Professional Documents
Culture Documents
زنانی که زیادی عشق می ورزند
زنانی که زیادی عشق می ورزند
زنانی که زیادی عشق می ورزند
نوشته خانم
روبین نُور وود
2013
2
۴ پیشگفتار
یادآوری مترجم
این کتاب برای زنانی نوشته شده است که در فرهنگ باختر زمین با شوهران و دوست پسرهای شان
دشواری هایی دارند .بی گمان خواننده می داند و می بیند که آن فرهنگ ٬آزادی زنان در آن فرهنگ٬
ارزش ها و هنجارهای اجتماعی ٬اخالقی ٬اقتصادی و نیز درمانی آن با از آ ِن ما ایرانی ها ٬به ویژه
ت مشتی خرافه پرست پایگاه بلند و تاریخی زن ایرانی را در این روزگار سیاه و اسالم زده که حکوم ِ
بزیر کشیده است ٬همخوانی بسیار کمی دارد .رهنمود های آورده شده در کتاب برای زنانی است که
در آن فرهنگ ٬با آن ارزش ها و هنجارها بزرگ شده اند.
این کتاب نوعی خودآموز درمان دردها ٬رنج ها و دشواری های زنان در زندگی زناشوئی می باشد.
پاره ای از آموزه های آن برای همه زنان ٬در همه فرهنگ ها می تواند سودمند باشد .آنها برای زنان
دید و بینش بهتری می دهد ٬تا در پرتو آگاهی ژرفتر و گسترده تر به سختی ها و آسیب های روابط
خویش بنگرند و در بهتر کردن آنها بکوشند .از دید من خواندن آن برای همه زن و شوهرها سودمند
خواهد بود.
خواندن این کتاب برای درمانگرها ٬روانشناسان ٬دانشجویان رشته های علوم انسانی ٬آموزگاران و
یاری رسان های اجتماعی نیز کمک می کند ٬رویدادها را از چشم انداز دیگری ببینند و از آن دیدگاه
ها به درمان درد ها و آسیب ها بپردازند.
در پایان کتاب چند پیوست دیگر بود ٬مانند نشانی سازمان هایی که می توان از آنها در ایاالت متحده
کمک خواست ٬فهرست کتاب هایی که می شود برای آگاهی بیشتر آنها را خواند و ...چون آن پیوست
ها برای خوانندگان ایرانی ٬به ویژه ایرانی هایی که در داخل ایران زندگی می کنند ٬سودی ندارد
(بچشم من) از ترجمه و آوردن آنها خودداری کردم.
4
پیش گفتار
.۱هنگامی که عاشق شدن با درد کشیدن یکی شود ٬زیادی دوست داریم.
.۲هنگامی که در گفتگوهای خود با دوستان و نزدیکان مان همه اش از او ٬از مشکالت او ٬از افکار او ٬از احساس های او
می گوییم -و تقریبان همه جمله های مان با ”او “...شروع می شود ٬زیادی دوست داریم.
.۳هنگامی که بدرفتاری های او ٬تندخویی ها و پرخاش های او ٬بی تفاوتی های او ٬و تحقیر های او را به حساب رویداد های
ناگوار کودکی او می گذاریم و می خواهیم جای درمانگر او را بگیریم ٬زیادی دوست داریم.
.۴هنگامی که کتابی در باره حل مشکالت خود می خوانیم ٬اما زیر همه جمله هایی خط می کشیم که گمان می بریم مشکالت
او را حل می کند ٬زیادی دوست داریم.
.۵هنگامی که از بیشتر خصلت های مهم او ٬ارزش های او ٬و رفتار های او خوش مان نمی آید ٬اما با همه آنها می سازیم به
این امید که اگر ببیند دوستش داریم و با هاش مهربان هستیم به خاطر ما عوض خواهد شد ٬زیادی دوست داریم.
.۶هنگامی که روابط ما با او تندرستی عاطفی و حتی سالمتی جسمانی مان را به خطر می اندازد ٬بی گمان زیادی دوست
داریم.
علیرغم همه رنج ها و آزردگی های آن ٬زیادی دوست داشتن چنان در میان ما زنان سکه رایج بازار گشته است که بسیاری از
ماها گمان می بریم داشتن روابط خصوصی و محرمیت یعنی همین .شمار فراوانی از ماها دست کم یکبار زیادی دوست داشته ایم
و در زندگی بسیاری از ماها اگر هم روزی زیادی دوست داشتن از در بیرون رفته ٬از پنجره بدرون آمده است .برخی از ماها
چنان شیفته شوهران مان و روابط زناشوئی مان می شویم که بالکل خودمان را از یاد می بریم.
در این کتاب نگاهی موشکافانه خواهیم داشت به اینکه چرا شمار بسیاری از زنانی که دنبال کسی هستند که عاشق آنان باشد ٬در
دام همسران ناباب و همسرانی گرفتار می آیند که آنان را دوست ندارند .در اینجا همچنین می پردازیم به کند و کاو در باره
چرایی دشواری های دل کندن از رابطه ای که به بیهده و نابسنده بودن آن در برآوردن خواست های مان ٬پی برده ایم .در این
کتاب خواهید دید هنگامی دوست داشتن ٬به رخت زیادی دوست داشتن درمیاید که شوهری ناالیق و نامناسب داریم ٬به ما بی
اعتنایی می کند و باما نیست ٬با این همه نمی توانیم از چنین شوهری دل بکَنیم که هیچ ٬حتی نیاز مان به او افزایش می یابد .در
این کتاب یاد خواهیم گرفت چگونه خواست و خواهش بی تابانه ما به دوست داشتن ٬نیز عشق مان ٬به اعتیاد تبدیل می گردد.
اعتیاد واژه ترسناکی است .با شنیدن آن واژه صحنه های مصرف کنندگان هرویین ٬معتاد هایی که سوزن در بازوی خود تزریق
می کنند و زندگی خویش را تبه می گردانند ٬جلو چشم مان میاید .از آن واژه خوش مان نمی آید و نمی خواهیم کسی آنرا درباره
روابط مان با مرد ها بکار برد .با این همه خیلی از ما ها معتاد مرد هستیم و مانند هر اعتیاد دیگری می باید پیش از آغاز درمان
و پالوده شدن از آن ٬به عمق اعتیاد خویش اعتراف کنیم.
اگر دیوانه وار عاشق مردی شده باشید ٬شاید خودتان بو ببرید ریشه آن دوست داشتن دیوانه وار نه عشق که ترس است .آن که
دیوانه وار عاشق می شود سراپا ترس است -ترس از تنهایی ٬ترس از دوست داشته نشدن ٬ترس از بی ارزش شمرده شدن٬
ترس از بی محلی شدن ٬ترس از تنها گذاشته شدن ٬یا نابود شدن .ما در میان امید باختگی همه عشق مان را به پای مردی می
ریزیم که دیوانه وار دوستش داریم ٬به این امید که کمک مان کند ترس های مان بریزد .اما در این راه -دیوانه وار دوست داشتن
-ترس های مان بیشتر و بدتر می گردد تا این که اندک اندک ریختن عشق خود به پای وی ٬به امید رسیدن به عشق او ٬تنها
نیروی محرک زندگی مان می گردد ٬و چون می بینیم با راهی که در پیش گرفته ایم هنوز به سر منزل مقصود نرسیده ایم ٬پس
بر دوست داشتن دیوانه واری که داریم ٬می افزاییم و رو به زیادی دوست داشتن می آوریم.
پس از سال ها مشاوره با مصرف کنندگان افراطی الکل و مواد مخدر ٬برای نخستین بار متوجه شدم پدیده ”زیادی دوست داشتن“
سیندروم ( نشانه بیماری) فکری ٬احساسی ٬و رفتاری می باشد .پس از صد ها مصاحبه با معتادان و خانواده های آنان ٬کشف
عجیبی کردم .برخی از بیمارانی که پیش من می آمدند ٬در خانواده های مساله دار بزرگ شده بودند ٬برخی هم نه؛ اما پدر و
5
مادر آنها ٬تقریبا همه ٬از خانواده هایی می آمدند که ازهم پاشیدگی ٬نابسامانی و درگیری در آنها بسیار باال بود ٬آنان در آن
ی الکلی ها با ”هم -باده خوار“ ازخانواده ها تنش ها و رنج های بی شمار از سر گذرانده بودند .اینان که در سرزمین درمانگر ِ
آنان یاد می شود ٬با دست و پازدن های خود در گرداب اعتیاد شوهران شان ٬برای رهانیدن آنها از اعتیاد ٬ناخودآگاه بخش های
چشمگیری از کودکی خویش را بازآفرینی کرده ٬دوباره از سر می گذرانند.
کم کم از داستان های همسران و دوست دختر های مردان معتاد بود که به سرشت زیادی دوست داشتن پی بردم .داستان ها و
سرگذشت های آنان ٬نیاز آنان به برتری داشتن و رنج کشیدن در مقام یک ”ناجی“ مرا توانا ساخت تا به ژرفای اعتیاد آنان به
مردی که خود معتاد مواد بود ٬پی ببرم .برایم روشن گشت که در این گونه زن و شوهر ها ٬هر دو آنان به یکسان نیازمند کمک
هستند ٬در واقع هر دو آنان داشتند از اعتیاد خویش می مردند ٬یکی از عواقب مصرف مواد ٬آن دگر از پیامد های تنشی
ویرانگر.
این زنان هم-باده خوار چشم مرا بروی نیروی پرتوان و تاثیر ژرف تجربیات دوران بچگی روی الگو های رفتار آنان با مرد ها
باز کردند .آنها پیام آموزنده ای برای ما دارند ٬برای ماهایی که حداقل یکبار در زندگی زیادی دوست داشته ایم :پیامی درباره
چگونگی رشد گرایش و کشیده شدن مان به روابط پر دردسر ٬چگونگی ریشه کن نشدن مسائل و بدبختی های زناشویی مان در
نتیجه ندانم کاری های خودمان ٬چگونگی یافتن راه عوض کردن خود و بهتر شدن مان.
قصد گفتن آنرا ندارم که تنها زنان زیادی دوست دارند ٬بعضی از مردان نیز با همان سرسختی و دلهره زنان آن اشتیاق و شیفتگی
را پیدا می کنند ٬البته مشکالت احساسی و رفتاری آنان هم از دینامیک و تجربیات کودکی شان سر برمیاورد .با این همه اکثر
مرد هایی که در کودکی آسیب دیده اند ٬به لحاظ نقش عوامل فرهنگی و زیست شناسانه ٬اعتیاد به رابطه پیدا نمی کنند .آنان برای
محافظت از خود و فرار از درد و رنج های شان اغلب دنبال مشغله های بیرون از خانه می روند تا درون خانه؛ به کارشان ٬به
ورزش ٬یا به سرگرمی های شان عالقه مفرط پیدا می کنند ٬در صورتی که زنان به علت تاثیر عوامل فرهنگی و زیست شناختی
به رابطه -شاید هم با مردی گوشه گیر و بسیار آسیب دیده -شیفتگی شدید پیدا می کنند.
امیدواریم این کتاب برای همه کسانی که زیادی دوست دارند ٬کمکی باشد .این کتاب بویژه برای زنها نوشته شده است ٬چرا که
دوست داشتن زیادی یک پدیده زنانه است .هدف از این نوشته روشن است؛ کمک به زنان و آگاهانیدن آنان از الگو های ویرانگر
در رابطه با مردان ٬درک و بینش یافتن از سرچشمه آن الگو ها و دستیابی به افزار هایی جهت دگرگون ساختن آن .اگر شما هم
از آن دسته زنانی هستید که زیادی عشق می ورزند ٬باید هشدار دهم خواندن این کتاب برای تان ساده نخواهد بود .در واقع اگر
دیدید تعاریف آورده شده در این نوشته در خصوص شما صادق است ٬اما شما بی آنکه تالطمی در درون تان پدید آید از ال به الی
این نوشته ها گذشتید ٬خشمگین و آزرده شدید ٬یا نتوانستید پی ببرید چقدر برای آدم های دیگر مفید می تواند باشد ٬پیشنهاد می کنم
در فرصتی دیگر آنرا دوباره بخوانید .همه ما آنچه را که برای مان درد آور و ترس آور است ٬انکار می کنیم .انکار یکی از
ابزارهای معمول محافظت از خود بشمار می آید که بیشتر اوقات خودکار و سرکوب ناپذیر بکار می افتد .شاید هنگامی که پس از
گذشت مدتی کتاب را برای بار دوم می خوانید ٬بتوانید با تجربیات و احساس های عمیق خود روبرو شوید.
هنگام خواندن کتاب شتاب نکنید ٬خودتان را از نظر احساسی و عقلی بگذارید جای آن زن ها در آن داستان ها .شاید برخی از
خوانندگان گمان برند در داستان سرگذشت زنهایی که در این نوشته آورده شده است ٬غلو و اغراق کرده ایم ٬اما باید برای تان
بگویم که عکس آن درست است .شخصیت ها ٬ویژگی های آدم ها ٬و سرگذشت زن هایی که به خاطر حرفه ام در میان صد ها
زن دیده و شناخته ام ٬هرگز بزرگنمایی نشده است .همه آنها از جمله زن هایی هستند که زیادی دوست دارند .داستان راستین آنها
خیلی دلخراش تر و دردناکتر است .اگر گمان می برید مسایل آنها آزار دهنده تر و رنج آورتر از آن شماست ٬باید بگویم که
بسیاری از بیماران من هم همان را می گویند .اکثر آنها خیال می کنند ”مشکل خودشان به آن اندازه هم بد“ نیست.
این یکی از ریشخند های زندگیست که ما زن ها می توانیم به رنج ها و درد های زندگی یکدیگر همدردی و درک فراوان داشته
باشیم ٬لیکن دردها و محنت هایی را که در زندگی خود داریم نمی توانیم ببینیم .من این را خوب می شناسم ٬چرا که بخش بزرگی
از زندگی خویش را به عنوان زنی که زیادی دوست داشت ٬گذراندم تا روزی که تاوان آن روی زندگی احساسی و جسمانی ام
چندان سنگین گشت که ناگزیر شدم آن الگو ها را بشکنم و دگرگون سازم .آن سال ها ٬شادی آورترین و سرشارترین سال های
زندگیم هستند.
امیدوارم این کتاب همه شما زنانی را که زیادی دوست دارید ٬نه فقط کمک کند به واقعیت شرایط زندگی خود وقوف یابید ٬که
مشوق شما برای تغییر دادن آن واقعیات ٬از طریق برگرداندن فکر و ذکر خود از شیفتگی به یک مرد ٬بسوی زندگی خویش و
سر و سامان دادن بدان شود.
6
در این جا ناگزیر از هشدار دیگری نیز هستم .در این کتاب ٬مانند بسیاری از کتاب های خودآموز دیگر ٬برای عوض شدن٬
فهرستی از گام هایی را که می باید برداشته شود ٬آورده ام .هرگاه به طور جدی برای برداشتن آن گام ها تصمیم گرفتید ٬مانند
همه تحوالت درمانی ٬این یک نیز مستلزم سال ها ممارست ٬اخالص و تعهد کامل شما می باشد .راه های میان بُری برای
دررفتن از دام دوست داشتن زیادی که شما هم در مغاک آن فرو افتاده اید ٬یافت نمی شود .آنها الگو هایی هستند که در سال های
آغازین زندگی آموخته و سال ها آنها را خوب تمرین کرده ایم ٬دست شستن از آنها ترسناک و دلهره آور است و پیکاری درنگ
ناپذیر می خواهد .این هشدار به هیچ روی برای دلسرد کردن شما نیست .خودتان نیک می دانید اگر درصدد تغییر رفتار خود
برنیایید ٬در سال های پیش رو ٬با مناسباتی که دارید ٬به دردسر های فراوان خواهید افتاد .اما آن نبرد نه برای پیشرفت که برای
زنده ماند خواهد بود .انتخاب با شماست .اگر فرایند بهبود را در پیش گیرید ٬بجای زنی که کسی دیگر را چنان دیوانه وار دوست
می دارد که از آن در رنج است ٬زنی می شوید که چندان خود را دوست دارد که جلو آن رنج را می گیرد.
7
.۱
”این کار را برای آن می کنم -منظورم آمدن به پیش یک درمانگر است -برای این که دلم گرفته است“.
شرش را باال گرفت ٬بسوی من ٬چشمانش می درخشید ٬اشک در چشمانش می جوشید ٬می خواست جلو آنرا بگیرد ٬آهسته و آرام
به سخن درآمد.
”می خواهم بدانم کجای کارم اشتباه است ٬چکار باید بکنم -از این وضعیت خسته شده ام ٬دیگر نمی خواهم بهمان بن بست برسم٬
دلم می خواهد این وضع را تغییر دهم ٬به هر قیمتی که بشود .دلم نمی خواهد دست روی دست بگذارم و گوشه ای بنشینم “.اینک
باز تند تند حرف میزد.
”اصال این طور نیست که من نه خواهم .نمی دانم چرا همه اش این بال سر من میاید .می ترسم با یکی دوستی کنم .هربار با کسی
دوستی می کنم جز درد و اندُه چیزی برایم نمی ماند .کم کم دارم از مردها می ترسم“.
سرش را تکان می داد ٬موهای پیچ پیچش لرزش داشت ٬با لحنی ناله آلود می گفت” ٬نمی خواهم بازهم آن بدبختی سرم بیاید٬
خیلی تنها هستم .در دانشکده کلی درس دارم ٬کار هم می کنم تا زندگیم را بچرخانم .واقعا وقت سر خاراندن ندارم .سراسر سال
گذشته کارم همین بود -کار کنم ٬بروم دانشگاه ٬درس هایم را بخوانم ٬و بخوابم .در سراسر آن مدت دلم می خواست مردی توی
زندگی خود داشته باشم“.
سپس تند تند گفت” ٬تا اینکه راندی را دیدم .رفته بودم ساندیگو برای دیدن دوستانم ٬دو ماه پیش بود .اون یک وکیله .دوستانم مرا
هم با خود برده بودند برای رقص ٬همانجا دیدمش ٬خیلی زود باهم جور شدیم .از هر دری سخن گفتیم -بگمانم همه اش من
صحبت می کردم .مثل اینکه از صحبت های من خوشش میامد .توی آسمان ها پرواز می کردم ٬با مردی دمخور شده بودم چیز
هایی را که برایم اهمیت داشت خوب درک می کرد“ .
به سخنانم گوش میداد ٬گاه ابروهایش را درهم می کشید” .کم کم بیشتر بسویم کشیده می شد .میدونی ٬ازم پرسید شوهر کرده ام یا
نه -جدا شده ام ٬دو سالی می شود -تنها زندگی می کنم .بیشتر صحبت هایمان سر این جور چیز ها بود“.
می توانستم حدس بزنم در میان آن سر و صدا های موزیک و گفتگوی شیرین با راندی ٬جیل چه شور و حالی داشته است٬
مخصوصا شور و شوق یک هفته بعد او ٬هنگام خوش آمد گویی به راندی در لُس آنجلیس .وی مسافرت کاری خود را تمدید
کرده ٬صد مایل بیشتر گاز داده بود تا خودش را به جیل برساند .سرشام جیل به وی پیشنهاد کرده بود شب را پیش او بخوابد تا
مجبور نگردد شبانه صد مایل برگردد .او هم پیشنهاد وی را پذیرفته بود و از همان شب با هم رابطه گذاشته بودند.
”آنروز خیلی خوش گذشت .از این که بهش می رسیدم و برایش آشپزی می کردم چقدر خوشحال بود ٬لذت می برد .آنروز صبح
پیش از پوشیدن لباس هایش ٬پیراهنش را برایش اطو کردم .عاشق تر و خشک کردن یک مردَم .چه خوب باهم جور درمیومدیم“.
لبخند آرزومندی زد .چون داستانش را دوباره از سر گرفت ٬برایم روشن شد که جیل از همان نخست محسور و شیفته راندی
گشته است.
8
راندی تازه برگشته بود توی آپارتمان خود در ساندیگو ٬که تلفن زنگ زد .جیل بود ٬نگرانش بود ٬برای اینکه راه زیادی را می
باید رانندگی می کرد .از این که می دید سالمت به خانه رسیده است ٬خیالش آسود .چون فهمید راندی فکر نمی کرد او زنگ
بزند ٬عذر خواهی کرد و گوشی را گذاشت .اما دلواپسی او را از درون می جوید .کم کم پی می برد باز هم از همه چیز خود
برای مردی میگذرد ٬که او بهش اعتنایی ندارد” .روزی راندی بهم گفت این قدر بمن فشار نیار ٬اگرنه از این زندگی می روم و
گم می شوم .خیلی ترس برم داشت .همه اش گناه خودم بود ٬هم می باید عاشق اش می شدم ٬و هم دست از سرش برمیداشتم .آن
کار از من ساخته نبود .این بود که بیشتر ترس برم داشت .هرچه ترسم بیشتر می شد ٬بیشتر هوایش را می کردم“.
چندی نگذشت که جیل هر شب بهش زنگ میزد .قرار شان آن بود که یکبار جیل زنگ بزند و یکبار او .اما اغلب وقتی نوبت او
می شد ٬تا دیرهنگام زنگ نمی زد و با گذشت ساعت ها جیل بی تاب می شد و تاقتش ته می کشید .خواب به چشمانش راه نمی
یافت ٬چاره را در آن میدید که شماره او را بگیرد .گفتگو های شان نه سر داشت و نه ته.
”اون می گفت یادم رفته بود ٬منهم می گفتم ’مگر میشه از یاد ببری؟ پس چرا من فراموش نمی کنم .همه صحبت های ما شده بود
چرا .به نظرم میامد از نزدیک شدن بمن می ترسد ٬کمکش می کردم بهم نزدیک شود .مدام می گفت نمی داند از زندگی چی می
خواهد ٬منهم سعی می کردم کمکش کنم مشکالت زندگیش را روشنتر ببیند “.بدین ترتیب جیل شده بود ”دایه“ راندی تا به وی
کمک کند دریچه احساس هایش را بروی او نبندد.
جیل نمی خواست بپذیرد که راندی او را نمی خواهد .چرا که خودش پیشتر تصمیم گرفت بود راندی به او نیاز داشته باشد.
در این مدت دوبار بسوی ساندیگو پرواز داشت تا آخر هفته را با وی بسر برد؛ بار دومی که پیش او بود ٬وی اعتنایی بهش نمی
کرد ٬جلو تلویزیون می نشست و آبجو می خورد .برای جیل ٬آن یکی از بدترین روز هایی بود که یادش میامد .ازش پرسیدم
”الکل زیاد می خورد؟“ سرآسیمه پاسخ داد:
”خب ٬نه به آن صورت ٬نمی دونم ٬راستش هیچگاه در این باره فکر نکردم ٬البته شبی که دیدمش ٬پیاله باده ای دستش بو ِد ٬که به
نظرم میامد طبیعی باشد ٬به هر حال توی کافه بودیم .بعضی وقت ها که با تلفن صحبت می کردیم ٬صدای افتادن یخی در لیوان
بگوش می رسید ٬آنگاه منهم سر بسرش میگذاشتم -پس تنهایی می خوری و یادی از ما هم نمی کنی .راستش را گفته باشم ٬نشد
یکبار من پیش او باشم و او پیاله بدست نگیرد .با خود گفتم شاید از باده خوردن خوشش میاید .این که چیز معمولیه ٬مگر نه“
دمی در اندیشه فرو رفت ٬چیزی نمی گفت” ٬میدانی ٬در تلفن حرف های خنده داری میزد ٬آدم از یک وکیل انتظار نداره٬
سخنانش گنگ و بی معنی بود؛ رشته کالم از یادش می رفت ٬از این شاخه به آن شاخه می پرید .هیچ فکر نکردم دلیل بی سر و
ته بودن حرف هایش میخوارگی باشد .یادم نمی آید چه توجیهی برای خودم تراشیدم .شاید هم نخواستم در آن باره فکر کنم“.
”شاید هم از حرف های من حوصله اش سر می رفت و برای آن پیاله ای بدست می گرفت .کسی چه می داند ٬شاید هم زیاد از
من خوشش نمی آید ٬برای همین دوست ندارد با من باشد “.انگار کمی نگران شده بود ٬با دلواپسی به سخنانش ادامه داد ”شوهرم
هم هیچگاه دوست نداشت دور و بر من باشد -این یکی را یقین دارم! از تالشی که می کرد چشمانش تابناک گشته بود” .پدرم هم
...این چیست که در من است؟ چرا همه از من فرار می کنند؟ من چه ام هست؟“
اگر روزی جیل خبر دار می شد که میان او و کسی که برایش مهم است ٬مشکلی پیش آمده است ٬نه تنها برای چاره کردن آن گام
پیش می نهاد ٬مسئولیت آنرا نیز خود به گردن می گرفت .اگر راندی ٬همسر یا پدرش در دوست داشتن او کوتاهی می کردند٬
گمان می کرد حتما ً کاری را که می باید میکرد ٬نکرده بود ٬یا کاری را که نمی باید ٬کرده بود.
برداشت ها ٬احساس ها ٬و تجربه های زندگی جیل از همان هایی استکه زنان دارنده آنها عاشق شدن را با درد کشیدن یکی
میدانند .او بسیاری از ویژگی های زنانی را به نمایش میگذارد که آنها را در زنانی می توان دید که زیادی عشق می ورزند.
بکنار از اینکه جز ئیات این داستان ها چه می خواهد باشد ٬خواه رابطه طوالنی با یک مرد باشد ٬خواه رابطه های کوتاه٬
نافرجام و غم انگیز با مردان متعدد ٬آنها نمود های یک چهره هستند .زیادی دوست داشتن خود را با عاشق مردان گوناگون شدن٬
با عاشق شدن های پی درپی ٬یا عشقی عمیق و سوزان داشتن به یک مرد مرد نیز بروز می دهد .در واقع زیادی دوست داشتن
یعنی محسور و مقتون مردی شدن و نام آنرا عشق نهادن ٬اختیار بیشترین احساس ها و رفتار های خود را بدست او سپردن ٬پی
بردن به اینکه آن رابطه تندرستی و بهزیستی شمارا نابود می کند ٬اما یارای رها کردن آنرا ندارید .زیادی دوست داشتن یعنی
اندازه گیری میزان عشق خود با ژرفای رنج و انده.
9
با خواندن این نوشته ها ٬شاید خودتان را با جیل هم سرنوشت بیابید ٬و از خویش بپرسید ٬آیا منهم زنی هستم که زیادی دوست
دارد؟ شاید هنگامی که در می یابید مشکالت و درگیری های شما با مردها از همان دستی است که آن زنها هم دارند ٬از خوردن
”برچسب“ هایی روی خود -که روی آنها خورده است -خوش تان نیاید .با شیندن کلماتی چون ٬میخوارگی ٬زنا ٬خشونت ٬و
اعتیاد ٬از روی احساس رگ های گردن همه ماها میزند بیرون .بعضی وقت ها از ترس اینکه مبادا آن برچسب ها را به ما یا
یکی از عزیران مان بچسبانند ٬جرات نگاه واقع بین به زندگی خویش را نداریم .غم انگیز تر آنکه ٬ناتوانی ما در بکار بردن آن
واژه ها ٬درست هنگامی که می باید بکار برد ٬جلو دسترسی به کمک الزم را می گیرد .شاید هم آن برچسب های چندش آور و
دلگیر کننده در مورد زندگی شما صدق نکند و بچه های شما مشکالت دیگری داشته باشند .مثال پدر تان در عین حال که خانه
خوب و آبرومندانه ای تهیه کرده بود ٬از زن ها خیلی بدش میامده و به آنها هیچ اعتمادی نداشته است .پیامد این ناتوانی او در
دوست داشتن شما ٬باعث شده است شما نیز نتوانید خویشتن را دوست داشته باشید .شاید هم برخورد مادرتان با شما در خلوت به
حسادت و رقابت آلوده بوده ٬در حضور دیگران با شما پز میداده و شما را با سربلندی به رخ دیگران می کشیده است .در نتیجه
کار شما به آنجا کشیده است که از یکسر برای بدست آوردن دل او بیشتر سعی تان را بکار بندید ٬از آنسر هم نگران و بیمناک
گردید که نکند موفقیت تان دشمنی او را برانگیزد.
در این کتاب ما قادر نخواهیم بود راه های بی پایانی را که در آنها ٬خانواده ها تندرستی شان را از دست می دهند بیاوریم -آن
کار مثنوی صد من کاغذ می خواهد ٬و منظور ما را برآورده نمی سازد .با این همه بهتر است دانسته شود آنچه که همه خانواده
های ناسالم باهم دارند ناتوانی آنها در بررسی مسائل ریشه ایست .گاه مسائلی هست که روی آنها بحث می شود ٬و این با آب در
هاون کوفتن یکیست ٬چرا که آنها پوششی هستند برای کشیدن بر روی راز های زیرین ٬راز هایی که خانواده ها را از کارآیی
می اندازد .این میزان و شدت راز داریست -ناتوانی از بمیان آوردن مشکل -که کارآیی خانواده را از بین می برد و به اعضای
خانواده آسیب می رساند ٬نه حدت و شدت آن مسائل.
خانواده ناکارآمد خانواده ایستکه اعضای آن نقش های خشک و نرمش ناپذیری را بازی می کنند و در آنها ارتباطات منحصرا به
بیاناتی محدود می شود که مناسب آن نقش است .اعضای خانواده آزاد نیستند همه دیده ها و شنیده های خود ٬خواست های خود٬
نیاز های خود ٬و احساس های خود را برزبان آورند ٬بلکه می باید نقش خود را به بازی کردن تنها آن بخش محدود کنند که در
خدمت تسهیل اجرای نقش اعضای دیگر خانواده می باشد .نقش ها در همه خانواده ها بازی می شود ٬اما با دگرگون گشتن
اوضاع ٬اعضا ناگزیر می شوند خود را عوض و سازگار کنند تا خانواده بتواند سالم بماند .بر همگان دانسته است ٬آنگونه
پرستاری و مادری کردن که برای یک بچه یکساله پسندیده است ٬برای یک بچه سیزده ساله پسندیده نیست .پس شیوه مادری می
باید تغییر یابد تا با واقعیت مطابقت و مناسبت داشته باشد .در خانواده های ناکارآمد ٬بخش های عمده واقعیت انکار می شود و
نقش ها همان می ماند که بود ٬خشک و تغییر ناپذیر.
هنگامی که هیچکس جرات نمی کند آنچه را که همه افراد خانواده و همچنین کل خانواده را به درد مبتال کرده است ٬به میان بکشد
و در باره آن حرفی بزند -در حقیقت وقتی بحث در آن باره ممنوع می شود ٬چه غیر مستقیم ( با عوض کردن موضوع) یا
مستقیم ( ”ما در باره آن چیز ها صحبت نمی کنیم!“) -یاد میگیریم دیده ها ٬شنیده ها و احساس های خود را باور نکنیم .چون
خانواده ما واقعیت ما را انکار می کند ٬پس ما هم آنرا انکار می کنیم .و این آسیبی جبران ناپذیر به رشد آن امکانات بنیادین ما
می زند که برای زیستن ٬با مردم و پیرامون خویش رابطه گذاشتن بدان ها نیاز داریم .آنچه در زنانی که زیادی دوست دارند٬
عمل می کند ٬همین آسیب خوردگی بنیادین است .چنین است که ما از تشخیص کسی یا چیزی که برایمان خوب نیست درمی
مانیم .از شرایط و مردمی که دیگران به طور طبیعی دوری می جویند ٬چونکه خطرناک ٬ناباب ٬و ناپاک هستند ٬ما رمیده نمی
شویم ٬برای این که در ما چیزی بنام ارزیابی واقع بینانه ٬یا محافظت از خویشتن نیست .ما نه به احساس های خویش باور داریم
و نه آنها را رهنمای خود می سازیم.
بجای فرار ٬ما بسوی خطر ٬دام ٬و آسیبی کشیده می شویم ٬که کسانی که گذشته سالم و متعادلی نسبت به ما دارند ٬به طور طبیعی
از آن دوری می جویند .با کشیده شدن بسوی خطر بیشتر زحم می خوریم و بیشتر آسیب می پذیریم؛ چرا که آنچه بسویش کشیده
می شویم ٬رونوشتی از همان چیزیست که با آن زیسته و بزرگ شده ایم .بدین سان جایی از ما بدون زخم و خون نمی ماند.
هیچکس بی خودی زنی نمی گردد که زیادی عشق می ورزد .بزرگ شدن در این جامعه ٬در جایگاه یک دختر ٬آنهم در چنین
خانواده ای ٬پاره ای الگو های قابل پیش بینی را به وجود میاورد .ویژگی های زیرین به زنانی اختصاص دارد که زیادی عشق
می ورزن ِد ٬زنانی مانند جیل ٬شاید هم زنانی مانند شما.
.۱شما از خانواده ای ناکارآمد میائید ٬خانواده ای که در آن نیاز های عاطفی تان ارضا نشده است.
10
۰۲چون در تربیت و ناز و نوازش شما کوتاهی شده است ٬سعی دارید جای این نیاز برآورد نشده را به طور نیابتی با
تیمارداری و مراقبت از دیگران ٬بویژه مرد هایی که بگونه ای نشان میدهند بدان نیاز دارند ٬پر کنید.
۰۳چون هرگز نتوانستید پدر و مادرتان را به پرستارهایی که عشق و گرما میدهند ٬به پرستارهایی که آرزویش را
داشتید ٬تغییر دهید ٬پس از اعماق وجود خود بسوی مردهایی کشیده می شوید که عاطفه ای ندارند ٬به این امید که بار
دیگر سعی کنید او را با عشق خود تغییر دهید.
۰۴چون از ترک و جدا شدن وحشت دارید ٬برای پیشگیری از آن تن به هر کاری می دهید.
۰۵برای ”کمک“ به مردی که با وی دوستی و رابطه دارید ٬از دید شما هیچ کاری زحمت زیادی ندارد ٬وقت زیاد
نمی گیرد ٬یا هزینه گزاف برنمی دارد.
۰۶شما که در روابط شخصی با کمبود و فقدان عشق الفت گرفته اید ٬چاره را در شکیبایی پیشه کردن ٬امیدوار بودن
و تالش بیشتر برای خشنودی او می بینید.
۰۷شما آماده اید در هر رابطه ای پیش از ۵۰درصد گناهان ٬مسئولیت ها ٬و سرزنش ها را بگردن بگیرید.
۰۸حرمت خویشتن را داشتن در شما به پایین ترین میزان خود رسیده است ٬و در ژرفای درون خویش باور دارید که
شایستگی شادی و شاد بودن را ندارید .گمان می برید برای داشتن زندگی شاد ٬نخست می باید استحقاق آنرا بدست
آورید.
۰۹چون دوران بچگی را با ناامنی سپری کرده اید ٬پس از روی استیصال در صدد کنترل شوهر و روابط زناشویی
خود برمیایید .برای پوشیده نگهداشتن کنترل خود روی آدم ها و اوضاع ٬زیر پوست ” کمک کردن“ می خزید.
۰۱۰در روابط خود با مرد ها ٬بجای اینکه با واقعیات آن روابط در تماس باشید ٬با رویا های خود ٬چگونه می تواند
یا می باید باشد در پیوند هستید.
۰۱۲شما احتماال از نظر احساسی و مواد شیمیائی بدن تان ٬آمادگی بیشتری برای اعتیاد به مواد ٬الکل ٬یا برخی
خوراکی ها ٬مخصوصا آنهایی که دارای شکر هستند ٬دارید.
۰۱۳چون اغلب بسوی آدم هایی جلب می شوید که مشکل دارند و می باید کمک شان کرد ٬یا درگیر آشفته بازار ها و
شرایط درهم و برهم ٬بی سرانجام و از نظر عاطفی درد آور می شوید ٬یا از پرداختن به خود و مسئولیت پذیری در
آن خصوص طفره می روید.
۰۱۴شما احتماال در برابر افسردگی های دوره ای آسیب پذیری دارید ٬افسردگی هایی که می کوشید از طریق
هیجانات ناشی از روابط ناپایدار ٬جلو آنرا بگیرید.
۰۱۵مردهایی که مهربان ٬قابل اتکا ٬متین هستند و بشما دلبستگی دارند ٬کششی در شما برنمی انگیزند .این چنین مرد
های ”نازنینی“ از دید شما خسته کننده هستند.
جیل بیش و کم همه آن ویژگی های آورده شده را بنمایش گذاشت .درست همین تجمع صفات باال در وی بود که مرا به میخوارگی
دوست وی بدگمان کرد تا چیزی های دیگر که می توانست در باره راندی بمن بگوید و مرا به میخواره بودن وی بدگمان کند.
زنانی که دست به این بزک های احساسی می برند پیوسته بدنبال مرد هایی می روند که به هر دلیل فراچنگ آنها نخواهند آمد.
داشتن اعتیاد یکی از راه های پیش پا افتاده در دسترس نبودن یا فراچنگ نیامدن آنان می باشد.
11
از همان آغاز ٬این جیل بود که بیشتر تالش می کرد تا رابطه بگذارد ٬مسئولیت بیشتری بگردن بگیرد و آن رابطه را تداوم
بخشد .مانند اکثر زنانی که زیادی عشق می ورزند ٬روشن بود که او زنی است متعهد و سختکوش ٬موفق در گستره های فراوان
زندگی ٬اما غافل از ارزش خویشتن .دستیابی او به آرمانهای تحصیلی و شغلی ٬شکست هایی را که در روابط عشقی داشت٬
جبران نمی کرد .هر بار که راندی فراموش می کرد به او زنگ بزند ٬پتکی بود که بر روی شناخت وی از خویشتن ( تصویری
که از خویشتن داشت) فرود میامد ٬آنگاه او مانند قهرمانان افسانه ای می کوشید با پرستاری و رسیدگی به آن مرد در صدد
زدودن نشانه های آن خرابی ها و شکستگی های پیوندشان آید و آن زورق شکسته را به ساحل امن بکشاند .آمادگی و آغوش باز
وی برای پذیرفتن مسئولیت تمام و کمال رابطه شکست خورده از ویژگی های دوست داشتن زیادی است .همچنین ناتوانی او از
ارزیابی واقع بینانه شرایط خویش و بیرون کشیدن خود از آن گرداب ٬آنهم هنگامی که دیگر نشانی از دوجانبه بودن آن دوستی
نمانده بود ٬نشان از زیادی دوست داشتن داشت.
زنهایی که زیادی دوست دارند ٬در روابط عشقی به یکپارچگی و همگونی شخصیت خود کمتر اهمیت می دهند .آنان توان و
نیروی خود را در راه تغییر رفتار یا احساس شخص دیگر نسبت بخود ٬با دوز و کلک هایی که از سر درماندگی ست ٬فرسوده
می کنند ٬مانند تلفن های راه دور جیل یا پرواز های او به ساندیگو ( با آن درآمد اندکی که داشت) .دوا و درمان های او برای
رندی از راه دور ٬بیشتر تالشی بود برای براه آوردن مردی که او خود به آن نیاز داشت تا کمک به راندی برای باز شدن
چشمانش بر روی حقایق زندگیش ٬برای کشف استعداد هایش ٬و برای آنکه بداند کیست و چه می خواهد .اگر واقعا او می
خواست پای در راه خویشتن شناسی بنهد ٬خیلی کارها بود که خودش می توانست بکند ٬تا این که بی رغبت و وارفته کنار جیل
بنشیند و آن خانم هم او را هل بدهد که به تحلیل خود بپردازد .جیل چاره ای نداشت مگر پیوسته بر سر دست گرفتن علم پاره آن
تالش های بیهده .یک راه دیگر هم برایش مانده بود ٬اینکه او را همان طور که بود بپذیرد -مردی که هیچ غم احساس ها و
دوستی با او را نداشت.
بگذارید برگردیم به نشست خود با جیل ٬تا آنچه را که انگیزه آمدن او پیش من بود ٬بهتر ببینیم.
یی ”او مردی خشن و سرسخت بود .با خود پیمان بسته بودم روزی در بحثی از او برنده شوم “.دمی در اندیشه فرورفت و
خاموش ماند.
هیچوقت نشدم .شاید همان باعث سقوط من شد .عاشق بحث کردن روی موضوعی و برنده شدن در آن بحث هستم .از آن اندیشه
خنده ای پهن به چهره اش نشست .اما پس از لحظاتی دوباره چهره اش جدی گشت.
”میدونی یکبار چکارش کردم؟ وادارش کردم بهم بگوید که دوستم دارد ٬و مرا در آغوش بگیرد “.جیل سعی می کرد آن داستان
ت سال های بلوغ خود ٬تعریف کند ٬اما به این سادگی هم نبود ٬شبح
را به عنوان یکی از رویدادهای پیش پا افتاده و کم اهمی ِ
دختری جوان و دلشکسته بر آن داستان سایه افکنده بود.
”اگر وادارش نمی کردم ٬آن کار را نمی کرد .اون براستی مرا دوست داشت .اما نشان نمی داد .همان یکبار آنرا گفت و پس از
آنهم دیگر نتوانست آنرا دوباره بگوید .برای همین خوشحالم که آنروز وادارش کردم ٬وگرنه خودش هیچ وقت آنرا بهم نمی گفت.
سال های سال برای شنیدن آن انتظار کشیده بودم .هیجده سالم شده بود که بهش گفتم ’یا بهم میگی دوستم داری یا ولت نمی کنم‘٬
جدی می گفتم ٬تا نمی گفت ولش نمی کردم .بعدش هم ازش خواستم بغلم بکند که مجبور شدم اول خودم بغلش کنم .اون هم کمی
فشارم داد و با دست یکی دو بار زد به شانه ام .همین هم خوب بود .به محبت او نیاز داشتم “.اشک دوباره به چشمانش برگشته
بود و از روی گونه های گردش به پایین سر می خورد.
”برای چی آن کار برایش آن قدر سخت بود؟ این که چیزی نبود ٬خیلی ساده به دخترش میگفت’ ٬دوستت دارم ‘.باز به دستان تا
شده اش نگاه می کرد“.
”چه قدر تالش کردم ٬سر آن باهاش بحث کردم ٬جنگیدم .فکر می کردم اگر برنده شوم ٬بمن افتخار خواهد کرد .هیچ وقت نگفت
منهم در زمینه ای خوب هستم .دلم می خواست تشویق ام می کرد ومی گفت دوستم دارد ٬این یکی از بزرگترین آرزوهایم بود
“....
در دنباله گفتگو های مان روشن شد پدر جیل ٬بگفته افراد خانواده ٬دلش پسر می خواسته اما دختر گیرش آمده بود .این بود که او
را از خود میراند ٬بهش رو نمی داد .همه آنها ٬از جمله خود جیل ٬خیلی ساده با آن داستان جعلی ٬سردی رفتار آن پدر با دخترش
را توجیه می کردند ٬تا قبول واقعیت در باره وی .جیل پس از صرف زمان قابل توجهی در نشست های درمانی ٬دریافت که
12
پدرش با هیچکس رابطه عاطفی نزدیک نداشت ٬او حتی قادر نبود به یکی از دور و بری های خود عشق و گرما بدهد ٬یا از او
پشتیبانی کند .همیشه برای پا پس کشیدن احساسی وی ”دلیلی“ تراشیده می شد؛ با طرف دعوا کرده بود ٬یا اختالف نظر داشت و
یا حقایق غیر قابل تغییر را دوست نداشت ٬مانند دختر بودن بچه اش .همه هم توی خانواده بجای بررسی علت فاصله گرفتن
عاطفی او با افراد خانواده ٬مانند گوسفند آن دالیل را می پذیرفتند.
در واقع برای جیل آسانتر بود خودش را گنهکار بداند و سرزنش کند تا اینکه بپذیرد پدرش توانایی دوست داشتن را ندارد .تا
مادام که گناه را برگردن خود می گرفت ٬می توانست امید داشته باشد -باالخر روزی خود را آن قدر تغییر می دهم که او هم
ناچار شود خودش را تغییر دهد.
هنگامی که اتفاقی دردناک از نظر احساسی برای مان پیش میاید و ما بخودمان میگوییم گناه خودم بود ٬به این معنی است که
هنوز کنترل آن دست خودم است ٬اگر خودم را عوض بکنم ٬درد متوقف می شود .این است دینامیک پشت سر اکثر گنهکار
دانستن های خویشتن در میان زنانی که زیادی دوست دارند .ما با بگردن گرفتن گناهان ٬این امید را در خود زنده نگهمیداریم که
باالخره سر درمیاورم کجای کار من درست نیست و آنرا تصحیح می کنم ٬و از آنجا بر اوضاع مسلط می گردم و جلو درد را می
گیرم.
این الگوی رفتاری در مورد جیل خیلی آشکار ٬درست در نشستی که پس از تعریف روابط زناشویی اش داشتیم ٬به نمایش درآمد.
او برای آن بسوی آن مرد ٬با چنان کششی مقاومت ناپذیر کشیده شده بود ٬که با او می توانست فضا و اوضاع عاری از احساس و
عاطفه سالهای بلوغ خود با پدرش را بازسازی کند .ازدواج با او برایش فرصتی فراهم میاورد تا دوباره آن عشقی را که از او
دریغ شده بود به چنگ آورد.
همچنانکه جیل چگونگی آشنایی خویش با شوهرش را می گفت ٬یاد گفته یکی از همکاران درمانگر خود افتادم :آدم های گرسنه
دنبال خواراکی های خوش مزه نمی گردند .جیل که دیوانه وار تشنه عشق ٬تایید و پشتیبانی از خود بود ٬او طعم مطرود گشتن و
کنار گذاشته شدن را چشیده بود ٬محکوم بود این بار به پائول بچسبد و دنبالش برود.
میگفت” ٬ما همدیگر را در یک کافه دیدیم .در یک مغازه لباس شویی داشتم لباس هایم را می شستم ٬با خود گفتم ٬بروم و این
کافه کهنه بغلی سرکی بکشم .پائول داشت تنهایی بیلیارد بازی می کرد و از من پرسید می خواهم باهاش بازی کنم .گفتم ٬معلومه.
از همانجا شروع شد .ازم خواست باهاش بروم بیرون .گفتم نه ٬من با مردهایی که توی کافه می بینم شان بیرون نمی روم .دنبالم
راه افتاد و آمد تا رختشویی ٬در آنجا کلی برایم صحبت کرد .آخر سر تلفنم را دادم بهش و شب بعد باهم رفتیم بیرون“.
”شاید باورت نشود ٬دو هفته نگذشته بود که باهم زندگی می کردیم .او جایی برای زندگی نداشت .منهم باید آپارتمانم را خالی می
کردم .این چنین بود که دوتایی جایی را پیدا کردیم .هیچ چیز او در من شوقی برنمی انگیخت ٬نه همخوابگی مان شکوهی داشت٬
و نه هم-صحبت خوبی بود ٬هیچکدام .یکسالی گذشت ٬مادرم نگران بود ٬می خواست بداند باالخره من چکار می کنم .برای همین
عروسی کردیم “.جیل می لرزید و آن موهایش هم.
علیرغم این آغاز دلبخواه و انتخابی ٬پس از اندکی جیل محسور و مفتون وی می گردد .جیل در زندگی اینگونه بزرگ شده بود٬
همیشه سعی داشت عیب و ایراد کار های نادرست دیگران را رفع و رجوع بکند ٬پس این الگوی رفتاری را بدرون زندگی
زناشویی اش نیز می برد.
چه سختی ها که نکشیدم ٬خیلی تالش کردم ٬واقعا دوستش داشتم ٬دلم می خواست هر کاری که از دستم برمیاید برایش بکنم تا ”
او هم عاشق ام شود .می خواستم برایش همسر نمونه شوم .مانند دیوانه ها هی خانه و زندگی را می شستم ٬جارو می کردم٬
برایش همه چی می پختم ٬دانشگاه هم می رفتم .اغلب او بیکار بود .این یا آن گوشه دراز می کشید ٬به یکباره چند روزی غیب
اش میزد .زندگی جهنمی بود ٬اعصاب ام خرد می شد ٬روز ها انتظار می کشیدم که هر لحظه بیاید تو ٬با خود می گفتم پس او
کجا مانده است؟ اما کم کم یاد گرفتم ازش نپرسم کجا می رود ٬برای این که “....گویی دو دل مانده بود ٬خود را روی صندلی
جابجا کرد” .گفتن این برایم خیلی سخت است .یقین زیاد داشتم که اگر تالش خود را بکنم ٬می توانم همه چیز را روبراه کنم ٬آن
ناپدید شدن های او سخت عصبانی ام می کرد ٬بگو مگوی مان میشد ٬و او کتکم میزد“.
”در این باره هیچگاه چیزی به کسی نگفته ام .خیلی خجالت می کشم .هرگز فکر نمی کردم آن بدبختی سر من هم بیاید ٬میدونی ؟
کسی نبودم که بگذارم دست رویم بلند کنند ٬یا کتکم بزنند“.
زناشویی جیل هنگامی به پایان رسید که شوهرش در یکی از آن غیبت های طوالنی از خانه و زندگی ٬زنی دیگر به تور زد.
هرچند زندگی شان جهنم شده بود ٬با رفتن پائول ٬جیل دربداغون شد.
13
” میدانم که آن زن هرکی بود ٬همه آن چیز هایی را که من نداشتم او داشت .راستش ٬می توانستم ببینم برای چی پائول مرا
گذاشت و رفت .احساس می کردم دیگر چیزی ندارم که برایش ٬یا برای هرکسی دیگر بدهم .از این که ترکم کرد ٬سرزنش اش
نمی کنم .دیگر خودم هم تحمل خودم را ندا شتم“.
بیشترین کار من با جیل در کمک به او برای دیدن و فهمیدن بیماریی گذشت که دیرگاهی بود در باتالق آن فرو رفته بود ٬در
بیماری اعتیاد به روابط محتوم به شکست با مرد هایی که از نظر عاطفی فراچنگ آمدنی نیستند .جنبه اعتیادی رفتار وی در
روابط اش با مصرف اعتیادی دوا موازی بود .همه روابط او در آغاز نوعی از ”نشئگی“ اولیه بود ٬نوعی شنگل و سر کیف
بودن ٬و آن از این باور وی سرچشمه می گرفت که سرآخر نیاز های ژرفی که به عشق ٬توجه ٬و امنیت احساسی داشت٬
برآورده خواهد شد .این باور او را بیشتر از پیش به مرد ها وابسته می کرد و احساس خوبی بهش میداد .مانند هر معتادی که با
گذشت زمان از اعتیاد آنها نشئگی دوا کمتر می شود و آنان مجبور می گردند بیشتر مصرف کنند تا همان نشئگی اولیه حاصل
شود ٬جیل نیز مجبور می شد هر رابطه ای را پس از سپری شدن مدتی با شدت بیشتر دنبال کند ٬چرا که دیگر او را ارضا و اقنا
نمی کرد .برای رسیدن دوباره به آنچه که روزی برایش احساس باشکوه و نویدبخش داشت ٬ناچار می شد بدتر از برده ٬مانند
سگ از شوهرش مراقبت و پاسداری کند ٬اما با گذشت روز ها به کنترل و تضمین بیشتر نیاز پیدا می کرد ٬و هرچه کمتر عشق
دریافت می کرد ٬نیازش بدان فزونی می گرفت .هرچه شرایط او بدتر می شد ٬دل کندن از آن برایش سخت تر و رنج آور تر می
گشت ٬چرا که نیازش نیز عمیق تر می گشت .او دیگر نمی توانست از آن رابطه دست بکشد.
وقتی جیل برای نخستین بار پیش من آمد ٬بیست و نه سالش بود .در آن هنگام هفت سالی می شد که پدرش مرده بود ٬اما هنوز
مرد بسیار مهم زندگیش بشمار میامد .از باره ای پدرش تنها مرد آسمان زندگی او بود ٬چرا که در هر مردی که با وی رابطه می
گذاشت یا بسویش کشیده می شد ٬بدنبال پدرش می گشت .همه سعی خود را برای بدست آوردن عشق او می کرد ٬اما آن مرد از
دادن آن عشق ناتوان بود ٬چرا که وی با مشکالت خود دست به گریبان بود.
هنگامی که آزمون های دوران کودکی مان بس دردناک و رنج آلود می گردد ٬در سراسر زندگی خود ٬با انگیزه پیروزی یافتن بر
آن ٬به بازآفرینی شرایط مشابه روی میاوریم.
برای مثال ٬اگر ما هم ٬مانند جیل ٬پدرمان را دوست و به محبت او نیاز فراوان داشتیم ٬اما او بما اعتنایی می کرد ٬ما هم پس از
بزرگ شدن بدنبال شخصی مشابه او می رفتیم ٬تا آن نبرد نافرجام روزگار کودکی را به فرجام ”پیروزی“ برسانیم ٬به عشق او
برسیم و او دوست مان داشته باشد .جیل که ناخواسته از مردی ناشایست و ناالیق بسوی مرد ناالیق و بی کفایت دیگری کشیده می
شد ٬نمونه زنده این دینامیک بود.
یک لطیفه قدیمی هست که می گوید ٬مردی نزدیک بین نیمه شبی کلید خود را گم کرده بود و در زیر روشنایی چراغ خیابان
دنبال آن می گشت.
رهگذری پیش می رود و می خواهد کمکش کند ٬از وی می پرسد” ٬مطمئنی کلیدت را اینجا گم کرده ای؟“ و او پاسخ می دهد٬
”نه ٬اما روشنایی اینجاست“.
جیل نیز مانند آن مرد ٬دنبال چیزی بود که در زندگیش گم کرده بود ٬اما در جایی دنبال آن نمی گشت که امیدی به یافتن آن بود٬
بلکه چون وی زنی بود که زیادی دوست می داشت ٬در جایی دنبال آن می گشت که گشتن در آنجا برایش آسان بود.
در سراسر این کتاب به واگشودن زیادی دوست داشتن خواهم پرداخت تا دانسته شود آن چیست ٬از چیست که ما زیادی دوست
داریم ٬از کجا آنرا یاد می گیریم ٬و چگونه می توانیم برای دوست داشتن خود جایگزینی سالم پیدا کنیم .بگذارید بار دیگر نگاهی
بیاندازیم به ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند ٬این بار آنها را یک به یک باز و موشکافی می کنیم.
.۱
شما به ویژه از خانواده ای ناکارآمد میائید که در آن نیاز های عاطفی تان برآورده نشده است.
شاید بهتر باشد برای فهمیدن این ویژگی از نیمه دوم ” ...که در آن نیاز های عاطفی تان برآورده نشده است“ آن شروع کنیم .یاد
مان باشد که ”نیاز های عاطفی“ صرفا به نیاز های ما به عشق و محبت ختم نمی شود .درست است که آن بخش نیز مهم می
باشد ٬اما بچه ها بیشترین ضربه را در خانواده های ناکار آمد از آنجا می خورند که بجای پذیرفتن و ارزش قایل شدن به احساس
14
ها ٬درک ٬و بینش آنان ٬غالبا آنها را نادیده می گیرند و مردود می شمارند .برای مثال :پدر و مادر با هم دعوا می کننند .بچه در
گوشه ای کز می کند ٬می ترسد .پس از آنکه آب ها از آسیاب می افتد ٬آهسته از مادرش می پرسد” ٬برای چی از دست بابا
عصبانی هستی؟“ مادر خشمگین و از کوره در رفته ٬با فریادی فروخورده می گوید ”عصبانی نیستم“ .بچه که گیج شده است با
ترس می گوید” ٬اما من دیدم تو جیغ می کشیدی“ ٬و مادر با خشم بیشتر پاسخ می دهد” ٬گفتم که عصبانی نیستم ٬اما اگر تو دست
ورنداری عصبانی خواهم شد!“ اینک بچه هم می ترسد ٬هم عصبانی شده است و هم احساس گناه می کند .مادر آن دختر کوچک
به طور ضمنی بهش گفته است درک و برداشت تو درست نیست ٬اما اگر این گفته راست باشد ٬پس ترس او از کجا سرچشمه می
گیرد؟ در اینجا بچه ناگزیر از گزینش میان دو راهیی استکه پیش رویش گشوده است .میان اینکه او راست می گوید و مادرش
دانسته به او دروغ تحویل می دهد ٬یا گمان کند هرآنچه را که می بیند ٬می شنود ٬و احساس می کند نادرست است .اغلب بچه این
چنین سردرگمی ها را با خاموش کردن کلید دریافت کننده های خود حل می کند ٬تا دگر بار برای باطل کردن آنها به رنج مبتال
نگردند .این روند به توانایی بچه در داشتن اعتماد به خویشتن و دریافت های خویش آسیب می زند ٬هم در خرد سالی و هم بعد ها
در بزرگسالی ٬مخصوصا در روابط نزدیکی که پیدا می کند.
نیاز بچه ها به محبت پدر و مادر یا نزدیکان امکان دارد از سوی آنان یکسره نادیده گرفته شود ٬یا به اندازه کافی رفع نشود.
هنگامی که پدر و مادر باهم درگیری دارند ٬یا یا به هر روی باهم درگیر می شوند ٬دیگر در خانواده برای بچه نه چندان که باید
وقت می ماند و نه به او توجه می شود .از این جاست که بچه تشنه عشق و محبت می گردد ٬بی آنکه یاد بگیرد و بداند چگونه
می باید بدان اعتماد کرد یا آنرا پذیرا شد .آنان دیگر خود را شایسته آن نمی دانند.
اکنون می رویم سراغ بخش نخست این ویژگی :شما از یک خانواده ناکارآمد میایید .خانواده های ناکارآمد خانواده هایی هستند که
از موارد آورده شده در زیر یکی یا بیشتر در آن بچشم می خورد:
٭ مصرف نادرست و بی رویه الکل و یا مواد دیگر ( چه با نسخه دکتر ٬چه بدون آن).
٭ رفتار های افراطی مانند پرخوری افراطی ٬کارکردن افراطی ٬تمیز کردن افراطی ٬قماربازی افراطی ٬ولخرجی افراطی٬
الغرشدن افراطی ٬ورزش افراطی ٬و غیره؛ اینگونه اعمال نشانه رفتار های اعتیاد آور و نیز مراحل پیشرفته بیماری می باشد؛
از جمله پیامد های مخرب و زیانبار آنها که اغلب اتفاق می افتد ٬از میان رفتن رابطه محرمیت و رابطه رو راست و بدون دوز و
کلک در خانواده می باشد.
٭ رفتار ناشایست سکسی پدر یا مادر با بچه ٬از فریب دادن گرفته تا زنا.
٭ پدر و مادر هایی که برداشت ها و ارزش های متضاد دارند و از آن طریق روی وفاداری بچه به یکی از یا هردو والدین و
حرف شنوی او از آنها تاثیر منفی می گذارند.
٭ پدر یا مادری که نمی تواند با افراد دیگر خانواده دوستی و همدلی کند ٬پس از آنان دوری می جوید ٬و گناه این دوری جستن
را بگردن آنها می اندازد.
٭ انعطاف ناپذیری بیش از حد در مورد پول ٬مذهب ٬کار ٬صرف وقت ٬ابراز محبت ٬سکس ٬تلویزیون ٬تکالیف خانه ٬ورزش٬
سیاست ٬و غیره؛ افراط در هرکدام از این ها که مانع تماس و نزدیکی و همدلی می گردد ٬برای این که در اینجا تاکید نه روی
همدلی و رابطه دوستی که روی پیروی از قوانین است.
اگر هرکدام از پدر و مادر ها یکی از رفتار های باال را داشته باشند ٬روی بچه تاثیر زیانبار خواهد گذاشت .اگر هردو آنان این
رفتار های ناسالم را داشته باشند ٬عواقب آن بسیار وخیم خواهد بود .اغلب پدر و مادر ها آسیب دیدگی های مکمل بروز می دهند.
برای مثال یک الکلی با آدمی که پرخوری افراطی دارد ٬ازدواج می کند .سپس هرکدام از آن دو سعی می کند اعتیاد دیگری را
15
کنترل کند ( پابرجا نگهدارد) .پدر و مادر ها اغلب به طرق ناسالم ٬رفتارهای غلط یکدیگر را تداوم می بخشند؛ مادری که همه
هم و غمش مواظبت و رسیدگی به بچه است ٬با پدری تند خو ازداواج می کند که به بچه ها رو نمی دهد و اعتنایی ندارد ٬یا از
خود میراند ٬بدین سان رفتار هرکدام از آنها به رفتار نادرست آن دیگر استمراری ویرانگر می بخشد.
خانواده های ناکارآمد انواع و اشکال متنوع دارد ٬اما همه آنها روی بچه هایی که در آن خانواده ها بزرگ می شوند ٬تاثیر مشابه
دارد :از نظر توانایی احساس کردن و دوستی گذاشتن ٬این بچه ها تاحدودی آسیب می بینند.
.۲
چون در تربیت و ناز و نوازش شما کوتاهی شده است ٬سعی دارید این نیاز برآورد نشده را به طور نیابتی با
تیمارداری و مراقبت از دیگران ٬خاصه مرد هایی که بگونه ای نشان میدهند بدان نیاز دارند ٬پر کنید.
چگونگی رفتار بچه ها ٬بویژه دختر کوچولوها را ٬هنگامی که عشق و محبتی را که نیاز دارند و می خواهند بدست نمی آورند٬
تجسم کنید .در حالی که پسر های خردسال خشمگین می شوند و آن رنجیدگی را با رفتار هایی مانند زدن ٬شکستن و جنگیدن
نشان می دهند ٬اکثرا ً دختر کوچولو ها می روند سراغ عروسک دلخواه خود ٬آنرا بغل می گیرند ٬ناز و نوازش می کنند ٬و گاه
خود را با آن یکی می انگارند ٬گویی تالش می کنند با نوازش آن ٬مهر و عشقی را که از آن محروم گشته اند ٬بدست آورند.
زنانی که زیادی دوست دارند ٬نمونه های بزرگسال آن دختر کوچولو ها هستند که همان کار را اندکی زیرکانه تر می کنند .به
طور کلی کار ما ٬اگر نه در همه شیونات زندگی مان ٬که در بیشتر آنها مهربانی به ٬پرستاری و مراقبت از دیگران منحصر می
شود .زنانی که از خانه های ناکارآمد می آیند ( و تا آنجا که دیده ام ٬بویژه از خانواده های الکلی) ٬در زمینه های درمانی و
مراقبت از بیماران ٬در نقش پرستار ٬مشاور ٬درمانگر ٬مددکاران اجتماعی و مددکاران دیگر حضور فراوان دارند .ما بسوی آدم
هایی که نیازمند هستند کشیده می شویم ٬با شوریدگی فراوان خود را با آنان همدرد می بینیم ٬درصدد تسکین و تلطیف آن درد ها
برمیائیم تا مگر درد و رنج خودمان کاهش یابد .این که مردهایی ما را با نیروی بیشتر بسوی خود می کشند که به نظر میرسد
نیازمند کمک هستند ٬از آنروست که که در ریشه آن کشش ٬آرزو و اشتیاق خود ما به دوست داشته شدن و کمک شدن نهفته
است.
نیازی نیست ٬مردی که چشم ما را می گیرد بی نوا و بیمار باشد .او می تواند آدمی گوشه گیر باشد که نمی تواند با دیگران
دوستی کند ٬سرد مزاج و بی عاطفه ٬یا خودبین و سرسخت ٬یا اخم آلود و سودازده باشد .آنها می توانند کمی سرکش و بی
مسئولیت باشند ٬یا نتوانند پایبند و رام هیچ زنی شوند .امکان دارد خودشان بگویند که هرگز نتوانسته اند دل در گرو مهر زنی به
بندند .هرکدام از ما ها با توجه به گذشته ای که داشته ایم به نیاز های گوناگون او پاسخی دگرگونه خواهیم داد .بیگمان همه ما در
مقام پاسخگویی برخواهیم آمد ٬با این یقین که آن مرد بکمک ما ٬به محبت ما ٬راهنمایی ها و فراست ما نیاز دارد ٬تا بتواند
زندگیش را نجات دهد.
.۳
چون هرگز نتوانستید پدر و مادرتان را به پرستارهایی که عشق و گرما میدهند ٬به پرستارهایی که آرزویش را داشتید ٬تغییر
دهید ٬پس از اعماق وجود خود بسوی مردهایی کشیده می شوید که عاطفه ای ندارند ٬به این امید که بار دیگر سعی کنید او را
با عشق خود تغییر دهید.
شاید در آن تالش و تقال با یکی از والدین تان درگیری داشتید ٬شاید هم با هردو .آن کمبود ٬آن کار نادرست ٬آن درد و رنج٬
هرچه بود در گذشته بود ٬اما شما اکنون به ترمیم و تصحیح آن می پردازید.
کم کم روشن می شود که راهی نادرست ٬ناصواب ٬و به زیان خود در پیش گرفته اید .کار درست آن بود که همه مهر ٬همدردی٬
و دانایی خود را به مردی ارزانی می داشتید که آسیب دیده و بیمار نبود و در دوستی با او امیدی به برآورده شدن نیاز های
خودتان بود .اما ما بسوی مردی سالم که بتواند نیاز های ما را برآورده کند ٬کشش نمی یابیم .مردهایی از این دست برای ما مالل
آور می باشند ٬ما مجذوب مردهایی می شویم که نوید تالش و تقالی های مشابه با آنچه را که با پدر و مادر مان داشتیم ٬برای
مان می آورند ٬در آن تالش ها برای رسیدن به عشق ٬محبت ٬توجه ٬و تایید کسانی که قادر نبودند ٬به لحاظ مشکالت و گرفتاری
های خودشان ٬آنها را بما بدهند ٬سعی می کردیم به اندازه کافی خوب باشیم ٬مهربان باشیم ٬شایسته و ارزشمند باشیم ٬یاری رس
16
دیگران باشیم ٬و با هوش باشیم .اینک کار ما بجایی رسیده است که گویی عشق ٬توجه و تایید بدرد نمی خورد ٬مگر آنکه آنها را
از مردی دربیاوریم که او نیز قادر به دادن آنها برای ما نیست ٬چرا که که او در گرداب مشکالت و گرفتاری های خویش دارد
غرق می شود.
.۴
شما چون از ترک شدن در بیم و هراسید ٬برای حفظ رابطه ای که دارید ٬به هرکاری تن در میدهید.
ترک شدن بار سنیگینی روی روان ما دارد .ترک شدن گاه به معنی ول کردن و گاه به این معنی است که یکی را رهایش کنی تا
در تنهایی خود بمیرد ٬چرا که احتماال نمی توانیم به تنهایی زنده بمانیم .یک ترک شدن عملی هست و یک ترک شدن عاطفی .همه
زنانی که زیادی دوست دارند ٬دست کم ترک شدن عاطفی را با همه ترسناکی و پوچی ترس آور آن تجربه کرده اند .هنگامی که
مردی ٬پس از رسیدن به بزرگسالی ترک مان می کند -با توجه به مشابهت های فراوان او با کسانی که پیشتر ترک مان کردند -
همه آن خوف و وحشت ها دوباره در یاد مان زنده می شود و این راه را برای ویژگی بعدی ما باز می کند.
.۵
از دید شما هیچ کوششی برای ”کمک“به مردی که با وی دوستی دارید ٬زحمت زیاد ٬وقت زیاد ٬و هزینه زیاد برنمی دارد.
تئوری پشت سر همه این کمک کردن ها آنستکه ٬اگر آن کارگر بیافتد ٬آن مرد همه آنچه را که آرزو و نیاز دارید او بشود٬
خواهد شد .به سخن دیگر در نبردی پیروز می شوید و با آن پیروزی به چیز هایی میرسید که آنهمه سال ٬با آن همه آرزومندی
در طلب اش بودید .بدین سان ما که عمری را با صرفه جویی زندگی کرده ٬از گلوی خودمان زده ایم ٬برای کمک به او از هیچ
چیز فروگذار نیستیم .برخی از کارهایی که برایش می کنیم از این قرار است:
فهرست باال گوشه ای از کمک هایی می باشد که می کوشیم برایش بکنیم .ما هیچگاه از خود نمی پرسیم این کارهایی که برایش
می کنیم درست هستند .در واقع بخش بزرگی از عمر و توان خویش را صرف یافتن راه های نو برای کمک به او می کنیم که در
چشم ما نسبت به اقدام هایی که پیشتر برایش انجام داده ایم ٬تاثیر بهتر خواهد داشت.
.۶
شما که طعم کمبود عشق در روابط شخصی را چشیده اید ٬چاره را در شکیبایی پیشه کردن ٬امید داشتن ٬و تالش بیشتر برای
خشنودی او می بینید.
هرگاه آدم دیگری با سرگذشتی دیگر ٬بجای ما بود ٬بیگمان با خود می گفت” ٬این راه به ترکستان می رود ٬پس من پای در آن
راه نمی گذارم “.ولی ما بخود می گوییم اگر با اقداماتی که کرده ایم ٬گرهی از مشکل گشوده نمی شود و ما روی شادی را نمی
بینیم ٬پس یک جای کارمان می لنگد ٬یا چندان که باید همه تالش خود را نکرده ایم .هر تفاوت کوچکی را که در رفتار شریک
زندگی خود می بینیم ٬آنرا به حساب تغییر او می گذاریم -کم کم دارد عوض می شود .امیدمان را بچیزی واهی می بندیم و در
17
پندار دلمان را خوش می کنیم که به احتمال زیاد فردا عوض خواهد شد .تو گویی به امید عوض شدن او نشستن برای مان آسانتر
است تا عوض کردن خود و مسیر زندگی مان.
.۷
شما در هر رابطه ای آماده هستید بیشتر از ۵۰درصد مسئولیت ٬گناهان ٬و سرزنش ها را بگردن بگیرید.
شمار فراوانی از ماها که از خانه های ناکارآمد میاییم ٬پدر و مادر هایی داشتیم که مسئولیت پذیر نبودند ٬بچه مانده بودند ٬و
ضعیف بودند .ما ها خودمان خیلی زود بزرگ و بزرگساالن دروغین شدیم ٬خیلی زودتر از آنکه بتوانیم بار و سنگینی نقش
بزرگسالی را بردوش بکشیم .با این همه ٬از قدرتی که خانواده و دیگران بما عطا می کردند ٬خرسند بودیم .اکنون که در جایگاه
بزرگساالن نشسته ایم ٬گمان می بریم دیگر اختیار و موفقیت روابط مان دست خودمان است .پس به دنبال شرکای زندگی بدون
مسئولیت و ایراد گیری می رویم که بر آن احساس و پندار ما در باره اختیار موفقیت روابط خویش را در دست خود داشتن ٬دامن
میزنند .ما هم که خدای بردوش کشیدن بار همه گناهان هستیم.
.۸
حرمت خویشتن را داشتن در شما به پایین ترین میزان خود رسیده است و در ژرفای درون خویش باور دارید که شایستگی
شادی و شاد بودن را ندارید .گمان می برید برای داشتن زندگی شاد ٬نخست می باید شایستگی آنرا بدست آورید.
اگر پدر و مادر های ما ٬ما را شایسته عشق و محبت ٬توجه و مراقبت خود نیابند ٬ما چگونه می توانیم باور کنیم که براستی آدم
های خوبی هستیم؟ شمار بسیار اندکی از زنانی که زیادی دوستدارند ٬در ته دل خویش باور دارند که به صرف بودن شان در این
جهان شایسته دوست داشتن و دوست داشته شدن هستند .ما بجای آن ٬باور داریم کاستی ها و کژی های هراس انگیزی در ما النه
کرده است ٬از آنرو پیش از دوست داشتن یا دوست داشته شدن می باید نخست خیلی کار های خوب زیادی بکنیم .ما خویشتن را
به سبب کمبود هایمان گنهکار میدانیم و از اینکه روزی آنها برمال شوند مانند بید برخود می لرزیم .همه توان و نیروی خویش را
بکار می بندیم تا به دیگران نشان دهیم که آدم خوبی هستیم ٬چرا که خود بدان باور نداریم.
.۹
چون دوران بچگی را با ناامنی سپری کرده اید ٬پس از روی استیصال در صدد کنترل شوهر و روابط زناشویی خود برمیایید.
برای پوشیده نگهداشتن کنترل خود روی آدم ها و اوضاع ٬وانمود می کنید ٬می خواهید ”کمک شان کنید“.
پیامد بزرگ شدن در هر نوع خانواده ناکارآمد مانند خانواده الکلی ٬خانواده ای که در آن کتک کاری است ٬یا خانواده ای که در
آن به بچه ها تجاوز می شود ٬آنستکه بچه از اینکه کنترل از دست خانواده در رفته است ٬در بیم و هراس بسر می برد .از
آنجایی که این گونه آزمون ها بس ویرانگر و آسیب زاست ٬بسیاری از ما ها که آن بدبختی ها را کشیده ایم ٬در صدد برگرداندن
اوضاع و نقش ها به نفع خود برمیاییم .به بهانه ناجی و یاری رس دیگران گشتن ٬می خواهیم خودمان را ٬از دهشتی که با سپردن
سرنوشت خود به دیگری جان مانرا فرا می گیرد ٬در امان نگه داریم .ما برای این که خویشتن را امن و اوضاع را تحت کنترل
خویش احساس کینم ٬به آدم هایی نیاز داریم که بتوانیم کمک شان کنیم.
.۱۰
در روابط خود با مرد ها ٬بجای اینکه با واقعیات آن روابط در تماس باشید ٬با رویا های خود ٬چگونه می تواند یا باید باشد در
پیوند هستید.
هنگامی که زیادی دوست داریم ٬در دنیایی خیالی بسر می بریم ٬دنیایی که در آن مردی که آنهمه از وی رنج و نگون بختی
داریم ٬به هیکل مردی درمیاید که مطمین هستیم با کمک ما می تواند آنی بشود که می خواهیم .از آنجا که ما از رابطه شاد چیزی
18
بدان صورت سرمان نمی شود و تجربه ناچیزی با کسی داشته یم که به برآورده شدن نیاز های عاطفی مان اهمیت می داد ٬پس
برای رسیدن به ارزوهای مان آن دنیای خیالی نزدیکترین دنیا میشود.
اگر مردی را داشتیم که همه خواست هایمان در او بود ٬دیگر او چه نیازی بما داشت؟ در آن صورت همه آن استعدادها و توانایی
های ( و نگرانی و اضطرار) ما برای کمک کردن ٬همه برباد میرفت ٬چرا که دیگر مصرفی نداشت .بدین ترتیب بخش بزرگی
از هویت ما ( نقش ناجی -م ).در این حالت از میان می رفت .پس ما دنبال مردی می رویم که ایده آل مان نیست -در آرزویش
نیستیم.
.۱۱
بگفته سانتون پله ٬نویسنده کتاب عشق و اعتیاد” ٬آزمون اعتیادی آنچنان آزمونی استکه آگاهی شخص را بخود می کشد و مانند
داروی مسکن ٬درد ها و نگرانی های او را تسکین می دهد .شاید بتوان گفت هیچ چیزی به خوبی نوعی از رابطه عشقی نمی
تواند آگاهی ما را برباید .ویژگی رابطه اعتیاد آور ٬در تمنای یکی به حضور اطمینان بخش آن دیگریست ....ویژگی دیگر آن
کاستن از توان فرد برای پرداختن و توجه دادن به جنبه های دیگر زندگی می باشد“.
محسور و مفتون شدن یا عالقه بیش از حد یافتن ما به مردی که عاشق اش هستیم برای فرار از درد ها ٬پوچی ها ٬ترس ها ٬و
خشم های خود مان می باشد .ما از روابط خود مانند دارو استفاده می کنیم تا جلو آن احساسی را بگیریم که درصورت فکر کردن
به وضعیت خود سراغ مان می آید .هر چه روابط و رفتار متقابل ما با شوهران مان دردناکتر و رنج آور تر باشد ٬به همان اندازه
حواس پرتی حاصل از آن بیشتر خواهد بود .یک رابطه جهنمی ٬خیلی ساده ٬برای ما جای یک داروی مخدر قوی را دارد .بدون
مردی که بتوانیم شش دانگ حواس مان را معطوف او بکنیم ٬خماری و عالیم نرسیدن مواد به معتاد ٬سراغ مان میاید ٬بیشتر
وقت ها این عالیم درست مانند بسیاری از عالیم بدنی و عاطفی ترک اعتیاد می باشد ٬مانند حالت تهوع ٬عرق کردن ٬احساس
سرما ٬لرزه ٬مدام راه رفتن ٬افکار سمج ٬دلمردگی ٬بی خوابی کشیدن ها ٬ترس فراوان ٬و نگرانی .برای خالصی یافتن از این
عوارض بیماری ٬اغلب سعی می کنیم برگردیم پیش شوهر آخری مان ٬یا با درماندگی دنبال شوهری تازه می گردیم.
.12
شما احتماال از نظر احساسی و مواد شیمیایی بدن تان آمادگی بیشتری برای اعتیاد به مواد ٬الکل ٬یا برخی خوراکی ها دارید٬
مخصوصا آنهایی که دارای شکر هستند.
آنچه در باال آورده شد ٬در خصوص زنهایی که زیادی دوست دارند ٬نیز دخترانی که مواد اعتیاد آور مصرف می کنند ٬مصادقت
دارد .همه زنانی که زیادی دوست دارند پسمانده های عاطفی یی را با خود بهمراه دارند که می تواند استفاده نادرست از مواد را٬
به عنوان گریزگاهی برای آسودن از آن احساس ها ٬جلو پای شان باز کند .از سویی نیز گمان می رود فرزندان پدر و مادر های
معتاد ٬برای روی آوردن به اعتیاد آمادگی ژنتیک دارند .شاید به خاطر شباهت زیاد مولکول های شکر تصفیه شده به الکل
اتیلیک استکه شمار بزرگی از دختران پدر و مادر های الکلی نیز به آن معتاد می شوند و یا پرخوری افراطی دارند.
شکر تصفیه شده را نمی شود خوراکی گفت ٬آن یک دواست .شکر تصفیه شده فاقد ارزش خوراکی و صرفا کالری است ٬که می
تواند در ترکیبات شیمیایی مغز دگرگونی های اساسی پدید آورد و برای آدم های زیادی اعتیاد آور می باشد.
.۱۳
چون اغلب بسوی آدم هایی که جلب می شوید که مشکل دارند و می باید کمک شان کرد ٬درگیر آشفته بازار ها و شرایط درهم
و برهم ٬نامشخص و از نظر عاطفی درد آور می شوید ٬از پرداختن به خود و مسئولیت پذیری در آن خصوص طفره می روید.
19
اگر چه ما خیلی خوب می توانیم از احساسات آدم های دیگر خوب سردربیاوریم یا خوب می دانیم آنها به چه نیاز دارند و چکار
می باید بکنند ٬اما از احساس های خود غافل هستیم ٬و از اتخاذ تصمیمات معقول در زمینه های مهم زندگی خویش که از آنها در
رنج و بال هستیم ٬ناتوان می باشیم .حقیقت را گفته باشم ٬بسیاری از ما ها نمی دانیم کی هستیم .چون در برخورد با مسائل پیش
بینی نشده و نگران کننده دچار احساسات می شویم ٬مجالی برای وقت گذاشتن و فکر کردن به این که کی هستیم نمی ماند.
.۱۴
شما احتماال در برابر افسردگی های دوره ای آسیب پذیری دارید ٬افسردگی هایی که می کوشید از طریق هیجانات ناشی از
روابط ناپایدار ٬جلو آنرا بگیرید.
یک نمونه :یکی از بیماران من که مدتی افسرده و با یک الکلی ازدواج کرده بود ٬می گفت زندگی با وی مثل این بود که هر روز
با ماشینت تصادف می کردی .دست انداز های وحشت آور زندگیش ٬دسته گل آب دادن های شوهرش ٬دوز و کلک هایش ٬نا
مشخص بودن دوام زناشویی شان و تپه چاله های جاده زندگی شان ٬مانند ضرباتی بود که هر روز به بدنه سیستم آنها وارد می
شد .اگر سرتان آمده باشد که تصادفی بکنید و زیاد زخمی و زیلی نشوید ٬می بینید آنروز یا پس از آن تصادف ” قبراق و سرحال“
هستید .این به خاطر آنست که به بدن تان شوک یا ضربه ای محکم وارد می شود ٬در نتیجه مقدار زیادی آدرنالین وارد خون می
شود .آدرنالین باعث شنگول شدن می گردد .اگر آدمی باشید که با دلمردگی دست بگریبان است ٬ناخودآگاه دنبال رویداد ها و
شرایطی می گردید که برای تان هیجان آور باشد ٬مانند تصادف ماشین ( یا همسر یک الکلی گشتن) ٬تا شمار را شارژ کند و
پژمرده نشوید.
افسردگی ٬میخوارگی ٬و پرخوری از آسیب ( نابسامانی) هایی هستند که بهم ربط دارند و به نظر می رسد منشا ژنتیک داشته
باشند .پدر و مادر بسیاری از خانم هایی که اختالل روانی کم خوری ( آنورکسیا) دارند و من با آنها کار کرده ام ٬هر دو می
خواره بودند ٬و دست کم پدر یا مادر شمار فراوانی از خانم هایی که از افسردگی رنج می بردند ٬می خوارگی میکردند .اگر شما
هم از خانواده ای میایید که سرپرست های آن میخواره هستند ٬از دو باره در معرض دلمردگی می باشید ٬یکی به خاطر گذشته
تان ٬دیگری به خاطر وراثت ژنتیک .هر چند مسخره به نظر میاید ٬اما رابطه گذاشتن با کسی که به آن بیماری مبتال است ٬شاید
برای شما کشش و هیجان زیادی ایجاد کند.
.۱۵
مردهای مهربان ٬قابل اتکا ٬دارای وقار و قابل اعتمادی که بشما دلبستگی دارند ٬کششی در شما ایجاد نمی کنند .این گونه مرد
های ”دوست داشتنی“ در چشم شما خسته و دلگیر کننده هستند.
در چشم ما مردهای متزلزل و دمدمی مزاجی که به هیچ سراطی مستقم نیستند هیجان انگیز هستند ٬مردان غیر قابل اعتماد چالش
برانگیزند ٬مرد های سطحی نگر و بی خیال رمانتیک هستند ٬مردی که هنوز بچه مانده است دلرباتر است ٬مرد ترشرو ناشناخته
و پر از رمز و راز است .مرد عصبانی به حوصله و درک ما نیاز دارد .مرد غمگین غمخوارگی و تیمار داری ما را می
خواهد .مرد بی لیاقت محتاج تشویق و پشت گرمی ماست و مرد پیر به شور و گرمای ما نیازمند است .اما اگر مردی عیب و
ایراد نداشته باشد ما که نمی توانیم ”تعمیرش“کنیم ٬و اگر هم مهربان باشد و مثل پروانه دور ما بچرخد ٬که دیگر نمی گذارد رنج
و عذاب بکشیم .بدبختی ما آنجاست که اگر نتوانیم زیادی دوست داشته باشیم ٬ترجیح می دهیم هیچ دوست نداشته باشیم.
در بخش های آتی ٬زنانی را می بینید ٬که هر کدام ٬مانند جیل داستانی در باره زیادی دوست داشتن می گویند .امیدوارم از ورای
داستان آنها بتوانید الگوی زندگی خویش را بهتر و روشتنر ببینید .پس از آنست که خواهید توانست از ابزار هایی که در بخش
های پایانی عرضه می شود بهره بگیرید ٬الگو های زندگی تان را دگرگونه سازید و با اعتماد به خویشتن ٬آنرا با عشق و شادی
بیارائید.
20
.۲
همخوابگی خوب در زناشویی بد
هر بار که مرا در میان بازوانش می گیرد ٬جهان برایم روشن می گردد .....
زن جوانی که جلوم نشسته بود ٬خود را در میان شوالیی از ناامیدی می پیچید و پنهان می کرد .چهره زیبایش هنوز از ضربه و
کوفتگی یک ماه پیش زرد و کبود بود ٬عمدا و به قصد خودکشی ماشین را از پرتگاه گاز داده بود به ته دره.
آهسته و در حالی که درد می کشید گفت” ٬روزنامه ها با آب و تاب فراوان همه چیز را نوشته بودند ٬عکس های ماشین را هم که
از صخره ای آویزان مانده بود ٬انداخته بودند ....اما او ٬حتی زنگ هم نزد “.چون به اینجا رسید ٬یک آن کمی صدایش بلند شد٬
سر خورد و در پریشانی و غم فرو رفت.در آن دم می شد خشمی سالم ٬لرزان و رنگ پریده را در او دید ٬اما لحظه ای دیگر ُ
ترودی که در راه عشق تا لب گور رفته و برگشته بود ٬آرام آرام سوال اش را مطرح کرد .سوال او در باره غیر قابل توضیح و
باور نکردنی بودن رفتار شوهرش بود ٬که بی سر و صدا او را ترک کرده بود ” :مگر می شود ٬ما که سکس به آن خوبی
داشتیم ٬هردو از آن خیلی لذت می بردیم .سکس تنها چیزی بودک که ما را با هم یکدل و یک تن می ساخت ٬غیر از آن سر هیچ
چیز دیگر با هم سازش نداشتیم .مگر می شود هیچ چیز خوب پیش نرود و تنها آن یک خوب پیش برود؟“ پس از آن زد زیر
گریه ٬در این جا می شد بچه بسیار کوچک و بسیار آسیب دیده ای را که نمایان می گشت ٬به روشنی دید” .فکر می کردم اگر
خودم را در اختیارش بگذارم ٬عاشقم می شود .از همه چیزم برایش گذشتم ٬از همه چیزم که می توانستم بگذرم “.بجلو خم شد٬
دستانش را روی شکمش تا کرد ٬خودش را پیج و تاب می داد و می گفت” ٬چه قدر دردناکه وقتی می بینم همه آن سختی هایی را
که کشیدم برای هیچ بود“.
ترودی خم شده بود و می گریست .مدتی طوالنی هق هق میکرد .در آن جای تهی مانده و خالی از عشق و دلدادگی که روزی
افسانه عشق اش زیسته بود ٬سرگردان و گمگشته بود .وقتی دوباره توانست حرف بزند ٬باز با همان صدای ناله مانند و
فروخورده ادامه داد” ٬تنها چیزی که برایم اهمیت داشت آن بود که بتوانم جیم را خوشحال کنم و او پیشم بماند .هیچ چیزی ازش
نمی خواستم ٬جز این که پیش من باشد“.
ترودی دوباره گریه می کرد ٬پس از مدتی از گریستن باز ایستاد ٬یادم آمد که در باره خانواده اش چی می گفت ٬یواشکی ازش
پرسیدم” ٬راستی ٬این همان چیزی نبود که مادرت هم از پدرت می خواست؟ که وقتش را با او بگذراند؟“
به یکباره صاف نشست” ٬آره ٬خدای من! راست میگی .منهم مانند مادرم شده ام .هیچ وقت نمی خواستم مانند او بشوم .برای اینکه
به خواستش برسه ٬تهدید به خودکشی می کرد .آه ٬خدای من “.همچنانکه این ها را می گفت ٬به من نگاه می کرد” ٬چقدر
وحشتناکه!“
چون او دم فرو بست من به سخن درآمدم” ٬بسیاری از اوقات می بینیم کارهایی را می کنیم که شوهر قبلی مان یا پدر و مادر مان
می کردند ٬و ما با خود عهد بسته بودیم هرگز آن کار ها را نکنیم .اما ما خیلی چیز ها را از روی رفتار های آنان یاد گرفتیم
وسرمشق خود قراردادیم ٬بی آنکه خود متوجه آن باشیم ٬حتی احساس های آنها را یاد گرفتیم ٬احساس هایی که نشان میداد مرد یا
زن بودن چیست“.
ترودی به اعتراض گفت” ٬اما من برای اینکه دوباره به جیم برسم دست به خودکشی نزدم .دیگر تاب و تحمل آن احساس هایی را
که از خود داشتم نمی آوردم؛ احساس بی ارزش بودن ٬احساس زاید و نامطلوب بودن را “.دوباره مکثی کرد ”شاید مادرم هم
21
همین احساس را داشت .آخر و عاقبت بستن خود به دُم یکی ٬آنهم یکی که خیال می کند برای خودش کار های مهم تری دارد٬
بهتر از این نمی توانست باشد“.
کار ترودی از باره ای درست بود ٬برای بدام انداختن و فریب دادن ٬وی همخوابگی را برگزیده بود.
در نشست بعدی که درد کمی کهنه شده و فروکش کرده بود ٬دوباره رشته سخن رفت روی سکس .با آمیزه ای از گناه و غرور
گفت” ٬از نظر سکسی خیلی زود تحریک می شوم .توی دبیرستان که بودم می ترسیدم به حشری بودن اسم در کنم“.
”همه فکر و خیالم آن بود که کی من و دوست پسرم با هم خواهیم بود تا بتوانیم دوباره عشق بازی کنیم .همیشه سعی داشتم طوری
ترتیب کار ها را بدهم که جای خالی و خلوت گیر بیاوریم و دوتایی برویم آنجا .می گویند همیشه مرد ها طالب سکس هستند .اما
خوب می دانم که من بیشتر از او می خواستم .حداقل برای روبراه شدن آن کار ٬خیلی بیشتر از او خودم را به آب و آتیش
میزدم“.
ترودی شانزده ساله بود که با نخستین دوست پسر خود در دبیرستان ٬بگفته خودش ”تا آخر خط رفت “.اون یک بازیکن فوتبال
بود ٬هفته ای چند بار بازی می کرد و با جدیت سعی می نمود بازیش بهتر شود .گویا باور داشت سکس با ترودی جنگندگی و
رزمندگی او را در زمین بازی کاهش می دهد .از آنرو بهانه می آورده است که شب های قبل از بازی نباید تا دیر وقت بیرون
می ماند ٬تردوی هم می گفته ٬نمی خواهد تا دیر وقت بیرون بمانی ٬من امروز عصر از یک بچه پرستاری می کنم ٬خونه کسی
نیست بیا آنجا ٬و همانجا در اتاق نشیمن ٬روی کاناپه ٬او را فریب می داد و با هم می خوابیدند ٬در حالی که بچه را هم همون بغل
خوابانده بود .آخر سر هم هنر های خالق ترودی در خواباندن شور و شوق او به ورزش و کشاندن او سوی خود ٬بجایی نرسید.
دانشگاهی در گوشه دوری از کشور هزینه تحصیلی آن مرد جوان را پرداخت تا برود در تیم فوتبال آنها بازی کند .ترودی پس از
مدتی گریه و مویه ٬از اینکه نتوانسته بود عشق و آرزوی های او را از فوتبال بکَند و خودش را در دل وی جای دهد ٬به فکر
افتاد دوباره بخت خود را با پسری دیگر امتحان کند.
در آن تابستانی که فرا می رسید ٬ترودی دبیرستان را تمام کرده بود و سال تحصیلی بعد می رفت دانشگاه .هنوز در خانه پدری
زندگی می کرد ٬اما از قراین برمیامد که درز های خانه کم کم وامیرود و فاتحه آن خوانده است .مادر ترودی پس از سال ها
تهدید به جدا شدن ٬سر آخر وکیلی گرفته و گام های اولیه را برای جدایی برداشته بود .وکیلی که مادرش گرفته بود به یکسره
کردن کار معروف بود .روابط زناشویی پدر و مادرش همیشه توفانی بود .کار کردن زیاد و افراطی ( اعتیاد به کار) پدرش با
تالش های خستگی ناپذیر ٬پُرتنش و گاه همراه با های و هوی مادرش برای وادار کردن او به گذراندن اوقات بیتشر با خود و دو
بچه شان ٬ترودی و بت خواهر بزرگش ٬سایش و درگیری ایجاد می کرد .پدرش دیگر خانه نمی آمد ٬هر از گاهی چند ساعتی
می آمد و میرفت .برای همین زنش برای ریشخند می گفت میرود چاه بکَند.
ترودی بیاد میاورد که هر بار پدرش برای دیدن آنها می آمد ٬جنگ و قشقرق راه می افتاد و تمام هم نمی شد .مادرش داد میزده و
می گفته که او هیچکدام از آنها را دوست ندارد ٬پدرش هم دلیل میاورده که به خاطر آنها آنهمه کار می کند و جان می کند .به
نظر میامد سراسر مدتی را که پدرش خانه بود ٬آندو یکریز سر هم داد میزدند .در پایان هم پدرش در را محکم می کوبید و با داد
و هوار میرفت بیرون ” .بیخود نبود که من زیاد خانه نمی ماندم“ ٬اما بعضی وقت ها که مادرم زیادی می گریست ٬یا او را تهدید
می کرد که طالق خواهد گرفت ٬یا کلی قرص می خورد و می بردندش بیمارستان َ٬برای مدتی رفتارش عوض می شد ٬زودتر
می آمد خانه ٬ساعات بیشتری با ما بود .مادرم هم ٬بگمانم برای پاداش و تشویق او به این کار ٬هر بار که او خانه می آمد و پیش
ما بود ٬خوراکی های خوش مزه درست می کرد ٬اما ”همچنان اخم هایش تو هم می رفت “.هنوز سه چهار شب نگذشته دوباره
دیر آمدن ها شروع می شد ٬دیرهنگام بهش زنگ میزدند” ٬آهان ٬فهمیدم ٬راست میگی؟“ مادرم با خونسردی می گفت باز باید
شروع کنم به بد و بیراه گفتن که گوشی با صدای بلند کوبیده می شد روی تلفن .چه روز هایی که من و بت لباس های شیک می
پوشیدیم و منتظر می نشستیم .برای این که آن شب قرار بود بابام بیاد خانه ٬خیلی وقت ها میز را هم شیک و خوب می چیدیم٬
هربار که او می خواست بیاد خونه ٬مادرم از ما می خواست روی میز شمع و گل بگذاریم .پس از ساعت ها انتظار به یکباره می
دیدیم مادرم سراسیمه ٬در حالی که خشمگین و فریاد کشان به پدرم فحش میداد و ناسزا می گفت ٬به آشپزخانه حمله می آورد٬
قابلمه ها را بهم می کوبید و پرت می کرد .پس از آنکه از جوش و خروش می افتاد ٬با خونسردی میامد و بما می گفت باید
خودمان ٬تنها شام بخوریم ٬بدون او ٬این کارش بدتر از جیغ کشیدن هایش بود .سهم ما را می کشید و می گذاشت جلو مان٬
هیچگاه به صورت مان نگاه نمی کرد .از کسی صدایی درنمی آمد .اعصاب من و بت داغون می شد .نه جرات داشتیم حرفی
بزنیم و نه جرات داشتیم نخوریم .برای اینکه مادرم تنها نماند می نشستیم سر میز ٬اما کاری از دستمان نمی آمد که برایش بکنیم.
بارها پس از آنچنان شامی ٬نیمه شب مریض شدم ٬حالم بهم خورد و هرچی خورده بودم باال آوردم“ .ترودی که کوشش داشت
درد برا بروی خود نیاورد ٬سرش را تکان می داد و می گفت” ٬شکی نیست که آن تنش ها برای سالمتی دستگاه گوارش او خوب
نبوده است“...
22
منهم افزودم” ٬همچنین برای یادگیری روابط و دوستی های سالم “٬چرا که ترودی آن چند چیزی را هم که درباره کوتاه آمدن و
ساختن با کسی که دوستش داشت ٬می دانست ٬در جو و اوضاع همین خانه یادگرفته بود.
او پیش از آنکه پاسخی بگوید اندکی اندیشید ٬سپس در حالیکه سرش را در تایید جوابی که می خواست بدهد ٬تکان می داد ٬گفت٬
”در آن گیر و دار می ترسیدم ٬اما بیشتر از ترس ٬خودم را تنها می دیدم .هیچکس توجهی به من نداشت و خیالش نبود که برمن
چه می گذرد .خواهرم خیلی خجالتی بود ٬خیلی کم با هم صحبت می کردیم .وقتی درس موسیقی اش تمام می شد میرفت توی اتاق
خودش و بیرون نمی آمد .اکثر اوقات صدای فلوت زدنش میامد .بگمانم ٬آنرا بهانه می کرد تا به میان آن معرکه کشیده نشود و از
جنگ و دعوا ها دور بماند .منهم یادگرفته بودم خودم را درگیر نکنم .خاموش در گوشه ای می ماندم و وانمود می کردم نمی بینم
پدر و مادرم چه برسر همدیگر میاورند ٬همه چیز را می دیدم و باخودم می اندیشیدم ٬باید سعی کنم درس هایم را خوب بخوانم.
احساس می کردم تنها در آن لحظه ها مرا می دیدند ٬حتی پدرم نیز .می گفت’ ٬کارنامه ات را بده ببینم ‘.بعد سر آن کمی با هم
صحبت می کردیم ٬او هرگونه پیشرفتی را تحسین می کرد ٬منهم سعی می کردم به خاطر او هم که شده بود خوب درس بخوانم“.
کمی ابرویش را خارش و سپس به داستانش ادامه داد” ٬احساس دیگری هم داشتم ٬احساس غم و انده ٬همیشه غمگین بودم ٬تا حاال
در آن باره چیزی به کسی نگفته ام .اگر کسی می پرسید’ ٬توی دلت چی می گذره؟‘ می گفتم همه چیز خوبه ٬خیلی خوبه .پیش
آنها گله نمی کردم .حتی اگر می گفتم غمگین هستم ٬نمی توانستم آنرا توضیح دهم .چونکه از دید آنها غمی نداشتم ٬چیزی کم
نداشتم یا از چیزی رنج نمی بردم .منظورم اینه که خورد و خوراک کم نداشتیم ٬هرچی هم می خواستم ٬می خریدیم “.هنوز
ترودی قادر نبود عمق تنهایی عاطفی و احساسی خود در آن خانواده را بیان کند .او و خواهرش به سبب پدری که نمی شد به او
دسترسی داشت و مادری که در خشم ٬واماندگی و بیچارگی خود می سوخت ٬از کمبود و نبود تیمار داری ٬پرستاری و محبت می
سوختند .این بود که او و خواهرش گرسنگی عاطفی داشتند .البته درماندگی مادرش نیز از دست همان مرد بود.
ایده آل آن بود که ترودی موضوع کیستی خود را در روند بزرگ شدنش از پدر و مادرش می توانست یاد بگیرد ٬که آنهم با
دریافت عشق و محبت و توجه آنان میسر می شد ٬اما والدین او از دادن این موهبت به او عاجز بودند؛ چرا که آنان برای بکرسی
نشاندن خواست خویش در برابر آن دیگر ٬پیوسته با هم سرشاخ می شدند .چنین بود که وی با پا نهادن در آستانه بزرگسالی این
موهبت عشق خود را ( که در زر ورق سکس پیجیده شده بود) ارزانی کسی دیگر می کرد .اما خودش را این بار نیز به کسانی
پیشکش می کرد که یا ( مانند پدر و مادرش -م ).به او بی رغبتی نشان می دادند یا فراچنگ او نمی آمدند .آیا چاره دیگری هم
داشت؟ یا راه دیگری بلد بود؟ هیچ چیز دیگری جز نوشداروی عشق جای کمبود توجه ٬مهر و محبتی را که او بدنبالش بود ٬نمی
توانست پر کند.
در این میان ٬نبرد میان پدر و مادر وی به میدان دیگری راه یافته بود ٬به میدان جدایی .در هنگامه آن آتش افروزی ها خواهر
ترودی با معلم موسیقی خود در رفت .پدر و مادر وی دمی از کار زار دست نکشیدند تا بیاندیشند و به بینند دختر بزرگ آنان با
چ ٬نان شب خود را هم ندارد .ترودی هم در جستجوی عشق بود ٬با هر مردی دررفته است که دو برابر وی سن دارد که هی ِ
مردی قرار می گذاشت ٬و با هرکسی که سر راهش قرار می گرفت ٬می خوابید .وی در ته دل خویش باور داشت گناه مسا ئلی
که در خانه تاخت و تاز می کرد ٬بگردن مادرش است ٬اوست که با نق زدن هایش و با تهدید هایش پدر او را از خانه می راند.
با خود پیمان بسته بود هیچگاه مانند مادرش زنی طلبکار و پرخاشگر نشود .او می خواست دل شوهرش را با عشق ٬با درک او٬
و با ارزانی کردن خویش بدست آورد .او پیشتر یکبار آنرا آزموده بود ٬با آن بازیکن فوتبال ٬عاشق از جان گذشته شده بود ٬از
همه چیز خود برای وی چشم پوشیده بود ٬اما راه بجایی نبرده بود.
نتیجه گیری او این نبود که بینش یا راه او غلط است یا مردی که ترودی به او عشق می ورزد ٬ضعف دارد ٬بلکه آن بود که همه
تالش خود را نکرده است .پس همچنان به تالش خود می افزود و ادامه می داد؛ به پیشکش کردن خویش .اما هیچکدام از آن
مردهای جوانی که با آنها قرار می گذاشت ٬پیش او نمی ماندند.
ترم پاییزی شروع شده بود ٬ترودی در یکی از کالس هایی که در دانشکده ای توی همان شهر بود ٬با مردی زن و بچه دار بنام
جیم آشنا شد .او یک پلیس بود که در آن دانشکده تئوری اجرای قانون را میخواند ٬تا بتواند در سرکار خود ترفیع بگیرد .سی سال
داشت ٬با دو بچه و زنی آبستن .در بعد از ظهری با هم نشسته بودند و قهوه می خوردند که وی به ترودی تعریف می کند هنگام
ازدواج اش خیلی جوان بوده است و در زنگی با زنش هیچ دلخوشی ندارد ٬سپس مانند پدری که به دخترش پند دهد ٬به وی
مسولیت های سنگین گیر می هشدار می دهد از تله های خانگی دوری جوید و بیخودی زود ازدواج نکند ٬وگرنه دمش الی تله ٔ
کند و از زندگی چیزی نمی فهمد .ترودی احساس کرد او خیلی بزرگ و عزیزش میدارد که بهش اعتماد می کند و راز
23
خصوصی زندگیش ٬سرد شدن رابطه زن و شوهری شان را با او در میان می گذارد .به نظر میامد مهربان ٬و بگونه ای آسیب
پذیر باشد ٬همین طور تنها و فراموش شده ٬از آن دسته آدم هایی که دیگران کمتر درک شان می کنند .جیم بهش گفته بود صحبت
کردن با او خیلی برایش ارزش دارد -در واقع هیچگاه با کسی مانند او صحبت نکرده بود -در پایان هم از وی خواسته بود اگر
بشود باز هم همدیگر را ببینند .ترودی فورا ً با آن پیشنهاد موافقت کرده بود .اگرچه گفتگو های آنروز یک طرفه بود و تمام وقت
جیم گوینده شده بود ٬باز از همه گفتگو هایی که او در خانواده خود داشت بیشتر بود .گفتگوی آنان برای نخستین بار او را با مزه
توجه که تشنه آن بود ٬آشنا ساخت .دو روز بعد آن دو باز با هم در گفتگو بودند ٬این بار در میان تپه های محوطه دانشگاه قدم می
زدند .در پایان آن گشت ٬وی ترودی را بوسیده بود .یک هفته بعد آنها توی خانه یکی از همکاران وی که رفته بود سرکار با هم
خوش می گذراندند .پس از این دیدار ٬سه بعد از ظهر از پنج بعد از ظهری را که ترودی در دانشگاه بود ٬با هم در خانه آن
همکار وی بسر می بردند.
زندگی وی اندک اندک دور آن سه بعد از ظهری می گشت که از دانشگاهش می دزدید .عین خیال ترودی نبود که دوستی با جیم٬
زندگی او را بکجا می برد .پیوسته از کالس ها غیبت می کرد ٬پس برای نخستین بار رفوزه شد .در باره این که کجا می رفت و
چکار می کرد ٬به دوستانش دروغ می گفت و برای آن که مدام مجبور نشود به آنان توضیح دهد یا دروغ بگوید ٬از آنان دوری
می کرد .تقریبا قید همه فعالیت ها و ارتباط های خود با دوستانش را زده بود تا جایی که می شد با جیم باشد .اگر هم آن میسر
نمی شد ٬روزها را با فکر و خیال او میگذراند .هر آن که وقت گیر می آورد می رفت پیش او تا با هم باشند.
جیم هم در برابر به او بسیار توجه می کرد و هر بار باهم بودند از چرب زبانی و باد کردن او کم نمی آورد .بزرگترین هنر او
آن بود که درست چیز هایی را می گفت که ترودی در آرزوی شنیدنش بود -این که او چه قدر تحسین برانگیز ٬چه قدر بی
نظیر ٬چه قدر دوست داشتنی بود ٬و این که چه قدر او را در زندگی شاد می کرد ٬شادتر از هر زمان .سخنان او دل ترودی را
آب می کرد و لرزشی در درون او پدید میاورد ٬پس او نیز برای آنکه جیم را شادتر کند ٬بیشتر سعی خود را می کرد .نخست
رفت سینه بند و شورت قشنگی خرید که فقط برای او بپوشد ٬سپس روغن ها و عطر های خوشبو ٬که جیم بهش گفت این کار را
نکند ٬برای این که بویش در تن او می ماند و زنش بهش شک می کرد .خستگی ناپذیر کتاب های زیادی در باره شیوه های
همخوابگی می خواند ٬و هرچه را که یاد می گرفت سر او می آزمود .هر چه او بیشتر واله و شیفته هنر نمایی های ترودی می
گشت ٬ترودی بیشتر لذت می برد .هیچ نیروی جنسی و غریزی برای او نیرومندتر از تحریک آن مرد نبود .نیرومندترین واکنش
های او به جیم دربرابر کشش یافتن او بسویش بود .آنچه را ترودی بنمایش می گذاشت نه نیاز های جنسی اش که احساس ارزش
یافتن و ارزش داشتنی بود که آنرا در واکنش جنسی آن مرد بخود می یافت .درواقع ترودی بیشتر با برانگیخته شدن او درپیوند
بود تا برنگیخته شدن خودش ٬هرچه واکنش و پاسخگویی وی نیرومند تر می گشت ٬ترودی بیشتر احساس ارضا شدن می کرد.
ترودی آن وقتی را که وی از زندگی دیگرش می دزدید تا با او باشد ٬نشانه ارج و قرب بیشتر خود ٬که برای آن لَه لّه میزد ٬به
حساب میاورد .دقایقی را که در پیش وی نبود ٬دنبال راه های دیگر بود تا او را بیشتر اسیر و عاشق دلخسته خویش بکند .به
تدریج دوستانش دست از سرش برداشتند و دیگر ازش نمی خواستند همراه آنها برود .پس از آن زندگیش تنها در یک نقطه
خالصه می شد :همه سعی و تالش خود را روی شادی و لذت جیم بگذارد و او را شادتر از پیش بکند .هر همخوابگی آنها
آوردگاه نوی بود برای ترودی تا بر دلخستگی او از زندگی ٬ناتوانی او در عشق و رسیدن به اوج لذت جنسی پیروز شود .تنها
دلخوشی ترودی آن بود که بتواند او را خوشحال کند .باالخره عشق او ٬در زندگی یکی دیگر معجزه می آفرید .این چیزی بود که
سراسر عمرش در پی آن بود .او زنی مانند مادرش نبود که با زیاده خواهی هایش مردی را که بسوی او آمده است از خود براند.
بجای آن او پیوندی می ساخت با عشق و از خودگذشتگی .از اینکه چیزی از جیم نمی خواست ٬بخود می بالید.
”وقتی با او نبودم ٬خودم را خیلی تنها می دیدم ٬که اکثرا هم چنین بود .من هفته ای سه روز و هربار دوساعت می دیدمش ”٬
دیگر اون وسط ها با من تماس نمی گرفت .او روز های دوشنبه ٬چهار شنبه ٬و جمعه کالس داشت و ما پس از کالس وی
همدیگر را می دیدیم .اکثر مدتی را که باهم بودیم عشق بازی می کردیم .تا با هم تنها می شدیم ٬وقت تلف نمی کردیم .آنچنان
برانگیزنده و آنچنان توفنده بود که هیچکدام از ما دوتن باور مان نمی شد توی دنیا کسان دیگری هم باشند که مانند ما از سکس
لذت ببرند .تنها پس از آن بود که می توانستیم از هم جدا شویم .هر ساعتی از هفته را که بدون او سر می کردم ٬برایم پوچ و تُهی
بود .اغلب مدتی را که بدون او می گذراندم ٬در خیال دیدن دوباره اش بسر می بردم .موهایم را با شامپو های مخصوص می
شستم ٬ناخن هایم را الک میزدم ٬بی آنکه خود بدانم کجا میروم ٬با فکر و خیال او می رفتم ٬غرق در دیداری دیگر با او .نه دلم
می خواست به زن و بچه او بیاندیشم و نه خودم ٬خیال می کردم پیش از آنکه به اندازه کافی بزرگ شود و بفهمد چی می خواهد٬
در دام آن ازدواج گرفتار شده بود .نرفتن او یا تصمیم نگرفتن او به رفتن از آن زندگی و مسئولیت هایش ٬به ارج و قرب او در
دل من می افزود .و کار مرا با وی آسانتر می نمود“.
البته بهتر بود ترودی اینرا هم می گفت که چون او توانایی حفظ یک رابطه محرمیت مستمر را نداشت ٬نقش ضربه گیری خانواده
و زناشویی جیم برایش یک هدیه آسمانی بشمار میامد ٬درست همان طور که آن بازیکن فوتبال به خاطر عالقه ای که به ورزش
24
یاد شده داشت از پیش او در می رفت .ما در دوستی های مان تنها هنگامی خودمان را راحت و خودمانی احساس می کنیم که
بتوانیم به راه هایی که برای مان آشناست ٬رابطه بگذاریم ٬جیم در رابطه خود با ترودی هم به وی زیاد نزدیک نمی شد ٬دوری
می نمود و از نشان دادن تعهد و پایبندی خودداری می کرد ٬ترودی هم در خانواده پدری با هر دو آنها آشنایی دیرین داشت.
ترم دوم پایان می یافت و تابستان فرا می رسید .یک روز ترودی از وی پرسید پس از تعطیل شدن دانشگاه که آنها بهانه خوبی
برای دیدن یکدیگر ندارند ٬برنامه دیدار شان چه می شود .او اخمی کرده گفته بود” ٬مطمین نیستم ٬باید به بینم چه بهانه ای می
شود درآورد “.آن اخم کردن و ترشرویی کافی بود تا وی زبانش را گاز بگیرد .تنها چیزی که آن دو را بهم پیوسته نگهمیداشت
توانایی ترودی در خوشحال و خرسند ساختن او بود .با ذایل شدن شادی و خشنودی او هرچه میان آن دو بود به پایان می رسید.
پس ترودی نمی باید کاری می کرد که باعث اخم کردن وی می شد.
سال تحصیلی به پایان رسید و جیم هنوز بهانه ای پیدا نکرده بود .به ترودی گفته بود” ٬بهت زنگ می زنم “.و او انتظار می
کشید .پدر یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد برود تابستان را در هتل او کار کند .هتلی در منطقه ای با صفا ٬کنار یک دریاچه
زیبا .چند تا از دوستانش هم در آنجا کار می کردند و به اصرار ازش می خواستند به آنان به پیوندد ٬بهش قول می دادند هر
کاری از دست شان برمیاید بکنند تا برایش خوش بگذرد .سراسر تابستان را کنار دریاچه می گذراندند .همه آن پیشنهاد ها را رد
کرد ٬می ترسید جیم زنگ بزند و او خانه نباشد .سه هفته از خانه بیرون نیامد ٬اما از تلفن خبری نبود.
در یک بعداز ظهر داغ ٬میانه های جوالی رفته بود پایین شهر و بی خیال همه جا مشغول خرید بود .از مغاازه ای که دستگاه
خنک کننده داشت ٬آمد بیرون ٬در آن هوای داغ و آفتاب درخشانی که چشم را میزد ٬جیم را دید ٬دست زنی در دستش و خنده بر
لب ٬که بی گمان زنش بود .همراه شان دو بچه بود ٬یک پسر و یک دختر ٬و روی سینه جیم ساک بچه آبی رنگی بسته بود و
توی آن نوزادی آرمیده .چشمان ترودی دنبال چشمان جیم می گشت .او یک آن بسویش نگریست ٬سپس نگاهش را برگرداند ٬با
خانواده اش ٬با زنش ٬و با زندگیش از جلو او گذشت و رفت.
درد شدیدی روی سینه اش احساس می کرد ٬گرما و درد نفس اش را بند می آورد ٬با هر بدبختی بود خود را به ماشین اش
رساند .همانجا توی محوطه پارکینگ ٬داخل ماشین داغ نشست و تا ساعت ها پس از فرورفتن آفتاب زار زار گریست .سپس آرام
با چراغ های خاموش بسوی محوطه دانشگاه راند ٬به سمت تپه های پشت محوطه ٬همان تپه هایی که برای نخستین بار با جیم در
میان آنها گشتی زده بود و برای نخستین بار همدیگر را بوسیده بودند .او گاز داد و رفت تا سر پیچ تندی رسید ٬اما بی آنکه به
پیچید همچنان گاز داد ٬احتماال ماشین همانجا برگشته بود.
این که او با جراحات و خراش های اندکی از آن تصادف جان بدربرده بود به معجزه شباهت داشت .هرچند آن جان بدر بردن
برای خود وی یاس آور بود .توی بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و با خود عهد می بست که تا از آنجا مرخص اش کردند٬
دوباره همان کار را بکند .او را به بخش روانی بیمارستان انتقال دادند .در آنجا می باید در نشست های گفت و شنود های اجباری
با روانپزشکان شرکت می کرد و دارو های خمودگی آور می خورد .پدر و مادرش ٬طبق برنامه ریزی بخش مراقبت از بیماران٬
جداگانه به مالقات اش آمدند .پدرش موعضه غرایی در باره اهمیت تالش برای زنده ماندن کرد ٬و او در سراسر آن مدت تعداد
دفعاتی را می شمرد که وی به ساعت اش نگاه میکرد .طبق معمول روضه خود را با این کلمات به پایان برد” ٬عزیز بابا ٬میدانی
که من و مادرت چه قدر دوستت داریم ٬بمن قول بده که دیگر از این کارها نمیکنی ٬و او با وظیفه شناسی قول داد .لبخندی بی
سر خورد ٬لبخندی سرد از اینکه روی موضوعی به آن مهمی ٬به پدرش دروغ می گفت .پس از پدرش٬ رنگ و گذرا بر لبانش ُ
نوبت به مادرش رسید که بدیدنش بیاید .یکریز از این سر اتاق تا آن سر اتاق راه می رفت و برمی گشت ٬با سماجت فراوان از او
می خواست بگوید چه طور این کار را می تواند در حق خود بکند؟ چه طور می تواند با آنان چنین کند؟“” ٬برای چی یکبار هم
بمن نگفتی چه مشکلی داری؟“” ٬آخه چی شده؟“ ”از دست من و پدرت ناراحتی؟“ سپس خودش را انداخت روی یکی از صندلی
هایی که برای مالقات کنندگان بود و با آب و تاب جزییات کامل مراحل پیشرفت طالق را تعریف کرد ٬که در اصل تایید قطعی
بودن آن بشمار میامد .پس از آن دیدار ها برسبیل عادت همیشگی ٬ترودی حالت تهوع و دل پیچه داشت.
شب آخری را که در بیمارستان می گذراند ٬پرستاری پیشش نشسته بود و آرام ازش چند سوال کرد که او را به اندیشیدن واداشت.
او همه داستانی را که در درونش انباشته بود ٬بیرون ریخت .پرستار بهش گفته بود” ٬میدانم که نقشه کشیدی دوباره دست به آن
کار بزنی ٬چرا که نکنی؟ مگر امشب با شب یک هفته پیش هیچ فرقی می کند؟ اما پیش از اقدام به آن ٬دلم می خواهد یکی را
ببینی “.آن پرستار یکی از بیماران پیشین من بود .او را پیش من فرستاد.
عرضهٔ عشق بیشتر از آنچه دریافت می کرد ٬کار پیشکش کردن بیشتر و درمان َ
ِ کار من و ترودی از همانجا شروع شد ٬کار
بیشتر ٬از جایی خالی در درون خویش .در دوسال بعدی دو سه مرد در زندگی او پیدا شدند تا وی بتواند کاربرد سکس در
زندگیش را امتحان کند .یکی از آنان از استادان دانشگاهی بود که هنوز او در آنجا درس می خواند .او نیز مانند پدر ترودی به
25
کارش اعتیاد داشت ٬در اوایل دوستی شان ترودی سخت می کوشید او را در آغوش پُرمهر خویش بگیرد تا مگر از این روند او
بودن تالش های خود را بروشنی دید و پس ِ را از اعتیاد به پرکاری افراطی دور گرداند .اما طولی نکشید که با تیزبینی بی ثمر
از دوماهی ولش کرد .در آغاز آن چالش ها با هر ”پیروزیی“ که نصیب تردوی می گشت و شب هنگام موفق می شد توجه او را
بخود جلب کند ٬احساس می نمود ارج و قرب فراوان یافته است ٬این برایش امید و دلگرمی می داد .بدین سان از نظر احساسی
به او وابسته تر می شد ٬اما عشق و توجه او با گذشت زمان نقصان می پذیرفت .در یکی از نشست ها ٬ترودی بمن گفت که ”شب
پیش با دیوید بودم و گریه کردم ٬بهش گفتم که او خیلی برایم مهم بود .مثل همیشه شروع کرد به گفتن این که من باید درک کنم او
کارش مهم است و به آن تعهد دارد -من هم دیگر به سخنانش گوش نکردم .چون قبال هم آنرا شنیده بودم .ناگهان به نظرم آمد این
صحنه را قبال هم بازی کرده ام ٬با دوست پسر فوتبالیست ام ٬خودم را جلو دیوید بی ارزش می کردم ٬درست بهمان سان که جلو
پای آن فوتبالیست انداخته بودم“.
خنده اندوهناکی کرد” .ای بسا که هرگز باورت نشود من برای جلب توجه مردان چه ها که نکرده ام .زیر دست و پای آنان آفتاده
ام ٬رخت هایم را درآورده و به گوشه ای پرت کرده ام ٬در گوش شان نجوا ٬و برای فریفتن شان هر کاری بلد بودم ٬کرده ام.
هنوز دنبال توجه مرد هایی هستم که کششی بمن ندارند .بیشترین و شدید ترین لذت را هنگامی از دیوید می بردم که می توانستم
چنان تحریک اش کنم که از کاری که می کند دست بکشد .از گفتن این خیلی بدم میاد ٬اما این بزرگترین نیروی محرکه من آن
است که بتوانم دیوید ٬جیم یا هر کسی دیگر را وادار کنم از کاری که می کنند دست بردارند و بمن توجه کنند .بگمانم در باره
تک تک آن روابط چنان احساس بدی داشتم که تنها سکس می توانست آنهمه تسکین بخش باشد .چنان می نماید که در دقایقی کوتاه
همه دیوار ها و بارو ها را فرو می ریخت و مارا بهم میرساند .و من چه بی تابانه آن یکی شدن را می خواستم .اما دیگر نمی
خواهم خودم را جلو پای دیوید بیاندازم .احساس می کنم با آن کار بیش از حد خودم را تحقیر می کنم“.
هنوز دیوید آخرین مرد دسترسی ناپذیر ترودی نبود .مرد زنباره دیگری که با وی جور شد ٬جوانی بود دالل سهام ٬که زندگیش به
شرکت در رقابت های سه گانه ( شنا ٬دوچرخه سواری ٬و دو -م ).خالصه می شد .ترودی هم با همان سرسختی او رقابت می
کرد ٬اما برای بدست آوردن توجه وی ٬همه کوشش اش آن بود که او را با بدنش که آماده بود ٬بفریبد و از تمرینات سنگینی که
داشت دور گرداند .اکثر اوقاتی که باهم عشق بازی می کردند ٬یا خیلی خسته بود یا بی حال و تحریک نمی شد ٬اگر هم می شد
چندان دوامی نمی آورد.
یک روزی ٬توی دفتر من ٬داشت آخرین باری را که تالش کرده بودند عشق بازی کنند و به شکست انجامیده بود ٬تعریف می
کرد که پوزخندی زد” ٬وقتی فکرش را می کنم ٬دود از کله ام بلند می شود! گمان نمی کنم کسی مانند من با جان و دل برای
همخوابگی با مردی که تمایلی به آن نداشت ٬خودش را به آب و آتش زده باشد “.دوباره پوزخندی زد .سپس با قاطعیت گفت٬
”بهتر است دست از این کار بردارم .دیگر نمی خواهم دنبال مرد ها بیافتم .انگار من همیشه بسوی مرد هایی کشیده می شوم که
چیزی برای دادن بمن ندارند ٬و آنچه را هم که من می خواهم بهشان بدهم ٬نمی خواهند“.
این برای ترودی نقطه برگشت مهمی بود .آن نشان می داد در فرایند درمان ٬او یاد گرفته است خودش را دوست بدارد .اکنون
بجای آنکه نتیجه گیری کند چون یک دختر دوست داشتنی نیست ٬پس برای راه یافتن در دل مردی می باید از همه چیز خود
بگذرد ٬می توانست به بیند رابطه ای که گذاشته ٬بیخودی و بدرد نخور است .انگیزه نیرومند بکارگیری همخوابگی برای راه
گشودن به دوستی مرد هایی که تمایلی به او نداشتند یا اصال با او جور درنمی آمدند ٬کاهش چشمگیری یافته بود .تا دو سال بعد
که درمانگری او پایان می یافت و از پیش من می رفت ٬باز با چند مرد جوان قرار گذاشت ٬اما با هیچکدام از آنان نخوابید.
”خیلی فرق می کند با یکی قرار بگذاری و حواس ات به این باشد که آیا براستی او را دوست داری یا نه ٬آیا واقعا با او بهت
خوش می گذرد یا نه ٬آیا از دید تو اون آدم خوبی هست یا نه .پیشتر ها من هیچگاه به این چیز ها فکر نمی کردم .همیشه تمام
سعی من آن بود که یکی مثل خودم گیر بیاورم و باهاش بخوابم ٬از هیچ کاری برای خوشایند او دریغ نکنم و با آن کار گمان کنم
آدم خوب و مهربانی هستم .راستش ٬پس از به پایان رسیدن هیچ کدام از آن همخوابگی ها ٬هرگز فکر نکردم آیا باز هم می
خواهم ببینمش؟ همه فکر من آن بود که آیا از ام خوشش آمد؟ بهم زنگ میزند تا دوباره قرار بگذارد؟ کارم شده بود پس روی“.
هنگامی که ترودی تصمیم گرفت دوره درمان را به پایان برساند ٬دیگر نشانی از پسروی نداشت ٬درجا می توانست یک رابطه
ناممکن را به آسانی تشخیص دهد ٬اگر هم شرری از کشش کوچکی میان او و آن طرفِ بی میل و افسرده برمی افروخت ٬در
سردی ارزیابی وی از آن مرد بی حال ٬از اوضاع ٬و از امکانات ٬به خاموشی می گرایید .اکنون او کسی را می خواست که
برایش همسر و یار زندگی گردد ٬و نه کمتر .دیگر دنبال دستگرمی های کوتاه مدت نمی رفت .اما حقیقت آن بود که ترودی هنوز
چیزی در باره نقاط متقابل رنج کشیدن و طرد شدن -آسایش و پایبندی داشتن -نمی دانست .او هرگز با میزان محرمیت در
رابطه ای که اکنون می خواست ٬درخور و شایسته چنین رابطه ای می توانست باشد ٬آشنایی نداشت .هرچند مشتاق نزدیکی و
صمیمیت با شریک آتی خود بود ٬اما هرگز در جو و فضای صمیمیت واقعی نزیسته و تجربه ای نیاندوخته بود .بیخودی نبود که
26
جذب مرد هایی میشد که او را از خود می راندند و دور می کردند؛ تاب و توان ترودی برای محرم و صمیمی بودن راستین٬
اندک بود .در خانواده ای که او بزرگ شد ٬نشانی از محرمیت نبود ٬همه اش جنگ بود ٬قرار و موافقت ٬هر موافقتی بیش و کم
طالیه دار رزم بعدی می شد .همیشه در خانه آنها تشنج و داد و فریاد بود ٬هر از گاهی از آن کم میشد ٬اما هرگز از یکدل و
یکی شدن ٬یا صمیمیت و عشق خبری نبود .واکنش ترودی در برابر نیرنگ بازی های مادرش آن بود که بدون کوچکترین
چشمداشتی خودش را در اختیار دیگری بگذارد .تراپی ُکمکش کرد از دام شهادتی که در آن خویشتن را بجای قربانی پیشکش می
برهد ٬تازه می فهمید که چه کاری را نباید میکرد و این گام بزرگی در راستای بهبودی او بشمار میامد ٬اما هنوز به نیمه
کردَ ٬
راه سر منزل مقصود نرسیده بود.
وظیفه بعدی ترودی دوستی ٬نشست و برخاست با مردهایی بود که از دید خود او خوب بودند ٬ولو آنها را کمی خسته کننده می
یافت .خسته و بی حوصله شدن از احساس هایی است که به زنانی که زیادی دوست دارند ٬در معیت مرد های ”خوب“ دست می
دهد :نه کسی با داد و هوار خود گوش آسمان را کر می کند؛ نه ستاره ای از آسمان می افتد؛ نه کسی خانه و زندگی را خراب می
کند .در نبود هیجان آنان بی تابی و ناشکیبی می کنند ٬زود رنج می شوند ٬احساس بیهدگی و بیکارگی می کنند ٬حالتی مالل انگیز
دارند که روی همه آنها برچسب خستگی آور ( خسته کننده) میزنند .ترودی نمی دانست در حضور مردی که مهربان است و
بهش می رسد و او را از ته دل دوست دارد ٬چگونه می باید رفتار کند؛ مانند همه زنانی که زیادی دوست دارند ٬همه فوت و فن
های او برای چالش بود ٬نه برای سرمستی از همدمی و همدلی با مردی .اگر برای استمرار رابطه خود با مردی نمی توانست
نیرنگی بکار زند ٬و یا او را فریب دهد ٬آن رابطه برایش دشوار می گشت و در آن احساس راحتی نمی کرد .چرا که او به داشن
هیجان ٬درد کشیدن ٬به مبارزه و پیروزی یا شکست عادت داشت .رفاقتی که فاقد آن اجزا تشکیل دهنده نیرومند بود ٬بچشم او
آبکی ٬بی رمق ٬کم اهمیت و بی سرانجام می آمد .بدبختی آنجاست اکثر زنانی که زیادی دوست دارند ٬در حضور مردهای موقر٬
قابل اعتماد ٬تحسین برانگیز ٬و ثابت قدم ٬به مراتب زیادتر ناراحت هستند تا در کنار مردهای بی اعتنا ٬بی توجه ٬از نظر عاطفی
دوری کننده ٬دسترسی ناپذیر و بی عالقه به او.
زنی که زیادی دوست دارد به صفات و رفتار های منفی خوگیر شده است و با آنها بیشتر احساس راحتی می کند تا صفات و
رفتار های متضاد با آنها َ٬مگر آنکه با سختکوشی فراوان آن حقیقت را برای خود دگرگون سازد .تا آن دم که ترودی یاد نگرفته
است با مردی که منافع او را هم مانند منافع خودش محترم می شمارد ٬دوستی راحت داشته باشد ٬امیدی به رابطه موفق و بی
دغدغه او نمی توان داشت.
زنانی که زیادی دوست دارند ٬پیش از بهبودی ٬ویژگی های زیر را در خصوص احساس کردن و رابطه جنسی گذاشتن با یک
مرد بنمایش می گذارند:
_ از خود می پرسد ”چه قدر دوستم دارد (بمن نیاز دارد؟)“ نه این که بپرسد ”چقدر دوستش دارم ؟“
_ انگیزه بسیاری از رفتارها و بده و بستان های جنسی او بر این پایه استکه ”چه کاری می توانم بکنم که بیشتر مرا دوست (یا
بمن نیاز) داشته باشد؟“
_ وادار شدن او به گذاشتن خود در اختیار دیگرانی ( از نظر جنسی) که گمان می برد به وی نیاز دارند ٬شاید منجر به رفتاری
گردد که خودش آنرا همخوابگی از روی هوس یا همخوابگی های گذرا می بیند ٬اما رفتار او در درجه نخست برای فروخواباندن
نیاز او و فراهم آوردن خشنودی او می باشد ٬تا خشنودی خودش.
_ سکس تنها یکی از افزار های او برای بازی دادن و براه آوردن مردیست که به او کشش پیدا کرده است است.
_ او غالبا نیروی دوز و کلک ها و بازی دادن های دوجانبه را شور انگیز تر می یابد .برای آنکه بتواند کارش را پیش ببرد ٬از
دلبری و عشوه گری چیزی فروگذار نمی کند ٬هر بار که نیرنگ هایش کارگر می افتد ٬شادمان می گردد و اگر آنها نگیرند٬
غمباد می کند .ناکامی در نیل به مقصود با کارگر نیافتادن حربه هایی که دارد ٬او را برآن میدارد آن حربه ها را کارآمدتر سازذ
بهتر بکار گیرد.
_ او نگرانی ٬ترس ٬و رنج را با عشق و هیجانات عشقی یکی می گیرد .پیچش درد و رنجی را در دلش می گیرد ٬بجای
”عشق“ می پندارد.
_ هیجان او از تحریک و تهییج شریک اش نشات می گیرد .نمی داند خودش از چه لذت می برد .او از احساس های خود در بیم
و هراس است.
27
_ تا چالش رابطه ای بی فرجام و ناخشنودی آور از میانه برمی خیزد ٬بی تابی و سراسیمگی به سراغش می آید .بسوی مرد
هایی که وی را به مبارزه نمی خوانند یا به چالش نمی کشند ٬کششی ندارد و آنها را “خسته کننده و تلنگ دررفته” می نامد.
_ معموال سراغ مردهایی می رود که تجربه سکسی اندکی دارند ٬احساس می کند از این راه آسانتر می تواند آنها در کنترل خود
آورد.
_ در تب نزدیکی جسمانی بسر می برد ٬اما چون می ترسد نیاز های طرف دیگر یا نیاز های خود به آموختن و آزمودن مانند
بهمنی او را زیر بگیرد ٬پس به حفط نوعی فاصله عاطفی که زاده تَنِش می باشد ٬رضایت می دهد .هر گاه مردی از نظر عاطفی
و جنسی به او نزدیک شود ٬هراسان می گردد .یا او را از خود می راند یا خویشتن از او دوری می جوید.
جا دارد اکنون آن پرسش تند و تیز ترودی را در آغاز راهی که با با هم پیمودیم ” -چگونه امکان دارد که سکس میان ما می
توانست آنچنان خوب باشد ٬هر دو ما را سرمست کند ٬ما را چنان بهمدیگر نزدیک سازد ٬در حالیکه هیچ چیز دیگری میان ما
نبود؟“ -واشکافیم و بررسی کنیم ٬چرا که شمار فراوانی از زنانی که زیادی دوست دارند ٬در دوراهی همخوابگی خوب در
رابطه ای غم افزا و نومید کننده گیر می کنند .به اکثر ما ها یاد داده اند که ”همخوابگی خوب“ به معنی ”عشق واقعی“ می باشد ٬و
بر عکس ٬اگر کل رابطه مان خوب نباشد ٬نه از همخوابگی ارضا می شویم و نه آن طور که باید ٬برای مان لذت بخش و ارضاء
کننده می باشد .دروغی شاخدار تر از این برای زنانی که زیادی دوست دارند نمی شود گفت .به سبب آن دینامیکی که در همه
سطوح رفتار های متقابل مان با مرد ها وجود دارد ٬از جمله در سطح فعالیت جنسی ٬یک رابطه زناشویی بد نیز به احساسی
بودن بیشتر ٬هیجان آور بودن بیشتر و وسوسه آمیز بودن بیشتر آن همخوابگی کمک می کند.
گاه افراد خانواده یا دوستان مان زیاد فشار میاورند که توضیح دهیم چه طور ممکن است آدمی که نه زیبایی دارد و نه دوست
داشتنی است در دل ما چنان آرزومندی و مهری توفانی و پرتوان برمی انگیزد که به هیچ وجه با احساس مان به کسی که
مهربانتر و زیباتر از اوست ٬قابل قیاس نمی باشد .برزبان آوردن این که ما افسون و جادوی فراخوان همه آن صفات مثبت -
دلباختگی ٬دلدادگی ٬توجه ٬پاکی و راستی ٬و بزرگواری -می شویم که در دلدار نهفته و منتظر است با عشق ما آبیاری و
شکوفان شود ٬کار هر کسی نیست .زنانی که زیادی دوست دارند اغلب می گویند مردانی که آنان با آنها سر و سر دارند ٬کسانی
هستند که پیشتر هیچگاه دوست داشته نشده اند ٬نه بوسیله والدین شان ٬نه همسران قبلی شان ٬و نه دوست دختر های شان .ما تا
می بینیم او سخت آسیب دیده است ٬فوری وظیفه بهبود و جبران آسیب هایی را که سال ها پیش از پیدا شدن ما در زندگی شان
برداشته اند ٬به عهده می گیریم.
در واقع سناریو همان داستان سفید برفی است که در آن جای زن و مرد از نظر جنسی به نفع آن مرد وارونه شده است .در آن
افسانه سفید برفی افسون شده و خواب رفته است .وی منتظر است با نخستین بوسه عاشق راستین خود طلسم باطل ٬و او رهانیده
شود .در داستان زنانی که زیادی دوست دارند ٬این ماییم که می خواهیم آن افسون را باطل کنیم و او را از آنچه خیال می کنیم
زندان اوست ٬آزاد سازیم .ما دسترسی ناپذیری احساسی او را ٬خشم یا افسردگی او را ٬بدرفتاری و زورگویی او را ٬بی تفاوتی
یا خشونت او را ٬دروغگویی و روراست نبودن او را و اعتیاد او را ٬بجای نشانه های محبت ندیدن یا کمتر محبت دیدن او می
گذاریم .با عشق مان در برابر دغل کاری ها ٬ناتوانی ها و واماندگی های او به رقابت برمیخیزیم و مصمم می شویم با نیروی
عشق خود او را نجات دهیم.
همخوابگی یکی از راه های ساده ما برای بازگرداندن سالمتی اوست .در هر برخورد جنسی که با وی داریم همه دست و پازدن
های ما برای عوض کردن اوست .با هر بوسه و هر دست نوازشگری که لمس اش می کینم ٬این پیام را بوی می رسانیم که تافته
جدا بافته ایست ٬بسیار ارزشمند و شگفتی انگیز ٬نازنینی بی مانند است .یقین داریم که اگر عشق ما را باور کند و بپذیرد ٬از این
رو به آن رو خواهد شد ٬خود راستینش را باز خواهد یافت و به صورت همه خواست ها و آرزو هایی که از وی داریم نمایان
خواهد گشت.
از باره ای سکس تحت چنین شرایطی خوب است ٬برای اینکه بخش بزرگی از انرژی خود را روی آن میگذاریم تا تاثیر مطلوب
را داشته باشد و همخوابگی را برای او مستی آور بکند .با هر پاسخ مثبتی که از آن بدست آوریم امیدوار تر می شویم ٬نیروئی
درونی مارا به و مهر ورزی هرچه بیشتر و لجام گسیخته تر وامیدارد تا بواسطه آن بتوانیم بیشتر او را رام و مقهور خویش کنیم.
عوامل دیگری هم هست که تاثیر دارد .برای مثال ٬هرچند مبادرت به عمل جنسی در رابطه ای که شادی در آن نیست ٬بعید به
نظر می رسد ٬شایان یادآوریست که رسیدن به اوج لذت جنسی با تخلیه فزیکی و احساسی تنش همراه است .در عین حال که
برخی خانم ها به علت تضاد و درگیری میان آنان و شوهران شان ٬با آنان همخوابگی نمی کنند ٬برخی دیگر از آنان در شرایط
مشابه همخوابه شدن را راهی موثر برای خالصی از آن تنش ها ٬حداقل برای مدتی کوتاه ٬می بینند .عمل سکس برای زنی که با
28
مردی روابط غمباری دارد ٬یا با او جور در نمی آید ٬ممکن است یکی از جنبه های روابط شان باشد که هنوز پیوند و دوستی
میان آن دو را حفظ و ارضا می کند.
در واقع ٬میزان رهایش و تخلیه جنسی که وی تجربه می کند ٬رابطه مستقیم با میزان نارضایتی او از شوهرش دارد .این را به
آسانی می توان فهمید .بسیاری از زن و شوهر ها چه رابطه سالم داشته باشند چه هر نوع دیگر پس از مخصوصا یک جنگ و
دعوا سکس خوب دارند .دو عامل پس از دعوا به عشق بازی خلسه آور و پرشور کمک می کند :یکی رهایش تنش های یاد شده
است؛ دیگری سرمایگذاری بسیار سنگین ما روی ”کارگر“ افتادن سکس پس از دعوا می باشد ٬تا از آن طریق پیوند میان آن
زوج ٬که در پی دعوای آن دو به مخاطره افتاده است ٬ترمیم گردد .این حقیقت که زوج ها تحت آن اوضاع و احوال ٬بویژه تجربه
همخوابگی لذت بخش و ارضا کننده دارند ٬تاکیدی است به اهمیت دوستی و پیوند آنها ٬به طور کل” .به بین ما چه قدر بهم
نزدیکیم ٬چه قدر خوب می توانیم با همدیگر یکی شویم ٬چه قدر زیاد می توانیم به یکدیگر کمک کنیم احساس خوب داشته باشیم.
ما واقعا متعلق به یکدیگر هستیم“.
هرگاه عمل سکس از نظر جسمانی ٬ارضا کنندگی بیشتری داشته باشد ٬دارای قدرت آفرینش پیوندی میان زن و شوهرمی شود
که عمیقا می توان آنرا احساس کرد .برای زنانی که زیادی دوست دارند ٬به خصوص ٬این شدت مبارزه آنها با یک مرد است که
موجب شدت تجربه جنسی و از آن طریق تقویت پیوند میان آنها می شود .باژگونه این نیز درست است .وقتی با مردی رابطه
داریم که وی را حریف قَدری به حساب نمی آوریم یا مرد میدان نمی بینیم ٬جنبه سکس آن رابطه نیز فاقد آتشبازی ٬شور و شکوه
می شود .چون شرایط طوری نیست که پیوسته با او در هیجان و بی تابی بسر بریم ٬چون از سکس برای چیزی دیگر استفاده
نمی شود ٬امکان دارد ما یک رابطه آسان و بی دردسر را تا اندازه ای رام شده و بی رمق تلقی کنیم .این نوع تجربه رام و دست
آموز ٬در مقایسه با روابط توفانی و متالطم که ما با آن آشنایی خوبی داریم ٬ممکن است به توهمی دامن بزند که گویا ”عشق
واقعی“ همیشه با تشنج ٬جنگ و دعوا ٬دل شکستگی و رویداد های ناگوار همراه است.
با آن گفتار می رسیم به این که عشق واقعی چیست .اگرچه تعریف عشق ساده نمی نماید ٬می پذیرم که آن دشواری از تلفیق دو
جنبه متضاد و شاید هم ناسازگار و نا همخوان عشق با همدیگر ٬در یک تعریف می باشد .از همانرو هرچه بیشتر در باره تعریف
عشق سخن می گوییم ٬بیشتر به ضد و نقیض گویی با خویشتن می پردازیم ٬هرچه جلوتر می رویم ٬می بینیم یکی از جنبه های
عشق تخالف بیشتر با جنبه دیگر آن پیدا می کند ٬پس دست از آن کار می کشیم و در حالی که گیج گشته ایم ٬می گوییم عشق
چیزی به غایت شخصی ٬بی نهایت غامض و اسرار آمیز ٬و بسیار سیال و گنگ است ٬لذا نمی شود تعرف دقیقی از آن داد.
یونانیان باستان در این خصوص باهوش تر بودند .آنان برای تمایز گذاشتن میان این دو شیوه تجربه که بدان ”عشق“ می گوییم ٬از
معرف عشقی پایدار و
واژگان متفاوت استفاده می کردند :اروس و اگیپ .اروس به عشقی آتشین برمیگردد ٬در حالی که اگیپ َ
پایبندی عاشق و معشوق به دوستی و پیوند میان شان است ٬که بدور از شور و تب و تاب مملو از احساس ٬عمیقا به همدیگر
دلبستگی بسیار دارند .تباین و تفاوت میان اروس و اگیپ ٬کمک مان می کند تا خوب ببینیم هنگامی که این دو نوع عشق را در
یک زمان ٬در یک رابطه ٬و در یک شخص ٬می جوییم ٬بر سر یک دوراهی قرار می گیریم .از این دیدگاه می توانیم به علت
هوا داری عده ای از این یا آن یک مفهوم نیز پی ببریم .کسانی هستند که پافشاری می کنند این یا آن مفهوم تنها راه واقعی تجربه
عشقی می باشد .در واقع امر هم هرکدام از آن دو راه زیبایی ٬حقیقت ٬و ارزش خود را دارد .هر کدام از این دو نوع عشق
عاری از بخش مهمی است که تنها آن مفهوم دیگر ٬قادر به عرضه آنست .بگذارید نگاهی بیافکنیم به شرح و توصیف هر کدام
آنها از عشق.
اروس :عشق راستین همه چیز آدمی را برباد می دهد ٬آن بی قراری و آرزومندی برای رسیدن به معشوق است ٬بگونه ای دیگر
دریافت می گردد ٬رمز آلود ٬و گریزان است .در اینجا ژرفای عشق با شدت محسور و مفتون شدن و دلدادگی ( دیوانه وار دوست
داشتن) سنجیده می شود .در این عشق مجال توجه برای مشغله ها و دلخوشی های دیگر نمی ماند ٬چرا که همه تاب و توان در
یاد دیدار های گذشته یا تصور دیدار های آتی ٬فرسوده می شود .خیلی وقت ها ٬دشواری های بزرگی را می باید از میان
برداشت ٬بدین سان در عشق های راستین عواملی از رنج و سختی نیز هست .یکی دیگر از نشانه های عمیق بودن عشق ٬آمادگی
عاشق به تقبل رنج و بال در راه حفظ آن رابطه می باشد .عشق واقعی با احساس هایی چون شور و بی تابی ٬بیچارگی و
درماندگی ٬نگرانی و تنش ٬راز آلودگی و آرزومندنی فراوان همراه می باشد.
اگیپ :عشق واقعی در پای بندی دو دلداده به روابطی استکه با هم دارند .آن دو ارزش ها ٬منافع ٬و اهداف اساسی و مشترک
دارند ٬تفاوت های فردی یکدیگر را با خوش خلقی تحمل می کنند .در اینجا عمق عشق با میزان اعتماد و احترام متقابل آن دو به
یکدیگر سنجیده می شود .روابط آنان میدانی برای آفرینشگری ٬شکوفایی استعداد ها ٬و بارآوری در این جهان پدید می آورد .از
تجربیات مشترک ٬چه در گذشته و چه اکنون ٬لذت فراوان می برند ٬همچنین از تجربیاتی که انتظار میرود در آینده کسب کنند.
هرکدام از آنان دیگری را گرانمایه ترین و بهترین دوست خود می داند .یکی دیگر از معیار های اندازه گیری ژرفای مهر و
29
دوستی در این نوع عشق ٬آنست که آمادگی دارند ٬در راه رشد و تعمق روابط خود ٬از روی صداقت به خویشن بنگرند .عشق
واقعی با احساس هایی چون ٬آرامش و متانت ٬امنیت ٬از خود گذشتگی ٬تفاهم ٬همکاری ٬همراهی و همیاری ٬آسایش و آسودگی
خاطر مالزمت دارد.
اروس یا عشق آتشین و پرسوز همان استکه ٬زنانی که زیادی دوست دارند ٬نسبت به مرد هایی احساس می کنند ٬که با آنان هیچ
سازگاری ندارند .در حقیقت چون او با آنان جور درنمی آید ٬آنهمه احساس های آتشین و پرسوز و گداز بکار گرفته می شود.
برای این که آن احساس های برافروخته فروکش نکند ٬می باید تنش و مبارزه میان آن دو تداوم یابد ٬موانع و سختی هایی برای
برداشته شدن باشد ٬اشتیاق و خواستی سوزان برای دستیابی به ٬افزون بر آنچه که هست ٬باشد .سوز و گداز یعنی رنج و تالم٬
اغلب نیز دیده شده است هرچه رنج و درد بیشتر باشد ٬سوز و گداز نیز جانکاه تر است .ماهیت و شدت تب و تاب یک عشق
آتشین با آسوده خیالی های یک رابطه پایدار و توام با تعهد ٬سازگاری ندارد .اگر بنا بود عاشق چیزی را که آنهمه با بی تابی و
اشتیاق می خواهد ٬به همین راحتی بدست آورد ٬رنج و تالم از میان میرفت و آن احساس آتشین خود می سوخت و دود می شد.
آنگاه می توانست بخود بگوید چون آن درد شیرین و جانکاه رخت بربسته ٬پس عشق از سرش پریده است.
در این شهروندی که ما بسر می بریم ٬رسانه های گروهی همه جا سر می کشند ٬همه جا سراغ مان می آیند و آگاهی ما را
انباشته می کنند .اما آن رسانه ها پیوسته این دو نوع عشق را بجای یکدیگر بخورد مان میدهند .آنها به هزاران زبان ٬بما می
گویند ٬رابطه ای آتشین ( اروس) با شکوفایی خود برای مان رضایت خاطر و خرسندی خواهد آورد (اگیپ) .البته آنها می
خواهند این پیام را برسانند که با احساسی سوزان و فراگیر می توان پیوندی ماندگار پدید آورد .همه زناشویی هایی که با
احساسات آتشین آغاز شده به شکست انجامیده اند ٬گواه بر نادرست بودن این سخن است .درماندگی و امید باختگی ٬رنج و عذاب٬
اشتیاق و بی قراری ٬کمکی به یک رابطه پایدار ٬مانا ٬که در آن زن و شوهر به رشد و شکوفایی یکدیگر میدان می دهند ٬نمی
کند ٬اما به یقین روی روابط پرسوز و گداز تاثیر می گذارند.
برای دگردیسی دلدادگی و شیفتگی آغازین یک جفت (عشق آتشین) به پایبندی و وفاداری همراه با تیمار دارای که بتواند با گذشت
زمان دوام یابد ٬منافع مشترک ٬ارزش ها ٬اهداف مشترک ٬داشتن توانایی و زمینه برای محرمیت و صمیمیت عمیق و ماندگار
ضرورت دارد .اما آنچه اغلب اتفاق می افتد از این قرار است :در یک رابطه احساساتی که مملو از هیجان ٬رنج و عذاب ٬و امید
باختگی هاست ٬پاره ای احساس های مهم گم می گردد و یافته نمی شود .آنچه در این میان بدان نیاز است ٬تعهد ٬وسیله ای برای
تثبیت و آرام کردن جریان تند ٬آشفته و بهمریخته آن تجربه هیجان آور و دست یافتن به آرامش و اعتماد می باشد .اگر دو دلداده
روزی بتوانند موانع و سد هایی را که سر راه باهم بودن شان است ٬بردارند و تعهدی قابل اعتماد نسبت به یکدیگر به وجود
آورند ٬پس از همه این ها آن دو بهمدیگر نگاه می کنند و در شگفت می شوند که آن سوز و گذاز آن احساسات آتشین کجا رفت.
اینک آنها رابطه شان را امن و گرم احساس می کنند ٬با هم مهربان هستند ٬اما کمی نیز گول خورده اند ٬برای آنکه دیریست آتش
اشتیاق و تمنی برای یکدیگر زبانه نمی کشد.
بهایی که در برابر آن احساس های پر سوز و تند می پردازیم ترس است ٬همان ترسی که آبشخور عشق خانمانسوز بود ٬ویرانگر
آنهم می شود .بهایی که بابت پایبندی مانا می پردازیم مالل آور بودن است ٬همان امنیت و و مصونیتی که آنچنان روابطی را بهم
پیوسته و مستحکم می ساخت ٬عامل خشک و بی روح شدن آن نیز می گردد.
اگر بناست در رابطه ای پس از برقراری تعهد ٬همچنان هیجان و چالش باشد ٬آن نباید برپایه آرزومندی و امیدباختگی که بر پایه
کاوش ژرفش یابنده در آن چیزی باشد که دی .اچ .الرنس از آن با ”رمز و راز شادی آور“ میان مردان و زنانی که بهم متعهد
هستند ٬یاد می کند .همچنانکه الرنس می گوید ٬شاید همان بهتر باشد که یکی از جفت ها این کار را بکند ٬چرا که راستی و
درستکاری اگیپ می باید با دلیری و آسیب پذیری احساس سوزناک درهم آمیزد تا محرمیت و صمیمیت راستین را پدید آورد.
روزی من از یک الکلی که داشت ترک اعتیاد می کرد این را شنیدم ٬و چه زیبا می گفت” :آن روز هایی که میخوارگی می
کردم ٬با زنان جور واجوری می خوابیدم ٬و اساسا هر بار همان تجربه پیشین برایم تکرار می شد ٬اما از وقتی که لب به جام باده
نزده ام ٬تنها با زنم می خوابم ٬هر بار که با هم هستیم ٬آزمونی نو داریم“.
هیجان و لرزش هایی که از برانگیخته شدن و برانگیختگی برنمی خیزد ٬بلکه از شناختن و شناخته شدن سر برمی کشد ٬خود
داستان شگفتی است .بسیاری از ماها از داشتن رابطه ای که در آن ثبات و تعهد است ٬در آن همنشنی و همراهی است ٬تنش در
آن نیست ٬سر باز می زنیم ٬برای این که از کاوش رازهایی که به مثابه زن و مرد در میان مان است می ترسیم ٬از کاوش
ژرفای خویشتن خویش می ترسیم .برای همین ٬از پی بردن به ترس ناشناخته های درون خویش و ناشناخته های میان مان ( زن
و شوهر -م َ٬).بزرگترین ارمغانی را که پایبندی برای مان میاورد -محرمیت راستین -محروم می مانیم.
30
برای زنانی که زیادی دوست دارند ٬برقراری محرمیت و صمیمیت واقعی با همسر شان تنها پس از بهبودی میسر است .در
دنباله داستان باز ترودی را در چالش بهبودی خویش خواهیم دید چالش و بهبودیی که در انتظار همه ماست.
31
.۳
”اگر برای تو خودم را به رنج و بال بیاندازم ٬دوستم میداری؟“
مادر عزیزم
همه چیزهای خوبی را که دارم ٬از تو یا راهنمایی های تو برایم رسیده است.
لیزا ٬هنرمندی با درآمدی اندک ٬که خانه و زنگیش کمی بزرگتر از استودیو نقاشی اش می شد به این شعر که توی قابی کهنه
روی دیوار جاخوش کرده بود ٬نگاهی کرد ٬با خنده ای سرسری سری تکان داد.
خیلی َحرفه ٬مگرنه؟ از آن خیلی متاسفم! ” گفته های بعدی وی احساس های او را بیشتر روشن می ساخت“ .
”یکی از دوستانم داشت اسباب کشی می کرد و می خواست آنرا بیاندازد دور که ازش گرفتم .می گفت آنرا برای خنده گرفته
است .فکر می کنم حقیقتی در آنست ٬تو این طور فکر نمی کنی؟“ پس از آن دوباره خندید و اندوهناک گفت” ٬دوست داشتن
مادرم ٬باعث شد در زندگی با مرد های زیادی دردسر پیدا کنم“.
لیزا مکثی کرد و در اندیشه فرورفت .بلند باال بود ٬با چشمان آبی درشت .موهای سیاه ٬صاف و بلند داشت .از مهرویان بود.
اشاره ای کرد روی تشکی که روی کف خالی اتاق انداخته بود بنشینم .روی تشک را لحافی می پوشاند .برایم چایی گذاشت .تا دم
کشد سکوت کرد.
لیزا را از طریق دوستی می شناختم .آن دوست من دوست او هم بود .در باره گذشته او بعضی چیز ها را برایم تعریف کرده بود.
او در خانواده الکلی بزرگ شده بود ٬برای همین یک هم-الکلی بود .واژه هم -الکلی خیلی ساده به کسانی اتالق می شود که در
نتیجه رابطه تنگاتنگ با کسی که به بیماری الکلیسم مبتالست ٬یک سری الگو های رفتاری و دوستی ناسالم با مرد ها پیدا می
کند .آن الکلی هرکس که می خواهد باشد ٬پدر و مادر ٬فرزند ٬یا دوست ٬رابطه با آنان منجر به رشد رفتار یا احساس های
خاصی در هم -الکلی میگردد :ارزش -خویشتن را پایین دیدن یا کم ارزش دانستن خود ٬نیاز به نیازمند بودن دیگران به او٬
تمایل و تحریک شدگی شدید برای عوض کردن و کنترل دیگران و خواست و آمادگی داشتن برای رنج کشیدن .در واقع همه
ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند ٬در دختران و همسران آنهایی که به الکل یا هر مواد دیگر اعتیاد دارند ٬دیده می شود.
من پیشاپیش میدانستم پیامدهای سال های کودکی لیزا که صرف مراقبت و مواظبت از مادر الکلی اش شده بود ٬تاثیری ژرف
روی رفتار و دوستی آتی او با مرد ها خواهد داشت .با شکیبایی گوش می کردم ٬تا این که خودش گوشه هایی از آنرا فاش کرد.
او بچه وسطی بود .یک خواهر بزرگتر داشت ٬که ظاهرا ازدواج شتابزده پدر و مادرش هم به خاطر او بوده است ٬و یک برادر
جوانتر که بدنیا آمدن او همه شان را متعجب کرده بود .هشت سال دیرتر از لیزا زاییده شده بود ٬در گرماگرم باده خواری های
مادرش .لیزا دستاورد تنها بارداری برنامه ریزی شده آنها بود.
32
”همیشه گمان می بردم مادرم ٬زنی بی همتا و نمونه است ٬شاید هم به این دلیل که نیاز شدیدی برای نمونه بودن او داشتم .در
خیال خود از او مادری ساختم که آرزویش را می کردم ٬سپس با خود عهد بستم مانند او بشوم .چه خواب و خیالی!“ سرش را
تکانی داد و سپس دنباله داستانش را گرفت” .در دور و بر بدنیا آمدنم اون و پدرم بیشتر از هر زمان همدیگر را دوست داشتند٬
برای همین شدم سوگلی او .هر چند می گفت همه ما را به یکسان دوست دارد ٬می دیدم که من برای او چیز دیگری هستم .همیشه
بیشترین اوقات ما با هم می گذشت .هر دو ما آنرا می خواستیم .هنگامی که بچه بودم او از من نگهداری می کرد ٬اما چندی بعد
نقش های مان عوض شد و اینبار من بودم که از او مراقبت می کردم“.
” پدرم غالب اوقات مرد ترسناکی بود .با او خیلی بد رفتاری می کرد ٬همه پول های مان را قمار بازی می کرد و می باخت.
مهندس بود ٬درآمد خوبی داشت ٬اما ما هیچگاه چیزی نداشتیم و مدام از این خانه به آن خانه اسبابکشی می کردیم.
” میدانی ٬آن شعر کوتاه آنچه را که آرزویش را داشتم ٬بهتر بیان می کند تا آنچه را که در زندگی بر سرم آمد .کم کم توانستم
آنرا ببینم .سراسر زندگیم در این آرزو بودم ٬مادرم آنی باشد که آن شعر تعریف می کند ٬اما خیلی وقت ها سایه کمرنگی از آن
هم نبود ٬چونکه همیشه مست و مدهوش بود .هنوز بچه بودم که همه عشق و نیروی خود را در راه او گذاشتم ٬به این امید که
منهم نیاز خود را از او بگیرم ٬آنچه را که میدهم ٬بتوانم ازش پس بگیرم “.لیزا اندکی درنگ کرد ٬بخار اشک چشمانش را تار
رم ٬خوب ببینم کودکیم چگونه بود ٬چگونه گذشت و خیلی وقت ها از می کرد” .من در نشست های درمانی ( تراپی) یاد می گی ِ
دیدن آنچه که در خیال خود ساخته بودم ٬آنچنان که می خواستم باشد و از دیدن آنچه که بود ٬درد زیادی می کشم“.
من و مادرم خیلی بهم نزدیک بودیم ٬اما خیلی زود -چنان زود که یادم نمی آید ِکی -کار من شده بود مادری کردن به مادرم و او
شده بود بچه من .نگرانش بودم ٬سعی می کردم در برابر پدرم از او محافظت کنم .دلم می خواست با کار های کوچکی شادش
کنم ٬برای اینکه او همه چیز من بود .میدونستم که منو دوست داشت ٬خیلی وقت ها ازم می خواست بروم پیشش بنشینم ٬ساعت ها
با هم بسر می بردیم .همدیگر را بغل می کردیم ٬بی آنکه چیزی بگوئیم به همان حال می ماندیم ٬در میان بازوان یکدیگر .اکنون
که به پشت سر نگاه می کنم ٬پی می برم همیشه دلواپس و نگرانش بودم .گمان می بردم هر لحظه حادثه بدی برایش اتفاق می افتد
-چیزی که اگر حواس ام را جمع کنم ٬می توانم جلوش را بگیرم .این طور زندگی کردن برام دشواری های فراوانی داشت٬
بویژه که در سن رشد بودم .اما من که در آن سن راه دیگری نمی دانستم ٬برای آن تاوان پرداختم .تا به دوران نوجوانی برسم
افسردگی های دوره ای سخت به سراغم آمده بود“.
یک آن لبخدی بی روح روی چهره اش نمایان شد” ٬بیشترین ترسم از این افسردگی آن بود که در میانه آن ٬نتوانم بمادرم برسم٬
وجدانم نمی گذاشت تنهایش بگذارم و ...طاقت نداشتم برای یک لحظه هم تنها بماند .برای رها کردن او یک راه برایم مانده بود٬
به یکی دیگر بچسبم“.
روی یک سینی سرخ و سیاه رنگ که الک الکل رویش زده بود ٬چایی را آورد و گذاشت کف زمین جلو مان.
”وقتی نوزده سالم بود فرصتی پیش آمد و همراه دو دوست دخترم رفتیم مکزیک .براستی آن نخستین باری بود که مادرم را تنها
می گذاشتم ٬قرار بود سه هفته آنجا بمانیم ٬هفته دومی که آنجا بودم ٬آن مرد مکزیکی زیبا را دیدم ٬انگلیسی را خوب صحبت می
کرد و در چشم من به غایت جذاب و برازنده بود .هفته سوم مسافرت هر روز ازم می خواست باهاش ازدواج بکنم .می گفت
عاشق من شده است ٬حاال که مرا پیدا کرده است ٬نمی تواند بدون من بماند .برای من چه دلیلی باالتر از این می توانست باشد.
منظورم اینه که می گفت بهم نیاز دارد ٬نیازمند بودن یکی دیگر بمن بزرگترین انگیزه ای بود که تک تک سلول هایم را به جنبش
و واکنش درمیاورد .از این گذشته بیش و کم در گوشه های دور و تاریک ذهنم میدانستم که یکروزی می باید از مادرم جدا شوم.
جو خونه خیلی دلگیر بود ٬و این مکزیکی ٬امید و وعده زندگی زیبایی را میداد .خانواده او ثروتمند بود .خودش هم تحصیالت ّ
ً
خوبی داشت .ندیدم او کار بکند ٬با خود می گفتم حتما آن قدر پول دارند که به کار کردن او نیازی نیست .از این که با آنهمه پول
و دارایی برای شادیش بمن نیاز داشت ٬بخود می بالیدم ٬احساس اهمیت و ارزش فراوانی می کردم.
”به مادرم زنگ زدم و با آب و تاب ماجرا را برایش تعریف کردم .گفت’ ٬من اطمینان دارم تو درست تصمیم می گیری‘ ٬که
نباید می داشت .تصمیم به ازدواج با وی گرفتم ٬که یکسر خطا بود.
”می توانی ببینی که هیچ نمی دانستم چکار می کنم .نمی دانستم آیا دوستش دارم ٬آیا آنی هست که می خواهمش .تنها این را می
دانستم باالخره یکی پیدا شده دوستم دارد .تا آن موقع تنها یکی دوبار با پسرها قرار گذاشته بودم و چیزی از مرد ها نمی دانستم.
همیشه سرم گرم کارهای خانه و راست و ریست کردن ریخت و پاش ها بودم .اکنون این جوان آمده بود چیزی را بمن بدهد که
در چشم من خیلی زیاد بود .بهم می گفت دوستم دارد .من که دیرگاهی بود عشق و محبت می دادم ٬اینک فرصت و نوبتی یافته
33
بودم عشق دریافت کنم ٬و چه موقع مناسبی .میدانستم که هرچه عشق و محبت در من بود ته کشیده ٬دیگر چیزی برای دادن نمانده
است.
” هنور از آشنایی مان چیزی نگذشته بود که عروسی کردیم .بی آنکه پدر و مادرش خبر شان بشود .اکنون که به آن می اندیشم به
نادانی خویش پی می برم ٬اما آنروز همه آنها را نشانه عشق بی کران او بخود می دیدم -به خاطر من پدر و مادرش را می
گذارد کنار .خیال می کردم از پدر و مادرش سرکشی می کند ٬آنهم برای رسیدن بمن ٬گستاخی بزرگی که امکان داشت پدر و
مادرش را آزرده کند ٬امان نه چنان تند که آنها او را از خانه بیرون بیاندازند .اکنون طور دیگری می بینم .بعد ها فهمیدم ٬پنهان
کاری هایی در باره ماهیت و رفتار جنسی خود داشت ٬برای پوشیده داشتن و ”عادی“ جلوه دادن آن بود ٬به نفع اش بود همسری
داشته باشد تا کارش را در نهان خوب پیش ببرد .بگمانم هنگامی که می گفت بمن نیاز دارد ٬منظورش همین بود .و من برای این
کار بهترین گزینه بودم ٬من امریکایی ٬در فرهنگ او ٬اگر هم روزی میان ما مساله ای پیش میامد ٬همه گمان می کردند من
اشتباه می کنم ٬بمن بیشتر مشکوک می شدند .هر زن دیگری از فرهنگ و جامعه خودش ٬چیز هایی را که من از او دیدم ٬اگر او
هم می دید ٬دیر یا زود آنها را به زن های دیگر هم می گفت .بعد از آن هم همه چیز تمام میشد .اما من این درد را به چه کسی
می توانستم بگویم؟ مگر کسی با من صحبت می کرد؟ مگر کسی گفته های مرا باور می کرد؟
”فکر نمی کنم هیچکدام از این ها را او از روی قصد یا حساب و کتاب کرد ٬اال این که خودم خواستم باهاش ازدواج کنم .ما با هم
خیلی جور درمیامدیم ٬از همانرو فکر کرد که عشقی در کار است.
”می توانی حدس بزنی بعد عروسی چی شد؟ ما باید می رفتیم توی خانه ای ٬با کسانی زندگی می کردیم که از عروسی ما روح
شان هم خبر نداشت! ماندن با آنها چندش آور بود ٬چه قدر از آن بدم میاید .آنها از من بیزار بودند ٬احساس می کردم مدت های
زیادی است از دست او عصبانی هستند .یک کلمه هم اسپانیایی بلد نبودم .همه خانواده او می توانستند انگلیسی صحبت کنند ٬اما
نمی کردند .همه از من رویگردان بودند و تنهایم می گذاشتند ٬از همه این ها بدتر آنکه از همان آغاز ترس برم داشته بود .شب ها
مرا تنها خانه می گذاشت و می رفت ٬منهم از اتاق بیرون نمی آمدم ٬کم کم یاد گرفتم چه او بیاید و چه نه بگیرم بخوابم .من پیشتر
به رنج کشیدن خو گرفته بودم .گمان می بردم این بهایی استکه می باید برای زندگی با کسی که دوستم دارد ٬بپردازم و این هم
عادی است.
”اغلب مست و مدهوش ٬اما برانگیخته ( از نظر جنسی) برمی گشت خونه ٬چندشم می شد ٬بوی عطر زنهای دیگر را می داد.
” یک شب چند ساعتی بود خوابیده بودم که با صدایی بیدار شدم .شوهرم بود ٬لباس خواب مرا به تن کرده ٬جلو آینه ایستاده و
خودش را تحسین می کرد .ازش پرسیدم چکار دارد می کند و او پاسخ داد’ ٬به نظر تو من خوشگل نیستم؟‘ به حالت عشوه
صورتش را برگرداند بسوی من ٬دیدم به لبانش ماتیک زده است.
”باالخره آن راز از پرده برون افتاد .دیگر جای من در آن خانه نبود .تا آن لحظه فکر می کردم همه گناه ها گردن خودم است ٬آن
قدر که باید تالش نمی کنم ٬بهش نمی رسم که پیشم بماند ٬از پدر و مادرش بخواهد که مرا بپذیرند ٬دوستم داشته باشند ٬منهم در
برابر ٬خودم بیشتر تالش می کردم ٬همچنانکه در مورد مادرم می کردم .اما آن چیز دیگری بود ٬دیگر حوصله تحمل این یکی
برایم نمانده بود.
” نه پولی داشتم و نه از کسی می توانستم پولی بگیرم .فردای آنروز بهش گفتم اگر منو تا ساندیگو نبری ٬به پدر و مادرت میگم
که دیشب چکار می کردی .بهش دروغ گفتم ٬گفتم که بمادرم زنگ زده ام و او منتظرم است ٬اگر مرا تا آن جا ببری دیگر کاری
به کارت ندارم .نمی دونم آن دل و جرات را از کجا آورده بودم ٬ازش می ترسیدم ٬فکر می کردم مرا می کشد ٬اما آن کلک من
گرفت ٬از اینکه پدر و مادرش بویی ببرند خیلی ترسیده بود .تا لب مرز مرا با ماشین خود رساند ٬کرایه اتوبوس تا ساندیگو را به
اضافه پانزده دالر هم بخودم داد .بدین ترتیب توانستم خودم را به خانه یکی از دوستانم در ساندیگو برسانم .چندی پیش آن دوستم
بودم تا اینکه کاری گیر آوردم ٬پس از آنهم با سه هم-خانه ای دیگر اتاقی گرفتم و رفتم رو خط زندگی خوشگذرانی و بی خیالی.
”تا به اینجا برسم هیچ احساسی از خود نداشتم .گویی یکسره کرخت شده بودم .تنها چیزی که داشتم همان احساس همدردی با
دیگری بود که از آن کم بال سرم نیامده بود .در سه یا چهار سال آتی با مردان بیشماری خوابیدم ٬تنها به این دلیل که دلم برای
شان می سوخت .شانسی که آوردم این بود در آن راه گرفتاری زیادی برایم پیش نیامد .بسیاری از مردانی که با هاشان رابطه
می گذاشتم ٬معتاد الکل یا مواد بودند .آنها را توی میهمانی ها ٬اینجا و آنجا ٬توی کافه ٬و ...میدیدم ٬انگار به من نیاز داشتند تا
درک شان بکنم ٬کمک شان بکنم ٬و این نیاز آنها مانند آهنربایی مرا بسوی خود می کشید“ .
34
کشش لیزا به و ربایش او توسط مردانی از آن دست ٬با آنچه میان او و مادرش گذشته بود ٬کامال همخوانی داشت .نزدیکترین
احساسی که او بجای دوست داشته شدن تجربه کرده بود ٬نیازمند بودن دیگران به او بود ٬از آنرو هرگاه می دید مردی به او
نیازمند است ٬گمان می برد به او اظهار عشق می کند .نمی خواست او مهربان باشد ٬از خودگذشتگی نشان دهد ٬یا غمخوار او
شود .همین که به او نیاز داشت ٬کافی بود تا احساس های آشنا و پیشین او را به جنبش درآورد ٬و احساس مواظبت و مراقبت از
دیگری را در او مشتعل کند.
باری او به داستان خویش ادامه داد” ٬یک زندگی جهنمی داشتم ٬مادرم هم زندگی جهنمی داشت .نمی شد گفت کدام یک از ما
دوتن بیشتر بیمار بودیم .وقتی مادرم الکل را گذاشت کنار بیست و چهار سالم بود .از راه خوبی نرفت .تنها توی اتاق نشیمن
نشسته بوده که تلفن را برمیدارد و به ا .ا ( .سازمانی که معتادان الکلی را بدون آنکه از نام و نشان آنها بپرسد ٬کمک می کند -
م ).زنگ می زند و از آنها کمک می خواهد .دو تن را می فرستند تا با او صحبت کنند ٬بعد از ظهر همان روز می برندش به
یکی از نشست های ا .ا .از آن پس لب به الکل نزده است“.
”بی گمان کارد به استخوانش رسیده بوده که ناچار شده به ا.ا .زنگ بزند ٬زن خیلی پر غروری است .خدا را شکر که آنجا نبودم
و آنرا ندیدم .من زیاد تالش می کردم بهش برسم و تر و خشکش کنم ٬احتماالً اگر پیشش می بودم ٬نمی رفت از جایی کمک
بگیرد.
” مادرم هنگامی به می گساری سنگین روی آورد که تازه نُه سالم شده بود .از دبستان که بر می گشتم ٬روی کاناپه مدهوش افتاده
بود ٬با یک شیشه باده در کنارش .خواهر بزرگم از دست من خیلی خشمگین می شد ٬برای اینکه از دید او من چشمم را بر روی
آن واقعیت تلخ و زشت می بستم و آنرا تقبیح نمی کردم .اما من مادرم را بیشتر از آن دوست داشتم که بخودم اجازه دهم کار او را
غلط بدانم.
”من و او یک جان در دو بدن بودیم .وقتی اوضاع میان او و پدرم رو به وخامت گذاشت ٬همه سعی من آن بود که او زیاد سختی
نکشد ٬اندکی بتوانم از ناراحتی هایش کم کنم .بزرگترین آرزوم در این جهان شادی و خوشی او بود .احساس میکردم هر کاری
را که پدرم می کند و باعث رنج و آزردگی او میگردد ٬می باید من جبران کنم .تنها راهی را هم که برای رسیدن به آن مقصود
بلد بودم ٬این بود که دختر خوبی باشم .پس در هر زمینه ای که میدانستم خوب بودن چگونه است ٬کوشش می کردم خوب بشوم.
بهش می گفتم هر کمکی بخواهد برایش می کنم ٬خانه را برایش آب و جارو میکردم ٬پخت و پز می کردم ٬بدون آنکه ازم خواسته
باشد.
”اما هیچکدام از آن کار ها گرهی از مشکل نمی گشود .اکنون پس از گذشت سال ها می توانم ببینم ٬در آن روز ها می کوشیدم با
دو نیروی سهمگین در بیافتم :ازدواج درحال فروپاشی پدر و مادرم ٬و می گساری های مادرم ٬که هیچ شانسی برای پیروزی در
برابر آنها نداشتم .اما آن مرا از تالش در آن باره نمی توانست بازدارد -نیز از مقصر دانستن خودم ٬هنگامیکه تالش هایم با
شکست مواجه می شد.
”از دیدن ناراحتی او داغون می شدم ٬روزگارم تیره می گشت ٬میدانستم هنوز چیز هایی هست که بتوانم برایش بهتر و خوشایند
بکنم؛ مثال یکی درس و مشق ام بود .التبه نمی توانستم در آن توفیق زیادی داشته باشم ٬چرا که در خانه فشار زیادی روی من
بود .از برادر کوچکم نگهداری می کردم ٬کار های خانه بود ٬بیرون خانه هم کاری پیدا کرده بودم .تنها آن قدر برایم نیرو می
ماند که بتوانم هر سال قبول بشوم .خوب برنامه ریزی می کردم ٬سپس به اجرا درمیاوردم و موفق می شدم تا به آموزگاران خود
نشان دهم که خنگ نیستم .اما تا خودم را به آنجا برسانم تلنگم در می رفت .آموزگاران من می گفتند تو همه تالش خودت را نمی
کنی .چی نمی کنم! آنها نمی دانستند که چه بدختیی می کشم و چه تالشی می کنم -تا توی خانه همه چیز از هم نپاشد .اما کارنامه
ام خوب نبود ٬پدرم داد میزد و نعره می کشید ٬مادرم در گوشه ای می گریست .منهم خودم را سرزنش می کردم که دختر خوبی
نبودم .از آن پس همه سعی خودم را می کردم“.
در خانهٔ ناکارآمدی چون این یک ٬که مشکالت و مسایل الینحل زیادی کالف شده است ٬افراد خانواده توجه خویش را به مسائل
پیش پا افتاده و کوچکی معطوف می دارند که امیدی به حل آنها دارند .چنین استکه نمرات کارنامه لیزا کانون توجه همه خانواده
از جمله خود وی می گردد .خانواده نیاز دارد که باور کند اگر همین یک مشکل چاره شود ٬همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد
رفت.
فشار روی لیزا کمر شکن بود .بکنار از اینکه بار سنیگین مسئولیت مادرش را بر دوش می کشید ٬کوشش داشت مشکالت میان
پدر و مادرش را نیز حل کند ٬اینک علت اصلی همه این بدبختی ها هم او شناخته می شد .روشن بود که لیزای کوچک در نبرد
35
افسانه ای و فهرمانانه خود با آن دشواری های سهمگین هرگز پیروز نمی شد .حاصل آنکه این شکست ها پتک گرانی بود که بر
روی ارزش خویشتن وی میامد ٬و او خود را کم می دید.
”روزی به یکی از بهترین دوستانم زنگ زدم و گفتم ’٬خواهش می کنم بگذار باهات صحبت کنم .هنگامی که من صحبت می کنم٬
می توانی کتابت را بخوانی ٬گوش ندی ٬دلم می ترکد ٬می خواهم با کسی صحبت کنم ‘.فکر می کردم حتی این قدر ارزش ندارم
که کسی به داستان بدبختی هایم گوش کند! اما او گوش کرد .پدر او در ا .ا .اعتیادی را که به الکل داشت ٬ترک می کرد ٬خود او
می رفت به بخش نوجوانان ا .ا ( .بخشی که در آن به بچه هایی که از زندگی در کنار پدر و مادر های معتاد آسیب های روانی
دیده اند ٬کمک می شود -م ٬).بمن این شانس را داد که منهم برای دریافت کمک بروم آنجا .اما آن کار برایم خیلی سخت بود٬
نمی توانستم بپذیرم کار مادرم درست نیست ٬همه گناه ها را گردن پدرم می انداختم ٬پدری که ازش بیزار بودم“.
من و لیزا در خاموشی چایی مان را آرام آرام می خوردیم .او با خاطرات تلخ خود کلنجار می رفت .پس از آنکه کمی حالش جا
آمد گفت” ٬شانزده سالم بود که پدرم ما را گذاشت و رفت .خواهرم پیشتر از او رفته بود .او سه سال بزرگتر از من بود ٬تا هیجده
سالش شد ٬یک کار تمام وقت گیر آورد و از خانه زد بیرون .من ماندم ٬برادرم و مادرم .منهم زیر سنگینی شاد و سالم نگهداشتن
مادرم ٬و مراقبت از برادرم ٬داشتم از پا درمیامدم .رفتم مکزیک و عروسی کردم ٬برگشتم و جدا شدم ٬چند سالی هم با مرد های
بی شماری همبستر شدم.
” پنج ماهی می شد که مادرم برای ترک اعتیاد می رفت به نشست های ا.ا .که گری را دیدم .روز نخست که دیدمش حشیش
کشیده و منگ بود .با ماشین یکی از دوستان دخترم گشت میزدیم ٬آن دو همدیگر را می شناختند .سیگاری از حشیش پیچید و دود
کرد .از من خوشش آمد ٬منهم از او خوشم آمد .از طریق دوست دخترم هم او از من اطالعاتی بدست آورده بود و هم من از او.
مدتی بعد او زنگ زد و سپس آمد به دیدن من .نشسته بود جلوم ٬منهم به برای سرگرم شدن مشغول کشیدن طرحی از او شدم.
هنوز یادم هست که احساس شدیدی به او پیدا کردم .نسبت به مرد های دیگری که با آنها بودم ٬او را با سراسر وجودم می
خواستم.
”او دوباره منگ شده بود ٬همچنان نشسته بود و آروم صحبت می کرد ٬کلمات را می کشید -میدونی که ٬مثل همه آنهایی که بنگ
میزنند -ناچار شدم دست از نقاشی کردن بردارم ٬دست هایم بشدت می لرزید .دیگر نمی توانستم به کشیدن طرح ادامه دهم.
نقاشی را طوری نگهداشتم که به زنوهایم بچسبد و کمتر بلرزد ٬تا او لرزش دستانم را نبیند.
”با دید امروزی می توانم ببینم واکنش آن روز من به طرز صحبت کردن او بود ٬درست مانند مادرم صحبت می کرد .مادرم پس
از آنکه سراسر روز را نوشیده بود و سر از پا نمی شناخت ٬آن طور صحبت می کرد؛ آن مکث های طوالنی ٬آن کلمات سنجیده
و خوب انتخاب شده ٬و تاکید زیادی که روی آنها می شد .همه عشق و دلبستگی من بمادرم ٬همراه با کشش جمسانی فراوان به
این مرد خوش چهره بهم می آمیخت و مرا متوجه او می کرد .آن هنگام نمی دانستم چرا چنین واکنشی نسبت به او داشتم ٬اما اسم
آنرا گذاشته بودم ٬عشق“.
سر و سّر داشتنش با وی ٬آنهم اندکی پس از متوقف شدن باده گساری های مادرش ٬تصادفی نبود .پیوند کشش لیزا بسوی گری و َ
میان آن دو زن هرگز نگسسته بود .هرچند میان آنها برای مدتی بُعد جغرافیایی پیش آمد ٬همچون همیشه لیزا بزرگترین و
بیشترین مسیولیت را نسبت به مادرش احساس می کرد ٬و او را از همه ببیشتر دوست داشت .تا متوجه شد مادرش عوض می
شود ٬بدون کمک او دارد خودش را از ورطه الکل می کشد بیرون ٬از ترس اینکه مبادا روزی به او نیازی نباشد ٬رفت دنبال
یکی دیگر .دیری نکشید که با یک آدم معتاد دیگر دمخور شد .پس از بهم خوردن آن ازدواجی که داشت ٬رابطه او با مردها شده
بود ٬هرکی پیش آمد ٬خوشامد .تا این که مادرش می گساری را گذاشت کنار و به باده لب نزد .او وقتی ”عاشق“ یک معتاد دیگر
گشت که مادرش برای درخواست کمک و ترک اعتیاد به سازمان ا .ا ( .معتادان ناشناس الکل -م ).روی آورد .برای این که لیزا
بتواند خود را ”عادی“ احساس کند ٬ناگزیر بود با یک معتاد رابطه تنگاتنگ داشته باشد.
لیزا تعریف کرد که روابط اش در شش سال پس از آن چگونه پیش رفت .گری وقت را هدر نداده بود و به فاصله کمی اسبابکشی
کرده بود به آپارتمان او .در همان یکی دو هفته نخستی که پیش هم بودند ٬گفته بود اگر روزی بخواهد میان پرداخت اجاره خانه و
خرید مواد یکی را انتخاب کند ٬از نظر او اولویت با خرید بنگ بود .لیزا امیدوار بود او عوض بشود .چشمش را باز بکند و ببیند
که با هم بودن آنها ارزشمند است و در نگهداری آن بکوشد .یقین داشت می تواند او را وادار کند به همان میزان عاشق اش بشود
که خودش عاشق او بود.
گری اکثر اوقات بیکار بود ٬هر از گاهی هم که کاری گیر میاورد ٬به قول خود وفادار می ماند و می رفت گرانترین حشیش یا
بنگ را می خرید ٬اوایل لیزا هم به او می پیوست و با هم می کشیدند .اما چون دید مصرف مواد روی کار کردنش و درآمدش
36
تاثیر بد می گذارد ٬خودش را کشید کنار .بهر حال زندگی دوتایی شان روی درآمد او می چرخید و او می بایست مسئولیت خویش
را جدی می گرفت .هربار -پس از آنکه خسته و کوفته از سر کار برمیگشت خانه و میدید گری و دوستانش بساط بنگ و حشیش
براه انداخته اند ٬یا سراسر شب را بخانه نمی آمد ٬یا می دید باز از کیفش پول برداشته است -می خواست به او بگوید جل و
پالس ات را بگیر و از این خانه برو ٬می دید برای بستن دهان او ٬یک کیسه چیز هایی از بقالی خرید کرده است ٬یا شامی
حاضر کرده و منتظر اوست ٬یا کوکاینی خریده تا مخصوصا دوتایی با هم بزنند ٬و لیزا با دیدن آنها دلش غنچ می رفت و بخود
می گفت ٬واقعا دوستم دارد.
از شنیدن داستان کودکی گری گریه اش گفته بود .دلش برای وی می سوخت ٬یقین داشت اگر به اندازه کافی دوستش داشته باشد٬
می تواند آن تلخی ها و رنج های کودکی او را جبران کند .احساس می کرد درست نیست او را به خاطر رفتار های نادرست و
ناشایستی که داشت سرزنش کند یا مسئول بداند ٬چرا که در بچگی آسیب دیده بود .چون همه تمرکز خود را روی درمان و
رسیدگی به او می گذاشت ٬پاک فراموش می کرد که خودش هم در گذشته ٬درد و غم کم نداشت.
یکبار که باهم حرف شان شد -او از لیزا می خواست پولی را که پدرش به عنوان کادو تولد برایش فرستاده بود ٬به او بدهد ٬لیزا
از این کار خودداری می کرد -وی چاقو را برداشت و همه تابلو هایی را که به دیوار ها زده بود ٬پاره کرد.
لیزا در دنباله داستان خود می گفت” ٬تا آن هنگام به قدری بیمار شده بودم که واقعا فکر می کردم ٬همه اش تقصیر خودم است٬
نباید عصبانی اش می کردم ٬هنوز همه گناهان را بگردن خود می گرفتم ٬با این امید که آنچه را که درست شدنی نبود ٬درست
کنم“.
”فردای آنروز شنبه بود .گری مدتی بود رفته بود بیرون و من ریخت و پاش ها را جمع می کردم .نقاشی هایی را که سه سال
روی آنها کار کرده بودم ٬می ریختم دور .تلویزیون را باز گذاشته بودم تا کمی حواسم پرت شود .برنامه تلویزیون مصاحبه زنی
را نشان می داد که شوهرش او را کتک ه بود .صورت آن زن را نمی شد دید ٬او تعریف می کرد که زندگیش چگونه بود و
جزییات دلخراش گوشه هایی از آنرا توضیح میداد .آنگاه وی گفت’ ٬زنگیم خیلی هم زجر آور نبود ٬هنوز می توانستم آنرا تحمل
کنم‘“....
لیزا آهسته سرش را تکان داد” ٬این درست همان چیزی بود که من می کردم ٬توی آن وضعیت دلگیر کننده مانده بودم ٬چون
هنوز می توانستم طاقت بیاورم .هنگامی که سخنان آن زن را شنیدم ٬بلند گفتم ٬تو شایستگی داشتن زندگی بسیار خوب را داری تا
تاب و تحمل آوردن آن شرایط بد!ْ و چون گفته خودرا شنیدم ٬گریه ام گرفت .می دیدم خود من هم همان را می کنم .من هم
شایستگی بیش از درد و رنج ٬دلسردی و ناامیدی ٬پرداخت هزینه ها و زندگی پر آشوب و متشنج را داشتم .هر نقاشی پاره پاره
شده ای را که از روی زمین برمیداشتم ٬بخود می گفتم ٬دیگر تحمل نمی کنم“.
وقتی گری برگشت خانه ٬خرت و پرت های او همه بسته بندی شده بیرون در خانه منتظرش بود .لیزا به دوست خوبش زنگ زده
بود او نیز همراه شوهرش آمده بود و لیزا را کمک کرده بودند ٬اکنون با بودن آنها در کنارش دل آنرا داشت که به گری بگوید٬
از این جا برو.
”جایی برای زورگویی های او نمانده بود ٬دوستانم کنار من بودند ٬چاره ای نداشت ٬وسایلش را برداشت و رفت .پس از چندی
زنگ میزد و مرا تهدید می کرد ٬هیچکدام از تلفن هایش را جواب ندادم تا اینکه خسته شد و از آن هم دست کشید“.
سر خود و نیاندیشیده اینکار را نکردم -غروب پس از آنکه گرد و خاک خوابید و همه چیز آروم شد ٬به مادرم زنگ
”میدونیِ ٬
زدم و همه داستان را گفتم .گفت بهتر است بروم به بخش کودکان بزرگسا ِل پدر و مادر های میگسار ٬دلم نمی خواست بروم ٬اما
خیلی اذیت شده بودم ٬دلم درد گرفته بود ٬برای همین حرف اش را بگوش گرفتم و رفتم“.
این بخش از سازمان معتادن ناشناس ٬مانند بخش ا .ا .برای نوجوانان ٬یک گروه همیاری خویشان و آشنایان معتادان الکل بشمار
میاید .که گرد هم میایند و بهمدیگر کمک می کنند تا از درگیری ها و گرفتاری هایی که با معتادان الکل در دور و بر خویش
کودکان برزگسال برای بهبود روحی دختران و پسران معتاد هایی استکه کودکی خود را با
ِ دارند ٬نجات پیدا کنند .نشست های
پدر و مادر الکلی بسر برده اند .پیامد هایی که بزرگ شدن با پدر یا مادر الکلی روی آن کودکان می گذارد ٬با ویژگی های زیادی
دوست داشتن ٬همانندی های فراوانی دارد.
”در آنجا بود که اندک اندک چشمم باز شد و خودم را شناختم .گری برای من همان نقشی را داشت که الکل برای مادرم داشت :او
تا روزی که بهش گفتم از پیشم برود ٬نوشدارویی بود که گمان می بردم بدون آن زنده نمی مانم .تا آنروز همه ترس من آن بود که
او از پیشم برود .از آنرو برای خوشحال کردن او از هیچ کاری فروگذار نبودم .همه کار برایش می کردم ٬همه آن کار هایی را
37
که در کودکیم کرده بودم -سختکوشی ٬دختر خوبی بودن ٬نخواستن هیچ چیز برای خودم ٬و بردوش کشیدن مسئولیت یکی
دیگر“.
”از خود گذشتگی و بشمار نیاوردن خود الگوی رفتار من شده بود ٬بدون وجود کسی که بتوانم کمکش کنم ٬یا بدون تحمل رنج٬
نمیدانستم کی هستم“.
رابطه عاطفی عمیق لیزا با مادرش ٬چشم پوشی از نیاز ها و خواست های خود که زاده آن محبت و عشق عمیق بود ٬او را برای
داشتن چنان رابطه ای در آینده آماده می کرد که بخشی از آن رنج کشیدن بود ٬نه شکوفایی استعداد ها ٬شادی و خشنودی خویش.
در آن عالم بچگی وی تصمیمی اساسی و تاثیر گذار در زندگی آتی را گرفت .با خود عهد بسته بود همه دشواری های زندگی
مادرش را با عشق و از خودگذشتگی خویش از میانه بردارد .پس از گذشت صباحی چند ٬آن تصمیم دیگر ناخودآگاه عمل می
کرد و او را راه بر می شد .او که یکسر از راه های برآوردن آسایش و راحتی خویش بیگانه گشته و پیوسته در پی بهتر شدن
آسایش دیگران بود ٬تنها وارد روابطی می شد که در آنها امید و فرصتی می دید برای استمرار سرو سامان دادن به زندگی و
آسایش دیگری با نیروی عشق و مهرورزی خویش .او که به گذشته خود وفادار مانده بود ٬با هر شکستی در بدست آوردن عشق
دیگری از ورای تالش خویش ٬چاره را در سختکوشی بیشتر می دید.
گری با آن اعتیادا ش ٬با وابستگی های احساسی و عاطفی اش ٬و با بد خلقی و بد رفتاریش ٬بدترین صفات پدر و مادر لیزا را
تجسم می بخشید .از قضا ٬همین صفات گری بود که لیزا را جذب او می کرد .هرگاه رابطه ای که با پدر و مادر مان داشتیم ٬یک
رابطه تعلیم و تربیت درست ٬همراه با ابراز متناسب عواطف ٬منافع ٬ارزش قائل شدن بخود و قدر خویشتن را دانستن می بود٬
آنگاه در بزرگسالی با آدم هایی که احساس هایی چون امنیت ٬دلگرمی ٬و دانستن ارزش خویش ٬در ما برمی انگیزند ٬مشکلی پیدا
نمی کردیم .از آن گذشته ٬از کسانی که با انتقاد ها و بازی دادن های شان ٬باعث تقلیل خوشبینی و دید و برداشت مثبت از
خودمان می شدند ٬دوری می جستیم .رفتار های آنان را بیزاری آور می دیدیم.
از سوی دیگر ٬هرگاه رابطه پدر و مادر های مان با ما دوستانه نباشد ٬یا همه اش انتقاد ٬سختگیری ٬تندخویی ٬بازی دادن ٬تکبر٬
ناخشنودی ٬وابستگی افراطی ٬یا با هر روش ناشایست دیگر باشد ٬در آینده برخورد کسانی را که از روی رندی و زرنگی است٬
یا اندکی رنگ پریده تر از رفتار ها و برخورد های تند پدر و مادرمان را با ماست ”خوب و درست“ نمی پنداشتیم .با کسانی که
الگو های روابط و دوستی های ناسالم پیشین مان بازآفرینی می شود ٬خود را راحت و خودمانی احساس می کنیم و ای بسا در
کنار آدم های آرام ٬مهربان ٬و کال سالم ٬احساس ناراحتی و غریبی می کنیم .بسخن دیگر ٬در نبود چالشی برای شاد کردن کسی٬
از مهر و محبت کردن به کسی که از آن محروم گشته ٬یا بی محلی هایی که به او شده است ٬در دوستی هایی که با آدم های سالم
داریم ٬خویشتن را خسته و دلگیر احساس می کنیم .خسته و دلگیر بودن شامل آن احساس های ناچیز یا بسیار ناخوشایندی می
باشد ٬که زنانی که زیادی دوست دارند ٬هنگامی که از نقش مالوف خود -کمک کننده و حامی ٬همیشه امیدوار ٬نگران آسایش
دیگران ٬و چشم پوشی کننده از آسایش خود -دور می گردند ٬به آنان دست می دهد .در بسیاری از کودکان بزرگسا ِل می گساران
افراطی ٬همچنین در فرزندان خانه هایی که به هر دلیل ناکارآمد هستند ٬می توان دلبستگی و کشش فراوانی را به اشخاصی دید
که نشانه های دردسر آفرینی دارند ٬آنان همان کشش را به هیجان یا اعتیاد به هیجان نیز دارند .اگر نابسامانی و درهمریختگی
همیشه بخشی از زندگی ما بوده باشد ٬اگر همواره ناچار گشته ایم بسیاری از احساس های خویش را ٬درست در سنینی که در
دوره رشد و بزرگ شدن هستیم ٬انکار کینم ٬برای ایجاد هر احساسی در ما به یک رویداد تکان دهنده نیاز هست .بنابراین ٬ما
برای آنکه احساس کنیم هنوز زنده ایم ٬به هیجان های برخاسته از عدم اطمینان ٬درد ٬امید باختگی ٬جنگ و غوغا ٬نیاز داریم.
لیزا داستان خود را چنین به پایان برد” ٬پس از رفتن گری ٬آرامش و بی دغدغه بودن زندگیم ٬داشت دیوانه ام می کرد ٬از اینکه
نمی خواستم به او زنگ بزنم و دوباره با او همه چیز را از سر بگیریم ٬داشتم از پا درمیامدم .تآنکه آهسته آهسته به زندگی عادی
خو گرفتم.
اکنون دیگر با کسی قرار نمی گذارم ٬میدانم بیمار و آسیب دیده تر از آنی هستم که بتوانم با مردی رابطه ای سالم برقرار کنم .اگر
اکنون دنبال مردی بروم ٬سراغ یک گری دیگر خواهم گشت .اینک برای نخستین بار ٬بجای تالش برای تغییر دیگری ٬خودم را
در دستور کارم قرار داده ام“.
رابطه لیزا با گری همانند رابطه مادرش با الکل ٬از فرایند یک بیماری ٬معیوب گشته بود ٬احساس بیچارگی می کرد؛ فشار و
اجباری نابود کننده که هیچ کنترلی روی آن نداشت؛ درست همانگونه که مادرش به الکل وابستگی فراوان پیدا کرده بود و خود
نمی توانست جلو باده خواریش را بگیرد ٬بهمان سان لیزا نیز به داشتن رابطه ای اعتیاد آور با گری خوگیر شده بود .من در این
همانند انگاری شرایط آن دو زن ٬واژه وابستگی آور را سرسری بکار نمی برم .مادر لیزا برای فرار از دیدن و احساس سیه
روزی و درماندگیی ٬که در آن زندگی دامنگیرش شده بود ٬به میگساری پناه می برد .هرچه او برای فرار از احساس های
دردناکی که داشت ٬به باده خوری رو میاورد ٬باده هم روی سیستم عصبی او تاثیر می گذاشت تا موجد همان احساس هایی گردد
که وی از دست آنها درمی رفت .می گساری ها ٬سر آخر ٬از آن درد ها نمی کاست که هیچ ٬بر آنها دامن هم میزد .البته او نیز
هر روز بیشتر می نوشید .این چنین بود که او در سرازیری آن مارپیچ رو به پایین فرو می رفت.
لیزا نیز کوشش داشت از رنج و درد فرار کند .در پشت پرده آن ”باده گساری“ این یک از افسردگی ژرفی رنج می بُرد که ریشه
در کودکی دشوار و غمبار او داشت .این افسردگی پشت پرده را همه بچه هایی که از خانه های ناکارآمد میایند ٬دارند ٬تنها فرق
را در شیوه های کنار آمدن آنان با آن مساله ٬یا مخصوصا اهتراز از آن می بینی ٬که آنهم بیشتر به جنسیت آنان ٬تمایالت آنان٬
جایگاه و نقش کودکی شان در خانواده بستگی دارد.
تا آنها به سن نوجوانی برسند ٬بسیاری از آن بانوان جوان ٬مانند لیزا ٬با روی آوردن به زیادی دوست داشتن ٬آن افسردگی را از
خود دور نگهمیدارند .با گام نهادن در میدان روابط بیمارگون اما تحریک کننده ٬با مرد های ناسالم ٬که حواس آنها را از درد های
شان پرت می میکند ٬هیجاناتی در آنان پدید میاید تا از افتادن در گرداب افسردگی که زیر پوسته آگاهی در گشت و گذار است٬
بجهند.
از این چشم انداز یک شریک زندگی خشن و بد اخالق ٬بی اعتنا و بی توجه به آنان ٬دروغگو و نیرنگ باز ٬یا کتک زن ٬برای
این زنان بجای داروی کرخت کننده و سستی آوریست (روی روان آنها) که به فرار آنان از احساس های دردناک شان کمک می
کند -درست همانگونه که باده یا هر ماده ای که روی مزاج یا خلق و خوی آدمی تاثیر می گذارد و برای شخص معتاد به مواد٬
روزنه ای جهت فرار موقت می گشاید .البته آنان را تاب جدایی از آن اعتیاد نیست .مانند الکل و مواد مخدر ٬آن روابط غیر قابل
مدیریت نیز که حواس پرتی مورد نیاز را فراهم میاورد ٬بار سنگینی درد خویش را نیز روی آنان خالی می کند .وابستگی به
روابط نیز به موازات رشد بیماری اعتیاد به الکل پیش میرود ٬عمق و تشدید می یابد ٬تا جایی که به اعتیاد برسد .نداشتن رابطه -
به عبارت دیگر تنها بودن -برای آنان درد و غم بیشتری دارد تا داشتن بدترین درد ها و سختی ها در یک رابطه .تنها ماندن
برای آنان به معنی بهم زدن دیگ درد های گذشته و آمیختن آن با درد های کنونی می باشد.
این دو اعتیاد ٬از دیدگاهی که آورده شد موازی هم پیش می روند ٬و پیروزی بر آنها ساده نیست .اعتیاد یک زن به شوهرش ٬یا
شریک های ناپایدارش ٬می تواند ریشه در مسایل خانوادگی عدیده داشته باشد .از باره ای کودکان بزرگسا ِل معتادان به الکل ٬در
قیاس با آنهایی که از خانواده های ناکارآمد دیگر میایند ٬خوش بخت ترند ٬برای این که در شهر های بزرگ سازمان های ا .ا.
وجود دارد که می تواند به آنها کمک کند تا بر مشکالتی که با حرمت و ارزش خویش و با برقراری رابطه سالم دارند ٬فایق آیند.
بهبود یافتن از اعتیاد به رابطه ٬مستلزم دریافت کمک از یک گروه کمک رسانی درخور آن کار ٬برای درهم شکستن مدار بسته
اعتیاد می باشد .همچنین بهبود یافتن در گرو دستیابی به منابع کمک رسانی خوب و مناسب برای بدست آوردن احساس هایی مانند
ارزشمند دانستن خود و تندرستی خویشتن است ٬نه تقاضای آن از مردی که ناتوان از پرورش دادن آنها در آن زنان آسیب دیده
است .رمز پیروزی در یادگیری زندگی شاد ٬سالم ٬برآورد کننده نیاز های آدمی و آرامش بخش است ٬بدور از وابستگی به
دیگری برای شاد بودن.
بدبختانه ٬کسانی که در روابط اعتیاد آور گرفتار آمده اند ٬نیز آنانکه معتاد مواد شیمایی هستند ٬در این پندارند که خودشان از پس
آن اعتیاد برمیایند و بدین سان راه را برای جستن کمک می بندند و از بهبودی خویش پیشگیری می کنند.
به سبب این اعتقاد ” -خودم از پس آن برمیایم“ -استکه بسیاری از آدم هایی که در گیر این دو اعتیاد هستند ٬نخست چندان دست
روی دست می گذارند که کار از کار بگذارد تا پس از آن در پی چاره روند .لیزا هم پیش از آنکه تایید و اعتراف کند ٬برای
رهایی از دام اعتیا ِد به درد ٬به کمک نیاز دارد ٬زندگیش سخت غیر قابل تحمل گشته بود و امیدی به بهبودی آن نمی رفت.
این حقیقت که در فرهنگ ما ٬هم مبتال شدن به درد در راه عشق و هم اعتیاد به یک رابطه ٬رمانتیک جلوه داده می شود ٬هیچ
کمکی به بهتر شدن شرایط لیزا ها نمی کند .از آواز های دلخواه گرفته تا اُپرا ٬از ادبیات کالسیک گرفته تا داستان های عشقی
سرهم بندی شده ٬از سایر های هر روزه گرفته تا فیلم ها و نمایش های با نام و نشان ٬همه آنها روابط نابهنگام و بچگانه را الی
زر ورق های فریبنده ٬زیبا و پرشکوه می پیچند .در همه آن الگو ها و نمونه های فرهنگی بار ها و بار ها بما رهنمود می دهند
39
که ژرفای مهر ورزی و عشق ٬با رنجی که در راه آن می کشیم سنجیده می شود ٬عاشقان واقعی کسانی هستند که در ره عشق
براستی در رنج و بال می افتند .وقتی خواننده ای با سوز و گداز شکوه می کند علیرغم دردناک و رنج آور بودن آن ٬نمی تواند از
عشق خود دل بکند ٬شاید ما نیز به خاطر گوش کردن های مکرر به آن شعر و آواز باور می کنیم ٬آنچه آن آواز خوان می گوید٬
بی گمان درست می باشد .پس ما نیز می پذیریم که رنج کشیدن در راه عشق طبیعی است و آمادگی داشتن به رنج بردن در راه
عشق نشانه مثبتی است و نه نشانه ای بد.
نمونه دوستی های سالم ٬رشد و نضج یافته ٬بدون رنگ و ریا ٬بدون آنکه طرفین دنبال سود و بهره کشی از یکدیگر باشند٬
احتماال به دو دلیل کم است :نخست باید رو راست گفت که چینین دوستی هایی در زندگی واقعی کم است .دوم آنکه کیفیت
احساسات به نمایش درآمده در این گونه روابط از ظرافت خاصی برخوردار می باشد و قابل قیاس با تب وتاب های بی پروا و
احساس های تند و پرتوانی که در روابط ناسالم می بینیم ٬نیست .لذا در ادبیات از پتانسیل نمایشی آن چشم پوشی می شود.
به خاطر فقدان عشق نضج یافته ٬بالغ و سالم در رسانه های گروهی ٬سال ها آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای یک قسمت
از هرکدام از آن سایر های عشقی مهم که هرروز بنمایش درمیاید ٬سناریو بنویسم .در سناریو من ٬بازیکنان از روی راستی و
درستکاری ٬بدون حالت تدافعی و محق جلوه دادن خود ٬احترام و دوستی با یکدیگر رفتار می کردند ٬نه دروغی می گفتند ٬نه غل
و غشی داشتند ٬نه در میان آنها رندی و فریبکاری بود ٬نه کسی که بخواهد قربانی دیگری باشد ٬نه کسی که بخواهد دیگران را
قربانی کند .بجای این ها تماشاگران می توانستند ٬برای یکروز هم که شده آدم هایی را ببینند که پایبند روابط سالم با یکدیگر
هستند ٬با هم روابطی بدور از فریب و نیرنگ دارند.
این سبک دوستی نه تنها با اشکال معمولی آن برنامه ها زمین تا آسمان فرق داشت ٬بلکه به علت ناهمانندی و ناهمسانی شدید آن
با برنامه های هر روزه ٬نشان می داد ما ها تا چه حد تحت تاثیر تصویر پردازی ٬مغزشویی های آن ٬ملعبه و مضحکه آن٬
زهرخند ها و انتقام جویی دام های برنامه ریزی شده هستیم؛ زخم زبان ها ٬دروغگویی ها ٬تهدید ها ٬درماندگی هایی از روی
حسادت و کینه است -و هیچکدام به بازی آن بازیگران سودی نمی رساند .اگر به این بیاندیشید که تنها با جایگزین کردن روابط
بی رنگ و ریا ٬دوستی و دلدادگی رو راست در یک بخش از این سایر ها بی پایان ٬چه قدر کیفیت آن عوض می شود ٬می
توانید حدس بزنید با عوض شدن آن روابط در کل زندگی ماها چه پیش میاید.
همه چیز در بافت و متنی روی میدهد ٬عشق هم همین طور .ما می باید از کمبود های زیان آور دیدگاه های اجتماعی مان از
عشق آگاه شویم و در برابر روابط خام و ناپخته ٬سطحی نگر و پوچی که در الی زر ورق های فریبنده بخوردمان می دهند
بایستیم .می باید آگاهانه در پی دستیابی به شیوه های باز و نضج یافته روابط و دوستی ها باشیم و خود را به آنچه رسانه های
اجتماعی و فرهنگی عرضه می کنند و آشفته بازار و هیجان را جای محرمیت عمیق جا می زنند ٬راضی نکنیم.
40
.۴
نیاز به اینکه نیازمان داشته باشند
” .سردرنمیاورم چگونه از پس آن کار ها برمیاید .اگر آنچه را که آن مرد سر او میاورد ٬کسی سر من بیاورد دیونه میشم“
”آخه اون چی داره؟ دختر به اون قشنگی چرا با اون مونده؟ از اون خیلی سرتره! “
مردم با دیدن تالش های پاک ٬بی آالیش و بی ریای زنانی که زیادی دوست دارند ٬برای بهتر کردن شرایطی که بوی خوش از
آن به مشام نمی رسد ٬اغلب این چیز ها را می پرسند .اما برای دستیابی به نشانی هایی که پرده از روی راز آن وابستگی و از
خودگذشتگی برمیدارد ٬می باید در میان تجربیات کودکی او گشت .بسیاری از ما ها با نقش هایی که در خانواده پدری ( آغازین)
خود پیدا می کنیم ٬بزرگ می شویم و باآنها بزندگی ادامه می دهیم .برای شمار زیادی از زنانی که زیادی دوست دارند ٬آن نقش
به معنی انکار نیاز های خود ٬و کوشش بی امان برای برآورده شدن نیاز های افراد دیگر خانواده بود .شاید آن روز شرایط
مجبور مان کرد زودتر بزرگ شویم ٬و زود هنگام بار مسیولیت بزرگتر ها را بر دوش کشیم ٬چرا که مادر و پدر مان از نظر
جسمانی یا روانی بیمارتر از آنی بودند که بتوانند وظایف پدر و مادر بودن را با شایستگی پیش ببرند .شاید پدر یا مادری باالی
سر خود نداشتیم ٬چرا که مرده یا جدا شده بود ٬از آنرو سعی داشتیم جای خالی او را برای خواهران و بردرهای مان یا یکی از
والدین مان که پیش ما بود ٬پر کنیم .شاید چون می دیدیم مادرمان برای گذران زندگی بیرون از خانه کار می کند ٬شدیم مادر
خانه .شاید والدین مان هردو پیش ما بودند ٬اما یکی شان عصبانی بود و زود از کوره درمیرفت ٬یا دلمرده بود و دیگری به وی
اعتنایی نمی کرد ٬همدردی نشان نمی داد ٬پس ناچار می شدیم به شکوه های او گوش کنیم ٬جزییات دعواهای آنان را بشنویم٬
محرم اسرار آنان شویم ٬چیز هایی را بشنویم که از نظر عاطفی در آن سن و سال نمی توانستیم هضم کنیم .ما گوش می کردیم
برای اینکه از پیامد های سر پیچی از گوش کردن روی پدر یا مادر مان که بدون آن سر پیچی نیز در عذاب بود ٬می ترسیدیم٬
می ترسیدیم اگر از نقشی که برای مان خواب دیده بودند شانه خالی کنیم ٬از عشق و محبت آنها محروم شویم .چنین شد که دفاع و
مواظبت از خویش را فراموش کردیم ٬پدر و مادرهای مان نیز از تیمار داری و رسیدگی بما غفلت کردند ٬چون ما را نیرومندتر
از آنی می پنداشتند که بودیم .با همه ناتوانی و ناآزمودگی مان ٬آن مسئولیت سنگین را بگردن گرفتیم و شدیم محافظ و مراقب
آنها .چون کار به اینجا کشید ٬در سنی خیلی کم ٬خیلی خوب آموختیم مواظب همه چیز و همه کس باشیم ٬مگر خودمان .نیاز های
خودمان به مهربانی و عشق ٬تر و خشک شدن ٬و احساس داشتن پشت و پناهی برآورده نشد ٬در حالیکه وانمود می کردیم
نیرومندتر ٬بی باک تر ٬و کم نیاز تر از آنی هستیم که بودیم .چون یاد گرفتیم نیاز های شدید خویش به ناز و نوازش ٬پرستاری و
نگهداری را زیر پا نهیم و بروی خود نیاوریم ٬هرچه بزرگتر میشدیم ٬دنبال فرصت هایی می گشتیم که بتوانیم آنچه را خوب
آموخته ایم ٬انجام دهیم :سرگرم داشتن خویش به خواست ها و درخواست های دیگری تا بازگو کردن ترس ها ٬دردها ٬و خواست
های برآورده نشده خویش .از آنجا که دیرگاهی است وانمود می کنیم در ردیف بزرگتر ها هستیم ٬پیوسته برای خود بسیار کم
خواسته ایم و برای دیگران زیاد ٬حاال هم گمان می کنیم خیلی دیر شده و از ما گذشته است .پس از کمک کردن باز نمی ایستیم٬
به این امید که روزی ترس های مان خواهد ریخت و در برابر آن کمک ها عشق و محبت نصیب مان خواهد گشت.
داستان مالنی نمونه خوبی از این دست می باشد .نمونه ای که نشان میدهد پیامد های زود بزرگ شدن و مسئولیت های سنگین
بزرگساالن را بردوش کشیدن -در اینجا ٬پر کردن جای پدر یا مادری که در زندگی خانواده نبوده است -منجر به پرستاری و
مراقبت از دیگران می گردد.
روزی که ما همدیگر را دیدیم ٬پس از سخنرانی من به دانشجویان رشته پرستاری بود .نمی توانستم جلو آن احساس ام را بگیرم
که در چهره اش چیز های ضد و نقیض بود .دماغ کوچک و سرباالیش پر از کک و مک بود ٬گودی عمیق گونه هایش روی آن
پوست شاداب که گویی روی آن الیه ای از خامه مالیده بود ٬شیطنت خاصی به چهره اش میداد .ترکیب های شاد و زنده چهره
اش آمیختگی ناهماهنگی داشت و زیر چشم های روشن و خاکستری وی حلقه های سیاهی پدید میاورد .رخسار مه فامش زیر آن
موهای بافته و بور تیره مانند یک پری رنگ پریده بود.
41
پس از پایان سخنرانی ام با هفت هشت دانشجویی که مانده بودند تا با من گفتگویی داشته باشند ٬صحبت های طوالنی داشتم ٬و او
در همه آن مدت گوشه ای ایستاده بود .خیلی وقت ها پیش می آمد که پس از سخنرانی در باره بیماری خانوادگی ناشی از الکل٬
تنی چند از دانشجویان که سوال های شان را به خاطر شخصی و خصوصی بودن ٬نمی توانستند در پایان سخنرانی و هنگام
پرسش و پاسخ مطرح کنند ٬می آمدند پیش من تا آنها را جداگانه درمیان بگذارند.
مالنی صبر کرد تا همه رفتند ٬کمی بمن مجال داد تا بخود بیایم ٬سپس خودش را معرف کرد .دستم را خیلی دوستانه و محکم
فشار داد ٬از آدمی ظریف و باریک مانند او انتظار نداشتم.
برای صحبت کردن با من ٬زیاد منتظر شده و شکیبایی نشان داده بود .علیرغم اعتماد به نفس ظاهری که داشت ٬عمق احساسی را
که سخنرانی آنروز صبح در او سرریز کرده بود ٬بیش و کم حدس می زدم .برای اینکه فرصت داشته باشد تا بتواند همه حرف
هایش را بزند ٬ازش خواستم همراه من بیاید کمی در محوطه دانشگاه قدم بزنیم.
در خالل مدتی که من وسایلم را جمع می کردم تا با هم از سالن سخنرانی برویم بیرون ٬او دوستانه و با گشاده رویی صحبت می
کرد ٬اما پس از آنکه از راهرو رفتیم بیرون و زیر آسمان خاکستری نوامبر قرار گرفتیم ٬خاموش بود و می اندیشید.
در یکی از راهرو های خلوت میان چمن ها راه می رفتیم ٬هیچ صدایی بگوش نمی رسید مگر خرد شدن برگ های خشک
درختان چنار در زیر پای مان.
مالنی از پله ها رفت پایین و مشتی از میوه های ستاره شکل خشک را جمع کرد .نوک های تیز آنها به باال پیج می خورد و ته
شان کمرنگ تر بود .پس از کمی نگاه کردن به آنها آهسته گفت” ٬مادرم می خواره نبود ٬اما با تعریفی که تو امروز صبح از
چگونگی آسیب هایی که آن بیماری به خانواده می زند ٬کردی ٬گمان می کنم او هم بوده است .او بیماری روانی داشت -حال و
روز خوبی نداشت -آخر سر هم از آن بیماری مرد .از افسردگی شدیدی رنج می برد ٬مدام میرفت بیمارستان ٬یکهو می دیدی
روزها میگذشت و خانه نمی آمد .دارویی که برای ”درمان“ او داده بودند ٬وضع او را بدتر می کرد .با مصرف آن دارو ها از
زنی هشیار و روانپریش تبدیل شده بود به زنی خل که هوش و حواسی برایش نمانده بود .هرچند آن دارو ها او را در خمودگی
روانی نگهمیداشت ٬باالخره موفق شد یکی از تالش هایی را که برای خودکشی داشت ٬به ثمر رساند .آنروز همه ما رفته بودیم
بیرون ٬هرکسی دنبال کاری رفته بود ٬خودش را در گاراژ خانه دار زده بود ٬پدرم او را پیدا کرد“.
مالنی سرش را که اندیشه های تاریک و تاب و توان فرسا بدان هجوم میاورد تند تند تکان داد ٬سپس گفت” ٬چیز های زیادی
شنیده ام که با گفته های امروز تو جور درمیاید .اما تو در سخنرانی خودت گفتی که فرزندان آدم های الکلی یا آنهاییکه از خانواده
های ناکارآمد ٬مانند خانواده ما میایند ٬غالبا ً همسری کسانی را برمیگزینند که الکلی هستند ٬یا به مواد دیگر اعتیاد دارند ٬اما این
ها در مورد سیان صدق نمی کند .گوش شیطان کر ٬او دنبال می گساری نیست و شکم خود را با الکل پر نمی کند .اما ما
مشکالت دیگری داریم “.نگاهش را از من برگرداند و چانه اش را باال گرفت.
”من از پس هر مشکلی می توانم بربیایم - “...چانه اش دوباره پایین افتاده بود ” ... -اما از پس این یک برنمی آیم “.آنگاه ”
صاف در چشمانم نگاه کرد ٬لبخدی زد و شانه هایش را باال انداخت ” ٬همه اش کم میاورم ٬پول ٬خوراک ٬وقت ٬همین “.این را
بگونه ای گفت که انگار بخش خنده دار یک لطیفه است و می باید به آن خندید ٬نه که جدی گرفت .ناچار شدم جزییات آنرا
بپرسم ٬که او نیز تنها به گفتن حقایق بسنده میکرد.
”سیان دوباره رفته است .ما سه بچه داریم :سوزی شش ساله؛ جیمی چهار ساله؛ و پیتر که دوسال و نیمش است .توی یکی از
بخش های بیمارستانی کار نیمه وقت دارم ٬برای گرفتن لیسانس پرستاری میروم دانشگاه ٬خونه هم همه کار ها را من میکنم.
سیان اگر به دانشکده هنرهای زیبا یا جای دیگری نرفته باشد ٬از بچه ها نگهداری می کند “.بهنگام گفتن این ٬کمترین رنجش و
خشمی در صدایش نمی دیدی.
”ما هفت سال پیش باهم زناشویی کردیم .هفده سالم بود و تازه دبیرستان را تمام کرده بودم .او بیست و چهار ساله بود ٬می رفت
کالس شبانه و گهگاهی هم تمرین هنرپیشگی می کرد .همراه سه دوست در یک آپارتمان زندگی می کرد .من یکشنبه ها می رفتم
پیش آنها و برای شان جشن و میهمانی بزرگی راه می انداختم .او یکشنبه شب ها با من قرار داشت .جمعه ها و شنبه ها یا با یکی
دیگر قرار داشت ٬یا کارآموزی نمایش داشت .بگذریم ٬همه آنهایی که توی آن آپارتمان بودند ٬مرا دوست داشتند .بزرگترین
رویداد هفته همه شان همان پخت و پز من برای آنها بود .آنها به سیان می خندیدند و می گفتند بهتر است با من ازدواج کند و
بگذارد تا من تر و خشکش کنم .بگمانم از آن ایده خوشش میامد ٬چرا که آخر سر هم همان کار را کرد .ازم خواست باهاش
ازدواج بکنم ٬منهم از خدا خواسته آره را بهش گفتم .قلب ام میلرزید ٬التهاب داشتم ٬خیلی خوشگل بود .نیگاش کن!“ کیف اش را
باز کرد و از الی آن چند عکس که الی یک پالستیک بود ٬بیرون آورد .عکس سیان روی آنهای دیگر بود :چشمانی سیاه ٬گونه
42
هایی که گویی تراشیده اند ٬چانه ای با گودی عمیق که به رخساری اندیشناک می پیوست .آن عکس به اندازه ای بود که توی کیف
جا می گرفت اما به نظر میرسید اندازه اصلی آن بزرگتر بود و توسط عکاس از هنرپیشه یا مدلی برداشته شده است .ازش
پرسیدم که آیا حدس من درست است ٬مالنی گفت آره ٬و اسم عکاس معروفی را برد که آن عکس را گرفته بود .گفتم” ٬شبیه
هنرپیشه های خیلی خوش تیپ است “.و او با غرور سری جنباند .باهم به عکس های دیگر نیز نگاه کردیم ٬که سه فرزند آنها را
در سنین مختلف نشان میدادند :چهار دست و پا راه رفتن ٬تازه راه افتادن و زبان باز کردن ٬فوت کردن شمع تولد .امیدوار بودم
عکس بدون ژست سیان را ببینم که نشد .پس به وی گفتم سیان با بچه ها عکس نگرفته است!
”نه ٬او معموال عکس می گیرد ٬در زمینه عکاسی ٬هنرپیشگی ٬و هنر ها سررشته دارد“.
پرسیدم” ٬آیا کارش در آن رشته هاست؟“ و او پاسخ داد” ٬نه ٬کار نمی کند .مادرش مقداری پول برایش فرستاده بود و او با آن
پول باز رفت نیویورک ٬تا ببیند کاری آنجا گیر میاورد “.صدایش پایین افتاده بود ٬به طوری که خوب نمی شد فهمید چی میگه.
چون وفا داری او به سیان را دیدم ٬گمان بردم مالنی از اینکه او به نیویورک رفته است بیش و کم خوشبین می باشد ٬اما دیدم
نیست ٬پرسیدم ”مالنی ٬میتوانی بهم بگی موضوع از چه قراره؟“
با همان لحن شکوه آمیز پیشین گفت” ٬مشکل ازدواج ما نیست ٬مشکل مادر اوست .اوست که دست از فرستادن پول برنمیدارد.
هربار که میانه او با ما بهتر می شود ٬یا وی به کاری می چسبد و می خواهد مسیر زندگی خود را عوض کند ٬مادرش برایش
پولی ٬چکی می فرستد و همه رشته های ما را پنبه می کند .مادرش نمی تواند به او نه بگوید .اگر آن خانم از دادن پول به او
دست می کشید ٬زندگی ما سر و سامان می یافت و به اینجا نمی کشید“.
”در آن صورت سیان باید خودش را عوض کند .من بهش نشان می دهم که با آن کارش چه قدر ما را به دردسر می اندازد“.
اشک در میان مژه های سیاهش نمایان گشت.
”اما مالنی ٬با چیز هایی که تو از او میگی ٬به نظر نمی رسد او هرگز دست از این کار بردارد“.
صدایش را بلندتر و آمرانه کرده بود و می گفت” ٬اگر او زندگی ما را ویران نکند ٬سیان عوض می شود“.
مالنی برگ بزرگی را که زمین افتاده بود ٬پنج شش بار با پا زد و جلو راند ٬هر بار که لگد میزد ٬تکه هایی از آن کنده می شد.
کمی صبر کردم ٬سپس پرسیدم” ٬باز چیزی هست؟“ در حالی که آن برگ را با لگد میزد ٬پاسخ داد” ٬توی نیویورک یکی را
دارد ٬هربار که میرود آن شهر ٬سراغ او هم میرود “.باز هم او به گفتن حقایق اکتفا می کرد ٬گویی گزارش میداد.
پرسیدم” ٬پای زن دیگری درمیان است؟“ شانه هایش را با بی قیدی باال انداخت” .با نخستین بارداری من آغاز شد .زیاد سرزنشش
نکردم و نمی کنم .من خیلی مریض و داغون اینجا افتاده بودم ٬او هم جای دوری رفته بود ٬از ما خیلی دور بود“.
عجیب بود ٬مالنی گناه بی وفایی سیان بخود را ٬سنگینی بار راه بردن زندگی او و بچه ها ٬همه آنها را بگردن می گرفت .می
دید که او در هیچ کاری پی گیر نیست و تن بکار نمی دهد .ازش پرسیدم هیچ به فکر طالق گرفتن افتاده است.
”راست گفته باشم ٬یکبار از هم جدا شدیم .گفتن این کمی خنده داره ٬با کار هایی که او می کرد ٬ما همیشه از هم جدا بودیم .یکبار
برای این که درسی بهش داده باشم ٬گفتم می خواهم ازش جدا شوم ٬بدین سان شش ماه از هم جدا شدیم .اما او همچنان زنگ می
زد و منهم برایش پول می فرستادم تا کارش را راه بیاندازد .در بقیه موارد هرکدام از ما کاری به کار دیگری نداشتیم“.
حتی در آن فاصله با دو مرد دیدارهایی داشتم .مالنی از اینکه مردهایی هم پیدا می شوند که به او عالقه نشاندهند ٬شگفت زده می
شد” .از روی شگفت زدگی می گفت آنها ٬هردو با بچه ها مهربان بودند ٬هردو در کارهای خانه کمکم می کردند ٬بعضی چیز ها
را برایم تعمیر می کردند ٬یا پاره ای چیز ها را که الزم داشتم ٬می خریدند و میاوردند ٬آن برخورد آنان بهم دلگرمی میداد٬
خوشم میامد .اما آن احساس را به هیچکدام از آنها نداشتم .آن کششی را که به سیان داشتم ٬هرگز در مورد آنها احساس نکردم٬
پس برگشتم بسوی او’ .لبخند شادی زد ‘.برایش تعریف کردم که سر و سامان گرفتن خانه کار کی ها بود“.
43
از نیمه محوطه دانشگاه گذشته بودیم ٬هنوز مالنی خیلی چیز ها را نگفته بود .می خواستم بیشتر از رویداد ها و چگونگی دوران
کودکی او بدانم تا بتوانم به حوادث و تجربیاتی پی ببرم که او را اماده سختی های شرایط کنونی کرده بود.
پرسیدم” ٬وقتی به کودکی خود می اندیشی ٬چه می بینی؟“ در حالی که از ورای سال ها به آن می نگریست ٬ابرو هایش چین
برداشته بود.
”آه ٬خیلی خنده داره ٬خودم را جلو اجاقی می بینم ٬که روی یک صندلی ایستاده ام و دیگی را بهم می زنم .ما پنج بچه بودیم ٬من
بچه وسطی بودم ٬وقتی مادرم مرد چهارده سالم بود .اما خیلی پیشتر از آن پخت و پز و خانه را تمیز می کردم ٬برای آنکه میدیدم
مادرم سخت مریض است .او دیگر از اتاق اندرونی بیرون نمی آمد ٬دو برادرم که بزرگتر از من بودند ٬کارگیر آورده بودند و
بعد از مدرسه میرفتند سر کار تا کمک خرجی باشند ٬من هم جای مادرم را برای آنها پر می کردم ٬دو خواهر کوچکتر داشتم که
یکی سه سال و دیگری پنج سال از من کوچکتر بودند .برای همین همه کار های خانه افتاده بود گردن من .خوب و بد ٬زندگی را
می گذراندیم ٬پدرم کار میکرد و خرید هم پای او بود .پخت و پز و تمیز کردن خانه به عهده من بود .با همه توان کار می کردیم.
بابام واقعا بکوب کار می کرد ٬خیلی وقت ها دو جا کار می کرد .برای همین اغلب خونه نبود .فکر می کنم برای آن بخانه نمی
آمد که باید کار می کرد ٬دیگر آنکه نمی خواست مادرم را ببیند ٬در واقع همه ما ٬تا جایی که می شد ٬از او دوری می کردیم.
کنار آمدن با او کار هر کس نبود“.
”تازه رفته بودم دبیرستان که پدرم دوباره ازدواج کرد .پس از آن ازدواج اوضاع خیلی سریع رو به بهبودی نهاد ٬زن بابام نیز
کار میکرد ٬دختری هم داشت که دوازده سال داشت و با خواهر کوچکترم همسال بود .همه چیز با هم خوب جور درآمد .دیگر
پول کم نمی آوردیم .پدرم شادتر از هر زمان بود .برای نخستین بار می توانستیم برویم دور و بر بگردیم“.
مالنی جدی به نظر می رسید” .آنکه ُمرد سال ها بود دیگر مادر من نبود .او کسی دیگری شده بود -یا پیوسته می خوابید ٬یا
یکریز داد و هوار می کرد و باعث ناراحتی همه میشد .یادم میاید که روزگاری هم مادر من بود ٬تصویری رنگ باخته و محو.
می باید برای یافتن او در گوشه های روبه فراموشی ذهن ام دنبال کسی بگردم که مهربان و خوش برخورد بود ٬هنگامی که کار
یا با ما بازی می کرد ٬آواز می خواند .میدونی ٬ایرلندی بود ٬چه خوب آهنگ های غم انگیز می خواند ....بهر حال وقتی مرد٬
فکر می کنم همه مان راحت شدیم .اما من احساس گناه هم می کردم ٬برای آنکه با خود می گفتم اگر می دانستم دردش چیست
ازش بیشتر مراقبت می کردم تا به آن حال و روز نمی افتاد .اگر دست خودم بود ٬بهش فکر نمی کردم“.
داشتیم میرسیدیم به جایی که می باید از او جدا می شدم و می رفتم .در این چند دقیقه باقی مانده امیدوار بودم مالنی را کمی
متوجه سرچشمه گرفتاری های امروزش بکنم.
پرسیدم” ٬هیچ تشابهی میان کودکی خود ت و آنی که اکنون هستی ٬می بینی؟“
خنده تلخ و کوتاهی کرد” ٬بیتشر از گذشته ٬هم اکنون که باهم صحبت می کنیم ٬خیلی همانندی ها می بینم .می بینم که هنوز
منتظرم سیان برگرده خونه ٬درست همان طور که برای دیدن پدرم ٬هنگامیکه از خونه میرفت منتظر می شدم -اینک پی می برم
چرا از کارهایی که سیان می کند ٬خشمگین نمی شوم ٬سرزنشش نمی کنم .برای این که بیرون رفتن های او از خانه را در ذهن
خود با بیرون رفتن های پدرم از خانه آمیخته بودم ٬او نیز از خانه میزد بیرون تا پرستاری و نگهداری ما ها بگردنش نیافتد.
اکنون کم و بیش می بینم که کار آن دو همیشه هم یکی نیست ٬اما این یک نیز در من همان احساس ها را برمی انگیزد ٬گویی
ناچارم با این یکی هم بسازم و بسوزم“.
اندکی مکث کرد ٬انگار می خواست با چشمان نیمه باز صحنه هایی را که آرام آرام در بربرش نمایان می شد ٬خوب بنگرد.
”هنوز آن مالنی کوچکی هستم که از هیچ چیز نمی ترسد ٬نمی خواهد بگذارد شیرازه همه خانواده از هم بگسلد ٬دیگ روی اجاق
را بهم میزند ٬از بچه ها نگهداری می کند ’ .گونه های خامه گونش از آگاهی یافتن به این واقعیات گل انداخته بود ‘.آنچه تو در
سخنرانی خود به بچه هایی که مانند من بودند ٬می گفتی ٬درست است .براستی ما دنبال آدم هایی می رویم که می توانیم با آنها
همان نقش هایی بازی کنیم که در سال های بزرگ شدن مان بازی کرده ایم!“
هنگامی که از هم جدا می شدیم ٬مالنی محکم بغلم کرد و گفت” ٬ممنونم از این که گوش کردی .فکر می کنم واقعا نیاز داشتم در
آن باره با کسی صحبت کنم .حاال کم کم خوب می فهمم ٬اما هنوز هم دست بردار نیستم -نه هنوز! ’حاال روحیه اش کمی بهتر
شده بود ‘٬چانه اش را باال گرفت و گفت ٬از این گذشته ٬سیان هم باید بزرگ بشود ٬بزرگ هم می شود ٬باید هم بزرگ بشود ٬تو
این طور فکر نمی کنی؟“
بی آنکه منتظر پاسخ من باشد ٬برگشت و با گام های بلند از روی برگ هایی که ریخته بود دور شد و رفت.
44
زنی مانند مالنی به آن جوانی ٬زیبایی ٬باهوش و پر انرژی ٬برای چه به آدمی مانند سیان در یک رابطه سراسر رنج و دشواری٬
نیاز داشت؟ برای اینکه او و زنان دیگری که در خانه هایی بزرگ شده اند که عمیقا غمگین هستند ٬خانه هایی که در آنها بار
عاطفی بسیار سنگین و بار مسئولیت بسیار بزرگ است ٬برای آن زنها خوب و بد جای یکدیگر را می گیرد ٬با هم کالف می
شود و یکی میگردد.
برای مثال ٬در خانه مالنی ٬از توجه پدر و مادر نشانی نمانده بود ٬برای این که اداره امور خانه از دست همه خارج شده بود٬
همه توان و وقت آنها صرف بیماری مادرش ( فروپاشی شخصیتی او) می شد .پاداش مالنی از این تالش پهلوان آسای وی برای
سر و سامان دادن بخانه ٬یکی هم احساسی نزدیک به مهربانی و محبت بود که وی آنرا به احتمال زیاد با عشق یکی می گرفت؛
احساس وابستگی آمیخته با امتنان پدرش به او .احساس های ترس و تحت فشار قرار گرفتن ٬که در آن شرایط ٬برای یک بچه
طبیعی بشمار میاید ٬در شرایط او با درخشش لیاقت در سایه می خزید ٬لیاقتی که از نیاز پدرش به کمک او و ناتوانی و بی
کفایتی مادرش سرچشمه می گرفت.
اینگونه رفتار ها در بچه شور و سرافرازی ویژه ای را دامن می زند؛ که او از پدر یا مادر برتر است و زندگی آنها بی او پاشیده
است! این نقش دوران کودکی ٬به او هویتی می دهد ٬هویت یک ناجی را ٬که می تواند فراتر از آشفتگی ها و دشواری های
خانواده برخیزد و کسانی را که در دور و بر وی هستند ٬با دلیری ٬نیرومندی ٬و اراده آهنین خویش نجات دهد.
این کالف یا عقده ناجی بدتر از آنی استکه به نظر میاید .در عین حال که ایستادگی و از پای درنیامدن ٬در هنگامه بحران تحسین
برانگیز است ٬مالنی نیز مانند زنان دیگری که پیشینه او را دارند ٬برای داشتن و نشان دادن کارآیی خود به بحران نیاز داشت.
بدون داد و هوار ٬بدون فشار و تنش ٬یا وضعیتی اضطراری که می باید هرچه زودتر کاری کرد و اوضاع را آرام ساخت٬
احساس های مدفون گشته کودکی که عنان اختیار از کف ما می ربایند ٬امکان دارد سر برآورند و ما را در کام وحشت فرو برند.
هنگامیکه مالنی بچه بود ٬یار و یاور مادرش بود ٬در کمک کردن به بچه های دیگر ٬در کمک کردن به پدرش .اما خود او هم
بچه ای بود که به پدر و مادری باالی سر خود نیاز داشت ٬اما چون آشفتگی روانی مادرش شدید بود و اکثرا به پدرش دسترسی
نداشت ٬آن نیاز های او برآورده نشد .بچه های دیگر مالنی را داشتند که نگران شان باشد ٬به خواست های شان برسد ٬اما خود
او کسی را نداشت که پشت و پناهش باشد .درد تنها آن نبود که مادر ندارد ٬او ناچار بود بیاموزد مانند بزرگساالن بیاندیشد و عمل
فقدان فرصت برای ابراز
ِ بکند .او نه مجالی برای ابراز ترس ها و خوف خویش داشت و نه کسی را ٬دیری نکشید که آن
عواطف و احساسات ٬عادی شد .گمان می برد ٬اگر توان و تالش خود را بیشتر روی تظاهر به بالغ و بزرگ بودن می گذاشت٬
می توانست آن احساس را که خود بچه ای هراسان و بیم زده بود ٬کنترل کند .چنین بود که پس از اندک زمانی نه تنها مالنی می
توانست تحت شرایط بهمریخته و آشفته کارآیی داشته باشد ٬که برای کارآیی خود به آن شرایط نیاز داشت .باری را که بردوش
می کشید ٬برایش کمک میکرد تا بتواند از درد و وحشت خویش فرار کند .هرچند آن دختر کوچک زیر آن بار از پا درمیامد٬
همان بار برایش تسکین هم میداد.
از آن گذشته ٬احساس ارزشمند بودنی که او می یافت ٬از کشیدن بار مسئولیت هایی بر دوش خود حاصل می گشت ٬که به احتمال
زیاد تا ورای توانایی های او در مقام یک بچه گسترش می یافت .او با سختکوشی ٬پرستاری از و خدمت به دیگران ٬با قربانی
کردن امیال و خواست هایش در جلو پای دیگران ٬خود را پیش آنان جای می داد و عزیز می کرد .بدین منوال قربانی و شهید
کردن خود بخشی از شخصیت او میگشت و با عقده ناجی که داشت ٬بهم می آمیخت و از او آهنربایی می ساخت برای جذب
کسانی چون سیان که درد سر ”آفرین“ هستند .برای درک بهتر نیروهایی که در زندگی مالنی تاثیر می گذاشتند ٬شایسته است به
طور اجمال نظری بیافکنیم به جنبه های مهم رشد کودک ٬چرا که به علت شرایط غیر عادی دوران کودکی ٬آن احساس ها و
واکنش هایی که می توانست معمولی باشد ٬در مورد مالنی تهدید کننده می شد و حالت اغراق آمیز می یافت.
برای نمونه ٬بچه ای که در یک خانواده بزرگ می شود ٬به طور طبیعی آرزو می کند خود را از دست یکی از والدین که با او
جنسیت مشترک دارد ٬رها کند تا آن یک از والدین را که با وی جنسیت مخالف دارد ٬برای خودش داشته باشد .پسر بچه های
خردسال از ته دل آرزو می کنند بابای آنها ناپدید گردد تا عشق و توجه مامان شان تنها معطوف آنان شود .دختر کوچولو ها آرزو
می کنند در زندگی پدرشان جای مادر خود را بگیرند .بسیاری از پدر و مادر ها دیده اند که بچه های خردسال آنان که از نظر
جنسی با آنها یکی نیستند از ایشان ”خواستگاری“ می کنند ٬و این نشاندهنده امیال آنها می باشد .شاید برای نمونه پسر بچه های
چهار ساله را دیده باشید که به مادرشان می گویند” ٬وقتی بزرگ شدم ٬می خواهم با تو ازدواج بکنم “.یا یک دختر بچه سه ساله
به پدرش می گوید” ٬بیا باهم یک خانه درست کنیم ٬بدون مامان “.این آرزو های معمولی بازتاب کننده پاره ای احساس های
45
شدیدی استکه بچه های کوچک دارند .با اینهمه اگر بالیی برسر پدر یا مادری که به او رشک می شود ٬بیاید ٬او آسیب ببیند ٬یا
از خانه برود ٬تاثیری ویرانگر روی بچه خواهد داشت.
اگر در چنین خانواده ای مادر از نظر احساسی پریشانی و آسیب روانی داشته باشد ٬از نظر جسمانی به شدت و به مدت مدید
مریض گردد ٬به الکل یا مواد مخدر دیگر اعتیاد پیدا کند ( یا به هر علت حضور جسمانی و عاطفی نداشته باشد) ٬در آن صورت
دختر ( اگر چند دختر داشته باشند ٬دختر بزرگتر) برای پر کردن جای خالی مادری که مریض یا غایب است ٬برگزیده می شود.
داستان مالنی ٬پیامد های ”ترفیع“ آنچنانی یک دختر بچه را به نمایش می گذارد .به سبب بیماری روانی فرساینده مادرش ٬نقش
سرپرست مونث خانواده بر دوش مالنی نهاده می شود .در طول سالیان درازی که هویت او شکل می گرفت ٬آن دختر خردسال
جای شریک زندگی پدرش را گرفته بود تا جای دختر او را .در بحث و راه حل هایی که سر مسائل اداره خانه داشتند ٬آن دو
مانند یک تیم عمل می کردند .اکنون او پدرش را برای خودش داشت .روابطی که او با پدرش داشت بالکل از روابطی که خواهر
و برادرش با وی داشتند بسیار متفاوت بود .او همسان و هم ردیف پدرش گشته بود .برای چند سالی او نیرومندتر از مادرش بود
و کمتر از او تزلزل نشان میداد ٬به سخن دیگر آن آرزو های دوران بچگی مالنی ٬داشتن پدرش تنها برای خودش ٬همه برآورده
شده بود ٬به بهای تندرستی و سرآخر هم زندگی مادرش.
اگر آرزوی کسی برای رهایی از دست یکی از والدین که با او از نظر جنسی مشابهت دارد ٬در راه رسیدن به آن یک از والدین
که از نظر جنسی با او مخالفت ٬برآورده شود ٬چه اتفاقی می افتند؟ پیامد آن سه روند نیرومند تاثیر گذار و تعیین کنند ٔه شخصیت
می باشد که به طور ناخودآگاه عمل می کند.
پس از آنکه مالنی یاد خودکشی مادرش و ناکامی خود در پیشگیری از آن افتاد ٬احساس گناه کرد ٬درست به همانگونه که هر فرد
خانواده با آگاهی یافتن از چنین رویداد غم انگیزی به طور طبیعی احساس گناه می کرد .در ذهن مالنی آن احساس گناه آگاهانه٬
به لحاظ رشد شدید و افراطی مسئولیت نسبت به همه اعضای دیگر خانواده ٬توان فرسا می گشت .اما او افزون بر سنگینی این
گناه آگاهانه ٬بار سنگین تر دیگری هم بردوش می کشید.
واقعیت یافتن آرزوی دوران بچگی او ٬دشتن پدر برای خود ٬در مالنی عالوه بر گناه آگاهانه ٬گناه ناخودآگاهی را نیز به همراه
می آورد ٬چرا که احساس می کرد ٬نتوانسته است جلو خودکشی مادرش را بگیرد .آن نیز به نوبه خود در او نیاز به تاوان
پرداختن ٬سختی و عذاب کشیدن برای جبران کوتاهی خویش در پیشگیری از آن رویداد را ٬دامن میزد .از آمیزش این نیاز با
نقش قربانی یا شهید ٬که برای مالنی بیگانه نبود ٬در او احساسی نزدیک به مازوخیسم (لذت بردن از درد و تحقیر -م ).را بر می
انگیخت .از آنرو بود که رابطه او با سیان ٬علیرغم رنج ٬تنهایی و مسئولیت سنگین آن ٬اگر هم برایش شادی آور نبود ٬برایش
آرامش بخش بود.
پیامد دوم ٬داشتن احساس ناخود آگاه ناراحتی و سختی با عواقب مرتبط با شهوت و جنسیت داشتن پدر یا مادر محبوب خود است.
معموال حضور مادر ( یا در این روزگار جدایی ها ٬یک همدم و شریک برای همخوابگی با پدر ٬مثل نامادری ٬یا دوست دختر)
برای دختر و پدر امنیت میاورد .دختر آزادی می یابد تا احساس کند در چشم پدرش زیبا و دلرباست ٬پدرش هم او را دوست
دارد ٬در عین حال از زیاده روی در آن راه ٬که به علت پیوند نیرومند میان آنها ٬خواهی نخواهی انگیزش جنسی پدید می آورد٬
توسط وجود زنی در این میان که برای آن کار مناسب است و برای خود سن و سالی هم دارد ٬در برابر آن تمایالت محافظت می
شود.
میان مالنی و پدرش رابطه آلوده به زنا پیش نیامد ٬اما در اوضاع و احوالی که آنها بسر می بردند ٬احتمال وقوع آن به یقین بود.
دینامیکی در آن خانواده ها عمل می کند ٬همان دینامیکی که اغلب بهنگام رشد روابط آلوده به زنا میان پدر و دختر ٬حاضر و
شوهرش ٬یا سرپرست بچه ٬رها می کند ٬موجب ِ آماده می گردد .وقتی مادری ٬به هر دلیل ٬نقش خود را به مثابه شریک زندگی
ترفیع دخترش به آن موقعیت می گردد ٬وی نه تنها با آن کار دخترش را وامیدارد مسئولیت های او را به عهده بگیرد ٬بلکه او را
در معرض خطر کام جویی های پدرش نیز رها می کند ( ٬هرچند از این دیدگاه به نظر میرسد مسئولیت و گناه آن کار به گردن
مادر انداخته می شود ٬بهتر است گفته شود که اگر زنایی صورت پذیرد ٬مسئولیت کامل آن به عهده پدر است .چونکه به عنوان
فرد بالغ ٬این وظیفه اوست تا از دخترش محافظت کند ٬نه آنکه برای فرو نشاندن شهوت خود بجان او بیافتد).
از آن گذشته حتی اگر پدر دیدی شهوت آلود به دخترش نداشته باشد ٬فقدان پیوندی نیرومند میان زن و شوهر و دخترشان ٬با
برخاستن او به جایگاه و نقش مادر خانواده ٬کشش جنسی میان دختر و پدر را افزایش می دهد .به سبب پیوند نزدیکی که میان
دختر و پدر در چنین خانواده ای پیش میاید ٬دختر جوان ممکن است با آگاهی آزار دهنده ای پی برده باشد که توجه و عالقه
46
خاص پدرش به او به درجاتی و در جاهایی رنگ شهوانی میگیرد .یا آنکه مهر و محبت بی ریای پدری باعث شود دختر جوان
احساسات جنسی خویش را که تازه شکوفا می شود ٬بیشتر از آن معطوف پدر بکند که تحت شرایط معمولی بدان مبادرت نمی
کند .پس آن دختر برای احتراز از تخطی و ارتکاب به تابوی نیرومند زنا ٬حتی در عالم فکر و خیال ٬چاره را در کرخت و بی
حس کردن خویش در برابر غالب احساسات جنسی تا تمامی آن می ببیند .از پیامد های تصمیم گرفتن به اینکار ٬که ناخودآگاه می
باشد ٬اتخاذ نوعی حالت تدافعی در برابر کشش جنسی به شوهر می گردد .و چون آن تصمیم ناخودآگاه می باشد ٬به همین سادگی
ها نمی توان آنرا بررسی و عوض کرد.
حاصل یک تصمیم آنچنانی ٬زن جوانی استکه با هرگونه احساس جنسی راحت نیست ٬برای آنکه احساس های جنسی او ناخودآگاه
با تخطی از تابوی زنا گره خورده است .اگر آن گره خوردگی اتفاق بیافتد ٬تنها راه امن اظهار عشق ٬مراقبت و پرستاری می
گردد.
حالت دوستی مالنی با سیان در درجه نخست بر پایه احساس مسئولیت در برابر او بود .مدت ها بود این ٬شیوه احساس و ابراز
عشق در او گشته بود.
هنگامیکه هفده سالش بود ٬پدرش همسر تازه خود را ”جایگزین“ او کرد .مالنی از آن ازدواج شاد شد و نفس راحتی کشید .شاید
به خاطر ظهور سیان و دوستان وی در زندگی مالنی بود که او زیاد غم از دست دادن نقش و مقام خود در خانواده را نمی
خورد .چرا که غالب آن کار هایی را که در خانه می کرد ٬اینک برای سیان و هم خانه ای های وی انجام میداد .اگر آن وضع
پیش نمی آمد و دوستی با سیان به ازدواج آن دو منجر نمی شد ٬احتمال داشت در این مقطع از زندگی خود ٬مالنی گرفتار بحران
هویت گردد .همچنانکه دیدیم ٬وی خیلی زود باردار شد ٬تا نقش خود را بازآفرینی کند ٬سیان هم با وی همکاری میکرد و مانند
پدرش یکریز از خانه میزد بیرون و پیش او نمی ماند.
در همان دوره ای که از هم جدا شده بودند ٬مالنی برایش پول می فرستاد ٬چرا که می خواست با مادر او ٬زنی که خیلی خوب از
او مراقبت می کرد ٬رقابت کند ( .این همانند رقابتی بود که قبال در آن از مادر خود پیروز شده بود).
در مدتی که از سیان جدا گشته بود مرد هایی در زندگی وی پیدا شدند که از او چیزی نمی خواستند ٬در واقع آنها می خواستند
نقش ها را وارونه و کمک کنند تا چیز هایی را که سخت بدانها نیاز داشت ٬بدست آورد .اما او از نظر احساسی نمی توانست با
آنان دوستی کند .برای آنکه تنها در نقش مراقب و پرستار احساس آرامش می کرد.
دینامیک جنس ِی رابطهٔ میان مالنی و سیان هرگز آن پیوند نیرومندی را که میان آنان بود نمی توانست پدید آورده باشد .آن تنها
زاده نیاز مالنی به مراقبت ها و پرستاری ها بود .در حقیقت ٬خیانت و بی وفایی سیان به او تجربه دیگری از دوران کودکی او
را بازتاب می کرد .مادر او هر روز بیشتر تصویر کمرنگی می گشت از ”زنی دیگر“ ٬زنی محو و سایه وار ٬ناپیدا و نهان در
اتاق اندرونی خانه ٬که از نظر عاطفی و جسمانی از زندگی و از افکار او رخت برمی بست .او با نیاندیشیدن به و با فاصله
گرفتن از مادرش توانسته بود رابطه اش را با وی حفظ کند .پس از چندی که سیان با آن زن رابطه عشقی داشت ٬آن زن نیز٬
برای مالنی محو و خیلی دور بود .او را تهدید چندانی نمی دید ٬رابطه او با سیان را گونه ای از رابطه پیشین خویش با پدرش
می دید ٬کمی شهوانی اما رابطه ای کاری .یادمان باشد که رفتار سیان هم بی مقدمه نبود .پیش از ازدواج شان الگوی رفتاری وی
آن بود که دنبال زن های دیگر برود ٬اما نیاز های عملی و خر حمالی ها را بگردن مالنی بیاندازد .مالنی نیز با علم بر این ها با
وی ازدواج کرد.
پس از زناشویی شان ٬مالنی نبرد با او را در میدان دگرگون سازی وی با اراده و عشق خویش آغاز کرد .و این ما را به پیامد
سوم به حقیقت پیوستن هوس و آرزوی کودکی او راهبر می شود :باور به اینکه او توانایی همه چیز را دارد.
بچه های کوچک گمان می برند افکار و آرزو های آنان نیرویی بزرگ و جادویی دارد و همه حوادث مهم زندگی شان را آن نیرو
رقم می زند .هرچند این آرزو عادی به نظر برسد ٬هر چندان هم یک دختر کوچولو با بی تابی و تمنای فراوان بخواهد برای همه
عمر شریک زندگی پدرش گردد ٬واقعیت به او میاموزد که این کار شدنی نیست .چه او خوشش بیاید چه نه ٬چاره ای ندارد مگر
آنکه بپذیرد او شوهر مادرش است .این در زندگی آن دختر جوان درس بزرگی بشمار میاید -تا یاد بگیرد با نیروی اراده خویش
نمی تواند باالترین و بی تابانه ترین خواست خود را بدست آورد .در حقیقت ٬این درس بی پایه بودن آن باور را که به همه چیز
تواناست ٬روشن می سازد و او را وامیدارد با محدودیت های اراده شخصی خود کنار بیاید.
در مورد مالنی جوان آن آرزوی بی تابانه و نیرومند به واقعیت پیوست .او در بسیاری از زمینه ها جای مادرش را گرفت .گویی
با نیروی جادویی خواست و آرزوهایش ٬پدرش را برای خودش بدست آورد .پس از آن با نیروی شکست ناپذیر و بی واهمه ای
که در خواست و اراده او بود ٬بسوی شرایطی که بار احساسی سنگین تر و سخت تری داشت کشیده شد ٬که می خواست آنها را
47
با آن نیروی جادویی که داشت ٬حل کند .آن چالش هایی که بعدها تنها به امید نیروی اراده خویش ٬مانند بچه های سربزیر و پا
براه به آنها تن درداد -داشتن شوهری بی عار و بی خیال ٬که بچه مانده بود ٬و خیانت میکرد ٬بردوش کشیدن بار سنگین بزرگ
کردن سه بچه به تنهایی ٬درافتادن با سختی های بی پولی ٬درس ها و برنامه های دانشگاهی سخت و مبرم همراه با یک کار -
همه گواه بر این بود.
در برابر تالش های مالنی برای دگرگون ساختن کسی دیگر ٬با بکاری گیری نیروی اراده خویش ٬سیان بهترین پادزهر را بکار
می بست ٬او نیاز های دیگر مالنی را که با نقش یک آدم بزرگسال دروغین در دوران بچگی پرورش یافته بود ٬با فراهم آوردن
فرصت کافی به او ٬برای زجر کشیدن ٬تاب و تحمل آوردن ٬پرهیز از همخوابگی هم زمان با واداشتن او به پرستاری و مواظبت
از خود ٬برآورده می کرد.
شاید تاکنون خوب روشن شده باشد که مالنی قربانی بدبخت و بیچاره یک ازدواج شوم نبود .باژگونه آن راست و درست می
باشد .او و سیان تک تک نیاز های عمیقا ً روانشناسانه یکدیگر را برآورده می کردند .آن دو خیلی خوب با هم جور درمیامدند .در
این که ارسال به موقع پول توسط مادر سیان به او ٬مشکلی شده بود ٬تردیدی نیست ٬چرا که خیلی آسان هرگونه انگیزه ای را
برای بالغ شدن و ازدواج او دود می کرد و می فرستاد هوا .اما نه برای مالنی و آنگونه که او می دید .آنچه خطا بشمار میامد این
واقعیت بود که الگو های بیمار زندگی آن دو ٬گرایش های نادرست آنان به زندگی را ٬که به هیچ روی با هم همسانی نداشت٬
چنان خوب درهم می امیختند که به بیمار ماندن آنان کمک می کرد.
خیال کنید این دو ٬سیان و مالنی ٬در جهانی که همه در آن رقاص هستند دو رقاص می باشند .درجهانی که هر کسی تا بزرگ
شدن حرکات و شیوه های رقص خود را یاد میگیرد .به سبب رویداد ها و شخصیت های ویژه هر کسی ٬باالتر از همه ٬به سبب
یادگیری رقص هایی که از بچگی به آنان یاد داده بودند ٬سیان و مالنی هرکدام مجموعه ای از حرکات ٬سکنات ٬پیچ و تاب ها و
گامهای یگانه و بیمانند روانشناختی در خود پرورش دادند.
تا اینکه آنها روزی همدیگر را دیدند و پی بردند هنگامی که آن دو ٬رقص های منحصر به فرد خویش را باهم اجرا می کنند ٬در
یک رقص جفتی همگامی و همگاهی بی نظیری می یابد ٬یک همگونی و هماهنگی بی مانندی از کنش و واکنش های آن دو .هر
پیچ و تابی که یکی از آنان بخود می دهد ٬با حرکت جفت مقابل پاسخ داده می شود ٬تا آرایش و نمایش رقصی را پدید آورد که
بدون وقفه و مکث روان میگردد و پیش میرود.
هر بار که سیان مسیولیت هایش را پشت گوش می انداخت ٬او آنها را بجا میاورد .هر بار که مالنی بار سنگین اداره خانواده را
به تنهایی بر دوش خود می کشید ٬او مانند جفت رقاصان می چرخید و دور می شد ٬تا فضای مراقبت و مواظبت کافی برای او
باشد .هر بار که او درصحنه رقص سراغ زنهای دیگر می رفت ٬مالنی نفس راحتی می کشید و آهنگ رقص خود را تند تر می
کرد تا آنرا نبیند .و هر بار که او دست از رقصیدن می کشید و صحنه را ترک می کرد ٬مالنی با یک رقص تماشایی ٬انتظار می
کشید ٬بار ها و بار ها این دور رقص به اجرا درمیامد و همچنان ادامه می یافت.....
برای مالنی آن رقصی دلگشا بود که غالبا آنرا تنها اجرا می کرد؛ هر از گاهی نیز خستگی آور و دلگیر کننده می گشت .اما به
هیچ وجه حاضر به ترک کردن آن نبود .آن گام ها ٬پیچ و تاب ها ٬و حرکات ٬چنان راست و درست درمیامد که وی یقین داشت٬
چیزی غیر از رقص عشق نمی تواند باشد.
48
.۵
میایی برقصیم؟
حاال مگه می تونی آنرا به کسی بگویی؟ با چه خفت و خواری سرش را پایین آورد و چشمانش را باال گرفت که تو
صورت تو نگاه کند ٬درست همان طور که یک نوزاد می کند ...چه طور توانست مانند کرمی به قلب تو راه پیدا کند:
مهربانی می کرد ٬تورا می پرستید ٬شاد و سرمست بود .... ٬میگفت” ٬محبوب من ٬تو چه پرتوان هستی “.من هم
باورش میکردم .باورش میکردم!
چگونه زن هایی که زیادی دوست دارند ٬مردهایی را گیر میاورند که با آنان می توانند الگو های دوستی و رابطه بیمارگونی را
که در بچگی یاد گرفته اند ٬ادامه دهند؟ برای نمونه ٬زنی که پدرش از نظر احساسی حضور نداشت ٬چگونه می تواند مردی را
پیدا کند که پیوسته برای بدست آوردن توجه او همه کار می کند ٬اما موفق نمی شود؟ درست همانگونه که در مورد پدرش کرد و
موفق نشد .چگونه است زنی که از خانه ای میاید که در آن جنگ و کتک کاری بود ٬درست با مردی جور درمیاید که او را
میزند؟ چگونه است زنی که در خانه الکلی بزرگ شده است ٬مردی را پیدا می کند که الکلی یا در آستانه الکلی شدن است؟
چگونه است زنی که مادرش از باره احساسی به او وابسته بود ٬مردی را به شوهری برمی گزیند که دقیقا برای مراقبت و
پرستاری از خودش به آن زن نیاز دارد؟
از میان شوهر های احتمالی فراوانی که سر راه شان قرار می گیرد ٬آن چه رمز و سری استکه این زنان را به مرد هایی
رهنمون می شود که با آنان می توانند ٬رقصی را که از کودکی به آن خوبی یاد گرفته اند ٬اجرا کنند؟ پاسخ دادن ( یا ندادن) آنها
در رویارویی با مردی که رفتاری سالم و نیاز اندک به آنها دارد ٬از نظر ذهنی بچه نمانده است ٬دست بزن ندارد ٬و رقص او با
رقص آنان به نرمی پیش نمی رود ٬در مقایسه با مردهایی که آنان از آن مرد ها خوش شان می آید ٬چگونه می باشد؟
این گفته که آدم ها معموال با کسی ازدواج می کنند که شبیه پدر و مادرشان است؛ پدر و مادری که در سنین رشد با آنها تنش ها و
چالش های زیادی داشتند ٬در دنیای درمان کلیشه شده است .بحث آن نیست جفتی که انتخاب می کنیم شبیه پدر یا مادرمان است٬
بلکه آنستکه ما با این مرد قادر خواهیم بود به رویا رویی با همان احساس ها و چالش هایی برخیزیم که در سنین رشد با پدر و
مادر مان داشتیم؛ به بازسازی آن حال و هوای دوران کودکی که با آن خو گرفته بودیم خواهیم پرداخت ٬و همان فوت و فن هایی
را که سال ها تمرین کرده ایم دوباره بکار خواهیم گرفت .این همان چیزیست که بیشتر ماها آنرا عشق می پنداریم .هنگامیکه می
توانیم پیش کسی خودمان باشیم ٬رفتار ها و احساس های معمول خودمان را داشته باشیم ٬خودمان را با او یکی میدانیم ٬پیش او
راحت هستیم و بطرز بدیع و دلخواهی احساس ”یگانگی“ می کنیم .حتی اگر بدانیم آن حرکات هیچگاه تاثیری نداشت و آن احساس
آن مردی می دانیم که میگذارد ٬به ها ناراحت کننده هم بود ٬ما تنها آنها را می شناسیم و آنها را می خواهیم .ما خودمان را از ِ
عنوان همسرش ٬با همان حالت و گام هایی به رقصیم که با آنها آشنایی دیرین داریم .ما به چنان مردی احساس خاصی پیدا می
کنیم .این است آن آدمی که می خواهیم برای رسیدن به او ٬برای دوستی بااو خود را به آب و آتش بزنیم.
هیچ ترکیب شیمایی نیرومند تر از احساس آشنایی راز آلود و اسرار آمیز زنی یا مردی نیست که پس از رسیدن بهم می بینند
رفتار و کردار شان مانند در و لوال بهم جفت می شود .اگر مرد در چنین شرایطی این امکان را برای زن فراهم آورد که او
بتواند با احساس های دوران کودکی مانند ٬درد و درماندگی سر برآورده از دوست داشته نشدن و مطرود گشتن ٬گالویز شود و
گمان کند بر آنها پیروز خواهد شد ٬در برابر آن کشش ٬دیگر هیچ تاب و توانی برایش نمی ماند .در حقیقت هرچه درد دوران
کودکی شدید و زیاد باشد ٬انگیزه برای آستین باال زدن و از پای درآوردن آن درد ٬نیرومندتر خواهد بود.
49
بگذارید ببینیم از چه روی این گفته درست می باشد .اگر بچه کوچک رویداد یا تجربه ای وحشت آور ( تراما) از سر گذرانده
باشد ٬آن رویداد تا زمانی که بچه احساس نکند بیش و کم بر آن چیره شده است ٬در بازی های او خود را به کرات ٬در نقش
عامل یا قربانی ٬بروز می دهد .برای نمونه اگر بچه ای تحت عمل جراحی قرار گرفته باشد ٬بهنگام بازی با عروسک هایش٬
امکان دارد یکبار نقش بیمار و باردیگر نقش دکتر را بازی کند ٬تا زمانی برسد که ترسی که جفت آن گشته است نقصان یابد.
ماها در مقام زنانی که زیادی دوست دارند ٬تقریبا همان کار را می کنیم :با اقدام دوباره به و آزمودن دگربار آن ها سعی می کنیم
بر آنها چیره شویم.
بدین سان می توان گفت زناشویی ها بر سبیل تصادف نیست و دوستی ها برا اساس اتفاق پیش نمی آید .هنگامی که زنی باور
دارد ٬بی آنکه بداند چرا و به چه دلیل ٬با مرد خاصی” ٬باید عروسی کند“ ٬که هرگز آگاهانه وی را برای زناشویی با خود
انتخاب نکرده است ٬بهتر است بررسی کند و به بیند برای چه می خواهد با آن مرد رابطه محرمیت بگذارد ٬اصال برای چه می
خواهد از آن مرد باردار شود؟
بهمین سان ٬هنگامیکه زنی میگوید ازدواج او بر اساس هوی و هوس بود ٬یا جوانتر از آن بود که بفهمد چکار می کند ٬یا کامال
هوش و حواسم سرجایش نبود و نمی توانستم انتخاب معقولی بکنم ٬این ها بهانه هایی هستند که درخور بررسی عمیق می باشد.
واقعیت آنستکه او ٬هر چندان هم بی هوا انتخاب کرده باشد ٬انتخاب همسر آینده اش با گنجینه ای از اطالعات و آگاهی همراه
بوده است ٬از همان آغاز .انکار این ٬یعنی انکار مسئولیت در برابر انتخاب هایی در زندگی خودمان می کنیم .چنین انکارهایی
جلو درمان را می گیرد.
اما ما چگونه این کار را می کنیم؟ آن فرایند راز گونه ٬آن ترکیب شیمایی وصف ناپذیز میان زنی که زیادی دوست دارد و مردی
که او بسویش کشیده می شود ٬چیست؟
بگذارید سوال را بگونه دیگری مطرح کنیم -چرا زنی که نیاز دارد به او نیازمند باشند و مردی که دنبال کسی است تا مسئولیت
های او را به عهده گیرد ٬مانند دو قطب ناهمنام آهنربا همدیگر را جذب می کنند؟ یا چرا آن کشش میان زنی که در زمینه از خود
گذشتگی و فدایی گشتن مرزی نمی شناسد و مردی که به غایت خود پسند و خود خواه است ٬پیش میاید؟ یا زنی که از هستی و
زندگی خود برای رسیدن به مردی میگذرد و مردی که هویت او بر بنیاد قدرت و تجاوز استوار است ٬پیش میاید؟ یا مردی که
نیاز دارد کنترل کند و زنی که بی دست و پاست و توسری خور ٬پیش میاید؟ -به این ترتیب می توان دید کم کم رمز و راز آن
فرایند از پرده برون می افتد .برای اینکه در این رقص جفتی هر کدام از طرفین عالیم و اشاراتی می فرستد و آن دیگری آنرا
می گیرد تا آن رقص جفتی و دوتایی را ادامه دهند .یاد مان باشد روی هر زنی که زیادی دوست دارد دو عامل تاثیر می گذارد:
اجازه بدهید نگاهی بیافکنیم به نخستین گام های لرزن آن جفت رقاص ٬که هرکدام از آن دو به دیگری پیام میرساند ٬کسی پیدا شده
است که با او جور درخواهد آمد ٬خوب چفت و بست خواهد شد ٬و احساس خوبی خواهد داشت.
داستان های زیرین ٬آن رد و بدل شدن نیمه خودآگاه اطالعات را ٬بین زنی که زیادی دوست دارد ٬مردی که او بسویش کشش
یافته است و مبادله ای که بالفاصله صحنه را برای الگوی ارتباط میان آن دو آماده می کند تا رقص از آنجا شروع شود ٬روشنتر
می سازد.
50
.کلوا :دانشجوی بیست و سه ساله دانشکده و دختر پدری که توی خانه دست بزن دارد
خانواده ای که در آن بزرگ شدم جای دیوانگان بود .این را اکنون می فهمم اما آن هنگام که جوانتر بودم به این چیز ها فکر نمی
کردم ٬تنها به یک چیز فکر می کردم ٬کسی نفهمد چگونه پدرم با بی رحمی مادرم را میزند .او همه مارا میزد .تا حدودی همه ما
را قانع کرده بود کتک خودرن حق مان است .اما مادرم قانع نشده بود .همیشه آرزو می کردم ٬ای کاش بجای مادرم مرا میزد.
میدانستم که می توانم کتک های او را طاقت بیاورم ٬اما یقین نداشتم مادرم هم می توانست .همه ما بمادرم می گفتیم ازش جدا
شود ٬اما او جدا نمی شد .پدرم هیچ مهری به او نداشت .همواره دوستش داشتم ٬بهش مهربانی و محبت کافی می کردم تا در
گرداب غم فرو نرود .اما هیچگاه آن برایش میسر نشد .پنج سال پیش از سرطان درگذشت .پس از خاکسپاری او دیگر به خانه
نرفتم و با پدرم حرف نزدم .احساس می کردم مادرم را او کشت ٬نه سرطان .مادربزرگ پدریم برای هرکدام از ماها سپرده ای
روی را دیدم.
گذاشته بود و من توانستم با آن پول به دانشگاه بروم .در آنجا بود که ُ
ما نیمسال نخست دانشکده ٬کالس های هنر را باهم داشتیم .هیچگاه باهمدیگر صحبت نمی کردیم .وقتی نیمه دوم سال شروع شد٬
تعدادی از ماها باز در یکی از کالس ها باهم افتادیم .روز نخست کالس بحثی داشتیم سر روابط میان زن و مرد .او شروع کرد
به اینکه زن امریکایی نه خدا را می شناسد ٬نه بنده خدا را .همه جا می خواهد حرف ٬حرف او باشد و از مرد ها سواری بگیرد.
وقتی این ها را می گفت ٬به نظرم آمد مانند اسفنج اشباع شده ای است که از آن زهر می چکد ٬با خود اندیشیدم ٬آه که آن بدبخت
چه قدر اذیت شده است .از او پرسیدم” ٬فکر می کنی حرفی که زدی درسته؟“ پس از آن خواستم نشان دهم همه زن ها آن طور
که او می گوید نیستند -من از آن دسته زنها نیستم ٬تو همین جوری هم می بینی که زن افتاده ای هستم .بعد ها که با هم رابطه
داشتیم ٬هیچگاه نتوانستم چیزی از او بخواهم یا بخودم برسم ٬با آن بیزاری که وی از زن ها داشت ٬سر همه چیز می باید ثابت
می کردم که درست می گویم .سر کالس آنروز صبح ٬آن شور و دلبستگی که من نشان دادم ٬کارگر افتاد .وی گفت” ٬بسیار خب٬
من سر این کالس میام .راستش نمی خواستم بیایم به این کالس ٬اما حاال که این طور شد ٬میام .تا با تو حرف هایم را بزنم!“
هنوز یادم میاید ٬درست همانجا بود که احساس فشار و بی تابی برای بحث با وی پیدا کردم ٬احساس کردم می توانم کمی دیدش را
عوض کنم.
هنوز دو ماه از آن بحث نگذشته بود که ما با هم زندگی می کردیم .کرایه خانه را من می دادم ٬خیلی از هزینه های دیگر نیز از
جیب من می رفت ٬مانند خرید روزانه .مدت دو سال به این وضع ادامه دادم ٬تا به او ثابت کنم که آدم خوب و مهربانی هستم٬
مانند آنهایی نیستم که قبال او را اذیت کرده اند .در این راه زخم و زیل زیادی برداشتم .آسیب ها نخست روحی روانی بودند ٬بعدا
آسیب های جسمانی هم بر آنها افزوده شد .فکر نمی کنم کسی به اندازه او از زنها متنفر باشد و به یکی از آنها آنهمه بد و بیراه
بگوید .گفتن ندارد که آن ٬اشتباه من هم بود .خالص شدن من از آن مهلکه شبیه یک معجزه بود .روزی یکی از دوست دختر های
قدیمی او را دیدم و او بدون این که صغرا و کبرا بچیند ٬صاف پرسید” ٬آیا کتک ات میزند؟“ گفتم” ٬نه به آن صورت “.البته که
نمی خواستم او را لو بدهم ٬از باره ای هم نمی خواستم آبروی خودم برود .اما میدانستم که او میداند ٬چرا که سر خود او هم آمده
بود .ابتدا ترس برم داشت ٬درست همان ترس آشنایی را داشتم که در کودکیم با آن بزرگ شدم -نگذارم کسی بو به برد در پشت
آن صورتک چه می گذرد .گویی تک تک سلول هایم می خواستند دروغ بگویم ٬وانمود کنم این چه سوالیه که می کنی .اما چنان
با همدلی و درک درد و غم به من نگاه کرد ٬که جایی برای تظاهر نماند.
ساعت ها با هم صحبت کردیم .او برایم از گروه درمانی تعریف کرد که در آن شرکت کرده بود و می گفت همه زنهای آن گروه
از یک باره مثل هم بودند ٬از این باره که پس از افتادن در راه روابط ناسالم ٬اکنون می خواستند یاد بگیرند دیگر نگذارند آن
بدبختی سرشان بیاید .او پیش از رفتن شماره تلفن اش را داد بمن .پس از آنکه دو ماه جهنمی دیگر را با ُروی سر کردم ٬بهش
زنگ زدم .او از من خواست باهاش بروم به نشست گروه آنها ٬بگمانم همان زندگی مرا نجات داد .آن زنها درست مثل من بودند.
آنها هم با درد و رنج بی پایان می ساختند ٬فرایندی که از کودکی شان آغاز شده بود.
چند ماهی کشید تا توانستم از او جدا شوم .حتی با کمکی که گروه می کرد و پشتم ایستاده بودند ٬آن کار برایم خیلی سخت بود.
همه اش گمان می کردم اگر به اندازه کافی دوستش داشته باشم ٬عوض می شود .خدای را سپاس که از آن بال جستم ٬وگرنه هنوز
داشتم پیش او جان می کَندم.
51
هنگامی که کلواِ ٬دانشجوی رشته هنر ها ٬زن ستیزی ُروی را دید ٬انگار ترکیبی از پدر و مادرش را می دید .روی هم پُرخشم و
تندخود بود ٬او نیز از زنها بیزاری می کرد .رسیدن به عشق او ٬برای کلواِ بدست آوردن عشق پدرش بشمار میامد .دگرگون
ساختن ُروی با نیروی عشق خود ٬برای او برابر بود با دگرگون ساختن مادرش و نجات دادن وی از آن زندگیُ .روی را قربانی
افکار و احساس های بیمارگونه ای می دید که گریبان گیرش شده بود ٬از آنرو می خواست تا جایی که می تواند او را دوست
بدارد ٬بهش مهربانی کند تا مگر بهبود یابد .کلواِ مانند همه زنانی که زیادی دوست دارند ٬می خواست با پیروزی بر او در این
رزم ٬بر همه کسانی که برایش عزیز و مهم بودند ٬مانند پدر و مادرش ٬و وی نمادی از آنها بود ٬نیز پیروز شود .این بود آنچه
که دست برداشتن از آن رابطه ویرانگر و نابودکننده را آن چندان دشوار و نامیسر می نمود.
.مری جین :مدت سی سال زن مردی بود که به کارکردن افراطی اعتیاد داشت
ما همدیگر را در جشن کریسمس دیدیم .با برادر کوچک او که با من هم سن و سال بود به آن جشن رفته بودم .پیپ می کشید.
ژاکت پشمی راه راهی بوشیده بود که روی آرنج هایش وصله خوش فرمی شده بود .مثل فتو مدل های شیک کالسیک بود ٬با
همان لباس های شیک قدیمی .ازش خیلی خوشم آمد .چیز غم انگیزی در او بود ٬نمی دانم چی ٬که مرا بیشتر بسوی او می کشید
تا آن نگاه های گیرایش .یقین داشتم که در مقطعی از زندگی خود به شدت اذیت شده ٬دلم می خواست بیشتر بشناسمش ٬بدانم چه
اتفاقی برایش افتاده است .کنجکاو شده بودم از آن ”سر دربیاورم“ .احساس قرین به یقین داشتم ٬نمی شود اورا فراچنگ آورد ٬با
خود می گفتم اگر مهربانی های مرا ببیند ٬شاید یخش آب شود و با من حرف بزند .خنده دار بود ٬آن شب ما خیلی باهم حرف
زدیم ٬اما او یکبار هم با من رو به رو نایستاد .تمام وقت با زاویه ای از من ایستاده بود .گویی حواس اش جای دیگریست ٬سعی
داشتم همه توجه او بمن باشد .چیزی که پیش آمد ٬آن بود تا حرفی بمن میزد ٬آن حرف برایم مهم و با ارزش می شد ٬چون
احساس می کردم علیرغم کار های مهمی که دارد بکند ٬با من حرف میزند.
با پدرم نیز همان بساط را داشتیم .در سال هایی که بزرگ می شدم ٬پیش من نبود .ما خانواده بی چیزی بودیم .او و مادرم در
شهر کار می کردند و ما بچه ها را در خانه به امان خدا می گذاشتند .پدرم آخر هفته ها نیز میرفت خانه های مردم کار میکرد٬
کار های تعمیراتی .من تنها هنگامی او را می دیدم که توی خانه داشت چیزی را تعمیر می کرد ٬مثل یخچال ٬رادیو ٬و چیز های
دیگر .احساس می کردم همیشه پشتش به من است .اما آن برایم اهمیتی نداشت ٬همین که پیش ما بود ٬برایم یک دنیا بود .اغلب
دور و بر او می پلکیدم و برای اینکه توجهی بمن داشته باشد سوال هایی ازش می کردم.
در مدتی که من و پیتر باهم بودیم ٬با او نیز همان کار را می کردم .البته آن زمان این را نمیدیدم .خوب یادم میاید که اکثر اوقات
سعی می کردم جلو دید او باشم ٬اما او نگاهش را برمیگرداند بسوی دیگر و دود پیپ اش را پف می کرد توی هوا .گاه نگاهش به
سقف بود ٬گاه به دور دست ٬به من نبود ٬با پیپ اش ور می رفت تا نگذارد آن خاموش شود .هر بار که پیشانی شخم و شیار
خودره اش با آن نگاه دور دستش را می دیدم ٬با خود می اندیشیدم چه مرد دانا و فهمیده ای ٬شدیدا ً جذب او می شدم.
احساسات مری جین به پدرش مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند ٬دمدمی و همستیز نبود .او عاشق پدرش بود ٬او را
می پرستید ٬برای همدمی و توجه او ثانیه شماری می کرد .پیتر بزرگتر از او بود ٬مشغله زیاد و حواس پرتی او برای مری جین
یادآور آن پدر گریزان و دوری گزین خود بود .به چنگ آوردن توجه او مانند بدست آوردن توجه پدرش ٬برای مری جین خیلی
مهم بود ٬بویژه که تسخیر توجه او به مراتب متعذر می نمود .مرد هایی که از خدا خواسته به سخنان او گوش می کردند ٬از نظر
احساسی در مجالست او حضور بیشتر داشتند ٬با او مهربانتر بودند ٬در برانگیختن آن اشیتاق و عشق عمیقی که مری جین با
پدرش داشت ٬ناکام می ماندند .توی خود و اندیشناک بودن پیتر چالش آشنایی را در مری جین برمی انگیخت؛ دست یافتن به
عشق مردی که از او دوری می جست.
52
پگی :پرورش یافته در دامان مادر بزرگی بسیار ایراد گیر و مادری که از نظر عاطفی هیچگاه برای او پشتیبانی نبود؛ اکنون
جدا شده و سرپرست دو دختر است.
هیچگاه پدرم را ندیدم و نشناختم .پیش از آنکه بدنیا بیایم ٬پدر و مادرم از هم جدا شده بودند ٬مادرم برای گذران زندگی ماها می
رفت کار می کرد و ما می ماندیم خانه ٬پیش مادر بزرگم .با بینش کنونی می توانم بگویم خیلی هم بد نبود ٬اما بود .مادر بزرگم
زن بسیار سنگدل و سر سختی بود .او من و خواهرم را کتک نمی زد ٬اما با حرف هایش هر روز دل ما را می شکست .می
گفت ما بچه های خیلی بدی هستیم ٬او را زیاد اذیت می کنیم و ”بدرد هیچ کاری نمی خوریم“ -این یکی ورد کالم او بود .هر بار
با شنیدن این گفته او من و خواهرم بیشتر می کوشیدیم خوب باشیم ٬کاری نکنیم که او خشمگین شود .مادرم از ما در برابر
سخنان زهرآلود او دفاع نمی کرد .می ترسید چیزی بگوید که به زلف یار بخورد ٬قهر کند و از پیش ما برود ٬اگر از پیش ما
می رفت دیگر کسی نبود از ما نگهداری کند .هر گاه مادر بزرگ ما را نفرین می کرد ٬او صورت و نگاه خود را برمیگرداند
بسوی دیگر .در سراسر سال های بزرگ شدنم ٬خودم را تنهای تنها ٬بی یار و یاور ٬پوچ و بدرد نخور می دیدم ٬همه کوشش من
آن بود که سربار بودنم را جبران بکنم .یادم نمی رود چیز هایی را که شکسته و خراب بود درست می کردم تا از این راه کمی
صرفه جویی و از هزینه های نگهداری من کاسته شود.
باری بزرگ شدم و در هیجده سالگی ازدواج کردم ٬چونکه باردار شده بودم .از همان آغاز بدبختی کشیدم .او شب و روز از من
انتقاد می کرد .اوایل انتقادات او ظریف و با نیشخندی همراه بود ٬اما بعدا ً با توهین و تحقیر همراه شد .میدانستم که عاشق اش
نشده ام ٬با این همه زنش شدم .فکر می کردم راه دیگری پیش پایم نمانده است .چنین بود که گام در یک زناشویی پانزده ساله
نهادم .برای این که پانزده سال طول کشید تا متقاعد شوم برای پایان دادن به بدبختی هایم باید فاتحه آن ازدواج را بخوانم.
موقعی که از آن زناشویی بیرون آمدم ٬عطش محبت داشتم .شدیدا ً در جستجوی کسی بودم که دوستم داشته باشد ٬اما احساس می
کردم آدم بیخود و بدرد نخوری هستم ٬یقین داشتم به درد هیچ مردی نمی خورم ٬چیزی ندارم که مردی بسویم بیاید.
شبی که بایرد را دیدم نخستین شبی بود که بدون قرار گذاشتن با کسی رفته بودم دیسکوتیک به رقصم .با دوست دخترم رفته بودیم
خرید ٬او برای خودش چیز هایی خرید -یک شلوار کوتاه ٬یک تاپ ٬و کفش نو -می خواست آنها را بپوشد و برود بیرون .رفتیم
به یک دیسکو که هر دو تعریف آنرا شنیده بودیم .یکی دو مرد که می گفتند در کار تجارت هستند به ما مشروب می خریدند و با
هم می رقصیدیم .آدم های بدی نبودند ٬رفتار دوستانه ای داشتند ٬اما شور و حال نداشتند .در یک آن چشمم به آن مرد افتاد ٬پشت
میزی کنار دیوار نشسته بود ٬قد بلندی داشت ٬به نظرم آمد سرش به تنش می ارزید ٬رخت برازنده ای به تن داشت ٬ظاهرش
چشمم را گرفت .اما سردی خاصی در او می دیدم .در دلم گفتم ٬این شیک پوش ترین و خودپسند ترین مردیست که تا به حال دیده
ام .بخودم گفتم ٬من خوب می توانم کاری بکنم که کمی شور و حال یابد ٬از آن کرختی و دلمردگی بدرآید.
با دیدن او نخستین دیدارم با نخستین همسرم به یادم آمد .ما هر دو در دبیرستان بودیم .او را دیدم که در گوشه ای کنار دیوار لمیده
بود و وقت کشی می کرد ٬در صورتی که آن موقع می باید توی کالس بود .فکر کردم ٬باید خیلی سرکش و رام نشدنی باشد ٬با
خود گفتم ٬باید بتوانم را َمش کنم .می بینی که ٬همیشه می خواستم کار هایی از این دست بکنم .بگذریم ٬رفتم جلو بایرد و ازش
خواستم با من برقصد .خیلی متعجب شد ٬غرورش باد کرده بود .پس از آنکه مدتی باهم رقصیدیم ٬گفت می خواهد با دوستانش
برود یک جای دیگر .پرسید” ٬تو هم میای؟“ خیلی دلم می خواست بروم ٬ولی گفتم ٬نه .من برای رقصیدن رفته بودم آنجا ٬نه
چیزی دیگر .برگشتم و با همان مرد های تجارت پیشه یکی دو دور رقصیدیم .او آمد پیش من و ازم خواست با وی به رقصم .باز
با هم رقصیدیم .آنجا واقعا شلوغ و پر بود .همه چسبیده بودند بهم .اندکی بعد من و دوست دخترم بلند شدیم از آنجا برویم ٬او در
گوشه ای با آدم های دیگر دور میزی نشسته بود .اشاره ای کرد که بروم پیشش ٬من هم رفتم .گفت” ٬شماره تلفن مرا پیش خودت
داری “.نه فهمیدم در باره چی حرف میزند .دستش را دراز کرد و از جیب پلوری که پوشیده بودم ٬کارت خود را درآورد.
پیراهنی که پوشیده بودم ٬یک جیب شل و آویزان در قسمت جلو داشت ٬موقعی که از دور دوم رقص برمیگشتیم ٬کارت خودش
را گذاشته بود توی آن .خیلی تعجب کردم که چطور آن کار را کرده بود ٬بی آنکه من متوجه بشوم .از اینکه آن مرد خوش تیپ و
خوبرو برای من آنکار را کرده بود ٬لرزشی در دلم احساس کردم .در هر حال من نیز کارت خودم را به او دادم.
چند روز بعد او زنگ زد و ما رفتیم برای نهار خوردن .وقتی با ماشین رفتم پیشش ٬با نگاهش نشان داد که این کار من هیچ
درست نبود .ماشین من قدیمی بود و فهمیدم که مناسب نیست -اما آن چه اهمیتی داشت ٬مهم آن بود که وی با من نهار می خورد.
رفتار و کردارش خیلی شق ورق بود و وظیفه خود دانستم که کمی کمکش کنم از آن حالت شق و رق بیاید بیرون ٬انگار گناه من
بود که رفتار او خشک و بیروح بود .می گفت ٬پدر و مادرش میایند شهر برای دیدن او اما نمی توانست پیش آنها بماند .فهرست
بلند باالیی از آه و ناله هایی را که از دست آنها داشت برشمرد ٬که بسیاری از آنها در چشم من مشکلی نبود ٬با این همه از روی
همدردی به آنها گوش کردم .هنگامی که از آن نهار بر می گشتم به این فکر می کردم که من اصالً با این آدم هیچ چیز مشترکی
ندارم .بهم خوش نگذشت .کمی ناراحت بودم و احساس می کردم با هم جور درنمی آییم .دو روز بعد که زنگ زد و ازم خواست
53
که برویم بیرون ٬نفس راحتی کشیدم .بخودم گفته بودم اگر بهش خوش گذشته باشد به من زنگ میزند و دعوت می کند برویم
بیرون ٬آن وقت می فهمم که میشه روی او حساب کرد.
راستش هیچ وقت برای مان خوش نمی گذشت .همیشه یک جای کار خراب بود و من ناچار می شدم آنرا خوب بکنم .هر بار که
پیش او می رفتم انگار روی میخ نشسته بودم ٬همه اش تنش داشتم ٬تنها هنگامی بما خوش می گذشت که تنش ها کم می شد .آن
راحت شدن از تنش زیاد را بجای خوش گذشتن می گرفتیم .با این همه ٬من بشدت بسوی او کشش می یافتم.
شاید باور کردن آن برای تان سخت باشد ٬ولی من با آن مرد زناشویی کردم ٬بدون آنکه دوستش داشته باشم .پیش از آنکه از هم
جدا شویم چند بار از پیش من رفت ٬می گفت پیش من نمی تواند خودش باشد .نمی توان توصیف کرد که با آن کارش چقدر
داغون می شدم .با التماس ازش می خواستم بهم بگوید چکار بکنم که پیش من خودش را راحت احساس کند .همه اش می گفت٬
”خودت بهتر می دانی که که چکار باید بکنی “.اما من نمی دانستم .مانده بودم از کجا سر دربیاورم چکار باید کرد .بهر روی آن
زناشویی دوماه بیشتر دوام نیاورد .یک روز بهم گفت که از دست من خیلی غصه می خورد و رفت ٬پس از آن دیگر نمی بینمش٬
مگر هر از گاهی توی خیابان .همیشه وانمود می کند که مرا نمی شناسد.
نمی توانم به هیچ زبانی برای تان تعریف کنم که تا چه حد فکر و ذکر من شده بود او .هر بار که از پیشم میرفت ٬بجای اینکه از
کشش من به او کاسته شود ٬بیشتر بسویش کشیده می شدم .هر بار هم که برمی گشت ٬می خواست بداند من چی دارم که بهش
بدهم .در دنیا روی من هیچ فشار و اجباری باالتر از آن نبود .او را در آغوشم می گرفتم و او گریه می کرد و می گفت دیوانه
شده بود .آن احساس تنها برای یک شب بود ٬بعد آن شب باز آش همان بود و کاسه همان .اوضاع خراب می شد و همه تالش خود
را می کردم تا از من راضی و خوشنود شود و باز مرا ترک نکند.
وقتی از زندگیم رفت ٬دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت .نمی توانستم کار کنم .همه اش می نشستم و خودم را به پس و پیش
تکان میدادم و می گریستم .گمان می بردم خواهم مرد .برای اینکه دوباره دنبالش نروم ٬باید از جایی کمک می گرفتم .با همه
وجودم نمی خواستم آن زندگی را بگذارم از هم بپاشد ٬می خواستم با او زندگی خوبی بسازم ٬اما این را نیز خوب می دانستم که
اگر یکبار دیگر از پیشم برود ٬کار من ساخته است.
پگی در باره عشق و دوست داشته شدن چیزی نمی دانست ٬چون بی پدر بزرگ شده بود ٬از مرد ها هم چیزی نمی دانست ٬بویژه
از مرد های مهربان و دلسوز .اما در بچگی خود چیز های زیادی از مادر بزرگش در باره ایراد گیری و طرد شدن ٬آنهم با
بدترین روش دیده و یادگرفته بود .او همچنین یاد گرفته بود با همه توان خویش برای بدست آوردن مهر و عشق مادری بکوشد
که ٬به دالیلی ٬نمی توانست آنرا به او بدهد یا حتی از او مراقبت کند .نخستین ازدواج او برای آن پیش آمد که دل به دریا زد و با
مرد جوانی همخوابه شد که سختگیر بودو همه اش از او ایرادگیری می کرد .پگی به او عشقی نداشت .همخوابگی با او بیشتر
برای قبول افتادن در چشم او بود تا ابراز محبت و دلبستگی به او .یک زناشویی پانزده ساله با آن مرد جوان به تحکیم و تشدید
احساس های بیخودی و بی ارزش بودنی انجامید که پیشتر در او نهادینه شده بود.
نیاز به شبیه سازی و بازآفرینی فضای خصومت آلود دوران کودکی و تداوم بخشیدن به تالش و مبارزه جهت تسخیر عشق و مهر
کسانی که از دادن آن عاجز بودند ٬چنان پرتوان و نیرومند بود ٬که پگی به محض دیدن مردی سرد مزاج ٬درخود فرورفته ٬و بی
عالقه به او ٬شدیدا جذب او می شود .چرا که در آن فرصتی می دید برای تغییر دادن آدمی بدون عشق و عالقه ٬به امید افروخته
شدن احتمالی بارقه ای از عشق ٬بکمک تالش های بی امان خود .پس از دوستی و ارتباط با آن مرد ٬اشارات تلویحی و گهگاه او
به این که تعلیمات پگی در بیدار کردن عشق خفته اش خیلی هم بی ثمر نبوده است ٬روغن به چراغ او می ریخت تا به بهای
ت نیاز او به عوض کردن بایرد ( مادر ونابودی زنگی خویش ٬همچنان به آن جهد و تالش هایش ادامه دهد .میزان شد ِ
.مادربزرگش که بایرد نماد آنها بود) را از آنجا می توان فهمید.
54
الینور :شصت و پنج ساله؛ بزرگ شده توسط مادری سلطه جو و اکنون از شوهرش جدا شده.
مادرم با هیچ مردی سر سازش نداشت .در روزگاری که احدی طالق نمی گرفت ٬او دو بار طالق گرفت .یک خواهر داشتم ده
سال بزرگتر از من بود .مادرم گاه و بیگاه در گوشم می خواند” ٬خواهرت دختر پدرته ٬برای همین من هم یکی برای خودم
آوردم “.از دید او دقیقا من برایش همان بودم ٬جزیی از مال و اموال ٬و دنبالچه خود او .وی باور نداشت که ما دو آدم جداگانه
بودیم.
پس از جدا شدن آنها خیلی دلم برای پدرم تنگ می شد .مادرم نمیگذاشت او پیش من بیاید .پدرم هم در برابر او سپر انداخته بود.
هیچکس نمی توانست با مادرم دربیافتد .همواره خودم را در دست او مانند یک اسیر می دیدیم .با این احوال می باید پیش او می
ماندم و موجبات شادی و مسرت خاطر او را فراهم می کردم .ترک کردن او برایم خیلی دشوار بود ٬ماندن در پیش او هم مانند
آن بود که گلویم را می فشردند و نفسم می گرفت .رفتم به یک شهر دور ٬در دانشکده بازرگانی نامنویسی کردم .پیش خویشاوندان
مان می ماندم .مادرم از اینکه آنها بمن جاد داده بودند ٬به قدری از دست آنها عصبانی بود که دیگر هیچ وقت با آنها حرف نزد.
پس از پایان مدرسه در اداره پلیس یک شهر بزرگ منشی شدم .روزی آن افسر پلیس خوش سیما با آن یونیفرم خوش دوخت
آمدی بسوی من و پرسید آب خوردن از کجا می تواند بدست آورد .با دست بهش نشان دادم آب سردکن کجاست .پس از آن پرسید
می تواند یک لیوان گیر بیاورد .من فنجان قهوه خودم را به او دادم .می خواست یکی دو تا آسپرین بخورد .هنوز جلو چشمم
هست که چطوری سرش را به عقب می انداخت که بتواند قرص ها را قورت بدهد .سپس گفت” ٬آخ ای ٬دیشب خیلی بدمستی
کردم “.با خود گفتم” ٬چه قدر غم انگیزه .احتماال تنهاست و میره دنبال عرق خوری “.درست همانی بود که می خواستم -کسی که
بتوانم ازش پرستاری کنم ٬بهش برسم ٬کسی که بمن نیاز داشت .فکر کردم” ٬می توانم تر و خشکش کنم تا کمی در زندگی شادی
داشته باشد “.دو ماه پس از آن با هم عروسی کردیم ٬چهار سال آتی کار من شده بود تالش برای شاد و خرسند کردن او .برایش
خوراکی های خیلی خوش مزه درست می کردم ٬به این امید که بماند خانه ٬اما او از خانه میزد بیرون ٬میرفت باده خواری ٬شب
ها دیر هنگام ٬نیمه های شب بر می گشت خانه .سر آن زیاد جنگ و دعوا داشتیم ٬بعدش هم من گریه می کردم .شب بعد باز او
میرفت بیرون و نمی آمد خانه ٬من خودم را سرزنش می کردم ٬بیخودی نیست که نمیاد خونه .رابطه ما هر روز بدتر می شد ٬تا
این که ازش جدا شدم ٬همه آنها سی و هفت سال پیش بود ٬تازه من پارسال فهمیدم که او الکلی بوده است .همیشه فکر می کردم
تقصیر من بود که نمی توانستم موجبات خوشحالی او را فراهم کنم.
اگر مادری می داشتید که بشما یاد میداد مرد ها خوب نیستند ٬از سوی دیگر پدری را که از پیش تان رفته یا رانده شده بود٬
دوست می داشتید و در آرزوی دیدار او بودید ٬از مرد ها خوش تان می آمد ٬احتمال زیاد داشت با این ترس بزرگ شوید مردی
را هم که دوست دارید ٬روزی از دست خواهید داد یا از پیش شما خواهد رفت .پس دنبال مردی می رفتید که بشما ٬به کمک تان٬
به تر و خشک کردن تان نیاز داشت تا بتوانید در رابطه و دوستی با وی دست باال را داشته باشید .این همان چیزی بود که الینور
بسوی آن پلیس خوش ریخت و خوش سیما می کشید .اگرچه این شیوهٔ کار شما را از آسیب دیدن محافظت می کند و این دلگرمی
را میدهد که شوهر تان به شما وابسته است ٬کاستی و بدی آن روش این استکه ناگزیرید با مردی دوستی کنید که مشکل دارد .به
دیگر سخن ٬مردیست که در ”گروه مردان خوب“ جایی ندارد .الینور می خواست یقین داشه باشد که شوهرش اورا ترک نخواهد
کرد (درست به همان سان که پدرش کرده بود و مادرش می گفت همه مرد ها می کنند) ٬محتاج بودن افسر پلیس به او آن ایقان و
تضمین را که نیاز داشت به وی میداد .اما آن ٬ماهیت مساله رفتن او را بیشتر می کرد ٬نه کمتر.
بدین سان اوضاغ و احوالی که گمان میرفت به الینور تضمین دهد آن مرد او را ترک نخواهد کرد ٬به او اطمینان می داد که ترک
خواهد کرد .هر شب که او خانه نمی آمد ٬صحت گفته های مادر الینور را ”ثابت“ می کرد که به مرد ها اعتباری نیست و نمی
توان دل در گرو محبت آنان بست ٬که آخر سر نیز ٬مانند مادرش از مردی که ”خوب نبود“ جدا گشت.
55
آرلین :بیست و هفت ساله؛ از خانواده ای میاید که خشونت در آن بیداد می کرد .او همیشه سعی داشت از مادر ٬خواهر و
برادرهایش در برابر خشونت های پدرش مراقبت و مواضبت کند.
ما باهم در دسته هنرمندانی بودیم که هنگام شام خوردن مشتریان ٬با اجرای خود آنها را سرگرم می کردیم .الیس هفت سال از من
بزرگتر بود .ریخت و هیکلش در من رغبتی برنمی انگیخت .از او خوشم نمی آمد ٬کسی نبود که چنگی بدل بزند .روزی باهم
رفتیم خرید ٬بعد از خرید رفتیم جایی شام بخوریم .سر شام باهم صحبت کردیم ٬تنها چیزی که شنیدم آن بود که زندگیش سراسر
بهمریختگی و ناکامی است .آنهمه توی زندگیش کار داشت ٬اما دست رو دست گذاشته بود و کاری نمی کرد .وقتی آن چیز ها را
می گفت ٬دلم می خواست می رفتم توی زندگیش و کمکش می کردم .همان شب بمن گفت که دوجنسی ( بای سکسویل) است.
اگرچه آن با طرز فکر من سازگاری نداشت ٬به شوخی گفتم ٬منهم هستم -هر کسی از نظر جنسی تمایلی به من پیدا میکرد٬
ردش می کردم .راستش از مرد های قوی می ترسیدم ٬شوهر قبلی ام مرا میزد ٬پیش از او هم دوست پسری داشتم که دست رو
من بلند می کرد .الیس آدم بی آزاری بود .بهمان اندازه که مطمئن بودم می توانم کمکش کنم ٬به همان اندازه هم اطمینان داشتم
نمی تواند روی من دست بلند کند .مدت زیادی از آن شام نگذشته بود که ما با هم دوستان صمیمی شده بودیم ٬تا اینکه ولش کردم٬
در تمامی آن مدت می ترسیدم و گوش بزنگ بودم .از یکباره گمان می کردم در حق اش لطف می کنم ٬چون کمکش می کردم٬
از یکسر هم اعصابم خرد بود ٬غرورم هم خرد می شد .کشش او به مرد ها بیشتر بود تا من .شبی که سینه پهلوکرده در
بیمارستان بستری بودم ٬نیامد پیش من ٬با مردی دیگر نرد عشق می باخت .سه هفته پس از آنکه از بیمارستان آمدم بیرون ٬به
رابطه خود با او پایان دادم .اما آن کار مستلزم کمک های فراوان بود ٬خواهرم ٬مادرم ٬و درمانگرم ٬در همه آن مدت پشت من
ایستادند و حمایت کردند .به افسردگی جانکاهی دچار شده بودم ٬نمی توانستم از او دست بکشم .همچنان احساس می کردم ٬بمن
نیاز دارد و با اندکی تالش و گذشت بیشتر از جانب من دوباره همه چیز روی غلطک می افتد و زندگی دوتایی مان به خوشی و
خرمی پیش می رود .بچه که بودم ٬همه اش همین احساس را داشتم ٬خیال می کردم اگر یک کم بیشتر وقت بگذارم می توانم یک
چیز خراب را راه بیاندازم.
ما پنچ تن بودیم و من بزرگترین بچه بودم ٬مادرم خیلی چیز ها را بمن یاد میداد .همه سعی خود را برای خوشحالی پدرمان می
کرد ٬که کاری عبث بود .تاکنون مردی به خساست او ندیده ام .باالخره ده سال پیش از هم جدا شدند .حدس می زنم در عالم
خودشان خیال می کردند منتی بر ما میگذارند که طالق نمی گیرند تا ما بزرگ شویم و از خونه برویم ٬اما بزرگ شدن در
همچون خانه ای نکبت کم نداشت .پدرم مرا میزد ٬مادرم نیز ٬اما پدرم ٬خواهرم را سخت تر می زد ٬به برادرم فحش می داد ٬بد
و بیراه زیاد می گفت .هرکدام از ما را به نوعی علیل و ذلیل کرده بود .تنها چیزی که به آن می اندیشیدم این بود که باید کاری
کرد ٬اما سر در نمی آوردم کدام کار را باید کرد .سعی می کردم با مادرم در این خصوص صحبت کنم ٬اما او چنان وارفته و
درمانده بود که هیچ کاری از دست او بر نمی آمد .یک راه پیش رویم می ماند ٬جلو پدرم دربیایم ٬آن کار را می کردم ٬اما نه
زیاد ٬خطر داشت .برادر و خواهرم را راهنمایی می کردم که هشیار باشند زیاد سر راه پدرمان سبز نشوند ٬با او یک و دو نکنند.
از مدرسه که می آمدیم ٬توی خانه می گشتیم تا ببینیم اگر امکان دارد چیزی او را ناراحت بکند ٬پیش از آمدن او بخانه آنرا از
جلو چشم برداریم .بیشتر روز ها را از ترس کتک های او در بیم و هراس فراوان بسر می بردیم.
آرلین چون خودش را نیرومندتر ٬پخته تر ٬دست و پا دارتر از الیس میدید ٬امیدوار بود در دوستی با او دست باال را داشته باشد
تا در رابطه ای که با او داشت کمتر ضربه ببیند .حال و روز الیس در او انگیزه ای بسیار نیرومند را به جنبش درمیاورد ٬چرا
که آرلین از بچگی ٬سال ها کتک روانی و جسمانی خورده بود.
ترس و خشم فراوان او نسبت به پدرش ٬از الیس چهره ای مفلوک و معصوم می ساخت که چاره درد او با مردها بود ٬چرا که
محال به نظر میرسید او روی آرلین دست بلند کند .شور بختا که وی در چند ماهی که با هم بودند ٬از دست آن دوجنسی کمتر از
عزب اوغلو هایی که با آنان دوستی می کرد ٬کتک نخورد و دلشکسته نگشت.
چالش و کوشش برای راست و ریست کردن زندگی مردی که خواهی نخواهی هم جنس باز است ٬به ظاهر و در معنی ٬با سطح
مبارزه ای همبستگی داشت که آرلین از بچگی با آن آشنایی خوبی داشت .درد و رنج عاطفی همراه با و نهفته در آن نیز برایش
آشنا بود -همیشه در ترس و لرز بسر برده بود که باز کی تحقیرش خواهد کرد یا کتکش خواهد زد ٬یا ِکی یکی از آنهایی که
خودش را با او یکی می داند ٬نیش زبانی بهش میزند .دلبستگی و پایبندی آرلین به دگرگونسازی الیس و ساختن آن چیزی که از
وی نیاز و در نظر داشت ٬دست برداشتن از او را برایش دشوار می کرد.
56
سوزانه :بیست و شش ساله؛ دوبار از دو الکلی جدا شده؛ دختر مادری که وابستگی عاطفی دارد
برای گرفتن لیسانس کمک رسانی اجتماعی خود ٬در سمیناری توی سانفرانسیسکو ٬یک دوره آموزش سه روزه را میگذراندم .در
زنگ تفریح بعد از ظهر روز دوم ٬چشمم به آن جوان زیبا افتاد ٬هنگامی که از کنار من رد می شد خنده دلربایی تحویلش دادم.
پس از آن رفتم بیرون کمی بشینم و آرامش داشته باشم .آمد پیشم و پرسید می خواهم بروم باال به کافه تریا .گفتم آره ٬می آیم٬
وقتی رسیدیم آنجا با دودلی پرسید” ٬می توانم چیزی برایت سفارش بدهم؟“ فکر کردم شاید پولش را ندارد ٬برای همین تند گفتم٬
”آه ٬نه .خودم می خرم “.من برای خودم آبمیوه خریدم و برگشتیم .بقیه زنگ تفریح را با هم گپ زدیم .به یکدیگر گفتیم که از کجا
می آییم ٬کجا کار می کنیم ٬آنگاه او گفت” ٬می خوام امشب با تو شام بخورم “.قرار گذاشتیم همدیگر را در کافه بارانداز
ماهیگران ببینیم ٬بدین سان شامگاه آنروز او را در محل قرار دیدم .کمی دستپاچه به نظر میامد .گفت مانده ام رمانتیک باشم یا
عادی ٬چون پول زیادی ندارم فقط می توانم یا شام تو را میهمان کنم یا میهمان کنم برویم با کشتی گشتی روی دریا بزنیم .منهم
معطل نکردم ٬دویدم وسط حرف اش” ٬سوار کشتی تفریحی بشیم ٬شام را من میهمان می کنم “.همان کار را کردیم ٬من بخود می
بالیدم و احساس قوی بودن می کردم ٬کمکش کرده بودم به هر دو آن چیزهایی که می خواست برسد.
از روی عرشه کشتی خلیج زیبایی بی مانندی داشت ٬آفتاب فرو می رفت ٬ما گرم گفتگو بودیم .او می گفت از نزدیک شدن به
کسی دیگر می ترسد ٬چندین سال است با یکی رابطه دارد ٬اما میداند که آن رابطه برایش خوب نیست .نمی خواهد او را ترک
کند ٬برای این که پسر شش ساله او را دوست دارد ٬دلش نمی آید او را تنها بگذارد و او بدون پشتیبانی پدر یا کسی که می تواند
برای او جای پدر را بگیرد ٬بزرگ شود .او همچنین با کمرویی و دودلی گفت چون به آن زن رغبتی ندارد ٬از نظر همخوابگی
با او مشکالتی دارد.
کم کم شرایط او برای من روشن می شد .این مرد نازنین چون زن دلخواه خود را پیدا نکرده است ٬آن همه بدبختی می کشد .چه
مرد نازنین و مهربانی .دیگر برایم اهمیتی نداشت که او سی و هفت سالش است و در این سال ها برای پایگذاری یک رابطه سالم
وقت کم نداشته است ٬همین طور این که ای بسا خود یارو مشکلی دارد ٬ای بسا!
در واقع او یک حساب سرانگشتی از معایب و ایرادات خود را داده بود :ناتوانی جنسی ٬ترس از صمیمیت و محرمیت و
مشکالت مالی .هر کس که هوش و حواس اش سر جایش بود ٬از روی رفتار و طرز عمل او می فهمید او آدم بی حال و بی
عاری است .اما من چنان محسور و مخمور ایده نجات زندگی او و سر و سامان دادن به آن شده بودم که سخنان هشدار دهنده او
به خرجم نمی رفت.
باز هم رفتیم بیرون شام ٬باز هم من حساب کردم .او اعتراض کرد که از این کار خیلی ناراحت می شود ٬چشمکی زدم که می
تواند دوباره بیاید ٬مرا برای شام ببرد بیرون و او حساب کند .گفت عقیده بسیار خوبی است .خیلی می خواست بداند کجا و چه
جور جایی زندگی می کنم ٬اگر بیاید شهر کجا می تواند بماند ٬چه موقعیت های شغلی برای او می شود یافت .می گفت پانزده
سال پیش آموزگار بوده است ٬پس از عوض کردن مشاغل زیاد -که بگفته خودش پول کم میدادند ٬منزلت شغلی باالیی نبود و ...
-در کلینیکی مشاور آن دسته از بیماران الکلی بود که دوره درمان را به پایان رسانده بودند .خب ٬به این می شد گفت یک کار
خوب .البته من در گذشته با آدم های الکلی سر و کار پیدا کرده و از دست آنها داغون شده بودم .اما اینجا یکی بود که آدم سالمی
بود و دور و بر الکل نمی رفت ٬خودش مشاور باده خواران بود ٬چه رسد به میخواره شدن ٬درسته؟ خانم مسنی که سر میز ما
شام می آورد ٬با صدایی که گرد وخاک زیادی داشت یادی از مادر وی کرد بعد هم به او گفت که مادرش به الکل معتاد بوده
است .من می دانستم که فرزندان آدم های معتاد به الکل ٬خیلی آسانتر و زودتر به باده خواری رو میاورند ٬اما او که هرگز
سراسر بعد از ظهر را به میگساری نمی گذراند .فقط آب معدنی می نوشید .در حالی که لیوان او را از آب معدنی پر می کردم٬
به این می اندیشیدم که مرد دلخواه خودم را یافته ام ٬بی خیال آن شغل عوض کردن ها ٬بی خیال سیر نزولی مشاغل او .همه آنها
از بدشانسی بوده است .به نظرم میامد خیلی بدشانسی داشته است .این بر ارج و قرب او پیش من می افزود ٬خود را بیشتر مشتاق
کمک به او می دیدم .دلم برایش می سوخت.
همه اش می گفت که خیلی مجذوب من شده است ٬از اینکه پیش من است خودش را خیلی راحت احساس می کند ٬و چه قدر ما با
هم جور بودیم .من هم دقیقا همان احساس را داشتم .آن شب او نقش خود به مثابه یک جنتلمن را تا آخر عالی بازی کرد و من نیز
هنگام جدا شدن او را دوستانه و محکم بوسیدم .از دوستی با او احساس دلگر می زیاد می کردم؛ او مردی نبود که برای
همخوابگی مرا زیر منگنه بگذارد ٬بزرگترین دلخوشی اش بودن در کنار من بود ٬از مجالست با من لذت می برد .هیچ فکر
نکردم آن نشانه بارز ضعف جنسی اوست ٬و در نظر دارد زیر همه چیز بزند .از خودم مطمئن بودم ٬می دانستم که اگر ایراد
های جزیی هم داشت ٬بلدم کار ها را روبراه کنم و طرف را راه بیاندازم.
57
فردای آنروز سمینار به پایان رسید و ما با هم قرار های مان گذاشتیم ٬اینک او می دانست کجا به دیدن من بیاید .گفت یک هفته
پیش از امتحانات میاید و پیش من می ماند ٬اما روشن کرد که در آن مدت فقط می خواهد درس هایش را مطالعه کند .من چند
روز تعطیلی داشتم ٬با خود گفتم ٬اگر آنها را بگذارم برای موقعی که او میاید خیلی عالی می شود ٬میتوانیم کمی با هم راز و نیاز
کنیم .باز بخود گفتم نه ٬اولویت و اهمیت با امتحانات اوست .دوباره ٬خیلی زود پا روی همه خواست های خود می گذاشتم ٬همه
چیز را کنار می نهادم تا جایی که بشود شرایط را بکام او آماده کنم .ترس برم داشته بود ٬نکند یکهو نیاید! با وجود آنکه می
دانستم هر روز که میروم سر کار کسی در خانه من است .من میرفتم و او می ماند توی خانه تا مطالعه کند .آیا می باید از خانه
می انداختمش بیرون؟ دلم به این رضا نمی داد ٬اما اگر او ناراحت می شد احساس گناه می کردم .نیرویی از درون وادارم می
کرد او را از خود آزرده نکنم .با آن شور و شوقی که در آغاز بسوی من آمد ٬اگر اکنون کاری می کردم و او خودش را پس می
کشید ٬همه گناه ها بگردن خودم می افتاد ٬برای همین حاضر بودم هر کاری بکنم که او از دستم نرود.
ما آنروز از هم جدا شدیم بی آنکه خیلی چیز ها را روشن سازیم یا برنامه ریزی کنیم .حتی بعد از آن که من نقشه پشت نقشه
کشیدم و خواستم تا آمدن او بعضی چیز ها را روبراه کنم ٬هنوز خیلی کار ها مانده بود .پس از خداحافظی کردن از او دلم گرفته
بود ٬نمی دانم چرا ٬احساس می کردم همه چیز را آنچنان که باید خوب برنامه ریزی نکرده ام تا وقتی میاید خوشحال و راحت
باشد ٬بهش خوش بگذرد.
فردای آنروز ٬عصر زنگ زد ٬انگار دنیا را بهم دادند ٬دلم آرام گرفت.
شب بعد ساعت ۱۰:۳۰زنگ زد و ازم پرسید آن دوست دخترش را چکار کند؟ پاسخی برای آن آماده نکرده بودم و همین را هم
بهش گفتم .با شنیدن پاسخ من توی تلفن داد میزد و بمن دری وری می گفت ٬آخر سر هم گوشی را گذاشت.کم کم از دستش
عصبانی می شدم .گیج و سراسیمه بودم .با خود می اندیشیدم ٬شاید گناه از خودم است؛ آن قدر که باید کمکش نمی کنم .انگیزه ای
نیرومند بی تابم می کرد که بهش زنگ بزنم و از اینکه ناراحت و عصبانی اش کرده ام معذرت بخواهم .اما به یادم آمد که تا این
لحظه از زندگیم با چندین الکلی گرفتاری ها داشتم و برای خالصی از مشکالتی که درگیر آنها شده بودم ٬به نشست های ا.ا.
میرفتم؛ تاثیر آن نشست ها بود که جلو مرا گرفت و گفتم بگذار همه چیز به پای من حساب شود .چند دقیقه بعد زنگ زد و به
خاطر قطع کردن تلفن معذرت خواست .سپس باز همان سوال هایی را کرد که پاسخی برای آنها نداشتم .دوباره داد و بیداد کرد و
گوشی را گذاشت .این بار فهمیدم که مست کرده است ٬اما همچنان احساس می کردم بهتر است زنگ بزنم و نگذارم روابط مان
خراب شود .تصمیم گرفتم ٬برای یکبار هم که شده روش همیشگی خودم را دنبال نکنم ٬آستین باال نزنم و خودم همه چیز را
راست و ریست نکنم .اگر آنشب گند کاری های او را ماله کشی می کردم ٬اکنون باهم زندگی می کردیم ٬و زندگی چندش آوری
داشتیم .چند روز بعد یادداشتی دریافت کردم که در آن نوشته بود ٬هنوز آماده یک رابطه دیگر نیست -بی آنکه سخنی از داد زدن
هایش و قطع کردن تلفن بمیان آورد .بدین سان آن غائله پایان یافت.
رابطه مان یکسال پیش آغاز شد ٬از آن مردهایی بود که تاب و توان مقاومت در برابر شان را ندارم :خوشگل ٬دلربا ٬کمی هم
نیازمند که هنوز همه توانایی هایش را بکار نمی گیرد .در سازمان کمک به معتادان ناشناس الکل ٬هر وقت زنی تعریف می کند
که چگونه مجذوب توانایی های مردی شده است که هنوز شکوفان نگشته اند ٬و نه آنچه که او هست ٬ما همه می خندیم .برای
آنکه دُم همه مان دست کم یکبار الی آن تله مانده است -بسوی مردی کشیده شده ایم که یقین داشتیم برای شکوفایی توانایی هایش
به کمک و تشویق ما نیاز دارد .من همه فوت و فن ها و تالش هایی را که برای کمک کردن ٬شاد کردن ٬و به عهده گرفتن همه
مسئولیت های روابط و دوستی ها الزم بود می دانستم .همه آنها را برای مادرم ٬بعد ها هم برای تک تک شوهر یا دوست پسر
هایم کرده بودم .من و مادرم هیچگاه نمی توانستیم با هم بسازیم .مردهای زیادی به زندگی او آمدند و رفتند ٬هر بار مرد تازه ای
در زندگیش پیدا می شد گویی من مزاحم اش بودم و مرا از خود میراند ٬آخر سر هم برای آنکه شر مرا از سرش بکَند ٬مرا
فرستاد به یک مدرسه شبانه روزی .اما هربار که آنها ترک اش می کردند و او تنها می ماند ٬مرا می برد پیش خودش تا به آه و
ناله هایش گوش کنم ٬یاسر من داد بکشد .در مدتی که باهم بودیم ٬وظیفه من ناز و نوازش و دلداری دادن او بود ٬اما در این کار
وارد نبودم و هیچگاه نمی توانستم رنج و محنت او را کم کنم ٬در نتیجه همیشه از دست من عصبانی می شد که چرا ازش خوب
دلجویی نمی کنم .پس از چندی باز مردی پیدا می شد و او پاک مرا از یاد می برد .بدین گونه بود که من بزرگ گشتم و کار
کمک به دیگران را در زندگی پیشه کردم .این تنها موقعی بود که احساس می کردم مهم هستم .از آن گذشته در خودم نیازی را
پرورش داده بودم ٬نیاز به بهتر و بهتر شدن در آن زمینه را .بنا براین ٬برای من غلبه بر فشار و ضرورت درون ِی افتادن به
دنبال مردی که چیزی برای دادن بمن نداشت ٬مگر فرصتی برای کمک به او ٬پیروزی بزرگی بشمار میامد.
58
داشتن یک راه روش زندگی در زمینه مددکاری اجتماعی برای سوزانه تقریبا از سر ناگزیری بود ٬چرا که او بسوی مردهایی
کشیده می شد که گویا به دلجویی و تشویق او نیاز داشتند .نخستین نشانه و پیامی که از آن مرد دریافت کرد مشکل پولی او بود.
هنگامی که سوزانه پیام او را گرفت و پول آب میوه خودرا پرداخت ٬آنها اطالعات بسیار مهمی را رد و بدل کردند؛ او سوزانه
را متوجه ساخت که اندکی نیاز دارد ٬سوزانه هم بشیوه خود و با رعایت و عنایت به احساس او عمل کرد و پول خود را داد .این
موضوع که او پول کم داشت و سوزانه به اندازه نیاز هر دو پول داشت ٬در دیدار بعدی آنها ٬که سوزانه پول شام دوتایی شان را
پرداخت ٬تکرار گشت .مشکل پول ٬مشکل همخوابگی (سکس) ٬مشکل یکی شدن و محرمیت -این پیام های هشدار آمیز در
مورد سوزانه ٬با توجه به سابقه او با مردهای نیازمند و وابسته ٬به عالیمی تبدیل می شدند که او را شدیدا جذب آن مرد ها می
کرد ٬آن عالیم احساس ها و رفتار های پرستاری و تر و خشک کردن را در او بر می انگیخت و به جنبش در می آورد .او نمی
توانست به همین سادگی از آنچه برایش ”نقطه قوت“ بشمار میامد ٬چشم پوشی کند -هر مردی بدان سان که بود ٬خوشایند و باب
دل او قرار نمی گرفت ٬مگر آنکه در سایه کمک ها و مراقبت های او چیز عجیب و ایده آلی می گشت .سوزانه در آن اوایل توان
آنرا نداشت که از خود بپرسد” ٬این مردی که جلو من نشسته چی توی چنته اش هست؟“ اما کم کم در میان مراجعه کنندگان به ا.
ا .بهبودی روانی خود را باز می یافت .این گونه بود که توانست آخر سر با واقع بینی متوجه شود چه اتفاقی می افتد .بجای آن که
هوش و حواس خود را روی کمک به آن مرد نیازمند بگذارد ٬برای نخستین بار در زندگی چشم هایش را باز کرد و دید از آن
رابطه چی گیرش میاید.
روشن است زنهایی که در باره آنها به گفتگو پرداخته ایم ٬هرکدام با مردی آشنا شده بودند که در برابر آنها چالشی را می نهادند
که آن زن ها پیشتر با آن آشنایی داشتند ٬از آنرو او کسی بود که آن زن با وی خود را راحت و خودمانی احساس می کرد ٬پیش
او کامال خودش بود ٬اما هیچکدام از آن زنان پی نمی بردند ٬آن چه بود که بسوی آن کشیده می شدند .اگر آن دانش و درک وجود
داشت ٬انتخاب و تصمیم برای وارد شدن یا نشدن در یک چنین رابطه و اوضاع چالش برانگیزی با آگاهی بیشتر همراه می بود.
ما اغلب گمان می بریم جذب صفات و کیفیاتی می شویم که مخالف صفات و کیفیات پدر و مادر مان است .برای نمونه ٬آرلین٬
دنبال مردی رفت که زن و مرد برایش فرقی نداشت (دوجنسی بود) ٬از او خیلی جوانتر بود ٬الغر و مردنی بود ٬هرچه هم بود
مردی نبود که بتواند به او شاخ و شانه بکشد .او آگاه بود و احساس می کرد بسر بردن در کنار مردی که گمان نمیرود رفتارهای
خشونت آمیز پدرش از او سر بزند ٬برایش امنیت بیشتر دارد .اما جنگ و تنش کمتر آگاهانه برای تغییر و تبدیل او به آن چیزی
بود که او نبود ٬پیروزی بر شرایطی بود که از همان آغاز روشن بود در آن روی عشق و امنیت را نخواهد دید -همان عاملی که
با دیدن آن دهانش آب افتاد و رفت پی رابطه گذاشتن ٬همان عاملی که دست شستن از او را و چالشی را که او نمایندگی آنرا می
کرد ٬برای همه زنانی که زیادی دوست دارند ٬چنان دشوار می نماید.
سرگذشت کلواِ ٬آن دانشجوی هنر ها ٬دوست زن ستیز و وحشی او از این هم بغرنج تر و آشفته تر است که زیاد هم پیش میاید.
همه نشانه ها و رموز کی و چگونه بودن او را می شد در همان گفتگوی نخستین آنها دید ٬اما نیاز شدید کلواِ به تقبل چالشی که او
میسر می ساخت ٬چنان شدید و بزرگ بود که کلواِ بجای دیدن مردی پرخاشگر و خشمگین جلو خود ٬او را قربانی درمانده و
مفلوکی می دید که می باید درک اش می کرد .باید یادآور شوم که هر زنی با دیدن آن مرد ٬چنان خیال خامی نمی کرد .خانم های
دیگر او را به حال خودش می گذاشتند و می رفتند ٬اما کلواِ آنچه را از او می دید بزک می کرد ٬از این جا می توان به
آرزومندی عظیم او به ارتباط با آن مرد پی برد.
چگونه استکه پس از آغاز رابطه گذاشتن ٬دیگر کنار کشیدن خود از آن و ول کردن طرف ٬که شما را در این رقص نابود و
ویران کننده هردم بیشتر در ژرفای رنج و سختی فرو می برد ٬آن چندان دشوار و دالزار می گردد؟ یک حساب سرانگشتی می
گوید ٬هرچه پایان بخشیدن به رابطه ای که برای تان خوب نیست ٬سخت تر باشد ٬عوامل بیشتری از دوران کودکی در آن دخیل
و مستتر هستند .بسیاری از زنان ٬از آنرو زیادی دوست دارند که می خواهند بر ترس ها ٬خشم ها ٬ناکامی ها ٬و درد های دوران
کودکی خویش پیروز شوند ٬دست کشیدن از آن چالش به معنی سپر انداختن و وادادن در برابر یک فرصت بی نظیر برای
رسیدن به آرامش و دست یافتن به حقوقی استکه به ناحق از شما ربوده شده است.
در عین حال که این بنیاد های روانشناختی ناخودآگاه هستند که شما را علیرغم رنج بیشمار بسوی او سوق می دهند ٬آنها هیچ
تاثیری در شدت و ضعف تجربه آگاهانه شما ندارند.
هرچه در خصوص بار صرفا احساسی این گونه روابط ٬روی زنانی که در دام آنها گرفتار می شوند ٬بگوییم ٬گزافه گویی
نخواهد بود .هنگامی که او تصمیم می گیرد پیوند خود را با مردی که زیادی دوستش دارد ٬پاره کند ٬احساس می کند هزاران
ولت انرژی دردناک در شبکه اعصاب او به جریان می افتد و از مقطع هایی که پاره گشته است ٬چکه می کند .پوچی و تهی
59
بودن دیرین مانند امواج خروشان برمیگردند و او را در میان می گیرند ٬او را در مغاکی فرو می برند که ترس و وحشت
کودکیش هنوز در آن جا زنده است و او یقین حاصل می کند که از این درد جان بدر نخواهد برد.
این چنین بار انرژی نیرومندی -آتشین و پُر سوز ٬آن ترکیب شیمیایی ٬آن انگیزه پیوستن به یکی و از آن طریق براه آوردن او -
را در روابط سالم و ارضا کننده بهمان میزان نمی توان دید ٬به دلیل آنکه آنها همه امکانات را برای تسویه حساب های کهنه و
لرزان تصحیح
ِ پیروزی بر آنچه که روزی فراگیر و شکست ناپذیر می نمود ٬فراهم نمی آورد .درست همین امکان هیجان آور و
خطا های گذشته ٬بدست آوردن عشق از دست رفته ٬و کسب تائید و تمجیدی که دریغ شده است ٬در مورد زنانی که زیادی دوست
دارند ٬به صورت ترکیب شیمایی نیرومندی ورای عاشق شدن عمل می کند.
این است پاسخ آن پرسش که چرا مرد هایی که به آسایش ٬آرامش ٬خوشی و پیشرفت ما عالقه مند هستند ٬و امکان یک رابطه
سالم و خوب را عرضه می کنند ٬هنگامی که بزندگی ما راه پیدا می کنند ٬در ما شوری برنمی انگیزند و ما دل به آنها نمی
سپاریم .هیچ شکی نیست که ما خطا نمی کنیم :این مرد ها بزندگی ما راه می یابند .هرکدام از بیماران من که زیادی دوست داشتن
را آزموره بودند ٬حداقل یکی را بیاد میاوردند ٬خیلی های شان چندتا را .مرد هایی که این زنان با آرزومندی از آنان با سخنانی
چون ”واقعا مهربان ...نازک دل ...براستی هوای مرا داشت “....یاد می کنند .آنگاه این پرسش نیشدار پیش میاید که ”پس چرا
من ولش کردم؟ باهاش نماندم؟“ پس از آن تازه می فهمید که چرا! ”آن شور و هیجانی را که می خواستم او نمی توانست بهم بدهد٬
یا نمی توانستم از او بگیرم ٬او زیادی مهربان بود ٬درسته؟“
شاید پاسخ بهتر آنست که بگوییم رفتار او با رفتار متقابل ما باهم پیچ و تاب خوبی بر نمی داشت و خوب نمی خواند ٬حرکات او
ت رقص کامل نمی ساخت .هرچند نشست و برخاست با آن مرد ها خوشایند٬ با حرکات متقابل من هماهنگی نمی کرد و از ما جف ِ
و آرامش بخش است ٬دلگرمی می دهد ٬اما پذیرفتن آن برای ما به عنوان یک رابطه ارزشمند و جدی گرفتن آن ٬بسیار سخت می
باشد .از آنرو مرد های این چنینی را یا زود از سرمان باز می کنیم ٬یا حداکثر در مرتبه ”یک دوست“ پایین می نشانیم ٬چرا که
او قلب ما را به طپش تند نمی اندازد و آن بی تابی و لرزش ترس آلودی را که بدان عشق نام نهاده ایم ٬در ما برنمی انگیزد.
گاه می بینی این مردها سال ها در میان ”دوستان“ ما می مانند ٬گاه و بیگاه همدیگر را می بینیم ٬باهم در کافه ای یا رستورانی
چیزی می نوشیم و آنان هنگامی که ما داستان ناجوانمردی ها و بی وفایی های مردانی را که با آنها دوستی داشتیم ٬اما آن دوستی
ها را با خوار داشتن ما بهم زدند ٬می گوییم ٬آنها اشک های ما را پاک می کنند .این گونه مردان مهربان و غمخوار که مارا
درک می کنند ٬آن غم و احساسات مالل آور ٬آن درد و تنشی را که از آن سرمست می شویم و درست می دانیم ٬در ما برنمی
انگیزند .این از آنروست که ما ٬آنچه را که می بایست بد دانست ٬نیک میدانیم ٬و آنچه را که می بایست خوب دانست ٬غریب٬
مشکوک ٬دلگیر کننده و آزار دهنده می بینیم .ما سال ها ست که با درد خو گرفته ایم .مردی که بما عشق می ورزد ٬تندرست
است ٬جایی در پیش ما ندارد ٬مگر آنکه یاد بگیریم از جان دوباره دمیدن به آن جنگ و ستیز های کهنه دست برداریم.
واکنش و روابط زنانی که پیشینه سالم دارند یکسره متفاوت می باشد .چون تالش و درد کشیدن برای آنها زیاد هم آشنا نیست -
دست کم نه به عنوان بخشی از سرگذشت شان -از اینرو آنان با درد و غم خویشتن را راحت احساس نمی کنند .اگر بسر بردن با
مردی برای شان دردسر داشته باشد ٬رنج شان دهد ٬نگران و دلسرد یا خشمیگین شان کند ٬حسادت شان را برانگیزد ٬یا
احساسات شان را جریحه دار کند ٬از دید آنان چنین رابطه ای -رابطه ایست که می باید از آن سخت دوری جست تا اینکه
دنبالش رفت -بیزاری آور خواهد بود .پس آنان زیر بار آنچنان روابطی نمی روند .از سوی دیگر آنان دنبال رابطه ای می روند
که در آن برای شان عالقه و محبت ٬رفاه و آسایش ٬همراهی و همدلی هست ٬چرا که این چیز ها برای شان احساس خوب می
دهد .باید یادآور شوم کشش میان دو کس که توانایی آفرینش رابطه ای بر بنیاد واکنش های سالم و متقابل را دارند ٬رابطه ای که
می تواند محکم و هیجان آور باشد ٬هرگز به پای تحریک کنندگی کشش میان زنی که زیادی دوست دارد و مردی که آن زن با
وی می تواند ”به رقصد“ ٬نخواهد رسید.
60
.۶
مردانی که بدنبال زنانی می روند که زیادی دوست دارند.
کارکرد این رابطه روی مردی که یکی از طرفین آن رابطه است چگونه می باشد؟ در آن ثانیه های نخستین دیدار و مالقات با
زنی که زیادی دوست دارد ٬دید و تجربه او از کنش و واکنش های شیمیایی میان شان چیست؟ بویژه هنگامی که در راستای تغییر
یافتن ٬چه بسوی بهبودی و چه بدتر شدن بیماری ٬گام برمیدارد.
در مصاحبه های مردانی که آورده خواهد شد ٬روشن خواهد شد که آنان تا حدود زیادی به آگاهی از خویشتن رسیده اند و بینش
چشمگیری از الگوی روابط خود با زنانی که همسران آنان بودند ٬بدست آورده اند .تنی چند از این مرد ها که دوره بهبودی از
اعتیاد را می گذرانند و سال ها از مزایای سازمان معتادان ناشناس به الکل یا سازمان معتادان ناشناس مواد مخدر بهره مند شده
اند ٬می توانند پیامی را که زنان هم-باده خوار ٬در دم دمای فرو رفتن آنان در شبکه اعتیاد یا هنگامی که سراپا در اعتیاد مکیده
شده اند ٬برای آنان دارند ٬تشخیص دهند .شمار دیگری از آنان هرچند مشکل اعتیاد نداشتند ٬اما در شیوه درمان های سنتی
.شرکت کرده بودند تا دید بهتری از خود و روابط شان داشته باشند
اگرچه جزییات داستان های زیرین با همدیگر فرق دارد ٬در همه آنها خواست زنی توانا بچشم می خورد ٬زنی که می خواهد آنچه
را مردی خود یا در زندگی خود کم دارد ٬برایش فراهم کند.
تام :چهل و هشت ساله؛ دوازده سال است که ترک اعتیاد کرده است؛ پدرش در نتیجه اعتیاد به الکل مرده ٬برادر بزرگش هم.
شبی که اِلین را دیدم هنوز بیاد میاورم .موقعی بود که در باشگاه دهکده می رقصیدیم .ما هر دو بیست و سه چهار سال مان بود٬
هر دو هم قرار داشتیم .می گساری های من معضلی شده بود ٬یکبار به خاطر این که مست پشت فرمان نشسته بودم ٬دستگیر
شدم .آن موقع بیست سالم بود .دو سال بعد تصادف بدی با ماشین داشتم که دلیل آنهم نوشیدن بیش از حد الکل بود .البته آن هنگام
فکر نمی کردم الکل ضرری بمن میزند ٬جوان بودم و تازه اول راه ٬می خواستم کمی بهم خوش بگذرد.
اِلین همراه یکی از آشنایان من بود که ما را با همدیگر آشنا ساخت .او دختر دلنشین و دلربایی بود .خیلی خوشحال شدم که در
یکی از رقص ها آن کار را کردیم” ٬جفت رقص خود را عوض کردیم“ ٬کاری که آن روز ها معمول بود .آنشب باده زیاد خورده
بودم و دل و جرات بیشتری داشتم .هنگامی که با هم می رقصیدیم ٬دلم می خواست روی او تاثیر خوبی بگذارم .یکی دو حرکت
بدیع کردم که کمی هم فانتزی بود .سعی داشتم آنرا با نرمی اجرا کنم که با کله رفتم بطرف یک زوج دیگر ٬زدم و آن زن را
پخش زمین کردم .خیلی حالم گرفته شد ٬نمی دانستم به آن زوج دیگر چی بگویم ٬من و من کنان چیزی به عنوان معذرت خواهی
گفتم ٬همین .الین هیچ خودش را گم نکرد ٬زود بازوی آن زن را گرفت و بلند کرد ٬سپس از او و شوهرش معذرت خواهی نمود٬
آنها را به سر میز شان همراهی کرد .او آن قدر با آن زن و شوهر مهربانی میکرد که بدون شک شوهر آن زن خوشحال بود آن
اتفاق افتاد .پس از آن الین برگشت ٬نگران من بود .هر زن دیگری بود ٬عصبانی می شد و با من یک کلمه هم حرف نمی زد.
پس از دیدن آن رفتار وی دیگر دلم نمی خواست ولش کنم.
61
من و پدر او ٬تا مرگ وی ٬خیلی با هم جور بودیم .او از سرطان مرد ٬البته الکلی بود .مادر من الین را خیلی دوست داشت٬
همیشه به او می گفت من واقعا به یکی مانند او نیاز دارم که ازم مواظبت کند.
مدت ها الین مانند آن شب بی درنگ و پیش از هرچیز به داد من میرسید و نمی گذاشت زیاد گند کار درآید .تا این که باالخره از
جایی برای خود کمک گرفت و پس از آن می گساری برای من سخت تر گشت .به او گفتم که تو دیگر منو دوست نداری و با
منشی بیست و دو ساله ام رو هم ریختیم .پس از آن در سراشیبی اعتیاد افتادم .شش ماه از آن روز می گذشت که در اولین
نشست ا .ا .شرکت کردم .از آن هنگام تاکنون دیگر لب به باده نیالوده ام.
پس از آنکه یک سالی ترک کرده بودم ٬من و الین دوباره با هم جور شدیم .خیلی سخت بود اما هنوز عشق زیادی بهم داشتیم .ما
دیگر آن دو آدمی نبودیم که بیست سال پیش با هم ازدواج کردیم ٬اکنون ما هردو هم خود و هم همدیگر را بیشتر از آن زمان
دوست داریم ٬هر روز هم برای رو راست و یکرنگ شدن با یکدیگر تالش می کنیم.
آنچه میان تام و الین اتفاق افتاد همانی استکه معموال در نخستین دیدار یک میخواره و یک هم -میخواره پیش میاید .او جایی گیر
می افتد ٬و آن خانم بجای این که خود را کنار بکشد ٬وارد معرکه می شود تا او را نجات دهد ٬یک جوری اوضاع را پرده پوشی
و ماله کشی کند تا به داد او و دیگران برسد .آن زن احساس خاطر جمعی و امنیت میاورد ٬و این چیزیست که آن مرد را بسوی
خود می کشد ٬چرا که زندگیش دارد از هم می پاشد .هنگامی که الین به سازمان الکلی های ناشناس پیوست و یاد گرفت دست از
کمک و ماله کشی به خطا های تام بردارد و او را به حال خود بگذارد ٬او نیز همان کاری را کرد که هر معتادی با دیدن متوقف
شدن پرده پوشی های همسرش ٬می کند .او بدترین کاری را که می توانست کرد ٬و از آنجایی که در برابر هر مرد می خواره
چندین هم -باده خوار زن هست ٬بی درنگ برای او یک جایگزین یافت .جانشینی برای الین ٬زنی دیگر که حاضر بود آنچه را
الین اکنون از انجام آن سر باز میزد ٬بکند و او را نجات دهد .از سویی هم وی چنان بیمار گشت که دو راه بیشتر جلوش نماند:
ترک اعتیاد کند یا در آن راه بماند تا بمیرد .وقتی کارش به آنجا کشید ٬چاره را در برگشتن از راه رفته دید.
رابطه میان آن دو هنوز بهم نخورده است و این را مدیون شرکت شان در برنامه های جداگانه معتادان ناشناس برای تام و هم-باده
خوار های ناشناس برای الین ٬می باشند .آنها برای نخستین بار در زندگی شان ٬در آنجا یاد می گیرند ٬بدون دوز و کلک با هم
یک رابطه سالم داشته باشند.
چارلز :شصت و پنج ساله؛ مهندس راه و ساختمان بازنشسته که دو بچه دارد؛ جدا شده ٬دوباره ازدواج کرده ٬حاال بیوه است.
اینک دوسالی بود که هلن مرده بود ٬آن کم کم برایم جا می افتاد ٬هرگز گمان نمی بردم گذارم به پیش یک درمانگر بیافتد ٬آن هم
در سن و سال من .اما بعد از مرگ او چنان خشمگین بودم که خودم می ترسیدم .خیلی دلم می خواست آسیبی به او می رساندم.
یکریز خواب می دیدم ٬می زنمش ٬سرش داد میزنم ٬با فریاد خود از خواب می پریدم .داشتم دیوانه می شدم .آخر سر دل به دریا
زدم و مساله را با دکتر خود در میان نهادم .او نیز مانند من پیر و خویشتن دار است .وقتی پیشنهاد کرد از یک مشاور روانی
کمک بگیرم ٬غرورم را گذاشتم زیر پا و آن کار را کردم .با کارکنان آسایشگاهی که در شهر بود ٬تماس گرفتم ٬آنها هم مرا با
درمانگری آشنا ساختند که در زمینه کمک به کسانی که غمی بر دل شان سنگینی می کند ٬کارکشته بود .مدتی با آن درمانگر
روی غم و اندُه من کار کردیم ٬اما غم و انده من همچنان به صورت خشم تظاهر می یافت .تا اینکه سر آخر پذیرفتم بسیار
عصبانی هستم و همراه درمانگر خود در پی علت آن برآمدم.
هلن همسر دوم من بود ٬ژانت همسر اول ام در همین شهر با شوهر جدید خود زندگی می کرد .گفتن جدید به نظرم مضحک می
آید .چون بیست و پنج سال پیش شوهر جدید او شد .هنگامی که هلن را دیدم ٬در آن شهرستان کوچک مهندس راه و ساختمان
بودم .او در بخش برنامه ریزی منشی بود .بعضی وقت ها سر کار می دیدمش ٬هفته ای یکی دو بار نیز در کافه کوچک قهوه
خوری مرکز شهر ٬حول و حوش ظهر می دیدمش .زن زیبایی بود ٬از طرز نگاه و خنده اش می توانستم حدس بزنم از من
خوشش میاید .منهم از این که او روی من چشم دارد ٬بخود می بالیدم .می دانستم که از شوهرش جدا شده است و دو بچه دارد.
دلم برایش می سوخت چون آن بچه ها را ناچار بود به تنهایی بزرگ کند .روزی بهش گفتم می خواهم برایش یک قهوه بخرم.
پس از آن سر صحبت باز شد و کمی گپ زدیم .رو راست بهش گفتم که من ازدواج کرده ام ٬اما گمان می کنم در باره گرفتاری
ها و درگیری های زناشویی زیادی باال و پایین رفتم .نمی دانم آنروز به چه شیوه ای آن پیام را بمن رساند که من مرد بسیار
62
خوبی هستم و خدا را خوش نمی آید یک آن هم مغموم و دلگیر باشم .از آن قهوه خوری بیرون آمدم در حالی که گویی سرم به
آسمان می سود ٬دلم می خواست دوباره به بینمش ٬باز هم همان احساس را بمن بدهد ٬یکی قدر مرا بداند .شاید آن احساس من به
خاطر آن بود که او شوهری نداشت و از نبود مردی در زندگی خویش رنج می برد ٬اما من پس از آن گفتگوی کوتاه خود را
نیرومند و آدم خاصی احساس می کردم.
سر داشتن با او رضا نمی داد .پیشتر از این کار ها نکرده بودم .پس از پایان جنگ برگشتم پیش همسری که
هنوز دلم به سر و ّ
پشت سر گذاشته و رفته بودم ٬همسری که انتظارم را می کشید .من و ژانت بدبخت ترین زن و شوهر ها نبودیم ٬خوشبخت ترین
نیز نبودیم .هرگز گمان نمی بردم که او را بگذارم و با یکی دیگر بروم.
هلن پیشتر دوبار زناشویی کرده و هر بار بدبختی ها کشیده بود .هر دو شوهر او بهش خیانت کرده بودند و اینک او از هرکدام از
آنان بچه ای داشت .بچه ها را یک تنه و بدون پشتیبانی کسی بزرگ می کرد.
سر و سر داشتن با هم بدترین چیزی بود که ما می توانستیم خودمان را درگیر آن کنیم ٬که خودمان را درگیر آن کردیم .دلم برای
او می سوخت ٬اما کاری هم از دستم بر نمی آمد که برایش بکنم .در آن روز ها به همین سادگی نمی شد طالق گرفت ٬آنهم به این
بهانه که دل در گرو عشق یکی دیگر گذاشته ای .من درآمد چندانی نداشتم که هرچه داشتم از دست بدهم ٬بعد با یک خانواده دیگر
زندگی از سر گیرم و هزینه های خانواده ای را نیز بپردازم که از آن جدا می شدم .از آن گذشته براستی نمی خواستم از زنم جدا
شوم .درسته که کشته و مرده زنم نبودم ٬اما بچه هایم را خیلی دوست داشتم و از باره ای هم نمی خواستم آنچه را که با هم ساخته
ایم ویران کنم .با ادامه دیدار های من و هلن همه آنها کم کم برگشت .هیچکدام از ما دو تا دست بردار نبودیم .هلن تنهای تنها بود
و می گفت دلش می خواهد دست کم ٬کمی از مرا داشته باشد تا هیچ چی نداشته باشد ٬می دانستم که این را از ته دل می گوید.
پس از آنکه آن کار زار را با هلن شروع کردم ٬دانستم که راه برگشت دیگری برایم نمانده است مگر رنجاندن و شکستن دل او.
طولی نکشید که فهمیدم توی این گوری که برای خود کنده ام جای نفس کشیدن برایم نمانده است .هردو آن زنها روی من حساب
می کردند و من هردو آنها را بازی داده و دست انداخته بودم .هلن برای من می مرد .او برای دیدن من از هیچ چیز فروگذار
نبود .سعی کردم با او بهم بزنم ٬اما آن چهره دوست داشتنی و غم گرفته او را سر کار می دیدم و دلم آتش می گرفت .پس از
یکسال ژانت به سر و سر داشتن ما پی برد و از من خواست یا از رفتن به پیش هلن دست بردارم یا از پیش او بروم .بر آن شدم
به دیدن هلن نروم ٬اما مگر می شد طاقت آورد .از سویی هم میان من و ژانت همه چیز بر گشته بود .انگیزه ای برای بهم زدن با
هلن نمانده بود.
این داستان سر دراز دارد .من و هلن نه سال با هم رابطه داشتیم و ژانت ٬همسرم نخست کوشش داشت جلو مرا بگیرد و پایبند
زندگی مشترکمان بکند ٬بعد هم سعی داشت به خاطر اینکه او را ترک کرده بودم ٬مرا مجازات کند .در آن مدت من و هلن چندین
دوره باهم زندگی کردیم و باز من برمی گشتم پیش خانواده ام ٬تا اینکه ژانت خسته شد و پیه جدا شدن را به تنش مالید.
هنوز از اندیشیدن به آنچه سر همه مان آوردم ٬بیزارم .در آن روز ها زن و شوهری از هم جدا نمی شد .در آن سال ها همه
غرور و سربلندیم بخاک مالیده شد .از خودم ٬از بچه هایم ٬از هلن و بچه هایش ٬از ژانت که گناهی نکرده بود آن بال را سرش
بیاورم ٬شرم داشتم ٬خجالت می کشیدم.
باالخره پس از آنکه ژانت از جنگیدن دست کشید و ما جدا شدیم ٬من و هلن عروسی کردیم .اما پس از آنکه ما طالق رسمی
گرفتیم ٬رابطه من و هلن خیلی عوض شد .در تمامی آن سال ها هلن پرشور ٬مهربان ٬و دلربا بود -بسی دلربا .من شیفته آن
دلبری او بودم .آن شیفتگی بود که مرا علی رغم رنجی که بچه هایم ٬همسرم ٬او و بچه هایش -همه مان -داشتیم ٬مرا با او
پیوسته می داشت .او با آن کارش بمن احساسی می داد که گمان می کردم خوشبخت ترین و دوست داشتنی ترین مرد جهانم .هیچ
شکی نیست که ما قبل از ازدواج مان باهمدیگر جنگیده بودیم ٬چرا که تنش و اعصاب خرد کنی کم نبود ٬اما همه آن دعوا ها با
همخوابگی ما پایان پایان می یافت و پس از هر بار همبستر شدن ٬احساس می کردم او بیشتر از پیش مرا می خواهد ٬به من نیاز
دارد ٬و دل در گرو من سپرده است .آنچه میان من و هلن بود ٬چنان یگانه و بی مانند بود که به همه هزینه هایی که بابت آن
پرداخت کردیم می ارزید.
اما پس از آنکه بهم رسیدیم و سری توی سرها درآوردیم ٬به یکباره هلن سرد شد .هنوز سر کار که می رفت خودش را می
ساخت و زیبا می شد ٬اما توی خانه به خودش نمی رسید .این برایم اهمیت زیادی نداشت ٬اما بچشم میامد .همخوابگی های مان
هم دیگر آن پرتو افشانی های پیشین را نداشت .نمی خواستم بهش فشار بیاورم ٬اما آن برای من خیلی دلسر کننده بود .اینک کمتر
احساس گناه می کردم ٬خودم را آماده کرده بودم از بودن در کنار او ٬هم در خانه و هم برون از خانه لذت ببرم ٬اما او خود را
کنار می کشید.
63
هنوز دو سال از زناشویی ما نگذشته بود که اتاق خواب های مان را از هم جدا کرده بودیم .من با آن وضع ٬سرد و دور از هم٬
همچنان می ساختم تا اینکه وی مرد .هرگز به فکر ترک کردن او نیافتادم .برای رسیدن به او تاوان بسیار سنگینی پرداخته بودم٬
مگر می شد از او جدا گشت؟
هنگامی که به پشت سر می نگرم ٬می بینم در سراسر آن سال هایی که ما با هم رابطه داشتیم هلن بیشتر از من رنج و محنت
کشید .او تا به آخر نمی دانست من ژانت را ترک خواهم کرد یا او را .از این که زن ”دیگر“ باشد ٬نفرت داشت .با همه سختی
هایی که سال های پیش از ازدواج ما داشت ٬آن سال های دلدادگی شیرین ترین و خوشکام ترین سال های زندگی ما بودند.
پس از ازدواج من مانند شکست خوردگان بودم ٬پس از آنکه سختی ها را پشت سر گذاشتیم دیگر نمی توانستم او را شاد و
خوشبخت کنم.
در آن نشست های درمانی به خیلی چیز های خود آگاه گشتم ٬کمی هم عالقه پیدا کردم به چیز هایی در باره هلن آگاه شوم که
پیشتر نخواسته بودم با آنها روبرو گردم .او زیر فشار ٬تنش و روابط نهانی ما کارکرد بهتری داشت تا روز هایی که اوضاع
عادی شده بود .از روزی که رابطه پنهانی ما پایان یافت و زندگی زناشویی را آغاز کردیم ٬آتش عشق او خاموش گشت و افسرد.
وقتی از روی صداقت به همه آن رویدادها می نگرم ٬به خشم بی امانی که از هنگام مرک وی دارم ٬غلبه می یابم .برای این از
هلن بخشم آمده بودم که برای رسیدن به او تاوان گزافی پرداخته بودم :زندگی زناشویی خودم ٬عشق و محبت بچه هایم و احترام
دوستانم .احساس می کردم گول خورده ام.
هلن زیبا و دلربا پس از نخستین دیدار آن دو ٬چارلز را در آغوش بهشتی خود رستگاری بخشید ٬او را سرسپردهٔ چشم و گوش
بست ٔه خود کرد ٬دلباخته خود نمود ٬دلدادگی یی که سر به پرستش می سود .ربایش و کشش او بسوی هلن ٬علیرغم زناشویی نسبتا ً
جا افتاده و رضایت بخش او جایی برای توضیح و توجیه نمی گذارد .هلن خیلی ساده ٬از همان آغاز و در سرتاسر سال هایی که
با هم رابطه گذاشته بودند ٬تعمیق عشق چارلز بخویشتن را و تحمل پذیر گشتن یا ارزش داشتن پیکار او برای رهانیدن خویش از
آن زناشویی را وظیفه حیاتی خود می دانست.
آنچه شایسته تامل و توضیح است دلسردی و سردی ناگهانی و آشکار هلن به مردی بود که آن همه برایش صبر کرده و رنج
کشیده بود ٬آنهم اکنون که رنج ها بسر آمده بود و او با فراغ بال می خواست زندگیش را با وی شریک شود .چرا هنگامی که او
زن داشت هلن دیوانه وار دوستش می داشت ٬اما با جدا شدن وی از زنش ٬هلن از وی زده شد؟
برای این که هلن چیزی را می خواست که هنوز فراچنگ او نیامده بود .برای تحمل عمل متقابل با چارلز ٬هم از باره شخصی و
هم جنسی ٬هلن به تضمین فاصله گیری و دسترسی ناپذیذی او نیاز داشت ٬که آنرا هم ازدواج وی میداد .او تنها تحت آن شرایط
می توانست خودش را در اختیار چارلز بگذارد .او یارای تحمل ٬تعمیق و تداوم رابطه ای پاک و بی غل غش را که عاری از
فشار های درهم شکننده ازدواج چارلز بود نداشت ٬رابطه ای که در آن فشار های کمر شکن زناشویی چارلز با ژانت پایه های
نبرد و در افتادن آن دو با جهان را پی می ریخت .هلن به هیجانات ٬تنش ها و رنج های عاطفی ناشی از دوست داشتن مردی
دسترسی ناپذیر ٬نازمند بود تا بتواند با همه آنها در بیافتد .پس از اتمام آن جنگ ها برای تصاحب چارلز در واقع هیچ ظرفیت و
استعدادی برای محرم و صمیمی شدن در او نبود .حاال که او را بدست آورده بود می شد دورش انداخت.
باری وی در همه آن سال هایی که چشم براه رسیدن به او بود ٬همه نمود های زنی را که زیادی دوست داشت به نمایش گذاشت.
او برای مردی که عاشق اش بود ولی نمی توانست او را داشته باشد ٬سوخت و ساخت ٬نابود شد ٬از ته دل گریست و شیون کرد.
او را کانون هستی خویش و برگترین نیروی این جهان می دید -تا این که به وی رسید .پس از آنکه شیرینی ها و تلخی های
دلدادگی پنهانی آنان فرو ریخت و با این واقعیت روبرو شد که او شوهرش است ٬زان پس مردی که هلن نُه سال آزگار دل در
گرو مهر او سپرده بود ٬از برافروختن آن آتش پر شور و لرزش های شادی آور در او ناتوان ماند.
بار ها دیده ایم وقتی دو تن که سال ها با هم دوستی و دلدادگی داشته اند ٬آخر سر بر آن می شوند که باهم یکی و زن و شوهر
شوند ٬چیزی از روابط آنها ناپدید می گردد؛ آن شور و شادی گم می گردد و عشق به خاموشی می گراید .این پیشامد ضرورتا ً به
سبب متوقف شدن خوشی و دلدادگی آنان از یکدیگر نیست .این امر امکان دارد ناشی از نادیده گرفتن محدودیت ظرفیت خود٬
توسط یکی یا هر دو آنان باشد .داشتن رابطه آزاد اغلب و به طور ضمنی پیام آور جای گرفتن و فرورفتن در ژرفای رایطه ای
64
امن و راحت می باشد .اما هنگامی که پای تعهد و پای بندی بمیان می آید ٬می بینیم طرفین برای محافظت از خود پسرفت عاطفی
بروز می دهند.
این دقیقا همان چیزیست که میان هلن و چارلز پیش آمد .چارلز به نوبه خود با غروری که از رسیدگی ها و تر و خشک کردن
های هلن بهش دست می داد ٬از همه نشانه های عمیق نبودن عاطفی او چشم پوشی می کرد .چارلز هیچ هم قربانی دسیسه چینی
یا دوز و کلک او نبود ٬او دانسته و عامدا ً آن بخش از شخصیت و منش هلن را که با دید و بصیرت وی نمی خواند -دیدی که
ساخته و پرداخته هلن بود و او دلش می خواست آنرا باور کند -که او یگانه مرد مردان است و هیچ زنی به همخوابگی با او نه
نمی گوید را پشت گوش می انداخت .او سال های فراوانی را با هلن در یک دنیای خیالی که با وسواس و دقت ساخته شده بود
سپری کرد؛ بی آنکه تمایلی به خالی کردن باد توهم َمن ّیت باد کرده خود داشته باشد .پس از مرگ هلن ٬بیشترین بخش خشم اواز
دست خودش بود ٬همچنانکه خود وی دیرهنگام تایید کرد ٬انکار و نقش خود او در آفرینش خواب و خیالی مستمر از عشقی
خانمانسوز که همه چیز او را می سوزاند و خاکستر می کرد ٬سر آخر زناشویی آنان را به کویری مبدل نمود.
روسل :سی و دو ساله؛ کارشناس کمک رسانی اجتماعی ( با دریافت عفو از مقامات دولتی) برای جوانان مرتکب جرایم جزیی
برنامه ریزی می کند.
نو جوان هایی که با آنان کار می کنم ٬همیشه از دیدن اسم من که روی بازوی چپم خالکوبی شده است شگفت زده می شوند .آن
خالکوبی در باره زندگی یی که داشتم حکایت از خیلی چیز ها میکند .هنگامی که هفده سالم بود ٬دادم آن خالکوبی را کردند ٬برای
این که می دانستم روزی مرده ام را گوشه ای خواهند یافت ٬و کسی نخواهد دانست آن جسد متعلق به کیست .فکر می کنم جوانی
نادان ٬سرکش و تبهکار بودم.
تا هفده سالگی پیش مادرم زندگی می کردم .اما او دوباره ازدواج کرد ٬من و شوهر جدید او آب مان توی یک جوب نمی رفت.
من خیلی از خونه درمی رفتم ٬آنروز ها سر این جور چیز ها آدم را می انداختند توی اتاق و در را رویش می بستند .اوایل مرا
می بردند به خانه های مخصوص کمک به جوانانی که در خانه های شان مشکل دارند ٬بعد زندان تادیبی و بند نوجوانان .طولی
نکشید که مرا بردند به بازداشتگاه جوانان .هرچه بزرگتر می شدم گذرم به زندان های گوناگون می افتاد .تا به بیست و پنج
سالگی برسم ٬میهمان همه زندان های تادیبی ٬ایالتی ٬دور و نزدیک کالیفرنیا شده بودم.
نیازی به گفتن ندارد که در طول آن سال ها اکثرا توی زندان بودم تا بیرون .بهر صورت ترتیب مالقات و دیدار با مونیکار را
میدادم .روزی من و یکی از همپالکی هایم که از بند جوانان می شناختمش ٬توی سان خوزه با یک ”ماشین کرایه ای“ گشت
میزدیم .رفتیم توی یک پارکنیگ همبرگر فروشی و زدیم کنار ماشین پارک شده ای که دو دختر توی آن بودند .با آنها صحبت
کردیم ٬کمی که گرم گرفتیم رفتیم صندلی پشت ماشین آنها.
دوست من در دختربازی لنگه نداشت .هر جا که سر و کله دختری پیدا می شد ٬من خودم را عقب می کشیدم تا او کار خودش را
بکند .رام کردن آن دو دختر برایش مثل آب خوردن بود ٬اما همیشه هم دختر خوشگله را خودش می گرفت ٬اون کارکشته بود و
زحمت اصلی را هم می کشید ٬بهر حال دومی بمن میرسید .آنشب از دختری که نصیب ام شد گله ای نداشتم ٬او با دختری ریزه
میزه ٬خوشگل و بلوندی که ماشین را می راند جور شد و مونیکا ماند برای من .مونیکا پانزده سالش بود ٬خیلی خوشگل بود٬
نرم ٬با چشمانی درشت ٬پرشور و در آرزوی عشق و دوستی .از همان لحظه نخست مهربانی و ذوق و شوق او را می شد دید.
اگر این کار ها را زیاد کرده باشی می بینی که زن هایی هستند می فهمند تو ریگی توی کفش ات است و از تو دوری می کنند.
زنهایی هم هستند که انگار دوز و کلک تو ٬روغن به چراغ آنها می ریزد .آنها می بینند که تو بزرگتر هستی ٬بدی با این همه در
دام می افتند و در صدد برمیایند تو را رام کنند .شاید هم گمان می کنند در زندگی رنج زیادی کشیدی ٬دلشان برایت می سوزد و
می خواهند کمکت کنند .مونیکا از آن دسته دختر هایی بود که می خواست کمک کند .براستی دختر خوبی بود .بی گدار به آب
نمی زد .چون دوست من و آن دختر بلونده دست بکار شدند ٬ما رفتیم در زیر مهتاب گشتی و گپی بزنیم .می خواست همه چیز را
در باره من بداند .برای آنکه توی ذوقش نزنم ٬داستان خودم را خوب سوزناک کردم ٬چیزهایی را بزرگ می کردم که دلش برایم
بسوزد ٬مثل نفرت شدید ناپدریم از من ٬یا از بدبختی های بعضی خانه هایی که مرا به فرزند خواندگی پذیرفته بودند و پول هایی
را که برای من بود بدون مشورت با من خرج بچه های خود می کردند .هنگامی که من داستانم را می گفتم او دستم را فشار
میداد ٬محکم ٬و گاه نوازش می کرد ٬در چشمان قهوه ای درشتش اشک می جوشید .پس از آنکه از هم جدا شدیم ٬دوستم می
خواست با آب و تاب ریز شاهکار ها و پیروزی های خود با آن دختر بلونده را برایم تعریف کند ٬اما من حال شنیدن آنها را
نداشتم .مونیکا آدرس و شماره تلفن خود را بهم داده بود ٬می خواستم فردای آنروز بهش زنگ بزنم .از شهر که می خواستیم بیایم
65
بیرون پلیس ها جلو ماشین را گرفتند .ماشین تازه دزدیده شده بود .من همه اش به مونیکار فکر می کردم .یقین داشتم که دیگر
کار تمام است و نمی بینمش .بهش گفته بودم تمام تالش خود را می کنم که خطا های گذشته را پاک کنم و آدم درستکاری بشوم.
وقتی که مرا برگرداندند به بازداشتگاه جوانان ٬تصمیم گرفتم برایش نامه ای بنویسم .برایش نوشتم مرا دوباره گرفته اند ٬بی گناه٬
چون پلیس ها می دانند که من سابقه دارم و از من خوشش شان نمی آید .او بالفاصله نامه مرا پاسخ داد و از آنروز تا دو سال
تقریبا هر روز برای من می نوشت .تنها چیزی که برای همدیگر می نوشتم ٬آن بود که چه قدر همدیگر را دوست داریم و دلمان
برای هم تنگ می شود ٬و اینکه پس از آزاد شدنم چه کارهایی خواهیم کرد.
مادرش اجازه نداد روزی که آزاد می شدم بیاید جلو زندان ( استاکتون) برای دیدنم ٬برای همین با یک اتوبوس رفتم سان خوزه تا
ببینمش .از فکر دیدنش دل تو دلم نبود ٬راستش کمی هم ترسیده بودم .ته دلم نگران بودم ٬نکند پس از آنهمه دیگر نخواهد مرا
ببیند .برای این که یکراست به دیدن او نروم ٬نخست رفتم دیدن چند تا از هم بندی ها که پیش از من آزاد شده بودند .تباهی ٬تباهی
می آورد .ما شروع کردیم به تبهکاری و شرارت .تا آنها مرا با ماشین شان جلو خانه مونیکار ببرند ٬از آزاد شدنم چهار روز
گذشته بود .خسته و کوفته بودم .می باید کمی بخود میامدم و نیرو می گرفتم تا شهامت رفتن به پیش او را پیدا می کردم ٬می
ترسیدم بگوید برو گم شو .وقتی دوستانم مرا در پیاده رو کنار خانه آنها پیاده کردند ٬خدا را شکر ٬مادرش خانه نبود .مونیکا
لبخند به لب در را باز کرد ٬از دیدن من خیلی خوشحال بود ٬هرچند که از روز ورود من به شهر تا حاال چیزی از من نشنیده
بود .آنروز با هم گشت خوبی داشتیم ٬کمی راه رفتیم ٬من هنوز بنگ نزده بودم .نه پولی داشتم که ببرمش به جایی و نه ماشینی٬
اما به نظر نمی رسید این چیز ها برای او مهم باشد.
برای مدتی طوالنی در چشم مونیکا من نمی توانستم خطا کرده باشم .برای هر کاری که کرده یا نکرده بودم بهانه ای می تراشید
و آنرا توجیه می کرد .سال ها زندان رفته ٬بیرون آمده ٬باز زندان افتاده بودم ٬با همه این ها او با من ازدواج کرد .پدرش ٬زمانی
که او بچه کوچکی بود ٬از پیش آنها رفته بود .مادرش هنوز از آن باره تلخ کام بود و از من هم خوشش نمی آمد ٬دلیل اصلی
ازدواج من و مونیکا هم همین بود .یکبار به خاطر جعل چک و کاله برداری زندان افتاده بودم ٬پس از آنکه با ضمانت آزاد شدم
مادرش نمی گذاشت او را ببینم ٬ما هم با هم فرار و در شهری دیگر ازدواج کردیم .آن موقع مونیکا تازه هیجده سالش شده بود.
مدتی بود با هم در هتلی می ماندیم تا محاکمه من برسد .در جایی ٬توی رستورانی پیشخدمت بود ٬اما برای این که هر روز بتواند
با من به دادگاه بیاید ٬کارش را ول کرد .آخرش هم من رفتم زندان و او برگشت خانه ٬پیش مادرش .آن ها با هم دعوا های زیادی
داشتند ٬تا اینکه مونیکا از خانه رفت و در شهری نزدیک زندان باز پیشخدمت رستوران شد .آنجا یک شهر دانشگاهی بود٬
همیشه آرزو می کردم دوباره برگردد سر درس و مشق و در آن دانشگاه تحصیل کند .او دختر بسیار باهوشی بود .آن کار را
نکرد ٬پیشخدمتی کرد و منتظر من ماند .با هم نامه نگاری می کردیم ٬او هر آن فرصتی می یافت ٬می آمد دیدن من .می رفت با
زندانبان صحبت می کرد ٬برای وی از من داستان ها می گفت و ازش می خواست کمکم بکند .تا آنکه روزی بهش گفتم آن کار
را نکند .من زهره ام می رفت با آن زندانبان حرف بزنم ٬سر درنمی آوردم او برای چه آن کار را می کند .هرچند پیوسته به
دیدنم میامد ٬نامه هم می نوشت ٬کتاب برایم میاورد ٬کتاب هایی در زمینه تقویت روحیه خویش .همیشه می گفت برایم دعا می کند
که عوض بشوم .دلم نمی خواست توی زندان بمانم ٬اما من سالها بود آن کار ها را میکردم و کار دیگری بلد نبودم.
باالخره روزی عقل ام کار کرد و در برنامه ای که مسئولین زندان می خواستند بمن کمک کنند تا دوره ای ببینم و کاری پیدا کنم٬
شرکت کردم .در عین حال که زندان بودم اجازه یافتم بروم مدرسه و حرفه ای یاد بگیرم .بدین سان دبیرستان را تمام کردم و رفتم
دانشگاه .این بار پس از آزاد شدن دیگر دور و بر کار های خالف نرفتم ٬چسبیدم به تحصیل تا اینکه دکترای مددکاری اجتماعی
ام را گرفتم .اما در این راه همسرم را از دست دادم .آن اوایل که هردو سخت تالش می کردیم بر موانع غلبه کنیم ٬خیلی خوب
باهم سازش می کردیم ٬اما هرچه اوضاع ما بهتر می شد و به شرایطی نزدیک می شدیم که همیشه آرزویش را داشتیم ٬اما مونیکا
روز بروز خشمگین تر می شد ٬چیزی که من در سراسر آن سال های پر از رنج و سختی ٬از او ندیده بودم .درست هنگامی که
به ساحل خوشبختی می رسیدیم ٬هنگامی که می توانستیم در کنار هم شاد و خوشبخت باشیم ٬او از پیش من رفت .اکنون حتی نمی
دانم کجا بسر می برد .مادرش نه با من حرف می زند و نه می گوید او کجاست .منهم دستم بجایی نمی رسد ٬با خود گفتم اگر او
نمی خواهد با من زندگی کند ٬بهتر است ولش کنم .بعضی وقت ها فکر می کنم برای مونیکا بهتر بود آدمی مثل مرا که در خیال
خود ساخته بود ٬دوست می داشت تا خودم را .آن هنگام که گهگاه همدیگر را می توانستیم ببینیم ٬سخت عاشق یکدیگر بودیم٬
آنچه داشتیم نامه نگاری ٬مالقات ها ٬و آرزوی روزی بود که با هم باشیم .زمانی که من شروع کردم به ساختن آنچه آرزویش را
داشتیم ٬از هم دور شدیم ٬هرچه به طبقه میانه نزدیکتر می شدیم ٬او از آن بدش میامد .بگمانم مشکل آنجا بود که شرایط عوض
شده بود و دیگر نمی توانست برای من دلسوزی کند.
66
در گذشت ِه روسل چیزی نبود که او را آماده پای بندی احساسی یا فیزیکی به کسی کند که با وی بتواند یک رابطه عشقی توام با
مفر اقدام به کار های مخاطره
مسئولیت و تعهد بکند .او بیشترین بخش زندگی خود را در جستجوی احساس قدرت و امنیت از ّ
آمیز ٬شلنگ اندازی و جفتک پرانی گذرانده بود .از طریق اقدام به کار های مخاطره آمیز سعی داشت از امید باختگی ها و
درماندگی های خود بگریزد .دلخوشی او به دست و پنجه نرم کردن با خطر برای گریختن بود ٬گریختن از این درد و درماندگی
برجای مانده از ترک شدنش توسط مادرش بود.
وقتی مونیکا را دید فریفته نگاه های ساده ٬مهربان و نرمخویی او در برابر خود شد .بجای پس راندن او که پسر ”بدی“ بشمار
میامد ٬مونیکا به مشکالت او عالقه فراوان و دلبستگی عمیق نشان داد .بی درنگ به او رساند که زیر بالش را خواهد گرفت٬
دیری نکشید که او پایمردی مونیکا را آزمود .آن هنگامی بود که او ناپدید گشت و مونیکا با شکیبایی چشم براه وی نشست .به
نظر میرسید او عشق ٬پایداری ٬و بردباری چندان داشته باشد تا بتواند هر گند کاری یی را که روسل می کند ٬راست و ریست
بنماید .هرچند به نظر می آمد مونیکا در برابر روسل و رفتار های ناشایست او تحمل زیادی دارد ٬خالف آن صادق است .آنچه
که هیچکدام از آن دو جوان بدان پی نبردند ٬این بود که مونیکا تا هنگامی برای روسل بود که او برای مونیکا نبود .روسل تا
هنگامی که از مونیکا جدا بود ٬او را همسر ایده آل می دید ٬همسر ایده آل یک زندانی .مونیکا دانسته و خواسته زندگی خود را به
امید و آرزوی روزی گذاشته بود که روسل عوض شود و آنها بهم برسند .همسران زندانی که مونیکا هم یکی از آنان است ٬نمونه
غایی زنانی هستند که زیادی دوست دارند .چرا که آنان پاک ناتوان از خودمانی و محرم شدن با یک مرد می باشند ٬بجای محرم
و صمیمی شدن با یک مرد ٬آنان در خواب و خیال خویش بسر می برند ٬در رویای روزی که همسر شان عوض خواهد شد و
آنان او را و او آنان را بیشتر از یک دنیا دوست خواهند داشت.
هنگامی که روسل موفق شد آن کار محال را بکند و آدمی درست و حسابی شود ٬زندان نرود ٬مونیکا از وی برگشت .بودن
حضور روسل در زندگیش از وی صمیمیتی می خواست که برایش تهدید کننده بود؛ این وضع به مراتب برای او ناراحت کننده
بود تا غیبت هایی که روسل داشت .از سویی نیز واقعیت زندگی روز مره با روسل هرگز به پای آن خواب و خیالی که وی از
عشق متقابل شان ساخته و پرداخته بود ٬نمی رسید .در بین مجرمین مثلی هست که می گوید کنار پیاده رو برای هرکدام از آنها
کادیالکی پارک شده که منتظر شان است ٬این نشان می دهد دید و برداشت آنان از زندگی ٬پس از آنکه از زندان بیرون آمدند ٬تا
چه حد با خیال پردازی ساخته شده است .در خواب و خیال زنان زندانی یی همچون مونیکا احتماال بجای کادیالک که نماد پول و
قدرت است ٬کنار پیاده رو کالسکه ای با شش اسب پارک شده است ٬که نماد عشقی رویایی و خیال انگیز می باشد .چگونگی
دوست داشتن و دوست داشته شدن این زنان در رویاهای شان است .برای آنان زندگی با آن رویاها همراه یک شوهر مجرم
آسانتر است تا تالش و کوشش برای تحقق یافتن آن رویا ها در این جهان واقعی.
آنچه مهم است بدانیم ٬این استکه چنین می نمود روسل توانایی دوست داشتن عمیق کسی را نداشت ٬در حالی که مونیکای بسیار
بردبار و مهربان ٬به آن توانا بود .واقعیت این استکه هر دو آنها به یکسان ناتوان ِی محرمیت داشتند .این بود دلیل زن و شوهر
شدن آنها ٬هنگامی که نمی توانستند با هم باشند .این بود دلیل گسیختن روابط آنها ٬هنگامی که می توانستند با هم باشند .آموزنده
است که بدانیم روسل هنوز در زندگی شریک جدیدی ندارد .او هنوز با سختی های خودمانی و محرم شدن دست بگریبان است.
تایلور؛ چهل و دو ساله؛ مدیر اجرایی یک شرکت بازرگانی؛ جدا شده ٬بدون بچه
آن زمان که هنوز باهم بودیم ٬به شوخی برای دوستانم می گفتم :وقتی برای اولین بار نانسی را دیدم قلب ام چنان طپش داشت که
نفسم بند آمده بود .این گفته من حقیقت دارد :او پرستار بود و در شرکتی که من کار می کردم ٬مشغول کار بود .برای معاینه
دستگاه تنفس خود رفته بودم دفتر او تا روی یک دستگاه /باند راه پیمایی کمی راه بروم یا بدوم -طپش قلب و بند آمدن نفس ام از
آن جا بود .مرا ر ئیس ام به آنجا فرستاده بود ٬چون خیلی چاق شده بودم ٬روی قفسه سینه ام هم درد داشتم .راست گفته باشم حال
و روز خوبی نداشتم .همسرم یکسال و نیمی میشد که گذاشته بود از پیشم رفته بود ٬با مردی دیگر .موقعی که مرد های دیگر می
رفتند بار و خوش می گذراندند ٬من تنها می نشستم خانه جلو تلویزیون و می خوردم.
همیشه دوست داشتم بخورم .من و همسرم خیلی باهم تنیس بازی می کردیم ٬بگمانم در طول مدتی که باهم بودیم آن ورزش
کالری های اضافی را می سوزاند ٬اما با رفتن او رغبتی به بازی تنیس نداشتم و دیگر از آن بازی دلم می گرفت .از همه چیز دلم
می گرفت .آنروز توی اتاق نانسی تازه پی می بردم که در هیجده ماه گذشته شصت و پنج پوند به وزن ام اضافه شده است.
اگرچه دیگر لباس هایم به تنم نمی رفت ٬اما یکبار هم نرفته بودم خودم را وزن بکنم .قید همه چیز را زده بودم.
67
ابتدا صحبت های نانسی خیلی جدی و فقط درباره کارش بود ٬اینکه مساله چاق شدن را نباید سرسری گرفت و چگونه می شود
خود را از آن نجات داد .اما من گمان می کردم پیر شده ام و از من گذشته است ٬برای وزن کم کردن تالشی نمی کردم.
دلم به حال خودم می سوخت .حتی دل همسر جدا شده ام بمن می سوخت ٬وقتی که مرا دید سرزنشم کرد و گفت” ٬چرا خودت را
این جوری ول کردی؟“ نیمه امیدی داشتم که دوباره برگردد پیشم ٬اما برنگشت.
نانسی ازم پرسید آیا واقعه ای در گذشته نزدیک با اضافه شدن وزن من ارتباط دارد؟ هنگامی که گفتم همسرم جدا شده ٬مطابق
اصول حرفه اش سکوت کرد و از روی همدردی دستی روی دستم کشید .یادم میاید وقتی او آن کار را کرد ٬لرزشی در خود
احساس کردم ٬عجیب بود من مدت های زیادی بود همچون احساسی در باره هیچکس نکرده بودم .او کلی بروشور ٬نمودار و
کاتالوگ در باره خطرات چاقی و روش های وزن کم کردن برایم آورد و یک رژیم غذایی هم داد ٬سپس افزود که هر دو هفته
یکبار بروم پیشش تا ببیند پیشرفت من چگونه است .دلم نمی خواست برگردم پیش او .دوهفته گذشت و من نه رژیم غذایی او را
دنبال کردم و نه وزنی کم کردم ٬اما همدردی او را بدست آورده بودم .سراسر جلسه دوم ما به صحبت کردن در باره چگونگی
تاثیر طالق روی من گذشت .او به حرف هایم گوش کرد سپس با اصرار از من خواست همان کار هایی را بکنم که همه ازم می
خواستند :بروم در دوره های آموزشی ( فربه یا الغر شدن) شرکت کنم ٬بروم به یک کلوپ تندرستی ٬با گروهی بروم مسافرت٬
دنبال سرگرمی ها و دلخوشی های تازه بروم .با همه آنها موافقت کردم ٬اما هیچ کاری نکردم ٬دو هفته سپری شد و باز رفتم
پیشش .در این دیدار بود که ٬نمی دانم آن دل و جرات را از کجا پیدا کردم ٬ازش خواستم با هم شبی برویم بیرون ٬و او قبول
کرد .شب شنبه با ماشین رفتم سراغش تا سوار کنم ٬یک دنیا تکه پاره های روزنامه ٬بروشور ٬دفترچه هایی که در باره رژیم
الغری ٬تمرینات بدنی ٬قلب و غصه خوردن اطالعات میداد همراه خود آورده بود .مدت مدیدی بود که کسی این همه بمن توجه
نمی کرد.
شبگردی یا بیرون رفتن های ما از آنشب آغاز شد .دیری نکشید که ما بهم عالقه پیدا کردیم .گمان می کردم نانسی می تواند همه
غم های مرا بزداید .باید بگویم که وی کوشش خود را کرد .او یک شب انواع خوراکی ها و خورشت های کم چربی ( به لحاظ
چربی خون من) پخته بود ٬تا من بدون دلواپسی دلی از عزا دربیاورم و سیر بخورم .حتی برای فردای من نهار درست کرده بود
تا با خود به سر کارم ببرم .هرچند دیگر لب به آن چیزی هایی که جلو تلویزیون می خوردم ٬نمی زدم اما وزنم کم نمی شد .نه
الغر می شدم و نه چاق همانی مانده بودم که بودم .برای الغر شدن من نانسی بیشتر از من تالش می کرد .رفتار هردو ما بگونه
ای بود که گویی الغر شدن من پروژه و مسئولیت او بود.
راستش بگمان خودم سوخت و ساز بدن من بگونه ایست که برای سوزاند کالری های اضافی باید ورزش سنگین بکنم ٬که ورزش
نمی کردم .نانسی گلف بازی میکرد ٬منهم هر از گاهی با او بازی می کردم ٬اما آن برای من ورزشی نبود.
هشت ماهی می شد که ما باهم بودیم ٬من یک مسافرت بازرگانی داشتم به ایوانستون ٬شهری که زادگاه من است .دو روز از
ماندنم در آنجا گذشته بود که به یکی دو تن از دوستان دوره دبیرستان برخوردم .قصدم دیدن دوستان قدیم نبود ٬اما این دو را از
دیر باز می شناختم و گفتگو هایمان گل انداخت .آنها از شنیدن جدایی من و همسرم شگفت زده شدند .همسر من هم از دخترهای
همان شهر بود .از این بگذریم ٬با آنها قرار گذاشتیم برویم تنیس بازی کنیم .بازی آن دو خوب بود و می دانستند که من از دوره
دبیرستان تنیس بازی می کنم .به آنان گفتم که نفس ندارم و تا آخر بازی یک به یک نفس کمی میاورم و می بُرم ٬اما آنها پافشاری
می کردند.
از اینکه دوباره بازی می کردم خیلی خوش حال بودم .چربی های اضافی باعث کند شدن بازی من می شد ٬هر بازی هم که کردم
باختم ٬اما به آنها گفتم که سال دیگر برمی گردم و از هر دو آنها می برم.
وقتی برگشتم نانسی گفت رفته بوده به یک سمینار بسیار خوب در باره تغذیه سالم و می خواست همه آن چیز های جدید را روی
من بیازماید .بهش گفتم نه ٬من می خواهم این بار بروش خودم وزن کم کنم.
تا آن هنگام من و نانسی دعوای مان نشده بود .او باال سر من بود و همیشه می گفت باید مواظب خودم باشم ٬تا این که من شروع
کردم به بازی تنیس و بگو مگو های ما آغاز گشت .من نیمروز می رفتم برای بازی تنیس تا در ساعاتی که با هم هستیم اختاللی
به وجود نیاید .اما دیگر روابط ما مثل سابق نبود.
نانسی زن جوان و دلفریبی است ٬هشت سال از من جوانتر می باشد ٬من گمان می بردم پس از آنکه هیکل ام میزان شد روابط
مان هم بهتر خواهد شد و او بیشتر از من خوشش خواهد آمد .خدا می داند که من چقدر خوش حال بودم و از خودم خوشم میامد.
اما چنین نشد که من می پنداشتم .او مدام شکوه می کرد که من عوض شده ام ٬دیگر آنی نیستم که بودم .آخر سر هم ازم خواست
68
جمع کنم و بروم .این وقتی بود که من تنها هفت پوند بیشتر از جدا شدن زنم وزن داشتم .جدا شدن از نانسی برایم خیلی سخت
بود .آرزو داشتم روزی با او عروسی کنم .اما پس از الغر شدنم ٬او راست می گفت -روابط ما دیگر آنی نبود که بود.
تایلور مردی بود که نیاز او به وابستگی را می شد دید ٬نیازی که بحران طالق آنرا تشدید کرده بود .خراب شدن تا اندازه ای
حساب شدهٔ حال و روز او و تنهایی کشیدنش ٬برا ی دلسوزی و باز گرداندن همسرش ٬در دل همسر وی اثر نکرد اما همدردی
زنی دیگر را که زیادی دوست داشت برانگیخت ٬زن که به بهروزی رساندن یکی دیگر را ٬پوششی برای اهداف زندگی خویش
میکرد .رنج و بیچارگی تایلور و اشتیاق نانسی به کمک کردن ٬اساس کشش آن دو به یکدیگر را فراهم می آورد.
آن هنگام تایلور هنوز در سوزش رانده شدن از همسرش می گداخت و در سوگ جدایی او و پاشیدن زندگی زناشویی اش زانوی
غم بغل گرفته بود .در آن شرایط ناگوار که نزدیک به همه گرفتاران درد و رنج جدایی از سر می گذرانند ٬کشش او به نانسی نه
به خاطر زنانگی او که به خاطر نقش او به عنوان یک پرستار و درمانگر بود ٬به خاطر و وقفه ای بود که در درد و انده او
میاورد.
بیش و کم بهمان سان که مقادیر معتنابهی خوراکی برای پرکردن پوچی خود و خفه کردن درد از دست دادن زنش بکا برده بود٬
اکنون نگرانی و دلشوره نانسی را که بزندگی وی سایه افکن شده بود ٬مانند بالشتکی ضربه گیر برای امنیت عاطفی خویش و
محافظت از ارج و قرب لگد مال شده اش بکار می برد .باری نیاز تایلور به توجه کامل نانسی گذرا بود ٬مرحله ای سپری شونده
در فرایند بهبودی او بشمار میامد .گذشت زمان با جایگزین سازی وسواس و دلسوزی به خویشتن ٬با اعتماد به خویشتن ٬آن
محافظت و پرستاری فراوان نانسی که روزگاری برایش آرام جان بود ٬اکنون او را دلزده می کرد .بر خالف وابستگی موقت و
تشدید یافته تایلور ٬نیاز او به نیازمند بودن دیگران به او گذرا نبود ٬آن یکی از نمود های ویژه و کانونی شخصیت او بود ٬شاید
هم یگانه روزنه ای بود که وی می توانست از آنجا با دیگران ارتباط بگذارد .او هم در خانه و هم در سر کار یک ”پرستار“ بود.
هر چه هم تایلور شوهر وابسته ای می خواست باشد ٬حتی پس از بهبودی او از تکانه ها و تنش های جانفرسای آغازین جدایی٬
نیاز او به پرستاری و نگهداری شدن هرگز به پای عمق نیاز نانسی به سرو سامان دادن و کنترل زندگی کسی دیگر نمی رسید.
بازیافتن تندرستی خود برای تایلور ٬که برای آن نانسی خستگی ناپذیر خود را به آب و آتش میزد ٬ناقوس مرگ دوستی و رابطه
آنان را به صدا درمی آورد.
بارت :سی و شش ساله؛ مدیر پیشین؛ میخواره از سن چهارده سالگی .دو سالی است که میخوارگی را ترک کرده است.
یکسالی می شد که جدا شده بودم و شب ها تنهایی می رفتم کافه ها و دیسکو ها که ریتا را دیدم .دختری بود با ساق های بلند٬
چشمان تیره ٬که سر و وضع هیپی ها را داشت .در آغاز ما باهم خیلی بنگ می زدیم و می رفتیم هپروت .آن روز ها خیلی
خرجم می شد ٬اما بهترین روز ها را داشتیم .ریتا یک هیپی واقعی نبود ٬او آن قدر ها هم ول نبود که خودش را به بی خیالی
بزند .مقدار اندکی با من حشیش می کشید به طوری که آن آداب و منش خوب بوستونی خود را هیچگاه از دست نمی داد .آپارتمان
او همیشه شسته و رفته بود .همیشه پیش او احساس امنیت می کردم ٬گویی نیرویی داشت که اگر هم می افتادم ٬نمی گذاشت محکم
زمین بخورم.
اولین شبی که باهم رفتیم بیرون یک شام عالی خوردیم و برگشتیم به آپارتمان او .آنشب من مست مست شدم و از حال رفتم .در
هر حال وقتی بیدار شدم دیدم افتاده ام روی تخت او و لحاف خوشرنگ و نرمی رویم را پوشانده است ٬بالش زیر سرم بوی
خوشی میداد ٬احساس می کردم برگشته ام خانه -جایی امن ٬میدونی؟ ریتا همه فوت و فن های الزم برای پرستاری از الکلی ها
را خوب بلد بود .پدرش بانکداری می کرده است و از همین بیماری مرده بود .بهر صورت ٬پس از آن ٬برای چند هفته ای رفتم
پیش او بمانم ٬و دو سال بعد را مانند کسبه کارکشته خرید و فروش می کردم و همه فن حریف شده بودم ٬همه جور کار می کردم
تا این که همه چیز را از دست دادم.
پس از آنکه شش ماهی باهم بودیم او دیگر بنگ نمی زد .فکر می کنم فهمیده بود که نباید بگذارد رشته امور از دستش خارج
شود ٬من که قید همه چیز را زده بودم .در همین هیر و ویر با هم عروسی کردیم .پس از عروسی ترس برم داشت .من که
مسئولیت های قبلی خود را خوب انجام نمی دادم ٬حاال مسئولیت دیگری هم افتاده بود روی دوشم .درست دم دمای عروسی مان
ضرر می کردم و همه چیز را داشتم از دستم می دادم .کنترل همه چیز از دستم می رفت ٬همه روز ها را به باده خواری می
69
گذراندم .ریتا خبر نداشت که وضع من خراب است ٬بهش می گفتم باید جایی معامله ای بکنم و با بنزی که داشتم می رفتم کنار
ساحل پارک می کردم و می نوشیدم .باالخره ته کار درآمد ٬من توی شهر به هرکی که بگی بدهکار بودم و نمی دانستم چه خاکی
بسرم بریزم.
رفتم یک مسافرت طوالنی با این نیت که با ماشین خودم خودکشی کنم و وانمود کنم تصادف بوده است .اما آمد دنبالم ٬مرا توی
هتلی دربداغون پیدا کرد و برگرداند خانه .دیگر پولی برای مان نمانده بود اما او مرا برد به بیمارستانی که معتادان به الکل را
درمان می کرد .مسخره است ٬من به آن کار او ناسپاسی می کردم .گیج و خشمگین بودم ٬می ترسیدم -سال اول ترک اعتیاد از
نظر جنسی به او نزدیک نشدم .هنوز نمی دانم کار ما بکجا می کشد ٬اما با گذشت زمان کمی بهتر شده است.
در نخستین قرار آن دو هنگامی که بارت مست کرد و کله پا شد ٬ریتا به داد وی رسید و نگذاشت او به دردسر فراوان بیافتد ٬با
این کار وی پیامی به آن مرد فرستاد َ٬که نخواهد گذاشت وی یکراست با کله بسوی نابودی خویش پیش برود .برای مدتی نیز
چنین می نمود که وی با مهربانی و کاردانی خود خواهد توانست بارت را از بدبختی های اعتیاد نجات دهد .ظاهرا ً با این شیوه
محافظت از او ٬در واقع کمک می کرد تا بارت بی آنکه عواقب اعتیاد خود را احساس کند و جلو چشمش ببیند ٬مدت ها به آن
ادامه دهد؛ ریتا با آرامش دادن به او و تلطیف عواقب می گساری هایش ٬به استمرار بیماری وی کمک می کرد .تا مادام که
معتادی به اعتیاد خود ادامه می دهد ٬بدنبال کسی نمی گردد که کمکش کند تا بهتر شود ٬بلکه در پی کسی میرود که بتواند با خیال
راحت و بدون مزاحمت در کنار وی همچنان بیمار بماند .مدتی ریتا برای وی ایده آل بود ٬تا اینکه چنان بیمار گشت که در برابر
بالیی که سر خود میاورد ٬از دست ریتا هم کاری برایش ساخته نبوند.
پس از آنکه ریتا رفت و او را پیدا کرد ٬آورد در بیمارستان ترک اعتیاد الکلی ها خواباند ٬بارت باده خواری را گذاشت کنار و
بهبود یافت .اما ریتا که خود را میان او و دوای او جای داده بود ٬دیگر نمی توانست بداد او برسد و بهش نشان دهد مشروب
خوردن چه بالیی به سرش میاورد و رفتار او را تصحیح کند ٬از آنسر بارت هم از دست وی رنجیده و خشمگین بود که دیگر آن
کار ها را برایش نمی کرد و بگونه ای بی وفایی می نمود .بارت از این باره نیز از دست وی خشمگین و رنجیده بود ٬که هنگام
ناتوانی وی ٬ریتا چنان توانا و دانا بود.
هرکدام از ما ها هرچندان هم زندگی خود را بخواهیم هدر دهیم ٬می خواهیم زمام امور زندگی خویش را در دست خود داشته
باشیم .هر آن ببینیم کسی که کمک مان می کند ٬از آن راه به طور ضمنی روی ما برتری و قدرت می یابد ٬از وی رنجشی به دل
می گیریم .از این گذشته ٬یک مرد برای این که احساس کند به همسرش کشش دارد ٬نیاز دارد که احساس کند از همسرش
نیرومندتر و برتر می باشد .از این دیدگاه ٬کمکی که ریتا به بارت کرد و او را در بیمارستان خواباند ٬تنها روی وخامت بیماری
او انگشت می نهاد ٬درست همین نشانه دلبستگی عمیق او ٬دست کم برای مدتی ٬از کشش جنسی بارت به وی می کاست و از وی
دور می ساخت.
گذشته از این جبنه احساسی ٬احتمال کارکرد یک عامل روانشناختی را در اینجا نباید نادیده گرفت .شاید بهتر است آنرا باز کنیم.
هنگامی که مردی از الکل با همان قصد و نیتی که بارت آنرا می خورد ٬استفاده می کند ٬اگر در صدد ترک آن بربیاید ٬بدن او
یکسال یا بیشتر زمان نیاز دارد تا بتواند به طور طبیعی و بدون دخالت دوا در آن سیستم ٬از نظر سکسی واکنش نشان دهد .در
خالل این دوره تعدیل و تطبیق جسمانی امکان دارد همسر آن شخص از درک و پذیرش قصور یا ناتوانی او در اجرای وظایف
همخوابگی ناتوان باشد.
امکان وقوع عکس آن نیز هست .معتادی که تازه الکل را کنار گذاشته است ٬احتمال دارد به سبب بهم خوردن تعادل هورمون
هایش ٬اشتهای فراوانی به همخوابگی پیدا کند .البته این امر می تواند دالیل روانشناسانه نیز داشته باشد .چنانکه یک مرد جوان
پس از خود داری از مصرف الکل و دوا های دیگر به مدت چندین هفته می گفت” ٬اکنون سکس تنها چیزیست که از آن سرمست
می شوم “.بدین سان می بینیم سکس برای رهایی از نگرانی هایی که در اوایل ترک اعتیاد سر برمیاورند ٬جایگزینی برای دوا/
الکل می گردد.
بهبود یافتن از اعتیاد و هم-اعتیادی ٬برای زن و شوهر ها فرایند بسیار پیچیده و ظریفی می باشد .شاید بارت و ریتا بتوانند از آن
گذار و دگرگونی زنده جان بدربرند .حقیقت آنست که در آغاز رسیدن آن دو بهمدیگر به سبب بیماری شان به الکل و هم-الکلی
بودن میسر گشت .اما الزمه نیل بدان ٬در غیاب اعتیاد موثر ٬برای مدتی پیمودن مسیر های جداگانه می باشد ٬تا هردو بتوانند
70
روی بهبودی خویش تمرکز بگذارند .هر دو آنان می باید به درون خویش بنگرند و خویشتنی را در آغوش کشند که با آنهمه
سرسختی ٬از طریق عشق ورزیدن بهمدیگر ٬و رقص با همدیگر ٬از آن پرهیز می کردند.
گرگ :سی و هشت ساله؛ چهارده سال است که پاک است و در سازمان کمک به معتادان ناشناس مواد مخدر می باشد؛ اکنون
ازدواج کرده است و دو بچه دارد ٬به عنوان مشاور جوانانی که استفاده نادرست از مواد می کنند ٬سرگرم کار می باشد
بیست و دو سالم بود و سال اول دانشکده بودم که مرا از دانشگاه انداخته بودند بیرون ٬اما همه جا هو انداخته بودم که می خواهم
برگردم دانشگاه .بدین ترتیب پدر و مادرم هنوز برایم پول می فرستادند .آنها نمی توانستند از این رویای خود دست بردارند که
من دانشگاه را تمام می کنم و می روم سر کار .برای آن رویای خود سال ها پس از بیرون انداخته شدن از دانشگاه ٬همچنان
هزنیه تحصیل مرا میدادند.
آالنا گوشتالو و فربه بود ٬حدودا ً چهل تا پنجاه پوند بیشتر وزن داشت ٬می شد گفت خطری برایم نداشت .برای اینکه از من َ
سرتَر
نبود و اگر هم روزی ترکم می کرد ٬برایم خیالی نبود .سر صحبت را با پرسیدن این که چی می خواند ٬باز کردم .از همان لحظه
اول همه چیز راحت پیش رفت .او زیاد می خندید ٬احساس می کردم این من هستم که او را می خندانم .او از میسی سیپی و
االباما برایم داستان ها می گفت ٬از راه پیمایی همراه با مارتین لوترکینگ ٬از چگونگی آن راه پیمایی ٬از کار با همه آنهایی که
می خواستند تحولی در زندگی پدید آورند.
من پای بند هیچ جنبشی نبودم ٬تنها می خواستم بهم خوش بگذرد .خوشگذرانی و کامرانی چراغ راهنمای من بود .به لطف
دوستان از آن باره هم کم نمی آوردم .آالنا خیلی حرص می خورد .بعضی وقت ها می گفت ٬دلش می خواهد برگردد کالیفرنیا٬
اما خود را مجاز به آنکار نمی دانست ٬می گفت ٬تا وقتی که آن همه مردم در این کشور نداری و بدبختی می کشند ٬درست نیست
من خوشگذرانی کنم.
آنروز دو سه ساعتی توی پارک با هم گپ زدیم و وقت تلف کردیم ٬بهم دیگر می گفتیم که کی هستیم .پس از آن برگشتیم به خانه
ای که من با چند تن به اشتراک داشتم و بیشتر برای حشیش کشیدن و رفتن به هپروت بود .وقتی رسیدیم آنجا وی گرسنه اش بود.
شروع کرد به خوردن هرچی گیرش میامد و پس از آن هم سرگرم تمیز کردن آشپزخانه شد ٬منهم توی اتاق نشیمن خودم را می
ساختم ٬یادم می میاید که با یک شیشه خمیر بادام زمینی و کره ٬با یک بسته نان خشک کوچک که می شد خمیر بادام زمنی را
روی آن مالید از آشپزخانه آمد بیرون ٬آمد نزدیک من نشست .همه اش با هم خندیدیم .بگمانم آن روز هردو ما به وضوح مانند
معتادان رفتار می کردیم ٬روز های بعد هم .آنروز هیچکدام از ما ادا درنمی آوردیم ٬خودمان بودیم .هردو آن کاری را می کردیم
که دلمان می خواست ٬یکی را پیدا کرده بودیم که سر آن چیز ها زیاد سختگیری نمی کرد .بی آنکه حرفی بزنیم ٬میدانستیم که
خوب با هم جور درمیاییم.
پس از آن ٬با هم اوقات خوش زیادی داشتیم ٬فکر می کنم بهتر از آن ٬ایام خوش دیگری وجود نداشت ٬همه چیز راحت پیش می
رفت بی آنکه هیچکدام از ما ها اصال حالت تدافعی بگیریم و بهم دیگر دروغ بگوییم .آدم های معتاد معموال حالت تدافعی دارند.
سر اینکه یکبار هم بتوانم بدون بنگ زدن باهم سکس داشته باشیم ٬خیلی باهم دعوا می کردیم .او یقین داشت که چاق و بی ریخت
کار من ٬برای این است که بتوانم تحملش کنم.است .وقتی که من قبل از همخوابگی با وی خودم را می ساختم ٬گمان می کرد آن ِ
راستش با هرکسی دیگری هم می خواستم همخوابه شوم ٬می باید نخست خودم را می ساختم .اعتماد به نفس هردو ما کم بود.
برای من پنهان شدن پشت سر اعتیاد او آسانتر بود ٬برای این که فربه بودن او نشان میداد مشکلی در میان است .نبود انگیزه در
من و این که زندگی من راه بجایی نمی برد ٬زیاد بچشم نمی آمد تا آن پنجاه پوند اضافی که وی با خود اینسو و آنسو می کشید .به
این ترتیب ما مدام سر این که علیرغم سنگینی وزن او هنوز می توانستم دوستش داشته یانه ٬با هم جنگ داشتیم .کار را بجایی
رساند که بهش گفتم برای من آنچه در درون اوست دوست داشتنی است نه آنکه از برون وی نمایان است .اینگونه بود که برای
مدتی دعوا ها خوابید.
می گفت برای آن می خورد که ناراحت است .منهم می گفتم برای این خودم را می سازم که نمی توانم او را خوشحال کنم .بر این
سپر بالی یکدیگر می شدیم .هرکدام از ما دوتن بهانه خوبی داشتیم برای کاری که می کردیم.
منوال من و او ِ
71
خیلی وقت ها وانمود می کردیم که مشکلی به آن صورت نداریم .تنها که ما نبودیم ٬خیلی های دیگر هم چاق بودند یا بنگ می
زدند .بدین ترتیب بی خیال همه آنها می گشتیم.
مرا به خاطر همراه داشتن داوا های خطرناک دستگیر کردند .ده روزی می شد زندان رفته بودم که پدر و مادرم بدادم رسیدند٬
وکیل ورزیده ای برایم گرفتند و او بجای آنکه زندان اضافی برایم ببرند ٬قرار گذاشت بروم به یک سازمان ترک اعتیاد .در آن ده
روزی که توی زندان بودم آالنا جل و پالس اش را گرفت و رفت .من از آن باره خیلی کفری شده بودم .احساس می کردم ترکم
کرده است .البته هر روز دعوای ما بیشتر می شد .اکنون که بر می گردم و به آن روز های می نگرم ٬می بینم زندگی کردن با
من کار هرکسی نبود.
آن پارانوا و بدگمانی که دامن هر مصرف کننده مواد مخدر برای مدتی را می گیرد ٬داشت آثار خودش را روی من میگذاشت.
هر روز نیز یا در حال هپروت بودم یا حشیش می پیچیدم که بکشم .آالنا همه چیز را شخصی تلقی می کرد ٬گمان می برد اگر
فربه نبود وضع فرق می کرد من بیشتر پیش او می ماندم ٬همه لحظات زندگی مان را در نشئگی و َمنگی نمی گذراندیم .فکر می
کرد من از او فرار می کنم .بدبختی این جا بود که من از خود فرار می کردم!
باری او برای ده ماه ناپدید شد ٬شاید هم سرگرمی دیگری پیدا کرده بود .درمانگری که پیش وی رفتم اصرار داشت بروم نشست
های سازمان معتاد های ناشناس مواد مخدر .چاره نداشتم و پذیرفتم ٬چون باید میان زندان و آنجا یکی را انتخاب می کردم .در
آنجا آدم های زیادی را دیدم که پیشتر توی خیابانها دیده بودم .پس از گذشت مدتی اندک اندک به عقل ام رسید شاید منهم با مواد
مشکل دارم .این آدم ها هر روز بیشتر به زندگی برمیگشتند ٬اما من هر روز ٬سراسر روز ٬از مصرف مواد منگ منگ می
شدم .این بود که دیگر به آن جلسات نرفتم ٬بدرد من نمی خورد .با یکی از کارکنان آنجا دوست شده بودم و فکر می کردم می
تواند کمکم بکند ٬رفتم و ازش کمک خواستم .از آن پس او شد مسئول من در سازمان معتادان ناشناس الکل .هر روز دوبار به او
زنگ میزدم .می باید همه چیزم را عوض می کردم -دوستانم را ٬میهمانی ها را ٬همه چیز را -باالخره آنکار را کردم .درمانگر
من هم کمکم کرد ٬او همه مراحلی را که می باید از سر می گذراندم ٬پیشاپیش می دانست و مرا از همه آنها به موقع می آگاهانید.
چنین شد که توانستم از الکل و مواد مخدر دوری جویم.
پس از آنکه در آن سازمان پاک شدم و مواد را گذاشتم کنار ٬آالنا آمدم بدیدنم .از همان دم تا چهار ماه دوباره آش همان شد و
کاسه همان ٬ما باز با همدیگر همان بازی ها را می کردیم .مشاور من از آن با ”ساخت و پاخت“ یاد می کرد .آن شیوه ما بود
برای سوء استفاده از همدیگر تا با خوب و بد هم بسازیم و به اعتیاد خود ادامه دهیم .می دانستم که اگر با وی وارد آن بازی می
شدم ٬می رفتم توی اعتیاد .اکنون دیگر با او دوست هم نیستم .آن دوستی بدون بیمار شدن و بیمار ماندن ما سرنمی گرفت.
گرگ و آالنا از همان دیدار نخست کشش و پیوند نیرومندی پدید آمد .هرکدام از آنان اعتیادی داشتند که زندگی شان را می میان ِ
چرخاند و برای کمتر و ناچیز جلوه دادن اعتیاد خویش ٬توجه خود را معطوف اعتیاد آن یکی می کردند .سپس ٬از طریق روابط
خود ٬گاه با ظرافت و گاه نه چندان با کاردانی بهمدیگر میدان میدادند تا همچنان بیمار بمانند ٬حتی مواقعی که سر یکدیگر داد می
زدند .این یکی از الگوهای عادی میان زن و شوهر های معتاد می باشد ٬چه اعتیاد آنها به یک ماده باشد چه به مواد متفاوت .آنان
اعتیاد دیگری را بهانه می گیرند تا حدت اعتیاد خود را از انظار مخفی بدارند -هر چه شدت خرابی وضع آنها بیشتر باشد ٬نیاز
به آن بهانه برای ایز گم کردن ٬برای بیمارتر گشتن ٬بیشتر غرق شدن ٬کمتر اختیار خود را داشتن ٬فزونتر خواهد بود.
گرگ مهربان و دلسوز بود و می خواست در راه آنچه که باور دارد ٬از خود بگذرد. در کنار آنچه که آورده شد ٬آالنا در چشم ِ
این چیزیست که هر معتادی را به طمع می اندازد ٬چرا که آمادگی داشتن به رنج کشیدن و از خودگذشتگی پیش شرط رابطه
گذاشتن با یا یک معتاد می باشد .آن ضمانتی است برای ماندن او هنگامی که اوضاع رو به تباهی می گذارد .پس از ماه ها جنگ
گرگ به زندان بود که جرات یافت او را ترک کند ٬آنهم به طور موقت .او به ناچار و داد دل آزار آالنا تنها پس از افتادن ِ
برگشت ٬تا دوتایی کاری را که نیمه کاره گذاشته و رفته بودند ٬دوباره از سرگیرند و به اعتیاد خود ادامه دهند.
گرگ و آالنا میدانستند چگونه می توانند باهم در آن بیماری بمانند .آالنا با اعتیادی که به خوردن داشت ٬تنها هنگامی خویشتن را
ِ
گرگ مدام بنگ میزد و در عالم بی خبری بسر می برد ٬درست همان گونه که گرگ نیرومندتر و سرتر احساس می کرد که ِ
گرگِ افتنی بهبود گذاشت. یم نفس کف حساب به ٬او یاضاف وزن و ی پرخور برابر مصرف مواد خود را با خونسردی ٬در
مشکل ریختن گوشت های اضافی او را بیشتر آشکار کرد و آن دو پی بردند که بیش از این ماندن شان در کنار هم آسان نخواهد
72
بود .آالنا می باید یک خراب کاری پیش میاورد ٬تا وضع قابل تحمل و کاری پیشین اعاده میشد ٬تا می توانستند باز پیش هم
بمانند.
هنگامی که سو را دیدم یک سال و نیم بود که جدا شده بودم .یکی از مربی های دانشگاهی که من سرپرست تیم فوتبال آنجا بودم
به خاطر خرید خانه جدید خود پاگشایی داده بود و با اصرار از من خواسته بود در میهمانی او شرکت کنم .همه توی اتاق میهمانی
خوش میگذراندند غیر از من که در اتاق خواب روی تختخواب بزرگی جلو تلویزیون دراز کشیده بودم و مسابقه فوتبال امریکایی
روز یکشنبه را تماشا می کردم.
سو آمد تو تا کت خود را بگذارد توی کمد ٬ما بهمدیگر سالم کردیم .سپس او رفت و نیم ساعت بعد برگشت ببیند من باز آنجا
هستم .کمی سر به سر من گذاشت و گفت توی اتاق اندرونی تنها جلو تلویزیون نشستی ٬وقتی پخش آگهی ها شروع شد با هم
گفتگوی کوتاهی داشتیم .او دوباره رفت و با کلی خوردنی های خوش مزه که از اتاق میهمانی آورده بود ٬برگشت .آنگاه برای
نخستین بار نگاهش کردم و زیبایی بی مانند او را دیدم .پس از پایان پخش مسابقه رفتم به اتاق میهمانی ٬اما او رفته بود .پس از
کمی پرس و جو فهمیدم در دپارتمان زبان انگلیسی نیمه وقت تدریس می کند .روز دوشنبه رفتم اتاق او و گفتم به خاطر نهاری
که در میهمانی برایم آورده بود ٬می خواهم نهار میهمانش کنم.
او گفت با کمال میل ٬اگر جایی برویم که تلویزیون نداشته باشد ٬هر دو خندیدیم .اما او جوک نمی گفت .شاید گزافه گویی نباشد
اگر بگویم تا روزی که سو را ندیده بودم ٬بزرگترین دلخوشی من در زندگی ورزش بود .دنیای من ورزش بود .برای من دنبال
کردن ورزش به این معنی بود که همه هوش و حواس خود را روی آن بگذارم ٬و کار های دیگر را کنار نهم .من هر روز می
دویدم ٬خودم را برای دو ماراتن آماده می نمودم ٬همراه بازیکنان خود بازی و مسافرت می کردم ٬بازی های کشوری را در
تلویزیون دنبال می کردم و تمرین هایم نیز سرجایش بود.
البته از یکسر هم تنهایی می کشیدم ٬سو خیلی دلربا بود .از همان دیدار نخست توجه زیادی بمن داشت ٬به ویژه که من هم آنرا
می خواستم ٬کاری هم بکار من نداشت که چی می خواهم و چی می کنم .او یک پسر شش ساله داشت ٬بنام تیم ٬از دید من بچه
بدی نبود ٬ازش خوشم میامد .شوهر پیشین او در آن ایالت زندگی نمی کرد و پسرش را کمتر می دید ٬بنا براین من و اون بچه
می توانستیم دوستان خوبی باشیم .تیم هم بدش نمی آمد مردی در دور و برش باشد.
یکسالی از آشنایی ما می گذشت که من و سو با هم عروسی کردیم ٬اما اندکی پس از آن میان ما خیلی چیز ها رو به بد شدن
گذاشت .او گله می کرد که من نه به او توجهی دارم و نه به تیم ٬و این که اغلب خانه نیستم وقتی هم خانه می آیم برنامه های
ورزشی تلویزیون را تماشا می کنم .من با خود می گفتم اگر او از من خوشش نمی آید پس برای چی با من مانده است؟ خیلی وقت
ها از دست سو عصبانی می شدم ٬اما مگر میشد از دست تیم هم عصبانی باشم ٬او که گناهی نداشت ٬می دانستم که از دعوا های
من و سو خیلی اذیت می شود .البته آن موقع من زیر بار این حرف نمی رفتم ٬از آن باره سو حق داشت .این حقیقتی استکه من به
او و تیم اعتنایی نداشتم .ورزش همه چیز من بود ٬می توانستم با خیال راحت و آسوده در باره آن فکر ٬صحبت و کار بکنم .در
خانواده ای که بزرگ شده بودم ورزش تنها موضوعی بود سر آن می شد با پدرم حرف بزنم و او بمن توجه بکند .بیشترین درک
و آموزش من از مردی و مردانگی همین بود.
من و سو پیه جدایی را به تن مان مالیده بودیم ٬همه اش باهم می جنگیدیم .هرچه او بیشتر بمن فشار می آورد ٬منهم برای فرار از
دست او می رفتم تمرین دو ٬بازی با توپ ٬یا هرچه که پیش میامد .تا این که یک روز یکشنبه نشسته بودم مسابقه میامی دولفین و
اوکالند رایدر را تماشامی کردم که تلفن زنگ زد .سو و تیم رفته بودند بیرون .یادم میاید که با چه دلخوری مجبور شدم از جلو
تلویزیون بلند شوم و بروم تلفن را بردارم .تلفن از برادرم بود ٬می گفت پدرم ایست قلبی کرده و مرده است.
برای خاکسپاری بدون سو رفتم .شب و روز با هم دعوا داشتیم ٬نمی خواستم سر خاک هم با او دعوا کنم ٬تنها رفتم و خوشحالم
که چنین کردم .تنها رفتن به آنجا سراسر زندگیم را دگرگون ساخت .رفته بودم به خاکسپاری پدری که هرگز نتوانستم با وی
دوستی و ارتباط داشته باشم ٬اینک در آستانه دومین جدایی خود بودم ٬چرا که نمی دانستم چگونه با همسرم ارتباط بگذارم.
احساس می کردم دارم همه چیز را می بازم ٬اما نمی دانستم برای چه همه آن بدبیاری ها سرم میامد .من آدم خوبی بودم ٬سخت
کار می کردم ٬آزارم به کسی نمیرسید ٬دلم برای خودم می سوخت ٬تنهای تنها بودم.
73
همراه برادر کوچکترم از سر خاک برگشتم خانه .توی راه او همه اش گریه می کرد .در میان گریه می گفت اکنون دیگر دیر شده
است .او هیچگاه نتوانست با پدرمان دوستی خوب و صمیمی داشته باشد .هنگامی که برگشتیم خانه ٬همه در باره پدرمان صحبت
می کردند ٬می دانید که پس از خاکسپاری چکار می کنند ٬بعضی ها در باره عشق او به ورزش چیزی های خنده دار می گفتند٬
که او ورزش را دوست داشت و همیشه به برنامه های ورزشی تلویزیون تماشا میکرد .داماد ما که سعی داشت کمی گفته هایش
خنده دار باشد گفت” ٬این نخستین بار استکه من توی این خونه هستم ٬تلویزیون روشن نیست و او جلو تلویزیون ننشسته است و
مسابقه تماشان نمی کند “.به برادرم نگاه کردم ٬او زد زیر گریه ٬نه گریه درد آلود که گریه ای تلخ .به ناگاه پی بردم پدرم در
سرتاسر زندگیش چکار کرده است ٬من نیز درست همان را می کردم .مانند او نمی گذاشتم کسی بمن نزدیک شود ٬مرا بشناسد ٬با
من گفتگو کند .تلویزیون در این جنگ زره من بود.
برادرم را سوار ماشین کردم تا ببرم کنار دریاچه کمی راه برویم .مدت زیادی کنار دریاچه نشستیم .او می گفت زمانی طوالنی
منتظر شد تا پدرمان متوجه او بشود ٬که او هم هست .این گفته او مرا بیدار کرد ٬برای نخستین بار خودم را می دیدم ٬تازه می
فهمیدم چه قدر شبیه پدرم شده ام .یاد پسر خوانده خودم ٬تیم ٬افتادم که ساعت ها ساکت و آرام منتظر توجه کمی از من می ماند٬
و من خودم را به او و مادر او سخت مشغول و درگیر نشان میدادم.
در راه برگشت به خانه توی هواپیما نشسته بودم و فکر می کردم پس از مردنم مردم درباره من چه فکر خواهند کرد ٬می خواهم
آنها در باره من چگونه فکر کنند ٬این اندیشه مرا به دانستن آنچه باید می کردم ٬رهنمون گشت.
چون به خانه برگشتم رو راست با سو برای نخستین بار در زندگیم ٬گفتگویی داشتم .با هم گریستیم ٬تیم را هم پیش خود صدا
کردیم ٬او نیز با ما گریست.
پس از آن برای مدتی همه چیز بسیار خوب و خوش پیش می رفت .کار های زیادی با هم می کردیم ٬دوچرخه سواری ٬گشت و
گذار در طبیعت همراه تیم .باهم میرفتیم بیرون ٬دوستان مان می آمدند دیدن مان .برایم خیلی سخت بود به یکباره از ورزش دل
بکنم ٬اما چاره ای نبود و می بایست برای مدتی دندان روی جگر می گذاشتم و یکبار برای همیشه قال قضیه کنده میشد .براستی
دلم می خواست زندگیم را پیش عزیزان ام بگذرانم ٬نه آنکه همه اش توی خودم باشم و پس از مردنم ٬مردم در باره منهم مانند
پدرم فکر کنند.
اما معلوم شد که ماندن من پیش همسر و فرزند خوانده ام برای سو ناگوارتر از آنستکه می پنداشتم .پس از آنکه چند ماهی گذشت
او گفت که برای آخر هفته ها می خواهد یک کار نیمه وقت بگیرد .باورم نمی شد آن سخنان را او می گفت .آن هم زمانی که بهم
نزدیک شده بودیم و می توانستیم اوقات مان را باهم سپری کنیم .اما گویی حاال همه چیز برگشته بود؛ او از من فرار میکرد .با
هم قرار گذاشتیم از جایی کمک بگیریم.
در نشستی که با درمانگر داشتیم سو تایید کرد که باهم بودن مان دارد او را دیوانه می کند ٬نمی داند چکار بکند ٬یا چگونه در
کنار من باشد .ما هردو گفتیم که بودن با یکی دیگر برای مان خیلی سخت است .اگرچه او مرا به خاطر رفتار های قبلی سرزنش
می کرد ٬اما ناراحتی او حاال از این بود که از من توجه می گرفت .این برایش غریب بود .یک چیز روشن بود ٬خانواده او در
زمینه توجه و مهربانی بدتر از خانواده من بود .پدرش ناخدای یک کشتی بود ٬می شد گفت هیچگاه خانه نبود ٬مادرش هم آنرا از
خدا می خواست .سو در تنهایی بزرگ شده بود ٬همیشه انتظار می کشید که یکی به او نزدیک و با او دوست شود ٬اما مانند من
نمی دانست چگونه.
چند ماهی بود که می رفتیم پیش درمانگر ٬او پیشنهاد کرد برویم به انجمن خانواده های ناتنی به پیوندیم .من و تیم بهم نزدیک شده
بودیم ٬اما سو دوست نداشت من به او نظم و دیسیپلن یاد دهم .احساس می کرد اگر من آن کار را بکنم همه چیز از دستش
درمیرود و دیگر اختیار بچه اش را نخواهد داشت .اما من می دانستم اگر با تیم بخواهم دوستی کنم ٬می باید مرز خودم را نشان
دهم.
پیوستن به آن انجمن خیلی کمکم کرد .آنها برای خانواده هایی مانند ما نشست های گروهی برگزار می کردند .گوش کردن به
کلنجار رفتن هایی که شرکت کنندگان دیگر با احساس های خود داشتند چشمم را روی خیلی چیز ها باز می کرد .آنها کمکم کردند
تا من نیز با آنان در باره مشکالت خودم با سو صحبت کنم.
هنوز ما با هم هستیم و صحبت می کنیم ٬یاد می گیریم بهم نزدیکتر شویم اعتماد کنیم .هیج کدام مان آن قدر که می خواهیم در این
زمینه ها خوب نیستیم ٬اما از تمرین و ممارست دست نمی کشیم .این برای هردو ما بازی تازه ایست.
74
اریک که در تنهایی خود ساخته ای فرو رفته بود ٬آرزو داشت کسی دوستش داشته باشد ٬دلباخته اش شود ٬بی آنکه او را با خطر
نزدیک شدن مواجه کند .در همان روز دیدار نخست شان ٬هنگامی که سو با وی آشنایی یافت ٬با خاموشی خود به وی رساند که
علت اصلی دوری گزینی او را که دلبستگی افراطی وی به ورزش بود ٬می پذیرد .اریک محو او شده بود و از خود می پرسید
آیا این زن رویاهایش نیست -زنی که از وی پرستاری می کند و کاری بکارش ندارد .اگرچه سو با ظرافت و نرمی از عدم توجه
او با اشاره به قرار مالقات نخست در جایی به دور از تلویزیون شکوه کرده بود ٬اما او بدرستی تشخیص میداد که تاب و توان
سو در برابر دوری گزینی و گریز او کم نیست .اگر جز این بود در همان دیدار نخست او را می گذاشت کنار.
فهرستی از کمبودهای آشکاری که اریک در زمینه مهارت های اجتماعی داشت (برخی از مهارت های اجتماعی او) این هاست:
.۱
۲.
۳.
۴.
۵.
۶.
۷.
۱۰.
واکنش احساسی متناسب نشان دادن [ مثال گریستن هنگامی که واقعه دلخراشی پیش می آید ٬یا خندیدن هنگامی که کسی چیزی
خنده دار می گوید -م ].و ناتوانی وی در برقراری ارتباط عاطفی ٬که موجب جلب سو به او می شد .دست و پا چلفتی اریک وی
را در چشم سو دوست داشتنی تر می کرد و به وی اطمینان می داد کبوتر حرم او خواهد ماند و دور بر آدم های یا زن های دیگر
نخواهد پلکید ٬و این برای سو خیلی مهم بود .او نیز مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند ٬از ترک شدن بیمناک بود.
چه بهتر با مردی باشد که هرچند به همه نیاز های او نمی توانست پاسخ دهد اما پیش او می ماند ٬تا بودن با مردی دلباخته او که
دوست داشتنی تر بود اما امکان داشت او را ول کند و برود دنبال یکی دیگر.
انزوای اجتماعی اریک مشغله ای برای سو ایجاد می کرد ٬ساختن پلی بر روی شکاف ژرفی که میان او و مردمان دیگر دهان
گشاده بود .سو می بایست او و ویژگی های شخصیتی او را برای جهانیان تفسیر و تعبیر می کرد .او پس کشیدن های اریک از
تماس های اجتماعی را به حساب کمرویی وی می گذاشت .ساده گفته باشیم اریک به او نیاز داشت.
75
از سوی دیگر ٬سو دست خود را در گستره ای آزاد و رها می دید؛ پهنه ای که می توانست بدترین بخش های کودکی او را
برگرداند و بازسازی کند -تنهایی را ٬با امید و آرزو چشم براه عشق و توجه کسی نشستن را ٬امیدباختگی ژرف را و سرآخر
خشم سر برآورنده از ناامیدی را .هر چه او بیشتر برای عوض شدن اریک تالش می کرد ٬این رفتار او بر ترس اریک از رابطه
با وی را می افزود و او را بیشتر رم میداد.
اما حوادث تکان دهنده چندی در زندگی اریک ٬او را بسیار دگرگون ساخت تا او را آماده رویا رویی با اژدهای خویش کرد ٬با
ترسی رو برو کرد که از نزدیک شدن داشت ٬تا بتواند از دام تبدیل شدن به نسخه دیگری از پدر بی احساس و دسترسی ناپذیر
خود بگریزد .یکی دیدن خود با تیم کوچولو ٬نشان از پایبندی او به دگرگون ساختن خویش را داشت .این دگرگونی او الجرم به
عوض شدن اعضای دیگر خانواده نیز منجر می شد .سو که از اعماق بی توجهی و نادیده گرفته شدن به بلندای گرامیداشت و
پیروی از گفته هایش برکشیده می شد ٬بناچار درمی یافت ٬کسب و تحصیل توجه توام با عشق را که آنهمه حسرت آنرا می کشید٬
بر نمی تابد .ای بسا که برای آن دو بهتر می بود در همین جا می ماندند ٬جایی که نقش های شان عوض شد ٬از آنی که دنباله رو
بود دنباله روی می شد ٬از آنی که گریزان بود گریخته می شد .اگر آن کار را می کردند ٬خیلی ساده می توانستند نقش های شان
را تعویض کنند ٬فاصله ای را که می خواستند ٬حفظ کنند و در همان حدی که راحت بودند ٬بمانند .اما اریک و سو هردو دلیری
نگرش ژرفتر را ٬دالوری آزمودن و مخاطره کردن برای نزدیکتر شدن بهمدیگر را همراه تیم به عنوان بخشی از خانواده ٬با
کمک گروهی که از آنان پشتیبانی و درک شان می کرد ٬یافته بودند.
هیچ گزافه گویی نخواهد بود اگر بگوییم تماس های اولیه برای همه ما از اهمیت بسیار باالیی برخوردار است .به عنوان یک
درمانگر ٬می باید بگویم که تاثیر یک مراجعه کننده جدید روی من ٬در نخستین دیدار مان ٬با اطالعات ذیقیمتی که ارائه می کند٬
بسی باالست ٬چرا که آن اطالعات را تنها در آن هنگام می توانم بدست آورم ٬هم آنچه که گفته می شود و هم آنچه که ناگفته می
ماند اما می شود دید ٬در آنچه که از ظاهر او پیداست -در طرز ایستادن و حالت او ٬آراستگی او ٬احساسی که با حالت چهره اش
می دهد ٬مبادی آداب بودنش ٬سکناتش ٬آهنگ صدایش ٬نگاه کردن یا نکردنش ٬لباس پوشیدنش ٬ریخت و پیکرش -اطالعات
ذیقیمتی در باره چگونگی کارکرد او در این جهان ٬بویژه زیر فشار و تنش بدست میاورم .این اطالعات در پدید آمدن تصوری
ذهنی از وی تاثیری نیرومند می گذارد و تصویری سایه وار از چگونگی پیشرفت کار درمانی با یک چنین شخصی را برای من
فراهم می آورد.
در عین حال که سعی می کنم به عنوان درمانگر از طرز نگرش مراجعه کننده به زندگی ٬آگاهانه تصویری بدست آورم ٬میدانم
که همگام با آن ٬فرایند دیگری راه می افتد که ٬چندان هم از روی قصد و آگاهی نیست ٬اما در مالقات میان دو آدم پیش میاید.
هر کدام از آنها بر پایه میزان عظیم اطالعاتی که در آن لحظات اندکِ آغازین ناخودآگاه بهمدیگر مخابره می کنند ٬پاسخ پاره ای
از پرسش هایی را که از دیگری دارند ٬بدست میاورند .پرسش هایی که در خاموشی پرسیده می شود و اغلب ساده هستند :آیا تو
کسی هستی که من چیزی با وی به اشتراک داشته باشم؟ آیا تو کسی هستی که اگر با او دوستی گذاشتم از آن دوستی چیزی هم
نصیب من بشود؟ آیا از دوستی با تو بهم خوش خواهد گذشت؟
اما با توجه به اینکه اشخاص فوق چه کسانی باشند و خواست شان چه باشد ٬سوال های دیگری بمیان میاید .برای شمار بزرگی از
زنانی که زیادی دوست دارند ٬پرسش های بنیادینی زیر سوال های روشن ٬منطقی و عملی شان آرمیده است ٬سوال هایی که با
همه توان سعی می کنم تا آنجا که می توانیم خوب به آنها پاسخ دهم ٬چرا که آنها از ژرفا و کانون هستی سر برمیاورد.
”می توانی از من مراقبت کنی ٬مشکالت مرا برایم حل کنی؟“ این پرسش پشت پرده گفتگو های مردهایی است که چنین زنانی را
به همسری برمی گزیند.
76
.۷
فرشته و اهرمن
فرشته گفت” ٬بسیارند مردانی که اهرمن تر از تو می باشند ٬من تو را برتر می شمارم چرا که در برابر نگاه تو تاب و توانی
برایم نمی ماند“....
در داستان های دو بخش پیشین ٬آن زنان همگی خود می گفتند به مردهایی از آن دست که با آنان رابطه می گذارند ٬نیاز دارند تا
به آنان خدمت گذاری و کمک کنند .در واقع بدست آوردن فرصتی برای کمک به آن مرد ها از عوامل اصلی کشیده شدن آنان به
مرد های مذکور بود .مرد ها هم در برآورده شدن آن نیاز آنان ٬به آنان نشان میدادند دنبال کسی هستند که کمک شان کند و رفتار
آنان را کنترل نماید ٬به آنان احساس آرامش دهد ٬آنان را ” نجات“ بخشد -به قول یکی از مراجعه کنندگان بمن ” به دنبال زنی
می گردم که با رخت سفید“ بخانه ام بیاید.
این ایده که زن با موهبت عشق بی کران ٬کامل و فراگیر ٬عشقی که همه چیز آن مرد را می پذیرد ٬رفتار های نادرستش را می
بخشد و برایش آسایش میاورد ٬هیچ هم ایده نوی نیست .افسانه های پریان که آموزش های مهم فرهنگی ٬در آفرینش و ماندگاری
آنها سهم بسزایی دارد ٬سده هاست که نمونه های داستان های غم انگیز یاد شدهٔ زنان را استمرار می بخشد .در داستان ”پری و
اهرمن“ ٬پری جوان و زیبائی اهریمنی بسیار زشت و بدریخت را می بیند .او برای نجات خانواده خود از دژخویی های آن
اهرمن ٬می پذیرد که با وی بسر برد .پس از آشنایی با و خو گرفتن به وی ٬تنفر طبیعی خود از وی را مهار می کند و سرانجام
علیرغم حیوان بودن او ٬از وی خوشش میاید .پس از آنکه پری از او خوشش میاید ٬معجزه ای اتفاق می افتد و او از نفرین
حیوان صفتی آزاد می گردد ٬نه تنها ریخت آدمیزاد ٬که ریخت شاهزادگی و راستین خود را باز می یابد .پس از درآمدن به ریخت
شاهزادگی است که شوهری سپاسگزار و شایسته برای وی میگردد .بدین سان پس از پذیرفتن و نشستن بر جای شایسته خویش
بر آن شاهزاده است که پری از خوشبختی ٬زندگی شکوهمند و آینده ای تابناک بهره مند می گردد.
در ِ
افسانه ”پری و اهرمن“ که مانند بسیاری از افسانه های دیگر سده ها گفته و بازگفته شده است ٬در کانون داستانی شورانگیز به
واقعیت معنوی عمیقی جان می بخشد .درک و کاربست واقعیات معنوی با سختی های بسیار فراوان همراه می باشد چرا که آنها
غالبا ً با ارزش های معمول و امروزی در ستیز می باشد .در جهان امروزی روندی برای تفسیر آن افسانه ها جا افتاده است که به
تحکیم پیشداوری های فرهنگی می انجامد .در این بستر استکه مفهوم عمیق آنها بسادگی برباد میرود .بعدا ً برمیگردیم به افسانه
”پری و اهرمن“ تا ببینیم آن چه مفهوم عمیقی برای ما به ارمغان میاورد .نخست می پردازیم به پیشداوری های فرهنگی آن افسانه
پریان که گمان میرود این پیام را میاورد ٬اگر زنان مرد ها را به اندازه کافی دوست داشته باشند ٬می توانند آنها را از آن رو به
این رو سازند.
این باور ٬در کانون روان گروهی و روان تک تک ما رخنه ناخوش و بسیار فراگیر کرده است .بازتاب پیوسته آن پنداشت ٬در
رفتار و گفتار هر روزه ما این پندار فرهنگی را دامن میزند که ما می توانیم دیگران را با نیروی عشق خود دگرگون و بهتر
سازیم ٬اگر در این میان زن بودیم آنرا وظیفه خود میسازیم .هنگامی که می بینیم کسی که دوستش داریم پیرو خواست و خواهش
ما احساس و رفتار نمی کند ٬دنبال یافتن راه هایی برمیاییم تا رفتار یا حال و هوای او را تغییر دهیم ٬معموال به لطف دوستانی که
رهنمود می دهند و به انجام آن کار تشویق می کنند (”این کار را هم کردی ...؟ “) .پیشنهاد های آنان اگر چه به اندازه شمار شان
ضد و نقیض است ٬اما کم هستند دوستان و خویشانی که بتوانند دم فروبندند و راهنمایی نکنند .همه می خواهند به نوعی کمک
کنند .رسانه ها هم وارد این گود شده اند ٬آنها نه تنها بازتاب کننده این گونه باورها هستند که با تاثیر گذاری خود در صدد تحکیم٬
تثبیت و تداوم آنها نیز هستند و هر آن فرصتی می یابند ٬آن وظایف را به گردن زنان می اندازند .برای نمونه هفته نامه های زنان
و مجالتی که فروش زیادی دارند ٬همیشه مطلبی در باره از ”چه راهی می توانید به شوهر تان کمک کنید که ...بشود“ دارند٬
در صورتی که هیچ مطلبی در باره ”از چه راهی می توانید به زن تان کمک کنید که ...بشود“ ٬در نشریات مردانه نمی یابید .ما
زنها هم آن هفته نامه ها را می خریم و آن پیشنهاد ها را بکار می بندیم ٬با این امید که به شوهرمان کمک کنیم آنی بشود که بهش
نیاز داریم و می خواهیمش.
از چیست که دگرگون سازی آدمی غمزده ٬بیمار یا بدتر به مرد ایده آل خود ٬این قدر برای ما زن ها دلخوش کننده و گیراست؟
برای چه آن برداشت چنان فریبا و ماندگار است؟
77
پاسخ برای شماری از زنان روشن است :در اخالقیات مسیحی -یهودی آمده است به کسانی که بخت بلند ما را نداشته اند کمک
کنیم .بما آموخته اند این وظیفه ماست که با مهربانی و گشاده دستی به یاری کسی که در رنج و سختی افتاده است بشتابیم .در باره
وی قضاوت نکنیم ٬تنها کمکش کنیم؛ گمان می رود وظیفه اخالقی ما همین باشد.
بدبختانه ٬آن کار های نیک و انگیزه های انسان دوستانه ٬آن طور که باید و شاید رفتار میلیون ها زنی را که مردی بدخو و
دژخیم ٬بی اعتنا ٬بد دهن و کتک زن ٬بی احساس و بی توجه به او را ٬مردی معتاد را که بهر شکل از دوست داشتن و مهر
ورزی ناتوان می باشد ٬به شوهری برمی گزینند ٬توجیح نمی کند .انگیزه زنانی که زیادی دوست دارند ٬در چنین انتخابی ٬نیاز
آنان به کنترل آدم هایی استکه به آنان نزدیکترند .نیاز به کنترل دیگران ریشه در کودکی آنان دارد ٬که در آن مکررا ً احساس های
سرکش و ویرانگر بر آنان مستولی شده است :ترس ٬خشم ٬تنش و فشار های جانکاه ٬گنهکاری ٬شرمندگی ٬دلسوزی به دیگران و
خویشتن .کودکی که تحت چنین شرایطی بزرگ می شود ٬درگذرگاه آن احساس های نابود کننده توانایی اجرای وظایف خود را از
دست می دهد ٬مگر آنکه شیوه هایی برای محافظت از خود بیابد .افزار دفاع و محافظت از خویشتن چنین زنی همواره شامل ساز
و کار بسیار نیرومند انکار و همچنین انگیزه ناخودآگاه کنترل می باشد ٬که بهمان نیرومندیست .همه ما در زندگی خود از ساز و
کار های دفاعی مانند انکار استفاده می کنیم .بعضی وقت ها در خصوص موضوعات پیش پا افتاده و گاه در مورد مسائل و
پیشامد های بسیار مهم .در غیر این صورت ناگزیر از رویا رویی با حقایقی در باره این که کی هستیم و چه احساسی داریم و چی
فکر می کنیم ٬می گردیم که با تصور ایده آل ذهنی مان از خویشتن و اوضاع و احوال خویشتن ٬نمی خواند .ساز و کار تکذیب و
انکار بویژه در خصوص نادیده گرفتن اطالعاتی سودمند است که نمی خواهیم به آنها برخورد کنیم .برای مثال ٬بروی خود
نیاوردن ( انکار) بزرگ شدن بچه ( از سوی پدر و مادر -م ).می تواند برای احتراز از این احساس باشد که آن بچه اکنون
بزرگ شده ٬تا چندی دیگر خانه را ترک خواهد کرد .یا نادیده گرفتن و احساس نکردن ( انکار) فربه شدگی که آینه و تنگ شدن
لباس ها بروشنی آنرا نشان میدهد ٬بما امکان میدهد از خوردن خوراکی های دلخواه خویش دست برنداریم.
انکار را می توان سرپیچی از اعتراف به واقعیت در دو سطح بشمار آورد :در سطح آنچه که در واقعیت روی میدهد و در سطح
احساس آن .بگذارید نگاهی بیافکنیم به اینکه چگونه انکار به دختر کوچکی کمک می کند بزرگ شود و زنی گردد که زیادی
دوست دارد .امکان دارد پدر دختر بچه ای به خاطر مشغله ای که برون از رابطه زناشویی دارد ٬شب ها در خانه نباشد .او به
خود می گوید که پدرش ” می رود سر کار“ یا چیزی غیر عادی دارد اتفاق می افتد ٬شاید هم دیگران آنرا به وی می گویند ٬بدین
ترتیب او انکار می کند که مشکلی بین پدر و مادرش است یا چیزی غیر عادی در شرف وقوع می باشد .این کار او را از
احساس نگرانی در باره ثبات خانواده اش و آسایش خودش بازمیدارد .از این گذشته او بخود می گوید پدرش بکوب کار می کند٬
این نیز بجای خشم و سرشکستگیی که درصورت رویارویی با واقعیت برنگیخته میشد ٬در او نسبت به پدرش غمخواری و
دلسوزی برمی انگیزد .بدین سان ٬او واقعیت و احساس خود نسبت به واقعیت را حاشا می کند و در خیال خود افسانه ای سرهم
می بافد که زندگی با آن آسانتر و شیرین تر است .از طریق تمرین و ممارست در این راه ٬مهارت فراوان می یابد تا خویشتن را
در برابر درد و رنج محافظت کند ٬اما از یکسر هم آزادی گزینش کاری را که می خواهد بکند ٬از دست می دهد .انکار کردن
او ٬بی آنکه او آنرا خواسته باشد ٬خودسر و سرکش بکار می افتد.
در یک خانواده ناکارآمد همواره همگی آنها در انکار واقعیت همدستی دارند .این کار آنان نه تنها از وخامت و حدت مشکالت
موجود در خانواده کم نمی کند ٬بلکه با میدان دادن به انکار خانواده را بیشتر ناکارآمد می کند .از این گذشته هر گاه فردی از
اعضای خانواده بخواهد چرخه انکار را بشکند ٬مثال از طریق توصیف شرایط دقیق خانوادگی ٬بقیه خانواده در برابر آن دیدگاه
بسختی مقاومت خواهند کرد .اغلب آنان سعی می کنند با تمسخر و ریشخند فرد خاطی و متمرد را به”راه راست“ برگردانند ٬اگر
مراد شان حاصل نشد ٬آن عضو نمک نشناس خانواده از چشم آنان می افتد ٬از محبت و جمع آنان محروم می گردد.
هیچکدام از کسانی که به مکانیسم دفاعی انکار متوسل می شوند ٬آگاهانه درصدد خاموش کردن آهنگ واقعیت برنمی آیند ٬یا از
روی آگاهی چشم و گوش خود را به گفته ها و کرده های دیگران نمی بندند .بهمان سان ٬کسی که انکار در او رخنه کرده است٬
تصمیم به احساس نکردن عواطف خود نمی گیرد .این چیز ها همگام با دست و پا زدن های من ( ایگو) در برابر ستیز ها٬
مسئولیت های سنگین و ترس های ویرانگر ٬برای بستن راه ورودی اطالعات مضطرب کننده ٬یا بدنبال جستجو برای یافتن ما ٔمن
و محافظی در برابر آنها ” ٬بهمین سادگی پیش می آید“.
بچه ای که پدر و مادرش اغلب جنگ و دعوا دارند ٬شاید روزی یکی از دوستانش را دعوت کند شب پیش آنها بماند .هر دو
دختر نیمه شب هراسان با داد و هوار پدر و مادر از خواب می پرند .دخترک میهمان به نجوا می پرسد” ٬هی ٬پدر و مادرت سر
و صدا می کنند؟ برای چی آنهمه بلند بلند داد می کشند و فریاد می زنند؟“
آن یکی دختر کوچولوی دستپاچه شده ٬که این گونه دعوا ها شبهای زیادی خواب خوش را از چشمانش را ربوده است ٬پریشان
خیال پاسخ میدهد” ٬نمیدونم“ و با وجدانی که در رنج و عذاب است همانجا دراز می کشد و خود را بخواب میزند ٬در حالی که
78
جنگ و فریاد ادامه دارد .دخترک میهمان سر درنمی آورد چی شد که به یکباره آن دوستش خاموش گشت و دیگر با وی حرف
نمی زند.
از میهمان پرهیز می شود ٬چرا که بر اسرار خانوادگی دوستش وقوف یافته است و آن یادآوریست پیوسته به چیزی که می
خواست آنرا از دوستش پنهان دارد و انکار کند .رویداد های دستپاچه و شرمسار کننده ٬مانند دعوای شب هنگام آن پدر و مادر٬
آنهم درست زمانی که دوستی میهمان شان بود ٬چنان دردناک هستند که انکار آن برای آن دختر کوچولو خیلی راحت می باشد٬
پس با پشتکار بسیار از هر آنچه و هر آنکس که می خواهد پرده از روی ساز و کار دفاعی وی در برابر درد بردارد ٬پرهیز می
کند .نمی خواهد احساس شرمساری ٬ترس ٬خشم ٬درماندگی ٬وحشت زدگی ٬دلسوزی ٬رنجیدگی و بیزاری کند .اگر او قرار باشد
احساسی بکند ٬چون ناگزیر از احساس ها شدید و متضاد باال خواهد گشت ٬پس ترجیح میدهد هیچ احساسی نکند .این است
سرچشمه نیاز او به کنترل مردم و رویداد ها در زندگی خویش .با کنترل آنچه در پیرامون وی اتفاق می افتد ٬درصدد برمیاید
برای خویشتن احساس امنیت پدید آورد؛ نه اتفاقی غیر مترقبه ٬نه اتفاقی هولناک و نه هیچ احساسی.
هرکسی که در شرایط ناجوری گیر بیافتد ٬تا آنجا که بتواند در صدد کنترل آن برمیاید .این واکنش طبیعی در خصوص خانواده
هایی که فاقد سالمت هستند ٬به سبب درد فراوان ٬اغراق و تشدید می یابد .داستان لیزا یاد تان می آید ٬که پدر و مادرش به او
فشار میاوردند در مدرسه نمره های بهتر بگیرد :امید به بهتر شدن درس و مشق او در مدرسه خیلی واهی نبود ٬اما امیدی به
تغییر در رفتار می گساری مادرش اندک بود؛ پس آنان بجای رویا رویی با پیامد های ویرانگر درماندگی شان در برابر می
گساری مادر ٬خواستند باور کنند که اگر و هر آن لیزا توی مدرسه درس خواندش را بهتر کند ٬زندگی خانوادگی شان نیز بهتر
خواهد شد.
لیزا هم ”با خوب بودن“ تالش خود را برای بهتر شدن ( کنترل) اوضاع کرد .رفتار خوب او به هیچ وجه تصویر درستی از
خوشی و سرور او در خانواده و زنده بودنش نداشت .درست باژگونه آن بود .هر کار سخت و سنگینی را که در خانه میکرد ٬بی
پرده نشان میداد ٬لیزا برای بهتر شدن اوضاع جانفرسای در آن خانواده ٬که او در مقام یک بچه خویشتن را مسئول آن می
دانست ٬خود را به هر آب و آتشی میزند.
بیگمان بچه ها گناه و سرزنش مشکالتی را که خانواده های شان درگیر آنها هستند ٬بر دوش می کشند .این برای آنستکه آنان در
عالم بچگی گمان می برند به هر کاری توانا هستند ٬پس این آنها هستند که خانواده های شان را گرفتار آن مشکالت کرده اند٬
توان و کلید تغییر آن شرایط برای بهتر یا بدتر شدن هم در دست خود آنهاست .مانند لیزا هستند بچه های نگون بخت فراوانی که
پدر و مادر های شان ٬یا کسانی دیگر در خانواده های آنان ٬آن بچه های را به خاطر مسائلی که هیچ نقشی در آنها نداشتند٬
گنهکار دانسته و نکوهیده اند .اما یک بچه بدون سرزنش و سخنان آزار دهنده کسی نیز خویشتن را مسئول بخشی از گرفتاری
های خانواده اش می داند.
ژرف نگری و پی بردن به از خودگذشتگی های آنان ٬برای ما کار ساده و آسانی نیست” ٬خوب بودن“ یا کوشش آنان برای کمک
کردن ٬می تواند با انگیزه تسلط و کنترل صورت گیرد و از روی پایبندی به راستی و درستکاری نباشد .چکیده و ساده شده این
ساز و کار را روزی در نماد سازمانی دیدم که در آن کار می کردم .آن نماد به صورت دایره ای دو رنگ بود .نیمه باالی آن
زرد روشن بود ٬به نشانه خورشیدی که می دمید .نیمه پایین آن رنگ سیاه داشت .روی آن نوشته بود کمک بخش آفتابی کنترل
کردن بشمار میاید .آنرا برای این درست کرده بودند که یادآوری باشد برای ما مشاوران و مراجعه کنندگان بما ٬تا پیوسته انگیزه
نیاز خود به تغییر دادن دیگران را امتحان کنیم.
هنگامی که تالش برای کمک کردن ٬مکررا توسط کسانی صورت می گیرد که گذشته و خانواده شادی نداشته اند ٬یا اکنون روابط
پر تنش و اعصاب خرد کن دارند ٬همواره باید نگران نیاز آنان به کنترل کردن بود .هنگامی که کارهایی را می کنیم که شوهران
مان خودشان می توانند بکنند ٬هنگامی که کارهای روزانه یا آتی یکی را برنامه ریزی می کنیم ٬هنگامی که فوری جلو می پریم٬
نصیحت و یادآوری می کنیم ٬هنگامی که لی لی به الالیی مردی میگذاریم ٬که دیگر بچه کوچک نیست ٬هنگامی که طاقت نمی
آوریم او پیامد های کارهایش را جلو چشمش ببیند ٬هنگامی که سعی داریم او دست از آن کار هایش بردارد ٬بر آنیم که واردارش
کنیم کردار خود را عوض کند یا از پیامد های کردار خود دربرود -این کنترل نامیده می شود .ما به امید آن ٬این کار ها را می
کنیم که با کنترل او بتوانیم در جاهایی که زندگی ما با زندگی او برخورد و سایش دارد ٬احساس خود را کنترل کنیم .هر چه بر
کوشش خود برای کنترل او می افزاییم در این کار ناکام تر می مانیم .با این همه از آن دست بردار نیستیم.
زنانی که بر سبیل عادت انکار و کنترل می کنند ٬خواهی نخواهی به شرایطی سوق می یابند که الزمه آن ٬داشتن خصیصه های
فوق می باشد .انکار و حاشا ٬رابطه او را از واقعیات پیرامونش و احساس او را از آن واقعیات می گسلد ٬تا با سر در روابط و
دوستی هایی فرود آید که مملو از مشکالت است .پس از یکسو همه هنر ها و مهارت های خود را در زمینه کمک /کنترل کردن
79
بکار می بندد تا مگر آن شرایط را برای خویش تحمل پذیر سازد ٬از سویی هم در انکار خرابی اوضاع می کوشد .انکار آبشخور
نیاز به کنترل ٬و شکست در بدست آوردن کنترل ٬آبشخور نیاز به انکار می باشد.
این دینامیک را در داستان های زیرین روشنتر خواهید دید .این زنان اکنون به یمن شرکت در نشست های درمانی بینش خوبی از
رفتار و کردار خود دارند و شماری از آنان با توجه به اقتضای مشکالت خود ٬در دوره های کمکی و گروهی دیگری نیز شرکت
جسته اند .آنان توانسته اند رفتار های خود از جمله کمک کردن به دیگران را تشخیص دهند و چرائی آن رفتار ها را درک کنند.
چرائی آن رفتار ها کوشش هایی استکه انگیزه آن در ناخودآگاهی ما آرمیده است و ما را کمک می کند تا درد و رنج خویش را٬
از طریق کنترل کسانی که به ما نزدیک هستند ٬انکار کنیم .شدت و حدت تمنای کمک به شوهر هایمان کلید پی بردن به یک نیاز
است تا یک انتخاب.
سیمونا :سی و دو ساله؛ جدا شده ٬یک پسر یازده ساله دارد
پیش از درمان هیچ سر درنمیاوردم پدر و مادرم سر چی آن همه شب و روز با عم دعوا داشتند .آنها با هم سازش نداشتند ٬از هم
ایراد گیری می کردند ٬از تحقیر و توهین به یکدیگر مضایقه نمی نمودند ٬من و برادرم هم نگاه شان می کردیم .پدرم تا آنجا که
می توانست می ماند سر کار یا میرفت جایی وقت بگذراند تا دیرتر خانه بیاید ٬اما دیر یا زود باالخره برمیگشت خانه ٬پاگذاشتن
به خانه همان ٬جنگ و دعوا همان .کاری که من در آن میان می کردم این بود از یکسر چنان رفتار کنم که گویی هیچ مشکلی در
میان نیست ٬از آن سر هم با پذیرایی و سرگرم داشتن آن دو ٬حواس شان را پرت کنم ٬تا دست از دعوا بکشند .سری تکان
میدادم ٬بروی شان لبخند میزدم ٬هر کار مضحکی که از دستم برمیامد ٬برای شان می کردم ٬تا توجه شان بمن جلب شود .راستش
در باطن معموال از ترس دل تو دلم نبود ٬می ترسیدم دستم رو شود و به فهمند نقش بازی می کنم .این چنین بود که توی خانه
اغلب حرف های خنده دار می گفتم ٬ادای دلقک ها را درمیاوردم ٬دیری نکشید که خوش مزگی شد شغل تمام وقت من ٬هر وقت
خانه می آمدم ٬کارم می شد لودگی ٬گویی مدام در حال تمرین نقش خود بودم ٬کم کم در همه جا به اجرای آن پرداختم .همیشه و
در همه حال می کوشیدم ایرادات آنها را رفع و رجوع کنم و نشان دهم بی عیب و نقص هستند :اگر جایی خطایی پیش میامد ٬آنرا
به روی خود نمیاوردم ٬یا آنرا پرده پوشی می کردم .جمله آخری حقیقت زندگی زناشویی خودم را نیز بازگویی می کند.
بیست سالم بود کنِت را در آرپارتمانی که زندگی می کردم ٬کنار استخر دیدم .خیلی برنزه و خوش بر و باال بود ٬آفتاب سوختگی
خوشایندی داشت .از دوستی ما زمان درازی نگذشته بود که به زندگی کردن با من عالقه پیدا کرد ٬منهم بخود گفتم از این بهتر
چی می خواهم .او هم زیبا بود و هم سرزنده و شاد ٬مثل خودم ٬فکر کردم برای داشتن یک زندگی شاد ٬عوامل زیادی به اشتراک
داریم.
کنِت در باره این که از زندگیش چی می خواهد ٬در آینده چکاره می خواهد بشود ٬دید روشنی نداشت ٬نمی توانست تصمیم
بگیرد ٬من هم در آن زمینه ها راهنما و مشوق او بودم .حتم داشتم کمکش می کنم شکوفان شود ٬هر جا می دیدم به رهنمود نیاز
دارد ٬بهش می گفتم چکار کند ٬هر آن می دیدیم به کمک نیاز دارد بهش کمک می کردم .از همان آغاز ٬تصمیم گیری روی
مسائل زندگی مشترک مان بگردن من بود .با این همه هر طور که دلش می خواست ٬کارهایش را می کرد .من خودم را
نیرومندتر احساس می کردم ٬او هم بدش نمی آمد بمن تکیه کند .بگمانم هر دو مان همان ها را می خواستیم.
سه چهار ماه از زندگی زناشویی مان می گذشت که روزی یکی از دوست دختر های قدیمی او ٬از سر کار همدیگر را می
شناختند ٬زنگ زد به خانه .از این که فهمید من با کنِت زندگی می کنم متعجب شد .گفت آنها هفته ای دو سه بار همدیگر را در
محل کار می بینند ٬اما کنِت هیچگاه به او نگفته بود با یکی دیگر رابطه دارد .همه این ها هنگامی از دهنش پرید که ّمن و ّمن می
کرد و می خواست از این که زنگ زده است پوزش بخواهد .آن تلفن کمی مرا تکان داد و از کنِت در آن باره یکی دو سوال
کردم .گفت خیال نمی کردم شنیدنش برای او مهم باشد ٬برای آن نگفتم .هنوز درد و ترسی را که آن موقع داشتم ٬بیاد میاورم .اما
فقط برای یک لحظه آن احساس را داشتم .پس از آن احساس های یاد شده را بوسیدم و گذاشتم کنار ٬خودم را زدم به روشنفکر
نمایی .دو راه بیشتر نداشتم :یا می باید سر آن با وی می جنگیدم ٬یا ولش می کردم و ازش انتظار نداشتم همه چیز را از دریچه
چشم من ببیند .گزینه دوم را در پیش گرفتم و دست از سرش برداشتم .همه آن ماجرا را مانند یک لطیفه تلقی کردم .با خود پیمان
سرگرم شاد
ِ بسته بودم هرگز مانند پدر و مادرم نجنگم .راستش از فکر خشمگین شدن بدنم می لرزید .هنگامی که بچه بودم چنان
و مشغول کردن دیگران می شدم که مجالی برای حس کردن احساسات تند و نیرومند نمی ماند ٬احساسات تند مرا به وحشت می
انداخت و تعادل ام بهم می ریخت .همیشه دلم می خواست کار ها را با صلح و صفا پیش ببرم ٬برای همین بود که گفته های کنِت
را قبول و شکیات خود در باره صداقت ٬تقید و تعهد او بخودم را دفن کردم .چون چند ماهی از آن ماجرا گذشت ٬عروسی
کردیم.
80
دوازده سال آن راه را کوبیدم و رفتم ٬تا اینکه روزی به پیشنهاد دوستی ٬خودم را در دفتر یک درمانگر یافتم .گمان می بردم
کنترل زندگیم را در دست خود دارم ٬اما دوستم می گفت نگران من است و پاقشاری می کرد بروم دیدن یک درمانگر.
من و کنِت دوازده سال بود ازدواج کرده بودیم ٬خیال می کردم زندگی شادی داریم ٬اما اکنون به پیشنهاد من از هم جدا شده بودیم.
درمانگر برای این که ماجرا را به فهمد ٬پرسید کجای کار اشکال داشت .مسائل مختلفی را پیش کشیدم که سر آنها با هم مشکل
داشتیم ٬همچنین در آن میان گفتم که او شب ها می رود بیرون ٬در آغاز هفته ای یکی دو شب می رفت بیرون ٬بعد شد سه چهار
شب در هفته و در این پنج سال آخری شش شب از هفت شب هفته را می رفت .آخر سر بهش گفتم اگر دلش می خواهد جای
دیگری بماند بهتر است جمع کند و برود ٬برای همیشه.
درمانگر از من پرسید آیا میدانستم آنهمه شب ها کجا می ماند ٬پاسخ دادم نه ٬نمی دانستم ٬هیچ وقت ازش نپرسیدم ” .آنهمه شب ها
در طول آن همه سال ها ازش یکبار هم نپرسیدی؟“ بهش گفتم نه ٬هرگز نپرسیدم ٬فکر می کردم زن و شوهر ها می باید کمی
همدیگر را آزاد بگذارند .اما می خواهم با او در باره این که چطور می تواند با پسر مان با باشد و وقت بیشتری روی او بگذارد٬
صحبت کنم .او همیشه خود را با من موافق نشان میداد ٬ولی باز شب ها بر سبیل عادت میرفت ٬شاید بد نباشد گاه و بیگاه آخر
هفته ها بیاید و باهم پیش پسر مان باشیم و کاری بکنیم که برای او خوش بگذرد .با خودم می گفتم آدم کودنی است و به راهنمایی
ها و سخنرانی های طوالنی من نیاز دارد تا مانند یک پدر عتاب و خطاب اش بکنم تا بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد .هرگز
گمان نمی کردم بتواند دقیقا ً کاری را بکند که در پی آنست .من از عوض شدن او نا امید شده بودم ٬کاری از دستم برنمی آمد.
راستش با گذشت سال ها ٬علیرغم رفتار های بسیار خوب من ٬اوضاع بدتر می شد .در همان نشست نخست درمانگر از من
پرسید گمان می کنم او ساعاتی را که در خانه نبود ٬چکار می کرد .از این سوال او رنجیده شدم .اصال نمی خواستم به آن فکر
کنم ٬چون اگر آنرا نمی خواستم ٬دیگر برایم آزار دهنده نمی شد.
اکنون می دانم که کنت نمی توانست به یک زن قانع باشد ٬با این همه امنیتی را که در رابطه با من داشت نمی خواست از دست
بدهد .او هزاران سرنخ بمن داده بود که هم به پیش از ازدواج مان مربوط می شد و هم پس از آن :در پیک نیک های سر کار می
دیدی ناگهان ساعت ها گم و گور میشد ٬در میهمانی ها با زن های دیگر گرم می گرفت و بعد میهمانی را می گذاشت و با آنها می
رفت .من هم بدون آنکه به فهمم چکار دارم می کنم ٬با هنر نمایی های خود انظار دیگران را از آنچه اتفاق می افتاد ٬پرت می
کردم ٬به آنان نشان می دادم که ورزشکار خوبی هستم ...شاید هم دوست داشتنی ٬هیچکس ٬هیچ مردی یا دوست پسری نمی
تواند مرا از او بگیرد.
در نشست های درمانی زمان درازی کشید تا توانستم پی ببرم زن های دیگری هم بودند که در زندگی شوهرم بودند .همین بودن
آنها یکی از سرچشمه های مشکالت زناشویی شوهرم بشمار میامد .به آن دعوا های توی خانه پدری می اندیشیدم و می دیدم سر
این بود که پدرم می رفت بیرون و خانه نمی آمد ٬مادرم آنرا صاف و پوست کنده با وی در میان نمی گذاشت ٬می خواست با ایما
اشاره به او حالی کند که خیانت می کند ٬پس به سرزنش او می پرداخت و از ماها غافل می شد .من فکر می کردم مادرم او را
از خود می راند ٬از آنرو تصمیم گرفته بودم هرگز مانند او رفتار نکنم .آن آموزه یادم ماند و از آن پس همیشه به دیگران لبخند
میزدم .این بود آنچه که مرا به پیش درمانگر کشاند .فردای روزی که پسر نه ساله ام خودکشی کرده بود ٬هنوز لبخند می زدم.
آنرا بجای یک شوخی گرفته بودم ٬این بود که دوستم سرکار از آن رفتار من سخت نگران شد .دیر گاهی بود می پنداشتم ٬اگر آدم
خوبی باشم و عصبانی نشوم ٬همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود.
چل و خل پنداشتن کنِت بهم اطمینان می داد .فکر می کردم کار درستی می کنم و راهش می برم .بهش می گفتم چکار بکند یا
نکند ٬زندگیش را رو براه می ساختم و این برای او خرج چندانی نداشت ٬چرا که کسی را داشت که برایش پخت و پز می کرد٬
رفت و روب می کرد ٬چیزی ازش نمی خواست ٬چیزی ازش نمی پرسید و می گذاشت هر غلطی خواست بکند.
عمق انکار من در این که پاره ای چیزها می توانست خطا و نادرست باشد ٬چنان ژرف بود تا روزیکه کمک نگرفته بودم ٬نمی
توانستم خودم را از آن خالص کنم .پسرم خیلی غمگین بود ٬اما من نمی خواستم آنرا ببینم و بپذیرم .می خواستم با موعضه و
نصیحت او را از آن گودال بیرون بکشم ٬در باره مغموم بودنش جوک می گفتم ٬که احتماال تاثیر آن ٬خالف خواست من و مانند
بنزین روی آتش بود .در عین حال نمی خواستم قبول کنم که کسی از آشنایان دور و نزدیک من عیب و ایرادی دارد .کنِت شش
ماه بود که از خانه رفته بود اما من هنوز از جدایی مان در برابر کسی سخنی بمیان نمی آوردم ٬این برای پسر مان هم سختی
هایی بهمراه میاورد .او نیز ناگزیر می شد آن راز را نگهدارد ٬درد و رنج خود از آنرا پنهان کند .نه خودم در باره آن با کسی
صحبت می کردم و نه او را می گذاشتم آن کار را بکند .نه از نیاز او به سخن گفتن از آن راز در پیش کسی خبر داشتم و نه آنرا
می دیدم .درمانگر من با اصرار فراوان وادارم ساخت به همه بگویم که زناشویی رویایی من سر آمد .آه که پذیرفتن آن چه قدر
برایم دشوار بود .بگمانم تالش تاد برای خودکشی ٬ساده گفته باشم ٬فریاد او بود که به دور و بری های خویش می گفت ” ٬آی٬
ایهاالناس! بدادم برسید ٬دارم دیوانه می شوم!“ سر همین چیز ها بود.
81
اکنون کار ها خوب پیش می رود .تاد و من هردو می رویم پیش درمانگر ٬گاه با هم و گاه بی هم ٬در آنجا یاد می گیریم چگونه
بتوانیم با هم صحبت کنیم و احساس هایی را هم که داریم ٬حس کنیم .در تراپی من یک قانون هست که دیگر نمی گذارد از هر
چیزی که در آن یک ساعت گفته می شود ٬جوکی بسازم .برایم خیلی سخت بود آن شیطنت و حواس پرتی را ول کنم ٬بچسبم به
این که با جوک ساختن چه احساسی پیدا می کنم ٬اما کم کم راه می افتادم .پیشتر وقتی می رفتم سر قرار حواسم به این بود که این
یا آن مرد بمن نیاز دارد تا کمی اینجا و آنجای زندگیش را سر و سامان دهم ٬اما اکنون آگاه تر گشته ام و دُم به چنین تله هایی
نمی دهم .نیش و کنایه های کوتاه در مورد آن هوس های شدید برای ”کمک کردن“ این روز ها ٬تنها مزه پرانی ُمجاز در نشست
های درمانی من می باشد .ریشخند زدن به آن رفتار های بسیار بیمار شایسته تر است تا پوشاندن کارهای غلط در پشت خنده ای.
در آغاز سیمونا برای پرت کردن حواس خود و پدر و مادرش از روابط متزلزل شان ٬به منحرف کردن حواس آنها با استفاده از
ناز و دلبری و هوش و ذکاوت خود ٬موفق می گشت ٬دست کم برای مدتی .هر بار که جنگی میان آن دو پیش میامد ٬او نقش خود
را به مثابه چسبی می دید که وظیفه بهم چسباندن و آشتی دادن آن دو جنگاور را دارد ٬با همه مسئولیتی که آن نقش بر دوش او
می گذاشت .این رفتار متقابل آنها بذر نیاز او به کنترل دیگران ٬جهت احساس امنیت و محافظت خویش در برابر خطر را آبیاری
می کرد .چنین شد که برای پوشیده داشتن کنترل خود بگو ٬بخند و بذله گویی را چاشنی آن می کرد .او یاد گرفته بود به عالیم
خصومت و عصبانیت آنهایی که در دور و َبرش هستند حساسیت زیاد پیدا کند و با لطیفه ای به موقع ٬یا لبخندی فریبا ٬از آن
حاالت احتراز کند.
سیمونا برای انکار احساس های خود انگیزه مضاعف داشت :نخست آنکه پاشیده شدن روابط پدر و مادرش برای او بیش از آن
ترسناک و دردناک بود که بتواند تحمل کند؛ دوم آنکه گمان می برد هرگونه احساسی هم که داشته باشد ٬کار و بازدهی او را تفلیل
می دهد .بدون شک ٬های و هوی ظاهری او برخی از نزدیکانش را از وی دور می کرد ٬اما بودند کسانی مانند کنِت که رغبتی
به روابط عمیق نداشتند و داشتن دوستی های سطحی برای شان ایده آل بود .این آدم ها به وی کشش می یافتند.
این که سیمونا توانست آن همه سال با چنان مردی زندگی کند که در آغاز یکی دو ساعت از خانه می رفت و با گذشت زمان
سرتاسر شب را ناپدید می شد و به شمار شب ها هم افزوده می گشت ٬اما او هیچگاه از وی نمی پرسید آنهمه مدت کجا بود و
چکار می کرد ٬پرده از روی رازی برمیداد :گنجایش بی کران او به انکار و ترسی که پشت آن نهفته بود .سیمونا نمی خواست
آن وحشت دوران کودکی خویش را که جنگ و دعوا ٬نبود سازش همه زندگی او را برباد میداد ٬ببیند ٬به فهمد ٬با آن رو در رو
شود و پیکار کند ٬بدتر از همه این ها ٬هیچ دلش نمی خواست آنرا احساس کند.
پای بند ساختن سیمونا به یک فرایند درمانی که او را به چشم پوشیدن از ساز و کار دفاعی اصلی خویش ٬بگو و بخند ٬ملزم می
کرد ٬کار آسانی نبود .چشم پوشی از آن مانند آن بود که کسی از وی می خواست نفس نکشد؛ در برخی مقاطع گمان می برد
دیگر زنده نمی ماند .در خواست های پسرش که با درماندگی و امید باختگی از وی می خواست همکاری کند تا مگر با هم چاره
ای برای واقعیات دردناک زندگی شان بیاندیشند ٬به خاطر دفاع نفوذ ناپذیر و محکم سیمونا در وی کارگر نمی افتاد .او پیوند با
واقعیت را تا مرز دیوانگی از دست داده بود .در نشست های درمانی مدت ها تنها روی مشکالت پسرش ٬تاد تاکید می کرد٬
منکر هرگونه مشکل خود می گشت .او که همیشه نقش ”طرف نیرومندتر را داشت“ ٬نمی خواست میدان را بدون نبردی سخت
خالی کند .اما با فزونی یافتن آمادگی وی به آزمودن ترسی که در صورت عدم توسل به بذله گویی سر برمیاورد ٬اندک اندک
احساس امنیت کرد .آموخت که به عنوان یک فرد بالغ ٬برای مقابله ٬ساز و کار های سالم و بهتری در اختیار دارد تا آنهایی که
از بچگی به استفاده افراطی از آنها روی آورده است .پس شروع کرد به سوال کردن ٬رو در رو شدن ٬سخن گفتن از خویشتن و
مطرح کردن نیاز های خود .او یاد گرفت با خود و دیگران بیشتر از آن صادق باشد که سال های سال بود .باالخره توانست آن
بگو و بخند خود را که اینک شامل پوز خند های سالم به خود نیز می گشت ٬بیش و کم باز یابد.
در خانواده ای غمزده و پر از تنش بزرگ شدم .پدرم ٬پیش از آنکه به دنیا بیایم ٬مادرم را گذشته و رفته بود ٬مادرم از دید من
بدعت گذار ”تک سرپرستی“ بود .پدر و مادر هیچکدام از دوستان و آشنایان من جدا نشده بودند ٬در آنجایی که من زندگی می
کردم ٬شهری از طبقه متوسط دهه پنجاه ٬با آن فرهنگی که داشت ٬ما بیشتر غیر عادی به نظر میامدیم تا آنی که بودیم.
82
در مدرسه سختکوشی می کردم و درسم خوب بود ٬چون بچه خوشگلی هم بودم آموزگارهایم دوستم داشتند .دوست داشتن آنها و
سختکوشی ها کمکم کرد تا خودم را به دانشگاه برسانم .در دوره دبستان بهترین شاگرد بودم ٬همه نمرات ام آ ( )۲۰بود .در
دوره دبیرستان فشار عواطف و احساسات رو به تزاید گذاشته بود و نمی توانستم تمرکز کنم ٬نمرات ام پایین میامد ٬اما هرگز
بخود اجازه نمی دادم نمرات بدی بگیرم .از این باره همیشه احساس می کردم مادرم از من دلسرد شده است ٬نگران بودم و نمی
خواستم از من رنجیده شود.
مادرم سخت کار می کرد تا زندگی ما را بچرخاند ٬اکنون پی می برم که چرا همه اش نای نداشت و توان درباخته می نمود .او
زن پرغروری بود ٬بگمانم از این که جدا شده بود ٬سرافکنده بود .وقتی بچه های دیگر می آمدند خانه ما نا ارام و تند خو می شد.
ما بی نوا بودیم ٬روزگارمان بسختی می گذشت ٬از سوی دیگر نیاز شدیدی داشتیم به اینکه جلو مردم ظاهر را حفظ کنیم .شاید هم
آسانترین راه آن بود که دیگران بخانه ما نمی آمدند و نمی دیدند کجا زندگی می کنیم ٬چنین بود که در خانه ما برخوردی که با
آنان می شد از روی گشاده رویی نبود .هنگامی که دوستانم دعوت می کردند شب پیش آنها بخوابم ٬مادرم می گفت” ٬آنها از ته
دل نمی خواهند تو بروی پیش شان“ او آن کار را می کرد که مجبور نشود برای تالفی از دوستانم بخواهد آنها هم شبی را در
خانه ما بمانند .البته آن موقع من این چیزها را نمی فهمیدم؛ هر چه او می گفت آنرا باور داشتم ٬که این آنها بودند نمی خواستند
بمن نزدیک شوند.
با این ایده بزرگ شدم که یک چیزیم هست .خوب نمی دانستم آن چیست ٬اما هرچه بود به دوست داشته نشدن و ناخوشایند بودن
مربوط می شد .در خانه ما نشانی از عشق و محبت نبود ٬هرچه بود وظیفه بود .از همه بدتر آنکه در باره دروغ هایی که می
گفتیم ٬کسی حق نداشت صحبت کند ٬تالش می کردیم در بیرون از خانه خودمان را بهتر از آنی نشان دهیم که بودیم -شادتر٬
پولدار تر ٬کامران تر .برای آنکه چنین کنیم فشار بسیار روی ما بود ٬اما بر زبان آورده نمی شد .هرگز گمان نمی بردم من آنرا
خوب در سینه خود نگه خواهم داشت .همیشه می ترسیدم چون مانند اعضای دیگر خانواده در راز داری خوب نبودم ٬هر لحظه
ممکن بود آنرا بروز دهم .اگرچه می دانستم و می توانستم روپوش و لباس های مدرسه را تمیز نگهدارم ٬ظاهری خوب داشته
باشم ٬اما همواره احساس می کردم ظاهرم ننگین است .در باطن می دانستم که عیب و نقص تا اعماق هستیم ریشه دوانیده است.
اگر مردم دوستم داشتند برای آن بود که گول شان می زدم .اگر روزی می دانستند که کی هستم ٬پشت شان را بمن می کردند.
در بی پدری بزرگ شدن هم ٬گمان می کنم ٬وضع بد مرا بدتر کرد ٬برای این که هرگز یاد نگرفتم با یک جنس مذکر چگونه
دوستی بکنم ٬چیزی بدهم و در برابر آن چیزی بگیرم .آنها برایم موجودات غریب و ناشناخته ای بودند ٬ترسناک و در عین حال
دوست داشتنی .مادرم هرگز در باره پدرم برایم چیز زیادی نگفت ٬از همان مقدار کمی هم که گفت فهمیدم کسی نبود که
سرافرازم کند ٬دیگر ازش در باره او چیزی نپرسیدم؛ از آنچه امکان داشت درباره او بدانم می ترسیدم .او از دیگران زیاد
خوشش نمی آمد ٬می گفته آنها آدم های خطرناک ٬خودپسند و غیر قابل اعتماد هستند .اما من با آن گفته های وی همدلی نداشتم٬
آنها برای من شگفت انگیز بودند .این احساس را از همان روز نخست کودکستان و دبستان داشتم .با همه توان بدنبال یافتن گمشده
زندگیم بودم ٬اما نمی دانستم آن چیست .گمان می کنم آن خواست بی تابانه من برای نزدیک شدن به دیگران ٬برای دادن و گرفتن
توجه بود .می دانستم که زنها و مرد ها ٬همسران و شوهران بهم عشق می ورزند ٬اما مادرم گاه با کیاست و گاه بی هیچ پرده
پوشی می گفت مرد ها خوشبختت نمی کنند ٬آنها نگون بختت می کنند ٬با بهترین دوستت روهم می ریزند و از پیشت می روند٬
یا بدتر از آن بهت خیانت می کنند .در آن سال های بزرگ شدنم داستان های این چنینی زیادی از او می شنیدم .از روز های
خیلی دور تصمیم گرفتم کسی را برای خود بیابم که نه از پیشم برود و نه بتواند برود ٬یکی که هیچکس او را نخواهد .حدس می
زنم بعد ها فراموش کردم که چنین تصمیمی گرفته ام .اما همیشه در اجرای آن کوشیدم.
در آن سال های که بزرگ شدنم هرگز این را بر زبان نیاوردم ٬اما تنها راهی که برای دوستی با دیگران یاد گرفته بودم ٬نیاز او
بمن بود ٬به خصوص با یکی که از جنس نرها بود .یقین داشتم اگر مردی را کمک می کردم و بهش نشان می دادم از من بهتر
نمی تواند پیدا کند ٬هرگز تَرک ام نمی کند ٬از پیشم نمی رود .جای شگفتی نیست که نخستین دوست پسر من یک پسر فلج بود .با
ماشین تصادف کرده و پشتش شکسته بود .برای این که بتواند راه برود به پاهایش ساق بند های آهنی مخصوص می بست و از
چوب های زیر بغل آهنی استفاده می کرد .شب ها دعا می کردم خدا مرا بجای او فلج کند و او را شفا دهد .با هم می رفتیم به
سالن های رقص ٬سراسر شب را پیش وی می نشستم .پسر خوبی بود ٬دختر ها می توانستند از همنشینی با وی لذت ببرند .اما
من هدف دیگری داشتم .من برای آن با او بودم که برایم امنیت داشت؛ من بهش لطف می کردم ٬از آنرو ترکم نمی کرد و مرا در
رنج و بال گرفتار نمی آورد .بودن با او مانند آن بود که خودم را در برابر رنج و درد بیمه می کردم .دیوانه اش شده بودم ٬اما
اکنون می توانم ببینم برای آن او را برگزیدم ٬که او نیز مانند من عیبی داشت .عیب او عیان بود و عیب من نهان ٬از آنرو با
خیال راحت درد او را احساس و برایش دلسوزی می کردم .تا به امروز تنها دوست پسرم بود که بی تابش می شدم و دلم برایش
پر می کشید .پس از او نوبت رسید به نوجوان های بزهکار ٬تنبل های کالس ٬عاطل و باطل ها.
83
هفده سالم که شد نخستین شوهرم را دیدم .او رفوزه شده بود و از مدرسه می انداختندش بیرون .پدر و مادرش از هم جدا شده
بودند ٬اما جنگ میان آن دو پایانی نداشت .اگر حال و روز خود را با او مقایسه می کردم ٬انصافا وضع من بهتر بود .باز من
کمی آرامش داشتم و به اندازه او شرمساری نمی کشیدم .دلم برایش خیلی می سوخت .سرکش و رمیده می نمود ٬از دید من از
آنرو به این روز افتاده بود چون پیش از من کسی او را آن طور که شاید و باید مانند من درک نکرده بود.
از سوی دیگر ضریب هوشی من دست کم بیست امتیاز باالتر از او بود .من به این اختالف نیاز داشتم .همه آنها و خیلی برتری
های دیگر الزم بود تا خود را قرین او ببینم و احساس کنم به خاطر یکی دیگر مرا نمی گذارد و نمی رود.
در آن دوازده سالی که با او زندگی می کردم ٬ستیزی میان من و او بود ٬نپذیرفتن آنی که او بود و تالش من برای تبدیل او به آنی
که می خواستم .حتم داشتم اگر می گذاشت یادش دهم چگونه بچه های مان را بزرگ کنیم ٬چگونه کارهایش را نظم دهد و پیش
ببرد یا چگونه با خانواده اش دوستی کند ٬زندگیش خیلی شادتر می شد و نسبت به خودش هم احساس خوبی پیدا می کرد .باری
من رفتم دانشگاه و کارشناسی رشته روانشناسی را گرفتم .زندگی خودم دربداغون و یک پا در هوا بود اما رشته ای را که خوانده
بودم در زمینه کمک بدیگران بود .سخت در پی یافتن پاسخی در زندگی می گشتم ٬گمان می بردم کلید شادی من در زندگی٬
واداشتن او به عوض شدن است .روشن بود که او بکمک نیاز دارد .صورت حساب ها و برگه های مالیاتی خود را پرداخت نمی
کرد .به من و بچه ها قول هایی میداد که زیر همه شان میزد .مشتری هایش بمن زنگ میزدند و شکایت می کردند ٬کارهایی را
که پیش آنان شروع کرده تمام نمی کرد و به پایان نمی برد.
نمی توانستم ازش دل بکنم ٬تا روزی که بجای آنی که می خواستم او باشد ٬توانستم ببینم او خود کیست .سه ماه آخری را که باهم
بودیم فقط تماشا می کردم -آن سخنرانی های پایان ناپذیر را گذاشته بودم کنار و فقط تماشایش می کردم .تازه آن موقع بود فهمیدم
با آنی که او بود ٬نمی توانم بسر ببرم .تمام آن مدت ٬در آرزوی رسیدن به عشق آن مرد رویاهایم بودم ٬که امیدوار بودم او با
کمک من آن خواهد شد .تنها این اندیشه که به خاطر من عوض خواهد شد ٬آنهمه سال مرا پیش او نگهداشته بود.
هنوز آن برایم خوب روشن نبود ٬چون مرد هایی را انتخاب می کردم که ٬از دید خودم ٬بگونه ای که آنها بودند ٬مرد خوب
بشمار نمی آمدند ٬بلکه آنها مرد هایی بودند که برای خوب شدن ٬بکمک من نیاز داشتند .پس از چندین بار دوستی با مرد هایی از
این دست بود که به آن نتیجه رسیدم :یکی به بنگ اعتیاد داشت؛ یکی هم-جنس باز بود؛ یکی ناتوانی جنسی داشت؛ یکی هم که٬
مدتی نسبتا طوالنی با وی رابطه داشتم ٬گویا تجربه تلخی از ازدواج قبلی اش داشت .پس از آنکه رابطه من با او به پایان آمد٬
مدت ها باورم نمی شد که روابط ما خیلی بد بود ٬باالخره خود من هم در آنچه سرم می آمد ٬نقش داشتم.
اکنون یک روانشناس شده بودم و زندگیم از طریق کمک به مردم می گذشت .اکنون می فهمم میدان و پهنه کار من پر است از آدم
هایی مثل خودم ٬آدم هایی که سر کار خود سراسر روز را با کمک کردن به دیگران می گذرانند ٬اما در روابط شخصی خود
احساس می کنند ٬نیاز به ”کمک“ شدن دارند .راه دوستی و رابطه گذاشتن با پسر هایم آن بود که بهشان یادآوی کنم چکار باید
بکنند ٬تشویق شان کنم خودشان را بیشتر باال بکشند ٬مربی شان و نگران شان باشم .همین ها بود ٬برداشت من از عشق و محبت٬
کمک کردن و دلبستگی به آنها .هیچ رمزی از رموز پذیرفتن دیگران را بدان صورت که هستند نداشتم ٬شاید علت آن بود که
هرگز خودم را نپذیرفته بودم.
در این برهه ٬زندگی بخت بزرگی پیش پایم نهاد .پس از آنکه رابطه ام با مردی که زنی دیگر داشت ٬به پایان رسید ٬همه چیز در
زندگیم فرو ریخت ٬کار پسر هایم به دادگاه و زندان کشیده بود و سالمتی خودم را از دست داده بودم .دیگر نمی توانستم از کسی
مراقبت کنم .افسر پلیسی که به پسرم عفو مشروط داد ٬بمن گفت بهتر است از حاال به بعد شروع کنی به مواظبت از خودت .نمی
دانم چه طور شد که این گفته او توی گوش من رفت .پس از سال ها کار در زمینه روانشناسی ٬سر آخر او بود که مرا سر عقل
آورد .تا روزی که زندگیم در آستانه فروپاشی قرار نگرفته بود به حرف دیگران گوش نمی کردم و خودم را و عمق نفرت از
خویشتنم را نمی دیدم.
یکی از سخت ترین چیز هایی که می باید با آن رو به رو می شدم آن بود که مادرم مسئولیت بزرگ کردن مرا نمی خواست ٬خود
مرا هم نمی خواست .اکنون می فهم این برایش چه دردناک و سخت بوده است .همه آن پند و پیام هایی را که درباره دوست
نداشتن آدم های دیگر بمن میداد” ٬آنها دوست ندارند تو نزدیک شان بشوی“ -وصف حال خودش بود .درست است که آن هنگام
بچه بودم ٬بیش و کم حدس می زدم ٬اما جرات گفتن آن را به مادرم نداشتم ٬پس آنرا به روی خود نمی آوردم .اندک اندک خیلی
چیز های دیگر را هم بروی خود نیاوردم .دیگر سرزنش های پیوسته او را نمی شنیدم یا خشم او را هنگامیکه شادی می کردم
نمی دیدم .رویارویی با آنهمه دشمنی که او سر من می خواست خالی کند ٬برایم ترس آور بود ٬پس چاره را در احساس نکردن٬
در پاسخ ندادن ٬گذاشتن توان و نیروی خود روی دختر خوبی بودن و بکمک دیگران شتافتن ٬یافتم .تا مادام که بدیگران کمک می
کردم ٬مجالی برای پرداختن بخودم و احساس درد های خودم نمی ماند.
84
اگر چه اقدام به آن عمل غرورم را می شکست ٬با این همه رفتم به یک گروه خود-یاری که همه شان زن بودند و مشکالت شان
مشابه مشکالت من با مرد ها بود .آن گروه مانند یکی از گروه هایی بود که گرداننده آن خودم بودم و در آن تخصص داشتم ٬اما
اکنون مانند شرکت کنندگان بدون ادعای دیگر در آن میان نشسته بودم .هرچند نفس (ایگو) ام خرد می شد ٬اما آن گروه کمکم
کرد نیاز خود به مدیریت و تسلط بر دیگران را ببینم و از آن دست بردارم .کم کم از درون بهبودی می یافتم .بجای کمک به این
و آن ٬سر انجام به یاری خودم شتافته بودم ٬به پرستاری از خودم .باید خیلی کار ها می کردم .پس از آنکه نیروی خود راگذاشتم
روی دست کشیدن از کمک به همه کسانی که در زندگیم بودند ٬دیدم ٬می باید جلو دهان خود را بگیرم و از رهنمود دادن به آنها
هم خودداری کنم! تا آن دم گمان می بردم هر چه می گفتم برای ”کمک کردن“ بود .از اینکه می دیدم تا کجا خودم را به تسلط و
اداره امور دیگران مجاز می دانستم ٬وحشت زده شدم .دگرگون گشتن رفتارم باعث جرح و تعدیل اساسی در کار حرفه ای من
گردید .اکنون از مراجعه کنندگانم که می خواستند مشکالت شان را حل کنند ٬بیشتر می توانستم حمایت کنم .پیشتر مسئولیت عظیم
سر و سامان یافتن آنان را بردوش خود می کشیدم .اکنون می بینم مساله مهم درک کردن آنان است.
مدتی گذشت تا اینکه مردی خوب پیدایش شد .نه بمن نیازی داشت و نه هیچ عیب و ایرادی .اوایل ازش خوشم نمی آمد .سعی
داشتم بشناسمش و درصدد ساختن یک مرد کامل از وی برنیامدم .بهر حال روش من برای دوستی با دیگران این طور بود .یاد
گرفتم خودم باشم و کاری به کار دیگران نداشته باشم .به نظرم می رسد که این راه موثر می باشد .کم کم زندگیم معنی پیدا می
کند .همچنان در گروه شرکت می کنم تا دوباره در سرازیری تند عادات گذشته نیافتم .بعضی وقت ها فیلم یاد هندوستان می کند٬
اما اکنون چندان عاقل شده ام که بار دگر در آن دام نیافتم.
آغاز زار شدن کار َپم از آنجا شد که وی واقعیت خشم و دشمنی مادرش به خویشتن را انکار می کرد .او نمی خواست بپذیرد و
احساس کند ٬بجای فرزند محبوب خانواده ٬خود را یک چیز ناخوشایند ٬زاید و مطرود در خانواده می بیند و این برایش بسیار دل
آزار بود .او نمی خواست آن زاید و مطرود بودن را احساس کند ٬چرا که از آن درد ٬رنج می برد .بعد ها این ضعف او در
دریافت و ابراز احساسات اش راهی شد برای این که بتواند از همان راه ٬با مرد هایی که ورچین می کرد ٬از در دوستی درآید.
سیستم هشدار دهنده احساسات او ٬که می توانست او را از آن مردهای ناجور و ناباب دور سازد ٬در آغاز برقراری روابط وی به
سبب انکار شدیدی که داشت ٬از کار می افتاد .از آنرو نمی توانست احساس کند ٬بودن با آن مرد ها از نظر احساسی ٬چه معنایی
دارد و بکجا ره می سپارد .وی آنها را صرفا به عنوان کسانی می دید که به درک و کمک او محتاج هستند.
الگوی رفتاری َپم در دوستی و رابطه گذاشتن ٬که در آن نقش وی درک ٬تشویق و بهتر ساختن شریک زندگیش بود ٬فرمولی
است که همه زنانی که زیادی دوست دارند ٬آنرا بکار می بندند ٬اما همواره نتایج آن عکس چیزی می باشد که انتظار دارند.
بجای آنکه شوهرهای آنان به خاطر صمیمیت و دلبستگی هایی که به آنها ابراز می شود ٬از همسر های شان سپاسگزار باشند٬
چندی نمی گذرد که آنها می بینند شوهرانشان هر روز ناسازگار تر و زود رنج تر میگردند ٬با هر بهانه ای خرده گیری می کنند.
با توجه به نیازی که هر مردی به داشتن و حفظ اختیار زندگی خود و حرمت خویشتن دارد ٬آن مرد ها نیز می فهمند که آن زنان
گرهی از مشکالت آنها را باز نمیکنند که هیچ ٬بلکه سرچشمه بسیاری از مشکالت شان هم هستند.
پس از اینکه آن اتفاق میافتد و روابط فرو می ریزد ٬زن در مغاک احساس شکست و ناامیدی بیشتر فرو می رود .پس بخود می
گوید ٬من که از وادار کردن آدمی محتاج و مفلوکی برای عشق ورزیدن بخود درمی مانم ٬مگر می توانم امیدی برای بدست
آوردن عشق مردی سالم و درست و حسابی را داشته باشم؟ این مساله نشاندهنده دلیل دنبال کردن یک رابطه ناسالم و بد ٬با رابطه
ناسالم و بدتر دیگر توسط این گروه از زنان می باشد -برای این که با هر شکستی خود را بی ارزش تر احساس می کنند.
آن مساله همچنین روشن می سازد ٬برای آن زنان درهم شکستن و خرد کردن الگوهای رفتاری خویش ٬بدون دید و بینش یافتن بر
انگیزه بنیادین نیازی که آنان را به جنبش در میارود ٬بسیار دشوار خواهد بود .پم نیز مانند خیلی های دیگر که در کار کمک
رسانی هستند ٬از حرفه خود بهره می گرفت تااحساس شکنند ٔه ارزشمند بودن خویش را ترمیم کند .او تنها می توانست به خاطر
نیازمندی دیگران ٬از جمله نیازمندی مراجعه کنندگان به او ٬نیازمندی بچه هایش به او ٬نیازمندی شوهرش یا هرکس دیگر به او٬
با آنها ارتباط برقرار کند .او در همه زمینه های زندگیش ٬کوشش داشت از احساس عمیق پایین و بی خودی بودن خود بگریزد.
تا این که کیفیات پرتوان و التیام بخش پذیرفته شدن و درک شدنی را که از همگنان خود در گروه دریافت می کرد ٬دید و تجربه
کرد و آن باعث رشد اعتماد به نفس وی گشت ٬اندک اندک یاد گرفت بروشی دیگر با دیگران ٬از جمله با مردان سالم رابطه
بگذارد.
85
سل استه :چهل و پنج ساله؛ مادر سه فرزند که با پدرشان در بیرون از کشور بسر می برند.
تا اینجای زندگیم با بیشتر از صد مرد بوده ام ٬به پشت سر که می نگرم ٬می بینم بسیاری شان خیلی جوانتر از من بودند٬
هنرمندان آسمان جل و فریبکار ٬میخواره ها ٬مصرف کنندگان مواد ٬همجنس باز ها یا گوش بر ها و کاله بردار ها بودند .یکصد
مرد ناجور و نا اهل! من آنها را کجا پیدا می کردم؟
پدرم کشیش سربازخانه بود ٬به سخن دیگر همه جا وانمود می کرد مردی مهربان و دلسوز است ٬مگر توی خانه ٬که نیازی به
تظاهر نداشت و خودش بود -دون ٬خسیس ٬سخت گیر ٬ایراد گیر و خودپسند .در باور او و مادرم ٬ما بچه ها برای این بدنیا آمده
بودیم که کمک کنیم دو روئی ها ٬ریاکاری ها ٬دروغگوئی های و جا نماز آب کشیدن های حرفه ای او را مردم باور کنند .انتظار
آنها این بود که ما بچه های نمونه ای باشیم ٬همه نمره های مان بیست باشد ٬از نظر اجتماعی رفتار مان چنان باشد که همه
جو درون خانواده می شد دید که این حسرت داشتن بچه های خوبی مثل ما را بکشند و هیچگاه دردسر ایجاد نکنیم .با نگاهی به ّ
کار امکان نداشت .هر بار پدرم می آمد خانه هر کسی در گوشه ای کز می کرد و جیک نمی زد .او و مادرم هیچ وقت با هم
خوب نبودند .مادرم همیشه بسیار خشمناک بود .صدای دعوایش را نمی شنیدی ٬اما می دیدی که در درون خون خونش را می
خورد .هر بار مادرم از او می خواست کاری برایش بکند ٬او عمدا ً با دهن کجی گفته او را می پیچاند .یکبار که در جلو خانه
خراب شده بود ٬مادرم ازش خواست که آنرا درست کند و او با چند میخ کلفت و دراز افتاد به جان در ٬آنرا بالکل نابود کرد .از
آن پس دیگر کاری از وی نمی خواستیم.
پس از بازنشستگی شب و روز می ماند خانه ٬با ترش رویی می نشست روی صندلی اش .زیاد حرف نمی زد ٬اما همین خانه
ماندش ٬زندگی را برای همه ما زهر مار می کرد .من براستی ازش بیزار بودم .آن موقع نمیدیدم که او مشکالت خود را دارد و
ماهم با آن برخوردی که با وی می کردیم ٬برایش امکان می دادیم با خانه ماندن روی ما تسلط پیدا کند .گویی مسابقه ای در آن
خانه بود :چه کسی روی چه کس دیگر تسلط می یابد و حرف اش را پیش می برد؟ همیشه هم برنده او بود.
بهر صورت از همان روزها من بنای عناد و سرکشی را در خانواده گذاشتم .منهم مانند مادرم خشمگین بودم ٬راهی را که برای
آن عصبانیت دیدم نفی و رد همه ارزش هایی بود که پدر و مادرم پایبند آنها بودند .این بود که از خانه می زدم بیرون و با هرچیز
و هر کس که در خانه بود مخالفت و ضدیت میکردم .به نظرم آنچه خون مرا بیشتر بجوش میاورد ٬این بود که از بیرون همه
خانواده ما را عادی می دیدند .دلم می خواست بروم باالی بلندترین ساختمان ها و داد بزنم تا آی مردم بدانید اوضاع در خانواده ما
بسیار خراب است .اما کسی از آن خبر نداشت .مادرم و خواهر هایم از خدای شان بود که من نقش بچه مشکل دار را بازی می
کردم ٬پس منهم ناچار شدم نقش دسته آن چاقو را بازی کنم تا آن ها کمتر به دردسر بیافتند.
شروع کردم به بیرون دادن روزنامه ای زیرزمینی در زیرزمین دبیرستان که به خاطر آن کلی آزار و اذیت شدم .پس از آن رفتم
به دانشگاهی در یک شهر دیگر ٬در اولین فرصتی که پیش آمد از آن شهری که زندگی می کردیم ٬رفتم .کمی دل چرکین بودم٬
چون نتوانستم چنانکه دلم می خواست از خانه دورتر بروم .بیرونم نشان از سرکشی داشت اما در درونم آشفتگی و سر درگمی
بیداد میکرد.
نخستین آزمون همخوابگی را هنگامی داشتم که رفته بودم به کشور دیگری در اروپا .با آن کسی که همخوابه شدم امریکایی نبود.
یک دانشجوی سیاه پوست افریقایی بود .او به دانستن چیز های زیادی در باره ایاالت متحده عالقه نشان میداد ٬من هم خودم را
مانند استاد راهنمای وی می دیدم -نیرومندتر ٬داناتر و جهاندیده تر .این که من سفید بودم و او سیاه ٬خیلی ها را کنجکاو می
کرد ٬اما کی به این چیز ها اهمیت میداد؛ آن مساله ٬برداشت هایی را که از خود داشتم تقویت می کرد.
چند سال بعد که هنوز توی دانشگاه بودم با یک انگلیسی آشنا شدم و با وی ازدواج کردم .روشن اندیشی از یک خانواده مرفه بود.
او بیست و هفت ساله و باکرده بود .من آموزگار او هم شدم ٬خودم را تواناتر از او می دیدم ٬به کسی غیر از خودم وابسته نبودم
و اعتمادم بخودم بود.
هفت سال میشد که با هم ازدواج کرده بودم ٬در کشوری دیگر بسر می بردیم ٬اما نمی دانم چرا ناآرام بودم و دلم می گرفت.
روزی یک دانشجوی جوان و یتیمی را دیدم ٬دیری نکشید که با وی روابط بسیار توفانی داشتم .برای رسیدن به او شوهر و دو
فرزندم را گذاشتم و رفتم .این مرد جوان پیش از دیدن من تنها با مرد ها رابطه داشت .دو سال با آن مرد بودم ٬در آپارتمان من
می ماندیم .او معشوقه های مرد هم داشت ٬اما من غم آنها را نمی خوردم .در زمینه سکس چیزی نماند که ما باهم نیازمودیم و چه
نکردنی ها که که نکردیم! چه چیز ها که از سر نگذراندم ٬اما پس از چندی باز نا آرامی سراغم آمد ٬پس همخوابگی با او را نیز
از زندگیم کنار گذاشتم ٬اما دوستی مان تا به امروز ادامه دارد .پس از این ٬یک دوره با انواع و اقسام آدم های پایین و پست
86
رابطه داشتم .همه آنها دست کم برای سرپناه داشتن ٬میامدند پیش من .شمار زیادی از آنان از من پول وام میگرفتند و نمی دادند٬
تنی چند از آنان پای مرا هم به زدو بنده های غیرقانونی و خطرناک می کشاندند.
هیچ به خیالم نمی رسید که مشکلی دارم ٬حتی با همه این ماجرا ها .از آنجایی که هرکدام از آن مرد ها چیزی از من می گرفتند٬
خودم را نیرومند تر از آنها احساس می کردم ٬کسی که مسئولیت بیشتر را بردوش می کشید.
باالخره برگشتم امریکا و با مردی بنای دوستی گذاشتم که از همه آنها بدتر بود .دائم الخمری بود ٬از بس باده خواری کرده بود
که مغزش آسیب دیده بود .مثل آب خوردن از کوره در می رفت و دستش روی من بلند می شد ٬حمام نمی رفت ٬کار نمی کرد٬
در انتظار زندانی بود که برایش بریده بودند .یکبار همراه او رفتم به سازمانی برای آموزش کسانی که مست پشت فرمان نشسته
بودند ٬از دست اندرکاران آنجا یکی بمن پیشنهاد کرد با یکی از مشاوران آنها مالقاتی بکنم ٬گویا متوجه شده بود که منهم مشکل
دارم .آن مشکل را یکی از آموزگاران کالس رانندگان مست در من می دید ٬اما خودم نمی دیدم؛ گمان می بردم همه مشکالت
زیر سر آن مردی بود که با وی زندگی می کردم ٬من عیب و ایرادی نداشتم .رفتم به مالقات آن زن ٬از همان برخورد نخست
وی مرا به فکر انداخت ٬به طرز دوستی من با مردها .پیشتر ٬از آن چشم انداز به زندگیم ننگریسته بودم .تصمیم گرفتم باز به
دیدنش بروم ٬پس از آن بود که توانستم آن الگوی رفتاری را که برای خود ساخته و پرداخته بودم ٬ببینم.
گویا در دوران بچگی ٬آن چندان از کلید های احساس های خود را خاموش کرده بودم ٬که برای احساس زنده بودنم به آنهمه
بدبختی که این مرد ها سرم می آوردند ٬نیاز داشتم .درگیری با پلیس ٬گرفتار مواد گشتن ٬دوز و کلک های مالی ٬همنشینی با آدم
های خطرناک ٬سکس دیوانه وار -همه این ها جزیی از چاشنی های زندگیم گشته بود .حتی با وجود همه آنها هم احساس چندانی
نداشتم .همچنان به نشست های مشاور روانی می رفتم تا این که به پیشنهاد وی رفتم به نشست های گروه زنان .در آنجا اندک
اندک چیز هایی در باره خویش یادگرفتم ٬در باره کششی که به مردهای نا سالم و نا الیق می یافتم ٬مرد هایی که از طریق کمک
کردن ٬بر آنان مسلط می شدم .اگر چه در انگلیس سال ها پیش روانشناس رفته و در باره نفرتی که از پدرم و خشمی که بمادرم
داشتم صحبت کرده بودم ٬اما هرگز رابطه ای میان آن ها با سرسختی یی که برای دوستی با مردان ناباب داشتم ٬نمی دیدم .هر
چند همیشه گمان می بردم تحلیل رفتارم در بهبود آن خیلی کمک می کند ٬اما کمکم نکرده بود الگو های رفتارم را تغییر دهم .هر
آن که به پشت سرم نگاه می کنم ٬می بینم آن سال ها حال و روز من از بد به بدتر می گرائید.
اکنون بکمک مشاور ِه روانی و گروه ٬کم کم دارم بهتر می شوم .روابط ام نیز با مرد ها اندکی بهتر شده است .مدتی پیش با یکی
وسر پیدا کردم که بیماری قند داشت ٬داروی انسولین خود را نمیخورد ٬من تالش می کردم کمکش کنم دارویش را بخورد٬ ّ سر
در باره این که با نخوردن دارویش چه بالیی سر خود میاورد ٬داد سخن میدادم و سعی داشتم کمکش کنم احترام به خویشتن او باال
برود .شاید خنده دار باشد ٬اما رابطه من با او گامی بجلو محسوب می شد .برای اینکه ٬دست کم این یکی معتاد تمام عیار نبود.
این نیز درست است که هنوز در جلد قبلی و آشنای خود می رفتم؛ زنی توانا که مسئولیت رفاه و آسایش مردی را بگردن می
گیرد.
چندیست که دنبال مرد ها نمی افتم ٬برای این که مدتی است پی برده ام واقعا ً دلم نمی خواهد از مرد ها پرستاری کنم .پرستاری و
مراقبت تنها راهی است که من برای ارتباط گذاشتن با مرد ها یاد گرفته ام .پرستاری از آنان در واقع شیوه من برای گریز از
پرستاری خودم بود .حاال سرگرم یادگیری دوست داشتن خودم هستم .یاد می گیرم از خودم مراقبت کنم تا به تدریج عوض شوم و
از چسبیدن به مشغله هایی که حواس ام را از خودم دور می کند ٬دست بردارم ٬چرا که علت کشیده شدن پای مرد های جور
واجور به زندگی من ٬از همین مجرا بوده است .این کار تا حدودی نگرانی آور آورست ٬برای آنکه من در کمک کردن به مردها
مهارت بیشتری دارم تا مراقبت از خودم.
در این جا هم دو موضوع انکار و تسلط را می بینیم .خانواده سِل اِستِه در آشفتگی و درهم ریختگی احساسی بسر می برد ٬اما آن
آشفتگی هرگز به طور واضح برزبان رانده نمی شد .آن سرکشی و شورش او علیه ارزش ها و قوانین خانوادگی نیز بگونه ای
کمرنگ نشان از کانون بهم ریخته خانواده داشت .او داد و فریاد می کرد ٬اما گوش شنوایی نبود .در میان آن تنها ماندگی و امید
باختگی برآن شد که همه احساس های خود را خاموش کند تا دست کم یکی را بتواند روشن نگهدارد ٬خشم را .خشم به پدری که
برای وی نبود ٬خشم به پدر و مادری که از بیان مشکل خود یا قبول درد وی سر باز میزدند .اما خشم او روی امواج آزاد شناور
بود؛ نمی فهمید که زبانه های آن خشم از درماندگی خودش برای پدید آوردن تغییر در خانواده ای که بدان نیاز داشت و عشق می
ورزید ٬سرچشمه می گرفت .نمی توانست به هیچکدام از نیاز های عاطفی خویش به دوست داشته شدن ٬به امنیت در پیرامون
زیستی خویش دست یابد ٬پس دنبال کسانی و روابطی رفت که بتواند آنها کنترل کند؛ کسانی که مانند او دانش اندوخته نبودند ٬از
خانواده های مرفه نمی آمدند ٬حال و روز اجتماعی شان خوب نبود .عمق نیاز او به این الگوی ارتباط گذاشتن را در بی کفایتی
کامل آخرین شریک زندگی او می توان دید ٬مانند آن بود یکی دیر بخود بیاید و ترمز کند ٬ترمز کردن همان و تصادف همان .با
همه هوش ٬دانایی ٬کار ُکشتگی ٬تحصیالت و تجربه هایش ٬سل استه از پی بردن به بیمار ٬بی هوده و بدرد نخور بودن آن روابط
87
و الگو های ارتباط ناتوان می ماند .انکار احساس ها و دریافت های خود و نیازش به کنترل و تسلط بر مرد ها و روابط با آنان
چنان نیرومند بود که هوش و ذکاوت او را به گوشه ای می راند .بخش عمده بهبودی سل استه برمی گشت به دست کشیدن از
تحلیل روشن اندیشانه اش از خود و زندگی خویشتن و گام نهادن در راه احساس آن دردهای ژرفی که در تنهایی بیکران خود به
آنها خو گرفته بود .همبستر شدن های بی شمار و عجیب و غریب او تنها از آنرو امکان پذیر میشد که وی از ارتباط با آدم های
دیگر و تن خویش ٬احساسی بدان صورت نمی کرد .در حقیقت تماس هایی از این دست او را از نزدیکی واقعی با دیگران باز
می داشت .آن رویداد های غمبار و هیجانات ناگهانی اساسی می شد برای تشدید بیم و هراس از نزدیکی و یکی شدن .الزمه
بهبودی ٬رسیدن به ساحل آرامش با خویشتن ٬بی آنکه مردی وی را از آن راه منحرف کند ٬احساس کردن احساس هایش بود ٬از
جمله احساس تنها ماندگی دردناک خویش .برای سل استه ٬بهبود یافتن ایجاب می کند یاد بگیرد به زنان دیگر اعتماد کند با آنان
رابطه بگذارد ٬همین طور به خویشتن اعتماد کند و با خویشتن از در دوستی درآید.
سل استه پیش از هر گونه دوستی و رابطه با مرد های می باید نخست با خویشتن دوستی و ارتباط ایجاد کند .برا رسیدن به آن
هنوز راه سختی در پیش داشت .همه آن دوستی هایی که با مرد ها می گذاشت بازتاب ترس ها ٬آشفتگی ها و آشوب درون خودش
بود .مساعی وی برای تسلط بر مرد ها نشاندهنده کوشش های وی برای رام ساختن نیروی ها و احساس های درونی و
برانگیزنده خود بود .او می باید روی خویشتن کار کند ٬هرچه آرامش درونی بیشتری بدست آورد ٬بازتاب آن در برخوردهایی که
با مرد ها دارد نمایان خواهد گشت .پس از یادگیری دوست داشتن و اعتماد کردن به خویشتن استکه خواهد توانست ٬دوستی و
اعتماد داشتن به مرد ها را بیازماید ٬بهمان سان دوست داشتن و اعتماد کردن به خویشتن را.
بسیاری از زنان این اشتباه را می کنند ٬آنها پیش از آنکه با خویشتن رابطه و دوستی بگذارند ٬ابتدا سراغ گذاشتن رابطه و دوستی
با یک مرد می روند؛ آنان در جستجوی گمشده درون خویش از مردی به مرد دیگر پناه می برند .آن کاوش و پژوهش می باید
نخست از خانه خود آغاز یابد ( یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم -م .).اگر ما خویشتن را دوست نداشته باشیم ٬عشق
هیچکس ارضای مان نخواهد کرد ٬چرا که در آن درون خالی خویشتن دنبال عشق خواهیم گشت اما بجای آن پوچی و تهی بودن
را خواهیم یافت .آنچه را که در زندگی خویش بنمایش می گذاریم ٬بازتابی است از آنچه که در ژرفای هستی مان می گذرد :باور
های مان به ارزشمند بودن خود ٬به سزاوار شادی و خوشی بودن ٬به آنچه که در زندگی شایستگی آنرا داریم .هنگامی که آن
باور ها دگرگونی پذیرد ٬زندگی نیز دگرگونه می گردد.
گاه برخی از ما ها ٬مدت های مدید برای حفظ ظاهر چنان سخت کوشش و تالش می کنیم که نشانی از آنچه را در درون مان
میگذرد ٬در برون مان نمی توان دید .در چنین شرایطی دانستن این که ما کی هستیم نیز بس دشوار می گردد .من آنچه را که در
خانه پیش میامد پنهان می کردم و برای کسانی که در بیرون خانه بودند تظاهر می کردم که زندگی بسیار خوب و خوشی داریم.
هنوز بچه کوچکی بودم و تازه دبستان می رفتم که بار آن مسئولیت بردوشم افتاد .در آن هنگام این کار برایم غرور آفرین بود.
بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش می توانستم برای همیشه در دبیرستان بمانم .در آنجا همه جور موفقیت داشتم .مانند شهبانویی
بودم ٬رهبری تیم ورزشی را داشتم ٬دستیار کالس های باال بودم .حتی پیشنهاد دادند اسم من و روبی به عنوان دوست داشتنی
ترین زوج در کتاب سال ثبت شود .در آنجا همه چیز بر مراد دل پیش میرفت.
توی خانه هم همه چیز خوب پیش میرفت .پدرم خرید و فروش می کرد و پول خوبی درمیاورد .خانه بسیار بزرگ و خوبی
داشتیم با همه وسایل و امکانات خوب ٬با استخری بزرگ .تنها چیزی که نداشتیم در درون بود و آنهم از برون بچشم نمی آمد.
پدرم را کمتر می شد در خانه دید ٬همیشه از خانه می رفت .دوست داشت در متل ها بماند ٬زن هایی را از بارها و کافه ها پیدا
می کرد و با خود می برد .هر بار هم میامد خونه با مادرم جنگ میکرد ٬داد و هوار راه می انداخت .آنگاه مادرم و همه آنهایی
که در آن دم توی خانه بودند ٬باید به مقایسه ای که او از مادرم با سوگلی هایش می کرد ٬گوش فرامیدادند .در دعوا های آن ها از
زد و خورد مضایقه نمی شد .بعضی وقت ها برای جدا کردن آنها برادرم خودش را وسط آنها می انداخت ٬یا من به پلیس زنگ
میزدم .بدبختی بزرگی بود.
پس از آنکه دوباره او میرفت شهری دیگر ٬مادرم باز ساعت ها با من و برادرم درد دل های خسته کننده خود را شروع می کرد
و طبق معمول در آخر هم می پرسید ٬می خواهیم از پدرمان جدا شود .درست است که ما از دعواها و بزن بزن های آن دو بستوه
آمده بودیم ٬اما هیچکدام مان نمی خواستیم مسئولیت آن تصمیم بگردن ما بیافتد ٬برای همین پاسخی به سوال او نمی دادیم .می
دانستم که مادرم از او جدا نمی شد ٬می ترسید حمایت مالی او را از دست بدهد .پس چاره دیگری ُجست ٬مدت ها رفت پیش
88
دکتر ٬کم کم شروع کرد بخوردن قرص تا بتواند آنرا تحمل کند .قرص ها را که می خورد دیگر برایش مهم نبود که پدرم دنبال
چه کارهایی می رود .میرفت توی اتاق خود ٬یکی دو قرص اضافی می خورد ٬در را می بست و بیرون نمی آمد .پس از آنکه
میرفت اتاق خود ٬بسیاری از کار های او می افتاد دوش من .چاره ای نبود ٬دست کم بهتر از آن بود که شاهد دعوای آنها می
شدم.
تا رسیدن روزی که همسر آتی خود را دیدم ٬در طول این مدت پرستاری از دیگران را به نحو احسن یادگرفته بودم.
زمانی که روبی را در دبیرستان مقدماتی دیدم ٬میگساری های او برایش مشکل آفرین شده بود ٬دوستانش او را با اسم مستعارش
”بورگی“ صدا میکردند ٬بس که آبجو بورگر مایستر می نوشید .آن برای من مساله ای نبود ٬روبی هر مشکلی هم می خواست
داشته باشد ٬یقین داشتم از پس آنها برمیامدم و می توانستم یک کاری برایش بکنم .همیشه بمن می گفتند از نظر عقلی بزرگتر از
سن ام هستم ٬من نیز آنرا باور داشتم.
چیزی دوست داشتنی و گیرا در روبی بود که خیلی زود بسویش کشیده شدم .مرا به یاد سگ های پا کوتاه ٬مهربان و دوست
داشتنی می انداخت ٬مانند آنها با آن چشمان قهوه ای درشت ٬خیلی نرم و خوشایند بود .قرار های ما از زمانی آغاز شد که از
طریق بهترین دوست او بهش رساندم ٬ازش خوشم میاید ٬اساسا ً همه چیز را خودم روبراه ساختم .احساس می کردم باید آن کار را
میکردم ٬برای این که او خیلی خجالتی بود .پس از آن با هم جور شدیم .هر از گاهی سر قرار پیدایش نمی شد ٬اما فردای آن روز
خیلی شرمنده و پوزشخواه می شد ٬از اینکه زیاده روی در باده خوری باعث شده بود نتواند بیاید ٬اظهار تاسف و پشیمانی می
کرد .من هم پس از یک سخنرانی بلند و باال و سرزنش ٬می بخشیدمش .به نظر میرسید از اینکه مواظب هستم به گرفتاری و درد
سر نیافتد ٬ممنون من بود .بیشتر از آنکه دوست دخترش باشم ٬برایش مادر بودم .زیرپوش هایش را می شستم و تا می کردم٬
تاریخ تولد فامیل هایش را بهش یادآور می شدم و می گفتم توی مدرسه چکار بکند یا در آینده چه کاره بشود .پدر و مادر روبی
آدم های خوبی بودند ٬اما آنها تنها که او را نداشتند ٬پنچ بچه دیگر هم بود .از این گذشته پدر بزرگش مریض بود و پیش آنها می
ماند .افراد خانواده به خاطر فشار هایی که بود کم و بیش همه شان درگیر بودند ٬منهم می خواستم توجهی را که روبی نمی
توانست در خانواده اش بدست آورد ٬به او بدهم.
پس از آنکه یکی دو سالی از دبیرستان بیرون آمده بود ٬گرایش او به می خوارگی فزونی گرفت ٬اوایل شدت گیری جنگ ویتنام
بود ٬آن روز ها اگر مرد جوانی زن داشت از رفتن به خدمت سربازی معاف می شد .جرات نداشتم فکرش را هم بکنم ٬اگر روبی
میرفت ویتنام ٬چه بالیی بر سر دوستی مان می آمد .می توانم بگویم که ترسم از زخمی یا کشته شدن وی در آنجا بود ٬اما راستش
را گفته باشم ٬بیشترین ترس من از آن بود که برود آنجا ٬خیلی چیز ها را یاد بگیرد ٬روی پای خود بایستد و پس از برگشتن٬
دیگر نیازی بمن نداشته باشد.
بهش گفتم که حاضرم باهاش ازدواج کنم تا از سربازی معاف شود ٬همان کار را هم کردیم .وقتی عروسی کردیم هردو بیست
ساله بودیم .یادم نمی رود شب عروسی آن قدر باده نوشید که پس از پایان جشن ناچار شدم پشت فرمان بنشینم و ماشین را خودم
برانم .ماه عسل مان نیز بهمان سان گذشت .همه بما می خندیدند.
پس از بدنیا آمدن پسر های مان ٬باده خواری روبی بدتر شد .بمن می گفت می خواهد خودش را از همه فشار هایی که رویش
است راحت و آزاد بکند .با دلخوری می گفت که ما زود ازدواج کردیم .اغلب با چند پسر دیگر می رفت ماهی گیری ٬جاها و
شهر های دیگر ٬شب ها را همان جای ماهی گیری می ماندند ٬هیچگاه از دست او عصبانی نمی شدم ٬دلم برایش می سوخت٬
جو خانه متشنج شود.
هربار مست می کرد من برایش بهانه ای می تراشیدم و سعی می کردم ٬نگذارم با دعوا و دلخوری ّ
فکر می کنم اگر میگساری های او را سر کارش نمی فهمیدند ٬ما تا اخر عمر می توانستیم زندگی مان را بر همان منوال پیش
ببریم ٬با این تفاوت که هرسال وضع مان بدتر می شد .همکاران و رییس او که متوجه باده خواری هایش شده بودند ٬دو راه پیش
پایش گذاشتند :یا می باید می خوارگی را کنار می گذاشت ٬یا کارش را از دست می داد .این بود که وی ترک اعتیاد کرد.
مشکل از همان جا آغاز گشت .در سراسر سال هایی که روبی میگساری و بدمستی می کرد ٬من دو چیز را خوب می دانستم:
نخست آنکه او بمن نیاز داشت ٬دوم آنکه هیچ کس دیگری با وی نمی ساخت ٬این تنها راهی بود که بمن احساس امنیت می داد.
این نیز هست که در آن راه به خیلی چیزها ناچار می شدم تن در دهم .به هر حال کار دیگری از من ساخته نبود .من از خانواده
ای می آمدم که پدرم کارهای بس دهشتناک تر از بدترین کار های روبی کرده بود .پدرم ٬مادرم را میزد و سراغ زنهایی می
رفت که از کافه ها و بار ها گیر میاورد .این بود داشتن شوهری که بیشتر می نوشید ٬برایم زیاد آزار دهنده نبود .از آن گذشته
خانه دست من بود و هر طور که دلم می خواست آنرا می چرخاندم .هر گاه او پایش را از گلیمش دراز تر می کرد ٬سرش داد
89
می زدم ٬سرزنشش می کردم ٬او هم خودش را جمع می کرد و یکی دو هفته ای رفتارش مثل آدمیزاد می شد .من بهمان راضی
بودم و چیز زیادی نمی خواستم.
زندگی من همچنان در بی خبری می گذشت تا اینکه او مشروب را گذاشت کنار و هشیار گشت .به ناگاه دیدم روبی درمانده و بی
دست و پای من هر شب می رود به نشست های سازمان کمک به الکلی های ناشناس ٬در آنجا دوستانی یافته است ٬که یکی شان
را هم نمی شناسم و در تلفن با آنان صحبت های بسیار جدی دارد .هنوز چندی نگذشته بود که برای خود مسئولی در آنجا پیدا
کرد ٬مسئول اش همان مردی شد که هر بار سوال یا مشکلی داشت پیش او می رفت .احساس می کردم کارم را از دستم گرفته
اند ٬خشم سراپایم را گرفته بود .اگر از روی صداقت بگویم ٬کل اوضاع در روزهایی که او میگساری می کرد ٬برایم بهتر بود تا
وضع کنونی .پیش از هشیار گشتن او ( ترک الکل) ٬من به رئیس اش تلفن می کردم و با بهانه های واهی سر و ته قضیه سر کار
نرفتن روبی را ٬که در واقع به خاطر خماری بود ٬بهم میاوردم .در باره مشکالتی که سر کار یا هنگام رانندگی پیدا می کرد ٬به
خانواده ٬دوستان و آشنایان وی دروغ می گفتم .به طور کلی من بین او و زندگیش نقش واسطه را داشتم ٬اما اکنون دیگر به بازی
گرفته نمی شدم .هرجا که کارش گیر می کرد ٬تلفن را برمیداشت و به مسئول خود زنگ میزد .او هم با پافشاری از روبی می
خواست خودش بدون آنکه کسی را دخالت دهد ٬با مسائلی که دارد پنجه در پنجه افکند .روبی گفته های او را مو به مو عمل می
کرد ٬در آخر هم باز به او تلفن می کرد تا گزارش دهد کار ها چگونه پیش رفته است .به این ترتیب کار من یکی ساخته بود و
کنار نهاده می شدم.
اگر چه سال ها با مردی زندگی کرده بودم که مسئولیت سرش نمی شد ٬قابل اعتماد نبود ٬ذره ای صداقت نداشت ٬اما تنها پس از
گذشت نُه ماه از هشیار گشتن روبی و بهبود تدریجی او بود که دعوا های ما بسیار تکرار و تشدید یافته بود .آنچه که بیشتر از
همه لج مرا درمیاورد ٬این بود که تلفن را برمیداشت و به آن مسئول خود در سازمان الکلی های ناشناس زنگ می زد ومی
پرسید با من چه رفتاری در پیش بگیرد .انگار بزرگترین دشمن ترک اعتیاد یا هشیار گشتن او من بودم.
داشتم خودم را برای جدایی و دادگاه کشی آماده می کردم که زن مسئول وی زنگ زد و از من خواست با هم برویم جایی قهوه
بخوریم .با بی میلی فراوان پذیرفتم ٬جزییات قرار را او تعیین کرد .سر قرار او رشته سخن را برگرداند به این که وقتی شوهرش
ترک الکل کرده بود ٬او دشواری های فراوانی داشته است ٬برای این که اداره همه امور زندگی از دستش خارج شده بود و راهی
برای کنار آمدن با آن نمی یافت .می گفت از دست مسئول او در سازمان الکلی های ناشناس ( س .ا .ن ).و نشست های آن بستوه
آمده بود ٬بعضی وقت ها بخود می گفته با هم ماندن شان بیشتر به یک معجزه شباهت دارد .در آخر هم افزود که سازمان الکلی
های ناشناس جدا ً خیلی کمکش کرده بود.
خب ٬من نیمی از گفته های او را گوش نمی کردم .هنوز باور داشتم که چیزیم نیست و روبی به خاطر آنهمه سال ها که با وی
ساخته بودم خیلی مدیون من است .پیش خود می گفتم حاال باید پیش من بماند و آن خدمت های مرا جبران کند ٬نه که وقت و بی
وقت بگذارد برود به آن جلسات .اصال فکر نمی کردم که او با کنار گذاشتن الکل چه سختی هایی می کشد .او جرات نمی کرده
است که در آن باره حرفی بمن بزند ٬می دانست که اگر دهن باز می کرد چیزی بگوید ٬من کلی راهنماییش می کردم -انگار که
در آن باره چیزی هم می فهمیدم.
در حول و حوش همان دوره یکی از پسر های مان شروع کرده بود به دزدی و توی مدرسه مشکالتی پیدا کرده بود .من و روبی
رفتیم به کالس های آموزشی پدرو مادر بودن و بچه بزرگ کردن .در آنجا معلوم شد که روبی به نشست های س .ا .ن .میرود.
مشاور ما در آنجا با تاکید فراوان گفت که پسرمان هم باید به بخش جوانان س .ا .ن .برود .سپس از من پرسید آیا منهم به آن
نشست ها می روم .کمی دلواپس بودم و می ترسیدم ٬اما آن زن کوله باری پر از تجربه با خانواده هایی مانند خانواده ما داشت.
رفتارش با من خونسرد و دوستانه بود .همه پسر های ما میرفتند به بخش جوانان س .ا .ن .اما من هنوز از رفتن به آنجا
خودداری می کردم .سرگرم آماده شدن برای مراحل جدایی بودم .همراه بچه ها اسبابکشی کردیم و رفتیم به یک آپارتمان .وقتی
مساله طالق جدی و جزییات آن مطرح شد ٬پسر ها به من رساندند می خواهند پیش پدرشان بمانند .از آن مساله داغان شدم .پس
از جدا شدن از روبی همه هم و غم خود را گذاشته بودم روی آنها ٬حاال آنها هم مرا به او می فروختند .چاره ای نداشتم و باید می
گذاشتم راه خودشان را بروند .آنها دیگر بزرگ شده بودند و خودشان می توانستند روی این گونه مسائل تصمیم بگیرند .آنها رفتند
و مرا با خودم تنها گذاشتند .پیش از آن هیچگاه با خودم تنها نمانده بودم .هم ترس برم داشته بود ٬هم دلم شکسته و سخت زود رنج
شده بودم.
زن مسئول روبی زنگ زدم .داد زدم به شوهرش و س .ا .ن. پس از آنکه چند روزی از واگذاری بچه ها به پدرشان گذشت به ِ
که باعث شده بودند این همه بال سرم بیاید ٬بد و بیراه گفتم .او در سکوت به همه فریاد زدن های من گوش کرد .سپس آمد پیش
من ٬نشست در کنارم و من بی امان گریستم ٬گویی پایانی برای گریه های من نبود .فردای آنروز باز آمد پیشم و مرا با خود برد
به یکی از نشست های الکلی های ناشناس .علیرغم ترس و خشمی که داشتم به گفته های آنها گوش کردم ٬کم کم چشمم باز شد و
90
عمق زیاد بیماری خودم را دیدم .سه ماه تمام هر روز رفتم به آن نشست ها .بعد از آن ٬مدتی مدید هفته ای سه یا چهار بار می
رفتم به آن جا.
پس از آنکه در آنجا برخی چیز ها را آموختم ٬خنده ام می گرفت که پاره ای چیز ها را بی خودی چه قدر جدی می گرفتم و
باعث اذیت خودم می شدم ٬مانند سعی در عوض کردن آدم های دیگر ٬یا تسلط داشتن روی آنها .به داستان ها و سخنان سایر
شرکت کنندگان در آن جلسات گوش می دادم؛ آنان می گفتند چه سختی ها و رنج ها کشیدند تا یاد بگیرند ٬بجای گذاشتن همه فکر
و توجه خود روی یک آدم دائم الخمر ٬مواظب خودشان باشند و بخود شان برسند .خود من هم آن مشکل را داشتم .هیچ نمی
دانستم چه چیزی مرا شاد می کند .همیشه می پنداشتم اگر همه سر و سامان بگیرند منهم خوشحال خواهم شد .آدم های خوب
زیادی را در آنجا دیدم ٬برخی های شان با شوهران شان ٬که هنوز باده خواری می کردند ٬بسر می بردند .آنان یاد گرفته بودند
دست از سر دیگران بردارند و بزندگی خود بچسبند .از همه آنان آموختم که دست برداشتن از عادات قدیمی ٬پرستاری کردن از
همه کس و رسیدگی به همه چیز ٬جای پدر و مادر یک شوهر الکلی را گرفتن کاری بیهده و بسیار دشوار است.
داستان هایی که آنها از چگونگی درگیری های شان ٬از تنهایی شان ٬از درماندگی های شان و از سر گذراندن آنها تعریف می
کردند ٬به من امید داد تا من نیز راهم را پیدا کنم .آموختم از زانوی غم بغل کردن و دلسوزی برای خود دست بردارم و از چیز
هایی که در زندگی دارم لذت ببرم ٬شادی کنم .دیری نکشید که دیگر ساعت ها گوشه ای نمی نشستم گریه کنم .پس از آن دیدم
کلی وقت دارم ٬این بود که رفتم یک کار نیمه وقت گیر آوردم .کار کردن نیز کمکم کرد .از این که باالخره کاری می کردم٬
خوشحال بودم .اندکی پس از آن روبی و من گفتگو هایی داشتیم و هردو می خواستیم پیش هم برگردیم .من می خواستم همان روز
این کار را بکنیم ٬اما مسئول روبی او به او گفته بود کمی دست نگهدارد و شکیبائی پیش گیرد .مسئول وی همان چیز ها را بمن
نیز گفت .سر در نمی آوردم برای چه می باید صبر می کردیم ٬اما همه آنهایی که در گروه شرکت می کردند با آنها هم رای
بودند ٬پس چاره ای نبود مگر شکیبایی .اکنون به اهمیت آن پی می برم .آن ٬از آنرو برایم مهم بود که پیش از برگشتن به روبی
صبر می کردم تا در درون خالی خودم کسی را برای خود داشته باشم.
آن اوایل چنان درون خودم را تُهی می دیدم که احساس می کردم اگر بادی می وزید ٬سرتاسر درونم را می نوردید .اما هر
تصمیمی که برای خود گرفتم ٬گوشه ای از آن جای خالی را پُر کرد .می باید سر درمیاوردم که من کیستم ٬از چی خوشم میاید و
از چی خوشم نمی آید ٬برای خود و زندگی خویش چی می خواهم .این چیز ها را نمی آموختم مگر آنکه مدتی تنها می ماندم ٬بی
آنکه کسی دیگر در زندگیم بود که نگرانش باشم ٬برای این که با بودن کسی در نزدیکیم ترجیح میدادم زندگی او را پیش ببرم تا
زندگی خود را.
زمانی که شروع کردیم به برنامه ریزی برای برگشتن به پیش هم ٬دیدم من سر هر چیزی کوچکی پیوسته به روبی زنگ می
سر می خورم می افتم زنم ٬می خواهم ببینمش تا روی تک تک جزییات با وی صحبت کنم .می دیدم هربار که بهش زنگ میزنمُ ٬
توی گذشته .از آن پس هر گاه به مصاحبت کسی نیاز پیدا می کردم ٬می رفتم به نشست های کانون ٬یا به یکی از کسانی که در
گروه بود زنگ می زدم .مانند بچه ای بودم که از شیر مادر گرفته باشند ٬اما می دانستم که می باید یاد می گرفتم بپذیرم روی
مسائل با هم تصمیم بگیریم با هر پیشامدی فوری جلو نپرم و آنرا براهی که خودم دلم می خواهد نرانم .برایم گرفتن جلو خودم
خیلی دشوار بود .بگمانم دور شدن از روبی برایم بسیار سخت تر بود تا دور شدن او از الکل .اما میدانستم که باید آنکار را می
کردم ٬وگرنه باز در آن سرازیری عادات کهن فرو می غلتیدم .خنده دار بود :اندک اندک پی می بردم تا هنگامی که یاد نگرفته
بودم تنها زندگی کردن را دوست داشته باشم ٬آمادگی بازگشت به زندگی زناشویی را نمی توانستم داشته باشم .نزدیک به یک سال
بهمان سان گذشت ٬تا اینکه من ٬بچه ها و روبی باز بهم رسیدیم .روبی هیچگاه نمی خواست جدا شود ٬هنوز هم نمی دانم چرا.
من روی همه آنها تسلط زیاد و عجیبی داشتم .با این همه بهتر شدم ٬بسیاری از آن رفتار ها را ول کردم ٬اکنون همه مان بیش و
کم بهتر شده ایم .پسر ها میروند به بخش جوانان س .ا .ن ٬.روبی میرود به نشست های الکلی های ناشناس ( ا .ن ).و من نیز در
بخش دیگر همان کانون هستم .فکر می کنم از هر زمان سالم تر هستیم ٬چرا که هر کدام از ما ها سرگرم زندگی خود هستیم.
داستان جینیس چنان روشن و گویاست که الزم نیست چیز دیگری بدان افزود .نیاز بی کران او به نیازمند بودن دیگران به او٬
داشتن مردی بی عُرضه و بی لیاقت و در دست گرفتن کنترل زندگی آن مرد ٬همه راه هایی بود برای انکار و احتراز از پوچ و
تهی بودن کانون جانش ٬که پیامد بزرگ شدن در آن خانواده بود .پیشتر یادآور شدیم بچه هایی که در خانواده های ناکارآمد بزرگ
می شوند ٬خود را مسئول مشکالت خانواده و نیز حل آن مشکالت می دانند .این بچه ها معموال از سه راه به حل آن مشکالت می
پردازند :ناپیدا گشتن ٬بد بودن ٬خوب بودن.
ناپیدا بودن به این معناست که آنها هیچگاه چیزی نمی خواهند ٬هیچگاه دردسر درست نمی کنند و هیچ خواستی ندارند .بچه ای که
این راه را برمیگزیند ٬با وسواس زیاد نمی خواهد به مسائل و مشکالت خانواده اش که به اندازه ”کافی“ سختی و تنش در آن
هست ٬افزوده شود .دختر بچه هایی از این دست یا میروند توی اتاق شان و بیرون نمی آیند ٬یا در گوشه ای کز می کنند و حرفی
91
نمی زنند ٬اگر هم چیزی گفتند ٬پشتوانه تعهد و پای بندی بدان را خالی می کنند :منظوری نداشتم ٬همین جوری گفتم ٬از دهنم در
رفت .... ٬در مدرسه نه شاگرد بدی هستند ٬نه شاگرد خوب ٬در واقع ٬در هیچ جا نه به چشم می آیند نه به یاد .او کمک به
خانواده خود را در نبودن خود می بیند .در برابر دردهای خویش کرخت می شود ٬چیزی احساس نمی کند.
بد بودن به این معناست که یاغی و سرکش شوی ٬به دسته بزهکاران نوجوان به پیوندی ٬آشوبگر و خطا کار باشی .این گونه بچه
ها خود را فدای خانواده می کنند ٬یا با خود پیمان می بندند سپر بال گردان خانواده گردند .خویشتن را کانون درد ٬خشم و
درماندگی های خانواده می سازند .ای بسا که روابط پدر و مادرشان در حال فروپاشیدن باشد ٬پس وی برای همکاری آنها بهانه
ای فراهم میاورد .آنها بجای اینکه بپرسند” ٬با این زناشویی چکار می شود کرد؟“ می پرسند” ٬با این بچه چکار می شود کرد؟“
این چنین است راه او برای ”نجات“ خانواده اش .او تنها یک احساس دارد؛ خشم ٬خشمی که ترس و درد او را می پوشاند.
برای خوب بودن می باید مانند جینیس بود ٬وانمود کرد در این جهان آدم موفقی هستی که سری توی سر ها در درآورده ای٬
خانواده را نجات می دهی و درون پوچ و تهی خویش را انباشته نشان می دهی .به ظاهر خود رنگ شاد ٬لعاب روشن فکری و
شور و شوق میزنی تا تنش ٬ترس و خشم خویش را پنهان داری .برای این دوشیزگان ٬شاد و خوب دیده شدن بسیار ارزشمند تر
است تا شاد و خوب بودن -یا داشتن هر احساسی دیگر.
جینیس در هر حال نیاز داشت پرستاری از کسی دیگر را نیز به فهرست موفقیت های خویش بیافزاید .آن چه کسی بهتر از روبی
می توانست باشد ٬که یاد اعتیاد به لکل پدرش را و گردن افتادگی مادر وارفته اش را ٬در او زنده می کرد .روبی ( پس از رفتن
روبی ٬بچه ها) راه زندگی او ٬برنامه آتی او ٬راه گریز او از احساس های خود شد.
جینیس بدون شوهرش یا پسرهایش که هوش و حواس اش را معطوف آنها می کرد ٬از پای درمیامد آنها بهترین وسیل ٔه او برای
فرار از درد ٬پوچی و ترس بود .بدون آنها احساسات اش بر وی چیره می شد .او همواره خود را طرف قوی دیده بود ٬او بود که
به دور و بری های خویش کمک می کرد ٬به آنها دلگرمی میداد و آنها را راه می برد ٬با این همه ٬کمک شوهر و پسرهایش به
او بیشتر بود تا کمک او به آنها .اگر چه آنها ”نیرومندی“ و ”کاردانی“ او را نداشتند ٬اما بدون او هم می توانستند کار های شان
را پیش ببرند .این او بود که بدون آنها کارش لنگ می ماند .خوشبختانه آنها یک مشاور خوب و کارآزموده داشتند .بخت با آنها
یار بود که در سایه رفتار های سنجیده و معقول مسئول روبی و زنش ٬خانواده مذکور آخر سر توانست جان سالم بدر برد و از
آن روبی نیست و هرگام کوچکی هم نپاشد .همه آن آدمها تشخیص دادند که ناتوانی و درماندگی ناشی از بیماری جینیس کمتر از ِ
در راستای بهبودی او اهمیت بسیار دارد.
حتی پیش از عروسی مان میدانستم که سام در زمینه اجرای وظایف همخوابگی ضعف هایی دارد .چند بار سعی کرده بودیم باهم
بخوابیم ٬اما خوب پیش نرفته بود ٬هر دو مان گمان می کردیم چون باهم عروسی نکرده ایم این مشکل پیش میاید .ایمان هر دو ما
به مذهب راسخ و محکم بود -به واقع ٬همدیگر را در کالس های شبانه یک دانشگاه مذهبی دیدیم و پیش از آنکه با هم همخوابه
شویم ٬دو سالی دوست بودیم .البته در این میان نامزد شده و تاریخ ازدواج را تعیین کرده بودیم .من و او ناتوانی او را جدی نمی
گرفتیم و آنرا به حساب کار خدا می گذاشتیم ٬که می خواست ما را از آلوده شدن به گناه ٬پیش از عروسی مان ٬حفظ کند .فکر می
کردم سام مرد جوان و کمرویی است ٬پس از عروسی مان به راحتی می توانم کمکش کنم تا آن اشکال کوچک برطرف شود.
چشم اندازی که از آینده مان داشتم این بود که در آن ماجرا این من هستم که باید او را راه ببرم ٬غافل از اینکه آن مساله به همین
سادگی حل نمی شود.
شب عروسی مان کمی مانده بود سام راه بیافتد ٬که برانگیختگی او پژمرده گشت و آهسته در گوش من گفت” ٬هنوز باکره ای؟“٬
چون دید من جواب نمیدهم ٬گفت” ٬فکر نمی کنم“ بعد هم بلند شد و رفت زیر دوش و در را بست ٬هردو مان در دو سوی در
گریستیم .آن شب نخستین شب از شب های بی پایان ٬دل آزار و بیشمار زندگی مان بود.
پیش از آشنایی با سام ٬نامزد مردی شده بودم که زیاد ازش خوشم نمی آمد ٬روزی او توانست مرا شیفته خود کند تا اینکه باهم
خوابیدیم ٬پس از آن برای اینکه آن گناه شسته شود ٬همچنین برای نجات خودم از گناهی که بدان آلوده شده بودم ٬تصمیم گرفتم با
او عروسی کنم .باالخره او از من خسته شد ٬راهش را گرفت و رفت .وقتی سام را دیدم هنوز انگشتر او دستم بود .پس از آن
تجربه ای که داشتم ٬نمی خواستم هرگز شوهر کنم ٬اما سام مرد مهربانی بود و برای همخوابه شدن مرا زیر فشار نمی گذاشت٬
برای همین خودم را پیش او امن احساس می کردم ٬می دیدم پیش او جایی دارم و مرا با آغوش باز می پذیرد .دیده بودم که او در
92
زمینه های سکس از من محافظه کارتر است و زیاد سخت نمی گیرد ٬آن کمکی بود برایم تا بر اوضاع تسلط داشته باشم .واقعیت
فوق و نیز ایمان مذهبی مشترک مان ٬باعث می شد یقین حاصل کنم که ما جفت کاملی می شویم.
پس از عروسی مان ٬که به خاطر گناه من (با او) بود ٬مسئولیت دوا و درمان ناتوانی سام را بر دوش خود کشیدم .هر کتابی در
آن زمینه گیر آوردم ٬خواندم .اما خود او از خواندن یک کتاب هم گریزان بود .همه آن کتاب ها را نگه میداشتم به این امید که
روزی بخواند .بعد ها فهمیدم ٬وقتی من خانه نبودم همه آنها را می خوانده است .با پاسخ هایی هم که من میدادم ٬او از کوره در
می رفت ٬نمی دانستم که هیچ نمی خواهد در آن باره سخنی بمیان آید .از من می پرسید می خواهم باهاش همین طوری فقط
دوست باشم ٬منهم به دروغ می گفتم ٬آره .برای من بدترین بخش زندگی مان نداشتن سکس نبود؛ از خیر آن گذشته بودم .احساس
گناه داشت مرا داغان می کرد ٬احساس می کردم با آن گناهی که کرده بودم ٬از همان آغاز همه چیز نابود شده بود.
چیزی را که تا آن موقع آزمایش نکرده بودم تراپی ( درمان) بود .ازش پرسیدم می خواهد برود تراپی .گفت بکشندش هم نمی
رود .تا پیش از عروسی همه اش در این فکر بودم که او را از شگفتی ها و لذات زندگی جنسی محروم می کنم ٬چونکه باهاش
عروسی نکرده بودم .هنوز گمان می بردم احتماال چیزی هست که اگر درمانگری آنرا بمن بگوید ٬می توانم کاری بکنم و مشکل
رفع شود ٬چیزی که در آن کتاب هایی که می خواندم ٬ننوشته بود .برای یافتن چاره درد سام هر کاری از دستم برمیامد کردم .اما
راه به جائی نبردم .هنوز عاشق اش بودم .حاال که چشمم باز شده است ٬می بینم بخش بزرگی از عشق من به او آمیزه ای از گناه
و دلسوزی بود ٬هرچند بهش دلبستگی هم داشتم .مردی بود خوب ٬مهربان و دوست داشتنی.
آخر سر رفتم به نخستین جلسه مشاوره با مشاوری که از طریق سازمان تشکیل خانواده برنامه ریزی شده ٬برای آن بهم او را
سفارش کرده بودند که در زمینه مسائل و مشکالت جنسی زن و شوهر ها کارشناسی داشت .من صرفا برای کمک به سام رفته
بودم آنجا ٬همین را هم به آن خانم مشاور گفتم .او گفت ما نمی توانیم به سام کمک کنیم ٬برای اینکه سامی در آنجا نبود ٬اما می
توانستیم روی من کار کنیم ٬اینکه من در باره آنچه میان ما می گذاشت ٬یا نمی گذشت چه احساسی داشتم .هیچ آمادگی و حوصله
صحبت در باره احساس های خود را نداشتم .آن ساعت نخست را بدینگونه گذراندیم که من پیوسته کوشش داشتم رشته سخن را
برگردانم بسوی سام و او آهسته و آرام مرا بازمیگرداند به موضوع سخن گفتن از احساس های خودم .این نخستین بار بود که می
دیدم با چه مهارتی از سخن گفتن در باره خویشتن فرار می کنم .چون خانم مشاور خیلی با من رو راست و راستگو بود ٬علیرغم
صحبت نکردن روی مشکل سام که یقین داشتم مساله اصلی ما آنست ٬تصمیم گرفتم بازهم بروم پیشش.
در میان نشست دوم و سوم رویای ترسناک و عجیبی دیدم ٬آن چنان زنده بود که گویی واقعیت را می دیدم .در آن رویا یکی که
نمی توانستم چهره اش را ببینم دنبالم می کرد و تهدید می نمود .هنگامی که آنرا با به درمانگرم گفتم ٬او پیشنهاد کرد که روی آن
کار کنم ٬باالخره فهمیدم آن شبحی که تهدیدم میکرد ٬پدرم بود .این نخستین گام در راه درازی بود که کم کم یادم آمد در میان نُه تا
پانزده سالگی ٬پدرم بار ها با من رابطه جنسی داشت .همه آن رویداد ها را در ذهنم بگور سپرده بودم ٬هنگامی که آن خاطرات
اندک اندک بر میگشت ٬سعی می کردم هر بار پاره کوچکی از آن به آگاهیم راه یابد ٬چرا که آنها براستی دیوانه کننده بودند.
پدرم اوایل شب می رفت بیرون و تا نیمه های شب برنمی گشت .مادرم نیز شب هایی که دیر بخانه می آمد ٬او را به اتاق خواب
راه نمی داد تا تنبیه شود .منظور مادرم آن بود که او مجبور شود روی کاناپه بخوابد .پس از گذشت مدتی او روی کاناپه نمی
خوابید راهش را کج می کرد بسوی تختخواب من .به تهدید و تحبیب از من می خواست که هیچگاه به کسی در آن باره چیزی
نگویم ٬منهم چنین کردم ٬برای این که از خجالت داشتم آب می شدم .شکی نداشتم گناه آنچه میان ما اتفاق می افتاد ٬برگردن من
بود .در خانواده ما هرگز روی مسایل جنسی سخنی گفته نمی شد ٬اما برداشت عمومی خانواده ٬که سکس کردن کار بدی است٬
بگونه ای بمن تفهیم می شد .می دیدم که به کثافت آلوده شده ام ٬اما نمی خواستم کسی از آن بویی ببرد.
پانزده سالم بود که کاری پیدا کردم ٬شب ها ٬آخر هفته ها و تابستان ها کار می کردم .تا جایی که می توانستم ٬نمی رفتم به خانه٬
برای اتاق خود قفلی خریدم .نخستین بار که در را بروی پدرم بستم ٬همانجا پشت در ماند ٬میکوبید به در .وانمود کردم خوابیده
ام ٬مادرم بیدار شد و پرسید چکار دارد می کند .او هم جواب داد” ٬روث در اتاق خود را قفل کرده است!“ مادرم پاسخ داد” ٬که
چی؟ برو بگیر بخواب!“ این چنین شد که آن ممه را لولو برد .دیگر نه مادرم ازم چیزی پرسید ٬نه پدرم بسراغم آمد.
هرچه دل و جرات داشتم بکار بردم تا توانستم آن قفل را به در اتاقم بزنم .می ترسیدم نتوانم جلوش را بگیرم ٬پدرم بیاید تو و از
این که او را راه نمی دهم بمن خشمگین شود .آماده بودم سختی های زیادی را بجان بخرم اما کسی از آن راز بویی نبرد.
هفده سالم بود که برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون آمدم .در آنجا مردی را دیدم و در هیجده سالگی با وی نامزد شدم .با دو
دختر دیگر در آپارتمانی زندگی می کردم ٬روزی چند تن از دوستان آنها بدیدن شان آمده بودند که من نمی شناختم شان .زودتر
رفتم توی اتاقم بخوابم ٬آنزمان حشیش کشیدن باب روز شده بود و همه جا داشت راه می افتاد ٬منهم نمی خواستم در جمع آنها
93
باشم .دانشجویان زیادی مقررات سخت دانشکده ها در زمینه خوردن نوشابه های الکلی و مواد مخدر را زیر پا می گذاشتند ٬اما
در توالت .یکی از آنمن دنبال آنها نرفتم و خودم را به آنها مبتال نکردم .در هر حال اتاق من در انتهای راهرو درازی بود ٬کنار ِ
پسر ها که می خواست به توالت برود ٬به اشتباه آمد توی اتاق من .وقتی متوجه شد چکار کرده است ٬بجای اینکه برگردد ٬پرسید
می تواند با من صحبت بکند .بهش نگفتم ٬نه .توضیح دادنش برایم سخت است ٬راستش نمی توانستم به او نه بگویم .به هر
صورت او نشست در گوشه ای از تختخواب من و با هم صحبت کردیم .از من خواست دمرو بخوابم و پشتم را مالش داد .طولی
نکشید که توی رختخواب من بود و باهم خوابیده بودیم .دوستی ما از آنجا شروع شد و به نامزدی کشید .نمی دانم او هم حشیش
می کشید یا نه ٬اما مانند من محافظه کار و مومن بود ٬می گفت حاال که باهم می خوابیم ٬می باید باهم بمانیم .چهار ماه پیش هم
بودیم تا اینکه او کم کم از من دور گشت .اندکی بیشتر از یک سال از آن می گذشت که سام را دیدم .هیچکدام از ما درباره
همخوابگی سخنی نمی گفتیم ٬از آن فرار می کردیم ٬فکر می کردم این کار را به خاطر ایمان مذهبی مان می کنیم .هیچ حواسم
نبود که ما هردو به خاطر آسیب دیدگی های شدید جنسی از آن فرار می کنیم .دوست داشتم به سام کمک کنم ٬من و او سخت
تالش مان را بکنیم تا مساله باردار شدن من حل شود .دوست داشتم احساس کنم یاری رس دیگران هستم ٬درک شان می کنم ٬در
برابر شان حوصله و بردباری نشان میدهم -کنترل می کنم .اگر کنترل کامل نداشتم ٬احساس ها و یاد پیدا شدن پدرم در نیمه های
شب توی رختخوابم و ور رفتن او با من در طول شب ها و سال ها در خاطرم زنده می شد و دیوانه ام می کرد.
پس از آنکه در نشست های درمانی آنچه میان من و پدرم گذشته بود را بیاد آوردم ٬خانم درمانگر با اصرار زیاد از من خواست
در جلسات دختران بهم پیوسته ٬یک گروه خود-همیار دخترانی که پدران شان از آنان سوء استفاده جنسی کرده اند ٬بروم .مدت
های دراز دلم نمی خواست بروم آنجا ٬تا اینکه باالخره راه آنجا را یافتم .از اینکه میدیدم زنان بسیار زیاد دیگر نیز تجربه من و
اغلب تجربه های تلخ تر و دلخراش تر از مرا دارند ٬دلگرمی و تسکین می یافتم .شمار اندکی از آن زنان همسر مرد هایی شده
بودند که ناتوانی جنسی داشتند .آن مردان نیز گروه همیاری تشکیل داده بودند ٬که سام به هر صورت شهامت آنرا یافت به آنان
ملحق شود.
درد و دلبستگی افراطی پدر و مادر سام آن بود که بگفته خودشان او را ”پسری پاک و درستکار “ بار آورند .اگر سر میز شام
دستانش توی بغلش بود فوری بهش می گفتند دستانش را روی میز بگذارد ”تا آنها ببینند که او چکار می کند“ .اگر کمی توی
توالت یا حمام بیشتر می ماند آنها با مشت به در می کوبیدند و همراه با داد و فریاد می پرسیدند ”آنجا داری چکار می کنی؟“ این
رفتارها شب و روز ادامه داشت .کشو های میزش را می گشتند که مجله نداشته باشد ٬لباس های زیر َیش را بازرسی می کردند
که نکند لکه ای داشته باشد .او چنان از داشتن احساس یا تجربه جنسی ترسیده بود که اگر هم می خواست دل و جرات انجام آنرا
نداشت.
به تدریج که ما بهبودی می یافتیم ٬از باره هایی زندگی برای مان ٬در مقام یک زن و شوهر ٬سخت تر می گشت ٬من هنوز نیاز
عظیمی به کنترل ابراز و تظاهر جنسیت سام داشتم ( درست همان کاری که پدر و مادرش کرده بودند) ٬چرا که هرگونه خشونت
جنسی از سوی او را تهدید بزرگی می دیدم .اگر او روزی از روی شادی و بر انگیختگی بسوی من میامد ٬برخود میلرزیدم و
کز می کردم ٬یا رویم را برمیگرداندم و ازش دور می شدم ٬سرش را با صحبت گرم می کردم ٬یا کاری می کردم که جلوش را
بگیرم .نمی توانستم تاب بیاورم و ببینم من روی تخت دراز کشیده ام و او روی من خم شده است .آن ٬صحنه های ترسناکی را
بیادم می آورد که پدرم با آن حالت بمن نزدیک می شد .اما بهبودی او مستلزم داشتن اختیار همه تن و احساس هایش ٬در دست
خودش بود .من می باید از تسلط داشتن روی او دست می کشیدم تا او می توانست توان خویش را تجربه کند .هنوز بزرگ ترین
ترسم آن بود که جوشش احساسات مرا مقهور خود کند و اختیار خود را از دستم بگیرد .از درمانگرم یاد گرفته بودم برای
پیشگیری از غلیان ناخواسته احساسات در زندگی با سام ٬پیش از آنکه دیر شود بگویم ” ٬اکنون ترس برم میدارد“ ٬سام می باید
پاسخ می داد” ٬می خواهی من چکار کنم؟“ معموال همین کافی بود تا متوجه شوم که او هوای من و احساس های مرا دارد و بگفته
هایم گوش می کند.
هربار که میان ما مشکلی از نظر جنسی پیش میامد ٬از همان روش استفاده می کردیم .هر کدام از ما حق داشتیم اگر از چیز
خوش مان نمی آمد ٬یا کاری را دوست نداشتیم بکنیم ٬نه ٬بگوییم .اما این هم بود که باالخره یکی از ما دوتن می باید کار را آغاز
می کرد .آن یکی از بهترین ایده هایی بود که داشتیم ٬در واقع ٬آن نیاز ما به داشتن اختیار تن خویش را و آنچه که را می خواستیم
از نظر جنسی با آن بکنیم ٬روشن می ساخت .اندک اندک یاد گرفتیم بهمدیگر اعتماد بکنیم و باور داشته باشیم که با بدن خود می
توانیم عشق و لذت بدهیم و بگیریم .ناگفته نماند که در این راه گروه هایی که در آنها بودیم ٬از ما پشتیبانی می کردند .مشکالت و
احساس های همه ما ها همانندی های فراوان داشت از آنرو گشودن راز رنج ها و کوشش هایی که هرکدام از ما ها متحمل می
شدیم ٬جلو چشم هم گروهی ها ٬کمک فراوان می کرد .شبی گروه های ما ( گروه سام و گروه من) جلسه مشترکی داشت تا یکا
یک ما واکنش و نظر خود را در مورد ناتوانی جنسی و سرد مزاجی بیان کنیم ٬هم اشک های مان درآمد ٬هم خندیدیم ٬هم درک و
همدلی داشتیم ٬هم خیلی چیز ها را با هم به اشتراک داشتیم ٬می گفتیم و می شنیدیم.
94
شاید به خاطر آنکه من و سام تا آن زمان توانسته بودیم چیز های زیادی با هم به اشتراک داشته باشیم و اعتماد زیادی میان مان
بود ٬رابطه جنسی مان را هم توانستیم ترمیم کنیم و راه بیاندازیم .حاال دو دختر خوشگل داریم و از داشتن آنها ٬از خودمان و از
همدیگر بسیار خرسندیم .برای سام خیلی کمتر مادری و خیلی بیشتر همسری می کنم .او کمتر وارفته و توسری خور و بیشتر
چاالک و سرزنده شده است .دیگر از من نمی خواهد راز ناتوانی جنسی او را از عالم و آدم پنهان کنم ٬منهم دیگر به نداشتن
تمایالت او راضی نیستم .اکنون هردو ما گزینه های زیادی داریم ٬با این همه به خواست خود و از روی آزادی همدیگر را
برگزیده ایم!
داستان روث نشان می دهد انکار و نیاز به تسلط چگونه خود را در چهره دیگری بنمایش درمیاورد .مانند بسیاری از زنانی که
همه درد و غم شان حل مشکل شوهران شان است ٬روث از آغاز و پیش از ازدواج با سام نیک آگاه بود که کجای کار می لنگد.
از آنرو وقتی هم دید که همخوابگی شان خوب پیش نمی رود ٬زیاد خودش را نباخت .در حقیقت آن ناتوانی تضمینی بود برای او
که احساس کند باز کنترل جنسی خود را از دست نخواهد داد .حاال او می توانست خودش در کار همخوابگی پیشگام شود تا
مجبور نگردد در همان نقشی فرو رود که تا آن هنگام آزموده بود :قربانی شدن.
یکی دیگر از خوش شانسی های آنها این بود که کمکی که بهشان شد ٬درست به قامت آنان بریده و دوخته شد .برای روث بهترین
گروه دختران بهم پیوسته ٬یکی از شاخه های نورس پدر و مادر های بهم پیوسته بود .آن گروه برای کمک و درمان خانواده هایی
بود که در آن ها با فرزندان خانواده همخوابگی می شد .خوشبختانه گروه دیگری ٬همراستا با آن برای شوهران آن دختران قربانی
تشکیل شده بود تا در آن حال و هوای درک و پذیرش ٬تجربیات مشابه ٬هرکدام از آن آدم های آسیب دیده بتوانند آرام آرام راه
خود را بسوی یک تجربه جنسی سالم بیابند.
برای هرکدام از زنانی که در این بخش آورده شدند ٬الزمه بهبودی رویارویی می باشد ٬رویارویی با درد ها ٬گذشته و اکنونی که
وی پیوسته سعی کرده است از آن بگریزد .آنان ٬آن هنگام که کودکی بودند ٬برای جان زنده بدر بردن از گرداب های مرگباری
که سر راه شان بود ٬هر یک برای خویش شیوه و راهی یافتند که انکار کردن و تالش برای بدست آوردن کنترل از اجزا تشکیل
دهنده همه آنها بود .این روش ها ٬بعد از آنکه آنان به سن بزرگسالی رسیدند ٬برای شان سر چشمه دشواری هایی شد .در واقع
شیوه دفاع آنان ٬برای شان درد و رنج فراوان آورد.
برای زنانی که زیادی دوست دارند ٬اقدام به انکار مترادف است با ”چشم پوشی کردن از عیوب آن مرد“ یا ”نظر مثبت داشتن“ به
او همراه با بخشش و گذشت فراوان .این امر به سادگی آن جنبه از روابط آنها را که هر دو در شکل گرفتن آن سهم دارند ٬کنار
می گذارد و نادیده می گیرد ٬در حالی که کمبود های او راه را برای اجرای نقش آشنای آن زن باز می کند .هنگامی که روث
انگیزه خود برای تسلط یافتن روی آن مرد را الی کاغذ کادو ”کمک کردن“ و ”تشویق کردن“ می پیچید ٬آنچه از دیده ها پنهان
می ماند نیاز خود او به برتری و قدرت داشتن بود که برای آنهاییکه چشم بینا داشتند از زیر آن پوشش مانند دم خروس میزد
بیرون.
بهتر است بپذیریم که مبادرت به انکار و کنترل ٬هر اسمی هم که روی آنها به نهیم ٬آخر سر به بهتر شدن زندگی و روابط ما
منتهی نخواهد گشت .بر عکس ٬ساز و کار انکار ٬ما را بسوی روابطی سوق می دهد که آن نیز امکانات و شرایطی فراهم
میاورد ٬تا بتوانیم پیکار دیرین خویش را با حدت و شدت بیشتر پی بگیریم ٬نیاز به کنترل هم ما را بجای دگرگون ساختن خویش٬
به عوض کردن کسی دیگر وامیدارد.
برگردیم به داستان آن پری که در آغاز این بخش از آن یاد کردیم .همان گونه که پیشتر گفتیم ٬افسانه ”پری و اهریمن“ حاملی
است برای استمرار این باور که یک زن نیروی آنرا دارد مردی را از این رو به آن رو سازد ٬مشروط بر اینکه او را از ته دل
دوست داشته باشد .به عبارتی می توان گفت داستان پری و اهریمن از ایده انکار و کنترل برای رسیدن به شادی حمایت می کند.
پری با دوست داشتن بی قید و شرط اهریمن زشت روی ( انکار) ٬گویی نیروی آنرا دارد که وی را عوض ( کنترل) کند.
بگمان من این تفسیر از دقت بیشتر برخوردار است ٬چون با نقش هایی که فرهنگ ما دیکته می کند ٬همخوانی دارد .با این همه٬
در چشم من تفسیر ساده انگارانه ای از این دست ٬اهمیت این داستان پریان را که گذشت زمان به آن اعتبار بیشتر می بخشد٬
چندان که باید بشمار نمی آورد .اینکه افسانه پری و اهریمن کش میاید و از میان نمی رود ٬نه از آنروست که گرایش های
فرهنگی ویژه ای را تحکیم می بخشد ٬استمرار و تداوم آن از آنروست که حامل قانونی است بسیار دقیق محاسبه شده ٬درسی
بسیار مهم درباره چگونگی خوب و معقول زیستن .انگاری آن داستان نقشه ای سری دارد ٬که ٬اگر هوش سرشار برای پی بردن
به رمز آن و دلیری فراوان برای بکار بستن آن داشته باشیم ٬ما را به یافتن گنجی راهبر خواهد گشت ” -شادی و رستگاری
جاودانه“ خودمان.
95
اگر آن نیست ٬پس ”پیام پری و اهرمن“ چیست؟ آن پیام پذیرفتاری است .پذیرفتاری ٬پادزهر انکار و کنترل بشمار میاید .آن به
معنی داشتن آمادگی برای قبول واقعیت ٬و پذیرفتن آنست به صورتی که وجود دارد ٬بی آنکه در صدد تغییر دادن آن بربیاییم.
شادی و رستگاری در آنجاست .آن شادی و رستگاری محصول دستکاری در شرایط برون یا عوض کردن آدم ها نمی باشد ٬بلکه
علیرغم چالش ها و سختی ها از شکوفایی آرامش درون سر برمیکشد.
یادمان باشد که در آن افسانه ٬پری نیازی به دیگرگونه شدن اهریمن نداشت .ارزیابی او از آن حیوان با واقعیت می خواند ٬او را
همان طور که بود ٬می پذیرفت و از صفات خوب او اظهار خرسندی می کرد .در اندیش ٔه ساختن شاهزداده ای از یک هیوال نبود.
او نگفت” ٬اگر حیوان بودن او بسر آید ٬آنگاه خوشبخت خواهم شد “.به خاطر آنچه بود ٬برایش دلسوزی نکرد و سعی ننمود که
او را عوض کند .درسی که باید از آن داستان گرفت ٬همین جاست .به سبب پذیرفتاری پری بود که او آزاد گشت تا خودش گردد٬
در عالی ترین شکل آن .این که خود راستین او تصادفا شاهزاده ای زیبا (و همسری شایسته برای او) بود ٬به طور نمادین نشان
می دهد پری هنگامی بیشترین پاداش را می گیرد که پذیرفتاری او واقعیت می یابد .پاداش او یک زندگی سرشار و خشنود کننده
بود ٬که نماد آن داشتن زندگی شاد با شهزاده تا آخر عمر شان می شد.
پذیرفتن یک مرد بدانگونه که هست ٬بدون آنکه بخوایم او را از طریق تشویق ٬فریب و نیرگ یا زیر فشار گذاشتن عوض کنیم٬
چهره واالیی از عشق می باشد ٬که برای بسیاری از ما ها رسیدن به آن بسیار دشوار است .در پس همه کوشش هایی که برای
تغییر دادن کسی می کنیم ٬انگیزه ساده اندیشانه ای آرمیده است؛ باور به این که اگر او دگرگون گردد ٬ما به شادی و رستگاری
خواهیم رسید .خواست و آرزوی شاد بودن بسیار خوب است ٬اما سرچشمه آنرا بیرون از خویشتن جستن یا در دست کسی دیگر
نهادن ٬به معنی فرار از توانایی و مسئولیت خود در عوض کردن راه و روش زندگی مان و بهتر ساختن آن می باشد.
شاید باور کردنش سخت باشد ٬اما درست همین پذیرفتن استکه به یکی امکان می دهد خود را ٬اگر بخواهد ٬تغییر دهد .بگذارید
نگاهی بیاندازیم به چگونگی کار کرد آن .اگر شوهر زنی مشکلی دارد ٬برای مثال پرکاری می کند و زن او از اینکه شوهرش
ساعت های زیادی بیرون از خانه می ماند ٬گله میکند ٬کار شان بکجا می رسد؟ بی گمان آن مرد بیشتر از خانه در می رود یا
دست کم بیشتر بخانه نمی آید ٬و بخود حق می دهد از آه و ناله های تمام نشدنی زنش در برود .به دیگر سخن آن زن با سرزنش
او ٬با گله از وی و تالش برای عوض کردن او ٬در حقیقت به دست او بهانه ای می دهد تا مشکلی را که میان شان است نه ناشی
از پرکاری خود که از آه و ناله ها و ایراد گیری های زنش ببیند -سرسختی آن زن برای عوض کردن شوهرش ٬در کنار
یکدنگی شوهر برای پرکاری ٬در واقع به یکی از عوامل عمده احتراز احساسی آن دو از یکدیگر می گردد .بدین سان می بینیم
تالش های آن زن برای وادار کردن شوهرش برای نزدیک شدن به او ٬او را بیشتر َرم می دهد.
پُرکاری مانند همه آسیب دیدگی های وسواس و اجبار ٬یک آسیب دیدگی جدی بشمار میاید .آن در زندگی شوهرش به هدفی
خدمت می کند ٬ای بسا که او را از ترس نزدیک یا محرم شدن با کسی در امان نگهمیدارد ٬از جوشش و باال آمدن پاره ای
احساس های آزار دهنده مانند نگرانی و ناامیدی جلوگیری می کند ( .پرکاری یکی از افزار هایی استکه به دستاویز آن از
خویشتن می گریزیم و بیشتر مرد هایی که از خانواده های ناکارآمد میایند ٬آنرا بکار می گیرند ٬درست همان گونه که دختر های
برآمده از خانواده های ناکارآمد ٬زیادی دوست داشتن را بکار می گیرند ).بهایی که وی به این گریز و پرهیز می پردازد هستی
یک-سو می باشد ٬که او را از شادی های فروانی که زندگی پیش رویش می نهد ٬محروم می گرداند .اما این تنها خود اوست که
می تواند تعیین کند بهایی که می پردازد ٬خیلی باالست ٬این تنها خود اوست که می تواند گام ها ی الزم برای عوض شدن را
بردارد و مخاطرات آنرا بجان بخرد .وظیفه همسر او در راست و ریست کردن زندگی او نیست ٬در سرشاری بخشیدن به هستی
خویش است.
بسیاری از ما ها توانایی آنرا داریم که خیلی شادتر و کامرواتر از آنی باشیم که گمان می بریم .اغلب ما سراغ آن شادی ها نمی
رویم و می پنداریم رفتار یکی دیگر ما را از رسیدن بدان بازمیدارد .با تالش هایی که برای عوض کردن یکی دیگر از طریق
نیرنگ ها و فریبکاری های ماهرانه بکار می بریم ٬وظیفه متعالی رشد و پیشرفت خود مان را بدست فراموشی می سپاریم .هر
بار هم دوز و کلک های مان نمی گیرد خشمگین ٬دلسرد و ناامید می گردیم .البته تالش برای تغییر یکی دیگر ٬دلسرد کننده و
ناامیدی آور است ٬اما بی گمان بکار گرفتن نیروی خود در راستای دگرگون سازی زندگی خویشتن شادی آور می باشد.
برای اینکه همسر یک مرد پُرکار بتواند آزاد و زندگی بکامش باشد ٬بکنار از اینکه شوهرش چکار می کند ٬می باید او بجایی
برسد که باور کند مسائل شوهرش در شمار مسائل او نیست ٬او حق ٬توان و وظیفه آنرا ندارد که شوهرش را عوض کند .او بهتر
است یاد بگیرد حق شوهرش را بر سر اینکه او چگونه آدمی می خواهد باشد ٬محترم بشمارد ٬هرچندان هم دلش بخواهد او غیر
از آنی میشد که هست.
96
هنگامی که زنی از پس این کار بربیاید ٬آزاد می گردد -آزاد از رنجش برای اینکه شوهرش دسترسی ناپذیر است ٬آزاد از اینکه
چون نتوانسته است او را عوض کند خود را گنهکار می بیند ٬آزاد از کوشش های بی پایان برای دگرگون ساختن چیزی که
بدست او دگرگونی پذیر نیست .او می تواند با رنجش و احساس گناه کمتر ٬به خاطر کیفیات و خصلت های خوبی که شوهرش
دارد و تاکنون به آنها کم بها داده است ٬او را بیشتر دوست بدارد.
هنگامی که زنی دست از عوض کردن شوهرش برمیدارد و توان خود را روی رسیدن به منافع خود می گذارد ٬بکنار از اینکه او
چه کارهایی می کند ٬تا اندازه ای شادی و خرسندی می یابد .شاید آخر سر او دریابد ٬راهی را که در پیش گرفته است ٬چندان که
ور دست او باشد .شایدباید برایش خشنود کننده است ٬از زندگی خود خوشحال باشد و لذت ببرد ٬بی آنکه مدام بخواهد شوهرش ِ
هم ٬به مرور که در راه رسیدن به شادی ٬وابستگی او به آن مرد کمتر می گردد ٬بیهدگی پای بندی به شوهری را ٬که همیشه
غایب است ٬ببیند و تصمیم بگیرد زندگی آزاد و جداگانه خود را در پیش بگیرد که رهیده از فشار و تنش های یک زندگی
زناشویی دوزخی می باشد .تا مادام که او ٬برای رسیدن به شادی و خوشی خود ٬نیاز به دگرگون ساختن شوهرش دارد ٬پیمودن
هیچکدام از راه های باال برایش میسر نخواهد گشت .تا روزی که شوهرش را ٬به گونه ای که او هست ٬نپذیرفته است ٬مانند
حرکت رقص یخی دو تایی ٬یخ زده ( مثل مجسمه) خواهد ماند تا طرف مقابل وی نقش خود -عوض شدن -را اجرا کند و نوبت
به حرکت بعدی او برسد -به زندگیش ادامه دهد.
وقتی زنی که زیادی دوست دارد ٬دست از جهاد خود برای عوض کردن مردی که در زندگیش است ٬برمیدارد ٬او تنها می ماند
تا روی رفتار خود بیاندیشد و آنرا بسنجد .چون آن زن دیگر امید باخته و دلگیر نیست ٬روز بروز شادی بیشتری در زندگی می
یابد ٬نابرابری هستی آن دو فزونی می گیرد .در اینجاست که مرد امکان دارد از آن سرسختی خود برای پُرکاری یا هر چیز
دیگری دست بکشد و از نظر عاطفی و جسمی بیشتر نزدیکی جوید .شاید هم این کار را نکند .اما دیگر اهمیتی ندارد که آن مرد
چه تصمیمی می گیرد .وقتی یک زن ٬مرد زندگی خود را بدانگونه که هست می پذیرد ٬خود آزاد می گردد ٬تا هر طور که می
خواهد زندگی خود را بکند -از آن پس او با شادی زندگی می کند.
97
.۸
هنگامی که اعتیادی آبشخور اعتیاد دیگر می گردد
ما زن هایی که زیادی دوست داریم را ٬از باره ای می توان معتادان رابطه” ٬معتادان شدید به مرد“ بشمار آورد که در قالب درد٬
ترس و آرزومندی گرفتار آمده ایم .تو گویی این اعتیاد ما به مرد ها بس نبود که رفتیم سراغ اعتیاد های دیگر .شماری از ما ها
برای جلوگیری از احساس های بسیار عمیقی که از دوران بچگی داریم ٬به وابسته کردن خود به مواد وابستگی آور روی
میاورند .یکی از ویژگی های زنانی که زیادی دوست دارند ٬روی آوردن آنها در نوجوانی و بزرگسالی به استفاده افراطی از
الکل ٬مواد مخدر و بویژه خوراک می باشد .برای کاستن از شدت واقعیات دردناک ٬یافتن گریزگاهی برای خود و کرخت کردن
گسترهٔ بی کران پوچی ژرف درون خویش ٬با پرخوری ٬کم خوری و یا هر دو می باشد.
همه زنانی که زیادی دوست داند ٬پرخوری نمی کنند ٬زیادی میخوارگی نمیکنند ٬خود را به مواد آلوده نمی کنند .اما برای آن عده
از ماها که آن کار ها را می کنند ٬بهتر است بدانند ٬بهبود یافتن ما از اعتیاد به رابطه ٬پا به پای بهبود یافتن از هر ماده ای که از
آن استفاده نادرست می کنیم ٬پیش خواهد رفت .دلیل آن هم این است :هرچه وابستگی مان به الکل ٬مواد مخدر و خوراک بیشتر
می گردد ٬احساس گناه ٬ترس ٬شرم و خویشتن-بیزاری بیشتر می کنیم .با فزونی گرفتن تنهایی و گوشه گیری ٬نیاز فراوان و بی
تابانه ای به اطمینان و ایقانی می یابیم ٬که در پندار ما محصول دوستی و رابطه داشتن با یک مرد می باشد .از آنجا که احساس
بسیار بدی از خویشتن داریم ٬نیاز مان به چنان مردیست که بما احساس خوبی از خویشتن بدهد .از آنجا که توانایی دوست داشتن
خویشتن را نداریم ٬پس دنبال مردی می گردیم که بتواند ما را قانع کند دوست داشتنی هستیم .حتی به خورد خود می دهیم که اگر
مرد رویا های مان را بیابیم ٬دیگر نیازی به پرخوری ٬میخوارگی ٬یا مصرف دوا نخواهیم داشت .ما از روابط مان نیز مانند دوا
استفاده می کینم :برای کم کردن درد های مان .وقتی می بینیم رابطه ای بکام مان نمی چرخد ٬دیوانه وار سراغ موادی می رویم
که می توانیم از آن ها نیز استفاده بد و نادرست کنیم ٬تا مگر از آن راه دردهای مان را کاهش دهیم .هنگامی که وابستگی اعتیاد
فیزیکی [اعتیاد در دو پله صورت می گیرد )۱ :اعتیاد فزیکی یا بدن به آن مواد )۲اعتیاد روانی یا ذهنی به آن مواد -م ].به مواد
از طریق تنش ها و فشار های رابطه ناسالم تشدید می یابد و وابستگی عاطفی به رابطه ٬در پی احساسات آشفتهٔ متصاعد از اعتیاد
فیزیکی به مواد ٬تب آلود و مشدد می گردد ٬دایره ای جهنمی پدید میاید .ما نداشتن همسر یا داشتن یک همسر نا مناسب و عوضی
را بهانه ای برای معتاد شدن بکار می بریم .از آنسر هم تداوم مصرف مواد عتیاد آور ٬برای کرخت و بی حس کردن دردهایی
که داریم ٬همراه با نابود کردن انگیزه هایی که برای تغییر یافتن نیازمند آنها هستیم ٬امکان تحمل رابطه ناسالمی را فراهم میاورد
که گرفتارش هستیم .پیوسته گناه هرکدام از آن دو را بگردن دیگری می اندازیم .برای رها شدن از شر یکی به دیگری پناه می
بریم .بدین سان دم بدم بیشتر به هردو آنها گرفتار می شویم.
تا زمانی که از خویشتن فرار می کنیم و به آالم خود نمی پردازیم ٬همچنان بیمار خواهیم ماند .هرچه در این روند مساعی ما
شدت یابد و راه های گریز بیشتری را به پیماییم ٬بیماری مان بیشتر از پیش وخیم خواهد گشت ٬چرا که در آن راه ٬اعتیاد را با
لجاجت و سرسختی درهم میامیزیم .در پایان می بینیم راهی را که برای رهایی خود در پیش گرفته بودیم ٬ما را به ته چاه برده
است .با افتادن در این گرداب ٬برای دمی آسودن ٬نیاز فراوانی پیدا می کنیم ٬اما هیچ امیدی برای بدست آوردن آن نمی بینیم .در
چنین گیر و داری شگفتی آور نیست که هر از گاهی کمی شعور مان را هم از دست می دهیم.
برندا داشتم ٬او نیمه اعترافی کرد و آهسته گفت” ٬من برای این اینجا آمده ام که وکیل مدافع ام مرا را
در نخستین مالقاتی که با ِ
فرستاده است .من ...من ...خب ٬یک چیزی برداشته بودم که دستگیر شدم ٬او فکر کرد شاید بد نباشد که پیش یکی برای
مشاوره بروم “ ٬...و با حالتی که می خواست مرا فریب دهد ٬ادامه داد” ٬موقعی که میروم دادگاه دوم ٬اگر آنها ببینند که برای
چاره مشکلی که دارم ٬از جایی کمک می گیرم ٬این به نفع من خواهد بود“.
98
پیش از آنکه بتوانم پاسخی بدهم او دوباره به سخن درآمد” .تنها یک چیز می ماند ٬من مشکلی به آن صورت ندارم .از آن
فروشگاه یکی دو چیز برداشته بودم ٬اما یادم رفت پول آنها را بدهم .واقعا وحشتناکه آنها گمان می کنند من از فروشگاه شان
دزدی کرده ام ٬اما حقیقت آنستکه حواس ام پرت بود .در این جریان ٬بدتر از همه چیز خفت و تحقیری استکه دامن گیرم شده
است .خدا را شکر که مانند خیلی های دیگر مشکلی ندارم“.
برندا یکی از سخت ترین چالش های مشاوره روانی را پیش می کشید :مراجعه کننده ای که انگیزه ای برای کمک خواستن ندارد٬
در حقیقت او منکر میشد که به کمک نیاز دارد ٬با این همه آمده بود دفتر من ٬به سفارش کسی که گمان می کرده است شاید این
آمدن گرهی از مشکالت او را بگشاید.
همچنان که سخنانش یک نفس مانند رگباری بیرون میامد ٬دیدم گفته هایش را که مرا مخاطب قرار می داد ٬نمی خواهم بشنفم.
حواسم رفته بود روی بررسی خود او .زنی بود بلند باال ٬دست کم صد و هشتاد سانتی متر قد داشت ٬مانند فتو مدل ها کشیده و
باریک بود ٬حول و حوش شصت کیلو هم وزنش می شد .لباس ابریشمی زیبایی به تن داشت که رویش را مرجان و پولک
پوشانده بود ٬با گردنبند های عاج و طالیی که داشت ٬زییایی آن دوچندان می شد .با آن موهای بلوند عسلی ٬چشمان آبی برنگ
دریا می توانست خوشگل تر از این باشد .آنچه برای خوشگل شدن می خواست ٬داشت ٬اما چیزی در او کم بود ٬چیزی که نبود
آنرا می شد دید .ابروانش به طرز خنده داری اخم داشت و میان آنها چین عمیقی نشسته بود .نفس اش را زیاد نگهمیداشت ٬پره
های بینیش پیوسته باز و بسته می شد .گیسوانش که خیلی خوب کوتاه و درست شده بود ٬خشک و شکننده می نمود .پوستش
علیرغم اندکی برنزه شدن ٬نازک و خشکیده بود .دهانش احتماال کمی پهن و گشاد بود اما او مدام لب هایش را مانند تنبانی که کش
کوتاهی دارد ٬فشار می داد و جمع می کرد .هر بار که می خندید گویی پرده روی دندان هایش را کنار میزد ٬هنگام حرف زدن
هم یکریز لب پایین اش را گاز می گرفت .بهش شک کردم ٬به نظرم آمد کار آدم هایی را می کند که که پس از پرخوری (
بولیمیا) یا برای الغر شدن ( آنورکسیا) می خواهند باال بیاورند .کیفیت پایین پوستش ٬موهایش و پوست و استخوان بودنش
بدگمانی مرا بیشتر می کرد.
زنانی که آسیب خوردگی اختالل تغذیه دارند ٬زود زود دست به دزدی هایی می زنند که گویی از درون اجبار و وسواسی آنها را
برندا نشانه دیگری از اختالل تغذیه وی می توانست باشد .من به هم-الکلی بودن او نیز شک داشتم .تقریبا
بر آن وامیدارد .دزدی ِ
همه زنانی که برای درمان اختالل تغذیه شان بمن مراجعه می کردند ٬دختران پدر و مادر هایی بودند که یکی یا هر دو الکلی
(مخصوصا آنهایی که بولیمیا داشتند) بودند ٬یا یکی شان الکلی بود و یکی شان پرخوری داشت .الکلی ها و کسانی که آسیب
خوردگی بیماری اجبار و وسواس افراطی دارند و نمود آن در آنها خوردن بسیار زیاد یا بسیار کم می باشد ٬غالبا باهم ازدواج می
کنند .از این کار آنان نباید هم شگفت زده شد ٬چرا که شمار فراوانی از کسانی که وسواس افراطی در خوردن دارند ٬دختران پدر
و مادر های الکلی می باشند و دختران آدم های الکلی هم به ازدواج با یک الکلی گرایش دارند .کسی که وسواس پرخوری دارد٬
در واقع سعی می کند با نیروی اراده خویش روی خوراک ٬بدن خود و شوهر خود تسلط یابد .می شد دید که من و برندا با هم
خیلی کار داشتیم.
تا آنجا که می توانستم آهسته و نرم ازش خواستم در باره خودش بگوید ٬هرچند حدس می زدم چه خواهد گفت.
تردید کمی داشتم ٬آنچه او در آن روز نخست بمن می گوید همه دروغ است :خوب بود ٬خوشحال بود ٬خوب یادش نمیاید توی
فروشگاه چی شد ٬کل داستان خوب به یادش نمی آمد ٬هرگز پیشتر چیزی از جایی برنداشته بود .گفت که وکیل اش آدم خوبی
است ٬درست همان طور که من بودم ٬سپس گفت نمی خواهد کسی از این ماجرا بویی ببرد ٬برای این که آدم های دیگر نمی
توانستند مانند من و وکیل او مساله را خوب درک کنند .چاپلوسی او حساب شده بود تا مرا خام کند و داستان او را باور کنم که
هیچ کار بدی نشده و آن دستگیری یک اشتباه بوده است ٬یک بدبیاری ٬همین.
خوشبختانه ٬میان مالقات اول ما تا صدور رای دادگاه روی آن ماجرای فروشگاه ٬زمان زیادی فاصله بود .چون او می دانست که
من با وکیل اش در تماس هستم ٬سعی می کرد نقش ”دختر خوب“ را بازی کند .مرتب سر قرار هایی که داشتیم میامد ٬تا اینکه
مدتی گذشت و کم کم از جلد خویش بیرون آمد ٬راستگویی و درستکاری را در پیش گرفت ٬شد درست برعکس آنچه که بود.
چون در این راه قدم گذاشت و از ادا های دروغین درآوردن ٬دست کشید ٬کمی تسکین یافت و خیال اش آسوده گشت .پس از آن
طولی نکشید که برای درمان خود و کمی هم برای تاثیر آن روی رای دادگاه همچنان میامد به مشاوره .دادگاه به محکومیت او
رای داد ( شش ماه حبس تعلیقی ٬بازگرداندن همه آنچه برداشته بود و چهل ساعت کار اجباری در یکی از باشگاه های دخترانه
نزدیک محل) .او با جدیت سعی می کرد آدم راستگو و درستکاری بشود ٬درست با همان جدیتی که قبال سعی می کرد آنچه بود و
آنچه را که می کرد ٬پرده پوشی کند.
99
گوشه هایی از داستان راستین برندا ٬که او با شک و دو دلی فراوان آنرا آغاز کرد ٬درنشست سوم ما نمایان شد .او خسته و از
پادرآمده بود ٬وقتی آنرا بهش گفتم ٬خودش هم آنرا تایید کرد و گفت که آن هفته خوب نخوابیده است .ازش پرسیدم چی باعث شده
بود که نتواند خوب بخوابد.
اول خواست گناه آنرا یکسره بیاندازد گردن آن دادگاهی که باید می رفت ٬اما به نظر نمی رسید همه ماجرا آن باشد .برای همین
من باز پرسشی از او کردم” .آیا چیز دیگری هم این هفته خاطر تو را مشوش کرده است؟“
کمی درنگ کرد ٬لب هایش را گاز می گرفت ٬از لب باال به لب پایین و باز برمیگشت به لب باال .آخر سر خیلی گنگ گفت٬
”پس از درنگی طوالنی از شوهرم خواسته ام برود ٬کاش این کار را نمی کردم .حاال نه خواب دارم نه نای کار کردن ٬داغون
شده ام .از کاری که می کرد بیزار بودم ٬اعصابم را خرد می کرد ٬همه همکارانش می دیدند که با یکی از همکار های دخترش
روهم ریخته است ٬اما اکنون می بینم بهتر بود با اون می ساختم تا این بدبختی را بردوش می کشیدم .حاال سرگردان مانده ام به
کدامین سو بروم .بعضی وقت ها گمان می کنم همه اش تقصیر خودم بود .اون همه اش می گفت من خیلی سردم و دوری می
کنم ٬برای او زن نیستم .فکر می کنم راست می گفت .من از دست او خیلی خشمگین بودم و خودم را زیاد پس می کشیدم٬
راستش او شب و روز کارش شده بود ایرادگیری از من .منهم بهش می گفتم’ ٬اگر می خواهی باهات گرم بگیرم ٬بجای این همه
سرکوفت زدن ٬نشون بده که دوستم داری ٬حرف های قشنگ بهم بگو ٬نه که همه اش بهم سرکوفت بزنی ٬چیزی حالیم نیست؟!
کاش من هم مانند زن های دیگه خوشگل بودم “ ‘.آنگاه به یکباره ترس برش داشت ٬ابروانش روی پیشانیش باال می رفت ٬سعی
می کرد زیر همه چیزی هایی بزند که چند لحظه پیش گفته بود .در حالیکه دست های الک زده اش را تکان می داد ٬گفته هایش
را پس می گرفت’٬ما که هنوز از هم جدا نشده ایم ٬برای مدتی از هم کمی فاصله می گیریم .البته رودی زیاد هم ایراد گیر نیست٬
خرده گیری هایش پر بی جا نیست ٬باالخره من هم ایراد هایی دارم .خب ٬بعضی وقت ها که از سر کار برمیگردم خانه خسته ام٬
آشپزی نمی کنم ٬خب ٬او از دست پخت من زیاد خوشش نمی آید .اون عاشق دست پخت مادرش است ٬بار ها غذایی را که پخته
و روی میز گذاشته بودم ٬گذاشت و رفت پیش مادرش بخورد ٬گاه تا ساعت دو نیمه شب هم همانجا می ماند .دلم نمیاید برای
خوشحال کردنش همه تالش خود را بکنم ٬برای این که احساس می میکردم هر کاری بکنم فایده ای ندارد .بهر حال زندگی
همینه ٬مگر زن های دیگر بدتر از این ها را نمی کشند‘!
از او پرسیدم” ٬تا ساعت دو نیمه شب چکار می کرد؟ مگر تا آن وقت شب پیش مادرش می ماند؟“
او گفت ”چه میدانم ٬شاید هم با آن دوست دخترش میرفتند جایی .آرزوم این بود آن دختره را ول میکرد .دیگه برام اهمیتی نداره.
بودن با او بهتر است تا اینکه خود مرا ول کند .بیشتر شب ها که خیلی هم دیر خونه میاد ٬دعوا راه میاندازد ٬همین دعوا های
نیمه شب باعث می شد فردای آنروز سر کار از خستگی نفسم درنیاید .چون دیدم دست بردار نیست ٬ازش خواستم راحت ام
بگذارد“.
در اینجا با زنی رو در رو بودم که نمی خواست احساس کند یا احساس اش را بروز دهد .اما آن احساس ها که برای نشان دادن٬
شنیده و دیده شدن خود مانند آتش زبانه می کشید ٬او را بیشتر وامیداشت خود را درگیر اوضاع بدتر و ناگوار تر بکند ٬تا مگر آن
زبانه های احساسات مشتعل را خاموش کند.
پس از جلسه سوم مان به وکیل او زنگ زدم و گفتم با زبانی نرم به برندا برساند که شرکت مستمر در این جلسات مشاوره اهمیت
زیادی دارد .در آغاز نشست چهام من هم آرام آرام بدرون گود آمدم.
با همدلی فراوان گفتم” ٬برندا ٬حاال کمی از خودت و خورد و خوراکت بگو“ .چشمان سبزش از احساس خطر گشاد شد ٬آن
پوست نازک و رنگ پریده اش رنگ پریده تر از پیش گشت ٬آشکارا کمی خودش را پس کشید .آنگاه چشمانش تنگتر شد و به
نشانه سپر انداختن لبخدی زد“.
به او گفتم که در ظاهر او چی می دیدم و از آن باره نگران بودم .کمی هم در باره عل ِل آسیب های خوردن ٬توضیح دادم.
شناساندن آن مساله به عنوان یک بیماری ٬که زنهای بی شماری نیز بدان گرفتارند ٬کمک کرد تا برندا رفتار وسواس و افراط٬
خویش را بهتر ببیند .آن چندان هم که من حدس می زدم و می ترسیدم نکشید که او شروع کرد به صحبت کردن.
داستان برندا بسیار دراز و کش و قوس دار بود ٬زمان زیادی طول کشید تا او فرق بین واقعیت و نیاز خود به تحریف ٬ماله
کشی ٬ماست مالی و ظاهر سازی را ببیند .چنان در نهانکاری و فریبکاری کار کشته گشته بود که در میان تار دروغ هایی که
خود تنیده بود ٬گیر افتاده بود .او با همه توان برای ساختن و پرداختن چهره بسیار خوبی از خویش برای همگان کار کرده بود ٬تا
100
به دستاویز آن بتواند ترس ٬تنهایی و تهی بودن بیکران درون خویش را پنهان دارد .برای او ارزیابی وضعیت خویش و بر پایه
آن برآورد نیاز های خویش ٬بسیار دشوار بود .در واقع آن نیاز او بود که وی را به دزدی اجباری ٬پرخوری وسواسی ٬باال
آوردن و دوباره خوردن و دروغگویی وسواسی وامیداشت و ناگزیرش می کرد برای پرده پوشی همه آن کار هایش از هیچ
کوششی دریغ نکند.
مادر برندا هم پرخوری اجباری داشت ٬تا آنجایی که برندا بیاد دارد ٬مادرش بسیار فربه و سنگین وزن بوده است .پدرش که
مردی الغر ٬جان سخت و پر انرژی بود ٬به خاطر چاقی بیش از حد و ایمان مذهبی شدید و عجیب و غریب زنش ٬سال ها بود
از خیر زناشویی شان گذشته بود .توی خانواده همه می دانستند که او شوهر وفاداری نیست ٬اما کسی از آن سخنی نمی گفت .آگاه
داشتن چیزی بود ٬بر زبان آوردن آن چیزی دیگر؛ زیر پا گذاشتن توافق های ضمنی خانواده :هر آنچه را نمیگوییم و بگوش خود
از دهان ما نمی شنوی ٬برای ما به عنوان خانواده وجود ندارد ٬که زیانی هم داشته باشد .آن قانونی بود که برندا هم در زندگی
خود بکاربست .اگر نمی پذیرفت که مساله ای دارد ٬دیگر همه چیز حل بود و مشکلی نداشت .تا مادام که مشکلی را برزبان نمی
آورد ٬آن برایش وجود نداشت .شگفتی آور نیست که او با آنهمه سرسختی ٬به همان دروغ ها و داستان پردازی های واهی می
آویخت که زندگیش را نابود می کرد .شگفتی آور نیست که شرکت کردن در جلسات درمانی برایش دشواری فراوان داشت.
چون برندا بزرگ شد ٬مانند پدرش الغر و سخت جان گشت ٬از اینکه می توانست زیاد بخورد و مانند مادرش فربه نشود ٬خوش
حال بود .چون به پانزده سالگی رسید ٬به یکباره بدنش عواقب آن پرخوری ها را نمایان ساخت .در هیجده سالگی وزنش به صد
وبیست کیلو رسیده بود ٬بیشتر از هر زمان دیگر غصه دار بود .اکنون پدرش به برندای جوان که روزی سوگلی بچه هایش بود٬
بد دهنی می کرد و حرف های دل آزار می گفت” ٬داری مثل مادرت میشی “.درست است که این حرف ها را هنگام مستی می
گفت ٬اما او این اواخر همیشه مست بود .هر وقت که میامد خانه ٬که اغلب هم نمیامد ٬مست می کرد .مادر او کارش شده بود دعا
و مناجات به درگاه خدا ٬پدرش کارش شده بود باده خواری و مزاحمت در خانه ٬برندا هم پناه برده بود به خوردن تا ترسی را که
از درونش برمی خاست ٬احساس نکند.
پس از آن که دانشجوی دانشگاهی شد ٬برای اولین بار از خانه رفت ٬احساس آرامش می کرد ٬از دست پدر و مادرش در رفته
بود ٬از باره ای هم دلش می گرفت ٬مانده بود تنهای تنها .در آنجا کشف عجیبی کرد .در میان آت آشغال های ناسالم که می خورد
و اتاق خود را از آنها پر کرده بود ٬دید هر چیزی را که می خورد ٬به آسانی می تواند باال بیاورد ٬پس دیگر الزم نبود تاوان
پرخوری خود را با فربه شدن بیشتر بپردازد .پس از اندکی ٬چنان مفتون کنترل وزن خود گشت که شروع کرد به کم خوردن و
باال آوردن هرچه که خورده بود .حاال دیگر آسیب وسواس افراطی خوردن او از مرحله پرخوری به مرحله کم خوری افراطی و
بی اشتهایی می رسید.
برندا دوره های چرخشی فربه شدگی داشت که پس از هر دوره چند سالی به شدت الغر می شد .چیزی که در تمامی این دوره ها
نتوانست به آن برسد ٬یک روز رها شده از فکر و خیال و وسواس مفرط به خوردن بود .هر سپیده دم با این اندیشه سر از روی
بالش برمیداشت که امروز با روز دیگر یکی نخواهد بود ٬شبانگاه با این امید سر روی بالش می گذاشت که از فردا پرخوری را
کنار خواهد نهاد و یک ”روز عادی“ خواهد داشت ٬اما باز نیمه شب از خواب برمی خاست و میرفت سراغ خوراکی های خوش
مزه و ناسالم تا باز شکم خود را پرکند .برندا هیچ حواس اش نبود چه بر سرش میاید .وی نمی دید که بیماری خوردن گرفته
است ٬همان آسیبی که دختران معتادان به الکل و فرزندان کسانی که پرخوری اجباری دارند ٬بدان دچار می شوند .او غافل از این
بود که خودش و مادرش به خوارکی های خاصی حساسیت -اعتیاد دارند؛ خصوصا به کربوهیدرات های تصفیه شده ٬که بیش و
کم در راستای همان حساسیت -اعتیاد پدرش به میگساری بود .هیچکدام از آدم ها یارای فرو دادن تکه کوچکی از آنچه را که
بدان اعتیاد داشتند ٬بی آنکه به لمباندن بیشتر و بیشتر روی بیاورند ٬نداشتند .مانند رابطه پدرش به الکل ٬رابطه برندا با خوراکی٬
بویژه با خوردنی های شکر دار و سرخ شده هم ٬پیکاری فرساینده برای کنترل ماده ای بود که او را کنترل می کرد.
پس از آنکه نخستین بار بعد از خوردن در دانشکده آنرا باال آورد ٬سال ها دست به استفراغ خود انگیخته میزد .در انزوا ماندن و
زندگی راز آلود او به مرور ایام ٬هم از سوی خانواده اش و هم به سبب بیماریش بدتر و بدتر می شد .خانواده اش نمی خواستند
چیزی از او بشنوند که پاسخی غیر از ”آه ٬چه خوب عزیزم “.داشت .جایی برای سخن گفتن از درد ٬ترس ٬تنهایی ٬راستگویی٬
از خودش و زندگیش نمی گذاشتند .چون خودشان واقعیت ها را به قامت خود می بریدند و می دوختند ٬به او نیز می فهماندند که
راه همین است ٬و او نباید دست از پا خطا کند .پدر و مادرش با خاموشی خود همدست و همداستان بودن خودشان را با وی نشان
می دادند ٬پس او دلگرمی می یافت تا بیشتر در زندگی دروغین خویش فرو رود ٬حتم داشته باشد که اگر برون را خوب آراسته
سازند ٬همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت و -یا دست کم -درون آرام خواهد گرفت.
حتی مواقعی که مدتی طوالنی روی ظاهر خود کنترل و تسلط داشت ٬طالطم درون را نمی توانست نادیده بگیرد .هرچند از هیچ
کوششی برا ساختن و پرداختن برون خویش دریغ نمی ورزید -رخت و پوشاک شیکِ طراح های معروف را می پوشید ٬از
101
آخرین محصوالت آرایشی استفاده می کرد -اما هیچکدام از آنها برای فروخواباندن ترس ٬و پر کردن درون تهی کمکی نمی
کرد .اوضاع ذهنی او تا حدودی به خاطر همه آن احساس هایی که از پذیرفتن آنها خودداری می کرد ٬همچنین تا حدودی به
خاطر آسیب ناشی از سوء تغذیه ای که خود باعث آن بود ٬مغشوش ٬مضطرب ٬بیمار و به تعصب و پیشداوری آلوده بود.
برندا که درجستجوی رهایی از این آشفتگی درون بود ٬بدنبال الگوی مادرش ٬در خوابگاه دانشگاه به یک گروه خرافی مذهبی
پیوست .سال آخر دانشگاه در همین گروه بود که همسر آتی خود را یافت ٬رودی ٬از آن دسته مردانی بود که همه چیز شان غیر
قابل پیش بینی است .همین رمز آلود بودنش برندا را محسور او می ساخت .برندا به راز و رازداری خوگیر گشته بود ٬او هم
اسرار فراوان در انبان داشت .از داستان هائی که می گفت ٬زنانی که اسم می برد ٬یا چیز هایی که از دهنش می پرید ٬می شد پی
برد که به کار هایی در نیوجرسی ٬زادگاه خود سرگرم است که بوی خوش از آنها به مشام نمی رسد .خیلی گنگ و مبهم به
مقادیر معتنابهی پول اشاره می کرد که درآورده و خرج کرده بود ٬ماشین های مدل باال ٬زن های شیک پوش و خوشگل ٬کلوپ
های شبانه ٬باده خواری و مصرف مواد .حاال توی خوابگاه دانشجویی رخت و رنگ عوض کرده ٬شده بود یک دانشجوی ساعی
که در یک دانشگاه سختگیر و مقرراتی مید ِوست زندگی می کرد ٬در گروه زن و شوهر های جوان فعال بود .در جستجوی
چیزی بهتر ٬از گذشته تاریک خود دل کنده بود .با ساده انگاری می شد دید که وی از آن گذشته شتابزده و از روی اجبار کنده
شده ٬رابطه خود با خانواده اش را نیز پاره کرده است؛ برندا چنان محسور گذشته تاریک و راز آلود او ٬تالش های به ظاهر
جدی او برای عوض شدن ٬گشته بود که نیازی به پرسیدن تجربیات گذشته او نمی دید .باالخره خود او هم اسراری برای نهان
کردن ٬داشت.
بدین منوال این دو تن که وانمود می کردند آنی هستند که نبودند ٬آن مرد که کار هایش غیر قانونی بود و در پوست آواز خوان
گروه ُکر رفته بود ٬آن زن که آسیب پرخوری اجباری داشت و با شیک پوشی و مد روز آنرا می پوشاند ٬به طور طبیعی عاشق
هم شدند -که هر کدام خواب و خیال خود را روی دیگری فرافکنی می کرد .سرنوشت برندا به این صورت رقم می خورد که
یکی عاشق آنی می شد که او وانمود می کرد .حاال مجبور بود به آن تظاهر ادامه دهد ٬آنهم برای کسی که خیلی بهش نزدیک
گشته بود .بدین سان فشار ٬تنش ٬نیاز بیشتر به خوردن ٬باال آوردن ٬پنهان کردن ٬و ....بیشتر می شد.
پرهیز روبی از بنگ ٬الکل ٬مواد تا روزی ادامه داشت که از خانواده پدریش خبر رسید به کالیفرنیا کوچ کرده اند .ظاهرا چون
دیده بود فاصله جغرافیایی میان او و گذشته اش به حد مطلوب رسید است و می تواند به آسانی پیش پدر و مادرش برگردد و کار
های گذشته اش را از سر بگیرد ٬بارش را بست و همراه همسر تازه ٬راهی سرزمین باختری گشت .هنوز اولین ایالت را پشت
سر نگذاشته بودند که کم کم خو ِد واقعی او نمایان گردید و آدمی شد که پیش از رسیدن به برندا بود .ظاهر سازی و چهره عوض
کردن برندا همچنان ادامه داشت ٬تا اینکه رفتند پیش پدر و مادر رودی زیر یک سقف زندگی کنند .با آنهمه آدم ٬توی آن خانه٬
برندا دیگر نمی توانست از آزادی استفراغ خود -انگیخته برخوردار باشد .از یکسر پنهان کردن پرخوری ها سخت تر گشته بود٬
از آنسر نیز فشار و تنش های شرایط جدید آنرا تشدید می کرد .وزن برندا دوباره با سرعت باال می رفت .دیری نکشید که بیست
و پنج کیلو به وزنش افزوده گشت .آن همسر بلوند روبی در زیر برندای فربه که پیوسته به الیه های آویزان گوشت آن افزوده می
شد ٬ناپدید گردید .رودی احساس می کرد کاله سرش رفته است ٬خشمگین بود ٬از آنرو برندا را می گذاشت خانه و میرفت بیرون
تا میخوارگی کند ٬دنبال سیم تنی بگردد که بدنش با بدن او مناسبت داشته باشد ٬درست همان طور که روزی بدن برندا داشت.
برندا که چاره دیگری نمی دید هر روز به پرخوری بیشتر روی میاورد .به رودی و خود قول می داد اگر جایی برای خودشان
داشته باشند ٬همه چیز درست می شود و او دوباره الغر می گردد .پس از آنکه آنها یک خانه دولتی گیر شان آمد ٬وزن برندا
خیلی زود کم شد ٬اما دیگر رودی خانه نمی ماند که آنرا ببیند .برندا باردار شد و چهار ماه از بارداریش می گذشت که در تنهایی
بچه را انداخت ٬آن شب را رودی در رختخواب دیگری بسر می برد.
اندک اندک برندا می فهمید همه آنچه سرش میاید ٬از ندانم کاری های خودش است .آن مردی که روزگاری آغوش او برایش باز
بود ٬از دیدنش خانه دلش شاد می گشت ٬ارزش ها و باور های شان یکی بود ٬اکنون آدم دیگری شده بود ٬آدمی که او نه می
شناختش و نه دوستش داشت .آن دو با هم سر رفتار او و نیز سر نق زدن های برندا صحبت کرده بودند .برندا دیگر نق نمیزد و
امیدوار بود رفتار وی عوض شود .اما رفتار وی عوض نمی شد .برندا به اندازه مادرش چاق نبود اما او ٬ازش دوری می کرد٬
مانند پدرش ٬از این که نمی توانست به زندگیش سر و سامان دهد هراسان بود.
برندا در نو جوانی هم دزدی کرده بود ٬آنکار را مانند بزرگتر ها با همدستی دوستانش نکرده بود که غنیمت بدست آمده را با هم
تقسیم می کنند .او تنهایی و پنهانی دزدی کرده بود ٬نه وسایل دزدیده شده بدردش می خورد و نه آنها را نگهداشته بود .اکنون در
زندگی یی که با رودی داشت ٬دوباره به آن کار روی آورده بود ٬گویی بگونه ای نمادین از این جهان آن چیزی را کش می رفت
که بهش نداده بودند :عشق ٬همدلی دلگرمی و پشتیبانی ٬درک و تفاهم ٬و پذیرفتن .اما دزدی او را بیشتر منزوی می کرد ٬یک
سری دیگری بر رویش می کشید؛ دلیل دیگری برای احساس شرم و گناه. الیه سیاه و ّ
102
در این میان وانمود کردن و آراسته نمایاندن خویش به جهان برون ٬از همان سرچشمهٔ نگرانیش به بزرگترین سنگر دفاعی
خویش ٬دیده شدن خود بدان صورت که بود -آدمی که پوچی ٬ترس و تنهایی راهش می برد -بر می خاست .بار دیگر او الغر
گشته بود ٬رفتنش به سر کار بیشتر برای آن بود که بتواند رخت و پوشاک گرانی را که آرزو داشت بخرد .بعضی وقت ها می
رفت مدل می شد ٬امیدوار بود ٬بتواند از این راه رودی را بسوی خود بکشد .هرچند رودی پیش خویش و آشناها پز همسر مدل
خود را می داد ٬اما یکبار هم برای دیدنش نرفت به نمایش مد او.
برندا دنبال تعریف و تمجید رودی از او به عنوان یک مدل خوشگل بود؛ اما وی آن کار را نمی کرد .تعریف و تمجید نکردن
وی ٬ته مانده اندک حرمت -خویشتن و اعتماد به نفس او را برباد می داد .هرچه او کمتر پا پی برندا میشد ٬نیاز آن زن به محبت
و توجه او شدت می گرفت .همه ه ّم خود را می گذاشت روی بی نقص بودن ظاهرش ٬اما می دید آن ٬عنصر افسون کننده و
سر داشت ٬کم دارد .تالش می کرد هیکل اش باریکتر اسرار آمیزی را ٬که آن زن مو سیاه دارد ٬همانی که رودی با وی سر و ّ
و ت ََرکه ای تر شود ٬برای آنکه گمان می برد الغرتر شدن یعنی بی نقص بودن .در خانه داری نیز راه کمال گرایی را در پیش
گرفت ٬پس از اندکی رفتار وسواسی -اجباری او بر سراسر هستی اش سایه افکند :تمیز کردن ٬دزدیدن ٬خوردن ٬باال آوردن .در
حالی که رودی می رفت بیرون به میگساری و خوشگذرانی با زن های دیگر ٬برندا تا نیمه های شب به تمیز کردن خانه می
پرداخت ٬به محض شنیدن صدای ماشین او که در پارکینگ زیرین جای می گرفت ٬می پرید توی تختخواب و وانمود می کرد که
خوابش برده است.
رودی هر شب ٬چه زود بر می گشت خانه چه دیر ٬سر تمیزی خانه و دقت زیاد او برای تمیز کردن خانه بد اخالقی می کرد و
کم و بیش هر چه را که او تافته بود ٬با خشونت و پرخاش رشته می نمود .نتیجه آن می شد که برندا نمی توانست صبر کند تا بعد
از رفتن او ریخت و پاش ها و کثافت کاری های او را تمیز و مرتب کند .پس از آنکه او شب ها می رفت بیرون برای میگساری
و زنبارگی ٬برندا آرامش می یافت .روزگار آنها روز به روز بدتر می گشت.
دستگیری وی در آن فروشگاه لوازم بهداشتی پیشامد خوبی بود که بر تنش و فشار های زندگی او افزود تا به ناچار پیش یک
مشاور رفت ٬در آنجا بود که توانست به پشت سر بنگرد و ببیند زندگیش بکجا کشیده شده است .دیر گاهی بود که می خواست از
رودی جدا شود ٬اما دل کندن از اجباری که برای تعمیر و راست و ریست کردن روابطی که به لحاظ محافظت از خود احساس
می کرد ٬کار ساده ای نبود .کار خنده داری که پیش آمد ٬این بود ٬هرچه او خود را از رودی بیشتر می کَند ٬گرایش او به برندا
سوزان تر می گشت و برایش گل می آورد ٬تلفن می کرد ٬بی آنکه برندا را اگاه کند ٬برای کنسرت ها بلیط می خرید و میرفت او
را از سر کار بردارد تا با هم بروند کنسرت .همکاران برندا که او را برای نخستین بار در این نقش می دیدند ٬می گفتند چه زن
بی بند و باری ٬یک چنین مرد مهربان و وفاداری را که عاشق دلخسته اوست می خواهد بگذارد و برود .دوبار با هزار امید و
آرزو با رودی آشتی کرد و رفت پیشش ٬اما هر بار با تلخی فراوان از هم گسستند ٬پس از آن بود که فهمید رودی تنها عاشق آنی
است که در فراچنگش نمی آید .هر بار که آنها با هم می شدند ٬مدت زیادی طول نمی کشید که رودی دوباره زنبارگی را شروع
ببرند ٬برندا بهش گفته بود ٬گمان می کند به میگساریمی کرد .دفعه دوم که پیش هم برگشتند ٬پیش از آنکه برای بار دوم از هم ّ
و مواد مخدر آلوده است .او برای این که نشان دهد همچون خبری نیست ٬رفته بود از جایی کمک بگیرد .دوماهی هشیار بود و
لب به می و مواد نزد .این بود که با هم آشتی کردند ٬اما چند روز بعد که بحث شان شده بود ٬دوباره رفته بود سراغ باده خواری
و سراسر شب را بیرون مانده بود .پس از آن پیشامد بود که برندا ٬با کمک درمانگر ٬توانست الگویی را که هر دو آنها در آن
گرفتار آمده بودند ٬ببیند .رودی عمدا ً افت و خیز هایی را در زندگی شان پیش میاورد ٬تا بهانه ای داشته باشد برای اعتیاد خود٬
برای رفتن بدنبال باده خواری ٬مواد مخدر ٬زنبارگی و عیاشی و استتار آنها .از آنسر برندا هم ٬فشار و تشنج کمر شکنی را که
مولود روابط شان بود ٬بهانه می گرفت تا به زانو درآمدن خود در برابر بولیمیا ( پر خوری کردن و باال آوردن -م ٬).و دیگر
رفتار های اجباری/وسواسی را دنبال کند .هر دو آنها دیگری را بهانه می کردند تا از خویشتن بگریزند و از پرداختن به اعتیاد
خویش سرباز زنند .پس از آنکه برندا این را دید و تشخیس داد ٬تونست از امیدوار بودن به یک زندگی شاد با او دل بکَند و خود
را رها سازد.
بهبودی برندا شامل سه عنصر بسیار ضروری و مهم می شد .همچنان پیش درمانگر می رفت ٬در نشست های س .ا .ن .شرکت
می کرد ٬تا عمری را که در نقش هم-باده خواری گذرانده بود ٬چاره کند و نکته آخر آنکه ٬پس از دست یافتن به آرامشی که از
پذیرفتن پرخوری خود بدست آورد ٬به نشست های گروه پرخور های ناشناس ( پ .ن ).می رفت ٬تا برای درمان آسیب خوردنی
که داشت ٬کمک بگیرد و حمایت شود .برای او یکی از عوامل موثر در بهبود یافتنش ٬شرکت در نشست های پ .ن .بود ٬که در
آغاز با سرسختی از آن خودداری می نمود .نخستین فرایند بیماری او ٬خوردن اجباری او ٬باال آوردن ٬و گرسنگی کشیدن ٬از
مسائل جدی بشمار می آمد که در درون او ریشه های عمیقی دوانیده بود .وسواس و عالقه مشدد او به خوردن همه توان و نیروی
او را برای رابطه گذاشتن با خویشتن و همه کسانی که در زندگیش بودند ٬می فرسود .تا هنگامی که نتوانسته بود فکر و ذکر خود
را از وزن ٬مقدار خوراکی که فرو میداد ٬کالری ها ٬رژیم گرفتن و چیز هایی از این دست رها سازد ٬ناتوان از احساس های
103
واقعی می ماند و تنها احساسی که برایش می ماند ٬به خوردن محدود می گشت ٬از آنرو مجالی نمی ماند که بتواند با خود و
دیگران رو راست و بی ریا گردد.
ب خوردن کرخت می کرد ٬نمی شد از او امید پرستاری از خویش ٬تصمیم گیری معقول در تا مادام که احساس های او را آسی ِ
باره مسایل خود ٬یا زیستن یک زندگی شایسته را داشت .بجای همه این ها ٬خوراکی زندگی واقعی او می گشت و آن تنها زندگیی
میشد که او می خواست .اگر چه پیکار بی امان او با خوراکی ها بود ٬اما آن پیکار برایش کمتر خطر داشت تا رویارویی با
خویشتن ٬با خانواده خود ٬با شوهر خویش .هرچند برندا هر ساعت برای خوردن یا نخوردن چیز هایی ٬برای خود مرز و میزانی
تعیین می کرد ٬اما در باره آنکه دیگران با او چه می کنند یا به او چه می گویند ٬حد و مرزی نمی گذاشت .برای بهتر شدن می
باید مشخص می کرد از کدام نقطه دیگران تمام می شدند و او ٬یک آدم آزاد و و بدون وابستگی به دیگران آغاز می یافت .می
باید به خود این حق را می داد که از دست دیگران هم خشمگین گردد و مانند راه و روش همیشگی ٬تنها به سرزنش خویش
نپردازد.
پس از سال های سال برندا در سازمان پ .ن .شروع کرد به راستگویی .چرا که برای دروغگویی درباره رفتار خود به مردمی
که او را ٬هر کی که بود و هر کاری که کرده بود ٬درک می کردند و قبول داشتند ٬جایی نمی ماند .در ازای راستگویی و
ی درمانگر پذیرش همگنان خود را دریافت می کرد .این نیز به او دلگرمی می داد تا بتواند آنرا به میان جمع درستکاری نیرو ِ
های بیرون پ .ن ٬.بمیان خانواده و دوستان خود ٬شاید هم به پیش شوهر آتی خود ببرد.
او در سازمان الکلی های ناشناس یاد گرفت ٬ریشه های مشکل و مساله خود را در خانواده ای که از آن برآمده بود ٬ببیند و ابزار
هایی را برای پی بردن به پیامد های بیماری آنان روی خود بدست آورد .در آنجا بود که آموخت چگونه با آنان بروشی سالم
دوستی کند.
رودی پس از جدایی شان رفت با زنی دیگر ازدواج کرد .حتی شب پیش از عروسی زنگ زد و گفت فقط برندا را می خواهد .آن
گفتگو برندا را قانع کرد که او نمی تواند روی قول هایی که می دهد یا تعهد هایی که می کند ٬پای بند بماند .او نیاز داشت دنبال
راه هایی بگردد که بتواند از روابطی که داشت ٬روی برتابد .او نیز مانند پدرش آواره و سرگردان بود ٬اما دوست داشت زنی و
خانه ای داشته باشد.
برندا خیلی زود فهمید ناچار است از خانواده اش چه از نظر مکانی و چه از نظر عاطفی فاصله بگیرد .دو دیداری که با خانواده
اش داشت ٬هر دو موجب عودت موقتی پرخوری افراطی و نشانه های نشخوار ( خوردن و باال آوردن) او شد و نشان داد ٬هنوز
نردیک شدن به پدر و مادرش ٬بدون لغزیدن و افتادن به چاله هایی که در گذشته برای چاره کردن تنش هایی که داشت از آنها
استفاده می کرد ٬زود است.
نخستین اولویت او سالم و تندرست ماندنش بود .اما می دید که برای از دست ندادن آن ٬گاو نر می خواهد و مرد کهن ٬گذشته از
این ٬در آن میدان او دست خالی بود و مهارت چندانی نداشت .می دید که پر کردن زندگی خالی خود با کار های شادی آور٬
دوستی ها و عالئق جدید ٬فرایندی ُکند و گام بگام می باشد .او که آگاهی اندکی از آسایش و آرامش داشتن و شاد بودن داشت٬
ناچار بود هشیار باشد ٬دست از پا خطا نکند و دوباره بدام ندانم کاری های پیشین نیفتد.
برندا همچنان به نشست های پ .ن ٬.الکلی های ناشناس و هر از گاهی هم به درمان _ اگر احساس نیاز بکند -می رود .دیگر
مانند گذشته نه آن قدر ها الغر است و نه فربه .شاد و با خنده ای برلب ٬با فریادی فروخورده می گوید ”من عادی شده ام!“ ٬اما
می داند که هرگز نخواهد شد .آسیب خوردگی او زخمی کاری تا آخر عمر ٬بر حرمت خویشتن وی زده است ٬اگر چه آن هم
اکنون خرخره تندرستی یا نیک پنداری و خوشبینی او را نمی فشارد.
بهبودی برندا هنوز بسیار آسیب پذیر است .او به زمان زیادی نیاز دارد تا بتواند راه های سالم زیستن را ٬به عنوان یک راه
درست و نه اجباری ٬بشناسد و احساس کند .امکان برگشت او به نادیده گرفتن خود و احساسات خویش از طریق خوردن اجباری
و افراط در روابط ناسالم هنوز از میان نرفته است .با وقوف بر این مساله استکه فعال ٬از روی احتیاط فراوان با مرد ها رابطه
می گذارد ٬تا مثال ناچار نشود نشست پ .ن .یا الکلی ها ناشناس را از دست بدهد .بهبود او ارزش فراوانی برایش دارد ٬از آنرو
حواس اش هست که آنرا به خطر نیاندازد .خودش می گوید”٬تصمیم گرفته ام هیچ رازی را نگه ندارم .آن راز داری ها بود که
بیشتر از هر چیز مرا چنان بیمار کرد .اکنون هر گاه مردی را می بینم که احساس می کنم رابطه ما بجایی خواهد رسید ٬بهش
می گویم که چه بیماری یی دارم و برنامه های کانون الکلی های ناشناس در زندگی من چه قدر اهمیت دارد .اگر ببینم او پس از
آگاهی از حقایق زندگی من نمی تواند با آن کنار بیاید ٬آنرا مشکل او می بینم ٬نه مشکل خود .دیریست برای خوشنود کردن مردی
104
زندگی خود را پشت و رو نمی کنم .امروزه اولویت هایم فرق کرده است .نخستین اولویت بهبود یافتن خودم است .بدون آن چیزی
ندارم که به کسی دیگر بدهم“ .
105
.۹
جان دادن برای عشق و در راه عشق.
همه ما ٬تک تک مان انباشته از بیم و هراس هستیم .اگر از آنرو ازواج می کنید که ترس تان بریزد ٬آنچه بدست
خواهید آورد ٬جفت شدن ترس و لرز شما با ترس و لرز یکی دیگر خواهد بود؛ با این زناشویی زخمی و خونین
خواهید گشت و نام آنرا عشق خواهید نهاد.
مایکل ونتورا
مارگو زنی بود که سیگار از دستش نمی افتاد ٬سیگارکش زنجیره ای بود .شانه هایش را که از تنش سفت شده بود باال
نگهمیداشت ٬ساق های روهم افتاده اش را مدام پیچ و تاب می داد و با هر نوسانی پاهایش بیشتر تاب می خورد .با بدنی خشک و
سفت شده که کمی بجلو خم گشته بود ٬از پنجره اتاق نشیمن به بیرون ٬به یکی از زیباترین چشم انداز های جهان می نگریست.
پشت بام های قرمز رنگ خانه های سانتا باربارا گویی از آسمان آبی و تپه های ارغوانی رو به اقیانوس باال می رفتند ٬آن چشم
انداز ٬در آن بعد از ظهر تابستان ٬گویی سایه روشنی های آن سرخی کمرنگ و زرین را بخود می گرفت .در چهره آن زن
نشانی از آن آرامش چشم انداز اسپانیایی را نمی دیدی .وی شتابزده می نمود ٬که البته هم بود.
من راهنمایی اش کردم و او با گام های شتابان ٬پاشنه هایی که صدای آن می پیچید ٬وارد دفتر من شد و نشست روی لبه صندلی٬
نگاه تندی بسوی من انداخت” .از کجا بدانم می توانی کمکم کنی؟ تا حاال این کار را نکرده ام ٬به کسی در باره راز های زندگیم
چیزی نگفته ام .از کجا بدانم ارزش پولی را که می دهم و وقتی را که میگذارم ٬خواهد داشت؟“
حدس می زدم که این را نیز خواهد پرسید” ٬از کجا بدانم و اعتماد کنم ٬اگر واقعا ً بهت نشان دهم کی هستم ٬از چشمت نمی افتم؟“
برای همین پاسخ هر دو سوال را یکجا دادم” ٬برای درمان می باید پول و وقت بگذاری .اما مردم همین جوری پیش یک
درمانگر نمی روند ٬آنهم برای نخستین بار ٬مگر آنکه در زندگی شان چیزی دردناک یا ترسناک پیش بیاید ٬چیزی که پیشتر با
همه توان کوشیده اند آنرا چاره کنند ٬اما نتوانسته اند .یقین دارم شما پیش از آنکه بیایید اینجا ٬مدت ها روی آن فکر کرده اید“ .
درستی سخنان من به نظر می رسید کمی خیال او را راحت کرد ٬کمی عقب نشست و در حالی که به صندلی تکیه می داد ٬آهی
کشید.
” شاید می توانستم این کار را پانزده سال پیش یا ٬پیشتر از آن بکنم ٬اما از کجا می توانستم بدانم که بکمک نیاز دارم .فکر می
کردم زندگی خوبی دارم ٬مشکلی ندارم .از باره هایی هم همان طور بود -هنوز هم هست .کار خوبی دارم و پول خوبی
درمیاورم .کارم داللی اموال و امالک رهن گذاری شده است “.به ناگاه دمی از گفتن باز ماند ٬سپس اندیشناک باز به سخن درآمد.
”بعضی وقت ها به نظرم میاید دو زندگی دارم .سر کار که می روم ٬سرزنده هستم ٬کارآیی خوبی دارم ٬همه بهم احترام می
گذارند .مردم از من رهنمود می خواهند ٬چاره جویی می کنند ٬بمن مسئولیت می دهند ٬سر کار احساس می کنم برای خود آدمی
هستم ٬کار َبلدم ٬بخود اعتماد می یابم “.سرش را باال گرفت ٬نگاهش به سقف بود آب دهانش را قورت داد تا کنترل صدایش را
بدست آورد ” .اما هر بار پس از برگشتن به خانه ٬زندگی سراسر نکبت و بی پایانی را آغاز می کنم .داستان زندگی من چنان
زشت است که اگر از آن کتابی می نوشتند ٬هرگز آنرا نمی خواندم .زندگیم رنگ و رو رفته و نخ نما شده است ٬اما از سر
ناچاری همچنان آن را سر می کنم .تازه سی و پنج سالم شده است ٬تا حاال چهار بار شوهر کرده ام .توی این سی و پنج سال!
خدای من چه قدر پیر شده ام .کم کم می ترسم پیش از آنکه بتوانم به زندگیم سر و سامان دهم ٬مرگ بسراغم آید .اکنون نه آن
جوانی برایم مانده است و نه آن زیبایی .می ترسم دیگر هیچ مردی مرا نخواهد ٬همه شانس هایم را از دست داده ام و تا پایان
زندگیم باید در تنهایی بسر برم “.ترسی که در صدای او بود با چین های نگرانی که در میان ابروانش کنده کاری گشته بود٬
همخوانی داشت و جور درمیامد .چند بار چشمانش را محکم بست و فشار داد ٬سپس یکی دو بار آب دهنش را فرو داد” .نمی شود
گفت رنج ها و تلخ کامی های کدام یک از آن ازدواج هایم بیشتر بود .یکی از یکی دلخراش تر بود ٬فقط نوع بدبختی ها فرق می
کرد“.
106
” بیست ساله بودم که با همسر نخستم ازدواج کردم .پس از نخستین دیداری که باهم داشتیم ٬احساس کردم آدم بی نزاکت و درشت
خویی ایست .پیش از آنکه ازدواج کنیم زیاد بمن نزدیک نمی شد ٬بعد از آن هم .فکر می کردم اگر ازدواج کنیم بهتر می شود٬
اما نشد .پس از آنکه دختر مان به دنیا آمد ٬فکر کردم بهتر می شود ٬اما بدتر شد .روز به روز از من بیشتر دوری می کرد و
کمتر خانه میامد .هرگاه هم خانه می آمد درشتی و پستی می کرد .سرم داد میزد ٬اما از پس اش برمیامدم .کم کم شروع کرد سر
هیچ و پوچ آتوم کوچولو( دخترمان -م ).را بزند ٬خواستم جلوش را بگیرم .دیدم تالش هایم فایده ای ندارد .دست دخترم را گرفتم
و از آنجا آمدیم بیرون .خیلی سختی کشیدم .دخترم کوچک بود و باید کار گیر میاوردم و می رفتم سر کار .او که هیچ کمکی بما
نمی کرد ٬هرگز هم نکرد .آن قدر می ترسیدم آسیبی بما برساند که هیچگاه دنبال آن نرفتم ببینم ٬از نظر قانونی چیزی باید بما
بدهد یا نه .نمی توانستم هم به خانه پدریم برگردم ٬اوضاع آنها دربداغون تر از زندگی خودم بود .روزگار مادرم از دست کتک
زدن های پدرم سیاه بود .پدرم از باره های جسمی ٬روحی و زبانی مادرم را اذیت می کرد ٬همه ما ها را هم .در سنین رشد که
بودم مدام از خانه درمیرفتم .باالخره هم از خانه در رفتم و ازدواج کردم تا دیگر به آنجا برنگردم.
” جدایی از نخستن شوهرم ٬از لحظه ای که جرأت طالق گرفتن پیدا کردم تا عمل کردن به آن دو سال زمان برد .وکیلی که کار
طالق مرا دنبال می کرد ٬شد شوهر دومم .کمی از من پیر تر بود ٬خودش هم به تازگی جدا شده بود .عاشق اش نبودم اما دلم می
خواست عاشق اش بشوم ٬فکر می کردم کسی هست که سرپرستی من و آتوم را بکند .درباره رو براه کردن زندگیش ٬دوباره
تشکیل خانواده دادن با کسی که از ته دل او را می توانست دوست داشته باشد ٬داد سخن میداد .حدس می زدم با آن چرب زبانی
ها می خواهد دل مرا بدست آورد .درست روزی که طالق من رسمی و قطعی شد ٬با وی ازدواج کردم .یقین داشتم که از این پس
همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت .آتوم را در کودکستانی گذاشتم و خودم هم رفتم دنبال درس و مدرسه .من و آتوم بعد از
ظهر ها را باهم می گذراندیم ٬غروب نشده شام را درست می کردم و می رفتم کالس های شبانه .دواین سر شب با آتوم توی خانه
می ماند و به مسایل حقوقی می پرداخت .یکروز صبح که من و آتوم با هم توی خانه بودیم ٬او چیزی گفت که موهای تنم سیخ
شد ٬فهمیدم که بین او و دواین از نظر جنسی اتفاقی افتاده است .همان موقع ها بود که احساس می کردم باردار شده ام ٬تا فردای
آنروز صبر کردم ٬نگذاشتم چیزی غیر عادی به نظر آید ٬چون دواین رفت سر کار ٬تا جایی که می توانستم وسایل خودم و آتوم
را گذاشتم توی ماشین خودم و رفتم .در یادداشتی که برایش گذاشتم ٬نوشته بودم بیخودی دنبال من و دخترم نگردد ٬وگرنه همه آن
چیز هایی را که دخترم بمن گفته است ٬برمال می شود و همه می فهمند چه بر سر او آورده ای .خیلی می ترسیدم به طریقی
بتواند مارا گیر بیاورد و مجبور کند برگردیم .تصمیم گرفته بودم اگر باردار بودم به او نگویم و ازش هیچ کمکی نخواهم .فقط می
خواستم دست از سر ما بردارد و راحت مان بگذارد.
بهر حال او فهمید ما کجا هستیم و نامه ای برای من فرستاد ٬بی آنکه نام و نشانی از آتوم در آن باشد .بجای آن مرا گنهکار دانسته
بود که نسبت به او سرد و بی تفاوت بوده ام ٬شامگاهان می رفته ام کالس شبانه و او را تنها می گذاشته ام .دیر گاهی از آن باره
خودم را سرزنش می کردم و گنهکار می دانستم ٬با خود می اندیشیدم آنچه برسر آتوم آمد ٬گناه خودم بود که کوتاهی کرده بودم.
گمان میکردم که با آن کار برای دخترم امنیت ایجاد می کنم ٬غافل از آنکه دستی دستی او را در شرایط مخوفی رها می نمودم“.
با یاد آوری آن صحنه ها درماندگی را در چهره مارگو می توانستی ببینی.
یکی از خوشبختی های من آن بود که توانستم پیش مادری جوان اتاقی گیر بیاورم .من و او خیلی چیز های مان مثل هم بود.
هردو مان زود شوهر کرده بودیم ٬از خانواده هایی غم گرفته میامدیم .پدر او هم مانند پدر من توی خانه دست بزن داشت ٬شوهر
های اول مان نیز شبیه هم بودند .البته او یکبار شوهر کرده بود “.مارگو سری تکان داد ٬پس از آن باز ادامه داد” ٬ما یک درمیان
از بچه یکدیگر مواظبت می کردیم تا هم به دانشگاه برویم و هم به خرید و کار های دیگر برسیم .بیشتر از هر زمان در زندگیم
احساس آزادی می کردم ٬هرچند که باردار شده بودم .دواین از آن بی خبر بود .منهم هیچگاه آنرا بهش نگفتم .همه داستان های
وکالت اش را شنیده بودم و میدانستم خوب بلد است از راه های قانونی برای مردم دردسر ایجاد کند ٬می توانست آن بال ها را سر
من نیز بیاورد .ولش کرده بودم و نمی خواستم کاری به کارش داشته باشم .پیش از ازدواج مان داستان هایی از آن دست ٬او را
در چشم من بزرگ و نیرومند می ساخت ٬اما اکنون آن داستان ها او را برایم ترسناک می کرد.
”سوزی ٬هم خانه ای من ٬در زایمان دختر دومم ٬داال ٬خیلی کمکم کرد .شاید عجیب به نظر آید ٬اما آن روز ها از بهترین روز
های زندگی من بود .ما در فقر و فاقه بسر می بردیم ٬می رفتیم دانشگاه ٬کار میکردیم ٬از بچه های مان پرستاری می کردیم ٬از
فروشگاه های دست دوم رخت و پوشاک می خریدیم ٬خورد و خوراک مان مواد خوراکی ارزان بود .اما آزادی های خودمان را
داشتیم “.شانه هایش را با بی قیدی باال انداخت” ٬با همه اینها آرام نداشتم .می خواستم مردی در زنگیم باشد .امیدوار بودم مردی
را بیابم که زنگیم را چنان پیش ببرد که دلم می خواست .هنوز هم آن آرزو را دارم .دلیل آمدنم به این جا نیز همانست .می خواهم
یاد بگیرم کسی را پیدا کنم که برایم خوب باشد .تا حاال که بخت با من یار نبود“.
107
در چهره متشنج مارگو ٬با همه تکیدگی آن ٬زیبایی هنوز محو نشده بود .آن چهره با نگاهی ملتمس بمن می نگریست .آیا می
توانستم کمکش کنم تا آن مرد معجزه کننده را بیابد؟ این سوال -انگیزه آمدن او به این جا -در جای جای صورت او حک شده
بود.
باری او داستان بلند خود را دوباه سر گرفت .بازیگر آتی زندگی او ٬در پله بعدی زنجیره زناشویی اش جورجیو نامی بود.
جورجیو ماشین بنز سفیدی سوار می شد ٬که سقف آن می خوابید .گذران زندگیش از رساندن کوکایین به دماغ ثروتمندان بزرگ
مونته سیتو بود .ماشین سواری با جورجیو درست مانند سوار شدن رولر کوستر (چرخ فلک شهر بازی که مسیری مانند هشت
انگلیسی دارد -م ).در شهر بازی بود .پس از گذشت اندکی ٬دیگر مارگو نمی فهمید آیا آن اثر شیمیایی موادی بود که جورجیو با
دست و دلبازی به وفور در اختیارش می گذاشت یا اثر شیمیایی رابطه با آن مرد سیه چرده و خطرناک .زندگیش به ناگهان تندی
و شتاب گرفته بود ٬که برایش ترس هم داشت .این زندگی از نظر جسمی و روحی برای مارگو سختی هایی بهمراه داشت .او گاه
و بیگاه تند خویی می کرد ٬سر چیز های کوچک بچه هایش را سرزنش می نمود .بگو مگو های مکرر او با جورجیو اندک اندک
جای خود را به زد و خورد می داد .روزی پس از آنکه داستان پایان ناپذیر مخاطره کردن ها ٬خیانت ها ٬مشغله های غیرقانونی
او را به هم اتاقی خود گفت ٬از این که دید سوزی به او اولتیماتوم داد یا از خانه برود ٬یا جورجیو را از سرش باز بکند ٬داشت
شاخ درمیاورد .سوزی نخواسته بود آن ماجرا ها را تا به آخر گوش کند ٬یا ببیند .آنها نه برای مارگو خوب بود نه برای بچه
هایش .مارگو بجای گوش کردن به گفته سوزی ٬بیشتر رفت توی بغل جورجیو .او هم مارگو و بچه هایش را به خانه ای برد که
شتر در آن خانه انجام می داد .به مارگو جوری تفهیم کرده بود که این مح ِل اسکان آنها موقتی می
رد و بدل کردن های مواد را بی ِ
باشد .هنوز آنها خوب جابجا نشده بودند که جورجیو را به خاطر خرید و فروش مواد گرفتند .آن دو پیش از محکوم شدن جورجیو
باهم ازدواج کرده بودند ٬البته تا رسیدن روز دستگیری جورجیو روابط متقابل شان داشت جوش میاورد.
می گفت دلیل ازدواج سوم او آن بود که جورجیو زیاد به او فشار میاورد زن او شود تا مجبور نگردد روزی علیه وی شهادت
دهد .با توجه به دشمنی در رفتار متقابل آن دو که هر لحظه امکان شعله ور شدن آن میرفت ٬اصرار و سماجت دادستان ٬قبول
شهادت دادن یکی از احتماالت قریب به یقین بود .پس از آنکه ازدواج کردند ٬جورجیو نمک نشناسی می کرد و از همخوابگی با
وی خود داری می نمود .بهانه اش آن بود که احساس می کرده به دام افتاده است .آخر سر هم آن ازدواج مالیده شد ٬اما نه پیش از
آنکه مارگو شماره چهار را دیده و با وی دوستی نهاده بود .او چهار سال جلوتر از مارگو به دانشگاه رفته بود ٬هیچ تجربه کاری
نداشت ٬برای آنکه همه عمرش را در دانشگاه می گذراند .مارگو با خود گفت این دانشجوی ساعی همانی استکه دنبالش می
گردد ٬پس از آن رویدادهای ترسناکی که در کنار جورجیو از سر گذرانده بود ٬از تنهایی می ترسید .مارگو کار می کرد و
زندگی هر دو شان با درآمد او می چرخید ٬تا اینکه او گذاشت و رفت به یک جامعه مذهبی پیوست .در این هیر و ویر ازدواج
چهارم یکی از بستگان مارگو ُمرد و پول کالنی از وی به مارگو رسید .او هم به نشانه وفا داری ٬خلوص نیت ٬و عشق پاک (که
شوهرش مدام از وی می خواست) همه آن پول را داد دست او .او هم بخش بزرگی از آنرا داد به آن جامعه مذهبی ٬سپس به
مارگو خوب حالی کرد که رغبتی به ادامه ازدواج با وی ندارد ٬چون مارگو یک زن ”پول پرستی بود“ و با پول پرستی زندگی
زناشویی شان را به بن بست سوق می داد.
مارگو از این رویداد ها سخت ترسیده بود ٬با این حال مساعی فراوان داشت و دنبال پنجمی می گشت ٬امیدوار بود این بار کار ها
خوب پیش برود و مرد خوبی گیرش بیاید .تکیده و باچشمانی گود رفته آمده بود برای درمان ٬چرا که می ترسید ٬زیباییش رنگ
می باخت ٬او نگران بود نتواند مرد دیگری را فریفته خویش سازد .کوچکتری ایده ای از الگوی رفتاری خویش ٬در باره دوستی
گذاشتن با مرد هایی که دسترسی ناپذیر هستند ٬مرد هایی که نه به آنان اعتماد می کرد و نه عاشق شان بود ٬نداشت .اگرچه می
پذیرفت کارش در انتخاب شوهرهایی که کرده بود ٬بیشتر به شخم زدن در شوره زار را می ماند ٬اما نمی دید آن نیاز های
خودش است که او را هردم در دام ازدواج مصیبت بار دیگری گرفتار می آورد.
تصویری که وی از خود نشان میداد هشدار دهنده و نگران کننده بود .وزنش خیلی کم بود ( در موارد اندکی هم که اشتهای
خوردن داشت ٬زخم معده آن خوردن را به شکنجه ای تبدیل می کرد که با دست خود بر سر خود میاورد) ٬از آن گذشته عالئم
بیماری های ناشی از عصبیت و تنش چندی را نیز بروز میداد .رنگش پریده بود ( خودش می گفت که کم خونی دارد ٬تاب و
توان ندارد) ناخن هایش بسیار خشک و جویده و موهایش شکننده بود .از اگزما ٬شکم روی و بیخوابی اظهار ناراحتی می کرد.
فشار خونش نسبت به سن اش باال بود و توان درباخته به نظر میامد.
” بعضی وقت ها نای بلند شدن و سر کار رفتن را ندارم .همه مرخصی های مریضی ام را استفاده کرده ام ٬همه اش ماندم خانه و
گریه کردم .موقعی که بچه ها خانه هستند و من گریه ام می گیرد ٬احساس گناه می کنم ٬با اینهمه ته دلم خوشحالم که می روند
مدرسه و سراسر روز را خانه نمی مانند تا گریه های مرا ببینند .خودم هم نمی دانم تا کی به این وضع می توانم ادامه دهم“.
108
می گفت هر دو دخترش در مدرسه مشکل دارند ٬هم مشکل معاشرتی و هم مشکل آموزشی و یادگیری .توی خانه آن ها شب و
روز باهمدیگر می جنگیدند ٬او هم زود از کوره درمیرفت .هنوز برای ”ساختن“ خودش به کوکایین نیاز داشت و آن ارثیه ای بود
که از زندگی با جورجیو بهش رسیده بود ٬ساختنی که هنوز توان مالی و فیزیکی آنرا داشت.
هیچکدام از این عوامل چندان که باید مارگو را آشفته خاطر نمی کرد مگر از دست دادن زیبایی و دلربایی .از هنگام نوجوانی
همواره مردی در کنارش بوده است .در بچگی با پدرش جنگیده بود و جوانی و بزرگسالی را با مرد هایی که همبستر می شد ٬در
جنگ گذرانده بود .اکنون چهار ماهی می شد که تنها مانده بود ٬به خاطر آن گذشته پر از رنج و ناکامی که داشت ٬شور و رغبتی
برای رفتن به بیرون نداشت ٬گویی چاره ای جز تحمل تنهایی خود نداشت.
بسیاری از زنان به جهت واقعیات اقتصادی ستمگرانه ٬احساس می کنند به مردی احتیاج دارند تا از نظر مالی حمایت شان بکند.
اما درد مارگو این نبود .او از کار خود راضی بود و درآمد خوبی داشت .او و بچه هایش به کمک مالی هیچ یک از چهار
شوهرش نیازی نداشتند .نیاز او به یک مرد علت دیگری داشت .او معتاد رابطه بود ٬آنهم رابطه بد .او در خانواده ای بزرگ شده
بود که در آن به مادرش ٬به خواهرش و به خودش تجاوز کرده بودند .آنچه در آن خانه بود ٬نداری ٬عدم امنیت ٬کمبود و
گرسنگی بود .فشار ها و تنش های عاطفی این گونه کمبود های دوران کودکی ٬شیار های ژرفی در جان و روانش کشیده بود.
برای آغاز می باید گفت که مارگو از افسردگی یی که در پشت همه آن ها نهفته بود ٬رنج می برد .این افسردگی در زنانی که
سرگذشتی چنین دارند غالبا دیده می شود .بدبختانه ٬به علت این افسردگی ٬و نقش های آشنایی که با هر کدام از آن شوهر ها
داشت ٬مارگو به مرد هایی گرایش می یافت که دسترسی ناپذیر بودند :دنبال سوء استفاده از او بودند ٬دمدمی بودند ٬مسئولیت
پذیر نبودند ٬یا توی خودشان بودند و به او بی اعتنایی می کردند .در این گونه روابط بحث های زیاد ٬کتک کاری ٬جدا شدن ها و
بهم پیوستن های ناگهانی و در میان آنها دوره های ترس و لرز و انتظار نیز دیده می شود .مشکالت مالی و حقوقی جدی سر
برمیاورد .آشفتگی ٬تنش ٬هیجان و محرک های زیادی را در آنها می شود دید.
به نظر میرسد این یک زندگی جهنمی باشد ٬درسته؟ البته که درست است ٬اما این چنین رابطه هایی ٬مانند مصرف کوکایین یا هر
ماده محرکِ قوی دیگری ٬در کوتاه مدت ٬بدون تردید گشایشی بزرگ در گرفتاری های مان ٬وقفه ای در تنش کمر شکن مان و
صورتکی مردم پسند و فریبنده برای افسردگی های مان ٬پدید میاورد .هنگامی که هیجان زیاد داریم ٬چه مثبت و چه منفی ٬به
سبب رها شدن آدرنالین زیاد در خون و تحریک شدن مان ٬امکان احساس افسردگی تقریبا منتفی می گردد .این نیز هست که
گذاشتن بدن در معرض هیجانات شدید توانایی بدن برای واکنش نشان دادن را می فرساید و حاصل آن می شود که بیشتر از پیش
در چاه تاریک افسردگی فرو میرویم ٬این بار هم از باره فیزیکی و هم احساسی افسرده می گردیم( .دو نوع افسردگی هست٬
برون زاد و درون زاد .افسردگی برونزاد در پیوند با یک رویداد بیرونی پیش میاید و با غم و انده همراه می باشد .افسردگی
درونزاد پیامد کارکرد نادرست زیستی-شیمایی بدن ما با پرخوری اجباری یا با مصرف الکل و مواد مخدر مالزمت دارد .در
واقع ٬همه این ها احتمال دارد تظاهر همان نارسایی زیستی شیمیایی یا نارسایی های مشابه باشد ٬).زنان بسیاری مانند مارگو به
سبب سرگذشت احساسی شان ٬که آن نیز پیامد زندگی پیوسته متشنج و یا تشنج های شدید دوره ای ٬در بچگی شان (همچنین به
دلیل میراث خوار آسیب زیستی شیمیایی افسردگی پدر و مادر الکلی یا پدر و مادری بیعار و بی خیال) می باشد ٬که حتی پیش از
آغاز روابط دلدادگی در سنین نوجوانی بزرگسالی افسرده می گردند .این گونه زنان ناخودآگاه به دنبال تحریک های نیرومند
روابطِ پر دردسر می روند تا غدد آنها را بتکاند و در بدن شان آدرنالین رها سازد -درست کاری مانند شالق زدن اسب خسته و
فرسوده برای کشیدن یکی دو کیلومتر بیشتر باری که بر پشت آن حیوان ناتوان گذاشته اند .این است دلیل فرو رفتن زنی از این
دست ٬در افسردگی با خاتمه یافتن روابط ناسالم چه از طریق خاتمه یافتن آن ٬چه از طریق بهبود یافتن آن مرد و ایجاد رابطه
سالم به شریک زندگیش :از میان رفتن محرک نیرومندی که آنها را درگیر روابط ناسالم کرده بود .در صورت نداشتن شوهری٬
آن زن یا در صدد از سرگیری آخرین رابطه شکست خورده برمیاید ٬یا در جستجوی مرد ناباب دیگری می رود تا تمرکز خود را
روی او بگذارد ٬چرا که به محرکی که او ایجاد می کند ٬سخت محتاج است .هرگاه شوهر آن زن بخواهد از راه های سالم٬
مشکالت خود را چاره کند ٬به ناگاه آن زن احساس می کند ٬برای مردی که هیجان آورتر و تحریک کننده تر است ویار دارد؛
مردی که او را تحریک می کند تا از تمرکز روی احساس ها و مسائل خویش فرار کند.
باز در اینجا همسانی پیشرفت این رفتار ها را با مصرف مواد یا دست کشیدن از آن را ٬بروشنی می توان دید .آن زن برای
دوری جستن از احساس های خویشتن ٬به ”متمرکز کردن“ هوش و حواس خود روی یک مرد ٬روی میاورد تا از وی بجای یک
داروی فراموشی استفاده کند .برای بدست آوردن بهبودی خویش ٬او چاره ای ندارد مگر آرامش یافتن و باز گذاشتن راه برای
تراویدن احساس های دردناک .پس از آنستکه نیاز به التیام بدن و احساس وی نمایان می گردد .گزافه گویی نخواهد بود اگر این
فرایند را با ترک اعتیاد یک هروینی مقایسه کنیم .ترس ٬درد و ناراحتی های این نیز به همان اندازه است .فریبندگی پناه بردن
دوباره به مردی دیگر ٬تمرکزی دیگر ٬بهمان میزان باال می باشد.
109
زنی که از روابط خود به مثابه دوا استفاده می کند ٬کامال مانند هر معتاد دیگری ٬به هر ماده شیمیایی اعتیاد آور دیگر ٬آن حقیقت
را انکار خواهد کرد و در برابر دست برداشتن از افکار وسواس ِی مشدد و دوستی های بسیار احساساتی خود با مردها ٬ترس و
مقاومت نشان خواهد داد .اما هر گاه با نرمش ٬آرام ولی رو راست و روشن او را با رفتارش رو بروی سازیم ٬تا حدودی به
قدرت و تسلط اعتیادی که به رابطه دارد ٬واقف می گردد و پی می برد در چنگال چنان الگوی رفتاری گرفتار آمده است که
روی آن کنترل ندارد.
نخستین گام برای درمان زنانی که این مشکل را دارند ٬آنستکه کمک شان کنیم پی ببرند ٬مانند هر معتادی ٬اسیر دام فرایند یک
بیماری قابل تشخیص می باشند ٬که در صورت درمان نشدن رو به وخامت خواهد گذاشت و با درمان می شود جلو آنرا گرفت.
شایسته است او بداند که به تالم و موانست رابطه ای بیمار و بی ثمر اعتیاد دارد که دامنگیر بسیاری زنان دیگر نیز هست و ریشه
در نابسامانی های روابط کودکی آنان دارد.
دست روی دست گذاشتن و چشم براه پی بردن زنی مانند مارگو به بیماری خود دوختن ٬به این که زیادی دوست دارد ٬بیماریش
رو به وخامت گذاشته است و هر دم امکان دارد به بهای زندگیش تمام شود ٬کار بیهده ایست .این کار درست مانند آنست که از
بیماری بخواهیم ٬پس از گوش کردن به نشانه های بیماری خاصی که دارد ٬وخامت بیماری خویش و شیوه های درمان آنرا
برآورد کند .دقیق گفته باشیم ٬خیال خامی استکه از مارگو چشم داشته باشیم با آن بیماری خاص و کتمان همراه با آن ٬بتواند از
عهده تشخیص بیماری خود برآید ٬همچنان که الکلی از انجام آن فرو می ماند او نیز از انجام آن ناتوان می باشد .هیچکدام از آنان
نه خود به تنهایی قادر به مداوای خویش هستند و نه بکمک دکتر و درمانگر ٬برای اینکه پیش از درمان آنها می باید از انجام
کاری که برای شان تسکین و زنگ تفریح ایجاد می کند ٬دست بردارند.
تراپی تنها ٬جایگزینی برای پر کردن جای خالی وابستگی یک الکلی به باده ٬یا وابستگی یک زن به شوهرش از منظر اعتیاد به
رابطه ٬عرضه نمی کند .زمانی که کسی به هر چیزی که اعتیاد دارد ٬در صدد ترک آن برمیاید ٬خالء عظیمی در زندگی وی
پدید میاید -چنان فضای بزرگی که نمی شود آنرا با یک یا دو جلسه مشاوره در هفته پر کرد .به لحاظ آنکه با قطع وابستگی به
مواد یا شخص ٬نگرانی ها و افت و خیزهای تندی پدید می آید ٬از اینرو می باید آن شخص بتواند به پشتیبانی ٬دلگرمی و
همراهی ٬نیز درک و همدردی دیگران دسترسی داشته باشد .این را بهتر از همه ٬همگنان وی می توانند به او بدهند ٬کسانی که
پیش از وی تالمات آن متارکه را از سر گذرانده اند.
یکی دیگر از نارسائی های درمان سنتی آنستکه در مداوای هر نوع اعتیادی ٬چه اعتیاد نسبت به یک ماده باشد و چه به یک
رابطه ٬گرایش غالب ٬تلقی آن به عنوان یک نشانه بیماری می باشد نه فرایند اصلی بیماری که می باید نخست آنرا چاره کرد تا
درمان پیشرفت کند و استمرار یابد .در روش درمان سنتی بجای آن ٬بیمار امکان می یابد به رفتار اعتیاد آور ادامه دهد ٬در حالی
که در نشست های درمانی به کشف ”علل“ رفتار پرداخته می شود .شیوه رویکرد یاد شده بسیار عقب مانده و ناکارآمد می باشد.
تا مادام که کسی به الکل اعتیاد دارد ٬مساله اصلی اعتیاد او به الکل می باشد و نخست می باید آنرا چاره کرد؛ به دیگر سخن٬
پیش از تحصیل هرگونه پیشرفتی در زمینه های دیگر زندگی ٬ابتدا می باید می خوارگی کنار گذاشته شود .کاوش برای یافتن
”انگیزه“ زیرین می گساری ٬به این امید که کشف آن ”علت“ موجب متوقف گشتن استفاده نادرست از الکل خواهد گشت ٬به کار
نمی آید .رو راست گفته باشیم” ٬انگیزه“ میخوارگی آنستکه مریض ما الکلی می باشد .تنها و بدوا ً از طریق برخورد مستقیم با
اعتیاد به الکل است که بخت بهتر شدن بیمار باز می شود.
برای زنی که زیادی دوست دارد ٬نخستین بیماری او اعتیاد به رنج کشیدن و مانوس گشتن او به رابطه ایست که هوده ای نمی دارد .درست
استکه آن مخلوق سراسر زندگی اوست و ریشه در کودکی وی دارد ٬اما او ناگزیر است پیش از هر کاری ٬فکری به حال الگوهای رفتاری
امروز خود بکند ٬تا پس از آن راه برای بهبودی وی گشوده شود .درد و مشکل وی آن نیست که شوهرش چه قدر مریض ٬سنگدل ٬یا بی چاره
است ٬او ٬همچنین دکتر و درمانگر وی می باید بدانند ٬هر تالشی از سوی او برای عوض کردن ٬کمک کردن ٬سرزنش کردن و تسلط داشتن
روی شوهرش ٬از تظاهرات بیماریش می باشد و پیش از کسب هر گونه فرجی در سایر ساحه های زندگی خود ٬می باید آن رفتار ها را رها
کند .تنها کاری که می باید وی بدان پردازد ٬با خویشتن است .در بخش آتی نشان خواهیم داد زنی که معتاد رابطه است ٬برای باز یافتن
بهبودی خویش ٬می باید چه گام هایی را بردارد.
نمودار هایی که در زیر آورده می شود ٬ویژگی های فرورفتن معتادان می گساری و زنان معتاد به رابطه ٬در کام اعتیاد و فراز
آمدن آنان از آن گرداب ٬همسانی رفتاری این دو بیماری در مراحل فعال آنها و مراحل بهبودی را عیان می دارد .آنچه را که
نمودار ها خیلی خوب نمی توانند به خواننده برسانند ٬میزان همسانی تالش و تقال برای بهبودی در هر کدام از آنانی استکه یکی
از آن بیماری ها را دارند .رنج ها و سختی های رهایی از چنگال وابستگی به رابطه ( یا مهر ورزی زیادی) کمتر از آن الکلی
نیست .برای کسانی که یکی از این بیماری ها را دارند ٬رهایی یافتن یا نیافتن از آن گرداب مانند زنده ماندن یا فرو رفتن در کام
مرگ می باشد.
110
همه هم و غم اش الکل است ٬عمق مشکل میگساری های خود را همه هم و غم شان رابطه است ٬عمق مساله را انکار می کنند٬
انکار می کند ٬در باره مقدار الکلی که می نوشد ٬دروغ می گوید٬ برای پرده پوشی آنچه که در زندگی شان می گذرد دروغ می
از مردم دوری می کند تا به راز میخوارگی او پی نبرند گویند ٬از مردم دوری می کنند تا مشکالت روابط شان بر مال
نشود
تالش های مکرر برای تسلط روی باده خواری٬
تالش های مکرر برای تسلط روی روابط
از اینرو به آن رو شدن مزاج :خشم ٬افسردگی ٬گناه ٬آزردگی
خلق و خوی او به یکباره از این رو به آن رو می شود :خشم٬
مبادرت به کار های نسنجیده افسردگی ٬گناه ٬آزردگی
بیزاری از خویشتن /دلیل تراشی برای بیماری ها جسمی ناشی از بی مباالتی به سبب غرق در افکار خود بودن
مصرف زیادی الکل
بیزاری از خویشتن /دلیل تراشی برای بیماری های جسمی ناشی
از فشار و تنش
ویژگی ها بهبودی
معتادان به الکل زنانی که از نظر رابطه اعتیاد دارند
قبول اینکه از کنترل بیماری عاجز هستند قبول اینکه از کنترل بیماری عاجز هستند
دست برداشتن از انداختن گناه مشکل خود به گردن دیگران دست برداشتن از انداختن گناه مشکل خود به گردن دیگران
تمرکز گذاشتن روی خود ٬کشیدن بار مسیولیت اعمال خود تمرکز گذاشتن روی خود ٬کشیدن بار مسیولیت اعمال خود
بردوش خویش بردوش خویش
استمداد از همتایان خویش برای بهتر شدن استمداد از همتایان خویش برای بهتر شدن
آغاز به برخورد و کنار آمدن با احساس های خویش بجای دوری آغاز به برخورد و کنار آمدن با احساس های خویش بجای دوری
گزینی از آنها گزینی از آنها
ایجاد حلقه ای از دوستان خوب که دنبال عالیق سالم و مشترک ایجاد حلقه ای از دوستان خوب که دنبال عالیق سالم و مشترک
هستند هستند
هنگامی که به یک بیماری جدی مبتال هستیم ٬الزمه بهبودی آنستکه مراحل مختلف آن بیماری ٬بدرستی تشخیص داده شود ٬تا
درمان خوب و متناسب با آن یافته گردد .اگر پیش کارشناسی می رویم ٬بخشی از وظیفه و مسئولیت وی در برابر ما آنستکه می
باید در زمینه عالئم و نشانه های عمومی آن بیماری خاص آگاهی کافی داشته باشد تا بتواند رنج و ناخوشی ما را تشخیص دهد و
با استفاده از روش های موثر آنرا عالج کند.
دلم می خواهد در اینجا نمونه ای از اتالق برداشت بیماری به زیادی دوست داشتن را بیاورم .هر چند آن داستان درازی است٬
اگر هم از پذیرفتن این پیشنهاد خود داری ورزیدید ٬امیدوارم دست کم همانندی های یک بیماری دیگر مانند اعتیاد به الکل را ٬که
وابستگی به یک ماده می باشد ٬و آنچه را در زنانی که زیادی دوست دارند پیش میاید ٬اعتیاد به مردی که در زندگی شان است٬
متوجه شوید .من کامال یقین دارم آنچه زنانی را که زیادی دوست دارند ٬رنجور و پریشان می کند چیزی مانند فرایند یک بیماری
نیست؛ آن فرایند خود یک بیماریست ٬که مستلزم تشخیص و درمان ویژه ایست.
بگذارید ببینیم مراد از بیماری چیست :هر گونه افتراق از تندرستی که دارای یک دسته نشانه های ویژه و قابل تشخیصی می باشد
که نشان از پیشرفت آن ٬در میان مبتالیان به آن دارد و در برابر اشکال خاصی از درمان عکس العمل نشان می دهد.
111
این تعریف ضرورتا ً به فرایند پیشرفت یک ویروس ٬میکروب خاص ٬یا سایر عوامل علت و معلولی نمی پردازد .در اینجا تنها
قربانی یک بیماری به طور قابل تشخیص و پیش بینی ٬بیمارتر می گردد ٬که صرفا در مورد آن بیماری صدق می کند .امکان
دارد بیمار از طریق کاربست روش های درمانی خاص و تاثیر گذار ٬سالمتی خود را بازیابد.
با این همه ٬بهره گیری از برداشت یاد شده ٬برای بسیاری از دست اندر کاران رشته های پزشکی ٬بویژه هنگامی که بیماری در
مراحل آغازین و میانه های آن می باشد و نشانه های آن بیشتر در رفتار دیده می شود تا بدن ٬کار آسانی نیست .از همین روست
که بسیاری از پزشکان تا هنگامی که الکلی بودن به مرحله پایانی خود نرسیده و تخریب جسمانی آن هویدا نشده ٬از تشخیص آن
ناتوان می مانند.
شاید از همان رو تشخیص زیادی دوست داشتن به عنوان یک بیماری سخت تر می باشد ٬چرا که در اینجا وابستگی به یک
شخص است نه یک ماده .بزرگترین سد در راه شناخت آن به مثابه آسیبی که می شود درمانش کرد ٬آنستکه پزشکان ٬مشاوران
روانی و همه ما ها در باره زنان و عشق ٬باور های عمیق و عجیبی داریم .گرایش همه ما آنستکه باور کنیم نشانه عشق راستین
رنج کشیدن است ٬نپذیرفتن رنج کشیدن از خودپسندی می باشد ٬اگر مردی مشکلی داشت ٬این وظیفه زن اوست که می باید
کمکش کند تا ’آدم‘ شود .اینگونه برداشت ها به استمرار بیماری ٬الکلیسم و زیادی دوست داشتن کمک می کند.
الکلیسم و زیادی دوست داشتن ٬هردو در مراحل آغازین خود بیماری های ظریفی می باشد .هنگامی آنها به دیگران آشکار و
دانسته می شود که پیشروی آسیب به مرحله ویرانگری رسیده است و تظاهرات جسمانی آن دیگر از چشم مردم پنهان نمی ماند.
پس آنان به فکر عالج می افتند -درمان جگر یا پانکراس یک الکلی ٬اعصاب یا فشار خون باالی زنی که زیادی دوست دارد -
بی آنکه شرایط کلی او را ارزیابی کنند .بررسی آن ”نشانه ها“ در سراسر گستره فرایند بیماری که موجد آنها گشته است ٬اهمیت
گزاف دارد ٬بهمین سان تشخیص بیماری تا حد ممکن در مراحل شروع و اوایل آنها جهت جلوگیری از انهدام مستمر سالمتی
جسمی و روانی بیماران ضروری می باشد .همسویی و پیشرفت پا به پای بیماری هم میخوارگی و بیماری زیادی دوست داشتن
را ٬در نمودار های زیرین بروشنی می توان دید .چه وابستگی به یک ماده شیمیایی باشد که ذهن را دگرگونه می کند ٬چه به یک
رابطه دلگیر کننده ٬در فرجام بگونه ای دلخراش و دل آزار روی همه گستره های زندگی فرد معتاد تاثیر می گذارد .این تاثیر ها
از قلمرو های عاطفی به حیطه بدنی راه می گشایند ٬که نه تنها دامنگیر آدم های دیگر ( فرزندان ٬خویشاوندان ٬همسایگان٬
دوستان و همکاران) نیز می شوند ٬در خصوص زنان معتاد به رابطه ٬پای بیماری های دیگری مانند پرخوری اجباری ٬دزدی یا
پرکاری را نیز بمیان می کشند .نمودار های یاد شده همسویی روند بهبودی را در معتادان به مواد شیمیایی و معتادان به رابطه هم
نمودار پیشرفت میخوارگی و بهبودی آن ٬در مورد مرد های الکلی اندکی بیشتر مصادقت ِ نشان می دهد .شایان یادآوریست که
دارد ٬و نمودار اعتیاد به رابطه ٬بیشتر نمایانگر مراحل پیشرفت و بهبودی بیماری در زنان می باشد تا مرد هایی که زیادی
دوست دارند .تفاوت های ناشی از جنسیت خیلی چشمگیر نیست و شاید بتوان بسادگی و با برابر نهادن هر دو آنها ٬بیش و کم آنرا
دید .ما در این کتاب بر آن نیستیم ٬روی ریز ریز ناهمانندی های آنها ٬روی زنان و مردان کاوش کنیم .خواست ما این استکه
بروشنی دیده و دانسته شود ٬زنانی که زیادی دوست دارند ٬چگونه بدام این بیماری می افتند و چه سان می توانند از آن رهایی
یابند.
نمودار ها:
112
113
114
یادمان باشد که نمودار را بر پایه داستان مارگو درست نکردیم ٬بر پایه نمودار هم داستان مارگو را نساختیم .او پس از چندین بار
شوهر کردن به آن مراحل پیشرفته بیماری رسید که زن دیگری ٬که زیادی عشق می ورزد ٬بدان پله و مرحله می رسد .اگر
اعتیاد به رابطه یا دوست داشتن زیادی مانند الکلیسم یک بیماری است ٬پس مراحل آن و پیشرفت آنرا نیز می شود بهمان سان
شناسایی و پیش بینی کرد.
در فصل بعدی می پردازیم به آن بخش از نمودار که به مرحله بهبودی مربوط می شود .بگذارید اکنون نگاه کوتاهی بیافکنیم به
ی زیادی دوست آن بخش از رفتار ها و احساس های توصیف شده در نمودار که بیانگر وجود و پیشرفت رو به پایین بیمار ِ
داشتن ٬می باشد.
همچنانکه در تک تک داستان های آورده شده در این کتاب دیده ایم ٬زنانی که زیادی دوست دارند ٬در خانواده هایی بزرگ می
آن آنان ( یک بچه -م ).نیستُ ٬خرد می شوند که تنها ٬منزوی یا رانده شده هستند ٬در زیر فشار و سنگینی مسئولیت هائی که از ِ
شوند ٬از آنرو به پرخوری و سپر بال یا فدا کردن خود روی میاورند؛ آنان خویشتن را در برابر نا بسامانی های بی در و پیکری
می بینند ٬پس چاره را در نیاز شدید به کنترل کسانی می یابند که در دور و برشان هستند ٬یا در کنترل شرایطی می بینند که خود
در آن بسر می برند .پیداست زنی که نیاز به راه بردن یا کنترل دیگری دارد ٬تنها با مردی قادر به انجام آن خواهد بود که اگر او
را بدان وادار نکند ٬دست کم دستش را برای آن رفتار آزاد می گذارد .پس به ناگزیر با مردی از در دوستی درمیاید که دست کم
در گستره های مهم زندگی مسئولیت پذیر نیست ٬از آن رو به کمک ٬راهنمایی ٬پرستاری و کنترل آن زن محتاج می باشد.
بدینسان دریچه ای بر روی وی باز می شود تا از رهگذر افسون و نیرومندی عشق خویش او را عوض کند.
در همین مرحله اولیه استکه عدم سالمتی آتی روابط آنها رقم می خورد و تباهی بر آسمان روابط شان سایه می گسترد ٬پس او
شروع به انکار واقعیت روابط شان می کند .فراموش نکنیم که انکار فرایندی ناخودآگاه می باشد ٬که خودسر و سرکوب ناپذیر
بکار می افتد .رویای آن زن از اینکه روابط شان چگونه می باید باشد و تالش وی برای رسیدن بدان خواست ٬در دریافت ها و
برداشت های وی از رابطه ای که دارد ٬نیز در اینکه آن رابطه چگونه می بیند ٬کج و کولگی هایی پدید می آورد .از اینرو وی
سرخوردگی ها ٬شکست ها و خیانت را در روابط شان یا نادیده می گیرد یا عذر و بهانه ای برای آن میاورد” :نه ٬آنقدر ها هم بد
نیست” ٬“.تو اصال نمی دونی اون چه طوری هست” ٬“.نه ٬منظورش آن نبود” “.تقصیر اون نیست “.این ها چند نمونه از ماله
کشی های فراوانی می باشد زنانی که زیادی دوست دارند ٬در این مرحله از بیماری خود ٬بکار می برند تا از مرد زندگی شان یا
روابط شان دفاع کنند.
همزمان با دلسری ها و ناامیدی هایی که آن مرد برایش پیش میاورد ٬وابستگی عاطفی وی به آن مرد فزونی می گیرد .علت این
امر آنستکه تا رابطه آنها به اینجا برسد ٬همه تمرکز آن زن روی او ٬روی مسائل او ٬روی آسایش او ٬از همه این ها مهمتر روی
احساسی که آن مرد به وی دارد ٬معطوف می گردد .هرچه مساعی وی مصروف عوض کردن مرد زندگیش می گردد ٬آن مرد
بیشتر انرژی او را می گیرد و فرسوده می کند .هر گاه بودن در کنار آن مرد برایش خوشایند نباشد ٬سعی می کند او و یا خود را
چنان عوض کند که بودن در کنار وی برایش خوشایند گردد .برای دانسته شدن قدر و قیمت عاطفه اش دنبال جایی دیگر ٬دری
دیگر نمی گردد .همه نیرو و توان خود را می گذارد روی این که نگذارد رشته دوستی ٬الفت و رابطه اش با آن مرد بگسلد .یقین
دارد اگر موجبات خوشی و رضایت او را فراهم کند ٬او نیز با وی خوش رفتاری خواهد کرد ٬پس از آن وی نیز خود را
خوشبخت احساس خواهد کرد .تالش های او برای خوشبخت ساختن مرد زندگیش ٬از او برای آسایش آن مرد پاسدار و نگهبانی
می سازد .هر بار که آن مرد برآشفته می گردد ٬وی آنرا نشانه شکست خود در راهی که پیش گرفته است می بیند و خود را از
آن باره گنهکار می داند -برای این که نتوانسته است ناخشنودی او را کاهش دهد ٬برای این که نتوانسته است دست و پا چلفتی او
را تصحیح کند .شاید آن زن ٬از همه این ها بیشتر ٬خویشتن را به سبب ناشاد بودن خود گنهکار می داند .انکار او می گوید که آن
مرد کم و کسری ندارد ٬اگر چینین باش پس همه کاستی ها را در خود وی می باید جست.
زن که امید خود را باخته و به بن بست رسیده است ٬از دید خود گمان می برد همه این ها به خاطر شکوه های کم اهمیت او سر
مسائل جزئی و پیش پا افتاده می باشد ٬پس نیاز شدیدی به صحبت در آن باره با شوهر خود پیدا می کند .بحث های پایان ناپذیری
پیش میاید ( در صورتی که شوهرش حوصله صحبت کردن با وی را داشته باشد) ٬اما هرگز به م مسائل اصلی پرداخته نمی
شود .اگر او میگساری فراوان می کند ٬انکار آن زن باعث می شود آنرا جدی تلقی نکند و از آن سخنی بمیان نیاید ٬اما التماس
می کند که شوهرش بهش بگوید از چی دلگیر است ٬تو گویی می خوارگی او چیز مهمی نیست ٬چیز مهم فقط دلگیر بودن اوست.
اگر بداند شوهرش با زنی دیگر است ٬از خود می پرسد کجای کارش لنگی دارد که مانند آن ز ِن دیگر نمی تواند کام دل شوهرش
را برآورده کند ٬پس گناه آن کار وی را بگردن خود می کشد و وی را از گناهانش مبرا می سازد .برای این داستان ها پایانی
نیست.
115
کم کم خوبی و خوشی از زندگی آنها رخت بر می بندد .چون شوهر او می ترسد او دلسرد شود و راه خود را از راه وی جدا
سازد و چون به کمک او نیاز دارد -احساسی ٬مالی ٬اجتماعی و عملی -پس بهش می گوید وی اشتباه می کند ٬خیاالتی شده
است ٬او عاشق دلخسته آن زن است ٬زندگی خوبی دارند و همه چیز خوب پیش میرود ٬اما او این اواخر بدبین شده است و همه
چیز را منفی می بیند .با اینهمه گفته های شوهرش را باور می کند ٬چرا که به عشق و محبت او نیاز فراوان دارد .بدین گونه او
مقهور دالیل شوهرش شده ٬می پذیرد این اوست که مسائل زندگی شان را بزرگ می کند ٬بر این منوال از واقعیت بیشتر دور می
گردد.
به مرور آن مرد جای فشار سنج ٬جهت یاب ٬گیرنده و اندازه گیر احساس او را می گیرد .رفتار آن مرد مولد احساسات او می
گردد .در عین حال که عنان اختیار احساسی خود را در کف آن مرد می نهد ٬خود را میان او و جهان حایل می کند .می کوشد او
را بهتر از آنی که هست به جهان بشناساند و خودشان را جفتی خوشبخت تر از آنی که هستند وانمود کند .برای شکست ها و
کوتاهی های وی ٬برای دلسردی ها و سنگ روی یخ شدن های خود بهانه می تراشد ٬در راه پنهان کردن واقعیت از چشم دیگران
اندک اندک آنرا از خویشتن نیز پنهان می کند .چون از پذیرفتن او آنچنان که هست ٬از پذیرفتن این که مسائل او مسائل اوست و
ربطی به وی ندارد ٬ناتوان می گردد ٬تازه احساس می کند همه چیز را در راه عوض کردن او باخته است .ناامیدی و درماندگی
وی خود را در چهرهٔ ترکیدن های خشم آلود نمایان می سازد ٬درگیری ها و کتک کاری ها آغاز می گردد ٬زد و خورد هایی که
خودخوری ٬خشم و ناتوانی آن زن آغاز گر آن می باشد .خشمی که از فرسوده شدن و به هدر رفتن تالش های خیر خواهانه ای
بر می خیزد که وی از بجای آن مرد کرده بود ٬اما اکنون می بیند خود وی از روی عمد و آگاهی آن مرد را ناکارآمد کرده است.
درست همانگونه که روزگاری از همه خطا های او چشم پوشی می کرد ٬اینک همه چیز او را بخود می گیرد .احساس می کند
این تنها وظیفه اوست که نگذارد آن زناشویی از هم بپاشد .گاه حیران می ماند که این همه خشم و عصیان از کجا در او النه کرده
است و چون نمیداند ٬خود را گنهکار می یابد ٬از خود می پرسد چرا برای شوهرش چندان دوست داشتنی نیست که به خاطر او و
به خواست او نمی خواهد عوض بشود.
اینک آن زن بیشتر از هر زمان بدنبال پدید آوردن دگرگونی هایی در اوست که آرزویش را دارد و برای بدست آوردن آن از هیچ
کوششی فروگذار نیست .آنها بهمدیگر قول هایی می دهند .زن دیگر عیب جویی نخواهد کرد ٬اما به شرطی که او هم زیاد الکل
ننوشد ٬تا نیمه شب بیرون نماند ٬یا زیاد از پاسخ دادن به سوال های او طفره نرود.
شاید بار و کوچ شان را ببندند ٬بروند جای دیگر ٬چونکه گناه خودشان را می اندازند گردن دوستان ٬کار ٬خویش و آشناها .شاید
مدتی کار ها خوب پیش برود -فقط برای مدتی .چرا که پس از اندکی همه آن الگو های رفتاری برمیگردد.
کم کم این نبرد توان او را می فرساید و وقت و نیرویی برایش باقی نمی گذارد تا بکاری برسد .اگر بچه ای داشته باشند که پاک
فرموش می شود ٬هیچ مهر و محبتی به وی نمی کنند ٬این تغافل تنها از باره احساسی نیست ٬جسمی هم هست .دید و باز دید ها با
دوستان و آشنایان به تدریج ته می کشد .اسرار ٬پرخاش ها و رنجش ها چنان باال میگیرد که برای پوشیده نگهداشتن آنها بهتر می
بینند رفت و آمد نکنند تا آن راز ها دهان به دهان نگردد و مردم به ریش شان نخندند .قطع ارتباط با مردم موجب می گردد زنی
که زیادی دوست دارد بیشتر منزوی شود .در این جا یکی دیگر از پیوند های خوب او با واقعیات می گسلد .از این پس کل دنیای
او تنها به رابطه با شوهرش محدود می گردد.
روزی و روزگاری بود که ولنگار و نیازمند بودن آن مرد دلسوزی او را برمی انگیخت .آنروز وی خاطر جمع بود که می تواند
او را عوض کند و براه بیاورد .اکنون بدرستی می بیند که زیر سنگینی باری خرد می شود که می باید آن مرد بر دوش کشد٬
همراه با رنجش فراوانی که از انداخته شدن این بار بر دوش خود دارد ٬به تسلط یافتن بر روی آن مرد ٬در دست گرفتن پول و
دارایی های وی ٬نیز افتادن مسئولیت بچه های شان بر گردن وی ٬تن درمیدهد.
اگر هنوز آن نمودار را فراموش نکرده باشید ٬خواهید دید وارد ”مرحله بسیار سخت“ گشته ایم که در آن پسرفتی تند ٬نخست از
نظر عاطفی سپس بدنی ٬دیده می شود .زنی که با سرسختی به رابطه خود چسبیده بود ٬اینک بر آن درد های خود ٬درد پرخوری
را هم می افزاید -در صورتی که تا کنون نیافزوده باشد .به عنوان پاداشی برای همه رنج ها و کوشش هایی که متحمل شده است٬
نیز برای فروخواباندن خشم و رنجشی که از درونش می جوشد ٬چاره را در پرخوری می جوید .یا به علت زخم معده ٬یا ابتال به
حساسیت معده ای که مزمن شده است ٬شاید هم برای زجر دادن خویش و بهانه هایی چون ”اصال وقت خوردن ندارم“ ٬کامال از
خوردن تغافل می کند .به کنترل شدید خوراک خود روی میاورد تا احساس شدید از دست دادن کنترل زندگی خویش را بیش و کم
مفرح“ دیگر روی آورده شود ٬در این میان اغلب ٬دارو جبران کرده باشد .ممکن است به استفاده نادرست از الکل یا هر ”ماده ّ
های تجویز شده بخشی از جادو و جبنل وی برای مقابله با شرایط سرگیجه آوری است که در آن گرفتار آمده است .پزشکانی که
از تشخیص درست آسیب پیشرفته او درمی مانند ٬با دادن دارو های آرامش بخش به او ٬برای آرام کردن و کاهش نگرانی هایی
که ریشه در شرایط زیستی و نگرش او بدان دارد ٬بنزین روی آتش می ریزند .دادن این چنین دارو های بسیار اعتیاد آور به
116
زنانی از این دست ٬کمتر از دادن چند پیاله ای جین ( نوشیدنی الکلی با درصد الکل باال -م ).بدست یک الکلی نیست .چه جین
چه دارو از یکسر به طور موقت درد او را چاره می کند ٬بی آنکه مشکل را چاره کند ٬از آنسر هم در دراز مدت بر بدبختی های
او می افزاید.
هر زنی به این درجه از پیشرفت بیماری برسد ٬وی را گریزی از ناراحتی های جسمانی و روانی نیست .با مستمر و متمادی
شدن استیالی تنش و فشار فراوان بر زندگی آنها ٬این یا آن ناراحتی ناشی از تنش خود را بروز می دهد .همچنان که پیشتر
یادآور شدیم ٬تحت این اوضاع احتمال وابستگی به الکل و دوا های دیگر رو به تزاید می گذارد .ناگفته نماند که احتمال بروز زخم
معده یا مشکالت گوارشی نیز هست ٬همین طور انواع ناراحتی های پوستی ٬حساسیت ٬فشار خون باال ٬تکانه های غیر ارادی و
عصبی ٬بیخوابی ٬یبوست و شکم روی ٬یا گاه این و گاه آن .دوره های افسردگی آغاز می شود ٬یا مطابق معمول در صورت
داشتن افسردگی دوره های آن به طور نگران کننده ای کش می یابد و تیره تر می گردد.
در اینجا با آغاز درهم شکستگی بدنی که پیامد تنش های فراوان می باشد ٬وارد مرحله مزمن می شویم .شاید بشود گفت مشخصه
برجسته مرحله مزمن فرسودن و فرو ریختن پیوستهٔ سالمت فکری می باشد که آن زن را از ارزیابی شرایط عینی خود ناتوان
می گرداند .دوست داشتن زیادی به طور ضمنی متضمن پیشرفت کبوتر آهنگ خرد باختگی می باشد ٬در این مرحله خردباختگی
به ُگل می نشیند .اکنون در او هیچ نیرویی برای دیدن گزینه های زندگی یی که در آن بسر می برد ٬نمانده است .غالب کار هایی
که می کند در واکنش به شوهرش می باشد ٬از جمله پناه بردن به آغوش مردان دیگر ٬پرکاری ٬یا عالقه مفرط به سرگرمی های
دیگر ٬یا خود را وقف ”انگیزه هایی“ کردن و از آن راه به کمک /کنترل زندگی یا شرایط نزدیکان خویش پرداختن .حقیقت
حزین آنستکه که دیگر رویکرد او به مردم و جستجوی دلبستگی هایی بیرون از روابط خود با شوهرش ٬بخشی از رفتار های
افراطی او گشته است.
به تلخی رشک کسانی را می خورد که مشکل او را ندارند ٬می بیند خشمی را که از ناامیدی و درماندگی دارد ٬روز بروز بیشتر
سر آدم های دور و بر خویش خالی می کند ٬هر روز پرخاش هایش به شوهر و فرزندانش رنگ تند تر می گیرد .در این نقطه٬
به عنوان آخرین تالش برای در چنگ گرفتن شوهرش -به خاطر گناهی که احساس می کند -یا تهدید به خود کشی می کند یا
دست به خود کشی می زند .گفتن ندارد همه آنهایی که گردا گرد او هستند ٬همه تاکنون روحا ً و جسما ً بیمار گشته اند.
برای دید و بینش یافتن ٬می توانید تجسم کنید فرزند زنی که از بیماری زیادی دوست داشتن رنج می برد ٬چه قدر اسیب می بیند.
بسیاری از زنانی که داستان آنها را در این کتاب خوانده اید در چنین شرایطی بزرگ شده اند.
زنی که راه زیادی دوست داشتن را در پیش گرفته است ٬پس از آنکه باالخره می فهمد هر چی از دستش برمیامده ٬برای عوض
کردن شوهرش بکار برده اما همه خواست های خیر خواهانه او به نامرادی انجامیده است ٬شاید ببیند که بکمک احتیاج دارد.
اغلب کمکی که وی در پی آن می رود ٬دست به دامن یکی دیگر شدن ٬شاید هم رفتن به پیش یک درمانگر است تا با کمک او
آخرین سعی خویش را برای عوض کردن شوهرش به عمل آورد .نکته مهم آنست ٬کسی که او برای کمک بسویش میرود ٬به او
کمک کند تا به فهمد آنکه باید عوض شود ٬خودش است ٬بهبودی او از خودش آغاز می شود.
وقوف بر این امر اهمیت زیاد دارد ٬همچنان که به وضوح نشان دادیم ٬زیادی دوست داشتن یک بیماری پیش رونده می باشد.
زنی مانند مارگو بسوی مرگ گام برمیدارد .ای بسا که یک بیماری مرتبط با تنش و فشار مانند ایست یا سکته قلبی ٬یا هر درد و
آزار جسمی دیگری که تنش موجب برانگیخته شدن یا تشدید یافتن آن می گردد ٬به زندگی وی پایان دهد ٬در پی خشونتی که
اکنون پاره ای از زندگی وی گشته است بمیرد ٬یا در حادثه ای بمیرد که بدون سرسختی ها و کشیده شدن او به درگیری هایی که
آن بیماری در آنها نقش بزرگی دارد ٬پیش نمی آمد .شاید زود بمیرد یا سال ها بیماری مانند خوره جانش را بخورد و به پوکاند.
هر چه هم علت ظاهری مرگ باشد ٬بهتر است این هشدار را بشنوید که زیادی دوست داشتن می تواند مرگبار گردد.
برگردیم داستان مارگو .رویداد های زندگی او را درمانده و بیچاره کرده بود ٬پس خواهی نخواهی در جستجوی کمک از جایی
برمیامد .وی دو راه در پیش داشت .کسی می باید آن دو گزینه را برایش باز می نمود وروشن می ساخت تا بتواند میان آنها یکی
را برگزیند .او می توانست همچنان دنبال شوهر ایده آل بگردد .با نگاهی به دلخوشی و گرایش او به مرد های گوشبُر و کاله
بردار ٬می توان گفت که امکان کشیده شدنش بسوی مرد هایی از قماش آنها ٬که پیشتر نیز با آنها دمخور شده بود ٬بسیار باال بود.
راه دیگر آن بود که وظیفه دشوار و مبرم ارتقاء الگو های ناسالم ارتباط و دوستی گذاشتن های هردمبیل خویش به سطح
خودآگاهی را بر دوش می گرفت و همگام با آن به بررسی و کند و کاو عواملی می پرداخت که باعث ”فریفته شدنش“ به مرد
های گوناگون می گشت .یک گزینه وی آن بود که در بیرون از خویشتن دنبال مردی می گشت که می توانست وی را خوشبخت
کند .گزینه دیگر فرایند آهسته و پر رنج ( و در نهایت پربار) یادگیری دوست داشتن و آموزش خویشتن بکمک همتایان خود بود.
117
بدبختانه بسیاری از زنان مانند مارگو ٬راه ادامه اعتیاد خویش را برمیگزینند ٬دنبال شوهر جادویی می گردند که بتواند آنها را
خوشبخت سازد ٬یا تا پایان عمر همچنان به کنترل و راه بردن مردی که با او هستند ٬ادامه می دهند.
بدنبال سرچشمه شادی و خوشبختی در بیرون از خویشتن گشتن ٬چنان ساده و عادی به نظر میاید که جایی برای منضبظ ساختن
خود که الزمه بسیج نیرو های درونی خویش و یادگیری برای پر کردن پوچی های درون ٬با اندوخته های درونی و نه از بیرون
می باشد ٬باقی نمی گذارد .برای آن دسته از شما ها که به اندازه کافی آگاه گشته اید ٬از آن وضعی که بسر می برید به تنگ آمده
اید ٬بیشتر از راه بردن مردی که با او هستید یا بیشتر از رفتن به دنبال مردی دیگر می خواهید خودتا را نجات دهید -برای آن
دسته از شما ها که براستی درصدد عوض کردن خودتان هستید ٬گام هایی را که برای بهبودی می باید برداشت در بخش آتی
میاوریم.
118
.۱۰
راهی بسوی بهبودی
اگر کسی را توان دوست داشتن پربار و بارآور باشد ٬خود را نیز دوست خواهد داشت؛
اگر کسی تنها بتواند آدم های دیگر را دوست داشته بدارد ٬هرگز کسی را دوست نخواهد داشت
در این کتاب داستان های زیادی از روابط و دوستی های ناسالم زنان با مرد ها را آورده ایم .همچنانکه می توان دید اغلب آنها
مانند هم است ٬پس از خواندن آن داستان ها شاید باورتان بشود که آن روابط و دوستی ها یک بیماری می باشد .اگر چنین باشد٬
پس راه درمان درست آن چیست؟ زنی که در چنگال آن گرفتار آمده است ٬چگونه می تواند خود را برهاند؟ از چه راهی می
تواند از ستیز های بی پایانی که با ”وی“ دارد ٬دل بشوید و آنها را پشت سر نهد ٬یاد بگیرد توان خویش را در راه پربار ساختن
هستی خویش بکار برد؟ ناهمانی های زنی که آن توانایی را دارد ٬با زنانی که نمی توانند خویشتن را از آن دام برهند در چیست
؟ از چیست که آن زنان نیروی گسستن بند های نگون بختی و بیرون آمدن از آن منجالب را ندارند؟
بی گمان شدت و وخامت بیماری یک زن در بهبود یافتن یا نیافتن وی تعیین کننده نمی باشد .پیش از بازیافت تندرستی ٬زنانی که
زیادی دوست دارند ٬به کنار از جزییات خاص شرایط و سرگذشت تک تک آنها ٬ویژگی های شخصیتی مشابه دارند .اما زنی که
بر الگوی زیادی دوست داشتن خویش چیره شده است ٬از زنی که پیش از آن بود زمین تا آسمان فرق می کند.
شاید تا این دم ٬شانس یا سرنوشت بود که تعیین می کرد کدام یک از آن زنان راه برون رفت را پیدا می کند و کدام یک نمی کند.
با این همه مشاهدات من نشان داده است همه زنانی که راه برون رفت را یافته اند ٬برای رسیدن به آنجا گام های مشخصی را
برداشته اند .آنان افتان و خیزان ٬بدون آنکه راهمنا و کتابچه راهنمایی داشته باشند ٬بار ها و بارها با گامهای لرزان پیش رفته و
برگشته اند ٬آنها لنگ لنگان توانسته اند برنامه بهبودی خویش را به سر منزل مقصود برسانند ٬برنامه ای که سعی خواهم کرد به
طور خالصه برای تان نشان دهم چگونه بود .بکنار از این باید بگویم که در تجربیات شخصی و حرفه ای خودم ندیده ام زنی این
گام ها را بردارد و بهبود نیابد ٬ندیده ام زنی این گام ها را برندارد و بهبودی یابد .اگر برداشتن آن گام ها به نظر می آید تضمینی
برای بازیافتن تندرستی است ٬باید اذعان کرد که هست .زنانی که آنها را دنبال می کنند ٬بهبود خواهند یافت .آن گام ها ساده
است ٬اما آسان نیست .همه آنها به یکسان اهمیت دارد و طبق زمان بندی خاصی مرتب شده است:
.۲بهبود یافتن خودتان را در راس همه کار های تان قرار دهید.
.۳بدنبال گروهی از همتایان خود بگردید که از شما پشتیبانی و با شما همدلی می کنند.
اکنون یکایک این گام ها را باز و بررسی می کنیم تا ببینیم مراد از آن چیست ٬الزمه آن چه می باشد ٬از چه روی آن ضرورت
دارد و به چه چیز هایی داللت می کند.
۱.
معنای آن چیست
نخستین گام در رفتن به دنبال کمک می تواند هر چیزی باشد ٬از نگاه کردن به ال به الی یک کتاب در کتابخانه ( که شهامت
فراوانی می خواهد :گویی همه مراقب تو هستند!) گرفته تا وقت گرفتن از یک مشاور روانی .آن گام می تواند ارتباط تلفنی با یک
خط مستقیم برای کمک باشد تا در باره آن چیزی صحبت کنید که همیشه سعی زیاد کرده اید کسی از آن بویی نبرد ٬یا تماس با
سازمانی در محل زندگی تان باشد که در زمینه مشکالتی مشابه مشکل شما تخصص دارد ٬حال می خواهد مشکل میخوارگی٬
گرفتاری در سیاه چال زنا ٬کتک زدن های شوهرتان ٬یا هر چیز دیگری باشد .آن می تواند یافتن یک گروه خود-همیار و شهامت
شرکت در نشست های آنان باشد ٬رفتن به کالس های آموزش بزرگساالن ٬یا رفتن به کانونی باشد که مشکالتی مشابه مشکل شما
را درمان می کند .حتی آن می تواند زنگ زدن به پلیس باشد .اساسا کمک خواستن یعنی کاری کردن ٬برداشتن گام نخست ٬دست
یاری خواستن .باید خوب بدانیم که دنبال کمک رفتن به این معنا نیست که با آن کار بخواهید شوهر تان را بترسانید .کاری از آن
دست معموال تقالیی است برای باج خواهی تا او وادار شود پیرو خواست شما رفتار کند و شما هم در انظار عموم فاش نکنید که
او چه شخصیت وحشتناکی دارد .این فکر را از مغز تان بیرون کنید .تهدید به دنبال کمک رفتن تالش دیگریست برای براه آوردن
یا کنترل او .یادتان باشد این کار را برای خود می کنید.
دنبال کمک گشتن به این معناست که دست کم به طور موقت می پذیرید به تنهایی از پس آن بر نمی آئید .می باید این واقعیت را
پذیرفته باشید که با گذشت زمان ٬اوضاع زندگی تان بهتر نشده که هیچ ٬بدتر شده است .همچنان می باید پی برده باشید که علیرغم
کوشش های بی دریغی که داشتید ٬نتوانستید از عهده آن بربیائید .یعنی با خویشتن روراست گشته اید ٬می پذیرید که اوضاع خیلی
خراب است .این رو راست بودن با خویشتن هنگامی به سراغ بسیاری از ماها می آید که زیر سنگینی فشار یا فشار های زندگی
بزانو درآمده ایم و نای نفس کشیدن برای مان نمانده است .این وضعیت معموال موقتی می باشد ٬وقتی دوباره کارآیی خود را باز
می یابیم ٬درست از همان جایی آغاز می کنیم که رها کرده بودیم -نیرومند بودیم ٬مدیریت داشتیم ٬کنترل می کردیم و در این راه
تنها بودیم .به هر صورت سعی کنید به تسکین و فراغت موقت دلخوش نشوید .اگر کتابی خواندید گام های بعدی را نیز بردارید و
با منابع کمکی که آن کتاب سفارش می کند ٬تماس بگیرید ( .برای مثال در پایان این کتاب فهرستی از کتاب های خوب در این
رشته را که آورده ایم ٬بخوانید و پس از دیدن فهرست مراکز کمک ٬که در پایان کتاب آورده شده است ٬با آن مراکز تماس
بگیرید).
اگر با کارشناسی قرار مالقات گذاشتید ٬سعی کنید سر دربیاورید متوجه دینامیک مسائل خاص شما هست یا نه .مثال اگر قربانی
جنایت زنا گشته اید ٬کسی که آموزش های ویژه در آن زمینه را ندیده یا تخصصی در آن موارد ندارد ٬در مقایسه با یکی که در
آن خصوص اطالعات بیشتری دارد و می فهمد چه برسر شما آمده است و پیامد های آن روی شما چیست ٬چندان کمکی نخواهد
توانست بشما بکند.
120
سعی کنید پیش کسی بروید که بتواند سوال هایی مشابه سوال های این کتاب در مورد تاریخچه زندگی پدر و مادر تان بکند .شاید
هم بخواهید سر در بیاروید آیا درمانگر شما می پذیرد که زیادی دوست داشتن یک بیماری بسیار جدی می باشد یا با شیوه های
آورده شده در این کتاب موافق است؟
در این باره من یک تعصب شدید دارم ٬آن هم اینستکه زن ها می باید پیش یک درمانگر زن بروند .همه ما این تجربه را داریم
که زن بودن در این جامعه به چه معنا می باشد ٬و این درک عمیقی در ما ٬نسبت بهمدیگر ایجاد می کند .بدین سان می توانیم از
وسوسه شدن به بازی ٬در بازی های گریز ناپذیر زن -مرد در صورت مرد بودن درمانگر ٬یا اگر بدشانسی آوریم و او خواست
با ما از این بازی ها بکند ٬دوری جوییم.
اما تنها با دیدن یک زن کار بجایی نمی رسد ٬او می باید از شیوه های بسیار موثر درمان نیز آگاه باشد ٬با توجه به اینکه چه
عواملی در سرگذشت شما نقش بازی کرده است ٬می باید شما را به یک گروه پشتیبانی مناسب بفرستد -در حقیقت می باید
شرکت در جلسات چنین گروهی را از الزامات درمان سازد.
برای نمونه من درمان یک هم-باده خوار را بگردن نمی گیرم مگر آنکه به نشست های الکلی های ناشناس برود .هر گاه زنی پس
از دو سه نشست نخست از رفتن به آنجا خودداری کند ٬راست و پوست کنده بهش می گویم اگر به ادامه مشاوره عالقه دارد ٬باید
در آن جلسات شرکت کند ٬در غیر این صورت همکاری ما پایان می یابد .تجربه من نشان می دهد که بدون شرکت هم-باده خوار
ها در جلسات الکلی های ناشناس امیدی برای نجات آنها نیست .این گروه از زنان که در نشست های یاد شده شرکت نمی کنند٬
الگو های نادرست رفتار خویش را رها نمی کنند ٬طرز تفکر ناسالم پیشین را ادامه می دهند ٬از آنرو برای بازگشت آنها از راه
رفته ٬درمانگری به تنهایی سودی ندارد .این هم هست که با درمان و رفتن به نشست های الکلی ها ناشناس ٬بهبودی زودتر
بدست میاید؛ این دو خیلی خوب مکمل هم می شوند.
ازتان بخواهد به این یا آن گروه خود-همیار که برای تان مناسب است ٬به پیوندید .اگر چنین نکند ٬مانند
درمانگر شما هم می باید ِ
انستکه بشما امکان می دهد از اوضاع و احوال زندگی خود گله و شکایت بکنید ٬بی آنکه بخواهد خود شما همه کوشش خویش را
برای بهتر شدن بکار ببرید.
پس از یافتن یک درمانگر خانم خوب ٬کار شما آنست که همراه او بمانید و سفارش های او را بکار به بندید .اما یادتان باشد آن
الگو های رفتاری را که پس از یک عمر تمرین و ممارست یادگرفته ایم ٬هرگز با یکی دو مشاوره ترک نخواهیم کرد.
برای کمک گرفتن باید پول خرج کرد ٬شاید هم نه .بیشتر دفاتر مشاورتی (روانی-م ).با توجه به وسع مالی مراجعه کنندگان خود٬
هزینه نشست ها را کم می کنند ٬این نیز هست که هیچ نسبت و تناسبی میان گران ترین درمانگر ها و درمان موثر وجود ندارد.
آدم های از خودگذشته ٬مردم دوست ٬خوب و بی ریای بسیاری در سازمانهایی با پول کم برای مردم کار می کنند .آنچه شما می
خواهید کسی است که تجربه و تخصص کافی داشته باشد و شما احساس کنید ٬می توانید با چنین آدمی خوب همکاری کنید .به
احساس های خود اعتماد داشته باشید ٬اگر الزم دانستید نخست با چند درمانگر تماس بگیرید و به بینید در میان آنها با کدام یک
می توانید بهتر کار کنید.
درمانگر ناشی و
ِ برای بهبودی یافتن آیه ای نیامده استکه ضرورتا می باید پیش درمانگر مشخصی بروید .رفتن به پیش یک
ناوارد می تواند آسیب های فراوانی بزند .اما اگر پیش کسی بروید که از بیماری عشق ورزی زیادی آگاهی دارد ٬می تواند کمک
های بسیار ارزشمندی برای تان بکند.
دنبال کمک گشتن به این معنی نیست که حتما می باید رابطه خویش را با شریک زندگی تان ( اگر داشته باشید) قطع کنید .الزمه
بهبودی در همه مراحل و شرایط هم آن نیست .هرگاه از گام نخست تا گام دهم را بکار ببندید ٬رابطه تان پابرجا می ماند .زنهایی
که برای درمان پیش من میایند ٬اغلب پیش از آنکه آمادگی آنرا داشته باشند ٬می خواهند از همسران خود جدا شوند ٬که معنی آن
یا برگشتن دوباره به همان رابطه است ٬یا رفتن بدنبال شوهری دیگر .پیداست که آسیب هردو یکسان خواهد بود .زنانی که ده گام
آورده شده را دنبال کنند افق دید شان در باره ماندن یا بیرون آمدن از آن رابطه تغییر می کند .آنها دیگر مشکل را در ماندن پیش
او یا رفتن از پیش او راه چاره درد خود نمی بینند .جای آن را بینشی می گیرد که در آن رابطه یکی از عوامل متعددی می گردد
که در پرتو چگونه زیستن شان بررسی می شود.
121
ضرورت کمک خواستن از آنروست که شما پیشتر بار ها و بارها با همه توان کوشیده اید کاری بکنید ٬اما هیچیک از کوشش
های تان راه بجایی نبرده است .هرچند آنها کوشش های ها َگه گاه بوده و برای مدتی کوتاه گشایشی پدید آورده است ٬اما چشم
انداز سراسری از بدتر شدن اوضاع حکایت دارد .نکته گمراه کننده در اینجا آنست که احتماال شما حواس تان نیست خرابی تا کجا
رخنه کرده است ٬چرا که انکار های زیادی زندگی شما را راه می برد و این بیانگر سرشت آن بیماریست .برای مثال شمار
بسیاری از زنانی که به من مراجعه می کنند ٬می گویند بچه های شان هیچ خبر ندارند میان آنها و شوهران شان چه می گذرد ٬یا
ب خوابند .این یکی از انکارهای معمو ِل محافظت از خویشتن می باشد .چون اگر روزی آنها با هنگام دعوا های شبانه آنها ٬خوا ِ
تلخ رنج و عذابی که بچه های شان از آن وضع می برند ٬روبرو شوند ٬احساس گناه و پشیمانی آنها را به زانو درمیاورد. حقیقت ِ
از سوی دیگر این انکار ٬دیدن وخامت و حدت بیماری و دنبال کمک رفتن را ٬که ضرورت دارد ٬برای آنان دشوار می کند.
بیایید قبول کنید شرایط شما بسی بدتر از آنی استکه بخود اجازه دهید آنرا تائید و تعریف کنید ٬بیماری تان بسیار پیشرفته است.
سعی کنید متوجه شوید که به درمان مناسب نیاز دارید و به تنهایی در انجام آن توفیق نخواهید یافت.
از مفاهیمی که با دنبال کمک گشتن جفت و قرین می شود ٬یکی ترس از پاره شدن رابطه است ٬در صورتی که رابطه ای باشد.
این ترس ضرورتا به حقیقت نمی پیوندد ٬بشما اطمینان می دهم اگر آن گام ها را بردارید ٬رابطه تان یا بهتر می شود یا به پایان
می رسد .نه رابطه تان همان می ماند که بود نه خودتان همانی می مانید که بودید.
یکی دیگر از ترس های گنگ و تلویحی که با کمک خواستن همراه می شود ٬ترس از پرده برون افتادن راز هاست .عامل تعیین
کننده در رفتن یا نرفتن به دنبال کمک از کسی یا جایی ٬این رنج ها و دشواری های -چه آزار دهنده و دلخراش ٬چه زیان آور و
مرگبار -زن نیست که گریبان گیرش شده است .آنچه در رفتن او برای کمک گرفتن از جایی ٬تعیین کننده است ٬میزان ترس و
گاهی نیز غرور اوست ٬نه شدت و حدت مسائل او.
برای شمار فراوانی از زنان دست نیاز بسوی کمک گرفتن از جایی و کسی دراز کردن ٬طبق انتخاب و خواست خود آنان نیست.
اقدام به این کار ٬آنهم در اوضاع بسیار نگران کننده آنها ٬مانند مخاطره کردن غیر ضروری می باشد .وقتی از زنانی که کتک
خور شوهران شان شده اند ٬پرسیده می شود چرا به پلیس زنگ نمی زدند ٬پاسخ می دهند” ٬نمی خواستم او را خشمگین کنم“.
ترسی ژرف و ریشه دار از بدتر کردن اوضاع و این باور و ایقان ریشخند آمیز در آنان هست که هنوز به طریقی خواهند
توانست اوضاع را کنترل کنند .این است آنچه که آنها را از زنگ زدن به پلیس ٬مقامات ٬یا سازمان ها و کسانی که می توانند
کمک شان بکنند ٬باز می دارد.
این امر در شرایطی هم که خیلی دلخراش نیست صدق می کند .زنی که امید باخته است ٬به همین سادگی آن زورق را واژگون
نمی کند ٬چرا که بی اعتنایی های شوهرش را ”خیلی هم بد نمی بیند “.او بخود تلقین می کند که شوهرش اساسا مرد خوبی است.
هیچکدام از عیب و ایراد های زشتی را که در شوهران برخی از دوستانش می بیند ٬ندارد ٬پس با این خیاالت ٬با رابطه ای که
همخوابگی از آن رخت بربسته است ٬با ریشخندها و نیش زبان های دلسرد کننده شوهرش در برابر شور و شادی هایی که دارد و
او را سنگ روی یخ می کند ٬با سرگرم شدن او به برنامه های ورزشی تلویزیون در آخر هفته ها و تمامی مدتی که باهم توی
خانه هستند ٬می سازد و می سوزد .این را نمی توان به حساب گذشت و راه آمدن آن زن گذاشت .آن ناشی از فقدان اعتماد او به
ادامه رابطه اش در صورت ’نساختن‘ خود او ست ٬پس به انتظار شکیب سوز برای بدست آوردن نیم نگاهی و نیمچه توجهی از
آن مرد می نشیند -که هرگز هم بدست نمی آورد .از باره ای هم آن به سبب فقدان این باور است که وی شایستگی شادی و
خوشبختی بیشتری را دارد تا آنی که بدست میاورد .این یک برداشت کلیدی در بهبودی می باشد .آیا باور داری که شایستگی بسر
بردن در شرایطی بهتر از این را داری؟ برای بهتر شدن وضعی که در آن بسر می بری ٬آمادگی انجام چه کار هایی را داری؟
گام آغازین را بردار ٬از جایی کمک بگیر.
122
۲.
بهبود یافتن خود تان را در راس همه کار های تان قرار دهید
در اولویت نخست قرار دادن بهبودی خود یعنی آن تصمیم را بگیرید ٬به کنار از اینکه الزمه آن چیست ٬تصمیم می گیرید کاری
را که برای کمک بخودتان ضرورت دارد ٬انجام دهید .حال ٬اگر آن برای تان گام بزرگی می باشد ٬برای یک آن تجسم کنید٬
جهت عوض کردن او ٬بهتر شدن او از دست زدن به چه کار ها که دریغ نمی کنید .اکنون با همان نیرو و توان بخودتان کمک
کنید .معجزه این کار آنستکه هرچند با آن نیرو و توان نمی توانید او را عوض کنید ٬اما می توانید با بکار بردن همان نیرو
خودتان را عوض کنید .پس آن توانایی را در جایی بکار ببرید که -برای زندگی خودتان -سودی دارد.
الزمه در راس همه کار های خود قرار دادن بهبودی خویش چیست
الزمه آن در خدمت تمام و کمال خویشتن بودن است .شاید این نخستین بار در زندگی تان باشد که خودتان را مهم بشمار میاورید٬
خودی که براستی سزاوار توجه و رسیدگی کردن است .ای بسا مبادرت به این کار برای شما آسان نباشد ٬اگر آن سفارش هایی
را که کردم ٬مانند حاضر شدن سر نشست ها ٬در گروه های همیاری شرکت کردن و غیره ٬انجام دهید ٬در آنجا بشما کمک می
شود تا یاد بگیرید به ارزشمند بودن خود ٬باال بردن ارزش خود و گرامی شمردن آسایش خود پی ببرید .برای مدتی خودی نشان
دهید ٬تا مرحله درمان آغاز شود .پس از آن دیری نمی کشد حال تان چنان بهتر می شود که خودتان مسیر بهبودی را پی
میگیرید.
برای آسان شدن راه ٬از آموزش دادن خویش در خصوص مشکلی که دارید کوتاهی نکنید .برای نمونه اگر در خانواده ای الکلی
بزرگ شده اید ٬موضوعات و کتاب هایی را که در پیوست ۳آورده ام بخوانید .به سخنرانی هایی که در باره آن مسایل می شود
گوش کنید ٬پیشرفت ها و یافته های نو در آن زمینه ها را بیاموزید .گاه این گونه آگاهی ها سخت و دل آزار می شود ٬اما نه بدان
سختی و دل آزاری که بسر بردن با آن الگو های رفتاری و بی خبر ماندن از چگونگی کنترلی که گذشته بر روی تان دارد.
همراه با آگاهی یافتن بیشتر ٬فرصت هایی برای انتخاب فراهم میاید ٬بر این منوال هرچه آگاهی تان باال می رود آزادی و گزینه
های تان بیشتر می گردد.
از الزمه های پیمودن مسیر بهبودی یکی هم داشتن آمادگی برای پیمودن آن راه تا پایان ٬وقت و پول گذاشتن در آن راه می باشد.
اگر دیدید از صرف وقت و پول برای بهتر شدن خود رویگردان می شوید ٬اگر گمان می برید که آن هدر دادن عمر و سرمایه
تان است ٬بیاد بیاورید که برای پرهیز از دردی که چه با ماندن در پیش او کشیدید و چه با پایان دادن به رابطه با او ٬چه قدر
وقت و پول گذاشتید .می خوارگی ٬مصرف مواد مخدر ٬پرخوری ٬مسافرت برای فرار از همه آنها ٬هزینه ها تعمیرات وسایلی
که در اوج جنون خشم و پرخاش شکسته شدند ٬نرفتن ها سر کار ٬خرید کادو به او برای بدست آوردن دوباره دل وی ٬خرید کادو
برای خودتان جهت کمک به فراموشی دلخوری ها ٬شب ها و روز ها برای وی گریستن ٬تغافل از تندرستی خویش تا حد بیمار و
بستری شدن -شاید از دیدن فهرست دراز راه هایی که برای بیمار شدن و بیمار ماندن خویش وقت و پول گذاشته اید ٬تعجب کنید.
الزمه بهبودی یافتن آنستکه بهمان میزان آمادگی سرمایگذاری روی آن نیز داشته باشید .آن سرمایگذاری خود تضمینی است برای
دست یافتن به سود.
تعهد کامل در برابر التیام یافتن خود ٬ازجمله کاهش بسیار چشمگیر یا دست برداشتن از مصرف الکل یا سایر مواد اعتیاد آور را
در خالل دوره درمان می خواهد .مصرف مواد روان -گردان ٬در طول این مدت ٬جلو تجربه کامل احساسات و عواطفی را که
در شما پدید میاید ٬می گیرد یا از شدت آنها می کاهد ٬در صورتی که با تجربه عمیق آنهاست که بهبودی خود را ٬که پس از
رهایش از آنها میسر می شود ٬بدست می آورید .ای بسا دشواری ها و ترس هایی که از تجربه کردن آن عواطف سر برمیاورد
شما را وادار کند از تندی و تیزی آنها کم کنید ( مثال با پرخوری یا دوا) ٬اما من مصرا ً از شما می خواهم این کار را نکنید.
قسمت اعظم کار ”درمان“ هنگامی صورت می گیرد که بیرون از نشست های درمانی یا گروه هستید .تجربه خود من با مشتری
هایم حاکی از آن استکه ارتباط هایی که در طول نشست های درمانی یا در فاصله میان آنها گذاشته می شود ٬تنها به شرطی
پایدار می ماند که در طی این مراحل از مواد روان گردان استفاده نشود.
123
ضرورت این کار از آنروست که اگر آنرا نکنید بیمار می مانید ٬بهتر نمی شوید و خود را سرگرم کارهایی می کنید که به بیمار
ماندن تان کمک می کند.
درست بهمان سان که یادگیری یک زبان بیگانه مستلزم شیندن آوا های نا آشنا و الگو های نو سخن گفتن می باشد که از الگوها و
شیوه های آشنا و پیشین ما فرق دارد و بدون شنیدن و آمادگی داشتن برای شنیدن آنها به طور مکرر آنرا یاد نمی گیریم ٬راه
بهبودی نیز بهمان سان می باشد .هر از گاهی نیمچه تمایلی برای بهتر شدن خویش نشان دادن ٬دردی از راه های اندشیدن٬
احساس کردن و شیوه های دوستی گذاشتن هایی را که شیار های ژرف در روح و روان مان پدید آورده است ٬دوا نخواهد کرد.
خوگیری به آنها باعث می شود آنها دوباره برگردد ٬مگر آنکه پیوسته در درمان و مداوای آنها بکوشیم.
برای اینکه دید و بینش روشنی از آن بدست آورید ٬می توانید فرض کنید سرطان گرفته اید و یکی بشما مژده می دهد که می توان
آنرا چاره کرد .آمادگی پذیرفتن و تحمل همه این مراحل بهبودی را در این زمینه هم داشته باشید و راه دراز رهایی از چنگال آن
بیماری را که کیفیت زندگی تان ٬شاید هم خود زندگی تان را تباه می کند ٬با گام های استوار به پیمایید.
داللت های ضمنی اولویت دادن به بهبود خویش چه چیز هایی می باشد
دیدار های تان با درمانگری که دارید یا رفتن به نشست های گروه در جایگاه نخست می باشد .آنها را مقدم بر موارد زیرین می
شمارید:
٭رفتن به مسافرت برای آسودن و فرار از همه دردسر ها ( تا برگردید و با شرایط بدتر از پیش بسازید).
۳.
بدنبال گروهی از همتایان خود بگردید که از شما پشتیبانی و با شما همدلی می کنندد
پیدا کردن یک گروه پشتیبانی از همتایان خود که درک مان می کند کمی سعی و همت می خواهد .اگر با یک الکلی رابطه داشتید
یا هنوز دارید ٬بروید به نشست های الکلی های ناشناس؛ اگر فرزند یک الکلی یا مصرف کننده مواد مخدر دیگری هستید ٬بروید
به نشست های کودکان بزرگسال الکلی های ناشناس؛ اگر قربانی زنا هستید ٬به نشست های دختران بهم پیوسته بروید (چه پدر
تان حالت تهاجم داشته یا نه ٬جای شما در آن گروه است)؛ اگر قربانی خشونت هستید ٬برای یافتن گروه پشتیبان مناسب بهتر است
با پناهگاه های زنان ستم کشیده در منطقه خود تماس بگیرید .اگر می بینید هیچکدام از گروه های یاد شده به درد شما نمی خورد
یا گروه ویژه ای که نیاز های شما را برآورده کند ٬در منطقه شما نیست ٬به گروه زنانی به پیوندید که به مساله وابستگی عاطفی
زنان به مرد ها می پردازند یا گروهی برای خود جور کنید .در پیوست شماره یک می توانید رهنمود هایی را که برای راه
انداختن گروه خود آورده ایم ٬بخوانید.
124
چنین نیست که گروه همتایان دسته ای از زنان می باشند که هر از چندی گرد هم میایند و در باره رفتار های دل آزار مرد ها با
هم گپ می زنند .گروه جایی استکه می باید روی بهبود خویش کار شود .در آنجا روی تراما های (پیشامد های دلخراش) گذشته
گفتگو می شود ٬اما اگر دیدید کسانی داستان های بی سر و ته می گویند که بیش از نیمی از آنها” ٬اون گفت ...منهم گفتم “....
می باشد ٬یا طرف سوراخ دعا را گم کرده است یا آن گروه بدرد شما نمی خورد .همدردی تنها ٬کمکی به بهبودی نمی کند .یک
گروه پشتیبانی خوب گروهی استکه در خدمت بهبودی یافتن همه شرکت کنندگانی استکه برای بهتر شدن خود در آنجا گرد آمده
اند ٬تنی چند از اعضای آن به درجاتی بهبودی یافته اند و می توانند اصولی را که بکمک آنها توانستند گلیم شان را از آب بیرون
بکشند ٬با تازه وارد ها در میان نهند .این چنین گروه ها را سازمان الکلی های ناشناس بهتر از جاهای دیگر سازماندهی می کند.
چه می خوارگی زندگی تان را تباه کرده باشد چه نه ٬بد نیست در یکی دو ٬یا چند نشست آن شرکت کنید و به بینید اصول بهبودی
را چگونه بکار می برند .آنها برای همه ما ها ٬به کنار از این که شرایط گذشته یا اکنون مان چیست ٬کم و بیش یکی هستند.
در یک گروه پشتیبانی از شما خواسته می شود پیش از آنکه نتیجه بگیرید گروه یاد شده بدرد شما نمی خورد ٬با خود و با گروه
پیمانی ببندید ٬که نخست در شش نشست آن شرکت می کنید .این امر از آنرو ضرورت دارد که برای دیدن و احساس کردن خود
به عنوان بخشی از گروه ٬برای آشنا شدن با زبان و اصطالحات گروه ٬برای داشتن احساس فرایند بهتر شدن ٬بهمان مقدار وقت
نیاز دارید .اگر به نشست های الکلی های ناشناس می روید ٬که در هر هفته چندین گردهمایی دارند ٬کوشش کنید در جلسات روز
های مختلف آن حضور داشته باشید .گروه های متفاوت ویژگی های متفاوت دارند ٬هرچند ریخت و الگوی آنها مانند هم است.
سعی کنید یکی دو گروه پیدا کنید که احساس می کنید برای تان مناسب تر می باشد ٬آنگاه بچسبید به آن ٬هر گاه احساس کردید
نیاز دارید ٬بروید دنبال گروه های کمکی.
یکی از ضرورت ها ٬حضور منظم در جلسات است .هرچندان هم بودن شما در آنجا برای سایرین اهمیت داشته باشد ٬حضور
شما در درجه اول به نفع خودتان می باشد .برای دریافت آنچه که گروه عرضه می کند ٬ناگزیر از بودن در آنجا می باشید.
در حالت ایده آل ٬تا حدودی به گروه اعتماد خواهید یافت ٬حتی اگر آنهم نشد ٬می توانید خود تان با گروه صادق باشید ٬در باره
عدم اعتماد خویش به دیگران ٬به گروه ٬به فرایند بهبودی ٬با آنها صحبت کنید؛ این چیز خنده دار یست که تا یکی از شرکت
کنندگان به گروه اعتماد می کند ٬کم کم آن اعتماد افزایش می یابد.
با فزونی گرفتن کسانی که داستان ها و سرگذشت های شان را با گروه در میان می گذارند ٬شما نیز خود را در داستان ها آنها
می بینید ٬بدین سان آنان کمک تان می کنند تا آنچه را از راه دادن به خودآگاهی خویش جلو گیری کرده اید ٬به یاد بیاورید -هم
احساس ها و هم رویداد ها را .در این رهگذر با خویشتن بیشتر پیوند می یابید.
آن دیگران یکی می یابید و آنان را به رغم عیوب و اسرار شان می پذیرید٬هرچه بیشتر رویداد های کوچک زندگی تان را با از ِ
برای پذیرفتن احساس ها و خصایل خویش توان و آمادگی بیشتر بدست میاورید .بدین ترتیب پذیرفتاری خویشتن که برای بهبود
یافتن اهمیت زیادی دارد ٬جوانه می زند .هنگامی که احساس کنید آماده شده اید و وقت آن رسیده است ٬شما هم گوشه هایی از
سرگذشت و تجربه خود را با هم گروهی ها در میان می گذارید و با این گام راه را برای راستگویی و درستکاری بیشتر ٬نیز
راز داری کمتر باز می کنید .با هر گامی که برمیدارید ترس تان فرو می ریزد .از سوی دیگر با مشاهده پذیرفتاری گروه نسبت
به آنچه برای خودتان غیرقابل قبول بود ٬خویشتن -پذیری شما فزونی می گیرد.
به مرور ایام متوجه می شوید سایرین در زندگی خویش از تکنیک هایی استفاده می کنند که کارآیی دارد ٬پس شما نیز از آنها
بهره میگیرید .همچنین خواهید دید که مردم کار های بیهده ای هم می کنند ٬پس از خطا های آنان نیز می آموزید.
در کنار همدلی ها و به اشتراک گذاشتن تجربیاتی که گروه عرضه می کند ٬در آن جا بگو و بخند هم هست که در بدست آوردن
دوباره سالمتی خود اهمیت فراوانی دارد .لبخند های حاکی از درک تالشی دیگر برای تسلط یافتن روی یک شخص دیگر٬
تشویق های پر شور برای کسی که از یک مانع مهم دیگر گذشته است ٬خنده های شاد و بلند ٬راه و روش های ویژه هر کس -
همه التیام بخش می باشد.
125
کم کم خودتان را جزیی از گروه می بینید ٬این برای همه کسانی که از خانواده های ناکارآمد میایند اهمیت گزاف دارد ٬برای این
که آنان با احساس تنهایی و انزاوای شدید بزرگ شده اند .بودن در میان کسانی که تجربیات شما را درک می کنند و خود ٬آنها را
ب یکی بودن را می دهد ٬احساسی که بدان نیاز دارید. آزموده اند ٬احساس امنیت و خو ِ
یافتن و پیوستن به گروه همتایان به معنی چه چیز های دیگری می تواند باشد
راز از پرده برون می افتد .درست است ٬همه کس آنرا نمی دانند ٬شمار اندکی از آن آگه می شوند .شما وارد نشست سازمان
الکلی های ناشناس می شوید ٬برداشت خاموش آنهایی که رفت و آمد شما را به آنجا می بینند ٬این استکه یک وقتی ٬یک جایی با
می و میخوارگی گرفتاری داشته اید .اگر در سازمان دختران بهم پیوسته پیدای تان شد ٬آنهایی که در آنجا هستند پی می برند که
کم و بیش قربانی تقرب جنسی نا مناسب از سوی کسی شده اید که به او اعتماد داشتید ...و
ترس از اینکه دیگران خواهند دانست ٬بسیاری از ما ها را از دریافت کمکی که می تواند زندگی و روابط مان را نجات دهد٬
بازداشته است .یادتان باشد ٬حضور شما در آن جلسات و بحث هایی که در آن ها می شود ٬هیچگاه به بیرون درز پیدا نمی کند.
به حریم خصوصی شما احترام گذاشته می شود و از آن محافظت می گردد .اگر در گروهی هستید که آن رفتار ها آنها رعایت
نمی شود ٬دنبال گروهی بگردید که در آنها رعایت می شود.
از سوی دیگر ٬با یکبار رفتن هم دیگران می دانند که شما مشکلی دارید .خوشبختی اینجاست که ٬با خواندن کتاب تا به اینجا ٬می
توانید ببینید از طریق درمیان گذاشتن اسرار تان با تنی چند ٬بویژه کسانی که ٬آنها هم همان گرفتاری های شما را دارند ٬کمی از
انزوای خود بیرون میایید.
۴.
این کار برای آدم های مختلف معانی مختلف دارد .برای برخی از شما ها چنان زننده و بیزاری آور استکه که دل تان می خواهد
آنرا نبینید و از روی آن پله بپرید .شما اهل این چیز ها نیستید .برای شما ٬ینگونه سرگرمی ها بچگانه و خام اندیشانه است ٬شما
خویشتن را عاقل تر از آنی می بینید که دم تان الی این تله ها گیر کند.
شمار دیگری از شما ها احتماال با خدایی راز و نیاز می کنید که گوش شنوا ندارد .به خدای خود گفته اید که مشکل کجاست و
ازش چه می خواهید ٬اما آب از آب تکان نخورده است و همچنان بدبختی می کشید’ .شاید هم پس از آنهمه راز و نیاز و گذشت
آنهمه ماه ها و سالها بی آنکه او کمکی بکند ٬خشمگین هستید و از امید بستن به او دلسرد شده اید‘ گمان می برید خدا شما را از
یاد برده و از خود می پرسید برای کدامین گناه آن قدر زجر تان می دهد.
چه به خدا باور داشته باشید چه نه ٬اگر هم داشته باشید ٬چه با او راز و نیاز کنید و چه نه ٬باز می توانید این گام را بکار ببندید.
رشد دادن معنویت خود تا حدود زیادی به این معناست که هر طریقتی را که بخواهید می توانید در پیش گیرید .حتی اگر خدا
ناگرای ٪ ۱۰۰باشید ٬می توانید از پیاده روی در تنهایی ٬در گوشه خلوتی از جنگل ٬از تحسین غروب آفتاب یا پدیده های طبیعی
دیگر لذت ببرید .مراد از این گام هر آن چیزی استکه می تواند شما را به فراسوی مرز های چیز ها ببرد .می توانید خودتان
بگردید و ببینید چه چیزهایی برای تان آرامش و صفای درونی میاورد ٬برای تمرین آن دست کم نیم ساعت در روز وقت بگذارید.
هیچ اهمیتی ندارد که زندگی تان چه قدر ٬دل آزار گشته است ٬این گام آرام تان می کند و برای تان آسودگی درون می آورد.
اگر خود را در پناه نیرویی باالتر کشیده اید ٬شاید رفتاری کنید که انگار به آن باور دارید ٬هر چندان هم به آن اعتقادی نداشته
باشید .واگذار کردن آنچه از توان تان خارج است ٬به نیرویی بزرگتر از خویشتن ٬آرامش و دلگرمی فراوان میاورد .اگر احساس
می کنید با این گام به میدانی سوق داده می شوید که دل تان رضا نمیدهد ٬می توانید بجای نیروی برتر از نیروی پشتیبانی همتایان
خود بهره ببرید .بدون شک نیروی گروه از نیروی تک تک شما ها برتر است .از کل گروه ٬از توانایی ها و حمایت آن بهره
بگیرید ٬با خود پیمان ببندید هر آن دیدید سیل مشکالت بنیان کن می شود از کسی که به او اعتماد دارید ٬کمک بگیرید و بدانید که
تنها نیستید.
126
اگر ایمان تان فعال است ٬مرتبا پرستش و دعا می کنید ٬رشد معنویات تان می تواند به این معنی باشد که باور کنید هرچه در
زندگی تان پیش می آید ٬دالیل و نتایج خود را دارد و بی حکمت نیست! پس کار ها و سرنوشت شوهر تان نیز دست خداست نه
دست شما .در جاها و اوقاتی که سکوت و سکون هست نیایش و راز و نیاز کنید ٬از خدای خود بخواهید راهنمایی تان کند زندگی
تان را چگونه پیش ببرید و دست از سر نزدیکان خود بردارید تا آنها هم زندگی خودشان را بکنند و آرامش داشته باشند.
رشد معنویت هر کسی ٬گذشته از این که چه دین و آئینی دارد ٬اساسا به معنی رها کردن خواست-خود ٬سرسختی خود برای پیش
بردن امور و جریانات بدان صورت که آرزوی اوست ٬می باشد .بجای آن می باید پذیرفت که شاید در شرایط مشخصی نتوانید
تشخیص دهید چه چیزی برای خودتان یا نزدیکان تان خوب است .شاید نتایج و راه حل هایی باشد که به مخیله شما خطور نکرده
است ٬شاید آن نتیجه ای که همیشه از آن می ترسیدید و سعی داشتید جلوش را بگیرید ٬برای بهتر شدن کارها و اوضاع ضرورت
داشته باشد .باور داشتن به خواست خویش از باره ای همه فن حریف دانستن خود است .دست کشیدن از خواست خویش یعنی
درنگ کردن ٬آمادگی داشتن برای راهنمایی شدن خویش .آن به معنی رها کردن همه ترس ها (همه و نه ”در آن صورت چی“
ها) ٬همه ناامیدی ها (همه و نه ”فقط به شرط “...ها) و جایگزین ساختن آنها با اظهارات و افکار مثبت در خصوص زندگی
خود می باشد.
رشد معنویت ٬خواستن و اراده می خواهد ٬نه ایمان .اغلب ایمان قرین اراده می شود .اگر نخواهید ایمان داشته باشید احتماال آنرا
هم بدست نمی آورید ٬با این همه می توانید آرامش و صفای درونی بیشتر از قبل داشته باشید.
رشد معنویت خویش از جمله مستلزم اظهارات قطعی برای ترک الگوهای قدیم افکار و احساسات مان و جایگزین ساختن آنها می
باشد .چه به نیرویی در باال باور داشته باشید چه نه ٬اظهارات یاد شده می تواند زندگی تان را دگرگون سازد .برخی از آنها را که
در پیوست ۴آورده ام می توانید بکار ببرید ٬یا بهتر از آن ٬اظهارات خود را بسازید .آن ها را مثبت بسازید و در سکوت تکرار
کنید ٬یا اگر امکان داشت بلند بلند بگویید ٬هر طور که می خواهید .برای این که نمونه ای داشته باشید یکی را میاورم” :دیگر
زجر نمی کشم .زندگیم مملو از شادی ٬کامیابی و سرشاریست“.
بدون رشد معنویت ٬می توان گفت رها کردن تسلط روی دیگران و راه بردن آنها غیر ممکن می نماید ٬همین طور تداوم باور به
این که همه چیز پیرو خواست و نظر شما پیش خواهد رفت.
ورزیدگی معنوی آرام تان می سازد ٬کمک می کند دیدگاه تان از قربانی بودن ٬به دیدگاهی متعالی ارتقا یاید.
پرورش معنویت سرچشمه نیروزایی در شرایط بحرانی بشمار میاید .هنگامیکه احساس ها و شرایط توان فرسا می گردد ٬به
منبعی بزرگتر از خویشتن نیاز پیدا می کنید تا به آن پناه برید.
بدون پرورش معنویت خویش نمی توانید از خواست-خویش دست بکشید ٬و بدون آن نیز برداشتن گام بعدی برای تان میسر
نخواهد گشت .پس توانایی امتناع از اداره کردن و تسلط داشتن روی مردی را که در زندگی تان است ٬بدست نمی آورید ٬چرا که
هنوز گمان می برید آن وظیفه شماست .چون نیرویی باالتر از خود نمی بینید ٬نمی توانید کنترل زندگی او را به نیرویی باالتر از
خودتان بسپارید.
شما ابزار هایی برای رسیدن به آرامش در اختیار دارید ٬پس نیازی نیست که آدم های دیگر را با دوز و کلک به انجام کارهایی
وادار کنید که خود می خواهید ٬یا چون از آنی که هست خوش تان نمی آید ٬در صدد عوض کردن او بر می آئید .هیچکس مجبور
نیست برای خوشایند بودن شما ٬خود را عوض کند .به یمن دسترسی تان به پرورش روحی و معنوی خویش ٬می توانید زندگی و
شادی های تان را در اختیار خود داشته باشید و نگذارید آنها دستخوش افت و خیز های چگونگی رفتار های دیگران گردد.
۵.
دست برداشتن از راه بردن و کنترل او به معنی کمک و راهنمایی نکردن به او می باشد .بیایید فرض کنید آن آدم بالغ که
راهنمیایی و کمکش می کنید ٬به اندازه خود شما عُرضه یافتن کار ٬خانه ٬درمانگر ٬نشست های الکلی های ناشناس یا هر چیز
دیگری را مانند شما دارد .شاید او به اندازه شما برای یافتن آن چیز ها ٬یا حل مشکالت خود انگیزه ندارد .اما وقتی ما مسئولیت
حل مشکالت او را بر دوش خود می گیریم ٬دیگر برای او مسئولیتی در برابر زندگی خود نمی ماند .مسئولیت آسایش او را شما
بر دوش گرفته اید ٬پس چون تالش هایی که شما از جانب وی به عمل آورده اید با شکست مواجه می شود ٬آنی که می باید
سرزنش گردد ٬شما هستید.
بگذارید نمونه ای از چگونگی کارکرد آن بیاورم :پیوسته از سوی دوست دختر ها یا همسران مردانی بمن تلفن می شود ٬که می
خواهند برای آنها قرار مالقات بگیرند .من همیشه پافشاری می کنم که خود آن مرد ها برای گرفتن وقت مالقات زنگ بزنند .اگر
کسی که می خواهد مشتری من بشود ٬انگیزه ای برای گزینش درمانگر خود و قرار با وی ندارد ٬چگونه می خواهد در نشست
های درمانی بنشیند و روی بهتر شدن خود کار کند؟ پیشتر ها که تازه کار بودم ٬این گونه تلفن ها را که از سوی دوست دختر ها
و همسران آنها می شد ٬می پذیرفتم ٬اما پس از چندی دیدم همان ها زنگ میزدند و می گفتند ٬نظر اش در باره مراجعه به
درمانگر عوض شده است یا نمی خواهد پیش یک درمانگر زن برود ٬یا می خواهد پیش درمانگری برود که در زمینه های دیگر
کارشناسی دارد .سپس آنها از من می پرسیدند ٬می توانم کسی دیگر را به آنان معرفی کنم که بتوانند از او یک قرار مالقات برای
وی بگیرند .کم کم یاد گرفتم دیگر از آن کار ها نکنم ٬بجای آن از آن همسران یا دوست دختر ها بخواهم برای مسائل خود بیایند
به دیدن من.
اداره امور و کنترل او را متوقف کردن به معنای ول کردن تشویق و تمجید او نیز هست .احتمال زیاد دارد شما از این راه وارد
می شوید تا او کاری را بکند که شما دوست دارید ٬از آنرو آنها نیز از زمره ابزار های پاپوش دوزی بشمار میاید .تشویق و
تمجید ٬دوست و همسایهٔ هل دادن و فشار آوردن می باشد ٬با دست یازیدن به این کار ٬در واقع دوباره می خواهید زمام امور
زندگی وی را در کف خویش بگیرید .دمی درنگ کنید و از خود بپرسید چرا از کاری که وی کرده است ٬من ستایش می کنم؟ ایا
این کار را برای باال بردن احترام به خویشتن او می کنم؟ آیا می خواهم خرش کنم؟ آیا می خواهم یاد بگیرد کار هایی را که من
خوشم میاید بکند؟ در آن صورت راهش می برم .اگر آن برای نشان دادن احساس سربلندی تان به او باشد ٬در آن صورت باری
بردوش وی می نهید .اجازه بدهید یادبگیرد خودش از دستاورد های خود احساس سربلندی بکند .وگرنه احتماالً نقش مادر او را
بازی خواهید کرد ٬که زیاد خوشایند نیست .نه او به مادر دیگری نیاز دارد ( هر قدر هم مادرش بد بوده باشد) ٬نه شما بخواهید او
بچه تان بشود.
آن به معنی نگاه نکردن است .توجه نکردن است به هر آنچه او می کند تا سرگرم زندگی خودش شود .ای بسا بعضی وقت ها که
می خواهید دست از کنترل و تسلط بردارید ٬شریک زندگی تان رفتاری کند که احساس کنید هرچه پیش آمد مسئول آن شما هستید.
امکان دارد اوضاع او به یکباره خراب شود .کاری بکار او نداشته باشید ٬او خودش باید از پس مشکالت خویش برآید ٬نه شما.
بگذارید مسئولیت کامل مسائل خود و افتخار حل آنها را ٬او خود به عهده گیرد .شما درگیر آن کار ها نشوید( .اگر سرتان به
زندگی و پرورش معنویت خود تان گرم باشد ٬به راحتی می توانید نگاه تان را از او برگردانید).
آن به معنی کَنده شدن است .برای کنده شدن می باید خود را از احساس ها ٬بویژه کارهای او و پیامد ها آنها جدا سازید .برای
کنده شدن می باید به او اجازه دید خودش مسئول کارهایش باشد و پیامد های آنها را بچشد ٬با هر دردی به دادش نرسید .می
توانید نگرانش باشید ٬اما پرستار و له له او نشوید .همچنان که خودتان راه خود را می یابید ٬بگذارید او نیز راه خود را بیابد.
128
الزمه آن کار این است که نه به او چیزی بگویی و نه برایش کاری بکنی .این یکی از کار های بسیار دشوار بر سر راه بهبودی
تان می باشد .هنگامی که زندگی او از دست شما در رفته است و همه هستی شما فریاد میزند راهنمائی و کمکش کن ٬به یاریش
بشتاب ٬بهش دلگرمی بده و هر کاری از دست تان برمیاید بکن ٬بهتر است یاد بگیرید کاری نکنید ٬آرام بمانید ٬به احترام آن
شخص بگذارید خود وی با آن مشکل پنجه درافکند و شما پهلوان بازی درنیاورید.
الزمه آن دست برداشتن از همه مداخالت بی جا ٬رویاروی شدن با ترس های خودتان در صورت اتفاق افتادن چیزی به او و
روابط شما می باشد -و پس از آن پرداختن به ریشه کن کردن آن ترس هاست تا راه بردن او.
الزمه آن پی گیری پرورش معنویت تان می باشد تا در صورت تسلط ترس از پای درنیائید .رشد معنویت تان به خصوص موقعی
به درد تان می خورد که یاد می گیرید از اداره همه امور خود را کنار بکشید .وقتی از کنترل زندگی کسانی که نزدیک تان هستند
دست برمیدارید ٬احساسی به شما دست می دهد که گویی از پرتگاهی سرنگون می شوید .احساس از دست دادن اختیار خویش٬
هنگامی که اختیار دیگران را بخود شان واگذار می کنید ٬می تواند ترسناک باشد .تمرین هایی که برای رشد معنویت می باشد٬
در این خصوص می تواند کمک تان بکند ٬چرا که بجای رها کردن آنها در فضای خالی و پوچ ٬می توانید کنترل آنهایی را که
دوست شان دارید به نیروئی باالتر بسپارید.
الزمه آن داشتن نگاهی تیزبین به آنچه هست می باشد تا آنی که امیدواریم بشود .با دست شستن از مدیریت و کنترل کردن ٬از این
ایده هم دست می شوئید که ”اگر عوض بشود خوشحال می شوم “.شاید او هیچگاه عوض نشود .می باید دست از سر او بردارید.
می باید یادبگیرید خودتان خوشحال باشید ٬هر طور که می خواهید.
تا مادام که همه توان و حواس خود را برای عوض کردن کسی می کنید که روی او قدرتی ندارید ( هیچکدام از ما ها قدرت
تغییر دادن کس دیگری را به جز خویشتن نداریم) ٬نمی توانید توان خود را برای بهتر شدن خویش بکار ببرید .بدبختانه انگیزه
عوض کردن یکی دیگر در ما شور و شوق زیادی ایجاد می کند تا عوض کردن خودمان ٬از آنرو تا زمانی که به ایده تغییر دادن
یکی دیگر چسبیده ایم ٬نخواهیم توانست روی مورد دوم کار کنیم.
بیشتر ناامیدی ها و خودخوری های شما ناشی از مساعی تان برای مدیریت و کنترل چیزی می باشد که در توان تان نیست .به
همه آن کوشش ها و تقال های خود بیاندیشید :سخنرانی ها پایان ناپذیر ٬عجز و التماس ها ٬تهدید ها ٬رشوه دادن ها ٬شاید هم
اِعمال خشونت ها ٬همه این کوچه ها را رفته اید ٬اما فرجی حاصل نشده است .به یاد بیاورید هر بار پس از ناکام ماندن کوشش
های تان ٬چه احساسی داشتید؛ هر بار گرامیداشت خویشتن و اعتماد به خویشتن در شما ته می کشید ٬نگران و دلواپس می گشتید٬
توان درباخته ٬وامانده می شدید و خشم سراپای هستی تان را می گرفت .تنها راه برون رفت از آن تنگنا ها رها کردن تالش برای
کنترل و تسلط روی کسی استکه در توان تان نیست -او و زندگی او .ا
در نهایت می باید از آن تالش ها دست برداشت چونکه او با فشار های شما تغییر پذیر نیست .با کاری که شما می کنید ٬آنچه می
باید مشکل او بشمار آید ٬اندک اندک به نظر می رسد مشکل شماست ٬شما هم به طریقی بدان متصل می شوید ٬در صورتی که
تنها راه ٬کندن خود از اوست .حتی اگر او بشما قول دهد بعضی کارهایش را تغییر خواهد داد ٬تا با وی بمانید ٬مطمین باشید که
به احتمال زیاد پس از مدتی آش همان خواهد بود و کاسه همان ٬اکثر اوقات نیز پس از برگشت وی به عادت قدیم ٬همه کاسه و
کوزه ها سر شما خواهد شکست .یادتان باشد اگر او به خاطر گل روی شما رفتاری را ترک کند ٬گناه از سرگیری آنرا نیز در
شما خواهد ُجست.
نمونه :دو دوست جوان به دفتر من آمده اند .یکی از آنها را افسری که به قید التزام و تقید به حسن رفتار آزاد کرده ٬پیش من
فرستاده است .در واقع آمدن او بخاطر تخطی از قانون ٬جرائم ناشی از مصرف الکل و مواد می باشد .آن یکی دوست دختر
اوست و برای آن آمده استکه نمی گذارد وی تنهائی جایی برود ٬تر و خشک کردن ٬گرفتن دست او و راه بردنش را وظیفه خود
می داند .بر سبیل عادت معهود ٬هر دو آنان از خانواده هایی میایند که حداقل یکی از والدین شان الکلی می باشد .آن دو دست در
دست هم جلو من نشسته اند ٬می گویند بزودی ازدواج خواهند کرد.
خانم جوان با صدائی که هم در آن همدلی هست و هم تحکم می گوید” :فکر می کنم اگر ازدواج کنیم ٬بهتر می شود“.
129
او هم مانند گوسفند سری تکان می دهد و می گوید” ٬بله ٬اون مواظب من است و نمی گذارد زیاد جفتک پرانی بکنم .خیلی کمکم
می کند “.در آهنگ صدایش می شود دید که به دوست دخترش و مواظبت های او اعتماد دارد .چهره آن خانم جوان از شنیدن
اعتماد و ایمانی که مرد جوان به وی دارد ٬از واگذاری مسئولیت خود بر دوش وی ٬از شادی مانند گل می شکفد.
خیلی آرام سعی می کنم -به خاطر عشق و امید های آن دو -توضیح دهم اگر آن مرد جوان به الکل یا دوا های دیگر آلوده است
و اکنون او دلیل کم کردن مصرف دوا یا میگساری دوست پسرش می باشد ٬فردا هم او دلیل مصرف زیاد و می خوارگی های
وی خواهد بود .به هر دو هشدار می دهم که او روزی در میانه بگو مگو ها درمیاید که” ٬من به خاطر تو ترک کردم ٬اما چیزی
فرق نکرد .تو هیچ وقت از من راضی نمی شوی ٬پس برای چی خودم را زجر بدهم؟“ همان نیرو هایی که امروز آنها را بهم
پیوسته میدارد ٬پس از چندی آنها را از همدیگر گسسته خواهد داشت.
شاید او از دست شما بسیار خشمگین شود و بگوید که دیگر به او اهمیت نمی دهید ٬ازش مراقبت نمی کنید .این خشم ریشه در
ترس او دارد ٬ترس او از اینکه مسئول زندگی خود گردد .تا آنجا که بتواند با شما می جنگد تا وادار تان کند قول بدهید که کمکش
می کنید یا عمال کمکش بکنید ٬بدین سان او جنگ را در بیرون ٬با شما خواهد کرد ٬نه در درون و با خود ( .به نظر تان آشنا می
آید؟ در مورد شما هم ٬تا هنگامی که با او در جنگ هستید ٬صدق می کند؟)
شاید پس از پایان یافتن چرب زبانی ها ٬بگو مگو ها ٬تهدید ها ٬دعوا ها و جبران کردن ها ببینید که چیزی برای گفتن ندارید .این
چیز بدی نیست ٬در سکوت اظهارات مثبت خویش را برای خود بگویید.
به احتمال زیاد پس از آنکه براستی با مدیریت و کنترل او خدا حافظی کردید ٬بخش بزرگی از توان و نیروی تان آزاد می گردد
تا برای کاوش ٬پیشرفت و سرشاری زندگی خود بکار ببرید .از سویی هم مهم است که بدانید ٬وسوسه دیدن علل بسیاری چیز ها
در بیرون از خویشتن ٬از میان نمی رود .از این پس آن گرایش یافتن ها را سرکوب کنید و حواس تان بخودتان باشد.
بهتر است گفته شود ٬با دست کشیدن از نرم و هموار کردن زندگی وی ٬امکان دارد کج اندیشی هایی پیش بیاید و مردمی که نمی
فهمند برای چه آن کار را می کنید ٬زبان شان روی شما دراز شود .سعی کنید نه در برابر آنان حالت دفاعی بخود بگیرید و نه از
سیر تا پیاز همه چیز را برای شان توضیح دهید .می توانید به آنان پیشنهاد کنید نخست این کتاب را بخوانند سپس در باره آن
موضوع بحث کنند .اگر هم دیدید دست از سر تان برنمی دارند ٬چندی آنان را نادیده بگیرید.
معموال تندی و تیزی این چنین خرده گیری هایی بسی کمتر از آنی استکه گمان می بریم و از آن می ترسیم ٬یا بسی کمتر پیش
میاید تا آنی که گمان می بریم .بدترین خرده گیری ها را خودمان از خویش داریم و نگرانی یی را که از انتقاد دیگران داریم٬
روی کسانی که بما نزدیکترند فرافکنی می کنیم ٬از اینرو گویی آنرا همه جا می بینیم و می شنفیم .هر گاه در این گونه موارد٬
جانب خویشتن را بگیرید ٬خواهید دید که جهان به طور شگفت انگیزی بیشتر شما را تایید می کند.
یکی از پیامد ها پشت سر نهادن مدیریت و کنترل دیگران واگذاری هویت ”یاری رس بودن“ ٬می باشد ٬هر چند ریشخند آمیز می
نماید ٬اما بزرگترین و تنها کمک شما به کسانی که دوست شان دارید ٬همین می تواند باشد .رقتن در پوست ”یاری رسی “ از
لغزش های نهادینه شده در ما می باشد .برای یاری رس بودن ٬بهتر است یاری رس خود باشیم و پوسته پوسیده یاری رس
دیگران بودن ٬را دور اندازیم.
۶.
معنی آن چیست
برداشت بازی بگونه ای که در گفتگوی میان دو تن کاربرد می یابد و از آن بخش از روانشناسی می آید که به تحلیل رفتار متقابل
آوازه یافته است .بازی ها راه هایی برای عمل متقابل می باشد که با بکار گیری آنها می توان از همدل و همدم شدن اجتناب کرد.
هر کسی در رفتار های متقابل خود با دیگران َگه گاه به بازی متوسل می شود ٬اما در روابط ناسالم با کثرت و تزاید بازی ها
مواجه می شویم .آنها واکنش ها و پاسخ های پیش پا افتاده و معمول می باشد که زمینه ای برای گریز از دادن اطالعات واقعی و
ابراز احساس های واقعی فراهم می آورد ٬تا از آن طریق ٬طرفین بتوانند مسئولیت آسایش یا ناراحتی های خود را در کف
130
دیگری بنهند .در این میان بازی های زنانی که زیادی دوست دارند و شوهران آنها بگونه چشمگیری انواع نقش های ناجی ٬ظالم
و قربانی را بنمایش میگذارد ( مراجعه کنید به مثلث شهید بازی /قربانی -م .).هر کدام از جفت ها در رفتار های متقابل خویش
چندین بار این نقش ها را بازی می کنند .ما نقش ناجی را با (ن)نشان می دهیم ٬می توانید آنرا برای خود ”تالش برای یاری
رسی“ تعریف کنید؛ نقش ظالم را با ”ظ“ نشان می دهیم ٬می توانید آنرا برای خود ”تالش برای گنهکار دانستن“ تعریف کنید؛ و
نقش قربانی را با ”ق“ نشان می دهیم ٬می توانید آنرا با ”کسی که بیگناه و بیچاره است“ تعریف کنید .در داستان زیر چگونگی
پیشرفت بازی را برای تان باز می کنم:
تام که اغلب دیر به خانه میاید ٬تازه وارد اتاق خواب شده است .ساعت ۱۱.۳۰شب است و همسر او مِری آغاز می کند.
مری ( اشک ریزان)( :ق) کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم .خوابم نمی بُرد ٬خیلی می ترسیدم تصادف کرده باشی .میدونی که
نگرانی داغونم می کنه ٬چطور دلت میاد مرا اینجا چشم براه بگذاری؟ یک تلفن هم نمی کنی که بگی زنده ای.
تام ( آشتی جویانه) ( :ن) اوه ٬عزیزم ٬خیلی معذرت می خوام .فکر کردم خوابیدی و نخواستم با تلفن بی موقع بیدارت کنم.
نگران نشو .االن لخت میشم میام توی رختخواب پشتت را ماساژ می دهم تا کمی حالت جا بیاد.
مری ( که کم کم عصبانی می شود)( :ظ) نمی خواد بمن دست بزنی! تو همه اش میگی دفعه بعد زنگ می زنم! تو منو دست
میاندازی .آخرین باری که دیر کردی ٬گفتی اگر بار دیگر دیدم دیر می کنم زنگ می زنم ٬زدی؟ نه! عین خیال ات هم نیست که
من افتاده ام اینجا همه اش فکر می کنم آیا تن مرده اش افتاده توی یکی از شاهراه ها؟ تو اصال به کی فکر می کنی؟ هیچ فکر
کردی نگران شدن برای کسی که دوستش داری ٬یعنی چه؟
تام ( درمانده و بیچاره) ( :ق) عزیزم ٬این درست نیست .همه اش به فکر تو بودم .نمی خواستم بیدارت کنم .هیچ فکر نکردم
نگران بشی .تمام مدت به تو می اندیشیدم .انگار بی فایده بود ٬من هر کاری هم بکنم ٬خطا کارم .اگر زنگ می زدم و خواب
بودی چی؟ آن وقت می گفتی با آن تلفن مانند خروس بی محل بیدارت کردم .من هر کاری هم بکنم بازنده هستم.
مری ( جا می زند) ( :ن) اونم درست نیست .میدونی که من تو را خیلی میخوام؛ دلم می خواهد بدونم حالت خوبه ٬چیزیت نشده.
نمی خواهم از دست من دلخور بشی؛ دلم می خواهد بدانی که همه این ها برای اینه که دوستت دارم .خیلی متاسفم که ناراحت ات
کردم.
تام ( که بویی از نرمش برده است)( :ظ) اگر براستی آن قدر نگران هستی ٬پس چرا وقتی می بینی آمدم خونه خوشحال نمیشی؟
بجای شادی با آن آه و ناله ها حال مرا هم می گیری .مگه بمن اعتماد نداری؟ دیگه دارم خسته میشم ٬هر بار باید همه چیز را
برایت تعریف کنم .اگه بمن اعتماد داشتی ٬می گرفتی و می خوابیدی ٬وقتی هم می دیدی آمدم خونه خوشحالی می کردی ٬نه این
که به من بپری! بعضی وقت ها خیال می کنم تو واقعا دوست داری با یکی دعوا کنی.
مری ( صدایش را بلندتر می کند)( :ظ) خوشحالی می کردم! بیش از دو ساعت است که اینجا دراز کشیده ام و هی فکر می کنم
این کجا مونده است؟ اگر من به تو اعتماد ندارم ٬برای آنستکه تو هیچ کاری نمیکنی که آن اعتماد به وجود بیاد .تو زنگ نمی
زنی که هیچ ٬بعدش هم مرا سرزش می کنی که زود رنج شده ام ٬بدتر از همه ٬پس از پاسی از شب گذشته که سر و کله ات پیدا
می شود ٬دست پیش می گیری که پس نیافتی ٬مرا متهم می کنی با تو مهربان نیستم! اصال چرا برنمیگردی به جایی که بودی٬
همونجایی که از آنجا میایی؟
تام ( با کمی دلجویی)( :ن) به بین ٬من می دونم که تو خیلی اذیت شده ای ٬اما فردا کار زیادی دارم .می خواهی برایت یک چایی
درست کنم؟ برایت خوبه .بعد هم می پرم زیر دوش و میام بخوابیم ٬باشه؟
مری ( گریه کنان) ( :ق) تو هیچ نمی فهمی چه قدر سخته که انتظار بکشی و باز انتظار بکشی ٬بدونی که می تونه زنگ بزنه و
نمیزنه ٬چون من برایش اهمیت ندارم.
بگمانم تا همین جا بس است .همچنان که احتماالً متوجه شده اید آن دو می توانند ساعت ها ٬روز ها و سال ها در سه گوش ناجی٬
ستمگر ٬و قربانی ٬نقش ها و جاهای خود را عوض کنند .اگر می بینید از مواضع یاد شده می خواهید در مقام پاسخگویی به
اعمال یا اظهارات کسی بربیایید ٬بهتر است هشیار باشید! در این راه پای تان به میان معرکه ای کشیده می شود که برنده ای
ندارد ٬به میان چرخه تهمت زنی ٬تکذیب ٬سرزنش ٬و سرزنش متقابل و بی پایانی کشیده می شود که بیهده ٬بی جا و خوار کننده
است .بهتر است به کوشش های خود از راه های مهربانی کردن ٬خشمگین شدن ٬یا با وانمود کردن به واماندگی ٬برای این که
بحث را به نفع خود پایان دهید ٬چشم بپوشید .به دنبال عوض کردن چیزی بروید که از پس آن برمیایید ٬بدیگر سخن خودتان را
131
دیگرگونه سازید! از آن خواست و نیاز برنده شدن دست بردارید .از نیاز خود به اینکه او باید یک دلیل خوب برای رفتارش یا بی
توجهی اش بیاورد ٬خود را رها کنید .از نیاز خود به جنگیدن با او دوری جویید .از نیاز خود که او می باید پیش چشم همه اظهار
ندامت و شرمساری کند ٬بگذرید.
گزینش تصویر از مترجم می باشد در متن اصلی تصویری دیده نمی شود.
برای کشیده نشدن به آن گرداب بهوش باشید ٬هر چندان هم برای پاسخ دادن به این یا آن روش وسوسه شوید ٬بهتر است بدانید که
آن برای تداوم بازی کمک خواهد کرد پس بکوشید در آن دام نیافتید .واکنش شما می باید بگونه ای باشد که به بازی پایان دهد.
این کار در آغاز با سختی هایی همراه است اما پس از کمی ورزیدگی به آسانی می توانید آنرا بکار بندید ( برای این کار می باید
نخست نیاز خویش به بازی کردن را بزانو در بیاورید ٬این نیز بخشی از گام پیشین می باشد ٬دست کشیدن از مدیریت و کنترل).
بگذارید بار دیگر به آن شرایط باال نگاهی بیافکنیم و ببینیم مری چگونه می تواند از بن بست آن سه گوش خویشتن را برهاند.
فرض را بر آن میگذاریم مری معنویت خویش را رشد داده است و کاری به مدیریت و کنترل تام ندارد .چون او سرگرم
پرستاری از خویش است ٬در آغاز شب که داشت دیر می شد و هنوز از آمدن تام خبری نبود ٬بجای اینکه خود خوری کند و
بگذارد اعصاب اش داغان شود ٬زنگ می زد به یکی از دوستان گروه پشتیبانی .با وی در باره ترس افزایش یابنده خود گفتگو
می کرد و او هم کمکش می کرد تا ترسش بریزد .مری یک گوش شنوا می خواست برای شیندن ترسی که او را برداشته بود٬
دوستش می توانست با درک وی به گفته هایش گوش دهد ٬بی آنکه او را راهنمایی کند .پس از پایان صحبت تلفنی مری می
توانست یکی از اظهارات دلخواه خود را تکرار کند” :زندگی مرا خدا خودش راه می برد ٬هر ساعت و هر روز من در آرامش٬
امنیت و سکوت می گذرزد “.چون هیچکس نمی تواند در یک آن دو اندیشه همستیز داشته باشد ٬مری هم با سپردن خویش به
اظهارات مثبت آرامش و فراغ خیال می یافت .تا رسیدن تام ۱۱:۳۰ ٬او می خوابید .اگر با آمدن او به اتاق خواب بیدار می شد و
می دید خشم و رنجش دوباره سر برمی کشد ٬آن اظهار مثبت را چند بار تکرار می کرد و می گفت” ٬هی ٬تام خوشحالم که
برگشتی خونه “.تام نیز که همیشه در این گونه موارد فقط جنگ و دعوا دیده بود و هیچ پیش بینی این خوشامد گویی او را
نداشت ٬می گفت” ٬راستش می خواستم ِب ِهت زنگ بزنم ٬اما “...و به حالت تدافعی بهانه ای سر هم می کرد .مری شکیبایی می
کرد تا او حرف اش را بزند ٬آنگاه می گفت” ٬بگذار فردا سر آن صحبت کنیم .حاال می خوام بخوابم .شب بخیر “.اگر تام از دیر
کردن خودش شرمسار بود ٬تندی و پرخاش مری باعث فروکش شدن آن احساس گناه می گشت .تام هم می گفت زنیکه پتیاره همه
اش غرغر می کند ٬و مساله می شد غرغرو بودن مری نه دیر آمدن تام .همچنان که می بینید ٬در این روش او گناه خود را بر
دوش می کشد ٬مری هم به خاطر رفتار او عذاب نمی کشد .چنین است راه برون رفت.
132
وقتی با شوهر تان وارد بازی ناجی-ستمگر -قربانی می شوید ٬مانند آنست که پینک پنک بازی می کنید .هرگاه توپ به طرف
شما میاید آنرا برمیگردانید .برای این که به بازی کشیده نشوید ٬می باید یادبگیرید و بگذارید توپ راه خودش را برود و بیافتد
زمین .یکی از راه های خوب برای از سر خود باز کردن بازی بهره گرفتن از کلمه ”آها“ می باشد .برای نمونه مری می تواند
در برابر بهانه ای که تام میاورد ٬یک ”آها“ بگوید و بعد هم بگیرد بخوابد .در رفتن از گرفتاری ناجی -ستمگر -قربانی ٬آدم را
ورزیده تر و تواناتر می سازد .وسوسه نشدن ٬متوجه نفس خود بودن ٬حفظ شان خود ٬احساس خوب و شگرفی می دهد .با آن گام
به بهبودی خویش نیز کمک می کنید.
گزینش تصویر از مترجم می باشد در متن اصلی تصویری دیده نمی شود.
پیش از هر چیز باید بدانیم غالب نقش هایی که در بازی ها می کنیم ٬به گفت و شنود های گفتاری محدود نمی شود .آنها به نقش
های بازی زندگی مان نیز راه می یابند ٬هر کدام از ما ها در زندگی نقش های دلخواه خود را داریم.
شاید نقش شما رهاینده یا ناجی باشد .این نقش آشنا برای بسیار از زنانی که زیادی دوست دارند ٬تا زمانی که به پرستاری (
مدیریت و کنترل) یکی دیگر سرگرمند ٬آرامش بخش می باشد .اینان برای بیرون آمدن از گذشته درهم و برهم و /یا سراسر
محرومیت خود ٬از آنرو این راه را برمیگزینند که بتوانند به درجاتی خویشتن -پذیری بدست آورند .آنان این نقش را در جمع
دوستان ٬خویشان و سر کار خود اجرا می کنند.
شاید خودتان را در بازی نقش ستمگر و ظالم بیابید ٬زنی که مصمم است اشتباه ها را بیابد ٬آنرا مشخص سازد و حق را به حق
دار برساند .این چنین زنی می باید نبرد با نیروهای سیاهی را که در بچگی او را شکست داند ٬به این امید که اکنون بزرگ گشته
است و از پس آن ها برمیاید ٬بار ها و بار ها از سر گیرد .او که از کودکی خشمگین است و به کینه توزی خویش از گذشته ای
که در اکنون سر بر میاورد ٬بر می خیزد ٬از آنروست که جنگجو ٬پرخاشگر ٬سر و کله زن و شرور می باشد.
دریغا که می باید نقش قربانی یا شهید را هم بازی کنید ٬نقشی که ناتوان ترین گوشه آن سه گوش می باشد .در این گوشه تنها
انتخابی که برای تان می ماند سپردن خویش بدست رفتار های هوس آلود آن دیگریست .شاید هنگامی که بچه بودید چاره ای
نداشتید مگر قربانی شدن ٬اما اکنون آن نقش چنان برای تان آشناست که از آن می توانید نیرو بگیرید .در بطن ناتوانی گونه ای
از ستمگری نهفته است .آن پولی دارد بنام گناه .پول رایج در روابط قربانی برای مبادله مواضع گناه.
بازی کردن در هرکدام از مواضع یاد شده ٬چه در گفتار و چه در زندگی ٬توجه شما را از خویشتن دور و آنرا روی الگو های
ترس ٬خشم و درماندگی زمان کودکی تان متمرکز می کند .تا هنگامیکه آن نقش های محدود کننده ٬آن راه های درگیر کردن
مفرط خویش با افراد پیرامون تان را رها نکرده اید ٬نخواهید توانست پتانسیل های خود را به عنوان یک زن کامال مترقی٬
انسانی که اختیار زندگی خویش را در دست خود دارد ٬رشد دهید .تا روزی که گرفتار آن نقش ها و بازی ها بمانید ٬در این خیال
باطل خواهید ماند ٬این دیگران هستند که جلو شادی و خوشبختی تان را می گیریند .با کَندن خویش از بازی ها ٬مسئولیت کامل
رفتار ها ٬گزینش ها و زندگی خود را به عهده خویش می گیرید .با پایان یافتن بازی ها ٬گزینش های شما ( گزینش هایی که کرده
اید ٬نیز آنهایی که نکرده اید) ٬روشنتر می گردد و شما کمتر می توانید آنها را نادیده بگیرید.
133
اینک می باید برای ارتباط با خویشتن و آن عده از آدم های پیرامون تان که عالقه دارند مسئولیت زندگی تان را در دست خود
بگیرید ٬راه های نوی بیابید .راه هایی که در آنها کمتر ”اگر به خاطر ...نبود“ است تا ”اکنون تصمیم و انتخاب من آنستکه “. ...
همه آن نیرو و توانی را که با دست برداشتن از اداره و کنترل دیگران برای تان می ماند ٬بی گمان برای تمرین گام های یاد
شده ٬برای پرهیز از افتادن به گرداب بازی ها ( حتی اعالم ”من بازی نمیکنم“ ٬خود یک بازیست) ٬الزم دارید .هرچه در این راه
بیشتر تمرین کنید آن آسانتر می گردد و با گذشت زمان خود-نیرو بخش می شود.
ناگزیر می شوید بدون اعصاب خرد کنی های جنگ و دعوا ٬بدون آن درگیری های دلگیر کننده ٬توانفرسا و وقت گیر زندگی
کنید .این کار ساده ای نخواهد بود .چون بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند ٬احساس ها خود را چنان عمیق دفن کرده اند
که برای احساس زنده بودن ٬به هیجانات دعواها ٬جدا شدن ها و آشتی کنان ها نیاز دارند .بهوش باشید! نداشتن هیچ چیز مگر
زندگی درونی خود که بتوانید حواس خود را معطوف آن کنید ٬در آغاز می تواند دلگیر کننده باشد .اما اگر بتوانید مدتی با آن
دلخستگی سرکنید ٬به یک دگردیسی خود-شناسی می رسید .پس از رسیدن بدان ٬آمادگی گام بعدی رامی یابید.
۷.
معنی آن چیست
روبرو شدن با مسائل خویش به این معناست که ٬از اداره و کنترل دیگران و بازی ها کَنده شده اید ٬دیگر چیزی نیست که حواس
شما را از زندگی ٬مسایل زندگی و دردهای خود پرت کند .در نتیجه فرصت می یابید به درون خویش نگاهی ژرف بیاندازید.
برای این کار می توانید از برنامه های عرفانی و معنوی خویش ٬گروه پشتیبانی و در صورت داشتن درمانگر از کمک های وی
بهره مند شوید .ناگفته نماند که برای این فرایند ٬داشتن یک درمانگر ضرورت ندارد .مثال در برنامه های الکلی ناشناس ها یا
معتادان (به مواد مخدر) ناشناس ٬کسانی که تا حدود زیادی بهبود یافته اند ٬می توانند تازه واردین را همراهی کنند و در نقشی که
دارند ٬به تازه واردین کمک کنند فرایند خود-آزموده آنها را دنبال و تجربه کنند.
معنی گفته باال آنستکه در هر لحظه ای که بسر می برید ٬شایسته است نگاهی جدی به زندگی خود داشته باشید ٬هم به چیز هایی
که شما را شاد می سازد و هم به چیز هایی که غمگین تان می کند .فهرستی از آنها را برای خود بنویسید .به گذشته نیز نگاهی
بیافکنید .یادهای خوب و بد گذشته ٬کامیابی ها و شکست ها را بررسی کنید ٬مواقعی را که دلشکسته بودید ٬مواقعی را که دل
دیگران را می شکستید .در نوشته های خود بار دیگر آنها را بنگرید .جاهایی که برای تان سخت می نماید به آنها بیشتر توجه
کنید .اگر همخوابگی یکی از آن موارد سخت می باشد ٬داستان خود را به طور مفصل در آن باره بنویسید .اگر گمان می کنید
مرد ها همیشه برای تان مشکلی بودند ٬از قدیمی ترین رابطه خود با مرد ها شروع کنید و همه چیز را کامل بنوسید .اگر با پدر و
مادر تان درگیری داشتید ٬آنرا هم از اول و کامل بنویسید .شاید بگویید که در آن صورت می باید کلی مشق بنویسید ٬درست
است ٬اما آن گام کمک شایانی می کند تا گذشته خویش را روشن ببینید و الگو ها ٬موضوعات تکراری زندگی خویش را در
درگیری هایی که با خویشتن و آدم های پیرامون خویش داشتید ٬بشناسید.
اگر دست به این کار زدید ٬تا آن را به پایان نبرده اید و داستان کاملی نساخته اید ٬نیمه کاره رها نکنید .از این تکنیک بازهم بهره
خواهید گرفت ٬آن هنگام که مشکالت دوباره سر درمیاورند .شاید بخواهید ابتدا همه نیرو و کوشش خود را روی روابط تان
بگذارید ٬سپس در فرصتی دیگر تاریخچه روابط خود را بنویسید ٬مثال در باره احساس های خود ٬پیش از شروع کار ٬در طول
استخدام و پس از آن را .بگذارید خاطرات ٬اندیشه ها و احساس های تان مانند جویباری روان گردد .تا هنگامی که سرگرم نوشتن
هستید به برسی آن نپردازید تا اینکه نخست آنرا بپایان ببرید.
134
الزمه داشتن دلیری روبرو شدن با دشواری ها و کمبود های خود چیست
البته ناگزیر خواهید شد مطالب زیادی را بنویسید ٬وقت ٬نیرو و دقت فراوان روی آن بگذارید .شاید نوشتن برای شما راه ساده و
غم نگارش خوب یا خوب آسانی برای بیان احساس های تان نباشد .اما این بهترین تکنیک برای ورزیدگی در این راه می باشدِ .
را بخود راه ندهید .همین قدر که برای خودتان قابل فهم باشد ٬خوب است.
چیزی که می باید غم آنرا داشته باشید ٬رو راست بودن با خود و ابراز بی رنگ و ریای خواست ها و تمایالت درونی خویشن
است.
پس از آنکه این پروژه را خوب کامل کردید ٬آنرا با کسی دیگر که با شما همدلی دارد و شما نیز به او اعتماد دارید ٬در میان
بگذارید .این شخص می باید کسی باشد که بتواند درک کند شما آنرا برای بهتر شدن خویش می کنید ٬همچنین بتواند به آنچه
درباره تاریخچه روابط جنسی خود ٬تاریخچه روابط خود ٬تاریخچه خود با پدر و مادر تان ٬احساس های خوب و بد تان در باره
خود نوشته اید فقط گوش کند .بدیهی است کسی را که برای گوش کردن انتخاب می کنید ٬می باید با شما همدلی و همدردی داشته
باشد ٬درک تان کند .از ابتدا باید برای طرفین روشن باشد که هیچ نیازی به نظر دادن و راهنمایی نیست .نه رهنمودی ٬نه
تشویقی ٬تنها گوش کردن.
در این مرحله از بهبودی خویش ٬بهتر است شوهر تان را برای شنیدن محتوای نوشته های خود انتخاب نکنید ٬در مراحل خیلی
بعد اگر خواستید ٬آن کار را بکنید ٬شاید هم هیچگاه نخواهید آن کار را بکنید .بهر حال بهتر است فعال از خیر آن بگذرید .شما
برای آن می گذارید کسی به سرگذشت تان گوش دهد ٬که تجربه کنید با گفتن داستان و بدنبال آن پذیرفته شدن خود ٬چه حساسی
پیدا می کنید .این کار برای اتو کردن چین و چروک های روابط مان نیست ٬هدف از آن ٬دست کم برای مدتی ٬پیدا کردن و
شناختن خویشتن است.
بسیاری از ما ها که گرفتار دوست داشتن زیادی گشته ایم ٬دیگران را به خاطر نامالیمات و مشقات زندگی مان سرزنش می کنیم
و چشم بر روی خطا ها و انتخاب های غلط خود می بندیم .این دیدگاه سرطانی را می باید از زنگی مان بکَنیم و بخشکانیم .راه
آن هم داشتن دیدی یکرنگ و بی ریا ٬روشن و گذشت ناپذیر با خودمان است .تنها با دیدن کجروی ها ٬کج اندیشی ها و ناراستی
های خود ( همچنین نکات خوب ٬پسندیده و موفقیت های خود) ٬به عنوان چیزی که از آن ماست ٬نه با وصله پیله کردن آن به او٬
خواهیم توانست گامهایی را که برای تغییر آنچه الزم است برداریم و تغییر یابیم.
نخست آنکه به احتمال زیاد خواهید توانست خود را از بسیاری گناهان پنهانی و در پیوند با رویدادها و احساس های بی شمار
گذشته ٬رها سازید .با این گام راه برای سرازیر شدن و به رقص درآمدن برداشت های سالم در زندگی تان باز خواهد گشت .پس
از آنکه کسی بدترین راز های تان را شنید و شما دیدید با شنیدن وی زندگی تان نابود و ویران نمی گردد ٬کم کم در این جهان
هستی احساس امنیت می کنید .آنگاه که دست از گنهکار دانستن دیگران بردارید و مسئولیت گزینش های خویش را بردوش کشید٬
آزادی در آغوش گرفتن همه گزینه هایی را خواهید یافت که با دیدن خود به عنوان قربانی دیگران ٬آن امکانات برای تان میسر
نبود .پس از این آمادگی خواهید یافت تا شروع به تغییر دادن چیزی هایی در زندگی خویش بکنید ٬که برای تان خوب نیست٬
خوشنود تان نمی کند ٬یا شما را به سر منزل مقصود نمی رساند.
135
۸.
معنی آن چیست
کاشتن یا پاشیدن تخم هر آنچه که می باید در شما شکوفا شود به این معنی است که دست روی دست نگذارید و به این امید ننشینید
که پیش از کنار آمدن خودتان با زندگی ٬او ( آن مرد) عوض شود .این به معنی آن نیز هست که چشم براه کمک های -مالی٬
عاطفی ٬یا زمینه های عملی -وی برای شروع حرفه ای ٬برای شروع یک رشته تحصیلی ٬یا هر چه که می خواهید ٬ندوزید.
بجای آنکه برنامه های خود را به امید او رها کنید ٬گمان برید غیر از خودتان کسی دیگر را ندارید که به شانه های او تکیه کنید.
همه کارها را خودتان به عهده بگیرید -هزینه مراقبت از بچه ٬پول ٬وقت ٬بردن و آوردن بچه به مدرسه -بی آنکه از او به
عنوان یک منبع مالی ( یا به عنوان بهانه ای) استفاده کنید .اگر با این نوشته موافق نیستید و گمان می برید بدون کمک او هیچ
برنامه ای از برنامه های تان پیش نمی رود ٬با خود یا بکمک یک دوست بررسی کنید و ببینید اگر هرگز او را ندیده بودید چکار
می کردید .خواهید دید اگر خود را از وابستگی به او آزاد کنید و از همه گزینه هایی که در اختیار دارید ٬بهره بگیرید ٬راهی
برای پیاده کردن برنامه های تان می توانید بیابید.
پرورش خود یعنی دنبال کردن منافع خود .اگر عمری را دنبال او دویده اید ٬عمری را در راه او گذاشته اید ٬برای خود زندگی
نکرده اید ٬پس دنبال راه های دیگری بروید ٬دنبال چیزی بروید که به آن کشش دارید .این برای شمار فراوانی از زنانی که
زیادی دوست دارند گام آسانی نیست .شما که روزگاری آن مرد را بزرگترین پروژه خود می دیدید ٬به سهولت نخواهید توانست
توجه تان را به بخود معطوف کنید و ببینید چه چیزی برای رشد خودتان خوب است .سعی کنید هر هفته فعالیتی نو در دستور کار
خود قرار دهید .نگرش تان بزندگی مانند نگاه مشتری به بساط عطاران باشد ٬برای خود امکان تجربیات متنوع زیادی را فراهم
آورید تا سر آخر بدانید کدام یک مطلوب شماست.
پرورش خویش یعنی خطر کردن :به پیشواز آدم های تازه رفتن ٬پس از سال ها برای بار نخست باز به کالس رفتن ٬تنهایی به
مسافرت رفتن ٬دنبال کاری رفتن ...رفتن به دنبال هر آنچه دل تان می خواهد ٬در حالی که هنوز شهامت آنرا نیافته اید .اکنون
هنگام آنستکه شیرجه ای بسوی جلو و بسوی آینده بزنید .در زندگی خطایی نیست ٬آنچه هست آموزه و درس است ٬پس خود را
بدان بسپارید و آنچه را که زندگی یادتان میدهد ٬بیاموزید .گروه پشتیبانی خویش را به عنوان یکی از سرچشمه های شور و
دلگرمی و بازخورد بکار بگیرید ( .به امید رسیدن به اطمینان و دلگرمی بسوی روابط پیشین یا خانواده ناکارآمد خود نروید .آنها
همان هستند که بودند ٬پس خود و آینده خود را با تکیه بر آنان خراب نکنید).
برای آغاز راه ٬هر روز دو کاری را بکنید که دل تان نمی خواهد ٬تا برداشت و ایده ای که از خویشتن و توانایی های خویشتن
دارید کمی کش بیاید .حتی در مواقعی که گمان می کنید اهمیت زیادی ندارد ٬برخیزید و از حق خود دفاع کنید ٬اگر چیزی
خریدید و دیدید از آن خوشتان نمی آید ٬پیش از آنکه بخواهید آنرا دور بیاندازید ٬ببرید پس بدهید .اگر دست و دلت نمیرود به
کسی زنگ بزنی ٬سعی کن آنکار را بکنی .در بده و بستان هایی که دارید ٬یادبگیرید بیشتر به دنبال منافع خودتان باشید ٬کمتر
منافع دیگران را در نظر بگیرید .برای خوشایند خود نه بگویید تا خوشایند دیگری بله ٬بله ٬بگویید .آشکارا در پی چیزی بروید
که میخواهید ٬دل داشته باشید و این خطر بکیند که خواست تان را رد کنند.
از این پس یاد بگیرید برای خود خدمت کنید .روی خود وقت بگذارید ٬بخودتان برسید ٬خودتان را بیارائید و زیبا کنید .یکی از
درس های خوب دوست داشتن خویشتن آنستکه با خود پیمان ببندید هرروز برای خویش چیزی بخرید .ارمغانی که برای خویش
می خرید لزومی ندارد گران باشد ٬بدرد بخور هم نبود مهم نیست ٬مهم آنستکه برایتان خوشایند باشد و از آن خوش تان بیاید .این
ورزشی است برای خوشگذرانی .ما نیاز داریم یادبگیریم که می توانیم در زندگی برای خود سرچشمه خوبی ها باشیم ٬این راهی
خوب برای آغاز کردن آن یادگیری می باشد .اما اگر مشکلی جهت خرج کردن پول برای خویش ندارید ٬اگر به طور افراطی
خرید می کنید و پول هدر می دهید تا خشم یا افسردگی تان فروکش کند ٬در آن صورت بجای این آموزه راه دیگری در پیش
بگیرید .پس بجای انباشت کاالهای بی خودی و پرداخت مادیات بیشتر( و قرض بیشتر) ٬کوشش کنید راه های نوی را بیابید.
برای برای گشت زدن و آرامش خیال بروید پارک و گردشگاه ٬برای راهپیمایی بروید تپه های ساحلی ٬بروید به دیدن باغ وحش.
به فرو رفتن آفتاب بنگرید .دمی بخود بیاندیشید و ببینید برای امروز تان چه ارمغانی دوست دارید ٬آنگاه بخویشتن امکان دهید٬
136
دادن و گرفتن آن ارمغان را تجربه کنید .ما برای دیگران گذشت می کنیم ٬در راه گذشت برای خویشتن هنوز خام هستیم .پس
شایسته است اینرا تمرین کنیم.
در طول برداشتن این گامها هر از گاهی ناگزیر می شوید کارهایی را بکنید که برای تان بسیار سخت است .آنگاه که خود را به
کسی دیگر سرگرم نمیدارید آن تهی بودن هراس انگیز درون گهگاه سر برمیاورد .گاه این تهی بودن چنان ژرف است ٬احساس
می کنید جایی که گمان می رود قلب تان باشد ٬مانند سوراخی است تهی ٬بادی که از این سر می وزد و تا آن سر می روبد و می
برد .بکوشید آنرا با همه پوچیش خوب احساس کنید ( اگر نکنید برای پرت کردن حواس خود دنبال راه های ناسالم می روید) .این
تهی بودن را در آغوش بگیرید و بدانید که همیشه آن احساس را نخواهید داشت ٬تنها با نگهداری و احساس آن ٬کم کم آنرا همراه
با گرمای خویشتن-پذیری احساس می کنید .در این راه می توانید از گروه پشتیبانی خود بهره بگیرید .پذیرقتن آنها نیز پا به پای
برنامه ها و فعالیت ها خود شما به پر شدن ته ِی درون کمک می کند .با آنچه برای خود می کنیم همچنین با پرورش و گسترش
استعداد های مان ٬به احساسی از خویشتن دست می یابیم .اگر می بینید عمری تالش های شما مصروف رشد و پیشرفت دیگران
گشته است ٬بی خود نیست که احساس تهی بودن می کنید .اینک زمان آن رسیده است که کاری برای خود بکنید.
تا استعداد های خود را کامال رشد نداده اید ٬واماندگی تان همچنان ادامه خواهد یافت .به احتمالی چون نمی توانید با زندگی خویش
کنار بیائید ٬گناه آن واماندگی را گردن او می اندازید .با پیشرفت و پرورش نیروهای بالقوه خویش ٬گناه از روی او برداشته می
شود و مسئولیت زندگی تان جایی قرار می گیرد که می باید آنجا باشد -بردوش خود شما.
برنامه ها و فعالیت هایی که در فرایند بهتر شدن تان می کنید ٬چندان شما را سرگرم می دارد که مجالی برای توجه به اینکه او
چکار می کند ٬نمی ماند .اگر در حال حاضر با مردی رابطه ندارید ٬این امر موجب یک تمایل سالم و بی خطر در شما می
گردد ٬یا به عشق قبلی خود وفادار می مانید یا چشم براه عشق آتی می نشینید.
مفهوم ضمنی پرورش دادن هر چه که برای پیشترفت تان الزم است ٬چه می تواند باشد
شما به دلیلی دنبال شوهری نمی روید که نقطه مقابل تان باشد ٬تا از آن طریق در زندگی خود تعادلی به وجود آورید .توضیح آن
رفتار شما این استکه :شما نیز مانند بسیاری از زنانی که زیادی دوست دارند ٬بیش از حد جدی و مسئول هستید .تا موقعی که
استعداد های سرزندگی و بازیگوشی خود را پرورش نداده اید ٬مجذوب مرد هایی می شوید که آن کمبود های خود را در او می
یابید .در برخورد نخست این مردهای بی عار و بی خیال هستند که برای تان فریبا و دلربا می باشند ٬اما آنها برای رابطه ای که
بتوانید در آن بخواست های خود برسید ٬گزینه درخوری نیستند .با اینهمه ٬تا روزی که بخود اجازه آزاد و رها بودن را نداده اید٬
برای ایجاد شادی و هیجان در زندگی خویش ٬به او نیاز خواهید داشت.
پرورش خویشتن از باره دیگری نیز کمک تان می کند رشد یابید .هرچه به کامل بودنی که توان رسیدن به آنرا دارید ٬نزدیکتر
می گردید ٬بهمان سان مسئولیت کامل تصمیمات و گزینش های زندگی خود را می پذیرید و بالغ شدن را در آغوش می کشید .تا
زمانی که مسئول زندگی و شادی خود نگشته ایم ٬انسان های کامال بالغ نمی شویم ٬بلکه در پیکر های بزرگساالن ٬همان کودکان
ترسو و وابسته می مانیم.
از همه این ها هم که بگذریم ٬پرورش و پیشرفت دادن خویش از شما شریک زندگی بهتری می سازد ٬چرا که زنی می شوید با
توانایی های آفرینشگر و آزاده ٬نه کسی که بدون مرد می ترسد و خود را ناقص می پندارد .خنده دار بودن مساله در این استکه
هر چه خود تان را بی نیاز از داشتن شوهر ببینید ٬می توانید همسر خوبی باشید -همچنین بسوی شوهران سالم کشیده می شوید (
و آنان را بسوی خود می کشید).
137
۹.
خودپسند شوید
معنی آن چیست
مانند واژه معنویت در گام چهارم ٬واژه خودپسند بودن نیز نیاز به توصیف دقیق دارد .احتمال دارد آن واژه در ذهن شما
تصویری را متبادر کند که هرگز نمی خواهید آنچنان باشید :بی اعتنا ٬سنگدل ٬خودبین .برای برخی از آدم ها خودپسندی می
تواند به معنی همه آنها باشد ٬اما بهتر است به یاد داشته باشید شما زنی هستید با سابقه زیادی دوست داشتن .برای شما خودپسند
بودن به معنای تمرینی برای کنده شدن از نقش قربانی می باشد .بگذارید نگاهی بیاندازیم به معنای خودپسندی سالم برای زنانی
که زیادی دوست دارند:
شما حق دارید انتظار داشته باشید یا بخواهید شرایط و روابط برای شما هم کمی راحتی بیاورد .مجبور نیستید همیشه خود را با
شرایط نامساعد تطبیق دهید.
این حق شماست که باور کنید نیاز ها و خواست های شما هم مهم می باشد و رسیدن به آنها کار خود شماست .در همان حال حق
دیگران را که مسئول رسیدن به نیاز ها و خواست های خویش می باشند ٬محترم می شمارید.
از روزی که خود را در جای نخست می نشانید ٬بهتر است بدانید که کسانی از شما رنجیده و بشما خشمگین خواهند شد ٬بهتر
است خود را برای دیدن خشم و رنجش آنان آماده کنید .تردیدی نیست ٬مردمی که تا دیروز آسایش آنها را فراتر از آسایش خویش
می نهادید ٬واکنش نشان می دهند .در صدد بحث ٬پوزشخواهی یا توجیه خویش برنیایید .آرامش خود را نگهدارید ٬با شور و
شادی کارتان را پیش ببرید .الزمه دگرگونی هایی که در زندگی خویش پدید میاورید ٬دگرگون گشتن کسانی استکه در پیرامون
تان هستند ٬بیگمان شماری از آنان ایستادگی می کنند .زیاد پاپی دلخوری های آنان نباشید ٬دوام آن چندان به دراز نخواهد کشید.
آن فشارها تنها برای راندن دوباره شما بسوی رفتارها و از خودگذشتگی هایپیشین می باشد ٬برای وادار کردن شما به انجام کار
هایی برای آنان می باشد که خودشان هم می توانند بکنند.
به ندای درونی خویش درباره اینکه چه چیزی برای تان خوب و مصلحت است خوب گوش کنید ٬سپس در آن راه گام بگذارید.
راه رسیدن به منافع درست خویش را با گوش کردن به اشارات درون خود می یابید .شاید با گوش کردن و پیروی از رهنمودهای
دیگران به این که چه چیزی برای تان خوب است ٬تا حاال روانی شده باشید .همه آن رهنمود ها را بریزید دور وگرنه نداهای
درونی تان را خاموش می کنند.
نکته آخر این که الزمه خودپسند بودن ٬دانستن ارزش خویشتن است ٬دانستن این که استعداد های شما شایسته دیده شدن است٬
دستاورد ها و پیروزی های شما کمتر از آن هیچ کس دیگر نیست؛ بزرگترین ارمغانی که به جهان و خصوصا ً به نزدیکان خود
می توانید عرضه کنید ٬همانا نشان دادن خویش در بهترین حالت تان می باشد.
بدون این تعهد استوار و راسخ به خویشتن ٬امکان وادادن و دلسرد شدن ٬رغبت نداشتن به رشد و پیشرفت کامل خویش ٬به خدمت
منافع و مقاصد دیگران درآمدن ٬زیاد است .از سویی هم با خودپسند شدن ( که به معنی رک و رو راست بودن نیز هست) همسر
خوبی برای شوهرتان می شوید ٬هرچند هدف نهایی شما آن نیست.
138
فراتر برخاستن از همه دشواری هایی که با آنها روبرو می شوید ٬بسنده نیست .هنوز می باید زندگی خویش را پیش ببرید و
پتانسیل های خود را پرورش دهید .با احترام گذاشتن به خود و بزرگداشت خواست ها و آرزوهای خویش راه را برای برداشتن
گام بعدی هموار می کنید.
با بدست گرفتن مسئولیت خود ٬شادی و خوشبختی خود در واقع کاری می کنید که بچه ها آزادی بیشتری بیابند ٬بچه هایی که خود
را مسئول ناشاد بودن شما می دانند ( البته بچه ها همیشه از آن باره خود را گنهکار می دانند) .یک بچه نمی تواند در برابر آنهمه
گذشتی که مادرش ٬از زندگی خود ٬از خوشبختی خود ٬از پیشرفت خود ٬برای خاطر بچه ها یا خانواده می کند ٬امیدوار باشد
روزی آنها را تالفی و جبران کند .وقتی بچه می بیند پدر و مادرش به زندگی دلبستگی دارد ٬او نیز بگونه ای اجازه می یابد
همان کار را بکند ٬درست بهمان گونه که بچه با دیدن زجر و بدبختی پدر و مادرش گمان می برد زندگی یعنی همین.
مفهوم تلویحی خودپسندی آنست که روابط و دوستی های تان به طور خودکار سالم می گردد .هیچکس بشما ”بدهکار“ نمی گردد
که خود را برای شما غیر از آنی که هست بشناساند ٬چرا که شما نیز دیگر برای آنها وانمود به آنی نمی کنید که نیستید.
با این گام کسانی را که در زندگی تان هستند آزاد می گذارید تا بدون ترس و نگرانی از شما به زندگی خود بپردازند ( ٬برای
نمونه فرزندان تان امکان دارد احساس کنند گناه رنج و ناامیدی های شما بگردن آنهاست .اگر از خودتان خوب مراقبت کنید ٬آنها
نیز احساس می کنند آزاد هستند از خودشان مراقبت کنند).
اکنون می توانید هر وقت خواستید در برابر خواست های دیگران آره یا نه بگویید .همگام با این دگرگونی بنیادین ٬نقش شما از
پرستای دیگران به پرستاری خویش تغییر می کند .در کل روابط شما دگرگونی ها و جابجایی هایی صورت می گیرد و بدنبال آن
رفتار تان متعادل می گردد .هر آینه این عوض شدن نقش ها برای مردی که در زندگی تان است ٬دشواری زیاد داشت ٬او می
تواند از زندگی شما برود ٬دنبال زنی بگردد که رفتار و پرستاری های پیش از عوض شدن شما را دارد -بدین ترتیب با مردی
که آغاز کرده اید تا پایان عمر نمی مانید.
از سوی دیگر ریشخند رویداد ها چنین استکه هرچه بیشتر در آموزش و پرورش خویش می کوشید ٬می بینید بسوی آدمهایی
کشیده می شوید که توان تربیت شما را دارند .هرچه ما تندرست و متوازن بشویم ٬شوهران تندرست و متعادل گیرمان می آید.
برادر بزرگ بودن
ِ هرچه کمتر نیاز داشته باشیم ٬می بینیم نیاز های بیشتری از ما برآورده می شود .هرچه بیشتر از نقش له له و
کنده می شویم ٬امکان و فضای بزرگتری برای دیگران آماده می سازیم تا آنها ما را راهنمایی کنند و بما بیاموزند.
۱۰
معنی آن چیست
در میان گذاشتن تجربیات خود با دیگران آخرین گام در بهبودی شما بشمار میاید .بخشی از بیماری ما یاری رسی بیش از حد و
توجه زیادی به دیگران است ٬از آنرو بهتر است پیش از برداشتن این گام کمی درنگ کنید ٬نخست کوشش تان آن باشد که
بهبودی خویش را بجایی برسانید.
در گروه پشتیبانی همتایان خود ٬این بدان معناست که به تازه واردین تعریف کنید آن موقع چگونه بود و اکنون چگونه است .این
به معنی نصیحت کردن آنان نمی باشد ٬شما تنها تعریف می کنید چه چیز هایی در بهبودی شما اثر گذار بود .آن به معنی ناسزا
گویی و انداختن گناه بر گردن کسی یا کسانی دیگر هم نمی باشد .تا به این مرحله از بهبودی برسید ٬بی گمان پی برده اید که
سرزنش کردن یا بد و بیراه گفتن به دیگران هیچ دردی از درد های شما را دوا نمیکند.
139
به اشتراک گذاشتن تجربیات خود با دیگران از جمله به این معنی است که وقتی به کسی می رسید که گذشته ای مشابه با گذشته
شما دارد ٬آمادگی صحبت کردن در باره بهتر شدن خود را دارید ٬بی آنکه آن شخص را وادار کنید همان کار هایی را بکند که
شما را نجات داد .در اینجا امکان بیشتری برای کنترل و مدیریت کسی ٬بیشتر از آنچه در روابط ما بود ٬وجود ندارد.
شریک شدن می تواند به معنی اختصاص چند ساعت از وقت مان برای کمک به خانم های دیگر باشد ٬چه به صورت پاسخ تلفنی
به پرسش های آنان و چه به صورت رفتن به مالقات کسانی که درخواست کمک کرده اند.
باالخره این که آن به معنی کمک به پیشرفت آموزش پزشکی و درمانی کارشناسان این زمینه می باشد ٬تا هم خود شما بروش
های بهتر درمان شوید و هم زنانی که سرنوشتی مانند شما دارند بهتر درمان شوند.
می باید حس قدر کمک تان کردند ٬شما هم می توانید دیگران را کمک کنید دانی خویش از کسانی را که کمک تان کردند تا خود
را از آن سیاه چال بیرون بکشید ٬بهمان سان که آنها کمک تان کردند ٬شما هم می توانید به دیگران کمک کنید.
برای کنده شدن از راز ها و نیاز های خود و ”بهتر شدن“ به یک رنگ و روراست شدن نیاز دارید.
نکته آخر این که می باید یاد بگیرید برای دیگران از خود گذشت نشان دهید بی آنکه از آنان سپاسگذاری چشم داشته باشید.
بسیاری از ”گذشت“ هایی که در روزگار دوست داشتن زیادی می کردیم” ٬فریبکاری“ بود .اکنون آزادی آنرا داریم که به خواست
خود و از روی آزادی آن کار را بکنیم .اکنون که نیاز های خودما برآورده شده دل مان از مهربانی آکنده و سرشار است ٬طبیعی
ترین کار شریک شدن آن مهربانی است ٬بی آنکه چشمداشتی در برابر آن داشته باشیم.
سر بخورد و اگر باور دارید که یک بیماری دارید ٬بهتر است بدانید یک الکلی که چندیست لب به می نزده است ٬می تواند دوباره ُ
در آن چاله بیافتد ٬بدون هشیاری پیوسته ای بسا که باز به راه های اندیشیدن ٬احساس کردن و دوستی کردن های گذشته بیافتید.
کار با تازه وارد ها به یادتان می آورد خود شما تا چه حد مریض بودید ٬خود تان را تا کجا باال کشیدید .و این شما را از حاشا
کردن تخریب و تباهی زیاد آن باز می دارد ٬چرا که داستان تازه وارد را بسیار شبیه داستان خود می یابید و از روی همدردی با
وی و با خود ٬بیاد می آورید چه بر سر تان گذشت.
چون در آن باره صحبت کنید ٬به دیگران امید می دهید ٬همچنین در این راه بر اهمیت سختی ها و دشواری هایی که از
سرگذراندید افزایش می یابد ٬دید و بینش تان از زندگی و کار بزرگی که کرده اید توسعه می یابد.
به دیگران کمک می کنید بهبودی یابند .از بهبودی خویش پاسداری می کنید.
پس این کاریست به غایت خودپسندانه ٬که با آن ٬از طریق تماس مداوم با اصول التیام در بهتر شدن تندرستی خویش می کوشید٬
آن نیز تا آخر عمر روی بهتر شدن کیفیت زندگی تان تاثیر خوب می گذارد.
140
۱۱.
بهبودی و یکی گشتن :بهم آوردن شکاف
برای ما زناشویی سفری است بسوی مقصدی نامعلوم ...آگاهی و بیداریی که زن و شوهر ها می باید باهم در میان
بگذارند نه تنها چیز هایی را در بر می گیرد که از یکدیگر نمی دانند بلکه چیز هایی را هم در بر می گیرد که از
.خویشتن نمی دانند
مایکل ونتورا
با کمی اصرار بهش می گویم” ٬ترودی برایم از بهتر شدنت بگو“ ٬او خودش را می اندازد روی کاناپه.
”من مرد بی نظیری در زندگیم دارد .هال یادت میاد؟ همان که در دیدار های آخری مان با او قرار می گذاشتم “.آن اسم را خوب
به یاد دارم .او یکی از چند مردی بود که ترودی وقتی از درمان می رفت ٬با آنها قرار می گذاشت .یادم میاید که گفته بود ”مرد
خوبی است اما زیاد حوصله اش را ندارم “.سپس در آن باره با هم گپ زده بودیم .گفته بود” ٬به نظرم آدم قابل اعتمادی میاید٬
خوش بر و روست ٬اما از آتشبازی خبری نیست .برای همین فکر نمی کنم با او بجایی برسیم “.در عین حال او بمن قول داده بود
اگر مردی را یافت که فکرش کار بکند و بتواند بهش تکیه کند ٬مدتی با او بماند تا دوستی با چنین مرد هایی را یاد بگیرد ٬برای
همین تصمیم می گیرد دیدارهایش را با وی قطع نکند” ٬صرفا برای تمرین و دست گرمی“.
آنگاه ترودی با سرافرازی شروع به سخن گفتن کرد” ٬او از همه مردهایی که با آنها رابطه داشته ام خیلی فرق می کند ٬خدایا
سپاس ٬ما باهم نامزد کرده ایم و در ماه سپتامبر هم عروسی می کنیم ....اما ٬خب یک مشکلی هم داریم .ما که نه ٬خود من.
راستش احساس می کنم خوب برانگیخته نمی شوم ٬تا حاال از این باره مشکلی نداشتم ٬می خواهم بدانم چرا من این جوری شده ام.
میدانی که من چه جور زنی بودم ٬برای سکس با هرکدام از آن مرد هایی که دوستم نداشتند التماس می کردم ٬خودم را می کشتم٬
اما از موقعی که خودم را بغل این و آن نمی اندازم مانند دختر های ترشیده خودم را از مردم پس می کشم ٬مثل این که سکس
برام ممنوع شده ٬آنهم حاال که با هال هستم ٬مردی خوش تیپ ٬خوش بر و رو ٬مردی که دوستم دارد ٬قابل اعتماد است .توی
رختخواب کنارش دراز می کشم ٬مثل یک تکه چوب خشک و بی احساس.
در تایید گفته های او سرم را تکان میدهم ٬ترودی با یکی از دشواری هایی کلنجار می رود که شمار فراوانی از زنانی که زیادی
دوست دارند ٬پس از بهبودی با آن سرو کار پیدا می کنند .آنها که روزگاری دراز از جنسیت خود به مثابه ابزاری جهت فریب
دادن و ترغیب مرد های سخت و ناسازگار برای دوست داشتن خود بهره گرفته اند ٬اکنون که آن چالش از میانه برخاسته است٬
نمی دانند از مردی که دوست شان دارد ٬برای آنها خیلی کار ها می کند ٬چگونه دلبری کنند ٬رفتار جنسی شان با او چگونه می
باید باشد.
141
ناراحتی ترودی را آشکارا می شود دید .با مشت روی زانویش می کوبد و روی هر کلمه تاکید می کند” ٬آخر چرا نمی توانم
برای او تحریک شوم؟“ از مشت زدن باز می ایستد ٬بیم زده به چشمان من می نگرد” .آیا برای آنستکه براستی عاشق اش نیستم؟
آیا این مشکل ماست؟“
”فکر می کنم دوستش دارم .اما پاک گیج شده ام ٬همه احساس هایم نسبت به آنچه قبال داشتم ٬فرق کرده است .از بودن با او بی
نهایت لذت می برم ٬ما باهم در باره همه چیز صحبت می کنیم .او همه چیز مرا می داند ٬هیچ رازی میان ما نیست .با او که
هستم به چیزی تظاهر نمی کنم .کامال خودم هستم ٬در کنار او خودم را خیلی راحت احساس می کنیم تا مرد هایی که قبال با آنها
بودم ٬کمتر ادا درمیاورم و تظاهر می کنم ٬از این باره خوش حال هستم ٬اما به نظرم میاید بعضی وقت ها آن ادا درآوردن ها
آسانتر بود تا اینکه راحت و آسوده باشی ٬امیدوار باشی و اطمینان کنی اگر خودت باشی اون به تو دلبستگی پیدا می کند.
”ما عالئق مشترک زیادی داریم ٬مثل قایق رانی ٬دوچرخه سواری و راه پیمایی .بسیاری از ارزش های ما یکی است ٬هرگاه
حرف مان بشود ٬او پا روی حق و انصاف نمی گذارد ٬آدم از بحث کردن با هال دلگیر نمی شود .اوایل حتی از گفتگو های رک
و پوست کنده در مورد اختالفاتی که داشتیم ٬مرا ترس فرا می گرفت .عادت نداشتم ٬ندیده بودم که کسی مانند او آنهمه با احساس
هایش باز و رو راست باشد ٬از من هم بخواهد همانگونه باشم .کمک می کرد نترسم ٬آنچه را فکر می کنم بگویم ٬هرچه را دلم
می خواهد از او بخواهم ٬هرگز مرا به خاطر رو راست و بی ریا بودن سزا نکرده است .هر بحثی داشته ایم در پایان به توافق
رسیده ایم و بهم نزدیکتر گشته ایم .او بهترین دوستی است که تاکنون داشته ام ٬از این که با او بمیان مردم می روم احساس
سربلندی می کنم .برای همین می گویم ٬آره دوستش دارم ٬اما اگر دوستش دارم ٬پس برای چی در رختخواب با او بهم خوش نمی
گذرد؟ در عشق بازی او هم عیب و ایرادی نمی بینم .خیلی هوای مرا دارد ٬همه سعی خود را می کند تا موجبات خشنودی مرا
فراهم آورد .بویژه این برای من تازگی دارد .او مانند جیم یک تنه میدان داری نمی کند ٬اما فکر نمی کنم مشکل از آن باشد.
میدانم مرا خیلی دوست دارد ٬با من سخت برانگیخته می شود ٬اما از من دودی بلند نمی شود .من سردم و غالبا ً خجالتی ٬منی که
چنان بودم عجیب نیست که چنین شده ام؟“
برایم مایه مسرت است که می توانم بهش دلگرمی بدهم” ٬درسته ٬ترودی ٬این هم بخشی از آن داستان است .آنچه تو اکنون از سر
میگذرانی ٬چیزیست که بسیاری از زنانی که سرگذشتی مانند تو داشتند و توانسته اند از آن دام بجهند ٬پس از یافتن همسری
درخور و شایسته ٬با آن دست بگریبان می گردند .همه آنها می بینند آن برانگیختگی ها ٬چالش ها ٬تب و تاب هایی که از آن دل
شان به تپش می افتاد ٬رخت بربسته است و چون همیشه ”عشق“ را با آنها شناخته بودند ٬گمان می برند چیز های مهمی از عشق
آنان ربوده شده است .آنچه از دست رفته است خام اندیشی ٬درد ٬ترس ٬چشم براه ماندن و امید واهی داشتن است.
اینک برای نخستین بار مردی خوب ٬متین ٬قابل اعتماد گیر آورده ای که به تحسین و تحبیب تو می پردازد ٬مردی که نیازی
نیست روی او کار کنی تا عوض بشود .آن کیفیاتی را که همیشه از یک مرد انتظار داشتی همه در او جمع است و پای بند
توست .مشکل اینجاست که تو هرگز ندیده ای آنچه که آرزویش را داشتی ٬بدست آورده باشی .تو تنها با نداشتن و تالش دیوانه
وار برای بدست آوردن آشنائی داری .تو به سوختن در آرزوی کسی ٬در انتظار ماندن و دلهره داشتن ٬که دل تپیدن ها و هیجانات
زیادی در پی میاورد ٬خو گرفته ای .آیا مرا می خواهد؟ نمی خواهد؟ آیا آن کار را می کند؟ نمی کند ؟ تو که با این ها آشنایی
خوبی داری“.
ترودی لبخند می زند” ٬کم و بیش .اما این ها چه ربطی به احساس های سکسی من دارد؟“
”من می فهمم که بدست نیاوردن آنچه می خواهی انگیزه ای نیرومند تر دارد تا داشتن آن .برای نمونه یک شوهر مهربان که می
پرستدِت ٬نمی تواند مانند جیم آتش بجانت بکشد“.
”آها ٬راست میگی! چون همه فکر و ذکرم هال نیست ٬کل رابطه ام را زیر عالمت سوال می برم .هنوز نمی دانم آنچنان که باید
قدر هال را می دانم یا نه “.تردوی دیگر خشمگین نیست .در جست و جوست ٬کارآگاهی در پی پرده برداشتن از روی رازی
بزرگ.
در تائید سوال او می گویم” ٬خب ٬تا حدودی قدر اش را می دانی .می دانی که برای تو می آید اینجا .ترک ات نمی کند .روی او
حساب می کنی .بنابراین نیازی به شیفتگی نیست .شیفتگی عشق نیست ٬ترودی .آن فقط شیفتگی است“.
”ترودی که یادش آمده است ٬سرش را تکان میدهد” ٬می دونم! می دونم!“
142
منهم دنباله گفته های او را می گیرم” ٬و بعضی وقت ها“ که شیفتگی پیدا می کنیم ٬سکس دیوانه کننده می شود .همه آن احساس
های پرتوان برانگیختگی و انتظار توام با نگرانی ٬که گاه با ترس سایه می ساید ٬همه باهم احساسی ناشناخته و گنگ پدید میاورد
که آنرا عشق می نامیم .آن در واقع همه چیز می تواند باشد به جز عشق .اما همه آواز ها آنرا بجای عشق تحویل ما می دند .شر
و ور هایی مانند ’بی تو می میرم ٬عزیزم ‘.کسی پیدا نمی شود در باره اینکه رابطه عشقی سالم چه قدر می تواند آرامش بخش
باشد ٬ترانه سرایی بکند .همه ترانه سرا ها از ترس ٬رنج ٬ناکامی و دلشکستگی می گویند .برای همین ما هم به آن عشق می
گوئیم ٬هنگامی هم که با چیزی روبرو می شویم که دیوانه کننده نیست ٬حیران و سرگردان می مانیم .چون فراغت خیال پیدا می
کنیم ٬بیم و هراس ما را فرا می گیرد که ای وای عشق آن نیست .چرا که شیفتگی پیدا نکرده ایم“.
ترودی با من همرایی می کند” ٬دقیقا ٬همان هم شد .من نگفتم آن عشق است ٬برای اینکه همه چیز راحت بود -منی که هیچ وقت
به راحتی عادت نداشتم ٬میدونی که“ ٬تبسمی کرد و باز ادامه داد” ٬من کم کم به او انس گرفتم ٬ماه ها کشید و در طول آن مدت
ما همدیگر را پیوسته می دیدیم .احساس می کردم می توانم خودم باشم ٬خیالم آسوده باشد او جایی نمی رود .هیچ باورم نمی شد.
تا آن موقع نشده بود کسی مرا نگذارد و از پیشم نرود .پیش از آنکه با هم همخوابه شویم ٬مدت های زیادی دوست بودیم .اول
همدیگر را به عنوان دو انسان خوب شناختیم .با گذشت روزها با هم بیشتر صحبت می کردیم .بودن در کنار او برایم مسرت
زیادی دارد ٬خیلی بهم خوش میگذرد .نخستین بار که باهم خوابیدیم ٬همه چیز خیلی نرم و آروم پیش رفت ٬احساسات نازک و
رقیقی داشتم ٬خیلی گریه کردم ٬هنوز بعضی وقت ها گریه می کنم .اما او زیاد پاپی گریه های من نمی شود “.ترودی نگاهش به
پائین می لغزد” .فکر میکنم هنوز یادهای دردناکی پیرامون همخوابگی دارم که بعضی وقت ها در خاطرم زنده می شود ٬پذیرفته
نشدن ها و رانده شدن ها که دردم میاورد “.پس از اندکی مکث افزود” ٬در باره سکس دردسر من بیشتر است تا اون .او دوست
داره به هر دو مان خوش بگذرد ٬اما می سازد .منهم می سازم ٬برای اینکه می دانم چطور باید باشد“.
در پاسخ او می گویم” ٬بسیار خوب ٬می تونی بگی میانه تو و هال چه طور است؟“
”اون عاشق منه .در رفتاری که با من دارد می تونم آنرا ببینم .هر گاه یکی از دوستان او را برای نخستین بار می بینم ٬از طرز
برخورد آنها می فهمم که هال پیشتر درباره من چیزی های خیلی خوبی به آنها گفته است .هر گاه با هم هستیم آن قدر بمن احترام
و محبت می کند که حد ندارد .همه تالش خود را برای خوش حالی من می کند .اما من تنم سفت میشه ٬سرد و خشک میشم .نمی
توانم برای او آماده بشم .نمی دانم چی جلوم را می گیرد“...
او برای مدتی در فکر فرو می رود .سپس سرش را باال می گیرد و بمن نگاه می کند” .شاید هم می ترسم “.بعد انگار جواب
خودش را می دهد” .آره می ترسم ٬واقعا می ترسم!“
در سکوت می اندیشد .باالخره به سخن درمیاید” ٬مطمین نیستم .به گونه ای از آشکار و برمال شدن .مانند آن داستان های انجیل.
’و آن زن بر او آشکار شد ‘.از این قبیل چیزی ها .خیلی گنگ فکر می کنم اگر به او راه بدهم ٬هال مرا می شناسد ٬نه تنها از
نظر جنسی که از باره های دیگر هم .گمان نمی کنم تن به این کار بدهم ٬برایم خیلی ترس داره“.
ترودی کمی خود را روی کاناپه جابجا می کند” ٬آه خدای من ٬نمی دانم چه پیش می آید .لخت لخت ٬وقتی فکرش را می کنم٬
احساس آسیب پذیری زیادی بهم دست می دهد .بعد از آنهمه سوء استفاده جنسی که از من شده است ٬اینگونه صحبت کردن در
باره سکس ٬به نظرم مسخره میاید .بهر حال برایم آشنا نیست .داشتن حالت جنسی در برابر کسی که از هر باره می خواهد بمن
نزدیک شود ٬برایم ساده نیست .مانند قفلی بسته می شوم ٬یا با آن ریتم پیش می روم اما گویی پاره ای از من با من نیست .رفتارم
مانند دوشیزگان باکره و خجالتی شده است“.
برای این که به او اطمینان بدهم ٬می گویم” ٬تو و هال محرمیتی از آن دست را دارید و خواهید داشت .آره ٬راست میگی ٬رفتار
تو مانند باکره هاست .تو در این راه و داشتن این چنین رابطه ای با یک مرد یا هرکسی تازه کاری ٬ناآزموده ای .می ترسی“.
او در تایید سخنان من می گوید” ٬درسته ٬دقیقا همان احساس ها را دارم -انگار چیز مهمی را از دست خواهم داد ٬خویشتن داری
می کنم ٬جلو خودم را می گیرم“.
143
” آنچه را می خواهی از دست بدهی زره ات می باشد ٬سپری که در برابر درد و رنج داشتی .هرچند خودت را جلو پای مرد ها
می انداختی ٬اما هرگز خطر نکردی و به آنان نزدیک نگشتی .تو هیچگاه ناچار نشدی حتی با یکی از آنها هم کنار بیایی و یکی
شوی ٬برای این که یکی از آنها هم به تو نزدیک نشد .اکنون به تور آدمی مانند هال خورده ای و او می خواهد از هر باره به تو
نزدیک شود و بیم و هراس تو را برداشته است .خیلی خوبه که شما از بودن در کنار هم و از صحبت باهم لذت می برید ٬اما با
فرو رینختن دیوارهایی که میان شما دوتن است ٬در زمینه سکس مسائل سیر دیگری خواهد کرد .در واقع هنوز عمل سکس به
تثبیت آن سد ها و موانع منجر می شود ٬برای آنکه تو از همخوابگی یا سکس برای پرهیز از خود واقعی و احساس های واقعی
ات استفاده می کردی .این که چه قدر باهم همخوابه می شدید ٬بکار نمی آید ٬برای آنکه هرگز گامی در راستای شناختن و نزدیک
شدن ٬برنمی داشتی .تو از همخوابگی برای کنترل رابطه تان بهره می بردی ٬از آنرو گمان من بر آنستکه تو به این سادگی ها آن
کنترل را ول نمی کنی ٬مگر آنکه بجای استفاده از سکس به عنوان یک ابزار ٬نخست یاد بگیری جنسیت و غرائز جنسی داشته
باشی.
” من از آن عبارت تو ’آشکار شدن‘ -خوشم آمد ترودی ٬برای اینکه شراکت جنسی تو فعالً همانست .تو و هال تاکنون در باره
همدیگر چندان آگاهی یافته اید که همخوابگی موجب ژرفش شناختی می گردد که از همدیگر دارید ٬نه موجب شانه خالی کردن از
آن شناخت“.
اشک در چشمان ترودی می جوشید و آنها را درخشانتر می ساخت” .چرا باید اینجوری باشد؟ چرا من نمی توانم آرامش بیابم؟
میدانم که او مردی نیست از روی قصد بخواهد مرا رنج دهد ٬به درد بیاورد .حداقل فکر نمی کنم “...با این گفته ها تردید خود
را می شنید ٬در صدد یافتن راه دیگری برمیامد” .بسیار خب ٬تو میگی من فقط بلدم برای کسانی سکسی باشم که واقعا مرا نمی
خواهند ٬یا به طور کامل نمی خواهند ٬و این که برای آدمی مانند هال که خوب و مهربان است و گمان می کند من آدم فوق العاده
ای هستم ٬نمی توانم دلبری کنم ٬چون از نزدیک شدن می ترسم .پس میگی چکار کنم؟ “
”تنها راه برون رفت ٬پیشروی و درآمدن از آنست .پیش از هر کاری ایده سکسی بودن و دلبری کردن را رها و داشتن جنسیت را
پیشه کن .سکسی بودن برمیگردد به عمل ٬جنسیت داشتن به درجاتی خشنودی از کیفیات بدنی را بیان میدارد .تو می باید به هال
بگی دقیقا در درون تو چی می گذرد ٬هنگامی که آن پیش می آید -همه احساس هایت را ٬هر چندان هم معقول و منطقی به نظر
نرسد .به او بگو ِکی می ترسیِ ٬کی می خواهی خودت را پس بکشیِ ٬کی می خواهی دوباره نزدیک شوی .اگر نیاز داری کنترل
عشق بازی را دست خود بگیری ٬آن کار را بکن ٬تندی و کندی ٬یا زمان و ...آنرا هر طور که مناسب می دانی تعیین کن .اگر
از هال برای ترس هایت کمک بخواهی ٬بی گمان او درک ات می کند .سعی نکن با هر پیشامدی به قضاوت آن بنشینی .عشق و
اعتماد قلمروی است که هنوز تو در آن پخته و کارکشته نگشته ای .با گام های آهسته آغاز کن و آمادگی تسلیم شدن را هم داشته
باش .خودت میدانی ترودی ٬در همه آن همخوابگی هایی که پیشتر داشتی خیلی کم تسلیم می شدی ٬بیشتر در صدد کنترل و
مدیریت کسی دیگر بودی ٬به دستاویز همخوابگی او را راه می بردی و خواست خود را بکرسی می نشاندی .کارهایت بر پایه
بررسی های سرسری بود .اکنون می توانی فرق میان آنچه را در گذشته میکردی و آنچه را حاال می کنی ٬روشنتر ببینی.
آنروزها ادای یک دلداده بزرگ را درمیاوردی ٬امروز امکان میدهی دوستت داشته باشند .بازی کردن نقش خود ٬بویژه هنگامی
که توجه تماشاگر خود را جلب کرده باشی ٬مستی آور است .امکان دادن به دوست داشته شدن خویش بسیار دشوار است .برای
این که آن از یک جای خصوصی سرچشمه می گیرد ٬همان جایی که تو خود را در آنجا دوست داری .اگر هنوز در آنجا دوست
داشتن کافی موجود باشد ٬پذیرفتن دوست داشته شدن خود توسط یکی دیگر آسانتر خواهد بود .اگر در آنجا دوست داشتن و عشق
به خویشتن اندکی باشد ٬راه دادن دوست داشتنی که از بیرون خود ما به درون میاید ٬دشوار خواهد بود .ترودی ٬تو در روند
بهبودی خویش راه درازی را پیموده ای .اکنون به پله بعدی رسیده ای :به اندازه کافی اعتماد کنی و بگذاری آن مرد دوستت
داشته باشد“.
ترودی در فکر فرو می رود” ٬همه آن ترک کردن های به ظاهر بی حساب و کتاب در واقع خیلی حساب شده بود .اکنون می
توانم آنها را به روشنی ببینم .رها کردنی در کار نبود ٬همه آنها اجرایی هیجان انگیز بود .اکنون گاه آن فرا رسیده استکه دست
از وانمود کردن بکشم و به بودن ٬آنچه که هستم روی بیاورم .خنده دار استکه خویشتن بودن سخت تر از وانمود کردن می باشد.
دوست داشته شدن “ ....ترودی در اندیشه فرو می رود” ٬میدانم که برای رسیدن به آن راه زیادی در پیش دارم ٬بعضی وقت ها
که به هال نگاه می کنم از خود می پرسم ٬مگه میشه اون محسور و جادوی من شده باشد؟ وقتی نمایش بزرگ و باشکوهی به
اجرا درنمیاورم ٬شک می کنم منهم چیز شگفت انگیزی دارم که دیگران را بسویم می کشاند “.چشمان ترودی گشاد می گردد٬
کار ویژه ای کرده باشم .این که نتوانم همه
”این است آنچه که نمی گذارد خودم باشم ٬می فهمی؟ نه اجرای آن نمایش .اینکه نتوانم ِ
زور خودم را بزنم .ترس من آن بود که با هال به عشق بازی پردازم بی آنکه رمزی از رموز آنرا بدانم .با خود می اندیشم تا
مادام که در جلد فریبکاری و اغواگری معمول خود نمی روم ٬گمان می کنم هر کاری هم برای هال بکنم ٬کم است و حوصله اش
سر می رود .اما نمی توانستم آن صحنه فریب را در مورد او هم اجرا کنم ٬با نفس های سنگین خودم را در میان بازوان او
144
بیاندازم .پیش از عاشق و معشوق شدن دوستی بسیار خوبی داشتیم و دلم نمی خواست او را هم فریب دهم .از آن گذشته نیازی هم
به آن کار نبود .بدون آن صحنه سازی ها هم او کشته و مرده من بود“.
” آنهم مانند بقیه چیز هایی استکه با هم داریم .همه چیز خیلی راحت و آسانتر از آنی استکه گمان می بردم عشق چنان خواهد بود.
همین که خودم باشم کافی است!“ ترودی از گفتن باز می ماند و مانند گوسفند مرا نگاه می کند .آنگاه می پرسد” ٬راستی در
سراسر این مدت می دیدی همچون چیزی اتفاق می افتد؟“
پاسخ می دهم”٬نه چندان که معموالً دلم می خواهد .آنچه را که از سر می گذرانی ٬گرفتاری خاص زنانی استکه از دام دوست
داشتن زیادی جهیده اند ...و شمار فراوانی نمی توانند بجهند .آنان وقت ٬انرژی ٬زندگی و زنانگی خود را ٬مانند ابزاری برای
عوض کردن مردی بکار می برند که توانایی دوست آنان را ندارد ٬تا مگر آنها را وادار کنند دوست شان داشته باشد .اگر چه آن
هیچگاه گره گشا نمی گردد ٬اما برای آنها امنیت می آورد ٬چون تا هنگامی که درگیر آن تقال و تالش هستند ٬نیازی به برخورد با
محرمیت واقعی ٬به اینکه امکان دهند آن دیگری شناخت عمیقی از آنان بیابد ٬پیدا نمی کنند .آدم های فراوانی از آن بشدت
هراسان می گردند .پس هنگامی که تنهایی آنها را بسوی نزدیکی و دوستی با آدم های دیگر می راند ٬ترس شان آنان را وادار به
انتخاب کسانی می کند که دوستی با آنان راه بجایی نمی برد“.
ترودی می پرسد” ٬آیا هال نیز با من همان کار را کرده است؟ کسی را انتخاب کرده که با او جور در نمی آید؟“
”پس من در آنسر این رابطه ام ٬آنی هستم که در برابر نزدیک شدن ایستادگی می کنم .این خود یک جابجایی و دگرگونی است“.
آنگاه ترودی می گوید” ٬این که کی دنبال می کند و کی درمیرود ٬چندان بکار نمی آید ٬هیچکدام از آن دو دل به نزدیک شدن نمی
دهند “.کمی آهنگ صدایش را آرام می کند و با احتیاط می پرسد” ٬آن همخوابه شدن نیست ٬مگرنه؟ آنچه خیلی ترسناک است
نزدیکی می باشد .براستی می خواهم بایستم تا هال بمن برسد .با همه خوف و وحشتی که از آن دارم ٬می خواهم آن شکاف بهم
آید“.
ترودی از آمادگی داشتن برای ورود به مرحله ای سخن می گوید که هر کسی نمی تواند خود را به آنجا برساند .نیاز به پرهیز از
آن ٬پشت همه تالش و تنش های زنانی که زیادی دوست دارند و مردانی که بسیار اندک می توانند دوست داشته باشند ٬نهفته
است .مواضع و نقش های دنبال کننده و َر َمنده را می توان برگرداند ٬اما هنگامی که دو تن می خواهند آن مواضع را برای
همیشه از میان بردارند سختی های بزرگی قد علم می کند و آندو می باید برای انجام آنکار دلیری و دالوری بی مانند داشته
باشند.
در این سفری که آنها دارند ٬کار من تنها راهنمایی های اندکی است که می کنم.
”پیشنهاد می کنم در این خصوص با هال صحبت کنی .وقتی با هم توی رختخواب هستید ٬این صحبت ها را قطع نکن .بگذار او
بداند تو روند کار را از چه دریچه ای می بینی و چه احساسی داری .این یکی از راه های مهم محرم و صمیمی شدن است٬
متوجه هستی؟ تنها کاری که باید بکنی رو راست و بی ریا بودن است ٬بقیه کار ها خودش جور می شود“.
پس از این خیال ترودی آسوده می شود” .دانستن این چیز ها چه قدر به آدم کمک می کند! میدانم که تو راست میگی ٬اما همه این
ها برایم تازگی دارد و هنوز نمیدانم در عمل چگونه آنها را پیش ببرم .این فکر که باز باید مانند گذشته سرکش بشوم هنوز کمکم
نکرده است که هیچ دردسر هایی هم برایم داشته است .اما هم با قلب ام و هم با احساس ام به هال اعتماد دارم ٬تنها چیزی که
مانده است اعتماد به او با تنم می باشد “.لبخندی می زند و سری می جنباند” ٬کار ساده ای نیست ٬مگه نه؟ اما چاره ای نیست و
آن گام را نیز می باید برداشت .بعدا ً بهت میگم کار ها چگونه پیش رفت ...با سپاس از راهنمایی هایت“.
”خوشحالم که می توانم این کار را برایت بکنم ٬ترودی “.اینرا از صمیم قلب می گفتم ٬آنگاه ما همدیگر را برای خداحافظی در
آغوش کشیدیم.
برای اینکه ببینیم ترودی چه مقدار بهبودی یافته است ٬باور های او در باره خود و روش های برخورد و دوستی او در یک
رابطه توام با محرمیت را با ویژگی های زنانی که از دام زیادی دوست داشتن رهیده اند ٬مقایسه می کنیم .از یاد نبرید که بهبودی
فرایندی است پیوسته و تا پایان زندگی ٬هدفی استکه برای رسیدن بدان می کوشیم ٬چنین نیست که آنرا بدست میاوریم و راحت
می شویم.
زنانی که از دام زیادی دوست داشتن رهیده اند این ویژگی ها را دارند:
.۱او خود را کامال می پذیرد ٬حتی هنگامی که در صدد است بخش هایی از خویشتن را دگرگون سازد .در خود ٬خویشتن -
دوستی و احترام به خویشتن ریشه داری را رشد داده است و آگاهانه در پرورش و گسترش آن می کوشد.
.۲او دیگران را بگونه ای که هستند می پذیرد ٬بی آنکه برای نیل به مقاصد خود در صدد عوض کردن آنان برآید.
.۳در همه شئون زندگی خویش با احساس ها و برداشت های خود در پیوند است ٬از جمله با جنیست ( زن بودن) خود.
.۴در شکوفایی همه جنبه های زندگی خویش می کوشد :شخصیت خویش ٬ظاهر خویش ٬باور ها و ارزش های خویش ٬بدن
خویش ٬عالیق و پیشرفت های خویش .او در ارزشمند و معتبر بودن و ساختن خویش می کوشد .در پی رابطه ای نمی رود که به
او احساس ارزشمند و معتبر بودن بدهد.
.۵احترام به خویشتن او چندان زیاد است که از بودن با دیگران لذت می برد ٬به ویژه از بودن با مردانی که بدون تغییر دادن/
یافتن نیز آنها را خوب می یابد .نیازی نمی بیند که برای ارزشمند بودن ٬دیگران به وی نیازمند باشند.
.۶او به آدم هایی که شایستگی دارند ٬اعتماد می کند و آماده دوستی با آنان می باشد .از این که مسایل شخصی او دانسته شود٬
ترسی ندارد ٬اما خود را نیز برای کسانی که عالقه ای به تندرست و خوب بودن او ندارند ٬به نمایش نمیگذارد.
.۷باکی ندارد که از خود بپرسد” ٬آیا این رابطه و دوستی برای من خوب است؟ مرا توانا خواهد ساخت به همه شایستگی هایی
که دارم دست یابم؟“
.۸هنگامی که می بیند رابطه ای ویرانگر است ٬می تواند بدون افسردگی جانکاه از آن دل بکند .جمعی از دوستان خوب دارد که
پشتش هستند و برای بیرون آمدن از بدبختی ها کمکش میکنند.
.۹آرامش خود را باالتر از چیز های دیگر می نهد .تنش ها و احساسات تند و بی اما ِن همه گرفتاری ها ٬بدبختی ها و آشفتگی
های گذشته برای او رنگ باخته است .مواظب خود ٬تندرستی خود و آسایش خود است.
.۱۰میداند برای اینکه رابطه ای نگسلد می باید بین زن و شوهر ارزش ها ٬منافع و اهداف مشترک باشد و هر یک از آنان
قابلیت محرمیت داشته باشند .همچنین او آگاه است که شایستگی رسیدن به بهترین ها را دارد؛ بهترین چیزی هایی که زندگی می
تواند پیش کش کند.
بهبودی یافتن از بیماری زیادی دوست داشتن شامل چند مرحله می باشد .نخستین مرحله با آگاهی از کاری که می کنیم اما دلمان
می خواهد از آن دست بکشیم آغاز می گردد .پس از آمادگی داشتن برای دریافت کمک ( برای خویش) از جایی ٬راه برای گام
بعدی باز و با اقدام به کمک گرفتن آغاز می شود .پس از آن وارد مرحله بهبودی می گردیم که مستلزم داشتن پایبندی به بهتر
شدن خود و دنبال کردن برنامه های درمانی مان می باشد .در خالل این دوره اندک اندک شیوه های عمل ٬تفکر و احساس ما
تغییر می کند .آنچه که روزی عادی و آشنا به نظر مان می آمد ٬کم کم بیمار گونه و ناراحت کننده می آید .با دور شدن از الگو
های گزینش هایی که پیشتر داشتیم و گزینش هایی که در راستای تندرستی و آسایش خود می کنیم ٬وارد مرحله بعدی بهبودی می
گردیم .در بستر مراحل بهبودی ٬به آرامی اما پیوسته دوست داشتن-خویشتن در ما جان می گیرد .نخست از خویشتن بیزاری
دست بر میداریم ٬سپس در برابر خود بردباری و گذشت پیشه می کنیم .آنگاه ارزش قائل شدن به کیفیت های خوب خویشتن
جوانه می زند ٬پذیرفتن خویشتن مانند جویباری راه می افتد .باالخره دوست داشتن واقعی خویش رشد می یابد.
تا روزی که خویشتن-پذیری و خویشتن-دوستی نداریم ٬همچنانکه ترودی خیلی خوب گفت ”شناخته شدن“ خویشتن را نمی توانیم
تحمل کنیم ٬چون باورمان نمی شود بگونه ای که هستیم شایسته دوست داشته شدن می باشیم .پس سعی می کینم با دوست داشتن
دیگری ٬با پرستاری ٬تر و خشک کردن ٬با بردباری کردن ٬با سوختن و ساختن ٬با از خودگذشتگی ٬با پیش کش کردن
همخوابگی هیجان انگیز ٬با خوراکی های خوش مزه یا هر کار دیگری شایستگی آنرا بدست آوریم.
146
پس از آنکه خویشتن-پذیری و خویشتن-دوستی جوانه می زند و سبز می شود ٬آگاهانه شروع به خویشتن بودن می کنیم ٬بی آنکه
بخواهیم کسی را خشنود کنیم ٬بی آنکه بخواهیم از روی حساب و کتاب ٬و برای تایید یا بدست آوردن دوستی کسی ادا در بیاوریم.
اما متوقف ساختن اجرا ها و ترک نمایش ها در عین حال می تواند ترسناک باشد .هنگامی که دست از اجرا بر میداریم و خودمان
می شویم ٬احساس ناآزمودگی ٬خامی ٬بی دست و پایی همراه با آسیب پذیری به سراغ مان می آید .همچنان که تقال می کنیم
باورمان بشود ٬بگونه ای که هستیم ٬شایستگی دوست داشته شدن به وسیله کسی را داریم که برای مان عزیز و مهم است ٬پیوسته
وسوسه می شویم دست کم اندکی برایش ادا در بیاوریم و نمایشی بازی کنیم ٬تنها با پیشرفت فرایند بهبودی است که از افتادن در
مغاک رفتار های پیشین ٬دوز و کلک ٬دروغین بودن و خویشتن نبودن ٬دوری خواهیم ُجست .دوراهی هایی که ترودی در پیش
رو دارد این ها می باشد :دیگر توانایی بکار بستن روش های پیشی ِن دوستی گذاشتن از طریق سکس ٬ترسیدن و پس کشیدن از
گام نهادن در یک دوستی راستین و دست یازیدن به روشی را که کنترل ٬تسلط و گول زدن به بهانه همخوابه شدن ٬از آن رخت
بربسته است ( همه آن ترک کردن های ناگهانی اجرا های کنترل شده بود) .با ترک ادا ها و اجرا ها در آغاز احساس می کنید
انگار منجمد شده اید .وقتی از آن حرکت های حساب شده که برای رسیدن به پیامد های مشخصی بود ٬دور می شوید ٬تا شنیده
شدن ٬احساس شدن و جا افتادن انگیزه های دوست داشتن راستین ٬یک فاصله زمانی پیش می آید که نمی دانید چه باید کرد و رنج
می برید.
پشت سر نهادن حیل و تدابیر کهنه به این معنا نیست که ما دیگر به شوهر مان نزدیک نمی شویم ٬دوستش نداریم ٬ترتبیت و
کمکش نمی کنیم ٬دلگرمی ٬دلداری و فریبش نمی دهیم .پس از بهبودی یافتن ٬دوستی های ما با آدم های دیگر بر پایه سرشت
راستین مان می باشد .نه برای واداشتن او به واکنشی معین تالش می کنیم ٬نه در صدد گذاشتن تاثیری خاص روی او برای به
وجود آوردن تغییر مورد نظر در او هستم .با کنار گذشتن حساب و کتاب کردن ها ٬یا پنهان ساختن خود در پشت ادا و اطوار ها٬
بدون رنگ عوض کردن و یا رنگ و لعاب زدن بخود ٬نشان می دهیم که براستی کیستیم.
اگر برآنیم دیگران ما را ببینند و خوب بشناسند ٬نخست می باید بر ترس خود از رانده شدن و پذیرفته نشدن چیره شویم .پس از آن
می باید یاد بگیریم ٬هنگامی که مرزهای عاطفی مان برداشته می شود و دیگر مانند بارویی گردا گرد مان کشیده نیست ٬از ما
محافظت نمی کند ٬هراسان نمی گردیم .در گسترهٔ همخوابگی الزمه این کیفیت جدید رابطه و دوستی گذاشتن نه تنها برهنه گشتن
و آسیب پذیر بودن بدنی می باشد ٬که آسیب پذیری و برهنگی عاطفی و معنوی نیز می باشد.
تعجبی نیست که این میزان از پیوند و دوستی میان دو تن خیلی کم دیده می شود .یکی از وحشت های ما آنستکه گمان می بریم
بدون آن مرزها ٬از دست رفته ایم.
چه چیزی به آن خطر کردن ارزش می دهد؟ تنها هنگامی براستی دوست داشته می شویم که خود راستین مان را نشان میدهیم.
اگر خود مان آنچنان که هستیم ٬گوهر هستی مان را جلو دید دیگران بگذاریم ٬آنگاه اگر کسی دوست مان داشته باشد ٬همان گوهر
و سرشت راستین مان را دوست خواهد داشت .در سطح روابط شخصی چیزی ارزشمندتر و باالتر از آن نیست و در دوستی
میان دوتن چیزی آزادی بخش تر از آن نمی توان یافت .شایان یادآوری است که رفتاری چنین از جانب ما تنها در یک فضای
زدوده از ترس امکان پذیر می باشد ٬از آنرو نه تنها می باید بر ترس های خود از خوشتن خویش بودن پیروز شویم که ناگزیریم
از کسانی که گرایش ها و رفتار های آنها در ما ترس پدید میاورد ٬دوری جوئیم .کم و زیادی تمایل شما به خویشتن خویش بودن٬
در روند بهبودی ٬اهمیت چندانی ندارد ٬چرا که همیشه آدم هایی هستند ٬خشم ٬دشمنی و پرخاشگری آنها شما را از راستگویی و
بی رنگ و ریا بودن باز میدارد .آسیب پذیر گشتن در برابر آنها مانند مازوخیست (کسی که آزار خویشتن یا خوار داشته شدن به
او لذت جنسی می دهد -م ).بودن می باشد .از آنرو تنها در مورد کسانی مرز های تان را پایین بیاورید یا بردارید که با آنان
دوستی بی رنگ و ریا دارید -دوستان ٬آشنایان و دلدار تان -کسانی که که دوستی ها و پیوندهای تان با آنان بر بنیاد اعتماد٬
عشق ٬احترام ٬بزرگداشت و پاسداری از شرافت انسانی مشترک تان استوار است.
آنچه همپای بهبود یافتن ما پیش میاید این استکه هرچه الگو های دوستی و رابطه گذاشتن ما دگرگونی می پذیرد ٬جمع دوستان و
روابط محرمیت ما نیز دگرگونه می گردد .دوستی های مان با و برخورد های مان به پدر و مادر های مان و فرزندان مان تغییر
می یابد .به پدر و مادر های مان کمتر نیاز پیدا می کنیم و از آنان زود بخشم نمی آییم ٬همچنین م ّنت پذیری مان از آنان کمتر
شود .روز به روز رو راست تر و تحمل پذیرتر می گردیم .اینک برخی دوستی های مان از صمیم قلب است .بچه های مان را
کمتر کنترل می کنیم ٬کمتر نگران شان می شویم و کمتر خودمان را نسبت به آنان گنهکار می دانیم .بیشتر آرامش می یابیم و
لذت می بریم ٬برای آنکه می توانیم آسوده خیال شویم و به خودمان خوش بگذرانیم .احساس آزادی بیشتر برای رفتن به دنبال نیاز
ها و دلخوشی های خود می کنیم ٬این نیز دست بچه های مان را باز می گذارد تا آنان نیز چنین کنند.
دوستانی که روزی با آنان بگو مگو های پایان ناپذیری داشتیم ٬اینک به نظر مان افراطی و نا سالم می آیند .در عین حال که
پیشنهاد می کنیم آنچه ما را کمک کرد و نجات داد آنها هم امتحان بکنند ٬از کشیدن بار رنج آنان بر دوش خویش خود داری می
147
کنیم .اکنون جای رنج و بدبختی های مشترک را که به عنوان معیار دوستی های مان می پنداشتیم ٬عال ئق و سرگرمی های
خوشایند مشترک میگیرد.
به طور خالصه ٬بهبودیافتن زندگی ٬شما را در گستره های بسیاری دگرگون می سازد و من نمی توانم همه آنها را در این نوشته
برای تان بیاورم .بی گمان همه آن دگرگونی ها هم برای تان آسان نخواهد بود .نگذارید سختی ها جلو شما را بگیرد .ترس از
تغییر یافتن ٬از بدرود گفتن به آنچه روزگار درازی برای مان آشنا بود ٬می کردیم و بودیم ٬همان چیزیست که ما را از دگرگون
شدن و رسیدن به خود راستین ٬خود دوست داشتنی ٬ارزشمند و تندرست باز می دارد.
آنچه ما را باز میدارد درد نیست .ما مدت هاست به درد توان فرسایی خو گرفته ایم که تا روزی که عوض نشده ایم هیچ پایان و
کاهشی بر آن متصور نیست .آنچه ما را باز میدارد ترس است ٬ترس از ناشناخته ها .بهترین راهی که من برای پیکار و
رویارویی با آن می دانم ٬آنستکه نیروی خود را با نیرو های همرهان و هم-سفر های خویش در این سفر پرمخاطره درهم آمیزیم.
برای خود یک گروه پشتیبانی از کسانی را پیدا کنید که جائی را که اکنون در آن هستید ٬پشت سر گذاشته اند ٬یا تاکنون به سر
منزل مقصود رسیده اند و بهبود یافته اند .در راهی که پیش گرفته اید ٬برای رسیدن به یک زندگی نو ٬به آنان بپیوندید.
148
پیوست ۱
نخست اطالعات کاملی از منابع کمک های موجود در منطقه ای که زندگی می کنید ٬گردآوری نمایید .اغلب هر منطقه ای راهنما
یا فهرستی از سازمان ها ٬خدمات مردمی و منابع کمک دارد .اگر نتوانستید به یک چنین فهرستی دست یابید ٬به کتابخانه شهر
مراجعه کنید یا با خط تلفن کمک های اورژانس تماس بگیرید و ببینید می توانند شما را با گروه های همیاری ٬بویژه با گروه هایی
که برای تان مناسب است ٬آشنا کند .این روز ها کتابجه های راهنمای تلفن اغلب فهرستی از شماره تلفن های ”کمک های
مردمی“ نیز دارد.
فرض را بر آن نگذارید که با یک تلفن به یک سازمان کمک رسانی می توانید همه اطالعات الزم را کسب کنید .برای یک
سازمان ارتباط با همه منابع کمکی موجود در یک منطقه ساده و عملی نیست .متاسفانه سازمان ها و مسئولین ٬مخصوصا ً از
وجود امکانات جدید بی خبر می مانند.
کار خودتان را بکنید و به همه سازمان هایی که می تواند کمک تان بکند ٬زنگ بزنید .اگر نخواستید خودتان را معرفی کنید ٬به
عنوان ناشناس زنگ بزنید .اگر امکانات کمک رسانی موجود باشد از همان ها استفاده کنید ٬به قول معروف الزم نیست خودتان
از نو چرخ را اختراع کنید یا به رقابت با گروه های موجود برخیزید .اگر مشکل شما به گروه دختران بهم پیوسته ٬گروه کسانی
که مشکل پرخوری دارند ٬گروه الکلی های ناشناس ٬پناهگاه زنانی که قربانی خشونت خانگی هستند یا گروه کمک های اورژانس
به قربانیان تجاوز مربوط می شود ٬کمی دست نگهدارید .اگر الزم شد بخودتان زحمت بدهید و رنج رفت و آمد به گروه هایی را
که در شهرک های دور و بر هستند هموار کنید ٬شاید این برای تان بهتر باشد.
ر و بر ٬گروهی را که می خواهید نمی شود گیر آورد ٬آنگاه گروه خود را بسازید.
یکی از راه های خوب می تواند گذاشتن یک آگهی در بخش خبر های مربوط به مسائل شخصی روزنامه محلی باشد .آن آگهی
می تواند یک چنین متنی داشته باشد:
زنان :آیا دلدادگی به این معنی است که دیر یا زود به رنج عاطفی مبتال خواهیم شد؟ اکنون یک گروه همیاری آزاد برای زنانی که
روابط شان با مرد ها ٬تا به امروز ویرانگر بوده است ٬تشکیل می شود .اگر می خواهید بر این معضل غلبه کنید ٬برای آگاهی از
آن و محل برگزاری آن با ما تماس بگیرید ( شماره تلفن ... :نام خود) :
به یاد داشته باشید برای زنانی که در نخستین گردهمایی حضور پیدا می کنند این مساله بسیار جدی می باشد و روشن است که
آنها دنبال راه حلی می گردند .پس نگذارید بیشتر وقت گردهمایی سر چگونگی سازماندهی همایش های آتی هدر رود ٬هر چند آن
نیز اهمیت زیادی دارد .بهترین راه آنستکه نخست داستان خود را بگویید ٬چون با این کار میان خود و آنان احساس همبستگی٬
یگانگی و پیوندی به وجود میاورید .زنانی که زیادی دوست دارند همانندی های بسیار دارند ٬اینرا همه شما نیز احساس می کنید.
پس نخستین گام به اشتراک گذاشتن سرگذشت ها و داستان های خود است.
برای همایش نخست برنامه زیر را بکار برید .این برنامه بیشتر از یک ساعت طول نمی کشد.
۱.
سر ساعت شروع کنید .این پیامی است به همه ٬تا در همایش های آتی دیر نکنند.
۲.
خودتان را به عنوان شخصی که آگهی را به روزنامه داده است معرفی کنید و بگویید که می خواستید برای خود و همه
کسانی که حضور دارند یک گروه پشتیبانی ایجاد کنید.
149
۳.
روی این نکته تاکید کنید که هر کسی را در آنجا می بینند یا هر چیزی را در آنجا می شنوند ٬همانجا می ماند و در هیچ جای
دیگر سخنی از آن بر زبان نمی آید .پیشنهاد کنید کسانی که در جلسه شرکت کرده اند خود را فقط با اسم کوچک معرفی کنند.
۴.
توضیح دهید که شاید شنیدن دالیل آمدن هر کدام از ماها به گروه ٬برای دیگران آموزنده و مفید باشد ٬لذا هر یک از شرکت
کنندگان پنج دقیقه وقت دارد تا دالیل آمدن خویش را بیان کند .تصریح کنید که هیچکس مجبور نیست پنج دقیقه سخنرانی کند ٬اما
اگر کسی خواست ٬می تواند به همان مقدار صحبت کند.
۵.
پس از آنکه کسانی که می خواستند داستان خود را با گروه درمیان نهادند ٬بروید پیش کسانی که از گفتن آن خود داری کرده
بودند و از آنها بپرسید حاال می خواهند داستان شان را بگویند .به هیچ کس برای گفتن داستان خویش فشار نیاورید .روشن و رک
بگویید که همه آنها جای خودشان را در گروه دارند و با آغوش باز پذیرفته می شوند ٬چه آمادگی گفتن داستان شان را داشته باشند
و چه نداشته باشند.
نیازی به پند و راهنمایی نیست .همه شرکت کنندگان آزادند تجربیات خود یا هر چیزی را که به آنان کمک می کند احساس خوبی
داشته باشند ٬به اشتراک بگذارند ٬اما کسی آزادی پند و اندرز دادن به دیگری را ندارد .اگر کسی از آن در درآمد ٬به آرامی برش
گردانید.
رهبری در گروه می چرخد و هر هفته در دست یکی دیگر از اعضا می باشد .شروع جلسه در سر ساعت مقرر ٬انتخاب
موضوع بحث و بررسی ٬اختصاص چند دقیقه در پایان گردهمایی برای مطرح کردن پاره ای نکات در خصوص گردهمایی و
انتخاب رهبری برای جلسه آتی از وظایف رهبری می باشد.
طول زمان جلسات می باید مشخص باشد .به نظر من یک ساعت زمان خوبی است .بهتر است پذیرفت که همه مشکالت را نمی
شود در یک جلسه حل کرد .جلسات را می باید سر ساعت آغاز کرد و سر ساعت هم به پایان برد ( .کوتاه بودن آنها بهتر از
طوالنی بودن می باشد .اگر اعضا خواستند زمان گردهمایی طوالنی باشد ٬می توانند سر آن توافق بکنند).
در صورت امکان محل جلسات را بجای خانه یکی از همگروهی ها جای بی طرفی انتخاب کنید .شرایط توی خانه معموال موجب
حواس پرتی می گردد :بچه ها ٬تلفن هایی که می شود ٬کاهش فضای خصوصی شرکت کنندگان و خصوصا ً صاحب خانه .از آن
گذشته باید از نقش میهمانداری پرهیز کرد؛ شما که برای سرگرم کردن یکدیگر گرد هم نیامده اید ( این کار مغایر هدف
گردهمایی است)؛ شما دست بدست هم داده اید تا معضل مشترک را از میان بردارید .بسیاری از بانک ها ٬مدارس ٬دفاتر شرکت
ها و کلیسا ها برای گروه هایی که بعد از غروب گردهمایی دارند ٬به رایگان امکاناتی در اختیارشان می گذارند.
در طول جلسه از سیگار کشیدن ٬خوردن ٬یا نوشیدن هر نوع نوشابه ای خودداری می شود؛ این ها از تمرکز روی مساله مورد
بحث جلوگیری می کند .اگر گروه به این چیز ها اهمیت می دهد ٬بهتر است پیش از برگذاری گفتگو ها یا پس از آن به آنها
پرداخته شود .هرگز به همگروهی های خود الکل ندهید .آن باعث تحریف احساسات و واکنش شرکت کنندگان می گردد و در
کاری که می کنند خلل میاورد.
از موارد بسیار مهم دوری جستن از صحبت در باره ”او “ می باشد .اعضای گروه می باید یادبگیرند هوش و حواس خود را
روی خود ٬روی اندیشه های خود ٬روی رفتار خود بگذارند تا روی مردی که دین و ایمان آنها گشته است .در آغاز گریزی از
گفتن چیز هایی در باره او نیست ٬اما هر کسی می باید تا جایی که می تواند از کش آمدن آن پرهیز کند.
هیچکس نباید از کسی به سبب کاری که می کند یا کاری که نمی کند ٬چه هنگامی که در جلسه حاضر است و چه هنگامی که
غایب است ٬انتقاد کند .اگر چه شرکت کنندگان آزاد هستند بهمدیگر بازخورد دهند ٬اما باز خورد را می باید هنگامی داد که کسی
آنرا خواسته باشد .در یک گروه پشتیبانی نه جائی برای نصیحت کردن وجود دارد و نه انتقاد.
▪ حواس تان به موضوع مورد بحث باشد .هر موضوعی را که رهبر مطرح می کند خوب است مگر آنکه موضوعاتی
در رابطه با مسایل دینی ٬سیاسی یا موضوعات بی ربطی مانند رویداد های تازه ٬هنرپیشه ها و آواز خوان ها باشد.
موضوعات و برنامه های مطرح در این نشست های می باید در زمینه درمان یا شیوه های درمانی باشد .گروه پشتیبانی
150
جای جدل یا دسته بندی نیست .یادتان باشد شما برای گِلگی و شکوه از مرد ها به این گردهمایی ها نمی آیید .شما در
پی رشد و بهبودی خویش ٬در میان گذاشتن راه ها و ابزار های نو برای بهتر شدن و پیشرفت خویش می باشید .در
زیر چند موضوع برای بحث در گروه را می بینید:
چرا به این گروه نیاز دارم ▪
گناه و رنجش ▪
بدترین ترس های من ▪
در باره خودم از چه چیز هایی خیلی خوشم میاید و از چه چیز هایی خوشم نمی آید ▪
چگونه از خودم مراقبت و نیاز هایم را برآورده می کنم ▪
تنهایی ▪
وقتی دلم می گیرد ٬برای کنار آمدن با غم ها چکار می کنم ▪
برداشت های جنسی من :کدام ها هستند و از کجا می آیند ▪
خشم :با خشم خود و دیگران چگونه برخورد می کنم ▪
دوستی من با مرد ها چگونه است ▪
به نظر خودم مردم درباره من چه فکر می کنند ▪
امتحان و بررسی انگیزه های من ▪
مسئولیت های من در قبال خودم؛ مسئولیت های من در برابر دیگران ▪
▪ معنویت من ( این معنویت کاری به کار باور های مذهبی ندارد و به چگونگی تجربه ای می پردازد هر یک از اعضای
گروه از معنویت خود دارند ٬شاید هم ندارند).
رها کردن سرزنش ٬از جمله سرزنش خود ▪
مرد هایی که در زندگی من بوده اند ▪
.بهتر است شرکت کنندگان کتاب زنانی که زیادی دوست دارند را بخوانند ٬البته این اجباری نیست و تنها یک پیشنهاد می باشد
هر ماه یکبار گروه می تواند پانزده دقیقه به وقت یکی از همایش ها بیافزاید تا در باره پیشرفت کار ٬سازماندهی ٬ایجاد تغییرات
الزم ٬و ...گفتگو شود.
۷.
۸.
بپرسید ببینید کسی می خواهد رهبری نشست هفته آتی را داشته باشد.
۹.
به همه بگویید که نشست آتی در کجا برگزار می شود و سر خوردنی و نوشیدنی پیش یا پس از برگزاری همایش باهم تصمیم
بگیرید.
۱۰.
نظر دیگران را جویا شوید ٬آیا می خواهند شمار شرکت کنندگان در جلسه بیشتر باشد .در آن صورت برای یک هفته نشست ها
را عقب بیاندازید و یکبار دیگر در روزنامه آگهی به چاپ برسانید .شاید برخی از خانم ها بخواهند زنان دیگری را هم دعوت
کنند.
پیش از به پایان بردن نخستین نشست به شکل دایره بایستید ٬دقایقی با چشمان بسته دستان همدیگر را در سکوت بگیرید.
151
سخن آخر در باره این رهنمود ها آنکه :اصول رازداری ٬چرخش رهبری ٬پرهیز از خرده گیری ٬از پند و اندرز دادن ٬از بحث
پیرامون موضوعات جدال برانگیز ٬بحث و جدل ٬و موضوعاتی از این قبیل ٬برای هماهنگ شدن و همبستگی گروه اهمیت بسیار
دارد .برای خشنودی این یا آن عضو گروه اصول یاد شده را زیر پا نگذارید .پیش از همه چیز می باید منافع گروهی را در نظر
گرفت.
با داشتن این اصول و رهنمود ها در ذهن خویش ٬آمادگی راه انداختن گروهی برای زنانی که زیادی دوست دارند ٬نیز ابزار های
پایه ای آنرا دارید .اهمیت گزاف این ساعات کوتاه گرد همایی ها و در میان گذاشتن تجربیات خویش را در بهبودی و بهتر شدن
زندگی تک تک تان ٬کم نگیرید.
پایان