A History of Sodomy and Terror - Texts

You might also like

You are on page 1of 2

‫یک‬

‫هان آمد تا نان بخواهد‪.‬‬ ‫‪-‬‬


‫بیار!‬ ‫‪-‬‬
‫پشیمان شد‪.‬‬
‫ما نیز خوریم اَر بو‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫افسوس باشد‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫آمد که آرد جوست‪...‬‬
‫از آن یتمان است‪ .‬همین مانده بود تا باور کنی‪ .‬پنداشتم که هست‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫هی آمدند‪,.‬‬ ‫‪-‬‬
‫چگونه مرده‌ای که سخن می‌گویی؟‬ ‫‪-‬‬
‫این یک نفس آخرین است‪ ،‬من مرده‌ام‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خیز! تو را شه می‌خواند‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ای خداوندان! من از کجا و َشه از کجا؟‬ ‫‪-‬‬
‫خیز که شه می‌خواند‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫شما را آرد دهم‪ ،‬نان دهم‪ ،‬کماج و ماست دهم‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫تا اکنون به سلطان نمی‌داد‪ ،‬اکنون صد کس را مهمان می‌کند!‬ ‫‪-‬‬
‫کشان کشان در آوردند‪.‬‬
‫مردکی که هر روز پنج من نان بخوردی‪ ،‬شکمی چون دوزخ‪ ،‬سه روز در َگند‪ ,،‬نان نیابد! مردک دل نهاد‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫بیاریدش!‬ ‫‪-‬‬
‫واویال!‬ ‫‪-‬‬
‫ای مردک برنج به دانه خوری؟‬ ‫‪-‬‬
‫آوخ!‬ ‫‪-‬‬
‫من نیز خورم ار بو‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫شیر برنج خوری با شکر چاشنی داده؟‬ ‫‪-‬‬
‫آخ چون نخورم؟‬ ‫‪-‬‬
‫ما نیز خوریم ار بو!‬ ‫‪-‬‬
‫هی! مرا بکش!‪...‬‬ ‫‪-‬‬
‫من بد کنم و تو بد مکافات کنی‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫دو‬
‫چون به زیر دارش بردند‪ ,‬پای بر نردبان نهاد‪ .‬گفتن‪,,‬د ح‪,,‬ال چیس‪,,‬ت؟ گفت مع‪,,‬راج م‪,,‬ردان س‪,,‬ر دار اس‪,,‬ت‪ .‬پس دس‪,,‬تش ج‪,,‬دا‬
‫کردند‪ ,،‬خنده‌ای بزد‪ .‬گفتند خنده چیست؟ گفت دست از آدمی بسته باز کردن آسان است‪ .‬پس پاها‌یش ببریدند‪ ،‬تبسمی کرد‪.‬‬
‫گفت بدین پای سفر خاکی می‌کردم‪ ،‬قدمی دیگر دارم که هم‌اکنون سفر هر دو عالم بکند؛‪ ,‬آگر توانید آن قدم ببری‪,,‬د‪ .‬پس دو‬
‫دست بریده‌ی خون‌آلود در روی مالید‪ ،‬گفت خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ‌روی باشم‪ ،‬ک‪,,‬ه گل‌گ‪,,‬ونه‌ی م‪,,‬ردان‬
‫خون ایشان است‪ .‬پس چشم‌هایش بَرکندن‪,,‬د‪ .‬قی‪,,‬امتی از خل‪,,‬ق برآم‪,,‬د‪ .‬پس گ‪,,‬وش و بی‪,,‬نی بریدن‪,,‬د و س‪,,‬نگ روان کردن‪,,‬د‪ ,.‬پس‬
‫زبانش ببریدند‪ ,‬و نماز شام بود که سرش را بریدند در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد‪ .‬و مردمان خروش کردند‪.‬‬
‫سه‬
‫ملت من‪ ،‬ملت مفعول من‪ ،‬از دیدی که من‪ ،‬منی که زلف‌هایم را محمود به دست خود پیراسته بود‪ ،‬می‌نگ‪,,‬رم‪ ،‬غض‪,‬روفی‬
‫است که شیون می‌کشد‪ .‬آراستن سرو ز پیراستن است‪ .‬من در طول ت‪,,‬اریخ غض‪,,‬روفی خ‪,,‬ود‪ ،‬عین ملت مفع‪,,‬ول خ‪,,‬ود‪ ،‬در‬
‫طول تاریخ غضروفی اش‪ ،‬دمرو افتاده‌ام و محمود ضلعی‌ست قائم که بر ما فرود می‌آی‪,,‬د‪ .‬م‪,‬ا ص‪,,‬ورت خ‪,,‬ود را ب‪,,‬ر روی‬
‫خاک گذاشته‌ایم و محمود بر ما فرود می‌آید‪ .‬ملت غضروفی دمروی من! ملت تاریخی مفعول من!‬
‫چهار‬
‫و حسنک را به پای دار آوردند‪ ,.‬نَعُو ُذ باهلل ِمن قضا ِء السُّوء‪ .‬و قرآن خوان‪,‬ان ق‪,‬رآن می‌خواندن‪,,‬د‪ ,.‬حس‪,,‬نک را فرمودن‪,,‬د ک‪,,‬ه‬
‫جامه بیرون َکش‪ .‬و برهنه با اِزار بایستاد و دست‌ها در هم زده‪ ،‬تنی چون سیم سپید و رویی چون صدهزار نگار‪ .‬و همه‬
‫خلق به درد می‌گریستند‪ .‬و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان که پای‌هایش همه فرو تراشید و خش‪,,‬ک ش‪,,‬د چن‪,,‬ان‬
‫که اثری نماند‪ ،‬تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست‪.‬‬
‫سوژه‪1‬‬
‫من تاریخ علم‌النفس یک قوم مفعول را نوشته‌ام‪ ،‬قومی بر مال شده‪ ،‬قومی مطرود و وا مانده‪ .‬شراب بخوری‪,,‬د و پ‪,,‬وزه ب‪,,‬ر‬
‫خاک بمالید!‬
‫سوژه‪2‬‬
‫حاال یک بار دیگر باید مرا خفه کند‪ ،‬و این بار خودش است‪ ،‬نه شیطان‪ ،‬می‌شنوید؟ می‌خواهد روح مرا به خاک بسپارد‪.‬‬

You might also like