Dhlawi Izalat Alkhafaa

You might also like

Download as doc, pdf, or txt
Download as doc, pdf, or txt
You are on page 1of 247

‫إزالة الخفاء عن خالفة‬

‫الخلفاء‬
‫جلد چهارم‬

‫نویسنده‪:‬‬
‫محدث هند شاه ولی هللا دهلوی‪/‬‬

‫تصحیح و مراجعه‪:‬‬
‫سید جمال الدین هروی‬
.‫این کتاب از سایت کتابخانه عقیده دانلود شده است‬
www.aqeedeh.com
‫آدرس ايميل‬: book@aqeedeh.com

‫سايت‌هاى مفيد‬www.nourtv.net
www.sadaislam.com
www.islamhouse.com
www.bidary.net
www.tabesh.net
www.farsi.sunnionline.us
www.sunni-news.net www.mohtadeen.com
www.ijtehadat.com
www.islam411.com
www.videofarsi.com
www.aqeedeh.com
www.islamtxt.com
www.ahlesonnat.com
www.isl.org.uk
www.islamtape.com
www.blestfamily.com
www.islamworldnews.com
www.islamage.com
www.islamwebpedia.com
www.islampp.com
www.videofarda.com
‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫فهرست مطالب‬
‫رساله تصوف فاروق اعظم‪3.....................................................................‬‬
‫مقدمه دوم‪7...........................................................................................‬‬
‫الفصل االول العلم ‪11................................................................................‬‬
‫الفصل الثاني‪27......................................................................................‬‬
‫الفصل الثالث‪54......................................................................................‬‬
‫الفصل الرابع‪65......................................................................................‬‬
‫الفصل الخامس‪81...................................................................................‬‬
‫الفصل السادس‪96...................................................................................‬‬
‫الفصل السابع‪111...................................................................................‬‬
‫‪3‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬رساله تصوف فاروق اعظم‪‬‬

‫رساله تصوف فاروق اعظم‪‬‬


‫اما توسع فاروق; اعظم در علوم احسان و يقين كه اليوم ب ;ه اسم علم تص;;وف و علم‬
‫س;;;لوك مش;;;هور; ش;;;ده پس پيش از آنست كه اس;;;تيعاب آن مرجو; باشد و ما را مناسب‬
‫می‌نمايد; كه بعض مباحث اين فن بنويسيم; و رساله عليح;;ده س;;ازيم; تا م;;وجب ت;;رتب دو‬
‫فائده باشد‪:‬‬
‫معرفت قدر فاروق اعظم‪.‬‬
‫و معرفت آنكه اين علوم از خلفاء ثابت شده نه بدعتي است كه ِمن بعد پديد آمده ك;م;ا;‬
‫ب; ف;ي; ع;ل;و;م; ا;ل;ح;د;ي;ث;‪.‬‬
‫ظ;ن; م;ن; ل;يس; ل;ه; ن;ص;ي ٌ;‬
‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬
‫ا;ل;ح;م;د; هلل; م;خ;ر;ج; ا;ل;ع;ل;و;م; م;ن; م;ع;ا;د;ن;ه;ا; و;م;ف;يض; ا;ل;ف;ه;و;م; م;ن; ا;م;ا;ك;ن;ه;ا; و;م;ح;;يي; ا;ل;ن;ف ;و;س;‬
‫ب;ه;ا; ح;يا;ةً; ط;يب;ةً;‌ و;م;ر;ق;يه;ا; ب;ذ;ل;ك; إ;ل;ى; م;ا; ق;د;ر; ل;ه;ا; م;ن; م;ر;ت;ب;ة; و;أ;ش;;;ه;د; أ;ن; ال; إ;ل;ه; إ;ال; هللا; و;أ;ن;‬
‫م;ح;م;د;اً; ع;ب;د;ه; و;ر;س;و;ل;ه; ص;ل;ى; هللا; ت;ع;ا;ل;ى; ع;ل;يه; و;ع;ل;ى; آ;ل;ه; و;ص ;ح;ب;ه; و;س ;ل;م; أ;م;ا;ب;ع;د; می‌گويد‬
‫فق‪SS‬ير ولي هللا عفي عنه‪ :‬اين است از نشر مقام;;ات و اش;;اعت كرام;;ات و بيان حكم و‬
‫اف;ادات خليفه‌ی ا َّواب الن;اطق ب;الحق والص;واب اميرالمؤم;;نين عمر بن الخط;اب‪ ‬آنچه‬
‫بندهء ضعيف; به تدوين آن موفق; شد و;هللا; ا;ل;ـم;س;ت;ع;ا;ن; و;ع;ل;يه; ا;ل;ت;ك;ال;ن;‪.‬‬
‫و پيش از خوض در مقصود دو مقدمه را تمهيد كنيم‪:‬‬
‫يكي آنكه حقيقت تصوف; كه بعرف شرع نام آن احسان است سه اصل دارد‪.‬‬
‫اصل اول‪ :‬پيدا ك;;ردن يقين از تلبس ب ;ه اعم;;ال خ;;ير مانند صلاة و ص;;وم; و ذكر و‬
‫تالوت‪ ،‬و م;;راد از يقين اينجا يقين خ;;اص است كه بطريق; م;;وهبت ص;;الحين امت را‬
‫نصيب می‌شود و بعرف صوفيه نام آن ياد داشت است نه يقيني كه از جهت استدالل يا‬
‫تقليد حاصل می‌گردد‪.‬‬
‫اينقدر بديهي است كه همه مسلمين بقدر استعداد خودها خود اعم;;ال خ;;ير می‌كنند; و‬
‫بمرتبهء يقين نمی‌رسند اال ط;ائفه‌ی از ايش;ان الج;رم تحص;يل يقين از تلبس ب;ه اعم;ال‬
‫خير مشروط است به امور ديگر‪.‬‬
‫ميرود‪ ،‬به استقراء معلوم می‌شود; كه آن امور‬ ‫سخن ما در تحقيق و تعيين آن امور ‌‬
‫در سه كليه مندرج است‪:‬‬
‫يكي بمنزلت شرط قبول اعمال و آن اخالص في العمل است‪.‬‬
‫و ديگر اكثار اعمال خير كميةً مانند تهجد و ضحي و اذكار صبح و شام‪.‬‬
‫س;;وم كيفيت خاصه كه عب;;ارت از خش;;وع و حض;;ور و ت;;رك ح;;ديث نفس و هيآت‬
‫مذكره خشوع و اذكار مقويه آن‪.‬‬ ‫ّ‬
‫كردهاند به اين سه كليه «قال النبي‪:‬‬ ‫‌‬ ‫در قرآن عظيم و سنت سنيه احسان را تفسير‬
‫ت»‪.1‬‬ ‫إنَّ َما اَأل ْع َما ُل بِالنِّيَّا ِ‬
‫وا قَبۡ; َل َٰذلِ;;كَ ُمحۡ ِس;نِينَ ‪َ ١٦‬ك;;انُ ْ‬
‫وا‬ ‫و;ق;ا;ل; هللا; ت;ع;ا;ل;ى;‪َ ﴿ ;:‬ءا ِخ ِذينَ َمآ َءاتَىٰهُمۡ َربُّهُمۡۚ ِإنَّهُمۡ َكانُ ْ‬
‫ار هُمۡ يَس;ۡتَغۡفِرُونَ ‪َ ١٨‬وفِيٓ; َأمۡ; َوٰلِ ِهمۡ َح; ّ‬
‫ق‪ ٞ‬لِّ َّ‬
‫لس;آِئ ِل‬ ‫قَلِيلٗا ِّمنَ ٱلَّيۡ; ِل َما يَهۡ َج ُع;;ونَ ‪َ ١٧‬وبِٱۡلَأس;ۡ َح ِ‬
‫ُوم‪[ ﴾١٩‬الذاریات‪.]19-16 :‬‬ ‫َوٱۡل َمحۡر ِ;‬
‫«وقال‪َ :‬أ ْن تَ ْعبُ َد هَّللا َ َكَأنَّكَ ت ََراهُ فَِإ ْن لَ ْم تَ ُك ْن تَ َراهُ فَِإنَّهُ يَ َراكَ »‪.2‬‬
‫اصل دوم‪ :‬توليد مقامات از ميان يقين و ط;;بيعت نفس و قلب‪ ،‬و عم;;ده اين مقام;;ات‬
‫بحسب تحرير ش;;يخ ابوط;;الب مكي كه ش;;يخ اين فن است ده چ;;يز است‪ :‬توبه و زهد و‬
‫صبر و شكر و رجاء وخوف و توكل و رضا و فقر و محبت‪.‬‬
‫دل آدمي و نفس او بوجهي; مخلوق شده كه پيوسته مطيهء اين احوال متضاده باشد‬
‫ليكن در اول امر متعلق اين اح;;وال ام;;ور دينيه و دنيويه ب;;ود خ;;وف از دش;;من يا تلف‬
‫مال و ولد داشت و رجاء بكثرت ام;;وال و ولد و ج;اه و اعتم;;اد بر اس;;باب داشت چ;ون‬
‫يقين بر جبلت او مس;;;تولي شد و از همه جهت دل او را ف;;;را گ;;;رفت الج;;;رم رجاء و‬
‫خ;;وف همه باهلل و ب ;ه امر او و مواعيد او متعلق گشت و اعتم;;اد او بر مس;;بب اس;;باب‬
‫افتاد نه بر اسباب الي غير ذلك‪.‬‬
‫ن;;داني كه مقام;;ات در اين ده چ;;يز محص;;ور; است بلكه اينها عم;;ده مقام;;ات اند و اال‬
‫اشياء بسيار از اين قبيل است مثل صدق حال‪ ،‬و شدت المر هللا‪ ،‬و تواضع و مانند آن‪.‬‬
‫و در قرآن عظيم و سنت س َ;نية بس;;ياري از مقام;;ات م;;بين ش;;ده كه ش;;رح آن ط;;ولي‬
‫دارد و آن حض;;;رت‪ ‬جمعي از ص;;;حابه را به بش;;;ارت بعض مقام;;;ات سر اف;;;راز‬
‫فرمودهاند مثل ص;;ديقية ومحدثية وش;;هيدية وحوارية‪ ،‬و گ;;اهي ص;;ورت; ص;;بر مثالً با‬ ‫‌‬
‫سختي دل مشتبه گردد و توكل با تهوّر مختلط شود وعلي ه;;ذا القياس محققين ص;;وفيه‬
‫عالمات و خواص براي امتياز يكي از ديگري; بيان كنند‪.‬‬
‫و فقير يك اصل عظيم تقرير می‌كند كه از همه تقري;;رات طويله مغ;;ني تواند ب;;ود و‬
‫آن آنست كه مق;;ام آن;;را گويند كه متولد باشد از ميان يقين و جبلت قلب و نفس پس اگر‬
‫اس;;تيالي يقين در يكي يافته نش;;ود; ص;;فات وي همه طبيعي‌اند نه مقام;;ات س;;لوك و اگر‬
‫استيالي يقين ديده شود ب;;از تأمل بايد ك;;رد كه پيش از يقين اينها بهمين ص;;فت و بهمين‬
‫وضع در شخص بود يا نه؟ اگر بود از مقامات نيست و اگر نبود آن از مقامات س;;لوك‬
‫است منصف; لبيب را همين نكته انشاء هللا كافي است‪.‬‬
‫اصل س‪SSSS‬وم‪ :‬چ;;;;ون يقين بر شخصي مس;;;;تولي شد و نفس او را در گ;;;;رفت آنچه‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪5‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬رساله تصوف فاروق اعظم‪‬‬

‫می‌گويد; و آنچه می‌كند از يقين می‌كند و مقام;;ات س;;نيهء در س;;ينهء وي متولد شد و در‬
‫اين مشرب استقاللي بهم رسانيد; طفاحهء از حال او ب;;يرون افتد و در ميان اف;;راد بشر‬
‫شائع گردد و اين دو نوع است‪ :‬كرامات خارقه و تربيت مريدان‪.‬‬
‫حضرت ف;اروق اعظم‪ ‬اين همه مب;احث را ق;والً‌و فعالً بيان فرم;وده و ب;ه ذروهء‬
‫اعلي اين فن ترقي; نمود و او اعلم ص;;وفيه است ب;ه عل;;وم تص;;وف در امت مرحومه و‬
‫بعد آن حض;;;رت‪ ‬امت مرحومه آن حض;;;رت‪ ‬را ت;;;ربيت فرم;;;وده چه اص;;;حاب آن‬
‫حَكم و مواعظ نموده خطابا ً للحاضرين وكتابا ً للغ;;ائبين‬
‫حضرت‪ ‬و چه تابعين و افادهء ِ‬
‫هر چند استيعاب اين مبحث خصوصا‌ً در اين رساله گنجائش نيست نكته‌ی م;ا;ال; ي;;د;ر;ك;‬
‫ك;ل;ه; ال;ي;ت;ر;ك; ك;ل;ه; منظور; نظر است‪.‬‬
‫مقدمه دوم‬
‫بون بائن است در ميان كرامات و مقامات مشائخ صوفيه قدس هللا تع;;الي اس;;رارهم‬
‫و مقامات و كرامات فاروق; اعظم‪.‬‬
‫مقامات مشائخ صوفيه ش;;ناخته نمی‌ش;;ود; اال از جهت حف;;وف ق;;رائن مثالً در مظ;;ان‬
‫جزع و قلق چندين بار ديديم شخصي; را كه آثار جزع از وي ظاهر نمی‌ش;;ود پس حكم‬
‫كرديم; بثبوت مقام صبر او را‪ ،‬يا اخبار خودش از وجود اين مقامات بطريق; وجدان‪ .‬و‬
‫در هر يكي از اين دو وجه خدشها است م;;زالّ االق;;دام در اين فن بس;;يار است مقام;;ات‬
‫فاضله با صفات طبيعيه مشتبه می‌شود و يكي برنگ ديگري بر می‌آيد ال جرم شناخت‬
‫مقامات و كرامات اش;;خاص خاصه ف;;ني است ظ;;ني بنا بر حسن ظن ب;ه ش;;خص و ب;ه‬
‫ناقلين از وي قبول كرده می‌شود اما مقام;;ات ف;;اروق اعظم‪ ‬اص;;ول آن ب;ه نص مخ;;بر‬
‫ص;;ادق عليه اكمل الص;;لوات وايمن التحیات ث;;ابت ش;;ده و آن حض;;رت‪ ‬او را به آنها‬
‫بش;;ارت داده و آن مب;;احث بنقل مس;;تفيض ب;ه ثب;;وت پيوس;;ته تا آنكه ايم;;ان بق;;در مجمل‬
‫واجب ش;;ده و حجت ب ;ه آن ق;;ائم گش;;ته آنچه می‌نويس;;يم; همه ش;;رح اين اجم;;ال است و‬
‫فروع; اين اصول‪:‬‬
‫نخست بعض نصوص مستفيضه ياد كنيم آنگاه در تفصيل خوض نمائيم‪.‬‬
‫دادهاند ق;;وت عامله و ق;;وت عاقله چ;;ون ته;;ذيب ق;;وت عامله‬ ‫نفس ناطقه را دو قوت ‌‬
‫بكمال خود رسد آن عصمت است و تهذيب قوت عاقله چون بكمال خ;;ود رسد آن وحي‬
‫است دست امتيان از وصول بكمال مطلق در اين دو قوت كوتاه است‪.‬‬
‫اما هر يكي را نمونه ايست و نائبي چون اين هر دو نائب بهم آيند ثمرات كث;;يره از‬
‫ميان اينها متولد شود آنگاه شخص مرشد خالئق گردد و خليفه بر حق پيغامبر; و مظهر‬
‫ك فَض;ۡ ُل ٱهَّلل ِ يُؤۡتِي ِه َمن يَ َش;آ ُۚء َوٱهَّلل ُ ُذو ٱۡلفَض;ۡ ِل ٱۡل َع ِظ ِيم ‪[ ﴾٤‬الجمعة‪.]4 :‬‬ ‫رحمت الهي ﴿ َذٰلِ; َ‬
‫پس نائب وحي محدثية است و موافقت رأي با وحي و كشف صادق و فراست اَلمعيّه‪.‬‬
‫و نائب عصمت ف;;رار ش;;يطان است از ظل اين كامل‪ ،‬و از ثم;;رات اجتم;;اع اين دو‬
‫خصلت شهيديت است و اس;;تحقاق نيابت پيغ;;امبر; در افاضت عل;;وم در دار دنيا و علو‬
‫منزلت در آخرت «قال‪ :‬لََقد َكانَ فِي َما قَ ْبلَ ُك ْم ِمنَ اُألَمِم ُم َح ِّدثُونَ ‪ ،‬فَِإ ْن يَ ُك ْن فِي ُأ ْمت َِي َأ َح ٌد‪،‬‬
‫ب»‪ ،1‬ر;و;ا;ه; أ;ب ;و;ه;ر;ي;ر;ة; و;ع;ا;ئ;ش;ة; ب;ط ;ر;ق; ص ;ح;يح;ة; م;س;ت;ف;يض;ةٍ; و;ف;ي;‬ ‫فَهُ ; َو ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫يل ِر َج; ا ٌل‬ ‫ب;ع;ض; ط;;ر;ق; ح;;د;ي;ث; أ;ب;ي; ه;ر;ي;;ر;ة; «لَقَ ; ْد َك;;انَ فِي َم ْن َك;;انَ قَ ْبلَ ُك ْم ِم ْن بَنِى ِإ ْس ; َراِئ َ‬
‫يُ َكلَّ ُمونَ ِم ْن َغي ِْر َأ ْن يَ ُكونُوا; َأ ْنبِيَا َء‪ ،‬فَِإ ْن يَ ُك ْن ِم ْن ُأ َّمتِى ِم ْنهُ ْم َأ َح ٌد فَ ُع َم ُ;ر»‪.1‬‬
‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬لَوْ َك;;انَ‬ ‫ال‪ :‬قَ َ‬ ‫و عقبه بن عامر اين مضمون را بلفظي ديگر آورد «قَ َ‬
‫ب»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ح;م;د; و;ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.2‬‬ ‫نَبِ ٌّي بَ ْع ِدي لَ َكانَ ُع َم َر بن ْالخَطَّا ِ‬
‫«وقال علي‪ :‬إن كان عمر ليقول القول فينزل القرآن بتصديقه»‪.3‬‬
‫«وق;;ال ابن عمر‪ :‬ما اختلف اص;;حاب محم ; ٍد‪ ‬في ش ;ٍئ فق;;الوا وق;;ال عمر إال ن;;زل‬
‫القرآن بما قال عمر»‪.4‬‬
‫;ر َوقَ ْلبِ; ِه»‬
‫ق َعلَى لِ َس;ا ِن ُع َم; َ‬ ‫;ل ْال َح; َّ‬ ‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إ َّن هَّللا َ َج َع; َ‬ ‫أن قَ َ‬ ‫«وع َْن َأبِى هُ َر ْي َرةَ َّ‬
‫أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ف;ظ; م;ن; ح;د;ي;ث; أ;ب;ي; ه;ر;ي;ر;ة; و;ا;ب;ن; ع;م;ر;‪.5‬‬
‫و;ف;ي; م;و;ق;;و;ف; ع;ل;ي;‪« :‬كنا ن;;ري ونحن مت;;وافرون ان الس;;كينة تنطق على لس;;ان‬
‫عمر»‪.6‬‬
‫الش; ْيطَانُ َس;الِكا ً فَ ًّجا ِإالَّ َس;لَكَ فَ ًّجا َغيْ; َر فَجِّكَ » أ;و; ك;م;ا; ق;ا;ل;‬ ‫ك َّ‬ ‫«وقال‪ :‬يَا ُع َم ُر َما لَقِيَ َ‬
‫ر;و;ا;ه; ا;ل;ح;ا;ف;ظ; م;ن; ح;د;ي;ث; س;ع;د; ب;ن; أ;ب;ي; و;ق;ا;ص; و;ع;ا;ئ;ش;ة; و;ب;ر;ي;د;ه; ا;ال;س;ل;م;ي;‪.7‬‬
‫و;ف;ي; م;و;ق;و;ف; ع;ل;ي;‪« :‬كنا نري ان شيطان عمر يهابه أن يأمره بالخطيئة»‪.8‬‬
‫و;ع;ن; ا;ب;ن; م;س;ع;و;د; و;س;ع;د; و;غ;ير;ه;م;ا; م;و;ا;ف;ق;ا;ت;ه; ل;ل;ق;ر;آ;ن;‪.9‬‬
‫و در ح;;ديث مش;;هور به روايت جماعة من الص;;حابه وهلم ج;;را ث;;ابت ش;;ده كه آن‬
‫حضرت‪ ‬فاروق اعظم‪ ‬را به شهيد مس;;مي نم;;وده ف;ي; ح ;د;ي;ث; ا;ل;ع;ش ;ر;ة; و;ا;ل;ث;ل;ا;ث;ة; و;غ;;ير;‬
‫ُأ‬ ‫ُأ‬
‫;ر هَّللا ِ ُع َم; ُر» ر;و;ا;ه; أ;ب;و;ع;م;ر; ف;ي;‬ ‫ذ;ل;ك; «وقال‪َ :‬أرْ َأفُ َّمتِى بِ َّمتِى َأبُو بَ ْك ٍر َوَأْقواها فِى َأ ْم; ِ‬
‫ا;ال;س;ت;يع;ا;ب; م;ن; ح;د;ي;ث; ا;ن;س; و;أ;ب;ي; س;ع;يد; و;م;ح;ج;ن; أ;و; أ;ب;ي; م;ح;ج;ن;‪.10‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪ ،‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪10‬‬
‫وقال‪ :‬منزلتهما; من اهل الجنة كمنزلة الكواكب الدري من اهل االرض او كما قال‬
‫رواه ابوداود وغيره من حديث ابي سعيد‪.1‬‬
‫و در حديث تكلم ذئب فرموده‪ُ« :‬أو ِمنُ بِ ِه َأنَا َوَأبُو بَ ْك ٍر َو ُع َم ُر‪َ .‬و َما هُ َما ثَ َّم»‪.2‬‬
‫و در جنت خانه‌ی او را ديدند‪ ،3‬و در منام بصورت لبن‪ ،4‬و قميص‪ 5‬زيادت فضل‬
‫او بر سائر مسلمين ممثل شد آنگ;;اه فرم;;ود;‪« :‬اقت;;دوا بال;;ذين من بع;;دي أبي بكر وعمر»‬
‫ر;و;ا;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;غ;ير;ه; م;ن; ح;د;ي;ث; ا;ب;ن; م;س;ع;و;د; و;ح;ذ;ي;ف;ة;‪.6‬‬
‫«وقال‪ :‬ال يصيبنكم; فتنة ما دام هذا فيكم»‪ ،‬ر;و;ا;ه; ا;ل;ح;ف;ا;ظ; م;ن; ح;د;ي;ث; أ;ب;ي; ذ;ر; و;ح;ذ;ي;ف;ه;‬
‫و;ع;ب;د;هللا; ب;ن; س;;ال;م;‪ ،7‬ومن ط;;رق; ح;;ديث حذيف ;ة ما وج ;د في الص;;حيحين ان بينك و;ب;ين;‬
‫ا;ل;ف;ت;ن;ة; ب;ا;ب ;اً; م;غ;ل;ق;;اً;‪ 8‬إ;ل;ى; غ;;ير; ذ;ل;ك; م;ن; ف;ض;;ا;ئ;ل; ال; ت;ح;ص;ي; و;ه;ي; م;ن; م;ت;;و;ا;ت;ر;ا;ت; ا;ل;;د;ي;ن;‬
‫ب;ا;ل;ت;و;ا;ت;ر; ا;ل;ـم;ع;ن;و;ي;‪;.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫الفصل االول العلم‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ;،‬قال عمر‪ :‬أيها الناس عليكم بالعلم فإن هلل سبحانه ردا ًء‌فمن طلب باب;;ا ً من‬
‫‌استعتبه فإن اذنب ذنب‌ا ً اس;;تعتبه ف;إن اذنب ذنب;ا ً‬
‫العلم رَّداه هللا تعالى بردائه فإن اذنب ذنبا ً َ‬
‫‌استعتبه لئال يسلبه رداءه»‪.1‬‬
‫َ‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ;،‬قال عمر‪ :‬موت ألف عابد ق;;ائم الليل ص;ائم النه;;ار اه;ون من م;;وت ع;;الم‬
‫بصير; بحالل هللا وحرامه»‪.2‬‬
‫حدث بحديث فعمل به فله أجر ذلك العمل»‪.3‬‬ ‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ;،‬قال عمر‪ :‬من ّ‬
‫أ;ب ;و;ا;ل;ل;يث; «عن عمر انه ق;;ال‪ :‬إن الرجل ليخ;;رج من منزله وعليه من ال;;ذنوب مثل‬
‫جبال تهامة فإذا سمع العلم خاف واس;;ترجع على ذنوبه فانص;;رف; إلى منزله وليس عليه‬
‫ذنبٌ فال تفارقوا; مجلس العلماء فان هللا تعالى لم يخلق على وجه الأرض بقع ; ‌ةً اك;;رم من‬
‫مجالس العلماء»‪.4‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪ ;،‬ق;ا;ل; ع;م;ر;‪« ;:‬إن أخوف ما أخاف على هذه الأمة الـمنافق; العليم ق;;الوا‪ :‬كيف‬
‫يكون منافق‌ا ً عليما ً؟ قال‪ :‬عليم اللسان جاهل القلب»‪.5‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬إذا رأيتم العالم محب;ا ً لل;;دنيا ف;;اتهموه على دينكم‪ ،‬ف;;ان كل مح ٍ‬
‫ب‬
‫يخوض فيما أحب»‪.6‬‬
‫تتعلم العلم لثلاث وال تتركه لثلاث ال تتعلم العلم لتم;;اري به‬
‫ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ق;;ال عمر‪ :‬ال ّ‬
‫وال تباهي به وال تراءي به وال تتركه حيا ًء من طلبه وال زه;;اد ‌ةً فيه وال رض; ًي بالجهل‬
‫منه»‪.7‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬تعلموا العلم وتعلموا للعلم السكينة والوقار والحلم»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪10‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬ال تكونوا; من جبابرة العلماء فال يفي علمكم بجهلكم»‪.1‬‬
‫عق;;ل يه;;دي‬
‫ٍ‬ ‫ا;ل;غ;;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬عن عمر ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬ما اكتسب الرجل مثل فضل‬
‫ي وما َتمّ ايمان عب ٍد واستقام; دينه حتى يكمل عقله»‪.2‬‬ ‫ي ويردّه عن رد ً‬ ‫صاحبه إلى هد ً‌‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬عن عمر انه قال لتميم الداري‪ :‬ما السودد; فيكم؟ قال‪ :‬العقل‪ ،‬قال‪ :‬ص;;دقت‬
‫سألت رسول هللا‪ ‬كما سألتك فقال لي كما قلت ثم قال‪ :‬س;;ألت جبرئيل مالس;;ودد؟ فق;;ال‪:‬‬
‫العقل»‪.3‬‬
‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; ف;ي; ت;ر;ج;م;ة; ب;ا;ب; «قال عمر تعلموا قبل أن تسودوا; معن;;اه ينبغي لالنس;;ان أن‬
‫يبادر بطلب العلم الثروة والسودد; فإن النفس امارةٌ بالسوء والدنيا; شاغلةٌ لالوقات»‪.4‬‬
‫ا;ل;ب;غ;و;ي; و;ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عم;ر‪ :‬تعلم;وا من النج;وم م;ا تهت;دوا ب;ه في ال;بر والبح;ر ثم‬
‫امسكوا»‪.5‬‬
‫ا;ل;س;ه;ر;و;ر;د;ي;‪« ;،‬عن عمر انه قرأ قوله تعالى‪﴿ :‬فََأنۢبَتۡنَا فِيهَا َحبّٗا ‪َ ٢٧‬و ِعنَبٗا َوقَضۡ;ٗبا ‪٢٨‬‬
‫ق ُغلۡبٗ ;ا ‪َ ٣٠‬وفَٰ ِكهَةٗ َوَأبّٗ;ا ‪[ ﴾٣١‬عبس‪ ; .]31-27 :‬ثم ق;;ال‪ :‬م;;ا‬ ‫َوزَيۡتُونٗ ;ا َونَخۡٗلا ‪َ ٢٩‬و َح; دَآِئ َ‬
‫االب؟ ثم قال‪ :‬هذا لعمري; هو التكلف فخذوا أيها الن;;اس م;;ا بُيِّن لكم فم;;ا ع;;رفتم ف;;اعملوا‬
‫ومالم تعرفوا ف ِكلوا علمه إلى هللا»‪.6‬‬
‫أ;ب;و;ط;;ا;ل;ب;‪ ;،‬ق;;ا;ل; ا;ب;ن; م;س;;ع;و;د;‪« ;:‬لـما م;;ات عمر بن الخط;;اب اني الحسب انه ذهب‬
‫;ت اع;;ني العلم ال;;ذي‬ ‫بتسعة اعشار العلم فقيل‪ :‬تقول ه;;ذا وفينا اجلة الص;;حابة! فق;;ال‪ :‬لس; ُ‬
‫تريدون إنما اعني العلم باهلل»‪.7‬‬
‫;اجر وعابد جاه;;ل! ف;;اتقوا الف;;اجر من العلم;;اء‬ ‫أ;ب;و;ط ;ا;ل;ب;‪« ;،‬عن عمر َكم من ع;;الم ف; ٍ‬
‫والجاهل من الـمتعبدين»‪.8‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب;‪« ،‬عن عمر ق;;ال اتق;;وا كل من;;افق عليم اللس;;ان يق;;ول ما تعرف;;ون ويعمل ما‬
‫تنكرون»‪.9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫‪11‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل االول العلم‬
‫التعبّد‪:‬‬
‫الص ;الَةُ فَ َم ْن َحفِظَهَا َو َحافَ ;ظَ; َعلَ ْيهَا‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬
‫م;ا;ل;ك; «كتب عمر إلَى ُع َّمالِ ِه ِإ َّن هَ َّم ْم ِر ُك ْم ِع ْن ; ِدى َّ‬
‫ضيَّ َعهَا فَهُ َو لِ َما ِس َواهَا َأضْ يَ ُع»‪.1‬‬
‫َحفِظَ ِدينَهُ َو َم ْن َ‬
‫ْح فَقَ َ‬
‫ال‬ ‫صالَ ِة الصُّ ب ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; « َدخَ َل َرجل َعلَى ُع َم َر ِمنَ اللَّ ْيلَ ِة الَّتِى طُ ِعنَ فِيهَا فََأ ْيقَظَ ُع َم َر لِ َ‬
‫صلَّى ُع َم ُر َوجُرْ ُحهُ يَ ْث َعبُ َد ًما»‪.2‬‬ ‫صالَةَ‪ .‬فَ َ‬ ‫ُع َم ُر نَ َع ْم َوالَ َحظَّ فِى اِإل ْسالَ ِم لِ َم ْن تَ َركَ ال َّ‬
‫ى ِم ْن َأ ْن َأقُو َم لَ ْيلَةً»‪.3‬‬‫ْح فِى ْال َج َما َع ِة َأ َحبُّ ِإلَ َّ‬ ‫صالَةَ الصُّ ب ِ‬‫ال ُع َم ُر َأل ْن َأ ْشهَ َد َ‬‫م;ا;ل;ك; «قَ َ‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; و;ا;ل;س;ه;ر;و;ر;د;ي;‪« ;،‬وق;ال عمر على الـمنبر‪ :‬ان الرجل يش;يب عارض;اه في‬
‫االسالم وما اكمل هلل صالةً‪ ،‬قيل‪ :‬وكيف ذل;;ك؟ ق;;ال‪ :‬ال يت ّم خش;;وعها وتواض;;عها; واقباله‬
‫على هللا فيها»‪.4‬‬
‫م;س;ل;م; و;غ;;ير;ه; «عن عقبة بن ع;;امر عن عمر رفعه من توضأ واص;;بغ الوض;;وء‌ثم‬
‫قال‪ :‬أشهد أن ال إله إال هللا وحده ال شريك له وأن محمد‌اً عبده ورس;;وله فتحت له أب;;واب‬
‫الجنة الثمانية»‪.5‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬تفقّ;;دوا اخ;;وانكم في الص;;الة ف;;إن ك;;انوا مرضى فع;;ودوهم; وان‬
‫كانوا اصحّاء فعاتبوهم;»‪.6‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬كان عمر يقول البي موسي‪ :‬ذ ّكر ربنا فيقرأ عنده حتى يكاد وقت الص;;الة‬
‫أن يتوسّط فقال‪ :‬الصالة الصالة فيقول‪ :‬أو لسنافي; الصالة؟»‪.7‬‬
‫الغزالي‪« ،‬كان عمر يقول‪ :‬اللهم اني استغفرك لظلمي وكفري فقيل له‪ :‬ه;;ذا الظلم فما‬
‫بال الكفر؟ فتال‪ِ﴿ :‬إ َّن ٱۡلِإن َسٰنَ لَظَلُوم‪َ ٞ‬كفَّار‪[ ﴾ٞ‬ابراهیم‪.8»]34 :‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط ;ب;ر;ي;‪« ;،‬عن س;;عيد ابن الـمسيب ك;;ان عمر يحب الص;;الة في كبد الليل‬
‫يعني وسط; الليل»‪.9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪5‬‬

‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪12‬‬
‫;ل َما َش;ا َء‬ ‫ُص;لِّى ِمنَ اللَّ ْي; ِ‬ ‫ب َكانَ ي َ‬ ‫م;ا;ل;ك;‪« ،‬ع َْن زَ ْي ِد ب ِْن َأ ْسلَ َم ع َْن َأبِي ِه َأ َّن ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫الص ;الَةَ ثُ َّم يَ ْتلُو هَ; ِذ ِه‬
‫الص ;الَةَ َّ‬ ‫صالَ ِة يَقُ;;و ُل لَهُ ُم َّ‬ ‫هَّللا ُ َحتَّى ِإ َذا َكانَ ِم ْن آ ِخ ِر اللَّ ْي ِل َأ ْيقَظَ َأ ْهلَهُ لِل َّ‬
‫كۗ َوٱۡل َٰعقِبَ ;ةُ لِلتَّقۡ ; َوى‬ ‫ك ِرزۡٗقۖا نَّحۡنُ نَرۡ ُزقُ َ‬‫صلَوٰ ِة َوٱصۡطَبِرۡ َعلَيۡهَاۖ اَل نَسٔ‍َۡلُ َ‬ ‫ك بِٱل َّ‬‫اآليَةَ‪َ ﴿ :‬وأۡ ُمرۡ َأهۡلَ َ‬
‫‪[ ﴾١٣٢‬طه‪.1»]132 :‬‬
‫يت خلف عمر الفجر فقرأ بسورة الحج‬ ‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي;‪« ،‬عن عبدهللا بن ربيعة‪ :‬صلّ ُ‬
‫وبسورة يوسف قراءة بطيئةً»‪.2‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي;‪« ;،‬عن ابن عمر‪ :‬ما مات عمر حتى سرد الصوم;»‪.3‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي;‪« ;،‬عن جعفر الصادق كان اكثر كالم عمر هللا اكبر»‪.4‬‬
‫ت الصدقة‪ :‬أنا أفضلكن»‪.5‬‬ ‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬ان االعمال تباهت فقال ِ‬
‫أ;ب;و;ط ;ا;ل;ب;‪« ،‬ك;;ان عمر بن الخط;;اب يُعطي أهل ال;;بيت القطيعة من الغنم العش;;رة فما‬
‫فوقها‪ ،6‬يعني اغنا ُء الـمحتاج افضل»‪.‬‬
‫ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ق;;ال عم;;ر‪ :‬الح;;اج مغف;;ور له ولـمن اس;;تغفر له في ش;;هر ذي الحجه‬
‫والـمحرم; وصفر وعشر من ربيع األول»‪.7‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر‪ :‬من أتى هذا ال;بيت ال يريد اال اي;;اه فط;اف; به طواف;ا ً‌خ;رج من‬
‫كيوم ولدته أمه»‪.8‬‬ ‫ٍ‬ ‫ذنوبه‬
‫ي من اذنب‬ ‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب;‪« ،‬روي عن عمر أنه قال‪ :‬ألن اذنب سبعين ذنبا ً ب َركب;; ٍة أحبّ إل َّ‬
‫ذنبا ً واحداً بمكة»‪.9‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; و;ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ;،‬كان عمر يقول للحجاج إذا حجوا‪ :‬يا أهل اليمن يمنكم ويا اهل‬
‫الشام شامكم ويا أهل العراق عراقكم»‪.10‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪10‬‬
‫‪13‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل االول العلم‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب;‪« ،‬أن عمر اهدي بختيةً فطلبت بثالمثائة دينار فسأل رسول هللا‪ ‬أن يبعيها‬
‫ويشتري بثمنها بُدن‌ا ً كثيرةً فنهاه عن ذلك وقال بل أهدها»‪.1‬‬
‫ق على الـمز َّور أن يُكرم‬ ‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر‪ :‬الـمساجد بيوت هللا‪ ‬في األرض وح ٌ‬
‫زائره»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬ك;;ان عمر يق;;ول‪ :‬إذا دخل ش;;هر رمض;;ان مرحب;‌ا ً بمطه ٍِّر مرحب;ا ً‌بمطهر‬
‫نهاره وقيا ُ;م ليلِه النفقة فيه كالنفقة في سبيل هللا»‪.3‬‬
‫ِ‬ ‫خي ٌر كله صيا ُم‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن أبي عثمان قال عمر‪ :‬الشتاء غنيمة العابد»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن رجل يقال له ميكائيل شيخ من أهل خراسان قال‪ :‬كان عمر إذا ق;ام من‬
‫الليل ق;;ال‪ :‬قد ت;;رى مق;;امي وتع;;رف; ح;;اجتي ف;;أرجعني; من عن;;دك يا هللا بح;;اجتي مفلجا‬
‫منجحا مستجيبا; مستجابا لي‪ ،‬قد غفرت لي ورحمت;;ني;‪ ،‬ف;;إذا قضى ص;;الته ق;;ال‪ :‬اللهم ال‬
‫أرى ش;;يئا من ال;;دنيا ي;;دوم;‪ ،‬وال أرى ح;;اال فيما يس;;تقيم‪ ،‬اللهم اجعل;;ني أنطق فيها بعلم‬
‫وأصمت بحكم‪ ،‬اللهم ال تكثر لي من ال;;دنيا ف;;أطفي؟‪ ،‬وال تقل لي منها فأنسى‪ ،‬فإنه ما قل‬
‫وكفى خير مما كثر وألهى»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عمر أنه كان يقول‪ :‬اللهم إني أعوذ بك أن تأخذني; على ِغ; ّر ٍة أو ت;;ذرني‬
‫في غفل ٍة أو تجعلني من الغافلين»‪.6‬‬
‫أ;ب;و;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر‪ :‬بلغني أن الدعاء بين السماء واألرض معلّق ال يصعد منه ش;;یٌئ‬
‫صلّي على نبيكم»‪.7‬‬ ‫حتى يُ َ‬
‫م;ح;م;د;‪« ;،‬قال‪ :‬أخبرنا أبوحنيفه قال حدثنا أبوجعفر محمد بن علي قال‪ :‬ج;;اء علي بن‬
‫أبي ط;;الب إلى عمر بن الخط;;اب‪ ‬ما حين طُعن فق;;ال‪ :‬رحمك هللا فوهللا ما في األرض‬
‫ي منك»‪.8‬‬ ‫كنت ألقى هللا بصحيفته أحب إل َّ‬ ‫أح ٌد ُ‬
‫آفات اللسان‪:‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬ان شقاشق الكالم من شقاشق الشيطان» ‪.‬‬
‫‪9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪14‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬أما في الـمعاريض ما يكفي الرجل عن الكذب»‪.10‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ك;ان مع;;ا ٌذ ع;امالً لعمر فلما رجع من عمله ق;;الت امرأتُ;;ه‪ :‬ما جئت به من‬
‫الهدية؟ قال‪ :‬كان معي ضاغط‪ ،‬قالت‪ :‬كنتَ امين;ا ً‌عند رس;;ول هللا‪ ‬وعند أبي بكر فبعث‬
‫كت عمر فلما سمع عمر س;;أل مع;;اذاً عن ذل;;ك‪ ،‬فق;;ال‪ :‬لم أجد ما‬ ‫عمر معك ضاغطاً! و َش ْ‬
‫اعتذر به إليها إال ذلك فضحك; عمر واعطاه شيئ‌ا ً وقال‪ :‬أرضها به» ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬كان ابن أبي غرزة يختلع من النساء كثيراً‌حتى طارت له اُحدوث;;ةٌ فأدخل‬
‫ك باهلل هل تبغض;;ينني؟; ق;الت‪ :‬ال تُ ِ‬
‫نش;دني‪ ،‬ق;;ال‪:‬‬ ‫عبدهللا بن ارقم; بيته وقال المرأته‪ :‬انش;;د ِ‬
‫;ك أن تُبغض;;ينه؟‬‫فاني انشدك باهلل‪ ،‬قالت‪ :‬نعم فدعاها عمر فقال‪ :‬أنت التي تح;;دثين لزوج; ِ‬
‫ّجت أن اك;;ذب أفاَك;;ذب يا أميرالـمؤمنين؟ ق;;ال‪ :‬نعم فاك;ذبي; أن‬ ‫ق;;الت‪ :‬انه ناش;دني; فتح;ر ُ;‬
‫ك;;انت أح;;ديكن ال يحب أح;;دنا فال تحدثه ب;;ذلك‪ ،‬ف;;ان اقل ال;;بيوت ال;;ذي يُب;;ني على الحب‬
‫ولكن الناس يتعاشرون باالسالم واالحسان»‪.2‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر الـمدح هو الذبح»‪.3‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬اثني رج ٌل علي عمر فقال أتهلكني وتهلك نفسك»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬روي مالك بن دينار عن احنف بن قيس قال لي عم;;ر‪ :‬ق;;ال لي عمر‪ :‬يا‬
‫أحنف‪ ،‬من كثر ضحكه قلت هيبته‪ ،‬ومن ف;رح اس;;تخف به‪ ،‬ومن أك;;ثر من ش;يء ع;رف‬
‫به‪ ،‬ومن كثر كالمه كثر سقطه‪ ،‬ومن ك;ثر س;قطه قل حياؤه‪ ،‬ومن قل حياؤه قل ورعه‪،‬‬
‫ومن قل ورعه مات قلبه»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر‪ :‬كفى بالـمؤمن من الغ ّي ثالث‪ ،‬يُعيب على الناس بما يأتي ب;;ه‪،‬‬
‫ويُبصر من عيوب الناس ما ال يُبصر; من عیوب نفسه‪ ،‬ويؤذي جليسه فيما ال يعنيه»‪.6‬‬
‫آفات القلب‪:‬‬
‫ا;ل;غ;;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ك;;;ان عمر إذا اخطب ق;;;ال في خطبت;;;ه‪ :‬افلح منكم من حفظ من اله;;;وي‬
‫والطمع والغضب»‪.7‬‬
‫ا;ل;غ;;;;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬غضب عمر على رجل وأمر بض;;;;;ربه فق;;;;;ال مالك بن اوس‪ :‬يا‬

‫‪-‬‬ ‫‪10‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫ف َوَأعۡ ; ِرضۡ َع ِن ٱۡل َ ٰ‬
‫ج ِهلِينَ ‪[ ﴾١٩٩‬األع;;راف‪:‬‬ ‫أميرالـمؤمنين! ﴿ ُخ;; ِذ ٱۡل َعفۡ;; َو َوأۡ ُمرۡ بِ;;ٱۡلعُرۡ ِ‬
‫‪ .]199‬فتأ َّمل اآلية وکان وقّافا ً‌عند كتاب هللا مهما تُلى عليه‪ ،‬وخلّي الرجل»‪.1‬‬
‫ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬روي أن عمر غضب يوم;;ا ً ف;;دعا بم;;ا ٍء‌فاستنشق; فق;;ال‪ :‬ان الغضب من‬
‫الشيطان وهذا يُذهب الغضب»‪.2‬‬
‫ك حكمتَه وق;;ال‪:‬‬‫أ;ب;;و;ب;ك;ر; و;ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ق;;ال عم;;ر‪ :‬ان العبد إذا تواضع هلل رفع الـملَ ُ‬
‫صه الـملك إلى األرض وق;;ال‪ :‬اخسأ اخس;;أك‬ ‫انتعش رفعك هللا وإذا تكبر وعدا طَوره وه َ‬
‫هللا فهو في نفسه كبي ٌ‌ر وفي; اعين الناس حقي ٌ‌ر انه ألحقر عندهم من الخنزير» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬اس;;تأذن رجل عمر بن الخط;;اب أن يعظ الن;;اس إذا هو ف;;رغ من ص;;الة‬
‫الص;;بح فمنعه فق;;ال‪ :‬اتمنع;;ني من نُصح الـمسلمين؟ فق;;ال‪ :‬اخشي أن تَنتفخ ح;;تى تبلغ‬
‫الثريا»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب;‪« ،‬قال عمر لرج ٍل‪ُ :‬من سيّ ُد قومك؟; قال‪ :‬انا‪ ،‬قال‪ :‬لو كنتَ كذلك لم تقل»‪.5‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال اصبغ ابن نباتة‪ :‬كأني انظر إلى عمر معلِّقا ً لحم‌ا ً في يده اليسري وفي‬
‫يده اليمني الدرة يدور; في االسواق حين دخل رحله»‪.6‬‬
‫ا;ل;غ;;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬حمل عمر قرب;; ‌ةً على عنقه فق;;ال أص;;حابه‪ :‬يا أميرالـمؤمنين! ما حملك‬
‫فاردت أن اذلّها»‪.7‬‬
‫ُ‬ ‫على هذا؟ فقال‪ :‬أن نفسي قد اعجب ْتني‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال زيد بن وهب‪ :‬رأيت عمر خرج إلى الس;;وق وبيده ال;;درة وعليه ازار‬
‫فيها أربعة عشر رقع ‌ةً بعضها من اُدم»‪.8‬‬
‫ا;ل;غ ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ق;;ال عمر في خطبة ل;;ه‪ :‬اعلم;;وا إنه الحلم أحب إلي هللا تع;;الى وال اعظم‬
‫ام;;;ام ورفقه وليس جهل ابغض إلى هللا وال اعظم ض;;;رراً من جهل ام;;;ام‬ ‫ٍ‬ ‫نفع;;;ا ً من حلم‬
‫وخرقه واعلموا انه من يأخذ بالعافية فيمن بين ظهرانيه يُرزق; العافية فيمن هو دونه»‪.9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫ا;ل;غ ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬ق;;ال عمر لرج;;ل‪ :‬عليك بعمل العالنية ق;;ال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين! وما عمل‬
‫العالنية؟ قال‪ :‬إذا اطلع عليك غيرك لم تستحي منه»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬روي; عن عمر أنه قال‪ :‬رأس التواضع أن تبدأ بالسالم على من لقيت من‬
‫الـمسلمين وأن ترضى بالدون من الـمجلس وأن تكره ان تذكر بالبر والتقوي;»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ل;ل;يث;‪« ،‬عن قيس بن أبي حازم قال‪ :‬لـما قدم عمر الش;;ام تلق;;اه عظماؤها وكبراؤها;‬
‫فقيل ل;;ه‪ :‬اركب ه;;ذا ال;;برذون ي;;راك الن;;اس فق;;ال‪ :‬انكم ت;;رون ه;;ذا األمر من ههنا وانما‬
‫األم ُر من ههنا وأشار بيده إلى السماء خلّوا سبيلي»‪.3‬‬
‫أ;ب;;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬روي; أن عمر جعل بينه وبين غالمه مناوب;;ةً فك;;ان عمر ي;;ركب الناق;;ةَ‬
‫;خ ثم ي;;نزل وي;;ركب الغال ُم ويأخذ; عمر بزم;;ام‬ ‫ويأخذ; الغال ُم بزمامها; فيس;;ير مق;;دار فرس; ٍ‬
‫فرسخ فلما قرب من الش;;ام ك;;انت نوبة رك;;وب الغالم ف;;ركب الغالم‬ ‫ٍ‬ ‫الناقة ثم يسير مقدار‬
‫وأخذ عمر بزمام; الناقة فاستقبله الـمآء في الطريق فجعل عمر يخ;;وض الـماء وهو آخ;;ذٌ‬
‫بزمام; الناقة فخرج أبوعبيدة بن الجراح وكان أم;;يراً علي الش;;ام فق;;ال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين‬
‫ان عظم;;اء الش;;ام يخرج;;ون إليك فال يحسن أن ي;;روك على ه;;ذه الحالة فق;;ال عم;;ر‪ :‬انما‬
‫اع ّزنا هللاُ باالسالم فال نبالي من مقالة الناس»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر‪ :‬إن من ص;;الح دينك أن تع;;رف ذنبك وان من ص;;الح عملك ان‬
‫ترفض عُجبك وان من صالح شكرك ان تعرف تقصيرك»‪.5‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمر‪ :‬ان الطمع فقر واليأس غ;;ن ًي وانه من يئس مما في أي;;دي الن;;اس‬
‫وقنع استغني عنهم»‪.6‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬قال عمرو بن االسود العنس;;ي‪ :‬ال البس مش;;هوراً; اب;;داً وال ان;;ام بلي ٍل علي‬
‫دثار ابداً وال اركب م;;اثوراً‌ اب;;داً وال امأل ج;;وفي; من طع;;ام اب;;داً فق;;ال عمر من س;رّه أن‬
‫ٍ‬
‫ْ‬
‫ينظر إلى هَدي رسول هللا‪ ‬فلينظر; إلى عمرو بن االسود» ‪.‬‬
‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪17‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل االول العلم‬
‫أ;ب;و;ط ;ا;ل;ب;‪« ،‬عن عمر لو أن رجالً ص;;ام النه;;ار ال يفطر وق;;ام; الليل وتص; ّدق; وجاهد‬
‫ولم يحب في هللا‪ ‬ولم يبغض فيه ما نفعه ذلك شيئا ً»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب;‪« ،‬كان عمر بن الخطاب يقول‪ :‬رحم هللا امرًأ اهدي إلى أخيه عيوبه»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن ابن شهاب قال عمر‪ :‬ال تعترض لـما ال يعنيك واعتزل عدوك واح;;ذر;‬
‫ص;;ديقك إال األمين من األق;;وام; وال امين إال من خشى هللا ال تص;;حب الف;;اجر فتعلم من‬
‫فجوره وال تطلعه على سرّك واستشر في أمرك الذين يخشون هللا»‪.3‬‬

‫ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬و‪S‬ب‪S‬ة‪S:S‬‬
‫ت الحرم;;ات واس;;تحلت‬ ‫ق بقائمة الع;;رش ف;;إذا انتهك ِ‬ ‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي;‪« ،‬عن عمر الطابع متعل; ٌ‬
‫الـمحارم; أرسل هللا تعالى الطابع فطبع على القلوب بما فيها»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; و;أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; و;ا;ل;س;ه;ر;و;ر;د;ي; و;ج;م;ا;ع;ةٌ;‪« ;،‬قال عمر بن الخطاب‪ِ :‬‬
‫حاسبوا; انفس;;كم‬
‫تحاس;;;بوا وزن;;;وا قبل آن توزن;;;وا; وتزين;;;وا للع;;;رض االك;;;بر على هللا‪ ‬يومئ;; ٍ;ذ‬‫َ‬ ‫قبل أن‬
‫خف الحس;اب في اآلخ;رة على ق;وم;‬ ‫ٌ‬
‫تعرضون ال تخفي منكم خافية‪ ،‬زاد أبوطالب‪ :‬وانما ّ‬
‫ق‬‫;وم في اآلخ;;رة وزن;;وا; أنفس;;هم في ال;;دنيا وح; ٌ‬
‫حاسبوا; أنفسهم في الدنيا وثقلت موازين ق; ٍ;‬
‫ً ‪5‬‬
‫لـميزان اليوضع فيه إال الحق أن يكون ثقيال» ‪.‬‬
‫أ;ب;و;ط;;ا;ل;ب;‪« ،‬روينا أن عمر بن الخط;;اب ا ّخر ص;;الة الـمغرب ليل;;ةً ح;;تى طلع نجم‬
‫فاعتق رقبةً»‪.6‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عون بن عبدهللا بن عتبة ق;;ال عم;;ر‪ :‬جالس;;وا; الت;;وابين ف;;إنهم ارق ش;;یئ‬
‫افئدةً»‪.7‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن النعمان بن بشير سُئل عمر عن التوبة النصوح فق;;ال‪ :‬التوبة النص;;وح‬
‫ان يتوب العبد من العمل السیِّئ ثم اليعود إليه»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪18‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬قال عمر ألحنف بن قيس‪َ :‬من أجهل الناس؟ قال احنف بن قيس‪ :‬من ب;;اع‬
‫آخرته بدنيا‪ ،‬وقال عمر اال انبئك بأجهل من هذا؟ َمن باع آخرته بدنيا غيره»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث;‪« ،‬روي; عن عمر أنه دخل على النبي‪ ‬فوجده يبكي فقال‪ :‬يا رسول هللا! ما‬
‫يبكيك؟ فقال‪ :‬أخبرني جبرئيل إن هللا تعالى يستحيي; من عبد يشيب في اإلس;;الم أن يعذبه‬
‫أفال يستحي الشيخ من هللا أن يذنب بعد ماشاب في اإلسالم؟»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن النعمان بن بشير قال‪ :‬سُئل عمر عن قول هللا‪َ ﴿ :‬وِإ َذا ٱلنُّفُ;;وسُ ُز ِّو َجت‬
‫‪[ ﴾٧‬التکویر‪ .]7 :‬قال‪ :‬يُقرن بين الرجل الصالح مع الرجل الصالح في الجنة ويقرن بين‬
‫الرجل السوء مع الرجل السوء في النار»‪.3‬‬
‫ذ‪S‬م‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬د‪S‬ن‪S‬يا‪ S‬و‪S‬ا‪S‬س‪S‬ت‪S‬ح‪S‬ب‪S‬ا‪S‬ب‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬ق‪S‬لّ‪S‬ل‪ S‬و‪S‬ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬خ‪ّ S‬‬
‫ش‪S‬ن‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن شقيق ق;;ال‪ :‬كتب عمر ان ال;;دنيا خض;;رةٌ حُل;;وةٌ فمن أخ;;ذها بحقها ك;;ان‬
‫ق ِمنا ً أن يبارك له فيه ومن أخذها بغير ذلك كان كاآلكل الذي ال يُشبع»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر;‪« ،‬عن ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف قال‪ :‬لـما اُتي عمر بكنوز آل كس;;ري;‬
‫فإذا من الصفراء والبيضاء ما يكاد أن يح;;ار منه البصر ق;;ال‪ :‬فبكي عمر عند ذلك فق;;ال‬
‫;رح فق;;ال‬
‫وس;رور وف; ٍ‬
‫ٍ‬ ‫;كر‬
‫عبدالرحمن‪ :‬ما يبكيك يا أميرالـمؤمنين؟ ان ه;;ذا اليوم ليوم ش; ٍ‬
‫قوم اال القي هللاُ بينهم العداوة والبغضاء;»‪.5‬‬ ‫عمر‪ :‬ما كثُر هذا عند ٍ;‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن س;;عيد بن أبي ب;;ردة ق;;ال‪ :‬كتب عمر إلى أبي موسى; أما بعد ف;;إن اس;;عد‬
‫الرع;;اة من ُس ;عدت به رعيتُه وان اش;;قي الرع;;اة عند هللا من ش;;قيت به رعيته واي;;اك أن‬
‫ترتع عمالك فيك;;ون مثلك عند هللا مثل البهيمة نظ;;رت إلى خض;;رة من األرض ف;;رتعت‬
‫فيها تبتغي بذلك السمن وانما حتفها في سمنها والسالم; عليك»‪.‬‬
‫ص»‪.‬‬‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن يساربن نمير قال وهللا ما نخلت لعمر الدقيق; قط اال واناله عا ٍ‬
‫ت‬
‫أب;;وبكر; «عن عن الحس;;ن ق;;ال م;;ا ادهن عم;;ر ح;;تى قت;;ل إال بس;;م ٍن أو اهال;;ة أو زي ٍ‬
‫ت»‪.‬‬ ‫مقت ٍ‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن يونس قال ك;;ان الحس;;ن ربم;;ا ذك;;ر عم;;ر فيق;;ول وهللا م;;ا ك;;ان ب;;اولهم‬
‫اسالم‌ا ً والبافضلهم; نفقةً في سبيل هللا ولكنه غلب الناس بالزهد في ال;;دنيا والص;;رامة في‬
‫أمر هللا واليخاف في هللا لومة‌الئم»‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪19‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل االول العلم‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عط;اء الخراس;اني ق;ال احتبس عمر بن الخط;اب على جلس;ائه فخ;رج‬
‫إليهم من العشي فقالوا ما حبسك فقال غسلت ثيابي فلما جفت خرجت إليكم»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن س;فيان ق;;ال كتب عمر إلى أبي موسى; انك لن تن;ال اآلخ;رة بشئ أفضل‬
‫من الزهد في الدنيا»‪.‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن عب;;دالرحمن بن ابي ليلي ق;;ال ق;;دم على عمر ن;;اس من الع;;راق ف;;رأى;‬
‫كانهم يأكلون تعذيراً فقال ما ه;;ذا يا أهل الع;;راق لوش;;ئت أن ي;;دهمق لي كما ي;;دهمق لكم‬
‫لفعلت ولكنا نستبقي من دنيانا لـما نجده في آخرتنا اما سمعتم هللا ق;;ال اذهبتم طيب;;اتكم في‬
‫حياتكم الدنيا واستمتعتم بها»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عروة قال لـما قدم عمر الشام وكان قميصه قد تجوب عن مقعده قميصٌ‬
‫ي غليظ فارسل به إلى صاحب اذرعات اوايلة قال فغس;;له ورقعه وخيط; له قميص‬ ‫سنبالن ٌ;‬
‫ً‬
‫قطري; فجاءه بهما جميع‌ا فالقي إليه القطري فأحذه عمر فمه فقال هذا الين ف;;رمي; به إليه‬
‫وقال الق إلى قميصي; فانه انشفهما للعرق»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن ابن عمر ق;;ال ك;;ان عمر بن الخط;;اب ي;;ؤتي بخ;;بزه ولحمه وزيته ولبنه‬
‫وبقله دخله فيأكل ثم يمصُّ ويقول هكذا فيمح يديه بيديه ويقول هذا مناديل آل عمر»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن جيب قال قدم أن;;اس من الع;;راق على عم;;رو فيهم جري;;ربن عبدهللا ق;;ال‬
‫فات;;اهم; بجفنة قدص;;نعت بخ;;بز وزيت ق;;ال فق;;ال لهم قد أرى ما تق;;دمون اليه ف;;اُئ شئ‬
‫تريدون حلواً وحامضاً; وحارا; وبارداً وقذفا‌ً في البطون»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن جبيب عن بعض أصحابه عن عمر أنه دعي إلى طعام فكانوا إذا جآءوا‬
‫ابلون خلط بصاحبه»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن انس قال غال السعر أو غال الطعام بالـمدينة على عهد عمر فجعل يأكل‬
‫الطعام بالـمدينة على عهد عمر فجعل يأكل الشعير فاستنكره بطنه فاهوي; بيده إلى بطنه‬
‫فقال وهللا ما هو إال ما ترى حتى يوسع هللا على الـمسلمين»‪.‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن يح;;يي بن س;;عيد عن عبدهللا بن ع;;امر ق;;ال خ;;رجت مع عمر فما رايته‬
‫مضطربا ً فسطاطا ً حتى رجع قلت فباي شئ كان يستظلُّ قال يطرح النطع على الش;;جرة‬
‫يستظلُّ به»‪.‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن بش;;ير ابن عم;;رو ق;;ال لـما أتى عمر بن الخط;;اب الش;;ام اتي ب;;برذو ٍن‬
‫ف;;ركب عليه فلما ه;;زه ن;;زل عنه وض;;رب وجهه وق;;ال قبحك هللا وقبح من علمك ه;;ذا‬
‫الوطالب كتب عمر إلى أمراء االخبار اخلولقوا واخشو; شنوا»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪20‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «قال عمر بن الخطاب ما كنا نعرف االشنان على عهد رس;;ول هللا‪ ‬وانها‬
‫كانت منا ديلنا بواطن ارجلنا كنا إذا اكلنا الغمر مسحنا بها»‪.‬‬
‫ونتن في الـممات»‪.‬‬ ‫ٌ‬ ‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عمر إياكم والبطنة فإنها ثقل في الحيوة‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «بلغ عم;;ران يزيد بن أبي س;;فيان ياكل ال;;وان الطع;;ام فق;;ال عمر لـمواله إذا‬
‫علمت انه حضر عشاؤه ف;;اعلمني فاعلمه ف;;دخل عليه فق;;رب عش;;اءه فجس;;اءه ثريد بلحم‬
‫فاكل معه عمر ثم ق;;رب الش;;واء وبسط; يزيد ي;;ده وكف عمر ي;;ده وق;;ال هللا هللا يا يزي;;دبن‬
‫أبي سفيان اطع;ا ٌم بعد طعاماما; وال;ذي نفس عمر بيده أن خ;الفتم عن س;نتهم ليخ;الفن هللا‬
‫بكم عن طريقهم»‪.‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «ق;;ال عمر لس;;لمان وقد; ق;;دم عليه ما ال;;ذي بلغك ع;;ني مما تكرهه فاس;;تعفي‬
‫فالح عليه فقال بلغني انك تلبس حلتين تلبس احديهما بالليل واألخرى بالنهار; وبلغني انك‬
‫جمعت بين ادامين على مائد ٍة واح;;د ٍة فق;;ال عمر أما ه;;ذان فقد كفيتهما فهل بلغك غيرهما‬
‫فقال ال»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ل;ل;يث; «عن حفصة انها قالت لعمر ان هللا تعالى قد أك;;ثر لك من الخ;;ير ووسع; في‬
‫ال;;رزق; فل;;وا كلت طعاما اطيب من طعامك ولبست ثوب;ا ً الين من ثوبك ق;;ال ساخاص;;مك‬
‫إلى نفسك فلم يزل يذكرها ما كان فيه رس;;ول هللا‪ ‬وك;;انت فيه معه ح;;تى ابكاها ثم ق;;ال‬
‫أنه كان لي صاحبان سلكا طريقا ً فإن س;لكت طريق;ا ً غ;ير طريقها س;لك بي طريق;ا ً غ;ير‬
‫طريقها واني وهللا ساصبر على عيشهما اشديد لعلي أدرك معهما عيشهما الرخي»‪.‬‬
‫اوةً‬ ‫ض ; َر َ‬ ‫;ال ِإيَّا ُك ْم َواللَّحْ َم فَ ;ِإ َّن لَ ;هُ َ‬
‫ب قَ; َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس ; ِعي ٍد َأ َّن ُع َم; َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫ض َرا َو ِة ْال َخ ْم ِر»‪.‬‬ ‫َك َ‬
‫ب َأ ْد َركَ َجابِ َر ْبنَ َع ْب; ِد هَّللا ِ َو َم َع; هُ ِح َم;;ا ُل‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس ِعي ٍد َأ َّن ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫ال ُع َم;; ُر‬ ‫ْت بِ ِدرْ ه ٍَم لَحْ ًما‪ .‬فَقَ َ‬‫لَحْ ٍم فَقَا َل َما هَ َذا فَقَا َل يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ قَ ِر ْمنَا; ِإلَى اللَّحْ ِم فَا ْشت ََري ُ‬
‫َ;;ذهَبُ َع ْن ُك ْم هَ;; ِذ ِه اآليَ;;ةُ‪:‬‬ ‫;;ار ِه َأ ِو اب ِْن َع ِّم ِه َأ ْينَ ت ْ‬
‫طنَ;;هُ ع َْن َج ِ‬ ‫ى بَ ْ‬ ‫;;و َ;‬
‫ط ِ‬‫َأ َما ي ُِري;; ُد َأ َح;; ُد ُك ْم َأ ْن يَ ْ‬
‫﴿َأذۡهَبۡتُمۡ طَيِّبَٰتِ ُكمۡ فِي َحيَاتِ ُك ُم ٱل ُّدنۡيَا َوٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهَا﴾ [األحقاف‪.»]20 :‬‬
‫ْت ُع َم َر ْبنَ‬ ‫ال َرَأي ُ‬
‫ك َأنَّهُ قَ َ‬ ‫َس ب ِْن َمالِ ٍ‬ ‫ق ْب ِن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن َأبِى طَ ْل َحةَ ع َْن َأن ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن ِإ ْس َحا َ‬
‫;ل‬‫;ر فَيَْأ ُكلُ ;هُ َحتَّى يَْأ ُك; َ‬ ‫ع ِم ْن تَ ْم; ٍ‬ ‫ص ;ا ٌ‬ ‫;ر ُح لَ ;هُ َ‬ ‫;و يَوْ َمِئ ٍ;ذ َأ ِم;;ي ُر ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ ‪ -‬ي ْ‬
‫ُط; َ‬ ‫ب ‪َ -‬وهُ; َ‬ ‫ْالخَطَّا ِ‬
‫َح َشفَهَا»‪.‬‬
‫ْت ُع َم َر ْبنَ‬ ‫ك َرَأي ُ‬ ‫ال قَا َل َأنَسُ بْنُ َمالِ ٍ‬ ‫ق ب ِْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن َأبِى طَ ْل َحةَ َأنَّهُ قَ َ‬ ‫ْحا َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن ِإس َ‬
‫ْض»‪.‬‬ ‫ق بَع ٍ‬ ‫ْضهَا فَوْ َ‬ ‫ث لَبَّ َد بَع َ‬ ‫ب َوهُ َو يَوْ َمِئ ٍذ َأ ِمي ُر ْال َم ِدينَ ِة َوقَ ْد َرقَ َع بَ ْينَ َكتِفَ ْي ِه بِ ُرقَ ٍع ثَالَ ٍ‬ ‫ْالخَطَّا ِ‬
‫الفصل الثاني‬
‫ُح َمآ ُء‬
‫ار ر َ‬ ‫ف;ي; ج;ن;س; م;ن; م;ق;ا;م;ا;ت; ا;ل;يق;ين; ا;ش;ير; إ;ل;يه; ف;ي; ق;و;ل;ه; ت;ع;ا;ل;ى;‪َ﴿ ;:‬أ ِش َّدآ ُء َعلَى ٱۡل ُكفَّ ِ‬
‫اس;تَ ْك َم َل ِإي َمانَ;هُ»‪ ،1‬و;ق;و;ل;‬ ‫بَيۡنَهُمۡ﴾ [الفتح‪ ;.]29 :‬و;ق;و;ل;ه;‪َ « :‬من َأ َحبَّ هَّلِل ِ‪َ ،‬وَأ ْبغ َ‬
‫َض هَّلِل ِ‪ ،‬فَقَ ِد ْ‬
‫ع;م;ر;‪« :‬لو أن رجالً صام النهار ال يفطر وق;;ام الليل وتص;;دق وجاهد ولم يحب في هللا‪‬‬
‫ويبغض فيه ما نفعه ذلك ش;;;يئا ً»‪ ،2‬و;ح;ق;يق;ة; ه;;;ذ;ا; ا;ل;ج;ن;س; أ;ن; ي;س;;;ت;و;ل;ي; ن;;;و;ر; ا;ل;يق;ين; ع;ل;ى;‬
‫ا;ل;ق; ّو;ة; ا;ل;ع;ا;م;ل;ة; ف;يأت;ي; ع;ل;ى; ا;ل;ب;ه;ی;م;ية; و;ا;ل;س;ب;ع;ية; ف;يس;خ;ر;ه;م;ا; و;ي;أخ;ذ; ب;ت;ال; ب;ين;ه;م;ا;‪;.‬‬
‫ف;م;ن; ذ;ل;ك; ا;ل;ش;د;ة; ألم;ر; هللا;‪ ;،‬و;م;ن; ذ;ل;ك; ا;ل;ش;ف;ق;ة; ع;ل;ى; خ;ل;ق; هللا;‪ ;،‬و;م;ن; ذ;ل;ك; ا;ل;و;ق ;و;ف; ع;ن;د;‬
‫ك;ت;ا;ب; هللا; و;ا;ل;و;ر;ع; ف;ي; ا;ل;ش;ب;ه;ا;ت; و;ا;ل;ز;ه;د; ف;ي; ا;ل;ل;ذ;ا;ت; و;غ;ير; ذ;ل;ك;‪;.‬‬
‫وقد; أخبرنا النبي‪ ‬بثبوت هذا الجنس له حيث قال‪ :‬رحم هللا عمر يقول الحق وان كان‬
‫مـ ًّرا تركه الحق وماله من صديق‪ ،3‬يعني ص;;ديقا ً من أص;;دقاء ال;;دنيا واال فط;البوا الح;;ق‬
‫احبّوه حبّا ً شديداً‌وقد تواترت االخبار; بثبوت ذلك لعمر‪.‬‬
‫ول هَّللا ِ‬‫ف;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ح;د;ي;ث; ا;ي;ال;ء; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬م;ن; ن;س;ا;ئ;ه; «يا رباح ِإنِّى َأظُ ُّن َأ َّن َر ُس ; َ‬
‫ض;; ِربَ َّن‬‫ب ُعنُقِهَا َأل ْ‬ ‫ضرْ ِ‬ ‫صةَ َوهَّللا ِ لَِئ ْن َأ َم َرنِى َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬بِ َ‬‫ت ِم ْن َأجْ ِل َح ْف َ‬
‫‪ ‬ظَ َّن َأنِّى ِجْئ ُ‬
‫صوْ تِى;»‪ ;،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; م;س;ل;م; و;غ;ير;ه; ‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫ْت َ‬ ‫ُعنُقَهَا قال ف َرفَع ُ‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ق;ص;ة; ا;س;;;ال;م; أ;ب;ي; س;;;ف;يا;ن; و;م;ر;ا;ج;ع;ة; ا;ل;ع;ب;;;ا;س; ف;ي; أ;م;;;ر;ه; و;ق;;;و;ل;‬
‫ا;ل;ع;ب;ا;س; م;ه;الً;‌«يا عمر وهللا لو كان من رجال بنی عدي بن كعب ما فعلت هذا ولكنك قد‬
‫مناف فقال‪ :‬مهالً يا عباس فوهللا السالمك يوم اسلمت كان‬ ‫ٍ‬ ‫عرفت انه من رجال بني عبد‬
‫أحب إل ّي من اسالم الخطاب لو اسلم ومالي اال اني قد عرفت ان اسالمك ك;;ان أحب إلى‬
‫رسول هللا‪ ‬من اسالم الخطاب»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;ح;ق;‪.5‬‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ق;ص;ة; ك;س;ع;ة; ر;ج; ٍل; م;ن; ا;ل;ـم;ه;ا;ج;ر;ي;ن; ر;ج;الً; م;ن; ا;ال;ن;ص;ا;ر; و;م;ق;ا;ل;ة;‬
‫;ال‪َ :‬د ْع; هُ‬‫ق فَقَ; َ‬ ‫ق هَ َذا ْال ُمنَافِ ِ‬ ‫ُول هَّللا ِ َد ْعنِى َأضْ ِربْ ُعنُ َ‬ ‫ا;ل;ـم;ن;ا;ف;ق; ف;ي; ذ;ل;ك; ق;و;الً; ش;د;ي;د;اً; «يَا َرس َ‬
‫ث النَّاسُ َأ َّن ُم َح َّمدًا يَ ْقتُ ُل َأصْ َحابَهُ»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; م;س;ل;م;‪.6‬‬ ‫الَ يَت ََح َّد ُ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪22‬‬
‫ُول هَّللا ِ َحتَّى َأ ْقتُلَهُ‪ .‬فَقَ; َ‬
‫;ال َر ُس ;و ُل‬ ‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ح;د;ي;ث; ا;ب;ن; ص;يا; ٍد; « َذرْ نِى يَا َرس َ‬
‫هَّللا ِ‪ِ :‬إ ْن يَ ُك ِن الَّ ِذى ت ََرى فَلَ ْن تَ ْست َِطي َع قَ ْتلَهُ»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; ا;ل;ش;يخ;ين;‪.1‬‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ق;ص;ة; ح;ا;ط;ب; ب;ن; أ;ب;ي; ب;ل;ت;ع;ة; و;ك;ت;ا;ب;ت;ه; إ;ل;ى; ق;ر;ي;ش; ب;خ;ب;ر; ا;ل;ن;ب;ي;‪:‬‬
‫«يا رسول هللا امكني من ح;;اطب‪ ،‬فإنه قد كفر فاض;;رب; عنقه فق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬يا ابن‬
‫ب;در فق;;ال اعمل;وا ماش;;ئتم فقد غف;;رت لكم‬ ‫الخط;;اب ما ي;دريك لعل هللا قد اطلع على أهل ٍ‬
‫ي; و;غ;ير;ه; ‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫فذرفت; عينا عمر»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة;‌ا;ل;ش;يخ;ين; ع;ن; ع;ل; ّ‬
‫ُول هَّللا ِ ا ْع ِدلْ قَ; َ‬
‫;ال ُع َم; ُر يَا‬ ‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ح;د;ي;ث; ذ;ي; ا;ل;خ;و;ي;ص;ر;ة; و;ق;و;ل;ه; «يَا َرس َ‬
‫ص ;الَتَهُ‬‫ب ُعنُقَهُ‪ .‬فَقَا َل‪َ :‬د ْعهُ فَِإ َّن لَهُ َأصْ َحابًا‪ ،‬يَحْ قِ ُر َأ َح; ُد ُك ْم َ‬ ‫َرسُو َل هَّللا ِ اْئ َذ ْن لِى فِي ِه‪ ،‬فََأضْ ِر َ‬
‫صالَتِ ِه ْ;م»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; ا;ل;ش;يخ;ين;‪.3‬‬ ‫َم َع َ‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; غ;ز;و;ة; ب ;د; ٍر; ح;ين; ق;ا;ل; ا;ل;ن;ب;ي;‪« :‬إني قد ع;;رفت أن رج;;اال من‬
‫ب;;ني هاشم وغ;;يرهم قد أخرج;;وا كرها ال حاجة لهم بقتالنا‪ ،‬فمن لقي منكم أح;;دا من ب;;ني‬
‫هاشم فال يقتله‪ ،‬ومن لقي أبا البخ;;;;تري; بن هش;;;;ام فال يقتله‪ ،‬ومن لقي العب;;;;اس بن عبد‬
‫الـمطلب فال يقتله‪ ،‬فإنه إنما أخ;;;رج مس;;;تكرها‪ ،‬فق;;;ال أبو حذيفة بن عتبة‪ :‬أتقتل آباؤنا‬
‫وإخواننا; وعشائرنا‪ ،‬ويترك العباس‪ ،‬وهللا لئن لقيته أللحمنه بالسيف;‪ ،‬فبلغت رسول هللا‪‬‬
‫فقال لعمر بن الخطاب‪ :‬يا أبا حفص ‪ -‬قال عمر‪ :‬وإنه ألول يوم كن;;اني فيه رس;;ول هللا‬
‫‪ :‬أيضرب وجه عم رسول هللا‪ ‬بالسيف;؟ فقال عمر‪ :‬يا رسول هللا‪ ،‬ائذن لي فأضرب‬
‫عنقه‪ ،‬فوهللا لقد نافق»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ر;و;ا;ي;ة; ا;ب;ن; ا;س;ح;ا;ق;‪.4‬‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ا;ق;ا;م;ة; ا;ل;ح;د; ع;ل;ي; ا;ب;ن;ه; أ;ب;ي; ش;ح;م;ة; و;ا;س;م;ه; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ل;م; ي;أخ;ذ;ه; ع;ن;د; ذ;ل;ك;‬
‫ر;أ;ف ;ةٌ; ف;ي; د;ي;ن; هللا; و;ه ;ذ;ا; م;ن; ا;ع;ج;ب; ا;ل;و;ق ;ا;ئ;ع; و;ا;خ;تُ;ل;ف;ت; ا;ل;ر;و;ا;ي ;ا;ت; ف;ي; ص ;و;ر;ت;ه;ا; و;ن;ح;ن;‬
‫ن;ذ;ك;ر; ه;ه;ن;ا; ر;و;ا;ي;ت;ين; ك;م;ا; ذ;ك;ر; ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن مجاهد ق;;ال‪ :‬ت;;ذاكرنا; الن;;اس في‬
‫مجلس ابن عباس فأخذوا في فضل أبي بكر ثم في فضل عمر فلما سمع ابن عب;;اس ِذكر‬
‫عمر بكي بكا ًء ش;;ديداً ح;;تى اُغمي عليه فق;;ال‪ :‬رحم هللا رجالً ق;;رأ الق;;رآن وعمل بما فيه‬
‫واقام; حدود هللا كما ُأمر ال تأخذه في هللا لومة الئم لقد رأيت عمر وقد; اقام الحد على ولده‬
‫فقتله فيه فقيل له يا ابن عم رسول هلل‪ ‬حدثنا كيف أقام عمر الحد على ولده؟ فقال‪ :‬كنت‬
‫ذات يوم في الـمسجد وعمر جالسٌ والناس حوله إذ اقبلت جاريةٌ فق;;الت‪ :‬الس;الم عليك يا‬
‫وعليك السالم ورحمة هللا ألك حاجةٌ؟ قالت‪ :‬نعم خذ ولدك هذا‬ ‫ِ‬ ‫أمير الـمؤمنين فقال عمر‪:‬‬
‫مني فقال عمر‪ :‬اني ال أعرفك فبكت الجارية وقالت‪ :‬يا أمير الـمؤمنين إن لم يكن ول;;دك‬
‫بح;رام؟‬
‫ٍ‬ ‫ي أوالدي؟ ق;الت‪ :‬أبو ش;حمة فق;ال أبِحالل أم‬ ‫من ظهرك فهو ولد ول;دك فق;ال‪ :‬أ ّ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪23‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫;رام ق;;ال عم;;ر‪ :‬وكيف; ذاك اتقي هللا وال تق;;ولي إال‬ ‫بحالل ومن جهته بح; ٍ‬
‫ٍ‬ ‫فقالت‪ :‬من قِبلي‬
‫مررت بحائط لبني النجار إذ‬ ‫ُ‬ ‫حقاً؟ قالت‪ :‬يا أمير الـمؤمنين كنت مارةً في بعض األيام إذ‬
‫أتى ولدك أبو شحمة يتمايل سكراً وكان شرب عند نسيكة‌اليهودي; ق;;الت ثم راودني; عن‬
‫ي فكتمت‬ ‫نفسي وجرّني إلى الحائط ون;;ال م;;ني ما ين;;ال الرجل من الـمرأة وقد اُغمي عل َّ‬
‫أحسس;;ت ب;;الوالدة فخ;;رجت إلى موضع ك;;ذا وك;;ذا‬ ‫ُ‬ ‫أم;;ري عن عمي وج;;يراني ح;;تى‬
‫ووضعت; هذا الغالم وهممت بقتله ثم ن;;دمت على ذلك ف;;اح ُكم; بحكم هللا بيني وبينه ف;;امر;‬
‫عمر مناديا ً فنادى فاقبل; الناس يُهرعون إلى الـمسجد ثم ق;;ام عمر فق;;ال‪ :‬ال تفرّق;;وا; ح;;تى‬
‫آتيكم ثم خرج‪ ،‬ثم قال‪ :‬يا ابن عب;اس اس;رع معي فلم ي;زل ح;تى أتى منزله فق;رع الب;اب‬
‫وقال ههنا ولدي أبوشحمة قيل له انه على الطع;;ام ف;;دخل عليه وق;;ال‪ :‬كل يا ب;;ن ّي فيوشك‬
‫أن يك;;ون آخر زادك من ال;;دنيا ق;;ال ابن عب;;اس فلقد رأيت الغالم وقد تغيّر لونه وارتعد;‬
‫وسقطت اللقمة من يده فقال عمر‪ :‬يا بني! من أنا؟ فق;;ال‪ :‬أنت أبي وأم;;ير; الـمؤمنين ق;;ال‬
‫ق طاعة أم ال؟ ق;;ال لك طاعت;;ان مفروض;;تان‪ ،‬ألنك وال;;دي وأميرالـمؤمنين ق;;ال‬ ‫أفلي ح; ُ‬
‫فش;;ربت الخمر عن;;ده‬ ‫َ;‬ ‫عم;;;ر‪ :‬بحق نبيك وبحق; أبيك هل كنت ض;;;يفا ً لنس;;يكة اليه;;ودي;‬
‫تبت‪ ،‬قال‪ :‬رأس مال الـمؤمنين التوبة قال‪ :‬يا بني أنش;;دك‬ ‫فسكرت؟ قال‪ :‬قد كان ذلك وقد; ُ‬
‫هللا هل دخلت حائط بني النجار فرأيت امرأةً فواقعتها؟ فسكت وبكي ق;;ال عم;;ر‪ :‬ال ب;;أس‬
‫يا بن ّي أصدق ف;;إن هللا يحب الص;;ادقين ق;;ال‪ :‬قد ك;;ان ذلك وأنا ت;;ائبٌ ن;;اد ٌم فلما س;;مع ذلك‬
‫عمر منه قبض على يده ولبّبه وجرَّه إلى الـمسجد وقال‪ :‬يا أبت ال تفضحني وخذ الس;;يف‬
‫وقطعني اربا ً اربا ً ق;;ال ما س;;معت قوله تع;;الى‪َ ﴿ :‬ولۡيَش ۡ;هَدۡ َع; َذابَهُ َما طَآِئفَ ‪ٞ‬ة ِّمنَ ٱۡل ُمؤۡ ِمنِينَ ﴾‬
‫[الن;;ور‪ .]2 :‬ثم ج;;ره وأخرجه إلى بين ي;;دي أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬في الـمسجد وق;;ال‪:‬‬
‫ك يق;;ال له افلح فق;;ال‪ :‬يا افلح خذ‬ ‫صدقت الـمرأةُ وأق َّر أبو شحمة بما قالت وك;;ان له ممل;;و ٌ‌‬
‫اب;;ني ه;;ذا إليك واض;;ربه مائة س;;وط وال تقصر في ض;;ربه فق;;ال‪ :‬ال أفعل وبكي فق;;ال يا‬
‫غالم إن ط;;اعتي طاعة الرس;;ول‪ ‬فافعل ما آم;;رك به ق;;ال‪ :‬ف;;نزع; ثيابه وض ; ّج الن;;اس‬
‫بالبك;;اء والنحيب وجعل الغالم يش;;ير إلى أبيه يا أبت أرحم;;ني فق;;ال له عمر وهو يبكي‬
‫ربك يرحمك وانما افعل هذا كي يرحمك ويرحمني; ثم قال‪ :‬يا افلح اضرب فض;;ربه وهو‬
‫يستغيث وعمر يقول يا افلح اضرب فضربه وهو يستغيث وعمر يقول اضربه حتى بلغ‬
‫سبعين فقال‪ :‬يا أبت اسقني شربةً من م;;ا ٍء فق;;ال يا ب;;ني إن ك;;ان ربك يطه;;رك; فسيس;;قيك;‬
‫محمد‪ ‬شربةً‌ال تُظمأ بعدها أبد‌اً يا غالم اضربه فض;;ربه ح;;تى بلغ ثم;;انين فق;;ال يا أبت‬
‫السالم عليك فقال وعليك السالم إن رأيت محمداً فاقرأه م;;ني الس;;الم وقل له خلفت عمر‬
‫يقرأ القرآن ويقيم الحدود يا غالم اض;;ربه فلما بلغ تس;;عين انقطع كالمه وض;;عف; ف;;رأيت‬
‫أصحاب رسول هللا‪ ‬قالوا يا عمر انظر كم بقي فأ ّخره إلى وقت آخر فقال كما لم يؤ ّخر‬
‫الـمعصية ال ت;;ؤخر العقوبة وج;;اء الص;;ريخ إلى أمه فج;;اءت باكيةً ص;;ارخةً وق;;الت‪ :‬يا‬
‫سوط حجةً ماشيةً واتصدق; بكذا وكذا درهما ً فق;;ال‪ :‬إن الحج والص;;دقة ال‬ ‫ٍ‬ ‫عمر احُج بكل‬
‫ً‬
‫ين;وب عن الحد يا غالم تمم الحد فض;ربه فلما ك;ان آخر س;وط; س;قط الغالم ميت;ا فص;اح‬
‫وقال يا ب;;ني فحّص هللا عنك الخطايا ثم جعل رأسه في ِحج;;ره وجعل يبكي ويق;;ول ب;;أبي‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪24‬‬
‫من قتله الحق ب;;أبي من م;;ات عند انقض;;اء الحد ب;;أبي من لم يرحمه أب;;وه وأقاربه فنظر‬
‫الناس إليه فإذا هو قد فارق ال;;دنيا فلم يُر ي;;و ٌ‌م اعظم منه وف ّج الن;;اس بالبك;;اء والخيب فلما‬
‫ك;;ان أربعين يوم;;‌ا ً اقبل علينا حذيفة ابن اليم;;ان ص;;بيحة ي;;وم الجمعة فق;;ال‪ :‬إني رأيت‬
‫رسول هللا‪ ‬في الـمنام وإذا الفتي معه وعليه حلتان خضراوان فقال رس;ول هللا‪ :‬اق;رأ‬
‫عمر عني السالم وقل له هك;;ذا أم;;رك هللا أن تق;;رأ الق;;رآن وتقيم الح;;دود وق;;ال الغالم‪ :‬يا‬
‫حذيفة اقرأ ابي مني السالم وقل له طه;;رك هللا كما طهرت;;ني;» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;ن; أ;ب;ي; ش;;ير;و;ي;ه;‬
‫ا;ل;د;ي;ل;م;ي; ف;ي; ك;ت;ا;ب;ه; ا;ل;ـم;ن;ت;ق;ي;‪.1‬‬
‫ابن يق;;ال له أبو ش;;حمة‬ ‫و;خ;ر;ج;ه; غ;ير;ه; م;خ;ت;ص;ر;اً; ب;ت;غ;;ير; ا;ل;ل;ف;ظ; و;ق;ا;ل; ف;يه; «ك;;ان لعمر ٌ‌‬
‫ي الح; ّد ق;;ال‪ :‬زنيتَ ؟ ق;;ال‪ :‬نعم ح;;تى ك;;رر عليه ذلك‬ ‫ُ‬
‫زنيت ف;;أقِم; عل َّ‬ ‫فأتاه يوم‌ا ً فق;;ال‪ :‬إني‬
‫أربع‌ا ً قال‪ :‬وما عرفت التحريم؟ قال‪ :‬بلى قال معاشر الـمسلمين ح; ُّدوه فق;ال أبو ش;حمة‪:‬‬
‫اسالم فال يحدني فق;;ام علي بن أبي ط;;الب‬ ‫ٍ‬ ‫معاشر; الـمسلمين من فعل فعلي في جاهلية أو‬
‫وقال لولده الحسن فأخذ بيمينه وق;;ال لول;;ده الحس;;ين فأخذ بيس;;اره ثم ض;;رب س;;تته عشر‬
‫سوطاً; ف;اُغمي عليه ثم ق;;ال‪ :‬إذا وافيت ربك فقل ض;;ربني; الحد من ليس لك في جنبيه حد‬
‫ثم قام عمر حتى اقام عليه تمام الـمائة سوطا ً فمات من ذلك فق;;ال‪ :‬أنا اوثر ع;;ذاب ال;;دنيا‬
‫على عذاب اآلخرة‪ ،‬فقيل‪ :‬يا أميرالـمؤمنين تدفنه من غ;;ير غسل وال كفن قتل في س;;بيل‬
‫هللا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬بل نغس;;له ونكفّنه وندفنه في مق;;ابر الـمسلمين فإنه لم يمت قتالً في س;;بيل هللا‬
‫وانما مات محدوداً;»‪.2‬‬
‫«وعن عمرو بن العاص قال بينا أنا بمنزلي بمصر; إذ قيل ه;;ذا عب;;دالرحمن بن عمر‬
‫وأبو سردعة يستأذنان عليك فقلت ي;دخالن ف;دخال وهما منكس;ران فق;اال اقم علينا حد هللا‬
‫فانا أصبنا البارحة شرابا ً وسكرنا قال فزبرتهما; وطرقتهما; فقال عبدالرحمن‪ :‬إن لم تفعل‬
‫ي عمر‬ ‫خ;;برت وال;;دي إذا ق;;دمت عليه ق;;ال فعلمت إني إن لم اقم عليهما الحد غضب عل َّ‬
‫وعزلني قال فاخرجتهما; إلى ص;;حن ال;;دار فض;;ربتهما الحد ودخل عب;;دالرحمن بن عمر‬
‫ت في ال;;;دار فحلق رأسه وك;;;انوا يحلق;;;ون مع الح;;;دود وهللا ما كتبت لعمر‬ ‫إلى ناحية بي ٍ‬
‫بحرف مما كان حتى إذا كتابه ج;;اءني فيه بسم هللا ال;;رحمن ال;;رحيم من عبدهللا عمر إلى‬ ‫ٍ‬
‫عمرو بن الع;;اص عجبت لك يا ابن الع;;اص وجرأتك; على وخالفك عه;;دي فما رأيي اال‬
‫اني عازلك تض;;رب عب;;دالرحمن في بيتك وتحلق; رأسه في ال;;بيت وقد; ع;;رفت ان ه;;ذا‬
‫يخالفني انما عبدالرحمن رج ٌل من رعيتك تصنع به ما تصنع بغيره من الـمسلمين ولكن‬
‫ق ف;;إذا‬
‫قلت هو ولد أميرالـمؤمين وع;;رفت انه ال ه;;وادة‌ ألح ; ٍد من الن;;اس عن;;دي في ح ; ٍ‬
‫جاءك كتابي هذا فابعث به في عباءة علي قتب حتى يع;;رف س;;وء ما ص;;نع فبعث به كما‬
‫قال أبوه وكتب إلى عمر يعتذر عليه اني ض;;ربته في ص;;حن داري وباهلل ال;;ذي ال يُحلف‬
‫ب;;اعظم منه اني القيم الحد في ص;;حن داري على الـمسلم وال;;ذمي; وبعث بالكت;;اب مع‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪25‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫عبدهللا بن عمر فق;دم بعب;دالرحمن على أبيه ف;دخل وعليه عب;اءة ال يس;تطبع; الـمشي من‬
‫س;;وء مركبه فق;;ال‪ :‬يا عب;;دالرحمن فعلت وفعلت فكلمه عب;;دالرحمن بن ع;;وف وق;;ال يا‬
‫أميرالـمؤمنين قد اقيم عليه الح;; ُّد فلم يلتفت إليه فجعل عب;;دالرحمن يص;;يح ويق;;ول اني‬
‫مريضٌ وأنت قاتلي وقال فضربه الحد ثانية وحبسه فمرض ثم م;;ات‪ ،‬قلت ق;;ال اب;;وعمر‬
‫في االستيعاب‪ :‬عبدالرحمن بن عمر االوسط هو أبوشحمة وهو ال;;ذي ض;;ربه عم;;رو بن‬
‫العاص بمصر; في الخمر ثم حمله إلى الـمدينة فضربه أبوه ادب الوالد ثم م;;رض وم;;ات‬
‫بعد ش;;هر» ه;ك;;ذ;ا; ي;ر;و;ي;ه; م;ع;م;; ٌر; «عن الزه;;ري عن س;;الم عن أبيه وأما أهل الع;;راق‬
‫غلطٌ وقال الزبير اقام عليه عم;;رو حد الش;;راب‬ ‫فيقولون انه مات تحت سياط عمر وذلك ‌‬
‫فمرض ومات»‪.1‬‬
‫ومن ذلك اقامة الحد على قدامة بن مظع;;ون خ;;ال ابن عمر وحفصة لم يأخ;;ذه عند‬
‫ذلك رأف;ةٌ في دين هللا ولم يخف لومة الئم ن;;ذكره كما ذك;;ره الـمحب الط;;بري; وأب;;وعمر;‬
‫«عن َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ عَا ِم ِر ب ِْن َربِي َعةَ َو َكانَ ِم ْن َأ ْكبَ ِر بَنِى َع ِدىٍّ َو َكانَ َأبُوهُ َش ِه َد بَ ْدرًا َم َع النَّبِ ِّى‬
‫ُون َعلَى ْالبَحْ َر ْي ِن‪َ ،‬و َكانَ َش ِه َد بَ ْدرًا‪َ ،‬وه َُو خَ ا ُل َع ْب ِد هَّللا ِ‬‫ظع ٍ‬ ‫‪َ ‬أ َّن ُع َم َر ا ْستَ ْع َم َل قُدَا َمةَ ْبنَ َم ْ‬
‫صةَ زوج النبي قال فقدم الجارود; من البح;;رين فق;;ال يا أم;;ير الـمؤمنين إن‬ ‫ْب ِن ُع َم َر َو َح ْف َ‬
‫قدامة بن مظعون قد شرب مسكراً وإني إذا رأيت ح;;داً من ح;;دود هللا حق علي أن أرفعه‬
‫إليك فق;ال له عمر من يش;هد على ما تق;ول فق;ال أبو هري;رة ف;دعا عمر أبا هري;رة فق;ال‬
‫عالم تشهد يا أبا هري;;رة فق;;ال لم أره حين ش;;رب وقد رأيته س;;كران يقيء فق;;ال عمر لقد‬
‫تنطعت ‪ -‬أبا هريرة ‪ -‬في الش;;هادة ثم كتب عمر إلى قدامة وهو ب;البحرين ي;;أمره بالق;;دوم‬
‫عليه فلما قدم قدامة والج;;ارود; بالـمدينة كلم الج;;ارود; عمر فق;;ال أقم على ه;;ذا كت;;اب هللا‬
‫فق;;ال عمر للج;;ارود أش;;هي ٌد أنت أم خصم فق;;ال الج;;ارود; أنا ش;;هيد فق;;ال قد كنت أديت‬
‫شهادتك; فسكت الجارود ثم قال لتعلمن أني أنش;;دك هللا فق;;ال عمر أما وهللا لتملكن لس;;انك‬
‫أو ألسوءنك فقال الجارود; أما وهللا ما ذاك بالحق أن يشرب ابن عمك وتسوءني فأوع;;ده‬
‫عمر فقال أبو هريرة وهو ج;;السٌ يا أم;;ير المؤم;;نين إن كنت تشك في ش;;هادتنا فسل بنت‬
‫الوليد امرأة ابن مظعون فأرسل; عمر إلى هند ينشدها باهلل فأقامت; هند على زوجها; قدامة‬
‫الشهادة فقال عمر إني يا قدامة جالدك فقال قدامة وهللا لو شربت كما يقول;;ون ما ك;;ان لك‬
‫;وا َو َع ِملُ; ْ‬
‫;وا‬ ‫س َعلَى ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ; ْ‬ ‫أن تجلدني يا عمر قال ولم يا قدامة قال إن هللا‪ ‬قال‪﴿ :‬لَيۡ َ‬
‫;وا َّو َءا َمنُ; ْ‬
‫;وا ثُ َّم‬ ‫ت ثُ َّم ٱتَّقَ; ْ‬ ‫;وا َو َع ِملُ ْ‬
‫;وا ٱل َّ‬
‫صٰلِ َحٰ ِ‬ ‫;وا َّو َءا َمنُ; ْ‬
‫ت ُجنَ;اح‪ ٞ‬فِي َما طَ ِع ُموٓ ْا ِإ َذا َما ٱتَّقَ; ْ‬ ‫ٱل َّ‬
‫صٰلِ َحٰ ِ‬
‫واۚ َوٱهَّلل ُ يُ ِحبُّ ٱۡل ُمحۡ ِسنِينَ ‪[ ﴾٩٣‬المائدة‪ .]93 :‬فق;;ال عمر إنك أخط;;أت التأويل‬ ‫وا َّوَأحۡ َسنُ ْ‬‫ٱتَّقَ ْ‬
‫يا قدامة إذا اتقيت اجتنبت ما ح;رم هللا ثم أقبل عمر على الق;وم فق;ال م;اذا ت;رون في جلد‬
‫قدامة فق;;ال الق;;وم ال ن;;رى أن تجل;;ده ما دام وجع;ا ً فق;;ال عمر إنه وهللا ألن يلقي هللا تحت‬
‫السياط أحب إلي من أن ألقى هللا وهي في عنقي إي وهللا ألجلدنه ايت;;وني بالس;;وط; فج;;اءه‬
‫ق صغير; فأخذه عمر فمسحه بيده ثم قال ألسلم أخذتك دقرارة أهلك‬ ‫مواله أسلم بسوط; دقي ٍ;‬
‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪26‬‬
‫ايتوني; بسوط غير هذا قال فجاءه أسلم بس;;وط; ت;;ام ف;;أمر; عمر بقدامة فجلد فغاضب قدامة‬
‫عمر وهجره فحجا وقدامة مهاجر لعمر ح;;تى قفل;;وا من حجهم ون;;زل عمر بالس;;قيا ون;;ام‬
‫بها فلما استيقظ قال عجلوا علي بقدامة انطلقوا ف;;ائتوني به فوهللا إني ألرى في الن;;وم أنه‬
‫ت فق;;ال لي س;;الم قدامة فإنه أخ;;وك فلما ج;;اءوا قدامة أبى أن يأتيه ف;;أمر عمر‬ ‫ج;;اءني آ ٍ‬
‫بقدامة فجر إليه جراً حتى كلمه عمر فاستغفر; له فكان أول ص;;لحهما»‪ ،‬خ ; ّر;ج; ا;ل;ب;خ ;ا;ر;ي;‬
‫م;ن;ه; إ;ل;ى; ق;و;ل;ه; و;ه;و; خ;ا;ل; ا;ب;ن; ع;م;ر; و;ح;ف;ص;ة; و;ت;م;ا;م;ه; خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;م;يد;ي;‪.1‬‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ا;ي;ث;ا;ر;ه; ف;ي; ا;ل;ع;ط;ا;ء; ا;ق;ا;ر;ب; ر;س ;و;ل; هللا;‪ ‬و;أ;ه;ل; ا;ل;س ;و;ا;ب;ق; م;ن; ا;ل;ـم;ه;ا;ج;ر;ي;ن;‬
‫و;ا;ألن;ص;;ا;ر; ع;ل;ى; ا;ق;ا;ر;ب;ه; أ;خ;;ر;ج; أ;ب;;و;ع;م;ر; ف;ي; ا;ال;س;;ت;يع;ا;ب; «أرسل عمر إلى الش;;فا بنت‬
‫عبدهللا العدوية ان اغدي إلى قالت فغدوت; عليه فوجدت; عاتكه بنت أسيد ابن أبي الفيض‬
‫ببابه ف;;دخلنا فتح;;دثنا س;;اع ‌ةً ف;;دعا بنم ; ٍط فاعطاها إي;;اه ودعا بنمط دونه فاعطانيه فقلت‪:‬‬
‫تربت ي;;داك يا عمر انا قبلها اس;;الم‌ا ً وأنا بنت عمك دونها; وارس;;لتَ إل ّي وجاءتك بنفس;;ها‬
‫كنت رفعت ذلك إال لك فلما اجتمعتما ذكرت انها اقرب إلى رسول هللا‪ ‬منك»‪.2‬‬ ‫قال‪ :‬ما ُ‬
‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ر;ح;م;ت;ه; و;ش;ف;ق;ت;ه; ع;ل;ى; ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين;‪ ;،‬أ;ب;و;ح;ن;يف;ة; «عن علي بن االقمر قال‪ :‬ك;;ان‬
‫عمر بن الخطاب‪ ‬يطعم الناس بالـمدينة وهو يطوف عليهم بيده عصا ً‌فمر برجل يأكل‬
‫بشماله فقال‪ :‬يا عبدهللا كل بيمينك قال يا عبدهللا انها مش;;غولةٌ ق;;ال فمضي ثم م; ّر به وهو‬
‫يأكل بشماله فقال يا عبدهللا كل بيمينك ق;;ال يا عبدهللا انها مش;;غولةٌ ثالث م;;رات ق;;ال وما‬
‫يوض ;يك؟;‬ ‫ّ‬ ‫شغلها قال اصيبت يوم مؤتة قال فجلس عنده عمر‪ ‬يبكي فجعل يق;;ول له من‬
‫وطع;ام ما‬ ‫ٍ‌‬ ‫بخ;ادم وأمر له براحل; ٍة‬ ‫ٍ‬ ‫من يغسل رأسك وثيابك؟ من يصنع كذا وكذا ف;دعا له‬
‫يصلحه وما ينبغي له حتى رفع أصحابُ محمد‪ ‬أصواتهم; ي;;دعون هللا لعمر‪ ‬مما رأوا‬
‫من رأفته بالرجل واهتمامه بأمر الـمسلمين»‪.3‬‬
‫ب‪ِ ‬إلَى‬ ‫;;ر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬ ‫ت َم;; َع ُع َم َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; «ع َْن َزيْ;; ِد ب ِْن َأ ْس;;لَ َم ع َْن َأبِي ِه قَ;;ا َل خ َ‬
‫َ;;رجْ ُ‬
‫ص; ْبيَةً‬ ‫;ركَ ِ‬ ‫;ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ هَلَ;;كَ زَ وْ ِجى َوتَ; َ‬ ‫ت يَا َأ ِم; َ‬ ‫ت ُع َم; َر ا ْم; َرَأةٌ َش;ابَّةٌ فَقَ;;الَ ْ‬ ‫وق‪ ،‬فَلَ ِحقَ ْ‬ ‫الس; ِ‬ ‫ُّ‬
‫الض ;بُ ُع‪،‬‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ْأ‬
‫خَشيت ْن تَ كلهُ ُم َّ‬ ‫َأ‬ ‫ُ‬ ‫ع‪َ ،‬و ِ‬ ‫ضرْ ٌ‬ ‫ع َوالَ َ‬ ‫َ‬
‫ضجُونَ ك َراعًا‪َ ،‬والَ لهُ ْم زَرْ ٌ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫هَّللا‬
‫صغَا ًرا;‪َ ،‬و ِ َما يُن ِ‬ ‫ِ‬
‫ف َم َعهَا ُع َم ُر‪،‬‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫ى‪َ ،‬وقَ ْد َش ِه َد بِى ال ُح َد ْيبِيَةَ َم َع النبِ ِّى‪ ،‬فَ َوقَ َ;‬ ‫ْ‬
‫اف ْب ِن ِإي َما َء ال ِغفَ ِ‬
‫ار ِّ‬ ‫َوَأنَا بِنت خفَ ِ‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫;ير َك;انَ َمرْ بُوطًا; فِى‬ ‫;ير ظَ ِه ٍ‬ ‫ص; َرفَ ِإلَى بَ ِع ٍ‬ ‫ب‪ .‬ثُ َّم ا ْن َ‬ ‫;ري ٍ‬‫ب قَ ِ‬ ‫;ال َمرْ َحبًا بِن ََس; ٍ‬ ‫ض‪ ،‬ثُ َّم قَ َ‬ ‫َولَ ْم يَ ْم ِ‬
‫َاولَهَا بِ ِخطَا ِم; ِه‬ ‫ار‪ ،‬فَ َح َم َل َعلَ ْي ِه ِغ َرا َرتَي ِْن َمَألهُ َما طَ َعا ًما‪َ ،‬و َح َم َل بَ ْينَهُ َما نَفَقَ ;ةً َوثِيَابًا;‪ ،‬ثُ َّم ن َ‬ ‫ال َّد ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫;ير ال ُم; ْؤ ِمنِينَ كث;;رْ تَ لهَا‪.‬‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫هَّللا‬ ‫ُ‬ ‫ْأ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬
‫ال اقتَا ِدي ِه فَل ْن يَفنَى َحتى يَ تِيَك ُم ُ بِخَ ي ٍْر‪ .‬فَقَ;;ا َل َر ُج; ٌل يَا ِم; َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ثُ َّم قَ َ‬
‫ص ;نًا زَ َمانًا‪ ،‬فَا ْفتَتَ َح; اهُ‪،‬‬ ‫اص َرا; ِح ْ‬‫ك‪َ ،‬وهَّللا ِ ِإنِّى َأل َرى َأبَا هَ ِذ ِه َوَأخَاهَا قَ ْد َح َ‬ ‫ك ُأ ُّم َ‬ ‫قَا َل ُع َم ُر ثَ ِكلَ ْت َ‬
‫ثُ َّم َأصْ بَحْ نَا نَ ْستَفِى ُء ُس ْه َمانَهُ َما;»‪.4‬‬
‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪27‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن زيد بن اس;;لم عن أبيه أن عمر بن الخط;;اب ط;;اف ليل;ةً‌ف;;إذا‬
‫دار لها حولها صبيان يبك;;ون وإذا ق;;د ٌر على الن;ار قد مألتها م;;ا ًء ف;دني;‬ ‫بامرأ ٍة في جوف ٍ‬
‫عمر من الباب فقال‪ :‬يا أمة هللا أيش بك;;ا ُء ه;;ؤالء الص;;بيان؟ فق;;الت‪ :‬بك;;اءهم من الج;;وع‬
‫قال‪ :‬فما هذه الق;;در ال;;تي على الن;;ار؟ فق;;الت قد جعلت فيها م;;ا ًء‌اعللهم بها ح;;تى ين;;امون‬
‫واوهمهم; أن فيها شيئا فجلس عمر يبكي قال ثم جاء إلى دار الصدقة وأخذ غرارةً‌وجعل‬
‫فيها شيئا من دقيق; وسمن وشحم; وتمر وثياب ودراهم; ح;;تى مأل الغ;;رارة‌ ثم ق;;ال يا اس;;لم‬
‫ي‪ ،‬قلت‪ :‬يا أم;;ير الـمؤمنين انا احمله عنك ق;;ال ال اُ ّم لك يا اس;;لم انا احمله ألني‬ ‫احمل عل َّ‬
‫الـمسئول عنه في اآلخرة ق;;ال فحمله على عاتقه ح;;تى أتى به م;;نزل الـمرأة وأخذ الق;;در‬
‫وجعل فيها دقيق;;ا ً‌وش;;يئا‌ً من ش;;حم وتمر; وجعل يحركه بيده وينفخ تحت الق;;در وک;;انت‬
‫لحيته عظيمة فرأيت الدخان يخرج من ُخلل لحيته حتى طبخ لهم ثم جعل يغرف لهم بيده‬
‫ويطعمهم حتى شبعوا ثم خرج»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «أن عمر ك;;ان يص;;وم; ال;;دهر وك;;ان زم;;ان الرم;;ادة إذا امسي اُتي‬
‫بخ;;بز قد ث;;رد ب;;الزيت إلى ان نحر يوم ;‌ا ً من االیام ج;;زوراً; فاطعمها الن;;اس وغر فواله‬
‫ي ه;ذا؟ فق;الوا‪ :‬يا أميرالـمؤمنين من‬ ‫س;نام ومن كب; ٍد فق;ال‪ :‬أ ّ‬
‫ٍ‬ ‫طيبها فاتي به فإذا ف;د ٌر من‬
‫الجزور; ال;;تي نحرنا اليوم فق;;ال‪ :‬بخ بخ بئس ال;;والي أنا ان اكلت طيبها واطعمت الن;;اس‬
‫كراديسها; ارفع هذه الجفنة هات لنا غير هذا الطعام ف;;اتي بخ;;بز وزيت فجعل يكسر بيده‬
‫ويثرد; ذلك الخبز ثم قال‪ :‬ويحك يا يرفا احمل هذه الجفنة ح;;تى ت;;أتي بها اهل بيت بثمغ‪،2‬‬
‫فاني لم آتهم منذ ثالثة أيام واحسبهم; ُمقفرين فضعها بين أيديهم»‪.3‬‬
‫شرح الرم;;ادة‪ :‬الهالك يش;;ير ‪-‬وهللا اعلم‪ -‬إلى زمن القح;;ط‪ ،‬والف;;در القطع جمع ف;;درة‬
‫وهي القطعة من اللحم إذا ك;;انت مجتمعة وثمغ اسم م;;ال مع;;روف; لعمر وروي; أنه ع;;ام‬
‫الرمادة لـما اش;;تد الج;;وع بالن;;اس وك;;ان عمر ال يوافقه الش;;عير وال;;زيت وال التمر وإنما‬
‫يوافقه السمن فحلف ال يأتدم بالسمن حتى يفتح على الـمسلمين عامه ه;;ذا فص;;ار إذا اكل‬
‫خبز الشعير والتمر; بغير ادم يقرقر; بطنه في الـمجلس فيضع ي;;ده عليه ويق;;ول إن ش;;ئت‬
‫ك عندي اُدم ح;;تى يفتح هللا على الـمسلمين روي; أن زوجته‬ ‫قرقر وإن شئت ال تقرقر مالَ َ‬
‫اشترت له سمنا فقال ما هذا قالت من م;;الي ليس من نفقتك ق;;ال ما أنا بذائقه ح;;تى يح;;يي‬
‫الناس‪.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن أبي هري;;رة ق;;ال‪ :‬خ;;رج عمر ع;;ام الرم;;ادة ف;;رأى; نح;;واً‌من‬
‫عشرين بيتا ً من محارب فقال عمر‪ :‬ما اقدمكم؟; قالوا‪ :‬الجهد قال‪ :‬وأخرج;;وا; لنا جلد ميتة‬
‫مشوياً;‌كانوا يأكلونه و ُر ّمة العظام يستحفونها ويسفونها قال‪ :‬فرأيت طرح رداءه ثم ن;;زل‬
‫يطبخ لهم ويُطعم; حتى شبعوا ثم ارسل اس;لم إلى الـمدينة فج;اءه ب;ابعرة فحملهم; عليها ثم‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬ثمغ‪ ،‬نام باغ خرمای عمر‪ ‬در مدینه که ایشان آن را وقف نموده بود‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪28‬‬
‫كساهم ثم لم يزل يختلف إليهم وإلى غيرهم حتى رفع هللا ذلك»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن ابن عمر قال‪ :‬قدمت رفقة من التجار‪ ،‬فنزلوا الـمصلى‪ ،‬فق;;ال‬
‫عمر لعبد ال;;رحمن بن ع;;وف‪ :‬هل لك أن نحرس;;هم الليلة من الس;;رق فباتا يحرس;;انهم;‪،‬‬
‫ويص;;ليان ما كتب هللا لهما فس;;مع عمر بك;;اء ص;;بى فتوجه نح;;وه‪ ،‬فق;;ال ألمه‪ :‬اتقى هللا‬
‫وأحسنى; إلى صبيك‪ ،‬ثم عاد إلى مكانه فسمع بكاءه‪ ،‬فعاد إلى أمه‪ ،‬فقال لها‪ :‬مثل ذلك‪ ،‬ثم‬
‫عاد إلى مكانه‪ ،‬فلما كان فى آخر الليل سمع بكاءه‪ ،‬فأتى أمه‪ ،‬فق;;ال‪ :‬ويحك إنى ألراك أم‬
‫سوء‪ ،‬مالى أرى ابنك ال يقر منذ الليلة ق;;الت‪ :‬يا عبد هللا قد أبرمت;;نى منذ الليلة إنى أريغه‬
‫عن الفطام فيأبى‪ ،‬قال‪ :‬ولم قالت‪ :‬ألن عمر ال يفرض إال للفطيم‪ ،‬قال‪ :‬وكم له قالت‪ :‬ك;;ذا‬
‫وك;;ذا ش;;هرا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ويحك ال تعجليه‪ ،‬فص;;لى الفجر وما يس;;تبين الن;;اس قراءته من غلبة‬
‫البكاء فلما سلم قال‪ :‬يا بؤسا لعمر كم قتل من أوالد الـمسلمين‪ ،‬ثم أمر مناديا فنادى; أال ال‬
‫تعجلوا صبيانكم; عن الفطام‪ ،‬فإنا نفرض لكل مولود فى اإلسالم وكتب بذلك إلى اآلف;;اق;‪:‬‬
‫إنا نفرض لكل مولود فى اإلسالم»‪.2‬‬
‫ش;ر;ح;‪ ;:‬ا;ب;ر;م;ت;ن;ي; ا;ض;ج;ر;ت;ن;ي;‪ ;،‬ا;ر;ب;ع;ه; ا;ح;ب;س;ه; و;اُ; َم; ِّر; ن;ه;‪ ;،‬ا;ل;ب;و;س;ا; خ;ال;ف; ا;ل;ن;ع;م;ي;‪;.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط ;ب;ر;ي; «عن انس بن مالك بينما أم;;ير الـمؤمنين عمر يعسّ ذات ليلة إذ‬
‫س بفناء خيمة فجلس إليه يحدثه ويسأله ويق;;ول له ما اق;;دمك ه;;ذا البالد؟‬ ‫مر باعرابي جال ٍ‬
‫فبينا هو كذلك إذ سمع انينا ‌من الخيمة فقال‪ :‬من هذا الذي اسمع انينه؟ فقال أم ٌر ليس من‬ ‫ً‬
‫شأنك امرأةٌ‌تمخض فرجع عمر إلى منزله وقال‪ :‬يا أم كلثوم ش;;دي عليك ثيابك واتبع;;ني‬
‫ق;;ال ثم انطلق ح;;تى انتهي إلى الرجل فق;;ال ل;;ه‪ :‬هل لك أن ت;;أذن له;;ذه الـمرأة أن ت;;دخل‬
‫عليها فتؤنسها؟; فأذن لها فدخلت فلم تلبث ان قالت‪ :‬يا أمير الـمؤمنين بشر صاحبك بغالم‬
‫فلما سمع قولها أميرالـمؤمنين وثب من جنبه فجلس بين يديه وجعل يعت;;ذر غليه فق;;ال ال‬
‫عَليك إذا اصبحت فأتنا فلما اصبح أتاه ففرض البنه في الذرية واعطاه»‪.3‬‬
‫«ومن ذلك خش;;يته من هللا تع;;الى وكونه وقاف ;ا ً عند كت;;اب هللا تع;;الى ومع;;ني; وق;;وف‬
‫ب أو شهوة‌ثم زجر بكت;;اب هللا‬ ‫االنسان عند كتاب هللا انه إذا هجس في نفسه داعيته غض ٍ‬
‫وسنة رسول هللا‪ ‬ازجر وتالشت الداعية واض;;محلت من س;;اعته ك;;ان لم يكن ويتك;;رر;‬
‫ذلك حتى يكون ملكة راسخ ‌ةً»‪.‬‬
‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن ابن عباس قال اس;;تأذن الحر بن قيس بن حصن لعمه عيينة بن حصن‬
‫علي عمر ف;;اذن له فلما دخل ق;;ال‪ :‬فلما دخل ق;;ال يا ابن الخط;;اب وهللا ما تعطينا; الج;;زل‬
‫وال تحكم بيننا بالعدل فغضب عمر حتى هم بأن يقع به فق;;ال الحر يا أم;;ير الـمؤمنين إن‬
‫ج ِهلِينَ ‪﴾١٩٩‬‬ ‫ف َوَأعۡ;;; ِرضۡ ع َِن ٱۡل َ ٰ‬ ‫هللا تع;;;الى ق;;;ال لنبيه‪ُ ﴿ :‬خ;;; ِذ ٱۡل َعفۡ;;; َو َوأۡ ُمرۡ بِ;;;ٱۡلعُرۡ ِ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪29‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫[األع;;راف‪ ;.]199 :‬وإن ه;;ذا من الج;;اهلين فوهللا ما جاوزها عمر حين تالها عليه وك;;ان‬
‫وقافا عند كتاب هللا»‪.1‬‬
‫ا;ل;ش;يخ;ا;ن; «عن عمر قال سمعني النبي‪ ‬وأنا أقول وأبي قال‪ :‬ان هللا ينهاكم أن تحلفوا‬
‫بآبائكم‪ ،‬قال عمر‪ :‬فما خلفت بها ذاكراً وال آثراً» ‌‪.2‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبيدهللا بن عباس قال‪ :‬كان للعب;;اس م;;يزابٌ على طريق; عمر‬
‫ص;بّ م;;ا ٌ‌ء‬ ‫فلبس عمر ثيابه يوم الجمعة وقد كان ُذبح للعباس فرخ;;ان فلما وافا الـميزاب ُ‬
‫بدم الفرخين فاص;اب عمر ف;امر; عمر بقلعه ثم رجع عمر فط;رح ثيابه ولبس ثياب;‌ا ً غ;ير‬
‫ثيابه ثم جاء فصلي بالناس فأتاه العباس ثم قال‪ :‬وهللا انه للموضع الذي وضعه رسول هللا‬
‫‪ ‬فقال عمر للعباس‪ :‬أنا اعزم عليك لـما صعدت على ظهر ح;;تى تض;;عه في الـموضع‬
‫الذي وضعه رسول هللا‪ ‬ففعل ذلك العباس»‪.3‬‬
‫س‬ ‫ْت َم َع َش ْيبَةَ َعلَى ْال ُكرْ ِس ِّى فِى ْال َك ْعبَ ِة فَقَ;;ا َل لَقَ; ْد َجلَ َ‬
‫ا;ل;ش;يخ;ا;ن; «ع َْن َأبِى َواِئ ٍل قَا َل َجلَس ُ‬
‫ت ِإ َّن‬ ‫ْض ;ا َء ِإالَّ قَ َس ; ْمتُهُ‪ .‬قُ ْل ُ‬ ‫ت َأ ْن الَ َأ َد َع فِيهَا َ‬
‫ص ; ْف َرا َء َوالَ بَي َ‬ ‫هَ َذا ْال َمجْ لِ َ‬
‫س ُع َم ُر قَا َل لَقَ ْد هَ َم ْم ُ‬
‫ْك لَ ْم يَ ْف َعالَ‪ .‬قَا َل هُ َما ْال َمرْ آ ِن َأ ْقتَ ِدى بِ ِه َما»‪ .‬و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة; ق;ا;ل; ع;م;ر;‪« ;:‬ال اخرج ح;;تى‬ ‫احبَي َ;‬ ‫ص ِ‬‫َ‬
‫اقسم مال الكعبة بين فقراء الـمسلمين قلت‪ :‬ما أنت بفاعل قال‪ :‬ولم؟ قلت‪ :‬ألن رسول هللا‬
‫‪ ‬رأى مكانه وأبوبكر وهما احوج إلى الـمال فلم يخرجاه فقام كما هو فخرج»‪.4‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; ر;و;ي; «ان عمر خرج ليلةً‌ومعه عبدهللا بن مسعود; ف;;إذا هو بض;;وء‬
‫خ جالسٌ وبين يديه شرابٌ وقينةٌ تغنيه فلم يش;;عر‬ ‫نار فاتبع الضوء حتى دخل داراً‌فاذا شي ٌ‌‬
‫حتى هجم عمر عليه فقال‪ :‬ما رأيت كالليلة اقبح من ش;;يخ ينتظر; اجله فرفع; الش;;يخ رأسه‬
‫وقال بل ما صنعت يا أميرالـمؤمنين اقبح انك تجسست وقد; نهى هللا تع;الى عن التجسس‬
‫عاض ;ا ً‬
‫ّ‬ ‫وانك دخلت بغ;;ير إذن وقد نهى هللا تع;;الى عن ذلك فق;;ال عمر ص;;دقت ثم خ;;رج‬
‫على ثوبه ويقول‪ :‬ثكلت عمر ا ُمه ان لم يغفر له‪ ،‬قال وهجر الشيخ مجالس عمر حين;;‌ا ً ثم‬
‫انه جاءه شبيه الـمستحيي; فقال له‪ :‬اُدن مني فدنا منه فقال له‪ :‬وال;;ذي بعث محم;;د‌اً ب;;الحق‬
‫ما اخبرت أحداً من الناس بالذي رأيت منك وال ابن مسعود; وكان معي فقال الش;;يخ‪ :‬وأنا‬
‫والذي بعث محمداً بالحق ما عدت إليه إلى أن جلست هذا الـمجلس»‪.5‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبدهللا بن عامر قال‪ :‬رأيت عمر أخذ تبن;ةً من األرض فق;;ال‪:‬‬
‫ليتني كنت هذه التبنة ليتني لم أخلق ليت أمي لم تلدني ليتني لم اكن شيئا ليتني كنت نس;;ي‌ا ً‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪ :‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪30‬‬
‫منسيا ً»‪.1‬‬
‫;ف الف;;رات لخش;;يت‬ ‫ي بط; ّ‬‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن مجاهد كان عمر يقول‪ :‬لو مات جد ٌ‬
‫ان يطالب هللا به عمر»‪.2‬‬
‫ط;ف; ا;س;م; م;و;ض;ع; ب;ن;ا;ح;ية; ا;ل;ك;و;ف;ة; ف;ل;ع;ل;ه; ا;ل;ـم;ر;ا;د; و;ا;ض;يف; إ;ل;ى; ا;ل;ف;ر;ا;ت; ل;ك;و;ن;ه;‬‫ش;ر;ح;‪ ;:‬ا;ل; ّ‬
‫ق;ر;ي;ب;اً;‌ م;ن;ه;‪;.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبدهللا بن عيسی قال‪ :‬كان في وجه عمر خط;;ان اس;;ودان من‬
‫البكاء»‪.3‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن الحسن ق;;ال‪ :‬ك;;ان عمر يبكي في ورده ح;;تى يخر على وجهه‬
‫ويبقي في بيته اياما ً‌يُعاد»‪.4‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن آبي جعفر قال‪ :‬بينما عمر يمشي في طريق; من طرق الـمدينه‬
‫ي وأخذ بيده فاكتنفاهما; الحسن‬ ‫ي ومعه الحسن والحس;;;;ین‪ ‬فس;;;;لم عليه عل ٌ‬ ‫إذ لقيه عل ٌ‬
‫والحسین وعن يمينهما وشمالهما‪ ،‬قال‪ :‬فعرض له من البك;;اء ما ك;;ان يع;;رض له ق;;ال له‬
‫علي وقد; وليت‬ ‫ق م;;ني بالبك;;اء يا ُّ‬ ‫ي‪ :‬ما يبكيك يا أميرالـمؤمنين؟ ق;;ال عم;;ر‪ :‬ومن أح; ُّ‬ ‫عل ٌ‬
‫ي‪ :‬وهللا انك لتع;;دل‬ ‫أمر هذه األمة احكم فيها وال أدري أ ُمسي ٌء أنا أم محس;;ن؟ فق;;ال له عل ٌ‬
‫في كذا وتعدل في كذا قال فما منعه ذلك من البك;;اء ثم تكلم الحسن بما ش;;اء هللا ف;;ذكر من‬
‫واليته وعدله فلم يمنعه ذلك فتكلم الحس;;ین بمثل كالم الحسن ف;;انقطع بك;;اءه عند انقط;;اع‬
‫ي‪ :‬اش;;هدا‬ ‫كالم الحسين فقال‪ :‬أتشهدان بذلك يا ابني اخي فسكتا; فنظرا إلى أبيهما فق;;ال عل ٌ‬
‫وأنا معكما شهي ٌد»‪.5‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبيد بن عم;;ير ق;;ال‪ :‬بينما عمر بن الخط;;اب يمر في الطريق;‬
‫فإذا هو برجل يكلم امرأةً فعاله بالدرة فقال‪ :‬یا أميرالـمؤمنين إنما هي امرأتـي فق;;ام عمر‬
‫‪ ‬انطلق فلقى عبدالرحمن بن ع;;وف ف;;ذكر ذلك له فق;;ال ل;;ه‪ :‬يا أميرالـمؤمنين إنما أنت‬
‫مؤدِّبٌ وليس عليك شٌئ وإن شئت حدثتك بحديث سمعته من رسول هللا‪ ‬يقول‪ :‬إذا ك;;ان‬
‫يوم القيمة نادي منادي إال اليرفعن أح ٌ‌د من هذه األمة كتابه قبل أبي بكر وعمر»‪.6‬‬
‫و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة; ف;ق;;ا;ل; ل;;ه;‪« ;:‬فلِم تقف مع زوجتك; في الطريق تعرض;;ان للمس;;لمين إلى‬
‫غيبتكما فقال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين اآلن قد دخلنا الـمدينة ونحن نتشاور; أين ننزل؟ ف;;دفع إليه‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫‪31‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫الدرة وق;;ال ل;;ه‪ :‬اقتص م;;ني يا عبدهللا فق;;ال‪ :‬هي لك يا أميرالـمؤمنين فق;;ال‪ :‬خذ واقتص‬
‫ث هي هلل‪ ،‬قال‪ :‬هللا لك فيها»‪.1‬‬ ‫مني فقال بعد ثال ٍ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عمر وقد كلمه عب;دالرحمن باش;ارة عثم;ان وطلحة والزب;ير‬
‫وسعد; في هيبته وشدته ف;;ان ذلك ربما يمنع ط;;الب الحاجة من حاجته فق;;ال‪ :‬وهللا لقد لنت‬
‫للناس حتى خشيت هللا في اللين واشتددت حتى خشيت هللا في الشدة فأين الـمخرج وق;;ام;‬
‫;;;و َرتۡ﴾ ح;;;تى بلغ ﴿ َوِإ َذا‬ ‫لش;;;مۡسُ ُك ِّ‬ ‫يجر رداءه وهو يبكي‪ ،‬وروى; عنه أنه ق;;;رأ ﴿ِإ َذا ٱ َّ‬
‫ٱلصُّ ُحفُ نُ ِش َرتۡ‪ ﴾١٠‬فخر مغشيا ً عليه وبقى أيام‌ا ً يعاد»‪.2‬‬
‫أ;ب;;و;ع;م;ر; ر;و;ي;ن;ا; «عن عمر أنه ق;;ال حين احتضر ورأسه في حجر ابنه عبدهللا ظل;;و ٌم‌‬
‫لنفسی غير اني مسلم أصلّي الصالة كلـها وأصـوم;»‪.3‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «مر عمر يوما ً بدار انسان وهو يص;;لي ويق;;رأ س;;ورة الط;;ور; فوقف; يس;;تمع‬
‫اب َربِّكَ لَ َوٰقِع‪[ ﴾٧ ٞ‬الطور‪ ;.]7 :‬نزل عن حماره واس;;تند إلى حائط‬ ‫فلما بلغ قوله‪ِ﴿ :‬إ َّن َع َذ َ‬
‫فمكث زمانا ً‌ورجع إلى منزله ومرض شهراً يعودونه الناس وال يدرون ما مرضه»‪.4‬‬
‫«ومن ذلك محاسته مع نفسه وانتص;افه من نفسه وتواض;;عه للمؤم;نين وقب;;ول النصح‬
‫منهم واعترافه على نفسه مما يدل قطع‌ا ً على أن َسورة‌ نفسه منكسر ‌ةٌ بنور; اليقين»‪.5‬‬
‫ْت ُع َم; َ‬
‫;ر ْبنَ‬ ‫;ال َس ; ِمع ُ‬ ‫ك قَ; َ‬ ‫َس ب ِْن َمالِ ٍ‬ ‫ق ْب ِن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن َأبِى طَ ْل َحةَ ع َْن َأن ِ‬‫م;ا;ل;ك; «ع َْن ِإ ْس َحا َ‬
‫;و‬‫;و يَقُ;;و ُل َوبَ ْينِى; َوبَ ْينَ;هُ ِج; دَا ٌر ‪َ -‬وهُ; َ‬ ‫ت َم َعهُ َحتَّى َدخَ َل َحاِئطًا فَ َس ِم ْعتُهُ َوهُ; َ‬ ‫ب َوخَ َرجْ ُ‬‫ْالخَطَّا ِ‬
‫خ َوهَّللا ِ لَتَتَّقِيَ َّن هَّللا َ َأوْ لَيُ َع ِّذبَنَّكَ »‪.6‬‬ ‫ب َأ ِمي ُر ْال ُمْؤ ِمنِينَ بَ ٍ‬
‫خ بَ ٍ‬ ‫ف ْال َحاِئ ِط ‪ُ -‬ع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫فِى َجوْ ِ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; ر;و;ي; «أن عمر كان يقول‪ :‬ما صنعت اليوم ص;;نعت ك;;ذا وص;;نعت‬
‫كذا ثم يضرب ظهره بالدرة»‪.7‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; ر;و;ي; «إن عمر ك;ان إذا قيل ل;ه‪ :‬اتق هللا ف;رح وش;;كر قائله وك;ان‬
‫يقول‪ :‬رحم هللا امرًأ اهدى إلينا عيوبنا»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪32‬‬
‫«وعن طارق ابن شهاب قال‪ :‬ق;;دم عمر بن الخط;;اب الش;;ام فلقيه الجن;;ود وعليه ازا ٌر‬
‫و ُخفان وعمام ‌ةٌ وهو آخ ٌ‌ذ برأس راحلته يخوض الـماء قد خلع خفيه وجعلهما; تحت ابطه‬
‫قالوا له‪ :‬يا أميرالـمؤمنين اآلن يلقاك الجنود وبطارق;ة‌ الش;;ام وأنت على ه;;ذه الح;ال ق;ال‬
‫عمر‪ :‬إنا قو ٌم اعزنا هللا باالسالم فال نلتمس العز من غيره»‪.1‬‬
‫«وعن عبدهللا بن عمر أن عمر حمل قربة على عاتقة فق;;;;;;;;;ال له أص;;;;;;;;;حابه‪ :‬يا‬
‫أميرالـمؤمنين ما حملك على هذا؟ قال‪ :‬إن نفسي اعجبتني فاردت أن اذلها»‪.2‬‬
‫«وعن زيد بن ثابت ق;;ال‪ :‬رأيت على عمر مرقعة فيها س;;بعة عشر رقع;ةً فانص;;رفت‬
‫بيتي باكي‌ا ً ثم عدت في طريقي ف;;إذا عمر وعلي عاتقه قِربة م;اء وهو يخلل الن;اس فقلت‪:‬‬
‫يا أميرالـمؤمنين! فقال‪ :‬لي ال تتكلم وأق;ول; لك فس;رت معه ح;تى ص;بها في بيت عج;وز‬
‫وعدنا إلى منزله فقلت له في ذلك فقال انه حضرني بعد مض;;يك رس;;ول ال;;روم; ورس;;ول‬
‫الفارس فقالوا‪ :‬هلل درك يا عمر قد اجتمع الناس على علمك وفضلك; وعدلك فلما خرج;;وا;‬
‫من عندي تداخلني ما يتداخل البشر فقمت ففعلت بنفسي ما فعلت»‪.3‬‬
‫«وعن محمد بن عمر الـمخزومي; عن أبيه ق;;ال‪ :‬ن;;ادي عمر بالص;;الة جامع;; ‌ةٌ فلما‬
‫اجتمع الناس وكثروا صعد الـمنبر وحمد هللا وأثنى عليه بما هو اهله وص;;لى; على محمد‬
‫ت لي من ب;;ني مخ;;زوم فيقبضن لي‬ ‫‪ ‬ثم ق;;ال‪ :‬أيها الن;;اس لقد رأيت;;ني; أرعي على خ;;اال ٍ‬
‫ي يوم ثم نزل‪ ،‬ق;;ال عب;;دالرحمن بن ع;;وف‪ :‬يا‬ ‫القبضة من التمر والزبيب فاظل يومي وأ ّ‬
‫أميرالـمؤمنين م;;ازدت على ان ق ّمئت نفسك يع;;ني عبت ق;;ال‪ :‬ويحك يا ابن ع;;وف اني‬
‫خل;;وت بنفسي فح;;دثتني; ق;;الت أنت أميرالـمؤمنين فمن ذا افضل منك ف;;اردت أن اعرفها‬
‫نفسها»‪.4‬‬
‫و;ر;و;ي; ع;ن;ه; ا;ن;ه; ق;ا;ل; ف;ي; ا;ن;ص;ر;ا;ف;ه; م;ن; ح;ج;ت;ه; ا;ل;;ت;ي; ل;م; ي;ح;ج; ب;ع;;د;ه;ا; «الحمد هلل وال إله‬
‫الً للخط;;اب‬ ‫إال هللا يعطي من يشاء ما يشاء لقد كنت بهذا الوادي يع;;ني ض;;جنان أرعى اب ‌‬
‫وكان فظا ً غليظ‌ا ً يتعبني إذا عملت ويضربني إذا قص;;رت وقد; اص;;بحت وامس;;يت وليس‬
‫دون هللا أحدا اخشاه»‪.5‬‬
‫و;ر;و;ي; أ;ن;ه; ق;;ا;ل; ي;و;م;;اً;‌ع;ل;ى; ا;ل;ـم;ن;ب;ر;‪« ;:‬يا معاشر; الـمسلمين م;;اذا تقول;;ون لو ِملت‬
‫برأسي; إلى ال;;دنيا ك;;ذا و َميّل رأسه فق;;ام إليه رجل فاس;;ت ّل س;;يفه وق;;ال‪ :‬اجل كنا نق;;ول‬
‫بالسيف; كذا وأشار; إلى قطعه فقال‪ :‬اياي تعني بقولك؟ قال‪ :‬نعم إياك اعني بق;;ولي فنه;;ره‬
‫عمر ثلث‌ا ً وهو ينهره عمر فقال عمر‪ :‬رحمك هللا الحمد هلل ال;;ذي جعل في رعيتي من إذا‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪33‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫تعوجت ق َّومني;»‪.1‬‬
‫«وعن محمد بن الزبير عن الشيخ التفت ترقوت;;اه من الك;;بر يخ;;بره عن عمر اس;;تفتي‬
‫في مس;;;ئلة فق;;;ال اتبع;;;وني; ح;;;تى انتهي إلى علي ابن أبي ط;;;الب فق;;;ال‪ :‬مرحب;;;ا ً يا‬
‫أميرالـمؤمنين فذكر الـمسئلة فقال‪ :‬اال ارسلت إل ّي؟ فقال‪ :‬أنا أحق باتيانك»‪.2‬‬
‫«وروي أن عمر جاءه برد من اليمن وكان من جيد ما حُمل إليه فلم يدر لـمن يعطيه‬
‫من الص;;حابة ان اعط;;اه اح;;د‌اً غضب اآلخر ورأي; ان قد فض;;له عليه فق;;ال عند ذل;;ك‪:‬‬
‫ي من قريش نشأ نشأة‌ حس;;نة فس; ّموا; له الـمسور ابن مخرمة ف;;دفع; ال;;رداء‬ ‫دُلوني; على فت ً‌‬
‫إليه فنظر; إليه سع ٌد فقال‪ :‬ما هذه الرداء؟ قال‪ :‬كسانيه أميرالـمؤمنين فجاءه معه إلى عمر‬
‫فقال‪ :‬تكسوني هذا الرداء‌ وتكسو; ابن اخي مسوراً;‌افضل منه؟ فقال له‪ :‬يا ابا اسحاق إني‬
‫الً كبيراً فيغضب أصحابه فاعطيته من نشأ نش;;أة‌حس;;نة ال يت;;وهم‬ ‫كرهت أن أعطيه رج ‌‬
‫اني افض;;له عليكم ق;;ال س;;ع ٌد‪ :‬ف;;اني قد حلفت ألض;;ربن ب;;الرداء ال;;ذي اعطيت;;ني رأسك‬
‫فخضع له عمر رأسه فقال له‪ :‬يا ابا اسحاق وليرفق الشيخ بالشيخ»‪.3‬‬
‫«وعن اسيد بن جابر قال‪ :‬كان عمر بن الخطاب إذا أتى عليه امداد أهل اليمن يسألهم‬
‫أفيكم اويس بن عامر ح;;تى أتى على اويس بن ع;;امر فق;;ال‪ :‬أنت اويس بن ع;;امر؟ ق;;ال‪:‬‬
‫نعم قال‪ :‬من م;;راد ثم من ق;;رن؟ ق;;ال‪ :‬نعم ق;;ال‪ :‬فك;;ان بك ب;;رصٌ ف;;برأت منه إال موضع‬
‫درهم؟ قال‪ :‬نعم قال‪ :‬ألك والدةٌ‌؟ قال‪ :‬نعم ق;;ال‪ :‬س;;معت رس;;ول هللا‪ ‬يق;;ول‪ :‬ي;;أتي عليك‬
‫;رن ك;;ان به ب;;رصٌ ف;;برأ منه إال‬
‫اويس بن ع;;امر مع ام;;داد أهل اليمن من م;;راد ثم من ق; ٍ‌‬
‫موضع درهم له وال;;د ‌ةٌ هو لها ب; ٌّر لو اقسم على هللا ألب;رّه ف;;ان اس;;تطعت أن يس;;تغفر لك‬
‫فافعل; فاستغفِر لي فاس;;تغفر; له فق;;ال له عم;;ر‪ :‬أين تري;;د؟ ق;;ال‪ :‬الكوفة ق;;ال‪ :‬اال اكتب لك‬
‫عاملها؟ قال‪ :‬اكون في غبرات الناس أحب إل ّي قال‪ :‬فلما كان من العام الـمقبل حج رج ٌل‬
‫رث الهيئة قليل الـمتاع ق;;ال‪:‬‬ ‫من اش;;رافهم فوافق عمر فس;;أله عن اويس فق;;ال‪ :‬تركته ّ‬
‫سمعت رسول هللا‪ ‬وذكر الحديث ثم قال فان استطعت أن يستغفر لك فافعل فأتى اويسا ً‬
‫بسفر ص;;الح ق;;ال اس;;تغفر لي ق;;ال أنت اح;;دث عهد‬‫ٍ‬ ‫فقال استغفرلي فقال أنت احدث عه ٍد‬
‫;فر ص;;الح ق;;ال فاس;;تغفر لي ق;;ال‪ :‬لقيت عم;;ر؟ ق;;ال‪ :‬نعم فاس;;تغفر; له ففطن له الن;;اس‬ ‫بس; ٍ‬
‫فانطلق; علي وجهه» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫أ;ب;و;ع;م;ر; «خرج عمر من الـمسجد معه الجارود فإذا ب;امرأ ٍة ب;رز ٍة على الطريق; فس;لم‬
‫عليه عمر فردت عليه السالم فقالت‪ :‬هيها ً‌يا عمر عهدتك وأنت تسمي عميراً‌في السوق‬
‫عك;;اظ فلم ي;;ذهب األي;;ام والليالي ح;;تى س;;ميت عمر ثم لم ت;;ذهب األي;;ام ح;;تى س;;ميت‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪34‬‬
‫أميرالـمؤمنين ف;;اتق هللا في الرعية واعلم أنه من خ;;اف الوعيد ق;;رب عليه البعيد ومن‬
‫خاف التموت خشى الفوت فق;;ال‪ :‬الج;;ارود‪ :‬قد اك;;ثرت أيتها الـمرأة‌ على أميرالـمؤمنين‬
‫فق;;ال عم;;ر‪ :‬دعها اما تعرفها ه;;ذه خولة‌بنت حكيم ال;;تي س;;مع هللا قولها من ف;;وق س;;بع‬
‫سموات فعمر; وهللا تعالى أحق أن يسمع لها»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن زيد االُي;;امي ق;;ال‪ :‬كتب أبوعبيدة بن الج;;راح ومع;;اذ; بن جبل‬
‫إلى عمر بن الخطاب َأ َّما بَ ْعدُ‪ ،‬فَِإنَّا َع ِه ْدنَاكَ َوَأ ْم ُر نَ ْف ِسكَ لَكَ ُم ِه ٌّم‪ ،‬فََأصْ بَ َحتَ قَ ْد َولَّيْتَ َأ ْم;; َر‬
‫الص; ِديقُ‪،‬‬ ‫الش; ِريفُ ‪َ ،‬و ْال َع; د ُُّو َو َّ‬ ‫ض;ي ُع َو َّ‬ ‫ك ْال َو ِ‬ ‫هَ ِذ ِه اُأل َّم ِة َأحْ َم ِرهَا َوَأ ْس; َو ِدهَا‪ ،‬يَجْ لِسُ بَ ْينَ يَ; َد ْي َ‬
‫ك يَوْ ًما تَ ْعنِي فِي ِه‬ ‫ك يَا ُع َم; رُ؟ فَِإنَّا نُ َح; ِّذ ُر َ‬ ‫صتُهُ ِمنَ ْال َع ْد ِل‪ ،‬فَا ْنظُرْ َك ْيفَ َأ ْنتَ ِع ْن َد َذلِ; َ‬ ‫َولِ ُك ٍّل ِح َّ‬
‫ق‬ ‫ك قَ ْد قَهَ َرهُ ْم بِ َجبَرُوتِ ; ِه‪َ ،‬و ْالخَ ْل ; ُ‬ ‫ف فِي ِه ْالقُلُوبُ ‪َ ،‬وتَ ْنقَ ِط ُع فِي ِه ْال ُح َج ُج لِ َح َّج ِة َملِ ٍ‬ ‫ْال ُوجُوهُ‪َ ،‬وتَ ِج ُّ‬
‫;ر‬‫آخ; ِ‬ ‫;ر هَ; ِذ ِه اُأل َّم ِة فِي ِ‬ ‫دَا ِخرُونَ لَهُ يَرْ جُونَ َرحْ َمتَهُ َويَ َخ;;افُونَ َع َذابَ;هُ‪َ ،‬وِإنَّا ُكنَّا نَت ََح; َّدثَُأ َّن َأ ْم; َ‬
‫;;ز َل ِكتَابُنَا‬ ‫ير ِة‪َ ،‬وِإنَّا نَعُو ُذ بِاهَّلل ِ أنيَ ْن ِ‬ ‫َز َمانِهَا; َسيَرْ ِج ُع ِإلَى أنيَ ُكونُوا; ِإ ْخ َوانَ ْال َعالنِيَ ِة َأ ْعدَا َء الس َِّر َ‬
‫َب‬ ‫ك‪ ،‬فَ َكت َ‬ ‫الس;ال ُ;م َعلَ ْي; َ‬ ‫يحةً لَ;;كَ ‪َ ،‬و َّ‬ ‫َص; َ‬ ‫ِس َوى ْال َم ْن ِز ِل الَّ ِذي نَ َز َل ِم ْن قُلُوبِنَا‪ ،‬فَِإنَّا ِإنَّ َما َكتَ ْبنَا بِ ِه ن ِ‬
‫َّاح‪َ ،‬و ُم َع;ا ِ;ذ بن‬ ‫ب ِإلَى َأبِي ُعبَ ْي; َدةَ بن ْال َج; ر ِ‬ ‫;ر بن ْالخَطَّا ِ‬ ‫ب‪ِ ‬م ْن ُع َم; َ‬ ‫ِإلَ ْي ِه َما ُع َم; ُر بن ْالخَطَّا ِ‬
‫ان َأنَّ ُك َما َع ِه; ْدتُ َمانِي; َوَأ َم; ُر نَ ْف ِس;ي لِي‬ ‫َجبَ ٍل‪َ ‬سال ٌم َعلَ ْي ُك َم;;ا‪َ ،‬أ َّما بَ ْع; دُ‪َ ،‬أتَ;;انِي ِكتَابُ ُك َما تَ; ْ;ذ ُك َر ِ‬
‫يف‬ ‫ي َّ‬
‫الش; ِر ُ;‬ ‫يت َأ َم; َر هَ; ِذ ِه اُأل َّم ِة َأحْ َم ِرهَا َوَأ ْس; َو ِدهَا‪ ،‬يَجْ لِسُ بَ ْينَ يَ; َد َّ‬ ‫ت قَ; ْد ُولِّ ُ‬ ‫ص;بَ َح ُ‬ ‫ُم ِه ٌّم‪ ،‬فََأ ْ‬
‫ص;ةٌ ِمنَ ْال َع; ْد ِل‪َ ،‬كتَ ْبتُ َما‪َ :‬ك ْي;;فَ َأ ْنتَ ِع ْن; َد َذلِ;;كَ يَا‬ ‫الص; ِديقُ‪َ ،‬ولِ ُك; ٍّل ِح َّ‬ ‫ض;يعُ‪َ ،‬و ْال َع; د ُُّو َو َّ‬ ‫َو ْال َو ِ‬
‫ت ِم ْن;;هُ اُأل َم ُم‬ ‫ُع َمرُ؟ َوِإنَّهُ ال َحوْ َل َوال قُ َّوةَ لَهُ ْم ِع ْن َد َذلِكَ ِإال بِاهَّلل ِ‪َ ،‬و َكتَ ْبتُ َما تُ َح ِّذ َرانِي; َما ُح ِّذ َر ْ‬
‫ان بِ ُكلِّ َج ِدي ٍد‪،‬‬ ‫ان ُك َّل بَ ِعي ٍد‪َ ،‬ويَْأتِيَ ِ‬ ‫اس يُقَرِّ بَ ِ‬ ‫آجا ِل النَّ ِ‬ ‫اختِالفَ اللَّ ْي ِل َوالنَّهَ ِ‬
‫ار بِ َ‬ ‫قَ ْبلِنَا َوقَ ِدي ًما‪َ ،‬وِإ َّن ْ‬
‫ار‪َ ،‬كتَ ْبتُ َما تُ َح ِّذ َرانِي; َأ َّن‬ ‫َازلِ ِه ْم ِمنَ ْال َجنَّ ِة َوالنَّ ِ‬ ‫صي َ;ر النَّاسُ ِإلَى َمن ِ‬ ‫َويَْأتِيَا ِن بِ ُك ِّل َموْ عُو ٍد َحتَّى يَ ِ‬
‫الس; ِري َر ِة‪،‬‬ ‫َأ َم َر هَ ِذ ِه اُأل َّم ِة َسيَرْ ِج ُع فِي آ ِخ ِر زَ َمانِهَا; ِإلَى َأ ْن يَ ُكونُ;;وا; ِإ ْخ; َوانَ ْال َعالنِيَ; ِة َأ ْع; دَا َء َّ‬
‫َظهَ; ُر فِي ِه ال َّر ْغبَ;ةُ َوال َّر ْهبَ;ةُ‪ ،‬يَ ُك;;ونُ‬ ‫;ان ت ْ‬ ‫ك َز َم; ٌ‬ ‫ك‪َ ،‬و َذلِ; َ‬ ‫ْس هَ َذا بِزَ َما ِن َذلِ; َ‬ ‫ك َولَي َ‬ ‫َولَ ْستُْ;م بُِأولَِئ َ‬
‫الح ُد ْنيَاهُ ْم‪َ ،‬كتَ ْبتُ َما تَعُو َذا ِن بِاهَّلل ِ َأ ْن ُأ ْن ِز َل ِكتَابَ ُك َما ِس;; َوى‬ ‫ص ِ‬ ‫ْض لِ َ‬‫اس ِإلَى بَع ٍ‬ ‫ْض النَّ ِ‬ ‫َر ْغبَةُ بَع ِ‬
‫ص; َد ْقتُ َما‪ ،‬فَال تَ; َدعَا‬ ‫يحةً لِي‪َ ،‬وقَ; ْ;د َ‬ ‫َص; َ‬ ‫;ز ِل الَّ ِذي نَ; َز َل ِم ْن قُلُوبِ ُك َم;;ا‪َ ;،‬وَأنَّ ُك َما َكتَ ْبتُ َما بِ; ِه ن ِ‬ ‫ْال َم ْن; ِ‬
‫ي‪ ،‬فَِإنَّهُ ال ِغنَى بِي َع ْن ُك َما»‪.2‬‬ ‫ْال ِكت َ‬
‫َاب ِإلَ َّ‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن يح ;يى بن عيسى عن االعمش عن إب;;راهيم عن هم;;ام عن حذيفة ق;;ال‪:‬‬
‫دخلت على عمر وهو قاعد على ج;;ذع في داره وهو يح;;دث نفسه ف;;دنوت; منه فقلت‪ :‬ما‬
‫الذي أهمك يا أمير الـمؤمنين‪ ،‬فقال هكذا بيده وأشار; بها‪ ،‬ق;;ال‪ :‬قلت‪ :‬ال;;ذي يهمك وهللا لو‬
‫رأينا منك أمرا ننكره لقومناك‪ ،‬قال‪ :‬هللا الذي ال إله إال هو‪ ،‬لو رأيتم م;;ني أم;;را تنكرونه‬
‫لقومتموه‪ ،‬فقلت‪ :‬هللا الذي ال إله إال هو‪ ،‬لو رأينا منك أم;را ننك;ره لقومن;اك‪ ،‬ق;ال‪ :‬فف;رح‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪35‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫بذلك فرحا شديدا‪ ،‬وقال‪ :‬الحمد هلل الذي جعل فيكم أصحاب محمد من الذي إذا رأى م;;ني‬
‫أمرا ينكره قومني;»‪.1‬‬
‫«ابوالقاسم; القش;;يري قسم عمر بن الخط;;اب‪ ‬الحلل بين الص;;حابة من غنيمة فبعث‬
‫إلى معاذ حُلة ثمينةً‌فباعها واشترى س;تة اعب; ٍد واعتقهم فبلغ عمر ذلك وك;ان يقسم الحلل‬
‫بعده فبعث إليه حل ‌ةً دونها فعاتبه معاذ فقال عمر‪ :‬ألنك بعت األول فقال مع;;اذ‪ :‬وما عليك‬
‫ادفع إل ّي نص;;يبي وقد; حلفت الض;;ربن بها رأسك فق;;ال عم;;ر‪ :‬ها رأسي بين ي;;ديك وقد;‬
‫يرفق; الشيخ بالشيخ»‪.2‬‬
‫فالن لهلك عمر لجماع ٍة‌‪.‬‬ ‫ٌ‬ ‫ومن تواضعه احالة‌ القرآن والعلم على جماع ٍة‌وقوله‪ :‬لو ال‬
‫ا;ل;ح;;;ا;ك;م; «عن موسى; بن علي بن رب;;;اح اللخمي‪ ،‬عن أبيه‪ ،‬أن عمر بن الخط;;;اب‪‬‬
‫خطب الناس فقال‪ :‬من أراد أن يسأل عن القرآن فليأت أبي بن كعب‪ ،‬ومن أراد أن يسأل‬
‫عن الحالل والحرام; فليأت معاذ بن جبل‪ ،‬ومن أراد أن يسأل عن الـمال فليأتني‪ ،‬ف;;إن هللا‬
‫تعالى جعلني خازنا»‌و;ز;ا;د; ف;ي; ر;و;ا;ي;ة;‪« ‌;:‬ومن أراد أن يسأل عن الفرائض فليأت زيد بن‬
‫ثابت»‪.3‬‬
‫«روي; أن عمر امر برجم حام ٍل فقال معاذ‪ :‬ان يكن لك عليها سبي ٌل فال سبيل لك على‬
‫ما في بطنها فرجع عن حكمه وقال‪ :‬لو ال معاذ لهلك عمر»‪.4‬‬
‫ي‪ :‬أما سمعت النبي‪ ‬يق;;ول‪َ :‬أ َّن ْالقَلَ َم ُرفِ; َع‬ ‫و;ر;و;ي; «أن عمر امر برجم امرأ ٍة فقال عل ٌ‬
‫الص;بِ ِّى َحتَّى يُ; ْد ِركَ ‪َ ،‬وع َِن النَّاِئ ِم َحتَّى يَ ْس;تَ ْيقِظَ؟‬ ‫ق‪َ ،‬وع َِن َّ‬ ‫ون َحتَّى يُفِي َ‬ ‫ع َْن ثَالَثَ ٍة ع َِن ْال َمجْ نُ ِ‬
‫قال‪ :‬بلى فما ذلك قال انها مجنونة بني فالن فقال‪ :‬لو ال علي لهلك عمر» ‪.‬‬
‫‪5‬‬

‫ب‪ُ ‬أتِ َى بِ َر ُج; ٍل قَ ; ْد قَتَ; َ‬


‫;ل َع ْم; دًا فَ ;َأ َم َ;ر بِقَ ْتلِ ; ِه فَ َعفَا بَعْضُ‬ ‫و;ر;و;ي; «َأ َّن ُع َم; َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫س فَالَ‬ ‫ت النَّ ْفسُ لَهُ ْم َج ِميعًا فَلَ َّما َعفَا هَ;; َذا َأحْ يَا النَّ ْف َ‬ ‫ال ابْنُ َم ْسعُو ٍد‪َ :‬كانَ ِ‬ ‫اَألوْ لِيَا ِء فََأ َم َ;ر بِقَ ْتلِ ِه فَقَ َ‬
‫;ل ال ِّديَ;ةَ َعلَ ْي; ِه فِى‬ ‫;ال َأ َرى َأ ْن تَجْ َع; َ‬ ‫يَ ْستَ ِطي ُ;ع َأ ْن يَْأ ُخ َذ َحقَّهُ َحتَّى يَْأ ُخ َذ َغ ْي ُرهُ قَ;;ا َل فَ َما تَ; َرى قَ; َ‬
‫صةَ الَّ ِذى َعفَا فَقَا َل ُع َم ُر‪َ :‬وَأنَا َأ َرى َذلِكَ »‪.6‬‬ ‫َمالِ ِه َوتَرْ فَ َ;ع ِح َّ‬
‫;نيف ُملئ علم;ا ً‪ 7‬ورجع إلى ق;;ول مع;;ا ٍذ ليس‬ ‫«وقال البن مسعود; في بعض القضايا‪ :‬ك; ٌ‬
‫بين األب وابنه قصاصٌ ‪ 8‬وإلى قول زيد بن ثابت في قصة قتل عبادة بن الص;;امت نبطيا ً‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪36‬‬
‫أتقتل أخاك في عوض عبدك‪1‬؟ فرجع إلى غير ذلك من صور; ال تحصي حتى ق;ال يوم;ا ً‬
‫اال ال تغ;;الوا في مه;;ور; النس;;اء‌فق;;الت ام;;رأةٌ‪ :‬أنأخذ بقولك أم بق;;ول هللا تع;;الى وتب;;ارك;‬
‫وا ِمنۡ;هُ َش;ئ‍ًۡا﴾ [النس;;اء‪ ;.]20 :‬ف;;نزل عمر من الـمنبر‬ ‫﴿ َو َءاتَيۡتُمۡ ِإحۡدَىٰه َُّن قِنطَ;;ارٗ;ا فَاَل تَأۡ ُخ; ُذ ْ‬
‫وقال‪ :‬كل الناس اعلم من عمر حتى العجائز»‪.2‬‬
‫«ومن ذلك تركه لذة العيش مع قدرته وع;;رض الن;;اس عليه ذلك مما ي;;دل قطع;ا‌ً على‬
‫أن نفسه ال تنقاد للشهوات»‪.3‬‬
‫«والزهد زهدان زه ٌد يتق;;دم على ن;;ور اليقين ليك;;ون تمهيداً‌له و ُمعين;اً;‌علي حص;;وله‬
‫وزه;; ٌد يُنتجه ن;;ور اليقين بمنزلة العاشق ال يجد طعم الطع;;ام والـمتفكر ج;;داً ال يجد في‬
‫كث;;ير من الـمطاعم وال مالبس ل;;ذتها وله;;ذه النكته بس;;طنا; حكاي;;ات الزهد في الفص;;لين‬
‫جميع‌ا ً»‪.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;;ب;ر;ي; «عن عطية بن فرقد; أنه دخل على عمر وهو يك;;دم كعك;;‌ا ً ش;;امي‌ا ً‬
‫ويتف ّوق; لبن‌ا ً ح;;ازراً فقلت‪ :‬يا أميرالـمؤمنين لو أم;;رت أن يص;;نع لك طع;;ا ٌم‌الين من ه;;ذا‬
‫فقال‪ :‬يا ابن فرقد أترى أح;;د‌اً من الع;;رب اق;;در على ذلك م;;ني؟ فقلت‪ :‬ما أجد اق;;در علي‬
‫ذلك منك يا أميرالـمؤمنين فقال عمر‪ :‬س;;معت هللا عيّر اقوام ;ا‌ً فق;;ال‪َ﴿ :‬أذۡهَبۡتُمۡ طَيِّبَٰتِ ُكمۡ فِي‬
‫َحيَاتِ ُك ُم ٱل ُّدنۡيَا َوٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهَا﴾ [األحقاف‪ ;.]20 :‬شرح‪ :‬الكدم العضّ ‪ ،‬والنفوق; الشرب شيئا‬
‫فشیئا; من ف;وقت; الفص;يل إذا س;;قيته فواق;اً;‌فواق;‌ا ً والف;واق ق;;در ما بين حلب;;تين‪ ،‬والح;ازر;‬
‫بالحاء الـمهملة اللبن الحامض»‪.‬‬
‫«وعن عمر أنه ك;;ان يق;;ول‪ :‬لو ش;;ئت ل;;دعوت بص;;الء وص;;ناب وص;;الئق; وكراكر‬
‫واسنمة وافال ٍذ كث;;ير ٍ‌ة من لط;;ائف الل;;ذات ثم ق;;ال‪ :‬ولك;;ني ال ادعو بها وال اقصد; قص;;دها‬
‫لئال اكون من الـمتنعمين»‪.4‬‬
‫«شرح‪ :‬الصالء بالكسر; والـمد الش;;واء‪ ،‬والص;;ناب الخ;;ردل الـمعمول ب;;الزيت وهو‬
‫غ يؤت;;دم; ب;ه‪ ،‬والص;;الئق; الرق;;ائق واح;;دتها; ص;;ليقة وقيل هي الحمالن الـمشوية من‬ ‫صبا ٌ‬
‫صلقت الشاة إذا شويتها ويروي بالسين الـمهملة وهو كل ما ص;;لق من البق;ول وغيره;ا‪،‬‬
‫والكراكر; جمع كرك;;ر ٍة وهي الثفنة ال;;تي في زور البع;;ير وهي اح;;دي الثفن;;ات الخمس‪،‬‬
‫واالفالذ; جمع فلذ وهي القطعة وكانه أراد قطعاً;‌من انواع شتى»‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪37‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫«وعنه أنه كان يقول‪ :‬وهللا ما يمنعنا أن نأمر بصغار الـمعز فتس;;مط لنا ون;أمر; بلب;اب‬
‫الحنطة فيخبز لنا ونأمر بالزبيب فينبذ; لنا فنأكل ه;;ذا ونش;;رب ه;;ذا اال أنا نس;;تبقي طيباتنا;‬
‫النا س;;معنا هللا تع;;الى يق;;ول ي;;ذكر اقوام;اً‌‪َ﴿ :‬أذۡهَبۡتُمۡ طَيِّبَٰتِ ُكمۡ فِي َحيَ;;اتِ ُك ُم ٱل; ُّدنۡيَا َوٱس;ۡتَمۡتَعۡتُم‬
‫بِهَا﴾»‪.1‬‬
‫«وعنه أنه اش;;تهى س;;مك‌ا ً طري;‌ا ً فأخذ يرفا راحلته فس;;ار; ليل;;تين مقبالً وليل;;تين م;;دبر‌اً‬
‫واش;;ترى; مكتالً‌فج;;اء به وق;;ام; يرفا إلى الراحلة يغس;;لها من الع;;رق فنظرها عمر فق;;ال‪:‬‬
‫أعذبت بهيم ‌ةً من البهائم في شهوة عمر وهللا ال يذوق; عمر ذلك»‪.2‬‬ ‫ّ‬
‫و;ر;و;ي; «أنه كان يداوم على اكل التمر وال يداوم على اكل اللحم ويقول‪ :‬اي;;اكم واللحم‬
‫فإن له ضراو ‌ةً كضراوة الخمر اي ان له عاد ‌ةً نزاعةً‌إليه كعادة‌الخمر تق;;ول فيه ض;;ري‬
‫بالكسر; به ضر‌اً وضراو ‌ةً وضرا ًء إذا اعتاده»‪.3‬‬
‫ي عم ; ُر فق;;دمت إليه مرق ;ةً‌ب;;ارد ‌ةً وص;;ببت عليها زيتا‬ ‫«وعن حفصة ق;;الت‪ :‬دخل عل َّ‬
‫فقال‪ :‬ادامان في اناء واح ٍ‌د ال أذوقه ابد‌اً حتى القي هللا»‪.4‬‬
‫«وعن ابن عمر ق;;ال‪ :‬دخل أميرالـمؤمنين عمر ونحن على مائ;;دة فاوس;;عت; له عن‬
‫ص;;در الـمجلس فق;;ال‪ :‬بسم هللا ال;;رحمن ال;;رحيم ثم ض;;رب بيده في لقمة فلقمها ثم ث;;ني‬
‫بأخري; ثم ق;;ال‪ :‬اني ألجد طعم وسم غ;;ير وسم اللحم فق;;ال عبدهللا‪ :‬يا أميرالـمؤمنين اني‬
‫;درهم‌من الـمهزول‬ ‫ٍ‬ ‫خرجت إلى السوق; اطلب السمين الشتريه فوجدته غاليا فاشتريت ب;‬
‫ب;;;درهم س;;;من‌ا ً فق;;;ال عمر ما اجتمعا عند رس;;;ول هللا‪ ‬اال اكل أح;;;دهما‬ ‫ٍ‌‬ ‫وجعلت عليه‬
‫وتصدق باآلخر فقال عبدهللا يا أميرالـمؤمنين فلن يجتمعا عندي أبد‌اً إال فعلت ذلك» ‪.‬‬
‫‪5‬‬

‫«عن قت;;ادة ق;;ال‪ :‬ك;;ان عمر يلبس وهو خليفة يلبس جبة من ص;;وف مرقوعة بعض;;ها‬
‫بأدم ويطوف فى األسواق; على عاتقه الدرة ي;;ؤدب الن;;اس ويمر; ب;;النكث والن;;وى; فيلتقطه‬
‫ويلقيه فى منازل الناس لينتفعوا به»‪.6‬‬
‫ش;ر;ح;‪ ;:‬ا;ل;ن;ك;ث; ا;ل;غ;ز;ل; ا;ل;ـم;ن;ف;و;ض; م;ن; ا;ال;خ;ب;ية; و;ا;ال;ك;س;ية; ل;يغ;ز;ل; ث;ا;ن;يةً;‌‪;.‬‬
‫«وعن انس قال‪ :‬لقد رأيت بين كتفي عمر أربع رقاع في قميص له»‪.7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪38‬‬
‫«وعن الحسن ق;;;;ال‪ :‬خطب عمر الن;;;;اس وهو خليف;;;; ‌ةٌ وعليه ازار فيه اثنتا عش;;;;رة‌‬
‫رقعةً»‪.1‬‬
‫‌«وعن عامر بن ربيعة ق;;ال‪ :‬خ;;رج عمر حاجا من الـمدينة إلى مكة إلى أن رجع فما‬
‫ضرب فسطاط‌ا ً وال خباء كان يلقي الكساء‌والنطع على الشجر ویستظل; تحتها»‪.2‬‬
‫«وعن عمر أنه ك;;ان يق;;ول‪ :‬وهللا ما نعبأ ب;;ذات العيش ولكنا نس;;تبقي طيباتنا; آلخرتنا‬
‫وكان‪ ‬يأكل خبز الشعير ويأتدم; بالزيت ويلبس الـمرقوع; ويخدم نفسه»‪.3‬‬
‫«وعن االحنف ابن قيس ق;;;;ال‪ :‬أخرجنا عمر في س;;;;رية إلى الع;;;;راق ففتح هللا علينا‬
‫العراق وبلد فارس واصبنا; فيها من بياض فارس وخراسان فحملن;;اه معنا واكتس;;ينا; منها‬
‫فلما ق;;دمنا; على عمر أع;;رض عنا بوجهه وجعل ال يكلمن فاش;;تد; ذلك علينا فش;;كونا إلى‬
‫عبدهللا ابن عمر فقال‪ :‬أن عمر زاه ٌد‌في ال;;دنيا وقد رأى عليك لباس;ا ً‌لم يلبسه رس;;ول هللا‬
‫‪ ‬وال الخليفة من بعده فأتينا; منزلنا فنزعنا ما ك;;ان علينا وآتين;;اه في ال;;ب ّزة ال;;تي يعه;;دها‬
‫الً ح;تى كانه لم يرنا فق;;دمنا إليه‬ ‫رج;ل واعتنق رجالً‌رج ‌‬ ‫ٍ‬ ‫رج;ل‬
‫ٍ‬ ‫منا فق;ام فس;;لّم علينا على‬
‫الغنايم فقسمها بيننا بالسوية فعرض بالغنائم; ش;;ٌئ من ان;;واع الخ;;بيص من اص;;فر واحمر;‬
‫فذاقه عمر فوج;;;;;;ده طيب الطعم طيب ال;;;;;;ريح فاقبل; علينا بوجهه وق;;;;;;ال‪ :‬يا معشر‬
‫الـمهاجرين واألنصار ليقتلن منكم االبن اباه واالخ أخاه على هذا الطعام ثم أمر به فحمل‬
‫إلى اوالد من قُتل من الـمسلمين بين يدي رسول هللا‪ ‬من الـمهاجرين واآلنص;;ار; ثم آن‬
‫عمر قام وانصرف ولم يأخذ لنفسه شيئا ً»‪.4‬‬
‫الً من‬
‫‌و;ر;و;ي; «أن أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬اجتمع;;وا في الـمسجد زه;;اء خمس;;ين رج ‌‬
‫الـمهاجرين فقالوا‪ :‬أما ترون إلى زهد ه;;ذا الرجل وإلى جبته وقد فتح هللا على يديه دي;;ار‬
‫كسرى; وقيصر; وطرفي; الشرق والغرب ووفود الع;;رب والعجم يأتونه ف;;يرون عليه ه;;ذه‬
‫الجبة‌قد رقعها; اثنا عشرة رقع ‌ةً فلو سألتموه أصحاب محمد‪ ‬ان يغيّر ه;;ذه الجبة بث;;وب‬
‫لين فيه;;اب منظ;;ره ويغ;;دي; عليه بجفنة من الطع;;ام وي;;راح بجفنة يأكله من حض;;ره من‬
‫الـمهاجرين واألنصار فقال الق;;وم ب;;اجمعهم; ليس له;;ذا الق;;ول إال علي بن أبي ط;;الب فإنه‬
‫ص;;هره فكلم;;وه فق;;ال‪ :‬لست بفاعل ذلك ولكن عليكم ب;;ازواج الن;;بي‪ ‬ف;;إنهن أمه;;ات‬
‫الـمؤمنين يج;;ترين عليه ق;;ال االحنف بن قيس فس;;ألوا; عائشة وحفصة وكانتا; مجتمع;;تين‬
‫فقالت عائشة اسأله عن ذلك وقالت حفصة ما أراه يفعل وسيتبين لك فدخلتا عليه فقربهما‬
‫وادناهما; فقالت عائشة‪ :‬أتأذن لي أن اكلمك؟ قال‪ :‬كلمي يا أم الـمؤمنين فقالت‪ :‬ان رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬قد مضي إلى جنة ربه ورضوانه لم يرد الدنيا ولم ترده وكذلك مضي أبوبكر; علي‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪39‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثانی‪S‬‬
‫اثره وقد فتح هللا عليك كنوز كسري وقيصر; وديارهما وحمل إليك أموالهما وذلل طرف‬
‫الـمشرق; والـمغرب ونرجوا; من هللا تع;;الى الـمزي َد ورسل العجم يأتونك; ووف;;ود الع;;رب‬
‫يردون إليك وعليك هذه الجبة قد رقعتها; اثني عشرة رقعةً فلو غيرتها بث;;وب الين يه;;اب‬
‫طعام ويراح عليك ب;;اخري; تأكل انت ومن حض;;رك‬ ‫ٍ‬ ‫فيه منظرك; ويغدي عليك بجفنة من‬
‫ً‬
‫من الـمهاجرين واالنص;ار فبكى عمر عند ذلك بك;ا ًء ش;ديد‌ا ثم ق;ال‪ :‬اني س;ألتك باهلل هل‬
‫تعلمين أن رس;;ول هللا‪ ‬ش;;بع من خ;;بز بر عش;;رة أي;;ام أو خمسة أو ثالثة او جمع بين‬
‫عشا ٍء وغدا ٍء حتى الحق باهلل؟ ق;;الت‪ :‬ال ق;;ال أنش;;دك باهلل هل تعلمين أن رس;;ول هللا‪ ‬ما‬
‫;بر من األرض اال ك;;ان ي;;أمر بالطع;;ام; فيوضع‬ ‫قرب إليه طعا ٌ‌م على مائ;;دة‌ في ارتف;;اع ش; ٍ‬
‫على األرض ويأمر الـمائدة‌ فترفع قالت‪ :‬نعم اللهم ثم قال لهما‪ :‬أنتما زوجتا رسول هللا‪‬‬
‫ق وعل ّي خاصة أتيتم;;اني; ولكن تر ّغب;;انني في‬ ‫وأمهات الـمؤمنين ولكما على الـمؤمنين ح ٌ‬
‫الدنيا واني العلم أن رسول هللا‪ ‬لبس جب;ةً من الص;;وف; فربما حك جل;;ده من خش;;ونتها‬
‫اتعلمان ذل;;ك؟ قالت;;ا‪ :‬نعم ق;;ال‪ :‬فهل تعلم;;ان ان رس;;ول هللا‪ ‬ك;;ان يرقد على عب;;اءٍ‌ة علي‬
‫ك يا عائشة‌ يكون بالنهار بساط‌ا ً وبالليل فراشا‌ً ينام عليه‬ ‫ح في بيت ِ‬
‫ق واح ٍد وكان له مس ٌ‌‬ ‫طا ٍ‌‬
‫ت ح;;دثتني; انك ث;;نيت الـمسح له ليل; ‌ةً فوجد;‬
‫ويُري; اثر الحص;;ير في جنبه اال يا حفصة ان ِ‬
‫لينها فرقد عليه فلم يستیقظ اال باذان بال ٍل فق;ال لك يا حفصة م;;اذا ص;;نعت ث;;نيت الـمهاد‬
‫حتى ذهب لي النوم إلى الصباح ما لي وللدنيا; وما لي شغلتموني بلين الفراش أما تعلمين‬
‫أن رسول هللا‪ ‬كان مغفوراً له ما تقدم من ذنبه وما تأخر ولم يزل جائعا ً س;;اهراً‌راكع ;ا ً‬
‫‌ساجد‌اً باكي‌ا ً متضرع‌ا ً آناء الليل والنهار إلى أن قبضه هللا تعالى إلى رحمته ورضوانه ال‬
‫أكل عمر وال لبس لين‌ا ً فله اسوةٌ‌بصاحبيه وال جمع بين ادمين اال الـماء‌والزيت وال اكل‬
‫لحما ً‌اال في كل شهر فخرجتا; من عنده فاخبرتا; أصحاب رسول هللا‪ ‬لم يزل كذلك حتى‬
‫لحق باهلل‪.1»‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫الفصل الثالث‬
‫ف;ي; ج;ن;س; آ;خ;ر; م;ن; م;ق;ا;م;ا;ت; ا;ل;يق;ين; و;ه;و; ا;ل;ـم;ش;ا;ر; إ;ل;يه; ب;ق;و;ل; ا;ل;ن;ب;ي;‪« :‬لَقَ; ْد َك;;انَ فِي َما‬
‫ك فِى ُأ َّمتِى َأ َح ٌد فَِإنَّهُ ُع َمر»‪.1‬‬ ‫قَ ْبلَ ُك ْم ِمنَ اُأل َم ِم ُم َح َّدثُونَ ‪ ،‬فَِإ ْن يَ ُ‬
‫ان ُع َم َر»‪.2‬‬ ‫ق َعلَى لِ َس ِ‬ ‫و;ق;و;ل;ه;‪ِ« :‬إ َّن هَّللا َ َج َع َل ْال َح َّ‬
‫و;ق;و;ل; ع;ل; ٍ;ي;‪« ;:‬كنا نري ونحن متوافرون ان السكينة تنطق علي لسان عمر»‪.3‬‬
‫«و حقيقة هذا الجنس انقياد القوة العاقلة لنور اليقين واض;;محاللها تحت ص;;ولة اليقين‬
‫وتشبيها; بالـمأل االعلى وقد; ت;واترت االخب;ار بثبوتها لعمر ت;واتراً‌ معنوي;ا ً‌فمن أجل ه;ذه‬
‫الـمقامات موافقة رأيه ال;;وحي مما قد فهم باجته;;اده ش;;يئ‌ا ً ف;;نزل الق;;رآن وج;;اء الح;;ديث‬
‫موافق;;;ا ً‌لـما فهم وقد; اش;;;تهر ذلك عنه واثبت ذلك هو لنفسه وك;;;ان يعتقد ذلك من نفسه‬
‫ويش;;كر هللا تع;;الى على ذلك ويجب التنبيه ههنا على نكتة انه ال يل;;زم في الـموافقة أن‬
‫بحرف ولكن الالزم أن يفهم‬ ‫ٍ‬ ‫ينزل القرآن ويرد الحديث على وفق; رأيه لفظا ً بلف ٍظ وحرفاً;‬
‫عمر باجتهاده شيئا يثبت القرآن والس;;نة‌اصل ذلك ف;;ان اف;;ادا فائ;;د ‌ةً زائ;;د ‌ةً لم يكن أدركها‬
‫عمر لم يق;;دح ذلك في موافقت;;ه‪ ،‬بيان ذلك ان عمر ك;;ان يطلب من الن;;بي‪ ‬أن يحجب‬
‫نس;;اءه فال ي;;أذن لهن أن يخ;;رجن إلى ال;;براز ونح;;وه ف;;نزل الحج;;اب ولم يمنعهن من‬
‫ي حجبهن على ما‬ ‫الخروج إلى البراز واعلم الن;;بي‪ ‬لفظ;ا ً‌او دالل;ةً‌ان االصل الـمرض ّ;‬
‫قال ولكن دفع الحرج اص ٌل في الشرع وفي; منعهن حر ٌج فهذا األصل الذي أفاده النبي‪‬‬
‫لم يفهمه عمر وال يقدح لك في كون مسئلة الحجاب من الـموافقات»‪.‬‬
‫َاص ِع‬‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن عَاِئ َشةَل َأ َّن َأ ْز َوا َج النَّبِ ِّى‪ُ ‬ك َّن يَ ْخرُجْ نَ بِاللَّي ِْل ِإ َذا تَبَر َّْزنَ ِإلَى ْال َمن ِ‬
‫ك‪ .‬فَلَ ْم يَ ُك ْن َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪‬‬ ‫ص ; ِعي ٌد َأ ْفيَ ُح ‪ -‬فَ َك;;انَ ُع َم; ُر يَقُ;;و ُل لِلنَّبِ ِّى‪ ‬احْ جُبْ نِ َس ;ا َء َ‬ ‫;و َ‬ ‫‪َ -‬وهُ; َ‬
‫َأ‬
‫;ر ةً‬ ‫ت ا ْم; َ‬ ‫َّ‬
‫ت َز ْم َع; ةَ زَ وْ ُج النَّبِ ِّى‪ ‬لَ ْيلَ;ةً ِمنَ الليَ;;الِى ِع َش;ا ًء‪َ ،‬و َك;;انَ ِ‬ ‫ت َس;وْ َدةُ بِ ْن ُ‬ ‫يَ ْف َع ُل‪ ،‬فَ َخ; َ‬
‫;ر َج ْ‬
‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫;ز َل ال ِح َج; ابُ ‪ ،‬فَ; ْن َز َل ُ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫صا; َعلَى ْن يَ ْن; ِ‬ ‫ك يَا َسوْ َدةُ‪ِ .‬حرْ ً‬ ‫َأ‬
‫طَ ِويلَةً‪ ،‬فَنَادَاهَا; ُع َم ُر الَ قَ ْد َع َر ْفنَا ِ‬
‫ب»‪.4‬‬‫آيَةَ ْال ِح َجا ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫‪41‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثالث‬
‫;اجتِ ُك َّن يع;;ني‬ ‫و;ف;ي; ر;و;ا;ي; ٍة; ل;ه;‪« :‬ع َْن عَاِئ َشةَ َع ِن النَّبِ ِّى‪ ‬قَا َل‪ :‬قَ ْد ُأ ِذنَ َأ ْن ت َْخرُجْ نَ فِى َح; َ‬
‫البراز»‪.1‬‬
‫ْ;;را ِهي َم َوفِى‬ ‫ث فِى َمقَ ِ‬
‫;;ام ِإب َ‬ ‫ت َربِّى فِى ثَالَ ٍ‬ ‫;;ر قَ;;ا َل قَ;;ا َل ُع َم;; ُر َوافَ ْق ُ‬‫م;س;;ل;م; « َع ِن ا ْب ِن ُع َم َ‬
‫ب‪َ 2‬وفِى; ُأ َسا َرى بَ ْد ٍر» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫ْال ِح َجا ِ‬
‫ث ‪َ -‬أوْ َوافَقَنِى; َربِّى فِى‬ ‫ت هَّللا َ فِى ثَالَ ٍ‬ ‫;ال ُع َم; ُر َوافَ ْق ُ‬
‫;ال قَ; َ‬‫س قَ; َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; و;م;س;ل;م; «ع َْن َأنَ ٍ‬
‫;ام‬‫وا ِمن َّمقَ ِ‬ ‫صلًّى فَ;َأ ْنزَ َل هَّللا ُ ﴿ َوٱتَّ ِخ; ُذ ْ‬ ‫خَذتَ َمقَا َم ِإب َْرا ِهي َم ُم َ‬ ‫ت يَا َرسُو َل هَّللا ِ‪ ،‬لَ ِو اتَّ ْ‬ ‫ث ‪ -‬قُ ْل ُ‬ ‫ثَالَ ٍ‬
‫;اج ُر‪ ،‬فَلَ;;وْ َأ َم;;رْ تَ‬
‫ك ْالبَرُّ َو ْالفَ; ِ‬ ‫ت يَا َرسُو َل هَّللا ِ يَ ْد ُخ ُل َعلَ ْي َ‬ ‫صلّٗى﴾ [البقرة‪ .]125 :‬قُ ْل ُ‬ ‫ِإبۡ َٰر ِۧ‍ه َم ُم َ‬
‫ْض‬ ‫;ال َوبَلَ َغنِى; ُم َعاتَبَ;ةُ النَّبِ ِّى‪ ‬بَع َ‬ ‫ب قَ; َ‬‫ب فَ;َأ ْنزَ َل هَّللا ُ آيَ;ةَ ْال ِح َج; ا ِ‬‫ت ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ بِ ْال ِح َج; ا ِ‬ ‫ُأ َّمهَ;;ا ِ‬
‫ْت‬ ‫ت ِإ ِن ا ْنتَهَ ْيتُ َّن َأوْ لَيُبَ ; ِّدلَ َّن هَّللا ُ َر ُس ;ولَهُ‪ ‬خَ ْي ;رًا ِم ْن ُك َّن‪َ .‬حتَّى َأتَي ُ‬ ‫ت َعلَ ْي ِه َّن قُ ْل ُ‬ ‫نِ َس ;اِئ ِه‪ ،‬فَ ; َد َخ ْل ُ‬
‫ت يَا ُع َم ُر‪َ ،‬أ َما فِى َرسُو ِل هَّللا ِ‪َ ‬ما يَ ِعظُ نِ َس ;ا َءهُ َحتَّى تَ ِعظَه َُّن َأ ْنتَ فَ ;َأ ْنزَ َل‬ ‫ِإحْ دَى نِ َساِئ ِه‪ ،‬قَالَ ْ‬
‫هَّللا ُ‪َ ﴿ :‬ع َسىٰ َربُّهُۥٓ ِإن طَلَّقَ ُك َّن َأن يُبۡ ِدلَهُۥٓ َأزۡ َوٰجًا خَيۡٗرا ِّمن ُك َّن﴾ [التحریم‪.4»]5 :‬‬
‫م;س;ل;م; «عن ابن عباس ان عمر حدثه قال‪ :‬لـما اعتزل رسول هللا نساءه وك;;ان قد وجد‬
‫عليهن في مش;;ربة من خزانته ق;;ال عمر ف;;دخلت الـمسجد ف;;إذا الن;;اس ينكت;;ون بالحصا‬
‫ألعلمن هذا اليوم وذلك قبل أن ي;;ؤمر; ن;;بي هللا‬ ‫ّ‬ ‫ويقولون‪ :‬طلق رسول هللا‪ ‬نساءه فقلت‪:‬‬
‫‪ ‬بالحجاب ف;دخلت على عائش;ة‌ بنت أبي بكر يا ابن;ة‌ أبي بكر بلغ من أم;رك أن ت;ؤذي‬
‫رسول هللا‪ ‬ق;;الت‪ :‬ما لي وما لك يا ابن الخط;;اب عليك بعيبتك ف;;اتيت حفصة بنت عمر‬
‫فقلت‪ :‬يا حفصة وهللا لقد علمت أن رس;;;ول هللا‪ ‬ال يحبك ولو ال انا لطلقك ق;;;ال‪ :‬فبكت‬
‫أشد بك;;ا ٍء ق;;ال فقلت له;;ا‪ :‬اين رس;;ول هللا‪‬؟ ق;;الت‪ :‬هو في خزانته ق;;ال ف;;ذهبت ف;;إذا انا‬
‫برب;;اح غالم رس;;ول هللا قاع;;داً‌على اس;;كفة الغرفة م;;دليا رجليه على نق;;ير يع;;ني ج;;ذعا ً‬
‫‌منقوراً‌قلت‪ :‬يا رب;اح اس;تأذن لي على رس;ول هللا‪ ‬فنظر رب;اح إلى الغرفة ثم نظر إل ّي‬
‫فسكت قال فرفعت صوتي; فقلت استأذن يا رباح على رسول هللا‪ ‬فإني أظن ان رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬يظن اني انما جئت من اجل حفصة وهللا لئن أم;;;;رني رس;;;;ول هللا‪ ‬ان أض;;;;رب‬
‫عنقها لضربت عنقها قال فنظر رباح إلى الغرفة ونظر إل ّي ثم قال‪ :‬هكذا يعني أشار بيده‬
‫أن أدخل فدخلت فإذا هو مضطجع على حص;;ير وعليه ازا ٌر فجلس وإذا الحص;;ير; قد أثر‬
‫;عير‬
‫في جنبه وقلبت عيني في الخزانة ف;;إذا ليس فيه ش;ٌئ من ال;دنيا غ;;ير قبض;تين من ش; ٍ‬
‫ق معلق او افيقان فابت;;درت عين;;اي فق;;ال رس;;ول‬ ‫وقبض ٍة من قر ٍ;ظ نحو الصاعين واذا افي ٌ‬
‫هللا‪ :‬ما يبكيك يا ابن الخطاب فقلت‪ :‬يا رسو; هللا مالي ال ابكي وأنت صفوة هللا ورسوله‬
‫وخيرته من خلقه وهذه االعاجم كسرى; وقيصر في الثمار واالنهار وأنت هكذا! فقال‪ :‬يا‬
‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سوره‌ی احزاب‪ ،‬آیه‪.53 :‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪42‬‬
‫ابن الخطاب أما ترضى; ان تكون لنا اآلخ;;رة ولهم ال;;دنيا؟ قلت‪ :‬بلى يا رس;;ول هللا فاحمد;‬
‫هللا ق ّل ما تكلمت في شئ اال انزل هللا تصدیق قولي; من السماء قال قلت‪ :‬يا رسول هللا ان‬
‫كنت طلقت نساءك فان هللا‪ ‬معك وجبرئيل وأنا وأبوبكر وص;;الح الـمؤمنين ف;;انزل هللا‬
‫صٰلِ ُح ٱۡل ُمؤۡ ِمنِينَ ﴾ [التح;;ریم‪ ;.]4 :‬ق;;ال‬ ‫‪َ ﴿ :‬وِإن تَظَٰهَ َرا َعلَيۡ ِه فَِإ َّن ٱهَّلل َ ه َُو َموۡلَىٰهُ َو ِجبۡ ِري ُل َو َ‬
‫فما اخ;;برت ذلك ن;;بي هللا‪ ‬اال وأنا اع;;رف الغضب في وجهه ح;;تى رأيت وجهه يتهلل‬
‫وكبر; فرأيت ثغره وك;;ان من احسن الن;;اس ثغ;;راً فق;ال‪ :‬اني لم اطلقهن قلت يا ن;بي هللا قد‬
‫اشاعوا انك قد طلقت نساءك فاخبرهم انك لم تطلقهن قال إن شئت فعلت فقمت على باب‬
‫الـمسجد فقلت اال ان رس;;ول هللا‪ ‬لم يطلق نس;;اءه ف;;انزل هللا في ال;;ذي ك;;ان من ش;;اني‬
‫ول َوِإلَىٰ ٓ‬ ‫ف َأ َذا ُع; ْ‬
‫;وا بِ ِۦۖه َولَوۡ َر ُّدوهُ ِإلَى ٱلر ُ‬
‫َّس ; ِ‬ ‫وش;;انه‪َ ﴿ :‬وِإ َذا َجآ َءهُمۡ َأمۡ ;ر‪ِّ ٞ‬منَ ٱۡلَأمۡ ِن َأ ِو ٱۡلخَوۡ ِ‬
‫ُأوْ لِي ٱۡلَأمۡ;; ِر ِمنۡهُمۡ لَ َعلِ َم;; هُ ٱلَّ ِذينَ يَس;;ۡتَنۢبِطُونَهُۥ ِمنۡهُمۡ﴾ [النس;;;اء‪ ;;.]83 :‬ق;;ال عمر فأنا ال;;ذي‬
‫استنبطته منهم»‪.1‬‬
‫ب بِ;;;َأرْ بَ ٍع بِ;;; ِذ ْك ِر‬
‫اس ُع َم;;; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ض;;; َل النَّ َ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن ابن مس;;;عود; قَد فَ َ‬
‫ق لَ َم َّس; ُكمۡ فِي َمآ َأخَذۡتُمۡ‬ ‫اَأل ْس; َرى يَ;;وْ َم بَ; ْد ٍر َأ َم; َر بِقَ ْتلِ ِه ْم فَ;َأ ْنزَ َل هَّللا ُ‪﴿ :‬لَّوۡاَل ِكتَٰ ‪ٞ‬‬
‫ب ِّمنَ ٱهَّلل ِ َس;بَ َ‬
‫ت‬ ‫اب َأ َم َر نِ َس;ا َء النَّبِ ِّى‪َ ‬أ ْن يَحْ ت َِج ْبنَ فَقَ;;الَ ْ‬
‫َع َذابٌ َع ِظيم‪[ ﴾٦٨ ٞ‬األنفال‪َ ;.]68 :‬وبِ ِذ ْك ِر ِه ْال ِح َج َ‬
‫;;;;ز ُل فِى بُيُوتِنَا; فَ;;;;َأ ْنزَ َل هَّللا ُ‪َ ﴿ :‬وِإ َذا‬
‫ى يَ ْن ِ‬ ‫ب َو ْال َ‬
‫;;;;وحْ ُ;‬ ‫لَ;;;;هُ َز ْينَبُ َوِإنَّكَ َعلَ ْينَا يَا ا ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫َسَألۡتُ ُموه َُّن َمتَٰٗعا فَسٔ‍َۡلُوه َُّن ِمن َو َرآ ِء ِح َجابٖ﴾ [األح;;زاب‪َ ; .]53 :‬وبِ ; َد ْع َو ِة النَّبِ ِّى‪ ‬لَ;هُ‪ :‬اللَّهُ َّم‬
‫ْأ‬
‫اس بَايَ َعهُ»‪.2‬‬‫َأيِّ ِد اِإل ْسالَ َم بِ ُع َم َر‪َ .‬وبِ َر يِ ِه فِى َأبِى بَ ْك ٍر َكانَ َأ َّو َل النَّ ِ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن طلحة بن مص;;رف; ق;;ال ق;;ال عم;;ر‪ :‬يا رس;;ول هللا! أليس ه;;ذا‬
‫وا ِمن‬ ‫مقام ابراهيم ابينا؟ قال‪ :‬بلي قال عمر‪ :‬فلو اتخذته مصلي فأنزل هللا تعالى‪َ ﴿ :‬وٱتَّ ِخ ُذ ْ‬
‫صلّٗى﴾ [البقرة‪.3»]125 :‬‬ ‫َّمقَ ِام ِإبۡ َرٰ ِۧ‍ه َم ُم َ‬
‫;ال‪َ :‬ما‬ ‫م;س;ل;م; و;ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن ابن عب;;اس عن عمر ق;;ال‪ :‬لَ َّما َك;;انَ يَ;;وْ ُم بَ; ْد ٍر قَ; َ‬
‫ير ِة َواِإل ْخ; َوا ِن‬ ‫ى هَّللا ِ بَنُو ْال َع ِّم َو ْال َع ِش; َ‬
‫;ر‪ :‬يَا نَبِ َّ‬ ‫ارى؟‪ .‬فَقَ;;ا َل َأبُو بَ ْك ٍ‬ ‫;روْ نَ فِى هَ;;ُؤ الَ ِء اُأل َس; َ‬ ‫تَ; َ‬
‫َس;ى هَّللا ُ َع; َّز َو َج; َّل َأ ْن يَ ْه; ِديَهُْ;م‬ ‫ْأ‬
‫َغي َْر َأنَّا نَ ُخ ُذ ِم ْنهُ ُم ْالفِدَا َء لِيَ ُكونَ لَنَا قُ َّوةً َعلَى ْال ُم ْش ِر ِكينَ َوع َ‬
‫ى هَّللا ِ َما َأ َرى‬ ‫ت‪ :‬يَا نَبِ َّ‬ ‫ب؟ قُ ْل ُ‬ ‫ال‪ :‬فَ َما َذا ت ََرى يَا ا ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ضدًا‪ .‬قَ َ‬ ‫ِإلَى اِإل ْسالَ ِم َويَ ُكونُوا; لَنَا َع ُ‬
‫اض; ِربْ َأ ْعنَ;;اقَهُْ;م قَ; َ‬
‫;ال‬ ‫ص;نَا ِدي ُدهُ ْم فَقَ;;رِّ ْبهُ ْم فَ ْ‬ ‫;ر َو َ‬‫الَّ ِذى َرَأى َأبُو بَ ْك ٍر َولَ ِك ْن هَ;;ُؤ الَ ِء َأِئ َّمةُ ْال ُك ْف; ِ‬
‫ت‬ ‫ص;بَحْ ُ‬ ‫ت َأنَا فََأخَ; َذ ِم ْنهُ ُم ْالفِ;دَا َء فَلَ َّما َأ ْ‬ ‫;ر َولَ ْم يَ ْه; َو َما قُ ْل ُ‬
‫ى َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬ما قَ;;ا َل َأبُو بَ ْك; ٍ‬ ‫فَهَ ِو َ;‬
‫ى هَّللا ِ َأ ْخبِ;;رْ نِى; ِم ْن‬ ‫ت‪ :‬يَا نَبِ َّ‬ ‫ان فَقُ ْل ُ‬
‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬وِإ َذا ه َُو َوَأبُو بَ ْك ٍر قَا ِعدَا ِن يَ ْب ِكيَ ِ‬ ‫ت َعلَى َرس ِ‬ ‫َغدَوْ ُ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪43‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثالث‬
‫;ال‪ :‬الَّ ِذى‬ ‫ْت لِبُ َكاِئ ُك َما قَ َ‬ ‫ْت َوِإالَّ تَبَ;ا َكي ُ‬ ‫ت بُ َك;;ا ًء بَ َكي ُ‬ ‫احبُكَ ؟; فَ;ِإ ْن َو َج; ْد ُ‬ ‫ص ِ‬ ‫َأىْ َش ْى ٍء تَ ْب ِكى َأ ْنتَ َو َ‬
‫الش; َج َر ِة‪َ .‬و َش; َج َرةٌ قَ ِريبَ;ةٌ‬ ‫ى َع; َذابُ ُك ْم َأ ْدنَى ِم ْن هَ; ِذ ِه َّ‬ ‫ض َعلَ َّ‬ ‫;ر َ‬ ‫ك لَقَ; ْد ُع; ِ‬ ‫ى َأصْ َحابُ َ‬ ‫ض َعلَ َّ‬ ‫َع َر َ‬
‫ض تُ ِري ; ُدونَ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬
‫ِحينَِئ ٍذ فَ ; ْن َز َل هَّللا ُ‪َ ﴿ :‬ما َك;;انَ لِنَبِ ٍّي ن يَ ُك;;ونَ لَهۥُٓ س ;ۡ َرىٰ َحتَّىٰ يُثۡ ِخنَ فِي ٱۡل رۡ ِۚ‬ ‫َأ‬
‫ض ٱل ُّدنۡيَا َوٱهَّلل ُ ي ُِري ُد ٱۡلٓأ ِخ َرةَ﴾ [األنفال‪.1»]67 :‬‬ ‫َع َر َ‬
‫اس فِى اُأل َس;;ا َرى‬ ‫ار َر ُس;;و ُل هَّللا ِ‪ ‬النَّ َ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن انس بن مالك ق;;ال‪ :‬ا ْست ََش;; َ;‬
‫ول هَّللا ِ‬ ‫;ال يَا َر ُس; َ‬ ‫ب فَقَ; َ‬ ‫ال‪ِ :‬إ َّن هَّللا َ‪ ‬قَ; ْد َأ ْم َكنَ ُك ْم ِم ْنهُ ْم‪ .‬قَ;;ا َل فَقَ;;ا َم ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫يَوْ َم بَ ْد ٍر فَقَ َ‬
‫ال ثُ َّم عَا َد َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬فَقَ;;ا َل‪ :‬يَا َأيُّهَا النَّاسُ‬ ‫ض َع ْنهُ النَّبِ ُّى‪ ‬قَ َ‬ ‫اضْ ِربْ َأ ْعنَاقَهُ ْم‪ .‬قَا َل فََأ ْع َر َ‬
‫ول هَّللا ِ‬ ‫;ال يَا َر ُس ; َ‬ ‫س‪ .‬قَ;;ا َل فَقَ;;ا َم ُع َم; ُر فَقَ; َ‬ ‫ِإ َّن هَّللا َ قَ ; ْد َأ ْم َكنَ ُك ْم ِم ْنهُ ْم َوِإنَّ َما هُ ْم ِإ ْخ; َوانُ ُك ْم بِ;;اَأل ْم ِ‬
‫اس ِم ْث َل َذلِ;;كَ فَقَ;;ا َم َأبُو‬ ‫ال ثُ َّم عَا َد النَّبِ ُّى‪ ‬فَقَا َل لِلنَّ ِ‬ ‫ض َع ْنهُ النَّبِ ُّى‪ ‬قَ َ‬ ‫اضْ ِربْ َأ ْعنَاقَهُ ْم فََأ ْع َر َ‬
‫َب‬ ‫;ال فَ; َذه َ‬‫;ل ِم ْنهُ ُم ْالفِ;دَا َء‪ .‬قَ; َ‬ ‫ُول هَّللا ِ نَ; َرى َأ ْن تَ ْعفُ; َو َع ْنهُ ْم َوَأ ْن تَ ْقبَ; َ‬ ‫ال يَا َرس َ‬ ‫ق فَقَ َ‬ ‫بَ ْك ٍر الصِّ دِّي ُ;‬
‫;ال َوَأ ْن; َز َل‬ ‫;ل ِم ْنهُ ُم ْالفِ;دَا َء قَ; َ‬ ‫ع َْن َوجْ ِه َرسُو ِل هَّللا ِ‪َ ‬ما َكانَ فِي ِه ِمنَ ْال َغ ِّم‪ .‬قَا َل فَ َعفَا َع ْنهُ ْم َوقَبِ; َ‬
‫ق﴾ [األنفال‪.2»]68 :‬‬ ‫ب ِّمنَ ٱهَّلل ِ َسبَ َ‬‫هَّللا ُ‪﴿ :‬لَّوۡاَل ِكتَٰ ‪ٞ‬‬
‫ى َع ْب ُد هَّللا ِ َجا َء ا ْبنُهُ َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ َع ْب ِد هَّللا ِ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; و;م;س;ل;م; «ع َِن ا ْب ِن ُع َم َرب قَا َل لَ َّما تُ ُوفِّ َ;‬
‫صلِّ َى َعلَ ْي ِه‪،‬‬ ‫صهُ يُ َكفِّنُ فِي ِه َأبَاهُ فََأ ْعطَاهُ‪ ،‬ثُ َّم َسَألَهُ َأ ْن يُ َ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬فَ َسَألَهُ َأ ْن يُ ْع ِطيَهُ قَ ِمي َ‬ ‫ِإلَى َرس ِ‬
‫ص;لِّى‬ ‫ول هَّللا ِ تُ َ‬ ‫;ال يَا َر ُس; َ‬ ‫ب َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪ ‬فَقَ; َ‬ ‫ُصلِّ َى فَقَا َم ُع َم ُر فََأ َخ َذ بِثَ;;وْ ِ‬ ‫فَقَا َم َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬لِي َ‬
‫ٱس ;ت َۡغفِ ۡر‬ ‫;ال‪ۡ ﴿ :‬‬ ‫صلِّ َى َعلَ ْي ِه فَقَا َل َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إنَّ َما َخي ََّرنِى; هَّللا ُ فَقَ; َ‬ ‫ك َربُّكَ َأ ْن تُ َ‬ ‫َعلَ ْي ِه َوقَ ْد نَهَا َ‬
‫لَهُمۡ َأ ۡو اَل ت َۡست َۡغفِ ۡر لَهُمۡ ِإن ت َۡست َۡغفِ ۡر لَهُمۡ َس ۡب ِعينَ َمرَّةٗ﴾ [التوبة‪َ .]80 :‬و َسَأ ِزي ُدهُ َعلَى ال َّسب ِْعينَ ‪.‬‬
‫ص ;لِّ َعلَ ٰ ٓى َأ َحدٖ ِّم ۡنهُم َّماتَ‬ ‫صلَّى; َعلَ ْي ِه َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬فَ ;َأ ْن َز َل هَّللا ُ ﴿ َواَل تُ َ‬ ‫ال فَ َ‬ ‫ق‪ .‬قَ َ‬ ‫قَا َل ِإنَّهُ ُمنَافِ ٌ;‬
‫َأبَدٗا َواَل تَقُمۡ َعلَ ٰى قَ ۡب ِرِۦه﴾ [التوبة‪.3»]84 :‬‬
‫;ال لَ َّما َم;اتَ َعبْ; ُد هَّللا ِ بْنُ ُأبَ ٍّى‬ ‫ب‪َ ‬أنَّهُ قَ َ‬ ‫;ر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬ ‫س ع َْن ُع َم َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; « َع ِن ا ْب ِن َعبَّا ٍ‬
‫ت يَا‬ ‫ْت ِإلَ ْي; ِه‪ ،‬فَقُ ْل ُ‬ ‫صلِّ َى َعلَ ْي; ِه فَلَ َّما قَ;;ا َم َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬وثَب ُ‬ ‫ول ُد ِع َى لَهُ َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬لِيُ َ‬ ‫ابْنُ َسلُ َ‬
‫ال ُأ َع; ِّد ُد َعلَ ْي; ِه قَوْ لَ;هُ‪ ،‬فَتَبَ َّس; َم‬ ‫ال يَوْ َم َك َذا َك َذا َو َك َذا قَ َ‬ ‫صلِّى َعلَى ا ْب ِن ُأبَ ٍّى َوقَ ْد قَ َ‬ ‫َرسُو َل هَّللا ِ‪َ ،‬أتُ َ‬
‫ت‪ ،‬لَ;;وْ‬ ‫;اختَرْ ُ;‬ ‫ت فَ; ْ‬ ‫;ال‪ِ :‬إنِّى ُخيِّرْ ُ‬ ‫ت َعلَ ْي; ِه قَ; َ‬ ‫ال‪َ :‬أ ِّخرْ َعنِّى يَا ُع َم ُر‪ .‬فَلَ َّما َأ ْكثَ;;رْ ُ‬ ‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬وقَ َ‬
‫ص ;لَّى; َعلَ ْي; ِه َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪ ‬ثُ َّم‬ ‫;ال فَ َ‬ ‫ت َعلَ ْيهَا قَ; َ‬ ‫ت َعلَى ال َّس ْب ِعينَ يُ ْغفَرْ لَهُ لَ ِز ْد ُ‬ ‫َأ ْعلَ ُم َأنِّى ِإ ْن ِز ْد ُ‬
‫ص;لِّ َعلَ ٰ ٓى‬ ‫;را َءةَ من قول;;ه‪َ ﴿ :‬واَل تُ َ‬ ‫ت اآليَتَ;;ا ِن ِم ْن بَ; َ‬ ‫ث ِإالَّ يَ ِسيرًا َحتَّى نَ َزلَ ِ‬ ‫ف فَلَ ْم يَ ْم ُك ْ‬ ‫ا ْن َ‬
‫ص َر َ;‬
‫وا َوهُمۡ ٰفَ ِس;قُونَ ‪﴾٨٤‬‬ ‫ُوا بِٱهَّلل ِ َو َرسُولِِۦه َو َم;;اتُ ْ‬ ‫َأ َحدٖ ِّم ۡنهُم َّماتَ َأبَدٗا َواَل تَقُمۡ َعلَ ٰى قَ ۡب ِر ۖ ِٓۦه ِإنَّهُمۡ َكفَر ْ‬
‫ْت بَ ْع ُد ِم ْن جُرْ َأتِى َعلَى َرسُو ِل هَّللا ِ يومئ ٍذ»‪.4‬‬ ‫قا َل فَ َع ِجب ُ‬

‫‪ -‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث‪ :‬مسند امام احمد‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث‪ -:‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪44‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن أنس بن مالك قال‪ :‬ق;;ال عمر بن الخط;;اب‪ :‬وافقت ربي في‬
‫ثالث قلت‪ :‬يا رسول هللا‪ ،‬هذا مقام إبراهيم لو اتخ;;ذناه مص;;لى‪ ،‬ف;;أنزل هللا تع;;الى‪َ ﴿ :‬وِإ َذا‬
‫َس;َألۡتُ ُموه َُّن َمتَٰعٗ;ا فَس;ٔ‍َۡلُوه َُّن ِمن َو َرآ ِء ِح َج; ابٖ﴾ [األح;;زاب‪ ;.]53 :‬وقلت ألزواج الن;;بي‪:‬‬
‫منكن‪ ،‬ون;;زل‪َ ﴿ :‬ولَقَدۡ خَ لَقۡنَا ٱۡلِإن َسٰنَ ِمن ُس ;لَٰلَةٖ ِّمن ِطينٖ‬ ‫ّ‬ ‫لتنتهين أو ليبدلن هللا أزواجا‌ً خ;;يراً‬
‫‪ ١٢‬ثُ َّم َج َعلۡنَٰهُ نُطۡفَةٗ فِي قَ َرارٖ; َّم ِكينٖ ‪ ١٣‬ثُ َّم َخلَقۡنَا ٱلنُّطۡفَ;ةَ َعلَقَةٗ فَخَ لَقۡنَا ٱۡل َعلَقَ;ةَ ُمض;ۡغ َٗة فَخَ لَقۡنَا‬
‫اخَر﴾ [المؤمنون‪ ;.]12 :‬فقلت فتبارك‬ ‫ٱۡل ُمضۡ َغةَ ِعظَٰٗما فَ َك َسوۡنَا ٱۡل ِعظَٰ َم لَحۡٗما ثُ َّم َأن َشأۡنَٰهُ خَ لۡقًا َء َ‬
‫هللا احسن الخ;;القين في رواية فق;;ال‪ ‬تزيد في الق;;رآن يا عم;;ر! ف;نزل جبرئيل بها وق;ال‬
‫انها تمام اآلية»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن رجل من االنص;;ار; أن الن;;بي‪ ‬استش;;ار عمر في أمر عائشة‬
‫حين ق;ال لها أهل االفك ما ق;الوا فق;ال‪ :‬يا رس;ول هللا َمن زوّجكها; فق;ال‪ :‬هللا تع;الى ق;ال‪:‬‬
‫بهت;;ان‌عظيم ف;;انزل هللا على وفق; ما ق;;ال‬ ‫ٌ‬ ‫أفتظن ان ربك دلس عليك فيها س;;بحانك ه;;ذا‬
‫عمر»‪.2‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن علي نطلق عمر إلى اليه;;ود‪ :‬فق;;ال‪ :‬إني أنش;;دكم بال;;ذي أن;;زل‬
‫الت;;وراة على موسى هل تج;;دون محم;;دا في كتبكم؟ ق;;الوا‪ :‬نعم‪ ،‬فما يمنعكم أن تتبع;;وه؟‬
‫قالوا‪ :‬إن هللا لم يبعث رسوال إال جعل له من الـمالئكة كفال‪ ،‬وإن جبريل كفل محمد وهو‬
‫الذي يأتيه‪ ،‬وهو ع;دونا من الـمالئكة‪ ،‬وميكائيل س;لمنا‪ ،‬لو ك;ان ميكائيل هو ال;ذي يأتيه‬
‫أس;;لمنا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ف;;إني أنش;;دكم; باهلل ال;;ذي أن;;زل الت;;وراة على موسى ما نزلتهما من رب‬
‫العالـمين؟ ق;;الوا‪ :‬جبريل عن يمينه‪ ،‬وميكائيل; عن ش;;ماله‪ ،‬فق;;ال عمر‪ :‬وإني أش;;هد ما‬
‫ينزالن إال بإذن هللا‪ ،‬وما كان ميكائيل ليسالم ع;;دو جبريل‪ ،‬وما ك;;ان جبريل ليس;;الم ع;;دو‬
‫ميكائيل فبينما; هو عندهم إذ مر النبي‪ ‬فق;;الوا‪ :‬ه;;ذا ص;;احبك يا ابن الخط;;اب‪ ،‬فق;;ام إليه‬
‫عمر فأتاه وقد أنزل هللا عليه‪﴿ :‬قُلۡ َمن َكانَ َع ُد ّوٗا لِّـ ِجبۡ ِري َل فَِإنَّهُۥ نَ َّزلَهُۥ َعلَىٰ قَلۡبِ;;كَ بِ ;ِإذۡ ِن ٱهَّلل ِ‬
‫ص;;دِّقٗا لِّ َما بَيۡنَ يَدَيۡ;; ِه َوهُدٗى َوبُش;;ۡ َرىٰ لِلۡ ُمؤۡ ِمنِينَ ‪َ ٩٧‬من َك;;انَ عَ;; ُد ّوٗا هَّلِّل ِ َو َملَٰ ِٓئ َكتِ ِهۦ َور ُ‬
‫ُس ;لِ ِهۦ‬ ‫ُم َ‬
‫ِّ‬ ‫هَّلل‬
‫َو ِجبۡ ِري َل َو ِمي َكىٰ َل فَِإ َّن ٱ َ َع ُد ّو‪ ٞ‬للۡ َٰكفِ ِرينَ ‪[ ﴾٩٨‬البقرة‪. »]98-97 :‬‬
‫‪3‬‬

‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;;ب;ر;ي; و;ه;و; ف;ي; ج;;ا;م;ع; ا;ل;ت;ر;م;;ذ;ي; و;غ;;ير;ه; «أن عمر ك;;ان حريصا; على‬
‫تحريم; الخمر فكان يق;;ول‪ :‬اللهم بيّن لنا في الخمر وانها ت;;ذهب الـمال والعقل ف;;نزل قوله‬
‫ك ع َِن ٱۡلخَمۡ ِر َوٱۡل َميۡ ِس ِر﴾ [البقرة‪ .]219 :‬فدعا رسول هللا‪ ‬عمر فتالها‬ ‫تعالى‪۞﴿ :‬يَسٔ‍َۡلُونَ َ‬
‫عليه فلم ير فيها بيانا ً فقال‪ :‬اللهم بين لنا في الخرم بيان‌ا ً شافيا ً فنزل‪﴿ :‬يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ; ْ‬
‫;وا‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪45‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثالث‬
‫صلَوٰةَ َوَأنتُمۡ ُس َكٰ َرىٰ﴾ [النس;;اء‪ ;.]43 :‬ف;دعا رس;ول هللا‪ ‬عمر فتالها عليه فلم‬ ‫ُوا ٱل َّ‬‫اَل تَقۡ َرب ْ‬
‫ير فيها بيانا ً ثم ق;;ال‪ :‬اللهم بين لنا في الخمر بيان ;ا ً ش;;افي‌ا ً ف;;نزل‪﴿ :‬يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُوٓ ْا ِإنَّ َما‬
‫ٱۡلخَمۡ ُر َوٱۡل َميۡ ِس ُر﴾ [المائدة‪ .]90 :‬فدعا رسول هللا‪ ‬عمر فتالها عليه فقال عمر عند ذلك‪:‬‬
‫انتهينا يا رب انتهينا»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن ابن عب;;اس أن رس;;ول هللا‪ ‬ارسل غالم;ا ً‌من االنص;;ار إلى‬
‫عمر بن الخط;;اب وقت الظهر ليدعوه ف;;دخل ف;;رأى عمر على حالة ك;;ره عمر رويته‬
‫عليها فقال يا رسول هللا وددت لو أن هللا امرنا ونهانا; في حال االستيذان ف;;نزلت‪﴿ :‬يَٰ َٓأيُّهَا‬
‫وا لِيَسۡ ۡت‍َٔ ِذن ُك ُم ٱلَّ ِذينَ َملَ َكتۡ َأيۡ َٰمنُ ُكمۡ﴾ [النور‪.2»]58 :‬‬
‫ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ ْ‬
‫ين‬‫;ر َ‬ ‫ين ‪َ ١٣‬وقَلِيل‪ِّ ٞ‬م َن ٱۡلٓأ ِخ; ِ‬ ‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط ;ب;ر;ي; «لـما ن;;زل قوله تع;;الى‪﴿ :‬ثُلَّ ‪ٞ‬ة ِّم َن ٱۡلَأ َّولِ َ‬
‫‪[ ﴾١٤‬الواقعة‪ ;.]14-13 :‬بكي عمر وقال‪ :‬يا رسول هللا وقليل من اآلخرين؟ آمنّا برسول‬
‫هللا‪ ‬وص;;دقناه و َمن ينجو ِمنا قليل‪ ،‬ف;;انزل هللا تع;;الى‪﴿ :‬ثُلَّة‪ِّ ٞ‬منَ ٱۡلَأ َّولِينَ ‪َ ٣٩‬وثُلَّة‪ِّ ٞ‬منَ‬
‫ٱۡلٓأ ِخ ِرينَ ‪[ ﴾٤٠‬الواقعة‪ ;.]40-39 :‬ف;;دعا رس;;ول هللا‪ ‬عمر فق;;ال‪ :‬لقد أن;;زل هللا فيما قلت‬
‫فجعل ثُلةٌ من األولين وثل ‌ةٌ من اآلخرين»‪.3‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;;ب;ر;ي; «عن ط;;ارق بن ش;;هاب ق;;ال‪ :‬ج;;اء رج;; ٌل يه;;ودي إلى عمر بن‬
‫ض;;هَا‬ ‫;;رةٖ ِّمن َّربِّ ُكمۡ َو َجنَّ ٍة عَرۡ ُ‬ ‫ار ُعو;ٓ ْا ِإلَىٰ َمغۡفِ َ‬ ‫الخط;;اب فق;;ال‪ :‬أراَيت قوله تع;;الى‪َ ﴿ :‬و َس;; ِ‬
‫ت َوٱۡلَأرۡضُ ﴾ [آل‌عمران‪ ;.]133 :‬فأين النار؟ فق;;ال ألص;;حاب محم; ٍد‪ ‬اجيب;;وه فلم‬ ‫ٱل َّس َمٰ َوٰ ُ‬
‫ُأل الس;;موات واألرض؟‬ ‫يكن عندهم منها شیئ فقال عمر‪ :‬أراَيت النه;;ار إذا ج;;اء أليس يم ‌‬
‫قال‪ :‬بلي قال‪ :‬فأين الليل؟ قال‪ :‬حيث شاء هللا‪ ‬قال عم;;ر‪ :‬فالن;;ار حيث ش;;اء‌هللا‪ ،‬ق;;ال‬
‫قال اليهودي‪ :‬والذي نفسك بيده يا أميرالـمؤمنين انها لفي كتاب هللا الـمنزل كما قلت»‪.4‬‬
‫ل لـملِك األرض من ملِك السماء فقال‬ ‫«روي; أن كعب االحبار قال يوم‌ا ً عند عمر‪ :‬وي ٌ‌‬
‫عم;;ر‪ :‬إال من حاسب نفسه فق;;ال كعبٌ ‪ :‬وال;;ذي نفسي بيده انها لتابعتها في كت;;اب هللا‪‬‬
‫التوراة فخر عمر ساج ً‌د هلل تعالى»‪.5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪46‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن ابن عمر أنه قال‪ :‬ما اختلف أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬في ش;;یئ‬
‫وقالوا; وقال عمر اال نزل القرآن بما قال عمر»‪.1‬‬
‫علي أن عمر ليقول القول فينزل القرآن بتصديقه»‪.2‬‬ ‫«وعن ٍ‬
‫«وعنه كنا نرى أن في القرآن كالم‌ا ً من كالمه ورأيا‌ً من رأیه» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫و;م;ن; ذ;ل;ك; ق;و;ل;ه; ف;ي; ا;ألذ;ا;ن; «َأ َوالَ تَ ْب َعثُونَ َر ُجالً يُنَا ِدى باألذان فاس;;تقر األمر على ذلك‬
‫بعد رؤيا عبدهللا بن زيد» و;ا;ص;ل; ا;ل;ق;ص;ة; ف;ي; ا;ل;ص;ح;يح;ين; و;غ;ير;ه;م;ا;‪.4‬‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;;ح;ق; و;ا;ح;م;د; و;أ;ب;;و;د;ا;و;د; و;ا;ل;ت;ر;م;;ذ;ي; و;ا;ل;;د;ا;ر;م;ي; ف;ي; ح;;د;ي;ث;‬
‫;ر َج يَ ُج;;رُّ ِردَا َءهُ يَقُ;;و ُل‬ ‫;و فِى بَ ْيتِ ; ِه فَخَ; َ‬ ‫ب َذلِ;;كَ َوهُ; َ‬ ‫«عبدهللا بن زيد فَ َس ; ِم َع ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬
‫ى‪ .‬قَا َل فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬فَلِلَّ ِه ْال َح ْم ُد »‪.5‬‬ ‫ْت ِم ْث َل الَّ ِذى ُأ ِر َ‬ ‫ق لَقَ ْد َرَأي ُ‬ ‫ك بِ ْال َح ِّ‬
‫َوالَّ ِذى بَ َعثَ َ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبدالرحمن بن أبي عمرة‌ االنص;;اري; ق;;ال‪ :‬ح;;دثني ابي ق;;ال‪:‬‬
‫ول‬ ‫اس ;تَْأ َذنَ النَّاسُ َر ُس ; َ‬ ‫ص ;ة ٌ‪ ،‬ف َ ْ‬ ‫اس َم ْخ َم َ‬ ‫اب النَّ َ‬ ‫ص َ‬ ‫ُكنَّا َم َع َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬فِي غ َْز َو ٍة َغ َزاهَا‪ ،‬فََأ َ‬
‫ُ;ور ِه ْم‪ ،‬فَهَ َّم َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬أ ْن يَ;ْأ َذنَ لَهُ ْم فِي َذلِ;;كَ ‪ ،‬فَقَ;ا َل ُع َم; ُر بن‬ ‫ْض ظُه ِ‬ ‫هَّللا ِ‪ ‬فِي نَحْ ِر بَع ِ‬
‫ع‬‫ب‪َ :‬أ َرَأيْتَ يَا َرسُو َل هَّللا ِ ِإ َذا نَحْ نُ ن ََحرْ نَا ظَ ْه َرنَا‪ ،‬ثُ َّم لَقِينَا َع; ُد َّونَا َغ; دًا َونَحْ نُ ِجيَ;;ا ٌ‬ ‫ْالخَطَّا ِ‬
‫اس بِبَقَايَا َأ ْز َوا ِد ِه ْ;م‪ ،‬ثُ َّم تَ;; ْدعُو‬ ‫ال‪ :‬تَ ْدعُو النَّ َ‬ ‫ِر َجا ٌل‪ ،‬فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬فَ َما تَ َرى يَا ُع َم ُر؟‪ ،‬قَ َ‬
‫ول هَّللا ِ‬‫ال‪ :‬فَ َكَأنَّ َما َكانَ َعلَى َر ُس ; ِ‬ ‫ك ِإ ْن َشا َء هَّللا ُ‪ ،‬قَ َ‬ ‫لَنَا فِيهَا بِ ْالبَ َر َك ِة‪ ،‬فَِإ َّن هَّللا َ‪َ ‬سيُبَلِّ ُغنَا بِ َد ْع َوتِ َ‬
‫اس بِبَقَايَا َأ ْز َوا ِد ِه ْم‪ ،‬فَ َج; ا ُءوا بِ َما‬ ‫ب‪ ،‬فََأ َم َر بِ ِه‪ ،‬فَب ُِسطَ;‪ ،‬ثُ َّم َدعَا النَّ َ‬ ‫‪ِ ‬غطَا ٌء‪ ،‬فَ ُك ِشفَ فَ َدعَا بِثَوْ ٍ‬
‫;ام َأ ِو ْال ِح ْفنَ; ِة‪َ ،‬و ِم ْنهُ ْم َم ْن َج; ا َء بِ ِم ْث; ِل‬ ‫اس َم ْن َج; ا َء بِ ْال َج ْفنَ; ِة ِمنَ الطَّ َع; ِ‬ ‫َك;;انَ ِع ْن; َدهُ ْم‪ ،‬فَ ِمنَ النَّ ِ‬
‫ب‪ ،‬ثُ َّم َدعَا فِي ِه بِ ْالبَ َر َك; ِة‪َ ،‬وتَ َكلَّ َم بِ َما‬ ‫ض; َع َعلَى َذلِ;;كَ الثَّوْ ِ‬ ‫ْض ِة‪ ،‬فََأ َم َ;ر بِ ِه َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬فَ ُو ِ‬ ‫ْالبَي َ‬
‫ُأل‬
‫;;رهُ ْم فَ;;َأ َكلُوا‪َ ،‬وطَ ِع ُم;;وا‪َ ،‬و َم وا‬ ‫ْش‪ ،‬فَ َج;; ا ُءوا‪ ،‬ثُ َّم َأ َم َ‬ ‫َش;;ا َء هَّللا ُ َأ ْن يَتَ َكلَّ َم‪ ،‬ثُ َّم نَ;;ادَى فِي ْال َجي ِ‬
‫ص;بَّهُ فِيهَا‪ ،‬ثُ َّم َم َّج‬ ‫ت بَ ْينَ يَ َد ْي ِه‪ ،‬ثُ َّم َدعَا بِ َم;;ا ٍء‪ ،‬فَ َ‬ ‫ض َع ْ‬ ‫زَاو َدهُْ;م‪ ،‬ثُ َّم َدعَا بِ َر ْك َو ٍة فَ ُو ِ‬ ‫َأوْ ِعيَتَهُ ْم‪َ ،‬و َم ِ‬
‫ص ;ابِ َع‬ ‫ْت َأ َ‬ ‫ص ; َرهُ فِيهَا‪ ،‬فََأ ْق َس ; َ;م بِاهَّلل ِ لَقَ ; ْد َرَأي ُ‬ ‫فِيهَا‪ ،‬فَتَ َكلَّ َم بِ َما َش ;ا َء هَّللا ُ َأ ْن يَتَ َكلَّ َم‪ ،‬ثُ َّم َأدْخَ ; َل ِخ ْن َ‬
‫;;ربَهُ ْم‪،‬‬ ‫ُأل‬
‫اس فَ َش;; ِربُوا‪َ ،‬و َس;;قَوْ ا‪َ ،‬و َم وا; قِ َ‬ ‫ول هَّللا ِ‪ ‬تَفَ َّج ُر يَنَ;;ابِي َع ِمنَ ْال َم;;ا ِء‪ ،‬ثُ َّم َأ َم;; َر النَّ َ‬ ‫َر ُس;; ِ‬
‫ال‪َ :‬أ ْشهَ ُد َأ ْن ال ِإلَهَ هَّللا ُ َوحْ;; َدهُ ال‬ ‫اج ُذهُ‪ ،‬ثُ َّم قَ َ‬‫َت ن ََو ِ‬ ‫ك َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬حتَّى بَد ْ‬ ‫ض ِح َ‬ ‫َاويَهُ ْم‪ ،‬ثُ َّم َ‬ ‫َوَأد ِ‬
‫ك لَهُ‪َ ،‬وَأ َّن ُم َح َّمدًا َع ْب ُدهُ َو َرسُولُهُ‪ ،‬ال يَ ْلقَى هَّللا َ بِ ِه َما َأ َح ٌد يَوْ َم ْالقِيَا َم ِة‪ِ ،‬إال َدخَ َل ال َجنةَ» ‪.‬‬
‫ْ َّ ‪6‬‬
‫َش ِري َ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;;ب;ر;ي; «عن أبي موسى; ق;;ال‪ :‬أتيت الن;;بي‪ ‬ومعي نفر من ق;;ومي فق;;ال‬
‫ابشروا; وب ّشروا; َمن وراءكم انه من شهد أن ال إله اال هللا ص;;ادقاً; بها دخل الجن;ة‌ فخرجنا;‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫‪47‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الثالث‬
‫من عند النبي‪ ‬نبشر الناس فاستقبلَنا; عمر بن الخطاب فرجع إلى الن;;بي‪ ‬فق;;ال عم;;ر‪:‬‬
‫يا رسول هللا إذاً‌يتكل الن;;اس فس;;كت رس;;ول هللا‪ ‬في حائط فاعط;;اني; نعليه فق;;ال اذهب‬
‫بنعل ّي ه;;اتين ف َمن لقيته من وراء الحائط يش;;هد أن ال إله اال هللا مس;;تيقنا ً بها قلبه فبَ ِّش;;ره‬
‫بالجنة فكان أول من لقيت عمر بن الخطاب فق;;ال‪ :‬ما هات;;ان النعالن يا اب;;اهريرة؟ فقلت‪:‬‬
‫هاتان نعال رسول هللا بعثني بهما من لقيني يشهد أن ال إله إال هللا مستيقنا ً بها قلبه بش;;رته‬
‫ي فخررت الستي فقال‪ :‬ارجع يا اباهريرة فرجعت إلى رسول هللا‬ ‫بالجنة فضرب; بين ثدي َّ‬
‫لقيت عمر واخبرته بال;;ذي‬ ‫ُ‬ ‫‪ ‬فأجهشت بالبكاء وركبني; عمر وإذا هو علي اث;;ري فقلت‪:‬‬
‫بعثتني به فضرب بين ث;ديي ض;ربةً خ;ررت الس;تي وق;ال ارجع فق;ال رس;ول هللا‪ :‬يا‬
‫عمر ما حملك عي ما صنعت؟ فقال‪ :‬يا رسول هللا أبعثت أبا هريرة بنعليك من لقى يشهد‬
‫أن ال إله اال هللا مستيقنا ً‌بها قلبه بشرته بالجن;;ة؟ ق;ال‪ :‬نعم ق;;ال‪ :‬فال تفعل ف;إني أخ;;اف ان‬
‫يتكل الناس عليها فخلهم يعملون فقال رسول هللا‪ ‬فخلهم»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;د;ا;و;د; «عن بي رمثة قال‪ :‬صليت َم َع النَّبِ ِّى‪َ ‬وقَد; َكانَ َم َعهُ َر ُج ٌل قَ ْد َش ; ِه َد التَّ ْكبِ; َ‬
‫;يرةَ‬
‫;يرةَ اُألولَى‬ ‫صلَّى; نَبِ ُّى هَّللا ِ‪ ‬ثُ َّم َسلَّ َم فَقَا َم ال َّر ُج ُل الَّ ِذى َأ ْد َركَ َم َع; هُ التَّ ْكبِ; َ‬ ‫صالَ ِة فَ َ‬ ‫اُألولَى ِمنَ ال َّ‬
‫ب ِإالَّ َأنَّهُ لَ ْم‬
‫ب ِإلَ ْي ِه ُع َم ُر فََأ َخ َذ بِ َم ْن ِكبِ ِه فَهَ َّزهُ ثُ َّم قَا َل اجْ لِسْ فَِإنَّهُ لَ ْم يَ ْهلِ ْك َأ ْه ُل ْال ِكتَ;;ا ِ‬‫يَ ْشفَ ُع فَ َوثَ َ‬
‫ب»‪.2‬‬ ‫اب هَّللا ُ بِكَ يَا ا ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ص َ‬ ‫ص َرهُ وَقَا َل‪َ :‬أ َ‬ ‫صلَ َواتِ ِه ْ;م فَصْ ٌل‪ .‬فَ َرفَ َع النَّبِ ُّى‪ ‬بَ َ‬ ‫يَ ُك ْن بَ ْينَ َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫الفصل الرابع‬
‫«في مكاشفات أميرالـمؤمنين عمر بن الخطاب وفراساته وما رأى الـمسلمون فيه من‬
‫الـمرايا الصالحة ومعظم هذا الفصل داخ ٌل في جنس انقياد القوة لنور اليقين لكنا افردن;;اه‬
‫ِلعظم خطره وما الحقنا به غيره»‪.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عمرو بن الحارث قال‪ :‬بينما عمر يخطب يوم الجمعة إذ ترك‬
‫الخطبة فق;;;;ال‪ :‬يا س;;;;ارية الجبل ‪ -‬م;;;;رتين أو ثالثا‪ ،‬ثم أقبل على خطبته‪ ،‬فق;;;;ال بعض‬
‫الحاضرين‪ :‬لقد جن‪ ،‬إنه لـمجنون ف;دخل عليه عبد ال;رحمن بن ع;وف وك;ان يطمئن إليه‬
‫فقال‪ :‬إنك لتجعل لهم على نفسك مقاال‪ ،‬بينا أنت تخطب إذ أنت تص;;يح‪ :‬يا س;;ارية الجبل‪،‬‬
‫أى شىء هذا قال‪ :‬وهللا إنى ما ملكت ذلك رأيتهم; يقاتلون عند جبل يؤتون من بين أي;;ديهم‬
‫ومن خلفهم فلم أملك أن قلت‪ :‬يا سارية الجبل ليلحقوا بالجبل‪ .‬فلبث;;وا; إلى أن ج;;اء رس;;ول‬
‫سارية بكتابه أن القوم لقونا يوم الجمعة فقاتلناهم حتى إذا حض;;رت الجمعة س;;معنا مناديا‬
‫ينادى‪ :‬يا سارية الجبل مرتين‪ ،‬فلحقنا بالجبل‪ ،‬فلم نزل ق;;اهرين لع;;دونا; ح;;تى ه;;زمهم هللا‬
‫تعالى»‪.1‬‬
‫«وي;;روي أن مصر لـما فتحت أتى أهلها عم;;رو بن الع;;اص وق;;الوا; له ان ه;;ذا النيل‬
‫بك;;ر من أحسن الج;;واري فنلقيها فيه واال فال تج;;ري‬ ‫ٍ‬ ‫يحت;;اج في كل س;;ن ٍة إلى جاري;; ٍة‬
‫وتخ;;رب البالد وتقحط فبعث عم;;ر ٌو إلى أميرالـمؤمنين عمر يخ;;بره ب;;الخبر فبعث اليه‬
‫عمر االسالم يجُبّ ما قبله ثم بعث إليه بطاقة فيها بسم هللا الرحمن الرحيم إلى نيل مصر‬
‫من عبدهللا عمر بن الخط;;;اب‪ ،‬أما بعد ف;;;ان كنت تج;;;ري بنفسك فال حاجة بنا اليك وان‬
‫كنت تجري باهلل فاجر على اسم هللا وامره أن يلقيها في النيل فج;;ري في تلك الس;;نة س;;تة‬
‫عشر ذراع;;ا ً‌ف;;زاد على كل س;;ن ٍة س;;تة اذرع»‪ ،‬و;ف;ي; ر;و;ا;ي;;ة;‪« ;:‬فلما ألقى كتابه في النيل‬
‫جرى ولم يعد يقف»‪.2‬‬
‫«وعن خوات بن جبير قال أصاب الناس قحط شدي ٌ‌د على عهد عمر فأمرهم بالخروج;‬
‫إلى االستسقاء فص;;لى بهم ركع;;تين وخ;;الف; بين ط;;رفي; ردائه فجعل اليمين على اليس;;ار‬
‫واليس;;ار على اليمين ثم بسط يديه وق;;ال‪ :‬اللهم انا نس;;تغفرك ونس;;تعينك فما ي;;دح ح;;تى‬
‫ُمطروا; فبينما; هم كذلك إذ قدم األعراب فاتوا; عمر فقالوا‪ :‬يا أميرالـمؤمنين بينما نحن في‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫يوم ك;;ذا في س;;اع ٍة ك;;ذا إذ ظلتنا غمام;ةٌ فس;;معنا فيها ص;;وتا ً وهو يق;;ول ات;;اك‬ ‫بوادينا; في ٍ‌‬
‫حفص» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ٍ‬ ‫حفص أتاك الغوث ابا‬
‫ٍ‬ ‫الغوث ابا‬
‫«ويروي انه عسّ ليل ‌ةً من الليالي فأتى على امرأ ٍة وهي تقول البنتها‪ :‬ق;;ومي وام;;ذقي‬
‫اللبن بالـماء فق;;الت‪ :‬ال تفعلي ف;إن أميرالـمؤمنين نهى عن ذلك ق;الت‪ :‬و ِمن أين ي;دري؟‬
‫قالت‪ :‬فإن لم يعلم هو فان رب أمير الـمؤمنين يرى ذلك فلما اصبح عمر قال البنه اذهب‬
‫إلى مكان كذا وكذا فان هناك صبيةٌ فإن لم تكن مش;;غولة‌ف;;تزوج بها لعل هللا يرزقك منها‬
‫نس;;;م ‌ةً مبارك;;;ةً ف;;;تزوج عاص;;; ٌم بتلك البنتة فول;;;دت له أم عاصم بنت عاصم بن عمر‬
‫فتزوجها عبدالعزيز ابن مروان فولدت له عمر بن عبدالعزيز رحمة هللا عليه»‪.2‬‬
‫«ولـما دخل أبو مسلم الخوالني; الـمدينة من اليمن وك;ان االس;ود بن قيس ال;ذي ادعي‬
‫النبوة باليمن عرض عليه أن يشهد أنه رسول هللا فابي فقال أتشهد أن محمد‌اً رس;;ول هللا؟‬
‫نار عظيم ٍة فالقي فيها أبومسلم; فلم تضرّه فأمر بنفيه من بالده فقدم‬ ‫قال‪ :‬نعم فأمر; بتأجيج ٍ‬
‫الـمدينة فلما دخل من باب الـمسجد قال عمر‪ :‬هذا صاحبكم الذي زعم االسود الكذاب أنه‬
‫يحرقه فنجاه هللا منها ولم يكن القوم وال عمر سمعوا قض;;يته والرأوه ثم ق;;ام اليه واعتنقه‬
‫وق;;ال ألست عبدهللا بن ث;;وب ق;;ال بلى فبكى عمر ثم ق;;ال‪ :‬الحمد هلل ال;;ذي لم يمت;;ني ح;;تى‬
‫أراني في أمة محم ٍد‪ ‬شبيها بابراهيم الخليل‪.3»‬‬
‫«وروي عن عمر أنه ابصر اعرابي‌ا ً نازالً‌من جب ٍل فقال‪ :‬هذا رجل مصابٌ بولده وق;;د‬
‫نظم فيه شعر‌اً لو شاء السمعكم ثم ق;;ال‪ :‬ي;;ا اع;;رابي من أين اقبلت؟ فق;;ال‪ :‬من أعلى ه;;ذا‬
‫ي لي هل;;ك فدفنت;;ه‬‫الجبل قال وما صنعت فيه قال اودعته وديعة قال وما وديعتك؟; قال‪ :‬بن ٌ‬
‫فيه قال فاس ِمعنا; مرثيتك فيه ق;;ال‪ :‬وم;;ا ي;;دريك; ي;;ا أميرالـمؤمنين فوهللا م;;ا تف;وّهت ب;;ذلك‬
‫وانما حدثت به نفسي ثم أنشد هذه‪:‬‬
‫ص;غ;ـر;ه;‬‫ِ‬ ‫;‬
‫ی‬ ‫;‬
‫ل‬ ‫;ـ‬ ‫ع‬ ‫;‬
‫ه‬ ‫;ــ‬ ‫ت‬‫;‬‫و‬‫;‬‫م‬ ‫;‬
‫ه‬ ‫;ل;;;;;‬
‫ج‬ ‫;‬
‫ا‬ ‫;‬
‫ع‬ ‫;‬
‫ه‬ ‫;‬
‫ر‬ ‫;‬
‫ف‬ ‫;ـ‬‫ي;;;ا; غ;ـا;ئ;ب;اً;‌ م;;;ا; ي;;;ؤ;ب; م;ـن; س‬

‫ص;ـر;ه;‬
‫ف;ي; ط;;;;;;و;ل; ل;يل;ي; ن; َع;م; و;ف;ي; قِ; َ;‬ ‫ج;‬
‫ي;;;;ا; ق;ـر;ة; ا;ل;ع;ين; ك;ن;ـت; ل;ي; اُ;ن;س;ـاً;‬

‫ف;ي; ا;ل;ح; ّي; م;;;;;ن;ي; ا;ال; ع;ـل;ى; ا;ث;ـر;ه;‬ ‫م;;;;;ا; ت;ق;;;;;ع; ا;ل;ع;ي ُ;ن; ح;ـيث;م;ا; و;ق;ع;ـت;‬

‫ال;ب;;;;د; م;ن;ــه; ل;;;;ه; ع;ل;ـى; ك;ب;ــر;ه;‬ ‫ج;‬


‫ش;;;;;ر;ب;ت; ك;أس;ــاً;‌ا;ب;;;;;و;ك; ش;ا;ر;ب;ـه;‬

‫م;ن; ك;;;;;ا;ن; ف;ي; بَ;;;;;;د;و;ه; و;ف;ي; ح;ض;;;;;ر;ه;‬


‫ج;‬
‫ي;ش;ـر;ب;ه;ا; و;ا;ال;ن;ـا;م; ك;ل;ــــه;م;‬ ‫ج;‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫ف;ي; ح;ك;م;;;;;;ه; ك;;;;;;ا;ن; ذ;ا;ك; ف;ي; ق;;;;;;د;ر;ه;‬
‫ج;‬
‫و;ا;ل;ح;م;ــد; هلل; ال;ش;ـر;ي;ك; ل;ـه;‬

‫ي;ق;;;;;;;د;ر; خ;ل; ٌ‬
‫ق;‌ ي;ز;ي;;;;;;;د; ف;ي; ُع;م;ـر;ه;‬ ‫ج;‬
‫ق;;;;; ّد;ر; م;و;ت;;;;;اً; ع;ـل;ى; ا;ل;ع;ب;;;;;ا;د; ف;م;ـا;‬
‫ج;‬

‫قال‪ :‬فبكى عمر حتى ب ّل لحيته ثم قال‪ :‬صدقت يا أعرابي»‪.1‬‬


‫«وعن ابن عباس قال‪ :‬تنفّس عمر ذات يوم تنفس ;‌ا ً ظننت ان نفسه خ;;رجت فقلت وهللا‬
‫ما أخ;رج ه;ذا منك إال ه ٌ‌م ق;ال ه ٌم‌وهللا ه ٌم ش;دي ٌ‌د إن ه;ذا األمر لم اجد له موض;عاً; يع;ني‬
‫الخالفة فذكرت له عليا ً‌وطلحة والزبير; وعثمان وسعداً‌وعبدالرحمن بن عوف فذكر في‬
‫ف باقاربه ق;;ال لو اس;;تعملتُه‬ ‫كل واحد منهم معارض;;ا ً وك;;ان مما ذكر في عثم;;ان انه كلِ ٌ‌‬
‫معيط علي رق;اب الن;اس وهللا لو فعلت لفعل‬ ‫ٍ‬ ‫اس;تعمل ب;ني أمية اجمعین وحمل ب;ني أبي‬
‫فاهلل لو فعل ذلك لسارت إليه العرب حتى تقتله وهللا لو فعلت لفعل وهللا لو فعل لفعلوا» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫ص وهو بالقادسية يقول له‪ :‬وجّه نضلة‬ ‫«وروي أن عمر‪ ‬كتب إلى سعد بن أبي وقا ٍ‬
‫ابن معاوية االنصاري; إلى حلوان العراق ليغيروا على ض;;واحيها فبعث س;;عد نض;;لة في‬
‫ثالث مأته فارس فخرجوا حتى ات;;وا حل;;وان الع;;راق فاغ;;اروا على ض;;واحيها; واص;;ابوا;‬
‫غنيمة وسبي‌ا ً فاقبلوا يسوقونها; حتى ارهقهم العصر وك;;ادت الش;;مس تغ;;رب فالجأ نض;;لة‬
‫فاذن فقال‪ :‬هللا أك;;بر هللا أك;;بر ف;;إذا مجيبٌ من الجبل‬ ‫السبي والغنيمة إلى سفح جبل ثم قام ّ‬
‫يجيبه كبرت كبيراً يا نضلة‌ ثم قال‪ :‬أشهد أن ال إله إال هللا‪ ،‬قال‪ :‬كلمة االخالص يا نض;;لة‬
‫بش; َرنا; به عيسي بن م;;ريم على رأس‬ ‫ثم قال‪ :‬أشهد أن محمداً رس;;ول هللا ق;;ال‪ :‬هو ال;;ذي ّ‬
‫امته تقوم الساعة فقال حي علي الص;;لوة فق;;ال‪ :‬ط;;وبى لـمن مشي اليه;;اد وواظب; عليها‬
‫ق;;ال‪ :‬حي علي الفالح ق;;ال‪ :‬افلح من أج;;اب ق;;ال‪ :‬هللا أك;;بر هللا أك;;بر ال إله إال هللا ق;;ال‪:‬‬
‫اخلصت كلمة االخالص كله يا نضله حرم هللا بها جسدك علي الن;;ار فلما ف;;رغ من اذانه‬
‫طائف من عباد هللا قد اس;;معتنا‬ ‫ٌ‬ ‫ك أنت أم من الجن أو‬ ‫قاموا; فقالوا من انت يرحمك هللا أمل ٌ‬
‫ص;;وتك فارنا; ص;;ورتك ف;;إن الوفد; وفد عمر بن الخط;;اب ق;;ال ف;;انفلق الجبل عن هامته‬
‫;وف ق;;ال‪ :‬الس;;الم عليكم ورحمة هللا‬ ‫;ران من ص; ٍ;‬ ‫كالرحا ابیض ال;;رأس واللحية عليه طم; ٍ‬
‫وبركاته فقالوا‪ :‬وعليك السالم ورحمة هللا وبركاته من أنت يرحمك هللا؟ ق;;ال‪ :‬زريت بن‬
‫برثمال وصي; العبد الصالح عيسی بن مريم اسكنَني هذا الجبل ودعا لي بطول البقاء إلى‬
‫حين نزوله من السماء فاقرؤا عمر مني السالم وقولوا; يا عمر سدد وقارب; فقد دنا األمر‬
‫واخبروه بهذه الخصال التي اُخبركم; بها‪ ،‬يا عمر إذا ظهرت هذه الخصا ُل في أمة محم ; ٍد‬
‫‪ ‬ف;;الهرب اله;;رب إذا اس;;تغني الرج;;ال بالرج;;ال والنس;;اء بالنس;;اء وانتس;;بوا; الي غ;;ير‬
‫مناس;;بهم وانتم;;وا إلى غ;;ير م;;واليهم ولم ي;;رحم كب;;يرهم; ص;;غيرهم; ولم ي;;وقّر; ص;;غيرهم;‬
‫كب;;يرهم وتُ;;رك الـمعروف فلم ي;;ؤمر به وت;رك; الـمنكر فلم ينه عنه وتعلم عالـمهم العلم‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫ليجلب به ال;;دنانير وال;;دراهم; وك;;ان الـمطر قيظ;;اً; والوالد غيظ;;‌ا ً وطول;;وا; الـمنارات‬
‫وفضّضوا; الـمصاحف; وزخرفوا; الـمساجد واظهروا; الرشاد وشيدوا; البناء واتبعوا; الهوى‬
‫وباعوا الدين بالدنيا وقطعت; األرحام وبِيع الحكم واكلوا الربوا فصار الغني عزاً وخ;;رج‬
‫الرجل من بيته فقام إليه من هو خير منه فسلموا عليه وركب النس;;اء الس;;روج‪ ،‬ثم غ;;اب‬
‫عنهم فلم يروه فكتب نضلة بذلك إلى سع ٍ‌د وكتب سع ٌ‌د بذلك إلى عمر فكتب إليه عمر سر‬
‫أنت ومن معك من الـمهاجرين واالنصار حتى تنزلوا به;;ذا الجبل ف;;ان لقيته ف;;اقرأه م;;ني‬
‫الس;;الم فخ;;رج س;;ع ٌ‌د في أربعة‌آالف من الـمهاجرين واالنص;;ار ح;;تى نزل;;وا ذلك الجبل‬
‫ومكث أربعين يوم‌ا ً ينادي بالصالة فال يجدون جوابا ً وال يسمعون خطابا ً»‪.1‬‬
‫«وروى أن عمر بعث جنداً إلى مدائن كسري; وأ ّمر عليهم سعد بن أبي وقاص وجعل‬
‫قائد الجيش خالد بن الوليد فلما بلغوا شط الدجلة ولم يجدوا سفينةً تقدم سع ٌد وخال; ٌد فق;;اال‪:‬‬
‫يا بحر انك تج;;ري ب;;أمر هللا فبحرمة محمد‪ ‬وبع;;دل عمر خليفة هللا اال خليتنا والعب;;ور;‬
‫فعبر; الجيش بخيله وجماله ورجاله إلى الـمدائن ولم تبتل حوافرها;»‪.2‬‬
‫«وروي أنه قال يوم;ا ً ‪-‬وقد; انتبه من نومه وهو يمسح عينيه‪َ :-‬من ت;;رى ال;;ذي يك;;ون‬
‫من ُولد عمر يسير بسيرة عمر يرددها مراراً واشار بذلك إلى عمر بن عبد العزيز وهو‬
‫عاصم»‪.3‬‬
‫ٍ‬ ‫ابن ابنة‬
‫«وروي أنه قال لرجل من الع;;رب‪ :‬ما اس;;مك؟ ق;;ال‪ :‬جم;;رة‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ابن َمن؟ ق;;ال‪ :‬ابن‬
‫شهاب قال و ِم ّمن؟ قال‪ :‬من الحرقة قال‪ :‬أين مسكنك؟ قال‪ :‬الحرة قال‪ :‬فباَيّها؟; ق;;ال‪ :‬لظي‬
‫قال عمر‪ :‬ادرك اهلك فقد احترقوا فسارع; الرجل فوجدهم كما قال عمر»‪.4‬‬
‫«وعن علي‪ ‬انه رأي في منامه كأنه صلى الصبح خلف النبي‪ ‬واستند; رس;;ول هللا‪‬‬
‫ب فوض;;ع بين ي;;دي رس;;ول هللا‪ ‬فأخ;;ذ منه;;ا‬ ‫ق من رط ٍ‬ ‫إلى المحراب فجاءت جاري ‌ةٌ بطب; ٍ‬
‫رطب ‌ةً وقال‪ :‬يا علي تأكل هذه الرطبة‌ فقلت‪ :‬نعم يا رسول هللا فم ّد ي;;ده جعله;;ا في فمي ثم‬
‫ق الي‬ ‫أخذ اخري وق;;ال لي مث;;ل ذل;;ك فقلت نعم فجعله;ا; في فمي ف;;انتبهت وفي قل;;بي ش;;و ٌ;‬
‫رسول هللا‪ ‬وحالوة الرطب في فمي فتوضأت وذهبت إلى الـمسجد فصليت خل;;ف عم;;ر‬
‫واستند; إلى الـمحراب ف;;اردت أن اتكلم بالرؤي;;ا فمن قب;;ل أن اتكلم ج;;اءت ام;;رأ ‌ةٌ ووقفت‬
‫على باب الـمسجد ومعها طبق رطب فوضع; بين يدي عمر فأخذ; رطبةً‌وقال‪ :‬تأك;;ل ه;;ذه‬
‫يا علي! قلت‪ :‬نعم فجعلها في فمي ثم أخ;;ذ أخ;;رى وق;;ال لي مث;;ل ذل;;ك فقلت نعم ثم ف;;رق;‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪52‬‬
‫على أصحاب رسول هللا‪ ‬يُمنةً ويُسرة‌ وكنت اشتهي من;;ه زي;;ادةً فق;;ال‪ :‬ي;;ا أخي ل;;و زادك‬
‫رسول هللا‪ ‬ليلتك لزدناك فعجبت وقلت ق;;د اطلع;;ه هللا على م;;ا رأيت البارح;;ة فنظ;;ر إل ّي‬
‫وقال‪ :‬يا علي! الـمؤمن ينظر بن;;ور ال;;دين فقلت‪ :‬ص;;دقت; ي;;ا أميرالـمؤمنين هك;;ذا رأيت;;ه‬
‫وكذا وجدت طعمه ولذته ِمن يدك كما وجدت طعمه ولذته من يد رسول هللا‪.‬‬
‫وعن علي قال‪ :‬كنا نقول ان ملكا ً ينطق على لسان عمر»‪.1‬‬
‫«وعن ابن عمر أنه كان إذا ذكر عمر قال‪ :‬هلل تالد عمر فقَ ّل ما رأيته يح;رك ش;فتيه‬
‫بشئ قط اال كان»‪.2‬‬
‫ط يَقُو ُل ِإنِّى َألظُنُّهُ َك َذا‪ِ .‬إالَّ َكانَ َك َم;;ا يَظُ ُّن‪ ،‬بَ ْينَ َم;;ا‬ ‫ْت ُع َم َر لِ َش ْى ٍء قَ ُّ‬ ‫«وعنه قال‪َ :‬ما َس ِمع ُ‬
‫ال لَقَ ْد َأ ْخطََأ ظَنِّى‪َ ،‬أوْ ِإ َّن هَ َذا َعلَى ِدينِ ِه فِى ْال َجا ِهلِيَّ ِة‪،‬‬ ‫ُع َم ُر َجالِسٌ ِإ ْذ َم َّر بِ ِه َر ُج ٌل َج ِمي ٌل فَقَ َ‬
‫ْت َك ْاليَوْ ِ;م ا ْستُ ْقبِ َل بِ ; ِه‬ ‫ال َما َرَأي ُ‬ ‫ى ال َّرج َُل‪ ،‬فَد ُِع َى لَهُ‪ ،‬فَقَا َل لَهُ َذلِكَ ‪ ،‬فَقَ َ‬ ‫َأوْ لَقَ ْد َكانَ َكا ِهنَهُ ْم‪َ ،‬علَ َّ‬
‫ت َكا ِهنَهُ ْم فِى ْال َجا ِهلِيَّ ِة‪ .‬قَا َل فَ َما‬ ‫ك ِإالَّ َما َأ ْخبَرْ تَنِى‪ .‬قَا َل ُك ْن ُ‬ ‫َر ُج ٌل ُم ْسلِ ٌم‪ ،‬قَا َل فَِإنِّى; َأ ْع ِز ُم َعلَ ْي َ‬
‫;رفُ فِيهَ;;ا ْالفَ; َزعَ‪،‬‬ ‫وق َج; ا َء ْتنِى َأ ْع; ِ‬ ‫الس; ِ‬ ‫ال بَ ْينَ َما َأنَ;;ا يَوْ ًم;;ا فِى ُّ‬‫ك قَ َ‬ ‫َأ ْع َجبُ َما َجا َء ْتكَ بِ ِه ِجنِّيَّتُ َ‬
‫ت‪:‬‬ ‫فَقَالَ ْ‬
‫;س;;;;;;;;هَ;ا;‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫س;;;;;;;;هَ;ا; ِم; ;ن; بَ;ع;ْ;;;;;;;; ِد; ِإ ن; َك;ا ِ;‬ ‫ْأ‬
‫َو;يَ; َ;‬ ‫;س;;;;;;;;;;;هَ;ا;‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫أَ;لَ; ْم; ت;َ;;;;;;;;;;; َر; ا;ل; ِج; َّن; َ;و;ِإ ْب;ال; َ;‬
‫‪3‬‬
‫ص; َ;و;َأ ْ;ح;الَ; ِ;‬
‫;س;;;;;هَ;ا;‬ ‫َو;لُ; ُح;و;قَ;هَ;ا; بِ;;;;;;ا; ْل;قِ;الَ; ِ‬

‫ار ٌخ‪،‬‬ ‫ص; ِ‬ ‫ص َر َ;خ بِ ; ِه َ‬ ‫ق‪ ،‬بَ ْينَ َما َأنَا ِع ْن َد آلِهَتِ ِه ْم ِإ ْذ َجا َء َر ُج ٌل بِ ِعجْ ٍل فَ َذبَ َحهُ‪ ،‬فَ َ‬ ‫ص َد َ‬‫قَا َل ُع َم ُر َ‬
‫ص ;يحْ يَقُ;;و ُل الَ ِإلَ;هَ‬ ‫صوْ تًا; ِم ْنهُ يَقُو ُل يَا َجلِيحْ ‪َ ،‬أ ْم ٌر ن َِجيحْ َر ُج; ٌل فَ ِ‬ ‫ط َأ َش َّد َ‬ ‫ار ًخا; قَ ُّ‬
‫ص ِ‬‫لَ ْم َأ ْس َم ْع َ‬
‫;ر ُح َحتَّى َأ ْعلَ َم َما َو َرا َء هَ; َذا ثُ َّم نَ;;ادَى يَا َجلِيحْ ‪َ ،‬أ ْم; ٌر نَ ِجيحْ ‪،‬‬ ‫ت الَ َأ ْب; َ‬‫ب ْالقَوْ ُم قُ ْل ُ‬ ‫ِإالَّ َأ ْنتَ ‪ .‬فَ َوثَ َ‬
‫ت فَ َما ن َِش ْبنَا َأ ْن قِ َ‬
‫يل هَ َذا نَبِ ٌّى» ‌‪.‬‬
‫‪4‬‬ ‫صيحْ ‪ ،‬يَقُو ُل الَ ِإلَهَ ِإالَّ هَّللا ُ‪ .‬فَقُ ْم ُ‬ ‫َر ُج ٌل فَ ِ‬
‫«وعن عبدهللا بن مس;;لمة ق;;ال‪ :‬دخلنا على عمر معشر وفد; م;;ذحج وكنت من أق;;ربهم;‬
‫منه مجلس ;ا ً‌فجلس عمر ينظر إلى االش;;تر ويص ;وّب فيه نظ;;ره ثم ق;;ال لي‪ :‬أمنكم ه;;ذا؟‬
‫فقلت‪ :‬نعم قال‪ :‬قاتله هللا وكفى هللا أمة محمد‪ ‬شره وهللا اني الحسب منه للمسلمين يوما‬
‫‌عصيبا‪ ‌،‬قال فكان ذلك منه بعد عشرين سنةً»‪.5‬‬
‫‌وفي; رواية «عند غيره أن عمر كان في الـمسجد ومع;;ه ن;;اس‌ إذ م;;ر رج;;ل فقيل ل;ه‪:‬‬
‫أتعرف هذا؟ فقال‪ :‬قد بلغني أن رجالً‌آتاه هللا ‪ ‬يُظهر الغيب بظهور النبي‪ ‬اسمه سواد‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬ترجمه‪« :‬آیا تو جن و نا امید شدن آن را ندیدی‪ ،‬و پریشانی آن را بعد از انس گرفتن آن‪ ،‬و آم;;اده ک;;ردن‬ ‫‪3‬‬

‫ایشان پاالن ها را بر باالی شترها (آماده شدن برای فرار یعنی پایان یافتن کار ایشان)»‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الرابع‬
‫;رف وموض; ٌع‌ف;;دعا الرج;;ل‬ ‫بن قارب واني لم أره وان كان حيّا فهو هذا وله في قومه ش; ٌ‬
‫فقال له عمر‪ :‬أنت سواد ابن قارب الذي آتاك هللا تظهر الغيب بظهور رسول هللا‪ ‬ول;;ك‬
‫شرف ومنزلةٌ؟‌فقال‪ :‬نعم يا أمير الـمؤمنين فقال‪ :‬فأنت على ما كنت عليه من‬ ‫ٌ;‬ ‫في قومك‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫كهانتك؟ فغضب الرجل غضبا شديدا‌وقال‪ :‬يا أمير الـمؤمنين وهللا ما استقبلني بهذه أح ; ٌ‌د‬
‫منذ اس;لمت‪ ،‬ق;ال عم;ر‪ :‬س;بحان هللا م;ا كن;ا عليه من الش;رك اعظم مم;ا كنت عليه من‬
‫كهانتك أخبرني; عما كان يأتيك به رئيّك بظهور النبي‪ ‬فقال‪ :‬نعم يا أمير المؤم;;نين بين;;ا‬
‫أنا ذات ليل ٍ‌ة بين النائم واليقظ;ان إذ أت;اني جنيتي ض;ربني برجل;ه وق;ال‪ :‬قم ي;ا س;واد بن‬
‫ل من لوي بن غ;;الب ي;;دعو‬ ‫قارب وافهم; ان كنت تفهم واعقل ان كنت تعقل قد بُعث رسو ٌ‌‬
‫إلى هللا وإلى عبادته ثم انشأ يقول‪:‬‬
‫و;ش;ـد;ه;ا; ا;ل;ع;يس; ب;ا;ح;ـال;س;ـه;ـا;‬ ‫ع;ج;ب;ـت; ل;ل;ـج;ـن; و;ت;ج;ـس;ـا;س;ه;ا;‬

‫م;;;;;;ا; خ;يـر; ا;ل;ج;ـن; ك;ا;ن;ـج;ا;س;ــه;ـا;‬ ‫ج;‬


‫ت;ه;ـو;ي; إ;ل;ى; م;ك;ـة; ت;ب;غ;ي; ا;ل;ه;ـد;ي;‬
‫‪1‬‬
‫و;ا;س;;;;;;;;;م; ب;ع;يـن;يك; إ;ل;ى; ر;أ;س;ـه;ـا;‬ ‫ف;ا;ر;ح;;;;;;ل; إ;ل;ى; ا;ل;ص;;;;;;ف;و;ة; م;ن; ه;ا;ش;م;‬
‫ج;‬

‫ثم أتاني في ليل; ٍة ثانية وثالثة يق;;ول لي مثل قوله األول وينش;;دني; ابياتا فوقع في نفسي‬
‫حب اإلسالم وغبت فيه فلما اصبحت شددت على راحلتي فركبتها; وانطلقت متوجهاً;‌إلى‬
‫مكة فاُخبرت; أن النبي‪ ‬قد هاجر إلى الـمدينة فقدمت الـمدينه فس;;ألت عن الن;;بي‪ ‬فقيل‬
‫لي في الـمسجد فاتيت الـمسجد فعقلت ناقتي; فقال لي‪ :‬ادن فلم يزل يدنيني ح;;تى قمت بين‬
‫يديه فقال هات فقصصت عليه القصة فاس;;لمت فف;;رح الن;;بي‪ ‬بمق;;التي وأص;;حابه ح;;تى‬
‫رُئي الفرح في وجوههم; قال ف;;وثب إليه عمر والتزمه ق;;ال‪ :‬لقد كنت ُأحب أن اس;;مع ه;;ذا‬
‫الحديث منك فاخبرني عن رئيك هل يأتيك اليوم قال أما منذ قرأت القرآن فلم تأتني ونعم‬
‫العوض كتاب هللا»‪.2‬‬

‫‪ -‬من تعجب نمودم به جن و تجسّس آنها‪ ،‬و بر بسته نمودن ایشان پاالن‌ها را بر شترها (آماده ش;;دن ایش;;ان‬ ‫‪1‬‬

‫برای فرار)‪( ،‬مردم) بسوی مکه روی آورده هدایت را جستجو می‌کنند‪ ،‬افراد نیکو از جنیات مانن;;د اف;راد‬
‫پلید ایشان نیستند‪ ،‬پس تو بسوی مرد ب;ر گزیده ش;;ده از قبیل;;ه هاش;;م ک;;وچ کن‪ ،‬و ه;;ر دو چش;;م خ;;ویش را‬
‫بطرف سر او بلند کن (او را زیارت کن)‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪54‬‬
‫;أن الش;;مس والقمر‬ ‫«أبوعمر قص جالس ابن س;;عد الط;;ائي رؤي;;اه على عمر ف;;رأى; ك; ّ‬
‫يقتتالن ومع كل واح ٍد‌منهما كواكب فقال عمر‪ :‬مع أيهما كنت؟ قال‪ :‬مع القم;;ر‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ال‬
‫الً ابداً‌‪ ،‬إذ كنت مع اآلية الـممحوة‪ 1‬فقُتل وهو مع معاوية بصفين»‪.2‬‬
‫تلي لي عم ‌‬
‫أ;ب;و; ع;م;ر; «عن سعيد بن الـمسيب‪ ،‬أن زيد بن خارجة األنصاري;‪ ،‬ثم من بني الحارث‬
‫بن الخ;;زرج ت;;وفي; زمن عثم;;ان بن عف;;ان‪ ،‬فس;;جى; في ثوبه‪ ،‬ثم أنهم س;;معوا جلجلة‪ ،‬في‬
‫ص;;دره‪ ،‬ثم تكلم‪ ،‬ثم ق;;ال‪ :‬أحمد أحمد في الكت;;اب األول‪ ،‬ص;;دق ص;;دق أبو بكر الص;;ديق‬
‫الضعيف; في نفسه القوي في أمر هللا في الكتاب األول‪ ،‬ص;;دق ص;;دق عمر بن الخط;;اب‬
‫القوي األمين في الكتاب األول‪ ،‬صدق صدق عثمان بن عفان على منهاجهم مضت أربع‬
‫وبقيت اثنتان‪ ،‬أتت الفتن وأكل الش;;ديد الض;;عيف‪ ،‬وق;;امت الس;;اعة وس;;يأتيكم; من جيش;;كم‬
‫خبر بئر أريس وما ب;;ئر أريس‪ .3‬ثم هلك رجل من خطمة فس;;جي; بثوبه فس;;مع جلجلة في‬
‫صدره ثم تكلم‪ ،‬فقال‪ :‬إن أخا بني الحارث بن الخزرج صدق صدق»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ذكر لعمر ام;;رأة‌ت;;وفيت بالبيداء‌فجعل الن;;اس يم;;رون عليها وال ي;;دفنونها;‬
‫حتى مر عليها كليبٌ‌ فدفنها فقال عمر اني ألرجو; للكليب بهذا خيراً زاد البيهقي فُأص;;يب‬
‫حين اصيب عمر»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «النعم;;ان بن مق;;رن ق;;دم الـمدينة من عند س;;عد‪ ‬بفتح القادس;;ية وورد على‬
‫عمر اجتماع أهل اصبهان وهمدان وال ّري;‪ 6‬وآذربيج;;ان ونهاوند; فاقلقه وش;;اور أص;;حاب‬
‫النبي‪ ‬فقال له علي بن أبي طالب‪ :‬ابعث إلى أهل الكوفة فيسير; ثلثاهم ويبقي ثلثهم علي‬
‫ي فق;;ال أنت أفض;;لنا;‬‫ذراريهم وابعث إلى أهل البص;;رة ق;;ال‪ :‬ف َمن اس;;تعمل عليهم اشر عل َّ‬
‫الً يكون لها فخرج إلى الـمسجد فوجد النعمان بن‬ ‫رأيا ً‌واعلمنا فقال‪ :‬الستعملن عليهم رج ‌‬
‫مقرن يصلي فسرحه وا ّمره وكتب إلى أهل الكوفة بذلك وقد روى; أنه قال ان قتل نعم;;ان‬
‫فحذيفة وان قتل حذيفة فجرير; ففتح هللا عليه اص;;بهان فلما أتى نهاوند ك;;ان أول ص;;ريع‬

‫‪ -‬عمر فاروق‪ ‬در اینجا از مهتاب به این دلیل تعبیر ب;;ه آیت ممح;;وه (نش;;انه‌ای ک;;ه مح;;و می‌ش;;ود) نم;;ود؛‬ ‫‪1‬‬

‫زیرا که در آیه ‪ 12‬سوره مبارک;ه اس;راء خداون;د متع;ال می‌فرماید‪َ ﴿ :‬و َج َعلۡنَا ٱلَّيۡ; َل َوٱلنَّهَ;ا َر َءايَت َۡي ِ ۖ‬
‫ن فَ َم َحوۡنَآ‬
‫ص َرةٗ﴾ [اإلسراء‪ .]12 :‬این شخص را عم;;ر ف;;اروق ب;;ه این دلی;;ل ب;;ر ط;;رف‬ ‫َءايَةَ ٱلَّ ۡي ِل َو َج َعلۡنَآ َءايَةَ ٱلنَّهَ ِ‬
‫ار ُمبۡ ِ‬
‫نمود؛ زیرا که خواب یک نوع آئینه می‌باشد و عمر فاروق با بصیرت و دانائی که داشت درک نموده بود‬
‫این شخص در روشنائی عقل کار نکرده و در راه حق ثابت قدم نمی‌باشد‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬بیر اریس چاهی در مدینه منوره که انگشتر نبوی از دست عثمان ذی الن;ورین‪ ‬در این چ;;اه افت;;اده و ب;;ا‬ ‫‪3‬‬

‫وجود جستجو و تفحص زیاد پیدا نشد و از آن ببعد زوال خالفت; راشد شروع شد‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬قسمتی از طهران امروزی‪.‬‬ ‫‪6‬‬


‫‪55‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الرابع‬
‫وأخذ الراية حذيفة ففتح هللا عليهم فلما جاء نعيه خرج عمر ينعاه إلى الناس على الـمنبر‬
‫ووضع; يده على رأسه يبكي»‪.7‬‬
‫أ;ب ;و;ع;م;ر; «ك;;ان ربيعة بن خلف قد رأى رؤيا; فقص;;ها على عمر ق;;ال رأيت ك;;أني في‬
‫ب ثم انتبهت وأنا في الوادي الـمجدب فق;;ال عمر‬ ‫وا ٍد معشب ثم خرجت منه إلى وادٍ‌مجد ٍ‌‬
‫تؤمن ثم تكفر ثم تم;;وت وأنت ك;;اف ٌ;ر فق;;ال ما رأيت ش;;يئا فق;;ال عمر قضى لك كما قضى‬
‫لصاحبي; يوسف ق;;اال ما رأينا ش;;يئا ً‌فق;;ال يوسف; قُضى األمر ال;;ذي فيه تس;;تفتيان‪ 1‬ثم انه‬
‫صر;»‪.2‬‬ ‫شرب خمر‌اً فضربه عمر الحد ونفاه إلى خيبر فلحق بارض الروم; فتن ّ‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «عن عوف بن مالك االشجعي انه رأى في الـمنام ك;;أن الن;;اس جمع;;وا ف;;إذا‬
‫ل فرعهم فهو فوقهم; ثالث اذرع قال فقلت‪َ :‬من هذا؟ قالوا‪ :‬عمر قلت‪ :‬لِم؟ ق;;الوا‪:‬‬ ‫فيهم رج ٌ‌‬
‫مس;;;تخلف وش;;;هيد;‬ ‫ٌ‬ ‫ٌ‬ ‫ألن فيه ثالث خص;;;ال‪ ،‬ألنه ال يخ;;;اف في هللا لومة الئم وانه خليف;;;ة‬
‫مستشهد; قال فأتى أبابكر فقصها عليه فارسل إلى عمر فدعاه ليبشره قال فجاء عمر فقال‬
‫;تخلف زب;;رني عمر وكه;;رني; وق;;ال‬ ‫ٌ‬ ‫لي أبوبكر اقصص رؤياك; ق;;ال فلما بلغت خليفة مس;‬
‫اسكت تقول هذا وأبوبكر; ح ٌّي فلما كان بعد و ُولّي عمر مررت بالش;;ام وهو على الـمنبر‬
‫ق;;ال ف;;دعاني وق;;ال اقصص رؤي;;اك فقصص;;تها فلما قلت انه ال يخ;;اف في هللا لومة الئم‬
‫مستخلف‌ قال‪ :‬قد استخلفني هللا فسله‬ ‫ٌ‬ ‫قال‪ :‬اني ألرجو; ان يجعلني هللا منهم فلما قلت خليفة‬
‫ان يعينني على ما والني فلما ان ذك;;رت ش;;هيد مستش;;هد ق;;ال‪ :‬أني لي بالش;;هادة وأنا بين‬
‫اظهركم; تغزون وال اغزو ثم قال بلى يأتي هللا بها ان شاء‌يأتي هللا بها ان شاء»‪.3‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «عن عرفجة االشجعي ق;;ال ص;;لي رس;;ول هللا‪ ‬الفجر ثم جلس فق;;ال‪ُ :‬وزن‬
‫ل‬
‫فوزن ثم وزن عمر ف;;وزن ثم وزن عثم;;ان فخف وهو رج ٌ‌‬ ‫أصحابي; الليلة ُوزن أبوبكر َ‬
‫صالح»‪.4‬‬
‫ص ;د ََر ُع َم; ُر بْنُ‬ ‫ب َأنَّهُ َس ِم َعهُ يَقُ;;و ُل لَ َّما َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس ِعي ٍد ع َْن َس ِعي ِد ْب ِن ْال ُم َسيَّ ِ‬
‫ط َحا َء ثُ َّم طَ َر َح َعلَ ْيهَا ِردَا َءهُ َوا ْست َْلقَى ثُ َّم َم َّد‬ ‫ب ِم ْن ِمنًى َأنَاخَ بِاَأل ْبطَح ثُ َّم َك َّو َم َكوْ َمةً بَ ْ‬ ‫ْالخَطَّا ِ‬
‫ِ‬
‫ك‬ ‫ت َر ِعيَّتِى‪ .‬فَا ْقبِضْ نِى; ِإلَيْ;; َ‬ ‫ت قُ َّوتِى َوا ْنتَ َش َر ْ;‬ ‫ض ُعفَ ْ‬‫ت ِسنِّى َو َ‬ ‫يَ َد ْي ِه ِإلَى ال َّس َما ِء فَقَا َل اللَّهُ َّم َكبِ َر ْ‬
‫ت لَ ُك ُم ُّ‬
‫الس;نَنُ‬ ‫ال َأيُّهَا النَّاسُ قَ; ْد ُس;نَّ ْ‬ ‫ب النَّ َ‬
‫اس فَقَ َ‬ ‫ِّط‪ .‬ثُ َّم قَ ِد َم ْال َم ِدينَةَ فَخَ طَ َ‬
‫ضي ٍِّع َوالَ ُمفَر ٍ‬ ‫َغي َْر ُم َ‬
‫اس يَ ِمينًا َو ِش;; َماالً‬ ‫َض;;لُّوا بِالنَّ ِ‬ ‫اض;; َح ِة ِإالَّ َأ ْن ت ِ‬ ‫;;ر ْكتُ ْم َعلَى ْال َو ِ‬ ‫;;راِئضُ َوتُ ِ‬ ‫ت لَ ُك ُم ْالفَ َ‬ ‫ض;; ْ;‬ ‫َوفُ ِر َ‬
‫ول قَاِئ ٌل الَ‬ ‫ال ِإيَّا ُك ْم َأ ْن تَ ْهلِ ُكوا ع َْن آيَ ِة الرَّجْ ِم َأ ْن يَقُ َ‬ ‫ُأل‬
‫ب بِِإحْ دَى يَ َد ْي ِه َعلَى ا ْخ َرى ثُ َّم قَ َ‬ ‫ض َر َ;‬
‫َو َ‬
‫;ول‬ ‫ب هَّللا ِ فَقَ ْد َر َج َم َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬و َر َج ْمنَا َوالَّ ِذى نَ ْف ِس;ى بِيَ; ِد ِه لَ;وْ الَ َأ ْن يَقُ َ‬ ‫نَ ِج ُد َح َّدي ِْن فِى ِكتَا ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪ -‬اشاره به آیه ‪ 41‬سوره مبارکه‌ی یوسف‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪56‬‬
‫الش;;يْخَ ةُ فَارْ ُج ُموهُ َما‬ ‫الش;; ْي ُخ َو َّ‬‫ب هَّللا ِ تَ َع;;الَى‪ .‬لَ َكتَ ْبتُهَا َّ‬ ‫ب فِى ِكتَ;;ا ِ‬ ‫النَّاسُ زَا َد ُع َم;; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬
‫ب فَ َما ا ْن َس;لَخَ ُذو‬ ‫;ال َس ; ِعي ُد بْنُ ْال ُم َس;يَّ ِ‬‫ك قَا َل يَحْ يَى بْنُ َس ِعي ٍد قَ; َ‬ ‫ْالبَتَّةَ‪ .‬فَِإنَّا قَ ْد قَ َرْأنَاهَا;‪ .‬قَا َل َمالِ ٌ‬
‫ْال ِح َّج ِة َحتَّى قُتِ َل ُع َم ُر َر ِح َمهُ هَّللا ُ»‪.1‬‬
‫ى‬‫ب يَ;;وْ َم ْال ُج ُم َع; ِة فَ; َذ َك َر نَبِ َّ‬ ‫ب خَ طَ َ‬ ‫م;س;ل;م; «ع َْن َم ْعدَانَ ْب ِن َأبِى طَ ْل َحةَ َأ َّن ُع َم; َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫ُور‬ ‫ت َوِإنِّى الَ ُأ َراهُ ِإالَّ ُحض َ‬ ‫ث نَقَ َرا ٍ‬ ‫ْت َكَأ َّن ِدي ًكا نَقَ َرنِى ثَالَ َ‬ ‫هَّللا ِ‪َ ‬و َذ َك َر َأبَا بَ ْك ٍر قَا َل ِإنِّى َرَأي ُ‬
‫ُضيِّ َع ِدينَهُ َوالَ ِخالَفَتَهُ َوالَ الَّ ِذى‬ ‫َأ َجلِى َوِإ َّن َأ ْق َوا ًما يَْأ ُمرُونَنِى َأ ْن َأ ْست َْخلِفَ َوِإ َّن هَّللا َ لَ ْم يَ ُك ْن لِي َ‬
‫ى َر ُس;و ُل‬ ‫ث بِ ِه نَبِيَّهُ‪ ‬فَِإ ْن ع َِج َل بِى َأ ْم ٌر فَ ْال ِخالَفَةُ ُشو َرى; بَ ْينَ هَ;;ُؤ الَ ِء ِّ‬
‫الس;تَّ ِة الَّ ِذينَ تُ; ُوفِّ َ;‬ ‫بَ َع َ‬
‫;ر َأنَا َ‬
‫ض ; َر ْبتُهُْ;م‬ ‫ط َعنُ;;ونَ فِى هَ ; َذا اَأل ْم; ِ‬ ‫ت َأ َّن َأ ْق َوا ًما; يَ ْ‬
‫اض َوِإنِّى قَ ; ْد َعلِ ْم ُ‬ ‫هَّللا ِ‪َ ‬وهُ ; َو َع ْنهُ ْم َر ٍ‬
‫ك َأ ْعدَا ُء هَّللا ِ ْال َكفَ َرةُ الضُّ الَّ ُل‪. »...‬‬
‫‪2‬‬
‫ك فَُأولَِئ َ;‬ ‫بِيَ ِدى هَ ِذ ِه َعلَى اِإل ْسالَ ِم فَِإ ْن فَ َعلُوا َذلِ َ‬
‫أ;ب ;و;ع;م;ر; «أص;;اب الن;;اس قح;;طٌ في زمن عمر فجاء‌رج ; ٌل إلى ق;;بر ال;;ني‪ ‬فق;;ال‪ :‬يا‬
‫رسول هللا استسق; المتك فانهم; قد هلكوا قال فأتاه رسول هللا‪ ‬في الـمنام فق;;ال ائت عمر‬
‫فمره ان يستسقي للن;;اس ف;;انهم سيس;;قون وقل له عليك ب;;الكيس الكيس ف;;أتى الرجل عمر‬
‫فاخبره فبكى عمر وقال‪ :‬يا رب ما آلو اال ما عجزت عنه»‪.3‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «مس;;عود; بن اس;;ود البل;;وي اس;;تأذن عمر في الغ;;زو إلى افريقية فق;;ال عم;;ر‪:‬‬
‫افريقية غادر ‌ةٌ ومغدو ٌر بها»‪.4‬‬
‫أ;ب ;و;ع;م;ر; «في قصة ض;;رب عمر قدامة بن مظع;;ون حد الش;;رب فغاضب عمر قدامة‬
‫وهجره فحج عمر وقدامة‌ معه مغاض;;باً;‌له فلما قفال من حجتهما ون;;زل عمر بالس;;قيا ن;;ام‬
‫ي بقدامة فوهللا لقد اتاني آيات في منامي فقال‪ :‬س;;الِ ْم‬ ‫فلما استيقظ من نومه فقال عجلوا عل َّ‬
‫ي به فلما أتوه أبي أن يأتي ف;;امره به عمر ان ابي أن يج;;روه‬ ‫قدامة فانه اخوك فعجّلوا; عل َّ‬
‫إليه فكلمه عمر واستغفر; له فكان ذلك أول صلحهما» ‪.‬‬
‫‪5‬‬

‫أ;ب;و;ع;م;ر; «سماك بن مخرمة وسماك بن عبدالعيسي وسماك; بن خرشة االنصاري قدم‬


‫ك‬ ‫هؤالء الثالثة‌ على عمر في وف;;ود; أهل الكوفة باالخم;;اس فاستنس;;بهم; فانتس;;بوا; له س;;ما ٌ‬
‫ك فقال بارك هللا فيكم اللهم اس ُمك بهم االس;;الم وايّد بهم فه;;ؤالء الثالثة أول‬ ‫ك وسما ٌ‬ ‫وسما ٌ;‬
‫من ولي مسالح من ارض همدان وارض الديلم» ‪.‬‬
‫‪7‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬مسالح جمع مسلحه یعنی آن شخصی که در سنگر بوده و خبر دشمن را برای مجاهدین می‌رس;;اند ت;ا در‬ ‫‪6‬‬

‫مقابل آنها خویشتن را مسلح سازند‪ ،‬لغات الحدیث‪.‬‬


‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪57‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الرابع‬
‫ش فق;;ال عم;;ر‪ :‬يا‬ ‫أ;ب ;و;ع;م;ر; «اُسر س;;هيل بن عمر ي;;وم ب; ٍ‬
‫;در ك;;افراً; وك;;ان خطيب ق;;ري ٍ‬
‫رسول هللا انتزع ثنيته فال يقوم عليك خطيبا ً‌أبداً‌فقال دعه فعسى; أن يق;;وم مقام;‌ا ً تحم;;ده‬
‫فلما ماج الناس بمكة عند وفات رس;;ول هللا‪ ‬وارت; ّد من ارتد من الع;;رب ق;;ام س;;هيل بن‬
‫عمرو خطيب‌ا ً فق;;ال‪ :‬وهللا اني اعلم أن ه;;ذا ال;;دين س;;يمت ّد امت;;داد الش;;مس في طلوعها إلى‬
‫غروبها فال يغرنكم هذا من انفسكم يعني أباسفيان فإنه ليعلم من ه;;ذا األمر ما اعلم ولكنه‬
‫هاش;;;م واتي خطبته بمثل ما ج;;;اء به أب;;;وبكر الص;;;ديق;‬ ‫ٍ‬ ‫قد جثم على ص;;;دره حسد ب;;;ني‬
‫بالـمدينة فكان ذلك معني قوله‪ ‬لعمر» ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫أ;ب;;و;ع;م;ر;‪« ،‬ج;;اء الح;;ارث بن هش;;ام وس;;هيل بن عم;;رو إلى عمر فجلسا وهو بينهما‬
‫فجعل الـمهاجرون األول;;ون ي;;أتون عمر فيق;;ول‪ :‬ههنا يا س;;هيل ههنا يا ح;;ارث ينحّيهما‬
‫فجعل االنصار; يأتون فينحيهما; عنه كذلك حتى صارا في آخر الن;;اس فلما خرجا من عند‬
‫عمر ق;ال الح;ارث لس;هيل‪ :‬ألم تر ما ص;نع بن;ا؟ فق;ال له س;هيل‪ :‬انه الرجل ال ل;وم عليه‬
‫ينبغي أن نرجع باللوم على أنفسنا دُعي القوم فاسرعوا ودعينا فابطأنا فلما قام الناس من‬
‫عند عمر اتياه فق;اال ل;ه‪ :‬يا أميرالـمؤمنين قد رأينا ما فعلت بنا اليوم وعلمنا انا اتينا من‬
‫قِبَل انفسنا فهل من ش;;یئ نس;;تدرك به ما فاتنا من الفض;;ل؟ فق;;ال‪ :‬ال اعلمه اال ه;;ذا الوجه‬
‫وأشار; لهما إلى ثغر ال;;روم; فخرجا إلى الش;;ام فماتا بها فلم يبق من ولد س;;هيل اال ابن;ةٌ له‬
‫بنت عتبة بن س;هيل فق;دم بها على عمر فزوّجها; من عب;دالرحمن‬ ‫تركها بالـمدينة فاخت;ةُ ُ‬
‫هشام وقال‪ :‬زوّجوا الثريد‪ 2‬الثريدة‌ ففعلوا فنشر; هللا منها عدد‌اً كثيراً» ‌‪.3‬‬
‫ٍ‬ ‫بن الحارث بن‬
‫ف;ي; ا;ل;ص;و;ا;ع;ق; أ;خ;ر;ج; ا;ب;ن; ع;س;ا;ك;ر; «عن طارق; بن شهاب قال‪ :‬إنك;;ان الرجل ليح ; ّدث‬
‫عمر بالحديث فيكذبه الكذبة فيقول احبس هذه‪ ،‬ثم يحدث فيقول له احبس هذه‪ ،‬فيقول ل;;ه‪:‬‬
‫ق اال ما أمرتني أن احبسه»‪.4‬‬ ‫كلما حدثتك ح ٌ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ي;ض;ا; «عن الحسين قال‪ :‬انكان أح ٌ‌د يعرف الكذب إذا ُح; ّدث به انه ك;;ذبٌ فهو‬
‫عمر ابن الخطاب»‪.5‬‬
‫و;أ;خ;;;ر;ج; ا;ل;;;ب;يه;ق;ي; ف;ي; ا;ل;;;د;ال;ئ;ل; «عن أبي هدبة الحمصي ق;;;ال‪ُ :‬أخ;;;بر عمر أن أهل‬
‫العراق قد حصبوا;‪ 6‬أميرهم فخرج غضبان فصلى; فسهي في صالته فلما س;;لّم ق;;ال‪ :‬اللهم‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬ثرید در لغت ریزه کردن نان در شوربا را گویند که در نزد عرب کنایه از خ;;یر و ب;;رکت اس;;ت‪ ،‬و در‬ ‫‪2‬‬

‫بعضی روایات آمده ک;ه آنحض;رت ثرید را دوس;ت داش;ته و آن را ب;رکت ق;رار داده‌ان;د‪ .‬در اینج;ا ن;یز –‬
‫چنانچه از روایت دانسته می‌شود‪ -‬پیش بینی فاروق اعظم تحقق پیدا نموده و اوالد زیاد از این زوج جوان‬
‫تقدیم جامعه اسالمی گردید‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬با سنگریزه زدند‪.‬‬ ‫‪6‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪58‬‬
‫انهم قد لبَّسوا عل ّي فالبس عليهم وعجّل عليهم ب;;الغالم الثقفي يحكم فيهم بحكم الجاهلية ال‬
‫يقبل من محس;;نهم; وال يتج;;اوز; عن مس;;يئهم‪ ،‬ق;;ال ابن لهيع;;ة‪ :‬وما ُولد الحج;;اج يومئ ; ٍذ‪،‬‬
‫وانكشف; فخذه ف;;رأى; به أهل نج;;ران عالمة س;;وداء فق;;الوا‪ :‬ه;;ذا الّ;;ذي نجد في كتابنا انه‬
‫يُخرجنا; من ارضنا»‪.1‬‬
‫ب من اب;;واب جهنم تمنع‬ ‫«وق;;ال له كعب االحب;;ار‪ :‬انا لنج;;دك في كت;;اب هللا على ب;;ا ٍ‬
‫الناس أن يقعوا فيها فاذا مات لم يزالوا يقتحمون فيها إلى يوم القيامة»‪.2‬‬
‫ف;ي; ك;ت;ا;ب; ط;ب;ق;ا;ت; ا;ل;ش;ا;ف;ع;ية; ل;ل;ش;يخ; ع;ب;د;ا;ل;و;ه;ا;ب; ا;ل;س;ب;ك;ي; ن;ق;الً;‌«عن ام;;ام الح;;رمين في‬
‫كتابه الشامل ان األرض ُزل;;زلت في زمن عمر‪ ‬فحمد هللا واث;;ني عليه واألرض ت;;رت ّج‬
‫عليك فاستقرت من وقتها»‪.3‬‬ ‫ِ‬ ‫ثم ضربها بالدرة وقال‪ :‬اقري الم اعدل‬
‫و;ف;يه; ا;ي;ض;اً; «ان نار‌اً كانت تخرج من كهف في جبل فتحرق ما اصابت فخ;;رجت في‬
‫زمن عمر فامر; أبا موسى; أو تميم;ا ً‌ال;;داري أن ي;;دخلها الكهف فجعل ي;;ذبها بردائه ح;;تى‬
‫ادخلها في الكهف فلم تخرج بعد»‪.4‬‬
‫و;ف;يه; ا;ي;ض;اً;‌«انه عُرض (له) جيشا ً‌يبعثه إلى الشام فعُرضت طائفةٌ‌فاعرض عنهم ثم‬
‫عرضت فاعرض عنهم ثم عرضت ثالث‌ا ً فاعرض عنهم فتبين باآلخرة انه كان فيهم قاتل‬
‫عثمان أو قاتل علي»‪.5‬‬
‫در ك;ش;ف; ا;ل;ـم;ح;ج;و;ب; م;;ذكور است كه عجمي بمدينه آمد و قصد عمر ك;;رد گفتن;;د‪:‬‬
‫اميرالمؤم;;;نين در خرابه ها خفته باشد رفت و او را ي;;;افت بر خ;;;اك خفته و دره زير‬
‫سرنهاده با خود گفت اينهمه فتنه اندر جه;;ان از اين است كش;;تن اين بنزديك; من س;;خت‬
‫آسان است شمشير; بكشيد دو شير پديد آمدند و قصد; وي كردند وي فرياد; بر آورد عمر‬
‫بيدار شد قصه با وي گفت و اسالم آورد‪.6‬‬
‫و در ش;و;ا;ه;د; ا;ل;ن;ب ;و;ة; م;;ذكور است كه عمر ابن الخط;;اب جيش به يكي از بالد بعيده‬
‫فرس;;;;تاده ب;;;;ود روزي در مدينه آواز برداشت كه يا لبيك;;;;اه و هيچكس ندانست كه آن‬
‫چيست تا به آنوقت كه آن جيش بمدينه مراجعت نمود و ص;;احب جيش فتحها كه خ;;داي‬
‫تعالي توفيقاتش;‪ 7‬داده بود تعداد می‌كرد; امير المؤمنين عمر‪ ‬گفت‪ :‬اينها را بگذار ح;;ال‬
‫آن م;;رد كه وي را بزجر در آب فرس;;تادي چه ش;;د؟ گفت‪ :‬وهللا يا اميرالمؤم;;نين كه من‬
‫بوي شري نخواستم; به آبي رسيديم كه غ;;ور آن را نيمي‌دانس;;تيم; تا از آنجا بگ;;ذريم وي‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪ -‬در نسخه‌ها توفیق آتش آمده است که غلط بنظر می‌رسد‪.‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪59‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل الرابع‬
‫را برهنه ساختيم; و در آب فرستاديم هوا خنك بود در وي سرايت كرد فري;;اد; بر داشت‬
‫كه وا عمراه وا عمراه‌ و بعد از آن از شدت سرما هالك شد‪ ،‬چون مردمان آنرا شنيدند;‬
‫دانستند; كه لبيك وي در جواب نداي آن مظلوم; بوده است‪.‬‬
‫بعد از آن صاحب جيش را گفت كه اگر نه آن بودي كه بعد از من دستوري بماندي‬
‫هر آئينه گردن ترا بزدمي برو ديت ويرا به اهل وي برسان و چنان مكن كه ديگر ت;;را‬
‫به بينم‪ ،‬پس گفت‪ :‬كشتن مسلماني; پيش من بزرگتر است از هالك بسياري;‪.2‬‬
‫و نيز در شواهد النبوة مذكور اس;;ت ك;;ه در روز مص;;يبت وي اين ابيات ش;;نيدند و‬
‫گوينده را نديدند‪ ;.‬شعر‪:‬‬
‫ف;ق;;;د; ا;و;ش;;;ك;و;ا; ه;ل;ك;ي; و;م;;ا; ق;;;د;م; ا;ل;ع;ه;ـد;‬ ‫ل; َي;ب ;ك; ع;ل;ى; ا;ال;س ;ال;م; م;ن; ك;ـا;ن; ب;ا;ك;يـا;‬

‫و;ق;;د; م;لّ;;ه;;ا; م;ن; ك;;ا;ن; ي;;ؤ;م;ن; ب;ا;ل;و;ع;ـد; ‪;.3‬‬ ‫و;ا;د;ب;;;ر;ت; ا;ل;د;ن;ـيا; و;ا;د;ب;ـر; خ;يـر;ه;ا;‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬شواهد النبوة‪. .‬‬ ‫‪3‬‬

‫ترجمه ابیات‪ :‬هر شخصی که می‌خواهد گریه نماید باید بر اسالم گریه کند‪ ،‬اهل اسالم به هالکت نزدیک‬
‫شده اند در حالی که زمانه زیاد (از وفات رسول خدا) نگذشته است‪ ،‬دنیا و خیر و برکت آن پشت گردانده‬
‫است‪ ،‬و شخصی که به وعده الهی ایمان دارد از دنیا تکالیف زیاد بر داشته است‪.‬‬
‫الفصل الخامس‬
‫ف;يم;ا; ا;ن;ط;ل;ق; هللا; ب;ه; أ;م;ير;ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين; ع;م;ر; م;ن; د;ق;;;ا;ئ;ق; م;ق;ا;م;;;ا;ت; ا;ل;س;;;ل;و;ك; و;ش;;;ر;ح;‬
‫ا;ل;ص;و;ف;ية; ك;ال;م;ه; ذ;ل;ك; ف;ي; ك;ت;ب;ه;م;‬
‫ا‪S‬ال‪S‬خ‪S‬ال‪S‬ص‪ S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ع‪S‬م‪S‬ل‪S:S‬‬
‫ا;ل;ح;ف;;ا;ظ; م;ن; ح;;د;ي;ث; ي;ح;;يي; ب;ن; س;;ع;يد; «عن محمد بن اب;;راهيم ال;;تيمي عن علقمة بن‬
‫ت‪َ ،‬وِإنَّ َما لِ ُك;لِّ‬ ‫وقاص الليثي قال‪ :‬س;معت عمر بن الخط;اب‪ ‬يق;ول‪ :‬إنَّ َما اَأْل ْع َم;ا ُل بِالنِّيَّا ِ‬
‫َت‬ ‫َت ِهجْ َرتُهُ ِإلَى هَّللا ِ َو َرسُولِ ِه‪ ،‬فَهجْ َرتُهُ ِإلَى هَّللا ِ َو َرسُولِ ِه‪َ ،‬و َم ْن َك;;ان ْ‬ ‫ا ْم ِرٍئ َما نَ َوى فَ َم ْن َكان ْ‬
‫َاج َر ِإلَيْه»‪.1‬‬ ‫ُصيبُهَا; َأ ِو ا ْم َرَأ ٍة يَ ْن ِك ُحهَا‪ ،‬فَ ِهجْ َرتُهُ ِإلَى َما ه َ‬ ‫ِهجْ َرتُهُ لِ ُد ْنيَا ي ِ‬
‫«قال بعض العلماء هذا الحديث ربع العلم»‪.2‬‬
‫;واهُ َو ِدينُ ;هُ َح َس ;بُهُ‬ ‫ب قَا َل َك َر ُم ْال ُمْؤ ِم ِن تَ ْق; َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس ِعي ٍد َأ َّن ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫ْث َشا َء فَ ْال َجبَانُ يَفِ;;رُّ ع َْن َأبِي ِه َوُأ ِّم ِه‬ ‫ض ُعهَا هَّللا ُ َحي ُ‬ ‫َو ُمرُو َءتُهُ ُخلُقُهُ َو ْالجُرْ َأةُ َو ْال ُجبْنُ َغ َراِئ ُز يَ َ‬
‫الش ; ِهي ُ;د َم ِن‬ ‫;وف َو َّ‬ ‫;ف ِمنَ ْال ُحتُ; ِ;‬ ‫;رى ُء يُقَاتِ ; ُل َع َّما الَ يَ;;ُؤ وبُ بِ ; ِه ِإلَى َرحْ لِ ; ِه َو ْالقَ ْت ; ُل َح ْت; ٌ‬ ‫َو ْال َج; ِ‬
‫َ هَّللا ‪3‬‬
‫ب نَ ْف َسهُ َعلى ِ» ‪.‬‬ ‫احْ تَ َس َ‬
‫ق‬ ‫ص; ُد َ‬ ‫;ر يَقُ;;و ُل َأالَ الَ تُ ْغلُ;;وا ُ‬ ‫ْت ُع َم; َ‬‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع ْن َأبِى ْال َعجْ فَا ِء ال ُّسلَ ِم ِّى قَا َل َس ِمع ُ‬
‫;ازي ُك ْ;م َأوْ‬
‫;ل فِى َم َغ; ِ‬ ‫النِّ َسا ِء ف;ذ;ك;ر; ا;ل;ح;د;ي;ث; ب;ط;و;ل;ه; إ;ل;ى; أ;ن; ق ;ا;ل;‪َ ;:‬وُأ ْخ; َرى تَقُولُونَهَا; لِ َم ْن قُتِ; َ‬
‫َف‬ ‫َماتَ قُتِ َل فُالَ ٌن َش ِهيداً َأوْ َم;;اتَ فُالَ ٌن َش; ِهيداً َولَ َعلَّهُ َأ ْن يَ ُك;;ونَ قَ; ْد َأوْ قَ; َ;ر َع ُج; َز دَابَّتِ; ِه َأوْ د َّ‬
‫;ال النَّبِ ُّى ‪َ -‬أوْ َك َما‬ ‫;ارةَ الَ تَقُولُ;;وا َذا ُك ْم َولَ ِك ْن قُولُ;;وا َك َما قَ; َ‬ ‫احلَتِ ِه َذهَبا ً َأوْ َو ِرقاً; يَ ْلتَ ِمسُ التِّ َج; َ‬ ‫َر ِ‬
‫ْ َّ ‪4‬‬
‫يل هَّللا ِ فَهُ َو فِى ال َجن ِة» ‪.‬‬ ‫قَا َل ُم َح َّم ٌد‪َ :‬م ْن قُتِ َل َأوْ َماتَ فِى َسبِ ِ‬
‫;ال يَا َأيُّهَا النَّاسُ َأالَ‬ ‫ب فَقَ; َ‬ ‫ب ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫س قَ;;ا َل َخطَ َ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َْن َأبِى فِ; َرا ٍ‬
‫ار ُك ْ;م َأالَ‬ ‫ى َوِإ ْذ يُ ْنبُِئنَا هَّللا ُ ِم ْن َأ ْخبَ ِ‬‫ْرفُ ُك ْم ِإ ْذ بَ ْينَ ظَ ْه َر ْينَا; النَّبِ ُّى‪َ ‬وِإ ْذ يَ ْن ِز ُل ْال َوحْ ُ‬ ‫ِإنَّا ِإنَّ َما ُكنَّا نَع ِ‬
‫ظهَ َر ِم ْن ُك ْم َخيْراً‬ ‫ْرفُ ُك ْ;م بِ َما نَقُو ُل لَ ُك ْم َم ْن َأ ْ‬ ‫ى َوِإنَّ َما نَع ِ‬ ‫ق َوقَ ِد ا ْنقَطَ َع ْال َوحْ ُ‬ ‫ى‪ ‬قَ ِد ا ْنطَلَ َ‬ ‫َوِإ َّن النَّبِ َّ‬
‫َض;نَاهُ َعلَ ْي; ِه‬ ‫ظهَ; َر ِم ْن ُك ْم لَنَا َش; ًّرا ظَنَنَّا بِ; ِه َش; ًّرا َوَأ ْبغ ْ‬ ‫ظَنَنَّا بِ; ِه َخ ْي;;راً َوَأحْ بَ ْبنَ;;اهُ َعلَ ْي; ِه َو َم ْن َأ ْ‬
‫ين َوَأنَا َأحْ ِس;بُ َأ َّن َم ْن قَ; َرَأ ْالقُ;;رْ آنَ ي ُِري; ُد‬ ‫ى ِح ٌ‬ ‫َس َراِئ ُر ُك ْم بَ ْينَ ُك ْم َوبَ ْينَ َربِّ ُك ْم َأالَ ِإنَّهُ قَ ْد َأتَى َعلَ َّ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪61‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬

‫ى بِ;;آ ِخ َر ٍة َأالَ ِإ َّن ِر َج;;االً قَ ; ْد قَ; َ‬


‫;ر ُءوهُ ي ُِري ; ُدونَ بِ ; ِه َما ِع ْن ; َد النَّ ِ‬
‫اس‬ ‫هَّللا َ َو َما ِع ْن ; َدهُ فَقَ ; ْد ُخيِّ َل ِإلَ َّ‬
‫فََأ ِريدُوا هَّللا َ بِقِ َرا َءتِ ُك ْم َوَأ ِريدُوهُ بَِأ ْع َمالِ ُك ْم»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «قال عمر بن الخطاب أفضل االعمال اداء ما اف;;ترض هللا‪ ‬وال;;ورع عما‬
‫ق النية فيما عند هللا‪.2»‬‬ ‫نهي هللا تعالى عنه وصد ُ;‬
‫أ;ب;و; ط;;;ا;ل;ب; «عن س;;;عد بن أبي ب;;;ردة عن كت;;;اب عمر بن الخط;;;اب إلى أبي موسى‬
‫االشعري; انه من خَ لصت نيته كف;;اه هللا تع;;الى ما بينه وبين الن;;اس ومن ت;;زيّن للن;;اس بما‬
‫يعلم هللا تعالى فيه غير ذلك نساه هللا‪ ‬فما ظنك؟»‪.3‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «عن عمر أنه ق;;ال‪ :‬لقد خش;;ينا أن ي;;دخلنا خ;;وف الري;;اء في تس;;عة‌اعش;;ار‬
‫الرياء فسّره أبوطالب قال‪ :‬يعني بذلك انه ترك كث;;يرا من االعم;ال خش;;ية دخ;ول الري;;اء‬
‫ل في الرياء بترك االعمال من اجل الرياء»‪.4‬‬ ‫وذلك دخو ٌ‌‬

‫ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ر‪S‬ا‪S‬ق‪S‬ب‪S‬ة‪S:S‬‬
‫م;س;ل;م; ف;ي; ح;د;ي;ث; ج;ب;ر;ئ;يل; «عن عمر أن السائل قال‪َ :‬ما اِإل حْ َسانُ فَقَا َل النَّبي‪ :‬اِإل حْ َسانُ‬
‫َأ ْن تَ ْعبُ َد هَّللا َ َكَأنَّكَ تَ َراهُ‪ ،‬فَِإ ْن لَ ْم تَ ُك ْن تَ َراهُ فَِإنَّهُ يَ َراكَ »‪.5‬‬
‫ا‪S‬ال‪S‬س‪S‬ت‪S‬ق‪S‬ا‪S‬م‪S‬ة‪S:S‬‬
‫ْ‬
‫س;;;تَقَٰ ُموا﴾‬ ‫ُ‬ ‫هَّلل‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬
‫أ;ب;و;ط;;;ا;ل;ب; «ك;;;ان عمر إذ تال قوله تع;;;الى‪ِ﴿ :‬إ َّن ٱل ِذينَ قَ;;;الوا َربُّنَا ٱ ُ ث َّم ٱ ۡ‬
‫[فصلت‪ ;.]30 :‬يقول‪ :‬قد قالها ناس ثم رجعوا; فمن استقام على أمر هللا في الس ّر والعالنية‬
‫والعسر; واليسر ولم يخف في هللا لومة الئم‪ ،‬وقال مرةً‪ :‬استقاموا وهللاِ لِربهم ولم يروغ;;وا‬
‫روغان الثعالب»‪.6‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ص‪S‬ب‪S‬ر‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «وجد في رس;;الة عمر‪ ‬إلى أبي موسى; االش;عري; عليك بالص;بر; واعلم ان‬
‫حسن وافضل منه الص;;بر عما‬ ‫ٌ‌‬ ‫الصبر صبران‪ ،‬أحدهما أفضل منه الصبر في الـمصائب‬
‫حرم هللا تعالي‪ ،‬واعلم ان الص;;بر مالك االيم;;ان وذلك ألن التق;;وى افضل ال;;بر والتق;;وى‬
‫بالصبر;»‪.7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪62‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «كان عمر‪ ‬يقول‪ :‬نعم ال ِع;;دالن ونعمت العالوة للص;;ابرين يع;;ني بالع;;دلين‬
‫ت ِّمن‬ ‫ص ;لَ َوٰ ‪ٞ‬‬ ‫الص;;الة والرحمة‌وب;;العالوة اله;;دي أش;;ار إلى قوله تع;;الى‪ُ﴿ :‬أوْ لَٰ ِٓئ َ‬
‫ك َعلَيۡ ِهمۡ َ‬
‫ك هُ ُم ٱۡل ُمهۡتَ ُدونَ ‪[ ﴾١٥٧‬البقرة‪.1»]157 :‬‬ ‫َّربِّ ِهمۡ َو َرحۡ َم ‪ٞ‬ةۖ َوُأوْ لَٰ ِٓئ َ‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ش‪S‬ك‪S‬ر‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «روي عن عمر أنه قال في انصرافه من حجته التي لم يحج بعدها الحمد هلل‬
‫وال إله إال هللا يعطي من يشاء ما يشاء لق;;د كنت به;;ذا ال;;وادي يع;;ني ض;;جنان ارعي ابالً‬
‫‌للخطاب وكان فظا ً غليظا يتعبني إذا عملت ويضربني; اذا قصّرت وقد; اصبحت وامسيت‬
‫وليس بيني وبين هللا أحد اخشاه ثم تمثّل‪:‬‬
‫ي;ب;ق;ي; ا;ال;ل;ـه; و;ي;;;ؤ;د;ي; ا;ل;ـم;ا;ل; و;ا;ل;و;ل;ـد;‬ ‫ال; ش;;ی;ئ م;م;ـا; ت;;ر;ى; ت;ب;ق;ي; ب;ش;ا;ش;ـت;ه;‬

‫و;ا;ل;خ;ل;;د; ق ;د; ح ;ا;و;ل;ت; ع ;ا; ٌد; ف;م ;ا; خ;ل ;د;و;ا;‬ ‫ل;م; ت;ـغ;ن; ع;ن; ه;ر;م;ـز; ي;ـو;م;اً; خ;ز;ا;ن;ت;ـه;‬

‫و;ا;ال;ن;ـس; و;ا;ل;ج;ـن; ف;يم;;ا; ب;ين;ـه;ا; ي;ـر;د;‬ ‫و;ال; س;ل;يـم;ا;ن; إ;ذ;ا; ت;ج ;ر;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ح; ل;ـه;‬
‫ب;‌ ا;ل;يــه;ا; و;ا;ف;ـ ٌد;‌ ي;ف;ـد;‬
‫م;ـن; ك;ـ ّل; ا;و; ٍ‬ ‫أ;ي;ن; ا;ل;ـم;ـل;و;ك; ا;ل;ت;ـي; ك;ا;ن;ـت; ب;ع;ـز;ت;ـه;ا;‬
‫ج;‬ ‫ج;‬

‫ج;‬

‫ال; ب;ـُ; ّد; م;ن; و;ر;د;ه; ي;و;م;ـاً;‌ ك;م;ـا; و;ر;د;و;ا;» ‪;.2‬‬ ‫ض; ه;ن;ـا;ل;ك; م;ـو;ر;و; ٌد; ب;ال; ك ;ذ; ٍ‬
‫ب;‬ ‫ح;ـو; ٌ;‬

‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عمر ما ابتليت ببالء اال كان هلل عل ّي فيها اربع نعم اذ لم تكن في دیني‬
‫واذ لم تكن اعظم منها واذ الكن ُأح َرم الرضي فيها واذ ارجو الثواب عليها»‪.3‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬ع‪S‬ذ‪S‬ا‪S‬ب‪ S‬ا‪S‬آل‪S‬خ‪S‬ر‪S‬ة‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «روينا; عن عمر أنه قال حين احتضر ورأسه في حجر ابنه عبدهللا شعر‪:‬‬

‫ا;ص;ل;ـي; ا;ل;ص;ال;ة; ك;ل;ه;ا; و;ا;ص;ـو;م;‪.1‬‬ ‫ظل;;;;و ٌم‌ لنفس;;;;;ي غ;;;;ير اني مس;;;;لم‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬ترجمه ابیات‪ :‬از همه آن چیزهای که می‌بینی بشاشت; هیچ چیز باقی نمی‌مان;;د‪ ،‬تنه;;ا معب;;ود (هللا متع;;ال)‬ ‫‪2‬‬

‫باقی می‌ماند و مال و اوالد همه در خاک می‌شوند (هالک می‌گردند)‪ ،‬مال و خ;;زانه‌ی هرم;;ز در آن روز‬
‫(روز مرگ) فایده‌ای برای او نرساند‪ ،‬و قوم عاد قصد کردند ک;;ه همیش;;ه بمانن;;د ام;;ا این آرزوی ش;;ان ب;;ر‬
‫آورده نشد‪ ،‬و نه سلیمان باقی ماند در حالی که بادها به فرمان او ح;رکت می‌کردن;د‪ ،‬و انس;ان‌ها و جنی;ات‬
‫در بین آن باد در حرکت بودند‪ ،‬کجا است آن پادش;اه‌های ک;ه ب;ه س;بب ع;زت ایش;ان از ه;ر ط;رف م;ردم‬
‫بسوی آنها می‌آمدند؟‪ ،‬حوضی است در آنجا که هرکس بدون استثناء در آن در می‌آیند‪ ،‬حتم;;ا یک روزی‬
‫باید به آن داخل شد مثلی که گذشته‌ها داخل شدند‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪63‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫س‪-‬‬ ‫ال لَهُ ابْنُ َعبَّا ٍ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َِن ْال ِمس َْو ِر ب ِْن َم ْخ َر َمةَ قَا َل لَ َّما طُ ِعنَ ُع َم ُر َج َع َل يَْألَ ُم‪ ،‬فَقَ َ‬
‫ول هَّللا ِ‪ ‬فََأحْ َس; ْنتَ‬ ‫ص; ِحبْتَ َر ُس; َ‬ ‫َو َكَأنَّهُ يُ َج ِّزعُ; هُ ‪ -‬يَا َأ ِم;ي َر ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ ‪َ ،‬ولَِئ ْن َك;انَ َذاكَ لَقَ; ْد َ‬
‫ار ْقتَ;هُ‬ ‫ص;حْ بَتَهُ‪ ،‬ثُ َّم فَ َ‬ ‫;ر فََأحْ َس; ْنتَ ُ‬ ‫ص; ِحبْتَ َأبَا بَ ْك; ٍ‬ ‫اض‪ ،‬ثُ َّم َ‬
‫ك َر ٍ‬ ‫ار ْقتَهُ َو ْه َو َع ْن; َ‬ ‫صُحْ بَتَهُ‪ ،‬ثُ َّم فَ َ‬
‫;ارقَنَّهُْ;م َوهُ ْم‬‫;ار ْقتَهُ ْم لَتُفَ; ِ‬
‫ص;حْ بَتَهُْ;م‪َ ،‬ولَِئ ْن فَ; َ‬ ‫ص َحبَتَهُ ْم فََأحْ َس ْنتَ ُ‬‫ص ِحبْتَ َ‬ ‫اض‪ ،‬ثُ َّم َ‬ ‫َو ْه َو َع ْنكَ َر ٍ‬
‫ض ;اهُ‪ ،‬فَِإنَّ َما َذاكَ َم ٌّن ِمنَ هَّللا ِ‬ ‫ك َراضُونَ ‪ .‬قَا َل َأ َّما َما َذكَرْ تَ ِم ْن صُحْ بَ ِة َرسُو ِل هَّللا ِ‪َ ‬و ِر َ‬ ‫َع ْن َ‬
‫ك َم ٌّن ِمنَ هَّللا ِ‬ ‫ض;اهُ‪ ،‬فَِإنَّ َما َذا َ‬ ‫;ر َو ِر َ‬ ‫ص;حْ بَ ِة َأبِى بَ ْك ٍ‬ ‫ى‪َ ،‬وَأ َّما َما َذكَ;رْ تَ ِم ْن ُ‬ ‫تَ َع;الَى َم َّن بِ; ِه َعلَ َّ‬
‫ك‪َ ،‬وهَّللا ِ لَ;;وْ‬‫ى‪َ ،‬وَأ َّما َما ت ََرى ِم ْن َج َز ِعى‪ ،‬فَ ْه َو ِم ْن َأجْ لِكَ َوَأجْ ِل َأصْ َحابِ َ‬ ‫َج َّل ِذ ْك ُرهُ َم َّن بِ ِه َعلَ َّ‬
‫ب هَّللا ِ‪ ‬قَب َْل َأ ْن َأ َراهُ» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ْت بِ ِه ِم ْن َع َذا ِ‬‫ض َذهَبًا الَ ْفتَ َدي ُ‬ ‫َأ َّن لِى ِطالَ َع اَألرْ ِ‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «لـما قرأ عمر ﴿ِإ َذا ٱل َّشمۡسُ ُك ِّو َرتۡ ‪َ ١‬وِإ َذا ٱلنُّجُو ُم ٱن َك َد َرتۡ ‪َ ٢‬وِإ َذا ٱۡل ِجبَا ُل ُسيِّ َرتۡ‬
‫‪َ ٣‬وِإ َذا ٱۡل ِع َشا ُر ُعطِّلَتۡ ‪َ ٤‬وِإ َذا ٱۡل ُوحُوشُ ح ِ‬
‫ُش َرتۡ ‪َ ٥‬وِإ َذا ٱۡلبِ َح; ا ُر ُس;جِّ َرتۡ ‪َ ٦‬وِإ َذا ٱلنُّفُ;;وسُ ُز ِّو َجت‬
‫ب قُتِلَتۡ ‪َ ٩‬وِإ َذا ٱلصُّ ُحفُ نُ ِش َرتۡ ‪[ ﴾١٠‬التکویر‪ ; .]10-1 :‬خ ; ّر‬ ‫ي َذ ۢن ٖ‬ ‫ت ‪ ٨‬بَِأ ِّ‬
‫‪َ ٧‬وِإ َذا ٱۡل َموۡ ُۥء َدةُ ُسِئلَ ۡ‬
‫مغشیا علیه»‪.2‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ی; «م ّر عمر یوما بدار انسان وهو یص;;لّی ویق;;رأ س;;ورة الط;;ور; فوقف; یس;;تمع‬
‫اب َربِّكَ لَ َوٰقِع‪[ ﴾٧ ٞ‬اطور‪ ;.]7 :‬نزل عن حم;;اره واس;;تند إلى حائط‬ ‫قل ّما بلغ قوله‪ِ﴿ :‬إ َّن َع َذ َ‬
‫فمكث زمان‌ا ً ورجع إلى منزله ومرض شهر‌اً يعودونه الناس وال يدرون ما مرضه»‪.3‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ع‪S‬ق‪S‬و‪S‬ب‪S‬ة‪ S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬د‪S‬ن‪S‬يا‪S:S‬‬
‫;ر َج‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َْن فَرُّ و َ;خ َموْ لَى ع ُْث َمانَ َأ َّن ُع َم; َر َوهُ; َو يَوْ َمِئ ٍذ َأ ِم;;ي ُر ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ خَ; َ‬
‫ك هَّللا ُ‬
‫ار َ‬
‫ال بَ َ‬‫ب ِإلَ ْينَا‪ .‬قَ َ‬‫ال َما هَ َذا الطَّ َعا ُم فَقَالُوا طَ َعا ٌم ُجلِ َ‬ ‫ِإلَى ْال َم ْس ِج ِد فَ َرَأى طَ َعاما ً َم ْنثُوراً فَقَ َ‬
‫ال َو َم ِن احْ تَ َك َرهُ قَالُوا فَرُّ و ُخ َم;;وْ لَى‬ ‫يل يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ فَِإنَّهُ قَ ِد احْ تُ ِك َر قَ َ‬
‫فِي ِه َوفِي َم ْن َجلَبَهُ‪ .‬قِ َ‬
‫;ار طَ َع; ِ‬
‫;ام‬ ‫;ال َما َح َملَ ُك َما َعلَى احْ تِ َك; ِ‬ ‫ع ُْث َمانَ َوفُالَ ٌن َم;;وْ لَى ُع َم; َر‪ .‬فََأرْ َس; َل ِإلَ ْي ِه َما فَ; َدعَاهُ َما فَقَ; َ‬
‫ْت َر ُس ;و َل هَّللا ِ‪‬‬ ‫ال ُع َم; ُر َس ; ِمع ُ‬ ‫ْال ُم ْسلِ ِمينَ قَالُوا يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ نَ ْشت َِرى; بَِأ ْم َوالِنَا َونَبِي ُع‪ .‬فَقَ َ‬
‫س َأوْ بِ ُج َذ ٍام‪ .‬فَقَا َل فَ;;رُّ و ُخ ِع ْن; َد‬ ‫ض َربَهُ هَّللا ُ بِاِإل ْفالَ ِ‬‫يَقُو ُل‪َ :‬م ِن احْ تَ َك َر َعلَى ْال ُم ْسلِ ِمينَ طَ َعا َمهُْ;م َ‬
‫ال‬‫ك يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ ُأعَا ِه ُد هَّللا َ َوُأعَا ِه ُدكَ َأ ْن الَ َأعُو َد فِى طَ َع ٍام َأبَداً َوَأ َّما َموْ لَى ُع َم َر فَقَ َ‬ ‫َذلِ َ‬
‫ْت َموْ لَى ُع َم َر َمجْ ُذوما ً»‪.4‬‬ ‫ِإنَّ َما نَ ْشت َِرى بَِأ ْم َوالِنَا; َونَبِي ُع‪ .‬قَا َل َأبُو يَحْ يَى فَلَقَ ْد َرَأي ُ‬
‫ا‪S‬ل‪S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ط‪S‬ب‪S‬ع‪S:S‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪64‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عمر‪ :‬الطابع متعلق بقائمة العرش فإذا انتهكت الحرم;;ات واس;تحلت‬
‫الـمحارم; ارسل هللا الطابع فطبع علي القلوب بما فيها»‪.5‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ه‪S‬يب‪S‬ة‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬هللا‪ S‬ع‪ّ S‬ز‪ S‬و‪S‬ج‪S‬ل‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ ;ز;ا;ل;ي; «أخذ عمر يوماً‌تبن; ‌ةً من األرض ق;;ال‪ :‬يا ليت;;ني كنت ه;;ذه التبنة يا ليت;;ني لم‬
‫تلدني امي»‪.2‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ج‪S‬م‪S‬ع‪ S‬ب‪S‬ين‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ر‪S‬ج‪S‬ا‪S‬ء‪ S‬و‪S‬ا‪S‬ل‪S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عم;;ر‪ :‬لو ن;;ودي; ليدخل الن;;ار كل الن;;اس اال رجالً واح;;داً‌لرج;;وت أن‬
‫الً واحداً‌لخشيت أن أك;;ون انا‬ ‫أكون انا ذلك الرجل ونودي ليدخل الجنة كل الناس اال رج ‌‬
‫ذلك الرجل»‪.3‬‬
‫ع‪S‬ال‪S‬م‪S‬ة‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬هللا‪ S‬ع‪ّ S‬ز‪ S‬و‪S‬ج‪S‬ل‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «ق;ال عمر‪ :‬من خ;;اف هللا لم يشف غيظه ومن اتقي هللا لم يص;;نع ما يريد‬
‫ولو ال يوم القيامة لكان غير ما ترون»‪.4‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ع‪S‬ب‪S‬و‪S‬د‪S‬ة‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬غ‪S‬ير‪ S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬و‪S‬ال‪ S‬ر‪S‬ج‪S‬ا‪S‬ء‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «قال عمر رحم هللا صهيبا ً‌لولم يخَف هللا لم يعصه قال أبوطالب يعني ترك‬
‫الـمعاصي; للمحبة ال لخوف وال لرجاء»‪.5‬‬
‫ف‪S‬و‪S‬ا‪S‬ئ‪S‬د‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ز‪S‬ه‪S‬د‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عمر‪ :‬الزهادة في الدنيا راحة القلب والجسد» ‪.‬‬
‫‪6‬‬

‫ا‪S‬آل‪S‬ف‪S‬ا‪S‬ت‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ت‪S‬و‪S‬ل‪S‬د‪S‬ة‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬ج‪S‬م‪S‬ع‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬م‪S‬ا‪S‬ل‪S:S‬‬


‫أ;ب;و; ط;ا;ل;ب;‪« ;،‬م ّر عمر ببيت عا ٍل فقال‪ :‬أبت الدراهم اال أن تُخرج رؤسها» ‪.‬‬
‫‪7‬‬

‫ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ح‪S‬ا‪S‬س‪S‬ب‪S‬ة‪S:S‬‬
‫وزنوها; قبل ان توزن;;وا; وت;;أهّبوا‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «قال عمر‪ :‬حا ِسبوا انفسكم قبل أن تحاسبوا; ِ‬
‫للعرض االكبر»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪65‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «كتب عمر إلى أبي موسى; االشعري; حاسب نفسك في الرخاء على حساب‬
‫الشدة»‪.2‬‬
‫الغزالي «قال عمر لكعب االحبار‪ :‬كيف تجدنا في كتاب هللا تعالى؟ قال‪ :‬ويل ل;;ديان‬
‫األرض من دي;;ان الس;;ماء فعاله بال;;درة وق;;ال‪ :‬اال من حاسب نفسه فق;;ال كعب‪ :‬وهللا يا‬
‫حرف اال من حاسب نفسه»‪.3‬‬‫ٌ‬ ‫أميرالـمؤمنين انها إلى جنبها في التوراة وما بينهما‬

‫ر‪S‬ؤ‪S‬ية‪‌S‬ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬ق‪S‬ص‪S‬ير‪ S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ع‪S‬م‪S‬ل‪S:S‬‬


‫;ر هَ;;لْ‬ ‫هَّللا‬
‫;ال لِى َع ْب ; ُد ِ بْنُ ُع َم; َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; «عن أبي ب;;ردة عن ع;;امر ابن أبي موسي; قَ; َ‬
‫ك‬ ‫وس;ى‪ ،‬هَ;;لْ يَ ُس;رُّ َ‬ ‫;ال َألبِيكَ يَا َأبَا ُم َ‬ ‫ت الَ‪ .‬قَ;;ا َل فَ;ِإ َّن َأبِى قَ; َ‬ ‫ال قُ ْل ُ‬ ‫ك قَ َ‬‫ال َأبِى َألبِي َ‬ ‫تَ ْد ِرى َما قَ َ‬
‫َأ‬
‫;ر َد لَنَا‪َ ،‬و َّن‬ ‫ُّ‬ ‫ُ‬
‫ول ِ‪َ ‬و ِهجْ َرتُنَا َم َع; هُ‪َ ،‬و ِجهَا ُدنَا; َم َع; هُ‪َ ،‬و َع َملنَا ُكلهُ َم َع; هُ‪ ،‬بَ; َ‬ ‫هَّللا‬ ‫ِإ ْسالَ ُمنَا َم َع َر ُس; ِ‬
‫;ال بِى الَ َو ِ‪ ،‬قَ; ْد َجاهَ; ْدنَا بَ ْع; َد‬‫هَّللا‬ ‫َأ‬ ‫س فَقَ; َ‬ ‫ْأ‬ ‫ْأ‬
‫;ل َع ِم ْلنَ;;اهُ بَ ْع; َدهُ ن ََجوْ نَا ِم ْن;هُ َكفَافًا َر ًس;ا بِ; َر ٍ‬ ‫ُك َّل َع َم; ٍ‬
‫َأ‬ ‫َأ‬
‫ص ْمنَا‪َ ،‬و َع ِملنَا خَ يْ;رًا َكثِ;يرًا‪َ ،‬و ْس;لَ َم َعلَى يْ; ِدينَا بَ َش; ٌر َكثِ;ي ٌر‪َ ،‬وِإنَّا‬ ‫ْ‬ ‫صل ْينَا‪َ ،‬و ُ‬ ‫َّ‬ ‫هَّللا‬
‫َرسُو ِل ِ‪َ ‬و َ‬
‫َأ‬
‫;ر َد لَنَا‪َ ،‬و َّن ُك; َّل‬ ‫ك بَ; َ‬ ‫َأ‬
‫ت َّن َذلِ; َ‬ ‫;ر بِيَ; ِد ِه لَ; َ‬
‫;و ِد ْد ُ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َأ‬
‫ال بِى لَ ِكنِّى نَا َوال ِذى نَفسُ ُع َم; َ‬ ‫َأ‬ ‫لَنَرْ ُجو; َذلِكَ ‪ .‬فَقَ َ‬
‫ت ِإ َّن َأبَاكَ َوهَّللا ِ خَ ْي ٌر ِم ْن َأبِى» ‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫س‪ .‬فَقُ ْل ُ‬ ‫ْأ‬ ‫ْأ‬
‫َش ْى ٍء َع ِم ْلنَاهُ بَ ْع ُد نَ َجوْ نَا ِم ْنهُ َكفَافًا َر سًا بِ َر ٍ‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬و‪S‬ك‪S‬ل‪S:S‬‬
‫ب يَقُو ُل ِإنَّهُ َس ; ِم َع‬ ‫ى يَقُو ُل َس ِم َع ُع َم ُر بْن ُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن أبي تَ ِم ٍيم ْال َج ْي َشانِ َّ‬
‫;ر تَ ْغ; دُو‬ ‫ق الطَّ ْي; َ‬ ‫;رزَ قَ ُك ْم َك َما يَ;;رْ ُز ُ;‬ ‫ق ت ََو ُّكلِ; ِه لَ; َ‬‫ى هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ :‬لَوْ َأنَّ ُك ْم تَتَ َو َّكلُ;;ونَ َعلَى هَّللا ِ َح; َّ‬ ‫نَبِ َّ‬
‫ِخ َماصا ً َوتَرُو ُح بِطانا » ‌‪.‬‬
‫َ ً ‪5‬‬

‫ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬س‪S‬ب‪S‬ب‪ S‬ب‪S‬ا‪S‬ال‪S‬س‪S‬ب‪S‬ا‪S‬ب‪ S‬م‪S‬ع‪ S‬ا‪S‬ث‪S‬ب‪S‬ا‪S‬ت‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬و‪S‬ك‪S‬ل‪S:S‬‬


‫م;ا;ل;ك; ف;ي; ق;ص;ة; س;;;ر;غ;‪6‬ح;ين; ا;س;;;ت;ق;ر; ر;أ;ي; ع;م;ر; ع;ل;ي; ا;ل;ر;ج;;;و;ع; م;ن; ا;ل;ش;;;ا;م; م;ن; ا;ج;ل;‬
‫َر هَّللا ِ فَقَا َل ُع َم ُر لَوْ َغ ْيرُكَ قَالَهَا يَا َأبَا ُعبَيْ; َدةَ نَ َع ْم نَفِ;;رُّ‬ ‫ا;ل;و;ب;ا;ء; ق;ا;ل; أ;ب;و;ع;ب;يد;ة;‪َ« ;:‬أفِ َرارًا ِم ْن قَد ِ‬
‫ص ;بَةٌ‬ ‫َان ِإحْ دَاهُ َما ُم ْخ ِ‬ ‫ت َوا ِديًا لَهُ ُع ْد َوت ِ‬ ‫ك ِإبِ ٌل فَهَبَطَ ْ‬ ‫َر هَّللا ِ َأ َرَأيْتَ لَوْ َكانَ لَ َ‬ ‫َر هَّللا ِ ِإلَى قَد ِ‬ ‫ِم ْن قَد ِ‬
‫َر هَّللا ِ؟» ‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫خَصبَةَ َر َع ْيتَهَا بِقَد ِ‬ ‫ْس ِإ ْن َر َعيْتَ ْال ِ‬ ‫َواُأل ْخ َرى; َج ْدبَةٌ َألَي َ‬

‫ال‪S‬ر‪ّ S‬د‪ S‬و‪S‬ال‪ S‬ك‪S‬د‪S:S‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬نام قریه‌ای در وادی تبوک‪ ،‬معنای لفظی آن خوشه‌ی انگور است‪.‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪66‬‬
‫ْت ُع َم; َر يَقُ;;و ُل َك;;انَ النَّبِ ُّى‪ ‬يُ ْع ِطينِى;‬ ‫;ال َس; ِمع ُ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ ُع َم َر قَ; َ‬
‫ال‬‫ت َأ ْع ِط ِه َأ ْفقَ َر ِإلَ ْي ِه ِمنِّى فَقَ َ‬
‫ْال َعطَا َء فََأقُو ُ;ل َأ ْع ِط ِه َأ ْفقَ َر ِإلَ ْي ِه ِمنِّى َحتَّى َأ ْعطَانِى َم َّرةً َماالً فَقُ ْل ُ‬
‫ف َوالَ َس;اِئ ٍل‬ ‫;ال َوَأ ْنتَ َغ ْي; ُر ُم ْش; ِر ٍ;‬ ‫ك ِم ْن هَ َذا ْال َم; ِ‬‫ق بِ ِه فَ َما َجا َء َ‬ ‫ص َّد ْ;‬ ‫النَّبِ ُّى‪ُ :‬خ ْذهُ فَتَ َم َّو ْلهُ َوتَ َ‬
‫فَ ُخ ْذهُ َو َما الَ فَالَ تُ ْتبِ ْعهُ نَ ْف َسكَ » ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫ن‪S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬ر‪S‬ا‪S‬د‪S‬ة‪‌S:S‬‬
‫ى ح;;ا ٍل اص;;بحت من‬ ‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «روينا; عن عمر بن الخطاب أنه قال‪ :‬ال اب;;الي على أ ّ‬
‫شدة‌ ورخا ٍء»‪.2‬‬
‫ف‪S‬ض‪S‬ل‪ S‬ا‪S‬الُ‪S‬خ‪ّ S‬و‪S‬ة‪ S‬ف‪S‬ي‪ S‬هللا‪:S‬‬
‫;ف بين قدميه‬ ‫أ;ب;و;ط ;ا;ل;ب; «عن عمر وابنه دخل لفظ أح;;دهما في اآلخر لو أن عب;;دا ص; ّ‬
‫عند الركن والـمقام يعبد هللا‪ ‬عمره يصوم نهاره ويقوم ليله ثم لقى هللا‪ ‬وليس في قلبه‬
‫مواالةٌ الولياء هللا‪ ‬وال معاداةٌ العدائه لـما نفعه ذلك شيئا ً»‪.‌3‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «عن عمر أن احدهم ليشيب في االسالم ولم ي;;وال في هللا وليا ولم يع;;اد فيه‬
‫عدواً‌وذلك نقصٌ كبير»‪.4‬‬
‫صالح»‪.5‬‬
‫ٍ‬ ‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «قال عمر بن الخطاب‪ :‬ما اعطي عب ٌد بعد االسالم خيراً من ٍ‌‬
‫اخ‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «قال عمر‪ :‬إذا رأى أحدكم ُو ّد أخيه فليتم ّسك; به فقَ ّل ما يصيب بذلك»‪.6‬‬
‫ت‪S‬ر‪S‬ك‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ت‪S‬ف‪S‬و‪S‬ق‪ S‬ع‪S‬ل‪S‬ی‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬خ‪S‬و‪S‬ا‪S‬ن‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «اتت بُرو ٌ;د‌من اليمن إلى عمر بن الخطاب فقسمها بين أصحاب رسول هللا‬
‫‪ ‬بردا‌برداً ثم صعد الـمنبر يوم جمعة فخطب الن;;اس في حل; ٍة منها والحلة عند الع;;رب‬
‫ثوبان من جنس واح ٍ‌د وكان ذلك من أحسن زيّهم فق;;ال‪ :‬اال اس;;معوا ثم وعظ الن;;اس فق;;ام‬
‫س;;لمان فق;;ال وهللا ال نس;;مع وهللا ال نس;;مع ق;;ال‪ :‬وما ذل;;ك؟ ق;;ال‪ :‬انك اعطيتنا ثوب ;‌ا ً ثوب ;‌ا ً‬
‫ورُحت في حل ٍة فقد تفضلت علينا بالدنيا فتب ّسم; ثم قال عجلت يا أبا عبدهللا رحمك هللا اني‬
‫كنت غسلت ثوبي الخلِق فاستعرت ب;;رد عبدهللا بن عمر فلبس;;ته مع ب;;ردي فق;;ال س;;لمان‪:‬‬
‫اآلن نسمع»‪.7‬‬
‫ا‪S‬س‪S‬ت‪S‬ك‪S‬ش‪S‬ا‪S‬ف‪ S‬ع‪S‬يو‪S‬ب‪S‬ه‪ S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬خ‪S‬و‪S‬ا‪S‬ن‪S‬ه‪S:S‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪67‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫ي عيب;ا ً‌اال أخ;;برني‬ ‫أ;ب;و;ط;ا;ل;ب; «روى; أن عمر خطب الناس فقال انشد هللا عب;;د‌اً اعلم ف َّ‬
‫به فقام شابٌ فق;;ال فيك عيب;;ان اثن;;ان فق;;ال‪ :‬وما هما ‪-‬رحمك هللا‪-‬؟ ق;;ال ت;;ذيل بين ب;;ردين‬
‫وتجمع بين االدامين قال‪ :‬فما ذيل بين بردين وما جمع بين ادامين حتى لقى هللا‪.1»‬‬
‫ق‪S‬ب‪S‬و‪S‬ل‪ S‬ق‪S‬و‪S‬ل‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ن‪S‬ا‪S‬ص‪S‬ح‪ S‬و‪S‬ا‪S‬ن‪ S‬ش‪ّ S‬د‪S‬د‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قسم عمر الـمال ال;;ذي بعث إليه أبوموسى; وك;;ان الف الف درهم وفض;;لت;‬
‫منه فضيل ‌ةٌ ف;اختلفوا; عليه حيث يض;;عها فق;ام خطيب;ا ً‌فحمد هللا و اث;نى عليه فق;;ال‪ :‬يا أيها‬
‫الناس قد بقيت لكم فضل ‌ةٌ بعد حقوق الناس فما تقولون فيها؟ فقام صعص;;عة بن ص;;وحان‬
‫وهو غالم شابٌ فقال يا أميرالـمؤمنين انما يشاور الناس فيما لم ي;;نزل هللا فيه قرآن ;ا ً واما‬
‫ما انزل هللا به القرآن ووضعه مواض;;عه فض;;عه في مواض;;عه ال;;تی وضع هللا فيها فق;;ال‬
‫صدقت أنت مني وأنا منك»‪.2‬‬
‫ا;ل;س;ه;ر;و;ر;د;ي; «قال عمر ‪-‬في مجلس فيه الـمهاجرون واالنصار‪ :-‬ارأيتم لو ترخصت‬
‫في بعض األمور; ماذا كنتم فاعلين فسكتنا; فقال ذلك م;;رتين أو ثالث;ا ً‌لو ترخصت لكم في‬
‫بعض األمور; ماذا كنتم فاعلين قال بشر بن سع ٍد لو فعلت ذلك لقوّمناك تقویم القدح فق;;ال‬
‫عمر أنتم اذاً انتم»‪.3‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ال‪S‬ط‪S‬ف‪S‬ة‪ S‬م‪S‬ع‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬خ‪S‬و‪S‬ا‪S‬ن‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «لقي ابوعبيدة عمر بن الخطاب فصافحه وقبّل يده وانتحبا يبكيان» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫ا;ل;س;ه;ر;و;ر;د;ي; «أن عمر سابق زبيراً فسبقه الزبير فقال س;;بقتك ورب الكعبه ثم س;;ابقه‬
‫مرةً أخرى فسبقه عمر فقال سبقتك ورب الكعبة»‪.5‬‬
‫ت‪S‬ر‪S‬ك‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬م‪S‬ج‪S‬ا‪S‬و‪S‬ر‪S‬ة‪ S‬ع‪S‬ن‪S‬د‪ S‬خ‪S‬و‪S‬ف‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ف‪S‬ت‪S‬ن‪S‬ة‪S:S‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «كتب عمر إلى عماله مروا االقارب أن يتزاوروا; وال يتجاوروا» ‪.‬‬
‫‪6‬‬

‫ح‪S‬ف‪S‬ظ‪ S‬ا‪S‬ن‪S‬ف‪S‬ا‪S‬س‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬م‪S‬ش‪S‬ا‪S‬يخ‪S:S‬‬


‫أ;ب;و;ط;;;ا;ل;ب; و;ا;ل;غ;;;ز;ا;ل;ي; «كتب عمر إلى ام;;;راء االجن;;;اد احفظ;;;وا لـما تس;;;معون من‬
‫الـمطيعين فانهم يتجلي لهم أمو ٌر صادقةٌ»‪.7‬‬
‫ح‪S‬ب‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ن‪S‬ب‪S‬ي‪:S‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن عبدهللا بن هشام ق;;ال‪ :‬كنا عند الن;;بي‪ ‬وهو آخ ; ٌذ بيد عمر بن‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪68‬‬
‫الخط;;اب ق;;ال له عمر يا رس;;ول هللا أنت أحب إل ّي من كل شئ اال نفسي فق;;ال الن;;بي‪‬‬
‫والذي نفسي بيده ال تكون مؤمنا حتى أك;;ون احب اليك من نفسك فق;;ال له عمر فانه اآلن‬
‫وهللا ألنت أحب إلي من نفسي فقال النبي‪ :‬اآلن يا عمر»‪.1‬‬
‫ح‪S‬ف‪S‬ظ‪ S‬هللا‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ؤ‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬ذ‪S‬ا‪ S‬ص‪S‬د‪S‬ق‪S‬ت‪ S‬ن‪S‬يت‪S‬ه‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عاصم بن عمر قال‪ :‬كان عمر يقول يحفظ هللا الـمؤمن ك;;ان عاصم بن‬
‫ك فمنعه هللا بعد وفاته‪ 2‬كما امتنع‬ ‫ثابت بن االفلح نذر ان ال يمسّ مش;;ركا ً‌وال يمسه مش;;ر ٌ‬
‫منهم في حیاته»‪.3‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ص‪S‬د‪S‬ق‪ S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬ح‪S‬و‪S‬ا‪S‬ل‪ S‬و‪S‬ا‪S‬ل‪S‬ك‪S‬ذ‪S‬ب‪ S‬ف‪S‬يه‪S‬ا‪S:S‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن حج;;ير بن ربيعة ق;;ال ق;;ال عم;;ر‪ :‬ان الفج;;ور هك;;ذا وغطي رأسه إلى‬
‫حاجبيه أال ان البر هكذا وكشف; رأسه معناه ان الح;;ال الص;;ادقة ال ي;;زال كل حي ٍن يتزايد‬
‫آثارها والحال الكاذبة كل حين يتناقص آثارها»‪.4‬‬
‫ت‪S‬ف‪S‬ا‪S‬و‪S‬ت‪ S‬م‪S‬ر‪S‬ا‪S‬ت‪S‬ب‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬ع‪S‬م‪S‬ا‪S‬ل‪ S‬ب‪S‬ح‪S‬س‪S‬ب‪ S‬ت‪S‬ف‪S‬ا‪S‬و‪S‬ت‪ S‬ا‪S‬ال‪S‬ح‪S‬و‪S‬ا‪S‬ل‪S:S‬‬
‫ب نهُ َس ِم َع َر ُس;;و َل‬ ‫َّ‬ ‫َأ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬
‫ضالَةَ ْبنَ ُعبَ ْي ٍد يَقُو ُل َس ِمعْت ُع َم َر ْبنَ الخَطا ِ‬
‫ُ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عَن فَ َ‬
‫ق هَّللا َ َحتَّى قُتِ َل فَ;; َذلِكَ‬
‫ص َد َ;‬‫ان لَقِ َى ْال َع ُد َّو فَ َ‬‫هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ :‬ال ُّشهَدَا ُء ثَالَثَةٌ َر ُج ٌل ُمْؤ ِم ٌن َجيِّ ُد اِإل ي َم ِ‬
‫ت‬‫الَّ ِذى يَرْ فَ;; ُع ِإلَيْ;; ِه النَّاسُ َأ ْعنَ;;اقَهَ ْ;م يَ;;وْ َم ْالقِيَا َم;; ِة ‪َ -‬و َرفَ;; َ;ع َر ُس;;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬رْأ َس;;هُ َحتَّى َوقَ َع ْ‬
‫ُض; َربُ ِج ْل; ُدهُ‬ ‫قَلَ ْنس َُوتُهُ َأوْ قَلَ ْن ُس; َوةُ ُع َم; َر ‪َ -‬و َر ُج; ٌل ُم; ْؤ ِم ٌن َجيِّ ُد اِإل ي َم;;ا ِن لَقِ َى ْال َع; ُد َّو فَ َكَأنَّ َما ي ْ‬
‫;ان َخلَ;طَ‬ ‫ح َأتَاهُ َس ْه ٌم غَرْ بٌ فَقَتَلَهُ هُ َو فِى ال َّد َر َج ِة الثَّانِيَ ِة َو َر ُج ٌل ُمْؤ ِم ٌن َجيِّ ُد اِإل ي َم; ِ‬ ‫ك الطَّ ْل ِ‬
‫بِ َشوْ ِ‬
‫َّ َ ‪5‬‬
‫ق َ َحتَّى قُتِ َل فَ َذلِكَ فِى ال َّد َر َج ِة الثالِث ِة» ‪.‬‬ ‫هَّللا‬ ‫ص َد َ‬ ‫ْ‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫صالِحا َوَآخ ََر َسيِّئا لَقِ َى ال َع ُد َّو فَ َ‬ ‫َع َمالً َ‬

‫ل‪S‬ب‪S‬س‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ر‪S‬ق‪S‬ع‪S:S‬‬
‫َأ‬
‫ك َر ي ُ‬
‫ْت ُع َم َر ْبنَ‬ ‫َأ‬
‫ال قَا َل نَسُ بْنُ َمالِ ٍ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫هَّللا‬
‫ق ب ِْن َع ْب ِد ِ ْب ِن بِى طَل َحةَ نَّهُ قَ َ‬ ‫ْحا َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن ِإس َ‬
‫ْض;;هَا فَ;;وْ َ;‬
‫ق‬ ‫ث لَبَّ َد بَع َ‬ ‫ب َوهُ;; َو يَوْ َمِئ ٍ;ذ َأ ِم;;ي ُر ْال َم ِدينَ;; ِة َوقَ;; ْد َرقَ;; َع بَ ْينَ َكتِفَيْ;; ِه بِ ُرقَ ٍ‬
‫;;ع ثَالَ ٍ‬ ‫ْالخَطَّا ِ‬
‫بَعْض»‪.6‬‬
‫جامهها آن ب;ود‬ ‫‌‬ ‫در كشف الـمحجوب م;ذكور; است از عمر می‌آرند; كه گفت به;;ترين‬
‫كه مؤنة او سبك تر باشد‪.7‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬ش‪S‬ف‪S‬ق‪S‬ة‪ S‬ع‪S‬ل‪S‬ی‪ S‬خ‪S‬ل‪S‬ق‪ S‬هللا‪S:S‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬این صحابی بزرگ در غزوه‌ی رجیع به مرتبه عالی شهادت; نائل آمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪69‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث; ر;و;ي; ا;ل;ش;ع;ب;ي; «عن عمر أنه قال‪ :‬ان هللا تع;;الى ال ي;;رحم على من ال ي;;رحم‬
‫وال يغفر لـمن ال يغفر وال يتوب على من ال يتوب»‪.1‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬و‪S‬ج‪S‬د‪S:S‬‬
‫انسان وهو يصلي ويقرأ سورة الطور; فوقف; يستمع‪. »...‬‬
‫‪2‬‬
‫ٍ‬ ‫«تقدم أن عمر م َّر بدار‬
‫ا‪S‬ل‪S‬غ‪S‬ل‪S‬ب‪S‬ة‪S:S‬‬
‫و;ه;ي; ق;س;م;ا;ن;‪ ;،‬غ;ل;ب;ة; و;ج;د;ا;ن; م;ع;ن;ي; و;غ;ل;ب;ة; د;ا;ع;ي ٍة; ا;ل;ه;ية;‪;.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قال عمر ألخيه زيد يوم أحد خذ درعي قال اني أريد من الشهادة ما تريده‬
‫فتركاها; جميعا ً»‪.‌3‬‬
‫ا;ل;ك;ال;ب;ا;ذ;ي; «غلب على عمر‪ ‬حمية االسالم حين اعترض على رس;;ول هللا‪ ‬لـما‬
‫ان أراد ان يصالح الـمشركين عام الحديبية فوثب حتى أتى أبوبكر‪ ‬قال‪ :‬أليس برس;;ول;‬
‫هللا! قال‪ :‬بلي قال ألسنا بالـمسلمين؟ ق;;ال‪ :‬بلي ق;;ال أليس;;وا بالـمشركين؟ ق;;ال‪ :‬بلى ق;;ال‪:‬‬
‫فعلي ما نعطي الدنية في ديننا؟ فقال أبوبكر‪ ;:‬الزم غرزه فاني أش;;هد انه رس;;ول هللا فق;;ال‬
‫عمر‪ :‬انا أشهد انه رسول هللا ثم غلب عليه ما يجد حتى أتى رسول هللا‪ ‬فقال له مثل ما‬
‫ق;;ال ألبي بكر وأجابه الن;;بي‪ ‬كما أجابه أب;;وبكر; رحمة هللا عليه ح;;تى ق;;ال‪ :‬انا عبدهللا‬
‫ورسوله لن اخالف أمره ولن يضيّعني; قال وكان عمر يق;;ول فما زلت اص;;وم واتص;;دق‬
‫واعتق واصلي من الذي ص;;نعت يومئ; ٍ;ذ‌مخافة كالمي ال;;ذي تكلمت به ح;;تى رج;;وت ان‬
‫يكون خيرا»‪.4‬‬
‫«وكاعتراضه عليه‪ ‬حين ص;;لى على عبدهللا بن أبي ق;;ال عمر فتح;;ولت ح;;تى قمت‬
‫في صدره وقلت يا رسول هللا أتصلي على هذا وقد قال يوم كذا كذا وكذا يع ّد أيامه ح;;تى‬
‫ق;;ال ت;;أ ّخر ع;;ني يا عمر اني ُخيّ;;رت ف;;اخترت وص;;لى عليه‪ ،‬فعجبت لي وج;;رأتي على‬
‫رسول هللا‪.5»‬‬
‫ا‪S‬ل‪S‬س‪S‬م‪S‬ـا‪S‬ع‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «عن خوات بن جبير خرجنا حجاج;ا ً مع عمر بن الخط;;اب فس;;رنا في ركب‬
‫فيهم أبوعبيدة بن الجراح وعبدالرحمن ابن عوف فقال القوم َغنِّنا من شعر ض; ٍ;‬
‫;رار فق;;ال‬
‫عمر دعوا أبا عبدهللا فليغن من هنيات فؤاده يعني من ش;عره ق;ال فما زلت اغ;نيهم ح;تى‬
‫كان السحر فقال عمر ارفع لسانك فقد اسحرنا;»‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬این روایت در بخش خوف آخرت همین مبحث (فصل پنجم) گذشت‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪70‬‬
‫در ر;و;ض;ة; ا;ال;ح;ب;ا;ب; مذكور است از جابر بن عبدهللا كه اميرالمؤمن عمر شبي گذر‬
‫كرد بخيمه از آنجا صداي حزين می‌آمد‪:‬‬
‫ص;;;ل;ى; ع;ل;يه; ا;ل;ـم;ص;ط;ف;و;ن; ا;ال;خ;يا;ر;‬ ‫ع;ـل;ي; م;ح;م;ـد; ص;ـال;ة; ا;ال;ب;ــر;ا;ر;‬

‫ي;;;ا; ل;يت; ش;;;ع;ر;ي; و;ا;ل;ـم;ن;ا;ي;ا; ا;ط;ـو;ا;ر;‬ ‫ق;;;د; ك;ن;ت; ق;و;ا;م;;;اً;‌ ا;ب;ك;;;ا;ر; ا;ال;س;;;ح;ا;ر;‬
‫ه;ـل; ي;ـج;م;ع;ـن;ي; و;ح;ـب;ي; ا;ل;;;;د;ا;ر;‬
‫ج;;ج;;‬ ‫ج;‬

‫گريه بر اميرالمؤمنين غلبه كرد با آواز بلند بگريست و مكرر از گوينده آن;;را طلب‬
‫كرد و مكرر رقت نمود باز گفت عمر را در اين ابيات درج نما گفت‪ :‬و;ع;م;ر; ف;ا;غ;ف;ر;ل;ه;‬
‫ي;ا; غ;ف;ا;ر;‪.1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫الفصل السادس‬
‫ف;ي; ت;ث;ق;يف; ا;م;ير;ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط ;ا;ب;‪ ‬ر;ع;يت;ه; ع;ل;ي; م;ن ;و;ا;ل; ت;ر;ب;ية; ا;ل;ن ;ب;ي;‪‬‬
‫ب َوٱۡل ِحكۡ َمةَ﴾ و;ه;ذ;ا; ا;ل;ت;ث;ق;يف; ي;ك ;و;ن;‬ ‫أ;م;ت;ه; ق;ا;ل; هللا; ت;ب;ا;ر;ك; و;ت;ع;ا;ل;ى;‪َ ﴿ ;:‬ويُ َز ِّكي ِهمۡ َويُ َعلِّ ُمهُ ُ;م ٱۡل ِكتَٰ َ‬
‫ت;ا;ر;ةً; أ;م;ر;اً;‌ ب;ا;ل;و;ا;ج;ب; ا;و; ا;ل;م;ن;د;و;ب; و;ن;ه;ياً;‌ ع;ن; ا;ل;ح ;ر;ا;م; ا;و; ا;ل;ـم;ك;ر;و;ه; و;ت ;ا;ر;ةً;‌ا;ر;ش ;ا;د;اً;‌إ;ل;ى;‬
‫ت;ه;ذ;ي;ب; ا;ل;ب;ا;ط;ن; م;ن; ا;ل;ر;ذ;ا;ئ;ل; و;ت;ح;ل;يت;ه; ب;ا;ل;ف;ض;ا;ئ;ل; و;ت;ا;ر;ةً; ب;ت;أث;ير; م;ج ;ر;د; ا;ل;ص ;ح;ب;ة; و;ي;ك ;و;ن;‬
‫ت;ا;ر;ةً;‌ خ;ط;ا;ب;اً; ل;ل;ح;ا;ض;ر;ي;ن; و;ت;ا;ر;ةً;‌ك;ت;ا;ب;ا; ل;ل;غ;ا;ي;ب;ين; و;ق;د; ا;ع;ت;ن;ي; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬ب;ت;ه;ذ;ي;ب; ع;م;ر; ب;ن;‬
‫ا;ل;خ;ط;ا;ب; ك;ث;ير;اً;‌‬
‫ف;م;ن; ذ;ل;ك;‪;:‬‬
‫«قول النبي‪ ‬حين راجع العباس بن عبدالـمطلب في اخذ الص;;دقات; مراجع;ةً ش;;ديد ‌ةً‬
‫اما شعرت يا ابن الخطاب ان عم الرجل صنو ابيه؟»‪.1‬‬
‫ول هَّللا ِ‪‬‬ ‫ب َأتَى َر ُس;;; َ‬ ‫;;;ر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫و;م;ن; ذ;ل;ك; م;ا; ر;و;ي; ا;ل;;;د;ا;ر;م;ي; «ع َْن َج;;;ابِ ٍر‪َ :‬أ َّن ُع َم َ‬
‫;ل يَ ْق; َرُأ َو َوجْ; هُ‬ ‫ُول هَّللا ِ هَ ِذ ِه نُ ْس; َخةٌ ِمنَ التَّوْ َرا ِة فَ َس;كَتَ فَ َج َع; َ‬ ‫بِنُسْخَ ٍة ِمنَ التَّوْ َرا ِة فَقَا َل‪ :‬يَا َرس َ‬
‫َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬يَتَ َغيَّ ُر‪ ،‬فَقَا َل َأبُو بَ ْك ٍر‪ :‬ثَ ِكلَ ْتكَ الث َوا ِك ُل‪َ ،‬ما تَ َرى َما بِ َوجْ ِه َر ُس;و ِل ِ‪ ‬فَنَظَ; َ;‬
‫;ر‬ ‫هَّللا‬ ‫َأ‬ ‫َّ‬
‫ضينَا;‬ ‫ب َرسُولِ ِه‪َ ،‬ر ِ‬ ‫ض ِ‬ ‫ب هَّللا ِ َو ِم ْن َغ َ‬ ‫َض ِ‬ ‫ُع َم ُر ِإلَى َوجْ ِه َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬فَقَا َل‪َ :‬أعُو ُذ بِاهَّلل ِ ِم ْن غ َ‬
‫بِاهَّلل ِ َربًّا َوبِاِإل ْسالَِ;م ِدينا ً َوبِ ُم َح َّم ٍد نَبِيًّا‪ .‬فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ :‬والَّ ِذى نَ ْفسُ ُم َح َّم ٍد بِيَ ِد ِه لَوْ بَدَا لَ ُك ْم‬
‫يل‪َ ،‬ولَ;;وْ َك;انَ َحيًّا َوَأ ْد َركَ نُبُ; َّوتِى‬ ‫ض;لَ ْلتُ ْم ع َْن َس; َوا ِء َّ‬
‫الس;بِ ِ‬ ‫وس;ى فَ;;اتَّبَ ْعتُ ُموهُ َوتَ َر ْكتُ ُم;;ونِى لَ َ‬ ‫ُم َ‬
‫الَتَّبَ َعنِى» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫;ر‪ ‬آ ِخ; ًذا‬ ‫;ل َأبُو بَ ْك; ٍ‬ ‫ت َجالِ ًس;ا ِع ْن; َد النَّبِ ِّى‪ِ ‬إ ْذ َأ ْقبَ; َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن َأبِى ال َّدرْ دَا ِء قَا َل‪ُ :‬ك ْن ُ‬
‫;ال ِإنَّهُ‬‫احبُ ُك ْ;م هَ َذا فَقَ; ْد َغ;;ا َم َر »‪ .‬فَ َس;لَّ َم َوقَ; َ‬ ‫ص ِ‬ ‫ال‪َ :‬أ َّما َ‬ ‫ف ثَوْ بِ ِه َحتَّى َأ ْبدَى ع َْن ُر ْكبَتَ ْي ِه فَقَ َ‬ ‫بِطَ َر ِ;‬
‫;ر لِى فَ;َأبَى‬ ‫َب فَ َس;َأ ْلتُهُ َأ ْن يَ ْغفِ; َ‬ ‫ت ِإلَ ْي; ِه ثُ َّم َذه َ‬ ‫ب َش ْى ٌء فََأس َْر ْع ُ‬ ‫َكانَ بَ ْينِى َوبَ ْينَ ُع َم َر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬
‫;ر‪ ‬نَ; ِد َم‬ ‫ك يَا َأبَا بَ ْك ٍر ثَالَثًا ثُ َّم ِإ َّن ُع َم; َ‬ ‫ال‪ :‬يَ ْغفِ ُر هَّللا ُ لَ َ‬‫ت ِإلَ ْيكَ فَقَ َ‬ ‫َار ِه فََأ ْقبَ ْل ُ‬
‫ى َوتَ َحر َ;َّز ِمنِّى بِد ِ‬ ‫َعلَ َّ‬
‫فََأتَى َم ْن ِز َل َأبِى بَ ْك ٍر‪ ‬فَ َسَأ َل َأثَ َّم َأبُو بَ ْك ٍر؟ فَقَالُوا الَ فََأ ْقبَ َ;ل ِإلَى النَّبِ ِّى‪ ‬فَ َج َع َل َوجْ هُ النَّبِ ِّى‪‬‬
‫ظلَ َم َم; َّرتَي ِْن‬‫ت َأ ْ‬ ‫ال يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ َأنَا َوهَّللا ِ ُك ْن ُ‬ ‫ق َأبُو بَ ْك ٍر فَ َجثَا َعلَى ُر ْكبَتَ ْي ِه فَقَ َ‬ ‫يَتَ َم َّع ُر َحتَّى َأ ْشفَ َ‬
‫;ال َأبُو‬ ‫فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬يَا َأيُّهَا النَّاسُ ِإ َّن هَّللا َ ُسب َْحانَهُ َوتَ َعالَى; بَ َعثَنِى ِإلَ ْي ُك ْم فَقُ ْلتُ ْم َك; َذبْتَ َوقَ َ‬
‫ى‬ ‫احبِى‪ .‬قَالَهَا َم; َّرتَي ِْن فَ َما ُأو ِذ َ‬ ‫ص; ِ‬ ‫َار ُكونَ لِى َ‬ ‫ص َد ْقتَ َو َوا َسانِى بِنَ ْف ِس ِه َو َمالِ ِه فَهَلْ َأ ْنتُ ْم ت ِ‬ ‫بَ ْك ٍر َ‬
‫بَ ْع َدهَا»‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪72‬‬
‫;رب َرفَ َعا‬ ‫;ر َو ُع َم; َ‬ ‫ان َأ ْن يَ ْهلِ َكا ‪َ -‬أبَا بَ ْك; ٍ‬ ‫;ال َك;;ا َد ْالخَ ي َِّر ِ‬ ‫ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; «ع َِن اب ِْن َأبِى ُملَ ْي َك ; ةَ قَ; َ‬
‫س‬
‫ع; ب ِْن َح;;ابِ ٍ‬ ‫ار َأ َح ُدهُ َما بِ;;اَأل ْق َر ِ‬ ‫َأصْ َواتَهُ َما; ِع ْن َد النَّبِ ِّى‪ِ ‬حينَ قَ ِد َم َعلَ ْي ِه َر ْكبُ بَنِى تَ ِم ٍيم‪ ،‬فََأ َش َ;‬
‫اس; َمهُ ‪ -‬فَقَ;ا َل َأبُو بَ ْك ٍ‬
‫;ر‬ ‫اش ٍع‪َ ،‬وَأ َشا َر اآل َخ ُر بِ َرج ٍُل آخَ; َر ‪ -‬قَ;ا َل نَ;افِ ٌع الَ َأحْ فَ;ظُ ْ‬ ‫َأ ِخى بَنِى ُم َج ِ‬
‫ت َأصْ َواتُهُ َما; فِى َذلِكَ ‪ ،‬فََأ ْنزَ َل هَّللا ُ‪:‬‬ ‫ك‪ .‬فَارْ تَفَ َع ْ‬ ‫ت ِخالَفَ َ‬ ‫ال َما َأ َر ْد ُ‬ ‫لِ ُع َم َر َما َأ َردْتَ ِإالَّ ِخالَفِى‪ .‬قَ َ‬
‫;ر فَ َما َك;;انَ ُع َم; ُر‬ ‫ال ابْنُ ُّ‬
‫الزبَ ْي; ِ‬ ‫وا اَل تَرۡفَعُوٓ ْا َأصۡ َوٰتَ ُكمۡ﴾ [الحجرات‪ ;.]2 :‬قَ َ‬ ‫﴿يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ ْ‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ‬بَ ْع َد هَ ِذ ِه اآليَ ِة َحتَّى يَ ْستَ ْف ِه َمهُ‪َ .‬ولَ ْم يَ ْذ ُكرْ َذلِكَ ع َْن َأبِي ِه‪ ،‬يَ ْعنِى َأبَا بَ ْك ٍر»‪.1‬‬ ‫يُ ْس ِم ُع َرس َ‬
‫ا;ل;س ;ه;ر;و;ر;د;ي; ب;ا;س ;ن;ا;د;ه; «عن أبي هري;;رة أن الن;;بي‪ ‬أتى بطع;;ام وهو بمر الظه;;ران‬
‫فقال ألبي بكر وعمر‪ :‬كال فقاال أنا صائمان فق;ال ارحل;وا لص;احبَيكم اعمل;وا لص;احبيكم‬
‫ادن;;وا فكال يع;;ني انكما ض;;عفتما بالص;;وم عن الخدمة فاحتجتما; إلى من يخ;;دمكما فكال‬
‫واخدما; انفسكما‪ .2‬ومن ذلك تمييز النبي‪ ‬له بين الغلبتين وتعريفه إياه الفرق بينهما حتى‬
‫الً وقد; تق;;دم بعض ذلك وتثقيفه‪ ‬رعيته مت;;واتر‬ ‫ح;;ذق في التمييز وص;;ار; مح;; َّدثا ً ك;;ام ‌‬
‫الـمعني»‪.‬‬
‫اس يَوْ َم ْال ُج ُم َع; ِة ِإ ْذ َد َخ; َل‬ ‫ب يَ ْخطُبُ النَّ َ‬ ‫م;س;ل;م; «عَن َأبُو هُ َر ْي َرةَ قَا َل بَ ْينَ َما ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬
‫;ال ع ُْث َم;;انُ يَا‬ ‫َّض بِ ِه ُع َم ُر فَقَا َل َما بَا ُل ِر َجا ٍل يَتََأ َّخرُونَ بَ ْع; َد النِّدَا ِء‪ .‬فَقَ; َ‬ ‫ع ُْث َمانُ بْنُ َعفَّانَ فَ َعر َ‬
‫ض;و َ;ء‬ ‫;ال ُع َم; ُر َو ْال ُو ُ‬ ‫ت‪ .‬فَقَ; َ‬ ‫ت ثُ َّم َأ ْقبَ ْل ُ‬‫ض;ْأ ُ‬ ‫ْت النِّدَا َء َأ ْن تَ َو َّ‬ ‫ت ِحينَ َس; ِمع ُ‬ ‫ير ْال ُمْؤ ِمنِينَ َما ِز ْد ُ‬ ‫َأ ِم َ‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ِ :‬إ َذا َجا َء َأ َح ُد ُك ْم ِإلَى ْال ُج ُم َع ِة فَ ْليَ ْغتَ ِس ْ;ل» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫َأ ْيضًا َألَ ْم تَ ْس َمعُوا َرس َ‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عمرو بن ميمون االودي أن عمر بن الخط;;اب لـما حضر ق;;ال‪ :‬ادع;;وا‬
‫لي عليا وطلحة والزب;;ير; وعثم;;ان وعبد ال;;رحمن بن ع;;وف وس;;عدا;‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فلم يكلم أح;;دا‬
‫منهم إال عليا وعثمان‪ ،‬فقال‪ :‬يا علي ! لعل هؤالء القوم يعرفون قرابتك وما آت;;اك هللا من‬
‫العلم والفقه‪ ،‬واتق هللا‪ ،‬وإن وليت ه;;ذا الأمر فال ت;;رفعن ب;;ني فالن على رق;;اب الن;;اس‪،‬‬
‫وقال لعثمان‪ :‬يا عثم;;ان ! إن ه;;ؤالء الق;;وم لعلهم يعرف;;ون لك ص;;هرك من رس;;ول هللا‪‬‬
‫وص;;نك; وش;;رفك;‪ ،‬ف;;إن أنت وليت ه;;ذا االمر ف;;اتق هللا‪ ،‬وال ترفع ب;;ني فالن على رق;;اب‬
‫الناس‪ ،‬فقال‪ :‬ادعوا لي صهيبا‪ ،‬فقال‪ :‬صل بالناس ثالثا‪ ،‬وليجتمع هؤالء الرهط فليخلوا;‪،‬‬
‫فإن اجمعوا على رجل فاضربوا; رأس من خالفهم»‪.4‬‬
‫ى ْبنَ َأبِى طَالِ ٍ‬
‫ب َسب ََّح‬ ‫َّاج َأ َّن َعلِ َّ‬
‫ال َح َّدثَنِى َربِي َعةُ بْنُ َدر ٍ‬ ‫ى قَ َ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َِن ُّ‬
‫الز ْه ِر ِّ‬
‫يق َم َّكةَ فَ َرآهُ ُع َم ُر فَتَ َغيَّظَ َعلَيْ; ِه ثُ َّم قَ;ا َل َأ َما َوهَّللا ِ لَقَ; ْد َعلِ ْمتَ َأ َّن‬‫بَ ْع َد ْال َعصْ ِر َر ْك َعتَي ِْن فِى طَ ِر ِ;‬
‫َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬نَهَى َع ْنهُ َما»‪.5‬‬
‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪73‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن اس;;لم باس;;نا ٍد‌ ص;;حيح علی ش;;رط الش;;يخين أنه حين بويع لأبي بكر بعد‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬ك;;ان علي والزب;;ير ي;;دخالن على فاطمة بنت رس;;ول هللا‪ ‬فيش;;اورونها‬
‫ويرتجعون في أمرهم‪ ،‬فلما بلغ ذلك عمر بن الخطاب خرج حتى دخل على فاطمة فقال‪:‬‬
‫يا بنت رس;;;;;;;ول هللا‪ !‬وهللا ما من أحد أحب إلينا من أبيك‪ ،‬وما من أحد أحب إلينا بعد‬
‫أبيك منك‪ ،‬وأيم هللا ما ذاك بم;;انعي إن اجتمع ه;;ؤالء النفر عن;;دك‪ ،‬إن أم;;رتهم أن يح;;رق‬
‫عليهم البيت‪ ،‬قال‪ :‬فلما خرج عمر جاءوها فقالت‪ :‬تعلم;;ون أن عمر قد ج;;اءني وقد; حلف‬
‫باهلل لئن عدتم ليحرقن عليكم البيت وأيم هللا ليمضين لـما حلف عليه‪ ،‬فانصرفوا راشدين‪،‬‬
‫فروا; رأيكم وال ترجعوا; إلي‪ ،‬فانصرفوا; عنها فلم يرجعوا إليها حتى بايعوا البي بكر»‪.1‬‬
‫ِّث َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ ُع َم َر َأ َّن ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫ب‬ ‫ب يُ َحد ُ‬ ‫م;ا;ل;ك; «عن َأ ْسلَ َم َموْ لَى ُع َم َر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬
‫;;ال ُع َم;; ُر َما هَ;; َذا الثَّوْ بُ‬ ‫ص;;بُو ًغا َوهُ;; َو ُمحْ;; ِر ٌم فَقَ َ‬ ‫َرَأى َعلَى طَ ْل َح;; ةَ ْب ِن ُعبَيْ;; ِد هَّللا ِ ثَوْ بًا َم ْ‬
‫ال ُع َم ُر ِإنَّ ُك ْم َأيُّهَا ال َّر ْهطُ‬ ‫غ يَا طَ ْل َحةُ فَقَا َل طَ ْل َحةُ يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ ِإنَّ َما ه َُو َم َد ٌر‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ْال َمصْ بُو ُ;‬
‫;ال ِإ َّن طَ ْل َح; ةَ ْبنَ ُعبَ ْي; ِد هَّللا ِ‬ ‫ب لَقَ; َ‬‫َأِئ َّمةٌ يَ ْقتَ ِدى بِ ُك ُم النَّاسُ فَلَ;;وْ َأ َّن َر ُجالً َج;;ا ِهالً َرَأى هَ; َذا الثَّوْ َ‬
‫ص ;بَّ َغةَ فِى اِإل حْ ; َر ِام فَالَ ت َْلبَ ُس ;وا َأيُّهَا ال َّر ْه;طُ َش ; ْيًئا ِم ْن هَ ; ِذ ِه الثِّيَ;;ا ِ‬
‫ب‬ ‫;اب ْال ُم َ‬‫َك;;انَ يَ ْلبَسُ الثِّيَ; َ‬
‫صبَّ َغ ِة»‪.2‬‬ ‫ْال ُم َ‬
‫ب يَقُ;;و ُل لِطَ ْل َح; ةَ ب ِْن‬ ‫ْت ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َْن َجابِ ِر ب ِْن َع ْب ِد هَّللا ِ قَا َل َس ِمع ُ‬
‫ُعبَ ْي ِد هَّللا ِ َما لِى َأ َراكَ قَ ْد َش ِع ْثتَ َوا ْغبَ َررْ تَ ُم ْن ُذ تُ; ُوفِّ َى َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬لَ َعلَّكَ َس;ا َءكَ يَا طَ ْل َح; ةُ‬
‫ول هَّللا ِ‪‬‬ ‫ْت َر ُس; َ‬ ‫ك قَ;ا َل َم َع;ا َذ هَّللا ِ ِإنِّى َألجْ; َد ُر ُك ْم َأ ْن الَ َأ ْف َع; َل َذلِ;كَ ِإنِّى َس; ِمع ُ‬ ‫ِإ َم;ا َرةُ ا ْب ِن َع ِّم َ‬
‫ُوحهُ لَهَا َروْ ح;;اً; ِحينَ‬ ‫ت ِإالَّ َو َج َد ر َ‬ ‫يَقُو ُل‪ِ :‬إنِّى َأل ْعلَ ُم َكلِ َمةً الَ يَقُولُهَا َر ُج ٌل ِع ْن َد َحضْ َر ِة ْال َموْ ِ‬
‫َت لَهُ نُوراً يَ;;وْ َم ْالقِيَا َم; ِة‪ .‬فَلَ ْم َأ ْس;َألْ َر ُس;و َل هَّللا ِ‪َ ‬ع ْنهَا َولَ ْم ي ُْخبِ;;رْ نِى;‬ ‫ت َْخ ُر ُج ِم ْن َج َس ِد ِه َو َكان ْ‬
‫;ال ِه َى ْال َكلِ َم; ةُ الَّتِى‬ ‫;ال فَلِلَّ ِه ْال َح ْم; ُد فَ َما ِه َى قَ َ‬ ‫ال ُع َم ُر فََأنَا َأ ْعلَ ُمهَا‪ .‬قَ َ‬ ‫ك الَّ ِذى َد َخلَنِى قَ َ‬ ‫بِهَا فَ َذلِ َ‬
‫ص َد ْقتَ » ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫قَالَهَا لِ َع ِّم ِه الَ ِإلَهَ ِإالَّ هَّللا ُ قَا َل طَ ْل َحةُ َ‬
‫ص;بِ ٌح‬ ‫س في قصة س;;رغ فَنَ;;ادَى ُع َم; ُر بن الخط;;اب ِإنِّى ُم ْ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َع ْب; ِد هَّللا ِ ب ِْن َعبَّا ٍ‬
‫ال ُع َم ُر لَوْ َغ ْيرُكَ قَالَهَا يَا‬ ‫ال َأبُو ُعبَ ْي َدةَ َأفِ َرارًا ِم ْن قَد ِ‬
‫َر هَّللا ِ فَقَ َ‬ ‫َعلَى ظَه ٍْر فََأصْ بِحُوا َعلَ ْي ِه‪ .‬فَقَ َ‬
‫ت َوا ِديًا لَهُ ُع; ْد َوتَا ِن‬ ‫َر هَّللا ِ َأ َرَأيْتَ لَوْ َكانَ لَكَ ِإبِ ٌل فَهَبَطَ ْ‬ ‫َر هَّللا ِ ِإلَى قَد ِ‬‫َأبَا ُعبَ ْي َدةَ نَ َع ْم نَفِرُّ ِم ْن قَد ِ‬
‫ْت‬ ‫َر هَّللا ِ َوِإ ْن َر َعي َ‬
‫ص;بَةَ َر َع ْيتَهَا بِقَ;د ِ‬ ‫ْت ْال َخ ِ‬ ‫ْس ِإ ْن َر َعي َ‬ ‫صبَةٌ َواُأل ْخ َرى َج ْدبَ;ةٌ َألَي َ‬ ‫ِإحْ دَاهُ َما ُم ْخ ِ‬
‫ْال َج ْدبَةَ َر َع ْيتَهَا بِقَد ِ‬
‫هَّللا ‪4‬‬
‫َر ِ» ‪.‬‬
‫وم‬ ‫ب يَ ْ;ذ ُك ُر لَ;هُ ُج ُموعًا ِمنَ ال;رُّ ِ;‬ ‫;ر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬ ‫َب َأبُو ُعبَ ْي َدةَ بْنُ ْال َج; ر ِ‬
‫َّاح ِإلَى ُع َم; َ‬ ‫م;ا;ل;ك; « َكت َ‬
‫;زلْ بِ َع ْب; ٍد ُم; ْؤ ِم ٍن ِم ْن‬ ‫ب َأ َّما بَ ْع; ُد فَِإنَّهُ َم ْه َما يَ ْن; ِ‬ ‫َب ِإلَ ْي; ِه ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ف ِم ْنهُ ْم فَ َكت َ‬ ‫َو َما يَتَ َخ َّو ُ;‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪74‬‬
‫ُس; ٌر ي ُْس; َري ِْن َوَأ َّن هَّللا َ تَ َع;;الَى يَقُ;;و ُل فِى‬ ‫بع ْ‬ ‫;ل هَّللا ُ بَ ْع; َدهُ فَ َر ًجا; َوِإنَّهُ لَ ْن يَ ْغلِ َ‬
‫ُم ْن;;زَ ِل ِش; َّد ٍة يَجْ َع; ِ‬
‫ِكتَابِ ِه‪:‬‬
‫ْ‬
‫;وا َوٱتَّقُ;;وا ٱهَّلل َ لَ َعلَّ ُكمۡ تُفۡلِ ُح;;ونَ ‪﴾٢٠٠‬‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ص;ابِرُوا َو َرابِطُ; ;‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫﴿يَٰ ٓ يُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ;;وا ٱص;ۡبِرُوا َو َ‬ ‫َأ‬
‫[آل‌عمران‪.1»]200 :‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن ع;;روة بن رويم اللخمي ق;;ال‪ :‬كتب عمر بن الخط;;اب إلى أبي‬
‫عبيدة‌بن الجراح كتاب‌ا ً يقرأه على الن;;اس بالجابية أما بع;;د‪ :‬فانه ال يقيم أمر هللا في الن;;اس‬
‫حصيف العق;دة بعيد الغ;رّة وال يطلع الن;;اس منه على ع;;ور ٍ‌ة وال يَحنق في الحق على‬ ‫ُ;‬ ‫اال‬
‫ج;;ر ٍ‌ة وال يخ;;اف في هللا لومة الئم والس;;الم‪ ،‬وفي; رواية ال يح;;ابي في الحق على قراب ; ٍة‬
‫مكان وال يحنق في الحق علي جرة»‪.2‬‬
‫ش ‪S‬ر‪S‬ح‪ ;:S‬ح;ص;;يف; ا;ل;ع;ق ;د;ة; ا;ي; م;س ;ت;ح;ك;م;ه;ا; و;ا;س;ت;ح;ص;ف; ا;ل;ش ;ی;ئ ا;س ;ت;ح;ك;م; و;ا;ل;ح;ص;;يف;‬
‫ا;ل;ر;ج;ل; ا;ل;ـم;س;ت;ح;ك;م; ا;ل;ع;ق;ل; و;ك;نّ;ي; ب;ذ;ل;ك; ع;م;ر; ع;ن; ا;ال;ش;ت;د;ا;د; ف;ي; د;ي;ن; هللا; و;ق;و;ة; ا;ال;ي;م;ا;ن;‪;،‬‬
‫و;ا;ل;غ;ر;ة; ا;ال;ع;ت;م;ا;د;‪;.‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «كتب عمر بن الخط;;اب إلى أبي عبيدة بن الج;;راح أما بع;;د‪ :‬ف;;اني‬
‫كتبت اليك كتاب‌ا ً لم آلك ونفسي فيه خيراً‌الزم خمس خصا ٍل يس;;لم لك دينُك وتحظ بافضل;‬
‫حظك إذا حضرك الخصمان فعليك بالبينات الع;;دول واالَيم;;ان القاطعة ثم ادن الض;;عيف;‬
‫حتى يبسط لسانه ويجترئ قلبه وتعاهد الغريب فانه إذا طال حبه ترك حاجته وانص;;رف;‬
‫إلى اهله وانما الذي ابطل حقه من لم يرفع به رأس;اً‪ ،‬واح;;رص على الص;;لح ما لم يت;;بين‬
‫لك القضاء والسالم; عليك»‪.3‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عبيدهللا بن عبيد بن عم;ير ق;ال‪ :‬ب;اع عبد ال;رحمن بن ع;وف جارية له‬
‫كان يقع عليها قبل أن يس;تبرئها فظهر; بها الحمل عند ال;ذي اش;تراها فخاص;مه إلى عمر‬
‫فقال عمر‪ :‬كنت تقع عليها؟ قال‪ :‬نعم ! قال‪ :‬فبعتها قبل أن تستبرئها؟ قال‪ :‬نعم ! ق;;ال‪ :‬ما‬
‫كنت لذلك بخليق ! فدعا القافة فنظروا; إليه فألحقوه به»‪.4‬‬
‫ص; َر قَ;;ا َل‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َْن َعبَايَةَ ْب ِن ِرفَا َع; ةَ قَ;;ا َل بَلَ; َغ ُع َم; َر َأ َّن َس;عْداً لَ َّما بَ;;نى ْالقَ ْ‬
‫;ارهُ َوا ْبتَ;;ا َع‬ ‫ث ِإلَ ْي; ِه ُم َح َّم َد ْبنَ َم ْس;لَ َمةَ فَلَ َّما قَ; ِد َم َأ ْخ; َر َج َز ْن; َدهُ َوَأوْ َرى نَ; َ‬ ‫ْت فَبَ َع َ‬ ‫ا ْنقَطَ َع الصُّ َوي ُ‬
‫;ر َج ِإلَ ْي; ِه‬ ‫;ال َذاكَ ُم َح َّم ُد بْنُ َم ْس;لَ َمةَ‪ .‬فَخَ; َ‬ ‫يل لِ َس ْع ٍد ِإ َّن َر ُجالً فَ َع َل َك َذا َو َك َذا فَقَ; َ‬ ‫َحطَبا ً بِ ِدرْ ه ٍَم َوقِ َ‬
‫;ل‬ ‫;اب ثُ َّم َأ ْقبَ; َ‬
‫ق ْالبَ; َ‬ ‫ك الَّ ِذى تَقُولُهُ َونَ ْف َع ُل َما ُأ ِمرْ نَا بِ ِه‪ .‬فََأحْ َر َ‬ ‫فَ َحلَفَ بِاهَّلل ِ َما قَالَهُ فَقَا َل نَُؤ دِّى َع ْن َ‬
‫ار َذهَابَهُ َو ُرجُو َعهُ تِ ْس َع‬ ‫ْرضُ َعلَ ْي ِه َأ ْن يُ َز ِّو َدهُ فََأبَى فَ َخ َر َج فَقَ ِد َم َعلَى ُع َم َر فَهَ َّج َر ِإلَ ْي ِه فَ َس َ‬ ‫يَع ِ‬
‫الس;الَ َم‬ ‫ُئ‬ ‫ْ‬
‫رس; َل يُق ِر كَ َّ‬ ‫َأ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ك ل َر ْينَا نكَ ل ْم ت;;َؤ ِد َعنا‪ .‬قَ;;ا َل بَلى َ‬ ‫َّ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫ُس;نُ الظنِّ بِ; َ‬ ‫َع ْش َرةَ فَقَ;;ا َل ل;;وْ الَ ح ْ‬
‫َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪75‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫;زَو َدنِى َأ ْنتَ‬
‫َك َشيْئا ً قَا َل الَ‪ .‬قَا َل فَ َما َمنَ َع;;كَ َأ ْن تُ; ِّ‬ ‫َويَ ْعتَ ِذ ُ;ر َويَحْ لِفُ بِاهَّلل ِ َما قَالَهُ‪ .‬قَا َل فَهَلْ َز َّود َ;‬
‫;ار ُد َويَ ُك;ونَ لِى ْال َح;ارُّ َو َح;وْ لِى; َأ ْه; ُل ْال َم ِدينَ; ِة قَ; ْد‬ ‫ك فَيَ ُكونَ لَكَ البَ ِ‬ ‫ت َأ ْن آ ُم َر لَ َ‬ ‫قَا َل ِإنِّى َك ِر ْه ُ‬
‫ار ِه» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ْت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ :‬الَ يَ ْشبَ ُع ال َّر ُج ُل ُدونَ َج ِ‬ ‫ع َوقَ ْ;د َس ِمع ُ‬ ‫قَتَلَهُ ُم ْالجُو ُ‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن س;;فيان بن عينية أن س;;عد بن أبي وق;;اص كتب إلى عمر وهو‬
‫على الكوفة يستأذنه في بن;;اء م;;نزل يس;;كنه فكتب إليه اب ِن ما يس;;ترك من الش;;مس ويُكنك‬
‫من الغيث»‪.2‬‬
‫ِّث ِإلَ ْي; ِه‪ ،‬فَلَ َّما قَ;;ا َم قُ ْمنَا‬
‫ب لِنَت ََح; د َ‬ ‫ى ْبنَ َك ْع ٍ‬ ‫ا;ل ;د;ا;ر;م;ي; «ع َْن ُس;لَي ِْم ْب ِن َح ْنظَلَ ;ةَ قَ;;ا َل‪َ :‬أتَ ْينَا ُأبَ َّ‬
‫;ال‪:‬‬ ‫ال ‪ -‬فَاتَّقَاهُ بِ ِذ َرا ِع; ِه‪ ،‬فَقَ; َ‬ ‫ض َربَهُ ُع َم ُر بِال ِّد َّر ِة ‪ -‬قَ َ‬ ‫َونَحْ نُ نَ ْم ِشى َخ ْلفَهُ‪ ،‬فَ َرهَقَنَا ُع َم ُر فَتَبِ َعهُ فَ َ‬
‫ُوع َم َذلَّةً لِلتَّابِ ِع»‪.3‬‬ ‫يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ َما تَصْ نَعُ؟ قَا َل‪َ :‬أ َو َما تَ َرى فِ ْتنَةً لِ ْل َم ْتب ِ‬
‫ت َأنَّكَ تُ ْفتِى َولَ ْس;تَ‬ ‫;ال ُع َم; ُر ِالب ِْن َم ْس;عُو ٍد‪َ :‬ألَ ْم ُأ ْنبَ;ْأ َأوْ ُأ ْنبِْئ ُ‬ ‫ال قَ; َ‬ ‫ا;ل;د;ا;ر;م;ي; «ع َْن ُم َح َّم ٍد قَ َ‬
‫ير؟ َو ِّل َحا َّرهَا َم ْن تَ َولَّى قَا َّرهَا»‪.4‬‬ ‫بَِأ ِم ٍ‬
‫ال ُع َم ُر‪ :‬يَا‬ ‫او َل النَّاسُ فِى ْالبِنَا ِء فِى زَ َم ِن ُع َم َر‪ ،‬فَقَ َ‬ ‫ى قَا َل‪ :‬تَطَ َ‬ ‫ا;ل;د;ا;ر;م;ي; «ع َْن تَ ِم ٍيم ال َّد ِ‬
‫ار ِّ‬
‫ض‪ِ ،‬إنَّهُ الَ ِإ ْس ;الَ َم ِإالَّ بِ َج َما َع; ٍة‪َ ،‬والَ َج َما َع; ةَ ِإالَّ بِِإ َم;;ا َر ٍة‪َ ،‬والَ‬ ‫ض اَألرْ َ‬ ‫ب اَألرْ َ‬ ‫َم ْع َش َر ْالع َُر ْي ِ‬
‫ارةَ ِإالَّ بِطَا َع ٍة‪ ،‬فَ َم ْن َس َّو َدهُ قَوْ ُمهُ َعلَى ْالفَ ْق ِه َكانَ َحيَ;;اةً لَ;هُ َولَهُ ْم‪َ ،‬و َم ْن َس; َّو َدهُ قَوْ ُم; هُ َعلَى‬ ‫ِإ َم َ‬
‫َغي ِْر فِ ْق ٍه َكانَ هَالَكا ً لَهُ َولَهُ ْم» ‪.‬‬
‫‪5‬‬

‫ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن عبدهللا بن مسعود; ق;;ال‪ :‬لـما قبض الن;;بي‪ ‬واس;;تخلفوا أبا بكر‪ ‬وك;;ان‬
‫رسول هللا‪ ‬بعث مع;;اذا إلى اليمن فاس;;تعمل أبو بكرب عمر على الـموسم;‪ ،‬فلقي مع;;اذا‬
‫بمكة ومعه رقيق‪ ،‬فقال‪ :‬ما هؤالء؟ فقال‪ :‬ه;;ؤالء أه;;دوا لي‪ ،‬وه;;ؤالء ألبي بكر‪ ،‬فق;;ال له‬
‫عمر‪ :‬إني أرى لك أن ت;;أتي بهم أبا بكر‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فلقيه من الغد‪ ،‬فق;;ال‪ :‬يا ابن الخط;;اب‪ ،‬لقد‬
‫رأيتني; البارحة وأنا أنزو إلى النار وأنت آخذ بحجزتي‪ ،‬وما أراني إال مطيعك قال‪ :‬فأتى‬
‫بهم أبا بكر‪ ،‬فقال‪ :‬هؤالء أهدوا لي وه;;ؤالء ل;;ك‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فإنا قد س;;لمنا لك ه;;ديتك‪ ،‬فخ;;رج‬
‫معاذ إلى الصالة‪ ،‬فإذا هم يص;;لون خلفه‪ ،‬فق;;ال مع;;اذ‪ :‬لـمن تص;;لون؟ ق;;الوا‪ :‬هلل‪ ‬فق;;ال‪:‬‬
‫فأنتم; له فأعتقهم»‪.6‬‬
‫أ;ب;و;ح;ن;يف;ة; «عن حذيفة بن اليم;;;ان أنه ت;;;زوّج يهودي;;;ةً بالـمدائن فكتب إليه عمر بن‬
‫الخطاب‪ :‬أن خ ّل سبيلها فكتب إليه أحرا ٌ‌م هي يا أميرالـمؤمنين؟ فكتب إليه اعزم عليك‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪76‬‬
‫ان ال تضع كتابي حتى تخلّي سبيلها فاني أخاف أن يقتدي بك الـمسلمون فيختاروا; نس;;اء‬
‫أهل الذمة لجمالهن وكفى بذلك فتنةً‌لنساء‌ الـمسلمين»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن س;;عيد بن أبى ب;;ردة ق;;ال‪ :‬كتب عمر إلى أبى موسى‪ :‬أما بعد ف;;إن أس;;عد‬
‫الرعاة من س;;عدت رعيته‪ ،‬وإن أش;;قى الرع;;اة من ش;;قيت رعيته‪ ،‬وإي;;اك أن ترتع ف;;ترتع‬
‫عمالك فيك;;ون مثلك عند ذلك مثل بهيمة نظ;;رت إلى خض;;رة من األرض ف;;رتعت فيها‬
‫تبتغى بذلك السمن‪ ،‬وإنما حتفها فى سمنها والسالم عليك»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن سفيان قال‪ :‬كتب عمر إلى أبي موسى; انك لن تن;;ال اآلخ;;رة بشئ أفضل‬
‫من الزهد في الدنيا»‪.3‬‬
‫ض;ا َء‬ ‫ى َأ َّما بَ ْع ُد فَِإ َّن ْالقَ َ‬ ‫ا;ل;د;ا;ر;ق;ط;ن;ي; «أن عمر بن الخطاب كتب ِإلَى َأبِى ُمو َسى; اَأل ْش َع ِر ِّ‬
‫ض َح فَِإنَّهُ الَ يَ ْنفَ;; ُع‬ ‫ق ِإ َذا َو ُ‬ ‫ضةٌ ُمحْ َك َمةٌ َو ُسنَّةٌ ُمتَّبَ َعةٌ فَا ْفهَ ْم ِإ َذا ُأ ْدلِ َى ِإلَ ْيكَ بِ ُح َّج ٍة َوا ْنفُ ِذ ْال َح َّ‬ ‫فَ ِري َ‬
‫ْأ‬
‫ك َو َع ْدلِكَ َحتَّى الَ يَ يَ َ‬ ‫تَ َكلُّ ٌم بِ َح ٍّ‬
‫يف‬ ‫الض ; ِع ُ;‬ ‫س َّ‬ ‫ك َو َمجْ لِ ِس َ;‬ ‫اس فِى َوجْ ِه َ‬ ‫آس بَ ْينَ النَّ ِ‬ ‫ق الَ نَفَا َد لَهُ َو ِ‬
‫ك ْالبَيِّنَ ;ةُ َعلَى َم ِن ا َّدعَى َو ْاليَ ِمينُ َعلَى َم ْن َأ ْن َك ; َر‬ ‫الش ; ِريفُ فِى َح ْيفِ ; َ‬ ‫ط َم; َع َّ‬ ‫ك َوالَ يَ ْ‬ ‫ِم ْن َع; ْدلِ َ‬
‫ض ;ا ٌء‬ ‫ص ; ْلحًا َأ َح; َّل َح َرا ًما َأوْ َح; َّر َم َحالَالً الَ يَ ْمنَ َعنَّكَ قَ َ‬ ‫الص ; ْل ُح َج;;اِئ ٌز بَ ْينَ ْال ُم ْس ;لِ ِمينَ ِإالَّ ُ‬ ‫َو ُّ‬
‫ق قَ; ِدي ٌم َو ُم َرا َج َع; ةُ‬ ‫ق فَِإ َّن ْال َح; َّ‬ ‫اج َع ْال َح َّ‬ ‫ُ‬
‫ك ن ت َر ِ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬ ‫يتَ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫ض ْيتهُ َرا َجع فِي ِه نف َسكَ َوه ِد فِي ِه لِ ُرش ِد َ‬‫َ‬ ‫ْتَ‬ ‫َ‬ ‫قَ َ‬
‫ك فِى‬ ‫ك ِم َّما لَ ْم يَ ْبلُ ْغ; َ‬ ‫ص ; ْد ِر َ;‬ ‫ق خَ ْي; ٌر ِمنَ التَّ َم;;ا ِدى فِى ْالبَا ِط; ِل ْالفَ ْه َم ْالفَ ْه َم فِي َما تَ َخلَّ َج فِى َ‬ ‫ْال َح; ِّ‬
‫س اُأل ُمو َ;ر ِع ْن َد َذلِ;;كَ فَا ْع َم; ْد ِإلَى َأ َحبِّهَا ِإلَى هَّللا ِ‬ ‫ف اَأل ْمثَا َل َواَأل ْشبَاهَ ثُ َّم قِ ِ‬ ‫ب َوال ُّسنَّ ِة ا ْع ِر ِ‬ ‫ْال ِكتَا ِ‬
‫ض َر بَيِّنَةً َأخَ;; َذ بِ َحقِّ ِه َوِإالَّ‬ ‫ق فِي َما تَ َرى َواجْ َعلْ لِ ْل ُم َّد ِعى َأ َمدًا يَ ْنتَ ِهى ِإلَ ْي ِه فَِإ ْن َأحْ َ‬ ‫َوَأ ْشبَ ِههَا; بِ ْال َح ِّ‬
‫ضهُْ;م َعلَى‬ ‫ضا َء َعلَ ْي ِه فَِإ َّن َذلِكَ َأجْ لَى لِ ْل َع َمى َوَأ ْبلَ ُغ فِى ْالع ُْذ ِر ْال ُم ْسلِ ُمونَ ُعدُو ٌل بَ ْع ُ‬ ‫َو َّجهْتَ ْالقَ َ‬
‫ين فِى َوالَ ٍء َأوْ قَ َرابَ ; ٍة ِإ َّن هَّللا َ‬ ‫ور َأوْ ظَنِ ٍ‬ ‫ب فِى َش ;هَا َد ِة ُز ٍ‬ ‫ْض ِإالَّ َمجْ لُ;;و ٍد فِى َح; ٍّد َأوْ ُم َج; َّر ٍ‬ ‫بَع ٍ‬
‫اس‬‫ى بِالن ِ‬ ‫َّ‬ ‫ِّ‬ ‫َأ‬‫َّ‬
‫الض;; َج َ;ر َوالت ذ َ‬ ‫ق َو َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫ت ث َّم َوِإيَّاكَ َوالقل َ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ُ‬
‫تَ َعالَى تَ َولى ِمنك ُم الس ََّراِئ َ;ر َو َد َر َعنك ْم بِالبَيِّنَا ِ‬‫ْ‬ ‫َّ‬
‫ُوجبُ هَّللا ُ بِهَا اَألجْ َر َويُحْ ِسنُ بِهَا ال;; ُّذ ْخ َر فَِإنَّهُ َم ْن‬ ‫ق الَّتِى ي ِ‬ ‫اط ِن ْال َح ِّ‬ ‫ُوم فِى َم َو ِ‬ ‫َوالتَّنَ ُّك َ;ر لِ ْل ُخص ِ‬
‫اس َو َم ْن تَ;زَ يَّنَ‬ ‫ُص;لِحْ نِيَّتَ;هُ فِي َما بَ ْينَ;هُ َوبَ ْينَ هَّللا ِ َولَ;وْ َعلَى نَ ْف ِس; ِه يَ ْكفِ; ِه هَّللا ُ َما بَ ْينَ;هُ َوبَ ْينَ النَّ ِ‬ ‫ي ْ‬
‫ْ‬
‫;ر ِ‪ ‬فِى عَا ِج; ِل ِرزقِ; ِه‬ ‫هَّللا‬ ‫ب َغ ْي; ِ‬ ‫;وا ِ‬ ‫َ‬ ‫ُّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ك ي ُِش;نهُ ُ ف َما ظنكَ بِث َ‬ ‫هَّللا‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫هَّللا‬
‫اس بِ َما يَ ْعل ُم ُ ِمنهُ َغي َْر ذلِ; َ‬ ‫َ‬ ‫لِلنَّ ِ‬
‫ك»‪.4‬‬ ‫َوخَ َزاِئ ِن َرحْ َمتِ ِه َوال َّسالَ ُم َعلَ ْي َ‬
‫و;ر;و;ي; «أنه كتب إلى أبي موسى األش;;عري; أما بعد ف;;إن للن;;اس نف;;رةً عن س;;لطانهم;‬
‫ف;;اعوذ باهلل أن ت;;دركني; وإي;;اك عمياء مجهول; ‌ةٌ وض;;غائن محمول; ‌ةٌ واه;;واء متبعة ودنيا‬
‫مؤثرة اقم الحدود واجلس للمظالم ولو ساعة من نهار وإذا عرض لك أم;;ران اح;;دهما هلل‬
‫واآلخر; للدنيا فابدأ بعمل اآلخرة فإن الدنيا تف;;ني واآلخ;;رة تبقي وكن من م;;ال هللا‪ ‬على‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪77‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫الً وإذا كانت بين القبائل ثائرة يا لفالن يا‬ ‫حذر واخف الفساق واجعلهم يداً‌يداً ِ‬
‫‌ورجالً رج ‌‬ ‫ٍ‬
‫لفالن فانما تلك نج;;وي الش;;يطان فاض;;ربهم; بالس;;يف; ح;;تى يف;;يئوا إلى أمر هللا ويك;;ون‬
‫ض ;بّةً ت;;دعوا يا لض;;بة واني وهللا اعلم ان‬ ‫دع;;وتهم إلى هللا وإلى االس;;الم وقد بلغ;;ني ان َ‬
‫ضبةً ما ساق هللا بها خيراً‌قطّ فإذا جاءك كتابي هذا فانهیكهم; ضربا وعقوب ‌ةً حتى تفرقوا‬
‫ً‬
‫ان لم يفقه;;;;;وا والصق بغيالن ابن خرشة من بينهم وعد مرضى; الـمسلمين واش;;;;;هد;‬
‫جن;;;ائزهم; وافتح لهم بابك وباشر أم;;;ورهم; بنفسك فإنما أنت رج;;; ٌل منهم غ;;;ير ان هللا قد‬
‫الً وقد; بلغني انه فشا لك والهل بيتك هيئ;; ‌ةٌ في لباسك ومطعمك ومركبك;‬ ‫جعلك اثقلهم حم ‌‬
‫ليس للمسلمين مثلها‪ ،‬واياك يا عبدهللا بن قيس أن تك;;ون بمنزلة البهيمة ال;;تي م;رَّت ب;;وا ٍد‬
‫خصب فلم يكن لها همةٌ‌اال السمن وانما حظها من السمن بغيرها واعلم ان للعامل م;;ر ّدا‬
‫إلى هللا ف;;;إذا زاغ العامل زاغت رعيته وان اش;;;قى الن;;;اس من ش;;;قيت به نفسه ورعيته‬
‫والسالم;»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن الضحاك قال‪ :‬كتب عمر بن الخطاب إلى أبى موسى األشعرى;‪ :‬أما بعد‬
‫ف;;إن الق;;وة فى العمل أن ال ت;;ؤخروا عمل اليوم لغد‪ ،‬ف;;إنكم إذا فعلتم ذلك ت;;داركت عليكم‬
‫األعمال‪ ،‬فال تدرون أيها تأخذون فأضعتم;‪ ،‬فإن خيرتم بين أمرين أح;;دهما لل;;دنيا واآلخر‬
‫لآلخرة فاختاروا أمر اآلخرة على أمر الدنيا‪ ،‬فإن الدنيا تف;;نى واآلخ;;رة تبقى‪ ،‬كون;;وا; من‬
‫هللا على وجل‪ ،‬وتعلموا; كتاب هللا فإنه ينابيع العلم وربيع; القلوب»‪.2‬‬
‫«استكتب أبوموسى; االشعرى نص;رانيا; فكتب إليه عمر اعزله واس;تعمل; حنيف;‌ا ً فكتب‬
‫إليه أبوموسى; ان من غنائه وخ;;;يره كيت وكيت فكتب إليه عمر ليس لنا أن ن;;;أتمنهم; وقد‬
‫خ;;وّنهم; هللا وال ان ن;;رفعهم; وقد وض;;عهم; هللا وال ان نستص;;حبهم; في ال;;دين وقد وت;;رهم;‬
‫االس;;;الم وال ان نُع;;;زهم وقد; أمرنا ب;;;أن يعط;;;وا الجزية عن ي;;; ٍد وهم ص;;;اغرون فكتب‬
‫ابوموسي ان البلد ال تصلح اال به فكتب إليه عمر مات النصراني; والسالم»‪.3‬‬
‫«وكتب إلى معاوية اي;;اك واالحتج;;اب دون الن;;اس وادن للض;;عيف وادنه ح;;تى يبسط‬
‫لسانه ويج;;رئ قلبه وتعهد الغ;;ريب فانه إذا ط;;ال حبسه وض;;اق; اُذنه وش;;عف قلبه وت;;رك;‬
‫حقه»‪.4‬‬
‫«وكتب إلى سعد بن أبي وقاص يا سعد سعد بني اهيب ان هللا إذا احبّ عبداً‌حبّبه إلى‬
‫ان مالك عند هللا مثل ماهلل عندك»‪.5‬‬ ‫خلقه فاعتبر منزلتك من هللا منزلتك من الناس واعلم َّ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪78‬‬
‫الً من شئ فقال هللا علم فق;;ال قد ش;;قينا ان كنا ال نعلم ان هللا اعلم إذا س;;ئل‬ ‫«وسأل رج ‌‬
‫أحدكم عما اليعلم فليقل ال أدري»‪.1‬‬
‫«ودخل عمر على ابنه عبدهللا فوجد; عنده لحما ً عبيطا ً‌معلق‌ا ً فقال‪ :‬ما هذا اللحم؟ ق;;ال‪:‬‬
‫اشتهيت فاشتريت فقال‪ :‬ا َو كلما اش;تهيت ش;يئا اكلته كفى بالـمرء ش;رها أن يأكل ك; َّل ما‬
‫اشتهاه»‪.2‬‬
‫«م; َّر عمر‪ ‬على فربل; ٍ‌ة فت;;أذي; بريحها أص;;حابه فق;;ال ه;;ذه دنياكم; ال;;تي تحرص;;ون‬
‫عليها»‪.3‬‬
‫ف به‬ ‫و;م;ن; ك;ال;م;ه; ل;ال;ح;ن;ف; «يا احنف من ك;;ثر ض;;حكه قلّت هيبته ومن م;;زح اس;;تُ ِخ ّ‬
‫ومن اكثر من شئ عرف به ومن كثر كالمه كثر سقطه ومن كثر سقطه ق َّل حياءه ومن‬
‫ق َّل حياءه ق َّل ورعه ومن ق َّل ورعه مات قلبه»‪.4‬‬
‫و;ق;ا;ل; ال;ب;ن;ه; ع;ب;د;هللا;‪« ;:‬يا بُني اتق هللا يقك واقرض هللا يجزك واشكره ي;;زدك واعلم انه‬
‫ال مال لـمن ال رفق له وال جديد لـمن ال خلق له وال عمل لـمن ال نية له»‪.5‬‬
‫«وكتب عمر‪ ‬إلى عم;;رو بن الع;;اص وهو عامله على مصر أما بعد فقد بلغ;;ني انه‬
‫;ان ولم يكن لك قبله م;;ا ٌل وال ذلك من رزقك;‬ ‫وغنم وخ;;دم; وغلم; ٍ‌‬
‫ٍ‌‬ ‫قد ظهر لك م;;ا ٌل من ابل‬
‫فاني لك هذا ولقد كان لي من السابقين األولين من هو خي ٌر منك ولكني اس;;تعملتك لغنائك‬
‫ي ِمن أين مالك وعجل والس;;الم;‬ ‫فإذا كان عملك لك وعلينا بم نؤثرك; على أنفسنا فاكتب إل َّ‬
‫فكتب إليه عم;;رو بن الع;;اص ق;;رأت كت;;اب أميرالـمؤمنين ولقد ص;;دق فاما ما ذك;;ره من‬
‫مالي فاني قدمت بلدةً‌االسعار; فيها رخيص ‌ةٌ الغ;;زو فيها كث;;يرةٌ فجعلت فض;;ول; ما حصل‬
‫لي من ذلك فيما ذك;;ره أميرالـمؤمنين وهللا يا أميرالـمؤمنين لو ك;;انت خيانتك لنا حالالً‬
‫‌ماخنّاك حيث ائتمنتنا فاقصر عنا عناءك فإن لنا احس;;ابا ً إذا رجعنا اليها اغنتنا عن العمل‬
‫لك واما من كان عندك لك من الس;;ابقين األولين فهال اس;;تعملتهم فوهللا ما وقفت لك باب ;اً‪.‬‬
‫فكتب عمر أما بعد فاني لست من تسطيرك وتشقيقك الكالم في ش;ٍئ انكم معشر األم;;راء‬
‫اكلتم األموال واخلدتم إل ّي االعذار وانما ت;;اكلون الن;;ار وتورّث;;ون الع;;ار وقد وجهت إليك‬
‫محمد بن مسلمة ليشاطرك; على ما في يديك والسالم; فلما قدم عليه محم; ٌد اتخذ له طعام;‌ا ً‬
‫وقدمه إليه ف;;ابي أن يأكل فق;;ال‪ :‬مالك ال تأكل طعامن;;ا؟ ق;;ال‪ :‬انك عملت لي طعام;;‌ا ً هو‬
‫تقدم;; ‌ةٌ للشر ولو كنت عملت لي طع;;ام الض;;يف الكلته فابعد; ع;;ني طعامك واحض;;رني;‬
‫مالك فلما ك;;ان الغد احض;;ره ماله فجعل محم; ٌ‌د يأخذ ش;;طر‌اً ويعطي; عم;;رواً‌ش;;طراً فلما‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪79‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫رأى عمر ٌ‌و ما حاز محم; ٌ‌د من الـمال ق;ال‪ :‬يا محمد بن مس;;لمة اق;ول‪ ،‬ق;ال‪ :‬قل ما تش;اء‬
‫كنت فيه واليا ً‌البن الخط;;اب وهللا لقد رأيته ورأيت اب;;اه وان على كل‬ ‫قال‪ :‬لعن هللا يوم‌ا ً ُ‬
‫ق كل واح ٍد منهما‬ ‫واحد منهما عباءةٌ قطرانيةٌ مؤزرا‌ً بها ما تبلغ مأبض ركبتيه وعلي عن ٍ‬
‫ت الديباج فقال محم ; ٌد‌‪ :‬اِيه ;ا ً يا عم;;رو‬ ‫حزمة من حطب وان العاص بن وائل لفي مزرَّرا ِ‬
‫فعمر; وهللا خي ٌ‌ر منك وأما اب;;وك واب;;وه ففي الن;;ار وهللا لو ال ما دخلتَ فيه من االس;;الم ال‬
‫لقيتَ معتقالً شاة يسرك غزرها ويسؤك بكؤها قال‪ :‬صدقتَ فاكتم عل ّي‪ ،‬قال‪ :‬افعل»‪.1‬‬
‫;ر َأ َّن َس; ُم َرةَ‬ ‫;ال َم; َّرةً بَلَ; َغ ُع َم; َ‬ ‫س ُذ ِك َر لِ ُع َم َر َأ َّن َس ُم َرةَ َوقَ; َ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «ع َِن اب ِْن َعبَّا ٍ‬
‫ت َعلَ ْي ِه ُم ال ُّشحُو ُ;م‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬قَا َل‪ :‬لَ َعنَ هَّللا ُ ْاليَهُو َد ُح ِّر َم ْ‬ ‫ال قَاتَ َل هَّللا ُ َس ُم َرةَ ِإ َّن َرس َ‬ ‫بَا َع َخ ْمراً قَ َ‬
‫فَ َج َملُوهَا; فَبَاعُوهَا» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫;را َء َأبُو‬ ‫ت ْاليَرْ ُموكَ َو َعلَ ْينَا خَ ْم َس;ةُ ُأ َم; َ‬ ‫ى قَا َل َش ِه ْد ُ‬ ‫ا;ح;م;د; ب;ن; ح;ن;ب;ل; «عن ِعيَاضا ً اَأل ْش َع ِر َّ‬
‫ْس‬ ‫َّاح َويَ ِزي; ُد بْنُ َأبِى ُس; ْفيَانَ َوابْنُ َح َس;نَةَ َوخَالِ; ُد بْنُ ْال َولِي ِد َو ِعيَ;;اضٌ ‪َ -‬ولَي َ‬ ‫ُعبَ ْي َدةَ بْنُ ْال َج; ر ِ‬
‫ال فَ َكتَ ْبنَا‬‫ث ِس َماكا ً ‪ -‬قَا َل َوقَا َل ُع َم ُر ِإ َذا َكانَ قِتَا ٌل فَ َعلَ ْي ُك ْ;م َأبُو ُعبَ ْي َدةَ‪ .‬قَ َ‬ ‫ِعيَاضٌ هَ َذا بِالَّ ِذى َح َّد َ‬
‫َب ِإلَ ْينَا ِإنَّهُ قَ ْد َجا َءنِى ِكتَابُ ُك ْم ت َْس ;تَ ِم ُّدونِى; َوِإنِّى‬ ‫اش ِإلَ ْينَا ْال َموْ ُ‬
‫ت َوا ْستَ ْم َد ْدنَاهُ فَ َكت َ‬ ‫ِإلَ ْي ِه ِإنَّهُ قَ ْد َج َ‬
‫ص; َر‬ ‫ص ;رُوهُ فَ ;ِإ َّن ُم َح َّمداً‪ ‬قَ ; ْد نُ ِ‬ ‫هَّللا‬
‫ض ُ;ر ُج ْنداً ُ‪ ‬فَا ْستَ ْن ِ‬ ‫َأدُلُّ ُك ْم َعلَى َم ْن هُ َو ع َُّز نَصْ راً َو حْ َ‬
‫َأ‬ ‫َأ‬
‫;ال فَقَات َْلنَ;;اهُ ْم‬
‫اج ُع;;ونِى‪ .‬قَ; َ‬ ‫يَوْ َم بَ ْد ٍر فِى َأقَلِّ ِم ْن ِع َّدتِ ُك ْم فَِإ َذا َأتَا ُك ْم ِكتَابِى هَ; َذا فَقَ;;اتِلُوهُ ْم َوالَ تُ َر ِ‬
‫فَهَ َز ْمنَاهُ ْم َوقَت َْلنَاهُ ْم َأرْ بَ َع فَ َرا ِس َخ»‪.3‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «بلغ عمر أن يزيد بن ابي سفيان يأكل الوان الطع;;ام فق;;ال عمر لـمواله‪ :‬إذا‬
‫علمت انه حضر عشاءه فاعلمني فاعلمه فدخل فقرب عشاءه فجاءه ثري; ٌ‌د بلحم فاكل معه‬
‫وکف عمر یده وق;;ال‪ :‬هللا هللا یا یزید بن أبي س;;فيان‬ ‫ّ‬ ‫عمر ثم قُ ِرب الشواء وبسط; يزيد یده‬
‫;ام أما وال;;ذي نفس عمر بيده ان خ;;الفتم عن س;;نتهم ليخ;;الفن هللا بكم عن‬ ‫اطع;;ا ٌم بعد طع; ٍ‬
‫طريقهم;»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر;‪« ،‬قال عمر ‪-‬إذا دخل الشام ورأي معاوية‪ :-‬هذا كسري العرب وكان قد تلقاه‬
‫معاوية في موكب عظيم فلما دني منه قال له‪ :‬أنت صاحب الـموكب العظيم؟ قال‪ :‬نعم يا‬
‫أميرالـمؤمنين قال‪ :‬مع ما بلغني عنك من وقوف; ذوي الحاجات ببابك! قال‪ :‬مع ما يبلغك‬
‫بأرض جواسيس العدو بها كثير فنحب أن يظهر‬ ‫ٍ‬ ‫مني ذلك قال‪ :‬ولم تفعل هذا؟ قال‪ :‬نحن‬
‫من عز الس;;لطان ما ن;;رهبهم; به ف;;إن أمرت;;ني فعلت وان نهيت;;ني انتهيت فق;;ال عم;;ر‪ :‬يا‬
‫معاوية ما نسألك عن شئ اال تركتني في مثل رواجب الضرس ان ك;;ان حق ;‌ا ً ما قلت انه‬
‫ل;;رأي اريب وان ك;;ان ب;;اطالً‌انها لخدعة اديب فق;;ال‪ :‬فم;;رني يا أميرالـمؤمنين ق;;ال‪ :‬ال‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪80‬‬
‫آمرك وال انهاك فقال عمر ٌو‌‪ :‬يا أميرالـمؤمنين ما احسن ما اصدر الف;;تي عما اوردته فيه‬
‫قال‪ :‬لحسن مصادره وموارده جشمناه ما جشمناه»‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط ;ب;ر;ي; «عن ابي عوانة ق;;ال‪ :‬كتب عمر بن الخط;;اب إلى عبدهللا بن عمر‬
‫أما بعد فانه من اتقي هللا وقاه ومن توكل عليه كف;;اه ومن اقرضه ج;;زاه ومن ش;;كره زاده‬
‫وليكن التقوي عماد عملك وجالء قلبك فانه ال عمل لـمن ال نية له و ال مال لـمن ال رفق‬
‫له وال جديد لـمن ال خلق له»‪.2‬‬
‫و;ر;و;ي; ا;ن;ه; ق;ا;ل; ف;ي; خ;ط;ب;ت;ه; «يا معشر الـمهاجرين ال تكثروا; ال;;دخول على أهل ال;;دنيا‬
‫وارب;;اب االم;;رة والوالية فانه مس;;خطة لل;;رب واي;;اكم والبطنة فانها مكس;;لةٌ عن الص;;الة‬
‫مفس;;دة للجسد مورثة للقسم ان هللا يبغض الح;;بر الس;;مين ولكن عليكم بالقصد في ق;;وتكم;‬
‫فانه ادني من االص;;الح وابعد من الس;;رف واق;;وي على عب;;ادة هللا ولن يهلك عب ; ٌد ح;;تى‬
‫يؤثر; شهوته علي دينه»‪.3‬‬
‫ي ومن يئس من ش;;یئ اس;;تغني عنه‬ ‫«وق;;ال‪ :‬تعلم;;وا ان الطمع فق;; ٌر وان الياس غ;;ن ً‌‬
‫والتؤدة في كل شیئ خي ٌر إال ما كان من أمر اآلخرة» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫«وقال‪ :‬من اتقى هللا لم يشف غيظه ومن خاف هللا لم يفعل ما يريد ولو ال ي;;وم القيامة‬
‫لكان غير ما ترون»‪.5‬‬
‫و;ر;و;ي; أ;ن; ع;م;ر; خ;ط;ب; ف;ق;ا;ل;‪« ;:‬أما بعد فاني أوصيكم بتقوى هللا ال;;ذي يبقي ويف;;ني ما‬
‫سواه والذي بطاعته ينفع أولياءه وبمعص;;ية يض; ّر اع;;داءه انه ليس لهالك هلك ع;;ذ ٌر في‬
‫ق حسبه ضاللةً قد ثبتت الحجة ووض;;حت الطريقة‬ ‫ي وال ترك ح ٍ‬ ‫تعمد ضالل ٍة حسبها هد ً‬
‫وانقطع الع;;ذر وال حجة على هللا‪ ‬اال ان أحق ما تعاهد به ال;;راعي رعيته أن يتعاه;;دهم;‬
‫بال;;ذي هلل تع;;الى عليهم في وظ;;ائف; دينهم ال;;ذي ه;;داهم به وانما علينا ان ن;;أمركم بال;;ذي‬
‫أم;;;ركم هللا به من طاعته وننه;;;اكم عما نهكم هللا عنه من معص;;;يته وان نقيم أمر هللا في‬
‫قريب الناس وبعيدهم وال نبالي علي َمن مال الحق ليتعلم الجاهل ويتعظ الـمفرّط ويقتدي‬
‫الـمقتدي وقد علمت ان اقوي; ما يتمن;;ون في أنفس;;هم ويقول;;ون نحن نص;;لي مع المص;;لين‬
‫ونجاهد; مع الـمجاهدين‪ ،‬اال ان االيم;;;ان ليس ب;;;التمني ولكنه بالحق;;;ائق من ق;;;ام على‬
‫الفرائض وسدد; نيته واتقى هللا فذلكم الن;;اجي ومن زاد اجته;;اد‌اً وجد عند هللا مزي;;داً‌وانما‬
‫الـمجاهدون الذين جاهدوا اهواءهم والجهاد اجتناب الـمحارم اال ان األمر ج;; ّد وقد; يقاتل‬
‫أق;;وا ٌم‌ال يري;;دون اال األجر وان هللا يرضي منكم باليس;;ير واث;;ابكم على اليس;;ير الكث;;ير‪،‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪81‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السادس‬
‫الوظائف; الوظائف; ا ّدوها تؤدكم إلى الجنة‪ ،‬السنة السنة الزموها تُنجكم من البدعة تعلموا‬
‫وال تعجزوا فإنه من عجز تكلف وان ش;;رار األم;;ور مح;;دثاتها; وان االقتص;;اد; في الس;;نة‬
‫خير من االجتهاد في الضاللة فافهموا ما توعظون به ف;;ان الج;;ريب من ج;;رب دينه وان‬
‫السعيد من وعظ بغيره وعليكم بالسمع والطاعة فان هللا قضى; لهما بالذلة أقول قولي; هذا‬
‫واستغفر; هللا العظيم لي ولكم»‪.1‬‬
‫أمر‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن سالم بن عبدهللا بن عمر قال كان عمر إذا نهي الناس عن ٍ‬
‫دعا اهله فقال‪ :‬اني نهيت الناس عن كذا وك;;ذا وإنما ينظر الن;;اس إليكم نظر الط;;ير اللحم‬
‫ف;;إن وقعتم وقع الن;;اس وان هبتم ه;;اب الن;;اس وانه وهللا ال يقع أح; ٌد منكم في ش;;یئ نهيت‬
‫الناس عنه اال اضعفت له العقوبة لـمكانه مني»‪.2‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «عن الـمسور; بن مخرمة ق;;ال‪ :‬كنا نل;زم عمر نتعلم منه ال;;ورع‪.3‬‬
‫أخ كان آخاه فخرج إلى الشام فسأل عنه بعض من قدم عليه فق;;ال‪:‬‬ ‫الغزالي سأل عمر ان ٍ‌‬
‫ما فعل أخي؟ فق;;ال‪ :‬ذلك أخ الش;;يطان ق;;ال‪ :‬م;;ه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬انه ق;;ارف الكب;;ائر ح;;تى وقع في‬
‫الخمر‪ ،‬فقال‪ :‬إذا أردت الخ;روج ف;آذنّي فكتب إليه عند خروجه بسم هللا ال;رحمن ال;رحيم‬
‫ب‪[ ﴾...‬غ;;افر‪ ;.]3-1 :‬ثم‬‫;ل ٱلتَّوۡ ِ‬
‫ب َوقَابِ; ِ;‬ ‫يز ٱۡل َعلِ ِيم ‪ ٢‬غَافِ ِر ٱل; َّ‬
‫;ذنۢ ِ‬ ‫ب ِمنَ ٱهَّلل ِ ٱۡل َع ِز ِ‬
‫َنزي ُل ٱۡل ِكتَٰ ِ‬
‫﴿ت ِ‬
‫عاتبه تحت ذلك وعذله فلما ق;;;رأ الكت;;;اب بكي وق;;;ال‪ :‬ص;;;دق هللا ونصح عمر فت;;;اب‬
‫ورجع»‪.4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫الفصل السابع‬
‫ف;ي; ب;ق;ا;ء; س;ل;س;ل;ة; ا;ل;ص;ح;ب;ة; ا;ل;ص;و;ف;ية; ا;ل;ـم;ب;ت;د;أ;ة; م;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬إ;ل;ى; ي;و;م;ن;ا; ه;ذ;ا; ب;و;ا;س;ط;ة;‬
‫أ;م;;ير; ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط ;ا;ب;‪ ‬و;ل;ن ;ذ;ك;ر; ه;ه;ن;ا; س;ل;س ;ل;ة; أ;ه;ل; ا;ل;ع ;ر;ا;ق; ف ;ا;ن;ه;م; أ;ك ;ث;ر;‬
‫ا;ل;ـم;س;ل;م;ين; ا;ع;ت;ن;ا; ًء; ب;س;ل;س;ل;ة; ا;ل;ص;ح;ب;ة; ا;ل;ص;و;ف;ية; و;ل;ن;ق;د;م; ه;ه;ن;ا; ن;ك;ت;ةً;‌ ال; ب; ّد; م;ن; ا;س;ت;ح;ض ;ا;ر;ه;ا;‬
‫و;ه;ي; ا;ن; ا;ل;ن;;;ا;س; ف;ي; ز;م;ن; ا;ل;ص;;;ح;ا;ب;ة; و;ا;ل;ت;;;ا;ب;ع;ين; و;ا;ت;ب;;;ا;ع;ه;م; ل;م; ي;ك;ن; ا;ر;ت;ب;;;ا;ط; ا;ل;ت;ال;م;;;ذ;ة;‬
‫ب;م;ش ;ا;ئ;خ;ه;م; ب;ا;ل;ب;يع;ة; و;ال; ب;ا;ل;خ;ر;ق;ة; ا;ن;م;ا; ك ;ا;ن; ذ;ل;ك; ب;ا;ل;ص ;ح;ب;ة; و;م;ا; ك ;ا;ن;و;ا; ي;ق;ت;ص ;ر;و;ن; ع;ل;ى;‬
‫ش;يخ; و;ا;ح; ٍد; ‌و;ال; س;ل;س;ل;ة; و;ا;ح;د; ٍة; ‌ب;ل; ك;ا;ن; ك;ل; و;ا;ح;د; م;ن;ه;م; ي;ص ;ح;ب; م;ش ;ا;ئ;خ; ك;ث;;ير;ةً;‌و;ي;ر;ت;ب;ط;‬
‫ص;‬‫ب;س;ال;س;ل; م;ت;ع;د;د; ٍة; ف;ال; ت;ك;ا;د; س;ال;س;ل;ه;م; ت;ر;ت;ق;ي; إ;ل;ى; و;ا;ح; ٍد; ب;ع;ين;ه; م;ن; ا;ل;ص;ح;ا;ب;ة; ا;ال; ا;ن; ي;خ; َّ‬
‫س;ل;س;ل;ةٌ;‌ ب;ا;ال;ع;ت;ن;ا;ء;‌م;ن; ج;ه;ة; ا;ع;ت;ر;ا;ف;ه;م; ب;ا;ث;ر; ص;ح;ب;ة; و;ا;ح; ٍد;‌ م;ن;ه;م; ف;ي; ن;ف;و;س ;ه;م; أ;و; ش ;ه;ر;ت;ه;م;‬
‫ب;ا;ن;ه;م; أ;ص;ح;ا;ب; ف;ال; ٍن; ب;ح;يث; ي;ص;ير; ذ;ل;ك; ك;ا;ل;س;م;ة; ل;ه;م; ا;و; ط;و;ل; ص;ح;ب;ت;ه;م; م;ع; و;ا;ح; ٍد; م;ن;ه;م;‪;.‬‬
‫أ;خ;ب;ر;ن;ي; ش;يخ;ن;ا; أ;ب;و;ط;ا;ه;ر; «عن الشيخ حسن العجمي الـمكي قال‪ :‬سألت ش;;يخي ش;;يخ‬
‫عيسى الـمغربي فقلت له يكون للطالب شي ٌخ يأخذ منه فهل له أن ي;;دخل على ش;;يخ آخ;;ر؟‬
‫قال‪ :‬األب واح ٌد واالعمام شتي»‪.‬‬
‫بش;ره‬ ‫«وإذا تمهدت هذه النكتة ف;;اعلم أن عبدهللا بن مس;;عود من كب;;ار الص;;حابه‌ ومن َّ‬
‫ت عظيمة واس;;تخلفه من أمته بع;;ده في ق;راءة‌الق;;رآن والفقه والـموعظة‬ ‫النبي‪ ‬ببش;ارا ٍ‌‬
‫وكان من أكرم الصحابة بصحبة الن;بي‪ ‬وخدمته وك;ان يع;رف في الص;;حابة بص;;احب‬
‫السواد وصاحب السواك والـمطهرة وشهد; له رسول هللا‪ ‬بالجنة فيما رواه ابن عب;;دالبر‬
‫من طريق; سفيان الثوري في حديث العشرة الـمبشرة‪ ،1‬وقال‪ :‬خذوا القرآن من اربع ٍة من‬
‫;يت لكم ما رض;;يه ابن ام عبد وس;;خطت لكم‬ ‫ابن أم عب ٍ‌د فبدأ به ثم ذكر آخرين وقال رض; ُ‬
‫;وا َو َع ِملُ ْ‬
‫;وا‬ ‫س َعلَى ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ ْ‬ ‫ما سخط ابن أم عبد وقال له‪ :‬أنت من أهل ه;ذه اآلي;ة‪﴿ :‬لَيۡ َ‬
‫ت ُجنَاح‪ ٞ‬فِي َما طَ ِع ُموٓ; ْا﴾ [المائدة‪ »]93 :‬ر;و;ا;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.2‬‬ ‫ٱل َّ‬
‫صٰلِ َحٰ ِ‬
‫و;ش ;ه;د; ل;ه; ح;ذ;ي;ف;ة; ف;يم;ا; ر;و;ي; أ;ب ;و;ع;م;ر; «ع َْن َع ْب ; ِد ال ;رَّحْ َم ِن ْب ِن يَ ِزي ; َد قَ;;ا َل قُ ْلنَا لِ ُح َذ ْيفَ ;ةَ‬
‫ى بِ َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪َ ‬حتَّى نَْأ ُخ; َذ َع ْن;هُ‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال َما َأ ْعلَ ُم َأ َح;;داً‬ ‫ت َو ْالهَ; ْد ِ;‬ ‫ب َّ‬
‫الس; ْم ِ‬ ‫;ري ِ‬ ‫َأ ْخبِرْ نَا بِ َرج ٍُل قَ; ِ‬
‫اريَهُ ِجدَا ُر بَ ْيتِ ِه ِمنَ ا ْب ِن ُأ ِّم َع ْب ٍد» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬حتَّى يُ َو ِ‬‫ب َس ْمتا ً َوهَ ْديا ً َو َدالًّ بِ َرس ِ;‬ ‫َأ ْق َر َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪83‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫بعم;;ار‬
‫ٍ‬ ‫و;ش;;ه;د; ل;ه; ع;م;ر; ف;ي; ك;ت;ا;ب;ه; إ;ل;ى; أ;ه;ل; ا;ل;ك;و;ف;ة; ح;يث; ك;ت;ب; إ;ل;يه;م; «إني بعثت إليكم‬
‫أميراً وعبدهللا بن مسعود معلما ً‌ووزيراً وهما من النجباء من أصحاب رس;;ول هللا‪ ‬من‬
‫بدر فاقتدوا بهما واسمعوا من قولهما; وقد آثرتكم; بعبدهللا على نفسي»‪.1‬‬ ‫أهل ٍ‬
‫«وقال عمر فيه‪ :‬كنيف ملئ علما ً‪ .2‬إلى غ;;ير ذلك من من;;اقب ال تحصى وهو مع ذلك‬
‫صحب أميرالـمؤمنين عمر بن الخطاب وشهد بتأثير; صحبته في نفسه»‪.‬‬
‫م;يزان ووضع علم‬‫ٍ‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ق;ال ابن مس;عود‪ ;:‬لو ُوضع علم أحياء الع;;رب في كفة‬
‫عمر في كفة لرجح علم عمر ولقد ك;;انوا ي;رون انه ذهب بتس;;عة اعش;ار العلم ولـمجلسٌ‬
‫كنت أجلسه من عمر اوثق في نفسي من عمل سن ٍة»‪.3‬‬
‫و;ه;و; ا;ل;ق;ا;ئ;ل;‪« ;:‬لو سلك الناس واديا ً وسلك عمر شعبا ً‌لسلكت ش;;عب عمر»‪ .4‬أ;ب;;و;ع;م;ر;‬
‫«لـما م;;ات عتبة بن مس;;عود بكى عليه أخ;;وه عبدهللا فقيل له أتبكي؟ فق;;ال‪ :‬نعم أخي في‬
‫النسب وصاحبي; مع رسول هللا‪ ‬وأحب الناس إل ّي اال ما كان من عمر بن الخطاب»‪.5‬‬
‫«ولعبد هللا ابن مسعود; اصحابٌ يُعرف;;ون بأص;;حاب عبدهللا بن مس;;عود; ليس لهم س;;مةٌ‬
‫الً منهم علقمة بن قيس واالس;;ود;‬ ‫الً واثن;;وا عليه ج;;زي ‌‬ ‫إال هذا صحبوه ط;;ويالً واجلُّوه جمي ‌‬
‫بن يزيد النخعي وعمرو بن ميمون االودي وربيع; بن خيثم‪ ،‬وله;;ؤالء أص;;حابٌ يعرف;;ون‬
‫ليس لهم سمة إال اص;حاب عبدهللا منهم اب;راهيم النخعي وابو اس;;حق الس;بيعي واالعمش‬
‫الً وأخذ عنهم ج;;زيالً وك;;ذلك فض;;يل بن عياض‪،‬‬ ‫ومنصو ٌ;ر‌صحبهم سفيان الثوري; طوي ‌‬
‫وصحب س;فيان الث;وري; جماع; ‌ةٌ منهم داود بن نصر الط;ائي واب;راهيم; بن ادهم البلخي‪،‬‬
‫الس;ري الس;;قطي ص;;حبه جنيد البغ;;دادي وسلس;;لته‬ ‫معروف‌ص;;حبه ِّ‬ ‫ٌ‬ ‫صحب داود الطائي‬
‫تيس;ر لنا من زه;;ديات عبدهللا وأص;;حابه‬ ‫بيان‌‪ .‬ولن;;ذكر; بعض ما ّ‬ ‫اشهر من ان يحتاج إلى ٍ‬
‫وسيرته وسيرهم وكراماتهم»‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; « ِح َكم عبدهللا ومواعظه منها ه;;ذه ال;;تي ن;;ذكرها‪ :‬يحسب‬
‫الـمرء من العلم أن يخ;;;اف هللا‪ ،‬وبحس;;;به من الجهل أن يعجب بعمله‪ ،‬وق;;;ال‪ :‬من أراد‬
‫اآلخرة أضر بالدنيا ومن أراد الدنيا أضر باآلخرة‪ ،‬يا قوم فأضروا; بالفاني للباقي‪ ،‬وقال‪:‬‬
‫من اس;;تطاع; منكم أن يجعل ك;;نزه في الس;;ماء حيث ال يأكله الس;;وس وال يناله الس;;رق‬
‫فليفعل‪ ،‬ف;;إن قلب الرجلمع ك;;نزه‪ ،‬أوصى; ابنه عبد ال;;رحمن فق;;ال‪ :‬أوص;;يك; بتق;;وى هللا‬
‫وليسعك; بيتك‪ ،‬واملك عليك لس;;انك‪ ،‬وابك على خطيئتك;‪ .‬وق;;ال‪ :‬ل;;وددت أني أعلم أن هللا‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪84‬‬
‫غفر لي ذنبا من ذن;;;;وبي‪ ،‬وأني ال أب;;;;الي أي ولد آدم ول;;;;دني;‪ ،‬وق;;;;ال‪ :‬وإن الجنة حفت‬
‫بالـمكاره‪ ،‬وإن الن;;ار حفت بالش;;هوات‪ ،‬فمن اطلع بحج;;اب واقع ما وراءه‪ ،‬وق;;ال‪ :‬مثل‬
‫الـمحقرات من االعم;;ال مثل ق;;وم نزل;;وا م;;نزال ليس به حطب ومعهم; لحم‪ ،‬فلم يزال;;وا‬
‫يلقطون حتى جمعوا ما أنضجوا به لحمهم‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬ال تجعل;;وا بحمد الن;;اس وب;;ذمهم‪ ،‬ف;;إن الرجل يعجبك اليوم ويس;;وءك غ;;دا‪،‬‬
‫ويس;;وءك; اليوم ويعجبك غ;;دا‪ ،‬وإن العب;;اد يغ;;يرون وهللا يغفر ال;;ذنوب ي;;وم القيامة‪ ،‬وهللا‬
‫أرحم بعب;;;اده ي;;;وم تأتيه من أم واحد فرشت له في االرض قي ثم ق;;;امت تلتمس فراشه‬
‫بيدها‪ ،‬فإن كانت لدغة كانت بها وإن كانت شوكة كانت بها‪ ،‬وق;;ال‪ :‬وددت أني من ال;;دنيا‬
‫فرد كالغادي; الراكب الرائح‪.‬‬
‫وقال‪ :‬كفى بخشية هللا علما‪ ،‬وكفى باالغترار به جهال‪ ،‬وقال‪ :‬وال;;ذي ال إله غ;;يره !‬
‫ما أصبح عند آل عبد هللا شئ يرجون أن يعطيهم; هللا به خ;;يرا أو ي;;دفع عنهم به س;;وء إال‬
‫إن هللا قد علم أن عبد هللا ال يشرك به شيئا‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬وال;;ذي ال إله غ;;يره ما يضر عب;;دا يص;;بح على االس;;الم ويمسي; عليه م;;اذا‬
‫أصحابه من الدنيا‪.‬‬
‫ق;رص أص;حاب ابن مس;عود; ال;برد‪ ،‬ق;ال‪ :‬فجعل الرجل يس;تحيي; أن يجئ في الث;وب‬
‫الدون أو الكساء الدون‪ ،‬فأصبح أبو عبد الرحمن في عباية ثم أص;;بح فيها‪ ،‬ثم أص;;بح في‬
‫اليوم الثالث فيها وقال‪ :‬إني ال أخاف عليكم في الخطأ ولكني أخاف عليكم في العمد‪ ،‬إني‬
‫ال أخاف عليكم أن تستقلوا أعمالكم‪ ،‬ولكني أخاف عليكم أن تستكثروها‪.‬‬
‫وقال‪ :‬عوا الحكاكات فإنها االثم‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬الـمؤمن ي;;رى ذنبه كأنه ص;;خرة يخ;;اف أن تقع عليه‪ ،‬والـمنافق ي;;رى ذنبه‬
‫كذباب وقع على أنفه فطار; فذهب‪.‬‬
‫وقال‪ :‬قولوا خيرا تعرفوا به‪ ،‬واعلموا به تكونوا من أهله‪ ،‬وال تكونوا عجال م;;ذاييع‬
‫بذرا‪.‬‬
‫‌وق;;ال‪ :‬لو وقفت بين الجنة والن;;ار; فقيل لي‪ :‬نخ;;برك من أيهما تك;;ون أحب إليك أو‬
‫تكون رمادا‪ ،‬الخترت أن أكون رمادا‪.‬‬
‫وقال‪ :‬ال تفترقوا; فتهلكوا‪.‬‬
‫وقال‪ :‬وددت أني صولحت على تسع سيئات وحسنة‪.‬‬
‫وقال‪ :‬لـمؤمن مألف‪ ،‬وال خير فيمن ال يألف وال يؤلف‪.‬‬
‫وقال‪ :‬إن هللا يعطي ال;;دنيا من يحب ومن ال يحب‪ ،‬وال يعطي االيم;;ان إال من يحب‪،‬‬
‫فإذا أحب هللا عبدا أعطاه االيمان‪.‬‬
‫وقال‪ :‬يعرض الناس ي;;وم القيامة على ثالثة دواوين‪ :‬دي;;وان فيه الحس;;نات‪ ،‬ودي;;وان‬
‫فيه النعيم‪ ،‬وديوان فيه الس;;يئات‪ ،‬فيقابل ب;;ديوان الحس;;نات دي;;وان النعيم‪ ،‬فيس;;تفرغ النعيم‬
‫الحسنات‪ ،‬وتبقي السيئات مشيئتها إلى هللا تعالى‪ ،‬إن شاء عذب‪ ،‬وإن شاء غفر‪.‬‬
‫وقال‪ :‬علموا تعلموا‪ ،‬فإذا علمتم فاعملوا‪.‬‬
‫‪85‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫وقال‪ :‬ال يشبه الزي الزي حتى تشبه القلوب‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬إن من رأس التواضع أن ترضى بال;;دون من ش;;رف الـمجلس‪ ،‬وأن تب;;دأ‬
‫بالسالم من لقيت‪.‬‬
‫وقال‪ :‬أنتم أكثر صياما وأكثر ص;;الة وأك;;ثر; اجته;;ادا من أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬وهم‬
‫كانوا خ;;يرا منكم‪ ،‬ق;;الوا‪ :‬لم يا أبا عبد ال;;رحمن؟ ق;;ال‪ :‬ك;;انوا أزهد في ال;;دنيا وأرغب في‬
‫اآلخرة‪..‬‬
‫وقال‪ :‬نما هذه القلوب أوعية‪ ،‬فاشغلوها بالقرآن وال تشغلوها بغ;;يره ك;;ان يق;;ول في‬
‫خطبته‪ :‬إن أص;;دق الح;;ديث كالم هللا‪ ،‬وأوثق الع;;رى كلمة التق;;وى‪ ،‬وخ;;ير; الـملل ملة‬
‫إبراهيم‪ ،‬وأحسن القصص هذا القرآن‪ ،‬وأحسن السنن سنة محمد‪ ‬وأش;رف; الح;ديث ذكر‬
‫هللا‪ ،‬وخ;;ير; االم;;ور; عزائمها‪ ،‬وشر الأم;;ور مح;;دثاتها;‪ ،‬وأحسن اله;;دى ه;;دي االنبياء‪،‬‬
‫وأش;;رف; الـموت قتل الش;;هداء‪ ،‬وأغر الض;;اللة بعد اله;;دى‪ ،‬وخ;;ير; العلم ما نفع‪ ،‬وخ;;ير;‬
‫الهدى ما اتبع‪ ،‬وشر العمى عمى القلب‪ :‬واليد العليا خ;;ير من اليد الس;;فلي‪ ،‬وما قل وكفى‬
‫خير مما كثر وألهى‪ ،‬ونفس تنجيها حير من أمارة ال تحصيها;‪ ،‬وشر; العذيلة عند حض;;رة‬
‫الـموت‪ ،‬وشر; الندامة ندامة يوم القيامة‪ ،‬ومن الن;;اس من ال ي;;أتي الص;;الة إال دب;;را‪ ،‬ومن‬
‫الن;;اس من ال ي;;ذكر هللا إال هج;;را‪ ،‬وأعظم الخطايا اللس;;ان الك;;ذوب‪ ،‬وخ;;ير; الغ;;ني غ;;ني‬
‫النفس‪ ،‬وخ;;ير; ال;;زاد التق;;وى‪ ،‬ورأس الحكمة مخافة هللا‪ ،‬وخ;;ير; ما ألقي في القلب اليقين‪،‬‬
‫والريب من الكفر‪ ،‬والن;;وح من عمل الجاهلية‪ ،‬والغل;;ول من جمر جهنم‪ ،‬والك;;نز; كي من‬
‫النار‪ ،‬والشعر مزامير; إبليس‪ ،‬والخمر جم;;اع االثم‪ ،‬والنس;;اء حبائل الش;;يطان‪ ،‬والش;;باب‬
‫شعبة من الجنون‪ ،‬وشر; الـمكاسب كسب الريا‪ ،‬وشر الـمآكل أكل م;;ال اليتيم‪ ،‬والس;;عيد‬
‫من وعظ بغ;;يره‪ ،‬والش;;قي من ش;;قي في بطن أمه‪ ،‬وإنما يكفي أح;;دكم ما قنعت به نفسه‪،‬‬
‫وإنما يص;;;;;;ير إلى موضع أربع أذرع واالمر; ب;;;;;;آخرة‪ ،‬وأملك العمل به خواتمه‪ ،‬وشر;‬
‫الروايا; روايا الكذب‪ ،‬وكل ما هو آت قريب‪ ،‬وس;;باب الـمؤمن فس;;وق; وقتاله كفر‪ ،‬وأكل‬
‫لحمه من معاصي; هللا‪ ،‬وحرمة ماله كحرمة دمه‪ ،‬ومن يت;;;ألى على هللا يكذبه‪ ،‬ومن يغفر‬
‫يغفر هللا له‪ ،‬ومن يعف يعف هللا عنه‪ ،‬ومن يكظم الغيظ ي;;;;أجره هللا‪ ،‬ومن يص;;;;بر; على‬
‫الرزايا يعقبه هللا‪ ،‬ومن يع;;رف البالء يص;;بر; عليه‪ ،‬ومن ال يعرفه ينك;;ره‪ ،‬ومن يس;;تكبر‬
‫يض;;;عه هللا‪ ،‬ومن يبتغي الس;;;معة يس;;;مع هللا به‪ ،‬ومن ين;;;وي ال;;;دنيا تعج;;;زه‪ ،‬ومن يطع‬
‫الشيطان يعص هللا‪ ،‬ومن يعص هللا يعذبه‪.‬‬
‫ق تُقَاتِ ِهۦ﴾ وحق تقاته أن يطاع قال يعصى‪ ،‬وأن ي;;ذكر فال ينسى‪،‬‬ ‫وقال‪﴿ :‬ٱتَّقُ ْ‬
‫وا ٱهَّلل َ َح َّ‬
‫وأن يشكر فال يكفر‪ ،‬وإيت;;اه الـمال على حبه أن تؤتيه وأنت ص;;حيح ش;;حيح تأمل العيش‬
‫وتخ;;اف الفقر‪ ،‬وفضل ص;;الة الليل على ص;;الة النه;;ار كفضل ص;;دقة السر على ص;;دقة‬
‫العالنية‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪86‬‬
‫لص;;;لَوٰةَ تَنۡهَىٰ ع َِن ٱۡلفَحۡ َش;;;آ ِء‬
‫وق;;;ال‪ :‬ال تنفع الص;;;الة إال من أطاعها‪ ،‬ثم ق;;;رأ‪ِ﴿ :‬إ َّن ٱ َّ‬
‫َوٱۡل ُمن َك ِرۗ َولَ ِذكۡ ُر ٱهَّلل ِ َأكۡبَ ُر﴾ [العنکب;وت‪ .]40 :‬فق;ال عبد هللا‪ :‬ذكر هللا العبد أك;بر من ذكر‬
‫العبد لربه‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬فى بالـمرء من الش;;قاء ‪ -‬أو من الخيبة ‪ -‬أن ي;;بيت وقد ب;;ال الش;;يطان في أذنه‬
‫فيصبح ولم يذكر هللا‪.‬‬
‫وق;;ال‪ :‬ما أص;;بح اليوم أحد من الن;;اس إال وهو ض;;عيف‪ ،‬وماله عارية‪ ،‬فالض;;يف‬
‫مرتحل والعارية مؤداة‪.‬‬
‫وقال‪ :‬موسع عليه في ال;;دنيا موسع عليه في اآلخ;;رة‪ ،‬مقت;;ور عليه في ال;;دنيا مقت;;ور‬
‫عليه في اآلخرة‪ ،‬موسع عليه في الدنيا مقتور عليه في اآلخرة‪ ،‬مستريح ومستراح منه‪.‬‬
‫وقال‪ :‬التوبة النصوح أن يتوب ثم ال يعود‪.‬‬
‫وق;;;;ال‪ :‬إني المقت الرجل أن أراه فاراغا ليس في شئ من عمل ال;;;;دنيا وال عمل‬
‫اآلخرة»‪.1‬‬
‫ب فقال اعطه علقمة قال اني صائم ح;;تى‬ ‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن مسروق; قال‪ُ :‬أتى عبدهللا بشرا ٍ‬
‫ص ُر﴾‬ ‫مر بكلهم ثم أخذه فشربه ثم تال هذه اآلية‪﴿ :‬يَخَ;;افُونَ يَوۡمٗ;ا تَتَقَلَّبُ فِي ِه ٱۡلقُلُ;;وبُ َوٱۡلَأبۡ َ ٰ‬
‫[النور‪.2»]27 :‬‬
‫ربیع بن خیثم‪:‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي يعلي قال‪ :‬كان الربيع بن خيثم إذا م َّر بالـمجلس يقول‪ :‬قول;;وا; خ;;ير‌اً‬
‫وافعلوا; خيراً ودوموا; على صاحبة وال تقس قلوبكم وال يتط;;اول عليكم االمد وال تكون;;وا‬
‫كالذين قالوا سمعنا وهم اليسمعون»‪.3‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن أبي يعلي ق;;ال‪ :‬ك;;ان الربيع إذا قيل له كيف اص;;بحت؟ يق;;ول‪ :‬أص;;بحنا‬
‫ضعفاء مذنبين نأكل ارزاقنا وننتظر آجالنا»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي يعلي عن ربيع قال‪ :‬اُحب مناشدة العبد ربه يقول رب قض;;يت على‬
‫ي وا ّد ما‬ ‫ُ‬
‫اديت ما عل َّ‬ ‫نفسك الرحمة قضيت على نفسك كذا وما رأيت أح;;د‌اً يق;;ول رب قد‬
‫عليك»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن بكر قال كان الربيع يقول يا بكر بن ماعز يا بكر اخزن عليك لسانك إال‬
‫مما لك وال عليك فإني اتهمت الن;;اس في دي;;ني أطع هللا فيما علمت وما اس;;تؤثر به عليك‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪2‬‬

‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪87‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫فكله إلى عالـمه ألنا عليكم في العمد أخوف مني عليكم في الخطأ ما خيركم; اليوم بخ;;يره‬
‫ولكنه خير من آخر شر منه ما كل ما أنزل هللا على محمد‪ ‬أدركتم وال كل ما تق;;رؤون‬
‫ت;;درون»‪ .1‬أ;ب;;;و;ب;ك;ر; «عن ابن س;;يرين عن الربيع بن خيثم ق;;ال‪ :‬أقل;;وا الكالم إال بتسع‪،‬‬
‫تس;;بيح وتهليل وتكب;;ير وتحميد; وس;;ؤالك; الخ;;ير وتع;;وذك; من الشر وأم;;رك; ب;;المعروف‬
‫ونهيك عن الـمنكر وقراءة القرآن»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن الشعبي قال‪ :‬ما جلس الربيع بن خيثم منذ ت;;أزر ب;;إزار‪ ،‬ق;;ال‪ :‬أخ;;اف أن‬
‫يظلم رجل فال أبص;;;ره‪ ،‬أو يف;;;تري رجل على رجل ف;;;أكلف الش;;;هادة عليه‪ ،‬وال أغض‬
‫البصر‪ ،‬وال أهدي السبيل‪ ،‬أو تقع الحاملة فال أحمل عليه»‪.3‬‬
‫أ;ب;;و;ب;ك;ر; «عن س;;عيد بن جب;;ير عن مس;;روق; ق;;ال‪ :‬ما من ال;;دنيا ش;;یئ آسي عليه اال‬
‫السجود; هلل»‪.4‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن األعمش عن مسروق; ق;;ال إن الـمرء لحقيق أن تك;;ون له مج;;الس يخلو‬
‫فيها يذكر فيها ذنوبه فيستغفر منها»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن األعمش عن مس;روق; ق;ال‪ :‬ان أحسن ما أك;ون ظن;ا ً حين يق;ول الخ;ادم‬
‫ليس في البيت قفي ٌز من قمح وال دره ٌم»‪.6‬‬
‫أ;ب;;و;ب;ك;ر; «عن أبي الض;;حاك عن مس;;روق; ق;;ال‪ :‬اق;;رب ما يك;;ون العبد إلى هللا وهو‬
‫ساج ٌد»‪.7‬‬
‫أ;ب;;;و;ب;ك;ر; «عن هالل بن يس;;;اف ق;;;ال ق;;;ال مس;;;روق‪ ;:‬من س;;;رّه أن يعلم علم األولين‬
‫واآلخرين وعلم الدنيا واآلخرة فليقرأ سورة الواقعة»‪.8‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن عامر أن رجال كان يجلس إلى مسروق يع;;رف وجهه وال يس;مي اس;;مه‬
‫قال‪ :‬فش;يّعه ق;ال فك;ان في آخر من و َّدعه فق;;ال انك قريع الق;رَّاء وس;;يدهم وان زينك لهم‬
‫بفقر وال طول عمر»‪.9‬‬
‫شين فال تحدس نفسك ٍ‬ ‫زين وشينك; لهم ٌ‬ ‫ٌ‌‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪88‬‬
‫أ;ب;;;و;ب;ك;ر; «عن مس;;لم عن مس;;روق ق;;ال‪ :‬بحسب الـمرء من الجهل أن يعجب بعلمه‬
‫وبحسبه من العلم أن يخشي هللا»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن مسلم عن مسروق; قال‪ :‬كان رجل بالبادية له كلب وحمار وديك‪ ،‬ق;;ال‪:‬‬
‫فالديك; يوقظهم; للصالة‪ ،‬والحمار; ينقلون عليه الـماء وينتفعون به ويحملون لهم خب;;اءهم‪،‬‬
‫والكلب يحرسهم‪ ،‬فج;اء ثعلب فأخذ ال;ديك فحزن;;وا ل;;ذهاب ال;;ديك‪ ،‬وك;ان الرجل ص;;الحا‬
‫فقال‪ :‬عسى أن يكون خيرا‪ ،‬قال‪ :‬فمكثوا; ما شاء هللا ثم ج;;اء ذئب فشق; بطن الحم;ار فقتله‬
‫فحزنوا لذهاب الحمار‪ ،‬فقال الرجل الصالح‪ :‬عسى أن يكون خيرا‪ ،‬ثم مكث;;وا بعد ذلك ما‬
‫ش;;اء هللا ثم أص;;يب الكلب فق;;ال الرجل الص;;الح‪ :‬عسى أن يك;;ون خ;;يرا‪ ،‬فلما أص;;بحوا;‬
‫نظروا; فإذا هو قد سبي من حولهم وبقوا هم‪ ،‬قال‪ :‬فإنما أخذوا أولئك بما ك;;ان عن;;دهم من‬
‫الصوت والجلبة‪ ،‬ولم يكن عند أولئك شئ يجلب‪ ،‬قد ذهب كلبهم وحمارهم وديكهم;»‪.2‬‬
‫م‪ّ S‬ر‪S‬ة‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن حصين قال‪ :‬اتينا ُم ّر ‌ةً نسأل عنه فق;الوا‪ :‬م;رة الط;بيب ف;إذا هو في علية‬
‫له قد تعبّد فيه ثنتي عشرة سنة»‪.3‬‬
‫أ‪S‬س‪S‬و‪S‬د‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن االعمش عن عمارة باالسود قال‪ :‬ما كان اال راهب‌ا ً من الرهبان» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن الشعبي قال‪ :‬سئل عن االسود فقال كان صوام‌ا ً حجاجا ً قواماً;»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي السفر عن مرة قال‪ :‬كان علقمة من الربانيين»‪.6‬‬
‫ع‪S‬ل‪S‬ق‪S‬م‪S‬ة‪S:S‬‬
‫أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن أبي معمر ق;;ال‪ :‬دخلنا على عم;;رو بن ش;;رحبيل فق;;ال‪ :‬انطلق;;وا بنا إلى‬
‫اشبه الناس سمت‌ا ً وهديا ً بعبد هللا فدخلنا; على علقمة»‪.7‬‬
‫ع‪S‬م‪S‬ر‪S‬و‪ S‬ب‪S‬ن‪ S‬م‪S‬يم‪S‬و‪S‬ن‪S:S‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي اسحق عن عمرو بن ميمون قال‪ :‬ك;;ان يق;;ال ب;;ادروا بالعمل أربع;ا‌‪ً،‬‬
‫بالحياة قبل الـممات وبالصحة قبل السقم وبالفراغ قبل الشغل ولم احفظ الرابعة»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪89‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي اسحق قال‪ :‬حج عمرو بن ميمون ستين من بين حج ٍة‌وعمرة»‪.9‬‬
‫أ;ب;;;و;ب;ك;ر; «عن أبي افلح ق;;;ال ك;;;ان عم;;;ر ٌو إذا لقي الرجل من اخوانه ق;;;ال‪ :‬رزق; هللا‬
‫البارحة من الصالة كذا ورزق هللا البارحة‌ من الخير كذا وكذا»‪.2‬‬
‫ا‪S‬ب‪S‬ر‪S‬ا‪S‬ه‪S‬يم‪ S‬ن‪S‬خ‪S‬ع‪S‬ي‪S:S‬‬
‫ا;ل ;ذ;ه;ب;ي; «ق;;ال االعمش‪ :‬كنت عند اب;;راهيم وهو يق;;رأ في الـمصحف فاس;;تأذن رج; ٌل‬
‫فغطي; الـمصحف وقال‪ :‬ال يظن انني اقرأ فيه كل ساع ٍة»‪.3‬‬
‫‌ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «عن هنيدة امرأة ابراهيم النخعي أن ابراهيم كان يصوم يوم‌ا ً ويفطر; يوما ً»‪.4‬‬
‫و;ج;ا;ء; م;ن; غ;ير; و;ج;ه; «عن ابراهيم أنه كان ال يتكلم اال أن يُسأل»‪.5‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «عن االعمش كان ابراهيم يتوقي; الشهرة وال يجلس إلى اصطوان ٍة»‪.6‬‬
‫ا‪S‬ع‪S‬م‪S‬ش‪S:S‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «عن عيسي بن ي;;ونس لم نر نحن وال الق;;رن ال;;ذين ك;;انوا قبلنا مثل االعمش‬
‫وما رأيت االغنياء والسالطين عند أح ٍد‌احقر منهم عنده مع فقره وحاجته»‪.7‬‬
‫و;ق ;ا;ل; ي;ح;;يي; ا;ل;ق;ط ;ا;ن;‪« ;:‬ك;;ان من النس;;اك وك;;ان عالمة االس;;الم‪ ،‬وق;;ال وكيع‪ :‬ك;;ان‬
‫اختلفت إليه قريب;ا‌ً من س;نتين ما‬
‫ُ‬ ‫االعمش قريب;اً;‌من س;بعين س;ن ‌ةً لم تفته التكب;يرة األولى‬
‫رأيته يقضي ركعةً‪ ‌،‬وق;;ال الحري;;بي‪ :‬م;;ات االعمش ي;;وم م;;ات وما خلف أح;;داً اعبد منه‬
‫وكان صاحب سن ٍة»‪.8‬‬
‫س‪S‬ف‪S‬يا‪S‬ن‪ S‬ث‪S‬و‪S‬ر‪S‬ي‪S:S‬‬
‫‌ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «قال عبدالرحمن بن مهدي‪ :‬ربما كنا نكون عند س;;فيان فكأنه واقف للحس;;اب‬
‫فال يجترئ أح ٌد أن يسأله فيعرض بذكر الحديث فإذا هو حديثا حدثنا وما عاش;;رت رجالً‬
‫ق منه كنت ارمقه في الليل ينهض مرعوب;ا ً‌ين;;ادي الن;ار الن;;ار ش;غلني ذكر الن;;ار عن‬ ‫‌ار ّ‬
‫النوم والشهوات‪ ،‬وقال الوليد بن مسلم‪ :‬أخ;;برني عط;;اء الخف;;اف ق;;ال ما لقيت س;;فيان اال‬
‫باكي‌ا ً فقلت ما ش;;أنك؟ وق;;ال أخ;;اف أن أك;;ون في أم الكت;;اب ش;;قياً‪‌،‬وق;;ال علي بن فض;;يل‬
‫ي ساجداً‌حول البيت فطفت سبعة أشواط; قبل أن يرفع رأسه»‪.9‬‬ ‫العياض رأيت الثور َّ‬
‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪90‬‬
‫ف‪S‬ض‪S‬يل‪ S‬ب‪S‬ن‪ S‬ع‪S‬يا‪S‬ض‪S:S‬‬
‫ا;ب;ن; ا;ال;ث;;ير;‪« ;:‬فض;;يل بن عياض من ذوي الطبق;;ات العاليه وأولى; القيم الغالية روي;‬
‫عن منصور عطاء بن السائب واالعمش»‪.1‬‬
‫شيخ االسالم‪ 2‬گفت قدس سره كه فضيل بن عياض گفت‪ :‬من هللا را بدوستي پرستم‬
‫كه نشكيبم كه نه پرستم;‪.3‬‬
‫د‪S‬ا‪S‬ؤ‪S‬د‪ S‬ط‪S‬ا‪S‬ئ‪S‬ي‪S:S‬‬
‫ا;ل;;ذ;ه;ب;ي; س;;ئ;ل; د;ا;و;د; ا;ل;ط;;ا;ئ;ي; ع;ن; م;س;;ئ;ل; ٍة; ف;ق;;ا;ل;‪« ;:‬أليس الـمحارب إذا أراد أن يلتقى‬
‫الحرب يجمع له آلته فإذا افني عمره في جمع اآللة فمتى يح;;ارب ّ‬
‫إن العلم آلة العمل ف;;إذا‬
‫افني عمره فيه فمتى يعمل؟»‪.4‬‬
‫م‪S‬ع‪S‬ر‪S‬و‪S‬ف‪ S‬ك‪S‬ر‪S‬خ‪S‬ي‪S:S‬‬
‫ش;;يخ االس;;الم گفت‪ :‬مع;;روف از اجلهء مش;;ائخ ق;;ديم است ب;;ورع و زهد و فت;;وت‪،‬‬
‫معروف; باداود طائي صحبت كرده بود‪.5‬‬
‫أ‪S‬ب‪S‬و‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ح‪S‬س‪S‬ن‪ S‬س‪ّ S‬ر‪S‬ي‪ S‬س‪S‬ق‪S‬ط‪S‬ي‪S:S‬‬
‫«أبو القاسم قش;;يري أبوالحسن الس;;ري الس;;قطي خ;;ال الجنيد واس;;تاذه وك;;ان تلميذ‬
‫معروف; الكرخي كان اوحد زمانه في الورع واالحوال; السنية وعلوم التوحيد»‪.6‬‬
‫أ;ب;و;ا;ل;ق;ا;س;م; ا;ل;ق;ش;;ير;ي; «أن الس;;ري الس;;قطي ك;;ان يك;;ون في الس;;وق وهو من أص;;حاب‬
‫ي فقال اكسُ هذا اليتيم قال السري‪ :‬فكس;;وته‬ ‫معروف; الكرخي فجاءه معروف يوم‌ا ً وصب ٌ;‬
‫ففرح به معروف; وق;;ال‪ :‬بَ ّغض هللا إليك ال;;دنيا واراحك; فيما أنت فيه فقمت من الح;;انوت‬
‫وليس شئ ابغض إل ّي من الدنيا وكل ما أنا فيه من بركات دعاء معروف;»‪.7‬‬
‫ا‪S‬ب‪S‬ر‪S‬ا‪S‬ه‪S‬يم‪ S‬ب‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬د‪S‬ه‪S‬م‪S:S‬‬
‫شيخ االس;;الم گفت‪ :‬كه اب;;راهيم بن ادهم از اهل بلخ است از ابن;;اء مل;;وك ام;;ير زاده‬
‫ب;;ود به نوج;;واني; توبه ك;;رد وق;;تي; بص;;يد ب;;رون رفته ب;;ود ه;;اتفي وي را آواز داد گفت‬
‫ابراهيم نه اين كار را ت;;را آفريده‌اند وي را از غفلت يقظه پديد آمد و دست در ط;;ريقت‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مراد از شيخ االسالم شيخ ابو اسماعيل عبد هللا انصاري هروي‪ /‬است؛ زيرا ك;;ه مأخ;;ذ اين اق;;وال كت;;اب‬ ‫‪2‬‬

‫نفحات االنس موالنا نور الدين عبد الرحمن جامي هروي است و در آن كتاب هر جا مطلق;;ا ش;;يخ االس;;الم‬
‫آمده‪ ،‬شيخ االسالم عبد هللا انصاري مراد است و شخص عبد الرحمن انصازي در مق;;دمه‌ي كت;;اب خ;;ويش‬
‫اصطالحات خود را بيان داشته است‪.‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪91‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫نيكو زد در زهد و ورع و توكل و سياحت بمكه رفت آنجا با سفيان ثوري و فضيل بن‬
‫عياض و ابويوسف غسولي صحبت كرد‪.1‬‬
‫ح‪S‬س‪S‬ن‪ S‬ب‪S‬ص‪S‬ر‪S‬ي‪S:S‬‬
‫و;ق;ا;ل; ا;ل;ف;ق;ير; ع;ف;ي; ع;ن;ه;‪« ;:‬ولـما انقرض كبار أص;;حاب عبدهللا بن مس;;عود; ق;;ام الحسن‬
‫البصري; بهذا الشأن وكان له أصحابٌ يقال لهم اصحاب حسن البصري»‪.‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «ك;انت أم س;;لمةل تبعث ام الحسن في حاج; ٍ‌ة فيبكي; فتس;لّيه ث;ديها وأخرجته‬
‫إلى عمر‪ ‬فدعاه فقال‪ :‬اللهم فقهه في الدين وحبّبه إلى الناس»‪.2‬‬
‫«وقال بالل بن أبي برده‪ :‬وهللا ما رأيت أحد‌اً اشبه بأصحاب محم ٍد‪ ‬من ه;;ذا الش;;يخ‬
‫يعني الحسن»‪.3‬‬
‫«وقال حميد بن هالل قال لنا ابوقتادة اكرم;;وا; ه;;ذا الش;;يخ فما رأيت أح;;داً اش;;به رأي;‌ا ً‬
‫بعمر منه يعني الحسن»‪.‬‬
‫الذهبي‪« ،‬قال مط;;ر‪ :‬ك;;ان أبوالش;;عثاء; رج; ٌل من أهل البص;;رة فلما ظهر الحسن ج;;اء‬
‫ل كانما كان في اآلخ;;رة فهو يخ;;بر عما رأى وع;;اين‪ ،‬وق;;ال اص;;بغ بن زي;;د‪ :‬س;;معت‬ ‫رج ٌ‌‬
‫;بي اق;;ام في قومه س;;تين عام;ا‌ ي;;دعوهم إلى‬ ‫العوام بن حوشب قال‪ :‬ما اش;;به الحسن اال بن; ٍ‬
‫هللا‪ ،‬وقال مجال ٌد‌عن الشعبي قال‪ :‬ما رأيت الذي كان اسود من الحسن»‪.‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي;‪« ،‬قال حوشب سمعت الحسن يقول‪ :‬وهللا يا ابن آدم لئن قرأت القرآن ث ّم آمنت‬
‫به ليطولن في الدنيا حزنك وليش;;تدن في ال;;دنيا خوفك; وليك;;ثرن في ال;;دنيا بك;;اؤك‪ ،‬وق;;ال‬
‫جعفر بن سليمان حدثنا ابراهيم بن عيسى اليشكري قال‪ :‬ما رأيت أح;;داً‌اط;;ول حزنا من‬
‫الحسن ما رأيته قط اال حسبته حديث عه ٍد بمص;;يب ٍة‪ ،‬االعمش يق;;ول‪ :‬ما زال الحسن يعي‬
‫الحكمة حتى نطق بها وكان اذا ُذكر عند أبي جعفر محمد بن علي قال‪ :‬ذاك يش;;به كالمه‬
‫كالم األنبياء‪ ،‬وقال جعفر بن سليمان‪ :‬حدثنا هشا ٌم‌سمعت الحسن يحلف باهلل ما أع; ّز احد‬
‫الدرهم اال اذلّه هللا»‪.4‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; و;م;س;ل;م; «عن قتادة وهللا ما حدثنا الحسن عن بدري مشافهةً»‪.‌5‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «كان الحسن يدلّس فيقول عن فالن ولم يسمع عنه»‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪92‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; ف;ي; ت;ر;ج;م;ة; ع;ب;د;هللا; ب;ن; م;غ;ف;ل; «كان من أصحاب الش;;جرة ثم تح;;ول عنها إلى‬
‫البصرة اروي الن;;اس عنه الحسن وق;;ال الحسن ك;;ان عبدهللا بن مغفل أحد العش;;رة ال;;ذين‬
‫بعثهم عمر الينا يفقهون الناس وكان من نقباء أصحابه»‪.1‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «عن الحسن عن عبدهللا بن مغفل قال اني لَ ِمن َمن يرفع اغصان الشجرة عن‬
‫وجه رسول هللا‪ ‬وهو يخطب»‪.2‬‬
‫ا‪ّ S‬ي‪S‬و‪S‬ب‪ S‬س‪S‬خ‪S‬ت‪S‬يا‪S‬ن‪S‬ي‪S:S‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي;‪« ،‬قال الحسن ‪-‬ونظر إلي أيوب‪ :-‬ه;;ذا س;;يد الفتيان‪ ،‬وق;;ال م;;رةً‪ :‬اي;;وب س;;يد‬
‫ش;باب أهل البص;رة‪ ،‬وق;ال ش;عبة‪ :‬ح;دثنا أي;وب وك;ان س;يّد الفقه;اء ما رأيت مثله ومثل‬
‫ي;;ونس وابن ع;;ون‪ ،‬وق;;ال س;;عيد بن ع;;امر عن س;;الم ك;;ان اي;;وب الس;;ختياني; يق;;وم الليل‬
‫ويخفي ذلك فإذا كان عند الصبح رفع صوته كأنه قام تلك الساعة‪ ،‬وق;ال ابن ع;ون‪ :‬لـما‬
‫مات ابن سيرين قلنا‪َ :‬من لنا؟ فقال‪ :‬ايوب‪ ،‬وعن عبدالواحد بن زيد ق;;ال‪ :‬كنت مع اي;;وب‬
‫الس;;ختياني على ح;;راء فعطشت; عطشا كث;;ير‌اً ح;;تى رأى ذلك في وجهي فق;;ال‪ :‬ما ب;;ك؟‬
‫ي؟ قلت‪ :‬نعم فاس;;تحلفني; فحلفت عن ال‬ ‫قلت‪ :‬العطش قد حفّت على نفسي ق;;ال‪ :‬تس;;تر عل َّ‬
‫أخبر عنه ما دام حيا ً فغمز; برجله على حراء فينبع الـماء‌وش;;ربت ح;;تى رويت وحملت‬
‫معي من الـماء»‪.3‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «عن ايوب السختياني وهو من شيوخ سفيان قال‪ :‬ما لقيت كوفياً; ّ‬
‫افض ;له على‬
‫سفيان»‪.4‬‬
‫ح‪S‬ب‪S‬يب‪ S‬ب‪S‬ن‪ S‬م‪S‬ح‪S‬م‪S‬د‪ S‬ب‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ع‪S‬ج‪S‬م‪S‬ي‪S:S‬‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; «حبيب بن محمد بن العجمي كان رجال‌ت;;اجرا يغ;;ير ال;;دراهم فم; َّر ذات ي; ٍ‬
‫;وم‬
‫‌بصبيان يلعبون فقال بعض;;هم‪ ;:‬قد ج;;اء آكل الرب;;وا فنكس رأسه وق;;ال‪ :‬يا رب قد افش;;يت‬
‫امري إلى الص;;بيان فرجع فلبس درعة من ش;;عر وغ; َّل ي;;ده ووضع ماله بين يديه وجعل‬
‫يقول يا رب اني اشتري; نفسي منك بهذا الـمال ف;;اعتِقني فلما اص;;بح تص;;دق بالـمال كله‬
‫وأخذ في العبادة فلم يُر اال صائم‌ا ً أو قائما ً أو ذاكر‌اً فمر ذات ي;;وم بأولئك الص;;بيان فق;;ال‬
‫لبعض اسكتوا فقد جاء حبيبٌ العابد فبكى وقال ك ٌل من عندك‪ ،‬فبلغ من فضله انه‬ ‫ٍ‬ ‫بعضهم;‬
‫ً‬
‫كان يُقال مس;;تجاب ال;;دعاء وأت;;اه الحسن هارب;‌ا من الحج;;اج فق;;ال‪ :‬يا ابا محمد احفظ;;ني‬
‫ال ُّش َرط على اِثري فقال‪ :‬استحيت لك يا أبا س;;عيد ليس بينك وبين ربك من الثقة ما ت;;دعو‬
‫فيسترك ادخل البيت فدخل ودخل الشرط على اثره فلم ي;;روه ف;;ذكروا ذلك للحج;;اج فق;;ال‬
‫بلى قد ك;ان في بته ولكن هللا طمس على اعينكم‪ ،‬وق;;ال الـمعتمر عن أبيه ق;;ال‪ :‬ما رأيت‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪93‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬الفصل السابع‬
‫أحداً‌قط اعبد من الحسن وما رأيت اصدق يقينا ً من حبيب أبي محم;;د‪ ،‬وق;;ال ض;;مرة بن‬
‫اليسر بن يحيي‪ :‬كان حبيبٌ يُري بالبصرة يوم التروية وبعرفة عشية عرفة‪ ،‬وي;;روي أن‬
‫حبيبا ً دعا على رج ٍل فسقط ميّتا ً»‪.1‬‬
‫ق;ا;ل; ا;ل;ف;ق;ير; ع;ف;ي; ع;ن;ه;‪« ;:‬كان الناس بعد الحسن وأص;;حابه يص;;حبون أص;;حاب عبدهللا‬
‫ويص;;حبون أص;;حاب الحسن يأخ;;ذون عن الف;;ريقين كليهما إلى ان ق;;ام الجنيد واقرانه‬
‫فاحكموا; السلس;;لة الص;;وفية بالص;;حبة والخرقة وك;;ان فيهم الـمرقعات والس;;ماع; والكالم‬
‫على الناس واالشارات واالشراقات ومذاهبهم; مبسوطة في قوّت القلوب وغيره»‪.‬‬
‫و;ن;ش;أ م;ن; ا;م;ير;ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط;;ا;ب; س;ال;س;ل; ا;خ;;ر;ي; ا;ن;ق;ر;ض;ت; ب;ع;د; ز;م;;ا;ن;‬
‫م;ن;ه;ا;‪;:‬‬
‫«أن عبدهللا بن عمر ص;;حب الن;;بي‪ ‬وص;;حب بع;;ده اب;;اه وانتفع به وثقّفه أب;;وه كما‬
‫ي وحنظلة وص;;حب نافع;‌ا ً‬ ‫;حب سالـما ً الزه;;ر ُ‬ ‫صحبه سال ٌم ابنه ون;;اف ٌ‌ع م;;واله‪ ،‬ص; ِ‬ ‫ِ‬ ‫أحبَّ ‪،‬‬
‫ٌ‬
‫ك وعبيدهللا وجماعة ‌»‪.‬‬ ‫مال ٌ‬
‫و;م;ن;ه;ا;‪ ;:‬ا;س;ل;م; م;و;ل;ى; ع;م;ر; ص;ح;ب; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط;ا;ب; ط;و;ي;الً;‌ ا;ب;ن;ه; ز;ي;د; ب;ن; ب;ن; ا;س;ل;م;‪;.‬‬
‫و;ه;ذ;ه; ا;ق;و;ا;ل; ا;ب;ن; ع;م;ر; ن;ق;ل;ن;ا;ه;ا; م;ن; م;ص;نّ;ف; أ;ب;ي; ب;ك;ر;‪;:‬‬
‫أ;ب;;و;ب;ك;ر; «عن ابن عمر ق;;ال‪ :‬ال يص;;يب أحد من ال;;دنيا إال نقص من درجاته عند هللا‬
‫وإن ك;;انت عليه كريما‪ ،‬وق;;ال‪ :‬ال يك;;ون رجل من أهل العلم ح;;تى ال يحسد من فوقه وال‬
‫يحقر من دونه ال يبغ;;تي بعلمه ثمنا‪ ،‬وق;;ال‪ :‬ال يبلغ عبد حقيقة االيم;;ان ح;;تى يعد الن;;اس‬
‫حمقى في دينه‪ ،‬وق;;ال‪ :‬يس;;تقبل الم;;ؤمن عند خروجه من ق;;بره أحسن ص;;ورة رآها قط‪،‬‬
‫فيق;;ول لها‪ :‬من أنت؟ فتق;;ول له‪ :‬أنا ال;;تي كنت معك في ال;;دنيا‪ ،‬ال أفارقك ح;;تى أدخلك‬
‫الجنة‪ ،‬وقال‪ :‬ما وضعت لبنة والغرست نخلة منذ قبض رسول هللا‪ ،‬وقال لحمران‪ :‬ال‬
‫تلقين هللا بذمة ال وف;;اء بها‪ ،‬فإنه ليس ي;;وم القيامة دين;;ار وال درهم‪ ،‬إنما يج;;ازي الن;;اس‬
‫بأعمالهم‪ ،‬وكان يقول‪ :‬إني ألفيت أصحابي على أمر وإني إن خالفتهم خشيت أن ال ألحق‬
‫بهم»‪ ،‬ه;ذ;ه; س;ير; ا;ب;ن; ع;م;ر; ن;ق;ل;ن;ا;ه;ا; م;ن; م;ص;ن;ف; أ;ب;ي; ب;ك;ر;‪.2‬‬
‫سيرت ابن عمرب‪:‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن جابر قال‪ :‬ما ِمنا أح ٌ‌د ادرك الدنيا اال مال بها ومالت به غير عبدهللا ابن‬
‫عم;;ر‪ .‬ك;;ان ابن عمر إذ رأه احد ظن ان به ش;;يئا ً من تتبّعه آث;;ار الن;;بي‪ .‬ك;;ان ابن عمر‬
‫يكره أن يصلي إلى اميال صنعها مروان من حجار ٍة»‪.‬‬
‫«عن ن;;;افع ق;;;ال‪ :‬ك;;;ان ابن عمر يعمل في خاصة نفسه بالشئ ال يعمل به في الن;;;اس‬
‫وك;;ان في طريق مكة يق;;ول ب;;رأس راحلته يثنيها ويق;;ول لعل خف ;ا ً يقع عل ّي يع;;ني خف‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪94‬‬
‫س من أص;;حابه علي عبدهللا بن ع;;امر بن كريز‬ ‫راحلة الن;;بي‪ .‬دخل ابن عمر في ان;;ا ٍ‬
‫وهو مريضٌ فقالوا له‪ :‬ابشر فانك قد حفرت الحياض بعرف;;ات; يش;;رع فيها ح;;اج بيت هللا‬
‫وحفرت اآلبار بالفلوات قال وذكروا; خصاالً من خصال الخير ق;;ال فق;;الوا انا ل;;نرجو; لك‬
‫خ;;;يراً إن ش;;;اء هللا تع;;;الى وابن عمر ج;;;السٌ ال يتكلم فلما ابطأ عليه ب;;;الكالم ق;;;ال‪ :‬يا‬
‫أباعبدالرحمن ما تق;;ول؟ فق;;ال‪ :‬إذا ط;;ابت الـمكسبة زكت النفقة وس;;ترد; فتعلم‪ .‬وم; ّ;ر ابن‬
‫عمر في خربة ومعه رج ٌل فق;;ال‪ :‬اهتف فهتف; فلم يجبه ابن عمر ثم ق;;ال له اهتف فاجابه‬
‫ابن عمر ذهبوا وبقيت اعمالهم»‪.1‬‬
‫سالم بن عبد هللا بن عمر‪:‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي; ق;ا;ل; ا;ب;ن; ا;ل;ـم;س;يب;‪« ;:‬كان عبدهللا اشبه ولد عمر به وكان سالم بن عبدهللا اشبه‬
‫ولد عبدهللا به‪ .‬الذهبي عن ميمون بن مه;;ران ق;;ال دخلت على ابن عمر فق;;ومت كل شئ‬
‫س;;الم فوجدته على مثل حال;;ه‪.‬‬ ‫ٍ‌‬ ‫درهم ودخلت بع;;ده على‬ ‫ٍ‌‬ ‫في بيته فما وجدته بس;;وي مائة‬
‫ٌ‬
‫ال;;ذهبي دخل س;;ال ٌ‌م على س;;ليمان بن عبدالـملك عليه ثياب غليظة رث;ة‌فأقع;;ده معه على‬
‫سريره فقال رج ٌل لعمر بن عبدالعزيز ما استطاع خالك ان يلبس ثيابا ً ف;;اخرةً ي;;دخل فيها‬
‫على أميرالـمؤمنين قال وعلى الـمتكلم ثياب لها قيم ‌ةٌ فقال له عمر ما رأيت ثيابه وضعته‬
‫وما رأيت ثيابك هذه رفعتك إلى مكان;;ه‪ .‬ق;;ال احمد واس;;حق اصح االس;;انيد; الزه;;ري عن‬
‫سالم عن أبيه»‪.2‬‬
‫زيد بن اسلم‪:‬‬
‫ا;ل;ذ;ه;ب;ي;‪« ،‬قال أبوحازم لعبدالرحمن بن زيد بن اس;;لم لقد رأينا في مجلس أبيك أربعين‬
‫حبر‌اً فقيها ً‌ادني خصل ٍة منا التواسي بما في أيدينا‪ .‬وكان ابوح;;ازم يق;;ول‪ :‬اللهم اني أنظر‬
‫إلى زيد ف;;اذكر ب;;النظر; إليه الق;;وة على عبادت;;ك‪ .‬ك;;ان زي ; ٌد يق;;ول‪ :‬ابن آدم اتق هللا يحبك‬
‫الناس واال كرهوا»‪.3‬‬
‫ابو حازم‪:‬‬
‫«قال أبوحازم انظر ك َّل عمل كرهت الـموت من اجله فاتركه ثم ال يضرك; متي مت‪َّ.‬‬
‫وقال‪ :‬يسير الدنيا يشغلك عن كثيرة اآلخ;;رة‪ .‬وق;;ال‪ :‬ش;;يئان إذا عملت بهما أص;;بت خ;;ير‬
‫ال;;دنيا واآلخ;;رة تحمل ما تك;;ره إذا أحبه هللا وت;;ترك; ما تحب إذا كرهه هللا وه;;ذا آخر ما‬
‫أردنا اي;;راده في ه;;ذا الفصل وبتمامه تمت مقام;;ات أميرالـمؤمنين عم;;ربن الخط;;اب‪‬‬
‫والحمد هلل أوالً‌وآخراً‌وظاهراً‌وباطن‌ا ً»‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫ا;ل;ح;م;د;هلل; ر;ب; ا;ل;ع;ا;ل;ـم;ين; و;ص;;ل;ى; هللا; ت;ع;;ا;ل;ى; ع;ل;ى; خ;;ير; خ;ل;ق;ه; م;ح;م;د; و;آ;ل;ه; و;ص;;ح;ب;ه;‬
‫أ;ج;م;ع;ين;‬
‫أ;م;ا; ب;ع;د; ف;ه;ذ;ه; ك;ل;م;ـا;ت; أ;م;ير;ا;ل;ـم;ؤ;م;ن;ين; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط;ا;ب;‪ ‬ف;ي; س;يا;س;ة; ا;ل;ـم;ل;ك; و;ت ;د;ب;ير;‬
‫ا;ل;ـم;ن;ا;ز;ل; و;م;ع;ر;ف;ة; ا;ال;خ;ال;ق; أ;ح;ب;ب;ن;ا; ا;ن; ال; ي;خ;ل;و; ك;ت;ا;ب;ن;ا; ع;ن;ه;ا; و;ا;ن; ك;ا;ن;ت; ي;س;;ير;ةً; ب;ا;ل;ن;س;ب;ة;‬
‫إ;ل;ى; م;ا; ن;ق;ل; ع;ن;ه; ف;ي; ه;ذ;ه; ا;ألب;و;ا;ب;‪;.‬‬
‫ا;ل;ب;خ;;;ا;ر;ي; و;أ;ب;;;و;ب;ك;ر; و;ا;ل;ل;ف;ظ; ألب;ي; ب;ك;ر; ق;;;ا;ل; ع;م;ر; ح;ين; طُ;ع;ن;‪« ;:‬أوصي الخليفة من‬
‫بع;;دي بتق;;وى هللا والـمهاجرين االولين أن يع;;رف لهم حقهم‪ ،‬ويع;;رف لهم ح;;رمتهم;‪،‬‬
‫وأوص;;يه بأهل االمص;;ار خ;;يرا‪ ،‬ف;;إنهم ردء االس;;الم وغيظ الع;;دو وجب;;اة االم;;وال أن ال‬
‫يؤخذ منهم ف;;يئهم إال عن رضا منهم‪ ،‬وأوص;;يه باالنص;;ار; خ;;يرا‪ :‬ال;;ذين تب;;وأوا; ال;;دار‬
‫وااليمان أن يقبل من محسنهم ويتجاوز عن مسيئهم; وأوصيه باالعراب خيرا فإنهم; أصل‬
‫العرب ومادة االسالم‪ ،‬أن يؤخذ من حواشي; أموالهم ف;;ترد على فق;;رائهم;‪ ،‬وأوص;;يه بذمة‬
‫هللا وذمة رسوله أن يوفي; لهم بعهدهم وأن ال يكلفوا إال طاقتهم; وأن يقاتل من وراءهم»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن جارية بن قدامة السعدي قال‪ :‬حججت العام الذي أصيب فيه عمر‪ ،‬قال‪:‬‬
‫فخطب فق;;ال‪ :‬إني رأيت أن ديكا نق;;رني نق;;رتين أو ثالثا‪ ،‬ثم لم تكن إال جمعة أو نحوها‬
‫ح;;تى أص;;يب‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ف;;أذن الص;;حاب رس;;ول هللا‪ ،‬ثم أذن الهل الـمدينة‪ ،‬ثم أذن الهل‬
‫الشام‪ ،‬ثم أذن الهل العراق‪ ،‬فكنا آخر من دخل عليه وبطنه معصوب ببرد أسود والدماء‬
‫تسيل‪ ،‬كلما دخل قوم; بكوا وأثنوا عليه‪ ،‬فقلنا له‪ :‬أوصنا; ‪ -‬وما سأله الوص;;ية أحد غيرنا ‪-‬‬
‫فقال‪ :‬عليكم بكتاب هللا‪ ،‬فإنكم; لن تضلوا ما اتبعتموه‪ ،‬وأوصيكم بالـمهاجرين ف;;إن الن;;اس‬
‫يك;;ثرون ويقل;;ون‪ ،‬وأوص;;يكم; باالنص;;ار ف;;إنهم ش;;عب االيم;;ان ال;;ذي لجأ إليه‪ ،‬وأوص;;يكم‬
‫ب;;االعراب فإنها أص;;لكم وم;;ادتكم‪ ،‬وأوص;;يكم ب;;ذمتكم فإنها ذمة ن;;بيكم‪ ،‬ورزق عيالكم‪،‬‬
‫قوموا; عني‪ ،‬فما زادنا على هؤالء الكلمات»‪.2‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن الـمسور بن مخرمة ق;ال‪ :‬س;معت عمر وإن إح;دى أص;ابعي في جرحه‬
‫هذه أو هذه أو هذه‪ ،‬وهو يقول‪ :‬يا معشر قريش! إني ال أخاف الناس عليكم‪ ،‬إنما أخ;;افكم;‬
‫على الناس‪ ،‬إني قد تركت فيكم ثنتين لن ت;;برحوا; بخ;;ير ما لزمتموهما‪ :‬الع;;دل في الحكم‪،‬‬
‫والع;;;دل في القسم‪ ،‬وإني قد ت;;ركتكم; على مثل محرفة النعم إال أن يتع;;;وج ق;;وم; فيع;;وج‬
‫بهم»‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪96‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن حسن بن محمد قال‪ :‬قال عمر لعثمان‪ :‬اتق هللا وإن وليت شيئا من أمور‬
‫الناس فال تحمل ب;ني أبي معيط على رق;اب الن;اس‪ ،‬وق;ال لعلي‪ :‬اتق هللا وإن وليت ش;يئا‬
‫من أمور الناس فال تحمل بني هاشم على رقاب الناس»‪.1‬‬
‫و;ق;د; ر;و;ي; ف;ي; و;ص;يت;ه; ل;خ;ل;يف;ة; م;ن; ب;ع;د;ه; ر;و;ا;ي;ا; ٌ;‬
‫ت;‌ ش;ت;ي; ا;ش;ب;ع;ه;ا; ف;يم;ا; أ;ر;ى; م;ا; و;ج;د;ت;‬
‫ف;ي; ب;ع;ض; ك;ت;ب; ا;ل;ت;;;;;ا;ر;ي;خ; «أوصى; عمر‪ ‬حين طعنه أبو لؤل;;;;;ؤة‌من اس;;;;;تخلفه على‬
‫الـمسلمين بع;;ده من أهل الش;;ورى; فق;;ال‪ :‬اوص;;يك بتق;;وي هللا ال ش;;ريك له وأوص;;يك‬
‫بالـمهاجرين األولين خ;;يراً أن تع;;رف لهم س;;ابقتهم وأوص;;يك باالنص;;ار; خ;;يراً اقبل من‬
‫محسنهم; وتجاوز; عن مسيئهم واوصيك بأهل االمصار خير‌اً فانهم; ردأ العدو وجباة الفيئ‬
‫;ل منهم واوص;;يك بأهل البادية خ;;يراً ف;;انهم; اصل‬ ‫ال تحمل فيئهم إلى غ;;يرهم اال عن فض; ٍ‬
‫العرب ومادة‌ االس;;الم أن يؤخذ من حواشي; ام;;والهم ف;;ير َّد على فق;;رائهم وأوص;;يك; بأهل‬
‫الذمة خير‌اً ان تقاتل من ورائهم وال تكفهم فوق; طاقتهم; إا ادوا ما عليهم للمسلمين طوع;;ا ً‬
‫‌أو عن ي ٍد وهم صاغرون‪ 2‬وأوص;;يك بتق;;وي هللا وش;;دة الح;;ذر منه ومخافة مقته أن يطلع‬
‫منك على ريب;; ٍ‌ة وأوص;;يك أن تخشى هللا في الن;;اس وال تخشى الن;;اس في هللا وأوص;;يك‬
‫بالعدل في الرعية والتفرغ لحوائجهم; وال تغرُّ ثغورهم; وال تعين غنيهم على فق;;يرهم ف;;إن‬
‫في ذلك باذن هللا سالمةً لقلبك وحطا ً لذنوبك; وخيراً‌في عاقبة أم;;رك وأوص;;يك ان تش ; ّدد‬
‫في أمر هللا وفي ح;;دوده والزجر عن معاص;;يه على ق;;ريب الن;;اس وبعيدهم; وال تأخ;;ذك‬
‫الرأفة والرحمة في أح; ٍد منهم ح;;تى تنهك منه مثل جرمه واجعل الن;;اس عن;;دك س;;وا ًء ال‬
‫تبالي على من وجب الحق وال تأخذك في هللا لومة الئم واي;;اك واالث;;رة والـمحابات فيما‬
‫والك هللا مما افاء هللا علي المسلمين فتجور; فتظلم وتحرم; نفسك من ذلك ما قد وس;;عه هللا‬
‫عليك فإنك في منز ٍل من منازل الدنيا وأنت إلى اآلخرة ج ّد قريبٌ فإن صدقت في دنياك‬
‫عفةً‌وعدالً‌فيما بُسط لك اقترفت رضواناً; وايماناً;‌وان غلبك الهوي اقترفت فيه سخط هللا‬
‫ومقته واوص;;;;يك ان ال ت;;;;رخص لنفسك وال لغ;;;;يرك في ظلم أهل الذمة واعلم اني قد‬
‫أوص;;يتك; وخصص;;تك; ونص;;حت لك ابتغي ب;;ذلك وجه هللا وال;;دار اآلخ;;رة ودللتك إلى ما‬
‫كنت داال عليه نفسي فإن عملت بال;;ذي وعظتك وانتهيت إلى ال;;ذي امرتك به أخ;;ذت منه‬
‫نصيبا ً وافراً‌وحظا ً‌وافياً; وان لم تقبل ذلك ولم تعمل ولم تترك معاظم; األم;;ور; عند ال;;ذي‬
‫يرضي; هللا به س;;;بحانه عنك يكن ذاك بك انتقاص;;;‌ا ً ويكن رأيك فيه م;;;دخوالً‌ف;;;االهواء‬
‫مش;;تركة ورأس الخطيئ;;ة‌ ابليس ال;;داعي إلى كل هلكة قد اض;; َّل الق;;رون الس;;ابقة قبلك‬
‫واوردهم النار ول;;بئس الثمن أن يك;;ون حظ أم;;ره من دنياه م;;واالة ع;;دو هللا ال;;داعي إلى‬
‫معاصية اركب الحق وخض إليه الغمرات وكن واعظا ً لنفسك وانش;;دك; لما ت;;رحمت إلى‬
‫جماعة الـمسلمين واجللت كبيرهم ورحمت صغيرهم; وق;;ربت ع;;المهم وال تصر بهم فيه‬
‫س;;وا ًء وال تس;;تاثر; عليهم لفئ فتغض;;بهم; وال تح;;رمهم عطاي;;اهم عند محلها فتفق;;رهم وال‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬اشاره به آيه كريمه‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫‪97‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫تجمرهم; في البعوث فتقطع نس;;لهم وال تجعل األم;;وال دول ;ةً‌بين االغنياء منهم وال تغلق‬
‫بابك دونهم فيأكل قويهم; ضعيفهم هذه وصيتي اياك واشهد هللا عليك واق;;رأ; عليك الس;;الم‬
‫وهللا على كل شئ شهي ٌد» ‌‪.1‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط;ب;ر;ي; «كتب عمر إلى أبي عبيدة بن الج;راح أما بعد فإنه ال يقيم أمر هللا‬
‫في الن;;اس اال حص;;يف العق;;دة بعيد الغ;;رة ال يطلع الن;;اس منه على ع;;ور ٍة‌وال يحنق في‬
‫الحق على جر ٍة وال يخاف في هللا لومة الئم»‪.2‬‬
‫ا;ل;ـم;ح;ب; ا;ل;ط ;ب;ر;ي; «كتب عمر إلى أبي عبيدة أما بعد‪ :‬ف;;اني كتبت إليك كتاب ;ا ً لم آلك‬
‫ونفسي فيه خ;;يراً‪‌،‬ال;;زم خمس خص;;ا ٍل يس;;لم لك دينك وتحظ; بافضل حظك إذا حض;;رك;‬
‫الخصمان فعليك بالبينات الع;;دول وااليم;;ان القاطعة ثم ادن الض;;عيف ح;;تى يبسط لس;;انه‬
‫ويجترئ قلبه وتعاهد; الغريب فانه إذا ط;ال حبسه ت;رك حاجته وانص;رف; إلى اهله وانما‬
‫ال;;ذي ابطل حقه من لم يرفع به رأس;;‌ا ً واح;;رص على الص;;لح ما لم يت;;بين لك القض;;اء‬
‫والسالم; عليك»‪.3‬‬
‫«وروي أن عمر كتب إلى أبي موسى االشعري; أما بعد فإن للناس نفرة عن سلطانهم‬
‫ف;;اعوذ باهلل أن ت;;دركني; وإي;;اك عمياء مجهول;ةٌ وض;;غائن محمول;ةٌ واه;;واء متبعة ودينا‬
‫نهار وإذا عرض لك أم;;ران أح;;دهما هلل‬ ‫ٍ‬ ‫مؤثرة اقم الحدود واجلس للمظالم ولو ساع ‌ةً من‬
‫واآلخر; للدنيا فابدأ بعمل اآلخرة فإن الدنيا تف;;ني واآلخ;;ره تبقي وكن من م;;ال هللا‪ ‬على‬
‫حذر واخف الفساق واجعلهم; يداً يد‌اً ورجالً رجالً وإذا كانت بين القبائل ثائرةٌ‌يا لفالن يا‬ ‫ٍ‬
‫لفالن فانما تلك نج;;وي الش;;يطان فاض;;ربهم; بالس;;يف; ح;;تى يف;;يئوا إلى أمر هللا ويك;;ون‬
‫دعواهم إلى هللا وإلى االسالم»‪.4‬‬
‫ق;و;ل;ه; «واجعلهم يد‌اً يداً‌ورجالً رجالً أي فرّقهم وال تتركهم بحيث يتعاونون عليك»‪.‬‬
‫«وكتب إلى معاوية إي;;اك واالحتج;;اب دون الن;;اس وادن للض;;عيف وادنه ح;;تى يبسط‬
‫لسانه ويجترئ قلبه وتعهد; الغريب فانه إذا طال حبسه ضاق صدره وض ُعف; قلبه وت;;رك;‬
‫حقه»‪.5‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن معاوية بن قرة عن أبيه قال ق;;ال عمر‪ :‬ما اس;;تفاد رجل أو ق;;ال عبد بعد‬
‫ايمان باهلل خيرا من امرأة حسنة الخلق ودود; ول;;ود وما اس;;تفاد رجل بعد الكفر باهلل ش;;را‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪98‬‬
‫من امرأة سيئة الخلق حديدة اللس;;ان ثم ق;;ال‪ :‬إن منهن غنما ال يح;;ذى منه وإن منهن غال‬
‫ال يفدى منه»‪.1‬‬
‫أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن سمرة بن جندب ق;;ال‪ :‬س;;معت عمر بن الخط;;اب يق;;ول‪ :‬النس;;اء ثالثة‪:‬‬
‫ام;;رأة هينة لينة عفيفة مس;;لمة ودود; ول;;ود; تعين أهلها على ال;;دهر وال تعين ال;;دهر على‬
‫أهلها وقل ما يج;;دها‪ ،‬ثانية‪ :‬ام;;رأة عفيفة مس;;لمة إنما هي وع;;اء للولد ليس عن;;دها غ;;ير‬
‫ذلك‪ ،‬ثالثة‪ :‬غل قمل يجعلها هللا في عنق من يشاء وال ينزعها غيره‪ ،‬الرجال ثالثة‪ :‬رجل‬
‫عفيف مسلم عاقل يأتمر في الأمور إذا أقبلت ويسهب‪ ،‬فإذا وقعت فرج منها برأيه ورجل‬
‫عفيف مسلم ليس له رأي فإذا وقع االمر أتى ذا ال;;رأي والمش;;ورة فش;;اوره واس;;تأمره ثم‬
‫نزل عند أمره‪ ،‬ورجل جائر حائر ال يأتمر رشدا وال يطيع مرشدا»‪.2‬‬
‫أ;ب;;;و;ا;ل;ل;يث; «عن مكح;;;ول أن عمر كتب إلى اهل الش;;;ام ان علّم;;;وا أوالدكم الس;;;باحة‬
‫والرماية والفروسية ومروهم باالختفاء بين االعراض»‪.3‬‬
‫ق‬‫أ;ب;و;ا;ل;ل;يث; «عن عمر ق;;ال‪ :‬ج;;اءت ام;;رأ ‌ةٌ إلى رس;;ول هللا فق;;الت‪ :‬يا رس;;ول هللا م;;اح ُّ‬
‫الزوج على الـمرأة‌؟ فقال‪ :‬ال تمنعه نفسها وان كانت على ظهر قتَب وال تصوم يوم;;‌ا ً اال‬
‫باذنه اال رمضان فان فعلت كان األجر له والوزر عليها وال تخرج اال بإذنه فان خرجت‬
‫لعنتها مالئكة الرحمة ومالئكة العذاب حتى ترجع»‪.4‬‬
‫أن رجالً‌ج;;اء إلى عمر يش;;كو من زوجته فلما بلغ بابه‬ ‫أ;ب;و; ا;ل;ل;يث; ُذ;ك;ر; ف;ي; ا;ل;خ;;ب;ر; « ّ‬
‫سمع امرأته أم كلثوم تطاولت عليه فقال الرج;;ل‪ :‬اني أريد أن اش;;كو إليه وبه من البل;;وي‬
‫مثل ما بي فرجع فدعاه عمر فسأله فقال اني أريد أن اشكو إليك زوجتي; فلما س;;معت من‬
‫ي اوله;;ا‪ :‬انها س;;ت ٌر بيني‬‫زوجتك; ما سمعت رجعت فقال اني اتجاوز; عنها لحقوق لها عل َّ‬
‫;رجت من م;;نزلي‬ ‫ُ‬ ‫وبين النار فليسكن بها قلبي عن الحرام والث;;اني‪ :‬انها خازن ;ةٌ‌لي اذا خ;‬
‫تكون حافظة‌ لمالي والثالث‪ :‬انها قصارة لثيابي والرابع‪ :‬انها ظه ٌ‌ر لولدي والخ;;امس‪ :‬انه‬
‫خباز ‌ةٌ وطباخةٌ‌لي فقال الرجل أن لي مثل ذلك فاتجاوز عنها»‪.5‬‬
‫ا;ل;غ;ز;ا;ل;ي; «شهد عند عمر شاهد فقال‪ :‬ائتني بمن يعرفك; فات;اه برجل ف;;اثني عليه خ;يراً‬
‫‌فقال عمر‪ :‬أنت جاره االدني ال;;ذي تع;;رف مدخله ومخرج;ه؟ فق;;ال‪ :‬ال فق;;ال‪ :‬كنت رفيقه‬
‫في السفر الذي يستدل به على مك;;ارم; االخالق؟ ق;;ال‪ :‬ال ق;;ال‪ :‬فعاملته بال;;دينار وال;;درهم‬
‫الذي يستبين به ورع الرجل؟ قال‪ :‬ال قال‪ :‬اظنك رأيته قائم‌ا ً في الـمسجد يهمهم ب;;القرآن‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪99‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫يحفض رأسه ط;وراً‌ ويرفعه ط;وراً!‌ق;;ال‪ :‬نعم‪ ،‬ق;ال‪ :‬ف;اذهب فلست تعرفه ق;;ال للرج;;ل‪:‬‬
‫فأتني; بمن يعرفك»‪.1‬‬
‫«وكان يقول‪ :‬ليت ش;عري; م;تى اش;في غيظي حين اق;در فيق;ال لي لو عف;وت أم حين‬
‫أعجل فيقال لو صبرت»‪.2‬‬
‫«ورأي; اعرابيا يصلي صالةً خفيق ‌ةً فلما قضاها; قال‪ :‬اللهم زوّجني الحور العين فق;;ال‬
‫له‪ :‬لقد اسأت النقد واعظمت الخطبة»‪.3‬‬
‫«وقيل له كان الناس في الجاهلية ي;;دعون على من ظلمهم فيُس;;تجاب; لهم ولس;;نا ن;;ري‬
‫ذلك اآلن ق;;;ال‪ :‬الن ذلك ك;;;ان الح;;;اجز بينهم وبين الظلم وأما اآلن فالس;;;اعة موع;;;دهم‬
‫والساعة ادهي وام ّر»‪.4‬‬
‫يل;;ومن من اس;;اء به الظن ومن كتم س;;ره‬‫ّ‬ ‫و;م;ن; ك;ال;م;;ه;‪« ;:‬من ع;;رض نفسه للتُّهَم فال‬
‫كانت الخيرة بيده‪ ،‬ضع أمر اخيك على أحس;;نه ح;;تى يأتيك عنه ما يغلبك وال تظن كلمة‬
‫خرجت من أخيك الـمسلم ش ّراً‌وأنت تجد لها في الخ;;ير محمالً‌‪ ،‬وعليك ب;;اخوان الص;;دق‬
‫وكثّر; اكياسهم فانهم; زينةٌ في الرخاء وعُدة عند البالء والتته;;اونن ب;;الخلق فيهينك هللا‪ ،‬ال‬
‫تعترض بما ال يعنيك‪ ،‬واعتزل عدوك وتحفظ من خليلك اال االمين فان االمين من الناس‬
‫ال يعادله شيٌئ ‌وال تصحب الف;;اجر فيعلمك من فج;;وره وال تفش اليه س;رّك‪ ،‬واستشر; في‬
‫أم;;رك أهل التق;;وي‪ ،‬وكفى بك عيب;‌ا ً أن يب;;دو لك من اخيك ما يخفي عليك من نفسك وان‬
‫تؤذي; جليسك بما تأتي مثله‪ ،‬وقال‪ :‬ثالث يُصفين لك ال ُو ّد في قلب أخيك أن تب;;دأ بالس;;الم‬
‫إذا لقيته وان تدعوه بأحبّ اسمائه إليه وان تُ َوسّع له في الـمجلس‪ ،‬وق;;ال‪ُ :‬أحب أن يك;;ون‬
‫الرجل في أهله كالص;;بي; وإذا اُص;;يح له ك;;ان رجالً‪ .‬بينا عمر‪ ‬ذات ي;;وم إذ رأى ش;;اب‌ا ً‬
‫يخطو; بيديه ويقول انا ابن بطحاء مكة كدايها وكدائها;‪ 5‬فناداه عمر فجاء فقال‪ :‬أن يكن لك‬
‫ل فلك م;;روءةٌ‌وان يكن لك م;;ا ٌل فلك ش;;رف واال ف;;انت‬ ‫دين فلك ك;;ر ٌم وان يكن لك عق ٌ‌‬
‫والحمار; سوا ٌء‪‌،‬وقال‪ :‬يا معشر الـمهاجرين ال تك;;ثروا ال;;دخول على أهل ال;;دنيا وارب;;اب‬
‫االمرة والوالية فانه سخطة للرب واياكم; والبطنة فانها مكسل ‌ةٌ عن الصالة مفس;;دةٌ‌للجسد‬
‫مورثةٌ للقسم وان هللا يبغض الح;;بر الس;;مين ولكن عليكم بالقصد في ق;;وتكم فانه ادني من‬
‫االصالح وابعد من السرف واقوي; على عبادة‌ هللا ولن يهلك عب ٌد‌حتى يؤثر; ش;;هوته على‬
‫دينه»‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ُ -‬كدي با الف مقصوره نام ثنيه سفلي در نزديك باب عمر‪ ‬می‌باشد‪ .‬كدا با الف مم;;دوده ن;;ام ثنيه عليا ك;;ه‬ ‫‪5‬‬

‫متصل قبرستان معلي است و هر دو مكان در مكه مكرمه می‌باشد‪.‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪100‬‬
‫«وقال‪ :‬تعلموا أن الطمع فقر وان الياس غني ومن يئس من شئ استغني عنه والتُّؤدة‬
‫في كل شئ خي ٌر اال ما كان من أمر اآلخرة»‪.‬‬
‫«وق;ال‪َ :‬من اتقي هللا لم يشف غيظه ومن خ;اف هللا لم يفعل مايريد ولو ال ي;وم القيامة‬
‫لكان غير ماترون»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬اني العلم أجود الن;;اس واحلم الن;;اس‪ ،‬أج;;ودهم; من اعطى من حرمه واحلمهم‬
‫من عفى عمن ظلمه»‪.‬‬
‫«وكتب إلى س;;اكني االمص;;ار; أما بع;;د‪ :‬فعلم;;وا أوالدكم الع;;وم والفروس;;ية ورووهم;‬
‫ماسار; من الـمثل وحسن من الشعر»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ال تزال العرب أعزةً ما نزعت في القوس ونزت في ظهور الخيل»‪.‬‬
‫;ول ال‪ ،‬ف;;إن ن َعم مفس;;دة يغ;;ريهن على‬
‫«وق;;ال‪ :‬وهو ي;;ذكر النس;;اء‌اك;;ثروا لهن من ق; ِ‬
‫الـمسئلة»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬وما بال أحدكم يُثني الوسادة عند ام;;رأة مغرّبة ان الـمرأة لحم على وض; ٍ;;م‌اال‬
‫ما ُذبّ عنه»‪.‬‬
‫و;ق;ا;ل; م;ر;ةً;‪«‌ ;:‬قد اعياني أهل الكوفة ان استعملت عليهم ليّنا ً‌استضعفوه وان اس;;تعملت‬
‫عليهم شديداً‌شكوه ولوددت; اني وجدت رجالً‌قويا ً امينا ً‌استعمله عليهم فقال له رجل‪ :‬انا‬
‫ادلك على الرجل القوي األمين قال‪َ :‬من هو؟ ق;;ال‪ :‬عبدهللا بن عم;;ر‪ ،‬ق;;ال‪ :‬قاتلك هللا وهللا‬
‫ما اردت هللاَ بها ال هاهللا ال استعمله عليها وال على غيرها وأنت فقم ف;;اخرج فمذ اآلن ال‬
‫اسميك اال الـمنافق; فقام الرجل فخرج وكتب إلى سعد بن أبي وقاص ان شاور; طليحة بن‬
‫خويلد وعمرو بن معديكرب فان كل ص;;انع اعلم لص;;نعته وال تولهما من أمر الـمسلمين‬
‫شيئا ً»‪.‬‬
‫‌«وغضب عمر‪ ‬على بعض عماله فكلم ام;;رأةً‌من نس;;اء عمر في ان تسترض;;يه له‬
‫فكلمته فيه فغضب وق;;ال‪ :‬وفيم; أنت من ه;;ذا يا ع;;دوة هللا إنما أنت لعبة نلعب بك ونُغ;; ّ;ر‬
‫بكن»‪.‬‬
‫«ومن كالمه اشكو إلى هللا َجلد الخائن وعجز الثقة»‪.‬‬
‫«قال عمرو بن ميمون‪ :‬رأيت عمر بن الخطاب قبل أن يصاب بأي ٍّام‌واقفا ً‌على حذيفة‬
‫بن اليم;;ان وعثم;;ان بن ح;;نيف وهو يق;;ول لهم;;ا‪ :‬أتخاف;;ان ان تكونا حملتما األرض ما ال‬
‫تطيق;;ه؟ فق;;اال‪ :‬ال انما حملناها ام;;ر‌اً هي له مطيق;ةٌ‌فاع;;اد عليهما الق;;ول انظ;;را أن تكونا‬
‫ألدعن ارامل العراق ال تحتجن‬ ‫ّ‬ ‫حملتما األرض ما ال تطيقه فقاال ال فقال عمر‪ :‬ان عشت‬
‫‪101‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫بعدي ابد‌اً إلى رجل فما اتت عليه رابعة حتى اصيب»‪.‬‬
‫«كان عمر إذا استعمل عامالً كتب عليه كتاب‌ا ً واشهد; عليه رهط‌ا ً من الـمسلمين أن ال‬
‫ي;;ركب برذون;;‌ا ً وال ياكل نقيا ً‌وال يلبس رقيقا وال يغلق بابه دون حاج;;ات الـمسلمين ثم‬
‫يقول‪ :‬اللهم اشهد»‪.‬‬
‫«وقال عمر‪ :‬أيما عامل من عم;;الي ظلم أح;;داً‌ثم بلغت;;ني مظلمة فلم ُأغيّرها فأنا ال;;ذي‬
‫ظلمته»‪.‬‬
‫«وق;ال الحنف بن قيس ‪-‬وقد; ق;دم عليه فاحبسه عن;ده ح;والً‪‌:-‬يا احنف اني قد خبرتك‬
‫وبلوتك; ف;;;رأيت عالنيتك حس;;;ن ‌ةً واني أرجو أن تك;;;ون س;;;ريرتك; مثل عالنيتك وان كنا‬
‫لنُح َّدث انه انما يهلك هذه األمة كلُّ منافق; عليم»‪.‬‬
‫«كان عمر‪ ‬جالسا في الـمسجد فمر به رج ٌل فقال‪ :‬وي; ٌل لك يا عمر من الن;;ار فق;;ال‪:‬‬
‫قرّب;;وه إل ّي ف;;دنا منه فق;;ال‪ :‬لِم قلت ما قلت؟ ق;;ال‪ :‬تس;;تعمل عمالك وتش;;ترط; عليهم ثم ال‬
‫تنظر هل وف;;وا; لك بالش;;روط; أم ال؟ ق;;ال‪ :‬وما ذل;;ك؟ ق;;ال‪ :‬عاملك على مصر اش;;ترطت‬
‫عليه فترك ما أم;;رت به وارتكب ما نهيته عنه ثم ش;;رح له كث;;ير‌اً من أم;;ره فارسل عمر‬
‫رجلين من األنصار فقال‪ :‬اذهبا اليه فاسئال فإن كان ك;;ذب عليه فاعلم;;اني وان رأيتما ما‬
‫يسوئكما; فال تملكاه من أمره شيئا ً ح;;تي تأتيا به ف;;ذهبا فس;;أال عنه فوج;;داه قد ص;;دق عليه‬
‫فجاءا إلى بابه فاس;;تأذنا عليه فق;;ال حاجبه انه ليس عليه اليوم ٌ‌‬
‫اذن ق;;اال ليخ;;رجن الينا أو‬
‫لنحرقن عليه بابه وجاء أحدهما بشعل ٍ‌ة من نار فدخل اآلذن فاخبره فخرج إليهما ق;;اال‪ :‬انا‬
‫رسوال عمر اليك لتأتيه ق;;ال ان لنا حاج; ‌ةً تمهالن;;ني; ألت;;ز ّود; وق;;اال‪ ;:‬انه ع;;زم علينا أن ال‬
‫نمهلك فاحتماله فأتيا به عمر فلما أت;;اه س;;لّم عليه فلم يعرفه وق;;ال‪َ :‬من أنت؟ وك;;ان رج ‌‬
‫الً‬
‫ٌ‌‬
‫فالن ق;;ال‪:‬‬ ‫اسمر فلما أصاب من ريف مصر ابيضَّ وس ; ِمن فق;;ال‪ :‬عاملك على مصر أنا‬
‫ويحك ركبت ما نهيت عنه وت;;;ركت ما أم;;;رت به وهللا العاقبنك عقوب;;;ةً ابلغ اليك فيها‬
‫ايتوني; بكسا ٍء من صوف; وعصاً‌وثلثمأته ش;اة من غنم الص;دقة فق;ال‪ :‬البس ه;ذه الدراعة‬
‫فقد رأيت أباك فه;ذه خ;ي ٌر من دراعته وخذ ه;ذه العصا فهي خ;ير من عصا أبيك واذهب‬
‫صائف وال تمنع السائلة من البانها شيئ‌ا ً اال‬
‫ٍ;‬ ‫يوم‬
‫ن كذا وذلك في ٍ‬ ‫هذه الشاء فارعها في مكا ٍ‌‬
‫آل عمر فاني ال اعلم أحداً‌من آل عمر أصاب من البان غنم الص;;دقة ولحومها ش;;يئا فلما‬
‫ً‬
‫قلت فض;;;رب بنفسه االرض وق;;;ال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين ال‬ ‫ذهب ر َّدها وق;;;ال أفهمتَ ما ُ‬
‫;ل تك;;ون ق;;ال‪ :‬وهللا ال‬
‫ي رج; ٍ‬‫استطيع هذا فإن ش;;ئت فاض;;رب عنقي ق;;ال‪ :‬ف;;ان رددتك ف;;ا ّ‬
‫يبلغك بعدها اال ماتحب فرده فكان نعم الرجل»‪.‬‬
‫«وق;ال عمر‪ :‬وهللا الن;زعن فالن;ا ً من القض;اء ح;تى اس;تعمل عوضه رجالً إذا رآه‬
‫فرقه»‪.‬‬
‫الفاجر ِ‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪102‬‬
‫«خطب عمر‪ ‬في الليلة ال;;تي دفن فيها أب;;وبكر;‪ ‬فق;;ال‪ :‬ان هللا تع;;الى نهج س;;بيله‬
‫وكفانا به فلم يبق إال الدعا ُء واالقتداء الحمد هلل الذي ابتالني بكم وابتالكم; بي وابقاني بعد‬
‫ي وأعوذ باهلل ان اُذل واضل فاع;;ادي له ولي‌ا ً وأولى; له ع;;دواً‌اال واني وص;;احب ّي‬ ‫صاحب َّ‬
‫كنفر ثالثة قفل;;وا من طيبة فأخذ أح;;دهم مهلة إلى داره وق;;راره فس;;لك ارض;;‌ا ً مض;;يئةً‬
‫متش;;ابهة االعالم فلم ي;;ز ّل عن الطريق; ولم يح;;رم الس;;بيل ح;;تى اس ;لَمه إلى اهله ثم تاله‬
‫اآلخر فسلك سبيله واتبع اثره فافضي إليه سالم‌ا ً ولقى صاحبه ثم تالهما الثالث فان س;;لك‬
‫سبيلهما واتبع اثرهما افضي; اليهما والقاهما; وان ز ّل يمين;‌ا ً وش;;ماالً; لم يجامعهما أب;;داً‌اال‬
‫وان الع;;رب جمل آنف وقد; اعطيت خطامه اال واني حامله على الـمحجة ومس; ٌ‬
‫;تعين باهلل‬
‫داع ف;;;ا َ ّمنوا; اللهم اني ش;;;حي ٌح‌فس;;; ّخني; اللهم اني غليظٌ فليّ;;;ني اللهم اني‬ ‫عليه اال واني ٍ‌‬
‫ضعيف فق;وّني اللهم أوجب لي بمواالتك واوليائك; بواليتك ومعونتك واب;;رئ من اآلف;;ات‬ ‫ٌ;‬
‫بمعادات اعدائك فتوفني من االب;;رار وال تحش;;رني في زم;;رة االش;;قياء اللهم ال تك;;ثر لي‬
‫من ال;;دنيا ف;;اطغي; وال تقلل لي فانسي ف;;ان ما ق ; ّل وكفى خ;;ير مما ك;;ثر والهي‪ .‬وفد; على‬
‫ت‬
‫ص;بغت بخل وزي ٍ‬ ‫عمر‪ ‬قوم; من أهل العراق منهم جرير بن عبدهللا فأت;;اهم; بجفن; ٍ‌ة قد ُ‬
‫قال‪ :‬خذوا فاخذوا اخذ‌اً ضعيف‌ا ً فقال‪ :‬ما بالكم تقرمون قرم; الشاة الكس;;يرة اظنكم تري;;دون‬
‫حل;;واً‌وحامض;اً; وح;;اراً وب;;ارداً‌ثم ق;;ذفا ً‌في البط;;ون لو ش;ئت ان ادهمق لكم لفعلت ولكنا‬
‫نستبقي من دنيانا ما نجده في آخرتنا ولو ش;;ئنا أن ن;;أمر بص;;غار; الض;;أن فتس;;مط; ولب;;اب‬
‫الخبز فيخبز; ونأمر بالزبيب فينبذ; لنا في االسعان حتى إذا ص;;ار مثل عين اليعق;;وب اكلنا‬
‫هذا وشربنا; هذا لفعلت وهللا اني ال اعجز عن كراكر واس;;نمة وس;;التي وص;;ناب لكن هللا‬
‫تعالى قال لقوم عيرهم أمر‌اً فعل;;وه‪َ﴿ :‬أذۡهَبۡتُمۡ طَيِّبَٰتِ ُكمۡ فِي َحيَ;;اتِ ُك ُم ٱل; ُّدنۡيَا﴾ [األحق;;اف‪.]20 :‬‬
‫واني نظرت في هذا األمر فجعلت ان أردت الدنيا اضررت ب;;اآلخرة وان أردت اآلخ;رة‌‬
‫اضررت بالدنيا وإذا كان األمر هكذا فأضرّوا; بالفانية»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;ه;‪« ;:‬الرجال ثالثة الكامل ودون الكامل وال شئ فالكامل ذو الرأي يستش;;ير;‬
‫الن;;اس فيأخذ آراء الرج;;ال إلى رأي;;ه‪ ،‬ودون الكامل ذو ال;;رأي يس;;تبد به وال يستش;;ير‬
‫ثالث امرأة‌ تعين اهلها على الدهر وال تعين‬ ‫ٌ‬ ‫والالشئ من ال رأي له وال يستشير والنساء‬
‫ال;;دهر على اهلها وقَ;; ّل ما تج;;دها وام;;رأةٌ وع;;ا ٌء‌للولد ليس فيه غ;;يره والثالثة غل قمل‬
‫يجعلها هللا في رقبة من يشاء ويفكه اذا يشاء»‪.‬‬
‫«لـما أخرج عمر‪ ‬الحطيئة‪ 1‬من حبسه قال له‪ :‬اياك والشعر; قال‪ :‬ال اقدر على تركه‬
‫يا أمير الـمؤمنين مأكلة عيالي ونمل;ةٌ ت;;دب على لس;;اني ق;;ال فش;بّب بأهلك وإي;;اك وكل‬
‫فالن خ;;ي ٌر من ب;;ني فالن ام;;دح وال‬ ‫ٍ‬ ‫مدحة مجحف ٍ‌ة قال‪ :‬وما الـمجحفة؟ قال‪ :‬يقول ان بني‬
‫تُفضل احد‌اً قال‪ :‬أنت وهللا يا أميرالـمؤمنين أشعر مني»‪.‬‬

‫‪ -‬لقب شاعري كه مردمان را هجو می‌كرد‪.‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪103‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ي ق;;ال‪ :‬و َمن‬ ‫س‪ :‬قلت لعمر يا أميرالـمؤمنين اني في خطب;; ٍة‌فاشر عل َّ‬ ‫«ق;;ال ابن عب;;ا ٍ‬
‫خطبت؟ قلت‪ :‬فالنة ابنة فال ٍن ق;;;;;;;;ال‪ :‬النسب كما تحب وكما قد علمت ولكن في اخالق‬
‫اهلها دقةٌ‌ال تعدمك ان تجدها في ولدك قلت فال حاجة لي إذ‌اً فيها»‪.‬‬
‫«قال ابن عباس كنت عند عمر‪ ‬فنفس نفس‌ا ً ظننت ان اضالعه قد انقرحت فقلت له‪:‬‬
‫ما أخرج ه;;ذا النفس منك يا أميرالـمؤمنين اال ه ٌم‌ش;ديد ق;;ال‪ :‬أي وهللا يا ابن عب;اس اني‬
‫الً قلت وما‬ ‫فكرت فلم أدر فيمن اجعل هذا األمر بعدي ثم قال‪ :‬لعلك ترى ص;;احبك لها اه ‌‬
‫يمنعه من ذلك مع جهاده وسابقته وقرابته وعلم;;ه؟ ق;;ال‪ :‬ص;;دقت ولكنه ام;;ر ٌ‌ء فيه دعاب;ةٌ‬
‫قلت فاين أنت عن طلحة قال ذوالبأد باص;بعه الـمقطوعة قلت فعبد ال;رحمن ق;ال‪ :‬رج; ٌل‬
‫;عيف لو ص;ار األمر اليه لوضع خاتمه في يد امرأته قلت‪ :‬ف;;الزبير ق;;ال‪ :‬ش;;كسٌ نفسٌ‬ ‫‌ض; ٌ‬
‫ص قال‪ :‬صاحب سالح ومقنب‪،‬‬ ‫بر قلت‪ :‬فسعد بن أبي وقا ٍ‬ ‫يالطم في البقيع في صاع من ٍ‬
‫قلت‪ :‬فعثم;;ان ق;;ال‪ :‬اوه ثالثا وهللا لئن وليها ليحملن ب;;ني أبي معيط على رق;;اب الن;;اس ثم‬
‫س انه ال يصلح لهذا األمر اال حصيف العق;;دة‬ ‫لتنهض اليه العرب فتقتله ثم قال يا ابن عبا ٍ‬
‫;عف‬
‫عنف لينا من غ;ير ض; ٍ‬ ‫ٍ‌‬ ‫قليل الغ;رة ال تأخ;;ذه في هللا لومة الئم يك;ون ش;ديد‌اً من غ;ير‬
‫;ف ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬فك;;انت وهللا هي ص;;فات‬ ‫سخيا ً من غير س;;رف ممس;;كا ً‌من غ;;ير َوك; ٍ‬
‫ي بعد ان س;;كت هنيه;;ةً وق;;ال ان هللا تع;;الى وليها ان يحملهم على‬ ‫عمر ق;;ال ثم اقبل عل َّ‬
‫كتاب ربهم وسنة نبيهم بصاحبك; اما انهم ان ولوه أم;;رهم حملهم على الـمحجة البيض;;اء‬
‫والصراط الـمستقيم»‪.‬‬
‫«جاء عتبة بن حصين واالق;;رع; بن ح;;ابس إلى أبي بكر فق;;اال‪ :‬يا خليفة رس;;ول هللا‪‬‬
‫ان عن;;;;;دنا أرضٌ س;;;;;بخةٌ ليس فيها كالء وال منفعة‌ان رأيت ان تُقط َعناها لعلنا نحرثها‬
‫ونزرعها; ولعل هللا ان ينفع بها بعد اليوم فقال أب;;وبكر لـمن حوله من الن;;اس‪ :‬ما ت;;رون؟‬
‫قالوا‪ :‬ال بأس فكتب لهما بها كتاب‌ا ً واشهد فيه ش;;هوداً;‌وعمر ما ك;;ان حاض;;راً فانطلقا اليه‬
‫ليتش;;هد في الكت;;اب فوج;;داه قائم ;‌ا ً يهنأ بع;;ير‌اً فق;;اال ان خليفة رس;;ول هللا‪ ‬كتب لنا ه;;ذا‬
‫الكتاب وجئناك لتشهد على ما فيه افتقرأ ام نقرأه عليك قال‪ :‬أعلي الح;;ال ال;;تي تري;;ان ان‬
‫شئتما فاقرآه وان شئتما فانتظرا حتى اف;;رغ ق;;اال‪ :‬بل نق;;رأه عليك فلما س;;مع ما فيه أخ;;ذه‬
‫منهما ثم تفل فيه فمحاه فتذمرا; وقاال له مقال; ‌ةً س;;يئ ‌ةً فق;;ال‪ :‬ان رس;;ول هللا‪ ‬ك;;ان يتألفكما‬
‫واالس;;الم يومئ; ٍذ ذلي ٌل وان هللا تع;;الى أعز االس;;الم فاذهبا; فاجه;;دا; جه;;دكما ال ارعى هللاُ‬
‫بكر وهما يتذمران فقاال له وهللا ما ن;;دري أنت ام;;ي ٌ‌ر أم‬ ‫عليكما إن ارعيتما فجاءا إلى أبي ٍ‬
‫;ر‬‫عمر؟ فقال‪ :‬بل هو لو ك;;ان ش;;اء وج;;اء‌ عمر‪ ‬وهو مغض;;بٌ ح;;تى وقف على أبي بك; ٍ‬
‫فق;;ال أخ;;برني عن ه;;ذه األرض ال;;تي اقطعتها; ه;;ذين أهي لك خاص ;ةً أم بين الـمسلمين‬
‫عام;;;ةً؟ فق;;;ال‪ :‬بل بين الـمسلمين عامة فق;;;ال فما حملك على ان تخصَّ بها ه;;;ذين دون‬
‫جماعة الـمسلمين؟ ق;;ال‪ :‬استش;;رت ال;;ذين ح;;ولي فاش;;اروا ب;;ذلك فق;;ال‪ :‬أفكل الـمسلمين‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪104‬‬
‫اوسعتهم; مشورةً ورض ًي فقال أبوبكر‪ :‬قد كنت قلت لك انك اقوي على هذا األمر مني‬
‫لكنك غلبتني»‪.‬‬
‫«وقال عمر‪ ‬في خالفته لئن عشت إن شاء هللا السيرن في الرعية ح;;والً‌ف;;اني اعلم‬
‫ي اسير‬ ‫ان للناس حوائج تقتطع دوني; أ ّما عمالهم فال يرفعونها; إل ّي وأما هم فال يصلون إل َّ‬
‫إلى الشام فاقيم بها ش;هرين ثم اس;;ير إلى الجزي;;رة ف;;اقيم بها ش;هرين ثم اس;;ير إلى الكوفة‬
‫فاقيم; بها شهرين ثم اسير إلى البصرة فاقيم; بها شهرين وهللا لنعم الحول هذا»‪.‬‬
‫«وقال اس;;لم بعث;;ني عمر‪ ‬بابل من ابل الص;;دقة إلى الحمي فوض;;عت; جه;;ازي; على‬
‫ي فعرض;تها; عليه ف;رأى;‬ ‫ناق ٍة منها كريم; ٍ‌ة فلما ان أردت ان اص;درها; ق;ال‪ :‬اعرض;ها عل َّ‬
‫ت من الـمسلمين‬ ‫متاعي على ناق; ٍة‌حس;;ناء‌ فق;;ال وال اُ ّم لك عم;;دت إلى ناقة تغ;;ني أهل بي ٍ‬
‫الً أو ناقةً شصوصاً;»‪.‬‬ ‫لبون بوا ‌‬‫ٍ‬ ‫فهال ابن‬
‫«وقيل لعمر‪ ‬ان ههنا رجالً‌من االنبار نصرانيا ً له بص; ٌر بال;;ديوان لو اتخذته كاتب;‌ا ً‬
‫فقال‪ :‬لقد اتخذت إذ‌اً بطانةً من دون الـمؤمنين»‪.1‬‬
‫الً هلك ض;;ياع‌ا ً بشط‬ ‫«وق;;ال وقد خطب الن;;اس وال;;ذي بعث محم;;داً ب;;الحق لو ان جم ‌‬
‫الفرات خشيت أن يسأل هللا عنه آل الخطاب قال عبدالرحمن بن زيد بن اس;;لم يع;;ني ب;;آل‬
‫الخطاب نفسه ما يعني غيره»‪.‬‬
‫«وكتب إلى أبي موسى انه لم يزل للناس وج;;وهٌ يرفع;;ون ح;;وائجهم من األمر ف;;اكرم‬
‫َمن قبلك من وجوه الناس وبحسب الـمسلم الض;;عيف; من بين الق;;وم ان يُنصف; في الحكم‬
‫وفي; القسم»‪.‬‬
‫ي عمر‪ ‬فق;;ال‪ :‬إن ن;;اقتي له;;ا نقب ;ا ً ودب;;را ‌ف;;احملني فق;;ال ل;;ه‪ :‬وهللا ما‬
‫ً‪2‬‬
‫«أتى اع;;راب ٌ‬
‫ببعيرك; من نقب وال دبر فقال‪:‬‬
‫ب; و;ال; د;ب;ر;‬
‫م;;;;;;;ا; م;س;;;;;;;ه;ا; م;ن; ن;ق;ـ ٍ‬ ‫ص; ع;م;ـر;‬
‫ا;ق;س;;;;;;;;م; ب;ا;هلل; ا;ب;;;;;;;;و;ح;ف; ٍ‬
‫ف;ا;غ;ف;ر; ل;ه; ا;ل;ل;ه;م; إ;ن; ك;ا;ن; ف;ج;ر;‬
‫فقال عمر‪ :‬اللهم اغفر لي ثم دعاه فحمله»‪.‬‬
‫«جاء رجل إلى عمر‪ ‬وكانت بينهما قرابةٌ يسأله فزب;;ره واخرج;;ه فكلم فيه وقيل ي;;ا‬
‫أميرالـمومنين يسألك فزبرته واخرجته قال‪ :‬انه سألني من مال هللا فما معذرتي إذا لقيت;;ه‬
‫ملِك‌ا ً خائنا ً‌فلوال سألني من مالي ثم بعث ألف درهم من ماله وكان يقول في عمال;;ه‪ :‬اللهم‬

‫وا اَل تَتَّ ِخ ُذ ْ‬


‫وا بِطَانَةٗ ِّمن دُونِ ُكمۡ اَل يَأۡلُونَ ُكمۡ َخبَالٗا﴾‪.‬‬ ‫‪ -‬اشاره به آيه‪ ،118 :‬سوره آل عمران‪﴿ .‬يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ ْ‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬زخم در پا و كمر شتر‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫‪105‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫اني ابعثهم ليأخذوا أم;;وال الـمسلمين وال ليض;;ربوا ابش;;ارهم; َمن ظلم;;ه آم;;يره فال ام;;رة‬
‫عليه دوني‪.‬‬
‫بينا عمر‪ ‬ذات ليل ٍة يَعُسّ سمع صوت امرأ ٍة من سطح وهي تُنشد‪:‬‬
‫و;ل;يس; إ;ل;ى; ج;ن;;;;;ب;ي; خ;ل;ي ٌل; ا;ال;ع;ب;;;;;ه;‬ ‫ت;ط;;;;ا;و;ل; ه;;;;ذ;ا; ا;ل;ل;يل; و;ا;ز;د; ّر; ج;ا;ن;ب;ه;‬
‫ج;‬

‫ل;ز;ع;;;;ز;ع; م;ن; ه;;;;ذ;ا; ا;ل;س;;;;ر;ي;ر; ج;و;ا;ن;ب;ه;‬ ‫ف;ـو;هللا; ل;;;و; ال; هللا; ال; ش;;;ئ غ;يـر;ه;‬

‫و;ا;ك;;;;;;;;ر;م; ب;ع;ل;ي; أ;ن; ت;ن;;;;;;;;ا;ل; م;ر;ا;ك;ب;ه;‬ ‫م;خ;ا;ف;;;;ة; ر;ب;ي; و;ا;ل;ح;يا;ء; ي;ص;ـد;ن;ي;‬

‫فق;;ال عم;;ر‪ :‬ال ح;;ول وال ق;;وة إال باهلل م;;اذا ص;;نعت يا عمر بنس;;اء الـمدينة‌ثم ج;;اء‬
‫‌فضرب; الباب على حفصة ابنته فقالت ماجاء بك في هذه الساعة قال أخبريني; كم تص;;بر;‬
‫الـمرأة الـمغيبة عن أهلها ق;;الت‪ :‬اقص;;اه أربعة أش;;هر فلما اص;;بح كتب إلى امرائه في‬
‫البعوث وان ال يغيب رج ٌل عن اهله أكثر من أربعة اشهر»‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫جميع النواحي ان ال تج ّمر‬
‫«وروي اسلم قال كنت مع عمر يعس بالـمدينة إذا س;;مع ام;;رأة‌ تق;;ول لبنتها ق;;ومي يا‬
‫ت ما ك;;;;ان من عزمة أم;;;;ير الـمؤمنين‬ ‫بنية إلى ذلك اللبن فامذقيه‪ 1‬فق;;;;الت‪ :‬أو ما علم ِ‬
‫باالمس قالت‪ :‬وما هو؟ قالت‪ :‬انه أمر مناديا فنادي; ان ال يشاب اللبن بالـماء ق;الت‪ :‬فإنك‬
‫كنت الطيعه في‬ ‫بموض;ع‌ ال ي;راك أم;ير الـمؤمنين وال من;ادي أميرالـمؤمنين ق;الت‪ :‬ما ُ‬ ‫ٍ‬
‫الـمالء واعصيه في الخالء وعمر يسمع ذلك فق;;ال‪ :‬يا اس;;لم اع;;رف الب;;اب ثم مضي في‬
‫عَسسه فلما اص;;بح ق;;ال يا اس;;لم امض إلى الـموضع ف;;انظر; من القائلة ومن الـمقول لها‬
‫بنت لها‬ ‫هي وهل لها من بعل ق;;ال اس;;لم ف;;اتيت الـموضع فنظ;;رت; ف;;إذا الجارية ايّم واذا ٌ‬
‫وليس لهما رجل فاخبرته فجمع عمر ولده فق;;ال هل تري;;دون أن تزوج;;وا ام;;رأةً‌فازوجه‬
‫امرأةً صالحةً‌فتاةً ولو كان في أبيكم حرك; ‌ةٌ إلى النس;;اء‌لم يس;بقه أح; ٌد اليها فق;ال عاص; ٌ‌م‬
‫ابن;;ه‪ :‬انا فبعث إلى الجارية فتزوجها; ابنه عاص;;م‌ا ً فول;;دت له بنت;‌ا ً هي الـمكناة أم عاصم‬
‫وهي أم عمر بن عبدالعزيز بن مروان»‪.‬‬
‫«حج عمر‪ ‬فلما كان بضجنان‪ 2‬ق;;ال‪ :‬ال إل;ه إال هللا العظيم الـمعطي م;;ا يش;;اء لـمن‬
‫يشاء أذكر وانا ارعي ابل الخطاب بهذا الوادي في مدرعة صوف وكان فظ;ا ً يتعب;;ني إذا‬
‫عملت ويضربني إذا قصرت; وقد امسيت اليوم وليس بيني وبين هللا أح ٌ‌د ثم تمثل‪:‬‬
‫ت;ب;ق;ي; ا;ال;ل;;ه; و;ي;ـو;د;ي; ا;ل;ـم;ـا;ل; و;ا;ل;ـو;ل;د;‬ ‫ال; ش;;ئ م;ـم;ا; ي;ُ;;ر;ا;ي; ت;ب;ق;ي; ب;ش;ـا;ش;ت;ـه;‬

‫و;ا;ل;خ;ل;;د; ق ;د; ح ;ا;و;ل;ت; ع ;ا; ٌد; ف;م ;ا; خ;ل ;د;و;ا;‬ ‫ل;م; ت;غ;ن; ع;ن; ه;ـر;م;ـ ٍز; ي;و;م;;;اً;‌ خ;ز;ا;ئ;ن;ـه;‬

‫و;ا;ال;ن;س; و;ا;ل;ج;ـن; ف;يم;;;ا; ب;ين;ـه;ا; ي;ـر;د;‬ ‫و;ال; س;;ل;يم;ا;ن; إ;ذ; ت;ج;ـر;ي; ا;ل;ر;ي;;ا;ح; ل;ـه;‬
‫‪ -‬آب را با آن مخلوط كن‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬نام وادي‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪106‬‬

‫ب; ي;ـف;د;‬
‫ب; ا;ل;يـه;ا; ر;ا;ك;ـ ٌ;‬
‫م;ن; ك;;;ل; ا;و; ٍ‬ ‫ج;‬
‫أ;ي;ـن; ا;ل;ـم;ل;و;ك; ا;ل;ت;ي; ك;ا;ن;ت; م;ـن;ا;ز;ل;ه;ـا;‬

‫ال;ب;ـد; م;ن; و;ر;د; ي;و;م;;;;اً;‌ ك;م;ـا; و;ر;د;و;ا;‪;.‬‬ ‫ض; ه;ن;ا;ل;;;ك; م;;;و;ر;و; ٌد; ب;ال; ك;;;ذ; ٍ‬
‫ب;‬ ‫ح;;;و; ٌ;‬

‫وسمع عمر منشداً ينشد قول طرفة‪:1‬‬


‫و; َج;;;; ّد;ك; ل;م; ا;ج;ف;;;ل; م;;;ت;ى; ق;;;ا;م; ع;ُ;;; ّو;د;ي;‬ ‫ف;ل;;;و;ال; ث;ال; ٌ;‬
‫ث; ه;ن; م;ن; ع;يش;;;ة; ا;ل;ف;;;ت;ي;‬

‫ت; م;;;ت;ى; م;ا;ي;ع;ـل; ب;ا;ل;ـم;ا;ء; ي;ـز;ب;د;‬ ‫ك;م;ي ٍ‬ ‫ف;م;ن;ه;ن; س;;;;ب;ق;ي; ا;ل;ع;;;;ا;ذ;ال;ت; ب;ش;ـر;ب;ة;‬
‫ك;س;;;يد; ا;ل;غ;ض;;;ا; ف;ي; ن;ب;ه;ت;ـه; ا;ل;ـم;ت;ـو; ّر;د;‬ ‫و;ك;ر;ي; إ;ذ;ا; ن;ا;د;ى; ا;ل;ـم;ص;ا;ف; م;ج;بّ;;ـن;اً;‬
‫ج;;÷ ;‬ ‫ج;‬

‫ب;ن;ه;ك;ت;;;;;ه; ت;ح;ت; ا;ل;ط;;;;;ر;ا;ف; ا;ل;ـم;م;ـد;د;‬ ‫ج;‬


‫و;ت;ق;ص;ير; ي;و;م; ا;ل; ُّد; ج;ن; و;ا;ل;د;ج;ن; م;ع;ج; ٌ;‬
‫ب;‬ ‫ج;‬

‫فقال‪:‬‬
‫وجـدك لم اجـفل مـتي ق;;ام عـودي‬ ‫وانا ل;;و ال ثالث هن من عيش;;ة الف;;تي‬

‫اجاهد في سبيل هللا وأنا اضع وجهي في التراب هلل وأنا اج;;الس قوم;اً; يلتقط;;ون طيب‬
‫القول كما يلتقط طيب الثمر»‪.‬‬
‫«وروى عبدهللا بن بري;;دة ق;;ال‪ :‬ك;;ان عمر‪ ‬ربما يأخذ بيده الص;;بي فيق;;ول‪ :‬ادع لي‬
‫فانك لم تذنب بعد»‪.‬‬
‫«وكان عمر‪ ‬كثير الـمشاورة كان يشاور في أمور الـمسلمين حتى الـمرأة»‪.‬‬
‫ك‌؟ فان كنت ملك;ا ً فلقد‬ ‫«قال عمر‪ ‬يوما ً‌والناس حوله‪ :‬وهللا ما أدري أخليفةٌ أنا أم مل ٌ‬
‫أمر عظيم فق;;ال له قائ;لٌ‪ :‬يا أميرالـمؤمنين ان بينهما فرق;ا‌ً وانك ان ش;;اء هللا‬ ‫ورطت في ٍ‬
‫خير قال‪ :‬كيف قلت؟ ق;;ال‪ :‬ان الخليفة ال يأخذ اال حق;ا ً‌وال يض;;عه اال في حق وأنت‬ ‫لعلي ٍ‬
‫بحمدهللا كذلك والـملك لعسيف الناس ويأخذ; مال هذا فيعطيه هذا فسكت عمر وقال أرجو‬
‫أن اكونه»‪.‬‬
‫«وروي الحسن قال‪ :‬كان رج ٌل ال يزال يأخذ من لحية عمر شيئا ً‌فاخذ يوما ً من لحيته‬
‫فقبض على ي;;;ده ف;;;اذا فيها ش;;;ٌئ فق;;;ال‪ :‬ان الـملق‪ 2‬من الك;;;ذب انقطع ِشسع نعل عمر‬
‫فاسترجع وقال كل ما ساءك فهو مصيبةٌ‪.‬‬
‫وقف; اعرابي على عمر‪ ‬فقال له‪:‬‬
‫ُ‬
‫ا;ك;ــس; بُ;ن;ـ ّي;ا;ت;ـي; و;ا; ّم;;ــهُ;نّ;ه;‬ ‫ي;;;;;ا; ب;ن; ا;ل;خ;ط;;;;;ا;ب; ج;ُ;;;;; ز;ي;ت; ا;ل;ج;ن;ة;‬

‫‪ -‬طرفة اليشكري از شعراي سبعه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬چاپلوسي‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪107‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬
‫ا;ق;س;ـم; ب;ا;هلل; ل;ت;ف;ــــع;ل;ن;ــه;‬
‫فقال‪ :‬إن لم أفعل يكون ماذا؟ قال‪:‬‬
‫حـفص المضـينه‬ ‫ٍ‬ ‫إذ‌اً ابا‬
‫قال‪ :‬إذا مضيت يكون ماذا؟ قال‪:‬‬
‫ي;;;;;;;و;م; ت;ك;;;;;;;و;ن; ا;ال;ع;ط;يا;ت; ُج;ن;ه;‬ ‫ّ‬
‫ت;ك;;;;;;;;;;و;ن; ع;ن; ح;;;;;;;;;;ا;ل;ي; ل;تُ;س;ئ;ل;ن;;ـه;‬

‫إ;م;;;;;;;;ا; إ;ل;ى; ن;;;;;;;;ا;ر; و;ا;م;ــا; ج;ن;ـه;‬ ‫و;ا;ل;و;ا;ق;;;;;;ف; ا;ل;ـم;س;ئ;و;ل; ي;ب;ه;ـت;ن;ه;‬

‫فبكى عمر ثم قال لغالمه‪ :‬اعطه قميصي هذا لذلك اليوم ال لش;;عره وهللا ما املك ثوب ;ا ً‬
‫‌غيره»‪.‬‬
‫ت ف;;دخل وبيده ال;;درة فم;;ال عليهم ض;;رباً; ح;;تى بلغ‬ ‫«سمع عمر‪ ‬صوت بكاء في بي ٍ‌‬
‫النائحة فضربها ح;;تى س;;قط خمارها ثم ق;;ال لغالمه اض;;رب النائحة ويلك اض;;ربها فانها‬
‫نائح;;;;ةٌ ال حرمة لها انها ال تبكي بش;;;;جوكم انها تُهريق دموعها على اخذ دراهمكم انها‬
‫ت;;ؤذي أم;;واتكم في قب;;ورهم; واحياءكم; في دورهم انها تنهي عن الص;;بر وقد; أمر هللا به‬
‫وتأمر; بالجزع وقد نهي هللا عنه»‪.‬‬
‫ت فلم يصيب فيه فليتحول عنه إلى غيره»‪.‬‬ ‫«ومن كالمه‪َ :‬من اتّجر في شٍئ ثالث مرا ٍ‬
‫«قال عمر‪ :‬ان الح;;رف في الـمعيشة أخ;;وف عن;;دي عليكم من العيال انه ال يبقي مع‬
‫الفساد شٌئ وال يقل مع االصالح شيئ»‪.‬‬
‫«وكان عمر يقول اوّبوا الخيل وانتضلوا; واقعدوا; في الشمس وال يجاورنكم; الخن;;ازير;‬
‫وال تقعدوا على مائ;;د ٍة يش;;رب عليها الخمر ويرفع; عليها الص;;ليب وإي;;اكم; واخالق العجم‬
‫وال يحل لـمؤمن أن يدخل الحم;;ام اال م;;ؤتزراً‌وال الم;;رأة ان ي;;دخل الحم;;ام اال من س;;قم‬
‫وإذا وض;;;عت الـمرأة خمارها في غ;;;ير بيت زوجها; فقد هتكت الس;;;تر بينها وبين هللا‬
‫تعالى»‪.‬‬
‫ي النس;اء وان ال ي;زال الرجل مكتحالً ُم; ّدهنا ً وان‬ ‫«وكان يكره ان ي;تزي الرج;;ال ب;;ز ّ‬
‫يحف لحيته وشاربه كما يحف الـمرأة»‪.‬‬ ‫ّ‬
‫َش;وا س;;ائلكم ثم ج;;اء إلى دار ابل‬‫«سمع عمر س;ائالً يق;ول من يعشي الس;ائل فق;ال‪ :‬ع ّ‬
‫الصدقة يُع ّشيها فسمع ص;;وته م;;رةً أخ;;رى فق;;ال‪َ :‬من ه;;ذا الس;;ائل؟ الم أم;;ركم أن تعش;;وه‬
‫قالوا‪ :‬قد عشيناه فارسل; إليه عمر وإذا معه جرابٌ مملو ٌء خبزاً قال فانك لست سائالً إنما‬
‫أنت تاج ٌر تشتري; البلك فأخذ بطرف; الجراب فنبذه بين يدي االبل»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪108‬‬
‫ب قد ن ّكس رأسه خش;;وع‌ا ً فق;;ال‪ :‬يا ه;;ذا ارفع رأسك ف;;ان الحش;;وع ال‬ ‫«ونظر; إلى ش;;ا ٍ‬
‫يزيد علي ما في القلب فمن اظهر للخلق خشوع‌ا ً فوق; ما في قلبه فانما اظهر نفاقا ً»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;ه;‪« ;:‬أحبكم إلينا ما لم نركم احسنكم اسم‌ا ً فإذا رأين;;اكم; ف;;احبكم الينا احس;;نكم‬
‫اخالقا ً فإذا بلوناكم; فاحبكم الينا اعظمكم امان ‌ةً واصدقكم; حديثا ً»‪.‬‬
‫«وك;;;ان يق;;;ول‪ :‬ال تنظ;;;روا; إلى ص;;;الة ام;;;ر ٍء وال ص;;;يامه ولكن انظ;;;روا; إلى عقله‬
‫وصدقه»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;;ه;‪« ;:‬ان العبد إذا تواضع هلل رفع هللا حكمته وق;;ال له انتعش نعشك هللا فهو‬
‫في نفسه صغي ٌ;ر وفي اعين الناس عظي ٌ‌م وإذا تك;;بر وع;;تي وهصه هللا إلى االرض وق;;ال‬
‫اخسأ اخساك هللا فهو في نفسه عظيم وفي; اعين الناس حقير حتى يكون عن;;دهم أحقر من‬
‫الخنزير;»‪.‬‬
‫ث وال يتركه لثالث ال يتعلمه ليماري به وال ليباهي‬ ‫«وقال‪ :‬االنسان ال يتعلم العلم لثال ٍ‬
‫به وال ليرائي به وال يتركه حيا ًء من طلبه وال زهادةً‌تعلموا انسابكم تصلوا ارحامكم;»‪.‬‬
‫«وق;;ال‪ :‬اني ال أخ;;اف عليكم أحد ال;;رجلين مؤمن;‌ا ً ت;;بين ايمانه وك;;افراً; قد ت;;بين كف;;ره‬
‫ولكن أخاف عليكم منافقا ً يتعوذ; بااليمان ويعمل بغيره»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;ه;‪« ;:‬ان الرجف من ك;;ثرة الزنا ان قح;;وط; الـمطر من قض;;اة الس;;وء وأئمة‬
‫الجور»‪.‬‬
‫«وق;;ال في النس;;اء‪ :‬اس;;تعينوا عليهن ب;;العري; ف;;ان أح;;دهن إذا ك;;ثرت ثيابها وحس;;نت‬
‫زينتها; اعجبها الخروج»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;;;ه;‪« ;:‬ان الجبت الس;;;حر وان الط;;;اغوت الش;;;يطان وان الجبن والش;;;جاعة‬
‫غرائز تك;ون في الرج;ال يقاتل الش;جاع عمن ال يع;رف ويفر الجب;;ان عن امه وان ك;;رم‬
‫الرجل دينه وحسب الرجل خلقه وإن كان فارسيا; او نبطيا ً»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬تفهموا العربية فانها تزيد في العقل وتزيد في الـمروءة»‪.‬‬
‫«وق;;ال‪ :‬ما يمنعكم إذا رأيتم الس;;فيه يخ;;رق اع;;راض الن;;اس ان تُعرّب;;وا; عليه! ق;;الوا‪:‬‬
‫نخاف لسانه قال‪ :‬ذلك ادني ان ال تكونوا شهداء»‪.‬‬
‫الً عظيم البطن فقال‪ :‬ما هذا؟ فقال‪ :‬بركةٌ من هللا قال‪ :‬بل عذاب من هللا»‪.‬‬ ‫«ورأى; رج ‌‬
‫«وقال‪ :‬اذا اُرزقت مودةً من اخيك فتثبّث بها ما استطعت»‪.‬‬
‫‪109‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وق;;ال لق;;وم يحص;;دون ال;;زرع‪ :‬ان هللا جعل ما اخط;;أت أي;;ديكم رحم;ةً لفق;;رائكم فال‬
‫تعوذوا; فيه»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ما ظهرت قط نعمةٌ على أحد اال وجدت له حاسداً‌ولو ان امر ًء كان اق;;وم; من‬
‫قِدح لوجدت له غامراً»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬اياكم والـمدح فإنه الذبح»‪.‬‬
‫«وقال لقبيصة بن ذويب أنت رج ٌل ح;;ديث السن فص;;ي ٌح وانه يك;;ون في الرجل تس;;عة‬
‫ق عشرات السيئات»‪.‬‬ ‫ق حسن ٍة وخلق واحد سي ٌء فتغلب الواحد التسعة فتو ّ‬ ‫اخال ٍ‬
‫«وقال‪ :‬بحسب ام;ر ٍء من الغي أن ي;وذي; جليسه أو يتكلف ما ال يعينه أو يعيب الن;اس‬
‫بما يأتي مثله ويظهر له منهم ما يخفي عليه من نفسه»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬احترسوا; من الناس بسوء الظن»‪.‬‬
‫«وقال في خطب ; ٍة ل;;ه‪ :‬ال يعجبنكم; من الرجل طنطنته ولكن من ا ّدي االمانة وكف عن‬
‫اعراض الناس فهو الرجل»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬الراحة في مهاجرة خلطاء السوء»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ان لوم‌ا ً بالرجل ان يرفع يديه من الطعام قبل اصحابه»‪.‬‬
‫«واث;;ني رج; ٌل على آخر عند عمر‪ ‬فق;;ال ل;;ه‪ :‬أعاملت;;ه؟ ق;;ال‪ :‬ال ق;;ال‪ :‬اص;;حبته في‬
‫السفر؟ قال‪ :‬ال قال فانت اذاً لقائل ما ال تعلم»‪.‬‬
‫«وق;;ال‪ :‬ألن ام;;وت بين ش;;عبتي رحل اس;;عي في األرض ابتغي من فضل هللا كف;;اف‬
‫وجهي أحب إل ّي من أن اموت غازيا ً»‪.‬‬
‫«وكان عمر‪ ‬قاعداً والدرة معه والناس حوله إذا اقبل الجارود; العامري فقال رجل‪:‬‬
‫هذا سيد ربيعة فسمعها; عمر ومن حوله وسمعها; الجارود فلما دني منه خفقه بالدرة فقال‪:‬‬
‫ما لي ولك يا أميرالـمؤمنين! قال‪ :‬ويلك لقد سمعتها قال وسمعتها; فم;;ه؟ ق;;ال‪ :‬خش;;يت أن‬
‫فاحببت ان اُطاطئ منك»‪.‬‬
‫ُ‬ ‫تخالط القوم وفي قلبك من هذا أمر‬
‫«وقال‪ :‬من أحب أن يصل إلى الـمطلب فليصل اخوان أبيه من بعده»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ان أخوف ما أخاف أن يقول الـمرء برأيه فمن قال اني ع;;ال ٌم فهو جاه; ٌل ومن‬
‫قال اني في الجنة فهو في النار»‪.‬‬
‫ب فقيل‪ :‬يا أميرالـمؤمنين اال تنهي عن الغن;;اء وهو‬ ‫«وخ;;رج للحج فس;;مع غن;;اء راك ٍ‬
‫محرم؟ فقال دعوه فإن الغناء زاد الراكب»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪110‬‬
‫«وق;;ال‪ :‬يُثغر‪ 1‬الغالم لس;;بع ويحتلم الربع عش;;رة وينتهي طوله الح;;داي وعش;;رين‬
‫الً كامالً الربعين»‪.‬‬‫ويكمل عقله لثمان وعشرين ويصير; رج ‌‬
‫«وكتب إلى أبي موسى ‪-‬وهو بالبص;;رة‪ :-‬بلغ;;ني انك ت;;أذن للن;;اس ب;;الجم الغف;;ير ف;;إذا‬
‫جاءك كتابي هذا تأذن ألهل الشرف وأهل القرآن والتقوي وال;;دين ف;;إذا اخ;;ذوا مجالس;;هم‬
‫فأذن للعامة وال تؤخر عمل اليوم لغد فتدارك; عليك االعمال فتضيع; واياك واتباع الهوي‬
‫فإن للناس اه;;وا ًء متبع; ‌ةً ودنيا م;;ؤثرة وض;;غائن محمول;ةً وحاسب نفسك في الرخ;;اء قبل‬
‫حس;;;اب الش;;;دة فانه من حاسب نفسه في الرخ;;;اء قبل حس;;;اب الش;;;دة ك;;;ان مرجعه إلى‬
‫الرضاء والغبطة ومن الـهَته حياته وشغلته اهواءه عاد أمره إلى الندامة والحسرة»‪.‬‬
‫«انه ال يقيم أمر هللا في الن;اس اال حص;يف; العق;دة بعيد الغ;رة ال يحنق على ح;رة وال‬
‫الئم»‪.‬‬
‫يطلع الناس منه على عور ٍة وال يخاف في الحق لومة ٍ‬
‫«ال;;زم اربع خص;;ال يس;;لم لك دينك وتُحظ; بافضل حظك إذا حضر الخص;;مان فعليك‬
‫بالبين;;ات الع;;دول وااليم;;ان القاطعة ثم ادن الض;;عيف ح;;تى ينبسط; لس;;انه ويج;;ترئ قلبه‬
‫وتعاهد; الغ;;ريب فإنه إذا اط;;ال حبسه ت;;رك حاجته وانص;;رف; إلى اهله واح;;رص على‬
‫الصلح ما لم يتبين لك القضاء والسالم عليك»‪.‬‬
‫;وم مع‬‫;زور إلى أن ج;;اء ذات ي; ٍ‬ ‫«وكان رجل من األنصار; ال يزال يهدي لعمر فخذ ج; ٍ‬
‫خص; ٍ;م له فجعل في اثن;;اء الكالم يق;;ول‪ :‬يا أميرالـمؤمنين افصل القض;;اء بيني وبينه كما‬
‫يفصل فخذ الجزور قال عمر‪ :‬فما زال يُر ّددها; حتى خفت على نفسي فقضيت عليه ثم لم‬
‫اقبل له هدي;;;ةً فيما بع;;;ده وال لغ;;;يره وكتب إلى عماله أما بعد فإي;;;اكم; واله;;;دايا; فانها من‬
‫الرشا»‪.‬‬
‫«كان عمر يقول‪ :‬اكتبوا عن الزاهدين في الدنيا ما يقولون فان هللا‪ ‬و ّكل بهم مالئكةً‬
‫واضعةً‌أيديهم على افواهم فال يتكلمون اال بماء هيّأه هللا لهم»‪.2‬‬
‫و;ر;و;ى; أ;ب;و;ج;ع;ف;ر; ا;ل;ط;ب;ر;ي; ف;ي; ت;ا;ر;ي;خ;ه; ك;ا;ن; ع;م;ر; ي;ق;و;ل;‪« ;:‬جرّدوا القرآن وال تفس;;روه‬
‫واقلوا; الرواية عن رسول هللا‪ ‬وأنا ش;;ريككم‪ .‬قلت‪ :‬معنا ال تكتب;;وا في الـمصحف; غ;;ير‬
‫القرآن من تفسيره وشرح غريبه وال ترووا; من الحديث اال ما اعتمدتم على صحته وقت‬
‫التحمل ووقت االداء وال يوجد مثل ذلك إال قلي ٌل فال يب;;الي ال;;راوي لقلة روايته وليح;;ذر‬
‫رواية ما ال يعتمد على ص;;حته‪ ،‬ق;ال أب;وجعفر‪ :‬وك;;ان إذا أراد عمر أن ينهي الن;;اس عن‬
‫شي ٍء جمع اهله فقال اني عسيت ان انهي الناس عن كذا وان الن;;اس ينظ;;رون; إليكم نظر‬
‫الطير إلى اللحم فاقسم باهلل ال اجد احداً‌منكم يفعل اال اضعفت عليه العقوبة»‪.‬‬

‫‪ -‬دندان تازه بيرون می‌كند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪111‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ق;;ا;ل; أ;ب;;و;ج;ع;ف;ر;‪« ;:‬وك;;ان عمر‪ ‬ش;;ديداً‌على أهل ال;;ريب وفي; حق هللا ص;;ليب‌ا ً ح;;تى‬
‫يستخرجه ولينا ً سهالً فيما يلزمه حتى يؤديه وبالضعيف رحيم‌ا ً»‪.‬‬
‫«وروي زيد بن اس;;لم عن أبيه ان نف;;ر‌اً من الـمسلمين كلم;;وا عب;;دالرحمن بن ع; ٍ‬
‫;وف‬
‫فق;;الوا كلم لنا عمر بن الخط;اب فقد وهللا اخس;أنا ح;;تى ال نس;;تطيع ان نُ;ديم إليه أبص;ارنا;‬
‫أو قد ق;;الوا ذل;;ك؟ وهللا لقد لنت لهم ح;;تى تخ;;وفت هللا في‬ ‫فذكر; عبدالرحمن له ذلك فق;;ال‪َ :‬‬
‫أمرهم ولقد تشددت عليهم حتى خفت هللا في أمرهم وال إنا وهللا اشد فرقا ً هلل منهم لي»‪.‬‬
‫«وروي راشد بن س;;ع ٍد أن عمر‪ ‬أتى بم;;ال فجعل يقسم بين الن;;اس ف;;ازدحموا; عليه‬
‫فاقبل; سعد بن أبي وقاص يزاحم الناس حتى خلص إليه فعاله بالدرة وق;;ال‪ :‬انك اقبلت ال‬
‫فاحببت ان أعلمك ان سلطان هللا ال يهابك»‪.‬‬‫ُ‬ ‫تهابن سلطان هللا في األرض‬ ‫ّ‬
‫«وقالت الش;;فا ابنة عبدهللا ورأت فتيان;‌ا ً من ال ُّنس;;اك يقتص;;دون في الـمشى ويتكلم;;ون;‬
‫ك فقالت‪ :‬كان عمر بن الخطاب هو الناسك حق ;ا ً‌وك;;ان إذا تكلم‬ ‫رويداً‌ما; هؤالء؟ فقيل نسا ٌ‬
‫اسمع وإذا مشي اسرع وإذا ضرب اوجع»‪.‬‬
‫الً علي حمل ش;;;;ٍئ ف;;;;دعا له الرجل وق;;;;ال اعانك بن;;;;وك يا‬ ‫«اع;;;;ان عمر‪ ‬رج ‌‬
‫أميرالـمؤمنين قال‪ :‬بل اغناني هللا عنهم»‪.‬‬
‫و;م;ن; ك;ال;م;ه; «الق;;;وة في العمل ان ال ت;;;ؤخر عمل اليوم لغ;;; ٍد واالمانة أن ال يخ;;;الف‬
‫سريرتك; عالنيتك والتقوي; بالتّوقّي; ومن يتق هللا يقه»‪.‬‬
‫«وقال عمر‪ :‬كنا ن ُع ّد القرض بخالً انما كانت الـمواساة»‪.‬‬
‫«أتى رهطٌ إلى عمر‪ ‬فقالوا‪ :‬يا أميرالـمؤمنين كثرت العيال واش;;تدت الـمؤنة فزدنا;‬
‫ُ‬
‫;وددت‬ ‫في اعطياتنا فقال فعلتموها جمعتم بين الضرائر; واتخ;;ذتم; الخ;;دم من م;;ال هللا أما ل;‬
‫اني واياكم في سفينتين في لجة البحر تذهب بنا شرقا‌ً وغرب;ا ً فلن نُعجز الن;;اس أن يؤت;;وا;‬
‫الً منهم فان استقام اتبعوه وان حنف قتلوه فقال طلح;;ة‪ :‬وما عليك لو قلتَ ف;;ان اع;;و ّج‬ ‫رج ‌‬
‫ش فان كريمها الذي ال ين;;ام اال على‬ ‫عزلوه فقال‪ :‬القتل ارهب لـمن بعده احذروا فتي قري ٍ‬
‫الرضاء ويضحك; عند الغضب ويتناول; ما فوقه ومن تحته»‪.‬‬
‫«وروي االحنف قال أتى عبدهللا بن عمير إلى عمر وهو يق;;رض الن;;اس فق;;ال عم;;ر‪:‬‬
‫ِحش واقبل عليه فقال‪َ :‬من أنت؟ فق;;ال‪ :‬عبدهللا بن عم;;ير وك;;ان أب;;وه استش;;هد; ي;;وم ح;;نين‬
‫دينار فاعطاه ستمائه فلم يقبلها ورجع إلى عمر ف;;اخبره فق;;ال‪:‬‬ ‫ٍ‬ ‫فقال يا يرفأ اعطه ستمائة‬
‫يا يرفا اعطه ستمائه وحلةً‌فاعطاه فلبس الحلة التي كساه عمر ورمي; ما ك;;ان عليه فق;;ال‬
‫خذ ثيابك هذه فتكن في مهنة اهلك وهذه لزينتك»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪112‬‬
‫«وروي اياس بن سلمه عن أبيه قال م; ّر عمر في الس;;وق ومعه ال;;درة فخفق;;ني خفق;ةً‬
‫فاصاب طرف; ث;وبي فق;ال‪ :‬أ ِمط عن الطريق فلما ك;ان في الع;ام الـمقبل لقيني فق;ال‪ :‬يا‬
‫س;;لمة أتريد الحجّ؟ قلت‪ :‬نعم فاخذ بيدي ف;;انطلق بي إلى منزله فاعط;;اني س;;تمائة درهم‬
‫وق;;ال اس;;تعن بها على حجك واعلم انها بالخفقة ال;;تي خفقتك فقلت‪ :‬يا أميرالـمؤمنين ما‬
‫ذكرتها; ق;;;;;ال‪ :‬وانا ما نس;;;;;يتها‪ .‬وخطب عمر‪ ‬فق;;;;;ال‪ :‬أيها الرعية ان لنا عليكم حق‬
‫حلم أحب إلى هللا وال اعم نفع;ا ً من‬ ‫النصيحة بالغيب والـمعاونة على الخ;;ير انه ليس من ٍ‬
‫امام ورفقه وليس من جهل ابغض إلى هللا وال اعم ض ; ّراً من جهل ام;;ام وخرقه أيها‬ ‫حلم ٍ‬
‫الرعية انه من يأخذ بالعافية بين ظهرانيه يرزقه هللا العافية من فوقه»‪.‬‬
‫«وروي الـمغيرة بن س;;ويد ق;;ال‪ :‬خرجنا مع عمر في حج; ٍ‌ة حجها فق;;رأ بنا في الفجر‬
‫ش﴾ فلما ف;;رغ رأى الن;;اس‬ ‫;ريۡ ٍ‬ ‫ف قُ; َ‬‫ب ٱۡلفِي ِل﴾ و ﴿ِإِل يلَٰ ; ِ‬ ‫﴿َألَمۡ تَ ; َر َكيۡ ;فَ فَ َع; َل َربُّكَ بَِأص ;ۡ َ ٰ‬
‫ح ِ‬
‫يبادرون; إلى مسج ٍد هناك فقال ما بالهم قالوا مسج ٌد ص;;لى فيه الن;;بي‪ ‬فالن;;اس يب;;ادرون;‬
‫إليه فناداهم فقال‪ :‬هكذا هلك أهل الكتاب قبلكم اتخذوا آثار أنبياءهم بيَع ;ا ً‌من عرضت له‬
‫صالةٌ‌في الـمسجد فليصل ومن لم يعرض له صالة فليمض»‪.‬‬
‫«وأتى رجل من الـمسلمين إلى عمر فقال انا لـما فتحنا الـمدائن اص;;بنا كتاب;ا ً فيه علم‬
‫من علوم الفرس وكالم معجبٌ فدعا بالدرة فجعل يضربه بها ثم قرأ‪﴿ :‬نَحۡنُ نَقُصُّ َعلَيۡ ;كَ‬
‫أقصص‌; احسن من كت;;اب هللا انما هلك من‬ ‫ٌ‬ ‫ص﴾ [یوسف‪ ;.]3 :‬ويقول‪ :‬ويلك‬ ‫ص ِ‬ ‫َأحۡ َسنَ ٱۡلقَ َ‬
‫ك;;ان قبلكم‪ ،‬النهم اقبل;;وا على ُكتب علم;;ائهم واس;;اقفتهم; وترك;;وا الت;;وراة واالبخيل ح;;تى‬
‫درسا وذهب ما فيها من العلم»‪.‬‬
‫«وج;;اء رجل إلى عمر‪ ‬فق;;ال ان ص;;بيغا التميمي لقين;;اه يا أم;;ير الـمؤمنين فجعل‬
‫حروف من القرآن فقال‪ :‬اللهم امكنّي منه فبينا عمر يوما ً‌ج;;السٌ يُغ; ّ;ذي‬ ‫ٍ;‬ ‫يسألنا عن تفسير‬
‫ٌ‬
‫الن;;;اس إذ ج;;;اءه الص;;;بيغ وعليه ثيابٌ وعمام;;;ة فتق;;;دم واكل ح;;;تى إذا ف;;;رغ ق;;;ال‪ :‬يا‬
‫را ‪[ ﴾٢‬الذاریات‪-1 :‬‬ ‫ح ِملَٰ ِ‬
‫ت ِوقۡ ٗ‬ ‫ت َذرۡٗوا ‪ ١‬فَٱۡل َ ٰ‬ ‫أميرالـمؤمنين ما معني قوله تعالى‪َ ﴿ :‬وٱل َّذٰ ِريَٰ ِ‬
‫‪ ;.]2‬وق;;ال‪ :‬ويحك أنت ه;;و؟ فق;;ام إليه فحسر عن زراعيه فلم ي;;زل يجل;;ده ح;;تى س;;قطت‬
‫عمامته فإذا له ضفيرتان فقال‪ :‬والذي نفس عمر بيده لو وج;;دتك; محلوقا لض;;ربت رأسك‬
‫ت ثم كان يخرجه كل يوم فيضربه مائةً ف;;اذا ب;;رأ اخرجه فض;;رب;‬ ‫ثم أمر به فجعل في بي ٍ‬
‫مائة أخرى ثم حمله علي قتب وسيّره إلى البصرة وكتب إلى أبي موسى يأمره أن يح ;رّم‬
‫على الناس مجالسته وان يقوم في الناس خطيبا ً ثم يق;;ول ان ص;;بيغا التميمي ابتغي العلم‬
‫فاخطأه فلم يزل وضيعا ً في قومه وعند الناس حتى قد هلك وقد; كان من قبل سيد قومه»‪.‬‬
‫‪113‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وقال عمر على الـمنبر‪ :‬اال ان أص;;حاب ال;;رأي اع;;داء الس;نن اعيتهم األح;اديث ان‬
‫يحفظوها فافتوا بآرائهم; فضلوا واض;;لوا اال ان لنا ان نقت;;دي وال نبت;;دي ونتّبع وال نبت;;دع‬
‫‌باثر»‪.‬‬
‫ك ٍ‬ ‫انه ما ضل متمس ٌ‬
‫«وروي الليث بن سع ٍد‌اُتى عمر‪ ‬بفت ًي‌ام;;رد قد وجد ق;;تيال ملقي على وجه الطريق‬
‫فسأل عن أمره واجتهد; فم يقف له على خبر فشق عليه فكان يدعو ويقول‪ :‬اللهم اظف;;رني‬
‫بقاتله حتى إذا كان رأس الحول أو قريبا ً من ذلك وجد طف ٌل مول;;ود; ملقي في موضع ذلك‬
‫القتيل فاُتي به عمر فقال‪ :‬ظفرت بدم القتيل إن شاء هللا فدفع; الطفل إلى ام;رأة وق;ال له;ا‪:‬‬
‫قومي; بشأنه وخذي; منا نفقته وانظري من يأخذه منك فإذا وجدت امرأةً تقبله وتضمه إلى‬
‫صدرها; فاعلميني مكانها فلما شبّ الصبي جاءت جاريةٌ‌فقالت للمرأة‌ان س;;يدتي; بعثت;;ني‬
‫ك ق;;الت‪ :‬نعم اذه;;بي به اليها وانا معك‬ ‫اليك لتبع;;ثي اليها به;;ذا الص;;بي ف;;تراه وت;;ر ّده الي ِ‬
‫فذهبت بالصبي; حتى دخلت على امرأة‌ش;;اب ٍة فجعلت تقبله وتفديه وتض;;مه إليها ف;;اذا هي‬
‫بنت شيخ من االنصار; من أصحاب رسول هللا‪ ‬فجاءت الـمرأة ف;;اخبرت عمر فاش;;تمل;‬
‫على سيفه واقبل إلى منزلها فوجد اباها متكئ‌ا ً على الباب فقال له‪ :‬ما ال;;ذي تعلم من ح;;ال‬
‫ابنتك؟ قال‪ :‬اعرف الناس بحق هللا وحق ابيها مع حسن صالتها وصيامها; والقيام ب;;دينها‬
‫فقال عمر‪ :‬اني أحب ان ادخل اليها فازيدها رغبةً‌في الخير فدخل الش;;يخ ثم خ;;رج فق;;ال‬
‫ادخل يا أميرالـمؤمنين ف;;دخل وأمر ان يخ;;رج كل من في ال;;دار اال ايّاها ثم س;;ألها عن‬
‫الصبي فلجلجت فقال‪ :‬لتصدقنّي; ثم انتضي السيف فق;;الت‪ :‬على رس;;لك يا أميرالـمؤمنين‬
‫ي فاتخذتها أما وكانت تقوم في أمري بما تقوم‬ ‫فو هللا الصدُقك; ان عجوزاً كانت تدخل عل َّ‬
‫به الوالدة وانا لها بمنزلة‌ البنت فمكثت كذلك حين‌ا ً ثم ق;;الت‪ :‬انه قد ع;;رض لي س;;ف ٌر ولي‬
‫بنت اتخ;;وف; عليها بع;;دي الض;;يعة وأنا أحب ان اض;;مها اليك ح;;تى ارجع من س;;فري ثم‬ ‫ٌ‌‬
‫عمدت إلى ابن لها امرد واتتني; به وال اشك انه جاريةٌ فكان ي;;ري م;;ني ما ت;;ري الـمرأة‬
‫فاغتفلني يوم‌ا ً وانا نائمةٌ فما ش;;عرت به ح;;تي عالني وخ;;الطني; فم;;ددت ي;;دي إلى ش;;فرة‬
‫;رت به ف;اُلقي حيث رأيت فاش;;تملت منه على ه;;ذا الص;;بي فلما‬ ‫ك;;انت عن;;دي فقتلته ثم ام; ُ‬
‫وض;;عته القيته في موضع أبيه‪ ،‬ه;;ذا وهللا خب;;ي ٌر على ما اعلمتك فق;;ال عمر‪ :‬ص;;دقت‬
‫بارك هللا فيك ثم اوصاها ووعظها; وخرج»‪.‬‬
‫«وروي اس;;ماعيل بن خالد ق;;ال‪ :‬قيل لعثم;;ان اال تك;;ون مثل عمر ق;;ال ال اس;;تطيع أن‬
‫اكون مثل لقمان الحكيم»‪.‬‬
‫«ذكرت عائشة عمر فقالت‪ :‬كان احوذي‌ا ً نسيج وحده قد أع ّد لالمور اقرانها;»‪.‬‬
‫س;;;الم بعد أن ص;;;لي الن;;;اس على عمر فق;;;ال‪ :‬ان كنتم س;;;بقتموني‬ ‫ٍ‌‬ ‫«ج;;;اء عبدهللا بن‬
‫بالصالة عيه فال تسبقوني بالثناء عليه ثم قال نعم أخو االسالم كنت يا عمر جواداً‌بالحق‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪114‬‬
‫بخيالً بالباطل ترضى حين الرضا وتسخط; حين الس;;خط لم تكن م;;داح‌ا ً وال معياب ;ا ً‌طيب‬
‫الظرف; عفيف الطرف»‪.‬‬
‫و;ذ;ك;ر; أ;ب;;;و;ج;ع;ف;ر; ا;ل;ط;;;ب;ر;ي; ف;ي; ت;ا;ر;ي;خ;ه; «بعض خطب عمر فمنها خطب;;; ‌ةٌ خطب بها‬
‫حين ولي الخالفة وهي بعد حمد هللا والثن;;اء عليه وعلى رس;;وله‪ :‬أيها الن;;اس اني وليت‬
‫عليكم ولو ال رجائي ان أكون خيركم; وأق;;واكم; عليكم وأش;;دكم; استض;;العا ً بما ين;;وب من‬
‫مهم أموركم ما توليت ذلك منكم ولكفى عمر فيها مج;;ري العط;;اء موافق;ة‌ الحس;;اب بأخذ‬
‫حقوقكم; كيف آخذها ووضعها أين اضعها وبالسير فيكم كيف اسير فربي; الـمستعان ف;;ان‬
‫عمر لم يصح يثق بقوة وال حيلة ان لم يتدارك هللا برحمته وعون;;ه‪ ،‬أيها الن;;اس إن هللا قد‬
‫والني أمركم وقد; علمتم انفع م;;الكم واس;;أل هللا ان يعين;;ني عليه وان يحرس;;ني; عن;;ده كما‬
‫حرسني; عند غير وان يلهمني الع;;دل في قس;;مكم; كال;;ذي أمر به ف;;اني ام;;ر ٌء‌مس;;لم وعب; ٌ‌د‬
‫ضعيف; اال ما اعان هللا ولن يغير الذي ُوليت من خالفتكم من خلقي ش;;يئا ً‌ان يشأ هللا انما‬
‫العظمة هلل وليس للعب;;اد منها شئ فال يق;;ولن اح;;دكم ان عمر تغ;;ير منذ ولي واني اعقل‬
‫الحق من نفسي واتق;;دم وابين لكم أم;;ري فأينما; رجل ك;;انت له حاج; ‌ةٌ أو مظلم; ‌ةٌ أو عتب‬
‫علينا في خلق فليؤذنّي فانما أنا رج;;;; ٌل منكم فعليكم بتق;;;;وي هللا في س;;;;ركم; وعالنيتكم‬
‫ومحرم;;اتكم واعراض;;كم واعط;;وا الحق من أنفس;;كم و ال يحمل بعض;;كم; بعض;‌ا ً على ان‬
‫تتحاكموا; إل ّي فانه ليس بيني وبين أح ٍد هوا َد ‌ةٌ وأنا حبيبٌ ال ّي صالحكم عزي; ٌز عل ّي عنتكم‬
‫ع اال ماج;;اء هللا به‬‫ع فيه وال ض;;ر ٌ‌‬‫وأنتم أناسٌ ع;;امتكم حقَ; ٌر في بالد هللا واهل بل; ٍد ال زر ٌ‬
‫اليه ان هللا‪ ‬قد وع;;دكم كرام ;ةً كب;;ير ‌ةً وانا مس;;ئو ٌل عن ام;;انتي وما أنا فيه ومطّلع علي‬
‫مايحضرني بنفسي ان ش;;اء هللا ال ا ِكله إلى اح; ٍد وال اس;;تطيع ما بعد منه اال باُمن;;اء واهل‬
‫ولست احمل أمانتي إلى أح ٍ‌د سواهم إن شاء هللا»‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫النصح منكم للعامة‬
‫«وخطب عمر‪ ‬مرةً‌أخرى فقال بعد حمد هللا والصالة على رس;;وله‪ :‬أيها الن;;اس ان‬
‫ي وانكم تجمع;;ون ما ال ت;;أكلون وت;;أكلون ما ال ت;;دركون‬ ‫الطمع فق ٌر وان بعض اليأس غ;ن ً‌‬
‫;رور وقد كنتم عي عهد رس;;ول هللا‪ ‬تؤخ;;ذون ب;;الوحى ومن‬ ‫وانتم مؤجل;;ون في دار غ; ٍ‬
‫اس; َّر ش;;يئ‌ا ً اُخذ بس;;ريرته ومن اعلن ش;;يئا ً أخذ بعالنية حس;;نةً ف;;اظهروا لناحسن اخالقكم‬
‫وهللا اعلم بالس;;رائر; فانه من اظهر لنا قبيح;;‌ا ً وزعم ان س;;ريرته حس;;نة لم نص;;دقه ومن‬
‫اظهر لنا عالنيته حس;;ن ‌ةً ظنن;ا‪ ،‬واعلم;وا ان بعض الش; ّح ش;;عبةٌ‌من النف;اق ف;انفقوا خ;;يراً‬
‫ق ُش َّح نَفۡ ِس ِهۦ فَُأوْ لَٰ ِٓئكَ هُ ُم ٱۡل ُمفۡلِحُونَ ﴾ أيها الناس اطيبوا; مثواكم واتقوا هللا‬
‫ألنفسكم ﴿ َو َمن يُو َ‬
‫يشف فانه يصف أيها الناس اني وهللا لوددت‬ ‫ّ‬ ‫ربكم وال تلبسوا نساءكم القباطي فإنه ان لم‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫ي واني ألرجو ُع ِّمرت فيكم يس;;ير‌ا أو كث;;يرا‌ان اعمل فيكم‬ ‫ان انجو كفاف;;‌ا ً ال لِ َي وال عل َّ‬
‫بالحق إن شاء هللا وان ال يبقي أحد من الـمسلمين وان كان في بيته اال أت;;اه حقه ونص;;يبه‬
‫من مال هللا وان لم يعمل اليه نفسُه ولم ينصب اليه بدنه فاصلحوا أموالكم التي رزقكم; هللا‬
‫حتف من الحت;;وف يص;;يب ال;;بر‬ ‫ٌ‬ ‫عنف واعلموا ان القتل‬ ‫ٍ‬ ‫فقلي ٌل في رفق خي ٌر من كثير في‬
‫‪115‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫والف;;اجر‪ ،‬والش;;هيد من احتسب نفسه وإذا أراد أح;;دكم بع;;ير‌اً فليعمد إلى الطويل العظيم‬
‫فليضربه بعصاه فإن وجده حديد الفؤاد فليشتره»‪.‬‬
‫«وخطب عمر مرةً أخ;;رى فق;;ال‪ :‬إن هللا س;;بحانه وبحم;;ده قد اس;;توجب عليكم الش;;كر‬
‫واتخذ عليكم الحجج فيما آتاكم من كرامة الدنيا واآلخرة‌من غير مس;;ئل ٍة منكم وال رغب ;ة‌‬
‫منكم فيه اليه فخلقكم تب;;ارك وتع;;الى ولم تكون;;وا; ش;;يئا ً لنفسه وعبادته وك;;ان ق;;ادر‌اً ان‬
‫يجعلكم الهون خلقه عليه فجعل لكم عامة‌ خلقه ولم يجعلكم الشئ غيره وس ّخر; لكم ما في‬
‫الس;;موات وما في األرض واس;;بغ عليكم نعمه ظ;;اهرةً وباطن ;ةً‌وحملكم; في ال;;بر والبحر;‬
‫ورزقكم; من الطيبات لعلكم تشكرون ثم جعل لكم س;;معا ً‌وبص;;راً‪‌،‬ومن نعم هللا عليكم نع ٌم‬
‫‌عم بها بني آدم ومنه نعم اختص بها أهل دينكم ثم صارت تلك النعم خواص;ها في دولتكم;‬
‫وزم;;انكم; وطبقتكم وليس من تلك النعم نعم; ‌ةٌ وص;;لت إلى ام;;ر ٍء خاص;ةً اال لو قس;;متم ما‬
‫وصل اليه منها بين الن;;اس كلهم اتعبهم ش;;كرُها وقد; حكم حقها اال بع;;ون هللا مع االيم;;ان‬
‫باهلل ورسوله ف;;انتم مس;;تخلفون في االرض ق;;اهرون الهلها قد نصر هللا دينكم فلم تص;;بح‬
‫امة مخالف;;ةً‌ل;;دينكم اال امت;;ان ام;; ‌ةٌ مس;;تعبدةٌ لالس;;الم واهله يتّج;;رون لكم يستض;;عفون‬
‫معائشهم; وكدائحهم; ورشح جباههم عليه التمؤنة ولكم التمنفعةُ وام; ‌ةٌ ينتظ;;رون وق;;ائع; هللا‬
‫;وم وليل; ٍة قد مأل هللا قل;;وبهم; رعب;‌ا ً فليس لهم معق; ٌل يلج;;أون غليه وال‬ ‫وس;;طواته في كل ي; ٍ‌‬
‫مه;;ربٌ يتق;;ون به قد وهمتهم; جن;;ود هللا ون;;زلت بس;;احتهم مع رفاعة العيش واستفاضة‬
‫الـمال وتتابع البعوث وسد الثغ;;ور ب;;اذن هللا في العافية الجليلة العاملة ال;;تي لم تكن األمة‬
‫علي احسن منها منذ كان االسالم وهللا الـمحمود; ومع الفتوح العظام في كل بل ٍد فما عسي‬
‫أن يبلغ شكر الشاكرين وذكر; الذاكرين واجتهاد; الـمجتهدين مع هذه النعم التي ال يحصي‬
‫ع;;ددها وال يق;;در ق;;درها وال يس;;تطاع اداء حقها اال بع;;ون هللا ورحمته ولطفه فنس;;أل هللا‬
‫ال;;ذي ابالنا ه;;ذا أن يرزقنا العمل لطاعته والـمسارعة إلى مرض;;اته واذك;;روا عب;;اد هللا‬
‫بالء هللا عن;;دكم واس;;تتموا; نعم هللا عليكم وفي مجالس;;كم; مث;;ني وف;;رادي; ف;;ان هللا‪ ‬ق;;ال‬
‫ور َو َذ ِّكرۡهُم بِ ;َأيَّىٰ ِم ٱهَّلل ِ‪[ ﴾...‬اب;;راهیم‪.]5 :‬‬ ‫لـموسی‪َ﴿ :‬أخۡ ; ِرجۡ قَوۡ َم;;كَ ِمنَ ٱ ُّ‬
‫لظلُ َمٰ ِ‬
‫ت ِإلَى ٱلنُّ ِ‬
‫ض﴾ [األنف;;ال‪ ;.]26 :‬فلو كنتم‬ ‫قال لـمحمد‪َ ﴿ :‬وٱذۡ ُكرُوٓ ْا ِإذۡ َأنتُمۡ قَلِيل‪ُّ ٞ‬مسۡتَضۡ َعفُونَ فِي ٱۡلَأرۡ ِ‬
‫إذا كنتم مستضعفين محرومين خير الدنيا على شعبة من الحق تؤمن;;ون بها وتس;;تريحون‬
‫اليها مع التمعرفة باهلل وبدينه وترجون الخير فما بعد الـموت ذلك ولكنكم; كنتم اشد الناس‬
‫عيش ‌ةً واعظم الن;;اس باهلل جهال; ‌ةً فلو ك;;ان ه;;ذا ال;;ذي استس;;المكم به لم يكن معه ح;;ظٌ في‬
‫دنياكم; غير انه ثقةٌ لكم في آخرتكم ال;;تي اليها الـمعاد والـمنقلب وانتم من جهد الـمعيشة‬
‫على ما كنتم عليه اجري;;اء وان تش;;حوا علي هللا تص;;بكم; منه غربل;; ‌ةٌ ما انه قد جمع لكم‬
‫فض;;يلة ال;;دنيا وكرامة اآلخ;;رة أو لـمن ش;;اء ان يجمع له ذلك منكم ف;;اذكركم هللا الحائل‬
‫ويس ;رتم انفس;;كم على طاعته وجمعتم;‬ ‫بينكم وبين قل;;وبكم اال ما ع;;رفتم حق هللا فعملتم; له ّ‬
‫مع السرور بالنعم خوفاً;‌لزوالها; وانتقالها ووجالً‌من تحويلها فانه ال شئ اسلب لنعمة‌من‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪116‬‬
‫امن‌للعز ونم;ا ٌ‌ء للنعمة واس;تجالبٌ للزي;ادة‌ وه;ذا على ما في أم;ركم‬ ‫كفرانها وان الشكر ٌ‬
‫ونهيكم; واجبٌ إن شاء هللا»‪.‬‬
‫«وروى أبوعبيدة معمر بن الـمثني في كت;;اب مقاتل الفرس;;ان ق;;ال‪ :‬كتب عمر إلى‬
‫س;;ليمان بن ربيعة الب;;اهلي أو إلى النعم;;ان بن مق;;رن ان في جن;;دك رجلين من الع;;رب‬
‫عمرو بن معديكرب وطلحة بن خويلد فاحضرهما الناس واذنهما وشاورهما; في الحرب‬
‫الً من اعم;;;ال الـمسلمين ف;;;إذا وض;;;عت الح;;;رب‬ ‫وابعثهما; في الطالئع وال تُولهما عم ‌‬
‫اوزارها; فضعهما حيث وضعا; انفسهما قال وكان عمر ٌ‌و ارتد وطليحة تبني»‪.‬‬
‫«وروي أبوعبيدة ايض;ا ً‌في ه;;ذا الكت;;اب ق;;ال ق;;دم عم;رو بن مع;ديكرب واالجلح ابن‬
‫وق;;اص الفهمي علي عمر فأتياه وبين يديه م;;ال ي;;وزن فق;;ال م;;تي ق ; ِدمتما؟ ق;;اال‪ :‬ي;;وم‬
‫الخميس قال‪ :‬فما حبسكما عني؟ قاال‪ :‬شغلنا الـمنزل يوم قدمنا; ثم كانت الجمعة ثم غ;;دونا‬
‫عليك اليوم فلما ف;;رغ من وزن الـمال نح;;اه واقبل عليهما فق;;ال هيـه فق;;ال عم;;رو بن‬
‫معديكرب‪ :‬يا أميرالـمؤمنين هذا االجلح بن وق;;اص الش;;ديد الـمرة البعيد الغ;;رة الوش;;يك‬
‫ع ومصروعٌ‌ وهللا لكانه ال يموت فق;;ال عمر‬ ‫الكرة وهللا ما رأيت مثله حين الرجال صار ٌ;‬
‫لالجلح وع;;رف الغضب في غض;;نة وجهه هيـه يا اجلح فق;;ال االجلح‪ :‬يا أميرالـمؤمنين‬
‫ت;;ركت الن;;اس خلفي ص;;الحين كث;;يراً‌نس;;لهم دا ّرةً ارزاقهم خص;;ب‌ا ً بالدهم اجري;;اء على‬
‫عدوهم ما كأل ع;;دوهم عنهم فيُمتّع هللا بك فما رأينا مثلك اال من س;;بقك فق;;ال ما منعك أن‬
‫تقول في صاحبك مثل ما قال فيك؟ قال‪ :‬ما رأيت في وجهك ق;;ال‪ :‬لقد اص;;بت اما انك لو‬
‫قلت فيه مثل ال;;ذي ق;;ال فيك الوجعتكما; ض;;ربا ً وعقوب; ‌ةً ف;;إذا تركتك لنفسك فس;;اتركه لك‬
‫وهللا لوددت لو سلمت لكم ح;;الكم ودامت عليكم ام;;وركم اما انه س;;يأتي عليك ي;;و ٌ‌م تعضه‬
‫وينهشك; وتهره وينبحك ولست له يومئ ٍ;ذ وليس لك فان ال يكن بعهدكم فما اقربه منكم»‪.‬‬
‫«لـما اسر الهرم;;زان ص;;احب االه;;واز وتس;;تر; وحمل إلى عمر ومعه رج;;ا ٌل من‬
‫الـمسلمين فيهم االحنف بن قيس وأنس بن مالك ف;;ادخلوه الـمدينة في هيئته وعليه تاجه‬
‫الـمذهّب وكسوته فوجدوا; عمر نائم‌ا ً في جانب الـمسجد فجلس;;وا; عن;;ده ينتظ;;رون انتباهه‬
‫فقال الهرمزان‪ :‬واين عمر قالوا‪ :‬هو ذا قال ف;;اين حُراسه وحجاب;;ه؟ ق;;الوا‪ :‬ال ح;;ارس له‬
‫وال حاجب قال‪ :‬فينبغي أن يكون نبي‌ا ً قالوا‪ :‬انه يعمل عمل األنبياء واس;;تيقظ عمر فق;;ال‪:‬‬
‫الهرمزان؟ قالوا‪ :‬نعم ق;;ال‪ :‬ال اكلمه ح;;تى ال يبقي من حليه ش;;ٌئ فرم;;وا بالحلية والبس;;وه‬
‫ثوب‌ا ً ضعيفا فقال عمر‪ :‬يا هرمزان كيف وبال الغ;;در وقد; ك;;ان ص;;لح الـمسلمين م;;رةً ثم‬
‫نكث؟ فق;;ال‪ :‬يا عمر انا واي;;اكم; في الجاهلية كنا نغلبكم إذا لم يكن هللا معكم وال معنا فلما‬
‫كان هللا معكم غلبتمونا قال‪ :‬فما عذرك في انتقاضك مر ‌ةً بعد أخرى؟ قال‪ :‬أخاف ان قلت‬
‫ان تقتلني وقال ال بأس عليك ف;;اخبرني; فاستس;;قي م;;ا ًء‌فاخ;;ذه وجعلت ي;;ده ترعد ق;;ال‪ :‬ما‬
‫ك؟ قال‪ :‬أخاف ان تقتلني وأنا اشرب قال ال بأس عليك حتى تشربه فالق;;اه عن ي;;ده فق;;ال‬ ‫ل َ‬
‫يا هذا ما لك؟ اعيدوا عليه الـماء وال تجمع;;وا عليه بين القتل والعطش ق;;ال‪ :‬كيف تقتل;;ني‬
‫‪117‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫وقد; امنتَني قال‪ :‬كذبت قال‪ :‬لم اكذب فقال انسٌ ‪ :‬صدق يا ام;;ير الـمؤمنين ق;;ال‪ :‬ويحك يا‬
‫;ك وهللا لت;;أتيني بالـمخرج اوالعاقبنك;‬ ‫انس انا اؤمن قاتل مجزاة بن ث;;ور وال;;براء بن مال; ٍ‬
‫قال انك قلت ال بأس عليك حتى تخبرني وال ب;;أس عليك ح;;تى تش;;رب فق;;ال له ن;;اس من‬
‫الـمسلمين مثل ق;;ول انس فاقبل; على الهرم;;زان وق;;ال‪ :‬تخ;;دعني وهللا ال تخ;;دعني اال ان‬
‫تسلم فاسلم; ففرض له في الفين وانزله المدينة»‪.‬‬
‫الً على حمص فمكث ح;;والً‌ال يأتيه خ;;بره‬ ‫«بعث عمر عمير بن سعد االنصاري; عام ‌‬
‫ثم كتب إليه بعد الح;;ول إذا ات;;اك كت;;ابي ه;;ذا فاقبل واحمل ما ج;;بيت من م;;ال الـمسلمين‬
‫فاخذ عم;;;ير جرابه وجعل فيه زاده وقص;;;ع ‌ةً وعلق اداوة‌وأخذ عنزته واقبل ماش;;;يا ً‌من‬
‫الحمص حتى دخل الـمدينة وقد شحب لونه واغب ّر وجهه وطال ش;;عره ف;;دخل على عمر‬
‫فسلم فقال عمر‪ :‬ما ش;;انك يا عم;;ير ق;;ال ما ت;;ري من ش;;اني ألست ت;;راني ص;;حيح الب;;دن‬
‫طاهر البدن معي الدنيا اجرُّ ها بقرنيها ق;ال وما مع;ك؟ فظن عمر انه قد ج;اء بم;ال ق;ال‪:‬‬
‫معي ج;;;رابي اجعل فيه زادي وقص;;;عتي آكل فيه واغسل منها رأسي وثيابي; واداوتي;‬
‫احمل فيها وضوئي; وشرابي; وع;نزتي اتوكأ عليها واجاهد بها ع;دو‌اً ان ع;رض لي ق;ال‬
‫عمر‪ :‬أفجئت ماشياً‌؟ قال‪ :‬نعم لم يكن لي داب ‌ةٌ قال‪ :‬فما ك;;ان في رعيتك أح ; ٌ‌د يت;;برع إليك‬
‫بداب; ٍة تركبه;;ا؟ ق;;ال‪ :‬ما فعل;;وا وال س;;ألتهم ذلك ق;;ال عم;;ر‪ :‬بئس الـمسلمون خ;;رجت من‬
‫عندهم ق;;ال عم;;يرٌ‪ :‬اتق هللا وال تقل اال خ;;يراً قد نه;;اك هللا عن الغيبة وقد; رأيتهم يص;;لون‬
‫قال عمر‪ :‬ماذا صنعت في امارتك؟ قال وما سؤلك قال عم;;ر‪ :‬س;;بحان هللا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬أما اني‬
‫لو ال اخشي ان اعمل ما اخبرتك اتيت البلد فجمعت صلحاء اهله فوليتهم; جبايته ووضعه‬
‫في مواضعه ولو اصابك منه شٌئ التاك قال افما جئت بشئ؟ قال‪ :‬ال فقال ج;;ددوا لعم;;ير‬
‫مهد‌اً قال ان ذلك لشئ ال اعمله بعد لك وال الح ٍد بعدك وهللا ما كدت اسلم بل لم اسلم قلت‬
‫لنصراني; معاهد اخزاك هللا فهذا ما عرضتني له يا عمر ان اشقي ايامي ليو ٌم صحبتك ثم‬
‫استأذنه في االنصراف فاذن له ومنزله بقبا بعيداً‌عن الـمدينة فامهله عمر اياما ثم بعث‬
‫الً يقال له الحارث فقال انطلق الحارث فوجد عميرا جالس‌ا ً يقلي قميصاً; له إلى جانب‬ ‫رج ‌‬
‫حائط فسلم عليه فقال عمير‪ :‬انزل رحمك هللا فنزل فقال‪ِ :‬من أين جئت؟ قال‪ :‬من الـمدينة‬ ‫ٍ‬
‫ق;;ال‪ :‬كيف ت;;ركت أميرالـمؤمنين؟ ق;;ال‪ :‬ص;;الحا ً ق;;ال‪ :‬كيف ت;;ركت الـمسلمين؟ ق;;ال‪:‬‬
‫صالحين ق;;ال أليس عمر يقيم الح;;دود؟ ق;;ال‪ :‬بلى ض;;رب ابن;ا ً له على فاحش; ٍة فم;;ات من‬
‫ضربه فقال عمير‪ :‬اللهم اعن عمر فاني ال اعلمه اال ش;;ديداً ُأحبه لك ق;;ال ف;;نزل به ثالثة‬
‫ايام وليس لهم اال قرصٌ من شعير كانوا يخصونه كل يوم به ويطوون حتى ن;;الهم الجهد‬ ‫ٍ‬
‫فق;;ال له عم;;ير‪ :‬انك قد اجعتنا ان رأيت ان تتح;;ول عنا فافعل; ف;;اخرج الح;;ارث ال;;دنانير;‬
‫فدفعها اليه وقال‪ :‬بعث بها أميرالـمؤمنين فاستعن بها فصاح وقال ُر ّدها ال حاجة لي فيها‬
‫فقالت الـمرأة‪ :‬خ;;ذها ثم ض;;عها في مواض;;عها; فق;;ال‪ :‬ما لي شئ اجعلها فيه فش;;قت اس;;فل‬
‫درعها فاعطته خرقةً فشدها فيها ثم خرج فقسمها كلها بين ابناء الش;;هداء والفق;;راء فج;اء‬
‫الح;;ارث إلى عمر ف;;اخبره فق;;ال‪ :‬رحم هللا عم;;ير‌اً ثم لم يلبث ان هلك فعظم مهلكه علي‬
‫ّ‬
‫ليتمن كل‬ ‫;ط من أص;;حابه ماش;;ين إلى بقيع الغرقد فق;;ال الص;;حابه‪:‬‬ ‫عمر وأخ;;رج مع ره; ٍ‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪118‬‬
‫واحد منا امنيةً فكل واح ٍد تمني شيئا ً وانتهت االمنية إلى عمر فقال‪ :‬وددت ان رج ‌‬
‫الً مثل‬
‫عمير بن سعد استعين به على أمور الـمسلمين»‪.‬‬
‫«ومن كالم عمر‪ :‬اياكم وهذه الـمجازر فان لها ضراو ‌ةٌ كضراوة الخمر»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬إياكم والراحة فانها غفلة‪ .‬وقال‪ :‬السمن غفلة‪ .‬وقال‪ :‬ال تسكنوا نساءكم الغرف‬
‫وال تعلموهن الكتابة واستعينوا عليهن بالعري وعوّدوهن قول ال ف;;ان نعم يُج;;ريهن على‬
‫الـمسئلة»‪.‬‬
‫«وقال اتبين عقل الناس في كل شئ حتى في علته فاذا رأيت يتوفي; علي نفسه الصبر‬
‫علي شهوته ويحتمي من مطعمه ومشربه عرفت ذلك في عقله وما سألني رج ٌل شيئا ً‌قط‬
‫اال تبين لي عقله في ذلك»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ان للناس حدوداً ومنازل فانزلوا كل رج ٍل منزلته وضعوا; كل انسان في ح;;ده‬
‫واحملوا; كل أمرء بفعله على قدره»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬اعتبروا عزيمة الرجل بحميّته وعقله بمتاع بيته»‪.‬‬
‫«قال أبوعثمان الجاحظ‪ :‬ألنه ليس من العقل أن يكون فرشه لِبداً ومرفقته طبريةً»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬من يئس من شئ استغني عنه و ِعز الـمؤمن استغناءه عن الناس»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬اليقوم بأمر هللا اال من ال يصانع وال يضارع وال يتبع الـمطامع»‪.‬‬
‫الً عن مكرم ٍة من ضعف همته»‪.‬‬ ‫«وقال‪ :‬ال تضعفوا همتكم فاني لم أر شيئ‌ا ً اقعد رج ‌‬
‫الً فقال‪ :‬ال يلهك الن;;اس عن نفسك ف;;ان األمر اليك يصل دونهم; وال تقطع‬ ‫«ووعظ رج ‌‬
‫النهار سادر‌اً فانه محفوظٌ عليك وإذا اسأت فاحسن فاني لم ار شيئ‌ا ً اشد طلب ;ا ً وال اس;;رع‬
‫ادراك‌ا ً من حسن ٍ‌ة حديثة لذن ٍ‬
‫ب قديم;»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬احذر من فلتات الشباب وكلما اورثك; الن;;بز واعلقك القلب فانه ان يعظم بع;;ده‬
‫شانك يشتد على ذلك ندمك»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬كل عمل كرهت من اجله الـموت فاتركه ثم ال يضرك متى ما مت»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬اقلل من الدنيا تعش حرا واقلل من ال;;ذنوب يهن عليك الـموت وانظر; في أ ّ‬
‫ي‬
‫نصاب تضع ولدك فان العرق وساسٌ »‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬ترك الخطيئة اسهل من معالجة التوبة»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬احذروا; النعمة حذركم الـمعصية وهي أخوفهما عليكم عندي»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬احذروا; عاقبة الفراغ فانه اجمع البواب الـمكروه من السكر»‪.‬‬
‫‪119‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وق;;ال‪ :‬أج;;ود الن;;اس من ج;;اد على من ال يرجو ثوابه واحلمهم من عفا بعد الق;;درة‬
‫وابخلهم; من بخل بالسالم واعجزهم من عجز في دعائه»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬رُبّ نظرة زرعت شهوةً ورب شهو ٍة اورثت حزنا ً دائما ً»‪.‬‬
‫«وق;;;ال‪ :‬ثالث خص;;;ال من لم يكن فيه لم ينفعه االيم;;;ان‪ ،‬حل ٌم ي;;;رد به جهل الجاهل‬
‫ق يداري به الناس»‪.‬‬ ‫ع يحجزه عن المحارم; وخل ٌ‬ ‫وور ٌ;‬
‫و;ذ;ك ;ر; أ;ب;و;ع;ب;يد;ة; م;ع;م ;ر; ب;ن; ا;ل;ـم;ث;ن;ي; ف;ي; ك;ت ;ا;ب; م;ق;ا;ت ;ل; ا;ل;ف;ر;س ;ا;ن; «أن س;;عد بن أبي‬
‫ص اوفد عمرو بن معديكرب بعد فتح القادسية إلى عمر فس;أله عم;ر عن س;ع ٍد كيف‬ ‫وقا ٍ‬
‫تركته وكيف رضي الناس عنه؟ فقال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين ه;;و لهم ك;;االب يجم;;ع لهم جم;;ع‬
‫ي في جباية جبوته يُقسم بالسوية ويعدل في‬ ‫ي في نمرته اس ٌد في تامورته نبط ٌ‬ ‫الذرة اعراب ٌ‬
‫القضية وينفر في السرية وكان سعد كتب يثني على عمر ٍو فقال عم;;ر‪ :‬لكانم;;ا تقارظتم ;ا;‬
‫الثناء كتب يثني عليك وقدمت; يث;;ني عليه فق;;ال‪ :‬ان;;ا لم اثن اال بم;;ا رأيت ق;;ال‪ :‬دع عن;;ك‬
‫سعداً‌أخبرني عن مد ّجج قومك قال‪ :‬في ك ٍل فض ٌل وخي ٌ;ر قال‪ :‬ما قولك; في علة بن خال ; ٍد؟‬
‫قال‪ :‬اولئك فوارس اعراضنا احثنا طلب‌ا ً واقلن;;ا هرب;‌ا ً ق;;ال‪ :‬فس;;عد العش;;يرة ق;;ال‪ :‬اعظمن;ا‬
‫ب ق;;ال‪ :‬حك;;ة ال ي;;رام ق;;ال‪:‬‬ ‫خميس‌ا ً واكبرنا; رئيسا ً‌واش;;دنا; شريس;ا ً ق;;ال‪ :‬فالح;;ارث; بن كع ٍ‬
‫فمراد; قال‪ :‬االتقياء‌البررة والـمساعير الفجرة الزمنا فراراً وابعدنا; آث;;ار‌اً ق;;ال‪ :‬ف;;اخبرني;‬
‫عن الحرب قال‪ :‬مرة الـمذاق إذا قلص;;ت عن س;اق من ص;بر فيه;;ا ع;رف ومن ض;عف;‬
‫عنها تلف وانها لكما قال الشاعر‪:‬‬
‫ل;ش;;;;;ع;ي; ب;ز;ي;ن;ت;ه;;;;;ا; ل;ك;;;;;ل; ج;ه;;;;;و;ل;‬ ‫ا;ل;ح;;;;;ر;ب; أ;و;ل; م;;;;;ا; ت;ك;;;;;و;ن; ف;ت;يةً;‬

‫ع;;;ا;د;ت; ع;ج;;;و;ز;اً; غ;;;ير; ذ;ا;ت; ح;ل;ـيل;‬ ‫ب; ض ;ر;ا;م;ه;ا;‬‫ح ;ت;ى; إ;ذ;ا; ا;س ;ت;ع;د;ت; و;ش ; ّ;‬
‫م;ـك;ـر;و;ه;ـةً; ل;ل;ش;;;;;;;م; و;ا;ل;ت;ق;ـب;يل;‬ ‫ش;;;;م;ط;أ ج;;;;ز;ت; ر;أ;س;;;;ه;ا; و;ت;ن;ك;;;;ر;ت;‬
‫ج;‬ ‫ج;‬

‫قال‪ :‬فاخبرني; عن الس;;الح ق;;ال‪ :‬سل عما ش;;ئت منه ق;;ال‪ :‬ال;;رمح ق;;ال‪ :‬أخ;;وك وربما‬
‫خانك قال‪ :‬النبل قال ُمنايا تُخطي وتص;;يب ق;;ال‪ :‬ال;;ترس ق;;ال‪ :‬ذاك الـمجن وعليه ت;;دور;‬
‫;ن حص;;ين ق;;ال‪ :‬الس;;يف‬ ‫الدوائر; قال‪ :‬الدرع قال مثقل ‌ةٌ للراكب متعب ‌ةٌ للراجل وانها لحص; ٌ‌‬
‫قال هناك فارغب ال ّمك الهبل قال‪ :‬بل امك قال‪ :‬بل امي والحمي اضرعتني لك»‪.‬‬
‫«عرض سليمان بن ربيع;ة‌ الب;;اهلي جن;;ده بارمينية فك;;ان ال يقبل من الخيل اال عتيق;ا ً‬
‫بهجين‬
‫ٍ‬ ‫ٌ‬
‫هجين قال عمرو‪ :‬انه ليس‬ ‫س غلي ٍظ فرده وقال‪ :‬هذه‬ ‫فمر عمرو بن معديكرب بفر ٍ‬
‫‌ولكنه غليظٌ فقال‪ :‬بل هو هجين فقال عم;;ر ٌو‪ :‬ان الهجين ليع;;رف الهجين فكلمه إلى عمر‬
‫فكتب إليه‪ :‬أما بعد يا ابن مع;;ديكرب فانك القائل ألم;;يرك ما قلت وانه بلغ;;ني ان عن;;دك‬
‫س;;يفا ً تس;;ميه الصمص;;امة وان عن;;دي س;;يفا ً‌اس;;ميه مص;;مما واقسم باهلل لئن وض;;عته بين‬
‫اذنيك ال يقلع حتى يبلغ قحفك‪ ،‬وكتب إلى سليمان بن ربيعة يلومه في حلمه عنه»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪120‬‬
‫و;ق;;ا;ل; أ;ب;;و;ج;ع;ف;ر; م;ح;م;د; ب;ن; ج;ر;ي;ر; ا;ل;ط;;ب;ر;ي; ف;ي; ت;ا;ر;ي;خ;ه; «روي; عب;;دالرحمن بن أبي‬
‫زيد عمران بن سوادة الليثي قال‪ :‬صليت الصبح مع عمر فق;;رأ س;;بحان وس;;ورةً‌معها ثم‬
‫انصرف; فقمت معه فقال أحاج;ةٌ‌؟ قلت‪ :‬حاجة ق;;ال ف;;الحق فلحقت فلما دخل اذن ف;;اذا هو‬
‫على رمال سرير ليس فوقه شئ فقلت‪ :‬نصيحةٌ قال‪ :‬مرحب‌ا ً بالناصح غدو‌اً وعشيا ً ‌»‪.‬‬
‫«قلت‪ :‬عابت امتك أو ق;;ال رعيتك اربع;ا ً‌ق;;ال فوضع; ال;;درة ثم ذقن عليها هك;;ذا روي;‬
‫ابن قتيبة وقال أبوجعفر فوضع رأس درته في ذقنه ووضع اسفلها علي فخذه وقال‪ :‬هات‬
‫قال ذكروا انك ح;;رمت الـمتعة في اش;;هر الحج وزاد ـأبوجعفر; وهي حال ٌل ولم يحرمها‬
‫رسول هللا‪ ‬وال اب;وبكر فق;ال‪ :‬اجل انكم إذا اعتم;رتم; في أش;هر حجكم رأيتموها مجزية‬
‫;بت‪،‬‬ ‫قوب عامها‪ 1‬والحج به;;ا ٌ‌ء من به;;اء هللا وقد; اص; ُ‬
‫َ‬ ‫من حجكم ففرغ حجكم وكانت قائبةً‬
‫قال‪ :‬وذكروا; انك حرمت متعة‌النساء وقد; كانت رخصةً من هللا نس;;تمتع بقبضة ونف;;ارق‬
‫ث قال‪ :‬ان رسول هللا‪ ‬احلها في زمان ض;;رور ٍ‌ة ورجع الن;;اس إلى الس;;عة ثم لم‬ ‫عن ثال ٍ‬
‫اعلم أحد‌اً من الـمسلمين ع;;اد الهيا وال عمل بها ف;;اآلن من ش;;اء نكح بها بقبض; ٍة‌وف;;ارق‬
‫اصبت‪ ،‬قال‪ :‬وذكروا انك اعتقت االمة إن وض;;عت ذا بطنها بغ;;ير‬ ‫ُ‬ ‫ق وقد;‬ ‫ث بطال ٍ‬ ‫عن ثال ٍ‬
‫ً‬
‫عتاقة سيدها ق;;ال‪ :‬الحقت حرم; ‌ة بحرمة ما اردت اال الخ;;ير واس;;تغفر; هللا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬وش;;كوا‬
‫منك عنف السياق وشدة‌النهر للرعية قال‪ :‬فنزع الدرة ثم مسحها حتى اتي علي سيورها;‬
‫ق;;ال‪ :‬وانا زميل محمد‪ ‬في غ;;زاة قرق;;رة الك;;در ولِ َم فوهللا اني الُرتع فاُش;;بع واس;;قي‬
‫ف;اروي واني الض;رب الع;روض وازجر; العج;ول وادب ق;دري; واس;وق; خط;وتي وا ُر ّد‬
‫اللفوت واضم; العنود واكثر الزجر واقل الضرب واش;;هر; بالعصا وادفع باليد ولو ال ذلك‬
‫العذرت‪ ،‬قال أب;وجعفر‪ :‬فك;;ان معاوي;ة‌ إذا ح;دث به;ذا الح;ديث يق;ول‪ :‬ك;ان وهللا عالـما‬
‫برعيته‪ ،‬قال له حذيفة‪ :‬انك تستعين بالرجل الذي ذي قوة وبعضهم; يرويه بالرجل الفاجر‬
‫فقال‪ :‬استعمله الستعين بقوته ثم أكون على قفائه»‪.‬‬
‫ب;دار معج;ز ٍة واص;لحوا;‬ ‫ٍ‬ ‫«قال‪ :‬فرق;وا; عن الـمنية واجعل;وا ال;رأس رأس;ين وال تلث;وا‬
‫مثاويلكم; واحيفوا الهوا ّم قبل ان تخيفكم واخشوشنوا وتمعددوا»‪.‬‬
‫«وكتب الي خالد بن الوليد انه بلغ;;;;;ني انك دخلت حمام;;;;;‌ا ً بالش;;;;;ام وان َمن بها من‬
‫بخمر واني اظنكم آل الـمغيرة ذرء النار»‪.‬‬
‫ٍ‬ ‫االعاجم اعدوا لك دلوكا ً عجن‬
‫«الدلوك ما تُدلّك به كالسحور; والفطور ونحوهما; وذرء النار خلق النار»‪.‬‬
‫ت من الـمسلمين مثلهم ف;;ان‬ ‫«ق;;ال ع;;ام الرم;;ادة‪ :‬لقد هممت أن اجعل مع كل أهل بي ٍ‬
‫االنسان ال يهلك علي نصف شبعه فقال له رجل‪ :‬لو فعلت يا أميرالـمؤمنين ما كنت فيها‬
‫ابن ثأداء»‪.2‬‬

‫‪ -‬وكانت قائبة فوب عامها‪ ،‬مطلب اينست كه مكه مانند بقيه سال خالي خواهد ماند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬منظور شخص اينست كه اگر شما اينطور دستور دهيد مردم به خوشي از حكم شما اطاعت می‌نمودند‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪121‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«قلت‪ :‬يريد ان االنسان اذا اقتصر; على نصفه شبعه لم يهلك جوعا ً»‪.‬‬
‫ت وق;;ال‪:‬‬ ‫«ورأي; جاري ‌ةً متكمكةً فسأل عنها فقالوا امة آل فالن فضربها بالدرة ضربا ٍ‬
‫يا لكعاء أتشبهين بالحرائر؟»‪.‬‬
‫«وسمع رجالً يتعوذ من الفتن فقال عمر‪ :‬قل اللهم اني أعوذ بك من الضغاطة أتس;;أل‬
‫ربك ان ال يرزقك م;;االً وال ول;;داً؟ ق;;ال‪ :‬أراد ق;;ول هللا تع;;الى‪ِ﴿ :‬إنَّ َمآ َأمۡ;; َوٰلُ ُكمۡ َوَأوۡلَٰ;; ُد ُكمۡ‬
‫فِتۡنَة‪.»﴾ٞ‬‬
‫«وقال‪ :‬ما بال رجال ال ي;;زال أح;;دهم كاس;;راً‌وس;;ادةً عند ام;;رأ ٍ‌ة مغزي; ٍة يتح;;دث اليها‬
‫وضم اال ما ُذبّ عنه»‪.‬‬ ‫ٍ‬ ‫وتتحدث اليه عليكم بالجنة فانها عفاف انما النساء لح ٌم علي‬
‫«قال ابن قتيبة‪ :‬خطب عمر فقال‪ :‬ان اخوف ما اخاف عليكم أن يؤخذ الرجل الـمسلم‬
‫ص‬‫البرئ عند هللا فيُدسر كما يدسر الجزور; يشاط لحمه كما يشاط لحم الجزور ويقال عا ٍ‬
‫ص‪ ،‬فق;;ال علي ك;;رم هللا وجه;;ه‪ :‬وكيف ذاك ولـما تش;;تد البلية وتظهر; الحمية‬ ‫وليس بع;;ا ٍ‬
‫وتسبي; الذرية وتدقهم الفتن دق الرحاء ثقالها»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه ال تنظ;;روا إلى ص;;الة الرجل وص;;يامه ولكن َمن إذا ح;;دث ص;;دق واذا‬
‫أتُمن ادي واذا اشفي ورع»‪.‬‬
‫«وخطب الن;;اس فق;;ال‪ :‬أيها الن;;اس لينكح الرجل منكم لُـمته من النس;;اء لتنكح الـمرأة‬
‫‌لـمتها من الرجال»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه أنه استمعل رجالً على اليمن فوفد عليه وعليه حلةٌ مش;;هرةٌ وهو مرج ; ٌل‬
‫;وف ثم س;;أل عن‬ ‫وهين فق;;ال‪ :‬أهك;;ذا بعثن;;اك؟ ثم أمر بالحلة ف;;نزعت عنه والبس جبة ص; ٍ‬
‫واليته فلم يذكر االخيراً فرده على عمله ثم وفد اليه بعد ذلك ف;;إذا هو اش;;عث مغ;;ب ٌر عليه‬
‫اطالس فقال وال كل هذا ان عاملنا ليس بالشعث والالع;;افي; كل;;وا واش;;ربوا وادهن;;وا; انكم‬
‫لتعلمون الذي اكرهُ من امركم»‪.‬‬
‫«وقال‪ :‬تعلموا السنة والفرائض واللحن كما تتعلمون القرآن»‪.‬‬
‫راع‬
‫راع وكل ٍ‬ ‫راع فق;;;;;;;ال‪ :‬يا راعي عليك الظلَف ال تُ;;;;;;;ر ّمض‪ ،‬فانك ٍ‬‫«ومر علي ٍ‬
‫مسئو ٌل»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه ان من الناس من يقاتل ري;;ا ًء وس;;مع ‌ةً ومنهم; من يقاتل وهو ين;;وي ال;;دنيا‬
‫ومنهم; من الحمه القتال فلم يجد بُ ّداً ومنهم; من يقاتل صابر‌اً محتسبا ً‌اولئك هم الشهداء»‪.‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪122‬‬
‫الً فق;;;;ال له حين رج;;;;ع‪ :‬كيف رأيت‬ ‫«وفي; حديثه أنه أرسل إلى أبي عبيدة رس;;;;و ‌‬
‫اباعبيدة؟ قال‪ :‬رأيت بلالً من عيش يقصر من دَوقه ثم ارسل اليه وقال للرسول حين ق;;دم‬
‫كيف رأيته؟ قال‪ :‬حفوفا ً‌قال‪ :‬رحم هللا اباعبيدة‌ بسطنا له فبسط قبضنا; له فقبض»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه أنه رُئي في الـمنام فس;;ئل عن حاله فق;;ال؟ ك;;اد ثي ّل عرشي لو ال اني‬
‫صادفت; ربي رحيم‌ا ً»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه انه ق;;ال البي م;;ريم الحنفي‪ :‬ألنا اشد بغضا لك من االرض لِل;; ّدم ق;;الوا‪:‬‬
‫كان عمر عليه حفيظاً‌‪ ،‬النه كان قاتل زيد بن الخطاب أخيه فقال أينقص;;ني ذلك من حقي‬
‫شيئاً؟ قال‪ :‬ال قال فال ضير»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه ان اللبن يُشبّه عليه ق;;ال معن;;اه ان الطفل ربما ن;;زع به الش;;به إلة الظ;;رء‬
‫من أجل لبنها فال تسترضعوا; اال َمن ترضون اخالقها»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه اغزوا والغزو حلو خض ٌ‌ر قبل ان يكون ثماما ثم يك;;ون رمام ;ا ً‌ثم يك;;ون‬
‫حطاما ً»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه عجبت لتاجر هجر‪ 1‬وراكب البحر»‪.‬‬
‫الً مولى عثمان قال‪ :‬سافرت; مع م;;والئي وعمر في حج أو عم;;ر ٍة‬ ‫«وفي; حديثه ان نائ ‌‬
‫فك;;ان عمر وعثم;;ان وابن عمر لِف;;‌ا ً وكنت أنا وابن الزب;;ير في ش;;بب ٍة معا لف;;ا ً نتم;;ازح‬
‫ونترامي بالحنظل فما يزيدنا عمر على ان يقول لنا كذلك ال تذعروا علينا فقلنا لرباح بن‬
‫الـمغترف; لو نصبت لنا نصب العرب فقال‪ :‬مع عمر! فقلنا افعل وان نه;;اك فانته فلم يقل‬
‫له عمر شيئا ً حتي اذا كان في وجه السحر ناداه يا رباح ايها اكفف فانها ساعة‌ ٍ‬
‫ذكر»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه أنه كتب في الص;;دقة إلى بعض عماله كتاب;ا ً فيه وال تحبس الن;;اس أولهم‬
‫ك وإذا وقف الرجل عليك غنمه‬ ‫على آخرهم فان ال;رَّجن للماش;;ية عليها ش;;دي ٌد ولهما ُمهل; ٌ‬
‫فال تغنم من غنمه وال تأخذ من ادناها وخذ الص;;دقة من اوس;;طها وإذا وجب علي الرجل‬
‫;دل وانظر ذوات‬ ‫;ن لم تج;;دها في ابله ال تأخذ اال تلك السن من ش;;روي ابله أو قيمة ع; ٍ‬ ‫س; ٌ‬
‫والـماخض فتنكب عنها فانها ثمال حاضرتهم»‪.‬‬ ‫َ‬ ‫الد ّر‬
‫قوم القاها فيها وقال ليأكل‬ ‫«وفي; حديثه يلتقط النوي من الطريق والنكث فإذا م ّر بدار ٍ;‬
‫هذا واجنتكم وانتفعوا; بباقيه»‪.‬‬

‫‪ -‬نام منطقه‌اي در بحرين كه به كثرت و باء مشهور بوده است‪.‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪123‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ثالث من الفواقر جا ٌر مقام ٍ‌ة ان رأى حسنةً دفنها وان رأي س;;يئةً اذاعها‬ ‫ٌ‬ ‫«وفي; حديثه‬
‫وامرأ ‌ةٌ ان دخلتَ عليها ل َسنتك وان غبت عنها لم تأمنها واما ٌ‌م ان احسنت لم ي;;رض عنك‬
‫وان اسأت قتلك»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه من حظ الـمرء نفاق ايمه وموضع خفه»‪.‬‬
‫«وفي; حديثه ان العباس ابن عبدالـمطلب سأله عن الشعراء فقال‪ :‬امرء القيس س;;ابقهم‬
‫بصر»‪.1‬‬
‫ٍ‬ ‫‌عور اصح‬ ‫ٍ‌‬ ‫خسف لهم عين الشعر فافتقر; عن معا ٍن‬
‫ا;ل;ب;غ;;;و;ي; «عن أبي عثم;;;ان النه;;;دي يق;;;ول‪ :‬أتانا كت;;;اب عمر بن الخط;;;اب ونحن‬
‫باذربيج;;ان مع عتبة بن فرقد أما بعد ف;;اتّزروا; وارت;;دوا وانتعل;;وا وألق;;وا الخف;;اف والق;;وا‬
‫ي العجم وعليكم بالش;;مس‬ ‫السراويالت; وعليكم بلب;;اس ابيكم اس;;ماعيل واي;;اكم والتنعم; وز ّ‬
‫واخشوشنوا واخشوشبوا; واخلولقوا واعطوا ال;;ركب اس;;نتها‬ ‫ِ‬ ‫فانها حمام العرب وتمعددوا;‬
‫وان;;زوا; ن;;زواً‌وارم;;وا; األغ;;راض» و;ف;ي; ر;و;ا;ي;; ٍة;‪« ;:‬وان;;زوا علي ظه;;ور; الخيل ن;;زو‌اً‬
‫واستقبلوا; بوجوهكم; الشمس‪ ،‬فانها حمامات العرب»‪.2‬‬
‫«قوله تمعددوا قيل هو من الغلظ يقال للغالم إذا شب وغلظ وقيل معناه تش;;بهوا بعيش‬
‫وقشف يقول كون;;وا مثلهم ودع;;وا التنعم وزي; العجم‪ ،‬واخشوش;;نوا;‬ ‫ٍ‬ ‫غلظ‬
‫مع ٍد وكانوا أهل ٍ‬
‫اراو الخشونة في الـملبس والـمطعم‪ ;،‬وقوله واخشوش;;بوا; بالب;;اء فهو من الص;;البة يق;;ال‬
‫اخشوشب الرجل اذا كان صلب‌ا ً ويُروي بالجيم من الجشب وهي الخشونة في الـمطعم»‪.‬‬
‫اس﴾ [آل‌عم;;ران‪ ;.]110 :‬من‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «في قوله تع;;الى‪ُ ﴿ :‬كنتُمۡ خَيۡ; َر ُأ َّم ٍة ُأخۡ; ِر َجتۡ لِلنَّ ِ‬
‫سره أن يكون من تلك األمم فليؤد شرط هللا فيها»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «انما ننتسب إلى مع ٍد وما بعد مع ٍ‌د ال ندري ما هو؟»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «حمل عمر بن الخطاب اسيد بن حضير; من بني عبد االش;;هل ح;;تى وض;;عه‬
‫آالف‬
‫ٍ‬ ‫ب;;البقيع وص;;لى عليه واوصي; إلى عمر فنظر; عمر في وص;;يته فوجد عليه أربعة‬
‫آالف وقضى دينه»‪.‬‬ ‫ٍ‬ ‫دين‌ا ً فباع نخله أربع سنين باربعة‬
‫;عار له وك;ان‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ك;;ان المية بن االس;كر الجن;;دعي ابن;;ان فف;را منه فبكاهما باش; ٍ‬
‫شاعراً‌شريفا ً في قومه فردهما عمر بن الخطاب وحلف عليهما ان ال يفارق;;اه أب;;داً‌ح;;تى‬
‫يموت»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قال الشاعر في جرير بن عبدهللا البجلي‪:‬‬
‫ن;ع;م; ا;ل;ف;;;;;;;;;;;ت;ي; و;ب;ئ;س;;;;;;;;;;;ت; ا;ل;ق;ب;يل;ه;‬ ‫ل;;;;;;;;;;و; ال; ج;ر;ي;;;;;;;;;; ٌر; ه;ل;ك;ت; ب;ج;يل;ه;‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪124‬‬

‫فقال عمر‪ :‬ما مدح من هجي قومه‪ ،‬وك;;ان عمر يق;;ول‪ :‬جرير ابن عبدهللا يوسف ه;;ذه‬
‫األمة»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قدم جرير على عمر من عند سعد بن أبي وقاص فقال‪ :‬كيف ت;;ركت س;;عد‌اً‬
‫في واليته؟ فقال‪ :‬تركته اكرم الناس مقدر ‌ةً واحسنهم; معذرة هو لهم كاالم البرة يجمع لهم‬
‫ش‬‫كما يجمع الذرة مع انه ميمون االثر مرزوق الظفر أش ُّد الناس عند الب;;أس واحب ق;;ري ٍ‬
‫إلى الن;;اس‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ف;;أخبرني عن ح;;ال الن;;اس ق;;ال‪ :‬هم كس;;هام الجعبة منم الق;;ائم ال;;رائش‬
‫ص يض;;امها; يغمز عص;;لها ويقيم ميلها وهللا اعلم‬ ‫ومنهم; العصل الط;;الش وابن أبي وق;;ا ٍ‬
‫بالسرائر; يا عمر‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ف;;اخبرني; عن اس;;المهم ق;;ال‪ :‬يقيم;;ون الص;;الة الوقاتها; ويؤت;;ون‬
‫الطاعة والتها فق;;ال عم;;ر‪ :‬الحمد هلل إذا ك;;انت الص;;الة اوتيت الزك;;اة واذا ك;;انت الطاعة‬
‫كانت الجماعة»‪.‬‬
‫أ;ب;;و;ع;م;ر; «مر عمر بحس;;ا ٍن وهو ينشد الش;;عر في مس;;جد رس;;ول هللا‪ ‬فق;;ال‪ :‬أتنشد‬
‫الش;;عر في مس;;جد رس;;ول هللا‪‬؟ فق;;ال له حس;;ان‪ :‬قد كنت انشد فيه وفيه من هو خ;;ي ٌر‬
‫منك»‪.‬‬
‫أ;ب;;;و;ع;م;ر; «ح;;;اطب بن أبي بلتعة نحر رقيقه ناقة رجل من مزينة فق;;;ال عم;;;ر‪ :‬اُراك‬
‫تجيعهم واضعف; عليه القيمة على جهة األدب والردع;»‪.‬‬
‫;أن الش;;مس والقمر‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قص حابس بن س;;عد الط;;ائي رؤي;;اه علي عمر ف;;رأي; ك; ّ‬
‫يقتتالن ومع كل واحد ٍة منهما كواكب فقال عم;;ر‪ :‬مع أيهما كنت؟ ق;ال‪ :‬مع القمر ق;;ال‪ :‬ال‬
‫تلي لي عمالً ابد‌اً اذ كنت مع اآلية الـممحوة‪ 1‬فقُتل وهو مع معاوية بصفين»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «الحر بن قيس قدم عليه عمه فق;;ال للحر اال ت;;دخلني على ه;;ذا الرجل يع;;ني‬
‫بكالم ال ينبغي فق;;ال‪ :‬ال افعل فادخله على عمر فق;;ال‪ :‬يا‬ ‫ٍ‬ ‫عمر فق;;ال اني أخ;;اف أن تتكلم‬
‫ابن الخطاب وهللا ال تقسم بالعدل وال تعطي الجزل فغضب عمر غض;;ب‌ا ً ش;;ديداً ح;;تى هم‬
‫ان يوقع به فقال الحر يا أميرالـمؤمنين ان هللا تع;;الى يق;;ول في كتاب;;ه‪ُ ﴿ :‬خ; ِذ ٱۡل َعفۡ; َو َوأۡ ُمرۡ‬
‫ج ِهلِينَ ‪[ ﴾١٩٩‬األع;;راف‪ ;.]199 :‬وان ه;;ذا من الج;;اهلين ق;;ال‬ ‫ف َوَأعۡ; ِرضۡ َع ِن ٱۡل َ ٰ‬
‫بِ;ٱۡلعُرۡ ِ‬
‫فخلى سبيله عمر وكان وقافا‌ً عند كتاب هللا‪.»‬‬
‫آالف فارس فام;; ّده بخارجة‬ ‫ٍ‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «كتب عمرو بن العاص إلى عمر يستمده بثالثة‬

‫ن فَ َم َحوۡنَآ َءايَ;ةَ‬ ‫‪ -‬در اينجا فاروق اعظم‪ ‬به اين آيت كريمه اشاره داشته اس;;ت‪َ ﴿ :‬و َج َعلۡنَا ٱلَّ ۡي; َل َوٱلنَّهَ; َ‬
‫;ار َءايَتَيۡ ِ ۖ‬ ‫‪1‬‬

‫ص َرةٗ﴾ [اإلسراء‪.]12 :‬‬ ‫ٱلَّ ۡي ِل َو َج َعلۡنَآ َءايَةَ ٱلنَّهَ ِ‬


‫ار ُمبۡ ِ‬
‫‪125‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫بن حذافة والزبير بن العوام والـمقداد بن االسود;»‪.2‬‬


‫أ;ب;و;ع;م;ر; «سأل عمر خبابا ً‌عما لقي من الـمشركين فق;;ال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين انظر إلى‬
‫وس ;حبت فيها فما‬ ‫ظه;;ري فنظر; فق;;ال ما رأيت ك;;اليوم; فق;;ال خب;;ابٌ لقد اُوقِ;;دت لي ن;;ا ٌر ُ‬
‫اطفأها اال ودك ظهري»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ق;ال خ;وات بن جب;ير‪ :‬خرجنا مع عمر بن الخط;;اب فس;;رنا في ركب فيهم‬
‫ضرار فقال عمر‪:‬‬ ‫ٍ‬ ‫عوف فقال القوم‪َ :‬غنِّنا من شعر‬ ‫ٍ‌‬ ‫أبوعبيدة بن الجراح وعبدالرحمن بن‬
‫دعوا أبا عبدهللا فليغن من هُنيات فواده يعني من شعره قال‪ :‬فما زلت اغ;;نيهم ح;;تى ك;;ان‬
‫السحر فقال عمر‪ :‬ارفع عنا لسانك فقد اسحرنا;»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «استش;;هد زيد بن الخط;;اب ي;;وم اليمامة فح;;زن عليه عمر حزن;ا ً ش;;ديد‌اً ق;;ال‬
‫عمر‪ :‬ما هبت الصبا اال وأنا اجد منها ريح زي ; ٍد‪ ،‬وق;;ال متمم بن ن;;ويرة لعمر لو ان أخي‬
‫ذهب علي ما ذهب عليه أخ;;وك ما ح;;زنت عليه فق;;ال عمر ما ع;;زاني احد باحسن مما‬
‫ع ّزيتني به»‪.‬‬
‫«وقال عمر لـما نعي عليه أخ;;وه زي; ٌ‌د رحم هللا أخي س;;بقني إلى الحُس;;نيين اس;;لم قبلي‬
‫واستشهد قبلي‪.‬‬
‫أبوعمر هجي شاعر الزبرقانَ بقوله‪:‬‬
‫و;ا;ق;ع;;;;د; ف;ا;ن;;;;ك; أ;ن;ت; ا;ل;ط;;;;ا;ع;م; ا;ل;ك;ا;س;ي;‬ ‫د;ع; ا;ل;ـم;ك;ـا;ر;م; ال; ت;ـر;ح;ل; ل;ب;غ;يت;ـه;ا;‬

‫ت عن قوله هذا فقضي انه هج ٌ‌و له‬ ‫فشكاه الزبرقانُ إلى عمر فسأل عمر حسان بن ثاب ٍ‬
‫عوف والزبير فاطلقه‬
‫ٍ‬ ‫وضع ‌ةٌ منه فالقاه عمر في الـمطمورة حتى شفع له عبدالرحمن بن‬
‫بعد ان أخذ عليه العهد واوعده ان ال يعود لهجاء أح ٍد‌أبداً»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قال عمر يوما ً‌للبيد ابن ربيعة يا باعقيل انشد لي شيئا ً من ش;;عرك فق;;ال‪ :‬ما‬
‫كنت القول شعر‌اً بعد ان علمني هللا البقرة وآل عمران فزاده عمر في عطائه خمس مائة‬
‫وكان الفين»‪.‬‬
‫ك‪ :‬بلغني أنه ورد على رس;;ول هللا‪ ‬كت;;ابٌ فق;;ال‪ :‬من يجيبُ ع;;ني‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «قال مال ٌ‬
‫فقال عبدهللا ابن االرقم‪ :‬انا فاج;;اب عنه واتي به اليه فاعجبه وانف;;ذه وك;ان عمر حاض;را;‬
‫فاعجبه ذلك من عبدهللا بن االرقم فلم يزل له ذلك في نفسه يقول أصاب ما أراده رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬فلما ولي عمر استعمله على بيت الـمال وكان عمر يق;;ول ما رأيت أح;;داً‌اخشي هلل‬
‫من عبدهللا بن االرقم‪ ،‬وقال عمر له‪ :‬لو كان لك مثل سابقة القوم ما قدمت عليك أحداً»‪.‬‬

‫‪ -‬با شناختي كه عمر‪ ‬از اين سه بزرگوار داشت ميدانست كه هر يك با هزار سوار برابر است‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪126‬‬
‫‌«سار عمر في بعض حجاته فلما أتى وادي محس;;ر ض;;رب فيه راحلت;;ه ح;;تى قطعه‬
‫وهو يرتجز‪;:‬‬
‫ً‬
‫م;خ;ا;ل;ف;;;;;;ا;‌ د;ي;ن; ا;ل;ن;ص;;;;;;ا;ر;ي; د;ي;ن;ـه;ا;‬ ‫ً‬
‫ا;ل;يك; ت;ع;ـد;و;ا; ق;ـل;ـق;ا;‌و;ض;ين;ـه;ا;‬

‫ق;;;;د; ذ;ه;ب; ا;ل;ش;;;;ح;م; ا;ل;;;;ذ;ي; ي;ز;ي;ن;ه;;;;ا;‪;.‬‬


‫ج;‬
‫م;ع;ت;ر;ض;;;;;;اً;‌ ف;ي; ب;ط;ن;ـه;ا; ج;ن;ين;ـه;ـا;‬

‫«بعث عمر بن الخطاب عبدهللا ابن مسعو ٍ‌د إلى الكوفة مع عمار بن ياسر وكتب اليهم‬
‫اني قد بعثت اليكم بعم;;ار ابن ياسر أم;;ير‌اً وعبدهللا بن مس;;عود معلم ;‌ا ً ووزي;;راً‌وهما من‬
‫;در فاقت;;دوا بهما واس;;معوا من قولهما; وقد‬ ‫النجب;;اء من أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬من أهل ب; ٍ‬
‫آثرتكم; بعبدهللا على نفسي»‪.‬‬
‫كنيف ُملئ علما ً»‪.‬‬
‫ٌ‌‬ ‫«قال عمر في عبدهللا بن مسعود‪:‬‬
‫س ويقربه ويُدنيه ويشاوره مع أجلّة الصحابة وكان‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «كان عمر يحب ابن عبا ٍ‬
‫;ان مس;;ئو ٌل وقلبٌ عق;;ولٌ‪ ،‬وك;;ان عمر ي;;دعوه‬ ‫س في الكه;;ول له لس; ٌ‌‬
‫عمر يق;;ول‪ :‬ابن عب;;ا ٍ‬
‫للمعضالت مع اجتهاد عمر ونظره للمسلمين»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «كان معاوية خالف عبادة بن صامت في شئ انكره عليه عبادة من الصرف;‬
‫فاغلظ له معاوية في الق;;ول فق;;ال له عب;;ادة‪ :‬ال اس;;اكنك ب;;ارض واح;;د ٍة أب;;داً‌ورحل إلى‬
‫الـمدينة فقال له عمر‪ :‬ما اقدمك؟ ف;;اخبره فق;;ال له ارجع إلى مكانك ففتح هللا ارض;ا ً لست‬
‫فيها وال مثلك وكتب إلى معاوية ال امرة لك على عبادة»‪.‬‬
‫أ;ب;;و;ع;م;ر; «ك;;ان ع;;روة بن مس;;عود; الثقفي ق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬فيه َمثله في قومه مثل‬
‫صاحب يس في قومه فقال فيه عمر شعر‌اً يرثيه»‪.‬‬
‫أ;ب;;و;ع;م;ر; «ك;;ان عتبة بن غ;;زوان أول من ن;;زل البص;;رة من الـمسلمين وهو ال;;ذي‬
‫اختطّها وقال له عمر لـما بعثه اليه يا عتبة اني أريد ان اوجّهك لتقاتل بلد الحيرة لعل هللا‬
‫يفتحها عليكم فسر; على بركة هللا ويمنه واتق هللا ما اس;;;;;تطعت واعلم انك ت;;;;;أتي حومة‬
‫الع;;;دو وأرج;;;وا; أن يعينك هللا عليهم ويكفيكهم وقد; كتبت إلى العالء الحض;;;رمي في ان‬
‫يم;;دك بعرفجة بن خزيمة وهو ذو مجاه;;دة للع;;دو ومكاب;;د ٍ‌ة فش;;اوره وادع إلى هللا فمن‬
‫;غار واال فاس;;يف; في غ;;ير ه;;وادة‬
‫أجابك فاقبل منه ومن أبي فالجزي ;ة‌ عن يد مذل ; ٍة‌وص; ٍ‌‬
‫واستنفر; من مررت به من العرب وحثهم علي الجهاد وكآبد; الع;;دو واتق هللا ربك ف;;افتتح‬
‫عتبة بن غزوان االُبُلّة ثم اختط البصرة»‪.‬‬
‫ي اش;عر‬ ‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ق;ال الش;عبي‪ :‬ك;ان أب;وبكر ش;اعراً وك;ان عمر ش;اعراً‌وك;ان عل ٌ‬
‫الثالثة»‪.‬‬
‫‪127‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫;اتم ق;;ال لعمر إذ ق;;دم عليه‪ :‬ما اظنك‬ ‫أ;ب ;و;ع;م;ر; ف;ي; ح ;د;ي;ث; ا;ل;ش ;ع;ب;ي; «أن ع;;دي بن ح; ٍ‬
‫تعرف;;;ني؟ ق;;;ال‪ :‬وكيف; ال أعرفك وأول ص;;;دق ٍة بيّضت وجه رس;;;ول هللا‪ ‬ص;;;دقةُ ٍ‬
‫طي‬
‫اعرفك آمنت اذ كفروا واقبلت إذ ادبروا واوفيت; اذ غدروا»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «ولّي عمر سعي َد بن عامر الجمحي بعض اجناد الش;;ام فبلغ عمر انه يص;;يبه‬
‫لم ٌم فامره بالقدوم عليه وك;;ان زاه;;داً‌فلم ير معه اال م;;زوداً;‌وعك;;از‌اً وق;;دح‌ا ً فق;;ال عم;;ر‪:‬‬
‫ليس معك اال ما أرى؟ فقال له س;;عي ٌد‪ :‬وما اك;;ثر من ه;;ذا عك;;ا ٌ‌ز وم;;زو ٌ;د‌احمل بها زادي‬
‫وق;;د ٌح‌آكل فيه فق;;ال عم;;ر‪ :‬أبك لم ٌم؟ ق;;ال‪ :‬ال ق;;ال فما غش;;ي ‌ةٌ بلغ;;ني انها تص;;يبك؟ ق;;ال‪:‬‬
‫ش وانا فيهم فربما; ذكرت ذلك فاجد ف;;تر ‌ةً ح;;تى‬ ‫حضرت خبيب‌ا ً حين صلب فدعا علي قري ٍ‬
‫ي فقال له عمر‪ :‬ارجع إلى عملك فابي وناشده االعفاء فقيل انه اعفاه وقيل واله‬ ‫يغشي عل َّ‬
‫حمص فلم يزل عليها إلى أن مات»‪.‬‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «جاء الحارث بن هشام وس;هيل بن عم;ر ٍو إلى عمر فجلسا وهو بينهم فجعل‬
‫الـمهاجرون األول;;ون ي;;أتون عمر فيق;;ول ههنايا س;;هيل ههنا يا ح;;ارث ينحّيهما فجعل‬
‫االنصار; يأتون فينحّيهما; عنه كذلك حتى ص;;ارا في آخر الن;;اس فلما خرجا من عند عمر‬
‫قال الحارث لسهيل‪ :‬ألم تر ما صنع بنا فق;;ال له س;;هيلٌ‪ :‬انه الرجل ال ل;;وم عليه ينبغي أن‬
‫نرجع باللوم على أنفسنا دُعي القوم فاسرعوا; ودعينا فابطأنا; فلما قام الناس من عند عمر‬
‫اتياه فقاال له‪ :‬يا أميرالـمؤمنين قد رأينا ما فعلت بنا اليوم وعلمنا انه اتانا من قبل انفس;;نا‬
‫فهل من شٍئ نستدرك; به ما فاتنا من الفض;;ل؟ فق;;ال‪ :‬ال اعلمه اال ه;;ذا الوجه واش;;ار; لهما‬
‫الي ثغر ال;;;;روم فخرجا; الي الش;;;;ام فماتا بها فلم يبق من ولد س;;;;هيل اال ابن;;;; ‌ةٌ له تركها‬
‫بالـمدينة فاختة بنت عتبة بن س;;;هيل فق;;;دم بها على عمر فزوّجها من عب;;;دالرحمن بن‬
‫زوجوا الثريد الثريدة ففعلوا فنشر هللا منهما عدد‌اً كثيراً»‪.‬‬ ‫الحارث بن هشام وقال ِّ‬
‫أ;ب;و;ع;م;ر; «كسا عمر اصحاب رسول هللا‪ ‬الحلل ففضلت حلةٌ فقال‪ :‬دلّ;;وني على ف;;ت ً‌‬
‫ي‬
‫هاجر هو وأبوه فقالوا‪ :‬عبدهللا بن عمر فقال‪ :‬ال ولكن س;;ليط بن س;;ليط فكس;;اه اي;;اه وه;;ذا‬
‫آخر ما أردنا ايراده من حكم أميرالـمومنين عمر بن الخط;;اب‪ ‬والحمد هلل أوالً‌وآخ;;ر‌اً‬
‫وظاهراً‌ وباطناً;»‪.‬‬
‫اما توسط ف‪SS‬اروق اعظم در ميان آن حض;;رت‪ ‬و امت او در تبليغ ق;;رآن عظيم و‬
‫نشر آن پس به وجهي واقع شد كه زي;;اده از آن مق;;دور بشر نباشد ام;;روز هر كه ق;;رآن‬
‫می‌خواند; از طوائف; مس;;;لمين منت ف;;;اروق اعظم در گ;;;ردن اوست اگر اين را دانست‬
‫بشكر هللا تعالي و تبارك قيام نم;;ود و اگر ندانست يا دانست و بمقتض;;اء عص;;بيت آن;;را‬
‫اس لَ ْم يَ ْش ُك ِر هَّللا َ»‪ 1‬كفران نعمت ورزيد‪.‬‬
‫كتمان نمود بموجب حديث « َم ْن لَ ْم يَ ْش ُك ِر النَّ َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪128‬‬
‫چون آن حضرت‪ ‬از دار فنا به رفيق اعلي انتق;;ال فرم;;ود ق;;رآن عظيم مجم;;وع در‬
‫سور و آيات در اوراق; نوشته در ميان اص;حاب متف;رق يافته مي‌شد اگر‬ ‫مصحف; نمود َ‬
‫آن را مثلي خواهي فرض كن كه منشي منشآت خود را يا ش;;اعري قص;;ائد; و مقطع;;ات‬
‫كتابها متفرق گذارد و آن بم;;نزلهء عص;;افير بر ش;;رف‬ ‫‌‬ ‫خود را در بياضها; و بر پشت‬
‫ضياع باشند شاگردي; رشيد از ميان شاگردان آن منشي يا آن شاعر همه آن را ب;;ترتيب‬
‫مناسب جمع كند و اهتم;;ام بليغ در جمع و تص;;حيح آن بك;;ار ب;;رد گويا احياء آن آث;;ار‬
‫بدست او واقع ش;;;ود اول كسي كه داعيهء الهيه در خ;;;اطر او ري;;;زش نم;;;ود و او را‬
‫بمنزلهء‌ جارحهء‌خود ساخت در اتم;;ام م;;راد خ;;ويش كه مض;;مون ﴿ َوِإنَّا لَهۥُ لَ َحٰفِظُ;;ونَ ﴾‬
‫[الحجر‪ .]9 :‬باشد و فحواي; ﴿ِإ َّن َعلَيۡنَا َجمۡ َعهُۥ َوقُرۡ; َءانَهۥُ ‪[ ﴾١٧‬القیامة‪ .]17 :‬ف;;اروق اعظم‬
‫بود‪.‬‬
‫ب‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫ى بُو بَ ْك ٍر َم ْقتَ َل ْه ِل اليَ َما َم ِة فَِإ َذا ُع َم;; ُر بْنُ الخَطا ِ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬
‫ت‪ ‬قَا َل رْ َس َل ِإلَ َّ‬ ‫«عن زَ ْي َد ْبنَ ثَابِ ٍ‬
‫اس;ت ََح َّر يَ;;وْ َم ْاليَ َما َم; ِة بِقُ;رَّا ِء ْالقُ;;رْ آ ِن‬ ‫ِع ْن َدهُ قَا َل َأبُو بَ ْك ٍر‪ِ ‬إ َّن ُع َم َر َأتَانِى فَقَا َل ِإ َّن ْالقَ ْت; َل قَ; ِد ْ‬
‫َب َكثِ;ي ٌر ِمنَ ْالقُ;رْ آ ِن َوِإنِّى َأ َرى َأ ْن‬ ‫;ال َم َوا ِط ِن‪ ،‬فَيَ ْ;ذه َ‬ ‫;القُرَّا ِء بِ ْ‬ ‫َوِإنِّى َأ ْخ َشى َأ ْن يَ ْست َِح َّر ْالقَ ْت ُل بِ ْ‬
‫;ال ُع َم; ُر هَ; َذا َوهَّللا ِ‬ ‫ت لِ ُع َم َر َك ْيفَ تَ ْف َع ُل َش ْيًئا لَ ْم يَ ْف َع ْلهُ َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬قَ; َ‬ ‫تَْأ ُم َر بِ َج ْم ِع ْالقُرْ آ ِن‪ .‬قُ ْل ُ‬
‫ْت فِى َذلِ;;كَ الَّ ِذى َرَأى‬ ‫ص; ْد ِرى; لِ; َذلِكَ ‪َ ،‬و َرَأي ُ‬ ‫اج ُعنِى َحتَّى َش; َر َح هَّللا ُ َ‬ ‫;ر ِ‬ ‫خَ ْي ٌر فَلَ ْم يَ َزلْ ُع َم; ُر يُ; َ‬
‫;وحْ َى‬ ‫ك‪َ ،‬وقَ; ْ;د ُك ْنتَ تَ ْكتُبُ ْال; َ‬ ‫;ر ِإنَّكَ َر ُج; ٌل َش;ابٌّ عَاقِ; ٌل الَ نَتَّ ِه ُم; َ‬ ‫ُع َم ُر‪ .‬قَا َل َز ْي; ٌد قَ;;ا َل َأبُو بَ ْك; ٍ‬
‫;ل ِمنَ ْال ِجبَ;;ا ِل َما َك;;انَ َأ ْثقَ; َل‬ ‫;ل َجبَ; ٍ‬ ‫لِ َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬فَتَتَب َِّع ْالقُرْ آنَ فَاجْ َم ْعهُ فَ َوهَّللا ِ لَ;;وْ َكلَّفُ;;ونِى نَ ْق; َ‬
‫;و‬ ‫ت َك ْيفَ تَ ْف َعلُونَ َش ْيًئا لَ ْم يَ ْف َع ْل;هُ َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪‬؟ قا َل هُ; َ‬ ‫آن قُ ْل ُ‬ ‫ى ِم َّما َأ َم َرنِى ِم ْن َج ْم ِع ْالقُرْ ِ‬ ‫َعلَ َّ‬
‫ص; ْد َر َأبِى‬ ‫ص; ْد ِرى لِلَّ ِذى َش; َر َح لَ;هُ َ‬ ‫َوهَّللا ِ خَ ْي ٌر فَلَ ْم يَ َزلْ َأبُو بَ ْك ٍر يُ; َرا ِج ُعنِى; َحتَّى َش; َر َح هَّللا ُ َ‬
‫ال »‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه;‬ ‫ِّج; ِ‬ ‫ُور الر َ‬
‫ص;د ِ;‬ ‫;اف َو ُ‬ ‫ب َواللِّخَ; ِ;‬ ‫ُس; ِ‬ ‫ْت ْالقُرْ آنَ َأجْ َم ُع; هُ ِمنَ ْالع ُ‬ ‫بَ ْك ٍر َو ُع َم َرب فَتَتَبَّع ُ‬
‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‪.1‬‬
‫َازى; َأ ْه َل ال َّشْأ ِم‬ ‫ك َح َّدثَهُ َأ َّن ُح َذ ْيفَةَ ْبنَ ْاليَ َما ِن قَ ِد َم َعلَى ع ُْث َمانَ َو َكانَ يُغ ِ‬ ‫َس ْبنَ َمالِ ٍ‬ ‫«عن َأن َ‬
‫;ال‬‫;را َء ِة فَقَ; َ‬ ‫اختِالَفُهُ ْم فِى ْالقِ; َ‬ ‫اق فَ;َأ ْف َز َع ُح َذ ْيفَ;ةَ ْ‬ ‫يج; انَ َم; َع َأ ْه; ِل ْال ِع; َر ِ‬ ‫ح ِإرْ ِمينِيَ;ةَ َوَأ ْذ َربِ َ‬ ‫فِى فَ ْت ِ‬
‫اختِالَفَ‬ ‫ب ْ‬ ‫;ل َأ ْن يَ ْختَلِفُ;;وا فِى ْال ِكتَ;;ا ِ‬ ‫;ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ َأ ْد ِر ْك هَ; ِذ ِه اُأل َّمةَ قَ ْب; َ‬ ‫ُح َذ ْيفَ ;ةُ لِع ُْث َم;;انَ يَا َأ ِم; َ‬
‫ُف نَ ْن َس ; ُخهَا فِى‬ ‫ص ;ةَ َأ ْن َأرْ ِس ;لِى ِإلَ ْينَا بِ ُّ‬
‫الص ;ح ِ;‬ ‫ص ;ا َرى فََأرْ َس ; َ;ل ع ُْث َم;;انُ ِإلَى َح ْف َ‬ ‫ْاليَهُ;;و ِد َوالنَّ َ‬
‫ت َو َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ‬ ‫صةُ ِإلَى ع ُْث َمانَ فََأ َم َر زَ ْي َد ْبنَ ثَابِ ٍ‬ ‫ت بِهَا َح ْف َ‬ ‫ك فََأرْ َسلَ ْ‬ ‫ف ثُ َّم نَ ُر ُّدهَا ِإلَ ْي ِ‬‫صا ِح ِ;‬ ‫ْال َم َ‬
‫ف‬ ‫اح ِ;‬ ‫ص; ِ‬ ‫ث ب ِْن ِه َش; ٍام فَن ََس; ُخوهَا; فِى ْال َم َ‬ ‫اص َو َع ْب َد الرَّحْ َم ِن ْبنَ ْال َح; ِ‬
‫;ار ِ‬ ‫الزبَي ِْر َو َس ِعي َ;د ْبنَ ْال َع ِ‬ ‫ُّ‬
‫آن‬ ‫ْ‬
‫ت فِى َش; ْى ٍء ِمنَ القُ;;رْ ِ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫اختَلَفتُ ْم ْنتُ ْم َو َز ْي ُد بْنُ ثَ;;ابِ ٍ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫َوقَا َل عُث َمانُ لِل َّر ْه ِط القُ َر ِشيِّينَ الثالَثَ ِة ِإ َذا ْ‬
‫ف‬ ‫اح ِ‬ ‫ص; ِ‬ ‫ْ‬
‫الص ;حُفَ فِى ال َم َ‬ ‫ُ‬
‫ش فَِإنَّ َما نَ َز َل بِلِ َسانِ ِه ْ;م فَفَ َعلوا َحتَّى ِإ َذا ن ََس ; ُخوا ُّ‬ ‫ان قُ َر ْي ٍ‬
‫فَا ْكتُبُوهُ بِلِ َس ِ‬

‫‪ -‬صحيح بخاري‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪129‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ف ِم َّما نَ َس ُخوا َوَأ َم َر بِ َما ِس َواهُ‬


‫ق بِ ُمصْ َح ٍ‬ ‫صةَ َوَأرْ َس َل ِإلَى ُك ِّل ُأفُ ٍ‬
‫َر َّد ع ُْث َمانُ الصُّ حُفَ ِإلَى َح ْف َ‬
‫ق»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ف َأ ْن يُحْ َر َ‬ ‫ص ِحيفَ ٍة َأوْ ُمصْ َح ٍ‬ ‫ِمنَ ْالقُرْ آ ِن فِى ُكلِّ َ‬
‫و;ق;ا;ل; ا;ل;ب;غ;و;ي; ف;ي; ش;ر;ح; ا;ل;س;ن;ة; ف;ي; ش ;ر;ح; ق;و;ل;ه;‪« :‬إن ه;;ذا الق;;رآن ن;;زل على س;;بعة‬
‫احرف وك;ان األمر على ه;ذا حيوةَ رس;ول هللا‪ ‬وبع;ده ك;انوا يق;رءون ب;القراءة الل;تي‬
‫اق;;رأهم; رس;;ول هللا‪ ‬ولقنهم ب;;اذن هللا‪ ‬علي أن وقع االختالف بين الق;;راء‌ في زم;;ان‬
‫بعض وال;براءة‌ منه وخ;افوا‬ ‫ٍ‬ ‫عثمان بن عفا ٍن واشتد األمر فيه حتى اظهر بعض;هم إكف;ار‬
‫الفرقة فاستشار عثمان‪ ‬الصحابة في ذلك فجمع هللا تعالى األمة بحسن اختيار الصحابة‬
‫مصحف واح; ٍد‌هو آخر العرض;;ات من رس;;ول هللا‪ ‬ك;;ان أب;;وبكر الص;;ديق;‪ ‬أمر‬ ‫ٍ;‬ ‫على‬
‫بكتبه جمع;‌ا بعد ما ك;;ان مفرق;ا ‌في الرق;;اع; بمش;;ورة‌ الص;;حابة حين اس;;تحر القتل بق;;راء‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫كثير من القرآن بذهاب حملته فأمر; بجمعه في مصحف‬ ‫ٍ‬ ‫القرآن يوم اليمامة فخافوا ذهاب‬
‫واح ; ٍد‌ليك;;ون اص ;الً للمس;;لمين يرجع;;ون إليه ويعتم;;دون عليه ف;;امر; عثم;;ان بنس;;خه في‬
‫الـمصاحف; وجمع القوم عليه وأمر بتحريق ما سواه قطعا‌ً لمادة الخالف وكان ما يخالف‬
‫الخط الـمتفق عليه في حكم الـمنسوخ والـمرفوع; كس;;;ائر ما نسخ ورفع منه باتف;;;اق‬
‫الصحابة عليه والـمكتوب; بين اللوحين هو الـمحفوظ من هللا‪ ‬للعب;;اد وهو االم;;ام لالمة‬
‫وليس الح ; ٍد أن يع;;دو في اللفظ إلى ما هو خ;;ار ٌج من رسم الكتابة والس;;واد فاما الق;;راءة‬
‫باللغات الـمختلفة مما يوافق الخط والكتاب فالفسحة فيها باقيةٌ والتوسعة قائم ‌ةٌ بعد ثبوتها;‬
‫صحتها; بنقل العدول عن الرسول‪ ‬على ما قرأ به القراء الـمعروفون بالنقل الص;;حيح‬ ‫و ِ‬
‫عن الصحابة‪.»‬‬
‫«رُوي; عن خارجة بن زيد بن ث;;ابت ق;;ال‪ :‬الق;;راءة‌ س;;نةٌ متبع ;ةٌ ال يج;;وز; فيه مخالفة‬
‫الـمصحف; الذي هو اما ٌ‌م وال مخالفة القراءة اللتي هي مشهور ‌ةٌ وان كان غير ذلك سائغا ً‬
‫‌في اللغة‪ ،‬اجتمعت الصحابة والتابعون فمن بعدهم علي ه;;ذا ان الق;;راءة‌س;;نةٌ‌ليس ألح; ٍد‬
‫ق لخط الـمصحف; اخ;;ذه لفظ ;‌ا ً‬ ‫أن يق;;رأ حرف ;ا‌ً اال ب;;اثر ص;;حيح عن رس;;ول هللا‪ ‬مواف ; ٍ;‬
‫وتلقينا ً»‪.‬‬
‫س;;الها در فكر‬ ‫‌‬ ‫بعد از آن كه ق;;رآن عظيم در مص;;حف مجم;;وع شد ف;;اروق; اعظم‬
‫تصحيح او صرف; نمود مناظره‌ها با صحابه می‌كرد گاهي حق بر وفق مكت;وب ظ;اهر‬
‫می‌شد پس آنرا باقي می‌گذاشت و مردم;;ان را از خالف آن ب;;از می‌داشت و گ;;اهي حق‬
‫بر خالف مكتوب ظاهر می‌شد در اين صورت مكتوب را حك می‌فرم;;ود; و بج;;اي وي‬
‫آنچه محقق می‌شد می‌نوشت مثال اين دو شق می‌نگاريم‪;:‬‬
‫َأۡل‬
‫ٱلس;;;بِقُونَ ٱ َّولُ;;;ونَ ِمنَ‬ ‫ٰ‬
‫«عن عمر بن الخط;;;اب‪ ‬انه م;;; ّر برجل وهو يق;;;ول‪َ ﴿ :‬و َّ‬
‫وا ع َۡن; هُ‪[ ﴾...‬التوبة‪:‬‬ ‫ض; ْ‬ ‫ي ٱهَّلل ُ ع َۡنهُمۡ َو َر ُ‬ ‫ار َوٱلَّ ِذينَ ٱتَّبَعُوهُم; بِِإ ۡح ٰ َسنٖ ر ِ‬
‫َّض; َ;‬ ‫ۡٱل ُم ٰهَ ِج ِرينَ َوٱَأۡلن َ‬
‫ص ِ;‬
‫‪ ;.]100‬إلى آخر اآلية فوقف; عليه عمر‪ ،‬فقال‪ :‬انصرف;‪ ،‬فلما انصرف;‪ ،‬قال له عمر‪ :‬من‬
‫‪ -‬صحيح بخاري‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪130‬‬
‫أقرأك هذه اآلية؟ قال‪ :‬أقرأنيها أبي بن كعب‪ ،‬فق;;ال‪ :‬انطلق;;وا بنا إليه‪ ،‬ف;;انطلقوا; إليه‪ ،‬ف;;إذا‬
‫هو متكئ على وسادة يرجل رأسه فسلم عليه فرد السالم‪ ،‬فقال‪ :‬يا أبا الـمنذر‪ ،‬قال‪ :‬لبيك‬
‫قال‪ :‬أخبرني هذا أنك أقرأته هذه اآلية‪ ،‬قال‪ :‬صدق‪ ،‬تلقيتها من رس;ول هللا‪ ،‬ق;ال عمر‪:‬‬
‫أنت تلقيتها من رسول هللا؟‪ ،‬قال‪ :‬نعم‪ ،‬أنا تلقيتها من رسول هللا‪ ‬ثالث م;;رات‪ ،‬كل ذلك‬
‫يقوله وفي; الثالثة وهو غض;;;;;;;;;;;بان‪ ،‬نعم‪ ،‬وهللا لقد أنزلها هللا على جبريل وأنزلها; على‬
‫محمد‪ ،‬فلم يس;;تأمر فيها الخط;;اب‪ ،‬وال ابنه فخ;;رج عمر وهو رافع يديه وهو يق;;ول‪ :‬هللا‬
‫أكبر‪ ،‬هللا أكبر»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.1‬‬
‫و مع;ني اين ح;;ديث آنست كه ف;;اروق; اعظم واو در ﴿ َوٱلَّ ِذينَ ٱتَّبَعُ;وهُم;﴾ نمی‌خواند و‬
‫بعد من;;اظره ابي بن كعب ظ;;اهر شد كه ص;;حيح وج;;ود اوست پس در مص;;حف هم;;ان‬
‫صحيح را اثبات نمود‪.‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬
‫«وعن أبي إدريس عن أبي بن كعب‪ :‬أنه كان يقرأ‪َ ﴿ :‬ج َع َل ٱل ِذينَ َكفَرُوا فِي قل;;وبِ ِه ُ;م‬
‫ج ِهلِيَّ ِة فََأن َز َل ٱهَّلل ُ َس ِكينَتَهُۥ َعلَىٰ َرسُولِ ِهۦ﴾ [الفتح‪ .]26 :‬فبلغ ذلك عمر فاش;;تد‬ ‫ٱۡل َح ِميَّةَ َح ِميَّةَ ٱۡل َ ٰ‬
‫عليه فبعث إليه و هو يهنأ ناقة له ف;;دخل عليه ف;;دعا ناسا من أص;;حابه فيهم زيد بن ث;;ابت‬
‫فقال‪ :‬من يقرأ منكم سورة الفتح فق;;رأ زيد على قراءتنا اليوم فغلظ له عمر فق;;ال له أبي‪:‬‬
‫أأتكلم؟ فقال‪ :‬تكلم فقال‪ :‬لقد علمت أني كنت أدخل على الن;;بي‪ ‬و يقرئ;;ني و أنتم بالب;;اب‬
‫فإن أحببت أن أقرىء الناس على ما أقرأني أقرأت و إال لم أقرىء حرفا; ما ح;;ييت ق;;ال‪:‬‬
‫بل أقرىء الناس»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.2‬‬
‫و معني اين حديث آن است لو حميتم كما حموا متواتر نيست بلكه قرائت ش;;اذه است‬
‫پس آنرا در قرآن داخل نكردند; بعد از آن ق;;راء‌ ص;;حابه را امر فرم;;ود; ب;;درس ق;;رآن و‬
‫عوام را تحريض نمود بر اخذ از ايشان و در اين باب مبالغه تمام بكار ب;;رد و سلس;;لهء‬
‫هم;;ان م;ردم در ق;رائت الي اليوم ب;;اقي اس;ت‪« ،‬عن عمر بن الخط;;اب‪ ‬خطب الن;اس‬
‫فقال‪ :‬من أراد أن يسأل عن القرآن فليأت أبي بن كعب»‪ ،‬ا;ل;ح;د;ي;ث; أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫«وعن عب;;دالرحمن بن عب;;دالقاري في قصة ال;;تراويح فجمعتهم; علي أبي بن كعب»‪،‬‬
‫ا;ل;ح;د;ي;ث; أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ش;يخ;ا;ن;‪.4‬‬
‫«وعن عمر انه قال‪ :‬علي أقض;;انا;‪ ،‬وأبي أقرأنا;‪ ،‬وإنا لن;;دع بعض ما يق;;ول أبي‪ ،‬وأبي‬
‫يقول‪ :‬أخذت عن رسول هللا صلى هللا عليه وسلم وال أدعه‪ ،‬وقد; ق;ال هللا تب;ارك وتع;;الى‪:‬‬
‫﴿ َما نَن َسخۡ ِمنۡ َءايَ ٍة َأوۡ نُن ِسهَا‪[ ﴾...‬البقرة‪ ،»]106 :‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.5‬‬
‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحيح بخاري‪ ،‬حديث شماره‪ :‬صحيح مسلم‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪5‬‬


‫‪131‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وعن الحارثة بن مضرب قال‪ :‬قرأت كتاب عمر إلى أهل الكوفة أما بعد فاني بعثت‬
‫اليكم عم;;ار‌اً أم;;ير‌اً وعبدهللا بن مس;;عود معلما ووزي;;را وهما من النجب;;اء من أص;;حاب‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬فاس;;معوا لهما واقت;;دوا; بهما ف;;اني قد آث;;رتكم; بعبد هللا علي نفسي آث;;رةً»‪،‬‬
‫أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;و;ع;م;ر;‪.1‬‬
‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ :‬م ْن َس َّرهُ َأ ْن‬
‫ال قَ َ‬
‫«وعن قيس بن مروان في قصة طويلة أن عمر‪ ‬قَ َ‬
‫;ز َل فَ ْليَ ْق; َرَأهُ َعلَى قِ; َرا َء ِة ا ْب ِن ُأ ِّم َع ْب; ٍد »‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ح;م;د; ف;ي; ش ;ر;ح;‬ ‫ُأ‬
‫طبا ً َك َما ْن; ِ‬‫يَ ْق َرَأ ْالقُرْ آنَ َر ْ‬
‫ا;ل;س;ن;ة;‪.2‬‬
‫;ير ون;;افع اس;;ندوا‬ ‫«والقراء الـمعروفون اسندوا ق;;راءتهم إلى الص;;حابة‌ فعبد هللا بن كث; ٍ‬
‫ب‪ ‌،‬وعبدهللا بن عامر اسند إلى عثمان بن عف;;ان‪ ،‬واس;;ند; عاص; ٌم‌إلى ٍ‌‬
‫علي‬ ‫إلى أبي بن كع ٍ‬
‫وعلي وهؤالء‌قرءوا على الن;;بي‪.»‬‬ ‫ٍ‌‬ ‫وعبدهللا بن مسعو ٍد وزي ٍد‪ ،‬واسند; حمزة إلى عثمان‬
‫«وعن احمد بن القاسم بن ابي بردة ق;;ال‪ :‬س;;معت عكرمة بن س;;ليمان يق;;ول‪ :‬ق;;رأت على‬
‫اسمعيل بن عبدهللا بن قسطنطين فلما بلغت والضحي كبر حتى ختم واخ;;بر انه ق;;رأ على‬
‫كثير‌انه قرأ علي مجاهد فأمره بذلك‪ ،‬واخبره مجاه ٌ‌د ان ابن عباس أمره بذلك‬ ‫ٍ‬ ‫عبدهللا بن‬
‫ب أم;;ره ب;;ذلك واخ;;بره أبي بن كعب أن الن;;بي‪ ‬أم;;ره‬ ‫واخبره ابن عب;;اس ان أبي بن كع ٍ‬
‫بذلك»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫«وعن الشافعي أنه قال حدثنا اسماعيل بن عبدهللا بن قسطنطين قال‪ :‬قرأت على شبل‬
‫واخ;;بر ش;;بل أنه ق;;رأ على عبدهللا بن كث;;ير واخ;;بر; عبدهللا انه ق;;رأ على مجاهد واخ;;بر;‬
‫ب وق;;ال ابن‬ ‫س انه ق;;رأ على أبي بن كع ٍ‌‬ ‫س واخ;;بر ابن عب;;ا ٍ‬ ‫مجاهد أنه ق;;رأ‌ على ابن عب;;ا ٍ‬
‫ي على الن;;;بي‪ ،‬ق;;;ال الش;;;افعي‪ :‬وق;;;رأت على اس;;;معيل بن عبدهللا بن‬ ‫عب;;;اس ق;;;رأ أب ٌ‬
‫قسطنطين»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م; ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫«وعن االعمش قال‪ :‬ق;;رأت الق;;رآن على يح;;يى بن وث;;اب ثالثين م;;رة‪ ،‬وق;;رأ; يح;;يى‪،‬‬
‫على علقمة وق;;رأ; علقمة على عبد هللا وق;;رأ عبد هللا على رس;;ول هللا‪ ‬والرجز; ف;;اهجر‪،‬‬
‫بكسر الراء»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.5‬‬
‫بعد از آن ع;وام را به تأكيد تم;ام امر ك;رد كه ق;رآن را اخذ نكنند اال از شخصي; كه‬
‫اسناد صحيح بآنجناب رسالت‪ ‬داشته باشد‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪.‬‬ ‫‪5‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪132‬‬
‫بعد از آن در نماز فجر و غير آن قرائت طويله اختيار می‌ك;;رد چنانكه داس;;تاني در‬
‫اين باب گذشت گويا اين معني بجهت آن بود كه مسلمانان قرائت او را شنوند; و در اين‬
‫باب حذاقتي; پيدا كنند‪.‬‬
‫بعد از آن تح;;ريض فرم;;ود مس;;لمين را بر تعلم لحن يع;;ني نحو و لغت تا روز; م;;ره‬
‫عرب دانند‪.‬‬
‫الس;نَنَ َك َما‬ ‫ض َواللَّحْ نَ َو ُّ‬ ‫;راِئ َ‬ ‫ب‪ :‬تَ َعلَّ ُموا ْالفَ; َ‬
‫ق ْال ِعجْ لِ ِّى قَا َل قَا َل ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫«ع َْن ُم َورِّ ٍ;‬
‫تَ َعلَّ ُمونَ ْالقُرْ آنَ »‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;د;ا;ر;م;ي;‪.1‬‬
‫يء‪ِّ ٞ‬منَ ۡٱل ُم ۡش;; ِر ِكينَ َو َر ُس;;ولُ ۥهُ﴾‬ ‫ف;ي; ا;ل;ك;ش;;;ا;ف; ف;ي; ت;ف;س;;;ير; ق;و;ل;ه; ت;ع;;;ا;ل;ى;‪َ﴿ ;:‬أ َّن ٱهَّلل َ بَ ِ‬
‫;;ر ٓ‬
‫[التوبة‪« ;.]3 :‬حكى أن اعرابيا ً‌سمع رجالً‌يقرأها فقال‪ :‬ان كان هللا بريئا ً‌من رس;;وله فانا‬
‫منه ب;;;;;رئ فلببه الرجل إلى عمر فحكى االع;;;;;رابي قراءته فعن;;;;;دها أمر عمر بتعليم‬
‫العربية»‪.2‬‬
‫اين بود س;;عي ف;;اروق اعظم در حفظ نظم ق;;رآن عظيم‪ ،‬اما تفس;;ير ق;;رآن پس ذروهء‬
‫سنام آن بر دست حضرت فاروق; اعظم بظهور; آمد‪.‬‬
‫از آن جمله است نزول بسياري; از آيات قرآن موافق رأي او‪ ‬و فصلي; در اين باب‬
‫س;;ابق بيان ك;;رديم و از آن جمله است واس;;طه ش;;دن حض;;رت ف;;اروق; در ميان آن‬
‫حضرت‪ ‬و امت او در سؤال مسئله كه مهيج نزول آيات گشت‪.‬‬
‫ض ;ة َ﴾‬ ‫ۡ‬
‫َب َوٱلفِ َّ‬ ‫;ذه َ‬‫«عن ابن عب;;اس ق;;ال‪ :‬لـما ن;;زلت ه;;ذه اآلي;;ة‪َ ﴿ :‬وٱلَّ ِذينَ يَ ۡكنِ ; ُزونَ ٱل; َّ‬
‫[التوبة‪ ;.]34 :‬كبر ذلك على الـمسلمين وقالوا;‪ :‬ما يستطيع; أحدنا أن يترك ماال لولده يبقى‬
‫بعده‪ .‬فقال عمر‪ :‬أنا أفرج عنكم‪ ،‬قال‪ :‬فانطلقوا وانطلق; عمر واتبعه ثوب;;ان ف;;أتوا رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬فقال عمر‪ :‬يا نبي هللا‪ ،‬قد كبر على أصحابك ه;;ذه اآلية‪ .‬فق;;ال ن;;بي هللا‪ :‬إن هللا لم‬
‫يفرض الزكاة إال ليطيب بها ما بقي من أموالكم‪ ،‬وإنما فرض الـمواريث في أموال تبقى‬
‫بع;;دكم ق;;ال‪ :‬فك;;بر; عمر ثم ق;;ال له الن;;بي‪ :‬أال أخ;;برك بخ;;ير ما يك;;نزه الـمرء الـمرأة‬
‫الص;;الحة‪ ،‬إذا نظر إليها س;;رته‪ ،‬وإذا أمرها أطاعته‪ ،‬وإذا غ;;اب عنها حفظته»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه;‬
‫ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫ار ْال ُجهَنِ ِّى َأ َّن‬
‫و از آن جمله تفس;;ير بس;;ياري از مش;;كالت ق;;رآن‪« :‬ع َْن ُم ْس ;لِ ِم ْب ِن يَ َس ; ٍ‬
‫ب ُسِئ َل ع َْن هَ ِذ ِه اآليَ ِة‪َ ﴿ :‬وِإذۡ َأ َخ َذ َربُّكَ ِمنۢ بَنِيٓ َءا َد َم ِمن ظُه ِ‬
‫ُ;;ور ِهمۡ ُذ ِّريَّتَهُم;‬ ‫ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬
‫وا بَلَىٰ َش ِهدۡن َۚآ َأن تَقُولُ ْ‬
‫وا يَوۡ َم ٱۡلقِيَٰ َم; ِة ِإنَّا ُكنَّا عَنۡ هَٰ ; َذا‬ ‫ت بِ َربِّ ُكمۡ;ۖ قَالُ ْ‬
‫َوَأشۡهَ َدهُمۡ َعلَىٰ ٓ َأنفُ ِس ِهمۡ َألَسۡ ُ‬
‫ول هَّللا ِ‪ُ ‬س;ِئ ُل َع ْنهَا‬ ‫ْت َر ُس; َ‬ ‫ب َس; ِمع ُ‬ ‫غفِلِينَ ‪[ ﴾١٧٢‬األعراف‪ ;.]172 :‬قَا َل ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫َٰ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪133‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ت‬ ‫;ال َخلَ ْق ُ‬ ‫ق آ َد َم ثُ َّم َم َس َح ظَ ْه َرهُ بِيَ ِمينِ ِه فَا ْست َْخ َر َج ِم ْنهُ ُذرِّ يَّةً فَقَ; َ‬ ‫فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إ َّن هَّللا َ َخلَ َ‬
‫ت‬ ‫;ال َخلَ ْق ُ‬ ‫اس;ت َْخ َر َج ِم ْن;هُ ُذرِّ يَّةً فَقَ; َ‬ ‫هَُؤ الَ ِء لِ ْل َجنَّ ِة َوبِ َع َم ِل َأ ْه ِل ْال َجنَّ ِة يَ ْع َملُونَ ثُ َّم َم َس; َح ظَ ْه; َرهُ فَ ْ‬
‫;ال فَقَ;;ا َل‬ ‫ار يَ ْع َملُ;;ونَ ‪ .‬فَقَ;;ا َل َر ُج; ٌل يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ فَفِي َم ْال َع َم; ُل قَ; َ‬ ‫;ل النَّ ِ‬ ‫ار َوبِ َع َم; ِل َأ ْه; ِ‬ ‫هَُؤ الَ ِء لِلنَّ ِ‬
‫ق ْال َع ْب َد لِ ْل َجنَّ ِة ا ْستَ ْع َملَهُ بِ َع َم ِل َأ ْه ِل ْال َجنَّ ِة َحتَّى يَ ُموتَ َعلَى َع َم ٍل‬ ‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إ َّن هَّللا َ ِإ َذا َخلَ َ‬
‫ار َحتَّى‬ ‫ار ا ْستَ ْع َملَهُ بِ َع َم ِل َأ ْه ِل النَّ ِ‬
‫ق ْال َع ْب َد لِلنَّ ِ‬ ‫ِم ْن َأ ْع َما ِل َأ ْه ِل ْال َجنَّ ِة فَيُ ْد ِخلَهُ هَّللا ُ ْال َجنَّةَ َوِإ َذا َخلَ َ‬
‫ار فَيُ ْد ِخلَهُ هَّللا ُ النَّا َر»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; ‪.‬‬ ‫ال َأ ْه ِل النَّ ِ‬ ‫يَ ُموتَ َعلَى َع َم ٍل ِم ْن َأ ْع َم ِ‬
‫‪1‬‬

‫ُوا ِمنَ‬ ‫ص;;;ر ْ‬ ‫;;;ال هَّللا ُ‪َ﴿ :‬أن تَقۡ ُ‬ ‫ب ِإنَّ َما قَ َ‬ ‫;;;ر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬ ‫ت لِ ُع َم َ‬ ‫«وع َْن يَ ْعلَى ْب ِن ُأ َميَّةَ قَ َ‬
‫;;;ال قُ ْل ُ‬
‫ْت ِم َّما ع َِجبْتَ ِم ْن;هُ‬ ‫;ال ُع َم; ُر ع َِجب ُ‬ ‫لص;لَوٰ ِة ِإنۡ ِخفۡتُمۡ﴾ [النس;;اء‪َ ;.]101 :‬وقَ; ْد َأ ِمنَ النَّاسُ ‪ .‬فَقَ; َ‬ ‫ٱ َّ‬
‫ص ; َدقَتَهُ»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه;‬ ‫ق هَّللا ُ بِهَا َعلَ ْي ُك ْم فَ;;ا ْقبَلُوا َ‬ ‫ص; َدقَةٌ ت َ‬
‫َص; َّد َ;‬ ‫ال‪َ :‬‬ ‫ك لِ َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬فَقَ َ‬ ‫ت َذلِ َ‬ ‫فَ َذكَرْ ُ‬
‫ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.2‬‬
‫«وعن عبيد بن عمير‪ ،‬قال‪ :‬ق;;ال عمر يوما ألص;;حاب الن;;بي‪ :‬فيم ت;;رون ه;;ذه اآلية‬
‫;و ُّد َأ َح; ُد ُكمۡ َأن تَ ُك;;ونَ لَهۥُ َجنَّة‪[ ﴾ٞ‬البقرة‪ ; .]266 :‬فق;;الوا‪ :‬هللا أعلم‪ .‬فغضب عمر‬ ‫ن;;زلت‪َ﴿:‬أيَ; َ‬
‫فقال‪ :‬قول;;وا;‪ :‬نعلم أو ال نعلم‪ .‬فق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬في نفسي منها ش;;يء يا أم;;ير الـمؤمنين‪.‬‬
‫فق;;ال عمر‪ :‬ابن أخي‪ ،‬قل وال تحتقر نفسك‪ .‬فق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬ض;;ربت مثال لعمل‪ .‬ق;;ال‬
‫عمر‪ :‬أي عمل؟ قال ابن عباس‪ :‬لعمل‪ .‬ق;;ال عمر‪ :‬لرجل غ;;ني يعمل بطاعة هللا‪ ،‬ثم بعث‬
‫هللا له الشيطان‪ ،‬فعمل بالمعاصي‪ ،‬حتى أغرق أعماله كلها»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫«وعن عكرمة‪ ،‬عن ابن عباسب قال‪ :‬إن الش;;راب ك;;انوا يض;;ربون على عهد رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬باألي;;دي والنع;;ال والعصا ح;;تى ت;;وفي رس;;ول هللا‪ ‬وك;;انوا; في خالفة أبي بكر‪‬‬
‫أكثر منهم في عهد رسول هللا‪ ‬فقال أبو بكر‪ :‬لو فرضنا; لهم ح;;دا فت;;وخى‪ 4‬نح;;وا مما‬
‫كانوا يضربون في عهد رسول هللا‪ ‬فكان أبو بكر‪ ‬يجلدهم أربعين حتى توفي‪ ،‬ثم ق;;ام‬
‫من بعده عمر فجلدهم; ك;;ذلك أربعين‪ ،‬ح;;تى أتي برجل من الـمهاجرين األولين وقد ك;;ان‬
‫شرب فأمر به أن يجلد‪ ،‬فقال‪ :‬لم تجلدني بيني وبينك كت;;اب هللا‪ ،‬فق;;ال عمر‪ :‬في أي‬
‫س َعلَى ٱلَّ ِذينَ‬ ‫كت;;اب هللا تجد أني ال أجل;;دك؟ فق;;ال‪ :‬إن هللا تع;;الى يق;;ول في كتابه‪﴿ :‬لَيۡ َ‬
‫ت ُجنَاح‪ ٞ‬فِي َما طَ ِع ُموٓ ْا﴾ [المائدة‪ .]93 :‬فأنا من الذين آمنوا وعملوا‬ ‫صٰلِ َحٰ ِ‬ ‫وا ٱل َّ‬ ‫وا َو َع ِملُ ْ‬ ‫َءا َمنُ ْ‬
‫الصالحات‪ ،‬ثم اتقوا وآمنوا‪ ،‬ثم اتقوا وأحسنوا‪ ،‬ش;;هدت مع رس;;ول هللا‪ ‬ب;;درا والحديبية‬
‫والخندق; والـمشاهد‪ ،‬فقال عمر‪ :‬أال ت;;ردون عليه ما يق;;ول؟ فق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬إن ه;;ذه‬
‫اآليات أنزلت عذرا للماضين وحجة على الب;;اقين ألن هللا‪ ،‬يق;;ول‪﴿ :‬يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُوٓ ْا‬

‫‪ -‬سنن ترمذي‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذي‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬غور و فكر نمود‪.‬‬ ‫‪4‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪134‬‬
‫ط ِن﴾ [المائدة‪ .]90 :‬ثم ق;;رأ‬ ‫س ِّمنۡ َع َم ِل ٱ َّ‬
‫لش;يۡ َٰ‬ ‫صابُ َوٱۡلَأزۡلَٰ ُم ِرجۡ ‪ٞ‬‬ ‫ِإنَّ َما ٱۡلخَمۡ ُر َوٱۡل َميۡ ِس ُر َوٱۡلَأن َ‬
‫ت ُجنَاح‪ ٞ‬فِي َما طَ ِع ُموٓ ْا ِإ َذا‬ ‫صٰلِ َحٰ ِ‬‫وا ٱل َّ‬‫وا َو َع ِملُ ْ‬ ‫س َعلَى ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُ ْ‬ ‫حتى أنفذ اآلية األخرى‪﴿ :‬لَيۡ َ‬
‫وا﴾ [المائدة‪ .]93 :‬فإن‬ ‫وا َّوَأحۡ َسنُ ْ‬ ‫وا ثُ َّم ٱتَّقَ ْ‬
‫وا َّو َءا َمنُ ْ‬
‫ت ثُ َّم ٱتَّقَ ْ‬ ‫وا َو َع ِملُ ْ‬
‫وا ٱل َّ‬
‫صٰلِ َحٰ ِ‬ ‫وا َّو َءا َمنُ ْ‬
‫َما ٱتَّقَ ْ‬
‫هللا‪ ‬قد نهى أن يشرب الخمر‪ ،‬فقال عمر‪ :‬صدقت فم;;اذا ت;;رون‪ ،‬فق;;ال علي‪ :‬ن;;رى‬
‫أنه إذا شرب سكر‪ ،‬وإذا س;;كر ه;;ذى‪ ،‬وإذا ه;;ذى اف;;ترى;‪ ،‬وعلى الـمفتري ثم;;انون جل;;دة‬
‫فأمر; عمر‪ ‬فجلد ثمانين»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.1‬‬
‫«وعن جعفر بن س;;;ليمان‪ ،‬ق;;;ال‪ :‬س;;;معت أبا عم;;;ران الج;;;وني‪ ،‬يق;;;ول‪ :‬مر عمر بن‬
‫الخطاب بدير راهب فناداه‪ :‬يا راهب يا راهب‪ .‬قال‪ :‬فأشرف; عليه فجعل عمر ينظر إليه‬
‫ويبكي;‪ ،‬قال‪ :‬فقيل له‪ :‬يا أمير الـمؤمنين ما يبكيك من ه;;ذا؟ ق;;ال‪ :‬ذك;;رت ق;;ول هللا‪ ‬في‬
‫اصبَة‪ ٣ ٞ‬تَصۡلَىٰ نَارًا َحا ِميَةٗ ‪ ٤‬تُس ;ۡقَىٰ ِمنۡ عَيۡ ٍن َءانِيَ ٖة ‪[ ﴾٥‬الغاش;;یة‪.]5-3 :‬‬ ‫كتابه‪﴿ :‬عَا ِملَة‪ ٞ‬نَّ ِ‬
‫فذلك الذي أبكاني »‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.2‬‬
‫در آخر اين مبحث نكته می‌بايد دانست كه مرضي; شارع در آيات ص;;فات مثل وجه‬
‫و يد عدم خوض بود در تفسير آن و در آيات مجملهء احكام عدم تعيين م;;راد علي وجه‬
‫الج;;زام تا تض;;ئيق است الزم نيايد بلكه س;;وال را در مثل اين مبحث نمی‌پس;;نديدند‪ ;.‬ف;ي;‬
‫;;ال قَ;;ا َل َر ُس;;و ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إ َّن َأ ْعظَ َم ْال ُم ْس;;لِ ِمينَ فِى‬ ‫ا;ل;م;ش;;ك;و;ة; «عن س;;عد بن أبي وق;;اص قَ َ‬
‫ْال ُم ْس;;لِ ِمينَ جُرْ ًما َم ْن َس;;َأ َل ع َْن َش;; ْى ٍء لَ ْم يُ َح;; َّر ْم َعلَى ْال ُم ْس;;لِ ِمينَ فَحُ;;رِّ َم َعلَ ْي ِه ْم ِم ْن َأجْ;; ِل‬
‫َم ْسَألَتِ ِه»‪ ،‬م;ت;ف;ق; ع;ل;يه;‪.3‬‬
‫و چون قرآن راستار است بر زبان قريش ن;;ازل ش;;ده در ق;;رن اول كه هن;;وز زب;;ان‬
‫ايش;ان مختلط نش;ده ب;ود و اهل ع;راق و يمن و ش;ام به ايش;ان نه پيوس;ته بودند چن;دان‬
‫محتاج بشرح غ;;ريب نبودند; از اس;;باب ن;;زول آنچه واجب البحث است در تفس;;ير اك;;ثر‬
‫مردم می‌دانستند و آنچه محتاج اليه نبود از جهت آنكه اشارات ق;;رآن بر آن تكيه ن;;دارد‬
‫و;ا;ل;ع;ب;ر;ة; ل;ع;م;و;م; ا;ل;ن;ظ;م; ال; ب;س;ب;ب; ا;ل;ن;ز;و;ل; ب;;دان نمی‌پرداختند و اكث;;ار از تفاص;;يل قصص‬
‫اسرائيليه نيز مرضي; نبود بالجمله همين امور سبب آن شد كه آن حض;;رت‪ ‬اين مبحث‬
‫را اعتناء تمام نفرمودند حاالنكه بيان قرآن در منصب نبوت داخل بود ق ;ا;ل; هللا; ت;ب ;ا;ر;ك;‬
‫;ز َل ِإلَيۡ ِهمۡ﴾ [النح;;ل‪ .]44 :‬و همين ام;;ور بعينها ب;;اعث آن شد‬ ‫و;ت;ع;ا;ل;ى;‪﴿ ;:‬لِتُبَيِّنَ لِلنَّ ِ‬
‫اس َما نُ; ِّ‬
‫كه فاروق; اعظم اكثار در تكلم اين مباحث ننمايد و;هللا; ا;ع;ل;م; ب;ح;ق;ا;ئ;ق; ا;ألم;و;ر;‪.‬‬
‫اما توسط فاروق اعظم در ميان آن حضرت‪ ‬و امت او در تبليغ حديث پس بوجهي;‬
‫واقع شد كه زياده از آن متصور; نباشد‪.‬‬

‫‪ -‬مستدرك حاكم‪،‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحيح بخاري‪ ،‬حديث شماره‪ :‬صحيح مسلم‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪135‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و در اين مقام ال بدست از تمهيد دو نكته‪:‬‬


‫نكته نخس;;تين‪ :‬ص;;حابه رض;;وان هللا تع;;الی عليهم به اعتب;;ار ك;;ثرت و قلت روايت‬
‫طبقهان;;د‪ ،‬مك;;ثرين كه مروي;;ات; ايش;;ان ه;;زار ح;;ديث باشد فص;;اعداً‪‌،‬و‬ ‫حديث بر چه;;ار ‌‬
‫متوسطين كه مرويات; ايشان قريب پانصد; حديث فصاعداً تا سه صد و چه;;ار ص;;د‪ ،‬در‬
‫«حشر مع العلم;;اء‪ 1‬أو كما ق;;ال»‪،‬‬ ‫حديث شريف آمده من حفظ علي امتي اربعين ح;;ديثا ً ‌‬
‫و مقلين كه مرويات ايشان تا چهل نمی‌رسد‪.‬‬
‫گفتهاند كه مكثرين از صحابه هشت كس اند اب;;وهريره و عائشه‬ ‫جمهور; اهل حديث ‌‬
‫صديقه و عبدهللا بن عمرو بن العاص و انس و جابر و ابوسعيد خدري‪.‬‬
‫و از متوس;;;طين عمر بن الخط;;;اب و علي بن ابي ط;;;الب و عبدهللا بن مس;;;عود; و‬
‫ابوموسي اشعري; و براء بن عازب و امثال ايش;;ان را ش;;مرده اند كه از هر يكي زي;;اده‬
‫از پانصد و كمتر از هزار در دست مردم موجود; است‪.‬‬
‫و اين فقير در اين مقدمه بحثي دارد و آن آن است كه در حديث عمر فاروق و علی‬
‫مرتضی; و عبدهللا بن مس;;عود بس;;يار يافته می‌ش;;ود; آنچه موقوفست ظ;;اهر‌اً و مرف;;وع‬
‫است حقيق ;ةً‌‪ ،‬از اين عزي;;زان نقل بس;;ياری در ب;;اب فقه و در ب;;اب احس;;ان و در ب;;اب‬
‫ت خفيه‬ ‫حكمت يافته می‌شود; كه بوجوه بس;ياري; مرف;وع; است ب;از در لفظ ايش;ان اش;ار ِ‬
‫ادراك نموده می‌آيد دال بر رفع آن پس بمقتضای قاعدهء اصول حديث كه پيش مه;;رهء‬
‫اين فن منقح شده اكثری از اح;;اديث موقوفه بحقيقت مرف;;وع است پس اين عزي;;زان از‬
‫مك;;ثرين باش;;ند و ش;;واهد اين مقدمه بس;;يار; است لكن بسط مق;;ال در آن ب;;اب فرص;;تي‬
‫می‌طلبد; و متفطن لبيب را گنجائش است كه آنچه در فقه و احس;;ان و حكمت ذكر ك;;رده‬
‫ايم بر احاديث مرفوعه مثبته در اصول عرض كند و قواعد كليه كه ش;;يخ ابن حجر در‬
‫شرح نخبه مذكور ساخته بر دست گيرد و بشناسد; كه كدام كدام حديث مرفوع; است‪.‬‬
‫نكتهء‌دوم‪ :‬بعض صحابه مثل ابن عباس و ابوهريره حديث را از آن حضرت‪ ‬نقل‬
‫می‌كرد; بصيغه «ق;ا;ل; ر;س;و;ل; هللا;‪ ‬و;ع;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬و;أ;م;ر; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬و;ن;ه;ي; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬و;اُ;م;ر;ن;ا;‬
‫ب;ك;ذ;ا; و;ن;ه;ين;ا; ع;ن; ك;ذ;ا; و;م;ن; ا;ل;س;ن;ة; ك;ذ;ا;» و بحقيقت آن ح;;ديث مس;;موع; خ;;ود ايش;;ان نب;;وده‬
‫است از جناب آن حضرت‪ ‬بلكه بواسطهء صحابهء كب;;ار روايت می‌كردند گ;;اهي ذكر‬
‫آن واس;;طه می‌نمودند; و گ;;اه راه اختص;;ار; می‌پيمودند; در بس;;ياری; از ح;;ديث اختالف‬
‫روات بر ابن عباس ديده باشی‪ ،‬يكی می‌گويد «ع;ن; ا;ب;ن; ع;ب;;ا;س; ع;ن; م;يم;و;ن;ة; ع;ن; ا;ل;ن;;ب;ي;‬
‫‪ »‬و يكي «ع;ن; ا;ب;ن; ع;ب;ا;س; ع;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ »‬روايت می‌كند و ديگ;;ري «ع;ن; ا;ب;ن; ع;ب;ا;س;‬
‫ع;ن; ا;ل;ف;ض;ل; ب;ن; ع;ب;ا;س; ع;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ،‬ع;ن; ا;ب;ن; ع;ب;ا;س; ع;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ »‬نقل می‌كند اين همه‬
‫نيرنگ تجويز ارسال و اسناد است‪.‬‬
‫قصه كوتاه حديث بسيار از مرويات اميرالمؤمنين عن عمر بن الخط;;اب و علي ابن‬
‫ابي ط;;;الب و عبدهللا بن مس;;;عود در ميان دف;;;اتر هست كه پي به انتس;;;اب آنها به اين‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪136‬‬
‫عزيزان غير متفطن بسبب نمی‌تواند; برد‪.‬‬
‫بالجمله فاروق اعظم‪ ‬بسياري از امه;;ات فن ح;;ديث روايت ك;;رده است و در دست‬
‫مردم هنوز باقی است بعد از آن فاروق; اعظم علم;;اء ص;;حابه را به اق;;اليم دار االس;;الم‬
‫روان ساخت و امر كرد به اقامت در شهرها و به روايت حديث در آنجا‪.‬‬
‫«عن حارثه بن مضرب ق;;ال‪ :‬ق;;رأت كت;;اب عمر إلى أهل الكوفة أما بعد ف;;اني بعثت‬
‫اليكم عماراً أميرا وعبدهللا بن مسعود; معلما ووزيرا»‪.1‬‬
‫ف;ي; ا;ال;س ;ت;يع;ا;ب; ق ;ا;ل; ا;ال;و;ز;ا;ع;ي;‪« ;:‬أول من ولي قض;;اء فلس;;طين عب;;ادة بن الص;;امت‬
‫وك;;ان معاوية قد خالفه في ش;;یئ انك;;ره عليه عب;;ادة‌ من الص;;رف فأغلظ له معاوية في‬
‫القول فقال له عبادة‪ :‬ال اساكنك بأرض واحد ٍة ابداً ورحل إلی الـمدينة فق;;ال له عم;;ر‪ :‬ما‬
‫اق;دمك؟ ف;أخبره فق;ال‪ :‬ارجع الی مكانك ففتح هللا ارض;ا ً‌لست فيها وال امثالك وكتب إلی‬
‫معاوية ال امرة لك علی عبادة»‪.2‬‬
‫«وعن الحسن قال‪ :‬كان عبدهللا بن الـمغفل احد العشرة الذين بعثهم عمر الينا يفقه;;ون‬
‫الناس»‪ ،‬ذ;ك;ر;ه; ف;ي; ا;ال;س;ت;يع;ا;ب;‪.3‬‬
‫;;ال ِحينَ قَ;; ِد َم ْالبَ ْ‬
‫ص;; َرةَ‪ :‬بَ َعثَنِى ِإلَ ْي ُك ْم ُع َم;; ُر بْنُ‬ ‫وس;;ى;‪َ :‬أنَّهُ قَ َ‬‫«وع َِن ْال َح َس;; ِن ع َْن َأبِى ُم َ‬
‫َاب َربِّ ُك ْم َو ُسنَّتَ ُك ْم‪َ ،‬وُأنَظِّفُ طُ ُرقَ ُك ْم»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;د;ا;ر;م;ي;‪.4‬‬
‫ب ُأ َعلِّ ُم ُك ْم ِكت َ‬
‫ْالخَطَّا ِ‬
‫ك‬ ‫بعد از آن تعاهد نمود روات حديث را تا در آن امر خطير تساهل نكنند‪« ،‬عن َمالِ ; ٌ‬
‫ى َج; ا َء‬ ‫ع َْن َربِي َعةَ ب ِْن َأبِى َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن ع َْن َغي ِْر َوا ِح ٍد ِم ْن ُعلَ َماِئ ِه ْم َأ َّن َأبَا ُمو َسى اَأل ْش ; َع ِر َّ‬
‫;ر ِه‬ ‫ب فِى َأثَ; ِ‬ ‫ب فَا ْستَْأ َذنَ ثَالَثًا ثُ َّم َر َج َع فََأرْ َس; َل ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫يَ ْستَْأ ِذنُ َعلَى ُع َم َر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬
‫ث فَ;ِإ ْن ُأ ِذنَ‬ ‫ْت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ :‬ا ِال ْستِْئ َذانُ ثَالَ ٌ‬ ‫ك لَ ْم تَ ْد ُخلْ فَقَا َل َأبُو ُمو َسى; َس ِمع ُ‬ ‫فَقَا َل َما لَ َ‬
‫ك‬ ‫ال ُع َم; ُر َو َم ْن يَ ْعلَ ُم هَ; َذا لَِئ ْن لَ ْم تَ;ْأتِنِى بِ َم ْن يَ ْعلَ ُم َذلِ;;كَ َأل ْف َعلَ َّن بِ; َ‬ ‫ك فَا ْد ُخلْ َوِإالَّ فَارْ ِج ْ;ع‪ .‬فَقَ َ‬ ‫لَ َ‬
‫;ال‬‫ار فَقَ; َ‬ ‫ص; ِ‬ ‫ْج ِد يُقَ;;ا ُل لَ;هُ َمجْ لِسُ اَأل ْن َ‬ ‫َك َذا َو َك َذا‪ .‬فَخَ َر َج َأبُو ُمو َسى; َحتَّى َجا َء َمجْ لِسًا فِى ْال َمس ِ‬
‫ث فَ ;ِإ ْن ُأ ِذنَ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬يَقُ;;و ُل‪ِ :‬‬
‫اال ْس ;تِْئ َذانُ ثَالَ ٌ‬ ‫ْت َرس َ‬ ‫ب َأنِّى َس ِمع ُ‬ ‫ت ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ِإنِّى َأ ْخبَرْ ُ‬
‫ال لَِئ ْن لَ ْم تَ;ْأتِنِى بِ َم ْن يَ ْعلَ ُم هَ; َذا َأل ْف َعلَ َّن بِ;كَ َك; َذا َو َك; َذا‪ .‬فَ;ِإ ْن َك;انَ‬ ‫ك فَا ْد ُخلْ َوِإالَّ فَارْ ِج ْ;ع‪ .‬فَقَ َ‬ ‫لَ َ‬
‫ك َأ َح; ٌد ِم ْن ُك ْم فَ ْليَقُ ْم َم ِعى‪ .‬فَقَ;;الُوا َألبِى َس ; ِعي ٍد ْال ُخ; ْد ِرىِّ قُ ْم َم َع; هُ‪َ .‬و َك;;انَ َأبُو َس ; ِعي ٍد‬ ‫َس ; ِم َع َذلِ ; َ‬
‫ب َألبِى ُمو َسى; َأ َما‬ ‫ال ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ب‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ك ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫َأصْ َغ َرهُْ;م فَقَا َم َم َعهُ فََأ ْخبَ َ;ر بِ َذلِ َ‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ،»‬ر;و;ا;ه; ف;ي; ا;ل;ـم;و;ط;ا;‪.5‬‬ ‫يت َأ ْن يَتَقَ َّو َل النَّاسُ َعلَى َرس ِ‬ ‫َش ُ‬ ‫ِإنِّى لَ ْم َأتَّ ِه ْمكَ َولَ ِك ْن خ ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬االستيعاب‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬االستيعاب‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مؤطا امام مالك‪.‬‬ ‫‪5‬‬


‫‪137‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن معاوية بن أبي سفيان انه ق;;ال‪ :‬عليكم من االح;;اديث بما ك;;ان في‬
‫زمن عمر بن الخطاب فانه كان يخيف الناس فی هللا‪ ‬أو كما قال»‪.1‬‬
‫;ير ِة‬ ‫بعد از آن تفتيش نمود در بس;;ياري از اح;;اديث تا از حامل آن ب;;رارد‪« ،‬عن ْال ُم ِغ; َ‬
‫ين؟ فَقَ;;ا َم ْال ُم ِغ; َ‬
‫;يرةُ بْنُ‬ ‫اس َأ َس ِم َع ِمنَ النَّبِ ِّى‪َ ‬أ َح; ٌد ِم ْن ُك ْم فِى ْال َجنِ ِ‬ ‫ْب ِن ُش ْعبَةَ قَا َل‪ :‬نَ َش َد ُع َم ُر النَّ َ‬
‫ض;ى; النَّبِ ُّى‬ ‫;ال‪ :‬قَ َ‬ ‫ض ُّى لَهُ فَقَ; َ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ً‬
‫اس يْضا فَقَا َم ال َمق ِ‬ ‫َأ‬ ‫ضى; فِي ِه َعبْداً َأوْ َمة‪ .‬فَنَ َش َ;د النَّ َ‬
‫ً‬ ‫َأ‬ ‫ال‪ :‬قَ َ‬ ‫ُش ْعبَةَ فَقَ َ‬
‫ى‬‫ض;ى النَّبِ ُّى‪َ ‬علَ َّ‬ ‫ض; ُّى َعلَ ْي; ِه فَقَ; َ‬
‫;ال‪ :‬قَ َ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ً‬
‫اس يْضا فَقَ;;ا َم ال َمق ِ‬ ‫َأ‬ ‫ً‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫ً‬
‫‪ ‬لِى بِ ِه َعبْدا وْ َمة‪ .‬فَنَ َش َد النَّ َ‬
‫ق‪ِ ،‬إ ْن‬ ‫ب َوالَ ا ْستَهَ َّل َوالَ نَطَ َ‬ ‫َأ‬
‫ى فِي ِه؟ فِي َما الَ َك َل َوالَ َش ِر َ‬ ‫ضى َعلَ َّ‬ ‫ال‪َ :‬أتَ ْق ِ‬‫ُغ َّرةً َعبْداً َأوْ َأ َمةً فَقَ َ‬
‫ال‪َ :‬أ ِش ْعرٌ؟‪ .‬فَقَا َل ُع َم; ُر‪ :‬لَ;وْ الَ َما‬ ‫ق َما يُطَلُّ ‪ .‬فَهَ َوى النَّبِ ُّى‪ِ ‬إلَ ْي ِه بِ َش ْى ٍء َم َعهُ فَقَ َ‬ ‫تُ ِطلَّهُ فَهُ َو َأ َح ُّ‬
‫ضا ِء النَّبِ ِّى‪ ‬لَ َج َع ْلتُهُ ِديَةً بَ ْينَ ِديَتَ ْي ِن»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;د;ا;ر;م;ي;‪.2‬‬ ‫بَلَ َغنِى ِم ْن قَ َ‬
‫بعد از آن بسياري را از احاديث تصحيح و تأكيد نمود به اشارهء اجماليه بر آن‪.‬‬
‫أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن ابن عب;;اس ق;;ال‪ :‬خطب عمر بن الخط;;اب وك;;ان من خطبته َوِإنَّهُ‬
‫ب ْالقَب ِْر وْ بِقَوْ ٍ;م يَ ْخ ُرجُونَ‬ ‫َّال َوبِال َّشفَا َع ِة َوبِ َع َذا ِ‬ ‫َسيَ ُكونُ ِم ْن بَ ْع ِد ُك ْم قَوْ ٌ;م يُ َك ِّذبُونَ بِالرَّجْ ِم َوبِال َّدج ِ;‬
‫ار بَ ْع َد َما ا ْمتَ َح ُشوا;»‪.3‬‬ ‫ِمنَ النَّ ِ‬
‫بعد از آن بسياري را از سنن رواج داد بعمل بر آن در بسياري از اح;;اديث خوان;;ده‬
‫باشی ف;ع;ل; ذ;ل;ك; ر;س;و;ل; هللا;‪ ‬و;أ;ب;و;ب;ك;ر; و;ع;م;ر;‪.‬‬
‫بالجمله فاروق اعظم در اين باب سعی بليغ فرم;;وده است و آن را تا اقصی الغ;;ايت‬
‫رس;;انيده تا آنكه خ;;ود در خطبهء اخ;;يره از آن خ;;بر داد «ت;;ركتكم علی طريقة واض;;حة‬
‫ليلها نهارها اال ان تض;;لوا هك;;ذا وهك;;ذا» و عظم;;اء ص;;حابه و ت;;ابعين بر آن ش;;هادت‬
‫دادهاند‪.‬‬
‫‌‬
‫«عن ابن مس;;عود; انه ق;;ال في مس;;ائل‪ :‬ك;;انَ عمر ِإ َذا َس ;لَكَ طَ ِريقً;;ا‪َ ،‬و َج; ْدنَاهُ َس ;هْال»‬
‫أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و;ب;ك;ر; و;ا;ل;د;ا;ر;م;ي;‪.4‬‬
‫َب ُع َم; ُر‬ ‫;ال‪َ :‬ذه َ‬ ‫َب ُع َم ُر بِثُلُثَ ِى ْال ِع ْل ِم‪ .‬فَ ُذ ِك َ;ر ِإل ْب; َرا ِهي َم فَقَ; َ‬ ‫ون قَا َل‪َ :‬ذه َ‬ ‫«ع َْن َع ْم ِرو ب ِْن َم ْي ُم ٍ‬
‫ار ْال ِع ْل ِم»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;د;ا;ر;م;ي;‪.‬‬ ‫بِتِ ْس َع ِة َأ ْع َش ِ‬
‫هر چند مباحث مآثر فاروق; اعظم‪ ‬به نس;;بت ان;;دازهء‌كت;;اب به تطويل انجاميد ليكن‬
‫فذلكه‪ 5‬مآثر ايشان‬ ‫چون فوائد; جمه در آن مندرج است از باب تطويل نتوان شمرد حاال ْ‬
‫در ضمن دو نكته تقرير كنيم‪:‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪ ،‬حديث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬خالصه‪.‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪138‬‬
‫نكته نخستين قط;;ع نظ;;ر از اوص;;افيكه اص;;حاب علم ل;;دني آن;;را در ف;;اروق اعظم‪‬‬
‫شناخته اند مانند خاصيتي; كه در نفس نفيس او نه;;اده ان;;د از تفري;;ق ميان ح;ق و باط;;ل‬
‫بسبب همت او در هر باب و مانند كمال تخلق به اخالق هللا‪ ‬و غ;;ير ذل;;ك مم;;ا يط;;ول‬
‫ذكره آنچه عقول عامه قطع‌ا ً ادراك آن كنند و مضطر در اثبات آن ب;;راي ف;;اروق; اعظم‬
‫آن است كه اوصاف; خير كه مناط مدح بحسب شريعت تواند بود همه در فاروق; اعظم‬
‫خداى تعالى نهاده است‪:‬‬
‫أ;ن; ي;ج;م;;;;;;;;;;ع; ا;ل;ع;;;;;;;;;;ا;ل;م; ف;ي; ا;ل;و;ا;ح;د;‬ ‫ل;يـس; ع;ل;ـى; هللا; ب;م;س;ت;ـن;ك;ـر;‬

‫اندكي خاطر را باستقراي اشخاصي; كه مقتداي مسلمين وسلسلهء اهتداء ايش;;ان ب;;آن‬
‫اش;;خاص می‌رسد; و طوائف; مس;;لمين ب;;ذكر خ;;ير ايش;;ان رطب اللس;;ان اند و در دف;;اتر‬
‫تاريخ احوال ايشان ثبت مى نمايند مشغول بايد ساخت تا ظاهر ش;;ود كه ايش;;ان از چند‬
‫جنس بيرون نيستند‪ ،‬پادشاهان عادل كه در اعالء كلمة هللا بجهاد اعداء هللا و اخذ جزيه‬
‫و خراج يد طولى پيدا كرده‌اند و فتح بلدان و ترويج ايمان بر دست ايش;;ان واقع ش;;ده يا‬
‫مسلمانان از سايهء ايشان در كهف امان آسوده‌اند و اقامت حدود و احياء عل;;وم دين از‬
‫نمودهاند و ع;المي‬
‫‌‬ ‫ايشان ظاهر شده و محقيقين فقهاء كه حل معض;الت فت;وى; و احك;ام‬
‫از ايشان مستفيد گشته تقليد ايشان پيش گرفته‌اند مانند فقه;;اء اربعه و ثق;;ات مح;;دثين كه‬
‫نمودهاند و ص;;حيح را از س;;قيم ممت;;از س;;اخته‌اند مثل‬
‫‌‬ ‫حفظ حديث حضرت خير البشر‪‬‬
‫بخاري; و مسلم و امثالهما و كبار مفسرين كه تفسير قرآن عظيم و شرح غريب و بيان‬
‫توجيه و ذكر اسباب نزول نموده‌اند و در اين باب گوئي مسابقت از اقران خ;;ود رب;;وده‬
‫مانند واحدي; و بغوي و بيضاوي; و غيرهم و عظم;اء ق;راء كه نظم ق;رآن را ي;اد گرفته‬
‫اند و در مشق اداي آن عم;;ري بسر ب;;رده و بمردم;;ان تعليم آن فرموده‌اند مانند ن;;افع و‬
‫عاصم و غيرهما و مش;;ائخ ص;;وفيه كه بتائيد ص;;حبت باديه پيماي;;ان ض;;اللت را ب;;راه‬
‫نجات آورده مص;;در; كرام;;ات عجيبه گش;;ته‌اند و مكاش;;فات ص;;ادقه بر دل اين عزي;;زان‬
‫ظاهر گرديده مثل سيد عبدالقادر و خواجه نقشبند و غيرهما و اذكياي حكما كه حكمت‬
‫انداختهاند مانند موالنا جالل ال;دين‬
‫‌‬ ‫عملي را بتعب;يرات رائقه آميخته در گ;وش س;امعان‬
‫رومي; و مص;;لح ال;;دين ش;;يرازي و غ;;ير اينهمه آنچه م;;ورد م;;دح مي‌ش;;ود ام;;ري است‬
‫عرفي كه خوش طبعان شعراء بآن ناطق می‌شوند نه حمـَلهء شريعت‪.‬‬
‫سينه فاروق اعظم را بمنزلهء‌ خانه تصور; كن كه درهاي مختلف دارد در هر دري‬
‫صاحب كمالي نشسته‪ ،‬در يك در مثالً‌سكندر; ذوالقرنين با آن همه س;;ليقه ملك گ;;يري و‬
‫جهان ستاني و جمع جيوش و ب;;رهم زدن جن;;ود اع;;داء‪ ،‬در در ديگر نوش;;يروانی با آن‬
‫همه رفق و لین و رعیت پ;;;روری; و داد گس;;;تری‪ ،‬اگر چه ذکر نوش;;;یروان در مبحث‬
‫فضائل; حضرت فاروق; سوء ادبست‪.‬‬
‫و در ديگر امام ابوحنيفه يا امام مالكي ب;;آن همه قيام بعلم فت;;اوی و احك;;ام و در در‬
‫ديگر مرشدي; همانند سيد عبدالقادر يا خواجه به;;اء ال;;دين ق;;دس س;;رهما و در درديگر‬
‫‪139‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫محدثي بر وزن اب;;وهريره و ابن عمر و در در ديگر ق;;ارئ همس;;نگ ن;;افع يا عاصم و‬
‫در در ديگر حكيمي مانند موالنا جالل ال;;;;دين رومی; يا ش;;;;يخ فريد; ال;;;;دين عط;;;;ار و‬
‫مردمان گرداگ;;رد; اين خانه ايس;;تاده اند و هر محت;;اجي ح;;اجت خ;;ود را از ص;;احب فن‬
‫خود در خواست می‌نمايد و كامياب می‌گردد; چون از انبياء صلوات هللا وس;;المه عليهم‬
‫گذشتي; كدام فضیلتي خواهد بود كه از اين فضيلت باالتر باشد‪.‬‬
‫نكته دوم‪ :‬معلوم ب;;القطع است كه پيش از ظه;;ور; آن حض;;رت‪ ‬اس;;الم نب;;ود و ع;;الم‬
‫همه به كفر مملوء و به انواع مفاسد محشو مينمود قرآن و شرائع اسالم را نمي‌دانس;تند;‬
‫الحال كه در هر قطر; انتشار شرائع اسالم شده و اكثر اقاليم معتد له دار االس;;الم گش;;ته‬
‫اول حقيقی اين سلس;;له كوشش آن حض;;رت‪ ‬و واس;;طهء‌اول سلس;;لهء كوشش ص;;ديق;‬
‫س;وۡفَ يَأۡتِي ٱهَّلل ُ بِقَوٖۡم﴾ [المائدة‪:‬‬
‫اكبر‪ ‬كه بامر جهاد با مرت;;دين قيام نم;;ود و مض;;مون ﴿ َ‬
‫‪ .]54‬بروي صادق; آمد‪.‬‬
‫باز عرب را بر جهاد روم; و فارس تحريض فرم;;ود و جن;;ود مجن;;ده آراست و آي;;ه‪:‬‬
‫س َش ; ِديدٖ﴾ [الفتح‪ .]16 :‬بر وی راست آمد و در جمع ق;;رآن‬ ‫‌﴿ َس ;تُدۡعَوۡنَ ِإلَىٰ قَوۡ ٍم ُأوْ لِي بَأۡ ٖ‬
‫ش;;روع نم;;ود و آن اول ظه;;ور و ع;;دهء ﴿ِإ َّن َعلَيۡنَا َجمۡ َعهۥُ َوقُرۡ َءانَهۥُ ‪[ ﴾١٧‬القیامة‪.‌]17 :‬‬
‫بود‪.‬‬
‫بعد از صديق; اكبر فاروق اعظمب آن نقش صديق را درست ساخت و همه مساعي‬
‫او را تكميل نمود آنچه در زمان حضرت صديق مجمل ب;ود در عه;د حض;رت ف;اروق;‬
‫مفصل گشت الحال هر همه طوائف; مسلمين بهر چه مشغول‌اند از علم فقه و تصوف و‬
‫حكمت عملي همه بسعي حضرت فاروق اعظم ترتيب يافته و شوكت كس;ری و قيص;ر;‬
‫در ايام او بر هم خورد و قانون مل;;ك داری ب;;ه ت;;دبير او رون;ق; ي;;افت در م;;رتبهء اولي‬
‫منت آن حضرت‪ ‬بر رقاب مسلمين ثابت است و در مرتبهء ثانيه در جميع اين ام;;ور‬
‫منت شيخين بر ايشان الزم اما بسبب آنكه اينهمه امور; متوارث مسلمانان ش;;د و ع;;ادي‬
‫ايشان گشت پي به اين منت نمی‌برند; و قدراين نعمت نمی‌شناسند مانند آنكه اهل بدو در‬
‫كار زراعت هر محنتي كه می‌كشند; ي;ا اه;ل تج;ارت در نق;ل س;لع و اقمش;ه س;عيها ك;ه‬
‫الً در نمی‌يابن;د;‬‫مصروف مي‌دارند; اهل حضر بجهت توارث و عادت مستمره آنرا اص; ‌‬
‫اينجا مناسب افتاد مضمون بيتي چند كه موالناي روم قدس سره افاده فرمود; ذکر کیم‪:‬‬
‫كز پدر ميراث ارزان يـافتـي‬ ‫سر ز شكر دين از ان بر تافتي‬

‫رستمي; جان كند و مجان يافت زال‬ ‫مـرد ميراثـي چه داند قدر مـال‬

‫ميپرستيدي; چون اجدادت صنم‬


‫‌‬ ‫گر نبـودي; كوشش احمد تو هـم‬ ‫ج‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪140‬‬
‫بعد اللتيا والل;;تي قص;;هء وف;;ات حض;;رت ف;;اروق;‪ ‬و اتف;;اق مس;;لمين بر خالفت ذي‬
‫النورين‪ ‬تحرير; نمائيم‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; ق;ا;ل;‪« ;:‬حدثنا محمد بن بشر حدثنا محمد بن عمرو ح;;دثنا‬
‫أبو سلمة ويحيى بن عبد ال;;رحمن بن ح;;اطب وأش;;ياخ ق;;الوا‪ :‬رأى عمر بن الخط;;اب في‬
‫الـمنام فقال‪ :‬رأيت ديكا أحمر نق;;رني ثالث نق;;رات بين الثنة والس;;رة‪ ،‬ق;;الت أس;;ماء بنت‬
‫عميس أم عبد هللا بن جعفر‪ :‬قول;;وا له فليوص‪ ،‬وك;;انت تع;;بر الرؤيا‪ ،‬فال أدري أبلغه أم‬
‫ال‪ ،‬فجاءه أبو لؤلؤة الكافر الـمجوسي; عبد الـمغيرة بن شعبة‪ ،‬فق;ال‪ :‬إن الـمغيرة قد جعل‬
‫علي من الخراج ما ال أطيق‪ ،‬قال‪ :‬كم جعل عليك؟ قال‪ :‬كذا وكذا‪ ،‬قال‪ :‬وما عملك؟ قال‪:‬‬
‫أجوب االرحاء‪ ،‬قال‪ :‬وما ذاك عليك بكثير‪ ،‬ليس بأرض;;نا; أحد يعملها غ;;يرك‪ ،‬أال تص;;نع‬
‫لي رحى؟ قال‪ :‬بلى وهللا الجعلن لك رحى يسمع بها أهل اآلفاق;‪ ،‬فخ;;رج عمر إلى الحج‪،‬‬
‫فلما ص;;;در اض;;;طجع بالـمحصب‪ ،‬وجعل رداءه تحت رأسه‪ ،‬فنظر إلى القمر فأعجبه‬
‫استواءه وحسنه‪ ،‬فقال‪ :‬بدأ ضعيفا ثم لم يزل هللا يزيده وينميه حتى اس;;توى;‪ ،‬فك;;ان أحسن‬
‫ما كان‪ ،‬ثم هو ينقص ح;;تى يرجع كما ك;;ان‪ ،‬وك;;ذلك الخلق كله‪ ،‬ثم رفع يديه فق;;ال‪ :‬اللهم‬
‫إن رعيتي قد ك;;ثرت وانتش;;رت; فاقبض;;ني; إليك غ;;ير ع;;اجز وال مض;;يع‪ ،‬فص;;در إلى‬
‫الـمدينة فذكر له أن ام;;رأة من الـمسلمين م;;اتت بالبيداء مطروحة على الأرض يمر بها‬
‫الن;;اس ال يكفنها أحد‪ ،‬وال يواريها أحد ح;;تى مر بها كليب بن البك;;ير الليثي‪ ،‬فأق;;ام; عليها‬
‫حتى كفنها وواراها;‪ ،‬فذكر; ذلك لعمر فق;;ال‪ :‬من مر عليها من الـمسلمين؟ فق;;الوا‪ :‬لقد مر‬
‫عليها عبد هللا بن عمر فيمن مر عليها من الـمسلمين‪ ،‬فدعاه وقال‪ :‬ويحك ! م;;ررت على‬
‫ام;;;;رأة من الـمسلمين مطروحة على ظهر الطريق‪ ،‬فلم توارها ولم تكفنها؟ ق;;;;ال‪ :‬ما‬
‫شعرت بها وال ذكرها لي أحد‪ ،‬فقال‪ :‬لقد خشيت أن ال يكون فيك خير‪ ،‬فق;;ال‪ :‬من واراها‬
‫وكفنها؟ قالوا‪ :‬كليب بن بكير الليثي قال‪ :‬وهللا لحري أن يصيب كليب خيرا‪ ،‬فخرج عمر‬
‫يوقظ; الناس بدرته لص;;الة الص;;بح فلقيه الك;;افر; أبو لؤل;;ؤة فطعنه ثالث طعن;;ات بين الثنة‬
‫والس;;رة‪ ،‬وطعن كليب بن بك;;ير ف;;أجهز; عليه وتص;;ايح الن;;اس‪ ،‬ف;;رمى; رجل على رأسه‬
‫ببرنس ثم اضطبعه إليه‪ ،‬وحمل عمر إلى الدار فص;;لى عبد ال;;رحمن بن ع;;وف بالن;;اس‪،‬‬
‫وقيل لعمر‪ :‬الصالة فص;;لى; وجرحه يثعب‪ ،‬وق;;ال‪ :‬ال حظ في االس;;الم لمن ال ص;;الة له‪،‬‬
‫فصلى; ودمه يثعب‪ ،‬ثم انصرف الناس عليه فقالوا‪ :‬يا أمير الـمؤمنين‪ ،‬إنه ليس بك ب;;أس‪،‬‬
‫وإنا ل;;نرجو أن ينسئ هللا في أث;;رك وي;;ؤخرك; إلى حين‪ ،‬أو إلى خ;;ير‪ ،‬ف;;دخل عليه ابن‬
‫عباس وكان يعجب به‪ ،‬فقال‪ :‬اخرج ف;;انظر; من ص;;احبي؟ ثم خ;;رج فج;;اء فق;;ال‪ :‬أبشر يا‬
‫أمير الـمؤمنين ! صاحبك أبو لؤلؤة الـمجوسي عبد المغيرة بن شعبة‪ ،‬فك;;بر; ح;;تى خ;;رج‬
‫صوته من الباب‪ ،‬ثم قال‪ :‬الحمد هلل الذي لم يجعله رجال من المس;;لمين‪ ،‬يح;;اجني بس;;جدة‬
‫سجدها هلل يوم القيامة‪ ،‬ثم أقبل على القوم فقال‪ :‬أكان هذا عن مال منكم؟ فقالوا‪ :‬معاذ هللا‪،‬‬
‫وهللا لوددنا أنا فديناك بآبائنا‪ ،‬وزدنا في عمرك من أعمارنا‪ ،‬إنه ليس بك ب;;أس‪ ،‬ق;;ال‪ :‬أي‬
‫يرفأ‪ ،‬ويحك‪ ،‬اسقني‪ ،‬فج;;اءه بق;;دح فيه نبيذ حلو فش;;ربه‪ ،‬فألصق; رداءه ببطنه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فلما‬
‫وقع الش;راب في بطنه خ;رج من الطعن;ات‪ ،‬ق;الوا‪ :‬الحمد هلل‪ ،‬ه;ذا دم اس;تكن في جوفك;‪،‬‬
‫‪141‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫فأخرجه هللا من جوفك;‪ ،‬قال‪ :‬أي يرفأ‪ ،‬ويحك‪ ،‬اسقني لبنا‪ ،‬فجاء بلبن فشربه فلما وقع في‬
‫جوفه خرج من الطعنات‪ ،‬فلما رأوا ذلك علموا أنه هالك‪ ،‬قالوا‪ :‬جزاك هللا خيرا‪ ،‬قد كنت‬
‫تعمل فينا بكت;;اب هللا وتتبع س;;نة ص;;احبيك;‪ ،‬ال تع;;دل عنها إلى غيرها‪ ،‬ج;;زاك هللا أحسن‬
‫الج;;زاء‪ ،‬ق;;ال‪ :‬باالم;;ارء تغبطون;;ني;‪ ،‬فو هللا ل;;وددت أني أنجو منها كفافا ال علي وال لي‪،‬‬
‫قوموا; فتشاوروا في أمركم‪ ،‬أم;;روا عليكم رجال منكم‪ ،‬فمن خالفه فاض;;ربوا; رأسه‪ ،‬ق;;ال‪:‬‬
‫فقاموا و عبد هللا بن عمر مس;;نده إلى ص;;دره‪ ،‬فق;;ال عبد هللا‪ :‬أت;;ؤمرون وأم;;ير; المؤم;;نين‬
‫حي؟ فق;;;ال عمر‪ :‬ال وليصل ص;;;هيب ثالثا‪ ،‬وانتظ;;;روا طلحة‪ ،‬وتش;;;اوروا; في أم;;;ركم‪،‬‬
‫ف;;أمروا; عليكم رجال منكم‪ ،‬ف;;إن خ;;الفكم فاض;;ربوا رأسه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬اذهب إلى عائشة ف;;اقرأ;‬
‫عليها مني السالم‪ ،‬وقل‪ :‬إن عمر يقول‪ :‬إن كان ذلك ال يضر بك وال يض;;يق; عليك ف;;إني‬
‫أحب أن أدفن مع ص;;احبي;‪ ،‬وإن ك;;ان يض;;ربك; ويض;;يق; عليك فلعم;;ري لقد دفن في ه;;ذا‬
‫البقيع من أص;;;حاب رس;;;ول هللا‪ ‬وأمه;;;ات المؤم;;;نين من هو خ;;;ير من عمر‪ ،‬فجاءها‬
‫الرسول فقالت‪ :‬إن ذلك ال يضر وال يضيق; علي‪ ،‬قال‪ :‬ف;;ادفنوني; معهما‪ ،‬ق;;ال عبد هللا بن‬
‫عمر‪ :‬فجعل الـموت يغشاه وأنا أمسكه إلى ص;;دري‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ويحك ضع رأسي ب;;االرض‪،‬‬
‫قال‪ :‬فأخذته غشية فوجدت; من ذلك‪ ،‬فأفاق; فق;;ال‪ :‬ضع رأسي ب;;االرض‪ ،‬فوض;;عت رأسه‬
‫باالرض فعفره بالتراب فقال‪ :‬ويل عمر وويل أمه إن لم يغفر هللا له»‪.1‬‬
‫ق;;ال محمد بن عم;;رو‪ :‬وأهل الش;;ورى;‪ :‬علي وعثم;;ان وطلحة والزب;;ير; وس;;عد; وعبد‬
‫الرحمن بن عوف»‪.‬‬
‫ُص ;ي ٍْن ع َْن‬ ‫وس ;ى بْنُ ِإ ْس ; َما ِعي َل َح; َّدثَنَا َأبُو ع ََوانَ ;ةَ ع َْن ح َ‬ ‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ب;خ ;ا;ر;ي; « َح; َّدثَنَا ُم َ‬
‫;;ف َعلَى‬ ‫اب بَِأي ٍَّام بِ ْال َم ِدينَ ِة َوقَ َ;‬ ‫ُص َ‬‫ب‪ ‬قَ ْب َل َأ ْن ي َ‬ ‫ْت ُع َم َر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ال َرَأي ُ‬ ‫َع ْم ِرو ْب ِن َم ْي ُمو ٍن قَ َ‬
‫ض‬ ‫ان َأ ْن تَ ُكونَا قَ ْد َح َّم ْلتُ َما اَألرْ َ‬ ‫ال َك ْيفَ فَ َع ْلتُ َما َأتَخَافَ ِ‬‫ْف‪ ،‬قَ َ‬ ‫ُح َذ ْيفَةَ ب ِْن ْاليَ َما ِن َوع ُْث َمانَ ب ِْن ُحنَي ٍ‬
‫;را َأ ْن تَ ُكونَا‬ ‫ض; ٍل‪ .‬قَ;ا َل ا ْنظُ َ‬ ‫ق قَاالَ َح َّم ْلنَاهَا َأ ْم; رًا ِه َى لَ;هُ ُم ِطيقَ;ةٌ‪َ ،‬ما فِيهَا َكبِ;ي ُر فَ ْ‬ ‫َما الَ تُ ِطي ُ‬
‫;ل‬ ‫;ل َأ ْه; ِ‬‫ق‪ ،‬قَا َل قَ;;االَ الَ‪ .‬فَقَ;;ا َل ُع َم; ُر لَِئ ْن َس;لَّ َمنِى هَّللا ُ َأل َدع ََّن َأ َرا ِم; َ‬ ‫ض َما الَ تُ ِطي ُ‬ ‫َح َّم ْلتُ َما اَألرْ َ‬
‫ُأ‬ ‫ال فَ َما َأت ْ‬‫اق الَ يَحْ تَجْ نَ ِإلَى َر ُج ٍل بَ ْع ِدى َأبَدًا‪ .‬قَ َ‬
‫يب‪ .‬قَا َل ِإنِّى‬ ‫ص َ‬ ‫َت َعلَ ْي ِه ِإالَّ َرابِ َعةٌ َحتَّى ِ‬ ‫ْال ِع َر ِ‬
‫الص;فَّي ِْن قَ;;ا َل‬ ‫َّ‬ ‫يب‪َ ،‬و َك;;انَ ِإ َذا َم; َّر بَ ْينَ‬ ‫ص; َ‬ ‫ُأ‬
‫س َغ; دَاةَ ِ‬ ‫لَقَاِئ ٌم َما بَ ْينِى َوبَ ْينَهُ ِإالَّ َع ْب; ُد هَّللا ِ بْنُ َعبَّا ٍ‬
‫ُف‪َ ،‬أ ِو النَّحْ َل‪َ ،‬أوْ نَحْ َو‬ ‫ُورةَ يُوس َ;‬ ‫ا ْستَ ُووا;‪َ .‬حتَّى ِإ َذا لَ ْم يَ َر فِي ِه َّن َخلَالً تَقَ َّد َم فَ َكب ََّر‪َ ،‬و ُربَّ َما قَ َرَأ س َ‬
‫ك‪ ،‬فِى ال َّر ْك َع ِة اُألولَى َحتَّى يَجْ تَ ِم َع النَّاسُ ‪ ،‬فَ َما ه َُو ِإالَّ َأ ْن َكب ََّر فَ َس ; ِم ْعتُهُ يَقُ;;و ُل قَتَلَنِى ‪َ -‬أوْ‬ ‫َذلِ َ‬
‫ت طَ; َرفَ ْي ِن الَ يَ ُم;;رُّ َعلَى َأ َح; ٍد يَ ِمينًا َوالَ‬ ‫َأ َكلَنِى ‪ْ -‬ال َك ْلبُ ‪ِ .‬حينَ طَ َعنَهُ‪ ،‬فَطَا َر ْال ِع ْل ُج بِ ِس ِّكي ٍن َذا ِ‬
‫‪2‬‬

‫ِش َماالً ِإالَّ طَ َعنَهُ َحتَّى طَ َعنَ ثَالَثَةَ َع َش َر َر ُجالً‪َ ،‬ماتَ ِم ْنهُ ْم َس ْب َعةٌ‪ ،‬فَلَ َّما َرَأى َذلِ;;كَ َر ُج; ٌل ِمنَ‬
‫وذ ن ََح َر نَ ْف َسهُ‪َ ،‬وتَنَا َو َ;ل ُع َم ُر يَ; َد َع ْب; ِد‬ ‫ْال ُم ْسلِ ِمينَ ‪ ،‬طَ َر َح َعلَ ْي ِه بُرْ نُ ًسا;‪ ،‬فَلَ َّما ظَ َّن ْال ِع ْل ُج َأنَّهُ َمْأ ُخ ٌ‬
‫احى ْال َم ْس ; ِج ِد فَ ;ِإنَّهُْ;م‬ ‫ف فَقَ َّد َمهُ‪ ،‬فَ َم ْن يَلِى ُع َم َر فَقَ ْد َرَأى الَّ ِذى َأ َرى‪َ ،‬وَأ َّما ن ََو ِ‬ ‫الرَّحْ َم ِن ْب ِن عَوْ ٍ‬
‫ص ;لى بِ ِه ْم‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫هَّللا‬ ‫هَّللا‬
‫صوْ ع َم َر َوه ْم يَقولونَ ُسب َْحانَ ِ ُسب َْحانَ ِ‪ .‬ف َ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫تَ‬ ‫الَ يَ ْدرُونَ َغي َْر َأنَّهُ ْم قد فقدُوا َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬کافر‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪142‬‬
‫ال‬ ‫س‪ ،‬ا ْنظُ;;رْ َم ْن قَتَلَنِى‪ .‬فَ َج; َ‬ ‫;ال يَا ا ْبنَ َعبَّا ٍ‬ ‫ص; َرفُوا;‪ .‬قَ; َ‬ ‫ص;الَةً َخفِيفَ;ةً‪ ،‬فَلَ َّما ا ْن َ‬ ‫َع ْب; ُد ال;رَّحْ َم ِن َ‬
‫ت بِ; ِه‬ ‫َأ‬ ‫هَّللا‬
‫;ال قَاتَلَ;هُ ُ لَقَ; ْد َم;;رْ ُ‬ ‫;ال نَ َع ْم‪ .‬قَ; َ‬ ‫الص;نَ ُع قَ; َ‬ ‫;ير ِة‪ .‬قَ;;ا َل َّ‬ ‫ْ‬
‫;ال ُغالَ ُم ال ُم ِغ; َ‬ ‫َسا َعةً‪ ،‬ثُ َّم َجا َء‪ ،‬فَقَ; َ‬
‫ك‬ ‫;ل يَ; َّد ِعى اِإل ْس;الَ َم‪ ،‬قَ; ْد ُك ْنتَ َأ ْنتَ َوَأبُ;;و َ‬ ‫َم ْعرُوفًا‪ْ ،‬ال َح ْم ُد هَّلِل ِ الَّ ِذى لَ ْم يَجْ َع;;لْ َمنِيَّتِى بِيَ; ِد َر ُج; ٍ‬
‫ت‪َ .‬أىْ‬ ‫;ال ِإ ْن ِش;ْئتَ فَ َع ْل ُ‬ ‫تُ ِحبَّا ِن َأ ْن تَ ْكثُ َر ْال ُعلُو ُج بِ ْال َم ِدينَ ِة َو َك;;انَ ( ْال َعبَّاسُ ) َأ ْكثَ; َرهُ ْم َرقِيقًا‪ .‬فَقَ; َ‬
‫;ل‬ ‫ص;لَّوْ ا; قِ ْبلَتَ ُك ْم َو َحجُّ وا; َح َّج ُك ْم فَاحْ تُ ِم; َ‬ ‫ِإ ْن ِشْئتَ قَت َْلنَا‪ .‬قَا َل َك َذبْتَ ‪ ،‬بَ ْع َد َما تَ َكلَّ ُم;;وا بِلِ َس;انِ ُك ْم‪َ ،‬و َ‬
‫س‪.‬‬ ‫;ل يَوْ َمِئ ٍ;ذ‪ ،‬فَقَاِئ ٌل يَقُ;;و ُل الَ بَ;ْأ َ‬ ‫ص;يبَةٌ قَ ْب; َ‬ ‫ص; ْبهُ ْم ُم ِ‬ ‫اس لَ ْم تُ ِ‬ ‫ِإلَى بَ ْيتِ ِه فَا ْنطَلَ ْقنَا َم َعهُ‪َ ،‬و َك; َأ َّن النَّ َ‬
‫;ر َج‬ ‫َوقَاِئ ٌ;ل يَقُو ُل َأخَافُ َعلَ ْي ِه‪ ،‬فَُأتِ َى بِنَبِي ٍذ فَ َش ِربَهُ فَخ ََر َج ِم ْن َجوْ فِ ; ِه‪ ،‬ثُ َّم ُأتِ َى بِلَبَ ٍن فَ َش ; ِربَهُ فَخَ; َ‬
‫ِّت‪ ،‬فَ َدخَ ْلنَا َعلَ ْي ِه‪َ ،‬و َجا َء النَّاسُ ي ُْثنُونَ َعلَ ْي; ِه‪َ ،‬و َج; ا َء َر ُج; ٌل َش;ابٌّ ‪،‬‬ ‫ِم ْن جُرْ ِح ِه‪ ،‬فَ َعلِ ُموا; َأنَّهُ َمي ٌ‬
‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬وقَ ;دٍ;َم فِى اِإل ْس ;الَ ِم َما‬ ‫ك ِم ْن صُحْ بَ ِة َرس ِ‬ ‫ير ْال ُمْؤ ِمنِينَ بِبُ ْش َرى; هَّللا ِ لَ َ‬ ‫فَقَا َل َأب ِْشرْ يَا َأ ِم َ‬
‫ى َوالَ لِى‪ .‬فَلَ َّما‬ ‫;اف الَ َعلَ َّ‬ ‫ت َأ َّن َذلِ;;كَ َكفَ; ٌ‬ ‫;ال َو ِد ْد ُ‬ ‫قَ ; ْد َعلِ ْمتَ ‪ ،‬ثُ َّم َولِيتَ فَ َع; د َْلتَ ‪ ،‬ثُ َّم َش ;هَا َدةٌ‪ .‬قَ; َ‬
‫ال ا ْبنَ َأ ِخى ارْ فَ ْع ثَوْ بَ;;كَ ‪ ،‬فَِإنَّهُ َأ ْبقَى‬ ‫ى ْال ُغالَ َم قَ َ‬ ‫ض‪ .‬قَا َل ُر ُّدوا َعلَ َّ‬ ‫َأ ْدبَ َر‪ِ ،‬إ َذا ِإزَا ُرهُ يَ َمسُّ اَألرْ َ‬
‫ى ِمنَ ال; َّد ْي ِن‪ .‬فَ َح َس;بُوهُ فَ َو َج; دُوهُ ِس;تَّةً‬ ‫ك‪ ،‬يَا َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ ُع َم َر ا ْنظُ;;رْ َما َعلَ َّ‬ ‫لِثَوْ بِكَ َوَأ ْتقَى لِ َربِّ َ‬
‫;والِ ِه ْم‪َ ،‬وِإالَّ فَ َس;لْ فِى بَنِى‬ ‫ال ِإ ْن َوفَى; لَهُ َما ُل آ ِل ُع َم َر‪ ،‬فَ;َأ ِّد ِه ِم ْن َأ ْم; َ‬ ‫َوثَ َمانِينَ َأ ْلفًا َأوْ نَحْ َوهُ‪ ،‬قَ َ‬
‫ش‪َ ،‬والَ تَ ْع ُدهُ ْم ِإلَى َغي ِْر ِه ْم‪ ،‬فََأ ِّد َعنِّى هَ ; َذا‬ ‫َف َأ ْم َوالُهُ ْم فَ َسلْ فِى قُ َر ْي ٍ‬ ‫ب‪ ،‬فَِإ ْن لَ ْم ت ِ‬ ‫ى ْب ِن َك ْع ٍ‬ ‫َع ِد ِّ‬
‫الس ;الَ َم‪َ .‬والَ تَقُ;;لْ َأ ِم;;ي ُر‬ ‫;ك ُع َم; ُر َّ‬ ‫ُأ‬ ‫ُأ‬
‫;ال‪ ،‬ا ْنطَلِ ; ْق ِإلَى عَاِئ َش ;ةَ ِّم ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ فَقُ;;لْ يَ ْق ; َر َعلَ ْي; ِ‬ ‫ْال َم; َ‬
‫ب َأ ْن يُ; ْدفَنَ َم; َع‬ ‫ْأ‬
‫ْت ْاليَوْ َم لِ ْل ُمْؤ ِمنِينَ َأ ِميرًا‪َ ،‬وقُلْ يَ ْس;تَ ِذنُ ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ْال ُمْؤ ِمنِينَ ‪ .‬فَِإنِّى لَس ُ‬
‫;ك ُع َم; ُر بْنُ‬ ‫;ر َعلَ ْي; ِ‬ ‫ُأ‬ ‫;ال يَ ْق; َ‬ ‫اع; َدةً تَ ْب ِكى فَقَ; َ‬ ‫احبَ ْي ِه‪ .‬فَ َسلَّ َم َوا ْستَ َذنَ ‪ ،‬ثُ َّم َدخَ َل َعلَ ْيهَا‪ ،‬فَ َو َج َدهَا قَ ِ‬ ‫ْأ‬ ‫ص ِ‬ ‫َ‬
‫;ر َّن بِ; ِه‬ ‫;‬ ‫ث‬
‫َ ِ َ‬ ‫و‬ ‫ُأل‬‫و‬ ‫‪،‬‬ ‫ى‬ ‫;‬ ‫س‬ ‫ْ‬
‫ف‬ ‫َ‬
‫ِ ُ ِ ِ‬ ‫ن‬‫ل‬ ‫ه‬ ‫ُ‬
‫د‬ ‫;‬ ‫ي‬ ‫ر‬ ‫ُأ‬ ‫ُ‬
‫ت‬ ‫ْ‬
‫ن‬ ‫ُ‬
‫ك‬ ‫ت‬‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫;ا‬ ‫;‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫‪.‬‬ ‫ه‬ ‫ْ‬
‫ي‬ ‫ب‬ ‫ح‬
‫نَ َ َ َ ِ َ ِ‬‫ا‬‫ص‬ ‫ع‬ ‫م‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ْ‬
‫د‬ ‫ُ‬ ‫ي‬ ‫ْ‬
‫ن‬ ‫َأ‬ ‫نُ‬ ‫ذ‬‫ْأ‬‫َ‬ ‫ت‬
‫َ ََ ِ‬ ‫س‬‫ْ‬ ‫ي‬ ‫و‬ ‫م‬‫َ‬ ‫ال‬ ‫َّ‬
‫س‬ ‫ال‬ ‫ب‬‫ِ‬ ‫ا‬ ‫َّ‬ ‫َط‬ ‫خ‬ ‫ْال‬
‫ْاليَوْ َم َعلَى نَ ْف ِسى‪ .‬فَلَ َّما َأ ْقبَ َل قِي َل هَ َذا َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ ُع َم َر قَ ْد َجا َء‪ .‬قَا َل ارْ فَعُونِى‪ ،‬فََأ ْسنَ َدهُ َر ُج; ٌل‬
‫;ال ْال َح ْم; ُد هَّلِل ِ‪َ ،‬ما َك;;انَ ِم ْن‬ ‫َت‪ .‬قَ; َ‬ ‫;ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ َأ ِذن ْ‬ ‫;ال الَّ ِذى تُ ِحبُّ يَا َأ ِم; َ‬ ‫;ال َما لَ; َد ْيكَ قَ; َ‬ ‫ِإلَ ْي ِه‪ ،‬فَقَ; َ‬
‫ب‪،‬‬ ‫ْأ‬
‫ْت فَاحْ ِملُونِى ثُ َّم َسلِّ ْم فَقُ;لْ يَ ْس;تَ ِذنُ ُع َم; ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ضي ُ‬ ‫ك‪ ،‬فَِإ َذا َأنَا قَ َ‬ ‫ى ِم ْن َذلِ َ‬ ‫َش ْى ٍء َأهَ ُّم ِإلَ َّ‬
‫ت ُّم ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ‬ ‫ُأ‬ ‫َت لِى فَ;َأ ْد ِخلُونِى;‪َ ،‬وِإ ْن َر َّد ْتنِى; ُر ُّدونِى ِإلَى َمقَ;ابِ ِر ْال ُم ْس;لِ ِمينَ ‪َ .‬و َج; ا َء ْ‬ ‫فَِإ ْن َأ ِذن ْ‬
‫ْأ‬
‫اس ;تَ َذنَ‬ ‫ت ِع ْن َدهُ َس ;ا َعةً‪َ ،‬و ْ‬ ‫ت َعلَ ْي ِه فَبَ َك ْ‬ ‫صةُ َوالنِّ َسا ُء ت َِسي ُر َم َعهَا‪ ،‬فَلَ َّما َرَأ ْينَاهَا قُ ْمنَا‪ ،‬فَ َولَ َج ْ‬ ‫َح ْف َ‬
‫;ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ‬ ‫ص يَا َأ ِم; َ‬ ‫َاخالً لَهُ ْم‪ ،‬فَ َس; ِم ْعنَا بُ َكا َءهَا ِمنَ ال; َّدا ِخ ِل‪ .‬فَقَ;;الُوا َأوْ ِ‬ ‫تد ِ‬ ‫الرِّ َجا ُل‪ ،‬فَ َولَ َج ْ‬
‫ق بِهَ َذا اَأل ْم ِر ِم ْن هَُؤ الَ ِء النَّفَ ِر َأ ِو ال َّر ْه ِط الَّ ِذينَ تُ ُوفِّ َى َرسُو ُل هَّللا ِ‪‬‬ ‫ال َما َأ ِج ُد َأ َح َّ‬ ‫ف‪ .‬قَ َ‬ ‫ا ْست َْخلِ ْ‬
‫;ال‬ ‫;ر َوطَ ْل َح; ةَ َو َس; ْعدًا َو َع ْب; َد ال;رَّحْ َم ِن َوقَ; َ‬ ‫الزبَ ْي; َ;‬ ‫اض‪ .‬فَ َس; َّمى َعلِيًّا َوع ُْث َم;;انَ َو ُّ‬ ‫;و َع ْنهُ ْم َر ٍ‬ ‫َو ْه; َ‬
‫ت‬‫ص;ابَ ِ‬ ‫ْزيَ; ِة لَ;هُ ‪ -‬فَ;ِإ ْن َأ َ‬ ‫;ر َش; ْى ٌء ‪َ -‬كهَيَْئ ِة التَّع ِ‬ ‫ْس لَ;هُ ِمنَ اَأل ْم; ِ‬ ‫;ر َولَي َ‬ ‫يَ ْشهَ ُد ُك ْ;م َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ ُع َم; َ‬
‫ك‪َ ،‬وِإالَّ فَ ْليَ ْس ;تَ ِع ْن بِ ; ِه َأيُّ ُك ْم َما ُأ ِّم َر‪ ،‬فَ ;ِإنِّى لَ ْم َأ ْع ِز ْل ;هُ ع َْن َعجْ ; ٍز َوالَ‬ ‫;و َذا َ‬ ‫اِإل ْم; َرةُ َس ; ْعدًا فَ ْه; َ‬
‫ِخيَانَ ٍة»‪.1‬‬
‫;رفَ لَهُ ْم َحقَّهُ ْم‪َ ،‬ويَحْ فَ ;ظَ لَهُ ْم‬ ‫صى; ْال َخلِيفَةَ ِم ْن بَ ْع ِدى بِ ْال ُمهَا ِج ِرينَ اَأل َّولِينَ َأ ْن يَ ْع; ِ‬ ‫َوقَا َل ُأو ِ‬
‫;ل ِم ْن‬ ‫ار َواِإل ي َم;;انَ ِم ْن قَ ْبلِ ِه ْم‪َ ،‬أ ْن يُ ْقبَ; َ‬ ‫ار خَ ْيرًا‪ ،‬الَّ ِذينَ تَبَ َّو ُءوا ال ; َّد َ‬ ‫ص ِ‬ ‫وصي ِه بِاَأل ْن َ‬ ‫حُرْ َمتَهُْ;م‪َ ،‬وُأ ِ‬
‫ار خَ ْي;رًا فَ;ِإنَّهُ ْم ِر ْد ُء اِإل ْس;الَ ِم‪،‬‬ ‫ص; ِ;‬ ‫;ل اَأل ْم َ‬ ‫وص;ي ِه بَِأ ْه; ِ‬ ‫ُمحْ ِس;نِ ِه ْ;م‪َ ،‬وَأ ْن يُ ْعفَى ع َْن ُم ِس;يِئ ِه ْم‪َ ،‬وُأ ِ‬
‫وص;;ي ِه‬ ‫ض;;اهُْ;م‪َ ،‬وُأ ِ‬ ‫ض;;لُهُْ;م ع َْن ِر َ‬ ‫َو ُجبَ;;اةُ ْال َم;;ا ِل‪َ ،‬و َغيْ;;ظُ ْال َع;; د ُِّو‪َ ،‬وَأ ْن الَ يُْؤ خَ;; َذ ِم ْنهُ ْم ِإالَّ فَ ْ‬
‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪143‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫;والِ ِه ْم َوتُ; َر َّد‬ ‫اش;ى َأ ْم; َ‬ ‫ب َو َما َّدةُ اِإل ْسالَ ِم َأ ْن يُْؤ خَ; َذ ِم ْن َح َو ِ‬ ‫ب َخ ْيرًا‪ ،‬فَِإنَّهُْ;م َأصْ ُل ْال َع َر ِ‬ ‫بِاَأل ْع َرا ِ‬
‫;ل ِم ْن‬ ‫وص;ي ِه بِ ِذ َّم ِة هَّللا ِ َو ِذ َّم ِة َر ُس;ولِ ِه‪َ ‬أ ْن يُ;;وفَى لَهُ ْم بِ َع ْه; ِد ِه ْم‪َ ،‬وَأ ْن يُقَاتَ; َ‬ ‫ُأ‬
‫;راِئ ِه ْم‪َ ،‬و ِ‬ ‫َعلَى فُقَ; َ‬
‫ض َخ َرجْ نَا بِ ; ِه فَا ْنطَلَ ْقنَا; نَ ْم ِش ;ى فَ َس ;لَّ َم َع ْب ; ُد هَّللا ِ بْنُ‬ ‫َو َراِئ ِه ْ;م‪َ ،‬والَ يُ َكلَّفُ;;وا ِإالَّ طَ;;اقَتَهُ ْم‪ .‬فَلَ َّما قُبِ َ‬
‫احبَ ْي ِه‪،‬‬ ‫ص; ِ‬ ‫ض; َع هُنَالِ;;كَ َم; َع َ‬ ‫ُأ‬
‫ت َأ ْد ِخلُوهُ‪ .‬فَ ْد ِخ; َل‪ ،‬فَ ُو ِ‬ ‫ب‪ .‬قَالَ ْ‬ ‫ُع َم َر قَا َل يَ ْستَْأ ِذنُ ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬
‫فَلَ َّما فُ ِر َغ ِم ْن َد ْفنِ ِه اجْ تَ َم َع هَُؤ الَ ِء ال َّر ْهطُ‪ ،‬فَقَا َل َع ْب ُد الرَّحْ َم ِن اجْ َعلُوا َأ ْم َر ُك ْم ِإلَى ثَالَثَ ٍة ِم ْن ُك ْم‪.‬‬
‫ال َس ْع ٌد‬ ‫ت َأ ْم ِرى ِإلَى ع ُْث َمانَ ‪َ .‬وقَ َ‬ ‫ت َأ ْم ِرى ِإلَى َعلِ ٍّى‪ .‬فَقَا َل طَ ْل َحةُ قَ ْد َج َع ْل ُ‬ ‫الزبَ ْي ُر قَ ْد َج َع ْل ُ‬‫فَقَا َل ُّ‬
‫ال َع ْب ُد الرَّحْ َم ِن َأيُّ ُك َما تَبَ; َّرَأ ِم ْن هَ; َذا اَأل ْم; ِ‬
‫;ر‬ ‫ف‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ت َأ ْم ِرى ِإلَى َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن ْب ِن عَوْ ٍ‬ ‫قَ ْد َج َع ْل ُ‬
‫;ال َع ْب; ُد‬ ‫ان‪ ،‬فَقَ; َ‬ ‫الش;يْخَ ِ‬ ‫ُأ‬
‫ضلَهُْ;م فِى نَ ْف ِس ِه‪ .‬فَ ْس ِكتَ َّ‬ ‫فَنَجْ َعلُهُ ِإلَ ْي ِه‪َ ،‬وهَّللا ُ َعلَ ْي ِه َواِإل ْسالَ ُم لَيَ ْنظُ َر َّن َأ ْف َ‬
‫;ال‬ ‫ضلِ ُك ْم قَاالَ نَ َع ْم‪ ،‬فََأخَ َذ بِيَ ِد َأ َح; ِد ِه َما فَقَ; َ‬ ‫ى َأ ْن الَ آلُ َو ع َْن َأ ْف َ‬ ‫ى‪َ ،‬وهَّللا ُ َعلَ َّ‬‫الرَّحْ َم ِن َأفَتَجْ َعلُونَهُ ِإلَ َّ‬
‫ُول هَّللا ِ ‪ -‬ص;;لى هللا عليه وس;;لم ‪َ -‬و ْالقَ; َد ُم فِى اِإل ْس;الَ ِم َما قَ; ْد َعلِ ْمتَ ‪ ،‬فَاهَّلل ُ‬ ‫ك قَ َرابَةٌ ِم ْن َرس ِ‬ ‫لَ َ‬
‫;ال لَ;هُ‬ ‫;اآلخَر فَقَ َ‬‫ِ‬ ‫ت ع ُْث َمانَ لَت َْس; َم َع َّن َولَتُ ِطي َع َّن‪ .‬ثُ َّم خَ الَ بِ;‬ ‫ك لَتَ ْع ِدلَ َّن‪َ ،‬ولَِئ ْن َأ َّمرْ ُ‬ ‫َعلَ ْيكَ لَِئ ْن َأ َّمرْ تُ َ‬
‫ك يَا ع ُْث َم;;انُ ‪ .‬فَبَايَ َع; هُ‪ ،‬فَبَ;;ايَ َع لَ;هُ َعلِ ٌّى‪َ ،‬و َولَ َج َأ ْه; ُل‬ ‫ق قَا َل ارْ فَ ْع يَ; َد َ‬ ‫ك‪ ،‬فَلَ َّما َأ َخ َذ ْال ِميثَا َ‬ ‫ِم ْث َل َذلِ َ‬
‫ار فَبَايَعُوهُ»‪.‬‬ ‫ال َّد ِ‬
‫اما مآثر اميرالمؤمنين عثمان بن عفان‪‬‬
‫پس از آنجمله است آنكه در ميان قريش نسبي عالي داشت چه از طرف; آباء چه از‬
‫جهت امهات‪ ،‬ف;ي; ا;ال;س;ت;يع;ا;ب; و;غ;ير;ه; «هو عثم;;ان بن عف;;ان بن أبي الع;;اص بن أمية‌بن‬
‫عبدش;;;مس بن عبد من;;;اف بن قصي وأمه اروی; بنت كريز بن ربيعة بن ح;;;بيب بن عبد‬
‫شمس واُم اروی هي البيضاء أم حكيم بنت عبدالـمطلب عمة رسول هللا»‪.1‬‬
‫و از آنجمله آنكه قبل از اس;;الم در ميان ق;;ريش ث;;روتي داشت و ج;;اهي و متصف;‬
‫بسخا و حيا بوده است ق;يل; ف;ي; و;ج;ه; ا;ل;ت;س;م;ية; ب;ذ;ي; ا;ل;ن;و;ر;ي;ن; ك;ا;ن; ل;ه; س;خ;ا;ء;ا;ن; س ;خ;ا; ٌء;‌ ق;ب;ل;‬
‫ا;ال;س;ال;م; و;س;خ;ا; ٌء; ب;ع;د;ه; ك;ذ;ا; ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض;‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه فطرت سليمهء او پيش از اسالم از بسياري از امور ج;;اهليت او‬
‫را باز داشته بوده است و اين دليل است بر تشبه او به انبياء‡ در اصل فطرت‪.‬‬
‫ف;ي; ا;ال;س;;;ت;يع;ا;ب; ف;ي; ت;ر;ج;م;ة;‪« :‬أبي بكر‪ ‬انه ك;;;ان قد ح;;;رم الخمر في الجاهلية هو‬
‫وعثمان»‪.3‬‬
‫والاسالم وال سرقت»‪.4‬‬ ‫ٍ‬ ‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; ع;ن;ه;‪« ‬انه قال‪ :‬مازنيت في جاهلي ٍة‬
‫و از آن جمله است آنكه چون آن حضرت‪ ‬مبعوث شد وي از سباق ب;;ود در اس;;الم‬
‫پيش از ابو عبيدة بن الج;;راح وعب;;دالرحمن بن ع;;وف بيك روز اس;;الم آورده ب;;داللت‬

‫‪ -‬اإلستیعاب‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬اإلستیعاب‪،‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪144‬‬
‫صديق; اكبر‪ ‬و وي ار آنجماعة است كه بانضام; حض;;رت ف;;اروق; ع;;دد ايش;;ان به چهل‬
‫رسيد ك;ذ;ا; ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; و; غ;ير;ه;‪.1‬‬
‫و از آنجمله است آنكه آن حض;;;رت‪ ‬جگر پ;;;ارهء‌خ;;;ود رقيه را بعد دخ;;;ول او در‬
‫اس;;;الم با او عقد بست و (او را) به دام;;;ادي بر گزيد واز حسن س;;;لوك به او مبتهج و‬
‫مسرور می‌بود‪;.‬‬
‫و از آنجمله آنكه چ;;ون كف;;ار ق;;ريش به ع;;داوت مس;;لمين بر خاس;;تند هج;;رت نم;;ود‬
‫بج;;انب حبشه و وي اول كسي است كه با اهليهء خ;;ود هج;;رت فرم;;ود; بعد حض;;رت‬
‫ابراهيم و حضرت لوطإ و در آن ايام چون خبر صحت و س;;المت ايش;;ان ديرتر; رس;;يد‬
‫خاطر مبارك آن حضرت‪ ‬بغايت منتظر; می‌ماند‪.‬‬
‫ف;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ض; «عن أنس ق;;ال‪ :‬أول من ه;;اجر إلی أرض الحبشة عثم;;ان وخ;;رج معه‬
‫بابنة رسول هللا‪ ‬فابطأ علی رسول هللا خبرهما فجعل يتو ّكف‪ 2‬الخبر فقدمت ام;;رأ ‌ةٌ من‬
‫;ال رأيتهم;;ا؟ ق;;الت‪:‬‬ ‫ي ح; ٍ‌‬ ‫ق;;ريش من ارض الحبشه فس;;ألها; فق;;الت‪ :‬رأيتهما فق;;ال‪ :‬علی أ ّ‬
‫حمار من هذه الدواب وهو يسوقها; فقال النبي‪ ‬صحبهما; هللا ان‬ ‫ٍ‌‬ ‫رأيتهما; وقد; حملها علی‬
‫لوط» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫كان عثمان ألول من هاجر إلى هللا‪ ‬بعد ٍ‬
‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; ع;ن; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ا;ب;ن; ا;س;ح;ق; ع;ن; أ;ب;يه; ع;ن; س;ع;د; ف;ي; ه;ذ;ه; ا;ل;ق;ص;ة;‪« :‬قال‬
‫رسول هللا‪ :‬يا أبا بكر‪ ،‬إنهما ألول من هاجر بعد لوط وإبراهيم;إ»‪.4‬‬
‫و از آنجمله آنكه چون آن حضرت‪ ‬بجانب مدينه هجرت فرمود در همان نزديكي;‬
‫حضرت عثمان‪ ‬بمدينه روي; آورد بخالف جعفر و اصحاب سفينه كه ق;;دوم ايش;;ان بعد‬
‫واقعهء خيبر بوده است‪ ،‬زيرا كه صحيح ش;;ده است كه در واقعهء ب;;در به بيم;;ار داري‬
‫رقیه بنت آن حضرت آن حضرت‪ ‬مشغول بود و از اين جهت تخلف نمود‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ی; ف;ی; ح;د;یث; ع;ب;د;هللا; ب;ن; ع;د;ي; ب;ن; ا;ل;خ;يا;ر; ق ;ا;ل; ع;ث;م ;ا;ن;‪« ;:‬أما بعد ف;;إن‬
‫هللا تبارك وتعالى; بعث محمداً‪ ‬بالحق فكنت ممن استجاب هلل ورس;;وله وآمنت بما بعث‬
‫به ثم هاجرت الهجرتين ‪ -‬كما قلت ‪ -‬وصحبت رس;;ول هللا ‪‬و;ر;أ;ي;ت; ه;د;ي;ه; و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة;‪;:‬‬
‫َص;; ْيتُهُ َوالَ َغ َش ْش;;تُهُ َحتَّى ت ََوفَّاهُ هَّللا ُ ثم‬
‫ول هَّللا ِ‪َ ‬وبَايَ ْعتُ;;هُ‪ ،‬فَ َوهَّللا ِ َما ع َ‬
‫ص;;ه َْر َر ُس;; ِ‬
‫ت ِ‬‫« َونِ ْل ُ‬
‫أبوبكر; ثم عمر مثله‪.5»...‬‬
‫و از آنجمله آنكه چون جهاد مشروع شد و مشاهد خير بوجود آمد در جميع غزوات‬
‫همپاي آن حضرت‪ ‬بوده است اال بدر‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬انتظار می‌کرد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬


‫‪145‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و از آنجمله آنكه چون غ;;زوهء ب;;در پيش آمد آن حض;;رت‪ ‬او را بجهت تيم;;ار رقيه‬
‫در مدينه گذاشتند; و اجر و غنيمت بدر دادند از اين جهت در بدريين مع;;دود; است «عن‬
‫ضةً‪ .‬فَقَ;;ا َل لَ;هُ‬ ‫َت َم ِري َ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬و َكان ْ‬
‫ت َرس ِ‬ ‫َت تَحْ تَهُ بِ ْن ُ‬‫ابن عمر أما تغيّبه ع َْن بَ ْد ٍر‪ ،‬فَِإنَّهُ َكان ْ‬
‫ك َأجْ َر َرج ٍُل ِم َّم ْن َش ِه َد بَ ْدرًا َو َس ْه َمهُ» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‪.1‬‬ ‫النَّبِ ُّى‪ِ :‬إ َّن لَ َ‬
‫و از آن جمله آنكه چون غزوهء‌احد پيش آمد و شيطان بعض اص;;حاب را بر ف;;رار;‬
‫از آن مشهد خير حامل شد و وي ن;;يز از آن جماعه ب;;ود رحمت الهي ت;;دارك فرم;;ود و‬
‫آن ذنب را محو نمود چنانچه در قرآن عظيم تصريح بآن رفته تا هيچ طاعني را مجال‬
‫‪2‬‬
‫طعن نماند «عَن ابْنُ ُع َم َر َأ َّما فِ َرا ُرهُ يَوْ َم ُأ ُح ٍد فََأ ْشهَ ُد َأ َّن هَّللا َ َعفَا َع ْنهُ» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ب;خ;;;ا;ر;ي;‬
‫ض‬ ‫و;ز;ا;د; غ;ير;ه; و;ت;ال;‪ِ﴿ ;:‬إ َّن ٱلَّ ِذينَ تَ َولَّوۡ ْا ِمن ُكمۡ يَوۡ َم ٱۡلتَقَى ٱۡل َجمۡ َع ِ‬
‫ان ِإنَّ َما ٱسۡتَ َزلَّهُ ُم ٱل َّشيۡطَٰنُ بِبَعۡ ِ‬
‫ُواۖ َولَقَدۡ َعفَا ٱهَّلل ُ عَنۡهُمۡ﴾ [آل‌عمران‪.]155 :‬‬ ‫َما َك َسب ْ‬
‫و از آن جمله آنكه چ;;ون آن حض;;رت‪ ‬خواس;;تند كه مستض;;عفين مكه را در حديبيه‬
‫تسليه كنند غير عثمان ب;;آن امر ح;;ري نب;;ود پس او را ب;;آن م;;أمور فرمودند; و وي آنجا‬
‫شرط ادب و محبت بجا آورد در ترك عمره بموافقت آن حض;;رت‪ ‬ف;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ض; «عن‬
‫اياس بن سلمة بن االكوع عن أبيه ق;ال‪ :‬اش;تد البالء علی من ك;ان في اي;;دي الـمشركين‬
‫من الـمسلمين قال فدعا رسول هللا‪ ‬عمر فقال‪ :‬يا عمر هل أنت مبل ; ٌغ ع;;ني اخوانك من‬
‫اس;;راء الـمسلمين؟ ق;;ال‪ :‬ب;;أبي انت وامي وهللا م;;الي بمكة عش;;يرةٌ ارسل غ;;يري اك;;ثر‬
‫عش;;ير ‌ةً م;ني ف;دعا عثم;ان فأرس;له اليهم فخ;رج عثم;;ان علی راحلته ح;تی ج;اء عس;;كر‬
‫الـمشركين فعتب;;وا; به واس;;اءوا له الق;;ول ثم اج;;اره اب;;ان بن س;;عيد بن الع;;اص ابن عمه‬
‫وحمله علی الس;;;رج وردف خلفه فلما ق;;;دم ق;;;ال‪ :‬يا ابن عم طف ق;;;ال يا ابن عم ان لنا‬
‫متحش ;ف‌ا ً‬
‫ّ‬ ‫صاحبا ً‌ال نبتدع امراً هو الذي يكون يعمله فنتبع اثره قال يا ابن عم م;;الي اراك‬
‫اسبل قال وكان ازاره إلى انصاف ساقيه قال له عثمان هكذا ازرة صاحبنا; فلم يدع اح;;داً‬
‫‌بمكة من الـمسلمين اال بلغهم ما قال رس;;ول هللا‪« .3»‬وعن اي;;اس بن س;;لمة عن أبيه ان‬
‫النبي‪ ‬بايع لعثمان‪ :‬اح;;دي یديه على األخ;;رى فق;;ال الن;;اس هنيئ;ا ً‌ألبي عبدهللا الط;;واف‬
‫بالبيت آمنا ً‌فقال النبي‪ ‬لو مكث كذا ما طاف حتي اطوف;»‪.‬‬
‫و از آنجمله چون مش;;هد حديبيه پيش آمد آن حض;;رت‪ ‬او را بمكه فرس;;تادند بجهت‬
‫رس;انيدن پيغ;ام ص;لح و تس;ليه مستض;عفين آنگ;اه آوازهء‌قتل او ش;ائع شد و اين مع;ني‬
‫مهيج بيعت قت;;ال گشت آن حض;;رت‪ ‬يكدست مب;;ارك خ;;ود را ع;;وض دست حض;;رت‬
‫عثمان برداشتند; كه هذه يدي وهذه يد عثمان و اين تشريف; عظيم ب;;ود حض;;رت عثم;;ان‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪3‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪146‬‬
‫را و از اين جهت او در اهل بيعت رض;;;وان داخل شد «عن ابن عمر َوَأ َّما تَ َغ ُّيبُ;;;هُ ع َْن‬
‫ث َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪‬‬ ‫بَ ْي َع ِة الرُّ ضْ َوا ِن فَلَوْ َكانَ َأ َح ٌد َأ َع َّز بِبَ ْ‬
‫ط ِن َم َّكةَ ِم ْن ع ُْث َم;انَ لَبَ َعثَ;هُ َم َكانَ;هُ فَبَ َع َ‬
‫;ال َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬بِيَ; ِد ِه‬ ‫َب ع ُْث َم;;انُ ِإلَى َم َّكةَ‪ ،‬فَقَ; َ‬ ‫ان بَ ْع; َد َما َذه َ‬ ‫ض; َو ِ‬ ‫ع ُْث َم;;انَ َو َك;;ان ْ‬
‫َت بَ ْي َع; ةُ الرُّ ْ‬
‫ب بِهَا َعلَى يَ ِد ِه‪ ،‬فَقَا َل‪ :‬هَ ِذ ِه لِع ُْث َمانَ » و از آن جمله آنكه چ;;ون‬ ‫ض َر َ;‬ ‫ْاليُ ْمنَى هَ ِذ ِه يَ ُد ع ُْث َمانَ ‪ .‬فَ َ‬
‫رقيه بنت آن حضرت‪ ‬وفات ي;;افت و او‪ ‬از اين واقعه مح;;زون گشت آن حض;رت‪ ‬ام‬
‫كلثوم را در نك;;اح وي آوردند و اين فض;;يلتي است كه غ;;ير او را در هيچ وق;;تي; ميسر‬
‫نيامد‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي هريرة أن رسول هللا لقي عثمان وهو مغمو ٌ‌م فقال‪ :‬ما ش;;أنك‬
‫يا عثمان فق;ال ب;أبي أنت وأمي وهل دخل علي أحد‌من الن;اس ما دخل عل يت;وفيت; بنت‬
‫رسول هللا‪ ‬وانقطع الصهر فيما بيني وبينك الي االبد فق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬أتق;;ول ذلك يا‬
‫كلثم علی مثل ص;;داقها;‬ ‫عثمان وه;;ذا جبرئيل ي;;أمرني عن أمر هللا‪ ‬ان ازوّجك; أختها أم ٍ‌‬
‫وعلی مثل عدتها فزوجه النبي‪ ‬عليها»‪.1‬‬
‫و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة; غ;ير; ا;ل;ح;ا;ك;م; ع;ل;ی; م;ث;ل; ص;د;ا;ق;ه;ا; و;ع;ل;ي; م;ث;ل; ص;ح;ب;ت;ه;ا;‪.2‬‬
‫و از آنجمله آنكه چ;;;ون ام كلث;;;وم مت;;;وفي شد فرمودند آن حض;;;رت‪ :‬ت;;;زويج كنيد‬
‫ميبود دختري ميدادم باو دختري; بعد دختري; الي كذا وكذا‪.‬‬ ‫عثمان را اگر مرا ‌‬
‫ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن علي‪ ‬قال‪ :‬سمعت رسول هللا‪ ‬يقول لو كان عندي أربعون بنت ;ا ً‬
‫‌لزوجت عثمان واحدةً‌بعد أخرى حتى ال يبقي منهن أح ٌد»‪.‬‬
‫و از آن جمله آنكه چ;;;ون آن حض;;;رت‪ ‬ت;;;رغيب فرم;;;ود; بر تجه;;;يز جيش العسرة‬
‫نصيب او در اين باب اوفي واكمل بود «قال عثمان في خطبته يوم الدار‪ :‬ان رس;;ول هللا‬
‫‪ ‬نظر في وجوه القوم فقال‪ :‬من يجهّز هؤالء غفر له يع;;ني جيش العس;;رة فجه;;زتهم لم‬
‫الً وال فطام;‌ا ً ق;;الوا اللهم نعم» ر;و;ى; ذ;ل;ك; م;ن; ح;د;ي;ث; ا;ال;ح;ن;ف; ب;ن; ق;يس; و;أ;ب;ی;‬ ‫يفق;;دوا عق;;ا ‌‬
‫ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ا;ل;س;ل;م;ي; و;أ;ب;ي; س ;ل;م;ة; ب;ن; ع;ب ;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; و;غ;;ير;ه;م; أ;خ ;ر;ج; ب;ع;ض ;ه;ا; ا;ل;ب;خ ;ا;ر;ي;‬
‫و;ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;ب;ع;ض;ه;ا; غ;ير;ه;‪.3‬‬
‫;ز ُل ع َِن‬ ‫ول هَّللا ِ‪ ‬يَ ْن; ِ‬
‫ْت َر ُس; َ‬ ‫«وعن عبدالرحمن بن خباب قال في ه;;ذه القص;;ة‪ :‬فََأنَا َرَأي ُ‬
‫ْال ِم ْنبَ ِر َوهُ َو يَقُو ُل‪َ :‬ما َعلَى ع ُْث َمانَ َما َع ِم; َل بَ ْع; َد هَ; ِذ ِه َما َعلَى ع ُْث َم;;انَ َما َع ِم; َل بَ ْع; َد هَ; ِذ ِه»‬
‫أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫‪147‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ض ; َّر ع ُْث َم;;انَ َما‬ ‫و;ع;ن; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ب;ن; س;م;ر;ة; ف;ي; ه;ذ;ه; ا;ل;ق;ص;ة; «قال رس;;ول هللا‪َ :‬ما َ‬
‫َع ِم َل بَ ْع َد ْاليَوْ ِم» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.1‬‬
‫و از آن جمله آنكه تس;;بيل نم;;ود ب;;ير رومه را «ق;;ال عثم;;ان في خطبته ي;;وم ال;;دار‬
‫اذكركم; باهلل تعالي هَ;;لْ تَ ْعلَ ُم;;ونَ َأ َّن بِْئ َر رُو َم; ةَ لَ ْم يَ ُك ْن يَ ْش; َربُ ِم ْنهَا َأ َح; ٌد ِإالَّ بِثَ َم ٍن فَا ْبتَ ْعتُهَا;‬
‫يل قَ;;;الُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم» ر;و;ي; ذ;ل;ك; ع;ن;ه; ا;ال;ح;ن;ف; ب;ن; ق;يس;‬ ‫;;;ير َوا ْب ِن َّ‬
‫الس;;;بِ ِ‬ ‫فَ َج َع ْلتُهَا; لِ ْل َغنِ ِّى َو ْالفَقِ ِ‬
‫و;أ;ب;و;س;ل;م;ه; و;أ;ب;و; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ا;ل;س;ل;م;ي; و;غ;ير;ه;م; و;ب;ع;ض; ا;ل;ر;و;ا;ي;ا;ت; ف;ي; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه توسيع نمود مسجد آن حضرت را‪ ‬ق;;ال عثم;;ان في خطبته ي;;وم‬
‫ع ِمرْ بَ; َد بَنِي‬ ‫ال َم ْن يَ ْبتَ;;ا ُ‬‫ُول هَّللا ِ‪ ‬قَ َ‬‫الدار‪َ« :‬أ ْن ُش ُد ُك ْم بِاهَّلل ِ الَّ ِذي اَل ِإلَهَ ِإاَّل هُ َو َأتَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َرس َ‬
‫ْت َر ُس;;و َل هَّللا ِ‪‬‬ ‫;;ر هَّللا ُ لَ;;هُ فَا ْبتَ ْعتُ;;هُ بِ ِع ْش;; ِرينَ َأ ْلفًا َأوْ بِخَ ْم َس;; ٍة َو ِع ْش;; ِرينَ َأ ْلفًا فَ;;َأتَي ُ‬
‫فُاَل ٍن َغفَ َ‬
‫;ال اجْ َع ْلهَا فِي َم ْس; ِج ِدنَا َوَأجْ; ُرهُ لَ;;كَ » ر;و;ي; ذ;ل;ك; ا;ال;ح;ن;ف; ب;ن; ق;يس; و;أ;ب;و;س;ل;م;ة;‬ ‫فََأ ْخبَرْ تُ;هُ فَقَ َ‬
‫و;أ;ب;و; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ا;ل;س;ل;م;ي; و;غ;ير;ه;م;‪.3‬‬
‫و از آن جمله آنكه در غزوهء تبوك مخمصهء‌شديده پيش آمد ووي; كشف آن نم;;ود‪،‬‬
‫«عن س;;الم بن عبدهللا بن عمر في ح;;ديث طويل ثم ك;;ان من جه;;ازه جيش العس;;رة أن‬
‫رسول هللا‪ ‬غ;;زا غ;;زوة تب;;وك فلم يلق في غ;;زاٍ‌ة من غزواته ما لقي فيها من المخمصة‬
‫والظماء وقلة الظهر فبلغ عثمان فاشتری; قوتا ً‌وطعام;ا ً‌وادم;ا ً‌وما يص;;لح لرس;;ول هللا‪‬‬
‫والصحابه فجهز; إليه عير‌اً فنظر رسول هللا‪ ‬إلی سوا ٍد‌قد اقبل قال هذا قد جاءكم بخير‬
‫فاُنیخَ ت الركاب ووضع ما عليها من الطعام واالدم وما يصلح لرسول هللا‪ ‬والص;;حابه‬
‫ت ثم ق;;ال‬ ‫رضيت عن عثمان فارض عنه ثالث م;;را ٍ‌‬ ‫ُ‬ ‫فرفع; يديه إلی السماء وقال‪ :‬اني قد‬
‫ألصحابه‪ :‬أيها الناس ادعوا لعثمان فدعا له الناس جميعا مجتهدين ونبيهم‪. »‬‬
‫‪4‬‬

‫نامههائيكه افش;;;;اي آن‬ ‫و از آنجمله آنكه در بس;;;;ياري از احيان بكت;;;;ابت وحي و ‌‬


‫ً‬
‫نمی‌خواستند; قيام می‌نمود و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن عائشة قالت‪ :‬وهللا لقد كان قاعد‌ا عند ن;;بي‬
‫هللا‪ ‬وأن رس;;ول هللا‪ ‬لـمسن ٌد‌ظهرها لي وان جبرئيل ليوحي إليه الق;رآن وانه يق;;ول‪:‬‬
‫أكتب يا عثيم»‪.5‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; أ;ي;ض;اً;‌ ف;ي; ق;ص;ة; ق;ت;ل;ه; «انهم لما قطع;وا ي;ده بالس;يف; ق;ال‪ :‬أما وهللا انها‬
‫كف خطت الـ ُمفصّل»‪.6‬‬ ‫أول ٍ‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة ‪ .‬و عثیم تصغیر عثمان است‪ ،‬آنحضرت از فرط محبت او را عثیم گفتند‪.‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪148‬‬
‫«قلت‪ :‬انما خص الـمفصل بالذكر ألنه أول ما نزل من القرآن»‪.‬‬
‫و از آن جمله آن است كه او اول كسي است كه خبيص پخت براي آن حض;;رت‪ ‬و‬
‫اصحاب او و باين جهت خاطر ايشان را بدعاي خويش مائل ساخت‪.‬‬
‫ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن ليث بن أبي سالم قال‪ :‬أول من خبص الخبيص في االسالم عثم;ان‬
‫بن عفان قدمت عليه عي ٌ‌ر تحمل الرقيق; والعسل فخلط بينهما وبعث به إلى رس;;ول هللا‪‬‬
‫إلى منزل أم سلمة فلما جاء رسول هللا‪ ‬ق;;دمت بين يديه فاكل فاس;;تطابه فق;;ال‪َ :‬من بعث‬
‫هذا؟ فقالت‪ :‬عثمان يا رسول هللا بعث به قال‪ :‬اللهم ان عثمان يراضيك; فارض عنه»‪.1‬‬
‫«وعن عبدهللا بن سالم قال‪ :‬ق;;دمت ع;ير من طع;;ام فيها حم; ٌل لعثم;ان بن عف;;ان عليه‬
‫ق‌ حواري وس;;من وعسل ف;;اتي به الن;;بي‪ ‬ف;;دعا فيها بالبركة ثم دعا ببرم; ٍ‌ة فنص;;بت‬ ‫دقي ُ‬
‫على النار وجعل فيها من العسل والدقيق; والس;;من ثم عصد ح;;تى نضج أو ك;;اد ينضج ثم‬
‫أنزل فقال رسول هللا‪ :‬كلوا هذا شٌئ يمسيه فارس الخبيص»‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه در وقتي; از اوقات اهل بيت آن حضرت‪ ‬را مخمصهء‌روي; داد‬
‫وي‪ ‬در كشف آن سعي بليغ نم;;ود‪ ،‬ف;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ض; ا;ل;ن;ض ;ر;ة; «عن عائشة ق;;الت‪ :‬مكث آل‬
‫محمد‪ ‬أربعة أيام ما طعموا شيئا حتى تضاغى صبيانهم ف;;دخل عليهم الن;;بى‪ ‬فق;;ال يا‬
‫عائشة هل أص;;بتم بع;;دى ش;;يئا فقلت من أين إن لم يشأ هللا به على ي;;ديك فتوضأ وخ;;رج‬
‫مس;;تحيا يص;;لى ها هنا م;;رة وها هنا م;;رة ي;;دعو فأت;;اه عثم;;ان من آخر النه;;ار فاس;;تأذن‬
‫فهممت أن أحجبه فقلت هو رجل من مك;;اثير; الـمسلمين لعل هللا س;;اقه إلينا ليج;;رى لنا‬
‫على يديه خيرا فأذنت له فقال يا أمتاه أين رسول هللا‪ ‬فقلت يا بنى ما طعم آل محمد من‬
‫أربعة أيام شيئا فدخل رسول هللا‪ ‬متغيرا ض;;امر البطن فأخبرته بما ق;;ال لها وبما ردت‬
‫عليه فبكى عثمان ثم قال مقتا للدنيا يا أم الـمؤمنين ما كنت بحقيقة أن ينزل بك ه;;ذا ثم ال‬
‫تذكريه لى ولعبد الرحمن بن ع;;وف ولث;;ابت بن قيس ونظرائنا; من مك;;اثير; الـمسلمين ثم‬
‫خ;;رج فبعث إلينا بأحم;;ال من دقيق وأحم;;ال من الحنطة وأحم;;ال من التمر وبمس;;لوخ‬
‫وثالثمائة فى صرة ثم قال هذا يبطئ عليكم فأتانا بخبز وشواء كثير فق;;ال كل;;وا أنتم ه;;ذا‬
‫وض;;عوا لرس;;ول هللا‪ ‬ح;;تى يجىء ثم أقسم على أن ال يك;;ون مثل ه;;ذا إال أعلمته إي;;اه‬
‫فدخل رسول هللا‪ ‬فقال يا عائشة هل أصبتم بعدى شيئا قلت نعم يا رس;;ول هللا قد علمت‬
‫أنك إنما خرجت تدعو هللا وقد; علمت أن هللا لن يردك عن سؤالك قال فما أصبتم قلت كذا‬
‫وكذا حمل بعير دقيقا وكذا وكذا حمل بعير حنطة وكذا وك;;ذا حمل بع;;ير تم;;را وثالثمائة‬
‫درهم فى ص;;رة وخ;;بز وش;;واء كث;;ير فق;;ال ممن قلت من عثم;;ان بن عف;;ان دخل على‬
‫فأخبرته فبكى وذكر; ال;;;دنيا بمقت وأقسم على أن ال يك;;;ون فينا مثل ه;;;ذا إال أعلمته فما‬
‫جلس رسول هللا‪ ‬ح;;تى خ;;رج إلى الـمسجد ورفع; يديه وق;;ال اللهم إنى قد رض;;يت عن‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪149‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫عثمان فارض عنه»‪.1‬‬


‫و از آن جمله آنكه در اوقات بسيار; آن حض;;رت‪ ‬ب;راي او دعا فرم;ود در اين ب;اب‬
‫اجتهاد تمام نمود‪ ،‬ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن أبي س;;عيد الخ;;دري ق;;ال‪ :‬رمقت رس;;ول هللا‪ ‬من‬
‫أول الليل إلى ان طلع الفجر ي;;دعو لعثم;;ان بن عف;;ان يق;;ول‪ :‬اللهم عثم;;ان رض;;يت عنه‬
‫فارض عنه»‪.2‬‬
‫«وعن يوسف بن س;;هل بن يوسف; االنص;اري عن أبيه عن ج;;ده ق;ال‪ :‬خطب رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬فقال في خطبته اللهم ارض عن عثمان بن عفان»‪.‬‬
‫«وعن ج;;ابر بن عطية ق;;ال ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬غفر هللا لك يا عثم;;ان ما ق;;دمتَ وما‬
‫أخ;;رت وما أس;;ررت وما اعلنت وما اخفيت وما اب;;ديت وما هو ك;;ائن إلى ي;;وم القيامة»‪،‬‬
‫ا;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ب;غ;و;ي; ف;ي; م;ع;ج;م;ه;‪.3‬‬
‫«وخرجه ابن غرفة العبدي قال وما كان وما هو كائن»‪.4‬‬
‫و خداي‪ ‬ذي النورين را از اعمال مقربه نصيب كامل و حظ وافر; عطا فرموده بود‬
‫جمع كرده بود ق;;رآن را يع;;ني حفظ ك;;رده ب;;ود آن را در زم;;ان آن حض;;رت‪ ‬و بغ;;ايت‬
‫قوي; بود حفظ او‪.‬‬
‫ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; م;ن; ح;د;ي;ث; أ;ب;ي; ث;و;ر; ا;ل;ف;ه;م;ي; «عن عثمان ولقد جمعت الق;;رآن علی عهد‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬وق;;ال ألب;;وعمر عن محمد بن س;;يرين وعثم;;ان بن عب;;دالرحمن ال;;تيمي‬
‫وغيرهما انه كان يحيي الليل كله بركعة يجمع فيه القرآن»‪.5‬‬
‫پو در باب طهارت اعتناء‌ تمام داشت و از جناب نبوت عليه الص;;لوات والتس;;ليمات;‬
‫صفت وضوء; و فضائل; آن بشهادت حال تلقي نمود چنانكه حديث حم;;ران وجماعه عن‬
‫عثمان در صحيحين خوانده باشي‪ .‬و;أ;خ;ر;ج; م;س;ل;م; ف;ي; ب;ع;ض; ط;ر;ي;ق; ه ;ذ;ا; ا;ل;ح ;د;ي;ث; «ق;;ال‬
‫ابن شهاب‪ :‬وكان علماءنا يقولون هذا الوضوء; وفي بعض طرقها; قال حم;;ران بن اب;;ان‪:‬‬
‫كنت اضع لعثمان طهوره فما اتي عليه يو ٌم اال وهو يفيض نطفة يعني يغتسل بم;;اء قليل‬
‫كل يوم»‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪150‬‬
‫و در ص;;يام و قيام يد ط;;ولي; داشت «عن م;;والة لعثم;;ان ق;;الت‪ :‬ك;;ان عثم;;ان يص;;وم;‬
‫الدهر»‪.7‬‬
‫«وعن الزبير بن عبدهللا عن جدته قال‪ :‬كان عثمان يصوم; الدهر ويقم الليل إال هجع ‌ةً‬
‫من اوله» ذ;ك;ر;ه; ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض;‪.2‬‬
‫و در ص;;دقه مرتبه عاليه از عج;;ائب ما جري;;ات ح;;ال اوست آنچه ابن عب;;اس نقل‬
‫كرده «عن ابن عباس قال‪ :‬قحط الناس في زمان أبي بكر فق;;ال أب;;وبكر; ال تمس;;ون ح;;تى‬
‫يف;;رج هللا عنكم فلما ك;;ان من الغد ج;;اء البش;;ير إليه ق;;ال ق;;دمت لعثم;;ان الف راحل; ٍة بُ;;راً‬
‫وطعاما; قال‪ :‬فغدا التجار علی عثمان فقرع;;وا إلیه الب;;اب فخ;;رج إلیهم وعلیه مالءةٌ وقد‬
‫خ;;الف بين طرفيها; علی عاتقيه فق;;ال لهم‪ :‬ما تري;;دون؟ ق;;الوا‪ :‬قد بلَغنا انه ق;;دم لك الف‬
‫راحلة براً وطعاما‌ً بعنا حتي نوسع به علی فقراء‌ المدينة فقال لهم‪ :‬عثمان ادخلوا فدخلوا;‬
‫;ر قد صب في دار عثم;;ان فق;;ال لهم‪ :‬كم تربح;;وني علی ش;;رائي; من الش;;ام‬ ‫ف;;إذا الف وق; ٍ‬
‫فقالوا‪ :‬العشرة اثني عشر قال قد زادوني; قالوا‪ :‬العشرة أربعة عشر ق;;ال‪ :‬زادوني ق;;الوا‪:‬‬
‫العش;;رة خمسة‌عشر ق;;ال‪ :‬زادوني ق;;الوا‪ :‬و َمن زادك ونحن تج;;ار الـمدينة ق;;ال‪ :‬زادوني;‬
‫بكل درهم عش;;رة عن;;دكم زي;;اد ‌ةٌ ق;;الوا‪ :‬ال ق;;ال فاش;;هدكم; معشر التج;;ار انها ص;;دق ‌ةٌ علی‬
‫;رذون‬
‫ٍ‬ ‫فقراء الـمدينة‪ ،‬قال عبدهللا فبت ليلتي فاذا انا برسول هللا‪ ‬في من;;امي وهو علی ب;‬
‫;ور وبيده قض;;يبٌ من ن;;ور وعلیه نعالن ش;;راكهما من‬ ‫اشهب يس;;تعجل وعليه حلة من ن; ٍ‬
‫نور فقلت له‪ :‬بأبي انت واُمي يا رسول هللا لقد ط;;ال ش;;وقي اليك فق;;ال‪ ‬اني مب;;اد ٌر‌الن‬ ‫ٍ‬
‫بالف راحل ٍ‌ة وان هللا قد قبلها منه وزوجه بها عروس ;‌ا ً في الجنة وانا ذاهبٌ‌‬ ‫ٍ‬ ‫تصدق‬ ‫عثمان‬
‫إلى عرس عثمان» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫و در اعت;;اق پ;;ايهء بلند داشت ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن عثم;;ان ق;;ال ما اتت جمع;ةٌ اال ولنا‬
‫عتق رقبة منذ اسلمت اال ان ال أجد تلك الجمعة فاجمعها; في الجمعة الثانية»‪.4‬‬
‫و در اداي حج و عمره گ;وئي مس;;ابقت ب;;ردهء م;ا;ل;ك; ا;ن;ه; ب;ل;غ;ه; «ان عثم;;ان ربما ك;;ان‬
‫يعتمر فال يحط رحله حتی يرجع»‪.5‬‬
‫و در وصل ارحام از اقران در گذشته «ق;;الت عائشة ولقد قتل;;وه وانه لـمن اوص;;لهم‬
‫للرحم واتقاهم للرب» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;و;ع;م;ر; و;ق;ا;ل; ع;ل;ي; ب;ن; أ;ب;ي; ط;ا;ل;ب; ن;ح;و; م;ن; ذ;ل;ك;‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫‪151‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و خداي‪ ‬او را به احوال سنيه و قلبيه برگزي;;ده ب;;ود‪ .‬فمن خوفه ف;ي; ا;ل;ـم;ش;ك;و;ة; «عن‬
‫ار َوالَ‬ ‫يل لَ;هُ‪ :‬تَ; ْ;ذ ُك ُر ْال َجنَّةَ َوالنَّ َ;‬
‫عثمان أنه كان ِإ َذا َوقَفَ َعلَى قَب ٍْر يَ ْب ِكى َحتَّى يَبُ َّل لِحْ يَتَ;هُ فَقِ َ‬
‫اآلخ; َر ِة فَ;ِإ ْن ن ََجا ِم ْن;هُ‬‫َاز ِل ِ‬ ‫ال ِإ َّن َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬قَا َل‪ِ :‬إ َّن ْالقَب َْر َأ َّو ُل َمن ِ‬ ‫تَ ْب ِكى َوتَ ْب ِكى; ِم ْن هَ َذا قَ َ‬
‫ْت‬ ‫;ال َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪َ :‬ما َرَأي ُ‬ ‫فَ َما بَ ْع َدهُ َأ ْي َس ُر ِم ْنهُ َوِإ ْن لَ ْم يَ ْن ُج ِم ْنهُ فَ َما بَ ْع َدهُ َأ َش ُّد ِم ْن;هُ‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال َوقَ; َ‬
‫ط ِإالَّ َو ْالقَ ْب ُر َأ ْفظَ ُع ِم ْنهُ» ر;و;ا;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;ا;ب;ن; م;ا;ج;ة; ‪.‬‬
‫‪1‬‬ ‫َم ْنظَرًا قَ ُّ‬
‫ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن أبي الفرات قال‪ :‬كان لعثم;ان عب; ٌد‌فق;;ال له اني كنت ع;;ركت اذنك‬
‫فاقتصِّ مني فأخذ باذنه ثم قال عثم;;ان‪ :‬اش;;دد يا حبّ;;ذا قص;;اص في ال;;دنيا ال قصاص;ٌ‌ في‬
‫اآلخرة»‪.2‬‬
‫و;ر;و;ي; ع;ن;ه; ق ;ا;ل;‪« ;:‬لو اني بين الجنة والن;;ار; وال أدري ايتهما ي;;ؤمر لي الخ;;ترت أن‬
‫أكون رماد‌اً قبل ان اعلم إلی أيتهما اصير»‪.3‬‬
‫«و ِمن عزوفه من شهوات الدنياعن شرحبيل بن مسلم قال‪ :‬ك;;ان عثم;;ان يطعم الن;;اس‬
‫طعام اإلمارة ويأكل النحل والزيت»‪.‬‬
‫«وعن عبدهللا بن ش;;دا ٍد ق;;ال‪ :‬رأيت عثم;;ان ي;;وم الجمعة يخطب وهو يومئ;; ٍ;ذ أم;;ير‬
‫الـمؤمنين وعليه ثوبٌ قيمته أربعة دراهم أو خمسة دراهم»‪.‬‬
‫«وعن الحسن وقد سأله رج ٌل ما كان رداء‌عثمان؟ قال‪ :‬قطري ق;;ال‪ :‬كم ثمن;;ه؟ ق;;ال‪:‬‬
‫ثمانية دراهم قال‪ :‬ونعاله معقبتان مخص;;رتان لهما قب;;االن ذكر ه;;ؤالء األح;;اديث الثالثة‬
‫في الریاض»‪.4‬‬
‫«ومن ورعه عن حم;;اد بن زيد ق;;ال‪ :‬ارحم هللا أم;;ير الـمؤمنين عثم;;ان حوصر; نيف;‌ا ً‬
‫واربعين ليلةً لم تبد منه كلمةٌ‌يكون لـمبتدع فيها حجةٌ» ذ;ك;ر;ه; ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض;‪.5‬‬
‫و;م;ن; ت;و;ا;ض;;;ع;ه; ف;ي; ا;ل;ر;ي;;;ا;ض; «عن الحسن ق;;ال‪ :‬رأيت عثم;;ان نائم;;ا ً‌في الـمسجد‬
‫ورداءه تحت رأسه فيج;;یئ الرجل فيجلس إليه ثم يج;;يئ الرجل فيجلس اليه فيجلس كأنه‬
‫أح;;دهم» و;ف;ي; ر;و;ا;ي ; ٍة;‪« ;:‬رأيت عثم;;ان نائما في الـمسجد في ملحفة ليس حوله أح ; ٌد وهو‬
‫أميرالـمؤمنين‪ ،‬وفي; رواية رأيت عثم;;ان يقيل في الـمسجد ويق;;وم; واثر الحصا في جنبه‬
‫فيقول الناس‪ :‬هذا أميرالـمؤمنين»‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪152‬‬
‫«وعن علقمة بن وق;;اص ان عم;;رو بن الع;;اص ق;;ام إلی عثم;;ان وهو يخطب الن;;اس‬
‫فق;;ال‪ :‬يا عثم;;ان انك قد ركبت بالن;;اس الهن;;ابير‪ 1‬وركبوها; منك فتب إلى هللا‪ ‬وليتوب;;وا‬
‫ف;;التفت اليه عثم;;ان وق;;ال‪ :‬وانت هن;;اك يا ابن النابغة ثم رفع يديه واس;;تقبل القبلة وق;;ال‬
‫ب اليك»‪.2‬‬ ‫اتوب إلی هللا تعالي اللهم اني أول تائ ٍ‌‬
‫و;م;ن; ش;ف;ق;ت;ه; ع;ل;ی; ر;ع;يت;ه; ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن س;ليمان بن موسى; أن عثم;ان بن عف;ان‬
‫;بيح فخ;;رج اليهم فوج;;دهم; قد تفرق;;وا ورأي; ام;;ر‌اً قبيح;‌ا ً‬ ‫;ر ق; ٍ‬ ‫دُعي إلی قوم ك;;انوا علی أم; ٍ‬
‫فحمدهللا إذ لم يصادفهم واعتق رقبة» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫م‪S‬ن‪ S‬ح‪S‬س‪S‬ن‪ S‬م‪S‬ع‪S‬ا‪S‬ش‪S‬ر‪S‬ت‪S‬ه‪ S‬أل‪S‬ه‪S‬ل‪S‬ه‪ S‬و‪S‬خ‪S‬د‪S‬م‪S‬ه‪ S:S‬ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن جدة الزبير بن عبدهللا م;;والة‬
‫لعثمان ق;;الت‪ :‬ك;;ان عثم;;ان ال يوقظ أح;;د‌اً من اهله من الليل اال أن يج;;ده يقظ;;ان فيدعوه‬
‫فيتناوله وضوءه»‪.4‬‬
‫و‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬د‪S‬ب‪S‬ه‪ S:S‬ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن أبي ثور الفهمي قال قدمت علی عثمان فبينما أنا عنده‬
‫فخ;;رجت ف;;إذا وفد; أهل مصر قد رجع;;وا ف;;دخلت عليه فاعلمته ق;;ال‪ :‬كيف رأيتَهم؟ قلت‪:‬‬
‫رأيت في وجوهم الشر وعليهم ابن ع;دس البل;وي فص;عد; ابن ع;دس من;بر رس;ول هللا‪‬‬
‫فص;;لي بهم الجمعة وتنقص عثم;;ان في خطبته ف;;دخلت عليه فاخبرته بما ق;;ام فيهم فق;;ال‪:‬‬
‫ك;;;ذب وهللا ابن ع;;;دس لو ال ما ذكر ما ذك;;;رت ذلك اني وهللا لرابع أربعة في االس;;;الم‬
‫وانكحني; رس;;ول هللا‪ ‬ابنته ثم ت;;وفيت ف;;انكحني; ابنته األخ;;رى ما زنيت وال س;;رقت في‬
‫الجاهلية وال في االسالم وال تغنيت وال تمنّيت منذ اسلمت وال مسست فرجي بيميني منذ‬
‫ب;;ايعت بها رس;;ول هللا‪ ‬ولقد جمعت الق;;رآن علی عهد رس;;ول هللا‪ ‬وال اتت جمع; ‌ةٌ اال‬
‫ولنا عتق رقب ٍ‌ة منذ اسلمت اال ان ال أجد تلك الجمعة فاجمعها; في الجمعة الثانية»‪.5‬‬
‫و‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ص‪S‬ب‪S‬ر‪S‬ه‪ S‬ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن عبدالرحمن بن مهدي كان لعثمان شيئان ليسا ألبي‬
‫بكر وعمر صبره نفسه حتی قتل مظلوما‌ً وجمعه الناس علی الـمصحف»‪.6‬‬
‫و;م;ن; م;ق;ا;م;ا;ت;ه; ا;ل;ل;;ت;ي; ن;ص; ر;س;;و;ل; هللا;‪ ‬ع;ل;ى; ا;ث;ب;ا;ت;ه;ا; ل;ه; ا;ل;ح;يا;ء;‪ ;،‬أ;خ;;ر;ج; م;س;;ل;م; م;ن;‬
‫ح;د;ي;ث; ع;ا;ئ;ش;ة; ف;ي; ق;ص;ة; «َأاَل َأ ْستَحْ يِي ِم َّم ْن يَ ْستَحْ يِي; ِم ْن;هُ ْال َماَل ِئ َك; ةُ (يع;;ني عثم;;ان)» و;ف;ي;‬
‫ح;د;ي;ث; ط;و;ي;ل;‪ :‬ي;ج;م;ع; م;ن;ا;ق;ب; ج;م;ع; م;ن; ا;ل;ص;ح;ا;ب;ة; «وأصدقُهم; حيا ًء عثمانُ »‪.7‬‬

‫‪ -‬هنابیر جمع هنبره بمعنای انبار (کنایه از مال زیاد)‪ ،‬یع;;نی ت;;و اینق;;در ب;;ه م;;ردم م;;ل دنی;;ا دادی ک;;ه هم;;ه‬ ‫‪1‬‬

‫ثروتمند شدند‪..‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪5‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪ -‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪7‬‬


‫‪153‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و معني حيا اينجاانقياد طبيعت و قلب است نور ايمان را و ق;;ول حض;;رت رس;;الت‪‬‬
‫در حق او عيان دي;ده ش;د‪ ،‬زي;را كه هر ب;ار كه اس;باب هيج;ان ق;وت س;بعيه و هش;ويه‬
‫بظه;;ور آمد يا فتنه مهيا شد حض;;رت عثم;;ان‪ ‬از امض;;اي آن تقاعد نم;;ود و اين مع;;ني‬
‫ناشي است از انجام نفس از خ;;وض در مقتض;;يات ج;;وش و خ;;روش خ;;ود بغلبهء ن;;ور‬
‫ايمان همين معني را شارع صلوت هللا وسالمه عليه بلفظ حيا تعبير فرمود‪;.‬‬
‫ُأ‬
‫و‪S‬ا‪S‬ل‪S‬ش‪S‬ه‪S‬ا‪S‬د‪S‬ة‪ S‬ر;و;ي; ع;ن; ع;ث;م;ا;ن; م;ن; ط;ر;ق; م;ت;ع;د;د;ة; ف;ي; خ;ط;ب;ت;ه; ي;و;م; ا;ل;د;ا;ر; « َذ ِّك ُر ُك ْم بِاهَّلل ِ‬
‫ْس َعلَ ْيكَ ِإالَّ نَبِ ٌّى َأوْ‬ ‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ ‪ْ :‬اثب ْ‬
‫ُت ِح َرا ُء فَلَي َ‬ ‫ض قَ َ‬‫هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن ِح َرا َء ِحينَ ا ْنتَفَ َ‬
‫ق َأوْ َش;; ِهي ٌد» ر;و;ي; ع;ن;ه; «ن;;اقلوا خطبته تلك أبوس;;لمة وابو عب;;دالرحمن الس;;لمي‬ ‫ص;;دِّي ٌ‬ ‫ِ‬
‫وثمامة بن حزن القشيري وغيرهم وروي; ذلك جماعة من الص;;حابة وكونه رفيق;ا ً للن;;بي‬
‫‪ ‬كفوراً‌له»‪.1‬‬
‫أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; «عن زيد بن أس;;لم‪ ،‬عن أبيه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ش;;هدت عثم;;ان ي;;وم حصر في‬
‫موضع الجنائز‪ ،‬فقال‪ :‬أنشدك هللا يا طلحة أتذكر ي;;وم كنت أنا وأنت مع رس;;ول هللا‪ ‬في‬
‫مكان كذا وكذا‪ ،‬وليس معه من أصحابه غ;;يري وغ;;يرك‪ ،‬فق;;ال لك‪ « :‬يا طلحة‪ ،‬إنه ليس‬
‫من ن;;بي إال وله رفيق; من أمته معه في الجنة‪ ،‬وأن عثم;;ان رفيقي ومعي في الجنة فق;;ال‬
‫طلحة‪ :‬اللهم نعم»‪ ،‬ق;ا;ل; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪ ;:‬ص;ح;يح;‪.2‬‬
‫و م;;;راد از رفيق; در اين مق;;;ام شخصي است كه متش;;;به باشد به آن حض;;;رت‪ ‬در‬
‫اعمال مقربه و اخالق مرضيه‪.‬‬
‫م;;دار ح;;واريت اهتم;;ام كلي است در نصر و اع;;انت او در مش;;اهد و م;;دار رفيق;‬
‫موافقت است در اعمال و اخالق‪.‬‬
‫أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن محمد بن عبدهللا بن عم;;رو بن عثم;;ان عن الـمطلب بن عبدهللا‬
‫عن أبي هريرة قال‪ :‬دخلت رقية بنت رسول هللا‪ ‬و بيدها مشط فقالت‪ :‬خرج رسول هللا‬
‫‪ ‬من عندي آنفا فرجلت رأسه فق;;ال لي‪ :‬كيف تج;;دين عثم;;ان ق;;الت‪ :‬فقلت‪ :‬بخ;;ير ق;;ال‪:‬‬
‫أكرميه فإنه من أشبه أصحابي; بي خلقا»‪.‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ح;د;ي;ث; ا;ش;ك;ا; ٌل;‌ ظ;ا;ه; ٌر; و;ه;و; ا;ن; أ;ب;ا;ه;ر;ي;ر;ة; ا;ن;م;ا; ج;ا;ء; ب;ع;د; خ;يب;ر; و;ق;د; ت;و;ف;يت; ر;ق;ية;‬
‫ح;ين; ج;ا;ء; ا;ل;ب;ش;ير; ب;ف;ت;ح; ب;د; ٍر; ل;ك;ن; ل;ل;ح;د;ي;ث; ا;ص; ٌل; ر;و;ي; م;ن; ط;ر;ق; م;ت;ع;د;د; ٍة; و;ق;;ا;ل; ا;ل;ح ;ا;ك;م;‪;:‬‬
‫«وال أشك أن أبا هريرة رحمه هللا تعالى روى; ه;;ذا الح;;ديث عن متق;;دم من الص;;حابة أنه‬
‫دخل على رقية رضي; هللا عنها لكني قد طلبته جهدي فلم أجده في الوقت»‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫مستدرک حاکم‪،‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪154‬‬
‫ث; آ;خ;ر; أ;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬ق;ا;م; ا;ل;يه; و;ا;ع;ت;ق;ه; و;ق;ا;ل;‪ ;:‬ه;و; ك;ف;و;ي; م;ع;ن;ي; ا;ل;ك;ف;و;‬
‫ق;ل;ت;‪ ;:‬و;ف;ي; ح;د;ي; ٍ‬
‫ه;ه;ن;ا; ه;و; م;ع;ن;ي; ا;ل;ر;ف;يق; و;ك;و;ن;ه; ي;ح;ب; هللا; و;ر;س;و;ل;ه; و;ي;ح;ب;ه; هللا; و;ر;س;و;ل;ه; أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م;‬
‫«عن ابن عباس;ب عن أم كلث;;وم‪ ،‬بنت الن;;بي‪ ‬أنها ق;;الت‪ :‬يا رس;;ول هللا زوجي; خ;;ير أو‬
‫زوج فاطمة؟ ق;الت‪ :‬فس;كت الن;بي‪ ‬ثم ق;ال‪ :‬زوجك; ممن يحب هللا ورس;وله‪ ،‬ويحبه هللا‬
‫ورس;;وله ف;;ولت فق;;ال لها‪ :‬هلمي م;;اذا قلت؟ ق;;الت‪ :‬قلت‪ :‬زوجي ممن يحب هللا ورس;;وله‬
‫ويحبه هللا ورس;;;وله‪ ،‬ق;;;ال‪ :‬نعم‪ ،‬وأزي;;;دك; دخلت الجنة ف;;;رأيت منزله ولم أر أح;;;دا من‬
‫أصحابي; يعلوه في منزله»‪.1‬‬
‫«اقول ذلك من ثواب صبره علی البلوی»‪.‬‬
‫بالجمله آن حضرت‪ ‬تصريح نمود به اثبات اين مقام;;ات او را و اين تص;;ريح نب;;ود‬
‫اال بعد از آنكه اين اوصاف; در نفس نفيس او راسخ شده و سر تا پ;;اش را گرفته و ب;;آن‬
‫ممتلي گشته چنانكه اطوار و احوال شباروزي; او شاهد عدل است بر آن‪.‬‬
‫و‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ك‪S‬ر‪S‬ا‪S‬م‪S‬ا‪S‬ت‪SSS‬ه‪ S:S‬ف;ي; ا;ل;ر;ي;;;ا;ض; «روي أن رجالً دخل علی عثم;;;ان وقد نظر ام;;;رأةً‬
‫اجنبي ‌ةً فلما نظر إليه قال‪ :‬هاه أيدخل عل ّي احدكم وفي; عينه اثر الزنا؟ فقال رج;;لٌ‪ :‬أوح ٌ‬
‫ي‬
‫ق»‪.3‬‬ ‫بعد رسول هللا‪‬؟ فقال‪ :‬ال ولكن قول حق وفراسة صد ٍ‬
‫‪2‬‬

‫«وعن نافع ان جهجاه الغفاري تناول عصا عثمان وكسرها; علی ركبته فاخذته اآلكلة‬
‫في رجله»‪.‬‬
‫«وعن أبي قالبة قال كنت في ربعة بالشام سمعت ص;;وت رجل يق;;ول‪ :‬يا وياله الن;;ار‬
‫فقمت إليه وإذا رج; ٌل مقط;;وع اليدين وال;;رجلين من الخفين اعمی العينين منكب;ا ً‌لوجهه‬
‫فس;;ألته عن حاله فق;;ال‪ :‬اني كنت ممن دخل علی عثم;;ان ال;;دار فلما دن;;وت منه ص;;رخت‬
‫زوجته فلطمتها; فقال‪ :‬مالك قطع هللا يديك ورجليك واعمي عينيك وادخلك النار فاخذتنی‬
‫رعدةٌ‌عظيمةٌ‌وخرجت هاربا ً واصابني ما تری ولم يبق من دعائه اال النار قال فقلت له‬
‫بُعد‌اً لك وسحقا ً»‪.4‬‬
‫«وعن مالك انه قال‪ :‬كان عثمان مر بحش كوكب فقال‪ :‬انه سيُدفن ههنا رج ٌل ص;;الح‬
‫فكان أول من دفن فيه»‪.5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫هَّللا‬
‫ور ِ»‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ْؤ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬
‫‪ -‬اشاره است به حدیث‪« :‬اتقوا فِ َرا َسة ال ُم ِم ِن فِإنهُ يَنظ ُر بِن ِ‬
‫‪2‬‬

‫‪ -‬الریاض النظرة‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪155‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ب الَّ ِذينَ َس;ارُوا ِإلَى ع ُْث َم;;انَ‬ ‫ب‪َ ،‬أ َّن عَا َّمةَ ال; َّر ْك ِ‬ ‫ف;ي; ا;ل;ص ;و;ا;ع;ق; «ع َْن يَ ِزي; َد بن َأبِي َحبِي ٍ‬
‫ُجنُّوا»‪.6‬‬
‫موعظته;;ای‌م;;ؤثره می‌فرم;;ود وحكمتها; از ب;;اب ته;;ذيب‬ ‫‌‬ ‫و در اي;;ام خالفت خ;;ود‬
‫اخالق و غ;;;ير آن بر حاض;;;رين الق;;;اء می‌نم;;;ود فص;;;لي; از اين حكم نقل از ر;و;ض;ة;‬
‫ا;ال;ح;ب;ا;ب; كنيم‪.‬‬
‫م;ن; ت;ل;ك; ا;ل;ك;ل;م;;ا;ت; ا;ل;ـم;ب;ا;ر;ك;ا;ت; ق;و;ل;;ه;‪« ;:‬ت;;اجروا هللا تربح;;وا‪ ،‬ومنها قول;;ه‪ :‬العبودية‬
‫محافظة‌ الح;;دود والوف;;اء; ب;;العهود; والرض;;اء; بالـموجود والص;;بر عن الـمفقود‪ ،‬ومنه;;ا‪:‬‬
‫ب;;ادروا; آج;;الكم بخ;;ير ما تق;;درون عليه‪ ،‬ومنه;;ا‪ :‬اال إنما ال;;دنيا ط;;ويت علی الغ;;رور فال‬
‫تغرنكم; الدنيا وال يغرنكم; باهلل الغرور‪ ،‬ومنها‪ :‬الهدية من العامل إذا عزل كالهدية منه اذا‬
‫عمل‪ ،‬ومنها‪ :‬خير الناس من عصم واعتصم بكتاب هللا‪ ،‬ومنها‪ :‬من عالمات الع;;ارف أن‬
‫يك;;ون قلبه مع الخ;;وف والرج;;اء ولس;;انه مع الحمد والثن;;اء وعين;;اه مع الحياء والبك;;اء‬
‫وارادته مع الترك والرضاء‪ ،‬ومنها‪ :‬من عالمات المتقي انه يری الناس قد نج;;وا وي;;ری‬
‫نفسه قد هلكت‪ ،‬ومنه;;ا‪ :‬قوله من اض;;يع االش;;ياء عم; ٌر طوي; ٌل ال ي;;تزود; وص;;احبه لس;;فر‬
‫اآلخرة‪ ،‬ومنها‪ :‬من كانت الدنيا سجنه فالقبر راحته‪ ،‬وقوله‪ :‬لو طهرت قل;;وبكم ما ش;;عبت‬
‫من كالم هللا تعالي»‪.2‬‬
‫اما آنچه از باب احياء عل;وم دين نص;;يب ذي الن;ورين شد‪ ‬پس در ب;;اب نشر ق;رآن‬
‫عظيم پنج نوع بود‪:‬‬
‫يكی آنكه صحف و اوراق هر يكي كه موافق تلفظ خود و مطابق; ترتيب طبع رأي‬
‫خ;;ويش نوش;;ته بودند حاضر; س;;اخت و محو نم;;ود و مص;;حف ش;;يخين را كه حض;;رت‬
‫ف;;اروق س;;الها در تص;;حيح آن س;;عي و اهتم;;ام تم;;ام فرم;;وده ب;;ود از پيش ام المؤم;;نين‬
‫حفصه‪ ‬طلب داشت و از وي ن َسخ متعدده نويسانيده به آفاق فرستاد; و قدغن بليغ نم;;ود‬
‫كه قرآن را بلغت ق;ريش نويس;;ند و به اط;;راف ممالك نوشت تا م;;وجب هم;;ان نسخ اخذ‬
‫كنند از اين جهت تفرقهء امت مرحومه زائل گشت و قرائت مش;;هوره از ق;;رائت ش;;اذه‬
‫امتياز پيدا ك;;رد و جميع مس;;لمين بر يك مص;;حف متفق ش;;دند اگر اين قسم اهتم;;ام‬
‫نمی‌نم;;ود; در كت;;اب هللا اختالف پيدا می‌شد مثل اختالف امم س;;ابقه‪ ،‬أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي;‬
‫الش;ْأ ِم‬‫;ل َّ‬ ‫;ازى; َأ ْه; َ‬ ‫ان قَ ِد َم َعلَى ع ُْث َم;;انَ َو َك;;انَ يُ َغ; ِ‬ ‫ك َح َّدثَهُ َأ َّن ُح َذ ْيفَةَ ْبنَ ْاليَ َم ِ‬ ‫َس ْبنَ َمالِ ٍ‬ ‫«عَن َأن َ‬
‫;را َء ِة فَقَ; َ‬
‫;ال‬ ‫اختِالَفُهُ ْم فِى ْالقِ; َ‬ ‫اق فَ;َأ ْف َز َع ُح َذ ْيفَ;ةَ ْ‬‫يج; انَ َم; َع َأ ْه; ِل ْال ِع; َر ِ‬ ‫ح ِإرْ ِمينِيَ;ةَ َوَأ ْذ َربِ َ‬ ‫فِى فَ ْت ِ‬
‫اختِالَفَ‬ ‫ب ْ‬ ‫;ل َأ ْن يَ ْختَلِفُ;;وا فِى ْال ِكتَ;;ا ِ‬ ‫;ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ َأ ْد ِر ْك هَ; ِذ ِه اُأل َّمةَ قَ ْب; َ‬‫ُح َذ ْيفَ ;ةُ لِع ُْث َم;;انَ يَا َأ ِم; َ‬
‫ُف نَ ْن َس ; ُخهَا فِى‬ ‫ص ;ةَ َأ ْن َأرْ ِس ;لِى ِإلَ ْينَا بِ ُّ‬
‫الص ;ح ِ;‬ ‫ص ;ا َرى فََأرْ َس ; َ;ل ع ُْث َم;;انُ ِإلَى َح ْف َ‬ ‫ْاليَهُ;;و ِد َوالنَّ َ‬
‫ت َو َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ‬ ‫صةُ ِإلَى ع ُْث َمانَ فََأ َم َر زَ ْي َد ْبنَ ثَابِ ٍ‬ ‫ت بِهَا َح ْف َ‬ ‫ك فََأرْ َسلَ ْ‬ ‫ف ثُ َّم نَ ُر ُّدهَا ِإلَ ْي ِ‬
‫صا ِح ِ;‬ ‫ْال َم َ‬
‫ف‬ ‫اح ِ;‬ ‫ص; ِ‬ ‫ث ب ِْن ِه َش; ٍام فَن ََس; ُخوهَا; فِى ْال َم َ‬ ‫اص َو َع ْب َد الرَّحْ َم ِن ْبنَ ْال َح; ِ‬
‫;ار ِ‬ ‫الزبَي ِْر َو َس ِعي َ;د ْبنَ ْال َع ِ‬ ‫ُّ‬
‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪156‬‬
‫آن‬‫ت فِى َش; ْى ٍء ِمنَ ْالقُ;;رْ ِ‬ ‫اختَلَ ْفتُ ْم َأ ْنتُ ْم َو َز ْي ُد بْنُ ثَ;;ابِ ٍ‬ ‫َوقَا َل ع ُْث َمانُ لِل َّر ْه ِط ْالقُ َر ِشيِّينَ الثَّالَثَ ِة ِإ َذا ْ‬
‫ف‬ ‫اح ِ‬ ‫ص; ِ‬ ‫الص ;حُفَ فِى ْال َم َ‬ ‫ش فَِإنَّ َما نَ َز َل بِلِ َسانِ ِه ْ;م فَفَ َعلُوا َحتَّى ِإ َذا ن ََس ; ُخوا ُّ‬ ‫ان قُ َر ْي ٍ‬ ‫فَا ْكتُبُوهُ بِلِ َس ِ‬
‫ف ِم َّما نَ َس ُخوا َوَأ َم َر بِ َما ِس َواهُ‬ ‫ق بِ ُمصْ َح ٍ‬ ‫صةَ َوَأرْ َس َل ِإلَى ُك ِّل ُأفُ ٍ‬ ‫َر َّد ع ُْث َمانُ الصُّ حُفَ ِإلَى َح ْف َ‬
‫ق»‪.1‬‬ ‫ف َأ ْن يُحْ َر َ‬ ‫ص ِحيفَ ٍة َأوْ ُمصْ َح ٍ‬ ‫ِمنَ ْالقُرْ آ ِن فِى ُكلِّ َ‬
‫ديگر آنكه جمعي از قراء‌ تابعين را عليم فرمود; و سلس;;لهء ق;;راءت او تا ح;;ال ب;;اقي‬
‫است‪ ،‬ف;ي; ش;ر;ح; ا;ل;س;ن;ة;‪« ;:‬القراء الـمعروفون اس;;ندوا ق;;راءتهم; إلی الص;;حابة فعبد هللا بن‬
‫ب وعبدهللا بن عامر اس;;ند إلی عثم;;ان بن عف;;ان‪ .‬واس;;ند‬ ‫كثير ونافع; اسندا إلى أبي بن كع ٍ‬ ‫ٍ‬
‫وعلي وهؤالء ق;;رءوا‬ ‫ٍ‬ ‫علي وعبدهللا بن مسعو ٍ‌د وزي ٍ;د واسند حمزة إلی عثمان‬ ‫عاص ٌم إلی ٍ‬
‫علي النبي‪.2»‬‬
‫سوم آنكه قراءت طويله در نمازها اختيار می‌نمود مانند شيخين تا مس;;لمين ق;;راءت‬
‫خود را بمعيار تلفظ او كامل العيار سازند‪.‬‬
‫ُوس ;فَ ِإالَّ ِم ْن‬ ‫ورةَ ي ُ‬ ‫ت ُس ; َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫ى قَ;;ا َل َما َخ;;ذ ُ‬ ‫;ر ال َحنَفِ َّ‬ ‫ْ‬ ‫ص ;ةَ ْبنَ ُع َم ْي; ٍ‬ ‫أ;خ ;ر;ج; م;ا;ل;ك; «َأ َّن ْالفُ َرافِ َ‬
‫ْح ِم ْن َك ْث َر ِة َما َكانَ ي َُر ِّد ُدهَا لَنَا»‪.3‬‬ ‫قِ َرا َء ِة ع ُْث َمانَ ْب ِن َعفَّانَ ِإيَّاهَا فِى الصُّ ب ِ‬
‫چهارم آنكه در اول نزول قرآن بكت;;ابت آن اش;;تغال ورزيد من بعد هر كه آمد او را‬
‫اعتمادي بوده است بر متقدم وذلك قوله اول ي ٍد‌خطت المفصل‪.‬‬
‫پنجم آنكه در معرفت تفسير قرآن و;م;ت;ی; اُ;ن;ز;ل;ت; و;فِ;;يم; اُ;ن;ز;ل;ت; يد طولی داشت أ;خ ;ر;ج;‬
‫ال َو ِه َى‬ ‫ت لِع ُْث َمانَ ب ِْن َعفَّانَ َما َح َملَ ُك ْم َأ ْن َع َم ْدتُ ْم ِإلَى اَأل ْنفَ ِ‬ ‫ال قُ ْل ُ‬ ‫س قَ َ‬‫ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «عن ابْنُ َعبَّا ٍ‬
‫ط َر بِ ْس; ِم هَّللا ِ‬ ‫ِمنَ ْال َمثَ;;انِى َوِإلَى بَ; َرا َءةَ َو ِه َى ِمنَ ْالمِِئينَ فَقَ; َر ْنتُْ;م بَ ْينَهُ َما َولَ ْم تَ ْكتُبُ;;وا بَ ْينَهُ َما َس; ْ‬
‫;ال ع ُْث َم;;انُ َك;;انَ‬ ‫الط َو ِل‪َ 4‬ما َح َملَ ُك ْم َعلَى َذلِ;;كَ فَقَ; َ‬ ‫الس;ب ِْع ُّ‬ ‫ض ْعتُ ُموهُ َما; فِى َّ‬ ‫َّح ِيم َو َو َ‬ ‫الرَّحْ َم ِن الر ِ‬
‫ْ‬ ‫ْأ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫الس; َو ُر ذ َوات ال َع; َد ِد ف َك;;انَ ِإذا نَ; َز َل‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫;ز ُل َعل ْي; ِه ُّ‬ ‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬م َّما يَ تِى َعل ْي ِه الز َمانُ َوهُ َو تَن; ِ‬
‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬
‫ُ;;ذ َك ُر‬‫ُّور ِة الَّتِى ي ْ‬‫ت فِى الس َ‬ ‫ضعُوا هَُؤ الَ ِء اآليَا ِ‬ ‫ْض َم ْن َكانَ يَ ْكتُبُ فَيَقُو ُل َ‬ ‫َعلَ ْي ِه ال َّش ْى ُء َدعَا بَع َ‬
‫ور ِة الَّتِى يُ; ْ;ذ َك ُر فِيهَا‬ ‫الس; َ‬ ‫ض;عُوا هَ; ِذ ِه اآليَ;ةَ فِى ُّ‬ ‫ت َعلَ ْي ِه اآليَةُ فَيَقُو ُل َ‬ ‫فِيهَا َك َذا َو َك َذا َوِإ َذا نَ َزلَ ْ‬
‫;ر ْالقُ;;رْ ِ‬ ‫ت بِ ْال َم ِدينَ; ِة َو َك;;ان ْ‬ ‫ُأ‬
‫آن‬ ‫آخ; ِ‬ ‫;را َءةُ ِم ْن ِ‬ ‫َت بَ; َ‬ ‫;زلَ ْ‬ ‫ت اَأل ْنفَ;;ا ُل ِم ْن َأ َواِئ ِل َما ْن; ِ‬ ‫َك; َذا َو َك; َذا َو َك;;انَ ِ‬
‫ض َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬ولَ ْم يُبَي ِّْن لَنَا َأنَّهَا ِم ْنهَا‬ ‫ت َأنَّهَا ِم ْنهَا فَقُبِ َ‬ ‫صتِهَا فَظَنَ ْن ُ‬ ‫صتُهَا َشبِيهَةً بِقِ َّ‬ ‫َت قِ َّ‬‫َو َكان ْ‬
‫ض;; ْعتُهَا; فِى‬ ‫َّح ِيم فَ َو َ‬ ‫ط َر بِس ِْم هَّللا ِ الرَّحْ َم ِن الر ِ‬ ‫ت بَ ْينَهُ َما َولَ ْم َأ ْكتُبْ بَ ْينَهُ َما َس ْ‬ ‫ك قَ َر ْن ُ‬ ‫فَ ِم ْن َأجْ ِل َذلِ َ‬
‫الط َو ِل»‪.5‬‬ ‫ال َّسب ِْع ُّ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬سبع طوال از سوره‌ی بقره تا سوره‌ی اعراف می‌باشند‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪157‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; «عن محمد بن سيرين ق;;ال‪ :‬أش;;رف عليهم عثم;;ان من‬
‫القصر فقال ايتوني; برجل اتاليه كتاب هللا فاتوه بصعصعة بن صوحان وكان شابا‌فق;;ال‪:‬‬
‫ما وجدتم احداً‌تأتوني به غير هذا الشاب؟ قال فتكلم صعصعة بكالم فق;;ال له عثم;;ان‪ :‬اُتل‬
‫;;واۚ َوِإ َّن ٱهَّلل َ َعلَىٰ نَص;;ۡ ِر ِهمۡ لَقَ;; ِدي ٌر ‪﴾٣٩‬‬ ‫فق;;ال صعص;;عة‪ُ﴿ :‬أ ِذنَ لِلَّ ِذينَ يُقَٰتَلُ;;ونَ بِ;;َأنَّهُمۡ ظُلِ ُم ْ‬
‫[الحج‪ ;.]39 :‬فقال‪ :‬ليست لك وال الصحابك; ولكنها لي وألص;;حابي; ثم تال عثم;;ان‪ُ﴿ :‬أ ِذنَ‬
‫واۚ َوِإ َّن ٱهَّلل َ َعلَىٰ نَص;ۡ ِر ِهمۡ لَقَ; ِدي ٌر﴾ [الحج‪ ;.]39 :‬ح;;تی بل;;غ‪َ ﴿ :‬وهَّلِل ِ‬ ‫لِلَّ ِذينَ يُقَٰتَلُونَ بَِأنَّهُمۡ ظُلِ ُم ْ‬
‫ُأ‬
‫;;ور﴾»‪ .1‬و;أ;خ;;ر;ج; أ;ب;;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;;يب;ة; ف;ي; ق;ص;ة; م;ن;ا;ظ;ر;ت;ه; م;ع; و;ف;د; م;ص;ر;‬ ‫عقِبَ;;ةُ ٱۡل ُم ِ‬ ‫َٰ‬
‫ق;ا;ل;و;ا;‪« ;:‬ادع بالـمصحف;‪ ،‬فدعا بالـمصحف; فقالوا‪ :‬افتح الس;;ابعة‪ ،‬وك;;انوا; يس;;مون س;;ورة‬
‫ي;;ونس الس;;ابعة‪ ،‬فقرأها ح;;تى إذا أتى على ه;;ذه اآلية‪﴿ :‬قُلۡ َأ َر َءيۡتُم َّمآ َأن;;زَ َل ٱهَّلل ُ لَ ُكم ِّمن‬
‫ق فَ َج َعلۡتُم ِّمنۡهُ َح َرامٗ;ا َو َحلَٰٗلا قُلۡ َءآهَّلل ُ َأ ِذنَ لَ ُكمۡۖ َأمۡ َعلَى ٱهَّلل ِ تَفۡتَ;رُونَ ‪[ ﴾٥٩‬یونس‪.]59 :‬‬ ‫رِّزۡ ٖ‬
‫قالوا‪ :‬أرأيت ما حميت من الحمى آهلل أذن لك به أم على هللا تفتري؟ فقال‪ :‬أمضه‪ ،‬أنزلت‬
‫في كذا وكذا وأما الحمى فإن عمر حمى الحمى قبلي البل الصدقة‪ ،‬فلما وليت زادت إبل‬
‫الص;;دقة ف;;زدت في الحمى لـما زاد من االبل الص;;دقة‪ ،‬أمضه‪ ،‬فجعل;;وا يأخذونه باآلية‬
‫فيقول‪ :‬أمضه‪ ،‬نزلت في كذا وكذا»‪.2‬‬
‫و در باب ترويج حديث آنكه نزديك به صد و چهل حديث در كتب معتبره به اس;;انيد‬
‫ثابته بواسطهء‌كبراء صحابه و تابعين از مس;;ند او در دست م;;ردم موج;;ود; است چ;;ون‬
‫فضل حفظ چهل حديث به آن درجه باشد كه روز قيامت از جملهء علماء محشور ش;;ود‬
‫پس چيست گمان تو در ق;;در صد و چهل ح;;ديث؟ هرگ;;اه در خطب خ;;ود بيان فض;;ائل‬
‫اعمال می‌نمود; نفس او در حاضرين گرامي شد‪.‬‬
‫;ال‪:‬‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬
‫الس ;ل ِم ِّى ع َْن عُث َم;;انَ ‪َ ‬ع ِن النبِ ِّى‪ ‬قَ; َ‬ ‫َ‬ ‫أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; «ع َْن َأبِى َع ْب ; ِد ال ;رَّحْ َم ِن ُّ‬
‫;رَأ َأبُو َعبْ; ِد ال;رَّحْ َم ِن فِى ِإ ْم; َر ِة ع ُْث َم;انَ َحتَّى َك;انَ‬ ‫;ال َوَأ ْق َ‬
‫خَ ْي ُر ُك ْ;م َم ْن تَ َعلَّ َم ْالقُرْ آنَ َو َعلَّ َمهُ‪ .‬قَ َ‬
‫ك الَّ ِذى َأ ْق َع َدنِى; َم ْق َع ِدى هَ َذا»‪.3‬‬ ‫ْال َحجَّا ُج‪ ،‬قَا َل َو َذا َ‬
‫و در عمل باحاديث فضائل ج;;دي بليغ داشت و فط;;رت س;;ليمهء او آن را مط;;اوعت‬
‫اش;ت ََرى; ِم ْن‬ ‫وخ َموْ لَى ْالقُ َر ِشيِّينَ َأ َّن ع ُْث َمانَ ْ‬ ‫تمام می‌نمود; و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن َعطَا ُء بْنُ فَرُّ َ;‬
‫ْض َمالِ;;كَ قَ;;ا َل ِإنَّك َغبَ ْنتَنِى فَ َما َأ ْلقَى‬ ‫ك ِم ْن قَب ِ‬ ‫َر ُج ٍل َأرْ ضا ً فََأ ْبطََأ َعلَ ْي ِه فَلَقِيَهُ فَقَا َل لَهُ َما َمنَ َع; َ‬
‫ك‬‫ض; َ‬ ‫;اخت ْ;َر بَ ْينَ َأرْ ِ‬ ‫;و يَلُ;;و ُمنِى‪ .‬قَ;;ا َل َأ َو َذلِ;;كَ يَ ْمنَ ُع;;كَ قَ; َ‬
‫;ال نَ َع ْم قَ;;ا َل فَ; ْ‬ ‫اس َأ َح;;داً ِإالَّ َوهُ; َ‬‫ِمنَ النَّ ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪158‬‬
‫ك‪ .‬ثُ َّم قَ;;ا َل قَ;;ا َل َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪َ :‬أ ْد َخ; َل هَّللا ُ‪ْ ‬ال َجنَّةَ َر ُجالً َك;;انَ َس; ْهالً ُم ْش;ت َِريا ً َوبَاِئع;ا ً‬ ‫َو َمالِ; َ‬
‫ً ‪1‬‬
‫َضيا;» ‪.‬‬‫ضيا ً َو ُم ْقت ِ‬ ‫َوقَا ِ‬
‫‌ و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َمحْ ُمو ِد ْب ِن لَبِي ٍد َأ َّن ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفَّانَ َأ َرا َد بِنَا َء ْال َم ْس ِج ِد فَ َك ِرهَ النَّاسُ‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ‬يَقُ;;و ُل‪َ :‬م ْن بَنَى َم ْس ; ِجدًا هَّلِل ِ بَنَى‬ ‫ْت َرس َ‬ ‫ال َس ِمع ُ‬ ‫ك فََأ َحبُّوا َأ ْن يَ َد َعهُ َعلَى هَيَْئتِ ِه فَقَ َ‬ ‫َذلِ َ‬
‫هَّللا ُ لَهُ فِى ْال َجنَّ ِة ِمثلهُ» ‪.‬‬
‫َْ ‪2‬‬

‫و در باب فتاوی و احكام آنكه در خالفت خود از وی استفتاء می‌نمودند; و قضايا; را‬
‫پيش او رفع می‌كردند; پس فتوی ميداد و فيصل می‌فرمود و اين باب از آن بيشتر است‬
‫كه در اين رساله آنرا استقصا كنيم بطريق; مثال مسائلي چند بر نگ;;اريم; در ب;;اب وضو;‬
‫مس ;ت الن;;ار‪ 3‬اح;;اديث مختلفه وارد ش;;ده و عمل ص;;حابه ن;;يز مختلف در اين ب;;اب‬ ‫مما ّ‬
‫ظاهر گشته حضرت ذي النورين كشف آن ش;;بهه نم;;ود و بيان واضح فرم;;ود كه عمل‬
‫يف ‪َ -‬ذ َك; َرهُ ُح َم ْي ; ٌد‬ ‫ْخ ِم ْن ثَقِ ٍ‬ ‫بر وضو مما مست النار متروك; است‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َشي ٍ‬
‫ب الثَّانِى ِم ْن‬ ‫س َعلَى ْالبَ;;ا ِ‬ ‫;;ر َأ َّن َع َّمهُ َأ ْخبَ;; َرهُ َأنَّهُ َرَأى ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ َجلَ َ‬ ‫ص;;الَح ٍ‪َ -‬ذ َك َ‬ ‫بِ َ‬
‫س‬ ‫ت َمجْ لِ َ‬ ‫ُ‬
‫ض ; ث َّم قَ;;ا َل َجلَ ْس ; ُ‬‫ْأ‬ ‫صلى َولَ ْم يَت ََو َّ‬‫َّ‬ ‫ُ‬
‫ف فَتَ َع َّرقَهَا ث َّم قَا َم فَ َ‬ ‫هَّللا‬
‫ُول ِ‪ ‬فَ َدعَا بِ َكتِ ٍ‬ ‫َم ْس ِج ِد َرس ِ‬
‫صنَ َع النَّبِ ُّى‪. »‬‬
‫‪4‬‬
‫ْت َما َ‬ ‫صنَع ُ‬ ‫ت َما َأ َك َل النَّبِ ُّى‪َ ‬و َ‬ ‫النَّبِ ِّى‪َ ‬وَأ َك ْل ُ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن سعيد بن الـمسيب يق;;ول‪ :‬رأيت عثم;;ان قاع;;دا في الـمقاعد ف;;دعا‬
‫بطعام; مما مسته النار فأكله ثم قام إلى الصالة فصلى ثم قال عثم;;ان قع;;دت مقعد رس;;ول‬
‫هللا‪ ‬وأكلت طعام رسول هللا وصليت صالة رسول هللا‪.5»‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن رباح قال‪ :‬زوجني م;والي جارية رومية ف;وقعت عليها فول;دت‬
‫لي غالما أسود مثلي فسميته عبد هللا ثم وقعت عليها فولدت لي غالما أسود مثلي فسميته‬
‫عبيد هللا ثم طبن لي غالم رومي; قال حسبته ق;ال ألهلي رومي يق;ال له ي;وحنس فراطنها;‬
‫بلسانه يعني بالرومية فوقع عليها فول;;دت له غالما أحمر كأنه وزغة من الوزغ;;ان فقلت‬
‫لها ما هذا فقالت هذا من ي;;وحنس ق;;ال فارتفعنا; إلى عثم;;ان بن عف;;ان واق;;را; جميعا فق;;ال‬
‫عثم;;ان ان ش;;ئتم قض;;يت بينكم بقض;;ية رس;;ول هللا‪ ‬ان رس;;ول هللا‪ ‬قضى ان الولد‬
‫للفراش قال حسبته قال وجلدهما»‪.6‬‬
‫و تحقيق نمود كه استالم ركن شامي و ركن ع;;راقي س;;نت نيست أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن‬
‫ت ِم َّما يَلِى‬ ‫اس ;تَلَ َم ال;;رُّ ْكنَ ‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال يَ ْعلَى فَ ُك ْن ُ‬ ‫ب فَ ْ‬ ‫;ر ْب ِن ْالخَطَّا ِ‬ ‫ت َم; َع ُع َم; َ‬ ‫يَ ْعلَى ْب ِن ُأ َميَّةَ قَ;;ا َل طُ ْف ُ‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬وضوء گرفتن بعد از تناول طعامی که با آتش پخته شده باشد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪6‬‬


‫‪159‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ت‬ ‫;ال َما َش ;ْأنُكَ فَقُ ْل ُ‬ ‫ت بِيَ ِد ِه لِيَ ْس ;تَلِ َم فَقَ; َ‬ ‫ى الَّ ِذى يَلِى اَألس َْو َد َج َررْ ُ‬ ‫ْالبَيْتَ فَلَ َّما بَلَ ْغنَا الرُّ ْكنَ ْالغَرْ بِ َّ‬
‫;ال َأفَ َرَأ ْيتَ;هُ يَ ْس;تَلِ ُم هَ; َذي ِْن ال;;رُّ ْكنَي ِْن‬ ‫ت بَلَى‪ .‬فَقَ; َ‬ ‫;ف َم; َع َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪ ‬فَقُ ْل ُ‬ ‫َأالَ تَ ْستَلِ ُم قَا َل َألَ ْم تَطُ; ْ‬
‫ال فَا ْنفُ ْذ َع ْنكَ » ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ت بَلَى‪ .‬قَ َ‬ ‫ال قُ ْل ُ‬ ‫ُأ‬
‫ْس لَكَ فِي ِه ْس َوةٌ َح َسنَةٌ‪ .‬قَ َ‬ ‫ت الَ‪ .‬قَا َل َأفَلَي َ‬ ‫ْالغَرْ بِيَّ ْي ِن قَا َل فَقُ ْل ُ‬
‫و بيان نم;;ود كه پوش;;يدن معص;;فر م;;ردان را درست نيست أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َأبِى‬
‫ب ا ْم َرَأتُهُ‬ ‫ت َعلَى ُم َح َّم ِد ب ِْن َج ْعفَ ِر ْب ِن َأبِى طَالِ ٍ‬ ‫اح ع ُْث َمانُ ِإلَى َم َّكة َحا ًّجا َو َد َخلَ ْ‬ ‫ه َُر ْي َرةَ قَا َل َر َ‬
‫اس‬ ‫ص ;فَ َرةٌ ُم ْف َد َم; ةٌ فَ ;َأ ْد َركَ النَّ َ‬ ‫ب َو ِم ْل َحفَةٌ ُم َع ْ‬ ‫ع الطِّي ِ‬ ‫فَبَاتَ َم َعهَا َحتَّى َأصْ بَ َح ثُ َّم َغدَا َعلَ ْي ِه َر ْد ُ‬
‫ص;فَ َر َوقَ; ْ;د نَهَى َع ْن;هُ‬ ‫;ال َأت َْلبَسُ ْال ُم َع ْ‬ ‫بِ َملَ ٍل قَب َْل َأ ْن يَرُوحُوا; فَلَ َّما َرآهُ ع ُْث َمانُ ا ْنتَهَ َرهُ َوَأفَّفَ َوقَ; َ‬
‫ك ِإنَّ َما‬ ‫ب ِإ َّن َر ُس;;;و َل هَّللا ِ‪ ‬لَ ْم يَ ْنهَ;;;هُ َوالَ ِإيَّا َ‬ ‫َر ُس;;;و; ُل هَّللا ِ‪ ‬فَقَ;;;ا َل لَه ُ َعلِ ُّى بْنُ َأبِى طَ;;;الِ ٍ‬
‫نَهَانِى»‪.2‬‬
‫ك ب ِْن َأبِى َع;;ا ِم ٍر َأ َّن ع ُْث َم;انَ ْبنَ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َأبِى النَّضْ ِر َموْ لَى ُع َم َر ْب ِن ُعبَ ْي ِد هَّللا ِ ع َْن َمالِ ِ‬
‫ب ِإ َذا قَ;;ا َم اِإل َم;;ا ُم يَ ْخطُبُ يَ;;وْ َم ْال ُج ُم َع; ِة‬ ‫ك ِإ َذا َخطَ َ‬ ‫ع َذلِ; َ‬ ‫طبَتِ; ِه قَلَّ َما يَ; َد ُ‬ ‫َعفَّانَ َكانَ يَقُو ُل فِى ُخ ْ‬
‫الس;ا ِم ِع فَ;ِإ َذا‬ ‫ت َّ‬ ‫ص; ِ‬ ‫;ل َما لِ ْل ُم ْن ِ‬
‫ت الَّ ِذى الَ يَ ْس َم ُع ِمنَ ْال َح; ظِّ ِم ْث; َ‬ ‫ص ِ‬ ‫صتُوا فَِإ َّن لِ ْل ُم ْن ِ‬ ‫فَا ْستَ ِمعُوا َوَأ ْن ِ‬
‫صالَ ِة‪.‬‬ ‫وف ِم ْن تَ َم ِام ال َّ‬ ‫َال الصُّ فُ ِ‬ ‫ب فَِإ َّن ا ْعتِد َ‬ ‫صالَةُ فَا ْع ِدلُوا الصُّ فُوفَ َو َحا ُذوا بِ ْال َمنَا ِك ِ‬ ‫ت ال َّ‬ ‫قَا َم ِ‬
‫ت فَيُ َكبِّ ُ;ر» ‪.‬‬
‫‪3‬‬ ‫وف فَي ُْخبِرُونَهُ َأ ْن قَ ِد ا ْست ََو ْ‬ ‫ثُ َّم الَ يُ َكبِّ ُر َحتَّى يَْأتِيَهُ ِر َجا ٌل قَ ْد َو َّكلَهُ ْم بِتَس ِْويَ ِة الصُّ فُ ِ‬
‫;;رةَ‬ ‫ْ;;را ِهي َم ع َْن َعبْ;; ِد ال;;رَّحْ َم ِن ب ِْن َأبِى َع ْم َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس;; ِعي ٍد ع َْن ُم َح َّم ِد ب ِْن ِإب َ‬
‫;ل ْال َم ْس; ِج ِد قَلِيالً‬ ‫ص;الَ ِة ْال ِع َش;ا ِء فَ; َرَأى َأ ْه; َ‬ ‫ى َأنَّهُ قَ;;ا َل َج; ا َء ع ُْث َم;;انُ بْنُ َعفَّانَ ِإلَى َ‬ ‫ار ِّ‬‫ص; ِ‬ ‫اَأل ْن َ‬
‫س ِإلَ ْي; ِه‬ ‫;رةَ فَ َجلَ َ‬ ‫اس َأ ْن يَ ْكثُ;رُوا; فََأتَ;;اهُ ابْنُ َأبِى َع ْم; َ‬ ‫فَاضْ طَ َج َع فِى ُم;;َؤ َّخ ِ;ر ْال َم ْس; ِج ِد يَ ْنت َِظ; ُر النَّ َ‬
‫آن فََأ ْخبَ َرهُ‪ .‬فَقَ;;ا َل لَ;هُ ع ُْث َم;;انُ َم ْن َش; ِه َد ْال ِع َش;ا َء‬ ‫ك ِمنَ ْالقُرْ ِ‬ ‫ال َما َم َع َ‬ ‫فَ َسَألَهُ َم ْن هُ َو فََأ ْخبَ َرهُ فَقَ َ‬
‫فَ َكَأنَّ َما; قَا َم نِصْ فَ لَ ْيلَ ٍة َو َم ْن َش ِه َد الصُّ ب َْح فَ َكَأنَّ َما; قَا َم لَ ْيلَةً»‪.4‬‬
‫;ان ع ُْث َم;;انَ ْب ِن َعفَّانَ بِ َع ِش; ٍّى فَلَ ْم يُ ْف ِط;;رْ ع ُْث َم;;انُ‬ ‫م;ا;ل;ك; «َأنَّهُ بَلَ َغ; هُ َأ َّن ْال ِهالَ َل ُرِئ َى فِى َز َم; ِ‬
‫ت ال َّش ْمسُ »‪.5‬‬ ‫َحتَّى َأ ْم َسى َوغَابَ ِ‬
‫ار َأ َّن ُع َم َر ْبنَ ُعبَ ْي ِد هَّللا ِ َأرْ َس َل ِإلَى‬ ‫ب َأ ِخى بَنِى َع ْب ِد ال َّد ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن نَافِ ٍع ع َْن نُبَ ْي ِه ْب ِن َو ْه ٍ‬
‫ت َأ ْن ُأ ْن ِك َح طَ ْل َح; ةَ‬ ‫ان ‪ِ -‬إنِّى قَ ; ْد َأ َر ْد ُ‬ ‫َأبَانَ ْب ِن ع ُْث َمانَ ‪َ -‬وَأبَانُ يَوْ َمِئ ٍذ َأ ِمي ُر ْال َحا ِّج َوهُ َما ُمحْ ِر َم ِ‬
‫ْت‬ ‫;ال َس; ِمع ُ‬ ‫;ك َعلَ ْي; ِه َأبَ;;انُ َوقَ; َ‬ ‫ض; َ;ر‪ .‬فَ;َأ ْن َك َر َذلِ; َ‬ ‫ت َأ ْن تَحْ ُ‬ ‫;ر َوَأ َر ْد ُ‬ ‫;ر بِ ْنتَ َش; ْيبَةَ ْب ِن ُجبَ ْي; ٍ‬ ‫ب َْن ُع َم; َ‬
‫ْ‬ ‫ُ‬
‫ح ال ُمحْ ِر ُم َوالَ يُ ْن ِكحْ َوالَ يَ ْخطبْ َعلَى نَف ِس ِه‬ ‫ْ‬ ‫هَّللا‬ ‫ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفانَ يَقو ُل قَ َ‬
‫ُ‬ ‫َّ‬
‫ال َرسُو ُل ِ‪ :‬الَ يَ ْن ِك ِ‬
‫َوالَ َعلَى َغي ِْر ِه»‪.6‬‬
‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪5‬‬

‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪160‬‬
‫ْت ع ُْث َم;انَ ْبنَ‬ ‫;ال َرَأي ُ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن َأبِى بَ ْك ٍر ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن عَا ِم ِر ْب ِن َربِي َعةَ قَ َ‬
‫ان ثُ َّم ُأتِ َى بِلَحْ ِم‬‫;و ٍ‬‫ف قَ; ْد غَطَّى َوجْ هَ;هُ بِقَ ِطيفَ; ِة ُأرْ ُج; َ‬ ‫صاِئ ٍ‬ ‫ج‪َ 1‬وهُ َو ُمحْ ِر ٌم فِى يَوْ ٍم َ‬ ‫َعفَّانَ بِ ْال َعرْ ِ‬
‫ص;ي َد ِم ْن‬ ‫ت َكهَيَْئتِ ُك ْ;م ِإنَّ َما ِ‬ ‫;ال ِإنِّى لَ ْس; ُ‬ ‫ص; َحابِ ِه ُكلُ;;وا‪ .‬فَقَ;;الُوا َأ َوالَ تَْأ ُك; ُل َأ ْنتَ فَقَ; َ‬ ‫ص ْي ٍد فَقَا َل َأل ْ‬ ‫َ‬
‫َأجْ لِى»‪.2‬‬
‫ب َأ َّن َر ُجالً َس;;;َأ َل ع ُْث َم;;;انَ ْبنَ َعفَّانَ ع َِن‬ ‫يص;;;ةَ ب ِْن ُذَؤ ْي ٍ‬ ‫ب ع َْن قَبِ َ‬ ‫م;ا;ل;ك; « َع ِن ا ْب ِن ِش;;;هَا ٍ‬
‫ال ع ُْث َم;;انُ َأ َحلَّ ْتهُ َما آيَ;ةٌ َو َح َّر َم ْتهُ َما آيَ;ةٌ فََأ َّما َأنَا‬ ‫ين هَلْ يُجْ َم ُع بَ ْينَهُ َما فَقَ َ‬ ‫ك ْاليَ ِم ِ‬ ‫اُأل ْختَي ِْن ِم ْن ِم ْل ِ‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ‬فَ َسَألَهُ‬ ‫ب َرس ِ‬ ‫ك‪ .‬قَا َل فَ َخ َر َج ِم ْن ِع ْن ِد ِه فَلَقِ َى َر ُجالً ِم ْن َأصْ َحا ِ‬ ‫فَالَ ُأ ِحبُّ َأ ْن َأصْ نَ َع َذلِ َ‬
‫ت َأ َحدًا فَ َع َل َذلِكَ لَ َج َع ْلتُهُ نَ َك;;االً‪ .‬قَ;;ا َل ابْنُ‬ ‫ال لَوْ َكانَ لِى ِمنَ اَأل ْم ِر َش ْى ٌء ثُ َّم َو َج ْد ُ‬ ‫ك فَقَ َ‬ ‫ع َْن َذلِ َ‬
‫ب‪.3»‬‬ ‫ى ْبنَ َأبِى طَالِ ٍ‬ ‫ب ُأ َراهُ َعلِ َّ‬ ‫ِشهَا ٍ‬
‫م;ا;ل;ك; «عن ابن ش;هاب عن طلحة ابن عبدهللا بن ع;وف ق;ال‪ :‬وك;ان (علي‪ )‬اعلمهم‬
‫بذلك»‪.4‬‬
‫«وعن أبي س;;لمة بن عب;;دالرحمن بن ع;;وف أن عب;;دالرحمن ابن ع;;وف طلق امرأته‬
‫البتة وهو مريضٌ فورثها; عثمان بن عفان منه بعد انقضاء عدتها»‪.5‬‬
‫َّث نِ َسا َء اب ِْن ُم ْك ِم; ٍل‬ ‫ج َأ َّن ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفَّانَ َور َ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن ْالفَضْ ِل ع َِن اَأل ْع َر ِ‬
‫ِم ْنهُ َو َكانَ طَلَّقَه َُّن َوهُ َو َم ِريضٌ »‪.6‬‬
‫َت ِع ْن; َد َج; دِّى َحبَّانَ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن يَحْ يَى ب ِْن َس ِعي ٍد ع َْن ُم َح َّم ِد ب ِْن يَحْ يَى ْب ِن َحبَّانَ قَ;;ا َل َك;;ان ْ‬
‫َّت بِهَا َس;نَةٌ ثُ َّم هَلَ;;كَ َع ْنهَا‬ ‫ض ُع فَ َم; ر ْ‬ ‫اريَّةَ َو ِه َى تُرْ ِ‬ ‫ص ِ‬ ‫ق اَأل ْن َ‬ ‫اريَّةٌ فَطَلَّ َ‬
‫ص ِ‬ ‫َان هَا ِش ِميَّةٌ َوَأ ْن َ‬ ‫ا ْم َرَأت ِ‬
‫ث‬
‫;ال ِمي َرا ِ‬ ‫ض ;ى لَهَا بِ; ْ‬ ‫ص َمتَا; ِإلَى ع ُْث َمانَ ْب ِن َعفَّانَ فَقَ َ‬ ‫اختَ َ‬ ‫ت َأنَا َأ ِرثُهُ لَ ْم َأ ِحضْ فَ ْ‬ ‫َولَ ْم تَ ِحضْ فَقَالَ ْ‬
‫ى ْبنَ َأبِى‬ ‫ك هُ ; َو َأ َش ;ا َر َعلَ ْينَا بِهَ; َذا يَ ْعنِى َعلِ َّ‬ ‫ال هَ َذا َع َم ُل ا ْب ِن َع ِّم ِ‬ ‫ت ْالهَا ِش ِميَّةُ ع ُْث َمانَ فَقَ َ‬ ‫فَالَ َم ِ‬
‫ب»‪.7‬‬ ‫طَالِ ٍ‬
‫ُأل‬
‫ج النَّبِ ِّى‬ ‫ار َأ َّن نُفَ ْيعًا ُم َكاتَبًا َك;;انَ ِّم َس;لَ َمةَ زَ وْ ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َأبِى ال ِّزنَا ِد ع َْن ُسلَ ْي َمانَ ْب ِن يَ َس ٍ‬
‫اج َعهَا; فَ;َأ َم َرهُ َأ ْز َوا ُج‬ ‫َت تَحْ تَ;هُ ا ْم; َرَأةٌ حُ; َّرةٌ فَطَلَّقَهَا ْاثنَتَي ِْن ثُ َّم َأ َرا َد َأ ْن ي َُر ِ‬ ‫‪َ ‬أوْ َع ْب;دًا لَهَا َك;ان ْ‬

‫‪ -‬نام کوهی که ابتدای تهامه از آنجا شروع می‌شود‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪161‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ت‬‫آخ ًذا بِيَ ِد زَ ْي; ِد ْب ِن ثَ;;ابِ ٍ‬ ‫ج ِ‬ ‫ك فَلَقِيَهُ ِع ْن َد ال َّد َر ِ‬ ‫النَّبِ ِّى‪َ ‬أ ْن يَْأتِ َى ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفَّانَ فَيَ ْسَألَهُ ع َْن َذلِ َ‬
‫ت َعلَ ْيكَ »‪.1‬‬ ‫ت َعلَ ْيكَ َح ُر َم ْ‬ ‫فَ َسَألَهُ َما; فَا ْبتَ َد َراهُ َج ِميعًا فَقَاالَ َح ُر َم ْ‬
‫;ك ْب ِن َأبِى‬ ‫;ز ٍم ع َْن َع ْب; ِد ْال َملِ; ِ‬ ‫;رو ب ِْن َح; ْ‬ ‫ك ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ب ِْن َأبِى بَ ْك ِر ْب ِن ُم َح َّم ِد ْب ِن َع ْم; ِ‬ ‫« َمالِ ٌ‬
‫ص َى ْبنَ ِه َش ٍام هَلَ;;كَ‬ ‫ث ب ِْن ِه َش ٍام ع َْن َأبِي ِه َأنَّهُ َأ ْخبَ َرهُ َأ َّن ْال َعا ِ‬ ‫ار ِ‬ ‫بَ ْك ِر ب ِْن َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن ْب ِن ْال َح ِ‬
‫ك َأ َح ُد اللَّ َذي ِْن ُأل ٍّم َوت ََركَ َماالً َو َم َوالِ َى فَ َو ِرثَ;هُ‬ ‫ك بَنِينَ لَهُ ثَالَثَةً ْاثنَا ِن ُأل ٍّم َو َر ُج ٌل لِ َعلَّ ٍة فَهَلَ َ‬ ‫َوتَ َر َ;‬
‫ك ا ْبنَ;هُ‬ ‫ْ‬
‫ال َو َوالَ َء ال َم َوالِى َوتَ; َر َ;‬ ‫َأ ُخوهُ بِي ِه َو ِّم ِه َمالهُ َو َوالَ َءهُ َم َوالِي ِه ث َّم هَلكَ ال ِذى َو ِرث ال َم َ‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُأ‬ ‫َأل‬
‫;ال َأ ُخ;;وهُ‬ ‫ال َو َوالَ ِء ْال َم َوالِى َوقَ; َ‬ ‫ت َما َكانَ َأبِى َأحْ َر َز ِمنَ ْال َم ِ‬ ‫َوَأ َخاهُ َألبِي ِه فَقَا َل ا ْبنُهُ قَ ْد َأحْ َر ْز ُ‬
‫ت‬ ‫;والِى فَالَ َأ َرَأيْتَ لَ;;وْ هَلَ;;كَ َأ ِخى ْاليَ;;وْ َم َألَ ْس; ُ‬ ‫;ال َوَأ َّما َوالَ ُء ْال َم; َ‬ ‫ك ِإنَّ َما َأحْ; َر ْزتَ ْال َم َ‬ ‫ْس َك َذلِ َ‬ ‫لَي َ‬
‫ضى َأل ِخي ِه بِ َوالَ ِء ْال َم َوالِى»‪.2‬‬ ‫ص َما; ِإلَى ع ُْث َمانَ ْب ِن َعفَّانَ فَقَ َ‬ ‫اختَ َ‬ ‫َأ ِرثُهُ َأنَا فَ ْ‬
‫;ال لِى َر ُس;و ُل‬ ‫;ال قَ; َ‬ ‫ك ب ِْن َأبِى عَا ِم ٍر َأ َّن ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ قَ; َ‬ ‫ك; «َأنَّهُ بَلَ َغهُ ع َْن َج ِّد ِه َمالِ ِ‬ ‫َم;ا;لِ; ٍ‬
‫هَّللا ِ‪ :‬الَ تَبِيعُوا الدِّينَا َر بِالدِّينَا َري ِ;ْن َوالَ الدِّرْ هَ َم بِالدِّرْ هَ َم ْي ِن»‪.3‬‬
‫;رَأ ٍة‬ ‫ض ;ى َأ َح; ُدهُ َما فِى ا ْم; َ‬ ‫ب َأوْ ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ قَ َ‬ ‫;ر ْبنَ ْالخَطَّا ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; «َأنَّهُ بَلَ َغ; هُ َأ َّن ُع َم; َ‬
‫ى َولَ; َدهُ‬ ‫ض;ى َأ ْن يَ ْف; ِد َ‬ ‫َت لَ;هُ َأوْ الَدًا فَقَ َ‬ ‫ت َأنَّهَا ُح َّرةٌ فَتَ َز َّو َجهَا فَ َولَ;د ْ‬ ‫َّت َر ُجالً بِنَ ْف ِسهَا َو َذ َك َر ْ‬ ‫َغر ْ‬
‫بِ ِم ْثلِ ِه ْم»‪.4‬‬
‫َت فِى ِستَّ ِة َأ ْش;ه ٍُر فَ;َأ َم َر بِهَا َأ ْن‬ ‫م;ا;ل;ك; «َأنَّهُ بَلَ َغهُ َأ َّن ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفَّانَ ُأتِ َى بِا ْم َرَأ ٍة قَ ْد َولَد ْ‬
‫;اركَ َوتَ َع;;الَى; يَقُ;;و ُل فِى ِكتَابِ; ِه‪:‬‬ ‫ك َعلَ ْيهَا ِإ َّن هَّللا َ تَبَ; َ‬ ‫ْس َذلِ; َ‬ ‫ب لَي َ‬ ‫;ال َعلِ ُّى بْنُ َأبِى طَ;;الِ ٍ‬ ‫تُ;;رْ َج َم فَقَ; َ‬
‫ض ;عۡنَ َأوۡلَٰ ; َده َُّن‬ ‫ت يُرۡ ِ‬ ‫صٰلُهُۥ ثَلَٰثُ;;ونَ َش ;هۡرًا﴾ [األحق;;اف‪ ; .]50 :‬وق;;ال‪َ ﴿ :‬وٱۡل َوٰلِ ; َدٰ ُ‬ ‫﴿ َو َحمۡلُهُۥ َوفِ َ;‬
‫ضا َعةَ﴾ [البقرة‪ ;.]233 :‬فَ ْال َح ْم ُل يَ ُكونُ ِس;تَّةَ َأ ْش;ه ٍُر فَالَ‬ ‫ن لِ َمنۡ َأ َرا َد َأن يُتِ َّم ٱل َّر َ‬ ‫َحوۡلَيۡ ِن َكا ِملَيۡ ِ ۖ‬
‫ت»‪.5‬‬ ‫ُج َم ْ‬ ‫ث ع ُْث َمانُ بْنُ َعفَّانَ فِى َأثَ ِرهَا فَ َو َج َدهَا; قَ ْد ر ِ‬ ‫َرجْ َم َعلَ ْيهَا‪ .‬فَبَ َع َ‬
‫ق‬ ‫ارقًا َس ; َر َ‬ ‫ت َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن َأ َّن َس ِ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن َأبِى بَ ْك ٍر ع َْن َأبِي ِه ع َْن َع ْم َرةَ بِ ْن ِ‬
‫ت بِثَالَثَ ; ِة َد َرا ِه َم ِم ْن‬ ‫;و َم ْ‬‫فِى َز َم;;ا ِن ع ُْث َم;;انَ ُأ ْت ُر َّجةً فَ ;َأ َم َر بِهَا ع ُْث َم;;انُ بْنُ َعفَّانَ َأ ْن تُقَ ; َّو َم فَقُ; ِّ‬
‫َار فَقَطَ َع ع ُْث َمانُ يَ َدهُ»‪.6‬‬ ‫ف ْاثن َْى َع َش َر ِدرْ هَ ًما بِ ِدين ٍ‬ ‫صرْ ِ;‬ ‫َ‬
‫ك ع َْن َأبِي ِه َأنَّهُ َس; ِم َع ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ َوهُ; َو يَ ْخطُبُ‬ ‫م;ا;ل;ك; «ع َْن َع ِّم ِه َأبِى ُسهَي ِْل ْب ِن َمالِ ٍ‬
‫ت‬ ‫ك َك َس;بَ ْ‬ ‫ب فَ;ِإنَّ ُك ْم َمتَى َكلَّ ْفتُ ُموهَا َذلِ; َ‬ ‫الص; ْن َع ِة ْال َك ْس; َ‬
‫ت َّ‬ ‫;ر َذا ِ‬ ‫َوهُ َو يَقُو ُل الَ تُ َكلِّفُ;;وا اَأل َم; ةَ َغ ْي; َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪162‬‬
‫ق َو ِعفُّوا ِإ ْذ َأ َعفَّ ُك ُم هَّللا ُ َو َعلَ ْي ُك ْم ِمنَ‬ ‫ْب فَِإنَّهُ ِإ َذا لَ ْم يَ ِج; ْد َس ; َر َ‬ ‫ير ْال َكس َ‬ ‫بِفَرْ ِجهَا َوالَ تُ َكلِّفُوا الص َِّغ َ‬
‫اب ِم ْنهَا»‪.7‬‬ ‫ْال َمطَا ِع ِم بِ َما طَ َ‬
‫و بسياري از سنن بسبب عمل او در ميان مس;;لمين رواج ي;;افت ف;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ض; «ع َْن‬
‫ص;لَّى‬ ‫ت َم; َع ا ْب ِن َم ْس;عُو ٍ;د ِم ْن ع ََرفَ;ةَ فَلَ َّما َج; ا َء ْال ُم ْز َدلِفَ;ةَ َ‬ ‫ض; ُ‬‫;ال َأفَ ْ‬ ‫َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن ْب ِن يَ ِزي َد قَ; َ‬
‫;ال قَاِئ ٌل‬ ‫ان َوِإقَا َم ٍة َو َج َع َل بَ ْينَهُ َما ْال َع َشا َء ثُ َّم نَا َم فَلَ َّما قَ; َ‬ ‫ب َو ْال ِع َشا َء ُك َّل َوا ِح َد ٍة ِم ْنهُ َما بَِأ َذ ٍ‬ ‫ْال َم ْغ ِر َ‬
‫الص;الَتَي ِْن ُأ ِّخ َرتَا ع َْن‬ ‫;ال‪ِ :‬إ َّن هَ;;اتَ ْي ِن َّ‬ ‫ص;لَّى ْالفَجْ; َر ثُ َّم قَ;;ا َل ِإ َّن َر ُس;و َل هَّللا ِ‪ ‬قَ; َ‬ ‫طَلَ َع ْالفَجْ ُر‪َ .‬‬
‫اس الَ يَ; تُونَ هَا هُنَا َحتَّى يُ ْعتِ ُم;;وا َوَأ َّما ْالفَجْ; ُر‬ ‫ْأ‬ ‫;ربُ فَ;ِإ َّن النَّ َ‬ ‫َو ْقتِ ِه َما; فِى هَ َذا ْال َم َكا ِن َأ َّما ْال َم ْغ; ِ‬
‫ال فَ َما فَ َر َغ َع ْب ; ُد‬ ‫اب َأ ِمي ُر ْال ُمْؤ ِمنِينَ َدفَ َع اآلنَ ‪ .‬قَ َ‬ ‫ص َ‬ ‫ال ِإ ْن َأ َ‬ ‫فَهَ َذا ْال ِحينُ ‪ .‬ثُ َّم َوقَفَ فَلَ َّما َأ ْسفَ َر قَ َ‬
‫هَّللا ِ ِم ْن َكالَ ِم ِه َحتَّى َدفَ َع»‪.2‬‬
‫ت ال َّش ْمسُ فِى َع ْه ِد ع ُْث َمانَ ب ِْن َعفَّانَ َوبِ ْال َم ِدينَ ِة َعبْ; ُد‬ ‫ْح ْال ُخ َزا ِع ِّى قَا َل َك َسفَ ِ‬ ‫«ع َْن َأبِى ُش َري ٍ‬
‫الص;الَةَ َر ْك َعتَي ِْن َو َس;جْ َدتَي ِْن فِى‬ ‫َّ‬ ‫اس تِ ْل;;كَ‬
‫ص;لَّى; بِالنَّ ِ‬ ‫خَر َج ع ُْث َم;;انُ فَ َ‬ ‫هَّللا ِ بْنُ َم ْسعُو ٍد ‪ -‬قَا َل ‪ -‬فَ َ‬
‫س َع ْب; ُد هَّللا ِ بْنُ َم ْس;عُو ٍد ِإلَى حُجْ; َر ِة‬ ‫ص َرفَ ع ُْث َمانُ فَ; َدخَ َل دَا َرهُ َو َجلَ َ‬ ‫ال ‪ -‬ثُ َّم ا ْن َ‬ ‫ُكلِّ َر ْك َع ٍة ‪ -‬قَ َ‬
‫ْ‬ ‫ْأ‬ ‫هَّللا‬
‫س َوالقَ َم ِر‬ ‫ُوف ال َّش ْم ِ‬ ‫صالَ ِة ِع ْن َد ُكس ِ‬ ‫ال ِإ َّن َرسُو َل ِ‪َ ‬كانَ يَ ُم ُرنَا بِال َّ‬ ‫عَاِئ َشةَ َو َجلَ ْسنَا; ِإلَ ْي ِه فَقَ َ‬
‫َأ‬
‫َت َو ْنتُ ْم‬ ‫ت التِى تَحْ; َذرُونَ َك;;ان ْ‬ ‫َّ‬ ‫صابَهُ َما فَا ْف َزعُوا; ِإلَى َّ‬
‫الص;الَ ِة فَِإنَّهَا ِإ ْن َك;;انَ ِ‬ ‫فَِإ َذا َرَأ ْيتُ ُموهُ قَ ْد َأ َ‬
‫ص ْبتُ ْم َخيْراً َوا ْكتَ َس ْبتُ ُموهُ» خ; ّر;ج;ه;م;ا; ا;ح;م;د;‪.3‬‬ ‫َعلَى َغي ِْر َغ ْفلَ ٍة َوِإ ْن لَ ْم تَ ُك ْن ُك ْنتُ ْم قَ ْد َأ َ‬
‫و اما فتوحيكه در زم;;ان ذي الن;;ورين واقع شد پس دو قسم اس;;ت‪ ،‬قس;;مي; آنكه بعد‬
‫وف;;ات حض;;رت ف;;اروق اعظم بعض بل;;دان عهد خ;;ود را نقض نمودند حض;;رت ذي‬
‫الن;;ورين در تجديد فتح آن بالد س;;عي بليغ بتق;;ديم رس;;انيدند; مانند قت;;ال مرت;;دين در اول‬
‫زمان حضرت صديق اكبر‪.‬‬
‫از آنجمله‪ :‬اهل همدان نقض عهد نمودند; بر دست مغيرة بن ش;;عبه فتح آن مج;;دد شد‬
‫و اهل ری سخافت راي پيش آوردند; باهتمام ابوموسي; اش;;عري; و ب;;راء بن ع;;ازب ب;;از‬
‫در حوزهء اسالم در آمدند و اهل اسكندريه رايت خالف نصب كردند بسعي عم;;رو بن‬
‫العاص رايت ايشان منكوس گشت و آذربيجان پا از حد وفا بعهد ب;;يرون نهادند وليد بن‬
‫عقبه ك;;;ار بر ايش;;;ان تنگ س;;;اخت و مض;;;طر; بص;;;لح گردانيد; و در آن ميان بعضي‬
‫مواضع ق;;;ريبهء آذربيج;;;ان ن;;;يز مفت;;;وح گشت و وليد بن عقبه و س;;;لمان بن ربيعه را‬
‫بطرف; ارمينيه فرستاد از آن بالد غنائم بي حساب آودرند; و عثم;;ان بن ابي الع;;اص را‬
‫بشهر كازرون; و نواحي آن روان فرمود و وي آن نواحي را بطريق مصالحه فتح كرد‬
‫عثمان بن ابي العاص از انجا هرم بن حبان را بجانب دژ سفيد روان ساخت و به اندك‬
‫فرصتي با آن همه رزانت كه داشت مفتوح شد‪.‬‬

‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪163‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫اما قسم ثاني از آن جمله است‪ :‬فتح افريقيه بر دست عبدهللا بن س;;عد بن ابي س;;رح‪.‬‬
‫اميرالمؤم;;نين عثم;;ان‪ ‬عبدهللا بن س;;عد را بجهت همين فت;;وح ام;;ارت مصر تف;;ويض‬
‫فرمود و خمس الخمس غنائمي كه بسعي او حاصل شود تنفيل نمود و حاكم افريقيه در‬
‫آن ايام از قبل قيصر; روم شخصي; جرجير نام بود از طرابلس تا حدود طنجه در تحت‬
‫حكومت او مندرج شده دماغ تفرعن بر افراشته نزديك بصد و بيست هزار سوار; جمع‬
‫ساخت اميرالمؤمنين عثمان لشكري انبوه كه طائفه‌ی از اشراف صحابه مثل عبدهللا بن‬
‫عباس و عبدهللا بن عمر در آن جمعيت بودند; مرتب نموده بكمك عبدهللا بن سعد فرستاد‬
‫او ن;;يز جن;;دي عظيم از غ;;زاة‌مصر بهم آراست همه به;;يئت اجتماعيه بج;;انب افريقيه‬
‫روان شدند مدت چهل روز مابين الفريقين محاربه واقع شد از ص;;باح تا نصف النه;;ار‬
‫بمقاتله مش;;;;غول می‌بودند بعد از آن هر يكي بمعس;;;;كر خ;;;;ود م;;;;راجعت می‌نم;;;;ود;‬
‫اميرالمؤم;;نين عثم;;ان بن عف;;ان بعد مس;;افت موضع قت;;ال از بالد مس;;لمين مالحظه‬
‫فرموده عبدهللا بن زب;;ير را با جمعي كث;;ير بم;;دد فرس;;تاده ب;;ود ايش;;ان بتعجيل تم;;ام طي‬
‫منازل نموده به اندك فرص;;تي بمحل قت;;ال رس;;يدند اتفاق;ا ً در وقت رس;;يدن ايش;;ان چهل‬
‫روز; در اين مكابده گذشته بود مسلمانان از غايت ف;;رح تكب;;ير گفتند و ش;;ادماني; بس;;يار;‬
‫نمودند; عبدهللا بن زبير در ميان لشكر اسالم عبدهللا بن سعد را نديد تفحص حال او كرد‬
‫گفتند جرجير در لشكر خود منادي داده كه هر كه سر ابن ابي س;;رح ب;;نزدوي آرد صد‬
‫ه;;زار دين;;ار زر س;;رخ او را بدهد و دخ;;تر خ;;ود را در حب;;الهء‌عقد او در آرد از اين‬
‫سبب خ;وف بر وي مس;تولي; ش;ده و مخفي گش;ته عبدهللا بن الزب;ير مش;ورت داد كه تو‬
‫نيز در لشكر خود منادي فرما كه هر كس كه سر جرجير پيش تو آرد صد هزار دينار‬
‫زر سرخ از غنيمت آن لشكر ب;;او دهي ودخ;;تر; جرج;;ير; را ب;;وي تنفيل نم;;ائي همچن;;ان‬
‫كردند; تا در بناء مصابرت; جرجير تزلزل ق;;وي افت;;اد بعد از آن هنگ;;ام مقاتله در عقب‬
‫لش;;كر دور از معركه می‌ايس;;تاد; ب;;از بمش;;ورهء ابن الزب;;ير جم;;اعتي را مس;;لح و مكمل‬
‫س;;;اخته در خيام نش;;;اندند; و خ;;;ود در قت;;;ال داد جد بليغ دادند و در نصف النه;;;ار هم‬
‫نگذاشتند; كه اعدا بخيام خود رجوع; كنند تا هر دو فريق كاهيده و رنگ رو باخته وقت‬
‫شام بازگشتند آن جماعهء مترصده از خيام برآمده ناگاه در ح;;الت غفلت بر آن مالعين‬
‫تاختند و شكست كلي بر ايشان افتادو جرج;ير; بر دست ابن الزب;ير مقت;ول شد آنگ;اه بر‬
‫شهر شبيطله كه قاعدهء افريقيه ب;;ود ن;;زول كردند و آن را ن;;يز به ان;;دك زم;;اني مفت;;وح‬
‫ساختند; و جميع اهل افريقيه بمص;;الحه پيش آمدند گويند س;;هم ف;;ارس در آنجا سه ه;;زار‬
‫دينار و سهم راجل هزار دينار بود و دختر جرجير; و مال خطير بموجب وعده بعبدهللا‬
‫ابن الزب;;;ير دادند و اين معركه را ح;;;رب العبادله می‌گويند; كه ص;;;احب قلب عبدهللا بن‬
‫سعد ابن ابي سرح ب;;ود و بر ميمنه عبدهللا بن عمر و بر ميس;;ره عبدهللا بن الزب;;ير و بر‬
‫مقدمه عبدهللا بن عب;;اس بعد فتح افريقيه ابن ابي س;;رح عبدهللا ابن ن;;افع بن حص;;ين و‬
‫عبدهللا بن نافع ابن عبدالقيس را بجانب مغرب فرستاد; آنجا بعد اص;;طالي; ن;;ائره ح;;رب‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪164‬‬
‫وش;;دت قت;;ال ه;;زيمت بر كف;;ار افت;;اد اميرالمؤم;;نين اي;;الت ان;;دلس بعبد هللا بن ن;;افع ابن‬
‫الحصين داد و از آن باز اسالم در مغرب زمین داخل شد‪.‬‬
‫و از آنجمله فتح جزيرهء قبرس وما ح;;ول آن‪ :‬معاوية ابن ابي س;;فيان بع;;رض ام;;ير‬
‫المؤم;;نين عثم;;ان رس;;انيد; كه بر س;;واحل بحر روم; ق;;ری; و امص;;ار متص;;له است كه‬
‫وص;;ول ب;;آن بالد از راه دريا تواند شد اگر اج;;ازت باشد از راه بحر بر سر آن م;;ردم‬
‫لشكر كشيم و سابق چندين ب;;ار همين م;;دعا را بع;;رض حض;;رت ف;;اروق رس;;انيده ب;;ود‬
‫بمالحظهء خطر دريا و عدم اطالع بر جن;;ود آن س;;واحل و هن;;وز ش;;وكت قيصر; ب;;اقي‬
‫بود فاروق اعظم اجازت نداده درينوال ذي النورين را اين رأي موافق افت;;اد و اج;;ازت‬
‫آن داد و نوشته فرستاد كه در اين سفر مردم را انتخ;;اب نك;;ني و قرعه نه ان;;دازي بلكه‬
‫ايشان را مخير گرداني; هر كه بطوع همراه تو برود برود‪;.‬‬
‫و معاويه‌بن ابي سفيان چون رخصت حاصل كرد لشكري; گران ترتيب داده متوجه‬
‫آن ص;;وب گشت و اب;;وذر غف;;اري و عب;;ادة بن الص;;امت و زوجه او ام ح;;رام و غ;;ير‬
‫ايش;;;ان از ص;;;حابه در اين لش;;;كر بودند نخست در اثن;;;اي بحر با زورقي چند مملو از‬
‫هدايا و تحف كه از جانب ح;;اكم جزي;;رهء‌ ق;;برس بط;;رف; قس;;طنطين بن هرقل می‌رفت‬
‫مالقي شد آن همه را در ح;;وزهء‌تص;;رف; در آورد القصه مس;;لمانان در آن غ;;زوه در‬
‫ميان بحر و بر پنجاه معركه محاربه كردند; و كار پيش بردند و سبايا بسيار بدست اهل‬
‫اسالم افتاد و آخرها بر مبلغي خطير كه هر س;;ال به بيت الم;;ال فرس;;تند مص;;الحه واقع‬
‫شد و بعد فتح جزي;;رهء ق;;برس جزي;;رهء رودس را فتح كردند; و غن;;ائم و س;;باياي; اين‬
‫جزي;;ره با جزي;;رهء س;;ابقه دم مس;;اوات م;;يزد بعد از آن س;;الم و غ;;انم رج;;وع كردند; و‬
‫اخماس با اميرالمؤمنين روان ساختند; و اج;;ازت اين س;;فر يكي از مرض;;يات الهي ب;;ود‬
‫كه براي ذي النورين ذخيره نه;;اده بودند هر چند قض;;يهء ع م;;دتي بايست ت;;اخون ش;;ير‬
‫شد مقرر است دال بر آنكه اين سفر از مرضيات; الهي بوده است‪.‬‬
‫ى‪ ‬قَا َل يَوْ ًما فِى‬ ‫‪1‬‬
‫ك‪ ‬قَا َل َح َّدثَ ْتنِى ُأ ُّم َح َر ٍام َأ َّن النَّبِ َّ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن َأن ِ‬
‫َس ب ِْن َمالِ ٍ‬
‫ْت ِم ْن قَ;;وْ ٍم ِم ْن‬ ‫;ال‪ :‬ع َِجب ُ‬ ‫ُض; ِح ُككَ قَ; َ‬ ‫ت يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ‪َ ،‬ما ي ْ‬ ‫ك‪ ،‬قَالَ ْ‬ ‫بَ ْيتِهَا‪ ،‬فَا ْستَ ْيقَظَ َو ْه َو يَضْ َح ُ‬
‫ع هَّللا َ َأ ْن يَجْ َعلَنِى‬ ‫ول هَّللا ِ‪ ،‬ا ْد ُ‬
‫ت يَا َر ُس;; َ‬ ‫ك َعلَى اَأل ِس;; َّر ِة‪ .‬فَقُ ْل ُ‬ ‫ُأ َّمتِى يَرْ َكبُ;;ونَ ْالبَحْ;; َر‪َ ،‬ك ْ‬
‫;;ال ُملُو ِ‬
‫ت‬ ‫ال ِم ْث َل َذلِ;;كَ َم; َّرتَي ِْن َأوْ ثَالَثًا‪ .‬قُ ْل ُ‬ ‫ك فَقَ َ‬ ‫ت َم َعهُ ْم‪ .‬ثُ َّم نَا َم‪ ،‬فَا ْستَ ْيقَظَ; َو ْه َو يَضْ َح ُ‬‫ال‪َ :‬أ ْن ِ‬ ‫ِم ْنهُ ْم‪ .‬فَقَ َ‬
‫ت ِمنَ اَأل َّولِينَ فَتَ;; َز َّو َج بِهَا ُعبَ;;ا َدةُ بْنُ‬ ‫ع هَّللا َ َأ ْن يَجْ َعلَنِى ِم ْنهُ ْم‪ .‬فَيَقُ;;و ُل‪َ :‬أ ْن ِ‬
‫يَا َر ُس;;و َل هَّللا ِ‪ ،‬ا ْد ُ‬
‫ت‬ ‫ت فَا ْن;;; َدقَّ ْ;‬ ‫ت دَابَّةٌ لِتَرْ َكبَهَا‪ ،‬فَ َ‬
‫;;;وقَ َع ْ;‬ ‫ت قُ;;; ِّربَ ْ‬ ‫ت‪ ،‬فَخَ;;; َر َج بِهَا ِإلَى ْالغ ْ‬
‫َ;;;ز ِو‪ ،‬فَلَ َّما َر َج َع ْ‬ ‫َّ‬
‫الص;;;ا ِم ِ‬
‫ُعنُقُهَا» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫ى َح َّدثَ;;هُ َأنَّهُ َأتَى ُعبَ;;ا َدةَ ْبنَ‬ ‫ْ;;ر ْبنَ اَأل ْس;; َو ِ;د ْال َع ْن ِس;; َّ‬ ‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; أ;ي;ض;ا; «عَن ُع َمي َ‬
‫;ال ُع َم ْي; ٌر‬ ‫;ر ٍام‪ ،‬قَ َ‬ ‫ص‪َ ،‬و ْه; َو فِى بِنَ;ا ٍء لَ;هُ َو َم َع; هُ ُأ ُّم َح َ‬ ‫اح ِل ِح ْم َ‬ ‫َ;از ٌل فِى َس; ِ‬ ‫;و ن ِ‬ ‫ت َو ْه; َ‬ ‫الص;ا ِم ِ‬ ‫َّ‬

‫‪ -‬از قیلوله بمعنای خواب چاشتگاه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬


‫‪165‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ش ِم ْن ُأ َّمتِى يَ ْغ ُزونَ ْالبَحْ َر قَ ْد َأوْ َجبُوا‪.‬‬ ‫ى‪ ‬يَقُو ُل‪َ :‬أ َّو ُل َج ْي ٍ‬ ‫فَ َح َّدثَ ْتنَا; ُأ ُّم َح َر ٍام َأنَّهَا َس ِم َع ِ‬
‫ت النَّبِ َّ‬
‫ش ِم ْن‬‫ت فِي ِه ْم‪ .‬ثُ َّم قَ;;ا َل النَّبِ ُّى‪َ ‬أ َّو ُل َج ْي ٍ‬
‫ت يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ َأنَا فِي ِه ْم‪ .‬قَ;;ا َل‪َ :‬أ ْن ِ‬ ‫;ر ٍام قُ ْل ُ‬‫ت ُأ ُّم َح; َ‬ ‫قَالَ ْ‬
‫ال‪ :‬الَ» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ت َأنَا فِي ِه ْم يَا َرسُو َل هَّللا ِ‪ .‬قَ َ‬ ‫ْص َ;ر َم ْغفُو ٌر لَهُ ْم‪ .‬فَقُ ْل ُ‬‫ُأ َّمتِى يَ ْغ ُزونَ َم ِدينَةَ قَي َ‬
‫و از آن جمله فتح فارس و خراسان بر دست عبدهللا بن ع;;امر بن كريز چ;;ون اهل‬
‫بصره از ابوموسي اشعري; شكايت كردند; اميرالمؤمنين عثمان او را معزول س;;اخت و‬
‫عبدهللا بن ع;;امر را بج;;اي او نصب فرم;;ود اول به اميرالمؤم;;نين خ;;بر رس;;يد كه اهل‬
‫ف;;ارس نقض عهد نمودند و عبيد هللا بن ع;;امر والي آن بالد را كش;;تند و جمعي كث;;ير‬
‫مجتمع شده اصطخر را معكسر س;;اختند; عبدهللا بن ع;;امر را فرم;;ان نوشت كه بالش;;كر;‬
‫بصره و عمان متوجه فارس شود القصه در حدود اص;;طخر; تالقي ف;;ريقين واقع شد بر‬
‫ميمنه‌ لش;;كر اس;الم اب;;وبرزه اس;لمي و بر ميس;;ره معقل بن يس;;ار و بر خيل عم;;ران بن‬
‫حص;;ين و اين هر سه كس ش;;رف ص;;حبت دريافته بودند بعد قت;;ال عظيم لش;;كر اس;;الم‬
‫غلبه يافت و جيش فرس منهزم; شد و قلعهء اصطخر مفت;;وح گشت عبدهللا بن ع;;امر از‬
‫انجا در غ;;ايت ش;;وكت و تمكين به داراب ج;;رد نهضت نم;;ود چه اه;;الي آن دي;;ار ن;;يز‬
‫نقض عهد نموده بودند; به اسهل وج;;وه فتح اين واليت ميسر آمد و از آنجا بش;;هر ج;;ور‬
‫كه بقول بعض عبارت از فيروز; آباد شيراز; است و بقول بعض از اعمال كرمان است‬
‫توجه نمود و بعد از محاربه فتح دست داد‪.‬‬
‫بعد از آن باز به اصطخر; رجوع نمود چه در اين فرصت; بر نقض عهد اقدام نموده‬
‫بودند; آن را حص;;ار ك;;رده و نصب مج;;انيق نم;;وده بعد قت;;ال ش;;ديد عن;;وةً فتح كردند; و‬
‫بسياري; از رؤساء فرس مقتول شدند و اكثر مواضع فرس طوع‌ا ً يا كره ;‌ا ً بتس;;خير در‬
‫آمد اخبار از فتوح مع اخماس الغنائم روانة‌دار الخالفت نمودند بعد از م;;دتي عبدهللا بن‬
‫عامر استجازت اميرالمؤمنين عثمان نمود در غزوه خراسان و اميرالمؤمنين استحسان‬
‫آن عزم فرمود لشكر گران ترتيب داده از راه كرم;;ان ب;;واليت خراس;;ان در آمد در راه‬
‫بر جمعي كه عهد شكسته بودند مجاشع بن مس;;عود; و غ;;ير آن را فرس;;تاد تا بمحاص;;رة‬
‫آن بالد مش;;غول باش;;ند تا آنكه فتح ميسر آيد و خ;;ود بج;;انب خراس;;ان متوجه شد و بر‬
‫مقدمة او احنف بن قيس بود طرف; قهس;;تان ميل نم;;ود و با اهل آن دي;;ار مقاتله در پيش‬
‫ك;;;رد و ايش;;;ان را ملتجي س;;;اخت تا آنكه بجب;;;ال و قالع خزيدند آخر االمر در مق;;;ام‬
‫مص;;;الحه در آم;;;ده ششصد; ه;;;زار درهم ال;;;تزام نمودند از آنجا بهر ناحيه از ن;;;واحي‬
‫خراس;;ان مثل ج;وين و بيهق و ب;اخرز; و اس;;فراين و نسا و ابيورد; لش;كر می‌فرس;تاد و‬
‫بعض را عنوةً‌و بعض را صلحا ً مفتوح س;;اختند آنگ;;اه مرزب;;ان ط;;وس ن;;زد عبدهللا بن‬
‫عامر رفت و بوكالت اهالي آن شهر ششصد; هزار درهم التزام نم;;ود بعد از آن ط;;رف;‬
‫نيشاپور نهضت كرد و حصار; او مدتي كشيد آخر االمر مرزبان طوس بر مجري نهر‬
‫نيش;;اپور كه از زير زمين می‌رفت مطلع گردانيد آن;;را مس;;دود س;;اختند; اهل نيش;;اپور;‬
‫عاجز آمده هزار هزار درهم بدل صلح تس;;ليم نمودند; و بق;;ولی عن;;وةً مفت;;وح شد در آن‬
‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪166‬‬
‫مقام مدتي اقامت كرد و لشكر بجانب سرخس فرستاد آن جماعه با اهل سرخس بجنگ‬
‫در پيوسته آنها را عاجز آوردند آخرها بر آن شرط كه صد كس را امان دهند مصالحه‬
‫واقع شد و مرزب;;ان س;;رخس خ;;ود را در آن صد كس ش;;مرد بگم;;ان آنكه او ب;;االولی;‬
‫م;;أمون است اهل لش;;كر به اين داللت ح;;الي اكتفا نك;;رده او را كش;;تند و لش;;كري ديگر‬
‫بجانب ه;رات روان نم;ود مرزب;ان ه;رات قبل از وص;ول; لش;كر راه مص;الحه س;پرده‬
‫بمبلغي خطير از هرات و توابع آن متعهد شد بعد از آن مرزبان مرو مبلغي قبول ك;;رد‬
‫بعد از آن احنف بن قيس را بجانب جرج;;ان و طالق;;ان و فاري;;اب; فرس;;تاد آنهمه را فتح‬
‫كرد بعد از آن طرف بلخ رفت او مصالحه نمود‪ ،‬و بعد از آن عبدهللا بن ع;;امر س;;الم و‬
‫غانم مراجعت كرد‪.‬‬
‫و از آنجمله محاربه در بحر با قسطنطين چون بر افريقيه مسلمين مستولي; ش;;دند و‬
‫ساحل را انتزاع نمودند; عرق غ;;يرتش بج;;وش آمد ف;;وجي عظيم بهم آورده از راه دريا‬
‫عب;;ور خواست كه بكند معاويه از ش;;ام و عبدهللا بن س;;عد بن ابي س;;رح از مصر بقصد‬
‫مدافعت او متوجه شدند در ميان دريا التقاي صفين واقع شد بضرب سيوف و خناجر و‬
‫اخذ جيوب و شق حناجر مش;;غول ش;;دند مق;;ابلهء‌ عظیمي بهم در پيوست و اك;;ثر لش;;كر‬
‫روم; كشته شد و قسطنطين فرار; نمود و ِمن بعد با ق;;وم خ;;ودش ن;;زاع افت;;اد بمقرس;;قرش‬
‫رس;;انيدند; ووع;;ده‌ هالك قيصر; كه هلك قيصر; ف;ال; ق;يص;ر; ب;ع ;د;ه; بظه;;ور انجاميد و;ا;ل;ح;م;د;‬
‫هلل; ا;ل;ع;ا;ل;ـم;ين;‪;.‬‬
‫اما جهانب;;اني او پس هر كه تتبع كتب س;;يرت ك;;رده باشد بداند كه به احسن وج;;وه‬
‫بوده است اال آنكه در ايام ابتالء نكته گيري فاش شد و زب;;ان درازي ش;;ائع گشت و هر‬
‫كسي اعتراضي پيش آورد چنانكه تقرير خ;;واهيم ك;;رد از اين جهت مص;;الح او مس;;تتر‬
‫ماند‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; ف;ي; ا;ال;س;ت;يع;ا;ب; «عن مب;ارك بن فض;الة ق;ال س;معت الحسن يق;ول‬
‫يوم اال وأنتم تقس;;مون‬‫سمعت عثمان یخطب يقول‪ :‬يا أيها الناس ما تنقمون عل ّي وما من ٍ‌‬
‫خ;;ير‌اً ق;;ال الحسن وش;;هدت مناديه ين;;ادي يا أيها الن;;اس اغ;;دوا علی اعطياتكم فيغ;;دون‬
‫فيأخذونها; وافر ‌ةً يا أيها الناس اغدوا علی ارزقكم فيغدون فيأخذونها; دافيةً ح;;تی وهللا لقد‬
‫سمعته اذناي يقول‪ :‬اغدوا علی كسوتكم; فيأخذون الحلل واغدوا علی السمن والعسل ق;;ال‬
‫;ؤمن يخ;;اف مؤمن ;ا ً‬
‫;ن ما علی األرض م; ٌ‌‬ ‫ق دا ّر ‌ةٌ وخير كثير وذات بين حس; ٌ‬
‫الحسن‪ :‬ارزا ٌ;‬
‫‌اال يوده وينصره ويألفه فلو صبر االنصار; علی االثرة لوسعهم; ما ك;;انوا فيه من العط;;اء‬
‫والرزق ولكنهم; لم يصبروا وسلو; الس;;يوف; مع من س; ّل فص;;ار; عن الكف;;ار مغم;;داً‌وعلی‬
‫الً إلی يوم القيامة»‪.1‬‬
‫الـمسلمين مسلو ‌‬
‫اول حادثه كه پيش آمد آن بود كه عبيدهللا بن عمر بظن آنكه در قتل حضرت فاروق;‬
‫ش;;ركتي دارند جمعي را از ض;;عيف االس;;الم مثل هرم;;زان و جمعي از نص;;اری مثل‬
‫جفينه بقتل آورد در اول خالفت اين قضيه را پيش حضرت ذي النورين مرافعه نمودند‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪167‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و از هر طرف كشائش افتاد حضرت ذي النورين از خالص مال خود مبلغي به اولياء‬
‫مقت;;ول داد و خص;;ومت را از ميان مس;;لمانان كيفما اتفق ف;;رو; نش;;اند در قاع;;دهء‌عقل‬
‫تدبيري; بهتر از آن گل نمی‌كند‪.‬‬
‫و چون عزم افريقيه در خ;;اطر مب;;اركش مص;;مم شد عم;;رو بن الع;;اص را مع;;زول‬
‫ساخته عبدهللا بن سعد بن ابي سرح را عامل مصر گردانيد; و خمس الخمس غنيمتي كه‬
‫بس;;عي او حاصل ش;;ود تنفيل نم;;ود بعضي نكته گ;;يران اين مع;;ني را محل بحث ق;;رار;‬
‫دادند در حقيقت وجه رشد در اين عزل و نصب ظ;اهر است حرك;تي كه فتح افريقيه و‬
‫اندلس بسبب آن ميسر آمد در رشد آن كدام شبهه خواهد بود؟‬
‫و همچ;;نين ع;;زل ابوموسي و نصب عبدهللا بن ع;;امر بر بص;;ره هر گ;;اه منتج فتح‬
‫خراسان باشد در رشد آن چه شبهه خواهد بود؟‬
‫و بعد وفات عبدالرحمن بن عوف در مس;;ئله جمع م;;ال اختالف افت;;اد اميرالمؤم;;نين‬
‫جانب راجح را كه مجمع عليه مسلمين است پيش گرفته ابوذر غف;اري را از خالف آن‬
‫منع فرم;;ود چ;;ون شر و ش;;ور; بلند شد از ش;;امش بمدينه طلب داشت وق;;تي; كه آن ن;;يز‬
‫سودمند; نيفتاد بطرف; رب;;ذه روان س;;اخت در اين ح;;ركت ك;;دام خالف ما ينبغي بوق;;وع‬
‫آمده مسئله مجمع عليه همان است كه ذي النورين بآن تمسك فرمود; و اجال در مثل اين‬
‫فتنه كه رخنه در قواعد مقررهء‌ دين اندازد غير مس;;تبعد; «ع َْن َأبِى َذ ٍّر َأنَّهُ َج; ا َء يَ ْس ;تَْأ ِذنُ‬
‫صاهُ فَقَ;;ا َل ع ُْث َم;;انُ يَا َكعْبُ ِإ َّن َع ْب; َد ال;رَّحْ َم ِن تُ; ُوفِّ َى‬ ‫َعلَى ع ُْث َمانَ ب ِْن َعفَّانَ فََأ ِذنَ لَهُ َوبِيَ ِد ِه َع َ‬
‫س َعلَ ْي; ِه‪ .‬فَ َرفَ; َع َأبُو َذ ٍّر‬ ‫ق هَّللا ِ فَالَ بَ;ْأ َ‬‫ص; ُل فِي ِه َح; َّ‬ ‫;ال ِإ ْن َك;;انَ يَ ِ‬ ‫ك َماالً فَ َما تَ َرى فِي ِه فَقَ; َ‬ ‫َوتَ َر َ;‬
‫ُول هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪َ :‬ما ُأ ِحبُّ لَوْ َأ َّن لِى هَ َذا ْال َجبَ ; َل َذهَب ;ا ً‬ ‫ْت َرس َ‬ ‫ً‬
‫ب َكعْبا َوقَا َل َس ِمع ُ‬ ‫ض َر َ‬ ‫صا ه ُ ف َ َ‬‫َع َ‬
‫ت قَ;;ا َل‬ ‫ث َمرَّا ٍ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫ك َ يَا عُث َمانُ َس ِم ْعتَهُ ثَالَ َ‬ ‫هَّللا‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫ق‪ .‬نش ُد َ‬ ‫َأ‬ ‫ُأ ْنفِقُهُ َويُتَقَبَّ ُل ِمنِّى َذ ُر َخلفِى ِمنهُ ِست َوا ٍ‬
‫َأ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫نَ َع ْم» رواه احمد‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ ;ا;ر;ي; «عن زيد بن وهب ق;;ال م;;ررت بالرب;;ذة ف;;إذا ب;;أبي ذر فقلت له ما‬
‫أنزلك منزلك هذا قال كنت بالشام ف;;اختلفت أنا ومعاوية في ه;ذه اآلية‪َ ﴿ :‬وٱلَّ ِذينَ يَ ۡكنِ; ُزونَ‬
‫ض ;ةَ َواَل يُنفِقُونَهَا فِي َس ;بِي ِل ٱهَّلل ِ﴾ [التوبة‪ .]34 :‬فق;;ال معاوية ن;;زلت في أهل‬ ‫َب َو ۡٱلفِ َّ‬
‫ٱل ; َّذه َ‬
‫الكتاب فقلت نزلت فينا وفيهم; فك;;ان بيني وبينه في ذلك كال ٌم فكتب إلى عثم;;ان يش;;كوني;‬
‫فكتب إلي عثم;;ان أن اق;;دم المدينة فق;;دمتها فك;;ثر علي الن;;اس ك;;أنهم لم ي;;روني قبل ذلك‬
‫فذكرت ذلك لعثمان فقال لي إن شئت تنحيت فكنت قريباً; فذاك الذي أنزل;;ني ه;;ذا الم;;نزل‬
‫لو أمروا علي حبشيا ًّ لسمعت وأطعت»‪.2‬‬
‫ش‪ ،‬فَ َج; ا َء َر ُج; ٌل‬ ‫ْت ِإلَى مٍَإل ِم ْن قُ َر ْي ٍ‬ ‫س قَال‪َ :‬جلَس ُ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عَن َألحْ نَفَ ْبنَ قَ ْي ٍ‬
‫ف يُحْ َمى‬ ‫ض; ٍ;‬ ‫ب َو ْالهَيَْئ ِة َحتَّى قَا َم َعلَ ْي ِه ْم فَ َسلَّ َم ثُ َّم قَ;;ا َل بَ ِّش; ِر ْال َك;;انِ ِزينَ بِ َر ْ‬ ‫خَ ِشنُ ال َّش َع ِر َوالثِّيَا ِ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪168‬‬
‫ض َكتِفِ ; ِه‪،‬‬ ‫ى َأ َح; ِد ِه ْم َحتَّى يَ ْخ; ُر َج ِم ْن نُ ْغ ِ‬ ‫ُوض ; ُع َعلَى َحلَ َم; ِة ثَ ; ْد ِ‬ ‫;ار َجهَنَّ َم‪ ،‬ثُ َّم ي َ‬ ‫َعلَ ْي ; ِه فِى نَ; ِ‬
‫اريَ ٍة‪،‬‬ ‫س ِإلَى َس;; ِ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫ض َكتِفِ ِه َحتَّى يَ ْخ ُر َج ِم ْن َحلَ َم ِة ثَ ْديِ ِه يَتَزَ ل َز ُل‪ ،‬ث َّم َولى فَ َجلَ َ‬ ‫ض ُ;ع َعلَى نُ ْغ ِ‬ ‫َويُو َ‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬ ‫َّ‬
‫ت لَهُ الَ َرى القَوْ َم ِإال قَ ْد َك ِرهُوا ال ِذى قلتَ ‪.‬‬ ‫ْ‬ ‫ُأ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬
‫ْت ِإلَ ْي ِه‪َ ،‬و نَا الَ ْد ِرى َم ْن هُ َو فَقل ُ‬ ‫َوتَبِ ْعتُهُ َو َجلَس ُ‬
‫ص ُ;ر‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬
‫ال النَّبِ ُّى‪ :‬يَا بَا َذرٍّ تُ ْب ِ‬ ‫ُ‬
‫ت َم ْن َخلِيلكَ قَ َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫قَا َل ِإنَّهُ ْم الَ يَ ْعقِلونَ َش ْيًئا ا َل لِى خَ لِيلِى ‪ -‬قَا َل قل ُ‬
‫ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫َأ‬ ‫ُأ‬ ‫َأ‬ ‫ُأ ُحدًا‪ .‬قَ َ‬
‫;ار َو نَا َرى َّن َر ُس;و َل ِ‪ ‬يُرْ ِس;لنِى; فِى‬ ‫س َما بَقِ َى ِمنَ النَّهَ; ِ‬ ‫ت ِإلَى ال َّش ْم ِ‬ ‫ال فَنَظَرْ ُ;‬
‫ير‪َ .‬وِإ َّن‬ ‫;ل ُأ ُح; ٍد َذهَبًا ُأ ْنفِقُ;هُ ُكلَّهُ ِإالَّ ثَالَثَ;ةَ َدنَ;;انِ َ;‬ ‫ت نَ َع ْم‪ .‬قَ;;ا َل‪َ :‬ما ُأ ِحبُّ َأ َّن لِى ِم ْث; َ‬ ‫َحا َج ٍة لَهُ‪ ،‬قُ ْل ُ‬
‫ين َحتَّى‬ ‫هَُؤ الَ ِء الَ يَ ْعقِلُونَ ‪ِ ،‬إنَّ َما يَجْ َمعُونَ ال ُّد ْنيَا‪ .‬الَ َوهَّللا ِ الَ َأ ْسَألُهُ ْم ُد ْنيَا‪َ ،‬والَ َأ ْس;;تَ ْفتِي ِه ْم ع َْن ِد ٍ‬
‫َأ ْلقَى هَّللا َ»‪.1‬‬
‫و از سياست امر ملت يكي آنست كه اذان ث;;الث روز; جمعه اف;;زود أ;خ ;ر;ج; ا;ل ;ب;يه;ق;ي;‬
‫;ر بِ ; ِه ع ُْث َم;;انُ ِحينَ‬ ‫ث يَوْ َم ْال ُج ُم َع ِة ِإنَّ َما َأ َم; َ‬ ‫ب ْب ِن يَ ِزي َد َأنَّهُ َأ ْخبَ َرهُ‪َ :‬أ َّن التَّْأ ِذينَ الثَّالِ َ‬ ‫«ع َِن السَّاِئ ِ‬
‫َكثُ َر َأ ْه ُل ْال َم ِدينَ ِة‪َ ،‬و َكانَ التَّْأ ِذينُ يَوْ َم ْال ُج ُم َع ِة ِحينَ يَجْ لِسُ اِإل َما ُم َعلَى ْال ِم ْنبَ ِر» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫و از آنجمله آنكه امر فرمود; بتوس;يع; مس;جد الح;;رام و خ;;انهء‌چن;دي خري;;ده در وي‬
‫زيادت نمود جمعي فرياد; برداشتند; حضرت عثمان ايشان را محبوس ساخت فقير گويد‬
‫ظ;;;;اهر در پيش بن;;;;ده آن است كه اين جماعه در اول عقد بيع ك;;;;رده بودند; و در آخر‬
‫بسبب رغبتي وافر; كه ج;انب آن بق;اع ديدند برگش;تند بتوقع; آنكه قيمت مض;اعف گيرند‬
‫اميرالمؤمنين از اين جهت كه عقد تمام شده بود سخن ايشان نشنود و امر بحبس فرمود;‬
‫الً گمان كرده نمی‌شود; كه بجبر از ايشان گرفته باشند واال مقاله در اين باب ب;;اال‬ ‫و اص ‌‬
‫می‌شد و;هللا; ا;ع;ل;م; ب;ا;ل;ص;و;ا;ب;‪;.‬‬
‫باز فرمود كه عالمات حرم را مجدد كنند و ج ّده را ساحل بحر مقرر نمايند‪.‬‬
‫و از آن جمله آنكه امت را بر مصحف فاروق اعظم جمع نمود و در اين باب او را‬
‫همتي عظيم داده بودند; «رُوي عن حماد بن سلمة‌ أنه كان يقول‪ :‬كان عثمان افضلهم; يوم‬
‫ولوه وكان يوم قتلوه افضل من يوم ولوه وكان في الـمصحف كأبي بكر في الردة»‪.3‬‬
‫‌و از آن جمله آنكه مس;;جد ش;;ريف آن حض;;رت را‪ ‬توس;;يع نم;;ود و بعم;;ارت ق;;وي‬
‫ول‬ ‫ْج َد َكانَ َعلَى َع ْه ِد َر ُس ; ِ‬ ‫مبتني ساخت أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن عبدهللا بن عمرب َأ َّن ْال َمس ِ‬
‫;ر َش ; ْيًئا‪َ ،‬وزَا َد‬ ‫هَّللا ِ‪َ ‬م ْبنِيًّا بِاللَّبِ ِن‪َ ،‬و َس ْقفُهُ ْال َج ِري ُد‪َ ،‬و ُع ُم ُدهُ َخ َشبُ النَّ ْخ ِل‪ ،‬فَلَ ْم يَ ِز ْد فِي ِه َأبُو بَ ْك; ٍ‬
‫خَش ;بًا‪ ،‬ثُ َّم‬ ‫فِي ِه ُع َم ُر َوبَنَاهُ َعلَى بُ ْنيَانِ ِه فِى َع ْه ِد َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬بِاللَّبِ ِن َو ْال َج ِري ِد‪َ ،‬وَأ َع;;ا َد ُع ُم; َدهُ َ‬
‫;ل‬ ‫ص; ِة‪َ ،‬و َج َع; َ‬ ‫وش; ِة َو ْالقَ َّ‬ ‫;ار ِة ْال َم ْنقُ َ‬ ‫َغي ََّرهُ ع ُْث َمانُ ‪ ،‬فَزَا َد فِي ِه ِزيَا َدةً َكثِي َرةً‪َ ،‬وبَنَى ِج; دَا َرهُ بِ ْال ِح َج; َ‬
‫ُع ُم َدهُ ِم ْن ِح َجا َر ٍة َم ْنقُو َش ٍة‪َ ،‬و َسقَفَهُ بِالس ِ‬
‫َّاج»‪.4‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫‪169‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ى َأنَّهُ َس ِم َع ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ يَقُ;;و ُل ِع ْن; َد قَ;;وْ ِل‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن ُعبَ ْي َد هَّللا ِ ْال َخوْ الَنِ َّ‬
‫ى‪ ‬يَقُ;;و ُل‪َ :‬م ْن بَنَى‬ ‫ْج َد ال َّرسُو ِل‪ِ ‬إنَّ ُك ْم َأ ْكثَ;;رْ تُْ;م‪َ ،‬وِإنِّى َس; ِمع ُ‬
‫ْت النَّبِ َّ‬ ‫اس فِي ِه ِحينَ بَنَى َمس ِ‬ ‫النَّ ِ‬
‫ْت َأنَّهُ قَا َل ‪ -‬يَ ْبت َِغى بِ ِه َوجْ هَ هَّللا ِ‪ ،‬بَنَى هَّللا ُ لَهُ ِم ْثلَهُ فِى ال َجن ِة» ‪.‬‬
‫ْ َّ ‪1‬‬ ‫ال بُ َك ْي ٌر َح ِسب ُ‬
‫َم ْس ِجدًا ‪ -‬قَ َ‬
‫اما بيان ابتالي حض;رت ذي الن;ورين‪ ‬و ج;واب اش;كاالتي; كه اهل زم;ان ايش;ان به‬
‫ايشان وارد نمودند و بيان قبح صنيعي; كه فسقه فجره در نفس نفيس او و در عرض او‬
‫بعمل آوردند پس مسبوق; است بتمهيد مقدمه‪:‬‬
‫و آن آن است كه آن حضرت‪ ‬در اح;;اديث مش;;هوره كه ب;;روايت رج;;ال عن رج;;ال‬
‫ثابت شده بيان فرموده‌اند كه در خ;ارج بمقتض;اي; حكمت الهي اختالف با ذي الن;ورين‬
‫واقع خواهد شد و او را خواهند كشت و وي در آن حادثه بر حق خواهد بود و مخالفان‬
‫او بر باطل و آن حض;;رت‪ ‬اين مض;;مون را به اوضح وج;;وه ارش;;اد فرمودند تا آنكه‬
‫حجت تكليف ب;;آن مع;ني ق;;ائم شد و هيچ مخ;الفي را در حكم هللا ع;;ذر جه;;الت نماند بعد‬
‫اين همه تصريح اگر چيزي واقع شد دامن ذي النورين را اصال ملوث نساخت و دائره‬
‫سوء بر اعداء او دائر گشت‪.‬‬
‫ف;م;ن; ح;د;ي;ث; أ;ب;ي; م;و;س;ي; ف;ي; ا;ل;ص;ح;يح;ين; «أن الن;;بي‪ ‬ق;;ال في الـمرة الثالثة لعثم;;ان‪:‬‬
‫صيبُهُ»‪.2‬‬ ‫ا ْفتَحْ لَهُ َوبَ ِّشرْ هُ بِ ْال َجنَّ ِة َعلَى بَ ْل َوى تُ ِ‬
‫«ومن ح;;;ديث أبي هري;;;رة وابن عب;;;اس في رؤيا رجل رأی فيها ظُلة تنطف س;;;مت‌ا ً‬
‫الً من الس;;ماء‌ إلى األرض فأخذ به الن;;بي‪ ‬وعال ثم رجل آخر ثم‬ ‫الً وس;;بب‌ا ً واص ; ‌‬ ‫وعس ; ‌‬
‫رجل آخر ثم انقطع بالثالث ثم وصل له فعبره الصديق; بما يدل علی ابتالء الثالث» و;م;ن;‬
‫ح;د;ي;ث; «ابن عمر قال ذكر رسول هللا‪ ‬فتن ‌ةً فقال يقتل هذا فيها مظلوما;‌لعثمان» أ;خ;ر;ج;ه;‬
‫ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪.3‬‬
‫يص ;ا فَ ;ِإ ْن‬
‫ص ;كَ قَ ِم ً‬ ‫ى‪ ‬قَ;;ا َل‪ :‬يَا ع ُْث َم;;انُ ِإنَّهُ لَ َع; َّل هَّللا َ يُقَ ِّم ُ‬ ‫و;م;ن; ح ;د;ي;ث; ع;ا;ئ;ش;ة;‌ «َأ َّن النَّبِ َّ‬
‫ك َعلَى َخ ْل ِع ِه فَالَ ت َْخلَ ْعهُ لَهُ ْم»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ی;‪.4‬‬ ‫َأ َرادُو َ;‬
‫يث َس; ِم ْعتُهُ ِم ْن َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪َ ‬ما‬ ‫و;م;ن; ح ;د;یث; م ; ّر;ة; ك;ع;ب; «حين ق;;ام خطيب;‌ا ً لَ;;وْ الَ َح; ِد ٌ‬
‫ت ِإلَيْ; ِه‬‫ب فَقَا َل هَ َذا يَوْ َمِئ ٍذ َعلَى ْالهُ;دَى فَقُ ْم ُ‬ ‫ت‪َ .‬و َذ َك َر ْالفِتَنَ فَقَ َّربَهَا فَ َم َّر َر ُج ٌل ُمقَنَّ ٌع فِى ثَوْ ٍ‬ ‫قُ ْم ُ‬
‫;ال نَ َع ْم»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م ;ذ;ي;‬ ‫ت هَ َذا قَ; َ‬ ‫ت َعلَ ْي ِه بِ َوجْ ِه ِه فَقُ ْل ُ‬‫فَِإ َذا ه َُو ع ُْث َمانُ بْنُ َعفَّانَ ‪ .‬قَا َل فََأ ْقبَ ْل ُ‬
‫و;ق;ا;ل; ه;ذ;ا; ح;د;ي;ث; ح;س;ن; ص;ح;يح;‪.5‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪ - :‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪170‬‬
‫ُص ;لِّ َعلَ ْي ; ِه‬ ‫ُصلِّى َعلَ ْي ِه فَلَ ْم ي َ‬ ‫و;م;ن; ح;د;ي;ث; ج;ا;ب;ر; ق;ا;ل;‪ُ« ;:‬أتِ َى َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬بِ َجنَازَ ِة َر ُج ٍل ي َ‬
‫;ال‪ِ :‬إنَّهُ َك;;انَ يَ ْب َغضُ‬
‫;ل هَ; َذا قَ; َ‬ ‫الص;الَةَ َعلَى َأ َح; ٍد قَ ْب; َ‬
‫َّ‬ ‫ك تَ; َر ْكتَ‬ ‫ول هَّللا ِ َما َرَأ ْينَ;;ا َ‬
‫يل يَا َر ُس; َ‬ ‫فَقِ َ‬
‫َضهُ هَّللا ُ» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ع ُْث َمانَ فََأ ْبغ َ‬
‫ص;ابِ ٌر نَ ْف ِس;ي‬ ‫ي َع ْه;دًا َوَأنَا َ‬ ‫ول هللاِ‪َ ‬ع ِه; َد ِإلَ َّ‬ ‫و;م;ن; ح;د;ي;ث; ع;ث;م;ا;ن; ي;و;م; ا;ل;د;ا;ر; «ِأ َّن َر ُس; َ‬
‫َعلَ ْي ِه»‪.2‬‬
‫و;م;ن; ح;د;ي;ث; ك;ع;ب; ب;ن; ع;ج;ر;ة; ق;ا;ل;‪َ « ;:‬ذ َك; َر َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬فِ ْتنَ;ةً فَقَ َّربَهَا فَ َم; َّر َر ُج; ٌل ُمقَنَّ ٌع‬
‫ض ; ْب َع ْ;ى ع ُْث َم;;انَ ثُ َّم‬
‫ت بِ َ‬ ‫ْت فََأ َخ; ْ‬
‫;ذ ُ‬ ‫;وثَب ُ‬ ‫َرْأ ُس ;هُ فَقَ;;ا َل َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪ :‬هَ ; َذا يَوْ َمِئ ٍذ َعلَى ْالهُ ;دَى‪ .‬فَ; َ‬
‫ال‪ :‬هَ َذا» ه;ذ;ا; أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;ن; م;ا;ج;ة;‪.3‬‬ ‫ت هَ َذا قَ َ‬ ‫ت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬فَقُ ْل ُ‬ ‫ا ْستَ ْقبَ ْل ُ‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن أبي حبيبة ق;ال س;معت أب;اهريرة وعثم;ان محص;و ٌ;ر اس;تأذن في‬
‫اختالف وفتن;ةٌ قلنا‬ ‫ٌ‬ ‫ٌ‬
‫واختالف‌أو‬ ‫الكالم فقال‪ :‬سمعت رسول هللا‪ ‬يقول‪ :‬انها ستكون فتن ‌ةٌ‬
‫يا رسول هللا! فما تأمرنا؟ قال‪ :‬عليكم باالمين وأصحابه وأشار إلی عثمان»‪.4‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي ;ا;ض; «عن كعب ق;;ال‪ :‬وال;;ذي نفسي بيده ان في كت;;اب هللا الـمنزل محم ; ٌد‬
‫‌رسول هللا‪ ‬أبوبكر; الصديق; عمر الفاروق عثمان األمين فاهلل هللا يا معاوية في أمر هذه‬
‫األمة‌ ثم نادي الثانية ان في كتاب هللا الـمنزل ثم أعاد الثالثة»‪.5‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن أبي قالبة قال‪ :‬كنت في رفقة بالشام سمعت صوت رجل يقول يا‬
‫وياله النار فقمت إليه وإذا رج ٌل مقطوع اليدين والرجلين من الخفين اعمي العينين منكب‌ا ً‬
‫بوجهه فس;;ألته عن حاله فق;;ال‪ :‬اني كنت ممن دخل علی عثم;;ان ال;;دار فلما دن;;وت منه‬
‫صرخت زوجته فلطمتها; فقال‪ :‬مالك قطع هللا يديك ورجليك واعمي عينيك وادخلك النار‬
‫فاخذتني رعد ‌ةٌ عظيم ‌ةٌ وخرجت هاربا ً واصابني ما تري ولم يبق من دعائه اال النار قال‬
‫فقلت له‪ :‬بُعداً‌لك وسحقا ً»‪.6‬‬
‫‌و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن علي بن زيد بن جدعان قال قال لي سعيد بن الـمسيب‪ :‬انظر إلی‬
‫وجه هذا الرجل فنظرت; فإذا هو مسود; الوجه فقلت حسبي هللا قال ان هذا كان يسبّ عليا ً‬
‫‌وعثم;;ان فكنت انه;;اه فال ينتهي فقلت‪ :‬اللهم ان ه;;ذا يسب ال;;رجلين قد س;;بق لهما ما تعلم‬
‫اللهم ان كان يسخطك; ما يقول فيهما فارني فيه آيةً فاسود; وجهه كما تري»‪.7‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬سنن ابن ماجه‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪7‬‬


‫‪171‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وعن كثير بن الصلت‪ ،‬قال‪ :‬أغفى عثمان بن عفان في اليوم الذي قتل فيه فاس;;تيقظ‪،‬‬
‫فقال‪ :‬لوال أن يقول الن;;اس تم;;نى عثم;;ان الفتنة لح;;دثتكم‪ ،‬ق;;ال‪ :‬قلنا‪ :‬أص;;لحك هللا فح;;دثنا;‪،‬‬
‫فلسنا نقول ما يقول الناس‪ ،‬فقال‪ :‬إني رأيت رسول هللا‪ ‬في منامي هذا‪ ،‬فقال‪ :‬إنك شاهد‬
‫معنا الجمعة» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.1‬‬
‫و;م;ن; ح;د;ي;ث; ع;ب;د;هللا; ب;ن; ح;و;ا;ل;ة; ا;ال;س;د;ي; «عن رسول هللا‪ ‬قال‪ :‬من نجا من ثالث فقد‬
‫نجا ق;;الوا‪ :‬م;;اذا يا رس;;ول هللا؟ ق;;ال‪ :‬م;;وتي‪ ،‬وقتل خليفة مص;;طبر; ب;;الحق يعطيه‪ ،‬ومن‬
‫الدجال»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م; و;ص;ح;ح;ه;‪.2‬‬
‫«وعن ابن عم;;رب أن عثم;;ان أص;;بح فح;;دث‪ ،‬فق;;ال‪ :‬إني رأيت الن;;بي‪ ‬في الـمنام‬
‫الليلة‪ ،‬فق;;ال‪ :‬يا عثم;ان‪ ،‬أفطر; عن;دنا فأص;بح عثم;;ان ص;;ائما فقتل من يومه‪ ،»‬أ;خ;ر;ج;ه;‬
‫ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫«وعن ابن عباس قال‪ :‬كنت قاع;;دا عند الن;;بي‪ ‬إذ أقبل عثم;;ان بن عف;;ان‪ ،‬فلما دنا‬
‫منه‪ ،‬قال‪ :‬يا عثمان‪ ،‬تقتل وأنت تقرأ سورة البق;;رة‪ ،‬فتقع من دمك على‪﴿ :‬فَ َس ;يَكۡفِي َكهُ ُم ٱهَّلل ُۚ‬
‫لس; ِمي ُع ٱۡل َعلِي ُم﴾ وتبعث ي;;وم القيامة أم;;يرا على كل مخ;;ذول‪ ،‬يغبطك أهل المش;;رق;‬ ‫َوهُ; َو ٱ َّ‬
‫والمغ;;رب‪ ،‬وتش;;فع في ع;;دد ربيعة ومضر وتبعث ي;;وم القيامة اميرالـمؤمنين علی كل‬
‫مخذول»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.4‬‬
‫ت قَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬يَا ع ُْث َمانُ ِإ ْن َوالَّكَ هَّللا ُ هَ;; َذا‬ ‫ير ع َْن عَاِئ َشةَ قَالَ ْ‬ ‫ان ْب ِن بَ ِش ٍ‬ ‫«ع َِن النُّ ْع َم ِ‬
‫ك‬ ‫ك هَّللا ُ فَالَ ت َْخلَ ْع; هُ‪ .‬يَقُ;;و ُل َذلِ; َ‬‫ص; َ;‬ ‫ك الَّ ِذى قَ َّم َ‬
‫يص; َ‬‫ك ْال ُمنَافِقُونَ َأ ْن ت َْخلَ; َع قَ ِم َ‬ ‫اَأل ْم َر يَوْ ًما فََأ َرا َد َ;‬
‫ت ُأ ْن ِس ;يتُهُ َوهَّللا ِ»‪،‬‬ ‫اس بِهَ َذا قَالَ ْ‬ ‫ك َأ ْن تُ ْعلِ ِمى النَّ َ‬ ‫ت لِ َعاِئ َشةَ َما َمنَ َع ِ‬‫ت قَا َل النُّ ْع َمانُ فَقُ ْل ُ‬ ‫ث َمرَّا ٍ‬ ‫ثَالَ َ‬
‫أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;ن; م;ا;ج;ه;‪.5‬‬
‫ت َأ َّن‬ ‫ض; ِه‪َ :‬و ِد ْد ُ‬ ‫;ال َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬فِى َم َر ِ‬ ‫ت قَ; َ‬ ‫از ٍم ع َْن عَاِئ َشةَ قَ;;الَ ْ‬ ‫ْس ب ِْن َأبِى َح ِ‬ ‫«وع َْن قَي ِ‬
‫ك‬ ‫;ر فَ َس;كَتَ قُ ْلنَا َأالَ نَ; ْدعُو لَ; َ‬ ‫ك َأبَا بَ ْك; ٍ‬‫ْض َأصْ َحابِى‪ .‬قُ ْلنَا يَا َرسُو َل هَّللا ِ َأالَ نَ; ْدعُو لَ; َ‬ ‫ِع ْن ِدى بَع َ‬
‫ك ع ُْث َمانَ قَا َل‪ :‬نَ َع ْم‪ .‬فَ َجا َء ع ُْث َمانُ فَخَ الَ بِ ِه فَ َج َع َل النَّبِ ُّى‪ ‬يُ َكلِّ ُم; هُ‬ ‫ُع َم َر فَ َسكَتَ قُ ْلنَا َأالَ نَ ْدعُو لَ َ‬
‫َو َوجْ هُ ع ُْث َمانَ يَتَ َغيَّ ُر‪ .‬قَا َل قَيْسٌ فَ َح; َّدثَنِى; َأبُو َس; ْهلَةَ َم;وْ لَى ع ُْث َم;انَ َأ َّن ع ُْث َم;انَ ْبنَ َعفَّانَ قَ;ا َل‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬سنن ابن ماجه‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪172‬‬
‫;ال َعلِ ٌّى فِى َح ِديثِ; ِه َوَأنَا‬ ‫ى َع ْه;دًا َوَأنَا َ‬
‫ص;اِئ ٌر ِإلَ ْي; ِه‪َ .‬وقَ; َ‬ ‫ول هَّللا ِ‪َ ‬ع ِه; َد ِإلَ َّ‬
‫ار‪ِ 1‬إ َّن َر ُس; َ‬
‫يَوْ َم ال َّد ِ‬
‫‪2‬‬ ‫ْ‬
‫صابِ ٌ;ر َعلَ ْي ِه‪ .‬قَا َل قَيْسٌ فَ َكانُوا; يُ َروْ نَهُ َذلِكَ اليَوْ َم»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب;ن; م;ا;ج;ة; ‪.‬‬ ‫َ‬
‫و;ف;ي; ا;ال;س;ت;يع;ا;ب; «قص زرارة بن عمرو النخعي على رسول هللا‪ ‬رؤي;;اه فك;;ان فيما‬
‫قص ان قال‪ :‬رأيت ناراً خرجت من األرض فحالت بيني وبين ابن لي فق;;ال رس;;ول هللا‬
‫‪ :‬أما النار فهي فتن ‌ةٌ تكون بعدي قال‪ :‬وما الفتنة يا رسول هللا! قال‪ :‬يقتل الناس ام;;امهم‬
‫ويشتجرون اشتجار; اطباق الرأس وخ;;الف بين اص;;ابعه دم الـمؤمن عند الـمؤمن احلي‬
‫مت ادركت ابنَك وان م;;ات ابنك ادركتك ق;;ال‪:‬‬ ‫;ن‌اِن َّ‬ ‫من الـماء يحسب الـمسئ انه محس; ٌ‬
‫فادع هللا ان ال تدركني فدعا له»‪.3‬‬
‫باز اعيان صحابه و عظماي ايشان بر طبق حديث حضرت خير االنام عليه الصالة‬
‫والس;;الم ج;;واب دادند تا آنكه ش;;بهه نماند ف;م;ن; أ;ق ;و;ا;ل; ا;ال;م ;ا;م; ا;ل;ـم;ر;ت;ض;ى; ع;ل;ي; ب;ن; أ;ب;ي;‬
‫ط ;ا;ل;ب;‪ ‬م;ا; ا;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; م;ن; ط;ر;ي;ق; ا;ل;ح;س;ن; «عن قيس بن عب;;اد‪ ،‬ق;;ال‪ :‬س;;معت عليا‬
‫رضي; هللا عنه يوم الجمل يقول‪ :‬اللهم إني أبرأ إليك من دم عثمان‪ ،‬ولقد طاش عقلي يوم‬
‫قتل عثمان‪ ،‬وأنكرت نفسي وج;;اءوني; للبيعة‪ ،‬فقلت‪ :‬وهللا إني ألس;;تحيي; من هللا أن أب;;ايع‬
‫قوما; قتل;;وا رجال ق;;ال له رس;;ول هللا‪ :‬أال أس;;تحيي ممن تس;;تحيي منه الـمالئكة‪ ،‬وإني‬
‫ألستحيي; من هللا أن أبايع وعثم;;ان قتيل على األرض لم ي;;دفن بعد‪ ،‬فانص;;رفوا;‪ ،‬فلما دفن‬
‫رجع الن;;اس فس;;ألوني البيعة‪ ،‬فقلت‪ :‬اللهم إني مش;;فق مما أق;;دم عليه‪ ،‬ثم ج;;اءت عزيمة‬
‫فبايعت فلقد قالوا‪ :‬يا أم;;ير الـمؤمنين‪ ،‬فكأنما ص;;دع قل;;بي‪ ،‬وقلت‪ :‬اللهم خذ م;;ني لعثم;;ان‬
‫حتى ترضى»‪.4‬‬
‫و;م;ن; ط;ر;ي;ق; ا;ل;ح;ا;ط;ب;ي; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ب;ن; م;ح;م;د; ع;ن; أ;ب;يه; ف;ي; ق;ص; ٍة; ط;و;ي;ل; ٍة; ‌ق;ا;ل; م;ح;م;د;‬
‫ب;ن; ح;ا;ط;ب;‪« ;:‬فقمت‪ ،‬فقلت‪ :‬يا أمير الـمؤمنين‪ ،‬إنا قادمون الـمدينة‪ ،‬والن;;اس س;;ائلونا; عن‬
‫عثم;;ان‪ ،‬فم;;اذا تق;;ول فيه؟ ق;;ال‪ :‬فتكلم عم;;ار بن ياسر‪ ،‬ومحمد; بن أبي بكر فق;;اال‪ :‬وق;;اال‪،‬‬
‫فقال لهما علي‪ :‬يا عمار‪ ،‬ويا محمد تقوالن‪ :‬أن عثم;;ان اس;;تأثر وأس;;اء اإلم;;رة‪ ،‬وع;;اقبتم;‬
‫وهللا‪ ،‬فأسأتم العقوبة‪ ،‬وستقدمون على حكم عدل يحكم بينكم‪ ،‬ثم قال‪ :‬يا محمد بن حاطب‬
‫إذا قدمت الـمدينة وسئلت عن عثمان‪ ،‬فقل‪ :‬كان وهللا‪ِ :‬من الذين آمنوا ثم اتق;;وا وآمن;;وا; ثم‬
‫اتقوا واحسنوا وهللا يحب الـمحسنين وعلى هللا فليتوكل الـمؤمنين»‪.5‬‬

‫‪ -‬روزی که فتنه افروزان منافق به خانه‌ی عثمان‪ ‬ریختند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سنن ابن ماجه‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪173‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و;م;ن; ح;د;ي;ث; ه;ا;ر;و;ن; ب;ن; ع;ن;ت;ر;ه; ع;ن; أ;ب;يه; ق;ا;ل;‪« ;:‬ر;أ;ي;ت; ع;ل;ياً;‪ ‌‬ب;ا;ل;خ;و;ر;ن;ق; و;ه;و; ع;ل;ی;‬
‫س;ر;ي; ٍر; و;ع;ن;د;ه; ا;ب;ا;ن; ب;ن; ع;ث;م;ا;ن; ف;ق;ا;ل;‪ ;:‬ا;ن;ي; ألر;ج;و; أ;ن; ا;ك;و;ن; ا;ن;ا; و;ا;ب;و;ك; م;ن; ا;ل;ذ;ي;ن; ق;ا;ل; هللا;‬
‫ُور ِهم ِّمنۡ ِغلٍّ ِإخۡ َوٰنًا َعلَىٰ ُسرُرٖ ُّمتَقَٰبِلِينَ ‪[ ﴾٤٧‬الحجر‪.1»]47 :‬‬ ‫صد ِ‬‫‪َ ﴿ :‬ونَ َزعۡنَا َما فِي ُ‬
‫و;م;ن; ط;ر;ي;ق; ح;ص;;ين; ا;ل;ح ;ا;ر;ث;ي; ق ;ا;ل;‪« ;:‬ج;;اء علي بن أبي ط;;الب إلى زيد بن ارقم;‪‬‬
‫ي س;;اعةً ثم ق;;ال‪:‬‬ ‫يعوده وعنده قو ٌ‌م فق;;ال زي; ٌد‪‌:‬انش;;دك هللا أنت قتلت عثم;;ان؟ ف;;اطرق; عل ٌ‬
‫والذي فلق الحبة وبرأ النسمة ماقتلته والامرت بقتله»‪.2‬‬
‫و;م;ن; أ;ق;و;ا;ل; ا;ل;س;;يد; ا;ل;ـم;ج;ت;ب;ي; ا;ل;ح;س;ن; ب;ن; ع;ل;ي; م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و; ي;ع;ل;ي; «أنه ق;;ام خطيب;‌ا ً‬
‫فق;;ال أيها الن;;اس رأيت البارحة في من;;امي عجبا رأيت ال;;رب تع;;الى ف;;وق عرشه فج;;اء‬
‫رس;;ول هللا ح;;تى ق;;ام عند قائمة من ق;;وائم; الع;;رش فج;;اء أبو بكر فوضع; ي;;ده على منكب‬
‫رسول هللا ثم جاء عمر فوضع ي;;ده على منكب أبي بكر ثم ج;;اء عثم;;ان فك;;ان نب;;ذة فق;;ال‬
‫رب سل عبادك فيم قتلوني قال فانثعب من السماء ميزاب;;ان من دم في األرض ق;;ال فقيل‬
‫لعلي أال ترى ما يحدث به الحسن قال يحدث بما رأى»‪.3‬‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن قت;;ادة عن رجل ق;;ال‪ :‬رأيت الحسن بن علي‪ ‬خ;;رج من دار‬
‫عثمان جريحا ً»‪.4‬‬
‫;ال َس ; ِمع ُ‬
‫ْت َس ; ِعي َد ْبنَ‬ ‫س قَ; َ‬ ‫‌و;م;ن; أ;ق;و;ا;ل; أ;ح;د; ا;ل;ع;ش;ر;ة; ا;ل;ـم;ب;ش;ر;ة;‪ ;،‬س;ع;يد; ب;ن; ز;ي;د;‪« ;:‬ع َْن قَ ْي ٍ‬
‫;ر لَ ُم;وثِقِى َعلَى‬ ‫َز ْي ِد ْب ِن َع ْم ِرو ْب ِن نُفَي ٍْل فِى َم ْس; ِج ِد ْال ُكوفَ; ِة يَقُ;و ُل َوهَّللا ِ لَقَ; ْد َرَأ ْيتُنِى َوِإ َّن ُع َم َ‬
‫اِإل ْس ;الَ ِم قَ ْب; َل َأ ْن ي ُْس ;لِ َم ُع َم; ُر‪َ ،‬ولَ;;وْ َأ َّن ُأ ُح; دًا ارْ فَضَّ لِلَّ ِذى َ‬
‫ص ;نَ ْعتُ ْم بِع ُْث َم;;انَ لَ َك;;انَ »‪ ،‬ر;و;ا;ه;‬
‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‪.5‬‬
‫و;م;ن; أ;ق;و;ا;ل; ف;ق;يه; ا;ألم;ة; ع;ب;د;هللا; ب;ن; م;س ;ع;و;د; و;ق;د; ت ;و;ف;ي; ق;ب;ل; م;ق;ت;ل; ع;ث;م ;ا;ن; و;ل;ك;ن;ه; ا;ل;ق;ی;‬
‫ع;ل;ی; ل;س ;ا;ن;ه; أ;خ;ر;ج;ه; ا;ب ;و;ب;ك;ر; «عن أبي س;;عيد م;;ولى ابن مس;;عود; ق;;ال‪ :‬ق;;ال عبد هللا‪ :‬لئن‬
‫قتلوا عثمان ال يصيبوا منه خلفا»‪.6‬‬
‫و;م;ن; ا;ق;و;ا;ل; ص;ا;ح;ب; س; ّر; ر;س;و;ل; هللا;‪ ‬ح;ذ;ي;ف;ة; ب;ن; ا;ل;يم;ا;ن; م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن‬
‫جن;;دب الخ;;ير ق;;ال‪ :‬أتينا حذيفة حين س;;ار الـمصريون إلى عثم;;ان فقلنا‪ :‬إن ه;;ؤالء قد‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪174‬‬
‫ساروا; إلى ه;;ذا الرجل فما تق;;ول؟ ق;;ال‪ :‬يقتلونه وهللا‪ ،‬ق;;ال‪ :‬قلنا‪ :‬أين هو؟ ق;;ال‪ :‬في الجنة‬
‫وهللا‪ ،‬قال‪ :‬قلنا‪ :‬فأين قتلته؟ قال‪ :‬في النار وهللا»‪.1‬‬
‫و;م;ن; أ;ق;و;ا;ل; ع;ا;ل;م; ا;ل;ك;ت;ا;ب;ين; ع;ب;د;هللا; ب;ن; س;ال;م; م;ا; أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن يوسف بن عبد‬
‫هللا بن سالم عن أبيه قال‪ :‬ال تسلوا سيوفكم; فلئن سللتموها; ال تغمد إلى يوم القيامة»‪.2‬‬
‫و;م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و;ب;ك;ر; أ;ي;ض;اً;‌ «عن بشر بن ش;;غاف ق;;ال‪ :‬س;;ألني عبد هللا بن س;;الم عن‬
‫الخ;;وارج فقلت لهم‪ :‬أط;;ول الن;;اس ص;;الة وأك;;ثرهم; ص;;وما غ;;ير أنهم إذا خلف;;وا الجسر‬
‫أهرقوا; الدماء وأخذوا; االموال‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ال تس;;أل عنهم اال ذا‪ ،‬أما إني قد قلت لهم‪ :‬ال تقتل;;وا‬
‫عثمان‪ ،‬دعوه‪ ،‬فو هللا لئن تركتموه إحدى عشرة ليموتن على فراشه موتا فلم يفعل;;وا وإنه‬
‫لم يقتل ن;;بي إال قتل به س;;بعون ألفا من الن;;اس ولم يقتل خليفة إال قتل به خمسة وثالث;;ون‬
‫ألفا»‪.3‬‬
‫و;م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;;;و;ع;م;ر; ف;ي; ا;ال;س;;;ت;يع;ا;ب; «أنه ق;;;ال‪ :‬لقد فتح الن;;اس على أنفس;;هم بقتل‬
‫عثمان باب فتن ٍة‌ال ينغلق عليهم إلى قيام الساعة»‪.4‬‬
‫و;م;ن; ا;ق;و;ا;ل; ز;ا;ه;د; ا;ألم;ة; أ;ب;ي; ذ; ٍر; م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و;ب;ك;ر; أ;ن;ه; ق ;ا;ل;‪« ;:‬لو أم;;رني عثم;;ان أن‬
‫أمشي على رأسي لـمشيت»‪.5‬‬
‫و;م;ن; ا;ق;و;ا;ل; ك;ا;ت;ب; ا;ل;و;ح;ي; ز;ي;د; ب;ن; ث ;ا;ب;ت; م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب ;و;ب;ك;ر; «عن زيد بن علي ق;;ال‪:‬‬
‫كان زيد بن ثابت ممن بكى على عثمان يوم الدار»‪.6‬‬
‫و;م;ن; ا;ق;;و;ا;ل; ح;ا;ف;ظ; ا;ل;ح;;د;ي;ث; ع;ل;ی; ه;;ذ;ه; ا;ألم;ة; أ;ب;ي; ه;ر;ي;;ر;ة; م;ا; أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;;و;ب;ك;ر; «عن‬
‫محمد بن عبد ال;;;رحمن بن أبي ذئب يق;;;ول ق;;;ال أبو هري;;;رة‪ :‬وهللا لو تعلم;;;ون ما أعلم‬
‫لض;;حكتم; كث;;يرا ولبكيتم قليال‪ ،‬ولو تعلم;;ون ما أعلم لض;;حكتم قليال ولبكيتم; كث;;يرا‪ ،‬وهللا‬
‫ليقعن القتل والم;;وت في ه;;ذا الحي من ق;;ريش ح;;تى ي;;أتي الرجل الكنا‪ ،‬ق;;ال أبو أس;;امة‪:‬‬
‫يعني الكناسة ‪ -‬فيجد بها نعل قرشي;»‪.7‬‬
‫و;م;ن; أ;ق;و;ا;ل; ح;ب;ر; ه;ذ;ه; ا;ألم;ة; ع;ب;د;هللا; ب;ن; ع;ب;ا;س; م;ا; ذ;ك;ر;ه; أ;ب;و;ع;م;ر; ف;ي; ا;ال;س;ت;يع;ا;ب;‪;:‬‬
‫«قال لو اجتمع الناس علی قتل عثمان لرمونا; بالحجارة كما رمي قوم; لو ٍط»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪175‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫چ;;ون اين مقدمه ممهد شد مجملي از اس;;باب اختالف ن;;اس بر ذي الن;;ورين و اق;;دام‬
‫ايش;;ان بر قتل وي تقرير ك;;نيم و مناسب ح;;ال رواي;;تي; چند تحرير; نم;;وديم تا اطالع بر‬
‫اصل قصه حاصل شود‪ ،‬و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن بن ع;;ون عن الحسن ق;;ال أنب;;أني وث;;اب‬
‫وكان فيمن أدركه عتق أمير الـمؤمنين عمر فكان يكون بين يدي عثمان ق;;ال ف;;رأيت في‬
‫حلقة طعن;;تين كأنهما كيت;;ان طعنهما ي;;وم ال;;دار دار عثم;;ان ق;;ال بعث;;ني أم;;ير الـمؤمنين‬
‫عثمان فقال ادع األشتر فجاء قال بن ع;;ون أظنه ق;;ال فط;;رحت; ألم;;ير المؤم;;نين وس;;ادة‬
‫فقال يا أش;;تر ما يريد الن;;اس م;;ني ق;;ال ثالث ليس من إح;;داهن بد يخيرونك; بين أن تخلع‬
‫لهم أمرهم فتق;;ول ه;;ذا أم;;ركم فاخت;;اروا له من ش;;ئتم وبين أن تقص من نفسك ف;;إن أبيت‬
‫هاتين فإن القوم قاتلوك; قال ما من إحداهن بد قال ما من إحداهن بد فقال أما أن أخلع لهم‬
‫أمرهم فما كنت ألخلع لهم سرباال سربلنيه هللا أب;دا ق;ال بن ع;ون وق;ال غ;ير الحسن ألن‬
‫أقدم فتضرب; عنقي أحب إلي من أن أخلع أمة محمد بعض;;ها على بعض وق;;ال بن ع;;ون‬
‫وهذه أشبه بكالمه وال أن أقص لهم من نفسي فوهللا لقد علمت أن ص;;احبي بين ي;;دي كانا‬
‫يقص;;ان من أنفس;;هما وما يق;;وم ب;;دني بالقص;;اص وإما أن يقتل;;وني فوهللا لئن قتل;;وني; ال‬
‫يتحاربون بعدي أبدا وال يقاتلون بعدي جميعا عدوا أبدا فق;;ام األش;;تر ف;;انطلق; فمكثنا فقلنا‬
‫لعل الناس ثم جاء رويجل كأنه ذئب فاطلع من الب;;اب ثم رجع ثم ج;;اء محمد بن أبي بكر‬
‫في ثالثة عشر رجال ح;;تى انتهى إلى عثم;;ان فأخذ بلحيته فق;;ال بها ح;;تى س;;معت وقع‬
‫أضراسه وقال ما أغ;;نى عنك معاوية ما أغ;;نى عنك بن ع;;امر ما أغنت عنك كتبك فق;;ال‬
‫أرسل لي لحيتي يا بن أخي أرسل لي لحيتي يا بن أخي قال فأنا رأيته اس;;تعدى رجال من‬
‫القوم بعينه فقام إليه بمشقص حتى وجأ به في رأسه فأثبته ثم مر قال ثم دخل;;وا عليه وهللا‬
‫حتى قتلوه»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي نضرة عن أبي سعيد مولى أبي أسيد األنصاري; ق;;ال س;;مع‬
‫عثم;;ان أن وفد أهل مصر قد أقبل;;وا فاس;;تقبلهم; فك;;ان في قرية خارجا من الـمدينة أو كما‬
‫قال قال فلما سمعوا به أقبلوا نحوه إلى الـمكان الذي هو فيه قال أراه قال وكره أن يقدموا‬
‫عليه الـمدينة او نح;;وا من ذلك ف;;أتوه فق;;الوا ادع بالـمصحف ف;;دعا فق;;الوا افتح الس;;ابعة‬
‫وكانوا; يسمون سورة يونس السابعة فقرأها ح;;تى إذا أتى على ه;;ذه اآلية‪﴿ :‬قُلۡ َأ َر َءيۡتُم َّمآ‬
‫ق فَ َج َعلۡتُم ِّمنۡ;;هُ َح َرامٗ;;ا َو َحلَٰٗلا قُلۡ َءآهَّلل ُ َأ ِذنَ لَ ُكمۡۖ َأمۡ َعلَى ٱهَّلل ِ تَفۡتَ;;رُونَ‬
‫َأن;;زَ َل ٱهَّلل ُ لَ ُكم ِّمن رِّزۡ ٖ‬
‫‪[ ﴾٥٩‬یونس‪ ; .]59 :‬ق;;الوا أرأيت ما حميت من الحمى آهلل اذن لك به أم على هللا تف;;تري‬
‫فق;ال أمضه أن;زلت في ك;ذا وك;ذا وأما الحمى ف;إن عمر حمى الحمى قبلي إلبل الص;دقة‬
‫فلما وليت زادت إبل الصدقة ف;;زدت في الحمى لـما زاد من إبل الص;;دقة أمضه فجعل;;وا‬
‫يأخذونه باآلية فيقول أمضه نزلت في كذا وك;;ذا وال;;ذي يلي كالم عثم;;ان يومئذ; في س;;نك‬
‫يق;;ول أبو نض;;رة يق;;ول لي ذلك ابو س;;عيد ق;;ال أبو نض;;رة وأنا في س;;نك يومئذ; ق;;ال ولم‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪176‬‬
‫يخ;;رج وجهي أو لم يس;;تو وجهي يومئذ ال أدري لعله ق;;ال م;;رة أخ;;رى وأنا يومئذ; في‬
‫ثالثين سنة ثم أخذوه بأشياء لم يكن عنده منها مخرج فعرفها فقال استغفر هللا وأتوب إليه‬
‫فقال لهم ما تريدون فأخذوا ميثاقه قال واحسبه قال وكتب;;وا; عليه ش;;رطا; ق;;ال وأخذ عليهم‬
‫أن ال يشقوا عصى وال يفارقوا جماعة ما أقام لهم بشرطهم; أو كما أخ;;ذوا عليه فق;;ال لهم‬
‫ما تريدون فق;;الوا نريد أن ال يأخذ أهل الـمدينة عط;;اء فإنما ه;;ذا الـمال لـمن قاتل عليه‬
‫وله;;ذه الش;;يوخ من أص;;حاب محمد‪ ‬فرض;;وا واقبل;;وا معه إلى الـمدينة راض;;ين فق;;ام‬
‫فخطب فق;;ال وهللا إني ما رأيت وف;;دا هم خ;;ير لحوب;;اتي من ه;;ذا الوفد ال;;ذين ق;;دموا; علي‬
‫وقال مرة أخرى حسبت أنه قال من هذا الوفد; من أهل مصر أال من كان له زرع فليلحق;‬
‫بزرعه ومن كان له ضرع فليحتلب إال إنه ال م;;ال لكم عن;;دنا إنما ه;;ذا الـمال لـمن قاتل‬
‫عليه وله;;ذه الش;;يوخ من أص;;حاب محمد‪ ‬فغضب الن;;اس وق;;الوا ه;;ذا مكر ب;;ني أمية ثم‬
‫رجع الوفد الـمصريون راضين فبينما; هم في الطريق; براكب يتعرض لهم ثم يف;;ارقهم ثم‬
‫يرجع إليهم ثم يف;;ارقهم ويس;;بهم فق;;الوا له إن لك ألم;;را ما ش;;أنك ق;;ال انا رس;;ول أم;;ير‬
‫الـمؤمنين إلى عامله بمصر; ففتشوه فإذا بكتاب على لس;;ان عثم;;ان عليه خاتمه إلى عامل‬
‫مصر أن يص;لبهم أو يقتلهم أو يقطع أي;ديهم وأرجلهم; ف;أقبلوا; ح;تى ق;دموا; الـمدينة ف;أتوا;‬
‫عليا فق;;الوا ألم تر إلى ع;;دو هللا أمر فينا بك;;ذا وك;;ذا وهللا قد أحل دمه قم معنا إليه فق;;ال ال‬
‫وهللا ال أق;;;وم; معكم ق;;;الوا فلم كتبت إلينا ق;;;ال ال وهللا ما كتبت إليكم كتابا قط ق;;;ال فنظر;‬
‫بعضهم; إلى بعض ثم ق;ال بعض;هم; لبعض أله;ذا تق;اتلون أو له;;ذا تغض;;بون وانطلق علي‬
‫فخرج من الـمدينة إلى [ ص ‪ ; ] 521‬قرية أو قرية له فانطلقوا حتى دخلوا على عثم;;ان‬
‫فقالوا كتبت فينا بكذا وكذا فق;ال إنما هما اثنت;ان أن تقيم;وا علي رجلين من الـمسلمين أو‬
‫يميني باهلل ال;;;ذي ال إله إال هو ما كتبت وال أمليت وقد تعلم;;;ون أن الكت;;;اب يكتب على‬
‫لس;;ان الرجل وقد; ينقش الخ;;اتم على الخ;;اتم فق;;الوا له قد وهللا أحل هللا دمك ونقض العهد‬
‫والـميثاق; قال فحصروه في القصر فأشرف عليهم فقال السالم عليكم قال فما أسمع أح;;دا‬
‫رد الس;;الم إال أن ي;;رد رجل في نفسه فق;;ال أنش;;دكم; باهلل هل علمتم أني اش;;تريت رومة‬
‫بمالي ألستعذب بها فجعلت رشائي; فيها كرشاء رجل من الـمسلمين فقيل نعم فق;;ال فعالم‬
‫تمنع;;وني أن أش;;رب منها ح;;تى أفطر; على م;;اء البحر ق;;ال أنش;;دكم باهلل هل علمتم أني‬
‫اشتريت كذا وكذا من األرض فزدته في الـمسجد قيل نعم قال فهل علمتم أحدا من الن;;اس‬
‫منع أن يصلي فيه قيل نعم قال فأنش;;دكم باهلل هل س;;معتم ن;;بي هللا عليه الس;;الم ف;;ذكر ك;;ذا‬
‫وكذا شيئا من شأنه وذكر; أرى كتابة الـمفصل قال ففشا النهي وجعل الناس يقول;ون مهال‬
‫عن أم;;ير الـمؤمنين وفشا; النهي وق;;ام; االش;;تر فال أدري يومئذ; أم يوما آخر فق;;ال لعله قد‬
‫مكر به وبكم ق;;ال فوطئه الن;;اس ح;;تى لقي ك;;ذا وك;;ذا ثم إنه أش;;رف عليهم م;;رة أخ;;رى‬
‫ف;;وعظهم; وذك;;رهم فلم تأخذ فيهم الـموعظة وك;;ان الن;;اس تأخذ فيهم الـموعظة أول ما‬
‫يسمعونها فإذا أعيدت عليهم لم تأخذ فيهم الـموعظة ثم فتح الباب ووضع; الـمصحف بين‬
‫يديه ق;;ال فح;;دثنا الحسن أن محمد بن أبي بكر دخل عليه فأخذ بلحيته فق;;ال له عثم;;ان لقد‬
‫أخذت مني مأخذ أو قعدت مني مقعدا ما كان أبو بكر ليأخذه أو ليقعده قال فخ;;رج وتركه‬
‫‪177‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫قال وفي ح;;ديث أبي س;;عيد ف;;دخل عليه رجل فق;;ال بيني وبينك كت;;اب هللا فخ;;رج وتركه‬
‫ودخل عليه رجل يقال له الـموت األس;;ود فخنقه وخنقه ثم خ;رج ق;ال وهللا ما رأيت ش;;يئا‬
‫قط هو الين من حلقه وهللا لقد خنقته حتى رأيت نفسه مثل نفس الجان ت;;ردد في جس;;ده ثم‬
‫دخل عليه آخر فق;;ال بيني وبينك كت;;اب هللا والـمصحف; بين يديه ف;;أهوى إليه بالس;;يف‬
‫فاتقاه بيده فقطعها فال أدري ابانها أو قطعها فلم يبنها فق;;ال أما وهللا إنها ألول كف خطت‬
‫الـمفصل وحدثت في غير حديث أبي سعيد فدخل عليه التجيبي فأشعره بمشقص فانتضح‬
‫ال;;دم على ه;;ذه اآلية‪﴿ :‬فَ َس;;يَكۡفِي َكهُ ُم ٱهَّلل ُۚ َوهُ;; َو ٱ َّ‬
‫لس;; ِمي ُع ٱۡل َعلِي ُم﴾ [البقرة‪ ;;.]137 :‬وإنها في‬
‫الـمصحف; ما حكت وأخ;;ذت بنت القرافصة في ح;;ديث أبي س;;عيد حليها فوض;;عته في‬
‫حجرها وذلك قبل أن يقتل فلما اشعر أو قتل تجافت أو تف;;اجت عليه فق;;ال بعض;;هم قاتلها‬
‫هللا ما أعظم عجيزتها فعرفت; أن أعداء هللا لم يريدوا; إال الدنيا»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن جهيم رجل من بني فهر قال أنا شاهد هذا األمر قال ج;;اء س;;عد‬
‫وعمار فأرسلوا; إلى عثمان ان أتينا فانا نريد أن نذكر لك أشياء أحدثتها أو [ ص ‪] 522‬‬
‫اشياء فعلتها قال فأرسل; إليهم ان انصرفوا; اليوم ف;;إني مش;;تغل وميع;;ادكم ي;;وم ك;;ذا وك;;ذا‬
‫حتى أشرن قال أبو محصن أشرن أستعد لخصومتكم قال فانصرف; سعد وأبى عم;;ار أن‬
‫ينصرف; قالها أبو محصن مرتين قال فتناوله رس;;ول عثم;;ان فض;;ربه ق;;ال فلما اجتمع;;وا‬
‫للميعاد ومن معهم قال لهم عثمان ما تنقمون مني قالوا ننقم عليك ضربك; عمارا قال ق;;ال‬
‫عثمان جاء سعد وعمار فأرسلت إليهما فانصرف; س;عد وأبى عم;;ار أن ينص;رف; فتناوله‬
‫رسول من غير أمري فوهللا ما أم;رت وال رض;يت فه;ذه ي;دي لعم;ار فيص;طبر ق;ال أبو‬
‫محصن يعني يقتص قالوا ننقم عليك أنك جعلت الحروف حرفا; واحدا قال ج;;اءني حذيفة‬
‫فق;;;ال ما كنت ص;;;انعا إذا قيل ق;;;راءة فالن وق;;;راءة فالن وق;;;راءة فالن كما اختلف أهل‬
‫الكت;;;اب ف;;;إن يك ص;;;وابا; فمن هللا وإن يك خطأ فمن حذيفة ق;;;الوا ننقم عليك أنك حميت‬
‫الحمى ق;;ال ج;;اءتني ق;;ريش فق;;الت إنه ليس من الع;;رب ق;;وم إال لهم حمى يرع;;ون فيه‬
‫غيرها فقلت ذلك لهم ف;;إن رض;;يتم; ف;;أقروا وإن ك;;رهتم فغ;;يروا أو ق;;ال ال تق;;روا شك أبو‬
‫محصن قالوا وننقم عليك أنك استعملت السفهاء أقاربك قال فليقم أهل كل مصر يسألوني‬
‫صاحبهم; الذي يحبونه فاستعمله عليهم وأعزل عنهم الذي يكرهون قال فقال أهل البصرة‬
‫رضينا; بعبد هللا بن عامر فأقره علينا وقال أهل الكوفة أعزل س;;عيدا وق;;ال الوليد شك أبو‬
‫محصن واس;;تعمل علينا أبا موسى ففعل ق;;ال وق;;ال أهل الش;;ام قد رض;;ينا; بمعاوية ف;;أقره‬
‫علينا وقال أهل مصر اعزل عنا بن أبي س;;رح واس;;تعمل; علينا عم;;رو بن الع;;اص ففعل‬
‫ق;;ال فما ج;;اؤا بش;;يء إال خ;;رج منه ق;;ال فانص;;رفوا راض;;ين فبينما; بعض;;هم; في بعض‬
‫الطريق; إذ مر بهم راكب فاتهموه ففتشوه فأصابوا; معه كتابا في إداوة إلى ع;;املهم أن خذ‬
‫فالنا وفالنا; فاضرب أعناقهم قال فرجعوا; فبدءوا بعلي فجاء معهم إلى عثمان فق;;الوا ه;;ذا‬
‫كتابك وهذا خاتمك فقال عثمان وهللا ما كتبت وال علمت وال أمرت قال فما تظن ق;;ال أبو‬
‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪178‬‬
‫محصن تتهم قال أظن كاتبي غدر وأظنك به يا علي ق;;ال فق;;ال له علي ولم تظن;;ني ب;;ذاك‬
‫ق;;ال ألنك مط;;اع عند الق;;وم ق;;ال ثم لم ت;;ردهم ع;;ني ق;;ال ف;;أبى الق;;وم وألح;;وا عليه ح;;تى‬
‫حص;;روه ق;;ال فأش;;رف; عليهم وق;;ال بم تس;;تحلون دمي فوهللا ما حل دم ام;;رئ مس;;لم إال‬
‫بإح;;دى ثالث مرتد عن اإلس;;الم أو ثيب زان أو قاتل نفس فوهللا ما عملت ش;;يئا منهم منذ‬
‫أسلمت قال فألح القوم عليه قال وناشد; عثم;;ان الن;;اس أن ال ت;;راق فيه محجمة من دم فلقد‬
‫رأيت بن الزبير يخرج عليهم في كتيبة حتى يهزمهم; لو شاءوا أن يقتلوا منهم لقتل;;وا ق;;ال‬
‫ورأيت سعيد بن األسود; البخ;;تري وإنه ليض;;رب رجال بع;;رض الس;;يف لو ش;;اء أن يقتله‬
‫لقتله ولكن عثمان عزم على الناس فأمسكوا; قال فدخل عليه أبو عمرو بن بديل الخزاعي‬
‫التجيبي قال فطعنه أحدهما بمشقص في أوداجه وعاله اآلخر بالس;;يف; فقتل;;وه ثم انطلق;;وا‬
‫هرابا يسيرون بالليل ويكمنون بالنهار; حتى أت;;وا بل;;دا بين مصر والش;;ام; ق;;ال فمكن;;وا; في‬
‫غار قال فج;;اء نبطي من تلك البالد معه حم;;ار ق;;ال ف;;دخل ذب;;اب في منخر الحم;;ار ق;;ال‬
‫فنفر حتى دخل عليهم الغار وطلبه صاحبه فرآهم فانطلق; إلى عامل معاوية ق;;ال ف;;أخبره‬
‫بهم قال فأخذهم; معاوية فضرب; أعناقهم;»‪.1‬‬
‫اما اثبات ذي النورين حقيت جانب خود را به اوضح بيان و كشف وي شبهات قوم‬
‫را تا آنكه ملزم شدند و حجت بر ايشان قائم گشت پس به روايات چند تقرير كنيم‪:‬‬
‫أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; م;ن; ط;ر;ي;ق; ع;ب;د;ا;ل;ـم;ل;ك; ب;ن; أ;ب;ي; س;ل;يم;ا;ن; ق;ا;ل;‪« ;:‬سمعت أبا ليلى الكندي‬
‫ق;;;ال رأيت عثم;;;ان اطلع إلى الن;;;اس وهو محص;;;ور فق;;;ال‪ :‬أيها الن;;;اس ! ال تقتل;;;وني‬
‫واستعتبوا‪ ،‬فو هللا لئن قتلتموني; ال تصلون جميعا أبدا‪ ،‬وال تجاهدون عدوا أبدا‪ ،‬ولتختلفن‬
‫حتى تصيروا; هكذا ‪ -‬وشبك بين أصابعه‪َ ﴿ :‬ويَٰقَوۡ ِم اَل يَجۡ ِر َمنَّ ُكمۡ; ِشقَاقِيٓ َأن يُ ِ‬
‫صيبَ ُكم; ِّمثۡ ُل َمآ‬
‫ح َو َما قَوۡ ُم لُ;;وطٖ ِّمن ُكم بِبَ ِعيدٖ ‪[ ﴾٨٩‬ه;;ود‪ ;.]89 :‬قا‬ ‫وح َأوۡ قَوۡ َم هُو ٍد َأوۡ قَوۡ َم َ‬
‫صٰلِ ٖۚ‬ ‫اب قَوۡ َم نُ ٍ‬
‫ص َ‬‫َأ َ‬
‫ل‪ :‬وأرسل إلى عبد هللا بن س;;;;الم فس;;;;أله فق;;;;ال‪ :‬الكف الكف‪ ،‬فإنه أبلغ لك في الحجة‪،‬‬
‫فدخلوا; عليه فقتلوه»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن ابن عون عن محمد بن سيرين ق;;ال‪ :‬أش;;رف عليكم عثم;;ان من‬
‫القصر فقال‪ :‬ائتوني; برجل أتاليه كتاب هللا‪ ،‬فأتوه بصعص;;عة بن ص;;وحان‪ ،‬وك;;ان ش;;ابا‪،‬‬
‫فق;;ال‪ :‬ما وج;;دتم; أح;;دا ت;;أتوني; غ;;ير ه;;ذا الش;;اب‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فتكلم صعص;;عة بكالم‪ ،‬فق;;ال له‬
‫عثم;;ان‪ :‬اُتل فق;;ال‪ُ﴿ :‬أ ِذنَ لِلَّ ِذينَ يُقَٰتَلُ;;ونَ بِ;َأنَّهُمۡ ظُلِ ُم; ْ‬
‫;واۚ َوِإ َّن ٱهَّلل َ َعلَىٰ نَص ۡ; ِر ِهمۡ لَقَ; ِدي ٌر ‪﴾٣٩‬‬
‫[الحج‪ .]39 :‬فقال‪ :‬ليست لك وال الصحابك;‪ ،‬ولكنها لي والصحابي‪ ،‬ثم تال عثمان‪ُ﴿ :‬أ ِذنَ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫‪179‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫واۚ َوِإ َّن ٱهَّلل َ َعلَىٰ نَصۡ ِر ِهمۡ لَقَ ِدي ٌر ‪[ ﴾٣٩‬الحج‪ .]39 :‬حتى بلغ‪َ ﴿ :‬وهَّلِل ِ‬ ‫لِلَّ ِذينَ يُقَٰتَلُونَ بَِأنَّهُمۡ ظُلِ ُم ْ‬
‫ُأ‬
‫ور﴾»‪.1‬‬ ‫عقِبَةُ ٱۡل ُم ِ‬ ‫َٰ‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; أ;ي;ض;ا; «عن ابن س;;يرين ق;;ال‪ :‬ج;;اء زيد بن ث;;ابت إلى عثم;;ان فق;;ال‪ :‬ه;;ذه‬
‫االنصار; بالباب‪ ،‬قالوا‪ :‬إن شئت أن نكون أنصار هللا مرتين‪ ،‬فقال‪ :‬أما القتال فال»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ي;ض;اً;‌ «عن الحسن قال أتت األنصار عثمان فق;;الوا يا أم;;ير المؤم;;نين ننصر‬
‫هللا م;;رتين نص;;رنا رس;;ول هللا‪ ‬وننص;;رك ق;;ال ال حاجة في ذاك ارجع;وا; وق;ال الحسن‬
‫وهللا لو أرادوا أن يمنعوه بأرديتهم لـمنعوه »‪.3‬‬
‫ُص; َر‬ ‫;ال لَ َّما ح ِ‬ ‫ق ع َْن َأبِى َع ْب; ِد ال;رَّحْ َم ِن ُّ‬
‫الس;لَ ِم ِّى قَ; َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َْن َأبِى ِإ ْس; َحا َ‬
‫ال‬ ‫ض قَ َ‬ ‫ين ا ْنتَفَ َ‬ ‫ون َأ َّن ِح َرا َء ِح َ‬ ‫ار ِه ثُ َّم قَا َل ُأ َذ ِّك ُر ُك ْم بِاهَّلل ِ هَلْ تَ ْعلَ ُم َ‬ ‫ق َد ِ‬ ‫ع ُْث َمانُ َأ ْش َر َ‬
‫ف َعلَ ْي ِه ْم فَ ْو َ;‬
‫;;ال ُأ َذ ِّك ُر ُك ْ;م‬‫ق َأوْ َش ِهي ٌد‪ .‬قَالُوا نَ َع ْم‪ .‬قَ َ‬ ‫صدِّي ٌ;‬ ‫ك ِإالَّ نَبِ ٌّى َأوْ ِ‬ ‫ْس َعلَ ْي َ‬ ‫ُت ِح َرا ُء فَلَي َ‬ ‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪ْ :‬اثب ْ‬
‫ق نَفَقَ;ةً ُمتَقَبَّلَ;ةً‪َ .‬والنَّاسُ‬ ‫ُس; َر ِة َم ْن يُ ْنفِ; ُ‬ ‫ْش ْالع ْ‬‫;ال فِى َجي ِ‬ ‫ول هَّللا ِ‪ ‬قَ َ‬ ‫بِاهَّلل ِ هَ;لْ تَ ْعلَ ُم;ونَ َأ َّن َر ُس; َ‬
‫ال ُأ َذ ِّك ُر ُك ْم بِاهَّلل ِ هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن بِْئ َر‬ ‫ْش قَالُوا نَ َع ْم‪ .‬ثُ َّم قَ َ‬ ‫ك ْال َجي َ‬ ‫ت َذلِ َ‬‫ُمجْ هَ ُدونَ ُم ْع ِسرُونَ فَ َجه َّْز ُ‬
‫يل قَ;;الوا‬‫ُ‬ ‫ير َوا ْب ِن ال َّسبِ ِ‬ ‫رُو َمةَ لَ ْم يَ ُك ْن يَ ْش َربُ ِم ْنهَا َأ َح ٌد ِإال بِثَ َم ٍن فَا ْبتَ ْعتُهَا; فَ َج َعلتُهَا لِل َغنِ ِّى َوالفَقِ ِ‬
‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬
‫اللَّهُ َّم نَ َع ْم َوَأ ْشيَا ُء َع َّد َدهَا»‪.4‬‬
‫ت‬ ‫;ال َش; ِه ْد ُ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ي;ض;اً;‌ «ع َْن َأبِى َم ْسعُو ٍد ْال ُج َري ِْرىِّ ع َْن ثُ َما َمةَ ب ِْن َح ْز ٍن ْالقُ َش ;ي ِْرىِّ قَ; َ‬
‫;ال فَ ِجى َء‬ ‫ى‪ .‬قَ; َ‬ ‫ص;ا ِحبَ ْي ُك ُ;م اللَّ َذ ْي ِن َألَّبَ;;ا ُك ْم َعلَ َّ‬ ‫ال َّدا َر ِحينَ َأ ْش َرفَ َعلَ ْي ِه ْم ع ُْث َم;;انُ فَقَ;;ا َل اْئتُ;;ونِى بِ َ‬
‫;ال َأ ْن ُش ; ُد ُك ْ;م بِاهَّلل ِ‬
‫ف َعلَ ْي ِه ْم ع ُْث َم;;انُ فَقَ; َ‬ ‫ان‪ .‬قَ;;ا َل فََأ ْش ; َر َ;‬
‫بِ ِه َما فَ َكَأنَّهُ َما َج َمالَ ِن َأوْ َكَأنَّهُ َما ِح َم;;ا َر ِ‬
‫ْس بِهَا َما ٌء يُ ْستَ ْع َذبُ َغي َْر بِْئ ِر رُو َمةَ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬قَ ِد َم ْال َم ِدينَةَ َولَي َ‬ ‫َواِإل ْسالَِ;م هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َرس َ‬
‫فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ « َم ْن يَ ْشت َِرى; بِْئ َر رُو َمةَ فَيَجْ َع ُل د َْل َوهُ َم َع ِدالَ ِء ْال ُم ْسلِ ِمينَ بِخَ ي ٍْر لَهُ ِم ْنهَا فِى‬
‫ب ِم ْن‬ ‫ب ِم ْنهَا َحتَّى َأ ْش ; َر َ‬ ‫ب َمالِى فََأ ْنتُ ُم ْاليَوْ َم تَ ْمنَعُونِى; َأ ْن َأ ْش ; َر َ‬ ‫ْال َجنَّ ِة »‪ .‬فَا ْشت ََر ْيتُهَا; ِم ْن ص ُْل ِ‬
‫ق بَِأ ْهلِ ; ِه‬ ‫ضا َ‬ ‫ْج َد َ‬ ‫ال َأ ْن ُش ُد ُك ْم بِاهَّلل ِ َواِإل ْسالَ ِم هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن ْال َمس ِ‬ ‫َما ِء ْالبَحْ ِر‪ .‬قَالُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪ .‬قَ َ‬
‫ْج ِد بِ َخي ٍْر لَ;;هُ ِم ْنهَا فِى ْال َجنَّ ِة‪.‬‬ ‫آل فُالَ ٍن فَيَ ِزي ُدهَا فِى ْال َمس ِ‬ ‫فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬م ْن يَ ْشت َِرى; بُ ْق َعةَ ِ‬
‫ص;لِّ َى فِيهَا َر ْك َعتَي ِْن‪ .‬قَ;الُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪.‬‬ ‫ب َمالِى فَ;َأ ْنتُ ُ;م ْاليَ;وْ َم تَ ْمنَ ُع;;ونِى َأ ْن ُأ َ‬ ‫فَا ْشتَ َر ْيتُهَا; ِم ْن ص ُْل ِ‬
‫ْش ْال ُع ْس َر ِة ِم ْن َمالِى قَالُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪.‬‬ ‫ت َجي َ‬ ‫قَا َل َأ ْن ُش ُد ُك ْم بِاهَّلل ِ َواِإل ْسالَ ِم هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأنِّى َجه َّْز ُ‬
‫;ير َم َّكةَ َو َم َع; هُ َأبُو‬ ‫ول هَّللا ِ‪َ ‬ك;انَ َعلَى ثَبِ; ِ‬ ‫ال َأ ْن ُش ُد ُك ْ;م بِاهَّلل ِ َواِإل ْسالَِ;م هَلْ تَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َر ُس; َ‬ ‫ثُ َّم قَ َ‬
‫ض;هُ بِ ِرجْ لِ; ِه‬ ‫;ال فَ َر َك َ‬
‫يض قَ; َ‬ ‫ض; ِ‬ ‫ت ِح َجا َرتُ;هُ بِ ْال َح ِ‬ ‫ك ْال َجبَ ُل َحتَّى تَ َساقَطَ ْ;‬ ‫بَ ْك ٍر َو ُع َم ُر َوَأنَا فَت ََح َّر َ‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪4‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪180‬‬
‫ق َو َش ِهيدَا ِن‪ .‬قَالُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪ .‬قَا َل هَّللا ُ َأ ْكبَ ُر َش ; ِهدُوا;‬ ‫صدِّي ٌ;‬ ‫ك نَبِ ٌّى َو ِ‬ ‫َوقَا َل‪ :‬ا ْس ُك ْن ثَبِي ُر فَِإنَّ َما َعلَ ْي َ‬
‫لِى َو َربِّ ْال َك ْعبَ ِة َأنِّى َش ِهي ٌد ثالَثا» ‪.‬‬
‫َ ً ‪1‬‬

‫ت َم;; َع‬ ‫;;ال ُك ْن ُ‬ ‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ح;م;د; م;ن; ط;ر;ي;ق; «يَحْ يَى بْنُ َس;; ِعي ٍد ع َْن َأبِى ُأ َما َم;; ةَ ب ِْن َس;;ه ِْل قَ َ‬
‫ار َوه َُو َمحْ صُو ٌر‪ .‬قَا َل َو ُكنَّا نَ ; ْد ُخ ُل َم; ْد َخالً ِإ َذا َدخَ ْلنَ;;اهُ َس ; ِم ْعنَا َكالَ َم َم ْن َعلَى‬ ‫ع ُْث َمانَ فِى ال َّد ِ‬
‫ال ِإنَّهُ ْم لَيَت ََو َّعدُونِى; بِ ْالقَ ْت ِل‬ ‫ال فَ َدخَ َل ع ُْث َمانُ يَوْ ما ً لِ َحا َج ٍة فَ َخ َر َج ِإلَ ْينَا ُم ْنتَقِعا ً لَوْ نُهُ فَقَ َ‬ ‫ْالبَالَ ِط‪ .‬قَ َ‬
‫ول هَّللا ِ‬ ‫ْت َر ُس;; َ‬ ‫آنِفا ً‪ .‬قَا َل قُ ْلنَا يَ ْكفِي َكهُ ُم هَّللا ُ يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ ‪ .‬قَا َل فَقَا َل َوبِ َم يَ ْقتُلُونِى فَِإنِّى َس ِمع ُ‬
‫;ر بَعْ; َد ِإ ْس;الَ ِم ِه َأوْ زَ نَى‬ ‫ث َرجُ; ٌل َكفَ َ‬ ‫‪ ‬يَقُو ُل‪ِ :‬إنَّهُ الَ يَ ِح ُل َد ُم ا ْم ِرٍئ ُم ْسلِ ٍم ِإالَّ فِى ِإحْ دَى ثَالَ ٍ‬
‫ْت‬ ‫;;ط َوالَ تَ َمنَّي ُ‬ ‫ْت فِى َجا ِهلِيَّ ٍة َوالَ ِإ ْسالَ ٍم قَ ُّ‬ ‫س‪ .‬فَ َوهَّللا ِ َما زَ نَي ُ‬ ‫صانِ ِه َأوْ قَتَ َل نَ ْفسا ً بِ َغي ِْر نَ ْف ٍ‬ ‫بَ ْع َد ِإحْ َ‬
‫‪2‬‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫بَ َدالً بِ ِدينِى ُمذ هَدَانِ َى ُ‪َ ‬والَ قتَلت نَفسا فبِ َم يَقتلونِى» ؟‪.‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫هَّللا‬ ‫ْ‬
‫;ك ب ِْن َم;رْ َوانَ َأنَّهُ َح َّدثَ;هُ‬ ‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; م;ن; ط;ر;ي;ق; ا;ال;و;ز;ا;ع;ي; «ع َْن ُم َح َّم ِد ب ِْن َع ْب ِد ْال َملِ ِ‬
‫َع ِن ْال ُم ِغي َر ِة ْب ِن ُش ْعبَةَ َأنَّهُ َد َخ َل َعلَى ع ُْث َمانَ َوهُ َو َمحْ صُو ٌ;ر فَقَا َل ِإنَّكَ ِإ َما ُم ْال َعا َّم ِة َوقَ ْ;د نَ;;زَ َل‬
‫ُج فَتُقَ;;اتِلَهُ ْم فَ;ِإ َّن‬ ‫اختَ;;رْ ِإحْ; دَاه َُّن ِإ َّما َأ ْن ت َْخ; ر َ‬ ‫صاالً ثَالَثا ً ْ‬ ‫ك ِخ َ‬ ‫ك َما تَ َرى َوِإنِّى َأ ْع ِرضُ َعلَ ْي َ‬ ‫بِ َ‬
‫ب‬ ‫ْ‬
‫ق لَ;;كَ بَاب;ا ِس; َوى البَ;;ا ِ‬ ‫ً‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫ق َوهُ ْم َعلَى البَا ِط ِل َوِإ َّما ْن ت َْخ ِر َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫َم َعكَ َعدَدا َوقُ َّوةً َو ْنتَ َعلَى ال َح ِّ‬ ‫ً‬
‫َأ‬
‫ك َو ْنتَ بِهَا َوِإ َّما ْن‬ ‫َأ‬ ‫ُّ‬
‫ق بِ َم َّكةَ فَ ;ِإنَّهُ ْم لَ ْن يَ ْس ;ت َِحلو َ;‬ ‫ك فَتَل َح; َ;‬ ‫ْ‬ ‫الَّ ِذى هُ ْم َعلَ ْي ; ِه فَتَ ْق ُع; َد َعلَى َر َوا ِحلِ ; َ;‬
‫;ل فَلَ ْن َأ ُك;;ونَ‬ ‫ُج فَُأقَاتِ; َ‬ ‫اويَةُ‪ .‬فَقَا َل ع ُْث َم;;انُ َأ َّما َأ ْن َأ ْخ; ر َ‬ ‫ق بِال َّش ِام فَِإنَّ ْهُم; َأ ْه ُل ال َّش ِام َوفِي ِه ْم ُم َع ِ‬ ‫ت َْل َح َ‬
‫ُج ِإلَى َم َّكةَ فَ;;ِإنَّهُ ْم لَ ْن‬ ‫ك ال;; ِّد َما ِء َوَأ َّما َأ ْن َأ ْخ;; ر َ‬ ‫َأ َّو َل َم ْن َخلَ;;فَ َر ُس;;و َل هَّللا ِ‪ ‬فِى ُأ َّمتِ;; ِه بِ َس;; ْف ِ‬
‫ش بِ َم َّكةَ يَ ُك;;ونُ َعلَيْ; ِه‬ ‫;ر ْي ٍ‬ ‫ْت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪ :‬ي ُْل ِح; ُد َر ُج; ٌل ِم ْن قُ; َ‬ ‫يَ ْست َِحلُّونِى بِهَا فَِإنِّى َس ِمع ُ‬
‫الش; ِم َوفِي ِه ْ;م‬ ‫ْأ‬ ‫الش; ِام فَ;ِإنَّهُ ْم َأ ْه; ُل َّ‬ ‫ق بِ َّ‬ ‫ب ْال َع;;الَ ِم »‪ .‬فَلَ ْن َأ ُك;;ونَ َأنَا ِإيَّاهُ َوَأ َّما َأ ْن َأ ْل َح; َ‬ ‫نِصْ فُ عَ; َذا ِ‬
‫ق دَا َر ِهجْ َرتِى َو ُم َجا َو َرةَ َرسُو ِل هَّللا ِ‪. »‬‬ ‫ُأ‬
‫اويَةُ فَلَ ْن فَ ِ‬
‫ار َ‬ ‫ُم َع ِ‬
‫‪3‬‬

‫ال اَألحْ نَ;;فُ ا ْنطَلَ ْقنَا‬ ‫ال قَ َ‬ ‫اوانَ قَ َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; م;ن; ط;ر;ي;ق; ا;ب;ي; ع;و;ا;ن;ة; «ع َْن َع ْم ِرو ب ِْن َج َ‬
‫;;;زَع فِى‬ ‫ٍ‬ ‫;;;ال النَّاسُ ِم ْن فَ‬ ‫ت فَقَ َ‬ ‫ُحجَّاج;;;ا ً فَ َم َررْ نَا; بِ ْال َم ِدينَ;;; ِة فَبَ ْينَ َما نَحْ نُ فِى َم ْن ِزلِنَا ِإ ْذ َجا َءنَا آ ٍ‬
‫;ال فَتَخَ لَّ ْلتُهُْ;م‬ ‫;ر فِى ال َم ْس ; ِج ِد‪ .‬قَ; َ‬ ‫احبِى; فَِإ َذا النَّاسُ ُمجْ تَ ِمعُونَ َعلَى نَفَ; ٍ‬ ‫ص ِ‬ ‫ت َأنَا َو َ‬ ‫ْج ِد فَا ْنطَلَ ْق ُ‬ ‫ال َمس ِ‬
‫;ال فَل ْمَ‬ ‫ص‪ .‬ق; َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َأ‬
‫ب َوالزبَ ْي ُر َوطل َحة َو َس ; ْع ُ;د بْنُ بِى َوقا ٍ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُّ‬ ‫َ‬ ‫َأ‬
‫َحتَّى ق ْمت َعل ْي ِه ْم فِإذا َعلِ ُّى بْنُ بِى طالِ ٍ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫;ال َأهَا هُنَا‬ ‫;ال َأهَا هُنَا َعلِ ٌّى قَ;;الُوا نَ َع ْم‪ .‬قَ; َ‬ ‫ك بَِأ ْس ; َر َع ِم ْن َأ ْن َج; ا َء ع ُْث َم;;انُ يَ ْم ِش ;ى فَقَ; َ‬ ‫يَ ُك ْن َذلِ ; َ‬
‫ال َأ ْن ُش ُد ُك ْ;م بِاهَّلل ِ‬ ‫الزبَ ْي ُر قَالُوا نَ َع ْم‪ .‬قَا َل َأهَا هُنَا طَ ْل َحةُ قَالُوا نَ َع ْم‪ .‬قَا َل َأهَا هُنَا َس ْع ٌد قَالُوا نَ َع ْم‪ .‬قَ َ‬ ‫ُّ‬
‫;ر هَّللا ُ لَ;هُ‬ ‫ع ِمرْ بَ; َد بَنِى فُالَ ٍن َغفَ َ‬ ‫الَّ ِذى الَ ِإلَهَ ِإالَّ هُ َو َأتَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َر ُسو; َل هَّللا ِ‪ ‬قَا َل‪َ :‬م ْن يَ ْبتَ;ا ُ‬
‫ت ِإنِّى قَ ِد ا ْبتَ ْعتُهُ فَقَا َل‪ :‬اجْ َع ْلهُ فِى َم ْس ِج ِدنَا; َوَأجْ ُرهُ لَكَ ‪ .‬قَالُوا‬ ‫ْت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬فَقُ ْل ُ‬ ‫فَا ْبتَ ْعتُهُ فََأتَي ُ‬
‫ع بِْئ َر‬ ‫;ال‪َ :‬م ْن يَ ْبتَ;;ا ُ‬ ‫ال َأ ْن ُش ُد ُك ْ;م بِاهَّلل ِ الَّ ِذى الَ ِإلَ;هَ ِإالَّ هُ; َو َأتَ ْعلَ ُم;;ونَ َأ َّن َر ُس;و; َل هَّللا ِ‪ ‬قَ; َ‬ ‫نَ َع ْم‪ .‬قَ َ‬
‫ْئ‬
‫ت ِإنِّى قَ; ِد ا ْبتَ ْعتُهَا ‪ -‬يَ ْعنِى بِ َر رُو َم; ةَ –‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬
‫ْت َر ُس;و; َل ِ‪ ‬فَقل ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫رُو َمةَ فَا ْبتَ ْعتُهَا; بِ َك َذا َو َك َذا فَ ; تَي ُ‬
‫َّ‬
‫ال ْن ُش ُد ُك ْم بِا ِ ال ِذى الَ ِإلَ ;هَ ِإال هُ ; َو‬ ‫َّ‬ ‫هَّلل‬ ‫َأ‬ ‫ك‪ .‬قَالوا نَ َع ْم‪ .‬قَ َ‬ ‫ُ‬ ‫فَقَا َل‪ :‬اجْ َع ْلهَا ِسقَايَةً لِ ْل ُم ْسلِ ِمينَ َو جْ ُرهَا; لَ َ‬
‫َأ‬
‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪181‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫;ال‪َ :‬م ْن يُ َجهِّ ُز هَ;;ُؤ الَ ِء‬ ‫ْش ْال ُع ْس َر ِة فَقَ; َ‬ ‫َأتَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬نَظَ َر فِى ُوجُو ِه ْالقَوْ ِم يَوْ َم َجي ِ‬
‫اش ;هَ ْد‬ ‫;ال اللَّهُ َّم ْ‬
‫َغفَ َر هَّللا ُ لَهُ‪ .‬فَ َجه َّْزتُهُْ;م َحتَّى َما يَ ْفقِ ُدونَ ِخطَاما ً َوالَ ِعقَاالً‪ .‬قَ;;الُوا اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪ .‬قَ; َ‬
‫ص َرفَ »‪.1‬‬ ‫اللَّهُ َّم ا ْشهَ ْد اللَّهُ َّم ا ْشهَ ْد ثُ َّم ا ْن َ‬
‫ت‬ ‫ال َش;; ِه ْد ُ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; م;ن; ط;ر;ي;ق; أ;ب;ي; ع;ب;ا;د;ة; ا;ل;ز;ر;ق;ي; «ع َْن زَ ْي ِد ب ِْن َأ ْسلَ َم ع َْن َأبِي ِه قَ َ‬
‫ْأ‬
‫ْت‬ ‫س َرج ٍُل فَ َرَأي ُ‬ ‫ض ِع ْال َجنَاِئ ِز َولَوْ ُأ ْلقِ َى َح َج ٌر لَ ْم يَقَ ْع ِإالَّ َعلَى َر ِ‬ ‫ص َر فِى َموْ ِ‬ ‫ع ُْث َمانَ يَوْ َم حُو ِ‬
‫ال َأيُّهَا النَّاسُ َأفِي ُك ْم طَ ْل َحةُ‬ ‫ع ُْث َمانَ َأ ْش َرفَ ِمنَ ْالخَ وْ َخ ِة الَّتِى تَلِى َمقَا َم ِجب ِْري َل َعلَ ْي ِه ال َّسالَ ُم فَقَ َ‬
‫فَ َس َكتُوا; ثُ َّم قَا َل َأيُّهَا النَّاسُ َأفِي ُك ْم طَ ْل َحةُ فَ َس َكتُوا ثُ َّم قَ;;ا َل َأيُّهَا النَّاسُ َأفِي ُك ْم طَ ْل َح; ةُ فَقَ;;ا َم طَ ْل َح; ةُ‬
‫ت َأ َرى َأنَّكَ تَ ُك;ونُ فِى َج َماعَ; ٍة ت َْس; َم ُع‬ ‫ك هَا هُنَا َما ُك ْن ُ‬ ‫;ال لَ;هُ ع ُْث َم;انُ َأالَ َأ َرا َ‬ ‫بْنُ ُعبَيْ; ِد هَّللا ِ فَقَ َ‬
‫ت َأنَا َوَأ ْنتَ َم; َع‬ ‫ك هَّللا َ يَا طَ ْل َح; ةُ تَ; ْ;ذ ُك ُر يَ;وْ َم ُك ْن ُ‬‫ت ثُ َّم الَ تُ ِجيبُنِى َأ ْن ُش; ُد َ‬ ‫ث َم; رَّا ٍ‬ ‫نِدَاِئى آ ِخ; َر ثَالَ ِ‬
‫;ال نَ َع ْم‪.‬‬ ‫ك‪ .‬قَ َ‬ ‫ْ;رى َو َغيْ; ُر َ‬ ‫ْس َم َعهُ َأ َح ٌد ِم ْن َأصْ َحابِ ِه َغي ِ‬ ‫ض ِع َك َذا َو َك َذا لَي َ‬ ‫َر ُسو; ِل هَّللا ِ‪ ‬فِى َموْ ِ‬
‫ق ِم ْن ُأ َّمتِ; ِه‬ ‫ص; َحابِ ِه َرفِي ٌ‬ ‫ْس ِم ْن نَبِ ٍّى ِإالَّ َو َم َع; هُ ِم ْن َأ ْ‬ ‫ك َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬يَا طَ ْل َحةُ ِإنَّهُ لَي َ‬ ‫فَقَا َل لَ َ‬
‫َم َع;; هُ فِى ْال َجنَّ ِة َوِإ َّن ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ هَ;; َذا ‪ -‬يَ ْعنِينِى ‪َ -‬رفِيقِى َم ِعى فِى ْال َجنَّ ِة‪ .‬قَ;;ا َل طَ ْل َح; ةُ‬
‫ص َرفَ »‪.2‬‬ ‫اللَّهُ َّم نَ َع ْم‪ .‬ثُ َّم ا ْن َ‬
‫و از آنجمله اشكاالتيكه بر اميرالمؤمنين عثمان‪ ‬اي;راد نمودند يكي آن است كه ق;دح‬
‫كردند; در س;;ابقهء او بآنكه در مش;;هد ب;;در حاضر; نشد و در احد ف;;رار نم;;ود و در بيعة‬
‫رض;;وان غ;;ائب ب;;ود عبدهللا بن عمر متص;;دي; ج;;واب آن شد به احسن وج;;وه‪ ،‬أ;خ;;ر;ج;‬
‫;;رَأى;‬ ‫ب ‪ -‬قَا َل َجا َء َر ُج ٌل َم ْن َأ ْه ِل ِمصْ َر َح َّج ْالبَيْتَ فَ َ‬ ‫ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن ع ُْث َمانُ ‪ -‬هُ َو ابْنُ َموْ هَ ٍ‬
‫الش; ْي ُخ فِي ِه ْم قَ;;الُوا َع ْب; ُد هَّللا ِ‬ ‫ال فَ َم ِن َّ‬ ‫ال هَُؤ الَ ِء قُ َريْشٌ ‪ .‬قَ َ‬ ‫قَوْ ًما; ُجلُوسًا‪ ،‬فَقَا َل َم ْن هَُؤ الَ ِء ْالقَوْ ُم قَ َ‬
‫بْنُ ُع َم َر‪ .‬قَا َل يَا ا ْبنَ ُع َم َر ِإنِّى َساِئلُكَ ع َْن َش ْى ٍء فَ َحد ِّْثنِى; هَلْ تَ ْعلَ ُم َأ َّن ع ُْث َم;;انَ فَ; َّر يَ;;وْ َم ُأ ُح; ٍد‬
‫َّب ع َْن بَ ْي َع; ِة‬ ‫;ال تَ ْعلَ ُم َأنَّهُ تَ َغي َ‬‫َّب ع َْن بَ ; ْد ٍر َولَ ْم يَ ْش ;هَ ْد قَ;;ا َل نَ َع ْم‪ .‬قَ; َ‬ ‫;ال تَ ْعلَ ُم َأنَّهُ تَ َغي َ‬
‫قَ;;ا َل نَ َع ْم‪ .‬قَ; َ‬
‫;را ُرهُ يَ;;وْ َم‬ ‫َأ‬
‫ال بَي ِّْن لَ;;كَ َّما فِ; َ‬ ‫ُأ‬ ‫ال ابْنُ ُع َم َر تَ َع َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫هَّللا‬ ‫ْ‬
‫الرُّ ضْ َوا ِن فَلَ ْم يَشهَ ْدهَا قَا َل نَ َع ْم‪ .‬قَا َل ُ كبَ ُر‪ .‬قَ َ‬
‫ول‬ ‫ت َر ُس; ِ‬ ‫َت تَحْ تَ;هُ بِ ْن ُ‬ ‫ُأ ُح ٍد فََأ ْشهَ ُد َأ َّن هَّللا َ َعفَا َع ْنهُ َو َغفَ َر لَهُ‪َ ،‬وَأ َّما تَ َغ ُّيبُ;هُ ع َْن بَ; ْد ٍر‪ ،‬فَِإنَّهُ َك;ان ْ‬
‫ك َأجْ َر َرج ٍُل ِم َّم ْن َش ; ِه َد بَ ; ْدرًا َو َس ; ْه َمهُ‪.‬‬ ‫ال لَهُ َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إ َّن لَ َ‬ ‫ضةً‪ ،‬فَقَ َ‬ ‫َت َم ِري َ‬ ‫هَّللا ِ‪َ ‬و َكان ْ‬
‫ث‬ ‫ط ِن َم َّكةَ ِم ْن ع ُْث َمانَ لَبَ َعثَهُ َم َكانَ ;هُ فَبَ َع َ‬ ‫َوَأ َّما تَ َغ ُّيبُهُ ع َْن بَ ْي َع ِة الرُّ ضْ َوا ِن فَلَوْ َكانَ َأ َح ٌد َأ َع َّز بِبَ ْ‬
‫َب ع ُْث َمانُ ِإلَى َم َّكةَ‪ ،‬فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‬ ‫ان بَ ْع َد َما َذه َ‬ ‫َت بَ ْي َعةُ الرُّ ضْ َو ِ‬ ‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬ع ُْث َمانَ َو َكان ْ‬
‫ال لَهُ ابْنُ ُع َم;; َر‬ ‫ال‪ :‬هَ ِذ ِه لِع ُْث َمانَ ‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ب بِهَا َعلَى يَ ِد ِه‪ ،‬فَقَ َ‬ ‫ض َر َ;‬ ‫‪ ‬بِيَ ِد ِه ْاليُ ْمنَى هَ ِذ ِه يَ ُد ع ُْث َمانَ ‪ .‬فَ َ‬
‫ك»‪.3‬‬ ‫ْاذهَبْ بِهَا اآلنَ َم َع َ‬
‫َاص; ٍم ع َْن‬ ‫و حضرت عثمان خود نيز از آن جواب ش;;افي; داده‪ ،‬أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن ع ِ‬
‫ال لَهُ ْال َولِي ُد َما لِى َأ َراكَ قَ ْد َجفَوْ تَ‬ ‫ف ْال َولِي َد ْبنَ ُع ْقبَةَ فَقَ َ‬ ‫ال لَقِ َى َع ْب ُد الرَّحْ َم ِن بْنُ عَوْ ٍ‬ ‫ق قَ َ‬ ‫َشقِي ٍ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪182‬‬
‫َاص; ٌم‬ ‫;ال ع ِ‬ ‫ير ْال ُمْؤ ِمنِينَ ع ُْث َمانَ فَقَا َل لَهُ َع ْب ُد ال;رَّحْ َم ِن َأ ْبلِ ْغ; هُ َأنِّى لَ ْم َأفِ; َّر يَ;;وْ َم َع ْينَي ِْن‪ - 1‬قَ; َ‬ ‫َأ ِم َ‬
‫ق فَخَ بَّ َ;ر َذلِ;;كَ ع ُْث َم;;انَ‬ ‫ُك ُسنَةَ ُع َم َر‪ .‬قَا َل فَ;;ا ْنطَلَ َ‬ ‫ف يَوْ َم بَ ْد ٍر َولَ ْم َأ ْتر ْ‬‫يَقُو ُل يَوْ َم ُأ ُح ٍد ‪َ -‬ولَ ْم َأتَ َخلَّ ْ‬
‫;ال‪ِ﴿ :‬إ َّن‬ ‫ب َوقَ ْ;د َعفَا هَّللا ُ َع ْن;هُ فَقَ; َ‬ ‫قَا َل فَقَا َل َأ َّما قَوْ لُهُ ِإنِّى لَ ْم َأفِ َّر يَوْ َم َع ْينَي ِْن فَ َك ْيفَ يُ َعيِّ ُرنِى; بِ َذ ْن ٍ‬
‫ُواۖ َولَقَدۡ َعفَا ٱهَّلل ُ‬ ‫ض َما َك َس ;ب ْ‬ ‫طَنُ بِبَعۡ ِ‬ ‫ٱلَّ ِذينَ تَ َولَّوۡ ْا ِمن ُكمۡ يَوۡ َم ٱۡلتَقَى ٱۡل َجمۡ َعا ِن ِإنَّ َما ٱسۡتَزَ لَّهُ ُم ٱ َّ‬
‫لش ;يۡ ٰ‬
‫ت َم;;رِّ ضُ ُر ْقيَّةَ بِ ْنتَ‬ ‫ُأ‬ ‫ت يَ;;وْ َم بَ; ْد ٍر فَ;ِإنِّى ُك ْن ُ‬ ‫عَنۡهُمۡ﴾ [آل‌عمران‪َ ;.]155 :‬وَأ َّما قَوْ لُهُ ِإنِّى تَ َخلَّ ْف ُ‬
‫ب لَ;هُ َر ُس;و; ُل‬ ‫ض; َر َ‬ ‫ب لِى َر ُسو; ُل هَّللا ِ‪ ‬بِ َس ْه ِمى َو َم ْن َ‬ ‫ض َر َ‬ ‫َت َوقَ ْ;د َ‬‫َر ُسو; ِل هَّللا ِ‪َ ‬حتَّى َمات ْ‬
‫;و فَاْئتِ; ِه‬ ‫;ر فَ;ِإنِّى الَ ُأ ِطيقُهَا َوالَ هُ; َ‬ ‫ُك ُس;نَةَ ُع َم; َ‬ ‫هَّللا ِ‪ ‬بِ َس ْه ِم ِه فَقَ ْد َش; ِه َد َوَأ َّما قَوْ لُ;هُ ِإنِّى لَ ْم َأ ْت;ر ْ‬
‫ك»‪.2‬‬ ‫فَ َحد ِّْثهُ بِ َذلِ َ‬
‫و از آن جمله آنكه نهي می‌فرم;;ود از تمتع ح;;ال آنكه آن حض;;رت‪ ‬تمتع كرده‌اند و‬
‫جواب اين اشكال خود حضرت ذي النورين تقرير نم;;ود‪ ،‬أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن َس;عيد ا ْبنَ‬
‫يل لِ َعلِ ٍّى ِإنَّهُ قَ; ْد نَهَى َع ِن‬ ‫;ق قِ َ‬ ‫ْض الطَّ ِري; ِ;‬ ‫خَر َج ع ُْث َمانُ َحا ًّجا َحتَّى ِإ َذا َك;;انَ بِبَع ِ‬ ‫ال َ‬ ‫ب قَ َ‬ ‫ْال ُم َسيَّ ِ‬
‫ص; َحابُهُ‬ ‫ال َعلِ ٌّى َألصْ َحابِ ِه ِإ َذا ارْ تَ َح َل فَارْ ت َِحلُوا;‪ .‬فََأهَ; َّل َعلِ ٌّى َوَأ ْ‬ ‫التَّ َمتُّ ِع بِ ْال ُع ْم َر ِة ِإلَى ْال َحجِّ ‪ .‬فَقَ َ‬
‫;ال ُع ْم َر ِة قَ;;ا َل‬ ‫ك نَهَيْتَ ع َِن التَّ َمتُّ ِع بِ; ْ‬ ‫ُأ‬
‫ال لَهُ َعلِ ٌّى َألَ ْم ْخبَرْ َأنَّ َ‬ ‫بِ ُع ْم َر ٍة فَلَ ْم يُ َكلِّ ْمهُ ع ُْث َمانُ فِى َذلِكَ فَقَ َ‬
‫فَقَا َل بَلَى‪ .‬قَا َل فَلَ ْم تَ ْس َم ْع َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬تَ َمتَّ َع قَا َل بَلَى» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫ق يَقُ;و ُل َك;انَ ع ُْث َم;انُ‬ ‫ْت َع ْب; َد هَّللا ِ ْبنَ َش;قِي ٍ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عَن ُش ْعبَةُ ع َْن قَتَا َدةَ قَا َل َس ِمع ُ‬
‫ال لَهُ ع ُْث َمانُ قَوْ الً فَقَ;;ا َل لَ;هُ َعلِ ٌّى لَقَ; ْد َعلِ ْمتَ َأ َّن َر ُس;و َل‬ ‫يَ ْنهَى َع ِن ْال ُم ْت َع ِة َو َعلِ ٌّى يُلَبِّى بِهَا فَقَ َ‬
‫ت لِقَتَ;;ا َدةَ َما َك;;انَ خَ;;وْ فُهُْ;م‬ ‫ال ع ُْث َمانُ َأ َجلْ َولَ ِكنَّا ُكنَّا خَاِئفِينَ ‪ .‬قَا َل ُش ْعبَةُ فَقُ ْل ُ‬ ‫هَّللا ِ‪ ‬فَ َع َل َذلِكَ ‪ .‬قَ َ‬
‫قَا َل الَ َأ ْد ِرى»‪.4‬‬
‫و تحقيق مق;;ام آن است كه اينجا بس;بب اش;تراك لفظ تمتع در مع;;اني ش;تي ص;;عوبت‬
‫مقام بهم رسيد گاهي تمتع اطالق كرده می‌شود بر فسخ حج بعم;;ره اگر ط;;واف; به بيت‬
‫كند و هدي با خود نداشته باشد كما هو م;ذهب ابن عب;اس و اين مخص;وص ب;ود بس;ال‬
‫ج قوم; در باب عمره در ايام حج و براي ابطال رسم ج;;اهليت و‬ ‫حجة الوداع بسبب كجا َ ِ‬
‫همين است مقص;;;ود حض;;;رت عمر و عثم;;;ان جائيكه نهي می‌كردند از تمتع بطريق;‬
‫تأكيد قوله ولكنا كنا خ;;ائفين اينجا خ;;وف از ع;;دو م;;راد نيست بلكه خ;;وف از اس;;تمرار‬
‫عادت جاهليت و رسوخ آن در قلوب ناس مراد است و گاهي اطالق ك;;رده می‌ش;;ود; بر‬
‫اداي طواف قدوم; پيش از طواف زيارت و تقديم س;;عي بين الص;;فا والم;;روه بر ط;;واف;‬
‫زي;;ارت تا آنكه ص;;ورت عم;;ره پيدا ش;;ود و اين مجمع عليه ق;;وم است و گ;;اهي اطالق‬
‫ك;;رده می‌ش;;ود بر اداي عم;;ره در اش;;هر حج و حالل ش;;دن از وي و ادا ك;;ردن حج در‬

‫‪ -‬عینین همان جبل رماة است که در روز احد تیر اندازان از باالی آن دشمن را هدف قرار می‌دادند‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪183‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫همان سفر به احراميكه از ج;;وف مكه باشد و حض;;رت عمر و حض;;رت عثم;;ان فصل‬
‫در ميان حج و عمره و اداي هر يكي بسفر عليحده در زمان عليحده بهتر می‌دانستند; و‬
‫اين تمتع را مفضول با وجود ق;;ول بمش;روعيت آن و اين مبحث را في الجمله در م;آثر‬
‫مفصلتر م;;ذكور; ك;;رديم بالجمله بعد تأمل بليغ و ازالهء ص;;عوبتي; كه‬ ‫‌‬ ‫حضرت فاروق‪‬‬
‫از جهت اشتراك حاصل شده اشكال متالشي می‌گردد‪;.‬‬
‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬
‫ال َوهَّللا ِ ِإنَّا لَ َم َع عُث َمانَ ب ِْن َعفانَ بِالجُحْ فَ ِة َو َم َع;; هُ‬ ‫الزبَي ِْر قَ َ‬ ‫ا;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ ْب ِن ُّ‬
‫ال ع ُْث َمانُ َو ُذ ِك َ;ر لَهُ التَّ َمتُّ ُع بِ; ْ‬
‫;ال ُع ْم َر ِة‬ ‫َر ْهطٌ ِم ْن َأ ْه ِل ال َّش ِام فِي ِه ْم َحبِيبُ بْنُ َم ْسلَ َمةَ ْالفِه ِْرىُّ ِإ ْذ قَ َ‬
‫;رةَ َحتَّى‬ ‫ِإلَى ْال َحجِّ ِإ َّن َأتَ َّم لِ ْل َح ِّج َو ْال ُع ْم َر ِة َأ ْن الَ يَ ُكونَا فِى َأ ْش;ه ُِر ْال َحجِّ فَلَ;;وْ َأ َّخرْ تُ ْم هَ; ِذ ِه ْال ُع ْم; َ‬
‫ْ;ر‪َ .‬و َعلِ ُّى بْنُ َأبِى‬ ‫ض َل فَِإ َّن هَّللا َ تَ َع;الَى قَ; ْد َو َّس; َع فِى ْالخَ ي ِ‬ ‫تَ ُزورُوا هَ َذا ْالبَيْتَ زَ وْ َرتَي ِْن َكانَ َأ ْف َ‬
‫;;ف َعلَى‬ ‫ال ع ُْث َمانُ فََأ ْقبَ َ;ل َحتَّى َوقَ َ;‬ ‫ط ِن ْال َوا ِدى يَ ْعلِفُ بَ ِعيراً لَهُ ‪ -‬قَا َل ‪ -‬فَبَلَ َغهُ الَّ ِذى قَ َ‬ ‫ب بِبَ ْ‬
‫طَالِ ٍ‬
‫ْ‬
‫ص ُ تَ َعالَى بِهَا لِل ِعبَا ِد فِى‬ ‫هَّللا‬ ‫ص ٍة َر َّخ َ‬ ‫ع ُْث َمانَ فَقَا َل َع َمدْتَ ِإلَى ُسنَّ ٍة َسنَّهَا َرسُو ُل ِ‪َ ‬ور ُْخ َ‬
‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫ار ثُ َّم َأهَ ; َّل بِ َح َّج ٍة‬ ‫اج; ِة َولِنَ;;اِئى; ال ; َّد ِ‬ ‫َت لِ ِذى ْال َح َ‬ ‫ق َعلَ ْي ِه ْم فِيهَا َوتَ ْنهَى; َع ْنهَا َوقَ ْد َكان ْ‬ ‫ضيِّ ُ;‬‫ِكتَابِ ِه تُ َ‬
‫َأ‬
‫ْت َع ْنهَا ِإنِّى لَ ْم ْن;هَ َع ْنهَا ِإنَّ َما َك;انَ‬ ‫;ال َوهَ;لْ نَهَي ُ‬ ‫اس فَقَ َ‬ ‫;ل عُث َم;انُ َعلَى النَّ ِ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ً‬
‫َو ُع ْم َر ٍة َمع;ا ‪ .‬فَ قبَ َ‬
‫ت بِ ِه فَ َم ْن َشا َء َأخَ َذ بِ ِه َو َم ْن َشا َء ت ََر َكهُ» ‪.‬‬
‫‪1‬‬ ‫َرْأيا ً َأشَرْ ُ‬
‫و از آن جمله آنكه در نصف اخ;;ير خالفت خ;;ود نم;;از را در م;;نی اتم;;ام می‌فرم;;ود;‬
‫حاالنكه آن حض;;رت‪ ‬و ش;;يخينب قصر می‌نمودن;;د‪ ،‬أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ب;خ;;ا;ر;ي; و;ج;م;ا;ع;;ةٌ; م;ن;‬
‫ْت َم َع النَّبِ ِّى‪َ ‬ر ْك َعتَي ِْن‪َ ،‬و َم;; َع‬ ‫صلَّي ُ‬‫ا;ل;ح;ف;ا;ظ; «ع َْن َع ْب ِد الرَّحْ َم ِن ْب ِن يَ ِزي َد ع َْن َع ْب ِد هَّللا ِ‪ ‬قَا َل َ‬
‫ق»‪.2‬‬ ‫ت بِ ُك ُم ُّ‬
‫الط ُر ُ;‬ ‫َأبِى بَ ْك ٍر‪َ ‬ر ْك َعتَ ْي ِن َو َم َع ُع َم َر‪َ ‬ر ْك َعتَ ْي ِن‪ ،‬ثُ َّم تَفَ َّرقَ ْ‬
‫و امام شافعي; در كتب خ;;ود اين مبحث را بخ;;وب‌ترين وجهي تحرير; نم;;وده است و‬
‫حاصل كالم او آن است كه قصر; صالة سنت است و اتمام آن جائز حض;;رت عثم;;ان و‬
‫حضرت عائشه و مسور; بن مخرمه و عبدالرحمن بن االسود; بن عبد يغوث و سعيد بن‬
‫المسيب اتمام صالة جائز مي‌ديدند و همين است ظاهر كتاب و س;;نت و «ق;;الت عائش;;ة‪:‬‬
‫صر;» باز گفته كه ظاهر مذهب ابن مس;;عود و ابن‬ ‫كل ذلك فعل النبي‪ ‬اتم في السفر وق َ‬
‫ص ;لَّى‬ ‫ى‪َ ‬‬ ‫عمر همین است «صلّی ابن مسعود; مع عثمان أربع ;ا ً فقيل له اتح;;دثنا َأ َّن النَّبِ َّ‬
‫ال‪ :‬بَلَى َوَأنَا ُأ َح ِّدثُ ُك ُموهُ اآلنَ ‪َ ،‬ولَ ِك ْن ع ُْث َم;;انُ َك;;انَ ِإ َما ًما‬ ‫صلَّى َر ْك َعتَي ِْن فَقَ َ‬ ‫َر ْك َعتَ ْي ِن‪َ ،‬وَأبَا بَ ْك ٍر َ‬
‫فَُأخَالِفُهُ َو ْال ِخالَفُ َش ٌّر»‪.3‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪184‬‬
‫ص;لَّى لِنَ ْف ِس; ِه‬ ‫صلِّى َو َرا َء اِإل َم ِام بِ ِمنًى َأرْ بَعًا فَِإ َذا َ‬ ‫«وع َْن نَافِ ٍع َأ َّن َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ ُع َم َر َكانَ يُ َ‬
‫صلَّى َر ْك َعتَ ْي ِن»‪.4‬‬ ‫َ‬
‫امام شافعي در اتمام حضرت عثمان همين وجه را اختيار نمود‪.‬‬
‫و اينجا دو قول ديگر هست در ع;;ذر اتم;;ام يكي آنكه «روي اي;;وب عن الزه;;ري ان‬
‫عثمان بن عفان اتم الصالة بمنی من اجل االعراب ألنه كثروا; عامه ذلك فصلي بالن;;اس‬
‫أربع‌ا ً ليعلمهم ان الصالة اربع»‪.2‬‬
‫ف َوَأ َرا َد َأ ْن‬ ‫ال بِالطَّاِئ ِ‬ ‫ال لَ َّما اتَّ َخ َذ ع ُْث َمانُ اَأل ْم َو َ‬‫ى قَ َ‬ ‫الز ْه ِر ِّ‬‫ديگر آنكه «روي; يونس َع ِن ُّ‬
‫صلَّى َأرْ بَعًا»‪.3‬‬ ‫يُقِي َم بِهَا َ‬
‫«وروي مغيرة عن ابراهيم أن عثمان صلى أربعا ألنه اتخدها وطنا»‪.4‬‬
‫فقير گويد‪ :‬اين هر دو قول با وجه اول مخ;;الفت ن;;دارد و گ;;وئيم‪ ;:‬اتم;;ام ج;;ائز ب;;ود و‬
‫قصر; سنت ليكن حضرت عثم;ان ج;ائز را بر س;نت بجهت عارضه اختيار نم;ود و آن‬
‫عارضه قصهء اعراب است و شك در شرط س;;فر بس;;بب وج;;ود بعض خص;;ال اق;;امت‬
‫و;هللا; ا;ع;ل;م; ب;ا;ل;ص;و;ا;ب;‪;.‬‬
‫و از آنجمله آنكه در اكل محرم لحم ص;;يدي; را كه غ;;ير مح;;رم نه ب;;راي او و نه به‬
‫امر او و نه به اش;;ارة‌ او ص;;يد ك;;رده باشد بحث كردن;;د‪ ،‬أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن عبد هللا بن‬
‫;ال َعبْ; ُد هَّللا ِ بْنُ‬‫الحارث َعلَى َأ ْم ٍر ِم ْن َأ ْم ِر َم َّكةَ فِى َز َم ِن ع ُْث َم;;انَ فََأ ْقبَ; َ;ل ع ُْث َم;;انُ ِإلَى َم َّكةَ فَقَ; َ‬
‫ح‬‫اص;طَا َ;د َأ ْه; ُل ْال َم;ا ِء َح َجالً فَطَبَ ْخنَ;اهُ بِ َم;ا ٍء َو ِم ْل ٍ‬ ‫ت ع ُْث َم;انَ بِ;النُّ ُز ِل بِقُ َديْ; ٍد فَ ْ‬ ‫ث فَا ْستَ ْقبَ ْل ُ‬
‫ار ِ‬ ‫ْال َح ِ‬
‫ص;;طَ ْدهُ‬ ‫ص ْي ٌد لَ ْم َأ ْ‬‫ال ع ُْث َمانُ َ‬ ‫فَ َج َع ْلنَاهُ ُع َراقا ً لِلثَّ ِري ِد فَقَ َّد ْمنَاهُ ِإلَى ع ُْث َمانَ َوَأصْ َحابِ ِه فََأ ْم َس ُكوا فَقَ َ‬
‫ط َع ُمونَ;;اهُ فَ َما بَ;ْأسٌ ‪ .‬فَقَ;;ا َل ع ُْث َم;انُ َم ْن يَقُ;;و ُل فِى هَ; َذا‬ ‫ص ْي ِد ِه اصْ طَا َدهُ قَوْ ٌ;م ِح; ٌّل فََأ ْ‬ ‫َولَ ْم نَْأ ُمرْ بِ َ‬
‫ث فَ َك; َأنِّى; َأ ْنظُ; ُر ِإلَى َعلِ ٍّى ِحينَ‬ ‫;ال َع ْب; ُد هَّللا ِ بْنُ ْال َح; ِ‬
‫;ار ِ‬ ‫ث ِإلَى َعلِ ٍّى فَ َج; ا َء‪ .‬قَ; َ‬ ‫فَقَالُوا َعلِ ٌّى‪ .‬فَبَ َع َ‬
‫ص ْي ِد ِه اصْ طَا َدهُ‬ ‫ص ْي ٌد لَ ْم نَصْ طَ ْدهُ َولَ ْم نَْأ ُمرْ بِ َ‬‫ال لَهُ ع ُْث َمانُ َ‬ ‫ُت ْال َخبَطَ ع َْن َكفَّ ْي ِه فَقَ َ‬ ‫َجا َء َوهُ َو يَح ُّ‬
‫ول ِ‪‬‬ ‫هَّللا‬ ‫هَّللا‬
‫;ال ْن ُش; ُد َ َر ُجالً َش; ِه َد َر ُس; َ‬ ‫َأ‬ ‫ب َعلِ ٌّى َوقَ; َ‬ ‫َض; َ‬ ‫ْأ‬
‫ط َع ُمونَاهُ فَ َما بَ سٌ ‪ .‬قَا َل فَغ ِ‬ ‫قَوْ ٌ;م ِح ٌّل فََأ ْ‬
‫;ل ْال ِح; ِّل‪ .‬قَ; َ‬ ‫ط ِع ُموهُ َأ ْه; َ‬‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ :‬إنَّا قَوْ ٌم ُح; ُر ٌم فَ;َأ ْ‬ ‫ش فَقَ َ‬ ‫ُأ‬
‫;ال‬ ‫ار َوحْ ٍ‬ ‫ِحينَ تِ َى بِقَاِئ َم ِة ِح َم ِ‬
‫ول‬ ‫ال َعلِ ٌّى َأ ْن ُش ُد هَّللا َ َر ُجالً َش ; ِه َد َر ُس; َ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬ثُ َّم قَ َ‬ ‫ب َرس ِ‬ ‫فَ َش ِه َ;د ْاثنَا َع َش َر َر ُجالً ِم ْن َأصْ َحا ِ‬
‫ْ‬
‫ْض النَّ َع ِام فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬إنَّا قَوْ ٌ;م ُح ُر ٌم َأط ِع ُموهُ َأ ْه َل ْال ِحلِّ ‪ .‬قَ َ‬ ‫ُأ‬
‫ال فَ َش ِه َد‬ ‫هَّللا ِ‪ِ ‬حينَ تِ َى بِبَي ِ‬
‫;ام فَ; َدخَ َل َرحْ لَ;هُ‬ ‫َش; َر ‪ -‬قَ;;ا َل ‪ -‬فَثَنَى ع ُْث َم;;انُ َو ِر َك; هُ ع َِن الطَّ َع; ِ‬ ‫اال ْثن َْى ع َ‬‫دُونَهُْ;م ِمنَ ْال ِع; َّد ِة ِمنَ ِ‬
‫ك الطَّ َعا َم َأ ْه ُل ْال َما ِء» ‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫َوَأ َك َل َذلِ َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪185‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫الحال درين باب مذاهب اربعه بر موافقت عثمان منعقد شده و امام شافعي در كت;;اب‬
‫خود اين مبحث را ببسط الئق تقرير كرده و بحديث ابي قتاده متمسك ش;;ده و از ح;;ديث‬
‫صعب بن جثامه به احسن وجه تفصي نموده‪.‬‬
‫و از آنجمله آنكه بني اميه را در عطايا بر سائر ن;اس ت;رجيح مي‌دادند أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د;‬
‫ب َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪ ‬فِي ِه ْم َع َّما ُر بْنُ‬ ‫ص; َحا ِ‬ ‫«ع َْن َسالِ ِم ْب ِن َأبِى ْال َج ْع ِد قَا َل َدعَا ع ُْث َم;;انُ نَاس;ا ً ِم ْن َأ ْ‬
‫يَا ِس ٍر فَقَا َل ِإنِّى َساِئلُ ُك ْم َوِإنِّى ُأ ِحبُّ َأ ْن تَصْ ُدقُونِى; نَ َش ْدتُ ُك ُ;م هَّللا َ َأتَ ْعلَ ُمونَ َأ َّن َرسُو َل هَّللا ِ‪َ ‬كانَ‬
‫ش‪ .‬فَ َس;كَتَ ْالقَ;;وْ ُم فَقَ; َ‬
‫;ال‬ ‫;ر ْي ٍ‬ ‫َاش; ٍم َعلَى َس;اِئ ِر قُ; َ‬ ‫اس َويُ;ْؤ ثِ ُر بَنِى ه ِ‬ ‫يُْؤ ثِ ُ;ر قُ َريْشا ً َعلَى َس;اِئ ِر النَّ ِ‬
‫ث‬ ‫;ر ِه ْم‪ .‬فَبَ َع َ‬
‫آخ; ِ‬‫يح ْال َجنَّ ِة َأل ْعطَ ْيتُهَا بَنِى ُأ َميَّةَ َحتَّى يَ; ْد ُخلُوا ِم ْن ِع ْن; ِد ِ‬ ‫ع ُْث َمانُ لَوْ َأ َّن بِيَ ِدى َمفَاتِ َ‬
‫ت َم; َع َر ُس ;و ِل هَّللا ِ‪‬‬ ‫ال ع ُْث َمانُ َأالَ ُأ َح ِّدثُ ُك َما َع ْنهُ ‪ -‬يَ ْعنِى َع َّماراً ‪َ -‬أ ْقبَ ْل ُ‬ ‫ِإلَى طَ ْل َحةَ َو ُّ‬
‫الزبَي ِ;ْر فَقَ َ‬
‫ار يَا‬ ‫ط َحا ِء َحتَّى َأتَى َعلَى َأبِي ِه َوُأ ِّم ِه َو َعلَ ْي ِه يُ َع; َّذبُونَ فَقَ; َ‬
‫;ال َأبُو َع َّم ٍ‬ ‫آ ِخذاً بِيَ ِدى نَتَ َم َّشى فِى ْالبَ ْ‬
‫اس ; ٍر َوقَ ; ْد‬ ‫اص ;بِرْ ‪ .‬ثُ َّم قَ;;ا َل‪ :‬اللَّهُ َّم ا ْغفِ;;رْ ِ‬
‫آلل يَ ِ‬ ‫;ال لَ ;هُ النَّبِ ُّى‪ْ :‬‬ ‫َر ُس ;و َل هَّللا ِ ال ; َّد ْه َر هَ َك; َذا فَقَ; َ‬
‫فَ َع ْلتَ »‪.1‬‬
‫و از آن جمله آنكه اص;;حاب آن حض;;رت را‪ ‬از حك;;ومت بالد مع;;زول س;;اخت و‬
‫حداث بني اميه را كه در اسالم س;;ابقه نداش;;تند ح;;اكم گردانيد; مثل ع;;زل ابوموسي بعبد‬
‫هللا بن ابي عامر از بصره و عزل عمرو بن العاص از مصر به ابن ابي سرح‪.‬‬
‫و ج;;واب اين اش;;كال آن اس;;ت ك;;ه ع;;زل و نص;;ب را خ;;داي‪ ‬ب;;ر رأي خليف;;ه ب;;از‬
‫گذاشته است ميبايد كه خليفه تحري كند در صالح مسلمين و نصرت اسالم و بر حسب‬
‫همان تحري بعمل آرد اگر اصابت كرد فله اجره مرتين و اگر در تحري خطا واقع شد‬
‫فله اجره مرةً‌اين معني از آن حضرت‪ ‬بحد تواتر; رسيد و در بعض احيان م;;ولي را‬
‫معزول ساختند; و ديگري را بجاي او نصب فرمودند; براي مصلحتي چنانكه در غ;;زوه‬
‫فتح رأيت انصار از سعد بن عباده گرفتند بسبب كلمه ك;ه از زب;ان او جس;ته ب;ود و ب;ه‬
‫پسر او قيس بن سعد دادند و گاهي مفض;;ول را منص;;وب می‌س;;اختند; بن;;ا ب;;ر مص;;لحتي;‬
‫چنانكه اسامه را امير لشكر فرموده كبار مهاجرين را تابع وي گردانيدند; در آخر ح;;ال‬
‫و همچنين شيخين نيز در ايام خالفت خود بعمل آوردند و بعد حضرت عثمان حضرت‬
‫مرتضي; و ديگر خلفاء هميشه دستور; كرده آمدند پس بر حض;;رت ذي الن;;ورين از اين‬
‫و جه باز خواست نيست اگر بحكم تحري خود شخصي از حداث را والي ك;;رده باش;;د‬
‫و شخص;ي; از ق;;دماء اص;;حاب را مع;;زول; س;;اخت خصوص;اً; در اين قص;;ص ك;;ه نق;;ل‬
‫كرده‌ان;;د چ;;ون تام;;ل نم;;وده مي‌آي;;د اص;;ابت رأي ذي الن;;ورين ا;و;ض;ح; م;ن; ا;ل;ش;م;س; ف;ي;‬
‫ر;ا;ب;ع;ة; ا;ل;ن;ه;ا;ر; بظهور; می‌رسد‪ ،‬زيرا كه هر عزلي و هر نصبي; يا متضمن اخم;;اد فتنهء‬
‫‌اختالف جند و رعيت ب;;وده اس;;ت ي;;ا مثم;;ر فتح اقليمي از اق;;اليم; دار الكف;;ر ليكن ه;;واي‬
‫نفساني ابصار مبتدعين را اعمي ساخته‬
‫و;ل;ك;ن; ع;ين; ا;ل;س;;;خ;ط; ت;ب;;;د;ي; ا;ل;ـم;س;ا;و;ي;ا;‬ ‫ب;‌ ك;ل;يل;ةٌ;‬
‫و;ع;ين; ا;ل;ر;ض;ا;ء; م;ن; ك;ل; ع;ي ٍ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪186‬‬

‫و اينجا بر نكتهء‌ مطلع سازيم; ع;;ادت ب;;ني آدم چن;;ان ج;;اري ش;;ده كه اق;;ران خليفه و‬
‫همس;;ران او كه طمعي در خالفت دارند از نص;;رت خليفه و اط;;اعت او البد دست ب;;از‬
‫می‌كشند; بلكه در ايذاء و فك نظم خالفت او س;;عي بك;;ار می‌برند; چنانكه در جميع ازمنه‬
‫و اقطار اين معني جاري شده آمده است ليكن اين امر بر خالف ع;;ادت مس;;تمرهء ب;;ني‬
‫بودهاند و حضرت فاروق;‪ ‬در حق ايشان فرم;;وده‬ ‫آدم در ميان جمعي كه مبشر ببهشت ‌‬
‫راض» بجهت عص;;مت الهي و توفيق; و تائيد او‬ ‫ٍ‬ ‫است «ت;;وفي; رس;;ول هللا‪ ‬وهو عنهم‬
‫ع ّز وجل و ببركت صحبت آن حضرت‪ ‬بر وجه ط;بيعي; ظه;ور; نك;رد اهتم;;ام ص;ريح‬
‫در ابطال امر خالفت نكردند; و مصدر; ارتكاب محرمي در اين ب;;اب نگش;;تند معه;;ذا از‬
‫انقب;;اض خ;;اطر خ;;الي نبدند و س;;عي كلي در ذبّ مص;;ائب الخليفه و تمش;;يت ام;;ور او‬
‫بظهور; نه پيوست از اين جهت حض;رت ذي الن;ورين مض;طر; شد بت;وليت ح;داث ب;ني‬
‫اميه ميداني كه ضرائر‪ 1‬با يك ديگر عداوتها تا بكجا می‌رسانند; خداي ع;; ّز وجل ازواج‬
‫ط;;;اهرات آن حض;;;رت‪ ‬از اين همه بالها محف;;;وظ داشت ليكن امر مس;;;تمر; در بعض‬
‫غيرتها و انقب;;اض خاطرها ف;;رود آمد «ومثل ذلك لـما أيس الش;;يطان من كفر الع;;رب‬
‫سعي في التحريش بينهم ولـما ايس من اضالل الـمؤمن القاه في حديث النفس فقال النبي‬
‫‪ ‬ذلك صريح االيمان»‪.‬‬
‫در بسياري از احاديث خواهي گذشت بر آنچه داللت می‌كند بر انقب;;اض خ;;واطر; و‬
‫عدم اهتمام نصرت جمعي كه بش;;ارات آن حض;;رت را‪ ‬و س;;وابق; اس;;الميهء ايش;;ان را‬
‫ياد ندارند ح;ف;ظ;ت; ش;يئ;اً; و;غ;ا;ب;ت; ع;ن;ك; ا;ش;;يا;ء; ش;;یمه ايش;;ان است يكي را ب;;ده می‌گيرند و‬
‫بر محامل فاسد; حمل می‌نمايند; و طائفه كه خداي تعالي ايش;ان را بمع;;رفت بش;;ارات آن‬
‫حض;;رت و حفظ س;;وابق; اس;;الم برگزي;;ده است يكي را بيكي مي‌گيرند بلكه اگر راوي‬
‫مبالغه بك;;ار ب;;رد يكي را به نيمي مي‌گيرند و ع;;ذر می‌نهند ﴿ َذٰلِ;;كَ فَض;ۡ ُل ٱهَّلل ِ يُؤۡتِي ِه َمن‬
‫يَ َشآ ُۚء َوٱهَّلل ُ ُذو ٱۡلفَضۡ ِل ٱۡل َع ِظ ِيم﴾‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; ق;ا;ل; «ح;;دثنا غن;;در عن ش;;عبة عن عم;;رو بن م;;رة ق;;ال‪:‬‬
‫سمعت ذك;وان أبا ص;;الح يح;;دث عن ص;;هيب م;;ولى العب;اس ق;ال‪ :‬أرس;لني; العب;اس إلى‬
‫عثم;;ان أدع;;وه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬فأتيته ف;;إذا هو يغ;;دي الن;;اس‪ ،‬فدعوته فأت;;اه فق;;ال‪ :‬أفلح الوجه أبا‬
‫الفضل‪ ،‬قال‪ :‬ووجهك; أمير المؤمنين‪ ،‬قال‪ :‬ما زدت أن أتاني رس;;ولك وأنا أغ;;دي الن;;اس‬
‫فغ;;ديتهم ثم أقبلت‪ ،‬فق;;ال العب;;اس‪ :‬أذك;;رك هللا في علي‪ ،‬فإنه ابن عمك وأخ;;وك في دينك‬
‫وصاحبك; مع رسول هللا‪ ‬وص;;هرك‪ ،‬وإنه قد بلغ;;ني أنك تريد أن تق;;وم بعلي وأص;;حابه‬
‫فأعفني من ذلك يا أمير المؤمنين‪ ،‬فقال عثمان‪ :‬أنا أولى من أخيك أن قد ش;;فعتك أن عليا‬
‫لو شاء ما كان أحد دونه‪ ،‬ولكنه أبي إال رأيه وبعث إلى علي فقال له‪ :‬أذك;;رك هللا في ابن‬
‫عمك وابن عمتك وأخيك في دينك وص;;احبك مع رس;;ول هللا‪ ‬وولي; بيعتك‪ ،‬فق;;ال‪ :‬وهللا‬
‫زنهای که در نکاح یک مرد هستند‪.‬‬
‫‪‌ -‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪187‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫لو أم;;رني أن أخ;;رج من داري لخ;;رجت‪ ،‬فأما أن أداهن أن ال يق;;;ام كت;;;اب هللا فلم أكن‬
‫الفعل‪ ،‬قال محمد بن جعفر‪ :‬سمعته ما ال أحصي وعرضته عليه غير مرة» و;ه;ذ;ا; ا;س ;ن;ا;د;‬
‫ص;ح;يح; ق;و;ي; ك;م;ـا; ت;ر;ی;‪.1‬‬
‫و از آن جمله آنكه در حق جماعه از كب;;ار مه;;اجرين و انص;;ار; مثل اب;;وذر; غف;;اري‬
‫وعبدهللا بن مسعود هتك ح;;رمت نم;;ود و ج;;واب ش;;افي; آن است كه اگر آدمي را دي;;دهء‬
‫‌بينا و دل دانا باشد ب;;القطع ادراك كند كه حض;;رت ذي الن;;ورين هيچ از اين زواجر و‬
‫تهديدات بعمل نياورد اال بنا بر رعايت و مص;;لحت جمه;;ور; امت و اص;;الح امر ملت‪،‬‬
‫ابوذر; را جهت آنكه رخنه در قواعد مقررهء‌ش;;رع نيفتد و عبدهللا بن مس;;عود; را ب;;راي‬
‫آنكه تا در اجتماع ناس بر مصحف; شيخين خللي واقع نشود از جاهاي خويش اشخاص‬
‫نمود و عمار بن ياسر با خشونتي كه با خليفه می‌كرد زجر فرمود‪.‬‬
‫از آنچه می‌بايست در اين باب از بسيار به اندكي اكتفاء نمود از انواع مالطفات كه‬
‫ت;;دارك آن وحشت‌ها كند م;;رعي داشت اينجا بر ذي الن;;ورين اصال ب;;از خواست نيست‬
‫تعجب آنكه خ;;ود اين عزي;;زان بعظم محل ذي الن;;ورين تا آخر حيات قائل بودند; و از‬
‫انكه بر وي متحاشي طرفه ناص;;;رانند كه نه از خ;;;دا ش;;;رم دارند و نه از منص;;;وران‬
‫خويش‪.‬‬
‫اما قصص ركيكه که اهل تاريخ بغير تحقيق ذكر مي‌كنند از اس;;راف در بيت الم;;ال‬
‫و حمي ساختن بحر و غير آن چون بعضی محض مفتري;;ات است و بعضی از آن قبيل‬
‫كه در س;;رد قص;;هء‌ اف;;ترائ داخل ش;;ده اوق;;ات خ;;ود را بتس;;ويد اوراق; به آن قصه‌ها‬
‫مشغول نمی‌سازيم‪.‬‬
‫و از آن جمله آنكه در اق;;امت حد ش;;رب بر وليد بن عقبه مداهنه نم;;ود تا آنكه قيل و‬
‫قال در اين باب بلند شد في الحقيقت اين اشكال اصال متّجه نيس;;ت‪ ،‬زي;;را كه در اق;;امت‬
‫حد يك چند تامل نم;;ود تا حقيقت ح;;ال واضح ش;;ود بعد تحقيق ح;;ال اق;;امت حد فرم;;ود;‬
‫چنانچه آن حضرت‪ ‬نيز توقف; فرمودند در رجم ماعز تا آنكه تبريه نمودند; از ش;;بهات‬
‫ك مسست لعلك قبلت و حض;;رت عمر همچ;;نين در اق;;امت حد ش;;رب بر قدامه ابن‬ ‫لعلّ ; َ‬
‫مظعون تأخير كرد تا وقتي كه واضح شد‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن عُرْ َوةُ َأ َّن ُعبَ ْي ; َد هَّللا ِ ْبنَ‬
‫;وث‬ ‫ار َأ ْخبَ َرهُ َأ َّن ْال ِم ْس َو َر ْبنَ َم ْخ َر َمةَ َو َع ْب َد ال;رَّحْ َم ِن ْبنَ اَأل ْس; َو ِ;د ب ِْن َع ْب; ِد يَ ُغ; َ‬ ‫ى ْب ِن ْال ِخيَ ِ‬ ‫َع ِد ِّ‬
‫َّ‬
‫ص;دت لِعُث َم;;انَ َحتى‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬ ‫َأل‬ ‫ْ‬
‫قَاالَ َما يَ ْمنَعُكَ ن تكل َم عُث َم;;انَ ِخي ِه ال َولِي ِد فق;د كث; َر الناسُ فِي ِه‪ .‬فق َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ِّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫;ال يَا َأيُّهَا ْال َم;;رْ ُء ‪ -‬قَ;;ا َل‬ ‫يحةٌ لَ;;كَ ‪ .‬قَ; َ‬ ‫َص; َ‬ ‫ك َحا َج; ةً‪َ ،‬و ِه َى ن ِ‬ ‫ت ِإ َّن لِى ِإلَ ْي َ‬ ‫صالَ ِة‪ ،‬قُ ْل ُ‬ ‫خَ َر َج ِإلَى ال َّ‬
‫ْت ِإلَ ْي ِه ْم ِإ ْذ َجا َء َرسُو ُل ع ُْث َمانَ فََأتَ ْيتُ ;هُ‪،‬‬ ‫ت‪ ،‬فَ َر َجع ُ‬ ‫ص َر ْف ُ‬ ‫َم ْع َم ٌر ُأ َراهُ قَا َل ‪َ -‬أعُو ُذ بِاهَّلل ِ ِم ْنكَ ‪ .‬فَا ْن َ‬
‫;اب‪َ ،‬و ُك ْنتَ‬ ‫ق‪َ ،‬وَأ ْنزَ َل َعلَ ْي ِه ْال ِكتَ; َ‬ ‫ث ُم َح َّمدًا‪ ‬بِ ْال َح ِّ‬ ‫ت ِإ َّن هَّللا َ ُسب َْحانَهُ بَ َع َ‬ ‫ك فَقُ ْل ُ‬ ‫صي َحتُ َ;‬ ‫فَقَا َل َما نَ ِ‬
‫ول هَّللا ِ‪َ ‬و َرَأيْتَ هَ ْديَ;هُ‪،‬‬ ‫ص; ِحبْتَ َر ُس; َ‬ ‫اجرْ تَ ْال ِهجْ; َرتَي ِْن‪َ ،‬و َ‬ ‫اب هَّلِل ِ َولِ َرسُولِ ِه‪ ،‬فَهَ َ‬ ‫ِم َّم ِن ا ْستَ َج َ‬
‫ى ِم ْن‬ ‫َ‬
‫ص ِإل َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫هَّللا‬
‫;ال ْد َركتَ َر ُس;و َل ِ‪ ‬قلت الَ َول ِك ْن خَ ل َ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ْأ‬
‫َوقَ ْ;د َأ ْكثَ; َر النَّاسُ فِى َش; ِن ال َولِي ِد‪ .‬ق; َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪188‬‬
‫ت‬ ‫ق‪ ،‬فَ ُك ْن ُ‬ ‫ث ُم َح َّمدًا‪ ‬بِ ْال َح ِّ‬ ‫ال َأ َّما بَ ْع ُد فَِإ َّن هَّللا َ بَ َع َ‬ ‫ِع ْل ِم ِه َما يَ ْخلُصُ ِإلَى ْال َع ْذ َرا ِء فِى ِس ْت ِرهَا‪ .‬قَ َ‬
‫ْت‬ ‫ص ; ِحب ُ‬ ‫ت ْال ِهجْ ; َرتَي ِْن َك َما قُ ْلتَ ‪َ ،‬و َ‬ ‫ث بِ ِه‪َ ،‬وهَا َجرْ ُ‬ ‫ت بِ َما بُ ِع َ‬ ‫اب هَّلِل ِ َولِ َرسُولِ ِه َوآ َم ْن ُ‬ ‫ِم َّم ِن ا ْستَ َج َ‬
‫;ر ِم ْثلُ;هُ‪ ،‬ث َّمُ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫َّ‬
‫ص ْيتُهُ َوالَ َغ َش ْش;تُهُ َحتَّى ت ََوفاهُ ُ‪ ،‬ث َّم بُو بَك; ٍ‬ ‫َرسُو َل هَّللا ِ‪َ ‬وبَايَ ْعتُهُ‪ ،‬فَ َو ِ َما َع َ‬
‫هَّللا‬
‫ت بَلَى‪ .‬قَ;;ا َل فَ َما هَ;; ِذ ِه‬ ‫ق ِم ْث;; ُل الَّ ِذى لَهُ ْم قُ ْل ُ‬ ‫ْس لِى ِمنَ ْال َح;; ِّ‬ ‫ت‪َ ،‬أفَلَي َ‬ ‫ُع َم;; ُر ِم ْثلُ;;هُ‪ ،‬ثُ َّم ْ‬
‫اس;;تُ ْخلِ ْف ُ‬
‫ق ِإ ْن َشا َء هَّللا ُ‪،‬‬ ‫يث الَّتِى تَ ْبلُ ُغنِى َع ْن ُك ْم َأ َّما َما َذكَرْ تَ ِم ْن َشْأ ِن ْال َولِي ِد‪ ،‬فَ َسنَْأ ُخ ُ;ذ فِي ِه بِ ْال َح ِّ‬ ‫اَأل َحا ِد ُ‬
‫ثُ َّم َدعَا َعلِيًّا فََأ َم َرهُ َأ ْن يَجْ لِ َدهُ فَ َجلَ َدهُ ثَ َمانِينَ »‪.1‬‬
‫;و َأبُو‬ ‫اش ; ُّى ‪ -‬هُ; َ‬ ‫ُض ;يْنُ بْنُ ْال ُم ْن; ِذ ِر ال َّرقَ ِ‬ ‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ب ;و;د;ا;و;د; «عن َع ْب; ُد هَّللا ِ ال ; َّدانَا ُج عن ح َ‬
‫ت ع ُْث َمانَ ْبنَ َعفَّانَ َوُأتِ َى بِ ْال َولِي ِد ْب ِن ُع ْقبَ;ةَ فَ َش; ِه َد َعلَ ْي; ِه ُح ْم; َرانُ َو َر ُج; ٌل‬ ‫َسا َسانَ ‪ -‬قَا َل َش ِه ْد ُ‬
‫;ال‬ ‫آ َخ; ُر فَ َش; ِه َد َأ َح; ُدهُ َما َأنَّهُ َرآهُ َش; ِربَهَا; ‪ -‬يَ ْعنِى ْالخَ ْم; َر ‪َ -‬و َش; ِه َد اآلخَ; ُر َأنَّهُ َرآهُ يَتَقَيَُّأهَا فَقَ; َ‬
‫ال َعلِ ٌّى لِ ْل َح َس ِن َأقِ ْم َعلَيْ;; ِه‬ ‫ع ُْث َمانُ ِإنَّهُ لَ ْم يَتَقَيَّْأهَا َحتَّى َش ِربَهَا‪ .‬فَقَا َل لِ َعلِ ٍّى‪َ ‬أقِ ْم َعلَ ْي ِه ْال َح َّد‪ .‬فَقَ َ‬
‫ال َعلِ ٌّى لِ َع ْب ِد هَّللا ِ ب ِْن َج ْعفَ ٍر َأقِ ْم َعلَ ْي ِه ْال َح َّد‪.‬‬ ‫ال ْال َح َسنُ َو ِّل َحا َّرهَا َم ْن ت ََولَّى قَا َّرهَا‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ْال َح َّد‪ .‬فَقَ َ‬
‫;ال َح ْس;بُكَ َجلَ; َد النَّبِ ُّى‪َ ‬أرْ بَ ِعينَ ‪-‬‬ ‫الس;وْ طَ فَ َجلَ; َدهُ َو َعلِ ٌّى يَ ُع; ُّد فَلَ َّما بَلَ; َغ َأرْ بَ ِعينَ قَ; َ‬ ‫قَا َل فََأ َخ; َذ َّ‬
‫ى »‪.2‬‬ ‫َأحْ ِسبُهُ قَا َل ‪َ -‬و َجلَ َد َأبُو بَ ْك ٍر َأرْ بَ ِعينَ َو ُع َم ُر ثَ َمانِينَ َو ُك ٌّل ُسنَّةٌ َوهَ َذا َأ َحبُّ ِإلَ َّ‬
‫و ختم مآثر حضرت ذي الن;;ورين‪ ‬به بيان يك نكته ك;;نيم و آن نكته اين است كه آن‬
‫حضرت‪ ‬در احاديث بسيار; تصريح و تلويح فرموده‌اند كه خالفت خاصه بعد حضرت‬
‫عثمان منتظم نخواهد شد و اين معني به اسانيد متعدده و ط;رق متغ;ائره بثب;وت پيوست‬
‫بوجهيكه اصال محل اشتباه نماند و اين مض;;مون در خ;;ارج بظه;;ور; انجاميد‪ ،‬زي;;را كه‬
‫حضرت مرتضي; با وجود; وفور; اوص;;اف خالفت خاصه در وي و رس;;وخ ق;;دم ايش;;ان‬
‫در س;;;وابق اس;;;الميه متمكن نشد در خالفت و در اقط;;;ار; ارض حكم او نافذ نگشت و‬
‫تنگتر مي‌شد تا آنكه در آخر اي;;ام بجز كوفه و م;;احول آن‬ ‫ب;;اهر روز; دائ;;رهء‌س;;لطنت ‌‬
‫محل حك;;;;ومت نماند و معاوية بن ابي س;;;;فيان هر چند ع;;;;الم بر حكم او مجتمع شد و‬
‫فرقت; جن;;ود مس;;لمين از ميان بر خاست اوص;;اف خالفت خاصه نداشت و در س;;وابق;‬
‫اسالميه قاصر ب;ود به نس;بت س;ائر مه;اجرين و انص;ار‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; م;ن; ح;د;ي;ث;‬
‫ش;ق;يق; «عن حذيفه قال‪ :‬بَ ْينَا نَحْ نُ ُجلُوسٌ ِع ْن َد ُع َم َر قَا َل َأيُّ ُك ْم يَحْ فَظُ قَوْ َل النَّبِ ِّى‪ ‬فِى ْالفِ ْتنَ ِة‪.‬‬
‫الص ; َدقَةُ َواَأل ْم; ُ;ر‬ ‫الص ;الَةُ َو َّ‬ ‫;ار ِه‪ ،‬تُ َكفِّ ُرهَا َّ‬ ‫;ال‪ :‬فِ ْتنَ ;ةُ ال َّر ُج; ِل فِى َأ ْهلِ ; ِه َو َمالِ ; ِه َو َولَ ; ِد ِه َو َج; ِ‬ ‫قَ; َ‬
‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫ى َع ِن ال ُم ْن َك ِر‪ .‬قَا َل لَي َ‬ ‫ُوف َوالنَّ ْه ُ‬ ‫بِ ْال َم ْعر ِ‬
‫ج البَحْ; ِر‪.‬‬ ‫ْس ع َْن هَ َذا ْس لكَ ‪َ ،‬ولَ ِك ِن التِى تَ ُمو ُج َك َم;;وْ ِ‬
‫ك ِم ْنهَا بَْأسٌ يَا َأ ِمي َر ْال ُمْؤ ِمنِينَ ‪ِ ،‬إ َّن بَ ْينَ;;كَ َوبَ ْينَهَا بَابًا ُم ْغلَقًا‪ .‬قَ;;ا َل ُع َم; ُر َأيُ ْك َس ; ُر‬ ‫ْس َعلَ ْي َ‬ ‫قَا َل لَي َ‬
‫َأ‬
‫ت َجلْ ‪ .‬قُلنَا لِ ُح َذ ْيفَ;ةَ َك;;انَ ُع َم; ُر‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫ق بَدًا‪ .‬قُل ُ‬ ‫َأ‬ ‫ال ُع َم ُر ِإ ًذا الَ يُ ْغلَ َ‬ ‫ال بَلْ يُ ْك َس ُر‪ .‬قَ َ‬ ‫ْالبَابُ َأ ْم يُ ْفتَ ُح قَ َ‬
‫ْس بِاَألغَالِي ِط‪.‬‬ ‫ك َأنِّى َح َّد ْثتُ;هُ َح; ِديثًا لَي َ‬ ‫ال نَ َع ْم َك َما َأ ْعلَ ُم َأ َّن ُدونَ َغ; ٍد لَ ْيلَ;ةً‪َ ،‬و َذلِ; َ‬ ‫اب قَ َ‬ ‫يَ ْعلَ ُم ْالبَ َ‬
‫ال َم ِن ْالبَابُ قَا َل ُع َم ُر»‪.3‬‬ ‫فَ ِه ْبنَا َأ ْن نَ ْسَألَهُ َم ِن ْالبَابُ فََأ َمرْ نَا َم ْسرُوقًا فَ َسَألَهُ فَقَ َ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪189‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و تحقيق در اين حديث آن است كه معني ان بينك وبينها; بابا مغلق;‌ا ً م;;رادش آن است‬
‫كه وجود عمر حائل است در ميان فتنه و در ميان مردم باز گفته اَيُكسر الباب م;;راد از‬
‫وي آن داشت كه بعد زم;;ان حض;;رت عمر چ;;ون نب;;وت ظه;;ور; فتنه آيد آيا ب;;از تس;;كين‬
‫متوقع; هست يا نه پس اگر تس;;;;كين فتنه متوقع باشد ش;;;;بيه است بفتح غلق و اگر توقع‬
‫نيست شبيه به كسر است اين نيست كه از كسر باب كسر باب حائل در ميان فتنه و در‬
‫ميان مردم كه ذات حضرت عمر است‪ ‬و اول مذكور ش;;ده م;;راد داش;;ته باش;;ند يوضح‬
‫ارىُّ َأ َّن ع ُْث َم;;انَ ْبنَ َعفَّانَ قَ;;ا َل‬ ‫ص; ِ‬ ‫ذلك ح;;ديث عثم;;ان‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن َأبُو َع;;وْ ٍن اَأل ْن َ‬
‫ك ِإنِّى‬ ‫;ال ع ُْث َم;;انُ َوي َْح; َ‬ ‫ْض ْالع ُْذ ِر فَقَ; َ‬ ‫ِالب ِْن َم ْسعُو ٍ;د هَلْ َأ ْنتَ ُم ْنتَ ٍه َع َّما بَلَ َغنِى َع ْنكَ فَا ْعتَ َذ َر بَع َ‬
‫َ;زى ُم ْنتَ; ٍ‬
‫;ز‬ ‫;ال‪َ :‬س;يُ ْقتَ ُل َأ ِم;;ي ٌر َويَ ْنت ِ‬
‫ْس َك َما َس ِمعْتَ َأ َّن َر ُس;و َل هَّللا ِ‪ ‬قَ; َ‬ ‫ت َولَي َ‬ ‫ْت َو َحفِ ْ‬
‫ظ ُ‬ ‫قَ ْد َس ِمع ُ‬
‫ى» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ْس ُع َم َر ِإنَّ َما قَتَ َل ُع َم َر َوا ِح ٌد َوِإنَّهُ يُجْ تَ َم ُع َعلَ َّ‬ ‫َوِإنِّى َأنَا ال َم ْقتُو ُل َولَي َ‬
‫ْ‬
‫;ال َذاتَ يَ;;وْ ٍم‪َ :‬م ْن َرَأى ِم ْن ُك ْم‬ ‫ى‪ ‬قَ; َ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;د;ا;و;د; « َع ِن ْال َح َس; ِن ع َْن َأبِى بَ ْك; َرةَ َأ َّن النَّبِ َّ‬
‫ُجحْ تَ‬ ‫;ر فَ;ر ِ‬ ‫الس; َما ِء فَ; ُو ِز ْنتَ َأ ْنتَ َوَأبُو بَ ْك; ٍ‬ ‫ْت َكَأ َّن ِميزَ انًا نَ;;زَ َل ِمنَ َّ‬ ‫ُرْؤ يَا;‪ .‬فَقَا َل َر ُج ٌل َأنَا َرَأي ُ‬
‫ُج َح ُع َم;; ُر ثُ َّم‬ ‫َأ ْنتَ بَِأبِى بَ ْك ٍر َو ُو ِزنَ ُع َم ُر َوَأبُو بَ ْك ٍر فَ ُر ِج َح َأبُو بَ ْك ٍر َو ُو ِزنَ ُع َم ُر َوع ُْث َمانُ فَر ِ‬
‫ُول هَّللا ِ‪.2»‬‬ ‫ُرفِ َع ْال ِميزَ انُ فَ َرَأ ْينَا ْال َك َرا ِهيَةَ فِى َوجْ ِه َرس ِ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ي;ض;ا; م;ن; ط;ر;ي;ق; ع;ب;د;ا;ل;ر;ح;م;ن; ب;ن; أ;ب;ي; ب;ك ;ر;ة; ه ;ذ;ا; ا;ل;ح ;د;ي;ث; و;ف;يه; ف;ا;س ;ت;ا;ء;ب;ه;ا;‬
‫ر;س;و;ل; هللا;‪ ‬ي;ع;ن;ي; «فَا ْستَا َء لَهَا َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬يَ ْعنِى فَ َسا َءهُ َذلِكَ فَقَا َل‪ِ :‬خالَفَةُ نُبُ َّو ٍة ثُ َّم يُ ;ْؤ تِى‬
‫ك َم ْن يَ َشا ُء»‪.3‬‬ ‫هَّللا ُ ْال ُم ْل َ‬
‫ْت َك; َأ َّن‬ ‫;ال يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ ِإنِّى َرَأي ُ‬ ‫ب َأ َّن َر ُجالً قَ; َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب ;و;د;ا;و;د; «ع َْن َس; ُم َرةَ ب ِْن ُج ْن; ُد ٍ‬
‫ض ِعيفًا ثُ َّم َجا َء ُع َم; ُر فََأ َخ; َذ‬ ‫ب ُشرْ بًا َ‬ ‫د َْل ًوا ُدلِّ َى ِمنَ ال َّس َما ِء فَ َجا َء َأبُو بَ ْك ٍر فََأ َخ َذ بِ َع َراقِيهَا فَ َش ِر َ‬
‫َض;لَّ َع ثُ َّم َج; ا َء‬
‫ب َحتَّى ت َ‬ ‫َض;لَّ َع ثُ َّم َج; ا َء ع ُْث َم;;انُ فََأخَ; َذ بِ َع َراقِيهَا فَ َش; ِر َ‬ ‫ب َحتَّى ت َ‬ ‫بِ َع َراقِيهَا فَ َش ِر َ‬
‫ض َح َعلَ ْي ِه ِم ْنهَا َش ْى ٌء» ‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫ت َوا ْنتَ َ‬ ‫َعلِ ٌّى فََأ َخ َذ بِ َع َراقِيهَا فَا ْنتَ َشطَ ْ‬
‫;ال‪َ :‬والَّ ِذى نَ ْف ِس;ى بِيَ; ِد ِه الَ‬ ‫ول هَّللا ِ‪ ‬قَ َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َْن ُح َذ ْيفَةَ ْب ِن ْاليَ َم;ا ِن َأ َّن َر ُس; َ‬
‫ث ُد ْنيَ;;ا ُك ْم ِش; َرا ُر ُك ْ;م» ه;ذ;ا; ح;د;ي;ث;‬ ‫;ر َ‬ ‫تَقُو ُم السَّا َعةُ َحتَّى تَ ْقتُلُوا ِإ َما َم ُك ْم َوتَجْ تَلِدُوا; بَِأ ْسيَافِ ُك ْ;م َويَ; ِ‬
‫ح;س;ن;‪.5‬‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن عبدهللا بن مس;;عود ق;;ال ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬إن رحى اإلس;;الم‬
‫ستدور; بعد خمس وثالثين‪ ،‬أو ست وثالثين‪ ،‬أو سبع وثالثين سنة‪ ،‬فإن يهلكوا فسبيل من‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سنن ابو داود‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬سنن ابو داود‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬سنن ابو داود‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪190‬‬
‫هلك‪ ،‬وإن بقي لهم دينهم يقم سبعين قال عمر‪ :‬يا نبي هللا‪ ،‬بما مضى أو بما بقي‪ ،‬ق;;ال‪:‬‬
‫ال‪ ،‬بل بما بقي»‪.1‬‬
‫و مضمون اين حديث در خ;;ارج ظه;;ور; ي;;افت‪ ،‬زي;;را كه در س;;نه‌ی خ;م;س;ة; و;ث;ال;ث;ين;‬
‫حضرت عثم;ان مقت;ول شد و امر جه;اد بر هم خ;ورد و ب;از در زم;ان معاويه بن ابي‬
‫سفيان به اتفاق ناس امر جهاد قائم گشت و از آن تاريخ بع ِد هفت;اد س;ال دولت ب;ني اميه‬
‫متالشي شد‪.‬‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن أنس بن مالك‪ ،‬ق;;ال‪ :‬بعث;;ني بنو الـمصطلق; إلى رس;;ول هللا‪‬‬
‫فقالوا‪ :‬سل لنا رسول هللا‪ ‬إلى من ندفع صدقاتنا; بع;;دك؟ ق;;ال‪ :‬فأتيته فس;;ألته‪ ،‬فق;;ال‪ :‬إلى‬
‫أبي بكر فأتيتهم فأخبرتهم‪ ،‬فقالوا‪ :‬ارجع إليه فسله‪ ،‬فإن حدث بأبي بكر ح;;دث ف;;إلى من؟‬
‫فأتيته فسألته‪ ،‬فقال‪ :‬إلى عمر فأتيتهم فأخبرتهم‪ ،‬فقالوا‪ :‬ارجع إليه فسله‪ ،‬فإن ح;;دث بعمر‬
‫حدث‪ ،‬ف;إلى من؟ فأتيته فس;ألته‪ ،‬فق;ال‪ :‬إلى عثم;ان ف;أتيتهم; ف;أخبرتهم;‪ ،‬فق;الوا‪ :‬ارجع إليه‬
‫فسله‪ ،‬فإن حدث بعثمان حدث فإلى من؟ فأتيته فسألته‪ ،‬فقال‪ :‬إن حدث بعثم;;ان ح;;دث فتبا‬
‫لكم الدهر تبا»‪.2‬‬
‫ي‬
‫ي الن;;;بي‪ ‬فق;;;ال عل ٌ‬ ‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;;;ا;ض; «عن س;;;هل بن أبي حثمه ق;;;ال‪ :‬ب;;;ايع اع;;;راب ٌ‬
‫لالعرابي‪ :‬ائت النبي‪ ‬فسله ان اتي عليه اجلُه َمن يقضيه فاتي االعرابي النبي‪ ‬فساله‬
‫فقال‪ :‬يقضيك أبوبكر; فخرج إلى علي واخبره فقال ارجع فس;;له ان اتی أبي بكر اجله من‬
‫يقضيه؟ فاتي االعرابي النبي‪ ‬فسأله فقال‪ :‬يقضيك عمر فقال علي لالع;;رابي‪ :‬س;;له من‬
‫بعد عمر فق;;ال يقض;;يك عثم;;ان فق;;ال علي لالع;;رابي ائت الن;;بي‪ ‬فس;;له ان اتي علي‬
‫عثمان اجله من يقضيه فقال‪ ‬إذا اتی علی أبي بكر اجله وعمر اجله وعثمان اجله ف;;ان‬
‫استطعت ان تموت فمت»‪.3‬‬
‫;ل فق;ال‪ :‬يا‬ ‫و;ف;يه; م;ن; ح;د;ي;ث; «أبي هري;رة ان الن;;بي‪ ‬ب;;ايع اعرابيا بقالئص إلى اج; ٍ‬
‫رسول هللا ان اعجلتك منيتك فمن يقضيني؟ قال‪ :‬أبوبكر قال‪ :‬فان عجلت ب;;أبي بكر منيته‬
‫فمن يقضيني؟ قال‪ :‬عمر قال‪ :‬فان عجلت بعمر منبيته فمن يقض;يني؟ ق;ال‪ :‬عثم;ان ق;ال‪:‬‬
‫فإن عجلت بعثمان منيته فمن يقضيني؟ قال‪ :‬ان استطعت أن تموت فمت‪ ،‬وهللا اعلم»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; «عن أبي هري;;رة‪ ‬عن الن;;بي‪ ‬ق;;ال‪ :‬الخالفة بالـمدينة والـملك‬
‫بالشام»‪.5‬‬
‫;ور خ;رج من‬ ‫و;ف;ي; ا;ل;ـم;ش;ك;و;ة; «عن عمر ق;ال ق;ال رس;ول هللا‪ :‬رأيت عم;وداً‌من ن; ٍ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬الریاض النضره‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪5‬‬


‫‪191‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫تحت رأسي ساطعاً;‌استق ّر بالشام»‪.1‬‬


‫فهمانيدند كه آثار خاصه‌آن حض;رت‪ ‬نزديك م;وت حض;رت عثم;ان منقطع شد ف;ي;‬
‫ت فقلت‪ :‬يا رس;;ول هللا ادع هللا فيهن‬ ‫ا;ل;ـم;ش;ك;و;ة; «عن أبي هريرة قال‪ :‬أتيت النبي‪ ‬بتم;;را ٍ‌‬
‫بالبركة فضمهن ثم دعا لي فيهن بالبركة قال خذهن فاجعلهن في ِم;;زودك كلما اردت ان‬
‫تأخذ منه ش;;يئا ً‌فادخل ي;;دك فخ;;ذه وال تن;;ثر ن;;ثراً‌فقد حملت من ذلك التمر ك;;ذا وك;;ذا من‬
‫ق في سبيل هللا وكنا نأكل منه ونطعم وكان ذلك اليف;;ارق حق;;وي ح;;تى ك;;ان ي;;وم قتل‬ ‫وس ٍ;‬
‫عثمان فانه انقطع» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫أ;خ ;ر;ج; أ;ب ;و;ع;م;ر; «عن س;;عيد بن الـمسيب ان زيد بن خارجه ت;;وفي; زمن عثم;;ان بن‬
‫ب ثم انهم سمعوا جلجلةً في ص;;دره ثم تكلم فق;;ال احمد احمد في الكت;;اب‬ ‫عفان ف ُس ّجي; بثو ٍ‬
‫األول ص;;دق ص;;دق أب;;وبكر; الص;;ديق; الض;;عيف; في نفسه الق;;وي في أمر هللا في الكت;;اب‬
‫األول ص;;دق ص;;دق عمر بن الخط;;اب الق;;وي األمين في الكت;;اب األول ص;;دق ص;;دق‬
‫عثم;;;ان بن عف;;;ان علي منه;;;اجهم; مضت ارب ٌ‌ع وبقيت س;;;نتان اتت الفتن واكل الش;;;ديد‬
‫الضعيف; وقامت الساعة وسيأتيكم خبر بير اريس‪ 3‬وما بير اريس ثم هلك رج ٌل من ب;;ني‬
‫خطم فس;;جي بث;;وب فس;;معوا جلجل;;ةً في ص;;دره ثم تكلم فق;;ال ان اخا ب;;ني الح;;ارث بن‬
‫الخزرج صدق»‪.4‬‬
‫ق‪،‬‬ ‫;رب قَ;;ا َل اتَّخَ; َذ َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬خَاتَ ًما ِم ْن َو ِر ٍ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن نَافِ ٍع َع ِن ا ْب ِن ُع َم; َ‬
‫;ر‪ ،‬ثُ َّم َك;;انَ بَ ْع; ُد فِى يَ; ِد‬‫َو َكانَ فِى يَ ِد ِه‪ ،‬ثُ َّم َكانَ بَ ْع ُد فِى يَ ِد َأبِى بَ ْك ٍر‪ ،‬ثُ َّم َك;;انَ بَ ْع; ُد فِى يَ; ِد ُع َم; َ‬
‫يس‪ ،‬نَ ْق ُشهُ ُم َح َّم ٌد َرسُو ُل هَّللا ِ‪.5»‬‬ ‫ع ُْث َمانَ ‪َ ،‬حتَّى َوقَ َع بَ ْع ُد فِى بِْئ ِر َأ ِر َ‬
‫س قَا َل َكانَ خَ;اتَ ُم النَّبِ ِّى‪ ‬فِى يَ; ِد ِه‪َ ،‬وفِى; يَ; ِد َأبِى بَ ْك ٍ‬
‫;ر بَعْ; َدهُ‪،‬‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن َأنَ ٍ‬
‫ال ‪ -‬فََأ ْخ َر َج ْالخَاتَ َم‪،‬‬ ‫يس ‪ -‬قَ َ‬ ‫س َعلَى بِْئ ِر َأ ِر َ‬ ‫َوفِى; يَ ِد ُع َم َر بَ ْع َد َأبِى بَ ْك ٍر‪ ،‬فَلَ َّما َكانَ ع ُْث َمانُ َجلَ َ‬
‫اختَلَ ْفنَا ثَالَثَةَ َأي ٍَّام َم َع ع ُْث َمانَ فَنَ ْنزَ ُح ْالبِْئ َر فَلَ ْم ن َِج ْدهُ»‪.6‬‬ ‫فَ َج َع َل يَ ْعبَ ُ‬
‫ث بِ ِه فَ َسقَطَ قَا َل فَ ْ‬
‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; ق ;ا;ل;‪« ;:‬ق;;ام ع;;امر بن ربيعة فيص;;لي من الليل حين نشب الن;;اس في‬
‫الطعن علی عثمان فصلي من الليل ثم نام فأتي في الـمنام فقيل له قم فاسأل هللا ان يعيذك‬
‫من الفتنة ال;;تي اع;;اذ منها ص;;الح عب;;اده فق;;ام فص;;لي ودعا ثم اش;;تكي فما خ;;رج بع; ُد اال‬
‫بجنازة»‪.7‬‬

‫‪ -‬مشکاة الـمصابیح‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬چاهی در نزدیک مسجد; قباء در مدینه منوره‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪192‬‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; أ;ب ;و;ع;م;ر; «ان ثمامة بن ع;;دي أم;;ير عثم;;ان علی الص;;نعاء‌ خطب ي;;وم بلغه‬
‫حين ان;;تزعت خالفة النب;;وة من أمة محم ; ٍد‪‬‬ ‫م;;وت عثم;;ان فاط;;ال البك;;اء ثم ق;;ال‪ :‬ه;;ذا ٌ‌‬
‫وصارت; ملك‌ا ً وجبريةً من غلب علی شئ اكله» ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫ابيطالب‪‬‬ ‫اما مآثر اميرالمؤمنين و امام اشجعين اسد هللا الغالب علي بن ‌‬
‫پس از آن جمله آن است كه ب;;آن حض;;رت‪ ‬ق;;رابت قريبه داشت و در ش;;رافت نفس‬
‫صاحب مرتبهء اعلی بود ه;و; ع;ل;ي; ب;ن; أ;ب;ي; ط;ا;ل;ب; ب;ن; ع;ب;د;ا;ل;ـم;ط;ل;ب; و;أ;م;ه; ف;ا;ط;م ;ة; ب;ن;ت;‬
‫ا;س;د; ب;ن; ه;ا;ش;م;‪;.‬‬
‫ً ‪2‬‬
‫«ق;;;ال أب;;;وعمر‪ :‬هي أول هاش;;;مية ول;;;دت هاش;;;ميا » ‌‪ ،‬پس مرتضي; واخوة او اول‬
‫آنجماعه اند كه از ج;;انب پ;;در و م;;ادر هر دو هاش;;مي باش;;ند و بعد از وي حض;;رت‬
‫حس;;;نينب و بعد از ايش;;;ان ام;;;ام محمد ب;;;اقر وعبدهللا محض واخوة او بهمين ص;;;فت‬
‫بودهاند‪.‬‬
‫‌‬
‫و جناب نبوي‪ ‬در باب فاطمه بنت اسد می‌فرمودند‪« :‬كانت أمي التي ولدتني‪ ،‬إن أبا‬
‫طالب كان يصنع الص;;نيع‪ ،‬وتك;;ون له الـمأدبة‪ ،‬وك;;ان يجمعنا على طعامه‪ ،‬فك;;انت ه;;ذه‬
‫الـمرأة تفضل منه كله نصيبا فأعود فيه»‪ ،‬أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬
‫و از من;;اقب وي‪ ‬كه در حين والدت او ظ;;اهر شد يكي آن است كه در ج;;وف كعبه‬
‫معظمه تولد يافت‪.‬‬
‫ق;ا;ل; ا;ل;ح;ا;ك;م; ف;ي; ت;ر;ج;م;ة; ح;ك;يم; ب;ن; ح;ز;ا;م; «وق;;ول مص;;عب فيه لم يولد قبله والبع;;ده في‬
‫الكعبة أح ٌد مانصه َو ِهم مصعبٌ في الحرف االخ;ير فقد ت;واترت االخب;;ار ان فاطمة بنت‬
‫اسد ولدت أميرالـمؤمنين عليا في جوف الكعبة»‪.4‬‬
‫و از آن جمله آنكه عن;;ايت الهي جل وعال در ص;;غر سن ش;;امل ح;;ال او گشت و آن‬
‫حض;;;رت‪ ‬تكفل وي‪ ‬بر خ;;;ود گرفتند و از اين جهت اس;;;الم او و نم;;;ازگزاردن او با‬
‫جناب مقدس نبوي‪ ‬پيش از اوان بلوغ بوده است و بسياري از صحابه و ت;;ابعين به آن‬
‫رفته اند كه وي اول مسلمان است بعد خديجهل و فص;;لي; از اين ب;;اب در م;;أثر ص;;ديق;‬
‫اكبر‪ ‬گذشت‪.‬‬
‫«قال محمد بن اسحق حدثني ابن أبي نجيح‪ ،‬عن مجاهد بن ج;;بر أبي الحج;;اج‪ ،‬ق;;ال‪:‬‬
‫كان من نعم هللا على علي بن أبي طالب‪ ‬ما صنع هللا له وأراده به من الخ;;ير أن قريشا;‬
‫أصابتهم; أزمة شديدة‪ ،‬وكان أبو طالب في عيال كثير‪ ،‬فق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬لعمه العب;;اس‪:‬‬
‫وكان من أيسر بني هاشم يا أبا الفضل إن أخاك أبا طالب كثير العيال‪ ،‬وقد; أصاب الناس‬
‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪4‬‬


‫‪193‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ما ترى من هذه األزمة‪ ،‬ف;;انطلق بنا إليه نخفف عنه من عياله آخذ من بنيه رجال‪ ،‬وتأخذ;‬
‫أنت رجال فنكفلهما عنه فقال العباس‪ :‬نعم‪ ،‬فانطلقا حتى أتيا أبا طالب‪ ،‬فق;;اال‪ :‬إنا نريد أن‬
‫نخفف عنك من عيالك ح;;;تى تنكشف; عن الن;;;اس ما هم فيه‪ ،‬فق;;;ال لهما أبو ط;;;الب‪ :‬إذا‬
‫تركتما; لي عقيال فاص;;نعا; ما ش;;ئتما‪ ،‬فأخذ رس;;ول هللا‪ ‬عليا فض;;مه إليه‪ ،‬وأخذ العب;;اس‬
‫جعفرا فضمه إليه‪ ،‬فلم يزل علي مع رسول هللا‪ ‬حتى بعثه هللا نبيا فاتبعه وص;;دقه وأخذ‬
‫العباس جعفرا‪ ،‬ولم يزل جعفر مع العباس حتى أسلم‪ ،‬واستغنى عنه»‪.1‬‬
‫«ق;;ال ابن اس;;حق وذكر بعض أهل العلم ان رس;;ول هللا‪ ‬ك;;ان إذا حض;;رت الص;;الة‬
‫خرج إلى شعاب مكة وخرج معه علي بن أبي ط;;الب مس;;تخفي‌ا ً من أبيه أبي ط;;الب ومن‬
‫جميع اعمامه وسائر; قومه فيصليان الصالة فيها فإذا امسيا رجعا فمكثا ك;;ذلك ما ش;;اءهللا‬
‫ب عثر عليهما يوما وهما يصليان فقال لرسول هللا‪ :‬ما هذا ال;;دين‬ ‫ان يمكثا ثم ان أباطال ٍ‬
‫الذي اراك تدين به؟ قال‪ :‬يا عم ه;;ذا دين هللا ودين مالئكته ورس;;له ودين ابينا اب;;راهيم أو‬
‫ب;;;ذلت له النص;;;يحة‬ ‫ُ‬ ‫كما ق;;;ال‪ ‬بعث;;;ني هللا به رس;;;والً; إلى العب;;;اد وانت يا عم احق من‬
‫ودعوته إلى الهدي واحق من اجابني اليه واع;;انني عليه أو كما ق;;ال فق;;ال أبوط;;الب‪ :‬يا‬
‫ابن اخي اني ال اس;;تطيع ان اف;;ارق دين آب;;ائي وما ك;;انوا عليه ولكن وهللا اليخلص اليك‬
‫شئ تكرهه مابقيت وذكر وانه قال لعلي يا بني ما هذا الدين الذي أنت عليه؟ قال‪ :‬يا ابت‬
‫آمنت برسول هللا بما جاء به وصليت معه هلل واتبعته فزعموا انه قال اما انه لم يدعك إال‬
‫إلى خير فالزمه»‪.2‬‬
‫ض; ِحكَ‬ ‫;ر لَ ْم َأ َرهُ َ‬ ‫ض; ِحكَ َعلَى ْال ِم ْنبَ; ِ‬ ‫ْت َعلِيًّا َ‬ ‫;ال َرَأي ُ‬‫;رنِ ِّى قَ; َ‬ ‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َحبَّةَ ْال ُع; َ‬
‫;ر َعلَ ْينَا َأبُو طَ;;الِ ٍ‬
‫ب‬ ‫ب ظَهَ; َ‬ ‫ت قَ;;وْ َل َأبِى طَ;;الِ ٍ‬ ‫َت نَ َوا ِج ُذهُ ثُ َّم قَا َل َذكَرْ ُ‬ ‫ض ِحكا ً َأ ْكثَ َر ِم ْنهُ َحتَّى بَد ْ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َأ‬
‫ان يَا ا ْبنَ ِخى ف; َدعَاهُ‬ ‫َ‬
‫َص;ن َع ِ‬ ‫َ‬
‫;ال َم;;اذا ت ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫ص;لى بِبَط ِن نَخل;ة فق; َ‬ ‫ْ‬ ‫ِّ‬ ‫ُ‬ ‫نُ‬
‫ول ِ‪َ ‬ونَحْ ن َ‬ ‫هَّللا‬ ‫َوَأنَا َم; َع َر ُس; ِ‬
‫َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬إلَى اِإل ْسالَ ِم فَقَا َل َما بِالَّ ِذى تَصْ نَ َعا ِن بَ ;ْأسٌ َأوْ بِالَّ ِذى تَقُ;;والَ ِن بَ ;ْأسٌ َولَ ِك ْن َوهَّللا ِ‬
‫;رفُ َأ َّن َع ْب;;داً لَ;;كَ ِم ْن‬ ‫ك تَ َعجُّ با ً لِقَوْ ِل َأبِي ِه ثُ َّم قَ;;ا َل اللَّهُ َّم الَ َأ ْعتَ; ِ‬ ‫ض ِح َ;‬ ‫الَ تَ ْعلُونِى ا ْستِى َأبَداً‪َ .‬و َ‬
‫ُصلِّ َى النَّاسُ َسبْعا » ‪.‬‬
‫ً ‪3‬‬
‫ْت قَب َْل َأ ْن ي َ‬ ‫صلَّي ُ‬ ‫ار ‪ -‬لَقَ ْد َ‬ ‫ث ِم َر ٍ‬ ‫ك ‪ -‬ثَالَ َ‬ ‫ك قَ ْبلِى َغي َْر نَبِيِّ َ‬ ‫هَ ِذ ِه اُأل َّم ِة َعبَ َد َ‬
‫‌و از ان جمله آنكه چ;;ون ابوط;;الب وف;;ات ي;;افت آن حض;;رت‪ ‬در تعزيه و تس;;ليهء‬
‫حضرت مرتضي;‪ ‬و دع;اي خ;ير ب;راي او كم;ال درجه ش;فقت م;رعي داش;ت‪ ،‬أ;خ;ر;ج;‬
‫ت ِإ َّن َع َّمكَ َّ‬
‫الش; ْي َخ قَ; ْد َم;;اتَ ‪.‬‬ ‫ى‪ ‬فَقُ ْل ُ‬ ‫ْت النَّبِ َّ‬ ‫ب َأتَي ُ‬‫ا;ح;م;د; «ع َْن َعلِ ٍّى قَ;;ا َل لَ َّما تُ; ُوفِّ َى َأبُو طَ;;الِ ٍ‬
‫ال‪ْ :‬اذهَبْ فَا ْغتَ ِسلْ‬ ‫ال فَ َوا َر ْيتُهُ ثُ َّم َأتَ ْيتُهُ قَ َ‬‫ث َشيْئا ً َحتَّى تَْأتِيَنِى قَ َ‬ ‫ار ِه ثُ َّم الَ تُحْ ِد ْ‬‫قَا َل‪ْ :‬اذهَبْ فَ َو ِ‬
‫ت َما يَسُرُّ نِى‬ ‫ال فَ َدعَا لِى بِ َدع ََوا ٍ‬ ‫ت ‪ -‬ثُ َّم َأتَ ْيتُهُ ‪ -‬قَ َ‬ ‫ث َشيْئا ً َحتَّى تَْأتِيَنِى‪ .‬قَا َل فَا ْغتَ َس ْل ُ‬ ‫ثُ َّم الَ تُحْ ِد ْ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪3‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪194‬‬
‫ال َو َكانَ َعلِ ٌّى ِإ َذا َغس ََّل ْال َميِّتَ ا ْغتَ َس َل»‪.1‬‬
‫َأ َّن لِى بِهَا ُح ْم َر النَّ َع ِم َوسُو َدهَا‪ .‬قَ َ‬
‫و از آن جمله آنكه پيش از هج;;رت آن حض;;رت‪ ‬با او مع;;املت منتظر; الخالفت كه‬
‫يكي از ل;;وازم; خالفت خاصه است بجا آورن;;د‪ ،‬أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ن;س;;ا;ئ;ي; ف;ي; ك;ت;ب; ا;ل;خ;ص;;ا;ئ;ص;‬
‫«عن ربيعة بن ناجد أن رجال قال لعلي يا أم;;ير الـمؤمنين لم ورثت بن عمك دون عمك‬
‫قال جمع رس;;ول هللا‪ ‬أو ق;;ال دعا رس;;ول هللا‪ ‬ب;;ني عبد الـمطلب فص;;نع لهم م;;دا من‬
‫طع;;ام ق;;ال ف;;أكلوا; ح;;تى ش;;بعوا وبقي الطع;;ام كما هو كأنه لم يمس ثم دعا بغمر فش;;ربوا;‬
‫حتى رووا وبقي الشراب كأنه لم يمس أو لم يشرب فقال يا ب;;ني عبد الـمطلب إني بعثت‬
‫إليكم بخاصة وإلى الن;;اس بعامة وقد رأيتم من ه;;ذه اآلية ما قد رأيتم ف;;أيكم يب;;ايعني; على‬
‫أن يك;;ون أخي وص;;احبي; ووارثي; فلم يقم إليه أحد فقمت إليه وكنت أص;;غر الق;;وم فق;;ال‬
‫اجلس ثم قال ثالث م;;رات كل ذلك أق;;وم; إليه فيق;;ول اجلس ح;;تى ك;;ان في الثالثة ض;;رب‬
‫بيده على يدي ثم قال أنت أخي وصاحبي; ووارثي; ووزي;;ري; فب;ذلك ورثت بن عمي دون‬
‫عمي»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; «عن علي‪ ‬قال‪ :‬انطلقت مع رسول هللا‪ ‬حتى أتينا الكعبة فص;;عد;‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬على منك;;بي فنهض به علي فلما رأى رس;;ول هللا‪ ‬ض;;عفه ق;;ال له اجلس‬
‫فجلس ف;;نزل ن;;بي هللا‪ ‬فق;;ال اص;;عد على منك;;بي فنهض به رس;;ول هللا‪ ‬فق;;ال علي إنه‬
‫ليخيلني أني لو شئت لنلت أفق الس;;ماء فص;;عدت; على الكعبة وعليها تمث;;ال من ص;;فر أو‬
‫نح;;;اس فجعلت أعالجه ألزيله يمينا وش;;;ماال وق;;;داما; ومن بين يديه ومن خلفه ح;;;تى إذا‬
‫اس;;تمكنت منه ق;;ال ن;;بي هللا‪ ‬أقذفه فق;;ذفت به فكس;;رته كما تكسر الق;;وارير; ثم ن;;زلت‬
‫فانطلقت أنا ورسول هللا‪ ‬نستبق; حتى توارينا; بالبيوت خشية أن يلقانا أحدٌ ‌»‪.3‬‬
‫و از آن جمله آنكه چون كفار قريش مجتمع شدند بر ايذاي آن حض;;رت‪ ‬و هج;;رت‬
‫از مكه بمدينه تص;;ميم; ي;;افت بحض;;رت مرتضي; فرمودند تا بر ف;;راش آن جن;;اب عليه‬
‫الصالة والسالم; بخسپد ورداي مبارك آن حضرت‪ ‬باالئي خ;;ود بپوشد تا كف;;ار در غلط‬
‫افتند و بر رفتن آن حض;;;رت‪ ‬اطالعي نيابند و بعد از آن عنق;;;ريب هج;;;رت نم;;;ود و‬
‫بآنحضرت;‪ ‬ملحق گشت‪.‬‬
‫ق;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س;ح;ق; ف;ي; ق;ص;ة; ا;ل;ه;ج;ر;ة; و;م;ش;ا;و;ر;ة; ك;ف ;ا;ر; ق ;ر;ي;ش; ف;ي; أ;م;ر; ا;ل;ن ;ب;ي;‪« :‬ف;;أتى‬
‫جبرئيل إلى رسول هللا‪ ‬فق;;ال ل;;ه‪ :‬ال تبت ه;;ذه الليلة علی فراشك فلما ك;;انت العتمة من‬
‫الليل اجتمع;;وا يرص;;دونه م;;تي ين;;ام فيثب;;ون عليه فلما ك;;انت العتمة من الليل اجتمع;;وا‬
‫يرصدونه متي ينام فيثبت;;ون عليه فلما رأى رس;;ول هللا‪ ‬ق;;ال لعلي بن أبي ط;;الب‪ :‬نم‬
‫علي فراشي; وتسج ب;;;ردي ه;;;ذا الحض;;;رمي االخضر; فنم فيه فانه لن يخلص اليك شئ‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪195‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫تكرهه منهم وكان رسول هللا‪ ‬قبل ينام في برده ذلك إذا ن;;ام ق;;ال وخ;;رج عليهم رس;;ول‬
‫ب في ي;;ده فجعل ين;;ثر ال;;تراب علی رؤس;;هم; وهو يق;;رأ س;;ورة‪:‬‬ ‫هللا‪ ‬فأخذ جفنةً من ت;;را ٍ‬
‫;ز‬
‫;ل ٱۡل َع ِزي; ِ‬ ‫ص; َرٰطٖ ُّمس;ۡتَقِيمٖ ‪ ٤‬ت ِ‬
‫َنزي; َ‬ ‫ك لَ ِمنَ ٱۡل ُمرۡ َسلِينَ ‪َ ٣‬علَىٰ ِ‬ ‫يس ‪َ ١‬وٱۡلقُرۡ َءا ِن ٱۡل َح ِك ِيم ‪ِ ٢‬إنَّ َ‬‫﴿ ٓ‬
‫ق ٱۡلقَوۡ ُل َعلَىٰ ٓ َأكۡثَ ِ‬
‫;ر ِهمۡ فَهُمۡ اَل‬ ‫غفِلُ;ونَ ‪ ٦‬لَقَدۡ َح; َّ‬ ‫ٱل َّر ِح ِيم ‪ ٥‬لِتُن ِذ َر قَوۡمٗ;ا َّمآ ُأن; ِذ َر َءابَآُؤ هُمۡ فَهُمۡ َ ٰ‬
‫;;;ان فَهُم ُّمقۡ َمحُ;;;ونَ ‪َ ٨‬و َج َعلۡنَا ِمنۢ بَيۡ ِن‬ ‫عنَٰقِ ِهمۡ َأغۡلَٰٗلا فَ ِه َي ِإلَى ٱۡلَأذۡقَ ِ‬‫يُؤۡ ِمنُ;;;ونَ ‪ِ ٧‬إنَّا َج َعلۡنَا فِيٓ َأ ۡ‬
‫صرُونَ ‪[ ﴾٩‬يس‪ .]9-1 :‬حتى فرغ رسول‬ ‫َأيۡ ِدي ِهمۡ َس ّدٗا َو ِمنۡ خَ لۡفِ ِهمۡ َس ّدٗا فََأغۡ َشيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ اَل يُبۡ ِ‬
‫هللا‪ ‬من هؤالء اآليات ولم يبق منهم رج; ٌل اال وقد وضع علی رأسه تراب;‌ا ً ثم انص;;رف;‬
‫ت ممن لم يكن معهم فق;;ال‪ :‬ما تنتظ;;رون ههن;;ا؟ ق;;الوا‪:‬‬ ‫إلى حيث أراد أن ي;;ذهب فات;;اهم; آ ٍ‬
‫ال اال وقد; وضع‬ ‫ً‬ ‫محم;;داً ق;;ال‪ :‬خيّبكم هللا قد وهللا خ;;رج عليكم محم ; ٌد ثم م;;اترك منكم رج ‌‬
‫علی رأسه تراب‌ا ً وانطلق لحاجته أما ترون ما بكم؟ قال‪ :‬فوضع كل واح ; ٍد منهم ي;;ده علی‬
‫رأسه فاذا عليه ترابٌ ثم جعلوا يطلعون فيرون علي‌ا ً علی الف;;راش متس;;جيا ً‌ب;;برد رس;;ول‬
‫ي عن الف;;راش‬ ‫هللا ان هذا لمحم ٌ‌د نائم‌ا ً عليه برده فلم يبرحوا; كذلك حتى اصبحوا فق;;ام عل ٌ‬
‫فقالوا‪ :‬وهللا لقد كان صدقَنا ال;ذي ح;دثنا ثم ق;ال محمد بن اس;حق في قصة مق;دم الن;بي‪‬‬
‫ي بمكة ثالث ليال وايامها; ح;;تي ادي عن رس;;ول هللا‪ ‬الودائع ال;;تي‬ ‫الـمدينة‪ :‬واق;;ام; عل ٌ‬
‫كانت عنده للناس حتى إذا فرغ منها لحق برسول هللا‪ ‬فنزل علی كلثوم بن هدم» ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫و از آنجمله آنكه چون در ميان اص;;حاب مواخ;;ات واقع شد آن حض;;رت‪ ‬حض;;رت‬


‫;ال آخَى َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪‬‬ ‫مرتضي;‪ ‬را برادر; خود خواند‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َِن اب ِْن ُع َم َر قَ; َ‬
‫اخ بَ ْينِى‬‫ُول هَّللا ِ آخَ يْتَ بَ ْينَ َأصْ َحابِكَ َولَ ْم تَُؤ ِ‬‫ال يَا َرس َ‬ ‫بَ ْينَ َأصْ َحابِ ِه فَ َجا َء َعلِ ٌّى تَ ْد َم ُع َع ْينَاهُ فَقَ َ‬
‫َوبَ ْينَ َأ َح ٍد فَقَا َل لَهُ َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ :‬أ ْنتَ َأ ِخى فِى ال ُّد ْنيَا َو ِ‬
‫اآلخ َر ِة»‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه در مشهد بدر نص;;يب حض;;رت مرتضي‪ ‬از س;;وابق اس;;الميه او‬
‫فی و اوفر ب;;ود اول آنكه چ;;ون نزديك بموضع; ب;;در رس;;يدند جم;;اعهء‌را ب;;راي خ;;بر‬
‫گ;;رفتن لش;;كر اع;;داء فرس;;تادند و حض;;رت مرتضي از آن جمله ب;;ود ق;;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن;‬
‫ا;س;ح;ا;ق;‪« ;:‬فلما امسي رسول هللا‪ ‬بعث علي بن ابي طالب والزبير; بن الع;;وام وس;;عد بن‬
‫بدر يلتمسون له الخ;بر فاص;;ابوا; روايا الق;;ريش فيها‬ ‫نفر من أصحابه إلى ٍ‬ ‫أبي وقاص في ٍ‬
‫اس;;لم غال ٌم لب;;نی الحج;;اج وع;;ریض أبو یس;;ار غالم لب;;ني الع;;اص بن س;;عد ف;;اتوا; بهما‬
‫رسول هللا‪.3»...‬‬
‫ثانيا آنكه در هنگام مقاتله سه نفر از جماعه كفار مبارزت كردند و سه كس از ب;;ني‬
‫هاشم در ص;;دد م;;دافعت آنها در آمدند حض;;رت مرتضي يكي از آن جمله ب;;ود «وق;;ال‬
‫الً شرسا ً‌س;;یئ الخلق‬ ‫محمد بن اسحق وخرج االسود; بن عبداالسد الـمخزومي; وكان رج ‌‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪196‬‬
‫فقال‪ :‬اعاهد هللا الشربن من حوض;;هم أو الهدمنه أو ألم;;وتن دونه فلما خ;;رج خ;;رج إليه‬
‫حم;;زة بن عبدالـمطلب فلما التقيا ض;;ربه حم;;زة فج;;رح قدمه بنصف س;;اقه وهو دون‬
‫الح;;وض فوقع; علي ظه;;ره تش;;خب رجله دم ;‌ا ً نحو اص;;حابه ثم خبا إلى الح;;وض ح;;تى‬
‫اقتحم فيه يريد ان يبر يمينه فاتبعه حمزة فض;;ربه ح;;تى قتله في الح;;وض ثم خ;;رج بع;;ده‬
‫عتبة بن ربيعة بين اخيه ش;;يبه بن ربيعه وابنه الوليد بن عتبة ح;;تى إذا فصل من الصف‬
‫;وف ومع;;و ٌذ ابنا الح;;ارث‬
‫دعا إلى الـمبارزة فخرج اليه فتي ‌ةٌ من االنص;;ار; ثالث;ةٌ وهم ع; ٌ‬
‫وامهما عفراء ورجل آخر يقال له عبدهللا بن رواحة‌ فقالوا‪ :‬مالنا بكم من حاج ٍة؟ ثم نادي‬
‫مناديهم‪ ;:‬يا محمد اخرج الينا اكفاءنا من قومنا فقال رسول هللا‪ ‬قم يا عبيدة بن الح;;ارث‬
‫وقم; يا حمزة وقم يا علي فلما قاموا ودنوا; مهم قالوا‪َ :‬من أنتم؟ قال عبيدة‪ :‬انا عبيدة وق;;ال‬
‫حمزة‪ :‬انا حمزة وقال علي‪ :‬أنا علي فقالوا‪ :‬نعم اكفا ٌء كرا ٌم‌فبارز عبيدة وكان اسن القوم‬
‫عتبة بن ربيعة وب;;ارز حم;;زة ش;;يبة بن ربيعة وب;;ارز على الوليد بن عتبة فأتا حم;;زة فلم‬
‫ي فلم يمهل الوليد ان قتله واختلف; عبيدة وعتبة بينهما‬ ‫يمهل ش;;;;;;;يبة ان قتله واما عل ٌ‬
‫ي باس;;يافها; على عتبة ف;;دفّفا عليه‬
‫ض;;ربتين كالهما اثبت في ص;;احبه فك;; َّر حم;;زة‌ وعل ٌ‬
‫واحتمال صاحبهما; فجازاه إلى أصحابه»‪.1‬‬
‫ثالثا ً‌آنكه جبرئيل يا ميكائيل مراد او بود‪.‬‬
‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي صالح‪ ،‬عن علي‪ ‬قال‪ :‬قال رسول هللا‪ ‬يوم بدر لي وألبي‬
‫بكر‪ :‬عن يمين أح;;;دكما جبريل‪ ،‬واآلخر ميكائيل‪ ،‬وإس;;;رافيل; ملك عظيم يش;;;هد القت;;;ال‬
‫ويكون في الصف»‪.2‬‬
‫محمد بن اس;;حق در وقت قت;;ال و بعد قت;;ال چند كس را ن;;ام ب;;رده بعض را جزم;ا ً‌و‬
‫ي;‪.‬‬
‫بعض را بر سبيل تردد و;ا;خ;ت;ال;ف; ق;ت;ل;ه;م; ع;ل; ٌ‬
‫أ;خ;;ر;ج; أ;ب;;و;ع;م;ر; «عن اب;;راهيم بن عبيد بن رفاعة بن رافع االنص;;اري; عن أبيه عن‬
‫ب;در ففق;;دنا رس;;ول هللا فن;ادت الرفاقة بعض;;ها بعض;ا ً افيكم رس;;ول هللا‬ ‫جده قال اقبلنا من ٍ‬
‫ب فق;الوا‪ :‬يا رس;ول هللا فق;دناك‬‫فوقفوا حتي جاء رس;ول هللا‪ ‬ومعه علي بن أبي ط;ال ٍ‬
‫ن وجه مغصا ً في بطنه فتخلفت عليه»‪.3‬‬ ‫فقال ان اباحس ٍ‌‬
‫و از آن جمله آنكه حض;;;رت‪ ‬حض;;;رت مرتضي را‪ ‬بحض;;;رت فاطمه;;;ل ت;;;زويج‬
‫فرمود و در اين ضمن تشريف عظيم وتعطيم; فخيم كرامت نمود‪.‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪197‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫أ;خ;;ر;ج; ا;ب;;و;ع;م;ر; «عن عبيدهللا بن محمد بن س;;ماك بن جعفر الهاش;;مي يق;;ول‪ :‬انكح‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬فاطمة علي بن أبي ط;;الب بعد وقعة اح; ٍد وك;;ان س;;نها ي;;وم تزوجها; خمس‬
‫علي يومئ ٍذ أحد‌اً وعشرين سنةً‌وخمسة اشهر»‪.4‬‬ ‫اشهر ونصفا ً وسن ٍ‬ ‫ٍ‬ ‫عشرة سن ‌ةً وخمسة‬
‫كاتب ح;;روف; گوي;;د‪ :‬فق;;ير را در آن كه ت;;زويج حض;;رت فاطمه بعد احد ب;;وده است‬
‫;س ;ل;ي;‬
‫ميگ;;ذرد كه گفتن حض;;رت مرتضي فاطمة را در وقعهء ا;ح;د; اِ;غ ِ;‬ ‫ت;;رددي بخ;;اطر ‌‬
‫ع;ن;ي; ا;ل;د;م;‪ 2‬بغير تزوّج چه وجه دارد؟ وهللا اعلم ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫ب‬‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; ف;ي; خ;ص;ا;ئ;ص; ع;ل; ٍي; ‪« ‬ع َْن َع ْب; ِد هَّللا ِ ْب ِن ب َُر ْي; َدةَ ع َْن َأبِي ِه قَ;;ا َل‪ :‬خَ طَ َ‬
‫يرةٌ فَخَ طَبَهَا; َعلِ ٌّي فَزَ َّو َجهَا; ِم ْنهُ»‪.4‬‬ ‫ص ِغ َ‬ ‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬إنَّهَا َ‬ ‫َأبُو بَ ْك ٍر َو ُع َم ُرب فَ ِ‬
‫اط َمةَ فَقَ َ‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ن;س ;ا;ئ;ي; أ;ي;ض ;اً; «عن أس;;ماء بنت عميس ق;;الت كنت في زف;;اف; فاطمة بنت‬
‫رسول هللا‪ ‬فسلمت فلما أصبحنا جاء الن;;بي‪ ‬فض;;رب الب;;اب ففتحت له أم أيمن الب;;اب‬
‫فقال يا أم أيمن أدعي لي أخي قالت هو أخوك وتنكحه قال نعم يا أم أيمن وسمعن النس;;اء‬
‫صوت النبي‪ ‬فتنحين قالت واختبيت أنا في ناحية قالت فجاء علي فدعا له رسول هللا‪‬‬
‫ونضح عليه من الـماء ثم قال ادعوا لي فاطمة فجاءت خرقة من الحياء فقال لها قد يعني‬
‫أنكحتك أحب أهل بيتي ودعا لها ونضح عليهما من الـماء فخ;;رج رس;;ول هللا‪ ‬ف;;رأى‬
‫س;وادا فق;ال من ه;ذا قلت أس;ماء ق;ال ابنة عميس‪5‬؟ قلت نعم ق;ال كنت في زف;اف فاطمة‬
‫بنت رسول هللا‪ ‬تكرمينه قلت نعم قالت فدعا لي»‪.6‬‬
‫و از آن جمله در مش;;هد احد فض;;ائل عظيمه نص;;يب او آمد مص;;عب بن عم;;ير كه‬
‫صاحب لواي آن حضرت بود‪ ‬وقتيكه بش;;هادت رسد جن;اب اق;دس نب;;وي عليه الص;;لوة‬
‫والسالم; لوا را بحضرت مرتضي دادند و در آن حالت با صاحب لواي قريش مب;ارزت‬
‫نمود و او را كشت‪« .‬قال ابن اس;;حق وقاتَل مص;;عب بن عم;;ير دون رس;;ول هللا‪ ‬ح;;تى‬
‫قتل وكان الذي قتله قبيصة ابن قمية الليثي وهو يظن انه رسول هللا‪ ‬فرجع إلى ق;;ريش‬
‫وهو يقول‪ :‬قتلت محمد‌اً فلما قتل مصعب بن عم;;ير اعطي رس;;ول هللا‪ ‬الل;;واء لعلي بن‬
‫ب وقاتل; علي بن أبي طالب ورجل من الـمسلمين»‪.7‬‬ ‫أبي طال ٍ‬
‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬در اإلکمال في أسماء الرج;;ال آم;;ده اس;;ت ک;;ه ک;;ه نک;;اح علی و ف;;اطمهب در رمض;;ان س;;ال دوم هج;ری‬ ‫‪3‬‬

‫صورت گرفته و در ذی الحجه همان سال عروسی نمودند‪ ،‬و غ;;زوه‌ی اُح;;د در ش;;وال س;;ال س;;وم هج;;ری‬
‫بوده‪ .‬پس روایت محمد بن اسحاق قطعا درست نیست‪.‬‬
‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬اسماء بنت عمیس در این هنگام در نکاح جعفر بن ابی طالب بود و چون جعفر در جنگ موته در س;;ال‬ ‫‪5‬‬

‫هشتم هجری شهید شد اسماء با ابوبکر صدیق ازودواج کرد و پس از وفات صدیق ب;;ا علی بن ابی ط;;الب‬
‫ازدواج نمود‪.‬‬
‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪198‬‬
‫ق;ا;ل; ا;ب;ن; ه;ش;ا;م;‪« ;:‬حدثني مس;لمة بن علقم;ة‌ الـمازني; ق;ال‪ :‬لـما اش;تد القت;;ال ي;وم أحد‬
‫جلس رسول هللا‪ ‬تحت رأية االنصار; وارسل إلى علي بن أبي ط;;الب‪ ‬ان ق;;دم الرأية‬
‫ي فقال أنا ابوالقصم; ويقال ابوالقضم; فيما قال ابن هشام فن;;اداه أبوس;;عد بن طلحة‬ ‫فتقدم عل ٌ‌‬
‫ص;;احب ل;;واء الـمشركين ان هل لك يا بالقصم في ال;;براز من حاج;; ٍة ق;;ال ف;;برزا بين‬
‫ي فصرعه ثم انص;;رف عنه ولم يجهز عليه فق;;ال له‬ ‫الصفين فاختلفا ضربتين فضربه عل ٌ‬
‫أصحابه‪ :‬افال اجهزت عليه فقال انه اس;;تقبلني بعورته فعطفت;;ني; عنه الرحمة وعلمت ان‬
‫هللا قد قتله ويقال ان اباسعد بن طلحة قد خرج بين الصفين فنادا انا قاص;; ٌ‌م من يب;;ارز فلم‬
‫يبرز اليه أح ٌ‌د فقال يا أص;;حاب محمد زعمتم ان قتالكم في الجنة وقتالنا; في الن;;ار ك;;ذبتم‬
‫والالت والعزي لو تعلمون ذلك حقا ً لخ;;رج إلى بعض;;كم; فخ;;رج إليه علي بن أبي ط;;الب‬
‫ي»‪.1‬‬ ‫فاختلفا ضربتين فقتله عل ٌ‬
‫ب;;از در فصل تس;;ميه قتلي كف;;ار جم;;اعهء را ش;;مرده كه قتلهم علي بن ابي ط;;الب و‬
‫چ;;ون بال و تمحيص پيش آمد و بس;;ياري از ص;;حابه در اين واقعه ب;;درجهء ش;;هادت‬
‫رسيدند; و ص;;حابه در آن هنگ;;ام از آن جن;;اب‪ ‬اطالع نداش;;تند بعد از آنكه بر مك;;ان آن‬
‫حض;;رت‪ ‬مطلع ش;;دند و جماعه‌از س;;باق اس;;الم بط;;رف آن حض;;رت‪ ‬بج;;انب ش;;عب‬
‫نهضت فرم;;ود و حض;;رت مرتضي; از آن جماعه ب;;ود ق ;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬فلما ع;;رف‬
‫رس;;ول هللا‪ ‬الـمسلمون نهض;;وا; إليه نهض معهم نحو الش;;عب معه علي بن أبي ط;;الب‬
‫وأبوبكر وعمر وطلحة والزبير; والحارث بن الصمة ورهطٌ من الـمسلمين»‪.2‬‬
‫و بعد انكش;;;اف; بال خ;;;دمت آب آوردن ب;;;راي غسل دم از دست حض;;;رت مرتضي;‬
‫سرانجام; يافت‪.‬‬
‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫ُول ِ‪ ‬فَقَا َل َما َو ِ‬ ‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫ح َرس ِ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن َس ْه َل ْبنَ َس ْع ٍد‪َ ،‬و ْه َو يُ ْس ُل ع َْن جُرْ ِ‬
‫ى ‪ -‬قَ; َ‬
‫;ال‬ ‫ِإنِّى َأل ْع ِرفُ َم ْن َكانَ يَ ْغ ِس ُل جُرْ َح َرسُو ِل هَّللا ِ‪َ ‬و َم ْن َكانَ يَ ْس ُكبُ ْال َم;;ا َء َوبِ َما د ِ‬
‫ُوو َ;‬
‫ول هَّللا ِ‪ ‬تَ ْغ ِس;لُهُ َو َعلِ ٌّى يَ ْس; ُكبُ ْال َم;;ا َء بِ; ْ‬
‫;ال ِم َجنِّ ‪،‬‬ ‫ت َر ُس; ِ‬ ‫الس;الَ ُم ‪ -‬بِ ْن ُ‬‫َت فَا ِط َمةُ ‪َ -‬علَ ْيهَا َّ‬ ‫‪َ -‬كان ْ‬
‫ير‪ ،‬فََأحْ َرقَ ْتهَا;‬‫ص ; ٍ;‬ ‫ط َع; ةً ِم ْن َح ِ‬ ‫ت قِ ْ‬‫;رةً َأ َخ; َذ ْ‬
‫اط َم; ةُ َأ َّن ْال َم;;ا َء الَ يَ ِزي ; ُد ال ; َّد َم ِإالَّ َك ْث; َ‬ ‫ت فَ ِ‬ ‫فَلَ َّما َرَأ ْ‬
‫ك ال َّد ُم» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫َوَأ ْل َ‬
‫صقَ ْتهَا; فَا ْستَ ْم َس َ;‬
‫ق ;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬فلما انتهي رس;;ول هللا‪ ‬إلى اهله ن;;اول س;;يفه ابنتَه فاطم ;ةَ ق;;ال‪:‬‬
‫اغسلي عن هذا دمه يابنية فوهللا لقد صدقني اليوم وناولها; علي ابن أبي طالب سيفه وقال‬
‫وهذا فاغسلي عنه ايضا ً دمه فوهللا لقد صدقني; اليوم فقال رس;;ول هللا‪ :‬فلئن كنتَ ص;;دقت‬

‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬


‫‪199‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫القتال فلقد صدقه معك سهل بن حنيف وأبو دجانة قال‪ :‬فک;;ان یُق;;ال لس;;یف رس;;ول هللا‪‬‬
‫ذوالفقار»‪.1‬‬
‫«ق;;ال ابن هش;;ام‪ :‬ح;;دثني أهل العلم ان ابن أبي نجيح ن;;ادي من;;ا ٍ‌د ي;;وم أح ; ٍد ال س;;يف‬
‫االذوالفقار والفتي; اال على الكرار»‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه در روز خندق چون دليران كفار قريش از خندق عبور كردند; و‬
‫بمقابله مسلمين قائم شدند حضرت مرتضي با عمرو بن عب;دود مب;;ارزت نم;ود; و او را‬
‫بجهنم فرس;;تاد; «ق;;ال ابن اس;;حق‪ :‬ثم تيمم;;وا مكان;;ا‌من الخن;;دق ض;;يقا فض;;ربوا خيولهم‬
‫فاقتحمت; فجالت بهم في السبخة بين الخندق وسلع فخ;;رج علي بن أبي ط;;الب‪ ‬في نف;;ر‬
‫من الـمسلمين حتى اخذوا عليهم الثغر التي اقتحم;;وا منه;;ا خيلهم واقبلت الفرس;;ان تنح;;وا‬
‫بدر حتى اثبت;;ه الجراح;;ة ولم يش;;هد ي;;وم أح; ٍ‌د‬ ‫نحوهم وكان عمرو بن عبدود قد قاتل يوم ٍ‬
‫فلما كان يوم الخندق خرج ُمعلما ً‌ليُرای مكانه فلم اوقف هو وخيله قال‪ :‬من يبارز؟ فبرز;‬
‫اليه علي بن أبي طالب فقال ل;;ه ي;;ا عم;;رو ان;;ك كنت ق;;د عاه;;دت هللا ال ي;;دعوك اح;;د من‬
‫قريش إلى احدي خلتين اال اخ;ذتها من;ه فق;ال ل;ه‪ :‬اج;ل فق;ال ل;ه علي بن أبي ط;الب اني‬
‫ادعوك إلى هللا وإلى رسوله وإلى االسالم قال‪ :‬الحاجة لي ب;;ذلك ق;ال‪ :‬ف;اني ادع;;وك إلى‬
‫ي وهللا احب ان اقتل;;ك فحمي‬ ‫النزال فقال ل;;ه‪ :‬ي;;ا ابن اخي م;;ا أحب ان اقتل;;ك فق;;ال ل;;ه عل ٌ‌‬
‫عمر ٌو‌عند ذلك فاقتحم عن فرسه فعقره وضرب; في وجه;ه ثم اقب;ل علي االم;ام علي بن‬
‫ي وخرجت خيلهم منهزمة ح;تي اقتحمت من الخن;دق‬ ‫أبي طالب فتنازال وتحاوال فقتله عل ٌ‬
‫هارب ‌ةً فقال علي بن أبي طالب في ذلك‪:‬‬
‫و;ن;ـص;ـر;ت; ر;ب; م;ح;ـم;ـد; ب;ـص;ــو;ا;ب;‬ ‫ن;ص;;;ر; ا;ل;ح;ج;;;ا;ر;ة; م;ن; س;;;ف;ا;ه;ت;ه; ر;أ;ي;ه;‬

‫ك;ا;ل;ج;;;;;;ذ;ع; ب;ين; و;ك;ــــا;د;ك; و;ر;و;ا;ب;ي;‬ ‫ف;ص;;د;ر;ت; ح;يـــن; ت;ر;ك;ت;;ه; م;ت;ج;;د; ال;‬

‫ك;ن;ت; ا;ل;ـم;ق;ط;ر; ب;ــــز;ن;ي; ا;ث;;;;;و;ا;ب;ي;‬ ‫و;غ;ض;ض ;ت; ع;ن; ا;ث;ــو;ا;ب;ه; و;ل ;و; ا;ن ;ن;ي;‬
‫ال;ت;ح;س;;;;ب;ن; هللا; خ;;;;ا;ذ;ل; د;ي;ــــــــن;ه;‬
‫ج;‬ ‫ج;‬

‫‪3‬‬
‫و;ن;ب;يه; ي;ا; م;ع;ـــــش;ر; ا;ال;ح;ز;ا;ب;»‬
‫ج‬

‫ب;;;از وقت محاص;;;رهء ب;;;ني قريظه يكي از اس;;;باب ن;;;زول آنها از حصن دالوري‬
‫حضرت مرتضي;‪ ‬ب;;ود ق ;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬ح;;دثني من اثق به من أهل العلم ان علي بن‬
‫أبي طالب صاح وهم محاصرو; بني قريظه بالكثيب االيمان وتقدم هو وزب;;ير; بن الع;;وام‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬ترجمه‌ی شعر‪( :‬عمرو بن عبدود) از بی عقلی خود سنگ را نصرت داد و من پروردگ;;ار محم;د را ب;ر‬ ‫‪3‬‬

‫حق نصرت دادم‪.‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪200‬‬
‫وقال الذوقن ماذاق حم;;زة والفتحن حص;;نهم فق;;الوا‪ :‬يا محمد ف;;نزلوا; على حكم س;;عد بن‬
‫معا ٍ‌ذ»‪.1‬‬
‫و از آنجمله آنكه در بيعت رضوان حاضر; بود و نامهء صلح بر دست وي مكت;;وب‬
‫شد «قال ابن اسحق‪ :‬وكان هو كاتب الصحيفة»‪.2‬‬
‫و هم در اين سفر با مرتضي معاملهء‌منتظر; الخالفة بجا آوردند‪.‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; و;ا;ل;ح;ا;ك;م; و;ا;ل;ل;ف;ظ; ل;ل;ن;س;ا;ئ;ي; «عن علي‪ ‬قال‪ :‬جاء الن;;بي‪ ‬أن;;اس من‬
‫قريش فقالوا يا محمد إن جيرانك وحلفاءك وإن أناسا من عبيدنا قد أت;;وك ليس بهم رغبة‬
‫في الدين وال رغبة في الفقه إنما فروا من ضياعنا وأموالنا; ف;ارددهم; إلينا فق;ال ألبي بكر‬
‫ما تقول فقال ص;;دقوا إنهم لجيرانك وأحالفك فتغ;;ير وجه الن;;بي‪ ‬ثم ق;;ال لعلي ما تق;;ول‬
‫ق;;ال ص;;دقوا; إنهم لجيرانك وحلف;;اءك فتغ;;ير وجه الن;;بي‪ ‬ثم ق;;ال يا معشر ق;;ريش وهللا‬
‫ليبعثن هللا عليكم رجال منكم قد امتحن هللا قلبه لإليمان فليضربنكم على الدين أو يض;;رب‬
‫بعض;كم; فق;ال أبو بكر أنا هو يا رس;ول هللا ق;ال ال ق;ال عمر أنا هو يا رس;ول هللا ق;ال ال‬
‫ولكن ذلك الذي يخصف النعل وقد كان أعطى عليا نعله يخصفها»‪.3‬‬
‫و از آن جمله آن كه در غ;;زوهء خيبر در فتح حص;;ني از حص;;ون درنگ واقع شد‬
‫رايت بدست حض;;رت مرتضي; دادند و بآنجن;;اب روان س;;اختند فتح آن حصن بر دست‬
‫او متحقق گشت ق;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;ح;ق; «ح;;دثني بري;;دة بن س;;فيان بن ف;;روة االس;;لمي عن‬
‫أبيه عن س;;;لمة بن عم;;;رو بن االك;;;وع ق;;;ال بعث رس;;;ول هللا‪ ‬أبا بكر بن أبي قحافة‬
‫الصديق; برايته إلى بعض حصون خيبر فقاتل فرجع ولم يك فتحا وقد; جهد ثم بعث عمر‬
‫بن الخط;;اب الغد فقاتل ثم رجع ولم يك فتحا وقد; جهد فق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬العطين الراية‬
‫رجال يحب هللا ورسوله يفتح هللا على يديه ليس بفرار قال سلمة فدعا علي بن أبي طالب‬
‫وهو أرمد فتفل في عينيه ثم قال خذ هذه الراية فامض بها حتى يفتح هللا عليك ق;ال يق;ول‬
‫سلمة فخرج بها وهللا يه;;رول هرولة وأنا خلفه أتتبع أث;;ره ح;;تى ركز رايته في رضم من‬
‫حجارة تحت الحصن فاطلع إليه يهودي; من رأس الحصن فقال من أنت قال علي بن أبي‬
‫طالب قال يقول اليهودي عليتم وما أنزل على موسى; أو كما ق;;ال فما رجع ح;;تى فتح هللا‬
‫‪ ‬على يديه»‪.4‬‬
‫;ع َم;;وْ لَى‬‫ْض َأ ْهلِ ; ِه ع َْن َأبِى َرافِ; ٍ‬ ‫ق ;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق; « َح; َّدثَنِى َع ْب; ُد هَّللا ِ بْنُ ْال َح َس ; ِن ع َْن بَع ِ‬
‫ص; ِن‬ ‫خَرجْ نَا َم; َع َعلِ ٍّى ِحينَ بَ َعثَ;هُ َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ ‬بِ َرايَتِ; ِه فَلَ َّما َدنَا ِمنَ ْال ِح ْ‬ ‫َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪ ‬قَ;;ا َل َ‬
‫َاو َ;ل َعلِ ٌّى بَابا ً َك;;انَ‬ ‫ض َربَهُ َر ُج ٌل ِم ْن يَهُو َد فَطَ َر َح تُرْ َسهُ ِم ْن يَ ِد ِه فَتَن َ‬ ‫خَ َر َج ِإلَ ْي ِه َأ ْهلُهُ فَقَاتَلَهُ ْم فَ َ‬
‫َّس بِ ِه نَ ْف َسهُ فَلَ ْم يَ َزلْ فِى يَ ِد ِه َوهُ َو يُقَاتِ ُل َحتَّى فَت ََح هَّللا ُ َعلَ ْي ِه ثُ َّم َأ ْلقَاهُ ِم ْن يَ; ِد ِه‬
‫ِع ْن َد ْال ِحصْ ِن فَتَر َ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪201‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫;اب فَ َما‬ ‫ب َذلِ;;كَ ْالبَ; َ‬ ‫ِحينَ فَ َر َغ فَلَقَ ْد َرَأ ْيتُنِى فِى نَفَ ٍر َم ِعى َس; ْب َعةٌ َأنَا ثَ;;ا ِمنُهُ ْم نَجْ هَ; ُد َعلَى َأ ْن نَ ْقلِ َ‬
‫نَ ْقلِبُهُ»‪.1‬‬
‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن َسلَ َمةَ‪ ‬قَا َل َك;;انَ َعلِ ٌّى‪ ‬تَخَ لَّفَ ع َِن النَّبِ ِّى‪ ‬فِى خَ ْيبَ ; َر‪َ ،‬و َك;;انَ‬
‫;ال‪ُ :‬أل ْع ِطيَ َّن الرَّايَ;ةَ‬ ‫ت قَ; َ‬ ‫َر ِمدًا فَقَا َل َأنَا َأتَ َخلَّفُ َع ِن النَّبِ ِّى‪ ‬فَلَ ِح َ‬
‫ق‪ ،‬فَلَ َّما بِ ْتنَا اللَّ ْيلَ;ةَ الَّتِى فُتِ َح ْ‬
‫يل‬‫َغدًا ‪َ -‬أوْ لَيَْأ ُخ َذ َّن الرَّايَةَ َغ; دًا ‪َ -‬ر ُج; ٌل يُ ِحبُّهُ هَّللا ُ َو َر ُس;ولُهُ‪ ،‬يُ ْفتَ ُح َعلَ ْي; ِه‪ .‬فَنَحْ نُ نَرْ جُوهَا; فَقِ َ‬
‫هَ َذا َعلِ ٌّى‪ ،‬فََأ ْعطَاهُ فَفُتِ َح َعلَ ْي ِه»‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه در عمرة القض;;;اء در ميان حض;;;رت مرتضي و جعفر و زيد‬
‫مناقشه واقع شد در ب;;;اب حض;;;انت بنت حم;;;زه‪ ‬آن حض;;;رت‪ ‬هر يكي را بتش;;;ريفي;‬
‫ض;ى‬ ‫;ر النَّبِ ُّى‪ ‬فِى ِذى ْالقَ ْع; َد ِة و َ‬ ‫;ال لَ َّما ا ْعتَ َم; َ‬ ‫;را ِء‪ ‬قَ; َ‬ ‫نواخت‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; « َع ِن ْالبَ; َ‬
‫خَر َج النَّبِ ُّى‪ ‬فَتَبِ َع ْتهُ ا ْبنَ;ةُ َح ْم;;زَ ةَ تُنَ;;ا ِدى يَا َع ِّم يَا َع ِّم‪ .‬فَتَنَا َولَهَا; َعلِ ٌّى‪ ،‬فََأخَ; َذ بِيَ; ِدهَا‬ ‫اَأل َج ُل‪ .‬فَ َ‬
‫ص َ;م فِيهَا َعلِ ٌّى َوزَ ْي ; ٌ;د َو َج ْعفَ ; ٌر‬ ‫ك‪َ .‬ح َملَ ْتهَا فَ ْ‬
‫اختَ َ‬ ‫ك ا ْبنَةَ َع ِّم ِ‬‫َوقَا َل لِفَا ِط َمةَ ‪َ -‬علَ ْيهَا ال َّسالَ ُم ‪ -‬دُونَ ِ‬
‫ال زَ ْي ٌد ا ْبنَةُ‬‫ت َع ِّمى‪َ .‬وقَا َل َج ْعفَ ٌر ا ْبنَةُ َع ِّمى َوخَالَتُهَا تَحْ تِى‪َ .‬وقَ َ‬ ‫قَا َل َعلِ ٌّى َأنَا َأخ َْذتُهَا َو ْه َى بِ ْن ُ‬

‫ضى بِهَا النَّبِ ُّى‪ ‬لِخَالَتِهَا َوقَ;;ا َل‪ْ :‬الخَالَ;ةُ بِ َم ْن ِزلَ; ِة اُأل ِّم‪َ .‬وقَ; َ‬
‫;ال لِ َعلِ ٍّى‪َ :‬أ ْنتَ ِمنِّى َوَأنَا‬ ‫َأ ِخى‪ .3‬فَقَ َ‬
‫ك َوقَا َل لِ َج ْعفَ ٍر‪َ :‬أ ْشبَهْتَ َخ ْلقِى َو ُخلُقِى‪َ .‬وقَا َل لِ َز ْي ٍد‪َ :‬أ ْنتَ َأ ُخونَا َو َموْ الَنَا;»‪.4‬‬ ‫ِم ْن َ‬
‫و از آن جمله آنكه چ;;ون با نص;;اري نج;;ران قصد; مباهله مص;;مم شد آن حض;;رت‪‬‬
‫حضرت مرتضي;‪ ‬و حضرت زهرا و حسنين را براي مباهله حاضر س;;اختند‪ ،‬أ;خ ;ر;ج;‬
‫ص ع َْن َأبِي ِه قَ;;ا َل لَ َّما َأ ْن;; َز َل هَّللا ُ هَ;; ِذ ِه اآليَ;;ةَ‪َ﴿ :‬أبۡنَآ َءنَا‬
‫ا;ل;ت;ر;م;;;ذ;ي; «عن َس;; ْع ِد ب ِْن َأبِى َوقَّا ٍ‬
‫اط َم; ةَ َو َح َس ;نًا‬ ‫َوَأبۡنَآ َء ُكمۡ َونِ َسآ َءنَا َونِ َسآ َء ُكمۡ‪[ ﴾...‬آل‌عمران‪َ ; .]61 :‬دعَا َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬علِيًّا َوفَ ِ‬
‫ال‪ :‬اللَّهُ َّم هَُؤ الَ ِء َأ ْهلِى»‪.5‬‬‫َو ُح َس ْينًا; فَقَ َ‬
‫و از آن جمله آنكه چون غزوهء فتح مقرر شد آن حضرت‪ ‬حض;;رت مرتضي; را با‬
‫جماعهء‌روان فرمود تا مكتوبي كه حاطب بن ابي بلتعه نوش;;ته ب;;ود از دست حامل آن‬
‫باز گيرند‪.‬‬
‫;ر َو ْال ِم ْق;دَا َد فَقَ;;ا َل‪:‬‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن َعلِيًّا‪ ‬يَقُ;;و ُل بَ َعثَنِى َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬أنَا َو ُّ‬
‫الزبَ ْي; َ‬
‫اخ‪ ،‬فَ;ِإ َّن بِهَا ظَ ِعينَ;ةً َم َعهَا ِكتَ;ابٌ ‪ ،‬فَ ُخ; ُذوا; ِم ْنهَا‪ .‬قَ َ‬
‫;ال فَا ْنطَلَ ْقنَا‬ ‫ضةَ خَ; ٍ‬ ‫ا ْنطَلِقُوا َحتَّى تَْأتُوا َروْ َ‬
‫ت َما‬ ‫ضةَ‪ ،‬فَِإ َذا نَحْ نُ بِالظَّ ِعينَ ِة قُ ْلنَا لَهَا َأ ْخ ِر ِجى ْال ِكتَ; َ‬
‫;اب‪ .‬قَ;;الَ ْ‬ ‫تَ َعادَى بِنَا َخ ْيلُنَا َحتَّى َأتَ ْينَا ال َّروْ َ‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬ثویبه کن;یز اب;و لهب رس;ول گ;رامی اس;الم‪ ،‬حم;زه و زید بن حارث;ه را ش;یر داده ب;ود پس این ه;ر س;ه‬ ‫‪3‬‬

‫مبارک با هم برادر رضاعی بودند‪.‬‬


‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪202‬‬
‫اص ;هَا‪ ،‬فََأتَ ْينَا بِ ; ِه‬
‫اب‪ ،‬قَا َل فََأ ْخ َر َج ْتهُ ِم ْن ِعقَ ِ‬
‫َاب َأوْ لَنُ ْلقِيَ َّن الثِّيَ َ‬
‫َم ِعى ِكتَابٌ ‪ .‬فَقُ ْلنَا لَتُ ْخ ِر ِج َّن ْال ِكت َ‬
‫َرسُو َل هَّللا ِ‪ »‬ا;ل;ح;د;ي;ث;‪.1‬‬
‫باز چون از سعد بن عباده كه صاحب رايت بود كلمهء صادر شد كه ناپس;;ند; خ;;اطر‬
‫مب;ارك افت;اد رايت را از وي گرفتند و بحض;رت مرتضي دادند ق;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;ح;ق;‬
‫«فزعم بعض أهل العلم أن سعد‌اً حين وجه داخالً قال اليوم ي;;وم الـملحمة‌ اليوم يس;;تحل‬
‫الحرم فسمعها; رج ٌل‌من الـمهاجرين عمر بن الخطاب فقال‪ :‬يا رس;;ول هللا اس;;مع ما ق;;ال‬
‫سعد بن عباده فانا اخاف من أن يكون في قريش صولةٌ فق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬لعلي بن أبي‬
‫ط;;الب‪ :‬فخذ الراية منه فكن أنت ت;;دخل بها ق;;ال ابن اس;;حق‪ :‬ثم جلس رس;;ول هللا‪ ‬في‬
‫الـمسجد فقام اليه االمام علي بن أبي طالب‪ ‬ومفتاح الكعبة في يده وق;;ال‪ :‬يا رس;;ول هللا‬
‫اجمع لنا الحجابة مع السقاية فقال رس;;ول هللا‪ :‬اين عثم;;ان بن طلح;;ة؟ ف;دُعي له فق;;ال‪:‬‬
‫بر ووفا ٍ;ء»‪.2‬‬ ‫هات مفتاحك يا عثمان اليوم يوم ٍ‬
‫و از آن جمله آنكه آن حضرت‪ ‬خالد بن وليد را بطرف; بني جذيمه فرس;;تاده ب;;ود و‬
‫وي جماعه از اس;;يران آنجا را بغ;;ير احتياط بكشت ب;;راي ت;;دارك اين خلل در عقب او‬
‫حض;;رت مرتضي; را فرس;;تادند; ق;;ال محمد بن اس;;حق‪« :‬ح;;دثني حكيم بن حكيم عن أبي‬
‫جعفر محمد بن علي ق;;ال ثم دعا رس;;ول هللا‪ ‬علي بن أبي ط;;الب فق;;ال‪ :‬يا علي اخ;;رج‬
‫إلى هؤالء القوم فانظر في أمرهم واجعل أمر الجاهلية تحت قدميك فخرج علي‪ ‬ح;;تى‬
‫ل قد بعث به رسول هللا‪ ‬فودي; لهم الدماء وما اصيب من األموال حتى‬ ‫جاءهم ومعه ما ٌ‌‬
‫انه ليدي لهم مبلغة الكلب ح;;تى إذا لم يبق شئ من دم وال م;;ال اال واداه بقيت معه بقية‬
‫ل لم يؤد لكم‬ ‫من الـمال فقال لهم علي بن أبي طالب حين فرغ منهم‪ :‬هل بقي لكم د ٌ‌م أو ما ٌ‌‬
‫قالوا‪ :‬ال قال فاني اعطيكم هذه البقية من هذا الـمال احتياطا‌ً به لرس;;ول هللا‪ ‬مما ال يعلم‬
‫وال تعلمون ففعل ثم رجع إلى رسول هللا‪ ‬فاخبره الخبر فقال‪ :‬اص;;بت واحس;;نت ثم ق;;ام‬
‫رسول هللا‪ ‬فاستقبل القبلة شاهراً يديه حتى انه ل;;يري ما تحت منكبيه ويق;;ول‪ :‬اللهم اني‬
‫ت»‪.3‬‬ ‫ابرأ اليك مما صنع خال ٌ‌د ثالث مرا ٍ‬
‫و از آن جمله آنكه در غزوهء حنين چون هزيمت گونه بمسلمين رو داد وي‪ ‬در آن‬
‫ح;;الت از جم;;اعهء ثابت;;ان ب;;ود ق ;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬وممن ثبت من الـمهاجرين أب;;وبكر‬
‫وعمر ومن أهل بيته علي بن أبي ط;;الب والعب;;اس وأبو س;;فيان وابنه والفضل بن ربيعة‬
‫والحارث واسامة بن زيد وايمن بن أم ابن عبد»‪.4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪203‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ق;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س;ح;ق;‪« ;:‬حدثني عاصم بن عمر عن عبدالرحمن بن جابر عن أبيه ج;ابر بن‬
‫عبدهللا ق;;ال‪ :‬بينما ذلك الرجل من ه;;وازن ص;;احب الراية علي جمله يص;;نع مايص;;نع‬
‫ي من خلفه فضرب;‬ ‫اهوي علي بن أبي طالب‪ ‬ورجل من االنصار; يريدانه قال فاتي عل ٌ‬
‫;أطن قدمه بنصف‬ ‫عرقوبي; الجمل فوقع; على عجزه فوثب االنص;;اري; فض;;ربه ض;;ربةً ف; ّ‬
‫ساقه فانجعف عن جمله»‪.1‬‬
‫و از آن جمله آنكه آن حضرت‪ ‬چون متوجه غزوهء تب;;وك ش;;دند ب;;راي تعهد ح;;ال‬
‫عيال خ;;ود حض;;رت مرتضي; را در مدينه گذاش;;تند; و در ض;;من آن تش;;ريفي عظيم‬
‫كرامت فرمودند‪.‬‬
‫ق;;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;;ح;ق;‪« ;:‬وخلّف رس;;ول هللا‪ ‬علي بن أبي ط;;الب علی اهله وام;;ره‬
‫الً له وتخفف;‌ا ً منه فلما ق;;ال‬ ‫باالقامة فيهم ف;;ارجف به الـمنافقون وق;;الوا‪ :‬ما خلّفه االاس;;تثقا ‌‬
‫ي‪ ‬سالحه ثم خرج حتى أتى رس;;ول هللا‪ ‬وهو ن;;از ٌل ب;;الجرف;‬ ‫ذلك الـمنافقون اخذ عل ٌ‬
‫الً بي فقال‪ :‬ك;;ذبوا فقد خلفتك لـما‬ ‫فقال‪ :‬يا نبي هللا زعم الـمنافقون انك انما خلفتني استثقا ‌‬
‫تركت ورائی فارجع; فاخلفني في اهلي واهلك افال ترضي; يا علي ان تكون م;;ني بمنزلة‬
‫ي إلى الـمدينة ومضى; رس;;ول هللا‪‬‬ ‫ه;;ارون من موسي اِال انه ال ن;;بي بع;;دي فرجع عل ٌ‬
‫علی سفره»‪.2‬‬
‫قال ابن اسحق‪« :‬ح;;دثني محمد بن طلحة بن يزيد بن ركانة عن اب;;راهيم بن س;;عد بن‬
‫لعلي هذه الـمقالة»‪.3‬‬ ‫ٍ‬ ‫أبي وقاص عن أبيه انه سمع رسول هللا‪ ‬يقول‬
‫ول هَّللا ِ‪ ‬خَ; َر َج ِإلَى تَبُ;;وكَ ‪،‬‬ ‫ب ب ِْن َس; ْع ٍد ع َْن َأبِي ِه َأ َّن َر ُس; َ‬ ‫ص; َع ِ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «ع َْن ُم ْ‬
‫ضى; َأ ْن تَ ُك;;ونَ ِمنِّى بِ َم ْن ِزلَ; ِة‬ ‫ص ْبيَا ِن َوالنِّ َسا ِء قَا َل‪َ :‬أالَ تَرْ َ‬ ‫ف َعلِيًّا فَقَا َل َأتُ َخلِّفُنِى فِى ال ِّ‬ ‫َوا ْست َْخلَ َ;‬
‫ْس نَبِ ٌّى بَ ْع ِدى» ‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫هَارُونَ ِم ْن ُمو َسى ِإالَّ َأنَّهُ لَي َ‬
‫و از آنجمله آنكه سال نعم حضرت ابوبكر; صديق را امير حج ساختند و وي‪ ‬چ;;ون‬
‫روان شد اوائل س;;ورهء ب;;راءة ن;;زول ي;;افت و آن حض;;رت‪ ‬بجهت تبليغ آن حض;;رت‬
‫مرتضي; را امر فرمود و در عقب حضرت صديق‪ ‬فرستاد; أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َعلِ ٍّى َأ َّن‬
‫;ال‪َ :‬ما بُ ; ٌّد َأ ْن‬ ‫ب قَ; َ‬ ‫خَطي ِ‬
‫;ال ِ‬‫ْت بِاللَّ ِس ; ِن َوالَ بِ; ْ‬
‫ى هَّللا ِ ِإنِّى لَس ُ‬
‫ال يَا نَبِ َّ‬ ‫ى‪ِ ‬حينَ بَ َعثَهُ بِبَ َرا َءةٌ فَقَ َ‬ ‫النَّبِ َّ‬
‫ق فَ;ِإ َّن هَّللا َ‬ ‫ال فَِإ ْن َكانَ َوالَ بُ; َّد فَ َس;َأ ْذهَبُ َأنَا‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال‪ :‬فَ;;ا ْنطَلِ ْ;‬ ‫َب بِهَا َأ ْنتَ ‪ .‬قَ َ‬ ‫َب بِهَا َأنَا َأوْ ت َْذه َ‬ ‫َأ ْذه َ‬
‫ض َع يَ َدهُ َعلَى فَ ِم ِه»‪.5‬‬ ‫ك قَا َل ثُ َّم َو َ‬ ‫ك َويَ ْه ِدى قَ ْلبَ َ‬ ‫ِّت لِ َسانَ َ‬ ‫يُثَب ُ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪204‬‬
‫ق;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س;ح;ق; «حدثني حكيم بن حكيم بن عب;اد بن ح;نيف أنه ق;ال لـما ن;زلت‬
‫براءةٌ علی رسول هللا‪ ‬وقد كان بعث أبابكر ليقيم للناس الحج فقيل له‪ :‬يا رس;;ول هللا لو‬
‫بعثت بها إلى أبي بكر فقال ال يؤدي عني اال أهل بيتي ثم دعا علي بن أبي ط;;الب فق;;ال‪:‬‬
‫فأذن في الناس يوم الحج االكبر إذا اجتمعوا بمني انه‬ ‫اخرج بهذه القصة من صدر براءة ّ‬
‫ال يدخل الجنة كاف ٌر وال يحج بعد الع;;ام مش;;رك وال يط;;وف ب;;البيت عري;;ان ومن ك;;ان له‬
‫عند رسول هللا‪ ‬عه ٌد فهو إلى مدته فخرج علي بن أبي طالب‪ ‬علی ناق ٍة رسول هللا‪‬‬
‫عضباء‌ حتى ادرك أب;;ابكر ب;;الطريق; فلما رآه ق;;ال‪ :‬أم;;ي ٌر‌أم م;;أمور؟ ق;;ال‪ :‬بل م;;أمو ٌر‌ثم‬
‫مضيا فاق;;ام; اب;;وبكر للن;;اس الحج والع;;رب إذ ذاك في تلك الس;;نة علی من;;ازلهم; من الحج‬
‫;اذن في‬ ‫التي كانوا عليها في الجاهلية حتى إذا كان يوم النحر قام علي بن أبي ط;;الب‪ ‬ف; ّ‬
‫الناس بالذي أمره به رسول هللا‪ ‬فق;;ال‪ :‬يا أيها الن;;اس انه ال ي;;دخل الجنة ك;;اف ٌر وال يحج‬
‫ك وال يطوف; ب;;البيت عري;;ان ومن ك;;ان له عند رس;;ول هللا‪ ‬عهد فهو له‬ ‫بعد اليوم مشر ٌ‬
‫ق;وم إلى م;أمنهم وبالدهم;‬ ‫إلى مدته واجل للناس اربعة اشهر من يوم اذن فيهم ليرجع كل ٍ;‬
‫ك وال ذمة اال أح; ٌ‌د ك;;ان له عند رس;;ول هللا‪ ‬عهد إلى م;;دة فهو له إلى‬ ‫ثم ال عهد لـمشر ٍ‬
‫ك ولم يطف ب;البيت عري;ان ثم ق;دما على رس;ول هللا‪‬‬ ‫مدته فلم يحج بعد ذلك اليوم مشر ٌ‌‬
‫وك;;ان ه;;ذا من ب;;راءة‌ فيمن ك;;ان من اهل الش;;رك من اهل العهد واهل الـمدة إلى االجل‬
‫الـمسمي»‪.1‬‬
‫و از آن جمله آنكه آن حض;;;;رت‪ ‬حض;;;;رت مرتضي; را بجهت اخذ خمس از خالد‬
‫بجانب يمن فرس;;تاد; و خالد را مع;;زول س;;اخت در اين ض;;من ب;;تردد حض;;رت مرتضی;‬
‫حصني از حصون آن ناحيه مفتوح شد در اين اثنا حضرت مرتضي; را با بعض م;;ردم‬
‫خالد ماللي پيدا شد و آن مردم شكايت وي‪ ‬بعرض اقدس نب;;وي‪ ‬رس;;انيدند و وي‪ ‬در‬
‫حق مرتضي تلطفات بي پايان ظاهر فرمود; و مردم را از گلهء او زجر و منع نمود‪.‬‬
‫ث النَّبِ ُّى‪َ ‬جي َْش;ي ِْن َوَأ َّم َر َعلَى َأ َح; ِد ِه َما َعلِ َّ‬
‫ى ْبنَ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م ;ذ;ي; « َع ِن ْالبَ; َ‬
‫;را ِء قَ;;ا َل بَ َع َ‬
‫ال فَا ْفتَت ََح َعلِ ٌّى ِحصْ نًا‬ ‫ال‪ِ :‬إ َذا َكانَ ْالقِتَا ُل فَ َعلِ ٌّى‪ .‬قَ َ‬
‫َر خَالِ َد ْبنَ ْال َولِي ِد َوقَ َ‬‫ب َو َعلَى اآلخ ِ‬ ‫َأبِى طَالِ ٍ‬
‫ت َعلَى النَّبِ ِّى‪‬‬ ‫َب َم ِعى خَالِ; ٌد ِكتَابًا ِإلَى النَّبِ ِّى‪ ‬يَ ِش;ى بِ; ِه‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال فَقَ; ِد ْم ُ‬ ‫اريَ;ةً فَ َكت َ‬‫فََأ َخ َذ ِم ْنهُ َج ِ‬
‫َاب فَتَ َغي ََّر لَوْ نُهُ ثُ َّم قَا َل‪َ :‬ما تَ َرى فِى َر ُج ٍل ي ُِحبُّ هَّللا َ َو َر ُس;ولَهُ َوي ُِحبُّهُ هَّللا ُ َو َر ُس;ولُهُ‪.‬‬ ‫فَقَ َرَأ ْال ِكت َ‬
‫ب َرسُولِ ِه َوِإنَّ َما َأنَا َرسُو ٌل فَ َسكَتَ »‪.2‬‬ ‫ض ِ‬ ‫ب هَّللا ِ َو َغ َ‬‫ض ِ‬ ‫ت َأعُو ُذ بِاهَّلل ِ ِم ْن َغ َ‬
‫قَا َل قُ ْل ُ‬
‫ق;ا;ل; ا;ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬ح;;دثني عب;;دالرحمن بن معمر عن س;;ليمان بن محمد بن كعب عن‬
‫عمته زينب وكانت عند ابي سعيد الخدري قال‪ :‬اشتكي الناس علي‌ا ً فقام خطيب‌ا ً فقال‪ :‬أيها‬
‫الناس ال تشكوا علي‌ا ً فانه خشن‌ في ذات هللا أو في سبيل هللا»‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪205‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫و چ;;ون آن حض;;رت‪ ‬حض;;رت مرتضي; را ح;;اكم يمن گردانيدند; آداب قضا تعليم‬
‫فرمودند; و دعا نمودند; كه قضا بر وي فتح شود‪.‬‬
‫َأ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ضيا فَقلت تَ ْب َعثنِى ِإلى قَوْ ٍم َو نَا‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬
‫ال بَ َعثَنِى النَّبِ ُّى‪ِ ‬إلَى اليَ َم ِن قَا ِ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َعلِ ٍّى قَ َ‬
‫;ال‪ :‬ثَبَّتَ;;كَ هَّللا ُ َو َس; َّدد َ;‬
‫َك ِإ َذا‬ ‫ص; ْد ِرى; فَقَ; َ‬ ‫ض; َ;ع يَ; َدهُ َعلَى َ‬ ‫ض;ا ِء فَ َو َ‬‫الس;نِّ َوالَ ِع ْل َم لِى بِ ْالقَ َ‬ ‫َث ِّ‬ ‫َحد ُ‬
‫ض;ا ُء‪.‬‬ ‫َر فَِإنَّهُ َأجْ; َد ُر َأ ْن يَبِينَ لَ;;كَ ْالقَ َ‬ ‫ض لَِأل َّو ِل َحتَّى تَ ْس َم َع ِمنَ اآلخ ِ‬ ‫ان فَالَ تَ ْق ِ‬ ‫ك ْالخَصْ َم ِ‬ ‫َجا َء َ‬
‫ضيا;» و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة;‪« ;:‬فما اعياني قضا ٌء بين اثنين» ‪.‬‬
‫‪1‬‬ ‫ً‬ ‫ت قَا ِ‬ ‫ْ‬
‫قَا َل فَ َما ِزل ُ‬
‫و از آن جمله آنكه آن حضرت‪ ‬چون قصد حجة ال;;وداع فرمودند; وي‪ ‬در يمن ب;;ود‬
‫و از آنجا ارادهء‌ حج نمود و پيش آن حضرت‪ ‬رسيد و اح;رام را ب;اين مض;مون منعقد‬
‫اهللت بما اهل به رسول هللا‪ ‬و باهدي كثير بمكة قدوم نمود و جناب نبوي‪‬‬ ‫ُ‬ ‫ساخت كه‪:‬‬
‫او را‪ ‬با خود در هدي شريك ساختند‪.‬‬
‫ت َر ُس;و َل هَّللا ِ‪ ‬فِى َح َّج ِة‬ ‫ى قَ;;ا َل‪َ :‬ش; ِه ْد ُ‬ ‫ث ْال ِك ْن; ِد َّ‬
‫;ار ِ‬‫أ;خ ;ر;ج; م;س ;ل;م; «عَن عبدهللا ْبنَ ْال َح; ِ‬
‫ال لَهُ‪ُ :‬خ ْذ بَِأ ْس;فَ ِل ْال َحرْ بَ; ِة‪.‬‬ ‫ال‪ :‬ا ْدعُوا لِى َأبَا َح َس ٍن‪ .‬فَ ُد ِع َى لَهُ َعلِ ٌّى فَقَ َ‬ ‫َاع َوُأتِ َى بِ ْالبُ ْد ِن فَقَ َ‬
‫ْال َود ِ‬
‫َف َعلِيًّا»‪.2‬‬ ‫ب بَ ْغلَتَهُ َوَأرْ د َ;‬ ‫َوَأ َخ َذ َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬بَِأ ْعالَهَا ثُ َّم طَ َعنَا بِهَا ْالبُ ْدنَ فَلَ َّما فَ َر َغ َر ِك َ‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪206‬‬
‫‌و چون از حجة الوداع م;;راجعت فرمودند; و در غ;;دير ُخم‪ 1‬خطبه خواندند; متض;;من‬
‫اظه;;ار فض;;ائل; حض;;رت مرتضي‪ ،‬أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; و;أ;ب;و; ع;م;ر; و;غ;ير;ه;م;ا; و;ه;;ذ;ا; ل;ف;ظ;‬
‫ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن زيد بن ارقم; لـما رجع رسول هللا‪ ‬من حجة ال;;وداع ون;;زل غ;;دير خم أمر‬
‫ت فقُممن قال‪ :‬كاني قد دعيت فاجبت اني قد ت;;ركت فيكم الثقلين أح;;دهما اك;;بر من‬ ‫بدرجا ٍ‬
‫اآلخر كتاب هللا تعالى وعترتي فانظروا; كيف تخلفوني فيهما فانهما لن يتفرقا حتى ي;;ردا‬
‫على الحوض ثم قال ان هللا تعالى‪ ‬موالي وانا ولي كل مؤمن ثم أخذ بيد علي‪ ‬فق;;ال‪:‬‬
‫من كنت وليه فهذا وليه اللهم وال من وااله وعاد من عاداه»‪.2‬‬
‫و از آن جمله آنكه چ;;;ون آن حض;;;رت‪ ‬از اين ع;;;الم بع;;;الم اعلي انتق;;;ال فرمودند‬
‫حضرت مرتضي; با جمعي از اهل بيت متصدي غسل و دفن شدند‪.‬‬
‫ق;ا;ل; م;ح;م;د; ب;ن; ا;س ;ح;ق;‪« ;:‬ح;;دثني عبدهللا بن أبي بكر وحس;;ين بن عبدهللا وغيرهما من‬
‫أصحابنا; أن علي بن أبي طالب‪ ‬والعباس بن عبدالـمطلب والفضل بن العب;;اس وقثم; بن‬
‫العباس واسمة بن زيد وشقران مولى رس;;ول هللا‪ ‬هم ال;;ذين تول;;وا غس;;له وان اوس بن‬
‫خولي احد بني الخزرج قال لعلي بن أبي طالب‪ :‬انشدك هللا يا علي وحظنا; من رسول‬
‫هللا‪ ‬وكان اوسٌ‌ من أصحاب رس;;ول هللا‪ ‬واهل ب;;در ق;;ال‪ :‬ادخل ف;;دخل وحضر; غسل‬

‫‪«-‬غدير خم» (جايی در سه ميلی جحفه در بين راه مكه و مدينه)‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫باید گفت که گروهی از سخنرانی جناب رسول هللا در غدیر خم سوء استفاده نم;;وده و ب;;رای خالفت علی‪‬‬
‫به آن استدالل جسته‌اند در حالیکه این سخنرانی هیچ ارتباطی از نگاه تاریخی و لغوی با خالفت; و امارت‬
‫نداشته و صرف اتهامات وارده بر علی‪ ‬را رد می‌کند داستانش از این قرار است ک;;ه بی;;امبر خ;;دا ‪ ‬علی‪‬‬
‫را در رأس گروهی از صحابه به یمن فرستاده بود و در ط;;ول س;;فر علی‪ ‬نمی‌خواس;;ت ب;;ه هيچ وج;;ه در‬
‫مال بيت المال اسراف روا بدارد (و در اين موضوع حق ب;ا علی ب;ود)‪ ،‬ام;ا همراه;ان او فك;ر كردن;د ك;ه‬
‫علی با بخل و شدت بيش از حد با آنها برخورد کرده است‪ .‬اين افراد بعد از پايان يافتن م;;أموريت خ;;ويش‬
‫به نزد رسول خد‪ ‬در م ّكه باز گش;ته و در مراس;م حج ش;ركت جس;تند و در ايّ;ام حج و بع;د از آن ش;روع‬
‫كردند به بد گفتن علی‪ ‬و اين كه با آنها در طول مأموريت با بخ;ل و قس;اوت رفت;ار ک;رده اس;ت‪ .‬و چ;ون‬
‫اين جريانات به گوش پيامبر‪ ‬رسيد‪ ،‬پس از بيرون شدن از مكه بسوی مدينه‪ ،‬رسول خدا در روز يكشنبه‬
‫هيجدهم ذوالح ّجه در زير درختی ايستاده و برای م;;ردم در این مک;;ان خطب;;ه دادن;;د‪ ،‬بعض;;ی از مس;;ايل را‬
‫برای صحابه كرام بيان فرمودند و از آن جمله فضايل اهل بيت و بطور خاص فض;;ايل علی مرتضی‪ ‬را‬
‫بيان نمودند و شك و شبهه‌ای كه در ذهن بعضی از صحابه نسبت به علی‪ ‬پيدا ش;;ده ب;;ود را از ذهن ه;;ای‬
‫آنها پاك كردند و فرمودند‪ :‬كس;;ی ك;ه من را دوس;ت دارد‪ ،‬باي;د اين علی را ن;يز دوس;ت داش;;ته باش;د‪ ،‬ب;;ار‬
‫خدايا! هركه علی را دوست دارد‪ ،‬دوست بدار‪ ،‬و هركه او را دشمن بدارد دشمن بدار‪.‬‬
‫و اگر حرف از امات و خالفت می‌ب;;ود آن حض;;رت‪ ‬این موض;;وع مهم را در روز عرف;;ات بین ه;;زاران‬
‫مسلمان بیان می‌کردند‪ ،‬نه اینکه در غدیر خم بعد از اینکه اه;;ل یمن‪ ،‬ع;;راق و ط;;ائف ب;;ه بالد خ;;ویش ب;;ر‬
‫گردند و اهل مکه در مکه باقی بمانند و اهل اطراف مکه نیز به خانه های خویش بروند و ص;;رف م;;ردم‬
‫مدین;;ه ش;;اهد این اس;;تخالف باش;;ند! و‪ ....‬ب;;رای تفص;;يل بيش;;تر ب;;ه‪ :‬مس;;ند ام;;ام احم;;د ح;;ديث‌های ش;;ماره‪:‬‬
‫‪ 906،915،1242،22461‬و البداي;;ه والنّهاي ;ة از حاف;;ظ ابن كث;;ير ‪ 240-5/233‬و الس;;يرة النبوي ;ة از ابن‬
‫هشام ‪ 4/416‬و كتاب عقيده امامت; و حديث غدير از موالنا محمود اشرف عثمانی ديوبندی مراجعه شود‪،‬‬
‫و همچنین کتاب حدیث غدیر و ما اهل سنت‪.‬‬
‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪207‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ي إلى ص;;دره وك;;ان الفضل والعب;;اس وقثم يقلبونه معه واس;امة‬ ‫رسول هللا‪ ‬فاس;;تنده عل ٌ‬
‫بن زيد وشقران مواله وهما ال;;ذان يص;;بان الـماء عليه وعلي بن أبي ط;;الب يغس;;له وقد‬
‫اسنده إلى ص;;دره وعليه قميصه يدلكه به من ورائه ال يفضي بيد إلى رس;;ول هللا‪ ‬وهو‬
‫يقول‪ :‬بابي أنت وامي ما اطيبك حيا وميت‌ا ً ولم ير من رسول هللا‪ ‬ما ي;;ري من الـميت‪.‬‬
‫ثم قال ابن اسحق‪ :‬وكان الذين نزل;;وا في ق;;بر رس;;ول هللا‪ ‬علي بن أبي ط;;الب والفضل‬
‫بن العباس وقثم بن العباس وشقران مولي رسول هللا‪.1»‬‬
‫اين است سوابق; اس;;الميه‌ حض;;رت مرتضی;‪ ‬و اح;;اديث ديگر متض;;من بيان س;;ائر‬
‫فض;;;ائل وي ك;;;رم هللا تع;;;الي وجهه زي;;;اده است از آنكه احص;;;اي آن در مق;;;دور آيد‬
‫می‌خواهيم; كه جملهء ص;الحه از آن اح;اديث در اين اوراق; بر نگ;;اريم‪ :‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م;‬
‫«عن احمد بن حنبل ق;;ال ما ج;;اء الحد من أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬من الفض;;ائل ما ج;;اء‬
‫لعلي بن أبي طالب‪ ‬بعد»‪ ،‬ضعيف گوي;;د‪ :‬س;;بب اين مع;;ني اجتم;;اع دو جهت است در‬
‫مرتضي;‪ ‬يكي رس;;وخ او در س;;وابق; اس;;الميه چنانكه ق;;در متيسر از آن بيان ك;;رديم; و‬
‫دوم قرب قرابت او بآن حضرت‪ ‬و آن جناب عليه الصلوة والسالم اوصل ناس بارحام;‬
‫واع;;رف ن;;اس بحق;;وق ق;;رابت بودند ب;;از چ;;ون عن;;ايت الهي مس;;اعدت نم;;ود حض;;رت‬
‫مرتضي;‪ ‬را در كنار تربيت آن حضرت‪ ‬انداخت مرتبه ق;;رابت دو ب;;اال شد و ك;;رامت‬
‫ديگر در كار او كردند;‪ ‬ب;از چ;ون حض;رت ف;اطمهء زه;را رال در عقد او دادند مزيد‬
‫فضيلت به او يار شد‪.2‬‬
‫ب;;از در اي;;ام خالفت او چ;;ون اختالف بوق;;وع; آمد و خ;;واطر; اهل عصر از وي بر‬
‫گشت بقيهء اصحاب جناب نبوي‪ ‬در دفع اين فتنه مس;;اعي جميله مب;;ذول داش;;تند و هر‬
‫تيري كه در تركش ايشان بود صرف كردند شكر هللا سعيهم از اين جهت دائره‌روايت‬
‫احاديث فضائل او كشاده تر شد بعض بدرجه تواتر و بعض آخر بمرتبهء‌حسان رسد‪.‬‬
‫باز چون فتنه‌تشيع سر برآورد; جماعهء بيباکان پا از حد اعتدال بيرون نهاده وضع‬
‫ب; ي;ن;ق;ل;ب;و;ن;‪.‬‬ ‫احاديث پيدا كردند; ت;ر;و;ي;ج;اً;‌ ل;ب;د;ع;ت;ه;م; و;س;يع;ل;م; ا;ل;ذ;ي;ن; ظ;ل;م;و;ا; أ; ّ‬
‫ي; م;ن;ق;ل; ٍ‬
‫بالجمله ما از ايراد احاديث موضوعه و احاديث شديده الضعف كه بكار متابع;;ات و‬
‫شواهد نمی‌آيد تحاشي داريم و آنچه در م;;رتبهء ص;;حت و حسن است يا ض;;عف متحمل‬
‫دارد آن را روايت ك;;نيم ف;م;ن; ا;ل;ـم;ت;و;ا;ت;ر;‪« ;:‬أنت م;;ني بمنزلة ه;;ارون من موسى» ر;و;ي;‬
‫ذ;ل;ك; ع;ن; س;ع;د; ب;ن; أ;ب;ي; و;ق ;ا;ص; و;أ;س ;م;ا;ء; ب;ن;ت; ع;م;يس; و;ع;ل;ي; ب;ن; أ;ب;ي; ط ;ا;ل;ب; و;ع;ب;د;هللا; ب;ن;‬
‫ع;ب;ا;س; و;غ;ير;ه;م;‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪208‬‬
‫ال َم ْن َواالهُ َو َع;;ا ِد َم ْن َع;;ادَاهُ»‬ ‫ومن المتواتر ح;;ديث «أنا من علي وعلي م;;ني اللَّهُ َّم َو ِ‬
‫ر;و;ا;ه; ز;ي;د; ب;ن; ا;ر;ق;م; و;ب;ر;ي;د;ة; و;ع;م;ر;ا;ن; ب;ن; ح;ص;ين; و;ع;م;ر;و; ب;ن; ش;ا;ش; و;غ;ير;ه;م;‪.1‬‬
‫ت‬‫س َأهۡ; َل ٱۡلبَيۡ ِ‬ ‫ب عَن ُك ُم ٱل;رِّجۡ َ‬ ‫و;م;ن; ا;ل;ـم;ت;و;ا;ت;ر; ح;د;ي;ث; ل;ـم;ـا; ن;ز;ل;ت;‪ِ﴿ ;:‬إنَّ َما ي ُِري; ُد ٱهَّلل ُ لِيُذۡ ِه َ‬
‫َويُطَهِّ َر ُكمۡ تَطۡ ِهيرٗا﴾ [األحزاب‪« ;.]33 :‬دعا رسول هللا‪ ‬لهؤالء الخمسة» ر;و;ي; ذ;ل;ك; م;ن;‬
‫ح;د;ي;ث; س;ع;د; و;أ;م; س;ل;م;ة; و;و;ا;ث;ل;ة; و;ع;ب;د;هللا; ب;ن; ج;ع;ف;ر; و;ا;ن;س; ب;ن; م;ا;ل;ك;‪.2‬‬
‫و‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ـم‪S‬ت‪S‬و‪S‬ا‪S‬ت‪S‬ر‪ S‬أ;ن;ه; ا;ع;ط ;ا;ه; ا;ل;ر;ا;ي;ة; ي ;و;م; ف;ت;ح; خ;يب;ر; و;ق ;ا;ل;‪ُ« ;:‬أل ْع ِطيَ َّن الرَّايَ ;ةَ َرجُال‬
‫يُ ِحبُّ هَّللا َ َو َرسُولَهُ‪َ ،‬وي ُِحبُّهُ هَّللا ُ َو َرسُولُهُ» ر;و;ا;ه; ع;م;ر; و;ع;ل;ي; و;س;ع;د; و;أ;ب;و;ه;ر;ي;ر;ة; و;س;ه;ل; ب;ن;‬
‫س;ع;د; و;س;ل;م;ة; ب;ن; ا;ال;ك;و;ع; و;غ;ير;ه;م;‪.3‬‬
‫اويَ;ةُ بْنُ َأبِى‬ ‫;ر ُم َع ِ‬ ‫;ال َأ َم; َ‬
‫ص ع َْن َأبِي ِه قَ; َ‬ ‫أ;خ;ر;ج; م;س;ل; ٌم;‌ «ع َْن َع;;ا ِم ِر ْب ِن َس; ْع ِد ْب ِن َأبِى َوقَّا ٍ‬
‫ت ثَالَثًا قَ;الَه َُّن لَ;هُ َر ُس;و ُل‬ ‫ب فَقَا َل َأ َّما َما َذكَ;رْ ُ‬ ‫ك َأ ْن تَسُبَّ َأبَا التُّ َرا ِ‬ ‫ال َما َمنَ َع َ‬ ‫ُس ْفيَانَ َس ْعدًا فَقَ َ‬
‫ول هَّللا ِ‪‬‬ ‫ْت َر ُس; َ‬ ‫ى ِم ْن ُح ْم ِر النَّ َع ِم َس; ِمع ُ‬ ‫اح َدةٌ ِم ْنه َُّن َأ َحبُّ ِإلَ َّ‬
‫هَّللا ِ‪ ‬فَلَ ْن َأ ُسبَّهُ َأل ْن تَ ُكونَ لِى َو ِ‬
‫ان‬ ‫ُول هَّللا ِ َخلَّ ْفتَنِى َم; َع النِّ َس;ا ِء َو ِّ‬
‫الص; ْبيَ ِ‬ ‫ال لَهُ َعلِ ٌّى يَا َرس َ‬ ‫َازي ِه فَقَ َ‬ ‫ْض َمغ ِ‬ ‫يَقُو ُل لَهُ خَ لَّفَهُ فِى بَع ِ‬
‫ضى; َأ ْن تَ ُكونَ ِمنِّى بِ َم ْن ِزلَ ِة هَارُونَ ِم ْن ُمو َسى; ِإالَّ َأنَّهُ الَ نُبُ َّوةَ‬ ‫فَقَا َل لَهُ َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ :‬أ َما تَرْ َ‬
‫بَعْ;; ِدى‪َ .‬و َس;; ِم ْعتُهُ يَقُ;;و ُل يَ;;وْ َم خَ ْيبَ;; َر ُأل ْع ِطيَ َّن الرَّايَ;;ةَ َر ُجالً ي ُِحبُّ هَّللا َ َو َر ُس;;ولَهُ َوي ُِحبُّهُ هَّللا ُ‬
‫ق فِى َع ْينِ; ِه َو َدفَ; َ;ع‬ ‫ص; َ;‬ ‫َو َرسُولُهُ‪ .‬قَ;;ا َل فَتَطَا َو ْلنَا; لَهَا فَقَ;;ا َل ا ْد ُع;;وا لِى َعلِيًّا‪ .‬فَ;ُأتِ َى بِ; ِه َأرْ َم; َد فَبَ َ‬
‫ع َأبۡنَآ َءنَا َوَأبۡنَآ َء ُكمۡ﴾‬ ‫ت هَ;; ِذ ِه اآليَ;;ةُ‪﴿ :‬فَقُلۡ تَ َع;;الَوۡ ْا نَدۡ ُ‬ ‫الرَّايَ;;ةَ ِإلَيْ;; ِه فَفَت ََح هَّللا ُ َعلَيْ;; ِه َولَ َّما نَ;; َزلَ ْ‬
‫;ال‪ :‬اللَّهُ َّم هَ;;ُؤ الَ ِء‬ ‫[آل‌عم;;ران‪َ .]61 :‬دعَا َر ُس ;و ُل هَّللا ِ‪َ ‬علِيًّا َوفَا ِط َم; ةَ َو َح َس ;نًا َوح َ‬
‫ُس ; ْينًا; فَقَ; َ‬
‫َأ ْهلِى»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; و;ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; «عن عمرو بن ميمون‪ ،‬قال‪ :‬إني لج;;الس عند ابن عب;;اس‪،‬‬
‫إذ أت;;اه تس;;عة رهط‪ ،‬فق;;الوا‪ :‬يا ابن عب;;اس‪ ،‬إما أن تق;;وم معنا‪ ،‬وإما أن تخلو بنا من بين‬
‫هؤالء‪ ،‬قال‪ :‬فقال ابن عباس‪ :‬بل أنا أقوم معكم‪ ،‬ق;;ال‪ :‬وهو يومئذ ص;;حيح قبل أن يعمى‪،‬‬
‫قال‪ :‬فابتدءوا فتحدثوا فال ندري ما قالوا‪ :‬قال‪ :‬فجاء ينفض ثوبه ويقول‪ :‬أف وتف وقع;;وا;‬
‫في رجل له بضع عش;;رة فض;;ائل ليست ألحد غ;;يره‪ ،‬وقع;;وا; في رجل ق;;ال له الن;;بي‪:‬‬
‫ألبعثن رجال ال يخزيه هللا أب;;دا‪ ،‬يحب هللا ورس;;وله‪ ،‬ويحبه هللا ورس;;وله فاستش;;رف لها‬
‫مستشرف فقال‪ :‬أين علي؟ فقالوا‪ :‬إنه في الرحى يطحن‪ ،‬ق;;ال‪ :‬وما ك;;ان أح;;دهم ليطحن‪،‬‬
‫ق;;;;ال‪ :‬فج;;;;اء وهو أرمد ال يك;;;;اد أن يبصر‪ ،‬ق;;;;ال‪ :‬فنفث في عينيه‪ ،‬ثم هز الراية ثالثا‬
‫فأعطاها إياه‪ ،‬فجاء علي بصفية بنت ح;;يي‪ ،‬ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬ثم بعث رس;;ول هللا‪ ‬فالنا‬
‫بس;;ورة التوبة‪ ،‬فبعث عليا خلفه فأخ;ذها; منه‪ ،‬وق;;ال‪ :‬ال ي;ذهب بها إال رجل هو م;;ني وأنا‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬


‫‪209‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫منه‪ ،‬فقال ابن عباس‪ :‬وق;;ال الن;بي‪ ‬لب;ني عمه‪ :‬أيكم يواليني; في ال;دنيا واآلخ;;رة؟ ق;ال‪:‬‬
‫وعلي ج;;الس معهم‪ ،‬فق;;ال رس;;ول هللا‪ ‬وأقبل على رجل منهم‪ ،‬فق;;ال‪ :‬أيكم يواليني; في‬
‫الدنيا واآلخرة؟ فأبوا;‪ ،‬فقال لعلي‪ :‬أنت وليي في ال;;دنيا واآلخ;;رة‪ ،‬ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬وك;;ان‬
‫علي أول من آمن من الن;;اس بعد خديجةل ق;;ال‪ :‬وأخذ رس;;ول هللا‪ ‬ثوبه فوض;;عه على‬
‫س َأهۡ;; َل ٱۡلبَيۡ ِ‬
‫ت‬ ‫علي وفاطمة وحسن وحس;;ين وق;;ال‪ِ﴿ :‬إنَّ َما ي ُِري;; ُد ٱهَّلل ُ لِيُذۡ ِه َ‬
‫ب عَن ُك ُم ٱل;;رِّجۡ َ‬
‫َويُطَهِّ َر ُكمۡ تَطۡ ِهيرٗا﴾ [األحزاب‪.]33 :‬‬
‫ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬وش;رى; علي نفسه‪ ،‬فلبس ث;وب الن;بي‪ ،‬ثم ن;ام في مكانه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ابن‬
‫عباس‪ ،‬وكان الـمشركون يرمون رسول هللا‪ ،‬فجاء أبو بكر‪ ‬وعلي نائم‪ ،‬قال‪ :‬وأبو بكر‬
‫يحسب أنه رسول هللا‪ ‬قال‪ :‬فق;;ال‪ :‬يا ن;;بي هللا‪ ،‬فق;;ال له علي‪ :‬إن ن;;بي هللا‪ ‬قد انطلق نحو‬
‫بئر ميم;;ون فأدركه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬ف;;انطلق أبو بكر ف;;دخل معه الغ;;ار‪ ،‬ق;;ال‪ :‬وجعل علي‪ ‬ي;;رمي‬
‫بالحجارة كما كان رمي نبي هللا‪ ‬وهو يتضور‪ ،‬وقد لف رأسه في الثوب ال يخرجه حتى‬
‫أص;;بح‪ ،‬ثم كشف عن رأسه فق;;الوا‪ :‬إنك لل;;ئيم وك;;ان ص;;احبك ال يتض;;ور; ونحن نرميه‪،‬‬
‫وأنت تتضور; وقد استنكرنا; ذلك‪.‬‬
‫فقال ابن عباس‪ :‬وخرج رسول هللا‪ ‬في غزوة تبوك وخرج بالناس معه‪ ،‬قال‪ :‬فقال له‬
‫علي‪ :‬أخرج معك؟ قال‪ :‬فق;;ال الن;;بي‪ ‬ال‪ .‬فبكى علي فق;;ال له‪ :‬أما ترضى; أن تك;;ون م;;ني‬
‫بمنزلة ه;;;;ارون من موسى; إال أنه ليس بع;;;;دي ن;;;;بي‪ ،‬إنه ال ينبغي أن أذهب إال وأنت‬
‫خليفتي‪.‬‬
‫ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬وق;;ال له رس;;ول هللا‪ :‬أنت ولي كل م;;ؤمن بع;;دي ومؤمنة‪ ،‬ق;;ال ابن‬
‫عباس‪ :‬وسد رس;;ول‪ ‬أب;;واب الـمسجد غ;;ير ب;;اب علي فك;;ان ي;;دخل الـمسجد جنبا‪ ،‬وهو‬
‫طريقه ليس له طريق; غ;;يره‪ ،‬ق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬وق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬من كنت م;;واله‪ ،‬ف;;إن‬
‫مواله علي‪ ،‬قال ابن عباس‪ :‬وقد; أخبرنا هللا‪ ‬في القرآن إنه رضي; عن أصحاب الشجرة‪،‬‬
‫فعلم ما في قلوبهم‪ ،‬فهل أخبرنا أنه سخط عليهم بعد ذلك‪ ،‬قال ابن عباس‪ :‬وقال ن;;بي هللا‪‬‬
‫لعمر‪ ‬حين قال‪ :‬ائذن لي فاضرب; عنقه‪ ،‬قال‪ :‬وكنت ف;;اعال وما ي;;دريك لعل هللا قد اطلع‬
‫على أهل بدر‪ ،‬فقال‪ :‬اعملوا ما شئتم»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبى هريرة قال‪ :‬قال عمر بن الخط;;اب‪ :‬لقد أعطى على بن أبى‬
‫طالب ثالث خصال ألن تك;ون فى خص;لة منها أحب إلى من أن أعطى حمر النعم‪ ،‬قيل‪:‬‬
‫وما هى يا أم;;ير الـمؤمنين ق;;ال‪ :‬ت;;زوج فاطمة بنت رس;ول هللا‪ ،‬وس;كناه الـمسجد مع‬
‫رسول هللا‪ ‬يحل له ما فيه يحل له‪ ،‬والراية يوم خيبر»‪.2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪210‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن ابن عباس قال‪ :‬لعلي أربع خصال ليست ألحد‪ :‬هو أول ع;;ربي‬
‫وأعجمي صلى مع رسول هللا‪ ‬وهو الذي كان ل;;واؤه معه في كل زحف‪ ،‬وال;;ذي ص;;بر‬
‫معه يوم المهراس‪ ،‬وهو الذي غسله وأدخله قبره»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أم س;لمة ق;;الت ألبي عبدهللا الج;دلي أيسب رس;ول هللا‪ ‬فيكم؟‬
‫قال فقلت‪ :‬معاذ هللا أو سبحان هللا أو كلمة نحوها ق;ال ق;الت س;معت رس;ول هللا‪ ‬يق;ول‪:‬‬
‫من سبّ عليا ً فقد سبني»‪.2‬‬
‫«وعن أبي بكر بن عبيدهللا بن أبي مليكه عن أبيه قال‪ :‬جاء رجل من أهل الشام فسب‬

‫عليا عند ابن عباس فحصبه ابن عباس‪ ،‬فقال‪ :‬يا عدو هللا آذيت رسول هللا‪ِ﴿ :‬إ َّن ٱلَّ ِذينَ‬
‫يُؤۡ ُذونَ ٱهَّلل َ َو َرسُولَهُۥ لَ َعنَهُ ُم ٱهَّلل ُ فِي ٱل ُّدنۡيَا َوٱۡلٓأ ِخ َر ِة َوَأ َع; َّد لَهُمۡ َع; َذابٗا ُّم ِهينٗ;ا ‪[ ﴾٥٧‬األح;;زاب‪:‬‬
‫‪ .]57‬لو كان رسول هللا ‪ ‬حيا آلذيته»‪.3‬‬
‫«وعن علي‪ ‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬يا علي ان لك ك;;نز‌اً في الجنة وانك ذو قرنيها فال‬
‫تتبعن نظرةً نظر ‌ةً فان لك األولى وليست لك اآلخرة»‪.4‬‬
‫«عن عائشةل ق;;الت‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬ادع;;وا لي س;;يد الع;;رب فقلت‪ :‬يا رس;;ول هللا‬
‫ألست سيد العرب؟ قال‪ :‬أنا سيد ولد آدم و علي سيد العرب»‪.5‬‬
‫«وعن عبدهللا بن عم;;رو بن هند الجه;;ني ق;;ال س;;معت عليا ً‪ ‌‬يق;;ول‪ :‬كنت إذا س;;ألت‬
‫ُّ‬
‫سكت ابتداَني»‪.6‬‬ ‫رسول هللا‪ ‬اعطاني وإذا‬
‫«عن زيد بن أرقم; ق;;ال‪ :‬ك;;انت لنفر من أص;;حاب رس;;ول هللا‪ ‬أب;;واب ش;;ارعة في‬
‫الـمسجد‪ ،‬فقال يوما‪ :‬سدوا هذه األبواب إال باب علي قال‪ :‬فتكلم في ذلك ناس فقام رسول‬
‫هللا‪ ،‬فحمد هللا‪ ،‬وأثنى عليه‪ ،‬ثم قال‪ :‬أما بعد‪ :‬فإني أم;رت بسد ه;ذه األب;واب غ;ير ب;اب‬
‫علي‪ ،‬فقال فيه قائلكم;‪ ،‬وهللا ما سددت شيئا وال فتحته‪ ،‬ولكن أمرت بشيء فاتبعته»‪.7‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪211‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«عن ابن عباس;;;ب ق;;;ال‪ :‬ق;;;ال رس;;;ول هللا‪ :‬أنا مدينة العلم وعلي بابها‪ ،‬فمن أراد‬
‫الـمدينة‪ ،‬فليأت الباب»‪.8‬‬
‫«وعن جابر بن عبدهللا يقول‪ :‬سمعت رسول هللا‪ ‬يق;;ول‪ :‬أنا مدينة العلم وعلي بابها‪،‬‬
‫فمن أراد الـمدينة‪ ،‬فليأت الباب»‪.2‬‬
‫«وعن زيد بن أرقم‪ ‬قال‪ :‬قال رسول هللا‪ :‬من يريد أن يحيى حياتي‪ ،‬ويموت م;;وتي‪،‬‬
‫ويسكن جنة الخلد ال;;تي وع;;دني ربي‪ ،‬فليت;;ول; علي بن أبي ط;;الب‪ ،‬فإنه لن يخ;;رجكم; من‬
‫هدى‪ ،‬ولن يدخلكم في ضاللة»‪.3‬‬
‫«عن أبي ذر‪ ‬قال‪ :‬ما كنا نعرف الـمنافقين إال بتك;;ذيبهم هللا ورس;;وله‪ ،‬والتخلف عن‬
‫الصلوات‪ ،‬والبغض لعلي بن أبي طالب»‪.4‬‬
‫«وعن أبي هريرة قال قالت فاطمةل‪ :‬يا رسول هللا‪ ،‬زوجت;;ني من علي بن أبي ط;;الب‬
‫وهو فق;;;ير ال م;;;ال له‪ ،‬فق;;;ال‪ :‬يا فاطمة‪ ،‬أما ترض;;;ين أن هللا‪ ‬اطلع إلى أهل األرض‪،‬‬
‫فاختار; رجلين أحدهما أبوك‪ ،‬واآلخر بعلك»‪.5‬‬
‫ي رس;;ول‬‫«وعن علي في قوله‪ِ﴿ :‬إنَّ َمآ َأنتَ ُمن ِذر‪َ ۖٞ‬ولِ ُك ِّل قَوۡ ٍم هَا ٍد﴾ [الرعد‪ ;.]7 :‬ق;;ال عل ٌ‬
‫هللا الـمنذر وانا الهادي»‪.6‬‬
‫«وعن أم سلمةل أن النبي‪ ‬ك;;ان إذا غضب لم يج;;ترئ منا أح; ٌد‌يكلمه غ;;ير علي بن‬
‫أبي طالب‪.7»‬‬
‫لعلي؟ قال‪ :‬سمعت رسول هللا‪ ‬يق;;ول‪:‬‬ ‫ٍ‬ ‫«وعن سلمان قال رجل لسلمان‪ :‬ما أشد حبك‬
‫من أحب عليا فقد أحبني‪ ،‬ومن أبغض عليا فقد أبغضني;»‪.8‬‬
‫«عن ابن بري;;;دة‪ ،‬عن أبيه ق;;;ال‪ :‬ق;;;ال رس;;;ول هللا‪ :‬إن هللا أم;;;رني بحب أربعة من‬
‫أص;;حابي;‪ ،‬وأخ;;برني أنه يحبهم‪ ،‬ق;;ال‪ :‬قلنا‪ :‬من هم يا رس;;ول هللا؟ وكلنا نحب أن نك;;ون‬
‫منهم‪ ،‬فقال‪ :‬أال إن عليا منهم‪ ،‬ثم سكت‪ ،‬ثم قال‪ :‬أما إن عليا منهم‪ ،‬ثم سكت»‪.9‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪212‬‬
‫«وعن أنس بن مالك‪ ‬قال‪ :‬كنت أخدم رسول هللا‪ ‬فقدم لرسول هللا‪ ‬فرخ مش;;وي‪،‬‬
‫فق;;ال‪ :‬اللهم ائت;;ني ب;;أحب خلقك إليك يأكل معي من ه;;ذا الط;;ير ق;;ال‪ :‬فقلت‪ :‬اللهم اجعله‬
‫رجال من األنصار فجاء علي‪ ،‬فقلت‪ :‬إن رس;;ول هللا‪ ‬على حاجة‪ ،‬ثم ج;;اء‪ ،‬فقلت‪ :‬إن‬
‫رسول هللا‪ ‬على حاجة ثم جاء‪ ،‬فقال رس;;ول هللا‪ ‬افتح ف;;دخل‪ ،‬فق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬ما‬
‫حبسك علي فقال‪ :‬إن هذه آخر ثالث كرات يردني; أنس ي;;زعم إنك على حاجة‪ ،‬فق;;ال‪ :‬ما‬
‫حملك على ما صنعت؟ فقلت‪ :‬يا رسول هللا‪ ،‬سمعت دعاءك‪ ،‬فأحببت أن يكون رجال من‬
‫ب;‪.1‬‬
‫قومي;‪ ،‬فقال رسول هللا‪ :‬إن الرجل قد يحب قومه»‪ ،‬ق;ا;ل; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي;‪ ;:‬غ;ر;ي; ٌ;‬
‫و;ج;ا;ء; ا;ل;ح;ا;ك;م; ب;ا;س ;ا;ن;يد; خ ;ر;ج; ب;ه;ا; «عن غرابة الـمضة وعن عم;;ار بن ياسر س;;معت‬
‫رسول هللا‪ ‬يقول لعلي‪ :‬يا علي طوبی لـمن احبك وصدق فيك وي ٌل لـمن ابغضك وكذب‬
‫فيك»‪.2‬‬
‫«وعن سلمان‪ ‬ق;;ال‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬أولكم واردا على الح;;وض‪ ،‬أولكم إس;;الما‪،‬‬
‫علي بن أبي طالب»‪.3‬‬
‫«وعن زيد بن أرقم‪ ‬قال‪ :‬إن أول من أسلم مع رسول هللا‪‬علي بن أبي طالب‪.4»‬‬
‫«وعن أبي سعيد الخدري‪ ،‬أن الن;;بي‪ ‬دخل على فاطمةل فق;;ال‪ :‬إني وإي;;اك وه;;ذا‬
‫النائم ‪ -‬يعني عليا ‪ -‬وهما ‪ -‬يعني الحسن والحسين ‪ -‬لفي مكان واحد يوم القيامة»‪.5‬‬
‫وعمار وسلمان»‪.6‬‬
‫ٍ‬ ‫«وعن انس قال‪ :‬قال رسول هللا‪ ‬اشتاقت الجنة إلى ثالث ٍة علي‬
‫«وعن ابن أبي أوفى;‪ ‬قال‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬س;;ألت ربي‪ ‬أن ال أزوج أح;;دا من‬
‫أمتي‪ ،‬وال أتزوج إال كان معي في الجنة فأعطاني;»‪.7‬‬
‫«وعن عبد هللا بن أس;;عد بن زرارة‪ ،‬عن أبيه ق;;ال‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬أوحي إلي في‬
‫علي ثالث‪ :‬أنه سيد الـمسلمين‪ ،‬وإمام الـمتقين‪ ،‬وقائد; الغر الـمحجلين»‪.8‬‬
‫«وعن علي بن أبي طلحة قال‪ :‬حججنا فمررنا; على الحسن بن على بالـمدينة‪ ،‬ومعنا‬
‫معاوية بن ح;;ديج‪ ،‬فقيل للحسن‪ :‬إن ه;;ذا معاوية بن ح;;ديج الس;;اب لعلي‪ ،‬فق;;ال‪ :‬علي به‪،‬‬
‫فأتي به‪ ،‬فقال‪ :‬أنت الساب لعلي؟ فقال‪ :‬ما فعلت‪ ،‬فقال‪ :‬وهللا إن لقيته ‪ -‬وما أحس;;بك تلق;;اه‬
‫‪ -‬سنن ترمذی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪213‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ي;;وم القيامة ‪ ،-‬لتج;;ده قائما على ح;;وض رس;;ول هللا‪ ‬ي;;ذود عنه راي;;ات الـمنافقين بيده‬
‫عصا من عوسج حدثنيه الصادق; الـمصدوق;‪ ‬وقد خاب من افترى;»‪.1‬‬
‫ت ِإ َذا قُ ْلتَه َُّن ُغفِ َر لَ;;كَ َعلَى‬‫«ع َْن َعلِ ٍّى‪ ‬قَا َل لِي َرسُو ُل هَّللا ِ ‪ :‬يا علي َأالَ ُأ َعلِّ ُمكَ َكلِ َما ٍ‬
‫ك الَ ِإلَ ;هَ ِإالَّ هَّللا ُ ْال َعلِ ُّى ْال َع ِظي ُم الَ ِإلَ ;هَ ِإالَّ هَّللا ُ ْال َحلِي ُم ْال َك; ِ‬
‫;ري ُم ُس ;ب َْحانَ هَّللا ِ َربِّ‬ ‫َأنَّهُ َم ْغفُ;;و ٌر لَ ; َ‬
‫ش ْال َع ِظ ِيم ْال َح ْم ُد هَّلِل ِ َربِّ ْال َعالَ ِمينَ »‪.2‬‬ ‫ْال َعرْ ِ‬
‫«وعن أم سلمةل قالت‪ :‬والذي أحلف به إن كان على ألقرب الناس عه;;دا برس;;ول هللا‬
‫‪ ‬عدنا رسول هللا‪ ‬غ;;داة وهو يق;;ول‪ :‬ج;;اء علي؟ ج;;اء علي؟ م;;رارا‪ ،‬فق;;الت فاطمةل‪:‬‬
‫كأنك بعثته في حاجة‪ ،‬ق;;;الت‪ :‬فج;;;اء بعد‪ ،‬ق;;;الت أبي س;;;لمة‪ :‬فظننت أن له إليه حاجة‪،‬‬
‫فخرجنا; من البيت فقعدنا عند الباب‪ ،‬وكنت من أدناهم إلى الباب‪ ،‬ف;;أكب عليه رس;;ول هللا‬
‫‪ ‬وجعل يساره ويناجيه ثم قبض رس;;ول هللا‪ ‬من يومه ذلك‪ ،‬فك;;ان علي أق;;رب الن;;اس‬
‫عهدا»‪.3‬‬
‫;ذ بيدي ونحن في س;;كك الـمدينة إذ مررنا‬ ‫‌«وعن علي‪ ‬قال‪ :‬بينما رس;;ول هللا‪ ‬آخ; ٌ‬
‫بحديق ٍة فقلت‪ :‬يا رسول هللا! ما احسنها من حديق ٍة قال‪ :‬لك في الجنة أحسن منها»‪.4‬‬
‫«وعن عبدهللا بن مسعود‪ ‬قال قال رسول هللا‪ :‬النظر إلى وجه على عبادةٌ»‪.5‬‬
‫لعلي وفاطمة وحسن وحس;;ين‪ :‬أنا ح;;ربٌ لـمن‬ ‫ٍ‬ ‫‌«وعن زيد بن ارقم عن الن;;بي‪ ‬ق;;ال‬
‫حاربتم; وسل ٌ‌م لـمن سالمـتم»‪.6‬‬
‫ال َعلِ ٌّى»‪.7‬‬ ‫الرِّج ِ‬
‫َ‬ ‫«وعن بريدة قال‪َ :‬كانَ َأ َحبَّ النِّ َسا ِء ِإلَى َرسُو ِل هَّللا ِ‪ ‬فَا ِط َمةُ َو ِمنَ‬
‫«وعن جميع بن عمير‪ ،‬قال‪ :‬دخلت مع أمي على عائشة فس;;معتها; من وراء الحج;;اب‬
‫وهي تسألها‪ ،‬عن علي فقالت‪ :‬تسألني عن رجل وهللا ما أعلم رجال كان أحب إلى رسول‬
‫هللا‪ ‬من علي‪ ،‬وال في األرض امرأة كانت أحب إلى رسول هللا‪ ‬من امرأته»‪.8‬‬
‫أ;خ;ر;ج; ه;ذ;ه; ا;ال;ح;ا;د;ي;ث; ك;ل;ه;ا; ا;ل;ح;ا;ك;م; ف;ي; ا;ل;ـم;س;ت;د;ر;ك;‪;.‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; «عن عبد ال;;رحمن بن أبي ليلى عن أبيه أنه ق;;ال لعلي وك;;ان يس;;ير‬
‫معه‪ :‬إن الناس قد أنكروا; منك أنك تخرج في ال;;برد في الـمالءتين وتخ;;رج في الحر في‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪214‬‬
‫الحشو والثوب الغليظ قال أو لم تكن معنا بخيبر قال بلى ق;;ال ف;;إن رس;;ول هللا‪ ‬بعث أبا‬
‫بكر وعقد له ل;;واء فرجع وبعث عمر وعقد له ل;;واء فرجع بالن;;اس فق;;ال رس;;ول هللا‪‬‬
‫ألعطين الراية رجال يحب هللا ورس;;وله ويحبه هللا ورس;;وله ليس بف;;رار فأرسل; إلى وأنا‬
‫أرمد قلت إني أرمد فتفل في عيني وقال اللهم اكفه أذى الحر والبرد; فما وجدت ح;;را بعد‬
‫ذلك وال بردا»‪.1‬‬
‫‌«وأخ;;رج عن أبي جعفر محمد بن علي بن اب;;راهيم بن س;;عد بن أبي وق;;اص عن أبيه‬
‫قال‪ :‬كنا عند النبي‪ ‬وعنده قوم جلوس فدخل علي كرم هللا وجهه فلما دخل خرجوا فلما‬
‫خرجوا; تالوموا فقالوا‪ :‬وهللا ما اخرجنا وادخله فرجع;;وا; ف;;دخلوا فق;;ال‪ :‬وهللا ما أنا ادخلته‬
‫واخرجتكم بل هللا ادخله وأخرجكم»‪.2‬‬
‫«وأخرج عن علي‪ ‬قال قال النبي‪ :‬أما أنت يا علي فصفيي واميني;»‪.3‬‬
‫«وأخرج عن علي‪ ‬قال‪ :‬وهللا الذي فلق الحبة وبرء النسمة انه لعهد النبي‪ ‬إلى انه‬
‫مؤمن وال يبغضني; إال منافق»‪.4‬‬ ‫ٌ‌‬ ‫ال يحبني اال‬
‫«وأخرج عن س;;عيد بن عبيد ق;ال‪ :‬ج;اء رج; ٌل إلى ابن عمر فس;أله عن علي فق;ال‪ :‬ال‬
‫علي ولكن انظر إلى بيته من بيوت رس;;ول هللا‪ ‬ق;;ال‪ :‬اني ابغضه ق;;ال‪:‬‬ ‫تس;;ئلني عن ٍ‬
‫ابغضك هللا»‪.5‬‬
‫«وأخرج عن أبي زرعة بن عمرو بن جرير عن عبدهللا بن يحيي سمع عليا ً‪ ‬يقول‪:‬‬
‫كنت ادخل علي نبي هللا‪ ‬كل ليل ٍة فان كان يصلي سبح فرجعت وان لم يكن يص;;لي اذن‬
‫لي فدخلت»‪.6‬‬
‫ي‪ :‬كنت وهللا إذا سألت‬ ‫ل آخر عن زاذان قال قال عل ٌ‬ ‫«وأخرج عن أبي االسود; ورج ٍ‌‬
‫اعطيت وإذا سكت اُبتُ ِدئت»‪.7‬‬
‫«وأخرج عن محمد بن اسامة بن زيد عن أبيه قال قال رس;;ول هللا‪ :‬اما أنت يا علي‬
‫فختني; وابو ولدي انت مني وأنا منك»‪.8‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪215‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وأخرج عن سليمان بن عبدهللا بن الح;;ارث عن ج;;ده عن علي ك;;رم هللا وجهه ق;;ال‪:‬‬
‫مرضت فعادني; رس;;ول هللا‪ ‬ف;;دخل محلي وانا مض;;طج ٌ;ع ف;;اتكي الي جن;;بي ثم س;جّاني‬
‫بثوبه فلما رأني قد هدأت ق;;ام إلى الـمسجد يص;;لي فلما قضي; ص;;لوته ج;;اء فرفع; الث;;وب‬
‫وقال‪ :‬قم يا علي فقمت وقد; برأت كأنما لم اشتكي شيئا ً قبل ذلك فقال ما سألت ربي ش;;يئ‌ا ً‬
‫في صالتي اال اعطاني وما سألت لنفسي شيئا ً اال قد سألت لك»‪.1‬‬
‫«وأخ;;رج عن علي بن علقمة عن علي‪ ‬ق;;ال‪ :‬لـما ن;;زلت‪﴿ :‬يَٰ َٓأيُّهَا ٱلَّ ِذينَ َءا َمنُوٓ ْا ِإ َذا‬
‫ص َدقَةٗ﴾ [الـمجادلة‪ ; .]12 :‬قال رس;;ول هللا‪ ‬لعلي‬ ‫وا بَيۡنَ يَدَيۡ نَجۡ َوىٰ ُكمۡ َ‬ ‫ُول فَقَ ِّد ُم ْ‬
‫نَٰ َجيۡتُ ُم ٱل َّرس َ‬
‫بدينار ق;;ال‪ :‬ال يطيق;;ون ق;;ال‪ :‬نصف‬ ‫ٍ‌‬ ‫‪ :‬مرهم أن يتصدقوا; قال‪ :‬بكم يا رسول هللا؟ قال‪:‬‬
‫دينار قال‪ :‬ال يطيقون قال فبكم قال الش;;عيرة فق;;ال له رس;ول هللا‪ ‬انك لزهي ٌد ف;;انزل هللا‬
‫ت﴾ [الـمجادلة‪ ;.]13 :‬وك;;ان علي‪‬‬ ‫وا بَيۡنَ يَ;دَيۡ نَجۡ; َوىٰ ُكمۡ َ‬
‫ص; َدقَٰ ٖ‬ ‫تعالى‪َ ﴿ :‬ءَأشۡفَقۡتُمۡ َأن تُقَ ِّد ُم ْ‬
‫يقول‪ :‬خفف بي عن هذه اآلية»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;ع;ب;د;هللا; ا;ب;ن; ا;ح;م;د; ف;ي; ز;و;ا;ئ;د; ا;ل;ـم;س;ن;د; م;س;ل;س;الً;‌ ب;ا;ل;س;ا;د;ة; ا;ال;ش;;ر;ا;ف;‬
‫ك;ال;ه;م;ا; ق;;;ا;ل; «ح;;;دثنا نضر بن علي الجهض;;;مي أخبرنا علي بن جعفر بن محمد ق;;;ال‬
‫أخبرني; َأ ِخى ُمو َسى; بْنُ َج ْعفَ ِر ْب ِن ُم َح َّم ٍد ع َْن َأبِي ِه َج ْعفَ ِر ب ِْن ُم َح َّم ٍد ع َْن َأبِي ِه ُم َح َّم ِد ب ِْن َعلِ ٍّى‬
‫ول هَّللا ِ‪َ ‬أخَ; َذ بِيَ; ِد‬ ‫ب َأ َّن َر ُس; َ‬ ‫ع َْن َأبِي ِه َعلِ ِّى ْب ِن ْال ُح َسي ِْن ع َْن َأبِي ِه ع َْن َج ِّد ِه َعلِ ِّى ْب ِن َأبِى طَالِ ٍ‬
‫;ال َم ْن َأ َحبَّنِى َوَأ َحبَّ هَ; َذي ِْن َوَأبَاهُ َما َوُأ َّمهُ َما َك;;انَ َم ِعى فِى َد َر َجتِى; يَ;;وْ َم‬ ‫ُس; ْي ٍن فَقَ; َ‬
‫َح َس; ٍن َوح َ‬
‫ْالقِيَا َم ِة»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; م;س;ل;س;الً;‌ ب;ا;ل;س;ا;د;ه; ا;ال;ش;ر;ا;ف; «ح;دثنا أبو محمد الحسن بن محمد بن‬
‫يحيى ابن أخي ط;;اهر العقيقي الحس;;ني‪ ،‬ثنا إس;;ماعيل بن محمد بن إس;;حاق بن جعفر بن‬
‫محمد بن علي بن الحس;;ين‪ ،‬ح;;دثني عمي علي بن جعفر بن محمد‪ ،‬ح;;دثني الحس;;ين بن‬
‫زيد‪ ،‬عن عمر بن علي‪ ،‬عن أبيه علي بن الحس;;;ين ق;;;ال‪ :‬خطب الحسن بن علي الن;;;اس‬
‫حين قتل علي فحمد هللا وأث;;;نى عليه‪ ،‬ثم ق;;;ال‪ :‬لقد قبض في ه;;;ذه الليلة رجل ال يس;;;بقه‬
‫األولون بعمل وال يدركه اآلخ;;رون‪ ،‬وقد; ك;;ان رس;;ول هللا‪ ‬يعطيه رايته فيقاتل وجبريل;‬
‫عن يمينه وميكائيل; عن يس;;;;اره‪ ،‬فما يرجع ح;;;;تى يفتح هللا عليه‪ ،‬وما ت;;;;رك على أهل‬
‫األرض ص;;فراء وال بيض;;اء إال س;;بع مائة درهم فض;;لت من عطاي;;اه أراد أن يبت;;اع بها‬
‫خادما ألهله‪ ،‬ثم قال‪ :‬أيها الن;;اس من عرف;;ني فقد عرف;;ني ومن لم يعرف;ني فأنا الحسن بن‬
‫علي‪ ،‬وأنا ابن النبي‪ ،‬وأنا ابن الوصي‪ ،‬وأنا ابن البشير‪ ،‬وأنا ابن النذير‪ ،‬وأنا ابن الداعي‬
‫إلى هللا بإذنه‪ ،‬وأنا ابن السراج الـمنير‪ ،‬وأنا من أهل ال;;بيت ال;;ذي ك;;ان جبريل ي;;نزل إلينا‬
‫ويصعد; من عندنا‪ ،‬وأنا من أهل البيت الذي أذهب هللا عنهم ال;;رجس وطه;;رهم تطه;;يرا‪،‬‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪216‬‬
‫وأنا من أهل البيت الذي افترض هللا مودتهم على كل مسلم فقال تب;;ارك وتع;;الى لنبيه‪:‬‬
‫ۗ‬ ‫﴿قُل اَّل ٓ َأسٔ‍َۡلُ ُكمۡ َعلَيۡ ِه َأجۡ;رًا ِإاَّل ٱۡل َم; َ‬
‫;رفۡ َح َس;نَةٗ نَّ ِزدۡ لَهۥُ فِيهَا حُس;ۡنًا﴾‬ ‫;و َّدةَ فِي ٱۡلقُرۡبَىٰ َو َمن يَقۡتَ; ِ‬
‫[الشوری‪ .]23 :‬فاقتراف الحسنة مودتنا; أهل البيت»‪.1‬‬
‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ل;ن;س;ا;ئ;ي; ه;ذ;ا; ا;ل;ح;د;ي;ث; م;ن; ط;ر;ي;ق; آ;خ;ر; إ;ل;ى; ق;و;ل;ه; خ;ا;د;م;اً;‌أله;ل;ه; ف;ق;ط;‪.2‬‬
‫ْ;رفُ الـمنافقين ‪ -‬نحن‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «عَن أبي سعيد الخ;دري‪ :‬ق;ال‪ِ :‬إ ْن ُكنَّا لَنَع ِ‬
‫ي بن أبي طالب»‪.3‬‬ ‫معاشر; األنصار ‪ -‬ببغضهم عل َّ‬
‫ق َوالَ يَ ْبغ ُ‬
‫َض;;هُ‬ ‫«وعَن أم س;;لمة تَقُ;;و ُل َك;;انَ َر ُس;;و ُل هَّللا ِ‪ ‬يَقُ;;و ُل‪ :‬الَ ي ُِحبُّ َعلِيًّا ُمنَ;;افِ ٌ;‬
‫ُمْؤ ِم ٌن»‪.4‬‬
‫ال النَّاسُ لَقَ ْد طَا َل نَجْ;; َواهُ‬ ‫«ع َْن َجابِ ٍر قَا َل َدعَا َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ ‬علِيًّا يَوْ َم الطَّاِئ ِ‬
‫ف فَا ْنت ََجاهُ فَقَ َ‬
‫َم َع ا ْب ِن َع ِّم ِه‪ .‬فَقَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪َ :‬ما ا ْنت ََج ْيتُهُ َولَ ِك َّن هَّللا َ ا ْنت ََجاهُ»‪.5‬‬
‫ب فِى هَ; َذا‬ ‫«وع َْن َأبِى َس ِعي ٍد قَا َل قَا َل َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬لِ َعلِ ٍّى‪ :‬يَا َعلِ ُّى الَ يَ ِح; لُّ َأل َح; ٍد َأ ْن يُجْ نِ َ‬
‫ث‬ ‫ار ْب ِن ص َُر ٍد َما َم ْعنَى هَ َذا ْال َح; ِدي ِ‬ ‫ض َر ِ‬ ‫ت لِ ِ‬ ‫ْج ِد َغي ِْرى َو َغ ْي َركَ ‪ .‬قَا َل َعلِ ُّى بْنُ ْال ُم ْن ِذ ِر قُ ْل ُ‬ ‫ْال َمس ِ‬
‫ك»‪.6‬‬ ‫َط ِرقُهُ ُجنُبًا َغي ِْرى َو َغي َْر َ‬ ‫قَا َل الَ يَ ِحلُّ َأل َح ٍد يَ ْست ْ‬
‫علي»‪.7‬‬‫«وعن ابن عباس أن النبي أمر بسد األبواب إال باب ٍ‬
‫ك ِإالَّ‬ ‫ى النَّبِ ُّى اُأل ِّم ُّى ‪َ ‬أنَّهُ الَ ي ُِحبُّكَ ِإالَّ ُم; ْؤ ِم ٌن َوالَ يَ ْبغ ُ‬
‫َض ; َ‬ ‫;ال لَقَ ; ْد َع ِه; َد ِإلَ َّ‬
‫«ع َْن َعلِ ٍّى قَ; َ‬
‫ق»‪.8‬‬ ‫ُمنَافِ ٌ;‬
‫ى‪َ ‬وهُ َو َرافِ ٌع‬ ‫ْت النَّبِ َّ‬
‫ت فَ َس ِمع ُ‬ ‫ث النَّبِ ُّى‪َ ‬ج ْي ًشا فِي ِه ْم َعلِ ٌّى‪ .‬قَالَ ْ‬ ‫ت بَ َع َ‬ ‫« َوعَن ُأ ُّم َع ِطيَّةَ قَالَ ْ‬
‫يَ َد ْي ِه يَقُو ُل‪ :‬اللَّهُ َّم الَ تُ ِم ْتنِى َحتَّى تُ ِريَنِى; َعلِيًّا»‪.9‬‬
‫‌بالجمله مجمل اح;;وال حض;;رت مرتضي;‪ ‬و فض;;ائل او‌آن است كه در اصل جبلت‬
‫اخالق قويه كه فحول رج;ال را می‌باشد; داشت از ش;جاعت و ق;وت و حميت و وفا پس‬
‫ج;;ود الهي آن همه اخالق را در مرض;;يات; خ;;ويش ص;;رف نم;;ود و از هر خلقي كه‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬سنن نسائی‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪9‬‬
‫‪217‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫داشت به ام;;;تزاج فيض رب;;;اني; مق;;;امي متولد شد و مبحث تولد مقام;;;ات از اخالق در‬
‫مناقب حضرت فاروق اعظم‪ ‬مبين شد‪.‬‬
‫رجل امسك بنفسه فلم يستطع ان‬ ‫ٍ‬ ‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «كان إذا مشي تكفأ وإذا امسك بذراع‬
‫يتنفس وهو ق;;ريبٌ إلى الس;;من ش;;ديد الس;;اعد واليد وإذا مشي إلى الح;;رب ه;;رول ثبت‬
‫ع منصو ٌر علی من القاه»‪.1‬‬ ‫ي ماصارع أحد‌اً قط اال صرعه شجا ٌ‬ ‫الجنان قو ٌ;‬
‫پس از جمله‌ء اخالق قويهء او وفا ب;;ود چ;;ون فيض الهي او را مه;;ذب گردانيد; مق;;ام‬
‫محبت براي او مسلم شد «قال النبي‪ ‬فيما تواتر عنه‪ :‬سأعطي الرَّايَ ;ةَ َغ; دًا َرجُال ي ُِحبُّ‬
‫هَّللا َ َو َرسُولَهُ‪َ ،‬ويُ ِحبُّهُ هَّللا ُ َو َرسُولُهُ"‪ ,‬فََأ ْعطَاهَا َعلِيًّا»‪.2‬‬
‫‌و از آن جمله مبارزت اقران و مكافحت دشمنان جود الهي آنرا در سوابق اس;;الميه‬
‫ان‬‫‌او ص;;رف فرم;;وده در آخ;;رت ثم;;رهء عجبيه از آن متولد گشت و آيه كريم;;ه‪﴿ :‬هَٰ ; َذ ِ‬
‫وا‪[ ﴾...‬الحج‪ .]19 :‬در شان وي و رفقاي او نازل شد‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‬ ‫ص ُم ْ‬
‫ختَ َ‬ ‫خَص َما ِن ٱ ۡ‬
‫ۡ‬
‫ص;;و َم ِة يَ;;وْ َم‬ ‫َى ال;;رَّحْ َم ِن لِ ْل ُخ ُ‬ ‫ب‪ ‬قَ;;ا َل َأنَا َأ َّو ُل َم ْن يَجْ ثُو بَ ْينَ يَ;;د ِ‬ ‫«ع َْن َعلِ ِّى ْب ِن َأبِى طَ;;الِ ٍ‬
‫;ال هُ ُم الَّ ِذينَ‬‫وا فِي َربِّ ِهمۡ﴾ قَ; َ‬ ‫َص ; ُم ْ‬‫خت َ‬ ‫ان ٱ ۡ‬ ‫ان خَص ۡ; َم ِ‬ ‫ت‪﴿ :‬هَٰ ; َذ ِ‬ ‫ْالقِيَا َم; ِة‪ .‬قَ;;ا َل قَيْسٌ َوفِي ِه ْ;م نَ;;زَ لَ ْ‬
‫;ار ُزوا; يَ;;وْ َم بَ; ْد ٍر َعلِ ٌّى َو َح ْم;;زَ ةُ َو ُعبَ ْي; َدةُ َو َش; ْيبَةُ بْنُ َربِي َع; ةَ َو ُع ْتبَ;ةُ بْنُ َربِي َع; ةَ َو ْال َولِي ُ;د بْنُ‬
‫بَ; َ‬
‫ُع ْتبَةَ» ‪.‬‬
‫‪3‬‬

‫و از آن جمله خشونت و صرامت و از كسي پرو انداشتن و داعيهء خ;;ود را بس;;بب‬


‫م;;دارات و م;;راودت م;;ردم نشكس;;تن ج;;ود الهي آن;;را در نهي منكر و حفظ بيت الم;;ال‬
‫صرف; نمود‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي س;عيد الخ;دري‪ ‬ق;ال‪ :‬ش;كا علي بن أبي ط;الب‬
‫الناس إلى رسول هللا‪ ‬فقام فينا خطيبا‪ ،‬فسمعته يق;;ول‪ :‬أيها الن;;اس‪ ،‬ال تش;;كوا عليا فوهللا‬
‫إنه ألخشن في ذات هللا»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; «عن اسحق بن كعب بن عجرة عن ابيه قال قال رسول هللا‪ :‬علي‬
‫مخشوشن في ذات هللا»‪.5‬‬ ‫ٌ‬
‫الً اهتمام در اتمام منصب او ك;;ردن و‬ ‫و از آنجمله حميت قوم خود و ابن عم خود مث ‌‬
‫براي نصرت او همت قويه بكار ب;;ردن و غالب;‌ا ً اين خص;لت در اش;;راف ن;اس مخل;وق;‬
‫می‌شود; چون فيض الهي داعیهء اعالء كلمة هللا در نفس او فرو; ريخت از ميان اخالق‬
‫جبليه اين خلق خدمت او نمود و آن معني عقلي را مشروح ساخت پس مقامي ش;;گرف;‬
‫‪ -‬الریاض النضرة‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪218‬‬
‫بهم رسيد كه تعبير از آن باخوه رس;;ول هللا‪ ‬وم;;والة او و بلفظ وصي; و وارث و امث;;ال‬
‫آن كرده می‌ش;ود‪ ;،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن ابن عباس;ب أن الن;بي‪ ‬ق;ال‪ :‬أيكم يت;والني في‬
‫الدنيا واآلخرة؟ فق;;ال لكل رجل منهم‪ :‬أيت;;والني; في ال;;دنيا واآلخ;;رة؟ فق;;ال‪ :‬ال‪ ،‬ح;;تى مر‬
‫على أك;;ثرهم‪ ،‬فق;;ال علي‪ :‬أنا أت;;والك في ال;;دنيا واآلخ;;رة‪ ،‬فق;;ال‪ :‬أنت ول;;يي في ال;;دنيا‬
‫واآلخرة»‪.1‬‬
‫و تفصيل اين حديث بروايت نسائي در س;;وابق حض;;رت مرتضي گذش;;ت‪ ،‬و;أ;خ ;ر;ج;‬
‫ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن ابن عباس ;ب ق;;ال‪ :‬ك;;ان علي يق;;ول في حياة رس;;ول هللا‪ :‬إن هللا يق;;ول‪:‬‬
‫;ل ٱنقَلَبۡتُمۡ َعلَىٰ ٓ َأ ۡ‬
‫عقَٰبِ ُكمۡ﴾ [آل‌عم;;ران‪ ;.]144 :‬وهللا ال ننقلب على أعقابنا‬ ‫﴿َأفَ;ِإيْن َّماتَ َأوۡ قُتِ; َ‬
‫بعد إذ هدانا هللا‪ ،‬وهللا لئن م;;ات أو قتل ألق;;اتلن على ما قاتل عليه ح;;تى أم;;وت‪ ،‬وهللا إني‬
‫ألخوه ووليه‪ ،‬وابن عمه ووارث علمه‪ ،‬فمن أحق به مني»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي إسحاق قال‪ :‬سألت قثم بن العباس‪ :‬كيف ورث علي رسول‬
‫هللا‪ ‬دونكم;؟ قال‪ :‬ألنه كان أولنا به لحوقا‪ ،‬وأشدنا به لزوقا»‪.3‬‬
‫;رطين يكي می‌گويد;‬ ‫‌و به اين تقرير واضح شد فساد; راي هر دو فريق; مفرِّطين و مف; ِ‬
‫كه نص;;;رت بنا بر حميت ق;;;وم; اخالص نيست ديگ;;;ري; می‌گويد كه اخ;;;وت نس;;;بي در‬
‫استحقاق خالفت شرط است وهللا اعلم‪.‬‬
‫و از آنجمله زهد و محقر انگاش;;تن ش;;هوات نفس را و از پي آن نه افت;;ادن‪ ،‬أ;خ;;ر;ج;‬
‫أ;ب;و; ع;م;ر «عن رجل من همدان قال قال معاوية لضرار السدي‪ :‬يا ضرار صف لي عليا‬
‫ق;;ال اعف;;ني يا أميرالـمؤمنين ق;;ال لتص;;فنه ق;;ال أما اذ ال بد من وص;;فه فك;;ان وهللا بعيد‬
‫الً يتفجر العلم من جوانبه وتنطف; الحكمة من‬ ‫الـمدي شديد القوي يقول فصالً‌ويحكم; ع;;د ‌‬
‫نواحيه يستوحش من الدنيا وزهرتها وي;;أنس بالليل ووحش;;ته وك;;ان غزير الع;;برة طويل‬
‫الفكرة يعجبه من اللباس ما قصر; ومن الطعام ماخشن وكان فينا كأحدنا يُجبينا إذا س;;ألناه‬
‫ويُئنينا; إذ استأنيناه ونحن وهللا مع تقريبه ايانا وقربه منا ال نكاد نكلمه هيب;; ‌ةً له يعظم آهل‬
‫الدين ويقرب الـمساكين ال يطمع الق;;وي في باطله وال ييأس الض;;عيف; من عدله واش;;هد;‬
‫لقد رأيته في بعض مواقفه وقد; ارخي الليل س;;;دوله وغ;;;ارت نجومه قابض;;;اً‌علی لحيته‬
‫يتململ تململ السليم يبكي بكاء الحزين ويقول‪ :‬يا دنيا غري غ;;يري إل ّي تعرضت أم إلى‬
‫تشوقت; هيهات هيهات قد باينتك ثالثا ال رجعة فيها فعمرك قصير; وخطرك حق;;ير آه من‬
‫اباحس;ن ك;ان وهللا‬
‫ٍ‬ ‫قل;ة‌ ال;زاد وبعد الس;فر ووحش;ته الطريق; فبكي معاوية وق;;ال رحم هللا‬
‫كذلك قال فكيف; حزنك عليه ياضرار; قال‪ :‬حزن من ُذبح واحدُها في حجرها» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪219‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬
‫غليظٌ‬
‫‌‬ ‫أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن عبدهللا بن أبي الهذيل قال‪ :‬رأيت عليا خرج وعليه قميصٌ‬
‫ي إذا َمد ُك ّم قميصه بلغ إلى الظفر وإذا أرسله صار إلى نصف الساعد»‪.1‬‬ ‫راز ٌ‬
‫و از آن جمله تورع و اجتناب از شبهات‪ ،‬أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;;يب;ة; «عن أم كلثم‬
‫حسن أو حسين يتناول منه‬ ‫ٌ‌‬ ‫بنت علي‪ ‬قالت‪ :‬لقد رأيت أميرالـمؤمنين اُتي باترنج فذهب‬
‫اترنج ‌ةً فنزعها من يده ثم أمر به فقُسّم»‪.2‬‬
‫ي يسير في الفيء بس;;يرة آبي بكر في القسم وإذا ورد‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; ق;ا;ل;‪« ;:‬كان عل ٌ‬
‫عليه ما ٌل لم يبق منه شيئا ً اال قسمه وال يترك في بيت الـمال منه اال ما يعجز عن قس;;مته‬
‫في يومه ذلك ويق;;;ول‪ :‬يا دنيا غ;;;ري غ;;;يري ولم يكن يس;;;تأثر; من الفئ بشئ وال يخص‬
‫حميم;‌ا ً وال قريب;ا ً‌وال يخص بالوالي;;ات اال اهل ال;;ديانات واالمان;;ات وإذا بلغته عن أح; ٍد‬
‫وا ٱۡل َكيۡ; َل َوٱۡل ِم;;ي َزانَ ﴾ [األع;;راف‪.]85 :‬‬ ‫خيانتُه كتب إليه‪﴿ :‬قَدۡ َجآ َءتۡ ُكم بَيِّنَة‪ِّ ٞ‬من َّربِّ ُكمۡۖ فَ;َأوۡفُ ْ‬

‫وا فِي ٱۡلَأرۡ ِ‬


‫ض بَعۡ ; َد ِإص ۡ;لَٰ ِحهَاۚ َٰذلِ ُكمۡ خَيۡ ;‪ٞ‬ر لَّ ُكمۡ ِإن‬ ‫اس َأشۡيَآ َءهُمۡ َواَل تُفۡ ِس ; ُد ْ‬ ‫﴿ َواَل تَبۡ َخس ْ‬
‫ُوا ٱلنَّ َ‬
‫ُكنتُم ُّمؤۡ ِمنِينَ ﴾ [ه;;ود‪ ; .]84 :‬إذا ات;;اك كت;;ابي ه;;ذا فاحتفظ بما في ي;;ديك من عملنا ح;;تى‬
‫نبعث اليك من يتس;;;;لمه منك ثم يرفع طرفه إلى الس;;;;ماء فيق;;;;ول‪ :‬اللهم انك تعلم اني لم‬
‫آمرهم بظلم خلقك وال بترك حقك»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن مجمع ال;تيمي أن عليا قسم م;افي ال;;بيت بين الـمسلمين ثم أمر‬
‫به فكنس ثم صلي فيه رجاء ان يشهد له يوم القيامة»‪.4‬‬
‫علي مال من اص;;بهان‬ ‫‌و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن عاصم بن كليب عن أبيه قال‪ :‬قدم علی ٍ‬
‫فقسمه س;بعة اس;باع ووجد فيه رغيف;ا ً فقس;مه س;بع كسر وجعل علی كل ج;ز ٍء كس;ر ‌ةً ثم‬
‫اقرع بينهم ايهم يعطي اوالً ‌»‪.5‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب ;و;ع;م;ر; «عن مع;;اذ بن العالء اخي ابي عم;;رو بن العالء عن أبيه عن ج;;ده‬
‫قال سمعت علي بن أبي طالب يقول‪ :‬ما اص;بت من ف;يئكم; إال ه;ذه الق;ارورة اه;داها إل ّي‬
‫الدهقانُ ثم نزل إلى بيت الـمال ففرق كل ما فيه ثم جعل يقول‪ :‬افلح من كانت له قوصرّة‬
‫يوم مرة»‪.6‬‬
‫يأكل منها كل ٍ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن ابي حيان التيمي عن ابيه قال‪ :‬رأيت علي بن أبي ط;;الب علی‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪220‬‬
‫الـمنبر يق;;ول‪ :‬من يش;;تري; م;;ني س;;يفي ه;;ذا فلو ك;;ان عن;;دي ثمن ازار ٍ ما بعته فق;;ام اليه‬
‫ازار»‪.1‬‬ ‫ٍ‬ ‫رجل فقال‪ :‬انا اسلفك ثمن‬
‫و از آن جمله صبر بر ضيق معيشت و آن;;را بر نفس خ;ويش گ;;وارا س;اختن أ;خ;ر;ج;‬
‫ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي البختري; قال‪ :‬قال علي المه فاطمة بنت أسد‪ :‬اكفي فاطمة بنت رس;;ول‬
‫هللا الخدمة خارجا‪ :‬س;;;قاية الـماء والحاجة‪ ،‬وتكفيك العمل في ال;;;بيت‪ :‬العجن والخ;;;بز‬
‫والطحن»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن الحارث عن علي قال‪ :‬أهديت فاطمة ليلة أهديت إلى وما تحتنا‬
‫إال جلد كبش»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن ضمرة قال‪ :‬قضى; رسول هللا‪‬على ابنته فاطمة بخدمة البيت‪،‬‬
‫وقضى على علي بما كان خارجا من البيت»‪.4‬‬
‫ب ع َْن َأبِي ِه ع َْن َعلِ ٍّى َأ َّن َر ُس ;و َل هَّللا ِ‪ ‬لَ َّما َز َّو َج; هُ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن َعطَا ُء بْنُ السَّاِئ ِ‬
‫;ال َعلِ ٌّى‬ ‫يف َو َر َحيَي ِْن َو ِسقَا ٍء َو َج َّرتَي ِْن فَقَ; َ‬ ‫ث َم َعهُ بِ َخ ِميلَ ٍة َو ِو َسا َد ٍة ِم ْن َأد ٍَم َح ْش ُوهَا لِ ٌ‬ ‫فَا ِط َمةَ بَ َع َ‬
‫;اك بِ َس;ب ٍْى‬ ‫َأ‬ ‫هَّللا‬
‫ال َوقَ ْد َج; ا َء ُ بَ; ِ‬ ‫ص ْد ِرى‪ .‬قَ َ‬ ‫ْت َ‬ ‫ْ‬
‫ت َحتَّى لَقَ ِد اشتَ َكي ُ‬ ‫هَّللا‬
‫اط َمةَ َذاتَ يَوْ ٍم َو ِ لَقَ ْد َسنَوْ ُ‬ ‫لِفَ ِ‬
‫ى‪ ‬فَقَ;;ا َل‪َ :‬ما‬ ‫ت النَّبِ َّ‬ ‫َأ‬
‫َاى فَ ; تَ ِ‬ ‫ت يَ ;د َ‬ ‫ت َحتَّى َم َجلَ ْ‬ ‫هَّللا‬
‫ت َو نَا َو ِ قَ ; ْد طَ َح ْن ُ‬ ‫َأ‬ ‫فَ ْاذهَبِى; فَا ْست َْخ ِد ِمي ِه فَقَالَ ْ‬
‫ت‪.‬‬ ‫ت فَقَ;;ا َل َما فَ َع ْل ِ‬ ‫ت َأ ْن ت َْس;َألَهُ َو َر َج َع ْ‬ ‫اس;تَحْ يَ ْ‬ ‫ك َو ْ‬ ‫ت ُأل َس;لِّ َم َعلَ ْي; َ‬ ‫ت ِجْئ ُ‬ ‫ك َأىْ بُنَيَّةُ‪ .‬قَ;;الَ ْ‬ ‫َجا َء بِ ِ‬
‫ت َحتَّى‬ ‫ول ِ َو ِ لَقَ; ْد َس;نَوْ ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫هَّللا‬ ‫ً‬
‫ْت ْن ْس; لَهُ فَ تَ ْينَ;;اهُ َج ِميع;ا فَقَ;;ا َل َعلِ ٌّى يا َر ُس; َ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫اس;تَحْ يَي ُ‬‫ت ْ‬ ‫قَ;;الَ ْ‬
‫هَّللا‬
‫َاى َوقَ ْد َجا َءكَ ُ بِ َس ;ب ٍْى َو َس ; َع ٍة‬ ‫ت يَد َ‬ ‫ت َحتَّى َم َجلَ ْ‬ ‫اط َمةُ قَ ْد طَ َح ْن ُ‬ ‫ت فَ ِ‬ ‫ص ْد ِرى‪َ .‬وقَالَ ْ‬ ‫ْت َ‬ ‫ا ْشتَ َكي ُ‬
‫َأ‬ ‫ُ‬
‫ع ْه َل الصُّ ف ِة تَط َوى بُطونُهُ ْم الَ ِج;; ُد َما‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َأ‬ ‫َأ‬ ‫ُأ‬ ‫هَّللا‬
‫ال َرسُو ُل ِ‪َ :‬و ِ الَ ْع ِطي ُك َما َو َد ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫فََأ ْخ ِد ْمنَا;‪ .‬فَقَ َ‬
‫ق َعلَ ْي ِه ْم َأ ْث َم;;;انَهُ ْم‪ .‬فَ َر َج َعا; فََأتَاهُ َما النَّبِ ُّى‪َ ‬وقَ;;; ْ;د َدخَ الَ فِى‬ ‫ق َعلَ ْي ِه ْم َولَ ِكنِّى َأبِي ُعهُ ْم َوُأ ْنفِ;;; ُ‬ ‫ُأ ْنفِ;;; ُ‬
‫وس;هُ َما;‬ ‫ت ُر ُء ُ‬ ‫ت َأ ْق;دَا ُمهُ َما َوِإ َذا غَطَّيَا َأ ْق;دَا َمهُ َما; تَ َك َّش;فَ ْ‬ ‫وس;هُ َما تَ َك َّش;فَ ْ‬ ‫ت ُر ُء َ‬ ‫قَ ِطيفَتِ ِه َما; ِإ َذا غَطَّ ْ‬
‫;ات‬‫;ال‪َ :‬كلِ َم; ٌ‬ ‫;ر ِم َّما َس;َأ ْلتُ َمانِى‪ .‬قَ;;االَ بَلَى‪ .‬فَقَ; َ‬ ‫;ال‪َ :‬م َكانَ ُك َما‪ .‬ثُ َّم قَ;;ا َل‪َ :‬أالَ ُأ ْخبِ ُر ُك َما بِخَ ْي; ٍ‬ ‫ارا; فَقَ; َ‬ ‫فَثَ َ‬
‫َش;راً َوتُ َكب َِّرا ِن‬ ‫َان ع ْ‬ ‫َش;راً َوتَحْ َم; د ِ‬ ‫ص;الَ ٍة ع ْ‬ ‫ال‪ -‬تُ َسبِّ َحا ِن فِى ُدب ُِر ُك;;لِّ َ‬ ‫َعلَّ َمنِي ِه َّن ِجب ِْري ُل‪ -‬فَقَ َ‬
‫َع ْشراً َوِإ َذا َأ َو ْيتُ َما ِإلَى فِ َرا ِش ُك َما; فَ َسبِّ َحا ثَالَث;ا ً َوثَالَثِينَ َواحْ َم; دَا ثَالَث;ا ً َوثَالَثِينَ َو َكب َِّرا َأرْ بَع;ا ً‬
‫ال لَهُ ابْنُ ْال َك َّوا ِء َوالَ لَ ْيلَ;ةَ‬ ‫ال فَقَ َ‬ ‫َوثَالَثِينَ ‪ .‬قَا َل فَ َوهَّللا ِ َما تَ َر ْكتُه َُّن ُم ْن ُذ َعلَّ َمنِي ِه َّن َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬قَ َ‬
‫صفِّينَ »‪.5‬‬ ‫اق نَ َع ْم َوالَ لَ ْيلَةَ ِ‬ ‫صفِّينَ فَقَا َل قَاتَلَ ُك ُم هَّللا ُ يَا َأ ْه َل ْال ِع َر ِ‬ ‫ِ‬
‫ت‬ ‫;رجْ ُ‬ ‫ْت َم; َّرةً بِ ْال َم ِدينَ; ِة جُوع;ا ً َش; ِديداً فَ َخ; َ‬ ‫ال قَا َل َعلِ ٌّى ُجع ُ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن ُم َجا ِه ٍد قَ َ‬
‫ت َم; دَراً فَظَنَ ْنتُهَا تُ ِري; ُد بَلَّهُ فََأتَ ْيتُهَا;‬ ‫طلُبُ ْال َع َم َل فِى َع َوالِى ْال َم ِدينَ ِة فَ;ِإ َذا َأنَا بِ;;ا ْم َرَأ ٍة قَ; ْد َج َم َع ْ‬ ‫َأ ْ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪221‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ْت ْال َم;;ا َء‬ ‫َاى ثُ َّم َأتَي ُ‬


‫ت يَ;د َ‬ ‫َش; َر َذنُوب;اً; َحتَّى َم َجلَ ْ‬ ‫ت ِستَّةَ ع َ‬ ‫ب َعلَى تَ ْم َر ٍة فَ َم َد ْد ُ‬ ‫فَقَاطَ ْعتُهَا; ُك َّل َذنُو ٍ‬
‫ت‬ ‫اعي ُل يَ َد ْي; ِه َو َج َم َعهُ َما‪ .‬فَ َع; َّد ْ‬‫ت بِ َكفِّى هَ َك َذا بَ ْينَ يَ َد ْيهَا َوبَ َس;طَ ِإ ْس; َم ِ‬ ‫ْت ِم ْنهُ ثُ َّم َأتَ ْيتُهَا فَقُ ْل ُ‬‫صب ُ‬ ‫فََأ َ‬
‫ى‪ ‬فََأ ْخبَرْ تُهُ فََأ َك َل َم ِعى ِم ْنهَا» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ت َع ْش َرةَ تَ ْم َرةً فََأتَي ُ‬
‫ْت النَّبِ َّ‬ ‫لِى ِس َّ‬
‫ال لَقَ ْد َرَأ ْيتُنِى َم; َع َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪‬‬ ‫ب ْالقُ َر ِظ ِّى َأن َعلِيًّا قَ َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن ُم َح َّم ِد ْب ِن َك ْع ٍ‬
‫ص َدقَتِى; ْاليَوْ َم َألرْ بَعُونَ َأ ْلفا ً»‪.2‬‬ ‫ْ‬
‫ُوع َوِإ َّن َ‬ ‫َوِإنِّى َألرْ بُطُ ْال َح َج َر َعلَى بَطنِى ِمنَ ْالج ِ‬
‫و از آن جمله عل;;وم مس;;موعه را از جن;;اب نب;;وي‪ ‬محف;;وظ داش;;تن و آن;;را در وقت‬
‫حاجت در محل خود ص;;رف; نم;;ودن و;ا;ن; ع;م;ر; ي;ت;ع;و;ذ; م;ن; م;ع;ض;ل; ٍة; ‌ل;يس; ل;ه;ا; أ;ب;و;ح;س ; ٍن;‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; ش;;يخ; ا;ل;ش;;يو;خ; ا;ل;س;;ه;ر;و;ر;د;ي; ف;ي; ا;ل;ع;;و;ا;ر;ف; «عن عبدهللا بن الحسن ق;;ال حين‬
‫نزلت هذه اآلي;ة‪َ ﴿ :‬وتَ ِعيَهَآ; ُأ ُذن‪َ ٞ‬وٰ ِعيَ ‪ٞ‬ة﴾ [الحاقة‪ ;.]69 :‬ق;ال رس;ول هللا لعلي‪ :‬س;ألت هللا‬
‫تعالى أن يجعلها اذنك يا علي قال علي‪ ‬فما نسيت شيئ‌ا ً بعد ما كان لي أن انسی»‪.3‬‬
‫;روْ نَ‬ ‫اس َما تَ; َ‬‫ب لِلنَّ ِ‬ ‫ال ُع َم ُر بْنُ ْالخَطَّا ِ‬ ‫ى ع َْن َعلِ ٍّى قَا َل قَ َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َأبِى ْالبَ ْخت َِر ِّ‬
‫ك‬ ‫ض َل ِع ْن َدنَا ِم ْن هَ َذا ْال َما ِل‪ .‬فَقَا َل النَّاسُ يَا َأ ِمي َر ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ قَ; ْد َش;غ َْلنَاكَ ع َْن َأ ْهلِ; َ‬ ‫فِى فَضْ ٍل فَ َ‬
‫ت قَ ْد َأ َش;ارُوا; َعلَ ْي;;كَ ‪ .‬فَقَ;;ا َل لِى قُ;;لْ ‪.‬‬ ‫ك‪ .‬فَقَا َل لِى َما تَقُو ُل َأ ْنتَ فَقُ ْل ُ‬ ‫ك فَه َُو لَ َ‬ ‫ارتِ َ;‬‫ك َوتِ َج َ‬ ‫ض ْي َعتِ َ;‬ ‫َو َ‬
‫ُج َّن ِم ْنهُ َأت َْذ ُك ُر ِحينَ‬ ‫ت َأ َجلْ َوهَّللا ِ َأل ْخر َ‬ ‫ك ظَنًّا فَقَا َل لَت َْخ ُر َج َّن ِم َّما قُ ْلتَ فَقُ ْل ُ‬ ‫ت لِ َم تَجْ َع ُل يَقِينَ َ‬ ‫فَقُ ْل ُ‬
‫ص; َدقَتَهُ فَ َك;;انَ بَ ْينَ ُك َما َش; ْى ٌء‬ ‫ك َ‬ ‫ب فَ َمنَ َع; َ‬ ‫َّاس ْبنَ َع ْب ِد ْال ُمطَّلِ ِ‬ ‫ك نَبِ ُّى هَّللا ِ‪َ ‬سا ِعيا ً فََأتَيْتَ ْال َعب َ‬ ‫بَ َعثَ َ‬
‫ِّب‬ ‫فَقُ ْلتَ لِى ا ْنطَلِ ْق َم ِعى ِإلَى النَّبِ ِّى‪ ‬فَ َو َج ْدنَاهُ َخ;;اثِراً فَ َر َج ْعنَا; ثُ َّم َغ; دَوْ نَا َعلَ ْي; ِه فَ َو َج; ْدنَاهُ طَي َ‬
‫ص ْن ُو َأبِي ِه‪َ .‬و َذكَرْ نَا; لَهُ الَّ ِذى‬ ‫ك‪َ :‬أ َما َعلِ ْمتَ َأ َّن َع َّم ال َّر ُج ِل ِ‬ ‫صنَ َع فَقَا َل لَ َ‬ ‫س فََأ ْخبَرْ تَهُ بِالَّ ِذى َ‬ ‫النَّ ْف ِ‬
‫;ال‪:‬‬ ‫ب نَ ْف ِس ; ِه فِى ْاليَ;;وْ ِم الثَّانِى فَقَ; َ‬ ‫;ور ِه فِى ْاليَ;;وْ ِم اَأل َّو ِل َوالَّ ِذى َرَأ ْينَ;;اهُ ِم ْن ِطي ِ‬ ‫َرَأ ْينَ;;اهُ ِم ْن ُخثُ; ِ‬
‫ان فَ َك;;انَ الَّ ِذى َرَأ ْيتُ َما ِم ْن‬ ‫;ار ِ‬‫ص َدقَ ِة ِدينَ; َ‬ ‫ِإنَّ ُك َما َأتَ ْيتُ َمانِى فِى ْاليَوْ ِم اَأل َّو ِل َوقَ ْد بَقِ َى ِع ْن ِدى ِمنَ ال َّ‬
‫ب نَ ْف ِس;ى‪ .‬فَقَ;ا َل ُع َم; ُر‬ ‫ك الَّ ِذى َرَأ ْيتُ َما ِم ْن ِطي ِ‬ ‫ورى; لَهُ َوَأتَ ْيتُ َمانِى ْاليَوْ َم َوقَ; ْ;د َو َّج ْهتُهُ َما فَ; َذا َ‬ ‫ُخثُ ِ‬
‫اآلخ َرةَ» ‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫ك اُألولَى َو ِ‬ ‫ص َد ْقتَ َوهَّللا ِ َأل ْش ُك َر َّن لَ َ‬ ‫َ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; «عن سعيد بن الـمسيب قال‪ :‬كان عمر يتع;;وذ باهلل من معض;;لة ليس‬
‫فيها أبو الحسن»‪.5‬‬
‫‌«قال أبوعمر وقال في الـمجنونة الل;;تي أمر برجمها; وفي ال;;تي وض;;عت س;;تة اش;;هر‬
‫شهۡرًا﴾ [األحق;;اف‪:‬‬ ‫صٰلُهۥُ ثَلَٰثُونَ َ‬ ‫ي‪ :‬ان هللا يقول‪َ ﴿ :‬و َحمۡلُهۥُ َوفِ َ‬ ‫فأراد; عمر رجمها فقال له عل ٌ‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪222‬‬
‫‪‌;.]15‬اآلية وق;;ال‪ :‬ان هللا رفع القلم عن الـمجنون الح;;ديث فك;;ان عمر يق;;ول‪ :‬لو ال علي‬
‫لهلك عمر»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن عبدهللا بن مسعود; كنا نتح;;دث أن اقضي اهل الـمدينة علي بن‬
‫أبي طالب»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ع;م;ر; «عن سعيد بن الـمسيب ق;;ال‪ :‬ما ك;;ان أح; ٌ‌د من الن;;اس يق;;ول س;;لوني;‬
‫غير علي بن أبي طالب»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; «عن أبي الطفيل ق;;ال‪ :‬ش;;هدت عليا يخطب وهو يق;ول‪ :‬س;لوني عن‬
‫نهار أم في سهل أم في جبل؟»‪.4‬‬ ‫ٍ‬ ‫كتاب هللا فوهللا ما من آية اال وانا اعلم ابلي ٍل نزلت أم‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب ;و;ع;م;ر; «عن عبدهللا بن عب;;اس ق;;ال‪ :‬وهللا لقد اعطي علي بن أبي ط;;الب‪‬‬
‫تسعة اعشار العلم وايم هللا لقد شاركهم; في العشر العاشر»‪.5‬‬
‫و از آن جمله حدث ذهن و سرعت انتق;;ال بمأخذ حكم و اين مع;;ني در فصل قض;;ايا;‬
‫ي»‪.6‬‬
‫مصروف شد وقد ثبت ع;ن; ا;ل;ن;ب;ي;‪ ‬ب;و;ج;و; ٍه; ق;ا;ل;‪« ;:‬اقضاكم; عل ٌ‬
‫ي واقرأنا; اُبي»‪.7‬‬‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; «عن ابن عباس عن عمر انه قال‪ :‬اقضانا; عل ٌ‬
‫و از حض;;رت مرتضي‪ ‬عج;;ائب بس;;يار; در اين ب;;اب نقل می‌كنند أ;خ ;ر;ج; ا;ب ;و;ع;م;ر;‬
‫«عن زر بن ح;;بيش ق;;ال‪ :‬جلس رجالن يتغ;;ديان مع أح;;دهما خمسة أرغفة ومع اآلخر‬
‫ثالثة أرغفة فلما وضع الغداء بين أيديهما مر بهما رجل فسلم فق;;اال اجلس للغ;;داء فجلس‬
‫وأكل معهما واس;;تووا; فى أكلهم األرغفة الثمانية فق;;ام الرجل وط;;رح إليهما ثمانية دراهم‬
‫وقال لهما خذاها عوضا مما أكلت لكما ونلته من طعامكما فتنازعا فقال صاحب األرغفة‬
‫الخمسة لى خمسة دراهم ولك ثالثة وقال صاحب األرغفة الثالثة ال أرضى إال أن تكون‬
‫الدراهم بيننا نصفين فارتفعا; إلى أمير الـمؤمنين على بن أبى ط;الب فقصا عليه قص;تهما‬
‫فق;;ال لص;;احب الثالثة قد ع;;رض ص;;احبك ما ع;;رض وخ;;بزه أك;;ثر من خ;;بزك ف;;ارض‬
‫بالثالثة فق;;ال وهللا ما رض;;يت إال بمر الحق فق;;ال على ليس لك من الحق إال درهم واحد‬
‫وله س;;بعة دراهم فق;;ال الرجل س;;بحان هللا ق;;ال هو ذاك ق;;ال فعرف;;نى; الوجه فى مر الحق‬
‫ح;;;تى أقبله فق;;;ال على أليس الثمانية األرغفة أربعة وعش;;;رين ثلثا أكلتموها وأنتم ثالثة‬
‫أنفس وال يعلم األك;;ثر أكال منكم وال األقل فتحمل;;ون فى أكلكم على الس;;واء ف;;أكلت أنت‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪223‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫الثمانية أثالث وإنما لك تس;;;عة أثالث وأكل ص;;;احبك ثمانية أثالث وله خمسة عشر ثلثا‬
‫أكل منها ثمانية وبقى س;;بعة وأكل لك واح;;دا من تس;;عة فلك واحد بواحد وله س;;بعة فق;;ال‬
‫الرجل رضيت اآلن»‪.1‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;ر;ي;ا;ض; «عن محمد بن الزبير قال‪ :‬دخلت مسجد دمشق فإذا انا بشيخ قد التوت‬
‫ترقوت;;اه من الكبَر فقلت‪ :‬يا ش;;يخ َمن ادركت؟ ق;;ال‪ :‬عمر قلت فما غ;;زوت قا ال;;يرموك‬
‫;ام وقد أحرمنا‬ ‫قلت‪ :‬فحدثني بشئ سمعته قال خ;;رجت مع فتي ٍ‌ة حجاج;‌ا ً فاص;;بنا; بيض نع; ٍ‌‬
‫فلما قضينا; نسُكنا ذكرنا ذلك ألميرالـمؤمنين عمر فادبر و ق;;ال اتبع;;وني; ح;;تي انتهي إلى‬
‫حُجر رسول هللا‪ ‬فضرب; حجر ‌ةً منها واجابته امرأةٌ‌فقال‪ :‬أثم ابوحس;;ن؟ ق;;الت‪ :‬ال فمر‬
‫في الـمقناة فادبر; فقال اتبعوني; حتى انتهي اليه وهو يس;;وي ال;;تراب بيده فق;;ال مرحب;‌ا ً يا‬
‫أميرالـمؤمنين فقال‪ :‬هؤالء اصابوا; بيض نعام وهم محرمون قال اال ارسلت إلى ق;;ال انا‬
‫احق باتيانك قال يضربون الفحل قالئص ابكاراً‌بعدد البيض فمانتج منها اهدوه قال عمر‬
‫فان االبل تخدج قال علي والبيض تمرض فلما ادبر قال عم;;ر‪ :‬اللهم ال ت;;نزل بي ش;;ديدةً‬
‫اال وابوحس ٍ;ن إلى جنبي»‪.2‬‬
‫«وعن الحسن الـمعتمر أن رجلين اتيا امرأ ‌ةً من قريش فاستودعاها; بمأته دينار وقاال‪;:‬‬
‫ال تدفعيها; إلی واح ٍ‌د منا دون صاحبه حتى نجتمع فلبثا حوالً‌ثم جاء أح;;دهما اليها وق;;ال‪:‬‬
‫ان ص;;احبي قد م;;ات ف;;ادفعي إلى ال;;دنانير ف;;ابت فنقل عليها باهلها فلم يزال;;وا بها ح;;تى‬
‫الً آخر فجاء اآلخر فق;;ال‪ :‬ادفعي إلى ال;;دنانير; فق;;الت‪ :‬ان ص;;احبك‬ ‫دفعتها; اليه ثم لبث حو ‌‬
‫جاءني وزعم انك ق;دمت ف;دفعتها اليه فاختص;ما; إلى عمر ف;اراد; ان يقضي عليها وروي‬
‫أنه قال لها‪ :‬ما اراك اال ضامن ‌ةً فقالت‪ :‬انشدك هللا ان ال تقضي بيننا وارفعنا إلى علي بن‬
‫أبي ط;;الب فرفعها إلى علي وع;;رف انها قد مك;;را بها فق;;ال‪ :‬اليس قلتما ال ت;;دفعيها; إلى‬
‫واح ٍد‌منا دون صاحبه ق;;ال‪ :‬بلي ق;;ال ان مالك عن;;دنا اذهب فجئ بص;;احبك ح;;تى ن;;دفعها‬
‫اليكما»‪.3‬‬
‫«وعن علي‪ ‬أن رسول هللا‪ ‬بعثه إلى اليمن فوجد أربع;ةً وقع;;وا; في حف;;ر ٍ‌ة حف;;رت‬
‫ليصطاد; فيها االسد سقط أوالً‌رجل فتعلق; بآخر وتعلق اآلخر بآخر ح;تى تس;اقط األربعة‬
‫ي‪ :‬انا‬ ‫فجرحهم االسد وماتوا; من جراحته فتنازع; اولياءهم ح;;تى ك;;ادوا يقتتل;;ون فق;;ال عل ٌ‬
‫بعض حتى ت;;أتوا رس;;ول‬ ‫ٍ‬ ‫اقضي; بينكم فان رضيتم; فهو القضاء واال حجزت بعضكم عن‬
‫هللا‪ ‬ليقضي بينكم اجمعوا من القبائل الذين حفروا البير ربع الدية وثلثها ونصفها ودي;;ةً‬
‫كامل ‌ةً فلالول ربع الدية النه اهلك من فوقه ولل;;ذي يليه ثلثها النه اهلك من فوقه وللث;;الث‬
‫النصف النه اهلك من فوقه وللرابع الدية الكامل ;ة‌ ف;;ابوا; أن يرض;;وا; ف;;اتوا رس;;ول هللا‪‬‬

‫‪ -‬االستیعاب‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪224‬‬
‫فلقوه عند مقام ابراهيم فقصوا; القصة عليه فقال انا اقضي; بينكم واجتبي ببرده فقال رجل‬
‫من القوم‪ :‬أن علي‌ا ً قضي; بيننا فلما قصوا عليه القصة اجازه»‪.1‬‬
‫ي‬ ‫«وعن الحارث عن علي انه ج;;اءه رجل ب;;امرأ ٍ‌ة فق;;ال‪ :‬يا أميرالـمؤمنين دلّ َس;ت عل َّ‬
‫ي بصره وص;وّبه وك;;انت ام;;رأةً جميل; ‌ةً فق;;ال‪ :‬ما يق;;ول‬ ‫هذه وهي مجنون ‌ةٌ قال فصعد; عل ٌ‬
‫جنون ولكني إذا كان ذلك الوقت غلبتني غش;;ي ‌ةٌ‬ ‫ٌ‬ ‫هذا؟ فقالت‪ :‬وهللا يا أميرالـمؤمنين ما بي‬
‫ي‪ :‬خذها ويحك واحسن اليها فما أنت لها بأهل» ‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫فقال عل ٌ‬
‫ي في اليمن بثالثة نفر وقع;;وا علی جاري;; ٍة‌في طهر‬ ‫«وعن زيد بن ارقم ق;;ال أتى عل ٌ‬
‫ي‌الحدهم‪ :‬تطيب به نفس‌ا ً لهذا ق;;ال‪ :‬وال وق;;ال لآلخ;;ر‪:‬‬ ‫واح ٍ‌د فولدت ولداً فا ّدعوه فقال عل ٌ‬
‫تطيب به نفسا لهذا قال ال ق;ال‪ :‬اُراكم ش;ركاء متشاكس;;ين اني مق;;رع بينكم فمن اص;ابته‬
‫القرعة اغرمته ثلثي القيامة والزمته الولد ف;;ذكروا ذلك الن;;بي‪ ‬فق;;ال‪ :‬ما اجد فيها إال ما‬
‫ي»‪.3‬‬ ‫قال عل ٌ‬
‫«وعن حميد بن عبدهللا بن يزيد الـمدني ق;;ال ذكر عند الن;;بي‪ ‬قض;;ا ٌ‌ء قضي به علي‬
‫فاعجب النبي‪ ‬فقال‪ :‬الحمد هلل الذي جعل فينا الحكمة اهل البيت»‪.4‬‬
‫باز چن;;دين ب;;ار نفس نفيس او‪ ‬مط;;رح اش;;عهء‌ برك;;ات حض;;رت نبويه عليه الصالة‬
‫والسالم; گشته و در حق او‪ ‬معجزات باهره ب;;دفعات كث;;يره ظه;;ور; نم;;ود و فيض الهي‬
‫همت نبوت را در كار او نمود تا بس;;ياري; از مقام;;ات وي ك;;رم هللا وجهه از ق;;وة بفعل‬
‫آمد در باب فصل قضايا; وقتيكه او را طرف يمن فرستادند; التماس كرد‪« :‬یا رسول هللا!‬
‫;;ال‪:‬‬ ‫ص ْد ِرى فَقَ َ‬ ‫ض َع يَ َدهُ َعلَى َ‬ ‫تَ ْب َعثُنِى ِإلَى قَوْ ٍم ذوي اسنا ٍن َوَأنَا شابٌ الَ ِع ْل َم لِى بِ ْالقَ َ‬
‫ضا ِء فَ َو َ‬
‫ك» ا;ل;ح;د;ي;ث; و;ف;ي; آ;خ;ر;ه;‪« ;:‬فما اش;;كل على قض;;اء‌بعد ذلك»‬ ‫ِإ َّن هَّللا َ َس;يَ ْه ِدىك َويُثَب ُ‬
‫ِّت لِ َس;انَ َ‬
‫ضا ٍء» و;ف;ي; ر;و;ا;ي;ة;‪« ;:‬فما زلت قاضيا بعد»‪.5‬‬ ‫ت فِى قَ َ‬ ‫وفي; لف ٍظ «فَ َما َش َك ْك ُ‬
‫س َأنَّهُ قَ; َ‬
‫;ال بَ ْينَ َما نَحْ نُ ِع ْن; َد‬ ‫و در باب حفظ ق;;رآن عظيم تعليم فرمودن;;د‪« :‬ع َِن اب ِْن َعبَّا ٍ‬
‫;ال بِ ;َأبِى َأ ْنتَ َوُأ ِّمى تَفَلَّتَ هَ ; َذا ْالقُ;;رْ آنُ ِم ْن‬ ‫َر ُس ;و ِل هَّللا ِ‪ِ ‬إ ْذ َج; ا َءهُ َعلِ ُّى بْنُ َأبِى طَ;;الِ ٍ‬
‫ب فَقَ; َ‬
‫ت‬‫ص ْد ِرى; فَ َما َأ ِج ُدنِى َأ ْق ِد ُر َعلَيْ; ِه‪ .‬فَقَ;ا َل لَ;هُ َر ُس;و ُل هَّللا ِ‪ :‬يَا َأبَا ْال َح َس; ِن َأفَالَ ُأ َعلِّ ُم;كَ َكلِ َم;ا ٍ‬ ‫َ‬
‫هَّللا‬
‫ال َجلْ يَا َر ُس;و َل ِ‬ ‫َأ‬ ‫َ‬
‫ك‪ .‬ق َ‬ ‫ْ‬
‫صد ِر َ;‬ ‫تَ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫يَ ْنفعُكَ ُ بِ ِهن َويَنف ُع بِ ِهن َمن عَل ْمتهُ َويُثبِّت َما ت َعل ْم فِى َ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫هَّللا‬ ‫َ‬
‫ث اللَّ ْي ِل اآل ِخ ِر فَِإنَّهَا َسا َعةٌ‬‫ال « ِإ َذا َكانَ لَ ْيلَةُ ْال ُج ُم َع ِة فَِإ ِن ا ْستَطَعْتَ َأ ْن تَقُو َم فِى ثُلُ ِ‬ ‫فَ َعلِّ ْمنِى; قَ َ‬
‫;ال َأ ِخى يَ ْعقُ;وبُ لِبَنِي ِه ﴿ َس;وۡفَ َأس;ۡتَغۡفِ ُر لَ ُكمۡ َربِّيٓ﴾‬ ‫َم ْشهُو َدةٌ َوال ُّدعَا ُء فِيهَا ُم ْستَ َجابٌ َوقَ; ْد قَ; َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪225‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫يَقُو ُل َحتَّى تَْأتِ َى لَ ْيلَةُ ْال ُج ُم َع ِة فَ;ِإ ْن لَ ْم ت َْس;تَ ِط ْع فَقُ ْم فِى َو َس; ِطهَا فَ;ِإ ْن لَ ْم ت َْس;تَ ِط ْع فَقُ ْم فِى َأ َّولِهَا‬
‫ُور ِة يس َفِى ال َّر ْك َع ِة الثَّانِيَ;; ِة‬ ‫ب َوس َ‬ ‫ت تَ ْق َرُأ فِى ال َّر ْك َع ِة اُألولَى بِفَاتِ َح ِة ْال ِكتَا ِ‬ ‫صلِّ َأرْ بَ َع َر َك َعا ٍ‬ ‫فَ َ‬
‫الس;جْ َدةَ‬ ‫ب َوالم َت ْن ِزي; ُل َّ‬ ‫ب َو ﴿حمٓ﴾ ال; ُّد َخانَ َوفِى; ال َّر ْك َع; ِة الثَّالِثَ; ِة بِفَاتِ َح; ِة ْال ِكتَ;ا ِ‬ ‫بِفَاتِ َح ِة ْال ِكتَا ِ‬
‫;ر ْغتَ ِمنَ التَّ َش;هُّ ِد فَاحْ َم; ِد هَّللا َ‬ ‫ص; َل فَ;ِإ َذا فَ; َ‬ ‫ك ْال ُمفَ َّ‬ ‫ب َوتَبَ;;ا َر َ;‬ ‫َوفِى; ال َّر ْك َع ِة الرَّابِ َع ِة بِفَاتِ َح ِة ْال ِكتَا ِ‬
‫اس;;تَ ْغفِ ْ;ر لِ ْل ُم;; ْؤ ِمنِينَ‬‫ى َوَأحْ ِس;; ْن َو َعلَى َس;;اِئ ِر النَّبِيِّينَ َو ْ‬ ‫ص;; ِّل َعلَ َّ‬ ‫َوَأحْ ِس;; ِن الثَّنَ;;ا َء َعلَى هَّللا ِ َو َ‬
‫ك‬ ‫;ر َذلِ;;كَ اللَّهُ َّم ارْ َح ْمنِى; بِتَ;;رْ ِ‬ ‫آخ; ِ‬‫;ان ثُ َّم قُ;;لْ فِى ِ‬ ‫ك الَّ ِذينَ َس;بَقُوكَ بِاِإل ي َم; ِ‬ ‫ت َوِإل ْخ َوانِ; َ‬ ‫َو ْال ُمْؤ ِمنَا ِ;‬
‫;;ر فِي َما‬ ‫ُس ;نَ النَّظَ ِ‬ ‫اص;;ى َأبَ;;دًا َما َأ ْبقَ ْيتَنِى َوارْ َح ْمنِى; َأ ْن َأتَ َكلَّفَ َما الَ يَ ْعنِينِى َوارْ ُز ْقنِى; ح ْ‬ ‫ْال َم َع ِ‬
‫;را ُم‬ ‫;ر ِ;ام َو ْال ِع; َّز ِة الَّتِى الَ تُ; َ‬ ‫ض َذا ْال َجالَ ِل َواِإل ْك; َ‬ ‫ت َواَألرْ ِ‬ ‫يك َعنِّى اللَّهُ َّم بَ ; ِدي َع َّ‬
‫الس ; َم َوا ِ‬ ‫ض ; َ;‬ ‫يُرْ ِ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫;;ز َم قلبِى ِحف;;ظ ِكتَابِ;;كَ ك َما عَل ْمتَنِى‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬
‫ك ن تل ِ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫;;ور َوجْ ِه;; َ‬ ‫َأ ْس;;َألكَ يَا ُ يَا َرحْ َمنُ بِ َجاللِ;;كَ َون ِ;‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫هَّللا‬ ‫ُ‬
‫ض َذا‬ ‫ت َواَألرْ ِ‬ ‫الس;;; َم َوا ِ‬ ‫ك َعنِّى اللَّهُ َّم بَ;;; ِدي َع َّ‬ ‫ض;;;ي َ;‬ ‫َوارْ ُز ْقنِى; َأ ْن َأ ْتلُ;;; َوهُ َعلَى النَّحْ;;; ِو الَّ ِذى يُرْ ِ‬
‫;ور َوجْ ِه;;كَ َأ ْن‬ ‫ك َونُ; ِ‬ ‫;ر ِام َو ْال ِع; َّز ِة الَّتِى الَ تُ; َرا ُم َأ ْس;َألُكَ يَا هَّللا ُ يَا َرحْ َمنُ بِ َجالَلِ; َ‬ ‫ْال َجالَ ِل َواِإل ْك; َ‬
‫ص ; ْد ِرى‬ ‫ق بِ ِه لِ َسانِى َوَأ ْن تُفَرِّ َج بِ ِه ع َْن قَ ْلبِى َوَأ ْن تَ ْش َر َح بِ ; ِه َ‬ ‫طل ِ َ‬‫ص ِرى َوَأ ْن تُ ْ‬ ‫ك بَ َ‬ ‫تُنَ ِّو َ;ر بِ ِكتَابِ َ‬
‫ق َغ ْيرُكَ َوالَ يُْؤ تِي ِه ِإالَّ َأ ْنتَ َوالَ َحوْ َل َوالَ قُ;; َّوةَ‬ ‫َوَأ ْن تَ ْغ ِس َل بِ ِه بَ َدنِى َألنَّهُ الَ ي ُِعينُنِى َعلَى ْال َح ِّ‬
‫س َأوْ َس ْب َع تُ َجابُ بِ ;ِإ ْذ ِن هَّللا ِ‬ ‫ث ُج َم ٍع َأوْ خَ ْم َ‬ ‫ِإالَّ بِاهَّلل ِ ْال َعلِ ِّى ْال َع ِظ ِيم يَا َأبَا ْال َح َس ِن تَ ْف َع ُل َذلِكَ ثَالَ َ‬
‫ث َعلِ ٌّى ِإالَّ‬ ‫س فَ َوهَّللا ِ َما لَبِ َ‬ ‫;ط »‪ .‬قَ;;ا َل َع ْب ; ُد هَّللا ِ بْنُ َعبَّا ٍ‬ ‫ق َما َأ ْخطََأ ُمْؤ ِمنًا قَ; ُّ‬ ‫َوالَّ ِذى بَ َعثَنِى بِ ْال َح ِّ‬
‫ول هَّللا ِ ِإنِّى‬ ‫س فَقَ;;ا َل يَا َر ُس ; َ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬فِى ِم ْث ِل َذلِكَ ْال َمجْ لِ ِ‬ ‫خَ ْمسًا َأوْ َس ْبعًا َحتَّى َجا َء َعلِ ٌّى َرس َ‬
‫;رْأتُه َُّن َعلَى نَ ْف ِس;ى تَفَلَّ ْتنَ َوَأنَا َأتَ َعلَّ ُم‬ ‫ت َأوْ نَحْ; َوه َُّن َوِإ َذا قَ; َ‬ ‫ت فِي َما َخالَ الَ آ ُخ ُذ ِإالَّ َأرْ بَ َع آيَ;;ا ٍ‬ ‫ُك ْن ُ‬
‫ت‬ ‫ى َولَقَ ; ْد ُك ْن ُ‬ ‫ْاليَوْ َم َأرْ بَ ِعينَ آيَةً َأوْ نَحْ َوهَا َوِإ َذا قَ َرْأتُهَا َعلَى نَ ْف ِس ;ى فَ َكَأنَّ َما ِكتَ;;ابُ هَّللا ِ بَ ْينَ َع ْينَ َّ‬
‫ت بِهَا لَ ْم َأ ْخ; ِر ْم ِم ْنهَا‬ ‫يث فَ;ِإ َذا ت ََح; َّد ْث ُ‬ ‫يث فَِإ َذا َر َّد ْدتُهُ تَفَلَّتَ َوَأنَا ْاليَوْ َم َأ ْس َم ُع اَأل َح;;ا ِد َ‬ ‫َأ ْس َم ُع ْال َح ِد َ‬
‫ال لَهُ َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬ع ْن َد َذلِكَ ُمْؤ ِم ٌن َو َربِّ ْال َك ْعبَ ِة يَا َأبَا ْال َح َس ِن»‪.1‬‬ ‫َحرْ فًا;‪ .‬فَقَ َ‬
‫و در باب حفظ سنت دعا فرمود كه بار خدايا اذن او را اذن واعيه گردان و براي‬
‫ت ُم ْن ُذ تَفَ َل النَّبِ ُّى‪ ‬فِى َع ْينِى» أ;خ;ر;ج;ه; ا;ح;م;د;‪.2‬‬ ‫قال علي َما َر ِم ْد ُ‬ ‫دفع رمد او دعا كرده « َ‬
‫و در حق او اين دعا فرمود‪ :‬اللهم اذهب ح;;ره وب;;رده بعد از اين دعا در ش;;تا لب;;اس‬
‫صيف و در صيف لباس شتا می‌پوشيد و از حر و برد مضرت نمی‌كش;;يد و يكب;;ار وي‬
‫م;;ريض ب;;ود ب;راي ش;;فاي او دعا فرم;ود في الح;;ال ص;;حت ي;;افت و چ;ون با حض;;رت‬
‫فاطمهء زهرال تزويج ك;;رد و دعا فرم;;ود «جعل هللا منكما الكث;;ير الطيب وب;;ارك; فيكما‬
‫ق;;ال انس‪ :‬فوهللا لقد اخ;;رج هللا منهما الكث;;ير الطيب» و چ;;ون نم;;از عصر از حض;;رت‬
‫مرتضي; فوت شد دعا كردند; تا آفتاب بازگشت ق;ر;ئ ع;ل;ى; ش;;يخ;ن;ا; أ;ب;ي; ط;ا;ه;ر; م;ح;م;د; ب;ن;‬
‫ا;ب;ر;ا;ه;يم; ا;ل;ك;ر;د;ي; ا;ل;ـم;د;ن;ي; و;ا;ن;ا; ا;س ;م;ع; ف;ي; ب;يت;ه; ب;ظ ;ا;ه;ر; ا;ل;ـم;د;ي;ن;ة; ا;ل;ـم;ش;ر;ف;ة; س ;ن;ة; ‪1144‬‬
‫ق;ا;ل;‪« ;:‬أخ;;برني; أبي الش;;يخ اب;;راهيم بن الحسن الك;;ردي ثم الـمدني أخبرنا ش;;يخنا االم;;ام‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪226‬‬
‫صفي الدين احمد بن محمد الـمدني عن الشمس الرملي عن الشيخ زين الدين زكريا; عن‬
‫اعز ال;;دين عب;;دالرحيم بن محمد الف;;رات عن أبي الثن;;اء محم;;ود; بن خليفه الـمنجي عن‬
‫الحافظ; ش;;رف ال;;دين عبدالـمومن خلف ال;;دمياطي عن أبي الحسن علي بن الحس;;ني ابن‬
‫المقير البغ;;دادي عن الحافظ; أبي الفضل محمد بن ناصر; الس;;المي الحنبلي لس;;ماعه علی‬
‫الخطيب أبي الط;;;اهر محمد بن احمد بن محمد بن أبي الص;;;قر االنب;;;اري س;;;نة ‪473‬‬
‫بقراءته علی ابي البرك;;;;ات احمد بن عبدالواحد بن الفضل بن نظيف بن عبدهللا الق;;;;راء‬
‫;ر‬
‫بمصر; س;;نة ‪ 428‬بس;;ماعه علی أبي محمد الحسن بن رش;;يق; العس;;كري ح;;دثنا ابو بش; ٍ‬
‫محمد بن احمد بن حماد االنصاري الوالبي قال‪ :‬حدثني اسحق بن يونس حدثنا سويد بن‬
‫سعيد عن الـمطلب بن زياد عن اب;;راهيم بن حب;;ان عن عبدهللا بن الحسن عن فاطمة بنت‬
‫الحس;;ین عن اس;;ماء بنت عميس ق;;الت‪ :‬ك;;ان رأس رس;;ول هللا‪ ‬في حجر علي وك;;ان‬
‫يوحي اليه فلما سري عنه قال ل;ه‪ :‬يا علي ص;ليت الف;رض؟ ق;ال‪ :‬ال ق;ال‪ :‬اللهم انك تعلم‬
‫انه ك;;;ان في حاجتك وحاجة رس;;;ولك; ف;;; ُر ّد عليه الش;;;مس فردها عليه فص;;;لی وغ;;;ابت‬
‫الشمس»‪.‬‬
‫قُ;ر;ئ ع;ل;ی; ش;يخ;ن;ا; أ;ب;ي; ط;ا;ه;ر; و;ا;ن;ا; ا;س;م;ع; «عن أبيه الشيخ اب;;راهيم الك;;ردي عن احمد‬
‫بن محمد الـمدني الشهير بالقشاشي; عن اشمس محمد بن احمد بن حم;;زة ال;;رملي اج;;از ‌ةً‬
‫عن الش;;يخ زين ال;;دين زكريا; عن ابن الف;;رات عن عمر بن الحسن الـمزاغي عن الفخر‬
‫ابن البخاري; عن أبي جعفر الصدالني عن فاطمة بنت عبدهللا الج;;وز وانية عن أبي بكر‬
‫محمد بن عبدهللا االصبهاني; عن الحافظ أبي القاسم سليمان بن احمد الطبراني; في الكبير‬
‫حدثنا جعفر بن احمد بن سنان الواسطي حدثنا علي بن الـمنذر حدثنا محمد بن فضيل بن‬
‫مرزوق عن ابراهيم بن الحسن عن فاطمة بنت الحسين بن علي عن اس;;ماء بنت عميس‬
‫قالت‪ :‬كان رسول هللا‪ ‬اذا نزل عليه الوحي يك;;اد يغشي عليه ف;;انزل عليه يوم ;ا ً ورأسه‬
‫في حجر علي حتى غابت الشمس فرفع; رس;;ول هللا‪ ‬رأسه فق;;ال ل;;ه‪ :‬ص;;ليت العصر يا‬
‫علي؟ قال‪ :‬ال يا رسول هللا فدعا هللا تعالي فرد عليه الش;;مس ح;;تي ص;;لي العصر ق;;الت‪:‬‬
‫فرأيت الشمس بعد ما غابت حين ردت صلى العصر»‪.‬‬
‫«قال الحافظ جالل الدين السيوطي في ج;;زء كشف اللبس في ح;;ديث رد الش;;مس‪ :‬ان‬
‫ح;;ديث رد الش;;مس معج;;ز ‌ةٌ لنبينا محم; ٍد‪ ‌‬ص;;ححه االم;;ام أب;;وجعفر الطح;;اوي; وغ;;يره‬
‫واف;;رط الحافظ; اب;;والفرج بن الج;;وزي; ف;;اورده في كت;;اب الـموضوعات وق;;ال تلميذه‬
‫الـمحدث أبوعبدهللا محمد بن يوسف; الدمشقي الصالحي في جزء مزيل اللبس عن حديث‬
‫رد الشمس‪ :‬اعلم ان هذا الحديث رواه الطحاوي في كتابه شرح مشكل اآلثار عن اسماء‬
‫ٌ‌‬
‫ثق;;ات ونقله قاضي;‬ ‫ينت عميس من ط;;ريقين وق;;ال‪ :‬ه;;ذان الح;;ديثان ثابت;;ان ورواتهما‬
‫عياض في الش;;فاء والحافظ; ابن س;;يد الن;;اس في بش;;ري; الل;;بيب والحافظ; عالء ال;;دين‬
‫مغلطائي; في كتابه الزهر الباسم وصححه ابوالفتح االزدي وحسنه ابوزرعة بن العراقي;‬
‫وشيخنا; الحافظ جالل الدين السيوطي في الدرر الـمنتثرة في األحاديث الـمشتهرة»‪.‬‬
‫‪227‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫«وق;;;ال الحافظ احمد بن ص;;;الح‪ :‬وناهيك; به ال ينبغي لـمن س;;;بيله العلم التخلف عن‬
‫حديث اسماء النه من اهمل عالمات النب;;وة وقد انكر الحف;;اظ علی ابن الج;;وزي اي;;راده‬
‫الحديث في كتاب الموضوعات;»‪.‬‬
‫«قلت‪ :‬أخرجه الطح;;اوي; في مش;;كل اآلث;;ار من ط;;ريقين أح;;دهما طريق فض;;يل بن‬
‫مرزوق عن ابراهيم بن الحسن عن فاطمة بنت الحسین نحو الذي كتبناه بمعناه والث;;اني‪;:‬‬
‫ح;;دثنا علي بن عب;دالرحمن بن محمد بن الـمغيرة ح;دثنا احمد بن ص;الح ح;دثنا ابن أبي‬
‫فديك حدثني محمد بن موسي; بن عون بن محمد عن أمه أم جعفر عن اسماء ابنة عميس‬
‫أن النبي‪ ‬ص;;لی الظهر بالص;;هباء‪ 1‬ثم ارسل عليا في حاج; ٍة فرجع وقد; ص;;لي الن;;بي‪‬‬
‫العصر فوضع; النبي‪ ‬رأسه في حجر علي فلم يحركه حتى غ;;ابت الش;;مس فق;;ال الن;;بي‬
‫‪ :‬اللهم ان عب;;دك عليا احتبس بنفسه علی نبيك ف;;رد عليه ش;;رقها; ق;;الت اس;;ماء فطلعت‬
‫الش;;مس ح;;تى وقعت عل الجب;;ال وعلی األرض ثم ق;;ام علي فتوضأ وص;;لي العصر ثم‬
‫غابت وذلك في الصهباء قال الطح;;اوي‪ ;:‬محمد بن موسي الـمدني الـمعروف; ب;;الفطري;‬
‫وهو محم;;;ود في روايته وع;;;ون بن محمد هو ع;;;ون بن محمد بن علي بن علي بن أبي‬
‫طالب وأمه هي أم جعفر ابنة‌ محمد بن جعفر بن ابي طالب ثم عارض الحديث بما روي;‬
‫من طرق; عن أبي هريرة رفعه لم يحتبس الشمس علي اح ٍد اال ليوشع واج;;اب بانه يمكن‬
‫أن يكون الـمخصوص بيوشع حبسها عن الغيبوبة وهذا ردها بعد الغيبوبة ثم رد الجواب‬
‫بحديث لفظه فحبسها; هللا عليه أي علي يوشع انتهي حاصل كالم الطحاوي;»‪.2‬‬
‫و حكمت او بيش از آن است كه به احصاء در آيد و چگونه ميسر ش;;ود احص;;اء آن‬
‫حاالنكه آن حضرت‪ ‬فرموده باشند‪َ« :‬أنَا َم ِدينَةُ ْال ِع ْل ِم َو َعلِ ٌّي بَابُهَا»‪.3‬‬
‫ليكن قدري; ميسر بقلم آريم‪ :‬أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي إسحاق قال‪ :‬قال علي‪ :‬الكلم;;ات‬
‫لو رحلتم الـمطي فيهن النض;;يتموهن قبل أن ت;;دركوا مثلهن‪ :‬ال ي;;رج عبد إال ربه‪ :‬وال‬
‫يخلف إال ذنبه‪ ،‬وال يستحيي; من ال يعلم أن يتعلم‪ ،‬وال يستحيي عالم إذا س;;ئل عما ال يعلم‬
‫أن يقول‪ :‬هللا أعلم‪ ،‬واعلموا أن منزلة الصبر من االيمان كمنزلة الرأس من الجسد‪ ،‬ف;;إذا‬
‫ذهب الرأس ذهب الجسد‪ ،‬وإذا ذهب الصبر ذهب االيمان»‪.4‬‬
‫«وعن زبيد بن الح;;ارث عن رجل من ب;;ني ع;;امر ق;;ال ق;;ال علي إنما أخ;;اف عليكم‬
‫اثنتين طول األمل واتباع الهوى ف;;ان ط;;ول األمل ينسي اآلخ;;رة وان اتب;;اع اله;;وى يصد‬
‫عن الحق وإن الدنيا قد ترحلت مدبرة وأن اآلخرة مقبلة ولكل واحدة منهما بنون فكون;;وا;‬

‫‪ -‬جایی در نزدیکی خیبر‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪228‬‬
‫من أبناء اآلخرة فان اليوم عمل وال حساب وغدا حساب وال عمل»‪.1‬‬
‫«وعن الحسن قال‪ :‬قال علي‪ :‬طوبى لكل عبد نؤمة عرف الن;;اس‪ ،‬ولم يعرفه الن;;اس‪،‬‬
‫وعرفه هللا منه برضوان‪ ،‬أولئك مص;;ابيح اله;;دي‪ ،‬يجلى عنهم كل فتنة مظلمة‪ ،‬وي;;دخلهم‬
‫هللا في رحلته ليس أولئك بالمضايع البذر وال بالجفاة الـمرائين»‪.2‬‬
‫«وعن عط;اء بن أبي رب;اح ق;ال ك;ان علي بن أبي ط;الب إذا بعث س;;رية ولى أمرها‬
‫رجال فأوصاه فق;;ال أوص;;يك بتق;;وى هللا ال بد لك من لقائه وال منتهى لك دونه وهو يملك‬
‫الدنيا واآلخرة وعليك بالذي يقربك إلى هللا فان فيها عند هللا خلفا من الدنيا»‪.3‬‬
‫«وعن زيد بن وهب ان بعجة ع;;;اب عليا في لباسه فق;;;ال‪ :‬يقت;;;دي الـمؤمن ويخشع‬
‫القلب»‪.4‬‬
‫«وعن عمرو بن كثير الحنفي عن علي قال‪ :‬اكظموا الغيظ واقلوا; الض;;حك ال تمجّه‬
‫القلوب»‪.5‬‬
‫«وعن الحارث عن علي قال‪ :‬مثل ال;;ذي جمع االيم;;ان والق;;رآن مثل االترنجة الطيبة‬
‫ال;;ريح الطيبة الطعم‪ ،‬ومثل ال;;ذي لم يجمع االيم;;ان ولم يجمع الق;;رآن مثل الحنظلة خبيثة‬
‫الريح وخبيثة الطعم»‪.‬‬
‫«وعن محمد بن عمر بن علي ق;;ال ح;;دثني أبي ق;;ال قيل لعلي ما ش;;أنك يا أبا حسن‬
‫جاورت الـمقبرة قال إني أجدهم جيران صدق يكفون السيئة وي;;ذكرون اآلخ;;رة» أ;خ ;ر;ج;‬
‫ه;ذ;ه; ا;ألح;ا;د;ي;ث; ك;ل;ه;ا; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة;‪.6‬‬
‫و‪S‬ف‪S‬ي‪ S‬ا‪S‬ل‪S‬ص ‪S‬و‪S‬ا‪S‬ع‪S‬ق‪« S‬من كالم;;ه ك;;رم هللا وجه;;ه الن;;اس نيام إذا م;;اتوا انتبه;;وا‪ .‬الن;;اس‬
‫ازددت يقيناً‪‌.‬ماهلك امرئ عرف قدره‪.‬‬ ‫ُ‬ ‫بزمانهم; اشبه منهم بآبائهم‪ .‬لو ُكشف الغطاء ما‬
‫قيمة كل أمر ٍء ما يحسّنه‪ .‬من عرف نفسه فقد عرف ربه‪ .‬الـمرء مخب ; ٌ‌و تحت لس;;انه‪.‬‬
‫ث‪ .‬ال‬‫ث أو وار ٍ‬ ‫من عذب لسانه كثر اخوانه‪ .‬من البر يُستعبد; الحر‪ .‬بشر مال البخيل بحاد ٍ‬
‫تنظر الذي قال انظر إلى ما قال‪ .‬الجزع عند البالء تم;;ام الـمحنة‪ .‬ال ظف;;ر م;;ع البغي‪ .‬ال‬
‫ثناء مع الكبر‪ .‬ال صحة مع النهم والتخم‪ .‬ال شرف مع سوء االدب‪ .‬ال راحة م;;ع الحس;;د‪.‬‬
‫ال سودد; مع االنتقام‪ .‬ال صواب مع ترك الـمشوره‪ .‬ال مروة للك;;ذوب‪ .‬وال ك;;رم اع;;ز من‬
‫التقي‪ .‬ال شفيع انجح من التوبة‪ .‬ال لباس اجمل من العافيه‌‪ .‬ال داء اعيي من الجه;;ل‪ .‬رحم‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪6‬‬


‫‪229‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫هللا امر ً‌ء قد عرف قدره ولم يتعد طوره‪ .‬اعادة االعتذار تذكر بالذنب‪ .‬النص;;ح بين الـمأل‬
‫تفزيع‪ .‬نعمة الجاهل كروض ٍ‌ة علي مزبل ٍة‪ .‬الجزع اتعب من الصبر‪ ;.‬اكبر االعداء اخفاهم‬
‫مكيدةً‪‌.‬الحكمة ضالة الـمؤمن‪ .‬البخل جامع لـمساوي العيوب‪ .‬اذا حلّت الـمقادير ض;;لت‬
‫التدابير‪ .‬عبد الشهوة اذل من عبدالرق‪ .‬الحاس;د مغت;اظٌ علی من ال ذنب ل;ه‪ .‬كفي بال;ذنب‬
‫شفيع‌ا ً للمذنب‪ .‬السعيد من وعظ بغيره‪ .‬االحسان يقطع اللسان‪ .‬افقر الفق;;ر الحم;;ق‪ .‬اغ;;ني‬
‫الغني العقل‪ .‬الطامع في وثاق; الذل‪ .‬ليس العجب ممن هلك كيف هل;;ك العجب ممن نج;;ا‪.‬‬
‫اكثر مصارع العقول تحت بروق االطماع‪;.‬‬
‫إذا وصلت الیكم النعم فال تنفروا اقصاها; بقلة الشكر‪.‬‬
‫إذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكر القدرة عليه‪ .‬م;;ا اض;;مر أح;;د ش;;يئا ً‌اال‬
‫ظهر في فلتات لس;;انه وعلي ص;;فحات وجه;;ه‪ .‬البخيل يس;;تعجل الفق;;ر ويعيش في ال;;دنيا‬
‫عيش الفقراء ويحاسب في اآلخرة حساب االغنياء‪ .‬لسان العاقل وراء قلبه وقلب االحمق‬
‫وراء لسانه‪.‬‬
‫العلم يرفع الوضيع والجهل يضع الرفيع‪ .‬العلم خ;;ي ٌر‌من الـمال العلم يحرس;ك; وأنت‬
‫ك وجاه;;ل‬ ‫تحرس الـمال‪ .‬العلم ح;;اك ٌم والـمال محك;;وم; عليه‪ .‬قص;;م ظه;;ري; عالـم منته; ٌ‬
‫ك هذا يفتي وينفر الناس بنُهكته وه;;ذا يض;;ل الن;;اس بتنس;;كه‪ .‬اق;;ل الن;;اس قيم;ةً اقلهم‬ ‫متنس ٌ‌‬
‫علما ً‌اذ قيمة كل امر ٍء ما يحسّنه» ‪.‬‬
‫‪1‬‬

‫و‪S‬م‪S‬ن‪ S‬ك‪S‬ر‪S‬ا‪S‬م‪S‬ا‪S‬ت‪S‬ه‪ S‬م;ا; ذ;ك;ر;ه; ص;ا;ح;ب; ا;ل;ر;ي;ا;ض; ع;ن; ا;ال;ص;ب;غ; ق;ا;ل;‪« ;:‬اتينا مع علي فمررنا;‬
‫ي ههنا مناخ ركائبهم وههنا موضع رح;;الهم; وههنا مه;;راق‬ ‫بموضع; قبر الحسين فقال عل ٌ‬
‫دم;;ائهم; فتيةٌ‌من آل محمد‪ ‬يقتل;;ون به;;ذه العرصة فبكي عليهم الس;;ماء واألرض‪ .‬وعن‬
‫لعلي‪ ‬رجالن في خصوم ٍة‌فجلس في اصل ج;;دار‬ ‫ٍ‬ ‫جعفر بن محمد عن ابيه قال عرض‬
‫فقال رجلٌ‪ :‬يا أميرالـمؤمنين الجدار يقع فقال له علي امض كفي باهلل حارس;;اً; فقضي بين‬
‫ال;;رجلين فق;;ام فس;;قط الج;;دار‪ .‬وعن الح;;ارث ق;;ال‪ :‬كنت مع علي بن ابي ط;;الب بص;;فين‬
‫ف;;;رأيت بع;;;يراً‌من اهل الش;;;ام ج;;;اءو عليه راكبٌ وثقله ف;;;القي ما عليه وجعل يتخلل‬
‫الصفوف حتى انتهي إلى علي فوضع; مش;;فره م;;ابين رأس على ومنكبه وجعل يحركهما;‬
‫ي‪ :‬وهللا انها لعالم ;ةٌ‌بيني وبين رس;;ول هللا‪ ‬ق;;ال فجد الن;;اس في ذلك‬ ‫بحبرانه فق;;ال عل ٌ‬
‫ي‪:‬‬‫اليوم واش;;تد; قت;;الهم‪ ;.‬وعن علي بن زاذان ان عليا ح;;دث ح;;ديثا فكذبه رجل فق;;ال عل ٌ‬
‫كنت صادقاً؟;‌قال‪ :‬نعم ف;;دعا عليه فلم ينص;;رف ح;;تي ذهب بص;;ره‪ .‬وعن‬ ‫ادعو عليك ان ُ‬
‫أبي ذر‪ ‬ق;;ال‪ :‬بعث;;نی رس;;ول هللا‪ ‬ادعو علي‌ا ً ف;;اتيت بيته فناديته فلم يحبب;;ني فع;;دت‬
‫فاخبرت; رس;;ول هللا‪ ‬فق;;ال لي‪ :‬عد اليه ادعه فانه في ال;;بيت ق;;ال فع;;دت اناديه فس;;معت‬
‫ص;;وت رحي تطحن فش;;ارفت; ف;;إذا ال;;رحي تطحن وليس معها أح;; ٌ‌د فناديته فخ;;رج الي‬
‫منش;;رحا ً فقلت له ان رس;;ول هللا ي;;دعوك فج;;اء ثم لم أزل أنظر إلی رس;;ول هللا‪ ‬وينظر;‬
‫ب;;اذر ما ش;;أنك؟ فقلت‪ :‬يا رس;;ول هللا عجبت من العجب رأيت‬ ‫ٍ‬ ‫ال ّي س;;ول هللا‪ ‬ق;;ال‪ :‬يا‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪230‬‬
‫رح ًي تطحن في بيت علي وليس معها اح ٌد يديرها فق;;ال‪ :‬يا ب;;اذر أن هلل مالئك;ةً س;;ياحين‬
‫في األرض وقد وكلوا بمعونة آل محمد»‪.1‬‬
‫«وعن فضالة بن أبي فضالة قال‪ :‬خرجت مع ابي إلى ينبع عائ ًد‌ا لعلي ٍ وكان مريضا ً‬
‫فق;;ال له أبي مايس;;كنك بمثل ه;;ذا الـمنزل لو هلكت لم يلك اال االع;;راب اع;;راب جهينة‬
‫فاحمل إلى الـمدينة فان اصابك بها قد ٌ‌ر وليك اص;;حابك وص;;لوا; عليك وك;;ان أبو فض;;الة‬
‫ت من وجعي ه;;ذا ان رس;;ول هللا‪ ‬عهد إلى ان ال‬ ‫ي‪ :‬اني لست بمي ٍ‬ ‫بدر فق;;ال عل ٌ‬
‫من اهل ٍ‬
‫اموت حتى اضرب ثم تخضب هذه يعني لحيته من هذه يعني هامته فقتل ابوفض;;الة معه‬
‫بصفين»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر; «عن عبيدة قال كان علي إذا رأي ابن ملجم قال‪:‬‬
‫ع;;;;;;ذ;ي;ر;ك; م;ن; خ;ل;يل;;;;;;ك; م;ن; م;;;;;;ر;ا;د;‬ ‫أ;ر;ي;;;;;د; ح;يا;ء;ه; و;ي;ر;ي;;;;;د; ق;ت;ـل;ي;‬

‫وكان علي كثيرا ما يقول م;;ايمنع اش;;قاها أو ما ينتظر; اش;;قاها ان يخضب ه;;ذه من دم‬
‫دم‬
‫ه;;;ذا؟ ويق;;;ول‪ :‬وهللا ليخض;;;بن ه;;;ذه من دم ه;;;ذا ويش;;;ير; إلى لحيته ورأسه خض;;;اب ٍ‬
‫عطر وال عبير»‪.3‬‬ ‫ٍ‬ ‫الخضاب‬
‫و نص;;;يب او از احياء عل;;;وم دينيه ان است كه جمع ك;;;رد ق;;;رآن را بحض;;;ور آن‬
‫حضرت‪ ‬و ت;;رتيب داده ب;;ود آن را ليكن تق;;دير مس;;اعد ش;;يوع آن نشد أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ع;م;ر;‬
‫«عن محمد بن كعب الق;;رظي ق;;ال‪ :‬ك;;ان ممن جمع الق;;رآن علی عهد رس;;ول هللا‪ ‬وهو‬
‫ي بن أبي ط;;الب وعبدهللا بن مس;;عود; من الـمهاجرين وس;;الم‬ ‫ي عثم;;ان بن عف;;ان وعل ُ‬ ‫ح ٌ‬
‫مولي أبي حذيفة بن عتبة بن ربيعة مولي لهم ليس من الـمهاجرين» ‪.‬‬
‫‪4‬‬

‫و باز جمعي از ت;;ابعين ق;;رآن را از وي روايت ك;;رده اند و روايت آن جمع تا ح;;ال‬
‫باقي است ق ;ا;ل; ا;ل;ب;غ ;و;ي; ف;ي; ش ;ر;ح; ا;ل;س ;ن;ة;‪« ;:‬والق;;راء الـمعروفون اس;;ندوا ق;;راءتهم; إلى‬
‫الص;;حابة فعبد هللا بن كث;;ير ون;;اف ٌ;ع اس;;ندا إلى اُبي بن كعب‪ ،‬وعبدهللا بن ع;;امر اس;;ند إلى‬
‫علي وعبدهللا بن مس;;عود وزيد; واس;;ند; حم;;زة الي‬ ‫عثم;;ان بن عف;;ان واس;;ند; عاصم إلى ٍ‬
‫وعلي وهؤالء قرءوا علي النبي‪ ‬فثبت ان القرآن كان مجموعا محفوظا كله في‬ ‫ٍ‬ ‫عثمان‬
‫صدور; الرجال ايام حياة النبي‪ »‬و وي‪ ‬از حف;;اظ ح;;ديث و از مك;;ثرين ص;;حابه است‬
‫در بادي النظر قريب ششصد حديث در كتب معتبره از احاديث مرفوعهء وي‪ ‬مذكور;‬
‫است وفي; الحقيقت مرفوع;;ات او از ه;;زار بيش;;تر می‌ت;;وان ي;;افت و اين مبحث را در‬
‫من;;اقب ف;;اروق اعظم‪ ‬م;;ذكور; ك;;رديم; فراجع و بعض اب;;واب ح;;ديث كه پيش از وي‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪231‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫روايت نكرده بودند او فاتح اول آن باب است از آنجمله بيان حليه منورهء‌ آن حض;;رت‬
‫‪ ‬و گ;;ذران اوق;;ات شب و روزي آن جن;;اب عليه الص;;لوة والس;;الم ترم;;ذي در كت;;اب‬
‫شمائل بروايت حضرت حسنينب حديثي طويل آورده و در بعض روايت ضعيف آم;;ده‬
‫«عن ابن عمر ان اليهود جاءوا إلى أبي بكر فقالوا‪ :‬صف لنا صاحبك فقال معشر اليهود‬
‫;عدت معه جبل ح;;راء وان خص;;ري; لفي‬ ‫لقد كنت معه في الغار كاصبعي; هاتين ولقد ص; ُ‬
‫ً‬
‫خص;ره» و;ل;ك;ن; ا;ل;ح;د;ي;ث; ع;ن;ه;‪ ‬ش;د;ي; ٌد;‌ «وه;ذا علي بن أبي ط;الب ف;اتوا; عليا فق;الوا‪ :‬يا‬
‫باالحسن صف لنا ابن عمك فق;;ال‪ :‬لم يكن رس;;ول هللا‪ ‬بالطويل ال;;ذاهب وال بالقص;;ير‬
‫الـمتردد; كان فوق الربعة ابيض اللون مشرب‌ا ً حمر ‌ةً جعداً‌ليس بالقطط يف;;رق ش;;عره إلى‬
‫اذنيه اص;;لت الج;;بين ادعج العينين دقيق الـمسربة ب;;راق الثنايا اق;;ني االنف ك;;أن عنقه‬
‫مسك اسود وليس في جسده وال‬ ‫ٍ‬ ‫شعرات من لبته إلى سرته كانهن قضيب‬ ‫ٌ‬ ‫ابريق فض ٍ‌ة له‬
‫شعرات غيرهن وكان شثن الكف والقدم واذا مشي كان يتقلع من ص;;خر وإذا‬ ‫ٌ‬ ‫في صدره‬
‫التفت التفت بمج;;;امع بدنه وإذا ق;;;ام غمر الن;;;اس وإذا قعد عال الن;;;اس وإذا اتكلم انصت‬
‫الناس وإذا خطب ابكر الناس وكان ارحم الن;;اس بالن;;اس لليتيم ك;;االب ال;;رحيم ولالرملة‬
‫ك;;الزوج الك;;ريم اش;;جع الن;;اس اب;;ذلهم كف;‌ا ً واص;;بحهم وجه;‌ا ً لباسه العب;;اء وطعامه خ;;بز‬
‫الش;;عير و وس;;اده االدم محش;;واً بليف النخيل س;;ريره أم غيالن مرم; ٌل بالش;;ريط; ك;;ان له‬
‫عمامتان احدهما تدعي السحاب االخري العقاب وكان سيفه ذالفقار ورايته الغراء وناقته‬
‫العض;;باء وبغلته دل;;دل وحم;;اره یعف;;ور وفرسه بحر وش;;اته بركة وقض;;يبه الـممشوق‬
‫ولواءه الحمد وكان يعقل البعير ويعلف الناضح ويرقع الثوب ويخصف; النعل»‪.1‬‬
‫و از آن جمله نماز مناجات كه در تحصيل لذت مناجات بغايت مؤثر; است و هر كه‬
‫بران مواظبت كند نورانيت او را دريابد; و;م;ن; ل;م; ي;ذ;ق; ل;م; ي;د;ر; أ;خ;ر;ج;ه; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;غ;;ير;ه;‬
‫ب;ر;و;ا;ي;ة; ا;ال;ع;ر;ج; ع;ن; ع;ب;يد;هللا; ب;ن; أ;ب;ي; ر;ا;ف;ع; ع;ن; ع;ل; ٍي; م;ب;س;و;ط;اً;‪.2‬‬
‫و از آن جمله نوافل اوقات يوميه از ضحي و صلوة ال;;زوال و غ;;يره كه ب;;ابي است‬
‫;ال َس;َأ ْلنَا َعلِيًّا ع َْن‬ ‫ض; ْم َرةَ قَ; َ‬ ‫َاص; ِم ب ِْن َ‬ ‫از ابواب تصوف; بغايت نافع أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عَن ع ِ‬
‫;ذ ِم ْن;هُ َما َأطَ ْقنَا‪ .‬قَ;;ا َل‬ ‫ار فَقَا َل ِإنَّ ُك ْم الَ تُ ِطيقُونَهُ‪ .‬قَا َل قُ ْلنَا َأ ْخبِرْ نَا بِ; ِه نَْأ ُخ; ْ‬ ‫ع; النَّبِ ِّى‪ ‬بِالنَّهَ ِ;‬ ‫تَطَ ُّو ِ‬
‫;ل‬‫الش; ْمسُ ِم ْن هَا هُنَا ‪ -‬يَ ْعنِى ‪ِ -‬م ْن قِبَ ِ‬ ‫ت َّ‬ ‫َأ‬
‫صلى الفَجْ; َر ْمهَ; َل َحتَّى ِإ َذا َك;انَ ِ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َكانَ النَّبِ ُّى‪ِ ‬إ َذا َ‬
‫ص;لَّى َر ْك َعتَ ْي ِن ث َّمُ‬ ‫ب قَ;;ا َم فَ َ‬‫;ر ِ‬ ‫ْ‬
‫;ل ال َم ْغ; ِ‬ ‫ص; ِر ِم ْن هَا هُنَا ِم ْن قِبَ; ِ‬ ‫ْ‬
‫صالَ ِة ال َع ْ‬ ‫ق ِم ْقدَا ُرهَا ِم ْن َ‬ ‫ْال َم ْش ِر ِ;‬
‫ص;الَ ِة‬ ‫ق ِم ْق;دَا ُرهَا ِم ْن َ‬ ‫;ل ْال َم ْش; ِر ِ‬ ‫الش; ْمسُ ِم ْن هَا هُنَا ‪ -‬يَ ْعنِى ‪ِ -‬م ْن قِبَ; ِ‬ ‫ت َّ‬ ‫يُ ْم ِه ُل َحتَّى ِإ َذا َك;;انَ ِ‬
‫ْ;ر ِإ َذا‬ ‫ُّ‬
‫ْ;ل الظه ِ‬ ‫ً‬ ‫َأ‬ ‫ً‬
‫ص;لى رْ بَع;ا َو رْ بَع;ا; قَب َ‬‫َأ‬ ‫َّ‬ ‫ب قَ;ا َم فَ َ‬
‫;ر ِ‬ ‫ْ‬
‫ْ;ر ِم ْن هَا هُنَا ‪ -‬يَ ْعنِى ‪ِ -‬م ْن قِبَ; ِل ال َم ْغ ِ‬ ‫الظه ِ‬ ‫ُّ‬
‫ص ; ُل بَ ْينَ ُك;;لِّ َر ْك َعتَي ِْن بِالتَّ ْس ;لِ ِ;يم َعلَى‬ ‫ت ال َّش ْمسُ َو َر ْك َعتَي ِْن بَ ْع َدهَا َوَأرْ بَعاً; قَ ْب َل ْال َعصْ ِر يَ ْف ِ‬ ‫َزالَ ِ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪232‬‬
‫ت‬ ‫ال قَا َل َعلِ ٌّى تِ ْلكَ ِس;; َّ‬ ‫ْال َمالَِئ َك ِة ْال ُمقَ َّربِينَ َوالنَّبِيِّينَ َو َم ْن تَبِ َعهُ ْم ِمنَ ْال ُمْؤ ِمنِينَ َو ْال ُم ْسلِ ِمينَ ‪َ .‬وقَ َ‬
‫َاو ُم َعلَ ْيهَا»‪.1‬‬ ‫ار َوقَ َّل َم ْن يُد ِ‬ ‫ع النَّبِ ِّى‪ ‬بِالنَّهَ ِ;‬ ‫َع ْش َرةَ َر ْك َعةً تَطَ ُّو ُ;‬
‫و از مسائل فتاوي; واحكام بسيار; نقل كرده شد خصوصاً; در كتب امام ش;;افعي; و در‬
‫مصنف; عبدالرزاق و مصنف ابي بكر ابن ابي شيبه حص;;هء واف;;ره م;;ذكور است و در‬
‫مبحث توحيد و صفات رباني; داشت فصيح و آن مبحث در خطب وي‪ ‬يافته می‌شود; و‬
‫از ميان كبار صحابه وي ك;;رم هللا وجهه ب;;آن زب;;ان متف;;رد است گويا در ب;;اب توحيد و‬
‫ص;;فات از فن كالم متكلم اول او است و وي در آن مق;;االت از اصل اجم;;ال كه س;;نت‬
‫سنيه انبياء است ب;;يرون نرفته ليكن مت;أخران ب;ران من;;وال نسج كردند ويمين;‌ا ً وش;;ما ‌‬
‫الً‬
‫افتادهاند و در ب;;اب تص;;وف; بح;;ري ب;;ود بغ;;ايت وس;;يع اما اش;;تغال او در اي;;ام خالفت‬ ‫‌‬
‫ي‬‫بحروب او را‪ ‬از تفصيل آن باز داشت «قال الجنيد‪ :/‬ش;;يخنا في االص;;ول والبن;;اء عل ٌ‬
‫الـمرتضى;‪ »‬ورسم فص;;;احت و بالغت در خطب آورده‌ اوست خلف;;;اء س;;;ابق ب;;;آن‬
‫مش;;غول نمی‌ش;;دند; ب;;از در زم;;ان ش;;يخين مش;;ير در مس;;ائل دينيه و وزير; در ت;;دبيرات‬
‫ملكيه ايشان بود و ايش;;ان در تعظيم; و توق;;ير او دور دور رفته و من;;اقب و فض;;ائل; او‪‬‬
‫واضح س;;;اخته‌اند فص;;;لي از كالم ايش;;;ان در اينجا بيان ك;;;نيم بايد دانست كه آنچه بر‬
‫حض;;;;رت مرتضي‪ ‬بعد وف;;;;ات آن حض;;;;رت گذشت تا آخر عمر بهمه آن وق;;;;ائع آن‬
‫حض;;رت‪ ‬اخب;;ار فرم;;وده ب;;ود و اص;;ول آن ح;;وادث مطلع س;;اخته در غنية الط;;البين‬
‫مذكور; است كه حضرت مرتضي; گفت;ه‪« :‬لم يخ;;رج الن;;بي‪ ‬من ال;;دنيا ح;;تي بين لنا ان‬
‫األمر بع;;;ده ألبي بكر ثم لعمر ثم لعثم;;;ان ثم لي فال يجتمع عل ّي» و اين ح;;;ديث هر چند‬
‫بحسب ظ;;اهر غ;;ريب می‌نمايد ليكن بعد استحض;;ار جملهء ص;;الحه از تص;;ريحات و‬
‫تلويح;;ات آن حض;;رت‪ ‬بخالفت مش;;ائخ ثالثه كه زي;;اده از پنج;;اه ح;;ديث خواهد ب;;ود‬
‫غ;;رابت جمله‌اولي متالشي مي‌گ;;ردد ب;از جمله آخ;;ره كه فال يجتمع عل ّي است پ;;اره از‬
‫شواهد آن در قصهء ذي النورين مذكور; كرديم و پاره در اينجا خواهيم نوشت و;أ;خ ;ر;ج;‬
‫;ل بَ; ْد ٍر ‪ -‬قَ; َ‬
‫;ال‬ ‫ض;الَةَ ِم ْن َأ ْه; ِ‬ ‫ى ‪َ -‬و َك;;انَ َأبُو فَ َ‬ ‫ار ِّ‬
‫ص; ِ‬ ‫ض;الَةَ اَأل ْن َ‬ ‫ض;الَةَ ْب ِن َأبِى فَ َ‬ ‫ا;ح;م;د; «ع َْن فَ َ‬
‫ال لَهُ َأبِى‬ ‫ال ‪ -‬فَقَ َ‬ ‫صابَهُ ثَقُ َل ِم ْنهُ ‪ -‬قَ َ‬ ‫ض َأ َ‬ ‫ب ِم ْن َم َر ٍ‬ ‫ت َم َع َأبِى عَاِئداً لِ َعلِ ِّى ْب ِن َأبِى طَالِ ٍ‬ ‫خَ َرجْ ُ‬
‫;رابُ ُجهَ ْينَ;ةَ تُحْ َم; ُل ِإلَى ْال َم ِدينَ; ِة فَ;ِإ ْن‬ ‫ك لَ ْم يَلِكَ ِإالَّ َأ ْع; َ‬
‫ك َأ َجلُ َ‬‫صابَ َ‬‫َما يُقِي ُمكَ بِ َم ْن ِزلِكَ هَ َذا لَوْ َأ َ‬
‫ى َأ ْن الَ‬ ‫ول هَّللا ِ‪َ ‬ع ِه; َد ِإلَ َّ‬ ‫;ال َعلِ ٌّى ِإ َّن َر ُس; َ‬ ‫ص;لَّوْ ا; َعلَ ْي;;كَ ‪ .‬فَقَ; َ‬
‫ك َو َ‬ ‫ك َأ َجلُكَ َولِيَكَ َأصْ َحابُ َ‬ ‫صابَ َ‬‫َأ َ‬
‫;;ل َأبُو‬ ‫ب هَ ِذه ِ‪ -‬يَ ْعنِى لِحْ يَتَهُ ‪ِ -‬م ْن د َِم هَ ِذ ِه يَ ْعنِى هَا َمتَهُ‪ .‬فَقُتِ َل َوقُتِ َ‬ ‫َأ ُموتَ َحتَّى ُأَؤ َّم َر ثُ َّم تُ ْخ َ‬
‫ض َ‬
‫صفَّينَ » ‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫ضالَةَ َم َع َعلِ ٍّى يَوْ َم ِ‬ ‫فَ َ‬
‫;ال‪ِ :‬إ ْن تُ;;َؤ ِّمرُوا َأبَا‬ ‫ك قَ; َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن َعلِ ٍّى قَا َل قِي َل يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ َم ْن يُ;;َؤ َّم ُر بَ ْع; َد َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪233‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬
‫بَ ْك ٍر ت َِجدُوهُ َأ ِمينا ً زَ ا ِهداً فِى ال ُّد ْنيَا َرا ِغبا ً فِى اآل ِخ َر ِة َوِإ ْن تَُؤ ِّمرُوا; ُع َم َر ت َِجدُوهُ قَ ِويًّا; َأ ِمين ;ا ً الَ‬
‫اعلِينَ ت َِجدُوهُ هَا ِديا ً َم ْه ; ِديًّا يَْأ ُخ; ُذ بِ ُك ُم‬ ‫يَخَافُ فِى هَّللا ِ لَوْ َمةَ الَِئ ٍم َوِإ ْن تَُؤ ِّمرُوا; َعلِيًّا َوالَ ُأ َرا ُك ْم فَ ِ‬
‫ق ْال ُم ْستَقِي َم»‪.1‬‬ ‫الطَّ ِري َ;‬
‫و;ف;ي; ا;ل;خ;ص;ا;ئ;ص; أ;خ;ر;ج; ا;ل;ط;ب;ر;ا;ن;ي; و;ا;ب;و;ن;ع;يم; «عن جابر بن سمرة قال قال رسول هللا‬
‫مستخلف وإنك مقتو ٌل وإن ه;;ذه مخض;;وبة‌من ه;;ذه يع;;ني لحيته من‬ ‫ٌ‌‬ ‫لعلي إنك مؤمر;‬ ‫ٍ‬ ‫‪:‬‬
‫رأسه» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن علي‪ ‬قال‪ :‬ان مما عهد إلى النبي‪ ‬ان األمة ستقذرني; بعده»‪.‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن ابن عباس ق;;ال ق;;ال الن;;بي‪ ‬لعلي اما انك س;;تلقي بع;;دي جه;;د‌اً‬
‫قال‪ :‬في سالم ٍة من ديني! قال‪ :‬في سالم ٍ‌ة من دينك»‪.3‬‬
‫آخ ٌذ بِيَ ; ِدي‪َ ،‬ونَحْ نُ‬ ‫ال‪ :‬بَ ْينَ َما َرسُو ُل هَّللا ِ‪ِ ‬‬ ‫ب‪ ،‬ق َ َ‬ ‫طالِ ٍ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ي;ع;ل;ي; «ع َْن َعلِ ِّي ْب ِن َأبِي َ‬
‫ت‪ :‬يَا َر ُس;و َل هَّللا ِ َما َأحْ َس;نَهَا ِم ْن‬ ‫ك ْال َم ِدينَ; ِة‪ِ ،‬إ ْذ َأتَ ْينَا َعلَى َح ِديقَ; ٍة‪ ،‬فَقُ ْل ُ‬
‫ْض ِس; َك ِ‬ ‫نَ ْم ِشي فِي بَع ِ‬
‫َأ‬
‫ول ِ َما حْ َس ;نَهَا‬ ‫هَّللا‬ ‫ت‪ :‬يَا َر ُس ; َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُأ‬ ‫ُ‬ ‫َأ‬
‫ك فِي ال َجنَّ ِة حْ َسنُ ِم ْنهَا‪ ،‬ث َّم َم َررْ نَا; بِ ; ْخ َرى‪ ،‬فَقل ُ‬ ‫ْ‬ ‫َح ِديقَ ٍة قَا َل‪ :‬لَ َ‬
‫ُ‬ ‫َأ‬
‫ق‪ُ ،‬ك;;لُّ َذلِ;;كَ ق;;و ُل َما‬ ‫َأ‬ ‫ْ‬
‫ِم ْن َح ِديقَ ٍة‪ ،‬قَا َل‪ :‬لَكَ فِي ال َجنَّ ِة حْ َسنُ ِم ْنهَا‪َ ،‬حتَّى َم َررْ نَا بِ َس;ب ِْع َح; دَاِئ َ‬
‫ش بَا ِكيًا‪،‬‬ ‫َأ‬ ‫ُ‬
‫ق ا ْعتَنَقَنِي ث َّم جْ هَ َ‬ ‫ك فِي ْال َجنَّ ِة َأحْ َسنُ ِم ْنهَا‪ ،‬فَلَ َّما َخال لَهُ الطَّ ِري;; ُ‬ ‫َأحْ َسنَهَا‪َ ،‬ويَقُو ُل‪ :‬لَ َ‬
‫ُور َأ ْق; َو ٍ;ام‪ ،‬ال يُ ْب;دُونَهَا; لَ;;كَ ِإال ِم ْن‬ ‫صد ِ‬ ‫ضغَاِئنُ فِي ُ‬ ‫ال‪َ :‬‬ ‫ك؟ قَ َ‬ ‫ُول هَّللا ِ َما يُ ْب ِكي َ‬
‫ت‪ :‬يَا َرس َ‬ ‫قَا َل‪ :‬قُ ْل ُ‬
‫ت‪ :‬يَا َرسُو َل هَّللا ِ‪ ،‬فِي َسال َم ٍة ِم ْن ِدينِي؟ قَا َل‪ :‬فِي َسال َم ٍة ِم ْن َد ْينِكَ »‪.4‬‬ ‫بَ ْع ِدي‪ ،‬قَا َل‪ :‬قُ ْل ُ‬
‫ال َر ُس;;و ُل‬ ‫ال قَ َ‬ ‫ب قَ َ‬ ‫اس ب ِْن َع ْم ٍرو اَأل ْسلَ ِم ِّى ع َْن َعلِ ِّى ب ِْن َأبِى طَالِ ٍ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن ِإيَ ِ‬
‫ف َأوْ َأ ْم ٍر فَِإ ِن ا ْستَطَعْتَ َأ ْن تَ ُكونَ الس ِّْل َم فَا ْف َع ْ;ل»‪.5‬‬ ‫اختِالَ ٌ‬ ‫هَّللا ِ‪ِ :‬إنَّهُ َسيَ ُكونُ بَ ْع ِدى ْ‬
‫باز آن حضرت‪ ‬در بسيار; از احاديث متواتره مرويه بط;;رق; متع;;دده بيان فرمودند;‬
‫كه امت بر حض;;;رت مرتضي جمع نش;;;ود; و از آن جمله ح;;;ديث «الخالفة بالـمدينة‬
‫والـملك بالش;;ام» واز آن جمله اح;;اديث بس;;ياری; داله بر آنكه بعد از حض;;رت عثم;;ان‬
‫خالفت مرتفع شود و;ق;د; ذ;ك;ر;ن;ا; ج;م;ل;ةً; م;ن;ه;ا;‪;.‬‬
‫و;ف;ي; ا;ل;خ;ص;ا;ئ;ص; ا;خ;ر;ج; ا;ل;ب;ز;ا;ر; و;ا;ل;ب;يه;ق;ي; و;ص;ح;ح;ه; «عن أبي الدرداء‪ ،‬أن رسول هللا‬
‫‪ ‬قال‪ « :‬بينما أنا نائم رأيت عمود الكتاب احتمل من تحت رأسي‪ ،‬فظننت أنه م;;ذهوب‬
‫به‪ ،‬فأتبعته بصري; فعمد به إلى الشام‪ ،‬وإن اإليمان حين تقع الفتنة بالشام» و;أ;خ;ر;ج; ن;ح;و;ه;‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مسند امام احمد‪.‬‬ ‫‪5‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪234‬‬
‫م;ن; ح;د;ي;ث; ع;م;ر; ب;ن; ا;ل;خ;ط;ا;ب; و;ا;ب;ن; ع;م;ر;‪.1‬‬
‫و بعد از آن از واقع جمل خبر داد أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; و;أ;ب;و;ي;ع;ل;ي; و;ا;ح;م;د; و;غ;;ير;ه;م; و;ه;ذ;ا;‬
‫َّت عَاِئ َش;ةُ بِ َم;;ا ٍء لِبَنِي َع;;ا ِم ٍر‪ ،‬يُقَ;;ا ُل لَ;هُ‬ ‫;ال‪َ :‬م; ر ْ‬ ‫ْس ْب ِن َأبِي َح ِ‬
‫از ٍم‪ ،‬قَ; َ‬ ‫ل;ف;ظ; ا;ب;ي; ي;ع;ل;ي; «ع َْن قَي ِ‬
‫ت‪ُ :‬ر ُّدونِي‬ ‫ت‪َ :‬ما هَ; َذا؟ قَ;الُوا‪َ :‬م;;ا ٌء لِبَنِي عَ;ا ِم ٍر‪ ،‬فَقَ;الَ ْ‬ ‫ت َعلَ ْي ِه ْال ِكالبُ ‪ ،‬فَقَ;;الَ ْ‬‫ْال َحوْ َءبُ ‪ ،‬فَنَبَ َح ْ‬
‫ب ؟» ‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫ت َعلَ ْيهَا ِكالبُ ْال َحوْ َء ِ‬ ‫ْت َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬يَقُو ُل‪َ :‬ك ْيفَ بِِإحْ دَا ُك َّن ِإ َذا نَبَ َح ْ‬ ‫ُر ُّدونِي; َس ِمع ُ‬
‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; م;ن; ح;د;ي;ث; ي;ح;;يي; ب;ن; س;ع;ي ٍد; «عن لوليد بن عياش‪ ،‬أخو أبي بكر بن‬
‫عياش‪ ،‬عن إبراهيم‪ ،‬عن علقمة‪ ،‬قال‪ :‬قال ابن مسعود‪ :‬قال لنا رسول هللا‪ :‬أح;;ذركم;‬
‫س;;بع فتن تك;;ون بع;;دي‪ :‬فتنة تقبل من الـمدينة‪ ،‬وفتنة بمكة‪ ،‬وفتنة تقبل من اليمن‪ ،‬وفتنة‬
‫تقبل من الشام‪ ،‬وفتنة تقبل من المش;;رق‪ ،‬وفتنة تقبل من الـمغرب‪ ،‬وفتنة من بطن الش;;ام‬
‫وهي السفياني قال‪ :‬فق;;ال ابن مس;;عود;‪ :‬منكم من ي;;درك أولها‪ ،‬ومن ه;;ذه األمة من ي;;درك‬
‫آخرها‪ ،‬قال الوليد بن عياش‪ :‬فكانت فتنة الـمدينة من قبل طلحة والزبير;‪ ،‬وفتنة مكة فتنة‬
‫عبد هللا بن الزبير‪ ،‬وفتنة الشام من قبل بني أمية‪ ،‬وفتنة الـمشرق; من قبل هؤالء»‪.3‬‬
‫ال َر ُس;;و ُل هَّللا ِ‬ ‫ال قَ َ‬‫باز از واقعه صفين خبر داد أ;خ;ر;ج; ا;ل;ش;ی;خ;ا;ن; «ع َْن َأبِى ه َُري َْرةَ‪ ‬قَ َ‬
‫َان َد ْع َواهُ َما َوا ِح َدةٌ»‪.4‬‬ ‫‪ :‬الَ تَقُو ُم السَّا َعةُ َحتَّى تَ ْقتَتِ َل فَِئت ِ‬
‫و اين كلمه اشارت است به آنكه اهل شام مصحف برداشتند كه در ميان ما و ش;;ما‬
‫اين قرآن است و حضرت مرتضي; فرمود; كه اين قرآن قرآن صامت است و من ق;;رآن‬
‫ناطقم‪ .‬ب;;از از واقعهء‌تحكيم اخب;;ار فرم;;ود; ف;ي; ا;ل;خ;ص;ا;ئ;ص; أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;يه;ق;ي; «عن علي‬
‫قال قال رسول هللا‪ :‬إن بني إسرائيل اختلفوا فلم يزل اختالفهم; بينهم حتى بعثوا حكمين‬
‫فضال وأضال‪ ،‬وإن هذه األمة ستختلف فال يزال اختالفهم; بينهم حتى يبعثوا حكمين ضال‬
‫وضل من اتبعهما»‪.5‬‬
‫كردهاند در اجتهاد خود و م;;راد از ض;ل; م;ن; ا;ت;ع;ب;ه;م;ا;‬ ‫‌‬ ‫مراد از ضال آن است كه خطا‬
‫آن است كه اين خطا م;;;وجب مفاسد كث;;;يره گشت از ان جمله خ;;;روج خالفت از ست‬
‫مهاجرين اولين بسوي سائر ق;;ريش و از آن جمله بر آم;;ده خ;;وارج متمسك بآنكه تحيكم‬
‫در دين هللا صحيح نبود‪ .‬باز از واقعه نهروان اعالم فرم;;ود و آن ح;;ديث مت;;واتره است‬
‫ال َجا َء َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ َش َّدا ٍد فَ ; َد َخ َل‬‫ارىِّ قَ َ‬ ‫اض ْب ِن َع ْم ٍرو ْالقَ ِ‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن ُعبَ ْي ِد هَّللا ِ ْب ِن ِعيَ ِ‬
‫ت لَ ;هُ يَا َع ْب ; َد هَّللا ِ‬ ‫َعلَى عَاِئ َشةَ َونَحْ نُ ِع ْن َدهَا ُجلُوسٌ َمرْ ِج َعهُ ِمنَ ْال ِع َر ِ‬
‫اق لَيَالِ َى قُتِ َل َعلِ ٌّى فَقَالَ ْ‬
‫ك َع ْنهُ تُ َح ِّدثُنِى ع َْن هَُؤ الَ ِء ْالقَوْ ِم الَّ ِذينَ قَتَلَهُ ْم َعلِ ٌّى‪ .‬قَ; َ‬
‫;ال‬ ‫صا ِدقِى َع َّما َأ ْسَألُ َ‬ ‫ْبنَ َش َّدا ٍد هَلْ َأ ْنتَ َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫صحیح مسلم‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪235‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫اويَ ;ةَ َو َح َك َم‬ ‫َب ُم َع ِ‬ ‫;ال فَ ;ِإ َّن َعلِيًّا لَ َّما َك;;ات َ‬ ‫ص ;تِ ِه ْم‪ .‬قَ; َ‬ ‫ت فَ َح; د ِّْثنِى; ع َْن قِ َّ‬ ‫ك قَ;;الَ ْ‬ ‫ص ; ُدقُ ِ;‬ ‫َو َما لِى الَ َأ ْ‬
‫ُورا ُء ِم ْن‬ ‫ض يُقَ;;ا ُل لَهَا َح; ر َ‬ ‫اس فَنَ َزلُ;;وا; بِ;َأرْ ٍ‬ ‫ف ِم ْن قُ;رَّا ِء النَّ ِ‬ ‫ْال َح َك َما ِن َخ َر َج َعلَ ْي ِه ثَ َمانِيَ;ةُ آالَ ٍ‬
‫ك‬ ‫اس ; ٍم َس ; َّما َ‬ ‫يص َأ ْلبَ َس َكهُ هَّللا ُ تَ َعالَى َو ْ‬ ‫ب ْال ُكوفَ ِة َوِإنَّهُ ْم َعتَبُوا َعلَ ْي ِه فَقَالُوا ا ْن َسلَ ْختَ ِم ْن قَ ِم ٍ‬ ‫َجانِ ِ‬
‫هَّللا ُ تَ َع;;;الَى بِ;;; ِه ثُ َّم ا ْنطَلَ ْقتَ فَ َح َّك ْمتَ فِى ِدي ِن هَّللا ِ فَالَ ُح ْك َم ِإالَّ هَّلِل ِ تَ َع;;;الَى‪ .‬فَلَ َّما َأ ْن بَلَغ َعلِيًّا َما‬
‫ير ْال ُم; ْؤ ِمنِينَ ِإالَّ َر ُج; ٌل قَ; ْد‬ ‫َعتَبُوا َعلَ ْي ِه َوفَا َرقُوهُ َعلَ ْي ِه فََأ َم َر ُمَؤ ِّذناً; فََأ َّذنَ َأ ْن الَ يَ ْد ُخ َل َعلَى َأ ِم ِ‬
‫ض َعهُ بَ ْينَ‬ ‫ف ِإ َم ٍام َع ِظ ٍيم فَ َو َ‬ ‫اس َدعَا بِ ُمصْ َح ٍ;‬ ‫ت ال َّدا ُر ِم ْن قُرَّا ِء النَّ ِ‬ ‫َح َم َل ْالقُرْ آنَ ‪ .‬فَلَ َّما َأ ِن ا ْمتََأل ِ‬
‫;ير‬ ‫اس‪ .‬فَنَ;ادَاهُ النَّاسُ فَقَ;الُوا يَا َأ ِم َ‬ ‫ث النَّ َ‬ ‫ص; َحفُ َح; ِّد ِ‬ ‫ص ُّكهُ بِيَ; ِد ِه َويَقُ;و ُل َأيُّهَا ْال ُم ْ‬ ‫يَ َد ْي ِه فَ َج َع َل يَ ُ‬
‫ق َونَحْ نُ نَتَ َكلَّ ُم بِ َما ر ُِوينَا; ِم ْنهُ فَ َم;;ا َذا تُ ِري ; ُد قَ;;ا َل‬ ‫ْال ُمْؤ ِمنِينَ َما تَ ْسَأ ُل َع ْنهُ ِإنَّ َما ه َُو ِمدَا ٌد فِى َو َر ٍ‬
‫َأصْ َحابُ ُك ْ;م هَُؤ الَ ِء الَّ ِذينَ َخ َرجُوا; بَ ْينِى َوبَ ْينَهُ ْم ِكتَابُ هَّللا ِ يَقُو ُل هَّللا ُ تَ َعالَى فِى ِكتَابِ ; ِه فِى ا ْم;; َرَأ ٍة‬
‫حا‬ ‫وا َح َكمٗا ِّمنۡ َأهۡلِ ِۦه َو َح َكمٗا ِّمنۡ َأهۡلِهَآ ِإن ي ُِري;دَآ ِإص;ۡلَٰ ٗ‬ ‫ق بَيۡنِ ِه َما فَٱۡب َعثُ ْ‬ ‫َو َر ُج ٍل ﴿ َوِإنۡ ِخفۡتُمۡ ِشقَا َ‬
‫ق ٱهَّلل ُ بَيۡنَهُ َمآ﴾ [النساء‪ .]35 :‬فَُأ َّمةُ ُم َح َّم ٍد‪َ ‬أ ْعظَ ُم دَما ً َوحُرْ َمةً ِم ِن ا ْم َرَأ ٍة َو َر ُج ٍل َونَقَ ُموا‬ ‫ي َُوفِّ ِ;‬
‫;رو َونَحْ نُ َم; َع‬ ‫ب َوقَ; ْد َجا َءنَا ُس;هَ ْي ُل بْنُ َع ْم; ٍ‬ ‫َب َعلِ ُّى بْنُ َأبِى طَ;;الِ ٍ‬ ‫اويَ;ةَ َكت َ‬ ‫ْت ُم َع ِ‬ ‫ى َأ ْن َكاتَب ُ‬ ‫َعلَ َّ‬
‫هَّللا‬
‫َب َر ُس;و ُل ِ‪ ‬بِ ْس; ِم ِ ال;رَّحْ َم ِن‬ ‫هَّللا‬ ‫ً‬ ‫ُ‬
‫ص;الَ َح قَوْ َم; هُ ق َريْش;ا فَ َكت َ‬ ‫ْ‬
‫َر ُس;و ِل ِ‪ ‬بِال ُح َد ْيبِيَ; ِة ِحينَ َ‬ ‫هَّللا‬
‫ك‬ ‫اس; ِم َ‬ ‫ال اكتُبْ بِ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ال‪َ :‬كيْف نَكتُبُ ‪ .‬فَقَ َ‬ ‫ْ‬ ‫هَّللا‬
‫ال ُسهَ ْي ٌل الَ تَ ْكتُبْ بِس ِْم ِ الرَّحْ َم ِن ال َّر ِح ِيم فَقَ َ‬ ‫ال َّر ِح ِيم فَقَ َ‬
‫ك‪.‬‬ ‫ْ‬ ‫ُأ‬
‫ك َرسُو ُل ِ لَ ْم خَالِف; َ‬ ‫هَّللا‬ ‫َأ‬
‫ال لَوْ ْعلَ ُم نَّ َ‬‫َأ‬ ‫هَّللا‬
‫ال َرسُو ُل ِ‪ :‬فَاكتُبْ ُم َح َّم ٌد َرسُو ُل ِ فَقَ َ‬ ‫ْ‬ ‫هَّللا‬ ‫اللَّهُ َّم‪ .‬فَقَ َ‬
‫صالَ َح ُم َح َّم ُد بْنُ َع ْب ِد هَّللا ِ قُ َريْشا ً يَقُو ُل هَّللا ُ تَ َعالَى فِى ِكتَابِ ِه‪﴿ :‬لَّقَدۡ َكانَ لَ ُكمۡ فِي‬ ‫َب‪ :‬هَ َذا َما َ‬ ‫فَ َكت َ‬
‫ث ِإلَ ْي ِه ْم‬ ‫;ر﴾ [األح;;زاب‪ .]21 :‬فَبَ َع َ‬ ‫;وا ٱهَّلل َ َوٱۡليَوۡ َم ٱۡلٓأ ِخ; َ‬ ‫َرسُو ِل ٱهَّلل ِ ُأسۡ َوةٌ َح َسنَة‪ ٞ‬لِّ َمن َكانَ يَرۡ ُج; ْ‬
‫َس; َك َرهُ ْم قَ;;ا َم ابْنُ ْال َك; َّوا ِء يَ ْخطُبُ‬ ‫طنَا; ع ْ‬ ‫ت َم َعهُ َحتَّى ِإ َذا ت ََو َّس; ْ‬ ‫س فَ َخ َرجْ ُ‬ ‫َعلِ ٌّى َع ْب َد هَّللا ِ ْبنَ َعبَّا ٍ‬
‫ْرفُ;هُ فََأنَا ُأعَرِّ فُ;هُ ِم ْن‬ ‫س فَ َم ْن لَ ْم يَ ُك ْن يَع ِ‬ ‫آن ِإ َّن هَ; َذا َع ْب; ُد هَّللا ِ بْنُ َعبَّا ٍ‬ ‫ال يَا َح َملَةَ ْالقُرْ ِ‬ ‫اس فَقَ َ‬ ‫النَّ َ‬
‫ص;ا ِحبِ ِه‬ ‫خَص ُمونَ ﴾ فَ; ُر ُّدوهُ ِإلَى َ‬ ‫ِ‬ ‫ْرفُهُ بِ ِه هَ َذا ِم َّم ْن نَ َز َل فِي ِه َوفِى قَوْ ِم ِه ﴿قَوۡ ٌم‬ ‫ب هَّللا ِ َما يَع ِ‬ ‫ِكتَا ِ‬
‫ق‬ ‫;اب هَّللا ِ فَ;ِإ ْن َج; ا َء بِ َح; ٍّ‬ ‫اض; َعنَّهُ ِكتَ; َ‬ ‫َاب هَّللا ِ‪ .‬فَقَا َم ُخطَبَاُؤ هُ ْم فَقَ;;الُوا َوهَّللا ِ لَنُ َو ِ‬ ‫اضعُوهُ ِكت َ‬ ‫َوالَ تُ َو ِ‬
‫َ;اب ثَالَثَ;ةَ َأي ٍَّام فَ َر َج; َع‬ ‫ضعُوا َعبْ; َد هَّللا ِ ْال ِكت َ‬ ‫اط ٍل لَنُبَ ِّكتَنَّهُ بِبَا ِطلِ ِه فَ َوا َ‬ ‫ْرفُهُ لَنَتَّبِ َعنَّهُ َوِإ ْن َجا َء بِبَ ِ‬ ‫نَع ِ‬
‫ث َعلِ ٌّى‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َأ‬
‫ف كلهُ ْم تَ;;اِئبٌ فِي ِه ُم ابْنُ ال َك; َّوا ِء َحتى دْخَ لهُ ْم َعلى َعلِ ٍّى الكوفَ;ةَ فَبَ َع َ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫ُّ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َأ‬
‫ِم ْنهُ ْم رْ بَ َع; ة آالَ ٍ‬
‫ْث ِش;ْئتُ ْم َحتَّى تَجْ تَ ِم; َع‬ ‫اس َما قَ; ْد َرَأ ْيتُ ْم فَقِفُ;وا َحي ُ‬ ‫;ر النَّ ِ‬ ‫ال قَ ْد َكانَ ِم ْن َأ ْم ِرنَا َوَأ ْم ِ‬ ‫ِإلَى بَقِيَّتِ ِه ْم فَقَ َ‬
‫َظلِ ُم;;وا; ِذ َّمةً فَ ;ِإنَّ ُك ْم‬ ‫ُأ َّمةُ ُم َح َّم ٍد‪ ‬بَ ْينَنَا َوبَ ْينَ ُك ْم َأ ْن الَ تَ ْسفِ ُكوا دَما ً َح َراما ً َأوْ تَ ْقطَعُوا َسبِيالً َأوْ ت ْ‬
‫ت لَهُ عَاِئ َشةُ يَا ا ْبنَ‬ ‫ب َعلَى َس َوا ٍء ِإ َّن هَّللا َ الَ ي ُِحبُّ ْالخَاِئنِينَ فَقَالَ ْ‬ ‫ِإ ْن فَ َع ْلتُ ْم فَقَ ْد نَبَ ْذنَا ِإلَ ْي ُك ُم ْال َحرْ َ‬
‫اس;ت ََحلُّوا; َأ ْه; َل‬ ‫يل َو َس;فَ ُكوا; ال; َّد َم َو ْ‬ ‫ث ِإلَ ْي ِه ْم َحتَّى قَطَعُوا ال َّسبِ َ‬ ‫ال َوهَّللا ِ َما بَ َع َ‬ ‫َش َّدا ٍد فَقَ ْد قَتَلَهُ ْم‪ .‬فَقَ َ‬
‫;ل‬ ‫َأ‬
‫ت فَ َما َش; ْى ٌء بَلَ َغنِى ع َْن ْه; ِ‬ ‫ت آهَّلل ِ قَ;;ا َل آ ِ ال ِذى الَ ِإلَ;هَ ِإال هُ; َو لَقَ; ْد َك;;انَ ‪ .‬قَ;;الَ ْ‬
‫َّ‬ ‫َّ‬ ‫هَّلل‬ ‫ال ِّذ َّم ِة‪ .‬فَقَ;;الَ ْ‬
‫ت َم; َع َعلِ ٍّى َعلَ ْي; ِه فِى‬ ‫اق يَت ََح َّدثُونَ;هُ يَقُولُ;;ونَ ُذو الثُّدَىِّ َو ُذو الثُّدَىِّ ‪ .‬قَ;;ا َل قَ; ْد َرَأ ْيتُ;هُ َوقُ ْم ُ‬ ‫ْال ِع َر ِ‬
‫ْج ِد بَنِى فُالَ ٍن‬ ‫ْرفُونَ هَ َذا فَ َما َأ ْكثَ َر َم ْن َجا َء يَقُو ُل قَ ْد َرَأ ْيتُهُ فِى َمس ِ‬ ‫اس فَقَا َل َأتَع ِ‬ ‫ْالقَ ْتلَى فَ َدعَا النَّ َ‬
‫ت فَ َما‬ ‫ْ;رفُ ِإالَّ َذلِ;كَ ‪ .‬قَ;الَ ْ‬ ‫ت يُع َ‬ ‫ُصلِّى َولَ ْم يَ;ْأتُوا فِي ِه بِثَبَ ٍ‬ ‫صلِّى َو َرَأ ْيتُهُ فِى َم ْس ِج ِد بَنِى فُالَ ٍن ي َ‬ ‫يُ َ‬
‫ُ‬
‫ق ُ َو َر ُس;ولهُ‪.‬‬ ‫هَّللا‬ ‫ص; َد َ‬ ‫اق‪ .‬قَ;;ا َل َس; ِم ْعتُهُ يَقُ;;و ُل َ‬ ‫;ر ِ‬ ‫ْ‬ ‫َأ‬
‫قَوْ ُل َعلِ ٍّى ِحينَ قَا َم َعلَ ْي ِه َك َما يَ ْز ُع ُم ْه ُل ال ِع; َ‬
‫ق ُ َو َر ُس ;ولهُ يَ;;رْ َح ُم‬ ‫ُ‬ ‫هَّللا‬ ‫ص َد َ‬ ‫ت َجلْ َ‬ ‫َأ‬ ‫ت هَلْ َس ِمعْتَ ِم ْنهُ َأنَّهُ قَا َل َغ ْي َر َذلِكَ قَا َل اللهُ َّم الَ‪ .‬قَالَ ْ‬
‫َّ‬ ‫قَالَ ْ‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪236‬‬
‫ق هَّللا ُ َو َر ُس ;ولُهُ فَيَ; ْ;ذهَبُ َأ ْه; ُل‬ ‫ص ; َد َ‬
‫ال َ‬ ‫ْجبُهُ ِإالَّ قَ َ‬ ‫هَّللا ُ َعلِيًّا ِإنَّهُ َكانَ ِم ْن َكالَ ِم ِه الَ يَ َرى َشيْئا ً يُع ِ‬
‫ث»‪.1‬‬ ‫اق يَ ْك ِذبُونَ َعلَ ْي ِه َويَ ِزي ُدونَ َعلَ ْي ِه فِى ْال َح ِدي ِ‬ ‫ْال ِع َر ِ‬
‫ج فَقَتَلَهُ ْم ثُ َّم قَ;;ا َل‬
‫ار ِ‬ ‫ال َخ َرجْ نَا َم; َع َعلِ ٍّى ِإلَى ْالخَ; َ‬
‫;و ِ‬ ‫ق ب ِْن ِزيَا ٍد قَ َ‬ ‫ار ِ‬‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ح;م;د; «ع َْن طَ ِ‬
‫ق الَ يَ ُج;;و ُ;ز َح ْلقَهُ ْم يَ ْخ ُر ُج;;ونَ‬ ‫ى هَّللا ِ‪ ‬قَا َل‪ِ :‬إنَّهُ َسيَ ْخ ُر ُج قَ;;وْ ٌ;م يَتَ َكلَّ ُم;;ونَ بِ; ْ‬
‫;ال َح ِّ‬ ‫ا ْنظُرُوا; فَِإ َّن نَبِ َّ‬
‫الس; ْه ُم ِمنَ ال َّر ِميَّ ِة ِس;ي َماهُ ْم َأ َّن ِم ْنهُ ْم َر ُجالً َأ ْس; َو َد ُم ْخ; َد َج ْاليَ; ِد فِى يَ; ِد ِه‬ ‫ق َك َما يَ ْخ ُر ُج َّ‬ ‫ِمنَ ْال َح ِّ‬
‫اس َوِإ ْن لَ ْم يَ ُك ْن ه َُو فَقَ; ْد قَت َْلتُ ْم خَ ْي; َر النَّ ِ‬
‫اس‪ .‬فَبَ َك ْينَا;‬ ‫ات سُو ٌد ِإ ْن َكانَ هُ َو فَقَ ْد قَت َْلتُ ْم َش َّر النَّ ِ‬ ‫َش َع َر ٌ‬
‫ال‬‫اجداً َغي َْر َأنَّهُ قَ َ‬ ‫اطلُبُوا‪ .‬فَطَلَ ْبنَا فَ َو َج ْدنَا; ْال ُم ْخ َد َج فَخ ََررْ نَا ُسجُوداً َوخَ َّر َعلِ ٌّى َم َعنَا َس ِ‬ ‫ثُ َّم قَا َل ْ‬
‫يَتَ َكلَّ ُمونَ بِ َكلِ َم ِة ْال َح ِّ‬
‫ق» ‪.‬‬
‫‪2‬‬

‫باز از شهادت حض;;رت مرتضي‪ ‬بر دست خ;;ارجي; اخب;;ار فرم;;ود; أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م;‬
‫«عن أبي ح;;رب بن أبي األس;;ود ال;;ديلي‪ ،‬عن أبيه‪ ،‬عن علي‪ ‬ق;;ال‪ :‬أت;;اني عبد هللا بن‬
‫سالم‪ ،‬وقد وضعت رجلي في الغرز‪ ،‬وأنا أريد العراق‪ ،‬فق;;ال‪ :‬ال ت;;أت الع;;راق‪ ،‬فإنك إن‬
‫أتيته أصابك به ذباب السيف‪ ،‬قال علي‪ :‬وايم هللا لقد قالها لي رسول هللا‪ ‬قبلك‪ ،‬ق;;ال أبو‬
‫األسود;‪ :‬فقلت في نفسي‪ :‬يا هللا ما رأيت كاليوم‪ ،‬رجل محارب يحدث الناس بمثل هذا»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن زيد بن وهب‪ ،‬قال‪ :‬قدم على علي وفد من أهل البص;;رة‪ ،‬وفيهم;‬
‫رجل من الخوارج يقال له الجعد بن نعجة‪ ،‬فحمد هللا وأث;;نى عليه‪ ،‬وص;;لى; على الن;;بي‪‬‬
‫ثم ق;;ال‪ :‬اتق هللا يا علي‪ ،‬فإنك ميت‪ ،‬فق;;ال علي‪ :‬ال‪ ،‬ولك;;ني مقت;;ول‪ ،‬ض;;ربة على ه;;ذا‪،‬‬
‫تخضب هذه‪ ،‬قال‪ :‬وأشار علي إلى رأسه ولحيته بيده‪ ،‬قضاء مقضي‪ ،‬وعهد معهود;‪ ،‬وقد;‬
‫خاب من افترى‪ ،‬ثم عاب عليا في لباسه‪ ،‬فق;;ال‪ :‬لو لبست لباسا خ;;يرا من ه;;ذا‪ ،‬فق;;ال‪ :‬إن‬
‫لباسي هذا أبعد لي من الكبر‪ ،‬وأجدر; أن يقتدي بي الـمسلمون»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن انس بن مالك‪ ‬قال دخلت مع النبي‪ ‬علی علي بن أبي طالب‬
‫نع;;وده وهو م;;ريضٌ وعن;;ده اب;;وبكر; وعمرب فتح;;وال ح;;تى جلس رس;;ول هللا‪ ‬فق;;ال‬
‫احدهما لصاحبه ما اراه اال هالكا ً‌فقال رسول هللا‪ ‬انه لن يموت اال مقت;;والً ولن يم;;وت‬
‫حتي يمأل غيظا ً»‪.5‬‬
‫ي رفيقين‬ ‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; ف;ي; ح;د;ي;ث; ط;و;ي;ل; «عن عمار بن ياسر‪ ‬قال‪ :‬كنت أنا وعل ٌ‬
‫في غزوة ذي العسرة فقال رسول هللا‪ :‬اال احدثكما باشقي رجلين؟ قلن;;ا‪ :‬بلي يا رس;;ول‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪5‬‬
‫‪237‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫هللا قال‪ :‬احيمر ثمود الذي عقر الناقة وال;;ذي يض;;ربك يا علي ه;;ذه يع;;ني قرنه ح;;تى تبل‬
‫من الدم يعني لحيته»‪.1‬‬
‫باز از صلح حضرت امام حسن‪ ‬و معاويه بن ابي سفيان خبر داد أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي;‬
‫«عن الحسن قال‪ :‬لقد سمعت أبابكرة‪ ‬قال‪ :‬بَ ْينَا النَّبِ ُّى‪ ‬يَ ْخطُبُ َجا َء ْال َح َس ;نُ فَقَ; َ‬
‫;ال النَّبِ ُّى‬
‫‪ :‬ا ْبنِى هَ َذا َسيِّ ٌد َولَ َع َّل هَّللا َ َأ ْن يُصْ لِ َح بِ ِه بَ ْينَ فَِئتَ ْي ِن ِمنَ ْال ُم ْسلِ ِمينَ »‪.2‬‬
‫باز از استقالل معاويه ببادشاهي خبرداد ف;ي; ا;ل;خ;ص;ا;ئ;ص; أ;خ;ر;ج; ا;ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; «عن‬
‫معاوية ق;;ال‪ :‬ما زلت أطمع في الخالفة منذ ق;;ال لي رس;;ول هللا‪ :‬يا معاوية ! إن ملكت‬
‫فأحسن»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;يه;ق;ي; «عن عبدهللا بن عمر قال ق;ال معاوي;ة‪ :‬وهللا ما حمل;ني علی الخالفة‬
‫اال قول النبي‪ ‬يا معاويه‌ ان وليت امراً فاتق هللا واع;;دل فم;;ازلت أظن اني مبتلي بعمل‬
‫لقول النبي‪.4»‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ط;ب;ر;ا;ن;ي; «عن عائشه ان الن;;بي‪ ‬ق;;ال لـمعاوية‪ :‬كيف بك لو قد قمصك هللا‬
‫قميصاً;‌يعني الخالفة فق;;الت أم حبيب;;ة‪ :‬يا رس;;ول هللا وان هللا مقمصٌ أخي قميص;;ا؟; ق;;ال‪:‬‬
‫ٌ‌‬
‫وهنات»‪.5‬‬ ‫ٌ‬
‫وهنات‬ ‫ٌ‬
‫هنات‬ ‫نعم ولكن فيه‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;ن; ع;س;ا;ك;ر; «عن عائشة أن النبي‪ ‬قال يا معاوية ان هللا والك من أمر هذه‬
‫;ات‬‫االمة فاظر; ما أنت صان ٌ‌ع ق;;الت أم حبيبة أو يعطي هللا أخي ذل;;ك؟ ق;;ال‪ :‬نعم وفيها هن; ٌ‬
‫وهنات وهنات»‪.6‬‬
‫ق هَّللا َ‪‬‬ ‫اويَ;ةُ ِإ ْن ُولِّيتَ َأ ْم;;راً فَ;;اتَّ ِ‬
‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ح;م;د; «عن أبي هري;;رة أن الن;;بي ق;;ال يَا ُم َع ِ‬
‫ت َأظُ ُّن َأنِّى ُم ْبتَلًى بِ َع َم ٍل لِقَوْ ِل النَّبِ ِّى‪َ ‬حتَّى ا ْبتُلِ ُ‬
‫يت» ‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫ال فَ َما ِز ْل ُ‬ ‫َوا ْع ِدلْ ‪ .‬قَ َ‬
‫أ;خ ;ر;ج; أ;ب ;و;ي;ع;ل;ي; م;ن; ح ;د;ي;ث; م;ع;ا;و;ي;ة; م;ث;ل;ه; و;أ;خ ;ر;ج; ا;ب;ن; ع;س ;ا;ك;ر; م;ن; ط;ر;ي;ق; ا;ل;ح;س;ن;‬
‫«عن معاوية قال ق;;ال لي رس;;ول هللا‪ :‬أما إنك س;;تلي أمر أم;;تي بع;;دي‪ ،‬ف;;إذا ك;;ان ذلك‬
‫فاقبل; من محس;;نهم‪ ،‬وتج;;اوز;‪ ،‬عن مس;;يئهم; ق;;ال‪ :‬فما زلت أرجوها ح;;تى قمت مق;;امي‬
‫هذا»‪.8‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪8‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪238‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;د;ي;ل;م;ي; «عن الحسن بن علي قال س;;معت علي‌ا ً يق;;ول س;;معت رس;;ول هللا‪‬‬
‫يق;ول‪ :‬ال ت;ذهب االي;ام والليالي ح;تى يملك معاوية وأخ;رج ابن س;عد وابن عس;اكر عن‬
‫سلمة بن مخلد قال سمعت النبي‪ ‬يقول لـمعاوية‪ :‬اللهم علمه الكت;;اب ومكن له في البالد‬
‫وقه العذاب»‪.1‬‬
‫ي إلى الن;;بي‪ ‬فق;;ال‬ ‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ب;ن; ع;س;;ا;ك;ر; «عن ع;;روة بن رويم ق;;ال ج;;اء اع;;راب ٌ‬
‫ص;;ارعني فق;;ال له معاوي;;ة‪ :‬انا اص;;ارعك فق;;ال الن;;بي‪ ‬لن يغلب معاوية اب;;داً فص;;رع;‬
‫ي لو ذكرت هذا الحديث ما قاتلت معاوية»‪.2‬‬ ‫االعرابي فلما كان يوم صفين قال عل ٌ‬
‫‌بعد از آن از هلك نوجوانان قريش خبر داد ف;ي; ا;ل;خ;ص;ا;ئ;ص; أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; و;ا;ل;ب;يه;ق;ي;‬
‫«عن أبي س;;عيد الخ;;دري ق;;ال‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬إذا بلغ بنو أبي الع;;اص ثالثين رجال‬
‫اتخذوا دين هللا دغال‪ ،‬ومال هللا دوال‪ ،‬وعباد هللا خوال»‪.‬‬
‫‌و;أ;خ;ر;ج; ا;ل ;ب;يه;ق;ي; «عن ابن م;;واهب أنه ك;;ان عند معاوية بن أبي س;;فيان‪ ،‬ف;;دخل عليه‬
‫م;;;روان فكلمه في حاجته‪ ،‬فق;;;ال‪ :‬اقض ح;;;اجتي يا أم;;;ير الـمؤمنين‪ ،‬فوهللا إن مؤن;;;تي;‬
‫لعظيمة‪ ،‬وإني أبو عش;;رة‪ ،‬وعم عش;;رة‪ ،‬وأخو عش;;رة‪ ،‬فلما أدبر م;;روان وابن عب;;اس‬
‫ج;;;الس مع معاوية على الس;;;رير;‪ ،‬فق;;;ال معاوية‪ :‬أش;;;هد باهلل يا ابن عب;;;اس‪ ،‬أما تعلم أن‬
‫رسول هللا‪ ‬ق;;ال‪ :‬إذا بلغ بنو الحكم ثالثين رجال اتخ;;ذوا م;;ال هللا بينهم دوال‪ ،‬وعب;;اد هللا‬
‫خوال‪ ،‬وكتاب هللا دغال‪ ،‬فإذا بلغوا تسعة وتسعين وأربعمائة كان هالكهم أسرع من ل;;وك‬
‫تم;;رة فق;;ال ابن عب;;اس‪ :‬اللهم نعم‪ .‬وذكر م;;روان حاجة له ف;;رد م;;روان عبد الـملك إلى‬
‫معاوية فكلمه فيها فلما أدبر عبد الـملك قال معاوية‪ :‬أنشدك هللا يا ابن عباس‪ ،‬أما تعلم أن‬
‫رسول هللا‪ ‬ذكر هذا فقال‪ :‬أبو الجبابرة األربعة‪ ،‬فقال ابن عباس‪ :‬اللهم نعم»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي ذر سمع النبي‪ ‬يق;;ول‪ :‬إذا بلغت بنو أمية اربع;;ون اتخ;;ذوا‬
‫عبادهللا خوال ومال هللا نحالً وكتاب هللا دغال»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ي;ع;ل;ي; و;ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي هري;;رة أن الن;بي‪ ‬ق;ال‪ :‬رأيت في الن;;وم ب;ني‬
‫الحكم ينزون علي منبري كما تنزوا القردة قال فما رئي النبي‪ ‬ضاحكا ً مستجمعا ً ح;;تی‬
‫توفي;»‪.5‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ب;يه;ق;ي; «عن ابن الـمسيب قال رأي النبي‪ ‬بني أمية علی منبره فساءه ذلك‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪239‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫فاوحي; إلیه انما هی دنیا اُعطوها فقرت عينه»‪.1‬‬


‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; و;ا;ل;ح;ا;ك;م; و;ا;ل ;ب;يه;ق;ي; «عن الحسن بن علي ق;;ال‪ :‬إن رس;;ول هللا‪ ‬قد‬
‫عطَيۡنَٰ;;كَ‬‫رأى ب;;ني أمية يخطب;;ون على من;;بره رجال رجال‪ ،‬فس;;اءه ذلك ف;;نزلت‪ِ﴿ :‬إنَّآ َأ ۡ‬
‫ٱۡل َكوۡثَ َر﴾ و ﴿ِإنَّٓا َأن َز ۡل ٰنَهُ فِي لَ ۡيلَ ِة ۡٱلقَ ۡد ِر ‪َ ١‬و َمٓا َأ ۡد َر ٰى; َ‬
‫ك َما لَ ۡيلَ;ةُ ۡٱلقَ ۡ;د ِر ‪ ٢‬لَ ۡيلَ;ةُ ۡٱلقَ ۡ;د ِر ۡ‬
‫خَي; ‪ٞ‬ر ِّم ۡن‬
‫ف َش ۡه ٖر‪[ ﴾٣‬القدر‪ ;.]3-1 :‬يملكها بنو أمية قال القاسم بن الفضل‪ :‬فحسبنا; ملك بني امية‬ ‫َأ ۡل ِ‬
‫فإذا هي ألف شهر ال تزيد وال تنقص»‪.2‬‬
‫بعد از آن از وج;;ود; دو فرقه مفرطه و مفرّطه در ش;;ان حض;;رت مرتضي اخب;;ار‬
‫فرمود أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن علي‪ ‬قال‪ :‬دع;;اني رس;;ول هللا‪ ‬فق;;ال‪ :‬يا علي إن فيك من‬
‫عيسى عليه الصالة والسالم; مثال‪ ،‬أبغضته اليهود حتى بهتوا أمه وأحبته النصارى ح;;تى‬
‫أنزلوه بالـمنزلة التي ليس بها‪ ،‬قال‪ :‬وقال علي‪ :‬أال وأنه يهلك في محب مطري; يفرط;;ني;‬
‫بما ليس في ومبغض مفتر يحمله شنآني على أن يبهتني‪ ،‬أال وأني لست بنبي‪ ،‬وال يوحى‬
‫إلي‪ ،‬ولك;;ني أعمل بكت;;اب هللا‪ ،‬وس;;نة نبيه‪ ‬ما اس;;تطعت‪ ،‬فما أم;;رتكم; به من طاعة هللا‬
‫تعالى‪ ،‬فحق عليكم طاعتي فيما أحببتم أو ك;;رهتم‪ ،‬وما أم;;رتكم بمعص;;ية أنا وغ;;يري فال‬
‫طاعة ألحد في معصية هللا‪ ‬إنما الطاعة في الـمعروف»‪.3‬‬
‫ب;;;از بايد دانست كه حكم هر حادثه از اين ح;;;وادث از لفظ همين اح;;;اديث مس;;;تنبط;‬
‫می‌شود; و علماء اهل سنت بهمان حكم مهت;;دي ش;ده اند هر چند مأخذ ايش;ان غ;ير مأخذ‬
‫اس;;تنباط; از لفظ اين ح;;ديث ب;;وده باشد اما آنكه خالفت حض;;رت مرتضي; منعقد شد پس‬
‫از اين جهت كه آن حض;;;رت‪ ‬نهي كردند از مف;;;ارقت حض;;;رت مرتضي‪ ،‬أ;خ;;;ر;ج;‬
‫ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي ذر‪ ‬قال‪ :‬قال النبي‪ :‬يا علي‪ ،‬من فارقني; فقد فارق; هللا‪ ،‬ومن فارقك;‬
‫يا علي‪ ،‬فقد فارقني;»‪.4‬‬
‫ي مع القرآن والقرآن مع‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أم سلمة‪ ‬سمعت رسول هللا یقول‪ :‬عل ٌ‬
‫علي لن يتفرقا حتى يردا على الحوض»‪.5‬‬ ‫ٍ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن علي قال‪ :‬ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬رحم هللا عليا اللهم أدر الحق معه‬
‫حيث دار»‪.6‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪240‬‬
‫و اما آن كه حض;;;رت عائشه و طلحه و زب;;;ير‪ ‬مجتهد مخطی مع;;;ذور; بودند از آن‬
‫قبيل كه م;ن; ا;ج;ت;ه;د; ف;ق;د; ا;خ;ط;أ ف;ل;ه; ا;ج; ٌر; و;ا;ح; ٌد;‌‪.1‬‬
‫پس از آن جهت كه متمسك بودند بش;;;;هبه هر چند دليل ديگر ارجح از وي ب;;;;ود و‬
‫موجب آن شبه دو چيز است‪:‬‬
‫يكي آنكه خالفت ب;;راي حض;;رت مرتضي; منعقد ش;;د‪ ،‬زي;;را كه اهل حل و عقد عن‬
‫نكردهاند أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;;يب;ة; «عن معتمر بن‬ ‫‌‬ ‫اجتها ٍد ونصيح ٍة للمسلمين بيعت‬
‫سليمان عن أبيه قال حدثنا أبو نضرة أن ربيعة كلمت طلحة في مسجد بني مسلمة فق;;الوا‬
‫كنا في نحر العدو حتى جاءتنا بيعتك هذا الرجل ثم أنت اآلن تقاتله أو كما قالوا قال فقال‬
‫إني أدخلت الحش ووضع; على عنقي اللج وقيل ب;;ايع وإال قتلن;;اك ق;;ال فب;;ايعت وع;;رفت‬
‫أنها بيعة ضاللة قال التيمي وقال الوليد بن عبد الـملك إن منافقا من من;;افقي أهل الع;;راق‬
‫جبلة بن حكيم قال للزبير فإنك قد بايعت فقال الزبير إن السيف وضع على قفاي فقيل لي‬
‫بايع وإال قتلناك قال فبايعت»‪.2‬‬
‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن محمد بن بشر قال س;;معت حميد بن عبد ال;;رحمن األصم ي;;ذكر‬
‫عن أم راشد جدته ق;;الت كنت عند أم ه;;انئ فأتاها علي ف;;دعي له لطع;;ام ق;;الت ون;;زلت‬
‫فلقيت رجلين في الرحبة فس;;معت أح;;دهما يق;;ول لص;;احبه بايعته أي;;دينا ولم تبايعه قلوبنا‬
‫قالت فقلت من هذان الرجالن قالوا طلحة والزبير; ق;;الت س;;معت أح;;دهما يق;;ول لص;;احبه‬
‫ث َعلَىٰ نَفۡ ِس;; ِهۦۖ َو َمنۡ َأوۡفَىٰ بِ َما‬ ‫ث فَِإنَّ َما يَن ُك ُ‬‫بايعته أيدينا ولم تبايعه قلوبنا; فقال علي‪َ ﴿ :‬من نَّ َك َ‬
‫عهَ َد َعلَيۡهُ ٱهَّلل َ فَ َسيُؤۡ;تِي ِه َأجۡرًا َع ِظيمٗا﴾ [الفتح‪.3»]10 :‬‬ ‫َٰ‬
‫دوم آنكه قص;;اص حق است و حض;;رت مرتضي; ق;;ادر; است بر اخذ قص;;اص ذي‬
‫النورين و اخذ آن نمی‌كند بلكه مانع آن است و حضرت مرتضي نيز بخطاي; اجته;;ادي;‬
‫ي عن اهل الجمل ق;;ال‪ :‬قيل‬ ‫حكم فرمود; و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي البختري قال س;;ئل عل ٌ‬
‫امشركون هم قال‪ :‬من الشرك فروا; قيل امنافقون هم؟ قال‪ :‬ان الـمنافقين ال ي;;ذكرون هللا‬
‫ي اني ألرجو أن نك;;ون كال;;ذين ق;;ال‬ ‫اال قليالً قيل فما هم؟ قال اخواننا بغوا علينا وقال عل ٌ‬
‫ق;‬
‫;رر متق;;ابلين»‪ ،‬ح ;د;ي;ث; ل;ه; ط ;ر; ٍ‬ ‫هللا‪ ‬ونزعنا ما في ص;;دورهم; من غل اخوان;ا ً‌علی س; ٍ‬
‫م;ت;ع;د;د;ة; أ;خ;ر;ج; ب;ع;ض;ه;ا; أ;ب;و;ب;ك;ر;‪.4‬‬
‫و اگر خصم قبول نكند اين را و رأي ايشان را از خطاي اجته;;ادي نش;;مارد; بلكه از‬
‫ُوا َوُأخۡ ِر ُج; ْ‬
‫;وا ِمن ِديَٰ; ِر ِهم‬ ‫;اجر ْ‬ ‫سيئات حساب كند ف;ق;د; ق;ا;ل; هللا; ت;ب;ا;ر;ك; و;ت;ع;ا;ل;ى;‪﴿ ;:‬فَٱلَّ ِذينَ هَ; َ‬
‫ت تَجۡ; ِري ِمن تَحۡتِهَا‬ ‫;وا ُأَل َكفِّ َر َّن عَنۡهُمۡ َس;ئِّ‍َاتِ ِهمۡ َوُأَلدۡ ِخلَنَّهُمۡ َجنَّٰ ٖ‬
‫وا َوقُتِلُ; ْ;‬ ‫َوُأو ُذ ْ‬
‫وا فِي َسبِيلِي َوقَٰتَلُ ْ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪241‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ٱۡلَأنۡهَٰ ُر ثَ َوابٗا ِّمنۡ ِعن ِد ٱهَّلل ِ﴾ [النساء‪« ;.]195 :‬وقال النبي‪ :‬لَ َع; َّل هَّللا ُ اطَّلَ; َع َعلَى َأ ْه; ِل بَ; ْد ٍر‬
‫ت لَ ُك ْم»‪.1‬‬ ‫فَقَا َل ا ْع َملُوا َما ِشْئتُ ْم فَقَ ْد َغفَرْ ُ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; ب;ن; أ;ب;ي; ش;يب;ة; «عن عبد هللا بن زياد قال‪ :‬قال عمار بن ياسر‪ :‬إن أمنا‬
‫سارت مسيرنا; هذا‪ ،‬وإنها وهللا زوجة محمد‪ ‬في ال;;دنيا واآلخ;;رة‪ ،‬ولكن هللا ابتالنا به;;ذا‬
‫ليعلم إياه نطيع أم إياها»‪.2‬‬
‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬كانَ َعلَى ِح َرا ٍء ه َُو َوَأبُو بَ ْك ٍر َو ُع َم;; ُر‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; م;س;ل;م; «ع َْن َأبِى ه َُري َْرةَ َأ َّن َرس َ‬
‫ال َرسُو ُل هَّللا ِ‪ :‬ا ْه; َدْأ فَ َما َعلَ ْي;;كَ ِإالَّ‬ ‫ت الص َّْخ َرةُ فَقَ َ‬ ‫َوع ُْث َمانُ َو َعلِ ٌّى َوطَ ْل َحةُ َو ُّ‬
‫الزبَ ْي ُ;ر فَتَ َح َّر َك ِ‬
‫ق َأوْ َش ِهي ٌد»‪.‬‬ ‫نَبِ ٌّى َأوْ ِ‬
‫صدِّي ٌ;‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن أبي نضرة قال‪ :‬ذكروا; عليا وعثم;;ان وطلحة والزب;;ير; عند أبي‬
‫سعيد فقال‪ :‬أقوام سبقت لهم سوابق وأصابتهم فتنة‪ ،‬فردوا; أمرهم إلى هللا»‪.3‬‬
‫باز از اين عزيزان كلم;;ات داله بر رج;;وع از اين رأي منق;;ول ش;;ده أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر;‬
‫«عن عائشهل ق;;;الت‪ :‬وددت اني كنت غص;;;ب‌ا ً رطب;;;ا ً ولم اسر مس;;;يري ه;;;ذا وقد روي;‬
‫بطرق; متعددة أن عليا ً‌قال ي;;وم الجمل لزب;;ير‪ :‬انش;;دك هللا ات;;ذكر يوم;‌ا ً اتانا الن;;بي‪ ‬وانا‬
‫اناجيك فق;;ال اتناجيه فوهللا ليقاتلنك يوم ;‌ا ً وهو لك ظ;;ال ٌم ق;;ال فض;;رب; الزب;;ير وجه دابته‬
‫فانصرف» أ;خ;ر;ج;ه; أ;ب;و;ب;ك;ر; و;غ;ير;ه; «ثم قتله ابن جرموز بعد انصرافه من الـمعترك»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن قيس ق;;ال رمي م;;روان بن الحكم ي;;وم الجمل طلحة بس;;هم في‬
‫ركبته فجعل الدم يغذو ويسيل فإذا امسكوه امتسك وإذ تركوه سال فقال طلحة دع;;وه انما‬
‫هو سه ٌ‌م أرسله هللا فمات»‪.5‬‬
‫ق فق;;ال‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن ثور بن مجزاة قال م;;ررت بطلحة ي;;وم الجمل آخر رم; ٍ‬
‫لي ممن أنت قلت ابسط ي;;دك ابايعك فبس;;طت ي;;دي فب;;ايعني; وفاضت نفسه ف;;اتيت عليا‌‬
‫فاخبرته فقال‪ :‬هللا أكبر صدق رسول هللا‪ ‬ابی هللا ان ي;;دخل طلحة الجنة اال وبيع;;تي; في‬
‫عنقه»‪.6‬‬
‫و اما آنكه معاويه مجتهد مخطي معذور بود پس از آن جهت كه متمسك ب;;ود بش;;بهه‬
‫راجحتر از آن برآمد مانند آنچه در اهل جمل تقرير‬ ‫‌‬ ‫هر چند دليل ديگر در ميزان شرع‬
‫ك;;;;رديم با زي;;;;ادت اش;;;;كال و آن آنست كه معاوية‌و اهل ش;;;;ام بيعت نك;;;;رده بودند; و‬
‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪242‬‬
‫ميدانستند كه تمام خالفت بتس;;لط و نف;;اذ حكم است و آن ش;;بهه را راسخ‌تر نم;;ود و در‬ ‫‌‬
‫ح;;ديث ص;;حيح آم;;ده د;ع;و;ا;ه;م;ا; و;ا;ح ;د;ة; و اما آنكه اهل ح;;رورا بر باطل بودند; و بس;;مت‬
‫كفر و يا فسوق; متسم ا;ع;ا;ذ;ن;ا; هللا; م;ن; ذ;ل;ك; پس از آن جهت كه اح;;اديث مت;;واتره در ب;;اب‬
‫حروريه وارد شده است كه «يمرق;;ون من ال;;دين م;;روق; الس;;هم من الرمية» ر;و;ا;ه; س;ه;ل;‬
‫ب;ن; ح;ن;يف; و;ع;ب;د;هللا; ب;ن; م;س;ع;و;د; و;أ;ب;و;ذ;ر; و;أ;ب;و;س;ع;يد; و;غ;ير;ه;م;‪.1‬‬
‫باقيماند مسئله در غايت غموض كه ق;;دم اك;;ثري در آن لغزي;;ده است و آن آنست كه‬
‫متخلفين از نصرت حضرت مرتضي مجتهد مصيب بودند يا مجتهد مخطي مع;ذور؟ و‬
‫آنچه در پيش بن;;ده محقق ش;;ده است آن است كه متخلف;;ان آخذ بع;;زيمت بودند; و متمسك‬
‫ت‬ ‫;ك ْالبَه ِْزيَّ ِة قَ;;الَ ْ‬‫بصريح احاديث صحيحه‌ متواتر;ة المعني أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م ;ذ;ي; «ع َْن ُأ ِّم َمالِ; ٍ‬
‫اس فِيهَا قَ;;ا َل‪َ :‬ر ُج; ٌل فِى‬ ‫ُول هَّللا ِ َم ْن خَ ْي ُر النَّ ِ‬ ‫ت يَا َرس َ‬ ‫ت قُ ْل ُ‬ ‫َذ َك َر َرسُو ُل هَّللا ِ‪ ‬فِ ْتنَةً فَقَ َّربَهَا قَالَ ْ‬
‫س فَ َر ِس ِه ي ُِخيفُ ْال َع ُد َّو َوي ُِخيفُونَهُ» ‪.‬‬ ‫اشيَتِ ِه يَُؤ دِّى َحقَّهَا َويَ ْعبُ ُد َربَّهُ َو َر ُج ٌل ِ ْأ‬
‫آخ ٌذ بِ َر ِ‬ ‫َم ِ‬
‫‪2‬‬

‫ال ِع ْن َد فِ ْتنَ ِة ع ُْث َمانَ ْب ِن‬ ‫ص قَ َ‬ ‫ْر ب ِْن َس ِعي ٍد َأ َّن َس ْع َد ْبنَ َأبِى َوقَّا ٍ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َْن بُس ِ‬
‫اع ُد فِيهَا خَ ْي ٌر ِمنَ ْالقَاِئ ِم َو ْالقَاِئ ُم خَ ْي ; ٌر‬ ‫ال‪ِ :‬إنَّهَا َستَ ُكونُ فِ ْتنَةٌ ْالقَ ِ‬ ‫َعفَّانَ َأ ْشهَ ُد َأ َّن َرسُو َل هَّللا ِ‪ ‬قَ َ‬
‫ى‬ ‫ى بَ ْيتِى َوبَ َس;طَ; يَ; َدهُ ِإلَ َّ‬ ‫اعى‪ .‬قَ;;ا َل َأفَ; َرَأيْتَ ِإ ْن َد َخ; َل َعلَ َّ‬ ‫الس; ِ‬ ‫ِمنَ ْال َما ِشى َو ْال َما ِشى; َخ ْي ٌر ِمنَ َّ‬
‫ال‪ُ :‬ك ْن َكا ْب ِن آ َد َم»‪.3‬‬ ‫لِيَ ْقتُلَنِى‪ .‬قَ َ‬
‫ت َج; ا َء َعلِ ُّى بْنُ َأبِى‬ ‫ى قَالَ ْ‬ ‫ص ْيفِ ٍّى ْال ِغفَ ِ‬
‫ار ِّ‬ ‫ت ُأ ْهبَانَ ب ِْن َ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َْن ُع َد ْي َسةَ بِ ْن ِ‬
‫ى ِإ َذا‬ ‫ُوج َم َع; هُ فَقَ;;ا َل لَ;هُ َأبِى ِإ َّن خَ لِيلِى َوا ْبنَ َع ِّمكَ َع ِه; َد ِإلَ َّ‬ ‫ب ِإلَى َأبِى فَ; َدعَاهُ ِإلَى ْال ُخ; ر ِ‬ ‫طَالِ ٍ‬
‫ت‬ ‫ت بِ; ِه َم َع;;كَ قَ;;الَ ْ‬ ‫;رجْ ُ‬ ‫ب فَقَ; ِد اتَّخ َْذتُ;هُ فَ;ِإ ْن ِش;ْئتَ خَ; َ‬ ‫خَش; ٍ‬ ‫اختَلَ;;فَ النَّاسُ َأ ْن َأتَّ ِخ; َذ َس; ْيفًا ِم ْن َ‬ ‫ْ‬
‫فَت ََر َكهُ»‪.4‬‬
‫ال فِى ْالفِ ْتنَ ِة‪َ :‬ك ِّسرُوا فِيهَا قِ ِس;يَّ ُك ْ;م‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ت;ر;م;ذ;ي; «ع َْن َأبِى ُمو َسى; َع ِن النَّبِ ِّى‪َ ‬أنَّهُ قَ َ‬
‫َار ُك ْم َو ْالزَ ُموا; فِيهَا َأجْ َوافَ بُيُوتِ ُك ْم َو ُكونُوا َكاب ِْن آ َد َم»‪.5‬‬ ‫َوقَطِّعُوا فِيهَا َأوْ ت َ‬
‫وس;ى‬ ‫ت َجالِ ًس;ا َم; َع َأبِى َم ْس;عُو ٍ;د َوَأبِى ُم َ‬ ‫يق ْب ِن َس;لَ َمةَ ُك ْن ُ‬ ‫و;أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ب;خ ;ا;ر;ي; «ع َْن َش;قِ ِ‬
‫ْت‬ ‫ك‪َ ،‬و َما َرَأي ُ‬ ‫ت فِي ِه َغ ْي; َ‬
‫;ر َ‬ ‫ت لَقُ ْل ُ‬
‫ك َأ َح; ٌد ِإالَّ لَ;;وْ ِش;ْئ ُ‬ ‫ص; َحابِ َ‬ ‫ار فَقَا َل َأبُو َم ْسعُو ٍ;د َما ِم ْن َأ ْ‬ ‫َو َع َّم ٍ‬
‫;ال َع َّما ٌر يَا‬ ‫َ‬
‫;ر‪ .‬ق َ‬ ‫َأل‬ ‫َ‬
‫ك فِى هَ;ذا ا ْم; ِ‬ ‫ب ِعن ِدى ِم ِن ا ْستِ ْس َر ِ‬
‫اع َ‬ ‫ْ‬ ‫ى‪ ‬عيَ َ‬‫ْ‬ ‫َأ‬ ‫َّ‬
‫ص ِحبْتَ النبِ َّ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫ًئ‬
‫ك َش ْي ا ُمنذ َ‬ ‫ِم ْن َ‬
‫ب ِع ْن; ِدى‬ ‫ى‪َ ‬أ ْعيَ َ‬ ‫ص ; ِح ْبتُ َما; النَّبِ َّ‬ ‫ك هَ َذا َش ْيًئا ُم ْن; ُذ َ‬ ‫صا ِحبِ َ‬ ‫ك َوالَ ِم ْن َ‬ ‫َأبَا َم ْسعُو ٍد َو َما َرَأي ُ‬
‫ْت ِم ْن َ‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪243‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫ت حُلَّتَ ْي ِن‪ .‬فَ;َأ ْعطَى‬ ‫وس; ًرا; يَا ُغالَ ُم هَ;;ا ِ‬ ‫ِم ْن ِإ ْبطَاِئ ُك َما; فِى هَ َذا اَأل ْم ِر‪ .‬فَقَا َل َأبُو َم ْسعُو ٍ;د َو َكانَ ُم ِ‬
‫ال رُو َحا; فِي ِه ِإلَى ْال ُج ُم َع ِة» ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫ِإحْ دَاهُ َما َأبَا ُمو َسى َواُأل ْخ َرى; َع َّمارًا َوقَ َ‬
‫;ال‬‫ْت َحرْ َملَ ;ةَ قَ; َ‬ ‫ال َع ْمرٌو َوقَ ْد َرَأي ُ‬ ‫و;ا;خ;ر;ج; ا;ل;ب;خ;ا;ر;ي; «عن َحرْ َملَةَ َموْ لَى ُأ َسا َمةَ َأ ْخبَ َرهُ قَ َ‬
‫صا ِحبَكَ فَقُلْ لَهُ يَقُ;;و ُل لَ;;كَ‬ ‫ك اآلنَ فَيَقُو ُل َما خَ لَّفَ َ‬ ‫َأرْ َسلَنِى; ُأ َسا َمةُ ِإلَى َعلِ ٍّى َوقَ َ‬
‫ال ِإنَّهُ َسيَ ْسَألُ َ‬
‫ْطنِى;‬ ‫ْت َأ ْن َأ ُك;;ونَ َم َع;;كَ فِي ِه‪َ ،‬ولَ ِك َّن هَ; َذا َأ ْم; ٌر لَ ْم َأ َرهُ‪ ،‬فَلَ ْم يُع ِ‬ ‫ق اَأل َس; ِد َألحْ بَب ُ‬ ‫لَوْ ُك ْنتَ فِى ِش ْد ِ‬
‫احلَتِى»‪.2‬‬ ‫ْت ِإلَى َح َس ٍن َو ُح َس ْي ٍن َوا ْب ِن َج ْعفَ ٍر فََأوْ قَرُوا; لِى َر ِ‬ ‫َش ْيًئا‪ ،‬فَ َذهَب ُ‬
‫ث; ط;و;ي; ٍل; ف;يه; «قت; ُل الخ;;وارج عبدهللا بن خب;;اب قَ;;الُوا‪َ :‬أ ْنتَ‬ ‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ي;ع;ل;ي; ف;ي; ح;د;ي; ٍ‬
‫ب َر ُس;و ِل هَّللا ِ‪‬؟ قَ;ا َل‪ :‬نَ َع ْم‪ ،‬قَ;الُوا‪ :‬فَهَ;;لْ َس; ِمعْتَ ِم ْن َأبِيكَ َح; ِديثًا‬ ‫اح ِ‬ ‫ص ِ‬ ‫ب َ‬ ‫َع ْب ُد هَّللا ِ بْنُ َخبَّا ٍ‬
‫اع ُد فِيهَا خَ ْي ٌر ِمنَ ْالقَاِئ ِم‪َ ،‬و ْالقَاِئ ُم فِيهَا خَ ْي ٌر ِمنَ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪َ ‬أنَّهُ َذ َك َر فِ ْتنَةً‪ْ :‬القَ ِ‬
‫تُ َح ِّدثُنَا بِ ِه ع َْن َرس ِ‬
‫ك‪ ،‬فَ ُك ْن َع ْب َد هَّللا ِ ْال َم ْقتُو َل قَا َل‬ ‫َّاعي‪ ،‬قَا َل‪ :‬فَِإ ْن َأ ْد َر َككَ َذا َ‬ ‫اشي; فِيهَا َخ ْي ٌر ِمنَ الس ِ‬ ‫اشي‪َ ،‬و ْال َم ِ‬ ‫ْال َم ِ‬
‫ِّث‬ ‫ال‪َ :‬وال تَ ُك ْن َع ْب َد هَّللا ِ ْالقَاتِ َل‪ ،‬قَالُوا‪َ :‬أ ْنتَ َس ِمعْتَ هَ َذا ِم ْن َأبِيكَ يُ َح; د ُ‬ ‫َأيُّوبُ ‪َ :‬وال َأ ْعلَ ُمهُ ِإال قَ َ‬
‫ض ; َربُوا; ُعنُقَ ;هُ‪ ،‬فَ َس ;ا َل َد ًما‬ ‫ضفَّ ِة النَّهَ ِر‪ ،‬فَ َ‬ ‫ُول هَّللا ِ‪ ‬قَا َل‪ :‬نَ َع ْم‪ ،‬قَا َل‪ :‬فَقَ َّد ُموهُ َعلَى َ‬ ‫بِ ِه ع َْن َرس ِ‬
‫ك نَ ْع ٍل» ‪.‬‬
‫‪3‬‬
‫َكَأنَّهُ ِش َرا ُ‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; «عن عم;;رو بن وابصة األس;;دي‪ ،‬عن أبيه‪ ،‬ق;;ال‪ :‬إني لبالكوفة في‬
‫داري‪ ،‬إذ سمعت على باب الدار‪ :‬السالم عليكم ألج؟ فقلت‪ :‬وعليك السالم فلج‪ ،‬فلما دخل‬
‫إذا هو عبد هللا بن مسعود;‪ ‬فقلت‪ :‬يا أبا عبد الرحمن أية ساعة ه;;ذه للزي;;ارة ‪ -‬وذلك في‬
‫نحر الظه;;يرة ‪ -‬ق;;ال‪ :‬ط;;ال علي النه;;ار‪ ،‬فت;;ذكرت من أتح;;دث إليه فجعل يح;;دثني; عن‬
‫رسول هللا‪ ‬وأحدثه‪ ،‬قال‪ :‬ثم أنشأ يحدثني‪ ،‬فقال‪ :‬سمعت رسول هللا‪ ‬يقول‪ :‬تك;;ون فتنة‬
‫النائم فيها خير من الـمضطجع;‪ ،‬والمضطجع فيها خير من القاعد‪ ،‬والقاعد فيها خ;;ير من‬
‫الق;;ائم‪ ،‬والق;;ائم خ;;ير من الـماشي‪ ،‬والـماشي خ;;ير من ال;;راكب‪ ،‬وال;;راكب خ;;ير من‬
‫الـمجري‪ ،‬قلت‪ :‬يا رس;;ول هللا وم;;تى ذلك؟ ق;;ال‪ :‬ذلك أي;;ام اله;;رج حين ال ي;;أمن الرجل‬
‫جليسه قلت‪ :‬فبم ت;أمرني; إن أدركت ذلك الزم;;ان؟ ق;;ال‪ :‬اكفف نفسك وي;;دك وادخل دارك‬
‫قال‪ :‬قلت‪ :‬يا رسول هللا أرأيت إن دخل علي داري؟ قال‪ :‬فادخل بيتك قال‪ :‬قلت‪ :‬أف;;رأيت‬
‫إن دخل علي بيتي؟ ق;;ال‪ :‬فادخل مس;;جدك واص;;نع هك;;ذا ‪ -‬وقبض بيمينه على الك;;وع ‪-‬‬
‫وقل ربي هللا حتى تموت على ذلك»‪.4‬‬

‫‪ -‬صحیح بخاری‪ ،‬حدیث شماره‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪244‬‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; «عن أبي هري;;رة‪ ‬ق;;ال‪ :‬أيها الن;;اس‪ ،‬أظلتكم فتن كأنها قطع الليل‬
‫الـمظلم‪ ،‬أيها الناس فيها ‪ -‬أو قال‪ :‬منها ‪ -‬ص;;احب ش;;اء يأكل من رأس غنمه‪ ،‬ورجل من‬
‫وراء الدرب آخذ بعنان فرسه يأكل من سيفه»‪.5‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي موسي االشعري;‪ ‬يقول قال رس;;ول هللا‪ِ :‬إ َّن بَ ْينَ َأ ْي ; ِدي ُك ْم‬
‫ُص;بِ ُح‬ ‫ظلِ ِم يُصْ بِ ُح ال َّر ُج ُل فِيهَا ُمْؤ ِمنا ً َويُ ْم ِس;ى; َك;;افِراً َويُ ْم ِس;ى; ُمْؤ ِمن;ا ً َوي ْ‬ ‫فِتَنا ً َكقِطَع اللَّي ِْل ْال ُم ْ‬
‫ِ‬
‫اش;ى; فِيهَا خَ ْي; ٌر ِمنَ‬ ‫اش;ى َو ْال َم ِ‬
‫اع; ُد فِيهَا َخ ْي; ٌر ِمنَ ْالقَ;;اِئ ِم َو ْالقَ;;اِئ ُم فِيهَا َخ ْي; ٌر ِمنَ ْال َم ِ‬ ‫َكافِراً; ْالقَ ِ‬
‫س بُيُوتِ ُك ْم»‪.2‬‬‫السَّا ِعى »‪ .‬قَالُوا فَ َما تَْأ ُم ُرنَا قَا َل « ُكونُوا َأحْ الَ َ‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن أبي بك;;رة‪ ‬يق;;ول ق;;ال رس;;ول هللا‪ :‬أال إنها س;;تكون فتن‪ ،‬ثم‬
‫تكون فتنة القاعد فيها خير من القائم‪ ،‬والقائم فيها خ;;ير من الـماشي‪ ،‬والماشي فيها خ;;ير‬
‫من الس;;;اعي إليها‪ ،‬ف;;;إذا ن;;زلت فمن ك;;;ان له إبل فليلحق; بإبله ومن ك;;;ان له غنم فليلحق;‬
‫بغنمه‪ ،‬ومن ك;;انت له أرض فليلحق; بأرضه فق;;ال له رجل‪ :‬يا رس;;ول هللا‪ ،‬أرأيت إن لم‬
‫يكن له إبل وال غنم وال أرض؟ ق;;ال‪ :‬فليأخذ; حج;;را فليدق به على حد س;;يفه ثم لينج إن‬
‫استطاع; النجاة ثم قال‪ :‬اللهم هل بلغت ثالثا‪ ،‬فقال رجل‪ :‬يا رسول هللا‪ ،‬أرأيت إن أكرهت‬
‫حتى ينطلق بي إلى أحد الصفين ‪ -‬أو إلى أحد الفئتين ‪ -‬فيرميني; رجل بسهم أو يضربني;‬
‫بسيف فيقتلني‪ .‬قال‪ :‬يبوء بإثمه وإثمك فيكون من أصحاب النار قالها ثالثا»‪.3‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن سعد بن مالك‪ ‬قال‪ :‬قال رسول هللا‪ :‬إنها ستكون فتنة القاعد‬
‫فيها خ;;ير من الق;;ائم‪ ،‬والق;;ائم فيها خ;;ير من الـماشي‪ ،‬والـماشي فيها خ;;ير من الس;;اعي‪،‬‬
‫والساعي خير من الراكب‪ ،‬والراكب خير من الـموضع»‪.4‬‬
‫و;أ;خ;;ر;ج; ا;ل;ح;;ا;ك;م; «عن محمد بن مس;;لمة ق;;ال‪ :‬قلت‪ :‬يا رس;;ول هللا‪ ،‬كيف أص;;نع إذا‬
‫اختلف الـمصلون؟ قال‪ :‬تخرج بسيفك إلى الحرة فتضربها به‪ ،‬ثم تدخل بيتك ح;;تى تأتيك‬
‫منية قاضية‪ ،‬أو يد خاطئة»‪.5‬‬
‫اينجا شبههء وارد می‌شود كه هر گ;;اه حض;;رت علي مرتضي;‪ ‬خليفهء بر حق است‬
‫الزم شد اعانت او پس تخلف از نصرت وي‪ ‬چگونه مرضي; الهي خواهد بود؟‬
‫گ;;وئيم‪ :‬آنحض;;رت‪ ‬دانس;;تند; كه حض;;رت مرتضي هر چند خليفهء بر حق است اما‬
‫نصرت او مقدر نيست و در غيب مصمم ش;ده است كه ك;ار از دست او ب;يرون رود و‬
‫اجتم;;اع ن;;اس و نف;;اذ حكم او در بالد اس;;الم اصال منتظم; نش;;ود پس بر غالنيدن م;;ردم‬
‫م;;وجب زي;;ادت فتنه خواهد ب;;ود نص;رت خليفه بر حق ج;ائ مطل;وب است كه مص;ور;‬
‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪4‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪5‬‬


‫‪245‬‬ ‫مقصد دوم‪ :‬کلمات امیر المؤمنین عمر بن الخطاب‪S‬‬

‫شدن او مظنون باشد چون بالقطع معلوم شد كه نصرت او فائده نخواهد بخش;;يد ت;;داعي‬
‫اق;;وام بجهت قت;;ال و تهيأ ايش;;ان ب;;راي ج;;دال چه س;;ود نظ;;ير آن واقعه ح;;ره است كه‬
‫مظلوميت; اهل مدينه اجلي معلومات بود و ظالم بودن كشندگان ايشان اظهر مع ه;;ذا آن‬
‫حضرت‪ ‬بكف از قتال امر فرمودند‪ ،‬أ;خ;ر;ج; ا;ل;ح;ا;ك;م; «عن ابي ذر‪ ‬قال قال‪ :‬یا رس;;ول‬
‫هللا‪ :‬يا أبا ذر قلت‪ :‬لبيك يا رسول هللا وسعديك;‪ ،‬ق;;ال‪ :‬كيف أنت إذا رأيت أحج;;ار ال;;زيت‬
‫قد ع;;رفت بال;;دم؟ قلت‪ :‬ما خ;ار هللا ورس;;وله‪ ،‬ق;ال‪ :‬تلحق بمن أنت منه ‪ -‬أو ق;ال‪ :‬عليك‬
‫بمن أنت منه ‪ -‬قلت‪ :‬أفال آخذ س;;يفي فأض;;عه على ع;;اتقي؟ ق;;ال‪ :‬ش;;اركت إذا قلت‪ :‬فما‬
‫تأمرني;؟ قال‪ :‬تل;;زم بيتك قلت‪ :‬أرأيت إن دخل على بيتي؟ ق;;ال‪ :‬ف;;إن خش;;يت أن يبه;;رك‬
‫شعاع السيف فألق رداءك على وجهك يبوء بإثمه وإثمك»‪.1‬‬
‫و اگر س;;ائلي ع;;ود كند و گويد اگر چ;;نين است می‌بايست كه حض;;رت مرتضي و‬
‫اقارب ايشان را نيز منع می‌فرمودند; و از قت;;ال ب;;از مي‌داش;;تند گ;;وئيم‪ ;:‬ال نس;;لّم در حق‬
‫حض;;رت مرتضي; وجهي ديگر يافته شد م;;وجب تص;;لب او در قت;;ال و آن آن است كه‬
‫حضرت مرتضي; خالفت را خلع نكند و در احكام قواعد آن س;;عي كلي بجا آرد تا روز;‬
‫حشر در زمرهء خلفا مبعوث شود نظيره قصة ذي النورين‪ ،‬و اقارب او را می‌بايد كه‬
‫بحق صله ارحام قيام نمايند و خ;;دمت خليفه‌ بر حق بجا آرند و عم;;ار بن ياسر ن;;يز در‬
‫حكم اق;;ارب ب;;ود از جهت ش;;دت ل;;زوم بص;;حبت پس در حق مرتضي و اق;;ارب او اين‬
‫مع;ني اق;رب بص;واب است و در حق جماعه كه ق;رابت نداش;تند آن نزديك‌تر بص;واب‬
‫بود‪.‬‬
‫هر سخن وقتي و هر نكته مكاني دارد‪.‬‬
‫باز از حضرت مرتضي قبل از قتال جمل و صفين و بعد از اين هر دو قتال اق;;وال‬
‫مختلفه متباينه م;روي; ش;ده ظ;;اهراً از جهت ش;دت ت;ورع; و مالحظه ق;وت دليل ج;انب‬
‫خالف بوده باشد‪.‬‬
‫أ;خ ;ر;ج; ا;ل;ح ;ا;ك;م; «عن ط;;ارق بن ش;;هاب ق;;ال‪ :‬رأيت عليا‪ ‬على رحل رث بالرب;;ذة‬
‫وهو يقول للحسن والحس;;ين‪ :‬ما لكما تحن;;ان ح;;نين الجارية‪ ،‬وهللا لقد ض;;ربت ه;;ذا األمر‬
‫ظهرا لبطن‪ ،‬فما وجدت بدا من قتال القوم‪ ،‬أو الكفر بما أنزل على محمد‪.2»‬‬
‫ي; ي ;و;م;‬ ‫و;ر;و;ي; ع;ن; ا;ل;ح;س;ن; ب;ن; ع;ل;ى; ب;ط;ر;ق; م;ت;ع;د;د;ة; و;ع;ن; أ;ب;ي; ص;ا;ل;ح; و;غ;ير;ه; ق ;ا;ل; ع;ل; ٌ‬
‫مت قبل ه;;ذا بعش;;رين س;;نةً» أ;خ;;ر;ج; ب;ع;ض; ط;ر;ق;ه; أ;ب;;و;ب;ك; ٍر;‬ ‫كنت ّ‬ ‫ا;ل;ج;م;;ل;‪« ;:‬وددت أني ُ‬
‫و;ا;ل;ح;ا;ك;م;‪.3‬‬

‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪ ،‬مستدرک حاکم‪.‬‬ ‫‪3‬‬


‫إزالة الخفاء عن خالفة الخلفاء‬ ‫‪246‬‬
‫ت هَجر لعلمنا انا علی‬ ‫أ;خ;ر;ج; ا;ب;و;ب;ك;ر; «عن عمار قال‪ :‬لو ضربونا; حتى يبلغونا; س;;فعا ِ‬
‫الحق وانهم علی الضاللة»‪.1‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن سليمان بن مهران قال‪ :‬حدثني من س;;مع عليا ي;;وم ص;;فين وهو‬
‫عاض على شفته‪ :‬لو علمت أن االمر يكون هكذا ما خ;;رجت‪ ،‬اذهب يا أبا موسى; ف;;احكم;‬
‫ولو خر عنقي»‪.2‬‬
‫و;أ;خ;ر;ج; أ;ب;و;ب;ك;ر; «عن الشعبي عن الحارث ق;;ال‪ :‬لما رجع علي من ص;;فين علم أنه ال‬
‫يملك أبدا‪ ،‬فتكلم بأشياء كان ال يتكلم بها‪ ،‬وحدث بأحاديث ك;;ان ال يتح;;دث بها‪ ،‬فق;;ال فيما‬
‫يقول‪ :‬أيها الناس ! ال تكرهوا; إمارة معاوية‪ ،‬وهللا لو قد فقدتموه لقد رأيتم ال;;رؤوس تن;;در‬
‫من كواهلها كالحنظل»‪.3‬‬
‫و;ص;لّ;ی; هللا; ع;ل;ی; خ;ی;ر; خ;ل;ق;ه; م;ح;م;د; و;ع;ل;ی; آ;ل;ه; و;ص;ح;ب;ه; أ;ج;م;ع;ی;ن;‬
‫‪ 2009 /01 /30‬م ‪ -‬إسالم آباد‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫‪ -‬مصنف ابن ابی شیبه‪.‬‬ ‫‪3‬‬

You might also like