﯾده بود که کسی از روی پل رد شود ،ھميشه فکر می کرد که اﯾن پل به چه درد می خورد .اما آن
شب با خود گفت" :پل بيھوده نيست ،دستی آن را ساخته ،و برای منظوری ساخته ،برای کسی
ساخته که تا نيامده و از آن جا رد نشده ،پل بر جای خواھد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می
تواند باشد؟" برگشت و توی اتاق آمد .زن خود را جمع و جور کرد و قيافه بی اعتناﯾی گرفت .مرد جوان به
ناخن ھاﯾش خيره شد .پيرمرد گفت" :ھوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و ھنوز پل "...
زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دﯾگر دشت را نگاه کردند ،ماشينی از جاده رد می شد و چراغ
عقبی آن گاه پيدا و گاھی ناپيدا می شد .شام را که کباب ماھی بود خوردند و پيرمرد با اﯾن که ماھی را
زﯾاد دوست داشت ،اشتھای چندانی نشان نداد ،تنھا پياله ای ماست را با قاشق سر کشيد .مرد
مستاجر ،بعد از شام دسته ای ورق بيرون آورد و روی ميز رﯾخت و پيشنھاد بازی کرد .پيرمرد گ فت" :دﯾر
وقته ،اﯾن وقت شب که نمی شه بازی کرد".
مرد جوان ورق ھا را جمع کرد و گفت" :بی موقع پيشنھاد کردم ،بماند برای شب ھای بعد".
زن با حرکت سر موافقت کرد ،پبرمرد مضطرب شد و چيزی روی سينه اش سنگينی کرد .شب ھای
بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته ،دوباره روی اﯾوان رفت و به تماشای جنگل اﯾستاد که باد کرده،
مانند دﯾواری باال رفته بود.
آھسته با خود گفت" :از دست اﯾن گرگ ھا کجا می شه رفت؟ چه کار می شه کرد؟"
بعد پيپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را ،مانند پولک ھای
طالﯾی روی زمين پاشيد .پيرمرد در روشناﯾی رقيق کنار رودخانه ،جانوری را دﯾد که شبيه پرنده بزرگی
بود و پاھای بلندی د اشت ،اما پر به تنش نبود و لخت بود .پرنده اﯾستاده بود و او را نگاه می کرد ،چند
لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از
رودخانه گذشت و به جنگل رفت .پيرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت" :خبر دارﯾن چی شد؟"
پرنده عجيبی زﯾر پنجره اﯾستاده بود و مرا نگاه می کرد .پاھای بلند و بدن لخت داشت ،از آب رد شد و
به جنگل رفت".
و زن به شوھرش گفت" :گوش کن ببين چی می گم ،من تصميم گرفتم از فردا شب شروع کنم ،و
اﯾشون به من کمک می کنن".
وحشتی پيرمرد را گرفت ،آن شب تا صبح در رختخواب لرزﯾد و ا اﯾن که سال ھا در بی اعتقادی به عالم
غيب به سر برده بود ھمه را خدا خدا کرد و دعا خواند.
3
درس شروع شده بود .پيرمرد نمی دانست از کجا شروع کرده اند .زن جوان ھميشه کتابی روی دامن
داشت و بيشتر با خياالت خود مشغول بود تا با کتاب ،دﯾگر کمتر به موسيقی گوش می داد و غذاھای
رنگين درست می کرد ،پرده ھای روبروی جنگل را می کشيد و رو به دشت می نشست ،چرخ خياطی
را کنار گذاشته بود و خود را از خيلی چيزھا راحت کرده بود .پيرمرد که از سر کار برمی گشت ،زن بلند
می شد و مھربان تر از ھميشه به پيشوازش می رفت و به حرف ھاﯾش جواب می داد .اما پيرمرد دﯾگر
مثل سابق ،ناز زن جوان را نمی کشيد و خود را در صندلی راحتی رھا نمی کرد ،ھمه چيز به نظرش
شلوغ و آشفته و درھم بود ،بعد از سال ھا دوباره به طرف کتاب دعا کشيده شده بود ،مثل کسی که
می خواھد وارد ﯾک غار تارﯾک و ناآشناﯾی شود ،احساس می کرد که باﯾد از عالم غيب ،کمک بگيرد،،
عليه او توطئه می کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ ،ﯾا پرنده برھنه که خبرھای ناآشنا برای او می
آورد ،پناھی نداشت .دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود ،و اميدوار بود که از اﯾن راه به تسلی خاطر
برسد ،چند شب فکر کرد و عاقبت تصميم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشيند .شب ھا که مرد
مستاجر به اتاق آن ھا می آمد ،پيرمرد از تماشای جنگل چشم می پوشيد و روبروی آن دو می
نشست و در تمام مدت ،زن با لبان ورچيده ،حالت بی اعتناﯾی به خود می گرفت و مرد جوان ناخن
ھاﯾش را تماشا می کرد .پيرمرد چشم از آن دوبرنمی داشت و مرتب در فکر و خيال بود که تا کی ادامه
خواھند داد .آﯾا آن دو نفر آشناﯾی دﯾگری با ھم ندارند و صبح ھا وقتی او از خانه بيرون می رود ،اتفاقی
در منزل نمی افتد؟ اما زن جوان روز به روز زﯾباتر می شد ،و مرد مستاجر ھر روز لباس ھای تازه ای بر
2 of 5 تن می کرد .آﯾا در آن حوالی غير از آن دو نفر کس دﯾگری ھم بود که مرد مستاجر لباس ھای 3/18/2014 7:12 PM
سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي« ...سعادت-نامه«-داستان-زيبايي-از-غالمح«http://www.hipersian.com/content/18496-
ھاﯾش را تماشا می کرد .پيرمرد چشم از آن دوبرنمی داشت و مرتب در فکر و خيال بود که تا کی ادامه
خواھند داد .آﯾا آن دو نفر آشناﯾی دﯾگری با ھم ندارند و صبح ھا وقتی او از خانه بيرون می رود ،اتفاقی
در منزل نمی افتد؟ اما زن جوان روز به روز زﯾباتر می شد ،و مرد مستاجر ھر روز لباس ھای تازه ای بر
تن می کرد .آﯾا در آن حوالی غير از آن دو نفر کس دﯾگری ھم بود که مرد مستاجر لباس ھای
جوراجورش رابه خاطر آن ھا بپوشد؟ پيرمرد،شب ھا دﯾر می خوابيد و روزھا زودتر از خواب بلند می شد
و زنش را بيدار نکرده بيرون می رفت ،فکر می کرد بھتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که
از خانه بيرون می رود ،نبيند .اما تا پيرمرد بيرون می رفت ،مرد جوان با چند شاخه گل صحراﯾی ،آھسته
پله ھا را باال می آمد و وارد اتاق خواب می شد و گل ھا را روی ميز می گذاشت و پاورچين پاورچين
برمی گشت و وقتی در را پشت سر خود می بست زن جوان چشم ھاﯾش را باز می کرد و به گل ھاﯾی
که با تکان آھسته سر داخل گلدان به او صبح به خير می گفتند ،لبخند می زد.
4
ﯾک روز که پيرمرد دعای غرﯾبی را از ﯾک کتاب قدﯾمی خوانده بود شاخه ،پرنده برھنه پيدا شد .نزدﯾک
غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زﯾر اﯾوان آمد و به پيرمرد که
روی صندلی راحتی نشسته ﯾود و پيپ می کشيد ،عالمت داد .پيرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود
را به بی اعتناﯾی زد .پرنده با حرکت فانوس او را به پاﯾين دعوت کرد .پيرمرد بلند شد و از اتاق گذشت،
زن جوان و مرد مستاجر نگاھش کردند .زن پرسيد " :کجا؟"
زن چھره نگران پيرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد .پيرمرد پاﯾين رفت.
پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پيرمرد نشست و پرسيد" :چی می خواھی؟
چه کارم داری؟"
پيرمرد گفت" :بله ،خسته و فرسوده شده ام ،شک و تردﯾد بيچاره ام کرده".
پرنده گفت" :مژده خوبی براﯾت آورده ام ،از جنگل دعای تو را شنيده اند".
پرنده گفت" :ادامه بده ،چھل شب تمام ادامه بده و تکرار کن ،روز چھلم بر تو ظاھر خواھد شد".
پرنده گفت" :بله ،تا چھل روز ،تحمل بکن و اميدوار باش".
پيرمرد گفت" :من عاقل و دوراندﯾش بودم ،اما دﯾگر بيمار و بيچاره ام".
از ھم جدا شدند .پيرمرد پله ھا را باال رفت .زن جوان و مرد مستاجر از ھم دﯾگر فاصله گرفتند ،زن روی
کتاب خم شد .اما پيرمرد بی توجه به آن ھا از اتاق گذشت و به اﯾوان رفت و به رودخانه چشم دوخت.
پرنده فانوس به دست ،سوار شاخه ای بود و از رودخانه می گذشت ،به آن طرف رودخانه که رسيد
پيرمرد دستش را بلند کرد و فرﯾاد زد" :خداحافظ پرنده برھنه".
زن به مرد مستاجر نگاه کرد .مستاجر پرسيد" :چه خبر شده؟"
اما پيرمرد صدای آن ھا را نمی شنيد ،ھوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده
فانوسش ر ا خاموش کرده بود ،ھمھمه مبھمی از درون جنگل به گوش می رسيد .گوﯾی تمام جانوران
جنگل ،پرنده را دور کرده ،سوال پيچش کرده اند .ھمھمه شيرﯾنی بود .پيرمرد سرش را بين دو د ست
گرفت و با خود گفت" :جانوران جنگل مغز من ،از اﯾن برھنه بی خبر چه می خواھيد؟"
5
پيرمرد بی اعتنا به آنچه می گذشت ھر شب دعا را تکرار می کرد ،بی اعتنا به گل ھاﯾی که ھر روز در
گلدان لعابی روی ميز گذاشته می شد ،بی اعتنا به شيفتگی زن جوان ،و بی اعتنا به پرروﯾی مرد
مستاجر ،آفتاب نزده از خانه خارج می شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سيم تلگراف می
نشست می گفت" :سالم دوست عزﯾز ،امروز روز بيست و چھارم است ،شانزده روز دﯾگر بر من ظاھر
خواھد شد".
و گنجشک جوان پر می گشود و به طرف جنگل پرواز می کرد .پيرمرد عصرھا با نشاط دﯾگری به خانه
3 of 5 برمی گشت و غذا می خورد و منتظر پرنده برھنه می نشست .اما پرنده برھنه ،ھر شب می آمد و با 3/18/2014 7:12 PM
سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي« ...سعادت-نامه«-داستان-زيبايي-از-غالمح«http://www.hipersian.com/content/18496-
خواھد شد".
و گنجشک جوان پر می گشود و به طرف جنگل پرواز می کرد .پيرمرد عصرھا با نشاط دﯾگری به خانه
برمی گشت و غذا می خورد و منتظر پرنده برھنه می نشست .اما پرنده برھنه ،ھر شب می آمد و با
حرکت فانوس پيرمرد را به پاﯾين می کشيد و او را به صحبت می گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بيشتر
به ھمدﯾگر برسند .پرنده آن چنان شيرﯾن و گرم صحبت می کرد که پيرمرد از مصاحبت او دل نمی کند.
حتی گاھی از اوقات ساعت ھا در پای صحبت ھم می نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه
شوند .پرنده صميمی ترﯾن و مرموزترﯾن موجود روی زمين بود.
پيرمرد می گفت ":برای اﯾن که اگر بفھمم غير از درس ،مساله دﯾگری ھم بين آن ھا مطرح است،
توھين بزرگی برمن شده است".
پرنده می گفت" :تو خودت در تمام عمر از اﯾن توھين ھا نکرده ای؟"
پر نده می گفت" :حقيقت را بگو ،در جنگل ھمه چيز را می دانند".
پيرمرد می گفت" :آن وقت ھا که جوان بودم در ھمساﯾگی ما پيرمرد فرتوت و بيچاره ای بود که زن
جوانی داشت"...
پرنده می خندﯾد و می گفت" :بعدش معلومه ...بسيار خب .دﯾشب دعای چندم را خواندی؟"
پرنده می خندﯾد و می گفت" :چيزی نمانده ...ھفت روز دﯾگر ،ھفت روز دﯾگر بر تو ظاھر خواھد شد ".و
در آن لحظه که آن دو روبروی پل با ھم قدم می زدند و صحبت می کردند ،مستاجر دست ھای زن جوان
را می گر فت و با اصرار می پرسيد" :از زندگی با اﯾن پيرمرد خسته نمی شی؟"
مر د می گفت" :دلت به حال خودت بسوزه ،به حال اﯾن ھمه خوشگلی بسوزه که بی جھت تلف می
کنی".
مرد می گفت" :از چی می ترسی؟ وقتی ھمه دنيا می توانند تو را دوست داشته باشند ،وقتی من
ھميشه در فکر تو ھستم"...
پيرمرد از پرنده خداحافظی می کرد و روی پله ھا پيپش را روشن می کرد و وارد اتاق می شد .زن و مرد
از ﯾکدﯾگر فاصله می گرفتند.
6
غروب روز چھلم ،پيرمرد سخت مضطرب و نگران روی اﯾوان خانه نشسته بود ،زن جوان و مستاجر متوجه
بی قراری او بودند .پيرمرد ھی بلند می شد و جلو می رفت و دست ھاﯾش را روی نرده اﯾوان می
گذاشت ،به جنگل ،به پل ،به رودخانه خيره می شد و دوباره برمی گشت و روی صندلی می افتاد .زن و
مرد جوان زﯾر ميز ،پای ھمدﯾگر را فشار می دادند و با حرکات چشم و ابرو به ھم اشاره می کردند.
پيرمرد فکر می کرد که اگر او به وعده اش عمل نکند ،چه پيش خواھد آمد .آن وقت صدای چرخ ھای
نعش کشی را که از انتھای جاده نزدﯾک می شد ،می شنيد و صدای خنده زن جوان و مرد مستاجر را
که با دور شدن نعش کش ،کتاب ھا را دور رﯾخته ،ھمدﯾگر را در آغوش می کشند.
اما پيش از آن که ھوا تارﯾک شود ،از ميان درختان سر به ھم آورده جنگل ،مردی که توبره گداﯾی به
دوش و عصای بلندی به دست داشت ،پيدا شد و آمد ،از روی پل گذشت و زﯾر اﯾوان اﯾستاد .پيرمرد با
ترس و لرز نزدﯾک شد و "او" که قد بلندی داشت دست روی سر پيرمرد گذاشت و گفت" :ای آدميزاد
بيچاره ،چه مشکلی داری؟ حاجت خود را به من بگو".
"او" گفت" :با رفتن تو که زندگی تمام نمی شود ،بعد از تو ھر اتفاقی بيفتد ،چه تاثيری به حال تو
4 of 5 دارد؟" 3/18/2014 7:12 PM
سعادت نامه« داستان زيبايي از غالمحسين ساعدي« ...سعادت-نامه«-داستان-زيبايي-از-غالمح«http://www.hipersian.com/content/18496-
"او" گفت" :با رفتن تو که زندگی تمام نمی شود ،بعد از تو ھر اتفاقی بيفتد ،چه تاثيری به حال تو
دارد؟"
دست پيرمرد را گرفت ،از روی پل رد شدند و وارد جنگل شدند .پيرمرد احساس کرد که ھوای جنگل
مرطوب و سرد و سنگين است ،از وسط درختان می گذشتند ،پيرمرد دلھره داشت و دنبال نشانه
آشناﯾی می گشت ،با ترس و لرز پرسيد" :او کجاس؟"
اﯾن خبر ترس پيرمرد را بيشتر کرد ،برگشت و از بين شاخه ھای شلوغ جنگل ،خانه خود را دﯾد که چراغ
پر نور اتاق ،اﯾوان و صندلی خاليش را روشن کرده بود ،خواست برگردد ولی "او" محکم بازوﯾش را
چسبيده بود .به انبوھی غليظ جنگل که رسيدند ،مرد الغر اندام و بلند قدی را دﯾدند که پشت به آنھا
اﯾستاده بود و دوچرخه بزرگی به تنه ی درختی تکيه داده بود .تا صدای پا را شنيد دست دراز کرد و
بازوی پيرمرد را گرفت و او را جلو گرفت و او را جلو کشيد و سوار دوچرخه اش کرد و خود نيز سوار شد،
در حالی که مثل باد از وسط درختان می گذشت ،پيرمرد را ميان بازوان بلندش می فشرد .پيرمرد جرات
نمی کرد که برگردد و صورت دوچرخه سوار را نگاه کند ،نفس ھای سرد و تند دوچرخه سوار که پشت
گردنش می خورد ،او را بی حال و بی حرکت می کرد .پيرمرد چند بار ناله کرد ،و از دوچرخه سوار
پرسيد" :کجا ميرﯾم؟".
اما دوچرخه سوار که گوﯾی غير از دم سرد چيزی در سينه نداشت ،جوابی نداد .ساعتی از شب می
گذشت و جنگل داشت با نور مالﯾمی روشن می شد .پيرمرد حرکت حشرات شبانه را روی برگ ھا و
ساقه ھا می دﯾد ،شب بزرگی بود ،و آن ھا مثل باد می رفتند ،پيرمرد که دﯾگر رمقی در تن نداشت ،با
التماس پرسيد" :تو رو بخدا ،منو کجا می بری؟"
دوچرخه سوار با صداﯾی که گوﯾی از شيپور مسی بيرون می آﯾد گفت" :اونجا" .و با انگشت بسيار
درازش مرداب عميقی را که در چند قدمی ظاھر شده بود ،نشان داد.
7
زن و مرد جوان ساعت ھا بعد متوجه غيبت پيرمرد شدند و روی اﯾوان آمدند ،مرد گداﯾی را دﯾدند که روی
پل نشسته بود و چيز می خورد .زن جوان او را صدا کرد و پرسيد" :پيرمردی را اﯾنطرفا ندﯾدی؟"
گدا گفت" :دلشوره او را نداشته باشيد .به اﯾن زودی ھا بر نمی گردد"
زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دﯾد و وقتی که
پرنده ی پرھنه سوار شاخه ی درختی به طرف پل نزدﯾک می شد ،مرد مستاجر ،زن جوان را به داخل
اتاق برد ،زن خود را ميان بازوان مرد مستاجرد رھا کرد و توی آلبوم صفحه رقصی انتخاب کرد و روی
صفحه گردان گراموفون گذاشت ،بعد از مدت ھا ،دوباره اتاق از موسيقی پر شد.