Professional Documents
Culture Documents
گربه های آدمخار (AutoRecovered)
گربه های آدمخار (AutoRecovered)
گربه های آدمخار (AutoRecovered)
توی بندر روز نامه ای خریدم و در آن به مطلبی بر خوردم که نوشته بود گربه ها پیرزنی را خورده اند.پیرزن هفتاد سالش بوده و به
تنهایی در حومه شهر آتن زن22دگی می ک22رده .او در یک آپارتم22ان کوچک تک خوابه با سه گربه اش زن22دگی آرام و بی سر و ص22دایی
داشته .یک روز او احتماالًبه خاطر حمله قل22بی از ح22ال رفته و با ص22ورت روی کاناپه افت22اده .هیچ کس نمی داند که او چند س22اعت
بعد از این که از حال رفته مرده .پیرزن هیچ قوم و خویشی نداشته تا به او سر بزنند و یک هفته ای طول کش22یده ب22وده تا جن22ازه اش
را پیدا کنند .در ها و پنجره ها بسته بوده وگربه ها توی خانه زندانی شده بوده اند .توی خانه هیچ غ22ذایی نب22وده ،البته ت22وی یخچ22ال
چیزی برای خوردن بوده ولی گربه ها آنقدر باهوش نیستند که بتوانند در یخچال را ب22از کنند .ب22رای همین از زور گرس22نگی مجب22ور
شده بودند تا گوشت صاحبشان را بخورند.
این مطلب را برای ایزومی[ 2]1که روبرویم نشسته بود خواندم .من وایزومی در روز های آفتابی ت22وی بن22در ق22دم می زدیم ،یک
نسخه ازروزنامه انگلیسی چاپ آتن را می خری22دیم ،در کافه نزدیک اداره مالی22ات قه22وه می خ22وردیم و من هر چ22یز ج22البی را که
توی روز نامه می دی2دم به زب2ان ژاپ2نی ب2رای او تعريف مي ك22ردم .تم22ام برنامه روزانه ما ت2وی آن جزی2ره همین ب2ود .اگر چ22یز
خاصی توجهمان را جلب می ک22رد ،چند دقیقه ای سر آن ص22حبت می ک22ردیم ،انگلیسی ای22زومی بد نب22ود و خ22ودش خیلی راحت می
توانست مطالب روزنامه را بخواند اما حتی یک بار هم ندیده بودم که روزنامه دست بگیرد .ایزومی می گفت «:دوست دارم یکی
باشه که برام بخونه .همیشه از وقتی که بچه بودم دوست داشتم که توی یه جای آفتابی بشینم و دریا و آسمون روتماشا کنم .و یکی
برام با صدای بلند بخونه .مهم نیست که چی باشه مثال داستان،روزنامه یا کتاب .تا االن که کسی این کار رونکرده ،ب2رای همینه که
به نظرم میاد تو داری گذشته ها رو برام تالفی می کنی .تازه من صدا تو خیلی دوست دارم » .
در آن جزی22ره ما دریا و آس22مان را داش22تیم و من از مطلب خوان22دن با ص22دای بلند ل22ذت می ب22ردم .در ژاپن که ب22ودیم کت22اب ه22ای
مصور را با صدای بلند برای پسرم می خواندم .بلند بلند خواندن خیلی با خواندن جمله ها با نگاه فرق دارد .وقتی آدم چیزی را با
صدای بلند می خواند ،چیزی کامال غیر قابل پیش بینی در درون او به تالطم در می آید ،یک ارتعاش غ22یر قابل توص22یف که نمی
شود در برابر آن مقاومت کرد.
در حالیکه گه گاه جرعه ای ازقهوه ام را می خوردم ،مطلب را برای ای22زومی خوان2دم .چند خط از آن را خوان2ده ب2ودم و داش22تم به
این فکر می کردم که چطور آنها را به زبان ژاپنی برگردانم و با ص22دای بلند ب22رای ای22زومی بگ22ویم كه چند تا زنب22ور از یک ج22ایی
پیدایشان شد و روی مربایی که مشتری قبلی روی میز ریخته ب22ود نشس22تند .چند لحظه ای مربا را لیس زدند ،بعد انگارکه چ22یزی
یادشان آمده باشد ،با صدای وزوزی تش22ریفاتی به پ22رواز در آمدند.چن22دبار دور م22یز چرخیدند و بعد دوب22اره مثل آنکه چ22یزی به ذهن
شان آمده باشد روی میز نشستند .خواندن مطلب که تمام شد ،ایزومی هنوز بی حرکت نشسته بود ،آرنجش را روی میز گذاشته ب22ود
و نوک انگشتان دست راستش را مقابل انگشتان دست چپش گذاشته بود و آنها را به شکل خیمه ای درآورده ب22ود .روزنامه را روی
پاهایم گذاشتم و به دست های الغر او خیره شدم .ازالی انگشت هایش نگاهم کرد و پرسید « :بعدش چه اتفاقی افتاد؟»
گفتم « :همه ش همین بود » .
روزنامه را تا کردم .دستمالی از جیبم بیرون آوردم و قهوه دور دهانم را با آن پاک کردم .
پرسید « :سر گربه ها چی اومد ؟»
دستمال را دوباره توی جیبم گذاشتم وگفتم :نمی دونم ،چیزی در مورد اونا ننوشته ».ای22زومی مثل همیشه لب ه22ایش را یک ط2رف
جمع ک22رد .ع22ادتش ب22ود ،هر وقت که می خواست درب22اره چ22یزی ،نظر بدهد که همیشه هم این نظر دادن مثل یک اظه22ار نظر
کوچک رسمی می شد ،انگار که رویه رختخواب را بکشد تا چین های پراکنده روی آن را صاف کند ،لب هایش را آن ط22وری یک
طرفی جمع می کرد .اولین بار که او را دیدم این حرکت او به نظرم خیلی جذاب آمد .
باالخره اعالم کرد «:همه روز نامه ها سر و ته یکی هستن ،هیچ فرقی نمی کنه که کج22ای دنیا باشی .اونا هیچ وقت چ22یزی روکه می
خوای بدونی بهت نمیگن » .
یک سیگار سالیم[ ]2از پاکت بیرون کشید ،آن را روی لب گذاشت و کبریت کشید .هر روز درست یک پاکت از آن سیگار ها می
کشید .نه بیشتر و نه کمتر .اول صبح در پاکت را باز می کرد و تا آخر روز آن را تمام می کرد .من خودم س22یگارنمی کش22یدم چ22ون
همسرم پنج سال پیش که حامله بود ترکَم داده بود .
در حالیکه دود سیگارش داشت به آرامی در هوا چرخ می خورد گفت « :خیلی دلم می خواد بدونم سر گربه ها چی اومد .مقامات2
اونا روبه خاطراین که گوشت آدم خورده ب2ودن کش2تن ؟ یا این که دس2تی به سر گربه ها کش2یدن وبه اونا گفتن ،حی2وونکی ها ! ش2ما
خیلی سختی کشیدین ،بعدهم اونا رو ول کردن تا برن .تو چی میگی ؟»
به زنبور هایی که روی میز پروازمی کردند خ2یره ش2دم و فک2رم به آنها مش2غول شد .ب2رای لحظه کوت2اهی زنبوره2ای کوچک بی
ق22راری که مربا را لیس میزدند در ذهنم با گربه ه22ایی که گوشت پ22یرزن را می دریدند ،با هم یکی ش22دند .ص22دای جیغ م22رغ
دریایی که از دوردست می آمد با صدای وزوز زنبورها یکی شد و برای یکی دو ثانیه هشیاریم مابین واقعیت و توهم سرگردان بود
.من کجا بودم ،آن جا چه کار می کردم ؟ درآن لحظه چیزی به فکرم نمی رسید .نفس عمیقی کشیدم .نگ22اهی به آس22مان ان22داختم .به
طرف ایزومی برگشتم و گفتم « :چیزی به فکرم نمی رسه ».
گفت « :درباره ش فکرکن .اگه شهردار یا رئیس پلیس اون شهر بودی با گربه ها چی کار می کردی؟»
گفتم « :چطور می شد که بفرستمشون یه جایی که اصالحشون کنن و اونا روگیاهخوار بکنن» .
ای22زومی نخندید ،پکی به س22یگارش زد و دود آن را از ده22انش ب22یرون داد و گفت « :این م22اجرا منو ی22اد یه س22خنرانی مین22دازه که
موقعی که توی مدرسه راهنمائی کاتولیکی ب22ودم ش22نیدم .ب22بینم ،بهت گفته ب22ودم که من به یه مدرسه ک22اتولیکی می رفتم که خیلی هم
سخت گیربود ؟ درست بعد از مراسم ورودی یکی از راهبه های مسئول اونجا ما روتوی تاالر جمع کرد و رفت پشت جایگ22اه و در
مورد عقاید مذهبی کاتولیک ها صحبت کرد .خیلی چیزا بهمون گفت .اما خب حدس بزن چی از اون همه یادم مون22ده ؟ تنها چ22یزی
که یادم مونده ،ماجرای غرق شدن یه کشتی کنار یه جزیره متروکه و تنها موندن با یه گربه است ».
گفتم « :جالب به نظر می آد ».
«راهبه به ما گفت :توی یه کشتی شکسته هستین .فقط شما و یه گربه میتونین وارد قایق نجات بشین .به یه جزیره متروک بی نام
و نشان میرسین ،هیچ چیزی برای خوردن اونجا نیست .تنها چیزی که دارین یه مقدار آب و بیسکوئیت خش22که که ح22دود ده روز یه
نفر رو زنده نگه می داره .بعد گفت :خب ح22اال از همه ش22ماها می خ22وام تا خودت22ون رو ت22وی اون وض22عیت تص22ور ک22نین .چشم
ه222اتون رو ببن222دین و اون رو مجسم ک222نین ،تنها ت222وی یه جزی222ره متروکه .با یه گربه ،هیچ چی ب222رای خ222وردن نیست میفهمین؟
گرسنهاین،تشنهاین و سرانجام ممکنه بمیرین .چیکار باید بکنین آیا باید غذای ناچیزتون رو با گربه تقسیم ک22نین ؟ نه .نباید این ک22ارو
بکنین .این کار اشتباهه .ش2ما ها همگی آفری2ده ه2ای با ارزش خداوند هس2تین ،ش2ما برگزی2دگان خداوندهس2تین .اما گربه این ط2ور
نیست .برای همین هم تمام غ22ذا رو خودت2ون باید بخ22ورین .راهبه خیلی ج22دی نگ22اهمون می ک22رد .من واقعا جا خ22ورده ب2ودم که
گفتن چنین چیز هایی برای بچه های کم سن و سالی که تازه وارد مدرسه شده ن چه فایده ای داره .با خ22ودم گفتم :وای خ22دا!ب22بین چه
جور جایی اومده م .
من و ایزومی در یک آپارتم2ان معم2ولی در جزی2ره کوچک ای در یون2ان زن2دگی می ک2ردیم .فصل تعطیالت گذش2ته ب2ود و خ2ود
جزیره هم جای مناسبی برای گردشگری نبود برای همین اج22اره ها خیلی پ22ائین ب22ود .هیچ ک22دام قبل از رفتن به آن جزی22ره ،ح22تی
اسم آنجا را هم نشنیده بودیم .جزیره نزدیک مرز ترکیه بود و روز هایی که هوا صاف بود می شد کوه ه22ای سرس22بز ترکیه را دید .
محلی ها به شوخی می گفتند که روز ه22ایی که ب22اد میوزد آدم می تواند ب22وی کب22اب مخص22وص ت22رک ها را بش22نود .اما از ش22وخی
گذشته جزیره به سواحل ترکیه نزدیک تر بود تا به نزدیکترین جزیره یونانی وآنجا آسیای صغیر در برابر چشمانمان 2پدیدار بود .
در میدان شهر ،مجسمه 2ای از قهرمان دوره استقالل یونان قرار داشت .او در یونان دست به ش22ورش زده و قی22امی را بر علیه ت22رک
ها که آن زمان کنترل جزیره را در اختیار داشتند ،تدارک دیده بود .اما ترک ها او را دستگیر کرده و به مرگ محکوم ک22رده بودند .
آنها ،دیرک نوک تیزی را توی میدان ای که نزدیک بندر بود گذاشته بودند .مرد بینوا را برهنه کرده واو را روی دی22رک نش22انده
بودند .وزن بدن مرد باعث شده بود تا دیرک از نشيمنگاه او داخل شده و از داخل بدنش گذشته و سرانجام از ده22انش ب22یرون بیاید .
راهی ب2رای م2ردن که به نحو غ2یر قابل ب22اوری کند و آزار دهن2ده است.مجس22مه را در هم2ان نقطه ای که تص2ور می ر فت آن اتف22اق
افتاده،گذاشته بودند .اوایل که مجسمه 2را آنجا قرار داده بودند حتما خیلی تاثیر گذاربوده اما اکن2ون بر اثر ب2اد دریا و گ2رد و غب2ار و
فضله مرغ های دری2ایی به س2ختی می شد ح2تی ص2ورت آن را تش2خیص داد .محلی ها ح2تی نیم نگ2اهی هم به مجس2مه 2ق2ديمي نمی
انداختند و این طور به نظر می آمد که قهرمان هم به نوبه خویش ،به مردم ،به جزیره و به تمامی دنیا پشت کرده .
هر وقت که من و ایزومی در کافه توی هوای آزاد می نشستیم ،آب جو یا قهوه می خوردیم و بی هدف به قایق ه22ای بن22در و تپه ه22ای
دور دست ترکیه نگاه می کردیم ،خودمان را در مرز اروپا احساس می ک22ردیم .ب2ادی که آنجا می وزید ب22اد م2رز جه22ان ب2ود .حس و
حال گریز ناپذیری از گذشته ها همه جا را پوشانده بود وآنجا این احساس به من دست می داد که این حقیقت غ2ریب ،چ2یزی بیگانه
و دور از دسترس ،مبهم اما مالیم تمام وجودم را در خود فرو برده و ته رنگ آن ماده ،چشم ها و پوست بدن و چهره آدم ه22ایی را
که توی بندر بودند ،پوشانده .
آن وقت ها قادر به درک این حقیقت نبودم که من هم بخشی از این صحنه هستم .اهمیتی نداشت که چه نقشی در آن ص22حنه ای که
در اطرافم بود داشتم ،که چقدر آن هوا را استنشاق می کردم ،چون هیچ گونه ارتباط بنیادی مابین من و تمامی آنها نبود .
دو م22اه قبل ،با همسر و پسر چه22ار س22اله ام ت2وی آپارتم22ان سه خوابه م22ان در یون2وکی[ 2]3توکیو زن2دگی می ک22ردیم ج2ای خیلی
بزرگی نبود ،از آن آپارتمان های ساده و معمولی بود .من و همسرم برای خودمان یک اتاق داشتیم ،پسرم هم اتاق خ22ودش را داشت
و اتاق سوم را هم من به عنوان اتاق مطالعه استفاده می کردم .جای دنجی بود وچشم انداز قشنگی داشت .آخر هفته ها ،سه نفری در
امتداد ساحل رود تاما[ 2 ]4قدم می زدیم .توی بهار درخت های گیالس کنار رودخانه شکوفه می کرد .من پس22رم را ت22رک دوچرخه
سوار میکردم و برای تماشای تیم جاینتز ترایپلز[ ]5توکیو که تمرین های بهاری اش را انجام می داد می رفتیم .
من در یک شرکت معمولی که کارش طراحی کتاب و مجله بود کار میکردم .آنجا مرا طراح صدا می کردند و چون کارمان خیلی
شسته و رفته بود ،این عنوان خیلی توی چشم می زد .توي کار ما از چیز های پر زرق و برق و تخیلی خبری نبود .بیش22تر وقت ها
کار خیلی شلوغ می شد و چند بار هم اتفاق افتاده بود که مجبور شده بودم تا دیروقت توی دفتر کارم بم22انم .بعضی از ک22ار ها اشك
ام را در مي آورد ،اما از کارم ناراضی نبودم وخود شرکت هم جای راحتی بود .چون آنجا ارشدیت داشتم ،می توانستم س22فارش
ها را خودم انتخاب کنم و هر طور که دلم می خواست آن ها را انجام ب22دهم .رئیسم آدم خ2وبی ب2ود و رابطه ام با همک2ار انم خیلی
خوب بود .برای همین اگر همه چیز طبق روال عادی پیش می رفت می توانستم کارم را همانجا ادامه بدهم و زن22دگیم مثل رود م22ول
دو[ 2]6يا دقیق تر بگویم مثل آب های بی نام ونشان اي که رودخانه مول دو را به وجود می آورد ،با سرعتی زی22اد جری22ان پی22دا می
کرد ،وبه دریا می ریخت .
اما همان وقت بود که با ایزومی آشنا شدم .
ایزومی ده سال از من جوان تر بود .ما در حین کار همدیگر را می دیدیم و اولین باری که چشممان به همدیگر افتاد چ22یزی بینم22ان
اتفاق افتاد .نه از آن چیز هایی که بيشتروقت ها بين مردم اتفاق می افتد .بعد از آن چند بار همدیگر را دیدیم تا درباره جزئیات کار
مشترکمان صحبت کنیم .یا من به اتاق او می رفتم یا او به دفتر من می آمد .مالقات های ما همیشه کوت22اه ب22ود ،آدم ه22ای دیگ22ری هم
کنارمان بودند و فقط موضوع کار در میان بود .اما وق22تی که ک2ار تم2ام شد احس2اس تنه2ایی هولن22اکی م2را در بر گ2رفت .انگ22ار که
چیزی کامالً حیاتی را از من به زورگرفته باشند .سال ها بود که چنین احساسی نداشتم و فکر می کنم که ايزومي هم همین احس22اس
را داشت .
یک هفته بعد ،او به خاطر مسئله ای جزئی به من تلفن کرد و ما درباره آن حرف زدیم .من لطیفه ای تعریف کردم و او خندید .من
پرسیدم :دلش میخواهد که با هم بیرون برویم و نوشیدنی بخوریم ؟
ما به کافه 2کوچکی رفتیم و نوشیدنی خوردیم .دقیقا ی2ادم نمی آید که درب2اره چه چ2یزی ص2حبت ک2ردیم اما ه2زاران موض2وع ب2رای
صحبت پیدا کردیم و حتی صحبت هایمان ممکن بود تا ابد هم طول بکشد .من هر چ22یزی را که او می خواست بگوید مثل ب22رق به
روشنی می گرفتم و چیزهايی را كه نمیتوانستم به کس دیگری بگویم او با چنان دقتی در می یافت که مرا متحیر می کرد .ما ه22ردو
ازدواج کرده بودیم و هیچ شکایتی از زندگی متاهلی م2ان نداش2تیم .همس2رانمان را دوست داش2تیم و به آنها اح2ترام می گذاش2تیم .اما
پیدا کردن کسی که آدم بتواند احساس22اتش را خیلی روشن و کامل ب22رای او بی22ان کند يك معج22زه کوچک است .بیش22تر آدم ها هیچ
وقت در تمام عمرشان چنین کسی را پیدا نمی کنند .اشتباه است که آدم چ2نین چ22یزی را عشق بنامد چ22ون بیش2تر یک هم حسی کامل
است .
ما کم کم مرتب برای نوشیدن بیرون می رفتیم .ش22وهر او به خ22اطر ک22ارش دیر وقت می آمد ب22رای همین او می توانست هر وقت
که دوست داشت بیاید و ب22رود .اما هر وقت که ما با هم ب22ودیم زم22ان با س22رعت می گذشت، 2یک دفعه به س22اعت ها يم22ان نگ22اه می
کردیم و می فهمیدیم که ممکن است به آخرین قط2ار هم نرس2یم .خ2داحافظی ک2ردن با او همیشه ب2رایم س2خت ب2ود ،چ2ون هن2وز خیلی
چیزها بود که می خواستم به او بگویم.
هیچ کداممان نمی خواستیم آن یکی را براي كاري اغوا کنیم اما این مسئله اتفاق افت2اد .تا آن وقت هردویم2ان به همس2رانمان وف2ادار
بودیم اما برای این کار دلیل ساده ای داشتیم .ما باید این کار را می ک22ردیم و ب22رای همین هم احس22اس گن22اه نمی ک22ردیم .ن22وازش تن
ایزومی ،در آغوش کشیدن او و مغازله با او همه پیامد طبیعی ص22حبت ه22ای ما ب22ود .آن ق22در ط22بیعی که عشق ب22ازی ما منبع ل22ذت
جسمانی و غم افزا نبود .بلکه عمل خوشایند و آرامی بود که عاری از هر گونه تظاهری بود .از همه چیز بهتر ح22رف ه22ای آرام
بخشی بود که بعد از عشق ب2ازی به هم می زدیم .من تن او را نزدیک می کش2یدم و او خ2ودش را در می2ان ب2ازوان من ق2رار می
داد .ما با زبان خصوصی خودمان به نجوا با هم حرف می زدیم .
من و ایزومی هر وقت که می شد همدیگر را می دیدیم .شاید عجیب به نظر بیاید یا شاید هم خیلی عجیب نباشد اما من و او کامال
خودمان را متقاعد کرده بودیم که زندگی خانوادگی م22ان یک ط22رف معادله است و رابطه بین ما ط22رف دیگر ب22دون این که مش22کل
وجود داشته باشد .یا این که رابطه ما بدون این که مش2کلی به وج2ود بیاید تا ابد می تواند همینط2ور ادامه داش2ته باشد .ما متقاعد ش22ده
بودیم که رابطه ما هیچ وقت برمال نمی شود .این حقیقت داشت که ما با همدیگررابطه داش22تیم اما این رابطه که به کسی ص22دمه نمی
زد .شب هایی که با ایزومی بودم دیر وقت به خانه می رفتم و مجبور می شدم برای همسرم قصه ای سر هم کنم و عذاب وج22دان
می گرفتم .اما هیچ وقت به نظرم نمی آمد که دارم به او خیانت می کنم .من و ایزومی رابطه ای کامال صمیمی و مشخص داشتیم.
اگر همه چیز به خوبی پیش می رفت این رابطه تا ابد همینط2ور ادامه میی22افت.ما ودکا و نوش22یدنی می خ2وردیم و هر وقت که می
شد زیر مالفه میرفتیم .شاید هم روزی از دروغ گفتن به همسرانمان خسته می شدیم و تصمیم می گرف22تیم تا بگ22ذاریم که این رابطه
خیلی طبیعی از بین برود تا بتوانیم به زندگی راحت ومحقرمان برگردیم .نمی توانم ثابت کنم ،فقط این طور احس22اس می کنم به هر
حال فکر نمی کنم که خیلی بد می شد .اما به گذشته که نگاه می کنم این بازی گریز ناپذیر تقدیر ب22ود كه ب22اعث شد تا ش22وهر ای22زومی
از رابطه ما بو ب22برد .او بعد از اس22تنطاق ای22زومی در حالیکه ک22امال کن22ترلش را از دست داده ب22ود به خانه ما آم22ده ب22ود .آن موقع
همسرم تنها بود و در کل همه چیز خیلی بد تمام شد .وقتی به خانه رسیدم همسرم از من خواست تا همه چ22یز را ب22رایش تعریف
کنم .ایزومی همه چیز را به گردن گرفته بود .برای همین دیگر نمی توانستم از خ22ودم قصه ای سر هم کنم .همه ما ج22را را ب22رای
او تعریف کردم و گفتم « :اصال این طور نیست که من عاشق ش22ده باشم .این یه ج22ور رابطه خاص22یه .اما ک22امال با رابطه ای که با
تو دارم فرق می کنه .مثل شب و روز .تو هیچ وقت متوجه این رابطه نشدی درسته؟ این نش22ون می ده که این رابطه اصال اون
چیزی که تو فکر می کنی نیست ».
اما همسرم به حرف من گوش نداد .این ماجرا برای او ض2ربه س2ختی ب2ود سر جا خش2کش زد ،بی ح2رکت مان2ده ب2ود و ح2تی یک
کلمه هم حرف نمی زد .روز بعد همه وسایلش را جمع کرد و توی ماشین گذاشت و به خانه پدرش ت22وی چیگا س22اکی[ 2 ]7رفت و
پسرمان را هم با خودش ب22رد .چند ب22ار با او تم22اس گ22رفتم اما حاضر نشد پ22ای تلفن با من ح22رف بزند .به ج22ای او پ22درش آمد و با
تهدید گفت «:اصال دلم نمی خواد به بهونه های غ2یر موجه تو گ2وش کنم .دیگه ممکن نیست ب2زارم دخ2ترم به خونه حروم2زاده ای
مثل تو برگرده ».او از اول هم با ازدواج ما مخالف بود .و لحن صدایش هم نشان می داد که آخر سر مشخص شده که حق با ب2وده
.
در نهایت ناامی22دی چند روزی مرخصی گ22رفتم و پریش22ان روی تخت افت22ادم .ای22زومی به من زنگ زد .او هم تنها ب22ود .ش22وهر او
رهایش کرده بود .اما قبل از آن حسابی گوش مالی اش داده بود .یک قیچی برداشته بود و تمام لباس ه22ای او را از اورکت گرفته تا
زیر پوش ریز ریز کرده بود .ایزومی نمی دانست که او کجا رفته و به من گفت «:درمون22ده ش22ده م نمی دونم چیک22ار کنم .همه چ22یز
خ22راب ش22ده و دیگه مثل اول نمیشه .اون دیگه هیچ وقت ب22رنمی گ22رده ».و پشت تلفن به هق هق افت22اد .او و ش22وهرش از زم22ان
دبیرستان به همدیگر عالقمند بودند .می خواستم او را آرام کنم اما چه بایدمی گفتم .
سرانجام او گفت :بیا ب22ریم یه ج22ایی و نوش22یدنی بخ22وریم .ما به شی بویا[ 2]8رف22تیم ت22وی یک کافه 2ش22بانه روزی تا ص22بح نوش22یدیني
خورديم .حساب 2مقداری را که خورده بودم از دستم در رفته بود .بعد از آشنایی با همدیگر این اولین باری بود که ما حرفی ب22رای
گفتن نداشتیم .صبح که شد لیکور را کنار گذاشتیم و به سمت هارویوکو[ ]9رفتیم و توي دنيز[ ]10صبحانه خوردیم و قهوه نوشیدیم
.همانجا بود که فکر رفتن به یونان به سر ایزومی زد پرسیدم:
«یونان »؟
در حالی که داشت به عمق چشم هایم نگاه می کرد گفت :ما دیگه نمیتونیم توی ژاپن راحت زندگی کنیم.
یونان ؟این فکر را توی ذهنم بررسی کردم ،ذهن ودکا گرفته ام نمی توانست از منطق پیروی کند .
ایزومی گفت :همیشه دلم می خواست برم یونان ،این آرزوم بود .دلم میخواست برای ماه عسل برم اونجا ،اما پ22ول ک22افی نداش22تیم .
خب ،بیا دو تایی بریم و اونجا زندگی کنیم .ببین! اونجا دیگه دل2واپس چ2یزی نیس2تیم .مون2دن ت2وی ژاپن فقط آزارم2ون می ده .هیچ
فایده ای هم نداره ».
من هیچ عالقه ای به یون22ان نداش22تم .اما مجب22ور ب22ودم که با او م22وافقت کنم .بین خودم22ان مق22دار پ22ولی را که داش22تیم حس22اب ک22ردیم ،
ایزومی دو و نیم میلی22ون ین پس ان22داز داشت و من یک و نیم میلی22ون می توانس22تم ج22ور کنم که روی هم می شد چه22ار میلی22ون ین
یعنی چهل هزار دالر .
ایزومی گفت «:با چهل هزار دالر میشه چند سالی توی یونان سر کرد .بلیت هواپیما ح22دود چه22ار ه22زار دالر خ22رج داره .می مونه
سی و شش تا .اگه هر ماه هزار دالر خرج کنیم ،برای سه س22ال کافیه .دو س22ال و نیم ب2رای این که آب ها از آس22یاب بیفته .چی می
گی ؟ بیا بریم .بعدا همه چیز خودش رو براه میشه ».
نگاهی به اط2راف ام ان2داختم .اول ص22بح ب2ود و کافه پر از زوج ه2ای ج2وان ب2ود .ما تنها زوج ب2االی سی س22ال ب2ودیم و یقینا تنها
زوجی هم بودیم که داشتیم درباره برداشتن تمام پول هایمان و فرار به یونان پس از آن مصیبت حرف می زدیم .با خودم فکر ک22ردم :
عجب گندی شد .برای مدتی طوالنی به کف دستانم خیره شدم .آیا واقعا زندگیم به این جا رسیده بود ؟
باالخره گفتم « :باشه .بریم ».
روز بعد توی محل کار نامه استعفایم را تحویل دادم .رئیسم شایعات را شنیده بود و به این نتیجه رسیده بود که در آن لحظه به22ترین
کار برای من بیرون آمدن از آنجاست .همکارانم از این که می خواستم آنجا را ت22رک کنم جا خ22ورده بودند.اما هیچ ک22دام زی22اد تالش
نکردند تا این فکر را از سرم بیرون کنند.بعد از آن بود که تازه فهمیدم بیرون آمدن از کار اصال سخت نیست .وقتی آدم تص22میم
بگ22یرد که از شر چ22یزی خالص ش22ود دیگر چ22یزی ب22رای حفظ ک22ردن ب22اقی نمی ما ند .ن22ه ،واقعا چ22یزی ب22اقی نمی ما ند . .وق22تی
تصمیمت را بگیر ی ،دیگر چیزی نمی ماند که نتوانی از شر آن خالص بش22وی .درست مثل آن است که سر همه پ2ول ها یت قم22ار
کنی وبگویی :به جهنم ،سر هر چیزی که باقی مانده شرط بندی می کنم .چسبیدن به آن چه که باقی مانده به دردسرش نمی ارزد.
هر چیزی را که به فکرم می رسید ونیاز داشتم توی یک چمدان آبی رنگ سامسونیت معمولی گذاشتم .ایزومی هم همان قدر وسایل
برداشته بود .
وقتی بر فراز مصر پرواز می کردیم ،ناگهان این ترس وحشتناک که ممکن است یکی دیگر اشتباهی چمدان مرا برداش22ته باشد ،م22را
در بر گرفت .هزاران چمدان سامسونیت آبی یک شکل توی دنیا وجود داشت .ممکن ب22ود وق22تی به یون22ان می رس22یدم و چم22دان را
باز می کردم بفهمم که چمدان پر ازوسایل آدم دیگری است .حمله عصبی شدیدی بر من عارض شد ،اگر چمدان گم می شد به غیر
از ایزومی دیگر چیزی نمی ماند که مرا به زندگی خودم ارتباط بدهد .ناگهان احساس کردم که ناپدید شده ام .احساس عجیبی ب22ود
دیگرآن آدمی که توی هواپیما نشسته بود من نبودم .ذهن من اش22تباهی خ22ودش را به بس22ته ای که ش22بیه من ب22ود چس22بانده ب22ود .ذهنم
کامال آشفته بود باید به ژاپن برمی گشتم و داخل تن واقعی خودم می رفتم .اما اینجا توی هواپیمای جت نشسته بودم و بر ف22راز مصر
پرواز می کردم وهیچ بازگشتی درکار نبود این گوشت و پوستی که من موقتا اشغال کرده ب22ودم ،به نظ22رم گچی می آمد .اگر خ22ودم
را می خاراندم ،همه چیزاز هم متالشی می شد .لرزش غیر قابل کن22ترلی م22را در بر گ22رفت .می دانس22تم که اگر این ل22رزش بیش22تر
غرق عرقِ ادامه پیدا کند ،ممکن است این تکه ها از هم بشکافد و تبدیل به غبار بشوم .با وجود این که تهویه ها کار می کرد اما من
شده بودم .پیراهنم به بدنم چسبیده بود و بوی ب22دی از تنم بلند می شد .یک مرتبه ای2زومی دس22تم را محکم گ22رفت و م2را درآ غ2وش
کشید .هیچ حرفی نمی زد اما می دانست که چه احساسی دارم .لرزش من نیم س22اعتی ط22ول کش22ید .دلم می خواست بم22یرم ،دلم می
خواست نوک لوله یک رولور را توی گوشم بگذارم و ماشه را بکشم تا ذهن و جسم ام به غبار تبدیل شود.
بعد از این که لرزش فروکش کرد،فکر کردم که سبک تر شده ام .و به شانه های مض22طربم اس22تراحت دادم و خ22ودم را به جری22ان
زمان سپردم .و به خوابی عمیق فرو رفتم .چشم که باز کردم ،آبهای نیلگون دریای اژه زیر پایمان قرار داشت .
بزرگترین مشکلی که توی جزیره داشتیم بیکاری بود .آنجا کاری برای انجام دادن نداشتیم .هیچ دوست و آشنایی نداش22تیم .جزی22ره
زمین تنیس یا سینما یا کتابی برای خواندن نداشت .آن قدر غیر منتظره ژاپن را ترک کرده ب2ودیم که فرام2وش ک2رده ب2ودم با خ2ودم
کتاب ببرم .یک نسخه از ترادژی آشیل را که ایزومی با خودش آورده بود ،هم22راه با دو رم22انی که ت22وی فرودگ22اه برداش22ته ب22ودم
خواندم .همه آنها را دوبار خواندم .توی بندر دکه ای بود که براي توریست ها وسایل می ف22روخت چند تا کت22اب انگلیسی داشت.
اما هیچ کدام از آنها چشمم را نگرفت .زمانی کار موردعالقه ام کتاب خواندن بود و همیشه تص22ور می ک22ردم که اگر وقت ک22افی
داش22ته باشم ،ت22وی کت22اب ها غلت می زنم .اما خیلی مض22حک ب22ود که اینجا تم22ام وقت ع22الم در اختی22ار من ب22ود اما چ22یزی ب22رای
خواندن نداشتم .
ایزومی شروع به یادگیری زبان یونانی کرده بود و چند تا کتاب به زبان یونانی گرفته بود .ج22دولی درست ک22رده ب22ود که ت22وی آن
صرف افعال را نوشته بود و آن ها را با خ2ودش همه جا می ب2ردو از بر می خواند .آن ق22در پیش22رفت ک2رده ب2ود که بتوان22دبا زب22ان
یونانی دست و پا شکس2ته با مغ2ازه دار ها ح2رف بزند .و هر وقت به کافه ای می رف2تیم با پیش2خدمت 2ها ص2حبت کنند .ب2رای همین
توانستیم چند نفر دوست و آشنا دست وپا کنیم .من هم برای آن که عقب نم2انم ،زب2ان فرانسه ام را تق2ویت ک2ردم .فکر می ک2ردم که
یک روزی به کارم بیاید،اما توی این جزیره کوچک لعنتی ،هیچ کس نبود که به زبان فرانسه حرف بزند .توی ش22هر یک ج22وری
با انگلیسی سر میکردیم.تعدادی از قدیمی تر ها زبان ایتالیایی یا آلمانی می دانستند اما زبان فرانسه اصال به درد نمی خورد.
ما که هیچ ک22اری ب22رای انج22ام دادن نداش22تیم ،همه جا می رف22تیم .تالش ک22ردیم تا ت22وی بن22در م22اهی بگ22یریم .اما ح22تی یک م22اهی هم
نتوانس22تیم بگ22یریم .مش22کل این نب22ود که م22اهی نب22ود ،بلکه آب خیلی زالل ب22ود و م22اهی ها می توانس22تند از ب22االی قالب ما را که می
خواستیم آنها را بگیریم ببینند .ماهی حتما باید کر و کور می ب22ود تا این ط22وری ت22وی قالب بیفتد .من یک دف22تر نقاشی و یک دست
آبرنگ از یک مغازه محلی گرفتم .توی جزیره پرسه می زدم و از آدم ها ومناظر نقاشی می کردم .ایزومی کن22ارم می نشست و به
نقاشی هایم نگاه می ک2رد و فعل ه22ای یون2انی را حفظ می ک22رد .محلی ها ب2رای دی2دن نقاشی ها ی من می آمدند .من هم ب2رای وقت
گذرانی عکس آنها را میکشیدم که برایم موفقیت بزرگی محس22وب می شد .بیش22تر وقت ها وق22تی عکس را به آنها می دادم ،ب22رای
آب جو مهمانمان 2می کردند .یک بار یک ماهیگیر یک اختاپوس درسته را به ما داد .
ایزومی می گفت « :تو می تونی با نقاشی کردن از چهره مردم پول دربیاری .تو نقاشیت خوبه .می تونی یه کار و کاس22بی کوچولو
باهاش راه بندازی .فکرشو بکن که اینجا نقاش ژاپنی وجود نداره .این دور و بر آدمهایی مثل تو زیاد نیستن » .
من خندیدم .اما حرف های اوجدی بود .خودم را تصور کردم که توی جزایر یو نانی سفر می کنم و وسایل نقاشی اض22افی ام را بر
می دارم و از آب ج22وی مج22انی ل22ذت می ب22رم و به این نتیجه رس22یدم که فکر ب22دی نیست .ای22زومی ادامه داد «:من میشم راهنم22ای
توریست ها ی ژاپنی ،یه مدت که بگذره تعداد اونا اینجا زیادمیشه .این جوری می تونیم از پس اوضاع بربیایم .البته این ج22وری من
باید یاد گرفتن یونانی رو جدی تر بگیرم ».
پرسیدم « :واقعا توفکر می کنی ما بتونیم دو سال و نیم اینجا بیکار بمونیم ؟»
ایزومی گفت « :تا وقتی که پول هامون روندزدن یا مریضی چیزی نشیم .اگه چیزغ22یر قابل پیش بی22نی اتف22اق نیفته می ت22ونیم سر
کنیم .اما بهتره که برای اتفاقات 2غیرمنتظره هم آماده باشیم ».
گفتم «:من تقریبا هیچ وقت راهم به دکتر نیفتاده ».
ای22زومی به من خ22یره شد ،لب ه22ایش را یک ب22ری ک22رد وگفت « :اگه من حامله بشم چی ؟اون وقت چیک22ار می ک22نی ؟ گ22یرم که از
خودت خیلی خوب مراقبت کنی ،اما همه گاهی وقت ها اشتباه می کنن .اگه این طوری بشه پول هامون خیلی زود تموم میشه ».
گفتم «:اگه کار به اینجا برسه مجبور میشیم برگردیم ژاپن ».
ایزومی به آرامی گفت «:تو متوجه نیستی ،نه ؟ما دیگه نمی تونیم برگردیم ژاپن».
من به نقاشی کردن و ایزومی به یاد گرفتن زبان یونانی ادامه دادیم .این مدت آرام ترین دوره تمام زندگیم بود .غ22ذاهای س22اده می
خوردیم .ارزان ترین نوشیدنی ها را می نوشیدیم .هر روز از تپه ای که در آن نزدیکی بود باال می رف22تیم .ب22االی تپه یک روس22تا
بود و ا ز آنجا می شد جزیره های دیگری را که آن اطراف بودند دید .هوای تازه و ورزش باعث شده بود تا هیکل متناسبی پیدا کنم
.اما بعد از غروب آفتاب ،هیچ صدایی توی جزیره ش22نیده نمی شد .در آن س22کوت من و ای22زومی به آرامی عشق ب22ازی میک22ردیم.
در مورد همه چیز حرف می زدیم .دیگر نگران از دست دادن آخرین قطار یا دروغ هایی که باید به همسرانمان می گف22تیم نب2ودیم
.آن زندگی عجیب و فراتر از باور بود .پائیز ذره ذره داشت به پایان می رسید .زمستان زود هنگام آمد .ب22اد برخاست و دریا به
تالطم در آمد .
همان وقت بود که ماجرای گربه های آدم خوار را توی روزنامه خواندیم .توی همان روزنامه نوش22ته ب22ود که وض22عیت ام22پراتوری
ژاپن بدتر شده .اما ما روزنامه را برای این خریده بودیم که نرخ ارزها را نگاه کنیم .قدرت ین ژاپن نسبت به دراخما[ ]11ی یونان
باالتر می رفت و این مسئله برای ما خیلی حیاتی بود .چون هر قدر که قدرت ین باالتر می رفت پول ما هم بیشتر میشد.
چند روز بعد از خواندن آن ماجرا بود که به ایزومی گفتم «:بیا در مورد گربه ها صحبت کنیم .وق22تی من بچه ب22ودم یه گربه داش22تم
که خیلی عجیب غیبش زد » .
به نظرمی آمدکه ایزومی دوست دارد ادامه ماجرا را بشنود .سر از روی ج22دول فعل ه22ایش بلند ک22رد و به من نگ22اه ک22رد و گفت :
چطوری ؟
گفتم « :کالس دوم بودم یا شاید هم کالس سوم .ما توی یه خونه ساز مانی که باغچه ب22زرگی داشت زن22دگی می ک22ردیم .ت22وی باغچه
یه درخت کاج خیلی بزرگ بود .اون قدر بزرگ بود که نمی شد باالی اون رو دید .من توی ایوون پشتی نشسته بودم وکت22اب می
خوندم و گربه مون داشت توی باغچه بازی می کرد .گربه داشت به تنهایی جست وخیز می کرد .از اون کارایی که گربه ها همیشه
می کنن .گربه داشت با یه چیزی بازی می کرد و اصال خبر نداشت که من دارم اون رو تماشا می کنم .هر چی بیشتر اونو نگ22اه می
کردم بیشتر می ترسیدم .به نظ2رم گربه جن زده ش2ده ب2ود .هی ب2اال و پ2ائین می پرید و موه2اش رو س2یخ س2یخ مي ك2رد .انگ2ار یه
ببر توی "سامبوی سیاه کوچولو[ " ]12شروع کرد به دویدن چیزی اونجا بود که من نمی تونستم ببینم .آخر سر ،گربه ،درست مثل ِ
دور درخت کاج .بعد یه دفعه جیغ کشیدو از ش22اخه ها ب22اال رفت .من فقط می تونس22تم ص22ورت ک22وچیکش رو که ت22وی ب22االترین
شاخه ها بود ببینم .هنوز عصبی و هیجانزده ب2ود .ت2وی ش2اخه ها مخفی ش2ده ب2ود وبه یه چ22یزی زل زده ب2ود .من ص22داش زدم .اما
انگار که صدای منو نمی شنید ».
نیمه های شب که بیدار شدم ایزومی نبود .نگاهی به ساعت کنار تخت انداختم .ساعت دوازده و نیم بود .کور مال کورم22ال دنب22ال
چراغ گشتم و آن را روشن کردم و نگاهی به اتاق انداختم .همه چ2یز آن ق2در آرام ب2ود که انگ2ار یکی م2وقعی که خ2واب ب2ودم وارد
اتاق شده و گرد سکوت را همه جا پاشیده .دو تا ته سیگار له شده سالیم توی زیر سیگاری بود و یک پاکت مچاله شده سیگار کنار آن
بود .از رختخواب بلند شدم و به اتاق نشیمن رفتم .آنجا هم نب2ود .ت2وی آش22پز خانه و حم2ام هم نب2ود .در را ب2از ک22ردم و نگ22اهی به
حیات انداختم .فقط یک جفت صندلی راحتی آنجا بود که نور درخش22ان م22اه رویش2ان افت2اده ب2ود .خیلی آرام ص22دا زدم «:ای22زومی
»جوابی نیامد .دوباره بلندتر صدا زدم .قلبم داشت به تندی می تپید .آیا این صدا ،صدای خ22ودم ب22ود ؟ خیلی بلند و غ22یر ع22ادی به
نظرمی آمد .اما هیچ جوابی نیامد .نسیم مالیمی ازسمت دریا می وزید و برگهای چمن های وسیع را به تک22ان در میآورد .در را
بستم و به آشپزخانه برگشتم و نصف لیوان نوشيدني برای خودم ریختم تا کمی آرامش پیدا کنم .
نور درخشان ماه از پنجره آشپزخانه داخل می شد و سایه های وهم آوری را روی دی22وار ها و کف آن می ان22داخت .همه چ22یز مثل
صحنه ای نمادین از یک نمایش مدرن به نظر می آمد ناگهان یاد شبی افتادم که گربه ب22االی درخت ک22اج غیب ش22ده ب22ود .آن شب
درست مثل همین شب بود .ماه کامل بود و هیچ ابری در آس22مان نب22ود .آن شب بعد از ش22ام دوب22اره روی ای22وان رفته ب22ودم تا دنب22ال
گربه بگ2ردم .هر چه از شب می گذشت ن2ور م22اه درخش2انتر می شد .نمی دانم چه دلیلی داشت ولی نمی توانس22تم چشم از درخت
کاج بردارم .یقین داشتم که هر از گاهی می توانم چشم ه2ای گربه را که از البهالی ش22اخه ها ب2رق می زد ب2بینم .اما همه این ها
فقط یک توهم بود .
پیراهن ضخیمی پوشیدم و شلوار جین به تن کردم و سکه هایی را که روی میز بود برداشتم :آنها را داخل جیبم گذاش22تم و ب22یرون
زدم .حتما ایزومی خوابش نگرفته بود و رفته بود تا قدم بزند .حتما همین ب22ود .ب22اد ک22امال خوابی22ده ب22ود و تنها ص22دایی که می آمد
صدای کفش های تنیس خودم ب2ود که مثل ص2دای اغ22راق ش22ده ت2وی فیلم ها روی شن ها ف2رود می آمد .به این نتیجه رس2یدم که
حتما ایزومی به بندر رفته .تنها یک راه بود که به سمت بندر می رفت .برای همین هم گمش نمی کردم .چ22راغ ه22ای خانه ه22ای
کنار جاده همه خاموش بود .و نور ماه زمین را به رنگ نقره ای در آورده بود .زمین مثل اعماق دریا به نظر می رسید.
توی نیمه راه بندر بود که صدای ضعیف موسیقی را شنیدم و ایستادم .اول فکر کردم که دچار توهم شده ام .درست مثل م22وقعی که
فشار هوا تغییر پیدا می کند و صدای زنگ توی گوش آدم می پیچد .اما وقتی با دقت گوش کردم .می توانس2تم ص22دای موس2یقی را
بشنوم .نفس ام را مثل آنکه بخواهم ذهنم را در تاریکی درون خودم غرق کنم ،حبس کردم و با دقت گوش دادم .نه هیچ شکی نب22ود.
موسیقی بود .یکی داشت یک وسیله موسیقی می نواخت .یک موسیقی زنده بود و از دس22تگاه پخش نمی شد .اما این چه ج22ور وس22یله
موسیقی بود؟ یک وسیله موسیقی شبیه ماندولین[ 2]13که آنتونی ک2وئین ت2وی فیلم زورب2ای یون2انی[ 2]14با آن می رقص2ید ؟ یک
بوزوکی[ ]15؟ اما چه کسی در این دل شب بوزوکی می زد و کجا ؟
به نظ22رم آمد که موس22یقی از روس22تای ب22االی تپه ای که ما هر روز ب22رای ورزش ک22ردن آنجا می رف22تیم می آید .ت22وی دو راهی
ایستادم و دو دل ماندم که چه کار باید بکنم .و از کدام طرف بروم .حتما ایزومی هم صدای موس2یقی را ش2نیده ب2ود .حس خاصی
به من می گفت که حتما ا یزومی صدای موسیقی را شنیده و دنبال آن رفته .
باالخره تصمیم ام راگرفتم و به سمت 2راست رفتم و از شیبی که خیلی خوب می شناختم باال رفتم .هیچ درختی کن22ار ج22اده نب22ود .
فقط بوته هایی به بلندی زانو بود که در سایه ص22خره ها مخفی ش22ده ب22ود .هرچه بیش22تر جلو می رفتم ،ص22دای موس22یقی بلن22دتر و
واضح تر می شد .می توانستم صدای موس22یقی را به وض22وح بش22نوم .ح22الت س22رزنده ای داشت .به نظر می رس22ید که یک ج22ور
مهمانی توی روستای باالی تپه گرفته اند .بعد یادم آمد که صبح همان روز توی بندر جشن عروسی بزرگی را دیده بودیم .حتما
همان مهمانی عروسی بود که تا شب ادامه داشت .
همان وقت بود که بی هیچ هشداری ناپدید شدم .
شاید به خ22اطر ن2ور م22اه ب2ود .یا به خ22اطر موس22یقی نیمه شب .با هر ق22دمی که ب2رمی داش2تم احس22اس می ک2ردم که بیش2تر به عمق
شنزاری که هویتم در آن ناپدید شده ،فرو می روم .درست مثل همان احساسی ب22ود که موقع پ22رواز بر ف22راز مصر ت22وی هواپیما
داشتم .این من نبودم که توی نور ماه راه میرفتم .آن من نب22ودم بلکه مجس22مه 2ای ب22ود که از گچ درست ش22ده ب22ود .دس22تم را روی
ت من نب22ود .قلبم در س22ینه می تپید و خ22ون را با س22رعت دیوانه واری صورتم کشیدم .اما صورت مال من نبود و آن دست ،دسِ 2
داخل تنم به گردش در می آورد .این بدن ،آدمکی گچی بود ،یک آدمک طلسم شده که ساحره ای در آن حی22اتی ف22انی دمی22ده ب22ود .
پرتو زندگی حقیقی داشت از بین می رفت .عضالت س22اختگی و م22وقت من داشت به ح22رکت در می آمد .من آدمکی ب22ودم که باید
قربانی می شد .
واقعی من کجاست 2؟
ِ من
ِ پس « که به حیرت افتادم
ناگهان صدای ایزومی از ناکجا آباد به گوشم رسید که می گفت :خو ِد واقعی تو رو گربه ها خورده ن .اینجا که ایس22تاده ب22ودی اون
گربه ها ی گرسنه تو رو دریدَن .همه جای تو رو خوردن و فقط استخونات مونده.
نگاهی به اطراف انداختم .حتما همه این ها توهم ب22ود .تنها چ22یزی که میدی22دم زمین س22نگالخ ب22ود و بوته ه22ای کوت22اه و س22ایه ه22ای
ریزشان .صدا از داخل سرم می آمد.
به خودم گفتم :به این چیز های وحشتناک فکر نکن .انگار که بخواهم از م2وج ب2زرگی ف2رار کنم ،خ2ودم را به ص2خره س2نگی که
کنار دریا بود چسباندمو نفس ام را حبس کردم .به خودم گفتم حتما موج میگذردتوحاال خسته و عصبی هستی ،به واقعیت بچسب .
مهم نیست که چطور .فقط به یک چیز واقعی بچسب.
دست توی جیبم کردم و ودنبال سکه ها گشتم .سکه ها توی دستم ازعرق خیس شده بود .
به سختی تالش کردم تا به چیز دیگری فکر کنم .به آپارتمان شادی که توی یونوکی داشتم فکر کردم ،به کلکسیون آهنگ ه22ایی که
پشت سر جا گذاشته بودم ،به کلکس2یون کوچک و ش22ادم .بیش22تر آنها آهنگ ه22ای ج2از پیانیست ه2ای س22فید ده ه2ای پنج2اه و شصت
بودند مثل :کنی تریستانو[، 2]16آل هاگ[ ، 2]17کلود ویلیامسون[ ، 2]18لو لِوی[ ، 2]19راس فریمان[. 2]20بیشتر آلبوم ها مدت ها
از زمان انتشارشان گذشته بود .جمع کردن آنها خیلی زحمت و هزینه برده ب2ود .با زحمت ف2راوان ،مغ2ازه ه22ای ف22روش ص2فحه
های موسیقی را زیر و رو کرده بودم و با کلکسیونرهای دیگر معامله كرده بودم و کم کم کلکسیون خودم را درست ک22رده ب22ودم .
بیشتر آنها دست اول نبودند اما فضای صمیمی و منحصر به فردی را که آن آهنگ های ق2دیمی در خ2ود داشت دوست داش2تم .اگر
همه چیز دست اول بود دنیا جای کسل کننده ای می شد .اینطور نیست؟ 2همه جزئیات قاب های آن صفحه های موس22یقی به خ22اطرم
آمد .وزن و سنگینی آن ها را در دستانم حس می کردم .اما حاال دیگر آنها برای همیشه از دست رفته بود .خودم آنها را از بین برده
بودم .دیگر هر گز توی این زندگی آن آهنگ ها را نمی شنیدم .
بوی توتون ای را که موقع بوسیدن ایزومی توی بینی ام میزد به خ22اطر آوردم .طعم لب ها و زب22انش را .چشم ه22ایم را بس22تم .دلم
می خواست ای22زومی کن22ارم باشد .دلم می خواست دس22تم را درست مثل م22وقعی که از روی مصر می گذش22تیم در دست بگ22یرد و
دیگر هر گز آن را رها نکند .
[Izumi .]1
[Salem .]2
[Unoki .]3
[tama .]4
[Giant’s Triples Tokyo .]5
[Moldau .]6
[Chigasaiki .]7
[Shibuya .]8
[Harujuku .]9
[Denny,s ]10
[Drachma .]11
[Little Black Sambo .]12
[Mandolin .]13
[Zorba The Greek .]14
[Bouzouki .]15
[Kennie Tristano .]16
[Al Haig .]17
[Claud Williamson .]18
[Lou Levy .]19
[Russ Freeman .]20
[macBeth’s .]21