خود را بشناس€

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 83

‫نقاب و پرده ندارد نگار دلکش ما‬

‫تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز‬

‫حافظ‬

‫بش‬ ‫ا‬
‫ود ر ناس‬ ‫خ‬
‫)‪(1922-1858‬‬ ‫ژان فینو‬
‫ترجمه شجاع ‌الدین شفا )‪(1390-1297‬‬

‫بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه ‪1332 -‬‬


‫نشر الکترونیکی ‪ -‬اردیبهشت ‪1392‬‬

‫‪http://‬‬ ‫‪Ketabnak.com‬‬
‫فهرست‬

‫مقدمه‪5................................................................................................................................................................‬‬
‫کخبختان‪11........................................................................................................‬‬ ‫فصل اول‪ :‬نی ب‌‬
‫کخبختی و نی ب‌‬

‫فصل دوم‪ :‬نیــ ب‌‬


‫کخبینـی و خبــدخبینـی‪21....................................................................................................‬‬

‫فصل سوم‪ :‬در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬
‫کخبختی‪51.................................‬‬
‫‪ -1‬در قلمرو حسد ‪51..................................................................................................................................‬‬
‫‪ -2‬غم موجد شادمانی است ‪58..................................................................................................................‬‬
‫کخبختی ‪63.............................................................................................................................‬‬‫‪ -3‬ثروت و نی ب‌‬

‫فصل چهارم‪ :‬نی ب‌‬


‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‪69..........................................................‬‬
‫کخبختی ‪75......................................................................................................................................‬‬
‫مناخبع نی ب‌‬
‫الف‪ -‬خانواده ‪75........................................................................................................................................................‬‬
‫ب‪ -‬دوستی‪ ،‬میهن و جامعه ‪78.............................................................................................................................‬‬
‫مقدمه‬
‫در دل هر ذره آفتاخبی نهفته است که اگر روزی ســر خبــدر آرد جهــانی از جلــوه‌ی روشَیــ ش خیــره‬
‫خواهد ماند‪ .‬اگر روزی آن نیروی عظیمی که در درون جزء جــزء اجــزاء آفرینــ ش مکــان دارد و‬
‫علم امروزه آن‌را انرژی درونی اتم می‌خواند‪ ،‬حجاب ماده را که خبر گرد آن مکان گرفته اســت در‬
‫هم شکند و آزادانه خبه‌ پرواز درآید‪ ،‬چنان خبال و پری خواهد زد که دنیای پهناور را خبه‌یک حرکــت‬
‫خبه‌ همراه خود تکان خواهد داد و منظــومه لیتنــاهی را در خبراخبــر نیــروی خــوی ش زخبــون خواهــد‬
‫ساخت‪.‬‬
‫هر ذره که خویشتن را خبشناسد و از میان خود و سرچشمه کل انرژی که او و سراســر عــالم‬
‫خلقت از تغییر شکل آن خبه‌وجود آمده‌اند حجاب محیــط و مــاده را خبــردارد‪ ،‬ره خبه‌منبــع قــدرتی‬
‫چنان عظیم خبرده است که در پی ش او هیچ چیز جز اخبدیت موجود نخواهد خبود و آزادانــه خواهــد‬
‫گفت‪:‬‬
‫]‪[ 1‬‬
‫دیگران هم بکنند آک‌نهچه مسیحا مک‌یرکرد‬ ‫فیض روک‌حالقدس ار باز مدد فرماید‬

‫‪ 2Gnothi seauton‬هزاران سالست که این جملــه از زخبــان فیلســوف خبــزرگ یونــانی خبــر‬
‫پیشانی معبد دلف نق ش خبسته و هــزاران خبــار خبه‌همــراه زمیــن گم‌گشــته در زیــر آســمان کبــود‬
‫چرخیده و در تماشاخانه عالم ناظر تحولت و تغیرات شــگفت‌انگیز شــده‪ ،‬و مع‌هــذا هرچــه دور‬
‫زمان خبر خطا‌های گذشته قلم نسخ کشیده‪ ،‬این حقیقت روشن‌تر گشته و خبر عظمــت آن افــزوده‬
‫شده است خبا این همه هنوز چه اندازه راه مانده است تا خبشر خبه‌سر منزلی رسد که در آن کــاروان‬
‫اندازد و راه خبی‌پایان خویشتن‌شناسی را پایان یافته شمارد!‬
‫***‬
‫داستان نیک‌ خبختی خبشر از روز نخست نقل هر مجلس و نقل هر محفل خبوده و در هر جا و هر‬
‫وقت خبزرگان جهان در اطراف آن سخن‌ها گفته و داستان‌ها زده‌اند‪.‬‬
‫کتاخبی که امروز ترجمه آن خبه‌حضورتان تقدیم می‌شود‪ ،‬اثر فکر یکی از همین خبزرگان معرفت‬
‫است که علوه خبر نشان دادن راهی مخصوص خبه خوی ش اوراق عقاید و افکار پیشـینیان را زیــر و‬
‫رو کرده و خلهصه آن‌را خبه‌هصورت مجموعه‌ای آراسته و منظم در دسترس شما گذاشته است‪.‬‬

‫‪] .‬حافظ‪[.‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪ .‬جمله یونانی سقراط خبه‌معنی »خود را خبشناس« که معموآ ًل آن‌را خبه‌جمله لتینی ‪ Noce te ipsum‬ذکر‬ ‫‪2‬‬
‫می‌کنند‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪6‬‬

‫این کتاب محصول پنجاه سال عمر فیلسوفی است که پیوسته خبا دفتر و مطــالعه ســر و کــار‬
‫داشته و خبه‌ مقتضای دستور خبزرگ فلسفه خود‪ ،‬کار و کوش ش را سرمشق جــاودانی خــوی ش قــرار‬
‫داده است‪ ،‬و اکنون اثری را تقدیمتان می‌کند که نتیجه نیم‌قرن فعالیت و کوشــ ش متمــادی او‬
‫خبوده و مجموعه‌ ای از کلیه اهصول و قواعد اخلقــی خبزرگــان گذشــته و خلهصــه نظریــات خــود او‬
‫خبه‌شمار می‌رود‪.‬‬
‫آیا این کتاب خواهد توانست شاهد گمشده‌ ای را که از آغاز زندگانی در پی وهصل ش گشــته و‬
‫ره خبه‌جایی نبرده‌اید‪ ،‬خبه‌شما معرفی کند؟‬
‫شاید ادای پاسخ مثبتی خبدین سؤال مشکل خباشد مع‌هذا هرچــه هســت »خــود را خبشــناس«‬
‫اثری است که شما را یک منزل دیگر خبه‌آستان این معبود آسمانی نزدیک می‌سازد و یک مرحله‬
‫تازه از اسرار نیک‌خبختی را در پی ش نظرتان فاش می‌نماید‪.‬‬
‫خبزرگان و نویسندگان خارجی‪ ،‬در طی دوران کمی که از انتشــار آن می‌گــذرد‪ ،‬درخبــاره ایــن‬
‫کتاب و مؤلف ش سخن فراوان گفته‌اند و از این سخنان قسمتی در هصفحات خبعد نقل شده اســت‪،‬‬
‫مع‌هذا وهصفی که خود کتاب از خویشتن می‌کند خبه‌طور یقین خبــالتر و مهم‌تــر از کلیــه اوهصــاف‬
‫دیگران است‪ ،‬و خبدین نظر من از درج عموم نظریات خبزرگان هصرف‌نظر می‌نمایم‪.‬‬
‫این کتاب در ظرف مدت کمی که از انتشــار آن گذشــته خبه‌دریــافت جــایزه از فرهنگســتان‬
‫فرانسه موفق و هجده خبار در فرانســه تجدیــد چــاپ شــده و خبه‌قســمت اعظــم زخبان‌هــای دیگــر‪،‬‬
‫من‌ جمله انگلیسی‪ ،‬آلمانی‪ ،‬ایتالیایی‪ ،‬اسپانیولی‪ ،‬لهستانی‪ ،‬یونانی‪ ،‬رومانی‪ ،‬سوئدی و روســی کــه‬
‫خود ناشر در پشت کتاب اشاره کرده ترجمه و انتشار یافته است‪.‬‬
‫در ترجمه این کتاب من قریب نیمی از آن را که یا مرخبوط خبــه آییــن مســیحیت و زنــدگانی‬
‫خبزرگان و قدیسین مسیحی و یا مکررات و زوائد خبی‌فایده خبود حذف کرده و فقط فصولی را خبــاقی‬
‫گذاشته‌ام که خبه‌ طور یقین خبرای خوانندگان عزیز سودمند خواهد خبود‪.‬‬
‫تنها توهصیه‌ای که در این‌جا می‌توانم خبکنم اینست که هر یک از مندرجات ایــن کتــاب را خبــا‬
‫دقت کامل خبخوانید و خبه‌خاطر خبسپارید‪ ،‬تــا خبتوانیــد خبه‌اهصــول نظریــات فیلســوف شــیرین ســخن‬
‫فرانسوی که خبرخلف عقاید سایرین مملو از خوش‌خبینی و امیدواری است آشــنا گردیــد و شــاید‬
‫نیز آن‌ها را خبه‌کار خبندید‪.‬‬

‫تهران‪ -‬شجاع ‌الدین شفا‬


‫‪1‬‬
‫چند نظر از مطبوعات خارجی درباره این کتاب‬

‫موسیو فینو با نگارش این کتاب توانسسسته اسسست به‌طسسرزی معجره‌آسسسا بسسار سسسنگین یسسأس و‬
‫اندوهی را که خوانندگانش در زیر آن کمر خم کرده بودند بسسردارد و آن‌هسسا را به‌سسسمت دنیسسایی‬
‫مملو از سعادت و شادمانی رهبری کند‪.‬‬
‫ژورنال ده ‌ دبا ‪ -‬پاریس‬

‫***‬

‫به‌ عقیده مؤلف این کتاب از هر حیث شایسته آنست که در ردیف راهنمایان بزرگ اجتمسساع‪،‬‬
‫در زمره اپیکتوس‌ها‪ ،‬مارک ارول‌ها‪ ،‬نیچه‌ها و تولستوی‌ها قرار گیسسرد‪ .‬کتساب او از جملسسه آثسساری‬
‫است که بیش از هزارهسا فلسسفه خشسک و خسسته‌کننده فلسسفه در دل‌هسا تسسأثیر می‌بخشسد و‬
‫بدبینان را به‌تغییر روش خطای خویش وادار می‌سازد‪.‬‬
‫مجله بین ‌ المللی مومیولوژی ‪ -‬پاریس‬

‫***‬

‫تمام مساعی نویسنده در طی این کتاب در راه انجام این منظور به‌کار رفته است کسسه نسسدای‬
‫خوشبختی را مانند نیک سعادتی در گوش همه‌کس فرو خواند به‌طور یقیسسن ژان فینسسو بسسا ایسسن‬
‫اقدام فوق‌ العاده خود در ردیف یکی از معماران بسسزرگ بنسسای آینده‌ایسسست کسسه در دنیسسای افکسسار‬
‫بشری بر پا خواهد شد و عشق و عدالت نام خواهد داشت‪.‬‬
‫آنال پولیتیک الیتر ‪ -‬پاریس‬

‫***‬

‫این کتاب قبل از همه‌ چیز یک کتاب تربیستی اسست کسه دسست کمسی از بزرگ‌تریسن کتسب‬
‫تربیتی دنیا ندارد‪.‬‬
‫ادوکارتور مدرن ‪ -‬پاریس‬

‫***‬

‫‪ .1‬این قسمت از نظریاتی که به‌ طور تفصیل در آخر کتاب اصلی مندرج است محض نمونه انتخاب شده است‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪8‬‬

‫به‌ عقیده من‪ ،‬هیچ اثری بهتر‪ ،‬زیباتر‪ ،‬جامع‌تر و تسسسلی‌بخش‌تر از ایسسن کتسساب کسسه از همیسسن‬
‫امروز می‌توان برای آن موفقیتی تصور ناپذیر پیش‌بینی کرد نیست‪.‬‬
‫اکسپرس دومیدی ‪ -‬تولوز‬

‫***‬

‫ژان فینو به‌طور یقین محبوب‌ترین و تسلی‌بخش‌ترین فلسفه‌ایست که در قسسرن اخیسسر پسسای‬
‫به‌ وجود گذاشته است‪ .‬هر یک از آثار او نماینده کامل روحسسی اسسست کسسه به‌شسسادمانی بسسر چهسسره‬
‫زندگانی لبخند می‌زند و با سل ح خوش‌بینی و نیک‌ خواهی اهریمن آلم و مشقت روحی ما را از‬
‫میدان به‌در می‌کند‪.‬‬
‫نوول ‪ -‬بردو‬

‫***‬

‫بدون شک این کتاب در اندک مدتی به‌تمام زبان‌ها ترجمه شده و در بیشتر آموزشسسگاه‌های‬
‫اخلق و فلسفه مورد بحث قرار خواهد گرفت‪ ،‬زیسسرا مصسسنف آن نسسه تنهسسا اثسسری دقیسسق و جسسامع‬
‫به‌وجود آورده‪ ،‬بلکه به‌ طوری مؤثر سخن را گفته اسسست کسسه کمسستر کسسسی می‌توانسسد از نفسسوذ آن‬
‫بگریزد‪ .‬به‌ طور یقین روزی خواهد رسید که تمام آن کسانی که کتاب او را خوانده و بسسر اثسسر آن‬
‫به‌سر منزل سعادت معهود ره یافته‌اند‪ ،‬ژان فینو را بزرگ‌ترین مربسسی و آموزگسسار خسسود خواهنسسد‬
‫دانست‪.‬‬
‫ایل ‌ پوپولو رومانو ‪ -‬رم‬

‫***‬

‫ژان فینو‪ ،‬با قریحه‌ای سرشار و فکر بلند پسسرواز خسسود مسسسئله نیک‌بخسستی بشسسری و سسسعادت‬
‫ل مخالف با راهی است که عیسسسی‬‫اجتماع را از نظری مورد مطالعه قرار داده است که گرچه کام م ً‬
‫مسیح در پیش گرفته است‪ ،‬مع‌هذا از حیث نتیجه و فایده دست کمی از آن ندارد‪.‬‬
‫ریویو آوریویوز ‪ -‬لندن‬

‫***‬
‫‪99‬‬ ‫مقدمه‬

‫فینو در فرهنگ فلسفه خود سعادت را به‌طوری تفسیر می‌کند که به‌کلی بسسا تفسسسیر سسسابق‬
‫فلسفه و نویسندگان فرق دارد‪ .‬به‌همین جهت است که می‌توان با اطمینان تمام این فرهنگ را‬
‫سر سلسله مکتب جدیدی در علم فلسفه دانست‪.‬‬
‫ژورنال دوبروکسل‬

‫***‬

‫مصنف در طی این کتاب به‌ما می‌آموزد که چه‌گونه می‌باید سسسعادت آسسسمانی را در اعمسساق‬
‫وجود خودمان جست‌وجو نماییم‪ .‬صفحاتی که درباره نیکوکاری‪ ،‬حسد و سایر قسمت‌ها نوشسسته‬
‫است‪ ،‬هر یک این مقصود را به‌نحوی تام پرورش می‌دهد‪.‬‬
‫فرمدنیلت ‪ -‬وین‬

‫***‬

‫ژان فینو موفق شده است که بر روی موضوعی کهنه‪ ،‬کتابی کام م ً‬
‫ل نو و جدید طسسر ح افکنسسد‪.‬‬
‫بدبختانه برای ما غیر مقدور است که قسمت‌هایی از آن‌را به‌عنوان شاهد مثسسال اقتبسساس و نقسسل‬
‫نماییم‪ ،‬زیرا در این‌ صورت مجبوریم تمام صسسفحات کتسساب را بسسار دیگسسر در سسستون‌های روزنسسامه‬
‫به‌چاپ برسانیم‪.‬‬
‫فرانکفورتر تسایتونک ‪ -‬فرانکفورت‬

‫***‬

‫اگر انجیل حقیقی انجیلی باشد که برای سعادت بشر به‌وجود آمده باشد‪ ،‬این کتاب و نظسسایر‬
‫آن بیش از کتاب عیسی قابل استفاده‌ اند‪ ،‬زیرا هر صفحه انجیل ما را از شسسادمانی و خرمسسی دور‬
‫می‌ کند‪ .‬در صورتی که هر صسسفحه امثسسال ایسسن کتسسب مسسا را یسسک قسسدم به‌سسسر منسسزل سسسعادت و‬
‫نیک‌بختی نزدیک می‌برد‪.‬‬
‫ایمپار چیاله ‪ -‬مادرید‬

‫***‬

‫به‌طور تحقیق می‌ توان این کتاب را یکی از مفیدترین آثار فلسفی و اخلقسسی اروپسسا به‌شسسمار‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪1۰‬‬

‫آورد‪ .‬زیرا که در آن سطری نیست که با تلقین شهامت و نیکوکاری توأم نگشته باشسسد‪ .‬بلشسسک‬
‫ارزش این کتاب از لحاظ معنوی کمتر از یک اختراع مهم علمی نیست‪ ،‬و برعکس شاید خیلسسی‬
‫بالتر از آنست‪.‬‬
‫ایلوستر ازیونا ایتالیانا ‪ -‬رم‬
‫فصل اول‬
‫نیک ‌ بختی و نیک ‌ بختان‬

‫زندگانی از نظر فلفسفه ‪ -‬ما و نیک ‌ بختی ‪ -‬یک اشتباه بزرگ ‪ -‬حیات و عقای یید رواقی ییون ‪-‬‬
‫گفتار جمال ‌ پرفستان ‪ -‬کلیات‬

‫هچو غنچه گرهچه فروبستگیست رکار جهان‬

‫تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش‬

‫حافظ‬

‫فلسفه می‌ گویند‪» :‬زندگانی خواب عمیقی است که با خوابی عمیق‌تر پایان می‌یابد‪ ،‬و ما که در‬
‫زمره خفتگان این وادی محسوبیم‪ ،‬بی‌آن‌ که بر حقیقت قضایا اطلعی داشته باشیم‪ ،‬روزی چنسسد‬
‫بر روی این کره خاکی روزگار می‌گذرانیم و سپس سر در می‌کشیم و برای همیشه در درون آن‬
‫مکان می‌گیریم‪«.‬‬
‫خواه این سخن درست باشد و خواه خطا‪ ،‬اکنون که ما در زمره زندگانیم‪ ،‬می‌باید بکوشیم تا‬
‫از نعمت حیات تا آن‌ جا که ممکنست استفاده بریم و ازین خوان رنگین تا آن حد که در اختیار‬
‫ماست برخوریم‪ .‬روزی چند که زنده‌ایم هم‌چون زندگان حقیقی به‌سر بریم تا زمانی که سسسر در‬
‫خاک کشیدیم و دست از جهان شستیم غمی بر دل نداشته باشیم‪.‬‬
‫باید که نیک‌بخت باشیم و از پی نیک‌بختی صرف مساعی کنیم‪ .‬عمری کسسه بسسه تلخ‌کسسامی و‬
‫ترش‌رویی بگذرد‪ ،‬به‌حقیقت عمر نیست‪ ،‬بلکه شکنجه طاقت‌فرساییست که هرچه زودتر به‌پایان‬
‫رسد آسودگی ما فزون‌تر می‌گردد‪.‬‬
‫بشر هنگامی که در روی زمین عمر می‌ گذراند همیشه یسسک مقصسسد عسسالی در برابسسر خسسویش‬
‫داشته و برای وصول بدان کوشیده است‪ ،‬و آن جلب نیک‌بختی است‪ .‬خسسواه در دوران جسسوانی و‬
‫خواه در روزگار پیری‪ ،‬همین اندیشه طلیی است که مبنای تمام افکار ما را تشکیل می‌دهد‪.‬‬
‫ما همه در خوابی عمیق غوطه‌وریم و خیال نیک‌بختی رویای آنست واقعم ًا اگر جلوه دل‌فریب‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪12‬‬

‫این رویای شیرین نبود‪ ،‬حیات بشر چه‌گونه به‌پایان می‌رسید و ما که از هسسر طسسرف بسسا خطسسرات‬
‫بی‌شمار و گوناگون احاطه شده‌ایم‪ ،‬چه‌سان می‌توانستیم روزگاری با مسسوفقیت به‌سسسر بریسسم و در‬
‫این راه پر نشیب و فراز بی‌آن‌که از پای در افتیم به‌سر منزل مقصود برسیم؟‬
‫همه در جستجوی این خانه سعادتیم‪ ،‬لیکن هسسر کسسدام بسسه شسسیوه‌ای مخصسسوص بسسدان روی‬
‫آورده‌ایم‪ ،‬پارسای گوشه‌نشین رمز سعادت را دعای نیمه شب می‌داند و عاشق بی‌قسسرار حقیقسست‬
‫نیک‌بختی را در چهره محبوبه می‌ نگرد‪ .‬مرتاض وارسته اندیشه وصل شاهد مقصود را با کشسستن‬
‫نفس اماره در سر می‌پرورد و جهان‌جوی دولتمند جلوه معبود را با می و معشوق انتظار می‌برد‪.‬‬
‫نیک‌ بختی چون شاهبازی است که بر قله کسسوهی بلنسسد آشسسیان دارد و مسسا همسسه ره‌نسسوردانی‬
‫هستیم که برای رسیدن بدین شاه‌باز خوش خط و خال درین کوهسسار پسر نشسیب و فسراز گسام‬
‫بر‌می‌ داریم‪ .‬راهی که در پیش روی ماست بسی دراز است‪ ،‬لیکن از آن بیشتر حرارتی است کسسه‬
‫برای وصول بدین شاهد زیبا روی در دل داریم و در پی وصلش مجال سستی باقی نمی‌گذاریم‪.‬‬
‫مع‌هذا چه‌قدر کمند کسانی که بتوانند این راه طاقت‌فرسا را به‌درستی به‌پایان رسسسانند و بسسا‬
‫موفقیت در آشیان این شهباز بلند پرواز جای گیرند‪.‬‬
‫نیمی از مسافران این طریق‪ ،‬در نیمه راه از محنت سفر بر زمین می‌افتنسسد و قسسسمی از نیسسم‬
‫دیگر نیز در این مرحله جان می‌سسسپارند بی‌آن‌کسسه ره به‌سسسر منسسزل مقصسسود بسسرده باشسسند تنهسسا‬
‫معدودی از راه‌پیمایان قادر می‌ شوند که بر قله این کوه دست یابند‪ ،‬و آنان نیز بسسر دو دسسسته‌اند‪:‬‬
‫قسمت اعظمشان کسانی هستند که هرچه داشته‌ اند بر سر این راه نهاده و از پسسی ایسسن مقصسسود‬
‫فدا کرده‌اند‪ .‬ره به‌وادی مقصود برده ولی از ره نبردگان بیچاره‌ترند‪.‬‬
‫هنگامی که به‌آخرین مرحله سفر می‌رسند بیسسش از نیمه‌جسسانی در تسسن ندارنسسد‪ .‬زمسسانی کسسه‬
‫به‌آشیان پرنده نیک‌بختی پای می‌گذارند از ناتوانی بر زمین می‌افتند و بی‌تابسسانه صسسدا به‌شسسکوه‬
‫برمی‌دارند‪ .‬همه‌چیز در نظرشان فریبنده و همه جا یأس‌آمیز است‪ .‬سعادت را کلمی بی‌مسسسمی‬
‫می‌دانند و افتخار را نامی بی‌معنی می‌خوانند‪ .‬به‌زندگانی جسسز به‌چشسسم تحقیسسر نمی‌نگرنسسد و بسسر‬
‫گیتی جز به‌صورت زندانی تیره نظر نمی‌کنند‪.‬‬
‫راه‌ پیمایی که یک عمر در این ره گام برداشته است‪ ،‬هنگامی که خود را بر سر این کوه بلند‬
‫می‌بیند‪ ،‬به‌ جز یک سلسله خاطرات تلخ و رویاهای غم‌انگیز چیزی با خویش ندارد‪ .‬نیک‌بختی را‬
‫محبوبی می‌ نگرد که یک عمر در پی او گشته و جز زر و زیور فریبنده‌اش هیچ چیز از او نیسسافته‬
‫است‪.‬‬
‫‪13‬‬
‫‪13‬‬ ‫کخبختان‬
‫کخبختی و نی ب‌‬
‫نی ب‌‬

‫روزگاری در پی سعادت جست‌ وجو کرده‪ ،‬لیکن اکنون از این رویای طلیسسی به‌جسسز حسسزن و‬
‫غمی جان‌ گداز که تا اعماق روحش نفوذ کرده و جهان را در نظرش محنتکده‌ای تاریسسک جلسسوه‬
‫داده است‪ ،‬تغییری نمی‌یابد‪ .‬آن‌گاه خویشتن را در معرض اشتباه و فریبی موحش می‌نگرد‪ ،‬سسسر‬
‫به‌زانوی غم می‌گذاز و عنان گریه را سر می‌دهد‪ ،‬بر مشقاتی که دریسسن راه تحمسسل کسسرده اسسست‬
‫افسوس می‌برد و بر عمری که در اشتباه به‌سر برده است تأسف می‌خورد‪.‬‬
‫اینان از زمره کسانی هستند کسسه راه سسسعادت را به‌اشسستباه گرفته‌انسسد‪ ،‬به‌جسسای آن‌کسسه دریسسن‬
‫کوهسار بلند جساده‌ای صسساف و همسوار در پیسش گیرنسسد از پسسست و بلنسدی‌ها به‌راه افتسساده و در‬
‫سسسنگل‌خ‌ها و خارسسستان‌ها قسسدم گذاشسسته‌ اند چسسراغ عقسسل و دانسسش را بسسه سسسنگ خودپرسسستی و‬
‫کوتاه‌ نظری در هم شکسته و خود در ظلمتی عمیق حرکت کرده‌اند‪ .‬لیکن گروهی نیسسز هسسستند‬
‫که از نخستین وهله نزدیک‌ ترین راه وصول بدین مقصد عسسالی را در مسسد نظسسر آورده و پیسسش از‬
‫آن‌ که قدم درین وادی گذارند‪ ،‬نشسسیب و فسسراز و زیسسر و روی آن را به‌دقسست در معسسرض سسسنجش‬
‫نهاده‌اند‪ .‬تنها این دسته‌اند که به‌سر منزل حیسسات ره بسسرده و راز نیک‌بخسستی را بسسا مفتسسا ح عقسسل‬
‫دریافته‌اند‪.‬‬
‫***‬
‫ناله‌های تیره‌بختی و بی‌نوایی که هر روز در هر گوشه و کنسار عسسالم طنیسن می‌افکنسد بسسسی‬
‫غم‌انگیز و جان‌گداز است‪ ،‬لیکن از آن غم‌انگیزتر ناله‌هاییست کسسه بسسا آرامسسی از سسسینه بینوایسسان‬
‫برمی‌خیزد و پیش از آن‌که به‌لب‌های آنان رسد در کنج تنهایی و بی‌کسی خاموش می‌گردد‪.‬‬
‫به‌ هر که بنگریم و هر جا که روی آوریم‪ ،‬همه خود را تیره‌بخت و بی‌چاره می‌پندارند‪ .‬نسسدای‬
‫نومیدی از هر روزنی که قلب انسانی در پشت آن مشغول تپیدن باشد بلند است‪.‬‬
‫لکن آیا همه این ناله‌ها و افسوس‌ها زاده یک سوءتفاهم و اشتباه ساده نیست؟ آیا به‌راسسستی‬
‫ما بدبختیم و حق داریم که از بدبختی خویش شکوه کنیم؟ آیا حسسق داریسسم دنیسسا را بسسا تمسسامی‬
‫زیبایی و عظمتش برای خویش تنگ پنداریم و زندگانی را با همه شیرینی و حلوتسسش در کسسام‬
‫خود تلخ سازیم؟‬
‫خیر! ما همه قربانی یک اشتباه ساده و شگفت‌انگیز شده‌ایم‪ ،‬و هرچند نیز که رونسسق تمسسدن‬
‫افزو‌ده می‌شود این اشتباه فزون‌تر می‌گردد‪ .‬یکی از بزرگان معاصسسر می‌گویسسد‪» :‬مسسدنیت کنسسونی‬
‫سرمایه مادی ما را زیاد می‌کند‪ ،‬لیکسسن از ارزش روحی‌مسسان می‌کاهسسد‪ .‬آن‌چسسه را کسسه آرامسسش و‬
‫صفای باطنی می‌نامیم از دستمان می‌گیرد و در جای آن مشتی اضطراب و انسسدوه بسسرای منسسافع‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪1۴‬‬

‫مادی چیزی باقی نمی‌گذارد!«‬


‫مع‌هذا دنیای ما بسی شگفت‌انگیز و نشاط‌آور است‪ .‬کسی کسسه خسسوش‌بخت نیسسست حسسق آن‬
‫ندارد که از دست ناسازگاری گردون شکوه کند و بر گسسردش چسسر‌خ و فلسسک ناسسسزا گویسسد‪ ،‬زیسسرا‬
‫به‌حقیقت مقصر اصلی خود اوست‪.‬‬
‫آن‌کس که جهان را از پس شیشه‌ای تار می‌نگرد و از تیرگی و کدورت آن زبسسان به‌اعسستراض‬
‫می‌گشاید‪ ،‬جز بر خود ایرادی نمی‌ تواند گرفت دنیا همیشه بر یک حال بوده و خواهد بود‪ ،‬تنهسسا‬
‫ماییم که می‌ باید سرنوشت خوب و بد خویش را تعیین کنیم و در صحنه زندگانی مقامی را کسسه‬
‫شایسته آن هستیم اشغال نماییم‪ .‬بر چهره روزگار بخندیم تا او نیز بر روی ما لبخنسسد زنسسد و یسسا‬
‫پیوسته رو ترش کنیم تا او هم جز ترش‌رویی به‌ما نشان ندهد‪.‬‬
‫برای چه ما همه از دست تیره‌بختی و بی‌چارگی خویش شکوه داریم؟ پاسخ این سؤال بسی‬
‫ساده است‪ .‬جهت این است که جملگی حال را فراموش کرده و به‌آتیه پرداخته‌ایم‪ .‬ما در جریان‬
‫زندگی خویش هرگز بدانچه که هستیم نمی‌نگریم‪ .‬حیات را برای نیک‌بختی کنونی نمی‌خواهیم‬
‫و مساعی روحی خویشتن را بر روی »حال« تمرکز نمی‌دهیم‪ .‬پیوسته نظسسر به‌آینسسده دوختسسه و‬
‫هم‌چون کورانی که بام تا شام سر به‌آسمان دارند از دیدار زمین بی‌نصسسیب مانسسده‌ایم‪ .‬در پیسسش‬
‫خویش دنیایی پر جلوه و فروغ می‌بینیم که در آن همه‌جا غرقه‌ی رُدر و گوهر است و همه‌کسسس‬
‫بر مسند بزرگی و جلل جای دارد‪ ،‬نه غمی بر آن حکم‌فرماست و نه المی‪ ،‬از هسسر طسسرف بانسسگ‬
‫سرور برمی‌خیزد و در هر سو آوای شادمانی طنین می‌افکند‪ .‬لیکسسن هنگسسامی کسه ازیسسن رویسسای‬
‫خیالی حیرت می‌ کنیم و از پی درک حقیقت به‌زمین می‌نگریم‪ ،‬ناگهان یکه می‌خوریم و به‌خود‬
‫می‌آییم‪ .‬آرزوهای دل‌فریب خویش را نقش بر آب می‌نگریم و اندیشه‌های بلند خسسود را از بنیسساد‬
‫واژگون می‌بینیم‪ ،‬آن‌گاه صدا به‌شکوه برمی‌داریم و از دست زمانه نالیدن آغاز می‌کنیسسم‪ .‬دنیسسا را‬
‫مسئول می‌گیریم و چر‌خ و فلک را مورد دشنام قرار می‌دهیم‪ ،‬در صورتی که به‌حقیقت از هیسسچ‬
‫چیز به‌جز خود حق نالیدن نداریم‪.‬‬
‫همیشه در اطراف ما‪ ،‬در پیش روی ما و در پشت سر ما هزاران نفر هستند که بر اثر همیسسن‬
‫خبط و اشتباه از جاده اصلی حیات به‌دور افتاده و به‌سختی بر زمین خورده‌اند‪.‬‬
‫اغلب این‌ها کسانی هستند کسسه فریسسب بسسدبینان و سفسسسطه‌کنندگان را خورده‌انسسد‪ .‬فلسسسفه‬
‫جملگی عادت دارند که از نام خوشبختی با حقارت و بی‌اعتنایی سخن رانند و کلمه زندگانی را‬
‫با پستی و ناقابلی توصیف نمایند‪ .‬مع‌هذا هرچه می‌خواهند بگویند؛ در تمام مظاهر زندگانی مسسا‬
‫‪15‬‬
‫‪15‬‬ ‫کخبختان‬
‫کخبختی و نی ب‌‬
‫نی ب‌‬

‫هیچ عاملی نیست که از وجود نیک‌ بختی محبوب ما داستان نگوید اگسسر اندیشسسه وصسسول بسسدین‬
‫سعادت آسمانی نبود به‌یقین هیچ موجودی در عالم پا بر جا و قادر به‌زندگانی نمی‌ماند‪.‬‬
‫خدایان المپ عادت داشتند که در هر هنگام که مشکلی از حدود عقل بشری تجاوز می‌کرد‬
‫و کار به‌مراحل باریک می‌کشسید از جایگساه خسسود پسسایین آمسده و به‌صسورت مردمسان‪ ،‬کسسسان را‬
‫‪1‬‬
‫رهنمایی کنند‪.‬‬
‫الهه نیک‌ بختی نیز‪ ،‬هر زمان که کسی وجود او را مورد تردیسسد قسسرار دهسسد‪ ،‬به‌نحسسوی مرمسسوز‬
‫ظاهر شده‪ ،‬یک لحظه حقیقت خویش را نشان می‌دهد و باز از نظر پنهان می‌گردد‪.‬‬
‫برای این‌ که این دلبر گریز پا را اجسسازه گریسسز نسسدهیم و راه نگاهسداریش را دریسسابیم‪ ،‬می‌بایسسد‬
‫دستورهایی را که پیشینیان و معاصرین داده‌اند‪ ،‬با یکدیگر درافکنیم زیرا چنان‌که گفته‌اند تنهسسا‬
‫با تضاد افکار است که برق حقیقت بیرون می‌جهد‪.‬‬
‫قدما به‌ما می‌گفتند که حیات زمینی چیزی به‌جسسز نخسسستین منسزل زنسسدگانی ابسدی آینسده‬
‫نیست و به‌همین نظر پیوسته به‌ما توصیه می‌کردند که به‌شادی و غم این جهان وقعی نگسسذاریم‬
‫و رنج و الم آن‌را در انتظار بهشت جاودان بی‌قدر شماریم‪.‬‬
‫معاصرین برعکس می‌گویند که هرچه هست در همین‌جاسسست و در ورای ایسسن عسسالم مسسادی‬
‫هیچ چیز صورت حقیقت ندارد‪...‬‬
‫ما نمی‌ خواهیم در صحت و سقم یکی از این دو اظهار نظر کنیم و اولی را بر دومی یا دومسی‬
‫را بر اولی رجحان گذاریم‪ ،‬زیرا که بر سر هر یک از آن‌ها عمرها به‌پایان رسانده و دفترهسسا سسسیاه‬
‫کرده‌اند‪ ،‬و مع‌هذا نتوانسته‌اند‪ ،‬به‌حقیقسست قطسسره‌ای ازیسسن دریسسای بی‌کسسران ره برنسسد و کمسسترین‬
‫مفتاحی ازین معمای لینحل بدست آورند‪.‬‬
‫تنها موظفیم که این دو نظر را به‌ یکدیگر درآمیزیم و دستور زندگی را چنین خلصسه کنیسسم‬
‫که »در دنیا نیک‌ بخت باشیم و چنان کنیم که اگسسر دنیسسایی دیگسسر نیسسز در پسسی باشسسد از نعمسست‬
‫نیک‌بختی برکنار نمانیم«‬
‫خواه از پس این جهان جهانی دیگر باشد و خواه نباشد‪ ،‬به‌هر حال زندگانی ما درین گیسستی‬
‫حتمی است و بنابراین هر کدام از ما باید هم‌ چون گوته این اصل را در نظر آریسسم کسسه »مقصسسود‬
‫زندگانی‪ ،‬خود زندگانی است« و به‌مصداق آن از جان و دل سعی کنیم کسسه در نیکسسو گذرانیسسدن‬

‫اشاره به‌عقاید مذهبی یونانیان قدیم‪.‬‬ ‫‪1‬‬


‫خود را خبشناس‬ ‫‪16‬‬

‫این حیات پر بها بکوشیم و هیچ چیزی را به‌آن برابر ندانیم‪.‬‬


‫رواقیون می‌خواهند که زندگی را با شادمانی به‌پایان رسانند‪ ،‬لیکن این شادمانی آن‌ها به‌جز‬
‫عاملی نیست که غمی بر غم‌هایشان بیفزاید‪ ،‬زیرا که آن‌ها راه را به‌اشتباه گرفته و به‌جای آن‌که‬
‫سعادت این جهسسانی را در همیسسن جهسسان جسسست‌وجو کننسسد به‌کسساوش در اسسسرار دنیسسای آینسسده‬
‫پرداخته‌اند‪.‬‬
‫مارک ارول در کتاب افکار می‌نویسد‪:‬‬
‫»نباید با دست خویش وسیله رنج و غم برای خود فراهم آریم و لذات حیات را با‬
‫مصائب خیالی از میان برداریم«‬
‫لیکن خود او دارای روحی چنان افسرده و مغموم است کسسه از کسسوچک‌ترین کلمه‌اش انبسسوه‬
‫یأس و نومیدی بیرون می‌تراود‪ ،‬زیرا که او نخواسته است شادمانی زندگانی را در خود زنسسدگانی‬
‫جست‌وجو کند‪.‬‬
‫رنان این حس غم و اندوه را به‌ جایی رسانیده که حتی قهرمانان کتب خود را نیز آیینه رو ح‬
‫خویش قرار داده است‪.‬‬
‫آنانی که خویشتن را بر اثر اعتماد آسمانی دارای تعادل روحی شکست‌ناپذیری می‌داننسسد در‬
‫چنگ وهم و افسانه اسیرند‪ .‬کبوتری که در قفسی تنگ جای دارد از اندیشیدن به‌حسسال مرغسسان‬
‫آزاد چمن به‌جز افزودن رنج و درد خود حاصلی نمی‌برد‪.‬‬
‫چه‌قدر زیباست کلمی که والتر پاتر در هنگام توصسیف از »افکسار« مسارک ارول از این‌گسونه‬
‫مردان بر زبان می‌ آورد‪» :‬از ماجراهای زمین ناراضیند و از اسرار آسمان نیسسز چیسسزی نمی‌داننسسد‪.‬‬
‫حیات آن‌ ها سراسر تیرگی و ابهامی است که جز با دریدن پرده وهم و اشتباه روشن نمی‌گسسردد‪،‬‬
‫لیکن تنها هنگامی این پرده دریده می‌شود که کبوتر روحشان از قفس تن دوری گزیده باشد‪«.‬‬
‫خوشبختانه امروز هیچ‌یک از مظاهر سابق پا بسسر جسسای نمانسسده اسسست‪ .‬دیگسسر کسسسی بیهسسوده‬
‫نمی‌گرید و به‌عبث موهای خسسود را نمی‌کنسسد‪ .‬دیگسسر کسسسی در به‌روی خسویش نمی‌بنسسدد تسسا در‬
‫گوشه‌ای بنشیند و بنیاد آرامش خود را با تیشه افکار بی‌سر و بن متزلزل سازد‪.‬‬
‫تمام این‌ها نتیجه نفوذ آداب جدیدی است که بسسر همه‌جسسا حکم‌فرمسسا شسده و نهسسال عسسادات‬
‫گذشته را ریشه‌کن کسسرده اسسست‪ .‬سال‌هاسسست کسسه مسسا توانسسسته‌ایم روی کلبه‌هسسای خشسستی کسسه‬
‫گذشتگانمان با گریه و اندوه بنا کرده بودند کا‌خ جدیدی از شادمانی و نیک‌بینی بنیسساد نهیسسم و‬
‫‪17‬‬
‫‪17‬‬ ‫کخبختان‬
‫کخبختی و نی ب‌‬
‫نی ب‌‬

‫به‌ آفتاب دانش ظلمت گمراهی و اشتباهی را که بر وادی دل مسسا مسسستولی گشسسته بسسود از میسسان‬
‫برداریم‪.‬‬
‫سعادتمندان هر ملت‪ ،‬پیشوایان رشد اخلقی و نگارندگان دفتر عظمت آنند‪ .‬کسانی کسسه در‬
‫پی نیک‌بختی و سعادت راه می‌پیمایند‪ ،‬تنها مسبب افتخار خود نیستند‪ ،‬پیش‌قراولن عظمت و‬
‫توانایی جامعه بشریتند اینان شکوفه شاداب نهال زندگی هر کشورند‪ ،‬و دیگران شا‌خ و برگ آن‪،‬‬
‫تنها گل است که می‌تواند بدل به‌میوه گردد و تخم‌های مطلوب به‌باغبان خویش تحویل دهد‪.‬‬
‫میل به‌ خوشبختی و سعادتمندی در اعماق قلب هر بشری نهفته است‪ .‬تنها شسسخص عسساقلی‬
‫می‌خواهد که این تمایل را در راهی صحیح به‌کار اندازد و از آن نتیجه مطلوب بگیرد‪.‬‬
‫ما در زندگانی دارای وظیفه مهمی هستیم که از درون گهواره تا لب گور به‌همراه ماسسست‪ ،‬و‬
‫آن اینست که می‌ باید خوشسسبخت باشسسیم و دریسسن راه از بسسذل مسسساعی فروگسسذار نکنیسسم‪ .‬حسس‬
‫هم‌دردی و مهربانی نسبت به‌ اطرافیان و آشنایان را از روز ازل در قلب ما سرشته‌اند ما همسسه بسسه‬
‫میهن و به‌جامعه بشری مدیونیم و می‌باید تا عمر داریم درصدد ادای قرض خویش باشیم‪ .‬لیکن‬
‫وقتی می‌توانیم از زیر این بار گران خلصی یابیم که به‌نیک‌بختی خویش نائل آمده باشیم‪.‬‬
‫آلن کی می‌گوید‪» :‬چه‌گونه ممکن است کسی پیش از آن‌که گرسنگی و تشنگی خو را فسسرو‬
‫نشانیده باشد‪ ،‬به‌رفع تشنگی و گرسنگی همسایه خویش موفق گردد‪«.‬‬
‫کسی که خود از نعمت سعادت بویی نبرده است و مع‌هذا می‌خواهد دیگران را بدان راهبری‬
‫کند‪ ،‬هم‌ چون کوری است که در کنار جاده جای گیرد و درصدد هسسدایت رهگسسذران و آینسسدگان‬
‫برآید‪.‬‬
‫باید نخست خود خوشبخت باشیم و سپس از پی خوشبختی دیگسران بسسذل مسسساعی کنیسسم‪.‬‬
‫هنگامی که ما خسسود توانسستیم شسساهد نیک‌بخستی را در آغسوش کشسیم‪ ،‬نیمسسی از راهسی را کسه‬
‫به‌نیک‌بختی سایرین منتهی می‌شود نیز در نور دیده‌ایم‪ .‬زیرا که خوشبختی و سعادت هم‌چسسون‬
‫غم و شادمانی هرگز بر یک حال نمی‌ماند و دیر یا زود بر همه جا دامن می‌گستراند‪.‬‬
‫خود را بشناسید‪ ،‬راز نیک‌بختی را فراگیرید و به‌عبارت کامل‌تر نیک‌بخسست باشسسید‪ .‬خواهیسسد‬
‫دید که همه‌ چیز در اطراف شما تغییر خواهد کرد و همه کس به‌سسسوی نیک‌بخسستی و شسسادمانی‬
‫خواهد گروید‪ .‬آیا ندیده‌اید که بلبلی که بر روی شاخسار درختی آغسساز چهچهسسه می‌کنسسد بسساعث‬
‫می‌شود که به یک‌باره جمله پرندگان در مقام آوازه‌خوانی برآیند و نغمه شادکامی سر دهند؟‬
‫***‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪18‬‬

‫جمال‌پرستان بزرگ به‌ما می‌گویند که با حب زیبایی زندگانی کنیم و با عشق به‌جمال نیسسز‬
‫بمیریم‪ .‬مقصود از این سخن آنست که در زنسسدگانی خوشسسبخت باشسیم و در هنگسسام مسسرگ نیسز‬
‫خویشتن را سعادتمند دانیم‪.‬‬
‫برای چه از مرگ بترسیم؟ مرگ وظیفه طبیعی و تخلف‌ ناپذیر ماست‪ .‬مگر برزگری که شغل‬
‫روزانه خود را با سربلندی و شادمانی به‌پایان رسانیده و تخم مطلوب را در زمین افشسسانده اسسست‬
‫هنگام غروب نمی‌آساید تا از رنج ساعات متمادی روز فراغتی یابد؟‬
‫شعرا و فلسفه بیشتر به‌ما گفته‌اند‪» :‬زندگانی به‌رنج زنده ماندن نمی‌ارزد« این سخن هزاران‬
‫بار خطا و اشتباه است‪ .‬زندگانی نه تنها به‌رنج ماندن ارزش دارد بلکسسه از آن گذشسسته به‌مسسا امسسر‬
‫می‌ دهد که خوشبخت باشیم و در پی عادتمندی خویش از هیچ کوششی فروگذار نکنیم‪ .‬کسی‬
‫که سعادتمند نیست در انجام وظیفه ابدی خود قصور کرده است‪ .‬آنسسانی کسسه حیسسات را رویسسایی‬
‫بی‌سر و ته می‌پندارند هم نسبت به‌خویش و هم نسبت به‌بشریت مقصرند‪ .‬شاید به‌همین جهت‬
‫ل وسیله مجازاتشان را به‌دست خودشان فراهم آورده است‪.‬‬ ‫باشد که طبیعت قب م ً‬
‫نیک‌بختی ما باید هم‌ چون درختی باشد که شا‌خ و برگ آن بر سر همه‌کس سایه افکند و یا‬
‫چشمه‌ ای که همه را از آب گوارای خویش بهره و نصیب بخشد‪.‬‬
‫جون روسکن می‌ گوید‪» :‬اراده خداوندی این است که ما سعادتمند باشسسیم و دیگسسران را نیسسز‬
‫در این سعادت سهیم داریم‪ ،‬نه آن‌که کا‌خ نیک‌بخستی خسویش را بسر بنیسساد تیسره‌روزی دیگسران‬
‫استوار سازیم و نهال شادکامی خویش را با قطرات اشک سایرین آبیاری کنیم‪«.‬‬
‫مقصرترین مردمان کسانی هستند که می‌خواهند بسسا روحسسی مسسأیوس و افسسسرده دیگسسران را‬
‫راهنمایی کنند‪ ،‬زیرا که از مخزن شرنگ به‌جز زهر جان‌گزا بیرون نمی‌تراود‪ .‬جون لوبک در این‬
‫یگوید‪:‬‬
‫مورد م گ‌‬
‫»ما باید تا آخرین حد ممکن خوشبخت باشیم و با شادمانی زندگانی کنیم‪ ،‬زیسسرا‬
‫سعادتمند بودن ما مطمئن‌ترین وسیله کمک به جلب نیک‌بختی دیگران است‪«.‬‬
‫این نکته قابل توجه است که همه‌کس خواه بدبین و خواه خسسوش‌بین نسساگزیر اسسست کسسه در‬
‫مقابل رب‌النوع سعادت سر تعظیم فرود آورد‪ .‬کسانی از قبیسسل نیچسسه‪ ،‬شسسلی‪ ،‬کارلیسسل و صسسدها‬
‫امثال آنان که با نیک‌بختی به‌مبارزه برخاسته‌اند‪ ،‬نه از آن جهت چنین کرده‌اند کسسه سسسعادت را‬
‫امری موهوم شمارند و خوشبختی را نامی بی‌مسمی پندارند‪ ،‬بلکه از این سبب زبان به‌اعسستراض‬
‫گشوده‌اند که چرا نباید همه‌کس قادر باشد که از این موهبت آسمانی به‌یک اندازه استفاده بسسرد‬
‫‪19‬‬
‫‪19‬‬ ‫کخبختان‬
‫کخبختی و نی ب‌‬
‫نی ب‌‬

‫و از این درخت پر برگ و بار به‌یک مقدار برخورد‪.‬‬


‫لیکن به‌حقیقت خبر نداشته‌اند که در تقسیم این موهبت خطا و غرضی به‌کار نرفتسسه اسسست‪.‬‬
‫دریای نیک‌بختی آن‌ قدر وسیع است که با برداشتن جامی بیش یا کم از آن کاسسسته نمی‌گسسردد‪،‬‬
‫سعادت درختی است بارور که هر کس می‌تواند سهم خود را از آن برگیرد بی‌آن‌کسسه از کمسسی و‬
‫زیادی آن به‌درخت آسیبی رساند‪.‬‬
‫چیزی که هست اغلب کسان در معنی نیک‌بختی دچار اشتباهند‪ .‬خیلی‌ها تصسسور می‌کننسسد‬
‫سعادتمندی عبارت از آن است که انسان بتواند خویشتن را در میان دریای در و گوهر غسسوطه‌ور‬
‫بیند و یا کلیه شهوات و امیال خود را به‌آسانی فرو نشاند‪ .‬لیکن چه‌قدر این اشخاص از حقیقسست‬
‫امر به‌دور افتاده‌اند‪.‬‬
‫کسی که نیک‌خبختی را خبا خویشتن‌پرستی و خودخواهی اشتباه می‌کند هم‌چون کسی اســت‬
‫که شادمانی و خرمی را خبا لذت و کامرانی یکی می‌پنــدارد آیــا هرگــز می‌تــوان تصــور کــرد کــه‬
‫شهوت‌پرستی موجب خرسندی و شادمانی گردد؟‬
‫با دانستن »راز نیک‌بختی« به‌ خسوبی خواهیسد توانسست کسه خطسا و صسواب ایسن معمسا را از‬
‫یک‌ دیگر تمیز دهد و زشت و زیبایش را از هم باز شناسید‪ ،‬حجاب یک رنگ ظسساهری را برکنسسار‬
‫زنید و در پس آن چهره حقیقت را از دیگر چهره‌ها امتیاز بخشید‪.‬‬
‫***‬
‫به‌راستی بسی شگفت‌انگیز است که در میان علوم بی‌شماری که دنیای بشری همواره بسسدان‬
‫افتخار می‌ورزد هیچ علمی برای آموختن سعادت وجود نداشته باشد‪.‬‬
‫آیا بشر تنها خود در این مورد مسئول نیست؟ برای چه نباید از روز نخست نهال نیک ‌بختی‬
‫انسانی را بر زمین نشانیده باشند تا امروز گل‌های رنگارنگ آن مشام جان‌هسسا را معطسسر سسسازد و‬
‫میوه‌های گوناگونش التهاب دل‌ها را فرو نشاند؟‬
‫می‌ گویند که فکر خوشبختی کامل انسانی امر محالیست‪ .‬بر فرض هم که این گفته درسسست‬
‫باشد‪ ،‬چرا باید این مردمان را از اندیشیدن به امور محال ملمت کنیم؟‬
‫آیا تمدن کنونی ما با تمام عظمت خود نتیجه افکار محالی نیسسست کسسه بزرگسسان گذشسسته در‬
‫دوران حیات بر سر داشته‌اند؟‬
‫چه‌قدر گفته سنت بوو درین مورد عمیق و منطقیست‪:‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪2۰‬‬

‫»تنها به‌قصد دست یافتن به‌امور محالست که بشر می‌تواند به‌آخریسسن حسسد امسسور‬
‫ممکن دست یابد‪ .‬اگر نسسوع انسسسان اندیشسسه دسسست درازی به‌آسسسمان‌ها را در سسسر‬
‫نمی‌پرورانید به‌یقین ملک زمین را در اختیار خویش نگرفته بود‪«.‬‬
‫پس می‌باید که پیش از همه‌چیز علمی برای آموختن نیک‌بختی کشف کنیم که نتواند همه‬
‫را ازین سرچشمه فیاض قسمت رساند و در همه‌جا از این نعمت آسمانی بهره‌ای بخشد‪.‬‬
‫شاید فصول آینده این کتاب بتواند شمه‌ای از رموز این علم را بر شسسما آشسسکار سسسازد‪ .‬تنهسسا‬
‫توصیه ما اینست که از شنیدن نام »علم« بیمی بر دل راه مدهید‪ .‬زیرا که در ایسسن کتسساب نسسه از‬
‫طبیعیات و ریاضیات سخنی در میان خواهد بود و نه از علوم فنی و سیاسی بحثی خواهد رفت‪،‬‬
‫تنها آن‌چه گفته می‌شود یک سلسله دستورهایی است که می‌باید آن‌ها را به‌کار بندید تا شاهد‬
‫خوشبختی را در آغوش کشید‪.‬‬
‫چه عیب دارد که در میان هزاران علم مفید و غیر مفید‪ ،‬علمی نیز وجود داشته باشد کسسه از‬
‫راز نیک‌بختی سخن گوید و از اسرار سعادت و موفقیت گفتگو کند؟‬
‫فصل دوم‬
‫نیــک ‌ بینـی و بــدبینـی‬
‫)شادمانی و اندوه روح(‬

‫معمای بدبینی ‪ -‬فلفسفه و نویسندگان ‪ -‬آثار ادبی اروپا ‪ -‬ولتر و دیدرو ‪ -‬شرف و غییرب‬
‫از نظر اشخاص بدبین ‪ -‬لمارتین و»تفکرات« ‪ -‬آیین بودا و برهمن ‪ -‬مسیحیت نییوعی از‬
‫آیین بودا افست ‪ -‬گفتار پافسکال ‪ -‬فلفسفه یونان و روم ‪ -‬اش یییل ‪ -‬کافس ییاندر ‪ -‬فس ییفکل ‪-‬‬
‫آلتست ‪ -‬تئوگنیس ‪ -‬پلوتارک ‪ -‬فسنگ ‪ -‬کارک اورال ‪ -‬افلوطون ‪ -‬فیثاغورس ‪ -‬بدبینان‬
‫جدید ‪ -‬شوپنهاور ‪ -‬هارتمیان ‪ -‬لئوپ ییاردی ‪ -‬شیاتوبریان و »رن ییه« ‪ -‬جیوانی فص ییل ب ییدبینی‬
‫افست ‪ -‬دیوانگان عاقل ‌ نما ‪ -‬یک تجربه علمی‪.‬‬

‫دل ز هجر مکن ناله ز آن‌رکه در عالم‬

‫غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز‬

‫حافظ‬

‫معمای شگفت‌انگیزی که بدبینی بشری نام دارد به‌یقین مشکل‌ترین معمایی است کسسه بشسسر در‬
‫خط سیر عقلی خود با آن مواجه بوده است‪ .‬آن‌چه که در حوالی ‪» 1830‬بیماری قرن نوزدهم«‬
‫لقبش داده بودند در حقیقت از خصایص دوره جدید نیست‪ ،‬بلیی است که از آغاز ظهسسور بشسسر‬
‫تاکنون پیوسته وجود داشته و همواره نیز تأثیر شوم خود را به جای آورده است‪.‬‬
‫سال‌هاست که جامعه بشری از بار طاقت‌فرسای یأس و نومیدی که بر دوشش فشار می‌آورد‬
‫می‌نالد و شکوه می‌کند‪ ،‬لیکن هنوز پی به‌نخسسستین مرحلسسه خبسسط خویشسستن نسسبرده و درصسسدد‬
‫درمان درد برنیفتاده است‪ .‬هم‌چون ریاضت‌کشان هنسسدی کسسه اندیشسسه آسسسایش مطلسسق در سسسر‬
‫می‌پروانند و به‌جز رنسسج دادن تسسن و جسسان خویشسستن کسساری نمی‌کنسسد‪ ،‬مسسا نیسسز پیوسسسته از پسسی‬
‫نیک‌بختی آه می‌کشیم و مع‌هذا به‌ غیر از افزودن حزن و اندوه خود حاصلی نمی‌بریم‪ ،‬زیسسرا کسسه‬
‫راه حقیقی و اصلی مقصود را به‌اشتباه گرفته‌ایم‪.‬‬
‫بزرگ‌ ترین تجلیات فکری بشری در هر دوره به یکی از سه صورت مذهب‪ ،‬فلسفه و ادبیسسات‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪22‬‬

‫بوده است‪ ،‬و بدبختانه هیچ‌ یک ازین هر سه نتوانسسسته اسسست همسسواره زنسسدگانی بشسسر را به‌سسسوی‬
‫شادمانی و نیک‌بختی رهنما باشد‪.‬‬
‫اشک‌ هایی که تاکنون بر اثر این سه عامل بزرگ از دیدگان نسسوع انسسان فسرو چکیسسده اسسست‬
‫آن‌قدر زیاد است که اگر روزی آن‌ها را به‌یکدیگر درآمیزند‪ ،‬بی‌گمان دریای پهناوی از آن پدیسسد‬
‫خواهد گشت‪.‬‬
‫نومیدی‌ها و تلخی‌ هایی که پدران ما در دوران حیات خسسویش در زوایسسای رو ح و قلسسب خسسود‬
‫ذخیره کرده‌اند امروز به‌ ارث نصیب ما گشته و ما اکنون سرنوشت کسسسانی را یسسافته‌ایم کسسه یسسک‬
‫شب با بی‌خوابی به‌صبح رسانند و جز بامداد بعد تأثیر آن‌را در خویشتن احساس ننمایند‪.‬‬
‫در داستان‌های رومی معروفست که هر زمان اوگوسسست باده‌پیمسسایی می‌کسرد بولسونی مسسست‬
‫می‌شد‪ .‬چه‌قدر این داستان شبیه است به‌وضع ما که نیاکانمسسان جسسام یسسأس و بسسدبینی بسسر سسسر‬
‫کشیده‌اند و مستی آن بر ما استیل یافته است‪.‬‬
‫بیشتر مردمان چنین می‌پندارند که اروپاییسسان بیسسش از سسسایرین به‌شسسادمانی و خوشسسبختی‬
‫نزدیکند‪ .‬شاید در نخستین وهله بر این کلم ایرادی نتوان گرفت‪ ،‬لیکن یسسک تحقیسسق سسساده در‬
‫تاریخ گذشته این قاره خندان کافیست تا نشان دهد کسسه در هسسر عصسسر و زمسسانی چسسه ناله‌هسسا از‬
‫دل‌های مردمان آن برخاسته و چه اشک‌ها از دیدگانشان فروچکیده است!‬
‫بیشتر اهالی خود اروپا نیز آثار ادبی فرانسه را بهترین نمسسونه رو ح نشسساط و شسسادکامی غسسرب‬
‫می‌داند‪ ،‬اما چه‌گونه می‌توان این گفتسسار را به‌نوشسسته‌های کسسسانی ماننسسد سسستاندال‪ ،‬تسسن‪ ،‬بسسودلر‪،‬‬
‫موپاسان‪ ،‬دوما‪ ،‬رنان‪ ،‬زول‪ ،‬موسه‪ ،‬لکنت دولیل‪ ،‬آناتول فرانس‪ ،‬و سولی پرودم تطابق داد؟‬
‫هر یک از این مردان بزرگ ادب در پس یکایک از جملت و عبارات خسسویش چنسسان دریسسای‬
‫غم و اندوه نهفته دارند که بی‌گمان اگر روزی قسسدرت تلطسسم یابسسد همه‌چیسسز را در خسسود غرقسسه‬
‫خواهد ساخت و همه را نابود خواهد گردانید!‬
‫مع‌هذا این عده تنها شاگردان کسانی از قبیل‪ :‬شاتوبریان‪ ،‬لمارتین‪ ،‬و سنت بوو هستند کسسه‬
‫نردبان یأس و بدبینی را تا آخرین پله بال رفته و رو ح بشری را به‌منتها درجه با چنگال حسسزن و‬
‫غم خراشیده‌اند‪.‬‬
‫افکار بزرگان امروز عالم ادب نیز سراسر از چشسمه پیشسینیان آب می‌خسورد‪ .‬دریسن صسورت‬
‫چه‌گونه می‌ توان انتظار داشت که تخمی که از یک درخت گرفته شده باشد‪ ،‬نهالی به‌جسسز اصسسل‬
‫خود به‌باغبان تحویل دهد؟‬
‫‪23‬‬
‫‪23‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫هر یک از ادبا و شعرای گیتی چنسسان آثسسار خسسود را بسسا افکسسار زهرآگیسسن و یسسأس‌آمیز در هسسم‬
‫آمیخته‌اند که اگر روزی در پی جمع‌آوری آن‌ها برآییسسم بی‌گمسسان مثنسسوی از هفتسساد مسسن کاغسسذ‬
‫تجاوز خواهد کرد‪ .‬هر چند که در اغلب اوقات این رو ح پر مرارت و بدبین به‌خوبی هویدا نیست‪،‬‬
‫مع‌هذا هر کسی می‌ تواند با اندکی تعمق‪ ،‬حجاب فریبنده ظاهری را برکنار زند و حقیقت پنهان‬
‫را آشکار نماید‪.‬‬
‫چه می‌توان در رد این فکر گفت هنگامی کسسه ولسستر‪ ،‬یعنسسی خسسوش‌بین‌ترین و شسسادمان‌ترین‬
‫نویسندگان قرون اخیر می‌گوید‪:‬‬
‫»ما همه کودکانی هستیم که چون در خواب می‌رویم رویای سسسعادت و خرمسسی می‌بینیسسم و‬
‫چون بیدار می‌شویم به‌جز تیره‌روزی و بیچارگی تعبیری از آن در نمی‌یابیم« و یا وقسستی کسسه در‬
‫جای دیگر می‌نویسد‪:‬‬
‫»مگس حقیر تنها برای آن آفریده شده است که طعمه عنکبوت گردد‪ .‬چه‌گسسونه‬
‫ما که به‌ حقیقت در عرصه عالم مگسی بیش نیستیم‪ ،‬می‌توانیم به‌جسسز اسسسارت در‬
‫چنگال غم‌های جان‌گداز و مشقات طاقت‌فرسا از زندگانی خویش انتظاری داشته‬
‫باشیم؟«‬
‫آری! ولتر حیات را لذت‌بخش می‌بیند و مع‌هذا دست از شکوه و ستیزه بسسرنمی‌دارد‪ .‬گسسل را‬
‫می‌نگرد و جز به‌خار نمی‌اندیشد جهان کنونی را رویایی بی سر و ته می‌شمارد و از دنیای آینده‬
‫نیز جز با یأس و نومیدی سسسخن نمی‌رانسسد‪ .‬خسسودش می‌گویسسد‪» :‬نمی‌دانسسم آنسسانی کسسه از حیسسات‬
‫جاودانی سخن رانده‌اند چه اندیشه بر سر داشته‌اند‪ ،‬لیکن این‌قدر می‌دانم که این شوخی بسسسی‬
‫زشت و غم‌انگیز است؟«‬
‫دیدرو نیز در این راه از ولتر عقب نمی‌ماند‪ .‬خود او در یکی از آثسسارش می‌گویسسد‪» :‬مسسا همسسه‬
‫غرقه دریای تیره‌روزی و بی‌نوایی هستیم و می‌باید آن‌قسسدر اشسسک بریزیسسم و اسسستغاثه کنیسسم تسسا‬
‫فرشته مرگ بر بالین‌مان آید و ازین زندگی سراسر رنج و اندوه خلصمان بخشد«‪.‬‬
‫و در جای دیگر می‌نویسد‪:‬‬
‫»ما به‌جز بازیچه‌های بی‌ جانی در چنسسگ رنسج و غسسم‪ ،‬اشسستباه و خطسسا‪ ،‬بیمسساری و‬
‫ناتوانی‪ ،‬احتیاج و بیچارگی‪ ،‬نیسسستیم‪ .‬کودکسسانی هسسستیم کسسه در چنسسگ امیسسال و‬
‫شهوات بی‌پایان خویش اسیریم و از هیچ سوی به‌جز مشتی دو روی و مزدور بسسر‬
‫گرد خود نمی‌نگریم«‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪2۴‬‬

‫علمای اخلق نیز درین احساس بدبینی و نومیدی بسسا شسسعرا و نویسسسندگان شسسریکند‪ .‬همسسه‬
‫می‌نالند و شکوه می‌کننسسد‪ .‬لروشسفوکو و شسسانفور‪ ،‬لبرویسسر‪ ،‬وونسسارک‪ ،‬همسه در کلیسسه گفته‌هسسا و‬
‫نوشته‌های خود این ناله سوزنده و شکوه‌آمیز شارون را از دل برآورده‌اند‪» :‬زندگانی به‌رنسج زنسده‬
‫ماندن نمی‌ارزد‪«.‬‬
‫ییافت و بر همه‌جا دامن می‌گسترانید‪.‬‬
‫چه موحش بود اگر روزی این اندیشه نفوذ عالم‌گیر م گ‌‬
‫شارون در کتاب »عقل« می‌ نویسد‪» :‬چه خوشبختند آنانی که از زیور عقل عاریند و چیسسزی‬
‫از ماجراهای زندگانی نمی‌فهمند‪ ،‬و چه خوشبخت‌ترند کسانی که اساسم ًا پای به‌وجود ننهاده و با‬
‫این دنیای وحشت‌انگیز و محنت‌زا روبرو نگردیده‌اند«‪.‬‬
‫وقتی نتیجه افکار کسانی که آنان را افراد خوشبین‌ترین ملل اروپا محسوب می‌دارند چنیسسن‬
‫باشد‪ ،‬از سایرین چه انتظار می‌توان داشت؟‬
‫در سرلوحه ادبیات هر کشوری نام یأس و اندوه با حروف برجسته نقش بسته اسسست‪» .‬تسسن«‬
‫در وصف این امر می‌گوید‪» :‬در قلب اروپسسای متمسسدن و نیک‌بیسسن نیسسز نسساله هنسسدوان غمگیسسن و‬
‫مأیوس بلند است‪ .‬شوپنهاور آلمانی در حقیقسست به‌جسسز بسسودایی نیسسست کسسه لباسسسی جدیسسدتر و‬
‫فریبنده‌تر بر خود پیراسته و افکار کهنه را در قالب نوتری ریخته است«‪.‬‬
‫ژاکمن می‌نویسد‪» :‬بنارس در حقیقت برلینی است که به‌صورت شرقی درآمده است‪ ،‬چنسسان‬
‫که گویی این هر دو را با یک خشت بنیاد نهاده و از یک آب و گل استوار داشته‌اند«‪.‬‬
‫آری! عفریت تیره‌روزی و بی‌نوایی در همه‌جا هست‪ .‬بوم فلکت و ادبار در هسسر نقطه‌ای نسساله‬
‫می‌ کند‪ ،‬تنها چهره رنگارنگ ظاهری است که در هر کشسسوری آن‌را به‌طریقسسی مخصسسوص جلسسوه‬
‫می‌دهد‪.‬‬
‫شاید گاه‌به‌ گاه کسانی نیز یافت شوند که از حد سایرین قدمی فراتر نهاده و لختی نیز آن‌چه‬
‫را که سعادت و شادکامی می‌نامند در خویش احساس کرده باشند‪ .‬مع‌هذا تعداد ایسسن اشسسخاص‬
‫در مقابل دسته مخالف به‌ قدری کم است که از شماره انگشت تجاوز نمی‌کنسسد‪ ،‬و از آن گذشسسته‬
‫دوام این حالت در آن‌ ها چون عمر آفتاب خزانی کوتاه است و هنوز ساعتی چند سپری نگشسسته‬
‫است که بار دیگر ابر یأس و نومیدی آسمان زندگیشان را تاریک می‌سازد و تجلیسسات پیشسسین را‬
‫در زیر خود می‌پوشاند‪ .‬که می‌تواند حزن و غم این دسته را بهتر از آن‌چه که لوکنت دولیسسل در‬
‫یکی از اشعار خود بر زبان می‌آورد توصیف کند‪» :‬ای زندگانی! این مجمسوعه رویاهسسای بی‌سسر و‬
‫بن! برای چه این‌سان اروا ح بزرگ را در بند خویش گرفتار سسساخته و به‌دام فریبنسسده حیسسات در‬
‫‪25‬‬
‫‪25‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫انداخته‌ای؟«‬
‫چه موحش است این اندیشه که تخم آن با دسسست عسسده معسسدودی در مسسزرع دل‌هسسا کاشسسته‬
‫می‌شود‪ ،‬سر بر می‌زند و نمو می‌کنند‪ ،‬شا‌خ و برگ بر خود می‌پیراید و آن‌چه را کسسه در اطسسراف‬
‫می‌یابد به‌زیر سایه خویش می‌گیرد‪ .‬بر فراز گیاهان اطراف خود دامن می‌گستراند و دیگر باره از‬
‫درون گل‌های زهرآگین خویش تخم‌های تازه بر زمین می‌افشاند‪.‬‬
‫نیک‌بین و بدبین‪ ،‬موحد و ملحد‪ ،‬پارسا و بی‌عقیده‪ ،‬جهان‌جوی و وارسته‪ ،‬شاعر و صسسنعتگر‪،‬‬
‫همه دچار انقلبات و تحولت شدید درونی هستند‪ .‬همه با تمام کوشسسش‌های خسسویش در برابسسر‬
‫بعضی از مظاهر زندگانی سر اطاعت فرود می‌آورند و تسلیم رنج و محنت می‌گردند‪.‬‬
‫یکی ازین موارد قضیه مرگ است‪ ،‬داستان جسمی است کسسه از حرکسست می‌ایسسستد و در دل‬
‫خاک تیره مکان می‌گیرد‪ ،‬لباس زندگی را بر کنار می‌افکنسسد و از همسسه کسسس و همه‌چیسسز دوری‬
‫می‌گزیند‪ ،‬سر در خاک می‌برد و نهال فراموشی بر فراز سسسرش شسسا‌خ و بسسرگ می‌گسسستراند‪ ،‬ابسسر‬
‫گمنامی بر روی گورش آغاز باریدن می‌ کند و سبزه حسسسرت و نسسسیان بسسا بسسالی نسسامش ریشسسه‬
‫می‌دواند‪ ،‬او می‌رود و ما بر جای می‌مانیم‪ ،‬ناله سر می‌دهیم و شکوه آغاز می‌کنیسسم‪ ،‬بسسا چنگسسال‬
‫تحسیر سینه خود می‌تراشیم و با تیشه تأثر بنیاد سعادتمان را واژگون می‌سازیم‪.‬‬
‫فرقی نمی‌ کند‪ .‬خواه کسی از ما برود و خواه چیزی‪ ،‬هر امیدی که از ما سلب شود یک قسسدم‬
‫به‌سر منزل یأس و اندوه‌مان نزدیک می‌کند‪ .‬ناله‌هایی که در هر عصر و زمان از دل‌های حساس‬
‫برخاسته است نتیجه مستقیم همین نومیدی و بیچارگی است‪.‬‬
‫چیزی که بیش از همه نوع بشر را در هر دوره به‌اضطراب و افسوس واداشته اسسست تسسرس از‬
‫مرگ و نیستی جاودانیست‪ .‬همه از فکر ظلمت ابدی بسسر خسسود می‌لرزنسسد و بسسا یسساد آن روزهسسای‬
‫روشن خویش را نیز تاریک می‌کنند‪ .‬از حیات شکوه دارند‪ ،‬مع‌هذا به‌تسسرک آن راضسسی نیسسستند‪.‬‬
‫سراسر ناله‌هایی که به اشکال مختلف از دل‌ها برخاسته از چشمه همین اندیشه آب می‌خسسورده‬
‫است‪ .‬کسانی نیز که از فرا رسیدن مرگ با شادمانی سخن می‌راننسسد فقسسط امیسسد آن دارنسسد کسسه‬
‫بدین‌ وسیله ترس و بیم خود را در زیر پرده‌ای از ابهام و تغافل پنهان سازند‪ .‬یکسسی از نمونه‌هسسای‬
‫آنان بودلر است که تا آخرین نفس مرگ را تحقیسسر می‌کسسرد‪ ،‬لیکسسن هنگسسام رسسسیدن آن چنسسان‬
‫به‌ سختی برآشفت که تمام مشاعر خویش را از دست بداد‪.‬‬
‫غم‌انگیزترین ناله‌هایی که در این راه از دل‌ها برآمده‪ ،‬جمله‌ای است که زمانی بدین شکل از‬
‫دهان شاعر دل‌سوخته فرانسوی برخاسته و در کتب »تفکرات شاعرانه« نقش بسته است‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪26‬‬

‫‪1‬‬
‫»ای خداوند! چه جرم داشتیم که ما را به‌شکنجه زندگانی محکوم ساختی؟«‬
‫آری! لمسارتین از زنسدگانی می‌نالسد‪ ،‬از حیسات شسکوه می‌کنسد و از دسست روزگساران فغسان‬
‫برمی‌آورد‪ ،‬مع‌ هذا او نیز قدرت تحقیر مرگ ندارد‪ .‬مرگ را به‌سوی خویش دعوت می‌کند‪ ،‬لیکن‬
‫هنوز به‌ درستی از حقیقت آن مطلع نیست‪ .‬روزی که آن‌را در می‌یابد بلشک موقعی اسسست کسسه‬
‫تغییر رفتار می‌دهد و طومار گفته‌های پیشین را در هم می‌نوردد‪.‬‬
‫در این‌ جا یک نکته جالب توجه است‪ ،‬و آن اینست که در اعماق این ناله سوزنده لمسسارتین‪،‬‬
‫یادگار تلقینات شومی که آیین مسسسیحی در قلسسب حسسساس او بسسر جسسای نهسساده اسسست به‌خسسوبی‬
‫هویداست‪ .‬لیکن لمارتین درین مرحله تنها نیست‪ ،‬قسمت اعظم از اشسسک‌هایی کسسه تسساکنون از‬
‫دیدگان بشر سرازیر شده‪ ،‬نستیجه اضسطراباتی بسوده اسسست کسه افکسسار مسذهبی در سسرش پدیسد‬
‫آورده‌اند‪ ،‬در صورتی که به‌حقیقت ریزش هیچ‌یک از ایسسن اشسسک‌ها کمسسترین ضسسرورتی نداشسسته‬
‫است‪.‬‬
‫***‬
‫آیین بودا غم‌انگیزترین طریقی است که تاکنون پای به‌عرصه وجسود گذاشسته اسست‪ ،‬آیینسی‬
‫است که تار و پود آن از بدبینی و نومیدی در هم بافته شده و با یأس و تأثر ترکیب یافته است‪.‬‬
‫از نفی قانون خلقت آغاز می‌گردد و به‌محکوم کردن حیات خاتمه می‌پذیرد‪.‬‬
‫تنها چیزی را که از زندگانی واجد حقیقت می‌شمارد‪ ،‬مرگ و نیستی است‪ .‬بودا مرگ را سر‬
‫منزل پر افتخاری می‌ داند که پیروان او در تمام عمر باید نظر بدان دوخته و دمی از اندیشسسه آن‬
‫منصرف نگردند‪.‬‬
‫نیروانای هندی حیات را لیق زنده ماندن نمی‌ داند‪ .‬وظیفه هندو این است که هرچه زودتسسر‬
‫شاهد مرگ را در آغوش کشد و این تاج پر شکوه را بر سر گذارد‪ .‬بر فرض هم که ظاهرم ًا در قید‬
‫حیات باشد انجام وظیفه او اشکالی ندارد‪ ،‬زیرا که لذت حقیقی جز در مرگ و فنا نیسسست‪ .‬بایسسد‬
‫گوش‌ها را بست تا گفتگوهای جهان را نشنید‪ ،‬و چشم‌ها را بر هم نهاد تا از ماجراهسسای زمینسسی‬
‫چیزی ندید‪.‬‬
‫باید شهوات را نابود ساخت و امیال را فرو نشانید احساسات را خاموش کسسرد و اندیشسسه‌هایی‬
‫را که مربوط به‌مرگ نیست به‌سختی منکوب نمود‪.‬‬

‫‪ .1‬تفکرات شاعرانه‪ ،‬قطعه یأس‪ ،‬بند ‪.7‬‬


‫‪27‬‬
‫‪27‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫بودا در سر لوحه تعلیمات مذهبی خود به‌شاگردانش چنین دستور می‌دهد‪:‬‬


‫»ای شاگردان! بدانید که ما به پنج رشته محکم به‌علئق زمینی اتصسسال داریسسم‪ ،‬و‬
‫این هر پنج رشته را از غم و رنج در هم بافته‌اند‪.‬‬
‫تولد و مرگ‪ ،‬پیری و مرض و علیق زمینی‪ ،‬این‌ها پنج مظهر حیات ما هستند‪.‬‬
‫تولد نوعی از مصیبت است‪ ،‬پیری نـوعی از مصـیبت اسـت‪ ،‬خبیمــاری نـوعی از مصـیبت‬
‫است‪ ،‬مرگ نوعی از مصیبت است‪ ،‬نزدیکی خبا ناکسان نوعی از مصیبت اســت و دوری از‬
‫دوستداران نیز نوعی از مصیبت است!«‬

‫حقیقت حیات بنا به ‌تعالیم بودا همین است‪.‬‬


‫به عقیده او در سراسر زندگانی چیزی دیده نمی‌شود مگر آن‌که با رنج و غم آمیختسسه باشسسد‪.‬‬
‫بشر با مصیبت به‌وجود آمده و با مصیبت نیز از میان خواهد رفت‪ .‬بودا هرچسسه می‌گسسردد‪ ،‬هیسسچ‬
‫چیز را در روی زمین قابل علقه نمی‌یابد‪ ،‬سراسر افکار و احساسسسات بشسسری در نظسسر او بسسازیچه‬
‫جلوه می‌کند‪ ،‬عشق‌ها و لذات ما را رویاهایی بی‌سر و ته می‌بیند و شهرت‌ها و موفقیت‌هسسای مسسا‬
‫را دروغ‌هایی ظاهر فریب می‌پندارد‪.‬‬
‫همین موقع است که بودا به‌پیروان خود چنین تعلیم می‌دهد‪:‬‬
‫»ای شاگردان‪ ،‬حقیقت مطلق اینست که به‌جز نفی وجود و علیق هیچ احساسی‬
‫را در خاطر خویش مجال داخل شدن ندهید‪ .‬لذات را از دل دور کنید و امیسسدها‬
‫را به‌کار رانید‪ .‬امیال را نابود نمایید و احساسات را به‌سختی منکوب سازید‪.‬‬
‫از شادمانی است که غم بر می‌خیزد‪ .‬کسی که یک‌باره با شسسادمانی وداع گویسسد از‬
‫غم چه بیم خواهد داشت؟‬
‫از عشق است که هجران به‌وجود می‌آیسسد‪ .‬شخصسسی کسسه جسساودانه از عشسسق دوری‬
‫گزیند چسان از هجران خواهد هراسید؟«‬
‫به‌عقیده او برهمن حقیقی کسی است که از دوستی حیات کناره گیسسرد تسسا از مسسرگ بیمسسی‬
‫نداشته باشد‪ ،‬و از لذات جهانی دوری گزیند تا از غم و نومیدی ترسی احساس ننماید‪.‬‬
‫اصل منفی که بودا انتخاب کرده اسسست بنسسای دسسستورات مسسذهبی »ثاکیسسامونی« را تشسسکیل‬
‫می‌دهد‪ .‬به‌عقیده بودا تنها مقصود از حیات نیستی است‪ ،‬و برای این منظور عالی می‌باید که در‬
‫عین زندگانی به‌فنای مطلق رسید یعنی از سراسر شادمانی‌ها و لسسذات جهسسان دوری گرفسست و از‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪28‬‬

‫پی وصل معبود با عظمتی که مرگ نام دارد تن خاکی را با ریاضت خو داد‪ .‬تنها اصلی که یسسک‬
‫نفر بودایی کامل باید مطمح نظر قرار دهد اینست که شماره سال‌هایی را که بر عمر او گذشسسته‬
‫است فراموش نکند تا پیوسته به‌یاد داشته باشد که به‌سر منزل مقصود نزدیک‌تر شده است‪.‬‬
‫بودا می‌گوید‪» :‬حیاتی که می‌گذرد به‌حقیقت انبوه یأس و المی است که دست از سسسر بشسسر‬
‫بر می‌دارد و در وادی نیستی فرو می‌رود‪ .‬زندگانی مخلوطی است از پست و بلندی‌ها و نشیب و‬
‫فرازهای متوالی‪ .‬آلم بشری به‌منزله طوفان‌هایی است که پیوسته رو ح ما را دست‌خوش لطمات‬
‫خویش قرار می‌دهد و به‌سوی محلی که از نفوذ آن برکنار باشد قرارمان می‌دهد«‪.‬‬
‫بودا خواسته است که این محل رفیع و آرام‌بخش را به‌پیروان خویش نشان دهد‪ .‬ازین جهت‬
‫بدانان تعلیم داده است که رو ح را آن‌قسسدر از قیسسد درک و احسسساس عسساری سسسازند تسسا چیسسزی از‬
‫مشقات روی زمین درنیابد‪ .‬لیکن پیمبر هندی راه را به‌اشتباه گرفته است‪ ،‬می‌خواهسسد رو ح را از‬
‫شر رنج و غم آسوده سازد ولی یک‌باره آن‌را از زیور وجود عاری می‌کند‪ .‬جان را می‌کشد تسسا دل‬
‫را آسوده دارد‪ .‬و بدین منظور رشته‌ای کسه حیسسات مسسا را تشسسکیل می‌دهسسد گسسسسته می‌شسسود و‬
‫ریاضت‌کش بی‌نوا در اندیشه مقصدی موهوم به‌تلخی جان می‌سپارد‪.‬‬
‫مرتاض هندی نیز همانند همه‌ کس دارای قلبی است که در درون آن هسسم خسوب و هسسم بسسد‬
‫مکان دارد‪ ،‬لیکن مایل نیست که لختی نیز بر خوبی‌های این زیبایی‌های بی‌پایسسان عسسالم وجسسود‬
‫نظر اندازد‪ ،‬زیرا از روز نخست که جهان را می‌نگرد بدو چنین تلقین کرده‌اند که زندگانی به‌جسسز‬
‫مصیبتی نیست که همه را در چنگ خود می‌ گیرد و تا مدتی نامعلومی مرغ آزاد رو ح بشسسر را در‬
‫قفس تنگ جسم گرفتار می‌سازد؛ بی‌چاره هندوی وارسته این تن خاکی را آزار می‌دهد تسسا رو ح‬
‫در عین گرفتاری از آن قدرت خلصی داشته باشد‪.‬‬
‫لیکن شگفت در این‌جاست که چرا کسسانی کسه زنسدگانی را بساری طاقت‌فرسسا می‌پندارنسد‪،‬‬
‫به‌ جای ریاضت بردن و در کوه و دشت عمر گذرانیسسدن یک‌بسساره ایسسن بسسار سسسنگین را بسسر زمیسسن‬
‫نمی‌ افکنند تا از رنج و مشسسقت آن وا رهنسسد و بسسر سسسعادت خیسسالی خویشسستن دسسست یابنسسد آیسسا‬
‫خودکشی بهترین راهی نیست که در اختیار آنان نهاده‌اند تا به‌وسیله آن از درد و غسسم زنسسدگانی‬
‫کناره گیرند و ره به سر منزل حیات ابدی برند؟‬
‫این‌جاست که باید اقرار کرد همه‌کس از مرگ واهمسسه دارد‪ ،‬حسستی اگسسر شخصسسی باشسسد کسسه‬
‫مطابق آیین خویش زندگانی را باری طاقت‌فرسا پندارد‪.‬‬
‫آیین برهمنی نیز از مذهب بودایی پایی کم نمی‌آورد‪ .‬برهون عالم خلقت و وجود را به‌منزله‬
‫‪29‬‬
‫‪29‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫عوالم موهوم و بی‌مصرفی می‌ شمارد که برحسب اتفساق و بسرای پدیسد آوردن رنسج و بی‌چسارگی‬
‫به‌وجود آمده‌اند‪.‬‬
‫طریقه مسیحی نیز همان آیین بودا و برهمن است کسسه لبسساس تسسازه‌تر و رنگین‌تسسر بسسر خسسود‬
‫پیراسته است‪.‬‬
‫پاسکال می‌ گوید‪» :‬دنیا سراسر زیبایی و جمال است‪ ،‬لیکن عیسوی حقیقی حق ندارد که از‬
‫این جمال بی‌منتهی‪ ،‬به‌ جز تیرگی و بیچارگی چیزی مشاهده کند‪ .‬از همه‌جا بانسسگ شسسادمانی و‬
‫سرور برمی‌خیزد‪ ،‬بلبل به‌خرمی چهچهه می‌زند و جویبار به‌شادمانی زمزمه می‌کند‪ .‬هزاردستان‬
‫به‌طرف چمن آواز می‌خواند و قمری به‌مستی پای می‌کوبد اما مسسسیحی بسسا ایمسسان می‌بایسسد کسسه‬
‫گوش‌ها را ببندد تا صدایی به‌جز ناقوس عزا نشنود و چشم‌ها را بر هم گذارد تا منظره‌ای به‌جسسز‬
‫اشک بی‌نوایان نبیند«‪.‬‬
‫عقیده هارتمان فیلسوف بزرگ آلمسسانی دربسساره مسذاهب و افکسسار بسسسی جسسالب تسسوجه اسسست‪.‬‬
‫هارتمان می‌گوید‪:‬‬
‫»کلیه مذاهب تنها در نتیجه افزایش گنساه و خطسسا در میسسان بشسسر پسسای به‌وجسود‬
‫نهاده‌ اند‪ ،‬لیکن چون بدی و شرارت از لوازم طبع بشری است هیچ آیینی نخواهد‬
‫توانست در مقصد عالی خویش موفق گردد تنهسسا راه چسساره‌ای کسسه بسسرای فسسرار از‬
‫دست بدی در اختیار ماست این است که با دست خویش ایسن جسان بی‌فایسده را‬
‫در وادی نیستی فرستیم و صباحی چند به‌آسسسودگی در زیسسر خسساک تیسسره مکسسان‬
‫گیریم«‪.‬‬
‫کسانی که از فواید خودکشی سخن رانده‌اند بسیار فراوانند‪ ،‬باهنسن و مریسسدانش از کسسسانی‬
‫هستند که آخرین چاره خلصی بشر را از قید رنج‌ها و مشقات زندگانی انتحسسار دانسسسته‌اند‪ .‬اگسسر‬
‫نیز کسی مانند ماینلندر فیلسوف مسیحی یافت شسسود کسسه در عیسسن بسسدبینی زنسسدگانی را مسسورد‬
‫ستایش قرا دهد‪ ،‬بسسدبختانه همچسسون او دارای جنسسون و دیسسوانگی عالم‌گیراسسست‪ .‬آری! ماینلنسسدر‬
‫دیوانه‌ ای بود که بالخره نیز از یک تحریک شدید عصبی جان سپرد‪ ،‬لیکن به‌حقیقست مجنسونی‬
‫بود که از خوشبختی به‌چنگ جنون هم‌سخنان خویش گرفتار نیامده بسسود‪ .‬چسسه مسسوحش اسسست‬
‫جنون آنانی که پیوسته دم از فهم و دانش می‌زنند و هرگز به‌جز تیره کردن اروا ح ساده و نادان‬
‫کاری نمی‌کنند!‬
‫این‌ جاست که ناگزیر باید گفت‪» :‬خلق مجنونند و مجنون عاقلست!«‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪3۰‬‬

‫***‬
‫بزرگان و مورخین گیتی در هر عصر و زمسسانی پیوسسسته از عظمسست و صسسفای عقایسسد فلسسسفی‬
‫یونانیان قدیم سخن رانده‌اند‪ .‬مع‌هذا در این قسمت نیز همه راه را به‌خطا گرفته‌اند‪.‬‬
‫از ورای هر یک از افکار و آثسسار پیشسسوایان ادب یونسسان روحسسی هویسسدا اسسست کسسه از هسسر سسسو‬
‫دست‌ خوش نومیدی و بدبینی قرار گرفته است فیلسوف یونانی نیز مانند همسسه می‌گریسسد و نسساله‬
‫می‌کند‪ ،‬از جور گردون تأسف می‌خورد و بر بی‌وفایی جهان سرشک می‌بارد‪ ،‬لیکن مجموعه این‬
‫ناله‌ها و اندوه‌ ها وضعی دارد که کمتر از معاصرین جالب توجه است‪ .‬علت نیز معلوم است‪.‬‬
‫ما در دوران خود بسی عقب‌تر و سال‌خورده‌تر از آنان هستیم‪ .‬هزاران سال بسسر یونسسان قسسدیم‬
‫گذشته و چر‌خ‌فلک به‌گردش خویش ادامه داده است تا ما پای به‌عرصه وجود نهاده‌ایم و در این‬
‫مدت هرچه کاروان مدنیت پیش رفته قوه مقاومت روحی نوع بشسسر نیسسز در مقابسسل یسسأس و غسسم‬
‫نقصان پذیرفته و اثر رنج و اندوه محسوس‌تر گشته است‪ .‬دانشمند یونانی جهان را با نظر بغسسض‬
‫و عناد می‌نگریست‪ ،‬لیکن همچون ما شکوه نمی‌کند و ناله سر نمی‌دهد‪ .‬ظرفی کسسه قطره‌قطسسره‬
‫آب در آن ریزند از نخستین وهله آکنده نمی‌شود‪ ،‬دقایق دراز لزم دارد تا این قطسسرات بسسر روی‬
‫هم انباشته گردد و آن‌ گاه از کنار ظرف سر بیرون کند‪.‬‬
‫گذشته از آن چه‌گونه می‌توان ادعا کرد که بزرگان گذشسسته‪ ،‬از مسسا به‌زنسسدگانی خسسوش‌بین‌تر‬
‫بوده‌اند‪ ،‬در صورتی که ما هنوز به‌درستی چیزی از احوال آنسسان نمی‌دانیسسم و به‌جسسز شسسعله‌ای از‬
‫افکار و اندیشه‌هایشان را درنیافته‌ایم؟‬
‫با این‌ همه همان‌قدر که از آثارشان باقی مانده است می‌تواند معرف افکارشان واقع گردد‪.‬‬
‫اشیل می‌ گوید‪ :‬چه ترکیب عجیبی است انسان که در عیسسن نسساچیزی خسسود را برتسسر از همسسه‬
‫می‌شمارد و بر سراسر موجودات ادعای حکم‌فرمایی می‌کند‪ .‬کرده‌های خود را منطقی و عاقلنه‬
‫می‌پندارد و گفته‌هایش را صسحیح و درسست می‌ دانسد و خسسبر نسسدارد کسه خسدایان از دور بسدین‬
‫سبک‌سری او با تمسخر لبخند می‌زنند و این عجب و غرور بی‌بنیاد را مایه تفریح می‌شمارند«‪.‬‬
‫کاساندر در کتاب خود از ناپایداری روزگار می‌نالد و می‌نویسد‪» :‬دنیایی است کسسه همه‌چیسسز‬
‫در آن دیوانه‌وار به‌سمت نیستی می‌شتابد و در دریای بی‌پایان عدم ناپدیسسد می‌گسسردد و هسسر ذره‬
‫به‌سختی روزگاری می‌ گذراند تا ابر فنا فرا رسد و بر سر آن سایه افکند و آن‌گاه چنسسان در وادی‬
‫ظلمت فرو رود که گویی از روز نخست رنگ حیات بر خویشتن ندیده است‪«.‬‬
‫شاید ازین هر دو غم‌انگیزتر ناله‌ای باشد که آنتیگون بدین شسسکل از دل بسسرمی‌آورد و بسسدین‬
‫‪31‬‬
‫‪31‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫طریق عقیده‌ای را که هزاران نفر قبل و بعد از او اظهار داشته‌اند تکرار می‌کنسسد‪» :‬مسسا بسسرای غسسم‬
‫خوردن و گریستن به‌عالم آمده‌ایم‪ .‬چه‌قدر اندیشه‌ی موجود فناناپذیری که می‌خواهسسد در عیسسن‬
‫بی‌ثباتی و کوته‌ نظری از چنگال سرنوشتی که خدایان برای او خواسته‌اند بگریزد و دریچه اشک‬
‫و آه را بر روی خویشتن مسدود سازد«‪.‬‬
‫و باز هم تلخ‌تر از آن عقیده‌ای است که سفکل فیلسوف بزرگ یونانی از زبان اودیسپ هنگسام‬
‫مکالمه با کولون چنین اظهار می‌ دارد‪» :‬چه بهتر بود اگر از روز نخست پای به‌عالم نمی‌نهادیم و‬
‫در این زندان تنگ گرفتار نمی‌ گشتیم‪ .‬اما اکنون که خواه و نسساخواه دیسسده از پسسی دیسسدار جهسسان‬
‫گشوده و بر عرصه عالم نظر افکنده‌ ایم‪ ،‬بهترین راه آنست که هرچه زودتر این جاده مللت‌انگیسسز‬
‫را به‌ پایان رسانیم و دیگر باره در همان جایی که از آن آمده‌ایم کاروان اندازیم«‪.‬‬
‫به‌کدام سو می‌ توان نظر افکند که اثری از رو ح زهرآگین نویسندگان و فلسفه بسسدبین در آن‬
‫نباشد؟ از هر جایی که یکی از ایشان در آن سکنی داشته باشد فریاد ناله و اندوه بلند است‪.‬‬
‫بزرگان ادب یونان توانسته‌اند که بر اثر سال‌ ها اندیشه و رنج‪ ،‬تا آن حد کسسه در اختیسسار نسسوع‬
‫بشر است پیش روند و به‌اسرار دنیای مرموزی که ما از آن بی‌خبریم دست‌اندازی کننسسد‪ .‬لیکسسن‬
‫نتایجی که از سفر دور و دراز خود آورده‌اند به‌قدری موحش است که اساس سم ًا بهسستر بسسود از ایسسن‬
‫بسسابت سسسخنی نمی‌ گفتننسسد و رو ح شسسنوندگان را بیسسش از پیسسش بسسه چنگسسال گفته‌هسسای خسسود‬
‫نمی‌خراشیدند‪.‬‬
‫آلست در کتاب اوریپد می‌ نویسد‪» :‬از کشور اشبا ح مراجعت کرده و دیگر باره بر روی زمیسسن‬
‫نظر افکندم‪ .‬آن‌ جا همه خموشی و سکوت بود‪ ،‬لیکن میان هیچ یک از این دو فرقسی ندیسدم بسر‬
‫همه‌جا تیرگی و خوف حکم‌فرمایی می‌کرد بوم مللت و ادبسسار در هسسر نقطه‌ای می‌نالیسسد و داس‬
‫وحشت و مرارت از هر سمتی درو می‌کرد‪«.‬‬
‫تئوگنیس در کتاب »مدایح« می‌ گوید‪» :‬خدایان یک لحظه بسسر مسسا خشسسم گرفتنسسد و از غسسم‬
‫خوردن بدین جهان‌مان فرو فرستادند‪ .‬اما اکنون که آمسسده‌ایم خوشسسبختانه راه رفتسسن را نیسسز در‬
‫اختیار ما نهاده‌ اند‪ .‬چه بهتر از اینست که در نخستین وهله فرصت از ایسسن ظلمتکسسده وحشسست‌زا‬
‫به‌ در رویم و دروازه این قلمرو را در نوردیم!«‬
‫پلوتارک در یکی از آثار خود می‌نگارد‪» :‬شکنجه مهیسسبی اسسست شسسکنجه‌ی زنسسدگانی و چسسه‬
‫تیره‌روزی سهمگینی است تیره‌روزی حیات؛ چه‌قدر جان‌فرسات که ما پسسای به‌عسسالم نهسساده‌ایم و‬
‫چه طاقت‌فرساتر است که می‌ باید با این زندگانی بسازیم و این جام شرنگ را تا قطسسره آخسسر در‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪32‬‬

‫کام خویش فرو ریزیم‪«.‬‬


‫این حس مشئوم بدبینی و نومیدی از کشور یونان به‌روم سسسرایت کسسرده اسسست سراسسسر آثسسار‬
‫فلسفه رومی دارای حزن و کدورتی است که حتی گاهی از فلسفه یونانی نیز فراتر می‌رود‪.‬‬
‫پلین طبیعی‌دان بزرگ رومسسی می‌نویسسسد‪» :‬در روی زمیسسن موجسسودی حقیرتسسر‪ ،‬ضسسعیف‌تر و‬
‫بی‌ نواتر از نوع بشر وجود ندارد‪ .‬ما همه کبسوترانی هسستیم کسه در چنسگ شساهین تیسره‌روزی و‬
‫بی‌چارگی اسیریم و می‌باید که به‌ناکامی جسسان سسسپاریم و دم برنیسساریم در صسسورتی کسسه سراسسسر‬
‫موجودات حق آن دارند که لاقل روزی چند بار با شادمانی به‌سسسر برنسسد و از زنسسدگانی همچسسون‬
‫حقیقی برخورند‪«.‬‬
‫باید افزود که افلطون نیز سرانجام از عقیده معاصرین خویش که بالترین مراحسسل سسسعادت‬
‫نوع بشر را مرگ می‌ دانستند‪ ،‬قدرت خلصی نیافت و نتوانست برخلف دیگسسران زنسسدگانی را بسسر‬
‫عدم رجحان گذارد و این موضوع در کتاب فسدون او کسه در طسسی آن پیوسسسته افکسسار خسویش را‬
‫به‌سمت مرگ متمایل می‌سازد به‌خوبی هویداست‪.‬‬
‫***‬
‫اکنون به‌سراغ بزرگان معاصر رویم و کسانی که شرق و غرب عالم را با گفته ‌ای بدبینانه خود‬
‫به‌هیجان آورده و طومار شادمانی و خرمی هم‌ عصر خویش را با افکارشان در هم پیچیده‌اند نظر‬
‫افکنیم‪.‬‬
‫نتیجه‌ای که از این جست‌وجوی خویش در خواهیم یافت به‌یقین بسی شسسگفت‌انگیز و غیسسر‬
‫منتظره خواهد بود‪.‬‬
‫همه از وضع روزگار شکوه می‌کنند‪ ،‬به زندگی ناسسسزا می‌گوینسسد و زنسسدگان را از دوسسستداری‬
‫حیات تمسخر می‌نمایند‪ .‬در عین زندگانی جز خواب عدم نمی‌بینند و در هنگام شادمانی به‌غیر‬
‫از راه غم نمی‌سپرند‪ .‬مع‌هذا همه در پسسس ایسسن نقسساب تیسسره ظسساهری‪ ،‬روحسسی سرشسسار از عشسسق‬
‫زندگانی و نعمت شادمانی کامی دارند و پیوسته در پی عظمت و جلل تکاپو می‌کنند‪ .‬موفقیت‬
‫را امری موهوم می‌شمارند و مع‌ذالک دست از جست‌وجوی آن برنمی‌دارند‪.‬‬
‫افتخار را بازیچه‌ای فریبنده نام می‌نهد و با این همه‪ ،‬همه‌جا را از پی ایسسن بسسازیچه زیسسر و رو‬
‫می‌نمایند‪ .‬به زندگانی ناسزا می‌ گویند ولی خود حاضر به دسسست شسسستن از آن نیسسستند‪ .‬گسسویی‬
‫انتظار دارند که این جام شرنگ تنها در کام دیگران ریزد و این جرعه زهر فقط نصیب سسسایرین‬
‫گردد‪ .‬هنگامی که یک لحظه از این بازی دائمی خسسسته می‌شسسوند و نقسساب بسسدبینی را از چهسسره‬
‫‪33‬‬
‫‪33‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫برمی‌دارند‪ ،‬همه‌کس می‌تواند رخساره حقیقی‌شان را که تا آن زمان پنهان بود به‌خوبی بنگرد‪.‬‬
‫همه همچون بازیگرانی هستند که در عین شادمانی کلمسسات غم‌انگیسسز می‌گوینسسد تسسا بسسدین‬
‫وسیله علقه جمعیت را جلب کنند و آنسسان را به‌کسسف زدن و آفریسسن گفتسسن وادارنسسد‪ .‬آنسسانی کسسه‬
‫عهده‌دار رل اصلی در پیس‌های مارکی دوپوزا یا چسساتر تسسن هسسستند غالبسم ًا پسسس از اتمسسام بسسازی‬
‫خویش ساعت‌ها و روزهای پیاپی در تحت تسسأثیر جملت یسسأس‌آمیز و زهرآلسسود نویسسسندگان در‬
‫به‌روی خویش می‌بندند و در افکار دور و دراز فرو می‌روند لیکن دیری نمی‌گذرد که بسسار دیگسسر‬
‫چهره حقیقی‌شان آشکار می‌گردد و ایسسن نقسساب چنسسد روزه به‌آسسسانی ابرهسسای بهسساری کسسه روی‬
‫خورشید را پوشیده به‌کنار می‌رود‪.‬‬
‫شاید کسی نباشد که هنگامی سخن از بدبینی و نومیدی در میان می‌آیسسد به‌یسساد شسسوپنهاور‬
‫آلمانی نیفتد زیرا که این مرد ازین حیث به‌آخرین درجه دست یافته و بر صدر نشسسته اسست و‬
‫مع‌هذا چه‌گونه می‌توان پنهان کرد که همین مرد مأیوس و بدبین در سال ‪ 1831‬که مرض وبسسا‬
‫در برلن شیوع یافته بود نخستین کسی بود که از شهر فرار کرد و به‌نقطه‌ای خلوت و دور دست‬
‫پناه برد؟‬
‫زندگانی این مرد عجیب که بودای قرن نوزدهمش لقب داده‌اند مخلوط از بسی تناقضسسات و‬
‫تظاهرات شگفت‌انگیز است‪ .‬سال‌ها شوپنهاور زندگانی را شسسکنجه‌های طاقت‌فرسسسا می‌شسسمرد و‬
‫برای جلوگیری از ازدیاد این شکنجه مردمان را به‌قطع دائمی توالسسد و تناسسسل دعسسوت می‌کسسرد‪.‬‬
‫مع‌هذا خود او به‌ناگهان دارای فرزندی گشت و تا آخرین روز عمر به‌تربیت او همت گماشت‪.‬‬
‫جنگ در نظر او امری بود که شایسته بسی تمجید و تحسسسین به‌شسسمار می‌رفسست‪ ،‬زیسسرا کسسه‬
‫بدین وسیله از تعداد تیره‌روزان و بی‌نوایان کاسسته می‌شسد‪ .‬بارهسسا خسود او شمشسیری از جسانب‬
‫خویش خریداری کرد و برای تشویق به‌ کمر آشنایان جنگی بسته بود‪ .‬لیکن چه‌قدر شگفت‌انگیز‬
‫است که او خود به‌هیچ‌ وجه مایل نبود که حتی کسی نامی از شرکت او در یکی از جنگ‌هسسا بسسر‬
‫زبان آورد؟‬
‫در یکی از تعلیمات خویش می‌گوید‪:‬‬
‫»چه سعادتمند آنانی که روز نخست کور یا کر به‌عالم می‌آینسسد‪ ،‬تسسا از گفته‌هسسای‬
‫فریبنده و بی‌اصل اطرافیان چیزی نفهمند و به‌چهره مشتی دروغگو و مزدور نظر‬
‫نیفکنند‪«.‬‬
‫ولی همه‌کس می‌داند که شوپنهاور قسمت اعظم از اوقات خود را در نمایشسسگاه‌ها و مجسسامع‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪3۴‬‬

‫تفریحی به‌سر می‌برد تا هم آواز خوانندگان مشهور را بشسسنود و هسسم به‌روی رقاصسسه‌های پسسری‌رو‬
‫نظر افکند‪ .‬به‌طور خلصه شوپنهاور حیات را برای همه باری طاقت‌فرسا می‌داند لیکن خود این‬
‫فرض را نمی‌پذیرد‪ .‬سال‌ها پول و ثروت را تحقیر می‌کند ولی خود چنان اموال فسسراوان بسسر روی‬
‫هم انباشته می‌ کند که گویا خیال زندگی جاوید بر سر دارد همیشه می‌گوید‪» :‬خوشسسبخت‌ترین‬
‫مردم آنانی هستند که زودتر از ایسسن منزلگسسه شسسوم رخسست سسسفر بربندنسسد و همیشسسه نیسسز خسسود‬
‫می‌ کوشند که هرچه بیشتر از لذات عمر و حیات برخوردار گردند«‬
‫مدت‌های مدید شوپنهاور نقاب یأس و بدبینی را بر چهره زده و به‌همان شسکل به‌نسزد همسه‬
‫حضور یافت لیکن هنگامی که آفتاب عمر خود را نزدیک به‌غروب دید مجبور گردید که دسسست‬
‫از این ظاهرنمایی بردارد و صورت حقیقی خود را آشکار نماید هم‌چون آفتابی کسه در تمسسام روز‬
‫بر ابر سیه از انظار نهان باشد و فقط در هنگسسام غسسروب دقیقه‌ای چنسسد ابسسر را به‌کنسسار زنسسد و ر‌خ‬
‫بنماید و یا چراغی که پیوسته با روشنایی یک‌نواخت نورپاشی کند و ناگهان در وقسست خسساموش‬
‫شدن یک لحظه به‌تندی بدرخشد‪ ،‬شخصیت حقیقی او نیسسز پسسس از دوران دراز گم‌نسسامی روزی‬
‫چند آشکار گشت و ترش‌رویی سالیان طویل جای خود را به لبخند و شادمانی سپرد‪.‬‬
‫الهه افتخار با تمام جلوه و عظمت خود در سرای او مکان گرفته بود نقاشان بسسرای کشسسیدن‬
‫تصویرش بر یک‌دیگر پیشی می‌گرفتند و مجسمه‌سازان برای ساختن پیکسره‌اش بسا هسم رقسابت‬
‫می‌کردند‪ ،‬زن‌ها برای درک حضورش از راه‌های دور می‌شتافتند و مردان برای همراهی بسسا او در‬
‫اشک‌ریزی بر احوال ساکنین زمین در خانه‌اش را می‌گرفتند لیکن پس از ایسسن همسسه کشسسش و‬
‫کوشش جملگی به‌سختی مبهوت گشتند زیرا که به‌جای پیرمردی بسسدبین و مسسأیوس مسسردی را‬
‫یافتند که با شادمانی بر چهره حیات لبخند می‌زد و در پسسی زنسسدگانی و آسسسایش راه می‌پیمسسود‬
‫کسی که یک عمر کوس تحقیر عشق و حیات فروکوفته بود اکنون هسسم عاشسسق افتخسسار و جلل‬
‫بود و هم زندگانی را با تمام قوا ستایش می‌کرد و پروانه‌ای بود که پس از یک عمر سوختن بسسه‬
‫حلوت حیات پی برده و معنی دل‌باختگی را دریافته بود‪.‬‬
‫این است آن‌چه که زندگانی بدبین‌ترین فلسفه عصر جدید را تشکیل می‌دهد‪.‬‬
‫حیات هارتمان نیز در هیچ قسمت دست کمسسی از او نسسدارد غسسم خسسوردن دائمسسی و بسسدبینی‬
‫همیشگی‪ ،‬محکسسوم کسسردن عسسالم آفرینسش و آفریسسدگار آن‪ ،‬تقسسدیس مسسرگ و تحقیسسر زنسسدگانی‪،‬‬
‫این‌هاست اصولی که هارتمان فلسفه خود را بر روی آن بنا نهاده است‪.‬‬
‫آن‌چه که بودا هزاران سال قبل در سرزمین شرق بر زبان می‌آورد پسسس از قسسرون متسسوالی از‬
‫‪35‬‬
‫‪35‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫دهان شاگردان غربی او بیرون می‌ آید در هر عصر و زمانی بسسوم یسسأس و نومیسسدی بسسر بسسام عسسالم‪،‬‬
‫نوحه‌گری و دل‌ های مردمان را از آوای ناهنجار خود خراشسسیده اسسست‪ ،‬منتهسسا هسسر بسسار به‌رنگسسی‬
‫درآمده و هر دفعه لباسی بر تن آراسته است‪.‬‬
‫هارتمان گوید‪:‬‬
‫»روزی خواهد رسید که بشر به‌سختی درصدد خلصی خود از این دنیای پر رنج‬
‫و اندوه بر خواهد افتاد‪ .‬و برای این کار دست به‌دامان علم و اکتشسساف خواهسسد زد‪.‬‬
‫ماده منفجره‌ای بسیار قوی کشف خواهد کرد و این کره شوم و مللت‌خیز را کسسه‬
‫زمین نام دارد ذره‌ذره خواهد کرد و آن‌گاه زمین ما نابود خواهد شد و رنج و غسسم‬
‫نیز به‌همراه آن رخت برخواهد بست‪«.‬‬
‫چه اشتباه بزرگی! گویی هارتمان فراموش کرده است که زمین ما در مقابسسل عسسالم بی‌کسسران‬
‫خلقت از نسبت ذره حقیری در برابر اقیانوسی با عظمت نیز کوچک‌تر و خردتر است‪ ،‬و بر فرض‬
‫هم که این ذره ناچیز از میان برود و نابود گردد‪ ،‬هزاران هزار دنیای بزرگ و کوچسسک بسسر جسسای‬
‫خواهند ماند و به‌گردش جاودانی خود ادامه خواهند داد‪.‬‬
‫آیسسا نمی‌تسسوان در ایسسن فرضسسیه بسسدبینانه هارتمسسان نیسسز اثسسری مشسسخص از خودخسسواهی و‬
‫خویشتن‌پرستی انسان یافت که همه‌چیز را برای عظمت دادن خود حقیر می‌شسسمارد و همسسه را‬
‫در برابر خویش بی‌قدر و ناچیز می‌داند‪.‬‬
‫خود او می‌گوید‪» :‬کره زمین نیز هم‌چسسون سسساکنین تیسسره‌روز خسسود در زیسسر بسسار بی‌نسسوایی و‬
‫بدبختی دست و پا می‌زند و به‌روزگار آشفته خود سرشک می‌بارد‪«.‬‬
‫آری! لیکن از روز نخست عاملی بوده است که بسی زورمندتر و شسسدیدتر از ایسسن تیره‌بخسستی‬
‫جاودانی جلوه کرده و بیشتر از آن پشت‌ ها را در زیر بار غم خم ساخته اسسست‪ ،‬و آن تلقینسسات و‬
‫عقاید زهرآلود فلسفه‌ای است که خواسته‌اند ما را از شر این تیره‌روزی نجات بخشسسند و به‌سسسر‬
‫چشمه حقیقت و درستی رهبری کنند‪.‬‬
‫»غریزه« هارتمان که جانشین »اراده« شوپنهاور شده است بسسسی یسسأس‌آمیز و مسسوحش‌تر از‬
‫آنست‪ .‬گیتی سرایی است که ما به‌ زندگی کردن و عمر گذرانیدن آن ناگزیریم کسی که اعتقسساد‬
‫ینمانسد به‌جسز‬‫ما را از این سرا سلب می‌کند و معمار آن‌را به بی‌سسلیقگی و ناراسستی محکسوم م گ‌‬
‫افزودن آشفتگی و اضطراب ما کاری از پیش نمی‌برد‪ .‬چه‌گونه می‌توان بیماری را زهسسر جسسان‌گزا‬
‫در کام ریخت و از او امید خلصی و بهبودی داشت؟‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪36‬‬

‫هارتمان می‌ گوید‪» :‬حیات معجونی است که تنها از درد و معصیت سرشته شده است! بسسسی‬
‫شگفت‌انگیز و تعجب‌آور است که عده‌ای می‌ خواهنسسد ایسسن معجسسون را زیسسر و رو کننسسد و در آن‬
‫ترکیب موهومی را که سعادت نام دارد به‌دست آورند‪«.‬‬
‫و در جای دیگر می‌ نویسد‪» :‬رو ح ما همچون چنگی است که تنها با مضراب غم به‌نوازش در‬
‫می‌آید و آهنگ یأس و نومیدی سر می‌ دهد حتی در هنگامی که شرایط شادمانی و اندوه هر دو‬
‫در ما به‌یک اندازه جمع باشد نمی‌توانیم از تمایل به‌سوی بدی خسسودداری کنیسسم زیسسرا کسسه گسسل‬
‫وجود ما را با رنج و مصیبت سرشته‌ اند؛ جانوری که حیوان دیگر را طعمه خود ساخته و مشغول‬
‫بلعیدن آنست بیش از آن اندازه که از این شکار ناگهانی لسسذت می‌بسسرد از اندیشسسه این‌کسسه خسسود‬
‫روزی طعمه درنده‌ای بزرگ‌تر گردد و به‌همیسسن قسسسم در کسسام او فسسرو رود بسسر خسسود می‌لسسرزد و‬
‫وحشت می‌کند‪«.‬‬
‫یکی دیگر از فلسفه‪ ،‬بحث در مسئله خلقت و وجود را بدین‌طریق خلصه می‌نمایسسد‪» :‬چسسه‬
‫موجود عجیبی است بشر که از نخستین روز عمر خود دیوانه‌وار چشم بر هم می‌گذارد و سالیان‬
‫دراز خویش را به‌امید یافتن نیک‌بختی موهوم بیهوده به‌پایان می‌رسسساند‪ .‬تسسا سسسرانجام به‌تلخسسی‬
‫دیده بر هم گذارد و در گور تیره مکان گیرد‪ ،‬علت این اسسست کسسه فرامسسوش کسسرده اسسست کسسه از‬
‫قرن‌ ها پیش از او پیشینیان و نیاکانش در پی همین اندیشه بی‌اصل و بسسالخره به‌ناکسسامی جسسان‬
‫سپرده‌اند بی‌آن‌که کم‌ترین راهی به‌ سر منزل مقصود دریافته باشند‪ ،‬زیرا که اساسسسم ًا نیک‌بخسستی‬
‫عاملی است که جز در خیال ما صورت حقیقت ندارد‪.‬‬
‫امروز بشر دست‌آویزی می‌خواهد که بر اسرار نیک‌بختی راه یابد؟ آن‌چه که ما نسسور امیسسدی‬
‫درین وادی مظلم تصور می‌کنیم به‌ جز وهم و خیالی نیست که پیشینیان ما نیز در پی آن به‌راه‬
‫افتاده و غیر از افزایش گمراهی و سرگشتگی خویش سسودی نبرده‌انسد روزگساری سسعادت را در‬
‫عوامل زمینی دانستند و برای یافتن آن به‌مادیات نظر افکندند‪.‬‬
‫جست‌و‌ جوی صحت و تندرستی کردند و اندیشه افتخار و موفقیت در سر پروریدنسسد‪ .‬دسسست‬
‫به‌ دامن جوانی زدند و دیده بر وی ریختند‪ .‬دل در سر زلف دلبران بستند و از پی نظسساره جمسسال‬
‫طبیعت به‌ کوه و دشت شتافتند‪ ،‬لیکن افسوس که تمام این‌ها به‌جز مناظر فریبنده‌ای نبسسود کسسه‬
‫در نخستین نظر هم‌ چون برق و باد ناپدید گشت و در جای خود جز آه و اسف همیشگی چیزی‬
‫باقی نگذاشت‪.‬‬
‫آن‌ گاه بشر درصدد برآمد که راه را تغییر دهد و برای یافتن سعادت به‌سوی عالم بال متوجه‬
‫‪37‬‬
‫‪37‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫گردد‪ ،‬دست به‌ عوالم معنوی زند و دل به پایندگی رو ح و روان خوش کنسسد‪ ،‬از پسسی ایسسن جهسسان‬
‫عالمی دیگر بیاندیشد و غم‌های کنونی را به‌امید شادمانی آن‌جا بر خسسویش همسسوار سسسازد‪ .‬ولسسی‬
‫دیری نگذشت که در این رویای شیرین بیدار شد و چهره تلخ حقیقسست در برابسسرش آشسسکارا ر‌خ‬
‫نمود دانست که فکر ابدیت رو ح به‌ جز خواب و خیالی نیست که یک لحظه در سر او پدید آمده‬
‫و لبانش را به‌لبخند شادمانی گشوده است‪.‬‬
‫امروز از این خواب غفلت نیز به‌هوش آمده به‌ حقیقت امر عادی پی برده و اسرار عالم را نیسسز‬
‫دریافته است‪ ،‬دانسته است که درین خاکدان تیره چیزی به‌جز رنج و مصیبت حکم‌فرما نیست‪،‬‬
‫و مع‌هذا هنوز دست از اندیشه این رویای طلیسسی بسسر نمی‌دارد‪ .‬همچسسون بیمسساری کسسه به‌خطسسر‬
‫حتمی مرض خود پی برد و باز دل از علیسسق زمینسسی برنسسدارد و بنسسد از حیسسات نگسسسلد‪ ،‬او نیسسز‬
‫مأیوسانه دست به هر خس و خاشاکی می‌زند و برای خلصی از این دریای بی‌کران به‌خود نوید‬
‫موفقیت می‌دهد‪ .‬اکنون دست به‌ دامان علم و صسسنعت زنسسده اسسست لکسسن چسسه زود خواهسسد بسسود‪،‬‬
‫هنگامی که از این اندیشه بی‌اساس نیز به‌ خود آید‪ ،‬و بار دیگر پی برد که آن‌چه را کسسه سسسعادت‬
‫می‌نامند به‌ جز وهم و پنداری نیست که ما برای تسلیت خویش وضع کرده کورکسسورانه در پسسس‬
‫آن به‌راه افتاده‌ایم!«‬
‫این بهترین توصیفی است که می‌تواند عقیده عموم فلسفه بسسدبین را تشسسریح کنسسد و علسست‬
‫اساسی کدورت و نومیدی آنان را آشکار نماید‪.‬‬
‫***‬
‫بدبینان کسانی هستند که در مبارزه زندگانی شکسسست خسسورده و به‌عقسسب نشسسسته‌اند‪ .‬دنیسسا‬
‫سراسر یک عرصه وسیع تنازع بقا است‪ ،‬کسی که با قوا برای جنگیدن در ایسسن نسسبرد سسسهمگین‬
‫آماده نگشته باشد به‌یقین روزی از پای درخواهد افتاد و به‌سختی به‌زمیسسن خواهسسد خسسورد و آن‬
‫وقت چاره‌ای نخواهد داشت به‌جز آن‌ که سراسر این میدان و این نبرد را مسسورد خشسسم و دشسسنام‬
‫قرار دهد و آن وقت جمله کائنات را به بی‌انصافی و گمراهی محکوم کند‪.‬‬
‫همچون مورچه‌ای که در آب افتد و به‌ غلط گمان کند که عالم را سراپا آب بسسرده اسسست و او‬
‫نیز از زمین و زمان گله سر می‌ دهد و کلیه مظاهر عالم وجود را زشت و فریبنده نام می‌گسسذارد‪،‬‬
‫احوال تمام مردمان را از روی خود قیسساس می‌گیسسرد و همسسه را غرقسسه دریسسای یسسأس و نومیسسدی‬
‫می‌پندارد‪ .‬صدا به‌تیسسره‌روزی سسساکنین زمیسن بسرمی‌دارد و جهانیسسان را مشستی سسسفیه و دیسسوانه‬
‫می‌انگارد‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪38‬‬

‫کسانی را که به‌ زندگانی و وجود بدبینند مورد دقسست قسسرار دهیسد و در احوالشسسان موشسکافی‬
‫کنید‪ .‬عللی را که باعث شکایت و یأس‌شان شده است دریابیسسد و به‌رفسسع آن‌هسسا همسست گماریسسد‬
‫خواهید دید که اندک‌اندک زهر جان‌ گزایی که در عروق آنان جاری است از میان خواهد رفت و‬
‫لبخند شادمانی و خرمی لب‌هایشان را از هم خواهد گشود‪.‬‬
‫***‬
‫دفتر زندگانی بشر سراسر از نام فلسفه بدبین آکنده شده است که در عین حالی کسسه خسسود‬
‫غلم عقاید و افکار شوم خود بوده‌اند خواسته‌اند که بشر را به‌سوی حقیقت راهنمایی کسسرده و از‬
‫قید خرافات و موهومات خلصی بخشند‪ ،‬چه‌قدر حالت ایشان شبیه به‌کوری است کسسه خسسود از‬
‫پیش پای خویش خبری نداشته و مع‌هذا در کنار راه بایستند تا عصاکش نابینایان گردد‪.‬‬
‫بدبختانه عده این فلسفه به‌قدری زیاد است که تنها ذکر نسسام آن‌هسسا دفترهسسای متعسسددی را‬
‫سیاه خواهد کرد و فقط اگر راست باشد که مشت نمونه خروار است‪ ،‬شر ح گفته‌های چنسسد نفسسر‬
‫آن‌ ها که در صفحات پیشین نقل شده و یک دو نفری که پس از این ذکر خواهد گردیسسد‪ ،‬بسسرای‬
‫درک علل که باعث انتشار بدبینی و نومیدی در دنیای امروز گشته است‪ ،‬کافی خواهد بود‪.‬‬
‫لئوپاردی یکی از شعرایی است که در قسسرون اخیسسر بیسسش از همسسه به‌زنسسدگانی و نیک‌بخسستی‬
‫بدبین بوده و منفی‌بافی کرده است‪ .‬فضایی که او برای دست‌اندازی خسسویش برگزیسسده به‌قسسدری‬
‫وسیع است که هیچ‌ یک از فلسفه قبل و بعد از او جرئت اندیشیدن بدان را در خسسود نیافته‌انسسد‪.‬‬
‫زیرا لئوپاردی تنها معتقد به‌تیره‌ روزی نوع بشر نیست بلکه سراسر عالم خلقت و کلیه موجودات‬
‫جاندار و بی‌جان را به بی‌چارگی محکوم می‌کند و می‌گوید‪:‬‬
‫»هر موجود زنده‪ ،‬در هر سنی بوده و بر روی هر کسسره‌ای کسسه پسسا به‌وجسسود نهسساده‬
‫باشد‪ ،‬موظف است که تا پایان حیات خویش رنج برد و خون دل خسسورد‪ .‬خلقسست‬
‫هر ذره‌ای تنها برای تیره‌بختی و بیچارگی اسسست زیسسرا کسسه جملسسه کائنسسات را بسسر‬
‫اساس بی‌عدالتی و آشفتگی بنیاد نهاده‌اند! و با این همه بسی عجیسسب اسسست کسسه‬
‫نوع بشر با تمام حقارت خویش در اندیشه آن باشد که ازین قانون جسساودانی سسسر‬
‫باز زند و در عین تیره‌روزی کوس خرمی فرو کوبد!«‬
‫و در جای دیگر می‌گوید‪» :‬خوشبختی به‌هر معنایی که فرض شود و هر مفهومی کسسه بسسرای‬
‫آن تصور گردد امری است که در اختیار بشر نمی‌گنجد شاهبازیست که در آشیانه انسسسانی فسسرو‬
‫نمی‌آید و آفتابیست که بر صحنه زندگانی بشری نورافشانی نمی‌کند!«‬
‫‪39‬‬
‫‪39‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫لئوپاردی تنها به‌ذکر بیچسسارگی انسسسان قنسساعت نمی‌ورزد‪ .‬ذره‌ذره از اشسسیایی را کسسه در روی‬
‫جهانست در معرض ظلم و تیره‌روزی می‌داند و بر احوال‌شان تأسف می‌خورد‪ ،‬در یکی از اشسسعار‬
‫خویش هنگام توصیف می‌گوید‪» ،‬به‌ باغی داخل شوید و لختی با دیده بصیرت بر اطراف خسویش‬
‫نظر افکنید‪ ،‬فرض کنید که بهار جانفزا با تمام زیبایی خود جلوه‌گر باشد‪ ،‬و خورشید رو ح‌پرور با‬
‫همه درخشندگی و جلل خویش نورپاشی کند‪ .‬با این همسسه خواهیسسد دیسسد کسسه در پسسس کلیسسه‬
‫مناظری که در پیش روی خود می‌نگرید هیچ چیز به‌جز مصیبت و رنج وجود ندارد‪ .‬گسل سسر‌خ‬
‫زیبا به‌آرامی سر از خاک به‌در می‌کند‪ ،‬بدل بسسه غنچه‌ می‌شسسود و سسسپس در اثسسر نسسور خورشسسید‬
‫می‌شکفد‪ .‬لحظه‌ای چند بر روی بینندگان لبخند می‌زند و بر صحن چمن عطر ریزی می‌کند‪.‬‬
‫بلبل شیدا را محو جمال خویش می‌ دارد و نسیم سحرگاهی را شسسیفته روی خسسود می‌نمایسسد‬
‫مع‌هذا دیری نمی‌گذرد که انوار فروزنده خورشید‪ ،‬یعنی همان اشعه‌ای کسه روزی آن‌را از خساک‬
‫به‌ در آورد و زمانی غنچه لطیفش را از هم بشکفت چهره ظریفش را مورد تطاول قرار می‌دهد و‬
‫گلبرگ‌های زیبایش را پژمرده می‌سازد‪.‬‬
‫بوی جانفزایش را به‌غارت می‌برد و عطر رو ح‌پرورش را از میان برمی‌دارد‪ .‬درون بلبل شیفته‬
‫را به‌سختی می‌خراشد و او را به‌سرشک ریختن ناگزیر می‌کند‪.‬‬
‫گامی فراتر گذارید این گل زنبق زیبا چه‌ قدر لطیف و دلپذیر است و چه عطر جانفزایی دارد‬
‫لیکن لختی بیشتر در آن دقیق شوید‪ ،‬در میان گلبرگ‌های ظریف و عطرآگینش زنبور عسلی با‬
‫بی‌اعتنایی نیش می‌زند می‌خواهد شیره حیاتی لطیفی را که گل بی‌نوا با رنج و زحمت متمادی‬
‫برای پرورش خویش فراهم آورده و در قلب خود ذخیره کرده است بمکد و آن‌گاه گل را پژمرده‬
‫ساخته ناتوان بر جای گذارد و خود با بی‌اعتنایی پی کار خویش رود‪.‬‬
‫درخت سبزی که در پیش روی شما سر برافراشته نیز از این بی‌چارگی برکنار نمانده است‪.‬‬
‫بوته پیچکی که دور آن پیچیده و عروق خود را در تن آن فرو برده است‪ ،‬چنان شسسیره‌ای را‬
‫که لختی پیش ریشه درخت برای پرورش خود آن را تهیه کرده است در کام خود فسسرو می‌بسسرد‬
‫که درخت را با تمام عظمت خود از پای در می‌اندازد‪ .‬در همین هنگام حشسسره‌ای نیسسز در بسسالی‬
‫برگ‌های آن مشغول کار است تا قوه‌ای را که در آن‌جا باقی مانده است از میسسان بسسردارد و کسسار‬
‫پیچک را کامل سازد!‬
‫یک لحظه می‌اندیشد که لاقل علف‌های باغ از این آسیب‌های گوناگون برکنارند‪ ،‬لیکن چسسه‬
‫خواهید گفت هنگامی که بنگرید و دریابید که آن‌ها را نیز در حین تماشا‪ ،‬ظالمانه لگد کسسرده و‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪۴۰‬‬

‫با بی‌اعتنایی گذشته‌اید!«‬


‫این است عقیده‌ای که لئوپاردی درباه یکایک اجزاء آفرینش ابراز می‌دارد‪.‬‬
‫مع‌هذا حیات این مرد بهترین نمونه تأثیر محیط در روحیات بشری‌ است‪.‬‬
‫لئوپاردی در ایام جوانی شخصسسی بسسا عسسزم و نیک‌بیسسن بسسود‪ .‬به‌حیسسات جسسز بسسا دیسسده روشسسن‬
‫نمی‌ نگریست و از زندگانی جز با خرسندی و رضایت سخن نمی‌گفت‪ .‬عقیده داشت که نوع بشر‬
‫به‌ حد کمال عقلی رسیده و دوره نورانی و درخشسسنده‌ای را کسسه در هسسزاران سسسال قبسسل کاهنسسان‬
‫مصری نوید داده‌اند دریافته است‪.‬‬
‫در یکی از صحائف دوران جوانی خود چنین می‌نویسد‪» :‬چه عظیم است قدرتی که در نهسساد‬
‫بشر سرشته شده و او را بدین پایه بلند رسانیده است‪ :‬درود بر اصول و افکاری باد کسسه در طسسی‬
‫قرون متوالی در سر او پدید آمده و او را وادار کرده است تسسا به‌عسسالم و به‌سسساکنین آن تسسا منتهسسا‬
‫درجه قدرت خویش خدمت کند و به‌تکامل نوع خود کمک نماید«‬
‫چه می‌توان گفت هنگامی که همین مرد در ده سسسال بعسسد ایسسن نسساله جان‌گسسدار را ز دل بسسر‬
‫می‌آورد‪:‬‬
‫»ای بشر! تا کی به‌حیات و سعادت خود امیدواری؟ آن‌چه که زنسسدگانی نسسام دارد‬
‫به‌جز تواتر یک سلسله رویاهای بی‌اصل و مصائب طاقت‌فرسا نیست‪ .‬چیست کسسه‬
‫این‌سان تو را واداشته است تا بدین زندگانی بی‌سر و ته خوگیری و مشقات را بسسا‬
‫تسلیم و رضا بر خود هموار سازی؟«‬
‫این تناقض و اختلفات مابین دو سنخ فکر یک نفر در دو مرحلسسه از زنسسدگانی تنهسسا معلسسول‬
‫تأثیر محیط در روحیه اوست‪.‬‬
‫لئوپاردی در محلی زندگی می‌کرد که به‌جز منظره گورستان و بیمارستان چیزی به‌نظسسرش‬
‫نمی‌رسید تنها آوازی که بهگ‌گوشش برمی‌ خورد آوای تقدیس مردگان و تنها آهنگی کسسه صسسبح و‬
‫شام در مقابلش طنین می‌افکند آهنگ مرگ‌ بار ناقوس عزا بسسوده‪ .‬رو ح او کسسه در نخسسستین ایسسام‬
‫جوانی بر اثر شوق و حرارت باطنی از زندان تنگی که در آن گرفتار بود به‌در رفتسسه و در عرصسسه‬
‫آسمان‌ها به‌پرواز درآمده بود اندک‌اندک تحت نفوذ محیط قرار گرفته و تدریجم ًا فکسسر زهرآگیسسن‬
‫در آن رسو‌خ یافت‪.‬‬
‫لبخند شادمانی جای خود را به‌ چنین اندوه سپرد و آتش شوق و علقه در زیر خاکستر یأس‬
‫‪۴1‬‬
‫‪۴1‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫و نومیدی نهان گردید‪ .‬نیک‌ بینی و مسرت دوران جوانی چون خورشید زمستان به‌کنسسار رفسست و‬
‫ابر مظلم حزن و کدورت روی آن را بپوشید‪.‬‬
‫لئوپاردی به‌ زندگانی بدبین شده و حیات را در معرض سسسخط و دشسسنام قسسرار داد آسسسمان را‬
‫محکوم کرد و سراسر موجودات را مورد ترحم و دل‌سوزی قرار داد‪.‬‬
‫لیکن به‌حقیقت هیچ‌یک از کسانی که بدبینی را پیشه کرده‌اند نتوانسسسته‌اند معنسسی حقیقسسی‬
‫زندگانی را دریابند‪ .‬حالت مختلف روحی که ما در طی زنسسدگانی خسسویش در پیسسش می‌گیریسسم‬
‫همه همچون اشکالی است که هنگام مشاهده منظره‌ای زیبا در نظرمان مجسم می‌گردد‪.‬‬
‫ما همه در جریان حیات مانند کسانی هستیم که مجموعم ًا بر یک منظسسره نظسسر داریسسم و هسسر‬
‫کدام برحسب شکلی که آن را می‌بینیم به‌نحوی مخصوص تعسسبیرش می‌کنیسسم‪ ،‬زنسسدگانی گلسسی‬
‫است که دو سمت دارد‪.‬‬
‫در یک طرف به‌زیبایی لبخند می‌زند و عطرافشانی می‌کند‪ ،‬در صسسورتی کسسه از طسسرف دیگسسر‬
‫به‌جز خار جان‌گزا چیزی به‌نظر نمی‌رسد‪ ،‬آنان‌که به‌زندگی ناسزا می‌گویند کسانی هسسستند کسسه‬
‫تنها خار زننده را مورد تأمل قرار داده‌اند‪ .‬چه لزوم دارد که در عین آن‌که گل زیبا در دسسسترس‬
‫ماست دیده به‌خارش افکنیم و آن‌گاه از بدی و زشتی آن شکوه آغاز کنیم‪.‬‬
‫در همان حال که عده‌ ای در مقابل طبیعت ظالم و ناسازگار چهره را عبسسوس کسسرده و کنسساره‬
‫می‌ گزینند‪ .‬عده دیگر نیز با تحسین و شادمانی حقیقت با عظمتی را که خود یکی از اجزای آن‬
‫هستند ستایش می‌کنند‪.‬‬
‫دسته‌ای در مقابل ظلمت شب با وحشت دیسسده فسسرو می‌بندنسسد و بسسر خسسویش می‌لرزنسسد‪ ،‬در‬
‫صورتی که دسته دیگر با خرمی به‌ چهره اختران گردنده نظسسر افکنسسده و قسسدرت بی‌کسسران خسسالق‬
‫آن‌ها را تقدیر می‌نمایند‪.‬‬
‫خورشید گروهی را بیمار می‌کند و گروه دیگر را شفا می‌بخشد دریا عسده‌ای از موجسودات را‬
‫در خود پناه می‌ دهد و عده دیگر را غرق و نابود می‌نماید‪ ،‬لیکن به‌حقیقت و شب و خورشسسید و‬
‫دریا همه ثابت و لیتغیرند‪ .‬تنها ماییم که آن‌ها را مساعد یا مخالف خویش می‌یابیم و بسسالنتیجه‬
‫خنده یا گریه آغاز می‌کنیم‪.‬‬
‫***‬
‫شاتوبریان یکی دیگر از نویسندگانی است که بی‌نهایت در جاده یأس و بدبینی جلو رفتسسه و‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪۴2‬‬

‫با پافشاری و اصرار خستگی‌ناپذیر‪ ،‬به افزایش حس حزن و کدورت بشری همت گماشته اسسست‪.‬‬
‫مع‌هذا آیا می‌ توان معتقد شد که او نیز درسسست گفتسسه و روحیسسه حقیقسسی خسسویش را به‌معسسرض‬
‫توصیف درآورده باشد؟‬
‫هرگز!‬
‫چه‌گونه می‌توان انکار کرد که شاتوبریان در عین حالی که زندگانی و شهرت و مقام را مورد‬
‫تحقیر قرار می‌داد خود با شادمانی کودکانه‌ای از هر سه آن‌ها استفاده می‌کرده و در پسسی لسسذات‬
‫حیات می‌دوید و برای جلب شهرت تکساپو می‌نمسود‪ .‬در تحکیسم مقسام خسویش می‌کوشسید و از‬
‫خیال این‌که جامعه آثار او را با علقه فراوانی استقبال می‌کند بی‌نهایت شادمان بود!‬
‫گذشته از این‌ها شاتوبریان در موقع توصیف رنج‌ها و آلم روحی خود چنان لباس ادبی زیبسا‬
‫و آراسته‌ای بر آن‌ها می‌پوشاند که خواننده اساسم ًا در حقیقت آن‌ها مشکوک می‌گردد!‬
‫بالخره روزی می‌رسد که اعترافات خسسود او در کتسساب »خسساطرات بعسسد از گسسور« حقیقسست را‬
‫آشکار نموده و عللی را که باعث بروز احساسات مذکور در رو ح او گشته است به‌معرض توصسسیف‬
‫در می‌آورد‪ .‬خودش در این‌باره می‌نویسد‪:‬‬
‫»در یکی از روزهای گردش من در جنگل کمبورک بود که نخستین شعله آتسسش‬
‫غم در خرمن قلبم شراره افکند و فضای رو ح را که تا آن زمان به‌جسز شسادمانی و‬
‫مسرت اثری در خود نداشت از احساس یأس و نومیدی بی‌پایانی بیاکند…«‬
‫و این گردش درست مصادف با موقعی است که شاتوبریان در اولین مراحل شهرت و اهمیت‬
‫خود راه می‌پیماید‪.‬‬
‫حس خودخواهی و غروری که در پس این حزن و غم خفته است از آفتسساب هویسسداتر اسسست‬
‫شاتوبریان گمان می‌ برد که این رنج و الم درونی نتیجه منطقی وقسسوف و اطلعیسسست کسسه او بسسر‬
‫حقیقت زندگانی و وجود پیدا کرده است در صورتی که سایرین نتوانسته‌اند به‌کشف کوچکترین‬
‫مفتاحی از این معمای مرموز نائل گردند و بر اسرار نکته‌ی مرموزی که وجود نام دارد راه یابند‪.‬‬
‫حس حزن و اندوهی که »رنه« از خود بروز می‌دهد در حقیقت به‌جز جلسسوه خودپسسسندی و‬
‫غروری نیست که از مشاهده تنهایی و بی‌نظیری خود برایش حاصل می‌گردد‪.‬‬
‫جوانی که پیوسته در کوه و دشت متواری است بیش از همه جز اسیر این اندیشه است کسسه‬
‫مورد تعجب و تحسین هم‌ گنان واقع گردد و هرچند که خود بدین اصل متوجه نیست‪ ،‬مع‌هسسذا‬
‫‪۴3‬‬
‫‪۴3‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫نمی‌توان به‌جرم عدم اطلع او حقیقت را انکار نمود‪.‬‬


‫همین حس حزن و اندوه که نتیجه تلقینات شوم فلسسسفه بسسدبین در ضسسمن قسسرون متسسوالی‬
‫است باعث شده است که سالیان دراز سرشک حزن و اندوه بر رخسار شکسته‌دلن سرازیر گردد‬
‫و ناله یأس و نومیدی از دهان بی‌چارگان بیرون آید‪.‬‬
‫تأثیری که این غم و یأس بی‌جهت در دل مردمان ایجاد کرده و اشک‌هایی که در این راه از‬
‫دیدگان آنان فروچکیده به‌قدری است که حتی شدیدترین جنگ‌های روی زمین تاکنون بسسدین‬
‫اندازه رو ح مردمان را با چنگال مخوف خود نخراشیده‌اند‪.‬‬
‫این احساس بدبینی و یأسی که امروزه بر سراسر قلوب بشری استیل یسسافته‪ ،‬بی‌شسسباهت بسسه‬
‫جنون مرگ نیست که در قرون وسطی و من جمله قرن چهاردهم بر مردمان اروپا مسلط گشته‬
‫بود‪ .‬در آن زمان اندیشه مرگ و نیستی بزرگ‌ترین حکم‌فرمای افکار بشسسری محسسسوب می‌شسسد‪.‬‬
‫همه زندگانی را در خیال به‌پایان رسانیده و لذات عالم را در تصسسور نیسسستی تحقیسسر می‌کردنسسد‪.‬‬
‫رقص‌های عموم به‌ یک نوع که »رقص مرده« نام داشت منحصر شده و صدای ناقوس‌های کلیسا‬
‫فقط به‌ناقوس عزا تبدیل گشته بود‪ .‬کتب و اشعار آن‌دوره سراسر با فکر مسسرگ آمیختسسه شسسده و‬
‫صنایع و علوم آن‌زمانه همه با اندیشه مرگ ترکیب یافته بود‪.‬‬
‫مجسمه‌ها و نقاشی‌ ها جملگسسی نمسسایش وضسسع مردگسسان و منظسسره رسسستاخیز آنسسان را داده و‬
‫داستان‌ ها و رقص عامیانه عمومم ًا با اندیشه مردن آمیخته شده بود و بدین ترتیب در مدتی بیش‬
‫از دو قرن چیزی به‌جز فکر مرگ در صفحه خاطر بشری نمی‌آمد‪.‬‬
‫لیکن بالخره دوره »تجدد« فرارسید و آتش رنسانس خرمن این افکار زهرآلود را به‌یکبارگی‬
‫بسوخت و دیگر بار چهره حقیقت را از زیر نقاب بی‌خبری و موهوم‌پرستی بیرون آورد‪.‬‬
‫امروز نیز نظیر چنین وضعیتی پیش‌آمد کرده است‪ .‬همسسه به‌اقتضسسای موقسسع بسسدبینی پیشسسه‬
‫کرده و به‌حزن و اندوه پرداخته‪ ،‬از همه‌چیز با نومیدی توصیف می‌کنند و به‌همه‌کس بسسا غسسم و‬
‫یأس نظر می‌ افکنند ولی روزی نیز خواهد رسید که این بلی مهیب از روی زمیسن رخسست سسسفر‬
‫برخواهد بست و دیگر بار زندگان را برای زندگانی و نیک‌بختی آسوده خواهد گذاشت‪.‬‬
‫همه‌چیز به‌نوع بشر بانگ می‌زند که بسسدبینان و مأیوسسسان از زنسسدگانی در اشسستباهند‪ .‬حیسسات‬
‫زیباست و این زیبایی در کلیه مظاهر عالم وجود نیز پدیدار است‪ .‬کسانی که از این همه مواهب‬
‫طبیعت بهره‌ور می‌شوند و مع‌هذا به‌جز نالیدن و گریستن کسساری نمی‌کننسسد‪ ،‬هم‌چسسون کسسورانی‬
‫هستند که در چمنی جان‌پرور و زیبا را می‌روند و با این همه از تاریکی مظلسسم اطسسراف خسسویش‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪۴۴‬‬

‫شکوه دارند‪.‬‬
‫ما همه با امید زنده هستیم‪ .‬از روزی که پا به‌عرصه وجود می‌گذاریم تسسا لحظه‌ای کسسه بسسرای‬
‫همیشه دیدگان خویش فرو می‌ بندیم تنها یک مقصد عالی و یک وسیله وصسسول بسسدان داریسسم و‬
‫این مقصد نیک‌بختی است و این وسیله امید هم‌ چون درختی که در هر کجا قرارش دهند پس‬
‫از روزی چند به‌سمت خورشید رو ح‌پرور می‌گراید و مشتاقانه بسسر جمسسال مهسسر جهسسان‌آرا لبخنسد‬
‫می‌زند‪ .‬ما نیز دارای طبیعتی هستیم که به‌ هر وضع درآییم و هر لباس بر تن کنیسسم از گرویسدن‬
‫به‌سوی امید ناگزیریم‪.‬‬
‫امید و نیک‌ بینی کلید راه موفقیت است‪ .‬یک لحظسسه ایسسن دو عامسسل قسسوی را از چنسسگ بشسسر‬
‫بگیرید خواهید دید که چر‌خ با عظمت تمدن در هسم خواهسسد شکسسست و سسسیر تکامسل بشسسریت‬
‫متوقف خواهد ماند‪ ،‬بنایی که از هزاران سال پیش برپا شده به‌سرعت فرو خواهد ریخت و همسسه‬
‫چیز هم‌چون پر کاهی به‌همراه آن نابود خواهد شد‪.‬‬
‫و‌ مع‌هذا چه‌قدر شگفت‌ انگیز است کسسه کلیسسه مسسساعی بسسدبینان و منتقسسدین زنسسدگانی تنهسسا‬
‫مصروف تخریب همین عامل توانا می‌گردد‪.‬‬
‫شعرا‪ ،‬فلسفه و نویسندگان در هر عصر و دوره آن‌قدر در راه تیره کردن افکسسار و احساسسسات‬
‫بشری کوشیده‌ اند که خیلی عجیب است اگر با این همه هنوز اثری از سعادت و نیک‌بخسستی بسسر‬
‫جای مانده باشد‪ ،‬گویی سعی دارند که در عین این‌که بسسر سسسر شسا‌خ نشسسته‌اند‪ ،‬اره بسر بسن آن‬
‫گذارده و کلیه کسان را به‌همراه خود در پرتگاه تیره‌روزی و بی‌چارگی سرنگون سازند‪.‬‬
‫دفتر زندگانی بشر سراسر از نام این دیوانگان عاقل‌نما آکنده است‪ ،‬اگر گاه‌به‌گسساه کسسسانی از‬
‫قبیل افلطون‪ ،‬ارسطو‪ ،‬جیوردانو برونو‪ ،‬اسپینوزا و لیب‌نیتس یافت شوند که از سرحد تلقینسسات‬
‫زهرآلود معاصرین خود قدمی فراتر گذارده و لختی چند طومار بدبینی و یأس را در هم نوردیده‬
‫باشند در مقابل گروه بدبینان و مخالفین چنان حقیر و انگشت‌شسسمارند کسسه اساس سم ًا به‌تعسسداد در‬
‫نمی‌ آیند‪ ،‬در بیانی که سراسر از تاریکی و ظلمت آکنده باشد فروغ چند شمع خسسرد چسسه تسسأثیر‬
‫خواهد داشت؟‬
‫رو ح ما چون پروانه‌ای است که دیوانه‌ وار عاشق شمع زندگانی است‪ ،‬نهالی است که با عشسسق‬
‫به‌حیات آب می‌خورد و با عشق به‌حیات نیز پرورش می‌یابد‪.‬‬
‫هزاران عامل بزرگ و کوچک سعی می‌کنند که پیوند ما را از این عشق آسسسمانی بگسسسلند و‬
‫شمع فروزان امیسدمان را بسا تنسدباد یسأس و بسدبینی خساموش کننسد مع‌هسذا هیچ‌کسدام موفسق‬
‫‪۴5‬‬
‫‪۴5‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫نمی‌شوند‪ ،‬لختی چند به‌سادگی فریب گفته‌های آنسسان را می‌خسسوریم و کودکسسانه درصسسدد تسسرک‬
‫شادمانی و قطع زندگانی بر‌می‌آییم‪.‬‬
‫لیکن هنگامی که بر فراز پرتگاه عدم خم می‌شویم چنسسان از ظلمسست و خسسوفش بسسر خسسویش‬
‫می‌لرزیم که بی‌اختیار پای به‌عقب می‌گذاریم و آن‌چه را که سال‌ها در رو ح‌مان تلقین کرده‌انسسد‬
‫یک‌باره فراموش می‌ کنیم‪ ،‬دفتر یأس و بدبینی را با آب فنا می‌ شوییم و دیگر باره با شادمانی بر‬
‫چهره حیات لبخند می‌زنیم‪.‬‬
‫در داستان‌های قدیم گفته‌ اند که از روز نخست کل وجود ما را با خمیره عشسسق سرشسسته‌اند‪،‬‬
‫این سخن بسی صحیح و منطقی است‪ .‬ما از روز نخست با عشق زندگانی به‌جهان آمده‌ایم و در‬
‫لحظه آخر نیز با حب وجود از جهان خواهیم رفت‪.‬‬
‫آنان‌که می‌ خواهند این عشق را در عین زندگی از ما سلب کنند هم ‌چون کسانی هستند که‬
‫آب از لب تشنه‌ای بگیرند و با او دم از خیرخواهی و نکویی زنند!‬
‫نویسندگانی که بدبینی و یأس پیشه‌ گرفته‌اند‪ ،‬از چه نظر به‌زندگانی ناسسسزا می‌گوینسسد؟ آیسسا‬
‫تصور می‌ کنند که این خشم و خروش آنان در قانون جاودانی خلقت تغییسسری خواهسسد داد و یسسا‬
‫جریان طبیعت را به‌ میل آنان درخواهد آورد؟ اگر چنین نیست‪ ،‬پس تقبیح حیسسات چسسه سسسودی‬
‫دارد؟‬
‫می‌ گویند مقصودشان از این ظاهرنمایی جلسب شسسهرت و افتخسسار اسسست‪ .‬ایسسن کلم در عیسسن‬
‫درستی بسی شگفت‌انگیز است‪.‬‬
‫آنان‌که اصل را مورد دشنام و ناسزا قرار می‌دهند‪ ،‬چه‌گونه می‌تواننسسد دل به‌فسسرع آن خسسوش‬
‫کنند و کل را برای درک یکی از اجزا آن رها سازند‪.‬‬
‫زندگانی درخت تنومندی است که اشتهار و بزرگی تنها یکی از شاخه‌های حقیر آن است‪.‬‬
‫آنان‌که بدین شاخه حقیر چسبیده و به‌اتکا آن بر پای درخسست اره نهاده‌انسسد وقسستی به‌هسسوش‬
‫خواهند آمد که این شاخه به‌همراهی درخت سرنگون خواهد گشت و نقطه محکمسسی کسسه بسسرای‬
‫آن‌که خود تصور می‌کردند به‌سختی نابود خواهد شد‪.‬‬
‫بنیاد سراسر گفته‌های بدبینان به‌جز یک کلم ساده نیست می‌گویند »عسسدم بهسستر از وجسسود‬
‫است« این جمله دارای مفهومی بس صریح و آشکار است و مع‌هذا چه‌قدر شگفت‌آور است کسسه‬
‫یک نفر بدبین به‌جای این‌که به‌آسانی دست از این قید جان‌گزا بردارد و شانه از زیر بسسار حیسسات‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪۴6‬‬

‫خالی کند مانند سایرین می‌کوشد و برای ادامه زندگانی رنج می‌بسسرد‪ ،‬می‌نالسسد و مع‌هسسذا گسسامی‬
‫به‌سوی عدم برنمی‌ دارد گویی انتظار دارد که او بمانسسد و مجسسرای طسسبیعت را به‌خسساطر او تغییسسر‬
‫دهند‪.‬‬
‫نیک‌بین در عوض به‌ جای شکوه کردن و نالیدن از نظر دیگری بر جهان می‌نگسسرد آن‌چسسه را‬
‫که به‌او تحمل‌ناپذیر می‌ بیند با جنبه خوب و زیبای حیات مورد سنجش قرار می‌دهد عمسسری را‬
‫که چون برق و باد در گذر است به‌رایگان از دست نمی‌دهد و لحظاتی را که دیگر باره به‌چنسسگ‬
‫نتوان آورد‪ ،‬به‌خیره‌سری تلف نمی‌کند‪.‬‬
‫او نیز مانند سایرین رنج می‌برد‪ ،‬لیکن آتش رنج را با آب خوش‌بینی فرو می‌نشسساند‪ ،‬می‌نالسسد‬
‫ولی در پی آن دهان به‌خنده می‌گشاید‪ .‬هم‌ چون آفتاب بهاری که یک لحظه در زیر ابسسر ناپدیسسد‬
‫گردد و دیگر باره تبسم‌ کنان رخسار بر در نماید و یا نوگل سحری که لختی بر اثسر وزش نسسیم‬
‫سرد سر در هم کشد و باز جلوه دلربای خود از سر گیرد او نیز یک ‌دم اسیر رنج و محن می‌شود‬
‫و بار دیگر شادمانی و خرمی از سر گیرد‪.‬‬
‫عقاید بدبینان بسی عجیب و شگفت‌انگیز است فلسفه‌ای که اندیشسسه نیک‌بخسستی بشسسری را‬
‫مورد حمله قرار داده‌اند پیوسته تأسف می‌ خورند که چرا عمر بشر ناچیز و کوتاه است و سعادت‬
‫و شادمانی او دوام و بقایی ندارد و یا این‌کسه چسرا خورشسسید پیوسسسته به‌سسسوی زوال و خاموشسی‬
‫می‌گراید و زمین هر لحظه به‌سسسمت نیسسستی و فنسسا می‌رود‪ .‬در صسسورتی کسسه به‌حقیقسست تأسسسف‬
‫خوردن بر کوتاهی عمر و یا نالیدن از انهدام نزدیک خورشید حق خوش‌بینسسان اسسست و کسسسانی‬
‫که حیات و سعادت را به‌چیزی نمی‌شمرند و به‌شادمانی و خرمی بشری وقعی نمی‌نهند بایسسد از‬
‫این دو قسمت بسی شادمان باشند و به‌جای گریه و زاری بنگ شعف و رضایت برآرند‪.‬‬
‫مع‌ هذا قدری در اطراف این موضوع تفکر کنیم تا ببینیم که آیا حقیقتم ًا این افکسسار دارای آن‬
‫اهمیت هست که باعث ترس و بیم ما گردد‪ .‬و یا این‌که به‌جز اندیشه‌ای نیست که غافلنه بسدان‬
‫لباس حقیقت پوشانیده و عامل بیم خود قرار داده‌ایم‪.‬‬
‫ل خطاسسست مسسن خسسود در‬ ‫می‌ گویند که دوران زندگانی کوتاه و زودگذر است این سخن کام م ً‬
‫کتاب دیگری که به‌نام »فلسفه طول عمر« انتشار داده‌ام با صدها دلیل مقنع به‌اثبات رسانیده‌ام‬
‫که بشر با کمال آسانی می‌ تواند تا دویست سال زندگانی کنسسد و از سسسلمتی و قسسوت برخسسوردار‬
‫باشد‪.‬‬
‫در قسمت خاموش شدن تدریجی خورشید هم هنوز جای بیمی نیست‪ .‬مطسسابق آن‌چسسه کسسه‬
‫‪۴7‬‬
‫‪۴7‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫هلمولتز فیزیک‌دان مشهور به‌اثبات رسانیده است ‪ 500,000‬سال طول خواهد کشسسید تسسا یسسک‬
‫چهلم از قطر خورشید کاسته گردد و بنابراین میلیون‌ها سال لزم است تا حجم این کره عظیسم‬
‫آتشین به‌حد کافی نور رساند و بدین ترتیب ایام عمر آن‌را به‌پایان نزدیک کند‪.‬‬
‫خوشبختانه جای تردید نیست که تا آن زمان بشر روی زمین‪ ،‬اگر بشری روی زمیسسن بسساقی‬
‫مانده باشد‪ ،‬به‌ نیروی علم و تجربه وسایلی خواهد اندیشید که بتوانسد حسرارت لزم خسویش را از‬
‫جای دیگر تهیه کند‪.‬‬
‫با این حال آیا جای تعجب نیست که ما از امروز بر وضسسعیتی تأسسسف خسسوریم کسسه اگسسر هسسم‬
‫مطابق حساب ناقص ما به‌ موقع معین وقوع یابد بیست میلیون سال با عهسسد کنسسونی مسسا فاصسسله‬
‫دارد‪.‬‬
‫***‬
‫اکنون نظری به‌ زمین افکنیم و یک لحظه دست از بدبینان و خوش‌بینان برداشته و حقیقت‬
‫قضایا را مورد مطالعه قرار دهیم‪...‬‬
‫آیا می‌توان گفت که دنیای ما دنیایی کامل و بی‌نقص است؟ هرگسسز! بسسالعکس بایسسد اعسستراف‬
‫کرد که در این جهان هر نیکی با بدی سرشته شده و هر شادمانی با غمی عجین گشته است‪.‬‬
‫لیکن باید دید که آیا این تیرگی‌ها و آلم برای ایجاد خوش‌وقتی و شسسادمانی مسسا مضسر و یسا‬
‫برخلف لزم است؟‬
‫باید در این قضیه تأمل کرد که اگر زندگانی سراسر خوشی و خرمی بود‪ ،‬ممکن بود که قدر‬
‫خرمی و خوشی بدان گونه که هست معلوم گردد؟‬
‫امید به‌موفقیت و کوشش برای تکامل‪ ،‬این‌ها دو رکن اعظم حیات اخلقی ما هستند‪ .‬اگر از‬
‫ابتدا حاضر نشویم که سختی‌ها و مشقات گوناگون را در راه وصول بدان‌ها تحمل کنیسسم‪ ،‬یقیسسن‬
‫هرگز نیز نخواهیم توانست که به‌لذت حقیقی‌شسسان پسسی بسبریم همسسه می‌داننسد کسه بسدون غسم‪،‬‬
‫شادمانی و بدون تیره‌روزی‪ ،‬سعادت وجود خارجی نخواهد داشت‪.‬‬
‫از آغاز جهان قدر عافیت کسی دانسته که به‌مصیبتی گرفتار آمسسده اسسست تسسا خسسار جسسان‌گزا‬
‫انگشت گلچین را آزار ندهد لذت چیدن گل معلوم نمی‌گردد تا امواج کوه‌پیکر دریا غریسسق را در‬
‫خود فرو نبرد کشتی ارزش حقیقی خود را پیدا نمی‌کند‪.‬‬
‫قاعده طبیعی است که همیشه تیره‌روزی و سعادت لزم و ملزوم یک‌دیگرند‪ .‬همان‌گونه کسسه‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪۴8‬‬

‫اگر زندگی سراسر الم و رنج بود و رنج و الم مفهومی حقیقی نمی‌یافت اگر بنا بود کسسه زنسسدگانی‬
‫همه خوشی و خرمی باشد نیز کسی معنی خرمی و خوشی حقیقسسی را نمی‌دانسسست‪ .‬چسسه نیکسسو‬
‫گفته‌اند که اگر شب‌ها همه قدر بودی شب قدر بی‌قدر بودی‪.‬‬
‫درین باره سخن فراوانست که اگر بخواهیم در جمع‌آوری آن‌ها بکوشیم باید هم‌چون راچسسر‬
‫بروکس فیلسوف آلمانی پانزده سال صرف وقت کنیم و نه جلد کتاب ضخیم بپردازیم تا به‌اثبات‬
‫رسانیم که همه‌چیز در روی زمین زیباست و هرچسسه هسسست بسا کسامل‌ترین و زیبساترین مظساهر‬
‫خویش جلوه‌گر شده است‪.‬‬
‫برخلف عقاید فلسفه بدبین‪ ،‬آفریننده این جهان به‌هیچ‌وجه از آن‌چه پدید آورده تأسسسف و‬
‫کدورتی ندارد و حیات زیبا و شیرین است و مسسا کسسه از ایسسن نعمسست بی‌پایسسان برخسسورداریم نیسسز‬
‫موظفیم که زندگانی را با خرمی و خوشی به‌پایان رسانیم‪.‬‬
‫کسانی که از روی عقل و منطق صحیح از زندگانی انتقاد می‌کنند بسیار کم‌انسسد‪ .‬آنسسان‌که در‬
‫هر گوشه و کنار به‌ انتقاد اوضاع عالم مشغولند تنها خودپسندانی هستند که در پی جلب افتخار‬
‫و موفقیت گام برمی‌دارند‪.‬‬
‫مابین منتقدین حقیقی و بدبینان بی‌منطق به‌همان اندازه تفاوت است که در میان برزگسسری‬
‫که با شادمانی تخم می‌پراکند و به‌انتظار حاصل می‌نشیند با دهقانی که بخیال عسسدم مسسساعدت‬
‫روزگار به‌جای دانه افشاندن به ‌آه و فغان مشغول می‌گردد موجود است‪ .‬وجود بدبینان بلسسسبب‬
‫همچون علف‌های خودرو مضری است که در مزرعی سر به‌در می‌کنند و طسسولی نمی‌کشسسد کسسه‬
‫هزاران بوته خرم و مفید را از میان برمی‌دارد و در جای آن‌ها به‌جز مشتی خاک نمی‌گذارد‪.‬‬
‫بدبختانه باغبانی که باید علف‌ های هرزه را بچیند تنها ما خود هستیم که در معسسرض نیسسش‬
‫زهرآگین آنان قرار داریم‪ ،‬و بنابراین باید پیوسسسته مراقسب باشسسیم تسسا مبسادا روزی یکسی از آنسسان‬
‫فرصت یابد و تأثیر شوم خود را در نهادمان عملی سازد‪.‬‬
‫این کوشش باید با منتهای آرامش و متانت انجام گیرد همسسان‌گونه کسسه مسسادری مهربسسان در‬
‫گوش فرزندش داستان‌های شیرین می‌گوید تا از کابوس‌های وحشت‌زا نهراسد‪ ،‬ما نیسسز می‌بایسسد‬
‫که اندک‌اندک شر ح جنبه‌ های نیکو و دلپذیر حیات را در گوش روحمان فرو خسسوانیم تسسا حسسس‬
‫بدبینی و نومیدی‌مان از میان برداشته شود‪.‬‬
‫تأثیر بدبینی بیش از هر وقت هنگامی محسوس است کسسه قسسوای عقلسسی مسسا به‌رشسسد نهسسایی‬
‫خویش نرسیده است‪.‬‬
‫‪۴9‬‬
‫‪۴9‬‬ ‫کخبینـی و خبــدخبینـی‬
‫نیــ ب‌‬

‫این نکته بسی واضح اسسست کسسه کوه‌پیمسسای تازه‌کسسار پیسسش از همه‌چیسسز متسسوجه سسسنگ‌ها و‬
‫صخره‌های عظیمی می‌ شود که در سر راه او واقع است‪ .‬در صورتی که رفیق مجرب او که بسساری‬
‫چند این فاصله را پیموده است تنها رسیدن به‌نقطه مقصود را در نظر دارد‪.‬‬
‫جوانی نیز که از دریچه چشم خویشتن بگ‌هپهن دشت گیستی می‌نگسرد در ابتسسدا به‌جسسز نقسساط‬
‫تاریک و زوایای مبهم آن‌را نمی‌نگرد و بدین سبب بی‌آن‌که اندک تأملی در این راه بر خسسود راه‬
‫دهد از مشکلت زندگانی به‌فریاد می‌آید و طبیعت را به‌سختی و ناسازگاری متهم می‌کند‪.‬‬
‫بدبینی حقیقی از مختصات جوانی است‪ ،‬شوری که در سر جوانان پدیسسد می‌آیسسد و بی‌هیسسچ‬
‫دلیل تا اعماق دلشان را بسوز و گداز می‌ افکند پرده سیاهی در برابر چشمانشان اسسستوار می‌دارد‬
‫که جز با عقل و تجربه که هر دو از خصایص دوران تکامل و پیری است برطرف نمی‌گردد‪.‬‬
‫مسلمم ًا گوته این قسمت را خوب دریافته بود که در هنگام تحصیل پشت یکسسی از دفترهسسای‬
‫خود چنین نگاشته بود‪:‬‬
‫»برای این‌ که بدبینی با مفهوم حقیقی خود در جایی جلوه‌ گر شود باید که در آن نقطه قلب‬
‫جوانی مشغول تپیدن باشد« و اتفاقم ًا خود او نیز به‌مصداق همین گفته در جوانی مانند سسسایرین‬
‫مأیوس و بدبین بود در صورتی که چهل و دو سال بعد ازین یادداشت در کاغذی کسسه به‌دوسسست‬
‫خود تسلتر می‌نوشت این اعتراف مؤثر را بر زبان آورد‪» :‬من خوشبخت هستم‪«.‬‬
‫بسیاری از نویسندگان و شعرا هستند که پیش از رسیدن به‌حد خوشسسبختی روی از جهسسان‬
‫برتافته‌ اند این دسته از کسانی هستند که در آثار خود به‌غیر از غسسم و نومیسسدی سسسخن نرانسسده و‬
‫به‌غیر از یأس و اندوه وصف نکرده‌اند با دانستن این نکته »ورتر«ها و »رنه«هایی که پیوسسسته در‬
‫گوشه و کنار زمین وجود داشته و دارند می‌توانند دلیل این‌که چرا شسسعرا و نویسسسندگان جسسوان‬
‫نگارشات خود را با یأس آغاز کرده و با یأس نیز خاتمه داده‌اند دریابند‪.‬‬
‫در این‌جا باید افزود که مقصود از رسسسیدن به‌حسسد خوشسسبختی تنهسسا درک سسسال‌های پیسسری‬
‫نیست بلکه عمده مقصود تکامل عقلی است که خیلی از کسان می‌تواننسسد قبسسل از موقسسع بسسدان‬
‫برسند هم‌چنان‌ که خیلی از کسان دیگر نیز تا پایان عمر بدان دست نمی‌یابند‪.‬‬
‫کسانی از قبیل بودا‪ ،‬شوپنهاور‪ ،‬هارتمان‪ ،‬که تا آخر عمر به بسدبینی خسویش بسساقی‌ مانده‌انسد‬
‫عمومم ًا اشخاصی بودند که نخواسته‌اند پس از افکار خطسسای دوران جسسوانی تغییسسر روش دهنسسد و‬
‫بدان‌چه که تا آن‌زمان باعث اشتهارشان گشته بود پشت پا زدند‪.‬‬
‫شاید در میان این قبیل فلسفه اژزیاس دوسیرن که یکی از شاگردان آریستیت اسست بهستر‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪5۰‬‬

‫از همه بتواند نمونه کلم ما واقع گردد‪.‬‬


‫اژزیاس سال‌ ها صرف وقت کرد تا یکایک لذات و آلم بشر را با یک‌دیگر بسسسنجد و بسسالخره‬
‫به‌اثبات رسانید که تعداد شادمانی‌های حقیقی در مقابل تیره‌روزی‌ها خیلی کم است‪.‬‬
‫با این‌ حال جای تعجب است کسسه بسسسیاری دیگسسر از شسساگردان آریسسستیت بسسرخلف اژزیسساس‬
‫حقیقت زندگانی را مورد تأمل قرار داده و بدین نتیجه رسیده‌اند که حیات از هر حیث شسسیرین‬
‫و بی‌نقص است‪.‬‬
‫آیا می‌ توان قبول کرد که اگر اختلفی در سنخ فکر و رشد عقل این عده وجود نداشته باشد‬
‫این‌ گونه تفاوت رأی در میان کسانی پیدا شود که همه در یسسک محسسل درس خوانسسده و بسسا یسسک‬
‫طریق پرورش یافته‌اند؟‬
‫***‬
‫به‌وسیله یک تجربه علمی می‌توان پی برد که چه‌ گونه بدبینان از ابتدا راه را اشتباه گرفتسسه و‬
‫آن‌ گاه از دریچه چشم خود روزگار را جفاگر و ناسازگار دیده‌اند ایسسن تجربسسه به‌واسسسطه سسسادگی‬
‫خود تاکنون بارها به‌مورد عمل درآمده و نتیجه مثبت داده است‪.‬‬
‫زنی را مورد هیپنوتیزم قرار می‌ دهند و سپس گیلس شرابی را در دسترس او گذاشته و در‬
‫عین حال بدو تلقین می‌ کنند که نخواهد توانست دست خسود را بسا گیلس آشسنا سسازد و زنسسی‬
‫بدین طریق مغلوب اراده دیگری شده است‪ .‬ابتدا می‌ کوشد که در مقابسسل ایسسن تلقیسسن مقسساومت‬
‫ورزد و گیلس را با دست خود بردارد‪ .‬لیکن چون پس از چندین دفعه تکرار به‌مقصود خسسویش‬
‫موفق نمی‌ گردد ناچار دست از کشش و کوشش برمی‌دارد و آن‌گاه با خشمی فراوان آغاز ناسسسزا‬
‫کرده و محتوی گیلس را کثیف و زهرآلود و فاسد نام می‌گذارد‪.‬‬
‫این گیلس شراب به‌ حقیقت عرصه زندگانی است و این زن هیپنوتیزم شده دسته بسسدبینانی‬
‫که راه را به‌ اشتباه گرفته و بر اثر آن زبان به دشنام عالم وجسسود گشسسوده‌اند‪ .‬لیکسسن نکتسسه اصسسلی‬
‫اینجا است که این ناسزاها و توهین‌ها هرگز باری از دوش کسی برنمی‌دارد‪ .‬کاری کسسه مسسا بایسسد‬
‫بکنیم اینست که از کابوس بیهوده خویش به‌هوش آییم و حقیقت را آن‌گونه که هست مشاهده‬
‫نماییم نه آن‌ که دیده بر هم گذاریم و زمین و زمان را مورد دشنام قرار داده به‌خطاکاری متهسسم‬
‫سازیم‪.‬‬
‫فصل سوم‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نیک ‌ بختی‬

‫حسد نقطه مشترک عواوطف بشری افست ‪ -‬تربیت غلط کودکی و نتیجه آن ‪ -‬ت ییأثیر حس یید در‬
‫فسعادت انفرادی و اجتماعی ‪ -‬یک دافستان حقیقی از نتایج حسد ‪ -‬میل خودنمایی بیهوده ‪-‬‬
‫زوال حسد وطلیعه نیک ‌ بختی افست‪.‬‬

‫اندرون رکسی‬ ‫نیازارم‬ ‫آن‌ رکه‬ ‫توانم‬

‫حسود را هچه رکنم؟ رکاو ز خود به‌رنج در است‬

‫سعدی‬

‫‪ - 1‬در قلمرو حسد‬

‫وجود بشری مخلوط عجیبی است از عواطف و احساسات متضاد کسسه بسسا یک‌دیگسسر درآمیختسسه و‬
‫معجونی شگفت‌انگیز به‌وجود آورده‌اند‪ .‬در میان این عواطف گوناگون به‌طور یقین آن‌که بیش از‬
‫همه بر ملک وجود استیل دارد و بر عقول بشری حکم‌فرمایی می‌کند‪ ،‬صفت شسسومی اسسست کسسه‬
‫»حسد« نام دارد‪.‬‬
‫شاید تنها نقطه‌ ای که بتوان سراسر جامعه بشری را در داشتن آن مشسسترک دانسسست‪ ،‬حسسس‬
‫شک و حسد باشد که مخصوصم ًا در اغلب موارد به‌صورت میل به‌تحریک حسادت دیگران جلسسوه‬
‫می‌کند‪.‬‬
‫در کلیه نقاط عالم از استوا تا قطبین و در درون هر شهر و هسسر خسسانه محلسسی نیسسست کسسه از‬
‫دست‌ اندازی این عفریت مهیب در امان مانده باشسد هسر فسرد بشسری به‌قسدری در چنگسال ایسن‬
‫احساس شوم اسیر است که اگر در اطراف خود محیطی آکنده از تلخی‪ ،‬رشک و حسد احساس‬
‫نکند خویش را پست و ناچیز و در نظر دیگران حقیر می‌پندارد‪.‬‬
‫وحشیان آفریقایی که بینی خود را سورا‌خ می‌ کنند تا از آن آلت قیمتی بیاویزند‪ ،‬هندوهای‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪52‬‬

‫ساکن اورنوک که به‌گفته هومبولدت پانزده روز رنسسج می‌برنسسد تسسا در پسساداش سسسنگ رنگینسسی از‬
‫سفیدپوستان بگیرند و به‌سینه خود بیارایند سر‌خ‌پوست‌هایی که مطابق یادداشسست‌های کسساپیتن‬
‫اسپیک در گرمای طاقت‌فرسای تابستان پوست‌های رنگارنگ روباه و خز را به‌لباس خسسود نصسسب‬
‫می‌ کنند و در هنگام زمستان با وجود لرزیدن از سرما آن‌را در گوشه‌ای پنهسسان می‌سسسازند تسسا از‬
‫تأثیر رطوبت در امان ماند و در سال بعد برای آرایش آنان آماده باشد‪ ،‬عمومم ًا یک مقصود واحسسد‬
‫دارند و آن این است که وسیله‌ای فراهم آورند تا نظر سایرین را به‌خویشتن جلب کننسسد و زهسسر‬
‫جان‌ گزایی را که حسد نام دارد در اطراف خویش پراکنده سازند‪.‬‬
‫این احساس شوم‪ ،‬میوه درخت تربیت بد است که تخم آن از نخستین روزهسسای کسسودکی در‬
‫مزرع دل ما کاشته شده و اندک‌اندک رشد و نمو یافته تا به‌درختی کهسسن سسسال تبسسدیل گشسسته‬
‫است‪ ،‬ما همه بر اثر تربیت ایام خردسالی عادت کرده‌ایم کسسه بکوشسسیم تسسا شخصسسیتی را به‌نظسسر‬
‫دیگران رسانیم که خود حقیقتم ًا دارای آن نیستیم‪.‬‬
‫تعلیمات ابتدایی تمام عالم امسسروزه بسسر پسسایه خودنمسسایی اسسستوار شسسده اسسست‪ .‬کودکسسان را از‬
‫نخستین سال‌های حیات با لباس‌های رنگارنگ و تزئینات گوناگون می‌آراییم تا بسساعث تحریسسک‬
‫رشک اطرافیان گردند و پوتین‌ها و کفش‌های عجیب و غریب بر پایشان می‌کنیم تا بسسرق آن‌هسسا‬
‫چشم‌ ها را خیره سسسازد‪ ،‬در صسسورتی کسسه اطفسسال بینسسوا در درون ایسسن پوشسسش‌های بی‌تناسسسب و‬
‫مصنوعی حتی قدرت نفس کشیدن نیز ندارند‪ ،‬بدین ترتیب ما جسم آن‌ها را فدا می‌نمسساییم تسسا‬
‫میل شوم خودنمایی و حسد طلبی خود را تسکین دهم و هم بدانان خوی نسساگوار را آمسسوخته و‬
‫در تمام عمر گرفتارشان سازیم‪.‬‬
‫امروز جوانان را موسیقی می‌آموزند تا در مجالس بزرگ قدرت محسود واقع شدن را داشسسته‬
‫باشند لیکن کسی درصدد آن نیست که در نهاد خود آنسسان حساسسسیت و سسسوز و گسسدازی را کسه‬
‫برای یک موسیقی‌دان حقیقی لزم است به‌ وجود آورد و اگر قصدش پسسرورش ایسسن نهسسال اسسست‬
‫زمین مناسبی برایش فراهم کند‪.‬‬
‫این اصول خطا که از آغاز کودکی در رو ح ما جای می‌گزیند تا پایسسان حیسسات مسسا را در بنسسد‬
‫خویش گرفتار می‌سازد‪ .‬هربرت اسپنسر فیلسوف بزرگ در این باره می‌گوید‪:‬‬
‫»کسانی که اگر اقداماتشان را کمی پایین‌تر از عملیات قهرمانی هرکول و آشسسیل‬
‫محسوب دارند از شدت خشم قرمز می‌شوند‪ ،‬به‌هیچ‌وجه باکی ندارند که به‌جهسسل‬
‫خود در شناسایی محل شیپور استاش در گوش یا ترکیبات مغسسز اسسستخوان و یسسا‬
‫‪53‬‬
‫‪53‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫بالخره تعداد ضربات قلب اعتراف نمایند‪ ،‬زیرا که اولی وسیله برانگیختسسن حسسسد‬
‫سایرین است در صورتی که دومی تأثیری به‌جز نشان دادن علم و دانش ندارد‪«.‬‬
‫میل به‌تحریک رشک اطرافیان! این بزرگ‌ترین برنامه دوران زندگانی ماست‪ .‬مع‌هذا برخلف‬
‫انتظار با ایام حیات ما نیز پایان نمی‌پذیرد و روزی می‌رسد که ما پس از یک عمسسر گسسداختن در‬
‫آتش سوزنده این احساس شوم‪ ،‬روی از جهان برمی‌تابیم و در درون خاک تیره مکان می‌گیریم‪،‬‬
‫ل توصیه کرده و مراقب بوده‌ایم‬‫لیکن در آن‌وقت نیز از این دشمن قوی‌ پنجه خلصی نداریم‪ ،‬قب م ً‬
‫که آرامگاه ما را با وضعی مجلل برپا دارند و فرش‌های گران‌بهسسا و تزئینسسات فسسراوان در درون آن‬
‫بگسترانند تا پس از مرگ نیز بینندگان را از عظمت و جلل خویش خیره سسسازیم و جانشسسان را‬
‫در آتش رشک و حسد بگدازیم‪.‬‬
‫نویسنده‌ای که تعداد شگفت‌انگیز نسخه‌های منتشره کتسسب خسسود را بسسرای سسسایرین تعریسسف‬
‫می‌ کند‪ ،‬خانمی که در هر محفل و مجلس از قدرت و نفوذ خود در مقابل مردان سخن می‌راند‪،‬‬
‫سیاستمداری که پیاپی تأثیر خارق‌العاده نقشه‌های خود را شر ح می‌دهد‪ ،‬متمولی کسسه پیوسسسته‬
‫تعداد میلیون‌های خود را به‌اطلع شنوندگان می‌رساند‪ ،‬وکیل دعسساوی یسسا پزشسسکی کسسه همسسواره‬
‫شماره باور نکردنی مشتریان و مراجعین خود را متذکر می‌شود‪ ،‬مردی که از مسسوفقیت خسسود در‬
‫جلب دوستی و علقه خانم‌ها داستان می‌گویند‪ ،‬بازیگر یسسا رقاصسسه‌ای کسسه قسسدرت خسسویش را در‬
‫ایجاد تحسین و استقبال بینندگان با آب و تاب به‌توصیف درمی‌آورد‪ ،‬شاعری که در هسسر نقطسسه‬
‫به‌تکرار اشعار شیوای خود مشغول می‌ گردد و فیلسوفی که خویشتن را بر هم زننده سراسر آراء‬
‫و عقاید پیشنوایان می‌پندارد‪ ،‬همه و همه هیچ ندارند به‌جز آن‌که مستمعین را در برابر عظمسست‬
‫خیره‌کننده خود وادار به‌تعظیم کنند و در درون آنان آتش رشک و حسد را شعله‌ور سازند‪.‬‬
‫مقصد غایی عده بسیاری از زنان و مردان عالم تنها این است کسه عسده‌ای را نسسسبت به‌خسود‬
‫به‌ تعجب و حیرت وادارند و خوی مشئومی را که حسد نام دارد در درون‌شان برانگیزنسسد‪ .‬راسسست‬
‫است که با تغییر محل و تغییر شرایط وسایل اجرای این مقصود نیز تغییر می‌کند‪ ،‬لیکن به‌هسسر‬
‫حال نتیجه ثابت و تغییرناپذیر است‪.‬‬
‫***‬
‫این قضیه منحصر به دیروز و امروز نیست تاریخ به‌ما نشان می‌دهد که در هسسر عصسسر و دوره‬
‫حس حسد بزرگ‌ترین مانع پیشرفت بشریت به‌ طرف عظمت و کمسسال بسسوده اسسست و در اعمسساق‬
‫کلیه انقلبات اجتماعی و زوال تمدن‌های خیره‌کننده کشورها و اجتماعسات یسک عامسسل قسوی و‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪5۴‬‬

‫اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌ رسد و آن حسد است‪ .‬حسد تا امروز هزاران برابر بیشتر از تیره‌بخسستی و‬
‫بی‌عقیدگی به‌نوع بشر آسیب رسانیده است‪.‬‬
‫اگر از طبقات مختلفه عالم تاکنون توانسته بودنسسد کسسه در مقابسسل حملت سسسهمگین حسسسد‬
‫مقاومت ورزند و از پای در نیفتند‪ ،‬یقین امروزه دنیای در مرحله دیگری سیر می‌کرد‪.‬‬
‫یکنند این آتش سوزنده را بیش از پیش در گرد خویش شعله‌ور سسسازند‪،‬‬‫کسانی که سعی م گ‌‬
‫به‌ یقین مطلع نیستند که روزی خرمن وجود خودشان نیز از شراره مخوف آن خواهد سسسوخت و‬
‫بنیاد سعادتمندان زیر و زبر خواهد گشت‪.‬‬
‫روزی تخمی را بر زمین می‌نشانند و روز دیگر با بی‌خبری آبی می‌دهند روزی نمی‌گذرد که‬
‫می‌ بینند در مزرع دلشان علفی سر بر زده و دانه‌هسسای دیگسسر را کسه نیک‌بینسسی‪ ،‬عسسدالت‪ ،‬عشسسق‪،‬‬
‫شادمانی و نیکوکاری نام دارد خشکانیده است‪.‬‬
‫کدام‌یک از آنان می‌تواند دریابد که این علف زیان‌بخش‪ ،‬محصول همسسان تخمسسی اسسست کسسه‬
‫روزگاری با دست غفلت بر زمین نشسسانیده و بی‌تسسوجه بسسه عسسواقب مسسوحش آن پسسرورش‌اش داده‬
‫است؟‬
‫***‬
‫حسد همان‌ گونه که برای خوشبختی افراد مضر و خطرناک است در امور سعادت اجتمسساعی‬
‫نیز بی‌نهایت شوم و زیان‌خیز است‪ .‬حسد کینسسه را به‌وجسسود می‌آورد و کینسسه بسساعث فلسسج کلیسسه‬
‫اقدامات مفید می‌گردد‪.‬‬
‫جنگ بزرگ اجتماعی بین طبقات مختلفه افراد هر کشور که از آغاز جهسسان تسساکنون برقسسرار‬
‫بوده است‪ .‬پیش از آن‌ که تقصیر فقیران محسوب شود نتیجه خبط توانگران اسسست کسسه آنسسان را‬
‫به‌رشک و حسد واداشته‌اند‪.‬‬
‫قسمت اعظم از خطاهای بزرگ ما نتیجه مستقیم حسد به‌شمار می‌رود‪ .‬میل شدیدی که ما‬
‫را به‌پراکندن تخم رشک در اطراف خود وا می‌دارد پرده تیره‌ای در برابسسر چشمانشسسان می‌کشسسد‬
‫که قدرت دیدار را از ما سلب می‌کند و ما را مجبور می‌سازد که دیده برنداریم تا روزی کسسه هسسر‬
‫یک از این تخم‌ها تبدیل به‌ درختی کهن و زهرآگین گشته و بر سرمان سایه افکنده باشد‪.‬‬
‫نیکوکاری و درستی از آن‌جا پایان می‌پذیرد که حسد آغاز می‌گردد این اصل‪ ،‬حقیقتی ثابت‬
‫و انکارناپذیر است‪ .‬روزی که تخم رشک در جایی بر زمین نشانده شد‪ ،‬جملسسه احساسسسات نیسسک‬
‫‪55‬‬
‫‪55‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫چنان می‌گریزند که کم‌ترین اثری از خویش برجای نمی‌گذارند‪.‬‬


‫یک‌ روز از یکی از فلسفه معروف پرسیدم‪» :‬برای چه سعی می‌کنند که دائم سم ًا موفقیت‌هسسای‬
‫آتیه آثار خود را به‌اطلع سایرین برسسسانید در صسسورتی کسسه اهمیسست کنسسونی شسسما بسسرای تسسأمین‬
‫ل کافی است؟«‬ ‫افتخارتان کام م ً‬
‫بلتأمل جواب داد‪» :‬تعجب می‌کنید! من می‌خواهم تا آن‌جا که ممکن اسسست جسسام حسسسد و‬
‫رشک را در کام دیگران خالی کنم و آنان را وادارم که در مقابل اهمیت مسسی به‌تلخسسی در آتسسش‬
‫غبطه بگدازند‪ .‬نمی‌دانید که چشاندن این باده زهرآگین به‌دیگسسران بسسرای چشسساننده چسسه لسسذت‬
‫دارد‪«.‬‬
‫آن روز در مقابل این فلسفه عجیب حرفی نسسزدم لیکسسن طسولی نکشسسید کسسه ورق برگشسست و‬
‫اوضاع دگرگون شد‪.‬‬
‫رقبای او از تأثیر سوء این سخن استفاده کردند و اهمیتی را که حقم ًا شایسته آن بسسود نیسسز از‬
‫او سلب نمودند‪ ،‬کا‌خ عظمت و افتخارش را چون حباب صابون بی ‌ثباتی در هم شکستند و شهد‬
‫زهرآلودی را که مدتی در کام دیگران فروریخته بود‪ ،‬بی‌هیچ گفت‌وگو به‌خود او چشانیدند!‬
‫روزی دیگر به‌سسسراغش رفتسسم و احسسوالش را پرسسسیدم به‌تلخسسی در پاسسسخم گفسست‪» :‬اندیشسسه‬
‫خودنمایی برای تحریک حسد دیگران کابوس شومی بیش نیست که خواب آرام زندگی ما را بر‬
‫هم می‌زند لذتی که از این اقدام حاصل می‌ شود‪ ،‬بیش از لختی دوام ندارد در صورتی که ندامت‬
‫حاصله از آن جاودانی و ابدی است برقی است که یک لحظه می‌درخشد و برای همیشسسه آتسسش‬
‫به‌خرمن صفا و آرامش ما می‌زند باده‌ای است که یک دم شوری در سر می‌افکند و ساعتی بعسسد‬
‫خمار آن برای مدتی مدید لذت موهومش را از میان برمی‌دارد‪«.‬‬
‫فیلسوف مذکور درست فهمیده بود لیکن افسوس که موقع جبران خیلی گذشته و بسسرای او‬
‫به‌ جز حسرت و ندامت چیزی برجای ننهاده بود زندگانی هم‌چون کوره‌راهی است کسسه از میسسان‬
‫جنگلی پر درخت و انبوه پیش می‌ رود و در هر قدم از کنار کنام ببران و پلنگسسان گسسذر می‌کنسسد‬
‫عده‌ ای هستند که این قضیه را دریافته و با وجود این جسانوران وحشسسی را از خسویش آزرده‌انسد‪.‬‬
‫مع‌هذا چه‌ قدر عجیب است که انتظار دارند که درندگان آزار دیده آرام نشینند و درصدد تلفسسی‬
‫برنیفتند‪.‬‬
‫جانوری که در اعماق دل‌های مردمان آرمیده است بسی مسسوحش‌تر و خطرنسساک‌تر از بسسبر و‬
‫پلنگ است‪ .‬آن کس که این حیوان درنده را به بی‌خبری و غرور مورد آزار قرار می‌دهد فراموش‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪56‬‬

‫می‌کند که‪:‬‬
‫»ز مغروری کله از سر شود دور«]‪ [1‬باید منتظر باشد که روزی جسسانور قسسوی‌پنجه به‌ناگهسسان‬
‫سر برافرازد و با چنگال خشن خود پرده سعادتش را از هم بدرد‪.‬‬
‫کسانی که به‌نیک‌بختی ظاهری دیگران حسد می‌برند‪ ،‬در اشتباهند مسا همسه بایسسد پیسش از‬
‫آن‌که به‌دیدار این سعادت خیره‌کننده و بی‌ اصل آتش در خرمن آرامسسش خسسود افکنیسسم و بنیسساد‬
‫سعادت خویش را زیر و زبر سازیم نظری به‌زیردستان کرده و بنگریم که چه‌گونه هسسزاران هسسزار‬
‫نفر در مرتبه پست‌تر و نسساچیزتر روزگسسار می‌گذراننسسد و مع‌هسسذا دم برنمی‌آورنسسد تسسا دیگسسر حسسق‬
‫شکوه‌ای برای خود تصور نکنیم‪.‬‬
‫روزی که ما جملگی بدین کار خو گیریم دیری نخواهد گذشت که دست از حسسسد خسسواهیم‬
‫شست و این آفت شوم اجتماع را به‌سختی منکوب خواهیم کرد‪ ،‬لیکن آیا می‌توان امیسسدوار بسسود‬
‫که آن روز نزدیک شده باشد؟‬
‫چیزی که قابل تأمل است اینست که نیک‌بختی حقیقی هرگز موجد حسد نمی‌گسسردد زیسسرا‬
‫که برخلف سعادت موهوم‪ ،‬ظاهری خیره‌کننده و فریبنده نسسدارد میسسل به‌محسسسود واقسسع شسسدن‬
‫چیزی است که از مختصات اروا ح حقیر و ناچیز است دسته‌ای از بی‌خبران آن را رواج می‌دهند‬
‫و دسته دیگر به‌نادانی استقبال می‌کنند در صورتی که آن‌جا که روحی بزرگ خیمه زند‪ ،‬سسسپاه‬
‫غبطه و رشک دیگر قدرت ماندن نخواهد یافت دیر یا زود دو اسبه خواهد گریخت‪.‬‬
‫سعادتمند حقیقی هنگامی که نیک‌بختی خسسود را مسسایه حسسسد دیگسسران بنگسسرد‪ ،‬به‌ملیمسست‬
‫می‌ کوشد تا این آتش سوزنده را فرونشاند و خود را از شراره‌اش در امان دارد و در صسسورتی کسسه‬
‫خودپرست غافل و برخلف سعی می‌کند تا این شعله را افروخته‌تر سازد و به‌خیال لذتی موهوم‬
‫بنیاد وجود خویشتن را در اثر آن برهم ریزد‪.‬‬
‫***‬
‫در یکی از نقاط آمریکای شمالی‪ ،‬از پنجاه سال پیش کارخانه نسبتم ًا معظمی دایسسر بسسود کسسه‬
‫صدها نفر کارگر با کار کردن در آن امرار معاش می‌ کردند و عمومم ًا نیز راضی و خشنود بودند‪.‬‬
‫آن کسی که این کارخانه را برپا ساخته بود‪ ،‬خود تا پایان عمر به‌خرمسسی زیسسست و علوه بسسر‬
‫خانه خویشتن‪ ،‬خانه سعادت کارگران را نیسسز آبسساد کسسرد‪ .‬پسسس از او پسسسرش به‌ادامسسه روش پسسدر‬

‫)نظامی گنجوی(‪[.‬‬ ‫مبادا کس به زور خویش مغرور‪.‬‬ ‫] ز مغروری کله از سر شود دور‬ ‫‪1‬‬
‫‪57‬‬
‫‪57‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫پرداخت و تا توانست به‌ جلب علقه کارکنان کوشید و بالنتیجه حیاتی سعادتمندانه به‌پایان برد‪،‬‬
‫لیکن هنگامی که او نیز روی در خاک کشید و پسر جوانش را بسسر جسسای بگذاشسست ناگهسسان ورق‬
‫برگشت و صحنه تغییر کرد‪ .‬جوان ناآزموده برای نمایاندن ثروت گزافی که سالیان دراز روی هم‬
‫انباشته شده و بی‌هیچ رنج و زحمت به‌ دست او رسیده بود خانه مجللی در نزدیک کارخانه برپسسا‬
‫کرد و در مقابل نظر عموم کارگران هزاران اثاثیه گران‌بها و کمیاب در آن گرد آورد‪.‬‬
‫کار از کار گذشت آتشی که به‌ دست او افروخته شده بود شسسراره کشسسید و خرمسسن آرامسسش و‬
‫سکون کارگران را در خود بسوخت‪ .‬حس شوم و خانما‌ن‌سوز حسسسد کسسه در قلسسوب آنسسان مکسسان‬
‫داشت سر برافراشت و همچون جانوری سسسهمناک نیسسش جسسان‌گزای خسسود را بسسر روحشسسان وارد‬
‫ساخت‪.‬‬
‫روزی چند ضعف خود را با ثروت و قدرت صاحب کارخانه مقایسه کردند و بسسالنتیجه آتسسش‬
‫خشم‌شان شعله‌ور گشت و طولی نکشید که به‌آتش حقیقی تبدیل یافت‪.‬‬
‫یک شب حریقی در درون کارخانه برپا گردیسسد و چنسسان شسسعله برافروخسست کسسه تسسا صسساحب‬
‫ناآزموده آن درصدد چاره برآمد‪ ،‬سراسر آن سوخت و از بنیاد فروریخت‪.‬‬
‫از این قضیه تاکنون چند سالی بیش سپری نشده و هنوز هم در محسل سسابق آن کستیبه‌ای‬
‫هویداست که بر روی آن نوشته‌اند‪» :‬در این‌جا محلول بغض و عنسساد یسسک مشسست کسسارگر خفتسسه‬
‫است« ولی چه نیکوتر بود اگر به‌جسسای آن می‌نگاشسستند‪» :‬در این‌جسسا یکسسی از جلوه‌هسسای حسسسد‬
‫آرمیده است!«‬
‫سراسر افراد بشر می‌کوشند تا به‌هر اندازه‌ای که می‌توانند محیط زهرآگین حسد و غبطه را‬
‫در اطراف خود وسیع‌تر و بزرگ‌تر سازند‪.‬‬
‫می‌ گویند که در کشورهای اروپا آزادی و برابری کامل حکم‌فرما اسسست‪ .‬یسک نظسر به‌وضسیت‬
‫اجتماعی آن کافی است تا معلوم شود که چه‌گونه در میان این افراد برادر و برابر نیز دائمم ًا سعی‬
‫می‌ کنند که بغض و عناد طبقه دیگر را نسبت به‌خویشتن برانگیزند و در نتیجه خطرات موحش‬
‫اختلف مابین طبقات را به‌وجود آورند و بر بدبختی‌های جامعه بشری بیفزایند‪.‬‬
‫اشخاصی که در اثر حب تظاهر و خودنمایی اسباب تجمل خود را به ‌ر‌خ سایرین می‌کشند و‬
‫بالنتیجه رشک و حسد سایرین را تحریک می‌کنند در حقیقت تیشه به‌ریشسسه نیک‌بخسستی خسسود‬
‫می‌زنند‪.‬‬
‫نکته‌ ای که شایان دقت است این اسسست کسسه عمومسم ًا آنهسسایی کسسه دو اسسسبه به‌سسسوی غسسرور و‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪58‬‬

‫خودنمایی می‌ تازند و با تمام قوا برای برانگیختن رشک و حسد بیننسسدگان کوشسسش می‌کننسسد از‬
‫وجود خواهر کوچک‌تر آن که کینه نام دارد غافلند‪.‬‬
‫مع‌هذا روزی فرا می‌رسد که این خواهر کوچک بزرگ می‌شود و بسسا تمسسام عظمسست خسسود در‬
‫برابر چشمان‌شان جلوه می‌نمایسسد و آن‌وقسست دیگسسر کسسسی نمی‌توانسسد کسسه از سرنوشسست و نتایسسج‬
‫خطرناک این موجود جدید غافل باشد ولی درین هنگام چه می‌توان کرد؟ آبی است کسسه از سسسر‬
‫گذشته و آتشی است که در خرمن افتاده است‪ .‬دیگر چاره‌ای نیست به‌جز آن‌که دم درکشسسند و‬
‫منتظر عواقب موحش و خانمان‌سوز آن گردند‪.‬‬
‫اگر جامعه بشری لختی به‌ خود فرو رود و متوجه این بیماری بزرگ خویشتن گردد علج آن‬
‫بسی آسان است‪ .‬همه می‌ دانند که هنگامی که تشخیص مرض داده شسسد چیسسزی بسساقی نمانسسده‬
‫است به‌جز آن‌ که مطابق دستور معین عمل کنند و منتظر بهبودی گردند‪.‬‬
‫روزی که عموم افراد درصدد ترک این خوی خانه برافکن برآیند محققم ًا پایان تیره‌روزی بشر‬
‫نزدیک شده است ولی آیا این روز بدین زودی فراخواهد رسید؟‬

‫‪ - 2‬غم موجد شادمانی است‬

‫همان‌ گونه که زمین سخت تا بر اثر بیل برزگر زیر و رو نشود و بر هم نریسسزد محصسسولی مطسسابق‬
‫میل بذرافشان به‌دست نمی‌ دهد رو ح ما نیز تا در اثر رنج و غم منقلب نگردد برای درک سعادت‬
‫حقیقی آماده نمی‌شود‪.‬‬
‫درد و اندوه هم‌ چون جنس مذکر است و شادمانی و خرمی جنس مونث‪ .‬تا ایسسن دو بسسا هسسم‬
‫نیامیزند و متحد نشوند طفلی که افکار‪ ،‬عقاید‪ ،‬قوا و احساسات ما نام دارد وجود نمی‌آید‪.‬‬
‫نظری به‌ دفتر خاطرات گذشته بیفکنید تا دریابید که رنج و غم در آن‌چسسه تسسأثیرات نیکسویی‬
‫داشته است‪ ،‬غم‌ها و آلم ما به‌مثسسابه بسسوته‌ای اسسست کسسه رو ح در آن می‌گسسدازد و از ناپاکی‌هسسا و‬
‫آلیش‌های خود منزه می‌گردد‪.‬‬
‫مشقاتی که ما در دوران گذشته متحمل شده‌ایم‪ ،‬بهترین وسیله بسسوده اسست کسه رو ح مسا را‬
‫به‌خبط‌های خویش واقف سازد و راه نیک‌ بختی حقیقی را بدان نشان دهد‪ .‬غسم و انسدوه مکتسب‬
‫بزرگ عواطف بشری است اگر زندگانی سراسر لسسذت و شسسادمانی بسسود‪ ،‬به‌یقیسسن هرگسسز تقسسوی و‬
‫نیکوکاری پای به‌وجود نمی‌نهاد‪.‬‬
‫‪59‬‬
‫‪59‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫مثلی است معروف که‪» :‬مصیبت عقل را زیاد می‌کند« اتفاقسم ًا ایسسن سسخن عامیسانه بسرخلف‬
‫ل با حقیقت مطسابق اسست‪ .‬نظسری به‌ماجراهسای حیسات بزرگسان گذشسته و معاصسر‬ ‫همیشه کام م ً‬
‫بیفکنید و یا لحظه‌ای با خود آنان سخن رانید تا دریابید که مشقت و سختی‌های دوران جسسوانی‬
‫چه تأثیر بزرگی در تکامل و تقویت شخصیت عالیه آنان داشته است‪.‬‬
‫به‌ همان طریسسق کسسه حقیقسست شسسعرا را تنهسسا در زوایسسای احساسسسات لطیسسف و سسسوزنده آنسسان‬
‫جست‌ وجو باید کرد‪ .‬سرچشمه ترقی و سعادت را نیز از خلل قطرات اشکی باید جسسست کسه در‬
‫هنگام بدبختی و بی‌ نسسوایی از دیسسدگان غمگینسسان فروچکیسسده و گم‌نامسسانه ناپدیسد گشسسته اسسست‪،‬‬
‫سال‌هاست که گفته‌اند‪» :‬تا نگرید طفل کی نوشد لبن«‪.‬‬
‫این خاصیت تنها متعلق به‌انسان نیسسست‪ .‬در حیوانسسات و نباتسسات نیسسز اثسسرات نیکسسوی رنسسج و‬
‫مشقت چنان محسوس است که در نخستین نظر می‌توان به‌خوبی دریافت‪.‬‬
‫در اواخر زمسستان باغبسان نگسساهی به‌شساخه‌های تسساک می‌افکنسد و بلتأمسل اره بسر پسای آن‬
‫می‌گذارد‪ .‬درخت مو رنج می‌برد و از دست باغبان جفا پیشه می‌نالد‪ .‬روزی چنسسد نیسسز بی‌تابسسانه‬
‫می‌گرید و قطره‌قطره شیره‌های جذب شده را از نوک شاخه‌ها سسسرازیر می‌سسسازد‪ .‬لیکسسن طسسولی‬
‫نمی‌کشد که موسم تابستان می‌رسد و آن‌گاه تاک غافل با سربلندی بر خوشه‌های وزین خویش‬
‫می‌نگرد و از این‌ که خود را مورد دقت و علقه بینندگان می‌نگسسرد بسسر کسوته‌نظری ایسسام پیشسین‬
‫لبخند تمسخر می‌زند‪.‬‬
‫کشورها و امم مختلفه عالم نیز در مقابل رنج و مصیبت هم‌چون افسسراد و اشسسخاص هسسستند‪،‬‬
‫تحمل درد و مشقت‪ ،‬بنیاد اخلقی‌شان را محکم‌تر می‌سازد در صورتی که خوشسسی و آسسسودگی‬
‫به‌پرتگاه سقوط‌شان نزدیک می‌کند‪ .‬آنانی که پیوسته غرقه دریای لذت و شسسادمانی‌اند علوه بسسر‬
‫آن‌که قادر به‌ترقی نیستند و تا بدان‌جا به‌سوی تنزل و سقوط پیسسش می‌رونسسد کسسه تاریسسخ خسسبر‬
‫انحطاط‌ شان را با حروف درشت در سرلوحه خویش ثبت می‌کند‪.‬‬
‫نظری به صحائف ایام گذشته افکنید تا دریابید که چه‌قدر از ملل و اقوام در نسستیجه لسسذت و‬
‫تنعم از بین رفته و چه‌ قدر امم و قبایل بر اثر فقر و مصیبت بسسر اوج سسسربلندی و عظمسست جسسای‬
‫گرفته‌اند‪.‬‬
‫باز باید تکرار کرد که شرط اصلی نیکی وجود بدی است‪ .‬تمدن امروزی ما با تمسسام عظمسست‬
‫خود نتیجه کوششی است که نیاکان ما در جنگ با مشکلت مصائب زندگانی از خویشتن بسسروز‬
‫داده‌اند‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪6۰‬‬

‫مع‌ هذا درین مرحله یک نکته قابل تأمل است و آن اینست که رنج و مشقت تا حدی موجد‬
‫آبادی است که موجب خرابی نگردد‪ .‬زیرا که افزایش غم نیز چون ازدیاد شادمانی بسساعث تزلسسزل‬
‫بنیاد حیات است‪.‬‬
‫می‌ باید که رنج و مصیبت یکی از ترکیبات معجون حیات باشد نه آن‌که سراسر این معجون‬
‫از آن به‌وجود آید‪.‬‬
‫همه می‌ دانند که در اغلب اوقات تنها وسیله درمان مرضسسی‪ ،‬تزریسسق زهسسری کشسسنده اسسست‪،‬‬
‫لیکن هیچ‌ کس تردیدی ندارد که همین تریاق مؤثر اگر اندکی از حد تعسسادل پسسا بیسسرون گسسذارد‬
‫به‌جای علج زودتر بیمار را به‌وادی عدم می‌فرستد‪.‬‬
‫همچنین است سرمی که برای تقویت گلبول‌های قرمز خون مسسا به‌کسسار می‌رود و اگسر کمسی‬
‫افزوده شود به‌یکباره سراسر گلبول‌ها را نابود می‌سازد؟‬
‫ل مشخص است برای ازدیاد فعالیت مخمرها یسسا سسستازها عموم سام ً‬ ‫در شیمی نیز این نکته کام م ً‬
‫فلومر رور دوسدیم به‌کار می‌ برند‪ .‬لیکن هیسسچ شیمیسسستی نیسسز تردیسسد نسسدارد کسسه افزایسسش ایسسن‬
‫»فلوئورور« کلیه مخمرها و دیاستازها را از میان برداشته و فعالیتشان را عقیم می‌گذارد‪ ،‬آری‪:‬‬

‫طرب آزرده رکند هچوک‌نرکه ز حد در گذرد‬


‫]‪[1‬‬
‫آب حیوان بکشد نیز هچو از سر گذرد!‬

‫باید عادت کنیم که هرگز در مقابل هجوم غم و نومیدی پای پس نگذاریم‪ ،‬زیرا که هیچ‌گسساه‬
‫رنج مشقتی پایدار نمی‌ماند‪ .‬قسمت اعظم و حتی کلیسسه آلم مسسا به‌قسسدری بی‌ثباتنسسد کسسه دوران‬
‫وجودشان از حیات ابرهای بهاری تجاوز نمی‌کند‪ .‬غمی که خود در خانه دل ما مکان می‌گزینسسد‬
‫خود بی‌آن‌که کوشش ما لزم آید باز می‌گردد‪ ،‬تنها برای این‌که از نفوذ آن بکاهیم می‌بایسسد کسسه‬
‫راه تأثیرش را دریابیم و عکس‌العمل آن را به‌معرض اجرا گذاریم‪ .‬عده‌ای هستند که در برابر هر‬
‫شکست حقیری آغاز ناله و فریاد می‌ کنند در صورتی که عده دیگر با خون سردی لبخند می‌زنند‬
‫و خویشتن را برای نبرد دومین آماده می‌سازند‪.‬‬
‫دسته‌ای پس از گم کردن پول بی‌اعتنا می‌مانند‪ ،‬در صورتی که دسته دیگر به‌سختی تعادل‬

‫]ایرج میرزا‪[.‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪61‬‬
‫‪61‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫روحی خویش را از دست می‌دهند و گاهی هم به‌چنگ هلکت می‌افتند‪ .‬این نکته امری بدیهی‬
‫]‪[1‬‬
‫و عادی است زیرا که »هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت«‬
‫***‬
‫عمومم ًا رنج جسمی را با تعب و درد روحی مخلوط می‌کننسسد و از هسسر دو به‌یسسک نسسوع سسسخن‬
‫می‌ رانند این اشتباه بزرگی است‪ ،‬کشفیاتی کسسه اخیسسرم ًا توسسسط دکسستر فسسون‌فری صسسورت گرفتسسه‬
‫به‌اثبات رسانیده است که دسته‌ ای از اعصاب در بدن منحصرم ًا مربوط به‌انتقال حس درد هستند‬
‫در صورتی که تأثر رو ح نتیجه تحریکاتی است که کم‌ترین درد جسمی به‌همراه ندارند‪ ،‬مع‌هسسذا‬
‫باید گفت که غالبم ًا آلم روحی ما نتیجه فقدان فعالیت کامل قوای جسمانی است‪ .‬چنان ‌که ثابت‬
‫شده است‪ ،‬حالت حزن و غم بلجهتی که در بعضی از مراحل حیاتی به‌وجود می‌آید و در اغلب‬
‫موارد منجر به‌بدبینی و یأس می‌ گردد پیش از هر چیز مربوط به نقصسسان انسسرژی حیسساتی اسسست‬
‫بالعکس نشاط زندگانی و خوشبختی نماینده افزایش این انرژی و صحت انساج و اعضسسای بسسدن‬
‫است‪.‬‬
‫به‌وسیله دستگاه‌های علمی هالیون ماده و شرون که اخیرم ًا به‌مورد عمل گذاشته‌اند به‌خسسوبی‬
‫ل مربوط به‌قوای حیسساتی‬ ‫معلوم می‌ شود که عواطف مختلفه ما از قبیل شادمانی‪ ،‬اندوه و رنج کام م ً‬
‫ما است‪ .‬یک فرد بشری در موقعی احساس غم و نومیدی می‌کند کسسه یکسسی از قسسوای فعسساله‌اش‬
‫نتواند وظیفه خود را به‌درستی به‌ مورد اجسسرا درآورد‪ ،‬بسسالعکس حسسس لسسذت و شسسادمانی متعلسسق‬
‫به‌زمانی است که انرژی حیاتی کار خویش را سریع‌تر انجام دهد‪ ،‬عاطفگ‌هی نیک‌بینسسی و خرمسسن‬
‫بنا به‌گفته فیزیولژیست‌ های جدید نتیجه تحریکی است که بر اثر جریان سریع خسسون در مراکسسز‬
‫عصبی ایجاد می‌گردد‪.‬‬
‫بنابرین در عین حالی که آلم روحی و جسمی یسسک اثسسر واحسسد نیسسستند بسسر روی یک‌دیگسسر‬
‫مؤثرند درمان یکی نیز وابسته به‌علج دیگری است‪.‬‬
‫در این صورت می‌باید که سطح اخلقی خود را آن‌قدر بلند نگاه داریسسم کسسه رنسسج و مشسسقت‬
‫بیش از آن حدی که لزم است بدان راه نیابد لیکن اندیشه ترک سختی و زحمت نیسسز خطسسایی‬
‫است که هرگز نباید در پیرامون آن تفکر کرد‪.‬‬
‫رنج و اندوه موهبتی آسمانی است که پیوسته به‌همراه ما راه می‌پیماید زیرا که وجسسود آن از‬
‫هر حیث با سعادت و نیک‌ بختی ما مربوط است‪ .‬قاعده طبیعی است که پس هر غم‪ ،‬شادمانی و‬

‫]من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت‪) .‬حافظ(‪[.‬‬ ‫‪1‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪62‬‬

‫در پی هر رنج آسایشی نهفته است »از پس هر گریه آخر خنده‌ایست‪«.‬‬


‫]‪[1‬‬

‫غمی که امروز بر ما وارد می‌شود خاطره شادمانی دیروز را شیرین‌تر می‌کند و هم ذهسن مسا‬
‫را برای درک سعادت فردا آماده‌تر می‌سازد‪.‬‬
‫نیک‌بختی دارویی است که بی‌وجود رنج و غم تأثیری نمی‌بخشد هم‌چون آتش سوزنده کسسه‬
‫می‌ باید لختی شعله برافروزد تا غذای خام را قابل خوردن سازد درد و اندوه نیز که باید به‌خوبی‬
‫کارگر شود تا زندگانی را قابل تحمل نماید‪.‬‬
‫چه فکر شیرینی است اگر پیوسته به‌ خود تلقین کنیم تا »محنست هجسران در پیسش نباشسد‬
‫]‪[2‬‬
‫قدر وصال معلوم نمی‌ گردد« )چاشنی وصل ز دوری بود ‪ -‬مختصری هجر ضروری بود(‬
‫گذشته از این‪ ،‬سختی‌ ها پرورش دهنده نیروی حیاتی ماست‪ ،‬ضررهایی که تاکنون از افراط‬
‫در لذت و خوشی به‌ نوع بشر وارد شده‪ ،‬هرگز از ناحیه غم و انسسدوه نرسسسیده اسسست‪ ،‬خوشسسی‌های‬
‫فراوان رو ح را فاسد می‌سازد در صورتی که سختی‌ها و ناملیمات مایه تقویت آن می‌گردد‪.‬‬
‫تأثیر سختی و ناملیمات در رو ح بشری هم‌چون اثر دوش آب سرد بر روی مرضای عصسسبی‬
‫است‪ .‬همان‌گونه که مریض عصبی در موقسسع رفتسسن به‌زیسسر آب سسسرد فریسساد بسسرمی‌آورد و شسسکوه‬
‫می‌کند‪ .‬و مع‌هذا لحظه بعد با نیرویی زیادتر و چهره‌ای خندان‌تر از زیر دوش بیرون می‌آید مسسا‬
‫نیز با این‌که از استقبال سختی واهمه داریم طولی نمی‌کشد که همیسسن بلی خیسسالی را موجسسد‬
‫رشد و تقویت اخلقی خویش می‌ نگریم و مصیبت موهوم را مسبب آسایش خود می‌بینیم‪.‬‬

‫مرد آخر بین مبارک بنده‌ایست‪) .‬مولنا(‪[.‬‬ ‫]از پی هر گریه آخر خنده‌ایست‬ ‫‪1‬‬
‫]ایرج میرزا‪[.‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪63‬‬
‫‪63‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫کبختی‬
‫‪ - 3‬ثروت و نی گ‌‬

‫یک اشتباه عمومی ‪ -‬تأثیر منفی ثروت در نیک ‌ بختی ‪ -‬مص سساحبه ب سسا یک سسی از‬
‫ثروتمندان ‪ -‬کلمی چند درباره ثروت‬

‫کسانی که معتقدند تنها ثروت مایه نیک‌بختی است بسیار فراوانند به‌هر نقطسسه کسسه رو آوریسسد و‬
‫به‌ هر کسی که راز دل بگویید خواهد گفت‪» :‬چه خوشبخت بودم اگر به‌کام دل ثروتی داشسستم«‬
‫مع‌هذا چه‌قدر این عقیده از مرحله حقیقت و واقع به‌دور است!‪....‬‬
‫توانگرانی که در نظر ما خوشبخت‌ترین اشخاص جلوه می‌نمایند غالب آن‌ها به‌اعسستراف خسسود‬
‫از زندگانی خود راضی نیستند‪ .‬زیرا این نکته مسلم است که سعادت را با پول نمی‌تسسوان خریسسد‪.‬‬
‫چه‌گونه ممکن است یک وضعی روحی را به‌وسیله مشتی طل و نقره به‌چنگ آورد؟‬
‫سلیمان دانا در کتاب خود می‌نویسد‪» :‬همه‌چیز برای خود فراهم آوردم‪ .‬خرمن‌ها سیم و زر‬
‫بسسر روی هسسم انباشسستم و تسساج و تخت‌هسسای معظسسم تصسساحب کسسردم‪ .‬بزرگ‌تریسسن خواننسسدگان و‬
‫مشهورترین نوازندگان عالم را گرد آوردم و در توانگری از هرکه در جهان بود گذشتم«‬
‫مع‌هذا در چند سطر پایین‌تر می‌گوید‪ ...» :‬لیکن هیچ‌یک از این‌ها لذتی را که در انتظسسار آن‬
‫بودم به‌من نبخشید و به‌جز افزودن رنج کسالتم حاصلی نکرد )کتاب سلیمان فصول ‪ 1‬و ‪«(2‬‬
‫هوراس در یکی از قطعات خود می‌ نگارد‪» :‬شدیدترین لطمات توفان بیسسش از همسسه متسسوجه‬
‫بلندترین درختان است؟ برج و باروهای بزرگ بسی زودتر از قلع کوچک ویران می‌شسسود و قلسسه‬
‫کوه‌های رفیع نیز قبل از همه‌چیز از اثر صاعقه در هم می‌ریزد‪«.‬‬
‫همیشه پیمبران‪ ،‬بزرگان ادب‪ ،‬فلسفه‪ ،‬نویسندگان و شعرا سسسعی کرده‌انسسد کسسه به‌نسسوع بشسسر‬
‫بگویند‪ :‬ای انسان به‌ چیزی غیر از خود متکی مبسساش دسسست از اندیشسسه جلسسب نیک‌بخسستی از راه‬
‫ثروت بردار و تنها شخصیت حقیقت خود را قابل ستایش و اعتماد شمار‪.‬‬
‫مع‌هذا هرگز تاریخ به‌ یاد ندارد که این کلم در گوش شنوندگان مؤثر گشته باشد؟‬
‫یک‌روز در یکی از تالرهای بزرگ قصر لوور که زمانی محل اقامت لویی چهسساردهم بسسود‪ ،‬در‬
‫میان توده‌ای از آثار گران‌بها و بزرگ تاریخ و تابلوی ذی‌قیمت استادان دوره »رنسانس« با یکسسی‬
‫از ثروتمندترین افراد فرانسه که آوازه نام او در گوش عوام‪ ،‬مترادف با نسسدای سسسعادت و شسسوکت‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪6۴‬‬

‫است‪ ،‬روبه‌روی هم نشسته و از هر دری سخن در میسسان می‌آوریسسم‪ .‬بسسالخره روی بسسدو کسسردم و‬
‫بی‌مقدمه پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬آیا شما حقیقتم ًا خوشبخت هستید؟‬
‫در پاسخم تبسمی حزن‌آمیز بر لب آورده و گفت‪:‬‬
‫عمومم ًا این‌طور تصور می‌ کنند لیکن آیا سعادت چیست؟ اگر آن‌چه که خوشبختی می‌نمایسسد‬
‫متوالی یک رشته خشنودی‌ها و شادمانی‌ های باطلی باشد‪ ،‬باید اقرار کنم کسسه مسسن هرگسسز بسسدان‬
‫دست نیافته‌ام! ما متمولیم و همه‌چیز در مقابل سیم و زرمان سر تعظیسسم فسسرود می‌آورد بسسدین‬
‫جهت موفقیت‌های متوالی برای مسسا امسسری بسسدیهی و سسساده محسسسوب می‌شسسود در صسسورتی کسسه‬
‫ناچیزترین شکست‌ها موجب کسالت متمادیمان می‌ گسسردد‪ ،‬از رنسسج و المسسی غیسسر منتظسسر دچسسار‬
‫اضطراب می‌ شویم‪ ،‬لیکن از دیدن تعظیم و احترام اطرافیان شعفی احساس نمی‌کنیم‪ ،‬حیات ما‬
‫یک سلسله فعالیت‌ها و کوشش‌های بی‌انقطاع بسسرای جلسسب و افزایسسش ثسسروت اسسست و بسسس! مسسا‬
‫ماشینی هستیم که می‌ باید کار کنیم و پیوسسسته بسسر مقسسدار محصسول بیفزاییسسم و گاه‌به‌گسساه نیسسز‬
‫به‌تلخی رنج ببریم‪ ،‬بی‌آن‌ که هرگز اثری از شادمانی در خود احساس کنیم؟‬
‫سخن را قطع کردم و گفتم‪ :‬ولی در مورد خرید این تابلوهای گران‌بهسسای بزرگسسان هنسسر چسسه‬
‫می‌گویید؟ همه در این قسمت به‌شما حسد می‌ورزند و حسرت می‌برند‪.‬‬
‫این بار یک لحظه تأملی کرد و پاسخ داد‪ :‬راست است‪ .‬خرید این تابلوها برای فروشنده آن ‌ها‬
‫موجب شادمانی و رضایتی فراوان است‪.‬‬
‫و سپس به‌ آرامی گفت‪ :‬یک نوع شسسادمانی حقیقسسی و نسسادر وجسسود دارد کسسه تسسوانگران کمسستر‬
‫احساس می‌ کنند‪ ،‬و آن خرسندی حاصله از انجام کاری است که بسسا رضسسایت وجسسدان و افتخسسار‬
‫توأم باشد‪.‬‬
‫تنها کسی که می‌تواند از این خرسندی بهره برگیسسرد کسسه سسسال‌ها رنسسج و زحمسست آن را بسسر‬
‫خویشتن هموار سازد و بدبختانه ما هرگز نمی‌توانیم این شرط لزم را به‌مورد اجرا گذاریم‪.‬‬
‫آن‌روز صحبت ما بدین‌ جا خاتمه یافت‪ ،‬لیکن خسساطره آن بسسرای همیشسسه در رو ح مسسن بسساقی‬
‫ماند‪...‬‬
‫***‬
‫مقام ثروت و تمول در دنیای امروزی به‌قدری بال رفته است کسه جسای تعجسسب نیسست اگسر‬
‫‪65‬‬
‫‪65‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫روزی کلیه احساسات و عواطف بشری در مقابل آن سر تعظیم فرود آورد‪.‬‬


‫ثروت چیست؟ مشتی طل و نقره که بر روی هم انباشته شده در محل جسسای گرفتسسه اسسست!‬
‫گذشته از این دارایی و تمول خود دارای حد معینی نیسسست‪ .‬اگسسر روزی میلیسساردری در معسسامله‬
‫زیان برد ثروتش به‌ چند میلیون تقلیل یابد‪ ،‬در نظر خود و همکارانش فقیر است در صورتی کسسه‬
‫اگر گدایی دارای یک اسکناس هزار ریالی گردد در برابر هم‌مسلکانش تسسوانگری بسسزرگ به‌شسسمار‬
‫خواهد رفت همه‌چیز وابسته به‌طرز نگاهی اسست کسه از زوایسای مختلسف به‌یسک شسیئی معیسن‬
‫می‌ افکنیم و از روی آن در حقیقت آن منظره را قضاوت می‌کنیم‪.‬‬
‫لوکرس می‌گوید‪» :‬غنی‌ترین اشخاص را یک لحظه در بستر بیماری به‌تصور آورید و وضعش‬
‫را در نظر مجسم سازید‪ .‬صبر کنید تا تب سوزنده او به‌منتها درجه شسسدت برسسسد و تنسسش را در‬
‫خود بگدازد آن‌ وقت بر روی روپوش او هزاران مشسست سسسیم و زر افشسسانید و از بسسستر پشسسمینش‬
‫به‌ بستری از اطلس و دیبا او را نقل مکان دهید اگر این ثروت و تجمل توانسسست در بیچسسارگی و‬
‫نومیدی او تأثیری بخشد‪ ،‬می‌توانید ادعا کنید که تمول او نیسسز به‌حسسال او و در سسسعادتش مسسؤثر‬
‫خواهد بود!«‬
‫جایی که ثروت نتواند در بهبود جسم واقع گردد‪ ،‬چه‌گسسونه ممکنسسست رو ح را از رنسسج و غسسم‬
‫برهاند و به‌مرحله نیک‌بختی و خرمی رساند؟‬
‫اگر از آغاز عالم تاکنون شکوه‌هایی را که ثروتمندان بزرگ در هر هنگام از وضسسعیت روحسسی‬
‫خود بر زبان رانده‌ اند‪ ،‬با یکدیگر ترکیب کرده و در هم آمیخته بودند‪ ،‬اکنون انسسدازه کتسسابی کسسه‬
‫»تیره‌بختی‌ های توانگری« نام داشت‪ ،‬از مجموع تمام کتب عالم تجاوز کرده بود‪.‬‬
‫یک نفر متمول نه دانشمندتر‪ ،‬نه پرهیزکارتر و نسسه نیرومنسسدتر از یسسک نفسسر مسسستمند اسسست‪،‬‬
‫گذشته از این هر سه امکان موفقیت و اشتهار نیز در نزد او بیش از سایرین نیست‪ :‬بالعکس یک‬
‫نظر به‌صفحات تاریخ گذشته بیفکنید تا دریابید چه‌ گونه قسمت اعظم و بلکه همه بزرگان علسسم‬
‫و ادب‪ ،‬فاتحین و کشورگشایان‪ ،‬مخترعین و مکتشفین‪ ،‬فلسفه و مصلحین عالم از میان فقسسرا و‬
‫بی‌نوایان برخاسته‌اند؟‬
‫آپوله می‌گوید‪» :‬کلیه نوابغی که بر اثر اقسدامات خارق‌العساده خسود جهانیسان را به‌تحسسین و‬
‫حیرت واداشته‌اند کسانی بوده‌ اند که از درون گهواره با دست فقر و بی‌نوایی پسسرورش یسسافته و از‬
‫پستان گم‌نامی و نیازمندی شیر خورده‌اند‪«.‬‬
‫همو در جای دیگر گوید‪» :‬این همه صنایع و علوم که تا به‌امروز نام‌شان در دفتر ایام نقسسش‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪66‬‬

‫بسته است‪ ،‬سراسر نتیجگ‌هی سادگ‌هی فقر و احتیاج‌اند؟ اگر بی‌نوایی و نیازمندی وجود نداشت‪ ،‬نه‬
‫شهری در روی زمین به‌وجود می‌آمد و نه صنعتی پا به‌هستی می‌گذاشت‪ ،‬نسه اثسری از تقسوی و‬
‫پرهیزکاری هویدا می‌گشت و نه نشانه‌ای از قدرت و عظمت نوابغ پدیدار می‌شد‪.‬‬
‫تنها فقر و تیره‌بختی بود که گسساهی در یونسسان قسسدیم به‌صسسورت عسسدالت در آریسسستند تجلسسی‬
‫می‌کرد و گاهی به‌شکل نیکوکاری فوسیون را به‌وجود می‌آورد‪ .‬گاه در قیافه آپامینونداس مظهر‬
‫شجاعت معرفی می‌شد و گاه در لباس سقراط حقیقت عقل را مجسسسم می‌نمسسود‪ ،‬زمسسانی شسسکل‬
‫فصاحت و بلغت به‌خود می‌گرفت و به‌صورت هومر در می‌آمد و زمسسانی نیسسز نماینسسده فلسسسفه و‬
‫حکمت خوانده می‌شد و در لباس افلطون عرض اندام می‌کرد در رم نیز آن‌چه که معظم‌تریسسن‬
‫امپراتوری دنیای قدیم را به‌وجود آورد و آگوست‌ها و سزارها را برای لرزانیدن عالم مصلح نمود‪،‬‬
‫فقر و احتیاج یعنی مربی همیشگی نوابغ و رجال بزرگ بود؛ همیشه و در همه‌جسسا فقسسر زمینسسی‬
‫بوده که عالی‌ترین تخم‌های عواطف بشری را در خود پرورش داده و بارور ساخته است‪.‬‬
‫شعرا و نویسندگان‪ ،‬علما و مکتشفین‪ ،‬فاتحین و سیاسسستمداران فلسسسفه و هنرمنسسدان همسسه‬
‫بالترین و مهم‌ترین مراحل مجد و عظمسست خسسود را مرهسسون فقسسر و بی‌نسسوایی هسسستند‪ .‬چه‌قسسدر‬
‫شگفت‌ انگیز بود اگر از ابتدا احتیاج و نومیدی در هیچ‌جا وجود نیسسافته و اروا ح بسسزرگ را به‌ابسسزار‬
‫کار و فعالیت وادار نساخته بود‪.‬‬
‫مع‌هذا یک نکته در این‌ جا شایان توجه اسسست و آن ایسسن اسسست کسسه هرگسسز نبایسسد فقسسر را بسسا‬
‫تیره‌بختی اشتباه کرد‪.‬‬
‫تیره‌ بختی نماینده محرومیت از لوازم اصلی زندگی است‪ .‬در صورتی که فقر معسسرف حیسساتی‬
‫است که به‌ طور عادی و بدون تجمل و کامرانی سپری گردد‪ .‬فقر رو ح مسسا را از قیسسد علئسسق آزاد‬
‫می‌کند در صورتی که تیره‌بخسستی کسسه سرنوشسست منطقسسی تن‌پسسروران و درویش‌مسسسلکان اسسست‬
‫به‌عکس همه‌چیز را در عمیق‌ترین گرداب رسوایی و پستی سرنگون می‌سازد‪ .‬آنانی که پیوسسسته‬
‫سر بر آسمان کرده و گوشه عزلت را به‌کوشش و تکاپو ترجیسسح داده‌انسسد بایسسد انتظسساری نداشسسته‬
‫باشند به‌جز آن‌که روزی در کنج تنهایی بمیرند گم‌ نامانه سر در خاک تیره کشند و هرگز اثسسری‬
‫از خویش باقی نگذارند‪.‬‬
‫چیزی که در جلب آسایش و آزادی روحی مؤثر است‪ .‬فقر یعنی زنسسدگانی عسسادی اسسست نسسه‬
‫تن‌پروری و درویشی‪.‬‬
‫یک‌ روز یکی از متمولین معسسروف نسسزد مسسن از عسسدم اشسستهای خسسود در موقسسع غسسذا صسسحبت‬
‫‪67‬‬
‫‪67‬‬ ‫کخبختی‬
‫در قلمرو حسد | غم مایه شادمانی است | ثروت و نی ب‌‬

‫می‌داشت و شکوه می‌کرد که حتی از گران‌بهاترین مشروبات لذتی را که انتظار دارد نمی‌برد‪ .‬در‬
‫جوابش گفتم‪» :‬ازین پس تا روزی چنسسد روش خسسود را تغییسسر دهیسسد‪ ،‬تسسا به‌منتهسسای گرسسسنگی‬
‫نرسیده‌ اید غذا نخورید در موقع اشتها نیز در صرف آن افراط نکنید‪ .‬از مشروبات نیسسز به‌جسسز آب‬
‫خالص ننوشید و در موقع نوشیدن آن نیز با خود بیندیشید که شما فقیر و نیازمنسسدی هسسستید‬
‫که چیزی به‌غیر از آب در دسترس ندارید‪ .‬آن‌ وقت خواهید توانست که طعسسم حقیقسسی مشسسروب‬
‫فقرا را دریابید«‬
‫چندی بعد دوباره او را دیدم و از احوالش پرسیدم‪ .‬خندان و شادان گفت‪» :‬باید اعتراف کنم‬
‫آب فقرا از شراب گران‌بهای توانگران لذت‌بخش‌تر است‪ .‬من تسسا آن وقسستی کسسه شسسراب را ماننسسد‬
‫متمولین می‌آشسامیدم لسذتی از آن نمی‌بسردم و در صسورتی کسه اکنسون کسه همچسون فقسرا آب‬
‫می‌نوشم طعم حقیقی آن‌را به‌خوبی احساس می‌کنم«‬
‫این مسئله منحصر به‌ آب و غذا نیست‪ .‬سراسر اعمال ما وقتی کسسه از جنبسسه احتیسساج صسسورت‬
‫یابد بسی فر ح‌انگیزتر از هنگامی است که با عدم الزام و خستگی بی‌نیازان انجام گیرد‪.‬‬
‫***‬
‫چیزی که برای ما مهم اسسست ثسسروت حقیقسسی و پایان‌ناپسسذیری اسسست کسسه در درون رو ح مسسا‬
‫به‌ ودیعت سپرده شده است و شخصیت باطنی ما نام دارد‪.‬‬
‫بهترین دست‌ آویز ما در طی دوران حیات همین گنج درونی است که هرگز پایان نمی‌پذیرد‬
‫و بالعکس هرچه از آن برداریم افزون‌تر می‌گردد‪.‬‬
‫این اندیشه که توانگران سعادتمندند چندان مقرون به‌ حقیقتی نیست‪ ،‬ثسسروت از ایسسن حیسسث‬
‫خیلی خوب است که احتیاجات مادی ما را رفع می‌کند ولی از طرف دیگر همیشسسه در معسسرض‬
‫زوال است‪ .‬بنابراین بهتر این است که به‌ثروت با همان چشمی نگاه کنیم که شایسته آن اسسست‬
‫یعنی آن‌ را معبود و مقصود قرار ندهیم‪ .‬بلکه خادم مشتهیات و وسسسیله نیسسل به‌مقاصسد و حوائسسج‬
‫بشماریم‪.‬‬
‫کانون حقیقی سعادت ما در درون رو ح خود ماست آن چه که خارج از وجود ما جای داشته‬
‫باشد پشیزی نمی‌ارزد زیرا که هر لحظه بیم انهدام و فقدان آن می‌رود‪ .‬اعتمساد مسسا به‌شخصسیت‬
‫حقیقی خودمان تنها نگهبان سعادت و آسایش ما است و اگر روزی فرا رسسسد کسسه ایسسن اعتمسساد‬
‫آسمانی از ما سلب گردد‪ ،‬هزاران کان سیم و زر به‌تضمین و حفظ آرامش و امیدواری ما موفسسق‬
‫نخواهد گشت‪.‬‬
‫فصل چهارم‬
‫کبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ‌‬

‫نیکی در خلقت بشر ‪ -‬عشق و دوفستی منبع اصول بزرگ اخلق ییی افس ییت ‪ -‬ی ییک دافس ییتان از‬
‫جنوب آفریقا‬

‫بر این رواق زبرجد نوشتک‌هاند به زر‬

‫رکه جز نکویی اهل رکرم نخواهد ماند‬

‫حافظ‬

‫اگر پیش از پیدایش بشر نقشه‌ ای برای ایجاد او طسسر ح کسسرده بودنسسد محققسم ًا شخصسسیت او در آن‬
‫چنین توصیف شده بود‪» :‬موجود ضعیفی که پس از طسی دوران رشسد و نمسو تبسدیل به‌انسسانی‬
‫کامل می‌گردد و از هر سو با خطرات بی‌پایان دست به‌گریبان می‌شود‪ .‬حسسسد و کینسسه پیوسسسته‬
‫رو ح او را دست‌خوش هجوم خود قرار می‌دهد در دریسسای رنسسج و غسسم غسسوطه‌ورش می‌سسسازد تسسا‬
‫ضعیف است در عرصه تنازع بقا مغلوب می‌گردد و وقتی که قوی شسسد به‌نسسوبه خسسویش ضسسعفا را‬
‫یکند‪.‬‬
‫به‌نابودی محکوم م گ‌‬
‫در تمام عمر با نومیدی‌ها و مشقات فراوان می‌ستیزد و آینده خسسویش را به‌زیسسر ابسسر یسسأس و‬
‫نومیدی تاریک می‌نگرد‪ .‬تنها چیزی که می‌ تواند از این خطرات گوناگون نجاتش بخشد‪ ،‬چراغی‬
‫است که می‌ باید در دست گیرد و ظلمت جاده زندگانی را با نور آن از میان بسسردارد و لجسسرم رو‬
‫به‌سر منزل امید و حقیقت پیش رود‪«.‬‬
‫خوشبختانه پیش از این‌ که او را آفریدند این مشعل فروزنده را نیسسز به‌دسسستش دادنسسد و آن‌را‬
‫»نیکوکاری« نام نهادند‪ .‬همه‌ جا را در برابرش مسدود کردند و در عوض کلیسسدی را کسسه نیکسسی و‬
‫احسان نام داشت به‌دستش سپردند‪.‬‬
‫حس نیکی و نیکوکاری همچون خورشیدی است که بر همه‌جا نورافشانی می‌کند و ضسسعیف‬
‫و قوی‪ ،‬خرد و بزرگ‪ ،‬زن و مرد را از اشعه حیات‌بخش خود کامیاب می‌سازد‪ .‬نبسسوغ و اسسستعداد‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪7۰‬‬

‫طبیعی هرگز به‌جز معدودی را برخوردار نمی‌سسسازد‪ .‬ثسسروت جسسز به‌نسسدرت در خسسانه اشسسخاص را‬
‫نمی‌کوبد و عشق نیز غیر از گاه‌به‌گاه در صحرای دل مردمان خانه نمی‌گیرد‪.‬‬
‫آن‌چه که به‌دست آوردنش برای همه امکان‌پذیر است حس نیکی و احسان است‪ .‬نیکوکاری‬
‫و کرامت هرگز به‌ اختلف جنس‪ ،‬اختلف عقیده‪ ،‬اختلف سن‪ ،‬اختلف قریحسسه و اختلف تمسسول‬
‫نگاه نمی‌کند‪ ،‬ضعیف‌ترین و ناچیزترین اشخاص در برابر آن با قسسوی‌ترین و بزرگ‌تریسسن مسسردان‬
‫برابر است زیرا که در پیشگاه نیکوکاری‪ ،‬دانا و نادان و زن و مرد یکسانند تنها چیزی کسسه بسسرای‬
‫پرورش آن لزم است زمین مناسبی است که این تخم آسمانی در آن جای‌گیر گسسردد و تبسسدیل‬
‫به‌درختی پر برگ و بار شود‪.‬‬
‫***‬
‫نبوغ باطنی برای تقویت و رشد خود احتیاج به‌تربیت دارد‪ .‬قریحه ذاتسسی می‌بایسسد کسه مسسورد‬
‫تحسین و اعجاب قرار گیرد تا به‌حد کمال رسد‪ .‬و ثروت نیز تا وقتی که موجب تحریک و رشک‬
‫و حسد بینندگان نگردد تأثیر مطلوب خویش را ظاهر نمی‌سازد‪.‬‬
‫تنها چیزی که احتیاج به‌ رشد و پرورش ندارد‪ ،‬حس نکوکاری اسسست‪ ،‬زیسسرا کسسه پسساداش ایسسن‬
‫حس در خود آن نهفته است‪.‬‬
‫سؤال این‌که »چه‌گونه می‌توان خوشبخت بود؟« یا این‌که »چه‌گسسونه می‌تسسوان نیکوکسساری را‬
‫به‌ موقع اجرا گذشت؟« غالبم ًا دارای یسسک جسسواب اسسست‪ .‬سسسعادت حقیقسسی عبسسارت از شسسادمانی و‬
‫رضایتی است که در تعقیب یک کار نیک به‌وجود می‌آید و منبع آن نیز برخلف همه در خسسارج‬
‫از وجود نیکی‌ کننده نیست بلکه در قلب و ضمیر و وجدان خود اوست‪.‬‬
‫ولی اشتباه نباید کرد‪ .‬احسانی کسسه بی‌اجسسازه وجسسدان صسورت گیسسرد نسستیجه‌ای به‌جسسز زیسسان‬
‫نمی‌ بخشد‪ .‬ممکن است کسی ظالمی را بر ضد مظلوم کمک کند‪ .‬لیکن این کمسسک‪ ،‬به‌حقیقسست‬
‫نیکی نیست‪ ،‬ضربتی است که بر پای نهسسال وجسسدان وارد می‌آیسسد و آن‌را به‌نگون‌سسساری نزدیسسک‬
‫می‌سازد‪.‬‬
‫احسانی که با عقل و منطق توأم نباشد‪ ،‬چیزی به‌جز بی‌ارادگی و سستی نام نخواهد داشت‪.‬‬
‫همان‌ گونه که در پس آفتاب درخشنده هوایی خوش و رو ح‌پرور به‌وجود می‌آیسسد‪ .‬بسسه دنبسسال‬
‫آن‌ کس که طرف احسان و نیکویی قرار گرفت نسبت به‌احسان کننده علقه و محبتی مخصوص‬
‫احساس می‌کند که پیوسته انتظار جبران آن‌را می‌برد‪ ،‬و شگفت این‌جاست که نیکی کننده نیز‬
‫پس از بار نخستین همواره در جست‌وجوی وسیله‌ای است که بار دیگر کمسسک خسسود را به‌مسسورد‬
‫‪71‬‬
‫‪71‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫اجرا درآورد‪ ،‬زیرا که یک دفعه لذت آن‌را در قلب خویشتن احساس کرده است‪.‬‬
‫عشق گلی است که بر روی شاخه نکوکاری می‌شکفد‪.‬‬
‫وقتی که نیکویی اثر خود را ظاهر ساخت شکوفه محبت نیز آهسته سسسر بسسر می‌زنسد و عطسسر‬
‫بیزی آغاز می‌کند‪.‬‬
‫آن‌گاه این دو حس رو ح‌پرور با یکسسدیگر تشسسریک مسسساعی می‌نماینسسد و بسسرای سسسعادتمندی‬
‫صاحب خود به‌جد و جهد در می‌آیند‪.‬‬
‫نیکوکاری‪ ،‬عشق و نیک‌بختی‪ ،‬هر سه لزم و ملزوم یک‌دیگرند‪ .‬وقتی که نیکویی بسسا محبسست‬
‫توأم شد آفتاب سعادت آغاز درخشیدن کرده است همه می‌دانند که هنگامی کسسه گسسل شسسکفته‬
‫باشد و بهار نیز جلوه‌گری کند‪ ،‬بلبل شیفته‪ ،‬تأملی در نواگری به‌خود راه نمی‌دهد‪.‬‬
‫***‬
‫در هر عصر و زمان‪ .‬عشق تنها فرمانرروای حقیقی قلب بشری بوده است‪.‬‬
‫فرق نمی‌ کند‪ ،‬خواه مسجدی در میان شهر سر بر افرازد و خواه کلیسایی در کنار بیابان سسسر‬
‫بر فلک کشد‪ ،‬خواه بتکده‌ای برپا گردد و خواه خانقاهی به‌جلوه درآید همسسه نظسسر به‌یسسک نقطسسه‬
‫واحد دارند بلبلی که می‌نالد و گلی که لبخند می‌زنسسد‪ ،‬پارسسسایی کسسه سسسر به‌آسسسمان می‌کنسسد و‬
‫بت‌پرستی که چهره بر زمین می‌ساید‪ ،‬ابری که سرشک می‌بسسارد و خورشسسیدی کسسه نورافشسسانی‬
‫ینماید همه از مظاهر عشق‌اند‪ .‬همه اشیاء بی‌جانی هستند که آتش عشق در کانون وجودشان‬ ‫م گ‌‬
‫شعله کشیده و شراره آن سراسر وجودشان را سوخته است محلی که الهه عشسسق در آن خیمسسه‬
‫نزده باشد‪ ،‬به‌جز صحرایی بی‌حاصل نیست‪ .‬آن‌جا که عشق جلوه نکرده باشد‪ ،‬جز اهریمن بسسدی‬
‫و ناپاکی خانه ندارد!‬

‫همک‌هرکس طالب یار است‪ ،‬هچه هشیار و هچه مست‬


‫]‪[ 1‬‬
‫همک‌هجا خانه عشق است هچه مسجد هچه رکنشت‬

‫اگر عشق نبود نیک‌بختی به‌وجود نمی‌آمد و اگر امید سعادت نبود کسی تاب ادامه زندگانی‬
‫نمی‌یافت‪ .‬می‌گویند عشق مخصوص به‌ عده معدودی است چه اشتباه بزرگی! همسسه کسسسی قابسسل‬

‫‪]1‬حافظ‪[.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪72‬‬

‫پذیرفتن عشق است‪ ،‬از خرد تا بزرگ از موحد تا ملحد‪ .‬همه سوخته آتش عشق‌اند‪ ،‬زیرا کسسه تسسا‬
‫عشق شعله بر نیفروزد شراره حقیقسست بیسسرون نمی‌جهسسد‪ .‬عشسسق به‌میهسسن‪ ،‬به‌نیکوکسساری‪ ،‬عشسسق‬
‫به‌حیات‪ ،‬عشق به‌فرزند‪ ،‬عشق به‌مقام و عشق به‌خداوند‪ ،‬این‌ها همه جلوه‌ای چنسسد از جلوه‌هسسای‬
‫بی‌ پایان عشق حقیقی است؟ فلسفه و علمسسا شسعرا و نویسسسندگان‪ ،‬سیاسستمداران و روحسسانیون‪،‬‬
‫مردان عمل و پیروان خواب و خیال همه در یک نقطه شرکت دارند و آن اندیشه عشق است‪.‬‬
‫همه سعی می‌کنند که مظهری از مظاهر آن‌را توصیف نمایند و هر کسسدام از دریچسسه چشسسم‬
‫خویش به‌شرحش قادر آیند‪.‬‬
‫کاترین دوسین در نامه‌ای که به‌رئیس اساقفه میلن می‌نویسسسد چنیسسن می‌گویسسد‪» :‬دوسسست‬
‫بدارید‪ ،‬دوست بدارید و در عین حال فکر کنید که بیش از دوست داشتن نیسسز دیگسسران شسسما را‬
‫دوست می‌داشته‌اند«‪.‬‬

‫آک‌ندم رکه دل به عشق دهی خوش دمی بود‬


‫]‪[1‬‬
‫در رکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!‬

‫سنت آگوستین نیز در یکی از ادعیه خود می‌گوید‪» :‬دوست بداریم تا دوست‌مان بدارند زیرا‬
‫که بی‌نعمت دوستی‪ ،‬عالم به‌جز دوزخی طاقت‌فرسا نیست!‬
‫ضعیف‌ترین افراد با داشتن حس محبت نسبت به‌همه‌چیز می‌تواند به‌مقام قوی‌ترین کسسسان‬
‫ترقی کند‪ .‬عشق به‌ما نیرویی می‌بخشد که حد و حصر ندارد‪.‬‬
‫ما آفریده شده‌ایم برای این‌ که دوست بداریم و در دوستی استوار باشیم‪ .‬لذتی که از دوسسست‬
‫داشتن حاصل می‌ شود وقتی که با لذت حاصله از نیکوکاری و احسان در‌هم آمیزد‪ ،‬موجد همان‬
‫نیک‌ بختی آسمانی است که بشر از آغاز جهان در آتش اشتیاق آن سوخته است‪.‬‬
‫هرگز کسی نمی‌ تواند ما را از داشتن عشق حقیقی منع کند‪ ،‬زیرا که حقیقسست آن از ابتسسدای‬
‫حیات در اعماق قلب‌مان جای گرفته و جز با نابودی ما از آن به‌در نمی‌آید‪» .‬با شیر اندرون شد‬
‫]‪[2‬‬
‫و با جان به‌در رود‪«.‬‬

‫‪]1‬حافظ‪[.‬‬
‫عشق تو در درونم و جان تو در دلم )سعدی([‬ ‫‪ ]2‬با شیر اندرون شد و با جان بدر رود‬
‫‪73‬‬
‫‪73‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫کسانی که در پرتو عشق حقیقی به‌سرچشمه حیات ملکوتی رسیده‌اند فراواننسسد‪ .‬هسسر ورق از‬
‫تاریخ جهان شامل نام کسانی است که سنگ وجودشان در بوته عشق گداخته و از آلودگی‌هسای‬
‫اهریمنی منزه گشته است‪.‬‬
‫دزدان‪ ،‬آدم‌کشان‪ ،‬بدکاران و کینه‌ورزان‪ ،‬این‌ها کسانی هستند که ایسسن آتسسش مقسسدس را در‬
‫قلب خود با آب بغض و حسد خاموش کرده و کورکورانه در راهسی افتاده‌انسد کسه جسز به‌پرتگسساه‬
‫یپذیرد‪.‬‬
‫موحش پایان نم گ‌‬
‫نکوکاران بزرگ عالم‪ ،‬آنانی کسسه در راه سسسعادت هم‌نوعسسان خسسویش از شسسادمانی و آسسسودگی‬
‫شخصی گذشته و سخت‌ترین آلم را بر خود همسسوار سسساخته‌اند؛ آنسسانی کسسه آواره کسسوه و بیابسسان‬
‫شده‌اند تا در قلب دسته‌ای وحشی و خون‌خوار حس نوع‌پرستی و ایمان را رسو‌خ دهنسسد‪ ،‬آنسسانی‬
‫که نام نیک خود را فدا کرده‌اند تا شمع سعادت و نیک‌بختی موجسسودی را از تنسسدباد رسسسوایی و‬
‫تیسسره‌روزی در امسان دارنسسد از جملسسه کسسسانی بوده‌انسسد کسه قلسسب خسسویش را منزلگسه عشسسق و از‬
‫خودگذشتگی قرار داده‌اند‪.‬‬
‫خوب بودن‪ ،‬یعنی لزوم خوبی را احساس کردن‪ ،‬و دوست داشتن‪ ،‬یعنی این خوبی را به‌مورد‬
‫اجرا گذاشتن‪ ،‬زیرا که دو کلمه دوستی و نیکوکاری در فرهنگ زندگانی مترادف‌اند‪.‬‬
‫تنها عشق و دوستی می‌تواند که اندیشه نکوکاری را به‌مرحله عمسسل رسسساند و در قلسسب بشسسر‬
‫چنان قوه عدالت‌خواهی و احسان‌طلبی برانگیزد که تا آن‌را به‌مرحله بسسروز در نیسساورده دسسست از‬
‫کوشش برندارد‪.‬‬
‫باید به بدبینان گفت‪» :‬دوست بدارید و نیکوکار باشید‪ ،‬زیسسرا کسسه تنهسسا به‌دسسستیاری ایسسن دو‬
‫چراغ فروزنده خواهند توانست از ظلمت گمراهی و جهالتی که بر وادی رو ح‌تان مسسستولی شسسده‬
‫است در امان مانید و معنی حیات حقیقی را دریابید‪«.‬‬
‫***‬
‫از سال‌های پیش بشر راهی را که به‌سر منزل سعادت حقیقی منتهسسی می‌شسسود پشسست سسسر‬
‫گذارده و در جهتی به‌راه افتاده است که در منتهای آن به‌جز سنگلخی مهیب و موحش دیسسده‬
‫نمی‌ شود‪ .‬لیکن باید امیدوار بود شاید روزی فرا رسد که وضعیت »جنگ همه بر ضسسد همسسه« از‬
‫میان برود و فرشته عشق و نکوکاری جانشین اهریمن دغا و کینه‌ورزی گردد‪.‬‬
‫محققم ًا این روز چندان دور نخواهد بود‪ ،‬زیرا که هم‌اکنسسون نخسسستین آثسسار آن هویسسدا گشسسته‬
‫است هر قدر که فضایل اجتماعی و تعلیمات بشری به‌مرحله کمال نزدیک شود مسیری کسه مسا‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪7۴‬‬

‫برای خویش انتخاب کرده‌ایم به‌سوی مسیر حقیقی متمایل‌تر می‌گردد‪.‬‬


‫یک‌ روز در هنگام کودکی مقابل میز معلم خسسود نشسسسته بسسودم پیرمسسرد مهربسسان صسسحبت از‬
‫مشاهدات گذشته خود می‌کرد و می‌گفت‪:‬‬
‫بالخره کشتی بزرگی که ما را به‌سوی دمساغه »بسون اسسپرانس )امیسد نیسک(« در آفریقسای‬
‫جنوبی می‌ برد کنار بندرگاه کوچکی ایستاد تا بارگیری کند و مسسسافرین هسسم موقسسع را غنیمسست‬
‫شمرده از کشتی پایین آمدند و به‌اطراف پراکنده شدند‪.‬‬
‫منظره زیبا و خرم اطراف که حکایت از نشاط و آرامش حقیقسسی می‌کسسرد بی‌نهسسایت در مسسن‬
‫مؤثر گردید و در این اثنا یکی از اهالی آمد و با سلمی گرم مرا به‌خانه بزرگسسان ده دعسوت کسسرد‬
‫وقتی که بدان‌ جا رفتم یک لحظه حاضسسرین صسسحبت خسسود را کوتسساه سسساختند و سسسپس مسسرا در‬
‫بهترین جای مجلس نشانیده پذیرایی آغاز نمودند‪.‬‬
‫پس از این‌که مراسم نخستین برگزار شد با لحنی بهت‌آور گفتم‪:‬‬
‫بسی خوش‌وقتم که برای اولین دفعه با کسانی مصادف گردیده‌ام کسه از وضسعیت خویشستن‬
‫رضایت دارند و شکوه‌ای بر زبان نمی‌آورند‪.‬‬
‫آن‌ که پیرتر از همه بود‪ ،‬در جوابم تبسمی کرد و گفت‪:‬‬
‫و بیفزایید که »خوشبختند و چیزی بیش از این آرزو نمی‌کنند« آری آقای من‪ ،‬سال‌هاست‬
‫که ما با همین آرامش زندگانی می‌ کنیم و از سرنوشت خویش راضی هستیم‪ ،‬زیرا که ما اکنسسون‬
‫در تحت تسلط فرماندهی قرار داریم که جملگی به‌حد پرستش بزرگش می‌شماریم‪ .‬مسسا سراسسسر‬
‫شادمانی‌ها و خوشبختی‌ های خویش را مدیون او هستیم‪ ،‬زیرا هم اوست که توانسته است ریشه‬
‫حسد و بغض را از مزرع دل ما به‌در آورد و ما را به‌سر منزل سعادت حقیقی رهبری کند‪.‬‬
‫او به‌ ما تعلیم داده است که ثروت حقیقی تنها در نهاد خود مسسا اسسست و هم‌چنیسسن آمسسوخته‬
‫است که عشق و محبت بزرگ‌ترین حقایق روی زمین است؛ ما بی‌آن‌که به‌سسسعادت بیندیشسسیم‪،‬‬
‫سعادتمندیم‪ ،‬زیرا که سال‌هاست حس رشک و حسد از میان‌مان رخت بربسسسته و مسسا را آسسسوده‬
‫گذاشته است‪.‬‬
‫در نزد ما دیگر خود‌نمایی‌های بیهوده و شسسهوات بی‌جسسا حکم‌فرمسسا نیسسست‪ .‬بسسالعکس هرچسسه‬
‫هست سادگی و صفایی حقیقی است‪ .‬ما این فرمانروای عاقل را می‌ستاییم و هر روز بیش از روز‬
‫پیش در مقابل قوانین و احکامش سر فرود می‌آوریم‪ ،‬زیرا که تنها او لیسساقت حکم‌فرمسسایی مسسا را‬
‫‪75‬‬
‫‪75‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫دارد‪«.‬‬
‫من با لحنی بهت‌آلود و شگفت‌آمیز پرسیدم‪:‬‬
‫نام این فرمانده بزرگ و مقتدر شما چیست؟‬
‫پیرمرد محبوب لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی پاسخ داد‪:‬‬
‫نیکوکاری!‬

‫کبختی‬
‫منابع نی گ‌‬

‫الف‪ -‬خانواده‬

‫ب‪ -‬دوستی و میهن و جامعه‬

‫الف‪ -‬خانواده‬

‫بنی آدم اعضای یکدیگرند‪...‬‬

‫کبخ ییتی خ ییانواده‬


‫خانواده زنجیری افست که ما را ب ب‌هعالم متصل م ب‌یفسازد ‪ -‬نخس ییتین مرحل ییه نی ب‌‬
‫نهای فسعادت افست‪.‬‬ ‫فردی و خانواده بشری ‪ -‬خانواده یکی از کانو ب‌‬

‫هر قدر هم که شخص در میان خانواده‌های محدود و کوچک به‌وجود آمسسده باشسسد پیوسسستگانی‬
‫دارد که با او یک خون و وابسته محسوبند‪.‬‬
‫گویی این پیوستگان هر یک زنجیسسری هسسستند کسه مسا را بسا سسسعادتمندی و خرمسی پیونسد‬
‫می‌دهند و به‌خوشی و شادمانی متصل می‌سازند‪ .‬اگر خانواده هیچ اهمیتی نداشته باشد‪ ،‬همین‬
‫یک نکته که یکی از تأثیرات آن افزایش شخصیت حقیقی ماست برای اثبات عظمتش کافیست‬
‫هنگامی که ما خود را با علقه‌ مندان و دوستدارانی وابسته بینیم‪ ،‬دیگر غمی از تنهایی احسسساس‬
‫نمی‌کنیم‪ .‬زهری را که دست حوادث در کام‌مان فرو می‌ریزد با پادزهر محبت خویشسسان خنسسثی‬
‫می‌سازیم و باری را که روزگار بر دوش‌مان می‌گذارد با دست لطسسف و همراهسسی آنسسان سسسبک‌تر‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪76‬‬

‫می‌نماییم‪.‬‬
‫خانواده بهترین نگاهبان حقیقی قدرت و عظمت اخلقی ماست‪ .‬هنگسسامی کسسه بسسا نسساتوانی و‬
‫ضعف پای به‌عالم می‌ گذاریم این کانون محبت ما را در خود جای می‌دهد و بسسا دسسست پسسر مهسسر‬
‫خویش برای زندگانی آینده آماده می‌سازد‪.‬‬
‫چندی بعد که به‌مرحله رشد و بلوغ رسیدیم دست‌مان را می‌گیرد و با تلقین حس شسسهامت‬
‫و پایداری برای نبرد حیاتی آماده می‌سازد‪ .‬بالخره وقتی نیز که از فشسسار بسسار مشسسقات به‌سسستوه‬
‫آمدیم و بی‌تابانه صدا به‌شکوه برداشتیم به‌مهربسسانی اشسسک نومیسسدی از دیسسدگان‌مان می‌زدایسسد و‬
‫دهان به‌تسلیمان باز می‌کند‪.‬‬
‫کیست که نخستین درس حقیقی مکتب زندگانی را از زبان خانواده نیاموخته باشد؟‬
‫راست است که گاه‌به‌گاه نیز همین کانون مهر و داد‪ ،‬بدل به‌آشیان بغسض و فسساد می‌گسردد‬
‫لیکن باید اقرار کرد که این صفت منحصر به‌خانواده نیست‪ .‬در روی زمین همه‌چیز مخلوطی از‬
‫بد و خوب و زشت و زیباست‪ ،‬در عین نکوکسساری اثسسری از خودپسسسندی و ریسسا در عیسسن خطسسا و‬
‫گمراهی نشانی از پرهیزکاری و تقوی نمودار است و این جاست که بایسسد مطلسسق مثلسسی کسسه بسسا‬
‫وجود مرور زمان هنوز از تازگی و اهمیت خویش نیفتاده و به‌شک و تردید دچار نگشسسته اسسست‪،‬‬
‫گفت که‪:‬‬
‫»در زیر آسمان کبود‪ ،‬هیچ‌چیز کامل نیست‪«.‬‬
‫خوشبختانه همیشه سعادت خانوادگی بالترین محرک علقه و احترام بشری بوده است‪.‬‬
‫آن‌ جایی که این کانون پر فروغ‪ ،‬مورد تهدید تندباد فقر و تیره‌بختی قسسرار می‌گیسسرد قسسدرتی‬
‫بالتر از نیروی انفرادی یعنی قدرت حکسسومت به‌کمسسک می‌رسسسد و آن‌را از ایسسن خطسسر مسسوحش‬
‫می‌رهاند‪ .‬سال‌هاست که رژیم‌های مختلفه سیاسی در روی زمین بسسا یک‌دیگسسر در کشسسمکش و‬
‫جنگ و جدال‌اند و هر روز اختلف جدیدی پیدا می‌کنند‪ .‬لیکن همیسسن کسسه پسسای حفسسظ حلقسسه‬
‫خانواده به‌میان می‌آید‪ .‬همه سعی می‌ کننسد کسه ایسن کسسانون بسسا عظمست را نگاهسداری کننسد و‬
‫به‌وسیله صندوق‌های خیریه و تعلیمات اجباری و صدها کار نظیر این‌ها پیسسران و کودکسسان را از‬
‫تیره‌روزی و فنا نجات بخشند‪.‬‬
‫زمانی که علقه‌مندی به‌ سعادت حقیقی در قضایای ازدواج جانشین طل و نقره گردد‪ ،‬زمانی‬
‫که عمل زناشویی امری مهم‌تر از یک داد و ستد ساده و تسساجرانه به‌شسسمار آیسسد و امسسری عسسادی‬
‫محسوب شود‪ ،‬زمانی که کودکان از آغاز تولد در محیطی مملو از صمیمیت و صفا پرورش یابند‬
‫‪77‬‬
‫‪77‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫و با تربیت صحیحی که مخصوص خانواده فرد است پسسای به‌میسسدان زنسسدگانی گذارنسسد‪ ،‬می‌تسسوان‬
‫امیدوار شد که کدورت‌ها و نفاق‌ های زهرآگین کنونی همه از میان خواهد رفت و چیزی به‌جسسز‬
‫خلوص نیت و صفای اجتماعی باقی نخواهد ماند‪.‬‬
‫امروز عظمت و سعادت یک کشور وابسته به‌تعداد اطفال و پرورش صحیح آن‌هاست‪ .‬دیسسروز‬
‫و پریروز نیز همین‌ طور بود‪ ،‬زیرا که قانون طبیعی تابع تفاوت ازمنه نمی‌شود‪.‬‬
‫اطفال همچنان که باعث ایجاد سعادت پدر و مادرند‪ ،‬موجد استحکام نیروی معنوی خویش‬
‫نیز هستند‪ .‬صفحات تاریخ داستان هزاران ملت را برای ما شر ح می‌دهد که بر اثر نقصان توالد و‬
‫تناسل رو به‌وادی عدم رفته و به‌جز نامی از خود نگذاشته‌اند‪ .‬امروز بر اثسسر مسسسابقه شسسدید دول‬
‫راجع به‌ افزایش قدرت و مقام و مخصوصم ًا حس ملیتاریسم خارج از اندازه آنان‪ ،‬این مسئله بیسسش‬
‫از همیشه کسب اهمیت کرده اسسست‪ .‬مع‌هسسذا چه‌قسسدر جسسای تعجسسب اسسست کسسه هنسسوز بشسسریت‬
‫به‌ حقیقت این معنی پی نبرده و حتی اندازه عادی و ساده آن‌را نیز مورد دقت قرار نداده است‪.‬‬
‫مطابق حسابی که کرده‌اند یک مرد عادی در دوران حیات خود می‌توانسسد ‪ 5,000‬طفسسل بسسه‬
‫وجود آورد‪ ،‬در صورتی که هرگز کسی بیش از سه یا چهسسار طفسسل از او انتظسسار نسسدارد! یسسک زن‬
‫معمولی نیز قادر است که بی‌آن‌که خللی به‌ارکان صسسحت و سسسلمتش وارد آیسسد ‪ 12‬تسسا ‪ 15‬بسسار‬
‫وضع حمل کند و بدبختانه از او نیز در هیچ موقع و مخصوصم ًا امروز‪ ،‬بالتر از ربع و حتی خمس‬
‫این مقدار انتظار نرفته است‪.‬‬
‫با این وصف آیا علت و یا علل نقصان سریع موالید که هم بسسرای سسسعادت خسسانوادگی و هسسم‬
‫قدرت حقیقی ملل در درجه اول اهمیت واقع است‪ ،‬چیست؟‬
‫شاید بزرگ‌ ترین سبب آن مخالفتی باشد که گاهی زن و گاهی مرد و گاهی نیز هر دو درین‬
‫مورد از خود نشان می‌دهند‪ .‬مع‌هذا باز هم نمی‌توان آنان را مقصر شمرد‪ .‬در هسسر عصسسر و زمسسان‬
‫بیش از همه در قرن بیستم و دوره کنسسونی‪ ،‬به‌قسسدری مشسسکلت اقتصسسادی و حیسساتی دامن‌گیسسر‬
‫مردمان شده است که مجال تفکر در امسسور دیگسسر برایشسسان بسساقی نمی‌گسسذارد‪ .‬امسسروز در بعضسسی‬
‫کشورها مردها سعی می‌ کنند که از تشکیل خانواده و ایجاد طفل بگریزند زیرا که عوایسد یسسومیه‬
‫خود را حتی برای امرار معاش شخصی نیز کافی نمی‌بینند‪.‬‬
‫مع‌ هذا درمان این درد بسی آسان است تنها با قواعدی چند می‌توان به‌طوری وسیله راحتی‬
‫افراد را فراهم آورد که بیش از حد انتظار درصدد افزایش نسل برآیند‪.‬‬
‫مادر درین جهان وظیفه‌ای را انجام می‌دهد که هزاران عامل و مأمور از اجرای آن عاجزند‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪78‬‬

‫اندیشه پاداش و اجر آنان به‌ حقیقت اندیشه اجرای عدالت خداوندی است و تنهسسا بسسا اجسسرای‬
‫این عدالت است که بنیاد حقیقی حیات هر کشور استوار خواهد ماند‪.‬‬
‫همه‌چیز می‌میرد و از میان می‌رود لیکن خانواده زنده می‌ماند و ترقی می‌کند‪.‬‬
‫خانواده چیزی است که برخلف افراد تابع مرور زمسسان نمی‌شسسود درختسسانی را کسسه امسسروز در‬
‫جنگل می‌بینید‪ ،‬روز دیگر پژمرده و خشک می‌شوند و شاید هم آن‌ها را از پای دراندازند لیکسسن‬
‫شاخه‌های کوچکی که از اطراف ریشه آن‌ها سر می‌زند‪ ،‬چندی پس از آن به‌حد کمسسال خواهسسد‬
‫رسید و آن وقت به‌جای یک درخت‪ ،‬چندین درخت به‌وجود خواهد آمد و دوباره افسسراد خسسانواده‬
‫را می‌گیرند‪.‬‬

‫ب‪ -‬دوستی‪ ،‬میهن و جامعه‬

‫گر مخیر بکنندم بک‌هیقیامت رکه هچه خواهی‬

‫دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را‬

‫سعدی‬

‫دوفستی و دوفستان‪ ،‬چند فسخن از برزگان درباره یاران مواف ییق‪ ،‬میوهبت‪ ،‬میهین و جیامعه ییا‬
‫خانواده بزرگ بشری‪.‬‬

‫وقتی که قدمی از حد خانواده فراتر نهادیم‪ ،‬نوبت به‌دوستان و یاران می‌رسد و دوسسستداری نیسسز‬
‫امری چنان مهم و خطیر است که به‌هیچ‌وجه پای کمی از علیسسق خسسانوادگی نمی‌آورد و حسستی‬
‫می‌ توان گفت که در بعضی موارد از آن نیز در بزرگی بالتر می‌رود‪ .‬زیرا کسسه محبسست خسسانوادگی‬
‫محدود به‌عده‌ای معین است‪ ،‬در صورتی که دوستی حد و اندازه‌ای برای خود نمی‌شناسد‪.‬‬
‫حس دوستی و صمیمیت از نخستین روز زندگانی در نهاد ما سرشته شده است‪ ،‬گویی قلب‬
‫ما نهالی است که برای پرورش خود احتیاج به‌مزرع محبت دارد‪.‬‬
‫دنیا همچون دریایی ژرف و وسیع است که پایانی برای آن نمی ‌توان دید‪ .‬اگر ما در این بحر‬
‫مواج وسیله‌ ای در دست نداشته که چنگ بدان زینم و از امواج کوه‌پیکر بگریزیسسم‪ ،‬بسسدون شسسک‬
‫‪79‬‬
‫‪79‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫غرقه کام خوف‌انگیز آن خواهیم شد‪ .‬که می‌تواند منکر شود که مهم‌ترین نگاهبانان مسسا در ایسسن‬
‫ژرف‪ ،‬دوستان و یاران‌مان هستند؟‬
‫اگر کمک دوستان و یاران در مصائب زندگانی عامل ما نگردد‪ ،‬حیات جز بسساری کمرشسسکن و‬
‫طاقت‌ فرسا نخواهد بود‪ .‬دوستی درختی است که میوه آن شادمانی و خرمسسی اسسست‪ .‬چه‌قسسدر در‬
‫اشتباهند آنانی که به‌ خیره اره بر پای این درخت پر ثمسسر می‌گذارنسسد و بسسرای سسسود آنسسی‪ ،‬نفسسع‬
‫همیشگی آن را از نظر دور می‌دارند‪.‬‬
‫دوستان مهم‌ ترین نگاهبان امید و اطمینان ما هستند‪ ،‬اگسسر در عرصسسه عسسالم به‌وجسسود یسساری‬
‫موافق پای‌بست نباشیم‪ ،‬چه‌گونه می‌ توانیم که در هنگام خطر قوت قلب خود را حفظ کنیم و از‬
‫پای درنیفیم؟‬
‫نویسندگان و شعرا در هر عصر که بوده‌اند پیوسته از عظمت دوستی سخن رانده‌اند‪ .‬مع‌هسسذا‬
‫متاع دوستداری آن‌قدر گران‌بهاست که هیچ‌یسسک از ایسسن سسسخنان قسسادر به‌توصسسیف آن نیسسست‪.‬‬
‫ارسطو می‌ گوید‪» :‬مقام محبت بسی بالتر از حق و عدالت است«‪ .‬اگر مردمان روی زمین جملسسه‬
‫با بند دوستی پیوند یافته باشند‪ ،‬دیگر لزومی در اجسسرای عسسدل و قضسسا احسسساس نمی‌گسسردد‪ ،‬در‬
‫صورتی که بالعکس اگر همه‌جا دادگستری و انصاف حکم‌فرما باشد‪ ،‬باز تا پای دوستی در میسسان‬
‫نیاید‪ ،‬خرمی و آسودگی به‌معنای حقیقی ظهور نخواهد کرد‪«.‬‬
‫هواس می‌نویسد‪» :‬چه موهبت گران‌بهایی اسسست دوسسستی کسه هیچ‌چیسسز بسسا آن لف برابسسری‬
‫نتواند زد!«‬
‫و در جای دیگر از زبان مناندر‪ ،‬قهرمان داستان خود می‌گوید‪» :‬بگذار که سایه دوست خسسود‬
‫را ببینیم تا زنگ غم از آیینه دل بزدایم و بر جور روزگار لبخند تمسخر زنم!«‬
‫مونتی نیز که دوستی او با بوئتی یکی از عالی‌ترین نمونه‌های محبت بشری است‪ ،‬در موقسسع‬
‫ذکر نام او می‌گوید‪» :‬چه خوشبخت اسست آن‌کسه در عسسالم دوسسستی دارد و به‌کمسسک او مصسائب‬
‫روزگار را به‌آرامی استقبال می‌کند‪ .‬اگر به‌ من بگویند که در بهای عمر ابد‪ ،‬یسسک لحظسسه محبسست‬
‫دوستانت را از دل به‌ در کن خواهم گفت‪» :‬هرگز« زیرا که اگر فرشته الفت و وداد بر ملک وجود‬
‫ما حکمرانی نکند چسان می‌ توان عامَلم را با دوز‌خ فرق گذاشت‪ «.‬سخنان بزرگان درباره دوسسستی‬
‫بسیار فراوانست؛ شاید بتوان گفت که تاکنون نویسنده و شاعری به‌وجسسود نیامسسده اسسست کسسه از‬
‫عظمت دوستی سخن نگفته باشد‪.‬‬
‫دوست خوب همچون آفتابی است که خانه دل ما را با دلجویی‌هسسا و ملطفت‌هسسای خسسویش‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪8۰‬‬

‫روشن می‌ سازد‪ .‬مصاحبی است که بار مناعت و مصائب را در همراهی مسسا به‌دوش می‌گیسسرد و از‬
‫سنگل‌خ‌ها و نشیب‌ها و فرازهای حیات می‌گذراند‪.‬‬
‫محققم ًا در زندگانی هر یک از ما موقعی فرا می‌ رسد که زنجیر پیوند ایمان با گیتی می‌گسلد‬
‫و سراسر امیدهایی که از آغاز شباب در دل داشتیم به‌وادی نیستی می‌گراید‪ ،‬مع‌هذا آن روز نیز‬
‫یاد دوستان فضای ظلمانی خاطرمان را روشن می‌سسسازد و آتسسش ملطفسست و وداد آنسسان کسسانون‬
‫قلب‌مان را فروزنده نگاه می‌دارد‪.‬‬
‫بدبختانه دوست خوب از در و گوهر گران‌بها کمیاب‌تر است و شاید هیچ چیز در عالم مانند‬
‫یافتن یک دوست حقیقی مشکل نباشد‪ ،‬زیرا قاعده طبیعی عالم است که هر چیزی تا کم نشود‬
‫ارزش پیدا نمی‌کند‪.‬‬
‫یکی از بزرگان مشرق می‌گوید‪ :‬به‌من دوستی یک‌دل بسپار و عالم را بگیر‪ ،‬خواهی دید کسسه‬
‫بر همه‌چیز جهان پشت پا خواهم زد و تنها به‌مصاحبت با او خواهم پرداخت!«‬
‫یکی دیگر از نویسندگان غرب در همین باره می‌گوید‪:‬‬
‫»جلوه خورشید بهاری از ورای پرده ابرها‪ ،‬زمزمه جویبار در درون فسسرش چمسسن‪،‬‬
‫آواز دلربای بلبل و لبخند رو ح‌پرور گل‪ ،‬و از همه بالتر عشسسقی دلپسسذیر و کتسسابی‬
‫فر ح‌بخش‪ ،‬این‌ها همه شیرین‌ترین مظاهر شادمانی و سسسعادتند‪ .‬لیکسسن به‌عقیسسده‬
‫من داشتن یک دوست حقیقی از تمام این‌هان جان‌فزاتر و دلویزتر است«‪.‬‬
‫بکوشید تا دوست خوبی برای خود بیابید‪ ،‬لیکن هرگز فرامسسوش نکنیسسد کسسه دوسسست خسسوب‬
‫همچون سیمرغ و کیمیا کمیاب است‪.‬‬
‫اگر روزی موفق شدید که رفیقی به‌دست آورید‪ ،‬دیگر نبایسسد از جسسور روزگسسار گله‌ای داشسسته‬
‫باشید زیرا که تا آسمان نیک‌بختی و سعادت پیش رفته‌اید‪.‬‬
‫***‬
‫از جنبه معنوی‪ ،‬میهن نیز با خانواده چندان فرقی ندارد‪ .‬میهن هر کسی عبسسارت از خسسانه او‬
‫است که فضایش وسیع‌تر و ساکنینش افزون‌تر شده‌اند‪ .‬همان علیقی که ما را با افسسراد خسسانواده‬
‫خویش مربوط می‌سازد‪ ،‬به‌یکایک از افراد کشور خود نیز اتصال می‌بخشد‪ .‬هر یک از مسسا طسوری‬
‫به‌وجود آمده‌ایم که بی‌کمک دیگران قادر به‌حفظ و نگاه‌داری خود نیستیم‪ .‬می‌باید که هر یسسک‬
‫به‌ سهم خود کوشش کنیم و یکی از هزاران موارد احتیاج هم‌نوعان خویش را برآورده سازیم تسسا‬
‫‪81‬‬
‫‪81‬‬ ‫کخبختی در اختیار همه | عشق و نیکوکاری‬
‫نی ب‌‬

‫مجموعم ًا به‌ادامه زندگانی خود توانا گردیم‪.‬‬


‫این اشتراک مقاصد بهترین وسیله ایجاب محبت و علقه مابین افراد یک کشسسور اسسست‪ .‬مسسا‬
‫جملگی در مقابل میهن خویش همان وظیفه‌ای را عهده داریم کسسه کسسودک خردسسسال در برابسسر‬
‫خانواده خود دارد‪.‬‬
‫گذشته ازین این اجبار موجد بزرگ‌ترین شادمانی‌ها و خرمی‌های ما نیز هست‪ ،‬زیرا که تنها‬
‫عشق حقیقی به‌عظمت میهن است که بالترین لذات حیاتی را در قلب ما به‌وجود می‌آورد‪.‬‬
‫احتیاج انکارناپذیری که ما را با افراد کشور خود مربوط می‌سازد بهترین وسیله تأمین رشسسد‬
‫اخلقی خود ما است‪ ،‬آگوست کنت در سلسله مطالب و »فلسفه مثبت« خود می‌گوید‪:‬‬
‫»چه‌ قدر در اشتباه است آن کسی که خود را از حیث علئق و افکسسار و اعمسسال از‬
‫هم‌میهنان خویش بی‌نیاز می‌داند‪ ،‬زیرا این چنین شخص حتی قادر نیست افکسسار‬
‫و مقاصد خود را با کلمات زبانی که به‌هیچ‌وجه مربوط بدو نیست ظسساهر سسسازد و‬
‫به‌سایرین بفهماند«‬
‫این سخن حقیقتی لیتغیر است که هرچه ما داریم مربوط به‌هیئت اجتماع است در صورتی‬
‫که هرچه اجتماع دارد مربوط به ما نیست‪ ،‬ما از پرتو دست‌رنج هیئت اجتماع زندگانی می‌کنیم‬
‫و کلیه مایحتاج خویش را از آنسسان به‌عسساریت می‌گیریسسم‪ .‬در حسسالی کسسه خسسود قسسسمتی حقیسسر از‬
‫احتیاجات عمومی را برآورده نمی‌سازیم‪ .‬در این صورت چه‌گونه می‌توان تصسور کسرد کسه حسستی‬
‫یک لحظه نیز در جریان حیات از هم‌میهنان خسویش بی‌نیسساز باشسیم و نسسسبت به‌آنسسان علقه‌ای‬
‫نشان ندهیم؟‬
‫حس اشتراک منافع عمومی در هر کشور باعث می‌شود که کلیه افراد آن در موقع خطسسر بسسا‬
‫یک‌ دیگر متحد و موافق گردند‪ ،‬و همین قضیه بسی شایان تحسین و خوش‌وقتی اسسست و علسست‬
‫بقاء اقوام به‌شمار می‌رود‪.‬‬
‫گاه‌به‌گاهی آتش جنگ در گوشه و کنار شسسعله برمی‌افسسروزد و سسسیل خسسون بسسر اطسسراف روان‬
‫می‌سازد‪ .‬مع‌هذا می‌باید امیدوار بود زیرا وقایع وحشتناک جنگ مردم را به‌زیبایی صسسلح بیشسستر‬
‫مومن می‌کند و می‌باید امیدوار بود که رفته‌رفته اثر شوم جنگ از دنیا کم شود‪.‬‬
‫تنها چیزی که برای عملی شدن این امید لزم است‪ ،‬این است که هر کشوری آن قدر قوی‬
‫باشد که اندیشه حمله بدان در خاطر دیگران راه نیابد‪ ،‬و همین قضیه تا وقتی که نیسسات حسسسنه‬
‫دول چنان‌که باید به‌اثبات نرسیده است بهترین ضامن صلح و آرامش بشر است‪.‬‬
‫خود را خبشناس‬ ‫‪82‬‬

‫***‬
‫وقتی که از حلقه میهن بگذریم به جسسامعه بشسسری می‌رسسسیم‪ .‬ایسسن حلقه‌هسسا چنسسان بسسه هسسم‬
‫مربوطند که به‌محض گسسسسته شسسدن یکسسی دیگسسری جسسایگزین آن می‌شسسود و اتصسسال را کامسسل‬
‫می‌کند‪.‬‬
‫ما همه همچون نقاطی هستیم که در اطراف خود با دوایری چند احسساطه شسسده‌ایم‪ .‬از میسسان‬
‫این دوائر کوچک‌ تر از همه دایره خانواده است که از شسسمار معسسدودی تجسساوز نمی‌نمایسسد آن‌گسساه‬
‫نوبت به‌دوستان و هم‌میهنان می‌رسد و بالخره سراسر جامعه بشسسری را شسسامل می‌گسسردد‪ .‬ایسسن‬
‫آخرین حد علقه محبت یک انسان است که تمام نسسوع بشسسر را محبسسوب دارد و نسسسبت به‌همسسه‬
‫خوش‌بین باشد‪.‬‬
‫ما موظفیم که هر یک از افراد بشری را ماننسد بسرادر و خسواهر خسود دوسست بسداریم و بسدو‬
‫علقه‌ مند باشیم زیرا که در قاموس خوشبختی کلمه دشمنی داری مفهوم نیسسست‪ .‬قیسسودی کسسه‬
‫اختلف منافع ظاهری دول و مذاهب در میان افسسراد بشسسر ایجسساد کرده‌انسسد‪ ،‬در مقابسسل حقیقسست‬
‫مطلقی که لزوم دوستی نام دارد بسی بی‌دوام و ناپایدار است‪.‬‬
‫نخستین پله نردبان بشریت دوستی میهن است‪ .‬هنگامی که هر یسسک از مسسا خویشسستن را در‬
‫سرنوشت افراد میهن خود ذی‌ علقه دانسسستیم و بسسرای ترقسسی و تکامسسل آن کوشسسیدیم‪ .‬بسسالطبعه‬
‫به‌خانواده بشری نیز علقه‌مند شده و نزدیک گشته‌ایم‪ .‬آن‌وقت درخسسواهیم یسسافت کسسه سسسعادت‬
‫اجتماعی نتیجه عملی و منطقی اتحاد صمیمی ملل مختلف روی زمین است‪.‬‬
‫خانواده‪ ،‬میهن و جامعه این سه اصل بزرگ ارکان ثلثه سعادت و نیک‌بخسستی بشسسریتند کسسه‬
‫باید بدان‌ ها رکن دیگری را که دوسسست نسسام دارد اضسسافه گسسردد‪ .‬روزی کسسه مسسا توانسسستیم حسسس‬
‫صمیمیت و نیک‌خواهی خود را آن‌ قدر توسعه دهیم که این هر چهار را شسسامل گسسردد بلتردیسسد‬
‫هیچ ابر یأس و کدورتی آسمان سعادت و شادمانی‌ها را تاریک نخواهد کرد‪.‬‬

‫پایان‬
‫از همین مترجم منتشر شده است‬

‫نغمه ‌ های شاعرانه‬

‫مجموعب‌های از خبهترین آثار لمارتین‬

‫ترجمه و نگارش‬
‫عالدین شفا‬
‫شجا ا‌‬

‫به ‌ همراه زندگی ‌ نامه نویسنده و شر ح کوتاهی از زندگی و آثار مترجم‪.‬‬

‫‪BertrandRussell.mihanblog.com‬‬
‫‪Farhad_1984@ymail.com‬‬
‫‪Eman.Amini@GMail.com‬‬

‫‪May 2013‬‬

You might also like