The Key of Life - Meysam Kazemirad

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 268

‫کلید زندگی‬

‫نوشتۀ‬

‫میثم کاظمی راد‬

Phone number: +98 901 499 6851


Telegram username: @meysamkazemirad
Skype name: live:meysamkazemirad
Email address: meysamkazemirad@gmail.com
October 12, 2021
‫نکته‪:‬‬

‫ماجرای این فیلم در شهری در اتریش میگذرد‪.‬‬

‫هشدار‪:‬‬

‫این فیلمنامه شامل صحنههای پورنو و شوخیهای غیرمودبانه است‪ .‬نویسنده پیشاپیش عذرخواهی‬
‫میکند و امیدوار است خاطر خوانندگان عزیز چندان مکدر نگردد‪ .‬قصد نویسنده پیروی از روش‬
‫موالنا است‪ .‬شروع با بدترین چیزها و تالش برای استعالی احساسات‪ .‬داستان در بدترین مکان و‬
‫مفاهیم شروع می شود اما در زیباترین مکان و ایدهها به اتمام میرسد‪ .‬امید است مخاطبان پس از‬
‫تماشای فیلم عشق ناب و انسانیت محض را در دل خود احساس کنند‪.‬‬

‫جمالت یکبهیک بر تصویر ظاهر میشوند‪:‬‬

‫و چه زیباست عشق!‬

‫ای کاش کسی زودتر عاشقم شود‪.‬‬

‫فیلسوفی گمنام‪ ،‬لحظاتی پس از بلوغ‬

‫عشق زیباست و کامل؛ و چون هیچ چیز کاملی در این جهان وجوود نودارد‪ ،‬زیبواییِ عشوق نواق‬
‫است‪ .‬پس همچون فردی زیبا اما بدون دماغ‪ ،‬عشق بسیار هولناک به نظر میرسد‪.‬‬

‫همان فیلسوف‪ ،‬لحظاتی پیش از آخرین خودارضایی‬

‫‪2‬‬
‫خارجی‪ .‬خیابان ‪ -‬روز‬

‫یک مرد پورناستار بسیار جوان‪ 1‬در حالی که یک هندوانه به دست دارد به سختی و با ادا و اطووار‬
‫بسیار قدم میزند و هنگامی که دختران جوان از کنار او رد میشوند‪ ،‬پسر طوری وانمود میکند که‬
‫انگار هندوانه بسیار سنگین است‪ .‬همین که به خانه میرسد و کلید را از جیبش بیرون میآورد کلید‬
‫روی زمین میافتد‪ .‬پسر نگاهی به اطراف میاندازد و بعد سریع هندوانه را با یک دست نگه میدارد‬
‫و خم میشود و کلید را برمیدارد و در را میگشاید و ما میفهمیم کوه هندوانوه فقوک یوک توو‬
‫پالستیکی بوده‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬دستشویی ‪ -‬روز‬

‫یک زن پورناستار‪ 2‬نسبتا مسن با شورت و سوتین جلووی آینوه ایسوتاده و موهوای خوود را شوانه‬
‫میزند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهرو ‪ -‬روز‬

‫پسر همچنانکه لیلیکنان با خوشحالی وارد خانه میشوود‪ ،‬ناگهوان متوجوه زن میگوردد و شوروع‬
‫میکند به دید زدن او‪.‬‬

‫دستشویی ‪ -‬ادامه‬

‫زن خود را ورانداز میکند و سینههای خود را به هم میفشارد و چاک سینهاش نمایانتر میشود‪.‬‬

‫راهرو ‪ -‬ادامه‬

‫را بوه آن سوو‬ ‫پسر به اطراف نگاه میکند‪ .‬میزی در آن سوی خانه هست و پسر دوست دارد توو‬
‫پرت کند اما همه جا را پر از اشیاء تزیینی و شکستنی میبیند و از طرفی هم نمیخواهد ایون نق وه‬
‫شولوار‬ ‫را به دیوار تکیه میدهد و خود را به آن میفشارد و به سختی زیو‬ ‫را ترک کند‪ ،‬پس تو‬
‫خود را باز میکند و آلت خود را بیرون میآورد‪ .‬البته آلت او را نمیبینیم و فقک متوجوه میشوویم‬
‫مشغول ور رفتن با آن است‪.‬‬

‫مثالً کسی شبیه ‪Jordi El Niño Polla‬‬ ‫‪1‬‬

‫مثالً کسی شبیه ‪Cherie DeVille‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪3‬‬
‫دستشویی ‪ -‬ادامه‬

‫زن مشغول ورق انداز کردن باسن خود است و ناگهان به باسن خود ضربهای میزند‪.‬‬

‫راهرو ‪ -‬ادامه‬

‫میترکد‪.‬‬ ‫ناگهان تو‬

‫دستشویی ‪ -‬ادامه‬

‫زن از جا میپرد و برمیگردد و متوجه حضور پسر میشود‪.‬‬

‫حاال انگشتی را میبینیم که فیلم را نگه میدارد‪ .‬متوجه میشویم تمام فویلم درون موبایول در حوال‬
‫اجرا بوده‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب ‪ -‬شب‬

‫حبیب مهاجر سوری ‪ 25‬ساله‪ ،‬در سایتی سکسی‪ ،‬پس از تکان دادن تصاویر از میان انبوهی فویلم‪،‬‬
‫فیلمی شبیه به قبلی را انتخاب و اجرا میکند‪ .‬اتاق تاریک است‪ .‬چهرهی حبیب را میبینیم که با نور‬
‫گوشی روشن شده و خیلی بی تفاوت به صفحهی گوشی زل زده‪ .‬حبیب روی تخت نشسوته و بوه‬
‫یک تِی که از سقف آویزان است گوشی خود را به وسیلهی چند نخ وصول کورده‪ .‬حبیوب پوس از‬
‫انتخاب فیلم دوباره دراز میکشد و دستهایش را زیر سر میگذارد و مشغول تماشا میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫همان ور که میدانید سینمای پورن خوشوایند کسوانی اسوت کوه در پوی برپوایی‬
‫آرمانشهر هستند و دقیقاً من بق بر تصویری که بسیاری از آرزومندان بهشت برین‬
‫در سر میپرورانند‪ .‬به عبارتی اگور تعبیور عشوق را آرایشوی متفواوت از سوکس‬
‫قلمداد کنیم پس همانا پورناستارها واقعگراترین مردماناند کوه بوه ایودهآلترین‬
‫شکل ممکن میزیند و بیخیالِ زمان و مکان و فارغ از نژاد و طبقوۀ اجتمواعی و‬
‫کلیۀ مرزهایی که موجب جدایی انسوانها از یکودیگر میگردنود در سوریعترین‬
‫زمان ممکن و نهایت سرخوشی کام خود را از زندگی میگیرند‪.‬‬

‫سروصدای سکس از گوشی شنیده میشود‪ .‬حبیب به پنجرۀ باالی سرش نگاهی میکند و اندکی از‬
‫صدای گوشی میکاهد و دستش را به درون شلوارش میبرد‪.‬‬

‫‪4‬‬
‫راوی‬

‫این فیلم دربارهی پسری است که تنها لذت زندگیاش خالصه میشوود در ِسویر‬
‫در این عالَم خیالی و البته هنوز بر حسب عادت قبل از ورود زیور لوب «بوه نوام‬
‫خدا» میگوید و فیلترشکن را هم روشن میکند‪.‬‬

‫حبیب پای راست خود را که به سمت دوربین است جمع میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن توالت عمومی – روز‬

‫از شیر آبی‪ ،‬آب با فشار بیرون میزند‪ .‬حبیب در حال تی کشیدن است ولی نما آنقدر به او نزدیوک‬
‫است که متوجه نمیشویم کجاست‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب‪ ،‬در قدیمیترین و پر تولیدترین کارخانۀ جهان کار میکند‪.‬‬

‫حاال نما دورتر است و متوجه محل کار او میشویم‪.‬‬

‫ساعاتی بعد – شب‬

‫راوی‬

‫در پایان هر روز او از امتیازات ویژهاش بهره میبرد‪.‬‬

‫روی در یک توالت نوشته‪ :‬خراب است‪.‬‬

‫راوی‬

‫اول‪ ،‬استفاده از توالت اختصاصی‬

‫حبیب از توالت خارج میشود و در را میبندد‪.‬‬

‫راوی‬

‫و دوم‪ ،‬نزدیکی محل کار و زندگی‪.‬‬

‫حبیب در اصلی سالن را از داخل قفل میکند‪ ،‬چراغها را خاموش میکند و از نردبانی باال میرود و‬
‫وارد اتاق خود میشود‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – شب‬

‫یک قابلمۀ کوچک که دو تخممرغ در آن میجوشد روی پیکنیک است‪ .‬حبیوب تخوممورغ اول را‬
‫برمیدارد و آن را فوتکنان میشکند و پوست میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫اما حتی فردی برخوردار از چنین امکاناتی بینظیر هم در زندگی مشکالتی دارد‪.‬‬
‫درست است که او فعال ًدر سرزمینی زندگی میکند که هنووز حواکمش تصومیم‬
‫نگرفته که بخشی از مردم را که از نظر خودش قیافۀ جالبی ندارند سر به نیسوت‬
‫کند‪ ،‬اما راستش فقک گریز از مرگ نبود که حبیب را به اینجا کشاند بلکه مقصود‬
‫او از قدیم‪ ،‬نمیدانم چهطور بگویم‪ ،‬این بود که چیزهایی دربارۀ زندگی بفهمد‪.‬‬

‫حبیب تخممرغهای پوستکنده را روی نان با دست له میکند و روی آنها نمک میریزد‪.‬‬

‫راوی‬

‫مثالً همین که باالخره یک نفر بیاید و روی آن چهارپایهای کوه هفتوۀ قبول کنوار‬
‫خیابان پیدا کرده بود‪ ،‬بنشیند و حبیب به او لبخند بزند‪.‬‬

‫حبیب در حالی که لقمۀ بسیار بزرگی را میجود به چهارپایۀ روبهرویش نگاه میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن توالت عمومی – روز‬

‫صفحۀ ساعت رومیزی کوچکی دیده میشود‪ .‬ساعت یک دقیقه مانده به هفت است‪.‬‬

‫راوی‬

‫و در افسانهها آمده گروهی از مردمان هستند که شبهوا مویخوابنود و صوب ها‬


‫پرانرژی از خواب برمیخیزند‪.‬‬

‫دست حبیب وارد قاب میشود‪ .‬حبیب دست خود را باالی ساعت نگه مویدارد‪ .‬بوه محوض اینکوه‬
‫ساعت زنگ ساعت هفت را میزند حبیب آن را به دیوار میکوبد‪ .‬حبیب انگار تی عصای اوسوت‪،‬‬
‫با کمک آن برمیخیزد و در اصلی را باز میکند‪ .‬بعد چراغها را روشن میکند و شروع میکنود بوه‬
‫تمیز کردن سالن و جمع کردن بقایای ساعت خرد شده‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب مشغول شستن آینه است که میبیند یک دوجنسه وارد میشود‪ ،‬البته او بوه طورکامول لبواس‬
‫زنانه پوشیده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اینجا مردانه است‪.‬‬

‫فرد دوجنسه شلوارش را پایین میکشد و میفهمیم که آلتاش را به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوش آمدید!‬

‫دوجنسه داخل یک دستشویی میرود‪ .‬مردی دیگر میآید و به حبیب مقداری پوول مویدهود و بوه‬
‫داخل همان دستشویی میرود و مشغول سکس با دوجنسه میشود‪ .‬حبیب هم زیر لوب آهنگوی را‬
‫زمزمه میکند ولی فایدهای ندارد و میرود و شیر اصلی را پرفشار باز میکند تا سر و صدای آنها را‬
‫است‪ .‬برای یک لحظوه‬ ‫نشنود‪ .‬در آینه به توالت آن دو نگاه میکند که پاهایشان از زیر در مشخ‬
‫نزدیک است حبیب سُر بخورد‪ .‬سپس حبیب شیلنگ را به روی آینه میگیرد و مشوغول شسوتن آن‬
‫میشود‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب که روی صندلی چرت میزند‪ ،‬با سروصدای دعوای دو گربه از خواب میپرد‪ .‬دو گربوه بوه‬
‫بیرون سالن میروند و صدای خندۀ یک زوج به گوش میرسد‪.‬‬

‫صدای زن‬

‫چه بانمکاند! تو برو تا دیر نشده‪.‬‬

‫مرد وارد سالن میشود‪ .‬کتاش را درمیآورد و برمیگردد و آن را به زن میدهد‪( .‬فقوک دسوت زن‬
‫دیده میشود)‬

‫‪7‬‬
‫مرد‬

‫این را بگیر‪.‬‬

‫صدای زن‬

‫هنوز دارند دنبال هم میکنند‪.‬‬

‫و زن همچنان میخندد‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب تصمیم میگیرد فردا به مرخصی برود و فکر کنم پس از یک سال‪ ،‬دوبواره‬
‫و خورشید بشود‪.‬‬ ‫متوجه تفاوت نور الم‬

‫داخلی‪ .‬اتاق – شب‬

‫راوی‬

‫البته با این اطمینان که کارخانه بدون حضور او همچنان میتواند بیهیچ مشوکلی‬
‫به تولید ادامه دهد‪.‬‬

‫حبیب مشغول جمع کردن وسایل و قرار دادن آنها درون کولهپشوتی اسوت‪ .‬حبیوب چنود سوایت‬
‫دوستیابی را چک میکند و متوجه میشود هیچکس بورای او پیوامی نفرسوتاده‪ .‬حبیوب صوفحات‬
‫عمدتاً بدون عکس چند مجلۀ سکسی را میکند و آنها را درون کولهپشتی میچپاند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جاده – سحر‬

‫هنوز هوا تاریک است‪ .‬حبیب کوله بر پشت قدم میزند‪.‬‬

‫راوی‬

‫گاهی اوقات دوری از آدمها ‪......‬‬

‫خارجی‪ .‬جنگل – روز‬

‫حبیب مقداری هیزم جمع کرده‪ .‬کاغذهایی را که آورده آتش میزند و زیر شاخهها میگذارد‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫راوی‬

‫‪ ......‬از حجم حضور آنها در ذهنمان میکاهد‪ .‬زهی خیال باطل!‬

‫ناگهان حبیب در میان کاغذها‪ ،‬عکس کوچکی از زنی زیبا را مییابد و محو تماشای آن میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫چه کسی باور میکند جرقۀ یک خواطره بتوانود جنگول دلموان را کوه بوا هوزار‬
‫زحمت پروراندهایم‪ ،‬شعلهور کند؟‬

‫شاخهها کمکم آتش میگیرند بیآنکه دیگر حبیب به آنها توجهی داشته باشد‪ .‬حبیب به اطراف نگاه‬
‫میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫معلوم نیست در گذشته چگونه این عکس از زیر چشمان تیزبین حبیب رد شوده‬
‫بوده‪ ،‬اما حاال او میداند شبیه دخترخالهاش در سوریه‪ ،‬یک نفور هوم در اتوریش‬
‫هست‪ .‬همان دخترخالۀ نازنینی که آن مردکِ ایکبیریِ شکمگندۀ بدقیافۀ کلهکیریِ‬
‫نظامیِ آدمکش‪.....‬اِ‪.....‬بدترین آدم روی کرۀ زمین را به حبیب ترجی داد‪.‬‬

‫حبیب [به عکس]‬

‫قرار نبود تا اینجا با من بیایی‪.‬‬

‫حبیب عکس را به چوبی متصل میکند و ته چوب را در زمین فرو میکنود‪ .‬سویبزمینویهوا را در‬
‫آتش میاندازد و دراز میکشد‪.‬‬

‫باد میآید و عکس را میبرد‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جنگل ‪ /‬رویا – عصر‬

‫دخترخاله که نسبتاً چاق است‪ ،‬لباس عروسی بر تن دارد و موهایش روی سرش بسته شده‪ .‬حبیوب‬
‫دوچرخۀ بچگانهای را مثل کوله بر پشت خود بسته و روبروی دخترخاله ایستاده‪.‬‬

‫دخترخاله‬

‫هنوز اینجایی؟!‬

‫‪9‬‬
‫بوق دوچرخه خودبهخود به صدا درمیآید‪ .‬حبیب لبخند میزند‪ .‬پشت لباس دخترخاله باز است‪.‬‬

‫دخترخاله‬

‫کمکم میکنی؟‬

‫لباس را باال میکشد‪.‬‬ ‫پسری در لباس دامادی و بسیار شبیه به حبیب‪ ،‬زی‬

‫حبیب [خنده کنان]‬

‫او منم‪.‬‬

‫دخترخاله میخندد‪ .‬حبیب به او نگاه میکند‪ .‬اسبی سوفید و قهووهای آموده و دخترخالوه پشوت آن‬
‫عریان میشود و با کمک داماد سوار بر اسب میشود‪ .‬البته این کوار بوه سوختی انجوام مویشوود و‬
‫دخترخاله چندین بار پای خود را روی شانه و حتی صورت داماد میگذارد ولی انگار داماد از تمام‬
‫این لگدشدنها لذت میبرد‪ .‬دخترخاله در حالی که موهایش بازشده میرود‪ .‬داماد که حواال خیلوی‬
‫کمتر شبیه به حبیب است مثل میمونها ورجه وورجه میکند و لباس عروس را به دندان میگیرد و‬
‫از درخت باال میرود‪ .‬چرخهای دوچرخۀ بستهشده بر پشت حبیب میچرخند! صدای پرندگان‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جنگل – روز‬

‫حبیب با صدای پرندگان بیدار میشود‪ .‬آتش خاموش شده و فقک دودش مانده‪ .‬حبیب چشمهایش‬
‫را پاک میکند‪ ،‬انگار وقتی خواب بوده گریه کرده‪ .‬حبیب متوجه نبودِ عکس میشود‪ .‬مینشیند و به‬
‫اطراف نگاه میکند‪ .‬پرندگان تا نزدیکی او آمدهاند و جستوخیزکنان به این سو و آن سو میپرند‪.‬‬

‫راوی‬

‫درست است که حبیب در رویا نقش درخور توجهی نداشت اموا براسواس بواور‬
‫سرخپوستان‪ ،‬هروقت شما خواب کسی را میبینید یعنوی او در بیوداری بوه شوما‬
‫فکر میکرده‪ .‬حبیب فهمید با احتساب اخوتالف زموانی‪ ،‬دخترخالوه قبول از کلوۀ‬
‫سحر به یاد او بوده‪.‬‬

‫حبیب سیبزمینیها را از زیر ذغال و خاکستر بیرون میکشد‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫راوی‬

‫فقک چیزی هنوز روی قلبش سنگینی میکرد‪.‬‬

‫کاپشناش چند تکه کاغذ به هم وصل شده به وسیلۀ یک گیره را بیرون‬ ‫حبیب از جیب سمت چ‬
‫میآورد‪.‬‬

‫راوی‬

‫دفترچۀ قدیمیاش که رنجنامهای بود منظوم و منثور از تمامی بیمهریهای یوار‬


‫و دنیا و اهالیاش‪.‬‬

‫حبیب کاغذها را روی ذغال میگذارد‪ .‬آرام آرام کاغذها سیاه میشوند و یکبواره آتوش مویگیرنود‪.‬‬
‫حبیب بلند میخندد‪ .‬سیبزمینیها را پوست میکند و با خوشحالی میخورد‪ .‬یک سویبزمینوی را‬
‫اول به هوا پرتاب میکند‪ ،‬بعد نمک میزند و میخورد‪ .‬سیبزمینی دیگر را اول در دهان میگذارد‬
‫و بعد در دهان خود نمک میپاشد‪ .‬پوستها و قسمتهای سوختهشده را به کناری پرت میکنود و‬
‫پرندگان هم مشغول خوردن آنها میشوند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – عصر‬

‫مردم در حال خرید پیش از کریسمس هستند‪ .‬حبیب آرام در خیابان قدم میزند و به مردم مینگرد‪.‬‬
‫دختربچهای در حالی که کالسکۀ برادرش را هل میدهد به زمین میخوورد و مویزنود زیور گریوه‪.‬‬
‫مادرش او را بغل میکند‪.‬‬

‫مادر‬

‫ای جان مامان‪ ،‬اشکالی ندارد‪ ،‬دخترگلم‪ ،‬عسل خوودم‪ .‬بیوا [زانووی دختربچوه را‬
‫میبوسد] خوب شد‪ .‬به خدا دیگر خوب شد‪.‬‬

‫راوی‬

‫هنوز دقایقی از امحای متون ادبی نگذشته بود که مغز حبیب باز شروع به تراوش‬
‫کرد‪.‬‬

‫دختربچه دیگر گریه نمیکند و باز کالسکه را از مادرش میگیرد و هل میدهد‪ .‬راوی گلووی خوود‬
‫را صاف میکند‪.‬‬

‫‪11‬‬
‫راوی‬

‫و در این بوسه چیست که چنین خاصیت درمانی قدرتمنودی دارد؟ کوه تنهوا بوا‬
‫تماس دو لب‪ ،‬آدمی از تمامی غمها رهایی مییابد ‪.....‬‬

‫حبیب هنگام قدم زدن اینها را میبیند‪ .‬مست بیخانمانی شیشۀ مشروبش را میبوسد‪ .‬پدری عکوس‬
‫پسرش را که در کیف جیبیاش است میبوسد‪ .‬زنی سگ خود را ناز میکند و میبوسد‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪ ......‬بوسه‪ ،‬سالح آدمی است که با آن به جنگ پوچی میرود‪ .‬کلمهای کوه آدموی‬
‫با هر زبانی آن را میفهمد و با هیچ کتابی نمیتواند بیانش کند‪.‬‬

‫پیرمردی داخل مغازه‪ ،‬تسبی خود را میبوسد‪ .‬یک دختر و پسر جلوی مغازۀ گلفروشی (در حالی‬
‫که دختر یک دستهگل در دست دارد) همدیگر را میبوسند و سپس میروند‪ .‬حبیب متوجه گلودان‬
‫شکستهای کنار س ل آشغال و جلوی مغازۀ گلفروشی میشوود‪ .‬روی سو ل آشوغال یوک تصوویر‬
‫کارتونی است‪ .‬مغازۀ گلفروشی شلوغ است و برای لحظهای شاگرد مغازه بیرون مویآیود توا چنود‬
‫دسته گل بردارد‪.‬‬

‫حبیب [اشاره به گلدان شکسته]‬

‫الزماش نداری؟‬

‫شاگرد [اشاره به تصویر کارتونی]‬

‫از صاحباش بپرس!‬

‫هر دو میخندند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن توالت عمومی – روز‬

‫حبیب در حالی که تی میکشد با حرارت با مراجعین سخن میگوید و خودش میخندد‪.‬‬

‫راوی‬

‫براساس باور برخی انسانشناسان‪ ،‬تنها در صورتی میتوانید ادعا کنید در جامعوۀ‬
‫جدید ادغام شدهاید که جوکی تعریف کنیود کوه موردم بخندنود‪ .‬حبیوب آن روز‬

‫‪12‬‬
‫هرچه در چنته داشت رو کورد و م مو ن شود هویچ مراجعوی از جووکهوای او‬
‫بینصیب نمانده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مردی‪ ،‬زن زشتش را طالق میدهد و با یک فاحشۀ خوشگل ازدواج میکنود‪ .‬بوه‬
‫او میگویند این چوه کواری بوود؟ زن پاکودامنات را ول کوردی و یوک جنوده‬
‫گرفتی؟! مرد میگوید تا دیروز زهر مویخووردم بوه تنهوایی‪ ،‬از اموروز شویرینی‬
‫میخورم با هزاران نفر!‬

‫حبیب از ته دل میخندد ولی مراجعین هیچ توجهی به او نمیکنند‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب روی صندلی نشسته و با خودش بازی میکند بودین صوورت کوه در مقابول خوود‪ ،‬گلودان‬
‫شکسته را که باندپیچی کرده‪ ،‬گذاشته و تالش میکند از دور سرهای قوطی را درون آن بیاندازد که‬
‫البته هیچ کدام هم داخل آن نمیافتند‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب در حالی که جارو به دست دارد به یک مُراجع نزدیک شده و با او سخن میگوید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این را گوش کن‪ .‬یک بار یکی به یک اُبنهای پول میدهد‪ ،‬میگویود‪ :‬اجوازه بوده‬
‫رویت بخوابم‪ ،‬قول میدهم فقک نصف کیورم را بکونم تووی کونوت‪ .‬اُبنوهای بوا‬
‫خوشحالی پول را میگیرد و دراز میکشد ولی مرد یکباره همۀ کیورش را داخول‬
‫میکند‪ .‬اُبنهای میگوید‪ :‬نامرد تو که گفتی فقک نصفش؟! مرد میگویود‪ :‬منظوورم‬
‫نصفۀ دوم بود‪.‬‬

‫حبیب دوباره میخندد ولی مراجع بیتفاوت و پس از نیمنگاهی به او میرود‪ .‬خندۀ حبیوب تبودیل‬
‫به ناله میشود و دوباره مینشیند و یک سرقوطی دیگر به طرف گلدان پرت میکند‪.‬‬

‫‪13‬‬
‫راوی‬

‫قبول دارم که بزرگترین اندوه زندگی این است که هیچکس به جووکهوای آدم‬
‫نخندد‪ ،‬اما روزگار همیشه برگ برندهای دیگر برای سورپرایز بزرگتر در اختیوار‬
‫دارد‪.‬‬

‫موبایل حبیب زنگ میخورد‪ .‬تماسی از سوریه‪ .‬حبیب با هیجان برمیخیزد و به تماس پاسوخ موی‪-‬‬
‫دهد‪ .‬دیالوگهای حبیب و قاسم به زبان عربی است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سالم‬

‫قاسم‬

‫حبیب‪ ،‬خودت هستی؟‬

‫حبیب‬

‫بله قاسم آقا‪ ،‬احوالتان چ ور است؟‬

‫قاسم‬

‫به به‪ ،‬چه خوب که هنوز ما را به جا میآوری‪ .‬با خودم گفتم باید حتماً کلوی بوه‬
‫منشیات التماس کنم تا تلفن را وصل کند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫جان آقا قاسم ‪.....‬‬

‫حبیب دست در موهای خودش فرو میبرد و همچنان با تلفن صحبت میکند که البته دیگر چیوزی‬
‫نمیشنویم‪.‬‬

‫راوی‬

‫جریان از این قرار است که حبیب قبل از ترک سوریه‪ ،‬قول داد که خواهرزادهاش‬
‫را نجات میدهد و حاال پس از گذشت یک سال عذر و بهانه آوردن‪ ،‬شونید کوه‬
‫قرار است به زودی خواهرزادهاش را بفروشند‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫حبیب‬

‫الو‪ ......‬الو‪.....‬‬

‫حبیب گوشی را ق ع میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫راستش حبیب اصالً نمیتواند هضم کند که «فروش یک بچوۀ خردسوال» یعنوی‬
‫چه؟‬

‫یک مرد بسیار شیکپوش و آراسته و با نزاکت به نام زف میآید و جلوی حبیب میایستد‪.‬‬

‫زف‬

‫من زف اسنچ هستم‪ .‬دارای دو مدرک دکترا در جامعهشناسیِ بدن و روانشناسوی‬


‫ارتباطات و چندین سال است که به م العات تفاوتهای رفتاری مردم در قواره‪-‬‬
‫های مختلف مشغول هستم و همچنین دارای تالیفوات متعوددی در حووزههوای‬
‫بینرشتهای میباشم‪.‬‬

‫حبیب انگار در دنیای دیگری است و اصال نمیشنود که زف چه میگویود اگرچوه مسوتقیما بوه او‬
‫خیره شده‪.‬‬

‫زف‬

‫میفهمم که بانمکی ل یفهها وابسته به بستر فرهنگی و تاریخی است و موضوعی‬


‫است صددرصد نسبی‪ ،‬اما جداً معتقدم در همه جای دنیا‪ ،‬هنگام قضای حاجوت‪،‬‬
‫سکوت بهترین هدیهای است که میتوان به مردم داد‪.‬‬

‫ناگهان حبیب نعره میکشد و شروع میکند با تِی به روشویی ضربه زدن‪ .‬همه مراجعین از توالتها‬
‫میگریزند‪ .‬حتی یک نفر که هنوز شلوارش پایین است به سختی میگریزد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – شب‬

‫حبیب مشغول شمردن پولهایش (اسکناسهای کهنه‪ ،‬مقدار زیادی سکه) کوه در جعبوهای کوچوک‬
‫قرار دارند است‪ .‬یک پیامک برایش میآید و گوشیاش روشن میشود‪ .‬حبیوب بورای لحظوهای بوه‬

‫‪15‬‬
‫گوشی نگاه میکند و بدون باز کردن پیام متوجه متن آن میشود‪ .‬و به شمردن پولها ادامه میدهود‪.‬‬
‫[متن پیام‪ :‬تا فردا گورت را گم کن]‪.‬‬

‫راوی‬

‫صاحبکارش مرد خوبی بوود و حاضور شوده بوود بوه خواطر حبیوب از قوانون‬
‫چشمپوشی کند و به او کار و جای خواب دهد با یک دهم حقووق یوک کوارگر‬
‫ساده‪.‬‬

‫پولهای درون قوطی تمام میشود‪ .‬حبیوب چنود سوکۀ دیگور هوم از گوشوهای برمویدارد و بعود‬
‫جیبهای خودش را هم خالی میکند و همه پولها را کنار هم میگذارد‪.‬‬

‫راوی‬

‫راستش حبیب اگر در این مدت استمناءهای خود را در آزمایشگاههایی کوه منوی‬
‫میخرند انجام داده بود االن پول بیشتری در بساط داشت‪.‬‬

‫حبیب به وسایل اتاق نگاه میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫با تمام وسایل اتاق هم در نهایت تنها میتوان یک پودر موبر خرید کوه البتوه در‬
‫شرایک فعلی گرهی از کار حبیب نمیگشاید‪.‬‬

‫حبیب به چهارپایه خیره میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬هایپرمارکت – شب‬

‫مغازه بسیار شلوغ است و مردم همه در حال خرید هستند‪ .‬حبیب روبهروی قفسۀ طنابها ایستاده‪.‬‬
‫پدری‪ ،‬پسرش را روی شانههای خود گذاشته و مادر به پسر یک اسباببازی نشان میدهود و پسور‬
‫ذوق میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫این اولین باری نیست که حبیب از ته دل میخواهد برگردد آن باال‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬کوچهای در سوریه – روز ‪ /‬گذشته‬

‫‪16‬‬
‫افراد بسیاری با ساز و دهل و نقل و نبات ایستادهاند‪ .‬یک تاکسی توقف میکند و پدر با خوشحالی‬
‫از صندلی جلو پیاده میشود‪ .‬حبیبِ پنجساله هم از صندلی عقب پیاده میشود و همگان بوا نهایوت‬
‫شور و اشتیاق شروع به جشن و پایکوبی میکنند‪ .‬حبیب هاج و واج به همه نگاه میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫مدتها قبل هنگامی که حبیب از زیر تیغ جراحی اولین عمل زندگیاش یا بهتور‬
‫بگویم اولین جنگ زندگیاش‪ ،‬جان سالم به در برده بود و دید چه هموه آدم بوه‬
‫خاطر کنده شدن پوست آلت او چنین سور و ساتی برپا کردهاند خیلوی افسووس‬
‫خورد که آن زمان فحشهای خیلی بد بلد نبود‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬حیاط خانه – روز ‪ /‬گذشته‬

‫حبیب همراه مهمانان که همچنان شادیکنان و هلهلهکناناند‪ ،‬وارد حیاط مویشوود و چشومش بوه‬
‫دوچرخهاش میافتد که دو پسربچه دارند به آن نزدیک میشوند‪ .‬زنها حبیب را میبوسند و بوه او‬
‫پول هدیه میدهند ولی حواس حبیب پیش دوچرخه است‪ .‬یکی از پسرها بوق دوچرخه را به صدا‬
‫درمیآورد‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪.....‬و البته تلختر‪ ،‬دوچرخهاش را که نمیتوانست سوار شوود و فعوالً افتواده بوود‬
‫دست پسرهای همان فامیلِ دور که حبیب هیچگاه نفهمید چه نسبتی با آنهوا دارد‬
‫که سر سفرۀ همۀ جشن و عزاها سر و کلهشان پیدا میشد و آخر هم یکویشوان‬
‫رفت و تفنگچی نظام شد و برگشت و دخترخاله را قاپید‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬هال – شب ‪ /‬گذشته‬

‫حبیب روی زمین‪ ،‬پشت میزی کوچک نشسته و چندین کادو اطرافاش قرار دارد‪ .‬در اتاقهای بغل‬
‫سفره پهن کردهاند و چند نفر با مجمعه مشغول غذا بردن هستند و سر و صدای خوردن و گفوتن و‬
‫خندیدن از اتاقهای بغل به گوش میرسد‪ .‬دخترخالۀ پنج ساله هم روبروی حبیب نشسته‪.‬‬

‫دخترخاله [اشاره به یک کادو]‬

‫این را من برایت آوردهام‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫حبیب‬

‫چیست؟‬

‫دخترخاله‬

‫خب بازش کن!‬

‫حبیب‬

‫مادرم گفته بگذار وقتی همه مهمانها رفتند‪.‬‬

‫دخترخاله به دو پسر فامیل دور که سر سفره دارند با ولع زیادی غذا میخورند اشاره میکند‪.‬‬

‫دخترخاله‬

‫بابای آنها گفته امشب میخواهند همینجا بخوابند‪.‬‬

‫دخترخاله کادو را باز میکند‪ .‬یک جعبۀ موزیکال است که البته مهرۀ شبیه کلیدش خراب است‪.‬‬

‫دخترخاله‬

‫فقک ایناش کار نمیکند‪ ،‬باید اینجوری کنی‪.‬‬

‫دخترخاله سنجاق‪ 3‬سر خود را از الی موهایش درمیآورد و در سوراخ کنار کلید فشار مویدهود و‬
‫تاب میدهد و جعبه شروع به آهنگ زدن میکند‪ .‬حبیب هم یک کادو را کوه درون آن یوک تفنوگ‬
‫است و حبیب فقک ردِ ماشه را سوراخ کرده‪ ،‬به دخترخاله میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بیا تو هم چند تا تیر بزن‪.‬‬

‫دختر خاله کادو را میگیرد و صدای تفنگ که صدای تیرهای الکترونیکی است درمیآید‪ .‬دخترخاله‬
‫لبخند میزند‪ .‬حبیب خوشحال میشود‪ .‬چند کودک میآیند‪ .‬دو پسور فامیول دور هوم هموراه آنهوا‬
‫است‪.‬‬ ‫هستند که در دست یکی تو‬

‫‪Bobby pin3‬‬

‫‪18‬‬
‫دخترخاله‬

‫کجا میروید؟‬

‫یک دختربچه‬

‫گرگم به هوا‪.‬‬

‫پسر فامیل دور‬

‫تو هم میآیی؟‬

‫بچهها میروند و دخترخاله هم به دنبال آنها میرود‪ .‬سر و صدای بچهها از حیاط به گوش میرسد‬
‫و همچنین صدای بوق دوچرخۀ حبیب‪ .‬حبیب چند بار کلید جعبه را مویچرخانود کوه البتوه هویچ‬
‫صدایی از آن خارج نمیشود‪ .‬بعد هم با تفنگِ داخل کادو چند تیر میزند‪.‬‬

‫راوی‬

‫و این اولین بار بود که حبیب از ته دل آرزو کرد ای کاش یک جوادوگر بیایود و‬
‫او را تبدیل به یک گوسفند یا بزغاله و یا شاید یک کالغ کند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬هال – روز ‪ /‬گذشته‬

‫بسیاری از مهمانها خداحافظی میکنند و پدر و مادر حبیب مشغول روبوسی و بدرقۀ آنها هسوتند‪.‬‬
‫دخترخاله هم برای حبیب دست تکان میدهد و حبیب به او پاسوخ مویدهود‪ .‬سوپس پودر و موادر‬
‫حبیب برای سایر مهمانان چای و شیرینی و میوه میبرند‪ .‬پسرانِ فامیلِ دور با زیرشلواری هستند و‬
‫شانۀ حبیب را تکان میدهند که یعنی نوبت خودش را بازی کند‪.‬‬

‫راوی‬

‫در روزهای بعد‪ ،‬پدر و مادرِ حبیب از این که فرصتی طالیی برای مهموانیگرفتن‬
‫و جبران محبتهای فامیلِ دور و تمام جشنتولدهایی کوه رفتوه بودنود بوه آنهوا‬
‫دست داده بود‪ ،‬در پوست خود نمیگنجیدند‪.‬‬

‫‪19‬‬
‫بچهها دور میز کوچک چوبی حبیب نشستهاند و منچ بازی میکنند‪ .‬پدر و مادر هنگام گذر از کنوار‬
‫آنها به حبیب لبخند میزنند و حبیب هم مجبور است به لبخند آنها با لبخندی تصنعی پاسوخ دهود‬
‫ولی سایر بچهها غرق بازیاند‪.‬‬

‫راوی‬

‫میان حبیب و پسرهای فامیل دور هم فعال آتشبس برقرار بود‪ .‬گرچه آنها از این‬
‫امتیاز برخوردار بودند که هر وقت دلشان خواست بوازی را رهوا کننود و برونود‬
‫سراغ دوچرخه‪ .‬خصوصا وقتهایی که تاس موافق حبیب بود‪.‬‬

‫دو پسر وسک بازی برمیخیزند و به حیاط میروند‪ .‬سریع چند بچۀ کوچکتر جای آنها را میگیرند‬
‫و بازی را از اول میچینند‪ .‬حبیب حسابی حرص میخورد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬هال – شب ‪ /‬گذشته‬

‫همه خوابیدهاند اما فقک حبیب بیدار است‪.‬‬

‫راوی‬

‫ضربالمثلی قدیمی میگویود «زنوی کوه شووهر خوود را در تخوتخواب تنهوا‬


‫میگذارد همان بهتر که پشوت در خانوۀ همسوایه بمانود»‪ .‬البتوه حبیوب هنووز از‬
‫اینگونه ضربالمثلها بلد نبود‪ ،‬بینابراین یکی از خوودش اختوراع کورد‪« ،‬چورخ‬
‫دوچرخهای که برای ما نمیچرخد بگذار برای همه همینطور باشد»‪.‬‬

‫حبیب برمیخیزد و به سختی قدم میزند و به حیاط میرود‪ .‬پسر فامیل دور هم خوابآلود از زیور‬
‫پتو او را میبیند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬حیاط – روز ‪ /‬گذشته‬

‫راوی‬

‫در روشنایی روز کاشف به عمل آمد که در اجرای فرامین ضربالمثول اشوتباهی‬
‫رخ داده و البته این اولین بار نبود که حبیب باد دوچرخۀ پدرش را خالی میکورد‬
‫و بر همه واض و مبرهن بود که حبیب هنووز نیاموده شورارتهوایش را از سور‬
‫گرفته‪.‬‬

‫‪20‬‬
‫در نمایی از دور میبینیم که پدر حبیب با خشم سخن میگوید و حبیب گریه میکند و مادر در بین‬
‫آنها ایستاده و سعی میکند پدر را آرام کند‪ .‬دست پدر بوه گلودانی مویخوورد و گلودان مویافتود و‬
‫میشکند و پدر به دوچرخه لگد میزند‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪ ......‬و صد البته پدر این بار از حمایت شاهدان عینی نیز برخوردار بود ‪.....‬‬

‫در نمایی درشت‪ ،‬مادر چاق پسران فامیل دور در حالی کوه دو دسوتش را روی شوانههوای پسوران‬
‫گذاشته‪ ،‬به صحنۀ درگیری نگاه میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫و اگر نقاهت حبیب و وساطت مادرش و در کل آرمان حفظ آبرو جلوی مهموان‬
‫نمیبود‪ ،‬حبس چند روزه در انباری‪ ،‬حداقل مجازاتی بوود کوه بورای ایون گونوه‬
‫جرائم تعیین میشد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق نشیمن – روز ‪ /‬گذشته‬

‫حبیب در حالی که رد اشکها روی صورتش خشوک شوده‪ ،‬روی زموین کنوار گهووارۀ خوواهرش‬
‫نشسته و آن را تکان میدهد و همچنین با هاون گردو میشکند و میخورد‪ .‬گهگداری پوردۀ حموام‬
‫به نسیمی تکان میخورد و کنار میرود و دو پسر فامیل دور دیده میشوند که در لگن نشستهاند و‬
‫مادرشان روی آنها آب میریزد‪( .‬حمام یک در دارد که باز است و جلوی سردرِ حمام نیز یک پرده‬
‫آویزان است)‪ .‬دقایقی بعد دو پسر در حالی که لباس پوشیدهاند و با حولوه کلوههایشوان را خشوک‬
‫میکنند از حمام خارج میشوند و مادر حبیب با شربت به استقبال آنها میرود و همگوی بوه اتواقی‬
‫دیگر میروند‪ .‬حبیب با چاقویی تالش میکند که مغز گردویی را درآورد کوه ناگهوان پوردۀ حموام‬
‫تکان میخورد و مادر دو پسر دیده میشود که مشغول درآوردن لباسهایش است و سپس به حمام‬
‫میرود و در را میبندد‪ .‬حبیب به اطراف نگاه میکند‪ .‬بعد کمی جای خود را تغییر میدهود‪ .‬سوپس‬
‫سریع برمیخیزد و میرود و کمی گوشۀ پرده را کنار میزند و دوباره برمیگردد و سر جوای خوود‬
‫مینشیند‪.‬‬

‫حاال مادر پسرها از حمام خارج میشود و مشغول پوشیدن لباس میشود و گهگداری قسمتهوایی‬
‫از اندام او از الی پرده دیده میشود‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫خارجی‪ .‬حیاط – روز‪ /‬گذشته‬

‫اسوت کوه‬ ‫پدر حبیب چمدانهای فامیل دور را در صندوق عقب اتومبیل آنها میگوذارد‪ .‬مشوخ‬
‫فامیل دور بسیار ثروتمندند‪ .‬زنها روبوسی و خداحافظی میکنند‪ .‬این طرف‪ ،‬پسرها بوق دوچرخوۀ‬
‫حبیب را کندهاند و پسر کوچکتر دارد تقال میکند تا بوق را از دست پسر بزرگتر بقاپد‪.‬‬

‫راوی‬

‫درست است که قوانین مالکیوت در موورد حبیوب محلوی از اعوراب نداشوتند و‬


‫بسیاری از وسایل الحاقی دوچرخهاش به دست مهمانان عزیزدُردانه بوه اسوتقالل‬
‫رسیده بودند‪ ،‬اما فکر میکنم این هم ضربالمثل جالبی است که «در افشوای راز‬
‫لذتی هست که حتی الل را به سخن وامیدارد»‪.‬‬

‫حبیب دو پسر را صدا میزند و با ادا و اطوار فراوان با آنها سخن میگوید‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب خیلی چیزهایی را که از پشت پرده قابل رؤیت نیسوتند بوه اتفواق دیشوب‬
‫افزود‪.‬‬

‫دو پسر بهتزده به حبیب مینگرند‪ .‬حبیب به نشانۀ خداحافظی برای آنها دست تکان میدهد و بوه‬
‫هال میرود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬هال – روز ‪ /‬گذشته‬

‫دو پسر همچنان خشمگین به حبیب خیره شدهاند‪ .‬پدر و مادر آنها در اتومبیل نشسوتهانود و منتظور‬
‫آنهایند‪ .‬پدر بوق میزند‪ .‬پسر کوچکتر میرود‪ .‬پسر بزرگتر هم بوق دوچرخه را محکم به زموین‬
‫میکوبد و میرود و سوار اتومبیل میشود‪ .‬حبیب میخندد و به طرز بوانمکی ادای لبواس پوشویدن‬
‫زنانه را درمیآورد و باسن خود را تکان میدهد و میرقصد‪ .‬خوواهر کووچکش هوم در حوالی کوه‬
‫پستانک در دهان دارد‪ ،‬برای او در گهواره دست میزند‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب خیلی خوشحال بود که گوسفند یا بزغاله و یا کالغ نیست و میتواند مثل‬
‫بچۀ یک آدم خوشحالی کند‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫خارجی‪ .‬حیاط – روز ‪ /‬گذشته‬

‫مادر در حالی که دختربچۀ کوچک را در آغوش دارد دنبال چیزی میگردد و زیر فرشها و البهالی‬
‫پشتیها را جستجو میکند‪ .‬حبیب بوا یوک طنواب مشوغول بسوتن بووق بوه دوچرخوهاش اسوت و‬
‫زیرچشمی مادرش را میپاید‪.‬‬

‫راوی‬

‫نمیدانم چرا ولی معموالً خوشیهای دنیا زیاد دوام ندارند‪.‬‬

‫حبیب چند بار بوق را تکان میدهد تا از محکم شدناش م م ن شود‪.‬‬

‫راوی‬

‫البته خودمانیم‪ ،‬حبیب هم شورَش را درآورده و نقشۀ سورقت از گاوصوندوقی را‬


‫در سر میپرورانَد که هنوز احدی در سرتاسر دنیا موفق به دستبرد از آن نشده‪.‬‬

‫حبیب به صندوقچهای که از پنجرۀ انباری دیده میشود نگاه میکند‪ .‬مادر سرش را از در هال بیرون‬
‫است که برای چندمین بار این سوال را میپرسد‪.‬‬ ‫میآورد و به حبیب خیره میشود و مشخ‬

‫مادر‬

‫حبیب‪ ،‬تو نمیدانی کلید کجاست؟‬

‫حبیب‬

‫از کجا بدانم خب؟!‬

‫مادر میرود و دوباره سبد لباسها را بیرون میریزد و جستجو میکند‪ .‬دختربچه شروع میکنود بوه‬
‫گریه کردن و مادر مشغول شیر دادن به او میشود و میرود‪ .‬حبیب به طرف انباری میرود‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب علتش را نمیدانست اما متوجه شده بود موادرش شوبهای جمعوه قبول از‬
‫خواب‪ ،‬سوتین خود یا بهتر بگوییم محل نگهداری کلید گاوصندوق را پشوت در‬
‫میگذارد‪.‬‬

‫‪23‬‬
‫داخلی‪ .‬انباری – روز ‪ /‬گذشته‬

‫انباری فقک با نوری که از پنجره به داخل افتاده روشن است‪ .‬حبیب به کلید در دستهای خوودش‬
‫نگاه میکند و میفهمد که کلید بوی خوشی ندارد‪ .‬بوه آراموی در صوندوقچه را بواز مویکنود و بوا‬
‫جعبههای شیرینی و آجیل مواجه میشود‪ .‬به آرامی یک شیرینی در دهان میگذارد‪.‬‬

‫صدای مادر‬

‫حبیب‪ ،‬حبیب‪.‬‬

‫حبیب سریع از جعبههای دیگر شیرینیهای متفاوتی برمیدارد که ناگهان دسوتش بوه ظرفوی مسوی‬
‫میخورد و آن میافتد و مادر از در هال خارج میشود (که از داخل انباری دیده میشود)‪.‬‬

‫مادر‬

‫حبیب توی تاریکی داری چه غل ی میکنی؟‬

‫مادر به سمت انباری میآید و حبیب خود را از پنجره انباری بیرون میاندازد‪.‬‬

‫خارجی ‪ .‬کوچه – روز ‪ /‬گذشته‬

‫حبیب با دوچرخه از خانه خارج میشود و سوار بر آن میشود و با سرعت رکاب میزند‪ .‬موادرش‬
‫هم تا چند قدم دنبال او میدود و داد میزند‪ .‬میفهمیم که حبیب شیرینیها را در پیراهنش جاسازی‬
‫کرده و محکم نگهشان داشته‪ .‬یک وانت هندوانه فروشی هم هست که حبیب با شوادی از آن جلوو‬
‫میزند‪.‬‬

‫صدای مادر ]فریاد[‬

‫حبیب میکشمت!‬

‫راوی‬

‫حبیب هنوز از شدت خوشحالی مزۀ شویرینی را در دهوانش حوس نمویکورد و‬


‫نفهمید که استثنائا موادرش ایون بوار قصود دیگوری غیور از کتوک زدن او بورای‬
‫نگهداشتناش دارد که ناگهان یاد گفتۀ پزشک میافتد که تاکید کرده بود نباید توا‬
‫چند روز از جایت تکان بخوری‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫دوستاناش‪ ،‬چند پسربچه و دختربچه شادیکنان منتظرند تا حبیب شویرینیهوا را بوه آنهوا برسواند‪.‬‬
‫ناگهان حبیب درد را احساس میکند و پاهایش را روی زمین میکشد تا دوچرخوه متوقوف شوود‪.‬‬
‫دوچرخه را رها میکند و به آلت خود میچسبد‪ .‬شیرینیها هم از لباساش میریزنود‪ .‬حبیوب آه و‬
‫نالهکنان وسک خیابان دراز میکشد‪ .‬چند پرنده روی سیمهای برق نشستهاند‪.‬‬

‫راوی‬

‫و حبیب واقعاً آرزو کرد ای کاش پرنده بود‪ ،‬از هر نوع آن‪ ،‬زیاد فرقی نمیکرد!‬

‫خارجی‪ .‬جلوی میوهفروشی – شب‬

‫شاگرد مغازه‪ ،‬هندوانهای برداشته و حبیب به آن اشاره میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شیرین است؟‬

‫شاگرد‬

‫من نمیدانم ولی تو به زودی خواهی دانست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فیلسوفی؟‬

‫شاگرد‬

‫من نمیدانم ولی‪.....‬‬

‫و شاگرد میخندد‪ .‬حبیب پولها و سکههایش را میشمرد‪.‬‬

‫راوی‬

‫چه اتفاق مبارکی است که آدم در آخرین خرید‪ ،‬بتواند انعام هم بدهد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن توالت عمومی – شب‬

‫حبیب در را باز میکند و وارد میشود‪ .‬در یک دستش طناب است و در دست دیگرش هندوانه‪.‬‬

‫‪25‬‬
‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب مشغول شستن و تمیز کردن همه چیز و همهجاست و این کار را با وسواس بسویاری انجوام‬
‫میدهد و از کنار ریزترین لکهها هم به سادگی نمیگذرد‪.‬‬

‫راوی‬

‫روزهای خراب یعنی روزهایی که احساس میکنیم برای جهان و جهانیوان هویچ‬
‫ارزشی نداریم و درست در همین لحظات است که به خیال عشق پناه مویبوریم‪،‬‬
‫عشقی که همچون آبشاری خنک بر آتشفشان وجودموان ببوارد و غومهایموان را‬
‫برباید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‬

‫حبیب در آینه به خودش نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حبیب! شعر گفتن بس است!‬

‫حبیب شیلنگ آب را روی صورت خود میگیرد‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب فهمیده رویایش تحقق نیافته و آغوش هیچ دختری برای او گشوده نیست‪،‬‬
‫آن هم دختری که حاضر نباشد یک دانه از جوکهوای حبیوب را بوا هموۀ عوالَم‬
‫عوض کند‪.‬‬

‫حبیب روی زمین مینشیند و کف زمین را تمیز میکند‪ .‬مردی وارد میشود‪.‬‬

‫مرد‬

‫من آن تابلو را دیدم که اینجا بسته است ولی خیلی عجله دارم‪ .‬ببخشید‪.‬‬

‫مرد به یک توالت میرود و حبیب ردپای گلی او را نگاه میکند که منتهی میشود به پسوربچۀ مورد‬
‫که دم در اصلی ایستاده و تقریباً همسن خواهرزادۀ حبیب است‪ .‬حبیب شیر آب را میبندد (شیلنگی‬

‫‪26‬‬
‫که به وسیلۀ آن زمین را میشست)‪ .‬تمام توالت بسیار تمیز شده به جز ردپای مورد‪ .‬مورد از توالوت‬
‫خارج میشود و حبیب را در مقابل خود میبیند که با دو قاچ هندوانه ایستاده و آنهوا را بوه سومت‬
‫مرد دراز کرده و به پسربچه اشاره میکند (یعنی مال خودت و او)‬

‫حبیب‬

‫کریسمس مبارک‪.‬‬

‫مرد قبول نمیکند و اسکناسی درمیآورد و دستش را به سمت حبیب دراز میکند‪ .‬حبیب هم پوول‬
‫را قبول نمیکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خیلی دیر شده‪ .‬ل فاً در را ببند‪.‬‬

‫حبیب چشمهای خود را میبندد و مرد دوباره پول را در جیب خود میگذارد و به بیورون مویرود‪.‬‬
‫پسربچه در را میبندد و حبیب به محض شنیدن صدای بسته شدن در‪ ،‬چشومانش را مویگشواید و‬
‫انگار تالش میکند جلوی گریه کردن خود را بگیرد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب نشسته و هندوانه میخورد‪.‬‬

‫راوی‬

‫من بهتر است بروم‪ ،‬من مجبورم بروم‪ ،‬من باید بروم‪ ،‬فعل «رفوتن» تنهوا کلموهای‬
‫بود که حبیب را سر پا نگه داشته بود‪...‬‬

‫حبیب با قاشقی کف هندوانه را هم تا آخر میخورد و آب هندوانه را سر میکشد‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪ .....‬در دورانی که فهمید دخترخالهاش مردی را به عنوان شوهر خود برگزیده که‬
‫جهان را فقک از دریچۀ دوربین تفنگ خود میبیند‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫حبیب برمیخیزد و به سمت در اصلی سالن میرود و آن را چک میکند و م م ن میشود که بسته‬
‫است و سپس کمربندش را باز میکند و برمیگردد و شروع میکند به شاشیدن و ردپای مورد را بوا‬
‫ادرار خود میشوید‪.‬‬

‫راوی‬

‫حاال حبیب منظوور خوودش از «رفوتن» را بهتور مویفهمود‪ .‬البتوه آن زموان هوم‬
‫خودکشی بهترین و ق عیترین راهحل به نظر میآمد‪ ،‬ولی قبل از آن که در مقابل‬
‫قتلعام هزاران نفر از مزه بیفتد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – شب‬

‫حبیب پنکهسقفی را گوشهای میگذارد و طناب را به قالب پنکهسقفی وصل میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫صاحبکارش قول داده بود امسال آن را تعمیر میکند‪.‬‬

‫حبیب به عکس خواهرزادهاش نگاه میکند‪ .‬پسربچهای سه ساله و خوشحال که با چنود پور و یوک‬
‫تیروکمان خودش را مثل سرخپوستان درآورده و مثالً تالش میکند هندوانوهای بسویار بوزرگ را از‬
‫زمین بردارد‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب افسوس میخورَد‪ .‬ای کاش از قاسوم ‪ ،‬عووض یوک مواه‪ ،‬سوه مواه دیگور‬
‫فرصت خواسته بود‪ .‬این گونه آنها دو ماه بیشتر امیدوار بودند‪.‬‬

‫حبیب نگاهی به مجلههای سکسی گوشۀ اتاق میاندازد‪.‬‬

‫راوی‬

‫حیف‪ ،‬حاال دوستانش خیال میکنند‪ ،‬او غرقِ کُس در حالی که خوشوی زده زیور‬
‫دلش‪ ،‬مرده‪ .‬باز هم همین که چند سایت سکسی متوجه عدم حضور او میشوند‬
‫جای خوشحالی دارد‪ ،‬البته اگر کثرت متقاضیان اجازه دهد‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫حبیب چهارپایه را میکشد و زیر قالب قرار میدهد‪ .‬گلودان شکسوته و سورهای قووطی روی آن‬
‫هستند‪ .‬حبیب پاهای خود را در دو طرف گلدان‪ ،‬روی چهارپایه میگذارد و میایستد و طناب را به‬
‫دور گردن خودش میاندازد‪.‬‬

‫راوی‬

‫میدانم که دوست دارید کمکاش کنم‪ .‬اما من فقک راوی ماجرا هستم‪ .‬هموین و‬
‫بس‪ .‬البته راستش برای آدم فقیر یعنی کسی که دیگر نتواند بال رویاهوایش را بوه‬
‫پرواز درآورد‪ ،‬کاری از هیچکس برنمیآید‪.‬‬

‫صفحه سیاه‪ .‬صدای افتادن و برخورد با چیزی و شکستن چیزهایی‪.‬‬

‫داخلی و خارجی‪ .‬سالن توالت عمومی – شب‬

‫دوربین آرام از سالن بیرون میآید‪ .‬نمایی از پنجرۀ کوچک اتاق حبیب که در تاریکی شوب روشون‬
‫است‪.‬‬

‫راوی‬

‫بیشک شوبرت دو قرن قبل از مرگ مهاجری تنها در مملکتی غریب خبر داشت‬
‫که این ق عه را ساخت‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬کنسرت موسیقی – شب‬

‫نوازندگان آهنگ فرانتس شوبرت را مینوازند (بدون کالم)‪ .4‬پس از چند لحظوه از شوروع آهنوگ‪،‬‬
‫اسامی تیتراژ هم در گوشه و کنار تصویر ظاهر میشوند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی بیمارستان – روز‬

‫درابتدا متوجه نمیشویم اینجا کجاست و فقوک راهرویوی خوالی مویبینویم و تنهوا در اواخور نموا‪،‬‬
‫پرستاری از جلوی دوربین عبور میکند‪.‬‬

‫‪4:‬‬ ‫‪ Serenade · 101 Strings Orchestra · Franz Schubert‬آهنگ پیشنهادی‬

‫‪29‬‬
‫راوی‬

‫داشتم فکر میکردم شاید بد نباشد نتیجۀ اخالقوی فویلم را هموین ابتودا بگوویم‪:‬‬
‫[گلوی خود را صاف میکند] مویدانوم کوه خیلوی دشووار بوه نظور مویرسود و‬
‫جوکهای بیمزه فراواناند‪ ،‬اما خواهشاً لبخند خود را از دیگران دریغ نکنید‪.‬‬

‫صدای قهقهۀ اشنایدر‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق بیمارستان – روز‬

‫اتاقی نسبتاً بزرگ با هشت تخت‪ .‬اشنایدر روزنامه به دست قهقهه میزنود آنچنوان کوه نمویتوانود‬
‫جلوی خندۀ خود را بگیرد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫نوشته یکی میخواسته خودش را دار بزند بوه جوای طنواب‪ ،‬کِوش انداختوه دور‬
‫گردناش‪.‬‬

‫اشنایدر همچنان میخندد‪ .‬ولی سایر بیماران با اشاره به او میفهمانند که نبایود بخنودد و هموه بوه‬
‫حبیب که سر و دست و پایش شکسته و مثل مومیاییها تمام بدنش باندپیچی شده اشاره میکننود‪.‬‬
‫اشنایدر پس از نگاه کردن به حبیب متوجه ماجرا میشود‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫اوه‪ ،‬واقعاً غمانگیز است‪.‬‬

‫ولی اشنایدر باز هم زیر زیرکی میخندد‪.‬‬

‫کارلو [آهسته]‬

‫میتوانست به جای این کار برای خودش یک جوک بگوید‪.‬‬

‫هاروی از حالت دراز به نشسته درمیآید‪ .‬سیلوستر بیتفاوت مباحثه را دنبال میکند‪.‬‬

‫هاروی [به کارلو]‬

‫نخیر‪ ،‬او فهمیده که زندگی بیرحمتر از آن است که بشود بوا چنود جووک آن را‬
‫مالیم کرد‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫اشنایدر‬

‫بستگی به جوکها دارد‪.‬‬

‫هاروی [به اشنایدر]‬

‫یعنی تو واقعاً معتقدی‪.....‬‬

‫یک پرستار زن وارد اتاق میشود‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫آه قلبم!‬

‫کارلو‬

‫اوه اوه پایم مرا کشت!‬

‫سیلوستر با شادمانی به پرستار نگاه میکند و شروع میکند به سرفه کردن‪ .‬هاروی میفهمد که دیگر‬
‫کسی به او توجه نمیکند و دراز میکشد و مالفه را روی سر خود میکشد‪ .‬پرسوتار بویتوجوه بوه‬
‫سایر بیماران و ادا و اطوارهایشان به باالی سر حبیب مویرود‪ .‬اشونایدر هومچنوان دسوتش را روی‬
‫قلبش گذاشته و آه و ناله میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫تا حبیب به جشنِ زندگی برمیگردد بهتر است برویم طبقۀ پایین و سراغ موردی‬
‫که قرار است زندگی حبیب را وارد فاز جدیدی کند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی پارکینگ بیمارستان – روز‬

‫برانسون ‪ 50‬ساله‪ ،‬با کلهای کچل و ریشی بلند و لباس ورزشی روی دستهوای خوود ایسوتاده و‬
‫حرکت میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یک دو سه چهار بگو یک دو سه چهار‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫چند نفر از اهالی بیمارستان هنگام پیاده یا سوار شدن به اتومبیل با تعجب به او نگواه مویکننود‪ .‬بوه‬
‫محض این که پارکینگ خلوت میشود‪ ،‬برانسون وارد راهپلۀ اض راری میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهپلۀ اضطراری – روز‬

‫برانسون وارد میشود و در را میبندد‪.‬‬

‫راوی‬

‫برانسون‪ ،‬مردی که در نوجوانی متوجه وجوه تشابه بسیار میان کلۀ خودش و کلۀ‬
‫آلتاش شد‪.‬‬

‫برانسون از راهپلۀ نسبتاً تاریک در حالی که اطراف را میپاید با سرعت باال میرود‪.‬‬

‫راوی‬

‫این که هر دو عاشق جاهای تاریکاند‪.‬‬

‫سر پیچ راهپله‪ ،‬سر برانسون گیج میرود و او برای لحظاتی به دیوار تکیه میدهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫اگر زیاد تکانشان دهی استفراغ میکنند‪.‬‬

‫برانسون به طبقۀ موردنظر میرسد‪ .‬در را تا نیمه باز میکند و پرسوتار زن از روبورویش مویگوذرد‪.‬‬
‫برانسون سریع خود را پنهان میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫و به محض دیدن خانمها از جایشان بلند میشوند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی بیمارستان – روز‬

‫برانسون وارد راهرو میشود و درِ اتاق روانشناسی را با کلید باز میکند و وارد اتاق میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫هیچ کس نظریات او در این حوزه را جدی نگرفت ‪......‬‬

‫‪32‬‬
‫داخلی‪ .‬اتاق روانشناسی – روز‬

‫برانسون درِ اتاق را از داخل قفل میکند‪ .‬مدرک روانشناسی وعکس بورادرش روی دیووار آویوزان‬
‫است‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪ ......‬به جز برادر دوقلویش که همیشه حسرت نبوغ برانسون را میخورد‪.‬‬

‫را باز میکند‪ .‬تصوویر بورادرش کوه در‬ ‫برانسون کامپیوتر را روشن میکند و سپس برنامۀ اسکای‬
‫یک قایق تفریحی است دیده میشود‪.‬‬

‫برادر‬

‫برانسون! تو باز هم اصالحنکرده آمدهای؟‬

‫برانسون به سمت روشویی کنار اتاق میرود و به صورتش صابون میمالد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نترس‪ ،‬قبلی را دور نیانداختهام‪.‬‬

‫برانسون از داخل کمد یک تیغ برمیدارد‪.‬‬

‫برادر‬

‫یا خدا‪ ،‬لباسش را! مگر من آن کت و شلوار نو را به تو ندادم؟‬

‫برانسون برای لحظهای مستقیم به صفحه کامپیوتر نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اگر بین راه یک لکه روی آن بیفتد تو خسارت آن را پرداخت میکنی؟‬

‫برانسون ریشاش را میتراشد‪.‬‬

‫برادر [به معشوقهاش]‬

‫خاموشش کن‪[ .‬فریاد] آن موتور لعنتی را خفه کن‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫صدای معشوقۀ برادر‬

‫باشد‪ .‬باشد‪ .‬باز دو تا دیوانه به هم رسیدند!‬

‫موتور قایق خاموش میشود‪.‬‬

‫برادر‬

‫برانسون؟ برانسون گوشات با من است؟‬

‫برانسون‬

‫باز میخواهی حرفهای تکراری بزنی؟‬

‫صدای ضربهخوردن چیزی به گوش میرسد‪.‬‬

‫برادر [به معشوقهاش]‬

‫میشود چند لحظه آرام بگیری؟‬

‫صدای معشوقۀ برادر‬

‫بیا خودت درستش کن‪.‬‬

‫صدای پرت شدن و برخورد وسیلهای به پای بردار و آخ گفتن او‪.‬‬

‫برادر‬

‫خیلی مهم است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بگو‪.‬‬

‫برادر‬

‫نگاه کن‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نمیتوانم‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫برادر‬

‫نه‪ ،‬منظورم این است که گوش کن‪.‬‬

‫برانسون صورت خود را خونی میکند و آخ میگوید‪.‬‬

‫برادر‬

‫باشد‪ ،‬عجله نکن‪.‬‬

‫دوباره صدای ضربهخوردن به چیزی به گوش میرسد و برادر بورای لحظوهای بوه آن سومت نگواه‬
‫میکند و بعد دوباره به برانسون خیره میشود‪.‬‬

‫برادر‬

‫اول‪ ،‬هرکسی که آمد خوب به آه و نالهاش گوش کن‪ ،‬اجازه بده از هر چه دلوش‬
‫خواست گله و شکایت کند و از زمین و زمان بد بگوید‪.‬‬

‫برانسون [خطاب به تیغ]‬

‫دیگر کار نمیکند‪.‬‬

‫برادر‬

‫چرا اتفاقاً‪ .‬تو هرچه من میگویم انجام بده حتماً جواب میگیری‪.‬‬

‫برانسون سرش را تکان میدهد و تیغ را چند بار به روشویی میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تو ادامه بده!‬

‫برادر‬

‫بعد همان چرت و پرتهایی را که گفته‪ ،‬بورعکس مویکنوی و تحویول خوودش‬


‫میدهی‪ .‬مثالً طرف میگوید‪« :‬دلم گرفته‪ ،‬حالم ناخوش است‪ ،‬دنیوا خیلوی سویاه‬
‫شده»‪ ،‬یعنی چه؟‬

‫‪35‬‬
‫برانسون‬

‫یعنی دلش گرفته‪ ،‬حالش ناخوش است‪......‬‬

‫برادر‬

‫نه‪ ،‬نه‪ ،‬یعنی تو چه میفهمی؟‬

‫برانسون به صفحۀ ل تاب نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون [مِن مِنکنان]‬

‫دلش گرفته و‪......‬‬

‫برادر‬

‫چه به او میگویی؟‬

‫برانسون‬

‫من میگویم [مکث]‬

‫برادر‬

‫باید بیشتر لبخند بزنی و به فعالیتهای شاد بیشتری ادامه بدهی‪.‬‬

‫برانسون هم کلمههایی را پس از برادر تکرار میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫‪....‬لبخند بزنی و‪ .....‬ادامه بدهی‪.‬‬

‫برانسون‬

‫درست است‪ .‬لبخند و شادی‪.‬‬

‫برادر‬

‫حاال مثالً یکی میآید و میگوید‪ :‬دلم خیلی گرفته‪ ،‬حالم بدجور خراب است‪ .‬تو‬
‫چه میگویی؟‬

‫‪36‬‬
‫برانسون‬

‫خیلی لبخند بزن‪ ،‬خیلی شادی کن‪.‬‬

‫برادر‬

‫ایول‪ .‬فقک حواست باشد زیاد تابلو نکنی‪ .‬یک خُرده از زندگی خودت بگو و این‬
‫که من هم حالم گاهی اوقات بد میشود و هر روز تالش میکنم روحیوۀ خوودم‬
‫را باال ببرم‪.‬‬

‫برانسون دوباره به آینه نگاه میکند و مشغول تراشیدن ریش میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫خیالت جمع‪.‬‬

‫برادر‬

‫یک جورهایی غیرمستقیم به طرف حوالی کون «توو یوک موجوود شوگفتانگیوز‬
‫هستی»‪.‬‬

‫صدای معشوقه‬

‫االن چه موقع سکس است؟!‬

‫برادر‬

‫با تو نیستم‪.‬‬

‫صدای زن‬

‫پس با کدام جندهای هستی؟‬

‫برادر [فریاد]‬

‫برانسون!‬

‫تراشیدن ریش برانسون به اتمام میرسد‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫برادر‬

‫داشتم میگفتم‪ ،‬اگر هم اوضاعِ طرف خیلی خراب بوود ارجواعاش بوده بوه یوک‬
‫روانشناس خارج از بیمارستان‪ .‬این وری آبروی بخش ما هم حفظ میشود‪.‬‬

‫برانسون روی صندلی مینشیند‪ .‬برادر سرش را نزدیک دوربوین مویآورد و فقوک دهوان و بینوی او‬
‫توسک برانسون دیده میشود‪.‬‬

‫برادر [آهسته]‬

‫برانسون‪ .‬اینجا را نگاه کن‪.‬‬

‫برانسون‬

‫کجا؟! چیه؟!‬

‫برادر‬

‫اگر همسرم تماس گرفت بگو چند موورد خودکشوی و مووارد حواد پویش آموده‬
‫سرش حسابی شلوغ است‪ .‬خودم بعداً میآیم همه چیز را راست و ریس میکنم‪.‬‬
‫موفق باشی‪.‬‬

‫صدای معشوقه‬

‫باالخره تموم شد؟‬

‫را میبندد‪ .‬روی صورت برانسون هنوز مقداری خمیر ریش مانده‪.‬‬ ‫برانسون ل تا‬

‫خارجی‪ .‬راهروی بیمارستان ‪ /‬جلوی اتاق روانشناسی – روز‬

‫برانسون در اتاق را باز میکند‪ ،‬با صورتی تمیز و کت و شلواری شیک و لبخندی نمایان‪ .‬زنی روی‬
‫صندلی نشسته‪.‬‬

‫برانسون‬

‫شما نفر اول هستید؟ بفرمایید‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی آپارتمان برانسون – روز‬

‫‪38‬‬
‫اتومبیل مارسل میایستد‪ .‬برانسون دست خود را از پنجره اتومبیل بیرون مویآورد و در را از بیورون‬
‫باز میکند (چون دستگیرۀ داخلی شکسته)‪ .‬برانسون در حالی که لباس ورزشوی بوه تون دارد پیواده‬
‫میشود و وارد آپارتمان میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهپلۀ آپارتمان ‪ -‬روز‬

‫برانسون همانطورکه از پلهها باال میرود پولها را میشومرد و از جلووی هور در کوه رد مویشوود‬
‫مقداری پول در داخل خانه میاندازد‪ .‬در خانۀ آخری در طبقۀ چهارم‪ ،‬همین که پول باقیمانده را تا‬
‫میکند و میخواهد از زیر در به داخل بیاندازد‪ ،‬زلما در را میگشاید و در حالی که سگ خود را در‬
‫آغوش گرفته‪ ،‬پول را از برانسون میقاپد و در را دوباره محکم میکوبد و میبندد‪ .‬برانسون به طرف‬
‫خانۀ خود که روبهروی خانۀ زلما است میرود‪.‬‬

‫راوی‬

‫برانسون پس از بازنشستگی از شغل شوریف کلیدسوازی – البتوه ایون را بگوویم‬


‫هنوز گهگداری قفل و کلید آشنایان را با قیمتی مناسب تعمیر میکند ‪ -‬به حرفۀ‬
‫سوراخگری روی آورد و همسوایگان او هور هفتوه سوهمِ دلور خوود را دریافوت‬
‫میکنند تا شکایتی به پلیس تحویل داده نشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫برانسون وارد اتاق میشود و با طمأنینه دلر را برمیدارد و متۀ آن را جا میزند و شروع میکنود بوه‬
‫سوراخ کردن قسمتی از دیوار‪.‬‬

‫راوی‬

‫درست است که این حرفه در لیست مشاغل شرکت بیمه ثبوت نشوده و حقووقی‬
‫هم شامل آن نمیشود ولی مزایای آن بیشمارند‪.‬‬

‫به محض این که سوراخ پس از مقاومت بسیار در دیوار ایجاد میشود و دیگر دلر به سادگی عقب‬
‫و جلو میرود برانسون آن را خاموش میکند‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫راوی‬

‫یکی از آنها آرامش بیحدوحصری است که در پی این عمل پدید میآید و نظیر‬
‫آن در هیچ مشروب و مادۀ مخدری یافت نمیشود‪.‬‬

‫برانسون پردۀ اتاق را کنار میکشد و نور به داخل میافتد‪ .‬سپس پنجره را کمی باز میکنود و نفوس‬
‫راحتی میکشد و روی تخت دراز میکشد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫راوی‬

‫گرچه باید دوز این یکی را هم هر لحظه افزود‪.‬‬

‫برانسون برمیخیزد و یک کتاب برمیدارد و متۀ بزرگتر را جایگزین متۀ قبلوی مویکنود و کتواب را‬
‫روی دیوار میگذارد و با دلر کتاب و دیوار را سوراخ میکند‪ .‬این مته سر و صودای بیشوتری دارد‪.‬‬
‫در نمایی درشت از برانسون متوجه درگیری ذهنی شدید او میشویم‪.‬‬

‫راوی‬

‫موویگوینوود در گذشووته فرشووتگان حتووی افکووار بوود را در دفترچووۀ گناهووان ثبووت‬


‫برانسون از شدت پرکاری گُهگیجه میگیرنود‬ ‫میکردهاند اما فرشتگان سمت چ‬
‫و به علت کمبود فرشتگانِ کمکی خدا مجبور میشود که این قوانون را برچینود‪.‬‬
‫این را گفتم که خیالتان راحت باشد برای افکار منفیتان هیچگاه مؤاخذه نخواهید‬
‫شد‪.‬‬

‫صورت برانسون عرق کرده‪ .‬پس از اتمام سوراخ‪ ،‬کتاب سوراخ شده را به کنار سایر وسوایل پورت‬
‫میکند و دوباره روی تخت دراز میکشد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫برانسون بلند میشود و روی تخت مینشیند‪ .‬به سواعت نگواه مویکنود‪ .‬سواعت '‪ 3:40‬اسوت‪.‬‬
‫ساعت به طرز عجیبی کار میکند و مثالً سرعت عقربۀ ثانیه شمار متغیور اسوت و گواهی آهسوته و‬
‫گاهی کند حرکت میکند‪.‬‬

‫‪40‬‬
‫راوی‬

‫جملۀ معروفی هست که «حتی یک ساعت خراب هم دوبار در روز زمان صحی‬
‫را نشان میدهد» که البته ساعت خانۀ برانسون به علت فرسایش بواتریهوا و بوه‬
‫کار واداشته شدن مداوم آنها به هزار ترفنود علموی و غیرعلموی هور روز توالش‬
‫می کند که حتی آن دو بار هم صحی نباشد‪ .‬این را هوم بگوویم کوه یوک معلوم‬
‫ریاضی باسابقۀ شهر چند بار تالش کرد تا احتمال نمایش تصادفی زمان صوحی‬
‫را تخمین بزند که البته او هم هنگامی که فهمید برانسون بواتریهوای سواعت را‬
‫برای لحظاتی در کنترل تلویزیون جا زده نعرهای کشید و از این کار منصرف شد‪.‬‬

‫نماهایی از کتابها و مجلههای سوراخ شده دیده میشود که عکس روی آنهوا‪ ،‬مردموانی را نشوان‬
‫میدهد که در حال فریاد کشیدن هستند‪ .‬برانسون با موبایل به مارسل زنگ میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫هنوز ناهار نگرفتهای؟‬

‫صدای مارسل‬

‫هنوز که دو نشده!‬

‫برانسون‬

‫میدانم‪ .‬میخواستم ببینم اگر خواستی زودتر بیاوری‪......‬‬

‫صدای مارسل‬

‫نه‪ ،‬همان دو میرسم!‬

‫برانسون گوشی را ق ع میکند‪ .‬متۀ بزرگتر را جایگزین قبلی میکند و دو کتابِ از قبل سوراخ شده‬
‫را برمیدارد و روی هم روی دیوار میگذارد و مشغول سوراخ کردن میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫گرچه بسیاری از ادیان تنها بر روی سوراخهای موجود تمرکز کردهاند و هنوز به‬
‫خودِ امرِ سوراخگری نپرداختهاند اما باالخره صبر و تحمل کائنات هم حدی دارد‬
‫و روزی به سوراخ کردنهای شما پاسخ داده میشود‪ ،‬پاسخی قاطع‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫ناگهان دلر وارد حفرهای بزرگتر میشود‪ .‬پس از ایجاد چند سوراخ در اطراف آن توسک برانسوون‪،‬‬
‫ناگهان نامههای بسیاری از حفره بیرون میریزند‪ .‬برانسون شروع میکند به خواندن آنها‪.‬‬

‫راوی‬

‫اصوالً هیچ پیشفرض من قی وجود ندارد که شما حتماً باید پس از خواندن یک‬
‫نامۀ عاشقانه خوشحال شوید؛ به خصوص که مخاطب‪ ،‬همسر قبلی شما باشود و‬
‫نویسندگان‪ ،‬لولهکش و بقال و قصاب محله‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫غذای برانسون در یک ظرف یک بار مصرف همراه یک نوشابه در نایلون جلوی در گذاشوته شوده‪.‬‬
‫تمام وسایل خانه به هم ریخته و تختخواب واژگون گشته‪ .‬جاهای بیشوتری در دیوارهوای خانوه‬
‫سوراخ شده‪ .‬برانسون کشوهای کمد را که اکثراً پر از کلید هستند خالی میکند و عکس عوروس و‬
‫دامادی خود و همسرش را مییابد‪ .‬با قیچی آن را به دو نیم میکند و بعد عکوس خوودش را رهوا‬
‫میکند و به عکس همسرش که لبخند میزند خیره میشود‪.‬‬

‫داخلی ‪ .‬بیمارستان – شب ‪ /‬دو ماه بعد‬

‫تمام بیماران دور تخت حبیب جمع شدهاند‪ .‬یک دکتر مرد و یک پرستار زن چاق مشغول باز کردن‬
‫گچ دست و پای او هستند‪ .‬صدای سیلوستر در کل بسیار آهسته است و همیشه سخنانش به سختی‬
‫شنیده میشود‪ ،‬او معموالً خواب است و فقک برای دید زدن پرستاران بیدار میشود‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫صبر کنید‪ ،‬من کارم را انجام ندادهام‪.‬‬

‫همه با زبان اشاره از دکتر میخواهند که صبر کند‪ .‬سیلوستر جلو میآید و روی گچ دسوت حبیوب‬
‫در کنار سایر امضاءها‪ ،‬عکس یک آلت را میکشد و دیگران برای او کف میزنند‪.‬‬

‫دکتر‬

‫این امضای توست؟!‬

‫دکتر گچ دست حبیب را باز میکند‪ .‬سیلوستر دوباره روی تخت دراز میکشد‪.‬‬

‫‪42‬‬
‫دکتر‬

‫خیلی آرام تکاناش بده‪.‬‬

‫حبیب به آرامی دستش را تکان میدهد‪ .‬اشنایدر یک ضربۀ نسبتاً محکم به شانۀ حبیوب مویزنود و‬
‫حبیب آخ میگوید‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫خوب است‪ ،‬سالم است‪.‬‬

‫کارلو‬

‫به افتخار آقای دکتر و خانوم پرستار‪.‬‬

‫همه بیماران کف میزنند‪ .‬پرستار به همه میگوید‪ :‬شیش‪.‬‬

‫دکتر [رو به پرستار و اشاره به کارلو]‬

‫این چرا هنوز اینجاست؟‬

‫پرستار‬

‫میشود‪.‬‬ ‫خودش میگوید هنوز درد دارد ولی فردا حتماً ترخی‬

‫دکتر و پرستار از اتاق خارج میشوند‪ .‬هاروی جلو میآید و با حبیب دست میدهد‪.‬‬

‫هاروی‬

‫مبارک باشد‪ .‬هاروی‪.‬‬

‫حبیب لبخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حبیب‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫من میدانستم اسم او مومیایی نیست!‬

‫‪43‬‬
‫همه میخندند‪ .‬هاروی سایرین را معرفی میکند‪.‬‬

‫هاروی‬

‫اشنایدر‪ ،‬کارلو‪ ،‬سیلوستر‪.....‬‬

‫اشنایدر‬

‫این چه طرز معرفی کردن است پسر؟! باید پس از اسم هر کس اندکی دربارهاش‬
‫توضی دهی!‬

‫کارلو‬

‫تو که مثل زن جنده میمانی‪ ،‬همه تو را میشناسوند‪ .‬دربوارۀ مون چوه توضویحی‬
‫داری بدهی؟‬

‫اشنایدر‬

‫آقای کارلو‪ ،‬دارای رکورد در کتاب گینس به عنوان مردِ اول جلق جهان!‬

‫همه میزنند زیر خنده‪.‬‬

‫کارلو‬

‫ایشان هم آقای اشنایدر‪ .‬رئیس انجمن جلق زنندگان گمنام‪.‬‬

‫دوباره همه میخندند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫بله‪ ،‬بله‪ ،‬میدانی ما چه میکنیم؟ شبهای عید موامورانموان [اشواره بوه کوارلو و‬
‫سیلوستر] را میفرستیم تا برای کسانی که دست ندارند جلق بزنند‪.‬‬

‫سیلوستر آب در گلویش گیر میکند و کارلو محکم به پشت او ضربه میزند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫این آقا هم سیلوستر است‪ ،‬هر ماه یک قاشق قورت میدهد تا بوه جوای کلینیوک‬
‫ترک اعتیاد سر از اینجا درآورد‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫سیلوستر همانگونه که سرفه میکند با حرکت سر صحبتهای کارلو را تایید میکند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫تو چه میکنی حبیب؟ البته منهای پرواز با کِش!‬

‫حبیب‬

‫من؟ گاهی شعر میگویم و گاهی جوک‪.‬‬

‫هاروی‬

‫خب برایمان بخوان‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چی؟‬

‫اشنایدر‬

‫هرچه دوست داری‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و همیشه از فرط تشنگی خیال میکردم معشوقم شربت عسل است‬

‫تا آنکه یک بار بینیاز از آب‪ ،‬به او لب زدم و دیدم چه طعم تلخی دارد‪.‬‬

‫همه به جز هاروی میزنند زیر خنده!‬

‫کارلو‬

‫خیلی باحال بود‪ ،‬حاال برایمان یک شعر بخوان!‬

‫حبیب با تعجب به آنها نگاه میکند و هاروی میخندد‪.‬‬

‫هاروی‬

‫بگذارید اندکی استراحت کند‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫اشنایدر‬

‫راست میگوید‪ .‬هنوز تازه از بستهبندی درآمده!‬

‫بیماران به سمت تختهای خود برمیگردند‪ .‬در پس زمینه اشنایدر و کارلو دربارۀ حبیوب بوا هوم‬
‫بحث میکنند‪.‬‬

‫کارلو [اشاره به حبیب]‬

‫یارِ ماست‪ .‬حواست باشد!‬

‫اشنایدر‬

‫عمراً! موقعی که دستهایش هنوز فلج بود رویاش شرط بسوتم‪ .‬سیلوسوتر شواهد‬
‫است!‬

‫کارلو نگاهی به سیلوستر میاندازد‪.‬‬

‫کارلو‬

‫برو بابا‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و به ماه نگاه میکند‪ .‬همه خوابیدهاند‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب به دنبال جواب است اما نمیداند سوال دقیقاً چیست! او فقک فکر میکورد‬
‫تا چشم باز کند خود را روی ماه میبیند اما هنوز با آن خیلی فاصله دارد‪.‬‬

‫ناگهان یک پرستار زیبا به نام میندی جلوی حبیب میایستد و تصویر ماه را سد میکند‪ .‬میندی چند‬
‫آمپول داخل سرم میزند و میرود‪ .‬حبیب هم با نگاهش او را دنبال میکنود‪ .‬انگشوتهوای حبیوب‬
‫تکان میخورند‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫راوی‬

‫و این صحنهها در زندگی حبیب بسیارند‪ .‬لحظاتی که وجودش یکپارچه سرشوار‬


‫از تمنا‪ ،‬در انتظار بازگشتن معشوق و گوشۀ چشمی به او [حبیب] انداختن است‪.‬‬

‫سیلوستر هم دیده میشود که به میندی خیره شده و به محض بیرون رفتن میندی‪ ،‬دوباره بوه زیور‬
‫مالفه میرود‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫هنوز احساس میکنی دستت درون گچ است؟‬

‫حبیب به اشنایدر نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب [آهسته]‬

‫هنوز نخوابیدهای؟‬

‫اشنایدر به نشانۀ نفی سر تکان میدهد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫من میدانم‪ .‬تو به عشق نیاز داری‪.‬‬

‫حبیب آه میکشد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫به نظر من عشق یعنی همه چیز‪ .‬میخواهی یه ذره به تو بدهم‪ .‬مون یوک عالموه‬
‫دارم‪.‬‬

‫اشنایدر یک دفترچه درمیآورد و آن را به سرعت ورق میزند‪ .‬دفترچه پر از تصاویر زنوان عریوان‬
‫است‪ .‬اشنایدر مراقب است که سیلوستر دفترچه را نبیند‪.‬‬

‫اشنایدر [اشاره به سیلوستر]‬

‫حاضر است جاناش را برای این دفترچه بدهد‪.‬‬

‫اشنایدر مقداری آب مینوشد و به مهبل یک زن اشاره میکند‪.‬‬

‫‪47‬‬
‫اشنایدر‬

‫مگر نه اینکه همۀ ما از این چاه آمدهایم و آرزو هم داریم برگردیم همانجا؟‬

‫حبیب‬

‫تو واقعاً به این میگویی عشق؟‬

‫اشنایدر‬

‫وای‪ .‬وای‪ .‬تو جوانی و خیال میکنی عشق چیزی اسوت فراتور از سوکس‪ .‬و بوه‬
‫خاطر این بیتجربگی چه مقدار رنج عظیمی که روزگار برایت به ارمغان نخواهد‬
‫آورد‪.‬‬

‫ناگهان هاروی سرش را از زیر مالفه درمیآورد و وارد بحث میشود‪.‬‬

‫هاروی‬

‫آقای اشنایدر‪ ،‬با کمال احترام باید خدمتتان عرض کنم همۀ کسانی که عشوق و‬
‫سکس را با هم برابر میدانند دچار خ ای بزرگی هستند‪ .‬مثالً مون خوودم کلوی‬
‫فاحشه میشناسم‪......‬‬

‫کارلو‬

‫وای خدا‪ ،‬حاال باید تا صب به امواج مختلف رادیو گوش دهیم‪.‬‬

‫کارلو دوباره مالفه را روی سر خود میکشد‪ .‬سایرین تالش میکنند اندکی آهستهتر صحبت کنند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫اوه‪ ،‬میخواهی بگویی به همسرت عشق میدهی و از جندهها سکس مویگیوری!‬


‫اینها همه را شنیدهام‪.‬‬

‫هاروی‬

‫نه‪ ،‬اجازه دهید حرفم تمام شود‪ .‬تمام فاحشهها از من پول میگیرنود ولوی هموۀ‬
‫آنها هم ادعا میکنند الاقل یک نفر را میشناسند که بوه او مُفتوی خودمات ارائوه‬
‫میدهند‪.‬‬

‫‪48‬‬
‫اشنایدر روی تخت مینشیند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫بگذارید چکیدۀ شصت سال زندگیام را برایتان عرضه کنم‪ .‬خواهش میکونم بوا‬
‫دقت گوش بدهید‪ .‬مثال خوبی زدی‪ .‬اگر با زندگی به مثابۀ یک فاحشوه برخوورد‬
‫کنی‪ ،‬دائماً در حال لذت بردنی و کسی کاری به کوارت نودارد‪ ،‬اموا اگور بنوا بوه‬
‫توصیۀ شاعران عاشق شوی‪ ،‬یعنی خودت را انداختهای وسک یک رینگ بووکس‪،‬‬
‫به این خیال خام کوه اگور طورف مقابول را ببوسوی چیوزی جوز مشوت تحویول‬
‫میگیری‪[ .‬اشاره به موهایش] هر کدام از اینها که سفید شودند بوه خواطر طلوب‬
‫عشقی بود که وجود نداشت‪ .‬پس فرزندانم به چنان موفقیت عظیمی نائل شووید‬
‫که تمام دخترهای زندگیتان از ته دل حسرت بخورند چرا کیرتان را بوا آخورین‬
‫توان ساک نزدهاند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫وای خدا‪ ،‬این را گفت و رفت سراغ جلوق بعودی‪ .‬اشونایدر بگیور بخوواب‪[ .‬بوا‬
‫خودش غلتزنان] استخوان فک این مرد از غضروف کیر ساخته شده‪ ،‬توا صوب‬
‫باال و پایین میرود‪.‬‬

‫اشنایدر دراز میکشد‪.‬‬

‫اشنایدر [به حبیب]‬

‫بگذریم‪ ،‬هیچ کدام از این حرفها قدرت جلوگیری از به چاه افتادن ما را نودارد‪.‬‬
‫تنها وقتی دماغمان کف آن را لمس کند به فکر نجات خودمان میافتیم‪ .‬بخوواب‪.‬‬
‫فردا برایات روز مهمی خواهد بود‪ .‬هم باید به کسشورهای روانشوناس گووش‬
‫دهی هم برای مسابقه آماده شوی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مسابقه؟‬

‫اشنایدر به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫اشنایدر‬

‫کلی پول به دست میآوریم‪ .‬بعداً برایم جبران میکنی‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق بیمارستان – روز‬

‫پرستاران مشغول توزیع صبحانه هستند‪ .‬بیماران همان طورکه غذا میخورند به اندام پرستاران نگواه‬
‫میکنند‪ .‬حبیب به رفتارهای بیماران نگاه میکند‪ .‬سیلوستر الکی سرفه میکند‪ .‬پرستار چاق مویرود‬
‫که پشت او ضربه بزند ولی همین که دست خود را باال میبرد سیلوستر حرف میزند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫من خوبم‪.‬‬

‫پرستاران میروند‪ .‬اشنایدر با ولع بسیاری غذا میخورد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫برای من همیشه سوال بود زندانیها چگونه غذای زندان را میخورند!‬

‫کارلو به پرستاری در راهرو نگاه میکند که لباس خود را مرتب میکند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫اوه‪ .‬اوه‪.‬‬

‫همین که سیلوستر به پرستار خیره میشود‪ ،‬کارلو یواشکی مقداری از غذای او را برمیدارد‪ .‬هاروی‬
‫باقیماندۀ غذای خود را به حبیب تعارف میکند‪ .‬حبیب اشاره میکند که غذای خودش کافی اسوت‪.‬‬
‫اشنایدر اشاره میکند و هاروی غذای خود را برای او میبرد‪ .‬حبیب لباسهایش را مرتب میکند و‬
‫روی ویلچر مینشیند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫فقک داداش حبیب‪ ،‬حواست را جمع کن که روانشناس نرود روی مُخات وگرنه‬
‫اسیرش میشوی و باید هر هفته بروی م باش‪.‬‬

‫‪50‬‬
‫اشنایدر‬

‫ای جانم‪ ،‬یادش بخیر‪ ،‬قبالً یک زنی بود به قدری خوشگل!‬

‫سیلوستر میخندد و چیزی میگوید که کسی نمیشنود و بعود بلندبلنود نفوس مویکشود‪ .‬اشونایدر‬
‫میخندد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫درست است‪ .‬هر دردی داشتی فقک ارجاعت میداد به دم و بازدم‪.‬‬

‫کارلو‬

‫همان که یک بار سیلوستر سینههایش را گرفت؟‬

‫اشنایدر با حرکت سر تایید میکند‪.‬‬

‫هاروی‬

‫جدی؟‬

‫اشنایدر‬

‫سه ماه او]اشاره به سیلوستر[را بردند تیمارستان‪ .‬در آنجا قاشق قوورت دادن را‬
‫یاد گرفت‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫زن من هم دو سال با انواع و اقسام دیوانه بازیهایم سواخت‪ .‬حیوف کوه دسوت‬
‫آخر خودش دیوانه شد‪.‬‬

‫کارلو‬

‫فکر کنم آن روانشناس هم آخر خودش غرق شد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫خبرش ندارم‪[ .‬به حبیب] ولی تو هر وقت دیدی این مَرده خیلی جدی شوده‪ ،‬او‬
‫را در حال سکس تصور کن!‬

‫‪51‬‬
‫کارلو‬

‫آره‪ ،‬آره‪ .‬فقک نخندی که قاطی میکند‪.‬‬

‫میندی وارد اتاق میشود‪ .‬همه ساکت میشوند‪.‬‬

‫میندی‬

‫آمادهای؟‬

‫حبیب‬

‫بله‪.‬‬

‫همه لبخند میزنند و برای حبیب آرزوی موفقیت میکنند‪ .‬سیلوستر هم اشاره مویکنود کوه حبیوب‬
‫دستهایش را باال ببرد و سینههای میندی را بگیرد!‬

‫داخلی‪ .‬راهروی بیمارستان – روز‬

‫میندی حبیب را روی ویلچر هل میدهد‪ .‬حبیب نیم نگاهی به دستهای پرستار میاندازد‪.‬‬

‫راوی‬

‫پس از دوران بلوغ‪ ،‬تقریبا این اولین بار است که حبیب قودم زدن بوا یوک زن را‬
‫تجربه میکند‪ .‬البته اگر مثل خودش‪ ،‬حرکت نکردن پاهایش را نادیده انگاریم‪.‬‬

‫چند پرستار به حبیب لبخند میزنند و حبیب هم به آنها لبخند میزند‪.‬‬

‫راوی‬

‫پس حبیب این واقعه را به فال نیک گرفت‪.‬‬

‫حبیب چشمانش را میبندد و با رضایت لبخند میزند و هنگامی که چشمانش را میگشواید چهورۀ‬
‫برانسون را میبیند که جلوی اتاق روانشناسی به او زل زده‪ .‬برانسون دستش را باال میبرد و میندی‬
‫حبیب را رها میکند و میرود‪ .‬بعد هم برانسون وارد اتاق میشود‪ .‬حبیب میفهمد که قورار نیسوت‬
‫برانسون ویلچر او را هل دهد پس خودش ویلچر را به حرکت میاندازد و وارد میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق روانشناس – روز‬

‫‪52‬‬
‫به محض ورود حبیب به داخل اتاق‪ ،‬برانسون در را پشت سر او میبندد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بفرما بنشین‪.‬‬

‫حبیب به برانسون مستقیماً نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اوه‪ ،‬به دل نگیر‪ ،‬از صب تا حاال این را به پانزده نفر گفتهام‪.‬‬

‫برانسون پشت میز مینشیند‪ .‬برای بیمار قبلی داشته فیلم یوگای خنده را پخش میکرده‪ .‬این که یک‬
‫نفر توضی میدهد چگونه بخندیم‪ .‬اآلن هم فقک چند ثانیه از فیلم را اشتباهی اجرا میکند و سپس‬
‫آن را میبندد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانی در این بیمارستان چند نفر کار میکنند؟‬

‫حبیب به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یک چیزی حدود ‪ 2500‬نفر‪.‬‬

‫برانسون یک مُهر را برمیدارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانی برای این مُهر که یک نفر به عنوان پزشک پای نسخه میزند چنود هوزار‬
‫ساعت وقت صرف شده؟‬

‫حبیب [با کالفگی و عصبانیت]‬

‫نه‪ ،‬خبر ندارم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانی هزینۀ تولید این همه دارو‪.....‬‬

‫‪53‬‬
‫حبیب‬

‫دانستن اینها چه رب ی به من دارد؟‬

‫برانسون‬

‫کار من اینجا از همه دشوارتر است‪.‬‬

‫برانسون از پشت میز بلند میشود و ق عههای بدن یک آدمک پالستیکی را به هم وصل میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چون میبینم یک نفر برای این که دسوتش دوبواره حرکوت کنود [دسوت آدموک‬
‫پالستیکی را تکان میدهد] حاضر است چند میلیون خرج کند و بعد یهوو یکوی‬
‫میآید و خودش با دستهای خودش‪.....‬‬

‫برانسون آدمک پالستیکی را فشار میدهد و دوبواره ق عوههوای جودا شودۀ انودام آن را روی میوز‬
‫میریزد‪ .‬برانسون برمیگردد و پروندۀ حبیب را برمیدارد‪ .‬حبیب به برانسون زل زده‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بعضی از هذیانهایی که گفتهای اینجا ثبت شده‪.‬‬

‫برانسون پرونده را روی میز پرت میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫واض است که به آخر خک رسیده بودهای‪ .‬از آن آدمهایی هستی که شب با زجر‬


‫میخوابند‪ ،‬صب نمیدانند برای چه باید بلنود شووند‪ ،‬هور روز یوک ذره غوذا را‬
‫تبدیل به گُه میکنند‪ ،‬آخر هفته هم به یاد آن که دوستش دارند و میداننود پشوم‬
‫کُسش هم نیستند چند میلیون بچۀ متولد نشده را میفرستند ته چاه حمام‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو اینجا حقوق میگیری؟‬

‫حبیب با سرعت به سمت در میرود و در را میگشاید ولی برانسون دوباره در را میبندد و حبیوب‬
‫را با ویلچرش هل میدهد و برمیگرداند‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫برانسون‬

‫نوشیدنی نخورده که نمیشود بروی‪.‬‬

‫برانسون دو ب ری آبجو از روی یخچال برمیدارد و روی میز میگذارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نمیدانی در مذهب من‪......‬‬

‫برانسون‬

‫چرا‪ ،‬چرا و همچنین خوب میدانم بسویاری از موذهبیهوا هوم گواهی لبوی تور‬
‫میکنند‪.‬‬

‫حبیب دست به سینه مینشیند‪ .‬برانسون سیگار خود را روشن میکند‪ .‬حبیب به مدرک روانشناسی‬
‫آویخته به دیوار نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فکر میکنم این تقلبی است‪ .‬تو اآلن باید در بازداشتگاه مشغول به کار بودی‪.‬‬

‫برانسون میخندد و برمیگردد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نه عزیزم‪ .‬راه برخورد با بیماران ویژه فرق میکند‪ .‬تو از آنهایی نیستی کوه چوون‬
‫دماغشان بزرگ است یا آلتشان کوچک‪ ،‬با خودشان مشکل دارند‪ ،‬یا از این کوه‬
‫معدل تحصیلیشان چندان باال نیست دلشان گرفته است‪.‬‬

‫برانسون روی صندلی مینشیند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تو کارت به جوایی کشویده بووده کوه حتوی از پوس یوک خودکشوی سواده هوم‬
‫برنیامدهای‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫حبیب‬

‫اآلن باید اینها را به عنوان جمالت محبتآمیز بپذیرم؟‬

‫برانسون با انگشت به روی پرونده میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اینجا اذعان کردهای به پولی هنگفت نیاز داری [مکث]‪ .‬من مویتووانم کموکات‬
‫کنم‪.‬‬

‫حبیب آبجو را کنار میزند و به سمت برانسون با اشتیاق خم میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من کمتر از یک ماه وقت دارم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫کافی است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خب؟‬

‫برانسون‬

‫خب به جمالت‪.‬‬

‫برای لحظاتی هر دو به هم خیره میشوند‪ .‬برانسون به باالی سر خود اشاره میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اینجا را نگاه کن‪.‬‬

‫بعد برانسون با دو دستش و با ریتم موزونی چندین ضربه به سر خود میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫داخل اینجا نقشهای هست که تو را به آرزویت میرساند‪.‬‬

‫‪56‬‬
‫حبیب‬

‫آهان‪ ،‬اآلن باید بپرسم در ازای چه کاری؟‬

‫برانسون‬

‫خودت چه فکر میکنی؟‬

‫حبیب‬

‫حتماً یک کار خالف؟‬

‫برانسون‬

‫حاضری؟‬

‫حبیب‬

‫تا چه باشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بزرگترین ثواب‪ ،‬کشتن یک آدم بد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫جدی میگویی؟‬

‫برانسون با خودکار یک کاغذ را چند بار سوراخ میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫هیچگاه تا به حال با کسی شوخی نکردهام‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به نهایت چیزی که فکر میکردم حمل مواد مخدر بود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بازارِ این کار اشباع شده‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫حبیب پوزخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫زندگی من تا به اآلن به اندازۀ کافی لجن بوده‪ .‬چه برسد به این که بقیۀ آن را هم‬
‫با دستهای خونآلود بگذرانم‪.‬‬

‫برانسون پروندۀ حبیب را ورق میزند و عکس خواهرزادۀ حبیب را مییابد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫کاش قاچاقچیان انسان به یک سری محدودیتهای سنی قائل میبودند‪.‬‬

‫حبیب کنار قوطی آبجو محکم بر روی میز مشت میکوبد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫خشم زیاد هیچ دردی را دوا نمیکند‪ .‬به من اعتماد کن‪ .‬من راههای بسیاری برای‬
‫تخلیۀ آن کشف کردهام‪.‬‬

‫حبیب عکس را از برانسون میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من نمیتوانم کسی را بکشم‪.‬‬

‫برانسون به زخمهای بدن حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اما قبالً یک بار این کار را کردهای‪.‬‬

‫حبیب‬

‫آن دفعه فرق میکرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫آری‪ .‬این دفعه حتما موفقیتآمیز خواهد بود‪.‬‬

‫‪58‬‬
‫حبیب عکس خواهرزاده را در جیب خود میگذارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من او را نجات میدهم‪.‬‬

‫حبیب برمیگردد و قصد میکند که از اتاق خارج شود‪ .‬برانسون برمیخیزد و ویلچر حبیب را هول‬
‫میدهد و از کنار قفسۀ کتاب میگذرند‪ .‬برانسون به کتابهایی در قفسه اشاره میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چگونه در کمتر از یک ماه میلیونر شویم؟ برای نویسندگانش که کار کرده‪ ،‬شواید‬
‫برای تو هم کار کند‪.‬‬

‫حبیب با سرعت به سمت در خروجی میرود‪ .‬برانسون به کنار او میرود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫پدرم میگفت «اگر زنی غریبه را لخت در خانهات دیدی‪ ،‬وقتوت را بوه پرسویدن‬
‫امروز چند شنبه است؟ هدر نده»‪.‬‬

‫برانسون شماره تلفنی نوشته شده بر روی یک کارت را به سمت حبیب میگیرد‪ .‬حبیب بیتفواوت‬
‫از جلوی او از اتاق خارج میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی بیمارستان – روز‬

‫حبیب از اتاق روانشناسی خارج میشود و برانسون کوارت حواوی شوماره تلفون را روی پوای او‬
‫میاندازد‪ .‬بیمار بعدی به داخل میرود‪ .‬حبیب به گوشهای مویرود و سور خوود را بوه دیووار تکیوه‬
‫میدهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫تولد‪ ،‬زندگی‪ ،‬مرگ‪ .‬حبیب قبالً به وفور برای هموۀ اینهوا سولولهوای مغوزش را‬
‫سوزانده بود اما حاال دقیقاً نمیداند با «زندگیِ متولدشده پوس از مورگ» چگونوه‬
‫کنار بیاید‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫یک زن با یک دستهگل روی صندلی خوابش برده و میندی خیال میکند کوه حبیوب مشوغول دیود‬
‫زدن اوست ولی وقتی نزدیک حبیب میرسد میفهمد که چشمان حبیب بسته است‪.‬‬

‫میندی‬

‫شما جایی میخواهید بروید؟‬

‫حبیب‬

‫سالم‪ ،‬نه‪.‬‬

‫میندی‬

‫از مشاوره راضی بودید؟‬

‫حبیب [با لبخند]‬

‫برای فراموش کردن حرفهایش به چند روانشناس دیگر نیاز دارم‪.‬‬

‫میندی میخندد‪.‬‬

‫میندی‬

‫معموالً آخر هفتهها رفتارش خیلی عجیب میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوشحالم که به جرم خودکشی‪ ،‬اعدامم نکرد!‬

‫میندی‬

‫جلسات اول همین طورند‪ ،‬معمووالً فقوک بوه مورور خواطرات تلوخ مویگوذرد‪،‬‬
‫هفتههای بعدی بهتر میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کرده باشید‪.‬‬ ‫امیدوارم تا آن موقع مرا مرخ‬

‫پزشک مردی به میندی لبخند میزند و میگذرد‪ .‬کارلو از آن دورتر خود را به حبیب میرساند‪.‬‬

‫‪60‬‬
‫کارلو‬

‫حبیب‪ ،‬کجایی تو پسر؟ مسابقه که بی تو شروع نمیشود! بدانی برای همین یوک‬
‫تلویزیون چقدر منت خانوم پرستار را کشیدهایم‪.‬‬

‫میندی لبخند میزند و میرود و خود را به پزشک میرساند‪ .‬کارلو هم ویلچر حبیب را هل میدهد‬
‫و صدای موتور اتومبیل درمیآورد و از چند بیمار سبقت میگیرد و جلوی اتاق مویایسوتد‪ .‬حبیوب‬
‫حسابی هیجان زده میشود‪.‬‬

‫کارلو‬

‫حبیب‪ ،‬خودمانیم‪ ،‬هنوز نمیتوانی راه بوروی؟ حتوی اگور خوانوم پرسوتار از توو‬
‫بخواهد؟‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫کارلو‬

‫بگو اگر او بخواهد که با همین ویلچر پرواز میکنم‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق بیمارستان – روز‬

‫به محض ورود حبیب و کارلو همگی خوشحالی میکنند‪ .‬دو بیمار جدید هم آمدهاند کوه بوه یکوی‬
‫سرم وصل است‪ .‬مردِ سرمبهدست نقش داور را دارد و دوستش کمک داور‪.‬‬

‫داور‬

‫دستهایت را ببر باال و تکان بده‪.‬‬

‫حبیب با اندکی زحمت دستهایش را باال میبرد و تکان میدهد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫طفلکی سه دست صافکاری الزم دارد تا بشود مثل اولاش‪.‬‬

‫کمک داور رو به داور و با اشاره به حبیب‪ ،‬به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫کارلو‬

‫چه دارید میگویید؟ داشت آنجا با آن پرستار خوشگل الس میزد‪.‬‬

‫داور‬

‫میندی؟‬

‫کارلو با حرکت سر تایید میکند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫نمیدانم داشتند چه میگفتند و با هم میخندیدند!‬

‫داور کنار اسم حبیب در دفترچهاش عالمت ‪ ×2‬میزند‪.‬‬

‫داور‬

‫نه‪ ،‬حالش خوب است‪.‬‬

‫کارلو و چند نفر دیگر شادی میکنند و اشنایدر غر میزند و شروع به شمردن پول میکند‪.‬‬

‫اشنایدر [اشاره به سیلوستر]‬

‫خب پس اآلن یار شما سالم است!‬

‫کارلو‬

‫بیا عوضشان کنیم‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫برو بابا‪.‬‬

‫اشنایدر پولها را به داور میدهد و حبیب را هل میدهد و به آن طرف اتاق میبورد‪ .‬در تلویزیوون‬
‫دو تیم والیبال اتریشی دارند برای مسابقه آماده میشوند و گزارشگر اسامی تیمها را میگوید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫روی کدام تیم شرط بستهای؟‬

‫‪62‬‬
‫اشنایدر‬

‫خب معلوم است روی تیم خودمان‪ .‬امان از دست شما جوانان‪.‬‬

‫حبیب را گوشه اتاق رها میکند‪ .‬حبیب با شگفتی به رفتار بیمواران نگواه مویکنود‪ .‬بوا اشوارۀ داور‪،‬‬
‫هاروی صدای تلویزیون را بلند میکند‪ .‬گزارشگر مشغول گفتن اسامی بازیکنان والیبال اسوت و بوه‬
‫جای آنها ما چهرههای بیماران را میبینیم‪ .‬اشنایدر در اتاق را میبندد و پوستر والیبالی روی پنجورۀ‬
‫در میچسباند تا داخل اتاق دیده نشود‪ .‬کارلو با کمک چند نفر‪ ،‬یکی دو تخت را جابجا مویکننود‪.‬‬
‫حبیب هنوز متوجه نشده جریان از چه قرار است‪ .‬اشنایدر بسیار هیجوان زده اسوت‪ ،‬برمویگوردد و‬
‫روبهروی حبیب میایستد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫اگر ببریم بیشتر از سهمات به تو میدهم اما اگر ببازیم‪......‬‬

‫اشنایدر یک بسته کاندوم را باز میکند‪ .‬حبیب هاج و واج به او نگاه میکند‪ .‬اشنایدر کانودوم را بوه‬
‫میشود و سر آن‬ ‫کارلو میدهد و او میرود و کاندوم را پر از آب میکند‪ ،‬طوری که شبیه یک تو‬
‫را گره میزند‪ .‬سپس عکسهای زنان عریان دفترچۀ اشنایدر را به لبه یک تخت میچسباند طووری‬
‫پواره مویگوردد‪ .‬داور‬ ‫که باال و پایین عکسها محکم نگهداشته میشود و کاغذ پس از اصابت تو‬
‫را چک میکند و تایید مینماید‪.‬‬ ‫تو‬

‫اشنایدر‬

‫آمادهاید؟‬

‫همه به نشانۀ تایید سر تکان میدهند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دست من هنوز درد میکند!‬

‫داور گلوی خود را صاف میکند و انگار میخواهد سخنرانی غرایی ارائه دهد‪ .‬دیگر کسوی چنودان‬
‫اعتنایی به حبیب ندارد و هاروی کمی او را عقب میکشد‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫داور‬

‫واقعاً ورود به تیم ملوی بیمارسوتان افتخوار بزرگوی اسوت کوه نصویب هرکسوی‬
‫نمیشود‪ .‬مثل این میماند که بهترین آرایشگر جهان بگوید بیا و سر پسور مون را‬
‫کوتاه کن‪.‬‬

‫همه با حرکت سر تایید میکنند‪.‬‬

‫کمک داور‬

‫از آن هم مهمتر‪ .‬مثل اینکه همسر جانی سینز‪ 5‬بیاید و بگوید مرا بگای!‬

‫اشنایدر‬

‫آفرین‪.‬‬

‫کارلو‬

‫احسنت‪.‬‬

‫عکسی از جانی سینز در کنار یوک پورناسوتار زن روی یوک مودال در گوردن سیلوسوتر هسوت و‬
‫سیلوستر به او ادای احترام میکند‪ .‬در تلویزیون سوت شروع بازی زده میشود‪ .‬اشنایدر و کارلو در‬
‫حال گرم کردن خود کنار داور میایستند‪ .‬داور سوکه مویانودازد و معلووم مویشوود تویم کوارلو و‬
‫سیلوستر و یک بیمار دیگر (فولبرتو) شروع کنندۀ بازی هستند‪ .‬در تلویزیون سوت شروع بازی زده‬
‫میشود‪.‬‬

‫داور‬

‫شروع‪.‬‬

‫سیلوستر با شگفتی به تمام عکسها نگاه میکند‪ .‬کارلو و فولبرتو با هیجوان بسویار او را راهنموایی‬
‫را پرت میکند ولی به هیچ کدام‬ ‫میکنند‪ .‬اشنایدر صدای تلویزیون را بلندتر میکند‪ .‬سیلوستر تو‬
‫را‬ ‫از عکسها نمیخورد‪ .‬اشنایدر و هاروی و حبیب حسابی خوشحالی میکنند‪ .‬حاال هاروی توو‬
‫را به صورت یکی‬ ‫برمیدارد و اشنایدر برای او توضی میدهد که چگونه ضربه بزند‪ .‬هاروی تو‬

‫‪Johnny Sins5‬‬

‫‪64‬‬
‫از زنها میزند‪ .‬خودِ هواروی حسوابی از خوشوحالی بواال و پوایین مویپورد ولوی داور ضوربۀ او را‬
‫نمیپذیرد و اعضای تیم کارلو با خوشحالی یکدیگر را در آغوش میگیرند‪.‬‬

‫کارلو [با خنده]‬

‫خیلی خوب بود! عالی بود!‬

‫اشنایدر‬

‫چه کار میکنی پسر؟ اینجا را بزن‪ ،‬به اینجا چکار داری؟‬

‫اشنایدر اشاره میکند باید ضربه را به قسمت مهبل عکس زنان میزده نه سر آنها! اشنایدر بوه آلوت‬
‫را به سینۀ یک زن مویزنود‪ .‬اشونایدر بوا‬ ‫خود و سپس به سر خود ضربه میزند‪ .‬حاال فولبرتو تو‬
‫دهانش صدایی به نشانۀ تمسخر آنها درمیآورد و باز هم داور گل را قبول نمویکنود‪ .‬کوارلو بوه او‬
‫اعتراض میکند‪.‬‬

‫کارلو‬

‫الاقل یک امتیاز که دارد‪.‬‬

‫کارلو با فولبرتو هم جر و بحث میکند‪ .‬اشنایدر هم به طور نمایشی فولبرتوو را سورزنش مویکنود!‬
‫را بوه یوک‬ ‫اشنایدر و هاروی و حبیب از ته دل میخندند‪ .‬حاال نوبت حبیب اسوت‪ .‬حبیوب توو‬
‫عکس میزند و عکس به طور کامل کنده میشود‪ .‬داور گل را قبول میکند و عودد سوه را بوه تویم‬
‫اشنایدر نشان میدهد‪ .‬در تلویزیون اعضای تیم والیبال پس از زدن گل شادمانی میکنند‪.‬‬

‫راوی‬

‫پس از پذیرفتهشدن گل‪ ،‬حبیب برای لحظهای تمام دردهایش را از یاد میبورد و‬
‫این سوال که چرا چنین بالیی سر خود آورده دیگر در کلهاش نمیچرخد‪.‬‬

‫فولبرتو‬

‫اصالً معلوم نبود به کجا خورد‪.‬‬

‫کارلو‬

‫اینها داور را خریدهاند!‬

‫‪65‬‬
‫داور به کمک داور اشاره میکند و کمک داور یک کارت زرد به کارلو میدهد‪ .‬اشونایدر چنود بوار‬
‫را دقیقواً‬ ‫محکم سر حبیب را نوازش میکند و به آن از روی محبت ضربه میزند! حاال کارلو توو‬
‫به مهبل یکی از عکسها میزند و داور با انگشتانش عدد پنج را به آنها نشوان مویدهود‪ .‬کوارلو بوا‬
‫را میگیرد ولی کمک داور اشاره مویکنود کوه کسوی دارد‬ ‫خوشحالی میرقصد‪ .‬حاال اشنایدر تو‬
‫به دست حبیب میافتد در اتاق بواز‬ ‫را به حبیب میدهد‪ .‬همین که تو‬ ‫میآید‪ .‬اشنایدر سریع تو‬
‫میشود و رئیس بیمارستان همراه چندین مامور حراست وارد اتاق میشوود‪ .‬تموام بیمواران تظواهر‬
‫میکنند که مشغول تماشای مسابقۀ والیبال هستند‪ .‬فقک کارلو حسابی عرق کرده و رئیس با تعجوب‬
‫به او نگاه میکند‪ .‬حبیب با ویلچر حرکت میکند‪.‬‬

‫رئیس‬

‫کسی از جایش تکان نخورد‪.‬‬

‫با اشارۀ رئیس یک مامور حراست لب پنجره میایستد‪.‬‬

‫رئیس [به ماموران حراست]‬

‫یابندۀ تو ‪ ،‬یک ماه مرخصی با حقوق‪.‬‬

‫بیماران همگی تظاهر به نگاه کردن تلویزیون میکنند ولی حواسشان پرت حبیب است و میخواهند‬
‫چه کند‪ .‬ماموران مشغول گشتن اتاق میشوند‪ .‬رئیس حبیب را میبیند کوه‬ ‫بدانند میخواهد با تو‬
‫کنار تخت سیلوستر تکان میخورد‪.‬‬

‫رئیس‬

‫دارای چه کار میکنی؟‬

‫حبیب به سیلوستر اشاره میکند‪( .‬آب کاندوم را روی سیلوستر خالی کرده) و رئیس خیال مویکنود‬
‫را نیافتهاند و یکییکی از کنار رئیس میگذرنود‪.‬‬ ‫که سیلوستر خودش را خیس کرده‪ .‬ماموران تو‬
‫رئیس دماغش را میگیرد و با عصبانیت خم میشود و زیر تخت سیلوستر را نگاه میکند‪.‬‬

‫رئیس‬

‫شما ساکن این اتاق هستید؟‬

‫‪66‬‬
‫داور و کمک داور به نشانۀ نفی سر تکان میدهند‪.‬‬

‫رئیس‬

‫به پرستار بگویید یکی اینجا نیاز به کمک دارد‪.‬‬

‫داور و کمک داور با اشاره به همه میفهمانند که تیم کارلو برنده است‪ .‬کارلو و اعضای تیم شوادی‬
‫میکنند‪ .‬اشنایدر اعتراض میکند‪.‬‬

‫رئیس‬

‫مسابقه چند چند است؟‬

‫کارلو‬

‫را زد هوا‪ ،‬هنوز برنگشته زمین‪.‬‬ ‫نمیدانیم‪ ،‬فعالً یکی تو‬

‫همه میخندند و رئیس با عصبانیت از اتاق بیرون میرود‪ .‬سیلوستر هم کاندوم را توا مویکنود و در‬
‫جیب خود میگذارد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق بیمارستان – شب‬

‫کارلو و اعضای تیمش مشغول شمردن پولها و تقسیم آنها هستند‪ .‬اشنایدر قلمِ گوشی خوود را بوا‬
‫دست راست گرفته و دارد دنبال م لبی در اینترنت میگردد‪.‬‬

‫کارلو‬

‫آقای اشنایدر‪ ،‬شما باید روی حرکات دست چ ات بیشتر کار میکردی‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫خفه شو پسربچه‪ .‬من ذاتاً چ دست هستم‪.‬‬

‫کارلو‬

‫اما خودکار را که‪......‬‬

‫اشنایدر بدون اینکه به او نگاه کند با او سخن میگوید‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫اشنایدر‬

‫پدرم چ دستی را دوست نداشت‪ .‬من هم تمرین کردم و راستدست شدم‪ .‬البته‬
‫پس از بلوغ فهمیدم همیشه ناخودآگاه قلم خودم [اشاره به آلت جنسیاش] را بوا‬
‫میگیرم‪.‬‬ ‫دست چ‬

‫اشنایدر میخندد‪ .‬گوشی خود را به حبیب میدهد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫بیا یکی از اینها را حفظ کن و امشب به او بگو‪ .‬فقک به خودت یادآوری کن قرار‬
‫نیست اسیرِ او بشوی!‬

‫حاال اشنایدر با هاروی صحبت میکند ولی طوری به سینۀ خود مشت میکوبود کوه کوارلو بفهمود‬
‫مخاطب اصلی اشنایدر‪ ،‬کارلو است و اعضای تیماش‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫بُردِ آدم خوب است شرافتمندانه باشد‪.‬‬

‫کارلو و فولبرتو میخندند‪ .‬سیلوستر هم به تقلید از آنها میخندد‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب مشغول خواندن جملههای عاشقانه است‪ .‬همه خوابیدهاند‪ .‬پرستار وارد اتاق میشود‪ .‬به علت‬
‫تاریکی اتاق‪ ،‬چهرۀ او دیده نمیشود‪ .‬حبیب سریع گوشی را قایم میکند و توا مووقعی کوه پرسوتار‬
‫مشغول وارسی سایر بیماران است حبیب چندین بار دیگر به گوشی نگاه میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫عشق یعنی نگاه تو‪ ،‬نه‪ ،‬محو زیبایی نگاه تو یا زیبایی جهان در چشمان سیاه توو‪،‬‬
‫نه آبی‪ ،‬ای وای‪ ،‬واقعاً اگر در کلۀ حبیب شلغم میبود حافظهاش بهتر کار میکرد‪.‬‬

‫پرستار کنار تخت اشنایدر است‪ .‬حبیب مقداری آب میخورد‪.‬‬

‫‪68‬‬
‫راوی‬

‫حبیب خیال میکرد پس از شکست عشقی از دخترخالهاش‪ ،‬روئوینتن شوده اموا‬


‫اگر این پرستار فقک یک نگاه محبتآمیز به حبیب بیاندازد‪ .‬ای وای‪.....‬حاال واقعواً‬
‫حبیب دارد آب میشود و در تخت فرو میرود‪.‬‬

‫پرستار کنار تخت حبیب میآید‪ .‬اشنایدر با حرکات دست تالش میکند چیزی به حبیوب بفهمانود‬
‫ولی حبیب نمیفهمد منظور او چیست‪ .‬حبیب چشمانش را میبندد‪ .‬آرام دست خوود را بوه دسوت‬
‫پرستار میزند‪ .‬پرستار هم آرام دست حبیب را نوازش میکند‪ .‬حبیب با خرسندی چشمان خوود را‬
‫میگشاید و میفهمد پرستار عوض شده و فرد دیگری غیر از میندی است‪ .‬پرستار جدید اصالً زیبا‬
‫نیست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ببخشید‪.‬‬

‫پرستار‬

‫اشکالی ندارد‪.‬‬

‫پرستار نوشتۀ تابلوی باالی سر اشنایدر را تغییر میدهد و برای او رژیوم سوختتوری موینویسود!‬
‫پرستار میرود‪ .‬حبیب نفس راحتی میکشد و متوجه میشود سایر بیماران دارند آهسته به اشونایدر‬
‫میخندند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق بیمارستان – روز ‪ /‬دو هفته بعد‬

‫شدهاند و بیماران جدیدی جای آنهوا‬ ‫ظاهر اتاق اندکی تغییر کرده‪ .‬کارلو‪ ،‬هاروی و فولبرتو مرخ‬
‫را گرفتهاند‪ .‬باندپیچی سر حبیب را باز کردهاند‪ .‬حبیب وسایل خود را جمع مویکنود‪ .‬اشونایدر هوم‬
‫کنار تخت نشسته و میخواهد او را بدرقه کند‪.‬‬

‫راوی‬

‫قدما میگفتند وقتی دیگر معشوقمان در جایی که باید باشد نیست‪ ،‬یعنوی وقوت‬
‫رفتن است‪.‬‬

‫‪69‬‬
‫پرستار جدید ازکنار آنها میگذرد‪ .‬سیلوستر خوابیوده اسوت و حبیوب دفترچوه و خودکوار و یوک‬
‫شکالت را کنار میز او میگذارد‪ .‬بعد که میبیند که در توابلوی بواالی سور سیلوسوتر نوشوتهانود او‬
‫دیابت دارد شکالت را زیر دفترچه پنهان میکند‪ .‬حبیب جلوی اشنایدر میایستد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫برای پیرمردها بیمارستان بهتر از خانۀ سالمندان اسوت‪ .‬در اینجوا هنووز امیود بوه‬
‫بهبود هست‪.‬‬

‫سپس اشنایدر مقداری پول در جیب پیراهن حبیب میگذارد و به شانه او میزند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫میدانم شما از این رسمها دارید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بیرون منتظرت هستم‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫اگر آن خوشگل برگشت‪ ،‬به تو خبر میدهم باز بزن خودت را لت و پوار کون و‬
‫برگرد!‬

‫حبیب میخندد و اشنایدر را در آغوش میگیرد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫احساساتت را در مشتات بگیر و بر جهان حکومت کن‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی بیمارستان – روز‬

‫حبیب با یک کولهپشتی از بیمارستان خارج میشود‪ .‬نگهبان جلو میآید‪.‬‬

‫نگهبان‬

‫امیدوارم از اقامت در هتل پنج ستارۀ ما لذت برده باشی‪.‬‬

‫نگهبان یک اسکناس به حبیب میدهد‪.‬‬

‫‪70‬‬
‫نگهبان‬

‫را به من بگویی؟‬ ‫میشود فقک محل اختفای تو‬

‫حبیب اسکناس را میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کاندوم داری؟‬

‫نگهبان‬

‫اوه‪ ،‬قرار است دوستدخترت بیاید دنبالت‪.‬‬

‫نگهبان از جیب خود دو کاندوم به کریم میدهد‪ .‬کریم یکی را جدا میکند و به خودش پس‬
‫میدهد‪ .‬نگهبان با تعجب به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫با آب‪.‬‬

‫نگهبان متوجه میشود جریان از چه قرار بوده‪ .‬با اندیشۀ انتقام و مشتهایی گرهکرده میرود! حبیب‬
‫چند قدم جلوتر میآید و به پرندگان روی درختها نگاه میکند و از آواز آنان لذت میبرد‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب داشت از بدرقۀ پرندگان لذت میبرد که ناگهان یوادش میآیود از زنودگی‬
‫قبلی هم فقیرتر است‪.‬‬

‫حبیب جیبهای خود را میگردد و مقدار اندکی پول موییابود و مویفهمود کوه اسوکناس نگهبوان‬
‫بیشترین مقدار پولی است که دارد‪ .‬ناگهان چشمش به کارت شمارهتلفنی میافتد که برانسون بوه او‬
‫داده بود‪ .‬مارسل درون اتومبیل نشسته و به حبیب نگاه میکند‪ .‬موهای مارسل بلند است و پیشانی و‬
‫صورت او را پوشانده‪ .‬همیشه هم عینک دودی بزرگی بر چشم دارد و یک کاله بور سور و اجوزای‬
‫صورت او به سختی قابل مشاهده است‪ .‬حبیب با موبایلش شماره را میگیورد‪ .‬مارسول بوا اتومبیول‬
‫جلو میآید و گوشی خود را که زنگ میزند به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل – روز‬

‫‪71‬‬
‫حبیب در صندلی جلو نشسته و مارسل در حال رانندگی است‪ .‬مارسل هرگواه عوابر پیوادۀ زنوی را‬
‫میبیند بوق میزند‪ .‬یک آهنگ شاد در ضبک در حال پخش است و مارسل گهگداری چیزهایی زیر‬
‫لب زمزمه میکند و سرش را با ریتم آهنگ تکان میدهد‪ .‬حبیب با تعجب به او نگاه میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫تا به حال سه تا از همسرانم را به خاطر این آهنگ از دست دادهام‪ .‬به تو هشودار‬
‫میدهم زیاد به من زل نزن‪ .‬تا حاال هویچکوس قیافوۀ مورا ندیوده‪ .‬پودرم همیشوه‬
‫میگفت حتی مادرت تو را از کون پس انداخت تا چشماش به جمالات روشون‬
‫نشود‪.‬‬

‫دوباره چند بوق میزند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫برانسون را چهقدر میشناسی؟‬

‫حبیب‬

‫برانسون؟ آهان‪ .‬آنقدر که میدانم روانشناس دلچسبی نیست‪.‬‬

‫مارسل‬

‫هنوز خیلی راه داری‪ .‬زیر صندلی یک میله هست‪ ،‬بردار‪.‬‬

‫حبیب خم میشود و از زیر صندلی یک میله برمیدارد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫نه‪ ،‬آن یکی بزرگتر را‪.‬‬

‫حبیب دوباره خم میشود و میلۀ بزرگتری پیدا میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫آره‪ .‬ببین‪ .‬اگر به او بگویی با ده یورو لذتبخشترین ماساژ دنیا را به تو میدهوم‬


‫میگوید‪[ :‬ادای برانسون را درمیآورد و دست به سر خود میکشد] ده یورو؟! اما‬

‫‪72‬‬
‫اگر بگویی این [اشاره به میله] را بکن در کونت و سال دیگور قیموتش دو برابور‬
‫میشود‪ ،‬چه کار میکند؟‬

‫حبیب‬

‫خم میشود و میگوید چرا مع لی؟‬

‫مارسل میخندد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫میخواهم بگویم اگر برای این کار سراغ تو آمده برای این اسوت کوه قیموتات‬
‫زیاد باال نیست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫از کجا میداند؟‬

‫مارسل‬

‫این را نگفتم که اآلن ناز کنی‪ .‬فقک فراموش نکن اهل چانوه زدن نیسوت‪ .‬هرچوه‬
‫گفت‪.....‬‬

‫حبیب‬

‫خم بشوم و بگویم چرا مع لی؟‬

‫مارسل بلندتر میخندد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫ایول‪ .‬ایول‪.‬‬

‫مارسل بیشتر گاز میدهد‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی آپارتمان برانسون – روز‬

‫اتومبیل مارسل توقف میکند‪.‬‬

‫‪73‬‬
‫حبیب‬

‫من واقعاً قصد ندارم دربارۀ قیمت چانه بزنم‪ ،‬ولی دربارۀ خودِ کار چ ور؟‬

‫مارسل‬

‫منظورت چیست؟‬

‫حبیب‬

‫هیچ راه دیگری وجود ندارد؟ مثالً تهدید یا چه میدانم کتک کاری؟ هرچه فکور‬
‫میکنم میبینم آدمکشی ‪...‬‬

‫مارسل‬

‫تا آنجایی که من میدانم تو در هر صورت یک قاتلی‪ .‬آن کسی را که در مملکت‬


‫خودت رها کردهای چه کارهات میشود؟‬

‫حبیب‬

‫خواهرزادهام‪.‬‬

‫مارسل شانههایش را باال میاندازد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫حداقل یک آدم عوضی را از روی زمین محو کن‪[ .‬با خنده] پولت را بگیور بعود‬
‫اصالً اگر دوست داشتی دوباره خودت را بکش! این طوری خیلی باکالستر هوم‬
‫هست‪ .‬یک ثروتمند که فهمیده زندگی خیلی تخمی است!‬

‫مارسل پیاده میشود ولی سرش به باالی اتومبیل میخورد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫از بیرون باز میشود‪.‬‬

‫حبیب شیشه را پایین میدهد و در را باز میکند‪ .‬سپس به سمت مارسل میرود‪ .‬مارسل هومچنوان‬
‫سر خود را میمالد‪.‬‬

‫‪74‬‬
‫مارسل‬

‫لعنتی!‬

‫مارسل به پنجرۀ اتاق برانسون نگاه میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫میدانی اینجا کجاست؟‬

‫حبیب به تابلوی نام خیابان نگاه میکند‪ .‬مارسل از قسمت صندلی عقب یک عینوک برمویدارد کوه‬
‫شیشۀ آن با مقوا پوشیده شده و بنابراین از پشت آن چیزی قابل دیودن نیسوت‪ .‬مارسول روبوهروی‬
‫حبیب میایستد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫نمیدانی اینجا کجاست!‬

‫مارسل عینک را به چشمان حبیب میزند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫طراحی خود برانسون است!‬

‫داخلی‪ .‬راه پلۀ آپارتمان – روز‬

‫حبیب دست در دست مارسل‪ ،‬با اندکی دشواری از پلهها باال میرود‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب قبالً هم بارها این حس را تجربه کرده بود‪ ،‬این که دیگران افسوار زنودگی‬
‫تو را به دست دارند و بعید میدانی حتی خودشان بدانند مقصد کجاست!‬

‫زلما در حال پایین آمدن از پلههاست که ناگهان سگ او به سمت حبیب پارس میکنود‪ .‬حبیوب در‬
‫حالی که به دیوار چسبیده‪ ،‬عینکش را باال میدهد و نفس نفس میزند‪ .‬زلموا کشانکشوان سوگ را‬
‫میبرد‪.‬‬

‫‪75‬‬
‫زلما‬

‫اَه‪ .‬این مهمانهای برانسون هم همه لنگۀ خودش هستند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫برانسون روی تخت خوابیده‪ .‬صدای پارس سگ زلما به گوش میرسد‪ .‬برانسون از خواب میپورد‪.‬‬
‫به ساعت نگاهی میاندازد‪ .‬بعد از پنجره اتومبیل پارک شدۀ مارسل را میبیند‪ .‬سریع برمویخیوزد و‬
‫سیگار خود را روشن میکند و سعی میکند با پکهای عمیق فضوا را دودی کنود‪ .‬صودای در زدن‪.‬‬
‫برانسون باز چند پک عمیق میزند و سرفهاش میگیرد‪ .‬رو به پنجره (پشت به در) میایستد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بیایید داخل‪.‬‬

‫مارسل و حبیب وارد اتاق میشوند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫از این طرف‪.‬‬

‫حبیب با کمک مارسل روی صندلی مینشیند‪ .‬بعد برانسون اشاره میکند و مارسل عینک حبیوب را‬
‫برمیدارد‪ .‬روی میز پر از قفل و کلید است‪ .‬مارسل گوشۀ اتاق میایستد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تمام مردم شهر‪ ،‬امنیت خود را مدیون من هستند‪.‬‬

‫برانسون روی صندلی روبهروی حبیب مینشیند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانی اولین قانون حرفۀ ما چیست؟‬

‫حبیب به نشانۀ نفی سر خود را تکان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫هر کلید برای یک قفل‪.‬‬

‫‪76‬‬
‫برانسون یک کلید را در سه قفل مختلف میچرخاند و فقک سومی گشوده میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫و کابوس هر کلیدساز‪ ،‬قفلی است که با هر کلیدی باز شود!‬

‫برانسون با کلیدهای مختلف یک دستهکلید‪ ،‬یک قفل را باز میکند‪ .‬دفعۀ آخر یک سیخ کوچوک را‬
‫به جای کلید درون قفل فرو میکند و قفل باز میشود و برانسون بسیار عصبانی میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانی با این قفل چه میکنیم؟‬

‫حبیب‬

‫میاندازینش دور؟‬

‫برانسون سریع برمیخیزد و قفل را درون یک گیوره جوای مویدهود و سوپس بوا یوک میلوه آن را‬
‫میشکند‪ .‬آهنِ باالی قفل پرت میشود و میخورد به عکس پراتا که روی دیووار در کنوار بسویاری‬
‫عکس از مردان مختلف چسبانده شده‪ .‬جای جای دیوار هم سوراخ است‪ .‬برانسوون برمویخیوزد و‬
‫مویدهود‪.‬‬ ‫چندین پرونده را روی میز میگذارد‪ .‬حبیب پروندۀ خود را در میان پروندههوا تشوخی‬
‫(همان را که اولین بار در اتاق روانشناسی دیده بود)‪ .‬برانسون از میان یک پرونده عکس درشتی از‬
‫پراتا را جلوی حبیب میگذارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫او را میشناسی؟‬

‫حبیب به نشانۀ نفی سر تکان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫مشهورترین فاحشۀ قرن!‬

‫حبیب عکس را برمیدارد و با دقت به آن نگاه میکند‪.‬‬

‫‪77‬‬
‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬نمیشناسم‪.‬‬

‫برانسون حسابی حرص میخورد و دلر روی میز را با دستانش فشار میدهد‪ .‬مارسل سرش را خوم‬
‫میکند و به حبیب آرام میگوید‪:‬‬

‫مارسل‬

‫همسرِ سابقِ آقای برانسون‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬متاسفم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چرا؟‬

‫حبیب‬

‫نمیدانم!‬

‫برانسون‬

‫از بخت خوشش در یک کشور دموکرات متولد شده و میتواند آزادانوه کُوس و‬
‫کونش را لخت کند و به ملت نشان دهد‪.‬‬

‫برانسون چندین عکس از پراتا در خیابان را به حبیب نشان میدهد‪ .‬حبیب با تعجب بوه آنهوا نگواه‬
‫می کند چون در هیچ کدام از آنها پراتا لخت نیست و فقک شادمانه در حال قدم زدن یا خرید کردن‬
‫است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اما من تمام کسانی را که او را به این راه انداختند گیر آوردم‪.‬‬

‫برانسون عکسهایی از چند مرد روی میز میگذارد‪.‬‬

‫‪78‬‬
‫برانسون‬

‫میبینی شیرینیفروش محلۀ ما چهقدر خوشحال است؟!‬

‫در عکس بعدی مرد شیرینیفروش در حال تعارف شیرینی به پراتا است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫خصوصاً وقتی قورباغهها به باغچۀ خانهاش هجوم بردند‪.‬‬

‫در عکس بعدی شیرینیفروش غمگین جلو باغچۀ خانهاش نشسته‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یا این دندانپزشک خوشحال را میبینی؟‬

‫در عکس مردی در کنار اسب سفید با پراتا در حال گفتگوست‪.‬‬

‫برانسون‬

‫وقتی مادهاسب خود را در یک گنگ بنگ‪ 6‬میبیند‪.‬‬

‫در عکسهای بعدی اسب سفید میان چهار اسب سیاه و در حال آمیزش با آنها دیده میشود و مرد‬
‫که با پیژامه به سمت آنها میدود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یا این معلم ریاضی که همۀ آدمها برایش عدد و رقماند‪.‬‬

‫برانسون قسمتی از نامۀ عاشقانۀ معلم ریاضی را با سعی در تقلید صدای او میخواند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫جذر قلب تو منم که با تو به توان چندم میرسم و بینهایت میشوم‪.‬‬

‫برانسون عکس دیگری را نشان میدهد‪.‬‬

‫‪gang bang6‬‬

‫‪79‬‬
‫برانسون‬

‫و قفل دستشویی باالخره پس از سه ساعت باز میشود‪.‬‬

‫در عکس معلم ریاضی با کمک ماموران آتشنشانی از دستشویی خارج میشوود‪ .‬درگوشوۀ عکوس‬
‫برانسون هم دیده میشود‪ .‬حبیب ب ری آب را برمیدارد ولی برانسون آن را از دست او میگیرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫خوردن و نوشیدن حین انجام وظیفه ممنوع است‪.‬‬

‫حبیب نیم نگاهی به مارسل میاندازد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نیم قرن است این شرکت دارد به مردم آب میفروشد‪ .‬اگر ما زودتر دست به کار‬
‫شده بودیم اآلن من سل ان آب اتریش بودم‪ .‬حرامزادههوا خووب خوون ملوت را‬
‫میمکند‪.‬‬

‫مارسل یک لیوان میآورد و برای برانسون آب میریزد و برانسون میخورد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫قبول دارم‪ .‬هنوز خیلیها هستند که قِسِر در رفتهاند‪.‬‬

‫برانسون عکسهایی از مردان مختلف در مشاغل متفاوت و نژادهای مختلف روی میز میریزد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫خصوصاً این مردکِ لولهکش که هنوز چیز خاصی بروز نداده ولی بواالخره یوک‬
‫روز مچاش را میگیرم‪.‬‬

‫برانسون برمیخیزد و به عکسهای مردان روی دیوار نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اما م م نام همسرم هنوز با هیچ کلهسیاهی نخوابیده‪.‬‬

‫‪80‬‬
‫برانسون به عکسی از حبیب روی دیوار نگاه میکند‪ .‬این عکس در بیمارستان گرفته شده در حوالی‬
‫که دور کلۀ حبیب با باند سفید بسته شده‪ .‬حبیوب متوجوه عکوس خوودش روی دیووار مویشوود‪.‬‬
‫برانسون برمیگردد و مستقیم به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫برای توقف این چرخه دو راه پیش روی من است‪ .‬یا تمام مردان عالَم را بکشوم‬
‫یا‪.....‬‬

‫برانسون دلر را برمیدارد و قفسۀ سینه عکس پراتا روی دیووار را سووراخ مویکنود‪ .‬حبیوب سوریع‬
‫باقیماندۀ آب در لیوان را مینوشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اما نیرنگی در وجود همسرم هست که میترسم در پایان کار منصرفام کند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نیرنگ در وجود او؟‬

‫برانسون روبهروی حبیب مینشیند و به او خیره میشود‪ .‬حبیب نیمنگاهی به مارسل میاندازد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫راستش من هنوز دارم فکر میکنم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫فکر؟‬

‫حبیب‬

‫حتی لفظ قتل هم مرا میترساند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫زود نپر به پله آخر‪ .‬مرحلۀ اول این است که با او دوسوت شووی و کواری کنوی‬
‫طوری عاشقات شود که هرچه بر زبان آوردی با دل و جان انجام دهد‪.‬‬

‫‪81‬‬
‫حبیب ناگهان میزند زیر خنده و از ته دل با صدای بلند میخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من در مملکت خودم که همه همزبانام بودند اوایل با خود مویگفوتم بوا اولوین‬
‫دختری که با من بخوابد ازدواج خواهم کرد‪ .‬بعدها گفتم با اولین دختری کوه بوا‬
‫من یک نوشیدنی بخورد و در آخر منتظر بودم فقک یک دختر به لبخند من پاسخ‬
‫دهد و هنوز مجرد هستم و تو میگویی اینجا‪....‬‬

‫کریم همچنان میخندد‪ .‬برانسون عصبانی میشود و با دلر ‪ ،‬قسمت جلوی میوز‪ ،‬نزدیوک حبیوب را‬
‫سوراخ میکند‪ .‬حبیب جا میخورد و میخواهد برخیزد ولی مارسل او را نگه میدارد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫آرام باش‪.‬‬

‫برانسون پس از این که سه سوراخ روی میز ایجاد میکند آرام مینشیند و بوه حبیوب زل مویزنود‪.‬‬
‫حبیب حسابی ترسیده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫منظورم این است که فقک یک بار یک زن عاشق من شد که او هم بعد از سکس‬


‫گفت پولش را بدهم و ساعتم هم دیگر پیدا نشد‪.‬‬

‫پس از لحظهای درنگ برانسون میخندد‪ .‬بعد هم به پیروی از او مارسل به زور میخندد‪ .‬برانسوون‬
‫به سمت گاوصندوق میرود و پولها را برمیدارد و در همین حین با حبیب سخن میگوید‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اشکال همین جاست‪ .‬تو در پی تولید مثل بوودهای و بوه هموین خواطر شکسوت‬
‫خوردهای‪ .‬پادشاهان قدیم را نگاه کن‪ .‬غریزۀ کشتن را بیش از هر توانایی دیگری‬
‫در خود پرورش دادهاند‪ .‬یک کمی تاریخ بخوان پسر!‬

‫برانسون مقدار زیادی پول را که در نایلونی قرار دارد روی میز پرت میکند‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫برانسون‬

‫با احتساب تفاوت قیمت یورو‪ ،‬وقتی اینها به سوریه برسند چنود برابور خواهنود‬
‫شد‪ .‬حساب کن‪.‬‬

‫برانسون ماشینحساب را جلوی حبیب میگذارد‪ .‬حبیب هنوز گیج است و به پولها نگاه میکند و‬
‫با حواسپرتی چند بار دکمههای ماشینحساب را میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نکند از ریاضی هم چیزی سرت نمیشود؟!‬

‫حبیب‬

‫باتریاش تمام شده‪.‬‬

‫برانسون ماشینحساب را به گوشهای میاندازد و سر خود را به حبیب نزدیک میکند و چند بار به‬
‫سر خود ضربه میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫م م نام برایت تصورش هم سخت است درکشور خودت با ایون پوول حسواب‬
‫بانکیات چند صفر خواهد داشت‪.‬‬

‫حبیب شروع میکند به شمردن پولها‪.‬‬

‫برانسون‬

‫وقتی از مارسل پرسیدم میتوانی یک نفر را پیدا کنوی کوه حاضور شوود در ازای‬
‫پول هر کاری بکند او گفت بهتر بود میگفتی یک نفور را پیودا کون کوه حاضور‬
‫نباشد در ازای پول هر کاری بکند‪.‬‬

‫برانسون و مارسل میخندند‪ .‬حبیب پولها را کنار میگذارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یعنی عاشق جمالت حکیمانۀ او هستم‪.‬‬

‫حبیب به آن دو زل میزند‪.‬‬

‫‪83‬‬
‫برانسون‬

‫تو قرار نیست هیچ کار خاصی انجام دهی‪ .‬فقک اعتمواد او را جلوب مویکنوی و‬
‫میکشانیاش به جایی که ما میگوییم‪ .‬باقی را ماموران ما انجوام مویدهنود‪ .‬تویم‬
‫اند‪.‬‬ ‫تحقیقاتی ما در حال طراحی یک نقشۀ بینق‬

‫حبیب سرش را روی میز میگذارد‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی آرایشگاه – غروب‬

‫شده است‪.‬‬ ‫حبیب از آرایشگاه خارج میشود‪ .‬موهایش را اصالح کرده و حسابی خوشتی‬

‫مارسل‬

‫از رئیسات زدی جلو! از زمانی که به یاد دارم به کچلوی خوود موینوازد و پوول‬
‫آرایشگاه را میچپاند در گاوصندوق‪ .‬دربارۀ پراتا صحبت نکرد؟ آرایشگر!‬

‫حبیب‬

‫آهان‪ .‬نه‪.‬‬

‫مارسل‬

‫مدارک اثبات جرم به حد کافی رسیده‪.‬‬

‫مارسل دارویی را به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫ضد اسهال قوی‪.‬‬

‫زنی از آرایشگاه بیرون میآید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫امیدوارم همسرش خودش بویی نَبَرد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫یک هفته کون بسته مشکلی جدی در روابک زناشویی محسوب نمیشود!‬

‫‪84‬‬
‫حبیب لبخند میزند‪ .‬مارسل چند دست لباس نو شامل یک کت و شلوار به حبیب میدهود و بعود‬
‫یک کلید به او میدهد و به خانۀ روبهرو اشاره میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫من میروم برای اجرای حکم [مجازات]‪ .‬تو دنبال یک خانۀ ویالیوی نوه چنودان‬
‫گران هستی‪ .‬اوکی؟‬

‫مارسل کارت ویزیت پراتا را به حبیب میدهد‪ .‬نمایندۀ فروش امالک‪ .‬مارسل دسوتی بوه موهوایش‬
‫میکشد و وارد آرایشگاه میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀحبیب – شب‬

‫حبیب چراغ را خاموش میکند و به اطراف خانه نگاه میکند‪ .‬خانۀ بسیار سادهای است اما نسبت به‬
‫اتاقی که حبیب قبالً در آن زندگی میکند (در سالن توالت عمومی) بسیار تمیز و شویک محسووب‬
‫میشود‪ .‬حبیب آرام قدم میزند و لباسها را روی تخت میگذارد‪ .‬بعد با طمانینه کوت و شولوار را‬
‫میپوشد و به خود در آینه نگاه میکند‪ .‬خوشحال است و اندکی کنار میرود (انگوار کوس دیگوری‬
‫اسوت کوه بلود‬ ‫هم در کنار اوست)‪ .‬کراوات را هم برمیدارد و دور گردناش میانودازد‪ .‬مشوخ‬
‫نیست آن را چ ور گره بزند و البته خودش هم تالش نمیکند و فقوک آن را بوا گرهوی سواده دور‬
‫گردن خودش میاندازد‪ .‬بعد روی صندلی مینشیند و شمارۀ پراتوا را مویگیورد‪ .‬در طوول صوحبت‬
‫کردن‪ ،‬هر لحظه به اض راب حبیب افزوده میشود و بیشتر کراوات خود را فشار میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو؟ سالم‪ .‬خانم والتس؟‬

‫صدای پراتا‬

‫سالم‪ .‬بله بفرمائید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من دنبال یک خانه هستم [مکث] برای‪......‬‬

‫‪85‬‬
‫صدای پراتا‬

‫میتوانم نام شریفتان را بپرسم؟‬

‫حبیب‬

‫حبیب هستم‪ .‬حبیب‪.‬‬

‫صدای پراتا‬

‫بله‪ .‬آقای حبیب‪ .‬برای رهن و اجاره یا خرید؟‬

‫به دلهرۀ حبیب با شنیدن نام خودش افزوده میشود‪.‬‬

‫صدای پراتا‬

‫آقای حبیب؟ صدای مرا دارید؟‬

‫حبیب‬

‫راستش اول میخواهم برای مدت کوتاهی اجاره کنم اگر مورد پسندم بوود بعوداً‬
‫آن را بخرم‪.‬‬

‫صدای پراتا‬

‫اوه‪ ،‬چه فکر جالبی! چشم‪ ،‬من اآلن بیورون هسوتم‪ .‬فوردا صوب ‪....‬فقک مویشوود‬
‫بگوئید چه بازۀ قیمتی مد نظرتان هست؟‬

‫حبیب‬

‫قیمتاش برایم م رح نیست‪ ،‬فقک میخواهم که [مکث] خوب باشد‪.‬‬

‫صدای پراتا‬

‫عالی است‪ .‬من فردا صب فایلهایم را چک میکنم و خدمتتان تماس میگیرم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ممنونم‪ .‬خدانگهدار‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫صدای پراتا‬

‫خدانگهدار‪.‬‬

‫وقتی پراتا گوشی را ق ع میکنود‪ ،‬حبیوب گوشوی را از روی گوشوش برمویدارد و نفوس راحتوی‬
‫میکشد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – روز‬

‫داخل خانه به هم ریخته است‪ .‬حبیب تخت خود را پس از بیدار شدن مرتب نکرده و لباسهوایش‬
‫هم هر کدام در گوشهای افتادهاند‪ .‬با حرکت دوربین‪ ،‬حبیب را مییابیم که در حوال زمزموۀ آهنگوی‬
‫شاد‪ ،‬مشغول شستن توالت است‪ .‬گوشی حبیب زنگ میخورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو‪ ،‬جانم؟‬

‫صدای پراتا‬

‫آقا حبیب‪ ،‬سالم‪ .‬من خواستم بگویم همهچی آماده است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بسیار ممنونم‪.‬‬

‫صدای پراتا‬

‫آدرس را برایتان پیامک میکنم‪ .‬میبینمتان‪.‬‬

‫حبیب سریع شلوارک پایش را در میآورد و با آن صورت خود را خشک میکنود‪ .‬لبواسهوایش را‬
‫میپوشد و در حالی که ساندویچ برای خود آماده میکند به مارسل زنگ میزند‪ .‬عکس خواهرزادۀ‬
‫خود را گوشۀ آینه چسبانده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو مارسل‪.....‬‬

‫‪87‬‬
‫صدای مارسل‬

‫من جلوی در هستم‪.‬‬

‫مارسل سریع گوشی را ق ع میکند‪.‬‬

‫حبیب [با تعجب]‬

‫دمت گرم‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی خانۀ حبیب – روز‬

‫حبیب از خانه خارج میشود و به سرعت به آن طرف خیابوان مویرود‪ .‬سواندویچ خوود را نصوفه‬
‫میکند و نصف آن را به مارسل میدهد و بعد سوار اتومبیل میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل – روز‬

‫مارسل‬

‫میتوانی بخوانی؟‬

‫حبیب به مارسل نگاه میکند و پوزخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یادش بخیر‪ ،‬در دانشگاه چه برو بیایی داشتم‪.‬‬

‫مارسل چند کاغذ به حبیب میدهد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫باشد پروفسور‪ .‬بهت بر نخورد‪ .‬بیا‪ ،‬اینها ویژگیهای شخصویتی پراتوا اسوت کوه‬
‫برانسون نوشته‪ .‬البته خود من چیز درست و درمانی دستگیرم نشد‪.‬‬

‫حبیب از روی کاغذ میخواند‪.‬‬

‫‪88‬‬
‫حبیب‬

‫مسیرهای کوتاه را هم با تاکسی میرود و حیفاش میآید از پاهای خود استفاده‬


‫کند‪ .‬هر رنگی را دوست دارد به شرطی که جنس مربوطه خیلی گران باشد‪.‬‬

‫حبیب ورق میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بعضی اوقات هفتهای دوبار به خرید میرود‪ ،‬جنده!‬

‫مارسل‬

‫جندههاست‪.‬‬ ‫قانون برانسون‪ :‬خرید‪ ،‬مخت‬

‫حبیب و مارسل میخندند‪ .‬مارسل مقداری پول به حبیب میدهد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫بیا‪ .‬فقک یادت باشد هرچیزی با هر هدفی خریدی حتمواً حتمواً حتمواً یوک جوا‬
‫یادداشت کن که اگر بعداً نتوانی توضی دهی کالهمان پس معرکه است‪.‬‬

‫لحظاتی بعد‪.‬‬

‫به جلوی دفتر فروش امالک میرسند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫همینجاست‪.‬‬

‫مارسل یک گلدان از صندلی عقب برمیدارد و آن را به حبیب میدهد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫این را هم به یک بهانهای بده به پراتا‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دستور برانسون است؟‬

‫‪89‬‬
‫مارسل به نشانۀ تایید و تاسف سر تکان میدهد!‬

‫مارسل‬

‫بگو در فرهنگ شما این رسم خیلی مهم است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫که برای کارشناس امالک‪ ،‬اگر زنی م لقه باشد گلدان هدیه میبریم؟!‬

‫هر دو میخندند‪ .‬حبیب فراموش میکند که دستگیرۀ اتومبیل خراب است و اول دستش را به جای‬
‫خالی آن میزند و سپس شیشه را پایین میدهد و در را از بیرون باز میکند‪ .‬مارسل خیلی جدی بوا‬
‫او سخن میگوید‪.‬‬

‫مارسل‬

‫حبیب‪ ،‬فقک یک نکتۀ خیلی مهم که برانسون به شدت تاکید کرده به توو گوشوزد‬
‫کنم‪ .‬وقتی راب هتان با پراتا صمیمی شد‪ ،‬حبیب! تحت هیچ شرای ی به هیچ وجه‬
‫منالوجوه [مکث] با او نمیخوابی‪ .‬حتی اگر لخت موادرزاد جلویوت ظواهر شود‬
‫دست از پا خ ا نکنی وگرنه مجبوری منتظر بشوی همان بالهایی کوه سور بقیوه‬
‫آمد و شاید بدتر از آنها سر تو هم بیاید‪.‬‬

‫حبیب از ته دل میزند زیر خنده‪.‬‬

‫مارسل‬

‫خیلی دور از واقع به نظر میرسد؟‬

‫حبیب‬

‫مارسل‪ ،‬دوستی و بوسه که چه عرض کنم‪ ،‬مون اگور بتووانم او را قوانع کونم دو‬
‫جرعه چایی با من بنوشد‪ ،‬دو برابر این پول را به تو شیرینی خواهم داد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫پراتا فرق میکند‪.‬‬

‫حبیب همان طورکه از اتومبیل پیاده میشود‬

‫‪90‬‬
‫حبیب‬

‫اما من همان حبیب سابق هستم‪.‬‬

‫حبیب میرود‪ .‬مارسل با خود لبخند میزند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫موفق باشی پسر‪ .‬ما را باش داریم روی چه پدیدهای سرمایهگذاری میکنیم!‬

‫خارجی‪ .‬جلوی دفتر امالک – روز‬

‫پراتا ‪ 45‬ساله‪ ،‬جلوی دفتر ایستاده و به ساعتش نگاه میکند‪ .‬حبیب به او نزدیک میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خانم والتس؟‬

‫پراتا‬

‫میدانستم خوش قول هستید‪.‬‬

‫با هم دست میدهند‪ .‬پراتا به گلدان نگاه میکند و حبیب به یاد میآورد که گلدانی هوم در دسوتش‬
‫هست!‬

‫حبیب‬

‫یک ضربالمثل سرخپوستی هست که میگوید اگر میخواهید خانوۀ دلخواهتوان‬


‫را بیابید به مشاور امالک یک گل نسترن هدیه دهید‪.‬‬

‫حبیب گلدان را به پراتا میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه‪ ،‬م م ن نیستم این نسترن باشد ولی خب حتماً شما را به آنچوه مویخواهیود‬
‫میرساند‪.‬‬

‫هر دو به سمت اتومبیل پراتا میروند‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – روز‬

‫پراتا رانندگی میکند و حبیب کنار او نشسته‪.‬‬

‫پراتا‬

‫شما چهقدر وقت دارید؟‬

‫حبیب‬

‫امروز را کامل به این کار اختصاص دادهام‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خوب است‪ .‬شما خیلی خوب آلمانی حرف میزنید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این تنها استعدادی که دارم‪ .‬فقک اگر کسی پیدا شود که باعث بروز آن شود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ناراحت نشوید ولی اکثر مهاجرین اولین چیزی که میگویند این است که دنبوال‬
‫خانههای نسبتاً ارزان هستند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من جزءآدمهای خوششانس هستم‪ .‬سرخپوستان میگویند در یوک سوبد سویب‬


‫ترش حتماً سیب شیرین هم پیدا میشود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حتماً رشتهتان در دانشگاه یک چیزی همانند ادبیات سرخپوستی بوده‪ ،‬مگر نه؟‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬فقک دربارۀ آنها بسیار کتاب خواندهام‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫پراتا‬

‫چه جالب‪ ،‬نمیدانم چرا ولی پدر من هم عاشق سبک زندگی آنها بود‪ .‬هیچ وقت‬
‫چیزی نمیخواند اما مخصوصاً وقتی مادرم با او قهر بود‪ ،‬پدرم دسوت بوه دامون‬
‫انواع و اقسام اشعار و ضربالمثلهای سرخپوستی میشد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬یک واحد آپارتمانی – روز‬

‫پراتا چراغ اتاق را روشن میکند و حبیب به داخل آن نگاهی میاندازد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تا حاال کسی اینجا نمرده؟‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تا جایی که اطالع دارم نه‪ .‬این هم مربوط به اعتقادات بومیان میشود؟‬

‫حبیب‬

‫نه‪ .‬ولی خانه بوی تنهایی میدهد‪.‬‬

‫پراتا چراغ آشپزخانه را روشن میکند و در لیوانی آب میریزد و قرص خوود را میخوورد‪ .‬حبیوب‬
‫توجهاش به یک مجله سکسی که زیر چهارپایه افتاده جلب میشود و آن را برمیدارد (گوشه مجله‬
‫پاره است) و متوجه میشود پراتا دارد به او نگاه میکنود‪ .‬حبیوب مجلوه را روی مبول و زیور یوک‬
‫کوسن میگذارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بماند برای نفر بعدی‪.‬‬

‫پراتا به اتاق دیگری میرود‪ .‬حبیب همچنان زیر چشمی به مجله نگاه میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی یک آپارتمان دیگر – روز‬

‫پراتا در جلو و حبیب به دنبالاش قدم میزنند‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫پراتا‬

‫اینجا یکی از آرامترین مناطق شهر است‪.‬‬

‫مردی از در نیمهباز به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬یک واحد آپارتمانی – روز‬

‫پراتا در اتاق خواب را باز میکند‪ .‬یک قلب ساخته شده از گُل به دیوار چسبیده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫در اینجا حتماً دو عاشق میزیستهاند‪.‬‬

‫ناگهان صدای سکس از خانه همسایه به گوش میرسد‪ .‬پراتا سریع شیر حمام را باز میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫هر اتاق هم یک حمام جداگانه دارد‪.‬‬

‫ولی صدای سکس بلندتر میشود و پراتا شیر آب را میبندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بعضی اوقات بعضیها فراموش میکنند صدای تلویزیون را کم کنند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫از کجا میدانید تلویزیون است؟‬

‫پراتا به ساعتش نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آخه ساعت دوازده و نیم ظهر‪ ....‬نمیدانم!‬

‫داخلی‪ .‬یک خانۀ آپارتمانی – روز‬

‫پراتا و حبیب از پنجرهای گشوده به بیرون نگاه میکنند‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫پراتا‬

‫این من قه از آن منحصر به فردهاست‪ .‬فقک قبلش میتوانم یک سوال شخصی از‬


‫شما بپرسم؟‬

‫حبیب‬

‫حتما‪.‬‬

‫پراتا‬

‫شما مذهبی هستید؟‬

‫حبیب‬

‫راستش اگرچه هنوز دینداری را ندیدهام که آنقدر که نگران بیدینی بقیه است‪،‬‬
‫از دینداری خودش لذت ببرد اما به هرحال هنوز یک جورهایی به خدا معتقدم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این خیابان از این طرف منتهی میشود به یک مسجد و از آن طرف میرسود بوه‬
‫یک کلیسا‪ .‬منظورم این است اگر اهل دعا باشید‪....‬‬

‫حبیب‬

‫صددرصد‪ .‬من همیشه از خدا میخواهم مرا از شر مؤمنان بوه خوودش محفوو‬
‫بدارد‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خیلی باحال بود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – غروب‬

‫اتومبیل جلوی دفتر امالک ایستاده‪.‬‬

‫‪95‬‬
‫پراتا‬

‫من مسیرم مستقیم است اگر‪....‬‬

‫حبیب‬

‫ممنون پراتا خانم‪ ،‬رانندهام منتظر من است!‬

‫حبیب به اتومبیل مارسل در آن طرف خیابان اشاره میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫شما اسم مرا از کجا میدانید؟‬

‫حبیب‬

‫اوه‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه‪ .‬یادم رفته بود‪ .‬در کارتهای قدیمی شرکت‪ ،‬نام و نام فامیلی را با هم چوا‬
‫میکردند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فردا باید به چند قرارداد مهم رسیدگی کنم ولی پسفردا با شوما تمواس خوواهم‬
‫گرفت‪.‬‬

‫پراتا سوار اتومبیل خود میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اتومبیل خوبی دارید!‬

‫پراتا‬

‫در کل امیدوارم شرکت ما به بهترین نحو رضایت شما را فراهم آورد‪.‬‬

‫‪96‬‬
‫حبیب‬

‫دفعۀ بعد بهتر است برویم سراغ خانههای ویالیی‪ .‬به هر حال سرخپوستیترند!‬

‫پراتا لبخند میزند و میرود و حبیب گره کراوات خود را شل میکند و نفس راحتی میکشد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – شب‬

‫حبیب روی تخت دراز کشیده و دارد عکسهای پراتا را میبیند‪ .‬گوشیاش زنگ میخورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بله‪.‬‬

‫صدای مارسل‬

‫حبیب‪ ،‬فردا آقا برانسون خودش شخصاً میخواهد تو را ببیند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ای بابا‪ ،‬بیخیال شو مرد‪ ،‬بگو هر کاری دارد تو به من میرسانی دیگر‪.‬‬

‫صدای مارسل‬

‫میخواهی با خود ایشان صحبت کنی؟‬

‫حبیب سریع روی تخت مینشیند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬ولش کن‪.‬‬

‫صدای مارسل [با برانسون]‬

‫چشم‪ ،‬به او میگویم‪[ .‬با صدای بلند به حبیب] حبیب راس ساعت ‪ 9‬آماده باش‬
‫میآیم دنبالات‪.‬‬

‫مارسل گوشی را ق ع میکند‪ .‬حبیب یکی از عکسهای پراتا را روی تصاویر مجلۀ سکسوی کوه از‬
‫آپارتمان برداشته میگذارد‪ .‬صورت پراتا را بوا یوک بودن معموولی‪ ،‬یوک بودن چواق و یوک بودن‬

‫‪97‬‬
‫سیاهپوست ت بیق میدهد و لبخند میزند‪ .‬از پارگی گوشۀ مجله میفهمیم که همان مجلهای اسوت‬
‫که همراه پراتا در خانۀ قبلی دیده بود‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی خانۀ حبیب – روز‬

‫حبیب ایستاده‪ .‬مارسل با اتومبیل میآید و جلوی او میایستد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫برای من ساندویچ نیاوردهای پسر؟‬

‫حبیب‬

‫چرا ولی اآلن اینجاست]حبیب به شکم خود میزند[کجایی تو؟ اآلن که ساعت‬
‫نزدیک ده است!‬

‫مارسل‬

‫بیا بنشین‪ .‬غم نخور‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل – روز‬

‫اتومبیل مارسل میایستد‪ .‬حبیب دارد شیشۀ پنجره را پایین میدهد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫ببین‪ ،‬اول که رفتی بگو بابت پنج دقیقه تاخیر عذر میخواهم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پنج دقیقه؟!‬

‫مارسل‬

‫همین را که میگویم تکرارکن‪ .‬بعدش هوم اگور پرسوید توا اآلن چوهقودر خورج‬
‫کردهاید میگویی یک خرده فقک خرج شکم‪ .‬تمام لباسها را هم از مغازۀ دسوت‬
‫دوم فروشی خریدهایم و قول داده ماه دیگر به نصف قیمت از ما پس میگیرد‪.‬‬

‫حبیب از اتومبیل پیاده میشود‪.‬‬

‫‪98‬‬
‫حبیب‬

‫من متعجبم تو چ ور تا حاال از سوء تغذیه نمردهای؟‬

‫حبیب دارد به آن طرف خیابان میرود‪.‬‬

‫مارسل‬

‫حبیب‪ .‬وانمود کن اول او را نشناختهای!‬

‫خارجی‪ .‬پارک – روز‬

‫حبیب وارد پارک میشود و کنار فواره میایستد‪ .‬مردم از کنار او مویگذرنود و خبوری از برانسوون‬
‫نیست‪ .‬ناگهان حبیب برانسون را میبیند که روی دستهایش راه میرود و بوه او نزدیوک مویشوود‪.‬‬
‫مردم با تعجب به برانسون نگاه میکنند‪ .‬حبیب با نگرانی به اطراف نگاه میکند‪ .‬برانسون کنار یوک‬
‫نیمکت میایستد‪ .‬حبیب نزدیک او میرود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫این طوری به من نگاه نکن‪ ،‬بقیه شک میکنند‪.‬‬

‫حبیب روی نیمکت مینشیند‪ .‬مردم همچنان با تعجب به برانسوون نگواه مویکننود‪ .‬برانسوون روی‬
‫نیمکت مینشیند و عینک دودی بسیار بزرگی به صورت میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میبینی؟‬

‫حبیب‬

‫چه را؟‬

‫برانسون به طرف دیگر نگاه میکند و خود را به منتهاالیه سمت راست نیمکت میرساند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چند بار بگویم به من خیره نشو؟! کسی نباید ما را با هم ببیند‪.‬‬

‫روبهرو‪ ،‬زیر نیمکت‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫حبیب به نیمکت روبهرویی نگاه میکند که یک سگ زیور آن دراز کشویده‪ .‬یوک زن ورزشوکار بوا‬
‫حداقل لباس از جلوی آنها میدود و میگذرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫به آن فاحشه بگو تو هم یک سگ لنگ داری‪ .‬همین امشب ترتیب پایش را بوده‪.‬‬
‫کمکم برای مرحلۀ نهایی آماده میشوی‪.‬‬

‫برانسون برمیخیزد‪ .‬یک زوج پیر دارند آن طرف قدم میزننود‪ .‬برانسوون عینوک دودی خوود را در‬
‫جیبش میگذارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫هیچ چیزی مانند دو حیوان خانگی علیل‪ ،‬صاحبانشان را به هم نزدیک نمیکند‪.‬‬

‫برانسون دوباره روی دستهایش میایستد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫ناسالمتی من یک روانشناس متبحر هستم‪ .‬سوالی نداری؟ به من نگاه نکن‪.‬‬

‫حبیب به نشانۀ نفی سر تکان میدهد‪ .‬برانسون دور میشود‪ .‬حبیب و سگ به هم نگاه میکنند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – روز‬

‫حبیب روی تخت با تلفن صحبت میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬عصبانیت ندارد عزیز من‪ .‬من و دوستانم میخواهیم یک فیلم کوتواه بسوازیم‪.‬‬
‫گفتم شاید شما داروهای بیحسی‪.....‬‬

‫صدای پشت تلفن‬

‫آقای محترم‪ ،‬اگر باز هم به این خواستۀ عجیوبتوان اصورار ورزیود مجبوورم بوا‬
‫سازمان حمایت از حقوق حیوانات تماس‪......‬‬

‫حبیب گوشی را ق ع میکند‪ .‬سگ روبهروی حبیب نشسته و به او نگاه میکند‪.‬‬

‫‪100‬‬
‫حبیب [ادای برانسون را درمیآورد]‬

‫این طوری به من نگاه نکن‪ ،‬بقیه شک میکنند‪.‬‬

‫حبیب میخندد‪ .‬سگ پای او را میلیسد‪ .‬حبیب سگ را از تخت به پایین هل میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫برو آن طرف‪ ،‬پر رو نشو‪.‬‬

‫حبیب میرود زیر پتو و دراز میکشد‪ .‬سگ دوباره مویرود روی تخوت‪ ،‬کنوار او و سورش را روی‬
‫شکم حبیب میگذارد‪ .‬حبیب نفس عمیقی میکشد و میرود زیر پتو‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل ‪ /‬روبهروی دفتر امالک – روز‬

‫مارسل پشت فرمان و حبیب کنارش نشسته‪ .‬سگ هم روی صندلی عقب نشسته‪ .‬دست راست سگ‬
‫باندپیچی شده‪.‬‬

‫مارسل‬

‫یعنی مثالً اآلن با یک باندپیچی فلج شده؟‬

‫حبیب مقداری پول به مارسل نشان میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چقدر میخواهی؟‬

‫مارسل‬

‫از پولی که به تو دادهام رشوه میدهی؟‬

‫حبیب پولها را در جیب خود میگذارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پس صبر کن تا پول خودم به دستم برسد‪.‬‬

‫‪101‬‬
‫مارسل‬

‫بیست یورو علیالحساب بده‪.‬‬

‫حبیب لبخند میزند و مقداری پول به مارسل میدهد‪ .‬پراتا با سگاش جلوی دفتر میایستد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫اوه‪ .‬آمد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دارد به ما نگاه میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫خب؟!‬

‫حبیب‬

‫در را برایم باز کن!‬

‫مارسل غرولند کنان از اتومبیل پیاده میشود و در را برای حبیب باز میکند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی دفتر امالک – روز‬

‫حبیب با غرور خاصی از اتومبیل همراه سگ خود پیاده میشود‪ .‬حبیب به نزدیک پراتا میرود‪ .‬پراتا‬
‫نسبت به دفعۀ قبل لباس روشنتری پوشیده و سگ خود را در آغوش گرفته‪ .‬سگ حبیب در حالی‬
‫که قالده در دست حبیب است دائم روی دو پا میایستد و میخواهد خود را به سگ پراتا برساند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ممنون که او را آوردید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫جسمانی دارد‪.‬‬ ‫خیلی برایم جالب بود که گفتید سگ شما هم نق‬

‫‪102‬‬
‫حبیب‬

‫بیچاره ناتوانی جنسی دارد و به همین خاطر صاحباش قصد کشتن او را داشت‪.‬‬

‫پراتا‬

‫امان از این آدمهای بیوفا‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سگ شما هم که سالم به نظر میرسد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بیچاره افسردگی دارد‪.‬‬

‫حبیب میخندد‪ .‬بعد متوجه میشود پراتا دارد با تعجب به او نگاه میکند‪ .‬حبیب تالش میکند‬
‫جلوی خندۀ خود را بگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خبر نداشتم این چیزها به حیوانات هم سرایت کرده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تا ببینم از دست پزشکاش چه کاری برمیآید‪.‬‬

‫انگار حبیب دوباره میخواهد بخندد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – روز‬

‫پراتا پشت فرمان و حبیب کنارش نشسته‪ .‬سگهوا هوم در صوندلی عقوب هسوتند کوه فعوالً دیوده‬
‫نمیشوند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫شما م م ن هستید که میخواهید فقک خانۀ اول را ببینید؟‬

‫‪103‬‬
‫حبیب‬

‫بله‪ .‬ترجی میدهم امروز همۀوقتمان را بگذاریم روی همین خانه‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خوشحالم که با دیدن چند عکس انتخاباش کردید‪ .‬پدرم از قول سورخپوسوتان‬


‫میگفت که سهلگیری در انتخاب رمز خوشبختی است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چه جالب‪ .‬اتفاقاً من هم از آنها یک ضربالمثل با هموین مضومون بوه یواد دارم‪.‬‬
‫نمیدانم چهطور بگویم ولی آن پسری که زود ازدواج میکند شاید خوشگلترین‬
‫دختر قبیله گیرش نیاید ولی در نهایت از همه بیشتر‪[......‬مِن مِن میکند]‬

‫پراتا اتومبیل را یک گوشه نگه میدارد و به صندلی عقب نگاه میکند و میبینود کوه سوگ حبیوب‬
‫مشغول سکس با سگ اوست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ببخشید شما فرمودید عیب سگتان چه بود؟‬

‫خارجی‪ .‬حیاط یک خانۀ ویالیی – روز‬

‫سگها با هم بازی میکنند‪ .‬حبیب و پراتا کفشهایشان را درآوردهاند و پاهایشان را در آب حوض‬


‫فرو بردهاند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫باز هم میگویم اگر به جای یک ماه الاقل برای شوش مواه اجواره کنیود برایتوان‬
‫خیلی باصرفهتر است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه شش ماه؟ در زندگیام هیچگاه برنامهای این قدر طوالنی نداشتهام‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تمام تالشم را خواهم کرد از مالک برایتان تخفیف بگیرم‪.‬‬

‫‪104‬‬
‫حبیب‬

‫و من حتماً جبران میکنم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حاال که تصمیمتان ق عی شده میتوانم بپرسم از کدام عکس ویال بیشتر خوشتان‬
‫آمد؟‬

‫حبیب گوشیاش را درمیآورد و به پراتا نزدیک میشود‪ .‬عکس اتاق پذیرایی ویال را نشان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بله‪ .‬پذیرایی واقعاً زیبایی دارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪.‬‬

‫پراتا‬

‫نه؟‬

‫حبیب‬

‫به این خاطر دوستش دارم‪.‬‬

‫پراتا به دقت به گوشی حبیب نگاه میکند‪ .‬تصویر پراتا هنگامی که داشته از اتواق پوذیرایی عکوس‬
‫میگرفته در آینه افتاده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تصویر عکاس‪.‬‬

‫پراتا سریع برمیخیزد و کفشهایش را میپوشد‪ .‬حبیب هم برمیخیزد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فردا تشریف میآورید دفتر؟‬

‫‪105‬‬
‫حبیب‬

‫مباشرم را خواهم فرستاد‪.‬‬

‫پراتا و حبیب از حیاط ویال خارج میشوند‪ .‬پراتا سریع دروازه را قفل میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من باید جایی بروم‪ .‬میبینمتان‪.‬‬

‫پراتا همراه سگاش سوار بر اتومبیل میروند‪ .‬حبیب در حالی کوه بوا یوک دسوت کفوشهوایش را‬
‫نگهداشته و با دست دیگر افسار سگ را گرفته‪ ،‬به دور شدن اتومبیل مینگرد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – شب‬

‫برانسون پشت میز نشسته و غذا میخورد‪ .‬مارسل هم گوشهای ایسوتاده‪ .‬برانسوون بوه غوذایش بوه‬
‫شدت نمک میپاشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نمیدانم چرا نمکها دیگر شوری ندارند‪ .‬شام خوردهای؟‬

‫مارسل‬

‫نه‪.‬‬

‫برانسون نمکدان را میکوبد روی قولنامۀ خانۀ ویالیی‪.‬‬

‫برانسون‬

‫یعنی خانه ارزانتر پیدا نمیشد که این پسرک این همه خرج برای ما تراشیده؟‬

‫مارسل‬

‫خودتان نوشتهاید همسر سابقتان‪ ،‬همسورتان عاشوق خانوههوای ویالیوی بوزرگ‬


‫استخردار است!‬

‫‪106‬‬
‫برانسون‬

‫جداً؟‬

‫زلما در میزند و سگاش پارس میکند‪.‬‬

‫صدای زلما‬

‫برانسون چرا غیبت زده؟ سوراخهایت هست ولی خودت نیستی!‬

‫برانسون‬

‫این چه میگوید؟‬

‫مارسل‬

‫مثل این که سهم دلر این ماه را فراموش کردهاید‪.‬‬

‫برانسون داد میزند و دلر را روشن میکند و در هوا تکان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نمیدانی چهقدر منتظرم ببینم روزی که من و این نازنین [اشاره بوه دلور] نباشویم‬
‫اینها میخواهند از چه راهی امرار معاش کنند!‬

‫برانسون مقداری پول از جیباش درمیآورد و روی میز میریزد و اشاره میکند که مارسل آنهوا را‬
‫به زلما بدهد‪ .‬مارسل چون دلر هنوز روشن است با احتیاط به میز نزدیک مویشوود توا پوولهوا را‬
‫بردارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫به این پسر هم بگو به جای جلق زدن بنشیند روی نقشه کار کند که اگور موفوق‬
‫نشود خودم با همین دلر یک هواکش جدید روی کلۀ بیمغزش خواهم ساخت‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ ویالیی – شب‬

‫همان وسایل خانۀ آپارتمانی قبلی را به این خانه آوردهاند‪ .‬بنابراین بخوش اعظموی از خانوه خوالی‬
‫است‪ .‬حبیب عکس چهورۀ پراتوا را بوه گلودانی آویوزان کورده و خوود روی تخوت لوم داده و در‬

‫‪107‬‬
‫گوشیاش فیلمهایی را که در روزهای قبل گرفته تماشا میکند‪ .‬در فیلم‪ ،‬پراتوا مشوغول نشوان دادن‬
‫یک خانه است و حبیب یواشکی از او فیلم گرفته‪.‬‬

‫صدای حبیب در فیلم‬

‫اجازه هست از این آکواریوم عکس بگیرم؟‬

‫صدای پراتا در فیلم‬

‫بله‪ .‬حتماً‪.‬‬

‫صدای حبیب در فیلم‬

‫این ماهیها واقعا به اعتبار این خانه افزودهاند‪.‬‬

‫صدای پراتا در فیلم ]خندهکنان[‬

‫من فکر میکنم باید شما را میبردم یک خانه نزدیک باغوحش‪.‬‬

‫حبیب میخندد و به عکس پراتا روی گلدان نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫قربان آن خندۀ قشنگت بروم‪ .‬تو فقک دکمههای پیراهنت را این قدر سفت نبنود‪،‬‬
‫باغوحش پیشکش‪.‬‬

‫حبیب مجلۀ سکسی را برمیدارد‪ .‬زنی آلت مردی را گرفته و رو به دوربین لبخند مویزنود‪ .‬حبیوب‬
‫میبیند سگ به او زل زده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ل فاً به آن طرف نگاه کن!‬

‫سگ اعتنایی نمیکند‪ .‬حبیب یک شیء پرت میکند تا سگ آن را دنبال کند ولی باز هم سگ فقوک‬
‫به حبیب زل زده‪ .‬حبیب پاهایش را روی هم میاندازد تا سگ را نبیند و با اشتیاق مجلۀ سکسوی را‬
‫ورق میزند‪ .‬گهگداری هم به عکس پراتا نگاه میکند و انگار از او هم خجالوت میکشود‪ .‬یکوی از‬
‫عکسهای مجله شبیه عکس پراتا است‪ .‬حبیب محو تماشای آن میشود که ناگهان گوشیاش زنگ‬
‫میخورد و حبیب از جا میپرد و گوشیاش از تخت به پایین میافتد‪.‬‬

‫‪108‬‬
‫حبیب‬

‫ای بابا‪.‬‬

‫حبیب آلت راست شدهاش در شلوارش را میخواباند و گوشی را پس از دنبال گشتن بسیار از زیور‬
‫تخت مییابد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو؟‬

‫صدای مارسل‬

‫حبیب‪ ،‬تو اگر برای یک تلفن جواب دادن این قدر مع ل میکنی که فرداروز توا‬
‫کاندوم را جابزنی همسایهها نفری سه دست زنت را گائیدهاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫داشتم جزوۀ پراتا را میخواندم‪ .‬تنهایی؟‬

‫مارسل‬

‫آره‪ .‬چ ور مگه؟‬

‫حبیب‬

‫خودمانیم مارسل‪ ،‬ولی این برانسون هم واقعاً کسخل است‪ .‬در یک صفحه نوشته‬
‫[پراتا] عاشق سوسیس پنیری است‪ ،‬در صفحۀ بعدی نوشته از هیچ چیز به اندازه‬
‫سوسیس پنیری بدش نمیآید‪.‬‬

‫صدای مارسل‬

‫نمیدانم‪ .‬شاید به جای سوسیس کیر خر داده زن بدبخت خوورده! ببوین حبیوب‪،‬‬
‫ول کن این حرفها را‪ .‬پسفردا یک کنفرانس است‪ .‬پراتا ثبت نام کرده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کنفرانس دربارۀ چیست؟‬

‫‪109‬‬
‫مارسل‬

‫دقیقاً نمیدانم‪ .‬از همینهایی که مردم دور هم جمع مویشووند بعود یوک سوری‬
‫چیزها میگویند که خودشان خوشحال میشوند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خب به خودت فشار نیاور‪ .‬فقک خواهشاً یک بلیت نزدیک صندلی او گیر بیاور‪.‬‬

‫صدای مارسل‬

‫تالشم را میکنم‪ .‬تو فقک آماده باش‪ .‬فعالً هم سوسیس را بیخیال شو‪.‬‬

‫مارسل گوشی را ق ع میکند‪ .‬حبیب سگ خود را میبیند که در حال ور رفتن با آلتش است‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن کنفرانس روابط موفق – شب‬

‫پوسترهای فراوانی به اطراف سالن چسباندهاند‪ .‬جمعیت بسیاری در حال پیدا کردن صندلیهایشوان‬
‫هستند‪ .‬یک مامور حراست پس از نگاه انداختن به بلیت حبیب‪ ،‬به قسمتی از سالن اشواره مویکنود‬
‫ولی حبیب حواساش آنجا نیست و به اطراف نگاه میکند‪ .‬باالخره چشماش به پراتا میافتد‪ .‬کنوار‬
‫پراتا یک زن نشسته‪ .‬حبیب از ردیف پشت سر با آن زن سخن میگوید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ببخشید خانم‪ ،‬یک عرضی خدمتتان داشتم‪ .‬آن آقایی که آنجوا نشسوته در هموۀ‬
‫این گونه کنفرانسها شرکت میکند تا همسر دلخواه خود را بیابد‪ .‬اآلن هم وعدۀ‬
‫هزار یورو به من داده تا جای خودم را با زیباترین زن این سالن عوض کنم‪.‬‬

‫توجه پراتا به گفتگوی حبیب جلب میشود و حبیب را میشناسد‪ .‬زن برمیگردد و به مرد میانسوال‬
‫که لباسهای شیکی پوشیده نگاه میکند‪ .‬صندلی کناری مرد هم خالی است‪.‬‬

‫زن‬

‫و اگر به توافق نرسیدیم پانصد یورو مال من میشود‪.‬‬

‫‪110‬‬
‫حبیب‬

‫به شرطی که شما هم فراموش نکنید از شوهر آیندهتان بخواهید یک شغل خوب‬
‫به من بدهد‪ .‬چون تا جایی که من خبر دارم صواحب حوداقل چنودین کارخانوۀ‬
‫پتروشیمی در خاورمیانه است‪.‬‬

‫زن برمیخیزد‪ .‬مرد دارد با گوشی موبایل خود صحبت میکند‪ .‬زن از ردیف خارج مویشوود توا در‬
‫کنار مرد بنشیند‪ .‬کمکم چراغها خاموش میشود‪ .‬حبیب نگاهی به اطراف میکند و ناگهان مویپورد‬
‫در ردیف جلو و کنار پراتا مینشیند‪ .‬پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو با این هوش و مهارت نیازی به اینجا بودن نداری‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سخنران بعدی من هستم‪ .‬محض تواضع آمدم اینجا!‬

‫سخنران روی سن میآید و همه حضار او را تشویق میکنند‪.‬‬

‫راوی‬

‫سخنران سخنان خود را با چند جوک آغاز میکند‪ .‬البته حبیب هنووز آن قودر بوا‬
‫فرهنگ جدید خو نگرفته که معنای آنها را بفهمد‪ .‬البته خودموانیم بیشوتر از ایون‬
‫بابت دلخور است که احساس میکند دست در بازار حرفۀ استندآ کمدی خیلی‬
‫زیاد شده‪.‬‬

‫مردم میخندند و حبیب هم به اطرافیان نگواه مویکنود و بوه زور لبخنود مویزنود‪ .‬حواال سوخنران‬
‫عکسهایی از کودکی خود را در ویدئو پروژکتور نشان میدهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫بعد او از زندگی خودش گفت که برای مدتی مدید به طور نامرئی زیسته و حتی‬
‫مادر و خواهرش هم به زحمت ریخت او را تحمل میکردهاند‪.‬‬

‫در عکس اول کودکان بسیاری لبۀ استخر دست در گردن یکدیگر انداختهاند و با شادمانی دارند بوه‬
‫درون استخر میپرند‪ .‬در گوشۀ عکس یک پسربچۀ غمگین (کودکیِ سخنران) در حالی که چنودین‬

‫‪111‬‬
‫جلیقۀ نجات پوشیده ایستاده‪ .‬در عکس دوم مادر و خواهر او با خوشحالی دو سوگ را در آغووش‬
‫گرفتهاند و در گوشۀ تصویر نوجوانی غمگین پشت کیک تولد نشسته‪.‬‬

‫راوی‬

‫و بعد یکباره چند قانون را کشف کرده ‪......‬‬

‫در چندین عکس سخنران را با زنان مختلف میبینیم‪ .‬در عکوس آخور او بوا چنود زن روی تخوت‬
‫است‪ .‬همۀ حضار او را تشویق میکنند‪.‬‬

‫راوی‬

‫‪ .....‬و اآلن با بهکارگیری آنها با هر که بخواهد میتواند در کسری از ثانیه ارتبواط‬


‫برقرار کند‪.‬‬

‫سخنران‬

‫البته این قانون فقک برای روابک آنچنانی نیست وگرنوه معنوایش ایون مویشوود‬
‫که‪.....‬‬

‫حاال عکس سخنران را با افراد مشهور همچون بیل گیوتس و اسوتفان هاوکینوگ مویبینویم‪ .‬حضوار‬
‫میخندند و کف میزنند‪ .‬سپس یک نقاشی آدم به شکل آهنربا که در حوال جوذب کلوی عالموت‬
‫مثبت است ظاهر میشود‪ .‬مردم از جمله پراتا از سخنان او نتبرداری میکنند‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫همۀ حضار برمیخیزند و بروشورهای کنفرانس را در دست میگیرند‪ .‬در سومت راسوت بروشوور‪،‬‬
‫جمالتی نوشوته شوده‪ .‬حبیوب بروشوور خوود را از درون‬ ‫یک آینه چسبانده شده و در سمت چ‬
‫جیبش بیرون میآورد‪ .‬آن را به شیوۀ بدی تا زده! و آینوۀ بروشوور کنوده مویشوود و روی صوندلی‬
‫میافتد‪ .‬باالخره او هم مانند دیگران بروشور و آینه را در دست میگیرد‪ .‬همه در حالی کوه در آینوه‬
‫به خود نگاه میکنند این جمالت را میخوانند‪ .‬حبیب بیشتر به تصویر پراتا در آینه نگاه میکند‪.‬‬

‫همۀ حضار‬

‫من نسبت به تمام داشتهها و نداشوتههوایم شوکرگزار هسوتم‪ .‬بودون اسوارت در‬
‫گذشته و نگرانی دربارۀ آینده از لحظۀ حال لذت میبرم‪ .‬قدر سوالمتی‪ ،‬ثوروت و‬

‫‪112‬‬
‫موفقیتهای زندگیام را میدانم‪ .‬من خودم هستم و نقش هویچ کوس دیگوری را‬
‫بازی نمیکنم‪.‬‬

‫سخنران‬

‫پس فراموش نکنید مهمترین چیز در زندگی داشتن احسواس خووب نسوبت بوه‬
‫خود است‪ .‬چه کسانی حاضرند احساس خوب تولید کنیم؟‬

‫عکس یک مغز نشان داده میشود و قسمتهایی از آن روشن میشود‪ .‬تمام حضار هورا میکشوند‪.‬‬
‫یک آهنگ شاد پخش میشود‪ .‬همه شروع میکنند به باال و پایین پریدن‪ .‬مرد ردیف عقب صداهای‬
‫عجیبی از خود بروز میدهد و به طرز عجیبی باال و پایین میپرد و تکان میخورد‪ .‬حبیوب و پراتوا‬
‫برمیگردند و نیم نگاهی به او میاندازند‪.‬‬

‫سخنران‬

‫بتازید به سوی خوشبختی‪.‬‬

‫سخنران با خوشحالی وسایل خود را جمع میکند‪ .‬یکباره آهنگ ق ع میشود‪.‬‬

‫سخنران‬

‫اینجا نه‪ ،‬چون دارد تع یل میشود! بروید بیرون و جذب پارتنر دلخوواه خوود را‬
‫آغاز کنید‪.‬‬

‫همۀ حضار میخندند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی خروجی – شب‬

‫همه با عجله از سالن خارج میشوند‪ .‬بسیاری با گوشی موبایل خود حرف میزنند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی سالن – شب‬

‫همه در حال سوار شدن بر اتومبیل و رفتن هستند‪ .‬پس از دقایقی از میزان مردم بوه شودت کاسوته‬
‫میشود‪.‬‬

‫‪113‬‬
‫پراتا‬

‫خب‪ .‬حسن تصادف جالبی بود!‬

‫حبیب‬

‫من هنوز که پانصد یورو از دست ندادهام باید در بروم‪.‬‬

‫پراتا میخندد و به اطراف نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫رانندۀ شما به دنبالتان نمیآید؟‬

‫حبیب به نشانۀ نفی سر تکان میدهند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوشم نمیآید زیردستهایم بفهمند کوه وقوت و پوولم صورف ایونجوور چیزهوا‬
‫میشود‪.‬‬

‫هر دو سکوت میکنند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من باید بروم‪ .‬خدانگهدار‪.‬‬

‫پراتا به سمت اتومبیل خود میرود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – شب‬

‫پراتا با بیحوصلگی بروشور کنفرانس را بر روی صندلی کناری میاندازد و سیگار خود را بور لوب‬
‫میگذارد‪ .‬حبیب با دست به شیشۀ اتومبیل میزند‪ .‬پراتا شیشۀ پنجره را پایین میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر دیرتان نمیشود یک رستوران در خیابان پایین هسوت‪ .‬از آنهوایی کوه پور از‬
‫انرژی مثبتاند‪.‬‬

‫‪114‬‬
‫پراتا‬

‫من باید بروم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خیلی نزدیک است‪ .‬میتوانیم پیاده هم برویم‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬پیادهرو – شب‬

‫حبیب و پراتا آرام قدم میزنند‪ .‬این صحنه ریتم بسیار آرامی دارد و کارگردان نباید هیچ عجلهای به‬
‫خرج دهد و دوربین فقک باید به آرامی قدم زدن حبیب و پراتا را دنبال کند و این که آنها از چندین‬
‫خیابان میگذرند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫م م نی که این خیابان رستوران دارد؟‬

‫حبیب‬

‫قبالً که داشت‪ .‬احتماالً جلوتر است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫از خانه چه خبر؟ آنقدر رضایتات را فراهم آورده که به فکر خرید آن بیفتی؟‬

‫حبیب‬

‫خیلی‪.‬‬

‫پراتا‬

‫واقعاً؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فقک بدجوری مرا تحت فشار قرار داده‪.‬‬

‫‪115‬‬
‫پراتا‬

‫چرا؟‬

‫حبیب‬

‫چندین اتاق خالی [مکث] که منتظر یک زن و چند تا بچهاند‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫به زودی سر میرسند‪ .‬نگران نباش‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فعالً که باید به خرید وسایل جدید اکتفا کنم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من میباید از طرف شرکت به مناسبت خانۀ نو شما یک هدیه برایتان میآوردم‪.‬‬
‫اما خب‪ ....‬مشغلۀ کاری و گرفتاری‪......‬‬

‫حبیب‬

‫این روزها همه مشغلۀ کاری را نفس میکشند‪.‬‬

‫حبیب سرفۀ کوتاهی میکند‪.‬‬

‫خیابانی دیگر‪ .‬ابتدا سایههای آنها را میبینم‪ .‬پراتا از ته دل میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اما من همیشه خیال میکردم خدا در دین شما شراب را اکیداً ممنوع کرده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بله‪ ،‬همین طور است‪ .‬ولی خب‪ ،‬خودت که خبر داری‪ ،‬بعد از این که از بهشوت‬
‫انداختمان بیرون‪ ،‬یک چیزی حدود صد و بیست و چهار هزار قاصد فرستاد توا‬
‫ما را برگرداند‪ .‬یعنی یک جورهایی خودش هم در مورد تصمیماتش مردد است‪.‬‬

‫‪116‬‬
‫پراتا‬

‫بعدش چه شد؟‬

‫حبیب‬

‫آهان داشتم میگفتم‪ .‬من گفتم‪ :‬من حقیقتاً تکمیلام کوه یهوو یکوی از دخترهوای‬
‫فامیل رفیقم درآمد و به او گفت‪ :‬عجب رفیق سوسولی داری! این را گفت و بوال‬
‫گفت‪ .‬حسابی به من برخورد و با خودم گفتم اآلن موقعش اسوت کوه از شورافتم‬
‫دفاع کنم‪ .‬به ساقی گفتم لیوان سوم را پُرِ پُر بریزد‪ .‬اما پراتا خانم چشمت روز بد‬
‫نبیند‪ ،‬این شراب آخری‪ ،‬به جای رفتن به درون معدهام‪ ،‬مستقیم رفت به مغزم‪.‬‬

‫حبیب همۀ اینها را با ادا و اطوار بسیار تعریف میکند و پراتا از ته دل میخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یکباره دیدم انگار دنیا دارد کج و معوج میشود و زموین هوم بویخیوال نیوروی‬
‫جاذبهاش شده‪ .‬بعد دیدم رفیقام به صورت صوحنه آهسوته بورایم یوک صوندلی‬
‫آورد‪ .‬بعد که روی آن نشسته بودم و حسابی نگران بوودم مبوادا آبورویم جلووی‬
‫غریبهها برود صدای رفیقام را شنیدم که دائم تکرار میکرد‪ :‬او را اینگونه نبینیود‪،‬‬
‫خیلی آدم فرهیختهای است‪ .‬حاال من مراقب بوودم کوه یوک موقوع بواال نیواورم‪،‬‬
‫دوستم هم تند تند اسم نویسندگان بزرگ را میآورد و قصد داشوت اثبوات کنود‬
‫من همۀ آثار آنها را خواندهام‪ .‬کالً خیلی موقعیت وخیمی بود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پس این هم حقیقت ندارد که در کشور شما زن و مورد حوق ندارنود در خیابوان‬
‫دست یکدیگر را بگیرند‪ ،‬درست است؟‬

‫حبیب‬

‫در گذشتههای دور یک سری از این قوانین بوده ولی حاال هموین کوه یوک نفور‬
‫شب خودش را زنده برساند خانه‪ ،‬شاهکار بزرگی محسووب مویشوود و کسوی‬
‫برای این مسخرهبازیها وقت ندارد‪.‬‬

‫خیابان جدید‪ .‬دو گربه زیر یک ماشین با هم دعوا میکنند و جیغکشان دور میشوند‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫پراتا‬

‫تو عاشق کسی بودهای؟‬

‫حبیب لبخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من عاشق همه بودم بدون اینکه خاطرۀ مشترکی با آنها داشته باشم‪ .‬اموا در موورد‬
‫تو باور کردنی نیست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چه چیزی؟‬

‫حبیب‬

‫تو هرچه را یک مرد آرزومند است همسرش داشته باشد داری‪ .‬خردمند هستی و‬
‫مهربان‪ ،‬اهل کار و زیبا‪ ،‬خیلی زیبا‪.‬‬

‫حبیب میایستد و به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫برای جلب توجه گلی بدین طراوات‪ ،‬حداقل باید صود بلبول بوا هوم در رقابوت‬
‫میبودند‪.‬‬

‫پراتا به آن طرف خیابان اشاره میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫رستوران آن طرف است‪.‬‬

‫حبیب چند برگ درخت کاج را میکند و آنها را میان دستانش له مویکنود‪ .‬سوپس دسوتان خوود را‬
‫جلوی صورت پراتا نگه میدارد و فوت میکند‪ .‬پراتا بوی خوش برگها را استشمام میکند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی رستوران – شب‬

‫پراتا و حبیب روی صندلیهای جلوی رستوران نشستهاند و هر دو به تکیهگاه صندلی تکیه دادهاند‪.‬‬

‫‪118‬‬
‫پراتا‬

‫پس صب ها در تالش هستی مردم را با جوک بخندانی و شبها با شعر اشکشوان‬


‫را درآوری‪ .‬خوش به حالت‪ .‬پول خوبی به جیب میزنی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانی‪ ،‬یک بار حوا میرود به خدا اعتراض میکند که‪ :‬خدایا چرا بوه آدم یوک‬
‫چیزی الی پاهایش دادهای ولی به من نه‪ .‬خدا هم میگویود عزیوزم آن چیوز در‬
‫اصل مال توست‪ ،‬من فقک زحمت حمل و نقلاش را به آدم دادهام‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حاال تمام تراوشهای مغز من هم در اصل متعلق به اطرافیوانم اسوت‪ .‬بورای مون‬
‫فقک زحمت تولید و توزیع آن میماند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫برایم یکی از شعرهایت را میخوانی؟ قول میدهوم آن را از قوول خوودم چوا‬


‫نکنم!‬

‫حبیب‬

‫آنچنان جام وجودم از یاد زیبای تو لبریز است‬

‫که پرندگان در دلم مستانه آواز سر میدهند‬

‫و در رویای پیش از خفتنام‬

‫رد بوسههای تو را بر گونههایم حس میکنم‪.‬‬

‫بروشور کنفرانس متعلق به حبیب روی میز است و مرد رهگذری با موهای دماسبی آن را میبیند‪.‬‬

‫مرد‬

‫ببخشید‪ ،‬واقعاً عذرخواهی میکنم که مکالمهتان را ق ع میکونم ولوی مویتووانم‬


‫بپرسم آیا شما در همین کنفرانس با هم آشنا شدهاید؟‬

‫‪119‬‬
‫پراتا و حبیب میخندند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬نه‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بله‪ ،‬یعنی نه‪ .‬در فرایند پیدا کردن خانه با هم آشنا شدیم‪.‬‬

‫مرد رو به پراتا میکند‪.‬‬

‫مرد‬

‫چه خوب‪ .‬یعنی شما در بنگاه معامالت امالک کار میکنید؟‬

‫پراتا‬

‫من این است‪.‬‬ ‫بله‪ .‬تخص‬

‫مرد‬

‫من مدتهاست دنبال یک خانۀ خوب میگردم‪ .‬میتوانم کارت شما را داشته باشم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫با کمال میل‪.‬‬

‫پراتا برمیخیزد و از کیف خود کارتش را مییابد و آن را به مرد میدهد‪.‬‬

‫مرد‬

‫خیلی آرزو دارم با کمک شما یک خانه صددرصد م ابق سلیقهام بیابم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر خانهای ندارید میتوانید فعالً مهمان من باشید!‬

‫مرد به حبیب نگاه میکند و لبخند مختصری میزند و بعد به پراتا با احترام تعظیم میکند‪.‬‬

‫‪120‬‬
‫مرد‬

‫خدمتتان تماس خواهم گرفت‪.‬‬

‫مرد میرود‪ .‬پراتا سریع مشغول جمع کردن وسایلاش میشود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من هم بهتر است بروم‪ .‬تا یادم نرفته بگویم هفتۀ بعد هموایش بازاریوابی اموالک‬
‫است‪ .‬ورود برای عموم آزاد است‪ .‬اگور خواسوتی مویتووانی دوسوتانات را نیوز‬
‫بیاوری فقک به آنها بگو همه باید کد مرا بزنند و زیرمجموعۀ مون باشوند‪ .‬بورای‬
‫خودت هم خوب است‪ .‬اکثر همکارانم با دختران جوانشان میآیند‪.‬‬

‫پراتا مقداری پول هم زیر فاکتور غذا میگذارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این هم هدیۀ خانه جدیدت‪ .‬میبینمت شاعر شبانه!‬

‫پراتا کلۀ حبیب را ناز میکند و به سرعت میرود به همان سمتی که مرد مو دماسبی رفوت‪ .‬حبیوب‬
‫لحظهای برمیگردد و رفتن پراتا را میبیند‪ .‬بعد برمیگردد و آه میکشد و به باقیماندۀ ساندویچ پراتا‬
‫نگاه میکند و سپس ساندویچ خودش را گاز میزند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق زلما – روز‬

‫برانسون به سگ زلما تعظیم میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چ وری جاکش کوچولو؟‬

‫صدای زلما‬

‫جانی کوچولو!‬

‫زلما وارد اتاق میشود و میبیند که برانسون دارد برای سگ غذا میریزد‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫زلما‬

‫فکر میکنی با این چاپلوسیها دیگر تو را گاز نمیگیرد؟‬

‫برانسون‬

‫من هر دوی شما را دوست دارم‪.‬‬

‫زلما‬

‫پس فراموش نکن اینجا چه کسی رئیس است‪.‬‬

‫برانسون روی تخت مینشیند و زلما مشغول انجام کارهای خود است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫زلما‪ ،‬بیا‪ .‬من کار دارم‪.‬‬

‫زلما‬

‫تو همیشه عجله داری‪ .‬انگار جان میلیونها نفر به سووراخ کوردنهوای توو گوره‬
‫خورده‪.‬‬

‫برانسون دفترچهای در کنار تخت را که متعلق به زلما است ورق میزنود‪ .‬در یوک صوفحه نوام‬
‫برانسون است همراه نقاشی چهرۀ او و زیر آن جلوی اعموال جنسوی (بوه طوور مثوال سوکس‬
‫مقعدی‪ ،‬سکس دهانی‪ ،‬الی پستان و‪ ).....‬چندین ضربدر خوورده شوده و نوشوته شوده‪ :‬تسوویه‬
‫نشده! برانسون دفترچه را ورق میزند و نام و نقاشی سایر مشتریها را میبیند و این که تموام‬
‫شدهاند و نوشته شده‪ :‬تسویۀ کامل‪.‬‬ ‫آنها با تیک مشخ‬

‫برانسون‬

‫اینها مشتریهای دیگرت هستند؟‬

‫زلما دفترچه را از دست برانسون میقاپد و به گوشهای پرت میکند‪.‬‬

‫زلما‬

‫نکند نسبت به آنها هم حس بدی داری؟‬

‫‪122‬‬
‫برانسون‬

‫یادش به خیر‪ .‬آن اوایل کاندوم مهمان تو بودیم‪.‬‬

‫زلما‬

‫همیشه هم یکی اضافه کش میرفتی‪.‬‬

‫برانسون دست زلما را میگیرد و او را به سمت خود میکشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بیا شروع کنیم‪.‬‬

‫زلما خود را پس میکشد و به سمت پرده میرود‪.‬‬

‫زلما‬

‫دلر تو با یک دکمه روشن میشود‪ .‬من که دیوار نیستم‪ .‬مقدمات الزم است‪.‬‬

‫برانسون دراز میکشد‪ .‬زلما دارد یک عود روشن میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چه مقدماتی؟! من یک ساعت است که اینجا هستم‪ .‬توازه دلور مون دو توا دکموه‬
‫دارد!‬

‫زلما میخندد و میآید روی تخت و لباس خود را درمیآورد‪( .‬هنوز سوتین به تن دارد)‪ .‬زلما خوم‬
‫میشود تا دفترچه را بردارد‪.‬‬

‫زلما‬

‫بگذار اول نگاهی به دفترچۀ اعمالات بیاندازم‪.‬‬

‫برانسون نمیگذارد زلما دفترچه را باز کند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بیخیال شو‪ .‬بعداً همه را یکجا حساب میکنم‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫زلما‬

‫نه‪ .‬ول کن‪.‬‬

‫برانسون و زلما هر دو دفترچه را گرفتهاند و هر کدام تقال میکند تا آن را از دیگری بقاپد‪ .‬برانسون‬
‫در همان حال دستهای زلما را میبوسد‪ .‬ناگهان صدای در زدن میآیود‪ .‬برانسوون و زلموا هور دو‬
‫عصبانی میشوند‪.‬‬

‫زلما‬

‫کیست؟‬

‫صدای مارسل‬

‫با جناب برانسون کار دارم‪.‬‬

‫زلما برمیخیزد و با عصبانیت لباس خود را میپوشد و دفترچه را برمیدارد‪.‬‬

‫زلما‬

‫ورود به این اتاق سه یورو برایت آب میخورد‪.‬‬

‫برانسون با دلخوری برمیخیزد‪ .‬هنگام خروج سگ جلوی برانسون میایستد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بیا به این یک چیزی بگو‪.‬‬

‫زلما سکوت میکند و به برانسون زل میزند‪ .‬سگ بسیار خشمگین خرناس میکشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫باشد‪ .‬قبول‪ .‬اما امروز تو خیلی مع ل کردی‪.‬‬

‫زلما سگ را کنار میکشد‪.‬‬

‫زلما‬

‫مگر من گفتهام کلۀ سحر برخیزی و بیایی اینجا آفتابی شوی؟!‬

‫‪124‬‬
‫سگ هنگامی که در آغوش زلما است باز هم میخواهد به برانسون حمله کند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهرو – روز‬

‫برانسون از خانۀ زلما خارج میشود‪.‬‬

‫صدای زلما‬

‫سه یورو به حسابات اضافه کردم‪ .‬زیرش نزنی برانسون!‬

‫برانسون‬

‫یک ربع زود آمدی!‬

‫مارسل‬

‫من خیال کردم نیم ساعت دیر کردهام؟!‬

‫برانسون به ساعت مچی خود نگاهی میاندازد و چون باتری آن تمام شده چند بار روی آن میزند‪.‬‬
‫در خانۀ برانسون باز است و حبیب دیده میشود که روی صندلی نشسته و هموان چشومبنود شوبیه‬
‫عینک‪ ،‬روی چشماناش است‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫به محض ورود به خانه‪ ،‬قدم زدن برانسون تغییر میکند و با طمانینۀ بسیاری قدم میزند و عرقهای‬
‫خود را خشک میکند و به مارسل اشاره میکند که عینک حبیب را برمیدارد‪ .‬حبیب هوم بوه طوور‬
‫اغراقآمیزی چشمانش را به هم میزند انگار سوالها در سویاهچوالی گرفتوار بووده و حواال یکبواره‬
‫چشماناش به خورشید میافتد‪ .‬برانسون به آرامی روی صندلی مینشیند و پروندهای را که روی آن‬
‫نوشته شده فوق محرمانه باز میکند‪ .‬صدای بوق زدن ممتد یک اتومبیل به گوش میرسد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫گائیدمتان‪ .‬روز به روز به تعداد دیوانهها افزوده میشود‪ .‬چوون مون و مارسول از‬
‫روند عملیات راضی هستیم فعالً تصمیم گرفتهام از اشتباهاتت چشمپوشوی کونم‬
‫وگرنه قیمت خانهای که انتخاب کردهای فراتر از تصورات همۀ ما بود‪.‬‬

‫برانسون یک ب ری آب برمیدارد بعد که به نام آن با تأسف نگاه میکند جرعهای آب مینوشد‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫برانسون‬

‫مارسل با تو صحبت کرد؟‬

‫حبیب‬

‫دربارۀ چه؟‬

‫برانسون‬

‫این که خوردن و آشامیدن و‪[....‬مکث] حین کار ممنوع است‪.‬‬

‫حبیب نیم نگاهی به مارسل میاندازد و یکباره متوجه منظور برانسون میشود‪ .‬برانسون چندبار دلور‬
‫را لمس میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬بله‪ .‬بله‪ .‬خیالتان راحت‪.‬‬

‫برانسون یک عکس از اندام یک زن (فقک با شورت و سوتین) به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫زیباست؟ خوشت میآید؟‬

‫حبیب نیم نگاهی به مارسل میاندازد و با حرکات صورت خود میگوید که یوک عکوس معموولی‬
‫است‪ .‬بعد برانسون انگشت خود را از روی صورت زن برمیدارد و حبیب متوجه میشود که عکس‬
‫پراتا است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تا به حال در تخیلات او را عریان تصور کردهای؟‬

‫برانسون با انگشت به کله خود میکوبد‪ .‬حبیب دوباره نیم نگاهی به مارسل میاندازد‪.‬‬

‫‪126‬‬
‫حبیب [با تردید]‬

‫به هیچ وجه‪.‬‬

‫برانسون‬

‫فکر میکنی او دوست دارد با تو بخوابد؟‬

‫حبیب پوزخند میزند‪.‬‬

‫حبیب [قاطعانه]‬

‫به هیچ وجه‪.‬‬

‫برانسون دلر را روشن میکند و میز را سوراخ میکند‪ .‬حبیب اندکی خود را عقب میکشد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫حبیب‪ ،‬همۀ اهالی این محل مرا به خوشحسابی میشناسند‪...‬‬

‫مارسل با تعجب به برانسون نگاه میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫‪ ...‬و همان طورکه بوه توو قوول دادم اگور ماموریوتات را درسوت انجوام دهوی‬
‫دستمزدت را تمام و کمال میدهم‪.‬‬

‫برانسون عکس پراتا را برمیدارد و پاره میکند و ریزریز میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اما این اشتباه از آنهایی نیست که توسک من قابل چشمپوشی باشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شک ندارم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫این همایش که به مارسل گفتهای چه وقت است؟‬

‫‪127‬‬
‫حبیب اندکی مض رب شده است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سه روز دیگر یا چهار روز ‪ ...‬دقیقاً ‪....‬‬

‫برانسون سر خود را تکان میدهد‪ .‬برانسون یکباره روی میوز خوم مویشوود و بوه حبیوب نزدیوک‬
‫میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تا میتوانی به او نزدیک شو‪ .‬باید طوری خواهانِ توو شوود کوه بوه توو بیشوتر از‬
‫چشمهایش اعتماد کند‪ .‬اما فراموش نکن‪ ،‬زیاد به او نزدیک نشو!‬

‫خارجی‪ .‬سالن همایش – شب‬

‫حبیب کت و شلوار پوشیده و پراتا کت و دامن‪ .‬مارسل در اتومبیل خود از دور آن دو را با دوربین‬
‫زیرنظر دارد‪ .‬حبیب متوجه حضور مارسل هست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سالم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫سالم خوشتی ‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به خودم قول داده بودم فقک شب دامادیام کت و شلوار بپوشم ولی دیدم امشب‬
‫هم کمتر از آن نیست‪.‬‬

‫پراتا به حبیب نزدیک میشود و آهسته صحبت میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بعد از همایش برایت کلی برنامه دارم‪.‬‬

‫پراتا حبیب را به دوستانش معرفی میکند‪.‬‬

‫‪128‬‬
‫پراتا‬

‫دوستم حبیب‪.‬‬

‫حبیب و دوستان پراتا با هم احوالپرسی میکنند و یک رعد و برق هم میزند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬همایش – شب‬

‫حبیب و پراتا در راهروی ورودی کنار هم قدم میزنند و پراتا با حبیب صحبت میکند و در تبلوت‬
‫چیزهایی به او نشان میدهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫بَه بَه! «دوستم حبیب»! چه ماموریت شیرینی!‬

‫میهمانان و حضار دور میزهایی کوچک نشستهاند به طوریکه سخنران میتواند حوین سوخنرانی از‬
‫میان آنها عبور کند‪ .‬پراتا بسیار هیجان زده همچون سایر حضار‪ ،‬بعضی از سخنان سخنران را تایو‬
‫میکند‪ .‬سخنران با حرارت بسیاری سخن میگوید و در صفحۀ ویدئوپروژکتور آمار و نمودارهوایی‬
‫نشان میدهد‪ .‬مثالً نقاشی دو نفر که زیر یکی نوشته شده خریدار و زیر دیگری فروشنده و یکی بوا‬
‫فلش به خانه وصل میشود و دیگری به پول‪ .‬حبیب با بیحوصلگی به اطراف نگاه میکند و فقوک‬
‫وقتی میبیند دیگران میخندند یا کف میزنند‪ ،‬او هم تصنعی مویخنودد و زورکوی کوف مویزنود‪.‬‬
‫سخنان سخنران هم جسته و گریخته به گوش میرسد‪ .‬بسیاری از تصاویر خانهها و ویالهوا هموراه‬
‫تصاویری از مردان و زنان جذاب است‪.‬‬

‫سخنران‬

‫‪.....‬افزایش گرایش به رهن در حوزههای سوم و چهارم‪.....‬‬

‫‪......‬او میخواهد به این برسد و این میخواهد به آن برسد ولی ما میخواهیم بوه‬
‫هر دو برسیم‪[....‬اشاره به پول و خانه]‬

‫اگرچه کار ما در حوزۀ اقتصاد بررسی میشود ولی روانشناسوی شوناخت افوراد‬
‫است که حرف اول را میزند‪.....‬‬

‫این ما هستیم که باید بتوانیم به آنها خانه بفروشیم حتی اگر خودشان نخواهند!‬

‫‪129‬‬
‫سخنران هر لحظه با حرارت بیشتری سخن میگوید و به طرز اغراقآمیزی دستهای خوود را تکوان‬
‫میدهد‪ .‬گاهی از حضار سوال میکند و میکروفون را به آنها میدهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫به اندازۀ کافی سروصدا هست و من نمیخواهم چیزی به آنها اضافه کونم‪ .‬فقوک‬
‫باید تاکید کنم حبیب فتیش پا یا چیز دیگری ندارد فقک او تا به حال نمیدانست‬
‫ممکن است زنان در دنیای واقعی هم همان اندام زیبای درون فیلمهای پوورن را‬
‫داشته باشند‪.‬‬

‫است‪ ،‬به لوبهوای او‬ ‫حبیب با لذت به پاهای پراتا نگاه میکند‪ .‬بعد به انگشتان او که مشغول تای‬
‫هنگامی که آب مینوشد‪ .‬گهگداری پراتا به او نگاه میکند و لبخند خفیفوی مویزنود ولوی در کول‬
‫حواس پراتا فقک به شنیدن سخنان سخنران است‪ .‬ناگهوان هموه شوروع مویکننود بوه کوف زدن و‬
‫سخنران عرق خود را خشک میکند‪.‬‬

‫سخنران‬

‫جا دارد از یگانه الهۀ زندگیام تشکر کنم که در هر خانۀ جدیودی کوه مویخورم‬
‫سریع امنترین نق ه را کشف میکند و با مادرخانم بسیار عزیزم مشغول صحبت‬
‫میشود و پس از ساعتها مکالمه وقتوی از آنهوا مویپرسوم دربوارۀ چوه حورف‬
‫میزدید هر دو با هم میگویند هیچی!‬

‫همسر و مادرزن سخنران با افادۀ بسیار همراه سایر حضوار مویخندنود‪ .‬سوخنران چنود عکوس از‬
‫خانهای بسیار بزرگ و شیک را نشان میدهد‪.‬‬

‫سخنران‬

‫این هم هدیۀ امسال به عنوان سالگرد ازدواجمان‪.‬‬

‫سخنران کلید ویال را به همسرش میدهد و او را میبوسد‪ .‬حضار به شدت کف مویزننود و حتوی‬
‫چند نفر از خوشحالی گریه میکنند‪ .‬پراتا با شادمانی کف میزند‪ .‬او هم به شدت تحت تواثیر ایون‬
‫لحظات قرار گرفته‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی سالن همایش – شب‬

‫‪130‬‬
‫افرادی اطراف سخنران هستند و از او سوال میکنند یا با او عکس میگیرند‪ .‬پراتا از سوخنران یوک‬
‫امضاء میگیرد و برمیگردد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خوشت آمد؟‬

‫حبیب دارد یک شیرینی میخورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫عالی‪.‬‬

‫پراتا‬

‫دوستانم آمدند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ببین‪ ،‬واقعاً نیازی به این کار نیست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫قربان این خجالتی بودن دوستداشتنیات بروم‪.‬‬

‫پراتا به دوستان خود نزدیک میشود‪ .‬همه آنها زنانیاند همسن و سال پراتا و چند نفر از آنان همراه‬
‫با دختران جوانشان هستند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خب‪ .‬او را دیدید؟‬

‫زن اول‬

‫ما او را دیدیم ولی فکر نمیکنیم او‪.....‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫‪131‬‬
‫پراتا‬

‫پسر خوبی است فقک خیلی سربهزیر است‪.‬‬

‫دختر اول‬

‫به خصوص با آن لبخند زیبایش‪.‬‬

‫دختر دوم‬

‫حیف که فقک به یک نفر نگاه میکرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫منظورتان چیست؟‬

‫زن دوم [به طعنه به زن دیگر]‬

‫یعنی مثالً او [پراتا] نمیداند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫هنوز هم نمیفهمم‪.‬‬

‫دختر اول‬

‫چهقدر منتظر آن روزی هستم که یک نفر سه ساعت مرا ورانداز کند و توکتوک‬
‫موهایم را بشمارد و هر چرخش دستانم را با لذت زیر نظر بگیرد‪.‬‬

‫زن اول‬

‫فکر میکنم حسابی به دام عشق تو افتاده‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چهقدر شما بدجنس هستید‪ .‬میخواهید اعتراف کنم من از مادر او هم پیرترم‪.‬‬

‫‪132‬‬
‫زن دوم‬

‫ای کاش عشق این چیزها سرش میشد‪.‬‬

‫دختر دوم‬

‫من اآلن عاشق او هستم‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فهمیدم‪ .‬همهتان قرار گذاشتهاید مرا سر کار بگذارید‪.‬‬

‫رعد و برق میزند‪ .‬زن اول جلو میآید و چتر پراتا را میگیرد‪.‬‬

‫زن اول‬

‫فقک یک عاشق کل این دویست پله را در دو دقیقه طی میکند‪.‬‬

‫دختر اول‬

‫من زمان میگیرم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر از یک پارتی آمده بودیم م م ن بودم همهتان مست هستید‪.‬‬

‫زن اول برای حبیب دست تکان میدهد‪ .‬حبیب به نزدیک آنها میآید‪.‬‬

‫زن اول‬

‫حال شما خوب است؟‬

‫حبیب‬

‫ممنونم‪[ .‬به پراتا] میگویم امشب هوا چندان مساعد نیسوت بهتور اسوت زودتور‬
‫برگردیم‪.‬‬

‫‪133‬‬
‫زن اول‬

‫اتفاقاً همۀ ما داشتیم میرفتیم‪ .‬فقک پراتا طبق معمول چترش را جا گذاشته‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬خب مسألهای نیست‪ .‬من آن را میآورم‪[ .‬به پراتا] کجا؟‬

‫زن اول‬

‫فکر کنم آخرین بار دم در ورودی دوم دیدمش‪.‬‬

‫رعد و برق دوم میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫باشد‪.‬‬

‫حبیب به سرعت از پلهها باال میرود و به طرف سالن همایش میرود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این اصالً بامزه نیست‪.‬‬

‫زن دوم‬

‫عشق آنها چندان هم یک طرفه نیست‪.‬‬

‫همه دوستان پراتا میخندند‪.‬‬

‫دختر دوم‬

‫اوه دارم خواب میبینم‪.‬‬

‫همه میبینند که حبیب دارد به سرعت برمیگردد‪.‬‬

‫دختر اول‬

‫شانزده ثانیه هنوز مانده!‬

‫‪134‬‬
‫زن دوم‬

‫یک عشق آتشین‪.‬‬

‫زن اول جلو میآید و به آرامی با پراتا سخن میگوید‪.‬‬

‫زن اول‬

‫کائنات تمام کمبودهای خاورمیانه را در حوزه اندازۀ آلت مردانشان جبران کرده‪.‬‬
‫چتر من به خوبی مال تو نیست‪.‬‬

‫زن به کنارشوهر خود میرود و دختر آنها هم به دنبالشان میرود‪ .‬همۀ دوسوتان پراتوا خنودهکنوان‬
‫میروند‪ .‬حبیب دوان سر میرسد‪.‬‬

‫حبیب [نفس زنان]‬

‫اگر اندکی دیرتر رسیده بودم نظافتچی صاحباش شده بود‪.‬‬

‫پراتا فقک به حبیب نگاه میکند و تشکر نمیکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫قابلی نداشت!‬

‫حبیب چتر را به پراتا میدهد‪ .‬پراتا آن را میگیرد ولی حبیب هنوز آن را رها نکرده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من چتر ندارم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫و حتماً توی کوچۀ باالیی هم یک رستوران هست که البتوه بایود سوه توا کوچوه‬
‫پیادهروی کنیم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یک ضربالمثل سرخپوستی میگوید اگر دو نفر زیر یک چتر قدم بزنند‪......‬‬

‫‪135‬‬
‫پراتا‬

‫سرخپوستان؟ چتر؟ حالت خوب است حبیب؟‬

‫حبیب‬

‫تو عصبانی هستی؟‬

‫پراتا‬

‫من تمام پیامکهایی را که از آن روز داری برایم میفرستی دوستانه تلقی کردهام‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و حاال میخواهی از آنهایی باشی که همین که میفهمند یک نفر عاشق آنهاسوت‬


‫خشم را جایگزین مهر میکنند؟‬

‫پراتا به حبیب خیره میشود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬همبازیها باید از همه نظر با هم متناسب باشند وگرنه کوچکتره همیشوه‬
‫بازنده است!‬

‫حبیب‬

‫مگر این که هیچ چیز برای از دست دادن نداشته باشد‪.‬‬

‫حبیب انگار میخواهد خم شود و پراتا را ببوسد‪ .‬مارسل از دور بوق میزند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫با ما کار دارد؟‬

‫حبیب‬

‫فکر نمیکنم‪.‬‬

‫باران شروع میکند به باریدن‪.‬‬

‫‪136‬‬
‫حبیب‬

‫ولی این چرا‪[ .‬با ما کار دارد] اتومبیلات کجاست؟‬

‫پراتا [با تاسف]‬

‫با دوستانم آمدم‪.‬‬

‫حبیب چتر را باز میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خدا را شکر‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – شب‬

‫حبیب و پراتا زیر چتر قدم میزنند‪ .‬پراتا لبخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫داری به چه فکر میکنی؟‬

‫پراتا‬

‫تو همیشه مکالماتت را با سواالت سخت شروع میکنی؟‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فهمیدم‪ .‬داری قیمت خانهها را تخمین میزنی؟‬

‫پراتا‬

‫و تو هم داری برای ساکنانشان شعر میبافی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر همۀ شاعران مجبور نبودند بوه تنهوایی زیور بواران قودم بزننود ریشوۀ شوعر‬
‫میخشکید‪.‬‬

‫‪137‬‬
‫پراتا‬

‫مجبورم نکن تاکسی بگیرم‪.‬‬

‫حبیب دست پراتا را میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هیچگاه به خاطر این اشتباه خودم را نخواهم بخشید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیووب‪ ،‬نکنوود از آن آدمهووایی هسووتی کووه عمرشوان را بووا سووواالت بوویجووواب‬


‫گذراندهاند و فراموش کردهاند دل کسی را به دست بیاورند؟‬

‫حبیب‬

‫ای کاش فراموش کرده بودم و این همه تالش بیهوده نمیکردم‪.‬‬

‫پراتا سیگار و فندک خود را درمیآورد و دست حبیب را رها میکند و سیگارش را روشن میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تالش بیهوده‪ ،‬تعبیر قشنگی است‪.‬‬

‫حبیب کمی از دود سیگار معذب است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو هنوز با این تعبیر قشنگ دلخوشی؟‬

‫پراتا به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مدتهاست فهمیدهام عمر خانههای سنگی از ما آدمها و عشقهایمان طوالنیتور‬


‫است‪.‬‬

‫حبیب شانۀ پراتا را فشار میدهد‪.‬‬

‫‪138‬‬
‫حبیب‬

‫قدیمیها میگفتند اگر روزگار گوسالهتان را گرفت منتظر باشید یک گواو هدیوه‬
‫بگیرید‪.‬‬

‫پراتا میایستد و مستقیم به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه این طوری نگاهم نکن‪ ،‬فکر کنم داری روی سرم دو تا شاخ میبینی‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫دوست دارم بدانم تو مرا چه میبینی؟‬

‫حبیب گروه نوازندگان را میبیند‪ .‬حبیب سیگار پراتا را میگیرد و به گوشهای پرت میکنود‪ .‬سوپس‬
‫شانههای پراتا را میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میخواهم یک کاری انجام دهم‪.‬‬

‫حبیب مارسل را میبیند که با اتومبیل خود آن طرف ایستاده و به اینها نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من آماده نیستم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من که هنوز نگفتهام چیست!‬

‫پراتا‬

‫با یک طعمۀ هم قد و قوارۀ خودت بهتر میتوانی پرواز کنی‪.‬‬

‫سه نفر با آالت موسیقی در حالی که مستاند و گهگداری نواهایی با ریوتم نوامنظم موینوازنود در‬
‫پیادهروی روبرو قدم میزنند‪.‬‬

‫‪139‬‬
‫حبیب‬

‫ماموریت من به پرواز درآوردنِ توست‪.‬‬

‫دوربین این طرف خیابان میماند‪ .‬حبیب دست پراتا را میگیرد و به آن سووی خیابوان مویرونود و‬
‫جلوی سه نوازنده را میگیرد و چیزهایی به آنها میگوید‪.‬‬

‫حاال باران با شدت به سر و صورت حبیب میخورد‪ .‬حبیب آستینهایش را باال میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من زمانی کلی پول از رقصیدن درآوردم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫واقعاً؟‬

‫حبیب‬

‫یک بار در یک عروسی بنا به اصرار دوستانم رقصیدم‪ .‬بعد همه کلی شواباش بوه‬
‫من دادند تا رقصم را متوقف کنم‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪ .‬نوازندگان شروع میکنند به نواختن‪ .‬هنوز چندان با هوم هماهنوگ نیسوتند و گواهی‬
‫تلوتلو میخورند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر میخواهی حسابی کِیف کنی با چشمان بسته ببین‪.‬‬

‫حبیب شروع میکند به باال و پایین پریدن و پراتا میخندد‪ .‬رقصیدن حبیب ‪ ،‬بسیار عجیب و بانمک‬
‫است و به هیچ وجه با موسیقی هماهنگ نیست‪ .‬یکی از نوازندگان تلوتلوخوران‪ ،‬سایر نوازندگان را‬
‫حبیب موینووازد‪ 7‬و‬ ‫متوقف میکند‪ .‬حبیب همچنان میرقصد‪ .‬بعد نوازنده آهنگی متناسب با رق‬
‫سایر نوازندگان هم او را همراهی میکنند‪ .‬حبیب ب ری مشروب را از یکی از نوازندگان میگیرد و‬
‫مقداری به پراتا میدهد و چتر را از او میگیرد و به کنار میاندازد و پراتا را به سمت گروه موسیقی‬
‫میکشاند و پراتا هم شروع میکند به رقصیدن‪ .‬گهگداری یکی از نوازندگان به علت مستی نزدیوک‬

‫موسیقی پیشنهادی‪Mohsen Chavoshi. Sheddate Meydan :‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪140‬‬
‫است که به زمین بیفتد و حبیب او را نگه میدارد‪ .‬حبیب محو تماشای لبخند پراتا هنگام رقصویدن‬
‫میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫در هر ماموریتی وقایع پیشبینینشده فراواناند و این یکوی از آن لحظوات بورای‬


‫حبیب است‪ .‬چیزی که در گذشته در هیچ فیلمی ندیده بود‪« ،‬برق نگواه یوک زن‬
‫هنگام شادمانی» که هنوز هیچ دوربینی موفق به ثبت آن نشده‪.‬‬

‫نوازندگان دیگر نمیتوانند ادامه دهند و با هم تلوتلوخووران بوه مسیرشوان اداموه مویدهنود و دور‬
‫میشوند‪ .‬یکی از آنها چتر را برمیدارد و پس از چند بار باز و بسته کردن‪ ،‬چتر میشکند و او چتور‬
‫شکسته را باالی سر خود نگه میدارد و میرود‪ .‬حبیب و پراتا حسابی خیس شدهاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خانۀ تو نزدیکتر است یا مال من؟‬

‫پراتا‬

‫من فکر میکنم برای امشب کافی است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه «برای امشب کافی است»‪ .‬دوستان متاهلم میگفتند قرار است این را فقوک در‬
‫رختخواب بشنوم!‬

‫حبیب کت خود را دور پراتا میپیچاند و هر دو میروند‪ .‬مارسل نمویتوانود آن دو را در آن مسویر‬


‫تعقیب کند و مجبور است دور بزند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – شب‬

‫حبیب و پراتا وارد خانه میشوند‪ .‬سگ حبیب به استقبال آنها میآید و روی دو پا میایستد‪ .‬پراتا او‬
‫را نوازش میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه حالت چ ور است؟ این همان ناتوانی است که سگ مرا حامله کرده!‬

‫‪141‬‬
‫حبیب حولهای به پراتا میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫لباسهای من در آن اتاق است‪ .‬یکی را که کمتر مردانه است انتخاب کن!‬

‫پراتا به آن اتاق میرود‪ .‬حبیب توا مویبینود پراتوا مشوغول درآوردن لبواس خوود اسوت رویوش را‬
‫برمیگرداند و سریع مجلههای سکسی را از روی میز برمیدارد و در زیر تخت پنهان میکند‪ .‬ابتودا‬
‫با نماهایی درشت از عکسهای سکسی‪ ،‬متوجه فوران آنها در ذهن حبیب میشویم‪ ،‬بعداً مجلهها را‬
‫میبینیم‪ .‬سپس نزدیک پنجره میشود و میخواهد کرکره را پایین بیاورد‪ .‬اتومبیل مارسول را از دور‬
‫میبیند که به او با چراغ عالمت میدهد‪ .‬برای گوشی حبیب از طرف مارسل پیامک میآید‪ .‬حبیوب‬
‫به گوشی خود نگاه میکند و پیامهای مارسل را که یکی پس از دیگری میآیند میخواند‪ :‬کرکره را‬
‫نیانداز‪ -‬امشب خیلی زیادهروی کردی – به هیچ وجه ادامه نده – همین اآلن او را بفرست برود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫نوبت توست حبیب‪.‬‬

‫حبیب برمیگردد و پراتا را میبیند که فقک یک تیشرت سفید پوشیده که روی آن نقاشی یک قواچ‬
‫هندوانۀ کارتونی است که لبخند میزند و چون تیشرت کمی برای او بوزرگ اسوت انگوار بلووز و‬
‫دامن پوشیده‪ .‬حبیب از پنجره نگاهی به بیرون میاندازد و میرود‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب با یک فنجان چای برمیگردد‪ .‬پراتا دارد به تابلویی که اهلل به صورت خوشنویسی نوشته شده‬
‫نگاه میکند‪ .‬حبیب فنجان را به پراتا میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این خدای توست؟‬

‫حبیب‬

‫این نام خدای من است‪.‬‬

‫‪142‬‬
‫پراتا‬

‫او با عشق مشکلی ندارد؟‬

‫حبیب‬

‫او خودش آن را خلق کرده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مادر من هم هنگام سرطان خیلی دعا میخواند اگرچه موقع دنوداندرد هنووز بوه‬
‫دندانپزشک اعتماد بیشتری داشت‪.‬‬

‫پراتا یک جرعه چای مینوشد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب معنای خاصی دارد؟‬

‫حبیب به تابلو اشاره میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یکی از صفات اوست‪ ،‬به معنای دوست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه‪ ،‬دوست به توان دو‪ .‬تو نمیخواهی لباس عوض کنی؟‬

‫پراتا پیراهن حبیب را روی تخت میبیند‪ .‬پراتا فنجان را روی میز میگذارد و برمیخیزد و پیوراهن‬
‫حبیب را از روی تخت برمیدارد و جلوی حبیب میایستد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بگذار کمکت کنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ممنونم‪.‬‬

‫‪143‬‬
‫پراتا ق رات آب روی پیشانی حبیب را پاک میکند و انگشتانش را در موهای حبیب فرو میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫موهای سفیدت بیشتر از سنی است که به من گفته بودی‪.‬‬

‫حبیب تالش میکند از این کار پراتا ممانعت به عمل آورد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬من به اصرار تو مهمانات شدهام‪.‬‬

‫صدای بوق زدن مارسل به گوش میرسد‪ .‬پراتا پیراهن حبیب را درمیآورد‪ .‬ما از پشوت سور بودن‬
‫حبیب و رد ضربات شالق روی آن را میبینیم و پراتا از جلو رد سیگارهایی که بدن او را سووزانده‬
‫میبیند که ما در نمای بعدی متوجه آنها میشویم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه‪ ،‬خدای من‪ .‬چه کسانی این کار را با تو کردهاند؟‬

‫پراتا به آرامی بدن حبیب و رد زخمهای او را لمس میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تالش من همیشه این بود که علیرغم جنگ و آشوب خاورمیانه‪ ،‬آن را میعادگواه‬
‫پیامبران تصور کنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫درست است‪ .‬من همان برهای هستم که موسی به خاطر نجات من گلوهای هوزار‬
‫رأسی را رها کرد و فاحشهای که مسی برای بخشایشام آغووشاش را گشوود و‬
‫بردۀ سیاهی که محمد برای آزادیام رنج تبعید را بر خویش هموار نمود‪.‬‬

‫پراتا حبیب را در آغوش میگیرد و به وسیلۀ انگشتانش و لمس پشت حبیب‪ ،‬متوجه رد شالقهای‬
‫او میشود‪ .‬حبیب هنوز پراتا را در آغوش نگرفته و دستانش انگار معلق باقی مانده‪ .‬گوشوی حبیوب‬
‫زنگ میخورد‪ .‬پراتا به حبیب نگاه میکند و میبیند که حبیب دارد به گوشی نگواه مویکنود‪ .‬پراتوا‬
‫حبیب را رها میکند‪.‬‬

‫‪144‬‬
‫پراتا‬

‫بهتر است من بروم‪.‬‬

‫پراتا سریع لباسهایش را برمیدارد و از خانه بیرون میزند‪ .‬حبیب از پنجره پراتا را میبیند کوه بوه‬
‫سرعت دور میشود‪ .‬زنگ خوردن گوشی حبیب تمام میشود‪ .‬حبیب سریع کشو را باز مویکنود و‬
‫مقداری پول برمیدارد و پیراهناش را برمیدارد و از خانه بیرون میرود‪ .‬از پنجره او را میبینیم که‬
‫به سمت اتومبیل مارسل میدود‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – شب‬

‫مارسل در اتومبیل نشسته‪ .‬حبیب سر میرسد و دستۀ پول را به داخل اتومبیل میاندازد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مارسل‪ ،‬همۀ اینها برای ماموریت ضرویاند‪ .‬فقک یک امشوب دنودان روی جگور‬
‫بگذار‪.‬‬

‫مارسل‬

‫حبیب‪ .‬صبر کن ببین چه میگویم‪ .‬حبیب‪.‬‬

‫حبیب به سمت پراتا میدود‪ .‬باران همچنان به شدت میبارد‪.‬‬

‫حبیب [فریاد]‬

‫پراتا‪ .‬پراتا‪.‬‬

‫پراتا لحظهای میایستد و حبیب او را در آغوش میگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬نمیدانم چرا ولی واقعاً دارم گریه میکنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سرخپوستان میگویند‪ :‬یک پسر عاشق یک زن شد‪ .‬زن بسویار خوشوگل و پسور‬
‫بسیار خوشحال‪.‬‬

‫‪145‬‬
‫پراتا میخندد و حبیب او را محکم میبوسد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تا خانهات پیاده چقدر راه است؟‬

‫پراتا‬

‫من میدانم تو مرا به تر و تازگی دختران جوان نورسیده میبینی!‬

‫پراتا دوباره خود را در آغوش حبیب رها میکند‪ .‬حبیب پوزخند میزند (چون دیالوگ پراتا را قبول‬
‫ندارد) و پراتا را در آغوش میگیرد و بلند میکند و مویچرخانود‪ .‬ایون صوحنه مشوکلتورین کوار‬
‫کارگردان خواهد بود و او باید به هر ترفندی متوسل شود تا از دام کلیشه برهد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق – شب‬

‫اتاق تاریک است و کسی چراغها را روشن میکند‪ .‬همان دو پورناستاری که در ابتدای فیلم دیدیم‬
‫به صورت کامالً عریان از دو سمت قاب وارد تصویر میشوند‪( .‬این اولین و آخرین باری است که‬
‫اندامهای جنسی افراد در این فیلم دیده میشود)‪ .‬هر دو بسیار خوشحال با فاصله از هم میایسوتند‪.‬‬
‫کمکم آلت پسر راست میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫نمیدانم آیا در یک عشق واقعی سر آلتمان باید جلوتر از سر خودمان باشود یوا‬
‫نه‪ .‬ولی خب‪ ،‬بهتر است که پاسخ به این سوال را به بعد موکول کنیم‪.‬‬

‫آلت پسر به طور کامل راست میشود و زن نزدیک میشود و آلت او را نوازش مویکنود و هور دو‬
‫شروع به معاشقه میکنند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق پراتا – شب‬

‫سکوت م لق‪ .‬لباس پراتا (تصویر یک قاچ هندوانه) کف زمین افتاده‪ .‬عودی میسوزد‪ .‬تنهوا هنگوام‬
‫حرکت دوربین و نشان داده شدن ساعت‪ ،‬صدای تیک تاک آن برای لحظهای کوتاه شنیده میشوود‪.‬‬
‫حبیب و پراتا در آغوش هم خوابیدهاند‪.‬‬

‫‪146‬‬
‫راوی‬

‫و حبیب پس از عمری «تنهاخوابی» باالخره لذت «همخوابی» را تجربه کرد البتوه‬


‫بعد از این که م م ن شد «برای امشب کافی اسوت» را بوه مقودار کوافی شونیده‬
‫است‪ .‬حبیب خیلی دوست داشت میتوانست بیدار بمانود و شوعری در سوتایش‬
‫پراتا و عناصر چهارگانه بسراید‪ .‬گرمای آتش دلپذیر قلب پراتا و روانوی آب کوه‬
‫در روح بیوزن او جریان دارد و آرامش خواک کوه در تون او سوکنی گزیوده و‬
‫وزش بادی که‪.....‬‬

‫صدای گوز‪.‬‬

‫راوی‬

‫من واقعاً عذرخواهی میکنم و باید اعتراف کنم نمیدانوم کودام یوک از ایون دو‬
‫بزرگوار مقصرند ولی به قول سرخپوسوتان بهتور اسوت بواالی سور کسوانی کوه‬
‫خوابیدهاند صحبت نکنیم‪.‬‬

‫دوربین آرام از پنجره خارج میشود و صدای بارش شدید باران‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خانۀ پراتا – شب‬

‫باران به شدت میبارد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانه پراتا – روز‬

‫پراتا همان طورکه جلوی آینه ایستاده جرعهای از قهوهاش مینوشد و فنجان را روی میز میگذارد‪.‬‬
‫حبیب بیدار میشود و پراتا را میبیند که دارد لباس بیرون میپوشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا‪ ،‬داری چه کار میکنی؟‬

‫پراتا‬

‫خودت چه فکر میکنی؟‬

‫حبیب مینشیند‪.‬‬

‫‪147‬‬
‫حبیب‬

‫نگو که روز به این مهمی میخواهی بروی سر کار‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مگر امروز چه روزی است؟‬

‫حبیب‬

‫روزی که شب قبلش توانستهایم بخوابیم‪.‬‬

‫پراتا لبخند میزند و کش موی خود را میبندد و میگذرد‪ .‬حبیب سریع میایستد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫امروز را مرخصی بگیر‪.‬‬

‫پراتا‬

‫کلی خانه منتظر من هستند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خانه از این قشنگتر کجا میخواهی پیدا کنی؟‬

‫پراتا وسایلاش را برمیدارد‪ .‬حبیب روبروی پراتا میایستد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نمیشود به همکارانت بگویی امروز عوض چرت زدن‪ ،‬یک تکانی بوه خودشوان‬
‫بدهند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر میشد که اآلن هنوز افقی کنار هم بودیم‪ .‬صبحانهات آنجاست‪.‬‬

‫حبیب با دست قسمت باسن لباس پراتا را میتکاند‪.‬‬

‫‪148‬‬
‫حبیب‬

‫اینجا خاکی شده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خیلی جاهای دیگر نیاز به گردگیری دارد‪.‬‬

‫پراتا به اطراف خانه اشاره میکند و لبخند میزند‪ .‬پراتا کلید خانه را به حبیب میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر خواستی بروی این را بده به سرایدار‪.‬‬

‫حبیب کلید را میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هر موقع برگشتی زنگ بزن‪.‬‬

‫پراتا میرود و حبیب به اطراف خانه نگاه میکند‪ .‬ساندویچی را کوه پراتوا بورایش درسوت کورده و‬
‫ساندویچ نصفۀ خود پراتا را که گاز زده‪ ،‬روی هم میگذارد و میخورد‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫حبیب به قسمتهای مختلف خانه سرک میکشد‪ .‬در کتابخانۀ پراتا کتابهوای بسویاری در حووزۀ‬
‫خودیاری‪ ،‬روابک عشقی و کسب ثروت وجود دارد که زیر جمالت مهم را خک کشیده‪ .‬حبیب یک‬
‫کشو را باز میکند و داخل آن چندین فیلم سکسی میبیند‪ .‬روی پوسوتر یکوی از فویلمهوا یوک زن‬
‫خوشحال است که توسک چندین مرد احاطه شده و همه آنها در حال بوسویدن او هسوتند‪ .‬حبیوب‬
‫وقتی دیویدی فیلمها را برمیدارد میبیند زیر آنها مقدار زیادی قرص پنهان شده‪ .‬حبیوب تاسوف‬
‫میخورد‪ .‬تقریباً در سرتاسر خانه هم عکسهایی از ویالها و خانههای بسیار شیک هست‪.‬‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫‪149‬‬
‫هوا نسبتاً تاریک شده‪ .‬حبیب غذایی را که پخته درون بشقاب میریوزد و روی میوز مویگوذارد‪ .‬از‬
‫عکسهای ویالها و خانهها به جای دستگیره استفاده میکند‪ .‬پیامکی از مارسول دریافوت مویکنود‪:‬‬
‫برای یک جلسۀ اض راری آماده باش‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ پراتا ‪ /‬دستشویی – عصر‬

‫حبیب ریشهای خود را میتراشد و با لذت به صورت تمیز خود نگاه میکنود و خوود را تحسوین‬
‫میکند! یک کت و شلوار به تن کرده‪ .‬بعد مسواک خود را روبهروی مسواک پراتوا قورار مویدهود‪.‬‬
‫(انگار دو مسواک دارند همدیگر را میبوسند)‪ ،‬حبیب صدای بوسیدن در میآورد و دو مسوواک را‬
‫به هم میفشارد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ پراتا ‪ /‬پذیرایی – عصر‬

‫حبیب با لباس رسمی حاضر و آماده نشسته و یک فیلم پورن باستانی (که بازیگران در یک قصور و‬
‫با لباسهای پادشاهی هستند) از تلویزیون در حال پخش است‪ .‬سگ پراتا در گوشهای دراز کشیده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانم‪ .‬دلت برای سوگ مون تنوگ شوده‪ .‬صواحبات همیشوه ایون قودر دیور‬
‫برمیگردد؟‬

‫صدای زنگ‪ .‬حبیب صدای تلویزیون را ق ع میکند و در را باز میکند‪ .‬پراتا وارد خانوه مویشوود‪.‬‬
‫فقک قسمت میز ناهارخوری دیده میشود که با نور شمع روشن شوده‪ .‬حبیوب از کنوار پراتوا را در‬
‫آغوش میگیرد‪ .‬پراتا نگاهی به تلویزیون میاندازد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خوش میگذرد؟‬

‫حبیب‬

‫ممنونم‪[ .‬اشاره به جعبۀ فیلم] زیر مبل یافتمش‪.‬‬

‫پراتا‬

‫یادم نمیآید‪.‬‬

‫‪150‬‬
‫حبیب‬

‫اگر هر خانه فقک یک پراتا داشته باشد‪ ،‬همگان میتوانند همچوون پادشواهان در‬
‫قصر و کاخ زندگی کنند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫از خانه نگو که امروز هیچ پیشرفتی در کارم نکردم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫در عوض یک شام سرخپوستی برایت پختهام‪...‬‬

‫پراتا دکمههای پیراهنش را باز میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فعالً از خودم متنفرم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چرا؟‬

‫پراتا‬

‫باید دوش بگیرم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بدون تنفر هم میتوانیم این کار را بکنیم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫میتوانیم؟‬

‫روی ضمیر جمع تاکید میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫قول میدهم فقک پشتات را لیف بکشم‪.‬‬

‫‪151‬‬
‫پراتا‬

‫من هم قول میدهم اگر زیر قولات زدی از خودم دفاع کنم‪.‬‬

‫حبیب پراتا را در آغوش میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫با شامپو؟‬

‫پراتا‬

‫حاال با هرچی!‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب و پراتا هر دو با لباس حولهای پشت میز غذاخوری نشستهاند‪ .‬حبیب لقموۀ آخور غوذا را بوه‬
‫سمت پراتا میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هنگام سربازی‪ ،‬لقمۀ آخر حکم تیر خالص‪ 8‬را داشت‪ .‬اگور بوه آن نمویرسویدی‬
‫انگار اصالً ارضاء نشدهای‪.‬‬

‫پراتا به صندلی تکیه میدهد و نشان میدهد که دیگر میل به غذا ندارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من به تازگی از میدان رزم باز گشتهام‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و این نشانگر این است که او (پراتا) با تظاهر به سویری‪ ،‬غوذا را بورای معشووق‬
‫خود باقی گذاشت ‪....‬‬

‫حبیب با تکه نانی‪ ،‬ته بشقاب را تمیز میکند و لقمۀ دوم را در دهان خود مویگوذارد و بوه سوختی‬
‫سخن میگوید‪.‬‬

‫‪Coup de grace8‬‬

‫‪152‬‬
‫حبیب‬

‫‪ ....‬علیرغم گرسنگی شدید و معترف بودن به خوشمزگی بیحدوحصر غذا‪.‬‬

‫پراتا‬

‫واقعاً! نمیدانستم که گوجۀ سرخشده به تنهایی هم میتواند یک غذا باشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کمی ادویه هم به آن زده بودم‪.‬‬

‫پراتا میخندد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب و پراتا روبهروی هم‪ ،‬یکدیگر را در آغوش گرفتهاند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬اگر یک سوال از تو بپرسم راستِ راستش را میگویی؟‬

‫حبیب پراتا را محکم میگیرد و هر دو روی تخت خواب میافتند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه خدای من‪ ،‬نه‪ ،‬نباید این اتفاق برای من میافتاد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چه شد؟‬

‫حبیب‬

‫هر موقع کسی این خواهش را از تو دارد یعنی مجبورت میکند به دروغگویی‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر جواب بدهی یک خبر خوب برایت دارم‪.‬‬

‫پراتا مالفه را روی خود میکشد‪.‬‬

‫‪153‬‬
‫حبیب‬

‫اوه پای رشوه هم به میان آمد‪ .‬خب‪ .‬بگو‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اول قول‪ .‬البته نه از آن قولهای لیفی!‬

‫حبیب‬

‫باشد‪ .‬قبول‪ .‬فقک جان من سوال خیلی سخت نپورس چوون مغوز نمویتوانود در‬
‫لحظه دروغ تولید کند مگر در شرایک خیلی حاد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫سریع جواب بده تا وسوسه نشوی‪.‬‬

‫حبیب پراتا را میان دستان خود میفشارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫امکان ندارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫هدف نهاییات از راب ه با من چیست؟‬

‫حبیب‬

‫تو نمیتوانی بدون هدف زندگی کنی؟‬

‫پراتا‬

‫جواب سوالم را بده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چه میخواهی بشنوی؟‬

‫‪154‬‬
‫پراتا‬

‫حقیقت را‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دوست داری حقیقت چه باشد؟‬

‫پراتا‬

‫حبیب!‬

‫حبیب نوک پستان پراتا را میمکد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این جواب سوالم است؟‬

‫حبیب‬

‫نصف آن‪.‬‬

‫حبیب نوک پستان دیگر پراتا را میبوسد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آنقدر خوشی که خبر خوش نمیخواهی؟!‬

‫حبیب‬

‫بودن زندگی کوردهام‪.‬‬ ‫میدانی پراتا‪ ،‬من در تمام زندگیام با احساس عمیق ناق‬
‫خانواده‪ ،‬مذهب‪ ،‬سیاست‪ ،‬اقتصاد‪ ،‬جامعه هر یک به نحووی بوه مون القواء کورده‬
‫بودند که گناهکاری هستم محکوم به زجر کشیدن تا مگر یک روزی کامل شوم‪.‬‬
‫وقتی به اینجا آمدم دیدم اینجا هم وضع به هموین منووال اسوت‪ .‬هموه احسواس‬
‫ناخوشایند دلشوره و اض راب روز امتحان را دارند و در تالشاند اثبات کنند که‬
‫معتبراند‪ .‬آدمهایی که فکر میکنند پا ندارند و بایود بوه سوختی بدونود توا روزی‬
‫صاحب پا شوند‪ .‬وقتی با تو هستم‪ ،‬فقک با تو از این احساسات رها هستم‪.‬‬

‫حبیب پراتا را بغل میکند و انگار با هم چرخ میخورند و او را این سوی تخت میگذارد‪.‬‬

‫‪155‬‬
‫پراتا‬

‫اوه حبیب‪ ،‬ای کاش من هم میتوانستم مثل تو اینگونه زیبا کلمات را به خودمت‬
‫بگیرم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من اینجا هستم تا به تو هدیهای دهم که تو را از تمامی رنجها رها کند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫میخواهی مرا بکشی؟‬

‫پراتا میزند زیر خنده‪ .‬حبیب اصالً نمیخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫منظورم عشق بود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مرگ خیلی ق عیتر و ابدیتر است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ل فاً این را نگو‪ .‬زیبایی تو‪....‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪.‬‬

‫حبیب دست پراتا را میبوسد‪ .‬پراتا سر خود را روی بالش مویگوذارد‪ .‬حبیوب مالفوه را از روی او‬
‫کنار میزند و از باال به پایین اندام او را ورانداز میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تا کجا میخواهی پایین بروی؟‬

‫حبیب‬

‫پستیها و بلندیها‪ ،‬تو یک سرزمین کشفنشده هستی‪.‬‬

‫‪156‬‬
‫پراتا‬

‫خیلیها پیش از تو قدم به این سرزمین گذاشتهاند‪.‬‬

‫حبیب صورت خود را روبهروی صورت پراتا قرا میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اما هیچ کدام گوهر تو را نیافتهاند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬هرچه سنات بواالتر اسوت معنوایش ایون نیسوت کوه لوذت بیشوتری از‬
‫زندگیات بردهای‪ ،‬فقک خیانت بیشتری دیدهای‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بزرگترین آرزویت چیست؟‬

‫پراتا پوزخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬جدی‪ ،‬بگو تا پس از برآورده کردن آن بفهمی که عشقم واقعی است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫عشق واقعی نیاز به اثبات ندارد‪.‬‬

‫حبیب مینشیند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یا خدا‪ ،‬من فراموش کرده بودم در مباحثه با تو همیشه بازندهام‪.‬‬

‫پراتا میخندد و حبیب را دوباره دراز میکند‪.‬‬

‫‪157‬‬
‫پراتا‬

‫باشد‪ .‬فعالً یک ویالی بزرگ‪ ،‬خیلی بزرگ‪ ،‬استخردار‪ ،‬دوبلکس با منظورۀ رو بوه‬
‫جنگل‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬فعالً!‬

‫پراتا‬

‫بله‪ .‬فعالً‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوب است‪ .‬از آن آرزوهایی است که با پول میتوان به آن رسید‪ .‬من هم دنبوال‬
‫آنم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پول؟‬

‫حبیب‬

‫به من نمیخورد دنبال پول باشم؟‬

‫پراتا‬

‫نمیدانم‪ .‬راستش نه زیاد‪ .‬شاید هم چرا‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فقک یک کار مهم دارم‪ .‬به محض اینکه از آن فارغ شوم بزرگترین ویالی اتوریش‬
‫را برایت میخرم‪ .‬قول میدهم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مغزت باالخره یک دروغ برایت خلق کرد!‬

‫حبیب پراتا را میبوسد‪.‬‬

‫‪158‬‬
‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬به خدا قسم راست میگویم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من هم به خدا ایمان میآورم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خبر خوش؟‬

‫پراتا‬

‫برای فردا مرخصی گرفتم‪.‬‬

‫حبیب ذوق زده میشود و روی تخت مینشیند و لباس حولهای خود را درمیآورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه خیلی ممنونم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این اصالً به این معنا نیست که مجبور هستیم امشب بیدار بمانیم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فردا میبرمت جنگل‪ .‬از ویال فعالً به منظرهاش رسیدی!‬

‫خارجی‪ .‬گاراژ ‪ /‬جلوی انباری – روز‬

‫حبیب یک دوچرخۀ دونفره را برعکس روی زمین گذاشته و زنجیر آن را تعمیر مویکنود‪ .‬پراتوا بوا‬
‫کولهپشتی از آسانسور خارج میشود‪ .‬حبیب با دست رکاب دوچرخه را میچرخاند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آماده؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪ .‬حبیب برمیخیزد و دوچرخه را برمیگرداند‪.‬‬

‫‪159‬‬
‫پراتا‬

‫م م نی با سیبزمینی تا عصر دوام میآوریم؟‬

‫حبیب‬

‫غمت نباشد‪ .‬من تا خود جنگل رکاب میزنم و تو انرژی ذخیره کن‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بعد هم ترتیب سیبزمینیها را میدهی و من نگاه میکنم!‬

‫حبیب گوشی خودش را در دست میگیرد و به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یک امروز خودت را بسپار به من‪.‬‬

‫پراتا گوشی خود را به حبیب میدهد و حبیب همراه گوشی خودش آن را در انباری میگذارد و در‬
‫انباری را میبندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فکر میکنم مقصدت جنگلهای آمازون است!‬

‫خارجی‪ .‬جاده – روز‬

‫حبیب در جلو و پراتا در عقب رکاب میزنند و با صدای بسیار بلند سخن میگویند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خدایی خیلی باصفاست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫هنوز رودخانه را ندیدهای‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چه؟‬

‫‪160‬‬
‫پراتا‬

‫میگویم اگر رودخانه را ببینی چه میگویی؟!‬

‫حبیب به دوچرخه میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬این را میگویم‪ .‬چرا در انباری رهایش کرده بودی؟‬

‫پراتا‬

‫آهان‪ .‬نمیدانم‪ .‬هم وقتی دو نفره سوارش میشوی کلی جلب توجه میکند‪ ،‬هوم‬
‫وقتی تنهایی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خب بیا جاهایمان را عوض کنیم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چه توفیری میکند؟‬

‫حبیب‬

‫چه؟‬

‫پراتا‬

‫میگویم چه فایدهای دارد؟‬

‫حبیب‬

‫خب واض است‪ .‬من وقتی فرمان دستم نباشد همۀ توجهات را به خوودم جلوب‬
‫میکنم‪ .‬این جوری‪.‬‬

‫حبیب فرمان را رها میکند و ادای رقصیدن درمیآورد و پراتا جیغ میزند و دوچرخه کموی تکوان‬
‫میخورد و حبیب دوباره فرمان را میگیرد‪ .‬پراتا به شوخی چند مشت به پشت حبیب میزند و هر‬
‫دو میخندند‪.‬‬

‫‪161‬‬
‫پراتا‬

‫هرچه سریعتر برسیم احتمال زنده ماندنمان بیشتر است!‬

‫هر دو شادمان با سرعت بیشتر رکاب میزنند‪ .‬پراتا همچنان سخن میگوید‪.‬‬

‫راوی‬

‫من نمیدانم مخترع دوچرخه چگونه آدمی بوده اموا م مو نام کسوی کوه بعودها‬
‫صندلی دوم را به آن اضافه کرده حتماً عاشق بوده‪ .‬راستش هنوز هم هیچ چیز به‬
‫اندازۀ سواری با کسی که دوستش داریم به ما کِیوف نمویدهود خصوصواً وقتوی‬
‫یکریز در گوشمان حرف میزند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جادۀ جنگلی – روز‬

‫حبیب و پراتا قدمزنان یک جادۀ سرباالیی را میپیمایند‪ .‬عرق از سر و روی حبیب مویبوارد‪ .‬شوب‬
‫قبل باران باریده است و هنوز کف زمین و درختان خیساند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫کاش زودتر پیاده میشدیم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من یک تانک را هم با این دوچرخه میکِشم‪....‬‬

‫پراتا‬

‫میدانم‪ .‬به خاطر اصرار من بود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دیشب به کارگرانم دستور دادم همهجا را آبپاشی کنند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫که ملکه و پادشاه قرار است از اینجا بازدید کنند‪.‬‬

‫حبیب میایستد و شانۀ پراتا را میگیرد و به نق ۀ باالی سرباالیی جاده اشاره میکند‪.‬‬

‫‪162‬‬
‫حبیب‬

‫آنجا را نگاه کن‪ .‬اآلن بلندترین درخت سرک میکشد و ما را میپاید‪.‬‬

‫حبیب و پراتا به جلو میروند و در نق ۀ اوج سرباالیی [انگار در میان آسمان] شاخههوای درخوت‬
‫بلندی پدیدار میشود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو خیلی اینجا میآیی؟‬

‫حبیب‬

‫اینجا سرزمین من است‪ .‬سندش را بعداً نشانات میدهم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این قدر مهربانی که به بقیه هم اجازه میدهی اینجا تفری کنند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تنها معبدی که ورود حیوانات به آن ممنوع نیست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو اگر به میان یک قبیله بروی تمام زنانش عاشقت خواهند شد‪.‬‬

‫حبیب و پراتا به نق ۀ اوج جاده میرسند و هر دو محو تماشای جنگل میشوند‪ .‬بعد میخواهند از‬
‫قسمت فرورفتگی سمت راست وارد جنگل شوند که ناگهان پای پراتا در گِل فرو میرود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫لعنتی‪.‬‬

‫حبیب مثالً با بیسیم صحبت میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به مرکز فرماندهی‪ .‬یکی از یاران مجروح شده‪ .‬درخواست فوری نیروی کمکی‪.‬‬

‫‪163‬‬
‫حبیب کولۀ خود را همراه دوچرخه رها میکند و به سمت پراتا میرود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نگران هیچ چیز نباش‪ .‬من و تو با هم از مرز رد میشویم‪.‬‬

‫حبیب لبهای پراتا را میبوسد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫به یک زن تیرخورده هم رحم نمیکنی؟‬

‫حبیب پراتا را روی شانههای خود کول میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫برای این همه راه نیاز به سوخت دارم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر هوا سرد نبود لباسهایم را درمیآوردم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خیالت راحت‪ ،‬من همیشه تو را عریان میبینم‪.‬‬

‫حبیب میپرد و با پراتا به درون جنگل میروند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جنگل – روز‬

‫حبیب و پراتا روی زیرانداز رو به آسمان دراز کشیدهانود‪ .‬بوا انودکی فاصوله هسوتند و دسوتهای‬
‫یکدیگر را نگرفتهاند‪ .‬نمایی از آسمان و شواخههوای درختوان‪ .‬مووقعی کوه حبیوب دیوالوگ اول را‬
‫میگوید ما او را نمیبینیم‪.‬‬

‫حبیب [آهسته]‬

‫خدایا شور و شوقی به من بده تا شکر نعمتهایم را بگویم‪.‬‬

‫‪164‬‬
‫پراتا به حبیب نگاه میکند و لبخند میزند‪ .‬حاال حبیب و پراتا هر دو چشومان خوود را مویبندنود‪.‬‬
‫دوربین آرام باال میرود‪ .‬اطراف آنها دوچرخه و کولهپشوتیهوا و کفوشهایشوان و خاکسوتر آتوش‬
‫خاموششده و کتری دیده میشود‪ .‬تصویربرداری باید تخت و بدون هیچ گونه عمقی باشد تا حس‬
‫یگانگی آنها با طبیعت تقویت شود‪ .‬یک نسیم خنک‪ .‬سپس نور آفتاب روی هر دوی آنها میافتود و‬
‫آنها از گرمای دلپذیر آن سرمست میشوند‪ .‬هر دو چشمهای خود را میگشوایند‪ .‬پرنودگان را روی‬
‫زمین میبینند که در اطراف آنها مشغول پیدا کردن غذا هستند و بعد حبیب و پراتا به یکدیگر نگواه‬
‫میکنند‪ .‬حبیب کتری را میآورد و سیبزمینیها را از زیر ذغال برمیدارد‪ .‬پراتوا چوای مویریوزد و‬
‫حبیب سیبزمینیها را پوست میکند اگرچه بسیار داغاند و پراتا کلی آنها را فوت میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫معموالً بهشت را با شراب و عسل و پریانی بالدار توصیف کردهاند اما هموۀ موا‬
‫در لحظاتی که بیهیچ چشمداشتی با خودمان کنار آمدهایم و لذتی در وجودمان‪،‬‬
‫ذرات هستی‪ ،‬میجوشد و مویبالود و جوام درونموان را لبریوز از‬ ‫همنوا با رق‬
‫شعف میکند‪ ،‬در بهشت زندگی میکنیم‪ .‬بهشتی آرام با نوازش آفتاب و نسویم و‬
‫شکفتن شکوفهها‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی کافیشاپ – شب‬

‫میپاید‪.‬‬ ‫مارسل داخل ماشین نشسته و با دوربین حبیب و پراتا را در داخل کافیشا‬

‫داخلی‪ .‬کافیشاپ – شب‬

‫حبیب و پراتا روبهروی هم نشستهاند و هر دو به سوی هم روی میز خوم شودهانود و عاشوقانه بوه‬
‫یکدیگر مینگرند‪ .‬پراتا چانۀ حبیب را میگیرد و حبیب دست او را میبوسد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫قول بده دیگه‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو که عمر قولهای مرا میدانی!‬

‫‪165‬‬
‫پراتا‬

‫ای خدا‪ .‬اوکی‪.‬‬

‫پراتا یک پیکسل‪ 9‬را که روی آن عکس یک اسکناس است به حبیب میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این را هر لحظه به همراه داشته باش تا قولات را به تو یادآوری کند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این چیست؟‬

‫پراتا‬

‫نماد جذب ثروت‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خب یک اسکناس واقعی به من میدادی‪.‬‬

‫پراتا‬

‫که سریع خرجاش کنی؟‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فقک ‪ 21‬روز مداوم باید بهش فکر کنی‪ .‬هر لحظه‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و بعد یهو سقف سوراخ میشود [صدای ریختن پول را درمیآورد] و باید زنوگ‬
‫بزنیم آتشنشانی تا یک زوج گیرافتاده زیر خروارها پول را نجات دهند‪.‬‬

‫‪Badge9‬‬

‫‪166‬‬
‫پراتا‬

‫فرصتهای جذب پول برایمان فراهم میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این را خریدهای؟‬

‫پراتا‬

‫در کنفرانس قبلی به همه یکی هدیه دادند‪.‬‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫به چه میخندی؟‬

‫حبیب‬

‫من هنوز فکر میکنم اگر برویم بانک بزنیم از همه بهتر است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬این واقعاً کار میکند‪ .‬تو فقک ‪ 21‬روز شب و روز‪....‬‬

‫حبیب‬

‫ای بابا‪ ،‬من ‪ 21‬روز نمیتوانم پشت سرهم سکس کنم آن وقت تو میگویی‪.....‬‬

‫پراتا‬

‫باشد‪ .‬برو سراغ بانک مرکزی‪.‬‬

‫پراتا خود را عقب میکشد ولی حبیب همچنان به او نگاه میکند‪ .‬ناگهان سیلوستر در حالی که یک‬
‫لیوان بزرگ در دست دارد به میز اینها نزدیک میشود‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫من میتوانم اینجا بنشینم؟‬

‫‪167‬‬
‫سیلوستر بدون این که حبیب یا پراتا به خواستۀ او پاسخ دهند روی صندلی مینشیند و به پراتوا زل‬
‫میزند‪ .‬حبیب میزند روی پیشانی خود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫آه خدای من‪.‬‬

‫پراتا‬

‫او را میشناسی؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید با تاسف سر تکان میدهد‪ .‬صدای سیلوستر بسیار آهسته اسوت و بسویار لفوظ‬
‫قلم سخن میگوید‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫[رو به حبیب] خوبی؟ بگذریم‪[ .‬رو به پراتا] خوش به حال شما‪ .‬درخشش عشق‬
‫در چشمان عاشق شما [اشاره به حبیب] مرا از آن سو به اینجا کشاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چه میخواهی؟‬

‫سیلوستر‬

‫یک پیشنهاد عالی دارم‪.‬‬

‫پراتا [اشاره به شیء پالستیکی]‬

‫دارد کار میکند؟‬

‫حبیب که ناخودآگاه داشت پیکسل را در دستش میچرخاند آن را روی میز رها میکند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫اجازه دهید با هزار یورو شروع کنم‪.‬‬

‫سیلوستر یک دستهچک از جیبش بیرون میآورد‪.‬‬

‫‪168‬‬
‫حبیب‬

‫کدام بانک فلکزدهای به تو دستهچک داده؟‬

‫پراتا‬

‫درست است‪ .‬به همان بانکی که فکر میکردی‪.‬‬

‫سیلوستر [رو به پراتا]‬

‫شما خودکار خدمتتان هست بانو؟‬

‫حبیب حرص میخورد و دست به سینه به صندلی تکیوه مویدهود ولوی پراتوا در کیوفاش دنبوال‬
‫خودکار میگردد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫سد راه فرصتها نشو‪.‬‬

‫سیلوستر به آرامی خودکار را از پراتا میگیرد‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫برای دیدن شما دو نفر ارزش دارد آدم تمام پولهای دنیا را خرج کند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اآلن داری این کار را مجانی میدهی!‬

‫سیلوستر‬

‫اآلن نه!‬

‫پراتا [به سیلوستر]‬

‫پس کِی؟‬

‫حبیب [به سیلوستر]‬

‫منظورت چیست؟‬

‫‪169‬‬
‫سیلوستر‬

‫میتوانم رقم را افزایش دهم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو هنوز همان دیوانۀ بالف رهای!‬

‫پراتا بلند میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫راست میگوید‪.‬‬

‫حبیب با تعجب به او نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تماشای تو واقعاً لذتبخش است! مخصوصا وقتی این طوری حرص میخوری‪.‬‬

‫حبیب دستانش را به نشانۀ تسلیم باال میبرد و تکیه میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اصالً به من چه؟‬

‫حبیب متوجه میشود که سیلوستر به سینههای پراتا نگاه میکند‪ .‬حبیب دوباره به سومت سیلوسوتر‬
‫خم میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مرا نگاه کن‪ .‬برای چه اینجا نشستهای؟‬

‫سیلوستر دوباره به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫قول میدهم‪ .‬به اعتبار همین بانک‪.....‬‬

‫سیلوستر دستهچک را در دستانش تکان میدهد‪.‬‬

‫‪170‬‬
‫سیلوستر‬

‫که تا دو متری تختخواب بیشتر نزدیک نشوم‪.‬‬

‫حبیب دوباره با شدت بیشتری سیلوستر را متوجه خود میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هِی مرد‪ .‬اسمت را فراموش کردهام‪.....‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬جواب سخن را با خشونت نمیدهند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫قربان شما سیلوستر هستم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ببین‪ .‬مهم نیست‪ .‬راست میگویی‪ .‬سیلوستر‪ .‬هر که هستی‪ .‬همین لحظوه تموامش‬
‫کن‪.‬‬

‫سیلوستر ساکت میشود‪.‬‬

‫پراتا [با خودش]‬

‫با هزار یورو فقک میشود یک درِ ویال خرید!‬

‫حبیب‬

‫پراتا؟!‬

‫سیلوستر‬

‫خب سه هزار یورو چه چ ور است؟ اصالً هرچه در و پنجره برای ویالیتان الزم‬
‫داشتید با من!‬

‫حبیب دوباره صورت سیلوستر را به سمت خود میچرخاند‪.‬‬

‫‪171‬‬
‫حبیب‬

‫ببین‪ ،‬من اینجا هستم و تو با این خواستۀ احمقانهات به هیچ جا نمیرسی‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫اگر او راضی شود راه راضی کردن تو را خواهد یافت! [رو بوه پراتوا] ای فرشوتۀ‬
‫زیبا‪ .‬فرشتۀ مرگ به من چشم دوخته‪ ،‬قبل از آنکه مرا لمس کند‪ ،‬مرا به آرزویوم‬
‫برسان‪.‬‬

‫پراتا به حبیب و سپس سیلوستر نگاه میکنند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من نمیفهمم‪ .‬چرا به من نگاه میکنی؟ این بیشرمانهترین چیزی است که توا بوه‬
‫حال شنیدهام‪.‬‬

‫سیلوستر [رو به پراتا]‬

‫هزارتای دیگر اضافه میکنم!‬

‫حبیب‬

‫تو اصالً متوجه هستی که تا به حال هیچ غریبهای چیز [مکث] آلت مورا ندیوده؟!‬
‫از این مستقیمتر بگویم؟‬

‫پراتا‬

‫اما تو که همیشه جلوی من لختی!‬

‫سیلوستر‬

‫به به‪ .‬همیشه آرزو داشتم‪......‬‬

‫حبیب یقۀ سیلوستر را میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یا همین اآلن گورت را گم کن یا‪....‬‬

‫‪172‬‬
‫پراتا‬

‫حبیب‪.‬‬

‫حبیب یقۀ سیلوستر را رها میکند و به در خروجی اشاره میکند‪ .‬برای لحظواتی هموه سواکتانود‪.‬‬
‫سیلوستر غمگین سرش را پایین میاندازد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬من یک راه خواهم یافت‪.‬‬

‫پراتا به حبیب نگاه میکند ولی حبیب به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد‪ .‬حاال سیلوستر به آراموی‬
‫قاشق چایخوری روی میز را برمیدارد و در جیبش میگذارد و میخواهد برخیزد‪ .‬حبیوب دسوت‬
‫خود را روی دست دیگر سیلوستر میگذارد و او را نگه میدارد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬فروشگاه لوازم جنسی – شب‬

‫حبیب و پراتا دست در دست یکدیگر میان راهروها قدم میزنند و حبیب با تعجب به اجناس نگواه‬
‫میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫هیچگاه سرخپوستان در این باره حرفی نزدهاند ولی پول و سوکس عجیوبتورین‬
‫راب ۀ دنیا را دارند‪ .‬با اولی میشود دومی را به دست آورد با دومی اولی را‪.‬‬

‫وارد راهروی جدیدی میشوند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫او آنقدرها پیر هست که متوجه مصنوعی بودن آن نشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و همچنان افتخار لمس واقعی این شیء مقدس برای جنابعالی محفو میماند‪.‬‬

‫‪173‬‬
‫حبیب دست پراتا را به سمت آلت خود میکشاند‪ .‬پراتا به شوخی یک مشت به شانۀ حبیب میزند‪.‬‬
‫حبیب او را در آغوش میگیرد و همزمان یکی سیدی پورن هم برمیدارد‪ .‬پراتا متوجه مویشوود و‬
‫سیدی را از او میگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اینها را ول کن‪ .‬بیا این طرف‪.‬‬

‫پراتا و حبیب در غرفهای پر از آالت مصنوعی اندامهای جنسی زنان و مردان قدم میزننود‪ .‬حبیوب‬
‫جلوی آالت مردانۀ مصنوعی بسیار بزرگی میایستد و به بزرگترین آنها اشاره میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بعد از این باید دنبال چه رفت؟‬

‫پراتا‬

‫یکی را شبیه مال خودت انتخاب کن!‬

‫حبیب میخندد‪ .‬پراتا پرسشگونه به او مینگرد‪ .‬حبیب بوه آالت مصونوعی زنانوه و مردانوه اشواره‬
‫میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫واقعاً شانسمان خوانده که معادل طبیعی اینها در جهان وجود دارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آنها همیشه در دسترس نیستند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫باید یک درخت بکاریم که میوهاش اینها باشد!‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬تو چه کارهای؟‬

‫‪174‬‬
‫حبیب‬

‫کدام یک از اینها تو را به یاد شغل من انداخت؟‬

‫پراتا‬

‫واقعاً برایم مهم شده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به محض اینکه در ویالی خودمان مستقر شدیم همه چیز را برایت خواهم گفت‪.‬‬

‫پراتا میرود‪ .‬حبیب هم سریع یک آلت مردانۀ مصنوعی برمیدارد و دنبال پراتا میرود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ پراتا ‪ /‬حمام – روز‬

‫است از دوش گرفتن حسوابی لوذت بورده‪ .‬در‬ ‫حبیب بدن خود را کش و قوس میدهد و مشخ‬
‫آخرین مرتبه که مثل بدنسازها فیگور میگیرد ناگهان حولهای که دور خود بسته باز میشود‪ .‬حبیب‬
‫میخندد و خم میشود تا حوله را بردارد‪ .‬چشمش به شورت پراتا میافتد‪ .‬شورت پراتا را برمیدارد‬
‫و میخندد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ پراتا ‪ /‬اتاق پذیرایی – روز‬

‫حبیب از حمام خارج میشود در حالی که یک حوله دور کمر خود پیچیده و با یک حولۀ دیگر سر‬
‫خود را خشک میکند‪ .‬پراتا در حال چیدن میوهها در ظرف است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا‪ ،‬اینقدر فشار آب خانهات خوب است که آدم آرزو میکند ای کاش در همۀ‬
‫اتاقها یک دوش و وان قرار میدادند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫جلوی مهمان از این حرفها نزن‪.‬‬

‫حبیب ناگهان سیلوستر را میبیند که روی مبل نشسته‪ .‬حبیب به ساعت نگاه میکند‪.‬‬

‫‪175‬‬
‫حبیب‬

‫دو ساعت زودتر؟‬

‫پراتا شانه باال میاندازد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تصمیم گرفتهام دیگر زندگی را سخت نگیرم‪.‬‬

‫حبیب میبیند که سیلوستر مشغول پیژامه پوشیدن است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دارد چه کار میکند؟‬

‫پراتا‬

‫شاید قصد دارد امشب پیشمان بماند!‬

‫پراتا ظرف میوه را جلوی سیلوستر میبرد‪ .‬سیلوستر به احترام برمیخیزد و حبیب را میبیند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫سالم مرد جوان و پرقدرت! عاشق بیهمتای‪....‬‬

‫حبیب‬

‫بفرما بنشین!‬

‫حبیب و پراتا روبهروی سیلوستر مینشینند‪ .‬سیلوستر یک خیار برمیدارد و میجود و بوه حبیوب و‬
‫پراتا نگاه میکند‪ .‬روی میز مقداری پففیل و آجیل هم هست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مجبور بودی این قدر تحویلش بگیری؟‬

‫پراتا‬

‫با خودم گفتم نکند آخرین باری باشد که میآید سینما‪.‬‬

‫‪176‬‬
‫سیلوستر چک امضاشدهای را چند بار تکان میدهد و برمیخیزد و آن را به پراتا میدهد‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫بفرمایید‪ .‬الوعده وفا‪.‬‬

‫پراتا آن را میگیرد و میبیند‪ .‬ناگهان سیلوستر دوباره چک را از دست او میقاپد‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫بعد از اتمام فیلم‪.‬‬

‫سیلوستر روی مبل لم میدهد‪ .‬حبیب با عصبانیت به او نگاه میکند ولوی پراتوا حسوابی سورخوش‬
‫است‪ .‬پراتا حبیب را میبوسد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫همینجا؟‬

‫پراتا به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫گفت نور اینجا بهتر است‪.‬‬

‫است حبیب حسابی معذب است‪.‬‬ ‫پراتا مشغول معاشقه با حبیب میشود‪ .‬در حالی که مشخ‬

‫حبیب [آهسته]‬

‫چیز را کجا گذاشتی؟‬

‫پراتا [آهسته]‬

‫زیر میز‪ .‬تابلو نکن‪ .‬خودم حواسم هست‪.‬‬

‫پراتا آرام روی میز مینشیند و حولۀ دور کمر حبیب را باز میکند و چشمش بوه شوورت خوودش‬
‫میافتد که حبیب پوشیده‪ .‬پراتا میخندد‪ .‬حبیب تازه یادش میآیود کوه مویخواسوته شووخی کنود‪.‬‬
‫سیلوستر خود را بیشتر خم میکند تا بهتر صحنه را ببیند‪ .‬سیلوسوتر شوروع مویکنود بوه پوففیول‬
‫خوردن‪ .‬پراتا همچنان میخندد‪.‬‬

‫‪177‬‬
‫حبیب‬

‫من نمیتوانم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چرا‪ ،‬میتوانی‪.‬‬

‫پراتا خندۀ خود را متوقف میکند و حبیب را میبوسد و اون را روی مبول مویخوابانود‪ .‬سیلوسوتر‬
‫دوباره چک را در هوا تکان میدهد در پاسخ به «نمیتوانم» گفتن حبیب‪ .‬سیلوستر دهانش را پور از‬
‫پففیل میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میشود الاقل این قدر خِرچ خِرچ نکنی؟‬

‫پراتا دوباره خندهاش میگیرد ولی سریع برمیگردد یک تکه کیک و یک لیوان آبمیوه به سیلوسوتر‬
‫میدهد و ظرف پففیل را روی میز میگذارد و سریع آلت مردانۀ مصنوعی را از زیر میز برمیدارد‬
‫و به جای آلت حبیب میگذارد و مشغول لیسیدن آن میشود‪ .‬سیلوستر خود را جلوتر میکشود توا‬
‫بهتر ببیند‪ .‬حبیب حرص میخورد و با نفرت او را نگاه میکند‪ .‬ناگهان دسوت سیلوسوتر بوه ظورف‬
‫پففیل میخورد و همه روی زمین میریزد‪ .‬سیلوستر تمام کیک را در دهانش کرده و میجود‪ .‬پراتا‬
‫موقع چپه شدن ظرف برمیگردد و چهرۀ سیلوستر را میبیند‪ .‬سیلوستر اندکی میز را بوه جلوو هول‬
‫میدهد تا به پراتا و حبیب نزدیک شود‪ .‬ناگهان پراتا به کنواری مویافتود و آلوت مردانوۀ مصونوعی‬
‫برداشته میشود (انگار آلت حبیب کنده میشود! و بعد دوباره سوریعاً سورجایش قورار مویگیورد‪.).‬‬
‫ناگهان کیک در گلوی سیلوستر گیر میکند و سرفه مویکنود‪ .‬حبیوب و پراتوا نگوران بوه سومت او‬
‫میروند و آبمیوه به او میدهند‪ .‬سیلوستر با دستانش به چیزی اشاره میکند ولوی پراتوا و حبیوب‬
‫منظور او را نمیفهمند‪ .‬ناگهان سیلوستر نفس عمیقی میکشد‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫شما ادامه دهید‪.‬‬

‫پراتا میخندد و حبیب به چک که در دستان سیلوستر مچاله شده نگاه میکند و سرش را به نشوانه‬
‫افسوس تکان میدهد‪.‬‬

‫‪178‬‬
‫داخلی‪ .‬راهروی آپارتمان برانسون – روز‬

‫مارسل در راهرو ایستاده و برانسون در حالی که سگ زلما پاچۀ او را گرفته به سختی از خانۀ زلموا‬
‫خارج میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تو فقک به پول فکر میکنی‪.‬‬

‫صدای زلما‬

‫لعنت به تو‪ .‬ای خدا‪ .‬او به من میگوید تو فقک به پول فکر میکنی!‬

‫سگ پارسکنان خود را به در میکوبد‪ .‬برانسون یک کاندوم را در جیب خود میگذارد و لنگلنگان‬
‫با مارسل وارد خانه میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫حبیب پشت میز نشسته‪ .‬برانسون به چند سوراخ اطراف تلفن اشاره میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اینها را میبینی؟ وقتی به تو زنگ میزنم معنیاش این است که بوا توو کوار دارم‪.‬‬
‫سریع به گوشی المذهبات جواب بده!‬

‫حبیب‬

‫من دستشویی بودم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫فرقی نمیکند‪ .‬اگر در یک دستت گوشی باشد با دست دیگرت مویتووانی جلوق‬
‫بزنی‪.‬‬

‫مارسل‬

‫امروز قرار است او را تشویق کنید‪.‬‬

‫برانسون برمیخیزد و دلر را در گوشهای میگذارد‪.‬‬

‫‪179‬‬
‫برانسون‬

‫حواسم هست‪ .‬آفرین‪ .‬تو اولین مرد باارادهای هستی که هنوز دسوت از پوا خ وا‬
‫نکردهای و آن شهوتی نتوانسته تو را به تخت خودش بکشاند‪.‬‬

‫حبیب نیمنگاهی به مارسل میاندازد‪ .‬برانسون در آینه خود را برانداز میکند و لبخند میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫گرچه میدانم ابهت من هم کم نیست! بگذریم‪ .‬باالخره پس از ساعتهوا توالش‬


‫شبانهروزی و مشورت بوا بسویاری از متخصصوان و دانشومندان در حووزههوای‬
‫گوناگون‪ ،‬نقشۀ قتل آماده شد‪.‬‬

‫برانسون چند پوشه را روی میز میگذارد‪ .‬هنگام شنیدن کلمات متخصصان و دانشمندان مارسول را‬
‫میبینیم که سرش را پایین انداخته و به سخنان برانسون گوش میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میدانم که از تفری در جنگل بدت نمیآید‪.‬‬

‫حبیب دوباره نیمنگاهی به مارسل میاندازد‪ .‬برانسون سیگار خود را روشن میکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫با حفظ فاصله‪ ،‬راب هات را عمیقتر کن‪ .‬مارسل تو را در جریوان مراحول بعودی‬
‫قرار میدهد‪ .‬آفرین!‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل – روز‬

‫مارسل رانندگی میکند و حبیب کنارش نشسته‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو هنوز نمیخواهی بگویی در کلۀ پوک تو و برانسون چه میگذرد؟‬

‫مارسل‬

‫هی هی درست صحبت کن‪ .‬ناسالمتی او رئیس جفتمان است‪.‬‬

‫‪180‬‬
‫حبیب‬

‫حتما باید از جنگل هم حرف میزدی؟‬

‫مارسل جلوی دو نفر به نامهای الکسواندر و گوری ترموز مویکنود و آن دو سوریع سووار اتومبیول‬
‫میشوند‪ .‬الکساندر که هیکل نسبتاً درشتی هم دارد یک مشت به شانۀ مارسل میزند و یوک سویلی‬
‫به صورت حبیب! که حبیب اصالً از این شوخی خوشش نمیآید‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫هی چ وری پسر؟ [به حبیب] تو چ وری؟‬

‫حبیب‬

‫اینها دیگر کیستند؟‬

‫الکساندر و گری همراه مارسل میزنند زیر خنده‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫چقدر قشنگ صحبت میکند! جان من یک بار دیگر بگو‪.‬‬

‫گری کلی قوطی آب نیمه پر و نوشابه در زیر پایشان پیدا میکند و آنها را به الکساندر میدهد‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫مارسل‪ ،‬تو هنوز خیال میکنی ردیف عقب س ل آشغال است؟‬

‫مارسل آینه را تنظیم میکند و الکساندر را میبیند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫اآلن خوشحال هستی که شدهای زبالۀ سخنگو؟‬

‫همه میزنند زیر خنده‪ .‬حبیب هم میخندد‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫بیا رفیقات هم خندید‪.‬‬

‫‪181‬‬
‫حبیب برمیگردد و با آن دو دست میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حبیب هستم‪.‬‬

‫مارسل‬

‫قرار است از این آقا کتک بخورید!‬

‫حبیب همان طورکه با الکساندر دست میدهد الکساندر دست او را نگه میدارد‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫پس شما هستی! ای جان‪ ،‬چه انگشتان نازی‪.‬‬

‫حبیب برمیگردد و به مارسل چشم میدوزد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫نقشۀ برانسون است‪ .‬فکر میکند این طوری با پراتا صمیمیتر میشوید‪ .‬گفته بعد‬
‫از این اگر کمر پراتا را هم در خیابان گرفتی اشکالی ندارد!‬

‫گری‬

‫پراتا کیست؟‬

‫مارسل‬

‫برند جدید یک نوشابه‪ ،‬قوطیجان!‬

‫الکساندر بلند میخندد‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫فقک جان من مراقب باش این شکلیمان نکنی‪.‬‬

‫الکساندر یک قوطی کج و معوج را نشان میدهد و همگی از ته دل مویخندنود‪ .‬سوپس الکسواندر‬


‫شیشۀ پنجرۀ سمت خود را پایین میدهد‪.‬‬

‫‪182‬‬
‫حبیب‬

‫نمیشود یک طوری از خیرش بگذریم؟‬

‫الکساندر با قوطی آب به شیشۀ حبیب آب میپاشد و شیشه را میشوید‪ .‬حبیب یوک لحظوه از جوا‬
‫درمیآید‪.‬‬

‫مارسل‬

‫باید فیلمش را نشان برانسون بدهم‪ .‬همین جوری که پولمان نمیدهد‪.‬‬

‫الکساندر دوباره مقداری آب میریزد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫مارسل اتومبیل را متوقف میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫الکساندر بیا جلو‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫همین جا راحتم‪.‬‬

‫مارسل‬

‫به خاطر راحتیات نگفتم کسخل‪ .‬بیا در را برای این بدبخت باز کن‪.‬‬

‫الکساندر از اتومبیل پیاده میشود‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫فکر کردم میخواهی مرا از آن زبالهدانی نجات دهی‪.‬‬

‫الکساندر در را برای حبیب باز میکند و حبیب پیاده میشود‪.‬‬

‫‪183‬‬
‫الکساندر‬

‫حبیب جان فقک مراقب باش که مارسل ما را بیمۀ بازیافتی نکرده‪ ،‬بیشتر بوه ایون‬
‫جاها بزن و اینجا‪.‬‬

‫الکساندر چند جای شکم و شانۀ خود را به حبیب نشان میدهد‪ .‬گری دارد از دو قووطی باقیمانودۀ‬
‫نوشابهها را میخورد‪.‬‬

‫گری [رو به حبیب]‬

‫مقداری میخواهی؟‬

‫خارجی‪ .‬پارک – روز‬

‫حبیب و پراتا روی نیمکت نشستهاند‪ .‬یک زوج جوان در نیمکت روبهرویی نشستهانود و مشوخ‬
‫است که با هم قهر هستند چون زن پشتاش را به مرد کرده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بَه بَه چه هوای خوبی‪.‬‬

‫پراتا سرش را روی پاهای حبیب میگذارد‪ .‬حبیب خود را جمع و جور میکند انگار خیال میکنود‬
‫پراتا قصد دارد وسک پارک آلت او را لیس بزند!!!‬

‫حبیب‬

‫نمیدانی چقدر دوستت دارم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چرا خوب میدانم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر میدانستی رویت را آن طرف نمیکردی‪.‬‬

‫پراتا به حبیب نگاه میکند ولی متوجه میشود حبیب به روبهرو خیره شده‪ .‬پراتا دوباره برمیخیوزد‬
‫و میفهمد که حبیب دارد به جای شخصیت مرد در زوج روبهرو سخن میگوید‪ .‬زن روی خوود را‬

‫‪184‬‬
‫برمیگرداند و به مرد نیم نگاهی میاندازد‪ .‬حاال ما زن و مرد را میبینیم که حبیب و پراتا بوه جوای‬
‫آنها سخن میگویند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫آره‪ .‬آره‪ .‬این جوری بهتر است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو دیوانهای‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بیا برویم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫کجا؟‬

‫حبیب صبر میکند تا سخنان زن تمام شود!‬

‫حبیب‬

‫به هر جایی غیر از اینجا‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این همه راه کوباندهای آمدهای اینجا‪ ،‬حاال میخواهی بروی؟‬

‫حبیب‬

‫از آن طرف دنیا آمدم تا تو را پیدا کنم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫باور نمیکنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بس که خری!‬

‫‪185‬‬
‫پراتا میخندد‪ .‬پراتا و حبیب لحظهای به هم نگاه میکنند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اگر او [مرد] این را بگوید همین اآلن یک سیلی نوش جان میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من فقک ذهن او [مرد] را میخوانم‪.‬‬

‫زن و مرد دارند با حرارت بسیار با هم سخن میگویند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه‪ .‬آقای ذهنخوان‪ .‬دیگر چه میگوید؟‬

‫حبیب‬

‫همین اآلن لخت شو‪.‬‬

‫پراتا‬

‫امان از ذهن خراب آن مرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مع ل نکن‪ .‬بیا بدون لباس با هم روبهرو شویم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫وسک جمعیت؟‬

‫حبیب‬

‫هیچ کس متوجه ما نیست‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چرا آن دو نفر به ما زل زدهاند‪ .‬خوب نگاه کن‪ .‬همان مادر و پسر‪.‬‬

‫حبیب دلخور میشود و به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫‪186‬‬
‫حبیب‬

‫اِ‪.‬‬

‫پراتا‬

‫دارم ذهن آن زن را میخوانم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫راست میگویی‪ ،‬من یک خواهرزادۀ چهار ساله دارم‪....‬‬

‫پراتا‬

‫ای جان‪.‬‬

‫حبیب‬

‫‪ ...‬میآورمش اینجا‪ .‬تو بشو مادر او و خانوم خودم‪ ،‬سرور من‪ ،‬بت من‪ .‬همه کنار‬
‫هم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حتی آن بچۀ چهارساله هم خیالبافی تو را ندارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به خاطر این که تو را ندیده‪ .‬تو دوستداشتنیتورین آدموی هسوتی کوه توا حواال‬
‫شناختهام‪ ،‬پراتا‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو هیچ از من نمیدانی حبیب‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به خدا چیزهایی میدانم که اگر به تو بگویم مغزت سوت میکشد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫مثالً؟‬

‫‪187‬‬
‫حبیب‬

‫مثالً اینکه در زندگی قبلیات شیرینی بودهای‪ ،‬از آن خامهایهای خوشمزه‪.‬‬

‫پراتا‬

‫که هر کس گاز میزند دلش را میزند و نصفه رهایش میکند‪.‬‬

‫ناگهان زن و مرد برمیخیزند‪ .‬زن دارد گریه میکند و مرد تالش میکند او را آرام کند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬اوه‪.‬‬

‫پراتا‬

‫لعنتی‪ ،‬این قدر [مرد] به حرفش گوش نداد که اشکش [زن] را درآورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫همه باید برویم به یک سیارۀ دیگر و همه چیز را از نو بسازیم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫نمیشود‪ .‬نمیشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به خدا میشود‪ .‬من قرار است مقداری پول دستم بیاید‪....‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب دست بردار‪.‬‬

‫ناگهان یک پسربچه با اسکیت به زمین میخورد و مورد و زن بوه کموک او مویشوتابند و در آخور‬
‫همگی همدیگر را در آغوش میگیرند‪ .‬پراتا کیف خود را برمیدارد تا برود‪ .‬مرد و زن در حالی کوه‬
‫فرزند اسکیت بازشان دستهای آن دو را گرفته دور میشوند‪.‬‬

‫‪188‬‬
‫حبیب‬

‫باشد‪ .‬باشد‪ .‬شما خوشبخت!‬

‫خارجی‪ .‬پیادهرو – شب‬

‫پراتا کمی جلوتر از حبیب و به تندی قدم میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حاال چرا این قدر عجله داری؟‬

‫پراتا‬

‫میخواهم تنها باشم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫قول میدهم دیگر صحبت نکنم‪.‬‬

‫حبیب و پراتا با هم به سرعت قدم میزنند‪ .‬حبیب اتومبیل مارسل را میبیند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا‬

‫پراتا‬

‫چهقدر قولهایت بادواماند!‬

‫حبیب جلوی پراتا میایستد و او را متوقف میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ببین‪ .‬من همیشه از گفتنِ «دوستت دارم» در هراس بودهام‪ .‬به محض ایون کوه آن‬
‫را به زبان آوردهام همه چیز روی سرم خراب شده‪.‬‬

‫‪189‬‬
‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬گذشتۀ تو هیچ رب ی به من ندارد‪ .‬من خودم به انودازۀ کوافی مشوکالت‬


‫دارم‪.‬‬

‫حبیب با حالت بانمکی با دست روی دهان خودش را میگیرد بوه نشوانۀ ایون کوه دیگور صوحبت‬
‫نخواهد کرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫با مسخرهبازی هیچ چیزی تغییر نمیکند‪.‬‬

‫پراتا از کنار حبیب میگذرد که ناگهان الکساندر و گری جلویش سبز میشوند و پراتا از جا میپرد‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫تا رسیدن پلیس حداقل ده دقیقه طول میکشد‪ .‬یا با زبان خوش کیف را رد کون‬
‫بیاید یا شلوارت را بکش پایین که دل رفیق من لک زده بورای حوبس بوا اعموال‬
‫شاقه‪.‬‬

‫گری میخندد و خود را تکان میدهد‪ .‬پراتا میخواهد کیف را به آنها بدهد که حبیب مانع میشود‪.‬‬

‫الکساندر‬

‫بَه بَه‪ .‬از کِی تا حاال مهاجران فراری به شغل شریف کُسلیسی گماشته شدهاند؟‬

‫الکساندر و گری میخندند‪.‬‬

‫پراتا [به حبیب]‬

‫چیز مهمی در آن ندارم‪ .‬بیخودی با آنها درگیر نشو‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شیش!‬

‫الکساندر‬

‫تنها هستی یا داعشیها پشت سرت هستند؟‬

‫‪190‬‬
‫دوباره الکساندر و گری میخندند‪ .‬حبیب قسمت برآمدگی پنج انگشت دسوت‪ 10‬خوود را بوه آنهوا‬
‫نشان میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نمیدانم به اینجا در زبان شما چه مویگوینود‪ ،‬راسوتش در زبوان خودموان هوم‬


‫م م ن نیستم اسمی داشته باشد اما در مواقع ضروری خیلی کاربردی است‪.‬‬

‫اگرچه الکساندر به شانۀ خود اشاره میکند ولی حبیب با مشت محکم به صورت او میکوبد‪ .‬گری‬
‫نمیداند باید چه کند‪ .‬سریع یقۀ حبیب را میگیرد ولی حبیب او را به کناری پرت میکند‪ .‬الکساندر‬
‫به سمت حبیب حمله میکند ولی حبیب جاخالی میدهد و مشت الکسواندر بوه گوری مویخوورد‪.‬‬
‫حبیب دوباره الکساندر را میزند‪ .‬پراتا با تعجب به آنها نگاه میکند‪ .‬ناگهان یک مرد نژادپرسوت بوا‬
‫هیکلی درشت ظاهر میشود‪.‬‬

‫مرد‬

‫های هیتلر!‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬مگر هیتلر نمرده؟‬

‫مرد مشت محکمی به صورت حبیب میکوبد و حبیوب بوه سومت تووری فلوزی پورت مویشوود‪.‬‬
‫الکساندر و گری با تعجب به مارسل نگاه میکنند‪ .‬مارسل اشاره میکند که آنهوا فورار کننود‪ .‬آن دو‬
‫سریع برمیخیزند و بعد مارسل به کیف پراتا اشاره میکند و گری کیف پراتا را از دست او میقاپد‪.‬‬
‫مرد همچنان حبیب را کتک میزند‪ .‬پراتا سریع سر یک س ل آشغال آهنی را برمیدارد و از پشوت‬
‫به سر مرد میکوبد‪ .‬تمام آشغالها کف زمین پخش و پال میشوند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بس کن‪.‬‬

‫مرد به زمین میخورد ولی میخواهد دوباره برخیزد‪ .‬پراتا گوشی موبایل خود را درمیآورد‪.‬‬

‫‪Knuckle‬‬ ‫‪10‬‬

‫‪191‬‬
‫پراتا‬

‫دارم به پلیس زنگ میزنم‪.‬‬

‫مرد‬

‫من داشتم به تو کمک میکردم!‬

‫پراتا‬

‫او داشت به من کمک میکرد‪ .‬تو آمدی و همه چیز را ریختی به هم‪.‬‬

‫مرد به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫مرد‬

‫من نمیفهمم‪.‬‬

‫پراتا همچنان دارد با گوشیاش کلنجار میرود‪ .‬مرد میگریزد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من شماره را فراموش کردهام!‬

‫حبیب‬

‫فقک بیا اینجا‪.‬‬

‫پراتا به سمت حبیب میرود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬دستشویی خانۀ پراتا – شب‬

‫پراتا مشغول ضدعفونی کردن زخمهای حبیب است و حبیب گاهی آه و ناله میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫همیشه خیال میکردم این لحظات خیلی رمانتیک خواهد بود اما اآلن پلکهایم را‬
‫هم به سختی تکان میدهم‪.‬‬

‫‪192‬‬
‫پراتا‬

‫حیف شد‪ .‬همهاش تقصیر من است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو که نجاتم دادی!‬

‫پراتا‬

‫فکرهای بد‪ ،‬انرژی منفی‪ ،‬باالخره اثر خودش را گذاشت‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فکرهای بد؟‬

‫پراتا‬

‫استرس مهمانی فردا‪.‬‬

‫حبیب‬

‫مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟‬

‫پراتا‬

‫میخواستم تا میتوانم تو را به رخ دوستپسر سابقام بکشم‪.‬‬

‫پراتا آرام زخمی را لمس میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تنبیهِ کائنات‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ممنونم که اینقدر نگران من هستی‪.‬‬

‫پراتا به آرامی حبیب را میبوسد و چشمش میافتد به شلوار حبیب‪.‬‬

‫‪193‬‬
‫پراتا‬

‫تو تحریک شدهای؟! اآلن؟ اینجا؟‬

‫حبیب‬

‫به خاطر هیجان زیاد است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫امان از تو حبیب‪.‬‬

‫پراتا به بیرون میرود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫آخه این که همیشه از من پیروی نمیکند!‬

‫خارجی‪ .‬حیاط خانۀ ویالیی آندری – شب‬

‫حبیب و پراتا با یک دستهگل و هدیه جلوی در ورودی خانه ایسوتادهانود‪ .‬حیواط بوه علوت وفوور‬
‫چراغها بسیار روشن است‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ما با هم در یک ویالی بزرگ زندگی میکنیم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بزرگتر از اینجا؟‬

‫پراتا‬

‫اندکی! و تو هنگام تمیز کردن استخر لیز خوردهای‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چون کارگرمان در مرخصی بوده‪.‬‬

‫‪194‬‬
‫پراتا‬

‫نه‪ .‬چون میخواستهای به او نشان دهی کارش را دقیقاً چگونه انجام دهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و سپس همسر زیبای آیندهام عاشقانه به نجات من شتافت‪.‬‬

‫آندری در را باز میکند و اول حبیب را میبیند و او را نمیشناسد ولی با دیودن پراتوا چهورهاش از‬
‫شادی میشکفد و بعد به هر دو نگاه میکند‪.‬‬

‫آندری‬

‫بَه‪ .‬سالم‪ .‬خوش آمدید‪ .‬بفرمایید‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ آندری – شب‬

‫مهمانی بسیار شلوغ و پر سروصدایی است‪ .‬مهمانها هم مشغول رفتارهای کلیشهای و اغوراقآمیوز‬
‫مخصوص مهمانی هستند‪ .‬خندههای بلند‪ ،‬خاطرات تکراری‪ ،‬معرفی دوستان به یکدیگر‪ ،‬خووردن و‬
‫نوشیدن آرام و پر از افاده‪ .‬صداها کمکم محو میشوند و دوربین به حبیب که در گوشوهای نشسوته‬
‫نزدیک میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫یکی از مهمترین تفاوتهای انسانها و حیوانات‪ ،‬مهمانی اسوت‪ .‬حیوانوات سوفر‬


‫چند نفره دارنود ولوی ایون فقوک‬ ‫دستهجمعی‪ ،‬شکار گروهی و حتی گاهی رق‬
‫انسانها هستند که از انجام تکلفات مهمانی تا این حد لذت میبرند‪.‬‬

‫یک مرد به آهستگی چیزی میگوید و چند زن میخندند‪ .‬زنی بوا دسوتمال عورق خوود را خشوک‬
‫میکند‪ .‬مردی کراوات خود را درست میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫حبیب مانند کسی است که در صف دستشویی گیر کرده! چون به پراتا قوول داده‬
‫که هیچ جوکی نگوید و به خودش هم قول داده که هیچ شعری نسوراید و فقوک‬
‫عین بچۀ آدم طوری وانمود کند که انگار از مهمانی لذت میبرد که البته پستههوا‬
‫به کمک او شتافتند‪.‬‬

‫‪195‬‬
‫حبیب پایش را از روی هیجان و استرس تکان میدهد و به مهمانها نگاه میکند و پسته میخوورد‪.‬‬
‫بشقاب او پر از پوست پسته است‪ .‬مهمان بعدی میندی است که با نوزادی در آغووش و شووهرش‬
‫وارد خانه میشود و بسیاری از مهمانان از آنها استقبال میکنند‪ .‬زنی نوزاد او را نوازش میکند‪.‬‬

‫میندی‬

‫آره‪ ،‬یک خرده ناخوشاحوال است گفتم کنار خودم باشد بهتر است‪.‬‬

‫حبیب به سمت میندی میرود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سالم‬

‫میندی پس از لحظاتی حبیب را میشناسد‪.‬‬

‫میندی‬

‫اوه‪ .‬حال شما چ ور است؟‬

‫حبیب‬

‫چهقدر خوشحالم که شما را در یک مهمانی میبینم‪.‬‬

‫میندی‬

‫منم خیلی خوشحالم که شما را سرپا میبینم!‬

‫حبیب و میندی میخندند‪.‬‬

‫میندی‬

‫شوهرم‪ .‬یک دوست قدیمی‪.‬‬

‫پراتا میآید کنار حبیب و دست او را میگیرد‪ .‬حبیب و شوهر میندی با هم دست میدهند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوشوقتم‪.‬‬

‫‪196‬‬
‫حبیب به پراتا نگاه میکند ولی فقک مِنومِن میکند و آنها را به هم معرفی نمیکند‪.‬‬

‫میندی‬

‫خوشحال شدم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫لحظات خوبی داشته باشید‪.‬‬

‫حبیب و پراتا به این طرف میآیند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو هم کم آشنا نداری‪.‬‬

‫حبیب‬

‫داستانش طوالنی است‪.‬‬

‫آندری در کنار همسرش است‪ .‬همسر او لباسهای تنگ و چسبان پوشیده‪.‬‬

‫آندری‬

‫خب پراتا خانوم‪ .‬از وقتی که‪.....‬‬

‫یک مرد‬

‫ببخشید آقای دکتر سرویس بهداشتی کجاست؟‬

‫آندری‬

‫در اینجا من فقک یک شوهر مهربانام‪ .‬آن طرف‪.‬‬

‫مرد هنگام رفتن به سمت دستشویی‪ ،‬گونۀ همسر آندری را به شوخی میگیرد‪.‬‬

‫مرد‬

‫قدر شوهر مهربانات را بدان!‬

‫‪197‬‬
‫آندری‬

‫مدتها طول کشید تا به دوستانم بفهمانم هر وقت مرا خارج از م ب میبینند با‬
‫دهان باز سراغم نیایند‪ .‬البته همسرم استثناست!‬

‫همسر آندری میخندد‪ .‬دندانهای بسیار سفیدی دارد‪.‬‬

‫آندری‬

‫داشتم میگفتم‪ .‬از وقتی که این خانه را به ما فروختی دیگر سری به ما نزدهای‪.‬‬

‫همسر آندری‬

‫ناسالمتی ما دوستان قدیمی هستیم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو هم وقتی که مادهات را در دندان مردم فرو مویکنوی بوه اموان خودا رهایشوان‬
‫میکنی!‬

‫همه میخندند‪.‬‬

‫آندری‬

‫آقا را معرفی نکردی؟‬

‫همسر آندری‬

‫من برمیگردم‪.‬‬

‫همسر آندری میرود‪ .‬قبل از این که پراتا چیزی بگوید حبیب جواب میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫حبیب هستم‪.‬‬

‫آندری منتظر توضیحات بیشتر است و همچنان به پراتا نگاه میکند‪.‬‬

‫‪198‬‬
‫پراتا‬

‫همان حرفهایی که تو شب اول به من گفتی‪ ،‬الالیی هر شبِ حبیب است‪.‬‬

‫آندری‬

‫اوه‪ ،‬دوباره شروع شد‪.‬‬

‫همسر آندری برمیگردد و پراتا را با خود میبرد‪.‬‬

‫همسر آندری‬

‫چرا به ما ملحق نمیشوی؟ میخواهیم بازی را شروع کنیم‪.‬‬

‫آندری مشروب میخورد‪.‬‬

‫آندری‬

‫اینجا خوش میگذرد؟ مملکت جدید‪ ،‬مردمانی جدید؟‬

‫حبیب آه میکشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سپاسگزارم از مهماننوازیتان‪.‬‬

‫آندری‬

‫به تازگی با هم آشنا شدهاید؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫آندری‬

‫خوب است‪ .‬فقک مراقب باش‪ .‬جادوگر قهاری اسوت‪ .‬بوه طورز شوگفتانگیوزی‬
‫توانایی این را دارد که تمام خوشیهایی را که نثارت کرده زهرمار کند‪.‬‬

‫پراتا و سایر زنان پاسور بازی میکنند‪.‬‬

‫‪199‬‬
‫حبیب‬

‫ظاهراً که در بازیتان‪ ،‬تو برگهای برندۀ بیشتری داری‪.‬‬

‫آندری جام مشروب را کنار میگذارد و هر دو دست خود را به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫آندری‬

‫من دست سومی هم دارم که حین کار در جیوب مشوتریهوایم دنبوال آس پیوک‬
‫است‪ .‬درست مثل خودت‪.‬‬

‫آندری پوزخند میزند و جرعهای دیگر مشروب میخورد‪.‬‬

‫آندری‬

‫فکر نکن که نمیدانم‪.‬‬

‫حبیب متوجه منظور آندری نمیشود‪ .‬آندری سرش را نزدیک گوش او میبرد‪.‬‬

‫آندری‬

‫که چقدر امشب کاسب شدهای تا نقش دلباختۀ جوانش را بازی کنی‪.‬‬

‫آندری خود را عقب میکشد‪ .‬حبیب میخندد‪ .‬حبیب قهقهۀ خود را ادامه مویدهود بوه طووری کوه‬
‫آندری کُفری میشود‪.‬‬

‫آندری‬

‫به خودت نگیر‪ .‬بار اول نیست که این کار را میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دارم فکر میکنم تو هر شب چقدر میسُلفی تا او نقش دیگری بازی نکند‪.‬‬

‫حبیب به همسر آندری اشاره میکند که در حال شوخی با یک مرد اسوت‪ .‬چنود نفوری کوه بوازی‬
‫میکنند میزنند زیر خنده‪ .‬آندری با چشمان سرخ و عصبانی به حبیب نگاه میکند و هنوز بواورش‬
‫نمیشود او این حرف را زده‪.‬‬

‫‪200‬‬
‫پراتا‬

‫حبیب بیا اینجا کمکم کن‪ .‬به مقدار زیادی شانس نیاز دارم‪.‬‬

‫حبیب به بازی آنها ملحق میشود‪ .‬همه با سروصدا و خندههای بلند بازی را ادامه میدهند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – شب‬

‫حبیب و پراتا با اندکی فاصله قدم میزنند‪ .‬پراتا مست است و نامتعادل گام برمیدارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خاک بر سر دانشمندان‪ .‬این همه چیز اختراع کوردهانود هنووز نتوانسوتهانود یوک‬
‫شرابی بسازند که بعد از آن این همه سر آدم درد نگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو غمت چیست؟ تو که همیشه نخورده از هر مستی خوشحالتری!‬

‫حبیب‬

‫برای کسانی میگویم که دوستشان دارم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آهان‪ .‬همان دختر که هنوز جیشاش کف نکرده مادر شده‪.‬‬

‫حبیب به پراتا نگاه میکند ولی چیزی نمیگوید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خوب با او گرم گرفته بودی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر میخواهی بگویی به او حسودی میکنی حسابی خوشحال میشوم‪.‬‬

‫پراتا پوزخند میزند‪.‬‬

‫‪201‬‬
‫پراتا‬

‫نه‪ ،‬فقک کنجکاوم‪ .‬خداحافظیتان خیلی طول کشید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫داشت آدرس یک نمایشگاه را به من میداد‪.‬‬

‫پراتا به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نمایشگاه دستآوردهای پزشکی‪.‬‬

‫پراتا‬

‫زنان!‬ ‫اوه معلوم شد‪ .‬تو هم پزشک هستی‪ .‬متخص‬

‫پراتا تلوتلو میخورد‪ .‬حبیب به آرامی دست او را میگیرد و او را نگه میدارد ولی پراتا دست خود‬
‫را رها میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خوشت آمد؟ پوز آن مردک را به خاک مالیدم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫متوجه شدم که‪.....‬‬

‫پراتا عُق میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کمک میخواهی؟‬

‫پراتا به نشانۀ نفی سر تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اتومبیل کجاست؟‬

‫‪202‬‬
‫حبیب‬

‫من گواهینامه ندارم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من مدتهاست که خودم رانندگی میکنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یک کنسرت این طرفها نیست؟‬

‫پراتا‬

‫تو رانندگی بلدی‪ .‬اآلن چه وقت موسیقی است؟‬

‫حبیب‬

‫هر موقع نمیدانستهام باید به کدام طرف بروم موسیقی به دادم رسیده‪.‬‬

‫پراتا میایستد و به حبیب زل میزند‪ .‬حبیب حرفش را ادامه نمیدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫تو یا من؟ اآلن قیافۀ من شبیه گیرافتادهها میماند؟ از همانهایی که تن خودشوان‬


‫را به زور این طرف و آن طرف میکشند؟ ]زبان پراتوا مویگیورد و چنود کلموۀ‬
‫نامفهوم میگوید‪[.‬‬

‫پراتا‬

‫هان؟ تو این را میبینی؟‬

‫پراتا کیف خود را به کنار پرت میکند و دستهای خود را باز میکند‪ .‬پراتا گریه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چگونه میتوانم تو را شاد کنم؟‬

‫پراتا‬

‫تنهایم بگذار‪.‬‬

‫‪203‬‬
‫حبیب کیف پراتا را برمیدارد و به او میدهد و او را در آغوش میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شنیدهای آدمها وقتی مستاند بینهایت صادقاند؟‬

‫پراتا‬

‫هیچی نپرس‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چه کنم تا جایی در قلبت برای من باز کنی؟‬

‫پراتا به حبیب نگاه میکند‪ .‬نمنم باران آغاز میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬کنسرت موسیقی – شب‬

‫همان آهنگ تیتراژ آغازین در حال اجراست با این تفاوت که این بار خوانندهای روی آن میخواند‪.‬‬
‫حبیب و پراتا هر دو خوابیدهاند‪ .‬خواننده با صدای بلندتری میخواند چوون مویبینود توجوه چنود‬
‫مخاطب دیگر هم به خوابیدن پراتا و حبیب جلب شده‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫با فالش دوربین یک عکاس حبیب و پراتا بیدار میشوند‪ .‬عدۀ بسیاری دور آن دو حلقه زدهاند‪.‬‬

‫مرد دوربین به دست‬

‫میتوانم یک وقت مصاحبه از شما بگیرم؟ من گزارشگر ماهنامه جهوانی خوواب‬


‫راحت هستم!‬

‫خارجی‪ .‬جلوی خانۀ حبیب – روز‬

‫حبیب در حالی که صبحانه خریده و از گوشه و کنار خیابان چند گل هم میچیند به سومت خانوه‬
‫میرود‪ .‬آن طرف مارسل که تازه از خواب بیدار شده در اتومبیل نشسته و برای حبیب دست تکوان‬
‫میدهد‪ .‬حبیب اشاره میکند که برای او هم یک شاخه گل گذاشته‪ .‬مارسل یک شاخه گل هم روی‬

‫‪204‬‬
‫شیشۀ اتومبیل خود میبیند و آن را به وسیلۀ برف پاککن به کناری میاندازد و او و حبیب هور دو‬
‫میخندند‪ .‬حبیب وارد خانه میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – روز‬

‫حبیب به آهستگی وارد خانه میشود تا پراتا از خواب نیفتد ولی پراتا را میبینود کوه بوا شوورت و‬
‫سوتین نشسته و مقداری پول میشمارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سالم فرشتۀ خودم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫صب بخیر‪.‬‬

‫پراتا با دیدن حبیب بدون رها کردن دستۀ پولها یک لباس میپوشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بَه بَه‪ .‬تقسیم غنایم‪.‬‬

‫پراتا مقداری پول در گوشهای میگذارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بیا‪ ،‬سهم تو‪.‬‬

‫حبیب لوازم صبحانه را روی میز میچیند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فکر کنم دفعۀ بعدی آلتم را هم نشان دهم! مردک چشمچران!‬

‫پراتا برمیخیزد و به پولها اشاره میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بشمار که درست باشد!‬

‫‪205‬‬
‫پراتا یک قرص با یک لیوان آب میخورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بیا صبحانه‪.‬‬

‫پراتا لباس میپوشد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ممنون‪ .‬باید بروم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به این زودی؟‬

‫پراتا‬

‫یک قرار فروش ویال دارم‪.‬‬

‫حبیب در پوشیدن کت به پراتا کمک میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ای کاش هنوز باران میبارید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چرا؟‬

‫حبیب‬

‫میگفتم تا بند آمدنش صبر کن‪.‬‬

‫پراتا سریع کیف خود را برمیدارد‪ .‬حبیب به پولها اشاره میکند‪.‬‬

‫‪206‬‬
‫حبیب‬

‫نمیخواهی اینها دست خودت باشند؟ من همینطور هرچه حقوق درمویآورم و‬


‫همچنین پول فروش اجناس خانهام را رویاش میگذارم توا خورج سوفر فوراهم‬
‫شود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫سفر؟‬

‫حبیب‬

‫فکر کردم قبول کردهای!‬

‫پراتا‬

‫چون سرمان را روی یک بالش میگذاریم یعنی باید هر طرحوی مویدهوی اجورا‬
‫کنم؟‬

‫حبیب‬

‫چرا زود جوش میآوری؟‬

‫پراتا‬

‫اصالً این طور نیست‪ .‬دارم یک روز خوب را آغاز میکنم و همۀ رویاهوایم را در‬
‫تخت گذاشتهام تا دوباره در خواب مرورشان کنم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر فقک برای مدت کوتاهی برویم‪......‬‬

‫پراتا در خانه را باز میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫صد دفعه این را گفتهای و هزار دفعه گفتهام نه! به جای این همه خیالبافی‪.....‬‬

‫‪207‬‬
‫حبیب‬

‫خیالبافیِ چه؟! حیوانات هم هر لحظه از این طرف به آن طرف میروند‪ .‬این همه‬
‫پرنده‪ ،‬یعنی ما از آنها هم کمتریم؟‬

‫پراتا‬

‫نه به هیچ وجه‪ ،‬تو هم این دفعه همراهشان بال بزن بورو هور قلوۀ جدیودی کوه‬
‫کشف کردی زنگ بزن من هم میآیم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬

‫پراتا به بیرون میرود‪ .‬هنوز صدایش شنیده میشود که با خودش زیر لب چیزهایی غرولند میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ زلما – روز‬

‫برانسون روی تخت دراز کشیده و زلما نشسته و لباس خود را درمیآورد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫میشود سریع لخت نشوی؟‬

‫زلما که میخواست سوتین خود را درآورد دست نگه میدارد‪ .‬با دستهایش سینههای خود را به هم‬
‫فشار میدهد و چاک سینهاش واض تر دیده میشود‪.‬‬

‫زلما‬

‫میخواهی قوسی کمرم را هم ببینی؟‬

‫برانسون به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪ .‬هنگامی که زلما با نواز و عشووه خوم مویشوود برانسوون‬
‫مقداری مشروب در ظرف سگ میریزد و سگ مشغول خوردن میشود‪ .‬بعد برانسون دفترچۀ زلما‬
‫را برمیدارد که زلما متوجه میشود و خود را روی برانسون میاندازد‪ .‬همان گونه که خود را بوه او‬
‫میمالد دفترچه را از او میگیرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چهقدر به تو بدهکارم؟‬

‫‪208‬‬
‫زلما‬

‫برای آن دلر یا این دلر؟‬

‫زلما محکم آلت برانسون را میگیرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫آخ‪ .‬دوباره لباس میپوشی تا من آنها را دربیاورم؟‬

‫زلما‬

‫نه‪ ،‬همان قبلی که پاره کردی هنوز آنجاست‪.‬‬

‫برانسون‬

‫این بار مراقبم‪.‬‬

‫زلما لبهای برانسون را میبوسد‪ .‬برانسون آرام سگ را که کنار ظورف مشوروب بوه خوواب رفتوه‬
‫نوازش میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهروی خانۀ برانسون – روز‬

‫برانسون جلوی در ایستاده و زلما یقۀ او را گرفته‪.‬‬

‫زلما‬

‫اگر دفعۀ بعدی بدون پول ایون طرفهوا پیودایت بشوود روی صوورتت خوواهم‬
‫شاشید‪.‬‬

‫زلما در خانهاش را محکم میکوبد‪ .‬برانسون عرق صورتش را خشوک مویکنود و از جیوبش ورقوۀ‬
‫کاغذی درمیآورد‪ .‬همان ورقۀ بدهکاریهای او که از دفترچۀ زلما کنوده‪ .‬برانسوون بوا خوشوحالی‬
‫کاغذ را پاره میکند‪ .‬برانسون مارسل را میبیند کوه حبیوب را چشمبسوته از پلوههوا بواال مویآورد‪.‬‬
‫برانسون به خانۀ خودش میرود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫‪209‬‬
‫حبیب پشت میز نشسته‪ .‬یک پاکت پول هم جلوی اوست‪ .‬مارسل هم در گوشهای ایستاده‪ .‬برانسون‬
‫به عکسهایی از حبیب و پراتا نگاه میکند که مارسل از آنها گرفته‪ .‬در عمووم عکوسهوا حبیوب و‬
‫پراتا با اندکی فاصله در حال قدم زدن هستند یا در اتومبیل کنار هم نشستهاند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫فقک در این دو جا اندکی زیادی به او نزدیک شدهای ولی در کل میدانستم پسر‬


‫مورد اعتمادی هستی‪.‬‬

‫برانسون یک جعبه را که عکس یک مار روی آن کشیده شده روی میز میگذارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫حبیب‪ ،‬متوجه شدهای بعضی از مردان ضعیفالنفس وقتی چشومشوان بوه چواک‬
‫سینه یا فرورفتگی پشت کمر زنان میافتد از خود بیخود مویشووند و حاضورند‬
‫تن به هر ذلتی بسپارند تا آنچه را میخواهند به چنگ بیاورند؟ دیدهای؟‬

‫حبیب‬

‫متوجه میشوم منظورتان چیست‪ .‬دوسوتی داشوتم کوه وقتوی بووی همبرگور بوه‬
‫مشامش میخورد همه چیز را از یاد میبرد‪.‬‬

‫برانسون پوزخند میزند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫آفرین‪ .‬آفرین‪ .‬تو پسر خوبی هستی‪ .‬تو خودت در مقابل چه غذایی کنتورلات را‬
‫از دست میدهی؟‬

‫حبیب‬

‫واقعاً فرقی نمیکند‪ .‬فقک بستگی دارد چهقدر گرسنه باشم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫باشد‪ .‬باشد‪ .‬بهتر است این بحث را بیخیال شویم‪.‬‬

‫برانسون بسته را به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫‪210‬‬
‫برانسون‬

‫این همبرگرِ مارهاست یا چاک سینه یوا خوود سوینه یوا هور غوذای دیگوری کوه‬
‫میفهمی‪ .‬مقداری از این را روی بدن او بریز‪.‬‬

‫برانسون مقداری از پودر بسته را روی میز مویریوزد‪ .‬صوندوقچۀ کووچکی در گوشوۀ اتواق تکوان‬
‫میخورد‪( .‬مار درون آن قرار دارد)‪ .‬برانسون دست خود را به شکل یک مار تکان میدهود و شوانۀ‬
‫حبیب را میگیرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫مار به طعمهاش میرسد و تو به پولت میرسی‪.‬‬

‫برانسون‬

‫شاید این بار عکسات را بودون بانودپیچی در روزناموههوا ببینوی‪ .‬یوک رهگوذر‬
‫فداکار‪ ،‬زن تنهای مارگزیدهای را سریعاً به بیمارستان رساند‪ .‬از حمل یک جنوازه‬
‫که نمیترسی؟‬

‫داخلی‪ .‬نمایشگاه – روز‬

‫نمایشگاه دربارۀ دسوتاوردهای علوم پزشوکی در حووزۀ مسوائل جنسوی اسوت‪ .‬در گوشوه و کنوار‬
‫عکسهایی از آناتومی اندام تناسلی زن و مرد وجوود دارد و افورادی کوه بورای موردم یوک سوری‬
‫توضیحات ارائه میدهند‪ .‬حبیب در نمایشگاه قدم میزند‪ .‬بعضی غرفهها نسبتاً شولوغانود و بعضوی‬
‫خلوتتر‪ .‬در یک غرفۀ خلوت نگاه حبیب و خانمی جوان برای لحظهای به هم گره میخورد‪ .‬خانم‬
‫چند کاتالوگ را به سمت حبیب دراز میکند‪ .‬روی دیوار عکس یک زن و مرد خوشحال روی یک‬
‫ننو دیده میشود که مشغول تبلیغ یک کاال هستند‪.‬‬

‫خانم‬

‫تمایل دارید با محصوالت جدید شرکت ما آشنا شوید؟‬

‫حبیب کاتالوگها را میگیرد‪ .‬زف هم که عقبتر نشسته برمیخیزد و حبیب را به سمت دیگر غرفه‬
‫هدایت میکند‪.‬‬

‫‪211‬‬
‫زف‬

‫تشریف بیاورید این طرف قربان‪ .‬چهرۀ شما برای من خیلی آشناست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شاید در یک مسابقه ورزشی همدیگر را دیدهایم‪.‬‬

‫زف‬

‫نه‪ ،‬م م نم این طور نیست‪ .‬من زیاد اهل ورزش نیستم‪ .‬خصوصاً تماشای آن‪ .‬بوه‬
‫هر حال فقک میتوانم دو سوال خدمتتان بپرسم؟ ایون یوک آموارگیری از طورف‬
‫شرکت است که البته باید تاکید کنم بدون نام است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بفرمایید‪.‬‬

‫زف‬

‫چند سالتان است؟‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬بیست و چهار‪ .‬شاید هم بیست و پنج‪ .‬دقیقاً نمیدانم‪.‬‬

‫زف در برگهای عالمت میزند‪.‬‬

‫زف‬

‫مهم نیست‪ .‬در بهترین سن ممکن قرار دارید‪ .‬و گرایش جنسیتان چیست؟‬

‫حبیب نیم نگاهی به خانم میاندازد و سر خود را به مرد نزدیک میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫همه چیز‪ .‬چاق‪ ،‬الغر‪ ،‬سفید‪ ،‬سیاه‪ ،‬کوتاه‪ ،‬بلند‪ ،‬کال هر کسی که بخواهد [مکوث]‬
‫من مشکلی ندارم‪.‬‬

‫‪212‬‬
‫زف‬

‫نه‪ ،‬نه‪ .‬منظورم این است با زنان یا مردان یا‪......‬‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬فهمیدم‪ .‬فقک زنان‪.‬‬

‫زف هم میخندد و برگه را کنار میگذارد‪.‬‬

‫زف‬

‫این سوال در اینجا نیست ولی من هنوز مردد هسوتم شوما از آسویا مویآییود یوا‬
‫امریکای جنوبی؟‬

‫حبیب‬

‫میخواهید ببینید کجا همدیگر را دیدهایم؟‬

‫زف‬

‫من هنوز به هیچ کدامشان سفر نکردهام‪ .‬ولی خیلی دربارۀ تفاوتهوای فرهنگوی‬
‫میان ملل مختلف کتاب خواندهام‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پس حتماً این ضربالمثل سورخپوسوتی بوه گوشتوان خوورده کوه ننووی شوما‬
‫سریعترین قالیچۀ پرنده خواهد بود اگر یک مسافر خوب هم سوار کنید‪.‬‬

‫زف میخندد‪.‬‬

‫زف‬

‫نه‪ ،‬تا به حال نشنیدهام‪ .‬یادم باشد بنویسمش‪.‬‬

‫زف نیم نگاهی هم به پوستر پشت سر خود میاندازد و بعد سریع کاتالوگهایی را به حبیب نشوان‬
‫میدهد‪.‬‬

‫‪213‬‬
‫زف‬

‫به هر حال تا مدتها دانشمندان خیال میکردند اندام تناسلی زنان از ‪ 8‬الیه و مال‬
‫مردان از ‪ 5‬الیه تشکیل شده و حتی هنوز هوم بسویاری از موردم بوه ایون بواور‬
‫معتقدند‪.‬‬

‫حبیب با تعجب به زف نگاه میکند‪.‬‬

‫زف‬

‫اما متخصصان شرکت ما که عمومواً از ملول متفواوت اینجوا گورد هوم آمودهانود‬
‫توانستهاند حداقل شش نق ۀ حساس جنسی دیگر در انودامهوای زنوان و موردان‬
‫بیابند که همان طورکه میبینید در زیر الیۀ پوستی قرار دارند و متاسفانه نمیتوان‬
‫آنها را با دست یا سایر اشیاء خارجی تحریک کرد‪ .‬در این نسل جدید کاندومهوا‬
‫از موادی کامالً سودمند برای بدن استفاده شده که بوه وسویلۀ ایون قسومتهوا و‬
‫اینها‪ .....‬میتوانید لمسشان کنید‪.‬‬

‫حبیب به آن دست میزند‪ .‬چند نفر دیگر به غرفه میآیند و زف سریعتر صحبت میکند تا نوبت به‬
‫آنها هم برسد‪.‬‬

‫زف‬

‫همه کاربردی دو منظوره دارند‪ .‬از یک طرف موجب تنگی واژن مویشووند و از‬
‫طرفی این قابلیت را دارند که لذت جنسی و مدت آن را گاهی توا معوادل ‪260‬‬
‫درصد افزایش دهند! فکر کنم همان تعبیر قالیچوۀ پرنودهای کوه فرمودیود عوالی‬
‫است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه اینجا تعبیر فضاپیما بهتر است‪.‬‬

‫زف سریع چند بسته کاندوم در رنگهای مختلف روی میز میگذارد‪.‬‬

‫زف‬

‫چند بسته میخواهید؟‬

‫‪214‬‬
‫حبیب‬

‫خب‪ .‬امتحانی یکی را میبرم اگر خوب بود باز هم به شما سر خواهم زد‪.‬‬

‫زف‬

‫البته تصمیم با شماست ولوی فقوک در ایون نمایشوگاه بوا سوی درصود تخفیوف‬
‫میتوانید بلیک این قالیچه را بخرید‪.‬‬

‫زف یک بسته را داخل نایلون میگذارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬فقک یک دانه‪.‬‬

‫زف‬

‫این فقک یکی‪.....‬اوه‪ ،‬نه اینها بستهای هستند‪ .‬بستهای بیست عدد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من فقک یک عدد برای امتحان میخواهم‪.‬‬

‫زف‬

‫اما ما عددی نداریم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫وقتی این قدر از محصول خودتان م م ن هستید‪....‬‬

‫زف‬

‫اوه‪ .‬من شما را شناختم‪.‬‬

‫زن گلوی خود را صاف میکند و به زف اشاره میکند که افراد دیگری منتظر هستند‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫‪215‬‬
‫حبیب با خوشحالی یک عدد کاندوم را در جیب خود میگذارد و میندی را میبینند‪ .‬میندی مشغول‬
‫تماشای تصویری است که یک مرد ایستاده و به جای ناحیۀ لگن و انام تناسلی او کلۀ یوک فیول را‬
‫قرار دادهاند که جلوی خرطوم آن یک قرص افزایش سایز آلت جنسوی قورار دارد‪ .‬حبیوب نزدیوک‬
‫میشود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫امیدوارم با حسرت به این عکس نگاه نکنی!‬

‫میندی برمیگردد و حبیب را میبیند و میخندد‪.‬‬

‫میندی‬

‫به نظرت آنقدر تابلو اینجا را معرفی کردم که اآلن سر و کلۀ بقیه مهموانهوا هوم‬
‫اینجا پیدا میشود؟‬

‫حبیب به اطراف نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فعالً که فقک یکی از آنها به دعوت تو پاسخ داده‪.‬‬

‫میندی و حبیب با هم حرکت میکنند‪.‬‬

‫میندی‬

‫میخواهی از همه غرفهها بازدید کنی؟‬

‫حبیب‬

‫فکر کنم بهتر است باقیاش را بسپریم به نسلهای بعدی‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬کافیشاپ – روز‬

‫میندی و حبیب روبهروی هم نشستهاند‪.‬‬

‫‪216‬‬
‫حبیب‬

‫نمیدانی چهقدر خوشحال شودم کوه مورا شوناختی‪ .‬اصوالً نمویدانسوتم جلووی‬
‫شوهرت چه باید بگویم‪.‬‬

‫میندی‬

‫تمام پرستاران بخش هیچگاه تو را فراموش نمیکنند‪ .‬برای هموه نمواد مردانگوی‬
‫بودی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چی؟‬

‫میندی‬

‫میگفتند با این که تمام بدنش از کار افتاده ولی یکی از اعضایش هور روز بیودار‬
‫میشود‪.‬‬

‫هر دو میخندند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬خدای من‪ .‬چه شهرت خجالت آوری!‬

‫میندی‬

‫هنوز لحن شعری را که برایم خواندی یوادم هسوت‪ .‬یوک عاشوقانۀ نواب پور از‬
‫اشتباهات گرامری‪.‬‬

‫حبیب‬

‫تو را به خدا بیشتر خجالت زدهام نکن‪.‬‬

‫میندی‬

‫حالت چ ور است؟‬

‫‪217‬‬
‫حبیب‬

‫در کالس زبان میگفتند باید بگویید‪« ،‬خوبم‪ ،‬ممنون و شما؟»‬

‫میندی آه میکشد‪.‬‬

‫میندی‬

‫من؟ من در حال زندگی با کسی هستم که دوستم دارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و خوشحالی؟‬

‫میندی [مردد]‬

‫بله‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من همیشه فکر میکردم پس از خوابیودن بوا کسوی کوه دوسوتش دارم در بواقی‬
‫روزهای عمرم با نهایت شادمانی بیدار خواهم شد‪.‬‬

‫میندی‬

‫پس او را دوست داشتی چون خیال میکردی او هم تو را دوست دارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫آه‪ ،‬نمونۀ بارز یک عشق شرطی‪ .‬پس چون شرطی است اصالً عشق نیست‪ .‬یوک‬
‫خودفریبی ساده که هر روز داری تالش میکنی تمام عقدههای سرکوب شودهات‬
‫را پشت نقاب شعر و هنر و دلقک بازی پنهان کنی‪ .‬خواهش مویکونم مورا روی‬
‫تخت روانشناسی دراز نکن‪.‬‬

‫میندی‬

‫بعضی وقتها واقعاً موثر است‪.‬‬

‫‪218‬‬
‫حبیب‬

‫برای من کار نکرده‪.‬‬

‫میندی عکس یک جوان بیست و پنج ساله را به حبیب نشان میدهد‪.‬‬

‫میندی‬

‫برادرم‪ .‬درست مثل تو‪.‬‬

‫قیافۀ برادر میندی هیچ شباهتی با حبیب ندارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بله‪ .‬دو تا چشم دارد و یک دماغ‪.‬‬

‫میندی‬

‫تنها تفاوتش این بود که موفق شد‪...‬‬

‫حبیب‬

‫خوش به حالش‪.‬‬

‫میندی‬

‫‪ ....‬در از بین بردن خودش‪ .‬پس از چهل ساعت مشاوره و خواندن چندین کیلوو‬
‫کتاب انگیزشی و شرکت در کنفرانسهای جور واجور!‬

‫حبیب‬

‫متاسفم‪.‬‬

‫میندی‬

‫نباش‪ .‬زندگی زیباست اما نه برای همه‪.‬‬

‫گارسون دو قهوه برای حبیب و میندی میآورد‪ .‬یک کیک ساده برای حبیب و یک کیوک شوکالتی‬
‫برای میندی میگذارد‪.‬‬

‫‪219‬‬
‫حبیب‬

‫خانوادهام از من متنفر بودند‪.‬‬

‫حبیب نیمی از کیک میندی را برمیدارد و میخورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دله دزدی!‬

‫میندی لبخند میزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ممنونم که آمدی‪.‬‬

‫میندی‬

‫دعوتم کردی‪.‬‬

‫حبیب [با تعجب]‬

‫من چیزی نگفتم‪.‬‬

‫میندی‬

‫من حرفهایت را شنیدم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من به کمک نیاز دارم‪.‬‬

‫میندی‬

‫میدانم‪ .‬دقیقاً چه میخواهی؟‬

‫حبیب‬

‫مقدار کمی عشق از جانب کسی که بسیار دوستش دارم‪.‬‬

‫‪220‬‬
‫میندی‬

‫صادقانه بگویم من چندان وجه مشترکی میان شما دو نفر ندیدم‪ ،‬بوه اسوتثنای دو‬
‫چشم و یک دماغ‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و البته این که هر دو تنها هستیم و به شدت در جستجوی عشق‪.‬‬

‫میندی‬

‫اشتباه میکنی حبیب‪ .‬تمام آدمهایی که این دور و بر مویبینوی از صوب توا شوب‬
‫دنبال هرچیزی هستند به جز عشق‪ .‬اگر میبینی خوانندگان دم به دقیقوه عشوق را‬
‫فریاد میزنند برای این است که همۀ ما آن را به عنوان یک بازی پذیرفتهایم و در‬
‫زمین بازی نمیتوان زندگی کرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫وقتی پای عشق در میان باشد همه منفعتطلبیها و خزعبالتی از جونس سون و‬
‫مذهب و نژاد کنار میرود‪.‬‬

‫میندی‬

‫اتفاقاً بعد از عشق است که متوجه تکتک اینها میشوی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این حرفها را نزن میندی‪ .‬تو ازدواج کردهای! بچه آوردهای!‬

‫میندی‬

‫بچهام متعلق به راب ۀ قبلی است‪ .‬با این مرد هم قرارداد بستهایم که با هم باشویم‪.‬‬
‫همین‪.‬‬

‫حبیب محکم میزند روی پای خودش‪.‬‬

‫‪221‬‬
‫حبیب‬

‫فقک یک درس به من بده‪ .‬چگونه میتوانم عشقم را به او ثابت کنم تا مرا جودی‬
‫بگیرد؟‬

‫میندی‬

‫من یک دوستپسر داشتم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پدرِ بچه؟‬

‫میندی‬

‫نه‪.‬‬

‫حبیب تکیه میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫عجب معلم باتجربهای دارم!‬

‫میندی نیم نگاهی به ساعت خود میاندازد‪.‬‬

‫میندی‬

‫جدی باش‪ .‬باید بروم‪.‬‬

‫حبیب دوباره به سمت او روی میز خم میشود‪.‬‬

‫میندی‬

‫من عاشق او بودم‪ .‬یک عشق واقعی‪ .‬مثل مال تو‪ .‬شاید هم شدیدتر‪ .‬یوک روز او‬
‫به پیامهایم پاسخ نداد‪ .‬من به او پیام فرستادم‪ .‬ده‪ ،‬ده هزار پیام‪ .‬او متوجه نشد‪ .‬او‬
‫را تا رستوران تعقیب کردم‪ .‬یک باره داد زد ساندویچ من خیارشور ندارد‪.‬‬

‫اشکهای میندی میریزد‪ .‬حبیب با دستپاچگی یک دستمال به او میدهد‪.‬‬

‫‪222‬‬
‫حبیب‬

‫ل فاً گریه نکن‪.‬‬

‫میندی‬

‫از اشکهای زنها جا نخور‪ ،‬درس اول‪ .‬میشوود پیوامهوای گوشویات را نشوان‬
‫دهی؟‬

‫حبیب‬

‫پیامهای شخصی او [پراتا] را؟‬

‫میندی‬

‫نمیخوانمشان‪.‬‬

‫حبیب گوشی خود را به میندی نشان میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫وای خدا‪ .‬هوزاران جملوۀ قصوار خوانوده بوودم ولوی هیچکودام بوه انودازۀ یوک‬
‫«چ وری؟ِ» او مرا درگیر خودش نکرد‪.‬‬

‫طول پیامهای حبیب چند برابر پیامهای پراتا است‪ .‬گاهی پراتا در پاسخ پیام طووالنی حبیوب‪ ،‬فقوک‬
‫یک استیکر فرستاده‪ .‬میندی پیامها را نشان میدهد‪.‬‬

‫میندی‬

‫این تویی‪ .‬این او‪ .‬دوباره این تو‪ .‬و این او‪.‬‬

‫حبیب غمگین میشود ولی سعی میکند پوزخند بزند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سر او خیلی شلوغ است‪.‬‬

‫میندی به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫‪223‬‬
‫میندی‬

‫نمیدانم عشق تو چهقدر واقعی است اما هرچه هسوت بورای او بوه انودازۀ یوک‬
‫خیارشور هم اهمیت ندارد‪.‬‬

‫میندی وسایل خود را جمع و جور میکند و برمیخیوزد و یوک اسوکناس مویگوذارد زیور فنجوان‬
‫خودش‪ .‬حبیب دست او را با اسکناس میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من حساب میکنم‪.‬‬

‫میندی‬

‫تو خوبی و این خیلی بد است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میتوانم شمارهات را داشته باشم؟‬

‫میندی‬

‫اگر م م ن بودم عاشقم نمیشوی همین اآلن میبوسیدمت‪.‬‬

‫میندی میرود‪ .‬حبیب به فنجان خالی نگاه میکند‪.‬‬

‫راوی‬

‫و حبیب رسید به همان نق ۀ اول‪ .‬اگر عشق چنین ل یف اسوت چورا آثوار فواخر‬
‫ادبی مملوء از عاشقانی است که باید در خون بغلتند تا معشوق باورشان کند؟‬

‫حبیب چنگال را درون کیک شکالتی فرو میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – روز‬

‫چشمان پراتا با روسری بسته شده‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اآلن‪.‬‬

‫‪224‬‬
‫پراتا روسری را کنار میزند و چشمان خود را میگشاید‪ .‬حبیب یک دستهعلف با یک روبان قرموز‬
‫جلوی پراتا نگه میدارد‪ .‬پراتا با تعجب به این هدیه نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫داخل آن کلید خانه است یا ویال؟‬

‫حبیب‬

‫ل فاً بگیرش‪.‬‬

‫پراتا دستۀ علف را میگیرد و آن را تکان میدهد به امید این که چیزی از آن بیورون بیفتود! حبیوب‬
‫کنار میرود‪ .‬دو برۀ کوچک کنار اتاق هستند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه خدای من‪ ،‬حبیب!‬

‫پراتا سریع خم میشود و علف را جلوی برهها نگه میدارد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سرخپوستان معتقدند اگر کنار دو گوسفند همآغوشی کنید دوستیتان تا ابود دوام‬
‫خواهد یافت‪.‬‬

‫پراتا برمیخیزد به اتاق دیگر میرود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پس صبر کن تا اینها بزرگ شوند‪.‬‬

‫حبیب برهها را به حیاط هدایت میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به بچهگوسفند چه میگفتند؟‬

‫ساعاتی بعد‪.‬‬

‫‪225‬‬
‫حبیب و پراتا روی تخت دراز کشیدهاند و مشوغول دیودن عکوسهوای خوانوادگی پراتوا در دوران‬
‫کودکی در تبلت او هستند‪ .‬در عموم عکسها پراتا چندان شاد نیست‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اینجا هم حتماً این یکی هستی‪.‬‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چه چیزِ آن این قدر بامزه است؟‬

‫حبیب‬

‫نگاه کن‪ .‬اصالً دوست نداری سهمی از کیک به این پیرمرد برسد؟‬

‫پراتا‬

‫او عموی من است‪ .‬او عموی من بود‪ .‬بیشتر از زن عمویم شاکی بوودم‪ .‬در تموام‬
‫جشنتولدها فقک جوراب هدیه میآورد‪ .‬فکر کنم با یک کارخانه قورارداد بسوته‬
‫بود‪.‬‬

‫در عکس پدر و مادر پراتا نسبتاً عبوس هستند و با فاصلۀ زیادی از هم نشستهاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ ،‬و پدر و مادرت‪ .‬عکاس فراموش کرده از آنها بخواهد سیب بگویند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫احتماالً بیچاره کلی هم تاکید کرده‪.‬‬

‫حبیب میخندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پدر و مادر تو راب ۀ خوبی داشتند؟‬

‫‪226‬‬
‫حبیب‬

‫آنها عاشق هم بودنود‪ .‬همیشوه سروصودا و جنوگ و دعووا‪ .‬آنچنوان نگواههوای‬


‫تنفرآمیزی نثار هم میکردند کوه مون اگور موادرم موذهبی نبوود حتمواً در میوان‬
‫همسایهها دنبال پدرم میگشتم‪.‬‬

‫حبیب عکسهای بعدی را سریعتر رد میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چقدر دلم برایشان تنگ شده‪ .‬همیشه آرزو داشتند یک کار و بار درست و درمان‬
‫پیدا کنم و از آنها بسیار دور شوم‪.‬‬

‫پراتا تبلت را به کناری میگذارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫به آنها زنگ نمیزنی؟‬

‫حبیب‬

‫باید با اپراتور بزرگ‪ ،‬خدای متعال هماهنگ کنم!‬

‫پراتا‬

‫همه اعضای خانوادهات؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫بسیار متاسفم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫جنگ هدیۀ خداست برای آدمهای بدبخت‪.‬‬

‫حبیب به سمت پراتا خم میشود‪.‬‬

‫‪227‬‬
‫حبیب‬

‫نوشیدنی چیزی میخواهی برایت بیاورم؟‬

‫پراتا به نشانۀ نفی سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ممنون‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یادش بخیر‪ ،‬اولین صب پس از بودن با تو‪ ،‬چایی چه موزهای داد! از هور شوربتی‬
‫دلچسبتر بود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫همیشه همینطور است‪ .‬بعد از قله‪ ،‬خواهی نخواهی با دره مواجه میشوی‪.‬‬

‫حبیب پراتا را میبوسد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫معشوق من یک قدیس است‪ .‬او نه بر آب راه میرود نه از آتش گوذر مویکنود‪.‬‬


‫معجزهای بس بزرگتر دارد‪ .‬لبهایی که شهدشان هر اندوهی را شفا میبخشد‪.‬‬

‫حبیب لبهای پراتا را میبوسد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫زندگی ایدهآل حبیب‪ .‬سکس‪ ،‬شعر‪ ،‬شعر‪ ،‬سکس‪.‬‬

‫حبیب‬

‫و گهگداری چند جوک بیمزه در میانشان‪.‬‬

‫پراتا با کنترل تلویزیون را روشن میکند‪ .‬بعد از رد کردن چند کانال یکباره اخبار میآیود و حبیوب‬
‫اشاره میکند که دیگر کانال را عوض نکند‪.‬‬

‫‪228‬‬
‫گویندۀ خبر‬

‫و در پی یک حملۀ تروریستی در سوریه در حوالی یک مدرسه دسوت کوم یوک‬


‫صد نفر جان باختند و بیش از چهارصد نفر زخمی شدند‪ .‬در ادامه‪.....‬‬

‫پراتا صدا را کم میکند‪ .‬پراتا صورت حبیب را میگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫میدانم که حرفم خیلی بد است اما حاال که دیگر خانوادهات آنجا نیسوتند سوعی‬
‫کن کمتر غصه بخوری‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هنوز یک نفر مانده‪ .‬فعالً فقک پول میتواند گره کار مرا باز کند‪ .‬به خودا هموه را‬
‫به تو پس خواهم داد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫ما قبالً در این باره صحبت کردهایم‪.‬‬

‫حبیب از تخت بیرون میآید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫سهم خودم از نمایش پیرمرد را هم میدهم به تو‪.‬‬

‫حبیب‬

‫فایدهای ندارد‪.‬‬

‫حبیب پیراهن خود را میپوشد تا از اتاق بیرون برود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬من میخواهم کمکت کنم ولی باور کن آنقدر که فکر میکنی من پولدار‬
‫نیستم‪.‬‬

‫‪229‬‬
‫حبیب‬

‫چه کسی را پیدا کنم که برای نجات جان یک کودک حاضر باشد چنود صوباحی‬
‫از خانه و اتومبیل خود بگذرد؟‬

‫حبیب وارد حیاط میشود‪ .‬برهها به سمت او میدوند‪ .‬حبیب آنها را در آغوش میگیرد‪ .‬ناگهان پراتا‬
‫از مقابل آنها میگذرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا!‬

‫پراتا میدود و از خانه خارج میشود‪ .‬صدای دور شدن اتومبیل او به گوش میرسد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬جلوی خانۀ زلما – روز‬

‫زلما در حالی که سگ خود را در آغوش گرفته دسوتۀ پوول را مویشومارد‪ .‬برانسوون روبوهروی او‬
‫ایستاده‪.‬‬

‫زلما‬

‫اوکی‪.‬‬

‫برانسون مقدار دیگری پول جلوی زلما نگه میدارد‪ .‬زلما پول را نمیگیرد‪.‬‬

‫زلما‬

‫امروز سرم شلوغ است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫سهم دلر این هفته‪.‬‬

‫برانسون همچنان پول را نگه داشته و زلما آن را میگیرد‪.‬‬

‫زلما‬

‫از سهم ماههای گذشته هم بیشتر است‪ .‬برنامه ریختهای ساختمان را منفجر کنی؟‬

‫‪230‬‬
‫برانسون‬

‫قرار است به سفر بروم‪.‬‬

‫زلما‬

‫حالت خوب است؟‬

‫برانسون‬

‫یک جای خیلی دور‪.‬‬

‫زلما‬

‫به همسایههای جدیدت سالم مرا برسان‪.‬‬

‫زلما در را میبندد‪ .‬برانسون لحظاتی پشت در بسته میایستد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ برانسون – روز‬

‫برانسون تمام وسوایل خانوه را بوه هوم مویریوزد و تموام کلیودهای داخول کشووها را کوف اتواق‬
‫میریزد‪.‬مارسل در گوشهای ایستاده‪.‬‬

‫برانسون‬

‫به او بگو این هفته کار را تمام کند‪ .‬دو برابر آنچه قول داده بودم به او میدهم‪.‬‬

‫مارسل پوزخند میزند‪ .‬برانسون کلیدها را یکی یکی در گیره قرار میدهد و آنها را میشکند‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نخند‪ .‬راست میگویم‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – شب‬

‫حبیب تهریش درآورده و با موبایل شمارۀ پراتا را گرفته‪.‬‬

‫صدای اپراتور‬

‫شمارهای که با آن تماس گرفتهاید فعالً پاسخگو نمیباشد‪ .‬ل فاً بعداً‪....‬‬

‫‪231‬‬
‫صدای زنگ خانه به گوش میرسد‪ .‬حبیب در را باز میکند و مارسل را میبیند‪ .‬برههوا سوریع وارد‬
‫خانه میشوند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫اینها مهمانهای ناخواندهاند؟‬

‫حبیب‬

‫جزءِ نقشهاند‪ ،‬گرم شدن راب ه‪.‬‬

‫مارسل‬

‫فکر نکنم زیاد کارشان را بلد بوده باشند‪ .‬باید تا آخر هفته بسپرمشان بوه دوسوت‬
‫قصابم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چرا دمِ در ایستادهای؟‬

‫مارسل‬

‫باید برویم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫کجا؟‬

‫مارسل‬

‫آماده شو‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل مارسل – شب‬

‫مارسل چندین عکس را که حبیب و پراتا را مشغول بوسویدن و در آغووش گورفتن در مکوانهوای‬
‫عمومی نشان میدهد به حبیب میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چهقدرِ دیگر میخواهی؟‬

‫‪232‬‬
‫مارسل‬

‫ولخرج شدهای! نکند منابع مالی بهتری یافتهای؟‬

‫حبیب در داشبورد را باز میکند تا عکسها را داخل آن بگذارد‪.‬‬

‫مارسل‬

‫برانسون قید زن خود را به خاطر خیانت زده‪ ،‬بقیه که سهلاند‪.‬‬

‫حبیب از گذاشتن عکسها داخل داشبورد منصرف میشوود و آنهوا را در جیوب خوود مویگوذارد‪.‬‬
‫مارسل ساکت نشسته‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانی امشب اصالً حال و حوصلۀ وقتگذرانی ندارم؟‬

‫برانسون‬

‫به آن خانه نگاه کن‪ .‬آن خانۀ ویالیی قشنگ‪ .‬به زودی قرار است معاملوۀ خووبی‬
‫سربگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر بگویم هیچ ایدهای در ذهن ندارم که قصد و غرضات از این کارها چیسوت‬
‫باور میکنی؟‬

‫برانسون‬

‫حبیب‪ ،‬تو فقک یک عیب داری‪ ،‬عجولی‪ ،‬خیلی زیاد‪ ،‬و آدمهوای عجوول در ایون‬
‫گونه موارد دو برابر بقیه رنج میکشند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دو برابر؟‬

‫حبیب آه میکشد و سر خود را روی قسمت جلوی اتومبیل میگذارد‪ .‬مارسل میبیند کوه پراتوا بوا‬
‫همان مرد مو دُماسبی که قبالً در رستوران دیده بود از اتومبیل پیاده میشوند و خندهکنوان از وسوک‬
‫خیابان رد میشوند‪ .‬مارسل به حبیب ضربه میزند‪.‬‬

‫‪233‬‬
‫مارسل‬

‫ای جان‪ ،‬چه خندۀ از تهِ دلی!‬

‫حبیب میفهمد که مارسل دارد او را مسخره میکند چون سریع پراتوا را مویشناسود‪ .‬پراتوا و مورد‬
‫خندهکنان وارد حیاط خانه میشوند و اندکی جلوی استخر با هم شوخی میکنند‪ .‬بعد مرد پراتوا را‬
‫میبوسد و در آغوش میگیرد و وارد خانه میشوند‪ .‬هنوز سایههای آن دو از میان پنجورههوا دیوده‬
‫میشود‪ .‬مارسل اتومبیل را روشن میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫صبر کن‪.‬‬

‫مارسل‬

‫میخواهی سکسشان را هم ببینی؟‬

‫حبیب [با خودش زیر لب]‬

‫نه‪ .‬نه‪.‬‬

‫حبیب تالش میکند در را باز کند‪( .‬از یاد برده که دستگیرۀ در شکسته)‬

‫مارسل‬

‫داری چه کار میکنی؟‬

‫حبیب‬

‫او نباید‪.....‬‬

‫حبیب شیشه را پایین میدهد ولی این قدر این کار را محکم انجام میدهد که دستگیره میشکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫چه مرگت است؟‬

‫حبیب دستگیره را چند بار به شیشه میکوبد‪.‬‬

‫‪234‬‬
‫حبیب‬

‫نه‪ .‬این بار که من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم‪.‬‬

‫مارسل‬

‫چرا کسخلبازی درمیآوری؟‬

‫حبیب موهای خود را میگیرد و انگار گریه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چرا پراتا؟ چرا؟‬

‫مارسل دستهای حبیب را کنار میزند و او را متوجه خود میکند‪.‬‬

‫مارسل‬

‫او دارد این کارها را به خاطر تو انجام میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫منظورت چیست لعنتی؟‬

‫مارسل‬

‫دل بستن به او ماموریت تو را غیرممکن میکرد‪.‬‬

‫حبیب مشتهای خود را گره میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬من آن مرد را میکُشم‪.‬‬

‫مارسل‬

‫مگر تو چه کارۀ او [پراتا] هستی؟‬

‫حبیب [فریاد]‬

‫من عاشق او هستم‪ .‬نمیبینی؟ چگونه این را برای تو توضی دهم؟‬

‫‪235‬‬
‫مارسل‬

‫ابله‪ ،‬برانسون تو را انتخاب کرد چون هیچکس به تو مظنون نمیشود‪ .‬چون داری‬
‫با گواهی جعلی زندگی میکنی‪ .‬حتی مستراحشوویی توو هوم غیرقوانونی اسوت‪.‬‬
‫حبیب تو اصالً وجود نداری‪ .‬چرا نمیفهمی؟‬

‫حبیب‬

‫من با او نفس کشیدم‪ .‬او نفس من است‪.‬‬

‫حبیب صورت خود را میگیرد و با خود چیزهایی میگوید‪ .‬مارسل موهوای پیشوانی خوود را کنوار‬
‫میزند و رد زخمی را نشان میدهد که تا گوشۀ چشمش ادامه پیدا کرده‪.‬‬

‫مارسل‬

‫حبیب‪ ،‬فقک تو نیستی که جنگ را تجربه کردهای‪ .‬نگاه کن‪ .‬آن موقعی کوه پودرم‬
‫در حال مستی به جان من میافتاد در سرتاسر دنیا یک نفر به داد من نرسید‪ .‬چند‬
‫نفر دیگر را باید جلویت مثل خوک سور ببرنود توا متوجوه کثافوت ایون زنودگی‬
‫بشوی؟‬

‫حبیب گریه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫در را باز کن‪ .‬خواهش میکنم‪ .‬قسم میخورم فقک میخواهم قدم بزنم‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – شب‬

‫مارسل در اتومبیل را باز میکند‪ .‬حبیب بیرون میآید و پایش در جووی گیور مویکنود و بوه زموین‬
‫میخورد‪ .‬هنگامی که مارسل میخواهد به او کمک کند حبیوب سوریع برمویخیوزد و در کوچوهای‬
‫ناپدید میشود‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان ‪ /‬جلوی خانۀ حبیب – شب‬

‫‪236‬‬
‫میایستد‪11.‬‬ ‫حبیب از خیابان بیمحابا میگذرد‪ .‬صدای بوق یک راننده‪ .‬حبیب جلوی در خانه‬

‫راوی‬

‫حبیب ساعتها گم بود و واقعاً معلوم نیست چگونه سر از خانهاش درآورد‪.‬‬

‫حبیب صبر میکند تا یک اتومبیل از خیابان گذر کند و نور چراغ آن در را روشن میکند تا حبیوب‬
‫بتواند کلید را در قفل خانه قرار دهد‪.‬‬

‫راوی‬

‫او آن شب سقوط در عمیقترین درههای وجودش را تجربه کرد‪ .‬حسرت‪ ،‬خشم‬


‫و اندوه‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – شب‬

‫حبیب روی تخت ولو شده و به سقف نگاه میکند‪ .‬دو بره گوشۀ اتاق خوابیدهاند و دوربین که باال‬
‫میرود متوجه آنها میشویم‪ .‬چراغها خاموش است و فقک نور چراغ خیابان‪ ،‬اتاق را اندکی روشون‬
‫کرده‪ .‬اشکهای حبیب از گوشۀ چشمهایش سرازیر است‪.‬‬

‫راوی‬

‫لحظاتی که درون بدن گُر میگیرد و از بیرون سرما را بر پوسوت خوود احسواس‬
‫میکنی و در داخل سرت هزاران فریاد و غوغا جریان دارند بدون این که بودانی‬
‫از کجا آمدهاند و قرار است به کجا بروند و آرزو داری یک نفر پیدا شود و بیاید‬
‫حتی برای ساعاتی هم که شده سَرَت را قورض بگیورد‪ .‬رسویدن بوه نق وهای در‬
‫زندگی که هیچ پناهگاهی نمییابی‪ .‬مواد‪ ،‬مشروب‪ ،‬سکس‪ ،‬موسیقی‪ ،‬کتاب‪ ،‬فویلم‬
‫و حتی رگزنی دیگر هیچ کدام تو را برنمیانگیزند‪ .‬حبیب ترجی میدهود فقوک‬
‫به سقف خیره شود‪ .‬او ناخدای کشتی شکستهای است که رهوا بور روی اموواج‪،‬‬
‫تقدیر خویش را به اقیانوس سپرده‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬آپارتمان اشنایدر – روز‬

‫‪ Juan Sánchez - Very Young Old Man‬موسیقی پیشنهادی‬ ‫‪11‬‬

‫‪237‬‬
‫حبیب جلوی آسانسور ایستاده‪ .‬سه زن و یک بچه و یک مرد در آسانسور هستند‪ .‬همگی با موهایی‬
‫بور و ظاهری کامالً متفاوت با حبیب‪ .‬هیچ کدام نظر خوشی نسبت به حبیب ندارند‪ .‬زن بچهاش را‬
‫به سمت خود میکشاند‪ .‬با این که در آسانسور‪ ،‬جا برای حبیب هست اموا او سووار نمویشوود‪ .‬درِ‬
‫آسانسور بسته میشود و حبیب به پلهها نگاه میکند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬راهرو آپارتمان – روز‬

‫حبیب از پلهها باال میآید و به آدرس دستش نگاه میکند و خانۀ اشنایدر را مییابد و زنگ میزند‪.‬‬

‫صدای اشنایدر‬

‫رسیدی؟ چهقدر دیر‪ .‬دستگیرۀ در را میبینی؟‬

‫حبیب‬

‫بله‪.‬‬

‫صدای اشنایدر‬

‫محکم بگیرش و بکش به سمت خودت‪.‬‬

‫حبیب همین کار را انجام میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫خب؟‬

‫صدای اشنایدر‬

‫حاال رهایش کن‪.‬‬

‫حبیب دستگیره را رها میکند‪.‬‬

‫صدای اشنایدر‬

‫دوباره بگیرش‪.‬‬

‫‪238‬‬
‫حبیب‬

‫اشنایدر‪.‬‬

‫صدای قهقهۀ اشنایدر شنیده میشود‪.‬‬

‫صدای اشنایدر‬

‫عصبانی نشو‪ .‬در را هُل بده‪ .‬هُلش بده‪.‬‬

‫حبیب در را هُل میدهد و در باز میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانه اشنایدر – روز‬

‫است اشنایدر تمام روز فقک‬ ‫خانه بسیار کثیف و بههمریخته است‪ .‬وسایل چندانی ندارد و مشخ‬
‫روی تخت دراز کشیده‪ .‬حبیب روی یک چهارپایه کنار او نشسته است‪ .‬یک سرم و کپسول اکسیژن‬
‫هم کنار تخت اشنایدر هست‪ .‬اشنایدر به تلویزیون اشاره میکند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫میخواهی فیلم ببینیم؟ سالهاست در حسرت روشن شدن میسوزد!‬

‫حبیب‬

‫من پول الزم دارم‪.‬‬

‫شیسدون‬

‫م م نی؟ قیافهات از بیپولی به این روز نیفتاده!‬

‫حبیب‬

‫ای کاش میشد باقی عمرم را بدهم به تو‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫چه خوب‪ ،‬هیچگاه نمیخواستم از افتادن روی راهپله بمیرم‪.‬‬

‫بغض حبیب میترکد و او چشمهای خود را میگیرد‪.‬‬

‫‪239‬‬
‫اشنایدر‬

‫اوه خدای من‪ ،‬مثل اینکه قضیه خیلی جدی است‪.‬‬

‫اشنایدر میخواهد روی تخت بنشیند ولی نمیتواند‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫اگر زودتر آمده بودی هنوز پرستارم اینجوا بوود‪ .‬شواید بوا توو دوسوت مویشود‪.‬‬
‫تالشهای من که هیچ فایدهای نداشت‪.‬‬

‫حبیب مستقیماً به اشنایدر نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫از شاعر بودن تا قاتل شدن‪ ،‬تنها یک قدم فاصله دارم‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫یعنی این قدر دوستش داشتی؟‬

‫حبیب‬

‫هنوز بینهایت دوستش دارم‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫و چون از خواب بیدار شدهای و فهمیدهای تمام آن چیزهای قشونگ فقوک رویوا‬
‫بوده‪ ،‬میخواهی بیداری خودت را بدل به کابوس کنی؟‬

‫حبیب‬

‫فکر میکنی خدا گِل مرا با بیمهری یار سرشته؟‬

‫اشنایدر‬

‫دوای تو فقک واکسن عشق است و بس‪.‬‬

‫اشنایدر تالش میکند بنشیند ولی درد به او امان نمیدهد‪ .‬حبیب بوه او کموک مویکنود و اشونایدر‬
‫مینشیند‪.‬‬

‫‪240‬‬
‫حبیب‬

‫میتوانم پرده را بکشم؟‬

‫اشنایدر با حرکت سر تایید میکند‪ .‬حبیب پرده را میکشد و بعد پنجره را هم باز مویکنود‪ .‬صودای‬
‫قارقار کالغ به گوش میرسد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫وقتی بچه بودم یک خواهر کوچکتر داشوتم‪ .‬اآلن هوم گهگوداری بوه مون تلفون‬
‫میزند‪ .‬البته فکر میکنم خبر ندارد شمارهام عوض شده‪ .‬یوک روز داشوتم بورای‬
‫عروسکهایش یک خانۀ مقوایی مویسواختم‪ .‬فقوک یکوی از پنجورههوا بوه دلوم‬
‫نمینشست‪ .‬تالش بسیاری صرف اصالح آن کردم که حوصلۀ خواهرم سرآمد و‬
‫بعدش با هم حرفمان شد و یکباره تمام خانه را لگودمال کورد‪ .‬حبیوب! تموام‬
‫روابک عشقی ما از این دستاند‪ .‬اول خیال میکنیم فقک یک پنجرۀ کوچک است‬
‫که مشکل دارد ولی بعد میفهمیم همه چیزمان روی هوا است‪.‬‬

‫هر دو لحظاتی هیچ نمیگویند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اگر فقک یک بار تالش میکرد مرا درک کند‪.....‬‬

‫اشنایدر [صحبت او را قطع میکند]‬

‫اوه‪ .‬اوه‪ .‬دوست دارم برگردم عقب و اولین آدمی که کلمۀ «اگر» را به کار برد سه‬
‫مرتبه با زجر از کون بگایم‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب مقداری غذا برای اشنایدر پخته و بشقاب و سینی را به او میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫چیز دیگری هم میخواهی؟‬

‫یک کالغ دم پنجره مینشیند‪.‬‬

‫‪241‬‬
‫اشنایدر‬

‫خوش به حالشان‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یک روز دور هم جمع شدهاند و همۀ سواالتشان را پاسخ گفتهاند و بعود شوروع‬
‫کردهاند به زندگی‪.‬‬

‫اشنایدر میخندد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫حتی در چین هم کسی آنها را نمیخورد!‬

‫حبیب لبخند میزند‪ .‬اشنایدر یک چک به او میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اوه‪ .‬تو از من هم فقیرتری‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫تمام پسانداز این ماهم است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پیش خودت باشد یک فایدهای دارد‪.‬‬

‫حبیب میخواهد چک را پس دهد ولی اشنایدر آن را نمیگیرد و به غذا خوردن ادامه میدهد‪.‬‬

‫اشنایدر‬

‫غنیمت است‪ .‬وقتی هیچ پولی در بساط نوداری مشوکالت دیگورت هوم خیلوی‬
‫بزرگتر از آنچه هستند به نظر میرسند‪.‬‬

‫اشنایدر با چنگال یک تکه کالباس برای حبیوب نگوه مویدارد‪ .‬حبیوب آن را مویگیورد و در دهوان‬
‫میگذارد‪.‬‬

‫‪242‬‬
‫حبیب‬

‫ممنونم‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬سالن توالت عمومی – روز‬

‫درِ اتاق سابق حبیب را با قفلی بستهاند‪ .‬حبیب به آنجا خیره شده‪ .‬پیرموردی مشوغول شسوتن کوف‬
‫توالت است‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫فرمایشی داری؟‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬فقک داشتم نگاه میکردم‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫یک در و یک قفل‪ .‬هنرمندی؟‬

‫حبیب به پوتینهای قدیمی خودش که حاال پیرمرد پوشیده نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اهل اینجا نیستی‪ .‬میتوانم بپرسم از کجا میآیی؟‬

‫پیرمرد لحظهای دست از کار میکشد و به حبیب نگاه میکند و پوزخند میزند‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫من و تو هموالیتی هستیم پسر‪ .‬فراموش کردهای خدا چگونه درهای رحموتاش‬
‫را برایمان گشود و زمینمان را بدل به جهنم کرد تا در آن دنیا با خیوال راحوت‬
‫بفرستدمان بهشت؟ مون فرزنود آن سورزمینام‪ .‬گرچوه موریانوههوا ریشوهاش را‬
‫خوردهاند اما هنوز میوههای آن روی کلۀ من فرود میآیند‪.‬‬

‫پیرمرد با کف دست محکم به سر خودش میکوبد‪.‬‬

‫‪243‬‬
‫حبیب‬

‫کلید اینجا را داری؟‬

‫پیرمرد‬

‫دنبال کاری یا جای خواب؟‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬نه‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫‪ ....‬اصالً جای مناسبی را انتخاب نکوردهای‪ .‬مویگوینود آن کسوخل قبلوی اینجوا‬


‫خودش را دار زده‪[ .‬پیرمرد میخندد و به توالتها اشاره میکند‪[.‬این هموه جوا‪،‬‬
‫درست همان نق ه را برای ریدن انتخاب کرده!‬

‫حبیب‬

‫او را میشناختی یا فقک پوتینهایش را کش رفتی؟‬

‫پیرمرد قهقهه میزند‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫نکند رفیقت بوده؟‬

‫ناگهان شیلنگ از شیر آب جدا میشود و مقدار کمی هم آب روی حبیوب مویریوزد و او خوود را‬
‫عقب میکشد‪ .‬پیرمرد دوباره شیلنگ را با به شیر وصل میکند‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫پس از هفتاد سال استغاثه به درگاهاش‪ ،‬خدای قهار و عظیم مرا اینجوا رهوا کورد‪.‬‬
‫[در بسته و قفل آهنی دیده میشود]‬

‫پیرمرد پاها [پوتینهای] خود را تکان میدهد‪.‬‬

‫‪244‬‬
‫پیرمرد‬

‫اینها هدیههای شی ان است‪ .‬شاید اگر زودتر به سراغ گناهان کبیره میرفوتم اآلن‬
‫پادشاه عالم بودم‪ .‬هرچه باشد شی ان بسیار مهربان است و حتی مخالفانش را نیز‬
‫به آتش تهدید نمیکند‪.‬‬

‫پیرمرد دیوارها را با آب میشوید‪.‬‬

‫پیرمرد‬

‫من کلید آنجا را ندارم ولی میتوانی برای شادی روح رفیقت چیزکی بفرستی‪.‬‬

‫پیرمرد به ظرف پول اشاره میکند‪ .‬حبیب اسکناسی درمیآورد و روی آن مینویسد‪ :‬کسخل خودت‬
‫هستی مردک‪ .‬بعد متوجه میشود شخصی با تعجب به او و اعمالش نگاه میکند‪ .‬حبیب انگار قصد‬
‫داشته پول را پاره کند ولی سریع آن را در ظرف میاندازد و میرود‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – شب‬

‫حبیب در گوشۀ خیابانی خلوت نشسته و سیگار میکشد‪ .‬موبایلش زنگ میزند‪ .‬تمام دیالوگها در‬
‫این صحنه به زبان عربی است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو؟ الو؟‬

‫صدای خواهرزاده‬

‫الو دایی؟‬

‫حبیب با خوشحالی برمیخیزد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫جان دایی‪ .‬فدایت بشوم‪ .‬زهرا تویی؟‬

‫صدای خواهرزاده‬

‫دایی؟‬

‫‪245‬‬
‫حبیب‬

‫جانم اینجا هستم‪.‬‬

‫صدای خواهرزاده‬

‫منم زهرا‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانم عسلم‪ .‬عشقم‪.‬‬

‫صدای خواهرزاده‬

‫دو تا جوجه خریدم‪.‬‬

‫اشکهای حبیب میریزد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫ماشااهلل دایی‪.‬‬

‫صدای خواهرزاده‬

‫دایی‪ ،‬اول سه تا بودند‪ .‬یکیشان را آن گربه سیاهه آمد خورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫اشکالی ندارد عزیزم‪ .‬مواظب همینها‪.....‬‬

‫صدای قاسم‬

‫بده من‪ .‬حبیب؟‬

‫حبیب‬

‫بله‬

‫صدای قاسم‬

‫صدای مرا داری؟‬

‫‪246‬‬
‫حبیب‬

‫تو را به خدا گوش کن قاسم آقا‪.‬‬

‫صدای قاسم‬

‫نگو قاسم‪ ،‬بگو آن مالباختهای که پدر قرمساقات او را به خاک سیاه نشاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫سهم او اآلن فقک یک فرغون خاک است‪.‬‬

‫صدای قاسم‬

‫از این کسشرها تحویل من نده‪ .‬حبیب خوب گوش کن ببین چه میگوویم‪ .‬اگور‬
‫پدرت به تو یاد نداد که البته خودش هم بلد نبود که مرد باید سر حرفش بایستد‬
‫من به تو خواهم آموخت‪.‬‬

‫حبیب‬

‫به جان آقا قاسم برایت به زودی میفرستم‪.‬‬

‫صدای قاسم‬

‫گفتم از این کسشرها تحویل من نده‪ .‬تا آخر همین هفته‪....‬‬

‫حبیب‬

‫تو را به خدا قسم‪ .....‬من اآلن‪....‬‬

‫صدای قاسم[فریاد]‬

‫خفهشو‪ .‬دارم حرف میزنم‪ .‬خودت داری آنجا عشق و حال میکنوی و فرامووش‬
‫کردهای اینجا چه جهنمدرهای است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫عشق و حال کدام است قاسم آقا؟ محض رضای خدا به حرفم گوش بده‪ .‬من‪....‬‬

‫‪247‬‬
‫صدای قاسم‬

‫من بعد از فقر و نداری هر کثافتکاری که به ذهنت خ ور کند مرتکب شودهام‪.‬‬


‫اگر برای این آخری اینقدر صبر کردهام فقک به این خاطر است کوه خوودم هوم‬
‫یک دختر همسن او دارم‪ .‬گوش کن‪ ،‬من دیگر طاقتم طاق شده‪ .‬به خدای احد و‬
‫واحد هر بالیی سر این بچه بیاید مقصرش خودت هستی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫گوش کن مرد‪ ،‬به همان خدای احد و واحد قسم اگر یک مو از سر او کوم شوود‬
‫کل شهر را روی سرت خراب میکنم‪.‬‬

‫قاسم میخندد‪.‬‬

‫صدای قاسم‬

‫زحمت نکش پسر جان‪ .‬قبل از تو این کار را انجام دادهاند‪ .‬حبیوب جونس اینجوا‬
‫دست من است‪ .‬کاری نکن از غریبه پول بگیرم‪.‬‬

‫قاسم گوشی را ق ع میکند‪ .‬حبیب نفس نفس میزند‪.‬‬

‫این صحنه تقریباً مهمترین صحنه برای بازیگر است‪ .‬نما بدون هیچ برشی کل صحنه را مویگیورد و‬
‫بازیگر باید سه حالت شادی وافر‪ ،‬غم زیاد و خشم افسارگسیخته را نشان دهد‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ حبیب – شب‬

‫حبیب چند بار با شدت به صورت خود آب میپاشد و از دستشویی خارج میشود‪ .‬او دنبال موبایل‬
‫خود میگردد ولی آن را نمییابد‪ .‬با تلفن خانه تماس میگیرد‪.‬‬

‫تلفن‬

‫ل فاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا‪ .‬یک کار خیلی مهم با تو دارم‪ .‬ل فاً گوشی را بردار‪ .‬پراتا خواهش مویکونم‪.‬‬
‫ل فاً وقتی برگشتی یک زنگ به من بزن‪.‬‬

‫‪248‬‬
‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب همچنان سرتاسر خانه را میگردد‪ .‬تلفن زنگ میخورد‪ .‬حبیب جواب میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫بله‪.‬‬

‫صدای مارسل‬

‫چه کار میکنی؟‬

‫حبیب‬

‫مارسل؟ چیز‪ ،‬دنبال گوشیام میگردم‪ .‬بیصاحب نمیدانم‪.....‬‬

‫صدای مارسل‬

‫دست من است‪.‬‬

‫حبیب‬

‫دست تو چه کار میکند؟‬

‫صدای مارسل‬

‫فردا روز موعود است حبیب‪.‬‬

‫مارسل گوشی را ق ع میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫الو؟‬

‫است قبالً‬ ‫صدای زنگ خانه به گوش میرسد‪ .‬حبیب در را باز میکند‪ .‬پراتا وارد میشود‪ .‬مشخ‬
‫خیلی گریه کرده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫فقک چون پیام دادی فردا میخواهی به جنگل بروی آمدم‪.‬‬

‫‪249‬‬
‫پراتا آرام حبیب را در آغوش میگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬امیدوارم باالخره عشق زندگیات را پیدا کنی‪.‬‬

‫پراتا پالتوی خود را درمیآورد و دوباره حبیب را در آغوش میگیرد و صورت خود را بوه سوینۀ او‬
‫میچسباند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫یک شب را در آن ویالی استخردار گذراندم‪ .‬نصف شب او (مرد) بیدارم کورد و‬


‫گفت باید بروم چون همسرش داشت بازمیگشت‪.‬‬

‫پراتا گریه میکند‪ .‬پراتا به حبیب نگاه میکند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫حبیب‪ ،‬بیا برویم با هم او را بکشیم‪ .‬بعد از قاضی میخواهیم تا ابد در یک سلول‬


‫حبسمان کند‪.‬‬

‫حبیب اشکهای پراتا را پاک میکند‪ .‬پراتا دکمههای لباس حبیب را میبندد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اآلن قرصهای خواب اثر میکند‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫حبیب با لباس روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه میکند‪ .‬پراتا هم با لباس کنار او بوه خوواب‬
‫رفته‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬یک دشت وسیع ‪ /‬رویا – روز‬

‫حبیب با لباسهایی کهنه کنار یک برکۀ آرام ایستاده‪ .‬چندین مرد کچل درون آب دراز کشیدهاند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫شما دارید اینجا چه کار میکنید؟‬

‫‪250‬‬
‫یکی از مردها سر خود را از زیر آب بیرون میآورد‪.‬‬

‫مرد‬

‫تا به حال‪ ،‬اص الح «چشم سوم» را شنیدهای؟ ما میخواهیم اثبات کنیم کوه روح‬
‫حقیقت دارد‪ .‬نگاه کن‪.‬‬

‫مرد دوباره دراز میکشد‪ .‬از پیشانی تمام مردها گیاهی روئیده و از آب بیرون زده‪.‬‬

‫حبیب قدم میزند‪ .‬کت و شلوار و کراوات پوشیده و موهایش را شانه و روغن زده‪ .‬صدای جشون‬
‫عروسی به گوش میرسد‪ .‬حبیب میخندد و به میان مردم میرود‪ .‬همه لباسهوایی بسویار عجیوب‬
‫پوشیدهاند و فقک حبیب است که لباس رسمی شیکی به تن دارد‪ .‬حاال دخترها یکییکی به حبیوب‬
‫نزدیک میشوند‪ ،‬سخنانشان را میگویند و بعد شادیکنان هموراه یوک مورد یوا زن مویرقصوند و‬
‫میروند‪.‬‬

‫دختر اول‬

‫مرا نمیشناسی؟ سمیه هستم‪ .‬دختر خیاط سر کوچه‪ .‬مادرت خیلوی مورا دوسوت‬
‫داشت‪.‬‬

‫دختر دوم‬

‫نام مرا نمیدانی؟ یک بار اتومبیل پدرم را هل دادی‪.‬‬

‫دختر سوم‬

‫اگر مرا ببوسی تو را گاز میگیرم‪.‬‬

‫دختر چهارم‬

‫دلم برایت تنگ شده حبیب‪.‬‬

‫دختر پنجم‬

‫میدادی من باکره نیستم‪.‬‬ ‫ای کاش از چشمهایم تشخی‬

‫دختر ششم‬

‫هیچگاه به من سالم نکردی‪ .‬خیلی بدی‪.‬‬

‫‪251‬‬
‫دختر هفتم‬

‫من داروخانهچی هستم [به پسر کناری] هیچگاه کاندوم نمیخرید‪.‬‬

‫دختر هشتم‬

‫من دختر کوچک همسایه هستم‪ .‬تمام خواهرهایم ازدواج کردهاند‪.‬‬

‫دختر نهم‬

‫من همکالسیات هستم‪ .‬همیشه آخر کالس مینشستی‪.‬‬

‫دختر دهم‬

‫من همانیام که همیشه گریه میکردم‪ .‬دیگر اشکهایم تمام شده‪.‬‬

‫دختر یازدهم‬

‫فکر میکردی اگر یک موتور داشتی من سوارش میشدم‪.‬‬

‫دخترهای دیگر هم درهم و برهم چیزهایی میگویند و خندهکنان به گروه رقاصان ملحق میشووند‪.‬‬
‫حبیب دخترخاله و شوهرش را میبیند که لباس عروس و دامادی به تن دارند ولی صورتهایشوان‬
‫را مثل هندوانه رنگآمیزی کردهاند‪ .‬عروس و داماد دارند یکدیگر را میبوسند که یکباره چشمشوان‬
‫به حبیب میافتد‪.‬‬

‫دخترخاله‬

‫چهقدر خوشحالم که دوباره میبینمت حبیب!‬

‫حاال حبیب لباسی مندرس و پاره به تن دارد‪ .‬حبیب دفتر شعر خود را درمیآورد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫راضیه‪ ،‬میخواهم تمام عشق وجودم را نثارت کنم‪ .‬آنچنان که جهان پر از عشوق‬
‫شود‪.‬‬

‫حاال رنگآمیزی صورت عروس و داماد محو شده و آن دو و تمام مهمانان لباسهای بسیار شیک و‬
‫مخصوص مجلس عروسی به تن دارند‪ .‬عروس به داماد نگاه میکند و به حبیب اشاره میکند‪.‬‬

‫‪252‬‬
‫دخترخاله [رو به داماد]‬

‫بگو برایمان شعر بخواند‪.‬‬

‫حاال حبیب را در لباس و کاله دلقکی میبینیم‪.‬‬

‫داماد‬

‫آقا حبیب یک جوک برایمان بگو!‬

‫حبیب یک ترقه درمیآورد و زیر پای داماد میاندازد تا او را بترساند‪ .‬ترقه چند بار صدا میدهود و‬
‫داماد اندکی پایش را تکان میدهد‪ .‬بعد داماد قهقهه میزند و با یک کلت بوه آسومان تیور مویزنود‪.‬‬
‫با موسیقی ادامه مییابد‪.‬‬ ‫عروس و مهمانان میخندند و رق‬

‫یک گربۀ سیاه که جوجهای به دهان گرفته از البهالی جمعیت میگذرد و میرود‪.‬‬

‫حبیب دوباره لباسهای کهنۀ اولیه را به تن دارد‪ .‬همۀ مهمانان سوار بور یوک کشوتی در حوال دور‬
‫شدن هستند‪ .‬پراتا را در لباس سفید باالی تلی از هیزم بستهاند‪ .‬حبیب متوجه مشعلی در دست خود‬
‫میشود‪ .‬نمایی از آتش‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق حبیب – نزدیک سحر‬

‫حبیب از خواب میپرد‪ .‬بدنش حسابی عرق کرده‪ .‬پنجوره انودکی بواز اسوت و بواد پورده را تکوان‬
‫میدهد‪ .‬پراتا روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته و مشروب میخورد‪ .‬حبیب روی تخت نشسته‪.‬‬

‫پراتا‬

‫میشود حرکت کنیم؟ اآلن؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد‪ .‬حبیب برمیخیزد بوه کنوار پنجوره مویرود‪ .‬بالفاصوله‬
‫مارسل در اتومبیل به او چراغ میدهد‪( .‬مارسول چوراغهوای اتومبیول خوود را خواموش و روشون‬
‫میکند)‪ .‬مارسل از اتومبیل پیاده میشود و جعبۀ حاوی مار را کنار س ل آشغال میگذارد‪ .‬تا حبیب‬
‫برمیگردد پراتا را در کنار خود میبیند که یک شالگردن کاموایی در دست دارد‪.‬‬

‫‪253‬‬
‫پراتا‬

‫این برای توست‪.‬‬

‫حبیب شال گردن را میگیرد ولی چیزی نمیگوید‪.‬‬

‫پراتا‬

‫الزم نیست تشکر کنی‪ .‬اگر عاشقت میبودم باید یکی برایت میبافتم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این را هم خودت بافتهای‪.‬‬

‫پراتا‬

‫نه برای تو‪.‬‬

‫پراتا به سمت آشپزخانه میرود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫چه چیزی الزم داریم؟‬

‫صدای برداشتن وسایل از آشپزخانه توسک پراتا به گوش میرسد‪ .‬حبیب عکس خواهرزادهاش را از‬
‫روی دیوار میکند و در جیب خود میگذارد‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جلوی خانۀ حبیب – گرگ و میش‬

‫حبیب و پراتا وسایل پیکنیک (بیرون شهر) را داخل اتومبیل پراتا میگذارند‪ .‬حبیب در آخر جعبوۀ‬
‫مار را برمیدارد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این چیست؟‬

‫حبیب چیزی نمیگوید‪.‬‬

‫‪254‬‬
‫پراتا‬

‫تو میدانی هیچ هدیهای مرا خوشحال نمیکند [مکوث] بوه جوز قورص خوواب‪،‬‬
‫خیلی قویتر‪.‬‬

‫پراتا سوئیچ اتومبیل را به حبیب میدهد‪ .‬حبیب مردد است که سوئیچ را بگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫خواهش میکنم‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – گرگ و میش‬

‫حبیب رانندگی میکند‪ 12.‬پراتا صدای ضبک را به طور کامل ق ع مویکنود و انودکی شیشوه را‬
‫پایین میدهد‪ .‬حبیب در آینه میبیند که مارسل از اتومبیل خود پیاده شد و دیگر آنها را تعقیوب‬
‫نمیکند‪ .‬پراتا پاهای خود را روی صندلی جمع میکند و آنها را در آغوش میگیرد و سر خوود‬
‫را به شیشه تکیه میدهد‪ .‬گرچه حالت کلی بدن او و پاهایش به سمت حبیوب اسوت ولوی بوا‬
‫چشمهایش به بیرون نگاه میکند‪ .‬بازتاب تصاویر روی شیشه در طرف پراتا خانههوا هسوتند و‬
‫در طرف حبیب‪ ،‬درختان‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬ورودی جنگل – روز‬

‫حبیب و پراتا وسایل را از اتومبیل برمیدارند‪ .‬پراتا برای لحظاتی به گِل و الی جلوی جنگول نگواه‬
‫میکند‪ ،‬همانجا که بار اول پایش در آن فرو رفته بود‪ .‬حبیب به سرعت از کنار آن میگذرد‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬جنگل – روز‬

‫پراتا دراز کشیده و حبیب نشسته‪ .‬چشمهای پراتا بسته است و حبیب فکر میکند او خوابیده‪ .‬پودر‬
‫و جعبۀ مار کنار روفرشی هستند‪ .‬حبیب به پاهای عریان پراتا نگاه میکنود‪ .‬حبیوب کاپشونی را کوه‬
‫پراتا روی خودش انداخته اندکی باال میکشد تا باالتنۀ پراتا به طور کامل پوشویده شوود‪ .‬پراتوا آرام‬
‫دست حبیب را میگیرد و میبوسد‪.‬‬

‫موسیقی پیشنهادی ‪Lotus Path - James Asher‬‬ ‫‪12‬‬

‫‪255‬‬
‫پراتا‬

‫ای کاش میتوانستی کمکم کنی دیگر بیدار نشوم‪.‬‬

‫حبیب دست خود را میکشد‪.‬‬

‫دقایقی بعد‪.‬‬

‫پراتا خواب است‪ .‬حبیب پودر مار را برداشته‪.‬‬

‫راوی‬

‫چگونه میشود یک نفر از انجام یک قتل برنامهریزیشده منصرف گردد؟‬

‫حبیب به اطراف نگاه میکند‪ .‬دو سوسک سیاه تکه چوبی را با هم هل میدهند‪ .‬نسویم شواخهها و‬
‫برگهای درختان را تکان میدهد‪ .‬چند پرنده پرواز میکنند‪ .‬ابرها جلوی خورشید را برای لحظهای‬
‫میگیرند‪ .‬چند شغال در دوردست میدوند‪ .‬چند ق ره باران میبارد‪ .‬آنقدر باران کمی است که بوه‬
‫سختی از روی شاخ و برگ درختان به زمین میرسد‪ .‬تنها یک ق ره روی گونۀ حبیب میافتد‪.‬‬

‫راوی‬

‫پسر تشنه بود‪ ،‬تشنۀ عشق‬

‫و درختان سکوت کردند‬

‫و پرندگان به جای آنان آواز خواندند‬

‫و خدا دلش به رحم آمد و ابر باریدن گرفت‪.‬‬

‫حبیب نفس عمیقی میکشد و بوی خوش خاک بارانخورده را استشمام میکند و پس از نگاهی به‬
‫پراتا گردن او را به آرامی میبوسد‪.‬‬

‫راوی‬

‫نه‪ ،‬نمیشود به این سادگیها قانون جنگول را زیور پوا گذاشوت‪ .‬در ایون مکوان‬
‫مقدس هیچکس همنوع خود را نمیکشد‪ .‬مهم نیست چه بالهایی در زنودگی بوه‬

‫‪256‬‬
‫سر ما آمده و مقصران اصلی چه کسانی هستند‪ ،‬مهم این است که میل بواطنی موا‬
‫بووه کوودامین سووو گوورایش دارد‪] :‬راوی جمووالت بعوودی را سووریع و طوووطیوار‬
‫میخواند‪ [.‬ترسویی که در قالب یک قربانی‪ ،‬مجوز کشوتن را تاییود میکنود یوا‬
‫شجاعی که با تکیه بر فضیلت انسانیت یک راه حل میجوید‪ .‬اوه خدای من‪ ،‬من‬
‫واقعا متوجه نمیشوم دارد در کلۀ حبیب چه میگذرد!‬

‫حبیب جعبۀ مار را برمیدارد‪ .‬به کمک چند تخته سنگ در کف رودخانه از آن عبور میکند‪ .‬جعبوه‬
‫را آن طرف رودخانه میگذارد‪ .‬بعد به وسیلۀ یک چوب بلند و با حفظ فاصوله‪ ،‬قفول جعبوه را بواز‬
‫میکند و سریع چند قدم عقبتر میآید و روی سنگهای رودخانه میایسوتد‪ .‬موار از درون جعبوه‬
‫بیرون میآید‪ .‬حبیب میخواهد پودر مار را در رودخانه بریزد‪ .‬هور چوه آن را تکوان میدهود پوودر‬
‫بیرون نمیریزد‪ .‬در لحظۀ آخر تالش میکند در نایلون سوراخ بزرگتوری ایجواد کنود کوه ناگهوان‬
‫نایلون به طور کامل پاره میشود و تمام پودرها روی خود حبیوب میریوزد‪ .‬موار بوه حبیوب نگواه‬
‫میکند‪ .‬حبیب هراسان سریع خودش را میتکاند که ناگهان به درون رودخانه میافتد‪.‬‬

‫پراتا از خواب میپرد و حبیب را میبیند که درون رودخانه دست و پا میزند و خودش را میتکاند!‬

‫پراتا‬

‫خدایا من به تو اعتقاد ندارم ولی معجزهات را هر روز میبینم‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتومبیل پراتا – روز‬

‫اتومبیل پراتا کنار خیابان پارک شده‪ .‬از سر و روی حبیب آب میچکد و او کمی از سرما میلرزد‪.‬‬
‫پراتا تالش میکند جلوی خندۀ خود را بگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من واقعا متاسفم حبیب‪ .‬هیچوقت آن طوری که باید به جوکهای توو نخندیودم‪.‬‬
‫واقعاً مجبور نبودی این کار را بکنی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫پراتا‪ ،‬من باید بزرگترین راز زندگیام را نزد تو اعتراف کونم‪ .‬فقوک بایود قوول‬
‫بدهی عصبانی نشوی و جیغ نزنی و گریه و زاری راه نیاندازی‪.‬‬

‫‪257‬‬
‫پراتا‬

‫من فکر میکردم امروز فقک خودم دیوانه شدهام ولوی توو االن واقعواً داری مورا‬
‫میترسانی‪.‬‬

‫حبیب‬

‫من مامورم‪] .‬مکث[ مامور شوهرت‪.‬‬

‫پراتا‬

‫برانسون؟‬

‫حبیب به نشانۀ تایید سر تکان میدهد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من از او متنفرم‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫این را به او گفتهای؟‬

‫حبیب‬

‫نه‪ ،‬او مرا استخدام کرد تا بفهمم تو دقیقا چه میخواهی تا بعد او بتواند دل تو را‬
‫به دست بیاورد یا من کاری کنم که تو دوباره به او دل ببندی یا من باعوث شووم‬
‫که شناخت من از تو که به او انتقال یافته باعث شود شوناخت توو نسوبت بوه او‬
‫تغییر کند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫من نمیفهمم‪.‬‬

‫‪258‬‬
‫حبیب‬

‫من خیانت کردم و خودم عاشقت شدم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫آخه این دیگر چه روشی است؟ آن هم به وسیلۀ تو!‬

‫پراتا میفهمد که به حبیب قدری بر خورده‪.‬‬

‫پراتا‬

‫منظورم این است که‪...‬‬

‫حبیب‬

‫درست میگویی‪ .‬اما وجدانا کدام کار شوهرت شبیه آدمیزاد است که ایون یکوی‬
‫باشد؟‬

‫پراتا سر خود را میگیرد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫اوه خدای من‪ ،‬نگو که اینجا همان کوچه است؟‬

‫پراتا به حبیب نگاه میکند‪ .‬حبیب شالگردن را به او پس میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫این را برسان به صاحب اصلیاش‪ .‬او عاشق توست‪.‬‬

‫حبیب با یک دست‪ ،‬دست پراتا را گرفته و با دست دیگر در ماشین را باز میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میدانم تا آخر عمرم حسرت این اشتباه را میخورم‪.‬‬

‫حبیب دست پراتا را رها میکند‪.‬‬

‫‪259‬‬
‫پراتا‬

‫حبیب‪.‬‬

‫پراتا حبیب را در آغوش میگیرد‪ .‬حبیب صورت پراتا میگیرد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هر موقع در زندگیات احساس شادی کردی‪ ،‬از آنهایی کوه نمیدانوی منبوعاش‬
‫کجاست و یکباره تمام وجودت را در برمیگیورد‪ ،‬بودان در در یوک جوایی دارم‬
‫کسی را به یاد تو می بوسم‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – روز‬

‫حبیب از اتومبیل پراتا پیاده میشود‪.‬‬

‫راوی‬

‫ضربالمثلهای سرخپوستی دروغین‪ ،‬اشعار عاشقانۀ آبکی و جوکهوای قودیمی‬


‫بینمک همچنان در کلۀ حبیب در پروازند‪.‬‬

‫حبیب وارد آپارتمان برانسون میشود‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬اتاق برانسون – روز‬

‫خانه حسابی به هم ریخته است و فقک میز و صندلی و گاوصوندوق و دلور سرجایشوان مانودهانود‪.‬‬
‫برانسون دو پاکت پول روی میز گذاشوته‪ .‬تموام دیوارهوا و هرجوایی کوه چشوم کوار مویکنود رد‬
‫سوراخهای دلر دیده میشود‪ .‬دوربین همانطور که از روی دیوارهوا حرکوت مویکنود بوه پیشوانی‬
‫برانسون میرسد‪ .‬برانسون غمگین نشسته و به عکس دو نفرهای از خودش و پراتا که در کنوار دلور‬
‫گذاشتهشده نگاه میکند‪ .‬صدای در زدن حبیب به گوش میرسد‪ .‬البته حبیب میفهمود کوه در بواز‬
‫است و داخل میشود‪ .‬در بیرون کارتنهای وسایل دیده میشود که البته همه سوراخ شده‪.‬‬

‫برانسون‬

‫تمام شد؟‬

‫حبیب چیزی نمیگوید‪ .‬برانسون به دو پاکت پول اشاره میکند‪.‬‬

‫‪260‬‬
‫برانسون‬

‫همانطور که گفته بودم‪ .‬از وسایل هم هر کدامش را میخواهی با خود ببر‪.‬‬

‫حبیب باز چیزی نمیگوید‪ .‬برانسون به او نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫هیچ چیز تمام نشده!‬

‫شادی را میتوان در چشمان برانسون دید‪.‬‬

‫برانسون‬

‫نتوانستی‪.....‬؟‬

‫حبیب چیزی نمیگوید‪ .‬برانسون برمیخیزد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یک مانع بزرگ وجود دارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چه؟‬

‫برانسون پاکتهای پول را برمیدارد و داخل گاوصندوق میگوذارد و در گاوصوندوق را چنود بوار‬
‫تکان میدهد تا از بسته شدن آن م م ن شود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫او هنوز فقک یک نفر را دوست دارد‪.‬‬

‫برانسون به حبیب خیره میشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫چرا داری به من دروغ میگویی؟‬

‫‪261‬‬
‫حبیب‬

‫برانسون‪ ،‬تو نیاز نداری هر روز با یک دلر به جان مغزت بیفتی‪ .‬بودون عشوق موا‬
‫انسانها تبدیل به حفرههایی مصرفکننده میشویم که تموام عمور محکوومیم بوا‬
‫خودمان و دیگران بجنگیم تا بلکه با یک سرپوش تزئینوی چنود صوباحی خوالء‬
‫درونمان را بپوشانیم‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اگر به این چیزهایی که میگویی فکر کنم همۀ موهایم میریزد‪.‬‬

‫برانسون به پشت سر خود که هنوز مقدار اندکی مو دارد دست میکشد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫میشود یک لحظه یک کلید به من بدهی؟ فقک یک لحظه‪.‬‬

‫برانسون خیلی مردد است‪ .‬به تمام کلیدهایی که کف زمین افتاده نگاه میکند‪.‬‬

‫حبیب‬

‫یکی که هنوز سالم مانده‪.‬‬

‫حبیب به کلید گاوصندوق که همچون گردنبندی به دور گردن برانسون است نگاه میکند‪ .‬برانسون‬
‫کلید را از زنجیر دور گردنش جدا میکند و آن را به حبیب میدهد‪.‬‬

‫حبیب‬

‫عشق کلید زندگی است‪ .‬تنها با اشارۀ این کلید است که تو میتوانی تمام قفلهوا‬
‫را بگشایی‪.‬‬

‫حبیب روی صندلی مینشیند‪ .‬برانسون کلید را از حبیب پس میگیرد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫من نمیدانم باید از کجا شروع کنم‪.‬‬

‫‪262‬‬
‫حبیب‬

‫تو مجبور نیستی نقش یک عاشق فداکار یا یک معشوق منتظر را بازی کنوی‪ .‬توو‬
‫خودِ عشق هستی‪ ،‬فقک خودت را بروز بده‪ .‬در همین پیوادهرو حورفهوای او را‬
‫بشنو و حرفهای خودت را بزن‪ .‬وقتی دیگر حرفی نمانود ناچوار خواهیود بوود‬
‫دست هم را بگیرید‪.‬‬

‫حبیب به پیادهرو روبهروی خانه اشاره میکند‪ .‬برانسون نگاهی به بیرون میاندازد و سریع به سمت‬
‫در میرود‪.‬‬

‫حبیب‬

‫او عاشق بوی برگ کاج است‪.‬‬

‫حبیب ادای کندن یک برگ‪ ،‬له کردن آن میان دستها و فوت کردن بوی خوش آن را درمیآورد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫ممنونم حبیب‪ .‬هر وقت خواهرزادهات آمد یک شام مهمان من هستید‪ ،‬با نوشابه‪.‬‬
‫البته نوشابه خیلی برای معده مضر است‪ .‬باز هم هر طور میل خودتان است‪.‬‬

‫حبیب نفس خود را بیرون میدهد‪ .‬برانسون به سرعت از خانه خارج میشود و صدای پایین رفوتن‬
‫او از پلهها به گوش میرسد‪.‬‬

‫راوی‬

‫میترسم اگر حبیب چند لحظۀ دیگر به نشستن ادامه دهد خودش هم خزعبالتی‬
‫را که گفته باور کند‪.‬‬

‫حبیب عکس برانسون و پراتا را برمیدارد و به آن نگاه میکند‪ .‬حبیب برمویخیوزد و سور خوود را‬
‫تکان میدهد(انگار میخواهد سخنان را از سر خودش بیورون بریوزد!)‪ .‬یوک جعبوه را کوه سووراخ‬
‫کمتری دارد برمیدارد و وسایل آن را کف اتاق میریزد و به گاوصندوق نزدیک میشود‪.‬‬

‫‪263‬‬
‫راوی‬

‫این تعویض کلید که نام مودبانهای است به جای سورقت آن‪ ،‬حبیوب را بورد بوه‬
‫دوران کودکی و طعم خوشمزۀ شیرینیها و این بار حواساش را حسوابی جموع‬
‫میکند تا این عمل نیک را با طمانینۀ بیشتری انجام دهد‪.‬‬

‫حبیب در گاوصندوق را باز میکند‪ .‬دو بسته پول را برمیدارد‪.‬‬

‫راوی‬

‫اینها برای نجات خواهرزاده کافی است‪.‬‬

‫حبیب لحظهای درنگ میکند و سپس سایر بستههای پول را هم برمیدارد (حتوی سوکههوای ارزان‬
‫قیمت هم درون کاسههایی هست) و درون جعبه میریزد‪.‬‬

‫راوی‬

‫با اینها هم میشود کودکان بیشتری را نجات داد‪.‬‬

‫چندین عدد کاندوم هم در آخر گاوصندوق است‪ .‬حبیوب دسوتش را دراز مویکنود و آنهوا را هوم‬
‫برمیدارد‪.‬‬

‫راوی‬

‫و باالخره این هم جایزۀ پسر خوب! فقک ای کاش زودتر بفهمد اکثر آنها تواریخ‬
‫انقضایشان گذشته است!‬

‫حبیب با خوشحالی کاندومها را میبوسد و آنها را در جیب خود میگذارد‪ .‬حبیب عکس برانسوون‬
‫و پراتا و عکسی از خودش و پراتا را که از مارسل گرفته بود درون گاوصندوق میگوذارد و در آن‬
‫را میبندد‪ .‬در خانه را باز میکند که مارسل را در روبهروی خود مویبینود‪ .‬هور دو بوه هوم لبخنود‬
‫میزنند‪.‬‬

‫خارجی‪ .‬خیابان – روز‬

‫‪264‬‬
‫دوربین آرام پایین میآید‪ .‬در این سو برانسون و پراتا مشغول جرو بحثاند و قدم میزنند‪ .‬برانسون‬
‫با حالتی عصبی سریع برگ کاجی میکند و آن را در دستان خود له میکند و بعود دور مویریوزد و‬
‫دستهای خود را تمیز میکند‪ .‬پراتا هم شال گردن را در دستهای خود تکان میدهد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اجازه بده من بگویم‪ .....‬اصالً این را نگو‪....‬‬

‫پراتا‬

‫تو آن دفعه که‪ .....‬هرگز برای من‪....‬‬

‫در این سو حبیب و مارسل میآیند‪ .‬مارسل جعبه را به دست دارد‪.‬‬

‫صدای مادر حبیب‬

‫حبیب میکشمت!‬

‫هر دو سوار اتومبیل مارسل میشوند و در جهت مخالفِ برانسون و پراتا میروند‪.‬‬

‫سیاهی‪.‬‬

‫صدای آه و نالۀ هنگام سکس‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ پراتا – شب‬

‫برانسون و پراتا مشغول سکساند‪.‬‬

‫پراتا‬

‫برانسون یک چیز از تو بپرسم راستش را به من میگویی؟‬

‫برانسون‬

‫اوه‪ .‬اآلن؟‬

‫پراتا روی تختخواب مینشیند‪.‬‬

‫‪265‬‬
‫پراتا‬

‫فقک خواهش میکنم حقیقت را بگو‪.‬‬

‫برانسون‬

‫قول میدهم اگر مرا ترک کردی تا ابد منتظرت بمانم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫نه‪ ،‬نه‪ ،‬به این مربوط نمیشود‪.‬‬

‫برانسون‬

‫پس چه؟‬

‫پراتا‬

‫برنامه داری برایم یک ویال بخری؟‬

‫برانسون‬

‫ویال؟‬

‫پراتا‬

‫از آن بزرگها که استخر هم دارد‪.‬‬

‫برانسون‬

‫اگر یکی با قیمت مناسب پیدا شود‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پس چرا کلید زاپاس گاوصندوق را به من نمیدهی؟‬

‫برانسون کلید را دور گردن خودش انداخته‪.‬‬

‫برانسون‬

‫به خدا فقک همین یکی است‪.‬‬

‫‪266‬‬
‫پراتا‬

‫خب‪ ،‬برای من هم یکی بساز‪.‬‬

‫برانسون مردد است‪.‬‬

‫برانسون‬

‫بیا همین دست تو باشد‪ .‬فقک قول بده اصالً آن را باز نکنیم‪.‬‬

‫پراتا کلید را به دور گردن خود میاندازد‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پس چگونه ویال بخریم؟‬

‫برانسون‬

‫بگذار بعداً یک فکری میکنیم‪.‬‬

‫پراتا‬

‫پس فعالً یک زنجیر طال برایش بگیر‪.‬‬

‫پراتا کلید را باالی تخت میگذارد‪ .‬برانسون سریع کلید را دور گردن خود میاندازد و دوباره هر دو‬
‫به سکس ادامه میدهند‪.‬‬

‫داخلی‪ .‬خانۀ اشنایدر – روز‬

‫سیلوستر جلوی تلویزیون نشسته‪ .‬تلویزیون وصل اینترنت است و در یک سایت سکسوی «سوکس‬
‫بامزه» را جستجو کردهاند‪.‬‬

‫سیلوستر‬

‫این یکی را نگاه کنید‪.‬‬

‫در فیلم یک زن و مرد لب ساحل در حال سکساند که ناگهان یک موج به هر دوی آنهوا برخوورد‬
‫میکند! طرز قرارگیری تخت اشنایدر تغییر داده شده و مارسل طورف راسوت اشونایدر و حبیوب و‬
‫روی تخت او به پهنا نشستهاند و همگی هندوانه میخورند‪ .‬اشنایدر بوا چنگوال و‬ ‫زلما سمت چ‬

‫‪267‬‬
‫بقیه قاچهای هندوانه را به دست گرفتهاند و همه با دیدن صوحنۀ برخوورد مووج بوا زوج در حوال‬
‫آنها‪13.‬‬ ‫سکس‪ ،‬میزنند زیر خنده‪ .‬تصویر ثابت از خندۀ دستهجمعی‬

‫پایان‪.‬‬

‫‪ Acula marina.Jean Mattei.‬موسیقی پیشنهادی‬ ‫‪13‬‬

‫‪268‬‬

You might also like