Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 318

1

‫‪2‬‬

‫مارکی دوساد‬

‫ژوستین‬

‫یا‬

‫مصائب فضیلت‬

‫ترجمه‪ :‬علی طباخیان‬


‫‪3‬‬

‫تقدیم به رنج دیدگان‬


‫‪4‬‬

‫فهرست مطالب‬

‫مقدمهی مترجم انگلیسی ‪5 ..............................................................................................‬‬

‫بخش اول ‪32 ................................................................................................................‬‬

‫بخش دوم ‪131 ..............................................................................................................‬‬

‫موخرهی مترجم فارسی ‪299 ............................................................................................‬‬

‫سکوت خدا ‪299 ........................................................................................................‬‬

‫در ستایش بدبختی ‪310 ...............................................................................................‬‬


‫‪5‬‬

‫*مقدمه حاوی اسپویل است‪.‬بهتر است بعد از اتمام داستان آن را بخوانید‪*.‬‬


‫‪1‬‬
‫مقدمهی مترجم انگلیسی‬

‫هرزهنگار دیوانه‪ ،‬بیرحم‪ ،‬خشن‪ ،‬منحرف جنسی‪ ،‬متجاوز‪ ،‬قاتل و ‪ ...‬اینها تنها برخی از برچسبهای‬
‫خندهداری است که در طول دو قرن اخیر به مارکی دو ساد بدنام چسبانده شدهاند‪ .‬برعکس‪،‬‬
‫سوررئالیستهای فرانسوی در اوایل قرن بیستم مارکی دوساد را به عنوان «مارکی الهی» و «رسول‬
‫آزادی» در زمرهی قدیسین آوردند‪ .‬با این حال‪ ،‬ساد واقعی‪ ،‬شکلی بسیار پیچیدهتر از این برچسبهای‬
‫ساده انگارانه دارد‪ ،‬برچسبهایی که همگی از افسانهها ناشی شدهاند‪ .‬ساد شخصیتی متزلزل و متناقض‬
‫دارد‪ ،‬اما در عین حال‪ ،‬نویسندهای است که خرد و دانش او قابل توجه است‪ .‬آثار او طیف گستردهای از‬
‫ژانرها را در بر میگیرد‪ .‬از رمان‪ ،‬داستان کوتاه و نمایشنامه تا مقاالت سیاسی‪ ،‬فلسفی و ادبی‪.‬‬
‫استعدادهای بالغی و تسلط او در بیان‪ ،‬در همهی این ژانرها به طور گسترده مورد تأیید قرار گرفته‬
‫است‪ ،‬اما داستانهای کوتاه و نسخهی اولیهی رمان ژوستین بود که که ساد را به عنوان یک نویسنده‬
‫مطرح کرد‪ .‬با این حال‪ ،‬در نسخهی دوم و طوالنی ژوستین که ‪ 1791‬منتشر شد‪ ،‬نویسنده با فراغت بال‬
‫بیشتری این داستان را توسعه داد و مضامینی چون نیروی عظیم میل جنسی‪ ،‬فساد نهادها به ویژه‬
‫کلیسا و اشرافیون‪ ،‬شکست برخی از مفاهیم فلسفی و باالتر از همه پوچ بودن مفهوم مشیت الهی را به‬
‫آن اضافه کرد‪ .‬آموزهی مهم مسیحیت و فالسفهی خوشبین مبنی بر اینکه فضیلت در نهایت امر پیروز‬
‫میشود و پاداش میگیرد و رذیلت و فساد محکوم به شکست است‪ ،‬در داستان تراژیک ژوستین به‬
‫طرز کامالً جسورانهای برعکس بیان شده است‪ .‬چنین بیان وارونه‪ ،‬با توجه به اینکه نویسنده‪ ،‬خواننده‬
‫را به فضیلت دعوت میکند‪ ،‬مدت هاست که محل بحث بوده است‪ .‬ما به این سؤال باز خواهیم گشت‪.‬‬
‫در ابتدا‪ ،‬با توجه به رابطهی نزدیک‪ ،‬بین شخصیت ساد و داستانهایی که خلق کرده است‪ ،‬ضروری‬
‫است کمی از زندگی او را مورد بررسی قرار دهیم‪.‬‬

‫‪ .1‬جان فیلیپس (‪ )JOHN PHILLIPS‬مدرس زبان فرانسه در دانشگاه آکسفورد و استاد بازنشسته زبان فرانسه در دانشگاه متروپولیتن لندن است‪ .‬بخش‬
‫زیادی از نوشتههای او در مورد ساد است‪ .‬کتابهایی مثل‪ :‬رمانهای لیبرتین (‪ ،)The Libertine Novels( )2001‬مارکی دو ساد‪ :‬معرفی بسیار‬
‫کوتاه (‪ )The Marquis de Sade: A Very Short Introduction( )2005‬و چگونه ساد را بخوانیم (‪ )How to Read Sade( )2005‬هستند‪.‬‬
‫‪6‬‬

‫‪The Marquis de Sade, 1740–1814‬‬

‫مارکی دو ساد یا ‪ Donatien-Alphonse-François de Sade‬در سال ‪ ،1740‬متولد شد‪ .‬او فرزند‬


‫ژان‪-‬باتیست‪-‬ژوزف‪-‬فرانسوا‪-‬کنت دو ساد ( ‪Jean-Baptiste-Joseph-François, Comte de‬‬
‫‪ )Sade‬افسر سواره نظام و دیپلمات و ‪ ،Mlle Maillé de Carman‬بود‪ .‬اشخاصی که بیشترین تأثیر‬
‫را در دوران جوانی ساد داشتند‪ ،‬یکی پدرش بود و دیگری عمویش آبه دوساد (‪Abbé Jacques-‬‬
‫‪ )François de Sade‬که هر دو در عین اینکه مقام فرهنگی باالیی داشتند‪ ،‬مردانی فاسد و عیاش‬
‫بودند‪ .‬پدر ساد دوست صمیمی ولتر (‪ )Voltaire‬بود و خودش شعر مینوشت‪ ،‬در حالی که عموی ساد‬
‫کتابخانهی خوب و گستردهای داشت‪ ،‬که در کنار کتابهای کالسیک‪ ،‬تمام آثار اصلی فلسفه روشنگری‬
‫معاصر و همچنین نمونههایی از نوشتههای اروتیک در آن یافت میشد‪ .‬از آنجایی که ساد بیشتر دوران‬
‫کودکی خود را در قلعهی خانوادگی واقع در پروانس (‪ )Provence‬و تحت مراقبت عمویش گذرانده‬
‫بود‪ ،‬زمان زیادی داشت تا با این کتابخانه و نویسندگان آزاد اندیش به خوبی آشنا شود‪.‬‬

‫ساد‪ ،‬نویسندهی آینده‪ ،‬در دنیایی از ایدههای مترقی و سلیقههای آزادانه بزرگ شد‪ .‬چنین دنیایی‬
‫عمدتاً مردانه بود‪ .‬زمانی که ساد در جمع پدر و عمویش نبود‪ ،‬تحصیالت اولیهی او در مدرسهی‬
‫یسوعیان لویی له گرند پاریس در کنار دیگر پسران اشراف و بورژوازی فرانسوی در سنین ده تا چهارده‬
‫سالگی بود‪ .‬معلم جوانی به نام امبلت (‪ )Amblet‬که به او خواندن‪ ،‬حساب‪ ،‬جغرافیا و تاریخ آموخت در‬
‫این دوران با او آشنا شد‪ .‬امبلت مردی مالیم و بسیار باهوش بود و تنها مردی از اطرافیان ساد بود که‬
‫لیبرتین‪ 1‬نبود‪ .‬ساد از یسوعیها ذوق تحقیق دقیق روشنفکرانه‪ ،‬مهارتهای بحث و جدل و باالتر از‬
‫همه‪ ،‬اشتیاق مادام العمر به تئاتر را به دست آورد‪ .‬اشتیاق یسوعیان در این زمان برای لواط و تنبیه‬
‫بدنی نیز ممکن است به شکلگیری تمایالت جنسی نوپای ساد جوان کمک کرده باشد‪ .‬در مورد مادرش‪،‬‬

‫‪ .1‬مکتب لیبرتین مکتبی است که در آن افراد به لحاظ اخالقی افسارگسیخته هستند و هیچ ضرورتی برای اخالقی بودن در خود نمیبینند‪ .‬به همین‬
‫جهت خود را آزادیخواه مینامند‪ .‬این مکتب اصالت را به لذت جسم میدهد و بر این عقیده است که شهوات جسمانی باید به هرطریقی ارضا شوند‪.‬‬
‫مارکی دو ساد و گاسندی دو فرد مشهور پیرو این مکتب هستند‪ .‬این مکتب‪ ،‬قرنهای ‪ 17‬و ‪ 18‬در فرانسه و بریتانیای کبیر رواج داشت‪.‬‬
‫‪7‬‬

‫به نظر میرسد که او عالقهی بسیار کمی به تنها فرزندش دارد‪ .‬غیبت نسبی او از دوران کودکی ساد‪،‬‬
‫برای اغلب منتقدان‪ ،‬نفرت ساد نسبت به مادران را در داستانهای بزرگساالنهاش‪ ،‬توجیه میکند‪.‬‬

‫ساد در چهارده سالگی برای آموزش خدمت به آکادمی ‪ ،Chevaulégers‬که یک سپاه سواره نظام‬
‫ممتاز در ورسای بود‪ ،‬وارد شد‪ .‬ساد بیست و دو ساله در سال ‪ ،1763‬پس از چند سال حضور در جنگ‬
‫هفت ساله به عنوان یک افسر‪ ،‬زندگی ناامیدانهی خود را به عنوان یک سرباز را ترک کرد‪ ،‬تا به پاریس‬
‫برود‪ .‬پدرش سریعاً تصمیم گرفت که او را زن بدهد‪ .‬پدرش دختر یک قاضی ارشد پاریسی را برای او‬
‫پیدا کرده بود‪ .‬این دختر تقریباً همسن خود ساد بود و رنه پالژی دو مونتروی ‪Renée-Pélagie de‬‬
‫‪ Montreuil‬نام داشت‪ .‬همسر ساد از بورژوازی بازیهای اخیر نجیب شده بود و از طبقهی اشراف‬
‫سنتی که خانوادهی ساد با افتخار به آن تعلق داشت‪ ،‬نبود‪ .‬در هر حال با مونترویها ارتباط خوبی‬
‫داشتند و مونترویها ثروتمند بودند و جهیزیه قابل توجهی برای دختر بزرگ خود ارائه کردند‪ .‬رنه‬
‫پالژی دختری ساده و کم هوشی بود‪ ،‬اما شخصیت قدرتمند و فداکارش پشتوانهی بزرگی برای شوهرش‬
‫بود‪ .‬مادر رنه یعنی مادام دو مونتروی )‪ (Présidente de Montreuil‬زنی نیرومند بود که نقش مهمی‬
‫در سرنوشت مارکی دو ساد داشت‪.‬‬

‫پس از ازدواجشان‪ ،‬در ‪ 17‬می‪ ،1763‬این زوج جوان در ابتدا توسط خانوادهی مونتروی در خانهی‬
‫خود در پاریس یا قلعه خود در نرماندی اسکان داده شدند‪ .‬در این زمان بود که ساد شروع به اجرای‬
‫نمایش کرد و بخشهایی را به همسر و حتی مادرزنش اختصاص داد و به تئاتر عالقهمند بود‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬این صلح و آرامش زیاد طول نکشید‪ .‬تنها پنج ماه پس از عروسی‪ ،‬ساد به جرم فسق‬
‫دستگیر شد و در وینسنس زندانی شد‪ .‬ساد که به یک روسپی بیست ساله پاریسی به نام ژان تستارد‬
‫(‪ )Jeanne Testard‬پول داده بود تا شب را با او بگذراند‪ ،‬با صحبت در مورد خودارضایی در جام مقدس‬
‫و پیشنهاد فرو کردن نان مقدس در واژن او‪ ،‬احساسات مذهبی این دختر را جریحه دار کرده بود‪ .‬سپس‬
‫دختر را با شالق و سالحهای دیگر ترسانده بود‪ .‬در ‪ 13‬نوامبر ‪ ،1763‬پادشاه دستور آزادی او را تنها‬
‫پس از سه هفته داد‪ ،‬به شرطی که در قلعهی نورمن مونتروی اقامت کند و مشکلی درست نکند‪.‬‬
‫‪8‬‬

‫در سال ‪ 1764‬به ساد اجازهی بازگشت به پاریس داده شد‪ .‬در طی چند سال بعد‪ ،‬ساد عاشق سه زن‬
‫شد که همگی بازیگرانی بودند که او در حین حضور در محیط تئاتر با آنها آشنا شد‪ .‬شاید بتوان گفت‪،‬‬
‫این شکستهای پی در پی‪ ،‬روی احساسات او تأثیرگذار بوده است‪ .‬آخرین مورد از این روابط با ‪Mlle‬‬
‫‪ Beauvoisin‬بود‪ ،‬که ساد حتی او را در بازدید از قلعهی خانوادگی خود یعنی الکوست ‪ ،Lacoste‬به‬
‫عنوان همسرش معرفی کرد‪.‬‬

‫در ژانویه ‪ ،1767‬پدر ساد در سن شصت و پنج سالگی درگذشت‪ .‬برای ساد این یک اتفاق دردناک‬
‫بود‪ ،‬چرا که علیرغم درگیریهای زیادی که با هم داشتند‪ ،‬این شخص به ساد خیلی نزدیک بود‪ .‬بعداً‬
‫در همان سال ساد برای تولد لوئی ماری ‪ ،Louis-Marie‬اولین فرزند رنه پالژی که تا بزرگسالی زنده‬
‫ماند‪ ،‬به پاریس بازگشت‪.‬‬

‫ساد در حالی که بیش از یک سال بعد را هم در پاریس بود‪ ،‬در یکشنبهی عید پاک ‪ ،1768‬گدای‬
‫سی و شش سالهای به نام رز کلر )‪ (Rose Keller‬را برداشت و به بهانهی نیاز به نظافتچی‪ ،‬او را به‬
‫خانهای کوچک روستایی که در آخکویی )‪ (Arcueil‬اجاره کرده بود‪ ،‬برد‪ .‬هنگامی که به آنجا رسید‪ ،‬زن‬
‫را بست و به او دستور داد تا برهنه شود‪ .‬به این زن شالق زد و روی زخمهایش چیزی مانند موم مذاب‬
‫ریخت‪ .‬کلر بعداً موفق شد از خانه فرار کند و بالفاصله این جنون را به پلیس گزارش داد‪ .‬ساد دستگیر‬
‫و به زندان سلطنتی در سومور )‪ (Saumur‬منتقل شد‪ ،‬جایی که او به مدت دو هفته در زندان بود و‬
‫سپس به پیر‪-‬انسیزه )‪ (Pierre-Encize‬یکی دیگر از زندانهای سلطنتی در نزدیکی لیون منتقل شد‪.‬‬
‫پس از جلسهای که در آن ساد به طور قاطعانه هرگونه قصد آسیب جدی به کلر را رد کرد (شواهد‬
‫پزشکی در واقع دفاع او را تأیید میکرد) ادعا کرد که این زن روسپی است و برای مقاصد جنسی پول‬
‫دریافت کرده است‪ .‬ساد جریمه شد و پس از چند ماه حبس کشیدن‪ ،‬آزادی مشروط گرفت‪ .‬ساد‬
‫میبایست به پروانس )‪ (Provence‬باز میگشت و تا اطالع ثانوی در آنجا میماند‪.‬‬

‫تقریباً در این زمان‪ ،‬بدهیهای هنگفتی که ساد برای لذتهای جنسی و همچنین برای فعالیتهای‬
‫تئاتری در الکوست‪ ،‬باال آورده بود‪ ،‬موجب شد که رابطهی او با مادرزنش تغییر کند‪ .‬تغییری که در‬
‫نهایت به خصومت انجامید‪ .‬اما مهمترین دلیل این خصومت‪ ،‬رابطهی عاشقانهی ساد با خواهر کوچکتر‬
‫‪9‬‬

‫همسرش یعنی آنه پروسپیر (‪ )Anne-Prospère de Launay‬بود‪ .‬این دختر جوان بیست ساله که‬
‫تازه از صومعه بازگشته بود و هنوز لباس راهبهها را بر تن داشت‪ ،‬تمامی تصورات و لذاتی که ساد در‬
‫داستانهایش به آن اشاره میکند را یکجا داشت‪ .‬باکرگی‪ ،‬رابطه با محارم‪ ،‬مذهب و یکی رسوایی بزرگ‬
‫که به زودی هر دو نفر را به رمانتیکترین شهر ایتالیا خواهد فرستاد‪.‬‬

‫در ‪ 22‬ژوئن ‪ 1772‬ساد و پیشخدمتش‪ ،‬التور (‪ )Latour‬ظاهراً برای گرفتن وام‪ ،‬برای پرداخت‬
‫بدهیهای ساد به مارسی رفتند‪ .‬با این حال‪ ،‬طولی نکشید که آنها پولی که تازه به دست آورده بودند‬
‫را خرج کردند‪ .‬این دو مرد در کاری تمسخرآمیز‪ ،‬نامهایشان را عوض کردند‪ .‬ساد خدمتکارش را مسیو‬
‫لو مارکیز (‪ )Monsieur le Marquis‬صدا میزد‪ ،‬در حالی که التور ارباب خود را الفلور (‪)Lafleur‬‬
‫خطاب میکرد (نامی که بعداً نام یک پیشخدمت در فلسفه در اتاق خواب خواهد بود) و اینگونه با چهار‬
‫روسپی جوان از ‪ 18‬تا ‪ 23‬سال‪ ،‬به عیاشی پرداختند‪ .‬در این عیاشی هم شالق زدن و هم کارهای‬
‫سدومی (لواط) انجام شد‪ .‬همچنین از دختران خواسته شد تا پاستیلهای حاوی کانتاریدین (یا «مگس‬
‫اسپانیایی») را ببلعند‪ ،‬که یک داروی تقویتکنندهی غرایز جنسی معروف است‪ .‬البته دلیل ساد برای‬
‫استفاده از این دارو‪ ،‬ایجاد نفخ و باد شکم در دختران بود چرا که ساد اینکار را تحریکآمیز میدانست‪.‬‬
‫اما یکی از دختران مریض شد و به مقامات شکایت کرد که ساد سعی کرده او را مسموم کند‪ .‬کمتر از‬
‫یک هفته بعد حکم دستگیری این دو مرد صادر شد و در ‪ 9‬ژوئیه پلیس برای بازداشت آنها به الکاوست‬
‫آمد‪ .‬اما یکی از بازیگران گروه تئاتر ساد نسبت به اتهامات مطرح شده در مارسی‪ ،‬به ساد و التور هشدار‬
‫داده بود‪ .‬برای همین ساد و التور توانستند فرار کنند‪ .‬ساد اینبار آنه پروسپیر‪ ،‬یعنی خواهر همسرش‬
‫را هم با خود برد‪ .‬علیرغم تالشهای رنه پالژی برای رشوه دادن به دختران برای انصراف از شکایت‬
‫هایشان‪ ،‬این دو مرد در تمامی اتهامات مجرم شناخته شدند و غیابی به اعدام محکوم شدند (در آن‬
‫زمان لواط حکم اعدام داشت) و در ‪ 12‬سپتامبر اجساد آنها به شکل نمادین‪ )effigy( 1‬سوزانده شدند‪.‬‬
‫این سه نفر به ونیز رفتند و ساد با نام مستعار کنت دو مازان (‪ )Comte de Mazan‬سفر میکرد‪.‬‬

‫‪- Execution by effigy.1‬در قرن هجدهم در فرانسه در مواردی که جنایتکار از عدالت فرار کرده بود‪ ،‬مجسمهای از او میساختند و او را به‬
‫صورت نمادین به آتش میکشاندند تا بلکه این گونه کمی از عصبانیت عمومی بکاهند‪ .‬معموالً مجسمههای چوبی را به آتش میکشیدند در حالی که‬
‫چهرهی نقاشی شدهی متهم‪ ،‬روی آن چسبیده بود‪.‬‬
‫‪10‬‬

‫این اولین سفر از سه سفر ایتالیایی بود که ساد بین سالهای ‪ 1772‬و ‪ 1776‬در تالش برای فرار از‬
‫ماموران فرانسه انجام داد‪ .‬این سفرها او را بر آن داشت تا اولین اثر ادبی مهم خود را بنویسد‪ .‬سفرهایی‬
‫در ایتالیا ()‪ .)Travels in Italy (Voyages d’Italie‬این کتاب نوعی سفرنامه با تفاسیر فلسفی و‬
‫تاریخی است که تا سال ‪ 1795‬منتشر نشد‪ ،‬اما نقش مهمی در شکلگیری شخصیت ساد به عنوان یک‬
‫نویسنده و متفکر ایفا میکند‪ .‬نگاه ساد با این سفرها او را قادر کرد تا مضمونی را ایجاد کند که بارها و‬
‫بارها در داستانهای آزادانهی خود به آن بازمی گردد و اساس مخالفت او با مطلق گرایی اخالق دینی‬
‫را تشکیل میدهد‪ .‬مخالفتی که در نسبی بودن فرهنگ و تاریخ و آداب و رسوم انسانی معنا میدهد‪.‬‬
‫زندگی ساد مانند قهرمانان داستانهای قرن هجدهمی شده بود‪ ،‬از این رو تأثیرات زیادی در رمانهای‬
‫دهه ی ‪ 1790‬او گذاشت‪ .‬در این دوره ساد موفق شد از دستگیری توسط مقامات فرانسوی فرار کند تا‬
‫اینکه سرانجام در دسامبر ‪ 1772‬در شامبری (‪ )Chambéry‬به دستور پادشاه ساردنی دستگیر و در‬
‫قلعهی قرن شانزدهمی ‪ Miolans‬زندانی شد‪ .‬رنه پالژی تمام تالش خود را برای آزادی او انجام داد‪ ،‬اما‬
‫خانوادهی مونتروی از نفوذ خود استفاده کردند تا ساد را در بند نگه دارند‪ .‬به تحریک مادام دو مونتروی‬
‫(مادرزن ساد)‪ ،‬حکم بازداشت بار دیگر صادر شد‪ .‬قبل از اولین دورهی حبس طوالنی ساد‪ ،‬که از سال‬
‫‪ 1777‬آغاز شد و قرار بود تا انقالب ادامه یابد‪ ،‬یک رسوایی دیگر وجود داشت که مادرزن ساد را مجبور‬
‫میکرد برای زندان ماندن ساد‪ ،‬پافشاری کند‪.‬‬

‫ساد در طول مدت زمانی که در الکوست اقامت داشت‪ ،‬یعنی در بین سالهای ‪ 1774‬و ‪ 1775‬پنج‬
‫دختر و یک منشی مرد جوان را برای زمستان استخدام کرده بود‪ .‬این آنه سابلونیر ( ‪Anne‬‬
‫‪ ،)Sablonnière‬یک زن جوان بیست و چهار ساله‪ ،‬که به نام "نانون" شناخته میشد‪ ،‬بود که به یافتن‬
‫دختران کمک کرد و در نتیجه بعداً ادعا شد که به عنوان دالل زنان‪ ،‬استخدام شده است‪ .‬این ادعا‬
‫چندان هم دور از انتظار نیست چرا که هدف این کار‪ ،‬تشکیل یک حرمسرای کوچک بوده است‪ .‬عالوه‬
‫بر شش جوان و نانون‪ ،‬خدمتکار رنه پالژی‪ ،‬گوتون (‪ )Gothon‬که یک دختر جوان از خانوادهای‬
‫پروتستان سوئیسی بود‪ ،‬نیز حضور داشت‪ .‬در ژانویه ‪ 1775‬ساد به ربودن پنج دختر جوان متهم شد‪.‬‬
‫این وضعیت در بهار همان سال با به دنیا آمدن فرزند نامشروع توسط نانون و ادعای پدر بودن ساد‪،‬‬
‫تشدید شد‪ .‬این ماجرا توسط خانوادههای ساد و مونتروی‪ ،‬که توطئه کردند تا نانون را به اتهام دزدی‬
‫‪11‬‬

‫سه بشقاب نقره دستگیر کنند و در خانهای در بازداشتگاه آرل (‪ )Arles‬حبس کنند‪ ،‬پنهان ماند‪ .‬این‬
‫دختر سه سال در آنجا بود‪ .‬نوزاد این دختر در ده هفتگی در الکوست درگذشت‪ .‬ادعا شد که علت‬
‫مرگ‪ ،‬سهل انگاری بوده است‪ .‬از آن پنج دختر هم‪ ،‬چهار دختر به صومعههای مختلف فرستاده شدند‬
‫تا آنها را ساکت نگه دارند‪ .‬یکی از دختران ترجیح داد به عنوان خدمتکار در کنار رنه پالژی بماند‪ .‬با‬
‫این وجود‪ ،‬این رسواییها‪ ،‬صدمات قابل توجهی به شهرت ساد وارد کرده بود و از ترس حملهی دوبارهی‬
‫پلیس به الکوست‪ ،‬ساد دوباره راهی ایتالیا شد‪ .‬یک سال طول کشید تا دوباره به فرانسه برگردد‪.‬‬

‫ساد که بار دیگر در قلعهی خود در پروانس مستقر شده بود‪ ،‬دوباره شروع به استخدام دختران‬
‫جوان کرد‪ .‬اینها شامل یک جوان زیبای بیست و دو ساله به نام کاترین تریل (‪)CatherineTreillet‬‬
‫بود که ساد به او لقب ژوستین داده بود‪ .‬پدرش که یک بافندهی محلی بود‪ ،‬به تدریج نگران اتفاقات‬
‫الکوست شد و تصمیم گرفت دخترش را به زور از خانهی ساد بیرون بیاورد‪ .‬وقتی دختر از رفتن با‬
‫پدرش امتناع کرد‪ ،‬پدرش به سمت قصر رفت و به سمت ساد شلیک کرد‪ .‬این حادثه بدیهی است که‬
‫عواقب قانونی داشت که به یک تصمیم سرنوشت ساز کمک کرد‪ .‬ساد درگیر کارهای حقوقی شد و در‬
‫‪ 8‬فوریه ‪ 1777‬او و رنه پالژی به پایتخت آمدند و در آنجا متوجه شد که مادر ساد سه هفته قبل از آن‬
‫مرده است‪ .‬این فرصتی عالی برای مادام دو مونتروی (مادرزن ساد) بود تا یک بار برای همیشه از شر‬
‫داماد سرکش خود خالص شود و در عرض یک هفته پس از ورود او به پاریس‪ ،‬ساد دستگیر و دوباره در‬
‫قلعهی وینسنس زندانی شد‪.‬‬

‫سال بعد‪ ،‬حکمی که برای ساد و خدمتکارش برای "مسمومیت" مارسی صادر شد‪ ،‬در واقع توسط‬
‫دادگاه ‪ Aix‬باطل شد‪ ،‬اما مادام دو مونتروی توانست نامهی جدیدی برای بازداشت دامادش صادر کند‪.‬‬
‫با این حال‪ ،‬در سفر بازگشت از دادگاه تجدیدنظر ‪ Aix‬به زندان وینسنس‪ ،‬ساد موفق شد نگهبانان خود‬
‫را گول بزند و هنگامی که در مسافرخانهای در وینسنس توقف کردند‪ ،‬فرار کرد‪ .‬ساد با پای پیاده ساعت‬
‫هشت صبح روز بعد به الکوست رسیده بود اما این آزادی کوتاه بود‪ ،‬چرا که شش هفته بعد ده مرد‬
‫مسلح به قصر حمله کردند و او را به وینسنس بردند‪.‬‬
‫‪12‬‬

‫در این ‪ 13‬سال زندانی بودن‪ ،‬این شش هفته تنها وقفهی کوتاهی بود که ساد توانست دوباره طعم‬
‫آزادی را بچشد‪ .‬ساد در فوریه ‪ 1784‬به باستیل منتقل شد‪ .‬در آنجا کتابخانهی متنوع و گستردهای که‬
‫شامل آثار کالسیک بود‪ ،‬وجود داشت‪ .‬آثاری که او در کودکی خوانده بود (مثالً هومر‪ ،‬ویرژیل‪ ،‬مونتنی‪،‬‬
‫الفونتن‪ ،‬بوکاچیو)‪ ،‬و یا آثار فلسفهی روشنگری بوفون‪ ،‬ال متری‪ ،‬دولباخ‪ ،‬دیدرو‪ ،‬روسو و ولتر و البته‬
‫درام و داستان اشخاصی مثل ولتر‪ ،‬دفو‪ ،‬روسو‪ ،‬شکسپیر و بسیاری دیگر‪ .‬ساد در خلوت سلول زندان‬
‫خود به طور جدی شروع به نوشتن کرد و تعداد قابل توجهی از آثار را در مدت زمان نسبتاً کوتاهی‬
‫تولید کرد‪ .‬در واقع‪ ،‬تولیدات ادبی او به قدری بود که در سال ‪ 1788‬توانست فهرست جامعی از آثار‬
‫خود بنویسد که بیش از هشت رمان و مجلد داستان کوتاه‪ ،‬شانزده رمان تاریخی‪ ،‬دو جلد مقاله‪ ،‬یک‬
‫نسخه از یادداشتهای خاطرات روزانه و حدود بیست نمایشنامه را در آنجا فهرست کرده بود‪ .‬از این‬
‫نوشتهها تنها تعداد کمی توانستند از طوفان باستیل در سال ‪ 1789‬جان سالم به در برند‪.‬‬

‫همه نمایشنامهها و دو اثر مهم نثر او یعنی ‪ Aline et Valcour‬و مصائب فضیلت که اساس رمان‬
‫آزادانهی ژوستین که ساد پس از انقالب منتشر کرد را تشکیل میداد‪ ،‬همه با هنجارهای ادبی زمانهاش‬
‫مطابقت داشت‪ .‬اما در این سالها آثاری نوشته است (از جمله ‪ 120‬روز سدوم و یک مقاله که داستان‬
‫یک کشیش و مرد در حال مرگ است) نشان میدهد که ساد چقدر به هنجارهای زمانهی خود بیتوجه‬
‫بوده است‪ .‬آثار زشتی که او در دهه ‪ 1780‬در زندان شروع به نوشتن کرد و در دهه ‪ 1790‬برای انتشار‬
‫به پایان رساند‪ ،‬به طور قابل توجهی بیش از هر چیز دیگری که او نوشت‪ ،‬جالب توجه است‪.‬‬

‫در ماهها و هفتههای قبل از طوفان باستیل در ‪ 14‬ژوئیه ‪ ،1789‬جمعیت خشمگین عادت داشتند زیر‬
‫دیوارهای آن جمع شوند‪ .‬ساد به سرعت متوجه شد که ناآرامیهای کنونی بهترین شانس اوست تا‬
‫بتواند از این حبس ‪ 13‬ساله رها شود‪ .‬ساد برای جمعیتی که کنار زندان ایستاده بودند‪ ،‬فریاد میزد که‬
‫میخواهند سر زندانیان را ببرند‪ .‬این اقدام تحریکآمیز بالفاصله باعث شد که ساد بهآسایشگاه‬
‫دیوانگان در شرانتون‪ ،‬چند مایلی جنوب پاریس منتقل شود‪ .‬ده روز بعد‪ ،‬شهروندان پاریس به زندان‬
‫باستیل حمله کردند‪ ،‬فرماندار را به قتل رساندند و دست نوشتههایی را که ساد نتوانسته بود به صورت‬
‫قاچاق از ساختمان خارج کند‪ ،‬غارت یا نابود کردند‪ .‬در میان آثار گمشده‪ ،‬نسخهی خطی ناتمام صد و‬
‫‪13‬‬

‫بیست روز سدوم بود که تا آغاز قرن بیستم گمنام مانده بود‪ .‬ساد در نهایت درآوریل ‪ 1790‬به لطف لغو‬
‫قانون جدید اسناد رسمی توسط مجمع ملی جدید آزاد شد‪.‬‬

‫ساد حاال یک مرد بیپول و چاق تقریباً پنجاه ساله بود‪ .‬رنه پالژی که در بیشتر مدتی که در زندان‬
‫بود کامالً به همسرش ارادت داشت‪ ،‬در این زمان تصمیم گرفته بود در صومعهی پاریس به تنهایی زندگی‬
‫کند و از دیدن او امتناع کرد‪ .‬هرچند طولی نکشید که طلسم مغناطیسی قدیمی ساد توانست او را از‬
‫گرسنگی و مردن در خیابانها نجات دهد‪ .‬آن تابستان ساد با زنی آشنا شد که به عنوان عاشق و همراه‬
‫وفادار‪ ،‬جای همسرش را میگرفت‪ .‬کنستانس کوئزنت (‪ )Constance Quesnet‬بازیگر سابق سی و‬
‫سه ساله‪ ،‬که از همسرش جدا شده بود و یک پسر شش ساله داشت‪ ،‬تا پایان عمر در کنار ساد ماند‪.‬‬

‫کنستانس به دلیل خلق و خوی بسیار قویاش که ساد آن را «حساس» مینامید‪ ،‬زنی با تحصیالت‬
‫متوسط‪ ،‬اما دوستداشتنی و باهوش بود‪ .‬این زوج با کمک هزینهی اندک این دختر امرار معاش‬
‫میکردند‪ ،‬در حالی که ساد‪ ،‬سعی میکرد نمایشنامههایش را در کمدی‪-‬فرانسز و دیگر تئاترهای‬
‫برجستهی پاریس اجرا کند‪ .‬با این حال‪ ،‬این تالشها تا حد زیادی ناموفق بود و فقر ساد‪ ،‬که به دلیل‬
‫سالها بدهی و تصرف زمینهایش در دوران انقالب به وجود آمد‪ ،‬روز به روز بیشتر میشد‪ ،‬او را به‬
‫انتشار رمانهای «معتدلتر» سوق داد که امیدوار بود فروش زیادی داشته باشند‪ .‬ژوستین یا مصائب‬
‫فضیلت در ‪ ،1791‬فلسفه در اتاق خواب در سال ‪ ،1795‬ژوستین جدید و داستان ژولیت بین ‪ 1797‬و‬
‫‪ 1800‬نوشته شد‪ .‬فقط ‪ Aline and Valcour‬در سال ‪ 1795‬و ‪ Crimes of Love‬در ‪ 1800‬به اندازهی‬
‫کافی «محترم» بودند که به نام خودش منتشر شد‪ .‬ساد مصمم به پول درآوردن بود‪ ،‬اگرچه در واقع‪ ،‬به‬
‫دالیلی که بیش از هر چیز دیگری به فضای سلیقهای حاکم در دهه ‪ 1790‬مربوط میشود‪ ،‬فقط‬
‫ژوستین‪ 1791‬پر فروش شد‪.‬‬

‫ساد اگرچه در قلب‪ ،‬اشرافی و سلطنت طلب باقی ماند‪ ،‬اما با انجام بازیهای انقالبی توانست از انقالب‬
‫و وحشت رژیم روبسپیر جان سالم به در ببرد‪ .‬او این کار را به طرز تحسینآمیزی انجام داد و با انرژی‬
‫پر وارد فعالیتهای محلی شد و سخنرانیهای وطنپرستانهای را نوشت که مورد استقبال قرار گرفت‪.‬‬
‫در واقع‪ ،‬برای یک اشرافزادهی سابق‪ ،‬ظهور او به عنوان یک انقالبی قابل توجه بود‪ .‬او برای مدت‬
‫‪14‬‬

‫کوتاهی منشی و سپس رئیس بخش خود در شهر شد و در نهایت به عنوان یکی از بیست قاضی بخش‬
‫منصوب شد‪ ،‬سمتهایی که به راحتی میتوانست از آنها برای انتقام گرفتن از خانواده مونتروی‬
‫استفاده کند‪ ،‬که سرنوشت‪ ،‬حکم مرگشان را پیش روی او گذاشته بود‪ .‬با این حال‪ ،‬ساد که از مخالفان‬
‫مادام العمر مجازات اعدام بود‪ ،‬همسر خود و بسیاری دیگر را از گیوتین نجات داد‪ ،‬تصمیمی که در‬
‫نهایت منجر به دستگیری او در ‪ 8‬دسامبر ‪ 1793‬به اتهام "جعل کردن دستورات" شد‪ .‬در واقع‪ ،‬دالیل‬
‫واقعی دستگیری او الحاد و «مالیمت قضایی» بود‪ .‬دالیلی که برای مردی که خلق و خوی او به هیچ‬
‫عنوان میانه رو نبود‪ ،‬طعنه حساب میشود‪ .‬ساد که در ماههای اولیه ‪ 1794‬از زندانی به زندان دیگر نقل‬
‫مکان میشد‪ ،‬سرانجام به صومعهای نزدیک وینسنس‪ ،‬رسید‪ .‬اینجا بود که از پنجرهی سلولش شاهد‬
‫بود که بسیاری از اشراف زادگان روی گیوتین سوار میشدند‪ .‬اجساد آنها در گور دسته جمعی حفر‬
‫شده در باغهای زندان انباشته میشد‪ .‬او بعداً نوشت که دیدن گیوتین صد برابر بیشتر از زندانی شدنش‬
‫در باستیل به او آسیب رساند‪ .‬خود ساد به لطف یک اشتباه اداری از گیوتین فرار کرد‪ .‬در جوالی ‪1794‬‬
‫نام او در لیستی از زندانیان قرار گرفت که قرار بود از زندانهای پاریس برای قضاوت و اعدام در آن روز‬
‫جمعآوری شوند‪ ،‬اما چون وقتی نامش را صدا زدند پاسخی نداد‪ ،‬به عنوان غایب عالمتگذاری شد‪ .‬در‬
‫مدت کوتاهی‪ ،‬با سقوط روبسپیر‪ ،‬فضای سیاسی دوباره تغییر کرد و ساد در ‪ 15‬اکتبر آزاد شد‪.‬‬

‫ساد و کنستانس در پنج سال آینده تا جایی که میتوانستند با هم کنار آمدند‪ .‬ساد مکرراً نامههای‬
‫ناامیدانه به وکیلش گوفریدی (‪ )Gaufridy‬مینوشت و به او التماس میکرد که پول بفرستد‪ ،‬هرچند‬
‫موفقیت چندانی نداشت‪ .‬در سال ‪ ،1799‬ساد مجبور شد حتی برای چهل سو در تئاترها کار کند‪.‬‬

‫پس از بیش از یک دهه آزادی‪ ،‬تحت قوانین و سانسورهای سختگیرانهی رژیم جدید‪ ،‬یعنی رژیم‬
‫ناپلئون بناپارت‪ ،‬ساد در ‪ 6‬مارس ‪ 1801‬در انتشارات خود به دلیل نوشتن کتاب ژوستین دستگیر شد‪.‬‬
‫برای اولین بار در عمرش به خاطر نوشتههایش به زندان افتاد‪ .‬ساد تا زمان مرگش در سال ‪ 1814‬در‬
‫بازداشت باقی ماند‪ .‬کمتر از دو هفته پس از دستگیری او‪ ،‬خانوادهی ساد‪-‬مونتروی ترتیبی دادند که‬
‫ساد بهآسایشگاه شرانتون‪ ،‬جایی که در سال ‪ 1789‬برای مدت کوتاهی در آنجا اقامت داشت‪ ،‬در محیطی‬
‫بسیار سالمتر‪ ،‬منتقل شود‪ .‬مقامات انتقال ساد به دیوانهخانه را با تشخیص پزشکی «زوال عقل» توجیه‬
‫‪15‬‬

‫کردند‪ ،‬اگرچه به هیچ وجه نمیتوان گفت که ساد عقلش را از دست داده‪ .‬با رفتن ساد‪ ،‬پسرانش شانس‬
‫بیشتری برای ازدواج پیدا کردند‪ .‬شرانتون )‪ (Charenton‬نسبت به قبل زیباتر شده بود و یک آپارتمان‬
‫مبلهی گران قیمت با یک کتاب خانهی چند صد جلدی داشت‪ .‬به کنستانس اجازه داده شد تا با او به‬
‫تیمارستان نقل مکان کند‪ ،‬مهمانیهای شام مکرر برگذار میشد و ساد با مدیر تیمارستان‪ ،‬فرانسوا دو‬
‫کولمیر (‪ )François de Coulmier‬رابطهای هیجانانگیز و البته گاهی طوفانی داشت‪ .‬کولمیر به درمان‬
‫بیماری با نمایش اعتقاد داشت‪ .‬در نتیجه‪ ،‬برای اولین بار در زندگیاش به ساد اختیار داده شد تا به‬
‫بزرگترین اشتیاق خود دست یابد‪ .‬یک تئاتر بزرگ برای سیصد تماشاگر برپا شد و ساد کنترل کامل‬
‫تمرین و اجرای نمایشنامهها را که مشخص است اغلب نمایشنامههای خود او بودند‪ ،‬در اختیار داشت‪.‬‬
‫همهی نمایشهایی که درآسایشگاه اجرا شدند کامالً متعارف بودند (برخالف آزمایشهای سایکودراما‬
‫که در نمایشنامهی مارات‪/‬ساد (‪ )Marat-Sade‬در سال ‪ 1963‬پیتر وایس نشان داده شده است) و‬
‫ساد‪ ،‬کنستانس و سایر زندانیان با حمایت بازیگران زن حرفهای که از پایتخت آورده شده بودند‪ ،‬بازی‬
‫کردند‪ .‬نمایشها بسیار موفق بودند و مخاطبان زیادی را به خود جذب کردند‪.‬‬

‫ساد به نوشتن در شرانتون ادامه داد و چهار رمان نوشت که تنها سه رمان از آنها باقی مانده است‬
‫( ‪all conventional historical narratives, a detailed diary, and a significant body of‬‬
‫‪.) .correspondence‬‬

‫از پاییز سال ‪ 1812‬تا زمان مرگش‪ ،‬دختری شانزده ساله به نام مادلین لکلرک ( ‪Madeleine‬‬
‫‪ )Leclerc‬که مادرش درآسایشگاه کار میکرد‪ ،‬به طور منظم برای انجام خدمات جنسی با پرداخت‬
‫هزینه پیش ساد میرفت‪ ،‬اگرچه یادداشتهای روزانه حاکی از آن است که این زندانی سالخورده‪ ،‬به‬
‫روابط این دختر با مردان جوان حسادت میکرده است‪.‬‬

‫ساد در ‪ 2‬دسامبر ‪ 1814‬در سن هفتاد و چهار سالگی درگذشت‪ .‬آخرین وصیت او‪ ،‬دستور داده بود‬
‫که جسد او بدون مراسم یا سنگ قبر در زمینی که در ‪ ،Malmaison‬نزدیک ‪ Épernon‬خریداری‬
‫کرده بود‪ ،‬دفن شود‪ .‬باید در اطراف آن نقطه‪ ،‬بلوط کاشته شود تا «اثر قبر من از روی زمین محو شود‪،‬‬
‫همانطور که اطمینان دارم‪ ،‬حافظهی مردم از یاد و خاطرهی من پاک خواهد شد‪ .‬به جز افراد کمی که تا‬
‫‪16‬‬

‫آخرین لحظه به من محبت کردند و خاطرات خوشی از آنها دارم‪ » .‬با این حال‪ ،‬پسر کوچکتر ساد‪،‬‬
‫آرماند (‪ )Armand‬با نادیده گرفتن کامل این وصیت نامه و به عنوان آخرین چرخش طعنهآمیز به‬
‫زندگی رنگارنگ بدنامترین بت شکن قرن هجدهم‪ ،‬پدرش را در گورستان شرانتون با مراسمی کامالً‬
‫مسیحی به خاک سپرد‪.‬‬

‫تولد ژوستین‬

‫سه نسخه از داستان ژوستین وجود دارد که از یک رمان صد صفحهای به یک رمان دویست صفحهای‬
‫و در نهایت به یک حماسهی ماراتن بیش از هزار صفحهای تبدیل شده است‪ .‬نسخهی اصلی‪" ،‬مصائب‬
‫فضیلت" ("‪ )"Les Infortunes de la vertu‬یکی از آثار متعددی بود که ساد در طول سالهای‬
‫طوالنی زندانش بین سالهای ‪ 1778‬تا ‪ 1790‬نوشته بود‪ .‬رمان یا داستان کوتاهی با اهداف هزل (منتقدان‬
‫این کتاب را به عنوان داستانی فلسفی توصیف میکنند‪ ) .‬در پانزده روز در سال ‪ 1787‬ساخته شد‪ .‬این‬
‫سبک تا حد زیادی در آن زمان متعارف بود و در آن مضامینی وجود ندارد که ما امروز آن را زشت‬
‫بدانیم‪ .‬برخی متوجه شدند که پیشنویس اول این داستان‪ ،‬دقت بیشتری نسبت به دو نسخهی دیگر‬
‫دارد ولی این پیشنویس در طول عمر نویسنده هرگز به دست مخاطبان نرسید‪.‬‬

‫تا اینکه در سال ‪ 1909‬این نسخه خطی به لطف تالشهای شاعر گیوم آپولینر آشکار شد و سرانجام‬
‫در سال ‪ 1930‬توسط موریس هاینه منتشر شد‪ .‬با این حال‪ ،‬این رمان تا دههی ‪ 1960‬به شکل سانسور‬
‫نشده در دسترس نبود‪.‬‬

‫این داستان کوتاه منتشر نشده قرار بود به یک رمان طوالنی یعنی مصائب فضیلت ‪(Justine, ou‬‬
‫)‪ les Malheurs de la vertu‬تبدیل شود که در سال ‪ ،1791‬یک سال پس از آزادی نویسنده از زندان‪،‬‬
‫ظاهر شد‪ .‬این نسخه‪ ،‬متنی که در اینجا ترجمه شده است‪ ،‬عمدتاً یک روایت اول شخص است که در‬
‫آن ژوستین ماجراهای خود را برای همسفران بازگو میکند‪ .‬ژوستین جدید )‪ (The New Justine‬که‬
‫‪17‬‬

‫در سال ‪ 1797‬منتشر شد‪ ،‬از دو نسخهی قبل فوقالعاده طوالنیتر بود (بیش از هزار صفحه بود) و تا‬
‫حدود زیادی خشنتر و پورن بسیار بیشتری داشت‪ .‬این نسخهی نهایی که تصاویر زیادی هم داشت‪،‬‬
‫به عنوان گستردهترین کار پورنوگرافی چاپی که تا کنون انجام شده است توصیف شده است‪.‬‬

‫البته رمان ‪ 1791‬به طور قابل توجهی خشونت آمیزتر و از نظر جنسی صریحتر از نسخهی اولیه بود‬
‫و به قدری خوب فروخت که در عرض ده سال‪ ،‬پنج بار تجدید چاپ شد‪ .‬در حالی که استقبال عمومی‬
‫از این اثر فوقالعاده خوب بود‪ ،‬اما نظر منتقدان نسبت به این کتاب متفاوت بود‪ .‬یک منتقد‪ ،‬تخیل «غنی‬
‫و درخشان» نویسنده را ستایش کرد‪ ،‬در حالی که جوانان را تشویق میکند «از این کتاب خطرناک‬
‫اجتناب کنند» و حتی به مردان «بالغتر» توصیه میکند آن را بخوانند «تا ببینند تخیل انسان به چه‬
‫جنونهایی میتواند منجر شود»‪ .‬بعد هم خوانندگان را تشویق میکند که کتاب را در آتش بیندازند‪.1‬‬

‫به هر حال‪ ،‬ژوستین یک رمان «آزادیخواهانه» بود و تعداد کمی از این رمانها به نام واقعی نویسنده‬
‫(از ترس زندانی شدن یا بدتر) منتشر میشدند‪.‬‬

‫در قرن هفدهم‪ ،‬اصطالح «لیبرتین» در سطح فلسفی به معنای «آزاد اندیشی» به کار میرفت و‬
‫معموالً در مورد بیخدایان از آن استفاده میشد‪ .‬با این حال‪ ،‬در آغاز قرن هجدهم‪ ،‬از این اصطالح برای‬
‫شخصیتهای ناپسند جنسی و ضد مذهبی هم به کار میرفت‪ .‬هم آنهایی که به نوشتن آثار‬
‫آزادیخواهانه مجرم شناخته میشدند و هم ناشرانشان میتوانستند به اعدام با گیوتین محکوم شوند‪.‬‬
‫در واقع تالشهای متعددی از سوی مقامات در طول دهه ‪ 1790‬برای توقف فروش این رمان‪ ،‬صورت‬
‫گرفت‪.‬‬

‫داستان ژوستین شامل مجموعهای از اپیزودهای خشونتآمیز سوء استفاده جنسی از یک یتیم‬
‫جوان توسط پدوفیلهای آزاده‪ ،‬راهبان‪ ،‬کودک کُشان و مجموعهای از شخصیتهای رنگارنگ است‪.‬‬
‫شخصیتهایی مثل دزد‪ ،‬جراح‪ ،‬مهر ساز‪ ،‬انسان خون آشام‪ ،‬و بسیاری دیگر از شکارچیان جنسی‪.‬‬
‫صحنههای آزار جنسی با دیالوگهای طوالنی فلسفی جایگزین میشوند‪ ،‬که در طی آن قهرمان جوان‬
‫متعصب تالش میکند همهی آزارگرانش را به ایمان مسیحی بکشاند‪ .‬این گفتوگوها نویسنده را قادر‬

‫‪. Journal général de France, 27 Sept. 1792‬‬


‫‪1‬‬
‫‪18‬‬

‫میسازد تا در مورد بیهودگی اعتقاد به خدا یا مشیت الهی و قدرت مطلق طبیعت کور و بیاخالق‪ ،‬با‬
‫خواننده سخن بگوید و اینگونه تمام اعمال خودخواهانهی خود را به قیمت جان دیگران‪ ،‬توجیه میکند‪.‬‬

‫در این نسخه‪ ،‬شرح ظلم و انحرافات جنسی که ژوستین در معرض آن قرار میگیرد‪ ،‬با صدای خود‬
‫او‪ ،‬صدای دختری بیتجربه و پارسا از نظر جنسی بیان شده است و بنابراین در روایت اصلی‪ ،‬حداقل در‬
‫حد کالمی‪ ،‬تا حد زیادی از فحاشی اجتناب شده است‪.‬‬

‫ژوستین فوراً به عنوان موجودی منفعل در نظر ما ظاهر میشود‪.‬سرنوشتش شهادت است‪ .‬یک کودک‬
‫خردسال دوازده ساله و مؤمن که ایمان مذهبی او به طرز غیرقابل قبولی در برابر فهرست بیپایان‬
‫بالهایی که در طول زندگی نسبتاً کوتاه و بدبختش بر سر او میآید‪ ،‬تزلزل ناپذیر میماند‪ .‬او که ناگهان‬
‫همراه با خواهر پانزده سالهاش‪ ،‬ژولیت‪ ،‬یتیم و تهیدست رها شده است‪ ،‬برای اولین بار دختری با‬
‫چشمهای آبی درشت و موهای بلند توصیف میشود‪ .‬ظاهری که ممکن است برای خوانندهی مدرن‬
‫امروزی کلیشهای باشد‪ .‬برای خوانندهی مدرن‪ ،‬همین ویژگیهای فیزیکی‪ ،‬کلیشهای دیگر را میسازد‪.‬‬
‫بلوندی کم هوش که در اینجا دخترانی را نشان میدهد که آسیبپذیر هستند و ذکاوت پایینی دارند‪.‬‬
‫ساده لوحی از جمله مهمترین ویژگیهای این شخصیت است‪ .‬این ویژگیها را میتوان از روی فیزیک‬
‫بدنی او هم متوجه شد‪ .‬دختری فروتن‪ ،‬خجالتی و مهمتر از همه باکره‪ .‬ظاهر فیزیکی ژوستین بالفاصله‬
‫نشان میدهد که او قرار است نقشی را بازی کند که ساد به آن میگوید‪ :‬قربانی فضیلت‪ .‬فضیلتی که او‬
‫را از لذت بردن از چنین توجهات جنسی‪ ،‬باز میدارد اما دقیقاً همین فضیلت است که مردان و زنان را‬
‫برای سوء استفاده کردن از او مشتاق میکند‪ .‬او همچنین قربانی تعصبات مذهبی و اجتماعی جامعهای‬
‫خواهد شد که برای باکرگی ارزش زیادی قائل است و با این کار تابویی ایجاد میکند که برای مورد‬
‫تجاوز قرار گرفتن‪ ،‬التماس میکند‪ .‬این تعصبات‪ ،‬متجاوزان را به سمت او جذب میکند‪.‬‬

‫از همهی این جهات‪ ،‬خواهر او یعنی ژولیت دقیقاً برعکس است‪ .‬ژولیت سبزه است‪ ،‬چشمانش نیز‬
‫تیره است‪ .‬ترسو نیست بلکه کامالً شجاع و پر انرژی است‪ .‬معصوم نیست‪ ،‬بلکه با توجه به آموزشهایی‬
‫که دیده است‪ ،‬کامالً در تضاد با خواهر کوچکترش است‪.‬‬
‫‪19‬‬

‫وقتی پدر و مادر هر دو میمیرند و دو دختر یتیم و بیپول میمانند‪ ،‬تنها واکنش ژولیت لذت‬
‫آزادیخواهانه است‪ .‬حتی اگر در ابتدای داستان به ما گفته نشده بود که زیبایی او به او کمک میکند ما‬
‫از این نمایش میفهمیدیم که ژولیت بیاحساس و خودخواه‪ ،‬قربانی نمیشود و یکی از برندگان زندگی‬
‫خواهد بود‪ .‬برعکس خواهرش ژوستین غمگین و بدبخت که مدام شکست میخورد‪.‬‬

‫در دو نسخهی اول‪ ،‬زمانی که او داستان غمانگیز خود را به پایان میرساند‪ ،‬ژوستین توسط خواهرش‬
‫ژولیت شناخته میشود و از آنجایی که ژولیت ثروتمند و قدرتمند است‪ ،‬او را از چوبهی دار نجات‬
‫میدهد و با خود به قصرش میبرد تا آنجا زندگی کنند‪ .‬با این حال‪ ،‬سرنوشت بیرحمانهی زندگی‬
‫ژوستین‪ ،‬اجازه نمیدهد که شادی او دوام زیادی داشته باشد‪ .‬در صحنهای کامالً استعاری‪ ،‬به خاطر‬
‫اینکه ژوستین از مسیر سرنوشت خود منحرف میشود‪ ،‬یک صاعقهی قدرتمند به او برخورد میکند و‬
‫اینجاست که شادی لحظهای او به اتمام میرسد‪ .‬سیر تکاملی این صحنه (در هر سه نسخه) و بازتابهای‬
‫آن در روایت‪ ،‬نشاندهندهی تغییرات ذهنی نویسنده است‪ .‬همچنین به ما نشان میدهد که مقاومت‬
‫ژوستین در برابر اصول جنسی طبیعت‪ ،‬به کجا ختم میشود‪ .‬در نسخهی اولیه‪ ،‬صاعقه از از سینهی‬
‫راست او وارد میشود و از دهانش خارج میشود‪ .‬در صورتی که در نسخهی دوم‪ ،‬صاعقه از سینهی‬
‫راست وارد میشود و از شکم بیرون میرود‪ .‬در نسخه نهایی‪ ،‬که در آن دیدار مجدد شادی بخش وجود‬
‫ندارد‪ ،‬مرگ هولناک ژوستین آنقدر تصادفی نیست بلکه رویدادی است که توسط خواهرش ژولیت و‬
‫دوستان آزادیخواهش طراحی شده تا ژوستین درست در زمانی که طوفان به اوج خود میرسد‪ ،‬از قصر‬
‫بیرون برود تا با صاعقه بمیرد‪ .‬صاعقه از سینهی راست وارد میشود و از واژن بیرون میرود‪.‬‬

‫پایان ژوستین جدید (نسخه نهایی) به طور اساسی با نسخههای قبلی متفاوت است‪ .‬ژوستین پس‬
‫از فرار از سلول مرگ خود با ژولیت روبرو میشود که او را به قلعه خود میبرد و در آنجا داستان خود‬
‫را بازگو میکند‪ .‬سپس ژولیت به نوبهی خود تاریخ زندگی خود را که در کتاب ژولیت یافت میشود‪،‬‬
‫بازگو میکند و مرگ ژوستین در انتهای داستان ژولیت رخ میدهد‪.‬‬
‫‪20‬‬

‫بدبختیهای ژوستین‬

‫تغییر عنوان از یک نسخه به نسخه دیگر بیاهمیت نیست‪ .‬نام نسخهی اولیهی کتاب چنین است‪:‬‬
‫‪.Les Infortunes de la vertu‬‬

‫"‪ "Infortunes‬به سرنوشت ناگواری اشاره میکند که به خاطر فضیلت (خود شخص در آن تقصیری‬
‫ندارد) به آن دچار شده است‪ ،‬اما کلمهی مبهم "‪ "Malheurs‬در نسخهی دوم‪ -‬به معنی بدشانسی و‬
‫همچنین بدبختی‪ ،‬برعکس کلمهی "‪ "bonheur‬است و به نظر میرسد نشان میدهد که فضیلت‪،‬‬
‫خودش به تنهایی صفتی مذموم است و بنابراین هر کسی که آن را پذیرفته است فقط خودش مقصر‬
‫است‪ .‬بنابراین‪ ،‬در نسخه دوم‪ ،‬کنار هم قرار دادن نام قهرمان با بدبختی او و علت آن ‪Justine, ou -‬‬
‫‪ - les Malheurs de la vertu‬عنوان انتزاعی نسخهی اول را تکمیل میکند و ما را متوجه این مطلب‬
‫میکند که ژوستین علت بدبختی خودش است‪.‬‬

‫این نسخه به کسی اهدا شده است که در این زمان به همراه وفادار ساد تبدیل شده بود‪ .‬کنستانس‬
‫کسی بود که نویسنده‪ ،‬این کتاب را به او تقدیم کرده است و به نظر میرسد‪ ،‬کنستانس نمایندهی افراد‬
‫اخالق مداری است که او با احساساتی بودن خود به ساد نشان داده است‪ .‬ساد اشاره میکند که فضیلت‬
‫زمانی به بهترین وجه ارائه میشود که به عنوان قربانی رقتانگیز رذیلت نشان داده شود‪ ،‬به طوری که‬
‫خواننده به طور اجتناب ناپذیری تحت تأثیر مصیبت او قرار گیرد‪ .‬اما به نظر میرسد چنین عشقی به‬
‫فضیلت آن هم از بزرگترین لیبرتین قرن هجدهم تنها به این جهت است که از خطر زندانی شدن او‬
‫بکاهد‪.‬‬

‫به هر حال‪ ،‬ساد به خوبی از شوکهکننده بودن رمان خود آگاه بود‪ .‬در نامهای که به وکیلش مینویسد‬
‫میگوید‪« :‬رمان من در حال چاپ است‪ ،‬اما رمان آنقدر غیراخالقی است که نمیتوانم آن را برای مردی‬
‫پارسا مانند شما بفرستم‪...‬نام آن ژوستین یا مصائب فضیلت است‪ .‬اگر اتفاقی به دستتان افتاد بدون‬
‫خواندن‪ ،‬آن را بسوزانید‪ .‬من آن را رد میکنم…‪»1‬‬

‫‪1‬‬
‫‪. Quoted by Gilbert Lely, Avant-Propos, La Nouvelle Justine, 1 (Paris: Union Générale d’Éditions, 1978), 9 (my‬‬
‫‪translation).‬‬
‫‪21‬‬

‫بهتر است در کنار این نامه این متن هم اضافه شود‪ :‬تالشی ریاکارانه برای آموزش دادن اخالق‪ .‬به‬
‫نظر میرسد پایان خوش این رمان را هم باید همینگونه بخوانیم‪ .‬ژولیت و معشوقش آنقدر تحت تأثیر‬
‫مرگ ناگهانی خواهرش قرار میگیرند‪ ،‬که تصمیم میگیرند راه خود را عوض کنند و قدم در مسیر‬
‫فضیلت بگذارند‪ .‬ژولیت به صومعه ی کارملیت (‪ )Carmelite‬میپیوندد و مظهر تقوا میشود‪ ،‬در حالی‬
‫که معشوق او در یک شغل دولتی مشغول کار میشود‪ .‬این اتفاقات کامالً با داستان ساد در تضاد است‪.‬‬
‫ساد از خواننده دعوت میکند تا این نتیجهی کامالً غیر قابل قبول و غیر منطقی را بگیرد که‪:‬‬
‫«خوشبختی واقعی تنها در آغوش فضیلت یافت میشود و اگر بنا به دالیلی که ما از آنها بیخبریم‪،‬‬
‫خدا اجازه میدهد که در زمین مورد آزار و اذیت قرار بگیریم‪ ،‬تنها به این خاطر است که آن را در بهشت‬
‫با شیرینترین پاداشها جبران میکند‪» .‬‬

‫این آشکارا تضاد است‪ .‬اما ساد در ژوستین جدید تمامی این سخنان ریاکارانه را کنار میگذارد‪ .‬نه‬
‫ژولیت و نه هیچ یک از همراهان او متحول نمیشوند و در واقع کامالً برعکس است‪ ،‬ژولیت ابداً در‬
‫پیروزی رذیلت و پاداش داشتن آن شکی ندارد و خودش با طرح یک نقشه‪ ،‬ژوستین را می کشد‪.‬‬

‫تأثیرات فلسفی و ادبی‬

‫الحاد ساد به شدت تحت تأثیر اثردو فیلسوف ماتریالیست عصر روشنگری بود‪ .‬ماشین انسان ‪Man‬‬
‫‪ )1748( Machine‬و نظام طبیعت ‪ System of Nature‬بارون دولباخ (‪ .)1770‬ماتریالیسم اعتقاد به‬
‫روح یا زندگی پس از مرگ را رد میکند و همه چیز جهان را به سازمان فیزیکی ماده تقلیل میدهد‪ .‬به‬
‫گفته ژولین اوفره دو ال متری‪ ،‬مشاهده و آزمایش علمی تنها وسیلهای است که میتوان انسان را به‬
‫وسیلهی آن تعریف کرد و این روش به ما میگوید که انسان کامالً یک ماشین است که مانند هر مکانیسم‬
‫قرن هجدهمی تابع قوانین حرکت است‪ .‬تنها هدف از وجود چیزی مانند انسان‪ ،‬لذت است‪ .‬آموزهای‬
‫که بسیاری از شخصیتهای آزادهی ساد با افتخار از آن حمایت میکنند‪ .‬دولباخ انسان را مجموعهای‬
‫‪22‬‬

‫از اتمها میداند‪ ،‬به طوری که حتی وجدان نیز منشأ مادی دارد که از تحصیالت و تجربیات ما به دست‬
‫آمده است‪ .‬بنابراین‪ ،‬سیستم او ارادهی آزاد را نفی میکند و همهی تصمیمات ما بر اساس منافع شخصی‬
‫ما تعیین میشود‪ .‬از نظر دولباخ‪ ،‬همهی اخالقیات فقط یک نوع عملگرایی یا یک نوع فایدهی اجتماعی‬
‫است‪.‬‬

‫ساد «نظام طبیعت» را مبنای واقعی فلسفهی خود قرار داد و اینگونه آبشخور شخصیتهای لیبرتین‬
‫خود را بنا کرد‪ .‬شخصیتهایی که با عقاید مذهبی به خصوص مفهوم اخالق و فضیلت مخالت میکنند‪.‬‬
‫صدای ساد قدرتمندترین و بحث برانگیزترین فریاد ماتریالیسم الحادی است‪ .‬ساد نیمهی تاریک‬
‫روشنگری است‪ .‬آنچه دیگر روشنگران از گفتن آن واهمه داشتند‪ ،‬ساد با صدایی بلند و رسا به زبان‬
‫میآورد‪ .‬مرگ خدا و رنسانس انسان یعنی برخاستن انسان از خاکسترهای خدامحوری‪ ،‬هستهی‬
‫فلسفهی الحادی ساد است‪ .‬ساد بیش از یک قرن قبل از فروید‪ ،‬نیروی محرک همهی کنشهای انسانی‬
‫را‪ ،‬خواستههای جنسی میدانست‪.‬‬

‫ژوستین با تکرار "کاندید" ولتر‪ ،‬که ساد تقریباً با آن آشنا بود‪ ،‬فریاد میزند که فساد عمالً در همهی‬
‫نهادها از جمله قوه قضاییه‪ ،‬بانکداری‪ ،‬طبقهی اشرافی و به طور کلی و باالتر از همه در کلیسای کاتولیک‬
‫رخنه کرده است‪.‬‬

‫ساد دلیل خوبی برای نفرت از همهی این نهادها داشت‪ .‬مارکی ولخرج غالباً مجبور شده بود از‬
‫بانکداران حریص‪ ،‬وامهایی با نرخهای گزاف بگیرد‪ .‬او سالها بدون محاکمه درست و مناسب توسط یک‬
‫دستگاه قضایی فاسد از زندان رنج برده بود‪ .‬در مورد کلیسا‪ ،‬با توجه به تحصیالت یسوعی او و بعداً‪،‬‬
‫زندانی شدن او به دلیل اعمال به اصطالح توهینآمیز‪ ،‬تنفر عمیق ساد از مذهب منشأ شخصی و‬
‫همچنین فکری داشت‪.‬‬

‫داستان ساد قطعاً همان ولتر است‪ .‬اما در جایی که ولتر هرگز راهحل رضایتبخشی برای مسئلهی‬
‫شر و اخالق پیدا نکرد‪ ،‬به غیر از طرح مفهوم خدای بیتفاوت‪ ،1‬آزادیخواهان ساد اعتقاد به خدا را به‬

‫‪ . 1‬تنها توضیح منطقی‪ ،‬برای ولتر‪ ،‬برای مسألهی شر این بود که خدا جهان را آفریده (بیشتر شبیه ساعتسازی که ساعتی را میسازد) و بعد آن را‬
‫«کوک» کرده است و سپس آن را رها کرده تا خودش کار بکند‪ .‬به این نوع فلسفه دئیست میگویند که پیرو آن خدا را قبول دارد ولی بر این عقیده‬
‫است که خدا نسبت به جهان و انسان بی تفاوت است‪.‬‬
‫‪23‬‬

‫کلی رد میکنند و تمامی نیکوکاران در نهایت هالک میشوند‪ .‬اما در کاندید در نهایت نوعی رضایت از‬
‫فضیلت در "سخت کار کردن" پیدا میکنند‪.‬‬

‫ژوستین مکرراً آنچه را که نویسنده‪-‬راوی در همان صفحهی اول به خواننده گفته بود یادآوری‬
‫میکند‪« :‬در قرنی که فساد آن را فرا گرفته است‪ ،‬امنترین راه این است که مانند دیگران عمل کنیم»‪.‬‬
‫ایمان آرمانگرایانه ژان ژاک روسو به خیر طبیعی انسان مستقیماً در نطقی که روالن جعلکننده برای‬
‫ژوستین ایراد میکند‪ ،‬به چالش کشیده میشود‪ :‬تنها حقیقت این است که قویها نه تنها زنده میمانند‪،‬‬
‫بلکه به بهای ضعیفان نیز شکوفا میشوند‪ .‬تصویری که از طبیعت در این رمان ارائه شده بسیار دور از‬
‫دیدگاه آرمانی روسو از آرمانشهری زمینی است که وحشیهای نجیب در آن زندگی میکنند و شرارت‬
‫تمدن آنها را خراب نکرده است‪ .‬در نسخهی اصلی‪ ،‬حتی خود ژوستین‪ ،‬با مواجهه با روالن هیوال‪ ،‬به‬
‫این نتیجه میرسد که «انسان ذاتاً شرور است»‪ .‬بنابراین‪ ،‬خوشبینی که کاندید با آن به پایان میرسد‪،‬‬
‫ابداً در ژوستین وجود ندارد‪ .‬موضوع مشترک هر سه نسخهی ژوستین این است که دلبستگی‬
‫غیرمنطقی قهرمان زن به فضیلت (و به ویژه به باکرگی او) چیزی جز بدبختی را جذب نمیکند و تقریباً‬
‫هرکسی که با آن روبرو میشود‪ ،‬به تجاوز و آزار وی روی میآورد‪.‬‬
24

‫آثار ساد‬

Les 120 Journées de Sodome (Paris: POL, 1992).

The One Hundred and Twenty Days of Sodom, compiled and translated by
Austryn Wainhouse and Richard Seaver (London: Arrow Books, 1990).

La Philosophie dans le boudoir (Paris: UGE 10/18, 1991).

Philosophy in the Bedroom, in Marquis de Sade, Justine, Philosophy in the


Bedroom, and Other Writings, compiled and translated by Richard Seaver and
Austryn Wainhouse (New York: Grove Weidenfeld, 1990).

Les Infortunes de la vertu (Paris: Garnier-Flammarion, 1969).

The Misfortunes of Virtue and Other Early Tales, trans. David Coward (Oxford:
Oxford University Press, 1999).

Justine, ou les malheurs de la vertu (Paris: Éditions Gallimard, 1981).

The Crimes of Love, trans. David Coward (Oxford: Oxford University Press,
2005).

La Nouvelle Justine, 2 vols. (Paris: UGE 10/18, 1995).

Histoire de Juliette, ou les Prospérités du vice, in A. Le Brun and J. -J.


Pauvert(eds. ), Oeuvres complètes (Paris: Société Nouvelle des Éditions Pauvert,
1987), vols. 8 and 9.

Juliette, trans. Austryn Wainhouse (London: Arrow Books, 1991; translation


first published 1968).

Les Prospérités du vice (Paris: UGE 1969).

Dialogue entre un prêtre et un moribond, in A. Le Brun and J. -J. Pauvert (eds.),


Oeuvres complètes (Paris: Société Nouvelle des Éditions Pauvert, 1987), vol. 1.
25

Dialogue between a Priest and a Dying Man, in The Marquis de Sade, Justine,
Philosophy in the Bedroom, and Other Writings, compiled and translated by
Richard Seaver and Austryn Wainhouse (New York: Grove Weidenfeld, 1990).

Correspondance, in Oeuvres complètes (Paris: Cercle du livre précieux, 1967),


vol. 12.

Lettres à sa femme, ed. Marc Buffat (Paris: Actes Sud, 1997).

Marquis de Sade: Letters from Prison, trans. Richard Seaver (London: Harvill
Press, 2000).

‫بیوگرافی ساد‬

Bongie, L. L. , Sade: A Biographical Essay (Chicago and London: University of


Chicago Press, 1998).

Lever, Maurice, Donatien Alphonse François, Marquis de Sade (Paris: Librairie


Artheme Fayard, 1991).

—— Marquis de Sade: A Biography, trans. A. Goldhammer (London:


HarperCollins, 1993).

du Plessix Gray, Francine, At Home with the Marquis de Sade (New York:
Penguin Books, 1999).

Schaeffer, Neil, The Marquis de Sade: A Life (London: Hamish Hamilton,1999).

Thomas, Donald, The Marquis de Sade (London: Allison & Busby, 1992).
26

‫آثاری که در مورد ساد منتشر شده‬

Allison, D. B. , Roberts, M. S. , and Weiss, A. S. (eds. ), Sade and the Narrative


of Transgression (Cambridge: Cambridge University Press, 1995).

Barthes, Roland, Sade, Fourier, Loyola (Paris: Seuil, 1971).

Carter, Angela, The Sadeian Woman (London: Virago Press, 1979).

Darnton, Robert, The Forbidden Best-sellers of Pre-Revolutionary France


(London: HarperCollins, 1996).

De Jean, Joan, Literary Fortifications: Rousseau, Laclos, Sade (Princeton


University Press, 1984).

Fowler, James, The Libertine’s Nemesis: The Prude in ‘Clarissa’ and the
‘roman libertin’ (London: Legenda (Modern Humanities Research Association
and Maney Publishing), 2011).

Frappier-Mazur, L. , Writing the Orgy: Power and Parody in Sade


(Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 1996); first published in French
as Sade et l’écriture de l’orgie (Paris: Nathan, 1991).

Gallop, Jane, Intersections: A Reading of Sade with Bataille, Blanchot, and


Klossowski (Lincoln, Nebr. , and London: University of Nebraska Press, 1981).

Goulemot, Jean-Marie, Forbidden Texts: Erotic Literature and its Readers


inEighteenth-Century France (Philadelphia: University of Pennsylvania Press,
1994); first published in French as Ces livres qu’on ne lit que d’une main (Paris:
Éditions Alinea, 1991).

Laplanche, J. , and Pontalis, J. -B. , The Language of Psycho-Analysis (London:


The Hogarth Press and Institute of Psycho-Analysis, 1985).

Paglia, Camille, Sexual Personae: Art and Decadence from Nefertiti to Emily
Dickinson (New York: Vintage Books, 1991).
27

Phillips, John, Sade: The Libertine Novels (London and Stirling, Virginia: Pluto
Press, 2001).

—— How To Read Sade (London: Granta Books, 2005).

—— The Marquis de Sade: A Very Short Introduction (Oxford: Oxford


University Press, 2005).

Roger, Philippe, Sade: La Philosophie dans le pressoir (Paris: Bernard Grasset,


1976).

Warman, Caroline, Sade: From Materialism to Pornography, Studies in


Voltaire and the Eighteenth Century, 2002:1 (Oxford: Voltaire Foundation,
2002).

‫مقاالت‬

Beauvoir, Simone de, ‘Faut-il brûler Sade?’, Les Temps modernes (Dec. 1951–
Jan. 1952); repr. in Privilèges (Paris: Gallimard, 1955); English translation: ‘Must
We Burn Sade?’, in The Marquis de Sade, The 120 Days of Sodom and Other
Writings (London: Arrow Books, 1990), 3–64.

Bennington, Geoffrey, ‘Forget to Remember, Remember to Forget: Sade avec


Kant’, in John Phillips (ed. ), ‘Sade and his Legacy’, special edition of Paragraph,
23:1 (Mar. 2000), 75–86.

Goulemot, Jean-Marie, Préface to Sade, Les Infortunes de la vertu (Paris:


Garnier-Flammarion, 1969), 19–36.

McMorran, Will, ‘Intertextuality and Urtextuality: Sade’s Justine Palimpsest’,


Eighteenth-Century Fiction, 19:3 (2007), 127–41.

O’Neal, John, ‘Sade’s Justine: A Response to the Enlightenment’s Poetics of


Confusion’, in Eighteenth Century Fiction, Volume 21, Number 3, Spring 2009,
pp. 345–56.
28

Paulhan, Jean, Introduction to Les Infortunes de la vertu (Paris: Point du Jour,


1946), pp. ii–xliii, translated as ‘The Marquis de Sade and his Accomplice’, in The
Marquis de Sade, Justine, Philosophy in the Bedroom, and Other Writings (New
York: Grove Weidenfeld, 1990), 3–36.

Phillips, John, ‘Critique littéraire et intertextualité: le cas de Sade et de Rétif


de la Bretonne’, in Malcolm Cooke and Marie-Emmanuelle Plagnol-Diéval (eds.
), Critique et Critiques au 18e siècle, French Studies of the Eighteenth and
Nineteenth Centuries, 22 (New York, etc. : Peter Lang, 2006), 269–80.

—— ‘La Prose dramatique de Sade: Ce “dangereux supplément”?’, special


number of L’Annuaire théâtral, 41:‘Sade au théâtre: La Scène et l’Obscène’
(Spring 2007), 50–62.

—— ‘Circles of Influence: Lewis, Sade, Artaud’, Comparative Critical Studies,


9:1 (2012), 61–82.

—— ‘Obscenity off the Scene: Sade’s La Philosophie dans le boudoir’, The


Eighteenth Century: Theory and Interpretation (Autumn 2012).

‫برای مطالعه بیشتر‬

Diderot, Denis, The Nun, trans. Russell Goulbourne.

Laclos, Pierre Choderlos de, Les Liaisons dangereuses, trans. Douglas Parmée,
intro. David Coward.

Rousseau, Jean-Jacques, Discourse on the Origin of Inequality, trans. Franklin


Philip, ed. Patrick Coleman.

—— Discourse on Political Economy and The Social Contract, trans.


Christopher Betts.

Sade, Marquis de, The Crimes of Love, trans. David Coward.


29

—— The Misfortunes of Virtue and Other Early Tales, trans. David Coward.
Voltaire, Candide and Other Stories, trans. Roger Pearson.
‫‪30‬‬

‫ای دوست من! پاداش جنایت مانند صاعقهای است که آتش فریبندهاش قبل از فرو‬
‫بردن روح در باتالق مرگ‪ ،‬برای یک لحظه آسمان را زینت میبخشد‪.‬‬
‫‪31‬‬

‫برای دوست عزیزم‬

‫آری کنستانس‪ ،‬این کار را به تو تقدیم میکنم‪ .1‬باری‪ ،‬شرافت جنس تو‪ ،‬با تلفیق عادالنهترین و روشن بینانهترین عقلها‬

‫با حساسترین اجزا طبیعت‪ ،‬توانایی دیدن اشکهای شیرینی که به خاطر رنج و فضیلت ریخته شده است را دارد‪ .‬با بیزاری‬

‫از سفسطههای لیبرتینیسم و بیدینی‪ ،‬که مدام با گفتار و کردار خود به مبارزهی بیوقفه با آنها رفتهای‪ ،‬مطمئناً از کاریهایی‬

‫که شخصیتهای این داستان انجام میدهند آزرده نخواهید شد‪ .‬همچنین از ناامیدانه بودن برخی از قسمتها (که در هر صورت‬

‫تا حد امکان کمرنگ شدهاند) ناراحت نخواهید شد‪ .‬اینجا‪ ،‬ناراحت از اینکه این راز افشا شود‪ ،‬این رذیلت است که وقتی به‬

‫آن حمله میشود‪ ،‬فریاد اعتراضش باال میرود‪ .‬تارتوف توسط افراد متعصب محاکمه شد‪ .2‬ژوستین نیز توسط آزادیخواهان‬

‫مورد انتقاد قرار خواهد گرفت و من چیزی برای ترس از آنها ندارم‪ .‬هنگامی که انگیزههای من را درک کردید‪ ،‬دیگر کسی‬

‫نمیتواند آن را انکار کند‪ .‬موفقیت من تنها به نظر شما بستگی دارد و اگر شما خوشحال باشید‪ ،‬ممکن است از موفقیت جهانی‬

‫برخوردار شوم‪.‬‬

‫اهداف این داستان (که آنقدرها هم که برخی فکر میکنند تخیلی نیست) بدون شک جدید هستند‪ .‬برتری فضیلت بر رذیلت‪،‬‬

‫پاداش نیک و کیفر بد‪ ،‬روند کلی آثاری از این قبیل است‪ .‬آیا هرگز از خواندن آنها خسته نشده اید؟‬

‫اما اینجا رذیلت همه جا پیروز است و فضیلت قربانی آن است‪ .‬با نشان دادن دختری بدبخت که مدام بدبختتر میشود و‬

‫بازیچهی شرارت کثیفترین و پلیدترین افراد میشود‪ ،‬میتواند یکی از عالیترین درسهای اخالقی باشد که بشریت تا به‬

‫حال با آن مواجه شده است‪ .‬مطمئنم با من موافقید که از راهی حرکت کنیم که قبالً کسی در آن قدم نگذاشته است‪ .‬آیا من‬

‫موفق شدم‪ ،‬کنستانس؟ آیا اشک چشمان تو‪ ،‬پیروزی من را تأیید میکند؟ به طور خالصه‪ ،‬با خواندن ژوستین‪ ،‬خواهید گفت‪:‬‬

‫"اوه‪ ،‬چقدر این پرترههای جنایت باعث میشود که من به فضیلت افتخار کنم وقتی گریه میکند چقدر عالی است! او در‬

‫بدبختی چقدر زیباست! "‬

‫اوه‪ ،‬کنستانس! این کلمات فقط باید از لبانت به پرواز در آیند‪ ،‬آنگاه من پاداش زحماتم را گرفتهام‪.‬‬

‫‪ .1‬ساد رمان خود را به ماری‪-‬کنستانس رنل (مادام کوئزنت) که از اوت ‪ 1790‬معشوقهی او بود تقدیم میکند‪ .‬این رابطه تا زمان مرگ او در سال‬
‫‪ 1814‬ادامه داشت‪ .‬ماری‪-‬کنستانس بازیگر بود‪.‬‬
‫‪ .2‬ساد به ممنوعیت پنج سالهی کمدی مولیر دربارهی یک منافق مذهبی اشاره میکند‪ Le Tartuffe .‬که در سال ‪ 1664‬اکران شد‪ ،‬بالفاصله در‬
‫روزنامه ‪ Gazette de France‬به عنوان "توهین به مذهب و تأثیرات مخرب" مورد حمله قرار گرفت‪ .‬علیرغم دفاع مولیر مبنی بر تمسخر دینداران‬
‫دروغین‪ ،‬بسیاری از روحانیون حمالت مشابهی را علیه نویسنده و نمایشنامه او انجام دادند که در نهایت با تهدید اسقف اعظم پاریس مبنی بر تکفیر‬
‫هر یک از مؤمنانی که این نمایش را دیدند‪ ،‬به اوج خود رسید‪.‬‬
‫‪32‬‬

‫ژوستین‬

‫یا‬

‫مصائب فضیلت‬

‫بخش اول‬
‫‪33‬‬

‫بزرگترین دستاورد فلسفه‪ ،‬روشن ساختن ابزاری است که طبیعت و مشیت الهی‪ ،‬برای پایان دادن‬
‫سرنوشت یک انسان‪ ،‬به کار میگیرد‪ .‬و به دنبال این دستاورد‪ ،‬فلسفه میتواند به انسان‪ ،‬این موجود‬
‫دو پای نگون بخت‪ ،‬یاری رساند تا در مسیر ناهموار و دردآور زندگی‪ ،‬راه خود را پیدا کند‪ .‬راهی که‬
‫هوی و هوسهای عجیب و دهها نام و شکل مختلف به خود میگیرد تا هرطور که شده‪ ،‬زندگی را برای‬
‫انسان سختتر کند‪ .‬کسی هنوز موفق به درک و تعریف آن نشده است اما این دستاورد مهم میتواند‬
‫به انسان کمک کند تا با پیشبینی این نامالیمات‪ ،‬راه خود را هموارتر کند‪.‬‬

‫اگر با وجود اینکه همیشه به این قراردادهای اجتماعی و قوانینی که بر ما حاکم کردهاند‪ ،1‬احترام‬
‫میگذاریم و هرگز از آن تخطی نکردهایم‪ ،‬همچنان در راه خود باید پا بر روی خار و سنگهای دردناک‬
‫بگذاریم و راه بر ما هموار نمیشود‪ ،‬چگونه است که انسانهای شرور در راه سرنوشت خود‪ ،‬به جای خار‬
‫با گلهای سرسبز طرف هستند و همیشه راه برای آنها هموار است؟ کسانی که فضیلت استواری برای‬
‫نگاه کردن به این قضیه از منظرهای باالتر ندارند‪ ،‬به این نتیجه میرسند که به جای اینکه خالف جریان‬
‫شنا کنیم‪ ،‬باید خودمان هم با جریان همسو شویم‪.‬‬

‫آیا در چنین شرایطی نخواهند گفت که فضیلت بدترین گزینهی موجود است؟ زمانی که نتوان با‬
‫بدیها مبارزه کرد و در قرنی که فساد همه جای آن را فرا گرفته است‪ ،‬امنترین راه این است که مانند‬
‫دیگران عمل کنیم و همرنگ جماعت شویم‪ .‬اگر کسى بخواهد آگاهتر باشد و از علمى که به دست‬
‫آورده است سوء استفاده کند‪ ،‬آیا مانند فرشتهی جسراد در ‪ Zadig‬ولتر‪ 2‬نمیگوید که از هر شری‬
‫میتواند خیرزاده شود؟ و آیا اعالم نخواهند کرد که در این صورت‪ ،‬میتوانند خود را به شر بسپارند‪،‬‬

‫‪ .1‬در اولین نسخهی ژوستین‪ ،‬در سال ‪ 1787‬این جمله با لحنی خنثیتر بیان شده است‪" :‬زمانی که از قراردادهای اجتماعی صحبت میکنیم"‪ .‬در‬
‫نسخه سوم و آخر ژوستین ‪ ،1797‬ساد به میزان قابل توجهی کمتر محتاطانه عمل میکند‪ ،‬با تحقیر‪ ،‬تقوای یک جامعهی دینی را که «پر از نگرش‬
‫بیهوده‪ ،‬مضحک و خرافی نسبت به قراردادهای پوچ اجتماعی ما است» نادیده میگیرد‪.‬‬
‫‪ .2‬داستان کوتاه ولتر که برای اولین بار با عنوانی متفاوت در سال ‪ 1747‬منتشر شد‪ .‬داستان آن در مورد مشیت الهی است و همان سؤال ژوستین‬
‫را مطرح میکند‪ :‬آیا پاداش فضیلت‪ ،‬شادی است؟ پس از تغییر و تحوالت فراوان‪ ،‬قهرمان جوان‪ ،Zadig ،‬متوجه میشود که نه تنها فضیلت به ندرت‬
‫پاداش میگیرد‪ ،‬بلکه انسانها اغلب بد هستند تا خوب‪ .‬نقل قول خارج از متن سخنان فرشته جسراد به ‪ Zadig‬در پایان داستان و نتیجهگیری راوی‬
‫ساد‪ ،‬مبنی بر اینکه انجام بدی تنها راه دیگری برای نیکی کردن است‪ ،‬کامالً ناصداقانه و ریاکارانه است‪ .‬چرا که جسراد مجاز به گفتن کلمهی آخر‬
‫نیست و حرف ندای زادیگ با تک کلمهی «اما‪ »...‬حاکی از عدم اعتقاد قهرمان‪ ،‬نویسنده و بدون شک خواننده است‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬این اصل شناخته‬
‫شده خوش بینی الیبنیتسی «که شر‪ ،‬جزئی از خیر کل هستی است» همانطور که الکساندر پوپ در مقاله خود در مورد انسان ‪ 1732-1732‬بیان‬
‫میکند ‪ -‬در ‪ ou l'Ptimisme ،Candide‬اثر ولتر آشکارا به صورت طنز مطرح میشود‪ .‬این اشارهی ساد به این داستان نشاندهندهی آن است که‬
‫ساد از طرفی میخواهد داستانی فلسفی بگوید و از طرفی میخواهد با طنر‪ ،‬به مسائل فلسفی تیکه بیندازد‪ .‬این نوع نگرش در تمام آثار ساد مشهود‬
‫است‪.‬‬
‫‪34‬‬

‫چرا که در واقع‪ ،‬این یکی از شیوههای تولید خیر است؟ آیا نمیتواند اضافه کند که در طرح کلی‬
‫آفرینش‪ ،‬فرقی نمیکند که کسی خیر یا شر را برگزیند؟ از این منظر‪ ،‬برای طبیعت فرقی ندارد که چه‬
‫کسی خیر را انتخاب میکند و چه کسی شر را‪ ،‬چرا که در چشمان او همه چیز برابر است‪ .‬اگر فضیلت‪،‬‬
‫به بدبختی منتهی شود و موفقیت از آن شروران باشد‪ ،‬برای طبیعن هیچ فرقی نمیکند‪ .‬بنابراین از نظر‬
‫طبیعت‪ ،‬بهتر آن نیست که با شروران قاهر همراه شویم تا با فاضالن مقهور؟ مهم است که از این‬
‫سفسطههای خطرناک و فلسفهی غلطی که به آن تعلق دارند جلوگیری شود و ضروری است که نشان‬
‫دهیم‪ ،‬افرادی فاسد و هرزه‪ ،‬اگر اصولی چند از فضیلت را همچنان در خود داشته باشند‪ ،‬ممکن است‬
‫روح آنها باز هم به مسیر درست بازگردد‪ .‬مسیری که میتواند به بزرگترین پاداشها منتهی شود‪.‬‬
‫بیتردید ظالمانه است که باید زنی شیرین و حساس را که به فضیلت بیشترین احترام را میگذارد‪،‬‬
‫قربانی بدبختیهای بیشماری کنیم و از طرف دیگر نشان دهیم که کسانی که به این زن ظلم و ستم‬
‫میکنند‪ ،‬به سعادت میرسند‪ .‬با این حال‪ ،‬اگر یک چیز خوب از نمایش این مصیبتها حاصل شود‪ ،‬آیا‬
‫نباید آن را به تصویر بکشیم؟‬

‫چنین احساساتی است که هدایتگر اثر ماست‪ .‬و با در نظر گرفتن این انگیزه هاست که از خوانندگان‬
‫خود برای ایدههای غلط و اشتباهی که در دهان شخصیتهای خود قرار دادهایم و برخی اتفاقات نسبتاً‬
‫تکاندهنده‪ ،‬پوزش میطلبیم‪.‬‬

‫مادام کنتس لورسانژ (‪ )Madame the Comtesse of Lorsange‬یکی از آن افرادی بود که ثروت‬
‫خود را مدیون چهرهای زیبا و رفتارهای نادرست بسیارش بود‪ .‬گستاخی این اشخاص و حماقت دیگران‪،‬‬
‫یکی از بهترین منابع درآمد است‪ .‬مادام لورسانژ هیکلی فوقالعاده زیبا و سبزه داشت‪ .‬چشمان براق او‬
‫از آن چشمهایی بود که بیاعتقادی آن‪ ،‬افراد را جذب خود میکرد‪ .‬او کمی بدخواه و بیاصول بود‪.‬‬
‫اساساً هیچ چیز را بد نمیدانست‪ .‬با اینحال آنقدر فاسد نبود که کامالً بیاحساس باشد‪ .‬چهرهای زیبا و‬
‫مغرور از او یک لیبرتین خوب ساخته بود‪.‬‬

‫با این وجود‪ ،‬این زن بهترین آموزشها را دریافت کرده بود‪ .‬دختر یک بانکدار بسیار مهم در پاریس‬
‫بود‪ .‬او با خواهری به نام ژوستین که سه سال از او کوچکتر بود‪ ،‬در یکی از مشهورترین صومعههای‬
‫‪35‬‬

‫پایتخت بزرگ شد‪ ،‬جایی که تا سن دوازده تا پانزده سالگی‪ ،‬بهترین معلمان و کتابها در اختیارشان‬
‫بود‪.‬‬

‫زمانی که اخالق و فضیلت‪ ،‬برای تربیت این دو خواهر فوقالعاده مهم بود‪ ،‬آنها در یک روز همه‬
‫چیزشان را از دست دادند‪ .‬ورشکستگی‪ ،‬پدرشان را در چنان شرایط ظالمانهای قرار داد که از اندوه‬
‫زیاد درگذشت‪ .‬همسرش یک ماه بعد به او ملحق شد‪ .‬دو تن از خویشاوندان دور و بیروح‪ ،‬در مورد‬
‫اینکه با یتیمان جوان چه کنند‪ ،‬مشورت کردند‪ .‬سهم هر کدام از ارثها‪ ،‬که بخش زیادی از آن به خاطر‬
‫بدهیها از بین رفته بود‪ ،‬صد اکو بود‪ .‬از آنجایی که هیچ کس زیر بار سرپرستی آنها نرفت‪ ،‬صومعه نیز‬
‫دیگر آنها را در آنجا نگه نمیداشت و اینگونه ارثشان را دریافت کردند و آزاد بودند به هرچه‬
‫میخواهند تبدیل شوند‪.‬‬

‫مادام لورسانژ که آن زمان نامش ژولیت )‪ (Juliette‬بود‪ ،‬در سی سالگی‪ ،‬شخصیتش شکل گرفته بود‬
‫و دیگر تغییری نمیکرد‪ .‬این سنی است که ما داستان را با آن شروع میکنیم‪ .‬تنها دغدغهی زندگی‬
‫این زن‪ ،‬لذتهای آزادیخواهانه بود و ابداً به شرایط ظالمانهای که اطرافش بود توجهی نداشت‪ .‬در مورد‬
‫ژوستین همانطور که گفتیم دوازده ساله بود‪ .‬طبیعت جدی و مالیخولیایی او‪ ،‬موجب شده بود که در‬
‫مورد شرایط بدش بیشتر به فکر فرو برود‪ .‬معصومیت و صراحت او که برخالف حیلهگری و دورویی‬
‫خواهرش‪ ،‬دارای لطافت و حساسیت شگفتانگیزی بود‪ ،‬او را وارد دامهای زیادی کرد‪ .‬این دختر جوان‬
‫همهی این خصوصیات را با چهرهای شیرین پیوست داده بود‪ .‬درست برخالف آنچه طبیعت با آن چهرهی‬
‫ژولیت را رسم کرده بود‪ .‬به همان اندازه که در چهرهی ژوستین‪ ،‬نجابت و کم رویی وجود داشت‪ ،‬چهرهی‬
‫ژولیت پر بود از‪ ،‬حیله و دوز و کلک و عشوهگری‪ .‬چهرهی ژوستین درست مانند باکرههای معصوم بود‪.‬‬
‫با چشمانی درشت و آبی و درخشان که به چهرهی خوش فرم و زیبای او‪ ،‬جذابیت بیشتری بخشیده‬
‫بود‪ ،‬قلب اطرافیانش را در آغوش میگرفت‪ .‬موهای بلوندش‪ ،‬او را مانند فرشتگان کرده بود‪ .‬این خواهر‬
‫کوچکتر‪ ،‬با چنان ظرافت معصومانهای‪ ،‬غیر قابل توصیف است‪.‬‬

‫به هر دو دختر بیست و چهار ساعت فرصت داده شد تا صومعه را ترک کنند‪ .‬اینکه با ‪ 100‬اکو چکار‬
‫کنند به خودشان واگذار شد‪ .‬ژولیت که خودشیفته بود‪ ،‬در ابتدا تالش میکرد اشکهای ژوستین را‬
‫‪36‬‬

‫خشک کند‪ ،‬اما چون دید این کار فایدهای ندارد‪ ،‬به جای دلداری دادن‪ ،‬شروع به سرزنش او کرد‪.‬‬
‫ژوستین را به خاطر حساسیتش سرزنش کرد و با نگرشی فلسفی‪ ،‬که نشان از بلوغ زودرس او داشت‬
‫به او گفت که در این دنیا فقط باید نگران چیزی بود که بر روی شخصیت خود فرد تأثیر میگذارد‪ .‬ما‬
‫باید به دنبال احساسات جسمانی باشیم که بتواند همهی احساسات اخالقی ما را هر چقدر هم که‬
‫دردناک باشد‪ ،‬خاموش کند‪ .‬بنابراین ضروری است که ما هم قدم در همین راه بگذاریم چرا که حکمت‬
‫درست و عقالنی آن است که تا جایی که میتوانیم لذتهای خودمان را دو برابر بیشتر کنیم‪ ،‬نه اینکه‬
‫بر رنجها و دردهای خود اضافه کنیم‪ .‬در یک کالم‪ ،‬آن احساس خیانتانگیزی که دیگران را به موفقیت‬
‫میرساند‪ ،‬نباید در خود خاموش کنیم چرا که اینگونه چیزی جز غم و بدبختی برای خود به ارمغان‬
‫نمیآوریم‪ .‬با این حال‪ ،‬منحرف کردن قلبی مهربان که در برابر استداللهای یک عقل خشک و نامهربان‪،‬‬
‫مقاومت میکند‪ ،‬حقیقتاً کار دشواری است‪.‬‬

‫ژولیت برای متقاعد کردن ژوستین‪ ،‬متوسل به حیلههای دیگری شد‪ .‬به خواهرش میگفت با شکل‬
‫و ظاهری که ما داریم‪ ،‬هیچوقت گرسنه نمیمانیم‪ .‬او دختر یکی از همسایههایشان را مثال میآورد که‬
‫پس از فرار از خانهی پدری‪ ،‬اکنون در ناز و نعمت به سر میبرد و قطعاً بسیار خوشحالتر از زمانی است‬
‫که در آغوش خانوادهاش بوده است‪ .‬ژولیت به ژوستین هشدار داد که یک دختر جوان فقط با ازدواج‬
‫کردن خوشبخت نمیشود‪ .‬با زندانی شدن در قوانین ازدواج‪ ،‬باید منتظر اندکی خوشی و بدبختیهای‬
‫بسیار بود‪ .‬اما از سوی دیگر اگر دخترها تسلیم شادیهای آزادیخواهی میشدند‪ ،‬آنگاه در برابر‬
‫عاشقان میتوانند از خود دفاع کنند‪ .‬حداقلش آن است که میتوانند هرچقدر میخواهند تعداد‬
‫عاشقان خود را افزایش دهند تا اینگونه خود را تسلی دهند‪.‬‬

‫ژوستین از این سخنرانی وحشتزده شد‪ .‬او گفت که مرگ را به ذلت ترجیح میدهد و با همهی‬
‫تالشهایی که خواهرش برای جلب توجه او انجام داد‪ ،‬مصمم شد که از او جدا شود‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬دو دختر بدون هیچ حرفی از هم جدا شدند‪ .‬هر دو متوجه شده بودند که خصوصیات و‬
‫ویژگیهای شخصیتی کامالً متفاوتی دارند‪ .‬آیا ژولیت که در نظر خودش‪ ،‬قرار بود به یک بانوی بزرگ‬
‫تبدیل شود‪ ،‬میتوانست بپذیرد که تمایالت اخالقی ژوستین‪ ،‬سد راهش شود؟ از طرفی ژوستین‬
‫‪37‬‬

‫میتوانست بپذیرد که اخالق و فضائلش‪ ،‬قربانی فساد و انحراف خواهرش بشود؟ این تفاوتهای فکری‬
‫هر دو را بر آن داشت تا از یکدیگر جدا شوند‪ .‬هر دو صومعه را روز بعد ترک کردند‪.‬‬

‫ژوستین که در دوران کودکی توسط خیاط مادرش بزرگ شده بود‪ ،‬بر این عقیده بود که ممکن است‬
‫این زن نسبت به وضعیت اسفناک او‪ ،‬واکنش نشان دهد‪ .‬برای همین به دنبال او گشت تا بلکه بتواند‬
‫پیش او کار کند‪ ....‬اما این زن به سختی ژوستین را به یاد آورد و با خشونت او را بیرون انداخت‪.‬‬

‫مخلوق بیچاره فریاد میزد‪« :‬آه ای آسمانها! آیا حتی اولین قدمهایی که در این دنیا برمی دارم باید‬
‫با غم و اندوه همراه باشد؟ این زن قبالً من را دوست داشت‪ ،‬حاال چرا مرا رد میکند؟ افسوس! به این‬
‫دلیل است که من یک یتیم فقیر و بیپول هستم‪ .‬در این دنیا‪ ،‬اندازهی احترام مردم‪ ،‬به همان اندازهی‬
‫منافع و سودهایشان بستگی دارد‪ .‬هرچه بیشتر از تو نفع ببرند‪ ،‬بیشتر احترامت میگذارند‪» .‬‬

‫ژوستین با صورتی گریان به دیدن یک کشیش میرود‪ .‬او وضعیت خود را با تمام معصومیت دوران‬
‫جوانیاش برای او توصیف میکند‪... .‬ژوستین یک لباس کوچک سفید به تن داشت‪ ،‬موهای زیبایش را‬
‫با بیاحتیاطی زیر کالهش جمع کرده بود‪ .‬سینهاش را میتوان تشخیص داد‪ .‬زنگ صورتش به خاطر‬
‫مشکالت‪ ،‬پریده بود‪ .‬چشمانش پر از اشک بود و با آب و تاب بیشتری پیش کشیش سخن میگفت‪.‬‬

‫‪-‬ژوستین به کشیش مقدس گفت‪« :‬همانطور که میبینید‪ ،‬آقا‪ ،‬من به عنوان یک دختر جوان در‬
‫وضعیت بسیار ناراحتکنندهای هستم‪ .‬من مادر و پدرم را از دست دادهام‪ .‬خداوند آنها را در همان‬
‫سنی که بیشترین نیاز را به کمک آنها دارم از من گرفته است‪ .‬آنها بیپول مردند‪ ،‬آقا‪ ،‬ما چیزی‬
‫نداریم‪ .‬این تمام چیزی است که آنها برایم گذاشتهاند‪ » .‬ژوستین در حالی که ‪ 12‬لویی خود را به‬
‫کشیش نشان میداد ادامه داد‪« :‬جایی برای خوابیدن ندارم‪ .‬شما به من رحم خواهید کرد‪ ،‬اینطور نیست‬
‫سرور من؟ شما خادم کلیسا هستید و کلیسا همیشه یادآور چیزهایی خوبی برای من بوده است‪ .‬به نام‬
‫خدایی که من او را میپرستم و تو نمایندهی او هستی‪ ،‬به عنوان پدر دوم به من بگو چه باید بکنم‪ ،‬چه‬
‫کنم؟ »‬

‫کشیش با نگاهی هیز به ژوستین پاسخ داد که کلیسا در شرایط خوبی قرار ندارد و فعال نمیتواند به‬
‫مستضعفین جدید کمکرسانی کند اما اگر ژوستین آمادهی خدمت به او باشد و بتواند کارهای سنگینی‬
‫‪38‬‬

‫انجام دهد‪ ،‬کلیسا میتواند به او کمک کند‪ .‬کشیش میگفت در آشپزخانهی ما همیشه میتوان یک‬
‫تکه نان برای تو پیدا کرد‪ .‬نمایندهی خدا با گفتن این سخن‪ ،‬دستش را بین سینههای ژوستین گذاشت‬
‫و با رفتاری که بیش از حد دنیوی بود‪ ،‬او را بوسید‪ .‬ژوستین که به خوبی از قصد کشیش آگاه بود‪ ،‬با این‬
‫جمالت او را از خود دور کرد‪« :‬آقا‪ ،‬من نه صدقه میخواهم و نه جایی برای خدمتکاری‪ .‬شرایط اجتماعی‬
‫من به گونهای نبوده است که بخواهم برای این کارها التماس کنم‪ .‬التماسهای من فقط به خاطر جوانی‬
‫و بدبختیام است‪ ،‬اما شما برای خدمت به من‪ ،‬هزینهی زیادی طلب کردهاید‪» .‬‬

‫کشیش که دید نیت او به این شکل فاش شده‪ ،‬خجالتزده شد و این موجود کوچک را از آنجا بیرون‬
‫انداخت‪ .‬ژوستین بدبخت که در اولین روز مستقل شدنش‪ ،‬دوبار بیرون انداخته شده بود‪ ،‬تبلیغی را‬
‫دید که اتاق خالی اجاره میداد‪ .‬وارد آن خانه شد‪ .‬اتاق کوچکی بود که در طبقهی پنجم قرار داشت‪.‬‬
‫وسایل کمی در آن وجود داشت‪ .‬ژوستین به خاطر غروری که داشت‪ ،‬اشکهای تلختری میریخت‪.‬‬

‫اگر خوانندهی ما اجازه دهد‪ ،‬ژوستین را در این مرحله برای مدتی رها میکنیم تا به ژولیت بپردازیم‪.‬‬
‫اینگونه میتوانیم نشان دهیم که چگونه این دختر‪ ،‬که درست مانند خواهرش بیچیز بود‪ ،‬در طول‬
‫پانزده سال به درآمد سی هزار لیور و بهترین جواهرات و چند خانه در شهر و روستا دست پیدا کرد‪.‬‬
‫این دختر توانسته بود قلب کورویل (‪ )Corville‬را بدست آورد‪ .‬این مرد از افراد مهم دولت به حساب‬
‫میآمد که اعتبار زیادی داشت و در آستانهی وزیر شدن بود‪ .‬راه رسیدن به ثروت راهی ناهموار بود‪،‬‬
‫در این شکی نیست‪ .‬چنین زنانی راه خود را با انجام خشنترین و شرم آورترین کارها‪ ،‬باز میکنند‪.‬‬
‫شاید امروزه به عنوان یک اشرافی‪ ،‬همچنان نشانههای تحقیرآمیز و وحشیگری آزادیخواهان را با خود‬
‫داشته باشند‪.‬‬

‫ژولیت هنگام خروج از صومعه به دیدن زنی رفت که دوستش به او توصیه کرده بود‪ .‬دوستش دختری‬
‫در همسایگی آنها بود‪ .‬ژولیت انحراف را دوست داشت و به همین خاطر جذب این زن منحرف شد‪ .‬با‬
‫یک کیف و کت آبی و موهای ژولیده و چهرهای جذاب و بیشرم نزد این زن رفت‪ .‬چهرهای بیشرم‪،‬‬
‫میتواند افراد زیادی را طلسم کند‪ .‬ژولیت پیش این زن التماس کرد و از او خواست تا او را زیر بال و پر‬
‫خود بگیرد‪.‬‬
‫‪39‬‬

‫‪-‬دوورژیر (‪ )Duvergier‬نام این زن بود‪ .‬از ژولیت پرسید‪« :‬چند سالته؟ »‬

‫‪-‬ژولیت پاسخ داد‪ :‬چند روز دیگر پانزده ساله میشوم‪ ،‬خانم‪.‬‬

‫‪-‬مادام ادامه داد‪« :‬و آیا تا به حال هیچ انسانی ‪...‬؟ »‬

‫‪-‬ژولیت پاسخ داد‪« :‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬خانم‪ ،‬به شما قسم میدهم! »‬

‫‪-‬پیرزن گفت‪« :‬اما گاهی در آن صومعهها‪ ،‬یک اعتراف گیرنده‪ ،‬یک راهب‪ ،‬یک همراه‪...‬باید به من‬
‫اثبات کنی‪» .‬‬

‫‪-‬ژولیت که سرخ شده بود پاسخ داد‪« :‬مشکلی نیست خانم‪ .‬خودتان بررسی کنید‪» .‬‬

‫‪-‬بعد از اینکه پیرزن خود را با یک عینک مجهز کرد‪ ،‬همه چیز را از هر زاویهای با دقت بررسی کرد‬
‫و به دختر جوان گفت «بسیار خوب‪ ،‬پس باید اینجا بمانید‪ ،‬به توصیههای من توجه کنید‪ ،‬دستورات من‬
‫را قبول کنید و تسلیم باشید‪ .‬خودت را تمیز نگه دار‪ ،‬مراقب پولها باشید‪ ،‬با من صادق باشید‪ ،‬با‬
‫همکاران خود محتاط باشید و نسبت به مردان حیلهگر باشید‪ .‬ظرف ده سال آنقدر ثروتمندت خواهم‬
‫کرد که بتوانی یک خانه با یک خدمتکار داشته باشی و با خیال راحت بازنشسته شوی‪ .‬تمام مهارتهای‬
‫الزم را به تو یاد خواهد داد‪ .‬بقیهی چیزها به خودت بستگی دارد‪» .‬‬

‫پس از این توضیحات‪ ،‬دوورژیه کیف کوچک ژولیت را میگیرد‪ .‬از ژولیت میپرسد که آیا پولی دارد؟‬
‫ژولیت آنقدر صادق است که نمیتواند صد اکو را از او دریغ کند‪ ،‬در نتیجه مادام عزیز آنها را مصادره‬
‫میکند و به مستأجر جدیدش اطمینان میدهد که این مبلغ ناچیز را در قرعه کشی برای او‬
‫سرمایهگذاری خواهد کرد‪ ،‬اما دختران جوان نباید پول داشته باشند‪ .‬به دختر میگوید‪«:‬اگر دختران‬
‫پول داشته باشند‪ ،‬میتواند منجر به انجام شرارت شود‪ .‬در چنین قرن فاسدی مانند قرن ما‪ ،‬یک دختر‬
‫با فضیلت با پیشینهی خوب باید مراقب باشد که از هر چیزی که میتواند او را به دام بیندازد اجتناب‬
‫کند‪ » .‬پیرزن اضافه کرد‪« :‬آنچه من میگویم فقط به نفع خودت است‪ ،‬عزیزم‪ ،‬و تو باید از من برای کاری‬
‫که برایت انجام میدهم سپاسگزار باشی‪» .‬‬
‫‪40‬‬

‫وقتی این خطابه تمام شد‪ ،‬تازه وارد به همکارانش معرفی میشود و اتاقش را به او نشان میدهند‪.‬‬
‫روز بعد باکرگی او به فروش میرسد‪.‬‬

‫در فاصلهای چهار ماهه‪ ،‬این کاال به یکصد نفر فروخته میشود‪ .‬برخی به گُل او راضی میشوند و‬
‫برخی محل فاسدتر را ترجیح میدهند‪ .‬بعد از هر رابطه‪ ،‬دوورژیر محل باکرگی او را ترمیم میکند و‬
‫برای چهار ماه این دختر به عنوان یک باکره به مشتریها پیشنهاد میشد‪ .‬در نهایت این دختر به عنوان‬
‫یک عضو رسمی پذیرفته شد و میبایست در سود و زیان آنجا شریک میشد‪ .‬در مدرسهی اول‪ ،‬ژولیت‬
‫با اینکه کمی انحراف داشت‪ ،‬ولی همچنان در خدمت طبیعت بود‪ ،‬اما در این مدرسهی دوم قوانین‬
‫طبیعت را فراموش کرد و اخالقش کامالً فاسد شد‪ .‬موفقیتهایی که میدید از دل فساد بیرون میآید‪،‬‬
‫روح او را فاسد کرده بود‪ .‬ژولیت احساس میکرد که برای انجام گناه و فساد به دنیا آمده است‪ ،‬برای‬
‫همین باید نقش اول این بازی باشد و فسادهای بزرگی مرتکب شود‪ .‬نه اینکه به عنوان نقشی فرعی‪،‬‬
‫خودش را سرگرم فسادهای کوچک کند‪ .‬یک مرد مسن کامالً بداخالق از او خوشش آمد و در ابتدا او‬
‫را برای یک قرار مالقات رزرو کرد‪ ،‬اما ژولیت آنقدر ماهر بود که این پیرمرد را مطیع خود کرد‪ .‬این‬
‫دختر اینگونه در مجللترین مکانهای شهر مثل اوپرا و تئاترهای گران قیمت شرکت میکرد‪ .‬مردم به‬
‫او نگاه میکردند‪ ،‬به او حسادت میورزیدند‪ ،‬و این موجود باهوش آنقدر نقشش را خوب بازی میکرد‬
‫که در کمتر از چهار سال شش مرد را اغوا کرده بود‪ .‬فقیرترین آنها ساالنه صد هزار اکو در آمد داشت‪.‬‬
‫همهی اینها برای شهرت او کافی بود‪ .‬ثروتمندان آنقدر کور و نابینا هستند که هرچه این دختران‬
‫بیشتر فاسد و غیر قابل اعتماد باشند‪ ،‬به همان اندازه بیشتر خاطرخواه آنها خواهند شد‪ .‬به نظر‬
‫میرسد که میزان فسق و فساد دختران‪ ،‬رابطهی مستقیمی با احساساتی شدن مردان دارد‪.‬‬

‫ژولیت تازه وارد بیستمین سال زندگی خود شده بود که کنت دو لورسانژ (‪،)Comte de Lorsange‬‬
‫نجیبزادهای حدود چهل ساله از آنژهی فرانسه‪ ،‬چنان درگیر او شد که تصمیم گرفت نام خود را روی‬
‫او بگذارد‪ .‬ساالنه دوازده هزار لیور به ژولیت میداد و وصیت کرد تا بقیهی داراییاش اگر قبل از او مرد‪،‬‬
‫به ژولیت برسد‪ .‬این مرد آنقدر به ژولیت ثروت داد که بعد از دو یا سه سال‪ ،‬تمامی سابقهی بد ژولیت‬
‫به کلی فراموش شد‪.‬‬
‫‪41‬‬

‫ایحا بود که ژولیت فاسد‪ ،‬به خاطر همراهان فاسق و خواندن کتابهای خطرناک و با فراموش کردن‬
‫تمام ارزشهای اخالقی‪ ،‬تنها چیزی که برایش مهم بود‪ ،‬لذت و مقام اجتماعی بود‪ .‬بنابراین تصمیم‬
‫گرفت که عمر شوهرش را کوتاه کند‪ .‬زمانی که این نقشهی مشمئزکننده را در سر میپروراند‪ ،‬یکی از‬
‫آن لحظاتی بود که جسم‪ ،‬در اثر ضعف اخالقی‪ ،‬ملتهب میشود و اینجاست که هیچ چیز مانع امیال‬
‫بیپروا و نامعقول نمیشود‪ ،‬به طوری که فرد همه چیز را انکار میکند‪ .‬لذت ناشی از شکستن‬
‫محدودیتها و قوانین یا بهتر است بگوییم حرمتها‪ ،‬انسان را بر آن وا میدارد تا هرچه بیشتر‪ ،‬به انکار‬
‫خود بپردازد‪ .‬اگر این تصور و رویا از بین میرفت و انسان دوباره به حالت قبلی خود بر میگشت‪،‬‬
‫ناراحتی کمی وجود داشت‪ .‬اما چنین است تاریخ کسانی که قضاوت نادرست میکنند‪ .‬ما به خوبی‬
‫میدانیم که برخی‪ ،‬از این تصورات فراتر میروند و این جرات را به خود میدهند تا به این تصورات‪،‬‬
‫معنا ببخشند چرا که در نظر آنها این تصورات تحریکآمیز است‪ .‬اینجاست که رویاهای فاسد به‬
‫واقعیت تبدیل میشوند و واقعیت آنها چیزی جز فساد و جنایت نیست‪.‬‬

‫خوشبختانه مادام لورسانژ عمل خود را چنان مخفیانه انجام داد که از هر قصاصی در امان بود و‬
‫مراقب بود که تمام آثار جنایت هولناکی که شوهرش را در گور قرار داد‪ ،‬همراه او دفن شود‪.‬‬

‫مادام لورسانژ که یک بار دیگر آزاد بود‪ ،‬عادات قدیمی خود را از سر گرفت‪ .‬با این حال‪ ،‬از آنجایی‬
‫که به جایگاه باالتری رسیده بود‪ ،‬کمی از بیشرمی خودش کاسته بود‪ .‬او دیگر یک زن منزل دار نبود‪،‬‬
‫بلکه بیوهای ثروتمند بود که مهمانیهای شام خوبی برگذار میکرد‪ ،‬مهمانیهایی که همه از دعوت شدن‬
‫به آن خوشحال میشدند‪ .‬به عبارتی دیگر او با دویست لویی با هرکسی همبستر میشد و با پانصد‬
‫لویی‪ ،‬برای یک ماه خودش را به مشتری میفروخت‪.‬‬

‫قبل از اینکه به سن بیست و شش سالگی برسد‪ ،‬مادام لورسانژ فتوحات بیشتری را به دست آورد‪.‬‬
‫او سه سفیر خارجی‪ ،‬چهار کشاورز مالیاتی‪ ،‬دو اسقف‪ ،‬یک کاردینال و سه شوالیه را اغوا کرد‪ .‬اما از‬
‫آنجایی که به ندرت پیش میآید که انسان یک جنایت را فقط یکبار مرتکب شود‪ ،‬ژولیت فاسد‪ ،‬دو‬
‫جنایت دیگر مشابه جنایت اولش مرتکب شد‪ .‬انگیزهی یکی از این جنایات‪ ،‬دزدی مبلغ قابل توجهی‬
‫بود که یکی از عاشقانش به او سپرده بود‪ .‬مبلغی که خانوادهی این مرد اطالعی نداشتند که در اختیار‬
‫‪42‬‬

‫ژولیت قرار دارد‪ .‬مادام لورسانژ توانست در نتیجهی این عمل هولناک این راز را برای همیشه پنهان‬
‫کند‪ .‬ژولیت مرتکب دومین قتل شد‪ .‬میراثی به مبلغ صد هزار فرانک را به دست آورد‪ .‬میراثی که یکی‬
‫از عاشقانش به او داده بود‪ ،‬تا پس از مرگش به شخص دیگری تحویل دهد‪ .‬ولی ژولیت با انجام این‬
‫جنایت‪ ،‬همه را باال کشید‪ .‬مادام لورسانژ سه یا چهار کودک کشی را به لیست جنایاتش اضافه کرد‪ .‬به‬
‫خاطر اینکه میترسید چهرهی زیبایش خراب شود و یا دیگران در مورد او فکر بد بکنند‪ ،‬چندین کودک‬
‫را در شکم خودش از بین برده بود‪ .‬این سقطها مانع از این نشدند که او راه خودش را ادامه ندهد‪ .‬در‬
‫حقیقت هر روز راههای جدیدی برای فریب بقیه پیدا میکرد‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬درست است که پاداش بدترین رفتار‪ ،‬موفقیت است و در بحبوحهی فساد و بینظمی‪،‬‬
‫زندگی میتواند مملو از همه چیزهایی باشد که مردم آن را خوشبختی مینامند و مصیبت و بدبختی‬
‫همیشه در تعقیب فضیلت است‪ ،‬اما بگذارید بیش از این مردم صادق را عذاب ندهیم‪ .‬تصور اینکه‬
‫جنایت و فساد موجب رشد و پیشرفت میشود‪ ،‬تصوری فریبنده است‪ ،‬اما این تنها ظاهر قضیه است‪.‬‬
‫فارغ از مجازاتی که بدون شک مشیت الهی برای کسانی که در چنین موفقیتهایی غرق شدهاند‪ ،‬در‬
‫نظر گرفته است‪ ،‬آیا این انسانها در اعماق روح خود کرمی نمیپرورانند که بیوقفه آنها را میبلعد و‬
‫آنها را از لذت بردن از کششهای کاذب خود باز میدارد و به جای لذت‪ ،‬تنها خاطرهی جانسوز جنایاتی‬
‫که آنها را به این مرحله رسانده در روحشان باقی میگذارد؟ تا جایی که به شخص بدبختی که سرنوشت‬
‫آزارش میدهد مربوط میشود‪ ،‬دلش او را تسلی میدهد و شادیهای درونی که فضیلت برای او به‬
‫ارمغان میآورد‪ ،‬به زودی بیعدالتی انسانها را برای او جبران میکند‪.‬‬

‫پس وضعیت مادام لورسانژ چنین بود‪ .‬کورویل پنجاه ساله و با برخورداری از اعتبار و مقامی که در‬
‫باال توضیح دادیم‪ ،‬تصمیم گرفت کامالً خود را فدای این زن کند و او را برای همیشه از آن خود کند‪.‬‬
‫چه با توجهی که به او میکرد‪ ،‬چه با ترفندهای مختلف یا به این دلیل که مادام لورسانژ به این نتیجه‬
‫رسید که این کار به نفع اوست‪ ،‬کورویل موفق شد این کار را انجام دهد و چهار سال به عنوان همسر‬
‫قانونی خود با لورسانژ زندگی کرد‪ .‬در این سالها به خاطر امالک زیبایی که در نزدیکی ‪Montargis‬‬
‫داشتند‪ ،‬در آنجا زندگی میکردند‪.‬‬
‫‪43‬‬

‫یک روز عصر‪ ،‬از آنجایی که هوا خوب بود‪ ،‬تصمیم گرفتند پیاده روی خود را طوالنی کنند‪ .‬اما هر دو‬
‫آنقدر خسته بودند که نمیتوانستند با پای پیاده به خانهی خود برگردند و به همین دلیل در‬
‫مسافرخانهای که کالسکهها در آن توقف میکند‪ ،‬ایستادند‪ .‬یکی از رانندگان را فرستادند تا برای آنها‬
‫یک کالسکه بیاورد‪ .‬آنها در این مسافرخانه‪ ،‬در اتاق خنکی در طبقهی همکف که به حیاط منتهی‬
‫میشود‪ ،‬استراحت میکردند که کالسکهای که به تازگی از آن صحبت کردیم به این مهمانخانه رسید‪.‬‬

‫تماشای پیاده شدن مردم از کالسکه یک سرگرمی کامالً محبوب است‪ .‬شما میتوانید روی نوع افراد‬
‫داخل کالسکه شرطبندی کنید و اگر یک فاحشه‪ ،‬یک افسر‪ ،‬چند کشیش و یک راهب را انتخاب کرده‬
‫باشید‪ ،‬تقریباً مطمئن هستید که برنده خواهید شد‪ .‬مادام لورسانژ بلند میشود و مسیو کورویل به‬
‫دنبال او میآید و هر دو از تماشای مردم در حالی که به سمت مسافرخانه میروند لذت میبرند‪ .‬به نظر‬
‫میرسید که همه از کالسکه پیاده شده بودند که ناگهان رانندهی کالسکه و یک نگهبان‪ ،‬که او نیز در‬
‫همان مکان نشسته بود‪ ،‬به دختری بیست و شش یا بیست و هفت ساله‪ ،‬که لباس سادهای پوشیده بود‬
‫و از سر تا پایش یک شنل سیاه پیچیده بود‪ ،‬کمک کرد‪ .‬این دختر مانند یک جنایتکار بسته شده بود‬
‫و آنقدر ضعیف بود که اگر نگهبانان به او کمک نمیکردند‪ ،‬مطمئناً زمین میخورد‪ .‬مادام لورسانژ فریاد‬
‫غافلگیرکننده و وحشتناکی سر داد‪ ،‬در نتیجه دختر جوان برگشت و ناگهان چهرهی جذاب و دلپذیرش‬
‫آشکار شد‪ .‬چهرهای جذاب و معصومانه که در شرایط عادی‪ ،‬هر انسانی را به خود جذب میکند ولی‬
‫اینجا موجب غم و اندوه میشود‪.‬‬

‫مسیو کورویل و معشوقهاش نمیتوانستند به این دختر بدبخت عالقهمند نباشند‪ .‬آنها نزدیک‬
‫شدند و از یکی از نگهبانان پرسیدند که این موجود بدبخت چه کرده است؟‬

‫‪-‬سرباز پاسخ داد‪« :‬او متهم به سه جنایت است‪ ،‬قتل‪ ،‬دزدی و آتش زدن‪ .‬اما من اعتراف میکنم که‬
‫من و رفیقم هرگز یک جنایتکار را با این اکراه حمل نکردهایم‪ .‬او شیرینترین موجود است و به نظر‬
‫میرسد صادقترین موجود نیز باشد‪» .‬‬

‫‪-‬مسیو کورویل گفت‪« :‬اوه! ‪ ...‬و جنایات کجا اتفاق افتاده است؟ »‬
‫‪44‬‬

‫‪-‬نگهبان گفت‪« :‬در مسافرخانهای نزدیک لیون‪ .‬او در لیون محاکمه شد و اکنون طبق عرف برای‬
‫تأیید حکمش به پاریس میرود و برای اعدام به لیون بازمی گردد‪» .‬‬

‫مادام لورسانژ با موسیو کورویل زمزمه کرد که مایل است شرح بدبختیهای این دختر را از زبان‬
‫خودش بشنود‪ .‬موسیو کورویل هم همین خواسته را داشت‪ .‬بنابراین قضیه را به نگهبان اطالع داد‪.‬‬
‫نگهبانان مشکلی در این کار نمیدیدند و بنابراین تصمیم گرفتند که شب را در ‪ Montargis‬بگذرانند‬
‫و درخواست اقامتگاه مناسب کردند‪ .‬مسیو کورویل با پذیرفتن مسئولیت زندانی‪ ،‬دستبند او را باز کرد‬
‫و کمی غذا به او داد‪ .‬مادام لورسانژ که عالقهی زیادی نسبت به دختر در خودش حس نمیکرد‪ ،‬با تعجب‬
‫به خودش گفت‪« :‬این موجودی که ممکن است بیگناه باشد‪ ،‬هنوز مانند یک جنایتکار با او رفتار‬
‫میشود‪ ،‬در حالی که من با رفاه احاطه شدهام‪...‬من زنی هستم که دستانش را با جنایات و فساد آلوده‬
‫کرده است‪ » .‬مادام لورسانژ به دختر دستور داد که به آنها بگوید چه اتفاقی افتاده است‪ .‬چرا دختری‬
‫با چنین قیافهای شیرین باید در چنین وضعیت وخیمی باشد‪.‬‬

‫‪-‬بدبخت زیبا گفت‪« :‬داستان زندگی من‪ ،‬خانم‪ ،‬بارزترین نمونه از بدبختیهای یک معصوم و بیگناه‬
‫است‪ .‬داستان من متهم کردن دست آسمانهاست‪ .‬داستان من ارادهی حق تعالی را زیر سؤال میبرد‪.‬‬
‫نوعی طغیان علیه خواستههای مقدس اوست‪...‬من جرأت ندارم‪»...‬‬

‫با این سخنان‪ ،‬این بانوی جوان جذاب شروع به گریه کردن کرد‪ .‬بعد از اینکه کمی به خود مسلط‬
‫شد‪ ،‬داستان خود را با کلمات زیر آغاز کرد‪:‬‬

‫خانم عزیز لطفاً به من اجازه دهید نام و خاستگاهم را از شما پنهان کنم‪ .‬من نمیتوانستم شرایط‬
‫تحقیرآمیزی را که اکنون در آن قرار گرفتهام‪ ،‬پیشبینی کنم‪ .‬من پدر و مادرم را در سن خیلی کم از‬
‫دست دادم‪ .‬امیدوار بودم با پول اندکی که برای من باقی گذاشته بودند بتوانم موقعیت مناسبی را بدست‬
‫بیاورم‪ ،‬اما متاسفانه متوجه نشدم که پولها را برای زندگی در پاریس یعنی محل تولدم‪ ،‬دارم خرج‬
‫میکنم‪ .‬هر چه فقیرتر میشدم‪ ،‬بیشتر تحقیر میشدم‪ .‬هر چه بیشتر به کمک نیاز داشتم‪ ،‬امیدم به‬
‫یاور کمتر میشد‪ .‬اما از تمام سختیهایی که در ابتدای شرایط ناخوشایندم تجربه کردم‪ ،‬از همهی‬
‫پیشنهادهای وحشتناکی که به من کردند‪ ،‬فقط آنچه را که در خانهی مسیو دوبورگ (‪ )Dubourg‬یکی‬
‫‪45‬‬

‫از ثروتمندترین تاجران پایتخت رخ داد‪ ،‬برای شما بازگو خواهم کرد‪ .‬زنی که پیش او اقامت داشتم مرا‬
‫به این مرد یعنی دوبورگ معرفی کرد‪ .‬میگفت ثروت و اعتبار این مرد میتواند وضعیت تو را بهبود‬
‫ببخشد‪ .‬برای مالقات با او‪ ،‬مدتی در اتاقش منتظر ماندم‪ .‬در نهایت مرا به او نشان دادند‪ .‬مسیو دوبورگ‬
‫چهل و هشت ساله به تازگی رختخواب خود را ترک کرده بود و در شرایط آشفتهای قرار داشت‪.‬‬
‫خادمانش در حال اصالح موی سر او بودند‪ ،‬اما دوبورگ آنها را فرستاد و از من پرسید که چه میخواهم‪.‬‬

‫‪-‬من با گیجی پاسخ دادم‪« :‬افسوس‪ ،‬مسیو‪ ،‬من یک یتیم فقیر هستم که هنوز چهارده سالش نشده‬
‫است ولی با این حال تمام جنبههای فقر و بدبختی را تجربه کردهام‪ .‬من دلسوزی شما را میخواهم‪ .‬بر‬
‫من رحم کنید‪ ،‬از شما خواهش میکنم‪» .‬‬

‫تمام مشکالتم را با او در میان گذاشتم‪ .‬سختیهایی که قبولش برای من سخت بود چرا که من در‬
‫چنین وضعیتی به دنیا نیامده بودم‪ .‬پولهایم به خاطر جست و جو برای یک مکان مناسب به اتمام‬
‫رسید‪ .‬امیدوارم به من کمک کنید تا بتوانم به زندگی خود ادامه دهم‪ .‬به طور خالصه راه و مسیر بدبختی‬
‫و فقر‪ ،‬همیشه به پول ختم میشود‪ .‬بدبختی همیشه به دنبال پول است‪ .‬مسیو دوبورگ پس از گوش‬
‫دادن به من در حالتی که حواسش پرت شده بود‪ ،‬از من پرسید که آیا من همیشه آدم خوبی بودهام‪.‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬اگر دختر خوبی نبودم‪ ،‬نه آنقدر فقیر میشدم و نه این همه گرفتاری به سراغم‬
‫میآمد‪» .‬‬

‫‪-‬مسیو دوبورگ پاسخ داد‪« :‬اما بر چه اساسی؟ اگر به هیچ وجه مایل نیستید به آنها خدمت کنید‪،‬‬
‫انتظار دارید که ثروتمندان وضعیت شما را درست کنند؟ »‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬از چه نوع خدماتی صحبت میکنید‪ ،‬سرورم؟ من خیلی مایلم خدماتی را ارائه دهم‬
‫که سن و نجابتم اجازه میدهد‪» .‬‬

‫‪-‬دوبورگ پاسخ داد‪« :‬خدمات کودکی مانند شما در اینجا فایدهی چندانی ندارد‪ .‬نه سن شما و نه‬
‫اصولی که برای خود دارید‪ ،‬برای نوع کاری که به دنبالش هستید مناسب شما نیست‪ .‬بهتر است به‬
‫دنبال جلب رضایت مردان باشید و سعی کنید کسی را بیابید که رضایت دهد از شما مراقبت کند‪ .‬این‬
‫‪46‬‬

‫فضیلتی که آنقدر به آن ناز میکنی و برایش سر و صدا راه میاندازی‪ ،‬در دنیا هیچ فایدهای ندارد‪ .‬زانو‬
‫زدن در مقابل محراب فایدهای ندارد‪ ،‬چرا که نمیتواند شکم شما را سیر کند‪ .‬اگر نتوانی چاپلوسی‬
‫مردان را بکنی‪ ،‬تاثیری هم روی آنها نمیگذارید‪ .‬در واقع آنچه مردان را بیش از هرچیزی نسبت به‬
‫زنان خشمگین میکند‪ ،‬فاضل بودن آن هاست‪ .‬در این دنیا‪ ،‬فرزندم‪ ،‬مردها فقط برای چیزهایی ارزش‬
‫قائل هستند که یا بتوانند از آن پول بدست آورند یا لذت‪ .‬از فضیلت زن چه سودی میتوانیم ببریم؟‬
‫این خودسری و نافرمانی آنهاست که ما را سرگرم میکند‪ ،‬اما عفت و پاکدامنی آنها هیچ عالقهای را‬
‫در ما روشن نمیکند‪ .‬آنچه افرادی مثل ما "میدهند" در واقع نوعی "گرفتن" است‪ .‬آنچه به شما‬
‫میدهیم‪ ،‬در واقع گرفتن سود و لذت است‪ .‬حال‪ ،‬دختر کوچکی مثل شما چگونه میتواند کاری را که‬
‫برای او انجام شده‪ ،‬جبران کند؟ مگر اینکه به دیگران اجازه دهد از بدن او آنطور که میخواهند استفاده‬
‫کنند‪.‬‬

‫‪-‬من در حالی که قلبم سنگین از آه بود‪ ،‬پاسخ دادم‪« :‬اوه مسیو! آیا مردانگی و صداقت و خیرخواهی‬
‫در مردان مرده است؟ »‬

‫‪-‬دوبورگ پاسخ داد‪« :‬زیاد‪ .‬چگونه انتظار دارید بعد از این همه صحبت و کتاب و گفت و گو‪ ،‬هنوز‬
‫چیزی از آن باقی مانده باشد؟ زمان زیادی است که ما این جنون را از بین بردهایم‪ .‬جنونی که در ازای‬
‫هیچ‪ ،‬برای دیگران کار میکرد‪ .‬مدت زمان زیادی است که پی بردهایم‪ ،‬لذت کار خیر در واقع چیزی جز‬
‫رضایت غرور نیست‪ .‬اینگونه لذتها سریعاً محو میشوند‪ .‬بنابراین مردان به دنبال لذتهایی رفتند که‬
‫واقعیتر بودند و دوام بیشتری داشتند‪ .‬ما فهمیدیم‪ ،‬بسیار بهتر است در ازای کمکی که میکنیم‪،‬‬
‫هزاران لذت از این افراد بیرون بکشیم تا اینکه با کمکی رایگان‪ ،‬لحظهای لذت سرد و بیهوده کسب‬
‫کنیم‪.‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو! با چنین اصولی‪ ،‬بدبختها باید حتماً از بین بروند! »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬چه اهمیتی دارد؟ فرانسه بیش از آنکه نیاز داشته باشد‪ ،‬رعیت دارد‪ .‬تا زمانی که ماشین‬
‫دولت به آرامی کار میکند‪ ،‬چه اهمیتی دارد که چند نفر را از بین بروند؟ »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اما اینگونه به نظرتان بچهها برای پدرانشان اهمیتی قائل میشوند؟ »‬
‫‪47‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬یک پدر چرا باید به فرزندانی که از آنها بیزار است‪ ،‬اهمیت بدهد؟ »‬

‫‪-‬به این مرد فاسد گفتم‪« :‬پس بهتر بود در بدو تولد خفه میشدیم! »‬

‫‪-‬دوبورگ پاسخ داد‪« :‬این در واقع در بسیاری از کشورها مرسوم است‪ .‬قبالً در یونان همینطور بود‪،‬‬
‫هنوز در چین مرسوم است‪ ،‬که کودکان بدبخت را کنار گذاشته و یا به قتل میرسانند‪ .‬اینکه اجازه‬
‫دهیم‪ ،‬موجوداتی که دیگر نمیتوانند روی حمایت والدین خود حساب کنند‪ ،‬حال به هر دلیلی‪ ،‬به‬
‫زندگی کردن ادامه دهند‪ ،‬چیزی جز اضافه کردن بار بر دوش کشور نیست‪ .‬حرامزادهها‪ ،‬یتیمها و‬
‫کودکان بد شکل باید در بدو تولد کشته شوند‪ .‬حرامزادهها‪ ،‬یتیمها چون کسی را ندارند که بتواند یا‬
‫بخواهد از آنها مراقبت کند‪ ،‬جامعه را به زباله دانی تبدیل میکنند‪ .‬هر دوی این گروهها برای جامعه‬
‫مانند زالوهایی هستند که خون حیوانات را میمکند و آنها را ضعیف میکنند و از بین میبرند‪ .‬اینها‬
‫مانند انگلی هستند که درختان و گیاهان سالم را از پا در میآورند‪ .‬این صدقه خانهها‪ ،‬منبع غذای این‬
‫انگلها هستند‪ .‬چقدر در کمک به این افراد زیاده روی میشود‪ .‬گویی نسل انسان در حال منقرض شدن‬
‫است که باید حتی از بدترین نمونههایش هم محافظت کنیم! اما بگذارید بحثهای سیاسی را کنار‬
‫بگذاریم‪ .‬شما زیاد چیزی از آنها نمیفهمید‪ .‬فرزندم‪ ،‬چرا از سرنوشت خود‪ ،‬در حالی که درمانش در‬
‫دستان خود توست‪ ،‬شکایت میکنی؟‬

‫‪-‬با ناراحتی گفتم‪« :‬آه‪ ،‬ای آسمانها‪ ،‬به چه قیمتی! »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬به بهای یک خیال‪ .‬خیال تنها چیزی است که تو به آن مغروری‪ » .‬این حیوان در حالی که‬
‫بلند شد و در را باز کرد ادامه داد‪« :‬این تنها چیزی است که میتوانم به شما بگویم‪ .‬با آن موافقت کن‬
‫یا شرت را کم کن‪ .‬من از گداها بیزارم…»‬

‫اشکهایم سرازیر شدند‪ ،‬نتوانستم جلوی آنها را بگیرم‪ .‬باورتان میشود‪ ،‬خانم عزیز؟ اشکهایم به‬
‫جای اینکه دل او را نرم کند‪ ،‬او را شهوتی کرد‪ .‬او بالفاصله در را بست و در حالی که گردنم را گرفته‬
‫بود میگفت میخواهم کاری را که حاضر نیستی داوطلبانه انجام دهی‪ ،‬با زور انجام دهم‪ .‬در آن لحظهی‬
‫ظالمانه‪ ،‬از بدبختی خود شجاعت گرفتم و از چنگ او فرار کردم و به سمت در رفتم و در حالی که فرار‬
‫میکردم گفتم‪« :‬ای مرد نفرتانگیز! باشد که خداوند‪ ،‬که به اندازهی من‪ ،‬از شما آزرده خاطر شده است‪،‬‬
‫‪48‬‬

‫روزی شما را به خاطر سنگ دلی مجازات کند‪ .‬شما ارزش ثروتی که در اختیارتان است را ندارید‪ .‬شما‬
‫ارزش آن را ندارید که در این دنیا نفس بکشید‪» .‬‬

‫عجله کردم تا به خانم صاحبخانه بگویم که کسی که مرا برایش فرستاده بود چه استقبالی از من‬
‫کرد‪ ،‬اما تعجبم را تصور کن که آن زن پست به جای همدردی با من‪ ،‬مرا سرزنش کرد‪.‬‬

‫او با عصبانیت به من گفت‪« :‬موجود بدبخت‪ ،‬آیا تصور میکنی مردها آنقدر احمق هستند که به دختر‬
‫جوانی مثل تو صدقه بدهند‪ ،‬بدون اینکه سودی عایدشان شود؟ » مسیو دوبورگ خیلی خوب با شما‬
‫رفتار کرده است‪ .‬اگر من جای او بودم‪ ،‬اجازه نمیدادم خانه را ترک کنی‪ .‬با این حال از آنجایی که‬
‫نمیخواهید از کمک من استفاده کنید بنابراین یا بدهی خود را به من بپردازید‪ ،‬یا خودت را برای زندان‬
‫آماده کن‪» .‬‬

‫‪-‬با گریه گفتم‪« :‬رحم کن خانم…»‬

‫‪-‬با سنگدلی پاسخ داد‪« :‬اوه‪ ،‬بله‪ ،‬حیف ‪ ...‬با تاسف از گرسنگی میمیرید! »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اما شما از من میخواهید چه کار کنم؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬شما باید برای دیدن دوبورگ برگردید‪ .‬باید او را راضی کنی و برای من پول بیاوری‪ .‬من‬
‫دوباره به مالقات او میروم و از طرف تو عذرخواهی میکنم‪ .‬اما اینبار باید بهتر رفتار کنید‪» .‬‬

‫با شرمساری و ناامیدی‪ ،‬نمیدانستم به کجا باید بروم‪ .‬خودم را دیدم که از هر طرف مورد حمله قرار‬
‫گرفتهام‪ .‬داشتم غرق میشدم‪ .‬به مادام دسروش (‪( ) Desroches‬صاحبخانهام) گفتم که حاضرم برای‬
‫جلب رضایت او دست به هر کاری بزنم‪ .‬او به دیدن سرمایهدار رفت و پس از بازگشت به من گفت که او‬
‫از دست تو خیلی عصبانی بود‪ ،‬برای همین مجبور شدم به او التماس کنم تا بگذارد دوباره به دیدن او‬
‫بروی‪ .‬با این حال مرا تهدید کرد که اگر نافرمانی کنی‪ ،‬خودم تا آخر عمر زندانیات میکنم‪.‬‬

‫به خانهی دوبورگ رسیدم‪ .‬دوبورگ تنها بود‪ .‬اما وضعیتش بدتر از دیروز بود‪ .‬وحشیگری‪ ،‬آزادی‬
‫خواهی و تمام ویژگیهای هرزگی را میشد در نگاههای پلید او خواند‪.‬‬
‫‪49‬‬

‫او با تندی به من گفت‪« :‬شما باید از مادام دسروش تشکر کنید‪ .‬فقط به خاطر او و خوش قلب بودنم‬
‫است که حاضرم فرصتی دوباره به شما بدهم‪ .‬باید بدانی که بعد از رفتار دیروزت چقدر از دید من‬
‫بیارزشی‪ .‬برهنه شو و اگر کمترین مقاومتی در برابر خواستههای من بکنی‪ ،‬دو مرد در پیشگاه من‬
‫منتظرند تا تو را به جایی ببرند که هرگز از آن زنده بیرون نخواهی رفت‪».‬‬

‫با گریه گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو» خودم را جلوی پای این مرد وحشی پرت کردم «خواهش میکنم کمی‬
‫رحم کن! آنقدر سخاوتمند باش که به من کمک کنی بدون اینکه مجبورم کنی بهای گزافی بپردازم‪.‬‬
‫ترجیح میدهم زندگیام را به تو تقدیم کنم تا تسلیم خواستهی تو باشم‪...‬بله‪ ،‬من ترجیح میدهم هزار‬
‫بار بمیرم تا اصولی را که در کودکیام یاد گرفتهام زیر پا بگذارم‪...‬سرورم‪ ،‬ارباب من‪ .‬مرا مجبور نکنید‪،‬‬
‫من از شما خواهش میکنم! آیا میتوانید شادی را در میان اشک و نفرت تصور کنید؟ آیا جرات داری‬
‫در جایی که تنها تنفر پیدا میشود‪ ،‬به دنبال لذت بگردی؟ بالفاصله پس از ارتکاب این جنایت‪ ،‬منظرهی‬
‫یاس و ناامیدی من‪ ،‬تو را پشیمان خواهد کرد…»‬

‫اما دوبورگ مانع از ادامهی کارم شد‪ .‬نمیدانم با خودم چه فکری میکردم‪ .‬چگونه میتوانستم حس‬
‫ترحم مردی را برانگیزم که از درد و اشک من لذت میبرد؟ باورتان میشود خانم؟ این مرد با گریه و‬
‫فریاد من ملتهبتر میشد‪ .‬خودش را برای انجام این جنایت آماده کرده بود‪ .‬او از جا برخاست و به‬
‫حالتی در آمد که شهوت بر عقل پیروز میشد‪ .‬خودش را به من نشان داد‪ .‬مقاومت من او را دیوانه‬
‫میکرد‪ .‬وحشیانه مرا گرفت و با عجله لباس مرا در آورد‪ .‬با من بدرفتاری کرد اما پس از چند لحظه‬
‫شروع به نوازش کردن من کرد‪...‬اوه‪ ،‬پروردگار عزیز! چه صحنهای! چه ترکیب ناشناختهای از ظلم و‪...‬و‬
‫هرزگی! به نظر میرسید که در این اولین ماجراجویی زندگیام‪ ،‬حق تعالی میخواست یکبار برای‬
‫همیشه من را پر از وحشتی کند که در آینده‪ ،‬مرا از جنایات دیگر محفوظ بدارد‪ .‬اما آیا من باید در آن‬
‫لحظه شکایت میکردم؟ احتماالً نه‪ ،‬زیرا رستگاری خودم را مدیون افراط و تفریط او بودم‪ .‬اگر این مرد‬
‫کمتر فاسد شده بود و این همه خشونت به خرج نمیداد‪ ،‬باید تبدیل به یک زن بیشرف میشدم‪ .‬آتش‬
‫دوبورگ در جوشش اعمالش خاموش شد‪ ،‬آسمان انتقام رفتاری که این مرد میخواست با من انجام‬
‫‪50‬‬

‫بدهد را گرفت‪ .‬این مرد قبل از اینکه بتواند فضیلت من را قربانی کند‪ ،‬نیروی خود را از دست داد‪ .‬من‬
‫نجات پیدا کردم‪.‬‬

‫این امر باعث عصبانیت دوبورگ شد‪ .‬او من را متهم کرد که مسئول ضعفش هستم و قصد داشت آن‬
‫را با خشمهای تازه و حتی توهینهای وحشتناکتر جبران کند‪ .‬هرچه میخواست به من گفت‪ .‬تالش‬
‫خود را چند برابر کرد‪ .‬خام بودن من او را عصبی میکرد‪ .‬من نمیتوانستم با او هماهنگ شوم‪ .‬هنوز هم‬
‫احساس پشیمانی میکنم‪...‬با این حال هیچ چیز درست نشد‪ .‬او دیگر از اینکه من التماس میکردم‪،‬‬
‫ملتهب نمیشد‪ .‬سعی میکرد همه کاری را امتحان کند اما در نهایت‪ ،‬هر دو خسته شدیم‪ .‬خوشبختانه‬
‫دیگر نیروی کافی برای انجام کارهای خطرناکتر نداشت‪ .‬او سرانجام منصرف شد و از من قول گرفت‬
‫که فردای آن روز هم برگردم و برای اطمینان از انجام این کار‪ ،‬فقط به اندازهی بدهی که به مادام‬
‫دسروش داشتم‪ ،‬به من پول داد و نه بیشتر‪ .‬بنابراین من که کامالً تحقیر شده بودم‪ ،‬به خانهی آن زن‬
‫بازگشتم و کامالً مصمم بودم هر اتفاقی که برایم میافتد‪ ،‬دیگر اینکار را انجام ندهم‪ .‬پول را به دسروش‬
‫پرداخت کردم و به او گفتم هرکسی را که بخواهد از بدبختی من سوءاستفاده کند نفرین میکنم‪ .‬با این‬
‫حال‪ ،‬نفرینهای من چیزی جز شانس برای او به ارمغان نیاورد‪ .‬یک هفته بعد متوجه شدم که این‬
‫آزادیخواه بدنام به تازگی پست جدیدی از دولت دریافت کرده است که درآمد او را بیش از چهارصد‬
‫هزار لیور در سال افزایش میدهد‪ .‬من در تعجب بودم که چگونه سرنوشت میتواند چنین پوچیهایی‬
‫به وجود آورد‪.‬‬

‫یک روز مادام دسروش به من گفت که باالخره خانهای پیدا کرده است که در آن به گرمی از من‬
‫استقبال میکنند‪ ،‬البته تا زمانی که رفتار خوبی داشته باشم‪.‬‬

‫به او گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬ای خانم! » و با خوشحالی خودم را در آغوش او انداختم «این همان چیزی است که‬
‫میخواستم‪ ،‬با کمال میل میپذیرم! »‬

‫مردی که قرار بود به او خدمت کنم‪ ،‬یک نزول خور معروف پاریسی بود که نه تنها با وام دادن با‬
‫بهره‪ ،‬بلکه با غارت مال مردم (وقتی مطمئن بود که گیر نمیافتد) ثروتمند شده بود‪ .‬او در خیابان‬
‫‪51‬‬

‫‪ ،Quincampoix‬در طبقهی دوم یک خانه‪ ،‬با موجودی پنجاه ساله زندگی میکرد‪ .‬میگفت همسرش‬
‫است‪ .‬این زن هم کامالً بداخالق بود‪.‬‬

‫این بخیل به من گفت‪« :‬تیریز(این نامی است که من برای پنهان کردن نام خود برگزیده بودم)‪ ،‬تیریز‪،‬‬
‫اولین قانون خانوادهی من حسن نیت است‪ .‬اگر روزی بفهمم که یک پنی هم از من برداشتهای‪ ،‬حلق‬
‫آویزت میکنم‪ .‬میفهمی فرزندم؟ آرامش اندکی که من و همسرم از آن لذت میبریم‪ ،‬ثمرهی زحمات و‬
‫هوشیاری کامل ماست‪...‬زیاد میخوری فرزندم؟ »‬

‫من پاسخ دادم‪« :‬روزی چند تکه نان‪ ،‬آقا‪ .‬اگر خوش شانس باشم آب و کمی سوپ هم میخورم‪» .‬‬

‫این نزول خور گفت‪« :‬سوپ! خدای من! سوپ! » سپس رو به زنش کرد و ادامه داد‪« :‬آیا این همه‬
‫ولخرجی شما را ناراحت نمیکند؟ یکسال است که گشنگی میخورد و به دنبال کار است ولی حاال سوپ‬
‫میخواهد! » رو به من کرد و گفت‪« :‬ما مثل بردهها کار میکنیم و اگر خوش شانس باشیم هفتهای یکبار‬
‫سوپ میخوریم‪ .‬دخترم تو روزی سه مثقال نان خواهی داشت‪ .‬نصف یک بطری هم از نهر به تو آب‬
‫خواهیم داد‪ .‬هر هجده ماه یکبار یکی از لباسهای کهنهی همسرم را میتوانی برداری‪ .‬هر سال هم ‪3‬‬
‫اکو دستمزد میگیری‪ .‬البته به شرطی که از تو راضی باشیم‪ .‬باید مطابق استانداردهای ما صرفهجویی‬
‫کنی و به رونق خانواده کمک کنی‪ .‬اگر درست کار نکنی سریعاً اخراج میشوی‪ .‬شما باید هفتهای سه‬
‫بار این آپارتمان شش اتاقه را تمیز کنید‪ ،‬تختهای ما را مرتب کنید‪ ،‬پاسخ زنگها را بدهید‪ ،‬کاله گیس‬
‫مرا تمیز کنید‪ ،‬موهای همسرم را مرتب کنید‪ ،‬مراقب سگ و طوطی باشید‪ ،‬کارهای آشپزخانه را انجام‬
‫دهید و همهی وسایل آشپزخانه را تمیز کنید‪ .‬باید به همسرم در آشپزی کمک کنی‪ .‬روزی چهار یا پنج‬
‫ساعت هم باید خیاطی کنی‪ .‬کارهایی مثل دوخت و دوز‪ .‬همانطور که میبینید‪ ،‬تیریز‪ ،‬کار زیادی برای‬
‫انجام دادن وجود ندارد‪ .‬زمان زیادی برایت باقی میماند که به تو اجازه میدهیم هر کاری دوست داشتی‬
‫بکنی‪ ،‬همیشه درست رفتار کنید‪ ،‬فرزندم‪ ،‬هوشیار و مهمتر از همه‪ ،‬مقرون به صرفه باشید‪ ،‬این‬
‫مهمترین چیز است‪» .‬‬

‫شما به راحتی میتوانید تصور کنید‪ ،‬خانم‪ ،‬که در چه موقعیت بدی بودم‪ .‬باید بیش از توانم کار‬
‫میکردم‪ .‬اما با این حال تحمل کردم و همان شب استخدام شدم‪.‬‬
‫‪52‬‬

‫خانم عزیز‪ .‬شاید با من همدردی کنید‪ ،‬اما اگر این موقعیت ظالمانهی من برای شما سرگرمکننده‬
‫است باید چند مورد از مشکالتی که در آن خانه داشتم برای شما بازگو کنم‪ .‬اما در سال دومی که آنجا‬
‫بودم چنان واقعهی ناگواری رخ داد که برایم دشوار است وارد جزئیات آن بشوم‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬خانم‪ ،‬باید به شما بگویم که در آپارتمان مسیو هارپن (‪ )Monsieur du Harpin‬تنها‬
‫نوری که وجود داشت‪ ،‬نوری بود که از چراغ خیابان روبرویی داخل اتاقش میشد‪ .‬در آنجا هرگز از‬
‫لباسهایی که درست کرده بودم استفاده نمیشد‪ .‬روی آستینهای ژاکت مسیو و همچنین روی لباس‬
‫مادام‪ ،‬یک جفت سرآستین قدیمی دوخته شده بود که باید هر شنبه عصر آنها را میشستم‪ .‬شراب‬
‫هرگز در خانه نوشیده نمیشد‪ ،‬به گفتهی مادام دو هارپن‪ ،‬آب خالص‪ ،‬بهترین نوشیدنی است و کمترین‬
‫آسیب را برای انسان دارد‪ .‬هر وقت میخواستم نان ببرم‪ ،‬باید زیر آن یک سبد میگذاشتم تا تمام‬
‫خردههای نان را دوباره برای غذا استفاده کنیم‪ .‬لباسها و اثاثیه را هرگز نباید از ترس فرسودگی‬
‫میشستم‪ ،‬بلکه باید گردگیری میکردم‪ .‬کفشهای مسیو و مادام هر دو با آهن پوشیده شده بودند‪.‬‬
‫هنوز داشتند لباسهای دوران عروسی خود را میپوشیدند‪ .‬هر هفته باید یک کار عجیب انجام میدادم‪.‬‬
‫آپارتمان حاوی یک اتاق کامالً بزرگ بود که دیوارهای آن کاغذی نبود‪ .‬من باید هر هفته با چاقو‪ ،‬مقدار‬
‫مشخصی از گچ دیوار را میکندم‪ .‬بعد این گچها را میکوبیدم و با الک صاف میکردم‪ .‬پودر به دست‬
‫آمده چیزی بود که باید به کاله گیس آقا و خانم میمالیدم‪ .‬آه‪ ،‬ای کاش این مردم فقط در بداخالقی‬
‫افراط میکرند! هیچ چیز طبیعیتر از این نیست که بخواهیم مال و ثروت خود را حفظ کنیم‪ .‬اما اگر این‬
‫حفظ مال‪ ،‬به قیمت از بین رفتن دیگران باشد‪ ،‬دیگر طبیعی نیست‪ .‬زیاد طول نکشید تا فهمیدم که‬
‫هارپن ثروت خود را از این طریق به دست آورده است‪.‬‬

‫در طبقهی باالی سر ما فرد بسیار ثروتمندی ساکن بود که جواهرات بسیار خوبی داشت و ارباب من‬
‫با وسایلش آشنا بود‪ .‬من اغلب اوقات میشنیدم که هارپن و همسرش نسبت به یک جعبهی جواهرات‬
‫که حدود ‪ 30‬تا ‪ 40‬لویی ارزش داشت با هم بحث میکردند‪ .‬در پایان‪ ،‬موسیو هارپن خوب‪ ،‬قصد دزدیدن‬
‫آن را داشت و من وظیفهی انجام دزدی را بر عهده داشتم‪.‬‬
‫‪53‬‬

‫او در مورد پیامدهای دزدی و حتی سودمندی آن در جهان برای من سخنرانی کرد‪ .‬میگفت دزدی‬
‫عدالت را به جهان بر میگرداند چرا که توزیع ناعادالنهی ثروت باید به یک طریقی به تعادل برسد! به‬
‫من گفت دزدی معموالً مشکلی ایجاد نمیکند چرا که اثبات آن سخت است‪ .‬معموالً از هر ‪ 20‬نفر تنها‬
‫دو نفر به اعدام محکوم میشوند‪ .‬او با دانشی که باور نمیکردم مسیو هارپن توانایی آن را داشته باشد‪،‬‬
‫نشان داد که دزدی در سراسر یونان مورد احترام است و هنوز مردمی هستند که آن را میپذیرند و از‬
‫آن حمایت میکنند و به عنوان یک عملی که مهارت و شجاعت (دو فضیلتی که برای هر ملت جنگجو‬
‫ضروری است) میطلبد‪ ،‬سزاوار پاداش است‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬میگفت اگر گیر بیفتم مرا نجات میدهد‪.‬‬
‫مسیو هارپن دو کلید به من داد که یکی از آنها در آپارتمان همسایه را باز میکرد و دیگری میز تحریر‬
‫حاوی جعبه مورد نظر را‪ .‬او به من دستور داد که فوراً این جعبه را برای او بیاورم و قول داد که در ازای‬
‫چنین خدمت مهمی‪ ،‬دستمزد من برای دو سال یک اکو افزایش مییابد‪.‬‬

‫من که از این پیشنهاد میلرزیدم فریاد زدم‪« :‬اوه‪ ،‬سرورم! چطور یک ارباب جرات میکند خدمتکار‬
‫خود را به این شکل فاسد کند؟ چه چیزی میتواند مانع من بشود اگر بخواهم از این کلیدها‪ ،‬علیه شما‬
‫استفاده کنم؟ اگر روزی از این مدارک علیه شما استفاده کنم‪ ،‬چه دفاعی از خود دارید؟ »‬

‫دو هارپین در حالی که گیج شده بود‪ ،‬خودش را به آن راه زد‪ .‬او به من گفت که قصدش صرفاً آزمایش‬
‫من بود و من خوش شانس بودم که در برابر وسوسههای او مقاومت کردم و اگر تسلیم آنها میشدم‬
‫کارم تمام میشد‪ .‬من او را به خاطر این دروغ مسخره کردم اما به زودی متوجه شدم که چنین پاسخهای‬
‫محکمی اشتباه است‪ .‬بدکاران دوست ندارند کسانی را که اغوا میکنند‪ ،‬در برابرشان مقاومت کنند‪.‬‬
‫متأسفانه زمانی که یک آدم بدشانس سر راه آنها قرار بگیرد‪ ،‬دیگر راه فراری نیست‪ .‬از آن نقطه یا‬
‫باید با آنها همکاری کنی که البته خطرناک است و یا مجبوری دشمن آنها شوی که خطرناکتر است‪.‬‬
‫اگر کمی بیشتر تجربه داشتم باید همان لحظه خانه را ترک میکردم اما قبالً در آسمانها نوشته شده‬
‫بود که هر انگیزهی صادقانهای که از قلبم سرازیر شود با بدبختی روبرو میشود!‬
‫‪54‬‬

‫مسیو هارپن اجازه داد تقریباً یک ماه از این ماجرا بگذرد (حدود دو سال بود که من آنجا بودم)‪ .‬من‬
‫یک کلمه هم از این ماجرا به کسی نگفتم‪ .‬در حالی که یک روز عصر‪ ،‬به تازگی کارم تمام شده بود‪،‬‬
‫داشتم در اتاقم استراحت میکردم که ناگهان درب اتاق را به زور باز کردند و موسیو هارپن را دیدم که‬
‫با یک سرپرست پلیس و چهار سرباز نگهبان جلوی تختم ایستاده است‪.‬‬

‫او خطاب به افسر گفت‪« :‬وظیفهی خود را انجام دهید‪ ،‬سرورم‪ .‬این زن بدبخت از من الماسی به ارزش‬
‫هزار اکو دزدیده است‪ .‬شما این الماس را در اتاق او یا لباسش پیدا خواهید کرد‪ ،‬مطمئناً‪» .‬‬

‫با حالت شوک از تخت بیرون پریدم و گفتم‪« :‬من؟ از تو دزدی کنم سرورم؟ آه‪ ،‬ای خدا! شما بهتر از‬
‫هرکسی میدانید که اینطور نیست! شما بهتر از هر کسی میدانید که چنین عملی برای من نفرتانگیز‬
‫است‪ .‬ممکن نیست من مرتکب چنین عملی بشوم‪» .‬‬

‫با این حال‪ ،‬هارپن آنقدر سر و صدا راه انداخت که کسی صدای مرا نمیشنید‪ .‬اتاقم را بازرسی کردند‬
‫و حلقه زیر تشک خوابم بود‪ .‬هیچ پاسخی برای چنین مدرک غیرقابل انکاری وجود نداشت و من‬
‫بالفاصله دستگیر شدم‪ .‬بدون اینکه بتوانم یک کلمه از خودم دفاع کنم به زندان منتقل شدم‪.‬‬

‫محاکمهی یک دختر بدبخت که نفوذ و حمایتی ندارد‪ ،‬در این سرزمین در سریعترین زمان ممکن‬
‫انجام میشود‪ .‬در این سرزمین‪ ،‬فقر و بدبختی‪ ،‬برای محکوم کردنت کافی است‪ .‬در چنین مکانهای‬
‫ناعادالنهای‪ ،‬جرمی را که مرتکب نشدهای‪ ،‬به گونهای جلوه میدهند که گویی واقعاً مرتکب شدهای‪.‬‬
‫رأی دادگاه با نفوذ و دارایی تغییر میکند‪ .‬اگر طال نداشته باشی‪ ،‬نمیتوانی بیگناهی خودت را ثابت‬
‫کنی‪.1‬‬

‫بیهوده از خودم دفاع کردم‪ .‬وکیلی در اختیارم گذاشتند‪ .‬به او توضیح دادم که این یک اتهام از‬
‫طرف ارباب است‪ .‬چرا که من از راز او آگاهم و او میخواسته مرا حذف کند‪ .‬این اتهام به خاطر انتقام‬
‫گرفتن است‪ .‬به من گفتند که موسیو هارپن برای بیست سال است که به عنوان مردی صادق شناخته‬

‫‪ . 1‬یادداشت ساد‪ :‬قرنهای آینده چنین بدنامی و وحشت را نخواهند دید!‬


‫‪55‬‬

‫میشود و هرگز قادر به انجام چنین عمل وحشتناکی نیست‪ .‬من به ‪ Conciergerie1‬منتقل شدم‪ .‬جایی‬
‫که متوجه شدم قرار است جانم را به خاطر تن ندادن به شرارت از دست بدهم‪ .‬قرار بود بمیرم و فقط‬
‫یک عمل جنایتکارانه و شرور میتوانست نجاتم دهد‪ .‬مشیت الهی حکم میکرد که شرارت باید حداقل‬
‫یک بار به عنوان سپر فضیلت عمل کند‪.‬‬

‫در سلول کنار من زنی حدوداً چهل ساله بود که به زیبایی و کثرت اعمال ناشایستش شهرت داشت‪.‬‬
‫نام او دوبوآ (‪ )Dubois‬بود و مانند تیریز بدبخت‪ ،‬قرار بود به اعدام محکوم شود و تنها نگرانی قضات‬
‫نحوهی اعدام او بود‪ .‬از آنجایی که او انواع و اقسام جنایات را انجام داده بود‪ ،‬قضات احساس میکردند‬
‫که باید مجازات جدیدی برای او ابداع کنند یا حداقل او را به گونهای مجازات کنند که معموالً برای زنان‬
‫از این نوع مجازات استفاده نمیشد‪.‬‬

‫یک روز غروب‪ ،‬شاید حداکثر دو روز قبل از روزی که قرار بود هر دوی ما به دار آویخته شویم‪ ،‬دوبوآ‬
‫به من گفت که به رختخواب نروم و بدون جلب توجه‪ ،‬تا جایی که ممکن است نزدیک میلههای زندان‬
‫با او بمانم‪.‬‬

‫او ادامه داد‪« :‬بین ساعت هفت تا هشت‪ ،‬من ترتیبی دادم که دربان آتش بگیرد‪ .‬بدون شک بسیاری‬
‫از مردم تا حد مرگ خواهند سوخت‪ ،‬اما این هیچ عواقبی ندارد‪ ،‬تیریز» این زن شریر آنقدر شجاعت‬
‫داشت تا به من بگوید‪« :‬زمانی که سالمتی ما در خطر است‪ ،‬زندگی دیگران مهم نیست‪ .‬ما نجات خواهیم‬
‫یافت‪ ،‬این مسلم است‪ .‬چهار مرد‪ ،‬از دوستان و همدستان من‪ ،‬به ما خواهند پیوست و من تضمین‬
‫میکنم که شما آزاد خواهید شد‪» .‬‬

‫به شما میگویم خانم‪ ،‬همان دست الهی که به تازگی مرا بیگناه مجازات کرده بود‪ ،‬در دستان یک‬
‫جنایتکار به کمک من آمد‪ .‬این مکان آتش گرفت و بیست و یک نفر زنده زنده سوختند‪ ،‬اما ما فرار‬
‫کردیم‪ .‬همان روز به کلبهی یک شکارچی غیرقانونی در جنگل بوندی رسیدیم‪ .‬او دوست صمیمی گروه‬
‫ما بود‪.‬‬

‫‪ : The Conciergerie. 1‬این یک زندان در پاریس بود که در طول انقالب صدها زندانی را از آنجا بردند تا در تعدادی از مکانهای اطراف‬
‫پاریس اعدام شوند‪.‬‬
‫‪56‬‬

‫دوبوآ سپس به من گفت‪« :‬حاال که آزاد هستی‪ ،‬تیریز میتوانی هر مسیری را که دوست داری در‬
‫زندگی انتخاب کنی‪ ،‬اما من یک نصیحت به تو میکنم و آن این است که راه فضیلت را رها کنی‪ .‬همانطور‬
‫که میبینید‪ ،‬هرگز برای شما موفقیت به ارمغان نیاورده است‪ .‬ظرافتی نابجا تو را به پای دار رساند‪ ،‬در‬
‫حالی که جنایتی هولناک مرا از آن نجات داد‪ .‬ببین کارهای خوب‪ ،‬تو را در این دنیا به کجا میرساند‪.‬‬
‫آیا واقعاً ارزش این را دارد که خود را برای آنها قربانی کنید؟ تو جوان و زیبا هستی‪ ،‬تیریز‪ .‬دو سال به‬
‫من فرصت دهید و من تضمین میکنم که تو را ثروتمند میکنم‪ .‬با این حال‪ ،‬تصور نکنید که من شما را‬
‫از طریق راههای فضیلت به آنجا خواهم رساند‪ .‬وقتی کسی این راه را انتخاب میکند‪ ،‬دختر عزیز‪ ،‬باید‬
‫آماده باشد که بیش از یک معامله را انجام دهد و در بیش از یک فتنه شرکت کند‪ .‬پس تصمیم خود را‬
‫بگیرید‪ ،‬زیرا ما در این کلبه امن نیستیم و باید چند ساعت دیگر آن را ترک کنیم‪» .‬‬

‫به او گفتم‪« :‬آه‪ ،‬خانم من به شما مدیون هستم‪ .‬شما جان مرا نجات دادید‪ ،‬اما به نظر من این‬
‫وحشتناک است که این کار با ارتکاب یک عمل جنایتکارانه انجام شده است‪ .‬باور کنید اگر قرار بود من‬
‫اینکار را انجام دهم‪ ،‬ترجیح میدادم هزاران بار بمیرم‪ .‬من از تمام خطراتی که در پیروی از آن غرایز‬
‫صادقانهای که همیشه در قلبم باقی میمانند‪ ،‬آگاهم‪ ،‬اما راه فضیلت هر چقدر هم که سخت باشد‪،‬‬
‫همیشه آن را بر جاذبههای خطرناک شرارت ترجیح خواهم داد‪ .‬اصول دینی در من وجود دارد که به‬
‫شکرانهی آسمانها هرگز مرا رها نمیکند‪ .‬اگر مشیت الهی زندگی من را دشوار میکند‪ ،‬در دنیایی بهتر‬
‫به من پاداش میدهد‪ .‬چنین امیدی است که به من دلداری میدهد و غمهای مرا تسلی میبخشد و‬
‫رنجها را بر من آسان میکند و در پریشانی به من شجاعت میبخشد‪ .‬این امید به من قوت و نیرو‬
‫میبخشد تا بتوانم تمام مشکالتی که خداوند برای من فرستاده است را تحمل کنم‪ .‬اگر بخواهم آن را‬
‫به جنایات آغشته کنم‪ ،‬فوراً این شادی در روح من خاموش میشود و عالوه بر ترس از قصاص در این‬
‫دنیا‪ ،‬باید منتظر عذاب دردناک آخرت هم باشم‪ .‬عذابی که یک لحظه هم مرا راحت نمیگذارد‪» .‬‬

‫دوبوا در حالی که ابروهایش را باال انداخت‪ ،‬گفت‪« :‬چنین ایدههای پوچی به زودی به بردگی منتهی‬
‫میشوند‪ ،‬دخترم‪ .‬باور کنید‪ ،‬باید عدالت خدا‪ ،‬مجازاتها یا پاداشهای او را کنار بگذارید‪ .‬این چیزها‬
‫فقط برای کسی خوب است که بخواهد از گرسنگی بمیرد‪ .‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬قلب سخت ثروتمندان رفتار بد‬
‫‪57‬‬

‫فقرا را توجیه میکند‪ .‬اگر کیفهایشان برای رفع نیازهای ما باز میشد‪ ،‬اگر انسانیت در دلهایشان‬
‫حکمفرما میشد‪ ،‬آنگاه فضیلت در قلب ما شکوفا میشد‪ .‬اما تا زمانی که بدبختی ما‪ ،‬صبرهای ما‪ ،‬حسن‬
‫نیت و بندگی ما فقط زنجیرهای پای ما را سفتتر میکند‪ ،‬شرارت ما در خدمت آنها خواهد بود و بسیار‬
‫احمقانه است که بخواهیم از ارتکاب آنها خودداری کنیم چرا که سرنوشت این زنجیرها را بر پای ما‬
‫انداخته است‪ .‬همهی ما در طبیعت یکسان به دنیا آمدهایم‪ ،‬تیریز‪ ،‬و اگر قرار است سرنوشت این قانون‬
‫اولیه را از بین ببرد‪ ،‬بر ماست که این هوسها را اصالح کنیم و از استعدادهایمان برای مقابله با غصبهای‬
‫افراد قویتر از خودمان استفاده کنیم‪ .‬چقدر دوست دارم موعظه ثروتمندان و صاحب نامها‪ ،‬قضات و‬
‫کشیشان را در مورد فضیلت بشنوم! سخت است که انسان از دزدیدن خودداری کند زمانی که میبیند‬
‫یک فرد از آنچه برای زندگی کردن مورد نیازش است‪ ،‬سه برابر بیشتر دارد! سخت است که به قتل فکر‬
‫نکنی‪ ،‬وقتی که اطرافت انسانهایی هستند‪ ،‬که ارادهی تو برای آنها قانون است! واقعاً اعتدال و‬
‫هوشیاری‪ ،‬وقتی که با بهترین ظروف احاطه شدهای‪ ،‬دشوار است! وقتی دلیلی برای دروغ گفتن ندارند‪،‬‬
‫صداقت برای آنها بسیار دشوار است! ‪...‬اما‪ ،‬ما‪ ،‬تیریز‪ ،‬که مشیت الهی خون خوار‪ ،‬که شما آنقدر دیوانه‬
‫هستید که آن را مانند بت میپرستید‪ ،‬ما را محکوم کرده تا مانند مار در میان علفها بخزیم‪ .‬ما فقیر‬
‫هستیم‪ .‬با چشم حقارت به ما نگاه میکنند‪ .‬چون ضعیف هستیم‪ ،‬با ما مانند بردهها رفتار میشود‪ .‬مایی‬
‫که لبهایمان جز به خون خیس نمیشود و پاهایمان جز بر روی سنگ و خار قرار نمیگیرد‪ ،‬آیا باید از‬
‫انجام جنایت خودداری کنیم؟ شما میخواهید که ما همیشه مطیع و ذلیل باشیم‪ ،‬در حالی که طبقهای‬
‫که بر ما مسلط است از همهی نعمتهای بخت و سرنوشت برخوردار است و سرنوشت ما چیزی جز‬
‫سختی‪ ،‬ناامیدی و درد نیست‪ .‬سرنوشت ما فقط خواستن و جنایت و چوبهی دار است! اوه نه‪ ،‬تیریز‪ ،‬نه‪،‬‬
‫یا این مشیت که شما به آن احترام میگذارید سزاوار تحقیر ماست‪ ،‬یا ارادهی از خود ندارد‪ .‬وقتی درک‬
‫بهتری از آن داشته باشی فرزندم‪ ،‬متقاعد خواهی شد که اگر ما را در موقعیتی قرار میدهد که در آن‬
‫شر ضروری میشود و در عین حال به ما فرصت ارتکاب آن را میدهد‪ ،‬به این دلیل است که این شر در‬
‫خدمت انسان است‪ .‬قوانین مشیت الهی به همان اندازه که به خیر نیاز دارد‪ ،‬به شر هم نیاز دارد‪ .‬طبیعت‬
‫از هر دو سود یکسانی میبرد‪ .‬طبیعت همهی ما را برابر آفریده است‪ ،‬اما کسی که این برابری را به هم‬
‫‪58‬‬

‫میزند‪ ،‬گناهکارتر از کسی نیست که به دنبال بازگرداندن برابری به آن است‪ .‬هر دو بر اساس انگیزههای‬
‫ذاتی عمل میکنند و هر دو باید از این انگیزهها پیروی کنند و از آنها لذت ببرند‪» .‬‬

‫اعتراف میکنم که هیچگاه پایههای ایمانم به این صورت نلرزیده بود‪ .‬استداللهای اغواکنندهی این‬
‫زن باهوش مرا متزلزل کرده بود‪ .‬اما صدایی قویتر از صدای او در قلبم با سفسطههای او مبارزه کرد‪.‬‬
‫به ندای قلبم گوش دادم و به دوبوآ اعالم کردم که هرگز اجازه نخواهم داد که قلبم فاسد شود‪.‬‬

‫او پاسخ داد‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬آنچه را که میخواهی انجام بده‪ ،‬من تو را با سرنوشت غمگینت رها‬
‫میکنم‪ ،‬اما اگر روزی گرفتار شدی‪ ،‬که قطعاً اتفاق میافتد‪ ،‬از آنجایی که سرنوشت جنایتکاران را نجات‬
‫میدهد و نیکوکاران را قربانی میکند‪ ،‬حداقل از ما صحبتی نکن‪» .‬‬

‫در حالی که ما با هم صحبت میکردیم‪ ،‬چهار همراه دوبوآ با شکارچی غیرقانونی مشروب مینوشیدند‬
‫و چون شراب خلق و خوی خطاکاران را به سمت جنایات جدید میبرد و باعث میشود تا جنایات قدیمی‬
‫را فراموش کنند‪ ،‬به محض اینکه این مفسدان از تصمیم من مطلع شدند‪ ،‬تصمیم گرفتند مرا قربانی‬
‫کنند چرا که متوجه شدند نمیتوانند مرا شریک جرم خود کنند‪ .‬اصول آنها‪ ،‬اخالقشان‪ ،‬النهی تاریکی‬
‫که ما در آن بودیم‪ ،‬وضعیت امنی که فکر میکردند در آن هستند‪ ،‬مستی آنها‪ ،‬سن و سال و معصومیت‬
‫من‪ ،‬همه و همه دست به دست هم میداد تا به چنین نتیجهای برسند‪ .‬آنها از پشت میز بلند شدند‪ ،‬با‬
‫هم صحبت کردند و با دوبوآ مشورت کردند‪ .‬این پنهان کاری لرزه بر تن من انداخت و در نهایت به من‬
‫دستور دادند که بدون معطلی برای برآورده کردن خواستههای هر یک از چهار مرد آماده شوم‪ .‬اگر این‬
‫کار را با میل خودم انجام میدادم هر کدام یک اکو به من میدادند‪ .‬اگر هم میخواستم مقاومت کنم‪،‬‬
‫همهی این کارها را انجام میدادند با این تفاوت که بعد از ارضا شدن‪ ،‬مرا با چاقو میکشند و در پای‬
‫درخت دفن میکنند‪.‬‬

‫نیازی نیست برای شما توصیف کنم خانم‪ .‬نیازی نیست تأثیری را که این پیشنهاد ظالمانه بر من‬
‫گذاشت‪ ،‬برای شما شرح دهم‪ ،‬زیرا شما به راحتی آن را درک خواهید کرد‪ .‬خودم را جلوی پای دوبوآ‬
‫انداختم و به او التماس کردم که یک بار دیگر محافظ من باشد‪ ،‬اما موجود بیشرف فقط به گریههای‬
‫من خندید‪.‬‬
‫‪59‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬اوه‪ ،‬چه خیاالتی! تو چه دختر غمگینی هستی! من باورم نمیشود که تو این چهار‬
‫پسر قدبلند و خوش تیپ را پس میزنی‪ .‬آیا میدانی که ده هزار زن در پاریس هستند که نصف طال یا‬
‫جواهرات خود را میدهند تا جای شما باشند؟ » با این حال‪ ،‬پس از اندکی تأمل‪ ،‬او اضافه کرد‪« :‬گوش‬
‫کن‪ ،‬من به اندازهای روی آن رذلها نفوذ دارم که بتوانم مهلتی برای تو بگیرم‪ ،‬به شرطی که ثابت کنی‬
‫الیق آن هستی‪» .‬‬

‫‪-‬با گریه فریاد زدم‪« :‬افسوس‪ ،‬خانم‪ ،‬چه کار باید بکنم؟ به من بگو‪ ،‬من آمادهام‪» .‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬ما را دنبال کنید‪ ،‬به باند ما بپیوندید و همان جنایاتی را که ما انجام میدهیم‪ ،‬بدون‬
‫کوچکترین تنفری انجام دهید‪ .‬این تنها کاری است که میتوانم برای نجات تو انجام دهم‪» .‬‬

‫نباید فرصت را از دست میدادم‪ .‬در پذیرش این شرط ظالمانه‪ ،‬مسلماً خطرات جدیدی را متحمل‬
‫میشدم‪ ،‬اما این خطرات کمتر از خطر فعلی بودند‪ .‬شاید بعداً بتوانم از خودم دفاع کنم ولی اآلن‬
‫نمیتوانم از خودم در برابر این چهار نفر دفاع کنم‪.‬‬

‫‪-‬فوراً به دوبوآ گفتم‪« :‬خانم‪ ،‬هرجا بروید با شما میآیم‪ .‬قول میدهم‪ .‬فقط مرا از شهوت این مردان‬
‫نجات دهید و مطمئن باشید هرگز شما را ترک نخواهم کرد‪» .‬‬

‫‪-‬دوبوآ به چهار راهزن گفت‪« :‬بچهها‪ ،‬این دختر یکی از ماست‪ ،‬من او را در گروه خود میپذیرم و از‬
‫شما خواهش میکنم که با او با خشونت رفتار نکنید‪ .‬بگذارید به او فرصت دهیم‪ .‬خودتان متوجه هستید‬
‫که سن و قیافهی او چقدر میتواند برای ما سودمند باشد‪ .‬ما باید از این دختر برای تأمین منافع خود‬
‫استفاده کنیم‪ .‬نباید او را قربانی شهوات خودمان بکنیم‪» .‬‬

‫اما شهوت این مردان به نقطهی اوج خود رسیده بود‪ .‬جایی که هیچ چیز نمیتواند آن را کنترل کند‪.‬‬
‫آنها دیگر نمیتوانستند به چیزی گوش کنند‪ .‬هر چهار مرد دور مرا گرفته بودند و با چشمان پر از‬
‫شهوت خود‪ ،‬مرا میبلعیدند‪ .‬با خشونت مرا تهدید میکردند‪ .‬میخواستند مرا قربانی شهوات خود کنند‪.‬‬
‫‪60‬‬

‫یکی از آنها گفت‪« :‬او باید با این کار کنار بیاید‪ .‬نمیتوانیم به او فرصت دهیم‪ .‬آیا کسی که میخواهد‬
‫عضو گروه دزدان شود‪ ،‬نباید خودش را اثبات کند؟ تازه اگر کمی از او لذت ببریم‪ ،‬باز هم میتواند برای‬
‫ما مفید باشد‪ .‬حتماً که نیازی نیست باکره باشد! »‬

‫خانم عزیز متوجه هستید که من اینجا سخنان آنها را مؤدبانه نقل میکنم‪ .‬شرح این صحنهها بسیار‬
‫با واقعیت متفاوت است‪ .‬افسوس! طبیعت زشت آنها ممکن است شما را به اندازهی من خجالتزده‬
‫کند‪.‬‬

‫افسوس! چه قربانی بدبخت و ترسویی بودم‪ .‬از وحشت میلرزیدم و به سختی قدرت نفس کشیدن‬
‫داشتم‪ .‬جلوی این چهار مرد و دوبوآ زانو زدم و به آنها التماس میکردم‪.‬‬

‫یکی از آنها که نامش آیرون هارت بود و به نظر میرسید سرکردهی باند است‪ ،‬مردی حدوداً سی و‬
‫شش ساله با قدرت یک گاو نر و چهرهای شهوتی بود‪ .‬این مرد گفت‪« :‬یک لحظه‪ ،‬یک لحظه‪ .‬دوستان‬
‫من این امکان وجود دارد که همه را راضی کند‪ .‬از آنجایی که فضیلت این دختر کوچک برای او بسیار‬
‫ارزشمند است و همانطور که دوبوآ به درستی میگوید‪ ،‬اگر به گونهای دیگر با او رفتار کنیم‪ ،‬ممکن‬
‫است این ویژگیها به دردمان بخورد‪ .‬پس اجازه دهید او را دست نخورده بگذاریم‪ .‬با این حال‪ ،‬ما باید‬
‫راضی شویم‪ .‬عقل ما دیگر کار نمیکند‪ .‬دوبوآ‪ ،‬در وضعیتی که اکنون در آن هستیم‪ ،‬اگر مانع لذت ما‬
‫بشوی‪ ،‬ممکن است گردنت را ببریم‪ .‬تیریز باید فوراً مانند روز تولدش برهنه شود و هرچه به او گفتیم‬
‫انجام دهد‪ .‬در همین حال دوبوآ ما را آرام کند‪» .‬‬

‫گریه کردم و گفتم‪« :‬همهی لباسهایم را در بیاورم! آه ای آسمانها! از من چه میخواهید؟ هنگامی‬


‫که من برهنه در برابر شما بایستم‪ ،‬چه کسی میتواند تضمین کند ‪...‬؟ »‬

‫اما آیرون هارت که به نظر میرسید به درخواستهای من اهمیتی نمیدهد‪ ،‬مرا صدا زد و چنان‬
‫وحشیانه به من ضربه زد که فهمیدم اطاعت تنها گزینهی من است‪ .‬دوبوآ به همان حالت من در آمد‪.‬‬
‫روی چهار دست و پا نشسته بودم‪ .‬مانند حیوانات شده بودم‪ .‬دوبوآ به آرامی به سمت آیرون هارت رفت‬
‫و آتش شهوت او را خاموش کرد‪ .‬دوبوآ این شئ عظیم را در دست خود گرفته بود و با آن به بدن من‬
‫ضربه میزد‪ .‬خشونت این حمالت‪ ،‬باعث عقب نشینی من شد‪ .‬آیرون هارت مرا تهدید کرد که اگر‬
‫‪61‬‬

‫اطاعت نکنم با من رفتار بدتری خواهد کرد‪ .‬به دوبوا دستور داد تا تالش خود را دو چندان کند‪ .‬یکی از‬
‫این لیبرتینها دستانم را گرفت تا نگذارد من زیر فشار این ضربات‪ ،‬جاخالی بدهم‪ .‬ضربات چنان شدید‬
‫شدند که بدنم کبود شد‪.‬‬

‫آیرون هارت با لکنت گفت‪« :‬راستش را بگویم‪ ،‬اگر من جای او بودم‪...‬ترجیح میدادم دروازهها را باز‬
‫کنم‪...‬تا اینکه ببینم آنها به این شکل ضربه میخورند‪ ....‬اما از آنجایی که خودش نمیخواهد‪...‬ما هم‪...‬ما‬
‫هم به تصمیمش احترام میگذاریم‪ ....‬سریعتر‪...‬دوبوآ‪...‬سریعتر! » و این مرد تمامی احساسات فاسد‬
‫خودش را بیرون ریخت‪.‬‬

‫مرد دوم مرا بین پاهایش گذاشت و در حالی که دوبوآ او را مانند آیرون هارت راضی میکرد‪ ،‬با دو‬
‫کار خودش را مشغول کرده بود‪ .‬یک لحظه‪ ،‬با حالتی بسیار عصبی‪ ،‬با دستش به گونهها یا سینههایم‬
‫ضربه میزد‪ .‬بعد با دهان نجسش‪ ،‬دهان مرا کثیف کرد‪ .‬صورت و سینهام بالفاصله قرمز شد‪...‬درد داشتم‪،‬‬
‫التماس میکردم که کارش را تمام کند‪ .‬چشمانش از اشک هایم‪ ،‬روشن شد‪ .‬تالشش را بیشتر کرد‪ .‬زبانم‬
‫را گاز گرفت و سینههایم از ضرباتش کبود شد‪ .‬آنقدر درد داشتم که میخواستم خودم را عقب بکشم‬
‫ولی مرا نگه داشته بود‪ .‬مرا به سمت خود کشید و با فشار بیشتر‪ ،‬در نهایت به حالت خلسه رفت‪.‬‬

‫سومی مرا وادار کرد روی دو صندلی که در کنار هم قرار گرفته بودند‪ ،‬بایستم‪ .‬دوبوآ بین پاهای این‬
‫مرد نشسته بود‪ .‬مرا آنقدر پایین آورد که معبد طبیعتم‪ ،‬در مقابل دهانش قرار گرفت‪ .‬شما نمیتوانید‬
‫تصور کنید‪ ،‬خانم‪ ،‬که این فاسد جانی چه چیزی از من میخواست‪ .‬چه بخواهم و چه نخواهم‪ ،‬باید آن‬
‫کار را میکردم‪ .‬ای آسمانها! چقدر یک انسان باید فاسد باشد که از این چیزها لذت ببرد‪ .‬من کاری که‬
‫او میخواست انجام دادم و او را زیر این سیل‪ ،‬غرق کردم‪ .‬تسلیم بودن من‪ ،‬این مرد را به جنون کشانده‬
‫بود‪ .‬هیچ چیز دیگری نمیتوانست او را به چنین لذتی برساند‪.‬‬

‫مرد چهارم به تمام قسمتهایی از بدنم که امکان انجام آن وجود داشت‪ ،‬طناب وصل کرد‪ .‬سر این‬
‫طنابها در دست خودش قرار داشت‪ .‬هفت یا هشت متر دورتر از من نشست و به شدت از نوازشها و‬
‫بوسههای دوبوآ هیجانزده شده بود‪ .‬در حالی که من ایستاده بودم‪ ،‬با کشیدن محکم طنابها‪ ،‬مرا به‬
‫سمت خود میکشید‪ .‬من تکان میخوردم و تعادلم را از دست میدادم‪ .‬در نهایت‪ ،‬او تمام طنابها را‬
‫‪62‬‬

‫همزمان به شکل نامنظمی کشید تا من کنارش افتادم‪ .‬این تنها هدفش بود‪ .‬پیشانی‪ ،‬سینهها و گونههای‬
‫من با آنچه این مرد لذت میدانست‪ ،‬پوشیده شد‪.‬‬

‫این چیزی است که من متحمل شدم‪ ،‬خانم‪ .‬اما حداقل شرافتم را حفظ کردم‪ .‬هرچند که دیگر حیای‬
‫خود را از دست داده بودم‪ .‬بعد از اینکه کمی آرامتر شدند‪ ،‬این دزدها تصمیم گرفتند که آنجا را ترک‬
‫کنند و همان شب در راه رسیدن به جنگلهای شانتیئی به ‪ Le Tremblai‬رسیدند‪ ،‬جایی که امیدوار‬
‫بودند چند کار خوب انجام دهند‪.‬‬

‫هیچ چیز نمیتواند ناراحتی مرا از همراهی آنان‪ ،‬توصیف کند‪ .‬تصمیم گرفتم در اسرع وقت آنها را‬
‫رها کنم‪ .‬شب بعد زیر انبارهای کاه در حومهی لوور خوابیدیم‪ .‬میخواستم دوبوآ از من محافظت کند و‬
‫شب را در کنار او بگذرانم‪ ،‬اما تصور میکردم که این زن حاضر است فضیلت مرا به خاطر منافع شخصی‬
‫از بین ببرد‪ .‬سه نفر از مردان او را احاطه کردند و در مقابل چشمان ما آن موجود منفور‪ ،‬خودش را در‬
‫اختیار هر سه نفر قرار داد‪ .‬مرد چهارم‪ ،‬سرکردهی باند‪ ،‬به سمت من آمد‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬تیریز زیبا‪ ،‬امیدوارم شب را با من بگذرانی‪ .‬مرا که رد نمیکنی؟ » و چون متوجه‬
‫تنفر شدید من شد‪ ،‬گفت‪« :‬نترس‪ ،‬ما با هم حرف میزنیم‪ .‬کاری بر خالف میل تو انجام نمیدهم‪» .‬‬
‫دستانش را دور من انداخت و ادامه داد‪« :‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬آیا تصور اینکه میتوانی در گروه ما پاک بمانی‪،‬‬
‫احمقانه نیست؟ حتی اگر ما اجازه دهیم که چنین بشود‪ ،‬چگونه این کار با منافع ما همسو است؟ فرزند‬
‫عزیزم‪ ،‬دیگر نیازی نیست که از تو پنهان کنیم‪ .‬وقتی به شهر رسیدیم‪ ،‬قصد داریم مردان را فریب‬
‫دهیم و از جذابیتهای شما برای به دام انداختن آنها استفاده کنیم‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬خب‪ ،‬سرورم‪ ،‬از آنجایی که مطمئناً مرگ را به چنین پلیدیهایی ترجیح میدهم‪،‬‬
‫چگونه میتوانم برایت مفید باشم‪ .‬چرا اجازه نمیدهی بروم؟ »‬

‫‪-‬آیرون هارت پاسخ داد‪« :‬البته که ما این کار را نمیکنیم‪ .‬فرشته من‪ ،‬شما در خدمت منافع و‬
‫لذتهای ما خواهید بود‪ .‬این بدبختی شماست که این سرنوشت را بر شما تحمیل میکند و باید تسلیم‬
‫آن شوید‪ .‬اما تو این را میدانی‪ ،‬تیریز‪ ،‬هیچ چیز در این دنیا وجود ندارد که نتوان با آن سازگار شد‪.‬‬
‫پس به آنچه میگویم گوش کن و سرنوشت خود را مشخص کن‪ .‬قبول کن که با من زندگی کنی‪ ،‬دختر‬
‫‪63‬‬

‫عزیزم‪ ،‬قبول کن که به تنهایی متعلق به من باشی و من تو را از سرنوشت غمانگیزی که در انتظارت‬


‫است‪ ،‬نجات خواهم داد‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬میخواهی من‪...‬سرورم‪...‬معشوقهی یک … بشوم؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬ادامه بده‪ ،‬بگو‪ ،‬تیریز‪ ،‬کلمهی «یک رذل» را بگو‪ ،‬این همان چیزی است که میگویی‪ ،‬نه؟‬
‫حق با شماست‪ ،‬من آن را قبول دارم‪ ،‬اما نمیتوانم چیز بهتری به شما بدهم‪ .‬شما متوجه خواهید شد‬
‫که افرادی مثل ما نمیتوانند ازدواج کنند‪ .‬ازدواج یک رسم مقدس است‪ ،‬تیریز‪ ،‬و از آنجایی که ما‬
‫نسبت به همهی مقدسات نفرت داریم‪ ،‬هرگز تن به انجام آنها نمیدهیم‪ .‬با این حال‪ ،‬فقط به ندای عقل‬
‫گوش دهید‪ .‬از دست دادن چیزی که برایت عزیز است‪ ،‬اجتناب ناپذیر است‪ .‬پس آیا بهتر نیست آن را‬
‫تقدیم به مردی بکنی که از تو حمایت میکند؟ به نظرم این خیلی بهتر از آن است که بخواهی تن خود‬
‫را در اختیار همه قرار دهی‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬اما واقعاً چارهی دیگری ندارم؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬خیر ندارید‪ .‬شما زندانی ما هستید و همانطور که ژان دو ال فونتن‪ 1‬مدتها پیش گفته‬
‫بود‪ ،‬قدرت همیشه تعیینکنندهترین عامل است‪ .‬آیا مضحک نیست که برای بیمعنیترین چیزها‪ ،‬ارزش‬
‫قائل شویم؟ چگونه یک دختر میتواند آنقدر ساده باشد که باور کند فضیلت میتواند به گشادی یک‬
‫قسمت از بدن او بستگی داشته باشد؟ آخر چه ربطی به بشریت یا به خدا دارد که این قسمت سالم‬
‫باشد یا نه؟ من پای خود را فراتر میگذارم و میگویم طبیعت هر چیزی را برای کاری آفریده است‪ .‬زنان‬
‫صرفاً برای جلب رضایت مردان وجود دارند‪ .‬بنابراین اگر از این قسمت از بدنت استفاده نکنی‪ ،‬در واقع‬
‫علیه طبیعت طغیان کردهای‪ .‬کسی که در مقابل طبیعت و ارادهی او مقاومت میکند‪ ،‬موجودی بیمصرف‬
‫و حقیر خواهد بود‪ .‬این رفتار تخیلی شما‪ ،‬که در نظر برخی فضیلت است‪ ،‬در واقع برای طبیعت و جامعه‬
‫ضرر دارد‪ .‬با این وجود‪ ،‬به آنچه میخواهم به شما بگویم گوش دهید‪ ،‬دختر عزیز‪ .‬من به شما ثابت‬

‫‪ . 1‬ژان دو ال فونتن (‪ ،)1621-95‬شاعر فرانسوی‪ ،‬که بیشتر به خاطر حکایاتش (‪ ،)1668-94‬مجموعهای از داستانهای اخالقی‪ ،‬و کنتس (‪-1665‬‬
‫‪ ،)1665‬مجموعهای از داستانهای طنز معروف است‪ .‬این کنایه در اینجا ممکن است به "‪ "The Wolf and the Lamb‬اشاره داشته باشد‪La " :‬‬
‫‪"( "raison du plus fort est toujours la meilleure‬دلیل قویترینها همیشه بهترین است")‪ .‬در واقع‪ ،‬بسیاری از داستانهای او نشان میدهند‬
‫که موجودات ظاهرا ً ضعیفی مانند پشه میتوانند نسبت به موجودات قویتر‪ ،‬مانند شیر کمتر آسیبپذیر باشند‪ .‬بعید به نظر میرسد که ساد از این‬
‫موضوع آگاه نبوده است‪ .‬بنابراین به نظر میرسد سخن آیرون هارت یک سخن مشکوک یا طعنه آمیز باشد‪.‬‬
‫‪64‬‬

‫خواهم کرد که میخواهم شما را راضی کنم و به نقوص شما احترام میگذارم‪ .‬من به آن قسمت‬
‫توهمانگیز شما دست نخواهم زد‪ .‬داشتن آن شما را خوشحال میکند‪ .‬یک دختر بیش از یک محراب‬
‫در خود دارد‪ .‬به کمترین اینها بسنده میکنم‪ .‬میدانی عزیزم‪ ،‬نزدیک این محراب مقدس‪ ،‬خلوتگاهی‬
‫تاریک وجود دارد که میتواند عشق ما را به خودش جذب کند‪ .‬اینجا جایی است که میتوانم عشق‬
‫خود را در آن بسوزانم‪ .‬تیریز‪ ،‬اگر از باردار شدن میترسید‪ ،‬چنین اتفاقی نمیافتد‪ ،‬بنابراین هیکل‬
‫زیبای شما هرگز خراب نمیشود‪ .‬اینگونه محراب شما از بین نمیرود‪ .‬میتوانید هرطور که دوست‬
‫داشتید از آن استفاده کنید‪ .‬از آن خلوتگاه دیگر‪ ،‬دختران هرگز مشکلی پیدا نمیکنند‪ .‬هر چقدر هم‬
‫خشن و بیرحمانه باشد باز هم مشکلی ایجاد نمیشود‪ .‬زمانی که زنبور شهد را از داخل گل بیرون‬
‫میآورد‪ ،‬گل رز یک بار دیگر بسته میشود‪ .‬اینگونه کسی به ذهنش هم نمیرسد که اینجا قبالً باز شده‬
‫است‪ .‬خلوتگاه دیگر شما‪ ،‬اینچنین است‪ .‬دخترهایی هستند که اینگونه برای ده سال لذت بردهاند‪،‬‬
‫حتی با چند مرد و بعداً به عنوان باکرهی دست نخورده ازدواج کردهاند‪ .‬چه بسیار پدران و چه بسیار‬
‫برادرانی که دختران یا خواهران خود را به این شکل مورد آزار و اذیت قرار دادهاند‪ ،‬بدون اینکه بعداً‬
‫در قربانگاه ازدواج‪ ،‬ارزش آنها کم شده باشد‪ .‬چه بسیار دخترانی که از همین طریق راه خود را هموار‬
‫کردهاند بدون اینکه والدینشان به چیزی مشکوک شده باشند‪ .‬این خلوتگاه اسرارآمیز در بسیاری از‬
‫مواقع لذت بخشتر است‪ .‬حتی دختران عاقل هم بسیاری از مواقع از این لذت غافل نمیشوند‪ .‬بنابراین‬
‫ای تیریز‪ ،‬این کار را امتحان کن‪ .‬ما هر دو خوشحال خواهیم شد‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو‪ ،‬من تجربه چنین چیزهایی را ندارم‪ ،‬اما شنیدهام که میگویند‪ ،‬این‬
‫انحرافی که شما از آن دفاع میکنید‪ ،‬زنان را به گونهای دردناکتر آزار میدهد‪ .‬بنابراین برای خود‬
‫طبیعت دردناکتر است‪ .‬همانطور که واقعهی سدوم به ما نشان میدهد‪ ،‬دستان خداوند در این جهان‬
‫انتقام گیرنده است‪» .‬‬

‫‪-‬این آزاده ادامه داد‪« :‬چه معصومی عزیزم‪ ،‬چه کودکانه‪ ،‬چه کسی به تو چنین چیزهایی یاد داده‬
‫است؟ کمی دیگر به حرفهای من گوش کنید آنگاه ذهن شما را درست میکنم‪ .‬از دست دادن بذری‬
‫که برای تکثیر نوع انسان است‪ ،‬دختر عزیز‪ ،‬تنها جرمی است که میتواند وجود داشته باشد‪ .‬اگر هدف‬
‫‪65‬‬

‫این بذر‪ ،‬ازدیاد نسل بشر است‪ ،‬آنگاه استفاده از آن در جایی دیگر قطعاً گناه است‪ .‬باید در راستای‬
‫هدفش مورد استفاده قرار بگیرد‪ .‬اما اگر بتوان ثابت کرد که هدف این بذر‪ ،‬بذری که طبیعت در کمر ما‬
‫گذاشته است‪ ،‬تکثیر نسل بشر نیست‪ ،‬آنگاه چه فرقی میکند که این بذر در آن محراب بیرون بیاید یا‬
‫در آن خلوتگاه تاریک؟ انسانی که استفاده از این بذر را تغییر بدهد‪ ،‬کمتر از خود طبیعت ضرر‬
‫نمیرساند‪ .‬حال این خسران طبیعت‪ ،‬که فقط باید از آن تقلید کنیم در بسیاری از موارد اتفاق نمیافتد؟‬
‫همین که امکان انجام این انحراف وجود دارد‪ ،‬به این معناست که طبیعت با آن مخالف نیست‪ .‬انجام‬
‫هرچیزی که طبیعت را آزرده میکند‪ ،‬خالف تمام قوانین و اصول خود طبیعت است‪ .‬اما این ضررها و‬
‫خسارات صدها میلیون بار در روز توسط خود طبیعت انجام میشود‪ .‬احتالم و بیفایده بودن این بذر‬
‫هنگام بارداری‪،‬یا کارهای همجنسگرایان‪ ،‬آیا به ما ثابت نمیکند که خود طبیعت هزاران بار در روز‪،‬‬
‫نسبت به قوانین خودش بیاعتناست و این بذر را به هدر میدهد؟ آیا به ما نمیگوید که چسبیدن به‬
‫یک توهم فضیلت گونه‪ ،‬چقدر مسخره است؟ آیا این موارد به ما نمیگوید که تولید مثل‪ ،‬هدف همیشگی‬
‫طبیعت نیست؟ طبیعت نسبت به رفتار ما بیتفاوت است‪ .‬بنابراین انتخابی که ما میکنیم فرقی ندارد‪.‬‬
‫خلق کردن یا تخریب کردن‪ ،‬برای او فرقی ندارد که کدام را انتخاب کنیم‪ .‬آه‪ ،‬تیریز مرا باور کن‪ .‬طبیعت‬
‫ابداً نگران آن رازها و اسراری که ما میپرستیم‪ ،‬نیست‪ .‬برای طبیعت مهم نیست که ما چگونه این بذرها‬
‫را خرج میکنیم‪ .‬سقط جنین‪ ،‬هدر رفتن بذرها و ناکامی در تولید مثل‪ ،‬جنایاتی خیالی است که طبیعت‬
‫کوچکترین نگرانی هم بابت آنها ندارد‪ .‬در واقع این جنایات مورد تمسخر طبیعت واقع میشوند‪» .‬‬

‫آیرون هارت روی ذهن من کار میکرد‪ .‬نظریات جنایتکارانه و پلید خودش را برای من بیان میکرد‪.‬‬
‫متوجه نگاه او شدم‪ .‬به ترسناکی دیروز بود‪ .‬شهوت تمام چشمانش را گرفته بود‪ .‬برای اینکه این کالس‬
‫درس را مؤثرتر کند‪ ،‬بالفاصله فرضیات نظری خودش را به عمل تبدیل کرد‪ .‬علیرغم مقاومت من‪،‬‬
‫دستانش به سمت محرابی که این شرور آرزوی نفوذ به آن را داشت‪ ،‬منحرف شد‪...‬ناچارم اعتراف کنم‪،‬‬
‫خانم‪ ،‬که کور شدم‪ .‬اغوای این مرد مرا کور کرد‪ .‬کمی متزلزل شدم‪ .‬من نه به تناقضات سفسطههای او‬
‫نظر داشتم و نه خطراتی را که متوجه خودم میشد‪،‬میفهمیدم‪.‬کامالً کور شده بودم‪ .‬اما این مرد‬
‫فوقالعاده بزرگ بود‪ .‬برای یک زن بالغ هم خطرناک بود‪ .‬چه برسد به من‪ .‬به نظر میرسید این مرد به‬
‫خاطر شرارت ذاتی‪ ،‬تنها هدفش این بود که من را فلج کند‪ .‬من آنقدر افسون شده بودم که هیچ کدام‬
‫‪66‬‬

‫از این خطرات را نمیفهمیدم‪ .‬در شرف تسلیم شدن بودم‪ .‬فضیلت من در شرف تبدیل شدن به شرارت‬
‫بود‪ .‬عزم و ارادهای نداشتم و این فاتح گستاخ داشت محراب مرا فتح میکرد‪ ،‬اما ناگهان صدای یک‬
‫کالسکه به گوش رسید‪ .‬آیرون هارت فوراً لذت را قربانی وظیفه کرد‪ ،‬باند خود را احضار کرد و برای‬
‫ارتکاب جنایات بیشتر حرکت کردند‪ .‬اندکی بعد‪ ،‬فریادهایی شنیده شد و شروران پیروز‪ ،‬غرق در خون‬
‫بازگشتند و دستانشان پر از غنیمت بود‪.‬‬

‫آیرونهارت گفت‪« :‬باید بدون معطلی برویم‪ ،‬سه مرد را کشتهایم‪ ،‬جنازهها روی جاده افتادهاند و‬
‫دیگر اینجا ماندن برای ما امن نیست‪» .‬‬

‫غنایم تقسیم شد‪ .‬آیرون هارت از من میخواست که سهم خودم را بردارم که بالغ بر بیست لویی‬
‫بود و من مجبور شدم آن را بپذیرم‪ .‬من از اینکه مجبور شدم چنین پول زیادی را بگیرم به خود لرزیدم‪.‬‬
‫اما چارهای نداشتم و هر کدام سهم خود را گرفتیم و از آنجا رفتیم‪.‬‬

‫روز بعد در جنگل شانتیئی مخفی شده بودیم‪ .‬در هنگام شام‪ ،‬گروه‪ ،‬سود خود را از این کار آخر‬
‫محاسبه کرد و به این نتیجه رسید که حتی دویست لویی هم به دست نیاورده است‪.‬‬

‫یکی از آنها گفت‪« :‬سه نفر را کشتیم‪ .‬ارزشش را نداشت‪» .‬‬

‫دوبوآ پاسخ داد‪« :‬آرام باشید‪ ،‬دوستان من‪ ،‬به خاطر پول نبود که شما را تشویق کردم که به این‬
‫مسافران رحم نکنید‪ ،‬بلکه برای امنیت خودمان بود‪ .‬این جنایات تقصیر قانون است نه ما‪ .‬تا زمانی که‬
‫سارقان مانند قاتالن اعدام شوند‪ ،‬همیشه دست به قتل میزنند‪ .‬از آنجایی که هر دو جرم‪ ،‬مجازات‬
‫یکسانی دارند‪ ،‬چرا از انجام قتل امتناع کنیم؟ قتل میتواند سرپوشی بر دزدیهای ما باشد‪ .‬در هر‬
‫صورت‪ ،‬چه چیزی باعث میشود فکر کنید که دویست لویی ارزش سه قتل را ندارد؟ ارزش هر چیزی‬
‫را فقط باید در رابطه با منافع آن محاسبه کرد‪ .‬از بین رفتن هر یک از قربانیان ما در مقایسه با زندگی‬
‫ما هیچ ارزشی ندارد‪ .‬مطمئناً زنده ماندن یا نماندن آنها اندازهی یک پشه هم برای ما اهمیت ندارد‪ .‬در‬
‫نتیجه‪ ،‬اگر در چنین حالتی بتوانیم کوچکترین منفعتی کسب کنیم‪ ،‬باید بدون هیچ ندامتی آن کار را‬
‫انجام دهیم‪ .‬چیزی که برای ما بیتفاوت است‪ ،‬یعنی سود و زیانش به یک اندازه است‪ ،‬باید به گونهای‬
‫تغییر کند که سودآور شود‪ .‬مهم نیست که چه بر سر قربانیان میآید‪ .‬مهم آن است که این کار‪ ،‬هر چه‬
‫‪67‬‬

‫قدر هم کم‪ ،‬برای ما سود داشته باشد‪ .‬این شرط عقل است‪ .‬سود‪ ،‬هر چه قدر هم ناچیز باشد‪ ،‬ارزش آن‬
‫را دارد تا دشمنان خود را به خاطر آن حذف کنیم‪ .‬بین مشکالت ما و سایر انسانها‪ ،‬هیچ رابطهی‬
‫منطقی وجود ندارد‪ ،‬بنابراین چرا باید خودمان را به خاطر مشکالت دیگران ناراحت کنیم؟ تأثیری که‬
‫مشکالت روی ما میگذارد‪ ،‬تأثیری جسمی است‪ .‬اما تنها تأثیری که مشکالت دیگران روی ما میگذراد‪،‬‬
‫تأثیرات اخالقی است‪ .‬اما آنچه واضح است این است که احساسات اخالقی فریبنده هستند و آنچه مهم‬
‫است تأثیرات جسمی است‪ .‬تنها جسم ماست که اهمیت دارد‪ .‬بنابراین دویست لویی که هیچ‪ ،‬سی سو‬
‫هم برای انجام سه قتل کافی است‪ .‬چرا که این سی سو‪ ،‬رضایتی را برای ما به ارمغان میآورد که اگرچه‬
‫بسیار کوچک است‪ ،‬با این حال تأثیر آن روی ما‪ ،‬بیش از تأثیر انجام سه قتل است‪ .‬تنها چیزهایی که‬
‫جاهالن را از انجام جنایت باز میدارد‪ ،‬ضعف اندامها‪ ،‬ضعف ذهنی‪ ،‬تعصبهای نفرینشدهای که با آن‬
‫بزرگ شدهایم و وحشتهای بیهودهی دین یا قوانین هستند که همهی اینها‪ ،‬انسان را از رسیدن به‬
‫بزرگترین منافع باز میدارد‪ .‬با این حال‪ ،‬هر فردی که سرشار از نیرو و نشاط است و ذهنی فعال و منظم‬
‫دارد میداند که باید خودش را باالتر از دیگران ببیند و تنها منافع خودش برایش مهم است‪ .‬خدا و‬
‫مردم در نظر او تمسخرآمیز هستند‪ .‬این انسان همهی قوانین را به سخره میگیرد و یقین دارد که تنها‬
‫چیزی که در این عالم اهمیت دارد‪ ،‬منافع خودش است‪ .‬این انسان باور دارد که شدیدترین و بزرگترین‬
‫آسیبهایی که به دیگران وارد میکند‪ ،‬با کمترین لذتی که به قیمت بزرگترین جنایات بدست آورده‬
‫است‪ ،‬ابداً قابل قیاس نیست‪ .‬لذت‪ ،‬درون او را پر میکند و برای همیشه باقی میماند ولی عواقب‬
‫جنایاتش که بیرون از او هستند‪ ،‬هیچ تأثیری روی او نمیگذارند‪ .‬حال میپرسم کدام انسان عاقلی‪،‬‬
‫آنچه برایش بیگانه است را به لذت های شخصی اش ترجیح می دهد؟ چنین انسانی چگونه میتواند‬
‫برای بدست آوردن لذتهای مورد نیازش‪ ،‬دست به جنایات وحشتناکی نزند؟ »‬

‫در حالی که از او اجازه خواستم تا به این سفسطههای وحشتناک پاسخ دهم‪ ،‬به دوبوآ گفتم‪« :‬اوه‪،‬‬
‫خانم‪ ،‬آیا احساس نمیکنید که آنچه میگویید در تضاد با رفتار شماست؟ چنین اصولی فقط برای افراد‬
‫قدرتمندی که از دیگران هیچ ترسی ندارند‪ ،‬مناسب است‪ ،‬در حالی که ما خانم‪ ،‬که در ترس و تحقیر‬
‫دائمی زندگی میکنیم و توسط افراد صادق و درستکار طرد شده و توسط همهی قوانین محکوم شدهایم‪،‬‬
‫چگونه میتوانیم طبق اصول شما رفتار کنیم؟ اینگونه تنها شمشیری که باالی سر ما آویزان شده است‬
‫‪68‬‬

‫را تیزتر میکنیم‪ .‬اگر در این وضعیت غمانگیز قرار نمیگرفتیم‪ ،‬اگر در آغوش جامعه بودیم‪...‬اگر جایی‬
‫بودیم که باید باشیم‪ ،‬یا به عبارت دیگر‪ ،‬اگر به خاطر بدرفتاری و بدبختی ما نبود‪ ،‬آیا تصور میکنید‬
‫چنین سخنانی به درد ما میخورد؟ آیا گمان میکنید فردی که میخواهد به تنهایی در مقابل منافع‬
‫دیگران ایستادگی کند‪ ،‬از بین نمیرود؟ آیا جامعه حق ندارد مخالفان خود را از آغوش خود بیرون کند؟‬
‫آیا آن افرادی که خود را گوشه گیر میکنند‪ ،‬میتوانند با دیگران مبارزه کنند؟ آیا این نوع از انسانها‬
‫که قرارداد اجتماعی‪ 1‬را نمیپذیرند و برای حفظ بقیه حاضر نیستند اندکی از شادی خود را قربانی کنند‪،‬‬
‫میتوانند به خوشبختی و آرامش دست پیدا کنند؟ جامعه فقط از طریق مبادلهی دائمی اعمال خوب از‬
‫خود حمایت میکند‪ .‬اینها پیوندهایی هستند که جامعه را نگه میدارند‪ .‬کسانی که به جای کارهای‬
‫خوب فقط مرتکب جنایت میشوند‪ ،‬و بنابراین باید از آنها ترسید‪ ،‬اگر قویترین باشند‪ ،‬لزوماً مورد‬
‫حمله قرار میگیرند یا اگر ضعیفترین هستند‪ ،‬توسط اولین نفری که به آن توهین میکنند‪ ،‬کشته‬
‫میشوند‪ .‬در هر صورت‪ ،‬آنها با استداللهای قدرتمندی که انسان را به حفظ آرامش خود و حمله به‬
‫کسانی که میخواهند آن را به هم بزنند دعوت میکند‪ ،‬نابود خواهند شد‪ .‬اینها دالیلی است که باعث‬
‫میشود تداوم انجمنهای شرور تقریباً غیرممکن باشد‪ .‬این گروهها اساساً نمیتوانند با هم هماهنگ‬
‫باشند‪ .‬حتی در بین خودمان‪ ،‬خانم‪ ،‬وقتی به هر فردی توصیه میکنید که به تنهایی به دنبال منافع‬
‫خودش باشد‪ ،‬چگونه میتوانید تظاهر به حفظ هماهنگی کنید؟ اگر یکی از ما بخواهد دیگران را با چاقو‬
‫بکشد تا غنایم دیگری را تصرف کند‪ ،‬چگونه میتوانی مخالفت کنی؟ چه دفاعی از فضیلت بهتر از اثبات‬
‫وجوب آن؟ حتی در میان جنایتکاران یقیناً این فضیلت است که آنها را کنار هم نگه میدارد‪» .‬‬

‫آیرون هارت گفت‪« :‬واقعیت این است‪ ،‬تیریز‪ ،‬که همهی اعتراضات شما فقط سفسطه است و ربطی‬
‫به بحث دوبوآ نداشت‪ .‬این فضیلت نیست که مجرمان را کنار هم نگه میدارد‪ ،‬این خودخواهی و منفعت‬
‫شخصی است که ما را با هم متحد میکند‪ .‬این نشان میدهد که ستایش شما از فضیلت نادرست و‬
‫مبتنی بر یک فرضیهی واهی و تخیلی است‪ .‬به خاطر فضیلت نیست که افرادم را نمیکشم (با اینکه‬
‫قویترین در میان افرادم هستم) و سهم آنها را برای خودم بر نمیدارم‪ ،‬بلکه میدانم با این کار تنها‬

‫‪ . 1‬در اینجا اشارهای کوتاه به مفهوم قرارداد اجتماعی ژان ژاک روسو وجود دارد‪ .‬بر اساس این نظریه‪ ،‬شهروندان در ازای پذیرش تعهد و احترام‬
‫و دفاع از حقوق دیگران‪ ،‬حقوق مدنی را به دست میآورند و در این فرآیند از برخی آزادیهای فردی چشم پوشی میکنند‪ .‬آیرون هارت از زبان‬
‫خود نویسنده نسبت به ایدههای سیاسی روسو‪ ،‬که آنها را ساده لوحانه و غیر قابل اجرا میدانست به زودی آنها را رد خواهد کرد‪.‬‬
‫‪69‬‬

‫خواهم ماند و در نتیجه خود را محروم میکنم‪ .‬با کمک آنها من میتوان ثروت بیشتری کسب کنم و‬
‫موفقیت من تضمین میشود‪ .‬این تنها انگیزه ایست که ما را در کنار هم نگه میدارد‪ .‬همانطور که من‬
‫افرادم را نمیکشم‪ ،‬آنها نیز به خاطر منفعت خودشان‪ ،‬کاری به من ندارند‪ .‬اکنون‪ ،‬همانطور که‬
‫میبینید‪ ،‬تیریز این انگیزهای کامالً خودخواهانه است و هیچ اثری از فضیلت در آن یافت نمیشود‪ .‬شما‬
‫میگویید هر که تمایل دارد به تنهایی در مقابل مصالح جامعه ایستادگی کند‪ ،‬باید انتظار نابودی را‬
‫داشته باشد‪ .‬اما بگذارید بپرسم‪ ،‬آیا کسی که بدبخت و غافل است‪ ،‬زودتر از بین نمیرود؟ آنچه ما آن‬
‫را منفعت مشترک یک جامعه مینامیم‪ ،‬مجموع تمام منافع فردی است که با هم جمع شدهاند و به‬
‫عنوان یک کل‪ ،‬منافع جامعه نام میگیرند‪ .‬اما فقط با کنار گذاشتن و واگذاری این منافع شخصی است‪،‬‬
‫که میتوان منافع جامعه را با منافع فردی منطبق و ترکیب کرد‪ .‬حال‪ ،‬از کسی که چیزی ندارد‪ ،‬انتظار‬
‫داری که چه چیزی واگذار کند؟ منافع شخصی اینجا معنا ندارد‪ .‬اگر کسی این کار را انجام دهد و چیزی‬
‫از خودش در اختیار جامعه بگذارد‪ ،‬باید اعتراف کنید که او بیش از پیش در اشتباه است‪ ،‬زیرا بیش از‬
‫آنکه چیزی بدست آورد‪ ،‬در واقع دارد از دست میدهد‪ .‬بینهایت بیشتر‪ .‬چنین معاملهای کامالً نابرابر‬
‫است و باید فسخ شود‪ .‬وقتی در چنین شرایطی گرفتار شویم‪ ،‬آیا بهترین کار آن نیست که خودمان را‬
‫از این جامعهی نابرابر حذف کنیم؟ آیا بهتر نیست این افراد ضعیف که خودشان را از جامعه حذف‬
‫کردهاند‪ ،‬در جامعهای کوچکتر با هم متحد شوند و علیه این قدرت فاسد به مبارزه برخیزند؟ قدرت‬
‫فاسدی که انتظار دارد این افراد ضعیف از اندک دارایی خود هم صرف نظر کنند تا بتوانند به جامعه‬
‫خدمت کنند‪ ،‬اما در برگشت هیچ چیزی به آنها نمیدهد‪ .‬هیچ سود و منفعتی از اینکار عاید افراد‬
‫ضعیف نمیشود‪ .‬اما‪ ،‬شما خواهید گفت‪ ،‬آیا این وضعیت جنگ دائمی ایجاد نمیکند؟ آیا این با مصالح‬
‫طبیعت در تضاد نیست؟ انسانها همه تنها به دنیا آمدند‪ .‬حسود‪ ،‬بیرحم و مستبد‪ .‬میخواستند همه‬
‫چیز داشته باشند و هیچ چیز هم نبخشند‪ .‬دائماً با یکدیگر مبارزه میکردند تا به جاه طلبیهای خود‬
‫جامهی عمل بپوشانند و یا از حقوق خود دفاع کنند‪ .‬قانونگذار آمد و به آنها گفت که دست از این‬
‫دعواها بردارید‪ .‬کمی از حقوقتان را اینجا و آنجا واگذار کنید‪ ،‬تا بتوانیم در کنار هم با آرامش زندگی‬
‫کنیم‪ .‬من اساس این قرارداد را نقد نمیکنم‪ ،‬فقط میگویم که دو طیف مختلف از انسانها هرگز نباید‬
‫آن را قبول میکردند‪ .‬کسانی که خود را قویترین میدانستند و برای خوشبختی نیازی نداشتند تا‬
‫‪70‬‬

‫چیزی واگذار کنند یا ببخشند‪ .‬و آنهایی که ضعیفترین بودند و بینهایت بیش از آنچه که به آنها‬
‫وعده داده شده بود‪ ،‬بخشیدند‪ .‬با این حال‪ ،‬جامعه فقط از افراد ضعیف و قوی تشکیل شده است‪ .‬حال‬
‫اگر قرارداد اجتماعی هم برای قویها و هم برای ضعیفها ناخوشایند باشد‪ ،‬بنابراین نمیتوان از آن به‬
‫عنوان یک نظریهی جامع برای یک جامعه دفاع کرد و وضیعت جنگ و دعوایی که قبالً وجود داشت‪،‬‬
‫بینهایت بهتر از این قرارداد بود‪ ،‬چرا که حداقل به هر فردی اجازه میداد که آزادانه و با قدرت‪ ،‬از‬
‫منافع خودش دفاع کند‪ .‬اما اکنون آزادی این فرد از او سلب شده است‪ .‬این پیمان ناعادالنهی اجتماعی‪،‬‬
‫همیشه چیزهای زیادی از یک گروه میگیرد‪ ،‬اما چیز زیادی عاید گروه دیگر نمیشود‪ .‬بنابراین‪ ،‬عاقل‬
‫واقعی کسی است که با تمام قدرت علیه این پیمان بجنگد و تا آنجا که میتواند آن را زیر پا بگذارد‪.‬‬
‫اینگونه میتواند به شرایطی که قبل از این پیمان حاکم بود برگردد‪ .‬سودی که این انسان عاقل از این‬
‫تخلفات به دست میآورد‪ ،‬همیشه بیشتر از زمانی است که زیر پرچم این پیمان عایدش میشود‪ .‬اگر‬
‫میخواست به عنوان ضعیفترین فرد‪ ،‬این پیمان را بپذیرد‪ ،‬آنگاه بخش زیادی از منافع خود را از دست‬
‫میداد‪ .‬اما با نقض این قرارداد‪ ،‬میتوان قویترین هم شد و اگر قانون به او پشت پا بزند و بخواهد او را‬
‫به جایگاه قبلیاش برگرداند‪ ،‬بدترین اتفاقی که میتواند برایش بیفتد از دست دادن جانش است‪ .‬اما‬
‫اینجا از دست دادن جان بسیار بهتر از آن است که شخصی بخواهد در فالکت و بدبختی زیر پرچم این‬
‫پیمان له شود‪ .‬پس اینجا دو گزینه پیش روی ماست‪ .‬جنایتی که ما را خوشحال میکند یا چوبهی داری‬
‫که ناراحتیها را از ما دور میکند‪ .‬از تو میپرسم‪ ،‬تیریز دوست داشتنی من‪ ،‬آیا تردید میکنی؟ آیا‬
‫میتوانی استداللهای من را نفی کنی؟ »‬

‫من با شور و نشاطی که از یک دلیل خوب به وجود آمده بود‪ ،‬پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو‪ ،‬هزاران دلیل‬
‫و استدالل دیگر هست‪ .‬اما آیا این زندگی تنها هدف انسان هاست؟ مگر نه این است که اگر عاقل باشیم‬
‫هر قدم ما را به آن سعادت ابدی که پاداش مسلم فضیلت است‪ ،‬نزدیکتر میکند؟ فقط برای یک لحظه‬
‫فرض کنیم ‪ -‬اگرچه این نادر است و برخالف روشنگری عقل است‪ ،‬اما مهم نیست ‪ -‬که جنایت ممکن‬
‫است انسانی افراط کار و سرکش را خوشحال کند‪ .‬اما نمیتوانی تصور کنی که خداوند منتظر این‬
‫بیشرف است تا در جهانی دیگر‪ ،‬تاوان اعمال فاسدش را بدهد؟ آه‪ ،‬مسیو‪ ،‬فکر نکن که اینطور نیست‪،‬‬
‫‪71‬‬

‫باور نکن ‪-‬با گریه اضافه کردم‪ -‬این تنها چیزی است که بدبختیهای انسان را معنا میدهد‪ .‬آن را از ما‬
‫نگیر‪ .‬اگر انسانها ما را رها کنند‪ ،‬چه کسی جز خدا میتواند انتقام ما را بگیرد؟ »‬

‫آیرون هارت پاسخ داد‪« :‬کی؟ هیچ کس‪ ،‬تیریز‪ ،‬مطلقاً هیچ کس‪ .‬به هیچ وجه الزم نیست انتقام‬
‫بدبختی گرفته شود‪ .‬بدبختان به این اعتقاد دارند‪ ،‬زیرا آرزو میکنند که چنین باشد‪ .‬اینگونه خود را‬
‫دلداری میدهند‪ .‬اما اشتباه است‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬ضروری است که بدبخت رنج بکشد‪ .‬تحقیر شدن و درد‬
‫و رنج بدبختان به همان اندازهی رفاه و شادی برخی از مردم‪ ،‬جزوی از قوانین طبیعت است که برای‬
‫طرح کلی او ضرورت دارد‪ .‬این یک حقیقت است که افراد ظالم یا بدکار نباید از رفتار جنایت آمیز خود‬
‫دوری کنند چرا که این چیزی است که خود طبیعت در نهاد آنها به ودیعت گذاشته است و باید‬
‫کورکورانه از آن پیروی کنند‪ .1‬این تنها روشی است که طبیعت میتواند با آن ما را به پیروی از قوانین‬
‫خود ملزم کند‪ .‬وقتی انگیزههای پنهانی او‪ ،‬ما را به سمت شر میکشاند‪ ،‬تنها دلیلش این است که‬
‫طبیعت به شر نیاز دارد‪ .‬شرورت برای او ضروری است‪ .‬زمانی که ما دست به جنایت میزنیم‪ ،‬به این‬
‫معناست که مجموع جنایات‪ ،‬کافی نیست‪ .‬طبیعت برای اینکه به تعادل برسد‪ ،‬ما را به سمت جنایت‬
‫سوق میدهد‪ .‬تعادل تنها قانون حاکم است‪ .‬طبیعت برای اینکه اطمینان حاصل کند که تعادل بر قرار‬
‫است‪ ،‬به سمت جنایات بیشتری رو میآورد‪ .‬پس کسی که افکارش به بدی گرایش دارد‪ ،‬نباید تردید‬
‫کند و بترسد‪ .‬او باید به محض اینکه انگیزهی انجام آن را احساس کرد‪ ،‬بدون ترس‪ ،‬مرتکب جنایت‬
‫شود‪ .‬اگر بخواهد در برابر این انگیزه مقاومت کند‪ ،‬آنگاه طبیعت را خشمگین میکند‪ .‬اما بگذارید یک‬
‫لحظه اخالق را کنار بگذاریم‪ ،‬زیرا شما خداشناسی را ترجیح میدهید‪ .‬ای دختر جوان بیگناه بیچاره‪،‬‬
‫آیا نمیدانی که دینی که بر اساس آن استدالل میکنی‪ ،‬و چیزی جز رابطهی انسان با خدا نیست‪ ،‬به‬
‫محض اینکه ثابت شود وجود خدا جز توهمی بیش نیست‪ ،‬تمامی این رابطه از بین میرود؟ انسانهای‬
‫اولیه از چیزهایی که نمیشناختند‪ ،‬وحشتزده میشدند و مجبور بودند باور کنند که موجودی واال که‬
‫برای آنها ناشناخته است‪ ،‬تمامی رویدادها را در کنترل خود دارد‪ .‬ضعف انسان در ترس و قدرت است‪.‬‬
‫هوش انسان هنوز قدرت آن را نداشت تا به این فکر کند که طبیعت قائم به خود است‪ .‬بشر اولیه‪ ،‬خالق‬

‫‪ . 1‬استدالل آیرونهارت آشکارا ریشه در ماتریالیسم قرن هجدهم دارد که در اینجا به دنبال برداشت روسو از طبیعت بهعنوان راهنمای مطمئن برای‬
‫انسان است‪ .‬با این حال‪ ،‬ساد در برابر نظر روسو یک طبیعت کامالً بد را به نمایش میگذارد که در هر صورت باید از او اطاعت کنیم‪.‬‬
‫‪72‬‬

‫داشتن این طبیعت منظم را بسیار راحتتر قبول میکرد تا اینکه بخواهد بپذیرد این طبیعت خودکار‬
‫عمل میکند‪ .‬بشر اولیه به این فکر نمیکرد که ساختن چنین موجود قدرتمند و مطلقی‪ ،‬بسیار دشوارتر‬
‫از یافتن علت پدیدههایی است که انسان را در طبیعت شگفتزده کرده است‪ ،‬بنابراین تن به این ذلت‬
‫دادند و برای پرستش او دین را پایهگذاری کردند‪ .‬از آن لحظه به بعد‪ ،‬هر ملتی مطابق با آداب و رسوم‪،‬‬
‫دانش و شرایط جغرافیایی خود‪ ،‬دینی را ایجاد کرد و به زودی به تعداد مردم‪ ،‬خدایان بر روی زمین به‬
‫ظهور رسیدند‪ .‬با این وجود‪ ،‬در پشت همهی این بتها‪ ،‬تشخیص این شبح پوچ‪ ،‬اولین میوهی جهالت‬
‫انسان‪ ،‬کار سختی نبود‪ .‬او چهرههای متفاوتی به خود میگرفت‪ ،‬اما همیشه همان چیز بود‪ .‬بنابراین‪ ،‬به‬
‫من بگو‪ ،‬تیریز‪ ،‬آیا یک انسان عاقل باید خوشبختی حتمی و فعلی این زندگی را صرفاً به دلیل یک‬
‫‪1‬‬
‫خیال واهی که یک مشت جاهل از خودشان ساختهاند‪ ،‬کنار بگذارد؟ آیا انسان نیز مانند سگ ازوپ‬
‫باید استخوان را به خاطر سایهها از دست بدهد و به خاطر توهم از لذتهای واقعی خود دست بکشد؟‬
‫نه‪ ،‬تیریز‪ ،‬نه‪ ،‬هیچ خدایی وجود ندارد‪ ،‬طبیعت برای خودش کافی است و نیازی به نویسنده ندارد‪ .‬این‬
‫نویسندهی مفروض چیزی جز یک تصور کودکانهی دوران تحصیلی نیست‪ .‬اگر این خدا‪ ،‬خالق طبیعت‬
‫است‪ ،‬یعنی قبل از این‪ ،‬یا چیزی وجود نداشته‪ ،‬یا همه چیز در بینظمی و هرج و مرج بوده است‪ .‬اگر‬
‫هر کدام از این دو حالت‪ ،‬شر و بد است‪ ،‬پس چرا خدای مطلق مهربان باید اجازه دهد چیزی بد و شر‬
‫وجود داشته باشد؟ اگر هم این شرایط خوب بوده است‪ ،‬پس چرا تغییرش داده است؟ اگر هم همه چیز‬
‫به همین شکل از اول خوب بوده است پس خدا چه کاره است؟ حال اگر این خدا کارهای نیست‪ ،‬پس‬
‫چگونه قدرت مطلق است و اگر قدرت مطلق نیست پس چگونه خداست؟ در نهایت‪ ،‬اگر طبیعت قائم‬
‫به خود است و خود را به حرکت در میآورد‪ ،‬پس محرک نامتحرک به چه دردی میخورد؟ اگر این به‬
‫حرکت در آورنده‪ ،‬ماده را حرکت میدهد‪ ،‬چگونه است که خودش مادی نیست؟ آیا میتوانی تصور کنی‬
‫که یک موجود روحوار‪ ،‬ماده را به حرکت در میآورد ولی خودش نامتحرک است؟ فقط کافی است برای‬
‫یک لحظه به این تناقضات مضحک و خنده دار فکر کنی تا ببینی که سازندگان این توهمات‪ ،‬چگونه‬

‫‪ . 1‬سگ ازوپ‪ :‬اشاره به داستانی باستانی دارد‪ .‬سگ و انعکاسش داستانی است که عموما ً به داستاننویس یونانی‪ ،‬ازوپ (حدود ‪ 620‬تا ‪ 564‬قبل از‬
‫میالد) نسبت داده میشود‪ .‬داستان در مورد سگی است که یک استخوان پیدا میکند‪ .‬ناگهان چهرهی خودش را در آب میبیند‪ .‬گمان میکند انعکاس‬
‫چهرهاش‪ ،‬رقیب اوست و یک استخوان بزرگتر در دهان دارد‪ .‬این سگ برای اینکه با تصویرش بجنگد‪ ،‬دهان خودش را باز میکند تا تصویرش را‬
‫گاز بگیرد‪ .‬اما استخوان از دهانش به داخل آب میافتد و سگ استخوان خود را از دست میدهد‪ .‬این داستانی است نمادین که نشاندهندهی از دست‬
‫دادن واقعیت به خاطر یک امر توهمی است‪.‬‬
‫‪73‬‬

‫خودشان را گولزدهاند‪ .‬با کمی تعقل‪ ،‬متوجه خواهید شد که این خدای شبح گونه‪ ،‬که از ترس یا جهل‬
‫زاییده شده است‪ ،‬چیزی نیست جز سخن یک سری سرکش نادان‪ .‬این خدا برای یک ثانیه هم در خور‬
‫توجه و ایمان نیست‪ .‬این اندیشه یک پوچی رقتانگیز است که به شعور انسان توهین میکند‪ .‬این‬
‫اندیشه تنها یک شبح است‪» .‬‬

‫آیرون هارت ادامه داد‪« :‬پس نگران دنیای آینده نباش‪ .‬امید و ترس جهان پسین‪ ،‬چیزی جز‬
‫دروغهای بشر اولیه نیست‪ .‬مهمتر از همه‪ ،‬سعی نکنید با این توهمات‪ ،‬ما را قانع کنید‪ .‬ما صرفاً بخش‬
‫کوچکی از یک مادهی پست و بیرحم هستیم و وقتی میمیریم‪ ،‬یعنی زمانی که با دیگر عناصر ترکیب‬
‫میشویم‪ ،‬برای همیشه از بین میرویم‪ .‬مهم نیست چه رفتاری داشتهایم و چه کردهایم‪ ،‬برای همیشه‬
‫ناپدید میشویم‪ .‬لحظهای از کارگاه ساخت و ساز طبیعت عبور میکنیم تا دوباره در اشکال مختلف‬
‫ظهور کنیم‪ .‬چه آنکس که فاضلترین انسان بوده است و چه آنکس که مرتکب پلیدترین جنایات شده‬
‫است‪ ،‬همه برابراند‪ .‬هیچ تفاوتی نمیکند‪ .‬تمامی اعمالشان ناپدید میشود‪ .‬مهم نیست چه کردهاند‪ .‬همه‬
‫بر اساس خواستههای طبیعت عمل کردهاند‪ ،‬بنابراین همه در یک نقطه به پایان میرسند‪».1‬‬

‫میخواستم دوباره به این توهینهای وحشتناک پاسخ دهم که صدای مردی سوار بر اسب را شنیدیم‪.‬‬
‫آیرونهارت که بیشتر نگران عملی کردن نظریههایش بود تا اثبات آنها‪ ،‬فریاد زد‪« :‬سالحها رو‬
‫بردارید!»‪ .‬ما به سرعت وارد کار شدیم و لحظهای بعد مسافری نگون بخت را به داخل محوطهای که در‬
‫آنجا چادرزده بودیم‪ ،‬کشاندیم‪ .‬از این سوارکار پرسیدند که چرا در این تاریکی در جادهای متروک سفر‬
‫میکند‪ .‬از سن و نام او هم سؤال کردند‪ .‬سوارکار پاسخ داد که نامش سنت فلوران (‪)Saint-Florent‬‬
‫است و یکی از تاجران برجستهی لیون بود‪ .‬سی و شش ساله بود‪ .‬میگفت که به خاطر مسائل کاری از‬
‫فالندر می آید‪ .‬وی افزود که پیشخدمتش روز قبل او را ترک کرده بود و خودش برای دوری از گرمای‬
‫روز‪ ،‬شبانه به قصد رسیدن به پاریس سفر کرده است‪ .‬میخواسته است تا به محض رسیدن به پاریس‪،‬‬
‫خدمت کار جدیدی استخدام کند‪ .‬میگفت نمیدانم چرا به این جادهی متروک رسیدهام چون روی‬
‫اسب خوابم برده است و احتماالً اسب خودش به این سمت آمده‪ .‬با این حال‪ ،‬او برای جان خود التماس‬

‫‪ . 1‬آیرون هارت در اینجا به وضوح نمایندهی الحاد ساد است‪ .‬در جهان بیخدا‪ ،‬طبیعت نه خوب است و نه بد‪ ،‬بلکه به سادگی نسبت به رفتار انسان‬
‫بیتفاوت است‪.‬‬
‫‪74‬‬

‫کرد و هرچیزی که داشت به گروه تقدیم کرد‪ .‬بررسی کیف او ثابت کرد که این مرد بهترین شکار ممکن‬
‫است‪ .‬سنت فلوران نزدیک به نیم میلیون سفته در اختیار داشت‪ .‬به همراه چندین جواهر و حدود صد‬
‫لویی پول نقد‪.‬‬

‫آیرون هارت در حالی که تپانچه را زیر دماغش گذاشته بود‪ ،‬به او گفت‪« :‬دوست من‪ ،‬باید بفهمی که‬
‫بعد از این همه دزدی از تو‪ ،‬نمیتوانیم بگذاریم زنده بمانی‪» .‬‬

‫من گریه کردم و خودم را به پای این یاغی انداختم و با فریاد گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو! به شما التماس‬
‫میکنم که مجبورم نکنید شاهد منظرهی وحشتناک مرگ این مرد بدبخت باشم‪ .‬من تازه به گروه شما‬
‫ملحق شدهام! بگذار زندگی کند! اولین لطفی را که از شما میخواهم از من دریغ نکنید! » و با توسل به‬
‫حقهای منحصربهفرد برای مشروعیت بخشیدن به عالقهای که ظاهراً به این مرد داشتم‪ ،‬فوراً با قدرت‬
‫اضافه کردم‪« :‬به محض اینکه این آقا نام خودش را گفت‪ ،‬متوجه شدم که ما فامیل هستیم‪ » .‬سپس‬
‫خطاب به سوارکار ادامه دادم‪« :‬مسیو از اینکه در چنین شرایطی با یکی از اقوام خود روبرو میشوید‬
‫تعجب نکنید‪ .‬من همه چیز را برای شما توضیح خواهم داد‪ » .‬به این دالیل‪ ،‬یک بار دیگر از رهبرمان‬
‫خواهش کردم که آقای بزرگ لطفاً این مرد را ببخش‪ .‬اگر این مرد زنده بماند میتوانم منافع زیادی به‬
‫شما برسانم‪.‬‬

‫آیرون هارت پاسخ داد‪« :‬اگر بخواهی این لطف را در حقت بکنم‪ ،‬خودت میدانی که شرایط چیست‪.‬‬
‫تو میدانی که من از تو چه میخواهم‪»...‬‬

‫خودم را بین سوارکار و آیرون هارت انداختم‪ .‬آیرون هارت داشت گلوی او را میبرید‪ .‬فریاد زدم که‬
‫هرکاری که بخواهی انجام میدهم‪ .‬او را رها کن و من هرکاری که بگویی انجام میدهم‪.‬‬

‫آیرون هارت گفت‪« :‬بگذارید زنده بماند‪ ،‬اما او باید به گروه ما بپیوندد‪ .‬این شرط ضروری است‪ ،‬من‬
‫هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم‪ ،‬وگرنه رفقای من موافقت نمیکنند‪» .‬‬

‫تاجر از شنیدن ادعای من مبنی بر اینکه ما با همفامیل هستیم متحیر شد‪ ،‬اما متوجه شد که در‬
‫صورت موافقت با این پیشنهادات‪ ،‬نجات پیدا میکند‪ .‬حتی یک لحظه هم مکث نکرد و پیشنهاد را‬
‫‪75‬‬

‫قبول کرد‪ .‬کمی به او آب دادند و بعد از این چون گروه نمیخواست تا روشنایی روز این مکان را ترک‬
‫کند‪ ،‬آیرون هارت به من گفت‪« :‬از تو میخواهم که به قولت عمل کنی‪ ،‬اما چون خستهام‪ ،‬میتوانی در‬
‫کنار دوبوآ استراحت کنی‪ .‬وقتی آفتاب طلوع کرد خبرت میکنم‪ .‬اگر یک لحظه درنگ کنی‪ ،‬این مرد‬
‫رذل را میکشم‪» .‬‬

‫پاسخ دادم‪« :‬برو بخواب‪ ،‬مسیو‪ ،‬با آرامش بخواب‪ .‬مطمئن باشید که من قدردان شما هستم و تنها‬
‫آرزوی من این است که به قولم عمل کنم‪» .‬‬

‫واقعاً چنین قصدی داشتم‪ .‬اما اگر یکبار در طول زندگی خود به این فکر کرده باشم که تظاهر کار‬
‫درستی است‪ ،‬همین لحظه بود‪ .‬این فاسدان به مشروب خواری ادامه دادند و خیلی زود به خواب رفتند‪.‬‬
‫من هم کنار دوبوآ کامالً آزاد بودم‪ .‬دوبوآ هم مست شده بود و به خواب رفت‪ .‬لحظهای که این یاغیان به‬
‫خواب رفتند‪ ،‬من فوراً فرصت را غنیمت شمردم و به این تاجر گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬بدون اینکه خودم بخواهم‪،‬‬
‫این دزدان وحشی مرا به عضویت خود در آوردند‪ .‬از اینکه با آنها باشم در عذابم‪ .‬من به احتمال زیاد‬
‫افتخار این را ندارم که با شما نسبت فامیلی داشته باشم‪ ،‬اما این حقهای بود که برای نجات شما به کار‬
‫بستم و اگر موافق باشید با شما از چنگال این فاسدان فرار کنیم‪ .‬زمان مناسبی است‪ ،‬اجازه دهید فرار‬
‫کنیم‪ .‬کیف شما را میتوانم برگردانم ولی پولها را برداشتند‪ .‬بهتر است پولها را فراموش کنید‪ .‬پس‬
‫گرفتن آن بسیار خطرناک است‪ .‬اجازه بدهید برویم سرورم‪ .‬خودت میبینی که دارم چه خدمتی به تو‬
‫میکنم‪ .‬جانم را به دستان تو میسپارم‪ .‬به حال من رحم کن‪ .‬مثل این فاسدان‪ ،‬ظالم نباش‪ .‬به شرافت‬
‫من احترام بگذار چرا که این تنها ثروت من است‪ .‬بگذار آن را حفظ کنم‪ .‬این فاسدان هنوز آن را از من‬
‫نگرفتهاند‪» .‬‬

‫سنت فلوران غرق در شادی شد‪ .‬نمیتوانم شادی او را برای شما وصف کنم‪ .‬با این حال‪ ،‬ما فرصتی‬
‫برای گفتگو نداشتیم‪ ،‬مجبور شدیم فرار کنیم‪ .‬کیف پول را با احتیاط برداشتم و به او پس دادم‪ .‬سپس‬
‫با عجله از روی این جسدهای مست رد شدیم‪ .‬از آنجایی که میترسیدیم سر و صدا ایجاد کند‪ ،‬اسب‬
‫را رها کردیم‪ .‬ما به اندازهی کافی خوش شانس بودیم که تا سپیده دم و بدون اینکه کسی ما را دنبال‬
‫کند از آن منطقه بیرون آمدیم‪ .‬تا ساعت ده صبح به لوزارش رسیدیم‪ .‬در آنجا کمی استراحت کردیم‪.‬‬
‫‪76‬‬

‫مواقعی در زندگی وجود دارد که فرد احساس میکند بسیار ثروتمند است‪ ،‬هرچند چیزی برای زندگی‬
‫کردن ندارد ‪ -‬سنت فلوران همین حس را داشت‪ .‬او پانصد هزار فرانک سفته در کیفش داشت ولی اآلن‬
‫یک اکو هم در جیبش نبود‪ .‬این باعث شد قبل از ورود به مسافرخانه مکث کند…‬

‫وقتی خجالتش را دیدم به او گفتم‪« :‬نگران نباش مسیو‪ ،‬من کمی پول از باند دزدان نزد خودم دارم‪.‬‬
‫بیست لویی دارم‪ .‬آنها را بگیر‪ ،‬التماس میکنم‪ ،‬از آنها استفاده کن و هرچقدر که باقی ماند‪ ،‬به فقرا‬
‫بده‪ .‬ابداً دلم نمیخواهد این پولهایی که از آن خون میچکد‪ ،‬در دستان من باشد‪» .‬‬

‫سنت فلوران پیشنهاد مرا رد کرد‪ .‬از برنامهی من سؤال پرسید و میخواست بالفاصله دین خودش‬
‫را به من ادا کند‪ .‬او در حالی که دستانم را میبوسید‪ ،‬گفت‪« :‬تیریز ثروت و جانم را مدیون تو هستم‪.‬‬
‫بهترین کاری که میتوانم برای تو بکنم این است که هر دو را در اختیار تو بگذارم‪ .‬آنها را بپذیر‪ ،‬به تو‬
‫التماس میکنم‪ .‬بگذار خدای جشن و عروسی‪ ،‬پیوند بین ما را محکم کند‪» .‬‬

‫نمیدانم چرا‪ ،‬شاید به خاطر چهرهی سرد و بیروحم بود‪ .‬به نظرم کاری که برای این مرد انجام داده‬
‫بودم‪ ،‬ابداً شایستهی چنین توجهی نبود‪ .‬به همین جهت چهرهام سرد بود‪ .‬این مرد از چهرهی من فهمید‬
‫و دیگر چیزی در مورد این موضوع نگفت‪ .‬دیگر اصرار نکرد و خود را محدود کرد به این که بپرسد چه‬
‫کاری میتواند برای من انجام دهد‪.‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬اگر کاری که انجام دادهام واقعاً از نظر شما با ارزش است‪ ،‬تنها پاداشی که از شما‬
‫میخواهم این است که مرا با خود به لیون ببرید و در آنجا یک خانوادهی صادق برای من پیدا کنید‪.‬‬
‫جایی که دیگر عفتم خدشه دار نشود‪» .‬‬

‫‪-‬سنت فلوران به من گفت‪« :‬این بهترین کاری است که میتوانی انجام دهی و هیچ کس بهتر از من‬
‫نیست که بتواند این کار را برای تو انجام دهد‪ .‬من در این شهر اقوام زیادی دارم‪ » .‬و سپس تاجر جوان‬
‫از من خواست تا به او بگویم که چرا دیگر نمیخواهم به پاریس برگردم‪ .‬من هم با اعتماد به نفس دالیل‬
‫خودم را بیان کردم‪.‬‬
‫‪77‬‬

‫‪-‬مرد جوان گفت‪« :‬اوه‪ ،‬اگر فقط همین است‪ ،‬من میتوانم قبل از رسیدن به لیون در خدمت شما‬
‫باشم‪ .‬تو نباید ترسی داشته باشی‪ ،‬تیریز‪ .‬اطمینان میدهم شما را جایی خواهم برد که دیگر کسی‬
‫تعقیبت نکند‪ .‬من فامیلی نزدیک بوندی دارم‪ .‬مطمئنم از اینکه از تو محافظت کنند‪ ،‬خوشحال خواهند‬
‫شد‪ .‬فردا تو را به آنجا میبرم‪» .‬‬

‫خوشحال شدم و پیشنهاد او را پذیرفتم‪ .‬بقیهی روز را در لوزارش استراحت کردیم‪ .‬برنامه داشتیم‬
‫که فردا به سمت بوندی حرکت کنیم‪ .‬تا آنجا حدود شش ساعت راه بود‪.‬‬

‫سن فلوران به من گفت‪« :‬از آنجایی که هوا خوب است‪ ،‬بیا تا پیاده به آنجا برویم‪ .‬اینگونه توجه‬
‫فامیلم‪ ،‬بیشتر جلب خواهد شد‪» .‬‬

‫ابداً به نیت پلید این هیوال شک هم نکردم‪ .‬نمیدانستم اگر نزدیک این مرد باشم‪ ،‬امنیتم کمتر از‬
‫زمانی است که پیش آن تبهکاران دزد بودم‪ .‬برای همین با اعتماد کامل هرچه پیشنهاد کرد را پذیرفتم‪.‬‬
‫با هم شام خوردیم‪ .‬او مشکلی نداشت که من شب در یک اتاق جداگانه بخوابم‪ .‬زمانی که هوا کمی‬
‫خنک شد‪ ،‬با باور اینکه تا آنجا فقط چهار یا پنج ساعت راه است‪ ،‬به سمت بوندی حرکت کردیم‪.‬‬

‫تقریباً ساعت پنج عصر بود که وارد جنگل شدیم‪ .‬سنت فلوران حتی برای یک لحظه هم روی‬
‫شیطانی خودش را آشکار نکرد‪ .‬کامالً صادقانه به من کمک میکرد‪ .‬به قدری با من خوب بود که گویی‬
‫با پدرم هستم‪ .‬برای همین احساس امنیت زیادی داشتم‪ .‬کم کم تاریک شد‪ .‬تاریکی شب‪ ،‬در دلهای‬
‫ساده و ترسو‪ ،‬وحشت ایجاد میکند‪ ،‬همانگونه که دلهای جنایت کاران را وحشیتر میکند‪ .‬ما در‬
‫مسیرهای باریک قدم میزدیم و خودم جلوتر بودم و وقتی برگشتم تا از سنت فلوران بپرسم که آیا‬
‫واقعاً باید در چنین مسیرهای دورافتادهای قدم بگذاریم این فاسد به من جواب داد‪« :‬رسیدیم فاحشهی‬
‫کوچولو‪ » .‬در این لحظه با یک چوب به سرم ضربه زد و من بیهوش شدم‪...‬‬

‫آه‪ ،‬خانم‪ ،‬من نمیدانم این مرد بعد از این چه گفت یا چه کرد‪ ،‬اما وضعیتی که بعداً در آن قرار گرفتم‪،‬‬
‫نشان میداد که قربانی چه پلیدی شدهام‪ .‬نیمههای شب بود که به خودم آمدم‪ .‬من در پای درختی‬
‫بودم‪ ،‬از مسیر خارج شده بودیم‪ ،‬کبود شده بودم‪ ،‬خون آلود‪ ...‬و شرافتم را از دست داده بودم‪ ،‬خانم‪.‬‬
‫این بود پاداش من به خاطر کمک به این مرد بدبخت‪ .‬این فاسد هرکاری که میخواسته است با من انجام‬
‫‪78‬‬

‫داده بود‪ .‬به هر شکل ممکن از من سوء استفاده کرده بود‪ .‬حتی کیف من را هم دزدیده بود‪... .‬همهی‬
‫پولی که داشتم داخل کیف بود‪ .‬همان پولی که با سخاوت به او پیشنهاد داده بودم‪ .‬لباسهایم را پاره‬
‫کرده بود‪ .‬تقریباً برهنه بودم‪ ،‬کتک خورده بودم و تمام بدنم کبود شده بود‪ .‬وضعیت من را در تاریکی‪،‬‬
‫بدون غذا‪ ،‬بدون شرافت‪ ،‬بدون امید و در معرض کلی خطر‪ ،‬تصور کنید‪ .‬تنها آرزوی من این بود که این‬
‫دنیا را ترک کنم‪ .‬اگر اسلحهای در دسترسم بود‪ ،‬در پایان دادن به زندگی فالکت باری که چیزی جز‬
‫رنج برایم به ارمغان نیاورده بود‪ ،‬تردیدی نداشتم‪...‬با خود گفتم‪« :‬هیوال! چه کار کرده بودم که مستحق‬
‫چنین رفتار بیرحمانهای از طرف او بودم؟ من جان او را نجات میدهم‪ ،‬ثروتش را به او برمی گردانم و‬
‫او آنچه را که برایم عزیز است از من میرباید! حیوانات هم اینقدر بیرحم و ظالم نیستند‪ .‬ای انسان‪،‬‬
‫وقتی فقط به شهوات خود گوش میدهید‪ ،‬اینگونه میشوید! ببرها در اعماق تاریکترین جنگلها‪ ،‬از‬
‫جنایات شما وحشت میکنند‪ » .‬برای چند لحظه از همه چیز ناامید شدم‪ .‬چشمان پر از اشک من به‬
‫طور ناخودآگاه به سمت آسمان چرخید‪ .‬قلبم متوجه حضوری آسمانی شد‪...‬آن طاق ناب و‬
‫درخشان‪...‬سکوت حیرتانگیز شب‪...‬وحشتی که حواسم را منجمد کرد‪...‬آرامش طبیعت در آن لحظه‪،‬‬
‫با آشوب ذهن پریشان من در تضاد بود‪ .‬درونم پر شده بود از تاریکترین غمها‪ .‬غمهایی که مرا واداشت‬
‫تا به دعا رو بیاورم‪ .‬به زانو در آمدم‪ .‬در مقابل خدای متعال‪ ،‬خدایی که منکران او را نفی میکنند‪ ،‬خدایی‬
‫که امید فقیران و بینوایان است‪ ،‬به زانو در آمدم‪.‬‬

‫با گریه فریاد زدم‪« :‬ای وجود مقدس و با عظمت‪ ،‬ای تویی که روحم را سرشار از شادی کردی‪ ،‬ای‬
‫تویی که مرا از گرفتن جانم باز داشتی‪ ،‬ای محافظ و راهنمای من‪ ،‬رحم کن بر من‪ .‬تو را قسم میدهم به‬
‫رحمتت که به مصیبت و عذاب و خضوع و دعای من با مهربانی بنگر‪ .‬خداوند قادر! تو میدانی که من‬
‫ضعیف و بیگناه هستم‪ .‬به من خیانت شده است‪ .‬با من بدرفتاری کردهاند‪ .‬خواستم از دستورات تو‬
‫پیروی کنم و به دیگران نیکی کنم‪ .‬مجازات من به ارادهی توست‪ .‬بنابراین تمام مجازاتی که با آن روبرو‬
‫شدهام برایم عزیز است‪ .‬به آنها احترام میگذارم و دیگر شکایت نخواهم کرد‪ .‬اما اگر روی زمین‪ ،‬جز‬
‫با خار و پلیدی روبرو نشوم‪ ،‬آیا این تو را آزرده نمیکند اگر از تو بخواهم که از قدرتت استفاده کنی و‬
‫مرا به سوی خودت بخوانی تا بدون هیچ مشکلی تو را بپرستم؟ اینگونه میتوانم تا ابد تو را پرستش‬
‫‪79‬‬

‫کنم‪ .‬میتوانم به دور از تمامی این منحرفان خونخوار‪ ،‬که جز بدی بر سر من نیاوردهاند و اشکها و‬
‫غمهای من موجب لذت آن هاست‪ ،‬تو را بپرستم‪.‬‬

‫دعا شیرینترین تسلیدهندهی تیره بختان است‪ .‬تیره بختان از انجام این وظیفه نیرو میگیرند‪.‬‬
‫روی پاهایم ایستادم‪ ،‬جسارت تازه ای پیدا کرده بودم‪ .‬تکههای لباسم را برداشتم و خودم را داخل‬
‫برگها پنهان کردم‪ .‬امنیت که تازه بدست آورده بودم و از آن لذت میبردم و رضایتی که به تازگی از‬
‫ارتباط با خدای خود کسب کرده بودم‪ ،‬همه به من کمک کرد تا چند ساعت استراحت کنم و وقتی‬
‫چشمانم دوباره باز شد‪ ،‬خورشید خودش را به به باالی آسمان رسانده بود‪ .‬بیدار شدن‪ ،‬برای تیره بختان‬
‫لحظهای دردناک است‪ .‬آن آرامش خاطر که چند ساعت انسان را از درد و رنج دور میکند‪ ،‬بعد از بیدار‬
‫شدن ناپدید میشود‪.‬‬

‫در حالی که کبودیهایم را بررسی میکردم‪ ،‬با خود گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬پس درست است که انسانهایی‬
‫وجود دارند که طبیعت آنها را تا حد حیوانات وحشی نزول میدهد! حاال چه فرقی بین آنها و من‬
‫وجود دارد؟ منی که در یک سوراخ پنهان شدهام و از این افراد ناپاک فرار میکنم‪ .‬آیا اصالً ارزش این‬
‫را دارد که برای تحمل چنین سرنوشت رقتانگیزی متولد شوم؟ » با این تفکرات غمناک دوباره‬
‫اشکهایم جاری شد‪ .‬افکارم کامالً پراکنده بود تا اینکه صدایی شنیدم‪ .‬کم کم متوجه شدم که صدای‬
‫دو مرد است‪ .‬گوشهایم را تیز کردم‪.‬‬

‫یکی از آنها گفت‪« :‬بیا‪ ،‬دوست عزیز‪ ،‬این مکان برای ما عالی است‪ .‬اینجا زن عمو حضور ندارد تا‬
‫مانع لذتهای شیرینی که میتوانم از تو بچشم‪ ،‬بشود‪» .‬‬

‫آنها به همدیگر نزدیک شدند و خودشان را درست در مقابل من قرار دادند تا چیزی که انجام‬
‫میدادند‪ ،‬درست در مقابل دیدگان من باشد و من دیدم‪...‬آسمانها‪..،‬‬

‫مادام (تیریز داستانش را قطع کرد)‪ ،‬چرا سرنوشت مرا در جایی قرار داده بود که توصیف آن هم‬
‫برای فضیلت مضر است چه برسد به دیدن آن‪ .‬آن جنایت هولناکی که هم طبیعت و هم قراردادهای‬
‫اجتماعی را خشمگین میکند‪ ،‬آن گناهی که خداوند اغلب آن را مجازات کرده است‪ ،‬جنایتی که آیرون‬
‫هارت آن را تأیید میکرد‪ ،‬درست در مقابل من بدبخت انجام میشد‪ .‬یکی از این مردان‪ ،‬همان کسی که‬
‫‪80‬‬

‫خودش را فروخته بود‪ ،‬بیست و چهار سال سن داشت و به گونهای لباس پوشیده بود که آدمی را وادار‬
‫میکرد فکر کند که از رتبهی اجتماعی باالیی برخوردار است‪ .‬مرد دیگر که تقریباً هم سن و سال او‬
‫بود‪ ،‬به نظر میرسید یکی از خدمتکارانش باشد‪ .‬این رفتار پلید‪ ،‬فوقالعاده طوالنی بود‪ .‬ارباب جوان در‬
‫حالی که خم شده بود و دستانش را به سوراخی که من در آن پنهان شده بودم‪ ،‬تکیه داد‪ ،‬آن خلوتگاه‬
‫تاریک و پلید خود را در اختیار دیگری گذاشت‪ .‬مرد دوم از دیدن این صحنه به وجد آمده بود و آن‬
‫خلوتگاه را نوازش میکرد‪ .‬بعد از این خودش را آماده کرد تا تا درب این خلوتگاه را با کلیدی بسیار‬
‫بزرگتر از کلید رئیس سارقان‪ ،‬بگشاید‪ .‬اما ارباب جوان ابداً نگران حجم این کلید نبود‪ .‬با هم بازی‬
‫میکردند‪ .‬روی هم را بوسه باران کردند و بعد ارباب جوان این کلید غولآسا را در دست گرفت و همهی‬
‫آن را در دهانش فرو کرد‪ .‬مرد پست که از نوازشهای این ارباب جوان مست شده بود با چند تکان کلید‬
‫خود را بیرون آورد و به خلسه رفت‪ .‬این دو عاشق با نهایت عشق و حرارت یکدیگر را نوازش میکردند‪.‬‬
‫دهانهایشان به هم فشرده شد‪ ،‬آههایشان و زبانهایشان در هم آمیخت و من میتوانستم ببینم که هر‬
‫دو از شهوت مست شدهاند‪ .‬مراسم دوباره شروع شد‪ .‬بدون هیچ خستگی‪ ،‬مرد ما بار دیگر بوسیدن و‬
‫نوازش کردن را از سر گرفت و تمامی نیروی خود را بیرون ریخت‪ .‬پنج بار متوالی این مراسم انجام شد‪.‬‬
‫اما در هیچکدام نقشها تغییری نکرد‪ .‬ارباب جوان همیشه در نقش زن بود و با وجود اینکه میتوانست‬
‫نقش مرد را به خوبی بازی کند‪ ،‬به نظر نمیرسید که حتی یک لحظه هم بخواهد این کار را انجام دهد‪.‬‬

‫آه‪ ،‬گویی زمان ایستاده بود! از ترس اینکه متوجه من بشوند‪ ،‬جرات حرکت نداشتم‪ .‬سرانجام‪،‬‬
‫بازیگران جنایتکار این صحنهی ناپسند‪ ،‬بدون شک شهواتشان راضی شده بود و برای رفتن آماده‬
‫شدند‪ .‬ارباب جوان به آن بوتهای که من در آن پنهان شده بودم نزدیک شد‪ .‬کاله من کمی پیدا بود‪...‬او‬
‫چشمش به کاله افتاد‪...‬‬

‫به خدمتکارش گفت‪« :‬یاسمین‪ ،‬ما لو رفتیم‪...‬دختری اسرار ما را دیده است‪...‬بیا این فاحشه را بیرون‬
‫بیاوریم و بفهمیم که اینجا چه میکند‪» .‬‬

‫من خودم زحمت آنها را کم کردم و بالفاصله از سوراخ بیرون پریدم و به پای آنها افتادم‪.‬‬
‫‪81‬‬

‫در حالی که دستانم را به سمت آنها دراز کرده بودم‪ ،‬فریاد زدم‪« :‬اوه‪ ،‬سروران من! لطفاً به زنی‬
‫بدبخت رحم کنید که سرنوشت او بیش از آنچه فکر میکنید مایهی تأسف است‪ .‬افراد کمی در بدشانسی‬
‫میتوانند با من به رقابت بپردازند‪ .‬نباید فکر کنید داشتم شما را تعقیب میکردم‪ .‬این تقصیر من نیست‪.‬‬
‫بلکه به خاطر بدبختی من است‪ .‬لطفاً مرا نجات دهید‪ .‬به جای آنکه به بدبختی من اضافه کنید‪ ،‬لطفاً به‬
‫من رحم کنید‪» .‬‬

‫کنت دو برساک (‪( )Comte de Bressac‬نام مرد جوان چنین بود) که من به پای او افتاده بودم‪ ،‬از‬
‫التماسهای من به رحم نیامد‪ .‬ذهنش به مقدار قابل توجهی شریر و آزادی خواه بود‪ .‬متأسفانه آزادی‬
‫خواهی میتواند احساس ترحم را در انسان خاموش کند‪ .‬آزادی خواهی‪ ،‬قلب انسان را سخت میکند‪.‬‬
‫شاید به این دلیل که جنایات آنها‪ ،‬روح را بیانگیزه میکند‪ .‬یک آزادی خواه به ندرت احساسی است‪.‬‬
‫عالوه بر همهی اینها‪ ،‬طبیعت در شکلگیری شخصیت این افراد و به خصوص برساک‪ ،‬چنان سخت‬
‫گرفته است که از جنس زن فوقالعاده نفرت دارند‪ .‬برای همین بسیار دشوار بود که کسی مثل من بتواند‬
‫حس ترحم این مرد را برانگیزد‪.‬‬

‫کنت با تندی به من گفت‪« :‬کبوتر کوچک من‪ ،‬اگر به دنبال خر کردن مردم هستی‪ ،‬بهتر است به‬
‫جای دیگری بروی‪ .‬نه من و نه دوستم هرگز در معبد ناپاک جنس تو عبادت نمیکنیم‪ .‬اگر درخواست‬
‫صدقه دارید‪ ،‬بروید و به دنبال افرادی بگردید که دوست دارند کارهای خوب انجام دهند‪ .‬ما هرگز چنین‬
‫کاری نمیکنیم‪...‬اما حرف بزن‪ ،‬بدبخت‪ ،‬دیدی بین من و این آقا چه گذشت؟ »‬

‫پاسخ دادم‪« :‬من دیدم که هر دوی شما در حال گپ زدن روی چمنها هستید‪ ،‬هیچ چیز دیگری‬
‫ندیدم‪ ،‬سرورم‪ ،‬به شما اطمینان میدهم‪» .‬‬

‫کنت جوان گفت‪« :‬به خاطر خودت‪ ،‬من میخواهم تو را باور کنم‪ .‬اگر چیز دیگری میتوانستی ببینی‪،‬‬
‫هرگز این جنگل را ترک نمیکردی‪...‬یاسمین‪ ،‬هنوز زود است‪ .‬ما زمان داریم تا ماجراهای این دختر را‬
‫بشنویم و بعد از آن خواهیم دید که با او چه باید کرد‪» .‬‬

‫این جوانان نشستند و به من دستور دادند که کنارشان بنشینم‪ .‬سپس با مهارت تمام‪ ،‬همهی‬
‫بدبختیهای خودم را از زمان تولد بازگو کردم‪.‬‬
‫‪82‬‬

‫موسیو برساک‪ ،‬به محض اینکه کارم را تمام کردم‪ ،‬گفت‪« :‬بیا‪ ،‬یاسمین‪ ،‬اجازه بده برای یک بار هم‬
‫که شده منصف باشیم‪ .‬دادگاه سرنوشت این موجود را محکوم کرده است‪ .‬بیا تا کار این دادگاه مقدس‬
‫را ناتمام نگذاریم‪ .‬بیایید حکم اعدام این جوان جنایتکار را اجرا کنیم‪ .‬قتل این دختر جرم نیست‪ ،‬بلکه‬
‫برگرداندن نظم است‪» .‬‬

‫مرا بلند کردند و با بیرحمی تمام به داخل جنگل میکشاندند‪ .‬به گریه و زاریهای من میخندیدند‪.‬‬

‫برساک در حالی که من را برهنه کرد‪ ،‬گفت‪« :‬بیایید او را از دست و پا‪ ،‬به درختها ببندیم‪ » .‬سپس‬
‫با استفاده از روسری و دستمال و بند‪ ،‬طنابهایی درست کردند که من را همان طور که برنامهریزی‬
‫کرده بودند‪ ،‬یعنی به ظالمانهترین و دردناکترین شکلی که میتوان تصور کرد‪ ،‬به درختها بستند‪.‬‬
‫نمیتوان بیان کرد که چقدر رنج کشیدم‪ .‬گویی دست و پایم میخواست کنده شود‪ .‬وزن شکمم که رو‬
‫به پایین بود‪ ،‬آنقدر به کمرم فشار آورد که گمان میکردم االن است که بشکند‪ .‬شکمم میخواست‬
‫شکافته شود‪ .‬عرق از پیشانیام جاری شد‪ .‬تمام بدنم را درد فرا گرفته بود‪ .‬اشرار از تماشای من در این‬
‫موقعیت لذت میبردند و از کار خود تعریف میکردند‪.‬‬

‫برساک در نهایت گفت‪« :‬کافی است‪ ،‬فکر میکنم او به اندازه کافی ترسیده است‪ » .‬بندهای مرا آزاد‬
‫کرد و به من دستور داد لباس بپوشم‪ .‬سپس ادامه داد‪« :‬به دنبال ما بیا و زبانت را نگه دار‪ .‬اگر کاری را‬
‫که من میگویم انجام دهید‪ ،‬دلیلی برای پشیمانی نخواهید داشت‪ .‬زن عموی من یک همکار میخواهد‪.‬‬
‫میخواهم تو را به او معرفی کنم‪ .‬اما اگر از لطف من سوء استفاده کنید‪ ،‬اگر به اعتماد من خیانت کنید‬
‫یا تسلیم ارادهی من نباشید‪...‬این منطقه را به خاطر بسپار‪ .‬اینجا قبرت خواهد شد‪ .‬کوچکترین نافرمانی‪،‬‬
‫تو را به اینجا بر میگرداند‪» .‬‬

‫فوراً بدبختیهایم را فراموش کردم و خودم را به پای کنت انداختم و در حالی که اشک میریختم به‬
‫او قول دادم که آنچه را که او خواسته انجام خواهم داد‪ .‬با این حال‪ ،‬او نسبت به شادی و درد من‬
‫بیتفاوت بود‪ .‬برساک گفت‪« :‬بلند شو‪ ،‬رفتارت باطنت را نشان خواهد داد‪ .‬سرنوشتت به رفتارت بستگی‬
‫دارد‪ » .‬راه افتادیم‪ .‬یاسمین (‪ )Jasmin‬و اربابش به آرامی با هم صحبت میکردند‪ .‬با فروتنی و بدون‬
‫هیچ حرفی دنبالشان میکردم‪ .‬در کمتر از یک ساعت به قلعهی مادام ال مارکیز دو برساک ( ‪Madame‬‬
‫‪83‬‬

‫‪ )la Marquise de Bressac‬رسیدیم که شکوه و عظمت و تعداد زیاد خادمان آن توجه مرا جلب کرد‪.‬‬
‫به نظرم میرسید که عضو شدن در این خانواده میتواند به نفعم باشد‪ .‬حداقل بهتر از آن سارقان بود‪.‬‬
‫مجبور شدم در سالن خدمتکاران منتظر بمانم‪ ،‬جایی که یاسمین اجباراً هر چیزی را که میتوانست به‬
‫من پیشنهاد داد تا احساس کنم در خانهام هستم‪ .‬کنت جوان به دیدن زن عموی خود رفت و دربارهی‬
‫من با او صحبت کرد‪ .‬نیم ساعت بعد خودش آمد تا مرا نزد خانم ببرد‪.‬‬

‫مادام برساک زنی چهل و شش ساله بود‪ ،‬هنوز هم زیبایی زیادی داشت‪ .‬به نظرم صادق و حساس‬
‫بود‪ ،‬هرچند نحوهی صحبت کردنش رسمی و سختگیرانه بود‪ .‬حدود دو سال پیش عموی برساک جوان‬
‫فوت کرده بود و مادام برساک بیوه شده بود‪ .‬تنها چیزی که به این زن داده بود‪ ،‬همین فامیلی اسمش‬
‫بود‪ .‬تمام ثروت و داراییهایی که موسیو برساک امیدوار بود به دست بیاورد‪ ،‬از زن عمویش به ارث‬
‫میرسید‪ .‬پدرش چیز زیادی برای او به ارث نگذاشته بود‪ .‬البته مادام برساک به این جوان پول تو جیبی‬
‫بیشتری میداد ولی ابداً برای خوش گذرانیهای جوانی مثل برساک کافی نبود‪ .‬در واقع هزینهی‬
‫عیاشیهای کنت برساک فوقالعاده زیاد بود‪ .‬این خانواده به پنجاه هزار اکو درآمد نیاز داشت و مسیو‬
‫برساک هم با کسی کنار نمیآمد‪ .‬در واقع ابداً راضی نمیشد که خودش یک شغل مناسب دست و پا‬
‫کند‪ .‬چرا که دوست داشت آزادانه زندگی کند و هرچیزی که مانع آزادی خواهی او میشد‪ ،‬آنقدر برایش‬
‫غیرقابل تحمل بود که نمیتوانست مسئولیت آن را به عهده بگیرد‪ .‬مادام برساک کالً سه ماه از سال را‬
‫در این ملک زندگی میکرد‪ .‬بقیهی زمان را در پاریس میگذراند‪ .‬اما همین سه ماهی که در این ملک‬
‫بود‪ ،‬برای برساک جوان شکنجه بود‪ .‬برساک از عمهی خود متنفر بود و این دو با هم کنار نمیآمدند‪.‬‬

‫کنت جوان به من دستور داد که تمام چیزهایی را که به او گفته بودم برای مادام برساک هم بازگو‬
‫کنم و به محض اینکه کارم تمام شد‪ ،‬مادام برساک به من گفت‪« :‬صراحت و ساده لوحی شما هیچ شکی‬
‫در من باقی نمیگذارد که حقیقت را میگویید‪ .‬تنها اطالعات دیگری که من سعی خواهم کرد در مورد‬
‫شما کشف کنم این است که آیا شما واقعاً دختر مردی هستید که ادعا میکنید؟ اگر هستی‪ ،‬من پدرت‬
‫را میشناختم و این دلیل دیگری برای عالقهمندی من به تو خواهد بود‪ .‬در مورد مشکلی که با هارپن‬
‫داشتی میتوانم آن را در چند بازدید از صدراعظم که سالها دوست من بوده است‪ ،‬حل کنم‪ .‬او‬
‫‪84‬‬

‫صادقترین مرد جهان است و تنها کاری که باید انجام دهیم این است که بیگناهی شما را به او ثابت‬
‫کنیم و تمام اتهاماتی که به شما وارد شده برای همیشه پاک خواهد شد‪ .‬اما به یاد داشته باشید‪ ،‬تیریز‪،‬‬
‫که من قول میدهم این کار را فقط به شرطی انجام دهم که شما رفتاری بیعیب و نقص داشته باشید‪».‬‬

‫خودم را جلوی پای مادام انداختم و به او اطمینان دادم که از من ناراضی نخواهد شد‪ .‬او به آرامی‬
‫مرا باال کشید و فوراً مسئولیت تمیزکاری اتاق دوم را به من داد‪ .‬سه روز بعد‪ ،‬به سؤاالتی که مادام‬
‫برساک در پاریس کرده بود‪ ،‬پاسخ داده شد‪ ،‬و آنها همانگونه بودند که من گفته بودم‪ .‬مادام مرا ستایش‬
‫کرد که او را فریب ندادهام و تمام افکار بدبختی سرانجام از ذهنم ناپدید شد‪ .‬امید و اندیشههای آینده‬
‫نگر جایگزین تفکرات تاریک و غم انگیزم شده بود‪ .‬با این حال‪ ،‬سرنوشت ابداً برنامه نداشت که من‬
‫بدبخت‪ ،‬طعم شادی را هم بچشم‪ .‬اگر چند لحظهای هم آرامش و شادی تجربه میکردم‪ ،‬تنها به این‬
‫خاطر بود که آمادهی رخدادهای وحشتناک بعد از آن بشوم‪.‬‬

‫مدت کمی بعد از اینکه به پاریس رسیده بودیم‪ ،‬مادام موفق شد برای من کار مفیدی انجام دهد‪.‬‬
‫رئیس دادگاه با دیدن من موافقت کرد و با عالقه به داستان بدبختی من گوش داد‪ .‬هارپن رسوا شد ولی‬
‫هرگونه تالش برای مجازات آنها بیهوده بود‪ .‬هارپن بدون هیچ مجازاتی‪ ،‬اسکناسهای تقلبی پخش‬
‫کرده بود و در این راه چندین خانواده را بدبخت کرد و در حالی که نزدیک به دو میلیون برای خود‬
‫درآمد داشت و به انگلستان گریخت‪ .‬در مورد آتش سوزی در زندان آنها متقاعد شده بودند که اگرچه‬
‫من از این رویداد سود بردهام‪ ،‬اما حداقل دستی در آن نداشتم و مطمئن شدم که پرونده علیه من بدون‬
‫حضور قضات مختومه شده است‪ .‬در حال رسیدگی به موضوع بودند‪ .‬باید اقدامات دیگری هم میشد‪.‬‬
‫اطالعات بیشتری در این مورد به من داده نشد و آنچه را که به من گفته شد پذیرفتم‪ .‬به زودی خواهید‬
‫دید که آیا کار درست را انجام دادم یا نه‪.‬‬

‫به راحتی میتوان فهمید که چگونه چنین اقداماتی باعث ایجاد وابستگی بین مادام برساک و من‬
‫شد‪ .‬در واقع‪ ،‬او هرطور که میتوانست با من مهربان بود‪...‬با این حال‪ ،‬کنت جوان ابداً انتظار نداشت که‬
‫چنین وابستگی بین من و زن عمویش شکل بگیرد‪...‬اما اکنون زمان آن است که پرترهی این هیوال را‬
‫برای شما ترسیم کنم‪...‬‬
‫‪85‬‬

‫مسیو برساک جوان‪ ،‬چهرهای اغواکننده و زنانه داشت‪ .‬البته به نظر میرسید این چهرهی جذاب‬
‫نسبت به زنان بیتفاوت است‪ .‬به نظر میرسید طبیعت به غیر از چهره‪ ،‬ویژگیهای زنان را هم به او داده‬
‫بود‪ .‬با این حال‪ ،‬چه روح شیطانی در زیر این جذابیتهای زنانه نهفته بود! تمام رذیلتهایی که‬
‫مشخصهی روح جنایتکاران بود را میتوان در آنجا یافت‪ .‬شرارت‪ ،‬فسق و هرزگی درون او را پر کرده‬
‫بود‪ .‬با این حال‪ ،‬بزرگترین عیب او‪ ،‬نفرت از زن عمویش بود‪ .‬مادام برساک تمام تالش خود را کرد تا‬
‫بچهی برادر شوهر خود را به راه فضیلت بازگرداند‪ .‬شاید او با سختگیری بیش از حد این کار را انجام‬
‫داد و نتیجه این بود که کنت‪ ،‬از تأثیرات این کارها ملتهبتر شده بود‪ .‬تأثیر تمام دروس مادام برساک‬
‫بیچاره این بود که کنت‪ ،‬از همه بیشتر و بیشتر متنفر شد‪.‬‬

‫کنت اغلب به من میگفت‪« :‬تصور نکن تیریز‪ ،‬که هر کاری که زن عموی من برای تو انجام میدهد‪،‬‬
‫فقط توسط او انجام شده است‪ .‬باید بدانید که اگر من همیشه دنبال او نباشم‪ ،‬او به سختی به یاد میآورد‬
‫که به شما قول کمک داده است‪ .‬او ادعا میکند که همهی کارها را خودش انجام میدهد‪ ،‬در حالی که‬
‫همهی اینها کار من است‪ .‬بله‪ ،‬تیریز‪ ،‬اوه بله‪ ،‬تنها باید قدردان من باشید‪ .‬باید بتوانی برای من جبران‬
‫کنی‪ .‬البته هرچه قدر هم زیبا باشی‪ ،‬من کاری به زنانگی تو ندارم‪ .‬خدماتی که از تو انتظار دارم کامالً‬
‫متفاوت است‪ .‬امیدوارم بتوانی دستمزدم را به خوبی پرداخت کنی‪» .‬‬

‫این کلمات برای من آنقدر مبهم به نظر میرسید که نمیدانستم چگونه باید پاسخ دهم و با این حال‬
‫این کار را در هر صورت و شاید خیلی راحت انجام دادم‪ .‬آیا باید با شما صادق باشم؟ افسوس‪ ،‬بله‪ ،‬زیرا‬
‫پنهان کردن عیوبم از شما خیانت به اعتماد شماست‪ .‬پس باید بدانید‪ ،‬خانم‪ ،‬تنها عیب داوطلبانهای که‬
‫باید با آن خود را سرزنش کنم‪ ...‬یک عیب گفتم؟ ‪...‬یک حماقت‪ ،‬یک اسراف‪...‬هرگز مانند آن وجود‬
‫نداشت‪...‬اما حداقل جرم نیست‪ .‬تنها خطایی که انجام دادم و برای مجازات شدنم نیازی به دست خداوند‬
‫نبود‪ .‬هر چقدر هم که کنت برساک در اولین روز مالقات با من‪ ،‬رفتار ناشایستی داشت‪ ،‬با این حال هر‬
‫وقت به او نگاه میکردم‪ ،‬احساس میکردم دارم به سمت او کشیده میشوم‪ .‬با اینکه بارها در مورد‬
‫کارهای ناشایست و غیر اخالقی و انحراف جنسی او فکر کرده بودم‪ ،‬اما چنان اشتیاقی به او پیدا کرده‬
‫بودم که هیچ چیز در جهان نمیتوانست آن را خاموش کند‪ .‬اگر کنت از من میخواست که جانم را فدا‬
‫‪86‬‬

‫کنم‪ ،‬بدون لحظهای تعلل‪ ،‬جانم را هزار بار فدای او میکردم‪ .‬البته او از احساسات من خبر نداشت‪...‬مرد‬
‫ناسپاس از دلیل اشکهایی که من روزانه میریختم بیخبر بود‪ .‬با این حال‪ ،‬غیر ممکن است که از‬
‫احساسات من هیچ بویی نبرده باشد‪ .‬نمیتوانست نسبت به توجهی که به او میکردم غافل باشد‪ .‬من‬
‫تا جایی که نجابت اجازه میداد‪ ،‬حتی برای کارهای مفسدانهای که انجام میداد به او کمک میکردم و‬
‫هیچوقت هم چیزی به مادام برساک نگفتم‪ .‬این رفتار به نحوی اعتماد او را جلب کرده بود و از آنجایی‬
‫که من شیفتهی این مرد شده بودم‪ ،‬نسبت به بیتوجهی و حالت سردی که به من داشت‪ ،‬کور بودم‪.‬‬
‫گاهی آنقدر ضعیف میشدم که خودم را متقاعد میکردم که او نسبت به من بیتفاوت نیست‪ .‬با این‬
‫حال افراط او در هرزگی مرا به خود آورد‪ .‬افراط او به قدری بود که سالمتی او را به خطر انداخته بود‪.‬‬
‫گاهی به خودم اجازه میدادم تا او را نسبت به خطرهای رفتارش آگاه کنم‪ .‬بدون هیچ مخالفتی به من‬
‫گوش میداد و بعد از اینکه حرفم را تمام میکردم به من میگفت که هیچ درمانی برای آن نوع زشتی‬
‫که او دوست دارد وجود ندارد‪.‬‬

‫او یک روز با شوق فریاد زد‪« :‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬اگر فقط جذابیتهای این کار را میدانستی‪ ،‬اگر میتوانستی‬
‫بفهمی توهم زن بودن چقدر شیرین است! این یک انحراف ذهنی باورنکردنی است! شما از این جنس‬
‫متنفر هستید و در عین حال میخواهید از آن تقلید کنید‪ .‬آه‪ ،‬چه شیرین است وقتی موفق میشوی‪،‬‬
‫تیریز‪ ،‬چه لذیذ است که برای هرکسی که تو را دوست دارد فاحشگی کنی‪ .‬لذت این که فحشا و فساد‬
‫را به اوج خود برسانی واقعاً غیر قابل وصف است‪ .‬اینکه بتوانی با یک بنا‪ ،‬یک پیشخدمت‪ ،‬یک راهب و‬
‫همه نوع آدم‪ ،‬خوش بگذرانی‪ ،‬واقعا حس شگفتانگیزی است‪ .‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬تیریز‪ ،‬تو نمیتوانی بفهمی که‬
‫چنین لذتهایی برای خلق و خوی من چگونه است‪...‬جدا از مسائل اخالقی‪ ،‬واقعاً باید این حس الهی‬
‫که وارد جسم میشود را تجربه کنی! تحمل آن غیرممکن است‪ ،‬این یک احساس شدید است و لذتهای‬
‫بیدار شده آنقدر تلخ است که عقل خود را از دست میدهید‪ .‬دیوانه میشوید‪ .‬خلوتگاه در دستانش و‬
‫دهانمان به هم چسبیده‪ ،‬دوست داریم تمام وجودمان یکی شود‪ ،‬دوست داریم با هم یکی شویم‪ .‬ابداً‬
‫نباید از همراهم شکایت کنم‪ .‬این درست نیست‪ .‬دوست دارم او مانند هرکول قوی باشد تا بتواند با تمام‬
‫قدرت‪ ،‬خودش را وارد من بکند و همه جایم را پر کند‪ .‬من آن دانهی گرانبها را میخواهم که او مانند‬
‫شعلهای به اعماق رودههای من پرتاب میکند تا به خاطر گرما و نیرویش‪ ،‬مایع روان خودمان را در‬
‫‪87‬‬

‫دستان او قرار دهیم‪...‬تصور نکن‪ ،‬تیریز که ما مانند مردان دیگر ساخته شدهایم‪ .‬ما کامالً متفاوت ساخته‬
‫شدهایم‪ .‬وقتی خدا ما را آفرید‪ ،‬لذتی که برای زنان کنار گذاشته بود‪ ،‬به ما نیز اعطا کرد‪ .‬بنابراین من از‬
‫نوع لذتهای شما زنان خبر دارم‪ .‬چقدر خوب است که همزمان میتوانیم هر دو لذت را داشته باشیم‪.‬‬
‫همین ویژگی است که ما را نسبت به بقیه متفاوت میکند‪ .‬این ترکیب آنقدر مسحورکننده است‪ ،‬که‬
‫هرگونه اصالح آن غیرممکن است‪ .‬اگر کسی احمق باشد و بخواهد ما را مجازات کند‪ ،‬در واقع شعلههای‬
‫اشتیاق ما را بیشتر کرده است‪»...‬‬

‫کنت در تمجید از عادات بد خود چنین میگفت‪ .‬هر وقت سعی میکردم با او در مورد موجودی که‬
‫همه چیز را مدیون اوست و از نگرانیهایی که چنین اختالالتی برای زن عموی محترمش ایجاد میکرد‪،‬‬
‫صحبت کنم‪ ،‬تنها چیزی که از او عایدم میشد کینه و بدخلقی بود‪ .‬کنت ابداً نمیتوانست ببیند که این‬
‫همه ثروت در اختیار زن عمویش است‪ .‬تنفر کنت نسبت به این زن صادق‪ ،‬شورشی بود علیه قوانین‬
‫طبیعت‪ .‬نتیجهی چنین شورشی‪ ،‬انجام جنایات هولناک است!‬

‫گاهی به دین متوسل میشدم‪ .‬سعی میکردم روح این منحرف را به راستی هدایت کنم‪ .‬اما کنت‬
‫اهمیتی نمیداد‪ .‬نمیگذاشت من حرفم را تمام کند‪ .‬او یک کافر بود‪ .‬ابداً با مسائل دینی میانهی خوبی‬
‫نداشت‪ .‬نمیگذاشت او را تغییر دهم‪ .‬در واقع بیشتر به دنبال فاسد کردن من بود‪.‬‬

‫او به من میگفت‪« :‬همهی ادیان از یک فرض نادرست سرچشمه میگیرند‪ ،‬تیریز‪ .‬همه پرستش خالق‬
‫را ضروری میدانند‪ ،‬اما این خالق هرگز وجود نداشته است‪ .‬در این اینجا باید آن احکام معقول آیرون‬
‫هارت را به یاد بیاوری که به قول خودت‪ ،‬تو را به فکر فرو برده بود‪ .‬همانطور که مرا به فکر فرو برده‬
‫است‪ .‬واقعاً اصول آن مرد حق است‪ .‬دالیل شما در برابر اصول او واقع پوچ است‪ .‬اگر این طبیعت خودش‬
‫تمامی قوانین الزم را به وجود آورده است‪ ،‬دیگر چه نیازی به آن خدای احمقانه هست؟ این معلم فرزانه‬
‫سعی داشت همین را به شما بگوید‪ .‬ادیان چیزی جز ابزار برده کردن ضعیفان برای قدرتمندان نبودند‪.‬‬
‫ادیان ضعیفان را بردهی قدرتمندان میکنند‪ .‬اگر چنین نیست پس به نظرت کار این ادیان چیست؟ با‬
‫چنین منطقی افراد قویتر میتوانند خودشان را پشت احکام یک خدای دروغین پنهان کنند و بگویند‬
‫ما از طرف خدا‪ ،‬میخواهیم قوانین او را به اجرا درآوریم‪ .‬اینگونه ضعیفان بدبخت‪ ،‬کورکورانه مجبور‬
‫‪88‬‬

‫میشوند هرچه به آنها میگویند انجام دهند‪ .‬دست خدا بودن به این معناست‪ .‬دستی که به بردگی‬
‫میکشاند‪ .‬آیا مذاهب برآمده از چنین نیرنگی‪ ،‬سزاوار احترام هستند؟ آیا یک دین‪ ،‬تیریز‪ ،‬وجود دارد‬
‫که اثری از حیله و حماقت در آن وجود نداشته باشد؟ در همهی آنها چه میبینیم؟ یک مشت اسرار‬
‫ابلهانه که عقل را به لرزه در میآورد و یک مشت مراسم عجیب و غریب که چیزی جز تمسخر و انزجار‬
‫به همراه ندارند‪ .‬اما در میان همهی این ادیان‪ ،‬آیا یکی از آنها سزاوار نفرت و تحقیر قلبی ما نیست؟‬
‫آیا این مسیحیت که هردوی ما در آن متولد شدیم سزاوار نفرت نیست؟ آیا چیزی نفرتانگیزتر از این‬
‫وجود دارد؟ »‬

‫ادامه داد‪« :‬چگونه مردان باهوش هنوز هم میتوانند به گفتههای مبهم و به اصطالح معجزات‬
‫بنیانگذار پست این عقیدهی ترسناک معتقد باشند؟ تا به حال کسی مانند این فریبکار‪ ،‬سزاوار خشم‬
‫عمومی بوده است؟ چگونه ممکن است یک یهودی جذامی که از یک ‪ 1...‬و یک سرباز‪ ،2‬در بدترین‬
‫گوشهی جهان به دنیا آمده بود‪ ،‬چگونه جرات کرد که خودش را دست خدا بنامد؟ باید اعتراف کنی‪،‬‬
‫تیریز‪ ،‬که برای داشتن چنین ادعاهای واال‪ ،‬حداقل به اشرافیت نیاز داری‪ .‬این رسول مضحک چه ادعایی‬
‫میتواند داشته باشد؟ او برای اثبات رسالت خود چه کرد؟ آیا زمین رنگ خود را تغییر داد؟ آیا آن‬
‫بالهایی که به آن مبتال شده بود از بین رفتند؟ آیا جای خورشید و ماه عوض شد؟ آیا تمام رذیلتها از‬
‫بین رفت؟ آیا از آن پس فقط شادی حاکم شد؟ اصالً! فرستادهی خدا با ترفندهای جادویی و بازی با‬
‫کلمات بود که خود را به جهانیان معرفی کرد‪ .‬با تمام این اوصاف‪ ،‬او به موفقیت بزرگی دست یافت‪.‬‬
‫موفق شد تعداد انگشت شماری از یهودیان را اغوا کند‪ .‬بردگان رومی با شادی این دین را پذیرفتند‬
‫چرا که گمان میکردند اینگونه از آن زنجیرهای بردگی بیرون میروند‪ .‬تعصب‪ ،‬ذهنها را به چنگ خود‬
‫میآورد‪ ،‬زنان جیغ میزنند‪ ،‬احمقها میکشند و درگیر میشوند‪ ،‬نادانان باور میکنند و ببینید! همهی‬
‫اینها به خاطر چه کسی است؟ پسر خدا! ناگهان تمام توهمات او تقدیس میشود‪ ،‬همهی گفتههایش‬
‫بت میشوند و ایدههای احمقانهاش راز میشوند‪ .‬اما آیا این خدای مقدس در همین جا متوقف میشود؟‬
‫قطعاً نه‪ .‬قدرتهای آسمانی او تأثیر بیشتری گذاشتند‪ .‬به خاطر هوس یک کشیش‪ ،‬یعنی یک تبهکار‬

‫‪. 1‬کلمه ای توهین آمیز که سانسور شد‪(.‬مترجم فارسی)‬


‫‪ . 2‬ساد در اینجا به ادعاهای اولیه (مثالً سلسوس فیلسوف بت پرست قرن دوم) اشاره میکند که پدر عیسی (ع) یک صدساله رومی به نام پانترا بوده‬
‫است‪.‬‬
‫‪89‬‬

‫پر از دروغ و جنایت‪ ،‬این خدای بزرگ که هر آنچه را که ما میبینیم آفرید‪ ،‬رضایت میدهد تا میلیونها‬
‫بار در روز به زمین بیاید و وارد یک تکه نان بشود‪ .‬یک تکه نانی که باید توسط مؤمنان هضم شود و به‬
‫زودی در اعماق رودههای آنها به زشتترین فضوالت تبدیل میشود‪ .‬عجب اندیشهی فاسدی‪ .‬این مرد‬
‫احتماالً این اندیشه را در یک مسافرخانه اختراع کرده است! بگذار همینطور باشد‪ .‬خودش میگفت این‬
‫نانی که میبینی گوشت من است و تو آن را میخوری‪ .‬اینک من خدا هستم پس خدا توسط شما خورده‬
‫میشود‪ .‬بنابراین این خدا در رودههای انسان به بدترین ماده تبدیل میشود‪ .‬این تفکرات مضحک مثل‬
‫مور و ملخ پخش میشوند و در نهایت خودش را به تخت سلطنت میرساند و یک امپراتوری ضعیف و‬
‫ظالم و جاهل و متعصب‪ 1‬است که آن را در بقیهی دنیا پخش میکند و بدین ترتیب همهی جهان را با‬
‫این اندیشه به گور میکشاند‪ .‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬اگر خدا میخواست که ما دین داشته باشیم و اگر واقعاً قادر‬
‫مطلق بود یا بهتر است بگوییم اگر واقعاً خدایی وجود داشت‪ ،‬آیا او دستورات خود را به این صورت‬
‫مضحک به ما ابالغ میکرد؟ از طریق یک راهزن؟ اگر این خدایی که شما از آن سخن میگویید برتر‬
‫است‪ ،‬اگر قادر مطلق است‪ ،‬اگر عادل است‪ ،‬اگر خوب است‪ ،‬آیا با حیله و معما میخواهد به من بیاموزد‬
‫که چگونه او را بشناسم و به او خدمت کنم؟ این خدا که فرمانروای جهان و قلب انسان‪ ،‬نمیتوانست‬
‫آسمان و زمین را به گونهای بسازد که همه جا او را ببینیم؟ آیا نمیتوانست قلب انسان را به گونهای‬
‫بیافریند که نیازی به هیچ دین و پیامبری نباشد؟ میتوانست همهی عالم را پر از خودش کند اینگونه‬
‫سرتاسر عالم او را میدیدند و همه او را پرستش میکردند‪ .‬اما اینکه خواستههای خود را فقط در‬
‫گوشهای ناشناخته از آسیا اعالم کند و بعد متعصبترین و خرافاتیترین مردم را به عنوان پیروان‬
‫خودش انتخاب کند و در نهایت یک انسان پوچ را نمایندهی خود کند‪ ،‬واقعاً مضحک است‪ .‬اوه‪ ،‬نه‪،‬‬
‫تیریز‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬چنین فجایعی نمیتوانند راهنمای ما باشند‪...‬ترجیح میدهم هزار بار بمیرم تا اینکه به‬
‫آنها ایمان بیاورم‪ .‬اگر الحاد شهید بخواهد‪ ،‬کافی است ندا دهد‪ ،‬خون من آمادهی جاری شدن است‪.‬‬
‫تیریز‪ ،‬ما باید از این دروغ بیزار باشیم‪ .‬زمانی که به مضحک بودن این مسائل پی بردم‪ ،‬چشمانم آرام‬
‫آرام باز شد‪ .‬از همان لحظه با خود عهد کردم که دیگر به سمت آنها برنگردم‪ .‬قانونی برای خود ساختم‬

‫‪ . 1‬احتماالً اشارهای به کنستانتین‪ ،‬اولین امپراتور روم مسیحی است‪.‬‬


‫‪90‬‬

‫و آن این است که باید دین را زیر پا له کرد‪ .‬اگر میخواهید شاد باشید‪ ،‬متنفر باشید‪ ،‬نفی کنید‪ ،‬نفرین‬
‫کنید‪ ،‬درست مانند من‪ .‬عاقل باش دختر‪» .‬‬

‫من با گریه پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو‪ ،‬اگر به یک دختر بدبخت که تنها امیدش دین است‪ ،‬توهین کنی‬
‫در واقع او را از همه چیز محروم میکنی‪ .‬آیا میخواهی دل مرا با این آموزههای آزادی خواهی و شهوانی‪،‬‬
‫پر کنی؟ اما به نظرت من آموزههایی که به قلبم نزدیک است و مرا تسلی میدهد‪ ،‬قربانی سفسطهها و‬
‫کفرگویی تو میکنم؟ »‬

‫هزاران استدالل دیگر برای کنت بیان کردم ولی به همهی آنها میخندید‪ .‬اصول بیاخالقی او که‬
‫نویسندگان زیادی هم پیرو آن بودند‪ ،‬با زبانی فصیح و گویان بیان میشد‪ .‬خدا را شکر که من از این‬
‫کتابها نخوانده بودم و ایمانم با این سخنان متزلزل نشد‪ .‬مادام برساک‪ ،‬که سرشار از فضیلت و تقوا‬
‫بود‪ ،‬به خوبی میدانست که کنت جوان برای توجیه سرکشی و هرزگی خود به این تناقضات روی آورده‬
‫است‪ .‬مادام برساک مدام نسبت به رفتار این جوان شکایت میکرد و در بسیاری از موارد دوست داشت‬
‫با من محرمانه درد و دل کند‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬رفتار بد کنت با زن عمویش تمامی نداشت‪ .‬کنت به نقطهای رسیده بود که دیگر چیزی‬
‫را از او پنهان نمیکرد‪ .‬این جوان فاسد تمامی هرزگیهای خود را آشکارا انجام میداد و حتی در حضور‬
‫من به زن عمویش اعالم کرد که اگر با انحراف او مخالفت کند‪ ،‬این کار را در مقابل چشمانش انجام‬
‫خواهم داد‪.‬‬

‫من از این رفتار وحشت کرده بودم‪ .‬به گریه افتادم‪ .‬سعی میکردم خودم را متقاعد کنم‪ .‬اما آیا‬
‫میتوان از بیماری عشق خالص شد؟ هرچه بیشتر تالش میکردم تا او را فراموش کنم‪ ،‬بیشتر عاشقش‬
‫میشدم‪ .‬در واقع زمانهایی که کنت هرزهتر میشد و این هرزگی باید مرا نسبت به او متنفر میکرد‪،‬‬
‫کامالً برعکس شده بود و او را برای من دوست داشتنیتر میکرد‪.‬‬

‫حاال چهار سال در این خانه بودم‪ .‬وقتی که این مرد جوان متوجه شد که میتواند به من اعتماد کند‪،‬‬
‫نقشههای پلیدانهاش را با من در میان گذاشت‪ .‬در آن زمان بیرون از شهر بودیم‪ .‬من و مادام برساک با‬
‫هم تنها بودیم‪ .‬خدمتکار اصلی از مادام اجازه گرفته بود تا در پاریس بماند چرا که میخواست به‬
‫‪91‬‬

‫شوهرش در برخی کارها کمک کند‪ .‬یک روز غروب‪ ،‬اندکی پس از تمام شدن کارم‪ ،‬داخل بالکن اتاق‬
‫خوابم استراحت میکردم که ناگهان کنت در اتاقم را زد و به من التماس کرد که اجازه بدهم با هم‬
‫صحبت کنیم‪ .‬افسوس که سرنوشت به گونهای دست به قلم برده بود که من هیچگاه نمیتوانستم‬
‫درخواستهای این مرد را رد کنم‪ .‬وارد شد و با احتیاط در را پشت سرش بست و روی صندلی کنارم‬
‫نشست‪.‬‬

‫‪-‬کنت جوان با اندکی تردید به من گفت‪« :‬به من گوش کن‪ ،‬تیریز‪ ،‬من باید راز بزرگی را با تو در میان‬
‫بگذارم‪ .‬قسم بخور که هرگز چیزی را که قرار است بگویم‪ ،‬فاش نخواهی کرد‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو‪ ،‬چطور فکر میکنید که از اعتماد شما سوء استفاده میکنم؟ »‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬تو نمیدانی چه خطراتی برای تو خواهد داشت‪ .‬بهتر میبود به من اثبات میکردی که‬
‫اعتماد من به تو اشتباه است! »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬از دست دادن اعتماد شما بدترین ترس من است‪» .‬‬

‫‪-‬این پلید ادامه داد‪« :‬خب‪ ،‬تیریز میخواهم زن عمویم را بکشم‪...‬به دستان تو‪» .‬‬

‫‪-‬در حالی که از وحشت عقب عقب میرفتم با گریه گفتم‪« :‬به دست من! اوه‪ ،‬مسیو! چطور میتوانی‬
‫چنین نقشههایی داشته باشی؟ ‪...‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬اگر مجبوری جانم را بگیر‪ ،‬اما هرگز تصور نکن که میتوانی‬
‫مرا متقاعد کنی که مرتکب چنین عمل وحشتناکی بشوم‪» .‬‬

‫‪-‬کنت به من گفت‪« :‬گوش کن‪ ،‬تیریز‪ .‬احتمال میدادم که از این کار خوشت نیاید‪ ،‬اما از آنجایی که‬
‫تو دختر باهوشی هستی‪ ،‬باور دارم که میتوانم تو را متقاعد کنم‪...‬میتوانم به تو ثابت کنم که این‬
‫جنایت هرچند در نظر تو بسیار قبیح و بزرگ است‪ ،‬اما در واقع یک کار ساده است‪ .‬ذهن خام شما باید‬
‫با دو جنایت شنیع روبرو شود‪ ،‬تیریز‪ .‬یکی نابود کردن موجودی که شبیه به ماست و دومی این است‬
‫که این موجود در واقع خیلی به شما نزدیک است‪ .‬برای همین شاید یک جنایت خیلی بزرگی به نظر‬
‫بیاید‪ .‬در مورد قباحت از بین بردن هم نوع باید به تو بگویم که این یک توهم است‪ .‬مطمئن باش دختر‬
‫عزیزم‪ .‬قدرت نابودی به انسانها داده نشده است‪ .‬انسان حداقل میتواند شکل چیزها را تغییر دهد‬
‫‪92‬‬

‫ولی قدرت نابود کردن را ندارد‪ .‬این را بدان که همهی اشکال در چشم طبیعت یکسان است‪ .‬هیچ چیزی‬
‫در این پهنهی وسیع طبیعت بیکار نمیماند‪ .‬هر تکهی کوچکی از ماده که به پایان کارش برسد‪ ،‬پیوسته‬
‫در قالبی دیگر از نو متولد میشود‪ .‬طبیعت نسبت به این تغییرات بیتفاوت است‪ .‬هر آنچه را ما از بین‬
‫ببریم در واقع دوباره به شکل دیگر متولد میشود‪ .‬هیچ کدام از این کارها ضرری به طبیعت‬
‫نمیرساند‪...‬آه چه اهمیتی برای خلقت ابدی طبیعت دارد که توده گوشتی که امروز یک موجود دوپا را‬
‫تشکیل میدهد‪ ،‬فردا در قالب هزاران حشرهی کوچک در آمده باشد؟ آیا میتوان گفت که ساخت یک‬
‫حیوان دوپا برای طبیعت ارزشمندتر از یک کرم خاکی کوچک است؟ خیر اینطور نیست‪ .‬هر دو به چشم‬
‫طبیعت یکساناند‪ .‬بنابراین‪ ،‬اگر میزان دلبستگی‪ ،‬یا بهتر است بگوییم بیتفاوتی‪ ،‬یکسان باشد‪ ،‬برای‬
‫طبیعت چه اهمیتی دارد که شمشیر یک مرد بتواند مرد دیگری را به مگس یا شاخههای علف تبدیل‬
‫کند؟ فقط زمانی که اشرف بودن نوع ما ثابت شود‪ ،‬و بفهمیم که از بین رفتن یک انسان‪ ،‬قوانین طبیعت‬
‫را به هم میزند‪ ،‬آنگاه میتوانیم بگوییم قتل یک جرم است‪ .‬اما وقتی که برای من با تحقیقات بسیار‬
‫ثابت شده است که هر چیزی که در این کرهی خاکی زندگی میکند‪ ،‬از جمله ناقصترین آثار طبیعت‪،‬‬
‫همگی به یک اندازه ارزش دارند‪ ،‬پس نمیتوانیم بگوییم که از بین بردن یک موجود و تبدیل آن به‬
‫موجودی دیگر یک جرم و گناه است‪ .‬این موارد هیچ آسیبی به قوانین و اصول طبیعت وارد نمیکند‪.1‬‬
‫حرف من این است که همهی انسانها‪ ،‬همهی حیوانات و همهی گیاهانی که رشد میکنند‪ ،‬تغذیه‬
‫میکنند و نابود میشوند و خودشان را به همان وسیله بازتولید میکنند‪ ،‬هرگز واقعاً نمیمیرند‪ ،‬بلکه‬
‫فقط دستخوش تغییر و اصالح میشوند‪ .‬من میگویم‪ ،‬همهی اینها که امروز به یک شکل و چند سال‬
‫بعد به شکلی دیگر ظاهر میشوند‪ ،‬ممکن است هزاران بار در یک روز به خاطر هوسهای یک موجود‬
‫تغییر کنند‪ ،‬بدون اینکه حتی یکی از قوانین طبیعت شکسته شود‪ .‬من با قدرت میگویم که تمامی‬
‫تغییرات آثاری خیر به جا میگذارند‪ .‬چرا که با این عمل که برخی آن را جنایت میدانند‪ ،‬این موجودات‬
‫بار دیگر به شکلی دیگر به طبیعت بر میگردند‪ .‬در نتیجه‪ ،‬کسانی که با بیتفاوتی احمقانه جرات هیچ‬

‫‪ . 1‬برساک در اینجا استداللی را بیان میکند که ساد در ‪ 120‬روز سدوم و در ژولیت به طور طوالنیتر آن را مطرح میکند‪ ،‬یعنی از آنجایی که‬
‫هیچ چیز در طبیعت خلق یا نابود نمیشود‪ ،‬بلکه فقط شکل آن تغییر میکند‪ ،‬قتل را نمیتوان به عنوان جرم تلقی کرد‪ .‬برعکس‪ ،‬قاتل در خدمت به‬
‫فرآیند دگردیسی‪ ،‬صرفا ً به قوانین طبیعت خدمت میکند‪ .‬چنین دیدگاهی که بر اساس آن جبرگرایی طبیعت در درجهی اول اهمیت قرار دارد‪،‬‬
‫ماتریالیسم الحادی را به نهایت منطق خود سوق میدهد‪ .‬در این بحث جایی برای برداشت انسانگرایانه (و داروینی) از جامعه به عنوان وابسته به‬
‫همبستگی مبتنی بر همدلی طبیعی وجود ندارد‪.‬‬
‫‪93‬‬

‫تغییری را ندارند‪ ،‬از این انرژی خالق محروم میشوند‪ .‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬تنها غرور انسان است که قتل را‬
‫جنایت کرده است‪ .‬این موجود بیهوده که خود را واالترین موجود روی کرهی زمین و ضروریترین‬
‫موجود برای آن تصور میکرد‪ ،‬از این اصل غلط پیروی کرد تا اطمینان حاصل کند که هر عملی که‬
‫همنوعانش را نابود کند‪ ،‬لزوماً باید ناپاک باشد‪ ،‬اما حماقت او‪ ،‬حماقت او‪ ،‬به هیچ وجه قوانین طبیعت را‬
‫تغییر نمیدهد‪ .‬هیچ انسانی وجود ندارد که از عمق وجودش دوست نداشته باشد تا دشمن و شخصی‬
‫که از او متنفر است‪ ،‬حذف شود‪ .‬تیریز آیا فکر میکنی بین این میل و عواقب آن تفاوتی وجود دارد؟‬
‫این میلها چیزی است که خود او در ما گذاشته است‪ .‬آه دختر عزیزم مطمئن باش هرچه ما حس‬
‫میکنیم‪ ،‬از خود طبیعت نشات گرفته است‪ .‬همهی این تلقینها ابزار خود طبیعت است‪ .‬احساسات‬
‫چیزی جز ابزار نیست‪ .‬ابزاری است که طبیعت با آن‪ ،‬ما را به سمت اهداف خودش میکشاند‪ .‬زمانی که‬
‫طبیعت به افراد زیادی نیاز داشته باشد‪ ،‬بنابراین احساس عشق را پدید میآورد‪ .‬وقتی طبیعت نیاز به‬
‫نابودی داشته باشد‪ ،‬آنگاه قلب ما را پر از انتقام و حسادت میکند‪ .‬برای همین است که قتل وجود دارد‪.‬‬
‫همهی اینها به نفع خود طبیعت است‪» .‬‬

‫این فاسد ادامه داد‪« :‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬تیریز‪ ،‬نه‪ ،‬طبیعت ابزاری که قوانین او را به هم بزند در اختیار ما قرار‬
‫نمیدهد‪ .‬آیا واقعاً ضعیفترینها میتوانند علیه قویترینها شورش کنند؟ به نظر این منطقی است؟‬
‫نسبت ما با او چیست؟ آیا طبیعت زمانی که دست به خلقت آدمی میزد‪ ،‬چیزی به این انسان حقیر داد‬
‫که با آن بتواند علیه طبیعت شورش کند؟ اوه‪ ،‬اگر قتل و جنایت جزء صفات آدمی نبود‪ ،‬آیا طبیعت‬
‫اجازه میداد که انسان مرتکب قتل بشود؟ خیر‪ ،‬چون جنایت چیزی است که طبیعت را به هدفش‬
‫میرساند‪ .‬برای همین به انسان داده است‪ .‬ثابت شده است که طبیعت فقط با تخریب میتواند تولید‬
‫مثل کند‪ .‬اگر ما بیوقفه تخریب کنیم‪ ،‬آیا مطابق خواستههای او عمل نمیکنیم؟ بنابراین بر طبق این‬
‫نظر‪ ،‬انسانی که بیش از همه تخریب میکند‪ ،‬کسی است که بیشترین خدمت را به طبیعت کرده است‪.‬‬
‫اولین اصل و قانونی که طبیعت را به حرکت در میآورد‪ ،‬پیوستگی و توالی جنایت است‪ .‬تنها با جنایات‬
‫است که حرکت طبیعت حفظ میشود‪ .‬همهی موجودات جنایت میکنند‪ .‬یکدیگر را از بین میبرند‪ .‬این‬
‫چیزی است که طبیعت را به کمال میرساند‪ ،‬بنابراین چرا باید از انجام آن خودداری کنیم؟ انسانی که‬
‫در این جریان شرکت نکند‪ ،‬انسانی تنبل است‪ .‬ما آنها را به عنوان فاضل میشناسیم‪ .‬انسانهای فاضل‬
‫‪94‬‬

‫در مقابل طبیعت میایستند‪ .‬با تفکرات صلح جویانهی خود‪ ،‬به طبیعت ظلم میکنند‪ .‬اینگونه همه چیز‬
‫را به هرج و مرج میبرند‪ .‬برای همین طبیعت آنها را حذف میکند‪ .‬تعادل فقط با جنایت به دست‬
‫میآید‪ .‬جنایت‪ ،‬خدمتکار طبیعت است‪ .‬بنابراین اگر طبیعت از جنایت آزرده نمیشود‪ ،‬ما که هستیم‬
‫که بخواهیم از آن آزرده خاطر شویم؟ موجودی که من میخواهم نابود کنم‪ ،‬زن عمویم است‪...‬اوه! تیریز‪،‬‬
‫این پیوندها از نظر یک فیلسوف چقدر بیهوده است! آنقدر بیهوده است که اجازه دهید حتی در مورد‬
‫آنها صحبت هم نکنم‪ .‬آیا این زنجیرهای نفرتانگیز که ثمرهی قوانین و نهادهای سیاسی ماست‪،‬‬
‫میتوانند از نظر طبیعت اهمیتی داشته باشند؟ تعصبات را کنار بگذار‪ ،‬تیریز‪ ،‬به من خدمت کن و اینگونه‬
‫ثروتمند میشوی‪» .‬‬

‫‪-‬من که کامالً وحشت کرده بودم به او پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو! این بیتفاوتی که شما تصور میکنید‬
‫در طبیعت وجود دارد‪ ،‬باز هم چیزی جز محصول سفسطهی فکری شما نیست‪ .‬بهتر است به حرف دل‬
‫خود گوش دهید و خواهید شنید که این استداللهای دروغین الهام گرفته از آزادی خواهی‪ ،‬محکوم‬
‫میشوند‪ .‬قلب خود را قاضی کنید و متوجه خواهید شد آن جا پناهگاهی است که خود طبیعت‬
‫میخواهد شما به سمت آن بروید‪ .‬من میدانم که شما در حال حاضر توسط احساسات خود کور شدهاید‪،‬‬
‫اما هنگامی که آنها خاموش شوند‪ ،‬پشیمانی شما را خواهد بلعید‪ .‬هرچه بیشتر به خواستههای خود‬
‫گوش کنید‪ ،‬تیر آن شرارتها تیزتر میشود و قلب شما را پاره میکند‪...‬اوه‪ ،‬مسیو! به این انسان مهربان‬
‫و گرانقدر کاری نداشته باشید‪ .‬او را قربانی نکنید وگرنه از ناامیدی خواهید مرد! هر روز‪...‬هر روز‬
‫پشیمانی به سراغ شما میآید‪ .‬به یاد روزهایی میافتید که این زن مهربان به شما محبت میکرده است‪.‬‬
‫یاد کلمات شیرین دوران کودکی میافتید‪ .‬لحظاتی که بر بالین شما از شدت نگرانی نخوابیده است‪ .‬اگر‬
‫این کار را بکنید‪ ،‬عذاب وجدان شما را راحت نخواهد گذاشت‪ .‬از آن لحظه به بعد دیگر طعم شادی را‬
‫نخواهید چشید‪ .‬همهی افکارتان آشفته میشود‪ .‬دستی آسمانی که قدرتش را نمیدانی‪ ،‬انتقام او را‬
‫میگیرد‪ .‬نمیگذارد از منافع این کار لذت ببری و خواهی مرد‪» .‬‬
‫‪95‬‬

‫این کلمات را زمانی گفتم که جلوی کنت زانوزده بودم‪ .‬به او التماس میکردم که این فکر پلید را از‬
‫ذهن خود بیرون کند‪ ....‬اما مردی را که با او سر و کار داشتم نمیشناختم‪ ،‬نمیدانستم تا چه حد در‬
‫فساد غرق شده است‪ .‬روح این مرد کامالً فاسد شده بود‪ .‬با حالت سردی بلند شد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬به وضوح میبینم که اشتباه کردم‪ ،‬تیریز‪ .‬مهم نیست‪ ،‬من ابزار دیگری پیدا خواهم‬
‫کرد و شما چیزهای زیادی از دست خواهید داد‪» .‬‬

‫این تهدید تمام افکارم را تغییر داد‪ .‬متوجه شدم که با انجام ندادن این کار‪ ،‬این زن دوست داشتنی‬
‫قطعاً خواهد مرد‪ .‬اما اگر پیشنهاد کنت را قبول میکردم‪ ،‬میتوانستم این زن را نجات دهم‪ .‬این فکر‬
‫موجب شد که پیشنهاد او را بپذیرم‪ .‬اما از آنجایی که ممکن بود چنین تغییر ناگهانی مشکوک به نظر‬
‫برسد‪ ،‬به سختی رضایت دادم و کنت را مجبور کردم که بیشتر سفسطه کند‪ .‬تظاهر کردم که برای‬
‫سفسطههای او هیچ پاسخی ندارم و برساک معتقد بود که من را شکست داده است‪ .‬کنت خود را در‬
‫آغوش من انداخت‪ .‬اما عجیب است این کار مرا سرشار از شادی کرد‪...‬چه میگویم؟ دیگر عالقهی من‬
‫به او تمام شده بود‪ .‬رفتار وحشتناک او و نقشههای وحشیانهاش‪ ،‬چهره او را در ذهن من کامالً مخدوش‬
‫کرده بود‪ .‬اکنون او چیزی جز یک هیوال در چشمان من نبود…‬

‫‪-‬کنت به من گفت‪« :‬تو اولین زنی هستی که من در آغوش گرفتم و واقعاً با تمام وجودم این کار را‬
‫میکنم‪...‬تو لذیذی‪ ،‬فرزندم! پرتویی از خرد در ذهن شما نفوذ کرده است! آیا ممکن است چنین عقل‬
‫جذابی این همه مدت در تاریکی باقی بماند؟ »‬

‫پس از آن به توافق رسیدیم که چه کنیم‪ .‬در عرض چند روز‪ ،‬کم و بیش‪ ،‬بسته به اینکه چقدر راحت‬
‫آن را پیدا کنم‪ ،‬قرار بود بستهی کوچکی از سمی که برساک به من داده بود را در فنجان شکالتی که‬
‫مادام عادت داشت صبحها بخورد‪ ،‬خالی کنم‪ .‬کنت تضمین میکرد که هیچکس به من شک نخواهد‬
‫کرد‪ .‬به من اطمینان داد که با تو قراردادی به مبلغ ساالنه ‪ 2‬هزار اکو منعقد خواهم کرد‪ .‬او این وعدهها‬
‫را بدون توضیح اضافی به من میداد و بعد از هم جدا شدیم‪.‬‬
‫‪96‬‬

‫در همین حین‪ ،‬چیزی بسیار منحصر به فرد رخ داد‪ ،‬چیزی که فرآیندِ فکریِ وحشیانهیِ هیوالیی که‬
‫با آن سر و کار داشتم آشکار میکرد‪ .‬باید برای لحظهای این گزارش را قطع کنم که شما بدون شک‬
‫منتظر نتیجهی ماجرایی هستید که در آن درگیر شده بودم‪...‬‬

‫دو روز پس از پیمان جنایتکارانهی ما‪ ،‬کنت فهمید که عمویی که انتظار دریافت میراثش را نداشت‪،‬‬
‫به تازگی هشتاد هزار لیور درآمد ساالنه برای او به جا گذاشته است‪...‬ای آسمانها! با شنیدن این خبر‬
‫با خود گفتم‪ ،‬اینگونه است‪ .‬عدل الهی کسانی را که توطئه جنایت میکنند مجازات میکند! سپس‪ ،‬زانو‬
‫زدم و از خدا طلب بخشش کردم و به خود گفتم که این رویداد غیرمنتظره نقشههای کنت را تغییر‬
‫خواهد داد‪...‬چقدر اشتباه کردم!‬

‫همان روز بعد از ظهر که به اتاق من آمد‪ ،‬به من گفت‪« :‬اوه‪ ،‬تیریز عزیزم‪ ،‬ببین چگونه در بخت خوب‬
‫غرق شدهام! همانطور که بارها به شما گفتهام‪ ،‬فکر جنایت یا اجرای آن‪ ،‬مطمئنترین وسیله برای جذب‬
‫بخت و اقبال است‪ .‬فقط مردان شرور چنین میکنند‪» .‬‬

‫پاسخ دادم‪« :‬سرورم چه میگویید؟ پس این ثروتی که انتظارش را نداشتی‪ ،‬تو را مجاب نکرده که‬
‫بیشتر صبر کنی و به سمت مرگ نروی؟ »‬

‫کنت ناگهان پاسخ داد‪« :‬صبر؟ من حتی یک لحظه صبر نمیکنم‪ ،‬تیریز‪ .‬بگذارید به شما بگویم که‬
‫من بیست و هشت ساله هستم و در سن من‪ ،‬صبر کردن سخت است‪ .‬نه‪ ،‬لطفاً متوجه باشید که این به‬
‫هیچ وجه برنامههای ما را تغییر نمیدهد و به من اطمینان دهید که این کار قبل از بازگشت به پاریس‬
‫تکمیل میشود‪...‬حداکثر فردا یا پس فردا‪ .‬من از قبل دوست داشتم که یک چهارم دستمزد اولم را به‬
‫شما بپردازم‪ ،‬تا اینگونه شما به من اطمینان کنید‪» .‬‬

‫تمام تالشم را به کار بردم تا ترس خود را پنهان کنم و تصمیم گرفتم به نقشهی خودم ادامه دهم‪.‬‬
‫کامالً متقاعد شدم که اگر جنایت وحشتناکی را که با آن موافقت کرده بودم مرتکب نشوم‪ ،‬کنت به‬
‫زودی متوجه میشود که دارم نقش بازی میکنم‪ .‬اگر به مادام نقشه را لو میدادم ممکن بود که کنت‬
‫جوان برای مرگ زن عمویش نقشههای دیگری بکشد‪ .‬اینگونه حتی جان خودم هم به خطر میافتد‪ .‬راه‬
‫عدالت تنها گزینهی باقی مانده بود‪ .‬هیچ چیز در دنیا نتوانست جلوی مرا بگیرد‪ .‬بنابراین تصمیم گرفتم‬
‫‪97‬‬

‫به مادام هشدار دهم‪ .‬از بین همهی گزینههای ممکن‪ ،‬این یکی از نظر من بهترین بود و من آن را انتخاب‬
‫کردم‪.‬‬

‫فردای آن روز که آخرین مالقاتم با کنت بود به مادام برساک گفتم‪« :‬خانم‪ ،‬من چیزی بسیار مهم را‬
‫باید برای شما فاش کنم‪ ،‬اما مهم نیست که چقدر به شما مربوط میشود‪ ،‬من مصمم هستم که چیزی‬
‫نگویم مگر اینکه اول شما به من قول دهید که از کنت جوان کینه به دل نگیرید‪...‬البته که شما کینهای‬
‫به دل نمیگیرید‪ .‬حتی یک کلمه هم بر زبان نخواهید آورد‪ .‬اما به من قول دهید وگرنه چیزی نخواهم‬
‫گفت‪» .‬‬

‫مادام برساک که معتقد بود این فقط مربوط به عصبانیتهای معمولی کنت است‪ ،‬سوگند یاد کرد و‬
‫من همه چیز را فاش کردم‪ .‬زن نگون بخت با اطالع از این نقشه گریه کرد‪.‬‬

‫‪-‬او فریاد زد‪« :‬هیوال! آیا من تا به حال کاری انجام دادهام که به نفع او نباشد؟ من همیشه خوب او‬
‫را میخواستهام‪ .‬آیا این به خاطر من نیست که او صاحب این ارث شده است؟ آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬تیریز‪ ،‬به من‬
‫دلیل محکمی بده که این نقشه واقعیت دارد‪...‬کاری کن که هیچ شکی نداشته باشم‪ .‬باید چیزی به من‬
‫نشان دهی که ثابت کند این نقشه واقعیت دارد‪ .‬چرا که هنوز هم ته قلبم نمیخواهم باور کنم که این‬
‫هیوال چنین نقشهای داشته است‪» .‬‬

‫من بستهی سم را به او نشان دادم‪ .‬مدرک بهتری نداشتم‪ .‬مادام برساک میخواست آن را امتحان‬
‫کند‪ ،‬بنابراین ما کمی از آن را به یک سگ دادیم و دو ساعت بعد در تشنجهای وحشتناک مرد‪ .‬مادام‬
‫برساک دیگر نمیتوانست شک داشته باشد و مصمم شد وارد عمل بشود‪ .‬بقیهی سم را از من گرفت و‬
‫بالفاصله نامهای به دوک دو سونزوال (‪ ،)Duc de Sonzeval‬یکی از بستگانش نوشت و از او خواست‬
‫که مخفیانه به مالقات وزیر برود تا نقشهی کنت جوان را گزارش بدهد‪ .‬میخواست که بعد از این فوراً‬
‫به خانهی او بیاید تا او را از شر این توطئه نجات دهد‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬مقدر شده بود که این جنایت شنیع اتفاق بیفتد‪ .‬با ارادهای الهی که فراتر از درک است‪،‬‬
‫فضیلت در برابر دسیسههای بدکاران تسلیم شد‪ .‬حیوانی که آزمایش خود را روی آن انجام داده بودیم‪،‬‬
‫همه چیز را برای کنت‪ ،‬که زوزهکشی آن را شنید‪ ،‬آشکار کرد‪ .‬او که میدانست این سگ برای زن‬
‫‪98‬‬

‫عمویش عزیز است‪ ،‬پرسید چه بالیی سرش آمده است؟ کسانی که با آنها صحبت کرد‪ ،‬بدون اینکه‬
‫چیزی بدانند‪ ،‬هیچ پاسخ روشنی ندادند‪ .‬از همان لحظه او شک کرد‪ .‬او حرفی نزد‪ ،‬اما میدیدم که‬
‫ناراحت است‪ .‬من به مادام برساک در مورد حال و هوای کنت گفتم و او بیشتر نگران شد‪ .‬اگرچه تنها‬
‫کاری که میتوانست انجام دهد این بود که نامه را با عجلهی تمام بفرستد و تمام تالشش را بکند تا‬
‫مقصد آن را مخفی نگه دارد‪ .‬او به کنت گفت که دارد شخصی را با کالسکه به پاریس میفرستد تا از‬
‫دوک دو سونزوال بخواهد که فوراً مسئولیت میراثی را که او به تازگی از عمویش به ارث برده بود به‬
‫عهده بگیرد‪ ،‬زیرا اگر ممکن است کار به شکایت بکشد‪ .‬او افزود که از دوک میخواهد تا به اینجا بیاید‬
‫و به مسائل رسیدگی کند‪ .‬کنت که چهرهشناس خبرهای بود‪ ،‬متوجه ترس چهرهی زن عمویش شد و‬
‫خودش را برای همه چیز آماده کرد‪ .‬به بهانهی قدم زدن‪ ،‬محوطهی قلعه را ترک کرد و در جاده منتظر‬
‫نامهرسان ماند‪ .‬این نامهرسان که به او وفادارتر بود تا به مادام برساک‪ ،‬سریعاً تسلیم شد و همه چیز را‬
‫به کنت گفت‪ .‬کنت هم صد لویی به او داد و گفت دیگر پیش زن عمویش برنگردد‪ .‬کنت از خیانت من‬
‫آگاه شده بود‪ .‬سپس با خشم به قلعه بازگشت‪ .‬با این وجود‪ ،‬خودش را مهار کرد‪ .‬او آمد تا مرا پیدا کند‪.‬‬
‫کمی چاپلوسی مرا کرد و از من پرسید که آیا فردا این کار را انجام میدهم یا نه‪ .‬به من دستور داد که‬
‫این کار باید قبل از ورود دوک انجام شود‪ .‬سپس بدون اینکه چیزی لو بدهد با آرامش به اتاقش رفت‪.‬‬
‫من کامالً فریب او را خورده بودم و در آن لحظه متوجه چیزی نشده بودم‪ .‬اگر این جنایت همانگونه که‬
‫کنت بعداً به من اطالع داد‪ ،‬انجام شده باشد‪ ،‬به احتمال زیاد کسی که این کار را انجام داده است‪،‬‬
‫خودش بوده‪ .‬هرچند که من نمیدانم چگونه این کار را کرده است‪ .‬من حدسهای زیادی زدم ولی گفتن‬
‫آنها فایدهای ندارد‪ .‬اجازه به داستانی برسیم که به خاطر آن متهم شدم‪ .‬روز بعد از دستگیری‬
‫پیامرسان‪ ،‬مادام طبق معمول شکالتش را خورد و برخاست تا لباسهایش را بپوشد‪ .‬او آشفته به نظر‬
‫میرسید و پشت میز نشست‪ .‬من هم به تازگی اتاق را ترک کرده بودم که کنت نزدیک من آمد‪.‬‬

‫‪-‬او با فریاد بلندی به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬من راه امنتری پیدا کردم‪ .‬اما باید جزئیات آن را برایت‬
‫توضیح دهم‪ .‬جرات نمیکنم به اتاق شما بیایم برای همین دقیقاً ساعت ‪ 5‬به گوشهی حیاط بیایید‪ .‬آنجا‬
‫با شما مالقات خواهم کرد و در جنگل قدم میزنیم‪ ،‬جایی که همه چیز را برای شما توضیح خواهم داد‪.‬‬
‫»‬
‫‪99‬‬

‫به شما اعتراف میکنم‪ ،‬خانم‪ ،‬چه به این دلیل که مشیت اجازه داده باشد‪ ،‬چه به دلیل اعتماد بیش‬
‫از حد یا کوری محض‪ ،‬هیچ چیز مرا برای بدبختی تکاندهندهای که در انتظارم بود آماده نکرد‪ .‬آنقدر‬
‫مطمئن بودم که هرگز تصور نمیکردم کنت بتواند نقشههای مادام برساک را کشف کند‪ .‬با این حال‬
‫استرس داشتم‪.‬‬

‫به گفتهی یکی از نویسندگان تراژیک «سوگند دروغ وقتی یک فضیلت است که خطر جنایت وجود‬
‫دارد‪ »1‬اما سوگند دروغ همیشه برای روح لطیف و حساسی که خود را ملزم به توسل به آن میدانستم‪،‬‬
‫نفرتانگیز بود‪ .‬من از نقشم ناراضی بودم‪.‬‬

‫با وجود این‪ ،‬من خودم را در محل مالقات حاضر کردم و کنت مرا زیاد منتظر نگذاشت‪ .‬او با حالتی‬
‫همجنس گرا و بیخیال به من نزدیک شد و بدون هیچ نشانهای جز خنده و شوخی‪ ،‬به جنگل رفتیم‪.‬‬
‫هر وقت میخواستم از او بپرسم این مالقات برای چه است‪ ،‬او مدام به من میگفت که منتظر بمانم‪ ،‬زیرا‬
‫میترسید ممکن است ما را مشاهده کنند و هنوز در مکان امنی قرار نگرفتهایم‪ .‬ناگهان بدون اینکه‬
‫متوجه شوم به همان چهار درختی رسیدیم که قبالً مرا به آن بسته بود‪ .‬تا این مکان را تشخیص دادم‬
‫وحشت همه جای مرا فرا گرفت و فهمیدم که سرنوشت چه برای من نوشته است‪ .‬از یکی از درختان‬
‫طناب آویزان بود‪ .‬سه سگ شکاری هیوال به سه تای دیگر بسته شده بودند و به نظر میرسید که فقط‬
‫منتظر من هستند تا گرسنگی خود را رفع کنند‪ .‬آنها تحت کنترل یکی از افراد مورد عالقهی کنت‬
‫بودند‪.‬‬

‫‪-‬سپس آن موجود خیانتکار رو به من کرد و با فحاشی به من گفت‪« :‬هرزهی کثیف‪ ،‬اینجا را‬
‫میشناسی؟ یادت هست که عین حیوان بسته بودمت؟ هرزه‪ .‬اینجا جایی است که به آن تعلق‬
‫داری‪...‬این درختان را یادت هست؟ یادت میآید که گفتم اگر اشتباهی بکنی تو را از آنها آویزان‬
‫میکنم؟ چرا مرا لو دادی؟ چگونه با خودت فکر کردی که با لو دادن من‪ ،‬یعنی کسی که جانت را به او‬
‫مدیون هستی‪ ،‬میتوانی در راه فضیلت قدمبرداری؟ لو دادن من فضیلت است؟ کسی که تو را نجات‬
‫داده؟ چرا بین این دو جنایت‪ ،‬بدترین آنها را انتخاب کردی؟ »‬

‫‪1‬‬
‫‪. Act V, Scene 9 of Le Siège de Calais by Pierre-Laurent Buirette de Belloy (1765).‬‬
‫‪100‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬افسوس! من کاری را انتخاب کردم که به نظرم درست میآمد‪» .‬‬

‫‪-‬کنت با عصبانیت ادامه داد‪« :‬تو نباید این کار را میکردی» بازویم را گرفت و به شدت تکانم داد‪،‬‬
‫«بله‪ ،‬تو نباید به من خیانت میکردی‪» .‬‬

‫سپس مسیو دو برساک همهی کارهایی که انجام داده بود برای من تعریف کرد‪.‬‬

‫‪-‬او ادامه داد‪« :‬خیانت‪ ،‬تو را به چه کاری سوق داده است‪ ،‬ای موجود ناالیق؟ تو بدون این که بتوانی‬
‫زن عموی مرا نجات دهی‪ ،‬زندگی خودت را به خطر انداختی‪ .‬باید به تو بگویم که کار تمام شده است‪.‬‬
‫وقتی به قلعه برگردم‪ ،‬پاداش بزرگی در انتظار من است‪ .‬اما تو باید بمیری و قبل از پایان عمر‪ ،‬باید یاد‬
‫بگیری که راه فضیلت همیشه امنترین راه نیست و شرایطی در این دنیا وجود دارد که همدستی با‬
‫جنایت بر خیانت ارجحیت دارد‪» .‬‬

‫و بدون اینکه مهلتی برای پاسخ دادن به من بدهد‪ ،‬بدون اینکه کوچکترین ترحمی برای وضعیت‬
‫ظالمانهای که در آن داشتم نشان دهد‪ ،‬مرا به سمت درختی که برایم آماده شده بود و همان جایی که‬
‫دوستش منتظرش بود‪ ،‬کشاند‪.‬‬

‫‪-‬به دوستش گفت‪« :‬این همان زنی است که قصد داشت زن عموی مرا مسموم کند و شاید در کار‬
‫خودش هم موفق بوده باشد‪ .‬من همهی تالش خودم را کردم تا جلوی او را بگیرم‪ .‬شاید بهتر بود که او‬
‫را به دست عدالت بسپارم‪ ،‬اما اینگونه سریع میمیرد‪ .‬میخواهم زنده بماند و زجر بیشتری بکشد‪» .‬‬

‫سپس دو شرور من را گرفتند و در یک لحظه مرا برهنه کردند‪ .‬کنت با لحنی بیرحمانه گفت‪« :‬چه‬
‫باسن دوستداشتنی! » و به طرز وحشیانهای آنجا را لمس کرد‪« :‬چه گوشت فوقالعادهای! ‪...‬یک ناهار‬
‫عالی برای سگهای عزیز من! »‬

‫طناب را دور کمر من بستند‪ .‬به درخت وصل شدم ولی دستانم آزاد بود تا بتوانم از خودم دفاع کنم‪.‬‬
‫طناب کمی شل بود‪ .‬به قدری که اجازه میداد حدود ‪ 2‬متر عقب یا جلو بروم‪ .‬زمانی که در این موقعیت‬
‫قرار گرفتم کنت که بسیار خسته بود نزدیک شد تا به من نگاه کند‪ .‬با خشونت مرا لمس میکرد‪ .‬آنقدر‬
‫خشن مرا لمس کرد که گمان کردم دستانش میخواهد با دندان سگهایش به رقابت بپردازد‪.‬‬
‫‪101‬‬

‫‪-‬به همراهش گفت‪« :‬بیا‪ ،‬این حیوانات را رها کن‪ ،‬وقتش است‪» .‬‬

‫آنها زنجیر را رها کردند‪ .‬کنت سگها را عصبی کرد و هر سه سگ به سمت من آمدند‪ .‬سعی‬
‫میکردم آنها را از خودم دور کنم‪ .‬ولی بیفایده بود‪ .‬سگها میخواستند مرا تکه تکه کنند‪ .‬بخش‬
‫زیادی از بدنم را زخم کردند‪ .‬در طول این صحنهی وحشتناک گویی عذابهای من آتش شهوتهای‬
‫دروغین برساک کثیف را شعلهور کرده بود‪.‬‬

‫‪-‬بعد از چند لحظه گفت‪« :‬بس است‪ ،‬سگها را ببند و بگذار این بدبخت را به سرنوشت غم انگیزش‬
‫بسپاریم‪» .‬‬

‫‪-‬او با صدای آهستهای به من گفت‪« :‬خب‪ ،‬تیریز‪ ،‬همانطور که میبینید‪ ،‬فضیلت اغلب برای شما گران‬
‫تمام میشود‪ .‬آیا فکر نمیکنید که درآمد دو هزار اکو نسبت به زخمهایی که اآلن برداشتهاید‪ ،‬بهتر‬
‫بود؟ »‬

‫اما در شرایط وحشتناکی که در آن قرار داشتم‪ ،‬به سختی صدای او را میشنیدم‪ .‬خودم را به پای‬
‫درخت انداختم و تقریباً از هوش رفتم‪.‬‬

‫‪-‬شرور که از رنج من ملتهب شده بود گفت‪« :‬من به اندازهی کافی خوب بودهام که جان شما را نجات‬
‫دادم‪» .‬‬

‫سپس به من دستور داد که برخیزم و لباسهایم را جمع کنم و هر چه سریعتر از آن مکان خارج‬
‫شوم‪ .‬در حالی که خون از تمام بدنم جاری بود‪ ،‬مقداری علف برداشتم تا خودم را تمیز کنم تا لباس‬
‫هایم‪ ،‬تنها آنهایی که باقی مانده بود‪ ،‬لکه دار نشوند‪ .‬در همین حین برساک مدام حرکت میکرد و به‬
‫نظر غرق در افکار خودش شده بود و به من اهمیتی نمیداد‪.‬‬

‫تورم گوشت بدنم‪ ،‬خونی که هنوز از من جاری بود و درد وحشتناکی که متحمل شدم‪ ،‬همهی اینها‬
‫کار پوشیدن لباس را تقریباً غیرممکن میکرد و با این حال مرد بیشرافتی که من را در این حالت‬
‫بیرحمانه قرار داده بود…‬
‫‪102‬‬

‫مردی که قبالً جانم را برای او فدا میکردم‪...‬حتی سعی نکرد کمی مرا دلداری بدهد‪ .‬به محض اینکه‬
‫آماده شدم‪ ،‬گفت‪« :‬هرجا میخواهی برو‪ ،‬باید مقداری پول برایت باقی مانده باشد‪ .‬آن را از تو نمیگیرم‪،‬‬
‫اما مراقب باش که در هیچ یک از خانههای شهر و روستای من ظاهر نشوی‪ .‬دو دلیل قوی برای این‬
‫ممنوعیت وجود دارد‪ .‬اول اینکه پروندهای که فکر میکردید تمام شده است‪ ،‬در واقع هنوز باز است‪ .‬به‬
‫شما گفته شد که کارها درست شده است ولی فقط برای گول زدن شما بود‪ .‬میخواستند ببینند که شما‬
‫چگونه رفتار میکنید‪ .‬تو هنوز متهم هستی‪ .‬ثانیاً‪ ،‬شما متهم به کشتن مادام برساک خواهید شد‪ .‬اگر‬
‫او هنوز زنده باشد‪ ،‬خودم به گور میفرستمش‪ .‬بنابراین شما اکنون با دو اتهام طرف هستید و بدانید که‬
‫یک مرد ثروتمند و با نفوذ‪ ،‬منتظر است تا شما را به جهنم ببرد‪ .‬بنابراین قدر ترحمی که االن به تو نشان‬
‫دادم را بدان‪ .‬در غیر اینصورت خودم تو را به جهنم میفرستم‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو‪ ،‬هر چقدر هم که با من بد رفتار کردی‪ ،‬ولی ترسی از رفتار من نداشته‬
‫باش‪ .‬فکر میکردم برای نجات جان زن عمویت باید علیه تو گام بردارم‪ .‬خداحافظ مسیو‪ ،‬باشد که‬
‫جنایات شما همانقدر شما را خوشحال کند که ظلم شما باعث رنج و عذاب من میشود و هر سرنوشتی‬
‫که بهشت برای من در نظر گرفته است‪ ،‬تا زمانی که زندگی غمانگیز من را حفظ کند‪ ،‬آن را تماماً به دعا‬
‫برای شما اختصاص خواهم داد‪» .‬‬

‫کنت به باال نگاه کرد و وقتی دید که من در شرف فرو ریختن و جاری شدن اشک هستم‪ ،‬بیرحمانه‬
‫از آنجا دور شد‪ .‬بدون شک از ابراز احساسات میترسید‪ .‬من دیگر او را ندیدم‪.‬‬

‫از درد به خود میپیچیدم‪ .‬پای درخت به زمین افتادم و با صدای بلند فریاد زدم‪ .‬طوری که نالههای‬
‫من در جنگل طنین انداز شد‪ .‬چمنها را با دست فشار میدادم و زمین آن جا را با اشکهایم آبیاری‬
‫کردم‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬اوه‪ ،‬پروردگارا‪ ،‬تو چنین خواستی‪ .‬این فرمان ابدی تو بود که بیگناه طعمهی گناهکاران‬
‫شود‪ .‬با من هر چه میخواهی بکن‪ .‬خداوندا‪ ،‬من هنوز با عذاب حقیقی که تو برای من تدارک دیدهای‬
‫فاصله دارم‪ .‬باشد که عذابهایی که در ستایش تو تحمل میکنم‪ ،‬روزی مرا مستحق ثوابهایی کنند‬
‫که به ضعیفان وعده میدهی‪» .‬‬
‫‪103‬‬

‫شب داشت فرا میرسید و دیگر نمیتوانستم جلوتر بروم‪ .‬به سختی میتوانستم بایستم‪ .‬نگاهی به‬
‫بوتهای انداختم که چهار سال قبل در آن خوابیده بودم‪ .‬هنوز همان قدر بدبخت بودم‪ .‬تا جایی که‬
‫میتوانستم خودم را به سمت آن کشاندم و در همان جا دراز کشیدم‪ ،‬در حالی که زخمهایم هنوز در‬
‫حال خونریزی بود‪ ،‬غرق افکار پریشان خودم شدم‪ .‬قلبم شکسته بود‪ .‬آن شب را به بیرحمانهترین‬
‫شکل سپری کردم‪.‬‬

‫نشاط جوانی و خلق و خوی من کمی برایم قدرت باقی گذاشته بود‪ .‬سپیده دم تصمیم گرفتم که از‬
‫قلعه خودم را دورتر کنم‪ .‬میترسیدم که نزدیک آن قلعهی ترسناک بمانم‪ .‬جنگل را ترک کردم و تصمیم‬
‫گرفتم خودم را به نزدیکترین سکونت گاه برسانم‪ .‬وارد بازار کوچک سن مارسل شدم که حدود پنج‬
‫ساعت با پاریس فاصله داشت و در آنجا به دنبال پزشک میگشتم‪ .‬خانهی یک جراح را به من نشان‬
‫دادند‪ .‬به آن جا رفتم‪ .‬من به جراح التماس کردم که زخمهایم را بپوشاند‪ .‬به او گفتم که به خاطر یک‬
‫عاشق پیشگی از خانهی مادرم که در پاریس است‪ ،‬فرار کردم‪ .‬شبانه داخل جنگل دزدان مرا گرفتند و‬
‫چون در برابر شهواتشان مقاومت کردم‪ ،‬سگهایشان را به جان من انداختند‪.‬‬

‫رودین (‪ ،)Rodin‬که نام این جراح بود‪ ،‬با دقت مرا معاینه کرد اما هیچ چیز خطرناکی در زخمهایم‬
‫پیدا نکرد‪ .‬او به من گفت که اگر بالفاصله بعد از حمله‪ ،‬به خانهاش میرفتم در کمتر از دو هفته درمان‬
‫میشدم‪ .‬ولی از آنجایی که کمی دیر به پزشک مراجعه کرده بودم و زخمهایم کمی چرک کرده بود‪،‬‬
‫مداوای من یک ماه طول کشید‪ .‬یک ماه در خانهی رودین بودم‪ .‬تا جایی که میتوانست از من مراقبت‬
‫کرد و یک ماه بعد‪ ،‬دیگر اثری از ظلم مسیو برساک در بدنم وجود نداشت‪.‬‬

‫به محض اینکه کمی جان گرفتم‪ ،‬اولین نگرانی من این بود تا ببینم در قلعهی مادام برساک چه خبر‬
‫است‪ .‬برای همین یک دختر جوان باهوش پیدا کردم و به قلعهی برساک فرستادم تا برایم خبر بیاورد‪.‬‬
‫این واقعاً کنجکاوی نبود که مرا به انجام این کار سوق داد‪ ،‬کنجکاوی به تنهایی خطرناک و مطمئناً‬
‫کامالً نابجا بود‪ ،‬اما من پولی را که در خانهی مادام برساک به دست آورده بودم در اتاقم گذاشته بودم‪.‬‬
‫حدود شش لویی پیش خودم داشتم و بیش از چهل لویی هنوز در قصر بود‪ .‬نمیتوانستم تصور کنم که‬
‫کنت آنقدر ظالم باشد که این چهل لویی را از من دریغ کند‪ .‬خودم را متقاعد کردم که اینقدر بیانصاف‬
‫‪104‬‬

‫نیست برای همین یک نامه نوشتم و از او خواستم بقیهی پول و لباسهای کهنهام را برایم بفرستد‪ .‬محل‬
‫زندگی خودم را از او پنهان کردم‪ .‬قرار شد یک زن دهقانی بیست و پنج ساله‪ ،‬تیزبین و شوخ طبع‪،‬‬
‫نامهی مرا به آنجا ببرد‪ .‬همچنین قرار شد برای من از آنجا خبر بیاورد‪ .‬به این دختر گفتم که ابداً نامی‬
‫از من نبرد‪ .‬همچنین نگوید که نامه را از کجا میآورد‪ .‬قرار شد بگوید این نامه را مردی به او داده است‬
‫که حدود ‪ 15‬ساعت از آنجا فاصله داشته است‪ .‬ژنت (‪ )Jeannette‬رفت و بیست و چهار ساعت بعد‬
‫جواب را برایم آورد‪ .‬من هنوز آن را دارم‪ ،‬اینجاست‪ ،‬خانم‪ ،‬اما قبل از خواندن آن‪ ،‬لطفاً اجازه دهید تا‬
‫بگویم در قلعه چه رخ داد‪.‬‬

‫مادام برساک که در همان روزی که من قلعه را ترک کردم به شدت بیمار شده بود‪ ،‬دو روز بعد‪ ،‬در‬
‫درد و تشنج جان باخت‪ .‬بستگان او به سرعت آمدند و کنت که به نظر کامالً ویران شده بود‪ ،‬ادعا کرد‬
‫که زن عمویش توسط یک خدمتکار که همان روز فرار کرده بود مسموم شده است‪ .‬آنها شروع به‬
‫جستجوی این خدمتکار کرده بودند و قصد داشتند در صورت پیدا کردن این زن بدبخت‪ ،‬او را به قتل‬
‫برسانند‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬کنت اکنون بسیار ثروتمندتر از آن چیزی بود که فکر میکرد‪ .‬جواهرات و‬
‫پولهای مادام برساک به عالوه درآمد ساالنه بیش از ششصد هزار فرانک به او رسید‪ .‬مردم میگفتند‬
‫که این جوان به سختی میتواند شادی خود را در پشت نقاب غم و اندوه خود پنهان کند‪ .‬کنت از‬
‫سرنوشت مادام برساک غمگین بود و سوگند یاد کرده است که مجرم را دستگیر کند و از او انتقام‬
‫بگیرد‪ .‬مسیو برساک خودش با ژنت صحبت کرده بود و سؤاالت مختلفی از او پرسیده بود که زن جوان‬
‫با چنان صراحت و قاطعیتی به آنها پاسخ داده بود که او تصمیم گرفت بدون فشار بیشتر به او پاسخ‬
‫دهد‪.‬‬

‫تیریز در حالی که آن نامه را به مادام لورسانژ داد‪ ،‬گفت‪« :‬این نامهی سرنوشت ساز است‪ ،‬بله‪،‬‬
‫اینجاست‪ ،‬خانم گاهی اوقات به قلب من نزدیک است و من آن را تا زمان مرگ نگه خواهم داشت‪ ،‬اگر‬
‫میتوانید آن را بخوانید‪» .‬‬

‫دو لورسانژ پس از گرفتن نامه‪ ،‬مطالب زیر را خواند‪:‬‬


‫‪105‬‬

‫«این دختر شروری که زن عموی مرا مسموم کرده بود اکنون به خودش جرات داده تا برای من نامه‬
‫بنوسید‪ .‬بهترین کاری که او میتواند انجام دهد این است که خودش را به خوبی مخفی نگه دارد‪ .‬این‬
‫دختر باید مطمئن باشد که اگر جای او را بفهمند‪ ،‬به دردسر میافتد‪ .‬با چه جراتی پول میخواهد؟ تمام‬
‫چیزهایی که اینجا رها کرده است ضبط میشود‪ .‬به خاطر دزدیها و ضررهایی که رسانده است تمامی‬
‫دارایی او در اینجا ضبط میشود‪ .‬این دختر نباید هیچ نامهی دیگری ارسال کند و تا زمانی که جای او‬
‫مشخص نشود‪ ،‬پیامرسان را بازداشت خواهیم کرد‪» .‬‬

‫مادام لورسانژ در حالی که یادداشت را به تیریز داد‪ ،‬گفت‪« :‬لطفاً ادامه بده‪ ،‬فرزند عزیزم‪ .‬همهی این‬
‫وقایع بسیار وحشتناک هستند‪ .‬اینکه در طال غرق شده باشی ولی حق این دختر بدبخت و بیچاره که‬
‫هیچ گناهی مرتکب نشده است را ندهی یک جنایت نابخشودنی است‪» .‬‬

‫افسوس خانم! (تیریز ادامه داد و داستانش را از سر گرفت)‪ ،‬من برای این نامه تأسف بار دو روز گریه‬
‫کردم‪ .‬من بیشتر به خاطر ادعاهای وحشتناکی که در آن وجود داشت آسیب دیدم تا از رد درخواستم‪.‬‬
‫بنابراین من گناهکارم‪ ،‬گریه کردم‪ ،‬حاال برای بار دوم به دلیل رعایت دقیق قوانین‪ ،‬توسط قانون محکوم‬
‫میشوم! پس باشد‪ ،‬من توبه نمیکنم‪ .‬هر اتفاقی که ممکن است برای من بیفتد‪ ،‬حداقل تا زمانی که‬
‫روحم پاک باشد پشیمانی نخواهم داشت و تنها کاراشتباهی که مرتکب شدهام این است که بیش از‬
‫حد به احساسات عدالت و فضیلت گوش دادهام‪ .‬احساساتی که هرگز مرا رها نمیکنند‪.‬‬

‫با این حال حرف کنت مبنی بر اینکه ماموران به دنبال من هستند‪ ،‬کمی غیر قابل باور بود‪ .‬زیرا برای‬
‫او خطرناک بود که من را به دادگاه بکشانند‪ .‬به نظر این تهدیدها به این خاطر بود که دیگر من را نبیند‪.‬‬
‫این فکرها باعث شد تا تصمیم بگیرم که در جایی که هستم بمانم‪ .‬میخواستم بعد از اینکه کمی پول‬
‫پس انداز کردم از آنجا بروم‪ .‬اما قبل از اینکه به شما بگویم تصمیم گرفتم چه کار کنم‪ ،‬الزم است کمی‬
‫از این مرد و محیط اطرافش به شما توضیح بدهم‪.‬‬

‫رودین مردی چهل ساله بود‪ ،‬با موهای قهوهای و ابروهایی پرپشت‪ ،‬چشمی تیزبین و بدنی قوی و‬
‫سالم‪ .‬رودین با درآمدی بین ده تا دوازده هزار لیور‪ ،‬هنر جراحی را صرفاً از روی عالقه انجام میداد‪ .‬او‬
‫خانهی بسیار خوبی در سن مارسل داشت‪ .‬چند سال قبل همسرش را از دست داده بود و تنها با سه‬
‫‪106‬‬

‫دختر که دوتا خدمتکار و دیگری دخترش بود در آنجا زندگی میکرد‪ .‬دختر او‪ ،‬زن جوانی به نام روزالی‬
‫(‪ )Rosalie‬که به تازگی به چهارده سالگی رسیده بود‪ ،‬جذابیت زیادی داشت‪ .‬چهرهای گرد با‬
‫ویژگیهای شیرین‪ .‬دهانش فوقالعاده زیبا بود‪ .‬چشمانش درشت و قهوهای بود‪ .‬موهای شاه بلوطی او تا‬
‫کمرش پایین آمده بود‪ .‬سینههایش فوق العاده خوش فرم و زیبا بود‪ .‬با شخصیتی شوخ‪ ،‬سرزنده و یکی‬
‫از عزیزترین روحهایی که طبیعت خلق کرده است‪ .‬از بین دو خدمتکار یکی آشپزی میکرد و دیگری‬
‫از دختربچه مراقبت میکرد‪ .‬کسی که مراقبت میکرد احتماالً حدود بیست و پنج سال داشت‪ ،‬دیگری‬
‫بین هجده تا بیست سال داشت و هر دو بسیار زیبا بودند‪ .‬انتخاب این زنان جوان مرا نسبت به تمایل‬
‫رودین به نگه داشتن من در خانهاش مشکوک کرد‪.‬‬

‫با خود گفتم چرا او به زن سوم نیاز دارد و چرا زنان زیبا میخواهد؟ من فکر کردم‪ ،‬قطعاً رازی وجود‬
‫دارد‪ .‬رازی که با اخالقیات من مطابقت نداشت‪ .‬من باید مراقب خودم باشم‪.‬‬

‫در نتیجه از مسیو رودین خواستم تا به من اجازه دهد تا یک هفتهی دیگر در خانهی او بمانم تا‬
‫دوران نقاهتم تمام شود‪ .‬بعد از این پاسخ درخواست او را میدهم‪ .‬من از این فرصت استفاده کردم و با‬
‫روزالی ارتباط نزدیکتری برقرار کردم‪ .‬میخواستم بدانم که اگر در این خانه شرایط خوبی برقرار است‪،‬‬
‫در آنجا بمانم‪ .‬با در نظر گرفتن این موضوع‪ ،‬مراقب همه چیز بودم و درست روز بعد متوجه شدم که این‬
‫مرد کارهایی میکند که مرا به شدت نسبت به او مشکوک کرد‪.‬‬

‫مسیو رودین در خانهاش یک مدرسهی شبانه روزی برای بچهها راهاندازی کرده بود‪ .‬هم دختر و هم‬
‫پسر‪ .‬زمانی که همسرش زنده بود این کار را انجام میداد ولی بعد از مرگ همسرش هم به این کار ادامه‬
‫میداد‪ .‬تعداد شاگردان مسیو رودین کم بود اما با دقت انتخاب میشدند‪ .‬در کل فقط چهارده دختر و‬
‫چهارده پسر به آنجا میآمد‪ .‬او هرگز بچههای زیر ‪ 12‬سال را قبول نمیکرد و کسانی هم که سنشان به‬
‫‪ 16‬میرسید از آنجا میرفتند‪ .‬بچههایی که رودین میپذیرفت زیباترین بچهها بودند‪ .‬اگر بچهها دارای‬
‫نقص بدنی یا چهرهای بد داشتند‪ ،‬رودین آنها را به دالیل بیشماری که بیشتر سفسطه بودند‪ ،‬رد‬
‫میکرد‪ .‬این بچهها در خانهی او غذا نمیخوردند و روزی دو بار‪ ،‬از هفت تا یازده صبح و از چهار تا هشت‬
‫‪107‬‬

‫شب به خانهی اومیآمدند‪ .‬از آنجایی که من در تعطیالت پیش رودین آمده بودم‪ ،‬برای همین قبالً این‬
‫بچهها را ندیده بودم‪ .‬زمانی که رو به بهبودی بودم‪ ،‬این بچهها دوباره به آنجا میآمدند‪.‬‬

‫رودین خودش مدرسه را اداره میکرد و خدمتکار مراقب‪ ،‬مسئولیت کالس دختران را بر عهده‬
‫میگرفت و خود رودین هم در آن زمان مسئولیت کالس پسرها را بر عهده داشت‪ .‬او به این شاگردان‬
‫جوان نوشتن و حساب و کمی تاریخ و طراحی و موسیقی یاد داد و در همهی این درسها خودش معلم‬
‫بود‪.‬‬

‫من ابتدا به روزالی ابراز شگفتی کردم که پدرش میتواند کار جراح و در عین حال مدیریت مدرسه‬
‫را انجام دهد‪ .‬به او گفتم که برای من عجیب به نظر میرسد که او بتواند همزمان هر دو حرفه را دنبال‬
‫کند‪ .‬روزالی‪ ،‬که من با او خیلی رفیق شده بودم‪ ،‬از حرفهای من خندهاش گرفت‪ .‬واکنش او مرا کنجکاو‬
‫کرد‪ .‬از او خواستم که قضیه را برای من باز کند‪.‬‬

‫این دختر جذاب با صراحت تمام و با ساده لوحی شخصیت دوست داشتنیاش به من گفت‪« :‬گوش‬
‫کن‪ ،‬تیریز‪ ،‬من همه چیز را به تو میگویم‪ ،‬زیرا میبینم که تو دختر صادقی هستی‪...‬نمیتوانم از گفتن‬
‫این راز به تو خودداری کنم‪ .‬مطمئناً دوست عزیز‪ ،‬پدرم نیازی به این همه کار ندارد‪ ،‬بنابراین دو انگیزه‬
‫برای این کار دارد که اکنون برای شما توضیح خواهم داد‪ .‬او عاشق جراحی است و برای همین جراحی‬
‫میکند‪ .‬دوست دارد چیزهای جدیدی کشف کند‪ .‬او بر اساس آزمایشات خود چند مقاله منتشر کرده‬
‫است که مورد استقبال قرار گرفته است‪ .‬همین باعث شده که از او به عنوان درخشانترین مرد فرانسه‬
‫نام ببرند‪ .‬او بیست سال در پاریس کار کرد و بعد بازنشسته شد و برای خوشگذرانی به روستا آمد‪.‬‬
‫جراح رسمی سنت مارسل مردی به نام رومبو (‪ )Rombeau‬است که پدرم زیر بال و پر او را گرفت و‬
‫در آزمایشات خود با او همکاری میکند‪ .‬آیا میخواهی بدانی چه چیزی باعث میشود که او اکنون یک‬
‫مدرسهی شبانهروزی را اداره کند‪ ،‬تیریز؟ ‪...‬لیبرتینیسم‪ ،‬فرزندم‪ .‬آزادیخواهی‪ ،‬اشتیاقی که در او به‬
‫اوج رسیده است‪ .‬پدرم در بین شاگردانش لذتی را پیدا میکند که او را به خلسه میبرد‪ ....‬امروز جمعه‬
‫است‪...‬من را دنبال کنید‪ ،‬امروز یکی از سه روزی در هفته است که او شاگردانی که اشتباه کردهاند را‬
‫تنبیه میکند‪ .‬به شما میگویم و خواهید دید که او چگونه این کار را انجام میدهد‪ .‬ما میتوانیم از کمد‬
‫‪108‬‬

‫اتاق خواب من که در مجاورت اتاقی است که در آنجا تحقیقاتش را انجام میدهد‪ ،‬این کار را تماشا‬
‫کنیم‪ .‬من شما را به آنجا میبرم‪ ،‬اما سر و صدایی راه نیدازید و مهمتر از همه‪ ،‬مراقب باشید که هرگز‬
‫یک کلمه در مورد آنچه به شما گفتهام یا چیزی که قرار است ببینید‪ ،‬صحبت نکنید‪.‬‬

‫برای من مهم بود تا به اخالقیات این مرد پی ببرم‪ .‬من به دنبال روزالی رفتم‪ .‬داخل کمد شکافی‬
‫وجود داشت که از درون آن اتاق دیگر پیدا بود‪.‬‬

‫زمانی که رودین وارد شد‪ ،‬دختری چهارده ساله را با خود آورده بود‪ .‬دختری که مانند یک گل زیبا‬
‫بود‪ .‬موجود بیچاره‪ ،‬با چشمان پر از اشک‪ ،‬متأسفانه کامالً از آنچه در انتظارش بود آگاه بود و در حالی‬
‫که معلم خشن خود را دنبال میکرد‪ ،‬ناله میکرد و خود را به پای او میانداخت و به او التماس میکرد‪.‬‬
‫اما این کارها رودین را برمی انگیخت‪ .‬نگاه رودین پر از خشونت شده بود‪...‬‬

‫‪-‬رودین فریاد زد‪« :‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬جولی این کار چندین بار برای تو اتفاق افتاده است‪ .‬من واقعاً‬
‫از محبتهایی که به تو کردهام پشیمانم‪ .‬چرا که محبتهای من تو را به انحراف کشانده است‪ ....‬آیا‬
‫وقتی وارد کالس شدی یادداشتی به یکی از پسرها دادی؟ »‬

‫‪-‬دختر گفت‪« :‬آقا‪ ،‬من چنین کاری نکردم! »‬

‫‪-‬رودین پاسخ داد‪« :‬اوه من تو را دیدم‪ ،‬تو را دیدم‪» .‬‬

‫‪-‬روزالی به من گفت‪« :‬حتی یک کلمه از این حرفها را باور نکن‪ .‬پدرم از خودش بهانه در میآورد‬
‫تا آنها را تنبیه کند‪ .‬این دختر کوچولو یک فرشته است و در واقع مقاومت اوست که پدرم را خشنتر‬
‫میکند‪» .‬‬

‫در همین حین رودین که کامالً خسته شده بود‪ ،‬دستهای دختر را میگیرد و به حلقهی ستونی که‬
‫در وسط اتاق مجازات قرار دارد میبندد‪ .‬جولی دیگر هیچ دفاعی ندارد‪...‬موهای زیبایش روی‬
‫شانههایش ریخته بود و صورتش پر از اشک شده بود‪ .‬رودین از دیدن این صحنه هیجانزده شد و‬
‫چشمهای جولی بیچاره را با چشم بند‪ ،‬پوشاند‪ .‬رودین که اکنون راحتتر شده بود‪ ،‬حجابهای فروتنی‬
‫جولی را برمی دارد و پیراهنش را تا وسط پشتش باال میآورد‪...‬چه پوست سفیدی‪ ،‬چه زیبا! ‪...‬چه کسی‬
‫‪109‬‬

‫میتواند آنقدر بیاحساس باشد که چنین شاهکار طبیعت را شکنجه کند؟ کدام هیوال میتواند از درد‬
‫و اشک لذت ببرد؟ رودین جلوی دختر ایستاد و با دستهایش گلهای این شاهکار طبیعت را پژمرده‬
‫کرد‪ .‬آنها دقیقاً جلوی ما بودند‪ .‬همهی حرکات را میتوانستم ببینم‪ .‬این لیبرتین برای یک لحظه‬
‫خلوتگاه کودک بیچاره را لمس میکرد و دوباره عقب میکشید‪ .‬با اینکه محراب حقیقی عشق در‬
‫مقابلش بود ولی ابداً به آن توجه نمیکرد‪ .‬به بت خود وفادار ماند‪ .‬به این محراب حتی نگاه هم نمیکرد‬
‫و گویی از ظاهر آن میترسید‪ .‬زمانی که این محراب آشکار میشد‪ ،‬آن را میپوشاند‪ .‬هرگونه اختاللی‬
‫باعث میشد‪ ،‬مراسم عبادت او دچار مشکل بشود‪ .‬سرانجام‪ ،‬خشم رودین افسار گسیخته شد‪ .‬ابتدا به‬
‫دختر فحش میداد و بعد او را مورد ضرب و شتم قرار داد‪ .‬رودین که دیگر کنترل خود را از دست داده‬
‫بود‪ ،‬یک ترکهی چوبی که داخل ظرف سرکه قرار داشت بیرون آورد و با آن به بدن دخترک شالق زد‪.‬‬
‫در حالی که به قربانی خود نزدیک شد گفت‪« :‬بیا‪ ،‬خودت را برای رنج آماده کن» با تمام قدرت به بدن‬
‫این دختر بیچاره شالق زد‪ .‬مرد ظالم ابتدا بیست و پنج ضربه وارد کرد که رنگ پوست این دختر به‬
‫خاطر آن تغییر کرد‪ .‬پوست دختر سرخ شده بود‪.‬‬

‫جولی فریاد میزد‪...‬فریادهایش قلبم را سوراخ کرد‪ .‬اشک از چشمانش جاری شد و مانند مروارید‬
‫روی گونههای دوست داشتنیاش میریخت و رودین را خشمگینتر کرد‪...‬رودین دستانش را روی‬
‫کبودیهای بدن جولی میکشید‪ ،‬آنها را لمس میکند و میفشارد‪ .‬بعد از این دوباره حمالت خود را‬
‫شروع کرد‪ .‬ضربات رودین همگی با تهدید و سرزنش همراه بود‪...‬خون این دختر بیرون ریخت و رودین‬
‫در خلسه فرو رفت‪ .‬از دیدن آثار جنایت خود لذت میبرد‪ .‬این مرد دیگر نمیتوانست خودش را کنترل‬
‫کند‪ .‬میخواست این کار را به نهایت خود برساند‪ .‬او هیچ ابایی از نمایش این بیادبی ندارد‪ .‬جولی طاقت‬
‫نگاه کردن را ندارد‪...‬در یک لحظه این مرد آماده است که وارد سوراخ دختر بشود و این پیروزی را‬
‫جشن بگیرد‪ ،‬اما جرات نداشت‪ .‬رودین بار دیگر تنبیهات خودش را شروع کرد‪ .‬با شالق دختر بیچاره‬
‫را میزد‪ .‬فحش میداد‪ .‬فریاد میکشید‪ .‬این ضربات در نهایت توانستند این مرد را به اوج خود برسانند‪.‬‬
‫دیگر در خودش فرو رفته بود‪ .‬چنان مست از شهوت است که دیگر حواسش به جایی نیست‪ .‬فریاد‬
‫میزند‪ ،‬فحش میدهد‪ ،‬ناسزا میگوید‪ .‬هیچ چیز از ضربات وحشیانهی او در امان نیست‪ .‬هر چیزی که‬
‫‪110‬‬

‫نزدیکش بود از این ضربات در امان نبود‪ .‬با این حال این شرور متوقف شد‪ .‬متوجه شد که برای انجام‬
‫حمالت جدید‪ ،‬نیاز به قدرت دارد‪ .‬باید قدرت خودش را حفظ میکرد‪.‬‬

‫او به جولی گفت‪« :‬لباس بپوش» بند او را باز میکند و لباسش را مرتب میکند «و اگر چنین چیزی‬
‫دوباره برایت اتفاق افتاد‪ ،‬به یاد داشته باش که به این راحتی از پسش بر نمیآیی‪» .‬‬

‫هنگامی که جولی به کالس خود بازگشت‪ ،‬رودین به سراغ پسرها رفت و بالفاصله با یک پسر بچه‬
‫مدرسهای پانزده ساله‪ ،‬به زیبایی خورشید‪ ،‬برگشت‪ .‬رودین او را سرزنش میکند‪ ،‬اما احتماالً به این‬
‫دلیل که با او احساس راحتی بیشتری داشت‪ .‬در حالی که با او صحبت میکرد‪ ،‬او را در آغوش گرفت‪:‬‬

‫به پسربچه گفت‪« :‬تو مستحق مجازات هستی‪ ،‬و باید اینطور باشد‪»...‬‬

‫با این حرفها کار خودش را شروع کرد‪ .‬هیچ چیزی را از قلم نمیانداخت‪ .‬به او آسان نگرفت‪ .‬پسر‬
‫را برهنه کرد‪ .‬رودین او را تهدید میکرد‪ ،‬نوازش میکرد‪ ،‬میبوسید‪ ،‬فحش میداد و در حالی که انگشتان‬
‫بیدین او به دنبال بیدار کردن احساسات شهوتانگیز در این پسر جوان بود‪ ،‬از پسر جوان انتظار داشت‬
‫که همین کار را با او بکند‪.‬‬

‫این شهوت پرست در حالی که به موفقیت خود در این زمینه فکر میکرد‪ ،‬به پسر گفت‪« :‬خب‪ ،‬هر‬
‫چند دوست داشتنی است‪ ،‬ولی فعال اجازه نداری چیزی به من فرو بکنی‪...‬شرط میبندم با دو حرکت‬
‫دیگر‪ ،‬تمامی آن را روی صورتم میریزی‪»...‬‬

‫این آزادیخواه با اطمینان از هیجانی که ایجاد کرده بود‪ ،‬جلوی پسر زانو زد و با دهان خودش‪ ،‬این‬
‫عسل شیرین را دریافت کرد‪ .‬با حرکات دستان خود‪ ،‬این شهد را بیرون کشید‪ .‬همهی این شهد شیرین‬
‫را بلعید‪ .‬خودش هم داشت منفجر میشد‪ ،‬اما مصمم بود که کار خودش را تمام بکند‪.‬‬

‫رودین در حالی که بلند شد‪ ،‬گفت‪« :‬اوه‪ ،‬من تو را به خاطر این اشتباه مجازات خواهم کرد! »‬
‫دستهای پسربچه را گرفت و او را خم کرد و خلوتگاه تاریک او را غرق در بوسه کرد‪ .‬میخواست خشم‬
‫خودش را در این خلوتگاه خالی کند‪ .‬آن را باز کرد و زبانش را به عمق آنجا فرو کرد‪ .‬رودین‪ ،‬مست از‬
‫عشق و خشونت‪ ،‬فضای آنجا را فاسد کرده بود‪.‬‬
‫‪111‬‬

‫او فریاد میزد‪« :‬اوه‪ ،‬ای سرکش کوچولو! حاال که به من حال میدی‪ ،‬من هم جوابت رو میدم‪» .‬‬

‫رودین ترکهی چوب را برداشت و با شالق شروع کرد به شالق زدن‪ .‬ضربات او محکمتر از قبل بود‪.‬‬
‫کودک بیچاره گریه میکرد و رودین در خلسه بود‪ .‬به دنبال لذتهای جدیدی بود‪ .‬طناب پسربچه را باز‬
‫کرد تا بتواند قربانی جدیدی به آنجا بیاورد‪ .‬دختری سیزده ساله جانشین پسر قبلی شد‪ .‬این روند‬
‫همینطور ادامه پیدا کرد‪ .‬رودین نه کودک‪ ،‬پنج پسر و چهار دختر را شالق زد‪ .‬آخرین نفر یک پسر‬
‫جوان چهارده ساله با چهرهای جذاب بود‪ .‬رودین سعی میکرد از او لذت ببرد‪ ،‬اما پسربچه مقاومت‬
‫میکرد‪ .‬رودین دیوانه شده بود و کنترل خود را از دست داد‪ .‬دهانش کف کرده بود و در همان حالی که‬
‫پسربچه را شکنجه میکرد‪ ،‬دانههای لذتش‪ ،‬روی بدن این جوان بیچاره ریخته شد‪ .‬تمامی بدن او خیس‬
‫شد‪ .‬رودین از اینکه نتوانسته بود تا پایان کار خودش را نگه دارد‪ ،‬عصبانی بود‪ .‬پسر را باز کرد و به‬
‫کالس فرستاد و به او اطمینان داد که دفعهی بعد‪ ،‬تالفی خواهد کرد‪ .‬این چیزی بود که من دیدم‪.‬‬

‫‪-‬وقتی این صحنههای وحشتناک تمام شد‪ ،‬به روزالی گفتم‪« :‬آه ای خدا! چطور میتوان چنین‬
‫کارهای وحشتناکی انجام داد؟ چگونه است که از درد و رنج دیگران لذت میبرد؟ »‬

‫‪-‬روزالی در حالی که به اتاقش برگشتیم پاسخ داد‪« :‬اوه‪ ،‬تو همه چیز را نمیدانی‪ ،‬گوش کن‪ ،‬اگر این‬
‫کودکان کمتر مقاومت بکنند‪ ،‬آنگاه پدرم کارهای ترسناکی با آنها میکند‪ .‬درست مثل پسری که‬
‫دیدی‪ .‬به سراغ خلوتگاه آنها میرود‪ .‬با دختران هم همین کار را میکند (این همان جنایاتی بود که‬
‫میترسیدم رئیس سارقان با من انجام دهد‪ .‬البته تاجری که از لیون بود موفق شد این جنایت را با من‬
‫انجام بدهد‪ ) .‬به این ترتیب‪ ،‬دختران آبروی خود را حفظ خواهند کرد‪ .‬البته اینگونه حامله هم نمیشوند‬
‫و میتوانند بعداً برای خود شوهر پیدا کنند‪ .‬هر سال تقریباً همهی پسربچهها را اینگونه فاسد میکند‪.‬‬
‫حداقل نصف دختران هم از این قاعده مستثنا نیستند‪ .‬از چهارده دختری که دیدهاید‪ ،‬هشت دختر‬
‫قبالً به این شکل فاسد شدهاند‪ .‬نه تا از پسرها هم تا به حال در این مراسم شرکت داده شدهاند‪ .‬البته‬
‫دو خدمتکار هم از این کار مصون نیستند‪ .‬با آنها هم همین کار را میکند‪ ....‬آه‪ ،‬تیریز (روزالی دستانش‬
‫را به دور گردن من انداخت) اوه‪ ،‬دختر عزیز‪ ،‬من هم همینطور‪ .‬وقتی یک جوان بیگناه بودم‪ ،‬مرا هم به‬
‫‪112‬‬

‫فساد کشاند‪ .‬زمانی که یازده ساله بودم‪ ،‬قربانی او شدم‪...‬افسوس که این اتفاق قبل از اینکه بتوانم از‬
‫خودم در برابر او دفاع کنم‪ ،‬رخ داد‪» .‬‬

‫‪-‬با دلهره حرفش را قطع کردم‪« :‬اما مادمازل‪ ،‬دین چطور؟ این راهحل حداقل برای شما باز‬
‫میماند‪...‬آیا نمیتوانید با یک اعتراف گیرنده مشورت کنید و همه چیز را به او بگویید؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬آه‪ ،‬وقتی ما را به فساد میکشاند‪ ،‬ابداً اجازه نمیدهد که چیزی از دین بیاموزیم‪ .‬اصالً‬
‫اجازه نمیدهد هیچ یک از آداب و رسوم دینی را انجام دهیم‪ .‬در هر صورت‪ ،‬چگونه میتوانم کاری‬
‫بکنم؟ او به ندرت مرا آموزش داده است‪ .‬اگر هم چیز کمی در رابطه با دین به من گفته است‪ ،‬تنها به‬
‫این خاطر بوده که نادانی من‪ ،‬به بیتقوایی او خیانت نکند‪ .‬من هرگز به اعتراف نرفتهام‪ .‬هرگز در مراسم‬
‫عشای ربانی شرکت نکردهام‪ .‬این مرد آنقدر در کار خودش حرفهای است که بچهها را به گونهای آموزش‬
‫میدهد که نسبت به دین متنفر بشوند‪ .‬اگر هم مجبور باشند در یکی از مراسم خانوادگی شرکت کنند‪،‬‬
‫آنقدر بیتفاوت شدهاند که این مرد از هیچ چیزی نمیترسد‪ » .‬روزالی مرا دوباره به داخل کمد انداخت‬
‫و ادامه داد‪« :‬بیا‪ ،‬خودت ببین‪ .‬این اتاقی که در آن شاگردان خودش را شکنجه میکرد‪ ،‬همانجایی است‬
‫که از ما لذت میبرد‪ .‬کالسها تمام شده است‪ .‬االن وقت آن رسیده است تا از محدودیتهای خود عبور‬
‫کند‪ .‬شاید به خاطر احتیاط مجبور باشد که با کودکان با محدودیت عمل کند‪ ،‬ولی اینجا دیگر‬
‫محدودیتی وجود ندارد‪ .‬بیا خودت ببین‪ .‬همه چیز را خواهی فهمید‪» .‬‬

‫با اینکه میلی به دیدن این صحنههای ترسناک نداشتم ولی به نظرم بهتر آمد که به کمد برگردم‪.‬‬
‫چرا که ما از کالسها غایب بودیم و رودین بدون شک مشکوک شده بود‪ .‬برای همین بهتر دیدم تا وارد‬
‫کمد بشوم تا رودین ما را در اتاق دخترش نبیند‪ .‬رودین وارد اتاق دخترش شد‪ .‬سریعاً روزالی را با‬
‫خودش به همان شکنجه گاه برد‪ .‬از شکاف داخل کمد دیدم که دو خدمتکار هم به آن جا آمدند‪ .‬رودین‬
‫که دیگر هیچ محدودیتی نداشت‪ ،‬آزادانه و بدون هیچ شرمی‪ ،‬به کارهای فاسد خود ادامه داد‪ .‬دو دختر‬
‫خدمتکار برهنه شدند و شالق خوردند‪ .‬یکی از خدمتکاران از رودین شالق میخورد‪ .‬خدمتکار دیگر‬
‫در همین حین به رودین شالق میزد‪ .‬روزالی در همین حین روی دستهی صندلی خم شده بود و‬
‫خلوتگاهش در دسترس رودین بود‪ .‬رودین هم به صورت کثیف و منزجرکنندهای‪ ،‬خلوتگاه روزالی را‬
‫‪113‬‬

‫نوازش میکرد‪ .‬بعد نوبت دخترش شد‪ .‬دختر خودش را مانند شاگردان از ستون آویزان کرد و به او‬
‫شالق زد‪ .‬هر از گاهی‪ ،‬خدمتکاران به نوبت به دختر شالق میزدند‪ .‬البته گاهی هم هر دو با هم این کار‬
‫را انجام میدادند‪ .‬از کمر تا پایین رانهای این دختر بیچاره شالق میخورد‪ .‬رودین زمانی که ضربات‬
‫خود را وارد میکند‪ ،‬به شدت آشفته میشود و شروع میکند به جیغ کشیدن‪ .‬کفر میگوید‪ .‬بالفاصله‬
‫بعد از هر شالق‪ ،‬مکان زخم شده را با دهان لیس میزند‪ .‬بعد به خلوتگاه و دهان دختر میرسد‪...‬همه‬
‫جای بدن او را لیس میزد‪ .‬به غیر از قسمت جلویی او‪ .‬با این شرایط‪ ،‬رودین کار خود را آغاز میکند و‬
‫مرکز اصلی لذتهای خودش را در خلوتگاه تاریک روزالی فرو میکند‪ .‬در همین حین دختران دیگر با‬
‫تمام قدرت به او شالق میزنند‪ .‬رودین به خلسه میرود‪ .‬هزاران بوسهی شهوانی که نمایانگر پلیدی‬
‫اوست‪ ،‬بر بدن دختر بیچاره میزند‪ .‬ناگهان بمب منفجر میشود و آزاده که از شور و شوق مست شده‬
‫است‪ ،‬شیرینترین لذتی که از محارم بدست میآید‪ ،‬بیرون میریزد‪.‬‬

‫رودین رفت تا غذا بخورد‪ .‬پس از چنین سوء استفادههایی‪ ،‬او نیاز داشت تا قدرت خود را بازگرداند‪.‬‬
‫آن شب کالسها و تنبیهها برگذار شد‪ ،‬بنابراین اگر میخواستم میتوانستم صحنههای بیشتری را تماشا‬
‫کنم‪ ،‬اما آنقدر دیده بودم که خودم را متقاعد کنم و تصمیم بگیرم که چگونه به پیشنهادات این شرور‬
‫پاسخ دهم‪ .‬زمان جواب دادن به او نزدیک میشد‪ .‬دو روز بعد از این اتفاقات‪ ،‬خودش به اتاق من آمد تا‬
‫از من بپرسد که چه تصمیمی گرفتهام‪ .‬من در آن زمان در رختخواب بودم‪ .‬او به بهانهی بررسی اینکه‬
‫آیا اثری از زخمم باقی مانده است یا نه‪( ،‬به طوری که من نمیتوانستم مخالفت کنم)‪ ،‬اصرار کرد که من‬
‫را برهنه معاینه کند‪ .‬یک ماه بود این کار را دو بار در روز انجام میداد‪ ،‬بدون اینکه من متوجه چیزی‬
‫در او شده باشم‪ .‬ممکن بود به عفت من توهین کند‪ .‬احساس نمیکردم که بتوانم مقاومت کنم‪ .‬اما رودین‬
‫برنامههای دیگری داشت‪ .‬وقتی یکی از ابزار پزشکی را در دست داشت‪ ،‬یکی از پاهایش را دور پشتم‬
‫گذاشت و چنان محکم مرا گرفت که بیدفاع شده بودم‪.‬‬

‫‪-‬سپس در حالی که دستهای سرگردانش مرا در مورد قصد پلیدش مطمئن کرد‪ ،‬به من گفت‪:‬‬
‫«تیریز‪ ،‬اکنون کامالً بهبود یافتهای عزیزم‪ .‬اکنون میتوانی کار مرا جبران کنی‪ .‬میدانم که قلبت همین‬
‫را میخواهد‪ .‬هیچ نگرانی وجود ندارد‪ .‬به راحتی میتوانی کار مرا جبران کنی‪ .‬تنها چیزی که من‬
‫‪114‬‬

‫میخواهم این است‪ »...‬این گستاخ در حالی که مرا با تمام قدرت گرفته بود ادامه داد‪« :‬بله‪ ،‬این تنها‬
‫پاداشی است که میخواهم‪ ،‬این تنها چیزی است که از زنان میخواهم‪...‬اما این یکی از دوست‬
‫داشتنیترین چیزهایی است که در تمام عمرم دیدهام! چقدر گرد است! چقدر سفت! ‪...‬چه پوست‬
‫نفیسی! ‪...‬اوه‪ ،‬فقط باید از آن لذت ببرم! »‬

‫بنابراین‪ ،‬رودین‪ ،‬که احتماالً از قبل آمادهی انجام مأموریتش شده بود‪ ،‬با گفتن این جمله‪ ،‬مجبور شد‬
‫برای انجام این کار‪ ،‬لحظهای مرا رها کند و من از زمانی که به من داد تا از چنگ او رها شوم استفاده‬
‫کردم و به او گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬خواهش میکنم باور کن‪ ،‬از تو خواهش میکنم‪ .‬هیچ چیز در تمام این دنیا‬
‫نمیتواند مرا متقاعد کند که در برابر آرزوی تو تسلیم شوم‪ .‬من به شما بدهکارم‪ ،‬خودم میدانم ولی‬
‫قرار نیست آن را با انجام فساد‪ ،‬تسویه کنم‪ .‬من بیشک فقیر و بدبخت هستم‪ ،‬با این حال‪ ،‬این پول‬
‫اندکی است که دارم» در حالی که کیف خودم را در اختیار او گذاشتم ادامه دادم‪« :‬هر چه صالح میدانید‬
‫بردارید و به من اجازه دهید که از این خانه خارج شوم‪ ،‬از شما خواهش میکنم‪» .‬‬

‫رودین که چنین مقاومتی را از من انتظار نداشت‪ ،‬گیج شده بود و به من خیره شد‪ .‬اینگونه مردان‬
‫همیشه گمان میکنند‪ ،‬انسانهای بدبخت از سر بیپولی‪ ،‬به هرکاری تن میدهند‪.‬‬

‫‪-‬او پس از لحظهای ادامه داد‪« :‬تیریز‪ ،‬تو در موقعیتی نیستی که برای من نقش باکره را بازی کنی‪ .‬به‬
‫نظرم من حق داشتم کمی از شما بچشم‪ .‬مهم نیست‪ ،‬پول خود را نگه دارید‪ ،‬اما من را رها نکنید‪ .‬برای‬
‫من خیلی مناسب است که یک دختر خوب در خانه داشته باشم‪ .‬من توسط دخترانی احاطه شدهام که‬
‫فضیلت چندانی ندارند…از آنجایی که شما بسیار با فضیلت به نظر میرسید‪ ،‬به نظرم بهتر است پیش‬
‫من بمانید‪ .‬این به نفع من است‪ ،‬دخترم از شما خوشش میآید‪ ،‬او دوباره به من التماس کرده است که‬
‫شما را متقاعد کنم که ما را ترک نکنید‪ .‬بنابراین از شما دعوت میکنم که با ما بمانید‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬آقا‪ ،‬من اینجا خوشحال نخواهم شد‪ .‬دو زنی که به شما خدمت میکنند‪ ،‬آرزو‬
‫دارند که به شما خدمت کنند‪ .‬آنها به من حسادت میکردند و دیر یا زود مجبور میشدم شما را ترک‬
‫کنم‪» .‬‬
‫‪115‬‬

‫‪-‬رودین پاسخ داد‪« :‬نباید بترسی‪ .‬حسادت زنان ترس ندارد‪ .‬من میدانم که چگونه با آنها برخورد‬
‫کنم و از شما محافظت میکنم‪ .‬به من اعتماد کنید‪ .‬البته باید به شما بگویم که ماندن در اینجا شرایطی‬
‫دارد‪ .‬در اینجا اتفاقاتی رخ میدهد که با اصول فاضالنهی تو در تضاد است‪ .‬مهمترین چیزی که من از‬
‫تو انتظار دارم‪ ،‬اطاعت محض است‪ .‬تو باید با این کارها کنار بیایی‪ .‬همه را ببینی و بشنوی ولی هرگز‬
‫جایی از آن صحبت نکنی‪...‬آه‪ ،‬با من بمان‪ ،‬تیریز‪ ،‬اینجا بمان‪ ،‬فرزندم‪ ،‬من از داشتن شما خوشحال‬
‫خواهم شد‪ .‬در میان این همه رذیلت که من را خوی آتشین‪ ،‬روحی لجام گسیخته و طبیعتی بسیار‬
‫خراب به سوی آنها میکشاند‪ ،‬فردی نیکوکار خواهم داشت که مرا تسلی میدهد‪ .‬میتوانم به آغوش‬
‫او پناه ببرم‪ .‬مانند این است که بعد از اینکه از فسق و هرزگی سیراب شدم‪ ،‬به پای خدا افتاده باشم‪....‬‬
‫»‬

‫‪-‬در آن لحظه فکر کردم‪« :‬آه ای خدا! پس فضیلت الزم است‪ .‬در واقع برای انسان ضروری است‪.‬‬
‫زیرا حتی جنایتکار شرور نیز در آن آرامش مییابد و در آغوش آن پناه میگیرد‪ » .‬سپس به یاد آوردم‬
‫که چگونه روزالی از من خواسته بود که او را ترک نکنم‪ .‬روزالی از رفتن من ناراحت میشد‪ .‬با اینکه‬
‫فساد درونی رودین را دیده بودم ولی پذیرفتم که آنجا بمانم‪.‬‬

‫‪-‬رودین چند روز بعد به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬من تو را با دخترم میگذارم‪ .‬به این ترتیب‪ ،‬تو با دو زن‬
‫دیگر من کاری نخواهی داشت و من سیصد لیور به تو مزد خواهم داد‪» .‬‬

‫چنین موقعیتی برای یکی در شرایط من‪ ،‬واقعاً خوش شانسی بود‪ .‬آرزو داشتم که بتوانم روزالی را‬
‫به راه راست هدایت کنم‪ .‬حتی با خودم میاندیشیدم که میتوانم رودین را هم متحول کنم‪ .‬بنابراین از‬
‫کاری که انجام داده بودم پشیمان نبودم…به محض اینکه لباس مناسب پوشیدم‪ ،‬رودین مرا پیش‬
‫دخترش برد و به او گفت که تیریز پیش ما میماند‪ .‬روزالی با شادی بینظیری از من استقبال کرد و من‬
‫در آن جا مستقر شدم‪.‬‬

‫یک هفته نگذشته بود که من کار خودم را شروع کردم‪ .‬اما لجبازی رودین همهی تالشهای من را‬
‫ناکام گذاشت‪ .‬او به نصایح حکیمانهی من پاسخ میداد‪« :‬فکر نکن چون تو را به خاطر فضیلتت نگه‬
‫داشتهام‪ ،‬دلیلی است بر اینکه فضیلت را ارج مینهم یا میخواهم آن را بر رذیلت ترجیح دهم‪ .‬شما‬
‫‪116‬‬

‫کامالً اشتباه میکنید‪ ،‬تیریز‪ .‬هرکس چنین استنباطی بکند سخت در اشتباه است‪ .‬اگر شما معتقد باشید‬
‫که چنین افکاری دارم بسیار ناراحت میشوم‪ .‬زمانی که به خاطر شکار کردن در یک گودال پنهان‬
‫میشوم و ناگهان نور خورشید روی آن میافتد و جای مرا لو میدهد‪ ،‬یک ضرورت شانسی است‪ .‬اگر‬
‫من در خطر باشم‪ ،‬چیزی پیدا میکنم تا از من در برابر آن محافظت کند‪ .‬اما آیا این نشان میدهد که‬
‫من از آن محافظتکننده خوشم میآید؟ در یک جامعهی تماماً فاسد‪ ،‬فضیلت بیهوده است‪ .‬اما از آنجایی‬
‫که جامعهی ما کامالً فاسد نیست‪ ،‬بنابراین یا باید با فضیلت بازی کنیم و یا از آن به نفع خودمان استفاده‬
‫کنیم تا کمتر از پیروان وفادار آن هراس داشته باشیم‪ .‬اگر هیچکس از فضیلت استفاده نکند‪ ،‬عمالً‬
‫بیهوده میشود‪ .‬بنابراین‪ ،‬زمانی که من میگویم فضیلت الزم است‪ ،‬فقط بسته به شرایط‪ ،‬این جمله از‬
‫زبان من خارج میشود‪ .‬فضیلت‪ ،‬دنیایی با ارزش نیست‪ ،‬بلکه فقط نوعی رفتار است که بر اساس شرایط‪،‬‬
‫استفاده از آن متفاوت است و در نتیجه هیچ چیز واقعی در مورد آن وجود ندارد و این به تنهایی‬
‫بیهودگی آن را آشکار میکند‪ .‬فقط چیزهایی که ثابت هستند واقعاً خوب هستند‪ .‬آنچه دائماً دگرگون‬
‫میشود‪ ،‬نمیتواند مصداق خیر بودن باشد‪ .‬به همین دلیل است که اعالم کردهاند الیتغیر در زمرهی‬
‫کماالت ازلی است‪ ،‬اما فضیلت به کلی از این خصوصیت تهی است‪ .‬در سراسر جهان‪ ،‬دو نژاد وجود‬
‫ندارد که به یک شکل با فضیلت باشند‪ .‬از این رو‪ ،‬فضیلت به هیچ وجه واقعی نیست‪ ،‬به هیچ وجه ذاتاً‬
‫خیر نیست و به هیچ وجه سزاوار ستایش ما نیست‪ .‬شما باید از فضیلت به عنوان یک وسیله استفاده‬
‫کنید‪ .‬در کشوری که زندگی میکنید‪ ،‬فضیلت وسیله ایست که مردم با استفاده از آن‪ ،‬موقعیت خود را‬
‫تثبیت میکنند و به همین دلیل به آن احترام میگذارند‪ .‬بنابراین اگر شما هم از فضیلت استفاده کنید‪،‬‬
‫آنگاه میتوانید در کنار سایر مردم با آرامش زندگی کنید‪ .‬فضیلت از شما در برابر سنگینی قرارداد‬
‫اجتماعی و همچنین در برابر کسانی که شرارت را ترجیح میدهند‪ ،‬محافظت میکند‪ .‬اما باز هم‬
‫میگویم‪ .‬همهی اینها نسبی است‪ .‬هیچ یک از این موارد فضیلت را شایستهی احترام نمیکند‪ .‬عالوه‬
‫بر این‪ ،‬برخی از فضایل برای برخی از انسانها غیر ممکن است‪ .‬حال چگونه میخواهی مرا متقاعد کنی‬
‫که فضیلتی در تضاد با هوسها در طبیعت یافت میشود؟ و اگر در طبیعت‪ ،‬و طبیعی نباشد چگونه‬
‫میتواند خوب باشد؟ انسانهای مورد نظر مطمئناً رذیلتهایی را که مخالف این فضایل است ترجیح‬
‫میدهند‪ ،‬زیرا این رذایل‪ ،‬به آنها اجازه میدهد تا زندگی خود را به بهترین وجه با شرایط و اندام خود‬
‫‪117‬‬

‫سازگار کنند‪ .‬بنا بر این فرضیه‪ ،‬رذایلی وجود خواهد داشت که بسیار مفید هستند‪ .‬خوب‪ ،‬اگر آنچه‬
‫مخالف فضیلت است مفید است‪ ،‬چگونه فضیلت میتواند مفید باشد؟ شاید پاسخ دهند که فضیلت‬
‫برای دیگران مفید است و از این جهت خوب است‪ ،‬زیرا اگر پذیرفته شود که انسان کاری را که به نفع‬
‫دیگران است انجام دهد‪ ،‬آنها نیز به نوبهی خود به من خیر خواهند کرد‪ .‬اما چنین استداللی چیزی‬
‫جز سفسطه نیست‪ .‬ما نباید قضیه را اینگونه ببینیم که در برابر خیر اندکی که از دیگران دریافت‬
‫میکنم‪ ،‬باید راه فضیلت را پی بگیرم‪ .‬چرا که میلیونها بار فداکاری میکنم اما به هیچ وجه چیزی عاید‬
‫من نمیشود‪ .‬میلیونها از خودگذشتگی من‪ ،‬به این امید که در آینده دیگران نیز به کمک من خواهند‬
‫آمد‪ ،‬بدون جواب میماند‪ .‬اگر در معامله‪ ،‬از آنچه دادهام‪ ،‬کمتر بدست آوردم‪ ،‬در واقع معاملهی بدی‬
‫کردهام‪ .‬محرومیتی که از نیکوکار بودن حاصل میشود‪ ،‬آسیب بسیار بیشتری به من میزند‪ .‬از آنجایی‬
‫که این معامله برابر نیست‪ ،‬بنابراین نباید به آن تسلیم شد‪ .‬اگر من فاضل باشم‪ ،‬مسلم است که میزان‬
‫خوبی که به دیگران میکنم‪ ،‬به همان اندازهای نیست که دیگران به من خوبی میکنند‪ .‬در واقع این‬
‫وسط من هستم که ضرر میکنم‪ .‬بنابراین آیا بهتر نیست که از فضیلت دست بکشیم؟ چرا باید نیکی‬
‫کنم‪ ،‬اما فقط درد و رنج عایدم بشود؟ تنها چیزی که میماند ظلم است‪ .‬من میتوانم در حق دیگران‬
‫ظلم کنم‪ ،‬اما دیگران نیز اگر مثل من باشند‪ ،‬در حق من ظلم خواهند کرد‪ .‬قبول دارم که اگر این چرخهی‬
‫کامل ظلم برقرار باشد‪ ،‬من قطعاً در معرض خطر هستم‪ .‬با این حال‪ ،‬خطری که اینجا مرا تهدید میکند‪،‬‬
‫قابل قیاس با لذتی که کسب میکنم‪ ،‬نیست‪ .‬بنابراین تعادل حفظ میشود و همه کم و بیش به یک‬
‫اندازه خوشحال هستند‪ .‬اما در جامعهای که هم خوب و هم شرور است‪ ،‬چنین چیزی نمیتواند رخ‬
‫بدهد‪ .‬چرا که این ترکیب‪ ،‬ما را درون تلهی دور بینهایت میاندازد‪ .‬در یک جامعهی مختلط‪ ،‬منافع‬
‫گوناگونی وجود دارد و چنین تنوعی منشأ بدبختیها است‪ .‬در حالی که در جامعهی یکسان‪ ،‬یعنی‬
‫جامعهای که همه رذل هستند‪ ،‬همهی منافع برابر است‪ .‬هر یک از اعضا دارای سلیقهی یکسانی هستند‪،‬‬
‫تمایالت یکسان دارند و همه به یک سو حرکت میکنند‪ .‬هدف یکسان است و همه خوشحال هستند‪.‬‬
‫اما احمقها به شما خواهند گفت‪ ،‬شرارت شما را خوشحال نمیکند‪ .‬بله شما را خوشحال نمیکند‪ .‬البته‬
‫تا زمانی که جاهالن خیر را مانند بت میپرسند‪ .‬اینگونه شرارت لذت بخش نیست‪ .‬اما اگر به چیزی که‬
‫خیر مینامید‪ ،‬ارزشی ندهید‪ ،‬آنگاه متوجه خواهید شد که شرارت قابل احترام است و همهی مردم از‬
‫‪118‬‬

‫انجام آن لذت میبرند‪ .‬این لذت بردن هم به خاطر مجاز شدن آن نیست (در واقع گاهی اوقات دلیلی‬
‫برای کاهش جذابیت آن است) بلکه به این خاطر است که دیگر قوانین جاهالن برای مجازات شریران‬
‫وجود ندارد‪ .‬دیگر جاهالنی وجود ندارند تا به خاطر ترس و فضیلت‪ ،‬قوانینی تصویب کنند تا ما را از‬
‫لذت ذاتی جنایت‪ ،‬که خود طبیعت به ما داده است‪ ،‬محروم کنند‪ .‬بیایید جامعهای را تصور کنیم که در‬
‫آن پذیرفته شده است که زنای با محارم جرم است‪ .‬کسانی که با محارم زنا میکنند‪ ،‬از این قانون‬
‫ناراضی خواهند بود‪ .‬چرا که عقاید عمومی‪ ،‬قوانین‪ ،‬مذهب و همه چیز برای از بین بردن این لذت با هم‬
‫همکاری میکنند‪ .‬کسانی که میخواهند این گناه را مرتکب شوند ولی جرأت انجام آن را ندارند‪ ،‬به‬
‫خاطر این قوانین‪ ،‬به همان اندازهی کسانی که آن را انجام دادهاند‪ ،‬بدبخت خواهند شد‪ .‬بنابراین‪ ،‬قانونی‬
‫که زنای با محارم را ممنوع میکند‪ ،‬کاری جز نارضایتی مردم انجام نداده است‪ .‬اگر در یک جامعه زنای‬
‫با محارم جرم نباشد‪ ،‬آنگاه کسانی که این کار را انجام دهند هیچ مشکلی نخواهند داشت‪ .‬صد البته‬
‫کسانی هم که نمیخواهند این کار را انجام دهند‪ ،‬مشکلی نخواهند داشت‪ .‬بنابراین‪ ،‬جامعهای که این‬
‫عمل را مجاز دانسته است‪ ،‬بهتر از جامعهای که همان عمل را به جرم تبدیل کرده‪ ،‬به مردم خدمت‬
‫میکند‪ .‬همین امر در مورد سایر اعمالی که احمقانه مجرمانه تلقی میشوند نیز صادق است‪ .‬اگر آنها‬
‫را اینگونه در نظر بگیرید‪ ،‬بسیاری از مردم را ناراضی میکنید‪ .‬اما اگر اجازه بدهید که آنها را انجام‬
‫بدهند‪ ،‬هیچ کس شکایت نمیکند‪ ،‬زیرا کسی که چنین کارهایی را دوست دارد‪ ،‬بیسر و صدا به آنها‬
‫میپردازد و کسی که به آنها اهمیت نمیدهد و یا دوست ندارد‪ ،‬انجام نمیدهد‪ .‬بنابراین‪ ،‬همهی افراد‬
‫در یک جامعهی جنایتآمیز یا بسیار خوشحال هستند یا در حالتی بیتفاوت هستند که ابداً مضر‬
‫نیست‪ .‬در نتیجه هیچ چیزِ خوب‪ ،‬هیچ چیزِ قابل احترام و هیچ چیز شادی بخش در فضیلت یافت‬
‫نمیشود‪ .‬بنابراین کسانی که پایبند فضیلت هستند‪ ،‬دلیلی برای افتخار به آن ندارند‪ ،‬چرا که تنها‬
‫قوانین اساسی کشور است که ما را ملزم میکند تا به فضیلت احترام بگذاریم‪ .‬این صرفاً یک امر‬
‫قراردادی است‪ .‬پرستش فضیلت حتی برای یک لحظه آن را جذابتر نمیکند‪» .‬‬

‫این منطق فاسد رودین بدبخت بود‪ ،‬اما روزالی‪ ،‬به مراتب شیرینتر بود و فساد کمتری در روحش‬
‫رخنه کرده بود‪ .‬روزالی از اینکه مجبور میشد به چنین فسادی تسلیم شود‪ ،‬متنفر بود برای همین‬
‫بیشتر به عقاید من نزدیک شد‪ .‬من از صمیم قلب دوست داشتم که او را به مراسم عشای ربانی ببرم‬
‫‪119‬‬

‫اما برای این کار به یک کشیش نیاز داشتیم‪ .‬واضح است که رودین اجازهی رفت و آمد چنین آدمهایی‬
‫را به خانهاش نمیدهد‪ .‬رودین از روحانیون متنفر بود‪ .‬رودین به هیچ وجه اجازه نمیداد کسی نزدیک‬
‫دخترش بشود‪ .‬اساساً روزالی برای بیرون رفتن از خانه باید از رودین اجازه میگرفت و حتماً یک نفر‬
‫هم برای مراقبت با او میفرستاد‪ .‬بنابراین ما باید منتظر فرصت مناسب میشدیم‪ .‬اما در همین مدت که‬
‫منتظر بودیم‪ ،‬من بیکار نبودم و به دختر آموزش دادم‪ .‬روزالی طعم فضیلت را چشیده بود‪ ،‬برای همین‬
‫عقاید دینی در او برانگیخته شد‪ .‬آموزههای مقدس و اسرار متعالی را برای او آشکار ساختم و این دو‬
‫را چنان در قلب جوانش پیوند دادم که آنها برای سعادت او ضروری شده بود‪.‬‬

‫یکبار در حالی که از پشیمانی اشک میریخت به او گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مادمازل‪ ،‬آیا انسان میتواند آنقدر‬
‫کور باشد که باور کند زندگی بهتری برای او مقدر نشده است؟ آیا این زندگی بهتر که وعده داده شده‬
‫است‪ ،‬کافی نیست تا انسان خدای خود را بشناسد و به وظایف سختی که خدا برای او تعیین کرده است‪،‬‬
‫عمل کند؟ واقعاً پایه و اساس این موجود متعالی‪ ،‬اگر خیر و فضیلت نباشد‪ ،‬چه چیز دیگری میتواند‬
‫باشد؟ آیا خالق این همه شگفتی‪ ،‬میتواند قوانینی جز قوانین خیر و نیک پدید آورد؟ به نظر من وجود‬
‫روحهای حساس‪ ،‬نشانهای از عشق به موجودی متعالی است‪ .‬بنابراین ما به این موجود متعالی نیاز داریم‬
‫و چنین احساسی در قلبهای ما‪ ،‬نشاندهندهی وجوب قدرشناسی است‪ .‬ما از زیباییها لذت میبریم‬
‫و این لذت چیزی است که این خدای بزرگ به ما داده است بنابراین آیا نباید قدردان نعمتهای او‬
‫باشیم؟ اما هنوز هم دلیل قویتری وجود دارد که همهی انسانها را در انجام وظایف به هم وصل میکند‪.‬‬
‫چرا ما باید از انجام احکام او خودداری کنیم‪ ،‬در حالی که همین احکام و قوانین است که انسانها را‬
‫کنار هم نگه داشته است؟ این قوانین و اصول الهی است که خوشبختی انسانها را تضمین میکند‪.‬‬
‫چقدر شیرین است که بدانیم با انجام فضیلت میتوانیم رضایت یکدیگر را جلب کنیم‪ .‬فضیلت است که‬
‫ما را الیق بندگی خداوند میکند و فقط با انجام فضیلت است که ابزاری که طبیعت در اختیار ما قرار‬
‫داده است‪ ،‬معنا پیدا میکند‪ .‬اینچنین انسانی ارزش آن را دارد تا کنار سایر انسانها زندگی کند و‬
‫زمانی که دوباره متولد شد‪ ،‬در برابر عرش خداوند حاضر شود‪ .‬آه‪ ،‬روزالی‪ ،‬چه کورند آنهایی که‬
‫میخواهند این امید را از ما بگیرند! آنها فریب خورده و بندهی شهوت شدهاند و با انکار حقایق ابدی‪،‬‬
‫خودشان را توجیه میکنند‪ .‬آنها ترجیح میدهند بگویند‪ :‬ما فریب خوردیم‪ ،‬تا اینکه بپذیرند که‬
‫‪120‬‬

‫خودشان‪ ،‬خودشان را فریب دادهاند‪ .‬اینگونه افراد نمیتوانند فضیلت را تحمل کنند چرا که لذتهای‬
‫آنها را مختل میکند‪ .‬آنها دربهای بهشت را بر روی خود میبندند تنها به این خاطر که بتوانند‬
‫چندی در این دنیا خوش باشند‪ .‬اما وقتی که فساد تمامی روح آنها را در بر بگیرد و دیگر آن ندای‬
‫باشکوه خداوند را در درون خود احساس نکنند‪ ،‬دیگر نمیتوان آنها را تغییر داد‪ .‬آه‪ ،‬روزالی‪ ،‬تغییر‬
‫آنها چقدر سخت است‪ .‬انسان فقط در زمانی میتواند مورد قضاوت قرار بگیرد که رفتارش صادقانه‬
‫باشد‪ .‬استدالالت یک فاسد مست قابل قبول نیست‪ .‬تنها زمانی که بتواند با آرامش و با داشتن تمام‬
‫تواناییهایش استدالل کند‪ ،‬میتواند حقیقت را جستجو کند و آن را بیابد‪ .‬تنها در این صورت است که‬
‫ما به ارادهی خود به دنبال آن وجود مقدس میگردیم؛ خدایی که تاکنون آن را انکار میکردیم‪ .‬ما از او‬
‫کمک میخواهیم و او ما را دلداری میدهد‪ .‬ما پیش او دعا میکنیم و او گوش میدهد‪ .‬آه پس چرا او را‬
‫انکار کنم‪ ،‬چرا خدایی را که برای سعادت من ضروری است نادیده بگیرم؟ چرا باید مانند گمراهان بگویم‬
‫که خدایی نیست در حالی که میدانم قلبم در هر لحظه به وجود او گواهی میدهد؟ همه چیز از این‬
‫اصل اولیه قابل استنتاج است‪ :‬هنگامی که خدا وجود دارد‪ ،‬این خدا سزاوار پرستش است و اساس این‬
‫ایمان بیشک فضیلت است‪» .‬‬

‫با این دالیل توانستم روزالی را مسیحی کنم‪ .‬اما هنوز برای عمل کردن به رسوم دینی مشکل‬
‫داشتیم‪ .‬روزالی مجبور بود از پدرش اطاعت کند‪ .‬تنها کاری که میتوانست انجام بدهد این بود که که‬
‫با انزجار به او پاسخ دهد‪ .‬ولی اینکار با کسی به فاسدی رودین خطرناک نبود؟ رودین نفوذناپذیر بود‬
‫ولی حداقل نتوانست ایمان مرا متزلزل کند‪ .‬با این حال‪ ،‬خطرات زیادی روزالی را تهدید میکرد و بدون‬
‫هیچ ترسی به او پیشنهاد دادم که از خانهی این منحرف فرار کند‪ .‬برای این دختر‪ ،‬بودن در این خانه‬
‫خطرناکتر از این بود که فرار کند‪ .‬این موضوع را با او در میان گذاشته بودم و چندان هم تا موفقیت‬
‫فاصله نداشتم ولی ناگهان روزالی از خانه ناپدید شد بدون اینکه بتوانم بدانم کجاست‪ .‬وقتی از زنان‬
‫رودین یا از خود رودین پرسیدم که روزالی کجاست‪ ،‬به من میگفتند برای گذراندن تابستان به خانهی‬
‫یکی از اقوامش که چندین مایل دورتر از آنجا بود رفته است‪ .‬وقتی از همسایهها سؤال میپرسیدم‪،‬‬
‫آنها هم همین جواب را میدادند‪ .‬البته از اینکه میدیدند یکی از اعضای خانه چنین سؤالی میپرسد‪،‬‬
‫متعجب شده بودند‪ .‬همهی همسایهها به من میگفتند که دختر را دیروز دیدهاند که بعد از خداحافظی‬
‫‪121‬‬

‫از آنجا رفته است‪ .‬همه همین جمله را میگفتند‪ .‬وقتی از رودین پرسیدم که چرا به من اطالع ندادهاند‬
‫که او رفته است‪ ،‬به من پاسخ داد که نمیخواستیم ناراحت بشوی و به زودی دوباره با هم خواهید بود‪.‬‬
‫من سخنان آنها را پذیرفتم ولی برایم سخت بود که متقاعد بشوم‪ .‬آیا قابل قبول بود که روزالی‪ ،‬روزالی‬
‫که من را خیلی دوست داشت‪ ،‬بدون هیچ حرفی قبول کند که من را ترک کند؟ و با توجه به آنچه که‬
‫من از شخصیت رودین میدانستم‪ ،‬در مورد سرنوشت دختر بدبخت ناگفتههای زیادی باقی مانده بود‪.‬‬
‫بنابراین تصمیم گرفتم تمام تالشم را بکنم تا بفهمم چه بر سر او آمده است‪.‬‬

‫فردای آن روز که خودم را در خانه تنها دیدم‪ ،‬هر گوشه را به دقت جستجو کردم‪ .‬متوجه شدم که‬
‫از داخل انبار صدای ناله میآید‪ .‬برای همین به آنجا نزدیک شدم‪ .‬چندین تکه چوب جلوی انبار را گرفته‬
‫بود‪ .‬نزدیکتر شدم‪ ،‬همهی موانع را کنار زدم‪...‬صداهای تازهای به گوشم رسید‪...‬میتوانستم صدا را‬
‫تشخیص بدهم‪...‬با دقت گوش دادم‪...‬هیچ شکی نداشتم‪.‬‬

‫باالخره گریهاش را میشنوم‪ .‬با ناله گفت‪« :‬تیریز؟ اوه‪ ،‬تیریز‪ ،‬تو هستی؟ »‬

‫فهمیدم که صدای روزالی است‪ .‬فریاد زدم‪« :‬بله‪ ،‬عزیزم‪ ،‬دوست نازنین…»‬

‫تا جایی که میتوانستم از او سؤال پرسیدم‪ .‬سرانجام متوجه شدم که چند ساعت قبل از ناپدید‬
‫شدن او‪ ،‬رومبو‪ ،‬دوست و همکار رودین‪ ،‬او را برهنه معاینه کرده است‪ .‬رودین به دختر دستور داده‬
‫است تا خودش را تسلیم رومبو بکند‪ .‬اما روزالی مقاومت کرده بود‪ .‬رودین که از اینکار خشمگین شده‬
‫بوده است‪ ،‬روزالی را سریعاً دستگیر میکند و با همکارش برای چندین ساعت متوالی از او لذت میبرند‪.‬‬
‫صدها روش فاسدانه روی او انجام دادهاند‪ .‬بعد از چهار یا پنج ساعت‪ ،‬رودین قاطعانه به او گفته است‬
‫که باید به شهر دیگری بروی‪ .‬میخواسته او را نزد یکی از بستگان همسرش بفرستد‪ .‬روزالی را تهدید‬
‫کرده است که در این باره هیچ چیز به من نگوید‪ .‬قرار بوده است که خود رودین هم به آنجا برود‪ .‬رودین‬
‫به روزالی گفته است که او باید ازدواج کند و به همین دلیل دوستش رومبو او را معاینه کرده بود تا‬
‫مطمئن شود که آیا او میتواند بچهدار شود یا خیر‪ .‬در واقع روزالی با همراهی یک پیرزن رفته بود‪ .‬او‬
‫از دهکده عبور کرده بود و با چند نفر از آشنایانش خداحافظی کرد‪ ،‬اما همین که شب فرا رسید‪ ،‬یکی‬
‫از همراهانش او را دوباره به خانهی پدرش برگردانده است‪ .‬رودین نیمه شب منتظر او بوده است و به‬
‫‪122‬‬

‫محض اینکه دوباره روزالی را دیده است‪ ،‬دهانش را بسته و او را داخل این انباری انداخته است‪ .‬جایی‬
‫که در واقع از آن زمان به خوبی تغذیه و مراقبت شده بود‪.‬‬

‫بعد از اینکه کلی گریه کردم از این دختر بیچاره پرسیدم که آیا میدانی کلید این انبار کجاست؟ او‬
‫نمیدانست‪ ،‬اما به نظرش کلید را با خود نمیبرند و باید در خانه باشد‪ .‬همه جا را گشتم ولی چیزی پیدا‬
‫نکردم‪ .‬کم کم زمان برگشتن آنها فرا رسیده بود و من نمیتوانستم به این موجود بیچاره کمک کنم‪.‬‬
‫او مرا سوگند داد که روز بعد برگردم‪ .‬من به او قول دادم که این کار را انجام میدهم و حتی به او‬
‫اطمینان دادم که اگر تا آن زمان نتوانم او را نجات دهم‪ ،‬فوراً خانه را ترک خواهم کرد و به دادگاه‬
‫شکایت میکنم و به هر قیمتی که باشد‪ ،‬او را نجات خواهم داد‪.‬‬

‫به طبقهی باال برگشتم‪ .‬رومبو در آن شب با رودین شام میخورد‪ .‬تصمیم گرفتم برای روشن کردن‬
‫سرنوشت دوستم دست به هر کاری بزنم‪ .‬در اتاق کناری پنهان شدم و به گفت و گوی این دو فاسد‬
‫گوش دادم‪ .‬نقشهی وحشتناکی کشیده بودند‪.‬‬

‫‪-‬رودین گفت‪« :‬هرگز‪...‬علم آناتومی انسان فقط زمانی پیشرفت میکند که ما بتوانیم واژن یک‬
‫کودک چهارده یا پانزده ساله که به مرگ بیرحمانهای مرده است را معاینه کنیم‪ .‬این تنها راهی است‬
‫که میتوانیم تحلیل کاملی از چنین موضوع جالبی به دستآوریم‪» .‬‬

‫‪-‬رومبو پاسخ داد‪« :‬همین امر در مورد غشایی که اثبات باکرگی است صدق میکند‪ .‬یک دختر جوان‬
‫برای این معاینه ضروری است‪ .‬در سن بلوغ چه مواردی را مشاهده میکنیم؟ هیچ چیزی‪ .‬ترشحات‬
‫قاعدگی پردهی بکارت را پاره میکند و معاینات ما ناقص میماند‪ .‬دختر شما دقیقاً همان چیزی است‬
‫که ما نیاز داریم‪ .‬با اینکه پانزده ساله است‪ ،‬هنوز پریود نشده است‪ .‬نحوهی لذت بردن ما از او آسیبی‬
‫به این غشا وارد نکرده است و میتوانیم بدون تردید او را معاینه کنیم‪ .‬خوشحالم که باالخره تصمیمت‬
‫را گرفتی‪» .‬‬

‫‪-‬رودین پاسخ داد‪« :‬تصمیم قطعی است‪ .‬ما نباید به خاطر چنین چیزهای سادهای‪ ،‬مانع پیشرفت‬
‫علم بشویم‪ .‬انسانهای بزرگ هرگز خودشان را در بند چنین پیوندهای مضحکی قرار نمیدهند‪ .‬وقتی‬
‫میکل آنژ میخواست مسیح را به صورت برهنه نقاشی کند‪ ،‬یک مرد را واقعاً به صلیب کشید‪ .‬آیا رنج‬
‫‪123‬‬

‫این مرد‪ ،‬وجدان میکل آنژ را درد آورد؟ زمانی که میخواهیم در علم پیشرفت کنیم‪ ،‬چنین روشهایی‬
‫کامالً ضروری است‪ .‬استفاده از این روشها ابداً اشتباه نیست‪ .‬آیا اگر فداکاری یک انسان‪ ،‬جان یک‬
‫میلیون نفر را نجات دهد‪ ،‬ما باید در انجام اینکار درنگ کنیم؟ زمانی که هزینهی یک کار اینقدر ناچیز‬
‫است‪ ،‬هیچ شکی نباید به خود راه بدهیم‪ .‬آیا قتلی که قرار است ما انجام بدهیم‪ ،‬با قتلی که توسط‬
‫قانون انجام میشود‪ ،‬یکی است؟ آیا قربانی کردن یک نفر برای هزاران نفر بیقانونی است؟ »‬

‫‪-‬رومبو گفت‪« :‬این تنها راه یادگیری است و در بیمارستانهایی که در دوران جوانیام در آن کار‬
‫میکردم‪ ،‬شاهد هزاران آزمایش از این دست بودم‪ .‬به دلیل پیوندهایی که شما را به این موجود وصل‬
‫میکند‪ ،‬اعتراف میکنم که میترسیدم تردید کنید‪» .‬‬

‫‪-‬رودین فریاد زد‪« :‬چی! چون دختر من است؟ این فقط یک بهانهی ضعیف است‪ .‬فکر میکنید این‬
‫رابطه چه اهمیتی در قلب من دارد؟ من برای میوهی برآمده از یک قطره اسپرم به همان اندازه بها قائل‬
‫هستم‪ ،‬که به لذت خودارضایی بها میدهم‪ .‬لذت خودارضایی و بیرون ریختن اسپرم به همان اندازه‬
‫است که یک بچه از آن بیرون بیاید‪ .‬هر دو را هم میتوان دور ریخت‪ .‬حقیقتاً ارزش هر دو در نظر من‬
‫یکسان است‪ .‬البته که ما حق داریم آنچه را که دادهایم‪ ،‬پس بگیریم‪ .‬حق تصاحب فرزندان هرگز در‬
‫هیچ کشوری روی این زمین مورد مناقشه قرار نگرفته است‪ .‬پارسها‪ ،‬مادها‪ ،‬ارمنیها و یونانیها آن را‬
‫به طور کامل اجرا میکردند‪ .‬سیستم حقوقی ابداع شده توسط لیکورگوس‪ ،‬الگوی همهی قانونگذاران‪،‬‬
‫نه تنها به پدران حقی بر فرزندانشان میداد‪ ،‬بلکه حتی کسانی را که والدینشان نمیخواستند به آنها‬
‫غذا بدهند‪ ،‬یا کسانی که بد شکل بودند‪ ،‬به مرگ محکوم میکرد‪ .‬تعداد زیادی از وحشیها به محض‬
‫تولد‪ ،‬فرزندان خود را میکشند‪ .‬تقریباً همهی زنان آسیا‪ ،‬آفریقا و آمریکا جنینها را بدون هیچ‬
‫سرزنشی سقط میکنند‪ .‬جیمز کوک‪ 1‬در تمام جزایر دریاهای جنوبی با این رسم روبرو شد‪ .‬رومولوس‬
‫کودک کشی را مجاز دانست‪ .‬قانون دوازده لوحه نیز این کار را تأیید میکرد‪ .‬تا زمان کنستانتین‪ ،‬رومیان‬
‫فرزندان خود را بدون مجازات رها میکردند یا میکشتند‪ .‬ارسطو از این به اصطالح جنایت دفاع میکند‪.‬‬
‫مکتب رواقیون آن را ستودنی میدانستند و هنوز هم در چین بسیار مرسوم است‪ .‬هر روز در خیابانها‬

‫‪ . 1‬اشاره به جیمز کوک (‪ ،)James Cook‬کاشف بریتانیایی قرن هجدهم‪ ،‬که گزارشهایش از اکتشافاتش آثار کالسیکی هستند که ساد بدون شک‬
‫خوانده بود‪.‬‬
‫‪124‬‬

‫و کانالهای پکن میتوان بیش از ده هزار نفر را یافت که توسط والدین خود قربانی یا رها شدهاند‪ .1‬در‬
‫این امپراتوری خردمندانه‪ ،‬یک پدر برای رها شدن از دست فرزند خود کافی است یک سر به دادگاه‬
‫بزند‪ .‬طبق قوانین اشکانیان‪ ،‬پدر‪ ،‬حتی در سنین نوجوانی میتوانست پسر‪ ،‬دختر یا برادر خود را بکشد‪.‬‬
‫این رسم در میان گلها (‪ )Gauls‬رایج بود‪ .‬چندین آیه از پنج کتاب مقدس ثابت میکند که برای قوم‬
‫خدا جایز بود که فرزندان خود را بکشند‪ .‬در واقع‪ ،‬خود خدا این را از ابراهیم خواسته است‪ .‬به گفته‬
‫یکی از متفکران مشهور مدرن‪ ،‬برای مدت طوالنی اعتقاد بر این بود که شکوفایی امپراتوریها در گرو‬
‫بردگی کودکان است‪ .‬این دیدگاهی است که مبتنی بر صحیحترین اصول عقل است‪ .‬به هر حال‪ ،‬اگر‬
‫پادشاهان میتوانند فکر کنند که مجازند بیست یا سی هزار نفر از رعایای خود را در یک روز در راه‬
‫منافع خود قربانی کنند‪ ،‬چرا یک پدر نباید اجازه داشته باشد که روی زندگی فرزندان خود تسلط‬
‫داشته باشد؟ چه پوچی! چه وضعیت اسفناکی‪ .‬کسانی که به چنین زنجیرهای تخیلی بسته شدهاند‪،‬‬
‫واقعاً بدبختاند‪ .‬اتوریته و قدرتی که پدر روی فرزندانش دارد‪ ،‬تنها اقتدار حقیقی است‪ .‬این اقتدار‬
‫اساس همهی چیزهای دیگر است‪ .‬این چیزی است که خود طبیعت به ما داده است‪ .‬پیتر کبیر بدون‬
‫شک در این رابطه هیچ حقی نداشت‪ .‬پیتر کبیر هیچ شکی در مورد این قانون نداشت‪ .‬او خودش آن را‬
‫به کار گرفت و در اعالمیهای عمومی به تمام بخشهای امپراتوری خود اعالم کرد و اظهار داشت که بر‬
‫اساس قوانین انسانی و الهی‪ ،‬پدر حق کامل و مطلق دارد که فرزندانش را بدون تجدیدنظرخواهی و‬
‫بدون مشورت با نظر دیگران به اعدام محکوم کند‪ .‬فقط در کشور وحشی ما فرانسه است که این حق‬
‫به دالیلی که هم پوچ و هم نابجاست حذف شده است‪ ....‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬دوست من‪ .‬پدری که حیات میدهد‪،‬‬
‫اجازه دارد که آن را پس بگیرد‪ .‬اما نمیفهمم چگونه برخی میگویند پدری که زندگی داده است‪ ،‬حق‬

‫‪ . 1‬رودین دوباره به عنوان بلندگوی نویسنده عمل میکند‪ .‬سخنانی که در ادامه میآید سرشار از ارجاعات جغرافیایی‪ ،‬تاریخی و فرهنگی‬
‫است‪ .‬مطمئنا ً درست است که کودک کشی در تمام قارهها در طول تاریخ‪ ،‬از جمله تمام موارد ذکر شده در اینجا انجام شده است‪ .‬بیشتر‬
‫مثالهای مشخصی که رودین میآورد دقیق یا حداقل محتمل هستند‪ .‬لیکورگوس قانونگذار افسانهای اسپارت بود که اصالحات نظامی‬
‫جامعه اسپارتی را مطابق با پیتیا در دلفی ایجاد کرد‪ .‬تمام اصالحات او در جهت سه فضیلت اسپارتی بود‪ :‬برابری (میان شهروندان)‪،‬‬
‫آمادگی نظامی و ریاضت‪ .‬افسانهی تأسیس رم توسط رومولوس و رموس باعث میشود که این دو برادر توسط پدرشان در تالشی‬
‫ناموفق برای قتل آنها به رودخانهی تیبر پرتاب شوند‪ .‬طبق قانون دوازده لوحه‪ ،‬اولین تالش رومیان برای ایجاد یک قانون در سال‬
‫‪ 450‬قبل از میالد‪ ،‬یک کودک بد شکل قرار بود به سرعت کشته شود‪ .‬هم افالطون و هم ارسطو کودک کشی را به عنوان سیاست‬
‫مشروع دولت در یونان باستان توصیه میکردند‪ .‬قربانی کردن کودکان در میان گلهای باستان رایج بود‪ .‬پنج کتاب اول عهد عتیق‪،‬‬
‫مسلما ً شامل نمونههای زیادی از کودککشی است‪ ،‬گرچه این موارد همیشه به طور مثبت نشان داده نمیشوند‪ .‬مری همیلتون‪ ،‬معشوقهی‬
‫پیتر کبیر‪ ،‬در ‪ 14‬مارس ‪ 1719‬در سن پترزبورگ به دلیل کودک کشی سر بریده شد‪ .‬از سوی دیگر‪ ،‬هیچ مدرک روشنی مبنی بر‬
‫اینکه اشکانیان کودک کشی میکردند وجود ندارد‪ .‬اولین امپراتور مسیحی روم‪ ،‬کنستانتین‪ ،‬برای جلوگیری از آن اقداماتی را انجام داد‪.‬‬
‫رواقیون معتقد بودند که نوزاد تازه متولد شده از ابتدا حق زندگی دارد‪.‬‬
‫‪125‬‬

‫ندارد آن زندگی را پس بگیرد! این استدالل مضحکی است‪ .‬از آنجایی که تصور میکنیم وجود داشتن‬
‫و زندگی‪ ،‬بزرگترین چیزی است که ما در اختیار داریم‪ ،‬برای همین گمان میکنیم گرفتن آن جنایت‬
‫است‪ .‬تمام چیزهایی که از بین میروند‪ ،‬به شکل دیگر از نو متولد میشوند‪ .‬بنابراین عمل قتل‬
‫بیمعناست‪ .‬چگونه میتوان قتل و جنایت را اشتباه دانست؟ حتی اگر این فقط یک هوس شخصی باشد‪،‬‬
‫من باید این عمل را یک امر کامالً ساده در نظر بگیرم‪ ،‬چرا که بیش از هنر برای بشریت ضرورت‬
‫دارد‪...‬دوست من با چنین بینشی‪ ،‬جنایت دیگر شر نیست بلکه بهترین‪ ،‬عاقالنهترین و مفیدترین عمل‬
‫است‪ .‬تنها چیزی که شر است‪ ،‬این است که فرصت انجام آن را از خودم بگیرم‪» .‬‬

‫‪-‬رومبو که برای چنین سخنان ترسناکی سر شوق آمده بود‪ ،‬گفت‪« :‬آه! آنچه را که شما میگویید‬
‫تأیید میکنم‪ ،‬خرد شما مرا مسحور میکند‪ ،‬اما از بیتفاوتی شما شگفتزده شدهام‪ .‬فکر کردم عاشق‬
‫شدی‪» .‬‬

‫‪-‬رودین گفت‪« :‬من؟ عاشق دختری بشوم؟ ‪...‬اوه‪ ،‬رومبو فکر میکردم تو مرا بهتر از اینها‬
‫میشناسی‪ .‬فقط زمانی که چیز بهتری در دسترسم نیست‪ ،‬از این موجودات استفاده میکنم‪ .‬من میل‬
‫شدیدی به آن خلوتگاهها دارم‪ .‬خودت میدانی که چقدر در آن افراط میکنم‪ .‬گاهی برای لذت بیشتر‪،‬‬
‫دختر و پسر را با هم ترکیب میکنم‪ .‬اما زمانی که دیگر از این زنان سیر بشوم‪ ،‬یک راه خوب برای‬
‫ارضای شهوات خودم میشناسم‪...‬میفهمی‪ ،‬رومبو؟ شیلپریک‪ 1‬بزرگترین شهوتران در میان پادشاهان‬
‫فرانسه‪ ،‬همین کار را میکرد‪ .‬او آشکارا میگفت که میتوان از یک زن برای کارهای بهتری استفاده‬
‫کرد‪ ،‬اما به این شرط که به محض اینکه کسی از او لذت برد‪ ،‬باید نابود شود‪ .‬اینجاست که این زن باید‬
‫به خاطر لذت من‪ ،‬زندگی خودش را قربانی کند‪» .‬‬

‫غذا تقریباً تمام شده بود و متوجه شدم که لحظهای برای از دست دادن وجود ندارد و مرگ روزالی‬
‫نگون بخت قرار بود همان شب اتفاق بیفتد‪ .‬به سمت انبار دویدم‪ .‬مصمم بودم او را نجات دهم‪ .‬حاضر‬
‫بودم برای نجات او بمیرم‪.‬‬

‫‪ . 1‬شیلپریک اول از سال ‪ 561‬تا زمان مرگش پادشاه نوستریا (یا سوآسون) بود‪ .‬شیلپریک که چندین بار ازدواج کرده بود‪ ،‬برای ازدواجهای خودش‬
‫یک رسم عجیب داشت‪ .‬رسم او این بود که حداقل یکی از همسرانش باید کشته میشد تا بتواند با دختر جدیدی عروسی کند‪ .‬شیلپریک در تاریخ‬
‫اولیهی فرانسه‪ ،‬به خونخواری معروف است‪.‬‬
‫‪126‬‬

‫به او رسیدم و با گریه گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬دوست عزیزم‪ ،‬لحظهای برای از دست دادن وجود ندارد‪...‬هیوالها‬
‫‪...‬امروز عصر اتفاق میافتد ‪...‬آنها در راه هستند ‪»...‬‬

‫این را گفتم و تمام تالش خود را کردم تا در را بشکنم‪ .‬همینطور که به در ضربه میزدم‪ ،‬حس کردم‬
‫چیزی افتاد‪ .‬روی زمین را نگاه کردم و دیدم کلید است‪ .‬آن را برداشتم و با عجله در را باز کردم‪...‬روزالی‬
‫را در آغوش گرفتم‪ .‬به او گفتم که باید فرار کنی‪ .‬او را به دنبال خودم کشاندم‪ ....‬ای آسمانها! بار دیگر‬
‫مقدر شده بود که فضیلت باید تسلیم شود‪ .‬رودین و رومبو ناگهان ظاهر شدند‪ .‬رودین دخترش را در‬
‫حالی گرفت که روزالی تنها چند قدم با در و آزادی فاصله داشت‪.‬‬

‫‪-‬رودین در حالی که او را متوقف کرد‪ ،‬فریاد زد‪« :‬کجا میروی دختر بدبخت؟ » او به نگاه کردن به‬
‫من ادامه داد‪« .‬این دختر جوان هرزه به شما کمک میکرد تا فرار کنید! پس این همان اصول فضیلت‬
‫است که تعریفش را میکردی‪ ،‬تیریز‪...‬اصولی که میخواهد دختری را از پدرش بدزدد! »‬

‫‪-‬قاطعانه پاسخ دادم‪« :‬مطمئناً‪ .‬و باید این کار را زمانی انجام دهم که آن پدر میخواهد زندگی‬
‫دخترش را بگیرد‪» .‬‬

‫‪-‬رودین ادامه داد‪« :‬آه! آه! جاسوسی و اغوا! خطرناکترین رذایل در یک خدمتکار جمع شدهاند! بیا‬
‫باال‪ ،‬بیا‪ ،‬ما باید به کارمان برسیم‪» .‬‬

‫این دو سرکش ما را به طبقهی باال کشیدند‪ .‬وارد اتاق شدیم و در پشت سر ما بسته شد‪ .‬دختر‬
‫بدبخت رودین به ستونهای یک تخت بسته شده بود و این مردان دیوانه تمام خشم خود را روی من‬
‫خالی کردند‪ .‬تا جایی که میتوانستند به من فحش دادند‪ .‬سرنوشت من این بود که زنده زنده تشریح‬
‫شوم‪ .‬میخواستند تا زندهام‪ ،‬ضربان قلب مرا بررسی کنند‪ .‬این کار روی جسدها غیر ممکن بود برای‬
‫همین به یک آدم زنده نیاز داشتند‪ .‬در همین حال‪ ،‬لباسهایم را در آوردند و به بدترین شکل به من‬
‫حمله کردند‪.‬‬
‫‪127‬‬

‫‪-‬رومبو گفت‪« :‬بیش از همه من بر این عقیدهام که باید به محرابی حمله کنیم که رفتار خوب شما‪،‬‬
‫آن را حفظ کرده است‪...‬چقدر عالی است! فقط به نور درخشانی که از آن ورودی دو تکه بیرون میآید‬
‫نگاه کنید‪ .‬هیچ باکرهای به این تر و تازگی ندیدهام! »‬

‫‪-‬رودین گفت‪« :‬باکره! خب‪ ،‬او تقریباً باکره است‪...‬فقط یک بار برخالف میلش مورد تجاوز قرار گرفته‬
‫است‪ .‬بعد از آن دیگر چیزی نشده است‪ .‬بگذار یک لحظه نگاه کنم…»‬

‫و این مرد ظالم با حرکات دستش این سمبل زیبایی را نوازش میکرد‪ .‬اگر در آنجا شالق بود‪ ،‬قطعاً با‬
‫من خشنتر رفتار میکردند‪ .‬در مورد شالق زدن من صحبت میکردند ولی چون چیز دم دستشان نبود‪،‬‬
‫به کاری که میتوانستند با دستانشان انجام دهند‪ ،‬راضی شدند‪ .‬آنها مرا بهخوبی کتک زدند‪...‬هر چه‬
‫بیشتر از خودم دفاع میکردم‪ ،‬محکمتر مرا نگه میداشتند‪ .‬با این حال‪ ،‬وقتی فهمیدم که آنها به‬
‫کارهای بدتری میاندیشند‪ ،‬خود را به پای شکنجه گرانم انداختم و جانم را به آنها تقدیم کردم و به‬
‫آنها التماس کردم که مرا بیآبرو نکنند‪.‬‬

‫‪-‬رومبو گفت‪« :‬اما تو که دیگر باکره نیستی‪ ،‬چه اهمیتی دارد؟ شما که گناهی نمیکنید‪ .‬قبالً به شما‬
‫تجاوز شده است‪ .‬بنابراین وقتی دوباره به شما تجاوز کردیم کوچکترین لکهای روی وجدان شما باقی‬
‫نمیماند‪ .‬همه را به زور از شما خواهیم گرفت…»‬

‫و مرد ظالم مرا روی مبل گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬رودین در حالی که شور و شوق همراهش را مهار کرد‪ ،‬گفت‪« :‬نه‪ .‬نمیخواهد انرژی خودمان را روی‬
‫این موجود تلف کنیم‪ .‬یادت باشد که ما دیگر نمیتوانیم برنامهی روزالی را به تعویق بیندازیم‪ .‬باید‬
‫سریعاً این عملیات انجام شود‪ .‬برای همین به تمام توان خود نیاز داریم‪ .‬بعداً راههای دیگری برای‬
‫مجازات این دختر بدبخت پیدا میکنیم‪» .‬‬

‫‪-‬رودین در حالی که آهنی را در آتش گذاشت‪ ،‬ادامه داد‪« :‬بله‪ ،‬ما میتوانیم او را هزار برابر بیشتر از‬
‫زمانی که جانش را میگیریم مجازات کنیم‪ .‬بگذارید او را عالمتگذاری کنیم و به او انگ بزنیم‪ .‬این‬
‫‪128‬‬

‫زخم تضمین میکند که او از گرسنگی میمیرد‪ .‬یا شاید حتی به دار آویخته شود‪ .‬حداقل‪ ،‬تا آن زمان‬
‫رنج خواهد برد و انتقام ما طوالنیتر و بسیار لذیذتر خواهد بود‪» .‬‬

‫رومبو مرا محکم گرفت و رودین با تنفر‪ ،‬آهن گداخته را که به دزدها میزنند‪ ،‬روی شانهام چسباند‪.‬‬

‫‪-‬هیوال ادامه داد‪« :‬حاال ای فاحشه اگر راست میگویی وارد جامعه شو‪ .‬االن دالیل کافی دارم تا او را‬
‫اخراج کنم‪» .‬‬

‫مرا پانسمان کردند و لباسهایم را برگرداندند‪ .‬بعد از این مرا به جنگل بردند و بعد از کلی تهدید‬
‫کردن‪ ،‬بیرحمانه مرا آنجا رها کردند‪.‬‬

‫هر دختر دیگری که جای من بود‪ ،‬این تهدیدها را جدی نمیگرفت‪ .‬چرا باید میترسیدم؟ هر دادگاهی‬
‫که میرفتم متوجه میشد که این نشان‪ ،‬یک نشان تقلبی است و هیچ دادگاه رسمی آن را حکم نکرده‬
‫است‪ .‬اما وجود ضعیف و ترسوی من و تمام بدبختیهایی که در پاریس و قلعهی برساک کشیده بودم‪،‬‬
‫مرا به وحشت انداخت‪ .‬من فقط به فرار فکر میکردم‪ .‬بیش از هرچیزی نگران دختر بیگناهی بودم که‬
‫به دست دو جنایت کار افتاده بود‪ .‬برای همین درد و رنج روحی من بسیار بیشتر بود‪ .‬پیاده به راه افتادم‪.‬‬
‫نمیدانستم به کجا میروم‪ .‬از کسی هم سؤال نپرسیدم‪ .‬اطراف پاریس دور میزدم و بعد از چهار روز به‬
‫‪ Lieusaint‬رسیده بودم‪ .‬میدانستم که این راه مرا به جنوب فرانسه میرساند‪ .‬تصمیم گرفتم به آن‬
‫سمت بروم‪ .‬با خودم فکر میکردم‪ ،‬مناطقی که در آن بزرگ شدهام چیزی جز بدبختی برای من به‬
‫ارمغان نیاورده است‪ .‬برای همین میخواستم هرچه میتوانم از آنجا دورتر شوم‪ .‬اما چه اشتباهی‪ .‬این‬
‫تازه شروع بدبختیهای من بود!‬

‫هرچه بدبختی که تا به حال کشیده بودم‪ ،‬حداقل معصومیت خودم را از دست نداده بودم‪ .‬البته به‬
‫غیر از یک استثنا‪ .‬اما میتوانستم خودم را جزء طبقهی زنان صادق به حساب بیاورم‪ .‬در واقع‪ ،‬من فقط‬
‫با تجاوزی که پنج سال قبل رخ داده بود و اثرات آن اکنون التیام یافته بود‪ ،‬واقعاً آلوده شده‬
‫بودم‪...‬تجاوزی که در یک لحظه تمام شد و من به خاطر بیهوشی نتوانستم چیزی حس کنم‪ .‬عالوه بر‬
‫این‪ ،‬من چرا باید خودم را سرزنش کنم؟ هیچی‪ ،‬آه‪ ،‬هیچی‪ ،‬دلم پاک بود‪ .‬اما من بیش از حد مغرور بودم‬
‫‪129‬‬

‫و همین غرور بود که مرا مجازات کرد‪ .‬اتفاقهایی رخ داد که دیگر نمیتوانستم در اعماق قلبم‪ ،‬خودم‬
‫را تسلی دهم‪ .‬هرچند ناخواسته در آنها شرکت کرده بودم ولی عواقب بدی داشت‪.‬‬

‫این بار تمام ثروتم را در اختیار داشتم‪ .‬یعنی حدود صد اکو‪ .‬مجموع درآمدم در خانهی برساک و‬
‫رودین‪ .‬با اینکه بدبخت بودم ولی چون هنوز این مبلغ را در اختیار داشتم‪ ،‬کمی خوشحال بودم‪ .‬به‬
‫خودم میگفتم که با توجه به صرفهجویی و اعتدالی که به آن عادت داشتم‪ ،‬این پول حداقل تا زمانی‬
‫که بتوانم جای مناسبی پیدا کنم کفایت میکند‪ .‬درد خود را پنهان کرده بودم‪ .‬بیست و دو ساله بودم و‬
‫ظاهر خوبی داشتم‪ .‬بدبختی من هم همیشه افراد زیادی را جذب میکرد‪ .‬البته هنوز هم فضیلت موجب‬
‫تسلی خاطر من میشد‪ .‬با امید زیادی به سفرم ادامه دادم تا اینکه به سانس رسیدم‪ .‬چند روزی در‬
‫آنجا استراحت کردم‪ .‬بعد از یک هفته به طور کامل بهبود یافتم‪ .‬میتوانستم در این شهر بمانم ولی‬
‫تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم دور بشوم‪ .‬برای همین به سمت دووفینه راه افتادم‪ .‬امید داشتم که‬
‫در آن شهر بتوانم خوشبخت بشوم‪ .‬باید ببینیم که چقدر موفق بودم‪.‬‬

‫در هر شرایطی که زندگی میکردم‪ ،‬احساسات دینی هرگز مرا رها نکرده بود‪ .‬سفسطههای بیهودهی‬
‫افراد قویاندیش به نظرم ناشی از آزادیخواهی آنها بود ولی من همیشه ترجیح میدادم به ندای قلبم‬
‫گوش کنم‪ .‬غالب اوقات به خاطر بدبختیهایی که پیرامونم وجود داشت‪ ،‬نمیتوانستم وظایف دینی‬
‫خودم را انجام دهم‪ ،‬ولی هر وقت فرصتی پیدا میکردم این کار را جبران میکردم‪.‬‬

‫من به تازگی در ‪ 7‬آگوست اوسر را ترک کرده بودم‪ .‬هرگز آن زمان را فراموش نمیکنم‪ .‬تقریباً چند‬
‫مایل را پشت سر گذاشته بودم و در حالی که گرما دیوانهام کرده بود‪ ،‬یک تپهی کوچک دیدم که با‬
‫درخت پوشیده شده بود‪ .‬چندان از جاده دور نبود‪ .‬برای استراحت به آنجا رفتم‪ .‬کنار یک درخت بلوط‬
‫صبحانه خوردم و بعد کمی استراحت کردم‪ .‬پس از یک خواب طوالنی و آرام‪ ،‬چشمانم را باز کردم تا به‬
‫منظرهی دلپذیری که در مقابلم بود نگاه کنم‪ .‬در سمت راست من جنگلی قرار داشت که وسط آن یک‬
‫برج ناقوس کوچک وجود داشت‪ .‬با خودم گفتم باید جای خوبی باشد‪ ....‬به نظرم آنجا باید پناهگاه گوشه‬
‫نشینان مهربان و نیکوکاری باشد که خود را وقف عبادت خدا و دین کردهاند‪ ....‬اینگونه میتوانستم از‬
‫این جامعهی پلید و شرور که دائماً در حال انجام گناه است‪ ،‬فاصله بگیرم‪ ....‬آه! من مطمئنم بودم که‬
‫‪130‬‬

‫همهی فضایل باید در آنجا سکنا گزیده باشند‪ .‬در نظرم آنجا جایی بود که تیره روزان بعد از اینکه مورد‬
‫حملهی شروران قرار میگرفتند‪ ،‬به آن جا پناه میآوردند‪.‬‬

‫در این افکار غرق شده بودم که ناگهان دختری همسن و سال من که در این زمینها از گوسفندان‬
‫نگهداری میکرد‪ ،‬توجهم را جلب کرد‪ .‬از او در مورد این برج پرسیدم و او به من گفت که آنجا صومعهی‬
‫بندیکت هاست‪ .‬میگفت آنجا پایگاه دینداران حقیقی است و در آنجا باکرهای مقدس وجود دارد که‬
‫پرهیزگاران برای زیارت پیش او میروند و به آرزوهای خود میرسند‪ .‬بالفاصله از این دختر خواستم‬
‫که مرا پیش این زن مقدس ببرد‪ .‬اما او قبول نکرد چرا که میگفت مادرش منتظر اوست‪ .‬اما راه رسیدن‬
‫به برج آسان بود و این دختر راه را به من نشان داد و به من اطمینان داد که پدر روحانی این صومعه‪ ،‬از‬
‫محترمترین و مقدسترین مردان است و او به خوبی از من پذیرایی خواهد کرد و هر کمکی را که ممکن‬
‫است الزم داشته باشم به من ارائه خواهد کرد‪ .‬دختر ادامه داد‪« :‬نام او دام سورینو (‪)Dom Severino‬‬
‫است‪ .‬او ایتالیایی و یکی از اقوام نزدیک پاپ است‪ .‬او مهربان‪ ،‬صادق و شیرین است‪ .‬پنجاه و پنج ساله‬
‫است که بیش از دو سوم آن را در فرانسه گذرانده است‪...‬از او خوشتان خواهد آمد‪ .‬برو و خودت را به‬
‫آرامش برسان‪ .‬در آن مکان مقدس‪ ،‬از شما شخصیت بهتری زاده خواهد شد‪.‬‬

‫این سخنان مرا بیش از پیش برانگیخت‪ .‬دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم‪ .‬چرا که میخواستم به‬
‫گناهان خود اعتراف کنم و راه توبه را پیشه کنم‪ .‬با اینکه خودم به پول نیاز داشتم ولی به دختر یک‬
‫اکو دادم و در جاده به دنبال این صومعه رفتم‪ .‬نام این صومعه سنت ماری د بوآ (‪Sainte-Marie-des-‬‬
‫‪ )Bois‬بود‪ .‬با اشتیاق به سمت آن حرکت کردم‪.‬‬
‫‪131‬‬

‫ژوستین‬

‫یا‬

‫مصائب فضیلت‬

‫بخش دوم‬
‫‪132‬‬

‫وقتی به پایین دشت رسیدم دیگر نمیتوانستم برج را ببینم‪ .‬جنگل تنها راهنمای من بود و به نظرم‬
‫رسید که مسیری که باید طی کنم بسیار بیشتر از چیزی است که قبالً حدسزده بودم‪ .‬با این حال ناامید‬
‫نشدم و با رسیدن به لبهی جنگل و با دیدن اینکه به اندازه کافی روشنایی روز باقی مانده‪ ،‬تصمیم‬
‫گرفتم ادامه دهم و تصور کردم هنوز ممکن است قبل از شب به صومعه برسم‪ .‬با این حال‪ ،‬من با هیچ‬
‫انسانی در راه خودم برخورد نکردم‪...‬حتی یک خانه هم ندیدم‪ .‬از راهی حرکت میکردم که به نظر‬
‫میرسید به ندرت از آن استفاده میشود‪ .‬حدود پنج مایل حرکت کرده بودم ولی هنوز چیزی ندیدم‪.‬‬
‫خورشید کم کم غروب میکرد و تاریکی جای آن را میگرفت‪ .‬اینجا بود که به نظرم صدای زنگ را‬
‫شنیدم‪...‬با دقت گوش دادم و در جهت صدا حرکت کردم‪ .‬سرعتم را افزایش دادم‪ .‬مسیر پیادهروی کمی‬
‫عریضتر شده بود و باالخره چشمم به پرچینها و کمی بعد صومعه افتاد‪ .‬در آن نقطه هیچ خانهای وجود‬
‫نداشت‪ .‬نزدیکترین خانهها حدود ‪ 8‬مایل آنطرفتر بود‪ .‬دور تا دور صومعه را درختان جنگل فرا گرفته‬
‫بود‪ .‬به همین دلیل بود که وقتی به دشت رسیدم‪ ،‬برج ناقوس را نمیدیدم‪ .‬اتاق چوبی یک دربان در‬
‫کنار دیوارهای صومعه قرار گرفته بود‪ .‬از این دربان پرسیدم که آیا ممکن است به من اجازه داده شود‬
‫با پدر روحانی صحبت کنم‪ .‬از من پرسید که از او چه میخواهی‪ .‬پاسخ دادم که میخواهم پیش این پدر‬
‫بزرگ طلب بخشش بکنم‪ .‬میخواهم تمامی سختیهایی که تا به حال تحمل کردهام برای او بازگو کنم‪.‬‬
‫میخواهم برای یک لحظه خودم را به پای آن باکرهی مقدس بیندازم‪ .‬دربان زنگی را به صدا در آورد و‬
‫وارد صومعه شد‪ .‬اما چون دیر شده و پدران مشغول صرف شام هستند‪ ،‬مدتی طول کشید تا او برگردد‪.‬‬
‫سرانجام با یکی از راهبان برگشت‪.‬‬

‫نگهبان به من گفت‪« :‬مادمازل‪ ،‬این دوم کلمنت (‪ )Dom Clement‬است‪ ،‬رئیس صومعه‪ .‬او آمده‬
‫است تا ببیند آیا کاری که شما میخواهید انجام بدهید‪ ،‬ارزش آن را دارد تا به پدر روحانی خبر بدهیم‬
‫یا خیر‪» .‬‬

‫کلمنت‪ ،‬مردی چهل و هشت ساله و بسیار تنومند و غولپیکر بود‪ .‬ظاهری خشن و افسرده داشت‪.‬‬
‫کلماتی که به کار میبرد کمی زننده بود‪ .‬چهره او مانند ستمکاران بود و همین من را به لرزه‬
‫‪133‬‬

‫درآورد‪...‬سپس‪ ،‬بدون اینکه بتوانم جلوی این کار را بگیرم‪ ،‬خاطرات بدبختی و رنجی که تا به حال‬
‫گذرانده بودم‪ ،‬همه دوباره از جلوی چشمانم عبور کرد‪...‬‬

‫‪-‬این راهب به خشنترین حالت به من گفت‪« :‬چه میخواهی؟ ‪ ....‬به نظرت االن وقت مناسبی است‬
‫که کسی به کلیسا بیاید؟ ‪...‬به نظر دنبال ماجراجویی هستید»‬

‫‪-‬در مقابل او سجده کردم و گفتم‪« :‬ای مرد مقدس‪ ،‬فکر میکردم که درب خانهی خدا در همهی‬
‫ساعات باز است‪ .‬من راه درازی را برای دیدار شما طی کردهام‪ .‬خواهش میکنم در صورت امکان اعتراف‬
‫مرا بشنوید‪ .‬زمانی که اعترافاتم را شنیدید‪ ،‬میتوانید قضاوت کنید که آیا شایستهی سجده بر روح‬
‫مقدس هستم یا خیر‪» .‬‬

‫‪-‬راهب با لحن مالیمتری گفت‪« :‬اما االن وقت اعتراف نیست و شب را کجا خواهی گذراند؟ ما اتاق‬
‫نداریم‪...‬باید صبح میآمدی‪» .‬‬

‫‪-‬سپس به او گفتم که چرا نمیتوانستم صبح به اینجا بیایم‪ .‬او بدون هیچ پاسخی رفت تا به پدر‬
‫روحانی اطالع دهد‪ .‬چند دقیقه بعد در کلیسا باز شد و خود دام سورینو به کلبهی نگهبان آمد تا مرا با‬
‫خود به داخل کلیسا دعوت کند‪.‬‬

‫دام سورینو‪ ،‬که بهتر است فوراً او را برای شما توصیف کنم‪ ،‬همان طور که به من گفته بودند مردی‬
‫پنجاه و پنج ساله بود‪ ،‬اما خوش قیافه‪ .‬هنوز چهرهی جوانی داشت و از نظر اندامی‪ ،‬کامالً قوی و تنومند‬
‫بود‪ .‬هیکل او درست مثل هرکول بود‪ .‬البته هیچ خشونتی از بدن او حس نمیشد و در مجموع حالتی‬
‫ظریف و نرم داشت‪ .‬چشمان فوقالعاده زیبایی داشت‪ .‬صدایش فوقالعاده نجیب و مهربان بود و لهجهاش‬
‫به آدم آرامش میداد‪ .‬اعتراف میکنم که تمام صفات ظاهری این روحانی تا حدودی مرا آرام کرد‪.‬‬

‫‪-‬او با ادب به من گفت‪« :‬دختر عزیزم‪ ،‬اگرچه ساعت ناخوشایندی است و ما عادت نداریم اینقدر‬
‫دیر از بازدیدکنندگان پذیرایی کنیم‪ ،‬با این وجود اعترافات شما را خواهم شنید و بعد از آن تصمیم‬
‫خواهیم گرفت که باید چکار کنیم‪ .‬از شما بهترین پذیرایی صورت خواهد گرفت تا بتوانید فردا نزد آن‬
‫روح مقدس که شما را به اینجا کشانده است‪ ،‬بروید‪» .‬‬
‫‪134‬‬

‫وارد کلیسا شدیم و درها بسته شد‪ .‬چراغی در کنار اتاق اعتراف روشن کردند‪ .‬سورینو به من گفت‬
‫برو داخل‪ .‬از من خواست تا به او اعتماد کنم‪.‬‬

‫بعد از اینکه به این مرد اعتماد کردم‪ ،‬خودم را راحت کردم و به همهی گناهانم نزد او اعتراف کردم‪.‬‬
‫تمام مصیبتهایم را برای او بازگو کردم‪ ،‬حتی عالمت شرمآوری که رودین وحشی مرا با آن عالمتزده‬
‫بود‪ ،‬به او نشان دادم‪ .‬سورینو همهی اینها را با توجه و با عالقه گوش میداد‪ .‬او حتی از من میخواست‬
‫تا برخی از جزئیات را تکرار کنم‪ .‬اما برخی از کلمات و رفتارش‪ ،‬او را لو میداد‪ .‬افسوس! افسوس که آن‬
‫زمان متوجه این امر نشدم‪ .‬بعداً که با آرامش بیشتری به این موضوع فکر کردم‪ ،‬متوجه شدم که این‬
‫راهب‪ ،‬در موارد متعددی خودش را لمس میکرد‪ .‬سؤاالتی که از من میپرسید بیشتر سؤاالتی از‬
‫جزئیات ناپسند بود‪ .‬تأکید او بیشتر روی این پنج سؤال بود‪ .1 :‬آیا این درست است که من یتیم هستم‬
‫و در پاریس به دنیا آمدهام؟ ‪ .2‬آیا هیچ پدر و مادر و دوست آشنایی ندارم که بتوانم به او نامه بنویسم؟‬
‫‪ .3‬آیا قصد خودم مبنی بر آمدن به صومعه را به غیر از دختر چوپان با کس دیگری هم در میان‬
‫گذاشتهام؟ و آیا با دختر چوپان قرار گذاشتهام که بعداً دوباره با هم مالقات کنیم؟ ‪ .4‬آیا بعد از زمانی‬
‫که مورد تجاوز قرار گرفتهام‪ ،‬کس دیگری از من سوءاستفاده کرده است؟ و آیا کسی که به من تجاوز‬
‫کرده بود‪ ،‬فقط از قسمتی که طبیعت اجازه داده است‪ ،‬این کار را انجام داده یا از طرف دیگر هم اینکار‬
‫را کرده است؟ ‪ .5‬آیا کسی مرا تعقیب نکرده است؟ آیا کسی ورود من به صومعه را ندیده است؟‬

‫‪-‬راهب که که از پاسخهای من فوقالعاده راضی شده بود‪ ،‬از جای خود بلند شد و دست مرا گرفت و‬
‫با مهربانی به من گفت‪« :‬پس بیا فرزندم‪ .‬فردا تو را به خواستهات میرسانم‪ .‬اما اجازه بده ابتدا به نیازهای‬
‫اولیهی تو رسیدگی کنیم‪ » .‬و او مرا به پشت کلیسا برد…‬

‫‪-‬با اضطرابی که احساس میکردم نمیتوانم آن را سرکوب کنم به او گفتم‪« :‬من را کجا میبری؟‬
‫‪...‬چرا میرویم داخل؟ »‬

‫‪-‬راهب پاسخ داد‪« :‬پس به کجا ببرمت ای زائر جذاب؟ آیا میترسی شب را با چهار زاهد مقدس‬
‫سپری کنی؟ ! ‪...‬اوه‪ ،‬خواهی دید که ما راههایی برای پذیرایی از تو پیدا خواهیم کرد‪ ،‬فرشته کوچولوی‬
‫عزیزم و اگر نتوانیم به تو لذت بزرگی بدهیم‪ ،‬الاقل باید به بهترین نحو به ما خدمت کنی‪» .‬‬
‫‪135‬‬

‫این حرفها من را به لرزه در میآورد‪ .‬عرق سردی از تنم جاری شد و به خود میپیچیدم‪ .‬شب بود‪.‬‬
‫هیچ نوری هدایتگر گامهای ما نبود و تخیل وحشتزدهی من‪ ،‬شبح مرگ را در برابر چشمانم به تصویر‬
‫میکشید‪ .‬زانوهایم به لرزه افتاده بود‪...‬در این حالت‪ ،‬قیافهی راهب ناگهان تغییر کرد و مرا با خشونت‬
‫به دنبال خود کشید‪ .‬با فحش به من میگفت‪« :‬فاحشه‪ ،‬راه برو! به ناله یا مقاومت فکر نکنید‪ ،‬زیرا چنین‬
‫چیزهایی بیهوده خواهد بود‪» .‬‬

‫این کلمات بیرحمانه قدرتم را به من برگرداند‪ .‬حس کردم که اگر ضعیف باشم‪ ،‬از بین میروم‪ .‬روی‬
‫پایم ایستادم‪...‬‬

‫به این شرور گفتم‪« :‬آهای آسمانها! آیا باید بار دیگر قربانی احساسات پرهیزگارانهی خود شوم؟ آیا‬
‫عمل به آنچه که دین محترم میشمارد‪ ،‬بار دیگر مرا مجازات میکند؟ ‪»...‬‬

‫ما به راه رفتن ادامه دادیم و از تاریکترین راهروها گذر کردیم‪ .‬مکان و مقصدمان مشخص نبود‪ .‬من‬
‫کنار سورینو بودم و میتوانستم نفسهای سنگین او را حس کنم‪ .‬کلمات نامعلومی را بر زبان آورد‪.‬‬
‫مانند مستها رفتار میکرد‪ .‬گه گاه جلوی من را میگرفت و بازوی چپش را دور کمرم میانداخت و با‬
‫دست راستش زیر دامن مرا میمالید‪ .‬دستانش مدام روی آن قسمت شرمآوری که با مردان به اشتراک‬
‫میگذاریم‪ ،‬میچرخید‪ .‬این آزادیخواه حتی در چندین نوبت جرأت کرد دهان خود را روی این نقطه‬
‫قرار دهد و زبانش را وارد آن مکان مخفیانه بکند‪ .‬بعد دوباره راه رفتن را شروع میکردیم‪ .‬به پلکانی‬
‫رسیدیم و در انتهای سی یا چهل پله دری باز شد‪ .‬پرتوی نور چشمان مرا کور کرد‪ .‬وارد اتاق باشکوه و‬
‫جذابی شده بودیم‪ .‬در آنجا سه راهب و چهار دختر را دیدم که دور یک میز نشسته بودند‪ .‬چهار زن‬
‫دیگر که کامالً برهنه بودند به آنها خدمت میکردند‪ .‬این صحنه من را به لرزه در آورد‪ .‬سورینو من را‬
‫به داخل اتاق هل داد‪.‬‬

‫‪-‬وقتی وارد شدیم فریاد زد‪« :‬آقایان‪ ،‬اجازه دهید یک پدیدهی واقعی را به شما معرفی کنم‪ .‬اینجا‬
‫یک لوکرتیا‪ 1‬داریم که اگرچه روی شانههایش نشان یک زن هرجایی را دارد اما در وجدان خود صراحت‬

‫‪ . 1‬لوکرتیا (به التین‪ )Lucretia :‬از زنان نجیبزاده روم باستان بود که توسط سکستوس تارکوینیوس مورد تجاوز جنسی قرار گرفت و این واقعه‬
‫زمینهساز شورشی شد که در نهایت منجر به سرنگونی پادشاهی روم و تبدیل شدن آن به جمهوری روم شد‪( .‬مترجم فارسی)‬
‫‪136‬‬

‫و ساده لوحی یک باکره را تمام و کمال دارا میباشد‪...‬دوستان من‪ ،‬یک تجاوز جنسی به او شده و مربوط‬
‫به شش سال پیش بوده است‪ .‬اما او تقریباً یک باکرهی وستال‪ 1‬است‪ ...‬او را به شما میدهم‪...‬عالوه بر‬
‫این‪ ،‬او یکی از زیباترین‪...‬اوه‪ ،‬کلمنت‪ ،‬چگونه از این گوشت دوست داشتنی لذت خواهید برد‪...‬چه نرم‬
‫و گوشتی‪ ،‬دوست من!‬

‫‪-‬کلمنت نیمه مست‪ ،‬بلند شد و به سمت من آمد‪ .‬گفت‪« :‬اوه‪ ،‬لعنتی! از آشنایی با او خوشحالم!‬
‫حرفت را تأیید میکنم! عجب چیز خوبی است»‬

‫(تیریز به لورسانژ گفت) آه مادام‪ .‬مجبورم داستان را برای توصیف این شخصیتها قطع کنم‪ .‬شما‬
‫سورینو را تا حدودی شناختید و با سلیقهی او هم آشنا شدید‪ .‬افسوس! تباهی او به حدی بود که هرگز‬
‫طعم لذتهای دیگر را نچشیده بود‪ .‬فانتزی عجیب او این بود که فقط مسیرهای باریک را انتخاب کند‬
‫و این هیوال به ابزاری بسیار عظیم مجهز بود که حتی عریضترین راهها برای او خیلی باریک به نظر‬
‫میرسید‪.‬‬

‫در مورد کلمنت قبالً به شما توضیح دادم‪ .‬به ظاهر خشن و وحشی او‪ ،‬تمایل به مسخره کردن‪،‬‬
‫ریاکاری‪ ،‬بیاعتنایی مطلق‪ ،‬روح فاسد و ذائقهی ظالمانهی رودین نسبت به شاگردانش را نیز اضافه‬
‫کنید‪ .‬هیچ حسی نداشت‪ .‬به دین بیاعتنا بود و چنان خلق و خوی کثیفی داشت که در پنج سال گذشته‬
‫مانند بربرها تمایالت خود را ارضا میکرد‪.‬‬

‫آنتونین (‪ )Antonin‬بازیگر سوم این عیاشیهای نفرتانگیز‪ ،‬چهل ساله بود‪ .‬کوچک و الغر ولی‬
‫بسیار نیرومند بود‪ .‬بدون شک ابزار او در حد و اندازهی سورینو بود و شرارتش نیز در حد کلمنت‪.‬‬
‫سلیقهی او مانند کلمنت بود‪ ،‬هر چند با شدت کمتری به آنها میپرداخت‪ .‬تنها هدف کلمنت از انجام‬
‫این شیداییهای عجیب‪ ،‬ظلم بر یک زن بود‪ .‬بدون اینکار نمیتوانست لذت ببرد‪ .‬اما آنتونین برای لذت‬

‫‪ . 1‬در دین روم باستان‪ ،‬وستالها یا باکرههای وستال‪ ،‬که گاهی وستالیس نیز خوانده شدهاند‪ ،‬پرستندگان و نیایشکنندگان وستا‪ ،‬ایزدبانوی‬
‫اجاق یا آتشدان خانگی بودند‪ .‬کالج وستالها [یعنی محلی که به آموزش دوشیزگان وستال و تبدیل آنها به کاهنههای وستا اختصاص‬
‫داشت]‪ ،‬در رم باستان آنقدر اهمیت داشت که آن را به عنوان مکانی اساسی برای ادامه حیات و امنیت رم در نظر گرفته بودند‪ ،‬و این‬
‫منوط به آن بود که وستالها در جهت نگاهبانی آتش مقدس و پرورش آن تالش کنند و اجازه ندهند که این آتش از میان برود‪ .‬وستالها‬
‫از تعهدات معمول اجتماعی‪ ،‬اعم ازدواج و بچه دار شدن آزاد بودند‪ ،‬اما در عوض ناگزیر به رعایت نذر یا عهدی در ارتباط با عفت‬
‫و خویشتن داری میشدند و ملزم میشدند که زندگی خویش را به مطالعه و رعایت صحیح آداب و رسوم و آیینهای مقرر ایالتی‬
‫اختصاص بدهند‪ .‬اینها محدودیتهایی بودند که در مورد کالجهای مربوط به پسران کاهن وجود نداشتند‪( .‬مترجم فارسی)‬
‫‪137‬‬

‫بردن نرمتر بود و فقط به شالق زدن به دختری که به او عالقه داشت بسنده میکرد‪ .‬به طور خالصه‪،‬‬
‫کلمنت برای وحشیگری این کار را میکرد و آنتونین برای پاالیش نفس خود‪.‬‬

‫ژروم (‪ )Jerome‬مسنترین زاهد بین این چهار نفر بود‪ .‬اما از همه فاسدتر بود‪ .‬همهی سلیقهها و‬
‫تمایالت و کثیفترین انحرافات در روح این راهب جمع شده بود‪ .‬او معموالً دوست داشت تا کارهایی‬
‫که دیگران با دخترها انجام میدهند‪ ،‬خودش نیز انجام بدهد‪ .‬حتی در برخی از مواقع روی خودش هم‬
‫انجام میداد‪ .‬تمام قسمتهای بدن برای او یکسان بود‪ ،‬اما از آنجایی که نقاط قوت او رو به زوال بود‪،‬‬
‫در چند سال اخیر ترجیح میداد از معبدی استفاده کند که راحتتر ابزار او را بیدار کند‪ .‬دهان معبد‬
‫مورد عالقهی او بود و در حالی که در این لذت غرق میشد‪ ،‬یک زن دیگر به او شالق میزد تا اینگونه‬
‫سریعتر بیدار شود‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬شخصیت این مرد به اندازهی دیگران شرور و حیلهگر بود‪.‬‬

‫سرمایههای هنگفتی که به این نهاد زشت و پلید داده شده بود‪ ،‬به آنها این آزادی را میداد تا‬
‫تمامی مفاسد و رسواییهای خود را در آنجا پنهان کنند‪ .‬این نهاد که بیش از یک قرن بود که وجود‬
‫داشت‪ ،‬همیشه توسط چهار تن از ثروتمندترین و قدرتمندترین راهبها اداره میشد‪ .‬راهبهایی که از‬
‫طبقهی اشرافی بودند و آنقدر قدرت داشتند که میتوانستند تمامی جنایات خود را در تاریکی فاسد‬
‫این صومعه دفن کنند‪ .‬در مورد جنایات آنها توضیح خواهم داد ولی اجازه دهید به توصیف ساکنان‬
‫آن بازگردیم‪.‬‬

‫هشت دختری که آن شب حضور داشتند‪ ،‬آنقدر از نظر سنی با هم فاصله داشتند که برای من‬
‫غیرممکن است که آنها را به طور جمعی برای شما توصیف کنم‪ .‬این تفاوت برای من عجیب بود‪ .‬اجازه‬
‫دهید کمی در مورد آنها صحبت کنم‪ .‬از جوانترین شروع میکنم‪.‬‬

‫کوچکترین دختر حدود ‪ 10‬سال داشت‪ .‬چهرهای کودکانه داشت که گویی سرنوشت آن را تحقیر‬
‫کرده بود‪ .‬کمی عصبی و ترسو بود‪.‬‬

‫دختر دوم پانزده ساله بود‪ .‬تا حدودی عصبی بود ولی چهرهای متواضعانه داشت‪ .‬در کل دختری‬
‫بسیار جذاب بود‪.‬‬
‫‪138‬‬

‫سومی بیست ساله بود‪ .‬مانند بازیگران زیبا بود‪ .‬موهای بلوند و زیبایی داشت‪ .‬چهرهای ظریف و‬
‫حساس او را جذابتر کرده بود‪.‬‬

‫چهارمی ‪ 30‬ساله بود‪ .‬او یکی از زیباترین زنانی بود که میتوانستید پیدا کنید‪ .‬بسیار نجیب و فاضل‬
‫بود‪ .‬تمام خصوصیات یک روح لطیف در او جمع شده بود‪.‬‬

‫پنجمین زن‪ ،‬جوانی سی و شش ساله بود‪ .‬سه ماهه باردار بود‪ .‬پوستش سبزه بود‪ .‬اما چشمان زیبایی‬
‫داشت‪ .‬اما به نظر من‪ ،‬پشیمانی‪ ،‬نجابت و اندوختهای که ممکن بود داشته باشد را از دست داده بود‪.‬‬

‫ششمین زن هم ‪ 36‬ساله بود‪ .‬قدش فوقالعاده بلند بود هرچند که شکلش به دلیل چاق بودن خراب‬
‫شده بود‪ .‬وقتی من او را دیدم برهنه بود و من به راحتی میتوانستم تشخیص دهم که تمامی بدن او پر‬
‫بود از شرارتهایی که این فاسدها با او انجام داده بودند‪.‬‬

‫هفتمین و هشتمین زن حدوداً چهل ساله بودند‪ .‬هر دو بسیار زیبا و جذاب بودند‪ .‬حاال اجازه دهید‬
‫داستان ورود من به این مکان ناپاک را ادامه دهیم‪.‬‬

‫همانطور که قبالً به شما گفتم‪ ،‬به محض اینکه وارد اتاق شدم‪ ،‬راهبان به سمت من حمله ور شدند‪.‬‬
‫کلمنت از همه خشنتر بود و سریعاً دهانش را روی دهان من گذاشت‪ .‬با وحشت روی برگرداندم‪ ،‬اما‬
‫متوجه شدم که مقاومت بیفایده است و بهترین کاری که میتوانم انجام دهم این است که از دختران‬
‫دیگر الگو بگیرم‪.‬‬

‫‪-‬دام سورینو به من گفت‪« :‬مطمئنم متوجه خواهید شد که تالش برای مقاومت بیهوده خواهد بود‪.‬‬
‫شما میگویید مصائب زیادی را تجربه کردهاید‪ ،‬اما بزرگترین آنها برای یک دختر با فضیلت مثل شما‬
‫هنوز رخ نداده است‪ .‬آیا وقت آن نرسیده است که این فضیلت غرور آفرین از بین برود و آیا هنوز هم‬
‫میتوان در بیست و دو سالگی تقریباً باکره بود؟ در اینجا میتوانید دختران دیگری را ببینید که مانند‬
‫شما در بدو ورود مقاومت میکردند ولی بعد از اینکه متوجه شدند بیفایده است‪ ،‬تسلیم شدند‪ .‬این‬
‫همان کاری است که شما هم انجام خواهید داد‪ .‬فقط کافی است که کمی توجه کنید‪ » .‬پدر روحانی‬
‫تازیانهها‪ ،‬شالقها‪ ،‬طنابها و انواع دیگر ابزارهای شکنجه را به من نشان داد و ادامه داد‪« :‬بدانید که‬
‫‪139‬‬

‫این همان چیزی است که ما برای دختران سرکش استفاده میکنیم‪ .‬خوب به این ابزار نگاه کن‪ .‬خودت‬
‫انتخاب کن‪ .‬در هر صورت‪ ،‬انتظار دارید به چه چیزی دست پیدا کنید؟ عدالت؟ چنین چیزی وجود‬
‫ندارد‪ .‬انسانیت؟ تنها لذت ما این است که قوانین انسانیت را زیر پا بگذاریم‪ .‬دین؟ برای ما بیفایده‬
‫است‪ .‬هرچه بیشتر در مورد دین بدانیم‪ ،‬بیشتر از آن متنفر میشویم‪ .‬والدین؟ دوستان؟ قضات؟ هیچ‬
‫کدام از اینها اینجا نیست دختر عزیزم‪ .‬تنها چیزی که در اینجا خواهید یافت خودپرستی‪ ،‬ظلم‪ ،‬فسق‬
‫و بیتقوایی مطلق است‪ .‬بنابراین تسلیم محض بودن تنها گزینهی شماست‪ .‬به پناهگاه غیرقابل نفوذی‬
‫که در آن هستید خوب نگاه کنید‪ .‬هیچ موجود زندهای هرگز به اینجا نمیآید‪ .‬صومعه را میتوان آتش‬
‫زد و یا به طور کلی خراب کرد‪ ،‬اما کسی نمیتواند این مخفیگاه را کشف کند‪ .‬این یک ساختمان جدا‬
‫است که در زیر زمین دفن شده است‪ .‬از هر طرف شش دیوار ضخیم آن را احاطه کرده است‪ .‬دختر‬
‫عزیز‪ .‬اکنون با چهار آزادیخواه تنها شدهای‪ .‬التماس و اشک و سجده کردن تو‪ ،‬فقط ما را هیجانزدهتر‬
‫میکند‪ .‬بنابراین از چه کسی میتوانید کمک بخواهید؟ از خدا کمک میخواهی؟ خدایی که خودش تو‬
‫را به این دام انداخته است؟ خدایی که ما هر روز به او توهین میکنیم و ارزشی برای او قائل نیستیم؟‬
‫پس تیریز عزیز‪ ،‬میتوانی ببینی که هیچ قدرتی‪ ،‬از هر نوعی که دوست داری تصور کنی وجود ندارد‬
‫که بتواند تو را از چنگ ما بیرون بکشد‪ .‬هیچ معجزهای وجود ندارد که بتواند آن فضیلتی را که به آن‬
‫افتخار میکنید حفظ کند‪ .‬تو قرار است قربانی شهوات ما چهار نفر بشوی‪ ....‬پس لباست را در بیاور ای‬
‫فاحشه‪ .‬یا بدنت را به شهوات ما بسپار یا آن را برای شدیدترین مجازاتها آماده کن‪» .‬‬

‫کامالً درک کردم که این سخنان‪...‬این دستورات وحشتناک برای من هیچ انتخابی باقی نگذاشته‬
‫است‪ .‬اما اگر چیزی را که در قلبم به جریان افتاده بود‪ ،‬عنوان نمیکردم‪ ،‬آیا گناهکار نبودم؟ از این رو‬
‫خودم را جلوی پای دام سورینو انداختم و با تمام جانم به او التماس کردم که از من سوء استفاده نکند‪.‬‬
‫تلخترین اشکها را در دامان او ریختم‪ .‬گمان میکردم هرچه بیشتر وضعیت خودم را رقتانگیز نشان‬
‫دهم‪ ،‬دل این مرد به رحم میآید‪ ....‬اما چه فایدهای داشت ای خدای بزرگ! چطور نمیدانستم که در‬
‫نگاه آزادیخواهان‪ ،‬اشک ریختن یک جذابیت است؟ چطور نمیدانستم که تمام تالشهای من برای‬
‫تکان دادن قلب این وحشیها‪ ،‬صرفاً آنها را تحریک میکند‪...‬؟‬
‫‪140‬‬

‫‪-‬سورینو با عصبانیت گفت‪« :‬این هرزه را بگیر‪ .‬کلمنت او را بگیر‪ ،‬همین اآلن او را برهنه کن‪ .‬او باید‬
‫یاد بگیرد که ترحم و مهربانی در دل ما جایی ندارد‪» .‬‬

‫کلمنت دهانش کف کرده بود‪ .‬مقاومت من او را از شهوتیتر کرده بود‪ .‬فوراً مرا از بازو گرفت و با تمام‬
‫قدرت لباسهایم را پاره کرد‪.‬‬

‫پدر روحانی در حالی که انگشتانش را روی پشتم حرکت میداد‪ ،‬گفت‪« :‬چه موجود زیبایی! دوستان‬
‫من‪ ،‬اجازه دهید کمی نظم داشته باشیم‪ .‬شما مراحل کار ما را میدانید و این دختر باید بدون استثنا‬
‫همهی آنها را طی کند‪ .‬در این مدت‪ ،‬هشت زن دیگر باید خود را در اطراف ما قرار دهند تا شهوتهای‬
‫ما را برانگیزند‪» .‬‬

‫بالفاصله دایرهای تشکیل شد و من را در وسط قرار دادند و در آنجا بیش از دو ساعت توسط این‬
‫چهار راهب مورد بررسی قرار گرفتم‪ .‬هر چهار نفر مرا لمس میکردند و هرکدام به نوبهی خود از قسمتی‬
‫از بدنم تعریف یا انتقاد میکردند‪.‬‬

‫شما به من اجازه میدهید خانم (تیریز زیبای ما با سرخی به لورسانژ گفت) که برخی از جزئیات‬
‫ناپسند این مراسم نفرتانگیز را از شما پنهان کنم‪ .‬بگذارید تخیل شما به کار بیوفتد‪ .‬خودتان میتوانید‬
‫تصور کنید که این فاسدان چه کردند‪ .‬با این حال عیاشیهای اولیه در مقایسه با تمام وحشتهایی که‬
‫به زودی متحمل میشدم‪ ،‬بدون شک بسیار مالیم بودند‪.‬‬

‫‪-‬سورینو که دیگر نمیتوانست جلوی شهوتش را بگیرد و در این حالت وحشتناک آمادهی بلعیدن‬
‫قربانی خود بود‪ ،‬گفت‪« :‬بیا‪ ،‬بگذارید هر یک از ما او را با لذت مورد عالقهاش آشنا کنیم‪» .‬‬

‫مرد شرور مرا روی مبل قرار داد و دو نفر از همکارانش مرا بیحرکت نگه داشتند‪ .‬این شرور سعی‬
‫میکرد خودش را از راهی ارضا کند که ما زنان را شبیه به مردان میکرد‪ .‬راهی که موجب تحقیر زنان‬
‫است‪ .‬با این حال‪ ،‬یا مرد فاسد بیش از حد سخاوتمند است یا طبیعت در برابر چنین لذتهایی در مقابل‬
‫من طغیان میکند‪ .‬هر چه که بود او نتوانست بر موانع غلبه کند‪ .‬عقب میرفت‪ ،‬فشار میداد‪ ،‬بازتر‬
‫میکرد اما در نهایت تمام تالشش بیهوده بود‪ .‬این هیوال خشم خود را به محرابی هدایت میکرد که‬
‫‪141‬‬

‫نمیتوانست در آن نماز بخواند‪ .‬خلوتگاه مرا خیس میکرد‪ ،‬بازتر میکرد و مالش میداد‪ .‬در نهایت این‬
‫کارهای جدید‪ ،‬دروازهی مرا روان کرد و راه برای او باز شد‪ .‬این ابزار عظیم باالخره توانست نفوذ کند‪.‬‬
‫از درد زیاد فریاد میزدم و به زودی تمام بدنم خیس عرق شد‪ .‬این فاسد سم خود را بیرون ریخت و‬
‫اینگونه تمام نیروی خود را تخلیه کرد‪ .‬این مار بزرگ در نهایت اشک ریخت و از سوراخ خود بیرون‬
‫آمد‪ .‬هرگز در تمام عمرم این همه عذاب نکشیده بودم‪.‬‬

‫‪-‬کلمنت جلو آمد‪ .‬با خود شالق آورده بود‪ .‬نگاه او مرا نسبت به سرنوشت غم انگیزم آگاه کرد‪ .‬به‬
‫سورینو گفت‪« :‬بگذار! بگذار انتقام تو را بگیرم‪ ،‬پدر‪ .‬من این موجود احمق را به خاطر مقاومت در برابر‬
‫لذتهای تو مجازات خواهم کرد‪» .‬‬

‫او نیازی به کسی ندارد که مرا نگه دارد‪ .‬مرا بلند کرد و روی بازوی چپش نگه داشت‪ .‬شکمم روی‬
‫بازوی چپش افتاد‪ .‬اینگونه مکانی که برایش لذت بخشتر بود‪ ،‬در دسترسش قرار گرفت‪ .‬ابتدا با ابزاری‬
‫که در دست راستش داشت چند ضربه به من زد‪ .‬گویی میخواست چیزی را آزمایش کند‪ .‬اما در نهایت‬
‫با خشونت تمام به من ضربه زد‪ .‬از باسن تا پشت پاهای مرا شالق زد‪ .‬در همین حین دهان خود را به‬
‫دهانم چسباند و نفسهای نجسش را وارد دهانم کرد‪...‬اشکهایم جاری شده بودند‪ .‬همهی آنها را‬
‫بلعید‪ .‬مرا میبوسید و به ضربه زدن ادامه میداد‪ .‬در حین انجام این کار یکی از زنان او را به وجد‬
‫میآورد‪ .‬زن روی زانوهایش‪ ،‬جلوی او نشسته بود و با دو دستش کارهای مختلفی انجام میداد‪ .‬هرچه‬
‫این زن در برانگیختن این هیوال موفقتر میبود‪ ،‬ضربات این فاسد خشنتر میشد‪ .‬داشتم از بین‬
‫میرفتم ولی گویی قرار نبود این کار تمام شود‪ .‬خسته نمیشد‪ .‬ناگهان شیدایی جدیدی به ذهن این‬
‫فاسد خطور کرد‪ .‬سینهی من در دسترس او بود‪ .‬این آدمخوار سینهی مرا گرفت و گاز زد‪ .‬این کار برای‬
‫او فوقالعاده لذت بخش بود و برای همین ارضا شد و با فریادهایی هولناک و خشن همراه با فحش‪،‬‬
‫دانههای خود را بیرون ریخت‪ .‬این راهب خسته مرا به ژروم سپرد‪.‬‬

‫این آزاده در حالی که خلوتگاه خونین مرا نوازش میکرد به من گفت‪« :‬من برای فضیلت تو‬
‫خطرناکتر از کلمنت نخواهم بود‪ .‬اما من میخواهم آن شکافها را ببوسم‪ .‬من بیش از اینها میخواهم‪».‬‬
‫این فاسد پیر در حالی که انگشتش را درون من فرو کرد ادامه داد‪« :‬میخواهم مرغ تو تخم بگذارد‪.‬‬
‫‪142‬‬

‫میخواهم تخمش را بخورم…یکی هست؟ …بله‪ ،‬واقعاً وجود دارد! … آه‪ ،‬فرزندم‪ ،‬چقدر نرم است‪!1‬‬
‫…»‬

‫دهانش جای انگشتانش را گرفت‪...‬به من گفت که باید چکار کنم‪ .‬افسوس! چگونه میتوانستم‬
‫خودداری کنم؟ این کار منزجرکننده را انجام دادم‪ .‬مرد بیشرم خوشحال شد‪...‬همهی آن را قورت داد‬
‫و سپس مرا به زانو در آورد‪ .‬در این حالت خودش را به من فشار میداد و میخواست آن را در من فرو‬
‫کند‪ .‬در حالی که او این کارها را انجام میداد‪ ،‬زن قدبلند به او شالق میزد‪ .‬یک زن دیگر نیز باسن خود‬
‫را به دهان او چسبانده بود و کاری که من تازه انجام داده بودم را انجام میداد‪.‬‬

‫این شرور گفت‪« :‬کافی نیست‪ ،‬باید در کف هر دست من‪...‬آدم نمیتواند از این نوع چیزها زیاد داشته‬
‫باشد‪»...‬‬

‫دوتا از زیباترین دخترها جلو آمدند و چیزی که ژروم میخواست را در اختیارش گذاشتند‪.‬‬

‫به هر حال اعمال زشت باعث خوشحالی او میشد و نیم ساعت بعد دهان من پذیرای نجاست این‬
‫مرد پلید بود‪.‬‬

‫آنتونین ظاهر شد و گفت‪« :‬بیایید به این فضیلت که بسیار ناب است نگاهی بیندازیم‪ .‬در اثر یک‬
‫حمله آسیب دیده است‪ ،‬اما اثر زیادی از آن حمله باقی نمانده است‪ » .‬شالقها را در دست گرفت و‬
‫مانند کلمنت مرا کتک زد‪ .‬شالق زدن او را هیجانزده میکرد‪ .‬با این حال او کمی عجله داشت‪ .‬دو طرف‬
‫باسن مرا مالش میداد و در نهایت بعد اینکه کلی خلوتگاه مرا نوازش کرد‪ ،‬به سراغ محراب مقدس‬
‫رفت‪ .‬اگر چه به همان خشونت سورینو سعی میکرد تا به داخل من نفوذ کند ولی این مسیر کمتر باریک‬
‫بود برای همین سختی آن کمتر بود‪ .‬این فاسد با تمام قدرت بدن مرا گرفت و عقب و جلو میکرد‪ .‬چنین‬
‫حرکاتی برای من بسیار دردآور بود ولی این ظالم تنها به فکر لذتهای خودش بود‪ .‬بقیه کنار او ایستادند‬
‫و او را به هیجان میآوردند و به شهواتش دامن میزدند‪ .‬روبروی دهان او دختر پانزده سالهای قرار‬
‫گرفت و پاهایش را کامالً باز کرد و محراب خودش را به دهان این پیر فاسد چسباند‪ .‬آن مایع گرانبهای‬

‫‪ . 1‬تمایل ژروم به ‪ coprophagy‬یا خوردن مدفوع برای تحریک جنسی است‪ .‬ساد در کار ناتمام خود‪ 120( ،‬روز سدوم) به شدت روی این فتیش‬
‫مانور میدهد‪.‬‬
‫‪143‬‬

‫خود را که طبیعت به سختی به دختری با چنین سنی اعطا میکند‪ ،‬داخل دهانش ریخت‪ .‬یکی دیگر از‬
‫زنان در بین رانهای من نشسته بود و با زبان ناپاک خودش‪ ،‬هوسهای این مرد را برانگیختهتر میکرد‪.‬‬
‫همه دست به دست هم داده بودند تا این مرد به اوج برسد‪ .‬این لحظه نزدیک بود‪ .‬تمامی حرکات بدن‬
‫و صورتش نشان از این داشت که دارد به لحظه یهایی نزدیک میشود‪ .‬در نهایت به آن نقطه رسید‪.‬‬
‫کارشان که تمام شد‪ ،‬من را دوباره روی همان مبل انداختند و من غرق در ناامیدی و اشک و زنج شده‬
‫بودم‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬دام سورینو به زنان دستور داد که به من غذا بدهند‪ .‬اما غم و اندوه زیادی مرا فرا گرفته‬
‫بود‪ .‬من که تمام عمرم را با فضیلت زندگی کرده بودم و خودم را با آن تسلی میدادم‪ ،‬نمیتوانستم‬
‫ببینم که تمام عفت و فضیلتم در دست این تبهکاران فاسد قرار بگیرد‪ .‬امید داشتم که کسی به من‬
‫کمک کند‪ .‬اشک میریختم‪ .‬روی زمین غلت میزدم‪ .‬به سینههایم ضربه میزدم‪ .‬موهایم را میکشیدم‬
‫و به این شکنجه گران التماس میکردم که به بدبختی من پایان دهند‪...‬باور میکنید‪ ،‬خانم عزیز که این‬
‫منظره آنها را بیشتر برانگیخت؟‬

‫‪-‬سورینو گفت‪« :‬آه! هیچ منظرهای بیش از این مرا هیجانزده نکرده است! آه دوستان عزیز‪ .‬ببینید‬
‫که چه تأثیری روی من میگذارد‪ .‬باور نکردنی است که رنج زنان مرا تا این اندازه برانگیخته میکند! »‬

‫‪-‬کلمنت گفت‪« :‬بیایید دوباره او را بگیریم‪ .‬اینبار به او یاد میدهیم که اینگونه فریاد نزند‪ .‬باید با او‬
‫خشنتر رفتار کنیم‪» .‬‬

‫برای اینکه دوباره برانگیخته شوند کار سختتری در پیش داشتند‪ .‬سورینو جلو آمد ولی برای اینکه‬
‫بتواند قدرت خودش را باز یابد‪ ،‬باید بسیار خشنتر رفتار میکرد‪ .‬اوه خدای بزرگ‪ .‬این فاسدان برای‬
‫اینکه بتوانند دوباره لذت ببرند مرا در معرض شدیدترین عذابهای جسمانی قرار دادند‪.‬‬

‫‪-‬کلمنت در حالی که کارش را شروع کرده بود گفت‪« :‬من هم نیاز دارم که خودم را روشن کنم‪.‬‬
‫مطمئن باشید که به همان بیرحمی شما خواهم بود‪» .‬‬
‫‪144‬‬

‫‪-‬آنتونین به پدر روحانی که دید میخواهد دوباره مرا بگیرد‪ ،‬گفت‪« :‬یک لحظه‪ .‬از آنجایی که شما‬
‫دوست دارید با قسمت عقب این دختر بازی کنید‪ ،‬من هم ارادهی خدا را به جلوی او فرو میکنم‪ .‬بیاید‬
‫همزمان کارش را بسازیم‪ .‬بیایید او را بین خودمان قرار دهیم‪» .‬‬

‫من در حالتی قرار گرفته بودم که ژروم میتوانست دوباره دهانم را پر کند‪ .‬همهی بازیگران دیگر‬
‫دوباره جمع شدند تا این فاسدان را برانگیخته کنند‪ .‬وزن این فاسد روی من سنگینی میکرد‪ .‬در نهایت‬
‫سورینو عالمت داد و برای بار دوم‪ ،‬من در آنجا به طرز شرمآوری با دانههای نجس و نفرتانگیز این‬
‫شرورهای بیشرم آلوده شدم‪.‬‬

‫سورینو گفت‪ :‬این برای روز اول کافی است‪ .‬اکنون باید به او نشان دهیم که با بقیهی همکارانش هم‬
‫به همین صورت رفتار میکنیم‪» .‬‬

‫من را روی صندلی راحتی گذاشتند و مجبور بودم به این عیاشیهای نفرتانگیز جدید نگاه کنم‪.‬‬

‫راهبان کنار هم ایستادند و بقیهی زنان در مقابل آنها رژه میرفتند‪ .‬هر کدام از زنان یک ضربه‬
‫شالق دریافت میکردند‪ .‬بعد از این مجبور شدند با دهان خود‪ ،‬این شکنجه گران را تحریک کنند‪.‬‬

‫کوچکترین دختر یعنی دختر ده ساله روی صندلی مینشست و هرکدام از راهبان‪ ،‬هرجوری که‬
‫دوست داشتند او را شکنجه میکردند‪ .‬کنار او دختر ‪ 15‬ساله نشسته بود که راهب بعد از شکنجهی‬
‫دختر ده ساله به سراغ او میرفت و از او لذت میبرد‪ .‬بزرگترین دختر باید به دنبال راهبی که نوبتش‬
‫بود‪ ،‬میرفت و به او خدمت میکرد‪ .‬سورینو با دست خالی این دختر را شکنجه میداد و بعد از این از‬
‫خلوتگاه او برای رسیدن به لذت استفاده کرد‪ .‬در همین حین زنی دیگر به او شالق میزد و همین‬
‫شالقها بود که او را مست میکرد‪...‬‬

‫کلمنت به آرامی گوشت دختر بچه را نیشگون میگرفت‪ .‬آنتونین هم به قسمتهای لذیذ بدن‬
‫دختران ضربه میزد و اینگونه خودش را سرگرم کرده بود‪ .‬آنتونین نیز به نوبهی خود دختران را شکنجه‬
‫میداد ولی خودش هم دوست داشت ضربه بخورد‪ .‬ژروم پیر فقط از دندانهایش استفاده میکرد‪ .‬اما‬
‫هر گازی که میزد‪ ،‬آنقدر سفت بود که بالفاصله خون جاری میشد‪ .‬بعد از اینکه بیش از ‪ 10‬بار گاز‬
‫‪145‬‬

‫میزد‪ ،‬قربانی دهان خودش را در خدمت او میگذارد‪ .‬در همین حین‪ ،‬یک نفر دیگر با تمام قدرت او را‬
‫گاز میگرفت‪.‬‬

‫این راهبان مینوشیدند و دوباره انرژی خود را به دست میآوردند‪ .‬زن سی و شش ساله‪ ،‬همانطور‬
‫که به شما گفتم‪ ،‬سه ماهه باردار بود‪ .‬راهبان او را روی یک ستون ‪ 3‬متری گذاشته بودند‪ .‬این ستون به‬
‫قدری نازک بود که فقط جا برای یک پا داشت‪ .‬این دختر میبایست پای دیگر خود را در هوا نگه‬
‫میداشت‪ .‬دور تا دور او تشکهایی وجود داشت که با خار و چوبهای تیز پوشیده شده بود‪ .‬یک میله‬
‫به او داده شده بود تا اینگونه مانند بند بازان تعادل خود را نگه دارد‪ .‬برای این زن فوقالعاده دشوار بود‬
‫که تعادل خودش را نگه دارد ولی این تقال برای راهبان سرگرمکننده بود‪ .‬هر چهار نفر دور این ستون‬
‫ایستاده بودند و در همین حین یک یا دو دختر‪ ،‬این راهبان را راضی میکردند‪ .‬زن بدبخت هر چند‬
‫باردار بود ولی حدود یک ربع خود را نگه داشت‪ .‬اما در نهایت خسته شد و روی خارها افتاد‪ .‬راهبان‬
‫بالفاصله نزدیک او شدند و شهوت نفرتانگیز خود را روی بدن او ریختند‪ .‬بعد از این کارشان تمام شد‪.‬‬

‫پدر سوپریور مرا به دست یکی از دختران سی ساله خود سپرد که دربارهی او با شما صحبت کردهام‪.‬‬
‫نام او امفال (‪ )Omphale‬بود‪ .‬قرار شد که او اتاقم و خانه را به من نشان دهد‪ ،‬اما من آن شب نه چیزی‬
‫دیدم و نه چیزی شنیدم‪ .‬خسته و ناامید‪ ،‬تنها فکرم این بود که کمی آرامش پیدا کنم‪ .‬در اتاق خوابی‬
‫که به من اختصاص داده شده بود‪ ،‬متوجه زنان دیگری شدم که در شام حضور نداشتند‪ .‬آنقدر خسته‬
‫بودم که ترجیح دادم فعال به این دختران جدید کاری نداشته باشم و استراحت کنم‪ .‬امفال مرا تنها‬
‫گذاشت و خودش به رختخواب رفت‪ .‬زمانی که خوابیده بودم‪ ،‬سرنوشت ترسناکم جلوی چشمانم حرکت‬
‫میکرد‪ .‬توانایی این را نداشتم تا در برابر این ظلمها مقاومت کنم و این مرا ناراحت کرده بود‪ .‬افسوس!‬
‫گاهی که با خودم فکر میکردم‪ ،‬گمان میکردم این اندیشهها چیزی است که خدا به من الهام کرده‬
‫است تا بتواند مرا تسلی دهد‪ .‬من آنها را زادهی عشق و محبت میدانستم‪ .‬من از آن آدمهایی نبودم‬
‫که بخواهد از حیوانات الگو بردارد و از زجر کشیدن دیگران لذت ببرد‪...‬سپس دوباره به سرنوشت‬
‫غمگین خود فکر کردم‪...‬با خودم میگفتم آیا این است آن بهشت موعود؟ حاال برایم روشن شده بود‬
‫که هر فضیلتی که به کار میبرم‪ ،‬منشأ رنج خواهد بود‪ .‬خدای مهربان‪ ،‬مگر چه کار بدی بود که‬
‫‪146‬‬

‫میخواستم در صومعه عبادت کنم؟ خدای بزرگ‪ ،‬لطفاً حکمت ارادهی خود را بر من آشکار کن‪ .‬خدای‬
‫بزرگ لطفاً اگر دوست نداری من علیه تو عصیان کنم‪ ،‬احکام نامفهوم خود را بر من روشن کن‪ .‬همهی‬
‫شب غرق در این افکار بودم تا اینکه روز شد‪ .‬امفال به سمت تخت من آمد‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬همراه عزیز‪ ،‬من آمدهام تا به تو دلداری بدهم‪ .‬باید شجاع باشی‪ .‬من هم مثل شما‬
‫روزهای اول گریه میکردم‪ ،‬اما حاال به این وضعیت عادت کردهام و شما هم مثل من به آن عادت خواهید‬
‫کرد‪ .‬در آغاز وحشتناک است‪ .‬بالی جان ما تنها این نیست که باید به این فاسقان خدمت کنیم‪ ،‬بلکه‬
‫این است که آزادی خود را از دست دادهایم‪ .‬راهی که ما را به این مکان هولناک کشانده است‪ ،‬از همه‬
‫چیز دردآورتر است‪» .‬‬

‫بینوایان را کسانی مثل خودشان تسلی میدهند‪ .‬با اینکه خودم پر از درد بودم ولی لحظهای آنها‬
‫را فراموش کردم تا از همراهم بخواهم کمی در مورد این شیاطین صحبت کند‪.‬‬

‫‪-‬همراهم به من گفت‪« :‬یک لحظه برخیز‪ ،‬بگذار ابتدا در اینجا کمی قدم بزنیم و همراهان جدیدت‬
‫را ببینیم‪ .‬بعداً صحبت میکنیم‪» .‬‬

‫دنبال امفال رفتم و دیدم که در یک خوابگاه بسیار بزرگ هستم که هشت تخت کوچک نسبتاً تمیز‬
‫داشت‪ .‬در کنار هر تخت یک گنجه وجود داشت‪ .‬تمام پنجرههایی که این اتاق خواب را روشن میکردند‪،‬‬
‫حدود ‪ 2‬متر از زمین فاصله داشتند و از داخل و خارج با میله بسته شده بودند‪ .‬در وسط اتاق اصلی میز‬
‫بزرگی برای غذا خوردن و کار‪ ،‬روی زمین نصب شده بود‪ .‬اتاق سه در دیگر داشت که آهنی بودند‪.‬‬

‫‪-‬به امفال گفتم‪« :‬پس این زندان ماست؟ »‬

‫‪-‬او پاسخ داد‪« :‬افسوس‪ ،‬بله عزیزم‪ .‬این تنها اقامتگاه ماست‪ .‬اتاق دیگری هم به این شکل وجود‬
‫دارد که آنجا هم هشت دختر زندگی میکنند‪ .‬ما هرگز با هم ارتباط برقرار نمیکنیم مگر زمانی که‬
‫راهبان همهی ما را با هم بخواهند‪» .‬‬

‫وارد گنجهی خودم شدم‪ .‬حدود ‪ 2‬متر مربع بود‪ .‬از پنجرهها‪ ،‬روشنایی روز داخل آن افتاده بود‪.‬‬
‫تنهای چیزی که آنجا وجود داشت یک سنگ توالت‪ ،‬یک کمد و یک دستشویی بود‪ .‬وقتی برگشتم‬
‫‪147‬‬

‫بقیهی دختران که مشتاق دیدار من بودند‪ ،‬دورم جمع شدند‪ .‬هفت نفر بودند‪ .‬امفال‪ ،‬که در اتاق دیگری‬
‫زندگی میکرد‪ ،‬فقط به من دستور میداد‪ .‬اگر من میخواستم‪ ،‬او آنجا میماند و یکی از دختران دیگر‬
‫در اتاقش جایگزین او میشد‪ .‬من هم همین را خواستم و موافقت شد‪ .‬اما قبل از اینکه به داستان امفال‬
‫برسم‪ ،‬به نظرم ضروری است که این هفت دختر جدید را برای شما توصیف کنم‪ .‬به ترتیب سن آنها را‬
‫توصیف میکنم‪.‬‬

‫کوچکترین آنها دوازده ساله بود‪ .‬موهای بسیار زیبایی داشت‪ .‬دهان او مانند فرشتهها بود‪.‬‬

‫نفر دوم شانزده ساله بود‪ .‬بلوند بود و به قدری زیبا بود که به ندرت میتوانید چنین دختری در طول‬
‫زندگی خود مشاهده کنید‪.‬‬

‫سومی بیست و سه ساله بود‪ .‬بسیار زیبا بود اما به نظر من جذابیتهایی که طبیعت به او عطا کرده‬
‫بود در اثر وقاحت و کثیفی بیش از حد‪ ،‬از بین رفته بود‪.‬‬

‫چهارمی بیست و شش ساله بود و مانند مجسمههای باستانی بود‪ .‬پوستی سفید داشت با چهرهای‬
‫جذاب‪ .‬چشمان او فوقالعاده زیبا بود‪ .‬دهانش بیش از حد بزرگ بود ولی دندانهای زیبایی داشت‪.‬‬
‫موهای او هم بلوند بود‪.‬‬

‫پنجمی سی و دو ساله بود‪ .‬چهار ماهه باردار بود‪ .‬چهرهاش غمگین و عصبی بود‪ .‬رنگ صورتش کمی‬
‫پریده بود ولی بدن ظریفی داشت‪ .‬صدای او مالیم و یکنواخت بود‪ .‬ذاتاً آزادیخواه بود‪ .‬به من گفتند که‬
‫او بیش از حد از خودش استفاده کرده است‪.‬‬

‫نفر ششم سی و سه ساله بود‪ .‬زنی قد بلند با زیباترین قیافه در جهان‪.‬‬

‫هفتمی سی و هشت ساله بود‪ .‬مانند فرشتگان زیبا بود‪ .‬او ارشد بخش من حساب میشد و امفال به‬
‫من دربارهی روحیه پست و به ویژه ذائقهاش نسبت به زنان هشدار داد‪.‬‬

‫‪-‬همراهم به من گفت‪« :‬راه اصلی که میتوانیم او را راضی کنیم این است که در برابر او تسلیم باشیم‪.‬‬
‫باید به تمامی شرارتهایی که در این خانه انجام میشود تسلیم شویم‪ .‬در این باره خوب فکر کنید‪» .‬‬
‫‪148‬‬

‫امفال از اورسوله (‪ - )Ursule‬این نام هفتمین و مسنترین زن بود ‪ -‬اجازه خواست تا به من آموزش‬
‫دهد‪ .‬اورسوله به این شرط رضایت داد که من او را ببوسم‪ .‬به او نزدیک شدم‪ .‬زبان ناپاک او با زبان من‬
‫برخورد کرد‪ ،‬در حالی که انگشتانش دست به کار شدند تا احساساتی را ایجاد کنند که با فضیلت من‬
‫فاصله داشت‪ .‬با این حال‪ ،‬علیرغم میل خودم‪ ،‬مجبور بودم تسلیم شوم‪ .‬زمانی که او فکر کرد پیروز‬
‫شده است‪ ،‬مرا به گنجهی خود بازگرداند‪ ،‬جایی که امفال با من صحبت کرد‪.‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬تمام زنانی که دیروز دیدی‪ ،‬تیریز عزیزم و آنهایی که به تازگی دیدهای‪ ،‬هر کدام به چهار‬
‫گروه چهار تایی تقسیم شدهاند‪ .‬گروه اول گروه کودکان نامیده میشود و شامل دخترانی از کمترین‬
‫سن تا شانزده سال است‪ .‬آنها با لباس سفیدشان قابل شناسایی هستند‪ .‬گروه دوم که لباس سبز‬
‫پوشیدهاند‪ ،‬گروه جوانان نام دارد و شامل دختران شانزده تا بیست و یک ساله است‪ .‬گروه سوم به‬
‫عنوان گروه بلوغ عقل شناخته میشود و لباس آبی پوشیدهاند‪ .‬این گروه شامل زنان بیست و یک تا‬
‫سی ساله است‪ .‬این همان گروهی است که هر دوی ما عضو آن هستیم‪ .‬گروه چهارم که لباس برنزی به‬
‫تن دارند‪ ،‬مختص زنان بالغ است‪ .‬افراد باالی سی سال عضو این گروه هستند‪» .‬‬

‫شام پدران روحانی با حضور تصادفی این دختران برگذار میشود‪ .‬برخی مواقع ممکن است دختران‬
‫باید گروهی حاضر شوند‪ .‬این بستگی به هوی و هوس راهبان دارد‪ .‬اما بعد از شام دختران به اتاقهای‬
‫خود میروند‪.‬‬

‫‪-‬امفال به من گفت‪« :‬در چهار مرحله به شما میگویم که باید چکار کنید‪ .‬ابتدا چیزهایی که مربوط‬
‫به خانه است را به شما میگویم‪ .‬بعد در مورد رفتار دختران و مجازات و غذا و ‪ ....‬صحبت میکنم‪ .‬بعد‬
‫در مورد اینکه چگونه باید به راهبان خدمت کنید به شما توضیح خواهم داد‪ .‬در نهایت در مورد‬
‫تاریخچهی تغییرات با شما حرف خواهم زد‪» .‬‬

‫‪-‬امفال ادامه داد‪« :‬تیریز‪ ،‬من دیگر در مورد اینکه در این خانه چه خبر است به تو توضیحی نمیدهم‪.‬‬
‫خودت بهتر میدانی‪ .‬من فقط در مورد جزئیاتی با شما صحبت میکنم که به من دستور دادهاند تا به‬
‫تازه واردان بگویم‪ .‬ابتدا باید بگویم فکر فرار را از سرت بیرون کن‪ .‬دیروز سورینو کمی در این مورد با‬
‫تو صحبت کرد و مطمئن باش به تو دروغ نگفته است عزیزم‪ .‬ساختمان بیرون همان چیزی است که به‬
‫‪149‬‬

‫صومعه معروف است ولی ما ابداً اطالعی نداریم که در کجا زندگی میکنیم‪ .‬اقامتگاه ما کامالً پنهان‬
‫است‪ .‬در انتهای محراب دری وجود دارد که البه الی الوار چوب پنهان شده است‪ .‬این در به یک راهرو‬
‫متصل است که شما از آن داخل شدید‪ .‬خودتان میدانید که این راهرو آنقدر تاریک است که نمیتوانید‬
‫بفهمید به کجا میروید‪ .‬این راهرو شما را به زیرزمین هدایت میکند‪ .‬جایی که حدوداً ‪ 10‬متر زیر زمین‬
‫است‪ .‬بعد از این دوباره باید حرکت کنید تا به این ساختمان برسید‪ .‬بنابراین ساختمانی که ما در آن‬
‫قرار داریم حدود ‪ 300‬متر از ساختمان صومعه فاصله دارد‪ .‬دیوارهای ضخیمی اطراف اینجا کشیده شده‬
‫است که حتی اگر از ناقوس کلیسا باال بروید‪ ،‬نمیتوانید اینجا را ببینید‪ .‬البته دلیل آن ساده است‪.‬‬
‫ساختمانی که ما در آن قرار داریم حدود ‪ 7‬متر ارتفاع دارد‪ .‬اما دیوارها و شاخههایی که در اطراف ما‬
‫وجود دارند‪ ،‬حدود ‪ 15‬متر ارتفاع دارند‪ .‬بنابراین از هر طرف که به این نقطه نگاه کنید‪ ،‬گویی دارید کف‬
‫جنگل را میبینید‪ .‬همانطور که گفتم برای رسیدن به این ساختمان‪ ،‬باید از راه رویی که حدود ‪ 10‬متر‬
‫زیر زمین است‪ ،‬در تاریکی حرکت کنید‪ .‬برای برگشتن به ساختمان کلیسا باید همین مسیر را طی‬
‫کنید ولی پیدا کردن آن در و راههای آن‪ ،‬تقریباً برای ما غیر ممکن است‪ .‬ساختمانی که ما در آن قرار‬
‫داریم دو طبقه است‪ .‬باالی سقف این ساختمان‪ ،‬خاکریزی شده است تا بتواند ساختمان را پنهان کند‪.‬‬
‫روی سقف بوتههای سرسبز کاشته شده است تا اینگونه کسی نتواند ساختمان را از جنگل تشخیص‬
‫دهد‪ .‬داخل زیر زمین دو سیاه چال وجود دارد که دختران را در آن مجازات میکنند‪ .‬شش اتاق هم‬
‫وجود دارد که به عنوان سرداب عمل میکنند‪ .‬در طبقهی باالیی‪ ،‬اتاق پذیرایی است که راهبان ما‪ ،‬به‬
‫دور از دسترس همکاران خود‪ ،‬به سرگرمی و عیاشی میپردازند‪ .‬اتاق غذاخوری و آشپزخانه و انباری‬
‫هم در همین طبقه است‪ .‬طبقهی باالیی هم هشت اتاق دارد که مخصوص راهبان است‪ .‬برخی مواقع ما‬
‫را با خودشان به اتاق میبرند‪ .‬چهار اتاق دیگر هم مربوط به خدمتکاران مرد است‪ .‬یکی زندانبان ماست‪.‬‬
‫دیگری پیشخدمت راهبان است‪ .‬اتاق سوم برای جراحی است که داخل آنجا تمام وسایل اورژانسی را‬
‫دارد‪ .‬اتاق چهارم هم مربوط به آشپز است‪ .‬این چهار نفر کر و الل هستند بنابراین کمک خواستن از‬
‫آنها فایدهای ندارد‪ .‬در هر حال آنها هیچوقت به ما گوش نمیدهند و ما هم به شدت از صحبت کردن‬
‫با آنها منع شدهایم‪ .‬در طبقهی آخر هم اتاق دختران وجود دارد‪ .‬همانطور که میبینید هر اتاق دارای‬
‫هشت گنجه است‪ .‬مشخص است که اگر بتوانیم از پنجرهها هم فرار کنیم‪ ،‬با یک دیوار ضخیم طرف‬
‫‪150‬‬

‫هستیم که اطراف آن پر از خندق است‪ .‬حتی اگر از این موانع هم عبور کنیم‪ ،‬به صومعه میرسیم‪ .‬آنجا‬
‫هم نگهبان ما را میبیند‪ .‬شاید تنها راهی که کمتر خطرناک باشد این است که از راهروهای زیرزمینی‬
‫عبور کنیم ولی پیدا کردن راه اصلی فوقالعاده دشوار است‪ .‬هر کدام از راهها به درهایی منتهی میشود‬
‫که کلید آن تنها در دست راهبان است‪ .‬با این حال‪ ،‬حتی اگر بتوانیم بر همهی این موانع غلبه کنیم و‬
‫به گذرگاه برسیم‪ ،‬جاده ابداً برای ما امن نیست چرا که در آن تله گذاشتهاند‪ .‬تیریز عزیز‪ ،‬بهتر است از‬
‫فکر فرار بیرون بیایید چرا که غیر ممکن است‪ .‬اگر امکانپذیر بود‪ ،‬مدتها پیش از این مکان نفرتانگیز‬
‫فرار میکردم‪ ،‬اما نمیتوان این کار را کرد‪ .‬تنها کسانی که میتوانند این مکان را ترک کنند‪ ،‬آنهایی‬
‫هستند که مردهاند‪ .‬این شروران هرکاری که بتوانند با ما میکنند‪ .‬کسی نیست که آنها را ببیند‪ .‬برای‬
‫همین تمام شهوات خود را ارضا میکنند‪ .‬آنها مطمئن هستند که هرگز لو نمی روند و برای همین‬
‫افراطیترین شهوات خود را هم بدون هیچ ترسی ارضا میکنند‪ .‬این شروران هیچ ترسی از خدا و دین‬
‫ندارند‪ .‬برای همین هرکاری که بخواهند انجام میدهند‪ .‬حتی پلیدترین کارهایی که حتی به ذهن شما‬
‫هم نمیآید‪ .‬سکوت و تنهایی‪ ،‬به عالوهی نبودن هیچ مجازاتی‪ ،‬بزرگترین منشأ برانگیخته شدن شهوات‬
‫آنهاست‪ .‬راهبان هر شب در این ساختمان میخوابند‪ .‬ساعت پنج عصر به اینجا میآیند و صبح روز بعد‬
‫حدود ساعت نه به صومعه باز میگردند‪ .‬البته هر روز یکی از آنها به نوبت در اینجا میماند‪ .‬ما او را به‬
‫عنوان افسر مامور میشناسیم‪ .‬چهار خدمتکار مردی که در مورد آنها صحبت کردم‪ ،‬همیشه اینجا‬
‫میمانند‪ .‬در هر خوابگاه‪ ،‬ما زنگی داریم که در سلول زندانبان به صدا در میآید‪ .‬فقط بزرگترین زن هر‬
‫اتاق حق دارد که زنگ بزند‪ .‬زمانی که این زن ارشد و یا ما به کمک نیاز داشته باشیم‪ ،‬این زنگ به صدا‬
‫در میآید‪ .‬راهبان هر روز عصر زمانی که به اینجا بر میگردند‪ ،‬با خود مواد غذایی هم میآورند و به‬
‫آشپز میدهند‪ .‬در سردابهای زیرزمین انواع مشروبات الکلی وجود دارد‪ .‬حال نوبت آن است که به‬
‫پوشش و مجازات دختران بپردازیم‪» .‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬تعداد ما همیشه همین است‪ .‬برنامهها طوری تنظیم شده که ما همیشه ‪ 16‬نفر باشیم‪.‬‬
‫همانطور که میبینید همیشه لباس مربوط به گروه خودمان را به تن میکنیم‪ .‬همیشه باید این لباس را‬
‫بپوشیم‪ .‬نافرمانی از ارشد اتاق جرم است‪ .‬او باید قبل از اینکه در عیاشیها حاضر شویم ما را بررسی‬
‫کند‪ .‬اگر ما در وضعیت مطلوبی نباشیم‪ ،‬او نیز مانند ما مجازات میشود‪ .‬کارهایی که نباید انجام دهیم‬
‫‪151‬‬

‫چندین مدل است‪ .‬هر کدام مجازات خاصی دارد‪ .‬لیست مجازاتها در اتاق گذاشته شده است‪ .‬همانطور‬
‫که گفتم هر روز یکی از راهبان اینجا میماند‪ .‬ما به او افسر میگوییم‪ .‬او کسی است که دختران را برای‬
‫شام انتخاب میکند‪ .‬همچنین اتاقها را بررسی میکند‪ .‬اگر ارشد شکایتی داشته باشد‪ ،‬به او اعالم‬
‫میکند‪ .‬مجازاتها هر روز بعد از غروب آفتاب انجام میشود‪ .‬اینجا فهرست مجازات را میتوانی بخوانی‪:‬‬

‫اگر سر ساعت مقرر شده از خواب بلند نشوید‪ ،‬مجازات شما سی ضربه شالق خواهد بود‪( .‬ما تقریباً‬
‫هر روز به خاطر اینکار مجازات میشویم‪ .‬این یک دست گرمی برای این آزادی خواهان است‪) .‬‬

‫باید طبق خواستهی ما بدن خود را نشان دهید‪ .‬اگر سهوا یا به هر دلیلی جای دیگری به غیر از‬
‫آنچه ما میخواهیم‪ ،‬نشان دهید‪ 50 ،‬ضربه شالق دریافت خواهید کرد‪.‬‬

‫اگر جراح تأیید کند که شما حامله هستید‪ 100 ،‬ضربه شالق خواهید خورد‪.‬‬

‫اگر نتوانید به خوبی ما را شهوتی کنید و یا در برابر شهوات ما مقاومت کنید‪ 200 ،‬ضربه شالق‬
‫میخورید‪( .‬این فاسدان هرگونه که بتوانند از ما ایراد میگیرند‪ .‬حتی اگر خطایی نکرده باشیم‪ .‬برخی‬
‫مواقع چیزی از ما میخواهند که کمی قبلتر‪ ،‬یک نفر دیگر درخواست کرده بود‪ .‬برای همین ما دیگر‬
‫نمیتوانیم آن کار را انجام دهیم‪ .‬با این حال ما را مجازات میکنند‪ .‬درخواستها و شکایات ما ابداً‬
‫اهمیتی ندارد‪ .‬ما فقط باید تسلیم باشیم‪) .‬‬

‫اگر داخل اتاق بینظمی ایجاد کنید و یا از ارشد خود اطاعت نکنید ‪ 100‬ضربه شالق در انتظار شما‬
‫خواهد بود‪.‬‬

‫هرگونه چهرهی غمگین و ندامتزده و یا هرگونه رفتاری که دینی باشد‪ 200 ،‬ضربه شالق در پی‬
‫خواهد داشت‪.‬‬

‫اگر یکی از راهبان شما را برای لذت نهایی انتخاب کند و شما به هر دلیلی نتوانید او را ارضا کنید‬
‫(خواه مشکل از طرف ما باشد یا از طرف راهب‪ .‬اغلب موارد مشکل از طرف راهب است‪ ) .‬درجا ‪300‬‬
‫ضربه شالق خواهید خورد‪.‬‬

‫هرگونه انزجار از رفتار راهبان ‪ 200‬ضربه شالق دارد‪.‬‬


‫‪152‬‬

‫کسانی که نقشهی فرار و یا شورش در ذهن داشته باشند‪ ،‬بالفاصله برای ‪ 9‬روز‪ ،‬کامالً برهنه حبس‬
‫خواهند شد و روزانه ‪ 300‬ضربه شالق دریافت خواهند کرد‪.‬‬

‫هرگونه توطئه و تجمعات بیربط که شامل یک یا چند نفر باشد‪ ،‬به محض اینکه کشف شود‪300 ،‬‬
‫ضربه شالق به دنبال خواهد داشت‪.‬‬

‫هرگونه قصد خودکشی و یا اعتصاب غذا‪ 200 ،‬ضربه شالق خواهد داشت‪.‬‬

‫هر گونه بیاحترامی به راهبان صد و هشتاد ضربه شالق جریمه دارد‪.‬‬

‫اینها تنها قوانینی هستند که باید رعایت کنیم وگرنه هرکار دیگری که بخواهیم میتوانیم انجام‬
‫دهیم‪ .‬میتوانیم با هم بخوابیم‪ ،‬بحث کنیم‪ ،‬بین خودمان دعوا کنیم‪ ،‬پرخوری کنیم‪ ،‬مست شویم‪ ،‬فحش‬
‫بدهیم و کفر بگوییم‪ .‬هیچ کدام از این کارها عیبی ندارد و ما مجازات نمیشویم‪ .‬فقط تخطی از قوانین‬
‫مجازات دارد ولی معموالً راهبان هرطور که بخواهند میتوانند ما را مجازات کنند‪ .‬متأسفانه آزادی که‬
‫در اختیار ما گذاشتهاند‪ ،‬اغلب موارد ناخوشایندتر از خود مجازات هاست‪ .‬زنان ارشد کسانی هستند‬
‫که معموالً از مجازاتها در اماناند و برای اینکه بتوانی راحتتر باشی باید با آنها رفاقت کنی‪ .‬هر دو‬
‫زن ارشد در هر دو خوابگاه‪ ،‬سالیق یکسانی دارند ولی معموالً به گونهای عمل میکنند که راهبان‪ ،‬ما را‬
‫چند برابر بیشتر مجازات کنند‪ .‬اگر به خواستههای این زنان ارشد عمل نکنید‪ ،‬وقتی که گزارش‬
‫میدهند‪ ،‬کاری میکنند که شما چند برابر بیشتر مجازات شوید‪ .‬خود راهبان هم نسبت به این‬
‫بیعدالتی خوشحال هستند و در واقع زنان ارشد را تشویق میکنند تا بیشتر ناعادالنه رفتار کنند‪.‬‬
‫البته خود زنان ارشد هم باید قوانین را رعایت کنند و اگر راهبان به رفتار آنها مشکوش شوند‪ ،‬مجازات‬
‫سختی در انتظار آنها خواهد بود‪ .‬باید متوجه باشی که این راهبان برای مجازات ما به هیچ دلیلی نیاز‬
‫ندارند ولی اگر بهانه داشته باشند‪ ،‬لذت بیشتری میبرند‪ .‬اگر این نمایش طبیعی اجرا شود و در آن‬
‫تقلب صورت نگیرد‪ ،‬آنگاه این راهبان لذت بیشتری خواهند برد‪ .‬وقتی برای اولین بار اینجا میآیی‪،‬‬
‫یک شلوار به تو میدهند‪ .‬بقیهی چیزها هم ساالنه تعویض میشود‪ .‬ولی هرچه با خود به اینجا آوردهای‬
‫مصادره میشود‪ .‬ما اجازهی نگه داشتن هیچ چیزی را نداریم‪ .‬حتی کوچکترین چیزها‪ .‬چهار خدمتکار‬
‫مردی که در مورد آنها به شما گفتم‪ ،‬اگر از ما شکایت کنند‪ ،‬مجازات خواهیم شد‪ .‬البته این چهار‬
‫‪153‬‬

‫خدمتکار هیچ کاری از ما نمیخواهند‪ ،‬به همین خاطر کمتر از ارشد باید از آنها ترسید‪ .‬اگر ارشد‬
‫بخاطر هوس یا انتقام بخواهد ما را اذیت کند واقعاً کارمان مشکل خواهد شد‪ .‬از ما به خوبی پذیرایی‬
‫میشود‪ .‬غذاها همیشه متنوع و زیاد است‪ .‬از آنجایی که این فاسدان به شکم خود اهمیت زیادی‬
‫میدهند‪ ،‬برای همین از هیچ هزینهای دریغ نمیکنند‪ .‬در غیر اینصورت باید گرسنگی میکشیدیم‪ .‬این‬
‫فاسدان دوست دارند بدنهای گوشتی را شالق بزنند‪ .‬کسانی هم مثل ژروم دوست دارند که همیشه‬
‫آمادهی تخمگذاری باشیم‪ .‬در نتیجه روزی چهار بار به ما غذا میدهند‪ .‬بین ساعت نه تا ده‪ ،‬صبحانه به‬
‫ما میدهند و همیشه مرغ با برنج‪ ،‬میوهی تازه‪ ،‬چای‪ ،‬قهوه یا شکالت میخوریم‪ .‬ناهار رأس ساعت یک‬
‫سرو میشود‪ .‬برای هر میز یک غذا گذاشته میشود‪ .‬سوپ و گوشت و انواع و اقسام دسرها سرو‬
‫میشود‪ .‬ساعت پنج و نیم چای سرو میشود و میوه یا شیرینی هم کنار آن میخوریم‪ .‬اگر شام را با‬
‫راهبان بخورید عالی است‪ .‬چرا که اینگونه افراد کمی با شما هستند‪ .‬شام با انواع و اقسام کباب و‬
‫دسرها و مشروبات سرو میشود‪ .‬کسانی که مشروب زیادی نمیخورند‪ ،‬آزادند سهم خود را به دیگران‬
‫بدهند‪ .‬در بین ما دختران بسیار حریصی هستند که به مقدار حیرتآوری مشروب میخورند‪ ،‬مست‬
‫میشوند و به خاطر هیچ کدام از اینها سرزنش نمیشوند‪ .‬کسانی که با این چهار وعدهی غذایی سیر‬
‫نمیشوند‪ ،‬فقط کافی است زنگ را به صدا در آورند تا بهترین غذاها برای آنها آماده شود‪ .‬ارشدان ما‬
‫را مجبور میکنند تا هر چهار وعدهی غذایی را بخوریم و اگر این کار را نکنیم‪ ،‬بعد از بار سوم به شدت‬
‫مجازات میشویم‪ .‬گاهی مجبوریم چهار نفری به این راهبان خدمت کنیم‪ .‬در این صورت باید دیرتر غذا‬
‫بخوریم‪ .‬نیازی به گفتن نیست که هیچ کس از بیرون هرگز ما را مالقات نمیکند‪ .‬هیچ غریبهای به هیچ‬
‫بهانهای وارد این ساختمان نمیشود‪ .‬اگر مریض شدیم تنها توسط جراح مراقبت میشویم و اگر بمیریم‬
‫هیچ مراسم مذهبی برای ما برگذار نمیشود‪ .‬ما در این دوزخ رها شدهایم‪ .‬مراقب باش که بیمار نشوی‪.‬‬
‫چرا که اگر بیماری شدید یا مسری باشد‪ ،‬این فاسدان منتظر نمیمانند تا بهبود پیدا کنی یا حتی بمیری‪.‬‬
‫بلکه سریعاً کارت را تمام میکنند‪ .‬در طول هجده سالی که اینجا هستم‪ ،‬بیش از ده مورد از این‬
‫وحشیگریهای وحشتناک را دیدهام‪ .‬اعتقاد آنها این است که از دست دادن یک نفر بهتر است از‬
‫مردن شانزده نفر‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬زندگی یک دختر آنقدر بیارزش است که به راحتی میتوان آن را‬
‫جایگزین کرد‪ .‬حال اجازه دهید کمی در مورد سلیقهی راهبان صحبت کنم‪» .‬‬
‫‪154‬‬

‫‪-‬این دختر ادامه داد‪« :‬همهی فصول باید ساعت ‪ 9‬از خواب بلند شویم‪ .‬شبها هم بستگی به شام‬
‫راهبان دارد ولی معموالً یک ساعت دیرتر و یا زودتر از ‪ 9‬کارمان تمام میشود‪ .‬به محض اینکه ما از‬
‫خواب بلند شدیم‪ ،‬افسر مامور میرسد تا بازرسی خود را انجام دهد‪ .‬روی یک صندلی بزرگ مینشیند‬
‫و آنجا هر کدام از ما موظفیم برویم و جلوی او بایستیم‪ .‬او ما را بررسی میکند‪ .‬لمس میکند‪ ،‬میبوسد‬
‫و یا مالش میدهد‪ .‬در هر صورت بعد از این‪ ،‬کسانی که باید سر شام حاضر شوند را انتخاب میکند‪.‬‬
‫افسر مشخص میکند که دختران به چه صورتی باید در عیاشی حضور پیدا کنند‪ .‬همچنین به‬
‫صحبتهای ارشد گوش میدهد‪ .‬به ندرت اتفاق میافتد که این افسر بدون کارهای فسقآمیز آنجا را‬
‫ترک کند‪ .‬در این زمان باید کامالً تسلیم باشیم‪ .‬اغلب پیش میآید که قبل از صبحانه یکی از پدران‬
‫بزرگوار یکی از ما را به بالین خود فرا میخواند‪ .‬در این مواقع‪ ،‬زندانبان با یک کارت (که اسم دختر‬
‫مورد نظر روی آن نوشته شده است) به اتاق میآید و دختر را با خود میبرد‪ .‬حتی اگر افسر با این دختر‬
‫مشغول باشد‪ ،‬بدون هیچ چون چرایی باید از آنجا برود و فقط زمانی میتواند برگردد که کار راهب با او‬
‫تمام شده باشد‪ .‬زمانی که این کار تمام شد صبحانه میخوریم‪ .‬از آن لحظه به بعد تا غروب کاری نداریم‪،‬‬
‫اما ساعت ‪( 7‬در تابستانها ساعت ‪ 7‬و زمستانها ساعت ‪ )6‬زندانبان برمی گردد و دخترانی که انتخاب‬
‫شدهاند را با خود میبرد‪ .‬بعد از اینکه شام تمام شد‪ ،‬دخترانی که قرار نیست شب را با راهبان بگذرانند‪،‬‬
‫میتوانند به اتاق برگردند‪ .‬معموالً فقط دختران جدید برای شب آنجا میمانند و بقیه میتوانند برگردند‪.‬‬
‫همچنین از چند ساعت قبل به آنها گفته میشود که چه لباسی بپوشند و کجا بروند‪ .‬گاهی اوقات فقط‬
‫دختران مامور بیرون از اتاق میخوابند‪» .‬‬

‫‪-‬حرف او را قطع کردم و پرسیدم‪« :‬دختر مامور‪ ،‬این لقب جدید چیست؟ »‬

‫پاسخ داد‪« :‬هر کدام از راهبان اول هر ماه یکی از دختران را به عنوان فرزند خود انتخاب میکنند‪.‬‬
‫دختران مامور باید بیشرمانهترین خدمات را برای راهبان انجام دهند‪ .‬البته دختران ارشد این عنوان‬
‫را به دست نمیآورند چرا که وظایف دیگری دارند‪ .‬دختران مامور در طول ماه تغییری نمیکنند‪.‬‬
‫همچنین نمیتوان یک دختر را دو ماه پشت سر هم دختر مامور کرد‪ .‬وظایف دختران مامور از هر کاری‬
‫خشنتر است و من نمیدانم شما چطور میخواهید از پس آن برآیید‪ .‬به محض اینکه ساعت ‪ 5‬عصر به‬
‫‪155‬‬

‫صدا در آمد‪ ،‬دختر مامور باید پیش راهب مربوطه برود‪ .‬تا ساعت ‪ 5‬روز بعد پیش راهب میماند‪ .‬به‬
‫محض اینکه راهب دوباره از صومعه برگردد‪ ،‬دوباره با دختر مامور مالقات میکند‪ .‬دختر مامور ساعاتی‬
‫را که بیکار است به استراحت و غذا خوردن میگذراند چرا که شبها به خاطر کارهایی که راهب با او‬
‫میکند‪ ،‬باید بیدار بماند‪ .‬دختر مامور باید کتک خوردن‪ ،‬شالق‪ ،‬تحقیر‪ ،‬کارهای ناشایست‪ ،‬ارگاسم و‬
‫همهی شکنجهها را تحمل بکند‪ .‬او باید تمام شب را در اتاق خواب رئیسش بیدار باشد و همیشه آماده‬
‫باشد تا به اربابش خدمت کند‪ .‬اما ظالمانهترین و شرم آورترین کاری که این دختر باید انجام بدهد این‬
‫است که دهان یا سینههایش را در اختیار یکی از نیازهای نجس این هیوال قرار دهد‪ .‬این فاسد از ظرف‬
‫استفاده نمیکند و دختر مجبور است تمام نجاست او را ببلعد و اگر کوچترین مقاومت و یا حس انزجاری‬
‫به خرج دهد‪ ،‬با شدیدترین مجازات روبرو خواهد شد‪ .‬به صورت کلی این وظیفهی دختر مامور است که‬
‫اربابان را تمیز کند‪ .‬اگر یکی از راهبان هنگام خوش گذرانی با یکی از دختران کثیف شود‪ ،‬این وظیفهی‬
‫دختر مامور است که او را با دهانش پاک کند‪ .‬در هر صورت این دختر نگون بخت باید در هر حالتی‬
‫آماده باشد‪ .‬البته اربابان همیشه کاری میکنند که این دختر اشتباه کند تا بتوانند او را کتک بزنند‪.‬‬
‫موقع شام‪ ،‬این دختر بدبخت باید پشت صندلی یا بین رانهای اربابش زانو بزند و مانند سگان زبانش‬
‫را بیرون بیاورد و راهب را سرگرم کند‪ .‬گاهی اوقات اربابان از این دخترها به عنوان صندلی استفاده‬
‫میکنند‪ .‬یا حتی شمعدانی‪ .‬سایر اوقات این چهار دختر به بدترین و ظالمانهترین شکل دور میز قرار‬
‫میگیرند و اگر تعادل خود را از دست بدهند روی خارهای تیزی که کنارشان گذاشتهاند‪ ،‬میافتند‪.‬‬
‫بسیاری مواقع خطر شکستگی دست و پا هم وجود دارد‪ .‬البته صدای شکستن استخوان یکی از‬
‫لذتهای مورد عالقهی این فاسدان است‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که میلرزیدم به همراهم گفتم‪« :‬آهای خدا! چگونه میتوان به این حد از شرارت رسید؟‬
‫اینجا مانند جهنم است! »‬

‫‪-‬امفال گفت‪« :‬گوش کن‪ ،‬تیریز‪ ،‬گوش کن‪ ،‬فرزندم‪ ،‬تو هنوز همه چیز را نمیدانی‪ .‬اینجا زن باردار‬
‫نازلترین موجود است‪ .‬اگر باردار بشوی به هیچ عنوان در شکنجه کردن تو کوتاهی نمیکنند‪ .‬باید‬
‫بگویم که باردار شدن آنها را خشنتر میکند‪ .‬من افراد زیادی را دیدهام که به خاطر شکنجههای این‬
‫‪156‬‬

‫فاسدان‪ ،‬بچهی خود را از دست دادهاند‪ .‬اگر هم کسی بتواند بچهای به دنیا بیاورد‪ ،‬تنها به خاطر لذت‬
‫این فاسدان به کار خواهد رفت‪ .‬من به شما هشدار میدهم که تا جایی که میتوانید از باردار شدن‬
‫جلوگیری کنید‪ .‬نباید در این شرایط قرار بگیرید‪» .‬‬

‫‪-‬پرسیدم‪« :‬اما چگونه؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬بدون شک اسفنجهای خاصی وجود دارد‪...1‬اما اگر آنتونین آنها را ببیند‪ ،‬از خشم او‬
‫در امان نخواهید بود‪ .‬مطمئنترین راه این است که آنها را به گونهای ارضا کنی که به تو صدمهای وارد‬
‫نشود‪ .‬اما شما هنوز جزئیات مهمی را نمیدانید برای همین میخواهم در مورد تغییرات با شما صحبت‬
‫کنم‪ .‬تیریز‪ ،‬خودت میدانی که چهار راهب که اینجا را اداره میکنند‪ ،‬در رأس صومعه هستند‪ .‬هر چهار‬
‫نفر از خانوادههای برجسته هستند و ثروت و نفوذ فراوانی دارند‪ .‬بودجهی اینجا توسط راهبان بندیکت‬
‫تأمین میشود و همه منتظر هستند تا نوبت آنها بشود‪ .‬راهبان برای اینکه بتوانند در اینجا حضور پیدا‬
‫کنند باید بخش قابل توجهی از ثروت خود را خرج کنند‪ .‬این منابعی است که اینجا را اداره میکند‪.‬‬
‫ساالنه بیش از صد هزار اکو خرج اینجا میشود‪ .‬این راهبان دالالن زن زیادی دارند که باید هر ماه یک‬
‫دختر بین دوازده تا سی سال برای آنها بیاورند‪ .‬سوژه باید عاری از هر گونه عیب و ایرادی باشد اما‬
‫مهمتر از همه‪ ،‬او باید بلندمرتبه و اشرافی باشد‪ .‬هزینهی این آدم رباییها تمام و کمال پرداخت میشود‬
‫و کسی هم از آن بویی نمیبرد‪ .‬این فاسدان فوقالعاده محطاط عمل میکنند‪ .‬آنها هیچ ارزشی برای‬
‫باکرگی قائل نیستند‪ ،‬به طوری که دختری که قبالً اغوا شده است یا یک زن متاهل به همان اندازه برای‬
‫آنها خوشایند است که یک باکره‪ .‬آدم رباییها باید ثبت شوند چرا که اینگونه برای آنها هیجان‬
‫انگیزتر است‪ .‬این فاسدان دخترانی که با ارادهی خود به اینجا میآیند را رد میکنند‪ .‬اینها دوست‬
‫دارند دختران با اشک و زاری به اینجا بیایند‪ .‬بنابراین اگر تو اینقدر مقاومت به خرج نمیدادی و بدون‬
‫هیچ اشکی تسلیم آنها میشدی‪ ،‬در عرض ‪ 24‬ساعت رهایت میکردند‪ .‬همهی دخترانی که اینجا‬
‫هستند در طبقهی اشرافی و اصیل به دنیا آمدهاند‪ .‬خود من دختر کنت‪ ...‬بودم که در ‪ 12‬سالگی از‬
‫پاریس ربوده شدم‪ .‬مهریهی من ‪ 100‬هزار اکو بود‪ .‬من را از آغوش مربیام ربودند‪ .‬در حالی که از امالک‬

‫‪ . 1‬اسفنجها در اروپا توسط فاحشههای قرن هجدهم استفاده میشد و در محلولهای مختلفی از جمله سرکه‪ ،‬لیمو و سایر مواد اسیدی نگه داشته میشد‪.‬‬
‫چنین راه حلهایی به عنوان تالشی بدوی برای کشتن اسپرم در نظر گرفته شده بود و تصور میشد اسفنجها موفقیت این روش را افزایش میدهند‪.‬‬
‫‪157‬‬

‫روستایی پدرم برمی گشتیم من را دزدیدند‪ .‬مربیام ناپدید شد‪ .‬احتماالً رشوه گرفته بود‪ .‬من را با عجله‬
‫به اینجا آوردند‪ .‬در مورد بقیه هم همینطور است‪ .‬این دختر بیست ساله متعلق به یکی از برجستهترین‬
‫خانوادههای ‪ Poitou‬است‪ .‬دختر شانزده ساله متعلق به بارون‪ ...‬یکی از بزرگترین اربابان ‪Lorraine‬‬
‫است‪ .‬پدر همهی دختران کنت و دوک و فرماندار بودهاند‪ .‬با این حال این مردان فاسد‪ ،‬میخواستند تا‬
‫نزدیکترین خویشاوندان خود را نیز رسوا کنند‪ .‬بانوی جوان بیست و شش ساله‪ ،‬بدون شک یکی از‬
‫زیباترین دختران اینجاست‪ .‬او دختر کلمنت است‪ .‬دختر سی و شش ساله خواهرزادهی ژروم است‪.‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬به محض اینکه دختری جدید وارد این مکان نجس بشود‪ ،‬دختری از اینجا بیرون‬
‫میرود‪ .‬این بدترین و رنج آورترین لحظهی زندگی ماست‪ .‬لحظهای که نمیدانیم به کجا میرویم و‬
‫سرنوشتمان چه میشود‪ .‬فقط میتوانم بگویم دخترانی که از اینجا میروند دیگر هرگز دیده نمیشوند‪.‬‬
‫خود راهبان میگویند ما آنها را پنهان نمیکنیم‪ .‬آیا سرنوشت ما کشته شدن است؟ آیا این فاسدانی‬
‫که به شکنجه عادت کردهاند و از درد و رنج دیگران لذت میبرند‪ ،‬کار خودشان را به نهایت افراط‬
‫میرسانند؟ آیا لذت خود را به نهاییترین شکل آن میرسانند؟ نمیدانم‪...‬اگر از آنها سؤال کنی گاهی‬
‫پاسخ منفی میدهند و گاهی پاسخ مثبت‪ .‬زمانی که از افراد جدید در مورد دخترانی که از اینجا رفتهاند‬
‫سؤال میپرسیم هیچ کسی چیزی نمیدانم‪ .‬پس تکلیف این بدبختها چه میشود؟ این چیزی است که‬
‫ما را عذاب میدهد‪ .‬همین شک و دو دلی است که بدترین رنج ماست‪ .‬من هجده سال است که در این‬
‫خانه هستم و تاکنون بیش از دویست دختر را دیدهام که رفتهاند‪...‬کجا هستند؟‬

‫‪«-‬عالوه بر این‪ ،‬ما هیچ نمیدانیم که چرا اینجا نگه داشته شدهایم‪...‬سن و تغییر چهرهی ما هیچ‬
‫تفاوتی ایجاد نمیکند‪...‬تنها هوس آنها اهمیت دارد‪ .‬معلوم نیست چه کار میکنند‪ .‬دختری که دیروز‬
‫بیش از همه اهمیت داشت‪ ،‬امروز از اینجا میرود ولی دختری که دیگر هیچ جذابیتی ندارد و‬
‫خستهکننده شده است‪ ،‬برای ده سال او را نگه میدارند‪ .‬ارشد اتاق ما دوازده سال است که اینجاست‬
‫و هنوز هم خوشحال است‪ .‬من خودم دیدم که دختری پانزده ساله باعث حسادت گریس (‪)Graces‬‬
‫شد و برای همین از اینجا رفت‪ .‬هفتهی پیش از اینجا رفت‪ .‬به زیبایی فرشتهها بود‪ .‬شانزده سال هم‬
‫نداشت ولی باردار شد‪ .‬همانطور که قبالً به شما گفتم بارداری در اینجا بدترین چیز است‪ .‬ماه گذشته‬
‫‪158‬‬

‫از شر یک دختر هفده سالهی باردار خالص شدند‪ .‬یک سال پیش هم یک دختر بیست ساله که هشت‬
‫ماهه باردار بود از اینجا رفت‪ .‬اخیراً هم از یک دختر‪ ،‬در همان لحظهای که اولین درد زایمان را احساس‬
‫کرد‪ ،‬خالص شدند‪ .‬البته گمان نکنید که نوع رفتار ما در تصمیمات این رذلها تأثیری خواهد گذاشت‪.‬‬
‫دخترانی دیدهام که به بهترین شکل به این فاسدان خدمت کردند ولی بعد از ‪ 6‬ماه از اینجا رفتند‪.‬‬
‫دختران بدرفتاری هم دیدهام که سالهاست در اینجا ماندهاند‪ .‬بنابراین فایدهای ندارد که رفتار خاصی‬
‫را اتخاذ کنید‪ .‬هوی و هوس این هیوالها تنها چیزی است که بر اساس آن عمل میکنند‪» .‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬اگر قرار باشد دختری از اینجا برود‪ ،‬صبح همان روز به او خبر میدهند‪ .‬افسر میآید و‬
‫به او میگوید‪" :‬قرار است از صومعه خارج شوی‪ .‬امروز عصر میآیم تا شما را ببرم‪ " .‬سپس به کارهای‬
‫معمول خود میپردازد با این تفاوت که کسی که قرار است از اینجا برود دیگر مورد بازرسی قرار‬
‫نمیگیرد‪ .‬بعد از اینکه افسر بیرون رفت‪ ،‬دختر با همراهان خود خداحافظی میکند‪ .‬همه را در آغوش‬
‫میگیرد و به ما اطمینان میدهد که بالفاصله به دادگاه خواهد رفت و برای نجات ما تالش خواهد کرد‪.‬‬
‫اما راهب او را میبرد و دیگر هیچوقت چیزی از او نمیشنویم‪ .‬بعد از این شام طبق معمول برگزار‬
‫میشود‪ .‬تنها چیزی که متوجه شدهایم این است که در این روزها‪ ،‬این فاسدان به ندرت به ارگاسم‬
‫میرسند و گویی خودشان را برای کارهای مهمترین نگه میدارند‪ .‬در خوردن و نوشیدن هم افراط‬
‫میکنند‪ .‬بعد از اینکه به خوبی نیرو میگیرند‪ ،‬همهی ما را زودتر از همیشه به اتاقهایمان میفرستند و‬
‫هیچ دختری هم با آنها نمیماند‪ .‬دختران مامور هم در این روز از خدمت معاف میشوند‪» .‬‬

‫‪-‬به دوستم گفتم‪« :‬خیلی خوب‪ ،‬اگر کسی به قولش عمل نکرده‪ ،‬دلیلش این است که تو فقط با‬
‫موجودات ضعیفی سروکار داشتهای که به راحتی گول خوردهاند‪ .‬یا حداقل بچههایی بودهاند که جرأت‬
‫نداشتهاند کاری بکنند‪ .‬من از کشته شدن نمیترسم‪ ،‬حداقل فکر نمیکنم این چیزی باشد که اتفاق‬
‫میافتد‪ .‬مردهای منطقی تا این حد افراط نمیکنند‪...‬من متوجه شدم که‪...‬بعد از آنچه دیدهام‪...‬البته‬
‫نمیخواهم آنها را توجیه کنم ولی بعید میدانم دست به چنین کارهای وحشتناکی بزنند‪ .‬چنین چیزی‬
‫قابل تصور نیست‪ .‬آه‪ ،‬دوست عزیزم‪ ،‬تو هم به من همین قول را میدهی؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬بله»‬


‫‪159‬‬

‫‪-‬ادامه دادم‪« :‬خب پس‪ ،‬من هم به خدایی که در من روح خود را دمیده است و فقط او را میپرستم‪،‬‬
‫قسم میخورم‪...‬قول میدهم که این مفسدان را از بین ببرم‪ .‬قول میدهم در راه این کار جان خودم را‬
‫هم قربانی کنم‪ .‬آیا شما هم به من همین قول را میدهید؟ »‬

‫‪-‬امفال پاسخ داد‪« :‬شک نکن دوست من‪ .‬اما باید بدانی که این وعده و وعیدها بیهوده است‪ .‬دخترانی‬
‫که از شما مصممتر و وفادارتر بودند‪ ،‬نتوانستند به قول خود عمل کنند‪ .‬تیریز عزیزم‪ ،‬به من حق بده‬
‫که با توجه به تجربیات مهمی که اینجا کسب کردهام‪ ،‬دیگر به این سوگند و قولها ایمانی نداشته باشم‪.‬‬
‫»‬

‫‪-‬به دوستم گفتم‪« :‬راهبان چطور؟ آیا مدام تغییر میکنند و افراد جدیدی به اینجا میآیند؟ »‬

‫‪-‬او پاسخ داد‪« :‬نه‪ .‬آنتونین ده سال است که اینجاست‪ .‬کلمنت هجده سال‪ ،‬ژروم سی و سورینو‬
‫بیست و پنج سال است که اینجا ماندهاند‪ .‬سورینو در ایتالیا به دنیا آمده است و از بستگان نزدیک پاپ‬
‫است که با او روابط خوبی دارد‪ .‬از زمانی که سورینو به اینجا آمد‪ ،‬معجزهی باکرگی هم سر زبانها افتاد‪.‬‬
‫او از این معجزهی دروغین استفاده میکند تا کسی متوجه نشود که در این مکان چه جنایاتی رخ‬
‫میدهد‪ .‬البته این صومعه بسیار قبلتر از این راهبان وجود داشته است و برای صد سال است که همین‬
‫رویه در آن جریان دارد‪ .‬تمام راهبانی که به اینجا آمدهاند‪ ،‬تمامی تالش خود را کردهاند تا نظم آن را‬
‫حفظ کنند‪ .‬اینگونه میتوانستند بهترین لذتها را تجربه کنند‪ .‬سورینو که بزرگترین آزادیخواه قرن‬
‫است‪ ،‬خودش را به اینجا رسانده است تا بتواند به تمام تخیالت خودش جامعهی عمل بپوشاند‪ .‬قصد‬
‫دارد امتیازات ویژهی مخفی خود را تا جایی که میتواند حفظ کند‪ .‬صومعهای که ما در آن هستیم جزء‬
‫قلمرو اسقفی به نام اوسر (‪ )Auxerre‬میباشد‪ .‬نمیدانم که این اسقف از کارهایی که در این صومعه‬
‫رخ میدهد آگاه است یا نه‪ ،‬ولی ما هیچوقت او را اینجا ندیدهایم‪ .‬او هرگز پا به این صومعه نمیگذارد‪.‬‬
‫به طور کلی تعداد بسیار کمی از مردم به اینجا میآیند‪ .‬البته در ماه آگوست برای جشن باکرهی مقدس‬
‫افراد زیادی اینجا جمع میشوند‪ .‬راهبان میگویند ساالنه ده نفر هم به اینجا نمیآیند‪ .‬با این وجود هر‬
‫زمان که گروهی از غریبهها به اینجا میآیند‪ ،‬سورینو احتماالً مراقب است که از آنها به خوبی پذیرایی‬
‫‪160‬‬

‫کند‪ .‬مردم تحت تأثیر معصومیت این فاسد قرار میگیرند و گمان میکنند پا به مکانی مقدس گذاشتهاند‬
‫ولی این تنها راهی است برای پنهان کردن جنایات این فاسدان‪» .‬‬

‫امفال سخنان خود را تمام کرد و ساعت نه شده بود‪ .‬ارشد به ما خبر داد تا خود را سریعاً به اتاق‬
‫برسانیم چرا که افسر رسیده بود‪ .‬افسر این ماه آنتونین بود‪ .‬طبق برنامه به صف شدیم‪ .‬کمی به ما نگاه‬
‫کرد و بعد ما را شمرد و نشست‪ .‬سپس یکی یکی رفتیم تا دامنهایمان را جلوی او بلند کنیم‪ .‬آنتونین‬
‫نسبت به این کار بیتفاوت بود‪ .‬سپس به من نگاه کرد و از من پرسید چگونه با اینکار کنار آمدهاید‪ .‬بعد‬
‫با خنده گفت‪« :‬به این کار عادت خواهید کرد‪ .‬مطمئن باشید مدرسهای بهتر از اینجا وجود ندارد‪ » .‬بعد‬
‫از این لیست مجرمین را از ارشد گرفت و دوباره مرا مورد خطاب قرار داد‪ .‬هر نگاهی که به من میکرد‪،‬‬
‫مرا به لرزه میانداخت‪ .‬همهی حرکات این رذل برای من حکم اعدام داشت‪ .‬آنتونین به من دستور داد‬
‫تا روی لبهی تخت بنشینم‪ .‬وقتی در این وضعیت قرار گرفتم‪ ،‬به ارشد گفت تا سینههای مرا باز کند و‬
‫دامنم را هم تا زیر آن باال بکشد‪ .‬سپس خودش پاهایم را تا جای ممکن از هم باز کرد و دقیقاً روبروی‬
‫من نشست‪ .‬یکی از دختران آمد و روی من نشست‪ .‬به طوری که محراب تولید مثل او دقیقاً مقابل‬
‫آنتونین قرار گرفت‪ .‬دختر سومی هم کنار آنتونین نشسته بود و با دست او را ملتهب میکرد‪ .‬دختر‬
‫چهارم کامالً برهنه شده بود و با انگشت خود به نقاطی از بدن من اشاره میکرد که قرار بود آنتونین به‬
‫آن ضربه بزند‪ .‬این دختر در همین حال مرا نوازش میکرد تا شعلههای شهوت در من روشن شود‪.‬‬
‫آنتونین هم همین کار را با دو دختر دیگر انجام میداد‪ .‬نمیتوانید تصور کنید که این فاسد برای‬
‫برانگیخته شدن چه کارهای ناشایستی انجام داد‪ .‬در نهایت‪ ،‬این فاسد که از هرطرفی احاطه شده بود‪،‬‬
‫نزدیک ارضا شدن بود‪ .‬امفال عضو فاسد او را گرفت و تمام تالش خود را کرد تا او را به اوج برساند‪.‬‬
‫آنجا را مالش میداد‪ ،‬میبوسید و لیس میزد و در نهایت آنتونین خودش را به سمت من پرتاب کرد‪...‬با‬
‫عصبانیت گفت‪« :‬من میخواهم که او این بار حامله شود‪ » .‬آنتونین که عادتش این بود که در آخرین‬
‫لحظات مستیاش فریادهای وحشتناک بر زبان آورد‪ ،‬مانند حیوانات شروع به فریاد زدن کرد‪ .‬همهی‬
‫دختران او را احاطه کردند و هر کاری که میتوانستند انجام دادند تا او را شهوتیتر کنند‪ .‬این آزادیخواه‬
‫به اوج شهوت رسیده بود‪.‬‬
‫‪161‬‬

‫این یک قانون بود‪ .‬هر زمان که راهبی میخواست ارضا شود‪ ،‬دختران باید از هر طرف او را احاطه‬
‫کنند و تمام قسمتهای بدن او را برای شهوتیتر شدن به کار بگیرند‪.‬‬

‫آنتونین بیرون رفت و صبحانه برای او آماده شد‪ .‬همراهانم مرا وادار کردند تا صبحانه بخورم و من‬
‫برای رضایت خاطر آنها اینکار را انجام دادم‪ .‬ما به تازگی خوردن را تمام کرده بودیم که سورینو وارد‬
‫شد‪ .‬با اینکه هنوز سر میز بودیم‪ ،‬ما را مجبور کرد تا همان مراسمی که برای آنتونین انجام داده بودیم‪،‬‬
‫برای او هم انجام بدهیم‪ .‬او به من نگاه کرد و گفت‪« :‬باید یک فکری به حال لباس این دختر بکنیم‪» .‬‬
‫سپس در کمد را باز کرد و چند تکه لباس (به رنگ گروهی که به آن تعلق داشتم) روی تختم انداخت‬
‫و به من گفت‪« :‬همهی اینها را امتحان کن و لباست را به من بده‪» .‬‬

‫من آنچه را که به من گفت‪ ،‬انجام دادم‪ ،‬اما از آنجایی که انتظار این اتفاق را داشتم‪ ،‬شب قبل با‬
‫احتیاط پولم را بیرون آورده بودم و در موهایم پنهان کرده بودم‪ .‬تا برهنه شدم چشمان سورینو به من‬
‫خیره شد و با دستانش بالفاصله بدن مرا لمس کرد‪ .‬وقتی کمی از لباسها را پوشیده بودم‪ ،‬سورینو مرا‬
‫نیمه برهنه گرفت و در حالتی قرار داد که درست عکس حالت آنتونین بود‪ .‬میخواستم از او طلب رحمت‬
‫کنم‪ ،‬اما چون دیدم چشمانش پر از خشم است‪ ،‬فکر کردم که بهتر است اطاعت کنم‪ .‬خودم را در اختیار‬
‫او گذاشتم و او با خلوتگاه نجس من مشغول شده بود‪ .‬دوباره همهی دختران او را احاطه کردند‪ .‬این‬
‫فاسد انگشتش را در آنجا فرو کرد‪ ،‬زبانش را به آنجا فرو برد و‪ ....‬او در اوج لذت بود‪.‬‬

‫اگر برای شما قابل قبول است‪ ،‬خانم عزیز (تیریز زیبا به لورسانژ گفت) من به شرح مختصری از‬
‫اولین ماه زندگیم در این صومعه‪ ،‬یعنی از قسمتهای اصلی این دوره‪ ،‬اکتفا میکنم‪ .‬بقیهی رویدادها‬
‫تکراری خواهند بود‪ .‬من فقط مختصری از آن را برای شما توضیح خواهم داد و بعد از آن به شما میگویم‬
‫که چگونه از آن چای نجس بیرون آمدم‪.‬‬

‫از آنجایی که روز اولم بود‪ ،‬چیز زیادی از من انتظار نداشتند‪ .‬فقط از من خواسته شد که شب را با‬
‫کلمنت بگذرانم‪ .‬طبق قانون من باید قبل از این که خود راهب به اتاقش بیاید‪ ،‬آنجا حاضر شوم‪ .‬برای‬
‫همین زندانبان مرا زودتر به آنجا برد‪ .‬کلمنت از راه رسید‪ .‬مست و شهوتی بود‪ .‬پشت سرش دختر مامور‬
‫یعنی جوان بیست و شش ساله هم وارد شد‪ .‬به محض اینکه دیدم آمده است‪ ،‬جلوی او زانو زدم و از او‬
‫‪162‬‬

‫پرسیدم که باید چه کار کنم‪ .‬او به سمت من آمد و در حالی که خودم را در برابر او تحقیر میکردم‪ ،‬با‬
‫دقت به من نگاه کرد‪ .‬سپس به من دستور داد تا بلند شوم و دهان او را ببوسم‪ .‬او برای چند دقیقه از‬
‫این بوسه تا آنجا که ممکن بود لذت برد‪ .‬در حالی که این اتفاق میافتاد‪ ،‬آرمانده (‪( )Armande‬همان‬
‫دختری که این ماه فرزند او بود) کم کم لباسم را در آورد‪ .‬لباسم را تا سینههایم در آورد و بالفاصله مرا‬
‫چرخاند تا آن عضو کثیف را به اربابابش نشان دهد‪ .‬کلمنت آن را بررسی کرد‪ .‬سپس روی صندلی‬
‫راحتی نشست و به من دستور داد که بیایم و بگذارم آن را ببوسد‪ .‬در همین حال آرمانده بین زانوهای‬
‫او نشسته بود و با دهانش عضو او را بر میانگیخت‪ .‬کلمنت زبان خود را وارد خلوتگاه من کرده بود و‬
‫آن را میچرخاند‪ .‬در همین حین با دستانش بدن آرمانده را میمالید‪ .‬اما لباس دختر مزاحم بود برای‬
‫همین دختر بالفاصله برهنه شد و خودش را کامل در اختیار اربابش گذاشت‪ .‬دستان کلمنت روی بدن‬
‫او حرکت میکرد‪ .‬این راهب فاسد به من دستور داد تا دهانش را با باد معدهام پر کنم‪ .‬این شیدایی به‬
‫نظرم چندش میآمد‪ ،‬اما هنوز نمیدانستم که شیدایی این فاسدان تا کجاها پیش میرود‪ .‬من اطاعت‬
‫کردم‪ .‬راهب که شهوتیتر شده بود ناگهان گوشت باسنم را از شش جهت متفاوت گاز گرفت‪ .‬فریاد زدم‬
‫و به جلو پریدم‪ .‬راهب بلند شد و با چشمان خشمگین به سمتم آمد و از من پرسید که آیا میدانی به‬
‫خاطر این اختالل چه مجازاتی در انتظار تو خواهد بود؟ ‪...‬خیلی عذرخواهی کردم ولی او مرا از‬
‫سینههایم گرفت‪ .‬بالفاصله لباس کمی که به تنم بود را پاره کرد‪ ....‬او به طرز وحشیانهای سینههایم را‬
‫گرفت‪ .‬آنها را به اسم صدا میکرد و با تمام قدرت فشار میداد‪ .‬آرمانده لباس راهب را در آورد‪ .‬هر‬
‫سهی ما اکنون برهنه بودیم‪ .‬برای لحظهای مشغول آرمانده شد و با عصبانیت با دستش به او ضربه زد‪.‬‬
‫دهان او را میبوسید و زبان و لبهایش را گاز میگرفت و دختر فریاد میزد‪ .‬گاهی اوقات به خاطر درد‬
‫از چشمانش اشک میریخت‪ .‬آرمانده را روی صندلی گذاشت‪ .‬در همین حال من او را با یک دست‬
‫هیجانزده میکردم و با دست دیگر به او شالق میزدم‪ .‬در همین حال به آرمانده ضربه میزد و او را‬
‫گاز میگرفت ولی این دختر بیچاره جرات نداشت حرکت کند‪ .‬با این حال‪ ،‬دندانهای این هیوال روی‬
‫پوست این دختر دوست داشتنی نقش بسته بود و آثار آن در چند نقطه قابل مشاهده بود‪ .‬سپس ناگهان‬
‫برگشت و به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬قرار است بدجور رنج بکشی‪( » .‬الزم نبود این را بگوید‪ ،‬چشمانش به‬
‫وضوح همین را میگفت‪ ) .‬ادامه داد‪« :‬همه جای بدنت کبود خواهد شد‪ » .‬دوباره سینههایم را گرفت و‬
‫‪163‬‬

‫با تمام قدرت به آنها فشار میآورد‪ .‬نوک سینهام را نیشگون میگرفت و این خیلی دردآور بود‪ .‬از‬
‫ترس جرات نکردم چیزی بگویم‪ ،‬اما پیشانیام عرق کرده بود و چشمانم پر از اشک شد‪ .‬مرا چرخاند و‬
‫مجبورم کرد روی لبهی صندلی زانو بزنم‪ .‬به آرمانده دستور داد تا برایش شالق را بیاورد‪ .‬کلمنت شالق‬
‫را گرفت و به من هشدار داد که حرکت نکنم‪ .‬ابتدا حدود بیست ضربه شالق به من زد‪ .‬از شانههایم‬
‫شروع کرد و آرام آرام پایین میآمد‪ .‬برای لحظهای متوقف شد‪ .‬آرمانده را گرفت و کنار من یک صندلی‬
‫دیگر گذاشت‪ .‬به آرمانده دستور داد تا مانند من روی لبهی صندلی زانو بزند‪ .‬او به ما اعالم کرد که قرار‬
‫است هر دوی ما را تازیانه بزند و اولین نفری که صندلی را رها کند‪ ،‬فریاد بزند یا اشک بریزد‪ ،‬بالفاصله‬
‫مورد مجازات قرار میگیرد‪ .‬به همان اندازه که به من شالقزده بود‪ ،‬به آرمانده هم ضربه زد‪ .‬بعد از این‬
‫به سراغ من آمد و روی زخمهای من بوسه میزد‪ .‬در حالی که عقب میرفت به من گفت‪« :‬حرکت نکن‬
‫فاحشه‪ .‬قرار است با تو مثل پستترین موجودات رفتار بشود‪ » .‬با این کلمات‪ ،‬او پنجاه ضربه از شانه تا‬
‫پشت کمرم به من وارد کرد‪ .‬سپس به سراغ آرمانده رفت‪ .‬ما حتی یک کلمه هم به زبان نیاوردیم‪ .‬تنها‬
‫چیزی که شنیده میشد‪ ،‬چند نالهی آرام و محدود بود و ما آنقدر قدرت داشتیم که جلوی اشکهایمان‬
‫را بگیریم‪ .‬با اینکه راهب شور و شوق فراوانی داشت ولی هنوز نشانهای در عضو پلید او ندیده بودیم‪.‬‬
‫کمی بعد نزدیک من شد و به گوشت باسنم نگاه کرد‪ .‬با شهوت تمام باسنم را میمالید و گفت‪« :‬بیا‪،‬‬
‫شجاع باش‪ »...‬بالفاصله به این قسمت از بدنم شالق زد و از آنجا تا پشت رانهایم کبود شده بود‪ .‬از‬
‫درد و رنج من لذت میبرد و هر از گاهی گوشت کبودم را گاز میگرفت‪ .‬با فریاد میگفت‪«« :‬من از این‬
‫دختر خوشم میآید‪ .‬از بین همهی کسانی که شالقزدهام هیچکس به این اندازه لذت بخش نبوده است‪.‬‬
‫» سپس رو به دخترش کرد و با او هم به همین وحشیگری رفتار کرد‪ .‬از مچ پا تا زیر رانهایم باقی‬
‫مانده بود‪ .‬آنجا را هم با تمام قدرت شالق زد‪ .‬دوباره گفت‪« :‬بیا‪ ،‬بیا جایت را عوض کنم‪ .‬میخواهم هر‬
‫دو طرف را شالق بزنم‪ » .‬برگشتم و حدود بیست ضربه به وسط شکمم تا پایین رانهایم وارد کرد‪ .‬سپس‬
‫مرا مجبور کرد تا پاهایم را باز کنم و یک ضربهی محکم به محرابم زد‪ .‬گفت‪« :‬اینجا پرندهای است که‬
‫میخواهم شکار کنم‪ » .‬چندین ضربهی شالق دیگر به آنجا وارد کرد‪ .‬به دلیل درد زیاد نتوانستم از گریه‬
‫کردن خودداری کنم‪ .‬شرور گفت‪« :‬آها! نقطهی حساس شما را پیدا کردم‪ .‬به زودی با دقت تمام از آنجا‬
‫بازدید خواهم کرد‪ » .‬با آرمانده هم همینکار را کرد‪ .‬به حساسترین نقاط بدن او ضربه وارد کرد ولی او‬
‫‪164‬‬

‫توانست مقاومت کند‪ .‬فقط بدنش میلرزید‪ .‬با انجام برخی از این کارها‪ ،‬تغییراتی در وضعیت فیزیکی‬
‫این لیبرتین رخ داد و عضو پلید او هرچند کم‪ ،‬ولی دچار تغییراتی شد‪.‬‬

‫‪-‬راهب به من گفت‪« :‬زانو بزن‪ ،‬میخواهم به سینههایت شالق بزنم‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬به سینه هایم‪ ،‬پدر؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬فقط وقتی به این دو تودهی شهوانی ضربه میزنم‪ ،‬شهوتی میشوم‪ » .‬در همین حال با‬
‫تمام قدرت سینههایم را فشار میداد‪.‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬پدر! این قسمت از بدن من آنقدر ضعیف است که ممکن است بمیرم‪» .‬‬

‫گفت‪« :‬تا زمانی که رضایت مرا جلب کند مهم نیست‪ » .‬و پنج یا شش ضربه دیگر وارد کرد که‬
‫خوشبختانه توانستم با دستانم آنها را دفع کنم‪ .‬ولی با دیدن مقاومت من‪ ،‬دستانم را با طناب به پشت‬
‫سرم بست‪ .‬دیگر نمیتوانستم جلوی ضربات او را بگیرم و تنها کاری که توانایی انجام آن را داشتم‪،‬‬
‫اشک ریختن بود‪ .‬او چندین ضربهی دیگر به سینههای من وارد کرد‪ .‬تیزی شالق وارد سینههایم شد و‬
‫گوشت بدن را میکند‪ .‬از سینههایم خون جاری شده بود‪ .‬اشک میریختم و همین کافی بود تا این هیوال‬
‫شهوتیتر بشود‪...‬چشمانم را میبوسید و اشکهایم را لیس میزد‪ .‬آرمانده هم در همین موقعیت قرار‬
‫گرفت‪ .‬دستانش بسته شد و سینههای گرد و سفیدش در اختیار این هیوال قرار گرفت‪ .‬کلمنت گویی‬
‫میخواست آنها را ببوسد‪ ،‬اما در واقع گازشان گرفت‪...‬پوست سفید و دوست داشتنی او نتوانست‬
‫تحمل کند و از آن خون جاری شد‪ .‬راهب با خشونت گفت‪« :‬میخواهم باسن و سینهی شما را همزمان‬
‫بمالم‪ » .‬من هنوز زانو زده بودم‪ .‬آرمانده روبروی من ایستاد‪ .‬به طوری که آلت تناسلی او با دهان من‬
‫همسطح شد‪ .‬اینگونه باسن او کمی باالتر از سینههای من قرار گرفته بود و این راهب به آرزویش رسید‪.‬‬
‫با خشونت هر دو را میمالید‪ .‬بعد شروع کرد تا شالق بزند‪ .‬شالق هم به سینهی من و هم به باسن‬
‫همراهم برخورد میکرد ولی همراهم آنقدر خوب بود که حاضر شد کمی خودش را پایین بیاورد تا از‬
‫من مواظبت کند‪ .‬اینگونه بیشتر ضربات به باسن او میخورد‪ .‬اگر اینکار را نمیکرد مطمئناً صدمهی‬
‫زیادی میدیدم‪ .‬کلمنت از نیرنگ او آگاه شد و به ما دستور داد تا جای خود را عوض کنیم‪ .‬با عصبانیت‬
‫گفت‪« :‬او با این کار چیزی به دست نمیآورد‪ .‬اگر امروز حاضر باشم که این قسمت از بدن او را ببخشم‪،‬‬
‫‪165‬‬

‫میتوانم به عضور دیگر بدن او صدمه بزنم‪ » .‬راهب تصمیم گرفته بود شالق خودش را عوض کند‪ .‬این‬
‫مرا به لرزه انداخته بود‪ .‬شالقی آورد که سر آن قالب فلزی داشت‪ .‬آن را به من نشان داد و گفت‪« :‬ببین‪،‬‬
‫تیریز‪ ،‬ببین چقدر شالق زدن با این لذت بخش است‪...‬احساسش خواهی کرد‪...‬احساسش خواهی کرد‪،‬‬
‫ای کوچولوی بدجنس‪ .‬اما در حال حاضر من فقط میخواهم از این یکی استفاده کنم…» شالقی دیگر‬
‫برداشت که ‪ 12‬گرهی کوچک داشت‪ .‬در انتهای هر طناب یک گرهی بزرگتر وجود داشت که اندازهی‬
‫یک تکه سنگ بود‪ .‬به آرمانده گفت‪« :‬بیا‪ .‬باال! …باال! » آرمانده که متوجه منظور او شده بود‪ ،‬روی زمین‬
‫چهار دست و پا نشست و باسنش را تا جایی که میتوانست باال آورد‪ .‬به من هم گفت تا همین کار را‬
‫بکنم‪ .‬هر دوی ما به خوبی در دسترس او بودیم و او شروع کرد به ضربه زدن‪ .‬یکی به من میزد یکی به‬
‫آرمانده‪ .‬از آنجایی که در این حالت‪ ،‬بخشی از آلت تناسلی ما هم در دسترس قرار میگیرد‪ ،‬برای همین‬
‫این فاسد سعی میکرد تا ضربات شالق بیشتر به آن جا برخورد کند‪ .‬برخی از گرههای شالق وارد واژن‬
‫ما میشد‪ .‬آنقدر درد آن زیاد بود که دیگر نمیتوانستیم آن را تحمل کنیم‪ .‬به ما گفت که بلند شویم و‬
‫در حالی که از دهانش کف بیرون میآمد‪ ،‬دوباره شالق معمولی را در دست گرفت و با خشونت به ما‬
‫نگاه میکرد‪ .‬با تمام قدرت به ما شالق میزد‪ .‬به همه جای بدن ما ضربه زد‪...‬ما مثل دیوانهها فرار‬
‫میکردیم و راهب هم به دنبال ما میدوید و به ما شالق میزد‪ .‬ما را غرق در خون کرده بود‪ .‬در نهایت‬
‫هر دوی ما را کنار تخت انداخت و ضربات خود را دو چندان کرد‪ .‬بدن هر دوی ما پر شده بود از زخم‬
‫شالق‪.‬‬

‫‪-‬کلمنت در نهایت به من گفت‪« :‬بگذار به رختخواب برویم‪ .‬شاید این برای تو کافی باشد‪ ،‬تیریز‪ ،‬اما‬
‫مطمئناً برای من کافی نیست‪ .‬آدم هرگز از این شیدایی خسته نمیشود‪ ،‬اگرچه این صرفاً انعکاسی‬
‫کمرنگ از کاری است که واقعاً دوست دارم انجام دهم‪ .‬آه! دختر عزیز‪ ،‬تو نمیدانی که فسق ما تا کجا‬
‫میتواند ما را ببرد‪ .‬نمیدانی این شیدایی تا کجا میتواند ما را غرق کند‪ .‬شما درکی از این احساسات‬
‫ندارید‪ .‬ما از رنج شما برانگیخته میشویم! ‪...‬اینجاست که ممکن است خیالپردازیها خطرناک شوند‪،‬‬
‫ولی به نظر تو کسی که هیچ چیز برایش مهم نیست‪ ،‬باید از چنین خطری بترسد؟ »‬
‫‪166‬‬

‫اگرچه کلمنت هنوز شهوتی بود ولی به نظرم آمد که کمی آرامتر شده است‪ .‬برای همین به خودم‬
‫جرات دادم تا پاسخ انحراف او را بدهم‪ .‬به نظرم این صحبتها ارزش آن را دارد تا بازگو شود‪.‬‬

‫‪-‬کلمنت به من گفت‪« :‬مضحکترین چیز در جهان‪ ،‬تیریز عزیزم‪ ،‬بیشک این است که بخواهی در‬
‫مورد سلیقهی مردم بحث کنی‪ ،‬آنها را به چالش بکشی‪ ،‬مردان را به خاطر آنها سرزنش کنی یا اگر با‬
‫عقاید تو مطابقت ندارند با استفاده از قوانین کشور و یا با قراردادهای اجتماعی‪ ،‬آنها را مجازات کنی‪.‬‬
‫در واقع انسانها هرگز نخواهند فهمید که همهی سلیقهها و شیداییها‪ ،‬هر چقدر هم که جنایتکارانه‬
‫باشند‪ ،‬از خود طبیعت نشات میگیرند‪ .‬با این اوصاف‪ ،‬از شما میپرسم که به چه حقی یک انسان جرأت‬
‫دارد تا از انسان دیگری تقاضا کند که سلیقهی خود را اصالح کند یا از نظم اجتماعی الگوبرداری کند؟‬
‫قوانینی که تنها برای خوشبختی انسان وضع شدهاند‪ ،‬به چه حقی جرأت میکنند تا با کسی که‬
‫نمیتواند راه خود را تغییر دهد‪ ،‬برخورد کنند؟ در هر صورت‪ ،‬حتی اگر فردی بخواهد ذائقهی خود را‬
‫تغییر دهد‪ ،‬آیا میتواند این کار را انجام دهد؟ آیا این در طبیعت ماست که خودمان را بازسازی کنیم؟‬
‫آیا میتوانیم از آنچه هستیم فاصله بگیریم؟ آیا شما از یک انسان معلول و ناقص میخواهید که خودش‬
‫را تغییر بدهد؟ آیا این نقص اخالقی‪ ،‬مانند نقص بدنی نیست؟ اجازه دهید کمی وارد جزئیات بشویم‪ .‬به‬
‫نظرم تو هوش خوبی داری‪ .‬به نظرم آنچه بیش از همه ذهن شما را درگیر کرده است‪ ،‬دو اختالل در‬
‫رفتار ماست‪ .‬شما از اینکه میبینید ما از چیزهایی به اصطالح ناپاک و کثیف لذت میبریم در تعجب‬
‫هستید‪ .‬همچنین لذت ما از درد و رنج دیگران‪ ،‬برای شما قابل هضم نیست‪ .‬بگذارید این دو سلیقه را‬
‫برای شما تحلیل کنم‪ .‬در این صورت میتوانم شما را متقاعد کنم که چیزی سادهتر از این لذتها وجود‬
‫ندارد‪» .‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬شما ادعا میکنید عجیب است که چیزهای کثیف و ناپاک برای ما لذت بخش است‪ ،‬اما‬
‫تیریز عزیزم قبل از اینکه تعجب بکنید‪ ،‬باید بدانید ارزش اشیا فقط زمانی معنا میدهد که مورد فهم‬
‫ما واقع شود‪ .‬در واقع باید بگویم ارزش چیزی است که تخیل ما به اشیا میدهد‪ .‬با توجه به این حقیقت‬
‫ثابت‪ ،‬کامالً ممکن است که نه تنها عجیبترین‪ ،‬بلکه حتی شرمآورترین و ترسناکترین چیزها بهطور‬
‫قابلتوجهی بر ما تأثیر بگذارد‪ .‬تخیل انسان قوهای از ذهن است که در آن اشیاء فرم میگیرند و افکار‬
‫‪167‬‬

‫ما چیزی است که از طریق اندام حسی ما شکل میگیرد‪ .‬بنابراین زمانی که به یک شئ برای اولین بار‬
‫نگاه میکنیم‪ ،‬جایی است که افکار ما شکل میگیرد‪ .‬با این حال‪ ،‬این تخیل خودش ناشی از یک نوع‬
‫سازمان ذهنی است که به انسان اعطا شده است‪ .‬انسان اشیاء را فقط به شیوهای خاص درک میکند و‬
‫این شیوهی خاص چیزی است که به انسان داده شده است‪ .‬تیریز عزیز فکر کنم اگر مثال بزنم بهتر‬
‫متوجه بشوید‪ .‬مطمئنم آینههای مختلفی دیدهاید که برخی اندازهی اجسام را کوچکتر از واقعیت نشان‬
‫میدهد و برخی از آینهها هم اشیا را بزرگتر نشان میدهد‪ .‬آینههایی که اجسام را بزرگتر نشان میدهد‪،‬‬
‫در واقع آن جسم را زشتتر میکند در حالی که آینههایی که کوچکتر نشان میدهند‪ ،‬جسم را‬
‫جذابتر میکنند‪ .‬حال میتوانید بفهمید که اگر شخصی خودش را در این آینهها نگاه کند‪ ،‬چه تصوری‬
‫از خودش به دست میآورد‪ .‬من از شما میپرسم که آیا درک این فرد از خودش‪ ،‬به آینه مربوط نمیشود؟‬
‫حال اگر این آینه دارای حس بود به نظر شما نظرش در مورد انسانی که روبروی او ایستاده بود چه‬
‫تغییری میکرد؟ آینهای که این انسان را خوشتیب میدید‪ ،‬عاشقش میشد و آینهای که این انسان را‬
‫ترسناک میدید از او متنفر میشد‪ .‬میبینید؟ انسانی که جلوی آینه ایستاده است هیچ فرقی نمیکند‪.‬‬
‫اما این آینه است که با توجه به ساختمان ذهنی خودش آن را خوب یا بد میبیند‪ .‬تخیل انسان چنین‬
‫است‪ ،‬تیریز‪ .‬ذهن ما اشیا خارجی را بر اساس چیزی که شکل گرفته است میبیند‪ .‬بنابراین خوب یا بد‬
‫بودن یک شئ بستگی به ساختار تخیل و ذهن ما دارد‪ .‬خود شئ ذاتاً خوب یا بد نیست‪ .‬این ما هستیم‬
‫که این صفات را به اشیا میدهیم‪ .‬اگر این شئ با تخیل ما مطابقت داشته باشد به آن میگوییم خوب و‬
‫دوست داشتنی‪ .‬ولی اگر این شئ با تخیل ما مطابقت نداشته باشد‪ ،‬از آن متنفر میشویم‪ .‬بنابراین‬
‫ممکن است یک شئ در نظر شما خوب و پسندیده باشد ولی در نظر انسانی دیگر پلید و زشت باشد‪.‬‬
‫برای همین شما به آن شئ جذب میشوید ولی فردی که آن را بد میبیند‪ ،‬از آن دوری میکند‪ .‬پس‬
‫جای تعجب نیست که آنچه برای برخی بسیار خوشایند است میتواند برای برخی دیگر ناخوشایند‬
‫باشد و برعکس‪ .‬بنابراین عجیبترین چیزها هم برای خود طرفدارانی دارد‪...‬انسان دفرمه و بدشکل هم‬
‫میتواند آینهای پیدا کند که او را خوش تیپ نشان دهد‪ .1‬حال اگر بپذیریم که لذتهای ما همیشه‬

‫‪ . 1‬ساد اغلب موارد (مانند همینجا) به نظر میرسد که مفاهیم خاصی از روانکاوی فرویدی را به تصویر میکشد‪ .‬در سطح فلسفی‪ ،‬این‬
‫یک دیدگاه جبرگرایانه از طبیعت انسان است که با ماترئالیسم الحادی متحد شده است که بر اساس آن رفتار از دوران کودکی از پیش‬
‫تعیین شده است و بنابراین نه شایستهی ستایش است و نه شایستهی سرزنش‪.‬‬
‫‪168‬‬

‫وابسته به تخیالت ماست‪ ،‬نمیتوانیم از تعداد تغییراتی که تخیل میتواند برای این لذتها ایجاد کند و‬
‫از تعدد بینهایت سلیقهها و ذائقهها‪ ،‬شگفتزده شویم‪ .‬این ذائقهها هر چقدر هم زشت و پلید باشند‪،‬‬
‫ابداً نباید ما را متعجب کنند‪ .‬ممکن است سه چهارم مردم جهان از بوی گل رز خوششان بیاید ولی هیچ‬
‫حقی ندارند تا آن بخشی که ممکن است از بوی آن بدشان بیاید را محکوم کنند‪ .‬پس بدان که خود‬
‫شی هیچ چیز از خودش ندارد و این فقط ما هستیم که آن را با ارزش و یا بیارزش میکنیم‪ .‬بنابراین‪،‬‬
‫اگر موجوداتی پیدا بشوند که ذائقهشان کامالً با معیارهای جامعه متفاوت باشد و یا حتی در تضاد با آن‬
‫باشد‪ ،‬ابداً حقی نداریم که آنها را محکوم یا مجازات کنیم‪ ،‬بلکه باید کمک کنیم تا بیشتر لذت ببرند‪.‬‬
‫باید همهی محدودیتهای آنها را لغو کنیم و اگر میخواهیم عادل باشیم باید تمام وسایل مورد نیاز را‬
‫برای آنها فراهم کنیم تا راضی باشند‪ .‬چرا که آنها خودشان انتخاب نکردهاند که سلیقههای عجیب‬
‫و غریب داشته باشند ولی شما انتخاب کردهاید که آنها را مجازات و محکوم کنید‪ .‬ما در رحم مادرمان‬
‫شکل میگیریم و همانجا گرایشهای ما مشخص میشود‪ .‬اولین اشیایی که با آن روبرو میشویم و اولین‬
‫کلماتی که میشنویم دامنه و ماهیت ذائقهی ما را مشخص میکند‪ .‬اینجاست که گرایش ما مشخص‬
‫میشود و از آن پس هیچ چیز در دنیا نمیتواند آنها را از بین ببرد یا تغییر بدهد‪ .‬مهم نیست که چگونه‬
‫یک کودک تربیت شود‪ ،‬هیچ چیز او را تغییر نمیدهد‪ ،‬و شخصی که مقدر شده است جنایتکار باشد‪،‬‬
‫قطعاً چنین خواهد شد‪ .‬هر چقدر هم که تحصیل کرده باشد‪ ،‬در نهایت جنایت کار خواهد شد‪ .‬درست‬
‫همانطور که یک فاضل نمیتواند دست از فضیلت بردارد‪ .‬اگر کسی ذاتاً درستکار باشد‪ ،‬حتی معلمش‬
‫هم نمیتواند او را دزد بکند‪ .‬هر دو چیزی شدهاند که طبیعت خواسته است و برای همین هیچ کدام‬
‫سزاوار ستایش یا سرزنش نیستند‪.‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬آنچه کامالً عجیب است این است که تا زمانی که ما فقط از چیزهای بیاهمیت صحبت‬
‫میکنیم‪ ،‬اختالف سلیقه اصالً مهم نیست و با آن کنار میآییم‪ .‬اما وقتی موضوع شهوترانی باشد‪ ،‬همه‬
‫جا غوغا به پا میشود و این زنان دائماً میخواهند از حقوق خود دفاع کنند‪ .‬زنانی ضعیف و پست که‬
‫چیزی برای از دست دادن ندارند و هربار که چیزی از آنها گرفته میشود‪ ،‬به خود میلرزند‪ .‬اگر هم‬
‫کسی خدشهای به اعتقادات آنها وارد کند‪ ،‬سزاوار اعدام خواهد بود‪ .‬و با این حال‪ ،‬چه بیعدالتی! آیا‬
‫قرار است لذتهای دیگر را قربانی لذت نفسانی انسان بکنیم؟ به طور خالصه‪ ،‬آیا محراب تولید مثل‪،‬‬
‫‪169‬‬

‫باید ما را بیشتر از قسمتهای دیگر بدن‪ ،‬مثل آن خلوتگاه تاریک و کثیف به خود جذب کند؟ اگر‬
‫انسانی دارای ذائقهای خاص باشد نباید برای ما تعجبآور باشد چرا که ‪-‬همانطور که بارها گفتم‪-‬این‬
‫انحراف زاییدهی فرم و ساختمان بدنی اوست‪ .‬آیا تقصیر اوست که چیزهایی که شما به آن عالقهمند‬
‫هستید‪ ،‬برای او بیمعناست؟ آیا تقصیر اوست با چیزهایی که شما از آنها متنفر هستید‪ ،‬هیجانزده‬
‫میشود؟ اگر کسی میتوانست خودش را تغییر بدهد‪ ،‬مطمئن باشید خودش را به گونهای تغییر میداد‬
‫تا بتواند مانند سایر مردم بشود‪ .‬ولی کسانی که میخواهند با چنین انسانی مبارزه کنند‪ ،‬حقیقتاً کاری‬
‫احمقانه و وحشیانه در پیش گرفتهاند‪ .‬انحرافات هرچقدر هم که پلید و شرارتآمیز باشند‪ ،‬جامعه حق‬
‫ندارد آنها را مقصر بداند‪ .‬همانطور که جامعه حق ندارد کوران و کران مادرزاد را مقصر بداند‪ ،‬به همان‬
‫اندازه حقی هم ندارد که منحرفان جنایت کار را مجرم تلقی کند‪ .‬آیا شما زنی که از بیماری جنون رنج‬
‫میبرد را سرزنش میکنید؟ آیا شما او را مسخره میکنید؟ خیر اینطور نیست‪ .‬بنابراین بیایید در مورد‬
‫منحرفان نیز به همین اندازه منصف باشیم‪ .‬منحرفان‪ ،‬نه تنها سزاوار سرزنش نیستند بلکه باید به آنها‬
‫ترحم کنیم‪ .‬درست مثل بیماران جسمی‪ .‬سرزنش منحرفان تنها بهانهای اخالقی است‪ .‬اما زمانی که‬
‫دانش ما از آناتومی انسان کامل شود‪ ،‬آنگاه رابطهی بین ساختار انسان و سلیقهی او برای ما روشن‬
‫میشود‪ .‬وقتی به آن نقطه برسیم‪ ،‬دزدان‪ ،‬جالدها‪ ،‬زندانبانها‪ ،‬قانونگذاران و مردمان سرکوب شده کجا‬
‫خواهند بود؟ قوانینی که شما از آن طرفداری میکنید‪ ،‬اخالق‪ ،‬دین‪ ،‬چوبههای دار‪ ،‬بهشت‪ ،‬جهنم و‬
‫خدایان کجا خواهند بود؟ اینها دیگر چه معنایی میدهد زمانی که شما میتوانید با تغییر دادن مایعی‬
‫در خون یا مغز‪ ،‬سلیقهها و ذائقههای یک انسان را تغییر بدهید؟ »‬

‫‪«-‬اما اجازه دهید ادامه دهیم‪ .‬شما از سلیقههای بیرحمانه شگفتزده شدهاید! هدف انسان لذت‬
‫جو چیست؟ آیا این نیست که هرطور که شده است خودش را ارضا کند و از این طریق بیشترین لذت‬
‫را در اوج شهوت ببرد؟ ‪...‬لحظهای ارزشمند که بسته به میزان انرژی سرمایهگذاری شده در آن‪ ،‬خوب‬
‫یا بد بودن این شهوت تعیین میشود‪ .‬حال آیا این یک سفسطه نیست که بگوییم برای اینکه بهترین‬
‫و باالترین لذت را کسب کنیم‪ ،‬باید خودمان را با یک زن شریک بدانیم؟ آیا واضح نیست که یک زن‬
‫نمیتواند هیچ چیزی را با ما شریک شود مگر اینکه چیزی از ما بگیرد؟ قیمت هر لذتی که زن کسب‬
‫میکند‪ ،‬دزدی از ماست‪ .‬حال از شما میپرسم چرا وقتی ما به اوج لذت و ارگاسم میرسیم‪ ،‬یک زن هم‬
‫‪170‬‬

‫باید آن را تجربه کند؟ آیا در این کار چیزی جز غرور هم وجود دارد؟ اما آنچه واضح است این است که‬
‫اگر مانع شویم که یک زن به ارگاسم برسد و خودمان به تنهایی این لذت را کسب کنیم‪ ،‬آنگاه به چیز‬
‫هیجان انگیزتری دست پیدا کردهایم‪ .‬تنها چیزی که یک زن باید روی آن تمرکز کند این است که ما‬
‫را به ارگاسم برساند‪ .‬خودش حق آن را ندارد که ارضا شود و این چقدر لذت بخش است‪ .‬آیا ظلم و‬
‫ستم‪ ،‬بیشتر از خیرخواهی به غرور ما اضافه نمیکند؟ به طور خالصه آیا مردی که ارباب است و روی‬
‫زن تسلط دارد‪ ،‬بیشتر از مردی که لذت خود را با زن شریک شده است‪ ،‬لذت نمیبرد؟ اما آنچه باید در‬
‫نظر گرفت این است که بین احساسات و لذت تفاوت است‪ .‬اینکه بگوییم احساسات جزء ضروری لذت‬
‫است‪ ،‬چیزی کامالً پوچ و بیهوده است‪ .‬احساسات نه تنها هیچ کمکی به لذت نمیکند‪ ،‬بلکه از شدت‬
‫آن میکاهد‪ .‬باید بدانی عشق و لذت دو چیز کامالً متفاوت هستند‪ .‬میتوان بدون لذت بردن‪ ،‬چیزی را‬
‫دوست داشت‪ .‬همچنین بدون دوست داشتن هم میتوان لذت برد‪ .‬اما مهمترین نکته این است که‬
‫بدانیم هر درجهای از لطافت که برای افزایش عاطفهی زن به کار میرود‪ ،‬موجب میشود لذت مرد کاهش‬
‫پیدا کند‪ .‬در واقع‪ ،‬تا زمانی که زن هم قصد لذت بردن داشته باشد‪ ،‬چیزی عاید مرد نخواهد شد‪ .‬تیریز‬
‫توجه کن که اگر لذت را با کسی شریک شوی‪ ،‬در واقع از شدت آن میکاهی‪ .‬برای یک مرد ضرورت‬
‫دارد تا به بهای رسیدن به کمال لذت‪ ،‬احساسات یک زن را قربانی کند‪ .‬اساساً لذت بردن یک زن هیچ‬
‫معنایی ندارد و باید قربانی لذت مردان بشود‪ .‬باید تا جای ممکن از زن بگیرد تا بتواند خودش را به اوج‬
‫لذت برساند‪ .‬ابداً نباید به این فکر کند که این کار چه تأثیری روی زن میگذارد‪ .‬این توجه‪ ،‬حواس او را‬
‫پرت میکند و نمیگذارد به بهترین نحو لذت ببرد‪ .‬خودپرستی اولین قانون طبیعت است و مطمئناً‬
‫بهترین جایی که میتوان آن را پیدا کرد‪ ،‬لذات شهوانی است‪ .‬لذاتی که خود طبیعت به ما داده است تا‬
‫با آن به حرکت در آییم‪ .‬تخریب و از بین بردن لذت یک زن‪ ،‬اهمیت چندانی ندارد چرا که یک مرد‬
‫زمانی که از زن چیزی کسب میکند‪ ،‬آنگاه برای او اهمیت ندارد که این شئ که در خدمت اوست (یعنی‬
‫زن) چه چیزی را از دست میدهد‪ .‬تا زمانی که من از یک شئ لذت میبرم‪ ،‬اهمیتی ندارد که بر سر‬
‫خود شئ چه میآید‪ .‬میخواهد خوشحال باشد یا ناراحت‪ .‬بین این شئ (زن) و این مرد هیچ رابطهای‬
‫وجود ندارد‪ ،‬بنابراین احمقانه است که مردی بخواهد لذت خود را قربانی احساسات این شئ بکند‪ .‬چرا‬
‫باید خودمان را درگیر این بکنیم که این شئ خوشحال است یا ناراحت؟ اساساً زمانی که میتوانید از‬
‫‪171‬‬

‫یک شئ لذت ببرید‪ ،‬باید تا جایی که ممکن است از آن استفاده کنید‪ .‬بنابراین اگر مردی از درد و رنج‬
‫اشیایی (زنانی) که در خدمت او هستند‪ ،‬لذت میبرد‪ ،‬خودتان اعتراف خواهید کرد که بدون هیچ‬
‫پشیمانی باید این کار را انجام دهد چرا که لذت ما مهم است و اینکه این شئ درد بکشد یا نکشد اصالً‬
‫مهم نیست‪ .‬هدف کسب لذت است‪ ،‬حال به هر قیمتی‪ ....‬اما بگذارید به ترتیب جلو برویم‪» .‬‬

‫‪«-‬بنابراین لذتی که خود شخص کسب میکند بر همه چیز تقدم دارد‪ .‬اگر اینگونه نبود چگونه برخی‬
‫میتوانند از پیرمردها و انسانهای بدشکل و معلول لذت ببرند؟ اینگونه افراد یعنی افراد معلول و‬
‫بدشکل میدانند که هیچ کس آنها را دوست ندارد‪ .‬میدانند که هیچکس احساسات خودش را با آنها‬
‫به اشتراک نمیگذارد‪ .‬اما آیا آنها کمتر لذت میبرند؟ آیا آنها فقط توهم لذت را تجربه خواهند کرد؟‬
‫آنها در لذتهای خود کامالً خودخواه هستند و برای به دست آوردن آنها آمادهی قربانی کردن هر‬
‫چیزی هستند‪ .‬بنابراین کسانی که به لذتهای آنها خدمت میکنند‪ ،‬در واقع به دنبال لذتهای شخصی‬
‫خود هستند‪ .‬لذتهایی مفعولی که آنها را مجبور میکند خودشان را در اختیار افراد بدشکل و پیر‬
‫قرار دهند‪ .‬بنابراین هیچ نیازی نیست که برای لذت بردن‪ ،‬لذتهایمان را با بقیه شریک شویم‪ .‬اینکه‬
‫قربانی ما شاد یا ناراحت باشد هیچ تأثیری روی عملکرد ما ندارد‪ .‬مهم نیست در قلب و ذهن او چه‬
‫میگذرد‪ ،‬تنها این مهم است که ما لذت ببریم‪ .‬خود این شی که در خدمت شماست‪ ،‬ممکن است از کار‬
‫شما لذت ببرد و یا امکان دارد از آن رنج بکشد‪ .‬ممکن است آنها شما را دوست داشته باشند و یا از‬
‫شما متنفر باشند‪ .‬اما همهی این احساسات زمانی که ما داریم لذت میبریم‪ ،‬بیفایده هستند‪ .‬زنان‬
‫چیزی جز ماشین تولید لذت نیستند و آیا یک مرد معقول حاضر است که لذت خودش را با یک فاحشه‬
‫تقسیم کند؟ میلیونها مرد وجود دارند که از همین اصول پیروی میکنند و زنان را موجوداتی برای‬
‫ارضا شهواتشان میبینند‪ .‬این افراد بدون کوچکترین تردیدی به این اصول عمل میکنند و کسانی را‬
‫که از اصول اخالقی پیروی میکنند به سخره میگیرند‪ .‬متأسفانه جهان پر است از انسانهایی که به‬
‫این اصول پوچ اخالقی عمل میکنند و فقط مانند حیوانات به این دنیا میآیند و پس از چندی بدون‬
‫این چیزی از آن فهمیده باشند‪ ،‬آن را ترک میکنند‪» .‬‬
‫‪172‬‬

‫‪«-‬با توجه به این مقدمات‪ ،‬تنها لذتهای شخصی مهم است و ما نباید لذتهای خودمان را با دیگران‬
‫شریک شویم‪ .‬بگذارید فراتر بروم و بگویم که لذت بردن ما ارزش قربانی کردن همه چیز را دارد‪ .‬من‬
‫میتوانم از درد و رنج و تحقیر و شکنجهی دیگران لذت ببرم و این چیز عجیبی نیست‪ .‬در واقع این‬
‫کار لذت ما را افزایش میدهد‪ .‬بگذارید کمی در مورد آن بحث کنیم‪» .‬‬

‫‪«-‬احساس لذت بخش چیزی نیست جز نوعی ارتعاش در بدن ما که از حواس ما شروع میشود و‬
‫تمامی عصبهای ما را در بر میگیرد‪ .‬این ارتعاش از یک شئ یا تخیلی از یک شئ به وجود میآید که‬
‫همهی بدن ما را درگیر میکند‪ .‬بنابراین آن لحظهی اوج که باالترین لذت را کسب میکنیم و دیوانه‬
‫میشویم‪ ،‬تنها با دو علت ایجاد میشود‪ :‬یا با ادراک واقعی یا خیالی شیئی که در خدمت ماست‪ .‬یا با‬
‫تماشای این شئ که شهوت ما را برمی انگیزد‪ .‬در حال حاضر هیچ احساسی واضحتر از درد وجود ندارد‪.‬‬
‫اگر ما بخواهیم احساسات یک زن را برانگیزیم تا اینگونه لذت خودمان افزایش پیدا کند‪ ،‬راه طوالنی‬
‫در پیش خواهیم داشت‪ .‬در واقع راهی که هیچ وقت به مقصد نمیرسد‪ .‬ما برای چنین لذتی باید قدرت‬
‫زیادی خرج کنیم‪ .‬اما درد به هیچ چیزی نیاز ندارد‪ .‬هیچ هزینهای ندارد‪ .‬هرچه یک مرد عیبهای‬
‫بیشتری داشته باشد‪ ،‬هر چه سنش بیشتر باشد و هرچه منزجرکنندهتر باشد‪ ،‬بهتر موفق میشود‪ .‬چرا‬
‫که شیئی که در خدمت اوست زودتر رنج خواهد کشید و اینگونه مرد بدون هیچ هزینهای به هدف خود‬
‫میرسد‪ .‬پس مردی که میتواند در یک زن بیشترین تأثیر را ایجاد کند‪ ،‬مردی که میتواند بدن یک‬
‫زن را به بهترین نحو متالشی کند‪ ،‬واقعاً موفق شده است که بیشترین لذت ممکن را برای خود به دست‬
‫آورد‪ .‬مرد خودپسندی که اعتقاد دارد لذتهایش ارزش قربانی کردن دارند‪ ،‬هر زمان که قدرت انجام‬
‫آن را داشته باشد‪ ،‬شدیدترین درد ممکن را بر شیئی که به او خدمت میکند وارد میکند‪ .‬آگاهی به‬
‫همین اصل کافی است تا او را به هیجان آورد‪» .‬‬

‫‪-‬به کلمنت گفتم‪« :‬این آموزهها وحشتناک هستند پدر‪ .‬این تفکرات فقط به ظلم و وحشت منجر‬
‫میشوند‪» .‬‬

‫این بربر وحشی پاسخ داد‪« :‬خب که چی؟ تکرار میکنم‪ ،‬آیا ما روی رفتار خودمان تسلط داریم؟ آیا‬
‫نباید تسلیم هدیهی طبیعت بشویم؟ اگر طبیعت از این انحرافات آزرده خاطر میشد‪ ،‬قطعاً آنها را به‬
‫‪173‬‬

‫وجود نمیآورد‪ .‬مطمئن باشید هیچ خشمی از سوی طبیعت متوجه شما نخواهد بود‪ .‬بنابراین نترسید و‬
‫خودتان را غرق در فساد کنید‪ .‬اصالً مهم نیست چقدر این فساد خشن و بیرحمانه باشد‪ ،‬آنچه اهمیت‬
‫دارد این است که ما به خواستهی طبیعت احترام بگذاریم‪ .‬بنابراین اگر طبیعت به شما خشونت داده‬
‫است‪ ،‬بدرید و نابود کنید‪ ،‬چرا که این بخشی از نقشه و برنامهی طبیعت است‪ .‬ما برای طبیعت حکم‬
‫ابزار را داریم و هیچ اختیاری از خودمان نداریم‪ .‬حال ممکن است بگویید پس عواقب این کار برای ما‬
‫چیست؟ باید به عرض شما برسانم زمانی که از فالن کار لذت میبریم‪ ،‬دیگر عواقب آن مهم نیست‪» .‬‬

‫‪-‬ناگهان وسط حرف او پریدم‪« :‬من در مورد عواقب صحبت نمیکنم‪ ،‬مشکل من با خود این ایدئولوژی‬
‫است‪ .‬بدیهی است که اگر شما قویتر باشید و اصول بیرحمانهتان شما را به لذت بردن از درد دیگران‬
‫سوق دهد‪ ،‬آنگاه به تدریج به نقطهای خواهید رسید که برای لذت بردن باید خشونت خود را به نهایت‬
‫برسانید و اینگونه ممکن است زندگی کسی که به شما خدمت میکند را بگیرید‪» .‬‬

‫‪-‬این شرور در جواب من گفت‪« :‬خب بمیرد‪ .‬این بدان معناست که طبیعت ذائقهای به من داده است‬
‫تا با آن موجودات را از بین ببرم‪ .‬از بین رفتن موجودات به این معناست که طبیعت نیاز به تخریب دارد‪.‬‬
‫اگر طبیعت نیازی به از بین رفتن نداشته باشد‪ ،‬آنگاه چنین ذائقهای در من نمیگذاشت‪ .‬اگر طبیعت به‬
‫دنبال خلق کردن بود‪ ،‬مطمئن باشید ذائقهی من هم در خدمت همین هدف میبود‪ .‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬تخریب‬
‫و از بین رفتن تنها به این معناست که یک جسم را به چند صد هزار تکه جسم تبدیل کنیم‪ .‬یک جسم‬
‫‪ 1.5‬متری به چندین هزار جسم چند سانتیمتری تبدیل میشود‪ .‬کجای این جنایت است؟ این کار کامالً‬
‫در خدمت طبیعت است‪ ،‬حال شما چگونه آن را جنایت میدانید؟ من برای چندمین بار از شما میپرسم‬
‫که آیا یک انسان قدرت آن را دارد تا مرتکب جنایت نشود؟ این انسان تنها کاری که میکند این است‬
‫که شادی خودش را بر دیگران ترجیح میدهد‪ .‬برای همین هرچه سر راه شادی او قرار بگیرد‪ ،‬از بین‬
‫میبرد‪ .‬اما این چیزی است که خود طبیعت به او گفته است انجام بده‪ .‬خود طبیعت به او گفته است تا‬
‫به هر قیمتی‪ ،‬حتی اگر جان افراد دیگر در میان باشد‪ ،‬لذت و شادی خودت را ارجح بدان‪ .‬نظریهی‬
‫دوست داشتن همسایه چیزی است که از مسیحیت به ما رسیده است و نه طبیعت‪ .‬پیروان مسیح‪ ،‬یک‬
‫مشت ضعیف و ناتوان بودند که برای بقا مجبور شدند تا این نظریه را مطرح کنند‪ .‬این افراد برای اینکه‬
‫‪174‬‬

‫حذف نشوند‪ ،‬رابطهی عاطفی میان انسانها را مطرح کردند‪ .‬اینها گمان میکردند با کمک کردن به‬
‫شکوفا شدن زندگی همسایه‪ ،‬زندگی خودشان هم تغییر خواهد کرد‪ .‬اما فیلسوفان حقیقی چنین روابط‬
‫خیالی را نمیپذیرند‪ .‬چنین اشخاصی خودشان را در جهان تنها میبینند و برای همین فقط به دنبال‬
‫منافع خود هستند‪ .‬اگر برای یک لحظه با دیگران مهربان و خوب باشند‪ ،‬تنها به این جهت است که از‬
‫این کار نفعی عاید آنها خواهد شد‪ .‬اگر منافع این اشخاص تأمین شود‪ ،‬آنگاه میبینید که به تمامی‬
‫این روابط پشت پا میزنند و برای آن نظریهی خیرخواهانه پشیزی هم ارزش قائل نخواهند شد‪ .‬این‬
‫اشخاص از تمامی چیزهایی که در اطرافشان وجود دارد‪ ،‬به نفع خودشان استفاده خواهند کرد و هیچ‬
‫ترسی به خود راه نمیدهند‪ .‬اینگونه افراد به دنبال لذت و منافع خود هستند و ابداً برایشان مهم نیست‬
‫که بر سر بقیه چه میآید‪ .‬مطمئن باشید برای یک لحظه هم از این کار پشیمان نمیشوند‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اما انسانی که شما توصیف میکنید یک هیوال است‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬انسانی که من توصیف میکنم متعلق به طبیعت است‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬او یک جانور وحشی است‪» .‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬خب‪ ،‬از شما میپرسم‪ ،‬همین جانور وحشی که شما میگویید‪ ،‬مثل ببر یا پلنگ‪ ،‬مگر چه‬
‫میکند؟ آیا گرگی که گوسفندان را میبلعد‪ ،‬به طبیعت خدمت نمیکند؟ آیا تنها به ارادهی طبیعت‬
‫خدمت نمیکند؟ »‬

‫‪-‬با ناراحتی گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬تو میتوانی هر چه دوست داری بگویی پدر‪ ،‬اما من هرگز چنین شهوات‬
‫ویرانگری را نمیپذیرم‪» .‬‬

‫‪-‬این فاسد به من جواب داد‪« :‬زیرا شما میترسید هدف آنها شوید و این خودپرستی است‪ .‬اجازه‬
‫دهید نقشها را عوض کنیم و اینگونه منظور من را خواهید فهمید‪ .‬از گوسفند سؤال بپرسید‪ .‬او هم‬
‫قبول نمیکند که گرگ او را ببلعد‪ .‬از گرگ بپرس که گوسفند چه فایدهای دارد و او جواب میدهد که‬
‫گوسفند غذای من است‪ .‬گرگها گوسفند میخورند و گوسفندان هم توسط گرگان بلعیده میشوند‪.‬‬
‫قوی ضعیف را میخورد و ضعیف قربانی قوی است‪ .‬طبیعت چنین است‪ .‬نقشههای او چنین است‪ .‬هدف‬
‫‪175‬‬

‫او چنین است‪ .‬کنش و واکنشی همیشگی‪ .‬انبوهی از رذیلتها و فضایل‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬تعادلی کامل‬
‫بین خیر و شر برقرار است‪ .‬تعادلی که برای حفظ این زمین و ستارگان ضروری است و بدون آن همه‬
‫چیز از بین میرود‪ .‬آه‪ ،‬تیریز‪ ،‬اگر از طبیعت میپرسیدیم که آیا جنایات و انحرافاتی که خود تو در ما‬
‫گذاشتهای‪ ،‬مجازاتی در پی دارند‪ ،‬قطعاً شگفتزده میشد‪ .‬مطمئن باشید به ما میگفت‪« :‬احمق‪ ،‬بخواب‪،‬‬
‫بخور‪ ،‬بنوش و هر وقت خواستی بدون هیچ ترسی مرتکب جنایت شو‪ .‬همهی این به اصطالح فسادها‬
‫من را خوشحال میکند‪ .‬من میخواهم که آنها اتفاق بیفتند زیرا من آنها را در ذات شما گذاشتهام‪.‬‬
‫تصمیم با شما نیست که چه چیزی مرا آزار میدهد و چه چیزی مرا خوشحال میکند‪ .‬بفهم که هرچیزی‬
‫که در وجودت داری از آن من است‪ .‬من چیزی را که برای تو مناسب نباشد‪ ،‬به تو نمیدهم‪ .‬زشتترین‬
‫و با فضیلتترین اعمال‪ ،‬هر دو به من خدمت میکنند‪ .‬خودت را محدود نکن‪ .‬پس قوانین‪ ،‬قراردادهای‬
‫اجتماعی و خدایانت را زیر پا بگذار‪ .‬فقط به صدای من گوش کن و باور کن که اگر چیزی به نام جنایت‬
‫وجود داشته باشد‪ ،‬آن این است که با خواستهی من مخالفت کنی‪»» .‬‬

‫‪-‬گریه کردم و گفتم‪« :‬آه‪ ،‬ای آسمانها! سخنان شما مرا به لرزه میاندازد‪ .‬اگر هیچ کاری جنایت‬
‫نباشد‪ ،‬پس آن حس تنفر و پشیمانی که هنگام گناه به ما دست میدهد چیست؟ »‬

‫‪-‬فاسد به سرعت پاسخ داد‪« :‬این تنفر و پشیمانی چیزی نیست که طبیعت به شما داشته باشد‪ .‬این‬
‫تنفر تنها ناشی از این است که شما عادت نکردهاید‪ .‬به نظر شما نمیتوان این مطلب را با مثالی از غذاها‬
‫بهتر فهمید؟ ممکن است غذایی فوقالعاده خوشمزه باشد ولی چون به آن عادت ندارید‪ ،‬از آن بدتان‬
‫میآید‪ .‬آیا این خود غذاست که ذاتاً بد است؟ خیر‪ .‬اگر ما بر این تنفر و انزجار خودمان غلبه کنیم و‬
‫تالش کنیم تا آن غذا را بچشیم‪ ،‬آنگاه کم کم میبینید که این غذا چقدر خوشمزه است‪ .‬داروها در نظر‬
‫ما بدمزه هستند ولی در مفید بودن آنها شکی ندارید‪ .‬بنابراین بیایید خودمان را به شرارت و بدی‬
‫عادت دهیم‪ .‬آنگاه خواهید دید که شرارت چقدر جذاب است‪ .‬این تنفر لحظهای‪ ،‬که شما از آن صحبت‬
‫میکنید‪ ،‬خشم طبیعت نیست که بخواهد با آن به ما هشدار بدهد بلکه حقهای جذاب است برای اینکه‬
‫ما را برای لذتهای بهتر آماده کند‪ .‬هرچه یک عمل به نظر ما وحشتناک باشد‪ ،‬هرچه با آداب و رسوم‬
‫در تضاد بیشتری باشد‪ ،‬هرچه تابوهای بیشتری را نقض کند و هرچه بیشتر از خط قرمزهای قراردادهای‬
‫‪176‬‬

‫اجتماعی عبور کند‪ ،‬آنگاه برای طبیعت مناسبتر است‪ .‬تنها جنایت است که تعادل را بر میگرداند‪.‬‬
‫فضیلت مدام کفهی این ترازو را به سمت خودش میکشاند ولی جنایت میتواند این ترازو را به تعادل‬
‫برساند‪ .‬اگر فساد و جنایتی که انجام میدهیم‪ ،‬چیز کوچکی باشد‪ ،‬تعادلی که طبیعت به دنبال آن است‪،‬‬
‫آهستهتر کسب میشود‪ .‬اما اگر این جنایات عظیم و وحشتناک باشند‪ ،‬آنگاه این ترازو به سرعت به‬
‫تعادل میرسد‪ .‬اگر بگذاریم که فضیلت پیروز شود‪ ،‬آنگاه همه چیز از بین خواهد رفت‪ .‬کسانی که در‬
‫فکر انجام جنایت هستند‪ ،‬یا به تازگی جنایتی انجام دادهاند‪ ،‬بهتر است ترس خود را گنار بگذارند چرا‬
‫که با جنایت به طبیعت خدمت کردهاند‪» .‬‬

‫این نظریههای وحشتناک مرا یاد صحبتهای امفال در مورد دخترانی که اینجا را ترک میکنند‪،‬‬
‫انداخت‪ .‬بنابراین در این لحظه بود که برای خودم نقشههایی طرح کردم که بعداً در مورد آن با شما‬
‫صحبت میکنم‪ .‬اما برای اینکه متوجه همه چیز بشوم‪ ،‬ترجیح دادم چند سؤال دیگر از کلمنت بپرسم‪.‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬حداقل زمانی که از قربانیهای خود خسته شدید‪ ،‬آنها را رها میکنید‪ .‬برای همیشه‬
‫که آنها را نگه نمیدارید؟ »‬

‫‪-‬راهب به من پاسخ داد‪« :‬مطمئناً تیریز‪ .‬زمانی که هر چهار نفر ما تصمیم بگیریم‪ ،‬کار شما اینجا به‬
‫اتمام میرسد‪ .‬این قطعاً برای شما هم اتفاق خواهد افتاد‪» .‬‬

‫‪-‬ادامه دادم‪« :‬اما نمیترسید که دختران بروند و شما را لو بدهند؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬غیرممکن است‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬غیرممکن است؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬کامالً‪» .‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬میتوانید برای من توضیح دهید که چرا؟ »‬


‫‪177‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬نه‪ .‬این راز ماست‪ ،‬اما من میتوانم به شما اطمینان دهم که برای شما کامالً غیرممکن خواهد‬
‫بود که در هنگام ترک اینجا حتی یک کلمه دربارهی آنچه در اینجا میگذرد بگویید‪ .‬بنابراین میبینید‬
‫تیریز‪ ،‬محتاط بودن تأثیری روی رفتار ما ندارد‪»...‬‬

‫و با این سخنان راهب به خواب رفت‪ .‬از آن لحظه به بعد‪ ،‬مطمئن بودم که دختران بدبختی که از‬
‫اینجا رفتهاند‪ ،‬متحمل خشنترین شکنجهها شدهاند و کمی بعد هم از بین رفتهاند‪ .‬این موضوع عزم‬
‫مرا تقویت کرد‪ .‬به زودی خواهید دید که چه رخ داد‪.‬‬

‫به محض اینکه کلمنت خواب بود‪ ،‬آرمانده به من نزدیک شد‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬او به زودی مانند یک دیوانه از خواب بیدار خواهد شد‪ .‬طبیعت نیروهای خود را‬
‫میخواباند‪ ،‬تا قویتر به کار خود ادامه دهند‪ .‬یک صحنهی دیگر اجرا خواهد شد و بعد از آن تا فردا‬
‫تنها خواهیم بود‪» .‬‬

‫‪-‬به دوستم گفتم‪« :‬اما تو چی؟ کمی نمیخوابی؟ »‬

‫‪-‬آرمانده پاسخ داد‪« :‬چگونه میتوانم؟ اگر کنار تختش مراقب او نباشم و بفهمد که در کار خودم‬
‫غفلت کردهام‪ ،‬بالفاصله یک چاقو به من فرو میکند‪» .‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬او خدا! چه میگویی؟ یعنی حتی زمانی که خواب است‪ ،‬میخواهد اطرافیانش رنج‬
‫بکشند! »‬

‫‪-‬همراهم پاسخ داد‪« :‬بله‪ ،‬همین ذات پلید اوست که او را با چنین خشمی بیدار میکند‪ .‬خودتان‬
‫خواهید دید‪ .‬به همین جهت است که دوست دارد بقیه را هم منحرف کند‪ .‬او درست مانند نویسندگان‬
‫منحرف است که میخواهند مخاطب خودشان را هم از بین ببرند‪ .‬اینگونه میتوانند جنایات خود را‬
‫افزایش دهند‪ .‬این افراد حتی بعد از اینکه مردند‪ ،‬باز هم آثار جنایتشان باقی است‪ .‬نوشتههای آنها‬
‫میتواند انسانهای زیادی را به فساد بکشاند‪ .‬اینگونه مرگ را هم به چالش میکشند و میدانند بعد از‬
‫اینکه از بین رفتند‪ ،‬شرارتشان ادامه پیدا میکند‪» .‬‬

‫‪-‬گریه کردم و گفتم‪« :‬هیوالها! »‬


‫‪178‬‬

‫آرمانده که موجودی بسیار مالیم بود‪ ،‬مرا بوسید و چند قطره اشک ریخت‪ ،‬سپس به قدم زدن در‬
‫اطراف تخت کلمنت ادامه داد‪ .‬دو ساعت بعد راهب واقعاً با حالتی پر از آشفتگی بیدار شد و با چنان‬
‫قدرتی مرا گرفت که فکر کردم میخواهد مرا خفه کند‪ .‬نفسهایش تند و سخت بود‪ ،‬چشمانش برق‬
‫میزدند و مجموعهای از کلمات بیربط را به زبان میآورد که چیزی جز کفرگویی یا عبارات آزادانه نبود‪.‬‬
‫او آرمانده را صدا کرد و شالق خواست و شالق زدن ما دو نفر را از سر گرفت‪ .‬اما اینبار بسیار شدیدتر‬
‫عمل میکرد‪ .‬انگار میخواست جلسه را با من تمام کند‪ .‬با صدای بلند جیغ زدم‪ .‬برای پایان دادن به‬
‫رنج من‪ ،‬آرمانده او را به شدت هیجانزده کرد‪ ،‬به طوری که کنترل خود را از دست داد و در نهایت‪،‬‬
‫هیوال با غلبه بر خشنترین احساسات‪ ،‬شور و اشتیاق خود را در فوران عظیمی از دانهها از دست داد‪.‬‬

‫تا آخر شب همه جا ساکت بود‪ .‬راهب وقتی که از خواب بیدار شد‪ ،‬کاری جز لمس و بررسی هر دوی‬
‫ما انجام نداد‪ .‬او برای شرکت در مراسم صومعه بیرون رفت و ما هم به اتاقمان بازگشتیم‪ .‬ارشد اتاق مرا‬
‫برای خودش میخواست‪ .‬من واقعاً خسته بودم و در نتیجه ضعیف شده بودم‪ ،‬اما چگونه میتوانستم از‬
‫خودم دفاع کنم؟ او آنچه را که میخواست انجام داد و مرا متقاعد کرد که در این مدرسه تمام ظرأفت‬
‫و خویشتن داری جنسی خود را از دست میدهید و برای همین باید دست به اعمال زشت و ظالمانه‬
‫بزنید‪.‬‬

‫دو شب بعد با ژروم خوابیدم‪ .‬من رفتار وحشتناک او را برای شما توصیف نمیکنم‪ .‬بسیار‬
‫وحشتناکتر از کلمنت بود‪ .‬خدای من چه مدرسهای! بعد از یک هفته‪ ،‬باالخره همهی مراحل را انجام‬
‫داده بودم‪ .‬سپس امفال از من پرسید کدام از راهبان بدتر بودند؟‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬افسوس! در میان این همه وحشت و این همه کثیفی‪ ،‬واقعاً سخت است که بگوییم‬
‫کدام یک از این شرورها نفرت انگیزتر هستند‪ .‬من از همهی آنها خسته و متنفر هستم و دوست دارم‬
‫از اینجا بروم‪» .‬‬

‫‪-‬همراهم پاسخ داد‪« :‬ممکن است به زودی آرزوی تو برآورده شود‪ .‬جشن تقریباً در راه است و معموالً‬
‫قربانیهای زیادی را از این جشن به دست میآورند‪ .‬آنها یا دختران جوان را در اعترافات اغوا میکنند‬
‫‪179‬‬

‫یا اگر بتوانند تعدادی از آنها را میدزدند‪ .‬دختران جدید به این معناست که دخترانی هم از اینجا‬
‫میروند‪»...‬‬

‫این فستیوال معروف از راه رسید‪...‬شما بیایمانی راهبان در این مراسم را باور نمیکنید‪ ،‬خانم! آنها‬
‫به این نتیجه رسیده بودند که معجزهای که برای همه قابل مشاهده باشد‪ ،‬میتواند موجب شهرت زیاد‬
‫آنها بشود‪ .‬در نتیجه‪ ،‬فلورت (‪ )Florette‬کوچکترین دختر را گرفتند و درست مثل مریم باکره به او‬
‫لباس پوشاندند‪ .‬سپس طنابهای بیرنگی به بدن او وصل کردند و به او گفتند به محض اینکه دیدی‬
‫نان مقدس آشکار شد‪ ،‬دستان خود را به سمت آسمان بگیر‪ .‬از آنجایی که این موجود کوچک تهدید‬
‫شده بود که اگر حتی یک کلمه در مورد صومعه بگوید یا نقش خود را به درستی ایفا نکند‪ ،‬با‬
‫بیرحمانهترین مجازاتها مواجه خواهد شد‪ ،‬بنابراین عملکرد فوقالعادهای از خود نشان داد و همهی‬
‫مردم را تحت تأثیر قرار داد‪ .‬مردم به پرواز در آمدن او را یک معجزه میدانستند و هدایای ارزشمندی‬
‫برای باکره گذاشتند‪ .‬آزادیخواهان ما فلورت را با همان لباس به عیاشی بردند و هر کثافت کاری که‬
‫میتوانستند با دختر بیچاره انجام دادند‪ .‬البته این کارها به همین جا ختم نشد‪ .‬آنها کودک را برهنه‬
‫کردند و تصویر ناجی ما را روی پشت او گذاشتند‪ .‬با دیدن این منظرهی وحشتناک بیهوش شدم‪ .‬طاقت‬
‫نداشتم آن را ببینم‪ .‬سورینو با دیدن من گفت که باید به این کارها عادت کنی‪ .‬برای همین میخواست‬
‫از من به عنوان محراب استفاده کند‪ .‬من را گرفتند و در همان مکان فلورت گذاشتند‪ .‬مراسم قربانی‬
‫کردن انجام شد و نان…آن نماد مقدس دین ما…سورینو آن را گرفت و داخل آن خلوتگاه کثیف و‬
‫لواطانهی من فرو کرد‪...‬به جنون رسیده بود و کفر میگفت‪ .‬ابزار کثیف و کفرآمیز خودش را فرو کرد و‬
‫بعد از مدتی آن مایع نجس و کثیف خود را بر پیکر ناجی ما پاشید‪...‬‬

‫زمان مرخص کردن نزدیک شده بود که سورینو یک روز صبح حدود ساعت نه وارد خوابگاه ما شد‪.‬‬
‫او بسیار خسته به نظر میرسید و یک نوع نگاه شیدایی در چشمانش وجود داشت‪ .‬او ما را بررسی کرد‬
‫و دو به دو ما را در یک صف قرار داد‪ .‬به گونهای ایستاده بودیم که این فاسد از ما خواسته بود‪ .‬توجه‬
‫خاصی به اومفال داشت‪ .‬برای چند دقیقه بیحرکت ایستاد و در این حالت به او خیره شد‪ ،‬آنچه را که‬
‫در مقابلش بود میبوسید و به نظر میرسید که آمادهی انجام آن عمل است اما واقعاً این کار را نکرد‪.‬‬
‫‪180‬‬

‫سپس به دختر دستور داد بلند شود‪ .‬با عصبانیت و بدخواهی به او نگاه کرد و ناگهان یک لگد محکم به‬
‫باسن او زد به طوری که حدود ‪ 5‬متر در هوا پرتاب شد‪.‬‬

‫‪-‬به دختر گفت‪« :‬انجمن تصمیم گرفته است که مرخص شوی‪ .‬ما از دست تو خسته شدهایم‪ .‬آماده‬
‫باش‪ .‬شب از اینجا میروی‪ .‬خودم به دنبالت میآیم‪ » .‬بعد از گفتن این حرف از آنجا بیرون رفت‪ .‬به‬
‫محض اینکه او رفت‪ ،‬اومفال از جایش بلند شد و با اشک در آغوش من افتاد‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬خب! بعد از این همه ظلم و ستم هنوز هم در مورد آنچه قرار است به وقوع بپیوندد‪،‬‬
‫شک دارید؟ ای پروردگار عزیز‪ ،‬چه بر سر من خواهد آمد! »‬

‫‪-‬به دختر بیچاره گفتم‪« :‬خودت را آرام کن‪ ،‬حاال حاضرم هر کاری بکنم‪ .‬من فقط منتظر فرصت‬
‫مناسب بودم‪ .‬شاید زودتر از آنچه فکر میکنید خودش را نشان داد‪ .‬من به این وحشت پایان خواهم‬
‫داد‪ .‬سعی کنید کمی کارها را به تأخیر بیندازید و مطمئن باشید که من شما را از چنگال آنها بیرون‬
‫خواهم آورد‪» .‬‬

‫اومفال قسم خورد که اگر آزاد شود‪ ،‬قطعاً به کمک ما خواهد آمد و هر دو گریه کردیم‪ .‬آن روز بدون‬
‫حادثه گذشت‪ .‬حدود ساعت پنج‪ ،‬سورینو برگشت‪.‬‬

‫‪-‬او ناگهان به امفال گفت‪« :‬بیا‪ ،‬آمادهای؟ »‬

‫‪-‬او با گریه پاسخ داد‪« :‬بله پدر‪ .‬آیا میتوانم دوستانم را ببوسم؟ »‬

‫‪-‬راهب گفت‪« :‬هیچ فایدهای ندارد‪ .‬برای صحنههای اشکآور فرصتی نداریم‪ .‬بیایید‪ ،‬آنها منتظر ما‬
‫هستند‪ » .‬سپس دختر از او پرسید که آیا باید لباسهای کهنهاش را با خود ببرد‪ .‬پدر گفت‪« :‬نه‪ .‬مگر‬
‫این لباسها متعلق به همین خانه نیست؟ دیگر نیازی به آنها نداری‪ » .‬سپس مانند اینکه زیاد از حد‬
‫حرفزده است حرفش را اصالح کرد و افزود‪:‬‬

‫‪«-‬آن لباسها دیگر برای شما مفید نخواهند بود‪ .‬قرار است لباسهایی بپوشید که مناسب شماست‪.‬‬
‫فعال فقط همین لباسی که میپوشید را بردارید‪» .‬‬
‫‪181‬‬

‫از راهب پرسیدم که آیا حداقل به من اجازه میدهد تا اومفال را تا در اصلی خانه همراهی کنم‪ ،‬اما‬
‫او با نگاهی به من پاسخ داد که باعث شد با وحشت به عقب برگردم‪...‬اومفال بیرون رفت‪ .‬پر از ترس و‬
‫اضطراب بود‪ .‬به محض اینکه بیرون رفت خودم را روی تخت انداختم‪.‬‬

‫همراهانم که به این وقایع عادت داشتند و به نظر میرسید خودشان را گول میزنند‪ .‬پدر روحانی‬
‫ساعتی بعد بازگشت‪ .‬او آمده بود تا دختران مورد نیاز برای شام را که من یکی از آنها بودم‪ ،‬ببرد‪.‬‬
‫نمیتوانستیم بیشتر از چهار زن باشیم‪ .‬دختر دوازده ساله‪ ،‬شانزده ساله‪ ،‬بیست و سه ساله و من را برد‪.‬‬
‫همه چیز کم و بیش مثل روزهای قبل اتفاق افتاد‪ .‬تنها تفاوتی که من متوجه شدم این بود که دختران‬
‫مامور آنجا نبودند‪ ،‬راهبان مکرراً در گوش یکدیگر زمزمه میکردند‪ ،‬زیاد نوشیدنی مینوشیدند و‬
‫تمرکزشان بر برانگیختن خشونتآمیز امیال خود بود بدون اینکه هرگز به خود اجازه دهند آنها را‬
‫ارضا کنند‪ .‬خیلی زود کارشان را با ما تمام کردند و هیچ یک از ما را هم با خود به رختخواب نبردند‪....‬‬
‫چه نتیجهای باید از این مشاهدات گرفت؟ آه‪ ،‬حیرت من به حدی بود که مدام ایدههای متفاوتی به‬
‫ذهنم میرسید‪ .‬سخنان کلمنت را به یاد میآوردم و میترسیدم ولی کمی بعد دوباره به خودم امید‬
‫میدادم‪...‬امیدی فریبنده که ما را تسلی میدهد‪ ،‬کور میکند ولی هیچگاه برای درمان ما کاری از‬
‫دستش بر نمیآید‪ .‬امید به من قوت قلب میداد‪...‬اتفاقات وحشتناک زیادی برای من رخ داده بود که‬
‫بدون امید تحمل آنها برایم غیر ممکن بود‪ .‬با این وضعیت وحشتناک به رختخواب رفتم‪ .‬یک لحظه‬
‫در این فکر بودم که اومفال حتماً به قول خودش وفا خواهد کرد‪ .‬لحظهای دیگر در این فکر بودم که‬
‫اومفال زیر شکنجهی این فاسدان دوام نخواهد آورد‪ .‬آه‪ .‬بعد از اینکه سه روز خبری از او نشد‪ ،‬متقاعد‬
‫شدم که اومفال نتوانسته است دوام بیاورد‪.‬‬

‫در روز چهارم دوباره باید به شام میرفتم‪ .‬آنجا هشت زن زیبا وجود داشت‪ .‬من هم در میان آنها‬
‫حضور پیدا کرده بودم‪ .‬اینجا بود که همراه جدیدمان را دیدم‪.‬‬

‫سورینو به ما گفت‪« :‬خانمهای جوان‪ ،‬این دختری است که انجمن برای جایگزینی اومفال انتخاب‬
‫کرده است‪ » .‬با گفتن این سخنان‪ ،‬روپوش دختر را بالفاصله پاره کرد و جوان پانزده سالهای را دیدیم‬
‫که ظاهری دلپذیر و ظریف داشت‪ .‬او با مهربانی چشمان دوست داشتنی خود را باال برد تا به ما نگاه‬
‫‪182‬‬

‫کند‪ .‬چشمان او از اشک خیس شده بودند‪ .‬دختری فوقالعاده زیبا بود‪ .‬نام او اکتاوی (‪ )Octavie‬بود و‬
‫ما به زودی متوجه شدیم که او یک بانوی جوان با درجهی عالی است که در پاریس به دنیا آمده و از‬
‫صومعهی خود برای ازدواج با کنت دو‪ ...‬انتخاب شده است‪ .‬او از کالسکه ربوده شده بود‪ .‬او نمیدانست‬
‫چه بالیی سر همراهانش که دو مربی و سه خدمتکار بودهاند‪ ،‬آمده است‪ .‬چشمان او را بسته بودند و در‬
‫تاریکی به این مکان نحس آورده شده بود‪.‬‬

‫هنوز کسی حتی یک کلمه به او نگفته بود‪ .‬چهار لیبرتین ما از دیدن این همه جذابیت به وجد آمده‬
‫بودند‪ .‬او را تحسین میکردند‪ .‬قدرت مطلق زیبایی‪ ،‬احترام را به ارمغان میآورد‪ .‬حتی فاسدترین‬
‫شروران نیز با وجود قلب پلید خود‪ ،‬در مقابل زیبایی سر تعظیم فرود میآورند‪ .‬اما چنین احساسی‬
‫مدت زیادی در این هیوالها دوام نمیآورد‪.‬‬

‫‪-‬سورینو در حالی که با گستاخی او را روی صندلی راحتی نشاند‪ ،‬گفت‪« :‬بیا‪ ،‬فرزند دوست داشتنی‬
‫من‪ ،‬بیا‪ .‬بگذار ببینیم که بقیهی بدنت هم به زیبایی چهرهات است‪ » .‬وقتی این دختر زیبا مضطرب شد‬
‫و در حالی که سرخ شده بود و سعی میکرد خود را رها کند‪ ،‬سورینو او را گرفت و گفت‪« :‬خوب گوش‬
‫کن دختر کوچولو‪ .‬ما از تو میخواهیم که فوراً برهنه شوی‪ » .‬با این کلمات‪ ،‬لیبرتین یک دستش را زیر‬
‫دامن دختر برد و با دست دیگر او را محکم نگه داشت‪ .‬کلمنت جلو آمد‪ ،‬دامن او را تا نیمه از پشت بلند‬
‫کرد‪ .‬سورینو که او را لمس میکرد خم شد تا نگاه کند‪ .‬هر چهار نفر بر این عقیده بودند که هرگز چیزی‬
‫به این زیبایی ندیدهاند‪ .‬در همین حال دختر بیچاره که به چنین چیزهایی عادت نداشت‪ ،‬اشک میریخت‬
‫و سعی میکرد از خود دفاع کند‪.‬‬

‫‪-‬آنتونین گفت‪« :‬بگذارید لباسهایش را در بیاوریم‪ ،‬اجازه دهید لباسهایش را دربیاوریم‪ ،‬من هرگز‬
‫چنین چیزی ندیدهام‪ » .‬او به سورینو کمک کرد و در یک لحظه جذابیتهای دختر جوان در برابر‬
‫چشمان ما آشکار شد‪ .‬مطمئناً هرگز پوستی زیباتر یا بدنی به این خوبی وجود نداشت‪...‬پروردگارا‪ ،‬چه‬
‫جنایتی! اکتاوی بیچاره از شرم نمیدانست که چگونه باید خودش را پنهان کند‪ .‬همه جا چشمانی بود‬
‫که او را میبلعید و دستهایی وحشیانه که او را آلوده میکرد‪ .‬دایرهای دور او شکل گرفت و مدام دست‬
‫‪183‬‬

‫به دست میشد‪ .‬آنتوان وحشی نمیتوانست مقاومت کند‪ .‬با حملهای خشن او را به زانو در آورد‪ .‬ژروم‬
‫این دختر را با دختر شانزده سالهی ما مقایسه میکرد و دو محراب را کنار هم گذاشت‪.‬‬

‫‪-‬راهب در حالی که از اشتیاق میسوخت گفت‪« :‬اوه‪ ،‬چه پوست سفید دوست داشتنی! با این حال‬
‫این دختر دیگر هم لطافت طراوت زیادی دارد‪...‬اوه من نمیتوانم تصمیم بگیرم‪ » .‬سپس‪ ،‬دهان خود را‬
‫به آن محرابها چسباند و فریاد زد‪« :‬اکتاوی‪ ،‬میوهی گرانبهای این درخت را به من بده‪ .‬این میوه قلب‬
‫مرا به تپش انداخته است‪...‬اوه‪ ،‬بله‪ ،‬بله‪ ،‬اجازه دهید یکی از این سیبها را داشته باشم‪ .‬اوه کسی که‬
‫اول به من خدمت کند جایزهی خوبی پیش من خواهد داشت‪» .‬‬

‫سورینو متوجه شد که باید به چیزهای جدیتری فکر کرد‪ .‬دیگر نمیتوانست صبر کند و دختر نگون‬
‫بخت را گرفت و به حالتی در آورد که متناسب با خواستههایش بود‪ .‬اما موفق نمیشود همه چیز را‬
‫آنطور که میخواهد ترتیب دهد‪ ،‬برای همین کلمنت را فرا میخواند تا به او کمک کند‪ .‬اکتاوی گریه‬
‫میکرد اما آنها به او توجهی نمیکردند‪ .‬سورینو نگاه خشونتآمیزی به او انداخت و کار خودش را‬
‫شروع کرد‪ ....‬اسیر هر چه بیشتر التماس میکرد‪ ،‬با شدت بیشتری مورد حمله قرار میگرفت‪ .‬دختر‬
‫بدبخت بیهوده میجنگید‪ .‬در پایان شکست خورد و فریاد پیروزی از دهان سورینو به گوش میرسید‪.‬‬

‫‪-‬سورینو هنگامی که عقب میرفت‪ ،‬گفت‪« :‬اوه عجب پیروزی سختی بود‪ .‬گمان نمیکردم برای‬
‫پیروزی اینقدر باید تالش کنم‪ ....‬آه‪ ،‬چقدر تنگ بود‪ ،‬چقدر گرم بود! »‬

‫‪-‬آنتونین در حالی که آنجای دختر را گرفت و اجازه نداد بلند شود‪ ،‬گفت‪« :‬باید جایی که به تازگی‬
‫کثیف کردی را برگردانم‪ .‬این دیوار بیش از یک شکاف در خودش دارد‪» .‬‬

‫و با غرور به او نزدیک شد‪ .‬در یک آن‪ ،‬وارد خلوتگاه شد و فریادهای جدیدی به گوش رسید‪.‬‬

‫‪-‬آن جناب بیشرف گفت‪« :‬باشد که خدا راضی باشد‪ .‬اگر نالههای این دختر نبود‪ ،‬شک داشتم که‬
‫میتوانستم موفق شوم‪ .‬در هر حال پیروزی من با خون و اشک او تضمین میشود‪» .‬‬

‫‪-‬کلمنت در حالی که شالق در دستش بود جلو آمد و گفت‪« :‬در حقیقت‪ ،‬من هم همان حالت را‬
‫دوست دارم‪» .‬‬
‫‪184‬‬

‫دختر مامور ژروم و دختر سی ساله‪ ،‬اکتاوی را نگه داشتند‪ .‬کلمنت با دقت به او نگاه کرد و تمام بدن‬
‫او را لمس کرد‪ .‬دختر وحشتزده به او التماس کرد که بایستد‪ ،‬اما فایدهای نداشت‪.‬‬

‫‪-‬راهب با حس پیروزی گفت‪« :‬اوه‪ ،‬دوستان من‪ ،‬چگونه میتوان در برابر چنین باسن زیبایی مقاومت‬
‫کرد‪ .‬این باسن به من میگوید که مرا شالق بزن‪» .‬‬

‫فضا پر شده بود از صدای شالق و گریههای دختر‪ .‬رنگ پوست اکتاوی تغییر کرده بود و داشت کم‬
‫کم قرمز میشد‪ .‬هیچ چیز جلودار این راهب وحشی نبود‪ .‬با تمام قدرت ضربه میزد‪ .‬هرچه این دختر‬
‫بیشتر التماس میکرد‪ ،‬راهب شدیدتر ضربه میزد‪ .‬از باسن تا پشت رانهای او را ضربه زد‪ .‬در نهایت‬
‫این راهب حیوان‪ ،‬شهوت نجس خودش را روی باسن خونین این دختر خالی کرد‪.‬‬

‫‪-‬ژروم در حالی که دختر را گرفته بود و پشت خودش را به دهان این دختر چسبانده بود گفت‪« :‬من‬
‫از این مرد کمتر خشونت به خرج میدهم‪ .‬این محراب جایی است که قرار است قربانی من بشود‪...‬این‬
‫دهان دلربا محراب من خواهد بود‪» .‬‬

‫بیش از این نمیتوانم بگویم‪...‬این خزنده‪ ،‬گلی به این زیبایی را کثیف کرد‪ .‬خودتان آن را تصور کنید‪.‬‬

‫بقیهی شب نیز به همین منوال گذشت‪ .‬با این تفاوت که زیبایی و جذابیت و سن کم این دختر‪،‬‬
‫شهوت این شرورها را شعله ور کرده بود‪ .‬برای همین آنها تالش خود را دو چندان کرده بودند‪ .‬هرچند‬
‫برای اینکه بتوانند نهایت لذت را ببرند‪ ،‬مجبور شدند چند ساعتی به دختر اجازهی استراحت بدهند‪.‬‬

‫واقعاً دوست داشتم بتوانم او را در همان شب اول دلداری بدهم‪ ،‬اما از آنجایی که مجبور بودم آن‬
‫شب را با سورینو بگذرانم‪ ،‬برعکس‪ ،‬من کسی بودم که به کمک زیادی نیاز داشتم‪ .‬متأسفانه مجبور‬
‫بودم به انحرافات لواط کارانهی این فاسد خدمت کنم‪ .‬این فاسد تقریباً هرشب مرا در خواست میکرد‪.‬‬
‫از این دختر جدید خسته شده بود و برای همین میخواست مرا امتحان کند‪ .‬کمی نگران بود که نتواند‬
‫با ابزار خودش مرا رنج بدهد برای همین تصمیم گرفت یکی از آن اشیایی که راهبهها استفاده میکنند‬
‫را در من فرو کند‪ .‬این ابزار فوقالعاده بزرگی بود ولی مجبور بودم که تحمل کنم‪ .‬با فشار زیاد این سالح‬
‫عظیم را وارد خلوتگاه من کرد‪ .‬من جیغ میزدم و او میخندید‪ .‬ناگهان با تمام قدرت این سالح عظیم‬
‫‪185‬‬

‫را بیرون کشید و خودش به سوراخی که تازه باز کرده بود نفوذ کرد‪...‬چه هوسی! آیا این با تمام‬
‫خواستههای مردان در تضاد نیست؟ با این حال‪ ،‬چه کسی میتواند روح یک آزاده را تعریف کند؟ ما‬
‫مدتهاست میدانیم که این یکی از اسرار طبیعت است و هنوز توضیح مناسبی در مورد آن به ما نداده‬
‫است‪.‬‬

‫صبح که خود را تا حدودی سرحال میدید‪ ،‬میخواست شکل دیگری از شکنجه را امتحان کند و‬
‫ابزار بزرگتری را به من نشان داد‪ .‬این یکی توخالی بود و مجهز به پیستونی بود که جریان فوقالعاده‬
‫قدرتمندی از آب را بیرون میپاشید‪ .‬این ابزار عظیم الجثه ‪ 20‬سانت قطر و حدود ‪ 25‬سانتیمتر طول‬
‫داشت‪ .‬سورینو آن را با آب بسیار داغ پر کرده بود و قصد داشت آن را به من فرو کند‪ .‬من که وحشت‬
‫کرده بودم‪ ،‬خودم را به پای او انداختم و از او طلب رحمت کردم‪ .‬اما او در جنونی به سر میبرد که هیچ‬
‫چیزی نمیفهمید‪ .‬راهب مرا تهدید کرد که اگر با هم بازی نکنیم‪ ،‬مجازات سختی در انتظارت خواهد‬
‫بود‪ .‬مجبور شدم اطاعت کنم‪ .‬حدود دو سوم این ابزار عظیم را به من فرو کرد‪ .‬بدنهی داغ آن باعث شد‬
‫که تقریباً بیهوش بشوم‪ .‬در تمام مدت‪ ،‬پدر روحانی فحش میداد و دختر دیگری هم او را به هیجان‬
‫میآورد‪ .‬پس از یک ربع ساعت که این ابزار را مدام بیرون و تو میکرد‪ ،‬ناگهان آب جوش آن رها شد و‬
‫تمام رودههایم با آب جوش پر شد‪ ....‬من بیهوش شدم و سورینو در خلسه بود‪...‬به همان اندازه که من‬
‫درد میکشیدم او هیجانزده شده بود‪.‬‬

‫‪-‬هنگامی که من به هوش آمدم‪ ،‬شریر گفت‪« :‬این که چیزی نیست‪ ،‬ما گاهی اوقات در اینجا با این‬
‫ابزارها بسیار خشنتر رفتار میکنیم‪...‬مسیح! ما یک ابزار عظیم داریم که خاردار است‪ .‬روی آن فلفل‬
‫و سرکه میریزیم و به داخل دختران فرو میکنیم‪ » .‬این شرور در حالی که مرا انگشت میکرد ادامه‬
‫داد‪« :‬برای اولین اشتباهت‪ ،‬تو را با این وسیله مجازات میکنم‪ » .‬با این حال به خاطر افراط زیاد خسته‬
‫شده بود و کمی بعد مرا مرخص کرد‪.‬‬

‫وقتی به اتاقم برگشتم‪ ،‬همراه جدیدم را در حالی که اشک میریخت‪ ،‬مشاهده کردم‪ .‬هر کاری از‬
‫دستم بر میآمد برای آرام کردنش انجام دادم‪ ،‬اما کنار آمدن با چنین تغییر وحشتناکی کار آسانی‬
‫نیست‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬این دختر جوان بسیار مؤمن‪ ،‬با فضیلت و حساس بود و در نتیجه این وضعیت برای‬
‫‪186‬‬

‫او بسیار وحشتناکتر به نظر میرسید‪ .‬اومفال درست میگفت که مدت زمان حضور در این صومعه‬
‫تأثیری روی راهبان ندارد‪ .‬آنها صرفاً بر اساس هوسهای خودشان کسی را که میخواستند نگه‬
‫میداشتند و کسی را که دوست نداشتند‪ ،‬اخراج میکردند‪ .‬اکتاوی حدود چهار ماه پیش ما بود که ژروم‬
‫به او گفت که باید از اینجا برود‪ .‬ژروم از این دختر بیشترین لذت را میبرد ولی ابداً کاری برای او نکرد‪.‬‬
‫این کودک بیچاره هم مانند اومفال به ما قول داد و دیگر خبری از او نشنیدیم‪.‬‬

‫از آن لحظه به بعد تمام فکر و ذکرم این بود که از اینجا فرار کنم‪ .‬تصمیم داشتم دست به هر کاری‬
‫بزنم‪ .‬مگر در نهایت چه میشد؟ نهایتاً میمردم‪ .‬اگر هم میتوانستم موفق بشوم‪ ،‬در این صورت نجات‬
‫پیدا میکردم‪ .‬بنابراین دلیلی برای تردید وجود نداشت‪ ،‬اما قبل از اینکه بتوانم اقدامی انجام دهم‪ ،‬مقدر‬
‫شد که آن نمونههای سرنوشت ساز از نحوهی پاداش دادن به رذیلت‪ ،‬بار دیگر در مقابل چشمان من‬
‫اجرا شود‪ .‬در کتاب بزرگ سرنوشت من نوشته شده است‪ ،‬هرکس مرا عذاب دهد‪ ،‬هرکس به من ظلم‬
‫کند‪ ،‬هرکس مرا تحقیر کند و در غل و زنجیر نگه دارد‪ ،‬همیشه پاداش خواهد گرفت‪ .‬جنایتی که این‬
‫فاسدان مقابل من انجام میدادند‪ ،‬گویی میخواست به من بفهماند که فضیلت بیهوده است‪...‬‬

‫یک روز صبح‪ ،‬بدون اینکه ما انتظار داشته باشیم‪ ،‬آنتونین در اتاق خواب ما ظاهر شد و به ما اعالم‬
‫کرد که پدر بزرگوار سورینو‪ ،‬خویشاوند و مورد حمایت پاپ‪ ،‬به تازگی توسط اعلیحضرت به عنوان‬
‫رئیس گروه بندیکت منصوب شده است‪ .‬روز بعد این روحانی بدون اینکه ما را ببیند از آنجا رفت‪ .‬به ما‬
‫گفته شد که فرد دیگری به اینجا خواهد آمد که از همهی کسانی که اینجا هستند‪ ،‬فاسدتر است‪ .‬این‬
‫دلیل دیگری بود که من به برنامههایم سرعت بخشیدم‪.‬‬

‫روز بعد از رفتن سورینو‪ ،‬راهبان تصمیم گرفتند یکی دیگر از همراهان من را اخراج کنند‪ .‬من هم‬
‫تصمیم گرفتم که همان روز فرار کنم‪ .‬چرا که آنها مشغول خود بودند و به ما توجهی نشان نمیدادند‪.‬‬

‫اوایل بهار بود‪ .‬درازای شب در این موقع سال روی برنامهی من تأثیرگذار بود‪ .‬من دو ماه بود که در‬
‫حال آمادهسازی بودم‪ ،‬بدون اینکه آنها به چیزی شک کنند‪ .‬با یک قیچی قدیمی که پیدا کرده بودم‬
‫کم کم داشتم میلههای پنجره را اره میکردم‪ .‬من قبالً میتوانستم به راحتی سرم را از میان آنها عبور‬
‫دهم‪ .‬من از ملحفهها طنابی درست کرده بودم که برای ارتفاع ‪ 8-6‬متری کافی بود‪ .‬زمانی که لباسهای‬
‫‪187‬‬

‫کهنهام را از من گرفتند‪ ،‬همانطور که به شما گفتم‪ ،‬مراقب بودم که اندک پساندازم را که نزدیک به‬
‫شش لویی میشد‪ ،‬بیرون بیاورم و در موهایم پنهان کنم‪ .‬من هنوز آنها را به دقت پنهان کرده بودم‪.‬‬
‫وقتی کارم را شروع کردم‪ ،‬دوباره این پولها را داخل موهایم گذاشتم‪ .‬تقریباً همهی ساکنان خوابگاه ما‬
‫در آن شب به مراسم شام رفته بودند و یکی از دختران هم به رختخواب رفته بود‪ .‬بالفاصله از پنجره‬
‫عبور کردم و طناب را به میله بستم و خودم را به زمین رساندم‪ .‬البته سختی ماجرا اینجا نبود‪ .‬زمانی‬
‫که اطراف این ساختمان را نگاه کردم متوجه درختان شدم‪.‬‬

‫آنجا بود که متوجه شدم عرض این دیوار درختی‪ ،‬نباید بیش از ‪ 2‬متر باشد‪ .‬به نظر میرسید کل این‬
‫محوطه پر از درختانی است که بیش از حد رشد کردهاند‪ .‬شب بسیار تاریکی بود‪ .‬همانطور که به دنبال‬
‫سوراخی بین این پرچینها بودم‪ ،‬از زیر سالن غذاخوری که خلوت به نظر میرسید رد شدم‪ .‬وقتی دیدم‬
‫همهی آنها رفتهاند نگرانی من افزایش یافت‪ .‬با این حال‪ ،‬من به جستجو ادامه دادم و به این ترتیب به‬
‫سطح پنجرهی سالن بزرگ زیرزمینی رسیدم که در زیر اتاقی قرار داشت که برای عیاشیهای روزانه‬
‫در نظر گرفته شده بود‪ .‬میتوانستم ببینم که این اتاق به خوبی روشن است و آنقدر جرأت داشتم که‬
‫به آن نزدیک شوم و از جایی که ایستاده بودم به اتاق نگاه کردم‪ .‬رفیق بدبخت من روی قفسهای دراز‬
‫شده بود‪ .‬موهای کمی برای او باقی مانده بود و بدون شک قرار بود تحت شکنجههای هولناکی قرار‬
‫گیرد که سرانجام او را از تمام مصائبش رها میکرد‪...‬من لرزیدم‪ ،‬اما به زودی از آنچه در آن زمان دیدم‬
‫شگفتزده شدم‪ .‬یا امفال همه چیز را نمیدانست یا همه چیز را به من نگفته بود‪ ،‬زیرا چهار دختر برهنه‬
‫را در این سرداب دیدم که برای من بسیار زیبا و بسیار جوان به نظر میرسیدند و مطمئناً به گروه ما‬
‫تعلق نداشتند‪ .‬بنابراین دختران دیگری قربانی شهوت این هیوالها در این پناهگاه وحشتناک‬
‫بودند‪...‬دختران بدبختی که برای ما ناشناخته بودند‪...‬من به سرعت فرار کردم و مسیر را ادامه دادم تا‬
‫اینکه درست در طرف دیگر سرداب قرار گرفتم‪.‬‬

‫از آنجایی که تا به حال نتوانستم سوراخی در پرچین پیدا کنم‪ ،‬تصمیم گرفتم که خودم یک سوراخ‬
‫ایجاد کنم‪ .‬بدون اینکه کسی متوجه شود‪ ،‬یک چاقوی بزرگ با خودم آورده بودم‪ .‬با اینکه دستکش به‬
‫دست داشتم ولی دستم زخمی شد‪ .‬ولی به کارم ادامه دادم‪ .‬این قسمت به نظرم نازکتر از بقیهی جاها‬
‫‪188‬‬

‫بود‪ .‬فکر میکنم نزدیک یک متر ضخامت داشت‪ .‬اما من توانستم آن را به اندازهی کافی باز کنم تا به‬
‫محوطهی دوم برسم‪ .‬داخل محوطهی دوم زمین نرم بود و به محض اینکه پای خود را روی آن گذاشتم‪،‬‬
‫مانند باتالق فرو رفتم‪ .‬نمیدانستم چرا زمین اینجا اینگونه است‪ .‬کمی جلو رفتم‪ .‬تاریک بود‪ .‬هیچ چیز‬
‫نمیدیدم‪ .‬میخواستم بدانم دلیل اینکه زمین اینجا متفاوت است چیست‪ .‬با دستانم احساس‬
‫کردم‪...‬اوه‪ ،‬خدا! یک جمجمه در دست داشتم! خدای عزیز! من با وحشت فکر کردم که بدون شک اینجا‬
‫قبرستانی است که این شکنجه گران اجساد قربانیان خود را در آنجا پرتاب میکنند‪ .‬حتی به خود‬
‫زحمت نمیدادند آنها را خاک کنند‪ .‬درست همانطور که به من گفته شده بود‪ .‬این جمجمه شاید‬
‫جمجمهی اومفال عزیزم یا اکتاوی بدبخت بود‪ .‬افسوس! سرنوشت من هم همین بود! چرا به سادگی‬
‫تسلیم آن نمیشدم؟ اگر از آنجا میرفتم به چه چیزی میرسیدم؟ به شکستهای جدید؟ آیا من به‬
‫اندازهی کافی در اینجا گناه نکرده بودم؟ آه‪ ،‬بگذار سرنوشت را به آرزوی خود برسانم‪ ! .‬ای زمین‪ ،‬باز‬
‫شو و مرا ببلع! وقتی کسی مانند من رها شده و فقیر است‪ ،‬چرا باید برای رهایی این همه تالش کند؟‬
‫‪...‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬من باید انتقام فضیلتی که در زندان است را بگیرم‪...‬باید جلو بروم‪ .‬من قول دادهام‪ .‬جهان باید‬
‫از شر کسانی به این پلیدی خالص شود‪ .‬آیا از بین رفتن چند شرور ارزش نجات پیدا کردن میلیونها‬
‫انسان بیگناه را ندارد؟‬

‫کمی جلوتر یک پرچین دیگر بود‪ .‬شروع کردم به بریدن آن‪ .‬این یکی ضخیمتر از قبلی بود‪ .‬هر چه‬
‫جلوتر میرفتم سفتتر میشد‪ .‬من موفق شدم سوراخی ایجاد کنم‪ .‬آنطرف پرچین زمین سفت بود‪....‬‬
‫دیگر خبری از این چیزهای وحشتناک نبود‪ .‬تقریباً به لبهی خندق رسیده بودم ولی آن دیوار بلندی‬
‫که اومفال در مورد آن صحبت کرده بود‪ ،‬وجود نداشت‪ .‬احتماالً راهبان فقط برای ترساندن ما در مورد‬
‫آن صحبت کردهاند‪ .‬در این قسمت میتوانستم کلیسا و ساختمان اصلی را به خوبی ببینم‪ .‬خوشبختانه‬
‫با اینکه خندق عمیق بود ولی چون خشک بود توانستم از آن عبور کنم و خودم را به آنطرف رساندم‪.‬‬
‫دوباره باالی خندق قرار داشتم‪ .‬برای رد شدن باید از لبهی خندق به پایین میپریدم‪ .‬هیچ راهی برای‬
‫سر خوردن به پایین وجود نداشت و بنابراین من پریدم‪ .‬فاصله کمی زیاد بود برای همین چند لحظه‬
‫طول کشید تا دوباره روی پاهایم بایستم‪...‬ادامه دادم و بدون برخورد با مانعی به طرف دیگر رسیدم‪ ،‬اما‬
‫چطور میتوانستم باال بروم! دیواری جلوی من قرار داشت‪ .‬باید از آن باال میرفتم‪ .‬همه جا را بررسی‬
‫‪189‬‬

‫کردم و در نهایت جایی را پیدا کردم که چند آجر در آن شل شده بود و این فرصت را به من داد که از‬
‫آنها به عنوان پله استفاده کنم‪ .‬کم کم باال رفتم‪ .‬نزدیک بود به باالی دیوار برسم ولی ناگهان زیر پایم‬
‫خالی شد و به داخل خندق زیرین سقوط کردم‪ .‬کمی از آجرها روی من افتاد و سرم زخمی شد‪ .‬ای‬
‫پروردگار عزیز! با ناامیدی به خودم گفتم دیگر کافی است‪ ،‬بگذارید همین جا بمانم‪ .‬این احتماالً نشانهای‬
‫از آسمان است که میخواهد به من بگوید به راهت ادامه نده‪ .‬به خودم میگفتم شرارت و بدی روی این‬
‫زمین فایده دارد‪ .‬اما به سرعت به خودم آمدم و این افکار منفی فسادآمیز را از خودم دور کردم‪.‬‬
‫آجرهایی که روی من ریخته بود‪ ،‬داخل دیوار جای پا درست کرده بود‪ .‬اینبار باال رفتن از دیوار آسانتر‬
‫بود و با شجاعت به باالی دیوار رسیدم‪ .‬از دیوار پایین آمدم و وارد جادهی جنگل شدم‪ .‬تا جایی که‬
‫می توانستم دویدم‪ .‬تا قبل از اینکه خورشید طلوع کند از جنگل خارج شده بودم‪ .‬به همان تپهای‬
‫رسیده بودم که ‪ 6‬ماه قبل‪ ،‬از آن ناقوس این صومعهی وحشتناک را مشاهده کرده بودم‪ .‬لحظهای‬
‫استراحت کردم‪ .‬اولین فکرم این بود که به زانو در بیایم و برای گناهانی که در آن صومعهی منفور مجبور‬
‫به انجامش شده بودم‪ ،‬بار دیگر از خداوند طلب بخشش کنم‪ .‬اشک از چشمانم سرازیر شد‪ .‬افسوس! با‬
‫خودم گفتم‪ ،‬سال گذشته کمتر گناه کار بودم ولی خدایا! اکنون در چه وضعیتی هستم! در هر حال به‬
‫خودم آمدم و به راهم ادامه دادم‪ .‬به سمت دیژون حرکت کردم‪ .‬گمان میکردم فقط در آن شهر است‬
‫که میتوانم به طور قانونی از افراد این صومعه شکایت کنم‪...‬‬

‫در اینجا مادام لورسانژ میخواست کمی تیریز را آرام کند‪ .‬شور و اشتیاق او در داستانش‪ ،‬زخمهایی‬
‫که این خاطرات غمانگیز دوباره در قلبش ایجاد کردند‪ ،‬در نهایت او را مجبور کرد تا برای مدتی مکث‬
‫کند‪ .‬کمی نوشیدنی خورد و پس از استراحتی کوتاه‪ ،‬قهرمان ما داستان ماجراجوییهای اسفناک خود‬
‫را به شرح زیر از سر گرفت‪:‬‬

‫در روز دوم‪ ،‬دیگر از اینکه مورد تعقیب باشم ترسی نداشتم‪ .‬هوا بسیار گرم بود و با احتیاط مسیر‬
‫اصلی را ترک کرده بودم تا پناهگاهی پیدا کنم که در آنجا یک غذای سبک بخورم تا کمی نیرو بگیرم‪.‬‬
‫سمت راست مسیر اصلی یک جنگل قرار داشت‪ .‬از وسط آن یک رود پاک و گوارا عبور میکرد‪ .‬به نظرم‬
‫بهترین نقطه برای استراحت بود‪ .‬کمی از این آب گوارا نوشیدم و با تکه نانی شکمم را سیر کردم‪ .‬به‬
‫‪190‬‬

‫درختی تکیه دادم تا کمی ه وای تازه تنفس کنم‪ .‬کمی به گذشته فکر کردم‪ .‬در مورد فضیلت و اینکه‬
‫مدام تسلیم عشق میشدم فکر میکردم‪ .‬به خدا و طرحهای او میاندیشیدم‪ .‬نوعی شور و شوق مرا فرا‬
‫گرفته بود‪ .‬با آرامش به خود گفتم پروردگار خوبی که میپرستم مرا رها نکرده است‪ ،‬چرا که اکنون‬
‫میتوانم نیروی خودم را بازیابم‪ .‬آیا این خوشبختی را مدیون او نیستم؟ آیا روی زمین افرادی وجود‬
‫ندارند که همین لحظات ساده را هم نمیتوانند تجربه کنند؟ بنابراین‪ ،‬من کامالً بدبخت نیستم‪ ،‬زیرا‬
‫هنوز کسانی هستند که بیشتر از من قابل ترحم هستند‪...‬آه آیا من از آن بیچارگانی که در آن صومعهی‬
‫مخوف زندانی هستند‪ ،‬موفقتر نیستم؟ آیا معجزه نیست که توانستم نجات پیدا کنم؟ ‪...‬و من‪ ،‬سرشار‬
‫از سپاسگزاری‪ ،‬به زانو در آمده بودم‪ .‬به خورشید به عنوان بهترین اثر خدا‪ ،‬به عنوان آنچه که بزرگترین‬
‫تجلی عظمت اوست‪ ،‬روی آورده بودم و در زیبایی واالی این ستاره‪ ،‬انگیزهای تازه برای دعا و‬
‫شکرگزاری پیدا کرده بودم که ناگهان دو مرد‪ ،‬سرم را پوشاندند تا نتوانم چیزی ببینم‪ .‬فریاد میزدم‬
‫ولی این دو مانند یک قاتل مرا بستند و به دنبال خود کشیدند‪.‬‬

‫دو ساعتی بود که همینطور راه میرفتیم و من نمیتوانستم بفهمم که در چه جادهای بودیم‪ .‬به‬
‫سختی میتوانستم نفس بکشم‪ .‬یکی از این مردها متوجه این امر شد و پارچه را از سرم برداشت‪.‬‬
‫متوجه شدم که ما وسط یک جنگل هستیم‪ .‬داخل جادهای متروک و نسبتاً عریض حرکت میکردیم‪.‬‬
‫افکار غمانگیز بیشماری به ذهنم وارد شد و ترسیدم که مرا به آن صومعهی نفرتانگیز برگردانند‪.‬‬

‫‪-‬به یکی از این مردها گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو! میخواهید با من چه کنید؟ »‬

‫‪ -‬این مرد به من گفت‪« :‬آرام باش فرزندم‪ .‬نگران نباش‪ .‬ما تو را نزد یک استاد مهربان میبریم‪ .‬این‬
‫استاد بزرگ برای خودش دالیل خوبی دارد‪ .‬دالیل خیلی خوبی وجود دارد که ما شما را اینگونه پیش‬
‫او میبریم‪ .‬او میخواهد برای همسشر یک خدمتکار انتخاب کند‪ .‬شما آنجا مشکلی نخواهید داشت‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬افسوس‪ ،‬اگر میخواهید مرا خوشحال کنید‪ ،‬نیازی نیست مرا اینگونه ببرید‪ .‬من یتیم‬
‫فقیری هستم که قدرت مقابله با شما را ندارم‪ .‬تنها چیزی که میخواهم این است که جایی بتوانم کار‬
‫کنم‪ .‬اگر میخواهید به من کار بدهید‪ ،‬چرا میترسید که من فرار کنم؟ »‬

‫‪-‬یکی از مردها گفت‪« :‬درست میگوید‪ ،‬بیا بازش کنیم‪ .‬فقط دستانش را میبندیم‪» .‬‬
‫‪191‬‬

‫آنها این کار را کردند و ما به راه خود ادامه دادیم‪ .‬از آنجایی که دیدند من بیسر و صدا دنبال آنها‬
‫میروم‪ ،‬به سؤاالتم پاسخ دادم‪ .‬در نهایت فهمیدم که استادی که مرا نزد او میبرند کنت دو ژرناند‬
‫(‪ )Comte de Gernande‬نام دارد و در پاریس به دنیا آمده است و دارای ثروت قابل توجهی است‪.‬‬
‫در مجموع بیش از پانصد هزار لیور درآمد دارد که به گفتهی یکی از مردها‪ ،‬هیچ شریکی هم ندارد‪.‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬تنهاست؟ »‬

‫‪ -‬پاسخ داد‪« :‬بله‪ ،‬او یک مرد منزوی و در واقع یک فیلسوف است‪ .‬او هرگز کسی را نمیبیند‪ .‬از‬
‫طرفی او یکی از شکم پرستترین افراد اروپاست‪ .‬هیچ مردی در دنیا وجود ندارد که بتواند به اندازهی‬
‫او غذا بخورد‪ .‬نیازی نیست بیشتر به شما بگویم‪ ،‬خودتان خواهید دید‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬چرا اینقدر با احتیاط باید پیش او برویم؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬توضیح میدهم‪ .‬ارباب ما همسری دارد که عقلش را از دست داده است‪ .‬او باید تحت‬
‫نظر باشد‪ .‬او اتاقش را ترک نمیکند و هیچ کس حاضر نیست که خدمتکار او بشود‪ .‬اگر میخواستیم‬
‫این موضوع را با شما در میان بگذاریم‪ ،‬قطعاً جواب منفی میدادید و قبول نمیکردید به او خدمت کنید‪.‬‬
‫ما برای انجام این وظیفهی غمانگیز مجبوریم تا دختران را به زور بدزدیم‪» .‬‬

‫‪-‬با تعجب پرسیدم‪« :‬چی؟ یعنی من باید زندانی او باشم؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬در واقع بله‪ ،‬به همین دلیل است که ما شما را اینگونه نگه میداریم‪ .‬شما در آنجا راحت‬
‫خواهید بود‪...‬الزم نیست نگران باشید‪ ،‬کامالً راحت‪ .‬به چیزی نیاز نخواهید داشت‪» .‬‬

‫‪-‬با اندوه گفتم‪« :‬آه‪ ،‬ای آسمانها‪ .‬چه وضعیت غمانگیزی! »‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬بیا‪ ،‬بیا‪ ،‬فرزندم‪ ،‬شجاع باش‪ .‬یک روز میتوانی از آنجا بروی و ثروت خوبی هم خواهی‬
‫داشت‪» .‬‬

‫این مرد تازه صحبت خودش را تمام کرده بود که قلعه را دیدیم‪ .‬آنجا یک ساختمان بزرگ و باشکوه‬
‫بود که در وسط جنگل قرار داشت‪ .‬اما افرادی که آنجا حضور داشتند بسیار کم بود‪ .‬یعنی اصالً با وسعت‬
‫‪192‬‬

‫این قصر قابل قیاس نبود‪ .‬تنها جاهایی که کمی آدم در آن بود‪ ،‬آشپزخانهها بود‪ .‬بقیهی قلعه خالی بود‪.‬‬
‫وقتی وارد شدیم کسی متوجه ما نشد‪ .‬یکی از مردها به آشپزخانه رفت و دیگری مرا پیش کنت برد‪.‬‬
‫اتاق کنت در پایان یک راهروی دراز قرار داشت‪ .‬اتاق او مجلل بود‪ .‬کنت لباس راحتی پوشیده بود و‬
‫روی یک مبل بزرگ دراز کشیده بود‪ .‬دو مرد جوان در کنار او بودند‪ .‬این دو مرد به قدری مضحک لباس‬
‫پوشیده بودند و چنان آرایشی به صورت داشتند که ابتدا فکر کردم دختر هستند‪ .‬وقتی کمی دقت‬
‫کردم‪ ،‬در نهایت متوجه شدم که هر دو پسر هستند‪ .‬یکی از آنها حدوداً پانزده سال داشت‪ .‬دیگری‬
‫هم تقریباً شانزده ساله بود‪ .‬ظاهرشان بسیار زیبا بود‪ ،‬اما هر دو کمی کسل بودند‪.‬گمان کردم مریض‬
‫هستند‪.‬‬

‫‪-‬مردی که مرا به آنجا برده بود‪ ،‬گفت‪« :‬این یک دختر است سرورم‪ .‬به نظر ما او همان چیزی است‬
‫که شما میخواهید‪ .‬او کامالً شیرین و صادق است و تنها چیزی که میخواهد یک کار درست و حسابی‬
‫است‪ .‬امیدواریم از او راضی باشید‪» .‬‬

‫‪-‬کنت که نگاه اندکی به من کرده بود‪ ،‬گفت‪« :‬بسیار خوب‪ .‬سن لوئیس (‪ )Saint-Louis‬قبل از اینکه‬
‫بروی درها را قفل کن و تا زمانی که من صدای زنگ را به صدا در نیاوردهام‪ ،‬کسی حق ندارد وارد شود‪».‬‬

‫سپس کنت بلند شد و آمد تا مرا بررسی کند‪ .‬در حالی که او مرا از باال و پایین نگاه میکرد‪ ،‬میتوانم‬
‫به شما بگویم چه شکلی بود‪ .‬کنت در آن زمان مردی پنجاه ساله بود‪ .‬حدود ‪ 180‬سانتیمتر قد داشت‪.‬‬
‫به طرز وحشتناکی چاق بود‪ .‬قیافهاش از هر چیزی که دیده بودم وحشتناکتر بود‪ .‬بینی بسیار بزرگی‬
‫داشت‪ .‬ابروهای پرپشت و چشمان سیاهش چهرهی او را ترسناکتر کرده بود‪ .‬کچل بود و دهان و‬
‫دندانهایش از کثیفی سیاه شده بود‪ .‬صدای او مانند صدای ارواح بود‪ .‬دست و بازوی عظیمی داشت به‬
‫طوری که انگار با یک غول طرف بودید‪ .‬به زودی خواهیم دید که آیا اخالق و اعمال این مرد با ظاهر‬
‫وحشتناک او مطابقت دارد یا خیر‪ .‬کنت پس از بررسی دقیق از من پرسید چند سال دارم‪.‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬بیست و سه سال‪ ،‬آقا‪» .‬‬

‫کمی سؤال در مورد گذشته من پرسید‪ .‬من همه چیز را در مورد خودم به او گفتم و حتی داغی که‬
‫رودین روی بدنم گذاشته بود را هم به او نشان دادم‪ .‬هنگامی که وضعیت اسفبار خود را برای او تعریف‬
‫‪193‬‬

‫میکردم و به او ثابت میکردم که بدبختی همیشه مرا به عقب رانده است‪ ،‬مرد با تندی به من گفت‪:‬‬
‫«چه بهتر‪ .‬هرچه بیشتر بدبختی کشیده باشی‪ ،‬اینجا راحتتر خواهی بود‪ .‬در واقع افرادی مثل شما‬
‫فعالتر و در نتیجه کمتر گستاخ هستند و وظایف خود را در قبال ما بهتر انجام میدهند‪ .‬نژادهای پست‪،‬‬
‫مثل سگها وفاداری خوبی دارند‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬اما قربان‪ ،‬همانطور که به شما گفتم‪ ،‬من از خانوادهی فقیر و بیاصل و نسبی نیستم‪».‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬بله‪ ،‬بله‪ ،‬من همهی اینها را میدانم‪ .‬مردم وقتی هیچاند‪ ،‬وانمود میکنند که همه چیز دارند‪.‬‬
‫اینگونه توهمات غرورانگیز برای گدایان مایهی تسلی است‪ .‬این به ما بستگی دارد که داستان این‬
‫بدبختها را باور کنیم‪ .‬داستانهایی که همه در یک چیز مشترکاند‪ .‬اینکه سرنوشت ما را از عرش به‬
‫فرش کشیده است‪ .‬به هر حال من به هیچ کدام از اینها اهمیت نمیدهم‪ .‬میبینم که تو قیافه و کمابیش‬
‫لباس کلفتها را داری‪ .‬من هم در همین حد میتوانم به تو کمک کنم‪ ....‬این که خوشبختی را پیدا کنید‬
‫یا نه‪ ،‬کامالً در دستان شماست‪ .‬اگر صبور و با احتیاط باشید‪ ،‬چند سال دیگر میتوانید وسایل کافی‬
‫برای یک زندگی خوب را داشته باشید‪» .‬‬

‫سپس بازوی مرا گرفت و آستینهایم را تا آرنج باال برد‪ .‬با دقت بازوی مرا بررسی کرد و از من پرسید‬
‫که چند بار خونریزی کردهام‪.‬‬

‫من که از این سؤال متعجب شده بودم‪ ،‬به او گفتم‪« :‬دو بار‪ ،‬موسیو‪ » .‬و توضیح دادم که چه زمانی و‬
‫در چه شرایطی در زندگی من این اتفاق افتاده است‪ .‬بالفاصله انگشتانش را روی رگهای من فشار داد‬
‫تا برجسته شوند‪ .‬وقتی که رگهایم به اندازهی کافی بیرونزده بود‪ ،‬دهانش را روی آنها گذاشت و‬
‫شروع به مکیدن کرد‪ .‬از آن به بعد شکی نداشتم که آزادیخواهی بخشی از شیوهی زندگی این مرد‬
‫نفرتانگیز است و اضطراب و استرس دوباره در قلبم بیدار شد‪.‬‬

‫‪-‬کنت ادامه داد‪« :‬باید بدانم شما چه شکلی هستید‪ .‬وظایفی که باید انجام دهید مستلزم این است‬
‫که هیچ ناتوانی جسمی نداشته باشید‪ ،‬بنابراین بیایید ببینیم چه چیزی دارید‪» .‬‬
‫‪194‬‬

‫من مخالفت کردم‪ ،‬ولی خشونت در چهرهی کنت پدیدار شد‪ .‬با تحکم به من گفت که اگر تسلیم‬
‫نباشی‪ ،‬ابزاری دارم که میتواند تو را سر عقل بیاورد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬گذشتهی تو نشان نمیدهد که یک فاضل مقدس هستی‪ .‬بنابراین مقاومت نکن چرا‬
‫که بیهوده خواهد بود‪» .‬‬

‫به پسرهای جوان اشاره کرد‪ .‬آنها بالفاصله به سمت من آمدند و مشغول درآوردن لباسهای من‬
‫شدند‪ .‬چه کار میتوانستم بکنم؟ این آدم خوار میتوانست با یک مشت مرا بکشد‪ .‬مجبور بودم تسلیم‬
‫بشوم‪ .‬به سرعت مرا برهنه کردند‪ .‬اما متوجه شدم که این دو خدمتکار به من میخندند‪.‬‬

‫‪ -‬پسر کوچکتر به دیگری گفت‪« :‬دوست من‪ ،‬یک دختر‪ ،‬موجود دوست داشتنی است‪...‬اما حیف که‬
‫آن پایین تو خالی است‪» .‬‬

‫‪ -‬پسر دیگر گفت‪« :‬اوه! این سوراخ بدترین چیز ممکن است‪ .‬من حتی اگر میلیونر هم بشوم‪ ،‬به‬
‫دختران دست نمیزنم‪» .‬‬

‫در حالی که محراب جلویی من مورد تمسخر آنها قرار گرفته بود‪ ،‬کنت محو خلوتگاه پشتی من‬
‫شده بود (متأسفانه افسوس‪ .‬مانند تمام آزادی خواهان! ) و با دقت آن را بررسی میکرد‪ .‬گوشت باسن‬
‫مرا نوازش میکرد و پس از مدتی آنقدر به آنجا فشار آورد که پوستم کبود شد‪ .‬سپس مرا وادار کرد تا‬
‫چند قدم جلو و عقب بروم تا بتواند صحنهی مورد نظر خودش را ببیند‪ .‬میخواست بدنم را در حاالت‬
‫مختلفی ببیند‪ .‬میگفت خم شو‪ ،‬کج بایست‪ ،‬باسنم را فشار دهم یا از هم باز کنم‪ .‬جلوی باسن من زانو‬
‫زد و با دهان خود بر جاهای مختلفی از جمله آن روزنهی مخفی بوسه میزد‪ .‬البته بوسههای او بیشتر‬
‫شبیه مکیدن بود‪ .‬گویی میخواست گوشتم را بکند‪ .‬در حین انجام این کار‪ ،‬از من خواست تا تمام‬
‫جزئیات آنچه را که در صومعهی سنت ماری د بوآ با من انجام شده بود‪ ،‬بازگو کنم ولی متوجه نشدم که‬
‫در گفتن این قصهها شهوتش را دو چندان میکنم‪ .‬ساده لوحانه همه چیز را به او گفتم‪ .‬یکی از مردان‬
‫جوانش را صدا زد و او را کنار من گذاشت و بند شلوار او را باز کرد‪ .‬تمام اعضای پنهانی او آشکار شد‪.‬‬
‫پس از چند نوازش مالیم‪ ،‬به سمت خلوتگاه او رفت ولی ناگهان تغییر عقیده داد و ابزار جنسی این‬
‫کودک را مکید‪ .‬در همین حال مرا لمس میکرد‪ .‬نمیدانم به خاطر مهارت کنت بود یا به خاطر عادت‬
‫‪195‬‬

‫داشتن این جوان‪ ،‬ولی پس از چند دقیقه دهان کنت پر شد از آن مایع سفید رنگی که طبیعت به مردان‬
‫اهدا کرده است‪ .‬این لیبرتین‪ ،‬این بچههای بدبخت را در خانهاش نگه میداشت و به زودی تعدادشان را‬
‫خواهیم فهمید‪ .‬اینگونه آنها را خسته میکرد‪ .‬به ترتیب با آنها همین کار را میکرد و این موجب‬
‫میشد ضعیف باشند‪ .‬برای همین همیشه کسل و خم بودند‪ .‬اکنون خواهیم دید که او چگونه میتوانست‬
‫زنان را هم به همین حالت در آورد و چرا همسرش را در انزوا نگه داشته است‪.‬‬

‫مراسم خوش آمدگویی کنت طوالنی شده بود و بعد از اینکه پسر دوم را هم ارضا کرد‪ ،‬به من گفت‪:‬‬
‫«بیا» و بدون اینکه بگذارد لباسهایم را بپوشم مرا به اتاق کناری برد‪ .‬میگفت‪« :‬بیا‪ ،‬به شما نشان دهم‬
‫اینجا چه خبر است‪» .‬‬

‫نمیتوانستم اضطراب هولناکم را پنهان کنم‪ ،‬اما راهی برای تغییر سرنوشتم وجود نداشت‪ .‬مجبور‬
‫شدم این جام شوکران که سرنوشت برای من آماده کرده بود را بنوشم‪.‬‬

‫دو مرد جوان شانزده سالهی دیگر‪ ،‬درست مثل دو نفر قبلی‪ ،‬خوش تیپ‪ ،‬ضعیف‪ ،‬در این اتاق حضور‬
‫داشتند و وقتی وارد شدیم بلند شدند‪.‬‬

‫‪-‬کنت به یکی از آنها گفت‪« :‬نارسیس‪ ،‬این خدمتکار جدید اتاق خانم است‪ .‬باید او را امتحان کنم‪.‬‬
‫نیشترها را به من بده‪» .‬‬

‫نارسیس کمد را باز کرد و فوراً همه چیزهایی را که برای حجامت الزم بود بیرون آورد‪ .‬دیگر خودتان‬
‫میتوانید بفهمید با من چه کرد‪ .‬من سرگیجه گرفته بودم و این فاسد میخندید‪.‬‬

‫‪-‬کنت به مرد جوان دیگر‪ ،‬گفت‪« :‬او را آماده کن‪ ،‬زفیر» و این کودک با لبخندی به من نزدیک شد و‬
‫به من گفت‪:‬‬

‫‪«-‬نترس‪ ،‬خانم‪ .‬این برای شما مفید است‪ ....‬اینجا بایستید‪»...‬‬

‫مجبور شدم روی لبهی چهارپایهای که در وسط اتاق قرار داشت بایستم‪ .‬بازوهایم را با دو نوار مشکی‬
‫که از سقف آویزان بود‪ ،‬بسته بودند‪ .‬نمیتوانستم تعادل خودم را حفظ کنم که کنت تیغ به دست به‬
‫سمت من آمد‪ .‬به سختی نفس میکشید‪ ،‬چشمانش برق میزد و حالتی ترسناک داشت‪ .‬بازوهایم را‬
‫‪196‬‬

‫گرفت و کمتر از یک چشم به هم زدن هر دو را سوراخ کرد‪ .‬به محض اینکه خون دید‪ ،‬کمی فریاد زد و‬
‫فحش میداد‪ .‬در شش قدمی من نشست‪ .‬لباسهایش را در آورد‪ .‬زفیر بین پاهایش زانو زد تا ابزار او را‬
‫بمکد‪ .‬در حالی که نارسیس به صندلی اربابابش تکیه داده بود‪ ،‬آلت خود را در دهان کنت گذاشت‪ .‬کنت‬
‫رانهای زفیر را گرفته بود و فشار میداد‪ .‬اما این کار را متوقف کرد تا نگاههای آتشینی به من بیندازد‪.‬‬
‫زیر بازوهای من دو لگن سفید قرار داده بودند و خونها داخل آن میریخت‪ .‬کم کم احساس خستگی‬
‫و ضعف میکردم‪.‬‬

‫‪-‬فریاد زدم‪« :‬آقا‪ ،‬به من رحم کن‪ ،‬دارم غش میکنم‪» .‬‬

‫و من به لرزه افتادم‪ ،‬اما بندها نمیگذاشتند تا بیفتم‪.‬‬

‫سرم گیج میرفت‪ .‬دستانم به همه طرف حرکت میکرد‪ .‬صورتم پر از خون شده بود‪ .‬کنت از شهوت‪،‬‬
‫مست شده بود‪...‬اما من پایان کار را ندیدم‪ .‬قبل از اینکه به اوج برسد غش کرده بودم‪ .‬احتماالً تا مرا به‬
‫این وضعیت ندیده است‪ ،‬نتوانسته ارضا بشود‪ .‬باید حتماً مرا در حال مرگ میدیده است‪ .‬وقتی به هوش‬
‫آمدم‪ ،‬خودم را روی یک تخت زیبا دیدم که دو پیرزن هم کنار آن نشسته بودند‪ .‬به محض اینکه دیدند‬
‫چشمانم باز است به من آبگوشت تعارف کردند و برای دو روز‪ ،‬هر سه ساعت یک سوپ عالی برای من‬
‫میآوردند‪ .‬وقتی کمی بهتر شدم‪ ،‬کنت مرا خواست‪ .‬وارد اتاق او شدم‪.‬‬

‫‪-‬وقتی رسیدم‪ ،‬کنت به من دستور داد که بنشینم و به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬من زیاد روی تو چنین‬
‫آزمایشاتی انجام نمیدهم‪ .‬تو برای کار دیگری به اینجا آمدهای‪ .‬با این حال‪ ،‬ضروری است که من‬
‫سلیقهی خودم را برای شما توضیح دهم‪ .‬باید به شما توضیح دهم که اگر به من خیانت کنید‪ ،‬پایان‬
‫کارتان چگونه خواهد بود‪ .‬رفتار شما با زنی که قرار است به شما معرفی کنم بسیار مهم است‪ .‬این زن‬
‫همسر من است‪ ،‬تیریز‪ .‬به هیچ عنوان نباید او را اغوا کنی‪ .‬او در بدترین شرایط جسمانی قرار دارد‪ .‬فکر‬
‫میکنم خودتان میدانید که چرا در این وضعیت قرار گرفته است‪ .‬شما به تازگی توانستید کمی از‬
‫شیداییهای مرا تجربه کنید‪ .‬البته تصور نکنید این کار من به خاطر انتقام و یا تحقیر و کینه توزی‬
‫است‪ .‬اینجا فقط موضوع اشتیاق مطرح است‪ .‬این ذائقهی من است‪ .‬کاری که از آن لذت میبرم‪ .‬آه‬
‫تیریز‪ ،‬ریخته شدن خون برای من لذت بخشترین چیز است‪...‬وقتی خون جاری میشود‪ ،‬به خلسه‬
‫‪197‬‬

‫میروم‪ .‬من فقط از این راه از این زن لذت بردهام‪ .‬سه سال از ازدواج ما میگذرد و من هر چهار روز‬
‫یکبار‪ ،‬با او همین کار را میکنم‪ .‬همین کاری که خودتان میدانید البته‪ .‬او هنوز خیلی جوان است‬
‫(بیست سالش هم نیست) و برای همین وضعیت سالمتی او خوب است‪ .‬البته به بهترین نحو از او مراقبت‬
‫میشود و سعی میکنیم تا جای ممکن انرژی خود را بازیابد‪ .‬با این حال او دیوانه است و من نمیتوانم‬
‫بگذارم که از اینجا برود‪ .‬نمیتوانم بگذارم کسی او را ببیند‪ .‬تنها خویشاوند او مادرش است که چند ده‬
‫مایل از اینجا فاصله دارد‪ .‬البته دیوانگی دخترش او را متقاعد کرده است که دیگر به اینجا نیاید‪ .‬همسرم‬
‫خیلی تالش میکند تا مرا رام کند ولی هرگز موفق نخواهد شد‪ .‬شهوات من قابل تغییر نیستند و تا‬
‫جایی که ممکن است به این راه ادامه میدهم‪ .‬او در طول زندگی‪ ،‬چیزی از من نخواسته است و من هم‬
‫از ضعیف کردن او لذت میبرم‪ .‬تا جایی که بتوانم این کار را میکنم و اگر دیگر نتوانست تحمل کند‪،‬‬
‫چه بهتر‪ .‬این چهارمین همسر من است‪ .‬وقتی کارش تمام شد میروم سراغ پنجمی‪ .‬در نظر من هیچ‬
‫چیز کم ارزشتر از زنان نیست‪ .‬سرنوشت آنها پشیزی برای من ارزش ندارد‪ .‬در دنیا تعداد زیادی زن‬
‫وجود دارد و من همیشه میتوانم یکی دیگر داشته باشم‪.‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪ « :‬هرچه باشد تیریز‪ ،‬وظیفهی تو این است که از او مراقبت کنی‪ .‬او هر چهار روز یکبار‪،‬‬
‫دو کاسه خون از دست میدهد‪ ،‬اما دیگر غش نمیکند‪ .‬به این کار عادت کرده است‪ .‬خستگی او بیست‬
‫و چهار ساعت طول میکشد و سه روز باقی مانده حالش خوب است‪ .‬با این حال‪ ،‬همانطور که به راحتی‬
‫متوجه خواهید شد‪ ،‬این زندگی او را ناخوشایند میکند و حاضر است برای فرار کردن و رسیدن به‬
‫مادرش هر کاری بکند‪ .‬او قبالً دو خدمتکار خود را اغوا کرده است‪ .‬نقشهی آنها به موقع کشف شد و‬
‫اکنون پشیمان است‪ .‬چرا که مسئول از دست رفتن زندگی آن دو خدمتکار است‪ .‬همسرم سرنوشت‬
‫خودش را پذیرفته است و به من قول داده است تا اطرافیان خودش را اغوا نکند‪ .‬اما تیریز راز اینکه من‬
‫تو را محرمانه به اینجا آوردم همین است‪ .‬اینگونه کسی نمیتواند خدمتکار همسرم را تعقیب کند‪.‬‬
‫همچنین از آنجایی که تو بیکس هستی‪ ،‬به راحتی میتوانم تو را مجازات کنم‪ .‬بنابراین‪ ،‬از این زمان به‬
‫بعد‪ ،‬شما دیگر متعلق به دنیای بیرون نیستید‪ ،‬زیرا هر زمان که بخواهم میتوانم شما را ناپدید کنم‪.‬‬
‫فرزندم میبینی که سرنوشت تو چیست‪ .‬اگر خوب رفتار کنی موجب خوشحالی من خواهی شد ولی‬
‫اگر بخواهی خیانت کنی‪ ،‬بدان که مردهای‪ .‬اگر در موقعیت دیگری بودیم به پاسخت گوش میدادم ولی‬
‫‪198‬‬

‫در این موقعیت نیازی به جواب تو ندارم‪ .‬من تو را در اختیار دارم و باید از من اطاعت کنی‪ ،‬تیریز‪...‬بیا‬
‫برویم و همسرم را ببینیم‪» .‬‬

‫از آنجایی که نمیتوانستم مخالفت کنم‪ ،‬برای همین با او همراه شدم‪ .‬از یک راهروی طوالنی عبور‬
‫کردیم‪ .‬مانند بقیهی قلعه تاریک و خلوت بود‪ .‬وارد سالنی شدیم که همان دو پیرزنی که از من مراقبت‬
‫میکردند‪ ،‬در آن حضور داشتند‪ .‬آنها از جا برخاستند و ما را به اتاقی باشکوه بردند‪ ،‬جایی که خانم‬
‫بدبخت روی مبل قالب دوزی میکرد‪ .‬وقتی چشمش به شوهرش افتاد بلند شد‪.‬‬

‫‪ -‬کنت به او گفت‪« :‬بشین‪ ،‬تو اجازه داری روی صندلی بنشینی تا آنچه را که باید بگویم بشنوی‪.‬‬
‫باالخره من برای شما یک خدمتکار پیدا کردم خانم‪ .‬و او اینجاست‪» .‬‬

‫‪-‬من که مقاصد خودم را پنهان کرده بودم ولی میخواستم به این زن خدمت کنم‪ ،‬گفتم‪« :‬هیچ‬
‫فایدهای ندارد‪...‬بله خانم فایدهای ندارد‪ .‬باید به شما اطالع بدهم که تالش شما بیهوده خواهد بود‪ .‬زیرا‬
‫هر کلمهای را که به من بگویید فوراً به شوهرتان گزارش خواهم کرد و مطمئناً جانم را برای خدمت به‬
‫شما به خطر نمیاندازم‪» .‬‬

‫‪-‬این زن بیچاره که هنوز نمیدانست من در مورد چه چیزی صحبت میکنم‪ ،‬گفت‪« :‬مطمئن باشید‬
‫من کاری نمیکنم که شما به خطر بیفتید‪ .‬تنها چیزی که از شما میخواهم این است که مراقب من‬
‫باشید‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬من از شما مراقبت میکنم ولی فقط همین‪» .‬‬

‫و کنت با خوشحالی دست مرا گرفت و در گوشم زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪«-‬خوب‪ ،‬تیریز‪ ،‬اگر درست رفتار کنی ثروتمند خواهی شد‪ » .‬کنت اتاق مرا که در مجاورت اتاق‬
‫همسرش بود نشان داد و به من اشاره کرد که هیچ راه فراری وجود ندارد‪ .‬درها و پنجرهها همه با‬
‫صفحهی فلزی بسته شده بودند‪.‬‬
‫‪199‬‬

‫‪-‬کنت گفت‪« :‬البته یک تراس وجود دارد» و مرا به آنجا برد‪ .‬ادامه داد‪« :‬مطمئناً خودتان میتوانید‬
‫ارتفاع اینجا را بسنجید‪ .‬همسرم ممکن است برای هوا خوری به اینجا بیاید‪ .‬شما هم باید با او بیایید‪....‬‬
‫خداحافظ»‬

‫به کنار همراهم برگشتم و همانطور که بیصدا همدیگر را برانداز میکردیم‪ ،‬میتوانم چهرهی او را‬
‫برای شما توصیف کنم‪.‬‬

‫مادام دو ژرناند در نوزده سال و شش ماهگی‪ ،‬دوستداشتنیترین و باشکوهترین چهرهای را داشت‬


‫که میتوانستید ببینید‪ .‬همهی حرکات و نگاههایش دلربا بود‪ .‬موهایش بلوند بود‪ .‬چشمان تیرهاش آنقدر‬
‫زیبا بود که شما را محو خود میکرد ولی نوعی کسالت که حاصل بدبختیهایش بود‪ ،‬درخشش آنها را‬
‫کمتر کرده بود‪ .‬پوستش مانند برف سفید بود‪ .‬دهان کوچکی داشت‪ .‬شاید بتوان گفت خیلی کوچک‪.‬‬
‫ولی بقدری زیبا بود که اگر کسی آن را عیب میدانست‪ ،‬تعجب میکردم‪ .‬اما دندانهایش بسیار سفید‬
‫بود‪...‬لبهایش آنقدر قرمز‪...‬به نظر میرسید فرشتهی عشق این دختر را خودش به تنهایی ساخته است‪.‬‬
‫بینیاش باریک و رو به باال بود‪ .‬ابروهای کشیدهای داشت‪ .‬چانهی زیبای او در کنار صورت بیضی شکلش‪،‬‬
‫نوعی فروتنی و ساده لوحی به او اضافه کرده بود‪ .‬بازوها‪ ،‬سینهها و باسنش چنان گرد و سفید بودند که‬
‫میتوانستید به عنوان الگوی مجسمهسازی از آن استفاده کنید‪ .‬زیر باسن زیبا و گرد او‪ ،‬رانهایی سفت‬
‫و خوش فرم قرار داشت‪ .‬چیزی که مرا شگفتزده کرد این بود که باسنش با این همه بدبختی هنوز چاق‬
‫بود‪ .‬باسن چاق و گرد او چنان تو پر و گوشتی و سفت بود که گویی دارید به بدن یک فرشته نگاه‬
‫میکنید‪ .‬با این حال‪ ،‬در همه جای بدنش میشد آثار وحشتناک آزادیخواهی شوهرش را دید‪ ،‬اما‪ ،‬تکرار‬
‫میکنم‪ ،‬چیزی را خراب نکرده بود‪...‬بدن او مانند یک زنبق زیبا بود که زنبور در آن آثاری از خود به‬
‫جای گذاشته است‪ .‬مادام ژرناند قلبی حساس و عاطفی داشت‪ .‬او با استعداد و تحصیلکرده بود‪...‬دارای‬
‫موهبتی طبیعی برای اغواگری بود که تنها شوهر پستش میتوانست در برابر آن مقاومت کند‪ .‬صدای‬
‫او بسیار جذاب و عابدانه بود‪ .‬این زن بدبخت چنین بود‪ .‬موجودی آسمانی که همسرش علیه او نقشه‬
‫کشیده بود‪ .‬به نظر میرسید هرچه هنرهای این زن بیشتر میشد‪ ،‬شعلههای وحشیگری شوهرش هم‬
‫‪200‬‬

‫بیشتر میشد‪ .‬هدایای فراوانی که این زن از طبیعت دریافت کرده بود‪ ،‬تنها انگیزههای بیشتری برای‬
‫این شرور فراهم میکرد‪.‬‬

‫‪-‬برای اینکه بفهمد همه چیز را میدانم به او گفتم‪« :‬چه روزی خون شما ریخته شد‪ ،‬خانم؟ »‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬سه روز پیش و فردا…» سپس با آهی از ته دل ادامه داد‪« :‬بله‪ ،‬فردا…مادمازل‪،‬‬
‫فردا‪...‬تو شاهد این منظرهی خوب خواهی بود‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬آیا ضعیفتر نمیشوید؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬آهای آسمانها! من هنوز بیست سالم نشده است ولی گویی هفتاد سال زندگی کردهام‪.‬‬
‫اما من با این فکر که به زودی کارم تمام میشود آرام میشوم‪ .‬من عمر طوالنی نخواهم داشت و میتوانم‬
‫به پدرم ملحق شوم‪ .‬خواهم رفت‪ .‬آری خواهم رفت تا در آغوش حق تعالی آرامشی را بجویم که مردم‬
‫در این دنیای ظالمانه آن را از من دریغ کردهاند‪» .‬‬

‫این حرفها قلبم را شکست‪ .‬من احساساتم را پنهان کردم‪ ،‬میخواستم خونسردی خود را حفظ‬
‫کنم‪ ،‬اما از آن به بعد مخفیانه به خودم قول دادم که باید این زن بدبخت را نجات دهم و حاضرم هزاران‬
‫بار در این راه بمیرم‪.‬‬

‫وقت شام خوردن مادام بود‪ .‬آن دو پیرزن آمدند تا به من بگویند او را به اتاقش ببرم‪ .‬او که به این‬
‫کار عادت کرده بود‪ ،‬فوراً بیرون رفت و دو پیرزن با کمک دو خدمتکار که مرا گرفته بودند‪ ،‬یک غذای‬
‫مجلل آماده کردند‪ .‬من و مادام سر میز‪ ،‬روبروی هم نشسته بودیم‪ .‬این دو پیرزن باید هرچیزی که مادام‬
‫درخواست میکرد را آماده میکردند‪ .‬روی میز حداقل بیست بشقاب غذا وجود داشت‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬تا جایی که به خورد و خوراک مربوط میشود‪ ،‬میبینید که به خوبی از من مراقبت‬
‫میشود‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬بله خانم و میدانم که این آرزوی کنت است که شما چیزی کم نداشته باشید‪» .‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬اوه‪ ،‬بله‪ ،‬ولی از آنجایی که این محبت‪ ،‬ظالمانه است‪ ،‬تأثیری روی من ندارد‪» .‬‬
‫‪201‬‬

‫از آنجایی که خسته بود و بدنش نیاز به انرژی داشت‪ ،‬مادام ژرناند مقدار زیادی غذا خورد‪ .‬او کمی‬
‫کبک و جوجه اردک میخواست که فوراً برای او آماده شد‪ .‬بعد از غذا برای هوا خوردن به تراس رفت‪.‬‬
‫دست مرا گرفته بود‪ .‬بدون کمک من نمیتوانست ده قدم بردارد‪ .‬آنجا بود که همهی بدنش را دیدم‪ .‬او‬
‫بازوهایش را که با زخم پوشانده شده بود به من نشان داد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬اوه‪ ،‬فقط اینجا نیست‪ .‬همه جای بدن مرا زخم کرده است‪» .‬‬

‫و پاها‪ ،‬گردن‪ ،‬زیر سینههایش و چندین قسمت دیگر بدنش را که پر از زخم بود به من نشان داد‪.‬‬
‫روز اول فقط کمی با او همدردی کردم و کارم تمام شد‪.‬‬

‫روز بعد‪ ،‬روز سرنوشت ساز مادام ژرناند بود‪ .‬کنت همیشه این کار را بعد از ناهار انجام میداد‪ .‬البته‬
‫همیشه قبل از همسرش ناهار میخورد‪ .‬مرا خبر کرد تا پیش او غذا بخورم‪ .‬خانم آنجا بود که خوی‬
‫حیوانی این فاسد را به چشمان خودم دیدم‪ .‬نمیتوانستم باور کنم‪ .‬چهار پیشخدمت که دو نفرشان‬
‫همانهایی بودند که مرا به قلعه آورده بودند‪ ،‬یک ناهار عالی آماده کرده بودند‪ .‬باید این واقعه را به‬
‫تفصیل برای شما شرح دهم و مطمئن باشید که هیچ اغراقی در کار نیست‪.‬‬

‫قبل از غذا‪ ،‬دو کاسهی بزرگ سوپ با ژامبون مرغ خورد‪ .‬برای ناهار اصلی‪ ،‬گوشت گاو به همراه‬
‫هشت بشقاب ساالد مرغ و یک سر گراز وحشی آماده شده بود که این حیوان همه را با هشت تکه‬
‫گوشت کباب شده بلعید‪ .‬برای دسر هم شانزده مدل دسر میوهای‪ ،‬بستنی‪ ،‬شش نوع شراب‪ ،‬چهار نوع‬
‫شامپاین و چند مدل قهوه وجود داشت‪ .‬کنت همه را بلعید‪ .‬او غذای خود را با خوردن شانزده بطری‬
‫شراب‪ ،‬چهار بطری شامپاین و ده فنجان قهوه به پایان رساند‪.‬‬

‫‪ -‬کنت که بعد از این همه افراط تازه بیدار شده بود‪ ،‬به من گفت‪« :‬بیا برویم و خون معشوقهات را‬
‫بریزیم‪ .‬شما به من خواهید گفت‪ ،‬لطفاً با او همانطور که با من رفتار کردید‪ ،‬رفتار کنید‪» .‬‬

‫دو پسر جوان که قبالً آنها را ندیده بودم‪ ،‬هم سن و سال دیگران‪ ،‬کنار در اتاق مادام منتظر ما‬
‫بودند‪ .‬آنجا بود که کنت به من اطالع داد که او دوازده پسر دارد که هرسال آنها را جایگزین میکند‪.‬‬
‫این دو پسر جدید زیباتر و آرامتر از بقیه بودند‪ .‬ما وارد شدیم‪...‬همهی مراسمی که اکنون برای شما‬
‫‪202‬‬

‫شرح خواهم داد خانم‪ ،‬آنهایی است که کنت خواسته بود‪ .‬هر روز این مراسم با افراد مختلفی انجام‬
‫میشد و فقط محل خونریزیها متفاوت بود‪.‬‬

‫به محض ورود کنت‪ ،‬مادام به زانو در آمد‪.‬‬

‫‪-‬شوهرش از او پرسید‪« :‬آمادهای؟ »‬

‫‪-‬او با فروتنی پاسخ داد‪« :‬برای هر کاری‪ ،‬سرورم‪ .‬تو به خوبی میدانی که من قربانی تو هستم و‬
‫هرچه بگویی انجام میدهم‪» .‬‬

‫کنت به من گفت که لباس همسرش را درآورم و او را نزد او بیاورم‪ .‬هر چقدر هم که این کارها‬
‫وحشتناک بود‪ ،‬من چارهای جز تسلیم شدن نداشتم‪ .‬به من نگاه کن‪ ،‬به تو التماس میکنم‪ .‬در تمام‬
‫آنچه برایت بازگو کردهام و قرار است بگویم‪ ،‬جز یک برده چیز دیگری نیستم‪ .‬من چارهای جز این‬
‫نداشتم‪ .‬اما هیچگاه به میل خودم این کارها را انجام ندادم‪.‬‬

‫بنابراین لباس مادام را کندم و او را برهنه به کنار شوهرش که از قبل روی صندلی راحتی بزرگ‬
‫نشسته بود‪ ،‬بردم‪ .‬او که به خوبی با این مراسم آشنا بود‪ ،‬قسمتی از بدنش را به کنت پیشنهاد داد که‬
‫به نظر میرسید کنت فارغ از هر جنسیتی به آن عالق دارد‪.‬‬

‫‪-‬کنت با خشونت به او گفت‪« :‬بازش کن! »‬

‫برای مدت طوالنی از این منظره لذت برد‪ .‬او را وادار میکرد تا ژستهای مختلفی بگیرد‪ .‬با نوک‬
‫انگشتان یا زبانش‪ ،‬آن روزنهی باریک را قلقلک میداد‪ .‬زمانی که شهوت جلوی چشمانش را گرفته بود‪،‬‬
‫گوشت باسن این بدبخت را چنگ میزد‪ .‬هر زخمی که ایجاد میشد‪ ،‬بالفاصله آنجا را لیس میزد‪ .‬در‬
‫طول این مراسم بیرحمانه‪ ،‬من این زن بدبخت را نگه داشته بودم و دو پسر جوان هم کامالً برهنه‪ ،‬کنت‬
‫را به هیجان میآوردند‪ .‬به نوبت جلوی کنت زانو میزدند و با دهان او را تحریک میکردند‪ .‬آنجا بود که‬
‫متوجه شدم این هیوال‪ ،‬که همه را به وحشت میانداخت‪ ،‬مردانگیاش به درستی کار نمیکرد‪ .‬این فرد‬
‫با چنین جثهی بزرگی‪ ،‬مردانگی بسیار کوچکی داشت‪ .‬به قدری نازک و کوچک بود که گویی یک تکه‬
‫گوشت آویزان شده است‪ .‬در واقع مردانگی او مانند یک نوزاد سه ساله بود‪ .‬با این حال چیزی از شهوت‬
‫‪203‬‬

‫او کم نکرده بود‪ .‬به قدری شهوتی شده بود که با هربار نوازش‪ ،‬تشنج میکرد‪ .‬بعد از این‪ ،‬روی مبل دراز‬
‫کشید و همسرش را مجبور کرد تا در خالف جهت‪ ،‬روی او دراز بکشد‪ .‬در این حالت میتوانست آن‬
‫روزنهی تاریک را به خوبی لیس بزند‪ .‬همسرش هم آلت او را میمکید‪ .‬در همین حال دو پسر جوان در‬
‫دو طرف کنت ایستاده بودند و کنت با دستان خود‪ ،‬آنها را به هیجان میآورد‪ .‬کار من هم این بود که‬
‫به سراغ باسن کنت بروم‪ .‬روزنهی کثیف او را غلغلک میدادم‪ .‬یک ربع روزنهی کثیف او را مالش دادم‬
‫ولی چیزی اتفاق نیفتاد‪ .‬بعد از این به من دستور داد تا همسرش را روی کاناپه بگذارم و تا جای ممکن‬
‫رانهایش را باز کنم‪ .‬کنت از دیدن این صحنه دیوانه شد‪...‬لحظهای فکر میکرد بعد دوباره به آنجا‬
‫نگاهی میانداخت‪ .‬فحش میداد و ناگهان مانند یک دیوانه خودش را روی همسرش انداخت و با تیغ‬
‫پنج یا شش جای بدن او را زخمی کرد‪ .‬اما همهی این زخمها خفیف بودند و حداکثر چند قطره خون‬
‫بیرون آمد‪ .‬این کارهای ساده متوقف شد‪ .‬کنت دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد همسرش برای‬
‫لحظهای نفس بکشد‪ .‬اما خودش مشغول دو پسر جوان شد‪ .‬دو پسر را به حالتی در آورده بود که‬
‫همزمان‪ ،‬آلت هم را میمکیدند‪ .‬بعد حالت را تغییر داد و یک دایره شکل داد‪ .‬هر سه نفر همزمان آلت‬
‫یکدیگر را میمکیدند‪ .‬کنت باز هم ارضا نشد‪ .‬سیری و ناتوانی او به حدی بود که این تالشها اثری‬
‫نداشت‪ .‬لذت زیادی میبرد ولی چیزی بیرون نیامد‪ .‬گهگاه به من دستور میداد که آلت پسرهای جوان‬
‫را بمکم‪ .‬من مایع سفید نجس این دو پسر را در دهانم جمع کردم و بعد کنت آنها را از دهان من بلعید‪.‬‬
‫کنت کمی داخل دهانش با این مایع نجس بازی کرد و بعد آنها را داخل دهان همسرش ریخت‪ .‬این دو‬
‫پسر جوان نزدیک همسر بدخت کنت شدند‪ .‬به او توهین کردند ولی پا را فراتر گذاشتند و او را کتک‬
‫زدند‪ .‬لگدش میزدند‪ ،‬به صورتش سلی میزدند و هرچه بیشتر او را اذیت میکردند‪ ،‬کنت بیشتر آنها‬
‫را تشویق میکرد‪.‬‬

‫کنت سپس توجه خود را به من معطوف کرد‪ .‬باسن من روی صورت او قرار داشت ولی در نهایت به‬
‫منآزاری نرساند‪ .‬نمیدانم چرا این دو پسر را شکنجه نمیکرد و تمام نیروی خودش را برای همسرش‬
‫نگه داشته بود‪ .‬شاید از اینکه میدانست همسرش در بند اوست‪ ،‬هیجانزده میشد‪ .‬در ذهن این‬
‫جنایتکاران هرچیزی ممکن است‪ .‬هرچه یک عمل ظالمانهتر باشد‪ ،‬اینگونه افراد شهوتیتر میشوند‪.‬‬
‫او سرانجام من و پسران جوان را کنار همسرش قرار داد‪ .‬میخواست ما را مخلوط کند‪ .‬پشت همهی ما‬
‫‪204‬‬

‫به سمت او بود‪ .‬ابتدا پشت ما را بررسی میکرد و بعد نزدیک میشد و ما را یکی یکی لمس میکرد‪.‬‬
‫گویی میخواست باسنهای ما را با هم مقایسه کند‪ .‬به من و پسرها کاری نداشت ولی هر وقت نزدیک‬
‫همسرش میشد‪ ،‬او را آزار میداد‪ .‬بار دیگر صحنه را تغییر داد‪ .‬همسرش را روی مبل خواباند‪ .‬کمی‬
‫باسن او را باال آورد و پسرهای جوان را دعوت کرد تا از این منظره لذت ببرند‪ .‬به پسرها اجازه داد که‬
‫خودشان را با باسن مادام سرگرم کنند ولی آن مایع نجس فقط باید در دهان خود کنت تخلیه میشد‪.‬‬
‫در حالی که یکی از پسران در حال سرگرم کردن خود بود‪ ،‬کنت آلت پسر دیگر را میمکید‪ .‬اما پسرها‬
‫سریع جای خودشان را عوض میکردند‪ .‬این کار کمی طوالنی شد و به نظر میرسد کنت کمی خسته‬
‫شده است‪ .‬برای همین به من دستور داد تا جای همسرش را بگیرم‪ .‬به او التماس کردم که این کار را از‬
‫من نخواهد ولی فایدهای نداشت‪ .‬روی مبل دراز کشیدم و باسنم را کمی باال آوردم و در همین حال‬
‫پسرها قسمتهای ممنوعهی مرا کند و کاو میکردند‪ .‬در حالی که من روی مبل بودم‪ ،‬مادام هم جلوی‬
‫من دراز کشیده بود‪ .‬در همان حالی که پسرها به من ور میرفتند‪ ،‬من هم میبایست با انگشتانم همسر‬
‫کنت را به هیجان بیاورم‪ .‬این مرد به هیچ عنوان دوست نداشت مایع سفید مردانگی از بین برود‪ .‬برای‬
‫همین پسری که در حال سوراخ کردن من بود‪ ،‬بالفاصله آب خودش را در دهان کنت تخلیه کرد‪ .‬زمانی‬
‫که کار پسرها تمام شد‪ ،‬خود کنت به سراغ من آمد‪ .‬خودش را به باسن من فشار میداد‪ .‬گویی‬
‫میخواست آلت کوچکش را وارد آنجا کند‪.‬‬

‫‪-‬فریاد میزد‪« :‬این هیچ فایدهای ندارد‪ .‬این چیزی نیست که میخواستم‪...‬برای تجارت‪...‬برای‬
‫تجارت…دیگر نمیتوانم صبر کنم‪...‬بیا‪...‬مادام بازویت را بده‪»...‬‬

‫سپس با تمام خشونت همسرش را گرفت‪ .‬مانند من‪ ،‬بازوهای او را با نوارهای سیاه بست‪ .‬من باید‬
‫مراقب بندها میبودم‪ .‬کارش را شروع کرد‪ .‬مسیر رگها را لمس میکرد‪ .‬تا اینکه به نقطهی مورد نظر‬
‫رسید‪ .‬بالفاصله رگها را برید‪ .‬خون فواره کرد‪ .‬کنت به خلسه رفته بود‪ .‬مرا مجبور کرد تا مقابل او زانو‬
‫بزنم و آلت او را بمکم‪ .‬پسرها هم به همین کار مشغول شدند‪ .‬به محل خونریزی خیره شده بود‪ .‬من‬
‫مطمئن بودم که این فاسد به محض اینکه ارضا شود‪ ،‬خانم را رها میکند‪ .‬برای همین تمام سعی خودم‬
‫را کردم تا او سریعتر ارضا شود‪ .‬خانم عزیز‪ ،‬همانطور که میبینید به خاطر کار خیر فاحشگی کردم‪.‬‬
‫‪205‬‬

‫پایانی که ما ناامیدانه منتظرش بودیم باالخره رسید‪ .‬نمیدانستم چقدر خشونتآمیز و خطرناک خواهد‬
‫بود‪ ،‬زیرا آخرین باری که این اتفاق افتاد بیهوش شده بودم‪...‬اوه‪ ،‬خانم‪ ،‬چه جنونی! کنت مانند دیوانگان‬
‫برای ده دقیقه فریاد میکشید‪ .‬مانند بیماران صرعی به اطراف دست و پا میزد و فریادهایی میکشید‬
‫که تا چند مایل دورتر شنیده میشد‪ .‬واقعاً صحنهی ترسناکی بود‪ .‬میخواست خودش را روی همسرش‬
‫پرتاب کند ولی من موفق شدم او را مهار کنم‪ .‬به من اجازه داد تا کار مکیدن را تمام کنم‪ .‬همین نیاز‬
‫باعث شد که کمی به من احترام بگذارد‪ .‬سرانجام توانستم آن مایع گرم و نجس را بیرون بکشم‪ .‬کنت‬
‫مانند دیوانهها رفتار میکرد‪ .‬به قدری دیوانهوار بود که گمان کردم میخواهد بمیرد‪ .‬حدود هفت یا‬
‫هشت قاشق بیرون ریخت ولی غلظت آن از فرنی بیشتر بود‪ .‬او بدون اینکه به نعوذ برسد توانست ارضا‬
‫شود‪ .‬کنت بیش از حد غذا میخورد و تنها زمانی که همسرش را حجامت میکرد‪ ،‬یعنی هر چهار روز‬
‫یکبار‪ ،‬انرژی خود را به این شکل خرج میکرد‪ .‬اما آیا این دلیل این پدیده بود؟ نمیدانم‪ .‬نمیتوانم‬
‫برای چیزی که نمیفهمم دلیل بیاورم‪ .‬فقط میتوانم برای شما آن را توصیف کنم‪.‬‬

‫در هر حال‪ ،‬من به سمت خانم دویدم‪ .‬جریان خون او را متوقف کردم و بندها را از بازوی او باز کردم‪.‬‬
‫این زن بیچاره فوقالعاده ضعیف شده بود‪ .‬او را روی مبل گذاشتم‪ .‬در همین حال کنت بدون هیچ‬
‫توجهی همراه با آن دو پسر اتاق را ترک کرد‪ .‬حتی به قربانی بدبختش نگاه هم نکرد‪ .‬به من اجازه داد‬
‫تا ادارهی امور را در دست بگیرم‪ .‬بیتفاوتی مهمترین چیزی است که ذهن یک آزادیخواه را میسازد‪.‬‬
‫اگر فقط شوق و اشتیاق محرک اینگونه افراد بود‪ ،‬آنوقت با دیدن قربانی خود در حال مرگ‪ ،‬پشیمان‬
‫میشدند‪ .‬اما روحی که کامالً فاسد شده باشد‪ ،‬از هیچ عواقبی نمیترسد و بدون درد یا پشیمانی‪ ،‬قربانی‬
‫را پشت سرش رها میکند‪.‬‬

‫من به مادام کمک کردم تا به اتاقش برود‪ .‬با توجه به آنچه به من گفت‪ ،‬اینبار بیش از حد معمول‬
‫خون از دست داده است‪ .‬اما با مراقبت و درمان زیاد‪ ،‬دو روز بعد هیچ اثری از این مراسم به جا نمانده‬
‫بود‪ .‬به محض اینکه کارم با خانم تمام شد‪ ،‬کنت مرا احضار کرد تا بروم و با او صحبت کنم‪ .‬او در حال‬
‫صرف شام بود و من موظف شدم که در این غذا از او پذیرایی کنم‪ .‬وعدهی شام‪ ،‬چیزی فراتر از ناهار‬
‫بود‪ .‬چهار نفر از افراد مورد عالقهاش او را سر میز همراهی میکردند‪ .‬این لیبرتین کثیف هر شب مست‬
‫‪206‬‬

‫میکرد‪ .‬برای مست شدن باید بیش از بیست بطری از بهترین شرابهای جهان را مینوشید‪ .‬اغلب‬
‫اوقات همین هم کم بود‪ .‬من به شخصه تا ‪ 30‬بطری هم دیدهام‪ .‬این فاسد هر شب با چهار نفر از افراد‬
‫مورد عالقهی خود‪ ،‬به رختخواب میرفت‪ .‬اما این فقط تمرینی بود برای کار اصلی‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬من توانسته بودم احترام این مرد را بدست آورم‪ .‬او آشکارا اعتراف کرد که تعداد کمی‬
‫از زنان او را راضی کردهاند‪ .‬این به من کمک میکرد تا اعتماد او را جلب کنم‪ .‬البته این کار را فقط به‬
‫خاطر مادام انجام میدادم‪.‬‬

‫یک روز صبح‪ ،‬هنگامی که کنت مرا به اتاق کار خود فراخواند تا مرا از طرحهای جدید‬
‫آزادیخواهانهاش آگاه کند‪ ،‬با دقت به صحبتهای او گوش دادم‪ .‬او را تشویق کردم و وقتی دیدم که‬
‫آرام است‪ ،‬سعی کردم کمی برای همسرش طلب بخشش کنم‪.‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬سرورم چگونه ممکن است با همسر خودتان فارق از هرگونه رابطهی عاطفی‪ ،‬اینگونه‬
‫رفتار کنید؟ لطفاً کمی به او توجه کنید‪ .‬او یک زن است و نیاز به توجه دارد‪» .‬‬

‫‪-‬کنت پاسخ داد‪« :‬اوه‪ ،‬تیریز‪ ،‬چرا برای آرام کردن من استداللهایی میآورید که بیتأثیر است و‬
‫نمیتواند مرا بیشتر تحریک کند؟ گوش کن فرزندم‪ »...‬از من خواست تا کنار او بنشینم و ادامه داد‪:‬‬
‫«گوش کن فرزندم‪ ،‬هر تهمتی که من به جنسیت شما میزنم‪ ،‬نباید از آن ناراحت بشوید‪ .‬البته اگر‬
‫استدالالت خوبی داشته باشید‪ ،‬من تسلیم شما میشوم ولی حرفهای مرا با منطق بسنجید‪» .‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬از تو میپرسم تیریز‪ ،‬شما چه دلیلی دارید که یک مرد باید همسرش را خوشحال کند؟‬
‫و این زن چرا باید حق داشته باشد تا از شوهرش چیزی مطالبه کند؟ چنین تعهدی تنها بین دو موجودی‬
‫که یکسان هستند‪ ،‬برقرار است‪ .‬دو موجود قدرتمندی که میتوانند به هم آسیب بزنند‪ .‬بنابراین برای‬
‫اینکه نتوانند به یکدیگر آسیبی برسانند‪ ،‬بین آنها چنین پیمانی منعقد میشود‪ .‬اما مطمئناً این پیمان‬
‫مضحک نمیتواند بین یک فرد قوی و یک ضعیف برقرار باشد‪ .‬شخص ضعیف به چه حقی میتواند از‬
‫قویتر درخواست کند که او را در امان بگذارد؟ و چرا شخص قوی باید با این کار احمقانه موافقت کند؟‬
‫چرا نباید از قدرت خودم در برابر فردی که طبیعت او را ضعیفتر از من ساخته است‪ ،‬استفاده کنم؟‬
‫حتماً خواهی گفت از سر دلسوزی‪ .‬این احساس فقط زمانی کاربرد دارد که فرد مقابلم به اندازهی من‬
‫‪207‬‬

‫قدرت داشته باشد‪ .‬از آنجایی که او هم خودخواه است‪ ،‬برای همین راضی میشود با هم کنار بیاییم‪.‬‬
‫این دلسوزی فقط و فقط خودخواهانه است‪ .‬اما اگر من بیشتر از او قدرت داشته باشم‪ ،‬برای چه باید با‬
‫او همدردی کنم؟ برای چه باید فداکاری کنم؟ به نظر تو من باید به خاطر مرغی که قرار است شام من‬
‫باشد‪ ،‬دلسوزی کنم؟ این موجود نسبت به من در ردهی بسیار پایینتری قرار دارد‪ ،‬به قدری که هیچ‬
‫رابطهای بین ما برقرار نمیشود و اصالً حسی در من ایجاد نمیکند‪ .‬حال رابطهی زن و مرد هم همینگونه‬
‫است‪ .‬مرد در برابر زن‪ ،‬مانند شیر در برابر جوجه مرغ است‪ .‬هم زن و هم جوجه‪ ،‬حیواناتی اهلی هستند‬
‫که باید از آنها استفاده کنیم‪ .‬این چیزی است که طبیعت به آنها داده است و ما نباید خالف آن عمل‬
‫کنیم‪ .‬در واقع اگر تفاوتی بین این دو موجود ببینیم به طبیعت ظلم کردهایم‪ .‬اما من از شما میپرسم‪،‬‬
‫اگر طبیعت قصدش این بوده است که جنس شما را برای خوشبختی ما بیافریند و یا بالعکس‪ ،‬پس چرا‬
‫اینقدر ناشیانه عمل کرده است؟ چرا طبیعت اینقدر بین این دو موجود تفاوت گذاشته است؟‬
‫تفاوتهایی که از آن تضاد بیرون میآید‪ .‬نیازی به مثالهای دیگر نیست‪ ،‬فقط به من بگو تیریز‪ ،‬از تو‬
‫خواهش میکنم‪ ،‬با توجه به شناختی که از من داری‪ ،‬من چه زنی را میتوانم خوشحال کنم؟ کدام زن‬
‫میتواند با قدرتهای من یا هر مرد قدرتمند دیگری برابری کند؟ شاید در نظر شما ویژگیهای اخالقی‪،‬‬
‫ضعف و نقوص بدنی او را جبران کند ولی کدام انسان منطقی که زنان را به خوبی میشناسد با اوریپید‬
‫هم صدا نمیشود که‪" :‬در میان تمامی خدایان‪ ،‬خدایی که زن را به وجود آورد‪ ،‬میتواند به خود ببالد‬
‫که بدترین موجود در میان کل موجودات را به ارمغان آورده است‪ .‬در واقع مزاحمترین موجود برای‬
‫مردها‪ " .‬پس وقتی اثبات شد که این دو موجود برابر نیستند‪ ،‬آنگاه زنان و مردان هیچ تعهدی نسبت‬
‫به یکدیگر نخواهند داشت و مشخص میشود که طبیعت این دو را برای آرامش هم نیافریده است‪.‬‬
‫ممکن است برای رسیدن به یک هدف‪ ،‬این دو موجود به هم جذب شوند ولی به این معنا نیست که‬
‫برای رسیدن به خوشبختی باید با هم شریک شوند‪ .‬از آنجایی که زنان در موقعیتی نیستند که از مردان‬
‫طلب رحم و شفقت داشته باشند و از طرفی‪ ،‬خوشبختی مردان در گرو زنان نیست‪ ،‬بنابراین زنان تنها‬
‫راهی که در مقابل خود دارند این است که تسلیم مردان باشند‪ .‬زنان برای اینکه طعم خوشبختی را‬
‫بچشند مجبوراند تسلیم مردان باشند و مردان برای اینکه به خواستههای خودشان برسند‪ ،‬نباید از‬
‫هیچ وسیلهای دریغ کنند‪ .‬قویترها تنها زمانی میتوانند خوشحال شوند که تمام تواناییهای خود را‬
‫‪208‬‬

‫به کار گرفته باشند و فقط زمانی میتوانند تمام تواناییهای خود را به کار بگیرند که بزرگترین ظلم‬
‫ممکن را انجام دهند‪ .‬بنابراین‪ ،‬آن سعادتی که این دو جنس میتوانند در شریک شدن زندگی با هم‬
‫پیدا کنند‪ ،‬به این معناست که یکی تسلیم مطلق باشد و دیگری کامالً تسلط داشته باشد‪ .‬به نظر تو‪،‬‬
‫اگر قصد طبیعت این بود که این دو جنس با هم برابر باشند‪ ،‬آنها را با قدرت برابر خلق نمیکرد؟ آیا‬
‫همین که یکی ضعیفتر از دیگری است‪ ،‬به این معنا نمیباشد که خود طبیعت دوست دارد قویتر از‬
‫حقوق خودش استفاده کند؟ مردان هرچه بیشتر اقتدار خود را گسترش دهند‪ ،‬آنگاه زنان را بدبختتر‬
‫میکنند و این عین خدمت به طبیعت است‪ .‬البته موجودات ضعیف مثل زنان همیشه از موقعیت خود‬
‫شکایت میکنند ولی باید بدانید که نظر ضعیفان هیچگاه قابل استناد نیست‪ .‬ما نمیتوانیم به دالیل‬
‫ضعیفان گوش دهیم و قضاوت کنیم چرا که ما را به خطا میاندازد‪ .‬آنها فقط خودشان را میبینند‪ .‬یک‬
‫عمل فقط وقتی قابل قضاوت است که در نسبت با قدرت و گسترش اقتدار موجودات قوی‪ ،‬سنجیده‬
‫شده باشد‪ .‬باید ببینیم آثار این قدرت چه تأثیری روی زنان گذاشته است و از زمان باستان تا کنون‬
‫این نژاد پست چه جایگاهی داشته است‪ .‬آنگاه میتوانیم قضاوت کنیم‪» .‬‬

‫‪«-‬حاال کمی به جنبهی عینی این سؤال میپردازم‪ .‬زن یک موجود ضعیف است که همیشه از مردان‬
‫پایینتر است‪ .‬این موجود همیشه از مردان عقل و دانش کمتری دارد‪ .‬در برابر مردان هیچ قدرتی ندارد‬
‫و به شکلی منزجرکننده‪ ،‬کامالً در تضاد با خواستههای مرد است‪ ....‬این موجود فاسد سه چهارم عمرش‬
‫را نمیتواند به مردان خدمت کند‪ .‬مثل زمانهایی که بچه میزاید‪ .‬بعد از مدتی هم که از کار افتاده‬
‫میشود‪ .‬زنان همیشه دروغ میگویند و برای بشریت خطرناک هستند‪ .‬موجودی منحرف که در چندین‬
‫جلسه شورای ماکون‪ 1‬بر سر آن بحث شد که آیا اصالً میتوان زنان را در زمرهی انسانها آورد یا آنها‬
‫مانند میمونهای جنگل هستند؟ آیا این جنس نفرتانگیز‪ ،‬مورد احترام ایرانیان‪ ،‬مادها‪ ،‬بابلیها‪،‬‬
‫یونانیها و رومیها بوده است؟ افسوس‪ ،‬زنان همیشه مظلوم بودهاند‪ .‬همیشه تحقیر شدهاند‪ .‬به طور‬
‫خالصه با زنان در همه جا مانند جانوران رفتار میشود‪ .‬فقط در صورت لزوم از آنها استفاده میکنیم و‬

‫‪ . 1‬شورای ماکون‪ ،‬شورایی است که بیشتر یک افسانه است تا واقعیت‪ .‬طبق این افسانه اسقفهای کلیسای کاتولیک به طور جدی در مورد وجود‬
‫روح در زنان بحث کردهاند‪ .‬یک روایت از این افسانه میگوید که این بحث در شورای ‪ Trent‬در سال ‪ 1545‬صورت گرفت‪ ،‬در حالی که برخی‬
‫از شواهد نشان میدهد که در قرن ششم در شورای دوم ماکون برگزار شد‪ .‬هیچ مدرک تاریخی معتبری وجود ندارد که نشان دهد چنین بحثی تاکنون‬
‫صورت گرفته است‪.‬‬
‫‪209‬‬

‫بالفاصله پس از مصرف به حرمسرا برمیگردند‪ .‬اگر کمی در رم مکث کنیم‪ ،‬میتوانیم صدای کاتو‪ 1‬حکیم‬
‫را بشنویم که فریاد میزند‪" :‬اگر زنی وجود نداشت‪ ،‬مردان با خدایان هم صحبت میشدند‪ " .‬میشنوم‬
‫که قاضیان رومی میگویند‪" :‬آقایان‪ ،‬اگر برای ما امکان داشت بدون زنان زندگی کنیم‪ ،‬آنگاه طعم‬
‫خوشبختی واقعی را میچشیدیم‪ " .‬میشنوم که شاعران در تئاترهای یونان میخوانند‪" :‬آه‪ ،‬خدایان!‬
‫چرا زنان را خلق کردید؟ آیا نمیشد نسل انسانها با روشهای بهتر و عاقالنهتری ادامه پیدا میکرد؟‬
‫روشهایی که دیگر به زنان نیازی نداشتیم؟ " من میدانم که زن چنان نزد یونانیان حقیر و پست بوده‬
‫است که یکی از مهمترین قوانین آنها این بود که مجرمین باید لباس زن میپوشیدند‪ .‬این یعنی باید‬
‫لباس پستترین و حقیرترین موجودی که میشناختند را بپوشند‪ .‬اما نیازی نیست برای نمونه به‬
‫قرنهای گذشته برویم‪ .‬در جهان کنونی با زنان چگونه رفتار میشود؟ در سراسر آسیا زنان را به عنوان‬
‫برده میفروشند تا اینگونه اربابهایشان تمام هوسهای ظالمانهی خود را ارضا کنند‪ .‬مردان آنها را‬
‫زجر میدهد و از شکنجهی آنها لذت میبرند‪ .‬در آمریکا زنان به عنوان کاال خرید و فروش میشوند و‬
‫میتوان از آنها به عنوان پول استفاده کرد‪ .‬در آفریقا‪ ،‬به شدت به آنها ظلم میشود‪ .‬میدانم که کار‬
‫حیوانات اهلی را انجام میدهند‪ .‬باید زمین را شخم بزنند‪ ،‬درو کنند و کلفتی کنند‪ .‬آیا دوست دارید‬
‫برای شما از اکتشافات جدید کاپیتان کوک بگویم؟ در جزیرهی جذاب تاهیتی‪ ،‬باردار شدن جنایت‬
‫است و گاهی منجر به مرگ مادر میشود‪ .‬در جزایر دیگری که توسط همین دریانورد کشف شده است‪،‬‬
‫زنان توسط فرزندانشان کتک میخورند و شوهرانشان به بدترین شکل آنها را شکنجه میدهند‪ .‬اوه‪،‬‬
‫تیریز‪ ،‬از این مثالها شگفتزده نشو‪ .‬مردان همیشه با زنان همین گونه رفتار میکردهاند‪ .‬هر چه مردم‬
‫به طبیعت نزدیکتر باشند‪ ،‬بیشتر از قوانین آن پیروی میکنند‪ .‬رابطهی زن با شوهرش مثل رابطهی‬
‫ارباب و برده است‪ .‬زن حق اینکه به موقعیت بهتری دست پیدا کند را ندارد‪» .‬‬

‫‪«-‬در میان گلهای باستان‪ ،‬یعنی تنها نقطهای از جهان که با زنان کامالً مانند بردهها رفتار نمیشد‪،‬‬
‫زنان عادت داشتند که پیشگویی کنند‪ .‬مردم فکر میکردند که این کار جنبهای الهی دارد‪ .‬از این رو‪،‬‬
‫مردم رابطهی خوبی با آنها داشتند‪ .‬همین موجب شد که مفاهیمی مثل جوانمردی در فرانسه رونق‬

‫‪ . 1‬مارکوس پورسیوس کاتو (‪ 149–234‬قبل از میالد)‪ ،‬معروف به کاتو حکیم یا کاتون بزرگ‪ ،‬از جمله کسانی که است که گویی نسبت به زنان‬
‫دید منفی داشته است‪.‬‬
‫‪210‬‬

‫پیدا کند اما پس مدتی‪ ،‬این مفاهیم فراموش شد و فقط سنن باقی ماند‪ .‬جوانمردی از بین رفت ولی آن‬
‫تصورات کهنهای که جوانمری از آن به وجود آمده بود‪ ،‬باقی ماند و توانست در فرهنگ ما ریشه کند‪.‬‬
‫این سنت باستانی که یک موجود خیالی را فرض میگرفت و به آن احترام میگذاشت‪ ،‬کم کم ناپدید‬
‫شد‪ .‬دیگر به جادوگران و رماالن احترام نمیگذاشتند‪ ،‬بلکه فاحشهها جایگزین آنها شده بودند‪.‬‬
‫فاحشهها مورد احترام قرار میگرفتند و بدتر از آن‪ ،‬مردان به خاطر آنها گلوی یکدیگر را میبریدند‪.‬‬
‫فکر فالسفه نباید با این چیزها درگیر شود‪ .‬زنان باید به جایگاه حقیقی خود بازگردند‪ .‬زنان تنها‬
‫وسیلهای هستند برای شادی مردان‪ .‬برای ارضا هوا و هوسهای مردان آفریده شدهاند‪ .‬تنها سزاوار‬
‫تحقیر ما هستند‪» .‬‬

‫‪«-‬با این حال‪ ،‬بسیاری از مردم جهان از سلطه بر زنان لذت میبرند و حتی برخی‪ ،‬آنها را به محض‬
‫به دنیا آمدن به مرگ محکوم میکردهاند‪ .‬کافی است به رسم و رسوم اعراب بنگرید‪ .‬آنها دختران خود‬
‫را به محض رسیدن به سن هفت سالگی در دامنهی کوهی در نزدیکی مکه زنده به گور میکردند‪ ،‬زیرا‬
‫میگفتند چنین جنس پستی ارزش زنده ماندن را ندارد‪ .‬در سواحل گنگ‪ ،‬بعد از اینکه مردان میمیرند‪،‬‬
‫همسرانشان باید خودشان را قربانی کنند‪ .‬چرا که بعد از مرگ اربابشان‪ ،‬هیچ فایدهای در این جهان‬
‫ندارند‪ .‬در مناطق دیگر‪ ،‬زنان را مثل حیوانات شکار میکنند و هرچه بیشتر زن بکشید‪ ،‬افتخار شما‬
‫بیشتر میشود‪ .‬در مصر زنان را برای خدایان قربانی میکنند‪ .‬در فرمز اگر زنان باردار شوند‪ ،‬آنها را‬
‫زیر پا لگدمال میکنند‪ .‬بر اساس قوانین آلمان‪ ،‬کسی که یک زن غریبه را بکشد باید فقط ‪ 10‬اکو جریمه‬
‫بپردازد‪ .‬اگر زن خودش یا یک فاحشه را بکشد‪ ،‬هیچ جریمهای ندارد‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬همه جا‪ ،‬تکرار‬
‫میکنم‪ ،‬همه جا زنان تحقیر میشوند و مورد آزار و اذیت قرار میگیرند‪ .‬همه جا قربانی خرافات‬
‫کشیشان‪ ،‬بربریت شوهران یا هوسبازیهای آزادیخواهان میشوند‪ .‬اما ما در ملتی زندگی میکنیم که‬
‫هنوز بدوی است و شجاعت آن را ندارد تا قوانین پوچ و تعصبی را لغو کند‪ .‬ما باید از حقوق خودمان به‬
‫خاطر این قوانین پوچ چشم پوشی کنیم‪ ....‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬تیریز این منصفانه نیست‪ .‬من مجبورم رفتار خودم‬
‫را پنهان کنم ولی در خفا تالفی تمام محدودیتهایی که قانون برای ما گذاشته است را در میآورم‪.‬‬
‫اینجا جایی است که قانون طبیعت بر آن حاکم است و با همسرم همانگونه رفتار میشود که خود طبیعت‬
‫خواسته است‪» .‬‬
‫‪211‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬قربان نمیتوانم در شما تغییری ایجاد کنم! »‬

‫‪-‬کنت پاسخ داد‪« :‬به همین دلیل است که میگویم بیهوده تالش نکن‪ .‬سالهای زیادی است که من‬
‫اینگونهام و دیگر شکل گرفتهام‪ .‬در سن من شاید بتوان چند قدم بیشتر در جادهی شر برداشت اما در‬
‫راه خیر یک قدم هم نمیتوانم بردارم‪ .‬این اصول و ذائقه از کودکی در من ریشه کرده و من همیشه از‬
‫آن لذت میبردهام‪ .‬میتوانم جلوتر بروم ولی برگشتی در کار نیست‪ .‬من از تمدن‪ ،‬فضایل و خدایان بشر‬
‫آنقدر متنفرم که نمیتوانم تمایالتم را فدای آنها کنم‪» .‬‬

‫از آن لحظه به بعد فهمیدم که اگر بخواهم خودم یا مادام را از این خانه نجات دهم‪ ،‬باید به زور و یا‬
‫کلک متوسل شوم‪.‬‬

‫در حدود یک سالی که در آن خانه زندگی کردم‪ ،‬با مادام رابطهی عاطفی خیلی خوبی داشتم‪ .‬با هم‬
‫دوست شده بودیم و میتوانستم تمام آرزوهای قلبی خودم را با او در میان بگذارم‪ .‬او به من اعتماد‬
‫داشت و اینگونه توانستیم با هم برنامهریزی کنیم‪ .‬قرار بر این شد که مادرش را از این وضعیت و فساد‬
‫کنت آگاه کنیم‪ .‬مادام شک نداشت که مادرش بالفاصله برای کمک به آنجا خواهد آمد و ما را از دست‬
‫این هیوال نجات خواهد داد ولی ما چگونه میتوانستیم با او ارتباط برقرار کنیم وقتی همیشه تحت نظر‬
‫بودیم؟ از آنجایی که به دیوارهای بلند عادت کرده بودم‪ ،‬ارتفاع تراس تا زمین را توانستم تا حدود‬
‫زیادی درست حدس بزنم‪ .‬حدود ‪ 10‬متر ارتفاع داشت‪ .‬به نظر میرسید اطراف قلعه هیچ دیواری وجود‬
‫ندارد و اگر میتوانستیم خودمان را به زمین برسانیم‪ ،‬به راحتی در جنگل خودمان را پنهان میکردیم‪.‬‬
‫البته مادام از اطراف این قلعه خبری نداشت چرا که او را در تاریکی شب به اینجا آورده بودند و‬
‫نمیتوانست تصور مرا تصدیق کند‪ .‬در هر حال من پیشنهاد دادم که از دیوار پایین بروم‪ .‬مادام برای‬
‫مادرش نامهای نوشت و انتظار داشت که برای کمک به او شتاب کند‪ .‬نامه را داخل جیبم گذاشتم و این‬
‫زن عزیز و جذاب را در آغوش گرفتم و با کمک ملحفه هایمان‪ ،‬به محض اینکه شب شد‪ ،‬از دیوار پایین‬
‫آمدم‪ .‬اوه خدا‪ .‬وقتی به زمین رسیدم تازه متوجه شدم که تا بیرون از قلعه فاصلهی زیادی است‪ .‬دور‬
‫تا دور قلعه پر بود از دیوارهایی که درختان و شاخههای ضخیم و در هم پیچیده آنها را پوشانده بود‪.‬‬
‫متأسفانه من متوجهشان نشده بودم‪ .‬این دیوارها بیش از ‪ 10‬متر ارتفاع داشتند‪ .‬روی دیوارها شیشههای‬
‫‪212‬‬

‫فوقالعاده ضخیمی کشیده شده بود‪...‬چه سرنوشتی داشتم؟ نزدیک طلوع آفتاب بود‪ .‬اگر مرا در اینجا‬
‫میدیدند چه میشد؟ حتماً این هیوال تا آخرین قطرهی خون مرا میمکید‪ .‬دیگر نمیتوانستم برگردم‬
‫چرا که مادام ملحفهها را باال کشیده بود‪ .‬نمیدانستم چکار کنم و تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود‪.‬‬
‫این کنت فاسد هیچ رحم و عطوفتی در دلش وجود نداشت و همانطور که خودش گفته بود از زنان نفرت‬
‫داشت و همیشه به دنبال زنی بود تا قطره قطره خون او را بیرون بکشد و ببیند چقدر میتواند زنده‬
‫بماند‪...‬بیشک اگر مرا میگرفت‪ ،‬این آزمایش را روی من انجام میداد‪ .‬از این رو نمیدانستم چه بر سرم‬
‫میآید‪ ،‬خودم را به پای درختی انداختم و تصمیم گرفتم در انتظار سرنوشتم باشم و در سکوت به‬
‫خواست خدای بزرگ تسلیم شوم‪...‬سرانجام خورشید طلوع کرد‪ .‬ای خداوند! اولین چیزی که خودش‬
‫را به من نشان داد‪...‬خود کنت بود‪ .‬هوا در طول شب گرم بود برای همین آمده بود تا کمی هوا بخورد‪.‬‬
‫اول باور نمیکرد که من هستم‪ .‬گمان میکرد که روح دیده است‪ .‬به ندرت میتوان در فاسدان شجاعت‬
‫دید‪ .‬در هر حال با ترس و لرز خودم را به پای او انداختم‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬تو اینجا چه کار میکنی تیریز؟ »‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬اوه‪ ،‬آقا‪ ،‬مرا مجازات کنید‪ ،‬من اشتباه کردم‪ .‬هیچ دلیلی برای کار خودم ندارم‪» .‬‬

‫متأسفانه آنقدر ترسیده بودم که فراموش کردم نامهی مادام را از بین ببرم‪ .‬نامه کمی از جیب من‬
‫بیرونزده بود‪ .‬کنت آن را دید و با عصبانیت نامه را از من گرفت‪ .‬آن را خواند و با خشونت به من دستور‬
‫داد که او را دنبال کنم‪.‬‬

‫ما از یک راه مخفی به قلعه بازگشتیم‪ .‬سکوت مرگ باری آنجا حاکم بود‪ .‬کنت در یک سیاهچال را‬
‫باز کرد و مرا داخل آن انداخت‪.‬‬

‫‪-‬سپس به من گفت‪« :‬دختر گستاخ‪ ،‬به تو هشدار داده بودم که مجازات چنین جرمی اعدام است‪.‬‬
‫خودت را آماده کن‪ .‬فردا بعد از ناهار میکشمت‪» .‬‬
‫‪213‬‬

‫یک بار دیگر خودم را به پایش انداختم‪ .‬اما موهای مرا گرفت و دوباره مرا به داخل سلول پرتاب کرد‪.‬‬
‫چندبار دیگر به پای او افتادم ولی هربار مرا به در و دیوار میکوبید‪ .‬آنقدر مرا به دیوارها کوبید که‬
‫نزدیک بود بمیرم‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که در سلول را میبست گفت‪« :‬لیاقت تو این است که همین االن تمام رگهای تو را پاره‬
‫کنم‪ .‬ولی اگر مرگ تو را به تأخیر میاندازم تنها به این دلیل است که میخواهم بیشتر از اینها زجر‬
‫بکشی‪» .‬‬

‫از آنجا رفت‪ .‬از ترس به خودم میلرزیدم‪ .‬نمیتوانم توصیف کنم که آن شب را چگونه گذراندم‪ .‬آن‬
‫شب یکی از وحشتناکترین شبهای زندگی من بود‪ .‬تصور کنید که یک بیچاره که هیچ امیدی ندارد‬
‫و در شرف مردن است‪ ،‬چه حسی دارد‪ .‬هر صدایی که میشنیدم‪ ،‬گمان میکردم وقت مرگم فرا رسیده‬
‫است‪ .‬فرشتهی مرگ کنار من ایستاده بود و قلبم تند تند میزد‪ .‬نمیدانستم چه کنم و افکار وحشتناکی‬
‫به ذهنم میآمد‪ .‬مدام در این فکر بودم که چگونه مرا خواهد کشت‪ .‬آیا با شمشیر مرا میکشد؟ آیا مرا‬
‫دار میزند؟ آیا خونم را بیرون میکشد؟ این افکار دیوانهام کرده بود‪.‬‬

‫احتمال این وجود دارد که کنت ابتدا از همسرش انتقام گرفته باشد‪ .‬اتفاقی که مرا نجات داد‪ ،‬هم‬
‫من و هم شما را در این مورد متقاعد خواهد کرد‪ .‬من یک روز و نیم در این سیاهچال بودم‪ .‬هیچکس‬
‫برای کمک نیامد تا اینکه خود کنت دوباره به دیدن من آمد‪ .‬تنها بود و از خشم از چشمانش خون‬
‫میچکید‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬خودت باید بدانی که چه مرگی در انتظارت است‪ .‬خون کثیف تو باید بیرون بیاید‪.‬‬
‫روزی سه بار خونریزی خواهی داشت‪ .‬دوست دارم بدانم چه مدت میتوانید زنده بمانید‪ .‬همانطور که‬
‫خودت میدانی‪ ،‬مدت زیادی است که دوست دارم این آزمایش را انجام دهم و به لطف شما دارم به‬
‫آرزویم میرسم‪ .‬باید به خاطر این از شما تشکر کنم‪» .‬‬

‫این هیوال مرا وادار کرد تا بازویم را به او بدهم‪ .‬بالفاصله بازوی مرا زخم کرد و حدود دو کاسه از من‬
‫خون بیرون آمد‪ .‬بعد از این زخم مرا پانسمان کرد‪ .‬به محض اینکه کارش تمام شد‪ ،‬ناگهان صدای فریاد‬
‫شنیده شد‪.‬‬
‫‪214‬‬

‫‪-‬یکی از پیرزنهای خدمتکار نفس نفس کنان پیش کنت آمد و گفت‪«« :‬آقا…سرورم‪...‬بیایید‪...‬خانم‬
‫دارد میمیرد‪ ....‬میخواهد قبل از مرگ با شما صحبت کند‪» .‬‬

‫پیرزن بالفاصله بعد از گفتن این سخنان از آنجا رفت تا خودش را به اتاق مادام برساند‪.‬‬

‫هرچقدر هم که یک انسان به انجام جرم و جنایت عادت کرده باشد‪ ،‬زمانی که خبر ارتکاب جرم به‬
‫او میرسد‪ ،‬ترس و لرز او را فرا خواهد گرفت‪ .‬چنین وحشتی‪ ،‬انتقامی است که فضیلت میگیرد‪ .‬این‬
‫همان لحظهای است که فضیلت حق خود را پس میگیرد‪ .‬کنت با پریشانی از آنجا بیرون رفت ولی‬
‫فراموش کرد تا در سلول را ببندد‪ .‬با وجود اینکه بیش از چهل ساعت به دلیل خونریزی و گرسنگی‬
‫ضعیف شده بودم‪ ،‬از فرصت استفاده کردم و از سلولم فرار کردم‪.‬‬

‫همهی درها باز بود‪ .‬از حیاط گذشتم و بدون اینکه کسی مرا ببیند وارد جنگل شدم‪ .‬به خودم گفتم‪:‬‬
‫«فقط راه برو‪ ،‬با شجاعت بدو‪ .‬حتی اگر قوی‪ ،‬ضعیفان را تحقیر کند‪ ،‬خدایی توانا وجود دارد که از آنها‬
‫محافظت میکند و هرگز آنها را رها نمیکند‪ » .‬سرم پر از این افکار بود‪ .‬با روحیهای تازه میدویدم و‬
‫تا قبل از اینکه شب بشود حدود ‪ 6‬مایل از قلعه دور شده بودم‪ .‬هنوز کمی پول داشتم‪ .‬میتوانستم به‬
‫بهترین شکل ممکن از خودم مراقبت کنم‪ .‬چند ساعتی استراحت کردم و دوباره صبح به راه خودم‬
‫ادامه دادم‪ .‬از شکایت به مراجع قانونی چشم پوشی کردم و با پرس و جو به سمت لیون حرکت کردم‪،‬‬
‫جایی که یک هفته بعد‪ ،‬کمی ضعیف و بیمار به آنجا رسیدم‪ ،‬اما خوشبختانه مرا دنبال نکرده بودند‪ .‬در‬
‫آنجا‪ ،‬تنها فکرم این بود که قبل از رسیدن به گرونوبل‪ ،‬جایی که هنوز انتظار داشتم خوشبختی را در‬
‫آن پیدا کنم‪ ،‬کمی سالمتی خودم را بازیابم‪.‬‬

‫یک روز‪ ،‬وقتی به یک روزنامهی خارجی نگاه کردم‪ ،‬متوجه یک خبر عجیب شدم‪ .‬باید مرا در آن‬
‫زمان میدیدید‪ .‬کامالً حیرتزده شدم‪ .‬از این در حیرت بودم که یکی از نویسندگان اصلی مصائب من‪،‬‬
‫به خاطر کارهای شرور و پلیدش‪ ،‬به موفقیت چشمگیری رسیده بود‪ .‬باز هم این شرارت بود که به‬
‫موفقیت میرسید‪ .‬طبق نوشتهی این روزنامه‪ ،‬رودین‪ ،‬جراح سنت مارسل‪ ،‬آن شرور فاسد که مرا به‬
‫خاطر تالش برای جلوگیری از قتل دخترش به شدت مجازات کرده بود‪ ،‬به تازگی با حقوق قابل توجهی‬
‫به عنوان جراح اصلی امپراتور روسیه منصوب شده بود‪ .‬با خود گفتم‪« :‬موفق باشی ای شرور‪ .‬اگر مشیت‬
‫‪215‬‬

‫الهی چنین چیزی خواسته است‪ ،‬بنابراین خوش بحالت‪ .‬در حالی که تو ای مخلوق بدبخت‪ ،‬باید رنج‬
‫بکشی‪ ،‬بدون هیچ شکایتی باید رنج بکشی‪ .‬چرا که گفتهاند‪ ،‬رنج و مصیبت‪ ،‬بخش جدا نشدنی فضیلت‬
‫است‪ .‬مهم نیست‪ ،‬من هرگز مخالفتی نخواهم کرد‪» .‬‬

‫البته این پایان کار من نبود‪ .‬این پایان پیروزیهای رذیلت بر فضیلت نبود‪ .‬این پیروزیها باعث‬
‫دلسردی فضیلت میشود‪ .‬در هر حال مردی که قرار است ببینم‪ ،‬بیتردید بیش از هرکس دیگری مرا‬
‫آزار داد و خشنترین و خونینترین کارها را با من انجام داد‪ .‬داشتم خودم را برای رفتن آماده میکردم‬
‫که یک روز عصر‪ ،‬یک عابر ناشناخته‪ ،‬نامهای به من تحویل داد‪ .‬نامه را که به من تحویل داد‪ ،‬به من گفت‬
‫ارباباش منتظر جواب فوری است‪ .‬در این یادداشت چنین آمده بود‪« :‬مردی که قبالً به شما بدی کرده‬
‫است و فکر میکند شما را در میدان ‪ Bellecour‬مشاهده کرده‪ ،‬مشتاق دیدن شماست تا رفتار خودش‬
‫را جبران کند‪ .‬سریع به مالقات او بیایید‪ .‬او چیزهایی برای گفتن به شما دارد که ممکن است بدهی او‬
‫را با شما تسویه کند‪» .‬‬

‫این یادداشت امضا نشده بود و عابر اطالعات بیشتری نداد‪ .‬به این مرد ناشناخته گفتم تا زمانی که‬
‫ندانم اربابش کیست‪ ،‬پاسخی نمیدهم‪ .‬به من گفت‪« :‬این نامه از طرف سنت فلوران [اولین فردی که به‬
‫ژوستین تجاوز کرد‪ .‬همان کسی که با ژوستین از دستهی دزدها فرار کردند‪ ] .‬است‪ .‬او مدتی پیش در‬
‫پاریس این افتخار را داشته است که با شما آشنا شود‪ .‬گویی شما به ایشان خدمتی کردهاید که االن‬
‫میخواهند آن را برای شما جبران کنند‪ .‬اکنون که ایشان مسئولیت امور تجاری این شهر را بر عهده‬
‫دارد‪ ،‬از شهرت و ثروت زیادی برخوردار است بنابراین میتواند به شما کمک بزرگی بکند‪ .‬او منتظر‬
‫شماست‪» .‬‬

‫به سرعت در مورد همهی اینها فکر کردم‪ .‬با خودم میگفتم‪« :‬اگر نیت این مرد خیر نباشد‪ ،‬چرا باید‬
‫به من نامه بدهد؟ احتماالً از کار خودش پشیمان شده است‪ .‬حتماً وقتی به یاد میآورد که عزیزترین‬
‫چیز را از من گرفت‪ ،‬عذاب وجدان او را راحت نمیگذارد‪......‬بله‪ ،‬بله‪ .‬شکی نیست که او پشیمان است‪.‬‬
‫اگر رضایت ندهم‪ ،‬او خودش را ندامت خواهد کرد و مطمئناً خدا راضی به چنین چیزی نیست‪ .‬عالوه بر‬
‫این‪ ،‬آیا من در موقعیتی هستم که بتوانم چنین پیشنهادی را رد کنم؟ بهتر نیست از پیشنهاد او استفاده‬
‫‪216‬‬

‫کنم تا به رنجهایم پایان دهم؟ این مرد آرزو دارد من را در عمارت خود ببیند و آنقدر ثروت و خدمه‬
‫دارد که مطمئناً نمیتواند جلوی آنها خودش را خوار و خیف کند و به من نیرنگ بزند‪ .‬خدای بزرگ‬
‫این حتماً ترحم توست‪ » .‬به خدمتکار سنت فلوران اطمینان دادم که در ساعت یازده روز بعد با اربابش‬
‫تماس خواهم گرفت و در مورد موفقیتهایش به او تبریک میگویم‪.‬‬

‫به اتاقم برگشتم‪ ،‬اما ذهنم آنقدر درگیر حرفهای این مرد بود که نتوانستم بخوابم‪ .‬باالخره به‬
‫آدرسی که به من داده بودند رسیدم‪ .‬عمارت فوقالعادهای بود با انبوهی از خدمتکاران‪ .‬نگاههای‬
‫تحقیرآمیز این رذلهای ثروتمند به من بدبخت‪ ،‬تأثیر زیادی روی من گذاشت و میخواستم برگردم که‬
‫همان خدمتکار روز قبل مرا دید و نزد من آمد‪ .‬مرا دلداری داد و به یک اتاق مجلل برد جایی که قرار‬
‫بود شکنجه گرم را ببینم‪ .‬در آن زمان چهل و پنج سال داشت و تقریباً نه سال از آخرین باری که او را‬
‫دیدم میگذشت‪ .‬از جایش بلند نشد‪ ،‬اما به خدمتکارش دستور داد که ما را تنها بگذارد‪ .‬به من اشاره‬
‫کرد تا بروم کنار صندلیاش بنشینم‪.‬‬

‫‪-‬او با لحن تحقیرآمیزی گفت‪« :‬دوست داشتم دوباره ببینمت فرزندم البته نه به این خاطر که‬
‫پشیمان شدهام یا عذاب وجدان دارم‪ .‬به یاد دارم که در مدت کمی که همدیگر را دیدیم‪ ،‬روحیهی‬
‫خوبی از خودتان نشان دادید و این چیزی است که من از شما میخواهم‪ .‬اگر پیشنهاد من را بپذیرید‪،‬‬
‫به شما ثروت قابل توجهی خواهد رسید‪ ،‬همان چیزی که به امید آن به اینجا آمدید و در ازای آن از‬
‫شما درخواستهایی خواهم داشت‪» .‬‬

‫میخواستم به او پاسخ دهم که این کار بیفایده است که سنت فلوران من را ساکت کرد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬گذشتهها گذشته‪ .‬آن فقط یک اشتیاق گذرا بود و نه چیزی بیشتر‪ .‬اصولی که من‬
‫دارم این است که به هیچ وجه نباید بگذارم شهواتم فروکش شود و باید در همان لحظه آن را ارضا کنم‪.‬‬
‫وقتی شهوت زبان میگشاید‪ ،‬باید از او اطاعت کرد‪ ،‬این قانون من است‪ .‬وقتی دزدها مرا گرفتند‪ ،‬آیا‬
‫شنیدی که از سرنوشتم شکایت کنم؟ اگر کسی ضعیف است باید خودش را دلداری دهد و سخت کار‬
‫کند‪ ،‬و اگر قوی است باید از همهی حقوقش استفاده کند‪ .‬این فلسفهی من است‪ .‬تو جوان و زیبا بودی‬
‫تیریز‪ .‬در جنگلی که هیچکس نبود‪ ،‬مشخص است که حس شهوت من برانگیخته میشود‪ ،‬به خصوص‬
‫‪217‬‬

‫که قرار بود به یک باکره تجاوز کنم‪ .‬اینگونه بود که به تو تجاوز کردم‪ .‬شاید اگر کاری که میکردم‬
‫موفقیتآمیز نبود و یا در برابر من مقاومت میکردی‪ ،‬کارهای بدتری با تو میکردم‪ ،‬اما من تو را دزدیدم‬
‫و در نیمهشب در جادهای خطرناک رهایت کردم‪ .‬البته برای دزدی انگیزه داشتم‪ .‬هیچ پولی با خودم‬
‫نداشتم و برای همین مجبور شدم از تو دزدی کنم‪ .‬البته دالیل دیگری که مرا وادار کرد تا با تو اینگونه‬
‫رفتار کنم‪ ،‬چیزهایی است که تو نمیفهمی‪ .‬تنها کسانی که قلب انسان را میشناسند و درونیترین‬
‫فرورفتگیهای آن را مطالعه کردهاند و از نفوذ ناپذیرترین زوایای آن هزارتوی تاریک بازدید کردهاند‪،‬‬
‫میتوانند این توالی بدیها را برای شما توضیح دهند‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬چه میگویید آقا! پولی که به تو داده بودم‪...‬لطفی که به تو کرده بودم‪...‬تازه طلبکار من‬
‫هستید؟ با این همه لطفی که در حق تو کردهام‪ ،‬تازه از من طلبکاری؟ ‪...‬میگویید که این موضوع مهمی‬
‫نیست و با آن کنار بیایم؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬اوه‪ ،‬بله تیریز‪ ،‬دلیلش این است که با دزدی و حمله به تو‪(...‬چون تو را کتک زدم تیریز)‬
‫بیست متر هم از تو فاصله نگرفته بودم که دوباره قدرت شهوتم برگشت‪ .‬اگر دوباره شهوتی نمیشدم‬
‫مطمئن باش برنمی گشتم‪ .‬تو فقط باکرگی یک طرفت را از دست داده بودی‪...‬من داشتم میرفتم‪ ،‬اما‬
‫برگشتم‪ ،‬برگشتم و دیگری را هم از تو گرفتم‪...‬پس درست است که در برخی افراد‪ ،‬شهوت با انجام‬
‫جنایت ایجاد میشود! پا را فراتر میگذارم و میگویم فقط انجام جنایت است که شهوت را در انسان‬
‫بیدار میکند و بدون جنایت‪ ،‬شعلههای شهوت روشن نمیشود‪» ....‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬آقا‪ ،‬چقدر تکاندهنده! »‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬نمیتوانستم جنایت بزرگتری مرتکب بشوم؟ اعتراف میکنم که تقریباً داشتم اینکار را‬
‫انجام میدادم ولی از آنجایی که فکر میکردم تو در حال مردن هستی‪ ،‬به همین راضی شدم و رهایت‬
‫کردم‪ .‬اما اجازه دهید در مورد این موضوع دیگر چیزی نگوییم تیریز‪ .‬بیایید در مورد اشتیاق من برای‬
‫دیدار با شما صحبت کنیم‪» .‬‬

‫‪-‬سنت فلوران ادامه داد‪«:‬طعم عالی که من از دو قسمت باکرهی شما چشیدم هنوز مرا رها نکرده‬
‫است تیریز‪ .‬این هم همان انحرافات لیبرتین هاست‪ .‬هرچه سن باالتر میرود‪ ،‬چنین خواستههایی قویتر‬
‫‪218‬‬

‫میشود‪ .‬امیال جدید از جنایات قدیمی سرچشمه میگیرند و منشأ جنایات جدید‪ ،‬همین امیال است‪.‬‬
‫عزیزم اگر ابزاری که ما برای موفقیت به خدمت میگیریم از گناه سرچشمه نمیگرفت‪ ،‬هیچ کدام از‬
‫اینها مهم نبود‪ .‬ما همیشه تشنهی شرارت هستیم و این انگیزهی اصلی هوی و هوس ماست‪ .‬هر چه‬
‫امیال ما جنایتکارانهتر باشد‪ ،‬بیشتر برانگیخته میشویم‪ .‬زمانی که به نقطهی مورد نظر میرسیم‪ ،‬دیگر‬
‫جنایات ساده ما را راضی نمیکند و باید پا را فراتر بگذاریم و جنایتمان خشنتر و وحشتناکتر بشود‪.‬‬
‫اینگونه میتوانیم لذت بیشتری ببریم‪ .‬بنابراین هرچه بیشتر در باتالق جنایت فرو رویم‪ ،‬لذت ما بیشتر‬
‫میشود و اینگونه افراد هیچ تمایلی ندارند تا از این باتالق بیرون بیایند‪.‬‬

‫‪«-‬این سابقهی من است تیریز‪ .‬هر روز دو بچهی جوان برای مراسم من الزم است‪ .‬اگر به اوج رسیده‬
‫باشم‪ ،‬نه تنها دیگر هرگز به این اشیاء نگاه نمیکنم‪ ،‬بلکه حتی برای رضایت کامل خیالپردازیهایم‬
‫ضروری است که آنها فوراً شهر را ترک کنند‪ .‬تصور اینکه این قربانیها روز بعد همان هوایی را تنفس‬
‫میکنند که من میکنم‪ ،‬واقعاً نمیگذارد به درستی لذت ببرم‪ .‬خالص شدن از شر آنها آسان است‪.‬‬
‫باورت میشود تیریز؟ این هرزگی من است که النگداک و پروانس را پر از این قربانیان فاحشه میکند‪.‬‬
‫این قربانیها به آنجا میروند و نسل جدید فاحشهها و آزادیخواهان را تشکیل میدهند‪ .1‬یک ساعت‬
‫پس از اینکه این دختران کوچک نیازهای من را برآورده کنند‪ ،‬افراد قابل اعتماد آنها را به دالالن نیم‪،‬‬
‫مونپلیه‪ ،‬تولوز و مارسی میفروشند‪ .‬دو‪-‬سوم سود این تجارت به جیب من میرود و با آن میتوانم‬
‫هزینهی دختران جدید را پرداخت کنم‪ .‬از این طریق دو تا از عزیزترین عالیقم‪ ،‬یعنی طمع و شهوت به‬
‫خوبی ارضا میشوند‪ .‬البته شناسایی و اغوای قربانیان ابداً کار آسانی نیست! عالوه بر این‪ ،‬ذات این‬
‫سوژهها برای من خیلی مهم است‪ .‬این قربانیان باید از آن پناهگاههای فقیر و بدبختی ربوده شوند که‬
‫در آن تمام امید خود را از دست دادهاند‪ .‬دیگر غرور و شجاعت و حساسیتی در آنها وجود ندارد و‬
‫روحشان در شرف نابود شدن است‪ .‬روحی که در شرف نابودی است‪ ،‬برای امرار معاش‪ ،‬به سادگی تن‬
‫به هر کاری میدهد و حاضر است خودش را به هر قیمتی‪ ،‬ولو کمترین چیزها بفروشد‪ .‬تیریز عزیز‪ ،‬من‬
‫همهی راهها را امتحان کردهام و میدانم که روح نابود شده چه کارهایی انجام میدهد‪ .‬بگذارید کمی‬

‫‪ . 1‬این یک افسانه نیست‪ .‬چنین فردی در لیون وجود داشت‪ .‬او پانزده یا بیست هزار بچهی بدبخت را بیحرمت کرد و بعد از این کار آنها را به‬
‫رون میفرستاد‪ .‬این شهر برای بیش از سی سال پر بود از این قربانیان که به نسل جدیدی از فاحشهها و آزادیخواهان تبدیل شده بودند‪ .‬تنها چیزی‬
‫که در این قسمت ساختگی است‪ ،‬نام اوست‪( .‬یادداشت ساد)‬
‫‪219‬‬

‫بیشتر توضیح دهم‪ .‬اگر این بدبختان کمی فرصت شغلی داشته باشند و یا حتی کمی به بهتر شدن‬
‫شرایط زندگی خودشان امیدوار باشند‪ ،‬آنگاه همین موارد به آنها کمک میکند تا در برابر رشوهها و‬
‫دستورات من مقاومت کنند‪ .‬اینگونه دسترسی من به این رعایا کم میشود‪ .‬اما همانطور که خودت‬
‫میدانی من تأثیر زیادی روی این شهر دارم‪ .‬با استفاده از قدرتی که در اختیارم هست میتوانم با این‬
‫خطرات مبارزه کنم‪ .‬از یک طرف با کمی تحریک مسائل اقتصادی و تجاری‪ ،‬قیمت کاالها افزایش پیدا‬
‫میکند و به همین خاطر طبقهی فقرا وسیعتر میشود‪ .‬از طرف دیگر فرصتهای شغلی را از آنها سلب‬
‫میکنم و اینکار موجب میشود که شرایط زندگی و حتی زنده ماندن برای آنها دشوار شود‪ .‬اینگونه‬
‫فقرا موم دست میشوند و به هرکاری تن میدهند‪ .‬اینجاست که به آسانی میتوان از آنها استفاده‬
‫کرد‪ .‬این یک ترفند معروف است تیریز‪ .‬کمبود چوب‪ ،‬ذرت و سایر مواد غذایی که سالها بالی جان‬
‫پاریس بوده است‪ ،‬تنها هدفش همین بوده است‪ .‬افراد دیگری مثل من‪ ،‬برای ارضا شهوتهای خودشان‪،‬‬
‫مردم را روز به روز فقیرتر میکنند‪ .‬طمع و آزادی خواهی دو اشتیاق و شهوتی هستند که روی خانهی‬
‫فقرا بنا میشود و ثروتمندان از خانههای طالکاری شدهی خودشان‪ ،‬تورهای صید را بر بام خانهی فقرا‬
‫میاندازند و هرچه دارند را غارت میکنند‪ .‬اما هرچقدر در انجام این کار مهارت داشته باشم‪ ،‬بازهم‬
‫نیازی به یک فرد ماهر دارم تا دختران را برای من بدزدد‪ .‬بنابراین من به یک زن سریع‪ ،‬جوان و باهوش‬
‫نیاز دارم که خودش تمام مسیرهای فقر و بدبختی را گذرانده باشد‪ .‬زنی که بتواند با دختران بدبخت و‬
‫فقیر ارتباط برقرار کند‪ .‬با نگاه تیزبینش‪ ،‬بدبختی را در اعماق تاریکترین غارها تشخیص دهد و این‬
‫دختران را با وسایلی که من در اختیارش قرار میدهم‪ ،‬به فساد بکشاند‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬زنی با روحیه‪،‬‬
‫بیوجدان و بیرحم‪ ،‬که برای موفقیت دست به هرکاری میزند‪ .‬حتی اگر نیاز باشد منابعی که به این‬
‫بدبختان امید میدهد را هم قطع کند‪ .‬منابعی که این بدبختان را زنده نگه میدارد و نمیگذراد تسلیم‬
‫ما بشوند‪ .‬من یک زن عالی و قابل اعتماد داشتم که به تازگی فوت کرده است‪ .‬نمیتوانید تصور کنید‬
‫که این موجود باهوش تا کجا بیشرمی خودش را پیش برد‪ .‬این زن‪ ،‬این فقرا را چنان در تنگنا قرار‬
‫میداد که خودشان با پای خودشان پیش من میآمدند و برای کمک جلوی من زانو میزدند‪ .‬گاهی برای‬
‫اینکه سریعتر به نتیجه برسد‪ ،‬از این گداها دزدی میکرد تا سریعتر به پیسی بیفتند‪ .‬او یک گنج بود‪.‬‬
‫من روزانه فقط به دو دختر نیاز داشتم ولی او میتوانست ده نفر برای من آماده کند‪ .‬اینگونه میتوانستم‬
‫‪220‬‬

‫انتخابهای بهتری داشته باشم‪ .‬تیریز عزیز شما باید جایگزین این زن بشوید‪ .‬چهار زن دیگر برای‬
‫کمک در خدمتت خواهند بود‪ .‬برای اینکار دو هزار اکو حقوق میدهم‪ .‬همانطور که گفتم فقط به یک‬
‫پاسخ نیاز دارم و تیریز‪ ،‬مهمتر از همه اجازه نده که خیال پردازی هایت‪ ،‬تو را از این خوشبختی و شانس‬
‫دور کند‪» .‬‬

‫‪-‬به این مرد بیشرف در حالی که از حرفهایش میلرزیدم گفتم‪« :‬اوه آقا! چگونه میتوانی چنین‬
‫سخنان کثیفی به زبان بیاوری‪ .‬او خدا! مجبورم به چه چیزهای وحشتناکی گوش کنم! ای مرد ظالم‪ ،‬اگر‬
‫فقط برای دو روز طعم فقر و بدبختی را میچشیدی‪ ،‬هیچوقت چنین سخنانی نمیگفتی‪ .‬رفاه تو را کور‬
‫و قلبت را سنگ کرده است‪ .‬آنقدر از درد و رنج دور شدهاید که دیگر هیچ چیز از آن نمیدانید‪ .‬نسبت‬
‫به درد و رنج بیتفاوت شدهاید و فکر میکنید چون هیچوقت قرار نیست رنج بکشید‪ ،‬پس باید دیگران‬
‫را رنج بدهید‪ .‬اگر قرار است شادی و خوشبختی مرا چنین فاسد کند‪ ،‬امیدوارم هرگز طعم آن را نچشم!‬
‫آه خدای بزرگ! این دیگر چیست! این ظالمان به سوء استفاده از فقرا بسنده نمیکنند‪ ،‬بلکه تالش‬
‫میکنند تا بدبختان را زیادتر کنند‪ ،‬آن هم برای ارضا هوی و هوسهای خودشان! این دیگر چه ظلمی‬
‫است! حیوانات وحشی هم به این درجه از فساد نمیرسند! »‬

‫‪-‬این کثافت نجس به من پاسخ داد‪« :‬در اشتباهی تیریز‪ .‬گرگ برای به دام انداختن بره‪ ،‬به هر دوز و‬
‫کلکی متوسل میشود‪ .‬آنچه که در طبیعت است‪ ،‬همین حیله هاست‪ .‬ولی چیزی به نام خیرخواهی و‬
‫فضیلت در طبیعت وجود ندارد‪ .‬خیرخواهی و فضیلت چیزی است که بردهها اختراع کردهاند تا اینگونه‬
‫کمی از شدت خشونت ارباب خود بکاهند‪ .‬خیرخواهی و فضیلت تنها به دو دلیل در انسان به وجود‬
‫آمده است‪ :‬یکی به خاطر ضعف انسان و دیگر به خاطر ترس از ضعیف شدن‪ .‬اینکه چرا فضیلت در‬
‫طبیعت وجود ندارد دلیل واضحی دارد‪ .‬انسانهایی که به طبیعت و قوانین آن نزدیک ترند‪ ،‬هیچگاه‬
‫چیزی به عنوان فضیلت نمیشناسند‪ .‬وحشیها فضیلت را تحقیر میکنند چرا که بدون هیچ ترحمی‪،‬‬
‫همنوع خود را میکشند‪ ،‬چه از روی انتقام و چه از روی طمع‪...‬آیا اگر این فضیلت در قلبش حک شده‬
‫بود‪ ،‬به آن احترام نمیگذاشت؟ ما چیزی به نام فضیلت نمیبینیم مخصوصا اگر مردان برابر باشند‪.‬‬
‫فضیلت چیزی است که تمدن در ذهن انسان کاشته است‪ .‬تمدن با از بین بردن افراد خاص از جامعه‪ ،‬با‬
‫‪221‬‬

‫ایجاد رتبه و طبقات‪ ،‬با نمایان ساختن فقرا برای ثروتمندان و با ترساندن ثروتمندان از وضعیت فقرا‪،‬‬
‫فضیلت را به جامعه تزریق میکند‪ .‬ثروتمندان از ترس اینکه موقعیت خود را از دست ندهند و به ورطهی‬
‫فقر نیفتند‪ ،‬به فقرا کمک میکنند که اگر روزی خودشان هم فقیر و بدبخت شدند‪ ،‬کسی به آنها کمک‬
‫کند‪ .‬این است فضیلتی که شما میگویید‪ .‬این فضیلت تنها ثمرهی تمدن و ترس است‪ .‬بنابراین فضیلت‬
‫چیزی جز واکنش به شرایط نیست‪ ،‬اما به هیچ وجه نمیتوان گفت که فضیلت ذاتی است‪ .‬طبیعت فقط‬
‫و فقط خودخواهی به ما داده است و نه چیز دیگر‪ .‬بدین ترتیب‪ ،‬انسان بدون اینکه تمایزی بین‬
‫احساساتش قائل شود و یا آنها را تجزیه و تحلیل کند‪ ،‬همه را با هم مخلوط میکند و اینگونه خود را‬
‫از همهی لذتهای نفسانی محروم میکند‪» .‬‬

‫‪-‬احساساتی شده بودم و به او گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬آقا‪ ،‬مگر چیزی شیرینتر از آرامش وجود دارد! آرامشی‬
‫که در بدبختی است در هیچ چیز دیگر وجود ندارد‪ .‬آیا در فرمان دادن به دیگران لذتی وجود دارد؟‬
‫‪...‬هیچ لذتی باالتر از دیدن اشکهای سپاسگزاری که به تازگی به آنها کمک شده است‪ ،‬وجود ندارد‪.‬‬
‫چه لذتی از این باالتر است که کسی از شما سپاسگزار باشد و شما را مانند پدرش بداند؟ نه‪ ،‬مسیو‪ ،‬نه‪،‬‬
‫هیچ یک از لذتهای زشت این دنیا نمیتواند با آن برابری کند‪ .‬کسی که آرامش را به ابروهایی که از‬
‫شکست‪ ،‬فقر و ناامیدی در هم رفته است‪ ،‬بازگرداند‪ ،‬باالترین لذت را میبرد‪ .‬این لذت مربوط به خود‬
‫الوهیت است و سعادتی که او به کسانی که روی زمین به او خدمت میکنند‪ ،‬وعده میدهد‪ ،‬تنها آغاز‬
‫کار است‪ ،‬چرا که در بهشت میتوانند به آرامش ابدی برسند‪ .‬همهی فضایل از این سرچشمه میگیرند‬
‫مسیو‪ .‬وقتی کسی با لذت کمک کردن به دیگران آشنا باشد‪ ،‬هم پدر بهتری است‪ ،‬هم همسر بهتری‪.‬‬
‫شاید بتوان گفت مانند پرتوهای خورشید‪ ،‬وجود انسان نیکوکار‪ ،‬اطراف را روشن میکند و این همان‬
‫چیزی است که طبیعت از آن بهره میبرد‪» .‬‬

‫به من گفت‪« :‬اینها همه مزخرفات فوبوس‪ 1‬است‪ .‬لذتهایی که انسان میبرد رابطهی مستقیم با‬
‫تواناییهایی که طبیعت به او داده است‪ ،‬دارد‪ .‬افراد ضعیف و به خصوص زنان همیشه در تعریف لذت به‬

‫‪ . 1‬در اساطیر یونانی فوبوس (‪ )Phoebus‬یعنی "درخشنده" و لقب آپولو بود چرا که نشاندهندهی ارتباط او با خورشید بود‪ .‬رومیها‬
‫او را به عنوان فوبوس آپولون میشناختند‪ .‬منظور سنت فلوران در اینجا تمسخر سخن ژوستین است چرا که ژوستین انسان نیکوکار را‬
‫با خورشید به عنوان منبع "نور آسمانی" مقایسه کرد‪.‬‬
‫‪222‬‬

‫اخالق روی میآورند چرا که نمیتوانند لذتهای اصیل فیزیکی طبیعت را بچشند‪ .‬اما در مورد افراد‬
‫قوی این برعکس است‪ .‬آنها از اینکه دیگران را از بین ببرند لذت میبرند‪ ،‬چرا که احساسات ظریف و‬
‫کوچک در آنها تأثیری ندارد و ترجیح میدهند دیگران رنج ببرند‪ .‬این تنها تفاوت بین یک ظالم و‬
‫یک انسان اخالقی است‪ .‬البته هر دو احساس دارند و به دنبال امیال خود میروند‪ .‬من این را انکار‬
‫نمیکنم که هر دو گروه لذت را تجربه میکنند‪ ،‬اما بیتردید با بسیاری از فیلسوفان هم صدا هستم که‬
‫لذتی که افراد قوی میبرند قابل مقایسه با افراد ضعیفتر نیست‪ .‬وقتی این تفاوتها را بپذیریم‪،‬‬
‫میتواند و در واقع باید دستهای از انسانها وجود داشته باشد که از ظلم و ستم لذت ببرند‪ .‬در مقابل‬
‫آنها کسانی هم هستند که از احسان کردن لذت میبرند ولی لذت این افراد در مقابل ظالمان بسیار‬
‫ناچیز است‪ .‬شکی نیست که لذت ظالمان واقعیتر خواهد بود و ظلم گرایشی است که همهی انسانها‬
‫از بدو تولد در خود دارند‪ .‬این تمدن است که ما را محدود میکند‪ .‬فضیلت از تمدن زاییده شده است‬
‫ولی ظلم و ستم چیزی است که طبیعت به ما داده است‪ .‬در هر صورت فرزندم‪ ،‬ما اینجا برای کالس‬
‫فلسفه نیامدهایم‪ .‬لطفاً جواب نهایی خودت را به من بده‪...‬آیا پیشنهاد مرا قبول میکنی یا نه؟ »‬

‫‪-‬در حالی که از جایم بلند شدم‪ ،‬پاسخ دادم‪« :‬حتماً رد میکند‪ .‬من بسیار فقیر هستم‪...‬اوه‪ ،‬بله‪،‬‬
‫بسیار فقیر آقا‪ ،‬اما در قلبم ثروتمندتر از همهی شما هستم‪ .‬من هرگز این ثروت درونی را فدای ثروت‬
‫بیرونی نخواهم کرد‪ .‬من در فقر خواهم مرد اما هیچ گاه اخالق را قربانی چیزی نمیکنم‪» .‬‬

‫‪-‬کثافت با خشکی فریاد زد‪« :‬برو گمشو! و مواظب باش که در این موارد با کسی صحبت نکنی وگرنه‬
‫تو را به جایی میفرستم که خیالم راحت باشد‪» .‬‬

‫هیچ چیز به اندازهی ترس از رذیلت‪ ،‬فضیلت را تشویق نمیکند‪ .‬بیش از آنکه خودم فکر میکردم‬
‫شجاعت به خرج دادم‪ .‬به او قول دادم که به کسی چیزی نمیگویم ولی به او یادآوری کردم که تو قبالً‬
‫از من پول دزدیدهای‪ .‬گفتم با توجه به شرایط سختی که در آن هستم باید آن پول را به من برگردانی‬
‫ولی این فاسد با خشونت به من پاسخ داد که برای بدست آوردن آن پول باید به من خدمت کنی‪ .‬من‬
‫درخواست او را رد کردم‪.‬‬
‫‪223‬‬

‫‪-‬با قاطعیت پاسخ دادم‪« :‬نه آقا‪ ،‬نه‪ ،‬تکرار میکنم‪ ،‬ترجیح میدهم هزاران بار بمیرم تا بخواهم به‬
‫چنین قیمتی جان خودم را نجات دهم‪» .‬‬

‫‪-‬سنت فلوران گفت‪« :‬اگر پول میخواهی باید جای آن چیزی به من بدهی‪ .‬علیرغم اینکه شما با‬
‫وقاحت پیشنهاد مرا رد کردید‪ ،‬باز هم خوشحال میشوم که یک ربع دیگر با شما وقت بگذارنم‪ .‬اجازه‬
‫دهید به این خلوتگاه برویم‪ .‬اگر چند دقیقه خودتان را تسلیم من کنید‪ ،‬وضع مالیتان بهتر میشود‪» .‬‬

‫‪-‬با غرور پاسخ دادم‪« :‬من هیچ تمایلی ندارم که به فسق و فساد شما بپیوندم‪ .‬من نیازی به صدقهی‬
‫شما ندارم‪ .‬پولی که من خواستم چیزی بود که از من دزدیدی و حقم بود‪ .‬اما نگهش دار ای مرد بیرحم‪،‬‬
‫اگر این چیزی است که میخواهی نگهش دار‪ .‬اما اگر بخواهی مرا اذیت کنی‪ ،‬تو را تا ابد نفرین میکنم‬
‫و مطئمن باش که دهانم باز خواهد شد‪».‬‬

‫سن فلوران به من دستور داد که بروم‪ .‬از چهرهی او فهمیدم که اگر این اسرار را با من در میان‬
‫نمیگذاشت و از افشا شدن آن نمیترسید‪ ،‬به طور قطع باید بهای تند صحبت کردن با او را میدادم‪.‬‬
‫من بالفاصله از اتاق خارج شدم‪ .‬در همان لحظه یکی از آن قربانیان نگون بخت این رذل فاسد را به اتاق‬
‫میبردند‪ .‬دختر کوچک فقیری بود که حدوداً نه سال داشت‪ .‬ضعیف و بیحال بود‪ .‬به نظر نمیرسید که‬
‫او قدرت دفاع داشته باشد‪ .‬آه‪ ،‬ای خدا‪ .‬وقتی او را دیدم با خودم فکر کردم که چگونه چنین موجود‬
‫ضعیفی میتواند موجب برانگیخته شدن شهوات یک انسان بشود‪ .‬تنها حسی که این موجود بیچاره‬
‫میتوانست برانگیزد حس ترحم بود‪ .‬کدام پست فطرتی میتواند بر دهان گرسنهی او‪ ،‬دهانی که تنها‬
‫برای نفرین باز میشود‪ ،‬بوسه بزند؟‬

‫اشکهایم سرازیر شد‪ .‬خیلی دوست داشتم این قربانی را از دست ببری که منتظرش بود نجات دهم‪،‬‬
‫اما جرأت نکردم‪ .‬اما آیا میتوانستم این کار را انجام دهم؟ من به سرعت به مسافرخانهی خودم‬
‫بازگشتم‪ .‬تحقیر شده بودم‪ .‬تحقیر از بخت بدم که چنین فاسدانی را به سمتم میکشید‪.‬‬

‫روز بعد لیون را ترک کردم تا راه دووفینه را در پیش بگیرم‪ .‬امیدوار بودم که در این شهر کمی طعم‬
‫شادی را بچشم‪ .‬حدود سه مایل از لیون فاصله گرفته بودم که با پیرزنی روبرو شدم که با حالتی دردناک‬
‫به سمتم آمد و به من التماس کرد که به او صدقه بدهم‪ .‬برای من هیچ لذتی باالتر از کمک به دیگران‬
‫‪224‬‬

‫وجود ندارد برای همین فوراً کیفم را بیرون آوردم و قصد داشتم یک اکو پیدا کنم و به این زن بدهم‪ .‬با‬
‫این حال‪ ،‬اگرچه به نظرم پیر و ناتوان بود ولی این موجود کثیف به سرعت کیفم را گرفت و مشت‬
‫محکمی به شکمم زد و قبل از اینکه بتوانم دوباره او را ببینم‪ 30 ،‬متر از من فاصله گرفته بود‪ .‬بالفاصله‬
‫چهار شرور مرا محاصره کردند تا نتوانم به دنبال پیرزن بدوم‪.‬‬

‫با تلخی فریاد زدم‪« :‬پروردگار عزیز! با هر قدمی که در راه فضیلت بر میدارم باید مجازات شوم! »‬
‫در آن لحظهی سرنوشتساز‪ ،‬تمام امید و شجاعتم را از دست دادم‪ .‬امروز از این ناامیدی پشیمانم و از‬
‫خدا طلب بخشش میکنم ولی آن موقع ناامیدی کورم کرده بود‪ .‬احساس میکردم قدم در راهی‬
‫گذاشتهام که تمامی آن پر از خار و خرده شیشه است‪ .‬از سر ناامیدی دو گزینه به ذهنم رسید‪ .‬یکی‬
‫اینکه به گروه این سرکشانی که به تازگی از من دزدی کرده بودند‪ ،‬بپیوندم و یا اینکه به لیون برگردم‬
‫تا پیشنهاد سنت فلوران را بپذیرم‪ .‬خدا به من رحم کرد؛ من تسلیم نشدم و اگرچه امید تازهای که او‬
‫در من زنده کرد گمراهکننده بود‪ ،‬اما از آنجایی که مصیبتهای زیادی هنوز در انتظارم بود‪ ،‬باز هم خدا‬
‫را شکر میکنم که مرا حفظ کرد‪ .‬ستارهی بخت برگشتهای که مرا هرچند بیگناه به سمت چوبهی دار‬
‫میکشاند‪ ،‬چیزی جز مرگ من نمیخواست‪ .‬انتخابهای دیگر مرا به فساد میکشاند ولی مرگ به مراتب‬
‫بهتر از این بود که فاسد شوم‪.‬‬

‫به راهم ادامه دادم‪ .‬به سمت ‪ Vienne‬حرکت کردم و تصمیم گرفتم هرچه داشتم در آنجا بفروشم‬
‫تا بتوانم به گرونوبل برسم‪ .‬به راه خودم ادامه میدادم که ناگهان مشاهده کردم دو سوار دارند یک مرد‬
‫بیچاره را زیر سم اسبهایشان لگدمال میکنند‪ .‬بعد از مدتی این دو نفر مرد بیچاره را رها کردند و با‬
‫سرعت از آنجا دور شدند‪ .‬این صحنهی وحشتناک اشک مرا درآورد‪ .‬با خودم گفتم افسوس! این مرد‬
‫بدبختتر از من است‪ .‬حداقل من هنوز سالمتی و توانم را دارم و میتوانم امرار معاش کنم‪ ،‬اما اگر این‬
‫مرد بدبخت پولی نداشته باشد‪ ،‬چه بالیی سرش میآید؟‬

‫با اینکه با خودم تصمیم گرفته بودم که برای کسی دلسوزی نکنم ولی نتوانستم مقاومت کنم و به‬
‫سرعت به بالین این مرد بیچاره رفتم و کمی آب به او دادم‪ .‬او سرانجام چشمانش را باز کرد و اولین‬
‫چیزی که بر زبان آورد کلمهی متشکرم بود‪ .‬همین موجب شد تا برای کمک کردن به او مصممتر بشوم‪.‬‬
‫‪225‬‬

‫یکی از پیراهنهایم را تکه تکه کردم تا بتوانم زخمهایش را پانسمان کنم و جریان خونش را متوقف‬
‫کنم‪ .‬این یکی از آخرین داراییهای من بود و خوشحالم که آن را فدای این بدبخت کردم‪ .‬پس از انجام‬
‫این کمکهای اولیه‪ ،‬کمی شراب به او دادم تا بنوشد‪ .‬این بدبخت کامالً به هوش آمد و بهتر توانستم او‬
‫را بررسی کنم‪ .‬اگرچه پیاده و سبک سفر میکرد‪ ،‬اما فقیر به نظر نمیرسید چرا که انگشتر و ساعت‬
‫گران قیمتی به دست داشت هرچند که در این حادثه از بین رفته بودند‪ .‬به محض اینکه توانست صحبت‬
‫کند‪ ،‬از من پرسید که این فرشتهی مهربان که در این راه به کمک او آمده است‪ ،‬کیست و چه کاری‬
‫میتواند انجام دهد تا این کار را جبران کند؟ هنوز به قدری ساده لوح بودم که گمان میکردم وقتی به‬
‫کسی کمک میکنم‪ ،‬فقط روح او را مدیون خودم میکنم و نباید چیزی از او بخواهم‪ .‬تصور میکردم‬
‫گریههای کسی که به او کمک کردهام برایم کافی است‪ .‬برای همین خودم هم به گریه افتادم‪ .‬از‬
‫بدبختیهایم برای او گفتم و او هم با عالقه به همهی آنها گوش داد و با فریاد به من گفت‪« :‬چقدر‬
‫خوشحالم که میتوانم قدردان کمکهای شما باشم‪ .‬نام من روالن (‪ )Roland‬است‪ .‬من یک قلعهی‬
‫بسیار زیبا در کوهستانی در پانزده مایلی اینجا دارم‪ .‬از شما دعوت میکنم که با من به آنجا بیایید‪ .‬برای‬
‫اینکه از این پیشنهاد سوء برداشت نکنید‪ ،‬اجازه دهید برای شما توضیح دهم که چگونه میتوانم به‬
‫شما کمک کنم‪ .‬من مجرد هستم ولی یک خواهر دارم که عاشقانه دوستش دارم و ما با هم زندگی‬
‫میکنیم‪ .‬برای خواهرم یک خدمتکار میخواهم‪ .‬ما به تازگی دختری که به خواهرم خدمت میکرد را از‬
‫دست دادهایم‪ .‬من به شما پیشنهاد میکنم که حداقل برای قدردانی این شغل را بپذیرید‪» .‬‬

‫از او تشکر کردم و به خودم اجازه دادم تا از او بپرسم که چگونه مردی با ثروت شما به تنهایی در‬
‫جاده حرکت میکند و هیچ خدمه و محافظی ندارد‪ .‬و چرا مورد حمله قرار گرفتید‪.‬‬

‫‪-‬روالن به من گفت‪« :‬از آنجایی که خوش اندام‪ ،‬جوان و پر جنب و جوش هستم‪ ،‬چندین سال است‬
‫که عادت دارم از این طریق از مکان خود در ‪ Vienne‬بازدید کنم‪ .‬این کار هم برای سالمتی من مفید‬
‫است و هم مخارج مرا کاهش میدهد‪ .‬البته من آدم ثروتمندی هستم ‪-‬اگر افتخار آمدن به خانهام را به‬
‫من بدهید‪ ،‬به زودی شاهد آن خواهید بود‪ -‬اما صرفهجویی کردن هرگز ضرری ندارد‪ .‬آن دو نفری که‬
‫‪226‬‬

‫مرا کتک زدند‪ ،‬از این ناحیه هستند و هفتهی گذشته در یک بازی‪ 100 ،‬لویی به من باخته بودند‪ .‬قرار‬
‫بود که امروز طلبشان را به من بدهند ولی خودتان دید که چگونه با من رفتار کردند‪» .‬‬

‫من با این مرد همدردی کردم‪ .‬پیشنهاد کرد سفرمان را از سر بگیریم‪ .‬روالن به من گفت‪« :‬به لطف‬
‫توجه شما‪ ،‬احساس بهتری دارم‪ .‬شب نزدیک است‪ ،‬اجازه دهید به سمت خانهای برویم که چند مایل‬
‫بیشتر از اینجا فاصله ندارد‪ .‬فردا میتوانیم از آنجا سوار اسب بشویم و تا عصر به خانهی من برسیم‪» .‬‬

‫به نظرم میآمد که این کمکی است از بهشت و برای همین به روالن کمک کردم و بعد از حدود سه‬
‫مایل به مسافرخانهای که او گفته بود رسیدیدم‪ .‬با هم یک شام مختصری خوردیم و بعد از غذا روالن‬
‫مرا به صاحب خانه معرفی کرد‪ .‬روز بعد دو قاطر و یک نوکر اجاره کردیم و اینگونه به دووفینه رسیدیم‪.‬‬
‫از آنجایی که سفر کمی طوالنی شده بود‪ ،‬در میان راه در ‪ Virieu‬توقف کردیم‪ .‬روز بعد به حرکت ادامه‬
‫دادیم‪ .‬حدود ساعت چهار بعد از ظهر به دامنهی کوه رسیدیم‪ .‬جاده تقریباً صعب العبور بود و روالن به‬
‫نوکر دستور داد تا از من مراقبت کند‪ .‬مسیر پر پیچ و خمی بود و حدود چهار مایل این طرف و آنطرف‬
‫میرفتیم‪ .‬دیگر خبری از خانه و سکونت گاه نبود‪ .‬آنقدر از شهر دور شده بودیم که فکر کردم اینجا‬
‫پایان دنیاست‪ .‬من کمی احساس اضطراب کردم‪ .‬روالن متوجه این موضوع شده بود اما حرفی نزد و‬
‫سکوتش بیشتر مرا نگران کرد‪ .‬سرانجام قلعهای را دیدیم که بر فراز یک کوه در لبهی پرتگاهی‬
‫وحشتناک قرار داشت‪ .‬به نظر میرسید هیچ جادهای به آنجا راه ندارد‪ .‬راهی که ما در آن قرار داشتیم‪،‬‬
‫راهی بود که فقط بزها از آن استفاده میکردند‪ .‬اطراف این قلعه پر از سنگ و صخره بود و بیشتر شبیه‬
‫زندان بود تا محل سکونت‪.‬‬

‫‪-‬روالن به محض اینکه متوجه شد من قلعه را دیدم به من گفت‪« :‬این خانهی من است‪ » .‬وقتی از‬
‫اینکه دیدم او در چنین مکان خلوتی زندگی میکند‪ ،‬ابراز شگفتی کردم‪ ،‬با بیرحمی پاسخ داد‪« :‬اینطور‬
‫راحت ترم‪» .‬‬

‫لحن او مرا بیشتر ترساند‪ .‬زمانی که انسان مصیبت را حس میکند‪ ،‬به کوچکترین جزئیات هم توجه‬
‫نشان میدهد‪ .‬کمی باال و پایین بودن تن صدا‪ ،‬میتواند امید را در ما زنده یا خفه کند‪ .‬اما دیگر راه‬
‫برگشتی وجود نداشت و برای همین سکوت کردم‪ .‬به پایین این قلعهی ویران و قدیمی رسیدیم و حدود‬
‫‪227‬‬

‫‪ 300‬متر از آن فاصله داشتیم که روالن از اسب پیاده شد‪ .‬دستور داد که من هم پیاده شوم و بالفاصله‬
‫هر دو اسب را به نوکر تحویل داد و به او گفت که برگردد‪ .‬من از اینکار راضی نبودم و روالن متوجه‬
‫واکنش من شد‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که به سمت خانهاش میرفت به من گفت‪« :‬چی شده‪ ،‬ترز؟ اینجا خارج از فرانسه نیست‪.‬‬
‫این قلعه در مرزهای دووفینه قرار دارد و وابسته به گرونوبل است‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬خیلی خوب مسیو‪ ،‬اما چگونه به ذهن شما خطور کرد که در چنین مکان ترسناکی‬
‫زندگی کنید؟ »‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬واقعیت این است که کسانی که اینجا زندگی میکنند‪ ،‬افراد صادقی نیستند‪ .‬ممکن‬
‫است که شما با آنها خو نگیرید‪» .‬‬

‫‪-‬من که از ترس میلرزیدم به او گفتم‪« :‬اوه مسیو‪ ،‬تو مرا میترسانی‪...‬مرا کجا میبری؟ »‬

‫‪-‬روالن به من گفت‪« :‬من رهبر یک باند جعل هستم و قرار است تو هم به ما خدمت کنی‪ » .‬به محض‬
‫اینکه وارد قلعه شدیم‪ ،‬به یک چاه بزرگ و عمیق که در انتهای محوطهی قلعه قرار داشت‪ ،‬اشاره کرد‪.‬‬
‫در آنجا چهار زن برهنه که غل و زنجیر شده بودند‪ ،‬مشغول چرخاندن یک چرخ بودند‪ .‬روالن ادامه داد‪:‬‬
‫«این چاه را میبینی؟ دختران همکارت را میبینی؟ این وظیفهی شماست‪ .‬باید روزی ده ساعت این‬
‫چرخ را بگردانی‪ .‬به عالوه‪ ،‬مانند این دختران باید تمام هوسهایی را که من میخواهم برآورده کنید‪.‬‬
‫روزی شش مثقال نان سیاه و یک بشقاب لوبیا دریافت خواهید کرد‪ .‬باید با آزادی خداحافظی کنی‪.‬‬
‫امیدت را همینجا خاک کن چرا که دیگر قرار نیست طعم آزادی را بچشی‪ .‬وقتی از کار زیاد مردی‪،‬‬
‫جسدت را به این سوراخ کنار چاه میاندازیم‪ ،‬جایی که شصت تا هشتاد جسد بدبخت دیگر در انتظارت‬
‫هستند و بالفاصله یک دختر جدید جایگزین تو میکنیم‪» .‬‬

‫‪-‬آه خدای بزرگ‪ .‬من گریه کردم و خودم را به پای روالن انداختم‪ .‬با گریه میگفتم‪« :‬آقا من زندگی‬
‫شما را نجات دادم‪ .‬فکر میکردم میخواهید از من قدردانی کنید ولی میخواهید مرا در این چاه‬
‫نفرتانگیز برای همیشه رها کنید؟ آیا پشیمان نیستی؟ عذاب وجدان نداری؟ »‬
‫‪228‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬منظورت از حس قدردانی چیست؟ تو باید منطقیتر از این حرفها باشی ای موجود‬
‫ضعیف! وقتی به کمک من آمدی چه کار میکردی؟ تو دو گزینه داشتی‪ .‬میتوانستی به راهت ادامه بدی‬
‫یا با من همراه بشوی‪ .‬ولی آیا تو همراه شدن با من را از ته قلبت انتخاب نکردی؟ به عبارت دیگر‪ ،‬شما‬
‫تسلیم یک حرکت لذت بخش شدید‪ ،‬اینطور نیست؟ تو به خاطر لذت خودت با من همراه شدی‪ ،‬ولی‬
‫به چه جراتی از من میخواهی که به خاطر لذت خودخواهانهی تو‪ ،‬به شما پاداش بدهم و قدردان شما‬
‫باشم؟ چطور به ذهن شما خطور کرد که مردی با ثروت من‪ ،‬به موجود ضعیفی مثل تو مدیون میشود؟‬
‫تو به خاطر لذت خودت با من همراه شدی و برای همین من به تو بدهکار نیستم‪ .‬حتی اگر جانم را هم‬
‫نجات میدادی باز هم به تو مدیون نبودم‪ .‬چون تو به خاطر کار پیدا کردن به من کمک کردی‪ .‬برده‪،‬‬
‫برای کار پیدا کردن‪ .‬برای اینکه به تو کار بدهم با من همراه شدی‪ .‬پس تو به دنبال لذت خودت بودی‪.‬‬
‫در صورتی که میتوانستی خودت به تنهایی به راهت ادامه دهی‪ .‬ولی برای لذت خودت‪ ،‬یعنی کار پیدا‬
‫کردن با من همراه شدی و االن طلبکار هستی که باید قدردان تو باشم! یاد بگیرید که اگرچه تمدن‬
‫ممکن است اصول طبیعت را براندازد‪ ،‬اما نمیتواند او را از حقوقش سلب کند‪ .‬طبیعت در آغاز‪،‬‬
‫موجودات قوی و ضعیف را به وجود آورد و قصد داشت که افراد پست و ضعیف همیشه مطیع قویترها‬
‫باشند‪ .‬مهارتها و هوش انسان‪ ،‬موجب شد که موقعیت انسان متفاوت شود‪ ،‬به طوری که دیگر قدرت‬
‫بدنی نبود که موقعیت را تعیین میکرد‪ ،‬بلکه طال بود‪ .‬ثروتمندترین مرد به قدرتمندترین انسان تبدیل‬
‫شد و فقیرترین به ضعیفترین‪ .‬به استثنای عواملی که قدرت را مسلم میکند‪ ،‬برتری افراد قوی همیشه‬
‫توسط قوانین طبیعت تعیین میشد‪ .‬برای طبیعت مهم نیست که ضعیفان در انتهای افساری که‬
‫ثروتمندترینها در دست دارند میرقصند یا از بین میروند‪ .‬اما تیریز‪ ،‬طبیعت این انگیزههای قدردانی‬
‫و سپاسگزاری را که میخواهید به من نسبت دهید‪ ،‬نمیشناسد‪ .‬اگر شما به خاطر لذت خودتان به کسی‬
‫کمک کردید‪ ،‬حق ندارید انتظار داشته باشید شخص دیگر‪ ،‬به خاطر کمکی که شما به او کردهاید‪ ،‬از‬
‫حقوق خودش چشم پوشی کند‪ .‬در طبیعت چنین قانونی وجود ندارد‪ .‬وقتی به واسطهی ثروت یا قدرتم‬
‫بر شما مسلط شدم‪ ،‬آیا طبیعی است که از حق خودم به خاطر شما بگذرم؟ آیا گمان کردهاید چون‬
‫قربانی فقر و بدبختی هستید‪ ،‬من باید مراعات شما را بکنم؟ حتی اگر ما با هم برابر بودیم و شما به من‬
‫خدمتی میکردید‪ ،‬غرور من اجازه نمیداد که در برابر شما خم بشوم و بخواهم از شما قدردانی کنم‪.‬‬
‫‪229‬‬

‫کسی که کمک دریافت میکند‪ ،‬همیشه حقیر است‪ .‬کمک گرفتن موجب تحقیر شدن است‪ .‬آیا همین‬
‫برای نیکوکاران کافی نیست؟ نیکوکار زمانی که میبیند شخص بدبخت در مقابل او خم شده است و از‬
‫او سپاسگزار است پاداش خودش را گرفته‪ .‬چرا که این بدبخت در مقابل او تحقیر شده است و همین‬
‫تحقیر پاداش عمل نیک اوست‪ .‬همین که خودش را باالتر از دیگری میبیند‪ ،‬موجب غرور میشود‪.‬‬
‫بنابراین نباید انتظار داشته باشد که کسی کمک او را جبران کند‪ .‬چرا باید در مقابل خدمت و کمک‬
‫دیگران تحقیر شوم؟ پس ناسپاسی یک رذیلت نیست بلکه فضیلت است‪ .‬ناسپاسی فضیلت غرور است‪.‬‬
‫در صورتی که شکرگزاری فضیلت بدبختان است‪ .‬اگر مردم از انجام این کار لذت میبرند بگذار هر چقدر‬
‫که میخواهند به من لطف کنند‪ ،‬اما نباید از من انتظاری داشته باشند‪» .‬‬

‫روالن به من اجازه نداد تا پاسخ بدهم و بالفاصله دو نفر از خدمتکارانش مرا گرفتند و برهنه کردند‪.‬‬
‫بدون هیچ معطلی مرا به زنجیر بستند تا در کنار بقیه کار کنم‪ .‬حتی به من فرصت ندادند بعد از چنین‬
‫سفر طاقت فرسایی کمی استراحت کنم‪ .‬روالن به سمت من آمد و آن قسمتهایی از بدنم را که حیا‬
‫اجازه نمیدهد نام ببرم‪ ،‬لمس میکرد و میمالید‪ .‬به من فحش میداد و مرا به خاطر نشانی که رودین‬
‫روی بدنم گذاشته بود مسخره میکرد‪ .‬یک شالق به دست گرفت و بالفاصله بیست ضربه به پشت من‬
‫وارد کرد‪.‬‬

‫‪-‬فریاد میزد‪« :‬جنده‪ ،‬اگر کم کاری کنی با تو اینگونه رفتار میشود‪ .‬این ضربات به خاطر این است‬
‫تا همیشه به یاد داشته باشی با کسانی که از کار طفره میروند چگونه برخورد میشود‪» .‬‬

‫از درد لب خود را گاز گرفتم‪ .‬فریاد و اشکهای من برای این شکنجهگر فاسد سرگرمکننده بود‪...‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬اوه‪ ،‬جنده‪ ،‬دالیل دیگری برای فریاد زدن خواهی داشت‪ ،‬این تنها آغاز رنج توست‪ .‬این‬
‫تازه اول بدبختی توست‪ .‬تو بدبختی نمیدانی چیست‪ .‬بدبختی از اینجا به بعد برای تو معنا میدهد‪» .‬‬

‫بعد از اینکه سخنرانیاش تمام شد از آنجا رفت‪.‬‬


‫‪230‬‬

‫داخل این چاه ‪ 6‬سلول تاریک که مانند سیاهچال بود‪ ،‬قرار داشت‪ .‬باید در سلولها میخوابیدیم‪.‬‬
‫بعد از اینکه کارم با این چرخ مرگبار تمام شد‪ ،‬آنها آمدند تا من و همراهانم را باز کنند‪ .‬کمی آب و نان‬
‫و لوبیا به ما دادند و بعد داخل سلولها ما را زندانی کردند‪.‬‬

‫به محض اینکه تنها شدم به موقعیت وحشتناکم فکر میکردم‪ .‬با خودم میگفتم آیا ممکن است‬
‫انسانهایی به این حد سنگدل وجود داشته باشند که قدردانی و سپاس را در خودشان از بین برده‬
‫باشند؟ به چنین انسانهایی به غیر از هیوال چه چیزی میتوان گفت؟‬

‫به این چیزها فکر میکردم که ناگهان شنیدم در سلولم باز شد ‪ -‬روالن بود‪ .‬کثافت حیوان آمده بود‬
‫تا هوسهای نفرتانگیز خودش را ارضا کند‪ .‬آه خانم‪ .‬چگونه رفتار این حیوان را برای شما بازگو کنم؟‬
‫به قدر کافی برای شما از پلیدیهای این آزادی خواهان گفتهام‪ .‬آیا از شنیدن آن خسته نشدید؟ چگونه‬
‫میتوانم بیشتر از این خاطر شما را با این کثیفیها مکدر کنم؟‬

‫‪-‬مسیو کورویل گفت‪« :‬بله تیریز‪ ،‬بله‪ .‬با جزئیات بگو‪ .‬شما آنقدر نجیبانه این کثیفیها را روایت‬
‫کردهاید که وحشت آن گرفته شده است‪ .‬سخنان شما برای کسانی که میخواهند به ذات انسان پی‬
‫ببرند مفید است‪ .‬شاید خودتان درک نکنید که این مسائل چقدر به رشد روان یک انسان کمک میکند‪.‬‬
‫ما در این زمینه عقب مانده هستیم‪ .‬شاید به این خاطر باشد که نویسندگان به خاطر ترس احمقانه‪،‬‬
‫سعی میکنند این موضوعات را پنهان کنند و خودشان را سرگرم مسائلی احمقانه میکنند که همهی‬
‫جهان آن را میدانند‪ .‬آنها جرات ندارند تا با شجاعت به قلب انسان نگاه کنند و چشمان ما را به روی‬
‫کثیفیهای فاحش آن باز کند‪» .‬‬

‫‪-‬تیریز با احساس پاسخ داد‪« :‬خب‪ . .‬پس‪ ....‬پس مسیو من از شما اطاعت خواهم کرد و همانطور که‬
‫تاکنون انجام دادهام سعی خواهم کرد تا جای ممکن ادب را رعایت کنم‪» .‬‬

‫روالن که باید ابتدا او را برای شما توصیف کنم‪ ،‬مردی بود سی و پنج ساله‪ ،‬کوچک و تنومند‪ ،‬به طرز‬
‫باورنکردنی قوی‪ ،‬پرمو مثل خرس‪ ،‬با قیافهای عبوس و وحشی‪ ،‬با چهرهای تیره‪ ،‬ظاهری مردانه‪ ،‬بینی‬
‫دراز و ابروهایی پرپشت و مشکی‪ .‬آن عضو نجس او آنقدر بلند و کلفت بود که نه تنها تا به حال چیزی‬
‫شبیه به آن ندیده بودم‪ ،‬بلکه طبیعت هم هرگز ندیده بود‪ .‬اگر با هر دو دست آن را میگرفتم‪ ،‬انگشتانم‬
‫‪231‬‬

‫به هم نمیرسید‪ .‬درازی آن به اندازهی ساعد دستم بود‪ .‬روالن آنقدر ثروتمند و قوی بود که تمامی‬
‫شهواتش را در جوانی ارضا کرده بود‪ .‬پدرش ثروت زیادی برای او به ارث گذاشته بود و این جوان دیگر‬
‫از کارهای ساده خسته شده بود‪ .‬دیگر نمیتوانست از چیزیهای معمولی لذت ببرد برای همین به‬
‫کارهای خشن و ترسناک روی آورده بود‪ .‬دخترانی که به او خدمت میکردند‪ ،‬تمامی فسادهای جنسی‬
‫او را میدانستند ولی یکی از فسادها بیش از همه چیز او را خوشحال میکرد‪ .‬روالن با خواهر خودش‬
‫رابطه داشت و این چیزی بود که او را برانگیخته میکرد‪.‬‬

‫وقتی وارد سلول شد‪ ،‬تقریباً برهنه بود‪ .‬چهرهاش به شدت ملتهب بود و به خوبی میتوانستم متوجه‬
‫بشوم که دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد‪ .‬با نگاهی که مرا به لرزه میانداخت‪ ،‬مرا بررسی کرد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬لباسهایت را در بیاورد‪ » .‬این را در حالی میگفت که داشت همهی لباسهای مرا که‬
‫با آن شبها خودم را گرم نگه میداشتم‪ ،‬پاره میکرد‪ .‬ادامه داد‪« :‬بله‪ ،‬همهی اینها را در بیاورید و مرا‬
‫دنبال کنید‪ .‬قبالً به تو هشدار دادم که اگر خطا کنی چه چیزی در انتظارت خواهد بود‪ .‬اما اگر فکر‬
‫خیانت به سرت بزند‪ ،‬باید بدانی که چیزهای بدتری در انتظارت خواهد بود‪ .‬باالخره هرچه جرمت بیشتر‬
‫باشد‪ ،‬مجازات هم خشنتر خواهد شد‪ .‬بیا و ببین‪ .‬بیا و ببین که چه چیزی در انتظارت خواهد بود‪» .‬‬

‫نمیتوانم توصیف کنم که چه حالی داشتم‪ .‬قلبم داشت منفجر میشد‪ .‬روالن فوراً بازوی مرا گرفت‬
‫و شروع کرد به کشیدن من‪ .‬فانوس کوچکی در دست گرفته بود‪ .‬بعد از چند پیچ به یک سرداب‬
‫رسیدیم‪ .‬در را باز کرد و مرا به داخل آن هل داد‪ .‬دستور داد که از پلههای آن پایین بروم‪ .‬در را پشت‬
‫سرش بست‪ .‬اطاعت کردم و بعد اینکه حدود صد پله پایین رفتیم‪ ،‬یک در دیگر جلویم ظاهر شد‪ .‬دوباره‬
‫آن را باز کرد و بعد از اینکه داخل شدیم آن را بست‪ .‬دیگر پلهای در کار نبود‪ .‬جلوی من یک مسیر پر‬
‫پیچ و خم با کلی صخره و سنگ وجود داشت که شیب آن تند بود‪ .‬روالن حرفی نمیزد و سکوتش بیش‬
‫از پیش مرا میترساند‪ .‬با فانوس راه را نشان داد و حدود یک ربع از این مسیر سنگی پایین میرفتیم‪.‬‬
‫بدون اغراق میتوانم بگویم مکانی که به آن رسیدیم‪ 800 ،‬پا زیر زمین بود‪ .‬اطراف این مکان پر بود از‬
‫صندوقهای طالیی که ثروت این فاسد بود‪ .‬باالخره به دری برنزی رسیدیم که روالن آن را باز کرد‪ .‬آنجا‬
‫بود که فهمیدم این مرد فاسد مرا به چه مکان وحشتناکی برده است‪ .‬تا دید که میلرزم مرا به داخل‬
‫‪232‬‬

‫آنجا پرتاب کرد‪ .‬آه خانم نمیتوانید تصور کنید که چه جهنمی بود‪ .‬این مکان مانند یک غار گرد بود که‬
‫سرتاسر آن پر بود از اسکلت و جمجمه و استخوانهای قطع شده‪ .‬انواع و اقسام وسایل شکنجه و قتل‬
‫مثل تپانچه‪ ،‬شمشیر‪ ،‬شالق‪ ،‬چاقو‪ ،‬چکش و ‪ ...‬در آنجا وجود داشت‪ .‬وسط این شکنجه گاه‪ ،‬طناب بلندی‬
‫از طاق آویزان بود که بین ‪ 2.5‬تا سه متر ارتفاع داشت و فقط برای تسهیل قتلهای وحشتناک آنجا‬
‫بود‪ .‬سمت راست یک تابوت نیمه باز قرار داشت‪ .‬یک صلیب هم باالی آن قرار داشت که اطراف آن با‬
‫شمع پوشیده شده بود‪ .‬سمت چپ این شکنجه گاه یک مجسمهی مومی از یک زن برهنه قرار داشت‬
‫و آنقدر طبیعی بود که برای مدتی طوالنی فکر میکردم واقعی است و فریب آن را میخوردم‪ .‬این‬
‫مجسمه به یک صلیب وصل بود و روی شکم دراز کشیده بود‪ ،‬به طوری که قسمتهای پشت او که به‬
‫طرز ظالمانهای مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود به وضوح قابل مشاهده بود‪ .‬به نظر میرسید که چندین‬
‫جای آن زخم شده و خون از آنجا روی رانهایش میچکید‪ .‬موهای بسیاری زیبایی داشت و صورتش به‬
‫گونهای به سمت من بود که گویی طلب رحمت میکند‪ .‬میشد تمام انقباضات درد را که روی چهرهی‬
‫زیبایش نقش بسته بود‪ ،‬حتی اشکی که روی گونههایش جاری بود‪ ،‬تشخیص داد‪ .‬با دیدن این صحنهی‬
‫وحشتناک فکر کردم که االن بیهوش میشوم‪ .‬انتهای این غار یک مبل بزرگ سیاه قرار داشت که از‬
‫روی آن میتوانستید همه جای این شکنجه گاه را تماشا کنید‪.‬‬

‫‪-‬روالن به من گفت‪« :‬این جایی است که تو از بین میروی تیریز‪ .‬اگر فکر فرار از اینجا به سرت بزند‪،‬‬
‫همینجا تو را میکشم‪ .‬البته قبل از اینکه بمیری باید سختترین شکنجهها را متحمل بشوی‪» .‬‬

‫وقتی داشت مرا تهدید میکرد‪ ،‬چهرهاش مانند هیوالها شده بود‪ .‬شهوت او را مثل ببری کرده بود‬
‫که میخواهد طعمهی خود را ببلعد‪ .‬آنجا بود که عضو عظیم بدنش را بیرون آورد‪ .‬او مرا وادار کرد تا آن‬
‫را لمس کنم و از من پرسید که آیا تا به حال چنین چیزی دیدهام؟‬

‫‪-‬او با عصبانیت به من گفت‪« :‬جنده این قرار است وارد باریکترین قسمت بدنت بشود‪ .‬حتی اگر به‬
‫دو نیم تقسیم شوی باز هم آن را فرو میکنم‪ .‬خواهر من که خیلی از شما کوچکتر است‪ ،‬به خوبی این‬
‫ابزار را در خودش جا میدهد‪ .‬من فقط به این روش از زنان استفاده میکنم‪» .‬‬
‫‪233‬‬

‫و برای اینکه من در مورد مکان مورد نظرش شک نکنم‪ ،‬سه انگشتش را با ناخنهای بسیار بلند وارد‬
‫آنجا کرد و گفت‪« :‬بله اینجاست تیریز‪ .‬همینجاست‪ .‬اینجا جایی است که قرار است این ابزار عظیم را‬
‫در آن فرو کنم‪ .‬تو را پاره میکند‪ ،‬خونت را میریزد و من از لذت مست خواهم شد‪» .‬‬

‫وقتی که این کلمات کفرآمیز را به زبان میآورد‪ ،‬از دهانش کف بیرون میآمد‪ .‬با دستش آن محراب‬
‫مرا نوازش میکرد‪ .‬با دست دیگرش سینههای مرا فشار میداد و آنقدر با قدرت این کار را انجام داد که‬
‫تمام سینهام کبود شد و برای دو هفته درد میکشیدم‪ .‬بعد مرا روی لبهی مبل گذاشت و کمی شراب‬
‫به آن محرابی که با آن تولید مثل میکنیم مالید‪ .‬سپس با آتش آنجا را سوزاند‪ .‬بعد با انگشتانش‪ ،‬نوک‬
‫همین محراب که مانند یک تکه گوشت بیرونزده است را نیشگون گرفت و آن را کبود کرد‪ .‬انگشتانش‬
‫را وارد محراب کرد و با ناخن‪ ،‬قسمت داخلی آن را زخمی کرد‪ .‬او که دیگر نمیتوانست جلوی خودش‬
‫را بگیرد به من گفت ممکن است همینجا رهایت کنم‪ .‬چرا که دیگر حوصله ندارم تو را به سلول برگردانم‬
‫و دوباره به اینجا بیاورمت‪ .‬خودم را جلوی پاهایش انداختم و دوباره به خودم جرات دادم تا لطفی که‬
‫در حقش کرده بودم را یادآور شوم‪ ....‬متوجه شدم این مرد از اینکه مدیون من شده است متنفر است‪.‬‬
‫برای همین از قبل عصبانیتر شد و یک لگد محکم به شکم من وارد کرد‪ .‬به قدری محکم بود که چند‬
‫متری به عقب پرتاب شدم‪.‬‬

‫‪-‬او در حالی که مرا از موهایم میکشید‪ ،‬گفت‪« :‬بیا‪...‬بیا‪...‬خودت را آماده کن! میخواهم تو را قربانی‬
‫کنم‪» .‬‬

‫‪-‬با گریه گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬مسیو! »‬

‫‪-‬با فریاد میگفت‪« :‬نه‪ ،‬نه باید از بین بری‪ .‬دیگر نمیخواهم در مورد کاری که برای من کردید چیزی‬
‫بشنوم‪ .‬دوست ندارم به کسی مدیون باشم‪ .‬بقیه باید به من مدیون باشند‪ ....‬قرار است که بمیری‪....‬‬
‫داخل این تابوت شو‪...‬داخل شو تا ببینم اندازهات است یا نه‪» .‬‬

‫او مرا داخل تابوت گذاشت و در آن را بست‪ .‬سپس از آن غار بیرون رفت و وانمود کرد که مرا آنجا‬
‫رها کرده است‪ .‬هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر به مرگ نزدیک شده باشم‪ .‬افسوس! مرگ را با تمام‬
‫وجودم حس کردم‪ .‬اما روالن برگشت و مرا از تابوت بیرون آورد‪.‬‬
‫‪234‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬به نظر میرسد این تابوت درست اندازهی توست‪ .‬گویی برای تو ساختهاند‪ .‬اما این‬
‫زیادی آسان است‪ .‬شما نباید به همین سادگی بمیرید‪ .‬قصد دارم شما را با مرگ متفاوتی آشنا کنم که‬
‫جذابیتهای خودش را دارد‪ .‬بیا! ای فاحشه به خدا دعا کن‪ .‬از خدا بخواه تا نجاتت دهد‪ .‬بگو تا بیاید و‬
‫از من انتقام بگیرد‪...‬بگو‪...‬از او بخواه‪...‬به او التماس کن تا نجاتت دهد‪...‬البته اگر واقعاً قدرت این کار را‬
‫دارد‪»...‬‬

‫مرا روی زانو انداخت و در همان حالی که قلبم را به روی جاودانگی گشوده بودم‪ ،‬روالن با شالق به‬
‫جان من افتاد و با تمام قدرت به پشت من ضربه میزد‪ .‬از شالقی استفاده میکرد که سر آن فلزی بود‬
‫و با هر ضربه خون تا سقف آنجا میپاشید‪.‬‬

‫‪-‬با فحاشی به من گفت‪« :‬خب‪ ،‬پس! او به کمک تو نمیآید‪...‬خدای تو‪...‬خدای تو اجازه میدهد که‬
‫فاضل بدبختی مثل تو رنج بکشد‪ .‬اجازه میدهد دوستدارانش به دست شروران بیفتند‪ .1‬آه‪ ،‬چه خدایی‬
‫تیریز‪ .‬این دیگر چه خدایی است‪ ! .‬بیا! بیا فاحشه‪ ،‬تو باید نمازت را بخوانی» به این ترتیب من روی‬
‫شکمم روی لبهی مبل انتهای اتاق دراز کشیدم و ادامه داد‪« :‬به تو گفته بودم تیریز‪ ،‬باید بمیری! »‬

‫دستم را از پشت بست‪ .‬سپس یک طناب ابریشمی سیاه به دور گردنم انداخت‪ .‬سر طناب در دست‬
‫خودش بود و آن را میکشید‪ .‬نفسم بند آمده بود‪ .‬نمیتوانستم نفس بکشم‪ .‬هرگاه که دوست داشت‬
‫میتوانست مرا خفه کند و به آن جهان بفرستد‪.‬‬

‫‪-‬روالن به من گفت‪« :‬این شکنجه شیرینتر از آن چیزی است که فکر میکنی تیریز‪ .‬مرگ به سراغ‬
‫شما خواهد آمد‪ ،‬اما لذت غیر قابل وصفی برای شما خواهد داشت‪ .‬فشاری که این طناب بر سیستم‬
‫عصبی شما وارد میکند‪ ،‬اندامهای شهوت شما را برانگیخته میکند‪ .‬اگر همهی کسانی که اینگونه از‬
‫بین میرفتند‪ ،‬لذت آن را میدانستند‪ ،‬به هیچ وجه از آن نمیترسیدند‪ .‬این عملیات لذیذ‪ ،‬تیریز‪ ،‬آن‬
‫قسمت مورد عالقهی مرا تنگتر میکند‪ .‬قسمتی که االن قرار است ابزارم را وارد آن بکنم‪ .‬اینگونه‬
‫لذت من دو چندان خواهد شد‪» .‬‬

‫‪ . 1‬به نظر میرسد منظور روالن‪ ،‬حضرت مسیح است‪.‬‬


‫‪235‬‬

‫با این حال‪ ،‬تالش او بیهوده بود‪ .‬فشار میآورد ولی وارد نمیشد‪ .‬عقب رفت‪ .‬دوباره تالش کرد ولی‬
‫نشد‪ .‬خشمگین شده بود‪ .‬بار دیگر تالش کرد و اینبار توانست کمی موفق شود ولی باز هم مجبور به‬
‫عقب نشینی شد‪ .‬من از درد فریاد زدم و روالن عصبانیتر شد‪ .‬اینبار کمی سر آن را خیس کرد و با‬
‫تمام قدرت آن را به داخل من فرو کرد و اینبار موفق شد راه را باز کند‪ .‬با تمام خشونت عقب و جلو‬
‫میکرد‪ .‬در همین حال طناب دور گردن مرا سفتتر و سفتتر میکرد‪ .‬من جیغ میکشیدم‪ .‬روالن با‬
‫این فریادها سرگرم شده بود و آتش شهوتش شعله ورتر شد‪ .‬از من خواست تا بیشتر جیغ بکشم‪ .‬هرچه‬
‫بیشتر فرو میکرد‪ ،‬راه من بازتر میشد و برای همین طناب را بیشتر میکشید‪ .‬تقریباً در شرف بیهوشی‬
‫بودم ولی توانستم خودم را نگه دارم‪ .‬با اینکه چشمهایم تار شده بود ولی توانستم فریادیهای‬
‫خشمگینانهی او را بشنوم و لحظهای بعد متوجه شدم که دانههای خود را داخل من بیرون ریخته است‪.‬‬
‫برای یک لحظه همه جا ساکت شد‪ .‬نمیدانم چه اتفاقی برای من رخ داد ولی به محض اینکه حواسم‬
‫برگشت متوجه شدم که طناب باز شده و آزادم‪.‬‬

‫‪-‬شکنجهگرم به من گفت‪« :‬خب تیریز‪ ،‬شرط میبندم که حال کردی اینطور نیست؟ »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬من فقط درد و ترس و ناامیدی حس کردم‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬اشتباه میکنید‪ ،‬من میدانم که چه چیزی حس کردید ولی در هر حال چه اهمیتی‬
‫دارد؟ فکر کنم باید مرا شناخته باشی‪ .‬اصالً مهم نیست که تو لذت میبری یا نه‪ .‬اما در هر حال از آنجایی‬
‫که من خیلی لذت بردم‪ ،‬میخواهم دوباره آن را امتحان کنم‪ .‬دیگر به خودت بستگی دارد‪ .‬زندگی تو‬
‫به خودت بستگی دارد‪» .‬‬

‫سپس مرا روی یک چهارپایه گذاشت‪ .‬بعد طنابی را که از سقف آویزان شده بود‪ ،‬به گردنم انداخت‪.‬‬
‫محکم آن را گره زد‪ .‬یک طناب هم به پایهی این چهارپایه وصل بود‪ .‬در حالی که روی مبل نشست سر‬
‫این طناب را در دست گرفته بود‪ .‬یک چاقوی بزرگ به من داده بود که باید با آن طناب گردنم را‬
‫میبردیم‪ .‬در واقع همان لحظهای که صندلی را از زیر پای من کشید باید طناب را میبریدم تا خفه‬
‫نشوم‪.‬‬
‫‪236‬‬

‫‪-‬سپس به من گفت‪« :‬میبینی تیریز‪ ،‬اگر تو شانست را از دست بدهی‪ ،‬من به هیچ عنوان نمیگذارم‬
‫شانسم از دست برود‪ .‬پس وقتی به تو گفتم زندگی تو در دستان خودت است‪ ،‬اشتباه نمیکردم‪» .‬‬

‫به خودش ور میرفت و در اوج لذت چهارپایه را کشید و من آویزان شدم‪ .‬اگر من شکست میخوردم‬
‫مطمئناً به وجد میآمد ولی من توانستم طناب را پاره کنم و روی زمین افتادم‪ .‬با اینکه حدود ‪ 3‬متر از‬
‫او فاصله داشتم ولی باورتان میشود خانم‪ ،‬حس میکردم که دانههای شهوت او روی تمام بدنم ریخته‬
‫است‪.‬‬

‫هر دختر دیگری بود از آن سالح استفاده میکرد و به این کثافت حمله ور میشد‪ .‬اما این اقدام‬
‫شجاعانه چه سودی برای من داشت؟ من که کلید این غارهای زیرزمینی را نداشتم‪ .‬تازه راههای پر پیچ‬
‫و خم آن را هم بلد نبودم‪ .‬قبل از اینکه بتوانم خودم را به ساختمان اصلی برسانم میمردم‪ .‬عالوه بر‬
‫این‪ ،‬روالن مسلح بود‪ .‬پس دوباره بلند شدم و اسلحه را روی زمین گذاشتم تا به من شک نکند‪ .‬تا جایی‬
‫که ممکن بود لذت برد و از من راضی بود‪ .‬برای همین راضی شد که مرا از آنجا ببرد‪ .‬ما برگشتیم باال‪.‬‬

‫روز بعد همراهانم را با دقت بیشتری بررسی کردم‪ .‬این چهار دختر بین بیست و پنج تا سی سال‬
‫سن داشتند‪ .‬اگرچه در اثر بدبختی و کار زیاد پژمرده و رنگ پریده بودند‪ ،‬اما هنوز برخی از آثار زیبایی‬
‫را حفظ کرده بودند‪ .‬آنها چهرههای دوست داشتنی داشتند و جوانترین آنها که سوزان (‪)Suzanne‬‬
‫نام داشت چشمان جذابی داشت و موهایش هنوز زیبایی خود را حفظ کرده بود‪ .‬روالن او را از لیون‬
‫ربوده بود‪ .‬این دختر بیچاره را از آغوش خانوادهاش دزدیده بود و به بهانهی ازدواج‪ ،‬باکرگی او را برداشته‬
‫و به این قلعهی وحشتناک آورده بودش‪ .‬حدود سه سال اینجا کار میکرد و بیشتر از بقیه مورد ظلم‬
‫روالن قرار گرفته بود‪ .‬به خاطر شالقهای زیادی که خورده بود‪ ،‬پوست باسنش چروکیده شده بود‪ .‬او‬
‫در سینهی چپش یک غده داشت و رحمش هم چرک کرده بود‪ .‬برای همین درد وحشتناکی داشت‪.‬‬
‫همهی اینها کار روالن کثیف بود‪ .‬تمام این ظلمها ثمرهی شهوات او بود‪.‬‬

‫سوزان بود که به من اطالع داد که روالن روز بعد قرار است به ونیز برود‪ .‬روالن پولهای جعلی تولید‬
‫میکرد‪ .‬این پولها را در کشورهایی که در آن زندگی نمیکرد به جریان در میآورد‪ .‬برای همین تا به‬
‫حال گیر نیفتاده بود‪ .‬البته هر لحظه ممکن بود اشتباهی رخ بدهد و روالن در نظر داشت بعد از این‬
‫‪237‬‬

‫معامله‪ ،‬بازنشسته شود‪ .‬برای همین همه چیز به همین معاملهی نهایی بستگی داشت‪ .‬بخش زیادی از‬
‫ثروت او در خطر بود‪ .‬قرار بود برای شهر کادیس اسپانیا پول جعل کند و آن را به گروهی در آنجا تحویل‬
‫دهد‪ .‬اگر موفقیتآمیز میبود‪ ،‬آنها دستمزد او را در ونیز به او تحویل میدادند‪ .‬سود این کار به قدری‬
‫زیاد بود که اگر موفق میشد میتوانست تا پایان عمر عیاشی کند‪ .‬اما اگر کالهبرداری او کشف میشد‪،‬‬
‫ممکن بود امپراتوری او در یک روز سقوط کند‪.‬‬

‫‪-‬وقتی از این وضعیت مطلع شدم گفتم‪« :‬افسوس! مشیت الهی فقط کافی است که یکبار عمل کند‬
‫آنگاه اجازه نخواهد داد که چنین هیوالیی موفق بشود‪ .‬آنجاست که انتقام همهی ما گرفته میشود‪» ....‬‬

‫اما خدای بزرگ! بعد این همه تجربه چگونه میتوانستم اینگونه فکر کنم!‬

‫نزدیک ظهر به ما دو ساعت استراحت داده میشد و ما همیشه از این فرصت استفاده میکردیم و‬
‫به طور جداگانه در سلولهایمان ناهار میخوردیم‪ .‬ساعت دو بعد از ظهر دوباره به چرخ زنجیر میشدیم‬
‫و تا شب کار میکردیم‪ .‬همشیه برهنه بودیم‪ .‬البته به خاطر گرما نبود بلکه به این خاطر بود که روالن‬
‫راحتتر شالق بزند‪ .‬در زمستان جلیقه و شلواری به ما میدادند که آنقدر نازک بود که هیچ تأثیری در‬
‫جذب ضربات شالق این هیوال نداشت‪.‬‬

‫یک هفته گذشت بدون اینکه چیزی از روالن ببینم‪ .‬روز بعد در محل کار ما ظاهر شد و به بهانهی‬
‫اینکه من و سوزان چرخ را خیلی آهسته میچرخانیم‪ ،‬با شالق از کمر تا رانهایمان را ضربه زد‪ .‬حدود‬
‫‪ 30‬ضربه شالق خوریدم‪.‬‬

‫نیمه شب همان روز مرد شرور برای یافتن من به سلولم آمد‪ .‬با دیدن جای زخمها شهوتی شد و‬
‫دوباره ابزار عظیمش را به محراب من فرو کرد‪ .‬وقتی که آرام شده بود میخواستم کمی به او التماس‬
‫کنم تا بلکه نسبت به ما کمتر سخت بگیرد ولی افسوس که نمیدانستم این فاسد در چنین لحظهای به‬
‫ظلم کردن میل بیشتری دارد‪ .‬آرامش برای این فاسدان به معنی دور شدن از فضایل است‪.‬‬

‫‪-‬روالن پاسخ داد‪« :‬و به چه حقی؟ آیا میخواهی که زنجیر تو را باز کنم؟ حتماً فکر کردی چون از‬
‫تو لذت میبرم باید مراعات بکنم؟ حتماً انتظار داری به خاطر این لذت جلوی تو زانو بزنم و از تو طلب‬
‫‪238‬‬

‫بخشش کنم؟ من برای چیزی که میخواهم خواهش نمیکنم‪ ،‬بلکه به سادگی آن را میگیرم‪ .‬دلیل آن‬
‫را نمیدانم ولی میدانم که بر شما تسلط دارم‪ .‬در وجود من چیزی به نام عشق وجود ندارد‪ .‬عشق یک‬
‫احساس جوانمردانه است که من بیش از هر چیز آن را تحقیر میکنم و قلب من هرگز تأثیر آن را‬
‫احساس نکرده است‪ .‬من از روی ناچاری از زنان استفاده میکنم‪ .‬درست مثل استفاده از یک شئ‪ .‬اما‬
‫هیچگاه به این اشیا محبت نمیکنم چرا که آنها تحت ارادهی من هستند و قرار نیست مراعاتشان را‬
‫بکنم‪ .‬همچنین قرار نیست به خاطر کاری که میکنند‪ ،‬قدردان آنها باشم‪ .‬از شما میپرسم اگر یک‬
‫دزد‪ ،‬از یک مرد دزدی کند‪ ،‬شما میگویید دزد باید قدردان آن مرد باشد؟ خیر‪ .‬این دزد فقط قویتر از‬
‫آن مرد بوده است‪ .‬این همان چیزی است که بین زن و مرد برقرار است‪ .‬من از شما استفاده میکنم‪ .‬از‬
‫شما لذت میبرم‪ ،‬ولی قرار نیست به خاطر این لذت از شما قدردانی کنم‪ .‬شما فقط وسیلهای هستید‬
‫که من شهواتم را با آن ارضا میکنم‪» .‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬آه آقا شما چقدر پلیدید! »‬

‫‪-‬رولند پاسخ داد‪« :‬بله تا جایی که بتوانم شریر میمانم‪ .‬هیچ جرمی در دنیا وجود ندارد که من‬
‫مرتکب آن نشده باشم‪ .‬هر جنایتی که تصور کنید‪ ،‬من آن را انجام دادهام‪ .‬اصولی که من از آن پیروی‬
‫میکنم‪ ،‬هر نوع جنایتی را توجیه میکند‪ .‬من همیشه به شر جذب میشوم‪ .‬همیشه شر برای من جذاب‬
‫بوده است و همیشه هم از آن نفع بردهام‪ .‬جنایت شهوت مرا برمی انگیزد‪ .‬هرچه خشنتر باشد‪ ،‬مرا‬
‫بیشتر هیجانزده میکند‪ .‬من در انجام جنایت همان لذتی را تجربه میکنم‪ ،‬که مردی عادی در یک‬
‫رابطهی معمولی تجربه میکند‪ .‬جنایت برای من مثل یک زن برهنه است‪ .‬هر چه به او نزدیکتر شوم‪،‬‬
‫بیشتر شهوت مرا فرا میگیرد‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬شما چقدر وحشتناک هستید‪ .‬البته من مثل شما زیاد دیدهام‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪«:‬هزاران نفر از آنها وجود دارد تیریز‪ .‬شما نباید تصور کنید که زیبایی یک زن احساسات‬
‫یک آزادیخواه را برمی انگیزد‪ .‬این خشونت است که آزادیخواه را برمی انگیزد‪ .‬گواه این امر این است‬
‫که هر چه عمل خشنتر باشد‪ ،‬مرد ما بیشتر برانگیخته میشود‪ .‬یک آزاده از زن یا دختری که از همسر‬
‫یا پدر و مادرش دزدیده شده است بسیار بیشتر از مردی که خودش را به یک زن محدود کرده‪ ،‬لذت‬
‫‪239‬‬

‫میبرد‪ .‬اگر این زن‪ ،‬دختر یا خواهر یا مادرش باشد‪ ،‬لذت آزادی خواه ما چند برابر میشود‪ .‬همانطور که‬
‫میبینید هرچه یک عمل جرم بیشتری داشته باشد‪ ،‬لذت ما هم افزایش پیدا میکند‪ .‬کسی که طعم‬
‫این لذتها را چشیده است‪ ،‬دوست دارد موانع و قوانین سر راهش بیشتر شود‪ .‬اینگونه با شکستن‬
‫تابوها و قوانین بیشتر‪ ،‬لذتش دو چندان میشود‪ .‬حال اگر به این لذتها کمی جنایت هم اضافه کنید‪،‬‬
‫لذت شما بیشتر و بیشتر خواهد شد‪ .‬اگر شما یک دختر را بدزدید‪ ،‬لذت زیادی خواهید برد‪ .‬ولی اگر‬
‫به او تجاوز کنید‪ ،‬لذت شما چندین برابر بیشتر میشود‪ .‬لذت این جنایت در کنار لذت دزدی‪ ،‬چیزی‬
‫وصف نشدنی به ارمغان میآورد‪ .‬دزدیدن ساعت و یا کیف پول نیز باعث لذت میشود‪ .‬برای همین‬
‫برخی بدون اینکه نیازی داشته باشند‪ ،‬دست به دزدی میزنند‪ .‬این افراد برای لذت این کار را میکنند‪.‬‬
‫بنابراین اجازه دهید مردم در انجام هر کاری که مجرمانه است‪ ،‬بزرگترین لذتها را بچشند و اجازه‬
‫دهید از تخیل خود به هر شکلی که میتوانند‪ ،‬استفاده کنند‪ .‬تنها چیزی که در پایان برای سعادت‬
‫حقیقی نیاز است‪ ،‬مقداری چاشنی است‪ .‬مقداری جنایت ما را به کمال میرساند‪ .‬میدانم که این نظریات‬
‫یک انسان را تا کجا میتواند ببرد ولی تا وقتی که لذت میبرد اهمیتی ندارد‪ .‬به عنوان مثال‪ ،‬آیا چیزی‬
‫سادهتر و طبیعیتر از این بود که من از تو لذت ببرم‪ ،‬دختر عزیزم؟ با این حال شما با آن مخالف هستید‬
‫و از من میخواهید که این کار را نکنم‪ .‬به نظر میرسد انتظار داری به خاطر خدمتی که به من کردهای‪،‬‬
‫قدردان تو باشم ولی من در برابر هیچ یک از قوانین پوچ و خودساخته و احمقانه سر فرود نمیآورم و‬
‫تمام تالشم را میکنم تا این قوانین را از بین ببرم و تو را بردهی خودم بکنم‪ .‬بنابراین از سادهترین‬
‫لذتها‪ ،‬بهترینها را بیرون میکشم‪ .‬لذت بردن از تو ساده است‪ .‬ولی وقتی به تو خیانت میکنم و‬
‫ناجوانمردانه از تو استفاده میکنم‪ ،‬لذتم چندین برابر میشود‪ .‬خودت را تسلیم کن‪ ،‬تیریز‪ ،‬خودت را‬
‫تسلیم کن‪ .‬اگر روزی به عنوان یک انسان قویتر به این جهان برگشتی‪ ،‬از حقوق خود نهایت استفاده‬
‫را ببر‪ .‬آنگاه متوجه میشوی که این کار از همه چیز لذت بخشتر است‪» .‬‬

‫بعد این سخنرانی روالن بیرون رفت و مرا با افکاری رها کرد که همانطور که میتوانید تصور کنید‬
‫نفعی برای او نداشت‪.‬‬
‫‪240‬‬

‫شش ماهی بود که در این قلعه زندانی بودم و هر از چند گاهی این رذل کثیف با من سرگرم میشد‪.‬‬
‫اما یک روز عصر با سوزان وارد سلول من شد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬بیا تیریز‪ ،‬خیلی وقت است تو را به آن غار نبردهام‪ .‬با من بیایید‪ .‬هر دوی شما با من‬
‫به آنجا میروید ولی مطمئناً یکی از شما برنخواهد گشت‪ .‬خواهیم دید که سرنوشت کدام یک از شما‬
‫را انتخاب خواهد کرد‪» .‬‬

‫از جایم بلند شدم و دیدم که همراهم اشک میریزد‪...‬به دنبال او راه افتادیم‪.‬‬

‫به محض اینکه به غار رسیدیم‪ ،‬روالن با نگاهی وحشیانه ما دو نفر را بررسی کرد‪ .‬دوباره همان‬
‫جمالت را تکرار کرد‪ .‬گویی از این کار لذت میبرد‪ .‬مدام میگفت یکی از ما دو نفر اینجا خواهد ماند‪.‬‬

‫‪-‬او در حالی که نشسته بود‪ ،‬گفت‪« :‬بیا» و ما را وادار کرد که در مقابل او بایستیم‪ .‬ادامه داد‪« :‬شما‬
‫دو نفر باید سعی کنید که این ابزار عظیم مرا خواب نگه دارید‪ .‬وای به حال کسی که بتواند آن را بیدار‬
‫کند‪» .‬‬

‫‪-‬سوزان گفت‪« :‬این عادالنه نیست‪ .‬تو باید به کسی رحم کنی که بتواند تو را برانگیخته کند‪» .‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬به هیچ وجه‪ .‬هر کسی بتواند مرا برانگیخته کند به این معناست که مرگش لذت‬
‫بخشتر خواهد بود‪ .‬بعالوه‪ ،‬اگر بخواهم به کسی که اول مرا شهوتی میکند‪ ،‬رحم کنم‪ ،‬آنگاه هر دو با‬
‫چنان شور و شوقی پیش میروید که شاید قبل از اینکه بتوانم یکی را قربانی کنم‪ ،‬مرا ارضا کنید و این‬
‫نباید اتفاق بیفتد‪» .‬‬

‫‪-‬به روالن گفتم‪« :‬چرا باید به شرارت روی بیاوری‪ .‬ارضا شدن چیزی است که شما میخواهید و اگر‬
‫میتوانید بدون جنایت به آن برسید‪ ،‬چرا دستان خود را آلوده میکنید؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬چرا که این تنها راهی است که من لذت میبرم‪ .‬برای همین به غار میآیم‪ .‬من بدون جنایت‬
‫هم میتوانم به اوج برسم ولی باید جنایت هم چاشنی اینکار کنم تا راضی باشم‪» .‬‬
‫‪241‬‬

‫من اول دست به کار شدم‪ .‬با یک دست آلت او را گرفته بودم و با دست دیگر پشت او را میمالیدم‪.‬‬
‫روالن هم آزاد بود به هرجای بدن من که میخواهد دست بزند چرا که من برهنه بودم‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که باسنم را لمس میکرد به من گفت‪« :‬تیریز خیلی طول میکشد تا گوشت باسن تو هم‬
‫مانند سوزان چروک شود‪ .‬تو میتوانی باسن سوزان را بسوزانی ولی چیزی حس نمیکند‪ .‬اما مال تو‬
‫تیریز‪ ،‬اما مال تو‪...‬هنوز هم مثل گل تازه و تمیز است‪ .‬به آنجا هم میرسیم‪...‬به آنجا هم میرسیم‪» .‬‬

‫نمیتوانید تصور کنید خانم که چقدر این حرف به من آرامش داد‪ .‬بدون شک خود روالن از تأثیر‬
‫این سخن آگاه نبود ولی با این حال متوجه شدم که قرار است بیش از اینها مرا شکنجه کند و هنوز‬
‫تمایلی به قربانی کردن من ندارد‪ .‬همانطور که قبالً به شما گفتهام خانم‪ ،‬در بدبختی‪ ،‬انسان نسبت به‬
‫همه چیز هوشیار میشود‪ .‬از آن به بعد یک نوع آرامش خاطر پیدا کردم‪ .‬احتماالً یک شانس دیگر بود!‬
‫من هیچ تأثیری روی او نگذاشتم‪ .‬آن تکه گوشت عظیم در برابر تمام نوازشهای من مقاومت کرد‪.‬‬
‫سوزان جای مرا گرفت‪ .‬روالن باسن او را نوازش میکرد‪ .‬از آنجایی که باسن او از بین رفته بود‪ ،‬روالن‬
‫با او خشنتر رفتار کرد‪.‬‬

‫‪-‬این شکنجهگر گفت‪« :‬اآلن میتوانم بفهمم که از این باسن یک قطره خون هم بیرون نمیآید‪ .‬حتی‬
‫وحشتناکترین شالقها هم نمیتواند از این باسن خون بیرون بکشد‪» .‬‬

‫او هر دوی ما را وادار به خم شدن کرد‪ .‬در مقابلش چهار محراب قرار گرفت و این حیوان با زبانش‬
‫همه جای ما را لیس میزد‪ .‬ما را به سمت خودش برگرداند‪ .‬بین رانهایش نشستیم به صورتی که‬
‫سینههایمان در مقابل ابزار عظیمش قرار گرفت‪.‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬اوه تیریز وقتی نوبت به سینهها میرسد باید تسلیم سوزان بشوی‪ .‬سینههای تو ابداً‬
‫در حد و اندازههای سوزان نیست‪ .‬اینجا‪ .‬ببین‪ .‬ببین از تو چه شکلی است‪» .‬‬

‫به همین دلیل‪ ،‬سینهی دختر نگون بخت را بین انگشتانش فشرد تا جایی که کبود شد‪ .‬حاال دیگر‬
‫این من نبودم که او را هیجانزده میکردم‪ .‬سوزان جای من را گرفته بود‪ .‬سوزان این ابزار بزرگ را مالش‬
‫میداد که کمی از نوک آن از پوست ختنه گاه بیرون زد‪.‬‬
‫‪242‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬سوزان‪ ،‬کارت را خوب انجام میدهی‪ .‬میترسم قرعه به نام تو بیفتد‪ » .‬بالفاصله‬
‫سینههای او را نیشگون گرفت‪.‬‬

‫نوبت من شد‪ .‬تنها کاری که با سینههای من انجام داد این بود که آنها را میکشید و لیس میزد‪.‬‬
‫سرانجام سوزان را روی زانوهایش روی لبهی مبل گذاشت‪ .‬سر او را به جلو خم کرد و پشت سوزان باال‬
‫آمد‪ .‬سوزان از درد به خود میپیچید ولی روالن فقط چند بار آن ابزار عظیم را فرو کرد‪ .‬بعد به سراغ‬
‫من آمد و میخواست با من هم همین کار را بکند‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬اوه‪ .‬اینجا فاحشهای داریم که مرا به شدت هیجانزده میکند‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬سرورم رحم کن‪ .‬خلوتگاهم نمیتواند تحمل کند‪ .‬درد میگیرد‪» .‬‬

‫‪-‬شرور گفت‪« :‬اوه‪ ،‬بله‪ ،‬میتواند‪ ....‬معلوم است که میتواند‪ .‬آه! اگر امپراتور معروف "کی‪ "1‬که یکی‬
‫از رذلترین امپراتوران تاریخ چین است‪ ،‬اینجا بود کارهای بیشتری انجام میداد‪» .‬‬

‫او و همسرش با هم هر روز مردم را قربانی میکردند‪ .‬گفته میشود که آنها را بیست و چهار ساعت‬
‫زنده نگه میداشتند‪ .‬قربانیان را مدام بین مرگ و زندگی سرگردان میکردند‪ .‬با شکنجههای وحشتناک‪،‬‬
‫آنها نزدیک مرگ میشدند ولی کمی بعد به آنها دلداری میدادند و درمانشان میکردند‪ .‬برای‬
‫لحظهای نور امید در دل این بدبختان روشن میشد ولی بالفاصله کار خودشان را دوباره شروع میکردند‬
‫و قربانی را به مرگ نزدیک میکردند و این روند آنقدر تکرار میشد تا قربانی از بین برود‪...‬آه تیریز من‬
‫خیلی مهربانم‪ .‬من از این کارها اطالعی ندارم‪ .‬واقعاً در مقابل آنها مثل یک بچه مدرسهای میمانم‪».‬‬

‫روالن بدون اینکه هشدار بدهد ابزار عظیمش را بیرون کشید‪ .‬به همان اندازهای که ورود آن درد‬
‫داشت‪ ،‬بیرون رفتن آن هم دردناک بود‪ .‬خودش را به آغوش سوزان انداخت و با حالتی تمسخرآمیز و‬
‫خشن به او گفت‪« :‬هنوز هم به خوبی دفعهی اولی که دیدمت را به یاد دارم‪ .‬هیچ زنی به اندازهی تو به‬

‫‪ . 1‬امپراتور چین "کی" همسری داشت که به اندازهی او ظالم و فاسق بود‪ .‬ریختن خون برای آنها مثل اب خوردن بود‪ .‬برای لذت خودشان هر روز‬
‫خون میریختند‪ .‬آنها در اعماق کاخ خود یک اتاق مخفی داشتند که در آن قربانیان را جلوی چشمشان شکنجه میکردند‪ .‬تئو‪ ،‬یکی از جانشینان این‬
‫شاهزاده‪ ،‬همسر بسیار ظالمی مانند او داشت‪ .‬آنها ستونی از برنز اختراع کرده بودند که گرم میشد و فقیران را جلوی چشمانشان به آن میچسباندند‪.‬‬
‫مورخی که ما این اطالعات را از آن به عاریت گرفتهایم‪ ،‬میگوید‪« :‬شاهزاده خانم از درد و گریههای این قربانیان غمگین بسیار سرگرم میشد‪ .‬او‬
‫از اینکه شوهرش این کار را همیشه انجام نمیداد‪ ،‬ناراضی بود‪ ، .Hist. des Conj( .‬جلد ‪ ،7‬صفحه ‪( .)43‬یادداشت ساد)‬
‫‪243‬‬

‫من حال نداده است‪ .‬من هرگز کسی را مثل تو دوست نداشتهام‪...‬بگذار در آغوش بگیرمت‪ .‬سوزان ما‬
‫قرار است از هم جدا شویم‪ .‬شاید برای مدتی طوالنی‪»...‬‬

‫‪-‬سوزان با عصبانیت او را هل داد و گفت‪« :‬هیوال! برو! قرار نیست با کلمات شما ناامید بشوم‪ .‬خشم‬
‫خودت را خالی کن ولی حداقل به بدبختی من احترام بگذار‪» .‬‬

‫روالن او را گرفت و روی مبل گذاشت و رانهایش را از هم باز کرد‪ .‬محراب تولید نسل سوزان به‬
‫خوبی در دسترس او بود‪.‬‬

‫‪-‬این مرد پست فریاد زد‪« :‬آه‪ ،‬محراب من‪ .‬محراب لذتهای من‪ .‬هنوز در خاطرم هست‪.‬آری هنوز‬
‫به یاد دارم آن روزی را که برای اولین بار در آن را باز کردم‪ .‬چه لذتهای شیرینی برای من به ارمغان‬
‫آوردی‪ .‬من واقعاً باید با تو هم خداحافظی کنم…»‬

‫این فاسد کثیف انگشتان خود را وارد آنجا کرد و برای چند دقیقه داخل آنجا را ناخن میکشید‪.‬‬
‫سوزان از درد به خود پیچیده بود‪ .‬روالن با سرعت انگشتان خونیاش را بیرون کشید‪ .‬روالن کثیف که‬
‫میدانست دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند به من گفت‪« :‬بیا تیریز‪ ،‬بیا دختر عزیز‪ ،‬بیا تا کار او را‬
‫با طناب بازی‪ 1‬تمام کنیم‪» .‬‬

‫این بازی همان چیزی است که قبالً برای شما شرح دادهام‪ .‬زمانی که بار اول به غار رفتم گردن مرا‬
‫با یک طناب میبست و روی یک چهارپایه میایستادم‪ .‬چند لحظه بعد چهارپایه را میکشد و من با‬
‫سالحی که در دستم دارم باید طناب را ببرم‪ .‬تقریباً بدون هیچ آسیبی به زمین افتادم‪ .‬اما سوزان در‬
‫حالت وحشتناکی قرار داشت و باید در همان حالت با دستانش روالن را به هیجان میآورد‪.‬‬

‫‪ . 1‬این بازی که قبالً توضیح داده شد‪ ،‬اغلب در میان سلتهایی که ما از آنها میآییم رواج داشت‪( .‬نگاه کنید به ‪The History of‬‬
‫‪ ) .the Celts by M. Peloutier‬تقریبا ً همهی این انحرافات و اشتیاقهای منحصر به فرد آزادیخواه‪ ،‬که برخی از آنها در این کتاب‬
‫شرح داده شده است و امروزه به شکلی پوچ توجه قانون را به خود جلب میکنند قبالً یا بازی بودند یا به عنوان آداب قانونی یا مراسم‬
‫مذهبی شناخته میشدند‪ .‬حاال ما آنها را به جنایت تبدیل میکنیم‪ .‬چقدر از مشرکان بودند که در مراسم مذهبی از شالق استفاده میکردند؟‬
‫چقدر از همین نژادهای مختلف از همین طناب بازی برای مشخص کردن جنگجویان خودشان استفاده میکردند؟ این سرگرمیها که‬
‫بزرگترین ناراحتی آن حداکثر میتواند مرگ عدهای فاحشه باشد‪ ،‬اکنون به عنوان جنایت مرگبار شناخته میشود! هورا برای پیشرفت‬
‫تمدن! چقدر به سعادت انسان کمک کرده و ما چقدر از اجدادمان خوشبخت تریم! (یادداشت ساد)‬
‫‪244‬‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬خوب‪ ،‬خوب‪ ،‬سوزان نوبت توست‪ .‬گفت و گو کافی است‪ .‬اگر بتوانی خودت را نجات‬
‫دهی‪ ،‬به تو رحم خواهم کرد‪» .‬‬

‫سوزان را روی چهارپایه گذاشت‪ .‬آه خانم‪ ،‬اجازه دهید جزئیات این صحنهی وحشتناک را از شما‬
‫دریغ کنم‪...‬دختر بدبخت زنده نماند‪.‬‬

‫‪-‬روالن به من گفت‪« :‬بیا برویم تیریز‪ .‬دفعهی بعدی که به اینجا بیاییم‪ ،‬نوبت تو خواهد بود‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬هر وقت خواستی من مشکلی ندارم‪ .‬من مرگ را به این زندگی نکبت باری که تو‬
‫ما را مجبور کردهای‪ ،‬ترجیح میدهم‪ .‬به نظرت زندگی برای بدبختهایی مثل ما ارزشی دارد؟ »‬

‫و روالن دوباره مرا در سلولم حبس کرد‪ .‬روز بعد همراهانم از من پرسیدند که سرنوشت سوزان چه‬
‫شد و من داستان را برای آنها تعریف کردم‪ .‬آنها غافلگیر نشدند‪ .‬همه میدانستند که به چنین‬
‫سرنوشتی دچار خواهند شد و درست مثل من‪ ،‬مشتاقانه انتظار روز مرگشان را میکشیدند‪.‬‬

‫دو سال به این ترتیب گذشت و روالن با ما هرکاری که دوست داشت انجام داد‪ .‬من منتظر مرگم‬
‫بودم که سرانجام این خبر در قلعه پیچید که روالن به آرزویش رسیده است و بخش زیادی از‬
‫دستمزدش را از ونیز دریافت کرده است‪ .‬همچنین از او خواسته بودند که ‪ 6‬میلیون پول تقلبی برای‬
‫ایتالیا آماده کند‪ .‬آیا پولدارتر نمیشد؟ معلوم است که میشد‪ .‬او به موفقیتی دست پیدا کرده بود که‬
‫فراتر از انتظاراتش بود‪ .‬این هم شاهدی دیگر بود برای اینکه جنایت رفاه میآورد و فضیلت بدبختی‪.‬‬

‫وضعیت روالن اینگونه بود که برای بار سوم مرا به داخل آن غار وحشتناک برد‪ .‬به یاد تهدیدهای‬
‫دفعهی قبل افتادم و از ترس میلرزیدم‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬نیازی نیست بترسی‪ .‬این موضوع فقط به خودم مربوط میشود‪...‬لذتی فوقالعاده که‬
‫میخواهم آن را تجربه کنم و هیچ خطری برای تو در بر نخواهد داشت‪» .‬‬

‫من او را دنبال کردم‪ .‬به محض اینکه همهی درها را بست به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬تو تنها کسی هستی‬
‫که در این خانه میتوانم در مورد این موضوع به او اعتماد کنم‪ .‬من به یک زن بسیار صادق نیاز دارم‪...‬و‬
‫تو تنها کسی هستی که میتوانم پیدا کنم‪...‬اعتراف میکنم حتی تو را به خواهرم ترجیح میدهم‪»...‬‬
‫‪245‬‬

‫حیرت کرده بودم‪ .‬از او خواستم تا بیشتر توضیح بدهد‪.‬‬

‫‪-‬ادامه داد‪« :‬به من گوش کن‪ ،‬من ثروت زیادی به دست آوردهام ولی سرنوشت میتواند با این همه‬
‫لطف‪ ،‬ناگهان پشتم را خالی کند‪ .‬ممکن است هنگام انتقال پول هایم‪ ،‬از من جاسوسی کنند و اگر این‬
‫اتفاق بیفتد‪ ،‬باید منتظر طناب دار باشم‪ .‬همان طنابی که با آن از زنان لذت میبرم میتواند پایان کار‬
‫مرا رقم بزند‪ .‬اما من متقاعد شدهام که مرگ با طناب‪ ،‬بسیار شیرینتر از آن چیزی است همه فکر‬
‫میکنند‪ .‬اما یک مشکلی هست‪ .‬همهی زنانی که من با طناب شکنجه کردهام‪ ،‬هیچگاه با من صادق‬
‫نبودند و حقیقت را به من نمیگفتند‪ .‬هیچکدام از آنها نمیگفتند که از این کار لذت میبرند یا نه‪ .‬حاال‬
‫میخواهم خودم تجربه کنم‪ .‬میخواهم بدانم زمانی که این طناب به دور گردنم میافتد‪ ،‬فشار آن تأثیری‬
‫روی اندام جنسی من دارد یا خیر‪ .‬میخواهم بدانم فشار طناب میتواند مرا به نعوذ و انزال برساند یا‬
‫نه‪ .‬وقتی متقاعد بشوم که اینکار فقط یک بازی است‪ ،‬با شجاعت بیشتری به پای چوبهی دار میروم‪.‬‬
‫چیزی که مرا میترساند‪ ،‬جهان بعد از مرگ نیست‪ .‬بلکه از عذاب خود مرگ میترسم‪ .‬اصولی که من‬
‫دارم برای من ثابت میکند که بعد از مرگ به ماده تبدیل میشوم و اساساً ماده نمیتواند به چیزی غیر‬
‫مادی تبدیل بشود‪ .‬برای همین ترسی از جهنم ندارم‪ .‬فقط میخواهم بدانم خودم مرگ‪ ،‬لحظهای که‬
‫میخواهم بمیرم‪ ،‬دردآور است یا خیر‪ .‬برای همین میخواهم قبل از اینکه به پای چوبهی دار بروم‪ ،‬آن‬
‫کار را اینجا امتحان کنیم‪ .‬من از عذاب یک مرگ بیرحمانه میترسم‪ .‬دوست ندارم وقتی دارم میمیرم‪،‬‬
‫عذاب بکشم‪ .‬پس بیایید آن را امتحان کنیم‪ .‬همان کاریهایی که من با تو میکردم‪ ،‬حاال تو باید با من‬
‫انجام بدهی‪ .‬من برهنه میشوم و روی چهارپایه میایستم‪ .‬بعد تو باید طناب را به گردنم بیندازی‪ .‬برای‬
‫یک لحظه به خودم ور میروم و به محض این که دیدی آلت من سفت شده است‪ ،‬چهارپایه را میکشی‪.‬‬
‫همانطور مرا رها میکنی‪ .‬من یا درد میکشم یا به انزال میرسم‪ .‬اگر دیدی دارم درد میکشم‪ ،‬باید‬
‫بالفاصله مرا پایین بیاوری‪ .‬ولی اگر دیدی دارم ارضا میشوم باید مرا رها کنی و فقط بعد از اینکه ارضا‬
‫شدم مرا پایین بیاوری‪ .‬پس میبینی تیریز‪ ،‬من زندگیام را به دستان تو میسپارم‪ .‬برای اینکار به تو‬
‫پاداش بزرگی میدهم‪ .‬آزادی و ثروت پاداش رفتار نیک تو خواهد بود‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬اوه آقا‪ ،‬پیشنهاد شما خیلی افراطی است‪» .‬‬
‫‪246‬‬

‫‪-‬او در حالی که لباسهایش را درآورد‪ ،‬پاسخ داد «نه تیریز‪ ،‬من باید اینکار را انجام بدهم‪ .‬اما درست‬
‫رفتار کن‪ .‬میبینی که چه اعتمادی به تو کردهام! »‬

‫مقاومت چه فایدهای داشت؟ مگر من بردهی او نبودم؟ عالوه بر این به نظرم میرسید که این کار‬
‫شرارتآمیز با مراقبت از او جبران خواهد شد‪ .‬قصد او نسبت به من هرچه باشد‪ ،‬فقط برای زنده نگه‬
‫داشتن او اقدام میکنم‪.‬‬

‫آماده شدیم‪ .‬روالن با چندتا نوازش خودش را سر شوق آورد‪ .‬از چهارپایه باال رفت و من طناب را به‬
‫گردن او انداختم‪ .‬از من خواست تا در همین حین او را برانگیزم و به خاطر تمام مفاسدی که انجام داده‬
‫است‪ ،‬او را سرزنش کنم‪ .‬به زودی آلت او بلند شد و خودش به من اشاره کرد تا چهارپایه را بردارم‪.‬‬
‫اطاعت کردم‪ .‬خانم عزیز باورتان نمیشود که هرچه روالن گفته بود‪ ،‬درست از آب در آمد‪ .‬تا به حال‬
‫چهرهاش را به این شادابی ندیده بودم‪ .‬داشت لذت میبرد و تقریباً در همان لحظه اسپرم او تا سقف‬
‫فوران کرد‪ .‬وقتی همه چیز تمام شد‪ ،‬بالفاصله طناب را بریدم و او بیهوش روی زمین افتاد‪ .‬کمی به او‬
‫کمک کردم و کم کم به هوش آمد‪.‬‬

‫‪-‬او در حالی که دوباره چشمانش را باز کرد به من گفت‪« :‬اوه تیریز‪ ،‬نمیدانی چه حسی داشت‪ .‬زبانم‬
‫از توصیف آن عاجز است‪ .‬اکنون بگذارید هرکاری که میخواهند با من انجام دهند‪ .‬من دیگر از شمشیر‬
‫تمیس‪ 1‬هم نمیترسم‪ » .‬روالن در حالی که دستانم را پشت سرم میبست به من گفت‪« :‬اما چه باید کرد‬
‫عزیزم‪ ،‬من هنوز هم ناسپاس هستم تیریز‪ .‬من برای تغییر اصولم پیر شدهام‪ .‬دیگر برای من‪ ،‬تغییر‬
‫غیرممکن است‪...‬مخلوق عزیز‪ ،‬تو به تازگی مرا نجات دادهای ولی هرگز اینقدر به تو ظلم نکرده بودم‪.‬‬
‫تو برای سرنوشت سوزان غصه خوردی پس باید به او بپیوندی‪ .‬میخواهم تو را در این غار رها کنم‪» .‬‬

‫خانم عزیز خودتان میتوانید تصور کنید که در چه وضعیتی بودم‪ .‬بیهوده گریه و زاری کردم ولی‬
‫توجهی به من نکرد‪ .‬روالن در چاه غار را باز کرد‪ .‬فانوس را با طناب پایین فرستاد و اینگونه بود که انبوه‬

‫‪ . 1‬تمیس در اساطیر یونانی‪ ،‬یکی از دختران اورانوس و گایا است‪ .‬او یکی از تیتانها و تجسم یزدانی دستورهای درست و فتوا دادن‬
‫بر اساس رسم و سنت و قانون است‪ .‬تمیس به معنی قانون طبیعت «‪ »Law of Nature‬است‪ .‬او دارای توان غیبگویی بود و گفته شده‬
‫که او غیبگوی دلفی را بنا نهاده است‪ .‬او دومین همسر زئوس به شمار میرفت و از او صاحب هورای و مویرای شد‪ .‬تمیس به صورت‬
‫یک زن عبوس‪ ،‬با چشمانی بسته و دارای یک جفت ترازو و شاخ نمایش داده میشود‪ .‬تمیس قابل قیاس با بانوی عدالت در اساطیر روم‬
‫باستان است‪( .‬مترجم فارسی)‬
‫‪247‬‬

‫جنازههایی که روی هم جمع شده بودند را مشاهده کردم‪ .‬دستان من از پشت بسته بود‪ .‬یک طناب به‬
‫زیر بازوهایم بست و مرا داخل چاه فرستاد‪ .‬حدود ده متر ارتفاع داشت و فشاری که طناب به دستانم‬
‫میآورد دیوانهکننده بود‪ .‬انگار دستانم میخواست کنده شود‪ .‬چه منظرهی وحشتناکی‪ .‬انبوهی از‬
‫جنازهها در مقابلم‪ .‬بوی تعفن حال مرا بد کرد‪ .‬حدود چهار متر دیگر مانده بود که به انتهای این چاه‬
‫برسم که ناگهان طناب را نگه داشت‪ .‬طناب را به یک میله وصل کرد و دیدم که دارد خودارضایی‬
‫میکند‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬تیریز عزیزم‪ ،‬روحت را تقدیم خداوند کن‪ .‬زمانی که ارضا بشوم تو را به داخل این‬
‫چاه میاندازم‪ .‬قرار است تا ابد آنجا بپوسی‪ .‬آه آه…تیریز‪ ،‬آه…» و احساس کردم که مایع نجس او‬
‫روی سرم ریخت‪ .‬روالن طناب را نبرید و دوباره مرا باال کشید‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬ترسیدی؟ »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اوه آقا معلوم است که ترسیدم‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬اینجوری خواهی مرد تیریز‪ .‬مطمئن باش‪ .‬خوشحالم که توانستم تو را به آن عادت‬
‫بدهم‪» .‬‬

‫برگشتیم باال‪...‬باید شکایت میکردم؟ باید به خودم تبریک میگفتم؟ این چه پاداشی بود؟ بعد از‬
‫اینکه جان او را نجات دادم به من اینگونه پاداش میدهد؟ اما آیا این هیوال نمیتوانست جان مرا بگیرد؟‬
‫چرا مرا نکشت؟ آه چه حیوانی!‬

‫روالن باالخره آمادهی رفتن شد و شب قبل در نیمه شب به دیدن من آمد‪ .‬خودم را جلوی پای او‬
‫انداختم و با تمام وجودم التماس کردم که مرا آزاد کند و به من پول کافی بدهد تا به گرنوبل برسم‪.‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬به گرنوبل! مطمئناً نه تیریز‪ .‬تو آنجا ما را لو میدهی! »‬

‫‪-‬در حالی که به پای او اشک میریختم‪ ،‬گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬قسم میخورم که هرگز به آنجا نروم‪ .‬برای اینکه‬
‫شما را متقاعد کنم‪ ،‬لطفاً مرا با خود به ونیز ببرید‪ .‬اگر مرا آنجا رها کنی قسم میخورم‪ ،‬و قسم برای من‬
‫مقدسترین چیز است‪ ،‬قسم میخورم که برای شما مشکلی ایجاد نکنم‪» .‬‬
‫‪248‬‬

‫‪-‬روالن با تندی پاسخ داد‪« :‬من هیچ کمکی به شما نمیکنم‪ ،‬حتی یک پنی‪ .‬چیزهایی مثل قدردانی‬
‫و ترحم و شفقت به قدری با شخصیت و اصول من فاصله دارد که حتی اگر سه برابر االنم ثروتمند بودم‪،‬‬
‫حاضر نمیشدم یک اکو به یک فقیر صدقه بدهم‪ .‬بدبختی دیگران مرا برانگیخته میکند‪ ،‬مرا سرگرم‬
‫میکند و هر وقت خودم نتوانم به یک بدبخت ظلم بکنم‪ ،‬از ظلمی که سرنوشت برای بدبختان در نظر‬
‫گرفته است لذت میبرم‪ .‬من از اصول خودم عدول نخواهم کرد‪ .‬فقرا بخشی از طرح طبیعت هستند‪.‬‬
‫طبیعت انسانها را نابرابر خلق میکند تا اینگونه به مقاصد خودش برسد‪ .‬ما نباید به خاطر قوانین پوچ‬
‫و بیهودهی تمدن‪ ،‬آرامش این نابرابری را به هم بزنیم‪ .‬بر هم زدن این نابرابری برخالف میل طبیعت‬
‫است‪ .‬ما نباید به فقیران کمک کنیم‪ ،‬ما نباید به آنها آموزش دهیم‪ ،‬ما نباید به فقرا بیاموزیم تا از‬
‫ثرومتمندان دزدی کنند‪ ،‬ما نباید برای جامعهای برابر تالش کنیم‪ .‬تمامی این تالشها‪ ،‬تعادل طبیعت را‬
‫به هم میزند‪ .‬به فقرا کمک نکنید‪ ،‬چرا که اینگونه عادت میکنند بدون کار کردن پول بدست آوردند‪».‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬اوه آقا‪ ،‬شما چقدر خشن هستید! اگر پولدار نبودید باز هم این حرفها را میزدید؟ »‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬شاید تیریز‪ .‬هرکس نظر خودش را دارد‪ .‬این روش من است و تغییری هم نمیکند‪.‬‬
‫مردم از همهی گداهای فرانسه شکایت دارند‪ .‬اگر بخواهند از شر این گداها خالص بشوند‪ ،‬کار سادهای‬
‫در پیش دارند‪ .‬کافی است هفت یا هشت هزار نفر از آنها را باالی دار ببرید و آنگاه میبینید که این‬
‫نژاد نفرتانگیز به زودی ناپدید میشوند‪ .‬بدنهی سیاسی کشور باید مادیگرایانه باشد‪ .‬آیا شما گیاهان‬
‫باغچهی خودتان را اگر آفت بزنند‪ ،‬از بین نمیبرید؟ چه تفاوتی بین یک گیاه فاسد و یک گدای‬
‫نفرتانگیز وجود دارد؟‬

‫‪-‬فریاد زدم‪« :‬اما دین آقا‪ ،‬صدقه‪ ،‬انسانیت…»‬

‫‪-‬روالن گفت‪« :‬اینها فقط برای این است که تظاهر به خوشبختی کنند‪ .‬من فقط به این خاطر به‬
‫موفقیت رسیدهام که همهی این قوانین پست و پوسیدهی بشری را مسخره میکنم‪ .‬من به هیچ کدام‬
‫از آنها عمل نمیکنم‪ .‬من با قربانی کردن ضعیفان‪ ،‬با سوء استفاده از حس اعتماد مردم‪ ،‬با تباه کردن‬
‫فقرا و دزدی از ثروتمندان به چنین موفقیتی رسیدهام‪ .‬آری من روی جسد فقرا ایستادهام‪ .‬این همان‬
‫محرابی است که من در برابر آن سجده میکنم‪ .‬محراب شرارت‪ .‬چرا شما از آن پیروی نمیکنید؟ مسیر‬
‫‪249‬‬

‫تنگ و باریک این محراب درست در مقابل چشمان شماست‪ .‬این فضایلی که از آن صحبت میکنی‬
‫برای تو سودی هم داشته است؟ برای این همه فداکاری که کردهای‪ ،‬کسی تو را تشویق کرده است؟‬
‫کس به تو دلداری داده است؟ پایان تو نزدیک است ای بدبخت‪ .‬دیگر دیر است‪ .‬برای اشتباهاتی که‬
‫انجام دادهای‪ ،‬عزاداری کن‪ ،‬رنج بکش و اگر میتوانی به دنبال اشباحی برو که تو را به این وضعیت‬
‫انداخته است‪ .‬آری به دنبال این توهمات نفرتانگیز باش‪» .‬‬

‫با این سخنان‪ ،‬روالن ظالم روی من پرید و بار دیگر مجبور شدم در خدمت شهوات این کثافت باشم‪.‬‬
‫این بار میخواست مرا خفه کند‪ .‬شالق را گرفت و بیش از صد بار به تمام بدنم ضربه زد‪ .‬به من گفت که‬
‫امروز خوش شانس بودی چرا که وقت ندارم و باید تو را ترک کنم‪.‬‬

‫روز بعد‪ ،‬قبل از رفتن‪ ،‬این مرد کثیف صحنهی تازهای از ظلم و بربریت را برای ما اجرا کرد که مشابه‬
‫آن را نمیتوان در کل تاریخ بدنامان پیدا کرد‪ .‬همه در قلعه فکر کردند که خواهر روالن با او میرود‪،‬‬
‫چرا که لباس پوشیده بود و خودش را برای سفر آماده میکرد‪ .‬وقتی زمان رفتن فرا رسید‪ ،‬او را نزد ما‬
‫آورد‪ .‬به خواهرش گفت‪« :‬اینجا جایگاه توست موجود پست‪ » .‬به او دستور داد تا برهنه شود‪ .‬ادامه داد‪:‬‬
‫«میخواهم زمانی که اینجا نیستم‪ ،‬این بدبختان مرا به یاد آورند‪ .‬اما اینجا به تعداد معینی دختر نیاز‬
‫داریم‪ .‬من به سفر خطرناکی میروم برای همین ممکن است به سالحهایم نیاز پیدا کنم‪ .‬بهتر است قبل‬
‫از اینکه از اینجا بروم‪ ،‬این اسلحه را روی یکی از این بدبختها امتحان کنم‪ » .‬سر تپانچه را به سینهی‬
‫ما گرفت‪ .‬یکی یکی ما را برانداز کرد و دوباره به سمت خواهرش برگشت‪ .‬تپانچه را روی سر خواهر‬
‫گذاشت و گفت‪« :‬بگیرجنده» این را گفت و مغز خواهرش را بیرون پاشید‪ .‬ادامه داد‪« :‬برو به شیطان‬
‫بگو که روالن‪ ،‬ثروتمندترین شرور روی زمین‪ ،‬در مقابل اراده ی خدا به مبارزه برخاسته است و حتی‬
‫خود شیطان را هم به چالش میکشد‪ » .‬دختر بدبخت فوراً از بین نرفت و برای مدت زیادی به خودش‬
‫میپیچید‪ .‬این کثافت نجس بدون اینکه حتی یک قطره گریه کند‪ ،‬ما را برای همیشه ترک کرد‪.‬‬

‫روز بعد همه چیز تغییر کرد‪ .‬جانشین روالن که مردی شیرین و معقول بود‪ ،‬ما را فوراً آزاد کرد‪.‬‬
‫‪250‬‬

‫‪-‬او با مهربانی به ما گفت‪« :‬این کار برای شما سنگین است‪ .‬حیوانات باید به این دستگاه بسته شوند‪.‬‬
‫کاری که ما انجام میدهیم به اندازهی کافی مجرمانه است و نیازی نیست که بیش از این به خدا توهین‬
‫کنیم‪» .‬‬

‫او ما را در قلعه نگه داشت و بدون این که چیزی از من بخواهد‪ ،‬مرا مسئول وظایفی که قبالً خواهر‬
‫روالن انجام میداد‪ ،‬کرد‪ .‬زنان دیگر هم به ساختن سکه پرداختند و با اینکه شغلی خستهکننده بود‪،‬‬
‫ولی به ما اتاقهای مناسب و غذای عالی میداد‪.‬‬

‫دو ماه بعد دالویل (‪ ،)Dalville‬جانشین روالن‪ ،‬به ما خبر داد که روالن با موفقیت کارش را انجام‬
‫داده است و در آنجا با آرامش و شادی از پولهایش لذت میبرد‪ .‬احتمال اینکه دالویل هم موفق بشود‬
‫کم بود‪ .‬دالویل بدبخت تجارت خود را با نجابت انجام میداد و همین کافی بود تا سریعاً شکست بخورد‪.‬‬

‫یک روز که همه چیز در قلعه ساکت بود‪ ،‬داشتیم برای این ارباب خوب کار میکردیم‪ .‬ناگهان درهای‬
‫قلعه شکسته شد و قبل از اینکه ما بتوانیم تکان بخوریم‪ ،‬بیش از شصت سرباز قلعه را محاصره کرده‬
‫بوند‪ .‬ما باید تسلیم میشدیم‪ ،‬چارهی دیگری نداشتیم‪ .‬ما را مانند جانوران به زنجیر بستند و با اسب‬
‫به گرنوبل بردند‪ .‬وقتی وارد آن شهر شدیم به خود گفتم‪« :‬آه‪ ،‬ای آسمانها! پس باالخره به این شهر‬
‫رسیدم‪ ،‬شهری که همیشه باور داشتم در آن خوشبخت میشوم‪....‬آه‪ ،‬انسان چقدر فریب خواستههایش‬
‫را میخورد! »‬

‫محاکمهی جاعالن به زودی به پایان رسید‪ .‬همه محکوم به اعدام شدند‪ .‬وقتی آنها نشان داغی‬
‫شانهی مرا دیدند‪ ،‬حتی به خودشان زحمت نداند تا از من بازجویی کنند‪ .‬نزدیک بود که من هم مثل‬
‫دیگران اعدام شوم ولی توانستم با قاضی این دادگاه که به صداقت مشهور بود‪ ،‬صحبت کنم‪ .‬این قاضی‬
‫یک مرد روشن فکر و خیرخواه بود و به صحبتهای من گوش داد‪ .‬او که از حسن نیت و صداقت من‬
‫خوشش آمده بود‪ ،‬حاضر شد کمی بیشتر روی پروندهی من کار کند‪...‬آه ای مرد بزرگ‪ ،‬من یک ادای‬
‫احترام به تو مدیونم‪ .‬قدردانی یک دختر بدبخت برای شما چیزی نیست ولی تالش میکنم تا خدمت‬
‫شما را برای همهی جهانیان بازگو کنم‪ .‬این برای من شیرینترین لذت است‪.‬‬
‫‪251‬‬

‫مسیو اس** خودش وکیل من شد‪ .‬پروندهی من داخل دادگاه ارائه شد و این مرد توانا توانست با‬
‫فصاحت زبان‪ ،‬قاضی را متقاعد کند‪ .‬گواهی جاعالن مبنی بر اینکه من کاری نکردهام به روند دادگاه‬
‫کمک کرد‪ .‬مشخص شد که من ناخواسته وارد این گروه شدهام و اعالم کردند که از همهی اتهامات مبرا‬
‫هستم و کامالً آزادم که هر کاری میخواهم انجام دهم‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬این وکیل گرامی به من جواهراتی‬
‫داد که بیش از پنجاه لویی ارزش داشت‪ .‬میخواست مرا دلداری بدهد‪ .‬باالخره خوشبختی به من رو‬
‫کرده بود‪ .‬به نظر میرسید که باالخره سخنان من به واقعیت میپیوندند و مصائب من به اتمام میرسد‪.‬‬
‫اما مشیت الهی هنوز هم برای من نقشهها ریخته بود‪.‬‬

‫پس از خروج از زندان‪ ،‬در مسافرخانهای روبهروی ‪ Pont de l’Isère‬در سمت حومهی شهر‪ ،‬اقامت‬
‫کرده بودم‪ .‬به من گفته بودند که اینجا جای خوبی است‪ .‬جناب مسیو اس** به من نصیحت کرده بود‬
‫که کمی در آنجا بمانم تا بتوانم برای خودم در شهر یک کاری دست و پا کنم‪ .‬مسیو اس** به من یک‬
‫توصیه نامه داده بود که اگر نتوانستم در این شهر شغلی پیدا کنم‪ ،‬آن را به لیون ببرم‪ .‬روز دوم طبق‬
‫معمول روی میز غذا میخوردم که متوجه شدم یک خانم خوش پوش و خوش لباس که لقب بانوی بارون‬
‫داشت‪ ،‬مرا زیر نظر گرفته است‪ .‬من هم او را بررسی کردم و به گمانم او را شناختم‪ .‬به هم نزدیک شدیم‬
‫و مانند دو نفری که قبالً با هم مالقات کردهاند اما یادشان نمیآید کجا‪ ،‬یکدیگر را در آغوش گرفتیم‪.‬‬

‫‪-‬سرانجام این بانو مرا کنار کشید و به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬آیا من اشتباه میکنم؟ آیا تو آن دختری‬
‫نیستی که ده سال پیش از زندان ‪ Conciergerie‬نجات دادم؟ مرا به یاد نمیآوری؟ دیگر دوبوآ را‬
‫فراموش کردهای؟ »‬

‫من از این برخورد خوشحال نشدم ولی با این وجود مؤدبانه پاسخ دادم‪ ،‬اما من با باهوشترین و‬
‫زیرکترین زن فرانسه سر و کار داشتم و راه گریزی نبود‪ .‬دوبوآ به من تعارف کرد و به من گفت که مثل‬
‫بقیهی شهر به سرنوشت تو عالقهمند شدهام و اگر میدانستم که تو به مشکل برخوردهای‪ ،‬همهی وکال‬
‫و قاضیها را برای رسیدگی به پروندهات جمع میکردم‪ .‬گویی در میان وکال و قاضیها چند نفر دوست‬
‫او بودند‪ .‬طبق معمول ضعیف بودم و با این زن به اتاقش رفتیم و من بدبختیهایم را برای او بازگو کردم‪.‬‬
‫‪252‬‬

‫‪-‬او در حالی که یک بار دیگر مرا در آغوش گرفت به من گفت‪« :‬دوست عزیزم‪ ،‬اگر میخواستم تو‬
‫را دوباره در خلوت ببینم‪ ،‬برای این بود که به تو بگویم که من ثروتمند شدهام و هر چه دارم در خدمت‬
‫توست‪ .‬ببین‪ » .‬او در حالی که جعبههای پر از طال و الماس را باز کرد‪ ،‬گفت‪« :‬این ثمرهی زحمات من‬
‫است‪ .‬اگر من هم مثل شما راه فضیلت را انتخاب میکردم‪ ،‬یا در زندان بودم یا اعدام میشدم‪» .‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬اوه خانم‪ ،‬اگر شما همهی اینها را از طریق فساد و جنایت به دست آوردهاید‪ ،‬مطمئن‬
‫باشید مشیت الهی اجازه نخواهد داد برای مدت طوالنی از آن لذت ببرید‪ .‬مشیت الهی همیشه در‬
‫آخرین لحظه وارد میشود‪» .‬‬

‫‪-‬دوبوآ به من گفت‪« :‬اشتباه میکنید‪ .‬گمان نکنید که مشیت الهی همیشه در حمایت از فضیلت‬
‫عمل میکند‪ .‬یک لحظه رفاهی که االن دارید نباید شما را کور کند‪ .‬برای طبیعت فرقی نمیکند که‬
‫پولس بدی کند و یا پطرس به کار نیک روی بیاورد‪ .‬طبیعت به هر دو نیاز دارد‪ .‬گوش کن تیریز‪ ،‬با دقت‬
‫به حرف من گوش کن‪ » .‬این زن شیطانی ادامه داد و روی صندلی نشست و از من خواست که کنارش‬
‫بنشینم‪« .‬تو بیشعور نیستی فرزندم و من باید تو را متقاعد کنم‪ .‬انسان انتخاب نمیکند که فاضل باشد‬
‫یا نه‪ ،‬دختر عزیزم‪ ،‬فضیلت مانند رذیلت صرفاً یکی از شیوههای رفتار در دنیاست‪ .‬بنابراین بحث بر سر‬
‫این نیست که کدام راه را انتخاب کنید‪ ،‬بحث بر سر این است که طبیعت کدام را برای ما در نظر گرفته‬
‫است‪ .‬کسی که از مسیر طبیعت منحرف شود همیشه در خطاست‪ .‬در دنیایی که فضیلت حکم فرماست‪،‬‬
‫من هم شما را فضیلت دعوت میکنم چرا که رفتارت با پاداش همراه خواهد بود و سعادت تو نیز وابسته‬
‫به آن است‪ .‬اما در دنیایی که کامالً فاسد است‪ ،‬من فقط شرارت را به شما توصیه میکنم‪ .‬اگر نتوانید‬
‫مانند دیگران رفتار کنید‪ ،‬در نهایت از بین میروید‪ .‬قوانین پوچ و بیهوده‪ ،‬سعی دارد که ما را به سمت‬
‫فضیلت برگرداند‪ .‬در دنیایی که خیر و شر به صورت مساوی وجود دارد‪ ،‬منافع یک گروه به وضوح در‬
‫تضاد با منافع گروه دیگر قرار میگیرد‪ ،‬ولی این در یک جامعهی کامالً فاسد صادق نیست‪ .‬رذیلت فقط‬
‫کسانی را میترساند که ضعیف و ترسو هستند‪ .‬از تو میپرسم که اگر تو هم به مسیر اصلی قدم‬
‫میگذاشتی‪ ،‬آیا موفقتر نبودی؟ شما از کجا میدانید که مشیت الهی همیشه به دنبال نظم و عدالت‬
‫است؟ آیا شما این همه بیعدالتی و ظلم را نمیبینید؟ این همه جنگ و بیماری و قحطی نشاندهندهی‬
‫‪253‬‬

‫فساد این دنیا نیست؟ چرا تصور میکنید که افراد فاسد او را ناخشنود میکنند؟ طبیعت خودش را از‬
‫طریق رذیلت آشکار میکند چرا که همهی کارهایش فاسد است و جز جنایت و بینظمی چیزی‬
‫نمیخواهد‪ .‬عالوه بر این من از شما میپرسم که شر از کجا میآید؟ آیا خود طبیعت نیست که ما را به‬
‫سمت شر سوق میدهد؟ همهی احساسات ما از او سرچشمه میگیرد‪ .‬آیا طبیعت میگذارد کسی به او‬
‫صدمه بزند و خالف خواستهی او عمل کند؟ بنابراین اگر رذیلت هم به طبیعت خدمت میکند چرا باید‬
‫در برابر آن مقاومت کنیم؟ چرا باید برای نابودی رذیلت تالش کنیم و چه حقی داریم تا صدای آن را‬
‫خفه کنیم؟ اگر این جهان کمی فلسفهی بهتری داشت‪ ،‬آنگاه قضات و قانونگذاران متوجه میشدند که‬
‫جنایاتی که با این همه سختی نکوهش و مجازات میکنند‪ ،‬گاهی بسیار مفیدتر از فضیلت است‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬اما خانم حتی اگر صحبتهای شما را هم بپذیرم‪ ،‬چگونه میخواهید حس ندامت و‬
‫پشیمانی را در من خفه کنید؟ »‬

‫‪-‬دوبوآ به من گفت‪« :‬پشیمانی یک توهم است‪ .‬پشیمانی حسی است که روحهای ضعیف و ترسو‬
‫قدرت سرکوب آن را ندارند‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬سرکوبش کنم! آیا این امکانپذیر است؟ »‬

‫ادامه داد‪«:‬این سادهترین کار است‪ .‬انسان فقط از کاریهایی که به آن عادت ندارد پشیمان میشود‪.‬‬
‫اگر چندین بار مرتکب یک عمل فاسد بشوید‪ ،‬دیگر پشیمانی در کار نخواهد بود‪ .‬پشیمانی به این معنا‬
‫نیست که یک عمل جنایتآمیز است‪ ،‬پشیمانی تنها یک حالت ذهنی است که به راحتی میتوان بر آن‬
‫غلبه کرد‪ .‬اگر متقاعد شوی که جنایت ضروری است و برای طبیعت مفید است‪ ،‬آنگاه در مورد پشیمانی‬
‫صحبت نمیکنی‪ .‬مردم قبل از هر چیز باید تعریف درست جرم را بفهمند‪ .‬اگر متوجه شوند که جرم و‬
‫جنایت برای طبیعت ضروری است‪ ،‬هیچگاه احساس پشیمانی نخواهند کرد‪ .‬این جنایت چیزی جز آداب‬
‫و رسوم و قوانین اجتماعی چیز دیگری نیست‪ .‬آنچه در فرانسه جرم است‪ 200 ،‬مایل آنطرفتر جزء‬
‫حقوق است‪ .‬هیچ عملی وجود ندارد که واقعاً در همه جای دنیا جرم تلقی شود‪ .‬بنابراین این چیزها‬
‫نسبی است و با توجه به جغرافیا و آداب و رسوم تغییر میکند‪ .‬آنچه شما فضیلت میدانید در بسیاری‬
‫از جاها به عنوان رذیلت شناخته میشود‪ .‬با توجه به این تأمالت‪ ،‬اکنون از شما میپرسم که آیا هنوز‬
‫‪254‬‬

‫هم باید از کاری که در فرانسه جرم است ولی در سایر نقاط جهان به عنوان فضیلت شناخته میشود‪،‬‬
‫احساس شرمساری کنم؟ اگر آداب و رسوم همهی ملل را بررسی کرده باشی‪ ،‬دیگر از یک عمل فاسد‬
‫پشیمان نمیشوی‪ .‬با توجه به همهی این مطالب‪ ،‬برای اینکه حس پشیمانی را در خودت خفه کنی‪،‬‬
‫کافی است یک عمل فاسد را چندین بار تکرار کنی‪ .‬البته بهتر آن است که هر بار عمل خودت را فاسدتر‬
‫کنی و خواهی دید که عقل و عادت‪ ،‬حس پشیمانی را از بین میبرد‪ .‬اگر این کار را بکنی‪ ،‬به زودی از‬
‫شر آن احساس غمانگیز که ثمرهی جهل و بیسوادی است‪ ،‬خالص خواهی شد‪ .‬خودت متوجه میشوی‬
‫که هیچ جنایتی علیه هیچ چیزی وجود ندارد و برای همین از آن احساس مسخره و توبه کردن رها‬
‫میشوی‪ .‬من چهل و پنج ساله هستم تیریز و اولین جنایتم را در چهارده سالگی مرتکب شدم‪ .‬این کار‬
‫مرا از تمام محدودیتها رها کرد‪ .‬از آن زمان‪ ،‬من همیشه به دنبال ثروت بودهام و برای رسیدن به آن‬
‫به هرکاری که فکر کنی دستزدهام‪ ....‬و هرگز پشیمان نشدهام‪ .‬به هر حال من به هدفم نزدیکم‪ .‬چند‬
‫خوش شانسی دیگر کافی است تا در آمدم به بیش از پنجاه هزار لیور در سال برسد‪ .‬باز هم میگویم‬
‫که من بارها و بارها در مسیر فساد قدم گذاشتهام و هیچگاه حس پشیمانی به سراغم نیامده است‪.‬‬
‫حتی اگر در همین لحظه شکست بخورم و تمامی موفقیتهایم را از دست بدهم‪ ،‬باز هم پشیمان نخواهم‬
‫شد چرا که حتماً خودم جایی اشتباهی مرتکب شدهام و نباید از کسی طلبکار باشم‪» .‬‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬بسیار خب خانم‪ ،‬هرطور که مایل هستید رفتار کنید‪ .‬اما بگذارید یک لحظه بر‬
‫اساس اصول خودتان استدالل کنیم‪ .‬شما چه حقی دارید که من را هم مثل خودتان بکنید؟ شما از‬
‫کودکی با جنایت بزرگ شدهاید ولی به چه حقی میخواهید مرا هم جنایت کار بکنید؟ ذهن من با شما‬
‫متفاوت است ولی شما میخواهید ذهن مرا مثل خودتان بکنید‪ .‬شما خودتان میگویید که طبیعت باید‬
‫به تعادل برسد برای همین هم به افراد شرور و هم به افراد خوب نیاز دارد‪ .‬بنابراین موضع من در طبیعت‬
‫فضیلت است‪ .‬شما چگونه از من میخواهید در مقابل طبیعت بایستم و خالف خواستهی او عمل کنم؟‬
‫طبیعت برای من فضیلت را در نظر گرفته است ولی شما میخواهید من خالف آن عمل کنم‪ .‬این را هم‬
‫در نظر داشته باشید که قرار نیست خوشیهای شروران همیشگی باشد‪ .‬باالخره در یک نقطه این‬
‫خوشیهای کاذب به پایان میرسد‪ .‬خود شما شاهد یک نمونه از آن بودید‪ .‬از ‪ 15‬نفر شروری که من با‬
‫آنها زندگی میکردم‪ ،‬یک نفر فرار کرد و ‪ 14‬نفر هم کارشان تمام شد‪» .‬‬
‫‪255‬‬

‫‪-‬دوبوآ ادامه داد‪« :‬و این همان چیزی است که شما آن را بدبختی مینامید؟ اما حقارت و رسوایی‬
‫برای کسی که به هیچ اصلی پایبند نیست چه اهمیتی دارد؟ کسی که همهی مرزها را شکسته است و‬
‫نه دینی میشناسد و نه خدایی‪ ،‬چرا باید از چوب دار بترسد؟ برای چنین شخصی مردن با چوبهی دار‬
‫و یا مردن در تختخواب هیچ فرقی ندارد‪ .‬ببین تیریز عزیز‪ ،‬دو نوع جنایتکار در جهان وجود دارد‪ .‬یکی‬
‫جنایتکاری است که با قدرت و ثروت زیاد‪ ،‬هرگز اجازه نمیدهد پایان کارش چوبهی دار باشد‪ .‬اما‬
‫دستهی دوم جنایتکاران زمانی که دستگیر میشوند باید تسلیم باشند‪ .‬دستهی دوم جنایتکارانی‬
‫هستند که در فقر به دنیا آمدهاند و اگر باهوش باشند تنها باید یک آرزو داشته باشند و آن این است‬
‫که به هر قیمتی ثروتمند بشوند‪ .‬اگر موفق شوند‪ ،‬به آرزویشان رسیدهاند ولی اگر شکست بخورند‬
‫کارشان به چوبهی دار میکشد‪ .‬اما چه فرقی میکند؟ مگر چیزی برای از دست دادن داشتهاند؟ در هر‬
‫حال قوانین فقط روی شروران ضعیف کار میکند و همین نشان میدهد که چقدر سست و ضعیف‬
‫هستند‪» .‬‬

‫‪-‬جواب دادم‪« :‬باور نداری که در جهان دیگر این شروران باید تاوان شرارتهایشان را بدهند؟ »‬

‫‪-‬این زن کثیف پاسخ داد‪« :‬اگر خدایی بود‪ ،‬من معتقدم که شر کمتری در جهان وجود داشت‪ .‬من‬
‫معتقدم که اگر شر وجود داشته باشد‪ ،‬پس خود خدا آن را به وجود آورده است و این یعنی خدا یک‬
‫موجود وحشی است‪ .‬اگر هم نمیتواند جلوی شر را بگیرد پس یک موجود ضعیف و ناتوان است‪ .‬در هر‬
‫صورت‪ ،‬او موجودی منفور است‪ ،‬موجودی که من ناگزیر به سرپیچی از صاعقههایش هستم و باید‬
‫قوانینش را تحقیر کنم‪ .‬آه تیریز‪ ،‬آیا بیخدایی بهتر از هر یک از این افراطها نیست؟ اینها اعتقادات‬
‫من است دختر عزیز‪ .‬از کودکی با آن بزرگ شدهام و تا زمانی که زنده هستم به آنها پایبند خواهم‬
‫بود‪» .‬‬

‫‪-‬من در حالی بلند شدم‪ ،‬گفتم‪« :‬شما مرا به لرزه میاندازید خانم‪ .‬دیگر نمیتوانم به سفسطهها و‬
‫کفرگوییهای شما گوش دهم‪ ،‬مرا ببخشید‪» .‬‬
‫‪256‬‬

‫‪-‬دوبوآ جلوی من را گرفت و گفت‪« :‬یک لحظه صبر کن تیریز‪ .‬اگر نمیتوانم ذهنت را تسخیر کنم‪،‬‬
‫حداقل بگذار قلبت را تسخیر کنم‪ .‬من به شما نیاز دارم‪ .‬هزار لویی اینجاست‪ .‬وقتی کار تمام شد مال‬
‫شما هستند‪» .‬‬

‫در این هنگام فقط تمایل داشتم کار خیر کنم‪ .‬برای همین بالفاصله از دوبوآ قضیه را پرسیدم تا‬
‫بتوانم جلوی آن را بگیرم‪.‬‬

‫‪-‬او به من گفت‪« :‬آنجاست‪ .‬آیا به آن تاجر جوان اهل لیون توجه کردهاید که چهار یا پنج روز است‬
‫اینجا غذا میخورد؟ »‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬چه کسی؟ دوبرویل (‪!)Dubreuil‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬دقیقاً‪» .‬‬

‫‪-‬پرسیدم‪« :‬خوب؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬او با اعتماد کامل به من گفته است که عاشق توست‪ .‬او از قیافهی شیرین و متواضع شما‬
‫بسیار خوشش آمده است‪ .‬صراحت شما را دوست دارد و مسحور فضیلت شماست‪ .‬این عاشق پیشه‬
‫هشتصد هزار فرانک طال و پول نقد در صندوق کوچکی کنار تختش دارد‪ .‬من به این مرد میگویم که‬
‫شما قصد دارید با او صحبت کنید‪ .‬برای شما چه اهمیتی دارد؟ من ترتیبی میدهم تا شما با هم خارج‬
‫از شهر پیاده روی کنید‪ .‬تا جای ممکن او را سرگرم کنید‪ .‬در همین حین من از او دزدی میکنم‪ .‬البته‬
‫فرار نمیکنم و در گرنوبل میمانم ولی اشیاء قیمتی او به تورین میرود‪ .‬همهی تالشم را میکنم تا به ما‬
‫مشکوک نشود‪ .‬وقتی که میخواهم از اینجا بروم شما هم به دنبال من میآیید و وقتی به پیمونت‬
‫رسیدیم هزار لویی به شما پرداخت خواهم کرد‪» .‬‬

‫‪-‬به دوبوا گفتم‪« :‬میپذیرم خانم» و مصمم بودم که این نقشه را به دوبرویل بگویم‪ .‬ولی برای اینکه‬
‫این زن مشکوک نشود به او گفتم‪« :‬اما اگر دوبرویل واقعاً عاشق من باشد‪ ،‬میتوانم این نقشه را به او لو‬
‫بدهم و اینگونه پول بسیار بیشتری به دست میآورم‪» .‬‬
‫‪257‬‬

‫‪-‬دوبوآ به من گفت‪« :‬براوو‪ .‬به این میگویند یک شاگرد خوب‪ .‬کم کم به این نتیجه میرسم که تو‬
‫برای جنایت از من بهتری‪ » .‬در حالی که یک سفته به من میداد گفت‪« :‬این یک سفته به مبلغ بیست‬
‫هزار اکوست‪ .‬حاال اگر میتوانی این پیشنهاد را رد کن‪» .‬‬

‫‪-‬سفته را گرفتم و گفتم‪« :‬نمیتوانم رد کنم ولی بدانید که فقط بخاطر وضعیت اسفباری که در آن‬
‫هستم این پیشنهاد را قبول میکنم‪» .‬‬

‫‪-‬دوبوآ به من گفت‪« :‬میخواستم از هوش تو تعریف کنم ولی تو ترجیح میدهی که من بدبختیات‬
‫را سرزنش کنم‪ .‬هرجور عشقته‪ .‬برای این کار خودت را به من بسپار و میبینی که خوشحال خواهی‬
‫شد‪» .‬‬

‫همه چیز مرتب شده بود‪ .‬من کمی با دوبرویل صحبت کردم و متوجه شدم که او واقعاً از من بدش‬
‫نمیآید‪ .‬وضعیت بغرنجی بود‪ .‬مطمئناً من حاضر به انجام این جنایت نمیشدم حتی اگر ده برابر این‬
‫مبلغ به من پیشنهاد میشد ولی نسبت به لو دادن این زن شرور کمی دو دل بودم‪ .‬نمیتوانستم قبول‬
‫کنم که باید زنی را که ده سال پیش زندگی مرا از زندان نجات داد‪ ،‬لو بدهم‪ .‬دنبال راهی بودم که اینکار‬
‫بدون مجازات تمام بشود ولی دوبوآ آدمی نبود که قانون به راحتی از او بگذرد‪ .‬تصمیم گرفتم که کارم‬
‫را تمام کنم ولی غافل بودم که این زن شیطانی چه نقشههای پلیدی کشیده است و حتی مرا به دردسر‬
‫انداخت‪.‬‬

‫روزی که قرار بود به پیاده روی برویم از راه رسید‪ .‬دوبوآ ما دو نفر را دعوت کرد تا در اتاق او ناهار‬
‫بخوریم‪ .‬پذیرفتیم و وقتی غذا تمام شد‪ ،‬من و دوبرویل برای سوار شدن به کالسکهها پایین رفتیم‪ .‬از‬
‫آنجایی که دوبوآ ما را همراهی نکرده بود‪ ،‬قبل از رفتن‪ ،‬لحظهای با دوبرویل تنها شدم‪.‬‬

‫‪-‬با عجله به او گفتم‪« :‬آقا با دقت به حرفهای من گوش کنید‪ .‬جنجال به راه نیندازید و مهمتر از‬
‫همه‪ ،‬به هرچه میگویم عمل کنید‪ .‬آیا شما در این مسافرخانه دوستی دارید که بتوانید به او اعتماد‬
‫کنید؟ »‬

‫‪-‬گفت‪« :‬بله من یک همکار جوان دارم که میتوانم به اندازه خودم روی او حساب کنم‪» .‬‬
‫‪258‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬خب مسیو‪ ،‬سریع برو و به او دستور بده که تمام مدتی که ما در حال پیاده روی هستیم‪،‬‬
‫یک دقیقه اتاق شما را ترک نکند‪» .‬‬

‫‪-‬پرسید‪« :‬اما کلید اتاق دست خودم است‪ .‬این احتیاط بیش از حد چه فایدهای دارد؟ »‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬قضیه مهمتر از آن چیزی است که فکر میکنید‪ .‬از شما خواهش میکنم وگرنه با شما‬
‫بیرون نخواهم رفت‪ .‬زنی که با او ناهار خوردیم یک شرور است‪ .‬او این مالقات را برای ما دو نفر ترتیب‬
‫داده است تا در این بین بتواند از شما دزدی کند‪ .‬عجله کن مسیو‪ ،‬او ما را زیر نظر دارد‪ ،‬او خطرناک‬
‫است‪ .‬کلیدت را به دوستت بده تا برود در اتاق منتظر بماند و بگو تا زمانی که ما برنگشتیم تکان نخورد‪.‬‬
‫به محض اینکه سوار کالسکه شدیم بقیهی موارد را برای شما توضیح خواهم داد‪» .‬‬

‫دوبرویل به حرفهایم گوش داد‪ ،‬دستم را گرفت و از من تشکر کرد‪ .‬با عجله به دوستش خبر داد و‬
‫ما به راه افتادیم‪ .‬در طول راه تمام ماجرا را برایش تعریف کردم‪ .‬بدبختیهای خودم را هم بازگو کردم‪.‬‬
‫این جوان صادق و مهربان به همهی سخنان من گوش داد و برای اینکه کمی به من دلداری بدهد‪ ،‬از من‬
‫خواستگاری کرد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬از اینکه میتوانم کمی از ناراحتیهای تو را کم کنم‪ ،‬خوشحالم‪ .‬من ارباب خودم هستم‬
‫و در مقابل هیچکس پاسخگو نیستم‪ .‬من میخواستم در ژنو سرمایهگذاری کنم و خوشبختانه با هشدار‬
‫شما میتوانم ثروتم را حفظ کنم‪ .‬شما باید با من به آنجا بیایید‪ .‬وقتی به آنجا رسیدیم‪ ،‬با تو ازدواج‬
‫میکنم و شما بافامیلی من به لیون بازخواهید گشت‪ .‬اگر هم به من اعتماد ندارید فقط در کشور خودم‬
‫از فامیلی من استفاده کنید‪» .‬‬

‫چنین پیشنهادی آنقدر وسوسهکننده بود که جرات نداشتم آن را رد کنم ولی فقط به شرطی قبول‬
‫کردم که دوبرویل خودش را برای چیزهایی که ممکن است بعداً پیش بیاید آماده کند‪ .‬دوبرویل‬
‫سپاسگزاری کرد و به خاطر این صداقت‪ ،‬بیشتر پافشاری کرد‪...‬عجب موجود بدبختی بودم! لحظهای‬
‫شادی بالفاصله جایش را با غم عوض کرد‪ .‬گویی قرار نبود که من طعم شادی را بچشم‪ .‬هرگاه به شادی‬
‫نزدیک میشدم‪ ،‬به دنبال آن رنج و عذاب میآمد‪.‬‬
‫‪259‬‬

‫در حالی که گفت و گو میکردیم حدود دو مایل از شهر دور شده بودیم‪ .‬میخواستیم کنار جاده‬
‫بایستیم و کمی پیاده روی کنیم ولی ناگهان دوبرویل به من گفت که احساس بیماری میکند‪...‬از کالسکه‬
‫بیرون رفت و شروع کرد به استفراغ کردن‪ .‬فوراً او را به کالسکه برگرداندم و به شهر برگشتیم‪ .‬به قدری‬
‫ناتوان شده بود که باید او را تا اتاقش حمل میکردند‪ .‬همکار او که طبق دستور از اتاق بیرون نرفته‬
‫است از وضعیت دوبرویل متحیر شد‪ .‬یک پزشک از راه رسید‪ .‬آه ای خدا! دوبرویل مسموم شده بود! با‬
‫شنیدن این خبر بالفاصله به اتاق دوبوآ رفتم‪ .‬زن فاسد! او رفته بود‪ .‬به اتاق خودم رفتم‪ .‬کمدم به زور‬
‫باز شده بود و اندک لباس و پولی که داشتم را از من دزدیده بود‪ .‬به من گفتند دوبوآ در سه ساعت‬
‫گذشته به سمت تورین حرکت کرده است‪ .‬شکی وجود نداشت که همهی اینها زیر سر اوست‪ .‬هنگام‬
‫شام دوبرویل را مسموم کرده بود تا بعداً بتواند در آرامش فرار کند‪ .‬اینگونه دوبرویل نمیتوانست او را‬
‫تعقیب کند‪ .‬جوان بیچاره داشت جان میداد‪ .‬از آنجایی که این جوان با من بود‪ ،‬ممکن بود به من‬
‫مشکوک شوند‪ .‬مدرکی برای متهم شدن دوبوآ وجود نداشت ولی چگونه میخواستند مرا متهم کنند؟‬
‫برای من هم مدرکی وجود نداشت‪.‬‬

‫با عجله به اتاق دوبرویل برگشتم‪ .‬دیگر به من اجازه ندادند تا نزدیک او بشوم‪ .‬مرد بدبخت در حال‬
‫مرگ بود و تنها چیزی که بر زبانش جاری شده بود‪ ،‬ذکر خداوند بود‪ .‬با این حال‪ ،‬او مرا تبرئه کرد و‬
‫اطمینان داد که من بیگناه هستم‪ .‬آرام آرام جان داد‪ .‬دوستش نزد من آمد و التماس میکرد که آرام‬
‫باشم‪ .‬آه! اما چگونه میتوانستم آرام باشم؟ چگونه میتوانستم این مرد سخاوتمند که میخواست مرا‬
‫از قعر فالکت نجات دهد را فراموش کنم و برای او اشک نریزم؟ فریاد زدم‪« :‬ای موجود کثیف! چرا به‬
‫خاطر اصول تو باید این مردم صادق و مهربان مجازات شوند؟ » اما من در جبههی شکست قرار داشتم‪.‬‬
‫این سخنان از دهان کسی در میآمد که شکست خورده بود‪ .‬ولی دوبوآ در جبههی پیروز قرار داشت و‬
‫به قضایا به گونهای دیگر نگاه میکرد چرا که این اصول او را به موفقیت رسانده بود‪.‬‬

‫برای همکار دوبرویل‪ ،‬که نامش والبوآ (‪ )Valbois‬بود‪ ،‬همه چیز را فاش کردم‪ .‬با من همدردی کرد و‬
‫از مرگ دوستش فوقالعاده ناراحت شده بود‪ .‬ما به این نتیجه رسیدیم که این هیوال برای رسیدن به‬
‫کشور دیگر تنها چهار ساعت زمان نیاز دارد و از طرفی هزینههای تعقیب او فوقالعاده زیاد خواهد شد‪.‬‬
‫‪260‬‬

‫همچنین صاحب این مسافرخانه ممکن است به خاطر به خطر نیفتادن شهرتش‪ ،‬با ما همکاری نکند و‬
‫این میتواند برای من دردسر شود‪...‬منی که تازه در گرنوبل آزاد شده بودم‪ .‬این دالیل مرا متقاعد کرد‬
‫و حتی مرا چنان ترساند که تصمیم گرفتم بدون خداحافظی با حامی خودم یعنی مسیو اس** شهر را‬
‫ترک کنم‪ .‬دوست دوبرویل این نقشه را تأیید کرد‪ .‬به من گفت که اگر فاش شود که من با دوبوآ دوست‬
‫بودهام و همچنین در آخرین لحظات دوبرویل کنار او بودهام‪ ،‬ممکن است به من مشکوک شوند‪ .‬از این‬
‫رو به من توصیه کرد که فوراً بدون اینکه کسی را ببینم‪ ،‬آنجا را ترک کنم‪ .‬به من اطمینان داد که هرگز‬
‫علیه تو اقدامی نخواهم کرد‪ .‬او معتقد بود که من بیگناهم و فقط قربانی ضعف و ناتوانی هستم‪.‬‬

‫با فکر کردن به نصیحت والبوآ‪ ،‬متوجه شدم که هرچه بیشتر بخواهم برای بیگناهی خودم تالش‬
‫کنم‪ ،‬در واقع به ضررم تمام میشود‪ .‬تنها مدرکی که در دست داشتم همان سخنان پایانی دوبرویل بود‪.‬‬
‫با اینکه او به بیگناهی من شهادت داد ولی نمیتوانستم روی چنین مدرکی حساب باز کنم‪ .‬با توجه به‬
‫همهی اینها سریعاً تصمیم گرفتم و آن را با والبوآ در میان گذاشتم‪.‬‬

‫‪ -‬او به من گفت‪« :‬امیدوار بودم که دوبرویل قبل از مرگش در مورد شما با من صحبت کرده بود‪.‬‬
‫امیدار بودم که به من میگفت چه خدمتی به شما بکنم‪ .‬حتی دوست داشتم به من بگوید این تو بودی‬
‫که به او توصیه کردی در اتاقش یک محافظ بگذارد‪ ،‬اما او این چیزها را به من نگفت‪ .‬بنابراین من موظفم‬
‫تنها به دستورات او عمل کنم‪ .‬از آنجایی که به دوست من خدمت بزرگی کردید‪ ،‬اگر بتوانم خودم برای‬
‫شما کاری انجام میدهم‪ .‬اما من جوان هستم و ثروت زیادی هم ندارم و موظفم حسابهای دوبرویل را‬
‫بدون معطلی به خانوادهاش برسانم‪ .‬بنابراین به من اجازه دهید که لطف شما را هرچند کم‪ ،‬جبران کنم‪.‬‬
‫از شما میخواهم آن را بپذیرید‪ .‬این پنج لویی را از من بگیرید‪ .‬یک زن تاجر صادق و مهربان از شلون‪-‬‬
‫سور‪-‬سون که زادگاه من است‪ ،‬حدود بیست و چهار ساعت در لیون اقامت میکند و بعد از اینکه کارش‬
‫تمام شد دوباره به شلون‪-‬سور‪-‬سون برمی گردد‪ .‬من تو را به او معرفی میکنم‪ » .‬والبوآ مرا پیش این‬
‫زن برد و ادامه داد‪« :‬مادام برتراند (‪ )Bertrand‬این همان جوانی است که با شما در مورد آن صحبت‬
‫کردم‪ .‬مطمئن باشید که دختر خوبی است‪ .‬دنبال یک شغل مناسب میگردد‪ .‬از شما خواهش میکنم‬
‫که با او به گونهای رفتار کنید که گویی خواهر من است و در شهرمان مطابق با شخصیت و اصل و نسبش‬
‫‪261‬‬

‫برای او یک شغل پیدا کنید‪ .‬دفعهی بعد که شما را ببینم‪ ،‬هزینههای او را پرداخت خواهم کرد ولی تا‬
‫شغلی پیدا نکرده است از او پولی نگیرید‪ .‬خداحافظ خانم‪ » .‬والبوآ از من اجازه خواست که مرا در‬
‫آغوش بگیرد و ادامه داد‪« :‬مادام برتراند فردا سحرگاه از اینجا میرود‪ .‬با او برو و شاید بتوانی در آنجا‬
‫کمی طعم شادی را بچشی‪ .‬شاید به زودی در آنجا یکدیگر را دوباره مالقات کنیم‪» .‬‬

‫صداقت این مرد جوان که هیچ دِینی به من نداشت‪ ،‬مرا به گریه انداخت‪ .‬رفتار مهربانانه در واقع‬
‫زمانی شیرین است که فرد برای مدت طوالنی چیزی جز نفرت را تجربه نکرده باشد‪ .‬من لطف او را‬
‫پذیرفتم و قسم خوردم که تمام تالشم را صرف این خواهم کرد که روزی بتوانم لطف او را جبران کنم‪.‬‬
‫وقتی کارمان تمام شد با خودم فکر میکردم‪« :‬افسوس! اگرچه فضیلت مرا به فقر کشانده است ولی‬
‫حداقل برای اولین بار در زندگیام‪ ،‬پرتوی امید‪ ،‬خودش را از باالی این چاه عمیق به من نشان داده‬
‫است‪».‬‬

‫صبح زود بود‪ .‬برای اینکه کمی هوا بخورم برای دقایقی کنار رودخانه ایزر پیاده روی کردم‪ .‬از آنجایی‬
‫که در فکر فرو رفته بودم‪ ،‬مسیر بسیار زیادی را طی کردم و خودم متوجه این امر نشده بودم‪ .‬وقتی‬
‫یک نقطهی دنج پیدا کردم‪ ،‬آنجا نشستم تا با فراغت بیشتری فکر کنم‪ .‬در همین حین‪ ،‬شب فرا رسید‬
‫و من اصالً توجهی به آن نداشتم که ناگهان احساس کردم توسط سه مرد محاصره شدهام‪ .‬یکی دستش‬
‫را روی دهانم گذاشت و دو نفر دیگر مرا بلند کردند و به داخل یک کالسکه انداختند‪ .‬برای حدود سه‬
‫ساعت بدون اینکه حرفی بزنند یا به سؤاالت من پاسخ دهند‪ ،‬با تمام سرعت حرکت میکردند‪ .‬پردههای‬
‫کالسکه پایین بود و من نمیتوانستم بیرون را ببینم تا اینکه به یک خانه رسیدیم و دروازههای آن باز‬
‫شد‪ .‬به محض اینکه داخل شدیم‪ ،‬دوباره در را بستند‪ .‬آدم ربایان مرا به داخل ساختمان بردند و در یکی‬
‫از اتاقها که بسیار تاریک بود رها کردند‪ .‬نزدیک اتاق من‪ ،‬اتاق دیگری وجود داشت که کمی روشن‬
‫بود‪.‬‬

‫‪-‬یکی از آدم ربایان به من گفت‪« :‬همینجا بمان‪ .‬به زودی افرادی را خواهید دید که میشناسید‪» .‬‬
‫‪262‬‬

‫از آنجا رفتند و تمام درها را با احتیاط پشت سر خود قفل کردند‪ .‬تقریباً در همان زمان درب اتاقی‬
‫که کمی روشن بود‪ ،‬باز شد و شخصی با شمع از آن بیرون آمد‪...‬اوه خانم‪ ،‬حدس بزنید که‬
‫بود‪...‬دوبوآ‪...‬آری خودش بود‪ .‬آن هیوالی وحشتناک‪ .‬بدون شک میخواست از من انتقام بگیرد‪.‬‬

‫‪-‬او با غرور به من گفت‪« :‬بیا اینجا دختر جذاب‪ ،‬بیا و پاداش فضیلت و کاریهای نیکت را بگیر‪ »...‬با‬
‫خشونت دستم را فشار داد و به دنبال خودش کشید‪«...‬آه‪ ،‬ای شرور‪ ،‬من به تو یاد خواهم داد که چگونه‬
‫خیانت کنی‪»...‬‬

‫‪-‬سریع به او گفتم‪« :‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬خانم‪ ،‬نه‪ ،‬من به شما خیانت نکردهام‪ .‬پرس و جو کنید‪ ،‬من به هیچ کس‬
‫چیزی نگفتهام‪ .‬حتی یک کلمه هم به کسی نگفتهام‪» .‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬اما مگر تو کسی نبودی که نقشهی مرا خراب کردی؟ ای مخلوق شرمآور‪ ،‬مگر تو جلوی آن‬
‫را نگرفتی؟ به خاطر این کار باید مجازات شوی‪»...‬‬

‫به محض اینکه وارد یک اتاق دیگر شدیم‪ ،‬حرفش را قطع کرد‪ .‬اتاقی که وارد آن شدیم مجلل و‬
‫باشکوه بود‪ .‬آخر اتاق روی یک صندلی راحتی مردی حدوداً چهل ساله نشسته بود که به زودی برای‬
‫شما توصیف خواهم کرد‪.‬‬

‫‪-‬دوبوآ در حالی که مرا جلوی او انداخت گفت‪« :‬سرور من‪ ،‬این همان دختری است که میخواستید‪.‬‬
‫دختری که تمام گرنوبل به او عالقهمند است‪...‬تیریز معروف‪ ،‬همان کسی که قرار بود با جعلکنندگان‬
‫اعدام شود ولی به خاطر بیگناهی و فضیلتش آزاد شد‪ .‬سرورم ببینید که من چقدر ماهرانه به شما‬
‫خدمت میکنم‪ .‬چهار روز پیش به من گفتید که میخواهید از او برای ارضا هوسهایتان استفاده کنید‬
‫و من امروز او را به شما تحویل میدهم‪ .‬شاید شما این دختر را به آن زنی که قرار است از صومعهی‬
‫بندیکت لیون به اینجا آورده شود‪ ،‬ترجیح دهید‪ .‬فضیلت جسمی و اخالقی آن زن هنوز دست نخورده‬
‫است ولی این یکی فقط روحش فاضل است ولی هیچ کجا موجودی به این صادقی و معصومی پیدا‬
‫نمیکنید‪ .‬البته هر دو دختر مال شما هستند سرورم‪ .‬شما میتوانید هر دو را امروز عصر یا یکی را امروز‬
‫و دیگری را فردا خالص کنید‪ .‬سرورم‪ ،‬من هم باید شما را ترک کنم‪ .‬محبتی که به من داشتید مرا موظف‬
‫‪263‬‬

‫میکند تا از تجربیاتم در گرنوبل برای شما بگویم‪ .‬یک مرد مرده است‪ ،‬مرده است‪ .‬برای همین باید فرار‬
‫کنم‪» .‬‬

‫‪-‬ارباب خانه فریاد زد‪« :‬اوه نه‪ ،‬نه زن جذاب‪ ،‬نه‪ ،‬بمان‪ ،‬تا وقتی تحت حمایت منی نباید از چیزی‬
‫بترسی‪ .‬تو روح شهوات منی‪ ،‬تو به تنهایی مهارت برانگیختن و ارضای آنها را داری و هر چه جنایاتت‬
‫را بیشتر کنی‪ ،‬شور و شوق مرا بیشتر کردهای‪...‬اما او زیباست‪ ،‬این تیریز‪ »...‬رو به من کرد و گفت‪« :‬چند‬
‫سالته فرزندم؟ »‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬بیست و شش و پر از غصه‪» .‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬بله‪ ،‬غصه و بدبختی‪ .‬من همهی اینها را میدانم‪ ،‬این چیزی است که مرا سرگرم میکند‪،‬‬
‫همان چیزی است که میخواستم‪ .‬ما همهی اینها را درست میکنیم و به بدبختیهای شما پایان‬
‫میدهیم‪ .‬من به شما اطمینان میدهم که تا بیست و چهار ساعت دیگر‪ ،‬تمام بدبختیهای شما تمام‬
‫میشود‪ »...‬و با خندههای وحشتناک به دوبوآ گفت‪« :‬آیا اینطور نیست دوبوآ؟ آیا من روشهای مطمئنی‬
‫ندارم که به بدبختیهای یک دختر پایان میدهد؟ »‬

‫‪-‬این موجود نفرتانگیز گفت‪« :‬مطمئناً‪ ،‬و اگر تیریز یکی از دوستان من نبود‪ ،‬هرگز او را نزد شما‬
‫نمیآوردم‪ ،‬اما منصفانه است که او را به خاطر کاری که برای من انجام داده است‪ ،‬پاداش دهم‪ .‬شما‬
‫هرگز نمیتوانید تصور کنید سرورم که چقدر این موجود عزیز در آخرین کارم در گرنوبل برای من مفید‬
‫بوده است‪ .‬شما لطف کردید و ابراز سپاسگزاری مرا پذیرفتید‪ ،‬اکنون از شما میخواهم که این تحفه را‬
‫هم از من بپذیرید‪» .‬‬

‫مبهم بودن این اظهارات و حرفهایی که دوبوآ هنگام ورود به منزده بود‪ ،‬در کنار این مرد و خبر‬
‫دختری که قرار بود به آن جا بیاید مرا مضطرب کرد‪ .‬عرق کرده بودم و نزدیک بود بیهوش شوم که‬
‫باالخره فهمیدم این مرد چه میخواهد‪ .‬مرا پیش خودش خواند و با دو سه بوسه شروع کرد‪ .‬به زور‬
‫دهانش را روی دهانم گذاشت‪ .‬زبانم را بیرون آورد و آن را میمکید‪ .‬بعد زبانش را داخل دهانم فرو کرد‬
‫و حتی گلویم را هم لیس میزد‪ .‬سرم را روی سینهاش گذاشت و موهایم را باال زد و با دقت گردنم را‬
‫بررسی کرد‪.‬‬
‫‪264‬‬

‫‪-‬فریاد زد‪« :‬اوه‪ ،‬خوشمزه است‪ » .‬شروع کرد به فشار دادن گردنم و گفت‪« :‬تا به حال چیزی به این‬
‫خوبی ندیدهام‪ .‬قطع کردن آن چقدر عارفانه خواهد بود‪» .‬‬

‫این آخرین جمله‪ ،‬همهی شکهای مرا برطرف کرد‪ .‬بالفاصله متوجه شدم که دوباره وارد خانهی یکی‬
‫از آن آزادیخواهانی شدهام که از درد و مرگ دیگران لذت میبرند‪ .‬جانم در خطر بود‪.‬‬

‫در آن لحظه زنگ به صدا در آمد‪ .‬دوبوآ بیرون رفت و بالفاصله دختر جوانی را که از لیون آورده‬
‫بودند‪ ،‬وارد اتاق کرد‪.‬‬

‫اجازه دهید اکنون دو شخصیت جدیدی را که قرار است من را با آنها ببینید برای شما شرح دهم‪.‬‬
‫ارباب‪ ،‬که من هرگز نام اصلی او را نفهمیدم‪ ،‬چهل ساله و الغر بود‪ .‬اما قدرت بدنی زیادی داشت‪.‬‬
‫ماهیچههای عضالنی او از زیر لباس بیرونزده بودند‪ .‬صورتش قرمز و سرزنده بود‪ ،‬چشمانش کوچک‪،‬‬
‫سیاه و بیحس بود‪ .‬دندانهای ظریفی داشت و عضالتش حاکی از قدرت و سالمتی جسمانی او بود‪.‬‬
‫ابزار تولید مثل او که من اغلب آن را میدیدم و حس میکردم‪ ،‬حدود ‪ 30‬سانتیمتر طول داشت‪ .‬این‬
‫ابزار بزرگ‪ ،‬که دائماً کف میکرد و روی آن رگها بیرونزده بودند‪ ،‬بدون اینکه برای یک دقیقه هم‬
‫بخوابد‪ ،‬حدود پنج یا شش ساعت مداوم کار میکرد‪ .‬من تا به حال مردی با این همه مو ندیده بودم‪.‬‬
‫آنقدر مو داشت که گویی یکی از موجودات افسانهای از داخل نقاشیها بیرون آمده است‪ .‬خلق و خوی‬
‫او همانطور که انتظار میرود خشن و ظالمانه بود‪.‬‬

‫اواللی (‪ )Eulalie‬نام دختر جوان اهل لیون بود‪ .‬فقط کافی بود او را ببینید تا بفهمید چقدر با فضیلت‬
‫و خوب تربیت شده است‪ .‬او دختر یکی از بهترین خانوادههای شهر بود که جنایتکاران زن دوبوآ او را‬
‫از آنجا ربودند‪ .‬دختر را به بهانهی قرار با معشوقهاش ربوده بودند‪ .‬چهرهی او واقعاً زیبا بود‪ .‬به تازگی‬
‫وارد ‪ 16‬سالگی شده بود و باکره بودن او به خوبی مشهود بود‪ .‬کمی رنگ پریده بود ولی همین باعث‬
‫شده بود تا جذابیت او دو برابر شود‪ .‬دهانش کمی بزرگ بود ولی به بهترین و زیباترین دندانهای ممکن‬
‫مزین شده بود‪ .‬سینههای گرد و سفیدی داشت و بدنش گوشتی و تو پر بود‪ .‬دوبوآ ادعا میکرد که‬
‫نمیتوان باسنی به خوبی باسن او پیدا کرد‪ .‬موهای بلوند و شخصیتی دوست داشتنی‪ ،‬واقعاً‬
‫‪265‬‬

‫نشاندهندهی شاهکار طبیعت بود‪ .‬گل لطیف‪ ،‬تو متولد شدی تا زمین را برای یک لحظه زینت دهی و‬
‫بالفاصله پژمرده شوی!‬

‫‪-‬دختر تا دوبوآ را دید او را شناخت و گفت‪« :‬اوه خانم‪ ،‬اینگونه به من خیانت میکنی! ‪...‬ای خدا! مرا‬
‫کجا آوردهای؟ »‬

‫ارباب در حالی که او را به سمت خودش کشید و شروع به بوسیدن او کرد‪ ،‬گفت‪« :‬خودت میفهمی‬
‫فرزندم‪ » .‬در همین حال من باید با دست‪ ،‬ابزار او را بیدار میکردم‪ .‬اواللی سعی کرد از خودش دفاع‬
‫کند اما دوبوآ او را نگه داشته بود و باعث میشد که او نتواند خودش را آزاد کند‪ .‬مراسم طوالنی بود‪.‬‬
‫هرچه قربانی تازهتر باشد‪ ،‬این فاسد کثیف بیشتر از فرو کردن لذت میبرد‪ .‬ارباب دهان و گردن اواللی‬
‫را بررسی کرد و من هم ابزار او را میمالیدم‪.‬‬

‫‪-‬ارباب گفت‪« :‬بیا‪ ،‬اینجا دو قربانی وجود دارد که واقعاً از آنها لذت خواهم برد‪ .‬به تو دستمزد خوبی‬
‫میدهند دوبوآ‪ ،‬چرا که به خوبی به من خدمت میکنی‪ .‬بیا به خلوتگاه برویم‪ .‬ما را دنبال کن زن عزیز‪،‬‬
‫ما را دنبال کن‪ » .‬در حالی که ما را با خود میبرد ادامه داد‪« :‬امشب باید بروی ولی به تو نیاز دارم‪» .‬‬

‫دوبوآ موافقت میکند و ما به اتاق تفریح این لیبرتین میرویم‪ ،‬جایی که ما را مجبور میکنند برهنه‬
‫شویم‪.‬‬

‫آه‪ ،‬خانم‪ ،‬نیازی نیست که این کثافت کاریها را برای شما شرح دهم‪ .‬لذت این هیوال لذت یک جالد‬
‫بود‪ .‬تنها لذت او بریدن سر بود‪ .‬همراه بدبخت من…اوه! نه خانم‪...‬اوه نه‪ ،‬مجبورم نکن ادامه دهم‪...‬قرار‬
‫بود من هم به همین سرنوشت دچار شوم‪ .‬با تشویق دوبوآ‪ ،‬هیوال مصمم شد که مرا بسیار خشنتر‬
‫شکنجه کند ولی برای بازگرداندن قوای خود‪ ،‬مجبور شدند تا بنشینند و غذا بخورند‪...‬چه فحشایی! اما‬
‫نمیتوانم از آن موقعیت شکایتی داشته باشم‪ ،‬چرا که زندگی مرا نجات داد‪ .‬به خاطر مصرف زیاد شراب‬
‫و غذا‪ ،‬هر دوی آنها از مستی بیهوش شدند‪ .‬به محض اینکه آنها را در این حالت دیدم‪ ،‬لباسهای‬
‫دوبوآ را برداشتم‪ .‬دوبوآ برای اینکه اربابش را شهوتیتر کند‪ ،‬برهنه شده بود برای همین کت و شنلش‬
‫را در آورده بود‪ .‬من آنها را برداشتم و با یک شمع به سمت پلهها رفتم‪ .‬این خانه که خدمهی کمی‬
‫داشت‪ ،‬مشکلی برای فرار کردن من ایجاد نکرد‪ .‬یک نفر جلوی مرا گرفت‪ .‬پیش او گریه کردم و گفتم‬
‫‪266‬‬

‫ارباب دارد میمیرد و برای همین سریعاً به کمک او برو‪ .‬بعد از این کسی جلوی مرا نگرفت و به در‬
‫رسیدم‪ .‬من جادهها را نمیشناختم چون وقتی به آنجا آمدم‪ ،‬نمیتوانستم مسیر را ببینم برای همین‬
‫وارد اولین جادهای شدم که در دسترسم بود‪ ....‬جادهی گرنوبل بود‪ .‬همه چیز خوب پیش میرفت و گویا‬
‫بخت و اقبال کمی به من رو کرده بود‪ .‬سریعاً خودم را به مسافرخانهی والبوآ رساندم‪ .‬همه خوابیده‬
‫بودند‪ .‬وارد اتاقش شدم و او که تازه از خواب پریده بود‪ ،‬به سختی مرا شناخت‪ .‬با تعجب در مورد‬
‫وضعیتم از من سؤال کرد و من همه چیز را برای او بازگو کردم‪.‬‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬میتوانی دوبوآ را دستگیر کنی‪ ،‬از اینجا دور نیست‪ ،‬شاید بتوانم راهنمایی کنم‪...‬زن‬
‫کثیف عالوه بر تمام جنایاتش‪ ،‬لباسهای کهنهام و پنج لویی را که شما به من دادید‪ ،‬از من گرفت‪» .‬‬

‫‪-‬والبوآ به من گفت‪« :‬اوه تیریز‪ ،‬تو مطمئناً بدبختترین دختر جهان هستی‪ ،‬ولی در عین حال با‬
‫همهی این بدبختیها‪ ،‬همانطور که میبینی دختر صادق‪ ،‬خداوند همیشه از تو محافظت میکند‪ .‬این‬
‫دلیل خوبی است که هرگز دست از فضیلت بر نداری‪ .‬اعمال خوب بدون پاداش نمیماند‪ .‬ما دوبوآ را‬
‫محاکمه نخواهیم کرد‪ .‬دالیل من برای اینکه با او کاری ندارم‪ ،‬همان دالیلی است که دیروز برای شما‬
‫مطرح کردم‪ .‬بیایید فقط آسیبهایی که به شما وارد کرده است را جبران کنیم‪ .‬اول از همه این پولی‬
‫است که او از شما گرفته است‪» .‬‬

‫یک ساعت بعد یک خیاط برای من دو دست لباس و مقداری پارچهی کتانی آورد‪.‬‬

‫‪-‬والبوآ به من گفت‪« :‬اما باید بروی تیریز‪ ،‬تو باید همین امروز بروی‪ .‬مادام برتراند منتظر توست‪ .‬من‬
‫او را متقاعد کردم که چند ساعت دیگر منتظر بماند‪ .‬به دنبال او برو‪» .‬‬

‫‪-‬فریاد زدم‪« :‬ای جوان نیکوکار» و خودم را به آغوش این نیکوکار انداختم‪ .‬به او گفتم‪« :‬باشد که‬
‫خداوند روزی پاداش این همه نیکوکاری تو را بدهد‪» .‬‬

‫‪-‬والبوآ در حالی که مرا در آغوش گرفته بود‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬بیا تیریز‪ ،‬من قبالً این پاداشی که تو برای‬
‫من آرزو میکنی را گرفتهام‪ .‬زیرا وظیفهی من این است که تو را خوشحال کنم‪...‬خداحافظ‪» .‬‬
‫‪267‬‬

‫اینگونه بود که گرنوبل را ترک کردم خانم‪ .‬با اینکه در این شهر آن خوشبختیای را که آرزو داشتم‬
‫پیدا نکردم‪ ،‬ولی حداقل با انسانهای شریف و صادقی روبرو شدم که برای تسکین درد من تالش کردند‪.‬‬

‫من و راننده کنار هم داخل یک اتاقک کوچک نشسته بودیم‪ .‬در اتاقک اصلی کالسکه مادام برتراند‬
‫و یک دختر بچهی پانزده ماهه که هنوز شیرخواره بود‪ ،‬نشسته بودند‪ .‬با اینکه کلی بدبختی کشیده‬
‫بودم ولی به قدری این دختربچه را دوست داشتم که گویی فرزند خودم است‪.‬‬

‫در هر صورت‪ ،‬برتراند زنی واقعاً زننده‪ ،‬مشکوک‪ ،‬خبرچین و آزاردهنده بود‪ .‬عقل درست و حسابی‬
‫هم نداشت‪ .‬ما مرتباً هر روز عصر تمام وسایل او را به مسافرخانه میبردیم و در یک اتاق میخوابیدیم‪.‬‬
‫همه چیز خیلی خوب پیش رفت تا اینکه به لیون رسیدیم‪ .‬برتراند برای کارهای خودش سه روز در این‬
‫شهر متوقف شد ولی من در این شهر کسی را دیدم که ابداً انتظار مالقات با او را نداشتم‪.‬‬

‫بعد از ظهر داشتم با یکی از دختران مسافرخانه در امتداد ‪ Quai du Rhone‬قدم میزدم که ناگهان‬
‫چشمم به آنتونین کشیش افتاد‪ .‬او اکنون کشیش اعظم شهر شده بود‪ .‬این راهب به من نزدیک شد و‬
‫با صدایی آهسته ولی خشن‪ ،‬مرا به خاطر فرار از صومعه سرزنش کرد‪ .‬به من اخطار داد که میتوانم‬
‫دوباره تو را دستگیر کنم ولی با لحنی مالیمتر ادامه داد که اگر من و دختری که همراهم بود‪ ،‬به خانهی‬
‫او برویم‪ ،‬به هیچ کس چیزی نمیگوید‪ .‬سپس همین پیشنهاد را با صدای بلندی به دختر همراهم کرد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬ما به هر دوی شما پول خوبی میدهیم‪ .‬اآلن ده نفر در خانهی من حضور دارند که اگر کارتان را‬
‫درست انجام دهید‪ ،‬مطمئناً هر کدام یک لویی به شما خواهند پرداخت‪ » .‬از این پیشنهاد به شدت‬
‫سرخ شدم‪ .‬سعی کردم راهب را متقاعد کنم که اشتباه میکند‪ ،‬اما موفق نشدم‪ .‬میخواستم به او‬
‫بفهمانم که سکوت کند ولی این فاسد هرچه بیشتر تالش میکردم‪ ،‬صدایش را بلندتر میکرد‪ .‬از آنجایی‬
‫که ما بارها پیشنهاد او را رد کردیم‪ ،‬در نهایت راضی شد که فقط آدرس ما را بگیرد‪ .‬برای اینکه از شر‬
‫او خالص شوم یک آدرس جعلی به او دادیم‪ .‬آدرس را داخل دفترچه یادداشت خود نوشت و از ما جدا‬
‫شد‪ .‬به ما اطمینان داد که به زودی دوباره ما را خواهد دید‪.‬‬

‫در حال بازگشت به مسافرخانه‪ ،‬تا جایی که میتوانستم ماجرای این آشنایی ناگوار را برای دختری‬
‫که همراهم بود توضیح دادم‪ ،‬اما یا حرفهایم متقاعدکننده نبود و یا فضیلت من او را عصبانی کرده‬
‫‪268‬‬

‫بود‪ .‬از اینکه او را از یک ماجراجویی محروم کرده بودم عصبی شده بود‪ .‬میگفت اگر سکوت میکردی‪،‬‬
‫پول خوبی به دست میآوردم‪ .‬در هر صورت راهب دیگر ظاهر نشد و ما رفتیم‪.‬‬

‫بعد از اینکه شبانه‪ ،‬لیون را ترک کرده بودیم‪ ،‬مجبور شدیم اولین شب را در وییوفرانش بگذرانیم و‬
‫در آنجا بود خانم که مصیبت هولناکی را تجربه کردم‪ .‬مصیبتی که من هیچ نقشی در آن نداشتم ولی‬
‫باعث شد امروز به عنوان یک جنایتکار در مقابل شما ظاهر شوم‪.‬‬

‫حوالی ساعت شش عصر به وییوفرانش رسیدیم و با عجله شام خوردیم تا بتوانیم سریعاً بخوابیم‪،‬‬
‫چرا که فردا سفر سختتری در پیش داشتیم‪ .‬چند ساعتی بیشتر استراحت نکرده بودیم که دودی‬
‫وحشتناک ما را از خواب بیدار کرد‪ .‬مشخص بود که جایی آتش گرفته و شدت دود نشان میداد که‬
‫آتش باید خیلی به ما نزدیک باشد‪ .‬با عجله تختخوابمان را ترک کردیم‪ .‬خداوندعزیز! آتش همه جا را‬
‫گرفته بود‪ .‬نیمه برهنه در اتاق را بازکردیم و تنها چیزی که در اطرافمان میشنیدیم‪ ،‬صدای فرو ریختن‬
‫سقف و دیوارها و فریادهای وحشتناک مردمی بود که در شعلههای آتش گیر افتاده بودند‪ .‬آتش همه‬
‫جا را گرفته بود‪ .‬نمیتوانستیم راهی برای خروج پیدا کنیم‪ .‬از شعلهها فرار میکردیم تا اینکه خودمان‬
‫را کنار انبوهی از بدبختان‪ ،‬که مانند ما به دنبال راهی برای فرار بودند‪ ،‬گرفتار کردیم‪ .‬یادم میآید که‬
‫برتراند بیشتر به فکر خودش بود تا دختر نوزادش‪ ،‬برای همین او را رها کرده بود و نجاتش نداد‪ .‬بدون‬
‫اینکه چیزی به او بگویم فوراً از میان شعلههای آتش‪ ،‬به سمت اتاقمان حرکت کردم‪ .‬چندین جای بدنم‬
‫سوخت ولی توانستم نوزاد بیچاره را بگیرم‪ .‬با عجله سعی کردم که دختر را به مادرش برگردانم‪ ،‬اما‬
‫زمانی که به او نزدیک شدم پایم پیچ خورد و به خاطر حفظ تعادل‪ ،‬که یک واکنش غیر ارادی است‪،‬‬
‫دستهایم را باز کردم‪ .‬این غریزهی طبیعی مرا وادار کرد که بار گرانبهایی را که در دست دارم‪ ،‬رها‬
‫کنم‪...‬از دستم لغزید و کودک بیچاره در مقابل چشمان مادرش در آتش افتاد‪...‬در همین حال یک نفر‬
‫مرا کنار کشید‪ .‬آنقدر ناراحت بودم که نمیتوانستم چیزی بفهمم و از اطرافم خبر نداشتم ولی متأسفانه‬
‫خیلی زود فهمیدم که مرا داخل یک کالسکه انداختهاند و دوبوآ یک تپانچه روی شقیقهام گذاشته و‬
‫مرا تهدید میکند که اگر حرفی بزنم‪ ،‬مغزم را بیرون میریزد‪.‬‬

‫‪-‬به من گفت‪« :‬اوهای شرور‪ .‬تو را به خاطر کاری که کردهای گرفتهام و این بار فرار نخواهی کرد‪» .‬‬
‫‪269‬‬

‫‪-‬گریه کردم‪« :‬اوه خانم‪ ،‬اینجا چه کار میکنید! »‬

‫‪-‬هیوال پاسخ داد‪« :‬همهی چیزهایی که به تازگی رخ داد‪ ،‬کار من بود‪ .‬به لطف این آتش سوزی‪ ،‬دوباره‬
‫تو را به دست آوردم‪ .‬اگر به جهنم میرفتی باز هم تو را تعقیب میکردم چرا که ارباب از فرار تو‬
‫فوقالعاده عصبانی شده است‪ .‬من به ازای هر دختری که برایش میبرم‪ ،‬دویست لویی میگیرم ولی‬
‫اینبار چون تو فرار کردی‪ ،‬نه تنها نمیخواست پول اواللی را بدهد‪ ،‬بلکه مرا تهدید کرد که اگر تو را بر‬
‫نگردانم‪ ،‬تمام خشمش را روی من خالی خواهد کرد‪ .‬جای تو را فهمیدم و یک ساعت بعد از اینکه به‬
‫وییوفرانش رسیدی‪ ،‬من هم به اینجا آمدم و به افرادم دستور دادم تا این مسافرخانه را آتش بزنند‪ .‬اگر‬
‫نمیتوانستم تو را به دست بیاورم‪ ،‬حداقل باید تو را در آتش میسوزاندم‪ ،‬اما حاال که تو را به دست‬
‫آوردهام‪ ،‬به همان خانهای که آن را به هم ریختی برمی گردانم‪ .‬تیریز قرار است مجازات شوی‪ .‬ارباب‬
‫سوگند یاد کرده است که هیچ شکنجهای نمیتواند برای شما کافی باشد‪ .‬خوب تیریز‪ ،‬بگو ببینم‪ ،‬حاال‬
‫نظرت در مورد فضیلت چیست؟ »‬

‫‪-‬به او گفتم‪« :‬اوه خانم! فضیلت اغلب قربانی شرارت است‪ ،‬اما زمانی که فضیلت پیروز شود‪،‬‬
‫شیرینترین لحظه است و این همان لحظهای است که خداوند در بهشت به ما وعده داده است‪ .‬انسان‬
‫های درست‪،‬پاداش فضیلتشان را خواهند گرفت‪ ،‬حتی اگر فساد همهی زمین را فرا بگیرد‪» .‬‬

‫‪-‬پاسخ داد‪« :‬تیریز عزیز‪ ،‬طولی نمیکشد تا متوجه شوی خدایی در کار نیست که انسانها را به‬
‫خاطر اعمالشان مجازات کند یا پاداش دهد‪...‬اوه! تیریز‪ ،‬پایان تو نیستی محض است‪ .‬اگر در این عدم‬
‫محض به تو این اجازه را میدادند تا آگاهی داشته باشی‪ ،‬آنگاه میدیدی که تمام کارهای خوبی که‬
‫انجام دادهای پوچ و بیهوده بوده است‪ .‬آنجا نقطهای است که تو از تمام کارهایت پشیمان‬
‫میشوی‪...‬تیریز هنوز وقت داری‪ .‬اگر قبول کنی همدست من باشی‪ ،‬میتوانم تو را نجات دهم‪ .‬من طاقت‬
‫دیدن بدبختیهای تو را ندارم‪ .‬نمیتوانم ببینم که تو همیشه در راه فضیلت شکست میخوری‪ .‬چی!‬
‫هنوز هم به اندازهی کافی به خاطر اصول نادرست و رفتار خوبت مجازات نشدهای؟ چقدر باید بدبختی‬
‫بکشی تا رفتارت را تغییر بدهی؟ من برای متقاعد کردن شما باید به چند مثال دیگر متوسل بشوم تا‬
‫بفهمید که اآلن بدترین دوران زندگی شماست‪ .‬همانطور که هزاران بار به شما گفتهام‪ ،‬زمانی که بر‬
‫‪270‬‬

‫خالف اصول پیش میروید و سعی میکنید در جامعهای که کامالً فاسد است‪ ،‬قدم در راه فضیلت‬
‫بگذارید‪ ،‬چیزی جز شکست در انتظار شما نخواهد بود‪ .‬تنها تکیهی شما این است که خدا انتقام گیرنده‬
‫است‪ .‬اما فقط خودت را فریب میدهی تیریز‪ .‬خودت را فریب میدهی‪ .‬این خدایی که تو از آن نام‬
‫میبری‪ ،‬تنها زاییده و اختراع ذهن توست و فقط در ذهن دیوانگان یافت میشود‪ .‬خدا مفهومی شبحوار‬
‫است که توسط شرارت انسانها اختراع شده است تا اینگونه‪ ،‬گروهی بر گروه دیگر مسلط شوند‪ .‬خدا‬
‫یک سالح است‪ .‬سالحی برای برتری و تسلط بر مردم‪ .‬بزرگترین خدمتی که میشد به بشر کرد این‬
‫بود که گلوی اولین شیادی که خودش را نایب خدا میدانست‪ ،‬بریده شود‪ .‬همین یک قتل کافی بود تا‬
‫خون بسیاری از مردم حفظ شود! بیا‪ ،‬بیا تیریز‪ ،‬طبیعتی که دائماً فعال است‪ ،‬دائماً در حرکت است‪ ،‬برای‬
‫هدایت شدن نیازی به راهنما و استاد ندارد‪ .‬حتی اگر این راهنما و استاد وجود داشته باشد‪ ،‬این همه‬
‫عیب و ظلم و ناعدالتی در آثار و مخلوقاتش به چه معناست؟ آه‪ ،‬اگر او وجود داشته باشد‪ ،‬خدای تو‪،‬‬
‫چقدر از او متنفرم تیریز‪ ،‬چقدر از او متنفرم! بله‪ ،‬اگر او واقعاً وجود داشت‪ ،‬اعتراف میکنم که آزار دادن‬
‫و اذیت کردن او‪ ،‬بهترین دلیل برای این خواهد بود که کمی به او اعتقاد داشته باشم‪...‬یک بار دیگر‬
‫میپرسم تیریز‪ ،‬با من همکاری میکنی؟ این یک موقعیت عالی است و میتوانیم با شجاعت آن را انجام‬
‫دهیم‪ .‬اگر قبول کنید من هم زندگی شما را نجات میدهم‪ .‬اربابی که اکنون به خانهاش میرویم و شما‬
‫او را میشناسید‪ ،‬در یک خانهی روستایی به تنهایی زندگی میکند و همهی مهمانیها و عیاشیهایش‬
‫را در آن برگزار میکند‪ .‬خودت میدانی که نوع عیاشیهای آنها‪ ،‬میطلبد تا همیشه از شهر دور باشند‪.‬‬
‫زمانی که برای خوشگذرانی به آنجا میرود‪ ،‬فقط یک خدمتکار با او همراه میشود‪ .‬بنابراین دو نفر‬
‫بیشتر نیستند‪ .‬در صورتی که تو و من به همراه مردی که تو را گرفت و االن از کالسکهی ما جلوتر است‪،‬‬
‫سه نفر میشویم‪ .‬از نظر عددی ما دست باال را داریم‪ .‬وقتی این آزاده مست شهوت شد‪ ،‬من قربانیانش‬
‫را با شمشیر میکشم‪ .‬در همین حین تو او را نگه میداری تا من با شمشیر او را بکشم‪ .‬همکار من هم‪،‬‬
‫خدمتکارش را خواهد کشت‪ .‬داخل خانهی او بیش از هشتصد هزار فرانک پول وجود دارد‪ .‬تیریز مطمئناً‬
‫این کار ارزشش را دارد‪...‬انتخاب کن ای مخلوق عاقل‪ ،‬انتخاب کن که بمیری یا به من خدمت کنی‪ .‬اگر‬
‫به من خیانت کنی یا اگر نقشههایم را به او بگویی‪ ،‬تو را متهم خواهم کرد و مطمئن باش به خاطر‬
‫اعتمادی که به من دارد‪ ،‬تو را خواهد کشت‪...‬قبل از اینکه جواب بدهی‪ ،‬خوب فکر کن‪ .‬این مرد یک‬
‫‪271‬‬

‫جنایت کار است و اگر او را بکشیم به قانون خدمت کردهایم‪ .‬حقش این است که بمیرد‪ .‬تیریز این فاسد‬
‫هر روز یک دختر بدبخت را میکشد‪ .‬وقتی که یک جنایت کار را مجازات میکنیم‪ ،‬فضیلت صدمهای‬
‫نمیبیند‪ .‬اینکار چگونه با اصول شما در تضاد خواهد بود؟ »‬

‫‪-‬من پاسخ دادم‪« :‬خانم مطمئناً شما این کار را به خاطر عدالت نمیکنید‪ ،‬بلکه میخواهید از آن سود‬
‫ببرید‪ .‬بنابراین کار شما خودش یک جنایت است‪ .‬در هر صورت حتی اگر کار شما برقراری عدالت بود‪،‬‬
‫باز هم یک جنایت است چرا که وظیفهی مجازات به عهدهی شما نیست‪ .‬قانون چیزی است که باید به‬
‫دنبال مجرمان برود و ما نباید خودمان سر از خود دست به مجازات بزنیم‪ .‬حق تعالی شمشیر عدالت را‬
‫به دستان ناتوان ما نسپرده است‪ .‬اگر خودمان دست به کار شویم در واقع در مقابل عدالت الهی‬
‫ایستادهایم‪» .‬‬

‫‪-‬دوبوآ با عصبانیت پاسخ داد‪« :‬خب پس‪ ،‬تو باید بمیری‪ ،‬موجود شرمآور‪ ،‬تو باید بمیری‪ .‬دیگر امیدی‬
‫برای فرار از سرنوشت نخواهی داشت‪» .‬‬

‫‪-‬آرام جواب دادم‪« :‬چه اهمیتی برای من دارد؟ مرگ مرا از تمام مصیبتها خالص میکند‪ .‬من از‬
‫مرگ نمیترسم‪ ،‬مرگ آخرین خواب زندگی است‪ ،‬آرامش بدبختان‪»...‬‬

‫و با این سخنان جانور درنده خود را به سوی من پرتاب کرد تا مرا خفه کند‪ .‬او چندین ضربه به‬
‫سینهام زد‪ ،‬اما به محض این که فریاد زدم مرا رها کرد چون میترسید رانندهی کالسکه صدایم را‬
‫بشنود‪.‬‬

‫ما با سرعت زیادی در حال حرکت بودیم‪ .‬مردی که جلوتر از ما حرکت میکرد و همکار دوبوآ بود‪،‬‬
‫اسبهای تازه نفس آماده میکرد و ما به این ترتیب در هیچ جایگاهی توقف نکردیم‪ .‬وقتی داشتند‬
‫جای اسبها را عوض میکردند‪ ،‬دوبوآ دوباره اسلحهاش را گرفت و روی قلبم گذاشت‪...‬من باید چه کار‬
‫میکردم؟ ‪...‬راستش با وضعیت و حال روحی که داشتم‪ ،‬ترجیم میدادم بمیرم تا اینکه بخواهم خودم‬
‫را نجات دهم‪.‬‬
‫‪272‬‬

‫تازه داشتیم وارد دووفینه میشدیم که شش مرد سوار بر اسب که با سرعت تمام پشت کالسکهی‬
‫ما میتاختند‪ ،‬به ما رسیدند و با شمشیرهایی در دست‪ ،‬کالسکهی ما را مجبور به توقف کردند‪ .‬سی‬
‫قدمی جاده کلبهای بود که این سواران‪ ،‬که خیلی زود متوجه شدیم پاسبان محلی هستند‪ ،‬به راننده‬
‫دستور دادند که کالسکه را به آنجا ببرند‪ .‬زمانی که کالسکه به آنجا برده شد‪ ،‬همهی ما را بیرون کردند‬
‫و به این کلبهی روستایی کشاندند‪ .‬دوبوآ که میدید دستگیر شده است‪ ،‬با وقاحتی غیرقابل تصور که‬
‫مخصوص یک جنایت کار است سر سربازان فریاد میزد و میگفت آیا میدانید من کیستم‪ .‬به چه حقی‬
‫با خانمی با این درجهی باال اینگونه رفتار میکنید‪.‬‬

‫‪-‬افسر مسئول گفت‪« :‬ما افتخار آشنایی با شما را نداریم خانم‪ ،‬اما مطمئن هستیم که شما دختر‬
‫بدبختی را در کالسکهی خود دارید که دیروز مسافرخانهی اصلی وییوفرانش را به آتش کشید‪ » .‬سپس‬
‫به من نگاه کرد و ادامه داد‪« :‬این دختر با چیزی که به ما گفتهاند مطابقت دارد‪ .‬خانم ما اشتباه نمیکنیم‪.‬‬
‫او را به ما تحویل بدهید و به ما بگویید چگونه زنی محترم مثل شما با چنین دختری سر و کار دارد؟ »‬

‫‪-‬دوبوآ با گستاخی پاسخ داد‪« :‬مسئلهی ساده ایست‪ .‬مطمئناً اگر میدانستم این دختر در چنین‬
‫جنایتی نقش داشته است‪ ،‬آن را از شما پنهان نمیکردم‪ .‬من هم مثل او دیروز در این مسافرخانه در‬
‫وییوفرانش اقامت داشتم‪ .‬بعد از اینکه آنجا آتش گرفت‪ ،‬حرکت کردم و زمانی که وارد کالسکه شده‬
‫بودم‪ ،‬این دختر به سمت من دوید و به من التماس کرد که او را با خودم ببرم‪ .‬میگفت همهی وسایلش‬
‫را در آتش از دست داده است‪ .‬میخواست به لیون برود تا بتواند شغلی دست و پا کند‪ .‬متأسفانه به‬
‫جای اینکه به عقلم گوش بدهم‪ ،‬به دنبال قلبم رفتم و او را سوار کالسکه کردم‪ .‬در طول مسیر از من‬
‫خواست تا او را به عنوان خدمتکار بپذیرم‪ ،‬و متأسفانه من هم قبول کردم و داشتم او را به دووفینه که‬
‫محل زندگی من است میبردم‪ .‬مطمئناً این جا درس مهمی یاد گرفتم و فهمیدم که ترحم کردن چه‬
‫معایبی دارد‪ .‬دیگر این اشتباه را تکرار نمیکنم‪ .‬او اینجاست سروران عزیز‪ ،‬اینجاست‪ .‬نباید به چنین‬
‫هیوالیی نزدیک شوم‪ .‬با تمام قدرت او را تحویل قانون میدهم و از شما خواهش میکنم که برای یک‬
‫لحظه هم فکر نکنید که من قصد دیگری داشتهام‪» .‬‬
‫‪273‬‬

‫من سعی کردم از خودم دفاع کنم‪ ،‬میخواستم مقصر اصلی این ماجرا را فاش کنم ولی هرچه‬
‫میگفتم به عنوان تهمت در نظر گرفته شد و دوبوآ تنها با لبخندی تحقیرآمیز از خود دفاع میکرد‪ .‬آه‬
‫ای بدبختی و تبعیض! ثروت کافی است تا همه چیز تعیین شود‪ .‬چگونه زنی که خودش را مادام البارون‬
‫دو فولکونیس مینامید و ثروت عظیمی داشت و ادعا میکرد امالک زیادی دارد و عضو یک خانوادهی‬
‫اشرافی است‪ ،‬میتواند مجرم شناخته شود؟ چگونه ممکن است چنین زنی با این همه ثروت و کماالت‬
‫مرتکب چنین جنایتی بشود؟ ثروتمندان چگونه میتوانند مرتکب جنایت بشوند؟ چنین چیزی کامالً‬
‫دور از انتظار است ولی از طرف دیگر من فقیر بودم و همین کافی است تا مجرم شناخته شوم‪ .‬فقر برای‬
‫متهم شدن کافی است‪.‬‬

‫افسر مسئول اتهامات برتراند را برای من خواند‪ .‬او بود که مرا متهم کرده بود‪ .‬به گفتهی او‪ ،‬من‬
‫مسافرخانه را آتشزده بودم تا راحتتر از او غارت کنم‪ .‬او همهی ثروتش را از دست داده بود و از طرفی‬
‫فرزندش را در مقابل او به آتش انداخته بودم تا اینگونه حواسش پرت شود و از نقشههای من برای‬
‫دزدی آگاه نشود‪ .‬عالوه بر این برتراند اضافه کرده بود من یک زن بیبند و بار بودم‪ ،‬زنی که در گرنوبل‬
‫از چوبهی دار فرار کرده بود‪ .‬گفته بود تنها به این جهت مرا پذیرفته است چون مرد جوانی مرا به او‬
‫معرفی کرده و قطعاً من معشوقهی آن جوان بودهام‪ .‬همچنین اشاره کرد که راهبان در مالء عام به من‬
‫پیشنهاد دادهاند‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬این زن شرمآور از هرچه میتوانست استفاده کرد تا مرا متهم کند‪ .‬با‬
‫اصرار این زن‪ ،‬محل حادثه را بررسی کردند‪ .‬آتش سوزی از انبار علوفه آغاز شده بود و چند نفر سوگند‬
‫یاد کرده بودند که غروب روز حادثه من وارد آنجا شدهام‪ .‬البته این درست بود‪ .‬من برای دستشویی‬
‫کردن به آنجا رفته بودم‪ .‬خدمتکار مسافرخانه به من آدرس اشتباه داده بود و من از انبار علوفه سر در‬
‫آوردم‪ .‬از آنجایی که مدت طوالنی در انبار معطل شدم‪ ،‬چون داشتم دنبال دستشویی میگشتم‪ ،‬این‬
‫شاهدان دالیل خوبی داشتند که به من مشکوک شوند یا حداقل احتمال این را بدهند که من کاری‬
‫کردهام‪ .‬همانطور که میدانیم‪ ،‬در قرن ما‪ ،‬این احتماالت برای اثبات یک موضوع کافی است‪.1‬‬

‫‪ . 1‬به نظر میرسد اینجا اشارهای است به واقعهی مارسی که خود نویسنده آن را تجربه کرده است‪ .‬در سال ‪ 1772‬مارکی دو ساد‪ ،‬به‬
‫تالش برای قتل یک فاحشه متهم شد و بر اساس شواهدی که بعدا ً معلوم شد غلط بودند‪ ،‬توسط دادگاه ‪ Aix‬به اعدام محکوم شد‪.‬‬
‫‪274‬‬

‫بنابراین نتوانستم از خودم دفاع کنم و افسر تنها کاری که کرد این بود که به من دستبند زد‪ .‬قبل‬
‫از اینکه مرا زنجیر کنند گفتم‪« :‬اما سرورم‪ ،‬اگر من پولهای این خانم را دزدیده بودم‪ ،‬پولها هنوز باید‬
‫پیش من باشد‪ .‬حداقل بگذارید مرا بگردند‪» .‬‬

‫این دفاعیه فقط باعث خندهی آنها شد‪ .‬آنها هیچ شکی نداشتند که من تنها نیستم‪ ،‬آنها مطمئن‬
‫بودند که من همدستانی دارم که پولهای سرقتی را هنگام فرار به آنها منتقل کردهام‪ .‬سپس دوبوآی‬
‫شریر که از نشان داغی که مدتها پیش رودین روی شانهی منزده بود‪ ،‬آگاهی داشت‪ ،‬وانمود کرد که‬
‫میخواهد به من کمک کند‪.‬‬

‫‪-‬او به افسر گفت‪« :‬آقا‪ ،‬هر روز اشتباهات زیادی در این زمینهها انجام میشود‪ ،‬پس بگذارید‬
‫پیشنهادی بدهم‪ .‬اگر این دختر واقعاً مجرم باشد‪ ،‬پس احتماالً این نباید اولین جرم او باشد‪ .‬چنین‬
‫جنایت بزرگی فقط از دست کسانی بر میآید که قبالً صدها جنایت دیگری مرتکب شده باشند وگرنه‬
‫مردم برای اولین جنایتشان چنین کار فجیعی انجام نمیدهند‪ .‬سرورم لطفاً او را بررسی کنید‪...‬شاید‬
‫روی بدنش نشان باشد‪...‬اما اگر چیزی پیدا نکردید‪ ،‬اجازه دهید از او دفاع و محافظت کنم‪» .‬‬

‫افسر با بررسی من موافقت کرد‪ .‬میخواست کارش را شروع کند‪...‬من مقاومت کردم و گفتم‪« :‬یک‬
‫لحظه آقا‪ .‬نیازی نیست مرا بررسی کنید چرا که این خانم به خوبی از نشان روی بدن من آگاه است‪ .‬این‬
‫خانم به خوبی دلیل آن را میداند ولی به خاطر متهم کردن من‪ ،‬وانمود میکند که چیزی از آن نمیداند‪.‬‬
‫به زودی عدالت جنایات او را فاش خواهد کرد‪ .‬اینجاست‪ .‬این دستهای من است‪ .‬آنها را ببندید‪ .‬تنها‬
‫جنایت است که از تحمل این زنجیرها شرمنده میشود‪ .‬فضیلت زیر فشار این زنجیرها ناله میکند‪ ،‬ولی‬
‫ترسی از آنها ندارد‪» .‬‬

‫‪-‬دوبوآ گفت‪« :‬در حقیقت‪ ،‬هرگز فکر نمیکردم که پیشنهادم تا این حد موفقیتآمیز باشد‪ ،‬اما از‬
‫آنجایی که این موجود پاسخ محبتهای مرا اینگونه میدهد‪ ،‬اگر الزم بدانید من هم با شما خواهم آمد‪».‬‬

‫‪-‬افسر گفت‪« :‬مطمئناً هیچ فایدهای برای انجام این کار وجود ندارد مادام ال بارون‪ .‬تحقیقات ما فقط‬
‫به این دختر مربوط میشود‪ .‬اعترافات او و نشانی که دارد برای محکومیتش کافی است‪ .‬ما را ببخشید‬
‫که این همه وقت شما را گرفتیم‪» .‬‬
‫‪275‬‬

‫بالفاصله مرا به زنجیر کشیدند‪ .‬دوبوآ برای آخرین ضربه‪ ،‬چند اکو به سربازان داد تا اینگونه با‬
‫وضعیت بد من همدردی کرده باشد‪ .‬زمانی که خودم را این همه تحقیر شده دیدم‪ ،‬فریاد زدم‪« :‬ای‬
‫فضیلت! بیش از این میتوانستی تحقیر شوی! چگونه است که شرارت میتواند جلوی تو قد علم کند‬
‫و تو را شکست دهد! » ما به لیون رسیدیم و بالفاصله مرا به جرم دزدی‪ ،‬کودک کشی و آتش سوزی به‬
‫سیاهچال جنایتکاران انداختند‪.‬‬

‫در آن مسافرخانه هفت نفر زنده زنده در آتش سوختند‪ .‬فکر میکردم خودم هم یکی از آنها باشم‪.‬‬
‫سعی کرده بودم بچهای را نجات دهم‪ .‬قرار بود بمیرم ولی کسی که مسبب اصلی این جنایت است‪ ،‬با‬
‫هوشیاری از قانون و عدالت الهی میگریخت‪ .‬او پیروز بود و میخواست جنایات جدیدی مرتکب شود‪،‬‬
‫در حالی که منِ بیگناه و بدبخت باید منتظر بیآبرویی و مرگم باشم‪.‬‬

‫مدتهاست که به ناسزاها‪ ،‬بیعدالتیها و بدبختیها عادت کردهام و از کودکی احساس فضیلت را‬
‫برای رو در رویی با مصائب در آغوش گرفتهام‪ .‬دیگر بیحس شده بودم و درد تأثیر زیادی روی من‬
‫نداشت برای همین بسیار کمتر از آنچه در تصورم بود‪ ،‬گریه کردم‪ .‬با این حال موجودی که در بدبختی‬
‫فرو رفته است‪ ،‬تمام تالشش را میکند تا از کمترین چیزها هم برای بیرون کشیدن خودش استفاده‬
‫کند‪ .‬پدر آنتونین به ذهن من آمد‪ .‬هرچقدر هم که بعید بود او کمکی به من بکند ولی باز هم کتمان‬
‫نمیکنم که دوست داشتم او را ببینم‪ .‬درخواست مالقات با او را دادم و او حاضر شد‪ .‬به او گفته نشده‬
‫بود که چه کسی درخواست مالقات کرده است و برای همین او مرا نشناخت‪ .‬بنابراین من به دربان گفتم‬
‫که او ممکن است مرا فراموش کرده باشد‪ .‬گفتم که او در جوانی مشاور من بوده و باید با او خصوصی‬
‫صحبت کنم‪ .‬دو طرف موافقت کردند و من به دیدن این روحانی رفتم‪ .‬به محض اینکه با این روحانی‬
‫تنها شدم‪ ،‬خودم را به پای او انداختم و با اشک از او خواستم که مرا از وضعیت ظالمانهای که در آن‬
‫قرار گرفتهام نجات دهد‪ .‬گفتم پیشنهادی که چند روز پیش در مالء عام به من دادی موجب شد که به‬
‫ضرر من تمام شود‪ .‬راهب با دقت به من گوش میکرد‪.‬‬

‫‪-‬سپس به من گفت‪« :‬تیریز‪ ،‬وقتی کسی با تعصبات نفرین شدهی تو مخالفت میکند‪ ،‬کنترل خودت‬
‫را از دست نده‪ .‬خودت میبینی که آنها تو را به کجا رساندهاند‪ .‬اکنون خودت به راحتی باید تصدیق‬
‫‪276‬‬

‫کنی که یک رذل شاد صدها برابر بهتر از یک فاضل بدبخت است‪ .‬عزیزم دیگر فایدهای ندارد چرا که‬
‫وضعیت تو تا جایی که میتوانسته‪ ،‬بد شده است‪ .‬این دوبوآیی که به من گفتی و دوست دارد تو را از‬
‫بین ببرد‪ ،‬مطمئناً برای رسیدن به این هدف تمام تالشش را خواهد کرد‪ .‬برتراند هم به دنبال منافع‬
‫خودش است‪ .‬همهی ظواهر علیه شماست و امروزه ظاهر تنها چیزی است که برای حکم اعدام الزم‬
‫است‪ .‬بنابراین شما محکوم به فنا هستید و این بدیهی است‪ .‬تنها یک راه وجود دارد که میتواند شما‬
‫را نجات دهد‪ .‬من با ناظر دادگاه آشنایی دارم و او نفوذ زیادی روی قضات این شهر دارد‪ .‬من به او‬
‫میگویم که تو خواهرزادهی من هستی و بر این اساس‪ ،‬تو در حضانت من هستی و او کل پرونده را باطل‬
‫میکند‪ .‬من تو را از اینجا بیرون میبرم ولی تنها به این خاطر که دوباره به صومعه برگردی و مطمئناً از‬
‫آنجا زنده بیرون نخواهی رفت‪...‬تیریز از تو پنهان نمیکنم‪ ،‬وقتی به صومعه برگردی فقط یک برده‬
‫خواهی بود‪ .‬باید همهی شهوات من و راهبان دیگر را بدون هیچ چون و چرایی برآورده کنی‪ .‬خالصه‪،‬‬
‫تو از بین همهی قربانیها‪ ،‬باید تسلیمترین باشی‪...‬میشنوی؟ کار سختی است‪ .‬خودتان به خوبی‬
‫میدانید که اشتیاق ما آزادی خواهان چیست‪ .‬تصمیمت را بگیر و مرا منتظر نکن‪» .‬‬

‫‪-‬با وحشت جواب دادم‪« :‬اوه نه پدر‪ ،‬اوه نه‪ ،‬تو میخواهی از موقعیت من سوء استفاده کنی‪ .‬اگر‬
‫بمیرم بهتر است چرا که حداقل این کار را بدون پشیمانی انجام خواهم داد‪» .‬‬

‫‪-‬این مرد ظالم در حالی که از آنجا میرفت به من گفت‪« :‬هر طور که دوست داری‪ .‬من هرگز مردم را‬
‫برای شادی مجبور نمیکنم‪...‬فضیلت تا به حال آنقدر برای تو مفید بوده است تیریز‪ ،‬که حق داری‬
‫عبادتش کنی‪...‬خداحافظ و هرگز به خودت اجازه نده تا دوباره با من مالقات کنی‪» .‬‬

‫او در حال خروج بود که غریزهای قوی باعث شد یک بار دیگر خودم را جلوی پایش بیندازم‪.‬‬

‫‪-‬با گریه گفتم‪« :‬ای حیوان! کمی قلب سنگی خود را شکاف بده و بگذار بدبختیهای من آن را نرم‬
‫کند‪ .‬چرا برای نجات من شرطی میگذاری که هزار بار از مرگ ترسناکتر و بدتر است‪»...‬‬

‫تندی حرکاتم‪ ،‬حجابی را که سینهام را پوشانده بود‪ ،‬آشفته کرد‪ .‬سینههایم پیدا شده بود و اشک و‬
‫موهای ژولیدهام باعث برانگیخته شدن شهوت این فاسد شد‪...‬میخواست در سریعترین زمان خودش‬
‫را ارضا کند‪ .‬خودش را به من نشان داد‪ .‬نشان داد که چقدر شهوتی شده است‪...‬روی زانو نشسته‬
‫‪277‬‬

‫بودم‪...‬مرا هل داد و روی من پرید‪ .‬میخواستم فریاد بزنم‪ ،‬اما او با عصبانیت دستمالی را در دهانم فرو‬
‫کرد و بازوهایم را بست‪ .‬حاال که تحت کنترلش بودم‪ ،‬بدن مرا بررسی کرد‪...‬همه جای بدنم طعمهی نگاه‬
‫و دستان فاسدش شد‪ .‬باالخره توانست به خواستهاش برسد‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که دست مرا باز میکرد و لباسش را میپوشید به من گفت‪« :‬گوش کن‪ ،‬همه چیز به تو‬
‫بستگی دارد! اگر نمیخواهی کمکت کنم‪ ،‬من تو را تنها خواهم گذاشت‪ .‬من نه خدمتی به تو میکنم و‬
‫نه صدمهای به تو میزنم‪ ،‬ولی اگر یک کلمه در مورد اتفاقی که االن افتاد به کسی چیزی بگویی مطمئن‬
‫باش تو را متهم به فجیعترین جنایات میکنم و هرگونه ابزار دفاعی را از تو سلب خواهم کرد‪ .‬قبل از‬
‫اینکه حرف بزنی خوب فکر کن‪ .‬من یک کشیش هستم که قرار است اعترافات شما را‬
‫بشنوم‪...‬میشنوی؟ ما میتوانیم همهی اعترافات شما را فاش کنیم‪ .‬من میتوانم از اعترافات شما برای‬
‫اتهام استفاده کنم‪ .‬پس خوب به آنچه میخواهم به نگهبان بگویم گوش کن وگرنه فوراً کار تو را تمام‬
‫میکنم‪» .‬‬

‫او در میزند و زندانبان ظاهر میشود‪:‬‬

‫‪-‬شرور به او گفت‪« :‬آقا‪ ،‬این دختر عزیز مرا اشتباه گرفته است‪ .‬او مرا با پدر آنتونین بوردو اشتباه‬
‫گرفته بود‪ .‬من تا به حال این دختر را ندیدهام ولی از من درخواست کرد تا به اعترافات او گوش کنم‪.‬‬
‫وظیفهی من به اتمام رسید‪ .‬از هر دوی شما خداحافظی میکنم‪ .‬اگر تمایل داشته باشید میتوانم در‬
‫مورد این دختر به شما کمک کنم‪ .‬در هر حال اعترافات او هم نوعی مدرک است‪» .‬‬

‫با این سخنان آنتونین بیرون رفت و من کامالً گیج شده بودم‪.‬‬

‫در هر صورت موقعیت من آنقدر وحشتناک بود که از هر وسیلهای که میتوانستم باید استفاده‬
‫میکردم‪ .‬یاد سنت فلوران افتادم‪ .‬باور نمیکردم که این مرد به خاطر رفتاری که با او کردم بخواهد به‬
‫من بیتوجهی کند‪ .‬او رفتار ظالمانهای با من داشت ولی من همیشه به بهترین نحو با او رفتار میکردم‬
‫و جانش را نجات داده بودم و برای همین تصور میکردم که برای جبران اشتباهاتش‪ ،‬به من کمک خواهد‬
‫کرد‪ ....‬اما آیا تجربهی قبلی دوباره تکرار میشد؟ آیا برای نجات من‪ ،‬شرایطی میگذارد که از مرگ بدتر‬
‫خواهد بود؟ با خودم میگفتم‪ ،‬پیشنهاد او را قبول میکنم و زمانی که آزاد شدم راهی برای رهایی از‬
‫‪278‬‬

‫انحرافات او پیدا خواهم کرد‪ .‬ذهنم پر از این افکار بود‪ .‬برایش نامه نوشتم و از بدبختیهایم برای او‬
‫گفتم و التماس کردم که به دیدن من بیاید‪ .‬اما من به اندازهی کافی در مورد روح این مرد فکر نکرده‬
‫بودم‪ .‬گمان میکردم میتواند کمی رحم و مروت داشته باشد‪ .‬من به خوبی انحرافات و ظلمهای‬
‫وحشتناک او را به یاد نداشتم‪ .‬ضعف من این بود که فکر میکردم بقیه هم مثل من به قضایا نگاه‬
‫میکنند‪ .‬گمان میکردم که این مرد همانگونه با من رفتار خواهد کرد که من قبالً با او رفتار کرده بودم‪.‬‬

‫سنت فلوران از راه رسید‪ .‬همانطور که خواسته بودم به تنهایی با او مالقات کردم‪ .‬ما در یک اتاق‬
‫تنها شدیم‪ .‬با توجه به احترامی که به او میگذاشتند متوجه شدم که او به مقام بسیار باالیی در لیون‬
‫رسیده است‪.‬‬

‫‪-‬گفت‪« :‬چی…! تو هستی! » و با تحقیر به من نگاه کرد‪ .‬ادامه داد‪« :‬من فریب نامه را خوردم‪ .‬فکر‬
‫میکردم آن را زنی صادق نوشته است‪ ،‬زنی که حاضر بودم با تمام وجود کمکش کنم‪ .‬اما توقع داری که‬
‫من برای احمقی مثل تو چکار کنم؟ شما‪...‬شما مرتکب صدها جنایت شدهاید که یکی از یکی‬
‫وحشتناکتر است‪ .‬شما به پیشنهاد خوب من جواب منفی دادید‪ .‬شما احمقترین کسی هستید که تا‬
‫به حال دیدهام‪» .‬‬

‫‪-‬فریاد زدم‪« :‬اوه مسیو‪ ،‬من مقصر نیستم‪» .‬‬

‫‪-‬این مرد سنگدل با لحنی تلخ پاسخ داد‪« :‬پس برای مقصر بودن چه باید کرد؟ اولین باری که شما‬
‫را دیدم عضو یک گروه راهزن بودید که قصد داشتید مرا بکشید‪ .‬حاال به زندان افتادهای و به سه یا‬
‫چهار جنایت جدید هم متهم شدهای‪ .‬میگویند یک نشان هم از جنایتهای قدیمی روی شانهی شما‬
‫نقش بسته است‪ .‬اگر این صداقت است پس میخواهم بدانم برای جنایت کار شدن چه کارهای دیگری‬
‫باید انجام میدادید! شما دست همه را از پشت بستهاید! »‬

‫‪-‬پاسخ دادم‪« :‬خدایا‪ ،‬آقا! چطور میتوانی مرا به خاطر آن زمان که عضو گروه راهزنان بودم سرزنش‬
‫کنید؟ خودتان به خوبی میدانید که من مجبور بودم به عضویت آن گروه در آیم‪ .‬آنها میخواستند تو‬
‫را بکشند ولی من تو را نجات دادم‪ .‬وقتی تو را نجات دادم تو در عوض چه کردی؟ به جای تشکر یادت‬
‫میآید که با من چه کردی؟ تو میخواستی مرا بکشی و وقتی بیهوش بودم از من سوء استفاده کردی‪.‬‬
‫‪279‬‬

‫در نهایت پلیدی‪ ،‬اندک پولی که در اختیار داشتم را از من دزدیدی‪ .‬خوب ای بربر موفق شدی‪ .‬بدون‬
‫شک موفقیت شما تکمیل شد‪ .‬تو کسی هستی که مرا به بدبختی کشاندی‪ .‬تمام بدبختیهای من از تو‬
‫شروع شد‪ .‬با این وجود‪ ،‬من میتوانم همه چیز را فراموش کنم آقا‪ ،‬بله‪ ،‬همهی اینها را از یاد خواهم‬
‫برد‪ .‬من حتی از شما به خاطر این سرزنشها عذرخواهی میکنم‪ .‬اما چگونه میتوانید وانمود کنید که‬
‫من مستحق سرزنشهای شما هستم؟ آه خواهش میکنم زمانی که سایهی مرگ باالی سر من ظاهر‬
‫شده است‪ ،‬دروازهی قلبتان را بر من نبندید‪ .‬من از مرگ نمیترسم‪ ،‬اما خواری و رسوایی برای من غیر‬
‫قابل تحمل است‪ .‬نگذار مانند یک جنایتکار بمیرم‪ .‬تنها چیزی که از تو میخواهم همین است و مطمئن‬
‫باش در بهشت پاداش این کار نیکت را خواهی گرفت‪» .‬‬

‫من اشک میریختم و در برابر این مرد وحشی زانو زده بودم‪ ،‬اما نمیدانستم که این کارها چه تأثیری‬
‫میتواند روی او بگذارد‪ .‬تنها چیزی که توانستم تشخیص دهم‪ ،‬تغییر ماهیچههای آن عضو شهوانی او‬
‫بود‪ .‬سنت فلوران ظالم جلوی من نشسته بود‪ ،‬چشمان سیاه شرورش به طرز وحشتناکی به من خیره‬
‫شده بود و میتوانستم دستش را ببینم که آنجای بدنش را به گونهای لمس میکند که ثابت میکرد‬
‫تأثیر من روی او چیزی غیر از احساس ترحم است‪.‬‬

‫‪-‬در حالی که از جایش بلند شده بود به من گفت‪« :‬گوش کن‪ ،‬پروندهی شما در اختیار مسیو دو‬
‫کاردویل (‪ )Cardoville‬است‪ .‬نیازی نیست تا بگویم چه مقام مهمی دارد‪ .‬تنها چیزی که باید بدانید‬
‫این است که سرنوشت شما تنها به او بستگی دارد‪ .‬از بچگی دوست صمیمی من بوده است‪ .‬من با او‬
‫صحبت خواهم کرد‪ .‬اگر با برخی شرایط خاص موافقت کند‪ ،‬شبانه شما را از اینجا میبرند تا در محل او‬
‫یا محل من با هم مالقات کنیم‪ .‬چنین بازجویی مخفیانه دست او را باز میگذارد تا بتواند کارهایی بکند‬
‫که اینجا نمیتواند انجام دهد و همین میتواند همه چیز را به نفع شما تغییر دهد‪ .‬زمانی که او را دیدی‬
‫باید از خودت دفاع کنی و بتوانی بیگناهیت را برای او ثابت کنی‪ .‬این تنها کاری است که میتوانم برای‬
‫شما انجام دهم‪ .‬خداحافظ تیریز‪ ،‬برای همه چیز آماده باش و مهمتر از همه‪ ،‬نگذار تالش من بیفایده‬
‫بماند‪» .‬‬
‫‪280‬‬

‫سنت فلوران بیرون رفت‪ .‬واقعاً گیج شده بودم‪ .‬پیشنهاد این مرد با رفتار بدنش همخوانی نداشت‪.‬‬
‫میترسیدم برای من تله گذاشته باشد‪ .‬اما سعی کنید مرا درک کنید خانم‪ ،‬چگونه میتوانستم در این‬
‫موقعیت بیرحمانه درست فکر کنم و برای نجات به او اعتماد نکنم؟ بنابراین تصمیم گرفتم از کسانی‬
‫که برای بردن من آمده بودند پیروی کنم‪ .‬با خودم گفتم که اگر از من خواستند تن فروشی کنم‪ ،‬تا جای‬
‫ممکن مقاومت خواهم کرد‪ .‬تا پای مرگ مقاومت خواهم کرد چرا که حداقل زیر بار این رسوایی‬
‫نمیمیرم‪ .‬ساعت نه زندانبان ظاهر شد و من به لرزه افتادم‪.‬‬

‫‪-‬این نگهبان بداخالق به من گفت‪« :‬به دنبال من بیایید‪ ،‬من از طرف سنت فلوران و مسیو کاردویل‬
‫به اینجا آمدهام‪ .‬از این فرصت به درستی استفاده کنید‪ .‬اینجا افراد زیادی هستند که آرزو دارند چنین‬
‫فرصتی برایشان پیش بیاید ولی هرگز به آن نخواهند رسید‪» .‬‬

‫تا جایی که میتوانسم سر و وضعم را درست کردم و به دنبال نگهبان راه افتادم‪ .‬نگهبان مرا تحویل‬
‫چند مرد عظیم الجثه داد که مرا بیشتر نگران کرد‪ .‬وارد یک کالسکه شدیم و بدون اینکه یک کلمه از‬
‫آنها چیزی بشنوم به راه افتادیم‪ .‬پس از مدتی عمارتی را مشاهده کردم که بالفاصله متوجه شدم‬
‫عمارت سنت فلوران است‪ .‬با دیدن این قلعهی مخوف وحشت من چند برابر شد‪ .‬یکی از این مردها‬
‫بازوی مرا گرفت و تا طبقهی چهارم این قلعه با خود کشاند‪ .‬این طبقه اتاقهای کوچک مجلل و مرموزی‬
‫داشت‪ .‬از راهرو عبور کردیم و در نهایت وارد اتاق پذیرایی شدیم‪ .‬آنجا هیچ پنجرهای نبود و سنت‬
‫فلوران و یک مرد دیگر که همان کاردویل است‪ ،‬آنجا منتظر من نشسته بودند‪ .‬کاردویل درشت اندام و‬
‫تنومند‪ ،‬با ظاهری خشن و وحشی‪ ،‬شاید حدود پنجاه سال سن داشت‪ .‬با اینکه لباس راحتی پوشیده‬
‫بود ولی به راحتی میتوان فهمید که یک وکیل است‪ .‬دو مردی که مرا به آنجا آورده بودند و بهتر‬
‫میتوانستم آنها را در نور شمعهایی که این اتاق را روشن میکرد تشخیص دهم‪ ،‬بیست و پنج تا سی‬
‫سال بیشتر نداشتند‪ .‬اولین نفر که او را ال رز (‪ )La Rose‬مینامیدند‪ ،‬یک مرد جوان خوش تیپ و سیاه‬
‫پوست بود که مانند هرکول بود‪ .‬از بین این دو نفر به نظرم این مسنتر بود‪ .‬جوان دومی کمی زنانهتر‬
‫بود و چشمان بسیار درشت سیاهی داشت‪ .‬حداقل ‪ 165‬سانتیمتر قد داشت و فوقالعاده خوش تیپ و‬
‫جذاب بود‪ .‬نام او جولین (‪ )Julien‬بود‪ .‬سنت فلوران را هم که از قبل میشناسید‪.‬‬
‫‪281‬‬

‫‪-‬سنت فلوران به جولین گفت‪« :‬همهی درها قفل هستند؟ »‬

‫‪-‬مرد جوان پاسخ داد‪« :‬بله مسیو‪ ،‬خدمتکاران به دستور شما مشغول عیاشی هستند و دروازهبان‬
‫تنها کسی است که حضور دارد و از درها مراقبت میکند‪» .‬‬

‫همین چند کلمه مرا به لرزه انداخت‪ ،‬اما در برابر چهار مرد چه میتوانستم بکنم!‬

‫‪-‬کاردویل در حالی که دو مرد جوان را میبوسید‪ ،‬گفت‪« :‬دوستان من آنجا بنشینید‪ ،‬ما در صورت‬
‫لزوم با شما تماس خواهیم گرفت‪» .‬‬

‫‪-‬سنت فلوران سپس به من گفت‪« :‬تیریز» و به کاردویل اشاره کرد‪« ،‬این قاضی ماست‪ ،‬این مردی‬
‫است که سرنوشت تو به او بستگی دارد‪ .‬ما در مورد شما صحبت کردهایم‪ ،‬اما به نظر من جنایات شما‬
‫به گونهای است که حل آن فوقالعاده دشوار است‪» .‬‬

‫‪-‬کاردویل روی زانوهای جولین نشسته بود‪ ،‬دهان او را میبوسید و با انگشتانش او را نوازش میکرد‪.‬‬
‫رو به من کرد و گفت‪« :‬او چهل و دو شاهد علیه خود دارد‪ .‬ما کسانی که را مدارک قطعی علیهشان‬
‫وجود دارد را به اعدام محکوم میکنیم‪» .‬‬

‫‪-‬گفتم‪« :‬جرایم من کامالً ثابت شده است؟ »‬

‫‪-‬کاردویل در حالی که بلند شد‪ ،‬با وقاحت گفت‪« :‬ثابت شده باشد یا نه‪ ،‬شما در هر حال کاری‬
‫نمیتوانید بکنید مگر اینکه کورکورانه تسلیم ما بشوی و هرچه میگوییم انجام بدهی‪» .‬‬

‫‪-‬فریاد زدم‪« :‬اوه‪ ،‬پس اگر کسی بیگناه باشد باید در برابر شهوات شما تسلیم شود تا بتواند از‬
‫تلههای افراد شرور جان سالم به در ببرد! »‬

‫‪-‬سنت فلوران پاسخ داد‪« :‬روش کارها همین است‪ ،‬افراد ضعیف باید تسلیم خواستههای قویترها‬
‫بشوند‪ ،‬در غیر این صورت قربانی شرارت آنها خواهند شد‪ .‬بنابراین تیریز‪ ،‬این سرنوشت توست که‬
‫اطاعت کنی‪» .‬‬
‫‪282‬‬

‫این لیبرتین با تمام سرعت دامن مرا باال کشید‪ .‬بالفاصله او را پس زدم و عقب رفتم ولی به آغوش‬
‫کاردویل افتادم‪ .‬دستانم را گرفت و من بیدفاع شدم‪ .‬دامن و کرست و دستمال گردن و پیراهنم را پاره‬
‫کردند و در یک لحظه دیدم که مانند روز تولدم‪ ،‬در مقابل نگاه این هیوالها برهنه شدهام‪.‬‬

‫هر دو در حالی که مرا برهنه میکردند گفتند‪« :‬او مقاومت میکند»…او مقاومت میکند…فاحشه‬
‫تصور میکند میتواند در برابر ما مقاومت کند…» و وقتی لباسم پاره شد‪ ،‬شرورها چند ضربه به من‬
‫زدند‪.‬‬

‫به محض اینکه برهنه شدم‪ ،‬هر دو روی صندلیهایی که در کنار هم قرار داشتند‪ ،‬نشستند و مرا بین‬
‫خود گذاشتند تا بتوانند هم زمان بدن مرا بررسی کنند‪ .‬یکی جلوی مرا بازرسی میکرد‪ ،‬دیگری پشتم‬
‫را‪ ،‬سپس جایشان را عوض کردند و به این ترتیب بیش از نیم ساعت مدام جلو و پشت مرا بررسی‬
‫میکردند‪ .‬هر دو جلو و پشت مرا نوازش میکردند و میبوسیدند و تا جایی که متوجه شدم‪ ،‬هر دو‬
‫شیداییهای یکسانی داشتند‪.‬‬

‫‪-‬سنت فلوران به دوستش گفت‪« :‬خب پس‪ ،‬آیا به شما نگفتم که او باسن زیبایی دارد! »‬

‫‪-‬دوستش که در حال بوسیدن باسنم بود گفت‪« :‬بله‪ ،‬کامالً صحیح است‪ .‬پشت او بسیار عالی است‪.‬‬
‫خیلی محکم و تازه! ‪...‬چگونه ممکن است با این زندگی سراسر بدبختی چنین باسنی داشته باشد؟ »‬

‫‪-‬سنت فلوران پاسخ داد‪« :‬به این خاطر است که هیچگاه با میل و رغبت خودش به کسی سرویس‬
‫نداده است‪ .‬من به شما گفتم‪ ،‬ماجراهای این دختر واقعاً سرگرمکننده است! همیشه به زور او را‪ »...‬و در‬
‫همین حین هر پنج انگشتش را وارد محراب جلویی من کرد و ادامه داد‪« :‬آه اما متأسفانه آنقدر با او‬
‫خوابیدهاند که دیگر گشاد شده‪ .‬من فقط از کسانی لذت میبرم که بار اولشان است‪» .‬‬

‫سپس مرا برگرداند و دوباره هر پنج انگشتش را به آنجا فرو کرد و متوجه شد که آنجا هم همین‬
‫مشکل را دارد‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل گفت‪« :‬اوه خب! تو راز را میدانی‪» .‬‬


‫‪283‬‬

‫‪-‬سنت فلوران پاسخ داد‪« :‬بنابراین من از آن استفاده خواهم کرد‪ .‬شما که به آنجا نیازی ندارید‪ .‬شما‬
‫همیشه از راه غیر طبیعی لذت میبرید‪ .‬هرچند برای زنان دردناک است ولی برای مرد یک لذت عالی‬
‫است‪ .‬امیدوارم تا کار من تمام نشده است‪ ،‬او را از من نگیرید‪» .‬‬

‫‪-‬کاردویل گفت‪« :‬مشکلی نیست‪ .‬شما کارتان را شروع کنید و من شما را تماشا خواهم کرد‪ .‬همانطور‬
‫که میدانید من از این کار لذت میبرم‪ .‬من نقش دختر را با جولین و ال رز بازی خواهم کرد‪ ،‬در حالی‬
‫که تو نقش مرد را با تیریز بازی میکنی‪ .‬فکر میکنم این هم به همان خوبی است‪» .‬‬

‫‪-‬فلوران پاسخ داد‪« :‬بدون شک هزار بار بهتر است‪ .‬حالم از زنها به هم میخورد! فکر میکنید بدون‬
‫استفاده از آن صحنههایی که شهوت ما را بر میانگیزد‪ ،‬میتوانم خودم را با زنان ارضا کنم؟ »‬

‫با این سخنان متوجه شدم که این زوج فاسد به دنبال لذتهای خشنتری هستند‪ .‬از جا برخاستند‬
‫و مرا به حالت ایستاده بر روی مبل قرار دادند‪ ،‬در حالی که آرنجهایم روی تکیه گاه مبل و زانوهایم‬
‫روی دستهی مبل قرار گرفت و اینگونه پشتم کامالً در اختیار آنها بود‪ .‬به محض اینکه به این حالت در‬
‫آمدم‪ ،‬آنها شلوارشان را درآوردند‪ ،‬پیراهنشان را باال زدند و به جز کفشهایشان‪ ،‬از کمر تا پایین کامالً‬
‫برهنه بودند‪ .‬عورت خود را به من نشان میدادند و چندین بار در مقابل من به این طرف و آن طرف‬
‫حرکت کردند و آن عضوشان را تکان میدادند و باسنشان را به نمایش میگذاشتند‪ .‬باسنشان در واقع‬
‫مانند زنان بود‪ .‬به خصوص از کاردویل که گوشتی و خوش فرم و ظریف بود‪ .‬کمی جلوی من با یکدیگر‬
‫کارهای ناشایست انجام دادند ولی بدون اینکه به اوج برسند‪ .‬در مورد کاردویل هیچ چیز خاصی وجود‬
‫نداشت‪ ،‬اما سنت فلوران یک هیوال بود و وقتی به یاد میآورم که ابزارش را وارد من کرد‪ ،‬هنوز هم به‬
‫خود میلرزم‪ .‬آه خدا! چگونه این مرد با چنین ابزار عظیمی به دختران باکره و نوجوان نیاز دارد؟ آیا‬
‫واقعاً خیال و شیدایی میتواند انسان را به چنین انحرافاتی بکشد؟ جولین و ال رز‪ ،‬که بدون شک از‬
‫دیدن این صحنهها برانگیخته شده بودند‪ ،‬شلوارشان را در آوردند و آلت به دست‪...‬اوه خانم‪ ،‬من قبالً‬
‫هیچ چیز به این بدی ندیده بودم‪ ،‬اینها از هرچه دیده بودم وحشتناکتر بود‪ .‬دو لیبرتین ما به سرعت‬
‫این نیزههای جنگی را چنگ زدند‪ .‬نیزهها را نوازش میکردند‪ ،‬میمالیدند و داخل دهان میکردند و‬
‫جنگ تازه شروع شده بود‪ .‬سنت فلوران به سمت من آمد و خم شد‪ .‬دهانش را به باسن من چسباند‪.‬‬
‫‪284‬‬

‫باسن مرا میبوسید و با زبانش به آنجا نفوذ میکرد‪ .‬در همین حال کاردویل آلتش را وارد خلوتگاه‬
‫فلوران کرد و ال رز آلت عظیمش را به همین ترتیب وارد کاردویل کرد‪ .‬جولین هم زیر فلوران دراز‬
‫کشیده بود و او را به هیجان میآورد‪ .‬هیچ چیز به اندازهی اوج کاردویل عجیب نبود‪ .‬زمانی که داشت‬
‫به اوج میرسید‪ ،‬ال رز را رها کرد و خودش را به جولین رساند و با فحاشی و صدایهای عجیب و غریب‬
‫که گویی در حال مرگ است‪ ،‬خودش را تخلیه کرد‪ .‬سنت فلوران خودش را مهار کرد و بدون اینکه‬
‫اتفاق خاصی رخ بدهد‪ ،‬این صحنه به اتمام رسید‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل به دوستش فلوران گفت‪« :‬واقعاً تو هنوز هم مثل وقتی ‪ 15‬سال داشتی برای من لذت‬
‫بخشی‪ ....‬آری همینطور است‪ » .‬او به سمت ال رز رفت و او را بوسید و ادامه داد‪« :‬آه این پسر دوست‬
‫داشتنی به خوبی میداند که چگونه مرا هیجانزده کند‪...‬آه فرشته من‪ ،‬امروز کمی گشاد نبودم؟‬
‫‪...‬باورت میشود سنت فلوران که امروز برای چندمین بار است که از پشت لذت بردهام‪...‬واقعاً وقت آن‬
‫است که ارضا شوم‪...‬دوست عزیز من این به تو بستگی دارد‪ » .‬در همین حال آلتش را در دهان جولین‬
‫گذاشت‪ ،‬دهانش را به باسن من چسباند و باسنش را در اختیار سنت فلوران گذاشت و گفت‪« :‬آه دوست‬
‫من تو هم به لیست امروز اضافه میشوی‪» .‬‬

‫سنت فلوران با کاردویل ارضا شد و در همین حال ال رز عضو عظیمش را وارد پشت سنت فلوران‬
‫کرد و اینگونه ارضا شد‪ .‬اگر خلسهی سنت فلوران کمی کوتاهتر میبود‪ ،‬مطمئناً چیزی از کاردویل کم‬
‫نداشت‪ .‬سنت فلوران هم تقریباً به همان اندازه دیوانه شد و صداهای عجیب و غریب از خودش در‬
‫میآورد‪ .‬در هر حال هر دو کثیف و ناپاک بودند‪ .‬به طور خالصه‪ ،‬به نظر میرسید که خشم و دیوانگی از‬
‫ویژگیهای خلسهی کاردویل باشد‪ ،‬در حالی که پستی و درندهبودن از ویژگیهای سنت فلوران بود‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل گفت‪« :‬بیا تیریز‪ ،‬باید ما را احیا کنی‪ .‬این مشعلهای خاموش را میبینی؟ آنها باید دوباره‬
‫روشن شوند‪» .‬‬

‫در حالی که جولین مشغول لذت بردن از کاردویل و ال رز از سنت فلوران بود‪ ،‬این دو لیبرتین به‬
‫سمت من خم شدند و به ترتیب ابزار خود را در دهان من فرو میکردند‪ .‬در حالی که با دهان آلت یکی‬
‫از آنها را میمکیدم‪ ،‬با دستانم آلت دیگری را میمالیدم‪ .‬سپس کمی مشروب الکلی به من داده شد تا‬
‫‪285‬‬

‫با آن هم اعضای بدن خودم و هم قسمتهای شرمناک بدن آنها را خیس کنم‪ .‬البته وظیفهی من تنها‬
‫مکیدن آنجا نبود بلکه مجبور بودم سر آلت آنها را با لبهایم فشار دهم و با دندان گاز بگیرم‪ .‬با این‬
‫کار لیبرتینها به خود میلرزیدند‪ .‬جولین و ال رز مرتباً جای خود را تغییر میدادند تا اینگونه هر دو‬
‫لیبرتین‪ ،‬طعم هر دو ابزار را چشیده باشند‪ .‬باالخره وقتی که دو خدمتکار جوان‪ ،‬خلوتگاه این دو‬
‫لیبرتین را با آب نجس خودشان پر کردند‪ ،‬متوجه شدم که ابزار فلوران و کاردویل شروع به سخت‬
‫شدن کرده است‪ .‬کاردویل کسی بود که زودتر به نعوذ رسید و زمانی که داشت ارضا میشد‪ ،‬تا جایی‬
‫که میتوانست به یکی از سینههایم سیلی زد‪ .‬سنت فلوران هم به سرعت خودش را به دوستش رساند‪.‬‬
‫فلوران از شدت شهوت نزدیک بود یکی از گوشهایم را از جا بکند‪ .‬کمی توقف کردند تا بتوانند‬
‫قدرتشان را بازیابند‪ .‬به من هشدار دادند که برای کارهای جدیتر آماده شو‪ .‬متوجه شدم که قرار است‬
‫کارهای وحشتناکتری با من انجام دهند برای همین دوباره خودم را به پای آنها انداختم و طلب رحمت‬
‫کردم ولی این کار باعث تحریک بیشتر آنها شد‪ .‬از این رو هر چهار نفر مرا احاطه کردند و من موظف‬
‫بودم که به نوبت از یکی به سراغ دیگری برم تا هرکدام هر کاری که دوست دارد با من انجام دهد‪ .‬آن‬
‫دو مرد جوان به همان اندازهی اربابانشان خشن بودند و کاردویل کسی بود که بیش از همه مرا آزار‬
‫میداد‪ ،‬به قدری که حتی سنت فلوران با آنکه به همان اندازه بیرحم بود ولی به درجهی آزارهای‬
‫کاردویل نمیرسید‪.‬‬

‫بعد از این عیاشیهای ظالمانه کمی استراحت کردند و من برای چند لحظه اجازهی نفس کشیدن‬
‫پیدا کردم‪ .‬بدن من کامالً کبود شده بود‪ .‬اما چیزی که مرا متعجب کرد این بود که زخمهای مرا در مدت‬
‫بسیار کمی درمان کردند و اثری از آنها باقی نماند‪ .‬بعد از آن عیاشیها دوباره شروع شد‪.‬‬

‫لحظاتی بود که به نظر میرسید همهی حرکات آنها به یک جا ختم میشود‪ .‬سنت فلوران هم نقش‬
‫فاعل و هم مفعول را ایفا میکرد‪ .‬کمی بعد اگرچه دیگر فاعل نبود ولی دهان و باسنش را برای پذیرفتن‬
‫آن آب نجس آماده میکرد‪ .‬کاردویل با دیدن این همه صحنههای شهوتانگیز‪ ،‬دیگر نمیتوانست‬
‫خودش را نگه دارد‪ .‬به محض اینکه دید دوستش به نعوذ رسیده است‪ ،‬ارضا شد و بدنش را به سنت‬
‫فلوران تقدیم کرد تا از آن لذت ببرد‪ .‬من میبایست نیزههای آنها را با دهانم تیز میکردم و به سمت‬
‫‪286‬‬

‫خلوتگاهایی که میخواستند هدایت میکردم‪ .‬باسن من برای برخی به عنوان یک محرک بصری‬
‫هیجانانگیز عمل میکرد و برای برخی دیگر هم محل ورود نیزهها بود‪ .‬سرانجام بعد از اینکه کمی‬
‫استراحت کردند‪ ،‬دو لیبرتین ما دوباره ظاهر شدند و مرا بیش از همیشه به وحشت انداختند‪.‬‬

‫‪-‬سنت فلوران گفت‪« :‬بیا ال رز‪ ،‬این ولگرد را بگیر و برای من ببند‪» .‬‬

‫من منظور او را نفهمیدم ولی کمی بعد متوجه شدم که این حالت بیرحمانه چیست‪ .‬ال رز مرا گرفت‬
‫و روی یک چهارپایه خواباند‪ .‬عرض چهارپایه بیشتر از ‪ 30‬سانتیمتر نبود‪ .‬در این حالت کمر من روی‬
‫چهارپایه قرار گرفته بود ولی بقیهی بدنم در هوا بود‪ .‬سر و دست و پاهایم در هوا مانده بود ولی ال رز‬
‫دست و پاهایم را به زمین بست‪ .‬تا جای ممکن دست و پایم را به سمت زمین کشید و با طناب بست‪.‬‬
‫در این حالت وحشیانه قرار داشتم که شکنجهگر با یک سوزن نزدیک من شد‪ .‬بدون اینکه به درد و‬
‫رنج من اهمیت بدهد یا خونریزی من برایش مهم باشد‪ ،‬دهانهی واژن مرا با سوزن به هم دوخت‪ .‬به‬
‫محض اینکه کارش تمام شد مرا برگرداند تا شکمم روی چهارپایه قرار بگیرد و در این حالت دوباره مرا‬
‫بستند‪ .‬سپس مقعدم را هم با سوزن دوختند‪ .‬الزم نیست دردم را برای شما تعریف کنم خانم‪ ،‬خودتان‬
‫میتوانید تصور کنید‪ ،‬نزدیک بود غش کنم‪.‬‬

‫‪-‬سنت فلوران زمانی که باسنم در مقابلش بود گفت‪« :‬این همان چیزی است که میخواستم‪ .‬اگر این‬
‫کار را نمیکردیم چگونه قرار بود من از او لذت ببرم؟ من فقط از بار اولیها خوشم میآید‪ .‬آنها تنگ و‬
‫سفتاند‪» .‬‬

‫سنت فلوران به شدت شهوتی شده بود و آلتش به بلندترین حالت رسیده بود‪ .‬در حالی که آلتش‬
‫در دستش بود به سمت من آمد‪ .‬برای اینکه او را بیش از پیش شهوتی کنند‪ ،‬جولین در مقابل چشمان‬
‫او‪ ،‬از کاردویل کام میگرفت‪ .‬سنت فلوران به من حمله کرد و با تمام قدرت آلتش را به خلوتگاه من فرو‬
‫کرد‪ .‬از آنجایی که پشت من بسته شده بود‪ ،‬این مرد تمام قدرت و توان خود را به کار برد تا آن ابزار‬
‫بزرگش وارد آنجا شود‪ .‬با قدرتی زیاد فشار میآورد و در نهایت تمامی نخها پاره شد و با دردی غیر‬
‫قابل تصور‪ ،‬موفق شد ابزارش را در من فرو بکند‪ .‬هرچه بیشتر درد میکشیدم‪ ،‬این ظالمان بیشتر لذت‬
‫میبردند‪ .‬فلوران موفق شد مرا پاره کند و ابزارش تا ته فرو رفت اما به این راضی نشد و آن عضو بزرگش‬
‫‪287‬‬

‫را بیرون کشید‪ .‬مرا چرخاندند‪ ،‬اینبار جلوی من در دسترس قرار گرفت‪ .‬در حالی که خودارضایی‬
‫میکرد‪ ،‬این فاسد با دقت محراب مرا برای هدفگیری بررسی میکرد‪ .‬زمانی که هدف تعیین شد‪ ،‬با‬
‫تمام قدرت به طرف من حمله ور شد و آن ابزار عظیمش را تا ته‪ ،‬به محراب من فرو کرد‪ .‬درد آنجا بیشتر‬
‫بود و از من خون جاری شد‪ .‬در نهایت این شرور کثیف در آنجا چیزی را بیرون ریخت که من دیگر‬
‫نمیتوانستم تحمل کنم‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل گفت‪« :‬او را به من بسپارید» و بالفاصله طنابها را باز کرد‪ .‬ادامه داد‪« :‬من این دختر عزیز‬
‫را نمیدوزم‪ ،‬بلکه او را روی تخت مناسبی خواهم گذاشت که همهی گرما و حرارتی را که فضیلت و یا‬
‫خلق و خویش از ما دریغ میکند را به او برگرداند‪» .‬‬

‫ال رز بالفاصله یک صلیب که از چوب خاردار درست شده بود از کمد بیرون آورد‪ .‬این شرور کثیف‬
‫میخواست مرا به صلیب بکشد‪ .‬قبل از اینکه من را به آن ببندد‪ ،‬خود کاردویل یک توپ نقرهای به‬
‫اندازهی یک تخم مرغ را در پشت من فرو میکند و آن را با کمک پوماد به داخل هل میدهد‪ .‬به محض‬
‫اینکه این توپ وارد بدنم شد‪ ،‬احساس کردم که رودههایم دارد میسوزد‪ .‬ناله میکردم ولی کسی اهمیت‬
‫نمیداد و به طرز وحشیانهای مرا به این صلیب خاردار بستند‪ .‬کاردویل خودش را روی من انداخت و‬
‫ابزارش را داخل من فرو کرد‪ .‬تمام وزنش را روی من انداخته بود‪ .‬خارها به باسن و کمر و رانهایم فشار‬
‫میآورد‪ .‬در همین حال جولین خودش را روی کاردویل انداخت و آلتش را وارد خلوتگاه او کرد‪ .‬خانم‬
‫خودتان میتوانید تصور کنید که وزن این دو نفر چقدر برای من دردآور بود‪ .‬این دو نفر بیشتر و بیشتر‬
‫به من فشار میآوردند تا اینگونه بدنم بیشتر پاره شود‪ .‬از طرفی گلولهای که داخل رودههایم بود‪ ،‬آنقدر‬
‫دردناک شد که فکر کردم رودههایم پاره شده است‪ .‬با تمام وجود فریاد میزدم‪ .‬هیچ کلمهای نمیتواند‬
‫احساس مرا در آن لحظه توصیف کند‪ .‬در همین حال‪ ،‬شکنجهگر من به ارگاسم میرسد‪ ،‬دهانش به‬
‫دهان من چسبیده بود‪ ،‬گویی از درد من نفس میکشید تا اینگونه لذت بیشتری ببرد‪ .‬نمیدانید که‬
‫دهانش چه بوی وحشتناکی میداد اما این پایان کار نبود چرا که میخواست راههای دیگری را هم‬
‫امتحان کند‪ .‬با خشونت گلوله را از رودههای من بیرون کشیدند و اینبار آن را وارد واژنم کردند‪ .‬این‬
‫گلوله تا رحمم باال رفت و درد آن بسیار بدتر بود‪ .‬مرا برگرداندند و اینبار از جلو روی صلیب قرار گرفتم‪.‬‬
‫‪288‬‬

‫سینه و شکم و جلوی رانهایم در خارها فرو رفت‪ .‬اینبار کاردویل آلتش را وارد آن قسمت ممنوعه‬
‫کرد‪ .‬سرانجام این ظالم کثیف به پیروزی رسید و پشت مرا غرق در آب نجسش کرد‪ .‬مرا از صلیب‬
‫بازکردند‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل به دو مرد جوان میگوید‪« :‬بیایید دوستان من‪ ،‬این فاحشه را بگیرید و هر طور که‬
‫میخواهید از او لذت ببرید‪ .‬او مال شماست‪ ،‬ما او را به شما واگذار میکنیم‪» .‬‬

‫دو خدمتکار مرا گرفتند و بین خودشان قرار دادند‪ .‬یکی از جلو لذت میبرد و دیگری از عقب‪ .‬مدام‬
‫جایشان را عوض میکردند‪ .‬اندازهی عظیم ابزار این دو نفر مرا بیشتر از اربابان به درد آورد‪ .‬کاردویل و‬
‫فلوران در همین حین نزدیک شدند و دوباره شروع کردند به عیاشی کردن‪ .‬ال رز از عقب به من نفوذ‬
‫کرده بود و سنت فلوران در همین حالت آلتش را وارد خلوتگاه ال رز کرد و از آن طرف جولین که در‬
‫حال لذت بردن از جلوی من بود‪ ،‬مقعدش را تقدیم کاردویل کرد‪ .‬به این صورت من وسط این چهار نفر‬
‫قرار گرفته بودم‪ .‬فلوران و کاردویل دیگر قدرت زیادی نداشتند و برای همین فقط به دو خدمتکارشان‬
‫راضی شدند ولی این دو خدمتکار به اوج رسیدند و من هم در آستانهی غش کردن بودم‪.‬‬

‫‪-‬جولین به من گفت‪« :‬دوست من تو را آزار داده تیریز‪ ،‬ولی من تو را درمان میکنم‪» .‬‬

‫جولین با یک شیشه روغن پیش من آمد و با آن بدن مرا میمالید‪ .‬با این روغن جای زخمهای بدنم‬
‫خوب شد ولی با این حال هیچ چیز نمیتوانست دردهای مرا تسکین بدهد‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل به من گفت‪« :‬همانطور که میبینی ما در درمان کردن جای زخمها تبحر داریم‪ ،‬هر دختری‬
‫که بخواهد علیه ما شکایت کند‪ ،‬در واقع وقتش را تلف میکند‪ ،‬اینطور نیست تیریز؟ این فاحشهها چه‬
‫مدرکی برای ادعاهای خود خواهند داشت؟ »‬

‫‪-‬سنت فلوران گفت‪« :‬اوه! تیریز جذاب ما در موقعیتی نیست که شکایت کند‪ .‬با توجه به این که‬
‫قرار است به زودی اعدام شود‪ ،‬باید از او انتظار دعا داشته باشیم و نه شکایت‪» .‬‬

‫‪-‬کاردویل پاسخ داد‪« :‬این دختر نباید به چنین چیزهایی فکر کند‪ .‬هیچکس به او گوش نمیکند‪ .‬با‬
‫توجه به احترام و نفوذ زیادی که در این شهر داریم‪ ،‬مردم به تهمتهایی که علیه ما مطرح میشود‬
‫‪289‬‬

‫توجهی نمیکنند‪ .‬ما به راحتی میتوانیم این اتهامات را سرکوب کنیم‪ .‬تیریز باید بفهمد که ما فقط برای‬
‫خوشگذرانی از او استفاده کردهایم و این دلیل سادهای دارد‪ .‬دلیل آن این است که قویترها همیشه به‬
‫سمت ضعیفها کشیده میشوند‪ .‬این دختر باید بفهمد که نمیتواند از مجازات فرار کند‪ ،‬حکم او باید‬
‫اجرا شود‪ .‬اگر به کسی بگوید که امشب زندان را ترک کرده است‪ ،‬مطمئناً هیچکس به او گوش نمیکند‪.‬‬
‫تازه زندانبان هم با ماست‪ .‬همه بالفاصله ادعای تو را انکار میکنیم و اینگونه هیچکس حرف شما را‬
‫باور نمیکند‪ .‬بنابراین‪ ،‬این دختر دوست داشتنی و نازنین‪ ،‬که سرشار از عظمت مشیت الهی است‪ ،‬باید‬
‫همهی آنچه را که اخیراً متحمل شده است و هر آنچه در آینده قرار است بر سرش بیاید را با فروتنی‬
‫بپذیرد‪ .‬این چیزها کفارهی کارهای اوست‪ .‬لباست را بردار تیریز‪ ،‬هنوز روز نشده است و دو مردی که‬
‫تو را به اینجا آوردهاند‪ ،‬تو را به زندان بر میگردانند‪» .‬‬

‫میخواستم چیزی بگویم‪ ،‬میخواستم خودم را به پای این فاسدان بیندازم و از آنها بخواهم به‬
‫زندگی من پایان دهند‪ .‬با این حال‪ ،‬مرا کشیدند و به داخل یک کالسکه پرتاب کردند‪ .‬این دو مرد جوان‬
‫هم وارد کالسکه شدند و طولی نکشید که دوباره شهوت آنها را کور کرد‪.‬‬

‫‪-‬جولین به ال رز گفت‪« :‬او را برای من نگه دار‪ ،‬میخواهم آلتم را به مقعدش فرو کنم‪ .‬من تا به حال‬
‫مقعدی به این لذیذی ندیدهام‪ .‬بعداً من هم برای تو همین کار را خواهم کرد‪» .‬‬

‫نقشه اجرا شد‪ ،‬سعی کردم بیهوده از خودم دفاع کنم ولی جولین پیروز شد و با درد وحشتناکی‬
‫مجبور شدم این حمله را تحمل کنم‪ .‬تمام شکنجههایی که روی من انجام داده بودند‪ ،‬موجب شده بود‬
‫که دردی غیر قابل وصف را تحمل کنم‪ .‬به محض اینکه کارش تمام شد‪ ،‬ال رز کارش را شروع کرد‪ .‬قبل‬
‫از اینکه به زندان برسیم من بار دیگر قربانی شهوات این دو جنایتکار شدم‪ .‬در نهایت مرا به زندان‬
‫برگرداندند‪ .‬شب بود و هیچکس مرا ندیده بود‪ .‬نه رفتنم را و نه برگشتنم‪ .‬مرا به زندانبان تحویل دادند‪.‬‬

‫‪-‬زندانبان به من گفت‪« :‬به رختخوابت برو تیریز‪ ،‬و اگر به کسی بگویی که امشب از زندان بیرون‬
‫رفتهای‪ ،‬مطمئن باش من آن را انکار خواهم کرد و کسی به حرف تو گوش نخواهد داد‪»...‬‬

‫به محض اینکه تنها شدم با خود گفتم‪« :‬از اینکه این جهان را ترک کنم پشیمان میشوم! اینکه‬
‫جهان بعد از من‪ ،‬همچنان پر باشد از این هیوالها‪ ،‬حقیقتاً مرا میترساند‪ .‬آه‪ ،‬باشد که ارادهی خدا‪ ،‬مرا‬
‫‪290‬‬

‫در این لحظه به هر نحوی که صالح بداند‪ ،‬از آنها دور بدارد و من دیگر شکایتی نخواهم داشت‪ .‬تنها‬
‫چیزی که بدبختانی را که در میان این هیوالها گیر افتادهاند‪ ،‬تسلی میدهد‪ ،‬این است که خدا آنها را‬
‫از این دنیا ببرد‪» .‬‬

‫روز بعد هیچ اتفاقی نیفتاد و تصمیم گرفتم خودم را تسلیم ارادهی خدا کنم‪ .‬بیهوش شده بودم و‬
‫قصد داشتم دیگر غذا نخورم‪ .‬روز بعد کاردویل آمد تا از من بازجویی کند‪ .‬وقتی دیدم که این شرور‪،‬‬
‫شروری که به نمایندگی از عدالت در آنجا حاضر شده بود ولی عین ظلم و بیعدالتی بود‪ ،‬با چنان‬
‫خونسردی در آنجا حاضر شده است‪ ،‬به لرزه افتادم‪ .‬این فاسد که با بیرحمی تمام از من سوء استفاده‬
‫کرده بود‪ ،‬تمام دفاعیات مرا برعکس جلوه داد و به عنوان جرم و جنایت ثبت کرد‪ .‬زمانی که طبق‬
‫گفتهی قاضی‪ ،‬تمام تخلفات من ثابت شد‪ ،‬این فاسد از من پرسید که آیا موسیو دو سنت فلوران را‬
‫میشناسم یا خیر‪ .‬من جواب دادم که او را میشناسم‪.‬‬

‫‪-‬کاردویل گفت‪« :‬خوب‪ ،‬این تنها چیزی است که باید بدانم‪ .‬این مسیو فلوران‪ ،‬که شما اعتراف‬
‫میکنید که او را میشناسید‪ ،‬شما را نیز به خوبی میشناسد‪ .‬آقای فلوران مدارکی ارائه کردهاند که‬
‫نشان میدهد شما در یک گروه راهزنی عضویت داشتهاید و میخواستهاید پول و اسناد ایشان را‬
‫بدزدید‪ .‬ایشان به ما گفتهاند که همکارانتان در گروه راهزنی‪ ،‬میخواستهاند که او را نجات دهند ولی‬
‫شما مخالفت کردهاید و قصد داشتهاید او را بکشید‪ .‬با این وجود آقای فلوران موفق به فرار شد‪ .‬آقای‬
‫فلوران میگوید چند سال بعد شما را در لیون دیده است و از شما دعوت کرده تا به مالقات ایشان‬
‫بروید‪ .‬در این مالقات ایشان شما را نصیحت کردهاند که راه فضیلت را در پیش بگیرید و دیگر به کارهای‬
‫خالف و ناشایست ادامه ندهید ولی شما از آنجایی که در جنایت غرق شدهاید‪ ،‬یک ساعت و صد لویی‬
‫پول نقد ایشان که روی طاقچه بوده است را دزدیدهاید‪»...‬‬

‫من از خشم به خودم میپیچیدم و کاردویل از این فرصت استفاده کرد و به منشی دادگاه دستور‬
‫داد که بنویسد که من با سکوت و حاالت صورتم به این اتهامات اعتراف کردم‪.‬‬

‫خودم را روی زمین پرتاب کردم‪ ،‬با تمام وجود جیغ میکشیدم و سرم را به کاشیهای روی زمین‬
‫میکوبیدم تا زودتر بمیرم‪ .‬نمیتوانم خشم خودم را توصیف کنم‪ .‬فریاد میزدم‪« :‬شرور! تاوان کارهایتان‬
‫‪291‬‬

‫را خواهید داد‪ .‬من خودم را به خدای بزرگ و عادل سپردهام‪ .‬انتقام مرا خواهد گرفت‪ .‬خداوند بزرگ‬
‫نمیگذارد که از قدرتهایتان سوء استفاده کنید‪ .‬جلوی شما را خواهد گرفت‪ » .‬کاردویل زنگ را به صدا‬
‫در آورد و به زندانبان گفت که مرا به سلولم بازگرداند‪ .‬اعالم کرد که من از فرط خشم و ناراحتی‪،‬‬
‫نمیتوانم بازجویی را تمام کنم ولی در هر حال گفت که ما هر آنچه نیاز بود را فهمیدیم و اعترافات شما‬
‫کامل است‪ .‬این شرور با گفتن این کلمات بدون هیچ مشکلی و در کمال آرامش آنجا را ترک گفت‪.‬‬

‫پرونده به خوبی پیش رفت و دادگاه با انگیزهی نفرت‪ ،‬انتقام و شهوت بالفاصله مرا محکوم کرد و‬
‫برای تأیید حکمم به پاریس منتقل شدم‪ .‬در جریان همین سفر سرنوشت ساز که در طی آن‪ ،‬هرچند‬
‫بیگناه بودم ولی مثل جنایتکاران با من رفتار میشد‪ ،‬تلخترین و دردناکترین افکار در سرم جمع شد‬
‫و ویرانی قلبم را کامل کرد‪ .‬با خودم گفتم حتماً ستارهی بداقبالی مرا دنبال میکند چرا که با هر قدمی‬
‫که به سوی فضیلت بر میدارم‪ ،‬صدها متر در بدبختی و بیچارگی فرو میروم‪ .‬چگونه ممکن است این‬
‫مشیت نورانی که من همیشه پیرو عدالت او بودهام‪ ،‬مرا به خاطر نیکیها و خوبیهایم مجازات میکند‬
‫ولی کسانی را در راه من قرار میدهد که به خاطر گناهان و جنایاتشان روز به روز به موفقیت و‬
‫شادیهایشان افزوده میشود! در کودکی یک رباخوار میخواست مرا مجبور به دزدی کند‪ ،‬من قبول‬
‫نکردم و او ثروتمند شد‪ .‬من در میان گروهی از دزدان قرار میگیرم که با مردی که جانش را نجات‬
‫میدهم از دست آنها فرار میکنم‪ .‬او پاداش مرا با تجاوز میدهد‪ .‬من به خانهی یک ارباب فاسق‬
‫میرسم که سگهایش را به خاطر اینکه حاضر نشد‪ l‬زن عمویش را مسموم کنم‪ ،‬به جان من انداخت‪.‬‬
‫از آنجا به خانهی یک جراح و قاتل میروم و سعی میکنم از انجام یک عمل وحشتناک جلوگیری کنم‪.‬‬
‫شکنجهگر مرا به عنوان یک جنایتکار معرفی میکند‪ .‬او بدون شک به جنایاتش ادامه میدهد و روز به‬
‫روز پولدارتر میشود در حالی که من برای یک تکه نان باید گدایی کنم‪ .‬من با تمام وجود به مقدسات‬
‫احترام میگذارم و میخواستم صمیمانه از حق تعالی درخواست کمک کنم ولی نمیدانستم که این‬
‫مکان مقدس‪ ،‬میشود قتلگاه من‪ .‬هیوالیی که از من سوء استفاده کرد‪ ،‬اکنون به باالترین مقامات دست‬
‫پیدا کرده و من هم روز به روز بدبختتر شدم‪ .‬میخواستم زنی را از دست شوهر خون خوارش نجات‬
‫دهم ولی مرا گرفت و میخواست مرا قربانی کند‪ .‬سعی کردم به یک فقیر کمک کنم ولی از من دزدی‬
‫کرد‪ .‬به مردی که بیهوش شده است کمک میکنم ولی مرا مانند حیوانات به چرخ میبندد و برای سرگرم‬
‫‪292‬‬

‫شدن حلق آویز میکند‪ .‬در نهایت اوست که موفق میشود و من باید به زندان بروم‪ .‬زنی فاسد‬
‫میخواست مرا برای انجام یک دزدی اغوا کند ولی من جلوی او را گرفتم‪ .‬نتیجهی آن این شد که اندک‬
‫پول و لباسی را هم که داشتم از من دزدید و مرد پارسایی که میخواست با من ازدواج کند جلوی‬
‫چشمانم جان داد‪ .‬برای نجات یک کودک وارد شعلههای آتش شدم اما مادر او به من اتهام زد‪ .‬به دست‬
‫جنایتکاری افتادم که اشتیاقش بریدن سر بود‪ .‬از مردی که جان و ثروتش را نجات دادهام‪ ،‬طلب کمک‬
‫میکنم ولی مرا به خانهاش میبرد و با قاضی ظالم هر دو به من تعرض میکنند‪ .‬بخت با آنها یار است‬
‫در حالی که من منتظر مرگم هستم‪.‬‬

‫این کارهایی است که انسانها با من کردهاند‪ .‬این چیزی است که از بودن با انسانها یاد گرفتهام‪.‬‬
‫آیا تعجبآور است که روح مظلوم و زخم دیدهی من‪ ،‬آرزو دارد که دیگر با انسانها هیچ ارتباطی‬
‫نداشته باشد؟‬

‫این دختر بدبخت در حالی که شرح ماجراهایش را تمام میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬خانم عزیز هزاران بار از شما‬
‫عذر میخواهم که روح پاکتان را با چنین وقایع ناپاکی لکه دار کردم‪ .‬ممنون که برای مدت طوالنی به‬
‫من گوش دادید‪ .‬شاید به آسمانها با این داستانهای تلخ زندگیام توهین کرده باشم‪ ،‬زخمهای کهنهام‬
‫را گشودهام و آسایش شما را بر همزدهام‪ .‬خداحافظ خانم‪ ،‬خداحافظ‪ ،‬خورشید در حال طلوع است‪،‬‬
‫نگهبانانم مرا صدا میزنند‪ ،‬بگذار برای دیدار با سرنوشتم حرکت کنم‪ ،‬دیگر نمیترسم‪ ،‬این به عذابم‬
‫پایان میدهد‪ .‬این لحظهی آخر زندگی انسان‪ ،‬فقط برای آن فرد خوش شانسی که روزهایش صاف و‬
‫بیابر بوده است وحشتناک است‪ .‬اما آن موجود بدبختی که جز بوی تعفن چیز دیگری نبوییده‪ ،‬گامهای‬
‫لرزانش جز خارها بر روی هیچ چیز دیگری قدم نگذاشته و روشنایی روز را ندیده مگر زمانی که رعد و‬
‫برق مصیبت برای تخریب خانهاش او را به لرزه در آورده و شکستهای بیرحمانهی زندگی‪ ،‬پدر و مادر‪،‬‬
‫دوستان‪ ،‬ثروت و حمایت را از او گرفته‪ ،‬چنین موجود بدبختی که در دنیا چیزی جز مصیبت و رنج‬
‫ندیده و جز خون ننوشیده‪ ،‬مرگ را بدون ترس میپذیرد و در واقع برای رسیدن به آن لحظه شماری‬
‫میکند چرا که در مرگ به آرامش میرسد و میتواند خودش را به آغوش خدایی بیندازد که تمام‬
‫مصائب این دنیای فاسد را برای او جبران کند‪» .‬‬
‫‪293‬‬

‫مسیو کورویل از شنیدن این داستان عمیقاً ناراحت شده بود و به شدت تحت تأثیر قرار گرفت‪ .‬مادام‬
‫لورسانژ با اینکه در دوران جوانی کارهای وحشتناکی انجام داده بود ولی با این حال هنوز همهی‬
‫احساساتش را از دست نداده و به همین جهت نزدیک بود غش کند‪.‬‬

‫‪-‬مادام لورسانژ به ژوستین گفت‪« :‬مادمازل‪ ،‬داستانهای شما ما را تحت تأثیر قرار داد و واقعاً موجب‬
‫شده است که به شما عالقهی شدید پیدا کنیم‪ .‬باید اعتراف کنم که احساسی غیر قابل وصف‪ ،‬بسیار‬
‫لطیفتر از آنکه بتوان توضیح داد‪ ،‬به طرز غیرقابل مقاومتی مرا به سوی تو میکشاند‪ .‬گویی مصائب تو‪،‬‬
‫مصائب من است‪ .‬شما نام و اصل و نسبتان را از ما پنهان کردید‪ .‬از شما میخواهم همه چیز را برای ما‬
‫بگویید‪ .‬البته تصور نکنید این بخاطر یک کنجکاوی بیهوده است‪...‬پروردگارا! آیا ممکن است شک من‬
‫درست باشد؟ ‪...‬اوه تیریز! ‪ ....‬آیا ممکن است؟ ‪...‬آیا ممکن است که شما ژوستین باشید؟ ‪...‬خواهر من!»‬

‫‪-‬ژوستین گفت‪« :‬ژوستین! چه اسمی خانم! »‬

‫‪-‬لورسانژ ادامه داد‪« :‬خواهرم باید هم سن و سال شما باشد‪»...‬‬

‫‪-‬ژوستین در حالی که خودش را به آغوش مادام لورسانژ انداخت‪ ،‬گفت‪« :‬ژولیت! شما‪...‬خواهرم!‬
‫‪...‬آه! حاال که توانستم یکبار دیگر شما را در آغوش بگیرم‪ ،‬در بدبختی کمتری خواهم مرد! ‪»...‬‬

‫و دو خواهر‪ ،‬که بازوهایشان را محکم دور هم حلقه کرده بودند‪ ،‬فقط با هق هق و اشک با هم صحبت‬
‫میکردند‪ .‬مسیو کورویل نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد‪ .‬او که غرق در این ماجرا شده بود‪،‬‬
‫سریعاً وارد اتاق دیگری شد و برای صدراعظم نامهای نوشت و در آن تمامی سرنوشت وحشتناک‬
‫ژوستین بیچاره را که ما همچنان او را تیریز مینامیم‪ ،‬شرح داد‪ .‬کورویل به بیگناهی تیریز گواهی داد‬
‫و از صدراعظم درخواست کرد که تا زمانی که همه چیز معلوم نشده است‪ ،‬این دختر پیش او بماند‪.‬‬
‫همچنین درخواست کرد که یک قاضی مستقل و صادق پروندهی او را به عهده بگیرد‪ .‬کورویل خودش‬
‫را به دو نگهبان تیریز معرفی کرد و نامههای خود را به آنها سپرد و تمام مسئولیت زندانی را پذیرفت‪.‬‬
‫آنها موافقت کردند و تیریز به او سپرده شد‪ .‬کالسکهای نزدیک میشود‪.‬‬
‫‪294‬‬

‫‪-‬موسیو کورویل به خواهر مادام لورسانژ گفت‪« :‬بیا موجود بدبخت‪ ،‬با ما بیا و همه چیز برای تو تغییر‬
‫خواهد کرد‪ .‬خطاست که گفته شود فضیلت شما بیپاداش مانده است‪ .‬دنبال ما بیایید و سرنوشت شما‬
‫از این پس تنها به من بستگی خواهد داشت‪» .‬‬

‫و مسیو کورویل به طور مختصر آنچه را که انجام داده بود توضیح میدهد‪.‬‬

‫‪-‬مادام لورسانژ‪ ،‬در حالی که خود را جلوی پای معشوقش میاندازد‪ ،‬میگوید‪« :‬مرد عزیز و شایستهی‬
‫من‪ ،‬این بهترین کاری است که در زندگی خود انجام دادهاید‪ .‬انتقام گرفتن برای یک مظلوم و بیگناه‪،‬‬
‫از کسی بر میآید که قلب انسان و روح قانون را میشناسد‪ .‬او اینجاست‪ ،‬مسیو‪ ،‬زندانی شما‬
‫اینجاست‪ ....‬برو‪ ،‬تیریز‪ ،‬برو‪ ،‬فوراً بدو و خودت را به پای محافظ عدالت بینداز که مانند دیگران تو را رها‬
‫نخواهد کرد‪ .‬آه مسیو‪ ،‬اگر قبالً پیوند بین ما محکم بود‪ ،‬از این پس و بعد از این کار محبتآمیز‪ ،‬دو‬
‫چندان خواهد شد‪»...‬‬

‫و این دو زن زانوهای چنین مرد سخاوتمندی را در آغوش گرفتند و آنجا را با اشکهای خود غسل‬
‫دادند‪.‬‬

‫چند ساعت بعد به قصر رسیدند‪ .‬در آنجا موسیو کورویل و مادام لورسانژ تمام تالششان را کردند تا‬
‫تیریز بدبخت را از اوج بدبختی به اوج رفاه و تجمل وارد کنند‪ .‬بهترین غذاها را به او دادند‪ ،‬بهترین‬
‫تختها را برای خوابیدن او آماده کردند و برای آرامش خاطر این دختر بدبخت به رقابت پرداخته بودند‪.‬‬
‫برای چند روز تحت مراقبت بود تا بدنش بهبود یابد‪ .‬به حمامش بردند و او را به بهترین جواهرات مزین‬
‫ساختند‪ .‬هر دو نفر با هم رقابت میکردند و مهم این بود که کدام یک از این دو باعث میشود زودتر‬
‫بدبختیهایش را فراموش کند‪ .‬یک جراح عالی برای از بین بردن آن نشان شرمآور که ثمرهی رودین‬
‫بود‪ ،‬به آنجا آمد‪ .‬همهی بیماریهای تیریز با توجه به این مراقبتهای خوب و خیرخواهانه‪ ،‬بهبود یافت‪.‬‬
‫آثار بدبختیها به سرعت از چهرهی این دختر دوست داشتنی محو شد‪ .‬گونههای رنگ پریده و الغر او‬
‫به سرعت جایشان را به گونههایی سرخ و نرم دادند‪ .‬خندهای که سالها از لبهایش دور شده بود‪،‬‬
‫سرانجام دوباره بر لبانش نقش بست‪ .‬تازه نوبت خبرهای خوب از دادگاه بود‪ .‬موسیو کورویل کل فرانسه‬
‫را به حرکت درآورده بود و این باعث شده بود که موسیو اس** نیز از این کار نیرو بگیرد و برای همین‬
‫‪295‬‬

‫به موسیو کورویل پیوست تا به او کمک کند‪ .‬سرانجام نامههایی از طرف پادشاه رسید که تیریز را از‬
‫تمام اتهاماتی که به ناحق علیه او مطرح شده بود‪ ،‬مبرا کرد‪ .‬دوباره مانند یک شهروند صادق میتوانست‬
‫به جامعه بازگردد‪ .‬تمام دادگاههایی که علیه تیریز و به ناحق‪ ،‬رأی داده بودند‪ ،‬بسته شد و یک هزار اکو‬
‫مستمری به او اعطا کردند‪ .‬پولی که در واقع از کارگاههای جعل پول دووفینه به او تعلق گرفت‪ .‬مقامات‬
‫تالش کرده بودند تا کاردویل و سنت فلوران را دستگیر کنند‪ ،‬اما از آنجایی که ستارهی موفقیت همیشه‬
‫پشت شکنجه گران تیریز بود‪ ،‬یکی از آنها یعنی کاردویل قبل از آشکار شدن جنایاتش‪ ،‬به تازگی به‬
‫ریاست*** منصوب شده بود و دیگری یعنی سنت فلوران هم ریاست ادارهی کل تجارت را بر عهده‬
‫گرفته بود‪ .1‬احکام هیچ کس را متأثر نکرد مگر خانوادههای قدرتمندی که به زودی ابزاری برای خاموش‬
‫کردن طوفان پیدا کردند و در پناه شانس و اقبال‪ ،‬جنایات این هیوالها به زودی فراموش شد‪.‬‬

‫در مورد تیریز‪ ،‬به محض اینکه او از بسیاری از تحوالت خوشایند مطلع شد‪ ،‬تقریباً از شادی مرد‪.‬‬
‫چند روز متوالی در آغوش محافظانش از خوشحالی اشک میریخت که ناگهان حالش تغییر کرد بدون‬
‫اینکه بتوان دلیلش را فهمید‪ .‬او غمگین‪ ،‬مضطرب و رویاپرداز میشد و گهگاه در میان دوستانش گریه‬
‫میکرد بدون اینکه خودش بتواند دالیل ناراحتیاش را توضیح دهد‪.‬‬

‫‪-‬او به مادام لورسانژ میگفت‪« :‬من برای این همه خوشبختی به دنیا نیامدهام‪» .‬‬

‫آنها بیهوده سعی کردند به او اطمینان دهند که تمام مشکالتش تمام شده است و دیگر نیازی به‬
‫نگرانی ندارد‪ .‬هیچ چیز نمیتوانست او را آرام کند‪ .‬شاید بتوان گفت که این موجود‪ ،‬که به طور منحصر‬
‫به فردی برای بدبختی ساخته شده بود و احساس میکرد که سایهی بدشانسی همچنان باالی سرش‬
‫موج میزند‪ ،‬انتظار یک پیشامد ناگوار را داشت که به شادیهای او پایان میدهد‪.‬‬

‫مسیو کورویل هنوز در حومهی شهر زندگی میکرد‪ .‬تابستان تقریباً به پایان رسیده بود و به نظر‬
‫میرسید که فصل طوفانها آغاز شده است‪ .‬گرمای بیش از حد آنها را مجبور کرده بود که تمام‬

‫‪ . 1‬در مورد راهبان سنت ماری‪-‬د‪-‬بوآ‪ ،‬سرکوب احکام مذهبی‪ ،‬جنایات وحشیانهی این نسل هولناک را آشکار خواهد کرد‪( .‬یادداشت‬
‫ساد)‬
‫ساد به دورهی پس از انقالب فرانسه در سال ‪ 1789‬اشاره میکند‪ ،‬زمانی که فرمان بندیکت همراه با سایر دستورات مذهبی به طور‬
‫رسمی لغو شد‪ .‬ساد خطیب موفقی شد و در نهایت در طول انقالب به مقام دادرسی رسید و به عنوان یک ملحد کامالً موافق سرکوب‬
‫دستورات رهبانی بود‪( .‬مترجم انگلیسی)‬
‫‪296‬‬

‫پنجرهها را باز بگذارند‪ .‬رعد و برق شد‪ ،‬تگرگ میبارید و بادها با سرعت زیادی پنجرهها را به هم‬
‫میکوبیدند‪ .‬مادام لورسانژ هراسان از خواهرش میخواهد که هر چه سریعتر تمام پنجرهها و درها را‬
‫ببندد‪ .‬تیریز که مشتاق کمک کردن به خواهرش بود‪ ،‬با عجله به سمت پنجرهها میرود‪ .‬برای چند لحظه‬
‫بیهوده با باد مبارزه کرد‪ ،‬اما به عقب رانده میشد‪ ،‬در نهایت یک صاعقهی رعد و برق به او برخورد‬
‫میکند و تیریز را به وسط اتاق پذیرایی پرتاب میکند‪.‬‬

‫مادام لورسانژ فریاد بلندی زد و بیهوش شد‪ .‬موسیو کورویل درخواست کمک میکند و همه برای‬
‫کمک به آنجا آمدند‪ .‬مادام لورسانژ دوباره به هوش میآید ولی تیریز بدبخت به گونهای ضربه خورده‬
‫بود که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت‪ .‬صاعقه وارد سینهی راستش شده است‪ .‬سینه و صورتش را‬
‫از بین برده و از وسط شکمش بیرون آمده بود‪ .‬نمیشد به این موجود بیچاره نگاه کرد‪ .‬مسیو کورویل‬
‫دستور داد او را ببرند…‬

‫‪-‬مادام لورسانژ با آرامش زیادی روی پاهایش بلند شد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬بگذارید پیش من بماند‪ .‬موسیو‬
‫اجازه دهید اینجا بماند‪ .‬برای تصیماتی که اخیراً گرفتهام‪ ،‬حضور او ضروری است تا بتوانم به آنها عمل‬
‫کنم‪ .‬به من گوش کن کورویل و مهمتر از همه‪ ،‬با تصمیمی که گرفتهام مخالفت نکن‪ .‬اکنون هیچ چیز‬
‫در این دنیا نمیتواند مرا از اهدافم دور کند‪ .‬مصیبتهای منحصر به فردی که این دختر بدبخت در طول‬
‫زندگیاش با آن روبرو شد‪ ،‬با اینکه همیشه وظیفهاش را انجام داده است‪ ،‬چشمانم را به روی خودم باز‬
‫کرد‪ .‬گمان نکنید که من گول آن شادی کاذب شرورانی که تیریز را به این وضعیت انداختهاند‪ ،‬خواهم‬
‫خورد‪ .‬طرحهای آسمانی چیزهایی است که از درک ما خارج است و نباید فریب آن را بخوریم‪ .‬آه‪،‬‬
‫دوست من! اینکه جنایات رونق پیدا کردهاند‪ ،‬تنها به این خاطر است که فاضالن امتحان شوند‪ .‬پاداش‬
‫جنایت مانند صاعقهای است که آتش فریبندهاش قبل از فرو بردن روح در باتالق مرگ‪ ،‬برای یک لحظه‬
‫آسمان را زینت میبخشد‪ .‬نمونهی آن در مقابل چشمان ماست‪ .‬مصیبتهای باورنکردنی‪ ،‬شکستهای‬
‫وحشتناک و مکرر این دختر جذاب‪ ،‬هشداری است از سوی ابدیت‪ ،‬که به صدای وجدانم گوش دهم و‬
‫سرانجام خود را در آغوش او بیندازم‪ .‬من که آزادیخواهی و بیدینی و بیاصولی‪ ،‬لحظه لحظه زندگیام‬
‫را رقمزده است‪ ،‬چه مجازاتی در انتظارم خواهد بود؟ وقتی با دختری که در تمام عمرش حتی یک خطا‬
‫‪297‬‬

‫نکرده است‪ ،‬اینگونه رفتار میشود‪ ،‬پس من چه باید بکشم؟ بیا از هم جدا شویم کورویل‪ ،‬زمان آن فرا‬
‫رسیده است‪ ،‬مرا فراموش کن و اجازه بده به تمام فسادها و جنایاتی که مرتکب شدهام اعتراف کنم و‬
‫در مقابل حق تعالی توبه کنم‪ .‬این واقعهی دردناک برای من ضروری بود‪ ،‬چرا که مرا به خودم آورد‪.‬‬
‫اکنون میتوانم به سعادت امیدوار باشم‪ .‬خداحافظ مسیو‪ ،‬آخرین چیزی که از شما میخواهم این است‬
‫که به دنبال من نیایید و سعی نکنید مرا پیدا کنید‪ .‬آه‪ ،‬کورویل! من در جهان بهتری منتظر تو خواهم‬
‫بود‪ ،‬جایی که فضیلت تو را به آن خواهد رساند‪ .‬باشد که روزهای باقی مانده از عمرم‪ ،‬که قرار است‬
‫تاوان جنایات من باشد‪ ،‬این اجازه را به من بدهد که بار دیگر تو را در آن جهان مالقات کنم‪» .‬‬

‫مادام لورسانژ بالفاصله از خانه خارج شد‪ .‬او مقداری پول با خود برد و سریعاً وارد کالسکه شد‪.‬‬
‫بقیهی دارایی و ثروتش را طی وصیت نامهای‪ ،‬به موسیو دوکورویل سپرد تا خرج خیریهها کند‪ .‬سریعاً‬
‫خودش را به پاریس رساند و وارد فرقهی کرملیها‪ 1‬شد‪ .‬جایی که در عرض چند سال‪ ،‬تبدیل به یکی از‬
‫بزرگترین الگوهای اخالقی شد و آوازهی تقوا و حکمت و بزرگی او همه جا را گرفت‪.‬‬

‫موسیو دوکورویل که مستحق رسیدن به باالترین مقام در سرزمین خود بود‪ ،‬موفق شد به آن دست‬
‫پیدا کند‪.‬به وزارت رسید و از تمام قدرت و نفوذ خود استفاده کرد تا برای مردمش خوشبختی و رفاه‬
‫فراهم کند‪ .‬به خوبی به اربابش که او هم وزیر بود خدمت کرد‪ 2‬و دوستانش را به خوشبختی رساند‪.‬‬

‫‪ . 1‬محفل برادران مریم مقدس باکره کوه کرمل (التین‪)Ordo Fratrum Beatissimæ Virginis Mariæ de Monte Carmelo :‬‬
‫که کارملیت یا کرملی نیز نامیده میشود‪ ،‬فرقه مذهبی صدقهگیر کاتولیک رومی است که احتماالً در سده دوازدهم میالدی در کوه کرمل‬
‫در تابعیت دولتهای صلیبیون ایجاد شد‪ .‬مؤسس این فرقه را برتولد کاالبریا میدانند؛ ولی اطالع چندانی از تاریخ اولیه کارملیت در‬
‫دست نیست‪ .‬تیریز دو لیزیو راهبهی هم نام شخصیت اصلی داستان‪ ،‬عضو این فرقه بود‪ .‬او افکار فرقه کرملیهای پابرهنه را داشت‪.‬‬
‫القاب او گل کوچولوی مسیح یا گل کوچولو بود‪ .‬پیوس دهم وی را بزرگترین قدیس عصر معاصر توصیف کرده بود‪( .‬مترجم فارسی)‬
‫‪ . 2‬تأکید بر این کلمات نشان میدهد که برای وزرای کشور تعجبآور است که به کسی جز خودشان خدمت کنند‪ .‬این به سادگی نمونهی‬
‫دیگری از بدبینی ساد در مورد فساد سیاستمداران‪ ،‬یا در واقع هر شخصیت قدرتمند رژیم باستانی است‪.‬‬
‫‪298‬‬

‫ای کسانی که با شنیدن مصائب فضیلت متأثر شدهاید‪ ،‬ای کسانی که برای مصائب ژوستین بینوا‬
‫اشک ریختهاید‪ ،‬در حالی که ما را به خاطر عبارات سنگینی که مجبور بودیم استفاده کنیم‪ ،‬میبخشید‪،‬‬
‫باشد که حداقل از این داستان همان بهرهای را ببرید که مادام لورسانژ برد! باشد که شما نیز مانند او‬
‫متقاعد شوید که خوشبختی واقعی تنها در آغوش فضیلت یافت میشود و اگر بنا به دالیلی که ما از‬
‫آنها بیخبریم‪ ،‬خدا اجازه میدهد که در زمین‪ ،‬فاضالن مورد آزار و اذیت قرار بگیرند‪ ،‬تنها به این‬
‫خاطر است که آن را در بهشت با شیرینترین پاداشها جبران میکند‪.‬‬

‫پایان‬
‫‪299‬‬

‫موخرهی مترجم فارسی‬

‫سکوت خدا‬

‫ن‬
‫همی بوده است‪،‬‬ ‫مصائب مسیح و رنج او‪ .‬اشتباه است اگر فکر کنیم رنجهای مسیح تنها‬
‫ن‬
‫جسمان فکر مکنیم‪ ،‬اما این عذاب نمتوانسته‬ ‫بیشت به شکنجههای‬‫ر‬ ‫آیا درست نیست؟ ما‬
‫آنقدرها هم سخت بوده باشد‪.‬‬

‫بین نیست‪ ،‬باید مرا به خاطر این جسارت ببخشید‪ ،‬ویل همانقدر که‬ ‫البته حمل بر خود ن‬
‫مسیح رنج جسم برده است‪ ،‬من هم جسما رنج کشیدهام‪ .‬گذشته از اینها‪ ،‬رنجهای مسیح‬
‫ر‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫بیشت؟ فکر مکنم پشت این رنج‬ ‫تقریبا مخترص بود‪ ،‬حدودا چهار ساعت طول کشید یا‬
‫گتی داشته است‪.‬‬ ‫ن‬
‫جسمان‪ ،‬مسیح درد بسیار بزر ر‬

‫شاید من اشتباه فهمیده باشم‪ ،‬اما همراهان و حواریون مسیح را تصور کنید‪ ،‬همه در‬
‫چت دیگری را‪ .‬ن‬
‫زمان که مامورهای‬ ‫چتی نفهمیده بودند‪ ،‬نه شام آخر و نه هیچ ن‬ ‫خوابند‪ .‬آنها ن‬
‫قانون رسیدند‪ ،‬همهی آنها فرار کردند‪ ،‬ر‬
‫حن پطرس او را انکار کرد‪ .‬همهی این سالها در کنار‬
‫ی‬
‫هم زندگ کرده بودند ویل نتوانستند منظور مسیح را درک کنند‪ .‬همهی آنها مسیح را ترک‬
‫کردند و او تنها ماند‪ .‬تنهای تنها‪.‬‬

‫این باید رنج وحشتنایک بوده باشد‪ .‬درک این نکته که هیچکس درکت نکرده است و درست‬
‫ی‬ ‫ً‬ ‫ن‬
‫زمان که نیاز به تکیه گاه داری و همه تو را تنها گذاشتهاند‪ ،‬واقعا رنج بزرگ است‪ .‬با این وجود‬
‫تنها شدن برای مسیح بدترین ن‬
‫چت نبود‪.‬‬

‫وقن مسیح روی صلیب به میخ کشیده شد و همانجا با دردهایش رها شد‪ ،‬با همهی وجود‬ ‫ر‬
‫صدان بلند گریه مکرد‬
‫ی‬ ‫فریاد کشید‪ .‬فریاد کشید کهای خدا‪ ،‬خدای من‪ ،‬چرا رهایم کردی؟ و با‬
‫ن‬
‫هرچتی که تا به حال موعظه‬ ‫چرا که فکر مکرد خدا او را رها کرده است‪ .‬باور کرده بود که‬
‫ر‬
‫عمیق شده بود‪.‬‬ ‫دروغ بیش نبوده‪ .‬ن‬‫ن‬
‫یعن چند لحظه قبل از مرگ‪ ،‬دچار شک‬ ‫کرده‪،‬‬
‫‪1.‬‬
‫ی‬ ‫ر‬
‫وحشتناکتین رنج زندگ مسیح بوده باشد‪ .‬سکوت خدا‬ ‫این باید‬

‫‪1‬‬
‫‪. Winter Light (1963), Ingmar Bergman‬‬
‫‪300‬‬

‫سکوت خدا حقیقتاً نه تنها وحشتناکترین رنج زندگی حضرت مسیح بوده است‪ ،‬بلکه باید گفته شود‬
‫وحشتناکترین رنجی است که هر انسانی میتواند در طول عمر خودش آن را متحمل بشود‪ .‬سکوتی‬
‫مرگبار‪.‬‬

‫زمانی که ژوستین در تمام مدت طول عمرش با رنج و درد و بدبختی دست و پنجه نرم میکند‪ ،‬به‬
‫خوبی از پس تحمل همهی آنها بر میآید اما بدترین و دردآورترین نقطه برای ژوستین همین سکوت‬
‫خداست‪ .‬جایی که انتظار دارد خداوند ورود پیدا کند و پاداش فضیلتهای او را بدهد ولی تنها چیزی‬
‫که با آن مواجه میشود یک سکوت ظالمانهی بیانتهاست که گویی قرار نیست هیچوقت به اتمام برسد‪.‬‬
‫اگر داستان اغراق شدهی ژوستین را کمی تقلیل بدهیم و به مصیبتها و بدبختیهای او با دیدی واقع‬
‫گرا بنگریم‪ ،‬آنگاه همهی ما کم و بیش با ژوستین احساس همدردی خواهیم کرد‪.‬‬

‫همهی ما در طول دوران زندگی خود لحظاتی را سپری کردهایم که انتظار داشتهایم دستی آسمانی‬
‫به کمک ما بشتابد و ما را از آن مهلکه نجات دهد‪ .‬گمان میکنم انسانهای بسیار زیادی در این لحظات‬
‫ناامید شدند‪.‬‬

‫به نظر میرسد که این لحظه حیاتیترین لحظه ایست که یک انسان میتواند تجربه کند و گویی مرز‬
‫میان کفر و ایمان دقیقاً همین جاست‪ .‬سکوت خدا‪ .‬جایی که کفر و ایمان معنا میدهد‪ .‬اگر در تمام‬
‫کفرها و ایمانهای بشریت کمی جست و جو کنید‪ ،‬آنگاه به همین نقطه خواهید رسید‪ .‬دلیل الحاد و یا‬
‫ایمان انسان نه مسائل فلسفی است و نه مسائل علمی‪ .‬نقطهای که انسان را به الحاد و یا به ایمان‬
‫میرساند همین نقطه است‪ .‬لحظهای که انسان با تمام وجود انتظار دارد تا دستی از غیب به کمکش‬
‫بشتابد‪ ،‬ولی وقتی چیزی نمیبیند‪ ،‬از خدا روی گردان میشود‪.‬‬

‫انسانهای زیادی هستند که به خاطر ناعدالتی و ظلم بیحد و مرز جهان‪ ،‬از خدا ناامید شدهاند‪.‬‬
‫دیگر خدایی نمیشناسند‪ ،‬دیگر به او اعتماد ندارند و شاید از او متنفر شدهاند‪ .‬چرا به چنین نقطهای‬
‫میرسند؟ سکوت خدا‪.‬‬

‫زمانی که انسان گریههای بیامان یک کودک گرسنهی در حال مرگ را میبیند که به خاطر جنگ‬
‫تمام خانوادهاش را از دست داده و خانهاش بر روی سرش ویران شده‪ ،‬آیا از خود نمیپرسد کهای خدا‪،‬‬
‫‪301‬‬

‫پس کی میخواهی خودت را نشان بدهی؟ کجاست آن عدالت تو؟ کجاست آن دادخواهی آه مظلوم؟‬
‫چرا به داد این کودک در حال مرگ و مهمتر از همه چرا به داد بشریت نمیرسی؟ این سؤالی است که‬
‫بشر از ابتدای خلقتش با آن دست و پنجه نرم میکرده است‪ .‬سؤالی که گویی قرار نیست هیچگاه‬
‫پاسخی به آن داده شود‪.‬‬

‫زمانی که تاریخ بشریت را نگاه میکنیم‪ ،‬گویی تنها چیزی که در مقابل ما قرار دارد ظلم ظالمان و از‬
‫بین رفتن مظلومان است‪ .‬گویی در هیچ مقطعی از تاریخ‪ ،‬مظلومان به حق خود نرسیدهاند‪ .‬گویی همیشه‬
‫این ظالماناند که پیروز میدان بودهاند‪ .‬بشریت از اولین لحظهای که پا به این جهان گذاشته است‪ ،‬ثانیه‬
‫به ثانیهی عمرش را با رنج و درد و بدبختی گذرانده و گویی ذره به ذرهی این عالم بر اساس درد و رنج‬
‫و ناعدالتی بنا شده است‪ .‬ولتر در کتاب ساده دل میگوید‪:‬‬

‫جوان به خواندن کتب تاریخ پرداخت و تاریخ او را اندوهگین ساخت‪ .‬دنیا در نظر او‬
‫بسیار شریر و بدبخت جلوه کرد‪ .‬و در واقع تاریخ جز پردهای از جنایات و بدبختیها نیست‪.‬‬
‫خیل مردمان معصوم و صلح طلب همواره بر این صحنههای وسیع نمایش نابود میگردند و‬
‫شخصیتها چیزی جز جاهطلبان فاسد نیستند‪ .‬گویی تاریخ اگر به صورت تراژدی نباشد‬
‫خوشآیند نیست و اگر با هوی و هوسها و تبهکاریها و نامرادیهای بزرگ بشری آب و‬
‫رنگی به آن داده نشود میمیرد‪ .‬باید به دست کلیو نیز مانند ملپومن خنجر داد‪.1‬‬

‫به نظر میرسد بشر هیچگاه خوشی را ندیده است‪ .‬گویی تاریخ را ظالمان نوشتهاند و این مظلوماناند‬
‫که قربانی به هدف رسیدن آن هستند‪ .‬پس خداوند در این عالم چه کاره است؟ اینجاست که مرز میان‬
‫الحاد و ایمان مشخص میشود‪ .‬هیچ مسألهی فلسفی در کار نیست‪ .‬تنها چیزی که در میان است همین‬
‫سکوت خداست‪ .‬سکوتی که میتواند زندگی یک انسان را دگرگون کند‪ .‬چه بسیاراند افرادی که با‬

‫‪ . 1‬ساده دل‪ ،‬فﺮانﺴﻮا ولﺘﺮ‪ ،‬تﺮجﻤه مﺤﻤﺪ قاضی‪ ،‬انﺘﺸارات جامی‪ ،‬تهﺮان‪ ،‬چاپ چهارم ‪ ،1399‬ص ‪83‬‬
‫‪302‬‬

‫تجربهی چنین سکوتی تمام ایمان و باورهای خود را از دست دادهاند‪ .‬برای فردی که میخواهد ایمان‬
‫خود را حفظ کند‪ ،‬حقیقتاً سکوت خدا سختترین آزمایش است‪.‬‬

‫در بخشی از شاهکار جاویدان داستایوفسکی یعنی کتاب برادران کارامازوف ما میبینیم که‬
‫شخصیت اصلی کتاب یعنی آلیوشا‪ ،‬بعد از مرگ اسقف زوسیما که راهنما و الگوی او بوده است‪ ،‬دچار‬
‫تردید وحشتناکی میشود‪ .‬جایی که اسقف زوسیما که به نیکوکاری و اخالق شهره است‪ ،‬عمرش به‬
‫پایان میرسد‪ ،‬اما در همان بحبوحهای که تمام مردم و کشیشان در آنجا جمع شدهاند‪ ،‬ناگهان واقعهای‬
‫رخ میدهد که تحمل آن برای آلیوشا سخت است‪ .‬جایی که این اسقف بزرگ بدنش بو میگیرد‪ .‬آلیوشا‬
‫به عنوان شاگرد و پیرو زوسیما‪ ،‬از اینکه میبیند بدن استادش بوی وحشتناکی گرفته است فوقالعاده‬
‫نارحت میشود‪ .‬گویی برای یک انسان با چنین عظمتی‪ ،‬زشت است که بدنش بو بگیرد‪ .‬برخی دلیل این‬
‫بو را کفارهی گناهان زوسیما میدانند‪ .‬گمان میکنند این اسقف ریاکار و دروغ گو بوده است و برای‬
‫همین بدنش بو گرفته است‪ .‬این شایعه در میان جمعیت گوش به گوش میچرخد‪ .‬اما آلیوشا کسی است‬
‫که بیش از همه رنج میبرد‪ .‬به فکر فرو میرود و با خودش میگوید پس نتیجهی این همه فضیلت و‬
‫اخالق مداری چه شد؟ کجاست خدا؟ چرا اکنون به کمک این پیر روحانی نمیآید و جلوهای از خودش‬
‫نشان نمیدهد تا دهان مردم بسته شود‪ .‬چرا خدا هیچ کاری صورت نمیدهد؟ چرا پاداش این همه‬
‫نیکوکاری و فضیلت چنین مرد بزرگی باید این باشد که بعد از مرگش همه از بوی بد او فراری شوند؟‬

‫بخشی از سخنان داستایوفسکی چنین است‪:‬‬

‫اینک همان کسی که بنا به انتظار و توقع او میبایستی مافوق کلیهی مردم این جهان‬
‫قرار گیرد‪ ،‬ناگهان خفیف شده و غرق شرمساری شده بود‪ .‬چرا؟ چه کسی اینسان قضاوت‬
‫کرده بود؟ چه کسی پیر را محکوم نموده بود؟ اینها پرسشهایی بود که قلب پاک و‬
‫بیتجربهی او را رنج میداد‪ .‬او نمیتوانست بدون احساس آزردگی و حتی عصیان تحمل‬
‫کند که پاکترین و مقدسترین مرد شهر ما اینسان دستخوش استهزاء و نیشخندهای‬
‫شیطنتآمیز جمعی ساده لوح و پستتر از خودش قرار گیرد‪ .‬درست است که معجزهای‬
‫‪303‬‬

‫روی نداد و انتظار عمومی برآورده نشده بود ولی این سقوط و این شرمساری و این تجزیهی‬
‫سریع جسد که به قول کشیشهای بدجنس «حتی بر طبیعت نیز پیشی گرفته بود» چه‬
‫علت داشت؟ چرا باید «نشانهای» پدید آید و کشیش «تراپونت» و سایرین مظفرانه آن را‬
‫کشف کنند؟‬

‫چرا آنان عقیده دارند که مجازند چنین نتایجی را بگیرند؟ پس عدل الهی و دست خدا‬
‫کجاست؟ چرا این دست در حساسترین لحظه (طوری که آلیوشا فکر میکرد) کنار رفت‬
‫چنانچه گفتی خدا خودش نیز در مقابل قوانین نابینا و الل و بیدادگر طبیعت تسلیم شده‬
‫است؟‬

‫به این علل بود که از قلب آلیوشا خون میچکید و چنانچه گفتم موضوع مهم قبل از هر‬
‫چیز برای او مردی بود که بیش از هر شخص دیگر در این جهان دوست میداشت و اینک‬
‫آن مرد ناگهان غرق «خجالت» و بدنامی شده بود‪.1‬‬

‫هرکسی که در این دنیا به دنیا آمده است و خودش رنج را احساس کرده و یا در مورد رنج دیگران‬
‫می اندیشد‪ ،‬همیشه یک مسأله و سؤال جدی در ذهن او وجود دارد و آن این است که چرا انسان رنج‬
‫میبرد؟ این مسأله زمانی عمیقتر میشود که بخواهیم به وجود یک خدای قادر و توانا و مهربان هم‬
‫اعتقاد داشته باشیم در این صورت سؤالی که مطرح میشود این است که چرا این خدای مهربان و قادر‬
‫مطلق‪ ،‬جهان و انسان را به گونهای آفریده است که درد و رنج از آن جدایی ناپذیر است؟ آیا خدا مهربان‬
‫است؟ پس چرا رنج آفریده؟ آیا خدا نمیتواند رنج را از بین ببرد؟ پس چه خدای مطلقی است؟‬

‫سؤاالتی که شاید به ذهن هر انسانی برسد‪ .‬گویی ذره ذرهی این خلقت بر اساس بیعدالتی و رنج‬
‫بنا شده است‪ .‬لئوپاردی شاعر مهم ایتالیایی در این رابطه میگوید‪:‬‬

‫‪ . 1‬برادران کارامازوف‪ ،‬فیودور داستایوفسکی‪ ،‬ترجمه مشفق همدانی‪ ،‬انتشارات جاویدان‪ ،‬چاپ هشتم ‪ ،1368‬جلد اول‪ ،‬ص ‪410‬‬
‫‪304‬‬

‫هر موجود زنده‪ ،‬در هر سنی که بوده و بر روی هر کرهای که پا به وجود نهاده باشد‪،‬‬
‫موظف است که تا پایان حیات خویش رنج برد و خون دل خورد‪ .‬خلقت هر ذرهای تنها برای‬
‫تیره بختی و بیچارگی است زیرا که جمله کائنات را بر اساس بیعدالتی و آشفتگی بنیاد‬
‫نهادهاند! و با این همه بسی عجیب است که نوع بشر با تمام حقارت خویش در اندیشه آن‬
‫باشد که از این قانون جاودانی سر باز زند و در عین تیره روزی کوس خرمی فرو کوبد!‬
‫خوشبختی بهر معنایی که فرض شود و هر مفهومی که برای آن تصور گردد امری است که‬
‫در اختیار بشر نمیگنجد‪ .‬شاهبازی است که در آشیانه انسانی فرود نمیآید و آفتابی است‬
‫که بر صحنه زندگانی بشری نورافشانی نمیکند!‬

‫ابوالعالء معری گوید‪:‬‬

‫عَلى بَرایاها وَأَجناسِها‬ ‫قَد فاضَت الدُنِّیا بِأَدناسِها‬

‫‪1‬‬
‫وَما بِها أَظلَمُ مِن ناسِها‬ ‫وَکُلُّ حَیٍّ فَوقَها ظالِم‬

‫و نیز میگوید ای کاش هیچ گاه از حضرت حوا فرزندی زاییده نمیشد چرا که انسان در این جهان‬
‫چیزی جز تباهی نسیبش نخواهد شد‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫ال تلد النّاسَ وَال تحبل‬ ‫فَلَیت حَوّاء عقیم غدت‬

‫‪ . 1‬دنیا از بدان پر شده و بدان از خوبان فزونی یافتهاند‪ .‬و هر زندهای ستمگری است به گونهای که ستمگرتر از مردم دنیا نیست‪.‬‬
‫‪ . 2‬ای کاش حوا سترون بود و مردم را نمیزایید و آبستن نمیشد‪.‬‬
‫‪305‬‬

‫حافظ بزرگ ما میگوید‪:‬‬

‫آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد‬ ‫پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت‬

‫مشخص است که این مشکل ذهن بزرگان بسیاری را به خودش مشغول کرده‪ .‬اما واکنش ما به چنین‬
‫مشکلی چه باید باشد؟ آیا باید مانند ساد بگوییم از آنجایی که هیچ عدالتی وجود ندارد و فساد همه‬
‫جا را در بر گرفته‪ ،‬ما هم قدم در جای پای دیگران بگذاریم و هرکاری که آنها برای موفقیت انجام‬
‫دادهاند‪ ،‬انجام دهیم؟ آیا راه حل ساد میتواند مشکل گشا باشد؟ یا راههای دیگری هم هست؟ آیا چون‬
‫اخالق و فضیلت در یک جامعهی فاسد به شکست منتهی میشود و هیچوقت قرار نیست به حق واقعی‬
‫خود برسد‪ ،‬باید اخالق را کنار بگذاریم؟‬

‫رنج بردن الزمهی عالم ماده است‪ .‬باید توجه داشت که الزمهی عالمی که ما در آن هستیم چنین‬
‫بالها و نقایصی میباشد‪ .‬یعنی عالم ماده چون ترکیب از ضدهاست برای همین نمیتواند تا ابد سازگار‬
‫باشد و این ناسازگاریها موجب رخدادهایی میشود که برای بشر بعضا مضر قلمداد میشود‪ .‬قصور ماده‬
‫موجب پیدایش نقصها میشود‪ .‬به قول فالسفهی اسالمی‪ ،‬ماده گنجایش فیض الهی را ندارد و به همین‬
‫خاطر کم میآورد‪ .‬ماده ظریفت همهی کماالت را ندارد‪ .‬مانند لیوانی که گنجایش محدودی دارد‪ .‬یک‬
‫لیوان یا یک کوزه گنجایش محدودی برای آب دارد‪ .‬با ماده بهتر از این نمیشد چیزی ساخت‪ .‬ماده‬
‫محدودیت دارد و پذیرای تمامی فیض الهی نیست‪ .‬میشود جهان بهتری فرض کرد ولی دیگر با ماده‬
‫نمیشود آن را ساخت‪ .‬چرا که ماده قابلیت این را ندارد که بهتر از این عمل کند‪ .‬جناب مالصدرا نیز به‬
‫این نکته اشاره کردهاند‪:‬‬

‫حال ای دوست من اندیشه کن تا متوجه شوی که شر‪ ،‬جز بدانچه که بالقوه در طبیعت‬
‫انسان است ملحق نمیگردد‪ ،‬و این امر به واسطهی مادهی جسمانی است زیرا وجود آن‬
‫وجودی ناقص و آمادهی پذیرش تباهی و انقسام و تکثر و حصول اضداد و دگرگونی و تجدد‬
‫‪306‬‬

‫و نو شدن احوال و دگرگونی در صور میباشد‪ ،‬لذا هرچه از ماده دورتر باشد شر و خامتش‬
‫کمتر خواهد بود‪.1‬‬

‫برخی از حکما و فالسفه‪ ،‬درس دیگری به ما میآموزند که توجه به آن خالی از لطف نیست‪ .‬انسانها‬
‫از دوران کودکی‪ ،‬زمانی که با مفهوم خدا آشنا میشوند‪ ،‬گمان میکنند که این خدا قرار است به تمامی‬
‫مسائل پاسخ بدهد‪ .‬انسان تا قبل از دوران بلوغ به این میاندیشد که خدا پاسخگوی همهی نیازها‬
‫خواهد بود‪ ،‬خدا چیزی است که در همهی امور به من کمک خواهد کرد‪ .‬اما زمانی که انسان کمی بزرگتر‬
‫میشود ممکن است به این فکر بیفتد که بود و نبود خدا و یا باور به او‪ ،‬تغییر چندانی در زندگی ایجاد‬
‫نمیکند‪ .‬متوجه میشود که این خدا قرار نیست به او در مسائل تجاری و مالی کمک کند‪ .‬قرار نیست‬
‫در زندگی زناشوئی او تغییری ایجاد کند‪ .‬قرار نیست در سختترین مشکالت به یاری او بشتابد‪.‬‬
‫اینجاست که انسان ممکن است از خدا روی گردان بشود‪ .‬بسیاری از بزرگان از جمله ولتر و یا سیمون‬
‫وی به ما میگویند که اگر میخواهید خداپرستان‪ ،‬از خدا رویگردان نشوند‪ ،‬باید به آنها بیاموزید که‬
‫خدایی وجود دارد ولی قرار نیست به نفع کسی در این جهان دخالت کند‪.‬‬

‫غالب کسانی که خداناباور شدهاند‪ ،‬در ابتدای امر یک خداباور محکم بودهاند‪ .‬اما اعتقادشان این‬
‫بوده است که خدا به نفع نیکان عمل خواهد کرد‪ .‬اما زمانی که میبینند خدا به نفع نیکان کاری انجام‬
‫نمیدهد و روزانه هزاران کودک بیگناه از بین میروند‪ ،‬به خودش خواهد گفت که پس خدایی وجود‬
‫ندارد‪ .‬اینجاست که برخی از بزرگان به ما میگویند که خدایی وجود دارد ولی قرار نیست به نفع نیکان‬
‫در جهان دخالت کند‪.‬‬

‫اما در برابر این رنجها انسان یک مسألهی مهم دیگری را هم باید توجه کند و آن این است که برای‬
‫فضائل و اخالقیاتش‪ ،‬انتظار پاداش و جبران نداشته باشد‪ .‬بسیاری از انسانها از آن جهت اخالقی زندگی‬
‫میکنند‪ ،‬چون انتظار دارند دستی غیبی در مواقع خطر به کمک آنها بشتابد‪ ،‬اما زمانی که با سکوت‬
‫خدا مواجه میشوند‪ ،‬ممکن است از تمام اخالقیات و الهیات روی گردان شوند‪ .‬پس انسانها قبل از‬

‫‪ . 1‬حکمت متعالیه در اسفار عقلی اربعه‪ ،‬صدرالمتالهین شیرازی مالصدرا‪ ،‬ترجمه محمد خواجوی‪ ،‬جلد سوم‪ ،‬ص ‪439‬‬
‫‪307‬‬

‫هرچیز باید به این نکته توجه کنند که اخالق قرار نیست همیشه پاداش داشته باشد‪ .‬قرار نیست هر‬
‫کجا با مشکلی روبرو میشویم‪ ،‬دستی از غیب به کمک ما بشتابد‪ .‬اما این به آن معناست که هیچوقت‬
‫چنین چیزی رخ نمیدهد؟ آیا واقعاً این اخالق است که همیشه به شکست محکوم میشود؟‬

‫ما به لحاظ منطقی نمیتوانیم بین فضیلت و تأثیر آن‪ ،‬رابطهی علت و معلولی تشکیل دهیم‪ .‬یعنی‬
‫نمیتوانیم بگوییم یک کار اخالقی‪ ،‬علت فالن واقعهی سودمند است‪ .‬همچنین نمیتوانیم بگوییم فالن‬
‫کار غیراخالقی‪ ،‬علت فالن واقعهی مضر است‪ .‬به همین صورت نمیتوانیم مانند ساد بگوییم یک کار‬
‫خیر‪ ،‬علت بدبختی است‪ ،‬و فساد علت موفقیت‪ .‬چنین چیزی برای ما امکانپذیر نیست‪ .‬اما چیزی که‬
‫بشریت را به سمت اخالق مداری و فضیلت سوق داده است چنین رابطهی علت و معلولی نبوده است‪،‬‬
‫بلکه اینجا یک رابطهی معنایی برقرار است‪.‬‬

‫برای بهتر متوجه شدن این موضوع بهتر است مثالی جالب از فالسفه مطرح کنیم‪ .‬فرض کنید انسانی‬
‫روی کرهی ماه زندگی میکند و هیچ خبری هم از کرهی زمین ندارد‪ .‬این انسان میتواند با یک تلسکوپ‬
‫فوقالعاده قدرتمند‪ ،‬وقایع روی زمین را با دقیقترین جزئیات رصد کند‪ .‬یکبار برای اینکه حوصلهاش‬
‫سر رفته است تصمیم میگیرد از داخل تلسکوپ به زمین نگاه کند‪ .‬چیزی که با آن مواجه میشود یک‬
‫خیابان و صدها ماشین است‪ .‬ماشینها در حال عبور از خیابان هستند‪ .‬این فرد متوجه میشود که این‬
‫ماشینها با دیدن چراغ قرمز‪ ،‬توقف میکنند و با دیدن چراغ سبز‪ ،‬حرکت میکنند‪ .‬این فرد با دیدن‬
‫این منظره‪ ،‬به خودش میگوید که قرمز علت ایستادن است و سبز علت راه افتادن‪ .‬اما کسانی که روی‬
‫زمین هستند میدانند که چراغ قرمز علت ایستادن نیست‪ .‬چراغ قرمز برای ما یک سمبل یا نماد است‬
‫که با دیدن آن به یک رابطهی معنایی پی میبریم‪ .‬پی میبریم که باید بایستیم‪.‬‬

‫برای کسی که روی ماه زندگی میکند‪ ،‬رابطهی بین چراغ و تأثیر آن یعنی ایستادن و یا حرکت‬
‫کردن‪ ،‬یک رابطهی علت و معلولی است‪ .‬اما برای ما که روی زمین زندگی میکنیم‪ ،‬این یک رابطهی‬
‫معنایی است‪ .‬بسیاری از روابط میان انسانها در واقع روابط معنایی است‪ .‬یکی از مهمترین جنبههای‬
‫آن‪ ،‬رابطهی معنایی بین فضیلت و پاداش آن است‪.‬‬
‫‪308‬‬

‫قرار نیست بین فضیلت و موفقیت یک رابطهی علت و معلولی برقرار باشد‪ .‬یعنی هرگاه کاری اخالقی‬
‫انجام دادیم‪ ،‬حتماً یک اتفاق مثبت و سودمند برای ما رخ بدهد‪ .‬قرار نیست بین شرارت و شکست هم‬
‫یک رابطهی علت و معلولی برقرار باشد‪ .‬اما اینجا رابطهای وجود دارد و آنقدر این رابطه قوی و قدرتمند‬
‫است که تقریباً تمامی افراد تاریخ بشر‪ ،‬متفق القول بر انجام فضیلت تأکید خواهند کرد‪.‬‬

‫حتی شرورترین انسانها به این نکته معترفاند که فضیلت محکوم به شکستی مطلق نیست‪ .‬به‬
‫همین جهت است که داستان ژوستین ساد نمیتواند خواننده را به انجام شرورت متقاعد کند‪ ،‬چرا که‬
‫رابطهی معنایی میان شرورت و موفقیت‪ ،‬به قدرت رابطهی معنایی میان فضیلت و موفقیت نیست‪.‬‬

‫شاید تمام زندگی ما با درد و رنج توام باشد‪ ،‬شاید ما هیچ گاه در طول عمر خودمان لحظهای طعم‬
‫موفقیت را نچشیم‪ ،‬اما مطمئناً همهی ما لحظاتی را تجربه خواهیم کرد که خواهیم گفت‪ ،‬این شادی یا‬
‫موفقیت‪ ،‬نتیجهی فالن عمل خیر و نیک من بود‪ .‬به گمان من هرچقدر هم زندگی سخت و طاقتفرسا‬
‫باشد‪ ،‬باالخره هرکدام از ما‪ ،‬چندتایی از این روابط معنایی را حس خواهیم کرد و همین برای پایههای‬
‫ایمان کافی خواهد بود‪ .‬آنجاست که حس میکنیم‪ ،‬موجودی فراتر از این جهان به ما نظر کرده است‪.‬‬
‫حتی ماترئالیستترین و ملحدترین افراد‪ ،‬در طول زندگی خود با لحظاتی مواجه خواهند شد‪ ،‬که این‬
‫رابطهی معنایی را با تمام وجود در خودشان حس میکنند‪ .‬اگر چنین رابطهی معنایی بین فضیلت و‬
‫پاداش آن برقرار نبود‪ ،‬مطمئناً هیچگاه به مخیلهی این موجود چموش‪ ،‬یعنی انسان خطور نمیکرد که‬
‫قدم در راه فضیلت و اخالق بگذارد‪ .‬اما این رابطهی معنوی بین فضیلت و پاداش آن‪ ،‬چنان قدرتمند و‬
‫قوی است که بشریت را برای نگه داشتن معنویات مجاب میکند و این ساد و امثال او هستند که آرام‬
‫آرام حذف خواهند شد‪ ،‬چرا که اندیشههای آنها قدرت کافی برای مقابله با چنین رابطهی معنایی‬
‫قدرتمندی را ندارد‪.‬‬

‫برخی از بزرگان که ما آنها را تحت عنوان عارف میشناسیم‪ ،‬حتی مرزهای چنین روابطی را هم‬
‫میشکنند و نه تنها هیچ رنجی و دردی در عالم نمیبینند‪ ،‬بلکه در نظرشان همه چیز درست و عالی‬
‫است‪ .‬کسی مانند مولوی میگوید‪:‬‬
‫‪309‬‬

‫این جهان چون جنتستم در نظر‬ ‫من که صلحم دایما با این پدر‬

‫تا ز نو دیدن فرو میرد مالل‬ ‫هر زمان نو صورتی و نو جمال‬

‫آبها از چشمهها جوشان مقیم‬ ‫من همیبینم جهان را پر نعیم‬

‫مست میگردد ضمیر و هوش من‬ ‫بانگ آبش میرسد در گوش من‬

‫چنین درکی از عالم برای ما مشکل است ولی این سخنی است که تقریباً تمامی عرفای جهان با هم‬
‫یک صدا آن را فریاد میزنند‪.‬‬

‫اینکه جوانب غمانگیز جهان را هم ببینیم قطعاً چیز خوبی است‪ ،‬ولی شرارت هیچگاه پیروز نخواهد‬
‫شد و اینجاست که ساد شکست میخورد‪ .‬حتی نیازی به تفسیر هم ندارد چرا که سخنان ساد مورد‬
‫پذیرش هیچ عقل سلیمی قرار نخواهد گرفت‪ ،‬مگر با تفسیر و تاویل! اما ساد در یک نکته کامالً حق‬
‫دارد‪:‬‬

‫در یک جامعهی کامالً فاسد‪ ،‬فضیلت بیهوده است‪.‬‬


‫‪310‬‬

‫در ستایش بدبختی‬

‫جامعهای که فساد از در و دیوار آن باال میرود‪ ،‬فضیلت را چنان هیوالیی که از عمیقترین طبقههای‬
‫جهنم بیرون آمده است‪ ،‬میبلعد‪ .‬در چنین جامعهای‪ ،‬افراد بیش از هرچیز‪ ،‬فضیلتشان را از دست‬
‫میدهند‪ .‬نکاتی که ما در باال به آن اشاره کردیم‪ ،‬در مورد جهان بینی فردی یک انسان بود‪ .‬رابطهی‬
‫درونی یک انسان با جهان‪.‬‬

‫اما نکتهای بسیار مهم در تمامی طول این کتاب ما را‪ ،‬و تأکید میکنم که به خصوص ما را اذیت‬
‫میکند‪ .‬چرا که ما در این کشور یعنی ایران‪ ،‬در یکی از فاسدترین دوران تاریخ به سر میبریم‪ .‬زمانی‬
‫که با چنین دولت و حکومت فاسدی روبرو میشویم‪ ،‬اولین چیزی که از دست میدهیم‪ ،‬فضیلتمان‬
‫است‪ .‬جامعهای فاسد اولین چیزی که هدف میگیرد‪ ،‬اخالق انسان است‪ .‬برای چنین جامعهای بیش از‬
‫هرچیز اهمیت دارد که افراد‪ ،‬به هیچ عنوان به اخالقیات توجه نکنند‪ ،‬چرا که اینگونه وحدت میان افراد‬
‫جامعه شکسته میشود و هر کس به دنبال موفقیت و پیروزی خودش خواهد بود ولو به قیمت از بین‬
‫رفتن بقیه‪.‬‬

‫در جامعهای لیبرال‪ ،‬به خصوص لیبرال از نوع مالی‪ ،‬مانند کشور ما یعنی ایران (که البته همان قواعد‬
‫لیبرالیسم را هم به درستی پیاده نمیکند)‪ ،‬تمامی فشار و بدبختیها بر روی قشر فقیر جامعه است‪ .‬در‬
‫چنین جامعهای ‪ 95‬درصد کارگر میشوند تا ‪ 5‬درصد استفاده کنند‪ .‬اینجاست که یک شکاف طبقاتی‬
‫عظیمی شکل میگیرد‪ .‬در چنین جامعهای همهی دوستیها غرضمند خواهد بود‪ .‬این نکته ایست که‬
‫بیونگ‪-‬چول هان در کتاب روانسیاست بیان میکند‪ .‬یعنی انسانها از آن جهت با هم وارد دوستی و‬
‫رابطه میشوند تا بلکه بتوانند از هم سودی ببرند‪ .‬این نکتهای است که ساد به خوبی در طول کتاب به‬
‫آن اشاره میکند‪ .‬یعنی جامعهی فاسد‪ ،‬انسانها را به این سمت میبرد که از هم سوء استفاده کنند‪ .‬در‬
‫این کتاب محور اصلی همهی سوء استفادهها ژوستین بود و ما به خوبی میبینیم که افراد برای رسیدن‬
‫به موفقیت‪ ،‬حاضرند زندگی بقیه را از بین ببرند‪.‬‬
‫‪311‬‬

‫این درست شرایطی است که جامعهی فاسد ما دارد‪ .‬در جامعهی ما تمامی دوستیها و روابط بر‬
‫اساس منفعت شکل میگیرد‪ .‬این تا جایی پیش رفته است که روابط عاشقانهی میان جوانها هم کامالً‬
‫منفعت طلبانه است‪ .‬دختران سرزمین ما در این دوران تقریباً تمامی فکر و ذکرشان این است که با یک‬
‫مرد پولدار ازدواج کنند‪ .‬پسران هم در این فکراند که زیباترین و خوش هیکلترین زنان را با خود به‬
‫تخت خواب ببرند‪ .‬این یک نوع دوستی غرضمند است‪ .‬یعنی در این رابطه هرکس به دنبال سود خودش‬
‫است‪ .‬زمانی که این منافع با هم برخورد کنند‪ ،‬کسی برنده است که قدرت بیشتری داشته باشد‪.‬‬

‫جامعهی فاسد مردم را مجبور میکند که از آینده بترسند‪ .‬ترس از آینده به آن معناست که افراد‬
‫جامعه به هر روشی متوسل میشوند تا ابزاری را که در آینده آنها را به آرامش میرساند‪ ،‬به دست‬
‫آورند‪ .‬مهمترین این ابزارها پول است‪ .‬به همین جهت تمامی افراد یک جامعهی فاسد به خاطر ترسی‬
‫که از آینده دارند (چون هیچ ثباتی وجود ندارد و ممکن است صبح از خواب بیدار شود و ارزش تمامی‬
‫ثروتش نصف شده باشد) برای رسیدن به پول‪ ،‬حاضراند هر کاری بکنند‪ .‬چرا که با رسیدن به پول‪،‬‬
‫بخشی از آرامش آیندهی خودشان را میتوانند تضمین کنند‪ .‬بنابراین در این جامعه تعریف موفقیت‬
‫میشود پول‪ .‬کسی یا شغلی که بیشترین درآمد زایی را داشته باشد‪ ،‬موفقترین است ولو به هر قیمتی‪.‬‬

‫در چنین جامعهای اولین چیزی که رخت بر میبندد و به فراموشی سپرده میشود‪ ،‬فضیلت است‪.‬‬
‫دیگر فضیلت معنایی نمیدهد چرا که فضیلت توانایی تضمین آینده را ندارد‪ .‬ارزش انسانها به ثروتشان‬
‫خواهد بود‪ .‬دیگر مهم نیست این ثروت از چه راهی به دست آمده است‪ ،‬چون دیگر فضیلتی وجود‬
‫ندارد‪ ،‬بنابراین فاضلترین شخص شهر‪ ،‬پولدارترین آن هاست‪ .‬تمامی روابط از فضیلت تهی میشود و‬
‫در واقع جای شرارت و فضیلت عوض میشود‪ .‬کسی که شرور است‪ ،‬دانا و کسی که فاضل است احمق‬
‫میشود‪ .‬چرا که فضیلت پولآور نیست و پول چیزی است که ارزش را مشخص میکند‪ .‬بنابراین کسی‬
‫که قدم در راه فضیلت بگذارد فردی نادان و گاگول تلقی میشود‪.‬‬

‫بارها و بارها همهی ما مشاهده کردهایم که اگر فردی زبان باز وارد ادارهی دولتی بشود‪ ،‬میتواند با‬
‫کمی دروغ و شرارت‪ ،‬در سریعترین زمان ممکن کارش را به انجام برساند‪ .‬اما اگر فردی با اخالق وارد‬
‫چنین ادارهای بشود‪ ،‬از آنجایی که میخواهد تمامی قوانین و مقررات را رعایت کند‪ ،‬کارش بیش از همه‬
‫‪312‬‬

‫طول خواهد کشید‪ .‬اما جامعه در مورد این دو فرد چه قضاوتی میکند؟ فردی که به خاطر اخالق‬
‫میخواهد قوانین و مقررات را رعایت کند‪ ،‬فردی دست و پا چلفتی تلقی میشود ولی فردی که با زبان‬
‫بازی و دروغ کارش را انجام داده است فردی زیرک و دانا خواهد بود‪ .‬در چنین جامعهی فاسدی سیستم‬
‫در تمام الیههای خود فاسد است‪ .‬کسی به این فکر نمیکند که چون سیستم فاسد است‪ ،‬بین افراد‬
‫تمایز ایجاد میشود‪ .‬سیستم اداری عادل سیستمی است که اگر یک فرد کر و الل وارد آن شود‪ ،‬کارش‬
‫به همان اندازه طول بکشد که فردی نابغه و استاد قدرت بیان وارد آنجا بشود‪ .‬بنابراین فرد فاضل دست‬
‫و پا چلفتی نیست بلکه سیستم فاسد است که او را اینگونه جلوه میدهد‪.‬‬

‫در چنین جامعهی فاسدی کارمندان برای استخدام شدن اگر زن باشند‪ ،‬باید دارای هیکل و چهرهای‬
‫شهوتانگیز باشند‪ ،‬و اگر مرد هستند‪ ،‬پررویی و زبان باز و حقه باز بودن است که آنها را به استخدام‬
‫در میآورد‪ .‬دیگر فضیلت و کاربلدی مهم نیست‪ .‬مهم این است که چگونه میتوانید سر مردم کاله‬
‫بگذارید‪ .‬هرچه زبان بازتر باشید و بتوانید سر مردم بیشتری را کاله بگذارید‪ ،‬شانس شما برای استخدام‬
‫بیشتر خواهد شد‪.‬‬

‫اینجاست که افراد فاضل و کار بلد‪ ،‬کم کم حذف میشوند و جایشان را افراد کار نابلد و حقه باز و‬
‫زبان باز خواهند گرفت‪ .‬اینجاست که فضیلت بیهوده میشود‪ .‬در جامعهای که فساد از در و دیوار آن‬
‫باال میرود‪ ،‬فضیلت منجر به شکست خواهد شد‪ .‬تنها چیزی که عاید فاضالن خواهد شد برچسبهایی‬
‫نظیر گاگول‪ ،‬احمق‪ ،‬دست و پا چلفتی و نادان خواهد بود‪ .‬فضیلت کاربردی نخواهد داشت و بچهها از‬
‫کودکی گرگ بودن را میآموزند‪.‬‬

‫آری مهمترین آموزش خانوادهها میشود گرگ بودن‪ ،‬چرا که خانوادهها جامعه را محل رقابتی نابرابر‬
‫میبینند‪ .‬به بچهها میآموزند برای اینکه فقیر و بدبخت نشوی باید گرگ باشی‪ .‬باید تا جایی که‬
‫میتوانی از فضیلت و اخالق دور بمانی‪ .‬برای رسیدن به قلههای موفقیت یا به عبارتی ثروت‪ ،‬باید تمامی‬
‫رقبای خود را به هر نحوی که شده است حذف کنی‪ .‬این میشود پایههای آموزشی کشور‪.‬‬

‫در مدارس این رقابت دو چندان میشود‪ .‬معلمان به بچهها میآموزند برای اینکه در رقابت موفقیت‬
‫یعنی کنکور عقب نیفتید‪ ،‬باید تا جایی که میتوانید تست بزنید‪ .‬تستهایی که فقط در کتابهای‬
‫‪313‬‬

‫حجیم و گران قیمت یافت میشود‪ .‬بچههایی که میخواهند از راه درست یعنی آموزش علم حرکت‬
‫کنند‪ ،‬به تدریج حذف خواهند شد‪ .‬کسانی موفق میشوند که از راه نادرست یعنی تست زنی و دادن‬
‫پولهای کالن برای کالسهای خصوصی‪ ،‬عمل کنند‪ .‬اینها اولین دانههای فساد است که ما در ذهن‬
‫کودکان میکاریم‪.‬‬

‫کودکان ما دوستانشان را به عنوان همبازی نمیبینند بلکه به عنوان رقیبی میبینند که باید حذف‬
‫شود‪ .‬کودکان ما‪ ،‬یکدیگر را مانع موفقیت هم میدانند‪ .‬چنین نگرشی تا زمان مرگ با آنها همراه‬
‫خواهد بود‪.‬‬

‫در چنین ساختارهای فاسدی‪ ،‬از آنجایی که مردم از آینده ترس دارند و مدام در فکر راهی برای‬
‫رسیدن به موفقیت‪ ،‬در سادهترین و سریعترین روش ممکن هستند‪ ،‬مسائل خرافی بیش از همه چیز‬
‫رشد خواهد کرد‪ .‬خرافی بودن در دوران ما دیگر به معنای سنتی آن بر نمیگردد‪ ،‬بلکه خرافی بودن‬
‫چهرهای نو پیدا کرده است و خودش را حتی در واالترین نوع آگاهی یعنی کتاب پنهان میکند‪ .‬در‬
‫جوامع فاسد و نئولیبرال که همه چیز به عنوان کاال در نظر گرفته میشود‪ ،‬کتاب کم ارزشترین کاالست‪.‬‬
‫کتاب آنجایی اهمیت پیدا میکند که در خدمت فساد جامعه باشد‪ .‬به همین جهت پر تیراژترین‬
‫کتابهای جوامع فاسد‪ ،‬کتابهای موفقیت و روانشناسی زرد هستند‪ .‬چرا که خوراک افراد رویاپرداز و‬
‫شکست خوردهاند‪ .‬در چنین جامعهای‪ ،‬تمامی افراد سعی دارند در سریعترین زمان ممکن به موفقیت‬
‫برسند تا از گردانه عقب نیفتند‪ ،‬به همین جهت کتابهای مالی و موفقیت پر فروش میشوند و در فضای‬
‫مجازی سخنان کسانی که در مورد راههای پولدار شدن صحبت میکنند بیش از همه دیده میشود‪.‬‬

‫از طرفی شکستهای مداوم افراد چنین جامعهای آنها را به فکر فرو میبرد که دلیل و علت‬
‫شکستهای ما چیست؟ رسانههای چنین جوامعی همیشه سعی میکنند از موفقیت فقیرترین افراد‬
‫جامعه بهترین خوراک را بیرون بکشند‪ .‬تبلیغات و مسابقات جوامع فاسد مبتنی بر این است که در اوج‬
‫فقر هم میتوان موفق بود‪ .‬این تضاد یعنی موفقیتی که از افراد فقیر و بدبخت در رسانه نشان داده‬
‫میشود و از طرف دیگر شکستهای مداوم افراد حقیقی جامعه‪ ،‬موج دیگری را به حرکت در میآورد‬
‫و آن گرایش به کتب و سخنرانیهای روانشناسی زرد است‪ .‬افراد چنین جوامعی‪ ،‬به جای آنکه مشکل‬
‫‪314‬‬

‫را از سیستم ببینند‪ ،‬مشکل را فردی میدانند‪ .‬یعنی گمان میکنند این مشکل از خود من است که‬
‫همیشه بدبختام و هیچگاه موفق نمیشوم‪ ،‬چرا که رسانه عکس این را نشان میدهد‪ .‬یعنی افراد‬
‫بدبخت هم میتوانند موفق بشوند‪ .‬بنابراین افراد جامعه به این فکر فرو میروند که حتماً مشکل از خود‬
‫ماست‪ ،‬ماییم که خطا میکنیم‪ ،‬چرا که افرادی هستند که در اوج بدبختی به موفقیت میرسند و این‬
‫چیزی است که رسانه نشان میدهد‪ .‬مسابقات استعدادیابی‪ ،‬مصاحبه با سلبریتیها که اغلبشان‬
‫میگویند از فقر شروع کردهاند و مهمتر از همه برنامههای روانشناسی محور‪ ،‬همه و همه در خدمت‬
‫ساختار فاسد هستند‪.‬‬

‫اینجاست که سخنان انگیزشی و روانشناسی اوج میگیرد‪ .‬روانشناسی غالب‪ ،‬فرد گراست‪ .‬یعنی به‬
‫جای آنکه مشکل را از ساختار فاسد ببیند‪ ،‬مشکل را به خود فرد تقلیل میدهد و میگوید اگر نمیتوانی‬
‫به موفقیت برسی‪ ،‬پس مشکل از خود توست‪ .‬سخنان مثبت‪ ،‬انرژیها‪ ،‬مشکالت روابط‪ ،‬همه در خدمت‬
‫سیستم فاسد است‪ .‬در این نوع نگرش‪ ،‬این خود فرد است که نمیتواند کاری بکند‪ .‬این خود فرد است‬
‫که بیعرضه است‪ .‬این نوع روانشناسی فرد گرا‪ ،‬با الگوسازی از میلیاردرهای جهان و همچنین جست‬
‫و جو در میان نمونههای فقیری که به موفقیت رسیدهاند‪ ،‬سعی میکند تا مخاطب خودش را همیشه‬
‫سرزنش کند و بگوید تمامی مشکالت و عدم موفقیتها زیر سر توست‪ .‬این برای حکومتهای فاسد‬
‫فوقالعاده ارزشمند است و به همین جهت میبینیم که تعداد این انگیزشیان و روانشناسان روز به روز‬
‫بیشتر میشود و هیچ کس هم جلوی آنها را نمیگیرد چرا که برای فساد سودمنداند‪.‬‬

‫افراد جامعه کم کم به این باور میرسند که مشکل از خودشان است و به همین جهت صفهای‬
‫مطبهای روانشناسان طویلتر میشود‪ ،‬بازدید ویدئوهای انگیزشیان و روانشناسان زرد هم روز به روز‬
‫بیشتر میشود‪ .‬چرا که افراد در پی حل کردن مشکالتشان هستند و گمان میکنند کلید این مشکالت‬
‫دست روانشناسان است‪ .‬اینگونه روانشناسان به هیچ عنوان در مورد ناعدالتی‪ ،‬توزیع نادرست ثروت و‬
‫فساد ساختار صحبتی نمیکنند و تمامی بار مشکالت را بر دوش افراد میگذارند‪ .‬در این میان‪،‬‬
‫حکومتهای فاسد از اینکه علت تمامی مشکالت و شکستها خود افراد معرفی میشوند‪ ،‬رضایت کامل‬
‫خواهند داشت چرا که اینگونه فیتیلهی اعتراضات خاموش میشود‪.‬‬
‫‪315‬‬

‫یکی دیگر از مهمترین تسلی بخشهای حکومتهای فاسد‪ ،‬مذهب است‪ .‬در این نوع حکومتها‪،‬‬
‫مذهب نقش اساسی بازی میکند چرا که میتواند جهان بینی افراد را تغییر دهد‪ .‬انسانی که تمامی‬
‫مشکالت این جهان را به خاطر رسیدن به پاداش در جهانی دیگر تحمل میکند‪ ،‬اساساً روحیهی مطالبه‬
‫گرانه نخواهد داشت‪ .‬انسانی که رنجها و مشکالت را به خاطر نزدیک شدن ظهور منجی میداند‪ ،‬اساساً‬
‫طالب درد و رنج است و با آن مخالفتی نمیکند‪ .‬به همین جهت است که در این نوع جوامع‪ ،‬سخنرانان‬
‫توهم توطئه و آخرالزمانی بیش از همه جا ظهور میکنند‪ .‬اینگونه افراد‪ ،‬حتی اگر دوران فساد یک‬
‫حکومت یک میلیون سال هم طول بکشد‪ ،‬آن را دوران آخرالزمانی معرفی میکنند و خواهند گفت‬
‫تحمل این رنجها ضروری است چرا که ظهور نزدیک است‪ .‬قشرهای مذهبی معموالً با همین نگرش‬
‫ساکت میشوند‪ ،‬ولی اگر کمی از مذهب و دین دور بشوند‪ ،‬اغلب گرفتار دام روانشناسان خواهند شد‪.‬‬
‫به همین جهت است که مذهب و روانشناسی فردگرا‪ ،‬دو روی یک سکه هستند و مدام به کمک هم‬
‫میآیند‪.‬‬

‫یکی دیگر از مهمترین ارکان سیستمهای فاسد خیریهها هستند‪ . .‬خیریهها به عنوان دستگاههای‬
‫خاموش کردن فیتیلهی خشم مردم شناخته میشوند‪ .‬اساساً در جامعهای که خیریه محور است‪ ،‬دولت‬
‫از غالب وظایف خود شانه خالی میکند و به نام خیریه‪ ،‬آن را به دوش خود مردم میاندازد‪ .‬دولت در‬
‫مواقع ضروری هیچ خدمتی انجام نمیدهد و این خیریهها هستند که با کمک مالی مردم به کمک‬
‫مصیبتزدهها میروند‪ .‬این موجب میشود که مردم هیچگاه ناکفایتی دولت را نبینند یا حداقل آنگونه‬
‫که باید متوجه آن نشوند‪.‬‬

‫خالصه آنکه در جوامع فاسد‪ ،‬طبقهی کارگر باید تمامی کارها را انجام دهد‪ .‬کارفرمایان از این فساد‬
‫بیشترین سود عایدشان میشود‪ .‬کارگر در کشورهای فاسد هیچگونه حق و حقوقی ندارد و کارفرمایان‬
‫بدون هیچ قراردادی آنها را به بردگی خود در میآورند‪ .‬به همین سبب جوامع فاسد مثل کشور ما‪،‬‬
‫برده داری را به شکلی بسیار نوین ادامه میدهند‪ .‬کارفرما با دادن کمترین دستمزد‪ ،‬بیشترین کار را از‬
‫کارگر میخواهد‪ .‬اگر قرار است این کارگر ماهیانه برای روزی هشت ساعت‪ ،‬یک میلیون تومان دریافت‬
‫کند‪ ،‬کارفرما کاری میکند که کارگر در این هشت ساعت دها کار مختلف انجام دهد تا به هر طریقی‬
‫‪316‬‬

‫بیشترین کار را از او بیرون بکشد‪ .‬متأسفانه در جوامع فاسد کارفرما با دادن حقوق گمان میکند که‬
‫کارگر را خریده است و برای همین خودش را در یک ردهی باالتر میبیند و به غیر از دستورات کاری‪،‬‬
‫در بسیاری از موارد خودش را به عنوان صاحب کارگر میبیند‪ .‬ذکر این موارد از آن جهت است که گمان‬
‫نکنیم سوء استفادهی جوامع فاسد از انسانها فقط جنسی است‪ ،‬بلکه در تمامی سطوح‪ ،‬سوء استفاده‬
‫صورت میگیرد و نظام فاسد برای سرکوب خشم مردم به مذهب و روانشناسی و خیریهها و بسیاری‬
‫چیزهای دیگر که اینجا فرصت بیان آنها نیست‪ ،‬متوسل میشود‪.‬‬

‫با توجه به این مقدمات‪ ،‬مشخص میشود که در یک جامعهی فاسد‪ ،‬پی فضیلت را گرفتن‪ ،‬سختترین‬
‫کار است‪ .‬همه در ماراتونی نفس گیر با یکدیگر برای رسیدن به موفقیتی خیالی تالش میکنند‪ .‬تمامی‬
‫سیستم هم در خدمت چنین توهمی است‪ .‬اما با همهی این اوصاف آیا باید اخالق را کنار بگذاریم و‬
‫برای رسیدن به موفقیت حاضر به انجام هرکاری بشویم؟ آیا باید برای لذت‪ ،‬تمامی انسانیت خود را‬
‫بفروشیم؟‬

‫همانطور که دیدیم پاسخ ساد این است که باید تا جای ممکن فاسد بشویم‪ .‬باید با جامعه همرنگ‬
‫باشیم‪ .‬اگر همه فاسداند‪ ،‬ما هم باید فاسد بشویم‪ .‬اما پاسخی که من میخواهم به این سؤال بدهم کمی‬
‫متفاوت است‪ .‬من میخواهم بدبختی را ستایش کنم‪ .‬به همین جهت تیتر این قسمت بود‪ :‬در ستایش‬
‫بدبختی‬

‫ساد به ما میگوید در یک جامعهی فاسد فضیلت بیهوده است و شکست خوردگان حقیقی کسانی‬
‫هستند که فضیلت و اخالق را رعایت میکنند‪ .‬اما درست این است که بگوییم پیروزان واقعی کسانی‬
‫هستند که تسلیم فساد نمیشوند‪ .‬آری فاضالن پیروزاند‪.‬‬

‫در چنین جامعهی فاسد‪ ،‬همان کسی که به نان شب محتاج است و برای پر کردن شکم خودش باید‬
‫چند جا کار کند‪ ،‬پیروز است‪ .‬پیروز حقیقی کسی است که غرق در این فساد نمیشود‪ .‬بگذارید برعکس‬
‫روانشناسان و انگیزشیان سخن بگوییم‪ .‬در جامعهی فاسد کسانی موفق هستند که شکست خوردهاند‪.‬‬
‫آنهایی پیروز شدهاند که تمامی مال و ثروتشان از بین رفته ولی هنوز شرأفتشان را حفظ کردهاند‪.‬‬
‫کسانی موفقاند که به خاطر دمی لذت‪ ،‬حاضر نشدهاند به این ساختار فاسد بپیوندند‪ .‬آری بدبختان‬
‫‪317‬‬

‫موفقاند‪ .‬چرا که بدبختان‪ ،‬حداقل جزء این چرخهی فاسد نیستند‪ .‬کسانی که رانت نخوردهاند‪ ،‬کسانی‬
‫که باج نمیگیرند‪ ،‬کسانی که با بازوی خود نان در میآورند و کسانی که با پارتی به جایی نرسیدهاند‪،‬‬
‫پیروزان حقیقیاند‪.‬‬

‫شاید برخی بگویند این سخنان در خدمت ساختار فاسد است‪ .‬من شما را به بدبخت بودن تشویق‬
‫نمیکنم‪ .‬نمیگویم که بدبختی شما تقصیر خودتان است‪ .‬میگویم ای بدبختان عالم‪ ،‬بدبختی شما تقصیر‬
‫شما نیست‪ ،‬اما به خود ببالید که حداقل در این چرخهی فاسد وارد نشدهاید و برای همین شایستهی‬
‫ستایش هستید‪ .‬حداقل بدانید که اگر کسی قرار باشد اوضاع یک ساختار فاسد را تغییر دهد‪ ،‬کسی‬
‫خواهد بود که از دل شما بدبختان در آمده باشد‪ .‬هیچگاه از دل یک سیستم فاسد‪ ،‬نیرویی تغییردهنده‬
‫بیرون نمیآید‪ .‬اگر قرار است سیسم فاسد تغییر بکند‪ ،‬تمام امید ما باید به همین طبقهی به اصطالح‬
‫بدبخت باشد و نه هیچ قشر دیگری‪ .‬طبقهای که با خواندن چند رمان و حضور در کافهها و عکس گرفتن‬
‫از یک کیک و فنجان قهوه با بدبختان همدردی میکند‪ ،‬هیچگاه هیچ تأثیری نخواهد داشت‪.‬‬

‫پس به خود ببالید و دل شکسته نباشید چرا که همهی امید ما شمایید‪ .‬اگر قرار باشد همه به فساد‬
‫رو بیاورند‪ ،‬پس کدامین بت شکن قرار است این بت عظیم را به پایین بکشد؟ بگذارید هرچه میخواهند‬
‫به شما بگویند‪ .‬بگذارید به شما بگویند بدبخت‪ ،‬فقیر‪ ،‬دهک پایین‪ ،‬بیسواد‪ ،‬گدا‪ ،‬ناتوان‪ ،‬دست و پا‬
‫چلفتی‪ ،‬گاگول و‪ ...‬اما بدانید که در نهایت امید همه به شماست‪ .‬در یک جامعهی فاسد‪ ،‬امید همه‬
‫بدبختان هستند‪ .‬فاسدان به دنبال سود و منفعت خودشان هستند و برای هیچ کسی اهمیت قائل‬
‫نیستند‪ .‬اگر قرار باشد همه فاسد باشیم‪ ،‬پس دیگر جایی برای اعتراض باقی نخواهد ماند‪ .‬مسئوالن و‬
‫مدیران فاسد‪ ،‬از دل خود جامعه بیرون میآیند‪ .‬اگر قرار باشد همه قدم در راه فساد بگذاریم‪ ،‬پس در‬
‫این صورت مدیران و مسئوالن فاسد آینده فرزندان خود ما خواهند بود‪ .‬اینجاست که مشخص میشود‬
‫امید همهی مردم به همین طبقهی بدبختی است که وارد چرخهی فساد نشده و همه چشم انتظار تولد‬
‫یک ابراهیم بت شکن از آن طبقه هستند‪.‬‬
‫‪318‬‬

‫بنابراین به خود ببالید‪ .‬قدم در فساد نگذارید و تا آخرین لحظهی عمر به اخالقیات خود پایبند‬
‫باشید‪ ،‬چرا که قطره قطرهی این فضائل جمع میشود و در نهایت چیزی که از آن بیرون خواهد آمد‬
‫همان ابراهیم بت شکنی است که همهی جامعه آرزوی او را دارند‪.‬‬

‫اگر قرار باشد انسانها با توجه به شرایط‪ ،‬نوع رفتار و اخالق خود را تغییر دهند‪ ،‬آنگاه چگونه یک‬
‫جامعه میتواند سر و پا بماند؟ بنابراین برای آیندگان هم که شده‪ ،‬فضیلت را به جان بخرید‪.‬‬

‫علی طباخیان‬

‫اسفند ‪1400‬‬

You might also like