بیار! - پشیمان شد. ما نیز خوریم اَر بو. - افسوس باشد. - آمد که آرد جوست... از آن یتمان است .همین مانده بود تا باور کنی .پنداشتم که هست. - هی آمدند,. - چگونه مردهای که سخن میگویی؟ - این یک نفس آخرین است ،من مردهام. - خیز! تو را شه میخواند. - ای خداوندان! من از کجا و َشه از کجا؟ - خیز که شه میخواند. - شما را آرد دهم ،نان دهم ،کماج و ماست دهم. - تا اکنون به سلطان نمیداد ،اکنون صد کس را مهمان میکند! - کشان کشان در آوردند. مردکی که هر روز پنج من نان بخوردی ،شکمی چون دوزخ ،سه روز در َگند ,،نان نیابد! مردک دل نهاد. - بیاریدش! - واویال! - ای مردک برنج به دانه خوری؟ - آوخ! - من نیز خورم ار بو. - شیر برنج خوری با شکر چاشنی داده؟ - آخ چون نخورم؟ - ما نیز خوریم ار بو! - هی! مرا بکش!... - من بد کنم و تو بد مکافات کنی. - دو چون به زیر دارش بردند ,پای بر نردبان نهاد .گفتن,,د ح,,ال چیس,,ت؟ گفت مع,,راج م,,ردان س,,ر دار اس,,ت .پس دس,,تش ج,,دا کردند ,،خندهای بزد .گفتند خنده چیست؟ گفت دست از آدمی بسته باز کردن آسان است .پس پاهایش ببریدند ،تبسمی کرد. گفت بدین پای سفر خاکی میکردم ،قدمی دیگر دارم که هماکنون سفر هر دو عالم بکند؛ ,آگر توانید آن قدم ببری,,د .پس دو دست بریدهی خونآلود در روی مالید ،گفت خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخروی باشم ،ک,,ه گلگ,,ونهی م,,ردان خون ایشان است .پس چشمهایش بَرکندن,,د .قی,,امتی از خل,,ق برآم,,د .پس گ,,وش و بی,,نی بریدن,,د و س,,نگ روان کردن,,د ,.پس زبانش ببریدند ,و نماز شام بود که سرش را بریدند در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد .و مردمان خروش کردند. سه ملت من ،ملت مفعول من ،از دیدی که من ،منی که زلفهایم را محمود به دست خود پیراسته بود ،مینگ,,رم ،غض,روفی است که شیون میکشد .آراستن سرو ز پیراستن است .من در طول ت,,اریخ غض,,روفی خ,,ود ،عین ملت مفع,,ول خ,,ود ،در طول تاریخ غضروفی اش ،دمرو افتادهام و محمود ضلعیست قائم که بر ما فرود میآی,,د .م,ا ص,,ورت خ,,ود را ب,,ر روی خاک گذاشتهایم و محمود بر ما فرود میآید .ملت غضروفی دمروی من! ملت تاریخی مفعول من! چهار و حسنک را به پای دار آوردند ,.نَعُو ُذ باهلل ِمن قضا ِء السُّوء .و قرآن خوان,ان ق,رآن میخواندن,,د ,.حس,,نک را فرمودن,,د ک,,ه جامه بیرون َکش .و برهنه با اِزار بایستاد و دستها در هم زده ،تنی چون سیم سپید و رویی چون صدهزار نگار .و همه خلق به درد میگریستند .و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان که پایهایش همه فرو تراشید و خش,,ک ش,,د چن,,ان که اثری نماند ،تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. سوژه1 من تاریخ علمالنفس یک قوم مفعول را نوشتهام ،قومی بر مال شده ،قومی مطرود و وا مانده .شراب بخوری,,د و پ,,وزه ب,,ر خاک بمالید! سوژه2 حاال یک بار دیگر باید مرا خفه کند ،و این بار خودش است ،نه شیطان ،میشنوید؟ میخواهد روح مرا به خاک بسپارد.