Professional Documents
Culture Documents
The Key of Life - Meysam Kazemirad
The Key of Life - Meysam Kazemirad
The Key of Life - Meysam Kazemirad
نوشتۀ
هشدار:
این فیلمنامه شامل صحنههای پورنو و شوخیهای غیرمودبانه است .نویسنده پیشاپیش عذرخواهی
میکند و امیدوار است خاطر خوانندگان عزیز چندان مکدر نگردد .قصد نویسنده پیروی از روش
موالنا است .شروع با بدترین چیزها و تالش برای استعالی احساسات .داستان در بدترین مکان و
مفاهیم شروع می شود اما در زیباترین مکان و ایدهها به اتمام میرسد .امید است مخاطبان پس از
تماشای فیلم عشق ناب و انسانیت محض را در دل خود احساس کنند.
و چه زیباست عشق!
عشق زیباست و کامل؛ و چون هیچ چیز کاملی در این جهان وجوود نودارد ،زیبواییِ عشوق نواق
است .پس همچون فردی زیبا اما بدون دماغ ،عشق بسیار هولناک به نظر میرسد.
2
خارجی .خیابان -روز
یک مرد پورناستار بسیار جوان 1در حالی که یک هندوانه به دست دارد به سختی و با ادا و اطووار
بسیار قدم میزند و هنگامی که دختران جوان از کنار او رد میشوند ،پسر طوری وانمود میکند که
انگار هندوانه بسیار سنگین است .همین که به خانه میرسد و کلید را از جیبش بیرون میآورد کلید
روی زمین میافتد .پسر نگاهی به اطراف میاندازد و بعد سریع هندوانه را با یک دست نگه میدارد
و خم میشود و کلید را برمیدارد و در را میگشاید و ما میفهمیم کوه هندوانوه فقوک یوک توو
پالستیکی بوده.
یک زن پورناستار 2نسبتا مسن با شورت و سوتین جلووی آینوه ایسوتاده و موهوای خوود را شوانه
میزند.
پسر همچنانکه لیلیکنان با خوشحالی وارد خانه میشوود ،ناگهوان متوجوه زن میگوردد و شوروع
میکند به دید زدن او.
دستشویی -ادامه
زن خود را ورانداز میکند و سینههای خود را به هم میفشارد و چاک سینهاش نمایانتر میشود.
راهرو -ادامه
را بوه آن سوو پسر به اطراف نگاه میکند .میزی در آن سوی خانه هست و پسر دوست دارد توو
پرت کند اما همه جا را پر از اشیاء تزیینی و شکستنی میبیند و از طرفی هم نمیخواهد ایون نق وه
شولوار را به دیوار تکیه میدهد و خود را به آن میفشارد و به سختی زیو را ترک کند ،پس تو
خود را باز میکند و آلت خود را بیرون میآورد .البته آلت او را نمیبینیم و فقک متوجوه میشوویم
مشغول ور رفتن با آن است.
3
دستشویی -ادامه
زن مشغول ورق انداز کردن باسن خود است و ناگهان به باسن خود ضربهای میزند.
راهرو -ادامه
دستشویی -ادامه
حاال انگشتی را میبینیم که فیلم را نگه میدارد .متوجه میشویم تمام فویلم درون موبایول در حوال
اجرا بوده.
حبیب مهاجر سوری 25ساله ،در سایتی سکسی ،پس از تکان دادن تصاویر از میان انبوهی فویلم،
فیلمی شبیه به قبلی را انتخاب و اجرا میکند .اتاق تاریک است .چهرهی حبیب را میبینیم که با نور
گوشی روشن شده و خیلی بی تفاوت به صفحهی گوشی زل زده .حبیب روی تخت نشسوته و بوه
یک تِی که از سقف آویزان است گوشی خود را به وسیلهی چند نخ وصول کورده .حبیوب پوس از
انتخاب فیلم دوباره دراز میکشد و دستهایش را زیر سر میگذارد و مشغول تماشا میشود.
راوی
همان ور که میدانید سینمای پورن خوشوایند کسوانی اسوت کوه در پوی برپوایی
آرمانشهر هستند و دقیقاً من بق بر تصویری که بسیاری از آرزومندان بهشت برین
در سر میپرورانند .به عبارتی اگور تعبیور عشوق را آرایشوی متفواوت از سوکس
قلمداد کنیم پس همانا پورناستارها واقعگراترین مردماناند کوه بوه ایودهآلترین
شکل ممکن میزیند و بیخیالِ زمان و مکان و فارغ از نژاد و طبقوۀ اجتمواعی و
کلیۀ مرزهایی که موجب جدایی انسوانها از یکودیگر میگردنود در سوریعترین
زمان ممکن و نهایت سرخوشی کام خود را از زندگی میگیرند.
سروصدای سکس از گوشی شنیده میشود .حبیب به پنجرۀ باالی سرش نگاهی میکند و اندکی از
صدای گوشی میکاهد و دستش را به درون شلوارش میبرد.
4
راوی
این فیلم دربارهی پسری است که تنها لذت زندگیاش خالصه میشوود در ِسویر
در این عالَم خیالی و البته هنوز بر حسب عادت قبل از ورود زیور لوب «بوه نوام
خدا» میگوید و فیلترشکن را هم روشن میکند.
از شیر آبی ،آب با فشار بیرون میزند .حبیب در حال تی کشیدن است ولی نما آنقدر به او نزدیوک
است که متوجه نمیشویم کجاست.
راوی
راوی
راوی
راوی
حبیب در اصلی سالن را از داخل قفل میکند ،چراغها را خاموش میکند و از نردبانی باال میرود و
وارد اتاق خود میشود.
5
داخلی .اتاق حبیب – شب
یک قابلمۀ کوچک که دو تخممرغ در آن میجوشد روی پیکنیک است .حبیوب تخوممورغ اول را
برمیدارد و آن را فوتکنان میشکند و پوست میکند.
راوی
اما حتی فردی برخوردار از چنین امکاناتی بینظیر هم در زندگی مشکالتی دارد.
درست است که او فعال ًدر سرزمینی زندگی میکند که هنووز حواکمش تصومیم
نگرفته که بخشی از مردم را که از نظر خودش قیافۀ جالبی ندارند سر به نیسوت
کند ،اما راستش فقک گریز از مرگ نبود که حبیب را به اینجا کشاند بلکه مقصود
او از قدیم ،نمیدانم چهطور بگویم ،این بود که چیزهایی دربارۀ زندگی بفهمد.
حبیب تخممرغهای پوستکنده را روی نان با دست له میکند و روی آنها نمک میریزد.
راوی
مثالً همین که باالخره یک نفر بیاید و روی آن چهارپایهای کوه هفتوۀ قبول کنوار
خیابان پیدا کرده بود ،بنشیند و حبیب به او لبخند بزند.
حبیب در حالی که لقمۀ بسیار بزرگی را میجود به چهارپایۀ روبهرویش نگاه میکند.
صفحۀ ساعت رومیزی کوچکی دیده میشود .ساعت یک دقیقه مانده به هفت است.
راوی
دست حبیب وارد قاب میشود .حبیب دست خود را باالی ساعت نگه مویدارد .بوه محوض اینکوه
ساعت زنگ ساعت هفت را میزند حبیب آن را به دیوار میکوبد .حبیب انگار تی عصای اوسوت،
با کمک آن برمیخیزد و در اصلی را باز میکند .بعد چراغها را روشن میکند و شروع میکنود بوه
تمیز کردن سالن و جمع کردن بقایای ساعت خرد شده.
6
ساعاتی بعد.
حبیب مشغول شستن آینه است که میبیند یک دوجنسه وارد میشود ،البته او بوه طورکامول لبواس
زنانه پوشیده.
حبیب
فرد دوجنسه شلوارش را پایین میکشد و میفهمیم که آلتاش را به حبیب نشان میدهد.
حبیب
خوش آمدید!
دوجنسه داخل یک دستشویی میرود .مردی دیگر میآید و به حبیب مقداری پوول مویدهود و بوه
داخل همان دستشویی میرود و مشغول سکس با دوجنسه میشود .حبیب هم زیر لوب آهنگوی را
زمزمه میکند ولی فایدهای ندارد و میرود و شیر اصلی را پرفشار باز میکند تا سر و صدای آنها را
است .برای یک لحظوه نشنود .در آینه به توالت آن دو نگاه میکند که پاهایشان از زیر در مشخ
نزدیک است حبیب سُر بخورد .سپس حبیب شیلنگ را به روی آینه میگیرد و مشوغول شسوتن آن
میشود.
ساعاتی بعد.
حبیب که روی صندلی چرت میزند ،با سروصدای دعوای دو گربه از خواب میپرد .دو گربوه بوه
بیرون سالن میروند و صدای خندۀ یک زوج به گوش میرسد.
صدای زن
مرد وارد سالن میشود .کتاش را درمیآورد و برمیگردد و آن را به زن میدهد( .فقوک دسوت زن
دیده میشود)
7
مرد
این را بگیر.
صدای زن
و زن همچنان میخندد.
راوی
حبیب تصمیم میگیرد فردا به مرخصی برود و فکر کنم پس از یک سال ،دوبواره
و خورشید بشود. متوجه تفاوت نور الم
راوی
البته با این اطمینان که کارخانه بدون حضور او همچنان میتواند بیهیچ مشوکلی
به تولید ادامه دهد.
حبیب مشغول جمع کردن وسایل و قرار دادن آنها درون کولهپشوتی اسوت .حبیوب چنود سوایت
دوستیابی را چک میکند و متوجه میشود هیچکس بورای او پیوامی نفرسوتاده .حبیوب صوفحات
عمدتاً بدون عکس چند مجلۀ سکسی را میکند و آنها را درون کولهپشتی میچپاند.
راوی
حبیب مقداری هیزم جمع کرده .کاغذهایی را که آورده آتش میزند و زیر شاخهها میگذارد.
8
راوی
ناگهان حبیب در میان کاغذها ،عکس کوچکی از زنی زیبا را مییابد و محو تماشای آن میشود.
راوی
چه کسی باور میکند جرقۀ یک خواطره بتوانود جنگول دلموان را کوه بوا هوزار
زحمت پروراندهایم ،شعلهور کند؟
شاخهها کمکم آتش میگیرند بیآنکه دیگر حبیب به آنها توجهی داشته باشد .حبیب به اطراف نگاه
میکند.
راوی
معلوم نیست در گذشته چگونه این عکس از زیر چشمان تیزبین حبیب رد شوده
بوده ،اما حاال او میداند شبیه دخترخالهاش در سوریه ،یک نفور هوم در اتوریش
هست .همان دخترخالۀ نازنینی که آن مردکِ ایکبیریِ شکمگندۀ بدقیافۀ کلهکیریِ
نظامیِ آدمکش.....اِ.....بدترین آدم روی کرۀ زمین را به حبیب ترجی داد.
حبیب عکس را به چوبی متصل میکند و ته چوب را در زمین فرو میکنود .سویبزمینویهوا را در
آتش میاندازد و دراز میکشد.
دخترخاله که نسبتاً چاق است ،لباس عروسی بر تن دارد و موهایش روی سرش بسته شده .حبیوب
دوچرخۀ بچگانهای را مثل کوله بر پشت خود بسته و روبروی دخترخاله ایستاده.
دخترخاله
هنوز اینجایی؟!
9
بوق دوچرخه خودبهخود به صدا درمیآید .حبیب لبخند میزند .پشت لباس دخترخاله باز است.
دخترخاله
کمکم میکنی؟
لباس را باال میکشد. پسری در لباس دامادی و بسیار شبیه به حبیب ،زی
او منم.
دخترخاله میخندد .حبیب به او نگاه میکند .اسبی سوفید و قهووهای آموده و دخترخالوه پشوت آن
عریان میشود و با کمک داماد سوار بر اسب میشود .البته این کوار بوه سوختی انجوام مویشوود و
دخترخاله چندین بار پای خود را روی شانه و حتی صورت داماد میگذارد ولی انگار داماد از تمام
این لگدشدنها لذت میبرد .دخترخاله در حالی که موهایش بازشده میرود .داماد که حواال خیلوی
کمتر شبیه به حبیب است مثل میمونها ورجه وورجه میکند و لباس عروس را به دندان میگیرد و
از درخت باال میرود .چرخهای دوچرخۀ بستهشده بر پشت حبیب میچرخند! صدای پرندگان.
حبیب با صدای پرندگان بیدار میشود .آتش خاموش شده و فقک دودش مانده .حبیب چشمهایش
را پاک میکند ،انگار وقتی خواب بوده گریه کرده .حبیب متوجه نبودِ عکس میشود .مینشیند و به
اطراف نگاه میکند .پرندگان تا نزدیکی او آمدهاند و جستوخیزکنان به این سو و آن سو میپرند.
راوی
درست است که حبیب در رویا نقش درخور توجهی نداشت اموا براسواس بواور
سرخپوستان ،هروقت شما خواب کسی را میبینید یعنوی او در بیوداری بوه شوما
فکر میکرده .حبیب فهمید با احتساب اخوتالف زموانی ،دخترخالوه قبول از کلوۀ
سحر به یاد او بوده.
10
راوی
کاپشناش چند تکه کاغذ به هم وصل شده به وسیلۀ یک گیره را بیرون حبیب از جیب سمت چ
میآورد.
راوی
حبیب کاغذها را روی ذغال میگذارد .آرام آرام کاغذها سیاه میشوند و یکبواره آتوش مویگیرنود.
حبیب بلند میخندد .سیبزمینیها را پوست میکند و با خوشحالی میخورد .یک سویبزمینوی را
اول به هوا پرتاب میکند ،بعد نمک میزند و میخورد .سیبزمینی دیگر را اول در دهان میگذارد
و بعد در دهان خود نمک میپاشد .پوستها و قسمتهای سوختهشده را به کناری پرت میکنود و
پرندگان هم مشغول خوردن آنها میشوند.
مردم در حال خرید پیش از کریسمس هستند .حبیب آرام در خیابان قدم میزند و به مردم مینگرد.
دختربچهای در حالی که کالسکۀ برادرش را هل میدهد به زمین میخوورد و مویزنود زیور گریوه.
مادرش او را بغل میکند.
مادر
ای جان مامان ،اشکالی ندارد ،دخترگلم ،عسل خوودم .بیوا [زانووی دختربچوه را
میبوسد] خوب شد .به خدا دیگر خوب شد.
راوی
هنوز دقایقی از امحای متون ادبی نگذشته بود که مغز حبیب باز شروع به تراوش
کرد.
دختربچه دیگر گریه نمیکند و باز کالسکه را از مادرش میگیرد و هل میدهد .راوی گلووی خوود
را صاف میکند.
11
راوی
و در این بوسه چیست که چنین خاصیت درمانی قدرتمنودی دارد؟ کوه تنهوا بوا
تماس دو لب ،آدمی از تمامی غمها رهایی مییابد .....
حبیب هنگام قدم زدن اینها را میبیند .مست بیخانمانی شیشۀ مشروبش را میبوسد .پدری عکوس
پسرش را که در کیف جیبیاش است میبوسد .زنی سگ خود را ناز میکند و میبوسد.
راوی
......بوسه ،سالح آدمی است که با آن به جنگ پوچی میرود .کلمهای کوه آدموی
با هر زبانی آن را میفهمد و با هیچ کتابی نمیتواند بیانش کند.
پیرمردی داخل مغازه ،تسبی خود را میبوسد .یک دختر و پسر جلوی مغازۀ گلفروشی (در حالی
که دختر یک دستهگل در دست دارد) همدیگر را میبوسند و سپس میروند .حبیب متوجه گلودان
شکستهای کنار س ل آشغال و جلوی مغازۀ گلفروشی میشوود .روی سو ل آشوغال یوک تصوویر
کارتونی است .مغازۀ گلفروشی شلوغ است و برای لحظهای شاگرد مغازه بیرون مویآیود توا چنود
دسته گل بردارد.
الزماش نداری؟
هر دو میخندند.
راوی
براساس باور برخی انسانشناسان ،تنها در صورتی میتوانید ادعا کنید در جامعوۀ
جدید ادغام شدهاید که جوکی تعریف کنیود کوه موردم بخندنود .حبیوب آن روز
12
هرچه در چنته داشت رو کورد و م مو ن شود هویچ مراجعوی از جووکهوای او
بینصیب نمانده.
حبیب
مردی ،زن زشتش را طالق میدهد و با یک فاحشۀ خوشگل ازدواج میکنود .بوه
او میگویند این چوه کواری بوود؟ زن پاکودامنات را ول کوردی و یوک جنوده
گرفتی؟! مرد میگوید تا دیروز زهر مویخووردم بوه تنهوایی ،از اموروز شویرینی
میخورم با هزاران نفر!
ساعاتی بعد.
حبیب روی صندلی نشسته و با خودش بازی میکند بودین صوورت کوه در مقابول خوود ،گلودان
شکسته را که باندپیچی کرده ،گذاشته و تالش میکند از دور سرهای قوطی را درون آن بیاندازد که
البته هیچ کدام هم داخل آن نمیافتند.
ساعاتی بعد.
حبیب در حالی که جارو به دست دارد به یک مُراجع نزدیک شده و با او سخن میگوید.
حبیب
این را گوش کن .یک بار یکی به یک اُبنهای پول میدهد ،میگویود :اجوازه بوده
رویت بخوابم ،قول میدهم فقک نصف کیورم را بکونم تووی کونوت .اُبنوهای بوا
خوشحالی پول را میگیرد و دراز میکشد ولی مرد یکباره همۀ کیورش را داخول
میکند .اُبنهای میگوید :نامرد تو که گفتی فقک نصفش؟! مرد میگویود :منظوورم
نصفۀ دوم بود.
حبیب دوباره میخندد ولی مراجع بیتفاوت و پس از نیمنگاهی به او میرود .خندۀ حبیوب تبودیل
به ناله میشود و دوباره مینشیند و یک سرقوطی دیگر به طرف گلدان پرت میکند.
13
راوی
قبول دارم که بزرگترین اندوه زندگی این است که هیچکس به جووکهوای آدم
نخندد ،اما روزگار همیشه برگ برندهای دیگر برای سورپرایز بزرگتر در اختیوار
دارد.
موبایل حبیب زنگ میخورد .تماسی از سوریه .حبیب با هیجان برمیخیزد و به تماس پاسوخ موی-
دهد .دیالوگهای حبیب و قاسم به زبان عربی است.
حبیب
سالم
قاسم
حبیب
قاسم
به به ،چه خوب که هنوز ما را به جا میآوری .با خودم گفتم باید حتماً کلوی بوه
منشیات التماس کنم تا تلفن را وصل کند.
حبیب
حبیب دست در موهای خودش فرو میبرد و همچنان با تلفن صحبت میکند که البته دیگر چیوزی
نمیشنویم.
راوی
جریان از این قرار است که حبیب قبل از ترک سوریه ،قول داد که خواهرزادهاش
را نجات میدهد و حاال پس از گذشت یک سال عذر و بهانه آوردن ،شونید کوه
قرار است به زودی خواهرزادهاش را بفروشند.
14
حبیب
الو ......الو.....
راوی
راستش حبیب اصالً نمیتواند هضم کند که «فروش یک بچوۀ خردسوال» یعنوی
چه؟
یک مرد بسیار شیکپوش و آراسته و با نزاکت به نام زف میآید و جلوی حبیب میایستد.
زف
حبیب انگار در دنیای دیگری است و اصال نمیشنود که زف چه میگویود اگرچوه مسوتقیما بوه او
خیره شده.
زف
ناگهان حبیب نعره میکشد و شروع میکند با تِی به روشویی ضربه زدن .همه مراجعین از توالتها
میگریزند .حتی یک نفر که هنوز شلوارش پایین است به سختی میگریزد.
حبیب مشغول شمردن پولهایش (اسکناسهای کهنه ،مقدار زیادی سکه) کوه در جعبوهای کوچوک
قرار دارند است .یک پیامک برایش میآید و گوشیاش روشن میشود .حبیوب بورای لحظوهای بوه
15
گوشی نگاه میکند و بدون باز کردن پیام متوجه متن آن میشود .و به شمردن پولها ادامه میدهود.
[متن پیام :تا فردا گورت را گم کن].
راوی
صاحبکارش مرد خوبی بوود و حاضور شوده بوود بوه خواطر حبیوب از قوانون
چشمپوشی کند و به او کار و جای خواب دهد با یک دهم حقووق یوک کوارگر
ساده.
پولهای درون قوطی تمام میشود .حبیوب چنود سوکۀ دیگور هوم از گوشوهای برمویدارد و بعود
جیبهای خودش را هم خالی میکند و همه پولها را کنار هم میگذارد.
راوی
راستش حبیب اگر در این مدت استمناءهای خود را در آزمایشگاههایی کوه منوی
میخرند انجام داده بود االن پول بیشتری در بساط داشت.
راوی
با تمام وسایل اتاق هم در نهایت تنها میتوان یک پودر موبر خرید کوه البتوه در
شرایک فعلی گرهی از کار حبیب نمیگشاید.
مغازه بسیار شلوغ است و مردم همه در حال خرید هستند .حبیب روبهروی قفسۀ طنابها ایستاده.
پدری ،پسرش را روی شانههای خود گذاشته و مادر به پسر یک اسباببازی نشان میدهود و پسور
ذوق میکند.
راوی
16
افراد بسیاری با ساز و دهل و نقل و نبات ایستادهاند .یک تاکسی توقف میکند و پدر با خوشحالی
از صندلی جلو پیاده میشود .حبیبِ پنجساله هم از صندلی عقب پیاده میشود و همگان بوا نهایوت
شور و اشتیاق شروع به جشن و پایکوبی میکنند .حبیب هاج و واج به همه نگاه میکند.
راوی
مدتها قبل هنگامی که حبیب از زیر تیغ جراحی اولین عمل زندگیاش یا بهتور
بگویم اولین جنگ زندگیاش ،جان سالم به در برده بود و دید چه هموه آدم بوه
خاطر کنده شدن پوست آلت او چنین سور و ساتی برپا کردهاند خیلوی افسووس
خورد که آن زمان فحشهای خیلی بد بلد نبود.
حبیب همراه مهمانان که همچنان شادیکنان و هلهلهکناناند ،وارد حیاط مویشوود و چشومش بوه
دوچرخهاش میافتد که دو پسربچه دارند به آن نزدیک میشوند .زنها حبیب را میبوسند و بوه او
پول هدیه میدهند ولی حواس حبیب پیش دوچرخه است .یکی از پسرها بوق دوچرخه را به صدا
درمیآورد.
راوی
.....و البته تلختر ،دوچرخهاش را که نمیتوانست سوار شوود و فعوالً افتواده بوود
دست پسرهای همان فامیلِ دور که حبیب هیچگاه نفهمید چه نسبتی با آنهوا دارد
که سر سفرۀ همۀ جشن و عزاها سر و کلهشان پیدا میشد و آخر هم یکویشوان
رفت و تفنگچی نظام شد و برگشت و دخترخاله را قاپید.
حبیب روی زمین ،پشت میزی کوچک نشسته و چندین کادو اطرافاش قرار دارد .در اتاقهای بغل
سفره پهن کردهاند و چند نفر با مجمعه مشغول غذا بردن هستند و سر و صدای خوردن و گفوتن و
خندیدن از اتاقهای بغل به گوش میرسد .دخترخالۀ پنج ساله هم روبروی حبیب نشسته.
17
حبیب
چیست؟
دخترخاله
حبیب
دخترخاله به دو پسر فامیل دور که سر سفره دارند با ولع زیادی غذا میخورند اشاره میکند.
دخترخاله
دخترخاله کادو را باز میکند .یک جعبۀ موزیکال است که البته مهرۀ شبیه کلیدش خراب است.
دخترخاله
دخترخاله سنجاق 3سر خود را از الی موهایش درمیآورد و در سوراخ کنار کلید فشار مویدهود و
تاب میدهد و جعبه شروع به آهنگ زدن میکند .حبیب هم یک کادو را کوه درون آن یوک تفنوگ
است و حبیب فقک ردِ ماشه را سوراخ کرده ،به دخترخاله میدهد.
حبیب
دختر خاله کادو را میگیرد و صدای تفنگ که صدای تیرهای الکترونیکی است درمیآید .دخترخاله
لبخند میزند .حبیب خوشحال میشود .چند کودک میآیند .دو پسور فامیول دور هوم هموراه آنهوا
است. هستند که در دست یکی تو
Bobby pin3
18
دخترخاله
کجا میروید؟
یک دختربچه
گرگم به هوا.
تو هم میآیی؟
بچهها میروند و دخترخاله هم به دنبال آنها میرود .سر و صدای بچهها از حیاط به گوش میرسد
و همچنین صدای بوق دوچرخۀ حبیب .حبیب چند بار کلید جعبه را مویچرخانود کوه البتوه هویچ
صدایی از آن خارج نمیشود .بعد هم با تفنگِ داخل کادو چند تیر میزند.
راوی
و این اولین بار بود که حبیب از ته دل آرزو کرد ای کاش یک جوادوگر بیایود و
او را تبدیل به یک گوسفند یا بزغاله و یا شاید یک کالغ کند.
بسیاری از مهمانها خداحافظی میکنند و پدر و مادر حبیب مشغول روبوسی و بدرقۀ آنها هسوتند.
دخترخاله هم برای حبیب دست تکان میدهد و حبیب به او پاسوخ مویدهود .سوپس پودر و موادر
حبیب برای سایر مهمانان چای و شیرینی و میوه میبرند .پسرانِ فامیلِ دور با زیرشلواری هستند و
شانۀ حبیب را تکان میدهند که یعنی نوبت خودش را بازی کند.
راوی
در روزهای بعد ،پدر و مادرِ حبیب از این که فرصتی طالیی برای مهموانیگرفتن
و جبران محبتهای فامیلِ دور و تمام جشنتولدهایی کوه رفتوه بودنود بوه آنهوا
دست داده بود ،در پوست خود نمیگنجیدند.
19
بچهها دور میز کوچک چوبی حبیب نشستهاند و منچ بازی میکنند .پدر و مادر هنگام گذر از کنوار
آنها به حبیب لبخند میزنند و حبیب هم مجبور است به لبخند آنها با لبخندی تصنعی پاسوخ دهود
ولی سایر بچهها غرق بازیاند.
راوی
میان حبیب و پسرهای فامیل دور هم فعال آتشبس برقرار بود .گرچه آنها از این
امتیاز برخوردار بودند که هر وقت دلشان خواست بوازی را رهوا کننود و برونود
سراغ دوچرخه .خصوصا وقتهایی که تاس موافق حبیب بود.
دو پسر وسک بازی برمیخیزند و به حیاط میروند .سریع چند بچۀ کوچکتر جای آنها را میگیرند
و بازی را از اول میچینند .حبیب حسابی حرص میخورد.
راوی
حبیب برمیخیزد و به سختی قدم میزند و به حیاط میرود .پسر فامیل دور هم خوابآلود از زیور
پتو او را میبیند.
راوی
در روشنایی روز کاشف به عمل آمد که در اجرای فرامین ضربالمثول اشوتباهی
رخ داده و البته این اولین بار نبود که حبیب باد دوچرخۀ پدرش را خالی میکورد
و بر همه واض و مبرهن بود که حبیب هنووز نیاموده شورارتهوایش را از سور
گرفته.
20
در نمایی از دور میبینیم که پدر حبیب با خشم سخن میگوید و حبیب گریه میکند و مادر در بین
آنها ایستاده و سعی میکند پدر را آرام کند .دست پدر بوه گلودانی مویخوورد و گلودان مویافتود و
میشکند و پدر به دوچرخه لگد میزند.
راوی
......و صد البته پدر این بار از حمایت شاهدان عینی نیز برخوردار بود .....
در نمایی درشت ،مادر چاق پسران فامیل دور در حالی کوه دو دسوتش را روی شوانههوای پسوران
گذاشته ،به صحنۀ درگیری نگاه میکند.
راوی
و اگر نقاهت حبیب و وساطت مادرش و در کل آرمان حفظ آبرو جلوی مهموان
نمیبود ،حبس چند روزه در انباری ،حداقل مجازاتی بوود کوه بورای ایون گونوه
جرائم تعیین میشد.
حبیب در حالی که رد اشکها روی صورتش خشوک شوده ،روی زموین کنوار گهووارۀ خوواهرش
نشسته و آن را تکان میدهد و همچنین با هاون گردو میشکند و میخورد .گهگداری پوردۀ حموام
به نسیمی تکان میخورد و کنار میرود و دو پسر فامیل دور دیده میشوند که در لگن نشستهاند و
مادرشان روی آنها آب میریزد( .حمام یک در دارد که باز است و جلوی سردرِ حمام نیز یک پرده
آویزان است) .دقایقی بعد دو پسر در حالی که لباس پوشیدهاند و با حولوه کلوههایشوان را خشوک
میکنند از حمام خارج میشوند و مادر حبیب با شربت به استقبال آنها میرود و همگوی بوه اتواقی
دیگر میروند .حبیب با چاقویی تالش میکند که مغز گردویی را درآورد کوه ناگهوان پوردۀ حموام
تکان میخورد و مادر دو پسر دیده میشود که مشغول درآوردن لباسهایش است و سپس به حمام
میرود و در را میبندد .حبیب به اطراف نگاه میکند .بعد کمی جای خود را تغییر میدهود .سوپس
سریع برمیخیزد و میرود و کمی گوشۀ پرده را کنار میزند و دوباره برمیگردد و سر جوای خوود
مینشیند.
حاال مادر پسرها از حمام خارج میشود و مشغول پوشیدن لباس میشود و گهگداری قسمتهوایی
از اندام او از الی پرده دیده میشود.
21
خارجی .حیاط – روز /گذشته
اسوت کوه پدر حبیب چمدانهای فامیل دور را در صندوق عقب اتومبیل آنها میگوذارد .مشوخ
فامیل دور بسیار ثروتمندند .زنها روبوسی و خداحافظی میکنند .این طرف ،پسرها بوق دوچرخوۀ
حبیب را کندهاند و پسر کوچکتر دارد تقال میکند تا بوق را از دست پسر بزرگتر بقاپد.
راوی
حبیب دو پسر را صدا میزند و با ادا و اطوار فراوان با آنها سخن میگوید.
راوی
حبیب خیلی چیزهایی را که از پشت پرده قابل رؤیت نیسوتند بوه اتفواق دیشوب
افزود.
دو پسر بهتزده به حبیب مینگرند .حبیب به نشانۀ خداحافظی برای آنها دست تکان میدهد و بوه
هال میرود.
دو پسر همچنان خشمگین به حبیب خیره شدهاند .پدر و مادر آنها در اتومبیل نشسوتهانود و منتظور
آنهایند .پدر بوق میزند .پسر کوچکتر میرود .پسر بزرگتر هم بوق دوچرخه را محکم به زموین
میکوبد و میرود و سوار اتومبیل میشود .حبیب میخندد و به طرز بوانمکی ادای لبواس پوشویدن
زنانه را درمیآورد و باسن خود را تکان میدهد و میرقصد .خوواهر کووچکش هوم در حوالی کوه
پستانک در دهان دارد ،برای او در گهواره دست میزند.
راوی
حبیب خیلی خوشحال بود که گوسفند یا بزغاله و یا کالغ نیست و میتواند مثل
بچۀ یک آدم خوشحالی کند.
22
خارجی .حیاط – روز /گذشته
مادر در حالی که دختربچۀ کوچک را در آغوش دارد دنبال چیزی میگردد و زیر فرشها و البهالی
پشتیها را جستجو میکند .حبیب بوا یوک طنواب مشوغول بسوتن بووق بوه دوچرخوهاش اسوت و
زیرچشمی مادرش را میپاید.
راوی
راوی
حبیب به صندوقچهای که از پنجرۀ انباری دیده میشود نگاه میکند .مادر سرش را از در هال بیرون
است که برای چندمین بار این سوال را میپرسد. میآورد و به حبیب خیره میشود و مشخ
مادر
حبیب
مادر میرود و دوباره سبد لباسها را بیرون میریزد و جستجو میکند .دختربچه شروع میکنود بوه
گریه کردن و مادر مشغول شیر دادن به او میشود و میرود .حبیب به طرف انباری میرود.
راوی
حبیب علتش را نمیدانست اما متوجه شده بود موادرش شوبهای جمعوه قبول از
خواب ،سوتین خود یا بهتر بگوییم محل نگهداری کلید گاوصندوق را پشوت در
میگذارد.
23
داخلی .انباری – روز /گذشته
انباری فقک با نوری که از پنجره به داخل افتاده روشن است .حبیب به کلید در دستهای خوودش
نگاه میکند و میفهمد که کلید بوی خوشی ندارد .بوه آراموی در صوندوقچه را بواز مویکنود و بوا
جعبههای شیرینی و آجیل مواجه میشود .به آرامی یک شیرینی در دهان میگذارد.
صدای مادر
حبیب ،حبیب.
حبیب سریع از جعبههای دیگر شیرینیهای متفاوتی برمیدارد که ناگهان دسوتش بوه ظرفوی مسوی
میخورد و آن میافتد و مادر از در هال خارج میشود (که از داخل انباری دیده میشود).
مادر
مادر به سمت انباری میآید و حبیب خود را از پنجره انباری بیرون میاندازد.
حبیب با دوچرخه از خانه خارج میشود و سوار بر آن میشود و با سرعت رکاب میزند .موادرش
هم تا چند قدم دنبال او میدود و داد میزند .میفهمیم که حبیب شیرینیها را در پیراهنش جاسازی
کرده و محکم نگهشان داشته .یک وانت هندوانه فروشی هم هست که حبیب با شوادی از آن جلوو
میزند.
حبیب میکشمت!
راوی
24
دوستاناش ،چند پسربچه و دختربچه شادیکنان منتظرند تا حبیب شویرینیهوا را بوه آنهوا برسواند.
ناگهان حبیب درد را احساس میکند و پاهایش را روی زمین میکشد تا دوچرخوه متوقوف شوود.
دوچرخه را رها میکند و به آلت خود میچسبد .شیرینیها هم از لباساش میریزنود .حبیوب آه و
نالهکنان وسک خیابان دراز میکشد .چند پرنده روی سیمهای برق نشستهاند.
راوی
و حبیب واقعاً آرزو کرد ای کاش پرنده بود ،از هر نوع آن ،زیاد فرقی نمیکرد!
حبیب
شیرین است؟
شاگرد
حبیب
فیلسوفی؟
شاگرد
راوی
چه اتفاق مبارکی است که آدم در آخرین خرید ،بتواند انعام هم بدهد.
حبیب در را باز میکند و وارد میشود .در یک دستش طناب است و در دست دیگرش هندوانه.
25
دقایقی بعد.
حبیب مشغول شستن و تمیز کردن همه چیز و همهجاست و این کار را با وسواس بسویاری انجوام
میدهد و از کنار ریزترین لکهها هم به سادگی نمیگذرد.
راوی
روزهای خراب یعنی روزهایی که احساس میکنیم برای جهان و جهانیوان هویچ
ارزشی نداریم و درست در همین لحظات است که به خیال عشق پناه مویبوریم،
عشقی که همچون آبشاری خنک بر آتشفشان وجودموان ببوارد و غومهایموان را
برباید.
حبیب
نه
حبیب
راوی
حبیب فهمیده رویایش تحقق نیافته و آغوش هیچ دختری برای او گشوده نیست،
آن هم دختری که حاضر نباشد یک دانه از جوکهوای حبیوب را بوا هموۀ عوالَم
عوض کند.
حبیب روی زمین مینشیند و کف زمین را تمیز میکند .مردی وارد میشود.
مرد
من آن تابلو را دیدم که اینجا بسته است ولی خیلی عجله دارم .ببخشید.
مرد به یک توالت میرود و حبیب ردپای گلی او را نگاه میکند که منتهی میشود به پسوربچۀ مورد
که دم در اصلی ایستاده و تقریباً همسن خواهرزادۀ حبیب است .حبیب شیر آب را میبندد (شیلنگی
26
که به وسیلۀ آن زمین را میشست) .تمام توالت بسیار تمیز شده به جز ردپای مورد .مورد از توالوت
خارج میشود و حبیب را در مقابل خود میبیند که با دو قاچ هندوانه ایستاده و آنهوا را بوه سومت
مرد دراز کرده و به پسربچه اشاره میکند (یعنی مال خودت و او)
حبیب
کریسمس مبارک.
مرد قبول نمیکند و اسکناسی درمیآورد و دستش را به سمت حبیب دراز میکند .حبیب هم پوول
را قبول نمیکند.
حبیب
حبیب چشمهای خود را میبندد و مرد دوباره پول را در جیب خود میگذارد و به بیورون مویرود.
پسربچه در را میبندد و حبیب به محض شنیدن صدای بسته شدن در ،چشومانش را مویگشواید و
انگار تالش میکند جلوی گریه کردن خود را بگیرد.
دقایقی بعد.
راوی
من بهتر است بروم ،من مجبورم بروم ،من باید بروم ،فعل «رفوتن» تنهوا کلموهای
بود که حبیب را سر پا نگه داشته بود...
راوی
.....در دورانی که فهمید دخترخالهاش مردی را به عنوان شوهر خود برگزیده که
جهان را فقک از دریچۀ دوربین تفنگ خود میبیند.
27
حبیب برمیخیزد و به سمت در اصلی سالن میرود و آن را چک میکند و م م ن میشود که بسته
است و سپس کمربندش را باز میکند و برمیگردد و شروع میکند به شاشیدن و ردپای مورد را بوا
ادرار خود میشوید.
راوی
حاال حبیب منظوور خوودش از «رفوتن» را بهتور مویفهمود .البتوه آن زموان هوم
خودکشی بهترین و ق عیترین راهحل به نظر میآمد ،ولی قبل از آن که در مقابل
قتلعام هزاران نفر از مزه بیفتد.
راوی
حبیب به عکس خواهرزادهاش نگاه میکند .پسربچهای سه ساله و خوشحال که با چنود پور و یوک
تیروکمان خودش را مثل سرخپوستان درآورده و مثالً تالش میکند هندوانوهای بسویار بوزرگ را از
زمین بردارد.
راوی
حبیب افسوس میخورَد .ای کاش از قاسوم ،عووض یوک مواه ،سوه مواه دیگور
فرصت خواسته بود .این گونه آنها دو ماه بیشتر امیدوار بودند.
راوی
حیف ،حاال دوستانش خیال میکنند ،او غرقِ کُس در حالی که خوشوی زده زیور
دلش ،مرده .باز هم همین که چند سایت سکسی متوجه عدم حضور او میشوند
جای خوشحالی دارد ،البته اگر کثرت متقاضیان اجازه دهد.
28
حبیب چهارپایه را میکشد و زیر قالب قرار میدهد .گلودان شکسوته و سورهای قووطی روی آن
هستند .حبیب پاهای خود را در دو طرف گلدان ،روی چهارپایه میگذارد و میایستد و طناب را به
دور گردن خودش میاندازد.
راوی
میدانم که دوست دارید کمکاش کنم .اما من فقک راوی ماجرا هستم .هموین و
بس .البته راستش برای آدم فقیر یعنی کسی که دیگر نتواند بال رویاهوایش را بوه
پرواز درآورد ،کاری از هیچکس برنمیآید.
دوربین آرام از سالن بیرون میآید .نمایی از پنجرۀ کوچک اتاق حبیب که در تاریکی شوب روشون
است.
راوی
بیشک شوبرت دو قرن قبل از مرگ مهاجری تنها در مملکتی غریب خبر داشت
که این ق عه را ساخت.
نوازندگان آهنگ فرانتس شوبرت را مینوازند (بدون کالم) .4پس از چند لحظوه از شوروع آهنوگ،
اسامی تیتراژ هم در گوشه و کنار تصویر ظاهر میشوند.
درابتدا متوجه نمیشویم اینجا کجاست و فقوک راهرویوی خوالی مویبینویم و تنهوا در اواخور نموا،
پرستاری از جلوی دوربین عبور میکند.
29
راوی
داشتم فکر میکردم شاید بد نباشد نتیجۀ اخالقوی فویلم را هموین ابتودا بگوویم:
[گلوی خود را صاف میکند] مویدانوم کوه خیلوی دشووار بوه نظور مویرسود و
جوکهای بیمزه فراواناند ،اما خواهشاً لبخند خود را از دیگران دریغ نکنید.
اتاقی نسبتاً بزرگ با هشت تخت .اشنایدر روزنامه به دست قهقهه میزنود آنچنوان کوه نمویتوانود
جلوی خندۀ خود را بگیرد.
اشنایدر
نوشته یکی میخواسته خودش را دار بزند بوه جوای طنواب ،کِوش انداختوه دور
گردناش.
اشنایدر همچنان میخندد .ولی سایر بیماران با اشاره به او میفهمانند که نبایود بخنودد و هموه بوه
حبیب که سر و دست و پایش شکسته و مثل مومیاییها تمام بدنش باندپیچی شده اشاره میکننود.
اشنایدر پس از نگاه کردن به حبیب متوجه ماجرا میشود.
اشنایدر
کارلو [آهسته]
هاروی از حالت دراز به نشسته درمیآید .سیلوستر بیتفاوت مباحثه را دنبال میکند.
نخیر ،او فهمیده که زندگی بیرحمتر از آن است که بشود بوا چنود جووک آن را
مالیم کرد.
30
اشنایدر
اشنایدر
آه قلبم!
کارلو
سیلوستر با شادمانی به پرستار نگاه میکند و شروع میکند به سرفه کردن .هاروی میفهمد که دیگر
کسی به او توجه نمیکند و دراز میکشد و مالفه را روی سر خود میکشد .پرسوتار بویتوجوه بوه
سایر بیماران و ادا و اطوارهایشان به باالی سر حبیب مویرود .اشونایدر هومچنوان دسوتش را روی
قلبش گذاشته و آه و ناله میکند.
راوی
تا حبیب به جشنِ زندگی برمیگردد بهتر است برویم طبقۀ پایین و سراغ موردی
که قرار است زندگی حبیب را وارد فاز جدیدی کند.
برانسون 50ساله ،با کلهای کچل و ریشی بلند و لباس ورزشی روی دستهوای خوود ایسوتاده و
حرکت میکند.
برانسون
31
چند نفر از اهالی بیمارستان هنگام پیاده یا سوار شدن به اتومبیل با تعجب به او نگواه مویکننود .بوه
محض این که پارکینگ خلوت میشود ،برانسون وارد راهپلۀ اض راری میشود.
راوی
برانسون ،مردی که در نوجوانی متوجه وجوه تشابه بسیار میان کلۀ خودش و کلۀ
آلتاش شد.
برانسون از راهپلۀ نسبتاً تاریک در حالی که اطراف را میپاید با سرعت باال میرود.
راوی
سر پیچ راهپله ،سر برانسون گیج میرود و او برای لحظاتی به دیوار تکیه میدهد.
راوی
برانسون به طبقۀ موردنظر میرسد .در را تا نیمه باز میکند و پرسوتار زن از روبورویش مویگوذرد.
برانسون سریع خود را پنهان میکند.
راوی
برانسون وارد راهرو میشود و درِ اتاق روانشناسی را با کلید باز میکند و وارد اتاق میشود.
راوی
32
داخلی .اتاق روانشناسی – روز
برانسون درِ اتاق را از داخل قفل میکند .مدرک روانشناسی وعکس بورادرش روی دیووار آویوزان
است.
راوی
را باز میکند .تصوویر بورادرش کوه در برانسون کامپیوتر را روشن میکند و سپس برنامۀ اسکای
یک قایق تفریحی است دیده میشود.
برادر
برانسون
برادر
برانسون
33
صدای معشوقۀ برادر
برادر
برانسون
برادر
برانسون
بگو.
برادر
نگاه کن.
برانسون
نمیتوانم.
34
برادر
برادر
دوباره صدای ضربهخوردن به چیزی به گوش میرسد و برادر بورای لحظوهای بوه آن سومت نگواه
میکند و بعد دوباره به برانسون خیره میشود.
برادر
اول ،هرکسی که آمد خوب به آه و نالهاش گوش کن ،اجازه بده از هر چه دلوش
خواست گله و شکایت کند و از زمین و زمان بد بگوید.
برادر
چرا اتفاقاً .تو هرچه من میگویم انجام بده حتماً جواب میگیری.
برانسون
برادر
35
برانسون
برادر
برادر
چه به او میگویی؟
برانسون
برادر
برانسون
برانسون
برادر
حاال مثالً یکی میآید و میگوید :دلم خیلی گرفته ،حالم بدجور خراب است .تو
چه میگویی؟
36
برانسون
برادر
ایول .فقک حواست باشد زیاد تابلو نکنی .یک خُرده از زندگی خودت بگو و این
که من هم حالم گاهی اوقات بد میشود و هر روز تالش میکنم روحیوۀ خوودم
را باال ببرم.
برانسون
خیالت جمع.
برادر
یک جورهایی غیرمستقیم به طرف حوالی کون «توو یوک موجوود شوگفتانگیوز
هستی».
صدای معشوقه
برادر
با تو نیستم.
صدای زن
برادر [فریاد]
برانسون!
37
برادر
داشتم میگفتم ،اگر هم اوضاعِ طرف خیلی خراب بوود ارجواعاش بوده بوه یوک
روانشناس خارج از بیمارستان .این وری آبروی بخش ما هم حفظ میشود.
برانسون روی صندلی مینشیند .برادر سرش را نزدیک دوربوین مویآورد و فقوک دهوان و بینوی او
توسک برانسون دیده میشود.
برادر [آهسته]
برانسون
کجا؟! چیه؟!
برادر
اگر همسرم تماس گرفت بگو چند موورد خودکشوی و مووارد حواد پویش آموده
سرش حسابی شلوغ است .خودم بعداً میآیم همه چیز را راست و ریس میکنم.
موفق باشی.
صدای معشوقه
را میبندد .روی صورت برانسون هنوز مقداری خمیر ریش مانده. برانسون ل تا
برانسون در اتاق را باز میکند ،با صورتی تمیز و کت و شلواری شیک و لبخندی نمایان .زنی روی
صندلی نشسته.
برانسون
38
اتومبیل مارسل میایستد .برانسون دست خود را از پنجره اتومبیل بیرون مویآورد و در را از بیورون
باز میکند (چون دستگیرۀ داخلی شکسته) .برانسون در حالی که لباس ورزشوی بوه تون دارد پیواده
میشود و وارد آپارتمان میشود.
برانسون همانطورکه از پلهها باال میرود پولها را میشومرد و از جلووی هور در کوه رد مویشوود
مقداری پول در داخل خانه میاندازد .در خانۀ آخری در طبقۀ چهارم ،همین که پول باقیمانده را تا
میکند و میخواهد از زیر در به داخل بیاندازد ،زلما در را میگشاید و در حالی که سگ خود را در
آغوش گرفته ،پول را از برانسون میقاپد و در را دوباره محکم میکوبد و میبندد .برانسون به طرف
خانۀ خود که روبهروی خانۀ زلما است میرود.
راوی
برانسون وارد اتاق میشود و با طمأنینه دلر را برمیدارد و متۀ آن را جا میزند و شروع میکنود بوه
سوراخ کردن قسمتی از دیوار.
راوی
درست است که این حرفه در لیست مشاغل شرکت بیمه ثبوت نشوده و حقووقی
هم شامل آن نمیشود ولی مزایای آن بیشمارند.
به محض این که سوراخ پس از مقاومت بسیار در دیوار ایجاد میشود و دیگر دلر به سادگی عقب
و جلو میرود برانسون آن را خاموش میکند.
39
راوی
یکی از آنها آرامش بیحدوحصری است که در پی این عمل پدید میآید و نظیر
آن در هیچ مشروب و مادۀ مخدری یافت نمیشود.
برانسون پردۀ اتاق را کنار میکشد و نور به داخل میافتد .سپس پنجره را کمی باز میکنود و نفوس
راحتی میکشد و روی تخت دراز میکشد.
دقایقی بعد.
راوی
برانسون برمیخیزد و یک کتاب برمیدارد و متۀ بزرگتر را جایگزین متۀ قبلوی مویکنود و کتواب را
روی دیوار میگذارد و با دلر کتاب و دیوار را سوراخ میکند .این مته سر و صودای بیشوتری دارد.
در نمایی درشت از برانسون متوجه درگیری ذهنی شدید او میشویم.
راوی
صورت برانسون عرق کرده .پس از اتمام سوراخ ،کتاب سوراخ شده را به کنار سایر وسوایل پورت
میکند و دوباره روی تخت دراز میکشد.
دقایقی بعد.
برانسون بلند میشود و روی تخت مینشیند .به سواعت نگواه مویکنود .سواعت ' 3:40اسوت.
ساعت به طرز عجیبی کار میکند و مثالً سرعت عقربۀ ثانیه شمار متغیور اسوت و گواهی آهسوته و
گاهی کند حرکت میکند.
40
راوی
جملۀ معروفی هست که «حتی یک ساعت خراب هم دوبار در روز زمان صحی
را نشان میدهد» که البته ساعت خانۀ برانسون به علت فرسایش بواتریهوا و بوه
کار واداشته شدن مداوم آنها به هزار ترفنود علموی و غیرعلموی هور روز توالش
می کند که حتی آن دو بار هم صحی نباشد .این را هوم بگوویم کوه یوک معلوم
ریاضی باسابقۀ شهر چند بار تالش کرد تا احتمال نمایش تصادفی زمان صوحی
را تخمین بزند که البته او هم هنگامی که فهمید برانسون بواتریهوای سواعت را
برای لحظاتی در کنترل تلویزیون جا زده نعرهای کشید و از این کار منصرف شد.
نماهایی از کتابها و مجلههای سوراخ شده دیده میشود که عکس روی آنهوا ،مردموانی را نشوان
میدهد که در حال فریاد کشیدن هستند .برانسون با موبایل به مارسل زنگ میزند.
برانسون
صدای مارسل
هنوز که دو نشده!
برانسون
صدای مارسل
برانسون گوشی را ق ع میکند .متۀ بزرگتر را جایگزین قبلی میکند و دو کتابِ از قبل سوراخ شده
را برمیدارد و روی هم روی دیوار میگذارد و مشغول سوراخ کردن میشود.
راوی
گرچه بسیاری از ادیان تنها بر روی سوراخهای موجود تمرکز کردهاند و هنوز به
خودِ امرِ سوراخگری نپرداختهاند اما باالخره صبر و تحمل کائنات هم حدی دارد
و روزی به سوراخ کردنهای شما پاسخ داده میشود ،پاسخی قاطع.
41
ناگهان دلر وارد حفرهای بزرگتر میشود .پس از ایجاد چند سوراخ در اطراف آن توسک برانسوون،
ناگهان نامههای بسیاری از حفره بیرون میریزند .برانسون شروع میکند به خواندن آنها.
راوی
اصوالً هیچ پیشفرض من قی وجود ندارد که شما حتماً باید پس از خواندن یک
نامۀ عاشقانه خوشحال شوید؛ به خصوص که مخاطب ،همسر قبلی شما باشود و
نویسندگان ،لولهکش و بقال و قصاب محله.
دقایقی بعد.
غذای برانسون در یک ظرف یک بار مصرف همراه یک نوشابه در نایلون جلوی در گذاشوته شوده.
تمام وسایل خانه به هم ریخته و تختخواب واژگون گشته .جاهای بیشوتری در دیوارهوای خانوه
سوراخ شده .برانسون کشوهای کمد را که اکثراً پر از کلید هستند خالی میکند و عکس عوروس و
دامادی خود و همسرش را مییابد .با قیچی آن را به دو نیم میکند و بعد عکوس خوودش را رهوا
میکند و به عکس همسرش که لبخند میزند خیره میشود.
تمام بیماران دور تخت حبیب جمع شدهاند .یک دکتر مرد و یک پرستار زن چاق مشغول باز کردن
گچ دست و پای او هستند .صدای سیلوستر در کل بسیار آهسته است و همیشه سخنانش به سختی
شنیده میشود ،او معموالً خواب است و فقک برای دید زدن پرستاران بیدار میشود.
سیلوستر
همه با زبان اشاره از دکتر میخواهند که صبر کند .سیلوستر جلو میآید و روی گچ دسوت حبیوب
در کنار سایر امضاءها ،عکس یک آلت را میکشد و دیگران برای او کف میزنند.
دکتر
دکتر گچ دست حبیب را باز میکند .سیلوستر دوباره روی تخت دراز میکشد.
42
دکتر
حبیب به آرامی دستش را تکان میدهد .اشنایدر یک ضربۀ نسبتاً محکم به شانۀ حبیوب مویزنود و
حبیب آخ میگوید.
اشنایدر
کارلو
پرستار
میشود. خودش میگوید هنوز درد دارد ولی فردا حتماً ترخی
دکتر و پرستار از اتاق خارج میشوند .هاروی جلو میآید و با حبیب دست میدهد.
هاروی
حبیب
حبیب.
اشنایدر
43
همه میخندند .هاروی سایرین را معرفی میکند.
هاروی
اشنایدر
این چه طرز معرفی کردن است پسر؟! باید پس از اسم هر کس اندکی دربارهاش
توضی دهی!
کارلو
تو که مثل زن جنده میمانی ،همه تو را میشناسوند .دربوارۀ مون چوه توضویحی
داری بدهی؟
اشنایدر
آقای کارلو ،دارای رکورد در کتاب گینس به عنوان مردِ اول جلق جهان!
کارلو
اشنایدر
بله ،بله ،میدانی ما چه میکنیم؟ شبهای عید موامورانموان [اشواره بوه کوارلو و
سیلوستر] را میفرستیم تا برای کسانی که دست ندارند جلق بزنند.
کارلو
این آقا هم سیلوستر است ،هر ماه یک قاشق قورت میدهد تا بوه جوای کلینیوک
ترک اعتیاد سر از اینجا درآورد.
44
سیلوستر همانگونه که سرفه میکند با حرکت سر صحبتهای کارلو را تایید میکند.
اشنایدر
حبیب
هاروی
حبیب
چی؟
اشنایدر
حبیب
تا آنکه یک بار بینیاز از آب ،به او لب زدم و دیدم چه طعم تلخی دارد.
کارلو
هاروی
45
اشنایدر
بیماران به سمت تختهای خود برمیگردند .در پس زمینه اشنایدر و کارلو دربارۀ حبیوب بوا هوم
بحث میکنند.
اشنایدر
عمراً! موقعی که دستهایش هنوز فلج بود رویاش شرط بسوتم .سیلوسوتر شواهد
است!
کارلو
برو بابا.
ساعاتی بعد.
حبیب روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و به ماه نگاه میکند .همه خوابیدهاند.
راوی
حبیب به دنبال جواب است اما نمیداند سوال دقیقاً چیست! او فقک فکر میکورد
تا چشم باز کند خود را روی ماه میبیند اما هنوز با آن خیلی فاصله دارد.
ناگهان یک پرستار زیبا به نام میندی جلوی حبیب میایستد و تصویر ماه را سد میکند .میندی چند
آمپول داخل سرم میزند و میرود .حبیب هم با نگاهش او را دنبال میکنود .انگشوتهوای حبیوب
تکان میخورند.
46
راوی
سیلوستر هم دیده میشود که به میندی خیره شده و به محض بیرون رفتن میندی ،دوباره بوه زیور
مالفه میرود.
اشنایدر
حبیب [آهسته]
هنوز نخوابیدهای؟
اشنایدر
حبیب آه میکشد.
اشنایدر
به نظر من عشق یعنی همه چیز .میخواهی یه ذره به تو بدهم .مون یوک عالموه
دارم.
اشنایدر یک دفترچه درمیآورد و آن را به سرعت ورق میزند .دفترچه پر از تصاویر زنوان عریوان
است .اشنایدر مراقب است که سیلوستر دفترچه را نبیند.
47
اشنایدر
مگر نه اینکه همۀ ما از این چاه آمدهایم و آرزو هم داریم برگردیم همانجا؟
حبیب
اشنایدر
وای .وای .تو جوانی و خیال میکنی عشق چیزی اسوت فراتور از سوکس .و بوه
خاطر این بیتجربگی چه مقدار رنج عظیمی که روزگار برایت به ارمغان نخواهد
آورد.
هاروی
آقای اشنایدر ،با کمال احترام باید خدمتتان عرض کنم همۀ کسانی که عشوق و
سکس را با هم برابر میدانند دچار خ ای بزرگی هستند .مثالً مون خوودم کلوی
فاحشه میشناسم......
کارلو
کارلو دوباره مالفه را روی سر خود میکشد .سایرین تالش میکنند اندکی آهستهتر صحبت کنند.
اشنایدر
هاروی
نه ،اجازه دهید حرفم تمام شود .تمام فاحشهها از من پول میگیرنود ولوی هموۀ
آنها هم ادعا میکنند الاقل یک نفر را میشناسند که بوه او مُفتوی خودمات ارائوه
میدهند.
48
اشنایدر روی تخت مینشیند.
اشنایدر
بگذارید چکیدۀ شصت سال زندگیام را برایتان عرضه کنم .خواهش میکونم بوا
دقت گوش بدهید .مثال خوبی زدی .اگر با زندگی به مثابۀ یک فاحشوه برخوورد
کنی ،دائماً در حال لذت بردنی و کسی کاری به کوارت نودارد ،اموا اگور بنوا بوه
توصیۀ شاعران عاشق شوی ،یعنی خودت را انداختهای وسک یک رینگ بووکس،
به این خیال خام کوه اگور طورف مقابول را ببوسوی چیوزی جوز مشوت تحویول
میگیری[ .اشاره به موهایش] هر کدام از اینها که سفید شودند بوه خواطر طلوب
عشقی بود که وجود نداشت .پس فرزندانم به چنان موفقیت عظیمی نائل شووید
که تمام دخترهای زندگیتان از ته دل حسرت بخورند چرا کیرتان را بوا آخورین
توان ساک نزدهاند.
کارلو
وای خدا ،این را گفت و رفت سراغ جلوق بعودی .اشونایدر بگیور بخوواب[ .بوا
خودش غلتزنان] استخوان فک این مرد از غضروف کیر ساخته شده ،توا صوب
باال و پایین میرود.
بگذریم ،هیچ کدام از این حرفها قدرت جلوگیری از به چاه افتادن ما را نودارد.
تنها وقتی دماغمان کف آن را لمس کند به فکر نجات خودمان میافتیم .بخوواب.
فردا برایات روز مهمی خواهد بود .هم باید به کسشورهای روانشوناس گووش
دهی هم برای مسابقه آماده شوی.
حبیب
مسابقه؟
49
اشنایدر
پرستاران مشغول توزیع صبحانه هستند .بیماران همان طورکه غذا میخورند به اندام پرستاران نگواه
میکنند .حبیب به رفتارهای بیماران نگاه میکند .سیلوستر الکی سرفه میکند .پرستار چاق مویرود
که پشت او ضربه بزند ولی همین که دست خود را باال میبرد سیلوستر حرف میزند.
سیلوستر
من خوبم.
اشنایدر
کارلو
اوه .اوه.
همین که سیلوستر به پرستار خیره میشود ،کارلو یواشکی مقداری از غذای او را برمیدارد .هاروی
باقیماندۀ غذای خود را به حبیب تعارف میکند .حبیب اشاره میکند که غذای خودش کافی اسوت.
اشنایدر اشاره میکند و هاروی غذای خود را برای او میبرد .حبیب لباسهایش را مرتب میکند و
روی ویلچر مینشیند.
کارلو
فقک داداش حبیب ،حواست را جمع کن که روانشناس نرود روی مُخات وگرنه
اسیرش میشوی و باید هر هفته بروی م باش.
50
اشنایدر
سیلوستر میخندد و چیزی میگوید که کسی نمیشنود و بعود بلندبلنود نفوس مویکشود .اشونایدر
میخندد.
اشنایدر
کارلو
هاروی
جدی؟
اشنایدر
سه ماه او]اشاره به سیلوستر[را بردند تیمارستان .در آنجا قاشق قوورت دادن را
یاد گرفت.
سیلوستر
زن من هم دو سال با انواع و اقسام دیوانه بازیهایم سواخت .حیوف کوه دسوت
آخر خودش دیوانه شد.
کارلو
اشنایدر
خبرش ندارم[ .به حبیب] ولی تو هر وقت دیدی این مَرده خیلی جدی شوده ،او
را در حال سکس تصور کن!
51
کارلو
میندی
آمادهای؟
حبیب
بله.
همه لبخند میزنند و برای حبیب آرزوی موفقیت میکنند .سیلوستر هم اشاره مویکنود کوه حبیوب
دستهایش را باال ببرد و سینههای میندی را بگیرد!
میندی حبیب را روی ویلچر هل میدهد .حبیب نیم نگاهی به دستهای پرستار میاندازد.
راوی
پس از دوران بلوغ ،تقریبا این اولین بار است که حبیب قودم زدن بوا یوک زن را
تجربه میکند .البته اگر مثل خودش ،حرکت نکردن پاهایش را نادیده انگاریم.
راوی
حبیب چشمانش را میبندد و با رضایت لبخند میزند و هنگامی که چشمانش را میگشواید چهورۀ
برانسون را میبیند که جلوی اتاق روانشناسی به او زل زده .برانسون دستش را باال میبرد و میندی
حبیب را رها میکند و میرود .بعد هم برانسون وارد اتاق میشود .حبیب میفهمد که قورار نیسوت
برانسون ویلچر او را هل دهد پس خودش ویلچر را به حرکت میاندازد و وارد میشود.
52
به محض ورود حبیب به داخل اتاق ،برانسون در را پشت سر او میبندد.
برانسون
بفرما بنشین.
برانسون
برانسون پشت میز مینشیند .برای بیمار قبلی داشته فیلم یوگای خنده را پخش میکرده .این که یک
نفر توضی میدهد چگونه بخندیم .اآلن هم فقک چند ثانیه از فیلم را اشتباهی اجرا میکند و سپس
آن را میبندد.
برانسون
برانسون
برانسون
میدانی برای این مُهر که یک نفر به عنوان پزشک پای نسخه میزند چنود هوزار
ساعت وقت صرف شده؟
برانسون
53
حبیب
برانسون
برانسون از پشت میز بلند میشود و ق عههای بدن یک آدمک پالستیکی را به هم وصل میکند.
برانسون
چون میبینم یک نفر برای این که دسوتش دوبواره حرکوت کنود [دسوت آدموک
پالستیکی را تکان میدهد] حاضر است چند میلیون خرج کند و بعد یهوو یکوی
میآید و خودش با دستهای خودش.....
برانسون آدمک پالستیکی را فشار میدهد و دوبواره ق عوههوای جودا شودۀ انودام آن را روی میوز
میریزد .برانسون برمیگردد و پروندۀ حبیب را برمیدارد .حبیب به برانسون زل زده.
برانسون
برانسون
حبیب
حبیب با سرعت به سمت در میرود و در را میگشاید ولی برانسون دوباره در را میبندد و حبیوب
را با ویلچرش هل میدهد و برمیگرداند.
54
برانسون
حبیب
برانسون
چرا ،چرا و همچنین خوب میدانم بسویاری از موذهبیهوا هوم گواهی لبوی تور
میکنند.
حبیب دست به سینه مینشیند .برانسون سیگار خود را روشن میکند .حبیب به مدرک روانشناسی
آویخته به دیوار نگاه میکند.
حبیب
فکر میکنم این تقلبی است .تو اآلن باید در بازداشتگاه مشغول به کار بودی.
برانسون
نه عزیزم .راه برخورد با بیماران ویژه فرق میکند .تو از آنهایی نیستی کوه چوون
دماغشان بزرگ است یا آلتشان کوچک ،با خودشان مشکل دارند ،یا از این کوه
معدل تحصیلیشان چندان باال نیست دلشان گرفته است.
برانسون
تو کارت به جوایی کشویده بووده کوه حتوی از پوس یوک خودکشوی سواده هوم
برنیامدهای.
55
حبیب
برانسون
اینجا اذعان کردهای به پولی هنگفت نیاز داری [مکث] .من مویتووانم کموکات
کنم.
حبیب
برانسون
کافی است.
حبیب
خب؟
برانسون
خب به جمالت.
برانسون
برانسون
56
حبیب
برانسون
حبیب
برانسون
حاضری؟
حبیب
تا چه باشد.
برانسون
حبیب
جدی میگویی؟
برانسون
حبیب
برانسون
57
حبیب پوزخند میزند.
حبیب
زندگی من تا به اآلن به اندازۀ کافی لجن بوده .چه برسد به این که بقیۀ آن را هم
با دستهای خونآلود بگذرانم.
برانسون
برانسون
خشم زیاد هیچ دردی را دوا نمیکند .به من اعتماد کن .من راههای بسیاری برای
تخلیۀ آن کشف کردهام.
حبیب
برانسون
حبیب
برانسون
58
حبیب عکس خواهرزاده را در جیب خود میگذارد.
حبیب
حبیب برمیگردد و قصد میکند که از اتاق خارج شود .برانسون برمیخیزد و ویلچر حبیب را هول
میدهد و از کنار قفسۀ کتاب میگذرند .برانسون به کتابهایی در قفسه اشاره میکند.
برانسون
چگونه در کمتر از یک ماه میلیونر شویم؟ برای نویسندگانش که کار کرده ،شواید
برای تو هم کار کند.
برانسون
پدرم میگفت «اگر زنی غریبه را لخت در خانهات دیدی ،وقتوت را بوه پرسویدن
امروز چند شنبه است؟ هدر نده».
برانسون شماره تلفنی نوشته شده بر روی یک کارت را به سمت حبیب میگیرد .حبیب بیتفواوت
از جلوی او از اتاق خارج میشود.
حبیب از اتاق روانشناسی خارج میشود و برانسون کوارت حواوی شوماره تلفون را روی پوای او
میاندازد .بیمار بعدی به داخل میرود .حبیب به گوشهای مویرود و سور خوود را بوه دیووار تکیوه
میدهد.
راوی
تولد ،زندگی ،مرگ .حبیب قبالً به وفور برای هموۀ اینهوا سولولهوای مغوزش را
سوزانده بود اما حاال دقیقاً نمیداند با «زندگیِ متولدشده پوس از مورگ» چگونوه
کنار بیاید.
59
یک زن با یک دستهگل روی صندلی خوابش برده و میندی خیال میکند کوه حبیوب مشوغول دیود
زدن اوست ولی وقتی نزدیک حبیب میرسد میفهمد که چشمان حبیب بسته است.
میندی
حبیب
سالم ،نه.
میندی
میندی میخندد.
میندی
حبیب
میندی
جلسات اول همین طورند ،معمووالً فقوک بوه مورور خواطرات تلوخ مویگوذرد،
هفتههای بعدی بهتر میشود.
حبیب
پزشک مردی به میندی لبخند میزند و میگذرد .کارلو از آن دورتر خود را به حبیب میرساند.
60
کارلو
حبیب ،کجایی تو پسر؟ مسابقه که بی تو شروع نمیشود! بدانی برای همین یوک
تلویزیون چقدر منت خانوم پرستار را کشیدهایم.
میندی لبخند میزند و میرود و خود را به پزشک میرساند .کارلو هم ویلچر حبیب را هل میدهد
و صدای موتور اتومبیل درمیآورد و از چند بیمار سبقت میگیرد و جلوی اتاق مویایسوتد .حبیوب
حسابی هیجان زده میشود.
کارلو
حبیب ،خودمانیم ،هنوز نمیتوانی راه بوروی؟ حتوی اگور خوانوم پرسوتار از توو
بخواهد؟
حبیب میخندد.
کارلو
به محض ورود حبیب و کارلو همگی خوشحالی میکنند .دو بیمار جدید هم آمدهاند کوه بوه یکوی
سرم وصل است .مردِ سرمبهدست نقش داور را دارد و دوستش کمک داور.
داور
اشنایدر
کمک داور رو به داور و با اشاره به حبیب ،به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد.
61
کارلو
داور
میندی؟
کارلو
داور
کارلو و چند نفر دیگر شادی میکنند و اشنایدر غر میزند و شروع به شمردن پول میکند.
کارلو
اشنایدر
برو بابا.
اشنایدر پولها را به داور میدهد و حبیب را هل میدهد و به آن طرف اتاق میبورد .در تلویزیوون
دو تیم والیبال اتریشی دارند برای مسابقه آماده میشوند و گزارشگر اسامی تیمها را میگوید.
حبیب
62
اشنایدر
خب معلوم است روی تیم خودمان .امان از دست شما جوانان.
حبیب را گوشه اتاق رها میکند .حبیب با شگفتی به رفتار بیمواران نگواه مویکنود .بوا اشوارۀ داور،
هاروی صدای تلویزیون را بلند میکند .گزارشگر مشغول گفتن اسامی بازیکنان والیبال اسوت و بوه
جای آنها ما چهرههای بیماران را میبینیم .اشنایدر در اتاق را میبندد و پوستر والیبالی روی پنجورۀ
در میچسباند تا داخل اتاق دیده نشود .کارلو با کمک چند نفر ،یکی دو تخت را جابجا مویکننود.
حبیب هنوز متوجه نشده جریان از چه قرار است .اشنایدر بسیار هیجوان زده اسوت ،برمویگوردد و
روبهروی حبیب میایستد.
اشنایدر
اشنایدر یک بسته کاندوم را باز میکند .حبیب هاج و واج به او نگاه میکند .اشنایدر کانودوم را بوه
میشود و سر آن کارلو میدهد و او میرود و کاندوم را پر از آب میکند ،طوری که شبیه یک تو
را گره میزند .سپس عکسهای زنان عریان دفترچۀ اشنایدر را به لبه یک تخت میچسباند طووری
پواره مویگوردد .داور که باال و پایین عکسها محکم نگهداشته میشود و کاغذ پس از اصابت تو
را چک میکند و تایید مینماید. تو
اشنایدر
آمادهاید؟
حبیب
داور گلوی خود را صاف میکند و انگار میخواهد سخنرانی غرایی ارائه دهد .دیگر کسوی چنودان
اعتنایی به حبیب ندارد و هاروی کمی او را عقب میکشد.
63
داور
واقعاً ورود به تیم ملوی بیمارسوتان افتخوار بزرگوی اسوت کوه نصویب هرکسوی
نمیشود .مثل این میماند که بهترین آرایشگر جهان بگوید بیا و سر پسور مون را
کوتاه کن.
کمک داور
از آن هم مهمتر .مثل اینکه همسر جانی سینز 5بیاید و بگوید مرا بگای!
اشنایدر
آفرین.
کارلو
احسنت.
عکسی از جانی سینز در کنار یوک پورناسوتار زن روی یوک مودال در گوردن سیلوسوتر هسوت و
سیلوستر به او ادای احترام میکند .در تلویزیون سوت شروع بازی زده میشود .اشنایدر و کارلو در
حال گرم کردن خود کنار داور میایستند .داور سوکه مویانودازد و معلووم مویشوود تویم کوارلو و
سیلوستر و یک بیمار دیگر (فولبرتو) شروع کنندۀ بازی هستند .در تلویزیون سوت شروع بازی زده
میشود.
داور
شروع.
سیلوستر با شگفتی به تمام عکسها نگاه میکند .کارلو و فولبرتو با هیجوان بسویار او را راهنموایی
را پرت میکند ولی به هیچ کدام میکنند .اشنایدر صدای تلویزیون را بلندتر میکند .سیلوستر تو
را از عکسها نمیخورد .اشنایدر و هاروی و حبیب حسابی خوشحالی میکنند .حاال هاروی توو
را به صورت یکی برمیدارد و اشنایدر برای او توضی میدهد که چگونه ضربه بزند .هاروی تو
Johnny Sins5
64
از زنها میزند .خودِ هواروی حسوابی از خوشوحالی بواال و پوایین مویپورد ولوی داور ضوربۀ او را
نمیپذیرد و اعضای تیم کارلو با خوشحالی یکدیگر را در آغوش میگیرند.
اشنایدر
چه کار میکنی پسر؟ اینجا را بزن ،به اینجا چکار داری؟
اشنایدر اشاره میکند باید ضربه را به قسمت مهبل عکس زنان میزده نه سر آنها! اشنایدر بوه آلوت
را به سینۀ یک زن مویزنود .اشونایدر بوا خود و سپس به سر خود ضربه میزند .حاال فولبرتو تو
دهانش صدایی به نشانۀ تمسخر آنها درمیآورد و باز هم داور گل را قبول نمویکنود .کوارلو بوه او
اعتراض میکند.
کارلو
کارلو با فولبرتو هم جر و بحث میکند .اشنایدر هم به طور نمایشی فولبرتوو را سورزنش مویکنود!
را بوه یوک اشنایدر و هاروی و حبیب از ته دل میخندند .حاال نوبت حبیب اسوت .حبیوب توو
عکس میزند و عکس به طور کامل کنده میشود .داور گل را قبول میکند و عودد سوه را بوه تویم
اشنایدر نشان میدهد .در تلویزیون اعضای تیم والیبال پس از زدن گل شادمانی میکنند.
راوی
پس از پذیرفتهشدن گل ،حبیب برای لحظهای تمام دردهایش را از یاد میبورد و
این سوال که چرا چنین بالیی سر خود آورده دیگر در کلهاش نمیچرخد.
فولبرتو
کارلو
65
داور به کمک داور اشاره میکند و کمک داور یک کارت زرد به کارلو میدهد .اشونایدر چنود بوار
را دقیقواً محکم سر حبیب را نوازش میکند و به آن از روی محبت ضربه میزند! حاال کارلو توو
به مهبل یکی از عکسها میزند و داور با انگشتانش عدد پنج را به آنها نشوان مویدهود .کوارلو بوا
را میگیرد ولی کمک داور اشاره مویکنود کوه کسوی دارد خوشحالی میرقصد .حاال اشنایدر تو
به دست حبیب میافتد در اتاق بواز را به حبیب میدهد .همین که تو میآید .اشنایدر سریع تو
میشود و رئیس بیمارستان همراه چندین مامور حراست وارد اتاق میشوود .تموام بیمواران تظواهر
میکنند که مشغول تماشای مسابقۀ والیبال هستند .فقک کارلو حسابی عرق کرده و رئیس با تعجوب
به او نگاه میکند .حبیب با ویلچر حرکت میکند.
رئیس
بیماران همگی تظاهر به نگاه کردن تلویزیون میکنند ولی حواسشان پرت حبیب است و میخواهند
چه کند .ماموران مشغول گشتن اتاق میشوند .رئیس حبیب را میبیند کوه بدانند میخواهد با تو
کنار تخت سیلوستر تکان میخورد.
رئیس
حبیب به سیلوستر اشاره میکند( .آب کاندوم را روی سیلوستر خالی کرده) و رئیس خیال مویکنود
را نیافتهاند و یکییکی از کنار رئیس میگذرنود. که سیلوستر خودش را خیس کرده .ماموران تو
رئیس دماغش را میگیرد و با عصبانیت خم میشود و زیر تخت سیلوستر را نگاه میکند.
رئیس
66
داور و کمک داور به نشانۀ نفی سر تکان میدهند.
رئیس
داور و کمک داور با اشاره به همه میفهمانند که تیم کارلو برنده است .کارلو و اعضای تیم شوادی
میکنند .اشنایدر اعتراض میکند.
رئیس
کارلو
همه میخندند و رئیس با عصبانیت از اتاق بیرون میرود .سیلوستر هم کاندوم را توا مویکنود و در
جیب خود میگذارد.
کارلو و اعضای تیمش مشغول شمردن پولها و تقسیم آنها هستند .اشنایدر قلمِ گوشی خوود را بوا
دست راست گرفته و دارد دنبال م لبی در اینترنت میگردد.
کارلو
آقای اشنایدر ،شما باید روی حرکات دست چ ات بیشتر کار میکردی.
اشنایدر
کارلو
67
اشنایدر
پدرم چ دستی را دوست نداشت .من هم تمرین کردم و راستدست شدم .البته
پس از بلوغ فهمیدم همیشه ناخودآگاه قلم خودم [اشاره به آلت جنسیاش] را بوا
میگیرم. دست چ
اشنایدر
بیا یکی از اینها را حفظ کن و امشب به او بگو .فقک به خودت یادآوری کن قرار
نیست اسیرِ او بشوی!
حاال اشنایدر با هاروی صحبت میکند ولی طوری به سینۀ خود مشت میکوبود کوه کوارلو بفهمود
مخاطب اصلی اشنایدر ،کارلو است و اعضای تیماش.
اشنایدر
ساعاتی بعد.
حبیب مشغول خواندن جملههای عاشقانه است .همه خوابیدهاند .پرستار وارد اتاق میشود .به علت
تاریکی اتاق ،چهرۀ او دیده نمیشود .حبیب سریع گوشی را قایم میکند و توا مووقعی کوه پرسوتار
مشغول وارسی سایر بیماران است حبیب چندین بار دیگر به گوشی نگاه میکند.
راوی
عشق یعنی نگاه تو ،نه ،محو زیبایی نگاه تو یا زیبایی جهان در چشمان سیاه توو،
نه آبی ،ای وای ،واقعاً اگر در کلۀ حبیب شلغم میبود حافظهاش بهتر کار میکرد.
68
راوی
پرستار کنار تخت حبیب میآید .اشنایدر با حرکات دست تالش میکند چیزی به حبیوب بفهمانود
ولی حبیب نمیفهمد منظور او چیست .حبیب چشمانش را میبندد .آرام دست خوود را بوه دسوت
پرستار میزند .پرستار هم آرام دست حبیب را نوازش میکند .حبیب با خرسندی چشمان خوود را
میگشاید و میفهمد پرستار عوض شده و فرد دیگری غیر از میندی است .پرستار جدید اصالً زیبا
نیست.
حبیب
ببخشید.
پرستار
اشکالی ندارد.
پرستار نوشتۀ تابلوی باالی سر اشنایدر را تغییر میدهد و برای او رژیوم سوختتوری موینویسود!
پرستار میرود .حبیب نفس راحتی میکشد و متوجه میشود سایر بیماران دارند آهسته به اشونایدر
میخندند.
شدهاند و بیماران جدیدی جای آنهوا ظاهر اتاق اندکی تغییر کرده .کارلو ،هاروی و فولبرتو مرخ
را گرفتهاند .باندپیچی سر حبیب را باز کردهاند .حبیب وسایل خود را جمع مویکنود .اشونایدر هوم
کنار تخت نشسته و میخواهد او را بدرقه کند.
راوی
قدما میگفتند وقتی دیگر معشوقمان در جایی که باید باشد نیست ،یعنوی وقوت
رفتن است.
69
پرستار جدید ازکنار آنها میگذرد .سیلوستر خوابیوده اسوت و حبیوب دفترچوه و خودکوار و یوک
شکالت را کنار میز او میگذارد .بعد که میبیند که در توابلوی بواالی سور سیلوسوتر نوشوتهانود او
دیابت دارد شکالت را زیر دفترچه پنهان میکند .حبیب جلوی اشنایدر میایستد.
اشنایدر
برای پیرمردها بیمارستان بهتر از خانۀ سالمندان اسوت .در اینجوا هنووز امیود بوه
بهبود هست.
سپس اشنایدر مقداری پول در جیب پیراهن حبیب میگذارد و به شانه او میزند.
اشنایدر
حبیب
اشنایدر
اگر آن خوشگل برگشت ،به تو خبر میدهم باز بزن خودت را لت و پوار کون و
برگرد!
اشنایدر
نگهبان
70
نگهبان
حبیب
کاندوم داری؟
نگهبان
نگهبان از جیب خود دو کاندوم به کریم میدهد .کریم یکی را جدا میکند و به خودش پس
میدهد .نگهبان با تعجب به حبیب نگاه میکند.
حبیب
با آب.
نگهبان متوجه میشود جریان از چه قرار بوده .با اندیشۀ انتقام و مشتهایی گرهکرده میرود! حبیب
چند قدم جلوتر میآید و به پرندگان روی درختها نگاه میکند و از آواز آنان لذت میبرد.
راوی
حبیب داشت از بدرقۀ پرندگان لذت میبرد که ناگهان یوادش میآیود از زنودگی
قبلی هم فقیرتر است.
حبیب جیبهای خود را میگردد و مقدار اندکی پول موییابود و مویفهمود کوه اسوکناس نگهبوان
بیشترین مقدار پولی است که دارد .ناگهان چشمش به کارت شمارهتلفنی میافتد که برانسون بوه او
داده بود .مارسل درون اتومبیل نشسته و به حبیب نگاه میکند .موهای مارسل بلند است و پیشانی و
صورت او را پوشانده .همیشه هم عینک دودی بزرگی بر چشم دارد و یک کاله بور سور و اجوزای
صورت او به سختی قابل مشاهده است .حبیب با موبایلش شماره را میگیورد .مارسول بوا اتومبیول
جلو میآید و گوشی خود را که زنگ میزند به حبیب نشان میدهد.
71
حبیب در صندلی جلو نشسته و مارسل در حال رانندگی است .مارسل هرگواه عوابر پیوادۀ زنوی را
میبیند بوق میزند .یک آهنگ شاد در ضبک در حال پخش است و مارسل گهگداری چیزهایی زیر
لب زمزمه میکند و سرش را با ریتم آهنگ تکان میدهد .حبیب با تعجب به او نگاه میکند.
مارسل
تا به حال سه تا از همسرانم را به خاطر این آهنگ از دست دادهام .به تو هشودار
میدهم زیاد به من زل نزن .تا حاال هویچکوس قیافوۀ مورا ندیوده .پودرم همیشوه
میگفت حتی مادرت تو را از کون پس انداخت تا چشماش به جمالات روشون
نشود.
مارسل
حبیب
مارسل
مارسل
مارسل
72
اگر بگویی این [اشاره به میله] را بکن در کونت و سال دیگور قیموتش دو برابور
میشود ،چه کار میکند؟
حبیب
مارسل میخندد.
مارسل
میخواهم بگویم اگر برای این کار سراغ تو آمده برای این اسوت کوه قیموتات
زیاد باال نیست.
حبیب
مارسل
این را نگفتم که اآلن ناز کنی .فقک فراموش نکن اهل چانوه زدن نیسوت .هرچوه
گفت.....
حبیب
مارسل
ایول .ایول.
73
حبیب
من واقعاً قصد ندارم دربارۀ قیمت چانه بزنم ،ولی دربارۀ خودِ کار چ ور؟
مارسل
منظورت چیست؟
حبیب
هیچ راه دیگری وجود ندارد؟ مثالً تهدید یا چه میدانم کتک کاری؟ هرچه فکور
میکنم میبینم آدمکشی ...
مارسل
حبیب
خواهرزادهام.
مارسل
حداقل یک آدم عوضی را از روی زمین محو کن[ .با خنده] پولت را بگیور بعود
اصالً اگر دوست داشتی دوباره خودت را بکش! این طوری خیلی باکالستر هوم
هست .یک ثروتمند که فهمیده زندگی خیلی تخمی است!
مارسل
حبیب شیشه را پایین میدهد و در را باز میکند .سپس به سمت مارسل میرود .مارسل هومچنوان
سر خود را میمالد.
74
مارسل
لعنتی!
مارسل
حبیب به تابلوی نام خیابان نگاه میکند .مارسل از قسمت صندلی عقب یک عینوک برمویدارد کوه
شیشۀ آن با مقوا پوشیده شده و بنابراین از پشت آن چیزی قابل دیودن نیسوت .مارسول روبوهروی
حبیب میایستد.
مارسل
مارسل
حبیب دست در دست مارسل ،با اندکی دشواری از پلهها باال میرود.
راوی
حبیب قبالً هم بارها این حس را تجربه کرده بود ،این که دیگران افسوار زنودگی
تو را به دست دارند و بعید میدانی حتی خودشان بدانند مقصد کجاست!
زلما در حال پایین آمدن از پلههاست که ناگهان سگ او به سمت حبیب پارس میکنود .حبیوب در
حالی که به دیوار چسبیده ،عینکش را باال میدهد و نفس نفس میزند .زلموا کشانکشوان سوگ را
میبرد.
75
زلما
برانسون روی تخت خوابیده .صدای پارس سگ زلما به گوش میرسد .برانسون از خواب میپورد.
به ساعت نگاهی میاندازد .بعد از پنجره اتومبیل پارک شدۀ مارسل را میبیند .سریع برمویخیوزد و
سیگار خود را روشن میکند و سعی میکند با پکهای عمیق فضوا را دودی کنود .صودای در زدن.
برانسون باز چند پک عمیق میزند و سرفهاش میگیرد .رو به پنجره (پشت به در) میایستد.
برانسون
بیایید داخل.
مارسل
حبیب با کمک مارسل روی صندلی مینشیند .بعد برانسون اشاره میکند و مارسل عینک حبیوب را
برمیدارد .روی میز پر از قفل و کلید است .مارسل گوشۀ اتاق میایستد.
برانسون
برانسون
برانسون
76
برانسون یک کلید را در سه قفل مختلف میچرخاند و فقک سومی گشوده میشود.
برانسون
برانسون با کلیدهای مختلف یک دستهکلید ،یک قفل را باز میکند .دفعۀ آخر یک سیخ کوچوک را
به جای کلید درون قفل فرو میکند و قفل باز میشود و برانسون بسیار عصبانی میشود.
برانسون
حبیب
میاندازینش دور؟
برانسون سریع برمیخیزد و قفل را درون یک گیوره جوای مویدهود و سوپس بوا یوک میلوه آن را
میشکند .آهنِ باالی قفل پرت میشود و میخورد به عکس پراتا که روی دیووار در کنوار بسویاری
عکس از مردان مختلف چسبانده شده .جای جای دیوار هم سوراخ است .برانسوون برمویخیوزد و
مویدهود. چندین پرونده را روی میز میگذارد .حبیب پروندۀ خود را در میان پروندههوا تشوخی
(همان را که اولین بار در اتاق روانشناسی دیده بود) .برانسون از میان یک پرونده عکس درشتی از
پراتا را جلوی حبیب میگذارد.
برانسون
او را میشناسی؟
برانسون
77
حبیب
نه ،نمیشناسم.
برانسون حسابی حرص میخورد و دلر روی میز را با دستانش فشار میدهد .مارسل سرش را خوم
میکند و به حبیب آرام میگوید:
مارسل
حبیب
اوه .متاسفم.
برانسون
چرا؟
حبیب
نمیدانم!
برانسون
از بخت خوشش در یک کشور دموکرات متولد شده و میتواند آزادانوه کُوس و
کونش را لخت کند و به ملت نشان دهد.
برانسون چندین عکس از پراتا در خیابان را به حبیب نشان میدهد .حبیب با تعجب بوه آنهوا نگواه
می کند چون در هیچ کدام از آنها پراتا لخت نیست و فقک شادمانه در حال قدم زدن یا خرید کردن
است.
برانسون
78
برانسون
در عکس بعدی مرد شیرینیفروش در حال تعارف شیرینی به پراتا است.
برانسون
برانسون
برانسون
در عکسهای بعدی اسب سفید میان چهار اسب سیاه و در حال آمیزش با آنها دیده میشود و مرد
که با پیژامه به سمت آنها میدود.
برانسون
برانسون قسمتی از نامۀ عاشقانۀ معلم ریاضی را با سعی در تقلید صدای او میخواند.
برانسون
gang bang6
79
برانسون
در عکس معلم ریاضی با کمک ماموران آتشنشانی از دستشویی خارج میشوود .درگوشوۀ عکوس
برانسون هم دیده میشود .حبیب ب ری آب را برمیدارد ولی برانسون آن را از دست او میگیرد.
برانسون
برانسون
نیم قرن است این شرکت دارد به مردم آب میفروشد .اگر ما زودتر دست به کار
شده بودیم اآلن من سل ان آب اتریش بودم .حرامزادههوا خووب خوون ملوت را
میمکند.
برانسون
برانسون عکسهایی از مردان مختلف در مشاغل متفاوت و نژادهای مختلف روی میز میریزد.
برانسون
خصوصاً این مردکِ لولهکش که هنوز چیز خاصی بروز نداده ولی بواالخره یوک
روز مچاش را میگیرم.
برانسون
80
برانسون به عکسی از حبیب روی دیوار نگاه میکند .این عکس در بیمارستان گرفته شده در حوالی
که دور کلۀ حبیب با باند سفید بسته شده .حبیوب متوجوه عکوس خوودش روی دیووار مویشوود.
برانسون برمیگردد و مستقیم به حبیب نگاه میکند.
برانسون
برای توقف این چرخه دو راه پیش روی من است .یا تمام مردان عالَم را بکشوم
یا.....
برانسون دلر را برمیدارد و قفسۀ سینه عکس پراتا روی دیووار را سووراخ مویکنود .حبیوب سوریع
باقیماندۀ آب در لیوان را مینوشد.
برانسون
اما نیرنگی در وجود همسرم هست که میترسم در پایان کار منصرفام کند.
حبیب
برانسون روبهروی حبیب مینشیند و به او خیره میشود .حبیب نیمنگاهی به مارسل میاندازد.
حبیب
برانسون
فکر؟
حبیب
برانسون
زود نپر به پله آخر .مرحلۀ اول این است که با او دوسوت شووی و کواری کنوی
طوری عاشقات شود که هرچه بر زبان آوردی با دل و جان انجام دهد.
81
حبیب ناگهان میزند زیر خنده و از ته دل با صدای بلند میخندد.
حبیب
من در مملکت خودم که همه همزبانام بودند اوایل با خود مویگفوتم بوا اولوین
دختری که با من بخوابد ازدواج خواهم کرد .بعدها گفتم با اولین دختری کوه بوا
من یک نوشیدنی بخورد و در آخر منتظر بودم فقک یک دختر به لبخند من پاسخ
دهد و هنوز مجرد هستم و تو میگویی اینجا....
کریم همچنان میخندد .برانسون عصبانی میشود و با دلر ،قسمت جلوی میوز ،نزدیوک حبیوب را
سوراخ میکند .حبیب جا میخورد و میخواهد برخیزد ولی مارسل او را نگه میدارد.
مارسل
آرام باش.
برانسون پس از این که سه سوراخ روی میز ایجاد میکند آرام مینشیند و بوه حبیوب زل مویزنود.
حبیب حسابی ترسیده.
حبیب
پس از لحظهای درنگ برانسون میخندد .بعد هم به پیروی از او مارسل به زور میخندد .برانسوون
به سمت گاوصندوق میرود و پولها را برمیدارد و در همین حین با حبیب سخن میگوید.
برانسون
اشکال همین جاست .تو در پی تولید مثل بوودهای و بوه هموین خواطر شکسوت
خوردهای .پادشاهان قدیم را نگاه کن .غریزۀ کشتن را بیش از هر توانایی دیگری
در خود پرورش دادهاند .یک کمی تاریخ بخوان پسر!
برانسون مقدار زیادی پول را که در نایلونی قرار دارد روی میز پرت میکند.
82
برانسون
با احتساب تفاوت قیمت یورو ،وقتی اینها به سوریه برسند چنود برابور خواهنود
شد .حساب کن.
برانسون ماشینحساب را جلوی حبیب میگذارد .حبیب هنوز گیج است و به پولها نگاه میکند و
با حواسپرتی چند بار دکمههای ماشینحساب را میزند.
برانسون
حبیب
برانسون ماشینحساب را به گوشهای میاندازد و سر خود را به حبیب نزدیک میکند و چند بار به
سر خود ضربه میزند.
برانسون
م م نام برایت تصورش هم سخت است درکشور خودت با ایون پوول حسواب
بانکیات چند صفر خواهد داشت.
برانسون
وقتی از مارسل پرسیدم میتوانی یک نفر را پیدا کنوی کوه حاضور شوود در ازای
پول هر کاری بکند او گفت بهتر بود میگفتی یک نفور را پیودا کون کوه حاضور
نباشد در ازای پول هر کاری بکند.
برانسون
حبیب به آن دو زل میزند.
83
برانسون
تو قرار نیست هیچ کار خاصی انجام دهی .فقک اعتمواد او را جلوب مویکنوی و
میکشانیاش به جایی که ما میگوییم .باقی را ماموران ما انجوام مویدهنود .تویم
اند. تحقیقاتی ما در حال طراحی یک نقشۀ بینق
شده است. حبیب از آرایشگاه خارج میشود .موهایش را اصالح کرده و حسابی خوشتی
مارسل
از رئیسات زدی جلو! از زمانی که به یاد دارم به کچلوی خوود موینوازد و پوول
آرایشگاه را میچپاند در گاوصندوق .دربارۀ پراتا صحبت نکرد؟ آرایشگر!
حبیب
آهان .نه.
مارسل
مارسل
حبیب
مارسل
یک هفته کون بسته مشکلی جدی در روابک زناشویی محسوب نمیشود!
84
حبیب لبخند میزند .مارسل چند دست لباس نو شامل یک کت و شلوار به حبیب میدهود و بعود
یک کلید به او میدهد و به خانۀ روبهرو اشاره میکند.
مارسل
من میروم برای اجرای حکم [مجازات] .تو دنبال یک خانۀ ویالیوی نوه چنودان
گران هستی .اوکی؟
مارسل کارت ویزیت پراتا را به حبیب میدهد .نمایندۀ فروش امالک .مارسل دسوتی بوه موهوایش
میکشد و وارد آرایشگاه میشود.
حبیب چراغ را خاموش میکند و به اطراف خانه نگاه میکند .خانۀ بسیار سادهای است اما نسبت به
اتاقی که حبیب قبالً در آن زندگی میکند (در سالن توالت عمومی) بسیار تمیز و شویک محسووب
میشود .حبیب آرام قدم میزند و لباسها را روی تخت میگذارد .بعد با طمانینه کوت و شولوار را
میپوشد و به خود در آینه نگاه میکند .خوشحال است و اندکی کنار میرود (انگوار کوس دیگوری
اسوت کوه بلود هم در کنار اوست) .کراوات را هم برمیدارد و دور گردناش میانودازد .مشوخ
نیست آن را چ ور گره بزند و البته خودش هم تالش نمیکند و فقوک آن را بوا گرهوی سواده دور
گردن خودش میاندازد .بعد روی صندلی مینشیند و شمارۀ پراتوا را مویگیورد .در طوول صوحبت
کردن ،هر لحظه به اض راب حبیب افزوده میشود و بیشتر کراوات خود را فشار میدهد.
حبیب
صدای پراتا
حبیب
85
صدای پراتا
حبیب
صدای پراتا
صدای پراتا
حبیب
راستش اول میخواهم برای مدت کوتاهی اجاره کنم اگر مورد پسندم بوود بعوداً
آن را بخرم.
صدای پراتا
اوه ،چه فکر جالبی! چشم ،من اآلن بیورون هسوتم .فوردا صوب ....فقک مویشوود
بگوئید چه بازۀ قیمتی مد نظرتان هست؟
حبیب
صدای پراتا
حبیب
ممنونم .خدانگهدار.
86
صدای پراتا
خدانگهدار.
وقتی پراتا گوشی را ق ع میکنود ،حبیوب گوشوی را از روی گوشوش برمویدارد و نفوس راحتوی
میکشد.
داخل خانه به هم ریخته است .حبیب تخت خود را پس از بیدار شدن مرتب نکرده و لباسهوایش
هم هر کدام در گوشهای افتادهاند .با حرکت دوربین ،حبیب را مییابیم که در حوال زمزموۀ آهنگوی
شاد ،مشغول شستن توالت است .گوشی حبیب زنگ میخورد.
حبیب
الو ،جانم؟
صدای پراتا
حبیب
بسیار ممنونم.
صدای پراتا
حبیب سریع شلوارک پایش را در میآورد و با آن صورت خود را خشک میکنود .لبواسهوایش را
میپوشد و در حالی که ساندویچ برای خود آماده میکند به مارسل زنگ میزند .عکس خواهرزادۀ
خود را گوشۀ آینه چسبانده.
حبیب
الو مارسل.....
87
صدای مارسل
دمت گرم.
حبیب از خانه خارج میشود و به سرعت به آن طرف خیابوان مویرود .سواندویچ خوود را نصوفه
میکند و نصف آن را به مارسل میدهد و بعد سوار اتومبیل میشود.
مارسل
میتوانی بخوانی؟
حبیب
مارسل
باشد پروفسور .بهت بر نخورد .بیا ،اینها ویژگیهای شخصویتی پراتوا اسوت کوه
برانسون نوشته .البته خود من چیز درست و درمانی دستگیرم نشد.
88
حبیب
حبیب
مارسل
مارسل
بیا .فقک یادت باشد هرچیزی با هر هدفی خریدی حتمواً حتمواً حتمواً یوک جوا
یادداشت کن که اگر بعداً نتوانی توضی دهی کالهمان پس معرکه است.
لحظاتی بعد.
مارسل
همینجاست.
مارسل
حبیب
89
مارسل به نشانۀ تایید و تاسف سر تکان میدهد!
مارسل
حبیب
که برای کارشناس امالک ،اگر زنی م لقه باشد گلدان هدیه میبریم؟!
هر دو میخندند .حبیب فراموش میکند که دستگیرۀ اتومبیل خراب است و اول دستش را به جای
خالی آن میزند و سپس شیشه را پایین میدهد و در را از بیرون باز میکند .مارسل خیلی جدی بوا
او سخن میگوید.
مارسل
حبیب ،فقک یک نکتۀ خیلی مهم که برانسون به شدت تاکید کرده به توو گوشوزد
کنم .وقتی راب هتان با پراتا صمیمی شد ،حبیب! تحت هیچ شرای ی به هیچ وجه
منالوجوه [مکث] با او نمیخوابی .حتی اگر لخت موادرزاد جلویوت ظواهر شود
دست از پا خ ا نکنی وگرنه مجبوری منتظر بشوی همان بالهایی کوه سور بقیوه
آمد و شاید بدتر از آنها سر تو هم بیاید.
مارسل
حبیب
مارسل ،دوستی و بوسه که چه عرض کنم ،مون اگور بتووانم او را قوانع کونم دو
جرعه چایی با من بنوشد ،دو برابر این پول را به تو شیرینی خواهم داد.
مارسل
90
حبیب
مارسل
موفق باشی پسر .ما را باش داریم روی چه پدیدهای سرمایهگذاری میکنیم!
پراتا 45ساله ،جلوی دفتر ایستاده و به ساعتش نگاه میکند .حبیب به او نزدیک میشود.
حبیب
خانم والتس؟
پراتا
با هم دست میدهند .پراتا به گلدان نگاه میکند و حبیب به یاد میآورد که گلدانی هوم در دسوتش
هست!
حبیب
پراتا
اوه ،م م ن نیستم این نسترن باشد ولی خب حتماً شما را به آنچوه مویخواهیود
میرساند.
91
داخلی .اتومبیل پراتا – روز
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
این تنها استعدادی که دارم .فقک اگر کسی پیدا شود که باعث بروز آن شود.
پراتا
ناراحت نشوید ولی اکثر مهاجرین اولین چیزی که میگویند این است که دنبوال
خانههای نسبتاً ارزان هستند.
حبیب
پراتا
حتماً رشتهتان در دانشگاه یک چیزی همانند ادبیات سرخپوستی بوده ،مگر نه؟
حبیب
92
پراتا
چه جالب ،نمیدانم چرا ولی پدر من هم عاشق سبک زندگی آنها بود .هیچ وقت
چیزی نمیخواند اما مخصوصاً وقتی مادرم با او قهر بود ،پدرم دسوت بوه دامون
انواع و اقسام اشعار و ضربالمثلهای سرخپوستی میشد.
حبیب
پراتا میخندد.
پراتا
تا جایی که اطالع دارم نه .این هم مربوط به اعتقادات بومیان میشود؟
حبیب
پراتا چراغ آشپزخانه را روشن میکند و در لیوانی آب میریزد و قرص خوود را میخوورد .حبیوب
توجهاش به یک مجله سکسی که زیر چهارپایه افتاده جلب میشود و آن را برمیدارد (گوشه مجله
پاره است) و متوجه میشود پراتا دارد به او نگاه میکنود .حبیوب مجلوه را روی مبول و زیور یوک
کوسن میگذارد.
حبیب
پراتا به اتاق دیگری میرود .حبیب همچنان زیر چشمی به مجله نگاه میکند.
93
پراتا
پراتا در اتاق خواب را باز میکند .یک قلب ساخته شده از گُل به دیوار چسبیده.
پراتا
ناگهان صدای سکس از خانه همسایه به گوش میرسد .پراتا سریع شیر حمام را باز میکند.
پراتا
پراتا
حبیب
پراتا
94
پراتا
حبیب
حتما.
پراتا
حبیب
راستش اگرچه هنوز دینداری را ندیدهام که آنقدر که نگران بیدینی بقیه است،
از دینداری خودش لذت ببرد اما به هرحال هنوز یک جورهایی به خدا معتقدم.
پراتا
این خیابان از این طرف منتهی میشود به یک مسجد و از آن طرف میرسود بوه
یک کلیسا .منظورم این است اگر اهل دعا باشید....
حبیب
صددرصد .من همیشه از خدا میخواهم مرا از شر مؤمنان بوه خوودش محفوو
بدارد.
پراتا میخندد.
پراتا
95
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
اوه.
پراتا میخندد.
پراتا
اوه .یادم رفته بود .در کارتهای قدیمی شرکت ،نام و نام فامیلی را با هم چوا
میکردند.
حبیب
فردا باید به چند قرارداد مهم رسیدگی کنم ولی پسفردا با شوما تمواس خوواهم
گرفت.
حبیب
پراتا
96
حبیب
دفعۀ بعد بهتر است برویم سراغ خانههای ویالیی .به هر حال سرخپوستیترند!
پراتا لبخند میزند و میرود و حبیب گره کراوات خود را شل میکند و نفس راحتی میکشد.
حبیب روی تخت دراز کشیده و دارد عکسهای پراتا را میبیند .گوشیاش زنگ میخورد.
حبیب
بله.
صدای مارسل
حبیب
صدای مارسل
حبیب
چشم ،به او میگویم[ .با صدای بلند به حبیب] حبیب راس ساعت 9آماده باش
میآیم دنبالات.
مارسل گوشی را ق ع میکند .حبیب یکی از عکسهای پراتا را روی تصاویر مجلۀ سکسوی کوه از
آپارتمان برداشته میگذارد .صورت پراتا را بوا یوک بودن معموولی ،یوک بودن چواق و یوک بودن
97
سیاهپوست ت بیق میدهد و لبخند میزند .از پارگی گوشۀ مجله میفهمیم که همان مجلهای اسوت
که همراه پراتا در خانۀ قبلی دیده بود.
مارسل
حبیب
چرا ولی اآلن اینجاست]حبیب به شکم خود میزند[کجایی تو؟ اآلن که ساعت
نزدیک ده است!
مارسل
مارسل
ببین ،اول که رفتی بگو بابت پنج دقیقه تاخیر عذر میخواهم.
حبیب
پنج دقیقه؟!
مارسل
همین را که میگویم تکرارکن .بعدش هوم اگور پرسوید توا اآلن چوهقودر خورج
کردهاید میگویی یک خرده فقک خرج شکم .تمام لباسها را هم از مغازۀ دسوت
دوم فروشی خریدهایم و قول داده ماه دیگر به نصف قیمت از ما پس میگیرد.
98
حبیب
مارسل
حبیب وارد پارک میشود و کنار فواره میایستد .مردم از کنار او مویگذرنود و خبوری از برانسوون
نیست .ناگهان حبیب برانسون را میبیند که روی دستهایش راه میرود و بوه او نزدیوک مویشوود.
مردم با تعجب به برانسون نگاه میکنند .حبیب با نگرانی به اطراف نگاه میکند .برانسون کنار یوک
نیمکت میایستد .حبیب نزدیک او میرود.
برانسون
حبیب روی نیمکت مینشیند .مردم همچنان با تعجب به برانسوون نگواه مویکننود .برانسوون روی
نیمکت مینشیند و عینک دودی بسیار بزرگی به صورت میزند.
برانسون
میبینی؟
حبیب
چه را؟
برانسون به طرف دیگر نگاه میکند و خود را به منتهاالیه سمت راست نیمکت میرساند.
برانسون
99
حبیب به نیمکت روبهرویی نگاه میکند که یک سگ زیور آن دراز کشویده .یوک زن ورزشوکار بوا
حداقل لباس از جلوی آنها میدود و میگذرد.
برانسون
به آن فاحشه بگو تو هم یک سگ لنگ داری .همین امشب ترتیب پایش را بوده.
کمکم برای مرحلۀ نهایی آماده میشوی.
برانسون برمیخیزد .یک زوج پیر دارند آن طرف قدم میزننود .برانسوون عینوک دودی خوود را در
جیبش میگذارد.
برانسون
برانسون
حبیب به نشانۀ نفی سر تکان میدهد .برانسون دور میشود .حبیب و سگ به هم نگاه میکنند.
حبیب
نه ،عصبانیت ندارد عزیز من .من و دوستانم میخواهیم یک فیلم کوتواه بسوازیم.
گفتم شاید شما داروهای بیحسی.....
آقای محترم ،اگر باز هم به این خواستۀ عجیوبتوان اصورار ورزیود مجبوورم بوا
سازمان حمایت از حقوق حیوانات تماس......
100
حبیب [ادای برانسون را درمیآورد]
حبیب
حبیب میرود زیر پتو و دراز میکشد .سگ دوباره مویرود روی تخوت ،کنوار او و سورش را روی
شکم حبیب میگذارد .حبیب نفس عمیقی میکشد و میرود زیر پتو.
مارسل پشت فرمان و حبیب کنارش نشسته .سگ هم روی صندلی عقب نشسته .دست راست سگ
باندپیچی شده.
مارسل
حبیب
چقدر میخواهی؟
مارسل
حبیب
101
مارسل
حبیب لبخند میزند و مقداری پول به مارسل میدهد .پراتا با سگاش جلوی دفتر میایستد.
مارسل
اوه .آمد.
حبیب
مارسل
خب؟!
حبیب
مارسل غرولند کنان از اتومبیل پیاده میشود و در را برای حبیب باز میکند.
حبیب با غرور خاصی از اتومبیل همراه سگ خود پیاده میشود .حبیب به نزدیک پراتا میرود .پراتا
نسبت به دفعۀ قبل لباس روشنتری پوشیده و سگ خود را در آغوش گرفته .سگ حبیب در حالی
که قالده در دست حبیب است دائم روی دو پا میایستد و میخواهد خود را به سگ پراتا برساند.
حبیب
ممنون که او را آوردید.
پراتا
102
حبیب
بیچاره ناتوانی جنسی دارد و به همین خاطر صاحباش قصد کشتن او را داشت.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب میخندد .بعد متوجه میشود پراتا دارد با تعجب به او نگاه میکند .حبیب تالش میکند
جلوی خندۀ خود را بگیرد.
حبیب
پراتا
پراتا پشت فرمان و حبیب کنارش نشسته .سگهوا هوم در صوندلی عقوب هسوتند کوه فعوالً دیوده
نمیشوند.
پراتا
103
حبیب
پراتا
حبیب
چه جالب .اتفاقاً من هم از آنها یک ضربالمثل با هموین مضومون بوه یواد دارم.
نمیدانم چهطور بگویم ولی آن پسری که زود ازدواج میکند شاید خوشگلترین
دختر قبیله گیرش نیاید ولی در نهایت از همه بیشتر[......مِن مِن میکند]
پراتا اتومبیل را یک گوشه نگه میدارد و به صندلی عقب نگاه میکند و میبینود کوه سوگ حبیوب
مشغول سکس با سگ اوست.
پراتا
پراتا
باز هم میگویم اگر به جای یک ماه الاقل برای شوش مواه اجواره کنیود برایتوان
خیلی باصرفهتر است.
حبیب
پراتا
104
حبیب
پراتا
حاال که تصمیمتان ق عی شده میتوانم بپرسم از کدام عکس ویال بیشتر خوشتان
آمد؟
حبیب گوشیاش را درمیآورد و به پراتا نزدیک میشود .عکس اتاق پذیرایی ویال را نشان میدهد.
پراتا
حبیب
نه.
پراتا
نه؟
حبیب
پراتا به دقت به گوشی حبیب نگاه میکند .تصویر پراتا هنگامی که داشته از اتواق پوذیرایی عکوس
میگرفته در آینه افتاده.
حبیب
تصویر عکاس.
پراتا
105
حبیب
پراتا و حبیب از حیاط ویال خارج میشوند .پراتا سریع دروازه را قفل میکند.
پراتا
پراتا همراه سگاش سوار بر اتومبیل میروند .حبیب در حالی کوه بوا یوک دسوت کفوشهوایش را
نگهداشته و با دست دیگر افسار سگ را گرفته ،به دور شدن اتومبیل مینگرد.
برانسون پشت میز نشسته و غذا میخورد .مارسل هم گوشهای ایسوتاده .برانسوون بوه غوذایش بوه
شدت نمک میپاشد.
برانسون
مارسل
نه.
برانسون
یعنی خانه ارزانتر پیدا نمیشد که این پسرک این همه خرج برای ما تراشیده؟
مارسل
106
برانسون
جداً؟
صدای زلما
برانسون
این چه میگوید؟
مارسل
برانسون
نمیدانی چهقدر منتظرم ببینم روزی که من و این نازنین [اشاره بوه دلور] نباشویم
اینها میخواهند از چه راهی امرار معاش کنند!
برانسون مقداری پول از جیباش درمیآورد و روی میز میریزد و اشاره میکند که مارسل آنهوا را
به زلما بدهد .مارسل چون دلر هنوز روشن است با احتیاط به میز نزدیک مویشوود توا پوولهوا را
بردارد.
برانسون
به این پسر هم بگو به جای جلق زدن بنشیند روی نقشه کار کند که اگور موفوق
نشود خودم با همین دلر یک هواکش جدید روی کلۀ بیمغزش خواهم ساخت.
همان وسایل خانۀ آپارتمانی قبلی را به این خانه آوردهاند .بنابراین بخوش اعظموی از خانوه خوالی
است .حبیب عکس چهورۀ پراتوا را بوه گلودانی آویوزان کورده و خوود روی تخوت لوم داده و در
107
گوشیاش فیلمهایی را که در روزهای قبل گرفته تماشا میکند .در فیلم ،پراتوا مشوغول نشوان دادن
یک خانه است و حبیب یواشکی از او فیلم گرفته.
بله .حتماً.
حبیب
قربان آن خندۀ قشنگت بروم .تو فقک دکمههای پیراهنت را این قدر سفت نبنود،
باغوحش پیشکش.
حبیب مجلۀ سکسی را برمیدارد .زنی آلت مردی را گرفته و رو به دوربین لبخند مویزنود .حبیوب
میبیند سگ به او زل زده.
حبیب
سگ اعتنایی نمیکند .حبیب یک شیء پرت میکند تا سگ آن را دنبال کند ولی باز هم سگ فقوک
به حبیب زل زده .حبیب پاهایش را روی هم میاندازد تا سگ را نبیند و با اشتیاق مجلۀ سکسوی را
ورق میزند .گهگداری هم به عکس پراتا نگاه میکند و انگار از او هم خجالوت میکشود .یکوی از
عکسهای مجله شبیه عکس پراتا است .حبیب محو تماشای آن میشود که ناگهان گوشیاش زنگ
میخورد و حبیب از جا میپرد و گوشیاش از تخت به پایین میافتد.
108
حبیب
ای بابا.
حبیب آلت راست شدهاش در شلوارش را میخواباند و گوشی را پس از دنبال گشتن بسیار از زیور
تخت مییابد.
حبیب
الو؟
صدای مارسل
حبیب ،تو اگر برای یک تلفن جواب دادن این قدر مع ل میکنی که فرداروز توا
کاندوم را جابزنی همسایهها نفری سه دست زنت را گائیدهاند.
حبیب
مارسل
حبیب
خودمانیم مارسل ،ولی این برانسون هم واقعاً کسخل است .در یک صفحه نوشته
[پراتا] عاشق سوسیس پنیری است ،در صفحۀ بعدی نوشته از هیچ چیز به اندازه
سوسیس پنیری بدش نمیآید.
صدای مارسل
نمیدانم .شاید به جای سوسیس کیر خر داده زن بدبخت خوورده! ببوین حبیوب،
ول کن این حرفها را .پسفردا یک کنفرانس است .پراتا ثبت نام کرده.
حبیب
109
مارسل
دقیقاً نمیدانم .از همینهایی که مردم دور هم جمع مویشووند بعود یوک سوری
چیزها میگویند که خودشان خوشحال میشوند.
حبیب
خب به خودت فشار نیاور .فقک خواهشاً یک بلیت نزدیک صندلی او گیر بیاور.
صدای مارسل
تالشم را میکنم .تو فقک آماده باش .فعالً هم سوسیس را بیخیال شو.
مارسل گوشی را ق ع میکند .حبیب سگ خود را میبیند که در حال ور رفتن با آلتش است.
پوسترهای فراوانی به اطراف سالن چسباندهاند .جمعیت بسیاری در حال پیدا کردن صندلیهایشوان
هستند .یک مامور حراست پس از نگاه انداختن به بلیت حبیب ،به قسمتی از سالن اشواره مویکنود
ولی حبیب حواساش آنجا نیست و به اطراف نگاه میکند .باالخره چشماش به پراتا میافتد .کنوار
پراتا یک زن نشسته .حبیب از ردیف پشت سر با آن زن سخن میگوید.
حبیب
ببخشید خانم ،یک عرضی خدمتتان داشتم .آن آقایی که آنجوا نشسوته در هموۀ
این گونه کنفرانسها شرکت میکند تا همسر دلخواه خود را بیابد .اآلن هم وعدۀ
هزار یورو به من داده تا جای خودم را با زیباترین زن این سالن عوض کنم.
توجه پراتا به گفتگوی حبیب جلب میشود و حبیب را میشناسد .زن برمیگردد و به مرد میانسوال
که لباسهای شیکی پوشیده نگاه میکند .صندلی کناری مرد هم خالی است.
زن
110
حبیب
به شرطی که شما هم فراموش نکنید از شوهر آیندهتان بخواهید یک شغل خوب
به من بدهد .چون تا جایی که من خبر دارم صواحب حوداقل چنودین کارخانوۀ
پتروشیمی در خاورمیانه است.
زن برمیخیزد .مرد دارد با گوشی موبایل خود صحبت میکند .زن از ردیف خارج مویشوود توا در
کنار مرد بنشیند .کمکم چراغها خاموش میشود .حبیب نگاهی به اطراف میکند و ناگهان مویپورد
در ردیف جلو و کنار پراتا مینشیند .پراتا میخندد.
پراتا
حبیب
راوی
سخنران سخنان خود را با چند جوک آغاز میکند .البته حبیب هنووز آن قودر بوا
فرهنگ جدید خو نگرفته که معنای آنها را بفهمد .البته خودموانیم بیشوتر از ایون
بابت دلخور است که احساس میکند دست در بازار حرفۀ استندآ کمدی خیلی
زیاد شده.
مردم میخندند و حبیب هم به اطرافیان نگواه مویکنود و بوه زور لبخنود مویزنود .حواال سوخنران
عکسهایی از کودکی خود را در ویدئو پروژکتور نشان میدهد.
راوی
بعد او از زندگی خودش گفت که برای مدتی مدید به طور نامرئی زیسته و حتی
مادر و خواهرش هم به زحمت ریخت او را تحمل میکردهاند.
در عکس اول کودکان بسیاری لبۀ استخر دست در گردن یکدیگر انداختهاند و با شادمانی دارند بوه
درون استخر میپرند .در گوشۀ عکس یک پسربچۀ غمگین (کودکیِ سخنران) در حالی که چنودین
111
جلیقۀ نجات پوشیده ایستاده .در عکس دوم مادر و خواهر او با خوشحالی دو سوگ را در آغووش
گرفتهاند و در گوشۀ تصویر نوجوانی غمگین پشت کیک تولد نشسته.
راوی
در چندین عکس سخنران را با زنان مختلف میبینیم .در عکوس آخور او بوا چنود زن روی تخوت
است .همۀ حضار او را تشویق میکنند.
راوی
سخنران
البته این قانون فقک برای روابک آنچنانی نیست وگرنوه معنوایش ایون مویشوود
که.....
حاال عکس سخنران را با افراد مشهور همچون بیل گیوتس و اسوتفان هاوکینوگ مویبینویم .حضوار
میخندند و کف میزنند .سپس یک نقاشی آدم به شکل آهنربا که در حوال جوذب کلوی عالموت
مثبت است ظاهر میشود .مردم از جمله پراتا از سخنان او نتبرداری میکنند.
ساعاتی بعد.
همۀ حضار برمیخیزند و بروشورهای کنفرانس را در دست میگیرند .در سومت راسوت بروشوور،
جمالتی نوشوته شوده .حبیوب بروشوور خوود را از درون یک آینه چسبانده شده و در سمت چ
جیبش بیرون میآورد .آن را به شیوۀ بدی تا زده! و آینوۀ بروشوور کنوده مویشوود و روی صوندلی
میافتد .باالخره او هم مانند دیگران بروشور و آینه را در دست میگیرد .همه در حالی کوه در آینوه
به خود نگاه میکنند این جمالت را میخوانند .حبیب بیشتر به تصویر پراتا در آینه نگاه میکند.
همۀ حضار
من نسبت به تمام داشتهها و نداشوتههوایم شوکرگزار هسوتم .بودون اسوارت در
گذشته و نگرانی دربارۀ آینده از لحظۀ حال لذت میبرم .قدر سوالمتی ،ثوروت و
112
موفقیتهای زندگیام را میدانم .من خودم هستم و نقش هویچ کوس دیگوری را
بازی نمیکنم.
سخنران
پس فراموش نکنید مهمترین چیز در زندگی داشتن احسواس خووب نسوبت بوه
خود است .چه کسانی حاضرند احساس خوب تولید کنیم؟
عکس یک مغز نشان داده میشود و قسمتهایی از آن روشن میشود .تمام حضار هورا میکشوند.
یک آهنگ شاد پخش میشود .همه شروع میکنند به باال و پایین پریدن .مرد ردیف عقب صداهای
عجیبی از خود بروز میدهد و به طرز عجیبی باال و پایین میپرد و تکان میخورد .حبیوب و پراتوا
برمیگردند و نیم نگاهی به او میاندازند.
سخنران
سخنران
اینجا نه ،چون دارد تع یل میشود! بروید بیرون و جذب پارتنر دلخوواه خوود را
آغاز کنید.
همه با عجله از سالن خارج میشوند .بسیاری با گوشی موبایل خود حرف میزنند.
همه در حال سوار شدن بر اتومبیل و رفتن هستند .پس از دقایقی از میزان مردم بوه شودت کاسوته
میشود.
113
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
خوشم نمیآید زیردستهایم بفهمند کوه وقوت و پوولم صورف ایونجوور چیزهوا
میشود.
پراتا
پراتا با بیحوصلگی بروشور کنفرانس را بر روی صندلی کناری میاندازد و سیگار خود را بور لوب
میگذارد .حبیب با دست به شیشۀ اتومبیل میزند .پراتا شیشۀ پنجره را پایین میدهد.
حبیب
اگر دیرتان نمیشود یک رستوران در خیابان پایین هسوت .از آنهوایی کوه پور از
انرژی مثبتاند.
114
پراتا
حبیب
حبیب و پراتا آرام قدم میزنند .این صحنه ریتم بسیار آرامی دارد و کارگردان نباید هیچ عجلهای به
خرج دهد و دوربین فقک باید به آرامی قدم زدن حبیب و پراتا را دنبال کند و این که آنها از چندین
خیابان میگذرند.
پراتا
حبیب
پراتا
از خانه چه خبر؟ آنقدر رضایتات را فراهم آورده که به فکر خرید آن بیفتی؟
حبیب
خیلی.
پراتا
واقعاً؟
حبیب
115
پراتا
چرا؟
حبیب
پراتا میخندد.
پراتا
حبیب
پراتا
من میباید از طرف شرکت به مناسبت خانۀ نو شما یک هدیه برایتان میآوردم.
اما خب ....مشغلۀ کاری و گرفتاری......
حبیب
پراتا
اما من همیشه خیال میکردم خدا در دین شما شراب را اکیداً ممنوع کرده.
حبیب
بله ،همین طور است .ولی خب ،خودت که خبر داری ،بعد از این که از بهشوت
انداختمان بیرون ،یک چیزی حدود صد و بیست و چهار هزار قاصد فرستاد توا
ما را برگرداند .یعنی یک جورهایی خودش هم در مورد تصمیماتش مردد است.
116
پراتا
بعدش چه شد؟
حبیب
آهان داشتم میگفتم .من گفتم :من حقیقتاً تکمیلام کوه یهوو یکوی از دخترهوای
فامیل رفیقم درآمد و به او گفت :عجب رفیق سوسولی داری! این را گفت و بوال
گفت .حسابی به من برخورد و با خودم گفتم اآلن موقعش اسوت کوه از شورافتم
دفاع کنم .به ساقی گفتم لیوان سوم را پُرِ پُر بریزد .اما پراتا خانم چشمت روز بد
نبیند ،این شراب آخری ،به جای رفتن به درون معدهام ،مستقیم رفت به مغزم.
حبیب همۀ اینها را با ادا و اطوار بسیار تعریف میکند و پراتا از ته دل میخندد.
حبیب
یکباره دیدم انگار دنیا دارد کج و معوج میشود و زموین هوم بویخیوال نیوروی
جاذبهاش شده .بعد دیدم رفیقام به صورت صوحنه آهسوته بورایم یوک صوندلی
آورد .بعد که روی آن نشسته بودم و حسابی نگران بوودم مبوادا آبورویم جلووی
غریبهها برود صدای رفیقام را شنیدم که دائم تکرار میکرد :او را اینگونه نبینیود،
خیلی آدم فرهیختهای است .حاال من مراقب بوودم کوه یوک موقوع بواال نیواورم،
دوستم هم تند تند اسم نویسندگان بزرگ را میآورد و قصد داشوت اثبوات کنود
من همۀ آثار آنها را خواندهام .کالً خیلی موقعیت وخیمی بود.
پراتا
پس این هم حقیقت ندارد که در کشور شما زن و مورد حوق ندارنود در خیابوان
دست یکدیگر را بگیرند ،درست است؟
حبیب
در گذشتههای دور یک سری از این قوانین بوده ولی حاال هموین کوه یوک نفور
شب خودش را زنده برساند خانه ،شاهکار بزرگی محسووب مویشوود و کسوی
برای این مسخرهبازیها وقت ندارد.
خیابان جدید .دو گربه زیر یک ماشین با هم دعوا میکنند و جیغکشان دور میشوند.
117
پراتا
حبیب
من عاشق همه بودم بدون اینکه خاطرۀ مشترکی با آنها داشته باشم .اموا در موورد
تو باور کردنی نیست.
پراتا
چه چیزی؟
حبیب
تو هرچه را یک مرد آرزومند است همسرش داشته باشد داری .خردمند هستی و
مهربان ،اهل کار و زیبا ،خیلی زیبا.
حبیب
برای جلب توجه گلی بدین طراوات ،حداقل باید صود بلبول بوا هوم در رقابوت
میبودند.
پراتا
حبیب چند برگ درخت کاج را میکند و آنها را میان دستانش له مویکنود .سوپس دسوتان خوود را
جلوی صورت پراتا نگه میدارد و فوت میکند .پراتا بوی خوش برگها را استشمام میکند.
پراتا و حبیب روی صندلیهای جلوی رستوران نشستهاند و هر دو به تکیهگاه صندلی تکیه دادهاند.
118
پراتا
حبیب
میدانی ،یک بار حوا میرود به خدا اعتراض میکند که :خدایا چرا بوه آدم یوک
چیزی الی پاهایش دادهای ولی به من نه .خدا هم میگویود عزیوزم آن چیوز در
اصل مال توست ،من فقک زحمت حمل و نقلاش را به آدم دادهام.
پراتا میخندد.
حبیب
حاال تمام تراوشهای مغز من هم در اصل متعلق به اطرافیوانم اسوت .بورای مون
فقک زحمت تولید و توزیع آن میماند.
پراتا
حبیب
بروشور کنفرانس متعلق به حبیب روی میز است و مرد رهگذری با موهای دماسبی آن را میبیند.
مرد
119
پراتا و حبیب میخندند.
حبیب
اوه ،نه.
پراتا
بله ،یعنی نه .در فرایند پیدا کردن خانه با هم آشنا شدیم.
مرد
پراتا
مرد
من مدتهاست دنبال یک خانۀ خوب میگردم .میتوانم کارت شما را داشته باشم.
پراتا
مرد
خیلی آرزو دارم با کمک شما یک خانه صددرصد م ابق سلیقهام بیابم.
حبیب
مرد به حبیب نگاه میکند و لبخند مختصری میزند و بعد به پراتا با احترام تعظیم میکند.
120
مرد
پراتا
من هم بهتر است بروم .تا یادم نرفته بگویم هفتۀ بعد هموایش بازاریوابی اموالک
است .ورود برای عموم آزاد است .اگور خواسوتی مویتووانی دوسوتانات را نیوز
بیاوری فقک به آنها بگو همه باید کد مرا بزنند و زیرمجموعۀ مون باشوند .بورای
خودت هم خوب است .اکثر همکارانم با دختران جوانشان میآیند.
پراتا
پراتا کلۀ حبیب را ناز میکند و به سرعت میرود به همان سمتی که مرد مو دماسبی رفوت .حبیوب
لحظهای برمیگردد و رفتن پراتا را میبیند .بعد برمیگردد و آه میکشد و به باقیماندۀ ساندویچ پراتا
نگاه میکند و سپس ساندویچ خودش را گاز میزند.
برانسون
صدای زلما
جانی کوچولو!
زلما وارد اتاق میشود و میبیند که برانسون دارد برای سگ غذا میریزد.
121
زلما
برانسون
زلما
برانسون روی تخت مینشیند و زلما مشغول انجام کارهای خود است.
برانسون
زلما
تو همیشه عجله داری .انگار جان میلیونها نفر به سووراخ کوردنهوای توو گوره
خورده.
برانسون دفترچهای در کنار تخت را که متعلق به زلما است ورق میزنود .در یوک صوفحه نوام
برانسون است همراه نقاشی چهرۀ او و زیر آن جلوی اعموال جنسوی (بوه طوور مثوال سوکس
مقعدی ،سکس دهانی ،الی پستان و ).....چندین ضربدر خوورده شوده و نوشوته شوده :تسوویه
نشده! برانسون دفترچه را ورق میزند و نام و نقاشی سایر مشتریها را میبیند و این که تموام
شدهاند و نوشته شده :تسویۀ کامل. آنها با تیک مشخ
برانسون
زلما
122
برانسون
زلما
برانسون
زلما
دلر تو با یک دکمه روشن میشود .من که دیوار نیستم .مقدمات الزم است.
برانسون
چه مقدماتی؟! من یک ساعت است که اینجا هستم .توازه دلور مون دو توا دکموه
دارد!
زلما میخندد و میآید روی تخت و لباس خود را درمیآورد( .هنوز سوتین به تن دارد) .زلما خوم
میشود تا دفترچه را بردارد.
زلما
برانسون
123
زلما
برانسون و زلما هر دو دفترچه را گرفتهاند و هر کدام تقال میکند تا آن را از دیگری بقاپد .برانسون
در همان حال دستهای زلما را میبوسد .ناگهان صدای در زدن میآیود .برانسوون و زلموا هور دو
عصبانی میشوند.
زلما
کیست؟
صدای مارسل
زلما
برانسون
زلما سکوت میکند و به برانسون زل میزند .سگ بسیار خشمگین خرناس میکشد.
برانسون
زلما
124
سگ هنگامی که در آغوش زلما است باز هم میخواهد به برانسون حمله کند.
صدای زلما
برانسون
مارسل
برانسون به ساعت مچی خود نگاهی میاندازد و چون باتری آن تمام شده چند بار روی آن میزند.
در خانۀ برانسون باز است و حبیب دیده میشود که روی صندلی نشسته و هموان چشومبنود شوبیه
عینک ،روی چشماناش است.
به محض ورود به خانه ،قدم زدن برانسون تغییر میکند و با طمانینۀ بسیاری قدم میزند و عرقهای
خود را خشک میکند و به مارسل اشاره میکند که عینک حبیب را برمیدارد .حبیب هوم بوه طوور
اغراقآمیزی چشمانش را به هم میزند انگار سوالها در سویاهچوالی گرفتوار بووده و حواال یکبواره
چشماناش به خورشید میافتد .برانسون به آرامی روی صندلی مینشیند و پروندهای را که روی آن
نوشته شده فوق محرمانه باز میکند .صدای بوق زدن ممتد یک اتومبیل به گوش میرسد.
برانسون
گائیدمتان .روز به روز به تعداد دیوانهها افزوده میشود .چوون مون و مارسول از
روند عملیات راضی هستیم فعالً تصمیم گرفتهام از اشتباهاتت چشمپوشوی کونم
وگرنه قیمت خانهای که انتخاب کردهای فراتر از تصورات همۀ ما بود.
125
برانسون
حبیب
دربارۀ چه؟
برانسون
حبیب نیم نگاهی به مارسل میاندازد و یکباره متوجه منظور برانسون میشود .برانسون چندبار دلور
را لمس میکند.
حبیب
برانسون
حبیب نیم نگاهی به مارسل میاندازد و با حرکات صورت خود میگوید که یوک عکوس معموولی
است .بعد برانسون انگشت خود را از روی صورت زن برمیدارد و حبیب متوجه میشود که عکس
پراتا است.
حبیب
اوه.
برانسون
برانسون با انگشت به کله خود میکوبد .حبیب دوباره نیم نگاهی به مارسل میاندازد.
126
حبیب [با تردید]
برانسون
حبیب [قاطعانه]
برانسون دلر را روشن میکند و میز را سوراخ میکند .حبیب اندکی خود را عقب میکشد.
برانسون
برانسون
...و همان طورکه بوه توو قوول دادم اگور ماموریوتات را درسوت انجوام دهوی
دستمزدت را تمام و کمال میدهم.
برانسون
حبیب
شک ندارم.
برانسون
127
حبیب اندکی مض رب شده است.
حبیب
برانسون سر خود را تکان میدهد .برانسون یکباره روی میوز خوم مویشوود و بوه حبیوب نزدیوک
میشود.
برانسون
تا میتوانی به او نزدیک شو .باید طوری خواهانِ توو شوود کوه بوه توو بیشوتر از
چشمهایش اعتماد کند .اما فراموش نکن ،زیاد به او نزدیک نشو!
حبیب کت و شلوار پوشیده و پراتا کت و دامن .مارسل در اتومبیل خود از دور آن دو را با دوربین
زیرنظر دارد .حبیب متوجه حضور مارسل هست.
حبیب
سالم.
پراتا
حبیب
به خودم قول داده بودم فقک شب دامادیام کت و شلوار بپوشم ولی دیدم امشب
هم کمتر از آن نیست.
پراتا
128
پراتا
دوستم حبیب.
حبیب و پراتا در راهروی ورودی کنار هم قدم میزنند و پراتا با حبیب صحبت میکند و در تبلوت
چیزهایی به او نشان میدهد.
راوی
میهمانان و حضار دور میزهایی کوچک نشستهاند به طوریکه سخنران میتواند حوین سوخنرانی از
میان آنها عبور کند .پراتا بسیار هیجان زده همچون سایر حضار ،بعضی از سخنان سخنران را تایو
میکند .سخنران با حرارت بسیاری سخن میگوید و در صفحۀ ویدئوپروژکتور آمار و نمودارهوایی
نشان میدهد .مثالً نقاشی دو نفر که زیر یکی نوشته شده خریدار و زیر دیگری فروشنده و یکی بوا
فلش به خانه وصل میشود و دیگری به پول .حبیب با بیحوصلگی به اطراف نگاه میکند و فقوک
وقتی میبیند دیگران میخندند یا کف میزنند ،او هم تصنعی مویخنودد و زورکوی کوف مویزنود.
سخنان سخنران هم جسته و گریخته به گوش میرسد .بسیاری از تصاویر خانهها و ویالهوا هموراه
تصاویری از مردان و زنان جذاب است.
سخنران
......او میخواهد به این برسد و این میخواهد به آن برسد ولی ما میخواهیم بوه
هر دو برسیم[....اشاره به پول و خانه]
اگرچه کار ما در حوزۀ اقتصاد بررسی میشود ولی روانشناسوی شوناخت افوراد
است که حرف اول را میزند.....
این ما هستیم که باید بتوانیم به آنها خانه بفروشیم حتی اگر خودشان نخواهند!
129
سخنران هر لحظه با حرارت بیشتری سخن میگوید و به طرز اغراقآمیزی دستهای خوود را تکوان
میدهد .گاهی از حضار سوال میکند و میکروفون را به آنها میدهد.
راوی
به اندازۀ کافی سروصدا هست و من نمیخواهم چیزی به آنها اضافه کونم .فقوک
باید تاکید کنم حبیب فتیش پا یا چیز دیگری ندارد فقک او تا به حال نمیدانست
ممکن است زنان در دنیای واقعی هم همان اندام زیبای درون فیلمهای پوورن را
داشته باشند.
است ،به لوبهوای او حبیب با لذت به پاهای پراتا نگاه میکند .بعد به انگشتان او که مشغول تای
هنگامی که آب مینوشد .گهگداری پراتا به او نگاه میکند و لبخند خفیفوی مویزنود ولوی در کول
حواس پراتا فقک به شنیدن سخنان سخنران است .ناگهوان هموه شوروع مویکننود بوه کوف زدن و
سخنران عرق خود را خشک میکند.
سخنران
جا دارد از یگانه الهۀ زندگیام تشکر کنم که در هر خانۀ جدیودی کوه مویخورم
سریع امنترین نق ه را کشف میکند و با مادرخانم بسیار عزیزم مشغول صحبت
میشود و پس از ساعتها مکالمه وقتوی از آنهوا مویپرسوم دربوارۀ چوه حورف
میزدید هر دو با هم میگویند هیچی!
همسر و مادرزن سخنران با افادۀ بسیار همراه سایر حضوار مویخندنود .سوخنران چنود عکوس از
خانهای بسیار بزرگ و شیک را نشان میدهد.
سخنران
سخنران کلید ویال را به همسرش میدهد و او را میبوسد .حضار به شدت کف مویزننود و حتوی
چند نفر از خوشحالی گریه میکنند .پراتا با شادمانی کف میزند .او هم به شدت تحت تواثیر ایون
لحظات قرار گرفته.
130
افرادی اطراف سخنران هستند و از او سوال میکنند یا با او عکس میگیرند .پراتا از سوخنران یوک
امضاء میگیرد و برمیگردد.
پراتا
خوشت آمد؟
حبیب
عالی.
پراتا
دوستانم آمدند.
حبیب
پراتا
پراتا به دوستان خود نزدیک میشود .همه آنها زنانیاند همسن و سال پراتا و چند نفر از آنان همراه
با دختران جوانشان هستند.
پراتا
زن اول
پراتا میخندد.
131
پراتا
دختر اول
دختر دوم
پراتا
منظورتان چیست؟
پراتا
هنوز هم نمیفهمم.
دختر اول
چهقدر منتظر آن روزی هستم که یک نفر سه ساعت مرا ورانداز کند و توکتوک
موهایم را بشمارد و هر چرخش دستانم را با لذت زیر نظر بگیرد.
زن اول
پراتا میخندد.
پراتا
132
زن دوم
دختر دوم
پراتا میخندد.
پراتا
رعد و برق میزند .زن اول جلو میآید و چتر پراتا را میگیرد.
زن اول
دختر اول
پراتا
زن اول برای حبیب دست تکان میدهد .حبیب به نزدیک آنها میآید.
زن اول
حبیب
ممنونم[ .به پراتا] میگویم امشب هوا چندان مساعد نیسوت بهتور اسوت زودتور
برگردیم.
133
زن اول
اتفاقاً همۀ ما داشتیم میرفتیم .فقک پراتا طبق معمول چترش را جا گذاشته.
حبیب
زن اول
حبیب
باشد.
پراتا
زن دوم
دختر دوم
دختر اول
134
زن دوم
زن اول
کائنات تمام کمبودهای خاورمیانه را در حوزه اندازۀ آلت مردانشان جبران کرده.
چتر من به خوبی مال تو نیست.
زن به کنارشوهر خود میرود و دختر آنها هم به دنبالشان میرود .همۀ دوسوتان پراتوا خنودهکنوان
میروند .حبیب دوان سر میرسد.
حبیب
قابلی نداشت!
حبیب چتر را به پراتا میدهد .پراتا آن را میگیرد ولی حبیب هنوز آن را رها نکرده.
حبیب
پراتا
و حتماً توی کوچۀ باالیی هم یک رستوران هست که البتوه بایود سوه توا کوچوه
پیادهروی کنیم.
حبیب
یک ضربالمثل سرخپوستی میگوید اگر دو نفر زیر یک چتر قدم بزنند......
135
پراتا
حبیب
پراتا
من تمام پیامکهایی را که از آن روز داری برایم میفرستی دوستانه تلقی کردهام.
حبیب
پراتا
حبیب ،همبازیها باید از همه نظر با هم متناسب باشند وگرنه کوچکتره همیشوه
بازنده است!
حبیب
حبیب انگار میخواهد خم شود و پراتا را ببوسد .مارسل از دور بوق میزند.
پراتا
حبیب
فکر نمیکنم.
136
حبیب
حبیب
خدا را شکر.
حبیب
پراتا
حبیب میخندد.
حبیب
پراتا
حبیب
اگر همۀ شاعران مجبور نبودند بوه تنهوایی زیور بواران قودم بزننود ریشوۀ شوعر
میخشکید.
137
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
ای کاش فراموش کرده بودم و این همه تالش بیهوده نمیکردم.
پراتا سیگار و فندک خود را درمیآورد و دست حبیب را رها میکند و سیگارش را روشن میکند.
پراتا
حبیب
پراتا
138
حبیب
قدیمیها میگفتند اگر روزگار گوسالهتان را گرفت منتظر باشید یک گواو هدیوه
بگیرید.
حبیب
اوه این طوری نگاهم نکن ،فکر کنم داری روی سرم دو تا شاخ میبینی.
پراتا میخندد.
پراتا
حبیب گروه نوازندگان را میبیند .حبیب سیگار پراتا را میگیرد و به گوشهای پرت میکنود .سوپس
شانههای پراتا را میگیرد.
حبیب
حبیب مارسل را میبیند که با اتومبیل خود آن طرف ایستاده و به اینها نگاه میکند.
پراتا
حبیب
پراتا
سه نفر با آالت موسیقی در حالی که مستاند و گهگداری نواهایی با ریوتم نوامنظم موینوازنود در
پیادهروی روبرو قدم میزنند.
139
حبیب
دوربین این طرف خیابان میماند .حبیب دست پراتا را میگیرد و به آن سووی خیابوان مویرونود و
جلوی سه نوازنده را میگیرد و چیزهایی به آنها میگوید.
حاال باران با شدت به سر و صورت حبیب میخورد .حبیب آستینهایش را باال میزند.
حبیب
پراتا
واقعاً؟
حبیب
یک بار در یک عروسی بنا به اصرار دوستانم رقصیدم .بعد همه کلی شواباش بوه
من دادند تا رقصم را متوقف کنم.
پراتا میخندد .نوازندگان شروع میکنند به نواختن .هنوز چندان با هوم هماهنوگ نیسوتند و گواهی
تلوتلو میخورند.
حبیب
حبیب شروع میکند به باال و پایین پریدن و پراتا میخندد .رقصیدن حبیب ،بسیار عجیب و بانمک
است و به هیچ وجه با موسیقی هماهنگ نیست .یکی از نوازندگان تلوتلوخوران ،سایر نوازندگان را
حبیب موینووازد 7و متوقف میکند .حبیب همچنان میرقصد .بعد نوازنده آهنگی متناسب با رق
سایر نوازندگان هم او را همراهی میکنند .حبیب ب ری مشروب را از یکی از نوازندگان میگیرد و
مقداری به پراتا میدهد و چتر را از او میگیرد و به کنار میاندازد و پراتا را به سمت گروه موسیقی
میکشاند و پراتا هم شروع میکند به رقصیدن .گهگداری یکی از نوازندگان به علت مستی نزدیوک
140
است که به زمین بیفتد و حبیب او را نگه میدارد .حبیب محو تماشای لبخند پراتا هنگام رقصویدن
میشود.
راوی
نوازندگان دیگر نمیتوانند ادامه دهند و با هم تلوتلوخووران بوه مسیرشوان اداموه مویدهنود و دور
میشوند .یکی از آنها چتر را برمیدارد و پس از چند بار باز و بسته کردن ،چتر میشکند و او چتور
شکسته را باالی سر خود نگه میدارد و میرود .حبیب و پراتا حسابی خیس شدهاند.
حبیب
پراتا
حبیب
اوه «برای امشب کافی است» .دوستان متاهلم میگفتند قرار است این را فقوک در
رختخواب بشنوم!
حبیب و پراتا وارد خانه میشوند .سگ حبیب به استقبال آنها میآید و روی دو پا میایستد .پراتا او
را نوازش میکند.
پراتا
اوه حالت چ ور است؟ این همان ناتوانی است که سگ مرا حامله کرده!
141
حبیب حولهای به پراتا میدهد.
حبیب
پراتا به آن اتاق میرود .حبیب توا مویبینود پراتوا مشوغول درآوردن لبواس خوود اسوت رویوش را
برمیگرداند و سریع مجلههای سکسی را از روی میز برمیدارد و در زیر تخت پنهان میکند .ابتودا
با نماهایی درشت از عکسهای سکسی ،متوجه فوران آنها در ذهن حبیب میشویم ،بعداً مجلهها را
میبینیم .سپس نزدیک پنجره میشود و میخواهد کرکره را پایین بیاورد .اتومبیل مارسول را از دور
میبیند که به او با چراغ عالمت میدهد .برای گوشی حبیب از طرف مارسل پیامک میآید .حبیوب
به گوشی خود نگاه میکند و پیامهای مارسل را که یکی پس از دیگری میآیند میخواند :کرکره را
نیانداز -امشب خیلی زیادهروی کردی – به هیچ وجه ادامه نده – همین اآلن او را بفرست برود.
پراتا
حبیب برمیگردد و پراتا را میبیند که فقک یک تیشرت سفید پوشیده که روی آن نقاشی یک قواچ
هندوانۀ کارتونی است که لبخند میزند و چون تیشرت کمی برای او بوزرگ اسوت انگوار بلووز و
دامن پوشیده .حبیب از پنجره نگاهی به بیرون میاندازد و میرود.
دقایقی بعد.
حبیب با یک فنجان چای برمیگردد .پراتا دارد به تابلویی که اهلل به صورت خوشنویسی نوشته شده
نگاه میکند .حبیب فنجان را به پراتا میدهد.
پراتا
حبیب
142
پراتا
حبیب
پراتا
مادر من هم هنگام سرطان خیلی دعا میخواند اگرچه موقع دنوداندرد هنووز بوه
دندانپزشک اعتماد بیشتری داشت.
پراتا
حبیب
پراتا
پراتا پیراهن حبیب را روی تخت میبیند .پراتا فنجان را روی میز میگذارد و برمیخیزد و پیوراهن
حبیب را از روی تخت برمیدارد و جلوی حبیب میایستد.
پراتا
حبیب
ممنونم.
143
پراتا ق رات آب روی پیشانی حبیب را پاک میکند و انگشتانش را در موهای حبیب فرو میکند.
پراتا
پراتا
صدای بوق زدن مارسل به گوش میرسد .پراتا پیراهن حبیب را درمیآورد .ما از پشوت سور بودن
حبیب و رد ضربات شالق روی آن را میبینیم و پراتا از جلو رد سیگارهایی که بدن او را سووزانده
میبیند که ما در نمای بعدی متوجه آنها میشویم.
پراتا
پراتا
تالش من همیشه این بود که علیرغم جنگ و آشوب خاورمیانه ،آن را میعادگواه
پیامبران تصور کنم.
حبیب
درست است .من همان برهای هستم که موسی به خاطر نجات من گلوهای هوزار
رأسی را رها کرد و فاحشهای که مسی برای بخشایشام آغووشاش را گشوود و
بردۀ سیاهی که محمد برای آزادیام رنج تبعید را بر خویش هموار نمود.
پراتا حبیب را در آغوش میگیرد و به وسیلۀ انگشتانش و لمس پشت حبیب ،متوجه رد شالقهای
او میشود .حبیب هنوز پراتا را در آغوش نگرفته و دستانش انگار معلق باقی مانده .گوشوی حبیوب
زنگ میخورد .پراتا به حبیب نگاه میکند و میبیند که حبیب دارد به گوشی نگواه مویکنود .پراتوا
حبیب را رها میکند.
144
پراتا
پراتا سریع لباسهایش را برمیدارد و از خانه بیرون میزند .حبیب از پنجره پراتا را میبیند کوه بوه
سرعت دور میشود .زنگ خوردن گوشی حبیب تمام میشود .حبیب سریع کشو را باز مویکنود و
مقداری پول برمیدارد و پیراهناش را برمیدارد و از خانه بیرون میرود .از پنجره او را میبینیم که
به سمت اتومبیل مارسل میدود.
مارسل در اتومبیل نشسته .حبیب سر میرسد و دستۀ پول را به داخل اتومبیل میاندازد.
حبیب
مارسل ،همۀ اینها برای ماموریت ضرویاند .فقک یک امشوب دنودان روی جگور
بگذار.
مارسل
حبیب [فریاد]
پراتا .پراتا.
پراتا
حبیب
سرخپوستان میگویند :یک پسر عاشق یک زن شد .زن بسویار خوشوگل و پسور
بسیار خوشحال.
145
پراتا میخندد و حبیب او را محکم میبوسد.
حبیب
پراتا
پراتا دوباره خود را در آغوش حبیب رها میکند .حبیب پوزخند میزند (چون دیالوگ پراتا را قبول
ندارد) و پراتا را در آغوش میگیرد و بلند میکند و مویچرخانود .ایون صوحنه مشوکلتورین کوار
کارگردان خواهد بود و او باید به هر ترفندی متوسل شود تا از دام کلیشه برهد.
اتاق تاریک است و کسی چراغها را روشن میکند .همان دو پورناستاری که در ابتدای فیلم دیدیم
به صورت کامالً عریان از دو سمت قاب وارد تصویر میشوند( .این اولین و آخرین باری است که
اندامهای جنسی افراد در این فیلم دیده میشود) .هر دو بسیار خوشحال با فاصله از هم میایسوتند.
کمکم آلت پسر راست میشود.
راوی
نمیدانم آیا در یک عشق واقعی سر آلتمان باید جلوتر از سر خودمان باشود یوا
نه .ولی خب ،بهتر است که پاسخ به این سوال را به بعد موکول کنیم.
آلت پسر به طور کامل راست میشود و زن نزدیک میشود و آلت او را نوازش مویکنود و هور دو
شروع به معاشقه میکنند.
سکوت م لق .لباس پراتا (تصویر یک قاچ هندوانه) کف زمین افتاده .عودی میسوزد .تنهوا هنگوام
حرکت دوربین و نشان داده شدن ساعت ،صدای تیک تاک آن برای لحظهای کوتاه شنیده میشوود.
حبیب و پراتا در آغوش هم خوابیدهاند.
146
راوی
صدای گوز.
راوی
من واقعاً عذرخواهی میکنم و باید اعتراف کنم نمیدانوم کودام یوک از ایون دو
بزرگوار مقصرند ولی به قول سرخپوسوتان بهتور اسوت بواالی سور کسوانی کوه
خوابیدهاند صحبت نکنیم.
پراتا همان طورکه جلوی آینه ایستاده جرعهای از قهوهاش مینوشد و فنجان را روی میز میگذارد.
حبیب بیدار میشود و پراتا را میبیند که دارد لباس بیرون میپوشد.
حبیب
پراتا
حبیب مینشیند.
147
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا لبخند میزند و کش موی خود را میبندد و میگذرد .حبیب سریع میایستد.
حبیب
پراتا
حبیب
حبیب
نمیشود به همکارانت بگویی امروز عوض چرت زدن ،یک تکانی بوه خودشوان
بدهند.
پراتا
148
حبیب
پراتا
پراتا به اطراف خانه اشاره میکند و لبخند میزند .پراتا کلید خانه را به حبیب میدهد.
پراتا
حبیب
پراتا میرود و حبیب به اطراف خانه نگاه میکند .ساندویچی را کوه پراتوا بورایش درسوت کورده و
ساندویچ نصفۀ خود پراتا را که گاز زده ،روی هم میگذارد و میخورد.
ساعاتی بعد.
حبیب به قسمتهای مختلف خانه سرک میکشد .در کتابخانۀ پراتا کتابهوای بسویاری در حووزۀ
خودیاری ،روابک عشقی و کسب ثروت وجود دارد که زیر جمالت مهم را خک کشیده .حبیب یک
کشو را باز میکند و داخل آن چندین فیلم سکسی میبیند .روی پوسوتر یکوی از فویلمهوا یوک زن
خوشحال است که توسک چندین مرد احاطه شده و همه آنها در حال بوسویدن او هسوتند .حبیوب
وقتی دیویدی فیلمها را برمیدارد میبیند زیر آنها مقدار زیادی قرص پنهان شده .حبیوب تاسوف
میخورد .تقریباً در سرتاسر خانه هم عکسهایی از ویالها و خانههای بسیار شیک هست.
ساعاتی بعد.
149
هوا نسبتاً تاریک شده .حبیب غذایی را که پخته درون بشقاب میریوزد و روی میوز مویگوذارد .از
عکسهای ویالها و خانهها به جای دستگیره استفاده میکند .پیامکی از مارسول دریافوت مویکنود:
برای یک جلسۀ اض راری آماده باش.
حبیب ریشهای خود را میتراشد و با لذت به صورت تمیز خود نگاه میکنود و خوود را تحسوین
میکند! یک کت و شلوار به تن کرده .بعد مسواک خود را روبهروی مسواک پراتوا قورار مویدهود.
(انگار دو مسواک دارند همدیگر را میبوسند) ،حبیب صدای بوسیدن در میآورد و دو مسوواک را
به هم میفشارد.
حبیب با لباس رسمی حاضر و آماده نشسته و یک فیلم پورن باستانی (که بازیگران در یک قصور و
با لباسهای پادشاهی هستند) از تلویزیون در حال پخش است .سگ پراتا در گوشهای دراز کشیده.
حبیب
میدانم .دلت برای سوگ مون تنوگ شوده .صواحبات همیشوه ایون قودر دیور
برمیگردد؟
صدای زنگ .حبیب صدای تلویزیون را ق ع میکند و در را باز میکند .پراتا وارد خانوه مویشوود.
فقک قسمت میز ناهارخوری دیده میشود که با نور شمع روشن شوده .حبیوب از کنوار پراتوا را در
آغوش میگیرد .پراتا نگاهی به تلویزیون میاندازد.
پراتا
خوش میگذرد؟
حبیب
پراتا
یادم نمیآید.
150
حبیب
اگر هر خانه فقک یک پراتا داشته باشد ،همگان میتوانند همچوون پادشواهان در
قصر و کاخ زندگی کنند.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
چرا؟
پراتا
حبیب
پراتا
میتوانیم؟
حبیب
151
پراتا
من هم قول میدهم اگر زیر قولات زدی از خودم دفاع کنم.
حبیب
با شامپو؟
پراتا
حاال با هرچی!
دقایقی بعد.
حبیب و پراتا هر دو با لباس حولهای پشت میز غذاخوری نشستهاند .حبیب لقموۀ آخور غوذا را بوه
سمت پراتا میگیرد.
حبیب
هنگام سربازی ،لقمۀ آخر حکم تیر خالص 8را داشت .اگور بوه آن نمویرسویدی
انگار اصالً ارضاء نشدهای.
پراتا به صندلی تکیه میدهد و نشان میدهد که دیگر میل به غذا ندارد.
پراتا
حبیب
و این نشانگر این است که او (پراتا) با تظاهر به سویری ،غوذا را بورای معشووق
خود باقی گذاشت ....
حبیب با تکه نانی ،ته بشقاب را تمیز میکند و لقمۀ دوم را در دهان خود مویگوذارد و بوه سوختی
سخن میگوید.
Coup de grace8
152
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا میخندد.
دقایقی بعد.
پراتا
حبیب
پراتا
چه شد؟
حبیب
هر موقع کسی این خواهش را از تو دارد یعنی مجبورت میکند به دروغگویی.
پراتا
153
حبیب
پراتا
حبیب
باشد .قبول .فقک جان من سوال خیلی سخت نپورس چوون مغوز نمویتوانود در
لحظه دروغ تولید کند مگر در شرایک خیلی حاد.
پراتا
حبیب
امکان ندارد.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
154
پراتا
حقیقت را.
حبیب
پراتا
حبیب!
پراتا
حبیب
نصف آن.
پراتا
حبیب
بودن زندگی کوردهام. میدانی پراتا ،من در تمام زندگیام با احساس عمیق ناق
خانواده ،مذهب ،سیاست ،اقتصاد ،جامعه هر یک به نحووی بوه مون القواء کورده
بودند که گناهکاری هستم محکوم به زجر کشیدن تا مگر یک روزی کامل شوم.
وقتی به اینجا آمدم دیدم اینجا هم وضع به هموین منووال اسوت .هموه احسواس
ناخوشایند دلشوره و اض راب روز امتحان را دارند و در تالشاند اثبات کنند که
معتبراند .آدمهایی که فکر میکنند پا ندارند و بایود بوه سوختی بدونود توا روزی
صاحب پا شوند .وقتی با تو هستم ،فقک با تو از این احساسات رها هستم.
حبیب پراتا را بغل میکند و انگار با هم چرخ میخورند و او را این سوی تخت میگذارد.
155
پراتا
اوه حبیب ،ای کاش من هم میتوانستم مثل تو اینگونه زیبا کلمات را به خودمت
بگیرم.
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب.
حبیب دست پراتا را میبوسد .پراتا سر خود را روی بالش مویگوذارد .حبیوب مالفوه را از روی او
کنار میزند و از باال به پایین اندام او را ورانداز میکند.
پراتا
حبیب
156
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب ،هرچه سنات بواالتر اسوت معنوایش ایون نیسوت کوه لوذت بیشوتری از
زندگیات بردهای ،فقک خیانت بیشتری دیدهای.
حبیب
حبیب
پراتا
حبیب مینشیند.
حبیب
157
پراتا
باشد .فعالً یک ویالی بزرگ ،خیلی بزرگ ،استخردار ،دوبلکس با منظورۀ رو بوه
جنگل.
حبیب
اوه ،فعالً!
پراتا
بله .فعالً.
حبیب
خوب است .از آن آرزوهایی است که با پول میتوان به آن رسید .من هم دنبوال
آنم.
پراتا
پول؟
حبیب
پراتا
حبیب
فقک یک کار مهم دارم .به محض اینکه از آن فارغ شوم بزرگترین ویالی اتوریش
را برایت میخرم .قول میدهم.
پراتا
158
حبیب
پراتا
حبیب
خبر خوش؟
پراتا
حبیب ذوق زده میشود و روی تخت مینشیند و لباس حولهای خود را درمیآورد.
حبیب
پراتا
این اصالً به این معنا نیست که مجبور هستیم امشب بیدار بمانیم.
حبیب
حبیب یک دوچرخۀ دونفره را برعکس روی زمین گذاشته و زنجیر آن را تعمیر مویکنود .پراتوا بوا
کولهپشتی از آسانسور خارج میشود .حبیب با دست رکاب دوچرخه را میچرخاند.
پراتا
آماده؟
159
پراتا
حبیب
غمت نباشد .من تا خود جنگل رکاب میزنم و تو انرژی ذخیره کن.
پراتا
حبیب
پراتا گوشی خود را به حبیب میدهد و حبیب همراه گوشی خودش آن را در انباری میگذارد و در
انباری را میبندد.
پراتا
حبیب در جلو و پراتا در عقب رکاب میزنند و با صدای بسیار بلند سخن میگویند.
حبیب
پراتا
حبیب
چه؟
160
پراتا
حبیب
پراتا
آهان .نمیدانم .هم وقتی دو نفره سوارش میشوی کلی جلب توجه میکند ،هوم
وقتی تنهایی.
حبیب
پراتا
حبیب
چه؟
پراتا
حبیب
خب واض است .من وقتی فرمان دستم نباشد همۀ توجهات را به خوودم جلوب
میکنم .این جوری.
حبیب فرمان را رها میکند و ادای رقصیدن درمیآورد و پراتا جیغ میزند و دوچرخه کموی تکوان
میخورد و حبیب دوباره فرمان را میگیرد .پراتا به شوخی چند مشت به پشت حبیب میزند و هر
دو میخندند.
161
پراتا
هر دو شادمان با سرعت بیشتر رکاب میزنند .پراتا همچنان سخن میگوید.
راوی
من نمیدانم مخترع دوچرخه چگونه آدمی بوده اموا م مو نام کسوی کوه بعودها
صندلی دوم را به آن اضافه کرده حتماً عاشق بوده .راستش هنوز هم هیچ چیز به
اندازۀ سواری با کسی که دوستش داریم به ما کِیوف نمویدهود خصوصواً وقتوی
یکریز در گوشمان حرف میزند.
حبیب و پراتا قدمزنان یک جادۀ سرباالیی را میپیمایند .عرق از سر و روی حبیب مویبوارد .شوب
قبل باران باریده است و هنوز کف زمین و درختان خیساند.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب میایستد و شانۀ پراتا را میگیرد و به نق ۀ باالی سرباالیی جاده اشاره میکند.
162
حبیب
حبیب و پراتا به جلو میروند و در نق ۀ اوج سرباالیی [انگار در میان آسمان] شاخههوای درخوت
بلندی پدیدار میشود.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
تو اگر به میان یک قبیله بروی تمام زنانش عاشقت خواهند شد.
حبیب و پراتا به نق ۀ اوج جاده میرسند و هر دو محو تماشای جنگل میشوند .بعد میخواهند از
قسمت فرورفتگی سمت راست وارد جنگل شوند که ناگهان پای پراتا در گِل فرو میرود.
پراتا
لعنتی.
حبیب
به مرکز فرماندهی .یکی از یاران مجروح شده .درخواست فوری نیروی کمکی.
163
حبیب کولۀ خود را همراه دوچرخه رها میکند و به سمت پراتا میرود.
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
حبیب و پراتا روی زیرانداز رو به آسمان دراز کشیدهانود .بوا انودکی فاصوله هسوتند و دسوتهای
یکدیگر را نگرفتهاند .نمایی از آسمان و شواخههوای درختوان .مووقعی کوه حبیوب دیوالوگ اول را
میگوید ما او را نمیبینیم.
حبیب [آهسته]
164
پراتا به حبیب نگاه میکند و لبخند میزند .حاال حبیب و پراتا هر دو چشومان خوود را مویبندنود.
دوربین آرام باال میرود .اطراف آنها دوچرخه و کولهپشوتیهوا و کفوشهایشوان و خاکسوتر آتوش
خاموششده و کتری دیده میشود .تصویربرداری باید تخت و بدون هیچ گونه عمقی باشد تا حس
یگانگی آنها با طبیعت تقویت شود .یک نسیم خنک .سپس نور آفتاب روی هر دوی آنها میافتود و
آنها از گرمای دلپذیر آن سرمست میشوند .هر دو چشمهای خود را میگشوایند .پرنودگان را روی
زمین میبینند که در اطراف آنها مشغول پیدا کردن غذا هستند و بعد حبیب و پراتا به یکدیگر نگواه
میکنند .حبیب کتری را میآورد و سیبزمینیها را از زیر ذغال برمیدارد .پراتوا چوای مویریوزد و
حبیب سیبزمینیها را پوست میکند اگرچه بسیار داغاند و پراتا کلی آنها را فوت میکند.
راوی
معموالً بهشت را با شراب و عسل و پریانی بالدار توصیف کردهاند اما هموۀ موا
در لحظاتی که بیهیچ چشمداشتی با خودمان کنار آمدهایم و لذتی در وجودمان،
ذرات هستی ،میجوشد و مویبالود و جوام درونموان را لبریوز از همنوا با رق
شعف میکند ،در بهشت زندگی میکنیم .بهشتی آرام با نوازش آفتاب و نسویم و
شکفتن شکوفهها.
میپاید. مارسل داخل ماشین نشسته و با دوربین حبیب و پراتا را در داخل کافیشا
حبیب و پراتا روبهروی هم نشستهاند و هر دو به سوی هم روی میز خوم شودهانود و عاشوقانه بوه
یکدیگر مینگرند .پراتا چانۀ حبیب را میگیرد و حبیب دست او را میبوسد.
پراتا
حبیب
165
پراتا
پراتا
حبیب
این چیست؟
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب میخندد.
پراتا
حبیب
و بعد یهو سقف سوراخ میشود [صدای ریختن پول را درمیآورد] و باید زنوگ
بزنیم آتشنشانی تا یک زوج گیرافتاده زیر خروارها پول را نجات دهند.
Badge9
166
پراتا
حبیب
این را خریدهای؟
پراتا
حبیب میخندد.
پراتا
به چه میخندی؟
حبیب
من هنوز فکر میکنم اگر برویم بانک بزنیم از همه بهتر است.
پراتا
حبیب
ای بابا ،من 21روز نمیتوانم پشت سرهم سکس کنم آن وقت تو میگویی.....
پراتا
پراتا خود را عقب میکشد ولی حبیب همچنان به او نگاه میکند .ناگهان سیلوستر در حالی که یک
لیوان بزرگ در دست دارد به میز اینها نزدیک میشود.
سیلوستر
167
سیلوستر بدون این که حبیب یا پراتا به خواستۀ او پاسخ دهند روی صندلی مینشیند و به پراتوا زل
میزند .حبیب میزند روی پیشانی خود.
حبیب
پراتا
او را میشناسی؟
حبیب به نشانۀ تایید با تاسف سر تکان میدهد .صدای سیلوستر بسیار آهسته اسوت و بسویار لفوظ
قلم سخن میگوید.
سیلوستر
[رو به حبیب] خوبی؟ بگذریم[ .رو به پراتا] خوش به حال شما .درخشش عشق
در چشمان عاشق شما [اشاره به حبیب] مرا از آن سو به اینجا کشاند.
حبیب
چه میخواهی؟
سیلوستر
حبیب که ناخودآگاه داشت پیکسل را در دستش میچرخاند آن را روی میز رها میکند.
سیلوستر
168
حبیب
پراتا
حبیب حرص میخورد و دست به سینه به صندلی تکیوه مویدهود ولوی پراتوا در کیوفاش دنبوال
خودکار میگردد.
پراتا
سیلوستر
برای دیدن شما دو نفر ارزش دارد آدم تمام پولهای دنیا را خرج کند.
حبیب
سیلوستر
اآلن نه!
پس کِی؟
منظورت چیست؟
169
سیلوستر
حبیب
پراتا
راست میگوید.
پراتا
تماشای تو واقعاً لذتبخش است! مخصوصا وقتی این طوری حرص میخوری.
حبیب
اصالً به من چه؟
حبیب متوجه میشود که سیلوستر به سینههای پراتا نگاه میکند .حبیب دوباره به سومت سیلوسوتر
خم میشود.
حبیب
سیلوستر
170
سیلوستر
حبیب
پراتا
سیلوستر
حبیب
ببین .مهم نیست .راست میگویی .سیلوستر .هر که هستی .همین لحظوه تموامش
کن.
حبیب
پراتا؟!
سیلوستر
خب سه هزار یورو چه چ ور است؟ اصالً هرچه در و پنجره برای ویالیتان الزم
داشتید با من!
171
حبیب
سیلوستر
اگر او راضی شود راه راضی کردن تو را خواهد یافت! [رو بوه پراتوا] ای فرشوتۀ
زیبا .فرشتۀ مرگ به من چشم دوخته ،قبل از آنکه مرا لمس کند ،مرا به آرزویوم
برسان.
حبیب
من نمیفهمم .چرا به من نگاه میکنی؟ این بیشرمانهترین چیزی است که توا بوه
حال شنیدهام.
حبیب
تو اصالً متوجه هستی که تا به حال هیچ غریبهای چیز [مکث] آلت مورا ندیوده؟!
از این مستقیمتر بگویم؟
پراتا
سیلوستر
حبیب
172
پراتا
حبیب.
حبیب یقۀ سیلوستر را رها میکند و به در خروجی اشاره میکند .برای لحظواتی هموه سواکتانود.
سیلوستر غمگین سرش را پایین میاندازد.
پراتا
پراتا به حبیب نگاه میکند ولی حبیب به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد .حاال سیلوستر به آراموی
قاشق چایخوری روی میز را برمیدارد و در جیبش میگذارد و میخواهد برخیزد .حبیوب دسوت
خود را روی دست دیگر سیلوستر میگذارد و او را نگه میدارد.
حبیب و پراتا دست در دست یکدیگر میان راهروها قدم میزنند و حبیب با تعجب به اجناس نگواه
میکند.
راوی
هیچگاه سرخپوستان در این باره حرفی نزدهاند ولی پول و سوکس عجیوبتورین
راب ۀ دنیا را دارند .با اولی میشود دومی را به دست آورد با دومی اولی را.
پراتا
حبیب
و همچنان افتخار لمس واقعی این شیء مقدس برای جنابعالی محفو میماند.
173
حبیب دست پراتا را به سمت آلت خود میکشاند .پراتا به شوخی یک مشت به شانۀ حبیب میزند.
حبیب او را در آغوش میگیرد و همزمان یکی سیدی پورن هم برمیدارد .پراتا متوجه مویشوود و
سیدی را از او میگیرد.
پراتا
پراتا و حبیب در غرفهای پر از آالت مصنوعی اندامهای جنسی زنان و مردان قدم میزننود .حبیوب
جلوی آالت مردانۀ مصنوعی بسیار بزرگی میایستد و به بزرگترین آنها اشاره میکند.
حبیب
پراتا
حبیب میخندد .پراتا پرسشگونه به او مینگرد .حبیب بوه آالت مصونوعی زنانوه و مردانوه اشواره
میکند.
حبیب
پراتا
حبیب
حبیب میخندد.
پراتا
174
حبیب
پراتا
حبیب
به محض اینکه در ویالی خودمان مستقر شدیم همه چیز را برایت خواهم گفت.
پراتا میرود .حبیب هم سریع یک آلت مردانۀ مصنوعی برمیدارد و دنبال پراتا میرود.
است از دوش گرفتن حسوابی لوذت بورده .در حبیب بدن خود را کش و قوس میدهد و مشخ
آخرین مرتبه که مثل بدنسازها فیگور میگیرد ناگهان حولهای که دور خود بسته باز میشود .حبیب
میخندد و خم میشود تا حوله را بردارد .چشمش به شورت پراتا میافتد .شورت پراتا را برمیدارد
و میخندد.
حبیب از حمام خارج میشود در حالی که یک حوله دور کمر خود پیچیده و با یک حولۀ دیگر سر
خود را خشک میکند .پراتا در حال چیدن میوهها در ظرف است.
حبیب
پراتا ،اینقدر فشار آب خانهات خوب است که آدم آرزو میکند ای کاش در همۀ
اتاقها یک دوش و وان قرار میدادند.
پراتا
حبیب ناگهان سیلوستر را میبیند که روی مبل نشسته .حبیب به ساعت نگاه میکند.
175
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
پراتا ظرف میوه را جلوی سیلوستر میبرد .سیلوستر به احترام برمیخیزد و حبیب را میبیند.
سیلوستر
حبیب
بفرما بنشین!
حبیب و پراتا روبهروی سیلوستر مینشینند .سیلوستر یک خیار برمیدارد و میجود و بوه حبیوب و
پراتا نگاه میکند .روی میز مقداری پففیل و آجیل هم هست.
حبیب
پراتا
176
سیلوستر چک امضاشدهای را چند بار تکان میدهد و برمیخیزد و آن را به پراتا میدهد.
سیلوستر
سیلوستر
سیلوستر روی مبل لم میدهد .حبیب با عصبانیت به او نگاه میکند ولوی پراتوا حسوابی سورخوش
است .پراتا حبیب را میبوسد.
حبیب
همینجا؟
پراتا
است حبیب حسابی معذب است. پراتا مشغول معاشقه با حبیب میشود .در حالی که مشخ
حبیب [آهسته]
پراتا [آهسته]
پراتا آرام روی میز مینشیند و حولۀ دور کمر حبیب را باز میکند و چشمش بوه شوورت خوودش
میافتد که حبیب پوشیده .پراتا میخندد .حبیب تازه یادش میآیود کوه مویخواسوته شووخی کنود.
سیلوستر خود را بیشتر خم میکند تا بهتر صحنه را ببیند .سیلوسوتر شوروع مویکنود بوه پوففیول
خوردن .پراتا همچنان میخندد.
177
حبیب
من نمیتوانم.
پراتا
چرا ،میتوانی.
پراتا خندۀ خود را متوقف میکند و حبیب را میبوسد و اون را روی مبول مویخوابانود .سیلوسوتر
دوباره چک را در هوا تکان میدهد در پاسخ به «نمیتوانم» گفتن حبیب .سیلوستر دهانش را پور از
پففیل میکند.
حبیب
پراتا دوباره خندهاش میگیرد ولی سریع برمیگردد یک تکه کیک و یک لیوان آبمیوه به سیلوسوتر
میدهد و ظرف پففیل را روی میز میگذارد و سریع آلت مردانۀ مصنوعی را از زیر میز برمیدارد
و به جای آلت حبیب میگذارد و مشغول لیسیدن آن میشود .سیلوستر خود را جلوتر میکشود توا
بهتر ببیند .حبیب حرص میخورد و با نفرت او را نگاه میکند .ناگهان دسوت سیلوسوتر بوه ظورف
پففیل میخورد و همه روی زمین میریزد .سیلوستر تمام کیک را در دهانش کرده و میجود .پراتا
موقع چپه شدن ظرف برمیگردد و چهرۀ سیلوستر را میبیند .سیلوستر اندکی میز را بوه جلوو هول
میدهد تا به پراتا و حبیب نزدیک شود .ناگهان پراتا به کنواری مویافتود و آلوت مردانوۀ مصونوعی
برداشته میشود (انگار آلت حبیب کنده میشود! و بعد دوباره سوریعاً سورجایش قورار مویگیورد.).
ناگهان کیک در گلوی سیلوستر گیر میکند و سرفه مویکنود .حبیوب و پراتوا نگوران بوه سومت او
میروند و آبمیوه به او میدهند .سیلوستر با دستانش به چیزی اشاره میکند ولوی پراتوا و حبیوب
منظور او را نمیفهمند .ناگهان سیلوستر نفس عمیقی میکشد.
سیلوستر
پراتا میخندد و حبیب به چک که در دستان سیلوستر مچاله شده نگاه میکند و سرش را به نشوانه
افسوس تکان میدهد.
178
داخلی .راهروی آپارتمان برانسون – روز
مارسل در راهرو ایستاده و برانسون در حالی که سگ زلما پاچۀ او را گرفته به سختی از خانۀ زلموا
خارج میشود.
برانسون
صدای زلما
لعنت به تو .ای خدا .او به من میگوید تو فقک به پول فکر میکنی!
سگ پارسکنان خود را به در میکوبد .برانسون یک کاندوم را در جیب خود میگذارد و لنگلنگان
با مارسل وارد خانه میشود.
حبیب پشت میز نشسته .برانسون به چند سوراخ اطراف تلفن اشاره میکند.
برانسون
اینها را میبینی؟ وقتی به تو زنگ میزنم معنیاش این است که بوا توو کوار دارم.
سریع به گوشی المذهبات جواب بده!
حبیب
برانسون
فرقی نمیکند .اگر در یک دستت گوشی باشد با دست دیگرت مویتووانی جلوق
بزنی.
مارسل
179
برانسون
حواسم هست .آفرین .تو اولین مرد باارادهای هستی که هنوز دسوت از پوا خ وا
نکردهای و آن شهوتی نتوانسته تو را به تخت خودش بکشاند.
حبیب نیمنگاهی به مارسل میاندازد .برانسون در آینه خود را برانداز میکند و لبخند میزند.
برانسون
برانسون چند پوشه را روی میز میگذارد .هنگام شنیدن کلمات متخصصان و دانشمندان مارسول را
میبینیم که سرش را پایین انداخته و به سخنان برانسون گوش میدهد.
برانسون
حبیب دوباره نیمنگاهی به مارسل میاندازد .برانسون سیگار خود را روشن میکند.
برانسون
با حفظ فاصله ،راب هات را عمیقتر کن .مارسل تو را در جریوان مراحول بعودی
قرار میدهد .آفرین!
حبیب
مارسل
180
حبیب
مارسل جلوی دو نفر به نامهای الکسواندر و گوری ترموز مویکنود و آن دو سوریع سووار اتومبیول
میشوند .الکساندر که هیکل نسبتاً درشتی هم دارد یک مشت به شانۀ مارسل میزند و یوک سویلی
به صورت حبیب! که حبیب اصالً از این شوخی خوشش نمیآید.
الکساندر
حبیب
الکساندر
گری کلی قوطی آب نیمه پر و نوشابه در زیر پایشان پیدا میکند و آنها را به الکساندر میدهد.
الکساندر
مارسل
الکساندر
181
حبیب برمیگردد و با آن دو دست میدهد.
حبیب
حبیب هستم.
مارسل
حبیب همان طورکه با الکساندر دست میدهد الکساندر دست او را نگه میدارد.
الکساندر
مارسل
نقشۀ برانسون است .فکر میکند این طوری با پراتا صمیمیتر میشوید .گفته بعد
از این اگر کمر پراتا را هم در خیابان گرفتی اشکالی ندارد!
گری
پراتا کیست؟
مارسل
الکساندر
182
حبیب
الکساندر با قوطی آب به شیشۀ حبیب آب میپاشد و شیشه را میشوید .حبیب یوک لحظوه از جوا
درمیآید.
مارسل
دقایقی بعد.
مارسل
الکساندر
همین جا راحتم.
مارسل
به خاطر راحتیات نگفتم کسخل .بیا در را برای این بدبخت باز کن.
الکساندر
183
الکساندر
حبیب جان فقک مراقب باش که مارسل ما را بیمۀ بازیافتی نکرده ،بیشتر بوه ایون
جاها بزن و اینجا.
الکساندر چند جای شکم و شانۀ خود را به حبیب نشان میدهد .گری دارد از دو قووطی باقیمانودۀ
نوشابهها را میخورد.
مقداری میخواهی؟
حبیب و پراتا روی نیمکت نشستهاند .یک زوج جوان در نیمکت روبهرویی نشستهانود و مشوخ
است که با هم قهر هستند چون زن پشتاش را به مرد کرده.
حبیب
پراتا سرش را روی پاهای حبیب میگذارد .حبیب خود را جمع و جور میکند انگار خیال میکنود
پراتا قصد دارد وسک پارک آلت او را لیس بزند!!!
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا به حبیب نگاه میکند ولی متوجه میشود حبیب به روبهرو خیره شده .پراتا دوباره برمیخیوزد
و میفهمد که حبیب دارد به جای شخصیت مرد در زوج روبهرو سخن میگوید .زن روی خوود را
184
برمیگرداند و به مرد نیم نگاهی میاندازد .حاال ما زن و مرد را میبینیم که حبیب و پراتا بوه جوای
آنها سخن میگویند.
حبیب
پراتا
تو دیوانهای.
حبیب
بیا برویم.
پراتا
کجا؟
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
باور نمیکنم.
حبیب
بس که خری!
185
پراتا میخندد .پراتا و حبیب لحظهای به هم نگاه میکنند.
پراتا
اگر او [مرد] این را بگوید همین اآلن یک سیلی نوش جان میکند.
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
وسک جمعیت؟
حبیب
پراتا
186
حبیب
اِ.
پراتا
حبیب
پراتا
ای جان.
حبیب
...میآورمش اینجا .تو بشو مادر او و خانوم خودم ،سرور من ،بت من .همه کنار
هم.
پراتا
حبیب
به خاطر این که تو را ندیده .تو دوستداشتنیتورین آدموی هسوتی کوه توا حواال
شناختهام ،پراتا.
پراتا
حبیب
پراتا
مثالً؟
187
حبیب
پراتا
ناگهان زن و مرد برمیخیزند .زن دارد گریه میکند و مرد تالش میکند او را آرام کند.
حبیب
اوه .اوه.
پراتا
لعنتی ،این قدر [مرد] به حرفش گوش نداد که اشکش [زن] را درآورد.
حبیب
پراتا
نمیشود .نمیشود.
حبیب
به خدا میشود .من قرار است مقداری پول دستم بیاید....
پراتا
ناگهان یک پسربچه با اسکیت به زمین میخورد و مورد و زن بوه کموک او مویشوتابند و در آخور
همگی همدیگر را در آغوش میگیرند .پراتا کیف خود را برمیدارد تا برود .مرد و زن در حالی کوه
فرزند اسکیت بازشان دستهای آن دو را گرفته دور میشوند.
188
حبیب
حبیب
پراتا
حبیب
حبیب
پراتا
پراتا
حبیب
ببین .من همیشه از گفتنِ «دوستت دارم» در هراس بودهام .به محض ایون کوه آن
را به زبان آوردهام همه چیز روی سرم خراب شده.
189
پراتا
حبیب با حالت بانمکی با دست روی دهان خودش را میگیرد بوه نشوانۀ ایون کوه دیگور صوحبت
نخواهد کرد.
پراتا
پراتا از کنار حبیب میگذرد که ناگهان الکساندر و گری جلویش سبز میشوند و پراتا از جا میپرد.
الکساندر
تا رسیدن پلیس حداقل ده دقیقه طول میکشد .یا با زبان خوش کیف را رد کون
بیاید یا شلوارت را بکش پایین که دل رفیق من لک زده بورای حوبس بوا اعموال
شاقه.
گری میخندد و خود را تکان میدهد .پراتا میخواهد کیف را به آنها بدهد که حبیب مانع میشود.
الکساندر
بَه بَه .از کِی تا حاال مهاجران فراری به شغل شریف کُسلیسی گماشته شدهاند؟
حبیب
شیش!
الکساندر
190
دوباره الکساندر و گری میخندند .حبیب قسمت برآمدگی پنج انگشت دسوت 10خوود را بوه آنهوا
نشان میدهد.
حبیب
اگرچه الکساندر به شانۀ خود اشاره میکند ولی حبیب با مشت محکم به صورت او میکوبد .گری
نمیداند باید چه کند .سریع یقۀ حبیب را میگیرد ولی حبیب او را به کناری پرت میکند .الکساندر
به سمت حبیب حمله میکند ولی حبیب جاخالی میدهد و مشت الکسواندر بوه گوری مویخوورد.
حبیب دوباره الکساندر را میزند .پراتا با تعجب به آنها نگاه میکند .ناگهان یک مرد نژادپرسوت بوا
هیکلی درشت ظاهر میشود.
مرد
های هیتلر!
حبیب
مرد مشت محکمی به صورت حبیب میکوبد و حبیوب بوه سومت تووری فلوزی پورت مویشوود.
الکساندر و گری با تعجب به مارسل نگاه میکنند .مارسل اشاره میکند که آنهوا فورار کننود .آن دو
سریع برمیخیزند و بعد مارسل به کیف پراتا اشاره میکند و گری کیف پراتا را از دست او میقاپد.
مرد همچنان حبیب را کتک میزند .پراتا سریع سر یک س ل آشغال آهنی را برمیدارد و از پشوت
به سر مرد میکوبد .تمام آشغالها کف زمین پخش و پال میشوند.
پراتا
بس کن.
مرد به زمین میخورد ولی میخواهد دوباره برخیزد .پراتا گوشی موبایل خود را درمیآورد.
Knuckle 10
191
پراتا
مرد
پراتا
او داشت به من کمک میکرد .تو آمدی و همه چیز را ریختی به هم.
مرد
من نمیفهمم.
پراتا
حبیب
پراتا مشغول ضدعفونی کردن زخمهای حبیب است و حبیب گاهی آه و ناله میکند.
حبیب
همیشه خیال میکردم این لحظات خیلی رمانتیک خواهد بود اما اآلن پلکهایم را
هم به سختی تکان میدهم.
192
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
فکرهای بد؟
پراتا
حبیب
پراتا
پراتا
تنبیهِ کائنات.
حبیب
193
پراتا
حبیب
پراتا
امان از تو حبیب.
حبیب
حبیب و پراتا با یک دستهگل و هدیه جلوی در ورودی خانه ایسوتادهانود .حیواط بوه علوت وفوور
چراغها بسیار روشن است.
پراتا
حبیب
بزرگتر از اینجا؟
پراتا
حبیب
194
پراتا
نه .چون میخواستهای به او نشان دهی کارش را دقیقاً چگونه انجام دهد.
حبیب
آندری در را باز میکند و اول حبیب را میبیند و او را نمیشناسد ولی با دیودن پراتوا چهورهاش از
شادی میشکفد و بعد به هر دو نگاه میکند.
آندری
مهمانی بسیار شلوغ و پر سروصدایی است .مهمانها هم مشغول رفتارهای کلیشهای و اغوراقآمیوز
مخصوص مهمانی هستند .خندههای بلند ،خاطرات تکراری ،معرفی دوستان به یکدیگر ،خووردن و
نوشیدن آرام و پر از افاده .صداها کمکم محو میشوند و دوربین به حبیب که در گوشوهای نشسوته
نزدیک میشود.
راوی
یک مرد به آهستگی چیزی میگوید و چند زن میخندند .زنی بوا دسوتمال عورق خوود را خشوک
میکند .مردی کراوات خود را درست میکند.
راوی
حبیب مانند کسی است که در صف دستشویی گیر کرده! چون به پراتا قوول داده
که هیچ جوکی نگوید و به خودش هم قول داده که هیچ شعری نسوراید و فقوک
عین بچۀ آدم طوری وانمود کند که انگار از مهمانی لذت میبرد که البته پستههوا
به کمک او شتافتند.
195
حبیب پایش را از روی هیجان و استرس تکان میدهد و به مهمانها نگاه میکند و پسته میخوورد.
بشقاب او پر از پوست پسته است .مهمان بعدی میندی است که با نوزادی در آغووش و شووهرش
وارد خانه میشود و بسیاری از مهمانان از آنها استقبال میکنند .زنی نوزاد او را نوازش میکند.
میندی
آره ،یک خرده ناخوشاحوال است گفتم کنار خودم باشد بهتر است.
حبیب
سالم
میندی
حبیب
میندی
میندی
پراتا میآید کنار حبیب و دست او را میگیرد .حبیب و شوهر میندی با هم دست میدهند.
حبیب
خوشوقتم.
196
حبیب به پراتا نگاه میکند ولی فقک مِنومِن میکند و آنها را به هم معرفی نمیکند.
میندی
خوشحال شدم.
حبیب
پراتا
حبیب
آندری
یک مرد
آندری
مرد هنگام رفتن به سمت دستشویی ،گونۀ همسر آندری را به شوخی میگیرد.
مرد
197
آندری
مدتها طول کشید تا به دوستانم بفهمانم هر وقت مرا خارج از م ب میبینند با
دهان باز سراغم نیایند .البته همسرم استثناست!
آندری
داشتم میگفتم .از وقتی که این خانه را به ما فروختی دیگر سری به ما نزدهای.
همسر آندری
پراتا
تو هم وقتی که مادهات را در دندان مردم فرو مویکنوی بوه اموان خودا رهایشوان
میکنی!
همه میخندند.
آندری
همسر آندری
من برمیگردم.
همسر آندری میرود .قبل از این که پراتا چیزی بگوید حبیب جواب میدهد.
حبیب
حبیب هستم.
198
پراتا
آندری
همسر آندری
آندری
حبیب آه میکشد.
حبیب
سپاسگزارم از مهماننوازیتان.
آندری
آندری
خوب است .فقک مراقب باش .جادوگر قهاری اسوت .بوه طورز شوگفتانگیوزی
توانایی این را دارد که تمام خوشیهایی را که نثارت کرده زهرمار کند.
199
حبیب
آندری جام مشروب را کنار میگذارد و هر دو دست خود را به حبیب نشان میدهد.
آندری
من دست سومی هم دارم که حین کار در جیوب مشوتریهوایم دنبوال آس پیوک
است .درست مثل خودت.
آندری
حبیب متوجه منظور آندری نمیشود .آندری سرش را نزدیک گوش او میبرد.
آندری
که چقدر امشب کاسب شدهای تا نقش دلباختۀ جوانش را بازی کنی.
آندری خود را عقب میکشد .حبیب میخندد .حبیب قهقهۀ خود را ادامه مویدهود بوه طووری کوه
آندری کُفری میشود.
آندری
حبیب
حبیب به همسر آندری اشاره میکند که در حال شوخی با یک مرد اسوت .چنود نفوری کوه بوازی
میکنند میزنند زیر خنده .آندری با چشمان سرخ و عصبانی به حبیب نگاه میکند و هنوز بواورش
نمیشود او این حرف را زده.
200
پراتا
حبیب بیا اینجا کمکم کن .به مقدار زیادی شانس نیاز دارم.
حبیب به بازی آنها ملحق میشود .همه با سروصدا و خندههای بلند بازی را ادامه میدهند.
حبیب و پراتا با اندکی فاصله قدم میزنند .پراتا مست است و نامتعادل گام برمیدارد.
حبیب
خاک بر سر دانشمندان .این همه چیز اختراع کوردهانود هنووز نتوانسوتهانود یوک
شرابی بسازند که بعد از آن این همه سر آدم درد نگیرد.
پراتا
حبیب
پراتا
پراتا
حبیب
201
پراتا
حبیب
حبیب
پراتا
پراتا تلوتلو میخورد .حبیب به آرامی دست او را میگیرد و او را نگه میدارد ولی پراتا دست خود
را رها میکند.
حبیب
پراتا
حبیب
کمک میخواهی؟
پراتا
اتومبیل کجاست؟
202
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
هر موقع نمیدانستهام باید به کدام طرف بروم موسیقی به دادم رسیده.
پراتا
پراتا
پراتا کیف خود را به کنار پرت میکند و دستهای خود را باز میکند .پراتا گریه میکند.
حبیب
پراتا
تنهایم بگذار.
203
حبیب کیف پراتا را برمیدارد و به او میدهد و او را در آغوش میگیرد.
حبیب
پراتا
هیچی نپرس.
حبیب
همان آهنگ تیتراژ آغازین در حال اجراست با این تفاوت که این بار خوانندهای روی آن میخواند.
حبیب و پراتا هر دو خوابیدهاند .خواننده با صدای بلندتری میخواند چوون مویبینود توجوه چنود
مخاطب دیگر هم به خوابیدن پراتا و حبیب جلب شده.
دقایقی بعد.
با فالش دوربین یک عکاس حبیب و پراتا بیدار میشوند .عدۀ بسیاری دور آن دو حلقه زدهاند.
حبیب در حالی که صبحانه خریده و از گوشه و کنار خیابان چند گل هم میچیند به سومت خانوه
میرود .آن طرف مارسل که تازه از خواب بیدار شده در اتومبیل نشسته و برای حبیب دست تکوان
میدهد .حبیب اشاره میکند که برای او هم یک شاخه گل گذاشته .مارسل یک شاخه گل هم روی
204
شیشۀ اتومبیل خود میبیند و آن را به وسیلۀ برف پاککن به کناری میاندازد و او و حبیب هور دو
میخندند .حبیب وارد خانه میشود.
حبیب به آهستگی وارد خانه میشود تا پراتا از خواب نیفتد ولی پراتا را میبینود کوه بوا شوورت و
سوتین نشسته و مقداری پول میشمارد.
حبیب
پراتا
صب بخیر.
پراتا با دیدن حبیب بدون رها کردن دستۀ پولها یک لباس میپوشد.
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
205
پراتا یک قرص با یک لیوان آب میخورد.
حبیب
بیا صبحانه.
پراتا
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا
چرا؟
حبیب
206
حبیب
پراتا
سفر؟
حبیب
پراتا
چون سرمان را روی یک بالش میگذاریم یعنی باید هر طرحوی مویدهوی اجورا
کنم؟
حبیب
پراتا
اصالً این طور نیست .دارم یک روز خوب را آغاز میکنم و همۀ رویاهوایم را در
تخت گذاشتهام تا دوباره در خواب مرورشان کنم.
حبیب
پراتا
صد دفعه این را گفتهای و هزار دفعه گفتهام نه! به جای این همه خیالبافی.....
207
حبیب
خیالبافیِ چه؟! حیوانات هم هر لحظه از این طرف به آن طرف میروند .این همه
پرنده ،یعنی ما از آنها هم کمتریم؟
پراتا
نه به هیچ وجه ،تو هم این دفعه همراهشان بال بزن بورو هور قلوۀ جدیودی کوه
کشف کردی زنگ بزن من هم میآیم .خداحافظ.
پراتا به بیرون میرود .هنوز صدایش شنیده میشود که با خودش زیر لب چیزهایی غرولند میکند.
برانسون روی تخت دراز کشیده و زلما نشسته و لباس خود را درمیآورد.
برانسون
زلما که میخواست سوتین خود را درآورد دست نگه میدارد .با دستهایش سینههای خود را به هم
فشار میدهد و چاک سینهاش واض تر دیده میشود.
زلما
برانسون به نشانۀ تایید سر تکان میدهد .هنگامی که زلما با نواز و عشووه خوم مویشوود برانسوون
مقداری مشروب در ظرف سگ میریزد و سگ مشغول خوردن میشود .بعد برانسون دفترچۀ زلما
را برمیدارد که زلما متوجه میشود و خود را روی برانسون میاندازد .همان گونه که خود را بوه او
میمالد دفترچه را از او میگیرد.
برانسون
چهقدر به تو بدهکارم؟
208
زلما
برانسون
زلما
برانسون
زلما لبهای برانسون را میبوسد .برانسون آرام سگ را که کنار ظورف مشوروب بوه خوواب رفتوه
نوازش میکند.
زلما
اگر دفعۀ بعدی بدون پول ایون طرفهوا پیودایت بشوود روی صوورتت خوواهم
شاشید.
زلما در خانهاش را محکم میکوبد .برانسون عرق صورتش را خشوک مویکنود و از جیوبش ورقوۀ
کاغذی درمیآورد .همان ورقۀ بدهکاریهای او که از دفترچۀ زلما کنوده .برانسوون بوا خوشوحالی
کاغذ را پاره میکند .برانسون مارسل را میبیند کوه حبیوب را چشمبسوته از پلوههوا بواال مویآورد.
برانسون به خانۀ خودش میرود.
209
حبیب پشت میز نشسته .یک پاکت پول هم جلوی اوست .مارسل هم در گوشهای ایستاده .برانسون
به عکسهایی از حبیب و پراتا نگاه میکند که مارسل از آنها گرفته .در عمووم عکوسهوا حبیوب و
پراتا با اندکی فاصله در حال قدم زدن هستند یا در اتومبیل کنار هم نشستهاند.
برانسون
برانسون یک جعبه را که عکس یک مار روی آن کشیده شده روی میز میگذارد.
برانسون
حبیب ،متوجه شدهای بعضی از مردان ضعیفالنفس وقتی چشومشوان بوه چواک
سینه یا فرورفتگی پشت کمر زنان میافتد از خود بیخود مویشووند و حاضورند
تن به هر ذلتی بسپارند تا آنچه را میخواهند به چنگ بیاورند؟ دیدهای؟
حبیب
متوجه میشوم منظورتان چیست .دوسوتی داشوتم کوه وقتوی بووی همبرگور بوه
مشامش میخورد همه چیز را از یاد میبرد.
برانسون
آفرین .آفرین .تو پسر خوبی هستی .تو خودت در مقابل چه غذایی کنتورلات را
از دست میدهی؟
حبیب
برانسون
210
برانسون
این همبرگرِ مارهاست یا چاک سینه یوا خوود سوینه یوا هور غوذای دیگوری کوه
میفهمی .مقداری از این را روی بدن او بریز.
برانسون مقداری از پودر بسته را روی میز مویریوزد .صوندوقچۀ کووچکی در گوشوۀ اتواق تکوان
میخورد( .مار درون آن قرار دارد) .برانسون دست خود را به شکل یک مار تکان میدهود و شوانۀ
حبیب را میگیرد.
برانسون
برانسون
شاید این بار عکسات را بودون بانودپیچی در روزناموههوا ببینوی .یوک رهگوذر
فداکار ،زن تنهای مارگزیدهای را سریعاً به بیمارستان رساند .از حمل یک جنوازه
که نمیترسی؟
نمایشگاه دربارۀ دسوتاوردهای علوم پزشوکی در حووزۀ مسوائل جنسوی اسوت .در گوشوه و کنوار
عکسهایی از آناتومی اندام تناسلی زن و مرد وجوود دارد و افورادی کوه بورای موردم یوک سوری
توضیحات ارائه میدهند .حبیب در نمایشگاه قدم میزند .بعضی غرفهها نسبتاً شولوغانود و بعضوی
خلوتتر .در یک غرفۀ خلوت نگاه حبیب و خانمی جوان برای لحظهای به هم گره میخورد .خانم
چند کاتالوگ را به سمت حبیب دراز میکند .روی دیوار عکس یک زن و مرد خوشحال روی یک
ننو دیده میشود که مشغول تبلیغ یک کاال هستند.
خانم
حبیب کاتالوگها را میگیرد .زف هم که عقبتر نشسته برمیخیزد و حبیب را به سمت دیگر غرفه
هدایت میکند.
211
زف
تشریف بیاورید این طرف قربان .چهرۀ شما برای من خیلی آشناست.
حبیب
زف
نه ،م م نم این طور نیست .من زیاد اهل ورزش نیستم .خصوصاً تماشای آن .بوه
هر حال فقک میتوانم دو سوال خدمتتان بپرسم؟ ایون یوک آموارگیری از طورف
شرکت است که البته باید تاکید کنم بدون نام است.
حبیب
بفرمایید.
زف
حبیب
زف
مهم نیست .در بهترین سن ممکن قرار دارید .و گرایش جنسیتان چیست؟
حبیب
همه چیز .چاق ،الغر ،سفید ،سیاه ،کوتاه ،بلند ،کال هر کسی که بخواهد [مکوث]
من مشکلی ندارم.
212
زف
حبیب میخندد.
حبیب
زف
این سوال در اینجا نیست ولی من هنوز مردد هسوتم شوما از آسویا مویآییود یوا
امریکای جنوبی؟
حبیب
زف
من هنوز به هیچ کدامشان سفر نکردهام .ولی خیلی دربارۀ تفاوتهوای فرهنگوی
میان ملل مختلف کتاب خواندهام.
حبیب
پس حتماً این ضربالمثل سورخپوسوتی بوه گوشتوان خوورده کوه ننووی شوما
سریعترین قالیچۀ پرنده خواهد بود اگر یک مسافر خوب هم سوار کنید.
زف میخندد.
زف
زف نیم نگاهی هم به پوستر پشت سر خود میاندازد و بعد سریع کاتالوگهایی را به حبیب نشوان
میدهد.
213
زف
به هر حال تا مدتها دانشمندان خیال میکردند اندام تناسلی زنان از 8الیه و مال
مردان از 5الیه تشکیل شده و حتی هنوز هوم بسویاری از موردم بوه ایون بواور
معتقدند.
زف
اما متخصصان شرکت ما که عمومواً از ملول متفواوت اینجوا گورد هوم آمودهانود
توانستهاند حداقل شش نق ۀ حساس جنسی دیگر در انودامهوای زنوان و موردان
بیابند که همان طورکه میبینید در زیر الیۀ پوستی قرار دارند و متاسفانه نمیتوان
آنها را با دست یا سایر اشیاء خارجی تحریک کرد .در این نسل جدید کاندومهوا
از موادی کامالً سودمند برای بدن استفاده شده که بوه وسویلۀ ایون قسومتهوا و
اینها .....میتوانید لمسشان کنید.
حبیب به آن دست میزند .چند نفر دیگر به غرفه میآیند و زف سریعتر صحبت میکند تا نوبت به
آنها هم برسد.
زف
همه کاربردی دو منظوره دارند .از یک طرف موجب تنگی واژن مویشووند و از
طرفی این قابلیت را دارند که لذت جنسی و مدت آن را گاهی توا معوادل 260
درصد افزایش دهند! فکر کنم همان تعبیر قالیچوۀ پرنودهای کوه فرمودیود عوالی
است.
حبیب
زف سریع چند بسته کاندوم در رنگهای مختلف روی میز میگذارد.
زف
214
حبیب
خب .امتحانی یکی را میبرم اگر خوب بود باز هم به شما سر خواهم زد.
زف
البته تصمیم با شماست ولوی فقوک در ایون نمایشوگاه بوا سوی درصود تخفیوف
میتوانید بلیک این قالیچه را بخرید.
حبیب
زف
این فقک یکی.....اوه ،نه اینها بستهای هستند .بستهای بیست عدد.
حبیب
زف
حبیب
زف
زن گلوی خود را صاف میکند و به زف اشاره میکند که افراد دیگری منتظر هستند.
دقایقی بعد.
215
حبیب با خوشحالی یک عدد کاندوم را در جیب خود میگذارد و میندی را میبینند .میندی مشغول
تماشای تصویری است که یک مرد ایستاده و به جای ناحیۀ لگن و انام تناسلی او کلۀ یوک فیول را
قرار دادهاند که جلوی خرطوم آن یک قرص افزایش سایز آلت جنسوی قورار دارد .حبیوب نزدیوک
میشود.
حبیب
میندی
به نظرت آنقدر تابلو اینجا را معرفی کردم که اآلن سر و کلۀ بقیه مهموانهوا هوم
اینجا پیدا میشود؟
حبیب
میندی
حبیب
216
حبیب
نمیدانی چهقدر خوشحال شودم کوه مورا شوناختی .اصوالً نمویدانسوتم جلووی
شوهرت چه باید بگویم.
میندی
تمام پرستاران بخش هیچگاه تو را فراموش نمیکنند .برای هموه نمواد مردانگوی
بودی.
حبیب
چی؟
میندی
میگفتند با این که تمام بدنش از کار افتاده ولی یکی از اعضایش هور روز بیودار
میشود.
هر دو میخندند.
حبیب
میندی
هنوز لحن شعری را که برایم خواندی یوادم هسوت .یوک عاشوقانۀ نواب پور از
اشتباهات گرامری.
حبیب
میندی
حالت چ ور است؟
217
حبیب
میندی آه میکشد.
میندی
حبیب
و خوشحالی؟
میندی [مردد]
بله.
حبیب
من همیشه فکر میکردم پس از خوابیودن بوا کسوی کوه دوسوتش دارم در بواقی
روزهای عمرم با نهایت شادمانی بیدار خواهم شد.
میندی
حبیب
آه ،نمونۀ بارز یک عشق شرطی .پس چون شرطی است اصالً عشق نیست .یوک
خودفریبی ساده که هر روز داری تالش میکنی تمام عقدههای سرکوب شودهات
را پشت نقاب شعر و هنر و دلقک بازی پنهان کنی .خواهش مویکونم مورا روی
تخت روانشناسی دراز نکن.
میندی
218
حبیب
میندی
حبیب
میندی
حبیب
خوش به حالش.
میندی
....در از بین بردن خودش .پس از چهل ساعت مشاوره و خواندن چندین کیلوو
کتاب انگیزشی و شرکت در کنفرانسهای جور واجور!
حبیب
متاسفم.
میندی
گارسون دو قهوه برای حبیب و میندی میآورد .یک کیک ساده برای حبیب و یک کیوک شوکالتی
برای میندی میگذارد.
219
حبیب
حبیب
دله دزدی!
حبیب
ممنونم که آمدی.
میندی
دعوتم کردی.
میندی
حبیب
میندی
حبیب
220
میندی
صادقانه بگویم من چندان وجه مشترکی میان شما دو نفر ندیدم ،بوه اسوتثنای دو
چشم و یک دماغ.
حبیب
میندی
اشتباه میکنی حبیب .تمام آدمهایی که این دور و بر مویبینوی از صوب توا شوب
دنبال هرچیزی هستند به جز عشق .اگر میبینی خوانندگان دم به دقیقوه عشوق را
فریاد میزنند برای این است که همۀ ما آن را به عنوان یک بازی پذیرفتهایم و در
زمین بازی نمیتوان زندگی کرد.
حبیب
وقتی پای عشق در میان باشد همه منفعتطلبیها و خزعبالتی از جونس سون و
مذهب و نژاد کنار میرود.
میندی
حبیب
میندی
بچهام متعلق به راب ۀ قبلی است .با این مرد هم قرارداد بستهایم که با هم باشویم.
همین.
221
حبیب
فقک یک درس به من بده .چگونه میتوانم عشقم را به او ثابت کنم تا مرا جودی
بگیرد؟
میندی
حبیب
پدرِ بچه؟
میندی
نه.
حبیب
میندی
میندی
من عاشق او بودم .یک عشق واقعی .مثل مال تو .شاید هم شدیدتر .یوک روز او
به پیامهایم پاسخ نداد .من به او پیام فرستادم .ده ،ده هزار پیام .او متوجه نشد .او
را تا رستوران تعقیب کردم .یک باره داد زد ساندویچ من خیارشور ندارد.
222
حبیب
میندی
از اشکهای زنها جا نخور ،درس اول .میشوود پیوامهوای گوشویات را نشوان
دهی؟
حبیب
میندی
نمیخوانمشان.
حبیب
وای خدا .هوزاران جملوۀ قصوار خوانوده بوودم ولوی هیچکودام بوه انودازۀ یوک
«چ وری؟ِ» او مرا درگیر خودش نکرد.
طول پیامهای حبیب چند برابر پیامهای پراتا است .گاهی پراتا در پاسخ پیام طووالنی حبیوب ،فقوک
یک استیکر فرستاده .میندی پیامها را نشان میدهد.
میندی
این تویی .این او .دوباره این تو .و این او.
حبیب
223
میندی
نمیدانم عشق تو چهقدر واقعی است اما هرچه هسوت بورای او بوه انودازۀ یوک
خیارشور هم اهمیت ندارد.
میندی وسایل خود را جمع و جور میکند و برمیخیوزد و یوک اسوکناس مویگوذارد زیور فنجوان
خودش .حبیب دست او را با اسکناس میگیرد.
حبیب
میندی
حبیب
میندی
راوی
و حبیب رسید به همان نق ۀ اول .اگر عشق چنین ل یف اسوت چورا آثوار فواخر
ادبی مملوء از عاشقانی است که باید در خون بغلتند تا معشوق باورشان کند؟
حبیب
اآلن.
224
پراتا روسری را کنار میزند و چشمان خود را میگشاید .حبیب یک دستهعلف با یک روبان قرموز
جلوی پراتا نگه میدارد .پراتا با تعجب به این هدیه نگاه میکند.
پراتا
حبیب
ل فاً بگیرش.
پراتا دستۀ علف را میگیرد و آن را تکان میدهد به امید این که چیزی از آن بیورون بیفتود! حبیوب
کنار میرود .دو برۀ کوچک کنار اتاق هستند.
پراتا
حبیب
سرخپوستان معتقدند اگر کنار دو گوسفند همآغوشی کنید دوستیتان تا ابود دوام
خواهد یافت.
پراتا
حبیب
ساعاتی بعد.
225
حبیب و پراتا روی تخت دراز کشیدهاند و مشوغول دیودن عکوسهوای خوانوادگی پراتوا در دوران
کودکی در تبلت او هستند .در عموم عکسها پراتا چندان شاد نیست.
حبیب
حبیب میخندد.
پراتا
حبیب
نگاه کن .اصالً دوست نداری سهمی از کیک به این پیرمرد برسد؟
پراتا
او عموی من است .او عموی من بود .بیشتر از زن عمویم شاکی بوودم .در تموام
جشنتولدها فقک جوراب هدیه میآورد .فکر کنم با یک کارخانه قورارداد بسوته
بود.
در عکس پدر و مادر پراتا نسبتاً عبوس هستند و با فاصلۀ زیادی از هم نشستهاند.
حبیب
اوه ،و پدر و مادرت .عکاس فراموش کرده از آنها بخواهد سیب بگویند.
پراتا
حبیب میخندد.
پراتا
226
حبیب
حبیب
چقدر دلم برایشان تنگ شده .همیشه آرزو داشتند یک کار و بار درست و درمان
پیدا کنم و از آنها بسیار دور شوم.
پراتا
حبیب
پراتا
پراتا
بسیار متاسفم.
حبیب
227
حبیب
پراتا
ممنون.
حبیب
یادش بخیر ،اولین صب پس از بودن با تو ،چایی چه موزهای داد! از هور شوربتی
دلچسبتر بود.
پراتا
همیشه همینطور است .بعد از قله ،خواهی نخواهی با دره مواجه میشوی.
حبیب
پراتا
حبیب
پراتا با کنترل تلویزیون را روشن میکند .بعد از رد کردن چند کانال یکباره اخبار میآیود و حبیوب
اشاره میکند که دیگر کانال را عوض نکند.
228
گویندۀ خبر
پراتا
میدانم که حرفم خیلی بد است اما حاال که دیگر خانوادهات آنجا نیسوتند سوعی
کن کمتر غصه بخوری.
حبیب
هنوز یک نفر مانده .فعالً فقک پول میتواند گره کار مرا باز کند .به خودا هموه را
به تو پس خواهم داد.
پراتا
پراتا
حبیب
فایدهای ندارد.
پراتا
حبیب ،من میخواهم کمکت کنم ولی باور کن آنقدر که فکر میکنی من پولدار
نیستم.
229
حبیب
چه کسی را پیدا کنم که برای نجات جان یک کودک حاضر باشد چنود صوباحی
از خانه و اتومبیل خود بگذرد؟
حبیب وارد حیاط میشود .برهها به سمت او میدوند .حبیب آنها را در آغوش میگیرد .ناگهان پراتا
از مقابل آنها میگذرد.
حبیب
پراتا!
پراتا میدود و از خانه خارج میشود .صدای دور شدن اتومبیل او به گوش میرسد.
زلما در حالی که سگ خود را در آغوش گرفته دسوتۀ پوول را مویشومارد .برانسوون روبوهروی او
ایستاده.
زلما
اوکی.
برانسون مقدار دیگری پول جلوی زلما نگه میدارد .زلما پول را نمیگیرد.
زلما
برانسون
زلما
از سهم ماههای گذشته هم بیشتر است .برنامه ریختهای ساختمان را منفجر کنی؟
230
برانسون
زلما
برانسون
زلما
برانسون تمام وسوایل خانوه را بوه هوم مویریوزد و تموام کلیودهای داخول کشووها را کوف اتواق
میریزد.مارسل در گوشهای ایستاده.
برانسون
به او بگو این هفته کار را تمام کند .دو برابر آنچه قول داده بودم به او میدهم.
مارسل پوزخند میزند .برانسون کلیدها را یکی یکی در گیره قرار میدهد و آنها را میشکند.
برانسون
صدای اپراتور
231
صدای زنگ خانه به گوش میرسد .حبیب در را باز میکند و مارسل را میبیند .برههوا سوریع وارد
خانه میشوند.
مارسل
حبیب
مارسل
فکر نکنم زیاد کارشان را بلد بوده باشند .باید تا آخر هفته بسپرمشان بوه دوسوت
قصابم.
حبیب
مارسل
باید برویم.
حبیب
کجا؟
مارسل
آماده شو.
مارسل چندین عکس را که حبیب و پراتا را مشغول بوسویدن و در آغووش گورفتن در مکوانهوای
عمومی نشان میدهد به حبیب میدهد.
حبیب
232
مارسل
مارسل
حبیب از گذاشتن عکسها داخل داشبورد منصرف میشوود و آنهوا را در جیوب خوود مویگوذارد.
مارسل ساکت نشسته.
حبیب
برانسون
به آن خانه نگاه کن .آن خانۀ ویالیی قشنگ .به زودی قرار است معاملوۀ خووبی
سربگیرد.
حبیب
اگر بگویم هیچ ایدهای در ذهن ندارم که قصد و غرضات از این کارها چیسوت
باور میکنی؟
برانسون
حبیب ،تو فقک یک عیب داری ،عجولی ،خیلی زیاد ،و آدمهوای عجوول در ایون
گونه موارد دو برابر بقیه رنج میکشند.
حبیب
دو برابر؟
حبیب آه میکشد و سر خود را روی قسمت جلوی اتومبیل میگذارد .مارسل میبیند کوه پراتوا بوا
همان مرد مو دُماسبی که قبالً در رستوران دیده بود از اتومبیل پیاده میشوند و خندهکنوان از وسوک
خیابان رد میشوند .مارسل به حبیب ضربه میزند.
233
مارسل
حبیب میفهمد که مارسل دارد او را مسخره میکند چون سریع پراتوا را مویشناسود .پراتوا و مورد
خندهکنان وارد حیاط خانه میشوند و اندکی جلوی استخر با هم شوخی میکنند .بعد مرد پراتوا را
میبوسد و در آغوش میگیرد و وارد خانه میشوند .هنوز سایههای آن دو از میان پنجورههوا دیوده
میشود .مارسل اتومبیل را روشن میکند.
حبیب
صبر کن.
مارسل
نه .نه.
حبیب تالش میکند در را باز کند( .از یاد برده که دستگیرۀ در شکسته)
مارسل
حبیب
او نباید.....
حبیب شیشه را پایین میدهد ولی این قدر این کار را محکم انجام میدهد که دستگیره میشکند.
مارسل
234
حبیب
مارسل
حبیب
مارسل
حبیب
مارسل
حبیب
مارسل
حبیب [فریاد]
235
مارسل
ابله ،برانسون تو را انتخاب کرد چون هیچکس به تو مظنون نمیشود .چون داری
با گواهی جعلی زندگی میکنی .حتی مستراحشوویی توو هوم غیرقوانونی اسوت.
حبیب تو اصالً وجود نداری .چرا نمیفهمی؟
حبیب
حبیب صورت خود را میگیرد و با خود چیزهایی میگوید .مارسل موهوای پیشوانی خوود را کنوار
میزند و رد زخمی را نشان میدهد که تا گوشۀ چشمش ادامه پیدا کرده.
مارسل
حبیب ،فقک تو نیستی که جنگ را تجربه کردهای .نگاه کن .آن موقعی کوه پودرم
در حال مستی به جان من میافتاد در سرتاسر دنیا یک نفر به داد من نرسید .چند
نفر دیگر را باید جلویت مثل خوک سور ببرنود توا متوجوه کثافوت ایون زنودگی
بشوی؟
حبیب
در را باز کن .خواهش میکنم .قسم میخورم فقک میخواهم قدم بزنم.
مارسل در اتومبیل را باز میکند .حبیب بیرون میآید و پایش در جووی گیور مویکنود و بوه زموین
میخورد .هنگامی که مارسل میخواهد به او کمک کند حبیوب سوریع برمویخیوزد و در کوچوهای
ناپدید میشود.
236
میایستد11. حبیب از خیابان بیمحابا میگذرد .صدای بوق یک راننده .حبیب جلوی در خانه
راوی
حبیب صبر میکند تا یک اتومبیل از خیابان گذر کند و نور چراغ آن در را روشن میکند تا حبیوب
بتواند کلید را در قفل خانه قرار دهد.
راوی
حبیب روی تخت ولو شده و به سقف نگاه میکند .دو بره گوشۀ اتاق خوابیدهاند و دوربین که باال
میرود متوجه آنها میشویم .چراغها خاموش است و فقک نور چراغ خیابان ،اتاق را اندکی روشون
کرده .اشکهای حبیب از گوشۀ چشمهایش سرازیر است.
راوی
لحظاتی که درون بدن گُر میگیرد و از بیرون سرما را بر پوسوت خوود احسواس
میکنی و در داخل سرت هزاران فریاد و غوغا جریان دارند بدون این که بودانی
از کجا آمدهاند و قرار است به کجا بروند و آرزو داری یک نفر پیدا شود و بیاید
حتی برای ساعاتی هم که شده سَرَت را قورض بگیورد .رسویدن بوه نق وهای در
زندگی که هیچ پناهگاهی نمییابی .مواد ،مشروب ،سکس ،موسیقی ،کتاب ،فویلم
و حتی رگزنی دیگر هیچ کدام تو را برنمیانگیزند .حبیب ترجی میدهود فقوک
به سقف خیره شود .او ناخدای کشتی شکستهای است که رهوا بور روی اموواج،
تقدیر خویش را به اقیانوس سپرده.
237
حبیب جلوی آسانسور ایستاده .سه زن و یک بچه و یک مرد در آسانسور هستند .همگی با موهایی
بور و ظاهری کامالً متفاوت با حبیب .هیچ کدام نظر خوشی نسبت به حبیب ندارند .زن بچهاش را
به سمت خود میکشاند .با این که در آسانسور ،جا برای حبیب هست اموا او سووار نمویشوود .درِ
آسانسور بسته میشود و حبیب به پلهها نگاه میکند.
حبیب از پلهها باال میآید و به آدرس دستش نگاه میکند و خانۀ اشنایدر را مییابد و زنگ میزند.
صدای اشنایدر
حبیب
بله.
صدای اشنایدر
حبیب
خب؟
صدای اشنایدر
صدای اشنایدر
دوباره بگیرش.
238
حبیب
اشنایدر.
صدای اشنایدر
است اشنایدر تمام روز فقک خانه بسیار کثیف و بههمریخته است .وسایل چندانی ندارد و مشخ
روی تخت دراز کشیده .حبیب روی یک چهارپایه کنار او نشسته است .یک سرم و کپسول اکسیژن
هم کنار تخت اشنایدر هست .اشنایدر به تلویزیون اشاره میکند.
اشنایدر
حبیب
شیسدون
حبیب
اشنایدر
239
اشنایدر
اشنایدر
اگر زودتر آمده بودی هنوز پرستارم اینجوا بوود .شواید بوا توو دوسوت مویشود.
تالشهای من که هیچ فایدهای نداشت.
حبیب
اشنایدر
حبیب
اشنایدر
و چون از خواب بیدار شدهای و فهمیدهای تمام آن چیزهای قشونگ فقوک رویوا
بوده ،میخواهی بیداری خودت را بدل به کابوس کنی؟
حبیب
اشنایدر
اشنایدر تالش میکند بنشیند ولی درد به او امان نمیدهد .حبیب بوه او کموک مویکنود و اشونایدر
مینشیند.
240
حبیب
اشنایدر با حرکت سر تایید میکند .حبیب پرده را میکشد و بعد پنجره را هم باز مویکنود .صودای
قارقار کالغ به گوش میرسد.
اشنایدر
وقتی بچه بودم یک خواهر کوچکتر داشوتم .اآلن هوم گهگوداری بوه مون تلفون
میزند .البته فکر میکنم خبر ندارد شمارهام عوض شده .یوک روز داشوتم بورای
عروسکهایش یک خانۀ مقوایی مویسواختم .فقوک یکوی از پنجورههوا بوه دلوم
نمینشست .تالش بسیاری صرف اصالح آن کردم که حوصلۀ خواهرم سرآمد و
بعدش با هم حرفمان شد و یکباره تمام خانه را لگودمال کورد .حبیوب! تموام
روابک عشقی ما از این دستاند .اول خیال میکنیم فقک یک پنجرۀ کوچک است
که مشکل دارد ولی بعد میفهمیم همه چیزمان روی هوا است.
حبیب
اوه .اوه .دوست دارم برگردم عقب و اولین آدمی که کلمۀ «اگر» را به کار برد سه
مرتبه با زجر از کون بگایم.
دقایقی بعد.
حبیب
241
اشنایدر
خوش به حالشان.
حبیب
یک روز دور هم جمع شدهاند و همۀ سواالتشان را پاسخ گفتهاند و بعود شوروع
کردهاند به زندگی.
اشنایدر میخندد.
اشنایدر
حبیب
اشنایدر
حبیب
حبیب میخواهد چک را پس دهد ولی اشنایدر آن را نمیگیرد و به غذا خوردن ادامه میدهد.
اشنایدر
غنیمت است .وقتی هیچ پولی در بساط نوداری مشوکالت دیگورت هوم خیلوی
بزرگتر از آنچه هستند به نظر میرسند.
اشنایدر با چنگال یک تکه کالباس برای حبیوب نگوه مویدارد .حبیوب آن را مویگیورد و در دهوان
میگذارد.
242
حبیب
ممنونم.
درِ اتاق سابق حبیب را با قفلی بستهاند .حبیب به آنجا خیره شده .پیرموردی مشوغول شسوتن کوف
توالت است.
پیرمرد
فرمایشی داری؟
حبیب
پیرمرد
حبیب
پیرمرد لحظهای دست از کار میکشد و به حبیب نگاه میکند و پوزخند میزند.
پیرمرد
من و تو هموالیتی هستیم پسر .فراموش کردهای خدا چگونه درهای رحموتاش
را برایمان گشود و زمینمان را بدل به جهنم کرد تا در آن دنیا با خیوال راحوت
بفرستدمان بهشت؟ مون فرزنود آن سورزمینام .گرچوه موریانوههوا ریشوهاش را
خوردهاند اما هنوز میوههای آن روی کلۀ من فرود میآیند.
243
حبیب
پیرمرد
حبیب
نه ،نه.
پیرمرد
حبیب
پیرمرد
ناگهان شیلنگ از شیر آب جدا میشود و مقدار کمی هم آب روی حبیوب مویریوزد و او خوود را
عقب میکشد .پیرمرد دوباره شیلنگ را با به شیر وصل میکند.
پیرمرد
پس از هفتاد سال استغاثه به درگاهاش ،خدای قهار و عظیم مرا اینجوا رهوا کورد.
[در بسته و قفل آهنی دیده میشود]
244
پیرمرد
اینها هدیههای شی ان است .شاید اگر زودتر به سراغ گناهان کبیره میرفوتم اآلن
پادشاه عالم بودم .هرچه باشد شی ان بسیار مهربان است و حتی مخالفانش را نیز
به آتش تهدید نمیکند.
پیرمرد
من کلید آنجا را ندارم ولی میتوانی برای شادی روح رفیقت چیزکی بفرستی.
پیرمرد به ظرف پول اشاره میکند .حبیب اسکناسی درمیآورد و روی آن مینویسد :کسخل خودت
هستی مردک .بعد متوجه میشود شخصی با تعجب به او و اعمالش نگاه میکند .حبیب انگار قصد
داشته پول را پاره کند ولی سریع آن را در ظرف میاندازد و میرود.
حبیب در گوشۀ خیابانی خلوت نشسته و سیگار میکشد .موبایلش زنگ میزند .تمام دیالوگها در
این صحنه به زبان عربی است.
حبیب
الو؟ الو؟
صدای خواهرزاده
الو دایی؟
حبیب
صدای خواهرزاده
دایی؟
245
حبیب
صدای خواهرزاده
منم زهرا.
حبیب
صدای خواهرزاده
حبیب
ماشااهلل دایی.
صدای خواهرزاده
حبیب
صدای قاسم
حبیب
بله
صدای قاسم
246
حبیب
صدای قاسم
حبیب
صدای قاسم
از این کسشرها تحویل من نده .حبیب خوب گوش کن ببین چه میگوویم .اگور
پدرت به تو یاد نداد که البته خودش هم بلد نبود که مرد باید سر حرفش بایستد
من به تو خواهم آموخت.
حبیب
صدای قاسم
حبیب
صدای قاسم[فریاد]
خفهشو .دارم حرف میزنم .خودت داری آنجا عشق و حال میکنوی و فرامووش
کردهای اینجا چه جهنمدرهای است.
حبیب
عشق و حال کدام است قاسم آقا؟ محض رضای خدا به حرفم گوش بده .من....
247
صدای قاسم
حبیب
گوش کن مرد ،به همان خدای احد و واحد قسم اگر یک مو از سر او کوم شوود
کل شهر را روی سرت خراب میکنم.
قاسم میخندد.
صدای قاسم
زحمت نکش پسر جان .قبل از تو این کار را انجام دادهاند .حبیوب جونس اینجوا
دست من است .کاری نکن از غریبه پول بگیرم.
این صحنه تقریباً مهمترین صحنه برای بازیگر است .نما بدون هیچ برشی کل صحنه را مویگیورد و
بازیگر باید سه حالت شادی وافر ،غم زیاد و خشم افسارگسیخته را نشان دهد.
حبیب چند بار با شدت به صورت خود آب میپاشد و از دستشویی خارج میشود .او دنبال موبایل
خود میگردد ولی آن را نمییابد .با تلفن خانه تماس میگیرد.
تلفن
حبیب
پراتا .یک کار خیلی مهم با تو دارم .ل فاً گوشی را بردار .پراتا خواهش مویکونم.
ل فاً وقتی برگشتی یک زنگ به من بزن.
248
دقایقی بعد.
حبیب همچنان سرتاسر خانه را میگردد .تلفن زنگ میخورد .حبیب جواب میدهد.
حبیب
بله.
صدای مارسل
حبیب
صدای مارسل
دست من است.
حبیب
صدای مارسل
حبیب
الو؟
است قبالً صدای زنگ خانه به گوش میرسد .حبیب در را باز میکند .پراتا وارد میشود .مشخ
خیلی گریه کرده.
پراتا
249
پراتا آرام حبیب را در آغوش میگیرد.
پراتا
پراتا پالتوی خود را درمیآورد و دوباره حبیب را در آغوش میگیرد و صورت خود را بوه سوینۀ او
میچسباند.
پراتا
پراتا
حبیب اشکهای پراتا را پاک میکند .پراتا دکمههای لباس حبیب را میبندد.
پراتا
دقایقی بعد.
حبیب با لباس روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه میکند .پراتا هم با لباس کنار او بوه خوواب
رفته.
حبیب با لباسهایی کهنه کنار یک برکۀ آرام ایستاده .چندین مرد کچل درون آب دراز کشیدهاند.
حبیب
250
یکی از مردها سر خود را از زیر آب بیرون میآورد.
مرد
تا به حال ،اص الح «چشم سوم» را شنیدهای؟ ما میخواهیم اثبات کنیم کوه روح
حقیقت دارد .نگاه کن.
مرد دوباره دراز میکشد .از پیشانی تمام مردها گیاهی روئیده و از آب بیرون زده.
حبیب قدم میزند .کت و شلوار و کراوات پوشیده و موهایش را شانه و روغن زده .صدای جشون
عروسی به گوش میرسد .حبیب میخندد و به میان مردم میرود .همه لباسهوایی بسویار عجیوب
پوشیدهاند و فقک حبیب است که لباس رسمی شیکی به تن دارد .حاال دخترها یکییکی به حبیوب
نزدیک میشوند ،سخنانشان را میگویند و بعد شادیکنان هموراه یوک مورد یوا زن مویرقصوند و
میروند.
دختر اول
مرا نمیشناسی؟ سمیه هستم .دختر خیاط سر کوچه .مادرت خیلوی مورا دوسوت
داشت.
دختر دوم
دختر سوم
دختر چهارم
دختر پنجم
دختر ششم
251
دختر هفتم
دختر هشتم
دختر نهم
دختر دهم
دختر یازدهم
دخترهای دیگر هم درهم و برهم چیزهایی میگویند و خندهکنان به گروه رقاصان ملحق میشووند.
حبیب دخترخاله و شوهرش را میبیند که لباس عروس و دامادی به تن دارند ولی صورتهایشوان
را مثل هندوانه رنگآمیزی کردهاند .عروس و داماد دارند یکدیگر را میبوسند که یکباره چشمشوان
به حبیب میافتد.
دخترخاله
حاال حبیب لباسی مندرس و پاره به تن دارد .حبیب دفتر شعر خود را درمیآورد.
حبیب
راضیه ،میخواهم تمام عشق وجودم را نثارت کنم .آنچنان که جهان پر از عشوق
شود.
حاال رنگآمیزی صورت عروس و داماد محو شده و آن دو و تمام مهمانان لباسهای بسیار شیک و
مخصوص مجلس عروسی به تن دارند .عروس به داماد نگاه میکند و به حبیب اشاره میکند.
252
دخترخاله [رو به داماد]
داماد
حبیب یک ترقه درمیآورد و زیر پای داماد میاندازد تا او را بترساند .ترقه چند بار صدا میدهود و
داماد اندکی پایش را تکان میدهد .بعد داماد قهقهه میزند و با یک کلت بوه آسومان تیور مویزنود.
با موسیقی ادامه مییابد. عروس و مهمانان میخندند و رق
یک گربۀ سیاه که جوجهای به دهان گرفته از البهالی جمعیت میگذرد و میرود.
حبیب دوباره لباسهای کهنۀ اولیه را به تن دارد .همۀ مهمانان سوار بور یوک کشوتی در حوال دور
شدن هستند .پراتا را در لباس سفید باالی تلی از هیزم بستهاند .حبیب متوجه مشعلی در دست خود
میشود .نمایی از آتش.
حبیب از خواب میپرد .بدنش حسابی عرق کرده .پنجوره انودکی بواز اسوت و بواد پورده را تکوان
میدهد .پراتا روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته و مشروب میخورد .حبیب روی تخت نشسته.
پراتا
حبیب به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد .حبیب برمیخیزد بوه کنوار پنجوره مویرود .بالفاصوله
مارسل در اتومبیل به او چراغ میدهد( .مارسول چوراغهوای اتومبیول خوود را خواموش و روشون
میکند) .مارسل از اتومبیل پیاده میشود و جعبۀ حاوی مار را کنار س ل آشغال میگذارد .تا حبیب
برمیگردد پراتا را در کنار خود میبیند که یک شالگردن کاموایی در دست دارد.
253
پراتا
پراتا
الزم نیست تشکر کنی .اگر عاشقت میبودم باید یکی برایت میبافتم.
حبیب
پراتا
پراتا
صدای برداشتن وسایل از آشپزخانه توسک پراتا به گوش میرسد .حبیب عکس خواهرزادهاش را از
روی دیوار میکند و در جیب خود میگذارد.
حبیب و پراتا وسایل پیکنیک (بیرون شهر) را داخل اتومبیل پراتا میگذارند .حبیب در آخر جعبوۀ
مار را برمیدارد.
پراتا
این چیست؟
254
پراتا
تو میدانی هیچ هدیهای مرا خوشحال نمیکند [مکوث] بوه جوز قورص خوواب،
خیلی قویتر.
پراتا سوئیچ اتومبیل را به حبیب میدهد .حبیب مردد است که سوئیچ را بگیرد.
پراتا
خواهش میکنم.
حبیب رانندگی میکند 12.پراتا صدای ضبک را به طور کامل ق ع مویکنود و انودکی شیشوه را
پایین میدهد .حبیب در آینه میبیند که مارسل از اتومبیل خود پیاده شد و دیگر آنها را تعقیوب
نمیکند .پراتا پاهای خود را روی صندلی جمع میکند و آنها را در آغوش میگیرد و سر خوود
را به شیشه تکیه میدهد .گرچه حالت کلی بدن او و پاهایش به سمت حبیوب اسوت ولوی بوا
چشمهایش به بیرون نگاه میکند .بازتاب تصاویر روی شیشه در طرف پراتا خانههوا هسوتند و
در طرف حبیب ،درختان.
حبیب و پراتا وسایل را از اتومبیل برمیدارند .پراتا برای لحظاتی به گِل و الی جلوی جنگول نگواه
میکند ،همانجا که بار اول پایش در آن فرو رفته بود .حبیب به سرعت از کنار آن میگذرد.
پراتا دراز کشیده و حبیب نشسته .چشمهای پراتا بسته است و حبیب فکر میکند او خوابیده .پودر
و جعبۀ مار کنار روفرشی هستند .حبیب به پاهای عریان پراتا نگاه میکنود .حبیوب کاپشونی را کوه
پراتا روی خودش انداخته اندکی باال میکشد تا باالتنۀ پراتا به طور کامل پوشویده شوود .پراتوا آرام
دست حبیب را میگیرد و میبوسد.
255
پراتا
دقایقی بعد.
راوی
حبیب به اطراف نگاه میکند .دو سوسک سیاه تکه چوبی را با هم هل میدهند .نسویم شواخهها و
برگهای درختان را تکان میدهد .چند پرنده پرواز میکنند .ابرها جلوی خورشید را برای لحظهای
میگیرند .چند شغال در دوردست میدوند .چند ق ره باران میبارد .آنقدر باران کمی است که بوه
سختی از روی شاخ و برگ درختان به زمین میرسد .تنها یک ق ره روی گونۀ حبیب میافتد.
راوی
حبیب نفس عمیقی میکشد و بوی خوش خاک بارانخورده را استشمام میکند و پس از نگاهی به
پراتا گردن او را به آرامی میبوسد.
راوی
نه ،نمیشود به این سادگیها قانون جنگول را زیور پوا گذاشوت .در ایون مکوان
مقدس هیچکس همنوع خود را نمیکشد .مهم نیست چه بالهایی در زنودگی بوه
256
سر ما آمده و مقصران اصلی چه کسانی هستند ،مهم این است که میل بواطنی موا
بووه کوودامین سووو گوورایش دارد] :راوی جمووالت بعوودی را سووریع و طوووطیوار
میخواند [.ترسویی که در قالب یک قربانی ،مجوز کشوتن را تاییود میکنود یوا
شجاعی که با تکیه بر فضیلت انسانیت یک راه حل میجوید .اوه خدای من ،من
واقعا متوجه نمیشوم دارد در کلۀ حبیب چه میگذرد!
حبیب جعبۀ مار را برمیدارد .به کمک چند تخته سنگ در کف رودخانه از آن عبور میکند .جعبوه
را آن طرف رودخانه میگذارد .بعد به وسیلۀ یک چوب بلند و با حفظ فاصوله ،قفول جعبوه را بواز
میکند و سریع چند قدم عقبتر میآید و روی سنگهای رودخانه میایسوتد .موار از درون جعبوه
بیرون میآید .حبیب میخواهد پودر مار را در رودخانه بریزد .هور چوه آن را تکوان میدهود پوودر
بیرون نمیریزد .در لحظۀ آخر تالش میکند در نایلون سوراخ بزرگتوری ایجواد کنود کوه ناگهوان
نایلون به طور کامل پاره میشود و تمام پودرها روی خود حبیوب میریوزد .موار بوه حبیوب نگواه
میکند .حبیب هراسان سریع خودش را میتکاند که ناگهان به درون رودخانه میافتد.
پراتا از خواب میپرد و حبیب را میبیند که درون رودخانه دست و پا میزند و خودش را میتکاند!
پراتا
اتومبیل پراتا کنار خیابان پارک شده .از سر و روی حبیب آب میچکد و او کمی از سرما میلرزد.
پراتا تالش میکند جلوی خندۀ خود را بگیرد.
پراتا
من واقعا متاسفم حبیب .هیچوقت آن طوری که باید به جوکهای توو نخندیودم.
واقعاً مجبور نبودی این کار را بکنی.
حبیب
پراتا ،من باید بزرگترین راز زندگیام را نزد تو اعتراف کونم .فقوک بایود قوول
بدهی عصبانی نشوی و جیغ نزنی و گریه و زاری راه نیاندازی.
257
پراتا
من فکر میکردم امروز فقک خودم دیوانه شدهام ولوی توو االن واقعواً داری مورا
میترسانی.
حبیب
پراتا
برانسون؟
پراتا
من از او متنفرم.
حبیب
میدانم.
پراتا
این را به او گفتهای؟
حبیب
نه ،او مرا استخدام کرد تا بفهمم تو دقیقا چه میخواهی تا بعد او بتواند دل تو را
به دست بیاورد یا من کاری کنم که تو دوباره به او دل ببندی یا من باعوث شووم
که شناخت من از تو که به او انتقال یافته باعث شود شوناخت توو نسوبت بوه او
تغییر کند.
پراتا
من نمیفهمم.
258
حبیب
پراتا
پراتا
حبیب
درست میگویی .اما وجدانا کدام کار شوهرت شبیه آدمیزاد است که ایون یکوی
باشد؟
پراتا
حبیب
حبیب با یک دست ،دست پراتا را گرفته و با دست دیگر در ماشین را باز میکند.
حبیب
259
پراتا
حبیب.
حبیب
هر موقع در زندگیات احساس شادی کردی ،از آنهایی کوه نمیدانوی منبوعاش
کجاست و یکباره تمام وجودت را در برمیگیورد ،بودان در در یوک جوایی دارم
کسی را به یاد تو می بوسم.
راوی
خانه حسابی به هم ریخته است و فقک میز و صندلی و گاوصوندوق و دلور سرجایشوان مانودهانود.
برانسون دو پاکت پول روی میز گذاشوته .تموام دیوارهوا و هرجوایی کوه چشوم کوار مویکنود رد
سوراخهای دلر دیده میشود .دوربین همانطور که از روی دیوارهوا حرکوت مویکنود بوه پیشوانی
برانسون میرسد .برانسون غمگین نشسته و به عکس دو نفرهای از خودش و پراتا که در کنوار دلور
گذاشتهشده نگاه میکند .صدای در زدن حبیب به گوش میرسد .البته حبیب میفهمود کوه در بواز
است و داخل میشود .در بیرون کارتنهای وسایل دیده میشود که البته همه سوراخ شده.
برانسون
تمام شد؟
260
برانسون
حبیب
برانسون
نتوانستی.....؟
حبیب
برانسون
چه؟
برانسون پاکتهای پول را برمیدارد و داخل گاوصندوق میگوذارد و در گاوصوندوق را چنود بوار
تکان میدهد تا از بسته شدن آن م م ن شود.
حبیب
برانسون
261
حبیب
برانسون ،تو نیاز نداری هر روز با یک دلر به جان مغزت بیفتی .بودون عشوق موا
انسانها تبدیل به حفرههایی مصرفکننده میشویم که تموام عمور محکوومیم بوا
خودمان و دیگران بجنگیم تا بلکه با یک سرپوش تزئینوی چنود صوباحی خوالء
درونمان را بپوشانیم.
برانسون
حبیب
برانسون خیلی مردد است .به تمام کلیدهایی که کف زمین افتاده نگاه میکند.
حبیب
حبیب به کلید گاوصندوق که همچون گردنبندی به دور گردن برانسون است نگاه میکند .برانسون
کلید را از زنجیر دور گردنش جدا میکند و آن را به حبیب میدهد.
حبیب
عشق کلید زندگی است .تنها با اشارۀ این کلید است که تو میتوانی تمام قفلهوا
را بگشایی.
برانسون
262
حبیب
تو مجبور نیستی نقش یک عاشق فداکار یا یک معشوق منتظر را بازی کنوی .توو
خودِ عشق هستی ،فقک خودت را بروز بده .در همین پیوادهرو حورفهوای او را
بشنو و حرفهای خودت را بزن .وقتی دیگر حرفی نمانود ناچوار خواهیود بوود
دست هم را بگیرید.
حبیب به پیادهرو روبهروی خانه اشاره میکند .برانسون نگاهی به بیرون میاندازد و سریع به سمت
در میرود.
حبیب
حبیب ادای کندن یک برگ ،له کردن آن میان دستها و فوت کردن بوی خوش آن را درمیآورد.
برانسون
ممنونم حبیب .هر وقت خواهرزادهات آمد یک شام مهمان من هستید ،با نوشابه.
البته نوشابه خیلی برای معده مضر است .باز هم هر طور میل خودتان است.
حبیب نفس خود را بیرون میدهد .برانسون به سرعت از خانه خارج میشود و صدای پایین رفوتن
او از پلهها به گوش میرسد.
راوی
میترسم اگر حبیب چند لحظۀ دیگر به نشستن ادامه دهد خودش هم خزعبالتی
را که گفته باور کند.
حبیب عکس برانسون و پراتا را برمیدارد و به آن نگاه میکند .حبیب برمویخیوزد و سور خوود را
تکان میدهد(انگار میخواهد سخنان را از سر خودش بیورون بریوزد!) .یوک جعبوه را کوه سووراخ
کمتری دارد برمیدارد و وسایل آن را کف اتاق میریزد و به گاوصندوق نزدیک میشود.
263
راوی
این تعویض کلید که نام مودبانهای است به جای سورقت آن ،حبیوب را بورد بوه
دوران کودکی و طعم خوشمزۀ شیرینیها و این بار حواساش را حسوابی جموع
میکند تا این عمل نیک را با طمانینۀ بیشتری انجام دهد.
راوی
حبیب لحظهای درنگ میکند و سپس سایر بستههای پول را هم برمیدارد (حتوی سوکههوای ارزان
قیمت هم درون کاسههایی هست) و درون جعبه میریزد.
راوی
چندین عدد کاندوم هم در آخر گاوصندوق است .حبیوب دسوتش را دراز مویکنود و آنهوا را هوم
برمیدارد.
راوی
و باالخره این هم جایزۀ پسر خوب! فقک ای کاش زودتر بفهمد اکثر آنها تواریخ
انقضایشان گذشته است!
حبیب با خوشحالی کاندومها را میبوسد و آنها را در جیب خود میگذارد .حبیب عکس برانسوون
و پراتا و عکسی از خودش و پراتا را که از مارسل گرفته بود درون گاوصندوق میگوذارد و در آن
را میبندد .در خانه را باز میکند که مارسل را در روبهروی خود مویبینود .هور دو بوه هوم لبخنود
میزنند.
264
دوربین آرام پایین میآید .در این سو برانسون و پراتا مشغول جرو بحثاند و قدم میزنند .برانسون
با حالتی عصبی سریع برگ کاجی میکند و آن را در دستان خود له میکند و بعود دور مویریوزد و
دستهای خود را تمیز میکند .پراتا هم شال گردن را در دستهای خود تکان میدهد.
برانسون
پراتا
حبیب میکشمت!
هر دو سوار اتومبیل مارسل میشوند و در جهت مخالفِ برانسون و پراتا میروند.
سیاهی.
پراتا
برانسون
اوه .اآلن؟
265
پراتا
برانسون
پراتا
برانسون
پس چه؟
پراتا
برانسون
ویال؟
پراتا
برانسون
پراتا
برانسون
266
پراتا
برانسون
بیا همین دست تو باشد .فقک قول بده اصالً آن را باز نکنیم.
پراتا
برانسون
پراتا
پراتا کلید را باالی تخت میگذارد .برانسون سریع کلید را دور گردن خود میاندازد و دوباره هر دو
به سکس ادامه میدهند.
سیلوستر جلوی تلویزیون نشسته .تلویزیون وصل اینترنت است و در یک سایت سکسوی «سوکس
بامزه» را جستجو کردهاند.
سیلوستر
در فیلم یک زن و مرد لب ساحل در حال سکساند که ناگهان یک موج به هر دوی آنهوا برخوورد
میکند! طرز قرارگیری تخت اشنایدر تغییر داده شده و مارسل طورف راسوت اشونایدر و حبیوب و
روی تخت او به پهنا نشستهاند و همگی هندوانه میخورند .اشنایدر بوا چنگوال و زلما سمت چ
267
بقیه قاچهای هندوانه را به دست گرفتهاند و همه با دیدن صوحنۀ برخوورد مووج بوا زوج در حوال
آنها13. سکس ،میزنند زیر خنده .تصویر ثابت از خندۀ دستهجمعی
پایان.
268