مرا با نامت صدا بزن. (Fery - roman@)

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 217

‫پای منودیباتایئ‬

‫توجه‪ :‬این کتاب برای افراد زیر ‪ ۸۱‬سال مناسب نمیباشد‪.‬‬

‫دوست عزیز‪ ،‬این کتاب فقط برای مطالعهی شخص شماست‪ .‬پس از انتشارش در فضای مجازی‪ ،‬جدا پرهیز کنید‪.‬‬

‫پیج اینستاگرام‪@asa_m_cmbyn :‬‬

‫تقدیم با قلبی سرشار از عشق‬

‫به همه کسانی که دوستشان داریم‬

‫تقدیم به عزیزترینم‬

‫(آسا‪.‬م)‬
‫مرا با نامت صدا بزن‬

‫نویسنده‪ :‬آندره آسیمان‬

‫برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬

‫زمستان ‪۷۹۳۱‬‬
‫فهرست‬

‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‬

‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‬

‫فصل سوم‪ :‬سندرم سنکلمنته‬

‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‬


‫فصل اول‬

‫اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‬


‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪6‬‬

‫"بعدا!"‪ ،‬کلمه‪ ،‬صدا‪ ،‬طرز برخورد‪.‬‬

‫تا آن زمان هرگز نشنیده بودم کسی از "بعدا" برای خداحافظی استفاده کند‪ .‬خشن‪ ،‬کوتاه و تحقیرآمیز به نظر‬
‫میآمد‪ ،‬با بیاعتنایی خاصِ مردمی این را میگفت که گویی برایشان مهم نیست شما را دوباره ببینند یا باز هم‬
‫صدایتان را بشنوند‪.‬‬

‫این اولین چیزی است که از او به یاد میآورم‪ ،‬و امروز هنوز هم میتوانم آن کلمه را بشنوم‪ .‬بعدا!‬

‫چشمانم را میبندم‪ ،‬آن کلمه را ادا میکنم و به چندین سال پیش در ایتالیا برمیگردم‪ .‬در جادهی ورودی‬
‫پوشیده از درخت قدم میزنم‪ ،‬او را میبینم که از تاکسی پیاده میشود‪ .‬با پیراهن آبی گشاد‪ ،‬یقهی باز‪ ،‬عینک‬
‫آفتابی و کلاه حصیری‪ .‬یک دفعه به من دست میدهد‪ ،‬کوله پشتیاش را در بغلم میگذارد‪ ،‬چمدانش را از صندوق‬
‫عقب تاکسی برمیدارد و میپرسد آیا پدرم خانه است یا نه‪.‬‬

‫شاید درست همان جا شروع شده باشد و بعد‪ :‬آن پیراهن‪ ،‬آن آستینهای بالا زده‪ ،‬آن پاشنههای گرد پا که‬
‫درون صندلهای کهنه به راحتی بالا و پایین میشد‪ ،‬مشتاق برای امتحان کردن جادهی داغ شنی که به خانهمان‬
‫منتهی میشد‪ ،‬هر گاماش‪ ،‬همه و همه داشتند میپرسیدند‪ :‬کدوم راه به ساحل میره؟‬

‫این هم از‪ ،‬مهمان تابستانیِ امسالمون‪ .‬یه آدم خستهکنندهی دیگه‪.‬‬

‫سپس‪ ،‬تقریبا با بی تفاوتی‪ ،‬و حالا پشت به اتومبیل‪ ،‬دست آزاد خود را تکان میدهد و خطاب به مسافر دیگر‬
‫اتومبیل که احتمالا کرایه تاکسی از ایستگاه را جداگانه حساب کرده بودند‪ ،‬با لحنی بیخیالانه میگوید بعدا! بدون‬
‫هیچ اسمی برای اضافه کردن‪ ،‬بدون هیچ شوخی برای صمیمانهتر کردن فضا موقع خداحافظی‪ .‬هیچ چیز‪ ،‬همان‬
‫یک کلمه را میگوید‪ :‬سریع‪ ،‬خشن و رک‪ .‬یعنی‪ :‬به خودت مربوطه که از رفتارم برَنجی یا نه‪ ،‬او زحمت این‬
‫حرفها را به خودش نمیداد‪.‬‬

‫با خودم گفتم؛ حالا ببین‪ ،‬زمانش که برسه با ما هم همینطور خداحافظی میکنه‪ .‬با لحنی خشن و شتابزده‬
‫میگه‪ :‬بعدا!‬

‫به هر حال‪ ،‬مجبور بودیم شش هفتهی طولانی با او کنار بیاییم‪.‬‬


‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪7‬‬

‫کاملا جا خورده بودم‪ .‬چه آدم گوشت تلخی!‬

‫با این وجود‪ ،‬میتوانستم دوستش داشته باشم‪ .‬از فرق سر تا نوک پایش را‪ .‬بعد‪ ،‬در عرض چند روز‪ ،‬میفهمیدم‬
‫که از او متنفرم‪.‬‬

‫این‪ ،‬همان کسی بود که عکس روی فرم درخواستش از چند ماه قبل‪ ،‬توجهم را جلب کرده و به من نوید علاقه‬
‫در همان نگاه اول را داده بود‪.‬‬

‫پذیرش مهمان در تابستان‪ ،‬روش پدرم بود که از دانشجویان جوان برای بازبینی دستنوشتههایش‪ ،‬قبل از‬
‫انتشارشان کمک بگیرد‪ .‬به مدت شش هفته هر تابستان مجبور بودم اتاق خوابم را تخلیه و به یک اتاق کوچکتر‬
‫در پایین راهرو که زمانی متعلق به پدربزرگم بود‪ ،‬نقل مکان کنم‪ .‬در طول ماههای زمستان‪ ،‬وقتی در شهر بودیم‪،‬‬
‫اتاق به یک انباری و کارگاهی نیمهوقت تبدیل میشد‪ ،‬جایی که شایعه شده بود هنوز هم میشود صدای دندان‬
‫ساییدن پدربزرگ‪ ،‬هم نام من‪ ،‬را در خواب ابدیاش شنید‪ .‬مهمانان تابستانی مجبور به پرداخت هیچ مبلغی نبودند‪،‬‬
‫خانه به طور کامل در اختیارشان بود و اساسا میتوانستند هر کاری که دلشان میخواست انجام دهند‪ ،‬مشروط بر‬
‫اینکه یک ساعت یا زمان بیشتری از وقت خود را صرف کمک به پدرم در مکاتبات و کارهای دفتریاش کنند‪.‬‬
‫آنها بخشی از خانواده شده بودند‪ ،‬و بعد از حدود پانزده سال از انجام این کار‪ ،‬از طرف کسانی که کاملا به‬
‫خانوادهی ما وفادار مانده بودند‪ ،‬بارانی از کارتپستالها و بستههای هدیه دستمان رسیده بود‪ ،‬البته نه تنها در‬
‫کریسمس که در تمام طول سال‪ .‬آنها در سفرشان به اروپا تلاش میکردند به ‪ B۷‬هم سری بزنند‪ .‬یکی دو روز با‬
‫خانواده میآمدند و خاطرات آن روزهایی را که در اینجا گذرانده بودند زنده میکردند‪.‬‬

‫گاهی اوقات دو یا سه نفر مهمانمان بودند‪ ،‬گاهی همسایگان یا خویشاوندان‪ ،‬گاهی همکاران‪ ،‬وکلا‪ ،‬پزشکان‪،‬‬
‫ثروتمندان و افراد مشهوری که در راهِ رفتن به خانههای تابستانیشان به دیدار پدرم میآمدند مهمانمان میشدند‪.‬‬
‫حتی گاهی درب اتاق غذاخوریمان را به روی زوج گردشگری میگشودیم که تعریف ویلای قدیمی را شنیده‬
‫بودند و به آنها اجازه میدادیم دور و اطراف چرخی بزنند و نگاهی بیاندازند و حسابی مشعوف میشدند وقتی‬
‫ازشان میخواستیم با ما غذا بخورند و از خودشان برایمان بگویند‪ ،‬این در حالی بود که به مافالدا‪ ،2‬در دقیقه آخر‬
‫اطلاع داده میشد غذای همیشگی خود را تهیه کند‪ .‬پدرم که درخلوت تودار و خجالتی بود‪ ،‬هیچ چیز را بیش از‬
‫این دوست نداشت که یک متخصص باهوشِ درحال رشد در زمینهی تحصیلی خود‪ ،‬گفتگو را به چند زبان ادامه‬
‫دهد‪ ،‬این در حالی بودکه خورشید داغ تابستانی‪ ،‬بعد از چند لیوان مشروب‪ ،‬یک رخوتِِ عصرگاهی‬

‫‪ 1‬این شهر میتونه ‪ Bordighera‬یا ‪ Bogliasco‬باشه‪.‬‬


‫‪2‬‬
‫‪Mafelda‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪8‬‬

‫غیرقابلاجتنابی را با خود به همراه داشت‪ .‬ما اسمش را مهمانی زجرآور گذاشته بودیم‪-‬و بعد از مدتی‪ ،‬اکثر مهمانان‬
‫شش هفتهای ما هم در این مهمانی شرکت میکردند‪.‬‬

‫شاید خیلی زود پس از ورودش در طول یکی از آن نهارهای کسالتبار شروع شده بود وقتی کنارم نشست و‬
‫متوجه شدم که به رغم رنگ قهوهای روشنی که در طول اقامت کوتاهش در سیسیل در اوایل تابستان پیدا کرده‪،‬‬
‫کف دستانش به همان روشنی و لطافت کف پاها‪ ،‬گلو و پشت ساعدش است‪ ،‬جاهایی که در معرض نور آفتاب‬
‫قرار نگرفته بودند‪ .‬با یک تهمایهی صورتی رنگ؛ به همان براقی و لطافت زیر شکم مارمولک‪ .‬چهرهی خودمانی‪،‬‬
‫محجوب و نابالغش گلگون بود به سرخی چهره یک ورزشکار‪ ،‬یا شاید به سرخی سپیدهدم بعد از شبی طوفانی‪.‬‬
‫اینها‪ ،‬چیزهایی در موردش به من میگفتند‪ ،‬که هیچ وقت نمیخواستم از خودش بپرسم‪.‬‬

‫شاید در ساعتهای بیپایان بعد از نهار شروع شده بود هنگامی که همه در لباس شنا‪ ،‬داخل و خارج از خانه‬
‫پرسه میزدند و همه‪ ،‬در همه جا پراکنده میشدند‪ ،‬در آن لحظات خستهکننده قبل از آنکه کسی بیاید و پیشنهاد‬
‫کند برای شنا به طرف صخرهها برویم‪ .‬بستگان‪ ،‬عموزادگان‪ ،‬همسایگان‪ ،‬دوستان‪ ،‬دوستانِ دوستان‪ ،‬همکاران‪ ،‬یا‬
‫فقط هر کسی که مایل بود درب خانهمان را بزند و بپرسد آیا میتواند از زمین تنیسمان استفاده کند‪-‬به همه برای‬
‫وقتگذرانی و شنا و غذا و‪ ،‬اگر زمان زیادی میماندند‪ ،‬برای استفاده از مهمانخانه خوشآمد میگفتیم‪.‬‬

‫یا شاید در ساحل شروع شده بود‪ .‬یا در زمین تنیس‪ .‬یا اولین باری که با هم‪ ،‬در روز اول ورودش‪ ،‬قدم زدیم‪،‬‬
‫همان وقتی که خواستم خانه و مناطق اطراف را نشانش دهم و‪ ،‬همینطور پیش رفتیم‪ ،‬تا دست آخر توانستم او را‬
‫از دروازه آهنی قدیمی‪ ،‬که رو به زمینهای بیانتها و بایرِ پسکرانهی خلیج داشت‪ ،‬عبور دهم‪ ،‬آنجا مسیر گذر‬
‫ریلهای متروک قطار که خط ‪ B‬را به ‪ N‬متصل میکردند بود‪ .‬در حالی که به درختان زیر آفتاب سوزان نگاه‬
‫میکرد‪ ،‬پرسید‪" :‬یک ایستگاه متروک اینجاها هست؟" احتمالا در تلاش برای اینکه از پسر صاحبخانه سوال مناسبی‬
‫بپرسد‪" .‬نه‪ ،‬هیچ وقت ایستگاهی وجود نداشته‪ ".‬در مورد قطار کنجکاو بود؛ راهآهن زیادی باریک به نظر میرسید‪.‬‬
‫من توضیح دادم که این یک قطار دو واگنهی رویال بوده‪ .‬حالا کولیها آنجا زندگی میکنند‪ .‬از همان زمان که‬
‫مادرم دختر جوانی بوده و تابستانها را اینجا میگذرانده‪،‬آنها آنجا زندگی میکردهاند‪ .‬کولیها دو واگن از ریل‬
‫خارج شده را به سمت خشکی کشیده بودند‪ .‬میخواهی اونها رو ببینی؟ "بعدا‪ .‬شاید‪ ".‬انگار که متوجه این اشتیاق‬
‫نابجا در خودشیرینی کردنم برای خودش شده بود‪ ،‬با بیتفاوتی مودبانهای نشان داد نیازی به لطفم ندارد‪.‬‬

‫اما این رفتارش عذابم داد‪.‬‬


‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪9‬‬

‫درعوض گفت میخواهد حسابی در یکی از بانکهای ‪ B‬افتتاح کند‪ .‬سپس ملاقاتی با مترجم ایتالیاییاش که‬
‫یک ناشر ایتالیایی او را استخدام کرده بود‪ ،‬داشته باشد‪.‬‬

‫تصمیم گرفتم او را با دوچرخه به آنجا ببرم‪.‬‬

‫گفتگویمان هنگام دوچرخه سواری بهتر از زمان پیادهروی نبود‪ .‬در طول راه‪ ،‬برای خوردن چیزی توقف‬
‫کردیم‪ .‬کافه کاملا تاریک و خلوت بود‪ .‬صاحب آنجا‪ ،‬با یک محلول آمونیاک قوی زمین را تمیز کرده بود‪ .‬به‬
‫محض اینکه توانستیم بیرون رفتیم‪ .‬پرندهای تنها‪ ،‬روی یک کاج مدیترانهای نشسته بود و آواز میخواند اما بلافاصله‬
‫صدایش در سر و صدای جیرجیرکها خفه شد‪.‬‬

‫من یک جرعه از بطری بزرگ آب معدنی نوشیدم‪ ،‬بطری را به او دادم‪ ،‬بعد دوباره از آن نوشیدم‪ .‬مقداری‬
‫روی دستم ریختم و صورتم را با آن پاک کردم‪ ،‬انگشتان خیسم را میان موهایم کشیدم‪ .‬آب به قدر کافی سرد‬
‫نبود‪ ،‬داغ هم نبود‪ ،‬و در نهایت تشنگی سر جایش باقی ماند‪.‬‬

‫مردم این اطراف چیکار میکنند؟‬

‫هیچی‪ .‬منتظر میمونند که تابستون تموم بشه‪.‬‬

‫پس زمستونها چیکار میکنند؟‬

‫از جوابی که میخواستم بدهم خندهام گرفت‪ .‬جان کلام را گرفت و گفت‪" :‬به من نگو‪ :‬صبر میکنند تا‬
‫تابستون بیاد‪ ،‬درسته؟"‬

‫خوشم میآمد ذهنم را بخواند‪ .‬او قضیهی مهمانی زجرآور را خیلی زودتر از کسانی که قبل از خودش آمده‬
‫بودند‪ ،‬گرفت‪.‬‬

‫"در واقع‪ ،‬زمستون‪ ،‬اینجا خیلی خاکستری و تاریک میشه‪ .‬ما برای کریسمس میآییم‪ .‬در مواقع دیگه‪ ،‬اینجا‬
‫مثل شهر ارواحه‪".‬‬

‫"و تو کریسمس اینجا به غیر از شاه بلوط برشتن و شراب نوشیدن چه کاری انجام میدی؟"‬

‫داشت شوخی میکرد‪ .‬همان لبخند قبلی را تحویلش دادم‪ .‬او فهمید‪ ،‬چیزی نگفت و ما خندیدیم‪.‬‬

‫پرسید من چه کارهایی میکنم‪ .‬تنیس بازی میکنم‪ ،‬شنا میکنم‪ ،‬شبها بیرون میرم‪ ،‬میدوم‪ ،‬آهنگهامو‬
‫رونویسی میکنم‪ .‬مطالعه میکنم‪.‬‬

‫گفت که خودش هم میدود‪ .‬صبحهای خیلی زود‪ .‬این دور و برها جایی برای دویدن هست؟ در امتداد پارک‬
‫ساحلی بله‪ .‬اگر بخواهی میتونم نشونت بدهم‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫درست زمانی که میخواستم دوباره دوستش داشته باشم‪ ،‬پاسخش همچون خوردن یک سیلی به صورتم بود‪:‬‬
‫"بعدا‪ ،‬شاید‪".‬‬

‫من مطالعه را در آخرِ فهرست علاقهمندیهایم گفته بودم‪ ،‬فکر کردم که‪ ،‬با وجود رفتار خودسرانه و گستاخانه‪-‬‬
‫ای که او تا به حال از خود نشان داده‪ ،‬به نظر میرسد مطالعه آخرین اولویتاش باشد‪ .‬چند ساعت بعد‪ ،‬زمانی که‬
‫به یاد آوردم به تازگی نوشتن کتابی درباره هراکلیت‪ ۷‬را به پایان رسانده و "مطالعه" احتمالا بخش بیاهمیتی از‬
‫زندگیاش نبود‪ ،‬متوجه شدم که میبایست یک سری تکنیکهای عقب نشینی هوشمندانه را اجرا کنم و بگذارم‬
‫بفهمد که در حقیقت علائق من هم مثل او هستند‪ .‬اما آنچه آشفتهام کرده بود این نبود که برای عزیز کردن خود‬
‫به این تکنیکهای عقب نشینی متوسل شده بودم‪ .‬دلیل آشفتگیام شک و تردید ناخوشایندی بود که به جانم‬
‫افتاده بود‪ ،‬اینکه در حین مکالمه عادیمان کنار ریلهای قطار و پس از آن‪ ،‬تمام مدت‪ ،‬بیآنکه در ظاهر نشان‬
‫دهم‪ ،‬بیآنکه حتی بدآن اقرار کنم‪ ،‬تلاش میکردم‪ ،‬و هر بار هم شکست میخوردم‪ ،‬که دل او را به دست آورم‪.‬‬

‫زمانی که‪-‬چون همه بازدیدکنندگان عاشق این ایده بودند‪ -‬پیشنهاد کردم او را به سن جیاکومو‪ 2‬و تا بالای برج‬
‫ناقوسش ببرم‪ ،‬که بدآن لقب برجی که همه برایش میمیرند را داده بودیم‪ ،‬خیلی خوب میدانستم که نباید آنجا‬
‫بروم بیآنکه دست پر برگردم‪ .‬فکر میکردم به راهش میآورم فقط کافیست او را تا آنجا بالا ببرم و بگذارم ببیند‬
‫منظره شهر‪ ،‬دریا و دوردستها را‪ .‬اما نه بعدا!‬

‫اما شاید خیلی دیرتر از چیزی که فکر میکنم‪ ،‬شروع شده بود بیآنکه خود متوجهاش شده باشم‪ .‬تو کسی را‬
‫میبینی‪ ،‬اما واقعا او را نمیبینی‪ ،‬او به انتظار لحظهی کنار رفتن پردهها و دیده شدن نشسته‪ .‬یا به او توجه میکنی‪،‬‬
‫اما هیچ جرقهای زده نمیشود‪ ،‬دل او "گیر" نمیافتد‪ ،‬و قبل از اینکه تو حتی از وجودش آگاه شوی یا از چیزی‬
‫که باعث آشفتگیات شده‪ ،‬شش هفتهای که پیشکشات شده بود‪ ،‬تقریبا گذشته وآن شخص‪ ،‬یا دیگر رفته یا‬
‫همین الان در حال ترک کردن توست‪ ،‬و تو اساسا در تلاشی با چیزی کنار بیایی که برایت ناشناخته است‪ ،‬اما‬
‫هفتهها درست مقابل چشمانت بوده و همهی نشانهها را در خود دارد‪ ،‬نشانههای آنچه وادارت میکند میخواهمت‬
‫را به زبان آوری‪ .‬از خود میپرسی؛ چطور نتوانستم بفهمم؟ من که عشق را با یک نگاه میشناسم‪ ،‬پس چرا حالا‬
‫کاملا درماندهام‪ .‬دلم برای آن لبخند فریبندهای میرفت که هر بار ذهنم را میخواند‪ ،‬به ناگاه روی صورتش نقش‬
‫میبست‪ ،‬و با این حال همهی چیزی که واقعا میخواستم پوست او بود‪ ،‬فقط پوست‪.‬‬

‫‪ Heraclitus 1‬فیلسوف یونانیِ دوران پیش از سقراط‬


‫‪ San Giacomo 2‬روستایی کوهستانی در ایتالیا‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫عصر روز سوم‪ ،‬هنگام صرف شام‪ ،‬همان طور که آخرین کلمات مسیح‪ ۷‬اثر هایدن‪ ،‬که مشغول رونویسیاش‬
‫بودم را توضیح میدادم‪ ،‬حس کردم به من خیره شده‪ .‬آن زمان هفده ساله بودم و جوانترین فردِ جمع حاضر‪،‬‬
‫بنابراین احتمال کمی وجود داشت دیگران به حرفهایم توجهی کنند‪ .‬من عادت داشتم با حداقل لغات ممکن‪،‬‬
‫خلاصه و سریع حرفم را بزنم‪ .‬و این باعث میشد مردم حس کنند که من همیشه دستپاچهام و حرفهایم را‬
‫میخورم‪ .‬بعد از اینکه توضیح درباره رونویسیام را تمام کردم متوجه نگاه مشتاق او که از سمت چپ براندازم‬
‫میکرد شدم‪ .‬نگاهش خجالتم میداد‪ ،‬هیجانزدهام میکرد؛ او آشکارا علاقهمند بود‪-‬او مرا دوست داشت‪ .‬و این‪،‬‬
‫مثل تمام این مدت دشوار به نظر نمیرسید‪ .‬اما وقتی بعد از اتمام حرفم‪ ،‬بالاخره به سمتش چرخیدم تا نگاهی به او‬
‫بیندازم‪ ،‬با یک نگاه خیرهی سرد و یخی مواجه شدم‪-‬نگاهی بیاندازه غیردوستانه و بیرحمانه‪.‬‬

‫این رفتارش کاملا از پا درم آورد‪ .‬من چه گناهی کردم که سزاوار این بودم؟ دلم میخواست دوباره با من‬
‫مهربان باشد‪ ،‬به من لبخند بزند همان طور که چند روز قبل روی ریلهای قطار متروکه اینگونه بود‪ ،‬یا وقتی‪ ،‬همان‬
‫بعد از ظهر برایش توضیح داده بودم که ‪ B‬تنها شهری در ایتالیا است که اتوبوس محلی‪ ،‬که مسیح را با خود میبَرد‪،‬‬
‫در آن توقف نمیکند و به سرعت راهش را ادامه میدهد‪ .2‬او بلافاصله خندید و متوجه این اشارهی مبهم من به‬
‫کتاب کارلو لوی شد‪ .‬از اینکه ذهنمان تا به این اندازه همسو به نظر میرسید خوشم میآمد‪ .‬اینکه چگونه بلافاصله‬
‫دریافتیم که دیگری با چه لغتی بازی میکند اما در آخر از اعتراف به این اتفاق نظر سر باز زدیم‪.‬‬

‫او میخواست همسایهای غد باشد‪ .‬فکر کردم‪ ،‬بهتر که از او دور بمانم‪ .‬اما من واقعا شیفته پوست دستانش شده‬
‫بودم‪ ،‬سینهاش‪ ،‬پاهایش‪ ،‬که هرگز هیچ سطح زبری لمسشان نکرده بود‪-‬و چشمانش‪ ،‬که وقتی نگاه مهرآمیزشان‬
‫به تو میافتاد‪ ،‬برایت بسان معجزهی رستاخیز بود‪ .‬و تو هیچ وقت نمیتوانستی به قدر کافی به چشمانش خیره‬
‫شوی‪ ،‬اما باید نگاهشان میکردی تا بفهمی که چرا نمیتوانی‪.‬‬

‫شاید من هم متقابلا نگاهی شرورانه به او انداختهام‪.‬‬

‫به مدت دو روز مکالمات ما متوقف شد‪.‬‬

‫در بالکن درازی که بین اتاق خوابهایمان مشترک بود و در دوری کامل از هم‪ :‬فقط یک سلام سرسری‪،‬‬
‫صبح بخیر‪ ،‬هوای خوبیه‪ ،‬یا گپی کوتاه‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬بی هیچ توضیحی‪ ،‬همه چیز از سر گرفته شد‪.‬‬

‫‪ The Seven Last Words of Christ 1‬یا هفت کلمه آخر مسیح‪ ،‬یک اثر ارکستر‪ ،‬ساختهی جوزف هایدن (‪ )Joseph Hydn‬آهنگساز اتریشی‪ ،‬به‬
‫مناسبت جشن جمعه خوب‪ ،‬متشکل از هفت قطعه موسیقی به ازای هر یک از هفت کلمه‪.‬‬
‫‪ 2‬کتاب مسیح هرگز به اینجا نرسید‪ ،‬یا مسیح در ابولی )‪ (Eboli‬متوقف ماند‪ ،‬اثر کارلو لوی (‪ )Carlo Levi‬پزشک‪ ،‬نقاش و نویسنده ایتالیایی است که‬
‫در آن خاطرات تبعید دو ساله خود به روستایی در جنوب ایتالیا را در دوران حکومت فاشیستی موسولینی آورده است‪ .‬نام کتاب برگرفته از جمله ضرب المثل‬
‫گونه ایست که مردم آن مناطق تکرار میکردند‪ .‬بدین معنا که نه مسیح و نه پیشگامان تمدن و نه حکومتگران‪ ،‬زحمت درک مشکلات مردم را به خود ندادند‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪12‬‬

‫میخواهی امروز صبح بریم پیادهروی؟ نه‪ ،‬راستش نه‪ .‬خب‪ ،‬پس بیا بریم شنا‪.‬‬

‫امروز‪ ،‬این درد‪ ،‬این اشتیاق آتشین‪ ،‬هیجان شناخت آدمی تازه وارد‪ ،‬وعدهی خوشیهای بند شده به یک تار‬
‫مو‪ ،‬کجفهمی درباره کسانی که شاید به اشتباه شناختمشان و نمیخواهم از دستشان بدهم و میبایست در رفتارم با‬
‫آنها تجدید نظرکنم‪ .‬این نیرنگ نومیدکننده که هر که را میخواهم و مشتاقم او هم مرا بخواهد به چنگ میآورم‪،‬‬
‫این سدهایی که بین خود و جهان قرار دادهام که نه فقط یکی بلکه درهایی تو در تو یکی پس از دیگریاند‪،‬‬
‫اشتیاقم برای رمزی کردن و رمز گشایی کردن از چیزی که از همان ابتدا رمزآلود و پیچیده نبود‪-‬همهی اینها‬
‫تابستانی که الیور به خانه ما آمد‪ ،‬شروع شد‪ .‬آنها برایم برجستهاند بر روی هر ترانهای که آن تابستان شنیدم‪ ،‬در هر‬
‫رمانی که در طول اقامتش یا بعد از آن خواندم‪ ،‬بر هر چیزی با بوی رزماری در بعد از ظهرهای گرم و با صدای‬
‫دیوانه کننده جیرجیرکها‪-‬رایحهها و صداهایی که با آنها بزرگ شده بودم و همه سالهای عمرم میشناختمشان‬
‫ناگهان بخاطر رویدادهای آن تابستان رنگ و بویشان برای همیشه برایم تغییر کرد‪.‬‬

‫یا شاید بعد از اولین هفته اقامتش شروع شده بود‪ ،‬وقتی که هیجان داشتم ببینم او اصلا محلم میگذارد! و او‬
‫نادیدهام نگرفت از این رو میتوانستم به خود اجازه دهم از راه مخصوصم به باغ ببرمش و مجبور نباشم وانمود‬
‫کنم که حضورش برایم مهم نیست‪ .‬اوایل صبحِ اولین روز‪ ،‬همهی راه رفت و برگشت تا ‪ B‬را دویدیم‪ .‬اول صبح‬
‫روز بعد شنا کردیم‪ .‬سپس‪ ،‬صبح روز بعد‪ ،‬دوباره دویدیم‪ .‬مسابقه دادن با ماشین حمل شیر وقتی کارش دیگر تمام‬
‫شده بود را دوست داشتم یا با بقال و نانوا زمانی که آمادهی شروع کسب و کارشان میشدند‪ ،‬پیادهرویِ لب دریا‬
‫و در امتداد پارک ساحلی را دوست داشتم وقتی هنوز هیچ کس آنجا نبود و خانهی ما همچون سرابی دور به نظر‬
‫میرسید‪ .‬خوشم میآمد‪ ،‬وقتی پاهایمان با هم هماهنگ میشدند‪ ،‬چپ با چپ‪ ،‬و در یک زمان به زمین فرود‬
‫میآمدند‪ .‬رد پایمان که در ساحل به جا میماند آرزو میکردم کاش میشد به عقب برگردم‪ ،‬پنهانی‪ ،‬و پایم را‬
‫جایی بگذارم که جای پای او هنوز در ساحل مانده بود‪.‬‬

‫این تناوب دویدن و شنا کردن خیلی ساده "کار همیشگی" او در دبیرستان بود‪ .‬به شوخی پرسیدم که آیا روز‬
‫سبت‪ ۷‬هم این کار را میکند؟ او همیشه ورزش میکرد‪ ،‬حتی وقتی مریض بود؛ اگر مجبور میشد در رختخواب‬
‫ورزش میکرد‪ .‬او گفت که حتی وقتی شب قبل با شخص جدیدی خوابیده باشد‪ ،‬باز هم صبح خیلی زود در فکر‬
‫دویدن است‪ .‬تنها‪ ،‬زمانی ورزش نمیکرد که آنها با هم مشغول بودند‪ .‬وقتی از او دلیلش را پرسیدم پاسخش‪ ،‬که‬
‫به خود قول داده بودم دیگر هرگز او را مجبور به دادن چنین پاسخی نکنم‪ ،‬مثل ضربه جک در جعبه‪ 2‬با همان‬
‫پوزخند شرورانه بر لب‪ ،‬به طرفم پرتاب شد‪" .‬بعدا‪".‬‬

‫‪ Sabbath ۷‬روز تعطیل و نیایش یهودیان (و برخی مسیحیان)‬


‫‪ 2‬اسباببازی جعبهای شکلی که به محض برداشتن دربش آدمکی خندان از آن بیرون میپرد‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫شاید او نفس نفس میزد و نمیخواست بیش از حد حرف بزند یا فقط میخواست روی شنا و دویدناش‬
‫تمرکز کند‪ .‬یا شاید این روشش بود تا مرا وادارد همان کاری را کنم که او میکند‪-‬کاری کاملا بیضرر‪.‬‬

‫اما به ناگاه چیزی در فاصلهای دور در حال سرد و خاموش شدن بود‪ .‬چیزی که در غیرمنتظرهترین لحظات‬
‫آرام و آهسته بینمان خزیده بود‪ .‬درست مثل اینکه او به عمد این کارها را میکرد؛ ضعیفش میکرد‪ ،‬و باز‬
‫ضعیفترش میکرد و سرانجام هر تصویری از دوستی را از بین میبرد‪.‬‬

‫همیشه جوابت را با نگاهی سخت و پولادین میداد‪ .‬یک روز همانطورکه با گیتارم در باغ پشتی کنار استخر‪،‬‬
‫جایی که تبدیل به "میزم" شده بود‪ ،‬تمرین میکردم‪ ،‬و او همان نزدیکیها روی چمن دراز کشیده بود‪ ،‬نگاه‬
‫خیرهاش را روی صورتم حس کردم‪ .‬در حالیکه روی جادستیام تمرکز کرده بودم به من خیره شده بود‪ .‬وقتی‬
‫یکدفعه سر بلند کردم تا ببینم آیا آهنگی که میزدم را دوست داشته یا نه این را دیدم‪ :‬نگاهی بُرّنده و ظالمانه‬
‫همچون یک تیغهی درخشان در لحظهای که قربانی درخشش رد شدنش را میبیند‪ .‬به من لبخندی آرام زد انگار‬
‫میگفت‪ ،‬حالا هیچ دلیلی نداره پنهانش کنم‪.‬‬

‫از او فاصله بگیر‪.‬‬

‫و او احتمالا متوجه منقلب شدنم شده بود و در تلاش برای جبران و دلجویی‪ ،‬شروع به پرسیدن سوالاتی درباره‬
‫گیتار کرد‪ .‬مراقب بودم صریح جوابش را بدهم‪ .‬در همین حال‪ ،‬دیدن تقلای من در پاسخ دادن‪ ،‬مشکوکش کرد‬
‫به اینکه شاید بیش از آنچه داشتم به او میفهماندم در اشتباه بوده‪" .‬زحمت توضیح دادن به خودت نده‪ .‬فقط اون‬
‫آهنگو دوباره بزن‪" ".‬اما من فکر کردم تو از اون بدت میآد‪" ".‬بدم میآد؟ چی باعث شد اینطوری فکرکنی؟"‬
‫یکی به دو کردیم‪" .‬فقط دوباره بزن میشه؟" "همون یکی؟" "همون یکی‪".‬‬

‫بلند شدم و به اتاق نشیمن رفتم‪ ،‬پنجرههای بزرگ فرانسوی را باز گذاشتم تا وقتی آن آهنگ را با پیانو میزنم‬
‫بتواند بشنود‪ .‬او تا نیمهی راه دنبالم آمد و به قاب چوبی پنجره تکیه زد و مدتی به گوش ایستاد‪.‬‬

‫"تو تغییرش دادی‪ .‬این همون آهنگ نیست‪ .‬چی کارش کردی؟"‬

‫"فقط اونو به روشی اجرا کردم که اگر لیست‪ ۷‬ماهرتر شده بود میتونست اونو اینطور اجرا کنه‪".‬‬

‫"فقط دوباره اونو بزن‪ ،‬لطفا!"‬

‫این طرز عصبانی شدنش را دوست داشتم‪ .‬پس دوباره شروع به نواختن قطعه کردم‪.‬‬

‫بعد از مدتی گفت‪" :‬نمیتونم باور کنم که دوباره عوضش کردی‪".‬‬

‫‪ Liszt ۷‬فرانتس لیست‪،‬آهنگساز دوره رمانتیک‪ ،‬نوازنده پیانو‪ ،‬تنظیمکننده‪ ،‬معلم موسیقی‪ ،‬و نویسنده مجارستانی‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫"خب‪ ،‬نه خیلی‪ .‬این درست همون چیزیه که بزونی‪ ۷‬اونو میزد اگر نسخه لیست رو تغییر داده بود‪".‬‬

‫"تو نمیتونی فقط باخ‪ 2‬رو بزنی به روشی که باخ اونو نوشته؟"‬

‫"اما باخ هرگز قطعه رو برای گیتار ننوشته‪ .‬ممکنه حتی اونو برای پیانو ننوشته باشه‪ .‬در حقیقت‪ ،‬ما مطمئن نیستیم‬
‫که اونو اصلا باخ نوشته باشه‪".‬‬

‫"فراموش کن چی گفتم‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬باشه‪ .‬باشه‪ .‬لازم نیست اینطوری ناراحت بشی‪ ".‬حالا نوبت من بود وانمودکنم که بر خلاف میل باطنی‬
‫تسلیمم‪" .‬این همون باخه که من رونویسیش کردم بدون بزونی و لیست‪ .‬این یک باخ خیلی جوانه و قطعه رو به‬
‫برادرش تقدیم کرده‪".‬‬

‫دقیقا میدانستم کدام بخش از قطعه همان اولین بار باید تحت تاثیر قرارش داده باشد‪ .‬و هر بار که آن را‬
‫مینواختم‪ ،‬همچون هدیهای کوچک به او تقدیمش میکردم‪ ،‬چرا که آن قطعه واقعا هدیهای برایش بود‪ ،‬به عنوان‬
‫نشانهی چیزی بسیار زیبا از من‪ ،‬که لازم نبود هیچ نبوغی برای فهمیدنش به خرج دهی‪ .‬و این مرا سر ذوق میآورد‬
‫که قطعهای طولانی برایش اجرا کنم‪ .‬قطعهای فقط برای او‪.‬‬

‫ما برای هم عشوهگری میکردیم‪-‬و او حتما خیلی قبلتر از من نشانهها را تشخیص داده بود‪.‬‬

‫بعدا همان شب در دفتر خاطراتم‪ ،‬نوشتم‪ :‬داشتم اغراق میکردم وقتی گفتم فکر میکردم تو از قطعه بدت‬
‫میآد‪ .‬چیزی که میخواستم بگویم این بود‪ :‬فکر میکردم تو از من بدت میآد‪ .‬امیدوار بودم تو به عکسِ این‬
‫فکر متقاعدم کنی‪-‬و مدتی بعد‪ ،‬تو این کار را کردی‪ .‬چرا فردا صبحش نتوانستم این را باور کنم؟‬

‫پس این کسیه که اون واقعا هست‪ ،‬من این را با خود گفتم بعد از اینکه دیدم چطور از یخ به خورشیدی سوزان‬
‫تغییر کرد‪.‬‬

‫همچنین میتوانستم بپرسم‪ :‬آیا منم به همین شکل تغییر میکنم؟‬

‫پینوشت‪ :‬ما تنها برای یک ساز نوشته نشدهایم؛ نه من و نه تو‪.‬‬

‫چارهای جز این برایم نمانده بود که به خود بقبولانم او آدمی بدقلق و بدبرخورد است و دیگر کاری به کارش‬
‫نداشته باشم‪ .‬اما او دو کلمه گفته بود و همین دو کلمه‪ ،‬با منی که از سر بیتفاوتی برایش لب ورمیچیدم‪ ،‬کاری‬

‫‪ Busoni 1‬فروچو بوزونی‪ ،‬آهنگساز‪ ،‬نوازنده پیانو‪ ،‬آموزگار موسیقی‪ ،‬و رهبر ارکستر ایتالیایی‪.‬‬
‫‪ Bach 2‬یوهان سباستیان باخ‪ ،‬آهنگساز و نوازنده ارگ آلمانی‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫کرد که به خود میگفتم؛ هر قطعهای را برایت خواهم نواخت تا وقتی تو بخواهی متوقفش کنم‪ .‬تا وقتی که این‬
‫زمانی برای عشقبازی باشد‪ ،‬تا وقتی که انگشتانم پاره پاره شوند‪ ،‬چون انجام اینها را برایت دوست دارم‪ ،‬هر‬
‫کاری برایت خواهم کرد فقط یک کلمه بگو‪ ،‬از همان روز اول دوستت داشتم‪ ،‬و دوستت خواهم داشت حتی آن‬
‫زمان که به پیشنهاد مجدد دوستیِ من‪ ،‬دوباره به یخ تبدیل میشوی‪ ،‬هرگز این حرفهایی که با هم زدیم را‬
‫فراموش نخواهم کرد و فراموش نخواهم کرد راههای سادهای که برای بازگرداندن تابستان به قلب زمستان وجود‬
‫دارند را‪.‬‬

‫چیزی که من در آن وعده فراموش کردم در نظرش بگیرم این بود که سردی و بیتفاوتی راههایی هستند برای‬
‫لغو فوری همه قراردادهای صلح و آتشبسی که در شایستهترین لحظات به امضا رسیدهاند‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬آن بعد از ظهر یکشنبهی ماه جولای آمد‪ ،‬خانهی ما ناگهان خالی شد و ما تنها افراد داخل خانه بودیم‪،‬‬
‫آتش دل و رودهام را از هم درید‪-‬چون "آتش" اولین و آسانترین کلمهای بود که بعدا به ذهنم آمد‪ ،‬وقتی همان‬
‫شب هنگام نوشتن در دفتر خاطراتم‪ ،‬تلاش میکردم از این اتفاق سر درآورم‪ .‬منتظر بودم و باز هم منتظر بودم در‬
‫اتاق خوابم‪ ،‬دست و پا بسته به تختم‪ ،‬بهت زده از وحشت و غیب بینیام‪ .‬نه آتش عشق و شهوت‪ ،‬نه یک آتش‬
‫ویرانگر‪ ،‬بلکه چیزی فلجکننده‪ ،‬مثل آتش بمبهای اتمی که اکسیژن اطرافش را میمکد و تو را نفس نفس زنان‬
‫باقی میگذارد چرا که شکمت لگد خورده و خلا همهی بافت زندهی ریهات را از هم دریده و دهانت را خشک‬
‫کرده‪ ،‬و تو امیدواری کسی حرفی بزند‪ ،‬چرا که نمیتوانی حرف بزنی و خدا خدا میکنی کسی تکانت دهد‪،‬‬
‫چون قلبت مسدود شده و آنقدر تند به تپش درآمده که ممکن است تکههای شیشه را قبل از آنکه بگذارد هر چیز‬
‫دیگری در حفرههای باریکش جریان یابد‪ ،‬از دهانت بیرون افکند‪ .‬آتش مثل ترس بود‪ ،‬مثل وحشت و سراسیمگی‪،‬‬
‫مثل یک دقیقه دیگر از این‪ ،‬و من خواهم مرد اگر او درب اتاقم را نزند‪ .‬اما من زودتر از اینکه او اصلا در بزند‬
‫همان دم تکان خوردم‪ .‬یادم مانده بود که پنجرههای فرانسوی را نیمه باز گذاشتهام‪ ،‬و روی تختم دراز کشیده بودم‬
‫فقط با یک لباس شنا‪ .‬تمام بدنم در آتش بود‪ ،‬افروخته در زبانههای آتش و التماسگویان گویی میگفت‪ ،‬لطفا‪،‬‬
‫لطفا‪ ،‬به من بگو اشتباه میکنم‪ ،‬به من بگو که همه این چیزها را تصور کرده و در خیال دیدهام‪ ،‬چون نمیتواند در‬
‫موردت حقیقت داشته باشد‪ ،‬و اگر حقیقت داشته باشد‪ ،‬پس تو بیرحمترین مرد زنده دنیا هستی‪ .‬بعد از ظهر‪ ،‬او‬
‫بالاخره به اتاقم آمد بدون در زدن انگار صدای دعاهای مرا شنیده بود‪ ،‬پرسید که چرا همراه دیگران در ساحل‬
‫نیستم‪ ،‬و تنها جوابی که به ذهنم آمد‪ ،‬اگر چه هرگز نمیتوانستم به خود اجازه به زبان آوردنش را بدهم‪ ،‬این بود‬
‫که میخواستم با تو باشم‪ ،‬الیور‪ .‬با‪ ،‬یا بدون لباس شنا‪ .‬با تو باشم در تختم‪ .‬در تخت تو‪ .‬که در طول ماههای دیگ ِر‬
‫سال تخت من است‪ .‬هر کاری میخواهی با من بکن‪ .‬مرا بپذیر‪ ،‬فقط بپرس آیا من میخواهم و‪ ،‬ببین جوابی را که‬
‫از من خواهی گرفت‪ ،‬فقط نگذار بگویم نه‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪16‬‬

‫و به من بگو رویا نمیدیدم آن شب وقتی صدایی از پاگرد پلههای بیرون اتاقم شنیدم و ناگهان فهمیدم کسی‬
‫در اتاقم بوده‪ ،‬یک نفر پای تختم نشسته بود‪ ،‬فکر میکرد‪ ،‬فکر میکرد‪ ،‬فکر میکرد و در نهایت شروع به بالا‬
‫آمدن از من کرد و بعد رویم دراز کشید‪ ،‬نه در کنارم‪ ،‬بلکه رویم‪ ،‬و من به شکم دراز میکشم‪ ،‬کارش را بینهایت‬
‫دوست داشتم‪ ،‬در عوض به جای اینکه‪ ،‬هر کاری کنم تا نشان دهم از خواب بیدار شدهام یا اجازه دهم خودش‬
‫نظرش عوض شود و بگذارد برود‪ ،‬وانمود کردم در خواب عمیقی هستم‪ ،‬فکرمیکردم‪ ،‬این طور نیست‪ ،‬نمیتواند‬
‫این طور باشد‪ ،‬بهتر است این رویا نباشد‪ ،‬زیرا وقتی چشمانم را بستم‪ ،‬جملاتی که به ذهنم رسیدند‪ ،‬اینها بودند که؛‬
‫این مثل بازگشت به خانه است‪ ،‬مثل بازگشت به خانه بعد از سالها به دور از لِستریگونها‪ ۷‬و تروجانها‪ ،2‬مثل‬
‫بازگشت به خانه به جایی که همه مثل تواَند‪ ،‬جایی که مردم میدانند‪ ،‬آنها فقط میدانند‪-‬بازگشت به خانه مثل‬
‫وقتی که هر چیزی درست سر جای خودش است و تو ناگهان میفهمی هفده سال همهی آنچه که انجام میدادهای‬
‫کلنجار رفتن با ترکیبی اشتباه بوده است‪ .‬این موقع بود که تصمیم گرفتم پیامم را برسانم بدون جم خوردن‪ ،‬بدون‬
‫تکان دادن حتی یک عضله کوچک در بدنم‪ ،‬این موقع بود که حاضر بودم تسلیم شوم اگر تو وادارم میکردی‪،‬‬
‫من که قبلا تسلیم شده بودم‪ ،‬از آنِ تو بود‪ ،‬همه چیز مال تو بود‪ ،‬ولی تو ناگهان رفتی و هر چند کاملا منطقی به نظر‬
‫میآمد که رویایی بیش نباشد‪ ،‬با این حال پذیرفتم همه آن چیزی که از آن روز به بعد میخواستم این بود که با‬
‫تو‪ ،‬درست همان کاری را انجام دهم که تو در خوابم کرده بودی‪.‬‬

‫روز بعد تنیس بازی کردیم‪ ،‬حین استراحت‪ ،‬وقتی در حال نوشیدن لیموناد مافلدا بودیم‪ ،‬او دست آزادش را‬
‫دورم حلقه کرد و بعد شست و چهار انگشتش را به آرامی روی شانهام فشرد به تقلید از ماساژی دوستانه‪-‬همه چیز‬
‫خیلی صمیمانه بود‪ .‬اما من چنان مسحور شده بودم که خود را با پیچ و تابی تند از تماس دستش آزاد کردم‪ ،‬چون‬
‫اگر یک لحظه بیشتر ادامه پیدا میکرد وا میرفتم مثل اسباب بازیهای کوچک چوبی که پاهای دراز لَنگانشان‬
‫به محض لمس فنر‪ ،‬فرو میریزد‪ .‬یکه خورد‪ ،‬عذرخواهی کرد و پرسید آیا "عصب یا همچین چیزی" را فشار‬
‫داده‪-‬قصد صدمه زدن به مرا نداشت‪ .‬اگر گمان میکرد که به من صدمه زده یا به روش نادرستی لمسم کرده حتما‬
‫احساس ناراحتی و شرمندگی میکرد‪ .‬آخرین چیزی که میخواستم این بود که دلسردش کنم‪ .‬با این حال‪ ،‬چیزی‬
‫شبیه این از دهانم پرید‪" ،‬درد نداشت" و موضوع میتوانست همینجا درز گرفته شود‪ .‬اما حس کردم که اگر درد‪،‬‬
‫دلیل نشان دادن چنین عکس العملی نبود پس چه توضیح دیگری برای شانه خالی کردن از زیر دستش آن هم به‬

‫‪ Laestrygonian 1‬قبیلهای از غولهای آدمخوار‪،‬که اُدیسه‪ ،‬شخصیت اصلی ادیسهی هومر‪ ،‬در سفر بازگشتش به خانه به آنها بر میخورَد و بسیاری از‬
‫مردان و کشتیهایش را در مواجه با آنها از دست میدهد‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫‪ Trojan‬اشار به جنگ تروآ‪ ،‬که در آن پس از ‪ ۷1‬سال به طول انجامیدن جنگ‪ ،‬یونانیها به پیشنهاد اُدیسه‪ ،‬اسبی چوبی (با ‪ ۹1‬مرد جنگیِ پنهان در‬
‫آن) ساختند و مردم تروآ با این تصور که پیروز میدان شدهاند و آن اسب غولپیکر‪ ،‬هدیهای از طرف یونانیهاست‪ ،‬آن را به داخل شهر بردند‪ .‬شب هنگام‬
‫یونانیها به داخل شهر ریخته‪ ،‬و همه را یا کشته یا به بردگی گرفتند‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪17‬‬

‫چنین تندی در مقابل دوستانم داشتم؟ بنابراین ادای کسی که خیلی خسته است را درآوردم‪ ،‬اما در پنهان کردن‬
‫شکلک درد شکست خوردم‪.‬‬

‫اصلا به این موضوع دقت نکردم که وقتی او لمسم کرد آنچه کاملا مرا به هم ریخته بود دقیقا همان چیزی بود‬
‫که یک فرد باکره را وقتی برای اولین بار توسط کسی که دوستش دارد لمس میشود‪ ،‬وحشت زده میکند‪ :‬او‬
‫شور و حرارت درونشان را بیدار میکند و حسی را برمیانگیزد که آنها هرگز نمیدانستند وجود داشته و بسیار‬
‫قویتر است از لذتهای آزاردهندهای که در تنهاییشان بدآن خو گرفته بودند‪.‬‬

‫او بخاطر واکنشم هنوز شوکه به نظر میرسید اما داشت طوری وانمود میکرد که درد شانهام را باور کرده‪،‬‬
‫همانطور که من تظاهر به پنهان درد میکردم‪ .‬میخواست بگذارد از این وضعیت خلاص شوم و وانمود میکرد‬
‫کوچکترین اطلاعی از نکات ظریف واکنش من ندارد‪ .‬همانطور که بعدها فهمیدم‪ ،‬با علم به اینکه او بیشک‬
‫توانایی شگرفی در تفکیک اشارات ضد و نقیض داشت‪ ،‬تردید ندارم همان موقع حتما به چیزی شک کرده بود‪.‬‬
‫"بیا اینجا‪ ،‬بذار درستش کنم‪ ".‬داشت امتحانم میکرد و شروع به ماساژ شانهام کرد‪ .‬جلوی دیگران به من گفت‪:‬‬
‫"ریلکس باش‪" ".‬اما من ریلکسم‪" ".‬تو به اندازه این نیمکت سفتی‪ ".‬او به مارزیا‪ ،‬یکی از دخترهایی که به ما‬
‫نزدیکتر بود‪ ،‬گفت‪" :‬ببین‪ ،‬اینجا کاملا گرفته‪ ".‬دستهای مارزیا را پشتم حس کردم‪ .‬خطاب به او گفت‪" :‬اینجا‪"،‬‬
‫و در همان حال کف دست صاف او را محکم پشتم میفشرد‪ .‬گفت‪" :‬حسش میکنی؟ اون باید بیشتر ریلکس‬
‫باشه" مارزیا تکرار کرد‪" :‬تو باید بیشتر ریلکس باشی‪".‬‬

‫شاید‪ ،‬در این مورد‪ ،‬مانند همه موارد دیگر‪ ،‬نمیدانستم باید چگونه رمزی صحبت کنم‪ ،‬در واقع اصلا نمیدانستم‬
‫چگونه صحبت کنم‪ .‬احساس میکردم همچون فردی کر و لالم که حتی نمیتواند از زبان اشاره استفاده کند‪.‬‬
‫برای اینکه نتواند ذهنم را بخواند تته پته کنان همه جور چیزی به زبان آوردم‪ .‬این نهایتِ رمزی کاریام بود‪ .‬تا‬
‫جایی که نفس داشتم یک ریز حرف میزدم و کمابیش توانستم از پسش برآیم‪ .‬در غیر این صورت‪ ،‬سکوت‬
‫بینمان احتملا میتوانست رازم را برملا کند‪ ،‬برای همین بود که هر چیزی‪ ،‬حتی چرند پراندن‪ ،‬بهتر از سکوت بود‪.‬‬
‫سکوت میتوانست مرا لو دهد‪ ،‬اما آنچه بیبرو برگرد مرا لو میداد حتی بیشتر از سکوت‪ ،‬درگیری با خودم برای‬
‫مخفی نگه داشتن رازم در مقابل دیگران بود‪.‬‬

‫یاس و نومیدی که سراغم آمده بود احتمالا به چهرهام حالتی مابین بیقراری و خشمی خاموش داده بود‪ .‬و او‬
‫احتمالا اشتباه برداشتش کرده بود همانطور که من هم از آنچه در ذهن او جریان داشت اصلا خبر نداشتم‪.‬‬

‫شاید به دلایل مشابهِ این بود که هر بار نگاهم میکرد از او رو بر میگرداندم‪ :‬برای پنهان کردن فشار ناشی از‬
‫شرمندگیام‪ .‬و این حتی به ذهنم خطور نمیکرد که شاید او متوجه کنارهگیریهای زننده من شود و با نگاهی‬
‫غیردوستانه گاه و بیگاه تلافیشان کند‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪18‬‬

‫اما آنچه امیدوار بودم او در واکنش بیش از حدم نسبت به تماس دستش بدآن توجه نکرده باشد‪ ،‬چیز دیگری‬
‫بود‪ .‬قبل از پس زدنش‪ ،‬میدانستم تسلیم دستش شده و تقریبا درون دستش لَم داده بودم‪ ،‬گویی میخواهم بگویم‪،‬‬
‫توقف نکن‪-‬همانطور که شنیده بودم بزرگترها اغلب اوقات وقتی کسی از پشت سر‪ ،‬شانههایشان را ماساژ می‪-‬‬
‫دهد‪ ،‬این را میگویند‪ .‬آیا متوجه شده بود که من آماده بودم نه فقط برای تسلیم شدن بلکه برای به قالب بدن او‬
‫درآمدن؟‬

‫و این احساسی بود که آن شب به دفتر خاطراتم بردم‪ :‬آن را "سستی" نامیدم‪ .‬چرا سست شده بودم؟ و آیا‬
‫میتواند به همین راحتی اتفاق بیافتد؟ فقط کافیست بگذارم او لمسم کند و بعد کاملا بیحرکت و ناتوان میشوم؟‬
‫آیا منظور مردم از شهوانی شدن همین است؟‬

‫و چرا نتوانستم نشانش دهم که چه راحت شهوتم برانگیخته شده؟ چون از اتفاقی که بعدش ممکن بود بیافتد‬
‫میترسیدم؟ یا میترسیدم به من بخندد‪ ،‬به همه بگوید‪ ،‬یا همه چیز را به بهانه اینکه من جوانتر از آنم که بدانم‬
‫دارم چه میکنم‪ ،‬نادیده بگیرد؟ یا به این دلیل بود که اگر او هر اندازه بیشتر مشکوک میشد‪ ،‬به انجامش بیشتر‬
‫وسوسه میشد؟که البته هر کسی به این مسئله مشکوک باشد‪ ،‬الزاما طرز فکر مشابهای خواهد داشت‪ .‬آیا می‪-‬‬
‫خواستم انجامش دهد؟ یا یک عمر آرزو به دل ماندن را ترجیح میدادم فقط اگر هر دو با هم این بازی تنیس‬
‫کوچولو را ادامه میدادیم‪ :‬ندانستن‪ ،‬اصلا ندانستن‪ ،‬اصلا و ابدا ندانستن؟ فقط ساکت باش‪ ،‬هیچی نگو‪ ،‬و اگر‬
‫نمیتوانی بگویی "بله"‪ ،‬نگو "نه"‪ ،‬بگو "بعدا"‪ .‬آیا این روشی است که مردم میگویند "شاید" وقتی منظورشان‬
‫"بله" است؟ اما من انتظار دارم تو فکرکنی این به معنی "نه" است وقتی همه رفتارهایم واقعا معنی نه را میدهند‪،‬‬
‫خواهش میکنم‪ ،‬فقط یک بار دیگر از من بپرس‪ ،‬و یک بار دیگر بعد از آن‪.‬‬

‫من به عقب نگاه میکنم به آن تابستان و نمیتوانم باور کنم که به رغم همه تلاشهایم برای زندگی با "آتش"‬
‫و "سستی"‪ ،‬زندگی باز هم لحظات فوقالعادهای به ما پیشکش میکرد‪ .‬ایتالیا‪ .‬تابستان‪ .‬صدای جیرجیرکها در‬
‫اوایل بعد از ظهر‪ .‬اتاق من‪ .‬اتاق او‪ .‬بالکنمان که نمایی از همه جهان داشت‪ .‬نسیم ملایم که عطر بردمیده از باغمان‬
‫را تا پلههای اتاقم بالا میکشید‪ .‬آن تابستان فهمیدم که عاشق ماهیگیرم‪ .‬زیرا او عاشقش بود‪ .‬عاشق دویدنم‪ .‬زیرا‬
‫او عاشقش بود‪ .‬عاشق اختاپوسم‪ .‬عاشق هراکلیت‪ ،‬عاشق تریستان‪ .۷‬آن تابستان میتوانستم آواز پرندهای را بشنوم‪،‬‬
‫گیاهی را بو بکشم‪ ،‬در روزهای گرم آفتابی بالا رفتن مه از زیر پاهایم را حس کنم‪ ،‬زیرا همهی حواسم همیشه‬
‫هوشیار بودند و میتوانستند ناخودآگاه هر آنچه را که به سمتشان سرازیر میشدند‪ ،‬بیابند‪.‬‬

‫میتوانستم همهی این چیزها را انکارکنم‪-‬اینکه دلم پر میکشید برای لمس کردن زانوان و دستانش وقتی در‬
‫آفتاب با گیرایی چشمگیر و کم نظیری میدرخشیدند؛ اینکه عاشق این بودم که چطور شلوارک سفید تنیسش‬
‫مدام خاکی و لکهدار میشد‪ ،‬و در نهایت وقتی هفتهها آن را پوشید‪ ،‬به رنگ پوستش درآمد؛ اینکه موهایش‪ ،‬که‬

‫‪ Tristan 1‬افسانه تریستان و ایزولت‪ ،‬عاشقانهای غمانگیز و روایتگر عشق نامشروع میان تریستان‪ ،‬شوالیه کورنیش و ایزولت شاهزاده ایرلندی ست‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪19‬‬

‫روز به روز روشنتر میشد‪ ،‬قبل از برآمدن خورشید خود بسان خورشیدی درخشان بودند؛ اینکه پیراهن آبی گل‬
‫و گشادش‪ ،‬گشادتر و بادکردهتر میشد وقتی آن را در روزهای بادی در حیاط استخردار میپوشید‪ ،‬پیراهنی که‬
‫قول داده بود عطر تن و عرقش را که مرا سخت به فکر او وا میداشت به سویم آورد‪ .‬همه اینها را میتوانستم‬
‫انکار کنم‪ .‬و بعد انکارهایم را باور کنم‪.‬‬

‫اما این گردنبند طلا و ستاره داوود همراه با یک نشان دعای طلایی بر گردنش بود که به من گفت اینجا چیزی‬
‫گیراتر از هر آنچه من از او میخواستم وجود دارد‪ ،‬چرا که این‪ ،‬ما را به هم پیوند میداد‪ ،‬در حالیکه همه چیز‬
‫دست به دست هم داده بودند تا از ما دو موجود کاملا متمایز بسازند‪ ،‬این دست کم فراسوی همه تفاوتها بود‪ .‬من‬
‫ستارهاش را تقریبا بلافاصله دیدم‪ ،‬در همان اولین روز اقامتش با ما‪ .‬و از آن لحظه به بعد بیآنکه کوچکترین امیدی‬
‫در یافتن راههایی برای دوست نداشتن او داشته باشم‪ ،‬میدانستم آنچه مرا سردرگم و خواهان دوستی او ساخته‪،‬‬
‫بزرگتر است از هر چیز دیگری که هر کداممان میتوانست از دیگری بخواهد‪ ،‬چیزی بزرگتر و البته بهتر از‬
‫روح او‪ ،‬جسم من‪ ،‬یا خود جهان خاکی‪ .‬نگاه کردن به گردنش با آن ستاره و آن نشان دعا مثل نگاه کردن به‬
‫چیزی بود بی پایان‪ ،‬موروثی و جاویدان در من‪ ،‬در او‪ ،‬در هر دویمان‪ ،‬چیزی که التماس میکرد دوباره و دوباره‬
‫شعلهور شود و از خواب هزار سالهاش باز آید‪.‬‬

‫اما اینجا چیزی گیجم کرده بود‪ ،‬اینکه به نظر نمیرسید برای او مهم باشد یا متوجه باشد که من هم یکی از‬
‫آنها را دارم‪ .‬درست همانطور که احتمالا برایش مهم نبود یا متوجه نبود که هر بار چشمانم به لباس شنای او‬
‫میافتاد‪ ،‬سعی میکردم خطوط چیزی را تشخیص دهم که ما را برادران در صحرا میکرد‪.۷‬‬

‫به استثنای خانواده من‪ ،‬او به احتمال زیاد تنها یهودی بود که پایش را در ‪ B‬نهاده بود‪ .‬اما بر خلاف ما او اجازه‬
‫داد تو از همان ابتدا نشان یهودش را ببینی‪ .‬ما یهودیهایِ تویِ چشمی نبودیم‪ .‬ما نشان یهود را‪ ،‬همانطور که مردم‬
‫تقریبا در همه جای جهان چنین میکنند‪ :‬زیر پیراهن میپوشیم‪ ،‬نه برای پنهان کردنش‪ ،‬بلکه برای سپردنش در‬
‫جایی امن‪" .‬یهودیان محافظهکار" تکه کلام مادرم بود‪ .‬دیدن اینکه کسی یهودیتش را روی گردنش جار بزند‪،‬‬
‫مثل الیور وقتی یکی از دوچرخههایمان را گرفت و با پیراهن یقه بازش به شهر رفت‪ ،‬ما را شوکه کرد و به ما‬
‫فهماند که ما هم میتوانیم چنین کنیم و آب از آب تکان نخورد‪ .‬چند بار سعی کردم از او تقلید کنم‪ .‬اما من کمرو‬
‫بودم و نگران قضاوت دیگران‪ ،‬انگار که برهنه به شهر قدم گذاشته بودم‪ .‬میخواستم تلاش کنم به یهودی بودنم‬
‫ببالم اما بجایش‪ ،‬شوقی خفه درونم جاری میشد که بیشتر از شرمی سرکوب شده میآمد تا از غرور‪ .‬اما او نه‪ .‬به‬
‫این معنا نبود که او هرگز درباره یهودی بودن یا زندگی یهودیان در کشوری کاتولیک فکر نکرده باشد‪ .‬گاهی‬
‫در آن بعد از ظهرهای طولانی فقط از این موضوع صحبت میکردیم‪ ،‬وقتی هر دویمان میتوانستیم کار را کنار‬
‫گذاشته و از گپ زدن لذت ببریم‪ ،‬در حالی که همه اهل خانه و مهمانان چند ساعتی برای استراحت به اتاقهای‬

‫‪ ۷‬اشاره دارد به آلت تناسلی ختنه شده که از رسوم یهودیان است و نشان از پیوند مذهبیِ بین آن دو دارد‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪21‬‬

‫خواب میرفتند‪ .‬او به قدر کافی در شهرهای کوچک نیوانگلند‪ ۷‬زندگی کرده بود تا بداند شبیه یک یهودی‬
‫عجیب و غریب بودن‪ ،‬چه حسی دارد‪ .‬اما یهودیت هرگز او را نگران نکرده بود آنقدری که مرا آزار داده بود‪ .‬از‬
‫نظر او این موضوع‪ ،‬یک نگرانی همیشگی و پیچیده برای خودش و جهان نبود‪ .‬او حتی به پیمان سرّی رستگاری‬
‫یهودیان نپیوسته بود‪ .‬و شاید به همین دلیل بود که بخاطر یهودی بودنش احساس ناراحتی نمیکرد‪ .‬و مدام در پی‬
‫خردهگیری از مذهب نبود‪ ،‬به مذهب به عنوان امری مزاحم که باید شرش را کَند نگاه نمیکرد‪ ،‬مثل زخمهایی‬
‫که بچهها از روی بدنشان میکَنند و آرزو میکنند حتی اثری ازشان باقی نماند‪ .‬او با یهودی بودن حالش خوب‬
‫بود‪ .‬با خودش حالش خوب بود‪ ،‬همینطور با بدنش حالش خوب بود‪ ،‬با ظاهرش‪ ،‬با پشت دستی زدن مسخرهاش‬
‫هنگام تنیس‪ ،‬با سلیقهاش در انتخاب کتاب‪ ،‬موسیقی‪ ،‬فیلم‪ ،‬دوست‪ .‬او با گم شدن قلم گرانقیمت مانت بلانک‪ 2‬هم‬
‫حالش خوب بود‪" .‬میتونم یکی دیگه درست مثل اون بخرم‪ ".‬او با انتقاد هم حالش خوب بود‪ .‬او به پدرم چند‬
‫صفحه نشان داد و به نوشتههایش میبالید‪ .‬پدر به او گفت که دیدگاهش درباره هراکلیت استادانه است‪ ،‬اما نیاز به‬
‫اثبات دارد‪ ،‬لازم است ماهیت متناقض تفکر فیلسوف را بپذیرد‪ ،‬نه اینکه با توضیحی ساده از کنارش بگذرد‪ .‬او با‬
‫اثبات چیزها حالش خوب بود‪ .‬او با تناقض حالش خوب بود‪ .‬او به میز کار برگشته بود‪-‬با میز کار حالش خوب‬
‫بود‪ .‬او عمهی جوان مرا به یک گردش شبانهی دو نفره با قایق موتوریمان دعوت کرد‪ .‬عمه پیشنهادش را نپذیرفت‪.‬‬
‫مشکلی نبود‪ .‬چند روز بعد از آن دوباره تلاش کرد‪ ،‬او دوباره نپذیرفت و دوباره این را به شوخی گرفت‪ .‬عمه هم‬
‫با او حالش خوب بود‪ ،‬و اگر یک هفته دیگر را با ما سپری میکرد‪ ،‬احتمالا در‪ ،‬رفتن به دریا برای یک گردش‬
‫شبانه که میتوانست به راحتی تا دم صبح طول بکشد هم مشکلی نبود‪.‬‬

‫فقط یک بار در طول چند روز اول اقامتش حس کردم که این جوان بیست و چهار سالهی خودسر اما خوش‬
‫برخورد‪ ،‬آرام‪ ،‬لجباز‪ ،‬خونسرد‪ ،‬متین و بسیار بیپروا که با خیلی چیزها در زندگیاش حالش خوب بود‪ ،‬در‬
‫حقیقت‪ ،‬یک قاضی کاملا آگاه‪ ،‬منصف و هوشیار نسبت به شخصیت آدمها و موقعیتها است‪ .‬هیچ یک از کارهایی‬
‫که میکرد یا حرفهایی که میزد بدون برنامهریزی قبلی نبودند‪ .‬او همه را میدید‪ ،‬اما همه را موشکافانه میدید به‬
‫این دلیل که اولین چیزی که در مردم به دنبالش بود همان چیزی بود که در خودش دیده بود و شاید دلش‬
‫نمیخواست دیگران آن را ببیند‪ .‬او‪ ،‬بطوریکه مادرم با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شده بود‪ ،‬پوکر بازی‬
‫قهار بود که دو شب در هفته یا بیشتر برای "چند دست بازی" به شهر میرفت‪ .‬به همین دلیل بود که‪ ،‬برای سورپرایز‬
‫کامل ما‪ ،‬اصرار به باز کردن حساب بانکی در همان اولین روز ورودش داشت‪ .‬هیچ یک از مهمانان تابستانی‬
‫خانهی ما تا آن زمان حساب بانکی محلی نداشتند‪ .‬بیشترشان حتی یک پنی هم نداشتند‪.‬‬

‫و این‪ ،‬زمانی اتفاق افتاد که پدرم برای نهار روزنامهنگاری که در جوانی تفننی فلسفه کار میکرد‪ ،‬را دعوت‬
‫کرده بود و او میخواست نشان دهد‪ ،‬با وجود اینکه هرگز درباره هراکلیت ننوشته‪ ،‬هنوز هم میتواند در مورد هر‬

‫‪ NewEngland 1‬بخش شمال شرقی ایالات متحده متشکل از شش ایالت‪.‬‬


‫‪2‬‬
‫‪Mont Blanc‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪21‬‬

‫موضوعی اظهار نظر کند‪ .‬او و الیور از هم خوششان نیامد‪ .‬پس از رفتنش‪ ،‬پدرم گفت‪" :‬یک مرد شوخ طبع و البته‬
‫بسیار زیرک" "واقعا اینطوری فکر میکنی‪ ،‬پروفسور؟" الیور حرف پدر را قطع کرد‪ ،‬و نمیدانست پدرم‪ ،‬در حالی‬
‫که خودش را خیلی آرام و خونسرد نشان میداد‪ ،‬هیچ وقت دوست ندارد کسی حرفش را رد کند و همینطور‬
‫کسی پروفسور خطابش کند‪ ،‬گرچه الیور هر دو کار را کرده بود‪ ،‬پدر پافشاری کرد و گفت‪" :‬بله‪ ،‬اینطور فکر‬
‫میکنم" "بسیار خوب‪ ،‬من مطمئن نیستم که اصولا با شما موافق باشم‪ .‬به نظر من اون‪ ،‬آدمِ مغرور‪ ،‬کند ذهن‪،‬‬
‫بیادب و بی مزهای هست‪ .‬اون بیش از حد لازم شوخ و پر سر و صداست"‪-‬الیور ادای شوخیهای آن مرد را در‬
‫آورد‪"-‬و حرکات بی ادبانه برای ترغیب شنوندگانش موقع حرف زدن به این دلیله که اون به کل تسلطی به بحث‬
‫نداره‪ .‬طرز سخن گفتن چیزیه که بالاتر از همه است‪ ،‬پروفسور‪ .‬مردم به شوخیهاش میخندند نه به این دلیل که‬
‫اون واقعا بامزه است بلکه به این دلیل که میفهمند اون دوست داره در نظر اطرافیانش بامزه باشه و دیگران به‬
‫شوخیهاش بخندند‪ .‬شوخیهای اون هیچ چیزی نیست جز راهی برای فائق اومدن بر مردمی که نمیتونه مجابشون‬
‫کنه‪.‬‬

‫"اگر شما وقتی مشغول صحبت هستید بهش نگاه کنید‪ ،‬متوجه میشید که اون همیشه نگاهش جای دیگهست‪،‬‬
‫گوش نمیده‪ ،‬فقط شدیدا بی قراره برای گفتن چیزهایی که مادامی که شما صحبت میکردید‪ ،‬تمرین کرده و‬
‫میخواد اونها رو بگه‪ ،‬قبل از اینکه فراموششون کنه‪".‬‬

‫چطور یک نفر میتوانست از طرز فکر شخص دیگری آگاه باشد و خود قبلا همانگونه فکر نکرده باشد؟‬
‫چطور او میتوانست این همه فریب و نیرنگ در دیگران ببیند و خودش هم این کارها را نکرده باشد؟‬

‫آنچه توجهام را به خود جلب کرد فقط موهبت شگفتانگیز او برای خواندن مردم نبود‪ ،‬برای کاوش درون‬
‫مردم و کندوکاو وضعیت دقیق شخصیت آنها‪ ،‬بلکه توانایی او بود برای درک این چیزها دقیقا به همان روشی‬
‫که خود من ممکن بود اینگونه درکشان کنم‪ ،‬در پایان‪ ،‬این آن چیزی بود که مرا با جبری ناخودآگاه به سمت او‬
‫کشاند‪ ،‬جبری که حتی از علاقه یا رابطهی دوستی یا پیچیدگیهای یک مذهب مشترک هم نیرومندتر بود‪ .‬یک‬
‫شب وقتی همه ما با هم نشسته بودیم او بیاختیار گفت‪"،‬چطوره بریم سینما؟" مثل اینکه ناگهان به راهحلی برای‬
‫از کسالت درآوردن آن شب رسیده بود‪ .‬ما تازه میز شام را ترک کرده بودیم جایی که پدرم‪ ،‬همانطور که این‬
‫روزها عادتش بود‪ ،‬به من فشار آورده بود که سعی کنم اغلب با دوستانم بیرون بروم‪ ،‬بخصوص بعد از ظهرها‪ .‬این‬
‫کارش شبیه به یک سخنرانی بود‪ .‬الیور هنوز بین ما جدید بود و هیچ کس را در شهر نمیشناخت‪ ،‬پس احتمالا‬
‫اینطور به نظرم رسیده بود که؛ چی بهتر از یه پایه برای سینما رفتن‪ .‬اما او سوالش را در حال دور شدن خیلی سر‬
‫زنده و یک دفعهای پرسیده بود‪ ،‬گویی میخواست به من و سایر افرادِ در اتاق نشیمن بفهماندکه او چندان هم‬
‫مشتاقِ سینما رفتن نیست و میتواند با کمال میل در خانه بماند و نوشتههایش را بازبینی کند‪ .‬لحن بیخیالش‪،‬‬
‫اگرچه‪ ،‬همراه با چشمکی به پدرم بود‪ ،‬نشان از این داشت که‪ :‬او فقط وانمود میکرد که یکدفعه به این فکر افتاده؛‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪22‬‬

‫در حقیقت‪ ،‬بیآنکه بخواهد من شک کنم‪ ،‬او متوجه نصیحت پدرم سر میز شام شده و پیشنهاد رفتن را صرفا به‬
‫نفع من داده بود‪.‬‬

‫من لبخند زدم‪ ،‬نه به این پیشنهاد‪ ،‬بلکه به این رزمایش دو نفره‪ .‬او فورا متوجه خندهام شد‪ .‬و در جوابش خندید‪،‬‬
‫تقریبا با حالتی از تمسخرِ خود‪ ،‬گویی که‪ ،‬اگر کوچکترین علامتی بدهد که حدس میزند من متوجه کلکاش‬
‫شدهام‪ ،‬اینطور به گناه خود صحه گذاشته‪ ،‬اما از اعتراف به این موضوع خودداری میکرد‪ ،‬بعد از اینکه با لبخندم‬
‫نشان دادم که کلکاش را گرفتهام‪ ،‬این میتوانست حتی بیشتر متهمش کند‪ .‬بنابراین او خندید تا اقرار کند که بله‪،‬‬
‫دستش رو شده و همینطور نشان دهد که به قدر کافی با اقرار به این موضوع سرگرم شده و هنوز از با هم به سینما‬
‫رفتنمان لذت میبرد‪ .‬همه چیز هیجان زدهام میکرد‪.‬‬

‫یا شاید‪ ،‬به همان اندازه که تلاش کرده بود حین پیشنهاد دادن چهرهای کاملا بیاعتنا به خود بگیرد‪ ،‬حالا داشت‬
‫با لبخندش به زبان بیزبانی به من میفهماند که به تلافی اینکه‪ ،‬من دستش را خوانده و خندیده بودم‪ ،‬او هم چیزی‬
‫برای خندیدن به من یافته است‪-‬به عبارت دیگر‪ ،‬این میل فریبندهی سرشار از انحراف و گناه را‪،‬که پیآمدِ یافتن‬
‫وابستگیهای نادیدهی بسیاری بینمان بود‪ .‬شاید آنجا برای من هیچ چیز نبود‪ ،‬شاید من همه چیز را از خود در‬
‫آورده بودم‪ .‬اما هر دوی ما میدانستیم آن دیگری چه دیده‪ .‬آن شب‪ ،‬وقتی با هم تا سینما رکاب زدیم‪ ،‬من در‬
‫آسمان پرواز میکردم‪-‬و برایم مهم نبود احساسم را پنهان کنم‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬با وجود این همه درک و فهم‪ ،‬آیا او میتوانست متوجه معنای پشت فرار ناگهانیام از زیر دستانش‬
‫نشده باشد؟ آیا متوجه نبود که در دستش لم داده بودم؟ نمیدانست که نمیخواستم رهایم کند؟ حس نکرده بود‬
‫وقتی شروع به فشردن شانهام کرد‪ ،‬عدم آرامشم آخرین بهانهام بود‪،‬آخرین دفاعم‪ ،‬آخرین تظاهرم‪ ،‬فرقی نداشت‬
‫او چه میکرد یا از من چه میخواست‪ ،‬آیا نمیفهمید من بیهیچ منظوری مقاومت کردم‪ ،‬مقاومتی دروغین‪،‬که‬
‫من توان مقاومت نداشتم و هرگز نمیخواستم مقاومت کنم؟ آن بعد از ظهر یکشنبه‪ ،‬وقتی هیچ کس جز ما دو نفر‬
‫در خانه نبود‪ ،‬همانطور که روی تختم نشسته بودم و او را میپاییدم‪ ،‬وارد اتاقم شد و از من پرسید چرا با دیگران‬
‫در ساحل نیستم‪ ،‬آیا نمیدانست اگر از جواب دادن خودداری کردم و راحت شانه زیر نگاهش بالا انداختم‪ ،‬دلیلش‬
‫این بود که نمیخواستم نشان دهم نفس بریدهام و نمیتوانم حرفی بزنم‪ ،‬نمیدانست اگر یک کلمه بیشتر حرف‬
‫میزدم ممکن بود یا لب به اعتراف بگشایم یا هق هق گریه را سر دهم؟ هرگز‪ ،‬از زمان بچگی تا به حال‪ ،‬هیچ‬
‫کس مرا به چنان مسیری نکشانده بود‪ .‬در جوابش گفتم‪ ،‬آلرژی بد‪ .‬او گفت‪ ،‬منم همینطور‪ ،‬احتمالا هر دومون یه‬
‫آلرژی داریم‪ .‬دوباره شانه بالا انداختم‪ .‬او خرس عروسکی قدیمیام را یک دستی برداشت‪ ،‬صورتش را به سمت‬
‫خودش چرخاند‪ ،‬و چیزی در گوشش زمزمه کرد‪ .‬سپس‪ ،‬صورت عروسک را به سمت من چرخاند و صدایش را‬
‫عوض کرد‪ ،‬پرسید‪" :‬چی شده؟ تو ناراحتی‪ ".‬اما بعد احتمالا متوجه لباس شنایی که به تن داشتم شد‪ .‬آیا آن را‬
‫کمتر از حد معمول میپوشیدم؟ پرسید "میخوای بریم شنا؟" گفتم‪" ،‬بعدا‪ ،‬شاید‪ ".‬تکه کلام او را تکرار کردم در‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪21‬‬

‫حالی که سعیام این بود تا جای ممکن سریع حرف بزنم قبل از آنکه بفهمد از نفس افتادهام‪" .‬بیا بریم حالا‪".‬‬
‫دستش را به طرفم دراز کرد تا کمک کند بلند شوم‪ .‬دستش را گرفتم و صورتم را به سمت دیوار چرخاندم تا‬
‫نگذارم صورتم را ببیند‪ ،‬پرسیدم "حتما باید بریم؟" این‪ ،‬نزدیکترین جمله به چیزی بود که همیشه میخواستم‬
‫بگویم‪ ،‬بمان‪ .‬فقط با من بمان‪ .‬بگذار دستت هر کجا که دلش میخواهد برود‪ ،‬لباسم را در آور‪ ،‬لمسم کن‪ ،‬سر و‬
‫صدا نمیکنم‪ ،‬به کسی نمیگویم‪ ،‬من سختم و تو این را میدانی‪ ،‬و اگر تو نمیخواهی‪ ،‬من دستت را میگیرم و‬
‫حالا به آرامی درون لباسم حرکتش میدهم و میگذارم هر کدام از انگشتانت را که بخواهی درونم بلغزانی‪.‬‬

‫آیا او نمیتوانست هیچ یک از این چیزها را بفهمد؟‬

‫او گفت که میرود لباس عوض کند و از اتاقم خارج شد‪" .‬طبقه پایین میبینمت‪ ".‬وقتی به پایین تنهام نگاه‬
‫کردم در کمال ناباوری دیدم که لباسم را خیس کردهام‪ .‬آیا این را دیده بود؟ مطمئنا باید دیده باشد‪ .‬به همین دلیل‬
‫میخواست به ساحل برویم‪ .‬برای همین از اتاقم بیرون رفت‪ .‬با مشت به سرم کوفتم‪ .‬چطور میتوانستم این قدر‬
‫بیدقت‪ ،‬این قدر بیفکر و این قدر احمق باشم؟ البته که دیده بود‪.‬‬

‫باید یاد میگرفتم کاری را کنم که اگر او بود انجامش میداد‪ .‬باید شانه بالا میانداختم‪-‬و حالم مثل قبل از‬
‫آمدنش خوب میشد‪ .‬اما من اینطور نبودم‪ .‬نمیتوانستم فکرش را هم بکنم که روزی بگویم؛ خب که چی‪ ،‬گیریم‬
‫اون دیده باشه؟ اصلا بذار بدونه‪.‬‬

‫آنچه که هرگز به ذهنم خطور نمیکرد این بود که یک نفر دیگر‪ ،‬کسی که زیر سقف ما زندگی میکرد‪،‬‬
‫کسی که با مادرم ورق بازی میکرد‪ ،‬صبحانه و شام را پشت میز ما صرف میکرد‪ ،‬جمعهها‪ ،‬دعای عبری را محض‬
‫سرگرمی با صوت تلاوت میکرد‪ ،‬در یکی از رختخوابهای ما میخوابید‪ ،‬از حولههای ما استفاده میکرد‪ ،‬دوستان‬
‫مشترکی با ما داشت‪ ،‬روزهای بارانی با ما تلویزیون تماشا میکرد وقتی با یک پتو دورمان در اتاق نشیمن مینشستیم‬
‫چون هوا سرد میشد و با هم بودن به ما حس گرما و راحتی میداد و در همان حال به صدای برخورد قطرات‬
‫باران به پنجرهها گوش میدادیم‪-‬که یه نفر دیگر در همین دنیا ممکن است همان چیزی را دوست داشته باشد که‬
‫من دوست داشتم‪ ،‬همان چیزی را بخواهد که من میخواستم‪ ،‬همان کسی باشد که من بودم‪ .‬هرگز به ذهنم خطور‬
‫نمیکرد چرا که‪ ،‬بجز آنچه در کتابها خوانده و از شایعات برداشت کرده و از حرفهای رکیک کوچه بازاری‬
‫شنیده بودم‪ ،‬هنوز تحت تاثیر این خیال واهی بودم که هیچ کس از هم سن و سالانم تا به حال نخواسته که هم با‬
‫مردان و هم با زنان باشد‪ .‬قبلا برایم پیش آمده بود که مرد دیگری هم سن خود را بخواهم و با زنها هم خوابیده‬
‫بودم‪ .‬اما قبل از آنکه او از تاکسی پیاده شود و به خانهمان قدم بگذارد‪ ،‬به نظر نمیآمد اصلا امکانپذیر باشد کسی‬
‫که کاملا حالش با خودش خوب است‪ ،‬به همان اندازه که من بیقرار بودم خود را تسلیمش کنم‪ ،‬بخواهد بدنش‬
‫را با من به اشتراک بگذارد‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪21‬‬

‫با این حال‪ ،‬حدود دو هفته بعد از رسیدنش‪ ،‬همهی آنچه که هر شب میخواستم این بود که او اتاقش را ترک‬
‫کند‪ ،‬نه از درب جلویش‪ ،‬بلکه از پنجرههای فرانسوی بالکنمان‪ .‬میخواستم صدای باز شدن پنجرههای اتاقش را‬
‫بشنوم‪ ،‬صدای صندلهایش را در بالکن بشنوم‪ ،‬و سپس صدای پنجرههای اتاق خودم را‪ ،‬پنجرههایی که هرگز قفل‬
‫نبودند و با یک فشار باز میشدند‪ .‬میخواستم به اتاقم قدم بگذارد‪ ،‬بعد از اینکه همه به رختخواب رفته بودند‪ ،‬به‬
‫آرامی زیر پتویم بخزد‪ ،‬بیآنکه بپرسد لباسم را درآورد‪ ،‬و بعد از اینکه با من میخوابید باز هم از او بخواهم‪ ،‬بیش‬
‫از آنچه تصور میکردم که هرگز بتوانم از شخص زنده دیگری بخواهم‪ ،‬آرام آرام‪ ،‬به نرمی‪ ،‬و با مهربانی یک‬
‫یهودی‪ ،‬به تدریج وارد بدنم شود‪ ،‬نرم و آرام‪ ،‬حالا بعد از گوش کردن به کلماتی که چندین روز با خود تکرارشان‬
‫میکردم‪ ،‬لطفا‪ ،‬دردم نیآور‪ ،‬اما در حقیقت منظورم این بود‪ ،‬دردم آور هر چقدر که میخواهی‪.‬‬

‫من به ندرت در طول روز در اتاقم میماندم‪ .‬بنابراین‪ ،‬چند تابستان گذشته‪ ،‬یک میز گرد با یک چتر را در باغ‬
‫پشتی کنار استخر به خودم اختصاص داده بودم‪ .‬پاول‪ ،۷‬مهمان تابستان قبلی‪ ،‬ترجیح میداد در اتاقش کار کند و‬
‫گاهی به بالکن قدم میگذاشت تا نگاهی گذرا به دریا بیندازد یا سیگاری بکشد‪ .‬ماینارد‪ ،2‬نفر قبل از او‪ ،‬نیز در‬
‫اتاقش کار میکرد‪ .‬الیور اما‪ ،‬به یک هیئت همراه احتیاج داشت‪ .‬او با شریک شدن میز من شروع میکرد اما در‬
‫نهایت دوست داشت یک زیرانداز بزرگ روی چمن بیاندازد و رویش دراز بکشد‪ .‬دو طرفش پر میشد از دست‬
‫نوشتههایش و آنچه که دوست داشت "چیزها" یش صدایشان کند‪ :‬لیموناد‪ ،‬کرم ضد آفتاب‪ ،‬کتاب‪ ،‬صندل‪،‬‬
‫عینک آفتابی‪ ،‬خودکارهای رنگی و موسیقی‪ ،‬که با هندزفری گوش میداد‪ ،‬به طوری که صحبت کردن با او را‬
‫غیر ممکن میساخت مگر اینکه اول خود او سر صحبت را باز میکرد‪ .‬گاهی اوقات‪ ،‬صبحها وقتی که با مجله‬
‫ورزشی یا سایر کتابها به طبقه پایین میآمدم‪ ،‬او از قبل زیر آفتاب طاق باز لمیده بود در حالیکه لباس شنای زرد‬
‫یا قرمز خود را پوشیده و خیس عرق بود‪ .‬ما به پیادهروی یا شنا میرفتیم و برای خوردن صبحانهای که در انتظارمان‬
‫بود برمیگشتیم‪ .‬سپس او طبق عادت "چیزها" یش را روی چمن ولو میکرد و دراز میکشید درست روی لبهی‬
‫کاشیکاری شدهی استخر‪-‬که آن را "بهشت" نامیده بود‪ ،‬کوتاه شدهی "اینجا بهشته" طوریکه او اغلب بعد از‬
‫نهار میگفت‪" :‬من الان به بهشت میرم" و مثل یک شوخی خودمانی به لاتین اضافه میکرد‪" ،‬تا آفتاب بگیرم" ما‬
‫به خاطر زمان زیادی که او غرق در کرم‪ ،‬دراز کش‪ ،‬درست در همان نقطه کنار استخر سپری میکرد‪ ،‬سر به‬
‫سرش میگذاشتیم‪ .‬مادرم میپرسید‪" :‬امروز صبح چقدر توی بهشت بودی؟" "دو ساعت تمام‪ .‬اما قصد دارم خیلی‬
‫زود بعد از ظهر برای آفتاب گرفتن برگردم‪ ".‬رفتن به لبه بهشت همچنین بدین معنی بود که در طول لبه استخر با‬
‫یک پای آویزان در آب‪ ،‬به پشتش دراز میکشید‪ ،‬در حالیکه هندزفری در گوشش و کلاه حصیری روی صورتش‬
‫بود‪.‬‬

‫‪1‬‬
‫‪Pavel‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Maynard‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪21‬‬

‫اینجا کسی بود که به هیچ چیز نیاز نداشت‪ .‬نمیتوانستم این احساس را درک کنم‪ .‬به او غبطه میخوردم‪.‬‬

‫"الیور‪ ،‬تو خوابی؟" وقتی هوای کنار استخر بیش از حد راکد و آرام میشد میپرسیدم‪.‬‬

‫سکوت‪.‬‬

‫بعد او جواب میداد‪ ،‬صدایی آه مانند‪ ،‬بدون کوچکترین حرکتی در بدنش‪" ،‬بودم‪".‬‬

‫"ببخشید‪".‬‬

‫آن پای توی آب‪-‬میتوانستم تمام انگشتانش را ببوسم‪ .‬بعد مچ پاها و زانوانش را میبوسیدم‪ .‬چند بار به لباس‬
‫شنایش خیره شدم در حالی که کلاهش صورتش را پوشانده بود؟ احتمالا نمیدانست به چه چیزی نگاه میکنم‪.‬‬

‫یا‪:‬‬

‫"الیور‪ ،‬تو خوابی؟"‬

‫سکوت طولانی‪.‬‬

‫"نه‪ .‬دارم فکر میکنم‪".‬‬

‫"به چی؟"‬

‫انگشتانش سطح آب را تکان میدادند‪.‬‬

‫"به تفسیر هایدگر‪ ۷‬دربارهی هراکلیت‪".‬‬

‫یا‪ ،‬وقتی من گیتار نمیزدم و او هندزفری به گوشش نبود‪ ،‬در حالیکه هنوز کلاه حصیری به روی صورت‬
‫داشت‪ ،‬ناگهان سکوت را میشکست‪:‬‬

‫"الیو‪".‬‬

‫"بله؟"‬

‫"چکار میکنی؟"‬

‫"میخونم‪".‬‬

‫"نه‪ .‬اینکارو نمیکنی‪".‬‬

‫‪ Heidegger 1‬مارتین هایدگر‪ ،‬اهل آلمان‪ ،‬یکی از معروفترین فیلسوفان قرن بیستم‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪26‬‬

‫"پس‪ ،‬فکر میکنم‪".‬‬

‫"به چی؟"‬

‫میمُردم تا به او بگویم‪.‬‬

‫جواب دادم‪" :‬شخصیه‪".‬‬

‫"پس به من نمیگی؟"‬

‫"پس به تو نمیگم‪".‬‬

‫"پس اون به من میگه" حرفم را تکرار کرد به طوری که انگار دارد برای شخصی خیالی دربارهام توضیح‬
‫میدهد‪.‬‬

‫چقدر عاشق این بودم که حرفم را‪ ،‬تکرار میکرد و باز تحویل خودم میداد‪ .‬این مرا به فکر طنازی یا اشارهای‬
‫وا میداشت‪ ،‬که اولین بار کاملا تصادفی رخ میدهد اما دومین و سومین بار دیگر از روی اراده میشود‪ .‬به یاد‬
‫مافلدا میافتادم که هر روز صبح رختخوابم را مرتب میکرد‪ .‬او با بالاترین ملحفهی روی پتو شروع میکرد‪ ،‬آن‬
‫را تا میکرد و کنار میگذاشت‪ .‬بعد نوبت به تا کردن ملحفه بعدی میرسید‪ .‬و دوباره دوباره‪ ،‬آنقدر به این کار‬
‫ادامه میداد که دیگر چیزی روی رختخواب باقی نمیگذاشت‪ .‬و من نیز‪ ،‬با کنار زدن لایههای تو در توی ذهنم‬
‫نشانههای پنهان در پسِ آنها را یافتم‪ ،‬نشانههای چیزی همزمان مقدس و بخشاینده‪ ،‬چیزی همچون تسلیم شدن در‬
‫لحظهی شهوت و عشق‪.‬‬

‫در آن بعد از ظهرها سکوت همیشه دوست داشتنی و دلچسب بود‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬من نمیگم‪".‬‬

‫او میگفت‪" :‬پس من دوباره میخوابم‪".‬‬

‫قلبم به تپش میافتاد‪ .‬حتما او میفهمید‪.‬‬

‫دوباره سکوتی عمیق‪ .‬چند لحظه بعد‪:‬‬

‫"اینجا بهشته‪".‬‬

‫و من حداقل تا یک ساعت بعد از آن کلمه دیگری از او نمیشنیدم‪.‬‬


‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪27‬‬

‫در تمام عمرم هیچ چیز را بیش از این دوست نداشتم که پشت میزم مینشستم و آوانویسیهایم را با دقت‬
‫میخواندم در حالی که او روی شکم دراز میکشید و صفحاتی را که هر روز از خانوم میلانی‪ ،۷‬مترجمش در ‪،B‬‬
‫میگرفت‪ ،‬علامت گذاری میکرد‪.‬‬

‫گاهی میگفت‪" :‬به این گوش کن‪ "،‬هندزفریاش را در میآورد‪ ،‬سکوت سنگین آن صبحهای طولانی و داغ‬
‫تابستانی را میشکست‪" ،‬فقط به این چرندیات گوش کن‪ ".‬و با صدای بلند چیزی را که نمیتوانست باور کند‬
‫چند ماه پیش خودش نوشته میخواند‪.‬‬

‫"به نظر تو هیچ معنیای میده؟ به نظر خودم که نه‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬شاید وقتی مینوشتیش معنی میداده‪".‬‬

‫مدتی به فکر فرو رفت مثل اینکه میخواست حرفم را سبک سنگین کند‪.‬‬

‫"این مهربانانهترین چیزیه که کسی در عرض چند ماه گذشته به من گفته"‪-‬با چنان صداقتی این را گفت‪ ،‬که‬
‫گویی حرفم ناگهان به او وحی شده و معنایی که از حرفم برداشت کرده بود خیلی بیش از چیزی بود که خود‬
‫فکر میکردم معنی میدهد‪ .‬احساس ناراحتی کردم‪ ،‬نگاهم را برگرداندم‪ ،‬و در نهایت اولین چیزی که به ذهنم‬
‫رسید را زیر لب گفتم‪" :‬مهربان؟"‬

‫"بله‪ ،‬مهربان‪".‬‬

‫نمیدانستم این چه ربطی به مهربانی داشت‪ .‬یا شاید‪ ،‬به قدر کافی برایم روشن نبود که همه این چیزها به کجا‬
‫ختم میشوند و ترجیح میدادم که موضوع همین جا رها شود‪ .‬دوباره سکوت‪ .‬تا دفعه بعد که او دوباره حرف‬
‫میزد‪.‬‬

‫چقدر عاشق این کارش بودم که سکوت بینمان را میشکست تا چیزی بگوید‪-‬هر چیزی‪-‬یا برای اینکه بپرسد‬
‫نظرم درباره فلان موضوع چیست یا اصلا از بسان موضوع چیزی شنیدهام؟ هیچ کس در خانهمان تا بحال نظرم را‬
‫درباره هیچ چیزی نپرسیده بود‪ .‬اگر او قبلا دلیلش را کشف نکرده بود‪ ،‬به زودی زود میفهمید‪ ،‬فقط مسئلهی زمان‬
‫بود پیش از اینکه او با دیگران هم عقیده شود که من بچه کوچولوی خانواده هستم‪ .‬و با این حال اینجا در سومین‬
‫‪4‬‬
‫هفتهی اقامتش با ما‪ ،‬از من میپرسید که آیا تا به حال چیزی درباره آتاناسیوس کیرشه‪ ،2‬جوزف بلی‪ ،۹‬پاول سلان‬
‫شنیدهام‪.‬‬

‫‪1‬‬
‫‪Milani‬‬
‫‪ Athanasius Kircher 2‬کشیش‪ ،‬پزشک و فیزیکدان آلمانی قرن ‪ ۷۱‬میلادی‬
‫‪ Giuseppe Belli 1‬خواننده اپرای ایتالیایی قرن ‪ ۷۱‬میلادی‬
‫‪ Paul Celan 1‬شاعر رمانیایی و از بزرگترین شاعران سدهی بیستم‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪28‬‬

‫"شنیدم‪".‬‬

‫"من تقریبا یک دهه از تو بزرگترم ولی تا همین چند روز پیش اصلا دربارهی هیچکدومشون چیزی نشنیده‬
‫بودم‪ .‬اینو نمیفهمم‪".‬‬

‫"چیو نمیفهمی؟ پدر من استاد دانشگاهه و من بدون تلویزیون بزرگ شدم‪ .‬حالا فهمیدی؟"‬

‫"برو رد کارت‪ ،‬میخوای بری یا نه!" طوری گفت که انگار دارد حولهای را مچاله و بعد به صورتم پرتش‬
‫میکند‪.‬‬

‫حتی خوشم میآمد که اینطور توبیخم میکرد‪.‬‬

‫یک روز که دفتر خاطراتم را روی میز جابه جا میکردم‪ ،‬تصادفا لیوانم کج شد و روی چمنها افتاد اما‬
‫نشکست‪ .‬الیور‪ ،‬که نزدیکم بود‪ ،‬بلند شد‪ ،‬لیوان را برداشت و آن را گذاشت نه فقط روی میز‪ ،‬بلکه درست کنار‬
‫صفحاتم‪.‬‬

‫نمیدانستم با چه کلماتی از او تشکر کنم‪.‬‬

‫بالاخره گفتم‪" :‬تو مجبور نبودی‪".‬‬

‫او به قدر کافی برای جواب درنگ کرد تا به من ثابت کند امکان ندارد جوابش سطحی و از روی بیتفاوتی‬
‫بوده باشد‪.‬‬

‫"خودم میخواستم‪".‬‬

‫با خود گفتم‪ ،‬خودش میخواست‪.‬‬

‫او را در حال تکرار این جمله تصور کردم‪ ،‬خودم میخواستم‪-‬مهربان‪ ،‬خوشرو‪ ،‬باحرارت همانطور که هر وقت‬
‫سر حوصله بود اینگونه بود‪.‬‬

‫برای من آن ساعتهایی را که در باغ پشت آن میز گرد چوبی با آن چتر بزرگ بر فرازش که کمابیش روی‬
‫کاغذهایم سایه میانداخت‪ ،‬سپری میکردم‪ ،‬صدای جرینگ جرینگ برخورد یخهای لیمونادمان‪ ،‬صدای نه‬
‫چندان دور امواج کف آلود که به آرامی به صخرههای عظیم زیرینشان میخوردند‪ ،‬و در پس زمینه‪ ،‬از خانهی‬
‫برخی همسایهها‪ ،‬صدای خفه موسیقیهای جورواجور با تکراری دائمی‪ ،‬همهی این چیزها همواره صبحهایم را‬
‫تحتالشعاع قرار میدادند‪ ،‬صبحهایی که یکسره دعا میکردم زمان از حرکت بایستد‪ .‬بگذار تابستان هرگز تمام‬
‫نشود‪ ،‬بگذار او همیشه بماند‪ ،‬بگذار موسیقی با تکراری دائمی همیشه و همیشه پخش شود‪ ،‬من خواستهی کوچکی‬
‫دارم و قسم میخورم چیزی بیش از این نخواهم‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪29‬‬

‫من چه میخواستم؟ و چرا نمیتوانستم بفهمم چه میخواهم‪ ،‬حتی وقتی کاملا آماده بودم بیپرده درباره‬
‫انتخابهایم حرفم بزنم؟‬

‫شاید تنها چیزی که میخواستم این بود که از زبانش بشنوم هیچ مشکلی با من ندارد‪ ،‬که من کمتر از هیچ مرد‬
‫جوان دیگری همسن خودم نیستم‪ .‬همین برایم کافی بود و هیچ چیز دیگری نمیخواستم‪ .‬اگر او تسلیم میشد و‬
‫اگر غرورش را زیر پا میگذاشت با تمام وجود خود را به پایش میانداختم‪.‬‬

‫من گلاووس بودم و او دیومدس‪ .‬به نام آیینی کهن در میان مردان‪ ،‬من زره طلایی خود را پیشکشش میکردم‬
‫و او در عوض زره برنزی‪ ۷‬خویش را‪ .‬معاملهای منصفانه‪ .‬بی چک و چانه‪ .‬درست همانطور که هر امر بدیهی‬
‫دیگری بحث و جدل نداشت‪.‬‬

‫کلمهی "دوستی" به ذهنم میآمد‪ .‬اما دوستی‪ ،‬به همان مفهومی که همه از آن انتظار دارند‪ ،‬بیگانه بود‪ ،‬چرندی‬
‫محض که اهمیتی بدآن نمیدادم‪ .‬آنچه که شاید من در عوض میخواستم‪ ،‬از لحظهای که او از تاکسی پیاده شد‬
‫تا لحظهی خداحافظیمان در رم‪ ،‬چیزی بود که همهی انسانها از یکدیگر میخواهند‪ ،‬آنچه دنیا را قابل زیست‬
‫میکند‪ .‬این باید اول از طرف او میآمد‪ .‬سپس احتمالا از طرف من‪.‬‬

‫جایی قانونی وجود دارد که میگوید وقتی شخصی کاملا تحت تاثیر دیگران است‪ ،‬دیگران هم میبایست‬
‫بطور اجتناب ناپذیری تحت تاثیر او قرار گرفته باشند‪ .‬عشق‪ ،‬هیچ یک از کسانی را که از صمیم قلب عشق می‪-‬‬
‫ورزند‪ ،‬رها نمیکند‪ .‬از سخنان فرانچسکا‪ 2‬در کتاب دوزخ‪ .‬فقط منتظر بمان و امیدوار باش‪ .‬من امیدوار بودم‪ ،‬هر‬
‫چند شاید این همان چیزی بود که تمام مدت خواسته بودم‪ .‬منتظر ماندن تا ابد‪.‬‬

‫وقتی صبحها‪ ،‬آنجا پشت میز گرد چوبی مینشستم و روی آوانویسیهایم کار میکردم‪ ،‬آنچه راضیام میکرد‬
‫دوستی او نبود‪ ،‬اصلا این نبود‪ ،‬فقط پیدا کردن و دیدن او در آنجا بود‪ ،‬کرم ضد آفتاب‪ ،‬کلاه حصیری‪ ،‬لباس شنای‬
‫قرمز‪ ،‬لیموناد‪ .‬پیدا کردن و دیدن تو آنجا‪ ،‬الیور‪ .‬به زودی روزهایی خواهند آمد که نگاه میکنم وتو دیگر آنجا‬
‫نخواهی بود‪.‬‬

‫اواخر صبح‪ ،‬دوستان و همسایگان از خانههای مجاور‪ ،‬یک به یک وارد خانه میشدند‪ .‬همه در باغ ما جمع‬
‫میشدند و بعد با هم به سمت ساحل‪ ،‬پایین میرفتیم‪ .‬خانهی ما نزدیکترین خانه به آب بود و تنها چیزی که تو‬
‫نیاز داشتی این بود که دروازه کوچک را از روی نرده باز کنی و از پلکان باریک به سمت پرتگاه پایین بروی و‬

‫‪ ۷‬گلاووس (‪ )Glaucus‬و دیومدس (‪ ،)Diomedes‬دو جنگجوی نبرد تروجان بودند که در دو ارتش مقابل میجنگیدند‪ .‬با اینحال وقتی دیومدس‬
‫میفهمد اجداد پدریشان دوستان نزدیکی بودند از گلاووس میخواهد که آنها نیز دوست یکدیگر باشند‪ .‬بعدها دیومدس به نشانهی دوستی زره برنزی خود را‬
‫به گلاووس میدهد و گلاووس زره طلایی خود را پیشکشش میکند‪.‬‬
‫‪ Francesca 2‬دختر فرمانروای راونا‪ ،‬یکی از شخصیتهای به تصویر کشیده شده در سهگانهی کمدی الهی اثر دانته (‪ )Dante‬شاعر نامدار ایتالیایی‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫تو روی صخرهها بودی‪ .‬کیارا‪ ،۷‬یکی از دخترهایی که سه سال پیش از من کوتاهتر بود و تا همین تابستان گذشته‬
‫دست از سرم برنمیداشت‪ ،‬حالا تبدیل به زنی شده و بالاخره آموخته بود لازم نیست هر وقت مرا میبیند احوال‪-‬‬
‫پرسی کند‪ .‬یکبار‪ ،‬او و خواهر کوچکترش با بقیه سرزده آمدند‪ ،‬او پیراهن الیور را از روی چمن برداشت‪ ،‬آن‬
‫را به طرفش انداخت و گفت‪" :‬کافیه دیگه‪ .‬ما داریم به ساحل میریم و تو هم با ما میای‪".‬‬

‫او مشتاق بود در حقشان لطف کند و گفت‪" :‬به من اجازه بده همین الان کاغذها رو کنار میگذارم و گرنه‬
‫پدر اون"‪-‬و چون با دستهایش کاغذها را برمیداشت‪ ،‬برای اشاره به من از چانهاش استفاده کرد‪"-‬پوستمو زنده‬
‫زنده میکنه‪".‬‬

‫کیارا گفت‪" :‬درباره پوست کندن حرف میزنی‪ ،‬بیا اینجا‪ "،‬و تلاش کرد تا با ناخنهای خود آهسته و آرام‬
‫پوستی نازک از شانههای برنزهی الیور را که به خاطر آفتاب اواخر ژوئن به رنگ طلایی روشن مزارع گندم‬
‫درآمده بود‪ ،‬بکند‪ .‬چقدر دلم میخواست من هم میتوانستم چنین کاری بکنم‪.‬‬

‫"به پدرش بگو من کاغذهاشو مچاله کردم‪ .‬ببین بعدش چی میگه‪".‬‬

‫نگاهی به دست نوشتههای او انداخت‪ ،‬که الیور در راهِ رفتن به طبقه بالا آنها را روی میز بزرگ نهار خوری‬
‫گذاشته بود‪ ،‬کیارا از پایین فریاد زد که میتواند کار ترجمهی این صفحات را بهتر از مترجم محلی انجام دهد‪.‬‬
‫یک بچه از والدینی مهاجر درست مثل من‪ ،‬کیارا مادری ایتالیایی و پدری آمریکایی داشت‪ .‬او به هر دو زبان‬
‫انگلیسی و ایتالیایی صحبت میکرد‪.‬‬

‫"تایپ کردنت هم خوبه؟" صدای او از طبقه بالا میآمد در حالی که داشت اتاقش‪ ،‬بعد هم حمام‪ ،‬را برای‬
‫یافتن یک لباس شنای دیگر زیر و رو میکرد‪ ،‬صدای به هم کوفتن درها‪ ،‬تق تق باز و بسته شدن کشوها و صدای‬
‫ضربه پا از بالا به گوش میرسید‪.‬‬

‫کیارا در حالیکه به راه پله خالی نگاه میکرد فریاد زد‪" :‬آره‪ ،‬خوب تایپ میکنم‪".‬‬

‫"به همین خوبی که حرف میزنی؟"‬

‫"بهتر‪ ،‬و یک قیمت بهتر هم ازت میگیرم‪".‬‬

‫"من هر روز به پنج صفحهی ترجمه شده نیاز دارم‪ ،‬آماده‪ ،‬برای اینکه دم صبح به دستم برسه‪".‬‬

‫کیارا با پرخاش گفت‪" :‬خب‪ ،‬پس من نمیتونم این کارو برات انجام بدم‪ .‬یک نفر دیگه رو پیدا کن‪".‬‬

‫‪1‬‬
‫‪Chiara‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫او گفت‪" :‬خب‪ ،‬خانوم میلانی پول لازم داره‪ ".‬حالا داشت به طبقه پایین میآمد با پیراهن آبی گشاد‪ ،‬صندل‪،‬‬
‫شلوارک قرمز‪ ،‬عینک آفتابی‪ ،‬نسخه قرمزکتاب در طبیعت اشیای لوکرتیوس‪ ۷‬که هرگز از خود جدایش نمیکرد‪.‬‬
‫او در حالیکه کرم به شانههایش میمالید گفت‪" :‬من با اون خوبم‪".‬‬

‫کیارا گفت‪" :‬من با اون خوبم‪ "،‬پوزخندی زد "من با تو خوبم‪ ،‬تو با من خوبی‪ ،‬اون با اون خوبه‪"-‬‬

‫خواهر کیارا گفت‪" :‬مسخره بازی دیگه بسه‪ ،‬بیاید بریم شنا‪".‬‬

‫او چهار شخصیت داشت بسته به اینکه کلاس لباس شنا را میپوشید‪ ،‬که البته مدتی طول کشید تا این را فهمیدم‪.‬‬
‫دانستن اینکه انتظار کدامیک را باید داشته باشم‪ ،‬به من توّهم اندک برتریای را میداد‪ .‬قرمز‪ :‬پررو‪ ،‬خیلی‬
‫بزرگسال‪ ،‬تقریبا گستاخ‪ ،‬همان کارهای هر روزه را بدون تغییر انجام میدهد‪ ،‬زود از کوره در میرود‪-‬از او دور‬
‫بمان‪ .‬زرد‪ :‬سرزنده‪ ،‬باحال‪ ،‬شوخ و شنگ‪ ،‬اما نه بی نیش و کنایه‪-‬خیلی راحت تسلیمش نشو؛ ممکنه در چشم به‬
‫هم زدنی به قرمز تغییر رنگ دهد‪ .‬سبز‪ ،‬که به ندرت میپوشید‪ :‬سر به راه‪ ،‬مشتاق دانستن‪ ،‬مشتاق صحبت کردن‪،‬‬
‫خوشحال‪-‬چرا همیشه اینطور نبود؟ آبی‪ :‬آن بعد از ظهری که از راه بالکن به اتاقم آمد‪ ،‬روزی که شانهام را فشرد‪،‬‬
‫یا وقتی لیوانم را برداشت و درست کنارم گذاشت‪.‬‬

‫امروز قرمز بود‪ :‬او آتشی مزاج‪ ،‬قاطع و پرانرژی بود‪.‬‬

‫در راه خروج‪ ،‬یک سیب از ظرف بزرگ میوه قاپید و با خوشرویی به مادرم که با دو تن از دوستانش‪ ،‬هر سه‬
‫ک‬
‫در لباسهای شنا‪ ،‬در سایه نشسته بودند گفت‪" :‬بعدا‪ ،‬خانوم‪ .‬پی‪ ".‬و به جای باز کردن دروازهی پلکان باری ِ‬
‫منتهی به صخرهها‪ ،‬از رویش پرید‪ .‬هیچ یک از مهمانان تابستانیمان تا به حال این اندازه بیخیال نبودند‪ .‬اما همه‬
‫به همین خاطر دوستش داشتند‪ ،‬همه عاشقش شده بودند‪ ،‬عاشق همین بعدا! گفتنهایش‪.‬‬

‫مادرم گفت‪" :‬باشه‪ ،‬الیور‪ ،‬بعدا‪ ،‬بسیارخب‪ "،‬سعی میکرد لحن همیشگیاش را داشته باشد‪ ،‬او حتی لقب جدید‬
‫خود خانوم‪ .‬پی را پذیرفته بود‪ .‬اما همیشه چیزی زننده در آن کلمه وجود داشت‪ .‬این "بعدا میبینمت" یا "خب‪،‬‬
‫مواظب خودت باش" یا حتی "چائو‪ "2‬نبود‪ .‬بعدا! یک خداحافظی دلسردکننده بود که به همه روشهای مهرآمیز‬
‫آداب و معاشرت اروپاییها دهنکجی میکرد‪ .‬بعدا! همیشه بعد از خود حالتی زننده باقی میگذاشت برای آنچه‬
‫که تا آن زمان ممکن بود لحظهای گرم و صمیمانه باشد‪ .‬بعدا! چیزها را به سادگی متوقف نمیکرد یا اجازهی به‬
‫تدریج محو شدن را به آنها نمیداد‪ .‬بعدا! درها را محکم پشت سرش میکوبید‪.‬‬

‫اما بعدا! همچنین راهی بود برای اجتناب از گفتن خدانگهدار‪ ،‬راهی برای به سخره گرفتن همه خدانگهدارها‪.‬‬
‫تو میگویی بعدا! نه به معنای وداع بلکه تا بگویی به موقع برمیگردی‪ .‬این از نظر او معادل گفتن "فقط یک لحظه"‬

‫‪ Lucretius 1‬تیتوس لوکرتیوس‪ ،‬شاعر و فیلسوف روم باستان‬


‫‪ Ciao 2‬خداحافظی ایتالیایی‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪12‬‬

‫بود وقتی مادرم یک بار از او خواست که نان را بدهد و او مشغول بیرون کشیدن تیغهای ماهی در بشقابش بود‪.‬‬
‫"فقط یک لحظه‪ ".‬مادرم که از این اصطلاحات‪ ،‬که اسمشان را اصطلاحات آمریکاییاش گذاشته بود‪ ،‬بدش‬
‫میآمد‪ ،‬در نهایت به او گفت‪ ،‬گاوچران‪ .‬این القاب که در ابتدا تحقیرآمیز بودند خیلی زود رنگ محبت به خود‬
‫گرفتند‪ ،‬بعد از آنکه القاب دیگری از طرف مادرم به او‪ ،‬در طول هفتهی اول اقامتش داده شد‪ .‬یک روز او بعد از‬
‫حمام با موهای براقش که به عقب شانهشان زده بود‪ ،‬برای صرف شام پایین آمد‪ .‬مادر خطاب به او گفته بود‪،‬‬
‫ستاره‪ ،‬کوتاه شدهی ستارهی سینما‪ .‬پدر‪ ،‬که مهربانتر و آسانگیرتر‪ ،‬و با این حال تیزبینتر از همهی ما بود‪،‬‬
‫گاوچران را شناخته بود‪ .‬وقتی از پدرم خواسته شد درباره بعدا! گفتنهای آزاردهندهی الیور توضیح دهد گفت‪:‬‬
‫"اون خجالیه‪ ،‬فقط همین‪".‬‬

‫الیور خجالتی است؟ این دیگر حرف تازهای بود‪ .‬آیا همهی اصطلاحات آمریکایی گستاخانهی او میتوانستند‬
‫چیزی نباشند جز روشی اغراقآمیز برای پنهان کردن این حقیقت ساده که او نمیداند‪-‬یا نگرانیاش از اینکه‬
‫نمیداند‪-‬چطور مؤدبانه خداحافظی کند؟ یادم افتاد که چطور چندین روز برای صبحانه از خوردن تخم مرغهای‬
‫عسلی اجتناب میکرد‪ .‬روز چهارم یا پنجم بود‪ ،‬که مافلدا پافشاری کرد او نمیتواند منطقه را ترک کند بدون‬
‫اینکه تخم مرغهایمان را چشیده باشد‪ .‬در نهایت زیر بار رفت ولی‪ ،‬با اندکی شرمندگی‪ ،‬که اصلا به خود زحمت‬
‫پنهان کردنش را نداد‪ ،‬اعتراف کرد که او نمیداند چگونه تخم مرغ عسلی را باز کند‪ .‬مافلدا گفت‪" :‬آقای الیوا‪،۷‬‬
‫اینو بگذارید به عهده من‪ ".‬از آن صبح به بعد تا پایان اقامتش با ما‪ ،‬مافلدا برای الیوا دو تخم مرغ میآورد و تا‬
‫زمانی که پوست هر دو را باز نکرده بود‪ ،‬از بقیه پذیرایی نمیکرد‪.‬‬

‫مافلدا پرسید‪ ،‬شاید سومی رو هم میخواهید؟ بعضی مردم دوست دارن بیشتر از دو تا تخم مرغ بخورن‪ .‬او‬
‫جواب داد‪ ،‬نه دو تا خوردم‪ ،‬رو به پدر و مادرم اضافه کرد‪" :‬من خودمو میشناسم‪ ،‬اگر سومی رو بخورم‪ ،‬چهارمی‬
‫رو هم میخورم و باز هم میخوام‪ ".‬هرگز نشنیده بودم کسی به سن او بگوید‪ ،‬من خودمو میشناسم‪ .‬کاملا جا‬
‫خوردم‪.‬‬

‫اما مافلدا به خوبی از قبل برنده شده بود‪ ،‬صبح روز سوم‪ ،‬وقتی از الیور پرسید آیا برای صبحانه آبمیوه دوست‬
‫دارد و الیور گفت بله‪ .‬او احتمالا انتظار آب پرتقال یا آب گریپ فروت را میکشید‪ :‬در عوض با یک لیوان لب تا‬
‫لب پر شده از آب زردآلوی غلیظ روبهرو شد‪ .‬او هرگز در تمام عمرش آب زردآلو نخورده بود‪ .‬مافلدا‪ ،‬سینی به‬
‫دست‪ ،‬جلویش ایستاده بود و سعی میکرد همانطور که او آب میوه را سر میکشد واکنشاش را حدس بزند‪.‬‬
‫الیور ابتدا چیزی نگفت‪ .‬بعد‪ ،‬احتمالا بیآنکه حواسش باشد‪ ،‬لبهایش را با صدا به هم فشرد‪ ،‬مافلدا در بهشت بود‪.‬‬
‫مادرم نمیتوانست باور کند مردمی که در دانشگاههای مشهور جهان تدریس میکنند بعد از سر کشیدن آبمیوه‬
‫چنین صدایی درآورند‪ .‬از آن روز به بعد‪ ،‬یک لیوان آبمیوه هر روز صبح انتظارش را میکشید‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Ulliva‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫او حیرت کرده بود که درختان زردآلو را در‪ ،‬همه جای‪ ،‬باغ ما میدید‪ .‬اواخر بعداز ظهر‪ ،‬که در خانه هیچ‬
‫کاری برای انجام دادن نبود‪ ،‬مافلدا از او میخواست با یک سبد از نردبان بالا رود و آن میوههایی که‪ ،‬به قول‬
‫خودش‪ ،‬تقریبا از شرم سرخ شدهاند را بچیند‪ .‬الیور به ایتالیایی شوخی میکرد‪ ،‬یکی را میچید و میپرسید‪ ،‬این‬
‫یکی از شرم سرخ شده؟ مافلدا جواب میداد‪ ،‬نه‪ ،‬این یکی هنوز خیلی جوانه‪ ،‬جوانی شرم نداره‪ ،‬شرم با پیری‬
‫میآید‪.‬‬

‫من هرگز تماشای او از پشت میزم را فراموش نمیکنم زمانی که با نردبان کوچک بالا میرفت در حالیکه‬
‫شلوارک شنای قرمز رنگش را پوشیده بود و پشت سر هم زردآلوهای رسیده را میچید‪ .‬در راهِ رفتن به آشپزخانه‪-‬‬
‫با سبد حصیری‪ ،‬صندل‪ ،‬پیراهن گشاد‪ ،‬ضدآفتاب‪ ،‬و همهی اینها‪-‬به طرفم یکی از آن زردآلوهای خیلی بزرگ‬
‫را پرت میکرد و میگفت "برای تو"‪ ،‬درست به همان شکل که توپ تنیس را از آن طرف زمین به سمتم پرتاب‬
‫میکرد و میگفت "سِرو تو"‪ .‬البته‪ ،‬او هیچ ایدهای نداشت که من چند دقیقه قبل داشتم به چه چیزی فکر میکردم‪،‬‬
‫گونههای گرد زردآلو با آن شکاف وسطش مرا به یاد بدنش میانداخت که در میان شاخههای درخت کشیده‬
‫میشد با آن پشت گرد و برآمدهاش که رنگ و شکل میوه را برایم تداعی میکرد‪ .‬لمس زردآلو مثل لمس کردن‬
‫او بود‪ .‬او هرگز نمیدانست‪ ،‬همانطور که مردمی که ما از آنها روزنامه میخریم و همه شب به یادشان میافتیم‬
‫هیچ ایدهای ندارند که این انحنای خاص روی صورتشان یا آن رنگ آفتاب سوختهی شانههای برهنهشان وقتی ما‬
‫در تنهایی به سر میبریم وجدانمان را عذاب خواهد داد‪.‬‬

‫برای تو‪ ،‬درست مثل بعدا!‪ ،‬کیفیتی گستاخانه داشت‪ ،‬کلمهای که‪ ،‬گویی یههویی به ذهنش رسیده باشد‪ ،‬که به‬
‫یادم میآورد چطور در برابر هر چیزی مربوط به او‪ ،‬تمایلاتم خود به خود پیچیده و رازآلود میشدند‪ .‬حتی به ذهن‬
‫او خطور نمیکرد که با گذاشتن زردآلو کف دستم‪ ،‬پشتش را در اختیارم میگذاشت یا اینکه‪ ،‬با گاز زدن میوه‪،‬‬
‫من بخشی از بدنش که هرگز آفتاب ندیده و احتمالا روشنتر از بقیه بود‪ ،‬را گاز میگرفتم و البته جای نزدیک به‬
‫آن را‪ ،‬اگر جراتش را داشتم‪ apricock ،‬اش را‪.‬‬

‫در حقیقت‪ ،‬او بیشتر از ما درباره زردآلو‪ ،apricot ،‬میدانست‪-‬پیوندهایش‪ ،‬ریشهشناسی واژهاش‪ ،‬منشاءاش‪،‬‬
‫سهمش در مدیترانه و اطراف آن‪ .‬یک روز صبح پشت میز صبحانه‪ ،‬پدرم توضیح داد که نام این میوه از زبان عربی‬
‫میآید‪-‬در ایتالیا ‪ ،albicocca‬در فرانسه ‪ ،abricot‬در آلمان ‪ ،aprikose‬و مثل کلمات "‪،"alchemy" ،"algebra‬‬
‫"‪-"alcohol‬از یک اسم عربی در ترکیب با حرف تعریف ال در ابتدایش‪ ،‬مشتق میشود‪ .‬منشا ‪ albicocca‬کلمه‬
‫‪ al-birquq‬است‪ .‬پدرم که به اندازه کافی توضیح داده بود و میخواست موضوع را همین جا رها کند‪ ،‬لازم دید‬
‫کل نمایشش را با یک مدلِ جدید بشکن زدن به اتمام برساند‪ ،‬اضافه کرد آنچه واقعا شگفت انگیز است‪ ،‬این است‬
‫که امروزه در اسرائیل و برخی کشورهای عربی برای این میوه نام کاملا متفاوتی استفاده میشود‪ :‬میشمیش‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫مادرم مات و مبهوت مانده بود‪ .‬ما همه‪ ،‬حتی دو پسرعمویم که همان هفته ملاقاتشان کرده بودیم‪ ،‬میل زیادی‬
‫برای کف و بشکن زدن داشتیم‪.‬‬

‫در مورد موضوع ریشهشناسی‪ ،‬الیور اجازه خواست مخالفت کند‪" .‬آه؟!" واکنش پدرم در مواقع یکه خوردن‬
‫بود‪.‬‬

‫او گفت‪" :‬این واقعا یک کلمه عربی نیست‪".‬‬

‫"پس چیه؟"‬

‫پدر آشکارا کنایه سقراط راتقلید میکرد‪ ،‬که با یک "تو نمیگی‪ "،‬صاف و ساده شروع میشود درست بعد‬
‫از آنکه طرف صحبتش را به گداری متلاطم میکشاند‪.‬‬

‫"این یه داستان طولانیه‪ ،‬پس به من گوش کنید‪ ،‬پروفسور‪ ".‬الیور ناگهان جدی شد‪" .‬بسیاری از لغات لاتین از‬
‫یونانی میآن‪ .‬در مورد‪ ،apricot ،‬گرچه این داستان دیگهای داره؛ اینجا لغت یونانی از لاتین میآید‪ .‬لغت لاتین‬
‫‪ ،praecoquum‬از‪ ،pre-coquere‬از ‪ ،pre-cook‬به معنی اینه که به زودی میرسه‪ ،‬مثل لغت ‪ ،precocious‬به‬
‫معنی زودرس‪".‬‬

‫"بیزانسها‪ praecox ۷‬رو وام گرفتند و این تبدیل به ‪ prekokkia‬یا ‪ berikokki‬شد که در نهایت عربها این‬
‫لغتو به صورت ‪ al-birquq‬به ارث بردند‪".‬‬

‫مادرم که نمیتوانست در مقابل فریبندگی او مقاومت کند‪ ،‬دست خود را به طرف موهایش دراز کرد و آنها‬
‫را به هم ریخت و گفت‪" :‬عجب ستاره سینمایی!"‬

‫پدر زیر لب گفت‪" :‬حق با اونه‪ ،‬نمیشه انکارش کرد‪ "،‬گویی نقش گالیله را زمانی که روی زمین خم شده و‬
‫مجبور بود حقیقت را با خود زمزمه کند‪ ،‬بازی میکرد‪.‬‬

‫الیور گفت‪" :‬با احترام به زبانشناسی مقدماتی‪".‬‬

‫ذهنم پر شده بود از ‪.precock apricock ،apricock precock‬‬

‫یک روز دیدم که الیور همان نردبان را با باغبان شریک شده و تلاش میکند همهی چیزهای ممکن درباره‬
‫پیوندهای انکیز‪ 2‬را یاد بگیرد‪ ،‬که توضیح میداد چرا زردآلوهای ما بزرگتر‪ ،‬گوشتیتر و آبدارتر از اکثر‬

‫‪ ۷‬ساکنان شهر بیزانس که پس از تسخیر توسط مسلمانانِ ترک به استامبول تغییر نام یافت‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Anchise‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫زردآلوهای منطقه است‪ .‬او شیفتهی پیوندها شده بود‪ ،‬بخصوص وقتی کشف کرد که باغبان برای کسی که مایل‬
‫به آموختن است وقت میگذارد و هر چیزی درباره آنها میداند را با او به اشتراک میگذارد‪.‬‬

‫معلوم شد که الیور‪ ،‬بیشتر از همه ما درباره انواع غذاها‪ ،‬پنیرها‪ ،‬و شرابها میداند‪ .‬حتی مافلدا متعجب شده‬
‫بود و گاه و بیگاه‪ ،‬نظرش را جویا میشد‪-‬تو فکر میکنی من باید گوشتو یه کم با پیاز سرخ کنم یا با مریم گلی؟‬
‫حالا طعمش زیادی لیمویی نشده؟ من خرابش کردم‪ ،‬مگه نه؟ باید یه تخم مرغ دیگه اضافه کنم‪ -‬این قوام نداره!‬
‫باید یه مخلوطکن جدید استفاده کنم یا با همون هاون و دسته هاون قدیمی مخلوطشون کنم؟ مادر‪ ،‬دست آخر‬
‫طاقت نمیآورد و طعنهاش را میزد‪ .‬او میگفت‪ :‬مثل همه گاوچرونها‪ ،‬اونها هر چیزی که لازمه دربارهی غذا‬
‫بدونند رو میدونند‪ ،‬اما احتمالا نمیتونند یه کارد و چنگالو هم درست دست بگیرند‪ .‬اشراف زادههای همه چیزدان‬
‫با آداب و سلوک رعایا‪ .‬به اون توی آشپزخونه غذا بده‪.‬‬

‫مافلدا با کمال میل همین کار را کرد‪ .‬و یک روز‪ ،‬بعد از اینکه صبحش را با مترجمش گذرانده و خیلی دیر به‬
‫نهار رسیده بود‪ ،‬آقای الیوا در آشپزخانه بود‪ ،‬اسپاگتی خورد و شراب قرمز تیره نوشید با مافلدا‪ ،‬منفردی‪ ۷‬که همسر‬
‫مافلدا و رانندهمان بود‪ ،‬و انکیز‪ ،‬همهشان میخواستند ترانهی ناپلی یادش دهند‪ .‬این تنها یک سرود ملی از جوانان‬
‫جنوبی نبود‪ ،‬بلکه بهترین چیزی بود که وقتی میخواستند یک سرگرمی شاهانه داشته باشند‪ ،‬انجامش میدادند‪.‬‬

‫همهشان رضایت او را جلب کرده بودند‪.‬‬

‫*******************‬

‫کیارا‪ ،‬میتوانم بگویم‪ ،‬کاملا تحت تاثیرش قرار گرفته بود‪ .‬خواهرش هم همینطور‪ .‬حتی دستهی تنیسبازان‬
‫ناشی که هر ساله اوایل بعد از ظهر میآمدند‪ ،‬حالا قبل از آنکه برای شنای تا دیر وقت راهی ساحل شوند‪ ،‬به امید‬
‫یک دست بازی درست و حسابی با او‪ ،‬بیش از حد معمول میماندند‪.‬‬

‫مثل همهی مهمانان تابستانی دیگرمان من نباید از او خوشم میآمد‪ .‬اما دیدن اینکه دیگران این چنین دوستش‬
‫داشتند‪ ،‬همچون پناهگاهی کوچک‪ ،‬آرامشی عجیب برایم داشت‪ .‬چطور ممکن بود در دوست داشتن کسی که‬
‫همه دوستش داشتند اشتباه کرده باشم؟ همه کسانی که آخر هفتهها و گاهی اوقات طول هفته را با ما سپری کرده‬
‫بودند‪ ،‬از جمله دو پسرعمو و سایر خویشاوندانمان‪ ،‬عاشقش شده بودند‪ .‬در برابر کسی که مشخص است دوست‬
‫دارد کمبودهای دیگران را ببیند‪ ،‬از اینکه احساساتم را پشت کینهتوزی و بیتفاوتی همیشگیام پنهان کنم‪ ،‬یا از‬
‫لجبازی با کسی که میتوانست در خانه از من جلو بزند‪ ،‬رضایت خاطر خاصی احساس میکردم‪ .‬چون همه‬
‫دوستش داشتند‪ ،‬من هم مجبور بودم بگویم که دوستش دارم‪ .‬شبیه مردانی بودم که بیپرده اظهار به خوشقیافه‬
‫بودن برخی مردان کردن را بهتر از این میدانند که اشتیاقشان برای در آغوش گرفتن آنان را پنهان کنند‪ .‬اگر در‬

‫‪1‬‬
‫‪Manfredi‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪16‬‬

‫ستایش او با دیگران همراه نمیشدم‪ ،‬میتوانست به راحتی باخبرشان کند از اینکه حتما انگیزههای پنهانی در امتناع‬
‫از تحسینش دارم‪ .‬وقتی پدرم در طول ده روز اول اقامت او‪ ،‬نظرم را در موردش پرسید‪ ،‬گفتم‪ ،‬آه‪ ،‬من خیلی ازش‬
‫خوشم میآد‪ .‬به عمد از کلماتی خنثی در پاسخ به پدر استفاده کرده بودم‪ .‬چون میدانستم کسی شک نمیکند‬
‫در ورای این کلمات ساده که برای گفتن هر چیزی دربارهی او به کارشان میبردم‪ ،‬چیز دیگری پنهان است‪ .‬یک‬
‫شب که او به همراه انکیز از اوایل بعد از ظهر‪ ،‬قایق کوچک ماهیگیری را به دریا انداخته و تا دیر وقت برنگشته‬
‫بودند و ما تلاش میکردیم شماره تلفن والدینش در آمریکا را‪ ،‬برای زمانی که اخبار بدی ازشان به گوشمان برسد‬
‫پیدا کنیم‪ ،‬من گفتم‪ ،‬اون بهترین آدمیه که توی همه زندگیم شناختم‪.‬‬

‫آن روز حتی با خود درگیر بودم که از این خویشتنداری دست بردارم و غم و اندوهم را همچون دیگران‬
‫نشان دهم‪ .‬و این کار را کردم اما نه آنگونه که کسی شک کند من با اندوهی بسیار عمیقتر و نومیدانهتر از اندوه‬
‫دیگران دست به گریبانم‪ .‬تا اینکه با نهایت شرمندگی فهمیدم‪ ،‬بخشی از وجودم اصلا نگران مرگ او نیست‪،‬‬
‫فهمیدم که حتی چیزی تقریبا هیجان انگیز در اندیشیدن به بدن باد کرده و بدون چشم او که در ساحلمان پدیدار‬
‫میشود وجود دارد‪.‬‬

‫اما نمیتوانستم خود را فریب دهم‪ .‬من قانع شده بودم که هیچ کس در جهان او را نمیخواهد به آن اندازه که‬
‫من میخواهمش؛ هیچ کس مشتاق نبود راهی را برود که من حاضر بودم بخاطرش بروم‪ .‬هیچ کس تک تک‬
‫استخوانهای بدنش‪ ،‬مچ پاهایش‪ ،‬زانوانش‪ ،‬مچ دستان و انگشتان دست و پایش را نپائیده بود‪ ،‬هیچ کس مثل من‬
‫با دیدن حرکت ماهیچههایش شهوانی نشده بود‪ ،‬هیچ کس هر شب او را به رختخواب نبرده و هر صبح با دیدنش‬
‫درحالی که دراز کشیده در بهشتاش کنار استخر بود‪ ،‬به او لبخند نزده و لبخندِ نقش بسته بر لبانش را تماشا نکرده‬
‫بود‪ ،‬و نیاندیشیده بود‪ ،‬که آیا تو میدانی من شب گذشته در دهانت بودم؟‬

‫یا شاید دیگران هم درباره او گرفتار چیزی بیشتر بودند‪ ،‬چیزی که هر کس به روش خود مخفیاش میکرد و‬
‫طور دیگری نشان میداد‪ .‬اگر چه برخلاف دیگران‪ ،‬من اولین کسی بودم که او را دید وقتی از ساحل وارد باغمان‬
‫شد‪ ،‬او را دیدم وقتی نیمرخ سایهگرفته دوچرخهاش‪ ،‬تیره و تار در غبار اواسط بعد از ظهر‪ ،‬در جاده کاجپوشیدهی‬
‫منتهی به خانهمان ظاهر شد‪ .‬من اولین کسی بودم که صدای قدمهایش را شنید آن شبی که دیر به سینما رسید و‬
‫آنجا در جستجوی سایرین‪ ،‬در سکوت ایستاد‪ ،‬تا اینکه پشت سرم را نگاه کردم و در چشمانش دیدم که چقدر‬
‫خوشحال شده از اینکه من او را دیدهام‪ .‬من صدای پاهایش را در پلکان منتهی به بالکنمان یا در پاگرد پشت درب‬
‫اتاقم تشخیص میدادم‪ .‬میفهمیدم آن وقتهایی که بیرون پنجرههای فرانسوی اتاقم میایستاد و انگار با خود درگیر‬
‫بود که آیا در بزند یا نزد و بعد دوباره فکر میکرد و به راهش ادامه میداد‪ .‬میدانستم هنگام دوچرخه سواری از‬
‫سر شیطنت ترمزی طولانی و پر سر و صدا میگرفت و دوچرخهاش روی جادهی شنی سر میخورد و او همچنان‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪17‬‬

‫به حرکت ادامه میداد تا جایی که دیگر اصطکاکی بین چرخ و زمین باقی نمیماند و با توقفی ناگهانی‪ ،‬محکم و‬
‫خشن دوچرخه را نگه میداشت‪ ،‬و هورا مانندی هنگام پایین پریدن از آن میگفت‪.‬‬

‫همیشه سعی میکردم در میدان دید خود نگهش دارم‪ .‬هرگز اجازه نمیدادم از من دور شود جز مواقعی که با‬
‫من نبود‪ .‬و مواقعی که با من نبود‪ ،‬چندان اهمیتی نداشت او چه میکند تا زمانی که درست همان شخصی با دیگران‬
‫بود که با من بود‪ .‬نگذار با شخص دیگری باشد وقتی دور از اینجاست‪ .‬نگذار با شخص دیگری که تا به حال‬
‫ندیدهام‪ ،‬باشد‪ .‬نگذار زندگی دیگری داشته باشد جز زندگیای که میدانم با ما دارد‪ ،‬با من دارد‪.‬‬

‫نگذار از دستش بدهم‪.‬‬

‫میدانستم تصاحبش نکردهام‪ ،‬میدانستم چیزی برای ارزانی دادن به او نداشتم‪ ،‬میدانستم چیزی برای اغوا‬
‫کردنش نداشتم‪.‬‬

‫من هیچ نبودم‪.‬‬

‫بجز یک بچه‪.‬‬

‫او وقتی لازم میشد به سادگی توجهاش را به چند چیز معطوف میکرد‪ .‬وقتی به یاریم آمد تا در فهمیدن بخشی‬
‫از هراکلیت کمکم کند‪ ،‬زیرا مصمم بودم که نویسنده "اش" را بشناسم‪ ،‬کلماتی که در ذهنم جاری شدند‬
‫"مهربانی" یا "خیرخواهی" نبودند بلکه کلماتی با ارزشتر همچون "شکیبایی" و "مدارا" بودند‪ .‬چند لحظه بعد‪،‬‬
‫وقتی پرسید آیا کتابی را که میخواندم دوست داشتهام یا نه‪ ،‬به نظر میرسید بیش از اینکه در مورد جواب سوالش‬
‫کنجکاو باشد‪ ،‬به دنبال فرصتی است برای یک گپ خودمانی‪ .‬همه چیز خودمانی بود‪.‬‬

‫او با گپ خودمانی حالش خوب بود‪.‬‬

‫چرا با دیگران در ساحل نیستی؟‬

‫برو رد کارت‪.‬‬

‫بعدا!‬

‫برای تو!‬

‫فقط حرف بزن‪.‬‬

‫گپ خودمانی‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪18‬‬

‫هیچی‪.‬‬

‫الیور دعوتنامههای زیادی از اطرافیان دریافت میکرد‪ .‬سایر مهمانان تابستانی ما هم به همین شکل بودند و‬
‫این تبدیل به یک سنت شده بود‪ .‬پدرم همیشه از آنها میخواست برای "صحبت" درباره کتابها و تخصصشان‬
‫در شهر احساس آزادی کنند‪ .‬او همچنین بر این باور بود که پژوهشگران باید بدانند چگونه با افرادِ خارج از‬
‫تخصصشان‪ ،‬صحبت کنند‪ .‬به همین دلیل بود که همیشه وکلا‪ ،‬پزشکان و تجار را برای صرف غذا دعوت میکرد‪.‬‬
‫پدر میگفت هر کسی در ایتالیا دانته‪ ،‬هومر‪ ۷‬و ویرژیل‪ 2‬را خوانده‪ .‬مهم نیست با چه کسی صحبت میکنید‪ ،‬تا‬
‫زمانی که ابتدای صحبت از دانته و هومر باشد‪ .‬صحبت از ویژیل ضروری است‪ ،‬بعد از آن لئوپاردی‪ ۹‬و بعد آزادید‬
‫مخاطبتان را با هر چیزی دربارهی سلان‪ ،‬کرفس‪ ،‬کالباس ایتالیایی و در کل آنچه برای مخاطبتان مهم است‪ ،‬به‬
‫تحسین وادارید‪ .‬این دعوتها خوبی دیگری هم داشتند و آن‪ ،‬این بود که به بهبود زبان ایتالیایی همه مهمانان‬
‫تابستانیمان‪ ،‬که از الزامات اقامتشان بود‪ ،‬کمک میکرد‪ .‬دعوت شدنشان در سطح شهر یک خوبی دیگر هم‬
‫داشت‪ :‬این کار ما را از همراهی آنها سر میز شام در تمام شبهای هفته خلاص میکرد‪.‬‬

‫اما کارت دعوتهای الیور سرگیجهآور شده بودند‪ .‬کیارا و خواهرش حداقل دو بار در هفته او را میخواستند‪.‬‬
‫یک نقاش از بروکسل‪ ،‬که ویلایی را برای تمام تابستان اجاره کرده بود‪ ،‬او را برای شام مخصوص یکشنبه شبها‬
‫میخواست که نویسندگان و پژوهشگران اطراف همیشه بدآن دعوت میشدند‪ .‬سپس موریسکیس‪ ،4‬از سه ویلا‬
‫پائینتر‪ ،‬مالاسپیناس‪ 5‬از ‪ ،N‬و گه گاه آشنایانی که در یکی از میکدههای میدان شهر‪ ،‬یا در سالن رقص به آنان‬
‫برخورده بود‪ .‬اینها همه به کنار‪ ،‬پوکر بازیهای شبانهاش هم که کلا برایمان ناشناخته بود سر جایش بود‪.‬‬

‫زندگی او‪ ،‬همچون کاغذهایش‪ ،‬همیشه‪ ،‬حتی زمانی که به نظر بینظم میرسید‪ ،‬به شدت بخشبندی شده بود‪.‬‬
‫گاهی او شام را نیمخورده ترک میکرد و خیلی راحت به مافلدا میگفت‪ " :‬اِسکو‪ ،6‬من دارم میرم بیرون‪".‬‬

‫به زودی فهمیدم که اسکو‪ ،‬فقط مدل دیگری از بعدا! است‪ .‬یک خداحافظی مختصر و قاطعانه‪ ،‬که شما می‪-‬‬
‫گوئید نه زمانی که در حال ترک محل هستید‪ ،‬بلکه بعد از اینکه از در خارج شدید‪ .‬شما این کلمه را میگوئید‬

‫‪ Homer ۷‬شاعر و داستانسرای یونانی‪ ،‬دو مجموعه شعرِ ایلیاد و ادیسه آثار به جای مانده از اوست‪.‬‬
‫‪ Virgil 2‬شاعر کلاسیک رومی‪ ،‬نمایش افسانهایِ ویرژیل راهنمای دانته برای ساخت دوزخ و برزخ در اثر حماسی او‪،‬کمدی الهی‪ ،‬بود‪.‬‬
‫‪ Leopardi ۹‬نویسنده‪ ،‬شاعر و فیلسوف قرن ‪ ۷۱-۷۳‬ایتالیایی‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫‪Moreschis‬‬
‫‪5‬‬
‫‪Malaspinas‬‬
‫‪ Esco 6‬اصطلاحی ایتالیایی برای ترک کردن محل‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪19‬‬

‫در حالیکه پشت به کسانی که در حال ترکشان هستید‪ ،‬ایستادهاید‪ .‬دلم برای آنهایی که با پذیرش دعوتشان منت‬
‫بر سرشان نهاده بود میسوخت‪.‬‬

‫نمیدانستم نمایشش سر میز شام عذابآور بود یا قابل تحمل‪ .‬جرات نداشتم بپرسم آیا اینجا بودن برایش‬
‫آزمونی بسیار سخت است یا نه‪ .‬قلبم از جا کنده میشد وقتی ناگهان صدایش را میشنیدم یا میدیدم که سر‬
‫جایش نشسته‪ ،‬و بعد که میفهمیدم امیدم واهی بوده و او امشب در بین ما نیست‪ ،‬برایم چون شکفتن گلی زهرآگین‬
‫میمانست‪ .‬دیدن او و اندیشیدن به اینکه امشب برای شام به ما پیوسته و بالاخره اسکو گفتن قاطعانهاش‪ ،‬مرا به فکر‬
‫آرزوهایی میاندخت که باید از ذهنم کنده میشدند‪ ،‬همچون کندن بالهای پروانهای تازه از پیله درآمده‪.‬‬

‫میخواستم از خانهمان برود تا دیگر کاری با او نداشته باشم‪.‬‬

‫اصلا میخواستم بمیرد‪ ،‬حالا که نمیتوانستم به فکر کردن دربارهاش پایان دهم و نگران این نباشم که دوباره‬
‫کی میتوانم او را ببینم‪ ،‬حداقل مرگش پایانی به همه اینها بود‪ .‬حتی میتوانستم خودم او را بکشم‪ ،‬اما بگذارم‬
‫بفهد که چقدر صِرف وجودش مایهی عذابم بوده‪ .‬چقدر برایم غیر قابل تحمل بود راحتیاش با هر چیزی و هر‬
‫کسی‪ ،‬برداشتن همه چیز حین راه رفتنش‪- ،‬با این و آن خوبم‪-‬گفتنهای بیپایانش‪ ،‬پریدنش از روی دروازهی‬
‫ساحل در حالیکه دیگران اول چفت دروازه را باز میکردند‪ ،‬جایگاهش در بهشت‪ ،‬بعدا! گفتنهای گستاخانهاش‪،‬‬
‫صدای دهانش بعد از خوردن آب زردآلوی مورد علاقهاش‪ ،‬و از لباسهای شنایش که دیگر چیزی نگویم‪ .‬اگر او‬
‫را نمیکشتم‪ ،‬پس برای باقی عمر فلجش میکردم‪ ،‬طوریکه روی ویلچر با ما باشد و هرگز به آمریکا برنگردد‪.‬‬
‫اگر روی ویلچر بود‪ ،‬همیشه میفهمیدم کجا بوده و پیدا کردنش دیگر آسان بود‪ .‬حالا که او فلج شده بود می‪-‬‬
‫توانستم احساس برتری کنم و اربابش شوم‪.‬‬

‫بعد ناگهان فهمیدم که میتوانم خودم را به جای او بکشم‪ ،‬یا صدمهی ناجوری به خودم بزنم و بگذارم بفهمد‬
‫که چرا چنین کردهام‪ .‬وقتی به صورتم صدمه میزدم‪ ،‬دلم میخواست نگاهم کند و با تعجب بگوید چرا‪ ،‬چرا‬
‫کسی باید چنین کاری با خودش کند‪ ،‬تا اینکه‪ ،‬سالها و سالها بعد‪-‬بله البته‪ ،‬بعدا!‪-‬در نهایت تکههای پازل را‬
‫کنار هم بچیند و سرش را محکم به دیوار بکوبد‪.‬‬

‫گاهی اوقات این کیارا بود که باید نیست و نابود میشد‪ .‬میدانستم این دختر چه نقشهای دارد‪ .‬در سن من‪،‬‬
‫بدن کیارا بیشتر برای او آماده بود‪ .‬برایم سوال بود‪ ،‬آیا بیشتر از بدن من؟ کیارا به طرز آشکاری دنبال او بود‪ ،‬در‬
‫حالیکه همهی آنچه که من واقعا میخواستم‪ ،‬یک شب با او بودن بود‪ ،‬فقط یک شب‪-‬حتی یک ساعت‪-‬کاش‬
‫میدانستم آیا برای یک شب دیگر هم او را میخواستم یا نه‪ .‬آنچه که قادر به درکش نبودم این بود که تمنای‬
‫چشیدن طعم عشق‪ ،‬نیرنگی بیش نیست برای به دست آوردن آنچه میخواهیم اما حاضر به اقرارش نیستیم‪ .‬از فکر‬
‫کردن به اینکه او خود‪ ،‬چقدر باتجربه بود میترسیدم؛ اگر میتوانست به این زودی ظرف چند هفته از اینجا‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫رسیدنش دوستانی پیدا کند‪ ،‬فکرش را کن که زندگیش در خانه خودش چه شکلی است‪ .‬فقط تصور کن بگذاری‬
‫در دانشگاهی مثل کلمبیا‪ ،‬محل تدریسش‪ ،‬آزادانه بچرخد‪.‬آن وقت چه میشود‪.‬‬

‫به راحتی میشد حدس زد که همراه کیارا چه اتفاقی خواهد افتاد‪ .‬کیارا که میآمد لابد دوست داشتند سوار‬
‫قایق دو نفره پاروییمان شوند و به گردش بروند‪ ،‬حتما او پارو میزد و کیارا زیر آفتاب سر جایش لم میداد و‬
‫سرانجام همین که جایی دور از ساحل میایستادند کیارا سینهبندش را در میآورد‪.‬‬

‫من تماشایشان میکردم‪ .‬میترسیدم او را به کیارا وا بگذارم‪ .‬همینطور میترسیدم کیارا را به او‪ .‬با این حال فکر‬
‫کردن به با هم بودن آنها سردم نمیکرد‪ .‬این مرا سخت میکرد‪ ،‬گرچه نمیدانستم آنچه تحریکم کرده‪ ،‬بدن‬
‫برهنه کیارا‪ ،‬لمیده در آفتاب‪ ،‬است یا بدن برهنه الیور در کنار بدن برهنه او‪ ،‬یا دیدن برهنگی هر دویشان کنار هم‪.‬‬
‫از جایی که کنار نردههای دورتادور باغ‪ ،‬مشرف بر صخرهی کنار دریا‪ ،‬ایستاده بودم‪ ،‬توانستم چشمانم را به هم‬
‫بفشارم و در نهایت آنها را دیدم که زیر آفتاب کنار هم دراز کشیده بودند‪ ،‬احتمالا در حال مغازله‪ ،‬کیارا هر از‬
‫گاهی رانش را روی ران او میانداخت‪ ،‬چند دقیقه بعد او هم همین کار را کرد‪ .‬آنها لباس شنایشان را در نیآورده‬
‫بودند‪ .‬در این مورد خیالم راحت شد‪ ،‬اما وقتی شب بعد با هم رقصیدنشان را دیدم‪ ،‬چیزی به من گفت اینها‬
‫حرکات افرادی نیست که رابطهشان فقط در حد نوازش و ماچ و بوسه باقی مانده باشد‪.‬‬

‫در واقع تماشای رقصشان را دوست داشتم‪ .‬شاید دیدن رقص او بدین شکل با شخصی دیگر باعث میشد‬
‫بفهمم که حالا او متعلق به کس دیگری است‪ ،‬که دیگر هیچ دلیلی برای امیدوار بودن وجود ندارد‪ .‬و این چیز‬
‫خوبی بود‪ .‬کمک میکرد خود را پیدا کنم و حالم بهبود یابد‪ .‬شاید نشان از این داشت که حالا هم در حال‬
‫بهبودیام‪ .‬من منطقهی ممنوعه را رد کرده و بیمجازات آزاد شده بودم‪.‬‬

‫اما وقتی صبح روز بعد او را در جایگاه همیشگیاش در باغ دیدم و قلبم فرو ریخت‪ ،‬فهمیدم؛ اینکه بهترینها‬
‫را برای آن دو آرزو کنم و‪ ،‬این اشتیاقم برای بهبودی‪ ،‬خواستهای را که هنوز از او داشتم در من تغییر نداده است‪.‬‬

‫آیا قلب او هم فرو میریخت وقتی مرا در حال قدم زدن در اتاقم میدید‪.‬‬

‫شک داشتم‪.‬‬

‫آیا او همانگونه که من آن روز صبح نادیدهاش گرفتم‪ ،‬مرا نادیده میگرفت‪ :‬به عمد‪ ،‬تا مرا وادارد احساساتم‬
‫را به زبان آورم‪ ،‬یا تا خودش را در امان نگه دارد‪ ،‬یا نشانم دهد که برایش هیچ نیستم؟ یا اینکه او کلا آدم بیتوجهی‬
‫بود؟ گاهی زیرکترین افراد در پی بردن به بدیهیترین سرنخها به مشکل بر میخورند‪ .‬چرا که به سادگی توجه‪-‬‬
‫هاش جلب نمیشود‪ ،‬اغوا نمیشوند‪ ،‬علاقهمند نمیشوند‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫آن هنگام که او و کیارا میرقصیدند من ران کیارا را بین پاهای او دیدم‪ .‬کشاکش آنها را در ساحل دیدم‪.‬‬
‫اینها کی شروع شده بودند؟ و چطور بود که هنگام شروع شدنشان من آنجا نبودم؟ و چرا نشانهها را تشخیص‬
‫نداده بودم؟ چرا قادر نبودم لحظهای که آنها از ‪ X‬به ‪ Y‬پیش رفته بودند را در ذهن بازسازی کنم؟ یقینا نشانهها‬
‫همه در اطرافم بودند‪ .‬چرا من ندیده بودمشان؟‬

‫من به هیچ چیز جز آنچه آنها ممکن بود با هم انجام دهند فکر نمیکردم‪ .‬حاضر به انجام هر کاری برای‬
‫خراب کردن فرصتهای تنهاییشان بودم‪ .‬میتوانستم در مورد یکی به دیگری تهمتهای ناروا بزنم‪ ،‬بعد‪ ،‬از‬
‫واکنش او موقع گزارش دادن موضوع به دیگری استفاده کنم‪ .‬هم اینکه میخواستم آنها را در حال انجام این‬
‫کار ببینم‪ ،‬میخواستم درگیر این داستان و در جریان جزئیاتش باشم‪ ،‬میخواستم آنها را مدیون خود کنم و‬
‫واسطهشان باشم‪ ،‬مثل سربازی که حالا ناخدای کشتی است و وجودش برای پادشاه و ملکه حیاتی‪.‬‬

‫شروع به گفتن چیزهای خوب دربارهشان کردم‪ ،‬وانمود کردم کوچکترین آگاهی از آنچه بین آنهاست ندارم‪.‬‬
‫الیور فکر میکرد برای انجام این کارها کمرو هستم‪ .‬کیارا گفت خودش از پس کارهایش برمیآید‪.‬‬

‫کیارا پرسید‪" :‬سعی میکنی اوضاع بین ما رو راست و ریست کنی؟" تمسخر آهنگ صدایش را میشکست‪.‬‬

‫الیور پرسید‪" :‬اصلا این چه ربطی به تو داره؟"‬

‫من بدن برهنهی کیارا را که دوسال پیش دیده بودم برایش توصیف کردم‪ .‬میخواستم تحریکش کنم‪ .‬فقط‬
‫مهم این بودکه تحریک شود دیگر مهم نبود با چه چیزی یا از چه راهی‪ .‬من او را هم برای کیارا توصیف کردم‪.‬‬
‫زیرا‪ ،‬میخواستم ببینم برانگیختگیاش‪ ،‬تغییر حالتی مثل من در او بوجود میآورد یا نه‪ .‬میتوانستم حالات خودم‬
‫را با او مقایسه کنم و ببینم کدامیک از این دو جنس‪ ،‬واقعی است‪.‬‬

‫"داری کاری میکنی ازش خوشم بیاد؟"‬

‫"چه عیبی داره؟"‬

‫"عیبی نداره‪ .‬جز اینکه من دوست دارم اینو به روش خودم انجام بدم‪ ،‬اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه‪".‬‬

‫کمی طول کشید تا بفهمم بعد از گفتن این حرف واقعا به چه چیزی تبدیل شده بودم‪ .‬نه فقط برای اقدام به‬
‫تحریک کردنش‪ ،‬یا اینکه او را محتاج خود کنم‪ ،‬بلکه با بحث کردن با او درباره پشت و بدن کیارا‪ ،‬من کیارا را‬
‫تبدیل به شیئی برای حرفهای مفت مردانه کرده بودم‪ .‬انگار میخواستیم با صحبت درباره او خود را گرم کنیم‬
‫و لذت ببریم‪ ،‬انگار میخواستیم با پذیرش اینکه ما هر دو جذب یک زن شدهایم‪ ،‬روی فاصلهی بینمان پل بزنیم‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪12‬‬

‫شاید فقط میخواستم او بداند که من از دخترها خوشم میآید‪.‬‬

‫"ببین‪ ،‬این از خوبیه توئه‪ ،‬و من بابتش ازت ممنونم‪ .‬اما نکن‪".‬‬

‫سرزنشش به من میگفت که وارد بازیام نشده‪ .‬این مرا سر جای خودم نشاند‪.‬‬

‫با خود فکر کردم‪ ،‬نه‪ ،‬او اشراف زاده است‪ ،‬نه مثل من‪ ،‬موذی و منحرف و پست‪ .‬که شکنجهام میداد و‬
‫شرمساریام را صد چندان میکرد‪ .‬حالا علاوه بر شرمساری‪ ،‬از اینکه‪ ،‬همچون کیارا‪ ،‬میخواستم تحریکش کنم‪،‬‬
‫برایش احترام قائل بودم و از او میترسیدم و از او متنفر بودم چون مرا از خود متنفر کرده بود‪.‬‬

‫صبحِ بعد از دیدن رقصشان‪ ،‬هیچ اشارهای به تمایل به دویدن با او نکردم‪ .‬او هم همینطور‪ .‬وقتی در نهایت‬
‫تصمیم به دویدن گرفتم‪ ،‬چون سکوت دیگر غیر قابل تحمل شده بود‪ ،‬او گفت که قبلا دویده است‪.‬‬

‫"تو این روزها دیرتر بیدار میشی‪".‬‬

‫با خود گفتم‪ ،‬ای آدم زیرک‪.‬‬

‫در واقع‪ ،‬روزهای گذشته‪ ،‬کاملا عادت کرده بودم که ببینم منتظرم ایستاده و از این بابت خاطر جمع بودم و‬
‫نگران ساعت بیدار شدنم نبودم‪ .‬این برایم درس عبرتی بود‪.‬‬

‫صبح بعد‪ ،‬گرچه دوست داشتم با او شنا کنم اما به طبقه پایین آمدنم‪ ،‬بعد از سرزنش بیرودربایستیاش‪ ،‬به‬
‫معنای سبک کردن خودم بود‪ .‬پس در اتاقم ماندم‪ .‬فقط برای آنکه نکتهای را به خود ثابت کنم؛ من صدای‬
‫گامهایش را در آنسوی بالکن شنیدم که به آرامی تقریبا با نوک انگشت راه میرفت‪ .‬پس او میخواست از من‬
‫دوری کند‪.‬‬

‫کمی بعد به طبقه پایین رفتم‪ .‬تا آن موقع او هم برای دریافت اصلاحات و ویرایشهای آخرین صفحاتش از‬
‫خانوم میلانی رفته بود‪.‬‬

‫ما دیگر حرف نمیزدیم‪.‬‬

‫حتی وقتی صبحها در یک جای یکسان از باغ مینشستیم‪.‬‬

‫در بهترین حالت گفتگویمان بیهدف و کوتاه بود‪ .‬حتی نمیتوانستی اسمش را یک گپ سرسری بگذاری‪.‬‬

‫او بابت این موضوع نگران نبود‪ .‬احتمالا اصلا به آن فکر هم نمیکرد‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫چطور است که برخی مردم از دل جهنم هم تلاش میکنند به شما نزدیک شوند‪ ،‬در حالیکه شما حتی در‬
‫ذهنتان تصویر مبهمی از آنها ندارید و در موردشان فکر هم نمیکنید‪ ،‬دو هفته سپری میشود و دقیقا برعکس‬
‫یک کلمه هم رد و بدل نمیکنید؟ آیا اصلا برای او مهم بود؟ باید میگذاشتم بداند؟‬

‫رابطه عاشقانهاش با کیارا در ساحل شروع شده بود‪ .‬بعد هم بیخیال تنیس شد و با او و دوستانش‪ ،‬اواخر بعد‬
‫از ظهر در شهرهای تپهای غربیِ امتداد ساحل دوچرخهسواری کردند‪ .‬یک روز‪ ،‬وقتی یک نفر دیگر برای دوچرخه‬
‫سواری به آنها اضافه شده بود‪ ،‬الیور به سمتم چرخید و پرسید که آیا اجازه میدهم ماریو‪ ۷‬دوچرخهام را امانت‬
‫بگیرد اگر خود لازمش ندارم‪.‬‬

‫این مرا به شش سالگیام برگرداند‪.‬‬

‫شانه بالا انداختم‪ ،‬بدین معنی که؛ بفرمائید‪ ،‬اصلا برام مهم نیست‪ .‬تا رفتنشان صبر کردم و بعد کشان کشان خود‬
‫را به طبقه بالا رساندم و توی بالشم هق هق گریه را سر دادم‪.‬‬

‫گاهی اوقات شبها همدیگر را در سالن رقص میدیدیم‪ .‬هیچ معلوم نبود سر و کلهی الیور کی پیدا میشود‪.‬‬
‫به محض آمدن‪ ،‬آماده رفتن روی صحنه بود‪ ،‬درست همانطور که ناگهان غیبش میزد‪ ،‬گاهی تنها‪ ،‬گاهی با‬
‫دیگران‪ .‬وقتی کیارا به خانهی ما میآمد طبق عادت بچگیاش‪ ،‬در باغ مینشست و زل میزد‪ .‬منتظر پیدا شدن‬
‫الیور‪ .‬بعد‪ ،‬وقتی زمان میگذشت و حرف زیادی برای گفتن نداشتیم‪ ،‬نهایتا میپرسید "الیور کجاست؟" رفته‬
‫مترجمشو ببینه‪ .‬یا‪ :‬با پدرم توی کتابخونه ست‪ .‬یا‪ :‬پایین یه جایی توی ساحله‪.‬‬

‫"خوب‪ ،‬پس من میرم‪ ،‬بهش بگو به دیدنش اومدم‪".‬‬

‫با خودم فکر کردم‪ ،‬دیگه تمومه‪.‬‬

‫مافلدا با نگاهی سرزنشآمیز و در عین حال دلسوزانه سرش را تکان داد‪" .‬اون یه بچه است‪ ،‬الیور استاد‬
‫دانشگاهه‪ .‬نمیتونه یه نفر همسن خودشو پیدا کنه؟"‬

‫کیارا که دورادور صحبتش را شنیده بود و خوش نداشت یک آشپز سرزنشش کند با پرخاش گفت‪" :‬کسی‬
‫از تو چیزی پرسید؟"‬

‫آشپز ناپلی ما در حالیکه دستش را در هوا بلند کرده بود گفت‪" :‬اینجوری با من حرف نزنا و گرنه صورتتو از‬
‫وسط دو نصف میکنم‪ .‬خانوم هنوز ‪ ۷۱‬سالش هم نیست که دنبال عشق و عاشقیه‪ .‬فکر میکنی من کورم این چیزا‬
‫رو نمیبینم؟"‬

‫‪۷‬‬
‫‪Mario‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫فقط میتوانستم مافلدا را در حالتی تصور کنم که ملحفههای الیور را صبحها وارسی میکند یا با خدمتکار‬
‫کیارا اطلاعات رد و بدل میکند‪ .‬هیچ رازی از این شبکه اطلاع رسانی ‪ 24‬ساعتهی خدمتکاران‪ ،‬مخفی نمیماند‪.‬‬

‫به کیارا نگاه کردم‪ .‬میدانستم درد میکشد‪.‬‬

‫هر کسی آنها را میدید حدس میزدکه چیزی بینشان اتفاق افتاده‪ .‬بعضی بعد از ظهرها میگفت که به اتاقک‬
‫انباری کنار گاراژ میرود تا یکی از دوچرخهها را بردارد و بعد به شهر میرفت‪ .‬یک ساعت و نیم پس از آن‬
‫برمیگشت و توضیحش این بود‪ :‬مترجم‪.‬‬

‫پدرم میگفت‪":‬مترجم" صدایش وقتی کنیاک بعد از شامش را ذره ذره مینوشید در فضای خانه میپیچید‪.‬‬

‫مافلدا با آواز میخواند‪" :‬مترجم‪ ،‬چشم من‪".‬‬

‫گاهی در شهر به هم برمیخوردیم‪.‬‬

‫یکبار وقتی در کافهای که من و بعضی دوستانم شبها بعد از سینما یا قبل از دیسکو آنجا جمع میشدیم‪،‬‬
‫نشسته بودم‪ ،‬کیارا و الیور را دیدم که گپزنان با هم از خیابان کناری وارد شدند‪ .‬او بستنی میخورد‪ ،‬در حالیکه‬
‫کیارا بازوی آزاد الیور را با دو دست محکم گرفته بود‪ .‬کی وقت کردند اینقدر با هم صمیمی شوند؟ گفتگویشان‬
‫جدی به نظر میرسید‪.‬‬

‫وقتی مرا دید گفت‪" :‬اینجا چیکار میکنی؟" پناه بردن به شوخی و مسخرهبازی راهی بود که با کمک آن‬
‫میتوانست قهر بودنمان را از دیگران پنهان کند‪ .‬به خودم گفتم‪ ،‬یک حقه ساده‪.‬‬

‫"خوشگذرونی‪".‬‬

‫"وقت خوابت نگذشته؟"‬

‫خود را به کوچه علی چپ زدم و گفتم‪" :‬پدرم اعتقادی به وقت خواب نداره‪".‬‬

‫کیارا هنوز غرق در افکارش بود‪ .‬از نگاهم فرار میکرد‪.‬‬

‫آیا الیور چیزهای خوبی که دربارهی کیارا گفته بودم را برایش تعریف کرده بود؟ به نظر ناراحت میآمد‪.‬‬

‫آیا داشت به ورود سرزده و بیاجازه من به دنیای کوچکشان فکر میکرد؟ آهنگ بیرمق صدایش هنگام‬
‫بگومگو با مافلدا‪ ،‬یادم آمد‪ .‬لبخند مغرورانهای بر لبانش نقش بست؛ میخواست چیزی بیرحمانه بگوید‪.‬‬

‫"هرگز توی خونهشون هیچ ساعت خوابی نبوده‪ ،‬هیچ قانونی‪ ،‬هیچ نظارتی‪ ،‬هیچی‪ .‬به همین دلیله که همچین‬
‫پسر با ادبیه‪ .‬نمیبینی؟ اصولا چیزی که بخواد ازش سرکشی کنه وجود نداره‪".‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫"حقیقت داره؟"‬

‫میخواستم قبل از اینکه پا را فراتر بگذارند این را سرسری بگیرم‪ .‬جواب دادم‪" :‬گمونم همهمون راههای‬
‫خودمونو برای سرکشی کردن داریم‪".‬‬

‫الیور پرسید‪" :‬ما اینطوریم؟"‬

‫"مثالهای زیادی وجود داره‪ ".‬و نگاهم را با کیارا هماهنگ کردم‪.‬‬

‫"تو نمیفهمی‪".‬‬

‫الیور وسط حرفمان پرید و گفت‪" :‬اون پاول سلان میخونه‪ ".‬تلاش میکرد موضوع را عوض کند یا شاید آمده‬
‫بود مرا خلاص کند و نشان دهد که صحبتهای قبلیمان را هنوز از یاد نبرده‪ ،‬بی آنکه واقعا اینطور به نظر آید‪.‬‬
‫آیا تلاش میکرد بعد از آن سیخونک کوچک درباره ساعت خوابم‪ ،‬دوباره دلم را به دست آورد یا این شروع‬
‫شوخی دیگری به حساب من بود؟ نگاه سنگینی حاکی از بیطرفی در چشمانش نشسته بود‪.‬‬

‫"کی هست؟" کیارا حتی نام پاول سلان را هم نشنیده بود‪.‬‬

‫نگاهی پرسشگرانه به الیور انداختم‪ .‬معنای نگاهم را فهمید‪ ،‬اما وقتی سرانجام پاسخ نگاهم را داد‪،‬کوچکترین‬
‫شرارتی در چشمانش نبود‪ .‬او طرفِ که بود؟‬

‫در حالیکه آرام آرام به سمت میدان شهر خارج میشدند زمزمه کرد‪" :‬یک شاعره" و همان بعدا! همیشگی را‬
‫نثارم کرد‪.‬‬

‫آنها را در جستجوی یک میز خالی در یکی از کافههای مجاور دیدم‪.‬‬

‫دوستانم از من پرسیدند‪ ،‬اون میخواد مخ کیارا رو بزنه؟‬

‫جواب دادم‪ ،‬نمیدونم‪.‬‬

‫پس اونها انجامش دادن؟‬

‫جواب این یکی را هم نمیدانستم‪.‬‬

‫دلم میخواست جای الیور باشم‪.‬‬

‫کیه که دلش نخواد؟‬

‫اما من در بهشت بودم‪ .‬اینکه او گفتگویمان درباره سلان را فراموش نکرده بود‪ ،‬برایم همچون دارویی نیروزا‬
‫بود که روزهای بسیاری تجربهاش نکرده بودم‪ .‬این ورای هر آنچه بودکه تا آن زمان چشیده بودم‪ .‬فقط یک کلمه‪،‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪16‬‬

‫یک نگاه‪ ،‬و من در بهشت بودم‪ ،‬با این وجود شاید شاد بودن مثل این چندان سخت نباشد‪ .‬همهی آنچه که باید‬
‫انجام میدادم این بود که سرچشمه شادی را در خود بیابم و بار بعد برای شاد بودن به امید دیگران نباشم‪.‬‬

‫صحنهای از تورات برایم تداعی شد که درآن جیکوب‪ ۷‬از ریچل‪ 2‬تقاضای آب میکند و به محض شنیدن‬
‫جواب او‪ ،‬همان کلماتی که برایش پیشگویی شده بود‪ ،‬از بهشتش چشم میپوشد و به نشان احترام زمین کنار‬
‫چشمه را میبوسد‪ .‬من یهودی‪ ،‬سلان یهودی‪ ،‬الیور یهودی‪ ،‬ما در یک نیمه گتو‪ ۹‬بودیم‪ ،‬در یک نیمه آبادی‪ ،‬در‬
‫جهانی َدهِشمند و پایدار جایی که سردرگمی درباره غریبهها ناگهان پایان مییابد‪ ،‬جایی که ما هیچ کس را اشتباه‬
‫نمیفهمیم و هیچ کس هم ما را به اشتباه قضاوت نمیکند‪ ،‬جایی که یک شخص به سادگی دیگران را میشناسد‬
‫و دیگران هم آن شخص را‪ .‬اینکه تو را بگیرند و از چنین شناخت و صمیمیتی دورت کنند نامش تبعید و آوارگی‬
‫است‪ .‬نامش به عبری گالوت‪ 4‬است‪ .‬آیا او خانهی من بود‪ ،‬پس آیا حالا همچون بازگشت به خانه بود؟ تو همچون‬
‫بازگشت به خانهای‪ .‬آنگاه که با توام و هر دو با هم خوبیم‪ ،‬پس چه چیز بیشتری هست که بخواهم‪ .‬تو باعث آنی‬
‫که من دوست داشته باشم آن کسی را که هستم‪ ،‬و آن کسی را که وقتی با منی‪ ،‬میشوم‪ ،‬الیور‪ .‬اگر حقیقتی در‬
‫جهان وجود داشته باشد‪ ،‬آن حقیقت دروغ خواهد بود وقتی با تو هستم‪ .‬و اگر روزی شجاعت گفتن حقیقتم را به‬
‫تو بیابم‪ ،‬به یادم آور روز شکرگذاری یک شمع در هر محرابی در رم بیفروزم‪.‬‬

‫اصلا دقت نکرده بودم که وقتی یک کلمه از او این چنین شادم میکرد‪ ،‬پس کلمات دیگرش به راحتی دیوانهام‬
‫میکردند‪ ،‬که اگر نمیخواستم ناراحت باشم‪ ،‬باید یاد میگرفتم مواظب چنین شادیهای کوچکی باشم‪.‬‬

‫اما همان شب‪ ،‬خوشی و سرمستی آن لحظه را مغتنم شمردم و با مارزیا گرم صحبت شدم‪ .‬تا پاسی از شب‬
‫رقصیدیم و بعد در راهِ ساحلی پشت سرش قدم زدم‪ ،‬ایستادیم و گفتم دلم هوای شنا کرده‪ ،‬انتظار داشتم منصرفم‬
‫کند‪ .‬اما گفت که او هم عاشق شنای شب است‪ .‬لباسهایمان را در چشم بر هم زدنی درآوردیم‪" .‬تو به این دلیل‬
‫که از کیارا عصبانی هستی با منی؟"‬

‫"چرا باید از کیارا عصبانی باشم؟"‬

‫"بخاطر الیور‪".‬‬

‫سر تکان دادم‪ ،‬قیافهای هاج و واج به خود گرفتم تا نشان دهم نمیتوانم بفهمم این فکر از کجا به سرش زده‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Jacob‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Rachel‬‬
‫‪ 1‬محلهی یهودینشین‬
‫‪4‬‬
‫‪Galot‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪17‬‬

‫از من خواست بچرخم و مادامی که از ژاکتش به عنوان حوله برای خشک کردن بدنش استفاده میکند‪ ،‬به او‬
‫نگاه نکنم‪ .‬وانمود کردم که دارم دزدکی نگاهش میکنم‪ ،‬اما همانطور که قول داده بودم نگاهش نکردم‪ .‬رویِ‬
‫این را نداشتم که بخواهم وقتی لباسهایم را میپوشم نگاهم نکند اما خوشحال شدم وقتی نگاهش را به جای‬
‫دیگری انداخت‪ .‬زمانی که دیگر برهنه نبودیم‪ ،‬دستانش را گرفتم و کفشان را بوسیدم‪ ،‬بعد لابه لای انگشتانش‬
‫را‪ ،‬بعد دهانش را‪ .‬او هم آرام بوسههایم را پاسخ میداد و دیگر نمیخواست متوقفش کند‪.‬‬

‫قرار گذاشتیم که بعد از ظهرِ بعدی در همان نقطهی ساحل همدیگر را ببینیم‪ .‬گفتم که قبل از تو آنجا هستم‪.‬‬

‫گفت‪" :‬فقط به کسی نگو‪".‬‬

‫با اشاره نشان دادم که دهانم مثل زیپ بسته است‪.‬‬

‫"ما تقریبا انجامش دادیم" من به پدرم و الیور هنگام صرف صبحانهی روز بعد این را گفتم‪.‬‬

‫پدرم پرسید‪" :‬و چرا کامل انجامش ندادی؟"‬

‫"دیگه‪".‬‬

‫"بهتره تلاش کنی و شکست بخوری‪ "...‬الیور حالتی مابین تمسخر و دلداری دادن به خود گرفته بود‪ ،‬با آن نگاه‬
‫تکراری که بارها دیده بودمش‪ .‬گفتم‪" :‬همهی اونچه که باید انجام میدادم این بود که شجاعتشو پیدا کنم و به‬
‫طرفش برم و لمسش کنم‪ ،‬و اون میگفت بله" جوابم‪ ،‬هم برای دفع حمله انتقادی از جانب هر دویشان بود هم‬
‫برای نشان دادن اینکه میتوانم از پس خودم برآیم‪ ،‬خیلی ممنون‪ ،‬به کمک شما نیازی نیست‪ .‬خودی نشان داده‬
‫بودم‪.‬‬

‫الیور گفت‪" :‬بعدا دوباره تلاش کن‪ ".‬این کاری بود که مردمی که با خودشان حالشان خوب است انجام‬
‫میدهند‪ .‬اما انگار او سرنخ را گرفته بود ولی بروز نمیداد و حرف دلش را نمیزد‪ ،‬شاید من اینطور حس میکردم‬
‫چون‪ ،‬چیزی پشت اظهار نظر احمقانهاش وجود داشت که کمی ناراحتم میکرد‪ ،‬حتی با وجود اینکه‪ ،‬بعدا دوباره‬
‫تلاش کناش‪ ،‬از سر خیرخواهی بود‪ .‬او یا داشت سرزنشم میکرد‪ .‬یا سر به سرم میگذاشت‪ .‬یا شاید درونم را‬
‫میکاوید‪.‬‬

‫و وقتی در نهایت حرفش را گفت‪ ،‬زهر کلامش آتشم زد‪ .‬فقط کسی که کاملا مرا فهمیده بود میتوانست چنین‬
‫چیزی بگوید‪" :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟"‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪18‬‬

‫پدر این را دوست داشت "اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟" این‪ ،‬فرمان معروف رابی هیلل‪ ۷‬را تداعی میکرد‪" ،‬اگر حالا‬
‫نه‪ ،‬پس کی؟"‬

‫الیور فورا سعی کرد حرف نیشدارش را پس بگیرد‪ .‬خب پس نسخه ملایمتری بکار برد‪" ،‬من قطعا دوباره‬
‫تلاش میکردم و بعد از اون باز دوباره" اما‪ ،‬بعدا دوباره تلاش کن همان اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟ بود اما در لفافه‪.‬‬

‫عبارتش را همچون ذکری پیامبرانه تکرار کردم‪ ،‬تا‪ ،‬اینکه او چطور زندگی میکند و من در تلاشم که چگونه‬
‫زندگی کنم برایم تداعی شود‪ .‬با تکرار این ذکر که مستقیم از دهانش خارج شده بود‪ ،‬میتوانستم به دالانی اسرار‬
‫آمیز از حقایقی زیرزمینی سفر کنم که پیش از این بدآن پا ننهاده بودم‪ ،‬حقایقی درباره خودم‪ ،‬درباره زندگی‪،‬‬
‫درباره دیگران‪ ،‬درباره خودم در کنار دیگران‪.‬‬

‫بعدا دوباره تلاش کن آخرین کلماتی بودند که هر شب با خود میگفتم وقتی سوگند خورده بودم از این به‬
‫بعد کارهایی کنم که الیور را به من نزدیکتر کند‪ .‬بعدا دوباره تلاش کن بدین معنی بود که‪ ،‬حالا شهامتش را ندارم‪.‬‬
‫چیزهایی باید باشند که همین حالا آماده نیستند‪ .‬جایی که نمیدانستم کجاست‪ ،‬شوق و شهامت دوباره تلاش کردن‬
‫را پیدا میکنم‪ .‬اما ارادهی راسخ و دست به کار شدن بجای منفعلانه نشستن باعث شد حس کنم که اگر تا به حال‬
‫چیزی عایدم نشده پس کم کاری از خودم بوده‪ ،‬مثل توقع برداشت سود پولی که اصلا سرمایهگذاریش نکردهای‪.‬‬

‫و فهمیدم که با این بعدا دوباره تلاش کنها‪ ،‬مثل قطاری دایرهوار دور خود چرخیدهام‪ ،‬ماهها‪ ،‬فصلها‪ ،‬تمام‬
‫سالها و همه عمرم را سپری کردم با هیچ چیز‪ ،‬در صورتی که این بعدا دوباره تلاش کنِ مقدس در هر روز زندگیام‬
‫نقش بسته بود‪ .‬بعدا دوباره تلاش کن برای مردمی مثل الیور نتیجه میداد‪ .‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟ کلمه عبور من‬
‫بود‪.‬‬

‫اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟ چه میشد اگر او مرا کشف و از هر یک از رازهایم پردهپوشی کرده بود‪ ،‬فقط با همین‬
‫چند کلمه بُرّنده؟‬

‫باید میگذاشتم بفهمد که من کاملا نسبت به او بیتفاوتم‪.‬‬

‫چیزی که مرا به نابودی کامل سوق داد چند صبحِ بعد بود‪ ،‬وقتی با او در باغ صحبت میکردم و فهمیدم او نه‬
‫تنها نسبت به همه ترغیبهای من به کیارا داشت تبدیل به گوشی ناشنوا میشد‪ ،‬بلکه من در مسیر کاملا اشتباهی‬
‫بودهام‪.‬‬

‫‪ Rabbi Hillel ۷‬از رهبران مذهبی یهودی و تأثیرگذار در تاریخ دین یهود‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪19‬‬

‫پرسیدم‪" :‬منظورت چیه‪ ،‬مسیر اشتباه؟"‬

‫"من علاقهای ندارم‪".‬‬

‫نمیدانستم منظورش این بوده که به بحث کردن علاقهای ندارد یا به کیارا علاقهای ندارد‪.‬‬

‫"همه علاقه دارن‪".‬‬

‫"خوب‪ ،‬شاید‪ .‬اما من نه‪".‬‬

‫منظورش هنوز نامشخص بود‪.‬‬

‫چیزی در صدایش ناگهان خشک‪ ،‬آزاردهنده و بهانهجویانه شد‪.‬‬

‫"اما من شما دو تا رو دیدم‪".‬‬

‫"اونچه دیدی بهت ربطی نداشت‪ .‬به هر حال‪ ،‬من وارد بازی شما نمیشم نه تو و نه اون‪".‬‬

‫پکی به سیگارش زد و این بار همان نگاه سرد و تهدیدآمیز همیشگیاش را به من انداخت‪ ،‬نگاهی که می‪-‬‬
‫توانست با دقت آرتروسکپی شکمت را ببُرد و سوراخت کند‪.‬‬

‫شانه بالا انداختم‪" .‬ببین‪ ،‬من متاسفم" و به کتابم برگشتم‪ .‬دوباره پایم را از گلیمم درازتر کرده بودم و راه خروج‬
‫شکوهمندانهای پیش رویم نبود به جز از طریق اقرار به بی ملاحظهگی وحشتناکم‪.‬‬

‫او اضافه کرد‪" :‬شاید تو باید تلاشتو بکنی‪".‬‬

‫قبل از این هرگز چنین آهنگ ملایمی هنگام صحبت از او نشنیده بودم معمولا این من بودم که بر حاشیه ادب‬
‫در نوسان بودم‪.‬‬

‫"اون نمیخواد هیچ کاری با من داشته باشه‪".‬‬

‫"تو میخوای اون باهات باشه؟"‬

‫این حرفها میخواستند به کجا برسند و چرا حس میکردم قرار است گیر بیافتم؟‬

‫با دقت جواب دادم "نه؟" بیآنکه بدانم که تردیدم به "نه"ام حالت پرسشی داده‪.‬‬

‫"مطمئنی؟"‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫آیا من تصادفا‪ ،‬متقاعدش کرده بودم که تمام مدت مارزیا را میخواستهام؟‬

‫به او نگاه کردم مثل اینکه بخواهم سوالش را با سوال پاسخ دهم‪.‬‬

‫"تو چی میدونی؟"‬

‫"میدونم دوسش داری‪".‬‬

‫"تو هیچ ایدهای نداری من چی رو دوست دارم" با پرخاش گفتم‪" ،‬هیچ ایدهای‪".‬‬

‫تلاش کردم صدایم فریبنده و رازآلود باشد‪ ،‬مثل سفر به قلمرویی از تجربه انسانی که کسی مثل او کوچکترین‬
‫سررشتهای از آن ندارد‪ .‬اما تنها موفقیتم این بود که بدخلق و عصبی به نظر برسم‪.‬‬

‫یک خوانندهی نه چندان دانا که روح انسانها را میخواند‪ ،‬میتوانست در انکارهای سرسختانه و پی در پی‬
‫من نشانههای ترس‪ ،‬بخاطر ورود سراسیمهی کیارا را ببیند‪ ،‬نشانههای ترسی که در تلاش بودم پنهانش کنم‪.‬‬

‫یک بینندهی داناتر‪ ،‬میتوانست این را سرآغازی برای یک حقیقت در نظر بگیرد‪ :‬در را باز کن اما بدان که با‬
‫این کار خودت را به خطر میاندازی و مسئولیتاش را بپذیر‪ .‬به من اعتماد کن‪ ،‬تو نمیتوانی این را بشنوی‪ .‬شاید‬
‫باید همین حالا بروی‪ ،‬تا وقتی که هنوز زمان باقی است‪.‬‬

‫این را هم فهمیدم که اگر او کوچکترین نشانهای از حدس زدن حقیقت نشانم میداد‪ ،‬تمام تلاشم را میکردم‬
‫که بیدرنگ او را به حال خودش رها کنم‪ .‬لیکن‪ ،‬اگر هیچ حدسی هم نمیزد باز کلمات آشفتهوارم او را درست‬
‫به همان شکل یکه و تنها در جزیره سرگردانی باقی میگذاشت‪ .‬در پایان شادتر بودم اگر او فکر میکرد من کیارا‬
‫را میخواستم تا اینکه مثل حالا بخواهد موضوع من و مارزیا را باز کند و مصرانه بر سرش بحث کند و مرا به هول‬
‫و ولا بیاندازد‪ .‬اگر لال میشدم‪ ،‬میتوانستم چیزهایی را بپذیرم که برایشان برنامهریزی نکرده بودم یا چیزهایی را‬
‫بپذیرم که نمیدانستم مجبور به پذیرششان هستم‪ .‬اگر لال میشدم میتوانستم به جایی که بدنم مشتاق رسیدن‬
‫بدآنجا بود برسم خیلی زودتر از آنکه‪ ،‬در آیندهی پیش رو‪ ،‬بخواهم با سخنانی بجا و بموقع خود را تجهیز کنم‪.‬‬
‫ممکن بود شرمگین شوم‪ ،‬کما اینکه شرمگین هم شدم‪ ،‬ممکن بود نتوانم حرفی به زبان آورم و شاید در نهایت در‬
‫هم میشکستم‪ ،‬و بعد ممکن بود کجا باشم؟ او ممکن بود چه بگوید؟‬

‫با خود فکر کردم‪ ،‬حالا شکست بخورم بهتر از این است که یک روز دیگر زندگی کنم در حالیکه مجبور‬
‫باشم همه راهحلهای غیرممکنِ بعدا دوباره تلاش کردن را‪ ،‬مثل یک تردست از کلاه بیرون آورم‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫نه‪ ،‬بهتر است او هرگز نفهمد‪ .‬میتوانستم با آن زندگی کنم‪ .‬همیشه و همیشه میتوانستم با آن زندگی کنم‪.‬‬
‫دیدن اینکه کنار آمدن با این چقدر آسان است‪ ،‬حتی شگفتزدهام نکرد‪.‬‬

‫و بالاخره‪ ،‬جایی که منتظرش نبودم‪ ،‬ناگهان لحظهای حساس بینمان میخروشید و آن لحظه کلماتی که آرزوی‬
‫گفتنشان به او را داشتم ناگهان بر زبانم جاری میشدند‪ .‬آنها را لحظههای لباس شنای سبز نامیدم‪-‬حتی بعدا تئوری‬
‫رنگها رد شد و دیگر مطمئن نبودم که باید انتظار مهربانی را در روزهای "آبی" داشته باشم یا در روزهای "قرمز"‬
‫گوش به زنگ باشم‪.‬‬

‫موسیقی موضوعی آسان برای بحثهایمان بود‪ ،‬خصوصا وقتی پیانو میزدم‪ .‬یا وقتی الیور از من میخواست‬
‫چیزی را به روش فلانی و فلانی اجرا کنم‪ .‬او ترکیبهای مرا دوست داشت که از دو‪ ،‬سه و حتی چهار آهنگساز‪،‬‬
‫در یک قطعه با هم جورشان میکردم و بعد رونویسی میشد‪ .‬روزی کیارا آهنگ معروفی را زمزمه کرد و‪ ،‬چون‬
‫آن روز باد میآمد و هیچ کس به ساحل نرفته یا حتی بیرون از خانه نمانده بود‪ ،‬همانطور که دوستانمان دور پیانو‬
‫در اتاق نشیمن جمع شده بودند‪ ،‬من بداهه یک نسخهی برامس‪ ۷‬را روی یکی از بازگردانیهای موزارت‪ 2‬از همان‬
‫آهنگ اجرا کردم‪ .‬یک روز صبح که در بهشت دراز کشیده بود از من پرسید‪" :‬چطور این کارو میکنی؟"‬

‫"گاهی اوقات تنها راه فهمیدن یه هنرمند اینه که خودتو جای اون بگذاری‪ ،‬از نگاه اون ببینی‪ ،‬بعد همه چیز‬
‫خود به خود جاری میشه‪".‬‬

‫باز هم درباره کتابها صحبت کردیم‪ ،‬من بهندرت با کسی جز پدر دربارهشان حرف زده بودم‪.‬‬

‫یا درباره موسیقی حرف میزدیم‪ ،‬درباره فیلسوفهای قبل از سقراط‪ ،‬درباره دانشگاههای آمریکا‪.‬‬

‫یا اینکه ویمینی‪ ۹‬آنجا بود‪.‬‬

‫اولین باری که او سرزده وارد خلوت صبحمان شد دقیقا وقتی بود که من تغییری را روی آخرین نسخههای‬
‫برامس از هاندل‪ 4‬اجرا میکردم‪.‬‬

‫صدایش شدت گرمای نیمروز را در هم شکست‪.‬‬

‫‪ Brahms ۷‬یوهانس برامس‪ ،‬موسیقیدان بزرگ آلمانی در سبک رمانتیک‬


‫‪ Mozart 2‬ولفگانگ آمادئوس موتسارت آهنگساز اتریشی‪ ،‬موسیقی دان کلاسیک قرن هجدهمی‬
‫‪۹‬‬
‫‪Vimini‬‬
‫‪ Georg Friedrich Handel 4‬جرج فردریک هندل‪ ،‬آهنگساز انگلیسی‪-‬آلمانی تبار قرن هجدهمی‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪12‬‬

‫"شما دارید چکار میکنید؟"‬

‫جواب دادم‪" :‬کار میکنیم‪".‬‬

‫الیور‪ ،‬که تخت روی شکمش لبه استخر دراز کشیده بود‪ ،‬همچنان که عرق از سر و کولش پایین میریخت‬
‫نگاهش کرد‪.‬‬

‫"منم همینطور‪ ".‬وقتی ویمینی به طرفش برگشت و همین سوال را از او پرسید جوابش را داد‪.‬‬

‫"شما صحبت میکردید‪ ،‬نه کار‪".‬‬

‫"یه همچین چیزی‪".‬‬

‫"منم دوست داشتم یه کاری میکردم‪ .‬اما هیچ کس کاری به من نمیده‪".‬‬

‫الیور‪ ،‬که تا قبل از این هرگز ویمینی را ندیده بود‪ ،‬نگاهم کرد‪ ،‬کاملا درمانده‪ ،‬انگار او قوانین این مکالمه را‬
‫نمیدانست‪.‬‬

‫"الیور‪ ،‬با ویمینی آشنا شو‪ ،‬همسایه دیوار به دیوارمون‪".‬‬

‫دستش را به طرف الیور دراز کرد و الیور به او دست داد‪.‬‬

‫"من و ویمینی یه روز تولد داریم اما اون ده سالشه‪ ،‬ویمینی یه نابغهست‪ .‬این درسته که تو نابغهای ویمینی؟"‬

‫"خوب اونها میگن‪ .‬اما به نظر میرسه که ممکنه اینطور نباشم‪".‬‬

‫الیور پرسید‪" :‬چرا اینو میگی؟" سعی میکرد رفتار و طرز بیانش خیلی خودبرتربینانه نباشد‪.‬‬

‫"این برای طبیعت میتونه بیشتر یه آزمون بد باشه اگه منو نابغه آفریده باشه‪".‬‬

‫الیور که بیش از پیش جا خورده بود گفت‪" :‬دوباره بگو؟"‬

‫ویمینی مقابل الیور از من پرسید‪" :‬اون نمیدونه‪ ،‬میدونه؟"‬

‫سر تکان دادم‪.‬‬

‫"اونا میگن ممکنه من زیاد زنده نباشم‪".‬‬


‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫"چرا این حرفو میزنی؟" کاملا گیج شده بود‪" .‬تو از کجا میدونی؟"‬

‫"همه میدونن‪ .‬چون من سرطان خون دارم‪".‬‬

‫الیور با اعتراض گفت‪" :‬اما تو خیلی زیبایی‪ ،‬خیلی سالمی‪ ،‬خیلی باهوشی‪".‬‬

‫"گفتم که‪ ،‬این یه شوخیه بده‪".‬‬

‫الیور‪ ،‬که حالا روی چمن زانو زده بود‪ ،‬کتابش را زمین گذاشت‪.‬‬

‫ویمینی گفت‪" :‬شاید تو بتونی به خونه ما سر بزنی و برام بخونی‪" ".‬به من واقعا خیلی خوش گذشت‪ ،‬تو هم‬
‫خیلی خوبی‪ .‬خب‪ ،‬خدانگهدار‪".‬‬

‫از دیوار بالا رفت‪" .‬و متاسفم اگه مثل ارواح ترسوندمتون‪ .‬خب‪"...‬‬

‫تقریبا میشد دید که در تلاش است تشبیه ناخوشایندش را پس بگیرد‪.‬‬

‫اگر آن روز موسیقی حداقل برای چند ساعت ما را به هم نزدیک نکرده بود ظهور ناگهانی ویمینی این کار را‬
‫کرد‪.‬‬

‫ما تمام بعد از ظهر درباره او حرف زدیم‪ .‬لازم نبود من به دنبال حرفی برای گفتن بگردم‪ .‬بیشتر او میگفت و‬
‫میپرسید‪ .‬الیور هیپنوتیزم شده بود‪ .‬برای اولین بار من درباره خودم حرف نمیزدم‪.‬‬

‫خیلی زود آنها با هم دوست شدند‪ .‬ویمینی همیشه صبحها بعد از اینکه او از دو یا شنای صبحگاهیاش‬
‫برمیگشت‪ ،‬میآمد‪ ،‬آنها با هم تا دروازه قدم میزدند و از پلهها با احتیاط به سمت یکی از صخرههای بزرگ‬
‫پایین میرفتند و تا وقت صبحانه آنجا مینشستند و صحبت میکردند‪ .‬من هرگز دوستیای تا این اندازه زیبا و‬
‫پراحساس ندیده بودم‪ .‬هرگز به دوستیشان حسادت نکردم‪ ،‬و هیچ کس‪ ،‬مطمئنا از جمله خود من‪ ،‬جرات نمیکرد‬
‫خلوتشان را به هم بزند یا گوش بایستد‪ .‬هرگز فراموش نمیکنم وقتی دروازهی پلکان منتهی به صخرهها را باز‬
‫میکردند چطور ویمینی دستش را به طرف او دراز میکرد‪ .‬ویمینی به ندرت جرات میکرد از ساحل دور شود‬
‫مگر اینکه با کسی بزرگتر از خود همراه میشد‪.‬‬

‫وقتی به آن تابستان فکر میکنم‪ ،‬اصلا نمیتوانم ترتیب وقایع را به خاطر آورم‪ .‬چند صحنه کلیدی وجود دارد‪.‬‬
‫تنها چیزی که به یاد دارم لحظات "تکراری" است‪ .‬مراسم صبح قبل و بعد از صبحانه‪ :‬الیور روی چمن دراز‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫میکشید‪ ،‬یا کنار استخر‪ ،‬من پشت میزم مینشستم‪ .‬بعد شنا یا دو‪ .‬بعد او یک دوچرخه برمیداشت و برای دیدن‬
‫مترجمش به شهر میرفت‪ .‬صرف نهار در میز غذاخوری بزرگ و سایهگرفته در آن یکی باغ‪ ،‬یا نهار داخل خانه‪،‬‬
‫حضور همیشگی یکی دو مهمان برای نهارهای زجرآور‪ .‬لحظات باشکوه و پرطراوت بعد از ظهر با آفتاب فروان‬
‫و سکوت‪.‬‬

‫بعد صحنههایی پراکنده‪ :‬پدرم همیشه در عجب بود که من با وقتم چه میکنم‪ ،‬چرا همیشه تنها بودم؛ مادرم با‬
‫من بحث میکرد که دوستان جدیدی پیدا کنم اگر دوستان قدیمی برایم جالب نیستند‪ ،‬مهمتر از همه اینکه دیگر‬
‫تمام وقتم را اطراف خانه پرسه نزنم‪ .‬کتاب‪ ،‬کتاب‪ ،‬کتاب‪ ،‬همیشه کتاب‪ ،‬و همهی آن مجلات ورزشی‪ ،‬هر دویشان‬
‫از من میخواستند که بیشتر تنیس بازی کنم‪ ،‬بیشتر به رقص بروم‪ ،‬مردم را بشناسم‪ ،‬برای خود دلیلش را پیدا کنم‬
‫که چرا وجود برخی در زندگی آنقدر ضروری است که توجه همه را به خود جلب میکنند‪ .‬آنها تمام مدت به‬
‫من میگفتند‪،‬کارهای احمقانه انجام بده اگر مجبور هستی‪ ،‬همیشه کنجکاو بودند تا بتوانند نشانههای پنهان و‬
‫آشکار اندوه و دلشکستگیام را ببینند‪ ،‬با روش ناشیانه و مداخلهگرانه و فداکارانه شان‪ ،‬هر دو دلشان میخواست‬
‫فورا دردم را التیام بخشند‪ ،‬انگار که من سربازی بودم آواره و سرگردان که در باغشان قدم نهاده بود و نیاز مبرم‬
‫به درمان جراحتش داشت وگرنه جان میسپرد‪ .‬پدر در صحبت با من میگفت‪ ،‬تو همیشه میتوانی با من حرف‬
‫بزنی‪ .‬من زمانی به سن تو بودم‪ ،‬چیزهایی که تو حسشان میکنی و فکر میکنی فقط خودت احساسشان کردی‪،‬‬
‫باورم داشته باش‪ ،‬من زندگی کردم و همه آنها را کشیدهام‪ ،‬بیشتر از یک بار‪ ،‬برخیشان را هرگز فراموش نکردم‬
‫و از برخی دیگر بیخبرم همانطور که تو امروز از آنچه پیش رو داری بیخبری‪ ،‬اما حالا من تقریبا تمام پیچ و خم‬
‫جاده را میشناسم‪ ،‬همه موانع بر سر راه را‪ ،‬هر حفرهای در قلب انسان را‪.‬‬

‫صحنههای دیگری هم وجود داشتند‪ :‬سکوت بعد از غذا‪ ،‬بعضی چرت میزدند‪ ،‬بعضی کار میکردند‪ ،‬بعضی‬
‫مطالعه‪ ،‬همهی جهان در نیمگامهای بیصدا آرمیده بود‪ .‬ساعاتی آسمانی‪ ،‬وقتی صداها از جهان آنسوی خانهمان‬
‫آنقدر ملایم فیلتر میشدند که مطمئن بودم از آنجا دور شدهام‪ .‬بعد تنیس بعد از ظهر‪ .‬دوش و پیش غذا‪ .‬انتظار‬
‫برای شام‪ .‬دوباره مهمان‪ .‬شام‪ .‬سفر دوم او برای دیدن مترجمش‪ .‬پرسه در شهر و شب دیرهنگام برگشتن‪ ،‬گاهی‬
‫تنها‪ ،‬گاهی با دوستان‪.‬‬

‫و استثنائاتی هم وجود داشتند‪ :‬بعد از ظهرهای طوفانی که در اتاق نشیمن مینشستیم‪ ،‬به موسیقی گوش میدادیم‬
‫و به صدای برخورد دانههای تگرگ به پنجرههای خانه‪ .‬چراغها خاموش میشدند‪ ،‬موسیقی تمام میشد و تنها‬
‫چیزی که داشتیم چهرههای یکدیگر بود‪ .‬یکی از عمهها با هیجان خاطرات سالهای بدش در سنت لوئیس‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪11‬‬

‫میسوری‪ ،۷‬که او سن لوئی‪ 2‬تلفظش میکرد‪ ،‬را برایمان تعریف میکرد‪ .‬مادر عطر چای ارل گری‪ ۹‬را دنبال میکرد‪،‬‬
‫و در پس زمینه‪ ،‬تمام راه از آشپزخانهی طبقه پایین تا نشیمن‪ ،‬صدای منفردی و مافلدا به گوش میرسید‪ ،‬پچپچ‬
‫آرام و بگومگوی این زوج همراه هیسهای بلندشان‪ .‬در روزهای بارانی‪ ،‬چهرهی خمیده و کلاه و شنل پوشِ باغبان‬
‫که با لباسهایش کلنجار میرفت و همیشه علفهای هرز را بیرون میکشید حتی در باران‪ ،‬پدرم از پنجرهی اتاق‬
‫نشیمن با دستانش علامت میداد‪ ،‬برگرد‪ ،‬انکیز‪ ،‬برگرد‪.‬‬

‫عمهام میگفت‪" :‬این مرد منو میترسونه‪".‬‬

‫پدرم میگفت‪" :‬این مرد ترسناک قلبی از طلا داره‪".‬‬

‫اما همهی این ساعات با ترس درآمیخته بودند‪ ،‬انگار که ترس روحی سرگردان بود‪ ،‬یا پرندهای غریب و‬
‫گمگشته در شهر کوچک ما که بالهای دودهفامش هر موجود زندهای را با سایهای که هرگز از بین نمیرفت‪،‬‬
‫میپوشاند‪ .‬نمیدانستم از چه چیزی میترسم‪ ،‬یا اینکه چرا اینقدر نگرانم‪ ،‬یا چرا چیزی که به این راحتی میتوانست‬
‫موجب وحشتم شود گاهی مثل امید احساسش میکردم و مثل امید در تاریکترین لحظات‪ ،‬با خود شادی به‬
‫ارمغان میآورد‪ ،‬یک شادی غیر واقعی‪ ،‬یک شادیِ کادوپیچ شده با رُبانی دورتادورش‪ .‬صدای ضربان قلبم‪ ،‬وقتی‬
‫ناگهان او را میدیدم‪ ،‬هم به وحشتم میانداخت هم به هیجانم میآورد‪ .‬میترسیدم وقتی پیدایش میشد‪ ،‬می‪-‬‬
‫ترسیدم وقتی غیبش میزد‪ ،‬میترسیدم وقتی به من نگاه میکرد‪ ،‬و بیشتر به وحشت میافتادم وقتی نگاهم نمیکرد‪.‬‬
‫در پایان رنج و عذاب کاملا خستهام میکرد‪ ،‬و در بعد از ظهرهای داغ‪ ،‬دیگر از پا در میآمدم و روی کاناپهی‬
‫اتاق نشیمن به خواب میرفتم و گرچه در رویا بودم‪ ،‬دقیقا میدانستم که او در اتاق بود‪ ،‬که پاورچین پاورچین‬
‫میرفت و میآمد‪ ،‬که اینجا ایستاده بود‪ ،‬که چه مدت داشت نگاهم میکرد‪ ،‬که فقط برای پرهیز از آمد و شد‪،‬‬
‫مینشست و روزنامههای روز را با حداقل سر و صدای ممکن مثلا به دنبال فهرست فیلمهای شب‪ ،‬ورق میزد‪،‬‬
‫غافل از اینکه خواه نا خواه سر و صداها بیدارم میکردند‪.‬‬

‫ترس هرگز از بین نمیرفت‪ .‬من با آن بیدار میشدم‪ ،‬و میدیدم که به شادی تبدیل میشود وقتی صبح صدای‬
‫دوش گرفتنش را میشنیدم و میفهمیدم که طبقه پایین برای صبحانه با ما خواهد بود‪ ،‬و با اینحال میدیدم که‬
‫منجمد میشود‪ ،‬وقتی که او به جای خوردن قهوه با ما‪ ،‬امور خانه را سریع انجام میداد و بیمعطلی آماده کار در‬
‫باغ میشد‪ .‬نزدیک ظهر‪ ،‬عذاب انتظار برای شنیدن حرفی کلامی از جانب او بیش از حد تحملم میشد‪ .‬میفهمیدم‬
‫یک ساعت یا بیشتر است که کاناپهی اتاق نشیمن انتظارم را میکشد‪ .‬داشتن چنین حس فلک زدگی‪ ،‬چنین ذلتی‪،‬‬
‫چنین حقارتی مرا از خود متنفر میکرد‪ .‬فقط یک چیزی بگو‪ ،‬فقط لمسم کن‪ ،‬الیور‪ .‬به قدر کافی نگاهم کن و‬

‫‪۷‬‬
‫‪St. Louis, Missouri‬‬
‫‪2‬‬
‫‪San Lui‬‬
‫‪1‬‬
‫‪Earl Grey‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪16‬‬

‫اشکهای حلقه زده در چشمانم را ببین‪ .‬شب هنگام درب اتاقم را بزن و ببین آیا از قبل در را برایت نیمه باز‬
‫نگذاشتهام؟ داخل بیا‪ .‬در تختم همیشه برایت جا هست‪.‬‬

‫چیزی که بیش از همه مرا میترساند روزهایی بودند که من او را زمان زیادی نمیدیدم‪-،‬تمام بعداز ظهر و‬
‫شب زمانهایی بی آنکه بدانم او کجا بوده‪ .‬گاهی در حال عبور از میدان شهر میدیدمش یا در حال صحبت با‬
‫مردمی که هرگز آنجا ندیده بودمشان‪ .‬اما مهم نبود‪ ،‬زیرا در میدان کوچک شهرکه مردم اوقات آزادشان را در‬
‫آن دور هم جمع میشدند‪ ،‬او به ندرت حتی دو بار نگاهم میکرد‪ ،‬فقط اندکی سر تکان میداد‪ ،‬انگار من پسری‬
‫بودم که اتفاقی از آنجا رد شده بود‪.‬‬

‫پدر و مادرم‪ ،‬خصوصا پدرم‪ ،‬نمیتوانستند با او خوشحالتر از این باشند‪ .‬الیور بهتر از بیشتر مهمانان تابستانیمان‬
‫کار میکرد‪ .‬او به پدر در مرتب کردن نوشتههایش کمک میکرد‪ ،‬مکاتبات خارجیاش را به خوبی مدیریت‬
‫میکرد و کاملا مشخص بود که کتاب خودش را هم پیش میبرد‪ .‬آنچه او در زندگی خصوصیاش و در وقت‬
‫آزادش انجام میداد‪ ،‬کارش بود‪-‬اگر جوان باید یورتمه رود‪ ،‬پس چه کسی بتازد؟ ضربالمثل بدترکیب پدرم‬
‫بود‪ .‬در خانهی ما الیور هیچ کار اشتباهی انجام نمیداد‪.‬‬

‫از آنجایی که پدر و مادرم هرگز هیچ توجهی به غیبتهای او نمیکردند‪ ،‬فکر کردم مطمئنتر این است که‬
‫هرگز نشان ندهم غیبتهایش مضطربم کرده‪ .‬جز یک بار‪ ،‬آن هم زمانی که یکی از آنها متعجب بود که او کجا‬
‫رفته؛ من وانمود کردم به اندازه آنها دلواپس شدهام‪ .‬اوه‪ ،‬درسته‪ ،‬اون خیلی وقته که پیداش نیست‪ .‬نه‪ ،‬نظری‬
‫ندارم‪ .‬و نگران این هم بودم که بیش از حد دلواپس به نظر نرسم‪ ،‬چون ممکن بود دستم رو شود و آنها را آگاه‬
‫کند از آنچه که خون به دلم کرده‪ .‬آنها این بد ایمانی را میفهمیدند به محض اینکه متوجه دلیل نگرانیام‬
‫میشدند‪ .‬از این که قبلا نفهمیده بودند در شگفت بودم‪ .‬آنها همیشه میگفتند که من خیلی زود دلبستهی مردم‬
‫میشوم‪ .‬با این همه‪ ،‬این تابستان‪ ،‬سرانجام منظورشان از خیلی زود دلبسته شدن را فهمیدم‪ .‬معلوم بود‪ ،‬این قبلا هم‬
‫اتفاق افتاده‪ ،‬و آنها حتما قبلا‪ ،‬وقتی احتمالا جوانتر از آن بودم که به چیزی در خود توجه کنم‪ ،‬به این موضوع‬
‫پی برده بودند‪ .‬این‪ ،‬امواج هشدار دهنده به زندگیشان میفرستاد‪ .‬آنها نگرانم بودند‪ .‬میدانستم حق دارند‪ .‬فقط‬
‫آرزو میکردم هرگز نفهمند حالا همه چیز تا چه حد فراتر از نگرانیهای معمولشان است‪ .‬میدانستم به چیزی‬
‫شک نکردهاند و این پریشان خاطرم میکرد‪-‬گرچه ابدا نمیخواستم بدانند‪ .‬اما این مرا به فکر میاندخت که اگر‬
‫آنقدر محافظهکار بودم که میتوانستم تا این اندازه در زندگیام پنهان کاری کنم‪ ،‬پس در نهایت از شک والدینم‬
‫در امان بودم‪ ،‬و از شک او‪-‬اما به چه قیمتی؟ و آیا میخواستم از شک همه در امان باشم؟‬

‫هیچ کسی نبود که با او حرف بزنم‪ .‬به چه کسی میتوانستم بگویم؟ مافلدا؟ خانه را ترک میکرد‪ .‬عمهام؟‬
‫احتمالا به همه میگفت‪ .‬مارزیا‪ ،‬کیارا‪ ،‬دوستانم؟ به ثانیه نکشیده ترکم میکردند‪ .‬پسر عموهایم وقتی میآمدند؟‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪17‬‬

‫هرگز‪ .‬پدر اغلب از دیدگاههای لیبرال حمایت میکرد‪-‬اما در این مورد چطور؟ چه کس دیگری میماند؟ به یکی‬
‫از معلمهایم نامه بنویسم؟ یک دکتر را ببینم؟ بگویم من دیوانهام؟ به الیور بگویم؟‬

‫به الیور بگو‪ .‬هیچ کس دیگری نیست که به او بگویم‪ ،‬الیور‪ ،‬پس متاسفم که آن شخص باید تو باشی‪...‬‬

‫یک بعد از ظهر‪ ،‬وقتی میدانستم خانه کاملا خالی است‪ ،‬به اتاقش رفتم‪ .‬کمدش را باز کردم‪ ،‬مثل زمانی که‬
‫هیچ مهمان تابستانی نداشتیم و اینجا اتاق خودم بود‪ ،‬وانمود کردم دنبال چیزی میگردم که پشت یکی از کشوها‬
‫جا گذاشتهامش‪ .‬برنامهام این بود که نوشتههایش را زیرورو کنم‪ ،‬اما به محض اینکه کمدش را باز کردم‪ ،‬آن را‬
‫دیدم‪ .‬لباس شنای قرمزش را‪ .‬روی یک قلاب آویزان شده بود‪ .‬امروز صبح با آن شنا نکرده و چون خشک بود‪،‬‬
‫اینجا آویزانش کرده و آن را در بالکن نینداخته بود‪ .‬برش داشتم‪ ،‬در تمام زندگیم هرگز در وسایل شخصیِ کسی‬
‫فضولی نکرده بودم‪ .‬لباس شنا را روی صورتم آوردم‪ ،‬بعد صورتم را داخلش فرو بردم‪ ،‬انگار تلاش میکردم‬
‫درونش پناه ببرم و خودم را در چینخوردگیهایش غرق کنم‪-‬پس بوی او شبیه اینه وقتی بدنش غرق در کرم‬
‫ضد آفتاب نیست‪ ،‬پس بوی او شبیه اینه‪ ،‬پس بوی او شبیه اینه‪ ،‬با خود تکرارش کردم‪ ،‬داخل لباس را گشتم برای‬
‫پیدا کردن چیزی شخصیتر از بوی او و بعد جای جایش را بوسیدم‪ ،‬دلم میخواست موی او را پیدا کنم‪ ،‬هر‬
‫چیزی را‪ ،‬لمسش کنم‪ ،‬دلم میخواست همه لباس را در دهان بگذارم‪ ،‬و اگر فقط میتوانستم بدزدمش‪ ،‬با خود‬
‫برای همیشه نگهاش میداشتم‪ ،‬هرگز نمیگذاشتم مافلدا بشوردش‪ ،‬زمستانها در خانه میپوشیدمش و با بو‬
‫کشیدنش‪ ،‬او را به زندگیام برمیگرداندم‪ ،‬به همین برهنگی که در این لحظات با من بود‪ .‬با وسوسهای ناگهانی‪،‬‬
‫لباس شنای خود را درآوردم و شروع به پوشیدن لباس او کردم‪ .‬میدانستم که چه میخواهم‪ ،‬و این را با یک جور‬
‫وجد و از خودبیخودگشتگیِ برخاسته از عشقی میخواستم که مردم را به خطر کردن وا میدارد‪ ،‬خطری که‬
‫آنها هرگز حتی با مصرف الکل فراوان هم جرات انجامش را ندارند‪ .‬میخواستم در لباسش ارضاء شوم‪ ،‬و برایش‬
‫مدرک باقی بگذارم تا آنجا پیدایش کند‪ .‬آن موقع بود که فکری دیوانهوار بر من چیره گشت‪ .‬به تختش بازگشتم‪،‬‬
‫لباسش را از تن درآوردم‪ ،‬و بین ملحفهها در آغوشش گرفتم‪ ،‬برهنه‪ .‬بگذار پیدایم کند‪-‬از پسش برمیآیم‪ ،‬هر‬
‫جوری که شده‪ .‬احساس تخت را فهمیدم‪ ،‬احساس تختم را‪ .‬تنها بوی او بود که فضای اطرافم را پر کرده بود‪،‬‬
‫روحافزا و بخشاینده‪ ،‬شبیه رایحهی عجیبی که روز کیپور‪ ۷‬در معبدی‪ ،‬به ناگاه تمام بدنم را فرا گرفت وقتی مردی‬
‫سالخورده که اتفاقی درست کنارم ایستاده بود‪ ،‬تالیسش‪ 2‬را روی سرم گذاشت تا آنجا که من تماما زیرش ناپدید‬
‫شدم و حالا با ملتی متحد شده بودم که همیشه پراکنده بودند اما‪ ،‬گاه به گاه وقتی یکی یکی خودشان را زیر یک‬
‫تکه لباس میپیچند دوباره با هم جمع میشوند‪ .‬بالشش را به صورتم کشیدم‪ ،‬وحشیانه و بیامان بوسیدمش‪ ،‬پاهایم‬

‫‪ YomKippur ۷‬یکی از اعیاد یهودیان‬


‫‪ Tallis 2‬یا ‪ Tallit‬عبایی حاشیهدار با نوارهای سیاه که یهودیان مذهبی میپوشند‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪18‬‬

‫را به دورش حلقه کردم‪ ،‬به بالشش گفتم آنچه که شجاعت گفتنش را به هیچ کس دیگری در جهان نداشتم‪ .‬و‬
‫بعد به او چیزی را که میخواستم بگویم گفتم‪ .‬گفتنش یک دقیقه هم طول نکشید‪.‬‬

‫راز از بدنم خارج شده بود‪ .‬چه میشد اگر او میدید‪ .‬چه میشد اگر گیرم میانداخت‪ .‬چه میشد‪ ،‬چه میشد‪،‬‬
‫چه میشد‪.‬‬

‫در راه بازگشت از اتاق او به اتاق خودم در شگفت بودم که آیا من حالا آنقدر دیوانه هستم که دوباره چنین‬
‫چیزی را امتحان کنم‪.‬‬

‫آن شب حواسم را جمع کرده و جای همهی اهل خانه را‪ ،‬تحت نظر گرفتم‪ .‬این میل شرمآور زودتر از آنچه‬
‫تصورش را میکردم باز به سراغم آمد‪ .‬دزدکی برگشتن به طبقه بالا هیچ کاری نداشت‪.‬‬

‫یک روز عصر درحالیکه در کتابخانه پدرم مطالعه میکردم‪ ،‬به داستانی از یک شوالیهی جوان زیبا برخوردم‬
‫که دیوانهوار عاشق یک پرنسس است‪ .‬پرنسس هم عاشق اوست‪ ،‬گرچه خودش از این موضوع کاملا آگاه نیست‪،‬‬
‫و به رغم دوستیای که بینشان جوانه میزند‪ ،‬یا شاید بدلیل همان دوستی‪ ،‬شوالیه خود را بسیار درمانده و زبان بسته‬
‫مییابد و میبیند در ابراز عشقش کاملا ناتوان است‪ .‬یک روز او از پرنسس بیپرده میپرسد‪" :‬حرف زدن بهتر‬
‫است یا مردن؟"‬

‫من هرگز حتی شجاعت پرسیدن چنین سوالی را نداشتم‪.‬‬

‫اما آنچه در بالشش زمزمه کرده بودم‪ ،‬دست کم برای یک لحظه‪ ،‬برایم آشکار کرد که من حقیقت را بازگو‬
‫کرده بودم‪ ،‬اما در واقع از گفتنش لذت بردم‪ ،‬و اگر او تصادفا درست همان لحظهای از آنجا رد میشدکه من زیر‬
‫لب چیزهایی را زمزمه میکردم که حتی جرات گفتنش در آینه را به خودم نداشتم‪ ،‬اهمیتی نمیدادم‪ ،‬دیگر برایم‬
‫مهم نبود؛ میگذاشتم او بداند‪ ،‬میگذاشتم او ببیند‪ ،‬میگذاشتم حتی قضاوتم کند اگر میخواست‪ ،‬فقط به دنیا‬
‫نگو‪ ،‬حتی همین حالا که خود تو دنیای من هستی‪ ،‬حتی حالا که در چشمانت جهانی خوارکننده و هراسآور به‬
‫انتظارم نشسته است‪ .‬آن نگاه آهنین تو‪ ،‬الیور‪ ،‬ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه وقتی حقیقت را به تو میگویم با آن‬
‫نگاهت رو به رو شوم‪.‬‬
‫فصل دوم‬

‫ساحل مونه‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪61‬‬

‫بالاخره در اواخر ژوئیه همه چیز به سر رسید‪ .‬واضح بود که بعد از کیارا عشقهای زودگذر‪ ،‬عشقهای نصفه‬
‫نیمه‪ ،‬عشقهای یک شبه میآمدند و میرفتند‪ ،‬چه کسی میدانست‪ .‬برای من همه اینها فقط در یک چیز خلاصه‬
‫میشد‪ :‬آلت او همه جای ‪ B‬بود‪ .‬هر دختری لمسش کرده بود‪ ،‬چه کسی میدانست درون چند واژن بوده‪ ،‬درون‬
‫چند دهان‪ .‬این تصویر ذهنم را به خود مشغول کرده بود‪ .‬گرچه این اصلا پریشان خاطرم نمیکرد که او را مابین‬
‫پاهای دختری که مقابلش دراز کشیده و شانههای عریض و برنزه و براقش بالا و پایین میرود‪ ،‬تصور کنم‪ ،‬همانطور‬
‫که وقتی آن بعد از ظهر پاهایم را به دور بالشش حلقه کردم‪ ،‬او را اینگونه تصور کرده بودم‪.‬‬

‫وقتی در بهشت مشغول بازبینی نوشتههایش بود دیدن شانههایش‪ ،‬کنجکاوم میکرد بدانم آنها شب گذشته‬
‫کجا بودهاند‪ .‬هر بار که جابهجا میشد‪ ،‬حرکت کتفش چقدر راحت و آزادانه بود‪ ،‬چه لاقیدانه آفتاب میگرفتند‪.‬‬
‫آیا آنها طعم دریا را به طعم زنی که دیشب زیرشان خوابیده و گازشان گرفته ترجیح میدهند؟ یا طعم کرم ضد‬
‫آفتابش را ترجیح میدهند؟ یا عطر برخاسته از ملحفههایش را وقتی من درونشان غنوده بودم؟‬

‫چقدر دلم میخواست شانههایی مثل او داشتم‪ .‬شاید اگر آنها را داشتم دیگر این قدر مشتاقشان نبودم‪.‬‬

‫ستاره سینما‪.‬‬

‫آیا میخواستم مثل او باشم؟ میخواستم جای او باشم؟ یا فقط میخواستم او را داشته باشم؟ یا "بودن" و‬
‫"داشتن" افعالی کاملا نادرست در کلاف سردرگم خواستههایمان هستند‪ ،‬جایی که داشتن بدن یک شخص برای‬
‫لمس کردنش و بودن مثل آن شخص هر دو یکساناند‪ ،‬اینها دو ساحل مقابل یک رودخانهاندکه گهگاه خواسته‪-‬‬
‫ای را به سمت دیگری عبور میدهند و این دور‪ ،‬بارها و بارها در این مدار دائمی تکرار میشود‪ ،‬جایی که‬
‫حفرههای تودرتوی قلب‪ ،‬مثل دریچههایی رو به سوی خواستههامان‪ ،‬همچون کرمچالههای زمان برایمان گمراه‪-‬‬
‫کننده و فریبندهاند و میزان این فریبندگی بستگی به کوتاهترین فاصله مابین زندگی واقعی و زندگی غیر واقعیمان‬
‫دارد‪ ،‬بستگی به فاصله مابین کسی که هستیم و آن که میخواهیم باشیم‪ ،‬چنین جاهایی پلکانی پیچدرپیچ اند که با‬
‫موذیگری و سنگدلی موریس اشر‪ ۷‬طراحی شدهاند‪ .‬چه وقت آنها ما را از هم جدا کردند‪ ،‬تو و من را‪ ،‬الیور؟ و‬

‫‪ Maurits Cornelis Escher ۷‬گرافیست هلندی که به خاطر آثار الهام گرفته شده از ریاضیات و تناسخ و ایجاد سازههای ظاهرا غیر ممکن شهرت‬
‫جهانی دارد‪ .‬یکی از آثار برجسته او نسبیت (پلکان غیر ممکن) است‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪61‬‬

‫چرا من این را میدانستم‪ ،‬اما تو نمیدانستی؟ آیا وقتی هر شب به دراز کشیدن در کنارت میاندیشم این بدنت‬
‫است که میخواهمش یا فرو رفتن به درونش را اینکه مالکش شوم گویی بدنت از آن من بوده است‪ ،‬همانطور‬
‫که وقتی لباس شنایت را پوشیدم و دوباره درش آوردم این کار را کردم‪ ،‬آرزوی تمام مدتم‪ ،‬همانطور که آن بعد‬
‫از ظهر برای تمام عمر باقیماندهام هیچ چیز بیشتری نمیخواستم‪ ،‬احساس لغزیدن تو به درونم گویی تمام بدنم‬
‫لباس تو بود‪ ،‬خانهی تو؟ تو در من‪ ،‬من در تو‪...‬‬

‫بعد آن روز آمد‪ .‬در باغ نشسته بودیم‪ ،‬من درباره همان رمانی به او گفتم که به تازگی خواندنش را تمام کرده‬
‫بودم‪.‬‬

‫الیور گفت‪" :‬درباره همون شوالیهای که نمیدونه حرف بزنه یا بمیره‪ .‬تو قبلا به من گفتی‪".‬‬

‫قبلا به آن اشاره کرده و فراموشش کرده بودم‪.‬‬

‫"بله‪".‬‬

‫"خب حرفشو میزنه یا نه؟"‬

‫"حرف زدن بهتر است‪ .‬پرنسس اینو میگه‪ .‬ولی پرنسس محتاطه‪ .‬حس میکنه این یه تله است‪".‬‬

‫"آخر اون حرفشو میزنه؟"‬

‫"نه‪ ،‬زبونش بند میاد‪".‬‬

‫"انتظارش میرفت‪".‬‬

‫این صحبتها درست بعد از صبحانه بودند‪ .‬آن روز هیچ کداممان حس و حال کار کردن نداشتیم‪.‬‬

‫"گوش کن‪ ،‬من باید برم شهر و یه چیزی بردارم‪".‬‬

‫چیزی‪ ،‬همیشه آخرین صفحات دستِ مترجمش بود‪.‬‬

‫"منم میام‪ .‬اگه تو بخوای همراهت باشم‪".‬‬

‫لحظهای در سکوت نشست‪.‬‬

‫"نه‪ ،‬بیا با هم بریم‪".‬‬

‫"حالا؟" واقعا منظورم از این حرف چه بود؟‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪62‬‬

‫"چرا‪ ،‬کار بهتری برای انجام دادن داری؟"‬

‫"نه‪".‬‬

‫"پس بزن بریم‪ ".‬او چند کاغذ را توی کولهپشتی سبز رنگ کهنهاش گذاشت و آن را روی شانه انداخت‪.‬‬

‫از آخرین دوچرخهسواریمان تا ‪ ،B‬هرگز از من نخواسته بود با او جایی بروم‪.‬‬

‫رواننویسم را کنار گذاشتم‪ ،‬مجله ورزشیام را بستم‪ ،‬لیوان نیمهپر لیمونادم را روی کاغذها گذاشتم و آماده‬
‫رفتن شدم‪.‬‬

‫در راهِ رفتن به انبار دوچرخه‪ ،‬از گاراژ عبور کردیم‪.‬‬

‫طبق معمول‪ ،‬منفردی‪ ،‬همسر مافلدا‪ ،‬در حال جر و بحث با انکیز بود‪ .‬این بار او انکیز را به زیادی آب دادن به‬
‫گوجهها متهم میکرد‪ ،‬و اینکه این روش کاملا غلط است چرا که باعث رشد سریع گوجهها میشود‪ .‬او توضیح‬
‫داد که‪" :‬نتیجهاش اینه که اونها خشک میشن‪".‬‬

‫"گوش کن‪ ،‬من گوجه میکارم‪ ،‬تو رانندگیاتو بکن‪ ،‬اینجوری همه خوشحالیم‪".‬‬

‫"تو نمیفهمی‪ ،‬وقتی من جوون بودم تو گوجهها رو مدام از یه جا به جای دیگه میبردی‪ ،‬از یه جا به جاهای‬
‫دیگه"‪-‬مصرانه حرفش را میزد‪"-‬ریحانو همین دور و برها میکاشتی‪ .‬اما البته شما آدمهایی که توی ارتش خدمت‬
‫کردید همه چیزو بلدید‪".‬‬

‫"درست میگی‪ ".‬انکیز به او بیمحلی میکرد‪.‬‬

‫"البته که درست میگم‪ .‬تعجبی نداره که اونها توی ارتش نگهات نداشتن‪".‬‬

‫"درست میگی‪ .‬اونها توی ارتش نگهام نداشتن‪".‬‬

‫هر دوشان به ما سلام کردند‪ .‬باغبان دوچرخهاش را به الیور داد‪" .‬من دیشب چرخها رو تنظیم کردم‪ .‬یک مقدار‬
‫سفت کار میکنه‪ .‬تایرها رو هم هوا زدم‪".‬‬

‫منفردی نمیتوانست اوقات تلختر از این باشد‪.‬‬

‫رانندهی رنجیده خاطر گفت‪" :‬از حالا به بعد‪ ،‬من چرخها رو تعمیر میکنم‪ ،‬تو به گوجهها برس‪".‬‬

‫انکیز لبخندی کج و کوله تحویلش داد‪ .‬الیور هم در جواب خندید‪ .‬وقتی به خیابان سروپوشی رسیدیم که به‬
‫جاده اصلی به سمت شهر منتهی میشد‪ ،‬از الیور پرسیدم‪" :‬اون تو رو میترسونه؟"‬

‫"کی؟"‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪61‬‬

‫"انکیز‪".‬‬

‫"نه‪ ،‬چرا؟ یه روز موقع برگشت افتادم و خودمو بدجور داغون کردم‪ .‬انکیز اصرار کرد برام از یه جور شراب‬
‫جادویی استفاده کنه‪ .‬دوچرخه رو هم برام تعمیر کرد‪".‬‬

‫همانطور یک دستی روی فرمان‪ ،‬پیراهنش را کنار زد و یک زخم و کبودی بزرگ را در پهلوی چپش نشانم‬
‫داد‪.‬‬

‫من نظر عمهام را تکرار کردم و گفتم‪" :‬هنوز منو میترسونه‪".‬‬

‫"فقط یه آدم توداره‪ ،‬واقعا میگم‪".‬‬

‫دلم میخواست آن زخم را لمس کنم‪ ،‬نوازشش کنم‪ ،‬بپرستمش‪.‬‬

‫در راه‪ ،‬متوجه شدم که الیور وقتکشی میکند‪ .‬عجله همیشگیاش را ندارد‪ ،‬سریع حرکت نمیکند‪ ،‬از تپهها‬
‫با اشتیاق و چالاکی همیشگیاش بالا نمیرود‪ .‬به نظر نمیرسید هیچ عجلهای برای برگشتن به کار نوشتن داشته‬
‫باشد‪ ،‬یا برای پیوستن به دوستانش در ساحل‪ ،‬یا‪ ،‬همانطور که معمولا اینگونه بود‪ ،‬برای دست به سر کردن من‪.‬‬
‫شاید او کار بهتری برای انجام دادن نداشت‪ .‬چنین لحظهای من در بهشت بودم و‪ ،‬گرچه بیتجربه‪ ،‬اما میدانستم‬
‫این رفتارش دوام چندانی ندارد و دلیلش هر چه که باشد مهم نیست‪ ،‬دستکم باید از لحظاتم لذت ببرم به جای‬
‫آنکه با ناشیگری همیشگیام درصدد محکمتر کردن رابطهی دوستیام با او برآیم و بعد خرابکاری کنم یا نقد را‬
‫به نسیه بفروشم‪ .‬با خود فکر کردم‪ ،‬هرگز دوستیای وجود نخواهد داشت‪ ،‬این چیزی نیست جز دقیقهای موهبت‬
‫الهی‪ .‬بین همیشه و هرگز‪ .‬بین همیشه و هرگز‪ .‬بین همیشه و هرگز‪ .‬سلان‪.‬‬

‫وقتی به میدان شهر که مشرف به دریا بود رسیدیم‪ ،‬الیور برای خرید سیگار ایستاد‪ .‬او شروع به کشیدن سیگار‬
‫فرانسوی گوالوا‪ ۷‬کرد‪ .‬من هرگز گوالوا را امتحان نکرده بود و خواستم اگر میشود من هم امتحانش کنم‪ .‬او یک‬
‫کبریت از جعبه بیرون آورد‪ ،‬دستش را نزدیک صورتم پناه گرفت و سیگارم را روشن کرد‪" .‬بدنیست‪ ،‬مگه نه؟"‬
‫"اصلا بد نیست‪ ".‬از امروز آنها او را به یادم میآورند‪ ،‬به فکرم رسید‪ ،‬کمتر از یک ماه دیگر او به کلی میرود‪،‬‬
‫انگار که هرگز نیامده بود‪ ،‬بدون هیچ اثری‪.‬‬

‫این احتمالا اولین باری بود که به خود اجازه دادم روزهای باقیمانده از بودنش در ‪ B‬را بشمارم‪.‬‬

‫گفت‪" :‬فقط یه نگاه به این بنداز‪ ".‬و با دوچرخههامان آرام آرام در آفتاب نیمروز به سمت لبهی محوطه‪ ،‬که‬
‫پرتگاهی بر بلندای تپههای زیرینش بود‪ ،‬حرکت کردیم‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Gauloises‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪61‬‬

‫کمی دورتر و در راه زیرین تپه‪ ،‬منظرهی باشکوهی دیده میشد از دریا با خطوط کفآلودی که گاه و بیگاه‬
‫به سمت خلیج روانه میشدند همچون دلفینهای عظیمالجثهای که امواج را در هم میشکستند‪ .‬اتوبوس کوچکی‬
‫از سربالایی تپه بالا میرفت‪ ،‬در حالیکه سه دوچرخه سوار یونیفرم پوش و سرگردان پشت سر اتوبوس‪ ،‬آشکارا از‬
‫دودش شکایت میکردند‪ .‬گفت‪":‬تو میدونی میگن کی نزدیک اینجا غرق شده‪".‬‬

‫"شلی‪".۷‬‬

‫"و میدونی همسرش ماری و دوستهاش وقتی جسدشو پیدا کردن چکار کردن؟"‬

‫جواب دادم‪" :‬قلب قلبها‪ "2‬به آن لحظهای اشاره کردم که یکی از دوستان شلی همانطور که جسد او در ساحل‬
‫سوزانده میشد و قبل از آنکه شعلههای آتش بدن بادکردهاش را کاملا در برگیرند‪ ،‬ناگهان متوجه قلب شلی‬
‫میشود‪ .‬چرا از من میپرسید؟‬

‫"چیزی هست که تو ندونی؟"‬

‫به او نگاه کردم‪ .‬این لحظهی من بود‪ .‬میتوانستم تصاحبش کنم یا از دستش بدهم‪ ،‬اما در هر صورت میدانستم‬
‫با خاطره این لحظه دیگر نمیتوانم به زندگی ادامه دهم‪ .‬یا میتوانستم به خاطر تحسینش نگاهی لبریز از قدرشناسی‬
‫به او بیاندازم‪ ،‬اما با حسرت همه چیزهایی که بدستشان نیآورده بودم زندگی کنم‪ .‬این احتمالا اولین باری بود که‬
‫با یک بزرگسال بدون برنامهریزی درباره آنچه قصد گفتنش را داشتم صحبت میکردم‪ .‬عصبیتر از آن بودم که‬
‫بتوانم روی چیزی تمرکز کنم‪.‬‬

‫"من هیچی نمیدونم‪ ،‬الیور‪ .‬هیچی‪ ،‬فقط هیچی‪".‬‬

‫"تو بیشتر از هر کس دیگهای این اطراف میدونی‪".‬‬

‫چرا در برابر لحن شبه غمانگیزم با آهنگی آرامبخش و مطمئن از من جانبداری میکرد؟‬

‫"کاش فقط میدونستی‪ ،‬درباره چیزهایی که واقعا مهماند چقدر کم میدونم‪".‬‬

‫قدم روی آب نهاده بودم‪ ،‬نمیخواستم که غرق شوم و نمیخواستم برای نجات خود شنا کنم‪ ،‬فقط در جای‬
‫خود بمان‪ ،‬چرا که حقیقت اینجاست‪ ،‬حتی اگر نمیتوانستم از حقیقت حرف بزنم‪ ،‬یا حتی بدآن اشاره کنم‪ ،‬با‬
‫این حال میتوانستم قسم بخورم که حقیقت اطراف ماست‪ ،‬همانگونه که دربارهی گردنبندی که درست هنگام‬

‫‪ Percy Bysshe Shelley ۷‬پرسی بیش شلی غزلسرای انگلیسی‪ ،‬او سال ‪ ،۷۱22‬در سن سی سالگی در خلیج اسپزیا غرق شد‪.‬‬
‫‪ 2‬وقتی پیکر شلی در آتش سوزانده میشد‪ ،‬به طرز عجیبی قلبش نسوخت‪ .‬پس یکی از دوستانش قلب را برداشت و به همسر شلی (‪)Mary Shelly‬‬
‫داد‪ .‬ماری قلب را تا پایان عمر نزد خود نگه داشت‪ .‬سالها پس از مرگ وی‪ ،‬قلب شلی در مقبرهای در رم دفن شد‪ .‬عبارت قلب قلبها (‪ )Cor Cordium‬بر‬
‫روی سنگ قبر شلی حک شده‪ .‬احتمالا دوست وی با این عبارت اشارهای کرده به قلب سرشار از احساسات شلی‪ .‬عمیقترین و الهام بخشترین قلب بشری‪ .‬از‬
‫طرفی قلب قلبها به عنوان یک اصلاح‪ ،‬به مهمترین و درونیترین بخش وجود انسان اشاره دارد‪ ،‬به نهایت عشق‪ ،‬آمال و آرزوها و خواستههای در قلب انسان‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪61‬‬

‫شنا گمش کردهایم حرف میزنیم‪ :‬میدونم یه جایی همین دور و براست‪ .‬کاش او میدانست‪ ،‬کاش فقط می‪-‬‬
‫دانست که به او هر فرصتی را برای فکر کردن به بینهایتها و کشف حقیقت دادهام‪.‬‬

‫اما اگر او میدانست‪ ،‬پس باید حدس میزد‪ ،‬و اگر حدس میزد آنجا میایستاد و مرا از آن طرف خیابان با‬
‫آن نگاه پولادین‪ ،‬غیردوستانه‪ ،‬بیحالت‪ ،‬برّنده‪ ،‬و همهی آن نگاههای آشنای دیگرش مینگریست‪.‬‬

‫او باید چیزی فهمیده باشد‪ ،‬گر چه این را خدا میداند‪ .‬شاید تلاش میکرد در ظاهر نشان ندهد که جا خورده‪.‬‬

‫"چه چیزهایی مهماند؟"‬

‫خودش را به آن راه میزد؟‬

‫"تو میدونی منظورم چه چیزهاییه‪ .‬تو تا الان باید بیشتر از هر کس دیگهای فهمیده باشی‪".‬‬

‫سکوت‪.‬‬

‫"چرا این چیزها رو به من میگی؟"‬

‫"چون فکر کردم باید بدونی‪".‬‬

‫"چون فکر کردی باید بدونم" کلماتم را به آرامی تکرار کرد‪ ،‬سعی میکرد معنایشان را جز به جز بفهمد‪ ،‬تمام‬
‫مدتی که هر کلمه را سر جای خودش میگذاشت‪ ،‬با تکرار کلمات داشت زمان میخرید‪ .‬فهمیدم‪ ،‬آهن دارد‬
‫گداخته میشود‪.‬‬

‫"چون میخواستم تو بدونی‪ "،‬بیاختیار گفتم‪" :‬چون کس دیگهای نبود که بتونم بهش بگم جز تو‪".‬‬

‫بالاخره آن را گفته بودم‪.‬‬

‫با عقل جور در میآمد؟‬

‫میخواستم موضوع را همین جا تمام کنم و بحث را با گفتن چیزی دربارهی دریا و آب و هوای فردا عوض‬
‫کنم و اینکه قایقرانی تا ‪ E‬میتواند چه فکر خوبی باشد همانطور که پدرم همیشه این موقع سال قولش را به من‬
‫میداد‪.‬‬

‫اما محض اطمینانِ خود نگذاشت موضوع را همین جا درز بگیرم‪.‬‬

‫"میدونی داری چی میگی؟"‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪66‬‬

‫این بار به دریا نگریستم‪ ،‬این آخرین راه گریزم بود‪ ،‬آخرین نقابم‪ ،‬با صدایی گنگ و خسته گفتم‪" :‬بله‪ ،‬میدونم‬
‫دارم چی میگم و تو اصلا اشتباه برداشت نکردی‪ .‬فقط من توی حرف زدن خیلی خوب نیستم‪ .‬اما لازمه بگم؛ که‬
‫اگر بخوای میتونی دیگه هیچ وقت با من حرف نزنی‪".‬‬

‫"صبر کن ببینم‪ .‬تو داری چیزی رو میگی که من فکر میکنم داری میگی؟"‬

‫"ب‪-‬بله‪ ".‬حالا که رازم را فاش کرده بودم‪ ،‬میتوانستم یک نفس راحت بکشم و در کمال خونسردی طرفم‬
‫را کُفری کنم درست مثل آن تبهکاری که خودش را تسلیم کرده و اکنون باز دوباره دارد به افسران پلیس اعتراف‬
‫میکند که چگونه به مغازه دستبرد زده است‪.‬‬

‫"همینجا منتظرم بمون‪ .‬باید برم طبقه بالا و تعدادی از نوشتههامو بگیرم‪ .‬جایی نرو‪".‬‬

‫با لبخندی اطمینانبخش نگاهش کردم‪.‬‬

‫"خیلی خوب میدونی که من هیچ جا نمیرم‪".‬‬

‫فکر کردم اگر این یک اعتراف دیگر نیست‪ ،‬پس چیست؟‬

‫همانطور که منتظر بودم‪ ،‬دوچرخههایمان را دست گرفتم و با آنها حرکت کردم تا مقابل بنای یادبود جوانان‬
‫شهر که در نبرد پیاوه‪ ۷‬در طول جنگ جهانی اول جانشان را از دست داده بودند‪ .‬هر شهر کوچکی در ایتالیا بنای‬
‫یادبودی شبیه این دارد‪ .‬دو اتوبوس کوچک درست همان نزدیکی ایستادند و مسافران پیاده شدند‪ ،‬زنان سالخورده‬
‫از روستاهای مجاور برای خرید به شهر میآمدند‪ .‬نزدیک میدان کوچک‪ ،‬سالخوردگان‪ ،‬اغلب مردان‪ ،‬با آن‬
‫لباسهای کهنهی رنگ و رو رفته‪ ،‬روی صندلیهای زهوار در رفتهی کوچک حصیری یا روی نیمکتهای پارک‬
‫مینشستند‪ .‬در فکر بودم که چه تعداد از حاضرینِ اینجا‪ ،‬مردان جوانی که در رودخانه پیاوه غرق شدند را هنوز به‬
‫خاطر دارند‪ .‬شما امروز دست کم باید هشتاد ساله باشید تا آنها را بشناسید‪ .‬و حداقل صد ساله‪ ،‬شاید هم بیشتر‪ ،‬تا‬
‫بزرگتر باشید از سنی که آنها آن زمان داشتند‪ .‬در صد سالگی‪ ،‬مطمئنا شما یاد میگیرید که با غم از دست دادن‬
‫عزیزانتان کنار بیایید‪ ،‬و گرنه غم و اندوه تا دم مرگ همچون سگی شکاری بدنبالتان میآید‪ .‬در صد سالگی‪،‬‬
‫خواهران و برادران فراموش میکنند‪ ،‬پسران فراموش میکنند‪ ،‬عاشقان فراموش میکنند‪ ،‬هیچ کس چیزی به یاد‬
‫نمیآورد‪ ،‬حتی جنگزدگان فراموش میکنند به یاد آوردند‪ .‬مادران و پدران مدتهاست که مردهاند‪ .‬آیا کسی‬
‫به یادشان میآورد؟‬

‫فکری به ذهنم خطور کرد‪ ،‬آیا نوادگان من خواهند فهمید چه صحبتهایی امروز در میدان این شهر گفته شد؟‬
‫آیا کس دیگری خواهد فهمید؟ یا‪ ،‬همانطور که بخشی از وجودم را در این آرزو یافتم‪ ،‬این صحبتها در این‬

‫‪۷‬‬
‫‪Piave‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪67‬‬

‫هوای رقیق محو میشوند؟ آیا آنها خواهند فهمید که چقدر نزدیک بود سرنوشتشان امروز در میدان این شهر‬
‫رقم بخورد؟ این فکر گیجم کرد و دورنمای لازم برای مواجه با باقیِ روزم را به من داد‪.‬‬

‫در سی‪ ،‬چهل سالگی‪ ،‬به اینجا باز خواهم گشت‪ ،‬به گذشته فکر میکنم به مکالمهای که میدانستم هرگز‬
‫فراموشش نخواهم کرد‪ ،‬حتی اگر روزی دلم بخواهد فراموشش کنم‪ .‬به اینجا میآیم با همسرم‪ ،‬فرزندانم‪ ،‬منظرهها‬
‫را نشانشان میدهم‪ ،‬خلیج را‪ ،‬کافهی محلی را‪ ،‬سالن رقص را‪ ،‬گرند هتل را‪ .‬بعد اینجا میایستم و میخواهم از‬
‫مجسمه یادبود از صندلیهای حصیری و از میزهای لق چوبی که به خاطرم آورند شخصی را که نامش الیور بود‪.‬‬

‫وقتی برگشت‪ ،‬اولین چیزی که گفت این بود‪" :‬اون میلانی احمق کاغذها رو قاطی کرده و همه چیزو دوباره‬
‫باید تایپ کنه‪ ،‬بنابراین من این بعد از ظهر هیچ کاری برای انجام دادن ندارم‪ ،‬یه روزِ کامل عقب میافتم‪".‬‬

‫حالا نوبت او بود که بهانههایی برای طفره رفتن از موضوع بیابد‪ .‬میتوانستم راحتش بگذارم اگر میخواست‪.‬‬
‫میتوانستیم دربارهی دریا حرف بزنیم‪ ،‬دربارهی پیاوه‪ ،‬یا گزیدههایی از هراکلیت‪ ،‬از قبیل "طبیعت عاشق پنهان‬
‫کردن است" یا "من به جستجوی خود رفتم‪ ".‬و اگر اینها خوب نبودند‪ ،‬گزینه سفر به ‪ E‬هنوز هم پابرجا بود‪ .‬چند‬
‫روزی بود در موردش بحث میکردیم‪ .‬یک گروه موسیقی سالنی هم همین روزها ممکن بود برسد‪.‬‬

‫در راه‪ ،‬از مغازهای عبور کردیم که مادرم همیشه از آن گل سفارش میداد‪ .‬وقتی بچه بودم دوست داشتم به‬
‫تماشای ویترین بزرگ مغازه بایستم‪ ،‬ویترین همیشه پردهپوش بود از قطرات آبی که آرام به پایین میلغزیدند و به‬
‫مغازه هالهای اسرارآمیز و سحرکننده میدادند که برایم تداعی کننده فیلمهای سینمایی بود آنجا که صحنه برای‬
‫نمایش یک فلشبک ناگهان محو میشود‪.‬‬

‫بالاخره گفتم‪" :‬کاش حرف نزده بودم‪".‬‬

‫فهمیدم به محض گفتنش‪ ،‬طلسم کوچک بینمان را شکستهام‪.‬‬

‫"دارم وانمود میکنم هرگز حرف نزدی‪".‬‬

‫خب‪ ،‬این رویکردی بود که هرگز از مردی مثل او که با همه چیز دنیا حالش خوب بود انتظار نداشتم‪ .‬هرگز‬
‫نشنیده بودم چنین جملهای در خانهی ما استفاده شود‪.‬‬

‫"معنی درد دل کردن با دیگران اینه‪ ،‬که یعنی حرفهامون چندان هم جدی نبود؟"‬

‫کمی به فکر فرو رفت‪.‬‬

‫"ببین‪ ،‬ما نمیتونیم دربارهی چنین چیزهایی حرف بزنیم‪ .‬واقعا نمیتونیم‪".‬‬

‫کولهاش را پشتش انداخت و به سمت پایین تپه راه افتادیم‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪68‬‬

‫پانزده دقیقه قبل‪ ،‬من در عذاب کامل بودم‪ ،‬هر شور و هیجانی تمام میشود‪ ،‬هر احساسی جریحهدار میشود‪،‬‬
‫لگدمال میشود‪ ،‬خرد میشود مثل خرد شدن در هاون مافلدا‪ ،‬همهی اینها در همکوبیده و له میشوند تا زمانی‬
‫که تو نتوانی ترس و خشم و تراوش شهوت را از هم تشخیص دهی‪ .‬اما در آن زمان چیزی وجود داشت که‬
‫بیصبرانه انتظارش را میکشیدم‪ .‬حالا که کارتهایمان را روی میز گذاشته بودیم‪ ،‬آن راز‪ ،‬آن شرم از بین رفته بود‪،‬‬
‫و با وجود آنها بود که شوق آرزویی نشکفته وجود داشت و همین‪ ،‬هفتهها همه چیز را زنده نگه داشته بود‪.‬‬

‫حالا فقط منظره و هوا بود که میتوانست روحی تازه در من بدمد و جانم بخشد‪ .‬و همانطور با هم رکاب زدنمان‬
‫در جاده خالی بیرون شهر‪ ،‬جادهای که در این وقت روز کاملا از آن ما بود و خورشید‪ ،‬بیامان بر کشتزارهای در‬
‫امتدادش میتابید‪ .‬به او گفتم دنبالم بیاید‪ ،‬میخواستم نقطهای را نشانش دهم که همیشه از چشم گردشگران و‬
‫غریبهها دور میماند‪.‬‬

‫اضافه کردم‪" :‬اگر وقت داشته باشی‪ ".‬دلم نمیخواست حالا سمج باشم و به او تحمیل کنم‪.‬‬

‫"وقت دارم‪ ".‬کلامش آهنگی داشت که انگار میگفت چندان تمایلی به آمدن ندارد‪ ،‬مثل اینکه درایت به‬
‫خرج دادنِ زیاده از حدم‪ ،‬به نظرش کمی مضحک آمده بود‪ .‬اما شاید این لطف کوچکی بود به من در جبران‬
‫اینکه وارد بحث موضوعات مهم نشده بود‪.‬‬

‫از جاده اصلی منحرف شده و به سمت لبهی پرتگاه رفتیم‪.‬‬

‫"این"‪-‬مثل مقدمهای به منظور علاقهمند نگه داشتنش‪"-‬جایی هست که مونه‪ ۷‬برای نقاشی اومد‪".‬‬

‫چند درخت نخل کوتاه و درختان زیتون گره خورده بیشه را پر کرده بودند‪ .‬در میان درختان‪ ،‬روی سربالایی‬
‫که به لبهی همان پرتگاه منتهی میشد‪ ،‬کاجهای بلند دریایی بر تپهای کوچک سایه انداخته بودند‪ .‬دوچرخهام را‬
‫به یکی از درختان تکیه دادم‪ ،‬او هم همین کار را کرد‪ .‬راه ساحل را نشانش دادم‪ .‬با ذوق و شوق گفتم‪" :‬حالا نگاه‬
‫کن" انگار شیرینترین سخنی که میتوانستم به او هدیه دهم را ادا میکنم‪.‬‬

‫خلیجِ کوچک‪ ،‬آرام و بیصدا درست زیر پایمان آرمیده بود‪ .‬هیچ نشانی از تمدن هیچ کجایش نبود‪ ،‬هیچ‬
‫خانهای‪ ،‬هیچ اسکلهای‪ ،‬هیچ قایق ماهیگیریای‪ .‬کمی دورتر‪ ،‬مثل همیشه‪ ،‬برج ناقوس کلیسای سن جیاکومو قرار‬
‫داشت‪ ،‬و اگر چشمت را کمی میفشردی‪ ،‬نمای کلی ‪ E‬را میدیدی‪ ،‬و باز هم دورتر اشباحی که به خانهی ما و‬
‫ویلای همسایهها شبیه بودند‪ ،‬محل زندگی ویمینی‪ ،‬و خانواده موریسکی‪ 2‬با دو دخترشان‪ ،‬کسانی که احتمالا الیور‬
‫با آنها خوابیده بود‪ ،‬یکی یا هر دو‪ ،‬چه کسی میدانست‪ ،‬از اینجا چه کسی اهمیت میداد‪.‬‬

‫‪ Monet ۷‬نقاش فرانسوی‬


‫‪2‬‬
‫‪Moreschi‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪69‬‬

‫"اینجا جایگاه منه‪ .‬همهاش مال منه‪ .‬من برای مطالعه میام اینجا‪ .‬نمیتونم بهت بگم اینجا چند تا کتاب خوندم‪".‬‬

‫پرسید‪" :‬دوست داری تنها باشی؟"‬

‫"نه‪ .‬هیچ کس تنها بودنو دوست نداره‪ .‬اما من یاد گرفتم چطور باهاش زندگی کنم‪".‬‬

‫پرسید‪" :‬تو همیشه اینقدر عقل کُلی؟" آیا میخواست‪ ،‬همگام با همه اطرافیانم‪ ،‬با لحنی خودبرتربینانه برایم داد‬
‫سخن سر دهد که نیاز دارم بیشتر بیرون روم‪ ،‬دوستان بیشتری پیدا کنم‪ ،‬با دوستانم بیشتر وقت بگذرانم‪ ،‬نه اینکه با‬
‫آنها خودخواهانه رفتار کنم؟ یا این مقدمهای بود برای ایفای نقش یک دوست خانوادگی دلسوز؟ یا من باز هم‬
‫منظورش را به کلی اشتباه برداشت کرده بودم؟‬

‫"من نگفتم که عقل کُلم‪ .‬به تو گفتم‪ ،‬من هیچی نمیدونم‪ .‬من کتابها رو میشناسم و میدونم کلماتو چطور‬
‫کنار هم بچینم‪ ،‬اما این بدین معنی نیست که میدونم چطور درباره چیزهایی که برام خیلی مهمان حرف بزنم‪".‬‬

‫"اما تو همین الان‪ ،‬یه جورایی‪ ،‬انجامش دادی‪".‬‬

‫"بله‪ ،‬یه جورایی‪ ،‬روشی که من همیشه حرفامو میزنم همینه‪ :‬یه جورایی‪".‬‬

‫برای پرهیز از نگاه به او‪ ،‬به افق دریا نگریستم‪ ،‬روی چمن نشستم و متوجه شدم چند قدم دورتر از من روی‬
‫نوک پا نشسته و خود را جمع کرده‪ ،‬انگار که هر آن ممکن بود از زمین کنده شود و به جایی که دوچرخههامان‬
‫را گذاشته بودیم برگردد‪.‬‬

‫هرگز قصدم این نبود که او را اینجا بیاورم فقط برای اینکه دنیای کوچکم را نشانش دهم‪ ،‬بلکه میخواستم از‬
‫دنیای کوچکم بخواهم به او اجازه دهد درونش قدم بگذارد‪ ،‬جایی که بعد از ظهرهای تابستان برای تنها بودن به‬
‫آنجا میآمدم‪ ،‬او را بشناسد‪ ،‬قضاوتش کند‪ ،‬ببیند اگر او با ما جور در میآید‪ ،‬درون خود بپذیردش‪ ،‬تا بتوانم‬
‫روزی که به اینجا بازمیگردم به یادش آورم‪ .‬من به اینجا برای گریز از جهان پیرامون و یافتن جهان دیگری که‬
‫خود‪ ،‬آن را ساخته بودم باز خواهم گشت؛ داشتم او را به مکانی که شروعی دوباره برایم بود معرفی میکردم‪ .‬تنها‬
‫کاری که باید میکردم این بود که آثاری که در اینجا خواندهام را فهرست کنم و او خواهد شناخت هر جایی را‬
‫که بدآنجا سفر کرده بودم‪.‬‬

‫"من از طرز حرف زدنت خوشم میاد‪ .‬اما نمیدونم چرا همیشه خودتو سرکوب میکنی؟"‬

‫شانه بالا انداختم‪ .‬چون از خودم عیبجویی کردم‪ ،‬داشت سرزنشم میکرد؟‬

‫"نمیدونم چرا‪ .‬خب‪ ،‬گمونم که تو نمیکنی‪".‬‬

‫"از اونچه دیگران فکر میکنن میترسی؟"‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪71‬‬

‫به نشان نه سر تکان دادم‪ .‬اما جواب را نمیدانستم‪ .‬یا شاید جواب آنقدر گویا بود که نیاز به گفتنش نبود‪ .‬این‪،‬‬
‫از آن لحظههایی بود که حس میکردم چقدر آسیبپذیر و بی دفاعم‪ .‬وادارم کن‪ ،‬مرا به هیجان آور و اگر تو را‬
‫پس نزدم‪ ،‬تو همین حالا هم مرا شناختهای‪ .‬نه‪ ،‬هیچ جوابی برای گفتن نداشتم‪ .‬اما هیچ حرکتی هم نکردم‪ .‬وسوسه‬
‫شده بودم بگذارم او خودش تنها به خانه رود‪ .‬من دیر یا زود برای نهار به خانه برمیگشتم‪.‬‬

‫او منتظر بود که چیزی بگویم‪ .‬به من خیره شده بود‪.‬‬

‫این‪ ،‬گمانم اولین باری بود که جرات کردم در جواب نگاهش به او خیره شوم‪ .‬معمولا‪ ،‬نگاهی سریع به او‬
‫میاندختم و بعد روبرمیگرداندم‪ ،‬روبرمیگرداندم به این دلیل که نمیتوانستم در دریای زلال و دوستداشتنی‬
‫چشمانش شنا کنم مگر اینکه بدآن دعوت شده باشم‪ ،‬و من هرگز به قدر کافی صبر نکردم که بدانم آیا آنجا‬
‫خواهان داشتم؛ روبرمیگرداندم چرا که همیشه از خیره شدن به دیگران میترسیدم؛ روبرمیگرداندم چرا که‬
‫نمیخواستم چشمانم را بخواند‪ ،‬روبرمیگرداندم چرا که نمیتوانستم بفهمم او چقدر مهم بود‪ ،‬روبرمیگرداندم‬
‫چرا که آن نگاه پولادینش همیشه به یادم میآورد که او کجا ایستاده و من چقدر در برابرش ناچیزم‪ .‬حالا‪ ،‬در‬
‫سکوت این لحظهها‪ ،‬من هم به او خیره شدم‪ ،‬نه برای اینکه توی رویش بایستم‪ ،‬یا اینکه نشان دهم که دیگر‬
‫شرمگین نیستم‪ ،‬بلکه برای تسلیم شدن‪ ،‬برای اینکه به او بگویم‪ ،‬این‪ ،‬کسی است که من هستم‪ ،‬این‪ ،‬کسی است‬
‫که تو هستی‪ ،‬این‪ ،‬چیزی است که میخواهم‪ ،‬حالا چیزی جز حقیقت بین ما نیست‪ ،‬و جایی که حقیقت باشد حد‬
‫و مرزی نیست‪ ،‬نگاههای دغلبازانه نیست‪ ،‬و اگر این راه به جایی نبرد‪ ،‬باز هم نگذار چنین گفته شود که هیچ یک‬
‫از ما از آنچه ممکن بود اتفاق بیافتد باخبر نبودیم‪ .‬دیگر راه امیدی باقی نگذاشته بودم‪ .‬و یا شاید خیره شدم به این‬
‫دلیل که حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم‪ .‬من با نگاه معنیدار کسی به او خیره شدم که با چشمانش‬
‫میگوید شجاعتش‪-‬را‪-‬دارم‪-‬بیا‪-‬و‪-‬مرا‪-‬ببوس‪ ،‬نگاهی که هم‪ ،‬او را به مبارزه میخواند و هم میخواست که‬
‫بگریزد‪.‬‬

‫"تو داری همه چیزو برام خیلی سخت میکنی‪".‬‬

‫آیا ممکن بود به نگاهمان اشاره کرده باشد؟‬

‫عقب نرفتم‪ .‬او هم همینطور‪ .‬بله‪ ،‬پس اینطور! او به نگاهمان اشاره میکرد‪.‬‬

‫"چرا من همه چیزو سخت میکنم؟"‬

‫از هول و ولای اینکه منسجم حرف بزنم تپش قلب گرفته بودم‪ .‬حتی از نشان دادن شور و هیجانم هم ابایی‬
‫نداشتم‪ .‬حالا که اینطور است‪ ،‬پس بگذار او بداند‪ ،‬بگذار بداند‪.‬‬

‫"چون این میتونه خیلی غلط باشه‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪71‬‬

‫پرسیدم‪" :‬میتونه؟"‬

‫پس هنوز بارقهی امیدی بود؟‬

‫او روی چمن نشست‪ ،‬بعد به پشت دراز کشید‪ ،‬دستها را زیر سر گذاشت و به آسمان خیره شد‪.‬‬

‫"بله‪ ،‬میتونه‪ .‬نمیخوام وانمود کنم که این هرگز به ذهنم خطور نکرده‪".‬‬

‫"من آخرین کسیام که باید بدونه‪".‬‬

‫"خب‪ ،‬البته‪ .‬بگو ببینم! فکر کردی قراره چی بشه؟"‬

‫منمن کنان پرسیدم‪" ،‬چی بشه؟" فکر کردم‪" ،‬هیچی‪ ".‬تکرار کردم "هیچی‪ "،‬گویی آنچه من سربسته بدآن‬
‫اشاره کرده بودم چنان شبحوار بود که به راحتی با تکرار "هیچی"ها محو میشد و در نتیجه سکوتهای غیرقابل‬
‫تحمل را پر میکرد‪" .‬هیچی‪".‬‬

‫در نهایت گفت‪" :‬میبینم‪ ،‬تو اشتباه فهمیدی‪ ،‬دوست من‪ ".‬لحن صدایش خودپسندانه و نکوهشآمیز بود‪" .‬من‬
‫خودمو کنترل میکنم‪ ،‬اگر این باعث بشه احساس بهتری داشته باشی‪ .‬وقتشه که تو هم بفهمی‪".‬‬

‫"بهترین کاری که میتونم انجام بدم اینه که وانمود کنم برام مهم نیست‪".‬‬

‫ناگهان به تندی گفت‪ " :‬از مدتها قبل هم اینو میدونستیم‪".‬‬

‫من خرد شدم‪ .‬تمام مدتی که فکر میکردم او را بیاهمیت به حسابش میآورم‪ ،‬با نشان دادن اینکه چقدر‬
‫نادیده گرفتنش در باغ‪ ،‬در بالکن‪ ،‬در ساحل برایم آسان است‪ ،‬او موبهمو حرکاتم را دیده و آنها را به حساب‬
‫بدعنقیام گذاشته بود‪ .‬این درسِ بازی‪ ۷‬بود‪.‬‬

‫اعتراف او‪ ،‬که به نظر میرسید دریچهی سدهای بینمان را باز میکند‪ ،‬درست همان چیزی بود که امیدهای‬
‫نوشکفتهام را غرق در آب میکرد‪ .‬ما از این جا به کجا میتوانستیم برویم؟ اینجا چه چیز بیشتری وجود داشت؟‬
‫و چه اتفاقی میافتاد دفعهی بعد که وانمود میکردیم حرف نمیزنیم اما دیگر چندان مطمئن نبودیم که سردی‬
‫بینمان ساختگی است یا واقعی؟‬

‫مدتی حرف زدیم‪ ،‬بعد گفتگویمان رفته رفته سرد شد‪ .‬حالا که هر چه را داشتیم را کرده بودیم‪ ،‬این حرفها‬
‫چقدر بیهوده به نظر میرسیدند‪.‬‬

‫‪۷‬در متن اصلی‪ ،‬از لغت ‪ gambit‬استفاده شده است‪ .‬گامبی یک حرکت برای شروع بازی شطرنج است که شخص با دادن چند امتیاز کوچک به حریف‪،‬‬
‫موقعیت خوبی را در ادامه به دست میآورد‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪72‬‬

‫"پس اینجا جاییه که مونه برای نقاشی اومد‪".‬‬

‫"توی خونه بهت نشون میدم‪ .‬ما یه کتاب با بازسازیهای عالیِ نقاشیهاش از مناظر اطراف اینجا داریم‪".‬‬

‫"بله‪ ،‬باید بهم نشون بدی‪".‬‬

‫به روی خودش نمیآورد که اصلا حرفی زده شده‪ .‬از این کارش بیزار بودم‪.‬‬

‫هر کداممان به یک بازو تکیه داده و به منظرهی روبهرو نگاه میکردیم‪.‬‬

‫او گفت‪" :‬تو خوش شانسترین بچهی دنیایی‪".‬‬

‫"تو نصفاشو هم نمیدونی‪".‬‬

‫اجازه دادم به حرفم فکر کند‪ .‬بعد‪ ،‬شاید برای پر کردن سکوتی که غیر قابل تحمل شده بود‪ ،‬از دهانم پرید که‬
‫"هر چند‪ ،‬بیشترش مشکل داره‪".‬‬

‫"چی؟ خانوادهات؟"‬

‫"اینم میتونه باشه‪".‬‬

‫"همهی تابستونو اینجا زندگی کردن‪ ،‬مطالعه توی تنهایی‪ ،‬دیدن همهی اون مهمونیهای زجرآور که پدرت‬
‫سر هر شام ترتیب میده؟" دوباره داشت سر به سرم میگذاشت‪.‬‬

‫پوزخند زدم‪ .‬نه‪ ،‬این یکی هم منظورم نبود‪.‬‬

‫لحظهای مکث کرد‪.‬‬

‫"ما‪ ،‬منظورت اینه‪".‬‬

‫جواب ندادم‪.‬‬

‫"بذار ببینم پس‪ "-‬قبل از اینکه بفهمم‪ ،‬خود را آرام به من نزدیک کرده بود‪ .‬فکر کردم‪ ،‬چقدر به هم نزدیکیم‪،‬‬
‫هیچ وقت اینقدر نزدیکش نبودهام بجز در رویا یا وقتی داشت دستش را برای روشن کردن سیگارم پناه میکرد‪.‬‬
‫اگر گوشش را کمی نزدیکتر میآورد صدای قلبم را هم میشنید‪ .‬من این را در رمانها دیده بودم اما تا به حال‬
‫باورش نکرده بودم‪ .‬خیره به من نگریست‪ ،‬مثل اینکه چهرهام را دوست داشت و دلش میخواست بخواندش و‬
‫نمیخواست از آن دل بکند‪ ،‬بعد با انگشتش لب پایینم را لمس کرد و اجازه داد انگشتش سفر کند چپ و راست‬
‫و راست و چپ دوباره و دوباره همانطور که آنجا دراز کشیده بودم‪ ،‬نگاهش کردم لبخندش مرا از هر چیزی که‬
‫ممکن بود اتفاق بیافتد میترساند و حالا دیگر راه برگشتی نبود‪ ،‬با این روش داشت از من اجازه میگرفت‪ ،‬و‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪71‬‬

‫اینجا‪ ،‬الان‪ ،‬شانس من بود برای اینکه بگویم نه یا چیز دیگری بگویم و زمان بخرم‪ ،‬تا باز هم چیزهای مهم را با‬
‫خود سبک سنگین کنم‪ ،‬حالا به اینجا رسیده بودیم‪-‬و دیگر وقتی برایم باقی نمانده بود‪ ،‬چون او لبش را به سمت‬
‫لبانم آورد‪ ،‬بوسهای گرم و مهربان‪ ،‬بوسهای که میگفت‪ ،‬تو را در نیمهی راه ملاقات میکنم اما نه دورتر‪ ،‬تا اینکه‬
‫فهمید چقدر لبانم گرسنه بودهاند‪ .‬آرزو کردم میدانستم چطور بوسهام را تنظیم کنم آنگونه که او میکرد‪ .‬اما‬
‫عشق به ما اجازه میدهد بیشتر پنهانکاری کنیم‪ ،‬و در آن لحظه در ساحل مونه‪ ،‬اگر چه دلم میخواست بعدها هر‬
‫چیزی دربارهی خودم و این بوسه را پنهان کنم‪ ،‬اما از فراموش کردن بوسهای که مرا از خود بیخود کرده بود‪ ،‬نا‬
‫امید گشتم‪.‬‬

‫بعد از آن پرسید‪" :‬حالا خوب شد؟"‬

‫جوابش را ندادم بلکه صورتم را روی صورتش آوردم و این بار وحشیانه و بیامان بوسیدمش‪ ،‬نه بدین دلیل‬
‫که سرشار از عشق بودم یا بدین دلیل که بوسهاش آن شور و حرارتی که در پیاش بودم را کم داشت‪ ،‬بلکه چون‬
‫چندان مطمئن نبودم بوسهمان به هر چیزی دربارهی خود متقاعدم کرده باشد‪ .‬من حتی مطمئن نبودم لذت بردم‬
‫آنگونه که انتظارش را داشتم و نیاز داشتم دوباره امتحانش کنم‪ .‬افکاری درهم برهم در سرم سرگردان بودند‪.‬‬
‫ندایی میگفت‪ ،‬چرا این همه انکار میکنی؟ شک و تردیدهایم را هر بار با بوسهای وحشیانهتر سرکوب میکردم‪.‬‬
‫من عشق و عطش نمیخواستم‪ ،‬لذت نمیخواستم‪ ،‬شاید حتی دلیل و برهان نمیخواستم‪ .‬و کلمات را نمیخواستم‪،‬‬
‫صحبت کوتاه‪ ،‬صحبت طولانی‪ ،‬صحبت از دوچرخه‪ ،‬صحبت از کتاب‪ ،‬هیچ یک از اینها را‪ .‬فقط آفتاب‪ ،‬چمن‪،‬‬
‫نسیم گاه و بیگاه دریا‪ ،‬و بوی بدنش را که از سینهاش برمیخاست‪ ،‬از گردنش‪ ،‬از بازوانش‪ ،‬از زیر بغلش‪ .‬فقط‬
‫مرا بپذیر و جامعهام بدران و شهوتم را برانگیز‪ ،‬تا آنجا که‪ ،‬درست مثل یکی از شخصیتهای اووید‪ ،۷‬با شهوت تو‬
‫یکی شوم‪ ،‬این چیزی بود که میخواستمش‪ .‬چشمانم را ببند‪ ،‬دستانم را بگیر‪ ،‬و از من نپرس که به چه میاندیشم‪،‬‬
‫آیا این کار را برایم میکنی؟‬

‫نمیدانستم همه اینها قرار است به کجا ختم شوند‪ ،‬اما آرام آرام خود را تسلیمش میکردم‪ ،‬و او حتما این را‬
‫دریافته بود‪ ،‬چرا که حس میکردم هنوز فاصلهی بینمان را حفظ میکند‪ .‬حتی با وجود تماس صورتهایمان‪،‬‬
‫بدنمان از هم فاصله داشت‪ .‬میدانستم هر کاری که هم اکنون انجام دهم‪ ،‬هر حرکتم‪ ،‬ممکن است خوشآهنگی‬
‫این لحظه را بر هم زند‪ .‬بنابراین‪ ،‬با این احساس که احتمالا برای بوسههامان دنبالهای در کار نخواهد بود‪ ،‬شروع به‬
‫تمرین جدایی نهایی لبانمان کردم‪ ،‬فقط برای اینکه به خود ثابت کنم‪ ،‬حالا که به پایان بوسهمان نزدیک میشدیم‪،‬‬
‫چقدر دلم میخواست این هرگز تمام نشود‪ ،‬چقدر آرزو داشتم گرمای زبانش در دهانم را و زبانم در دهانش را‪-‬‬

‫‪ Ovid ۷‬شاعری رومی با اشعار عاشقانه و اسطورهای‪ .‬آن بخش از اشعار اووید که در مورد کورینا معشوقهاش سروده چنان بیپرده و پرتمنا و دیوانهوار‬
‫بودند که او را در اوج بدنامی قرار دادند‪ .‬او از راه انتشار اشعارش در زمینه عشقبازی شهرتی فراوان کسب کرد‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪71‬‬

‫چرا که تنها چیزی که داشتیم‪ ،‬بعد از هفتهها و بعد از همهی این کش و قوسها و همهی قهر و آشتیهایی که هر‬
‫بار فضای بینمان را سرد میکرد‪ ،‬فقط دو زبان مرطوب در دهان دیگری بود‪ .‬فقط دو زبان‪ ،‬مابقی چیزی نبود‪.‬‬
‫وقتی سرانجام‪ ،‬زانویم را بالا آوردم و به طرفش بردم تا در مقابلش قرار گیرم‪ ،‬فهمیدم طلسم را شکستهام‪.‬‬

‫"فکر میکنم باید بریم‪".‬‬

‫"هنوز نه‪".‬‬

‫"ما نمیتونیم این کارو کنیم‪-‬من خودمو میشناسم‪ .‬تا الان ما خوب رفتار کردیم‪ .‬ما خوب بودیم‪ .‬هیچ یک از‬
‫ما کاری نکردیم که بخاطرش شرمنده باشیم‪ .‬بیا به همین صورت نگهاش داریم‪ .‬من میخوام خوب باشم‪".‬‬

‫"نباش‪ .‬برای من مهم نیست‪ .‬کی قراره بدونه؟"‬

‫در حرکتی نومیدانه که میدانستم‪ ،‬اگر از گناهم نمیگذشت دیگر هرگز نمیتوانستم سر بلند کنم‪ ،‬خود را به‬
‫او رساندم و دستم را درست وسط پایش گذاشتم‪ .‬تکان نخورد‪ .‬باید دستم را درست درون شلوارکش میلغزاندم‪.‬‬
‫حتما فکرم را خوانده بود و‪ ،‬با آرامش کامل‪ ،‬با چهرهای که هم خیلی آرام به نظر میرسید و هم بسیار سرد‪،‬‬
‫دستش را آنجا آورد‪ ،‬چند لحظهای درست روی دستم گذاشت‪ ،‬بعد‪ ،‬انگشتانش را با انگشتانم جفت کرد و دستم‬
‫را بلند کرد‪.‬‬

‫لحظهای سکوتی غیر قابل تحمل بینمان حکمفرما شد‪.‬‬

‫"اذیتت کردم؟"‬

‫"فقط دیگه نکن‪".‬‬

‫این کمی شبیه بعدا! به نظر میرسید وقتی چند هفته قبل برای اولین بار به گوشم خورد‪ ،‬با تلخ زبانی و رکی‪،‬‬
‫رویهم رفته با دلمردگی‪ ،‬بی هیچ نشانی از لذت و شور و حالی که با هم تجربهاش کرده بودیم‪ .‬دستش را به طرفم‬
‫دراز کرد و کمک کرد سر پا بایستم‪.‬‬

‫یک دفعه چهره در هم کشید‪.‬‬

‫یاد خراشیدگی پهلویش افتادم‪.‬‬

‫گفت‪" :‬باید مطمئن بشم که عفونت نکرده‪".‬‬

‫"توی راه برگشت کنار یه داروخانه نگه میداریم‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪71‬‬

‫جوابی نداد‪ .‬اما این‪ ،‬به جدیترین چیزهایی که قادر به گفتنش بودیم مربوط میشد‪ .‬این باعث شد دنیایی‬
‫ناخوانده در زندگیمان به ناگاه تجلی یابد‪-‬انکیز‪ ،‬دوچرخهی تعمیر شده‪ ،‬جر و بحث بر سر گوجهها‪ ،‬جدول‬
‫موسیقی که با عجله زیر لیوان لیموناد گذاشته بودمش‪ ،‬همهی اینها چقدر دور به نظر میرسیدند‪.‬‬

‫همان موقع که از جایگاه من دور میشدیم دو تا از اتوبوسهای گردشگران را دیدیم که به مقصد ‪ N‬راهی‬
‫جنوب بودند‪ .‬دیگر نزدیک ظهر شده بود‪.‬‬

‫آرام آرام از سراشیبی بیانتها پایین میآمدیم و باد در موهایمان میوزید‪ .‬گفتم‪" :‬ما دیگه هیچ وقت حرف‬
‫نمیزنیم‪".‬‬

‫"اینجوری نگو‪".‬‬

‫"من اینو میدونم‪ .‬ما از این به بعد فقط حرفهای الکی میزنیم‪ .‬الکی‪ ،‬الکی‪ ،‬الکی‪ .‬و نکته جالبش اینه که‪،‬‬
‫من میتونم باهاش زندگی کنم‪".‬‬

‫گفت‪" :‬شعر گفتی‪".‬‬

‫عاشق شوخیهایش بودم‪.‬‬

‫دوساعت بعد‪ ،‬موقع نهار‪ ،‬همهی آن نشانههایی که لازم بود ببینم تا بفهمم که هرگز قادر نخواهم بود با آن‬
‫زندگی کنم را در خود یافتم‪.‬‬

‫قبل از دسر‪ ،‬در همان حال که مافلدا بشقابها را برمیداشت و توجه همه معطوف گفتگو دربارهی تودی‪ ۷‬شده‬
‫بود‪ ،‬حس کردم یک پای گرم و برهنه بیهوا به پایم خورد‪.‬‬

‫آنرا به یاد آوردم‪ ،‬در ساحل‪ ،‬باید فرصت را مغتنم میشمردم تا بفهمم آیا پوست پاهایش به همان لطافتی هست‬
‫که تصورش را میکردم‪ .‬حالا این تنها فرصتی بود که داشتم‪.‬‬

‫شاید هم این پای من بود که منحرف شده و پای او را لمس کرده بود‪ .‬پایش را پس کشید‪ ،‬نه بلافاصله‪ ،‬اما‬
‫خیلی زود‪ ،‬چنان که گویی منتظر فاصله زمانی مناسب مانده بود تا مبادا خیال کنم او از ترسش عقب کشیده‪ .‬من‬
‫هم بیش از چند ثانیه منتظر ماندم و بدون هیچ برنامهای برای حرکت بعدی‪ ،‬گذاشتم پایم‪ ،‬پای دیگر او را پیدا‬
‫کند‪ .‬تازه داشتم دنبالش میگشتم که انگشتم یک دفعه به آن برخورد کرد؛ به محض برخورد‪ ،‬پایش از جا پرید‪،‬‬
‫مثل کشتی دزدان دریایی که این تصور را ایجاد میکنند که به کیلومترها آنطرفتر گریختهاند اما در واقع در‬
‫فاصلهای کمتر از پنجاه متر در تاریکی کمین کرده و منتظر فراهم شدن فرصت مناسب برای حملهاند‪ .‬داشتم فکر‬
‫میکردم با پایم چه کنم که بدون هشدار‪ ،‬بیآنکه به من زمان بدهد تصمیم بگیرم که یا کم کم راهم را به طرفش‬

‫‪ Jacopone da Todi ۷‬راهبی ایتالیایی در قرن سیزدهم‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪76‬‬

‫باز کنم یا آن را به حال خود واگذارم‪ ،‬یک دفعه‪ ،‬به نرمی و آهستگی‪ ،‬پایش را روی پایم حرکت داد‪ ،‬نوازشش‬
‫کرد‪ ،‬مالشش داد‪ ،‬دست بر نمیداشت‪ ،‬پاشنهی نرم پایش‪ ،‬پایم را سرجای خود نگه داشته بود و گاهی هم فشارش‬
‫میداد اما همزمان با نوازش انگشتان پای دیگرش زیر پایم‪ ،‬وزن پای بالایی را کم میکرد‪ ،‬که نشان میداد‪ ،‬در‬
‫تمام این مدت‪ ،‬ماهیت این کار برایش فقط سرگرمی و بازی بوده‪ ،‬این روشش بود برای در رفتن از زیر مراسم‬
‫نهار زجرآوری که درست مقابل چشممان برگزار شده بود‪ ،‬همینطور به من میگفت که این مسئله به دیگران‬
‫ربطی ندارد و فقط بین ما باقی میماند‪ ،‬چون این دربارهی ماست‪ ،‬و من نباید برداشتی بیش از آنچه که هست از‬
‫آن داشته باشم‪ .‬پنهانکاری و لجاجت نهفته در نوازشش همچون سطل آب یخی بر بدنم بود‪ .‬یک آن‪ ،‬سرگیجه‬
‫گرفتم‪ .‬نه‪ ،‬نمیخواستم گریه کنم‪ ،‬این یک حملهی عصبی نبود‪ ،‬این "سستی" نبود‪ .‬حتی نمیخواستم کار دست‬
‫خود دهم‪ .‬گرچه تماس و نوازشش را بسیار دوست داشتم‪ ،‬خصوصا وقتی انحنای پایش روی پایم بود‪ .‬وقتی به‬
‫ظرف دسرم نگاه کردم و کیک شکلاتی را که رویش شهد تمشک پاشیده شده بود‪ ،‬دیدم‪ ،‬به نظرم رسید کسی‬
‫سس قرمز را خیلی بیشتر از حد معمول به آن اضافه کرده‪ ،‬و سس انگار از جایی بالای سر من ریخته شده بود‪ ،‬تا‬
‫اینکه یک دفعه فهمیدم این از بینی من جاری شده‪ .‬با دهان نفسکشیدم و سریع دستمالم را مچاله کرده و جلوی‬
‫بینیام گرفتم‪ ،‬سرم را تا جای ممکن عقب بردم‪ .‬به آرامی گفتم‪" :‬یخ‪ ،‬مافلدا‪ ،‬زود‪ ،‬لطفا"‪ ،‬میخواستم نشان دهم‬
‫که شرایط را کاملا در کنترل دارم‪ .‬گفتم‪" :‬امروز صبح بالای تپه بودم‪ ،‬همیشه این اتفاق میافته‪ ".‬از مهمانان‬
‫عذرخواهی کردم‪.‬‬

‫وقتی کسی باعجله و سریع به اتاق نهار خوری میرفت و میآمد صدای پایش فضا را پر میکرد‪ .‬چشمانم را‬
‫بستم‪ .‬به خودت مسلط باش‪ .‬مدام با خود تکرار میکردم‪ .‬به خودت مسلط باش‪ .‬نگذار بدنت همه چیز را فاش‬
‫کند‪.‬‬

‫*****************************‬

‫"تقصیر من بود؟" این را گفت و وارد اتاقم شد‪ ،‬بعد از نهار‪.‬‬

‫جواب سوالش را ندادم‪" .‬من خیلی بهم ریختهام‪ ،‬مگه نه؟"‬

‫لبخند زد و چیزی نگفت‪.‬‬

‫"یه دقیقه بشین‪".‬‬

‫در دورترین کنج تختم نشست‪ .‬او به ملاقات دوست بستری شدهاش که در یک سانحه آسیب دیده‪ ،‬آمده بود‪.‬‬

‫"خوبی؟"‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪77‬‬

‫"فکر میکردم خوبم‪ .‬از پسش برمیآیم‪ ".‬من چنین چیزی را از خیلی از شخصیتهای رمانها شنیده بودم‪ .‬این‬
‫جمله خیال عاشق گریزپا را راحت میکرد‪ .‬هر کسی اینطور میتوانست آبروداری کند‪ .‬کسی که نقابش کاملا‬
‫نابود شده‪ ،‬میتوانست دوباره منزلت و شجاعتش را بازیابد‪.‬‬

‫"حالا میرم تا استراحت کنی‪ ".‬همچون پرستاری مهربان حرف زد‪.‬‬

‫در راه برگشت گفت‪" :‬من همین اطراف میمونم‪ ".‬همانطور که مردم مثلا میگویند؛ من چراغو برات روشن‬
‫میگذارم‪" .‬خوب بخوابی‪".‬‬

‫تلاش میکردم کمی بخوابم‪ ،‬اما پیشامدهای میدان شهر‪ ،‬زمان و مکانی فراموش شده میان یادبود جنگ پیاوه‬
‫و دوچرخهسواریمان تا بالای تپه با ترس و شرم و با کسی که حالا میدانست چه چیزی عذابم میدهد‪ ،‬به نظر‬
‫میرسید همهی اینها از تابستانها و سالهای خیلی دور به سویم بازگشته بودند‪ ،‬انگار که من پسر کوچکی قبل از‬
‫جنگ جهانی بودم که تا میدان شهر با دوچرخه رانده بود و حالا سربازی نود ساله و زمینگیر برگشته و در این‬
‫اتاق محبوس شده بود‪ ،‬اتاقی که حتی مال من نبود‪ ،‬چرا که اتاقم به مرد جوانی داده شده بود که نور چشمانم بود‪.‬‬

‫نور چشمانم‪ ،‬با خود گفتم‪ ،‬نور چشمانم‪ ،‬نور چشمانم‪ ،‬این چیزی است که تو هستی‪ ،‬نور چشمانم‪ .‬نمیدانستم‬
‫نور چشمانم دقیقا به چه معنا است‪ ،‬و بخشی از وجودم در شگفت بود که کجای گیتی میتوانم چنین نطقی را‬
‫بیابم‪ .‬اما این بیمعنی بود درست مثل اشکهایی که همین حالا جاری میشدند‪ ،‬اشکهایی که دلم میخواست بر‬
‫بالشش بچکند و در خود غرقش کنند‪ ،‬روی لباس شنایش سرازیر شوند‪ ،‬اشکهایی که دلم میخواست او با نوک‬
‫زبانش لمسشان کند و غم و اندوه را بزداید‪.‬‬

‫نفهمیدم او اصلا چرا پایش را سمتم آورد‪ .‬آیا این یک جواز ورود بود‪ ،‬یا یک نشانهی معنیدار از رفاقت و‬
‫همدلی‪ ،‬مثل بغل کردنهای صمیمانهاش‪ ،‬مثل یک سقلمهی صمیمانه بین عاشقانی که دیگر با هم نمیخوابند اما‬
‫تصمیم گرفتهاند دوست بمانند و گاهی دوتایی سینما بروند؟ آیا این معنی را داشت‪ ،‬من فراموش نکردهام‪ ،‬این‬
‫همیشه بین ما باقی میمونه‪ ،‬حتی اگه قرار نباشه به جایی برسه؟‬

‫دلم میخواست از خانه فرار کنم‪ .‬دلم میخواست چشمانم را میبستم و به یک سال بعد میرفتم و وقتی چشم‬
‫میگشودم میدیدم تا جای ممکن دور شدهام‪ .‬شهرمان را ترک کنم با آن سالن رقص احمقانهاش و با آن جوانان‬
‫احمقش که در باطن هیچ یک دلشان نمیخواست دوستت باشند‪ .‬ترک کنم والدین و پسرعموهایم را‪ ،‬کسانی‬
‫که همیشه با من در تضاد بودند‪ ،‬و آن مهمانان تابستانی وحشتناک با آن پروژههای علمی مسخرهشان که همیشه‬
‫به اشغال همهی حمام دستشوییهای گوشه و کنار خانه منجر میشد‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪78‬‬

‫چه میشد اگر او را دوباره میدیدم؟ آیا دوباره خون دماغ میشدم‪ ،‬گریه میکردم‪ ،‬کار دست خود میدادم؟‬
‫و چه میشد اگر او را با کس دیگری میدیدم‪ ،‬خرامان‪ ،‬همانطور که اغلب شبها اطراف سالن رقص اینگونه بود؟‬
‫چه میشد اگر به جای یک زن‪ ،‬با یک مرد بود؟‬

‫باید یاد میگرفتم از او دوری کنم‪ .‬پیوندها را یکی پس از دیگری میبریدم‪ .‬مثل کاری که جراحان مغز و‬
‫اعصاب میکنند وقتی یک عصب از رشته اعصاب را میبرند‪ ،‬من هم باید رشتهی افکار آزاردهنده را میگسستم‪،‬‬
‫به باغ پشتی رفتن را تمامش کنم‪ ،‬جاسوسی کردن را تمامش کنم‪ ،‬شبها به شهر رفتن را تمامش کنم‪ ،‬باید یاد‬
‫میگرفتم مثل یک معتاد‪ ،‬با اندک زمانی در هر روز شروع کنم و خود را ترک دهم‪ ،‬روزها‪ ،‬ساعتها‪ ،‬دقیقهها‪،‬‬
‫ثانیهها یکی پس از دیگری‪ .‬این کار جواب میداد‪ .‬میدانستم در این هیچ آیندهای نیست‪ .‬فرض کنیم او امشب به‬
‫اتاقم میآمد‪ .‬یا نه‪ ،‬فرض کنیم من کمی مینوشیدم و به اتاقش میرفتم و به او میگفتم حقیقت به روشنی در‬
‫صورتت نقش بسته‪ ،‬الیور‪ :‬الیور‪ ،‬میخواهم مرا به عنوان معشوقهات بپذیری‪ .‬یک نفر باید این کار را بکند‪ ،‬و آن‬
‫شخص میتواند تو باشی‪ .‬ویرایش‪ :‬من میخواهم آن شخص تو باشی‪ .‬تمام تلاشم را میکنم بدترین همبستری‬
‫همه عمرت نباشد‪ .‬فقط این کار را با من بکن مثل وقتی که با کسی هستی که امیدواری دیگر هرگز او را نبینی‪.‬‬
‫میدانستم این ابدا رمانتیک به نظر نمیرسد اما دستهایم را محکم گره زدهاند و من گرهگشای گوردیان‪ ۷‬را‬
‫میخواهم‪ .‬پس دست به کار شو‪.‬‬

‫ما این کار را میکنیم‪ .‬بعد من به اتاقم بازمیگردم و تمام‪ .‬بعد از آن‪ ،‬من آن کسی خواهم بود که گهگاه پایم‬
‫را روی پایش میگذارم و میبینم که چطور خوشش خواهد آمد‪.‬‬

‫این نقشهام بود‪ .‬تنها راه برای پاک کردنش از ذهنم‪ .‬منتظر میماندم تا همه به رختخواب روند‪ .‬نور اتاقش را‬
‫بررسی میکردم‪ .‬از بالکن وارد اتاقش میشدم‪.‬‬

‫تق تق‪ ،‬نه‪ ،‬نباید در بزنم‪ ،‬مطمئن بودم برهنه خوابیده‪ .‬اگر تنها نباشد چه؟ قبل از ورود به بالکن گوش میایستم‪.‬‬
‫اگر کس دیگری با او بود و برای یک عقبنشینی عجلهای خیلی دیر شده بود‪ ،‬میگویم‪" :‬اوپس‪ ،‬آدرس‬
‫اشتباهی‪ ".‬بله‪ :‬اوپس‪ ،‬آدرس اشتباهی‪ .‬یک جملهی لوس برای آبروداری‪ .‬و اگر او تنها بود چه؟ داخل میروم‪.‬‬
‫لباس خواب پوشیدهام‪ .‬نه‪ ،‬فقط شلوار راحتی‪ .‬میگویم‪ ،‬منم‪ .‬اینجا چیکار میکنی؟ نمیتونم بخوابم‪ .‬میخوای یه‬
‫نوشیدنی برات بیارم بخوری؟ این نوشیدنی نیست که بهش نیاز دارم‪ .‬قبلا به اندازه کافی خوردهام تا شجاعت قدم‬
‫برداشتن از اتاق خودم به اتاق تو رو پیدا کنم‪ .‬این تو هستی که بخاطرش اومدهام‪ .‬میفهمم‪ .‬سخت نگیر‪ ،‬حرف‬
‫نزن‪ ،‬برام دلیل نیآر‪ ،‬طوری رفتارنکن که انگار هر لحظه برای کمک میخوای فریاد بزنی‪ .‬به هر حال من از تو‬

‫‪ Gordian knot 1‬پادشاه فریجیه‪ ،‬گوردیوس‪ ،‬طنابی را گره زد و اعتقاد بر این بود که هر کس این گره را بگشاید مالک و سرور آسیا خواهد شد‪.‬‬
‫اسکندر مقدونی پس از مشاهدهی گره‪ ،‬آن را با یک ضربه شمشیر قطع کرد‪ .‬گره گوردیان به معنی مشکل لاینحل است‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪79‬‬

‫کوچکترم و تو‪ ،‬با به صدا درآوردن زنگ خونه یا تهدید به خبرکردن مادرم‪ ،‬فقط از خودت یه احمق میسازی‪.‬‬
‫و بیدرنگ شلوار راحتیام را در میآورم و در رختخوابش میخزم‪ .‬اگر لمسم نکرد‪ ،‬پس من لمسش خواهم‬
‫کرد‪ ،‬و اگر پاسخی نداد‪ ،‬میگذارم دهانم جسورانه به جایی برود که قبلا هرگز نرفته است‪ .‬شوخی کلمات خودشان‬
‫سرگرمم میکردند‪ .‬باتلاقی بیانتها‪ .‬ستاره داوود من‪ ،‬ستاره داوود او‪ ،‬شباهت گردنهایمان‪ ،‬دو مرد یهودیِ جدا‬
‫افتاده که از کهن روزگاران بهم پیوستند‪ .‬اگر هیچ یک از اینها جواب نمیداد به او حمله میکردم‪ ،‬او هم متقابلا‬
‫حمله میکرد‪ ،‬و ما گلاویز میشدیم‪ ،‬و مطمئن میشدم که وقتی مرا به پشت زمین زده تحریکش میکنم در‬
‫حالیکه همچون زنی پاهایم را به دورش حلقه کردهام‪ ،‬حتی به پهلویش‪ ،‬جای زخم افتادنش از دوچرخه‪ ،‬صدمه‬
‫میزنم و اگر هیچ یک از اینها جواب نمیداد آخرین بیآبرویی را هم به جان میخرم و با گستاخی تمام نشانش‬
‫میدهم که همهی روسیاهیاش برای اوست‪ ،‬نه من‪ ،‬که من با حقیقت و با قلبی مهربان نزد او آمده بودم و حالا او‬
‫را با تختش تنها میگذارم تا به یادش اندازم که چگونه به درخواست عاجزانهی مردی جوان برای دوستی نه گفت‪.‬‬
‫به آن نه گفت و آنها باید اول تو را در قعر جهنم بیاندازند‪.‬‬

‫اگر منو دوست نداشته باشه چی؟ در خفا همه این را از خود میپرسند‪...‬اگر اون کلا اینو دوست نداشته باشه‬
‫چی؟ پس باید تلاششو بکنه‪ .‬اگر واقعا ناراحت و اذیت شه چی؟ "برو گمشو‪ ،‬تو مریضی‪ ،‬بدبخت فلک زده‪ ،‬تو یه‬
‫تیکه آشغالی‪ ".‬آن بوسه دلیل محکمی بود که او میتوانست در این راه پیش رود‪ .‬از پا چیزی نگویم؟ عشق‪ ،‬هیچ‬
‫یک از کسانی را که از صمیم قلب عشق میورزند‪ ،‬رها نمیکند‪.‬‬

‫آن پا‪ .‬آخرین باری که چنین واکنشی را در من برانگیخت وقتی نبود که مرا بوسید بلکه وقتی بود که او‬
‫انگشتش را بر روی شانهام فشرد‪.‬‬

‫نه‪ ،‬هنوز یک وقت قبلتر از آن هم بود‪ .‬در خوابم‪ ،‬وقتی به تختخوابم آمد و رویم دراز کشید‪ ،‬و من خود را‬
‫به خواب زدم‪ .‬ویرایش دوباره‪ :‬در خوابم به آهستگیِ هر چه تمامتر آه کشیده بودم‪ ،‬فقط به قدری که به او بگویم‪،‬‬
‫نرو‪ ،‬خواهش میکنم ادامه بده‪ ،‬فقط نگو میدانستم‪.‬‬

‫بعدازظهر که بیدار شدم‪ ،‬شدیدا هوس ماست کرده بودم‪ .‬به یاد بچگی‪ .‬به آشپزخانه رفتم و دیدم مافلدا با‬
‫بیحالی ظروف چینی را‪ ،‬که چند ساعت قبل شسته سرجای خودشان میگذارد‪ .‬او هم باید چرت زده و تازه بیدار‬
‫شده باشد‪ .‬یک هلوی بزرگ از ظرف میوه برداشتم و شروع به پوست کندنش کردم‪.‬‬

‫گفت‪" :‬بده من پوست بگیرم‪ ".‬و میخواست چاقو را از دستم بگیرد‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬خودم پوست میگیرم‪ ".‬سعی کردم ناراحتش نکنم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪81‬‬

‫میخواستم خردش کنم و بعد تکههایش را به قطعات کوچکتر ببرم‪ ،‬و تکههای خرد شده را به تکههای باز‬
‫هم کوچکتر‪ .‬تا در حد اتم شوند‪ .‬درمان‪ .‬بعد یک موز برداشتم‪ ،‬به آهستگی پوستش را کندم و شروع به بریدنش‬
‫به ریزترین برشهای ممکن کردم‪ ،‬بعد یک زردآلو‪ ،‬یک گلابی‪ ،‬چند خرما‪ ،‬ظرف بزرگ ماست را از یخچال‬
‫برداشتم و محتویاتش را توی مخلوطکن ریختم‪ .‬نهایتا‪ ،‬برای اینکه خوشرنگ شود‪ ،‬چند توت فرنگی تازه از باغ‬
‫چیدم‪ .‬عاشق صدای مخلوطکن بودم‪.‬‬

‫این دسری نبود که مافلدا به خاطرش شهره بود‪ .‬اما میخواست بگذارد من به روش خودم بدون دخالت او در‬
‫آشپزخانهاش انجامش دهم‪ ،‬مثل دلخوشی دادن به کسی که قبلا به قدر کافی قلبش جریحهدار شده‪ .‬عوضی می‪-‬‬
‫دانست‪ .‬او باید ماجرای پا را دیده باشد‪ .‬چشمهایش تمام حرکاتم را زیر ذرهبین داشتند انگار که آمادهی حمله به‬
‫چاقویم بود قبل از آنکه دستم را با آن ببرم‪.‬‬

‫بعد از درست کردن معجونم‪ ،‬آن را داخل لیوانی بزرگ ریختم‪ ،‬مثل دارت‪ ،‬یک نی را داخلش نشانه گرفتم‬
‫و به حیاط خلوت رفتم‪ .‬در راه‪ ،‬وارد نشیمن شدم و کتاب مصور بزرگی از بازسازیهای نقاشیهای مونه را‬
‫برداشتم‪ .‬آن را روی عسلی کوچک کنار پلکان گذاشتم‪ .‬نمیخواستم کتاب را نشانش دهم‪ .‬فقط آن را آنجا‬
‫گذاشتم‪ .‬خودش میفهمید‪.‬‬

‫در حیاط خلوت‪ ،‬مادرم را در حال چای خوردن با دو خواهرش که این همه راه از ‪ S‬برای ورق بازی آمده‬
‫بودند دیدم‪ .‬بازیکن چهارم هر لحظه ممکن بود برسد‪.‬‬

‫از پشت‪ ،‬از سمت گاراژ‪ ،‬صدای رانندهشان که راجع فوتبال با منفردی حرف میزدند را میشد شنید‪.‬‬

‫با نوشیدنیام به انتهای حیاط رفتم‪ ،‬یک صندلی راحتی برداشتم‪ ،‬روبه روی نردهها گذاشتمش‪ ،‬و سعی کردم‬
‫از واپسین لحظات قبل از غروب لذت ببرم‪ .‬دوست داشتم به تماشای تاریک روشن پایان روز بنشینم‪ .‬این زمانی‬
‫بود که دیگران برای شنای اواخر بعدازظهر میرفتند‪ ،‬اما برای مطالعه هم زمان بسیار خوبی بود‪.‬‬

‫چنین احساس آرامشی را دوست داشتم‪ .‬شاید حق با قدیمیها بود‪ :‬هر از گاهی خون دادن اصلا ضرر ندارد‪.‬‬
‫اگر حالم همین قدر خوب میماند‪ ،‬ممکن بود بعدا یکی دو قطعه اجرا کنم‪ ،‬شاید یک فانتزی از برامس‪ .‬بیشتر‬
‫ماستم را یک نفس خوردم و روی صندلی پا روی پا انداختم‪.‬‬

‫مدتی طول کشید تا بفهمم دارم ژست میگیرم‪.‬‬

‫میخواستم او برگردد و ببیند که من چقدر آرامم‪ .‬بیچاره نمیدانست برای امشب چه نقشهای کشیدهام‪.‬‬

‫به سمت مادرم چرخیدم و گفتم‪" :‬الیور این اطرافه؟"‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪81‬‬

‫"مگه بیرون نرفته؟"‬

‫چیزی نگفتم‪ .‬بله‪ ،‬این هم از"همین اطراف میمونم" گفتنش‪.‬‬

‫خیلی زود‪ ،‬مافلدا برای برداشتن لیوان خالی آمد‪ .‬یکی دیگه از این میخوای؟ گویی دارد به معجونی عجیب‬
‫و غریب و چندشآور با یک اسم خارجیِ غیرایتالیایی‪ ،‬اگر واقعا اسمی داشته باشد‪ ،‬اشاره میکند‪.‬‬

‫"نه‪ ،‬شاید برم بیرون‪".‬‬

‫با یادآوری وقت شام گفت‪" :‬اما کجا میخوای بری این وقت؟ بخصوص با وضعیتی که موقع نهار داشتی‪ .‬من‬
‫نگرانم‪".‬‬

‫"من خوبم‪".‬‬

‫"ولی من بازم صلاح نمیدونم‪".‬‬

‫"نگران نباش‪".‬‬

‫فریاد کشید‪" :‬خانوم‪ "،‬میخواست از مادرم کمک بگیرد‪.‬‬

‫مادر هم موافق بود که این فکر خوبی نیست‪.‬‬

‫"پس برای شنا میرم‪".‬‬

‫هر کاری به جز لحظهشماری تا فرارسیدن شب‪.‬‬

‫در راه ساحل‪ ،‬به گروهی از دوستان بر خوردم که والیبال ساحلی بازی میکردند‪ .‬تو هم میخوای بازی کنی؟‬
‫نه‪ ،‬ممنون‪ ،‬حالم زیاد خوب نیست‪ .‬آنها را به حال خود گذاشتم و آهسته به سمت صخرهای بزرگ راه افتادم‪،‬‬
‫مدتی به آن خیره شدم و بعد به دریا نگریستم‪ ،‬به نظر میرسید پرتوهای مواج خورشید بر سطح دریا مستقیما مرا‬
‫نشانه رفتهاند‪ ،‬مثل نقاشی مونه‪ .‬به آب گرم پا گذاشتم‪ .‬ناراحت نبودم‪ .‬دلم میخواست با کسی باشم‪ .‬اما تنها بودن‬
‫هم آزارم نمیداد‪.‬‬

‫ویمینی‪ ،‬که حتما با یکی از آنها تا اینجا آمده بود‪،‬گفت که شنیده من ناخوش بودهام‪" .‬هر دومون مریضیم‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬میدونی الیور کجاست؟"‬

‫"نمیدونم‪ .‬فکر کردم با انکیز رفتن ماهیگیری‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪82‬‬

‫"با انکیز؟ اون دیوونهست! دفعهی قبل نزدیک بود خودشو به کشتن بده‪".‬‬

‫جوابی نداشت‪ .‬از تماشای غروب خورشید رو برگرداند‪.‬‬

‫"دوستش داری‪ ،‬مگه نه؟"‬

‫گفتم‪" :‬آره‪".‬‬

‫"اونم تو رو دوست داره‪ ،‬گمونم بیشتر از اینکه تو دوستش داری‪".‬‬

‫این نظر او بود؟‬

‫نه‪ ،‬نظر الیور بود‪.‬‬

‫الیور کی به اوگفته بود؟‬

‫خیلی وقت پیش‪.‬‬

‫این از نظر زمانی مطابقت داشت با وقتی که ما تقریبا دیگر با هم حرف نمیزدیم‪ .‬حتی آن هفته مادرم مرا کنار‬
‫کشیده و توصیه کرده بود که نسبت به گاوچرانمان مودبتر باشم‪ .‬همهی آن رفت و آمدها به اتاقهایمان بدون‬
‫حتی یک سلام سرسری‪ ،‬اصلا قشنگ نبود‪.‬‬

‫ویمینی گفت‪":‬فکر کنم حق با اونه‪".‬‬

‫شانه بالا انداختم‪ .‬اما قبلا هرگز با چنین تناقض قویای روبه رو نشده بودم‪ .‬جانم داشت از غلیان افکار دیوانهوار‬
‫در سرم‪ ،‬به لب میرسید‪ .‬تلاش کردم ذهنم را با اندیشیدن به غروب آفتاب آرام کنم‪ ،‬همان روشی که کسانی که‬
‫در شرف وصل شدن به دستگاه دروغسنجاند‪ ،‬پیش میگیرند؛ تجسم آسمانی صاف و محیطی آرام برای پنهان‬
‫کردن اضطرابشان‪ .‬اما ذهن خود را به اندیشیدن دربارهی چیزهای دیگری واداشتم‪ .‬چرا که نمیخواستم با غرق‬
‫شدن در افکار مربوط به امشب‪ ،‬خود را از پا بیاندازم‪ .‬ممکن بود بگوید نه‪ ،‬ممکن بود حتی تصمیم به ترک‬
‫خانهمان بگیرد و اگر تحت فشار قرار میگرفت‪ ،‬شاید دلیلش را هم توضیح میداد‪ .‬تا آنجا که میتوانستم نمی‪-‬‬
‫گذاشتم فکرم به آن سمت برود‪.‬‬

‫فکر وحشتناکی به ذهنم رسید‪ .‬چه میشد اگر‪ ،‬درست همین حالا‪ ،‬میآمد و در حضور برخی اهالی شهر که‬
‫دوستش بودند‪ ،‬یا در حضور کسانی که برای دعوتش به شام آن همه هیاهو راه انداخته بودند‪ ،‬افشاگری میکرد‪،‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪81‬‬

‫یا فقط اشارهای میکرد‪ ،‬به آنچه هنگام دوچرخهسواریمان تا شهر اتفاق افتاده بود؟آیا در چنین شرایطی من قادر‬
‫به سرپوش گذاشتن روی چنین رازی بودم؟ نه‪.‬‬

‫و با این حال‪ ،‬او به من نشان داده بود آنچه را میخواستم میتوانست به راحتی به من داده و به همان راحتی هم‬
‫ستانده شود آنقدر طبیعی که انسان در شگفت میماند تحمل چنین ننگ و عذابی اصولا چه لزومی داشت‪ ،‬به نظر‬
‫میرسید این کار پیچیدهتر نبود از خرید یک بسته سیگار‪ ،‬یا رد و بدل کردن ماری جوانا‪ ،‬یا ملاقات یکی از آن‬
‫دخترهای پشت میدان شهر در نیمههای شب‪ ،‬توافق بر سر یک قیمت‪ ،‬و دقایقی به طبقه بالا رفتن‪.‬‬

‫وقتی بعد از شنا برگشتم‪ ،‬هنوز اثری از او نبود‪ .‬پرسیدم‪ .‬نه‪ ،‬او برنگشته بود‪ .‬دوچرخهاش درست همانجایی بود‬
‫که قبل از ظهر آنجا گذاشته بودیمش‪ .‬و انکیز چند ساعت قبل برگشته بود‪ .‬به اتاقم رفتم و از بالکن سعی کردم‬
‫راه ورود به اتاقش از طریق پنجرههای فرانسوی را بررسی کنم‪ .‬آنها بسته بودند‪ .‬تنها چیزی که توانستم از پشت‬
‫شیشه ببینم شلوارکی بود که موقع نهار پوشیده بود‪.‬‬

‫سعی کردم به یادش آورم‪ .‬او یک لباس شنا پوشیده بود وقتی بعد از ظهر وارد اتاقم شد و قول داد همین‬
‫اطراف بماند‪ .‬از بالکن به امید دیدن قایق پایین را نگاه کردم‪ ،‬شاید تصمیم گرفته بود دوباره قایق را بردارد‪ .‬قایق‬
‫به باراندازمان بسته شده بود‪.‬‬

‫وقتی به طبقه پایین آمدم پدرم داشت همراه یک گزارشگر فرانسوی کوکتل میخورد‪ .‬گفت‪ ،‬چرا تو یه چیزی‬
‫اجرا نمیکنی؟ گفتم‪" ،‬حسشو ندارم‪ ".‬پدر با همان لحنی که من حرف زدم پرسید‪" ،‬چرا حسشو نداری؟" به تندی‬
‫گفتم‪" :‬چونکه حسشو ندارم!"‬

‫امروز صبح بالاخره از مانعی بزرگ عبور کرده بودم‪ ،‬به نظر میرسید میتوانم بیپرده هر یاوهای را که در ذهن‬
‫داشتم به زبان آورم‪.‬‬

‫پدرم گفت که شاید من هم باید چند قطره شراب بخورم‪.‬‬

‫مافلدا وقت شام را اعلام کرد‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬برای شام خیلی زود نیست؟"‬

‫"از هشت گذشته‪".‬‬

‫مادرم داشت یکی از دوستانش را که با ماشین آمده بود و حالا باید میرفت‪ ،‬همراهی میکرد‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪81‬‬

‫من از آن مرد فرانسوی سپاسگذار بودم که همچنان روی لبه صندلیاش نشسته بود‪ ،‬انگار در آستانه بلند شدن‬
‫بود تا به اتاق نهارخوری راهنمایی شود‪ ،‬با این حال نشست و جم نخورد‪ .‬لیوان خالی را با دو دست نگه داشته و‬
‫پدرم را‪ ،‬که از او دربارهی فصل اپرای پیشرو نظرخواهی کرده بود‪ ،‬واداشته بود تا شنیدن کامل پاسخش‪ ،‬بنشیند‬
‫و گوش دهد‪.‬‬

‫شام پنج تا ده دقیقه دیگر عقب افتاد‪ .‬اگر او برای شام دیر میکرد‪ ،‬پس نمیتوانست همراه ما شام بخورد‪ .‬اما‬
‫اگر زیادی دیر میکرد بدان معنی بود که شام را جای دیگری خواهد خورد‪ .‬نمیخواستم او شام را هر جای‬
‫دیگری بخورد فقط میخواستم امشب با ما باشد‪.‬‬

‫مادرم گفت‪" :‬بفرمائید‪ ".‬و از من خواست کنار خودش بنشینم‪.‬‬

‫صندلی الیور خالی بود‪ .‬مادر توضیح داد؛ اون حداقل باید به ما خبر میداد که برای شام نمیآد‪.‬‬

‫پدر گفت؛ ممکنه قایق دوباره مشکل پیدا کرده باشه‪ .‬اون قایق یه تعمیر اساسی لازم داره‪.‬‬

‫گفتم؛ اما قایق طبقه پایین بود‪.‬‬

‫مادرم پرسید‪" :‬پس باید به خاطر مترجم باشه‪ .‬کی بود که به من گفت اون باید مترجمشو بعد از ظهر ببینه؟"‬

‫نباید نشان دهم که مضطربم‪ .‬یا که برایم مهم است‪ .‬آرام بمان‪ .‬نمیخواستم دوباره خوندماغ شوم‪ .‬اما آن‬
‫لحظهای که برایم بسان خوشبختی محض بود‪ ،‬درعرض چند ثانیه کاملا از بین رفت و ما را گویی چندین سال‬
‫نوری از هم جدا کرد‪ .‬حالا قبل و بعد از صحبتمان هنگام قدمزنی در میدان شهر به یک بازه زمانی دیگری تعلق‬
‫داشتند‪ ،‬گویی این اتفاق برای منِ دیگری رخ داده بود در یک زندگی دیگر که با زندگی خودم چندان متفاوت‬
‫نبود‪ .‬اگر پایم را کف زمین بگذارم و وانمود کنم پای او درست پشت پایهی میز است‪ ،‬آن پا همانجا خواهد بود‪،‬‬
‫مثل یک کشتی فضایی که با دکمهی غیب و ظاهرکنندهاش ناگهان ظاهر میشود‪ ،‬مثل یک روح که توسط‬
‫زندگان احضار میشود‪ ،‬ناگهان از حفرهای نامرئی در فضا تجسم مییابد و میگوید‪ ،‬میدانم تو مرا فراخواندی‪.‬‬
‫دستت را دراز کن و مرا خواهی یافت‪.‬‬

‫البته قبل از اینکه‪ ،‬دوست مادرم‪ ،‬که در دقایق آخر تصمیم به ماندن برای شام گرفته بود‪ ،‬بخواهد جایی بنشیند‬
‫که من برای نهار نشسته بودم‪ .‬سرویس غذاخوری الیور فورا برداشته شد‪.‬‬

‫برداشتن سرویس خیلی مختصر انجام شد‪ ،‬بدون هیچ اثری از پشیمانی یا تردید‪ ،‬مثل زمانی که شما لامپی که‬
‫مدت زیادی کار نکرده است را دور میاندازید‪ ،‬یا امعاء و احشاء گوسفند قصابی شدهای که زمانی حیوان خانگی‪-‬‬
‫تان بوده را بیرون میکشید‪ ،‬یا ملحفهها و پتوهای کسی را که به تازگی درگذشته از روی رختخواب برمیدارید‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪81‬‬

‫حالا‪ ،‬اینها را بردار‪ ،‬از جلوی چشمانم دورشان کن‪ .‬نگاه کردم به کارد و چنگال نقرهاش‪ ،‬به زیربشقابیاش‪،‬‬
‫دستمال سفرهاش‪ ،‬به همه آنچه مال او بودند و حالا ناپدید میشدند‪ .‬این پیش درآمدی بود از آنچه که از حالا تا‬
‫کمتر از یک ماه دیگر اتفاق میافتاد‪ .‬به مافلدا نگاه نکردم‪ .‬او بیزار بود از این تغییرات دم آخری در میز شامش‪.‬‬
‫سرش را تکان میداد و تاسف میخورد بخاطر کار الیور‪ ،‬به خاطر مادرم‪ ،‬به خاطر دنیای ما‪ .‬و گمانم همینطور به‬
‫خاطر من‪ .‬بدون نگریستن به او هم میدانستم که به صورتم چشم دوخته برای حمله کردن به من و چشم در چشم‬
‫شدن با من‪ ،‬به همین دلیل هم بود که از بالا آوردن صورتم ابا داشتم و چشم به سمیفردو‪ ۷‬دوخته بودم‪ ،‬دسری که‬
‫عاشقش بودم‪ ،‬و او‪ ،‬این را میدانست و آن را آنجا برای من گذاشته بود چرا که‪ ،‬بر خلاف نگاه سرد نشسته بر‬
‫چهرهاش که بند بند وجودم را میپایید‪ ،‬میدانست من میدانم که او به حالم تاسف میخورد‪.‬‬

‫بعدا آن شب‪ ،‬وقتی در حال نواختن قطعهای با پیانو بودم‪ ،‬فکر کردم صدای چرخی را که کنار دروازهمان‬
‫متوقف شده‪ ،‬شنیدهام و قلبم از جا کنده شد‪ .‬یک نفر او را رسانده بود‪ .‬اما اشتباه میکردم‪ .‬گوشم را تیز کردم‬
‫برای شنیدن صدای گامهایش‪ ،‬از صدای لغزش ماسههای زیر پایش تا چلب چلب آرام صندلهایش وقتی از پلکان‬
‫منتهی به بالکنمان بالا میآمد‪ .‬اما هیچ کس وارد خانه نشد‪.‬‬

‫خیلی خیلی بعد‪ ،‬در رختخواب‪ ،‬در ذهنم صدای موسیقی برخاسته از ماشینی که کنار جاده اصلی‪ ،‬آنسوی‬
‫جادهی کاجپوش‪ ،‬توقف کرده بود را ساختم‪ .‬در باز میشود‪ .‬در محکم بسته میشود‪ .‬ماشین دور میشود‪ .‬موسیقی‬
‫به خاموشی میگراید‪ .‬فقط صدای امواج میماند و صدای ملایم برخورد ماسهسنگها زیر قدمهای خستهی شخصی‬
‫غرق در فکر یا شخصی کمی مست‪.‬‬

‫چه میشد اگر در راه اتاقش به اتاقم قدم میگذاشت و چیزی شبیه این میگفت‪ :‬فکر کردم قبل از اینکه به‬
‫رختخواب برم‪ ،‬سری اینجا بزنم و ببینم حالت چطوره‪ .‬تو خوبی؟‬

‫جواب نمیدهم‪.‬‬

‫دلخوری؟‬

‫جواب نمیدهم‪.‬‬

‫تو دلخوری؟‬

‫نه‪ .‬نه‪ ،‬اصلا‪ .‬فقط به این خاطره که تو گفتی همین اطراف میمونی‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪semifreddo‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪86‬‬

‫خب پس تو دلخوری‪.‬‬

‫خب پس چرا همین اطراف نموندی؟‬

‫به من نگاه میکند‪ ،‬مثل نگاه یک بزرگسال به دیگری‪ ،‬تو دقیقا میدونی چرا‪.‬‬

‫چون تو منو دوست نداری‪.‬‬

‫نه‪.‬‬

‫چون تو هیچ وقت منو دوست نداشتی‪.‬‬

‫نه‪ .‬چون من برای تو خوب نیستم‪.‬‬

‫سکوت‪.‬‬

‫حرفمو باور کن‪ .‬فقط باورم کن‪.‬‬

‫گوشه ملحفهام را کنار میزنم‪.‬‬

‫سرش را تکان میدهد‪.‬‬

‫فقط یک دقیقه؟‬

‫دوباره سرش را تکان میدهد‪ .‬میگوید‪ ،‬من خودمو میشناسم‪.‬‬

‫قبلا از او کلماتِ این چنینی شنیده بودم‪ .‬بدین معنا بودند که‪ ،‬من برای این میمیرم‪ ،‬اما وقتی شروع میکنم‬
‫ممکنه نتونم در برابرش تاب بیآرم‪ ،‬پس ترجیح میدم اصلا شروعش نکنم‪ .‬با چه اعتماد به نفسی به کسی میگویی‬
‫نمیتوانی لمسش کنی به این دلیل که خودت را میشناسی‪.‬‬

‫خب‪ ،‬حالا که نمیخوای هیچ چیزی رو با من تجربه کنی‪ ،‬حداقل میتونی برام یه داستان بخونی؟‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪87‬‬

‫به همین راضی بودم‪ .‬از او میخواستم برایم یک داستان بخواند‪ .‬چیزی از چخوف‪ ،۷‬گوگول‪ 2‬یا کاترین‬
‫منسفیلد‪ .۹‬لباسهایت را درآور‪ ،‬الیور‪ ،‬و به بسترم بیا‪ ،‬بگذار حس کنم پوستت را و موهایت را روی تنم‪ ،‬پاهایت‬
‫را روی پایم‪ ،‬حتی اگر نمیتوانیم چیزی با هم داشته باشیم‪ ،‬بگذار تنگ در آغوش هم باشیم‪ ،‬تو و من‪ ،‬و آن هنگام‬
‫که شب دامانش را در پهنای آسمان میگستراند‪ ،‬برایم داستانهایی بخوان از مردم بیقراری که همیشه سرانجام‬
‫کارشان تنهایی است و از تنها بودن بیزارند چون همیشه خودشانند و خودشان‪ ،‬آنها نمیتوانند تنها بمانند با‪...‬‬

‫خائن‪ ،‬همانطور که منتظر شنیدن صدای جیرجیر باز و بسته شدن درب اتاقش بودم با خود فکر میکردم‪ .‬خائن‪.‬‬
‫چقدر آسان فراموش میکنیم‪ .‬من همین اطراف میمونم‪ .‬البته‪ .‬دروغگو‪.‬‬

‫اصلا به ذهنم خطور نکرد که خود من هم یک خائن بودم‪ ،‬اینکه امشب دختری جایی در ساحلِ نزدیک‬
‫خانهاش منتظرم مانده بود‪ .‬در حالی که حالا آن دختر هر شب منتظرم بود‪ ،‬من اما‪ ،‬همچون الیور‪ ،‬ثانیهای به او فکر‬
‫نمیکردم‪.‬‬

‫صدای قدمهایش را در پاگرد پلهها شنیدم‪ .‬درب اتاقم را عمدا نیمه باز گذاشته بودم به امید آنکه نوری که از‬
‫راهرو اتاقم را روشن میکرد‪ ،‬کافی باشد تا بدنم را نمایان کند‪ ،‬صورتم به سمت دیوار بود‪ .‬حالا تصمیم با او بود‪.‬‬
‫از کنار اتاقم گذشت‪ .‬توقف نکرد‪ .‬تردید هم نکرد‪ .‬هیچی‪.‬‬

‫صدای بسته شدن درب اتاقش را شنیدم‪.‬‬

‫درست چند دقیقه بعد‪ ،‬در را باز کرد‪ .‬قلبم از جا پرید‪ .‬تا حالا غرق در عرق بودم و میتوانستم رطوبتش را‬
‫روی بالشم حس کنم‪ .‬صدای چند گام دیگر را هم شنیدم‪ .‬بعد صدای بسته شدن درب حمام را‪ .‬اگر او دوش‬
‫میگرفت بدین معنی بود که سکس داشته‪ .‬صدای ریزش آب در وان و بعد صدای دوش را شنیدم‪ .‬خائن‪ .‬خائن‪.‬‬

‫منتظر ماندم تا از حمام بیرون بیاید‪ .‬اما انگار قرار بود تا ابد طول بکشد‪.‬‬

‫وقتی در نهایت چرخیدم تا نگاهی به راهرو بیاندازم‪ ،‬متوجه شدم اتاقم کاملا تاریک است‪ .‬در بسته بود‪ ،‬کسی‬
‫توی اتاقم بود؟ میتوانستم عطر شامپوی راجراندگالت‪4‬اش را حس کنم‪ ،‬آنقدر نزدیک به من که اگر کمی دستم‬
‫را بالا میآوردم میدانستم صورتش را لمس خواهم کرد‪ .‬او در اتاقم بود‪ ،‬ایستاده در تاریکی‪ ،‬بیحرکت‪ ،‬گویی‬

‫‪ Chekhov ۷‬آنتوان چخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس روس که در آثارش رویدادهای تراژیک‪ ،‬جزئی از زندگی روزانه آدمها را تشکیل میدادند‪.‬‬
‫‪ Gogol 2‬نویسنده و طنزپرداز بزرگ روسی‪ ،‬وی برای نخستین بار در ادبیات روس در مجموعه داستانهای میرگورودِ خود‪ ،‬به نمایش زندگی مبتذل و‬
‫فاقد معنویت مردم عادی پرداخت‪.‬‬
‫‪ Katherine Mansfield 1‬داستاننویس نیوزیلندی‪ .‬از آنجا که مادر او رابطهی همجنسگرایانه دخترش با نویسندهای به نام آیدا بیکر را دلیل طلاق‬
‫زودهنگامش میدانست‪ ،‬او را برای درمان به چشمهای در آلمان فرستاد و او بر اساس تجربیاتش از اقامت در آنجا کتاب مهمانخانهی آلمانها را نوشت‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫‪Roger & Gallet‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪88‬‬

‫تلاش میکرد با خود کنار بیاید آیا از خواب بیدارم کند یا فقط به تماشای بسترم در تاریکی بایستد‪ .‬اوه‪ ،‬چه‬
‫فرخنده شبی است امشب‪ ،‬چه فرخنده شبی‪ .‬بدون گفتن یک کلمه‪ ،‬تلاش کردم طرح لباس حمامی که بارها بعد‬
‫از استفادهی او‪ ،‬پوشیده بودمش‪ ،‬را تصور کنم‪ ،‬کمربند بلندش آنقدر نزدیک صورتم آویزان بود که‪ ،‬گونهام را‬
‫به آرامی نوازش میداد همانطور که اینجا ایستاده بود و آماده‪ ،‬برای آنکه بگذارد لباس از تنش روی زمین بیافتد‪.‬‬
‫آیا پابرهنه آمده بود؟ در را قفل کرده بود؟ همینقدر آماده بود که من بودم؟ این آلتش بود آیا که این چنین به‬
‫لباس حمامش فشار میآورد و سبب میشدکمربندش صورتم را نوازش دهد‪ ،‬یا به عمد صورتم را غلغلک میداد‪،‬‬
‫توقف نکن‪ ،‬توقف نکن‪ ،‬هرگز توقف نکن‪ .‬بدون هشدار در باز شد‪ .‬چرا حالا در باز شد؟‬

‫نه‪ ،‬این فقط جریان باد بود‪ .‬بادی که در را بسته بود‪ .‬و بادی که داشت بازش میکرد‪ .‬کمربندی که آن قدر‬
‫شیطنتآمیز صورتم را غلغلک میداد چیزی نبود جز تماس پشهبند با صورتم هر بار که نفس میکشیدم‪ .‬از بیرون‪،‬‬
‫میتوانستم صدای ریزش آب حمام را بشنوم‪ ،‬انگار ساعتها و ساعتها از وقتی برای دوش گرفتن رفته بود‪ ،‬می‪-‬‬
‫گذشت‪ .‬نه‪ ،‬دوش نبود‪ ،‬بلکه سیفون توالت بود‪ .‬هیچ وقت درست کار نمیکرد و هر از گاهی که در شرف سر‬
‫رفتن بود‪ ،‬خود به خود خالی میشد‪ ،‬پر میشد و خالی میشد‪ ،‬دوباره و دوباره‪ ،‬تمام شب‪ .‬وقتی قدم به بالکن‬
‫گذاشتم و خطوط ظریف آبی رنگ دریا را دیدم دریافتم که کمی قبل‪ ،‬سپیده دمیده است‪.‬‬

‫دوباره یک ساعت دیرتر بیدار شدم‪.‬‬

‫هنگام صبحانه‪ ،‬طبق عادت‪ ،‬وانمود کردم که اصلا نمیدانم او هست یا نه‪ .‬این مادرم بود که به او نگاه کرد و‬
‫با لحنی متعجب گفت؛ ببین چقدر لاغر و رنگ پریده شدی! برخلاف گفتهی غلوآمیزش‪ ،‬هنگام صحبت با الیور‬
‫همچنان سبک گفتار رسمیاش را به کار میبرد‪ .‬پدرم نگاهی کرد و به خواندن روزنامه ادامه داد‪" .‬خدا رو شکر‬
‫که شما دیشب برد خیلی خوبی داشتید‪ ،‬وگرنه باید به پدرتون جواب پس میدادم‪ ".‬الیور داشت روی پوست تخم‬
‫مرغ عسلیاش با پشت قاشق چایخوری ضربه میزد‪ .‬هنوز یاد نگرفته بود‪" .‬من هیچ وقت نمیبازم‪ ،‬پروفسور‪ ".‬او‬
‫با تخم مرغش حرف میزد همانطور که پدرم با روزنامهاش‪" .‬پدرتون با این کارهاتون موافقند؟" "من راه و رسم‬
‫خودمو دارم‪ .‬از زمان مدرسه راه و رسم خودمو داشتم‪ .‬پدرم هم احتمالا نمیتونست موافق نباشه‪ ".‬به او غبطه‬
‫خوردم‪" .‬دیشب خیلی مشروب خوردی؟"‬

‫حالا داشت به نانش کره میمالید‪" :‬مشروب و البته کارهای دیگه‪".‬‬

‫پدر گفت‪" :‬فکر نمیکنم بخوام بدونم‪".‬‬

‫"پدرم هم همینطوره‪ ،‬و اگر بخوام کاملا صادق باشم باید بگم‪ ،‬فکر نمیکنم مایل به یادآوریشون باشم‪".‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪89‬‬

‫این به نفع من بود؟ ببین‪ ،‬هیچ وقت قرار نیست هیچ چیزی بینمون به وجود بیاد و تو به زودی اینها رو از سرت‬
‫بیرون میکنی‪ ،‬تمام شدنش برای همهمون بهتره‪.‬‬

‫یا همهی اینها افکار شیطانی بودند؟‬

‫من تحسین میکردم مردمی را که دربارهی گناهانشان اینچنین صحبت میکردند گویی آموختهاند باید با‬
‫گناهانشان کنار آیند چرا که نمیتوانند به کل منکرشان شوند‪ .‬مشروب و البته کارهای دیگه‪ .‬مایل به یادآوریشون‬
‫نیستم‪ ،‬مثل من خودمو میشناسم‪-‬اینها اشاره داشتند به قلمرویی از تجربهی انسانی که فقط دیگران بدآن دسترسی‬
‫داشتند نه من‪ .‬چقدر دلم میخواست یک روز میتوانستم چنین چیزی بگویم‪-‬که صبح با کمال افتخار‪ ،‬مایل به‬
‫یادآوری آنچه شب قبل کرده بودم‪ ،‬نباشم‪ .‬در عجب بودم که کارهای دیگر چه بودند که دوش گرفتن را مستلزم‬
‫شدهاند‪ .‬شما برای سرحال آوردن خودتان دوش میگیرید بدین دلیل که بدنتان دیگر این را نمیتواند تحمل کند؟‬
‫یا دوش میگیرید برای فراموش کردن‪ ،‬برای شستن و زدودن رد پاهای فساد و لکههای ننگ شب گذشته؟ آه‪،‬‬
‫کارهاتو با تکون دادن سرت برای اونها جار بزن و همه چیزو با فرو دادن آب زردآلوی تازهای که با دستان‬
‫هنرمند مافلدا آماده شده‪ ،‬بشوی و لبهاتو بعد از اون به هم بفشار!‬

‫"پولهای بُردت رو پسانداز میکنی؟"‬

‫"پسانداز و سرمایهگذاری‪ ،‬پروفسور‪".‬‬

‫پدرم گفت‪" :‬کاش سر پر شور تو رو جوونیهام داشتم؛ من خودمو از کارهای اشتباه منع میکردم‪".‬‬

‫"شما و کار اشتباه‪ ،‬پروفسور؟ صادقانه بگم‪ ،‬من نمیتونم تصور کنم که شما حتی به فکر یک کار اشتباه افتاده‬
‫باشید‪".‬‬

‫"بدین خاطره که تو به جای اینکه به چشم یک انسان نگاهم کنی ظاهر منو فقط میبینی‪ .‬بدتر از اون‪ :‬ظاهر پیر‬
‫منو‪ .‬اما اینها وجود داشتند‪ .‬کارهای اشتباه‪ .‬هر کسی یک دورهای از پسرفت رو سپری میکنه‪ ،‬به عبارت دیگه‬
‫همون وقتی که در زندگیمون انتخابی متفاوت انجام میدیم‪ .‬دانته هم این طور بود‪ .‬برخی دوباره خودشونو پیدا‬
‫میکنن‪ ،‬برخی وانمود میکنن که خودشونو پیدا کردهان‪ ،‬برخی حتی قبل از شروع کردن جا میزنن‪ ،‬و برخی‪،‬‬
‫بخاطر ترس از هر انتخابی‪ ،‬روزی به خودشون میآن و میفهمن که همهی عمرشونو در دام یک زندگی اشتباه‬
‫اسیر بودن‪".‬‬

‫مادرم آه آهنگینی کشید‪ ،‬برای هشدار به جمع حاضرکه این سخنان به راحتی میتوانند تبدیل به یک سخنرانی‬
‫بداهه از سوی مرد بزرگ شوند‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪91‬‬

‫الیور مشغول باز کردن تخم مرغ دیگری شد‪.‬‬

‫زیر چشمانش باد کرده و رنگپریده به نظر میرسید‪.‬‬

‫"گاهی اوقات کارهایی که باعث پسرفت آدمها میشن به راه راست سوق پیدا میکنن‪ ،‬پروفسور‪ .‬یا به همون‬
‫خوبیه هر راه دیگهای هستند‪".‬‬

‫پدرم‪ ،‬که در این لحظه داشت سیگار میکشید‪ ،‬به نشان رضایت سری تکان داد‪ ،‬حاکی از اینکه او در چنین‬
‫زمینهای متخصص نیست و بهتر میداند موضوع را به متخصصیناش واگذار کند‪" .‬به سن تو من هیچی نمیدونستم‪.‬‬
‫اما امروزه همه همه چیز میدونن‪ ،‬و همه حرف میزنن‪ ،‬حرف‪ ،‬حرف‪ ،‬حرف‪".‬‬

‫"شاید چیزی که الیور بیشتر از همه بهش احتیاج داره خواب باشه‪ ،‬خواب‪ ،‬خواب‪ ،‬خواب‪".‬‬

‫"امشب‪ ،‬من قول میدم‪ ،‬خانوم پی‪ ،.‬نه پوکر‪ ،‬نه مشروب‪ .‬من لباسهای تمیز میپوشم‪ ،‬نوشتههامو بازبینی می‪-‬‬
‫کنم‪ ،‬و بعد از شام همه تلویزیون میبینیم و کاناستا‪ ۷‬بازی میکنیم‪ ،‬مثل اهالی قدیم ایتالیای کوچک‪".‬‬

‫با نیشخندی بر صورتش ادامه داد‪" :‬اما اول لازمه یه ملاقات کوچک با میلانی داشته باشم‪ .‬اما امشب‪ ،‬من قول‬
‫میدم‪ ،‬خوش رفتارترین پسر تمام ریویرا‪ 2‬باشم‪".‬‬

‫این چیزی بود که اتفاق افتاد‪ .‬بعد از گریزی کوتاه به ‪ ،B‬او تمام روز الیور "سبز" بود‪ ،‬مثل بچهای همسن و‬
‫سال ویمینی‪ ،‬با همهی رکگویی ویمینی و بدون نیش و طعنههایش‪ .‬او همچنین دسته گل خیلی بزرگی از گل‪-‬‬
‫فروشی محلی فرستاده بود‪ .‬مادرم گفت‪" :‬تو عقلتو از دست دادی‪ ".‬بعد از نهار‪ ،‬گفت میخواهد چرتی بزند‪-‬برای‬
‫اولین بار‪ ،‬وآخرین بار‪ ،‬در تمام طول اقامتش با ما‪ .‬و به راستی چرت هم زد‪ ،‬چون وقتی حوالی پنج بیدار شد‪ ،‬به‬
‫برافروختگی کسی بود که ده سال از عمرش را از دست داده‪ :‬گونهها گلگون‪ ،‬چشمها سرحال‪ ،‬رنگپریدگی رفته‬
‫بود و جوانتر از من به نظر میرسید‪ .‬مطابق قولش‪ ،‬آن شب نشستیم‪-‬مهمانی نبود‪-‬و فیلم عاشقانه از تلویزیون دیدیم‪.‬‬
‫بهترین بخشاش این بود که همه‪ ،‬از جمله ویمینی‪ ،‬که برای خودش پرسه میزد‪ ،‬و مافلدا‪ ،‬که "صندلی"اش را‬
‫نزدیک در اتاق نشیمن گذاشته بود‪ ،‬دربارهی هر صحنهای صحبت میکردند‪ ،‬پایانش را پیشبینی میکردند‪ ،‬بد و‬
‫بیراه میگفتند و حماقت داستان‪ ،‬بازیگران و شخصیتها را مسخره میکردند‪ .‬آخه‪ ،‬تو اگه جای خانمه بودی چکار‬
‫میکردی؟ ترکش میکردم‪ ،‬همین و بس‪ .‬و تو مافلدا؟ خوب‪ ،‬به نظر من‪ ،‬فکر میکنم این خانم همون اولین باری‬

‫‪ Canasta ۷‬بازی ورق‬


‫‪ Riviera 2‬کرانه دریای مدیترانه در شمال ایتالیا و جنوبشرقی فرانسه‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪91‬‬

‫که اون ازش تقاضا کرد‪ ،‬باید قبول میکرد و این همه تردید به دلش راه نمیداد‪ .‬نظرم واقعا! اینه که اون چیزیو‬
‫که به سمتش میاومد به دست آورد‪.‬‬

‫فقط یک بار وقفه ایجاد شد‪ .‬آن هم به دلیل یک تماس تلفنی از آمریکا‪ .‬الیور دوست داشت مکالمهی تلفنیاش‬
‫خیلی کوتاه و سریع باشد‪ .‬ما شنیدیم که او بعدا! اجتناب ناپذیرش را گفت‪ ،‬گوشی را قطع کرد و قبل از اینکه‬
‫بفهمیم‪ ،‬برگشت و پرسید چه چیزی را از دست داده‪ .‬او هیچ وقت درباره تماس تلفنیاش حرفی نمیزد‪ .‬ما هم‬
‫هیچ وقت نمیپرسیدیم‪ .‬همه همزمان داوطلب شدند داستان را برایش تعریف کنند‪ ،‬از جمله پدرم‪ ،‬که نسخهاش‪،‬‬
‫از آنچه الیور از دست داده بود‪ ،‬از نسخهی تعریف شده توسط مافلدا ناقصتر بود‪ .‬یک عالمه سر و صدا بوجود‬
‫آمد‪ ،‬نتیجه این شد که‪ ،‬ما فیلم را خیلی بیشتر از آنچه الیور در طول تماس کوتاهش ندیده بود‪ ،‬از دست دادیم‪.‬‬
‫کلی خندیدیم‪ .‬یک بار هم‪ ،‬وقتی حسابی غرق تماشای فیلم شده بودیم‪ ،‬انکیز وارد اتاق نشیمن شد و تیشرت‬
‫کهنهی لول شدهی خیسی را باز کرد و دستآوردِ بعد از ظهرش را نشان داد‪ :‬یک ماهی دریایی غولآسا‪ ،‬که فورا‬
‫برای نهار و شام فردا آماده میشد‪ ،‬و برای هر کس که مایل بود به ما ملحق شود‪ ،‬کافی بود‪ .‬پدر تصمیم گرفت‬
‫برای همه شراب بریزد‪ ،‬از جمله چند قطره برای ویمینی‪.‬‬

‫آن شب همهی ما خیلی زود به رختخواب رفتیم‪ .‬آن روز نایی برایمان نمانده بود‪ .‬من احتملا خیلی عمیق‬
‫خوابیده بودم چون وقتی بیدار شدم تازه میز صبحانه را جمع کرده بودند‪.‬‬

‫او را دیدم که با یک فرهنگ لغت سمت چپش و یک دفترچهی زرد درست زیر سینهاش‪ ،‬دراز کشیده‪ .‬امیدوار‬
‫بودم او را رنگ پریده ببینم یا آنگونه که تمام مدت روز قبل بود‪ .‬اما او سخت مشغول کار بود‪ .‬شکستن سکوت‬
‫حس بدی به من میداد‪ .‬دست و پایم را گم کردم‪ .‬وسوسه شدم طبق عادت وانمود کنم بود و نبودش برایم مهم‬
‫نیست‪ .‬اما انجامش حالا سخت به نظر میرسید‪ ،‬خصوصا وقتی دو روز قبل به من گفت که به ماهیت رفتارم پی‬
‫برده بوده‪.‬‬

‫وقتی دوباره به وضعیتی برگشته بودیم که با هم حرف نمیزدیم آیا میدانستیم داریم تظاهر میکنیم که چیزی‬
‫بینمان تغییر نکرده؟‬

‫احتمالا نه‪ ،‬این شاید از چاله به چاه افتادن بود‪ ،‬بدین خاطر که برای هر کداممان سخت بود باور کنیم که آن‬
‫قدر احمقیم که وانمود کنیم‪ ،‬چیزی که قبلا بدآن اعتراف کردهایم‪ ،‬دروغین بوده است‪ .‬اما نتوانستم جلوی خودم‬
‫را بگیرم‪.‬‬

‫"پریشب منتظرت بودم‪ ".‬شبیه مادرم به نظر میآمدم که وقتی پدر بدون هیچ توضیحی شب دیر به خانه میآمد‪،‬‬
‫سرزنشش میکرد‪ .‬هرگز نمیدانستم میتوانم اینقدر بداخلاق باشم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪92‬‬

‫جوابش این بود‪" :‬چرا ‪ B‬نیومدی؟"‬

‫"دیگه‪".‬‬

‫"ما اوقات خوبی داشتیم‪ .‬تو هم میتونستی داشته باشی‪ .‬دست کم استراحت کردی‪ .‬آره؟"‬

‫"بیخیال‪ .‬نخوابیدم‪ .‬اما خوبم‪".‬‬

‫او دوباره به سراغ صفحاتی که مشغول مطالعهشان بود رفت و هجاها را ادا کرد‪ ،‬شاید برای نشان دادن اینکه‬
‫روی صفحاتش خیلی متمرکز است‪.‬‬

‫"امروز صبح میخوای بری شهر؟"‬

‫میدانستم مزاحمش هستم و این مرا از خود متنفر میکرد‪.‬‬

‫"بعدا‪ ،‬شاید‪".‬‬

‫باید به آن اشاره میکردم‪ ،‬و این کار را کردم‪ .‬اما بخشی از وجودم درمانده بود‪ ،‬در باور اینکه کسی بتواند‬
‫اینقدر زود تغییر کند‪.‬‬

‫"من خودم دارم به شهر میرم‪".‬‬

‫"دارم میبینم‪".‬‬

‫"کتابی که سفارش داده بودم بالاخره رسید‪ .‬میخوام امروز صبح برم از کتابفروشی بگیرمش‪".‬‬

‫"چه کتابی؟"‬

‫"آرمانس‪".۷‬‬

‫"اگر بخوای‪ ،‬من برات میگیرمش‪".‬‬

‫به او نگاه کردم‪ .‬احساس کودکی را داشتم که برخلاف تمام اشارات و درخواستهای غیرمستقیم‪ ،‬خودش را‬
‫ناتوان مییابد در یادآوری به والدینش که قول رفتن به مغازهی اسباب بازی فروشی را به او داده بودند‪ .‬این همه‬
‫صغری و کبری چیدن نداشت‪.‬‬

‫‪ Armance ۷‬رمانی عاشقانه اثر استاندال‪ ،‬نویسنده فرانسوی‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪91‬‬

‫"به این خاطر گفتم که امیدوار بودم بتونیم با هم بریم‪".‬‬

‫گفت‪" :‬منظورت مثل چند روز پیشه؟" گویی برای کمک به من آنچه را که خود نمیتوانستم به زبان آورم‪،‬‬
‫گفت‪ ،‬اما با تظاهر به فراموش کردن روز دقیقاش‪ ،‬چیزی را برایم آسانتر نکرد‪.‬‬

‫"فکر نمیکنم دیگه هرگز کاری مثل اون انجام بدیم‪ ".‬تلاش کردم صدایم خاص و باوقار باشد‪ ،‬اما مبهم هم‬
‫به نظر میرسید‪" ،‬اما‪ ،‬بله‪ ،‬مثل اون روز‪".‬‬

‫اینکه من‪ ،‬یک پسر فوقالعاده خجالتی‪ ،‬شجاعت گفتن چنین چیزهایی را یافته بودم فقط میتوانست از یک‬
‫جا بیاید‪ :‬از رویایی که دو‪ ،‬یا شاید سه شب برایم تکرار میشد‪ .‬در رویایم او به من التماس میکرد و میگفت‪:‬‬
‫منو میکشی اگه متوقفش کنی‪ .‬فکر کردم و معنایش یادم آمد‪ ،‬اما چنان خجالت زدهام کرد که حتی از اعترافش‬
‫به خودم هم‪ ،‬بیزار شدم‪ .‬من پردهای به دورش پیچیدم و فقط گهگاه نگاهی تند و دزدکی به آن میانداختم‪.‬‬

‫"اون روز متعلق به پرش زمانی دیگهای بود‪ .‬در گذشته دفنش کن‪ .‬ما باید یاد بگیریم سگهای خفته رو بیدار‬
‫نکنیم‪"-‬‬

‫الیور گوشش را تیز کرد‪.‬‬

‫"این ندای عقلی که میشنوم‪ ،‬بهترین ویژگی توئه‪ ".‬چشم از دفترچهاش برداشت و مستقیم به صورتم خیره‬
‫شد‪ ،‬نگاهی که شدیدا معذبم کرد‪" ،‬اینقدر منو دوست داری‪ ،‬الیو؟"‬

‫"تو رو دوست دارم؟" میخواستم پاسخی دهم که به تردید بیاندازدش‪ ،‬طوریکه برایش سوال شود که اصلا‬
‫چطور توانسته در چنین چیزی تردید کند‪ .‬اما بعد فکر بهتری به سرم زد؛ یعنی کم مانده بود که لحنی ملایم به خود‬
‫بگیرم و در جواب یک" شای ِد" گریزآمیزِ معنیدار‪ ،‬که از آن معنی"البته" استنباط میشد‪ ،‬بگویم‪ ،‬اما دست آخر‬
‫زبانم چرخید و گفتم‪" :‬تو رو دوست دارم‪ ،‬الیور؟ من میپرستمت‪ ".‬حالا‪ ،‬این را گفته بودم‪ .‬میخواستم کلمهام‪،‬‬
‫به حیرتش وادارد و همچون یک سیلی به صورتش باشد‪ ،‬سیلی به همراه نوازشی ملایم بعد از آن‪ .‬وقتی از پرستیدن‬
‫حرف میزنیم‪ ،‬منظورمان چطور دوست داشتنی است؟ و همینطور میخواستم که فعلم‪ ،‬بار ضربهای کوبنده و‬
‫قانعکننده را داشته باشد‪ ،‬مثل این که؛ نه خود کسی که به ما علاقه دارد‪ ،‬بلکه نزدیکترین دوستش‪ ،‬بیاید و ما را‬
‫کناری بکشد و بگوید‪ ،‬من فکر کنم تو قاعدتا باید بدونی که فلانی تو رو میپرسته‪ .‬انگار گفتنِ "پرستیدن" بیش‬
‫از آن است که هر کسی جرات گفتنش را تحت هر شرایطی داشته باشد‪ .‬اما این مطمئنترین‪ ،‬و نهایتا مبهمترین‪،‬‬
‫چیزی بود که میتوانستم برای گفتن بیابم‪ .‬قدردان خود بودم که حقیقت نهفته در سینه را بیرون کشیده بودم‪ ،‬و‬
‫در عین حال تمام مدت دنبال روزنهای برای فرار فوری میگشتم که مبادا زیاده از حد جسارت به خرج داده باشم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪91‬‬

‫"من با تو به ‪ B‬میام‪ ،‬اما‪ ،‬بدون صحبت‪".‬‬

‫"بدون صحبت‪ ،‬هیچی‪ ،‬حتی یک کلمه‪".‬‬

‫"نظرت چیه تا نیم ساعت دیگه دوچرخههامونو برداریم؟"‬

‫در راه آشپزخانه برای یک لقمه صبحانهی فوری با خود گفتم‪ ،‬اوه‪ ،‬الیور‪ ،‬هر کاری برایت میکنم‪ .‬با تو از تپه‬
‫بالا میروم‪ ،‬با تو در جاده شهر مسابقه میدهم و‪ ،‬وقتی به ساحل رسیدیم به دریا اشارهای نمیکنم‪ ،‬وقتی مترجمت‬
‫را ملاقات میکنی‪ ،‬در میخانهی میدان شهر منتظرت میمانم و‪ ،‬به یادبود سربازهای گمنامی که در نبرد پیاوه کشته‬
‫شدند دست میکشم‪ ،‬حتی یک کلمه به زبان نمیآورم‪ ،‬راه کتابفروشی را نشانت میدهم‪ ،‬بعد دوچرخههامان را‬
‫کنار مغازه میگذاریم و همراه هم داخل میرویم و بیرون میآییم‪ ،‬و قول میدهم‪ ،‬قول‪ ،‬قول‪ ،‬نه اشارهای به شلی‬
‫در کار باشد‪ ،‬نه به مونه‪ ،‬و نه هرگز خود را خوار و خفیف خواهم کرد تا به تو بگویم که دو شب قبل یک حلقهی‬
‫سالانه‪ ۷‬به جانم اضافه کردی‪.‬‬

‫مدام با خود میگفتم‪ ،‬من بخاطر خودمان هم که شده لذت میبرم‪ .‬ما دو مرد جوانیم که با دوچرخه سفر‬
‫میکنیم‪ ،‬و میخواهیم به شهر برویم و برگردیم‪ ،‬و میخواهیم شنا کنیم‪ ،‬تنیس بازی کنیم‪ ،‬بخوریم و بنوشیم‪ ،‬و‬
‫نیمههای شب در میدان شهر به هم بربخوریم‪ ،‬همان جایی که صبحِ دو روز پیش واقعا هیچ چیزی بینمان گفته‬
‫نشد‪ .‬او با یک دختر خواهد بود‪ ،‬و من هم با دختری دیگر‪ ،‬و ما هر دو حتی شاد خواهیم بود‪ .‬اگر خرابکاری نکنم‬
‫میتوانیم هر روز به همین شکل به شهر برویم و برگردیم‪ ،‬و اگر این همهی چیزی است که او برایم دارد‪ ،‬قبولش‬
‫میکنم‪ ،‬به کمتر از این هم راضی خواهم بود‪ ،‬حتی اگر فقط زندگی کردن با این تکه پارههای کهنه باشد‪.‬‬

‫آن روز صبح با دوچرخه تا شهر راندیم و او خیلی زود کارش را با مترجمش انجام داد‪ ،‬اما حتی بعد از یک‬
‫قهوهی عجلهای در میخانه‪ ،‬کتابفروشی هنوز باز نکرده بود‪ .‬بنابراین در میدان شهر پرسه زدیم‪ ،‬من به یادبود جنگ‬
‫نگاه میکردم‪ ،‬او به منظرهی خلیج‪ ،‬هیچ یک از ما حتی کلمهای از روح شلی نمیگفت‪ ،‬روحی که روی قدم به‬
‫قدممان در شهر سایه افکنده بود و با فریادی بلندتر از فریاد پدر هملت‪ 2‬ما را به سوی خود فرا میخواند‪ .‬او بدون‬
‫فکر پرسید‪ ،‬چطور میشه کسی توی چنین دریایی غرق بشه‪ .‬بلافاصله خندیدم‪ ،‬چون مچش را در وسوسهی‬
‫یادآوری گذشته گرفته بودم‪ ،‬و فورا همچون دو شریک جرم بر لبمان لبخند نشست‪ ،‬همچون بوسهای خیس و‬

‫‪1‬‬
‫حلقههای سالانه در درختان‪ ،‬که در واقع آوندهای چوبی از کار افتادهی مربوط به سال های قبلند‪ ،‬نشان دهندهی عمر و شرایط محیطی گذشته بر‬
‫آنهاست‪ .‬هر حلقه‪ ،‬معادل یک سال عمر درخت است‪.‬‬
‫‪ Hamlet 2‬در نمایشنامهی هملتِ ویلیام شکسپیر‪ ،‬روح پدرِ تازه درگذشتهی هملت شبی به خوابش میآید و با بازگوکردن داستان قتل خود به دست‬
‫برادرش‪ ،‬از هملت درخواست خونخواهی میکند‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪91‬‬

‫شهوانی در بحبوبهی مکالمهی میان دو نفری که ناگهانی و بی فکر‪ ،‬به لبهای یکدیگر رسیدهاند از میان بیابان‬
‫سرخ سوزانی که هر دو به عمد بین خود قرار داده بودند تا سدی باشد برای عشقبازی و لمس بدنهای برهنهشان‪.‬‬

‫شروع کردم که‪" :‬فکر کردم قرار نیست بهش اشاره کنیم‪".‬‬

‫"میدونم‪ .‬بدون صحبت‪".‬‬

‫به کتابفروشی برگشتیم‪ ،‬دوچرخهها را بیرون گذاشتیم و داخل شدیم‪ .‬حس خاصی داشت‪ .‬مثل اینکه به کسی‬
‫نیایشگاه خصوصیات را نشان میدهی‪ ،‬یا پاتوق اسرارآمیزت را‪ ،‬جایی که همچون ساحل مونه‪ ،‬آدم برای تنها‬
‫بودن میرود‪ ،‬برای رویا پردازی دربارهی دیگری‪ .‬اینجا جایی است که من رویایت را میدیدم قبل از آنکه وارد‬
‫زندگیام شوی‪.‬‬

‫از روش انتخاب کتابش خوشم میآمد‪ .‬کنجکاو بود اما تمرکز کامل نمیکرد‪ ،‬علاقهمند بود اما با بیتفاوتی‬
‫رد میشد‪ ،‬حالتش مابین اینها در تغیّر بود‪ :‬یک نگاهی بندازم ببینم چه کتابی میتونم پیدا کنم و البته‪ ،‬چطور یک‬
‫کتابفروشی میتونه فلان کتابو نداشته باشه!‬

‫فروشندهی کتاب دو نسخه از آرمانس استندال‪ ۷‬سفارش داده بود‪ ،‬یکی جلد کاغذی و دیگری یک کتاب‬
‫گرانقیمت جلد سخت‪ .‬وسوسه شدم و گفتم هر دو را برمیدارم و آنها را به حساب پدرم بگذار‪ .‬بعد از دستیارش‬
‫یک خودکار خواستم‪ ،‬نسخه جلد سخت را باز کردم‪ ،‬و نوشتم‪ ،‬برای تو در سکوت‪ ،‬جایی در ایتالیا در نیمهی‬
‫دهه هشتاد‪.‬‬

‫در سالهایی که میآمدند‪ ،‬اگر هنوز کتاب را داشت‪ ،‬من اشتیاق و بیتابیاش را میخواستم‪ .‬و باز هم بهتر‪،‬‬
‫میخواستم کسی روزی نگاهی به کتابهایش بیندازد‪ ،‬این کتاب کوچک آرمانس را باز کند‪ ،‬و بپرسد‪ ،‬به من‬
‫بگو این شخص در سکوت‪ ،‬جایی در ایتالیا در نیمهی دهه هشتاد کیست؟ و بعد میخواستم او چیزی را حس‬
‫کند‪ ،‬سوزانندهتر از غم و مهارنشدنیتر از پشیمانی‪ ،‬شاید او حتی دلش به حالم میسوخت‪ ،‬چرا که آن روز صبح‬
‫در کتابفروشی هم ترحم و دلسوزیش را حس کردم‪ ،‬شاید دلسوزی همهی چیزی بود که او باید تسلیمش میشد‪،‬‬
‫شاید دلسوزی او را وامیداشت دستی دورم بیاندازد‪ ،‬و در زیر این امواج خروشان دلسوزی و پشیمانی‪ ،‬جریانی‬
‫شهوانی که سالیان دراز خفه شده بود انتظارش را میکشید‪ ،‬میخواستم به یاد آورد آن صبحِ ساحل مونه را که‬
‫من او را بوسیدم نه اولین بوسه بلکه دومین بوسه را‪ ،‬وقتی زبان در دهانش گذاشتم و خود نیز بیقرار زبانش در‬
‫دهانم بودم‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Stendhal‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪96‬‬

‫او چیزی شبیه این گفت که این هدیه بهترین چیزی بوده که در تمام عمرش گرفته‪ .‬شانه بالا انداختم تا نشان‬
‫دهم تشکر سرسریاش برایم ارزشی ندارد‪ .‬شاید فقط میخواستم دوباره حرفش را تکرار کند‪.‬‬

‫"حالا خوشحالم‪ .‬فقط خواستم بابت امروز صبح ازت تشکر کنم‪ ".‬و قبل از اینکه او حتی به فکر قطع کردن‬
‫حرفم بیافتد‪ ،‬افزودم‪" :‬میدونم‪ ،‬در هر حال‪ ،‬بدون صحبت‪".‬‬

‫در راهمان تا پایین تپه‪ ،‬از جایگاه من عبور کردیم‪ ،‬و این بار من‪ ،‬کسی بودم که نگاهش را به سمتی دیگر‬
‫برگرداند‪ ،‬گویی اینجا همه چیز داشت اما ذهنم را گمراه میکرد‪ .‬مطمئنم اگر به او نگاه کرده بودم بعد‪ ،‬همان‬
‫لبخند مجرمانهای بینمان رد و بدل میشد که بلافاصله پس از پیش کشیدن موضوع مرگ شلی روی صورتهامان‬
‫نقش بسته بود‪ .‬این شاید ما را به هم نزدیکتر میکرد‪ ،‬اگر فقط به یادمان میانداخت که تا حالا مجبور بودهایم‬
‫چقدر از هم جدا باشیم‪ .‬شاید در نگاه کردن به سمتی دیگر‪ ،‬با علم به اینکه سمتی دیگر را نگاه میکردیم تا از‬
‫"صحبت" کردن خودداری کنیم‪ ،‬میتوانستیم دلیلی برای لبخند زدن به هم بیابیم‪ ،‬برای اینکه مطمئنم او میدانست‬
‫که من میدانم او میداند من از هر اشارهای به ساحل مونه خودداری میکنم‪ ،‬و در عوض‪ ،‬این خودداری‪ ،‬که‬
‫نشاندهندهی جدایی ما از هم بود‪ ،‬در دل خود صمیمیتی را داشت که هیچ یک از ما دلش نمیخواست از بین‬
‫برود‪ .‬میتوانستم بگویم‪ ،‬این جا توی کتاب مصور هم هست‪ ،‬اما بجایش زبانم را گاز گرفتم‪ .‬بدون صحبت‪.‬‬

‫اما‪ ،‬اگر در دوچرخهسواریمان در صبحهای بعدی‪ ،‬میپرسید‪ ،‬بعد من همه چیز را فاش میکردم‪.‬‬

‫فاش میکردم که‪،‬آن روزهایی که سوار بر دوچرخه به میدان دوستداشتنی شهر میرفتیم‪ ،‬جایی که مصمم‬
‫بودم هرگز حرف نامناسبی نزنم‪ ،‬وقتی که شب فرا میرسید و مطمئن میشدم او در رختخواب است‪ ،‬پنجرههای‬
‫کرکرهای را باز میکردم و به بالکن قدم میگذاشتم‪ ،‬به این امید که او صدای لرزش شیشههای پنجرههای‬
‫فرانسویام را بشنود و به دنبالش جیرجیر رسواکنندهی لولاهای زنگار گرفتهاش را‪ .‬همانجا منتظرش میماندم‪ ،‬در‬
‫حالی که فقط شلوار راحتی پوشیده بودم‪ ،‬از خدا خواسته‪ ،‬که او بپرسد اینجا چه میکنم‪ ،‬و در جواب میگفتم‪،‬‬
‫شب خیلی گرمه و بوی حشرهکش غیرقابل تحمله‪ ،‬و اینکه ترجیح میدم بیدار بمونم‪ ،‬تا اینکه بخوابم‪ ،‬یا مطالعه‬
‫کنم‪ ،‬فقط ببین‪ ،‬چون نمیتونم بخوابم‪ ،‬و اگر او میپرسید چرا نمیتوانی بخوابی‪ ،‬خیلی راحت میگفتم‪ ،‬تو نمی‪-‬‬
‫تونی بفهمی‪ ،‬یا‪ ،‬حرفم را میپیچاندم‪ ،‬و فقط میگفتم که به خودم قول دادهام هرگز پیش تو‪ ،‬آن طرف بالکن‬
‫نروم‪ ،‬تا حدودی بدین خاطر که از اذیت کردنت خیلی ترسیده بودم‪ ،‬و بدین خاطر که نمیخواستم پایم‪ ،‬سی ِم‬
‫تلهی نامرئیِ بینمان را لمس کند‪-‬دربارهی کدوم سیمِ تله حرف میزنی؟‪-‬همان سیم تلهای که یک شب‪ ،‬اگر‬
‫رویایم خیلی قوی باشد یا اگر بیش از حدِ معمول شراب نوشیده باشم‪ ،‬به راحتی میتوانم از آن عبور کنم‪ ،‬بعد‬
‫درب شیشهای اتاقت را باز میکنم و میگویم‪ ،‬الیور‪ ،‬منم‪ ،‬نمیتوانم بخوابم‪ ،‬اجازه میدهی پیشت بمانم؟ سیمِ این‬
‫تله را میگویم!‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪97‬‬

‫سیمِ تله‪ ،‬تمام ساعات شب جلوی چشمانم جلوهگری میکرد‪ .‬یک جغد‪ ،‬صدای جیرجیر پنجره کرکرهای‬
‫اتاق الیور با وزش باد‪ ،‬صدای دوردست موسیقی از کلاب رقصِ شهرِ تپهای مجاور تا دم صبح‪ ،‬نزاع گربهها تا‬
‫پاسی از شب‪ ،‬یا غژغژ تیر چوبی سر در اتاق خوابم‪ ،‬هر چیزی میتوانست بیدارم کند‪ .‬اما من از بچگی با همهی‬
‫اینها آشنا بودم و مثل یک گوزنِ خوابآلود که با ضربهی دمش حشرهی مزاحم را دور میکند‪ ،‬میدانستم‬
‫چگونه همه این صداها را از مغزم پاک کنم و فورا به خواب روم‪ .‬با این حال‪،‬گاهی‪ ،‬یک نیستیِ محض‪ ،‬مثل یک‬
‫حس ترس یا شرم‪ ،‬میتوانست راهش را به خارج از خوابم بیابد و خوابم را تماشا کند و‪ ،‬به سمت گوشم خم‬
‫شود‪ ،‬سرانجام زمزمه کند؛ سعی نمیکنم بیدارت کنم‪ ،‬واقعا نمیخوام‪ ،‬دوباره بخواب‪ ،‬الیو‪ ،‬راحت بخواب‪-‬‬
‫درحالی که من برای دوباره بدست آوردن رویایی که حالا داشتم هر لحظهاش را بر میگرداندم‪ ،‬تمام تلاشم را‬
‫میکردم و تقریبا توانسته بودم بازسازیاش کنم‪ .‬کاش فقط کمی بیشتر تلاش میکردم‪.‬‬

‫اما خواب به چشمم نمیآمد‪ .‬و مطمئن بودم نه یکی بلکه دو خیال آشفته‪ ،‬مثل جفت ارواحی که از غبار خواب‬
‫بیرون آمده و تجسم یافته بودند‪ ،‬برفراز سرم ایستاده و تماشایم میکردند‪ :‬اشتیاق و شرم‪ ،‬اشتیاق برای باز کردن‬
‫پنجره‪ ،‬بدون فکر و‪ ،‬لخت و عور قدم نهادن در اتاقش‪ ،‬و از طرف دیگر‪ ،‬شرم از ناتوانیهای پیدرپیام در‬
‫خطرکردن و انجام هر یک از این کارها‪ .‬آنها اینجا بودند‪ ،‬میراث جوانی‪ ،‬دو شگونه از زندگیام‪ ،‬عطش و ترس‪،‬‬
‫تماشایم میکردند‪ ،‬میگفتند‪ ،‬چند نفر قبل از تو چنین فرصتی پیدا کردند و تاوان پس دادند؟ تو چرا نتوانی؟‬
‫جوابی نداشتم‪ .‬چند نفر خودداری کردند‪ ،‬پس تو چرا باید چنین کنی؟ جوابی نداشتم‪ .‬و بعد همچنان که به بادِ‬
‫تمسخرم گرفته بودند شنیدم‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬الیو‪ ،‬پس کی؟‬

‫آن شب‪ ،‬باز هم جوابی آمد‪ ،‬گرچه این در رویایی آمده بود که خود رویایی در دل رویایی دگر بود‪ .‬بیدار‬
‫شدم با تصویری که به من چیزهایی را بیش از آنچه خود میخواستم بدانم‪ ،‬میگفت‪ ،‬با این حال‪ ،‬با وجود همهی‬
‫اعترافات رک و راستم برای خودم‪ ،‬دربارهی آنچه از او میخواستم‪ ،‬و دربارهی چگونه خواستنشان‪ ،‬باز هم زوایایی‬
‫وجود داشت که از آنها پرهیز کرده بودم‪ .‬در این رویا سرانجام آنچه را که بدنم باید از همان روز اول میدانست‪،‬‬
‫فهمیدم‪ .‬ما در اتاق او بودیم‪ ،‬و برخلاف همهی خیالپردازیهایم‪ ،‬آن کسی که به پشت روی تخت دراز کشیده‬
‫بود‪ ،‬من نبودم‪ ،‬بلکه الیور بود؛ من روی او بودم‪ ،‬صورتش را تماشا میکردم‪ ،‬چهرهاش حالتی داشت چنان‬
‫سرمست‪ ،‬چنان راضی و تسلیم‪ ،‬که حتی در خواب هم همهی احساساتم را به خروش آورد و چیزی به من فهماند‬
‫که هرگز تا آن لحظه‪ ،‬نه میتوانستم بفهمم و نه میتوانستم حدسش بزنم‪ :‬اینکه‪ ،‬ندادنِ آنچه که میمردم تا به هر‬
‫قیمتی که شده به او بدهم‪ ،‬میتوانست بزرگترین جنایت ممکن در تمام زندگیام باشد‪ .‬نومیدانه میخواستم چیزی‬
‫به او بدهم‪ .‬ولی بالعکسِ آن‪ ،‬چقدر بیمزه و بیاحساس و ماشینی به نظر میرسید‪ .‬و بعد من این را شنیدم‪ ،‬همانطور‬
‫که تا به حال میدانستم اینطور است‪" :‬منو میکشی اگر متوقفش کنی"‪ ،‬نفس نفس میزد و خود میدانست قبلا‬
‫کلماتی مشابه این را چند شب قبل در رویایی دیگر به من گفته اما‪ ،‬چون آنها را یکبار گفته بود‪ ،‬آزاد بود که هر‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪98‬‬

‫بار به رویایم قدم میگذارد تکرارشان کند‪ ،‬هر چند هیچ یک از ما ظاهرا نمیدانستیم که آیا این صدای او بود که‬
‫از درون من مرتعش میشد یا خاطرهی من از این کلمات بود که در او بسط پیدا میکرد‪ .‬صورتش که به نظر‬
‫میرسید هم در برابر شهوتم مقاومت میکند و هم بیشتر برمیانگیزاندش‪ ،‬برایم تابلویی بود از خوبی و اشتیاق که‬
‫تا قبل از آن هرگز نه دیده بودم و نه میتوانستم در صورت کس دیگری تصورش کنم‪ .‬همین تصویر از او‬
‫میتوانست فروغی در ظلمت شبهایم باشد‪ .‬کورسوی امیدم باشد‪ ،‬روزها و شبهایی که هر چیزی میخواستم جز‬
‫تسلیم شدن را‪ .‬اشتیاقم به او را دوباره روشن کند‪ ،‬آن زمان که میخواستم خاموش شود‪ ،‬به اخگرهای جا مانده از‬
‫شجاعتم آتش افروزد‪ ،‬آن زمان که بیم داشتم تحقیر و بیاعتناییش غرورم را بشکند‪ .‬نگریستن به صورتش همچون‬
‫نگریستن به عکس کوچکی بود از یک معشوق که سربازان در میدان نبرد با خود همراه دارند‪ ،‬نه فقط برای‬
‫یادآوری چیزهای خوبِ زندگی و خوشبختیای که در انتظارشان است‪ ،‬بلکه برای خاطر نشان کردن اینکه این‬
‫چهره هرگز آنها را نخواهد بخشید اگر پوشیده در کفن بازگردند‪.‬‬

‫این کلمات مرا وامیداشتند چیزهایی را امتحان کنم که هرگز تصور نمیکردم قادر به امتحان کردنشان باشم‪.‬‬

‫صرف نظر از اینکه او چقدر دلش میخواست چیزی با من تجربه نکند‪ ،‬صرف نظر از تمام آنهایی که با او‬
‫دوست بودند و مطمئنا هر شب با او میخوابیدند‪ ،‬کسی که برهنه زیرم دراز کشیده بود و‪ ،‬حتی در رویا‪ ،‬تمام‬
‫خوبیهایش بر من مسلم شده بودند‪ ،‬نمیتوانست در زندگی واقعی هم خیلی متفاوت از این باشد‪ .‬این‪ ،‬چیزی بود‬
‫که او واقعا بود؛ مابقی مهم نبودند‪.‬‬

‫نه‪ :‬او مرد دیگری هم بود‪ ،‬کسی در لباس شنای قرمز‪.‬‬

‫این دقیقا همان چیزی بود که باعث میشد نتوانم خود را امیدوار کنم که او را روزی بدون لباس شنا ببینم‪.‬‬

‫اگر در آن صبح بعد از ماجرای میدان شهر‪ ،‬شجاعت اصرار کردن به او برای با هم به شهر رفتن را در خود‬
‫یافتم‪ ،‬گرچه آشکارا گفت که حتی نمیخواهد با من حرف بزند‪ ،‬فقط بدین دلیل بود که وقتی نگاهش کردم و‬
‫دیدم کلماتی را که در دفترچهی زرد رنگش نوشته زمزمه میکند‪ ،‬آن دیگری را به خاطر آوردم‪ ،‬آن مرد دیگر‬
‫با کلمات التماس کنندهاش‪" :‬منو میکشی اگر متوقفش کنی‪ ".‬وقتی در کتابفروشی آن کتاب را به او هدیه دادم‪،‬‬
‫و بعد حتی اصرار به خرید بستنی کردم دلیلش این بود که خرید یک بستنی به معنی قدم زدن با دوچرخههامان در‬
‫طول خیابانهای باریک و سایه گرفتهی ‪ B‬بود‪ .‬پس مدت زمانی بیشتری در کنار هم بودیم‪ ،‬و همینطور به خاطر‬
‫سپاسگذاری از او که به من "منو میکشی اگر متوقفش کنی‪ "،‬را ارزانی کرده بود‪ .‬حتی وقتی سر به سرش گذاشتم‬
‫و قول دادم دیگر صحبتی نباشد‪ ،‬به این خاطر بود که "منو میکشی اگر متوقفش کنی" را در نهان با آغوشی گرم‬
‫پذیرفته بودم‪ ،‬کلامی که برایم بسیار با ارزشتر از هر اعتراف دیگری از جانب او بود‪ .‬آن روز صبح‪ ،‬این را در‬
‫دفتر خاطراتم نوشتم فقط اینکه‪ ،‬در رویا بودنش را‪ ،‬قلم گرفتم‪ .‬میخواستم بعدها به این سالها باز گردم و باور‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪99‬‬

‫کنم‪ ،‬اگر شده حتی برای یک لحظه‪ ،‬که او واقعا به من گفته بود چنین کلمات ملتمسانهای را‪ .‬آنچه میخواستم‬
‫برای خود نگهش دارم‪ ،‬صدای هیجانزده و نفس بریدهاش بود که تا چند روز بعد از آن با من ماند و به من‬
‫میگفت که‪ ،‬اگر میتوانستم تمام شبهای زندگیم او را اینگونه در رویاهایم داشته باشم‪ ،‬همهی زندگیام را‬
‫روی رویاهایم قمار میکردم و با مابقیاش دیگر کاری نداشتم‪.‬‬

‫بعد در سرازیری تپه سرعت گرفتیم و از جایگاه من گذشتیم و پشت سر گذاشتیم درختان زیتون و گلهای‬
‫آفتابگردانی را که صورتهای حیرانشان به سمت ما چرخیده بود‪ ،‬در دامنه تپه راندیم و پشت سر گذاشتیم کاج‬
‫های دریایی را‪ ،‬پشت سر گذاشتیم دو واگن قطار قدیمی را که سالها پیش از ریل خارج شده اما هنوز نشان سلطنتی‬
‫خاندان ساوی‪ ۷‬را بر خود داشتند‪ ،‬پشت سر گذاشتیم فروشندگان دورهگرد کولی را که بر سرمان داد و هوار راه‬
‫انداخته بودند و خط و نشان برایمان میکشیدند چرا که کم مانده بود دخترانشان را با دوچرخههامان زیر بگیریم‪،‬‬
‫آن وقت بود که به طرفش برگشتم و فریاد زدم‪" :‬منو میکشی اگر متوقفش کنم‪".‬‬

‫من این را گفتم تا کلمات او را بر زبانم جاری کرده باشم‪ ،‬گفتم تا آنها را مزه کرده باشم قبل از آنکه در‬
‫مخفیگاهم پنهانشان کنم‪ ،‬روشی که چوپانان در هوای گرم گوسفندانشان را به چرا میبرند اما با سرد شدن هوا به‬
‫سرعت برِشان میگردانند‪ .‬با فریاد کشیدن کلماتش به آنها واقعیت بخشیدم و زندگی طولانیتری پیشکششان‬
‫کردم‪ ،‬گویی آنها حالا از خود یک زندگی داشتند‪ ،‬یک زندگی طولانیتر و پرهیاهوتر از آنچه کسی قادر به‬
‫مهار کردنش باشد‪ ،‬همچون زندگی پژواکهایی که صخرههای ‪ B‬طنیناندازشان میکردند و بعد در دوردستها‬
‫جایی در ساحل ناپدید میشدند‪ ،‬شایدآنجا که قایق طوفانزدهی شلی در هم کوبیده میشد‪ .‬به الیور آنچه را که‬
‫از آنِ خودش بود برمیگرداندم‪ ،‬کلماتش را به خودش باز پس میفرستادم با این امید و آرزو که آنها را در‬
‫جوابم از نو تکرار کند‪ .‬همچون رویایم‪ ،‬چون حالا نوبت او بود تا تکرارشان کند‪.‬‬

‫نهار‪ ،‬بدون حتی یک کلمه گذشت‪ .‬بعد از نهار در سایه باغ نشست و کارهای دو روزش را که قبل ازخوردن‬
‫قهوه بهشان اشاره کرده بود‪ ،‬انجام داد‪ .‬نه‪ ،‬امشب به شهر نمیرفت‪ .‬فردا‪ ،‬شاید‪ .‬پوکر هم بیپوکر‪ .‬بعد به طبقه بالا‬
‫رفت‪.‬‬

‫چند روز قبل پایش از آنِ من بود‪ .‬حالا اما‪ ،‬دریغ از حتی یک نگاه‪.‬‬

‫حوالی شام‪ ،‬برای نوشیدنی پایین برگشت‪ .‬او گفت‪" :‬خانوم پی‪ ،‬دلم برای همهی اینها تنگ میشه" موهایش‬
‫به خاطر دوش اواخر بعد از ظهر برق میزد‪ ،‬تمام خطوط چهرهی "ستاره" میدرخشید‪ .‬مادرم لبخند زد؛ ستارهی‬

‫‪۷‬‬
‫‪House of Savoy‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫سینما همیشه قدمش روی چشم بود‪ .‬بعد نوبت گردش کوتاه همیشگیش با ویمینی رسید‪ ،‬میخواستند با هم دنبال‬
‫سوسمار کوچکی که حیوان خانگی ویمینی بود بگردند‪ .‬هیچ وقت کاملا درک نکردم که این دو چه چیزی در‬
‫یکدیگر دیده بودند‪ ،‬اما هر چه بود خیلی طبیعیتر و خودبه خودیتر از آنچه بود که او و من با هم تجربهاش کرده‬
‫بودیم‪ .‬نیم ساعت بعد‪ ،‬برگشتند‪ .‬ویمینی از درخت انجیر بالا رفته بود و به مادرش گفت که میخواهد قبل از شام‬
‫حمام برود‪.‬‬

‫موقع شام‪ ،‬دریغ از یک کلمه‪ .‬بعد از شام طبقه بالا ناپدید شد‪.‬‬

‫میتوانستم قسم بخورم گاهی اوقات ساعت ده یا همین حدودها خیلی بیسر و صدا فرار میکرد و راهی شهر‬
‫میشد‪ .‬اما میتوانستم تجمع نور اتاقش در انتهای بالکن را ببینم که باریکهای ضعیف از نوری نارنجی رنگ را‬
‫مقابل پاگرد درب اتاقم تشکیل میداد‪ .‬گهگاه صدای حرکاتش را میشنیدم‪.‬‬

‫تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم زنگ بزنم و بپرسم آیا او به شهر رفته‪ .‬مادرش جواب داد که قبلا بیرون رفته‪،‬‬
‫و بله‪ ،‬احتمالا او هم همانجا رفته بود‪ .‬با یکی دیگر تماس گرفتم‪ .‬او هم قبلا رفته بود‪ .‬پدرم گفت‪" :‬چرا با مارزیا‬
‫تماس نمیگیری؟ ازش دوری میکنی؟" دوری نه‪-‬اما تماس با مارزیا مشکلات خودش را داشت‪ .‬اضافه کرد‪:‬‬
‫"گمانم که نمیکنی!" وقتی به مارزیا زنگ زدم گفت امشب قصد ندارد جایی برود‪ .‬سردی مبهمی در صدایش‬
‫بود‪ .‬میخواستم عذرخواهی کنم‪" .‬شنیدم مریض بودی‪ ".‬جواب دادم؛ چیز مهمی نبود‪ ،‬میتونم بیایم و سوار‬
‫دوچرخه شیم و دوتایی تا ‪ B‬رکاب بزنیم‪ .‬گفت که موافق است‪.‬‬

‫وقتی از خانه بیرون زدم پدر و مادرم تلویزیون تماشا میکردند‪ .‬صدای قدمهایم روی ماسهسنگها را میشنیدم‪.‬‬
‫به صداها اهمیتی نمیدادم‪ .‬آنها همصحبتم بودند‪ .‬با خود فکر کردم‪ ،‬او هم اینها را میشنیده‪.‬‬

‫مارزیا را در باغشان ملاقات کردم‪ .‬روی یک صندلی آهنی قدیمی نشسته بود‪ .‬پاهایش را جلویش دراز کرده‬
‫بود و فقط پاشنههایش با زمین در تماس بودند‪ .‬دوچرخهاش را به صندلی دیگری تکیه داده و دستهاش تقریبا به‬
‫زمین خورده بود‪ .‬مارزیا یک ژاکت به تن داشت‪ .‬گفت‪ ،‬منو خیلی وقته منتظر گذاشتی‪ .‬منزلشان را از راه میانبری‬
‫ترک کردیم که بسیار پرشیب بود ولی در عوض ما را خیلی زود به شهر میرساند‪ .‬نور و صدای زندگی شبانه و‬
‫پرجنب و جوش میدان شهر‪ ،‬تمام کوچه و خیابانهای اطرافش را پر میکرد‪ .‬صاحب یکی از رستورانها عادت‬
‫داشت میزهای کوچک چوبی را در پیادهرو بچیند آن وقتهایی که فضای مخصوص مشتریانش در میدان‪ ،‬دیگر‬
‫جای سوزن انداختن نداشت‪ .‬به میدان شهرکه رسیدیم با دیدن همهمه و شلوغیاش احساس همیشگی کمبود و‬
‫اضطراب به من دست داد‪ .‬مارزیا دوستانش را دید وآنها سر به سرش گذاشتند‪ .‬حتی با او بودن هم به نحوی مرا‬
‫به چالش میکشید‪ .‬دلم نمیخواست به چالش کشیده شوم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫به جای پیوستن به کسانی که در کافه میشناختیم‪ ،‬برای خرید دو بستنی در صف ایستادیم‪ .‬از من خواست‬
‫برایش سیگار هم بخرم‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬با بستنیهای قیفیمان‪ ،‬بیقاعده شروع به قدم زدن در میدان پر جمعیت شهر کردیم‪ ،‬راهمان را به یکی از‬
‫خیابانها باز میکردیم‪ ،‬بعد از خیابانی دیگر سر در میآوردیم‪ ،‬و دوباره یک خیابان دیگر‪ .‬درخشش سنگ‬
‫فرشهای خیابان در تاریکی را دوست داشتم‪ ،‬سلانه سلانه و آرام راه رفتنمان با هم را دوست داشتم وقتی با‬
‫دوچرخههایمان در شهر قدم میزدیم و صداهای گنگ وخفهی شبکههای تلویزیونی را از پشت پنجرههای باز‬
‫میشنیدیم‪ .‬کتابفروشی هنوز باز بود‪ ،‬از او پرسیدم که با آنجا رفتن مخالفتی دارد یا خیر‪ .‬نه‪ ،‬نداشت‪ ،‬همراهم‬
‫میآمد‪ .‬دوچرخههایمان را به دیوار تکیه دادیم‪ .‬پردهی کرکرهای مهرهدار‪ ،‬راه را به اتاق نمزده و دودگرفتهای با‬
‫زیرسیگاریهای لب تا لب پر در هر گوشه و کنارش‪ ،‬نشان میداد‪ .‬صاحب آنجا در فکر آن بود که هر چه زودتر‬
‫مغازه را ببندد‪ ،‬اما قطعهی چهارنوازی شوبرت‪ ۷‬هنوز در حال پخش شدن بود و یک زوج گردشگر حدودا بیست‬
‫و پنج ساله‪ ،‬داشتند کتابهای بخش انگلیسی زبان را میگشتند‪ ،‬احتمالا در جستجوی رمانی با ظاهری بومی‪ .‬چقدر‬
‫با آن صبح متفاوت بود وقتی هیچ کس اینجا نبود و نور کورکنندهی خورشید و بوی قهوهی تازه مغازه را پر کرده‬
‫بود‪ .‬کتاب شعری برداشتم و شروع به خواندن یکی از اشعارش کردم‪ ،‬مارزیا از بالای شانهام نگاه میکرد‪ .‬داشتم‬
‫صفحه را ورق میزدم که گفت هنوز خواندش را تمام نکرده‪ .‬خوشم آمد‪ .‬همانوقت دیدم زوج کنار ما میخواهند‬
‫رمان ایتالیایی ترجمه شدهای را بخرند‪ .‬گفتگویشان را قطع کرده و راهنماییشان کردم‪" .‬این‪ ،‬خیلی خیلی بهتره‪.‬‬
‫کتاب توی سیسیل‪ 2‬نوشته شده‪ ،‬نه اینجا‪ ،‬اما احتملا بهترین رمان ایتالیایی نوشته شده در قرن حاضره‪ ".‬خانوم گفت‪:‬‬
‫"ما فیلمشو دیدیم‪ .‬اما به هر حال‪ ،‬به خوبی کالوینو‪ ۹‬هست؟" شانه بالا انداختم‪ .‬مارزیا همچنان به آن شعر علاقهمند‬
‫بود و واقعا داشت دوباره روخوانیاش میکرد‪" .‬کالوینو هیچی نیست‪ ،‬به درد نخور و بیمعنیه‪ .‬اما من فقط یه‬
‫بچهام‪ ،‬و اصلا چی سرم میشه؟"‬

‫دو جوان دیگر که کتهای ورزشی تابستانی مد روزی‪ ،‬بدون کراوات‪ ،‬پوشیده بودند‪ ،‬با صاحب مغازه‪ ،‬هر‬
‫سه سیگار به دست‪ ،‬دربارهی آثار ادبی بحث میکردند‪ .‬میز کنار صندوقدار را لیوانهای تقریبا خالی شراب‬
‫حسابی ریخت و پاش کرده بود‪ ،‬و کنارشان یک بطری بزرگ شراب شیرین بود‪ .‬متوجه شدم که لیوانهای خالی‬
‫مربوط به گردشگرانند‪ .‬ظاهرا‪ ،‬در طول مراسم جشن کتاب با شراب از آنها پذیرایی شده بود‪ .‬صاحب مغازه‬
‫نگاهی به ما انداخت‪ ،‬نگاهی خاموش که میگفت؛ امیدوارم منو ببخشید که مزاحمتون شدم خواستم بپرسم آیا‬
‫شما هم کمی شراب میل دارید‪ .‬به مارزیا نگاه کردم و شانه بالا انداختم‪ ،‬بدین معنی که‪ ،‬به نظر نمیرسه اون هم‬
‫شراب بخواد‪ .‬صاحب مغازه‪ ،‬همچنان خاموش‪ ،‬به بطری اشاره کرد و به نشان ناخشنودی سری تکان داد‪ ،‬یعنی؛‬

‫‪ Schubert 1‬فرانتس پیتر شوبرت‪ ،‬آخرین آهنگساز اتریشیِ برجسته مکتب موسیقی کلاسیک‪ /‬رمانتیک‬
‫‪2‬‬
‫‪Sicily‬‬
‫‪ Calvino ۹‬روزنامهنگار و رماننویس ایتالیایی‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪112‬‬

‫دور ریختن شرابی به این خوبی واقعا حیفه‪ ،‬پس چرا به من در تمام کردنش قبل از بستن مغازه کمک نکنید‪.‬‬
‫سرانجام پذیرفتم‪ ،‬مارزیا هم همینطور‪ .‬از روی ادب پرسیدم؛ به افتخار کدوم کتاب امشب جشن گرفتیم‪ .‬مرد‬
‫دیگری‪ ،‬که متوجهاش نشده بودم‪ ،‬چون داشت چیزی را در پذیراییِ کوچک مغازه میخواند‪ ،‬نام کتاب را گفت‪:‬‬
‫اگر عشق‪ .‬پرسیدم‪" :‬کتاب خوبیه؟" جواب داد‪":‬مزخرف محض‪ "،‬در ادامه‪":‬من شاید بدونم‪ .‬آخه من اونو نوشتم‪".‬‬

‫به او غبطه خوردم‪ .‬به او غبطه خوردم به خاطر کتاب خواندنش‪ ،‬به خاطر جشن‪ ،‬دوستان و طرفدارانش که از‬
‫ک شهرِ کوچکِ ما تبریک‬
‫مناطق اطراف گرد آمده بودند تا به او در کتابفروشیِ خاموشِ کوچکِ میدانِ کوچ ِ‬
‫بگویند‪.‬آنها از خود‪ ،‬بیش از پنجاه لیوان خالی به جای گذاشته بودند‪ .‬به او غبطه خوردم به خاطر شکستهنفسی و‬
‫سربلندیاش‪.‬‬

‫"میشه یک نسخه برای من امضا کنید؟"‬

‫جواب داد‪" :‬با کمال میل‪ ".‬و قبل از اینکه صاحب مغازه قلمی نوک نمدی دستش دهد‪ ،‬نویسنده قلم پلیکانش‬
‫را درآورده بود‪" .‬مطمئن نیستم این کتاب برای تو باشه‪ ،‬اما‪ "...‬ادامهی جملهاش با سکوت بود‪ ،‬سکوتی آمیخته با‬
‫فروتنی محض در عین حال با تهمایهای از خودستایی و غروری ساختگی‪ ،‬که از آن اینگونه برداشت میشد‪ :‬تو از‬
‫من امضا میخوای و من فقط بسیار خرسندم بابت ایفای نقش شاعری مشهور که هر دو خوب میدونیم‪ ،‬نیستم‪.‬‬

‫تصمیم گرفتم یک نسخه هم برای مارزیا بخرم‪ .‬و از او بخواهم کتاب را برای مارزیا هم امضا کند‪ .‬که این‬
‫کار را کرد‪ ،‬با کشیدن خطی بیپایان زیرنام او‪" .‬همینطور فکر نمیکنم این برای تو باشه‪ ،‬خانم‪ ،‬اما‪"...‬‬

‫بعد‪ ،‬یک بار دیگر‪ ،‬از فروشنده خواستم هر دو کتاب را به حساب پدرم بگذارد‪.‬‬

‫کنار صندوقدار ایستاده بودیم‪ ،‬دیدم فروشنده کتابها را جداگانه با کاغذ زرد براقی کادوپیچ کرد‪ ،‬بعد‬
‫دورشان ربان پیچید و روی ربان برچسب نقرهای نشان مغازه را چسباند‪ ،‬در همان حال خود را آرام به مارزیا‬
‫نزدیک کردم‪ ،‬شاید بدین دلیل که او آنجا خیلی راحت کنارم ایستاده بود‪ .‬پشت گوشش را بوسیدم‪.‬‬

‫انگار به خود لرزید‪ ،‬اما حرکتی نکرد‪ .‬دوباره بوسیدمش‪ .‬بعد‪ ،‬جلوی خودم را گرفتم و زیر لب گفتم‪" :‬ناراحتت‬
‫میکنه؟" در جوابم زمزمه کرد‪" :‬البته که نه‪".‬‬

‫بیرون کتابفروشی‪ ،‬نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پرسید‪":‬چرا برام این کتابو خریدی؟"‬

‫یک لحظه فکر کردم میخواهد بپرسد چرا او را بوسیدهام‪.‬‬

‫"چون حس کردم ازش خوشت اومده‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫"آره‪ ،‬اما چرا اینو برای من خریدی‪-‬چرا برای من یک کتاب خریدی؟"‬

‫"نمیفهمم چرا همچین سوالی میپرسی‪".‬‬

‫"هر ابلهای میفهمه چرا میپرسم‪ .‬اما تو نمیفهمی‪ .‬معلومه دیگه!"‬

‫"هنوز نمیفهمم‪".‬‬

‫"تو درست بشو نیستی‪".‬‬

‫به او خیره شدم و بدنبالش‪ ،‬کاملا جا خوردم از شدت خشم و رنجش صدایش که حالا به لرزه درآمده بود‪.‬‬

‫"اگر تو به من نگی‪ ،‬همه جور چیزی از ذهنم میگذره و بعد حس خیلی بدی بهم دست میده‪".‬‬

‫"تو یه احمقی‪ ،‬یه سیگار به من بده‪".‬‬

‫اینطور نبود که حدس نزده باشم او به کجا داشت میرفت‪ ،‬بلکه نمیتوانستم باور کنم که اینقدر آشکار مرا‬
‫شناخته بود‪ .‬شاید نمیخواستم باور کنم که داشت سربسته میگفت‪ ،‬من میترسم پاسخگوی اعمال و رفتارم باشم‪.‬‬
‫آیا از دورو بودنِ خودم‪ ،‬خبر داشتم؟ آیا همچنان میتوانستم نقش اینکه نمیدانم منظورش از گفتن این چیزها‬
‫چیست را بازی کنم بی آنکه احساس دورویی و دغلبازی به من دست دهد؟‬

‫بعد از آن فکری در ذهنم جرقه زد‪ .‬شاید من به عمد تمام چراغ سبزهای مارزیا را نادیده میگرفتم‪ :‬تا او هر‬
‫رازی در دل دارد را بازگو کند‪ .‬یک استراتژی محتاطانه و بیفایده‪.‬‬

‫اما بعد‪ ،‬تیر این سوال به سمت خودم کمانه کرد و مرا در شگفتی کامل فرو برد‪ :‬آیا الیور هم همین کار را با‬
‫من میکرد؟ تمام مدت به عمد نادیدهام میگرفت‪ ،‬تا مرا به حرف زدن وادارد؟‬

‫آیا این همان چیزی نبود که بدآن اشاره میکرد‪ ،‬وقتی گفت که متوجه حرکات من برای نادیده گرفتنش‬
‫شده؟‬

‫کتابفروشی را ترک کرده و دو تا سیگار روشن کردیم‪ .‬یک دقیقه بعد صدای بلند دربی فلزی را شنیدیم‪.‬‬
‫صاحب مغازه درب کرکرهای پولادین مغازه را پایین میکشید‪ .‬وقتی به آرامی کنار هم در تاریکیِ میدان شهر‬
‫قدم میزدیم پرسید‪" :‬تو واقعا اینقدر مطالعه کردنو دوست داری؟"‬

‫نگاهش کردم انگار که از من پرسیده بود آیا موسیقی را دوست دارم‪ ،‬یا نان و کرهی نمکی‪ ،‬یا میوهی رسیدهی‬
‫تابستانی را‪ .‬گفت‪" :‬اشتباه نکن‪ ،‬من هم مطالعه رو خیلی دوست دارم‪ .‬اما به کسی نمیگم‪ ".‬حداقل‪ ،‬فکر کردم‪،‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫یک نفر دارد حقیقت را میگوید‪ .‬از او پرسیدم چرا به کسی نمیگوید‪" .‬نمیدونم…" این روش او بود تا‪ ،‬یا‬
‫زمان بیشتری بخرد یا راهی برای طفره رفتن از پاسخ بیابد‪" ،‬آدمهایی که مطالعه میکنن پنهانکارند‪ .‬اونها کسی‬
‫که هستند رو پنهان میکنن‪ .‬و این یعنی اونها همیشه خودِ واقعیشون نیستند‪".‬‬

‫"تو پنهان میکنی کی هستی؟"‬

‫"گاهی اوقات‪ .‬تو اینکارو نمیکنی؟"‬

‫"من؟ فکر کنم‪ ".‬و بعد‪ ،‬برخلاف میلم‪ ،‬خودم را در کشاکش پرسشی یافتم که هیچوقت جرات بر زبان آوردنش‬
‫را نداشتم‪" .‬خودتو از من پنهان میکنی؟"‬

‫"نه‪ ،‬از تو نه‪ .‬یا شاید‪ ،‬بله‪ ،‬یه کمی‪".‬‬

‫"مثلا چطوری؟"‬

‫"تو دقیقا میدونی مثلا چطوری‪".‬‬

‫"چرا اینو میگی؟"‬

‫"چرا؟ به این دلیل که فکر میکنم تو میتونی به من صدمه بزنی و من نمیخوام صدمه ببینم‪ ".‬بعد لحظهای‬
‫فکر کرد‪" .‬نه اینکه واقعا قصد صدمه زدن به کسیو داشته باشی‪ ،‬اما به این خاطره که تو مدام نظرتو عوض میکنی‪،‬‬
‫همیشه غیبات میزنه‪ ،‬پس هیچ کس نمیدونه واقعا کجا باید پیدات کنه‪ .‬تو منو میترسونی‪".‬‬

‫هر دو با دوچرخههایمان به آرامی قدم میزدیم و کم کم ایستادیم‪ .‬به طرفش خم شدم و لبهایش را آرام‬
‫بوسیدم‪ .‬او دوچرخهاش را برداشت و مقابل درب مغازهای بسته گذاشت و به دیوار تکیه زد‪ ،‬گفت‪" :‬دوباره منو‬
‫میبوسی؟" دوچرخهام را با کمک جکاش میانهی کوچه نگه داشتم و‪ ،‬همینکه نزدیکِ هم شدیم‪ ،‬با هر دو دست‬
‫صورتش را نگه داشتم‪ ،‬تنگ به او چسبیدم و شروع به بوسیدنش کردم‪ ،‬دستانم زیر پیراهنش‪ ،‬دستان او در موهایم‪.‬‬
‫عاشق سادگیاش بودم‪ ،‬عاشق رکگوییاش‪ .‬اینها در هر کلمهای که آن شب به من گفته بود موج میزدند‪-‬‬
‫آزاد و بیقید و بند‪ ،‬رک‪ ،‬انسان‪-‬و با همه اینها حالا باسنش در تماس دستانم بود‪ ،‬بدون کمرویی‪ ،‬بدون هیچ‬
‫بازدارندگی‪ ،‬گویی پیوند با لب و باسن در بدن او روان وآنی رخ داده بود‪ .‬یک بوسه بر دهان پیشدرآمدی بر‬
‫تماسهای کاملتر نبود‪ ،‬بلکه این‪ ،‬هم اکنون تماسی در نهایت خودش بود‪ .‬هیچ چیز جز لباس‪ ،‬سد بدنهایمان‬
‫نبود‪ ،‬به همین دلیل هم غافلگیر نشدم وقتی دستش از بینمان پایین آمد و درون شلوارم لغزید و گفت‪" :‬خیلی‬
‫سخت شدی‪ ".‬این رکگوییاش بود‪ ،‬راحت و آزاد بودنش بود که حالا مرا سختتر هم میکرد‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫میخواستم نگاهش کنم‪ ،‬خیره در چشمانش همان هنگام که مرا در دستش نگه داشته بود‪ ،‬به او بگویم چقدر‬
‫دلم میخواست ببوسمش‪ ،‬چیزی بگویم تا نشانش دهم که شخصی که امشب او را فراخوانده و درب خانهاش‬
‫دنبالش آمده دیگر آن پسر سرد و مرده نبود‪-‬اما نگذاشت حرفی بزنم‪" :‬دوباره منو ببوس‪".‬‬

‫داشتم دوباره او را میبوسیدم‪ ،‬اما ذهنم جای دیگری بود‪ ،‬در کرانهی ساحلی‪ .‬آیا باید آنجا را پیشنهاد میکردم؟‬
‫میتوانستیم با دوچرخه فقط پنج دقیقه برانیم‪ ،‬خصوصا اگر راه میانبرِ او را میرفتیم و مستقیم از درختان زیتون سر‬
‫در میآوردیم‪ .‬میدانستم آنجا به دلدادگان دیگری بر خواهیم خورد‪ .‬اگر نه‪ ،‬جای دیگری در ساحل بود‪ .‬قبلا از‬
‫آنجا استفاده کرده بودم‪ .‬همه میکردند‪ .‬اتاقم گزینهی بعدی بود‪ ،‬هیچ کس در خانه نمیفهمید یا که اصلا برایشان‬
‫مهم نبود‪.‬‬

‫تصویری از ذهنم گذشت‪ :‬او و من هر روز صبح بعد از صبحانه در باغ مینشینیم‪ ،‬او لباس شنایش را پوشیده‪،‬‬
‫مدام به من اصرار میکند تا برای شنا به او بپیوندم‪.‬‬

‫پرسید‪" :‬من واقعا برای تو مهمم؟" آیا این از ناکجآباد آمده بود؟ یا این همان نگاه زخمیِ در انتظارِ التیامی بود‬
‫که از زمان ترک کتابفروشی روی قدم به قدممان سایه انداخته بود؟‬

‫نمیتوانستم درک کنم این میزان از گستاخی و اندوه را‪ ،‬این‪ ،‬تو چقدر سخت شدی و‪ ،‬من واقعا برای تو مهمم‬
‫را؟ و در همان حال میتوانستیم اینقدر تنگ در آغوش هم چسبیده باشیم‪ .‬باز هم نمیتوانستم سر در آورم چگونه‬
‫کسی در ظاهر میتواند اینقدر حساس باشد‪ ،‬اینقدر دودل‪ ،‬و در همان حال مرا محرم اسرار خود کند‪ ،‬محرم همهی‬
‫سرگشتگیها و شک و شبههایش‪ ،‬بتواند‪ ،‬فقط با یک حرکت‪ ،‬بدون خجالت و با پررویی به شلوارم برسد و آلتم‬
‫را نگه دارد و بفشاردش‪.‬‬

‫در حالیکه حالا با شور و اشتیاق بیشتری میبوسیدمش و دستانمان بدنهای یکدیگر را درمینوردیدند‪ ،‬خودم را‬
‫در حال نوشتن یادداشتی یافتم که عزمم را جرم کرده بودم از زیر درب اتاق الیور به داخل بیاندازم‪ :‬سکوت را‬
‫تحمل نمیکنم‪ .‬باید با تو حرف بزنم‪.‬‬

‫تا آن زمان که برای انداختن یادداشت از زیر درب اتاقش آماده میشدم‪ ،‬دیگر سپیده دمیده بود‪ .‬مارزیا و من‬
‫در نقطهای بیآب و علف در ساحل عشقبازی کردیم‪ ،‬جایی که آکواریوم لقب داده شده بود‪ ،‬جایی که کاندوم‪-‬‬
‫های شبانه به طور اجتناب ناپذیری جمع میشدند و درست مثل ماهیهای آزادِ به دام افتاده در میان صخرهها شناور‬
‫میگشتند‪ .‬قرار گذاشتیم بعدا در طول روز همدیگر را ببینیم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪116‬‬

‫حالا‪ ،‬در راه خانه‪ ،‬عاشق بویش روی بدنم بودم‪ ،‬روی دستانم‪ .‬دلم میخواست هیچ کاری نکنم تا بویش از‬
‫بدنم شسته نشود‪ .‬میتوانستم آن را با خود تا زمان دوباره دیدنش نگه دارم‪ .‬بخشی از وجودم هنوز لذت میبرد به‬
‫خاطر برخورداری از این امواج نیکومنش و نوظهور بیتفاوتی و لاقیدی‪ ،‬امواجی که در شرف بیزاری از الیور‬
‫بودند‪ ،‬و همچنین خرسندم میکرد و به من میگفت که دست آخر چقدر بیوفا بودم‪ .‬شاید حس کرده بود که‬
‫همهی آنچه از او میخواستم خوابیدن با او بود و بعد از آن هیچ‪ ،‬و خود به خود تصمیم گرفته بود ارتباطی با من‬
‫نداشته باشد‪ .‬یادم آمد چند شب پیش با چنان اشتیاق شدیدی دلم میخواست بدنش را میزبان خود کنم که کم‬
‫مانده بود از رختخواب بیرون بپرم و در جستجویش قدم به اتاقش بگذارم‪ .‬حالا اما‪ ،‬این فکر به هیچ وجه تحریکم‬
‫نمیکرد‪ .‬شاید همهی این ماجرا چیزی شبیه مستشدگی پستانداران نر بوده و حالا کاملا از شرش خلاص شده‬
‫بودم‪ .‬در عوض‪ ،‬تنها کاری که باید میکردم بوئیدن مارزیا در دستانم بود و من عاشق زنانگی همهی زنها بودم‪.‬‬

‫میدانستم این احساس دوام چندانی نخواهد داشت‪ ،‬و مانند تصور همهی معتادان‪ ،‬ترک اعتیاد بلافاصله بعد از‬
‫مصرف مواد مخدر آسان به نظر میرسد‪.‬‬

‫هنوز یک ساعت نگذشته بود‪ ،‬و الیور به تاخت نزد من برگشت‪ .‬در رختخواب با او نشستم و کف دستم را‬
‫پیشکشش کردم و گفتم‪ ،‬ببین‪ ،‬بو کن‪ ،‬و بعد دیدم دستانم را بو کشید‪ ،‬با هر دو دستش آرام نگهاش داشته بود‪،‬‬
‫سرانجام انگشت میانیام را روی لبانش گذاشت و بعد ناگهان آن را تا ته در دهانش فرو برد‪.‬‬

‫یک ورق کاغذ از دفترچهی مدرسهام پاره کردم‪.‬‬

‫خواهش میکنم از من دوری نکن‪.‬‬

‫بعد از نو نوشتم‪:‬‬

‫خواهش میکنم از من دوری نکن‪ .‬این مرا میکشد‪.‬‬

‫دوباره نوشتم‪:‬‬

‫سکوتت مرا میکشد‪.‬‬

‫زیادهروی است‪.‬‬

‫نمیتوانم تحمل کنم که تو از من متنفر باشی‪.‬‬

‫خیلی تکاندهندهست‪ .‬نه‪ ،‬چیزی بنویس با چاشنی اشک و آه کمتر‪ ،‬و به یکنواختی خطبههای مراسم ختم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪117‬‬

‫میمیرم قبل از آنکه بفهمم از من متنفری‪.‬‬

‫در لحظهی آخر به اصل مطلب برگشتم‪.‬‬

‫سکوت را تحمل نمیکنم‪ .‬باید با تو حرف بزنم‪.‬‬

‫تکه کاغذ خطدار را تا کردم و از زیر درب اتاقش به داخل انداختم‪ ،‬با همان بیم و امیدی تسلیم سرنوشت شده‬
‫بودم که سزار هنگام عبور از روبیکان‪ ۷‬شده بود‪ .‬حالا دیگر راه برگشتی نبود‪ .‬سزار گفته بود‪ ،‬تاسها ریخته شدهاند‪.2‬‬
‫به افعالی چون "بیرون ریختن" و "پاشیدن" فکر کردم که ریشه یکسانی دارند و این سرگرمم میکرد‪ .‬بعد از این‬
‫فکرها بود که فهمیدم آنچه میخواستم نشانش دهم فقط عطر زنانهی مانده بر انگشتانم نبود‪ ،‬بلکه آبم نیز بود‪ ،‬که‬
‫بر دستانم خشک شده بود‪.‬‬

‫پانزده دقیقه بعد‪ ،‬با دو احساس متفاوت دست به گریبان بودم‪ :‬پشیمانی از اینکه چرا پیغام را فرستاده بودم‪ ،‬و‬
‫پشیمانی از اینکه ذرهای طنز در آن نبود‪.‬‬

‫هنگام صبحانه‪ ،‬بعد از اینکه بالاخره پس از دوی صبحگاهی پیدایش شد‪ ،‬تنها چیزی که بدون بلند کردن سرش‬
‫پرسید این بود که آیا دیشب‪ ،‬به من خوش گذشته‪ ،‬که مستلزم این بود که من خیلی دیر به رختخواب رفته باشم‪.‬‬
‫جواب دادم‪" :‬بد نبود‪ ".‬تمام تلاشم را کردم پاسخم تا حد ممکن گنگ باشد‪ ،‬و البته نشان از این داشت که من‬
‫درحال کوتاه کردن گزارشی بودم که میتوانست خیلی طولانیتر از این حرفها باشد‪" .‬پس باید خسته باشی‪ ".‬این‬
‫سهمِ کنایهی پدرم از گفتگوی روزمان بود‪" .‬یا شاید پوکر هم بازی کردی؟" "من پوکر بازی نمیکنم‪ ".‬الیور و‬
‫پدرم نگاههای معنیداری رد و بدل کردند‪ .‬بعد شروع به بحث دربارهی برنامهی کاری روزشان کردند‪ .‬و من او‬
‫را از دست دادم‪ .‬یک روز شکنجهآور دیگر‪.‬‬

‫وقتی به بهانهی کتابهایم به طبقه بالا برگشتم‪ ،‬همان کاغذ تاشدهی دفترچه خطدار را روی میزم دیدم‪ .‬او باید‬
‫از درب بالکن وارد اتاقم شده و این را جایی که بتوانم ببینم گذاشته باشد‪ .‬اگر حالا بخوانمش میتواند تمام روزم‬
‫را خراب کند‪ ،‬اگر خواندنش را به بعد موکول کنم همهی روز برایم بیمعنی میشود و نمیتوانم به چیز دیگری‬
‫فکر کنم‪ .‬به احتمال زیاد‪ ،‬این را به من برگردانده بود بدون اضافه کردن هر چیزی به آن‪ .‬گویی میخواست بگوید‪:‬‬
‫اینو کف اتاق پیدا کردم‪ .‬احتمالا مال توست‪ .‬بعدا! یا ممکن است معنی ملایمتری داشته باشد‪ :‬جوابی ندارم‪.‬‬

‫‪ Rubicon ۷‬رودی در منطقهی مرزی رم باستان و سرزمین گُل‪.‬‬


‫‪ 2‬ژولیوس سزار (‪ )Caesar‬از فرماندهان رم به هزینهی خود و بدون اجازهی سنا برای فتح سرزمین گل لشکرکشی کرد‪ ،‬سنا به او دستور انحلال ارتش و‬
‫بازگشت به رم را داد‪ .‬سزار مخالفت کرد و ارتش خود را از رودخانهی روبیکان عبور داد‪ .‬دولت رم این حرکت را خیانت به وطن و اعلان جنگ قلمداد کرد‪.‬‬
‫این رخداد‪ ،‬منجر به جنگ داخلی رم و در نهایت دیکتاتور شدن سزار و ظهور دوران امپراطوری رم گردید‪ .‬بنا به گفته مورخان‪ ،‬سزار هنگام عبور از رودخانه‬
‫عبارت "تاسها ریخته شدهاند" را به زبان آورد‪ .‬بدین معنی که دیگر کار از کار گذشته است‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪118‬‬

‫بزرگ شو‪ .‬نیمه شب میبینمت‪.‬‬

‫این چیزی بود که زیر کلماتم اضافه کرده بود‪.‬‬

‫او این را قبل از صبحانه فرستاده بود‪.‬‬

‫این آگاهی با چند دقیقه تاخیر سراغم آمد اما به محض فهمیدنش وجودم از بیم و اشتیاقی عمیق لبریز شد‪ .‬آیا‬
‫حالا که چیزی به من پیشکش شده بود‪ ،‬من این را میخواستم؟ و آیا در حقیقت این پیشکش شده بود؟ و اگر‬
‫میخواستم یا نمیخواستم‪ ،‬چطور میتوانستم تمام روز را تا فرا رسیدن نیمه شب دوام آوردم؟ تازه ده صبح بود‪:‬‬
‫چهارده ساعت باقی مانده بود‪...‬آخرین باری که برای چیزی مدت زیادی انتظار کشیدم برای کارنامهی تحصیلیام‬
‫بود‪ .‬یا شنبهی دو سال پیش‪ ،‬که با دختری در سینما قرار گذاشته بودم و مطمئن نبودم او سر قولش مانده باشد‪.‬‬
‫نصف یک روز باید تماشا میکردم که کل زندگیام از حرکت ایستاده‪ .‬چقدر بیزار بودم از انتظار کشیدن و‬
‫وابسته بودن به دلبخواه دیگران‪.‬‬

‫آیا باید نوشتهاش را پاسخ میدادم؟‬

‫تو نمیتونی جوابو با جواب‪ ،‬پاسخ بدی!‬

‫و اما در مورد یادداشت‪ :‬آیا لحن نوشتهاش به عمد دوستانه بود‪ ،‬یا فقط یک خط خطی بدون فکر بود که در‬
‫فاصلهی زمانی بعد از دویدن و قبل از صبحانه نوشته شده بود؟ آن خنجر وارده به احساساتم و بدنبالش آن اعتماد‬
‫به نفسِ نهفته در پیامش هم از چشمم دور نماند؛ بیا برویم سر اصل مطلب نیمه شب میبینمت‪ .‬آیا هیچیک از این‬
‫دو تعبیر‪ ،‬خوش یمن بودند‪ ،‬و کدامیک در پایان روز برنده میشدند؟ مشتی کوبنده خوردن با تمسخر‪ ،‬یا سرزنده‬
‫شدن با بیا امشب با هم باشیم و ببینیم چه پیش میآید؟ ما میرفتیم که حرف بزنیم‪-‬فقط حرف؟ آیا این یک‬
‫دستور بود یا یک توافق برای دیدن من در ساعتی که در همهی رمانها و نمایشنامهها ساعتی خاص است؟ و نیمه‬
‫شب برای ملاقات همدیگر کجا میرویم؟ او در طول روز وقتی پیدا میکرد که به من بگوید کجا؟ یا‪ ،‬فهمیده‬
‫بودکه من تمام شبها نگران بودم و آن سیمِ تلهای که بالکنمان را به دو بخش تقسیم میکرد کاملا غیر واقعی بود‪،‬‬
‫آیا میپذیرفت عاقبت یکی از ما باید از خط ماژینو‪ ۷‬که البته هرگز جلوی کسی را نگرفته بود‪ ،‬عبور کند؟‬

‫و این‪ ،‬چه بلایی بر سر مراسم دوچرخهسواری صبحگاهیمان میآورد؟ آیا سواری صبحگاهی جایش را به‬
‫سواری "نیمه شب" میداد؟ یا میتوانستیم مثل قبل ادامه دهیم‪ ،‬گویی هیچ چیز تغییر نکرده بود‪ ،‬جز اینکه حالا ما‬

‫‪ Maginot Line ۷‬خط پدافندی ماژینو که توسط فرانسویها با هزینهی بسیار در مرز فرانسه و آلمان قبل از جنگ دوم جهانی ساخته شد و بعدها براحتی‬
‫توسط آلمانها در هم شکسته شد‪ .‬اصطلاح "خط ماژینو" برای برنامهای که امید است اثر بخش باشد اما درنهایت شکستی سخت میخورد‪ ،‬بکار میرود‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪119‬‬

‫یک "نیمه شب" داشتیم که چشم انتظارش بودیم؟ اگر حالا با او رو در رو شوم چکار کنم؟ لبخند معنیداری‬
‫تحویلش دهم‪ ،‬یا مثل قبل رفتار کنم و در عوض یک نگاه آمریکایی سرد‪ ،‬بیحالت و محتاطانه نثارش کنم؟‬

‫با این حال‪ ،‬در میان همهی آنچه که دلم میخواست دفعهی بعد که با او از کوچه خیابانها میگذشتم نشانش‬
‫دهم‪ ،‬قدرشناسی موج میزد‪ .‬یک شخص میتواند قدرشناس باشد و با این حال مزاحم و بیملاحظه تلقی نشود‪.‬‬
‫یا قدرشناسی‪ ،‬هر قدر هم ملایم‪ ،‬اما همیشه ناگزیر‪ ،‬ماهیت نمایشی و شیرینی زننده خویش را به هر شور و عشق‬
‫مدیترانهای انتقال میدهد؟ نمیتوانم اهمیت ندهم‪ ،‬نمیتوانم حرفی نزنم‪ ،‬باید جار بزنم‪ ،‬داد بزنم‪ ،‬فریاد بزنم‪...‬‬

‫چیزی نگو و او فکر خواهد کرد که تو از نوشتهات پشیمان شدهای‪.‬‬

‫چیزی بگو و این کار درستی نخواهد بود‪.‬‬

‫پس چکار کنم؟‬

‫منتظر بمان‪.‬‬

‫من این را از همان اول میدانستم‪ .‬فقط منتظر بمان‪ .‬میتوانستم تمام صبح کار کنم‪ .‬شنا کنم‪ .‬شاید بعد از ظهر‬
‫تنیس بازی کنم‪ .‬مارزیا را ببینم‪ .‬نیمه شب برگردم‪ .‬نه‪ ،‬یازده و نیم‪ .‬حمام کنم؟ نکنم؟ آه‪ ،‬رفتن از یک بدن به بدنی‬
‫دیگر‪.‬‬

‫این همان کاری نیست که او هم ممکن است بکند؟ رفتن از یک بدن به دیگری‪.‬‬

‫و بعد وحشتی عظیم مرا فرا گرفت‪ :‬وای‪ ،‬نیمه شب میآمد که حرف بزند‪ ،‬آن هم در فضایی شفاف بینمان‪،‬‬
‫مثل این‪ :‬شجاع باش‪ ،‬سخت نگیر‪ ،‬بزرگ شو!‬

‫اما پس چرا برای نیمه شب منتظر بمانم؟ چه کسی تا به حال نیمه شب را برای چنین مکالمههایی انتخاب کرده؟‬
‫یا نیمه شب قرار بود نیمه شب باشد؟‬

‫برای نیمه شب چه بپوشم؟‬

‫روز به همان شکل که میترسیدم سپری شد‪ .‬الیور راهی پیدا کرد که بلافاصله بعد از صبحانه خانه را ترک‬
‫کند بیآنکه به من چیزی بگوید و تا نهار هم برنگشت‪ .‬او سر جای همیشگیاش کنارم نشست‪ .‬چند بار سعی کردم‬
‫گفتگویی دوستانه را با او شروع کنم اما فهمیدم این قرار است یکی دیگر از آن روزهای‪ :‬بیا با هم حرف نزنیممان‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫باشد‪ ،‬یعنی مثل روزهایی که هر دو میخواستیم روشن کنیم که ما دیگر فقط وانمود به سکوت نمیکنیم‪ ،‬واقعا‬
‫ساکتیم‪.‬‬

‫بعد از نهار‪ ،‬رفتم که چرتی بزنم‪ .‬صدایش را شنیدم که بدنبالم از پلهها بالا آمد و درب اتاقش را بست‪.‬‬

‫بعدا با مارزیا تماس گرفتم‪ .‬همدیگر را در زمین تنیس دیدیم‪ .‬خوشبختانه‪ ،‬هیچ کس آنجا نبود‪ ،‬پس آرام بود‬
‫و چندین ساعت زیر آفتاب سوزان بازی کردیم‪ ،‬چیزی که هر دو عاشقش بودیم‪ .‬گاهی‪ ،‬در سایه‪ ،‬روی نیمکت‬
‫قدیمی مینشستیم و به صدای جیرجیرکها گوش میدادیم‪ .‬مافلدا برایمان نوشیدنی خنک آورد و بعد به ما هشدار‬
‫داد که برای این کارها خیلی پیر است و بار بعدی مجبوریم هر چه میخواهیم خودمان بیاوریم‪ .‬من اعتراض کردم‪:‬‬
‫"ولی ما هیچ وقت از تو چیزی نخواستیم‪" ".‬پس تو نباید بخوری‪ ".‬و درحالیکه با رساندن منظورش‪ ،‬امتیاز خود را‬
‫گرفته بود‪ ،‬لخلخ کنان از آنجا دور شد‪.‬‬

‫ویمینی که تماشای بازی مردم را دوست داشت‪ ،‬آن روز نیامد‪ .‬حتما با الیور در مکان موردعلاقهشان بودند‪.‬‬

‫عاشق هوای آگوست بودم‪ .‬شهر‪ ،‬در هفتههای پایانی تابستان ساکتتر از معمول بود‪ .‬تا آن زمان‪ ،‬همه تعطیلات‬
‫را به قصد خانه ترک کرده بودند و گردشگرانِ تک و توک باقیمانده‪ ،‬معمولا قبل از هفت بعداز ظهر میرفتند‪.‬‬
‫بیش از همه بعد از ظهرها را دوست داشتم‪ :‬رایحهی رزماری‪ ،‬گرما‪ ،‬پرندهها‪ ،‬جیرجیرکها‪ ،‬جنبش برگ درختان‬
‫نخل‪ ،‬سکوتی که همچون شال کتانی نازکی‪ ،‬یک روز آفتابی هولناک را به مبارزه میطلبید‪ ،‬همهی اینها برایم‬
‫برجسته بودند و همینطور قدم زدن در ساحل و دوش گرفتن در حمام طبقه بالا‪ .‬تماشای خانهمان از زمین تنیس را‬
‫دوست داشتم و دیدن بالکنهای خالیِ داغ شده زیر آفتاب را‪ ،‬که میدانستی میتوانی از هر یک از آنها دریای‬
‫بیانتها را رصد کنی‪ .‬این بالکن من بود‪ ،‬دنیای من‪ .‬از جایی که حالا نشسته بودم میتوانستم اطراف را ببینم و‬
‫بگویم‪ ،‬اینجا زمین تنیس ماست‪ ،‬حیاط ماست‪ ،‬باغ ما‪ ،‬خانهی ما‪ ،‬و در پایین‪ ،‬اسکلهی ما‪-‬هر کس و هر چیزی که‬
‫برایم مهم است اینجاست‪ .‬خانوادهام‪ ،‬وسایلم‪ ،‬کتابهایم‪ ،‬مافلدا‪ ،‬مارزیا‪ ،‬الیور‪.‬‬

‫آن بعد از ظهر‪ ،‬وقتی با مارزیا نشستم و دستانم‪ ،‬رانها و زانوانش را نوازش میکرد اصلا به ذهنم نرسید که من‪،‬‬
‫به گفتهی الیور‪ ،‬یکی از خوش شانسترین افراد روی کرهی زمین بودم‪ .‬هیچ معلوم نبود چقدر همه اینها دوام‬
‫میآورند‪ ،‬همانطور که وقتی صبح از خواب بیدار میشوی نمیدانی در طول روز یا در شب قرار است چه پیش‬
‫آید‪ .‬هر دقیقهاش برایم همچون یک عمر میگذشت‪ .‬همه چیز در چشم بهم زدنی میتوانست نابود شود‪.‬‬

‫آنجا نشسته بودم و احساس خوشبختی میکردم اما درست همچون آن آدمهای خرافاتی بودم که ادعا میکنند‬
‫همهی آنچه زمانی در آرزویش بودند را توانستهاند به دست آورند اما وقتی بفهمند به راحتی همهی اینها میتواند‬
‫ازشان ستانده شود دیگر سپاسگذاری سرشان نمیشود‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫بعد از تنیس‪ ،‬و درست قبلا از رفتن به ساحل‪ ،‬او را از راه بالکن به اتاقم بردم‪ .‬بعد از ظهرها هیچ کس آن دور‬
‫و برها نبود‪ .‬پنجرهی کرکرهای را بستم اما پنجرهی اصلی را باز گذاشتم‪ ،‬به طوریکه طرح باریکه باریکهی حاصل‬
‫از نورِ به دام افتادهی بعد از ظهر‪ ،‬روی رختخوابم‪ ،‬روی دیوار و روی مارزیا نقش بسته بود‪ .‬ما در سکوت محض‬
‫عشق بازی کردیم‪ ،‬هیچ کداممان چشمانمان را نبستیم‪.‬‬

‫بخشی از وجودم میخواست به دیوار میچسبیدیم و چنان ضربه میزدم که او حتی نمیتوانست جلوی گریه‪-‬‬
‫اش را بگیرد‪ ،‬و این شاید الیور را با خبر میکرد از آنچه آنسوی دیوارش در حال رخ دادن بود‪ .‬او را تصور‬
‫میکردم که دراز کشیده و صدای تختم را میشنود و خاطرش آزرده میگردد‪.‬‬

‫در راهِ رفتن به خلیج‪ ،‬یک بار دیگر بسیار خوشحال بودم از این که اهمیتی نمیدهم اگر او دربارهی ما بداند‪،‬‬
‫درست همانطور که برایم مهم نبود اگر امشب اصلا خودش را نشان نمیداد‪ .‬حتی خودِ او برایم مهم نبود یا شانه‪-‬‬
‫هایش یا سفیدی بازوانش‪ .‬کف پاهایش‪ ،‬کف دستانش‪ ،‬پایین تنهاش‪-‬هیچ یک برایم مهم نبودند‪ .‬بیشتر ترجیح‬
‫میدادم شب را با مارزیا سپری کنم تا به انتظار او بیدار بمانم و با ضرباهنگ ساعت در نیمه شب‪ ،‬ببینم که از‬
‫پرهیزگاریهای نجیبانهاش داد سخن سر میدهد؛ امروز صبح که اون یادداشتو براش میفرستادم توی مغزم چی‬
‫میگذشت؟‬

‫و با این حال‪ ،‬بخش دیگری از وجودم میدانست که اگر او امشب خودش را نشان میداد و حتی اگر دوست‬
‫نداشتم قدم در راهی که پیش رویم بود بگذارم‪ ،‬باز هم برخلاف همهی دودلیها انجامش میدادم‪ ،‬و هر طور که‬
‫بود کنار میآمدم‪ ،‬چرا که بهتر بود یک بار برای همیشه این را میفهمیدم تا باقی تابستان را‪ ،‬باقی عمرم را حتی‪،‬‬
‫در درگیری با خودم سپری کنم‪.‬‬

‫در کمال خونسردی تصمیمم را میگیرم‪ .‬و اگر پرسید‪ ،‬به او میگویم؛ مطمئن نیستم بتوانم با این کنار بیایم‪،‬‬
‫اما باید بدانم‪ ،‬و بهتر که این را با تو بدانم تا با هر کس دیگری‪ .‬میخواهم بدنت را بشناسم‪ ،‬میخواهم بدانم‬
‫احساساتت چگونه است‪ ،‬میخواهم تو را بشناسم‪ ،‬و از درون تو‪ ،‬خودم را‪.‬‬

‫مارزیا درست قبل از شام خانه را ترک کرد‪ .‬او قول رفتن به سینما را داده بود‪ .‬گفت‪ ،‬دوستامون هستند‪ .‬چرا‬
‫نمیآیی؟ وقتی نامشان را گفت چهره در هم کشیدم‪ .‬گفتم؛ خونه میمونم و تمرین میکنم‪ .‬فکر میکردم صبحها‬
‫تمرین میکنی‪ .‬گفتم؛ امروز صبح خیلی دیر شروع کردم‪ ،‬یادت هست؟ منظورم را گرفت و خندید‪.‬‬

‫سه ساعت مانده بود‪.‬‬

‫تمام بعد از ظهر سکوتی همچون مراسم سوگواری بینمان حکمفرما بود‪ .‬اگر کلماتِ او که میگفت قرار است‬
‫بعدا با هم حرف بزنیم را نداشتم‪ ،‬نمیدانم چطور میتوانستم از روزهای دیگری همچون امروز‪ ،‬جان سالم در ببرم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪112‬‬

‫برای شام‪ ،‬مهمانانمان یک دستیار پروفسور موسیقی پاره وقت و یک زوج همجنسگرا از شیکاگو بودند که‬
‫اصرار زیادی به صحبت با لهجهی ایتالیایی افتضاحشان داشتند‪ .‬دو مرد کنار یکدیگر نشستند‪ ،‬مقابل من و مادرم‪.‬‬
‫یکیشان تصمیم گرفت اشعاری از پاسکولی‪ ۷‬را با آواز بخواند‪ ،‬این شد که مافلدا‪ ،‬نگاهم را دزدید و شکلک‬
‫مخصوصش را درآورد تا مرا به خنده اندازد‪ .‬پدرم هشدار داده بود در حضور دانشمندان شیکاگویی رفتار اشتباهی‬
‫از من سر نزند‪ .‬من گفته بودم آن پیراهن بنفشی که پسرعموی دورم از اروگوئه برایم هدیه آورده را میپوشم‪.‬‬
‫پدر به حرفم پوزخند زده و گفته بود‪ ،‬من هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که مردم را آنگونه که هستند بپذیرم‪ .‬اما‬
‫چشمانش برق زدند وقتی هر دوشان را با پیراهنهای بنفش به تن دید‪ .‬آنها هر دو‪ ،‬همزمان از دربهای طرفین‬
‫تاکسی پیاده شدند و هر کدام دسته گل سفیدی در دست داشتند‪ .‬آنها‪ ،‬همانطور که پدر هم احتمالا فهمیده بود‪،‬‬
‫شبیه بودند به یک نسخهی گلدارِ کت و شلوار پوشیدهای از دوقلوهای تامسون و تامپسون‪ 2‬از مجموعهی تن تن‪.‬‬

‫کنجکاو بودم بدانم زندگی مشترک آنها چگونه است‪.‬‬

‫چقدر لحظهشماری دقایق شام برایم عجیب بود درحالی که این فکر رهایم نمیکرد که امشب من با دوقلوهای‬
‫تن تن وجه اشتراک بیشتری دارم تا با پدرم و مادرم یا با هر کس دیگری در جهان‪.‬‬

‫به آنها نگریستم‪ ،‬کنجکاو بودم بدانم کدام یکی بالا بود و کدام یکی پایین‪ ،‬توئیدلدی یا توئیدلدام‪.۹‬‬

‫نزدیک ساعت یازده بود که گفتم میخواهم بروم بخوابم‪ .‬به پدر و مادرم و مهمانان شب به خیر گفتم‪ .‬پدرم‬
‫گفت‪" :‬از مارزیا چه خبر؟" بیتردید نگاهی آرام در چشمانش موج میزد‪ .‬جواب دادم‪ ،‬تا فردا‪.‬‬

‫میخواستم تنها باشم‪ .‬دوش بگیرم‪ .‬کتاب بخوانم‪ .‬شاید‪ ،‬دفتر خاطراتم را بنویسم‪ .‬روی نیمه شب متمرکز بمانم‬
‫و ذهنم را از جوانب منفیاش دور نگه دارم‪.‬‬

‫وقتی از پلهها بالا میرفتم‪ ،‬سعی کردم خودم را در حالی که فردا صبح از همین پلکان پایین میآیم تصور کنم‪.‬‬
‫آنموقع ممکن است کس دیگری شده باشم‪ .‬آیا باز هم آن شخصی که هنوز نشناخته بودمش را دوست دارم و‬
‫آیا ممکن است او حتی دیگر دلش نخواهد به من صبح بخیر بگوید یا کاری با منی که در چنین راهی انداخت‬
‫بودمش داشته باشد؟ یا من دقیقا همین شخصی که اکنون در پلکان راه میرود باقی میمانم‪ ،‬بیآنکه چیزی در من‬
‫تغییر کرده باشد‪ ،‬و هیچ یک از تردیدهایم برطرف شده باشند؟‬

‫‪ Pascoli ۷‬جووانی پاسکولی شاعر‪ ،‬مترجم و نویسنده ایتالیایی‬


‫‪ Thomson and Thompson 2‬دو کارگاه لوده در داستانهای تصویری ماجراهای تن تن‪ ،‬نوشته شده توسط کارتونیست بلژیکی هرژه‬
‫‪ Tweedle-Dum and Tweedle-Dee ۹‬دو شخصیت با ظاهر و رفتارهای مشابهِ هم در داستان آلیس در سرزمین عجایب‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫یا ممکن است اصلا چیزی اتفاق نیافتد‪ .‬او میتوانست رد کند و حتی اگر هیچ کس نمیفهمید من چه از او‬
‫خواستم‪ ،‬باز هم تحقیر شده بودم‪ ،‬آن هم به خاطر هیچ‪ .‬او میدانست؛ من میدانستم‪.‬‬

‫اما کار من از تحقیر گذشته بود‪ .‬بعد از هفتهها انتظار و انتظار و‪-‬بیا با این روبه رو شو–خواهش و التماس و‬
‫آرزو در دل پروراندن و تلاش برای به آرزو نزدیک شدن‪ ،‬با خاک یکسان میشدم؛ بعد ازآن چطور میتوانی‬
‫برگردی و بخوابی؟ چطور میتوانی یواشکی به اتاقت برگردی و وانمود کنی کتابی بازکردی و مشغول خواندش‬
‫هستی تا خوابت ببرد؟‬

‫یا‪ :‬چطور میتوانی بخوابی وقتی دیگر باکره نیستی؟ از آن‪ ،‬راه برگشتی نیست! آنچه مدتهای زیادی در سرم‬
‫بود در دنیای واقعی به حقیقت میپیوست و آن هنگام دیگر در سرزمین جاویدان ابهام سرگردان نخواهد بود‪.‬‬
‫احساس کسی را داشتم که وارد سالن خالکوبی میشود و نگاهی طولانی به جاهای خالی شانهاش میاندازد‪.‬‬

‫آیا باید وقتشناس باشم؟‬

‫وقتشناس باش و بگو‪ :‬اووو‪-‬وووه‪ ،‬ساعتو ببین‪.‬‬

‫خیلی زود صدای دو مهمان را از سمت حیاط شنیدم‪ .‬آنها بیرون ایستاده بودند‪ ،‬احتمالا منتظر دستیار پروفسور‬
‫تا آنها را به پانسیونشان برساند‪ .‬دستیار‪ ،‬این دست و آن دست میکرد و آن زوج خیلی راحت بیرون گپ میزدند‪،‬‬
‫یکیشان قهقه خنده را سر داده بود‪.‬‬

‫نیمهشب صدایی از اتاقش نمیآمد‪ .‬ممکن بود دوباره منتظرم گذاشته باشد؟ احتمالش زیاد بود‪ .‬نشنیدم برگردد‪.‬‬
‫خب‪ ،‬او باید به اتاقم بیاید‪ .‬یا باز هم من باید پیشش بروم؟ انتظار‪ ،‬خودِ شکنجه بود‪.‬‬

‫من پیشش میروم‪.‬‬

‫یک لحظه وارد بالکن شدم و به اتاقش چشم دوختم‪ .‬نوری نبود‪ .‬در هر صورت در میزنم‪.‬‬

‫یا میتوانم صبر کنم‪ .‬یا که اصلا نروم‪.‬‬

‫فکر نرفتن ناگهان در من تجلی یافت مثل چیزی که در زندگی خیلی میخواستمش‪ .‬این فکر مرا به دنبال خود‬
‫میکشید‪ ،‬و حالا به آرامی به من فشار میآورد‪ ،‬مثل شخصی که قبلا یکی دو بار مرا در خواب صدا زده اما وقتی‬
‫میبیند بیدار نمیشوم‪ ،‬شانهام را تکان میدهد‪ ،‬تشویقم میکرد در خود انگیزههایی را بیابم که سبب شوند امشب‬
‫سراغ او نروم و پنجرهاش را به صدا در نیاورم‪ .‬این فکر همچون قطرات آبِ نشسته بر پنجرهی گل فروشی‪ ،‬مرا‬
‫میشست و پایین میسرید‪ ،‬همچون لوسیونی خنک وآرامبخش بعد از حمام و تمام روز زیر آفتاب بودن‪ ،‬آفتاب‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫را دوست داشتم اما مرهم را بیشتر از آن‪ .‬این‪ ،‬همچون بیحسی‪ ،‬اول از همه روی دست و پایت اثر میکند و بعد‬
‫در باقی بدنت نفوذ میکند‪ ،‬انواع و اقسام دلایل را میآورد و اول با احمقانهترینشان شروع میکند‪-‬امشب دیگه‬
‫برای این حرفها خیلی دیره‪-‬چطور با دیگران روبه رو میشی؟ چطور با خودت روبه رو میشی؟‬

‫چرا قبلا به این چیزها فکر نکرده بودم؟ چون میخواستم طعمش را بچشم و لذت ببرم و برای ابد نگهش دارم؟‬
‫چون میخواستم استدلالها و چراییها خودشان پدیدار شوند‪ ،‬بیآنکه من هیچی نقشی در فراخوانیشان داشته‬
‫باشم؟ به شکلی که نشود مرا به خاطرشان سرزنش کرد؟ امتحان نکن‪ ،‬امتحانش نکن‪ ،‬الیو‪ .‬این صدای پدربزرگم‬
‫بود‪ .‬همنام من‪ ،‬و او از دنیای آنسوی تختش با من سخن میگفت‪ ،‬تختی بسیار رعبآورتر از خطِ مابین اتاق من‬
‫و الیور‪ ،‬تختی که او از آنجا قدم به دنیایی دگر نهاده بود‪ .‬برگرد‪ .‬چه کسی میداند وقتی در آن اتاق هستی چه‬
‫چیزی بدست خواهی آورد‪ .‬آن زمان که رهایی از آنچه که مثل خُره به جانت افتاده‪ ،‬شهامت بیمارگونهی دروغینی‬
‫را در تو بوجود میآورد‪ ،‬این ضعفِ برآمده از نومیدی است که به دستش خواهی آورد نه توانمندیِ برآمده از‬
‫کشف سرزمینی ناشناخته‪ .‬سالهاست که دارند تو را تماشا میکنند‪ ،‬هر ستارهای که تو امشب میبینی میداند که‬
‫چه میکشی‪ ،‬نیاکانت اینجا جمع شدهاند و‪ ،‬نه میتوانند حرفی بزنند و نه کاری ازشان ساخته است‪ ،‬آنجا نرو‪.‬‬

‫اما من عاشق ترس بودم‪-‬اگر این واقعا اسمش ترس بود‪-‬و آنها‪ ،‬نیاکانم‪ ،‬این را نمیدانستند‪ .‬این حد نهایی‬
‫ترس بود که عاشقش بودم‪ ،‬مثل لطیفترین پشمها که از زیر شکم خشنترین گوسفندان بدست میآید‪ .‬من‬
‫گستاخ بودن را دوست داشتم و این بود که به جلو هلم میداد؛ این تحریکم میکرد‪ ،‬چرا که این‪ ،‬خود زائیده‬
‫تحریک بود‪" .‬منو میکشی اگر متوقفش کنی"‪-‬یا اینگونه بود‪" :‬میمیرم اگر متوقفش کنی‪ ".‬هر بار این کلمات‬
‫را میشنیدم‪ ،‬عنان از کف میدادم‪.‬‬

‫آرام به شیشه ضربه زدم‪ .‬قلبم دیوانهوار میتپید‪ .‬من از هیچ چیز نمیترسیدم‪ ،‬پس چرا اینقدر وحشتزده بودم؟‬
‫چرا؟ چون همه چیز به هراسم میانداخت‪ ،‬چون ترس و اشتیاق با خودشان‪ ،‬با من‪ ،‬روراست نبودند‪ .‬من حتی‬
‫نمیتوانستم تفاوت این دو را تشخیص دهم‪ ،‬که آیا میخواهم او در را باز کند یا امیدوارم منتظرم بگذارد‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬به محض ضربه زدن به شیشه صدای تکان خوردن چیزی را در اتاق شنیدم‪ ،‬مثل اینکه کسی دنبال‬
‫دمپاییاش میگشت‪ .‬بعد متوجه روشن شدن نور ضعیفی شدم‪ .‬خرید این چراغ خواب در آکسفورد‪ ،۷‬در سفر با‬
‫پدرم اوایل بهار گذشته را به یادم آوردم‪ ،‬آن بعد از ظهر اتاق هتلمان خیلی تاریک بود و پدر به طبقه پایین رفت‬
‫و برگشت و گفت که او گفته بوده یک چراغ خواب فروشی ‪ 24‬ساعته اینجا هست‪ ،‬درست نزدیک پیچ خیابان‪.‬‬
‫اینجا بمون‪ ،‬زود برمیگردم‪ .‬گفتم‪ ،‬منم مثل خودتم‪ .‬چون شلختهوار بارانیام را روی همان لباس خوابی که به تن‬
‫داشتم‪ ،‬پوشیده بودم‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Oxford‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫گفت‪" :‬خیلی خوشحالم که تو اومدی‪ ،‬صداتو از توی اتاقت میشنیدم و یک لحظه خیال کردم داری آماده‬
‫میشی بخوابی و نظرت عوض شده‪".‬‬

‫"من‪ ،‬نظرم عوض بشه؟ البته که داشتم میاومدم‪".‬‬

‫چقدر عجیب بود که او را اینطور بیقرار و مثل بچهای خجالتی میدیدم‪ .‬من توقع بارانی از نیش و کنایه را‬
‫داشتم‪ ،‬که همین دلیل استرسم بود‪ .‬به جایش‪ ،‬با عذر و بهانهاش مواجه شدم‪ ،‬مثل کسی که عذرخواهی میکند از‬
‫اینکه فرصت نکرده بیسکوئیتهای بهتری برای چای عصرانه بخرد‪.‬‬

‫به اتاق قدیمیام قدم نهادم و یک آن‪ ،‬جا خوردم از بویی که نمیتوانستم تشخیصش دهم‪ ،‬چون میتوانست‬
‫ترکیبی از هر چیزی باشد‪ ،‬تا اینکه فهمیدم یک حولهی لوله شده‪ ،‬زیر درب اتاق گذاشته است‪ .‬معلوم بود روی‬
‫تخت نشسته بوده‪ .‬یک زیرسیگاری نیمهپر روی بالشش بود‪.‬‬

‫گفت‪" :‬بیا تو‪ "،‬و بعد پنجره فرانسوی را پشت سرمان بست‪ .‬حتما آنجا ایستاده بودم‪ ،‬مرده و یخزده‪.‬‬

‫هر دو صدایمان را پایین آورده بودیم‪ .‬یک نشانهی خوب‪.‬‬

‫"نمیدونستم سیگار میکشی‪".‬‬

‫"گاهی وقتها‪ ".‬به سمت تخت رفت و وسطش نشست‪.‬‬

‫نمیدانستم چکار کنم یا چه بگویم‪ ،‬زیرلب گفتم‪" :‬من دلشوره دارم‪".‬‬

‫"منم همینطور‪".‬‬

‫"من بیشتر‪".‬‬

‫سعی کرد با لبخند زدن این شرایط سخت را بهتر کند و سیگاری به من داد‪.‬‬

‫حالا کاری برای انجام دادن داشتم‪.‬‬

‫یادم آمد که کم مانده بود در بالکن بغلش کنم اما به موقع جلوی خودم را گرفته بودم‪ ،‬فکر میکردم شاید‬
‫بغل کردن بعد از رابطهی سردی که این همه مدت داشتیم نامناسب باشد‪ .‬فقط به این خاطر که کسی میگوید‬
‫شما را نیمه شب ملاقات خواهد کرد‪ ،‬دلیل نمیشود که شما‪ ،‬از گرد راه نرسیده در آغوشش بگیرید در حالیکه‬
‫هفتهها یک دست خشک و خالی هم به زور میدادهاید‪ .‬یادم آمد قبل از در زدن فکرش را کرده بودم‪ :‬بغل کنم‪.‬‬
‫بغل نکنم‪ .‬بغل کنم‪.‬‬

‫حالا داخل اتاق بودم‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪116‬‬

‫او پا روی پا انداخته‪ ،‬روی تخت نشسته بود‪ ،‬کوچکتر به نظر میآمد‪ ،‬جوانتر‪ .‬کنار پایهی تخت به طرز ناجوری‬
‫ایستاده بودم‪ .‬نمیدانستم با دستانم باید چه کنم‪ .‬او باید مرا دیده باشد که با خود درگیر بودم و دستانم را پشتم‬
‫میانداختم و بعد در جیب میگذاشتم و دوباره پشتم میانداختمشان‪.‬‬

‫فکر کردم چقدر مضحک به نظر میرسم‪ .‬این حس‪ ،‬و آن بغلی که در فکرش بودم را در خود خفه کرده و‬
‫امیدوار بودم او متوجه نشده باشد‪.‬‬

‫حس کودکی را داشتم که برای اولین بار با معلم سر خانهاش تنها مانده‪" .‬بیا‪ ،‬بشین‪".‬‬

‫منظورش روی صندلی بود یا کنار خودش روی تخت؟‬

‫با تردید‪ ،‬چهار دست و پا روی تخت خزیدم و رو به رویش نشستم‪ ،‬پا روی پا درست مثل او‪ .‬گویی این‬
‫پروتکلی پذیرفته شده میان مردانی بود که همدیگر را نیمه شب ملاقات میکنند‪ .‬مطمئن شدم زانوانمان با هم در‬
‫تماس نباشند‪ .‬چون او مخالف تماس زانوانمان بود‪ ،‬درست همانطور که مخالف بغل کردن بود‪ ،‬درست همانطور‬
‫که وقتی دستم را وسط پایش گذاشتم مخالف بود‪ ،‬گرچه فقط داشتم خود را به آب و آتش میزدم تا نشانش‬
‫دهم میخواهم مدت بیشتری با او در ساحل بمانم‪.‬‬

‫اما قبل از آنکه فرصت غصه خوردنِ فاصلهی بینمان را پیدا کنم‪ ،‬حس کردم با قطرات آبِ به پایین لغزنده از‬
‫ویترین مغازهی گلفروشی‪ ،‬شسته شدم‪ ،‬و همهی خجالت و خویشتنداریم دور شد و رفت‪ .‬دلآشوب باشم یا‬
‫نباشم‪ ،‬دیگر علاقهای ندارم وسوسههایم را تک به تک بررسی کنم‪ .‬اگر من احمقم‪ ،‬پس بگذار احمق بمانم‪ .‬اگر‬
‫دلم میخواهد زانویش را لمس کنم‪ ،‬پس لمسش خواهم کرد‪ .‬اگر دلم میخواهد بغلش کنم‪ ،‬پس بغلش خواهم‬
‫کرد‪ .‬باید به چیزی تکیه میکردم‪ ،‬پس آرام خود را بالای تخت رساندم و پشتم را به تکیهگاهش‪ ،‬کنار او تکیه‬
‫دادم‪.‬‬

‫به تخت نگاه کردم‪ .‬حالا میتوانستم به وضوح آن را ببینم‪ .‬این جایی بود که من شبهای بسیاری را در رویای‪،‬‬
‫درست چنین لحظهای گذرانده بودم‪ .‬حالا من اینجا بودم‪ .‬تا چند هفته دیگر‪ ،‬به اینجا باز میگردم‪ ،‬روی همین‬
‫تخت‪ .‬چراغ خواب آکسفوردم را روشن میکنم و به یاد میآورم که بیرون در بالکن ایستاده بودم و صدای خش‬
‫خش پایش را در تلاش برای یافتن دمپایی میشنیدم‪ .‬کنجکاو بودم بدانم آیا بعدها با اندوه به این نگاه میکنم‪ .‬یا‬
‫با شرم‪ .‬یا‪ ،‬امیدوار بودم‪ ،‬با بیتفاوتی‪.‬‬

‫پرسید‪" :‬تو خوبی؟"‬

‫"خوبم‪".‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪117‬‬

‫مطلقا چیزی برای گفتن وجود نداشت‪ .‬با انگشتانم‪ ،‬به انگشتان پایش رسیدم و لمسشان کردم‪ .‬بعد‪ ،‬بدون فکر‪،‬‬
‫انگشت شصتم را بین انگشت شصت و انگشت کناریاش لغزاندم‪ .‬خود را عقب نکشید‪ ،‬واکنشی هم نشان نداد‪.‬‬
‫میخواستم هر یک از انگشتانش را با انگشتانم لمس کنم‪ .‬آن زمان که کنارش نشسته بودم احتمالا این انگشتها‬
‫نبودند که آن روز هنگام نهار لمسم کرده بودند‪ .‬این خود پایش بود که گناهکار بود‪ .‬تلاش کردم پای راستم را‬
‫به پای او برسانم‪ ،‬از لمس هر دو زانویش خودداری میکردم‪ ،‬گویی چیزی به من میگفت زانوها خط قرمزاند‪.‬‬
‫بالاخره گفت‪" :‬چیکار میکنی؟" "هیچی‪ ".‬خودم را نمیشناختم‪ ،‬اما بدن او کم کم داشت حرکاتم را متقابلا انجام‬
‫میداد‪ ،‬تا اندازهای با بیخیالی‪ ،‬بدون ایمان به کاری که میکند‪ ،‬با مهارتی کمتر از من‪ ،‬انگار میخواست بگوید‪،‬‬
‫وقتی کسی انگشتهاتو با انگشتهاش لمس میکنه‪ ،‬جز به همون روش پاسخ دادن‪ ،‬چه کار دیگهای باید انجام داد؟‬
‫بعد از آن به او نزدیکتر شدم و بعد در آغوشش گرفتم‪ .‬آغوشی همچون یک بچه بدین امیدکه او دریابد من به‬
‫همان اندازه نیازمند آغوش اویم‪ .‬پاسخی نداد‪ .‬بالاخره گفت‪" :‬این یک شروعه‪ "،‬شاید شوخیِ در صدایش‪ ،‬کمی‬
‫بیش از آنچه بود که دلم میخواست‪ .‬به جای حرف زدن‪ ،‬شانه بالا انداختم‪ ،‬به این امید که او معنای بیاعتناییام‬
‫را بفهمد و بیش از این سوالی نپرسد‪ .‬نمیخواستم حرف بزنیم‪ .‬هر چه کمتر حرف میزدیم‪ ،‬حرکاتمان آزادانهتر‬
‫میشد‪ .‬بغل کردنش را دوست داشتم‪.‬‬

‫پرسید‪" :‬این خوشحالت میکنه؟"‬

‫به نشان بله سر تکان دادم‪ ،‬امیدوار بودم‪ ،‬یکبار دیگر‪ ،‬سر تکان دادنم را بفهمد بیآنکه به کلمات نیاز داشته‬
‫باشد‪.‬‬

‫سرانجام‪ ،‬گویی وضعیتم او را وا میداشت همین کار را کند‪ ،‬دستش را دورم انداخت‪ .‬دستش نوازشم نمیکرد‪،‬‬
‫حتی مرا محکم نگرفته بود‪ .‬آخرین چیزی که در این لحظه میخواستم‪ ،‬برادری بود‪ .‬این شد که‪ ،‬بیآنکه از‬
‫آغوشم بیرونش آورم‪ ،‬لحظهای دستانم را شل کردم‪ ،‬در اندک زمانی هر دو دستم را زیر پیراهن گشادش بردم و‬
‫دوباره بغلش کردم‪ .‬من پوستش را میخواستم‪.‬‬

‫ی تمام مدتش بوده است‪.‬‬


‫پرسید‪" :‬مطمئنی که اینو میخوای؟" انگار این شک و شبه‪ ،‬دلیل دودل ِ‬

‫دوباره سر تکان دادم‪ .‬دروغ گفتم‪ .‬آن لحظه اصلا مطمئن نبودم‪ .‬کنجکاو بودم بدانم بغل کردنش تا کجا قرار‬
‫است پیش رود و کی خاتمه یابد‪ ،‬کی من‪ ،‬یا او‪ ،‬از این خسته میشویم‪ .‬به زودی؟ بعدا؟ حالا؟‬

‫گفت‪" :‬دربارهاش حرف نزدیم‪".‬‬

‫شانه بالا انداختم‪ ،‬بدین معنی که؛ نیازی نیست‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪118‬‬

‫با هر دو دستش صورتم را بالا آورد و به من خیره شد مثل همان روز در ساحل مونه‪ ،‬این بار حتی پرشورتر‪،‬‬
‫چرا که هر دو میدانستیم قبلا ساحل امن را ترک کردهایم‪" .‬میتونم ببوسمت؟" بعد از بوسهمان در ساحل مونه‪،‬‬
‫این دیگر چه سوالی بود؟ یا ما حافظههامان را پاک کرده و داشتیم کلا از نو شروع میکردیم؟‬

‫جوابی ندادم‪ .‬بیآنکه حتی سر تکان دهم‪ ،‬از قبل دهانم را به سمتش آورده بودم‪ ،‬درست همانطور که شب‬
‫قبل مارزیا را بوسیده بودم‪ .‬چیزی ناگهان انگار بین ما از میان رفت‪ ،‬و برای یک لحظه‪ ،‬به نظر رسید مطلقا اختلاف‬
‫سنی بینمان وجود ندارد‪ ،‬فقط دو مرد همدیگر را میبوسیدند‪ ،‬و حتی این مسئله کاملا حل شده به نظر میرسید‪،‬‬
‫آن هنگام این حس در من جاری شد که ما حتی دو مرد نیستیم‪ ،‬فقط وجود دو انسانیم‪ .‬چقدر عاشق تساویطلبی‬
‫این لحظه بودم‪ ،‬عاشق احساس کوچکتر و بزرگتر‪ ،‬انسان با انسان‪ ،‬مرد با مرد‪ ،‬یهودی با یهودی‪ .‬عاشق نور‬
‫چراغ خواب‪ ،‬که به من حس راحتی و امنیت میداد‪ .‬همان احساسی که آن شب در آکسفورد در اتاق خواب هتلم‬
‫داشتم‪ .‬من حتی این حس ضعیف و تکراری خوابیدن در اتاق خواب قدیمیام را هم دوست داشتم‪ .‬که از وسایل‬
‫او پوشیده شده بود‪ ،‬که کسی بیشتر از من به اتاق حس زندگی بخشیده بود‪ :‬یک عکس اینجا‪ ،‬یک صندلیِ تبدیل‬
‫شده به میزی دم دستی آنجا‪ ،‬کتابها‪ ،‬کارتها‪ ،‬موسیقی‪.‬‬

‫تصمیم گرفتم زیر لحاف بروم‪ .‬من عاشق بوها بودم‪ .‬میخواستم عاشق بو باشم‪ .‬من حتی عاشق این شدم که‬
‫چیزهایی روی تخت بود که برداشته نشده بودند و وقتی زانویم را خم میکردم برایم مهم نبود پایم زیرشان بلغزد‪،‬‬
‫چرا که آنها بخشی از تخت او بودند‪ ،‬بخشی از زندگیاش‪ ،‬دنیایش‪.‬‬

‫او هم زیر لحاف آمد و قبل از آنکه بفهمم‪ ،‬شروع به درآوردن لباسهایم کرد‪ .‬قبلا نگران این موضوع بودم‬
‫که چطور لباسهایم را درمیآوردم‪ ،‬چطور‪ ،‬اگر او به کمکم نمیشتافت‪ ،‬و تصمیم گرفته بودم کاری را انجام‬
‫دهم که برخی دختران در فیلمها میکنند‪ ،‬پیراهنم را در میآورم‪ ،‬شلوارم را پایین میکشم‪ ،‬و فقط آنجا میایستم‪،‬‬
‫لخت مادرزاد‪ ،‬دستانم را پایین میاندازم‪ ،‬بدین معنا که‪ :‬این کسی است که من هستم‪ ،‬من اینطور ساخته شدهام‪،‬‬
‫حالا‪ ،‬با من بخواب‪ ،‬من از آنِ توام‪ .‬اما این کارِ او مشکل را حل کرد‪ .‬زمزمه میکرد‪" :‬در بیار‪ ،‬در بیار‪ ،‬در بیار‪ ،‬در‬
‫بیار" که این خندهام انداخت‪ ،‬و ناگهان کاملا برهنه بودم‪ ،‬وزن ملحفه را روی آلتم حس میکردم‪ ،‬زندگی‬
‫رازآلودی در جهان وجود نداشت‪ ،‬چون آرزوی با او در بستر بودن‪ ،‬تنها راز من بود و اینجا‪ ،‬آن را با او در میان‬
‫گذاشته بودمش‪ .‬احساس دستانش بر جای جای بدنم در زیر ملحفهها چقدر شگفتانگیز بود‪ ،‬گویی بخشی از ما‪،‬‬
‫ی پیشرو‪ ،‬قبلا به شناختی کامل رسیده بود‪ ،‬درحالیکه بخش دیگر ما‪ ،‬جا مانده از بقیه‪،‬‬
‫همچون یک گروه شناسای ِ‬
‫رها شده خارج از ملحفهها‪ ،‬هنوز با ریزهکاریها درگیر بود‪ .‬گویی بخشیمان‪ ،‬مثل کسانی که از سرمای بیرون پا‬
‫بر زمین میکوبند و بخش دیگر‪ ،‬همچون کسانی که دستانشان را در کلوب شبانهی شلوغی گرم میکنند‪ .‬او هنوز‬
‫لباس به تن داشت و من نداشتم‪ .‬قبل از او برهنه بودن را دوست داشتم‪ .‬بعد او مرا بوسید‪ ،‬و دوباره بوسید‪ ،‬سختتر‬
‫از بار اول‪ ،‬انگار که سرانجام‪ ،‬راه آمده بود‪ .‬از یک جایی به بعد فهمیدم او مدت زیادی است که برهنه شده‪،‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪119‬‬

‫گرچه متوجه برهنه شدنش نشده بودم‪ ،‬اما او اینجا بود‪ ،‬بدنش در تماس کامل با من‪ .‬من کجا بودم؟ میخواستم‬
‫سوالی مودبانه بپرسم‪ ،‬اما به نظر میرسید از مدتها قبل پاسخش داده شده باشد‪ ،‬چون وقتی سرانجام شجاعت‬
‫پرسیدنش از او را در خود یافتم‪ ،‬پاسخ داد‪" :‬من قبلا به تو گفتم‪ ،‬من اوکیام‪" ".‬بهت گفتم که من هم اوکی‬
‫بودم؟" "بله‪ ".‬لبخند زد‪ .‬رو برگرداندم‪ ،‬چون به من خیره شده بود‪ ،‬و میدانستم که از شرم سرخ شدهام‪ ،‬و میدانستم‬
‫از درد چهره در هم کشیدهام‪،‬گرچه هنوز میخواستم خیره نگاهم کند حتی اگر این نگاه خجالتزدهام میکرد‪،‬‬
‫و وقتی به قرارگیری در وضعیت کشتیگیری رسیده بودیم و شانههای او زانوان مرا نوازش میدادند‪ ،‬من هم دلم‬
‫میخواست به او خیره شوم‪ .‬چه مدت از آن بعد از ظهری میگذشت که من زیرپوشم را درآورده و لباس شنای‬
‫او را پوشیده و فکر کرده بودم این نزدیکترین چیز به بدنش است که میتوانست تا آن زمان گیرم بیاید؟ و حالا‪.‬‬
‫من در نقطهای عطف بودم‪ ،‬اما این را برای همیشه میخواستمش‪ ،‬چون میدانستم راه بازگشتی نیست‪ .‬وقتی این‬
‫اتفاق افتاد‪ ،‬این‪ ،‬آنگونه که در رویا میدیدمش نبود‪ ،‬بلکه با قدری رنجش همراه بودکه ناگزیرم میکرد خود را‬
‫بیش از آنچه که دلم میخواست نشان دهم‪ .‬وسوسه شدم بگویم دست نگه دارد‪ ،‬و وقتی متوجه شد‪ ،‬از من پرسید‪،‬‬
‫اما جوابی ندادم‪ ،‬یا که نمیدانستم چه جوابی بدهم‪ ،‬و گویی یک قرن زمان گذشت ما بین بیمیلیام تا بالاخره‬
‫تصمیمم را بگیرم و انگیزهی او تا این تصمیم را برایم بگیرد‪ .‬از آن لحظه به بعد‪ ،‬با خود فکر کردم‪ ،‬از آن لحظه‬
‫به بعد‪-‬من احساسی کاملا نو و متفاوت را تجربه کردم از رسیدن به جایی که از ته دل میخواستمش‪ ،‬تا ابد‬
‫میخواستمش‪ ،‬از بودنِ من‪ ،‬من‪ ،‬من‪ ،‬من‪ ،‬و نه هیچ کس دیگر‪ ،‬فقط من‪ ،‬در هر تکانی که دستانم را فلج میکرد‬
‫هر بار چیزی کاملا بیگانه و با این حال به هیچ وجه ناآشنا مییافتم‪ ،‬گویی همهی اینها تمام عمر بخشی از من بوده‬
‫و گمشان کرده بودم و او به کمکم آمده بود تا پیدایشان کنم‪ .‬رویا درست بود‪-‬این همچون بازگشت به خانه بود‪،‬‬
‫مثل اینکه بپرسی‪ ،‬من همهی زندگیم کجا بودهام؟ که اینگونه هم میشد پرسیدَش‪ ،‬تو در دوران کودکیام کجا‬
‫بودی‪ ،‬الیور؟ که باز اینگونه هم میشد پرسید‪ ،‬زندگی بدون این چگونه است؟ به همین دلیل بود که‪ ،‬در پایان‪،‬‬
‫من‪ ،‬نه او‪ ،‬کسی بودم که بیاختیار‪ ،‬نه یک بار‪ ،‬بلکه چندین و چند بار‪ ،‬گفت منو میکشی اگر متوقفش کنی‪ ،‬منو‬
‫میکشی اگر متوقفش کنی‪ ،‬زیرا این روشی بود که میتوانستم آن رویا و خیال را سر جای اصلیاش بگذارم‪ ،‬من‬
‫و او‪ ،‬کلماتی را که بیقرارشان بودم‪ ،‬دهان به دهان تکرار میکردیم‪ ،‬از دهان او بعد از دهان خودم و دوباره از‬
‫دهان او‪ .‬زمانی رسید که من باید آن هرزگیها را به زبان میآوردم که او هم بعد از من تکرار کند‪ ،‬تا اینکه او‬
‫گفت‪" :‬مرا با نامت صدا بزن و من تو را با نامم صدا میزنم" کاری که هرگز در تمام عمر انجامش نداده بودم و‬
‫همین که نامم را به زبان آوردم گویی این‪ ،‬از آنِ او بود‪ ،‬مرا گرفت و با خود به سرزمینی برد که تا قبل از آن‪ ،‬یا‬
‫بعد از آن‪ ،‬هرگز با هیچ کس دیگری پا بدآن نگذاشته بودم‪.‬‬

‫ما سر و صدا کردیم؟‬

‫او لبخند زد؛ جای نگرانی نیست‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪121‬‬

‫فکر میکنم حتی شاید گریه هم کرده بودم‪ ،‬اما شک داشتم‪ .‬او پیراهنش را برداشت و با آن تمیزم کرد‪ .‬مافلدا‬
‫همیشه دنبال نشونهها میگرده‪ .‬گفت؛ نمیتونه چیزی پیدا کنه‪ .‬من اسم این پیرهن روگذاشتم "گل و گشاد"‪ ،‬تو‬
‫اولین روزی که اینجا اومدی پوشیده بودیش‪ ،‬این سهم بیشتری از تو داره تا من‪ .‬گفت؛ شک دارم‪ .‬او هنوز ولم‬
‫نمیکرد‪ ،‬اما وقتی بالاخره بدنهایمان از هم جدا شد بنظر یادم آمد‪ ،‬گویی از راه خیلی دور‪ ،‬که مدتی پیش در‬
‫حالیکه او هنوز درونم بود‪ ،‬کتابی را از زیر کمرم برداشته و پرتش کرده بودم‪ .‬حالا آن کتاب کف اتاق بود‪ .‬کِی‬
‫فهمیدم این نسخهای از کتاب اگر عشق است؟ در آن گرماگرم شور و شهوت‪ ،‬من کی وقت کردم حتی کنجکاو‬
‫شوم که آیا او هم آن شب در آن جشن کتابی بوده که من و مارزیا با هم رفته بودیم؟ افکار عجیب و غریبی که‬
‫انگار از خیلی خیلی وقتی پیش‪ ،‬نه همین نیم ساعت آخر‪ ،‬روی هم انباشته شده بودند‪.‬‬

‫این باید کمی بعد از آنکه در آغوش او بودم به سراغم آمده باشد‪ .‬این فکر بیدارم کرد قبل از آنکه حتی بفهمم‬
‫خوابم برده است‪ ،‬و سرشارم کرد از ترس و سرآسیمگیای که نمیتوانستم بفهممش‪ .‬احساس دل به هم خوردگی‬
‫میکردم‪ ،‬انگار بالا آورده بودم و نیاز به دوش گرفتن داشتم نه فقط برای شستن و پاک کردن همه چیز‪ ،‬بلکه‬
‫دهانم را هم باید با دهانشویه میشستم‪ .‬نیاز داشتم دور شوم‪-‬از او‪ ،‬از این اتاق‪ ،‬از کاری که با هم کرده بودیم‪.‬‬
‫گویی داشتم آرام آرام از کابوسی وحشتناک‪ ،‬به ساحل پهلو میگرفتم اما هنوز کاملا به زمین ننشسته بودم و شک‬
‫داشتم که اصلا بخواهم‪ ،‬چون آنچه در ساحل انتظارم را میکشید قرار نبود بهتر از این باشد‪ ،‬گرچه میدانستم‬
‫نمیتوانم نسبت به این تودهی بیشکل و غولآسای کابوسی بیتفاوت باشم که همچون ابر بزرگِ از خودبیزاری‬
‫و عذاب وجدان احساسش میکردم‪ ،‬ابری که حالا بر فراز زندگیام به حرکت درآمده بود‪ .‬هرگز نمیتوانستم‬
‫اینگونه بیتفاوت باشم‪ .‬چطور به او اجازه دادم چنین کارهایی با من کند و چطور مشتاقانه در آنها مشارکت‬
‫کرده و به آنها مهمیز زده و بعد میزبانیاش را کرده بودم‪ ،‬التماسش کرده بودم‪ ،‬لطفا متوقفش نکن‪ .‬حالا آبش‬
‫سینهام را فرش کرده بود همچون برهانی که نشانم میداد سدی هولناک را رد کرده بودم‪ ،‬کوتاه نیآمده بودم‪ ،‬نه‬
‫به خاطر عزیزانم‪ ،‬نه حتی به خاطر خودم‪ ،‬یا هر چیز مقدسی‪ ،‬یا تباری که ما را این چنین به هم نزدیک کرده بود‪،‬‬
‫نه حتی به خاطر مارزیا‪ ،‬که حالا همچون یک پری‪ ،‬بر روی جزیرهای در حال غرق شدن ایستاده بود‪ ،‬در دوردست‬
‫و بیتفاوت نسبت به من‪ ،‬تطهیر شده با امواج ملایم تابستانی در حالیکه من دست و پا زنان در گردابی از هراس‪،‬‬
‫به سویش فریاد کمک برمیآوردم بدین امید که او بخشی از مجموعه تصوراتی باشد که یاریم میکنند خود را‬
‫در سحرگاهان از نو بسازم‪ .‬اینها نبودند که ناراحتم میکردند‪ ،‬بلکه رنجشم به خاطرآنهایی بودکه هنوز متولد‬
‫نشده یا هنوز ندیده بودمشان و به خاطر کسی که هرگز قادر نبودم دوستش بدارم بیآنکه این حجم از شرمساری‬
‫و بیزاری که از بین زندگی من و او برمیخواست به خاطرم آید‪ .‬این مدام به سراغم میآمد و عشقم نسبت به او‬
‫را خدشهدار میکرد‪ ،‬و بین ما‪ ،‬رازی وجود داشت که میتوانست بر همهی چیزهای خوب سایه افکند‪.‬‬

‫آیا من به خاطر چیزی حتی عمیقتر ناراحت بودم؟ آن چه بود؟‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪121‬‬

‫آیا بیمیلی که همیشه احساسش میکردم‪ ،‬ولو در نهان‪ ،‬به سراغم آمده بود‪ ،‬و تنها چیزی که نیاز داشتم شبی‬
‫مثل این بود که بگذارم رها شود؟‬

‫پس آیا این بود‪-‬چیزی شبیه دلآشوبه‪ ،‬چیزی مثل عذاب وجدان؟ که شروع میکرد به چنگ انداختن به من‬
‫و آشکارا رخنمون میشد‪ ،‬حتی بیشتر از نخستین انوار خورشید که از پنجرهمان داخل را روشن کرده بودند‪.‬‬

‫مثل نور خورشید‪ ،‬پشیمانی‪ ،‬اگر براستی پشیمانی بود‪ ،‬انگار برای مدت کوتاهی محو شد‪ .‬اما وقتی روی تخت‬
‫دراز کشیدم و درد از نهادم برخاست‪ ،‬انگار دو چندان به سراغم آمد‪ .‬گویی هر بار که فکر میکردم این آخرین‬
‫باری است که حسش میکنم‪ ،‬یک امتیاز به نفع او میشد‪ .‬میدانستم درد دارد و آنچه انتظارش را نداشتم این بود‬
‫که درد در بدنم پیچ و تاب میخورد و ناغافل به درد گناه تغییر شکل مییافت و تیر میکشید‪ .‬هیچ کس چیزی‬
‫در این باره به من نگفته بود‪.‬‬

‫حالا بیرون دیگر سپیده زده بود‪.‬‬

‫چرا خیره نگاهم میکرد؟ آیا حدس میزد من چه احساسی داشتم؟‬

‫او گفت‪" :‬تو خوشحال نیستی‪".‬‬

‫شانه بالا انداختم‪.‬‬

‫او نبود که متنفرم کرده بود‪-‬بلکه کاری بود که کرده بودیم‪ .‬نمیخواستم او درست حالا درونم کنکاش کند‪.‬‬
‫در عوض‪ ،‬میخواستم خود را از این گندابهی از خودبیزاری خلاص کنم و نمیدانستم چگونه‪.‬‬

‫"از کاری که کردیم حالت به هم میخوره‪ ،‬آره؟"‬

‫باز هم اهمیتی به حرفش ندادم‪.‬‬

‫دوباره گفت‪" :‬میدونستم نباید این کارو میکردیم‪ .‬اینو میدونستم‪ ".‬برای اولین بار در عمرم دیدم که انکار‬
‫میکند و شک به دلش افتاده‪" .‬باید حرف میزدیم‪"...‬‬

‫گفتم‪" :‬شاید‪".‬‬

‫از بین تمام چیزهایی که آن صبح میتوانستم به زبان آورم‪ ،‬این "شای ِد" ناقابل‪ ،‬بیرحمانهترینشان بود‪.‬‬

‫"ازش متنفر شدی؟"‬

‫نه‪ ،‬اصلا متنفر نشدم‪ .‬بلکه آنچه احساس میکردم بدتر از تنفر بود‪ .‬نمیخواستم به یاد آورم‪ ،‬نمیخواستم‬
‫دربارهاش فکر کنم‪ .‬فقط بگذار برود‪ .‬این هرگز رخ نداده بود‪ .‬من امتحانش کردم و برایم کارساز نبود‪ ،‬حالا‬
‫میخواستم پولم را پس بگیرم‪ ،‬فیلم به عقب برگردد‪ ،‬مرا ببرد به آن لحظهای که میخواستم پابرهنه قدم به بالکن‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪122‬‬

‫بگذارم‪ ،‬جلوتر نخواهم رفت‪ ،‬مینشینم و خودخوری میکنم و هرگز نمیفهمم‪ ،‬بهتر که با بدنم درگیر باشم تا‬
‫آنچه را حس کنم که حالا دست به گریبانش هستم‪ .‬الیو‪ ،‬الیو‪ ،‬ما به تو هشدار دادیم‪ ،‬مگه نه؟‬

‫حالا‪ ،‬در تخت او‪ ،‬من مانده بودم‪ ،‬آشفته از تواضعی اغراقآمیز‪ .‬دست بر شانهام انداخت و گفت‪" :‬میتونی‬
‫بگیری بخوابی‪ ،‬اگر میخوای" شاید این مهربانانهترین حرفی بود که تا به حال به من زده بود‪ ،‬در حالیکه من‬
‫همچون یهودا‪ ،۷‬مدام با خود تکرار میکردم‪ :‬اگر فقط میدونست‪ .‬اگر فقط میدونست که با خودم عهد بستهام‬
‫یک عمر ازش دور باشم‪ .‬بغلش کردم‪ .‬چشمانم را بستم‪ .‬گفتم‪" :‬داری به من نگاه میکنی" با چشمانی که هنوز‬
‫بسته بودند‪ .‬خوشم میآمد وقتی چشمان بسته بودند نگاهم کند‪.‬‬

‫نیاز داشتم او تا جای ممکن دور شود شاید این کار حالم را بهتر میکرد و میتوانستم فراموش کنم‪ ،‬در عین‬
‫حال نیاز داشتم نزدیکم بماند در صورتی که اوضاع به سمت وخیمتر شدن پیش میرفت و هیچ کس نبود که‬
‫دست یاری به طرفش دراز کنم‪.‬‬

‫در ضمن‪ ،‬بخشی از وجودم واقعا خوشحال بود بخاطر همهی آنچه پشت سر گذاشته بودم‪ .‬خودم خواستم و‬
‫خودم کردم‪ .‬تاوانش را هم میپردازم‪ .‬پرسش اینجا بود‪ :‬آیا او درک میکرد؟ و آیا مرا میبخشید؟‬

‫یا این نیرنگ دیگری بود تا حملهی بعدی تنفر و شرم را مدتی به عقب بیاندازم؟‬

‫صبح زود با هم به شنا رفتیم‪ .‬حسم اینگونه بود که این آخرین باری است که ما این چنین با هم هستیم‪ .‬به اتاقم‬
‫بازمیگردم‪ ،‬به خواب میروم‪ ،‬بیدار میشوم‪ ،‬صبحانه میخورم‪ ،‬مجلهی ورزشیام را در میآورم‪ ،‬و آن ساعتهای‬
‫محشر صبح را با غرق شدن در رونویسی هایدن سپری میکنم‪ ،‬و با پیشبینی دوباره نادیده گرفتنش سر میز‬
‫صبحانه‪ ،‬هر از گاهی‪ ،‬قلبم از دلهره و اضطراب تیر میکشد‪ ،‬فقط چون به یاد میآورم که حالا دیگر خیلی دیر‬
‫شده‪ ،‬که همین چند ساعت قبل آشکارا او را درون خود داشتم و بعدا او روی تمام سینهام خود را خالی کرده بود‪،‬‬
‫چون گفته بود نزدیک است و به او اجازه داده بودم‪ ،‬شاید بدین دلیل که من هنوز ارضا نشده بودم و این هیجان‪-‬‬
‫زدهام میکرد او را در حالیکه درست مقابل چشمانم چهره در هم میکشد و به اوج میرسد‪ ،‬ببینم‪.‬‬

‫حالا تقریبا تا زانو به آب زده بود و راه میرفت با همان پیراهن بر تنش‪ .‬میدانستم دارد چه میکند‪ .‬اگر مافلدا‬
‫میپرسید‪ ،‬میگفت که پیراهنش تصادفی خیس شده‪.‬‬

‫با هم تا صخرهی بزرگ شنا کردیم‪ .‬حرف زدیم‪ .‬میخواستم فکر کند که من از با او بودن خوشحالم‪ .‬می‪-‬‬
‫خواستم دریا بشوید و ببرد کثافت روی سینهام را‪ .‬با این حال منی او بود‪ ،‬که سفت سینهام را چسبیده بود و رهایم‬

‫‪ Judas ۷‬برادر خیانتکار عیسی‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪121‬‬

‫نمیکرد‪ .‬در مدت زمانی کوتاه‪ ،‬بعد از دوش و صابون‪ ،‬همهی تردیدهایم در مورد خودم‪ ،‬که سه سال پیش شروع‬
‫شده بود درست زمانی که مرد جوان بینام و نشانی‪ ،‬دوچرخهاش را نگه داشت‪ ،‬پیاده شد‪ ،‬دستش را روی شانهام‬
‫گذاشت و با آن حرکت چیزی را درونم زیر و رو کرد یا به شتابش انداخت که به تنهایی ممکن بود مدتها زمان‬
‫ببرد تا مرا از وجود خود آگاه کند–همهی اینها حالا بالاخره میتوانستند شسته و زدوده شوند‪ ،‬برطرف شوند‬
‫انگار فقط شایعهای زننده یا باوری غلط دربارهام بودهاند‪ ،‬و آزاد شوند همچون پریای که به خدمت گرفته شده‬
‫باشد‪ .‬و حالا همهی اینها عطرآگین میشدند با رایحهی ملایم و باطراوت صابون بابونهای که در حمام هر دویمان‬
‫پیدا میشد‪.‬‬

‫روی یکی از صخرهها نشستیم و حرف زدیم‪ .‬چرا قبلا اینطور حرف نزده بودیم؟ اگر چند هفته قبل توانسته‬
‫بودیم چنین دوستیای با هم داشته باشیم‪ ،‬در تمام این مدت‪ ،‬اینقدر غصهاش را نمیخوردم‪ .‬شاید اصلا نباید با هم‬
‫میخوابیدیم‪ .‬میخواستم به او بگویم که آن شب با مارزیا عشق بازی کرده بودم‪ ،‬در ساحلی که حتی دویست متر‬
‫هم از جایی که درست حالا ایستاده بودیم فاصله نداشت‪ .‬اما دهانم را بستم‪ .‬به جایش از "تمام ش ِد" هایدن که به‬
‫تازگی رونویسیاش را به پایان برده بودم حرف زدیم‪ .‬میتوانستم در این باره حرف بزنم بیآنکه حس کنم کارم‬
‫برای تحت تاثیر قرار دادن اوست یا برای جلب توجهاش یا برای اینکه پلی بین خودمان بزنم‪ .‬میتوانستم ساعتها‬
‫از هایدن حرف بزنم‪-‬این میتوانست چه دوستی زیبایی باشد‪.‬‬

‫آن هنگام که تصمیم میگرفتم به این کارهای نسنجیده و این احساسات خروشان پایان دهم و دیگر کاری با‬
‫او نداشته باشم و حتی کمی هم سرخوردهاش کنم‪ ،‬اصلا به این موضوع دقت نکردم که بعد از هفتهها زندگی در‬
‫کما‪ ،‬چه راحت دوباره بهبودیام را بدست آورده بودم‪ ،‬که این اشتیاق برای نشستن و بحث راجع به هایدن در‬
‫آرامشی بیمثال‪ ،‬همانطور که درست همین حالا داشتیم انجامش میدادیم‪ ،‬یک جورایی نقطه ضعف من بود‪ ،‬که‬
‫اگر تمایلاتم میخواستند دوباره نمایان شوند‪ ،‬میتوانستند به راحتی از همین در‪ ،‬دری که همواره ایمن می‪-‬‬
‫پنداشتمش‪ ،‬وارد شود‪ ،‬مثلا فقط با دید زدنِ بدن نیمه برهنهی او در کنار استخر شنا‪.‬‬

‫اینجا بود که رشتهی افکارم را پاره کرد‪.‬‬

‫"تو خوبی؟"‬

‫جواب دادم‪" :‬خوبم‪ ،‬خوبم‪".‬‬

‫بعد‪ ،‬با لبخندی ناشیانه‪ ،‬گویی که پرسش ابتداییاش را اصلاح میکرد پرسید‪" :‬همه جات خوبه؟"‬

‫لبخند کمرنگی بر لبم نشست‪ ،‬میدانستم داشتم از جواب دادن میگریختم‪ ،‬داشتم درها و پنجرههای بینمان را‬
‫میبستم‪ ،‬شمعها را خاموش میکردم اما خورشید بالاخره دوباره بالا آمد و شرم سایههای درازش را بر من افکند‪.‬‬

‫"منظورم اینه که‪"-‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪121‬‬

‫"میدونم منظورت چیه‪ ،‬دردناکه‪".‬‬

‫"خب‪ ،‬چی فکر میکردی وقتی من‪-‬؟"‬

‫صورتم را برگرداندم‪ ،‬انگار بادی سرد به گوشم وزیده بود و میخواستم صورتم را در امان نگه دارم‪ .‬پرسیدم‪:‬‬
‫"لازمه دربارهاش حرف بزنیم؟"‬

‫همان کلماتی را به کار بردم که مارزیا به زبان آورده بود وقتی دلم میخواست بدانم کاری را که با او کرده‬
‫بودم دوست داشته یا خیر‪.‬‬

‫"نه‪ ،‬اگه که تو نخواهی حرف بزنی‪".‬‬

‫میدانستم دقیقا راجع به چه چیزی میخواست حرف بزند‪ .‬میخواست آن لحظهای که نزدیک بود از او‬
‫بخواهم دست نگه دارد را به یادم آورد‪.‬‬

‫حالا‪ ،‬همانطور که حرف میزدیم‪ ،‬همهی آنچه در فکرش بودم این بود که امروز با مارزیا قدم میزنیم و هر‬
‫بار که میخواهیم جایی بنشینیم دردم میآید‪ .‬این مایه ننگ است‪ .‬روی برج و باروهای شهر مینشینیم‪-‬جایی که‬
‫همهی همسن و سالانمان شبهایی که به کافه نمیروند آنجا جمع میشوند‪-‬و هر بار که‪ ،‬کاری که آن شب کرده‬
‫بودم به یادمان میآید ناگریزانه دست و پای خود را گم میکنیم‪ .‬یک شوخی رایج میان پسر مدرسهایها‪ .‬الیور‬
‫رو ببین منو ببین دست و پامونو گم میکنیم و با خودمون فکر میکنیم‪ ،‬من اون کارو با تو کردم‪ ،‬مگه نه؟‬

‫آرزو میکردم ای کاش با هم نخوابیده بودیم‪ .‬حتی نسبت به بدنش هم بیتفاوت بودم‪ .‬حالا روی صخرهای‬
‫که نشسته بودیم به بدنش نگاه کردم‪ ،‬از آن نگاههایی که به پیراهن و شلوارهای کهنهای که میخواهیم برای‬
‫خیریه بفرستیمشان میاندازیم‪.‬‬

‫شانه‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫داخل و خارج آرنج که زمانی میپرستیدمشان‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫بین پا‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫گردن‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫انحنای زردآلو‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫پا‪-‬آه‪ ،‬آن پا‪ :‬اما‪ ،‬بله‪ ،‬بررسی شد‪.‬‬

‫لبخند‪ ،‬وقتی گفت‪ ،‬همه جات خوبه‪ :‬بله‪ ،‬آن هم بررسی شد‪ .‬هیچ شانسی وجود نداره‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪121‬‬

‫زمانی همهی آنها را میپرستیدم‪ .‬آنها را لمس کرده بودم همچون گربهای که خود را به چیزهایی که دوستشان‬
‫دارد میکشد‪ .‬آنها یک شب از آنِ من بودند‪ .‬حالا اما نمیخواستمشان‪ .‬آنچه نمیتوانستم به یاد آورم‪ ،‬و نمی‪-‬‬
‫فهمیدم‪ ،‬این بود که چطور خود را راضی کرده بودم که آنها را بخواهم‪ ،‬که همهی آن کارهایی را که کرده بودم‬
‫بکنم تا به آنها نزدیک شوم‪ ،‬به آنها دست بزنم‪ ،‬با آنها بخوابم؛ بعد از شنا یک دوش اساسی میگیرم‪ .‬فراموشش‬
‫کن‪ ،‬فراموشش کن‪.‬‬

‫وقتی به قصد برگشت شنا میکردیم‪ ،‬انگار که یک دفعه به ذهنش رسیده باشد پرسید‪" :‬میخواهی اتفاقات‬
‫شب گذشته رو علیهام استفاده کنی؟"‬

‫گفتم‪" :‬نه‪ ".‬اما جوابم برای کسی که منظورش را صریح رسانده بود‪ ،‬زیادی سریع بود‪ .‬برای اینکه نهِ دوپلویی‬
‫را که تحویلش داده بودم از ابهام درآورم گفتم؛ احتمالا بخوام تمام روزو بخوابم‪" .‬فکر نکنم بتونم امروز سوار‬
‫دوچرخه بشم‪".‬‬

‫"چون‪ "...‬از من سوال نمیپرسید‪ ،‬بلکه داشت جواب را به من میداد‪.‬‬

‫"بله‪ ،‬چون‪"...‬‬

‫دلایلم را برای اینکه نخواهم خیلی سریع از او فاصله بگیرم مرور کردم‪ .‬فقط این نبود که نمیخواستم‬
‫احساساتش را جریحهدار کنم یا دلنگرانش کنم یا فضای سنگین و ناخوشایندی در خانه بوجود آورم‪ ،‬بلکه‬
‫مطمئن نبودم در عرض چند ساعت آینده دوباره بیقرارش میشدم یا خیر‪.‬‬

‫وقتی به بالکنمان رسیدیم‪ ،‬او در آستانه در مردد ماند و بعد وارد اتاقم شد‪ .‬تعجب کردم‪" .‬شلوارکتو در بیار‪".‬‬
‫خیلی عجیب بود‪ ،‬اما در خود نمیدیدم که بخواهم نافرمانی کنم‪ .‬پس آن را پایین کشیدم و درش آوردم‪ .‬این‬
‫اولین باری بود که در روز روشن کنار او برهنه بودم‪ .‬حس ناخوشایندی داشتم و عصبی شده بودم‪" .‬بشین‪ ".‬با‬
‫اکراه کاری که از من خواسته شده بود را انجام دادم‪ ،‬همان موقع او دهانش را جلو آورد و آلتم را کامل در دهان‬
‫گذاشت‪ .‬به ثانیه نکشیدکه سخت شدم‪ .‬با لبخندی کج و کوله بر لب گفت‪" :‬اینو میگذاریم برای بعدا" و فورا از‬
‫اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫آیا این انتقام او از من بود چون به خودم اجازهی کنار گذاشتنش را داده بودم؟‬

‫اما حالا آنها رفته بودند‪-‬اطمینانم و فهرست مورد بررسی و تمایلم برای کنار گذاشتن او‪ .‬کارِت عالی بود‪.‬‬
‫خودم را خشک کردم‪ ،‬شلوار راحتی که شب پایم بود را پوشیدم‪ ،‬خود را روی تخت پرت کردم و بیدار نشدم‬
‫مگر وقتی که مافلدا درب اتاقم را زد و گفت آیا برای صبحانه تخم مرغ میخواهم یا نه‪.‬‬

‫دهانی که میخواست تخم مرغها را بخورد کجاها که شب قبل نبوده‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪126‬‬

‫همان موقع با خماری‪ ،‬از خود پرسیدم کِی این دل به هم خوردگی دست از سرم برمیدارد‪.‬‬

‫هر از چند گاهی‪ ،‬با هجوم هر درد‪ ،‬شرم و عذاب وجدان هم در بدنم تیر میکشید‪ .‬آن کسی که گفته روح و‬
‫جسم همدیگر را در غدهی کاجی‪ ۷‬ملاقات میکنند آدمی بیمغز بیش نبوده‪ .‬بیشعور‪ ،‬احمق‪.‬‬

‫وقتی برای صبحانه پایین آمد لباس شنای مرا پوشیده بود‪ .‬هیچ کس در این مورد فکر ناجوری نمیکرد چرا‬
‫که همیشه لباسهای شنا در خانهی ما جابه جا میشدند‪ ،‬اما این اولین باری بود که او این کار را کرده بود و این‬
‫همان لباس شنایی بود که سحرگاه وقتی برای شنا بیرون رفتیم پوشیده بودمش‪ .‬تماشای او با لباس شنای خودم‪ ،‬به‬
‫طرز غیرقابل تحملی تحریکم میکرد‪ .‬و او این را میدانست‪ .‬این هر دویمان را تحریک میکرد‪ .‬تصور تماس‬
‫آلتش با لباس شنایم‪ ،‬به یادم میآورد چطور‪ ،‬درست مقابل چشمانم‪ ،‬و بعد از آن همه زور زدن‪ ،‬سرانجام بارش را‬
‫روی سینهام خالی کرده بود‪ .‬اما آنچه تحریکم میکرد این نبود‪ .‬بلکه این نفوذپذیری و قابلیت تعویض بدنهایمان‬
‫بود‪-‬آنچه از آن من بود ناگهان از آن او شد‪ ،‬درست همانگونه که آنچه به او تعلق داشت حالا میتوانست تماما از‬
‫آنِ من باشد‪ .‬آیا من دوباره داشتم اغوا میشدم؟ سر میز‪ ،‬تصمیم گرفت کنارم بنشیند‪ ،‬و وقتی هیچ کس حواسش‬
‫نبود‪ ،‬پایش را نه بالا‪ ،‬بلکه زیر پای من گذاشت‪ .‬میدانستم‪ ،‬چون همیشه پابرهنه راه میروم پایم زبر است؛ پای او‬
‫اما لطیف بود؛ دیشب پایش را بوسیده و انگشتانش را مکیده بودم؛ حالا آنها زیر پای پینه بستهام پناه آورده بودند‬
‫و من باید به پناهجویم پناه میدادم‪.‬‬

‫او به من اجازه نمیداد فراموشش کنم‪ .‬داستان شاتلین‪ ،2‬همسر یک ارباب فرانسوی‪ ،‬را به یاد آوردم که‪ ،‬شبی‬
‫با یک رعیت جوان خوابید و صبح بعد به نگهبانان قصر دستور دستگیر کردنش را داد و خلاصه او را به اتهامات‬
‫ناروا روانه سیاهچال کرد‪ ،‬نه فقط برای پاک کردن همهی شواهد زناکاریشان و برای جلوگیری از اینکه معشوق‬
‫جوانش‪ ،‬حالا که فکر میکرد مستحق لطف و عنایت بانوست‪ ،‬مایهی دردسرش شود‪ ،‬بلکه چون نمیخواست‬
‫وسوسهی مرد جوان شب بعد باز به سمت او بکشاندش‪ .‬آیا او میخواست مایهی دردسرم شود؟ و من چکار باید‬
‫میکردم؟ به مادرم میگفتم؟‬

‫آن روز صبح او به تنهایی راهی شهر شد‪ .‬ادارهی پست‪ ،‬خانوم میلانی‪ ،‬کارهای روزمره‪ .‬دیدم که در خیابان‬
‫سروپوش به سمت پایین رکاب میزد‪ ،‬هنوز هم لباس شنای من به پایش بود‪ .‬هیچ کس تا به حال لباسهای مرا‬
‫نپوشیده بود‪ .‬شاید خواستههای جسمانی و روحانی راههای ناپختهای هستند که بفهمیم چه رخ میدهد وقتی دو‬
‫موجود نیازمند یکدیگرند‪ ،‬منظور فقط به هم نزدیک شدن نیست‪ ،‬بلکه آن قدر انعطافپذیر شدن است که هر‬

‫‪ 1‬اشاره دارد به رنه دکارت (‪ )Rene Descartes‬ریاضیدان و فیلسوف معروف فرانسوی‪ ،‬اعتقاد وی بر این بود که روح و جسم از هم جدا بوده و در‬
‫غده کاجی (‪ ،)Pineal gland‬غدهی مخروطیشکل کوچکی در مغز‪ ،‬جایی که آن را سرچشمه تفکرات انسانی میدانست‪ ،‬به یکدیگر پیوند میخورند‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫‪chatelaine‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪127‬‬

‫یک را به دیگری تبدیل کند‪ .‬من‪ ،‬آن کسی باشم که هستم بخاطر تو‪ .‬او‪ ،‬آن کسی باشد که هست بخاطر من‪ ،‬در‬
‫دهانش بودم تا وقتی او در دهانم بود و از آن به بعد نمیدانستم این‪ ،‬از آنِ چه کسی بود‪ ،‬آن چه در دهانم بود‪،‬‬
‫تکهای از او بود یا من‪ .‬این راز من بود که برای خود رمزگشاییاش میکردم‪-‬این همچون کاتالیزوری است که‬
‫میگذارد ما تبدیل به همانی که هستیم شویم‪ ،‬همچون یک جسم خارجی‪ ،۷‬یک دستگاه تنظیمکننده ضربان قلب‪،‬‬
‫یک عضو پیوندی‪ ،‬عضوی که درست سر جایش کار میکند‪ ،‬گیرهای فولادی که استخوانهای یک سرباز را کنار‬
‫هم نگه میدارد‪ ،‬یا قلب انسانی دیگر که ما را‪ ،‬بیش از آنچه قبل از پیوندِ عضو بودهایم‪ ،‬ما میکند‪.‬‬

‫همین فکرها ناگهان مرا واداشت که هر چه دستم بود را زمین بگذارم و خود را به او برسانم‪ .‬حدود ده دقیقه‬
‫صبر کردم و بعد دوچرخهام را برداشتم و برخلاف قولم که امروز دوچرخه سواری نمیکنم‪ ،‬از راه خانهی مارزیا‬
‫راهی شهر شدم و با آخرین سرعتی که میتوانستم از جادهی پرشیب کنار تپه بالا رفتم‪ .‬وقتی به میدان شهر رسیدم‬
‫فهمیدم چند دقیقه بعد از او رسیدهام‪ .‬او مشغول پارک دوچرخهاش بود‪ ،‬روزنامهی انگلیسی زبان هرالد تریبون‪ 2‬را‬
‫هم خریده بود‪ ،‬و میخواست وارد ادارهی پست شود‪-‬اولین ماموریت امروزش‪ .‬خود را با عجله به او رساندم و‬
‫گفتم‪" :‬باید میدیدمت‪" ".‬چرا؟ مشکلی پیش اومده؟" "فقط باید میدیدمت‪" ".‬حالت از من بهم نمیخوره؟" فکر‬
‫کردم؛ بله و میخواستم اینطور هم بمونه‪-‬و قصد گفتنش را هم داشتم‪-‬گفتم‪" :‬من فقط میخواستم با تو باشم‪".‬‬
‫بعد این به ذهنم رسید که‪" :‬اگه تو بخوای‪ ،‬من همین الان برمیگردم‪ ".‬خشکش زده بود‪ ،‬دستش را که هنوز بسته‬
‫نامههای ارسال نشده را با خود داشت‪ ،‬پایین انداخت‪ ،‬و فقط آنجا ایستاد و به من زل زد‪ ،‬سرش را تکان داد و‬
‫گفت‪" :‬اصلا هیچ میدونی من چقدر خوشحالم که با هم خوابیدیم؟"‬

‫شانه بالا انداختم‪ ،‬انگار این تعارفش را قبول نداشتم‪ .‬شایستهی چنین تعارفی نبودم‪ ،‬بیشترش زائیدهی ذهن او‬
‫بود‪" .‬نمیدونم‪".‬‬

‫"درسته‪ .‬تو نباید هم بدونی‪ .‬من فقط نمیخوام تو بابت هیچ چیزی پشیمون باشی‪ ،‬از جمله اون چیزی که امروز‬
‫صبح میخواستم دربارهاش حرف بزنم و تو نگذاشتی‪ .‬من فقط از این میترسم که تو رو به هم ریخته باشم‪ .‬من‬
‫نمیخوام هیچ یک از ما‪ ،‬حالا به هر نحوی‪ ،‬تقاص پس بده‪".‬‬

‫دقیقا میدانستم دارد به چه چیزی اشاره میکند اما طور دیگری وانمود کردم‪" .‬من به هیچ کس نمیگم‪ .‬اصلا‬
‫توی دردسر نمیافتی‪".‬‬

‫"منظورم این نبود‪ .‬گرچه‪ ،‬اطمینان دارم یه جورایی تقاص این کارو پس میدم‪ ".‬و برای اولین بار در روشنایی‬
‫روز نگاهی انداختم به الیوری متفاوت‪" .‬برای تو‪ ،‬به هر حال تو اینطور بهش نگاه میکنی‪ ،‬این هنوز بازی و‬

‫‪ ۷‬جسم خارجی شیئ است که در بدن یک شخص جایگذاری میشود و میتواند عملکرد بدن را بهبود بخشد‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Herald Tribune‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪128‬‬

‫سرگرمیه‪ ،‬که باید هم باشه‪ ،‬برای من اما این چیز دیگهایه که خودم هم ازش سر در نیاوردم‪ ،‬و حقیقت اینه که‬
‫نمیتونم خودمو ازش بترسونم‪".‬‬

‫"ناراحتی که من اومدم؟" آیا داشتم به عمد خود را به نفهمی میزدم؟‬

‫"میگرفتم و میبوسیدمت اگه میتونستم‪".‬‬

‫"منم همینطور‪".‬‬

‫درست وقتی داشت قدم به ادارهی پست میگذاشت خود را به گوشش رساندم و زمزمه کردم‪" :‬منو بکن‪،‬‬
‫الیو‪".‬‬

‫یادش آمد و بلافاصله سه بار نامش را نالهکنان به زبان آورد‪ ،‬همانطور که آن شب این کار را کرده بودیم‪.‬‬
‫همانموقع حس کردم سخت شدم‪ .‬بعد برای آنکه به او طعم همان کلماتی را که خودش صبح زود نثارم کرده‬
‫بود‪ ،‬بچشانم‪ ،‬گفتم‪" :‬اینو میذاریم برای بعدا‪".‬‬

‫بعد به او گفتم که چطور بعدا! همیشه مرا به یادش میاندازد‪ .‬خندید و گفت‪" :‬بعدا!"‪-‬برای یک بار هم که‬
‫شده‪ ،‬دقیقا به همان معنایی که انتظارش را داشتم‪ :‬نه فقط به معنای خداحافظ‪ ،‬یا اینکه تو دیگه مرخصی‪ ،‬بلکه‬
‫بدین معنا که منتظر عشقبازی امشبمون باش‪ .‬برگشتم و فورا روی دوچرخه پریدم و به سرعت از سرازیری تپه‬
‫پایین رفتم‪ ،‬لبخندی به پهنای صورت بر لب داشتم و اگر میتوانستم شاید آواز هم میخواندم‪.‬‬

‫در زندگی هرگز اینقدر خوشحال نبودم‪ .‬هیچ اشتباهی در کار نبود‪ ،‬هر چه رخ میداد بر وفق مرادم بود‪ ،‬همهی‬
‫درها یکی یکی به رویم باز میشدند‪ ،‬و زندگی نمیتوانست درخشانتر از این باشد‪ :‬همچون خورشیدی درست‬
‫بر فراز سرم‪ ،‬که هرگاه دوچرخهام را به چپ و راست میگرداندم و تلاش میکردم از پرتوانش بپرهیزم‪ ،‬همچون‬
‫نورافکنی که بازیگر روی صحنه را دنبال میکند به دنبالم میآمدند‪ .‬از ته دل میخواستمش اما براحتی بدون او‬
‫میتوانستم زندگی کنم‪ ،‬و هر دوی اینها خوب بودند‪.‬‬

‫در راه بازگشت‪ ،‬تصمیم گرفتم کنار خانهی مارزیا نگه دارم‪ .‬به ساحل رفته بود‪ .‬به او ملحق شدم و با هم از‬
‫صخرهها پایین رفتیم و در آفتاب دراز کشیدیم‪ .‬عاشق بوی او بودم‪ ،‬عاشق دهانش‪ ،‬تاپش را درآورد و از من‬
‫خواست مقداری ضدآفتاب پشت کمرش بمالم‪ ،‬با علم به اینکه دستانم ناگزیرند دور سینههایش حلقه بزنند‪.‬‬
‫خانوادهی او کلبهای گالیپوش کنار ساحل داشتند و او گفت میتوانیم آنجا برویم‪ .‬هیچ کس نمیآمد‪ .‬من در را‬
‫از داخل قفل کردم و او را روی میز نشاندم‪ ،‬لباس شنایش را درآوردم و دهانم را جایی گذاشتم که بوی دریا‬
‫میداد‪ .‬او به پشت تکیه داد و هر دو پایش را روی شانههایم انداخت‪ .‬فکرکردم چقدر عجیب است که هر کدام‬
‫از این دو نفر روی دیگری سایه میاندازد و تحت تاثیر قرارش میدهد‪ ،‬با این حال مانع آن دیگری نمیشود‪ .‬نیم‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪129‬‬

‫ساعت قبل آشکارا از الیور میخواستم مرا بکند و حالا اینجا در حال عشقبازی با مارزیا بودم و با این حال هیچ‬
‫یک از این دو ربطی به یکدیگر نداشتند مگر بواسطهی الیو‪ ،‬کسی که از قضا همین یک نفر بود‪.‬‬

‫بعد از نهار الیور گفت که باید به ‪ B‬برگردد و آخرین ویرایشهایش را به دست خانوم میلانی برساند‪ .‬او همان‬
‫دم نگاهی به من انداخت‪ ،‬اما چون واکنشی نشان ندادم‪ ،‬راهش را گرفت و رفت‪ .‬بعد از دو لیوان مشروب‪ ،‬نمی‪-‬‬
‫توانستم در برابر خواب تاب آورم‪ .‬دو هلوی بزرگ از روی میز برداشتم‪ ،‬سر راه مادرم را بوسیدم و گفتم؛ بعدا‬
‫اینها رو میخورم‪ .‬در اتاق خواب تاریک‪ ،‬میوهها را روی میز مرمرین گذاشتم و بعد کامل لخت شدم‪ .‬ملحفههای‬
‫تمیز‪ ،‬خنک‪ ،‬آهار زده و آفتاب خورده‪ ،‬روی تختم کشیده شده بودند‪ .‬خدا خیرت دهد‪ ،‬مافلدا‪ ،‬دلم میخواست‬
‫تنها باشم؟ بله‪ ،‬یک نفر دیشب‪ ،‬بعد دوباره دم سحر‪ .‬بعد صبح‪ ،‬یک نفر دیگر‪ .‬حالا روی ملحفهها دراز کشیده‬
‫بودم به سرخوشی گل آفتابگردان بلند قامتِ تازه روئیدهای که در آفتابیترین بعداز ظهرهای تابستانی ملول و‬
‫بیرمق شده‪ ،‬حالا که خواب بر چشمانم سنگینی میکرد آیا از تنها بودن خوشحال بودم؟ بله‪ ،‬خب‪ ،‬نه‪ .‬بله‪ .‬اما‬
‫شاید نه‪ .‬بله‪ ،‬بله‪ ،‬بله‪ .‬خوشحال بودم وتنها چیز مهم هم همین بود‪ ،‬با دیگران‪ ،‬یا بدون دیگران‪ ،‬خوشحال بودم‪.‬‬

‫نیم ساعت بعد‪ ،‬یا شاید زودتر‪ ،‬با رایحهی قوی قهوهای بو داده شده که در خانه پیچیده بود بیدار شدم‪ .‬حتی با‬
‫وجود در بسته میتوانستم احساسش کنم و میدانستم این قهوهی پدر و مادرم نیست‪ .‬قهوهی آنها مدتها قبل دم‬
‫آمده و میل شده بود‪ .‬این قهوهی دومِ بعد از ظهر بود که با اسپرسوساز ناپلی‪ ،‬توسط مافلدا‪ ،‬همسرش و یا انکیز‬
‫بعد از صرف نهارشان آماده میشد‪ .‬به زودی آنها هم استراحت میکردند‪ .‬رخوتی سنگین بر فضا نشسته بود‪-‬‬
‫جهان به خواب فرو میرفت‪ .‬تنها چیزی که میخواستم این بود که او یا مارزیا از در بالکنم عبور کنند و از میان‬
‫کرکرههای نیمهباز‪ ،‬بدن برهنهام را که روی تخت پهن شده بود ببینند‪-‬اما میخواستم آنها عبور کنند و متوجهام‬
‫شوند و آنچه که میشد انجامش داد به سرشان بیافتد‪ .‬میتوانستم دوباره بخوابم‪ ،‬یا اگر آنها خود را به من می‪-‬‬
‫رساندند‪ ،‬اتاق را برایشان آماده میکردم و با هم میخوابیدیم‪ .‬یکی از آنها را دیدم که وارد اتاقم شد و دستش را‬
‫به سمت یکی از میوهها دراز کرد و با همان میوهی در دست‪ ،‬به رختخوابم آمد و آن را به آلت سختم چسباند‪.‬‬
‫گفت‪ ،‬میدونم تو خواب نیستی‪ ،‬و به آرامی هلوی نرم و رسیده را به آلتم فشرد تا اینکه میوه را در طول شکافی‪،‬‬
‫که مرا سخت به یاد پشت الیور میانداخت‪ ،‬شکافتم‪ .‬این فکر ذهنم را مشغولم کرده بود و رهایم نمیکرد‪.‬‬

‫بلند شدم و یکی از هلوها را برداشتم‪ ،‬با شصت تا نیمه بازش کردم‪ ،‬هسته میوه را روی میز پرت کرده و آرام‬
‫هلوی پرزدار گلگون را به خود نزدیک کردم و بعد فشارش دادم تا زمانی که میوهی تکه شده مرا در بر گرفت‪.‬‬
‫اگر فقط انکیز میدانست‪ ،‬اگر فقط انکیز میدانست دارم با میوهای که او‪ ،‬با شب و روز جان کندن به عملش‬
‫آورده چه میکنم‪ ،‬او و کلاه حصیری بزرگش و انگشتان دراز و گرهدار و پینهبستهاش که همیشه علفهای هرز را‬
‫از زمینهای خشک بیرون میکشیدند‪ .‬هلوهایش همچون زردآلوهایش بودند‪ ،‬اما بزرگتر و آبدارتر‪ .‬من قبلا قلمرو‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫حیوانات را امتحان کرده بودم‪ .‬حالا به قلمرو گیاهان مهاجرت کرده بودم‪ .‬بعدی میتوانست نوشیدنیها باشد‪ .‬این‬
‫فکر به خندهام انداخت‪ .‬آبِ میوه روی تمام آلتم چکیده بود‪ .‬اگر الیور حالا به سراغم میآمد‪ ،‬میگذاشتم همان‬
‫کاری را بکند که امروز صبح کرده بود‪ .‬اگر مارزیا میآمد‪ ،‬کمکش را میخواستم تا کار را تمام کند‪ .‬هلو نرم و‬
‫بادوام بود و وقتی سرانجام موفق به دریدنش شدم‪ ،‬درون سرخ فام هلو‪ ،‬مرا نه فقط به یاد مقعد که به یاد واژن هم‬
‫میانداخت‪ ،‬پس هر نیمهاش را با هر یک از دستانم‪ ،‬محکم در مقابل خود گرفتم و شروع به مالش کردم‪ ،‬دیگر‬
‫به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمیکردم‪ ،‬از جمله هلوی بیچارهای که اصلا نمیدانست چه بلایی دارد بر سرش‬
‫میآید جز اینکه باید گوش به فرمان باشد و در پایانِ کار احتمالا لذتی نصیب او هم خواهد شد‪ ،‬تا زمانی که انگار‬
‫شنیدم به من میگفت؛ منو بکن الیو‪ ،‬منو سختتر بکن‪ ،‬و بعد از یک لحظه‪ ،‬گفتم‪ ،‬سختتر! ذهنم را به دنبال تصاویری‬
‫از اووید گشتم‪-‬تا ببینم آیا آنجا شخصیتی که به هلو تبدیل شده باشد وجود ندارد و اگر وجود نداشت‪ ،‬آیا‬
‫نمیتوانستم در ذهنم یکی بسازم؟ مرد جوان نگون بخت و دختر جوانی ساختم که با سیمای هلویی زیبایشان‬
‫الههی حسودی که آنها را تبدیل به درخت هلو کرده بود‪ ،‬را به باد لگد گرفته بودند‪ ،‬و اینک بعد از سه هزار سال‪،‬‬
‫داشتند آنچه را که ناعادلانه ازشان ستانده شده بود‪ ،‬پس میگرفتند و همانطور شکوه میکردند‪ ،‬میمیرم وقتی‬
‫تمامش کنی‪ ،‬و نباید کارو تمامش کنی‪ ،‬هرگز نباید تمامش کنی‪ .‬داستان چنان برانگیختهام کرده بود که کمابیش‬
‫بدون هشدار داشتم به اوج میرسیدم‪ .‬فکر کردم‪ ،‬یا میتوانم درست همین لحظه و همینجا دست نگه دارم یا‪ ،‬فقط‬
‫با یک ضربهی دیگر‪ ،‬تمامش کنم‪ .‬و در نهایت آنچه کردم این بود که با دقت تمام‪ ،‬درون سرخ فام هلو را‪ ،‬انگار‬
‫به قصد باردار کردنش‪ ،‬نشانه رفتم‪.‬‬

‫چه کار نابخردانهای بود این‪ .‬سر جای خود مانده بودم‪ ،‬میوه را با هر دو دست نگه داشته و سپاسگذار بودم که‬
‫با آب میوه یا منی ملحفه را کثیف نکردهام‪ .‬هلوی درب و داغان‪ ،‬مثل یک قربانی تجاوز‪ ،‬روی میزم بود‪ ،‬شرمسار‪،‬‬
‫وفادار‪ ،‬پر درد و مبهوت‪ ،‬تلاش میکرد آنچه درونش به یادگار گذاشته بودم به بیرون سرریز نشود‪ .‬که به یادم‬
‫میانداخت من هم احتمالا شب قبل روی تختخواب این چنین به نظر میرسیدم‪ ،‬بعد از اینکه او برای اولین بار‬
‫درونم انزال کرد‪.‬‬

‫یک زیرپیراهن رکابی برداشتم اما تصمیم گرفتم لخت بمانم و زیر ملحفه بروم‪.‬‬

‫با صدای کسی که چفت پنجره کرکرهای را باز‪ ،‬و پشت سرش دوباره آن را میبست بیدار شدم‪ .‬مثل یکی از‬
‫رویاهایم‪ ،‬پاورچین به سمتم آمد‪ ،‬نه در تلاش برای ترساندنم‪ ،‬بلکه برای بدخواب نکردنم‪ .‬میدانستم الیور است و‬
‫با چشمان همچنان بسته‪ ،‬دستم را به سویش بالا آوردم‪ .‬دستم را گرفت و آن را بوسید‪ ،‬بعد ملحفه را کنار زد و با‬
‫دیدن برهنگیام جا خورد‪ .‬فورا لبانش را به جایی برد که صبح امروز قول بازگشت بدآنجا را داده بود‪ .‬عاشق‬
‫مزهی چسبناکش بود‪ .‬تو چکار کردی؟‬

‫به او گفتم و به مدرک جرم درب و داغان شدهی نشسته بر میز اشاره کردم‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫"بگذار ببینم‪".‬‬

‫برخاست و پرسید که آیا این را برای او گذاشتهام‪.‬‬

‫شاید بله‪ .‬یا من فقط فکر کردن به اینکه چطور از شر این خلاص شوم را به بعد انداخته بودم‪.‬‬

‫"این همون چیزیه که من فکر میکنم هست؟"‬

‫از سر شیطنت و با شرمی ساختگی سر تکان دادم‪.‬‬

‫"اصلا فکرشو کردی انکیز چقدر برای هر کدوم از اینها زحمت کشیده؟"‬

‫داشت سر به سرم میگذاشت‪ ،‬اما حس کردم گویی او‪ ،‬یا کسی از طریق او‪ ،‬داشت همین سوال را دربارهی‬
‫زحمتی که والدینم برای من کشیده بودند میپرسید‪.‬‬

‫او هلوی دونیم شده را به تخت آورد‪ ،‬حواسش را جمع کرده بود وقتی لباسهایش را درمیآورد محتویات‬
‫هلو سرریز نشود‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬من حال به هم زنم‪ ،‬مگه نه؟"‬

‫"نه‪ ،‬تو حال به هم زن نیستی‪-‬کاش همه به اندازهی تو حال به هم زن بودند‪ .‬میخواهی یه چیز حال به هم زن‬
‫ببینی؟"‬

‫میخواست چه کار کند؟ دودل بودم که بگویم بله‪.‬‬

‫"فقط به تعداد افرادی که قبل از تو اومدند فکر کن‪ -‬تو‪ ،‬پدر بزرگت‪ ،‬پدر پدر پدربزرگت‪ ،‬و همهی الیوهای‬
‫نسل اندر نسل قبل از تو‪ ،‬و اونهایی که از تو خیلی دورند‪ ،‬همه فشرده شدند توی این قطرهای که تو رو اون کسی‬
‫که هستی میکنه‪ .‬حالا اجازه دارم اینو بچشم؟"‬

‫نه‪ ،‬سر تکان دادم‪.‬‬

‫او انگشتش را داخل هلو فرو کرد و بعد به دهان برد‪.‬‬

‫"لطفا نکن‪ ".‬این فراتر از حد تحملم بود‪.‬‬

‫"من هیچوقت نمیتونم مال خودمو تحمل کنم‪ .‬اما این مال توئه‪ .‬لطفا توضیح بده‪".‬‬

‫"این کارِت حالمو بد میکنه‪".‬‬

‫خیلی راحت بیمحلی کرد‪.‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪112‬‬

‫"ببین‪ ،‬تو مجبور نیستی این کارو بکنی‪ .‬من اون کسیام که دنبال تو افتاد‪ ،‬من از راه به درت کردم‪ ،‬هر چی‬
‫اتفاق افتاد تقصیر من بود‪-‬تو نباید این کارو بکنی‪".‬‬

‫"چرنده‪ .‬من تو رو میخواستم از همون روز اول‪ .‬فقط بهتر از تو پنهونش کردم‪".‬‬

‫"البته!"‬

‫خیز برداشتم تا میوه را از دستش بقاپم‪ ،‬اما با دست دیگرش مچ دستم را نگه داشت و محکم فشارش داد‪ ،‬مثل‬
‫فیلمها‪ ،‬وقتی مردی دیگری را وامیدارد تا چاقو را رها کند‪.‬‬

‫"داری دردم میاری‪".‬‬

‫"پس بیخیال شو‪".‬‬

‫دیدم که هلو را در دهان گذاشت و آرام شروع به خوردنش کرد‪ ،‬به من با چنان نگاه آتشینی خیره شده بودکه‬
‫فکر کردم حتی عشقبازی هم تا به این اندازه پیش نمیرود‪.‬‬

‫برای آخرین بار خواهش کردم و‪ ،‬گرچه هدفم بیشتر شکستن سکوت بینمان بود‪،‬گفتم‪":‬اگه فقط بخواهی اینو‬
‫بیرون بندازی‪ ،‬این خوبه‪ ،‬این واقعا خوبه‪ ،‬قول میدم ناراحت نشم‪".‬‬

‫سرش را تکان داد‪ .‬میتوانم بگویم در آن لحظه واقعا داشت مزه مزهاش میکرد‪ .‬چیزی که مال من بود در‬
‫دهان او بود‪ ،‬و حالا بیشتر از آنِ او بود تا من‪ .‬نمیدانم آن لحظه که او را مینگریستم چه بر من گذشت‪ ،‬اما ناگهان‬
‫میل شدیدی برای گریستن به من دست داد‪ .‬و به جای آنکه جلویش را بگیرم‪ ،‬همچون ارگاسم‪ ،‬فقط رهایش‬
‫کردم‪ ،‬شاید تا برای او چیزی را به همان اندازه خصوصی دربارهی خودم به نمایش بگذارم‪ .‬خود را به او رساندم‬
‫و صدای هق هق گریهام را در شانههایش خفه کردم‪ .‬گریه میکردم چون هیچ غریبهای تا آن زمان آنقدر با من‬
‫مهربان نبود یا آنقدر دوستم نداشت که چنین راهی را برایم برود‪ .‬حتی انکیز‪ ،‬که یکبار پایم را برید و زهر عقرب‬
‫را مکید و تف کرد و دوباره مکید و تف کرد‪ .‬گریه میکردم چون هرگز اینقدر احساس قدرشناسی نکرده بودم‬
‫و راه دیگری برای نشان دادنش بلد نبودم‪ .‬و گریه میکردم به خاطر آن افکار شیطانی دربارهی او که صبح به‬
‫سراغم آمده بودند‪ .‬و همینطور به خاطر شب گذشته‪ ،‬چون خوب یا بد هرگز نمیتوانستم آن را دوباره بازگرداندم‪،‬‬
‫و حالا بهترین زمان ممکن بود تا نشانش دهم که حق با او بود‪ ،‬که این آسان نبود‪ ،‬که بازیها و سرگرمیها از یک‬
‫جایی به بعد تمام میشدند‪ .‬که اگر ما شتابان به سمت چیزی رفته بودیم حالا دیگر برای پا پس کشیدن خیلی دیر‬
‫بود‪-‬گریه میکردم چون چیزی در حال رخ دادن بود و اصلا نمیدانستم آن چیز چیست‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫"هر اونچه که بین ما اتفاق میافته‪ ،‬الیو‪ ،‬من فقط میخوام تو اونو بدونی‪ .‬و هیچ وقت نگو نمیدونستی‪ ".‬هنوز‬
‫داشت میجوید‪ .‬در گرماگرم عشق این هم برای خود چیزی بود‪ .‬اما این براستی فرق داشت‪ .‬او داشت مرا می‪-‬‬
‫گرفت و با خود میبرد‪.‬‬

‫سخنانش منطقی نبودند‪ .‬اما دقیقا معنایشان را میدانستم‪.‬‬

‫با کف دستم صورتش را نوازش کردم‪ .‬بعد‪ ،‬بیآنکه بدانم چرا‪ ،‬آرام پلک چشمانش را لمس کردم‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬منو ببوس‪ ،‬حالا‪ ،‬قبل از اینکه این هم از دست بره‪ ".‬دهانش مزهی هلو و مزهی مرا میداد‪.‬‬

‫مدتی بعد از رفتن الیور در اتاق ماندم‪ .‬وقتی بالاخره بیدار شدم‪ ،‬تقریبا غروب بود و همین کسلم کرد‪ .‬درد رفته‬
‫بود‪ ،‬اما همان احساس بیمارگونهای در من تجلی یافته بود که حوالی سحر تجربهاش کرده بودم‪ .‬حالا نمیدانستم‬
‫آیا این همان احساس بود که بعد از وقفهای طولانی دوباره نمود یافته بود‪ ،‬یا که از احساس قبلی شفا یافته و این‬
‫یکی کاملا جدید بود و از عشق بازی بعد از ظهرمان برمیخاست‪ .‬آیا قرار است همیشه چنین حس گناهی را بدنبال‬
‫لحظات سرمست کنندهی با هم بودنمان تجربه کنم؟ چرا چنین چیزی را بعد از مارزیا تجربه نمیکردم؟ آیا این‬
‫روش طبیعت بود تا به من بفهماند بودن با مارزیا را ترجیح میدهم؟‬

‫دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم‪ .‬طبقهی پایین‪ ،‬همه مشغول خوردن کوکتل بودند‪ .‬دو مهمان دیشب دوباره‬
‫آنجا بودند و مادرم سرگرمشان کرده بود‪ ،‬مهمان جدید‪ ،‬خبرنگاری دیگر‪ ،‬داشت به توضیحات الیور از کتابش‬
‫دربارهی هراکلیت گوش میداد‪ .‬او به نحو احسنت خلاصهای پنج جملهای از کتابش را داشت به غریبه میداد که‬
‫به نظر میرسید فقط برای آن شنوندهی خاص در آنِ واحد از خود درآورده است‪ .‬مادرم پرسید‪" :‬میمونی؟"‬

‫"نه‪ ،‬میخوام برم مارزیا رو ببینم‪".‬‬

‫مادر نگاهی نگران به من انداخت و بسیار محتاطانه سرش را تکان داد‪ ،‬بدین معنا که‪ ،‬موافق نیستم‪ ،‬اون دختر‬
‫خوبیه‪ ،‬ولی شما باید با هم‪ ،‬گروهی بیرون برید‪" .‬اونو به حال خودش بذار‪ ،‬تو و اون گروهات‪ "،‬این عکسالعمل‬
‫پدرم بود که مرا خلاص کرد "مگه نمیبینی‪ ،‬اون تمام روز خودشو توی خونه حبس کرده‪ .‬بذار هر جور دلش‬
‫میخواد باشه‪ .‬هر جور دلش میخواد!"‬

‫اگه فقط اون میدونست‪.‬‬

‫و چه میشد اگر میدانست؟‬

‫پدر هرگز اعتراض نمیکرد‪ .‬احتمالا در ابتدا قیافهاش در هم میرفت و بعد چهره عادی به خود میگرفت‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫اصلا قصد نداشتم که رابطهام با مارزیا را از الیور پنهان کنم‪ .‬فکر میکردم‪ ،‬نانواها و قصابها با هم رقابت‬
‫نمیکنند‪ .‬به احتمال زیاد‪ ،‬او خودش هم برداشت دیگری از این نمیکرد‪.‬‬

‫آن شب من و مارزیا به سینما رفتیم‪ .‬در میدان شهر بستنی خوردیم‪ .‬و دوباره در خانهی والدینش بودیم‪.‬‬

‫وقتی مقابل درب باغشان با من قدم میزد گفت‪" :‬دلم میخواد دوباره بریم کتابفروشی‪ ،‬اما دوست ندارم باهات‬
‫سینما برم‪".‬‬

‫"دوست داری فردا آخر وقت اونجا بریم؟"‬

‫"چرا که نه؟" میخواست آن شب را تکرار کند‪.‬‬

‫مرا بوسید‪ .‬آنچه در عوض من دلم میخواست این بود که صبح زود وقتی کتابفروشی تازه باز میشود به آنجا‬
‫بروم‪ ،‬اما گزینهی بعد ازکتابفروشی‪ ،‬مثل همان شب‪ ،‬سر جایش باشد‪.‬‬

‫وقتی به خانه برگشتم مهمانان در حال خداحافظی بودند‪ .‬الیور خانه نبود‪.‬‬

‫فکر کردم؛ حقم همینه‪.‬‬

‫به اتاقم رفتم و چون کاری دیگری برای انجام دادن نداشتم دفتر خاطراتم را باز کردم‪ .‬یادداشت شب قبل‪:‬‬
‫"نیمه شب میبینمت‪ ".‬تو ببین‪ .‬او حتی آنجا نخواهد بود‪" .‬گم شو"‪ -‬این معنیِ "بزرگ شو" است‪ .‬کاش هرگز‬
‫چیزی نگفته بودم‪.‬‬

‫با حالتی عصبی قبل از رفتن به اتاق او دورتادور این کلمات را خط خطی کرده بودم‪ ،‬تلاش میکردم حافظهام‬
‫را به ترس و لرزهای شب قبل بازگردانم‪ .‬شاید میخواستم دلواپسیهای آن شب را از نو زنده کنم‪ ،‬تا هم دلواپسی‪-‬‬
‫های امشبم را پنهان کنم و هم به یاد خودم آورم که اگر آن هنگام که وارد اتاقش شدم بدترین ترسهایم ناگهان‬
‫از بین رفتند‪ ،‬شاید آنها امشب هم به همان شکل پایان یابند و به همان راحتی به محض شنیدن صدای گامهای او‪،‬‬
‫از پای درآیند‪.‬‬

‫اما من حتی نمیتوانستم دلواپسیهای دیشب را به یاد آورم‪ .‬آنها کاملا تحتالشعاع اتفاقات بعدشان قرار گرفته‬
‫بودند و انگار متعلق به بازهای از زمان بودند که هیچ گونه دسترسی به آن نداشتم‪ .‬همه چیز دربارهی دیشب به‬
‫ناگه ناپدید شده بود‪ .‬هیچ چیز یادم نمیآمد‪ .‬سعی کردم با خود زمزمه کنم "گم شو" شاید حافظهام تکانی می‪-‬‬
‫خورد‪ .‬کلمات شب قبل خیلی واقعی به نظر میرسیدند‪ .‬حالا آنها فقط دو کلمه بودند که میکوشیدند منطقی به‬
‫نظر آیند‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫و بعد فهمیدم‪ .‬آنچه امشب تجربهاش میکردم شبیه هیچ یک از چیزهایی که در زندگی تجربهشان کرده بودم‬
‫نبود‪.‬‬

‫این یکی خیلی بدتر بود‪ .‬حتی نمیدانستم باید اسمش را چه بگذارم‪.‬‬

‫دوباره به ذهنم رسید‪ ،‬من حتی نمیدانستم اسم دلهرههای شب قبل را هم چه بگذارم‪.‬‬

‫شب قبل قدمی بزرگ برداشته بودم‪ .‬حالا اما اینجا ایستاده بودم‪ ،‬نه آگاهتر و نه مطمئنتر از آنچه قبلا بودم‪ ،‬قبل‬
‫از تماس او با جای جای بدنم‪ .‬حتی ممکن بود دیگر با هم نخوابیم‪.‬‬

‫حداقل دیشب ترس از شکست داشتم‪ ،‬ترس از بیرون انداخته شدن یا نامیده شدن با همان نامی که من خود‬
‫روی دیگران میگذاشتم‪ .‬حالا که بر ترس فائق آمده بودم‪ ،‬آیا این دلواپسی بود که‪ ،‬گرچه ناپیدا‪ ،‬اما حضورش‬
‫را تمام مدت در دل احساس میکردم‪ ،‬مثل ناخدایی که به دلش برات شده آنسوی طوفان‪ ،‬صخرههایی کشنده به‬
‫انتظارش نشستهاند؟‬

‫و چرا برایم مهم بود او کجاست؟ آیا این چیزی بود که من برای هردومان میخواستم‪-‬قصابها و نانواها و‬
‫همهی آن چیزها؟ چرا ذهنم اینقدر درگیر بود فقط به این دلیل که او اینجا نبود یا چون از دستم گریخته بود‪ ،‬چرا‬
‫حس میکردم هیچ کار دیگری برای انجام دادن ندارم جز انتظار کشیدن برای آمدنش‪-‬انتظار‪ ،‬انتظار‪ ،‬انتظار؟‬

‫چه چیزی در این انتظار کشیدن بود که انگار شکنجهام میداد؟‬

‫اگر تو با کسی هستی‪ ،‬الیور‪ ،‬حالا وقت بازگشت به خانه است‪ .‬سوال و جوابی در کار نخواهد بود‪ ،‬قول میدهم‪،‬‬
‫فقط منتظرم نگذار‪.‬‬

‫اگر تا ده دقیقهی دیگر پیدایش نشد‪ ،‬کاری میکنم‪.‬‬

‫ده دقیقه که گذشت‪ ،‬احساس درماندگی میکردم و برای چنین حس درماندگی از خود بیزار شده بودم‪،‬‬
‫تصمیم گرفتم جدا ده دقیقهی دیگر هم منتظر بمانم‪.‬‬

‫بیست دقیقه که گذشت‪ ،‬دیگر تآب تحمل نداشتم‪ .‬ژاکتم را پوشیدم‪ ،‬از بالکن بیرون آمدم و طبقهی پایین‬
‫رفتم‪ .‬اگه مجبور شم‪ ،‬به ‪ B‬میرم و خودم بررسی میکنم‪ .‬در راه انباری دوچرخهها بودم که همان موقع به شک‬
‫افتادم شاید بهتر باشد اول به ‪ N‬بروم‪ ،‬جایی که خیلی بعد از ‪ ،B‬پارتیها همچنان ادامه داشتند‪ ،‬و داشتم به خود‬
‫لعن و نفرین میفرستادم که چرا امروز صبح چرخهای دوچرخه را هوا نزدم که همان موقع چیزی به من گفت‬
‫دست نگه دارم و سعی کنم مزاحم انکیزکه در آلونکی همان نزدیکیها میخوابید‪ ،‬نشوم‪ .‬انکیزِ منحرف‪-‬همه‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪116‬‬

‫میگفتند او منحرف است‪ .‬آیا من هم تمام مدت به او بدگمان بودم؟ باید چنین فکری داشته باشم‪ .‬افتادن از‬
‫دوچرخه‪ ،‬مرهم مخصوص انکیز‪ ،‬آن مهربانی که برای مراقبت از او به خرج داده بود‪ ،‬تمییز کردن زخمش‪.‬‬

‫اما پایین در امتداد ساحلِ صخرهای‪ ،‬در نور مهتاب‪ ،‬سایهاش را دیدم‪ .‬روی یکی از بلندترین صخرهها نشسته‬
‫بود‪ ،‬با ژاکت راه راه آبی سفید ملوانیاش‪ ،‬ژاکتی که دکمههای روی شانهاش همیشه باز بود و آن را اوایل تابستان‬
‫از سیسیل خریده بود‪ .‬کار خاصی نمیکرد‪ ،‬فقط زانوانش را بغل کرده و به صدای آرام برخورد امواج به صخره‪-‬‬
‫های زیر پایش گوش میداد‪ .‬حالا که از نردهها تماشایش میکردم‪ ،‬چیزی چنان مهرآمیز در دلم جوشید که یادم‬
‫آورد چطور با شور و شوق خود را به ‪ B‬رسانده بودم تا جلویش را بگیرم قبل از آنکه نزدیک ادارهی پست شود‪.‬‬
‫او بهترین کسی است که تا به امروز در زندگی دیدهام‪ .‬به درستی دست رویش گذاشته بودم‪ .‬دروازه را باز کرده‬
‫و از روی چند صخره پریدم و به او رسیدم‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬منتظرت بودم‪".‬‬

‫"فکر کردم خوابیدی‪ .‬حتی فکر کردم نمیخوای منو ببینی‪".‬‬

‫"نه‪ .‬منتظر بودم‪ .‬فقط چراغها رو خاموش کرده بودم‪".‬‬

‫به خانهمان نگاه کردم‪ .‬پنجرههای کرکرهای همه بسته بودند‪ .‬خم شدم و گردنش را بوسیدم‪ .‬اولین باری بود‬
‫که او را دوستانه میبوسیدم‪ ،‬نه عاشقانه‪ .‬دستش را با صمیمیت دورم انداخت‪ .‬اگر کسی میدید مشکلی پیش‬
‫نمیآمد‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬داشتی چیکار میکردی؟"‬

‫"فکر میکردم‪".‬‬

‫"دربارهی؟"‬

‫"خیلی چیزها‪ .‬برگشتن به آمریکا‪ .‬دورههایی که امسال باید درس بدم‪ .‬کتابم‪ .‬تو‪".‬‬

‫"من؟"‬

‫ادای با حیا گفتنم را درآورد‪" :‬من؟"‬

‫"نه کس دیگهای؟"‬

‫"نه کس دیگهای‪ ".‬مدتی ساکت ماند‪" .‬من هر شب اینجا میام و فقط میشینم‪ .‬گاهی ساعتها میمونم‪".‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪117‬‬

‫"تنهای تنها؟"‬

‫سر تکان داد‪.‬‬

‫"من اصلا نمیدونستم‪ .‬فکر میکردم‪"-‬‬

‫"میدونم تو چی فکری میکردی‪".‬‬

‫دانستن این خوشحالترم نکرد‪ .‬این موضوع آشکارا روی هر آنچه بینمان بود سایه افکنده بود‪ .‬تصمیم گرفتم‬
‫اصرار بیشتری نکنم‪.‬‬

‫"این نقطه احتمالا جاییه که بیش از همه دلم براش تنگ میشه‪ ".‬بعد از کمی تامل‪" :‬من توی ‪ B‬خوشحال بودم‪".‬‬

‫انگار شروع یک وداع بود‪.‬‬

‫"داشتم به اونجا نگاه میکردم"به افق اشاره کرد و ادامه داد‪" :‬و فکر میکردم تا دو هفتهی دیگه به کلمبیا‬
‫برمیگردم‪".‬‬

‫او راست میگفت‪ .‬من اصرار داشتم که هرگز روزها را نشمارم‪ .‬اول اینکه چون نمیخواستم به این فکر کنم‬
‫که او چقدرِ دیگر با میماند؛ بعد چون نمیخواستم با این حقیقت روبه رو شوم که روزهای باقیمانده چه اندکاند‪.‬‬

‫"معنای همهی اینها اینه که وقتی ده روز دیگه به این نقطه نگاه میکنم‪ ،‬تو دیگه اینجا نیستی‪ .‬نمیدونم قراره‬
‫چطور دوام بیارم‪ .‬حداقل تو یه جای دیگه هستی‪ ،‬جایی که هیچ خاطرهای وجود نداره‪".‬‬

‫شانهام را به خودش فشرد‪" .‬طوری که تو بعضی وقتها فکر میکنی… روبهراه میشی‪".‬‬

‫"شاید‪ .‬اما شاید هم نه‪ .‬ما روزهای زیادی رو هدر دادیم‪-‬هفتههای زیادی رو‪".‬‬

‫"هدر دادیم؟ نمیدونم‪ .‬شاید ما فقط به زمان نیاز داشتیم تا بفهمیم که آیا این چیزیه که میخواستیم یا نه‪".‬‬

‫"بعضی از ما به عمد همه چیزو سخت کرد‪".‬‬

‫"من؟"‬

‫سر تکان دادم‪" .‬تو میدونی ما دقیقا یک شب قبل چکار کردیم‪".‬‬

‫لبخند زد‪" .‬نمیدونم دربارهاش باید چه احساسی داشته باشم‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪118‬‬

‫"منم مطمئن نیستم‪ .‬اما بابت انجام دادنش خوشحالم‪".‬‬

‫"تو خوب میشی؟"‬

‫"خوب میشم‪ ".‬دستم را داخل لباسش لغزاندم‪" .‬عشق میکنم که با تو اینجا باشم‪".‬‬

‫اینطور میخواستم بگویم‪ ،‬من هم اینجا خوشحال بودم‪ .‬سعی کردم معنای اینجا خوشحال بودن از نظر او را‪،‬‬
‫تصور کنم‪ :‬آیا خوشحال بود وقتی به اینجا رسید با هزاران تصویری که قبل از آمدنش در ذهن خود از اینجا‬
‫ساخته بود‪ ،‬خوشحال بود که کارهایش را در آن صبحهای سوزان در بهشت انجام میداد‪ ،‬خوشحال بود که با‬
‫دوچرخه به دیدن مترجمش میرفت و میآمد‪ ،‬خوشحال بود که شبها در شهر غیبش میزد و دیر وقت برمی‪-‬‬
‫گشت‪ ،‬خوشحال بود با پدر و مادرم و با آن مهمانیهای زجرآور‪ ،‬خوشحال بود با دوستان پوکربازش و همهی‬
‫دوستان دیگری که در شهر پیدا کرده بود و ما هیچ نمیشناختیمشان؟ شاید روزی به من میگفت‪ .‬کنجکاو بودم‬
‫بدانم من چه نقشی در آن بستهی شادی رنگ و وارنگش بازی کردم‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬فردا‪ ،‬اگر برای یک شنای صبحگاهی رفتیم‪ ،‬شاید بتوانم دوباره بر آن موج عظیم از خودبیزاری‬
‫غلبه کنم‪ .‬دلم میخواست بدانم آیا کسی هست که به آن عادت کرده باشد‪ .‬یا آیا کسی هست که این حس‬
‫بیمارگونگی در وجودش رفته رفته رویهم انباشته و آنقدر بزرگ شود که آن شخص بالاخره راههایی بیابد تا یکجا‬
‫در یک احساس قلمبه شده با دورههایی از گذشت و بخشش خود‪ ،‬جمعشان کند؟ آیا حضور دیگری‪ ،‬کسی که‬
‫دیروز صبح همچون یک مزاحم احساسش میکردیم‪ ،‬بیش از پیش ضرورت پیدا میکند؟ چون ما را از درد و‬
‫رنجمان در امان نگه میدارد بطوریکه همان شخصی که با برآمدن خورشید مایهی عذابمان میشود‪ ،‬در شب آرام‬
‫جانمان است؟‬

‫صبح بعد با هم به شنا رفتیم‪ .‬کمی از شش گذشته بود و همین زود برخاستنمان کیفیتی پرانرژی به ورزشمان‬
‫میداد‪ .‬بعدا‪ ،‬وقتی او نسخهی مرد مردهی شناورش را به اجرا گذاشت‪ ،‬خواستم نگهاش دارم‪ ،‬مثل کار مربیان شنا‬
‫وقتی بدن شما را چنان به نرمی روی آب نگه میدارند گویی فقط با اندک تماس انگشتانشان شناور نگهتان‬
‫داشتهاند‪ .‬چرا در آن لحظه احساس کردم از او بزرگترم؟ میخواستم از او در برابر همه چیز محافظت کنم‪ ،‬در‬
‫برابر صخرهها‪ ،‬در برابر عروس دریایی‪ ،‬حالا فصل عروس دریایی بود‪ ،‬از انکیز‪ ،‬با آن نگاههای منحرفش‪ ،‬وقتی در‬
‫باغ برای روشن کردن آبپاشها دور میخورد و پیوسته علفهای هرز را هر کجا که قدم میگذاشت میکند‪ ،‬حتی‬
‫وقتی بارانی بود‪ ،‬حتی وقتی با تو حرف میزد‪ ،‬حتی وقتی تهدید به ترکمان کرده بود‪ ،‬گویی همهی رازهای شما‬
‫را بیرون میکشید‪ ،‬رازهایی که گمان میکردید با زرنگی از نگاه تیزبینش پنهان کردهاید‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪119‬‬

‫پرسیدم‪" :‬حالت چطوره؟" ادای خودش را که دیروز صبح همین سوال را از من پرسید درآوردم‪.‬‬

‫"تو باید بدونی‪".‬‬

‫هنگام صبحانه‪ ،‬نمیتوانستم آنچه ذهنم را درگیر کرده بود باورم کنم‪ ،‬اما خود را درحال باز کردن تخم مرغ‬
‫عسلی او یافتم قبل از اینکه مافلدا وارد عمل شود یا قبل از اینکه خود او تخم مرغ را با قاشقش متلاشی کند‪ .‬هرگز‬
‫این کار را برای کس دیگری در زندگی نکرده بودم‪ ،‬و با این حال حالا‪ ،‬میخواستم مطمئن باشم از اینکه تکهای‬
‫از پوستهی تخم مرغ داخلش نیافتاده باشد‪ .‬او از تخم مرغ خوشش آمد‪ .‬وقتی مافلدا هشتپای هر روز او را آورد‪،‬‬
‫برایش خوشحال بودم‪ .‬فقط چون اجازه داده بود شب قبل من بالا باشم‪.‬‬

‫وقتی پوست کندنِ دومین تخم مرغ عسلیاش را تمام کردم متوجه نگاه خیرهی پدرم شدم‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬آمریکاییها نمیدونن چطور این کارو انجام بدن‪".‬‬

‫او گفت‪" :‬مطمئنم اونها روش خودشونو دارن‪"...‬‬

‫آن پایی که زیر میز برای آرمیدن روی پایم آمده بود به من میگفت شاید بهتر باشد بیخیال شوم و فرض را‬
‫بر این بگذارم که پدرم از قضیه بو برده است‪ .‬او بعدا همان روز وقتی آمادهی رفتن به ‪ B‬میشد گفت‪"،‬اون احمق‬
‫نیست‪".‬‬

‫پرسید‪" :‬میخواهی همراهت بیام؟"‬

‫"نه‪ ،‬بهتره زیاد جلب توجه نکنیم‪ .‬تو باید امروز روی هایدنت کار کنی‪ .‬بعدا‪".‬‬

‫"بعدا‪".‬‬

‫آن روز صبح اوآمادهی رفتن بودکه مارزیا زنگ زد‪ .‬وقتی تلفن را به دستم میداد‪ ،‬نیم چشمکی به من زد‪ .‬ابدا‬
‫اثری از نیش و کنایه در آن نبود‪ ،‬و این به من یادآوری میکرد‪ ،‬مگر اینکه اشتباه کرده باشم‪-‬و فکر نمیکنم‬
‫اشتباه کرده باشم‪-‬که آنچه بین ما وجود داشت شفافیت محضی بود که فقط میان دو دوست وجود دارد‪ .‬شاید ما‬
‫در درجهی اول دوست هم بودیم و در درجهی دوم عاشق هم‪.‬‬

‫و اما شاید عاشقان اینگونه هستند‪.‬‬

‫**********************************‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫وقتی به گذشته فکر میکنم‪ ،‬به آخرین ده روز با هم بودنمان‪ ،‬آنچه میبینم شنای صبحگاهی است‪ ،‬صبحانه‬
‫خوردنهای با خوابآلودگی‪ ،‬رفتن به شهر‪ ،‬کار کردن در باغ‪ ،‬نهارها‪ ،‬چرتهای بعدازظهر‪ ،‬باز هم کار کردن در‬
‫باغ‪ ،‬شاید تنیس‪ ،‬بعد از شام پرسه در میدان شهر و هر شب یک مدل عشقبازی که میتوانست جلوتر از زمان‬
‫خودش باشد‪ .‬به عقب برمیگردم و به این روزها نگاه میکنم و فکر نمیکنم حتی یک دقیقه وجود داشت که ما‬
‫با هم نبوده باشیم‪ ،‬مگر آن نیم ساعتی که او با مترجمش گذارند‪ ،‬یا وقتی که من توانستم چند ساعتی با مارزیا‬
‫وقت بگذرانم‪.‬‬

‫یک روز از او پرسیدم‪ " :‬تو کی دربارهی من فهمیدی؟" انتظار داشتم بگوید‪ ،‬وقتی شونهاتو فشار دادم و تو‬
‫تقریبا توی دستام وا رفتی‪ ،‬یا وقتی اون بعد از ظهر توی اتاقت گپ زدیم و تو لباس شناتو خیس کردی‪ .‬چیزی در‬
‫این مایهها‪ .‬او گفت‪" :‬وقتی تو از خجالت سرخ شدی‪" ".‬من؟" داستان از این قرار بود‪ :‬ما داشتیم دربارهی ترجمهی‬
‫شعر صحبت میکردیم؛ اوایل صبح بود‪ ،‬در همان اولین هفتهی اقامتش با ما‪ .‬من آن روز تمرینم را زودتر از معمول‬
‫شروع کرده بودم‪ ،‬احتمالا بدین دلیل که میز صبحانه زیر درخت نرمداری که سایهاش را برما گسترانیده بود‪ ،‬چیده‬
‫شده بود و ما گرم صحبت بودیم و دلمان میخواست زمان بیشتری را با هم سپری کنیم‪ .‬از من پرسید که آیا تا به‬
‫حال شعر ترجمه کردهام؟ گفتم‪ ،‬بله کردم‪ ،‬چرا‪ ،‬تو چطور؟ بله‪ .‬او مشغول خواندن لئوپاردی بود و به ابیاتی برخورده‬
‫بود که نمیتوانست ترجمهشان کند‪ .‬بحث کردیم‪ ،‬هیچکداممان نمیدانستیم این مکالمهای که بیهوا آغاز شده‬
‫ی‬
‫تا کجا میتواند پیش رود‪ ،‬زیرا همچنانکه در دنیای لئوپاردی عمیقتر میشدیم و آنجاهایی که حس شوخطبع ِ‬
‫ذاتی و علاقهمان برای مسخرهبازی گل میکرد و دستمان هم باز بود‪ ،‬سر از کوچه پس کوچههایی ناشناخته در‬
‫میآوردیم‪ .‬ما قطعه را به انگلیسی برگرداندیم‪ ،‬بعد از انگلیسی به یونانی باستانی‪ ،‬بعد برگشتیم به انگلیسی کتابی‬
‫و ایتالیایی کتابی‪ .‬ابیات ترجمه شدهی لئوپاردی از شعرِ "به سوی ماه" آنقدر تحریف شده بودند که تکرار این‬
‫ابیاتِ بیمعنی به زبان ایتالیایی‪ ،‬ما را از خنده رودهبر میکرد‪-‬وقتی یک دفعه لحظهای سکوت برقرار شد و من به‬
‫او نگاه کردم دیدم با بیپرواییِ تمام به من خیره شده‪ ،‬با آن نگاه سرد و یخیاش که همواره پریشان حالم میکرد‪.‬‬
‫تلاش کردم چیزی بگویم و وقتی پرسید چطور من این همه چیز میدانم‪ ،‬تمرکز کردم که چیزی دربارهی پسر‬
‫پروفسور بودن بگویم‪ .‬اما من هیچ وقت مشتاق به رخ کشیدن دانستههایم نبودم‪ ،‬خصوصا در برابر کسی که می‪-‬‬
‫توانست اینقدر آسان میخکوبم کند‪ .‬هیچ چیز در جواب نداشتم‪ ،‬هیچ چیز برای اضافه کردن‪ ،‬هیچ چیز برای پرتاب‬
‫کردن و از سکون درآوردن مرداب بینمان‪ ،‬و نه هیچ جایی برای گریختن و پنهان شدن‪ .‬حس کردم به بیپناهی‬
‫گوسفندی رها شده در بیابانهای خشک و بیآب و علف تانزانیا هستم‪.‬‬

‫این خیرگی دیگر بخشی از مکالمه نبود‪ ،‬یا حتی بخشی از بالا و پایین کردن متن ترجمه؛ این جای ترجمه را‬
‫گرفته و خود موضوع اصلی شده بود‪ ،‬و اینکه هیچ یک از ما نه جراتش را داشت و نه دلش میخواست که این‬
‫موضوع را پیش بکشد‪ .‬و بله‪ ،‬چنان برقی در نگاهش بود که ناگزیرم کرد روبرگردانم‪ ،‬و وقتی دوباره نگاهش‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫کردم‪ ،‬نگاهش جابه جا نشده و همچنان روی صورتم ثابت مانده بود‪ ،‬انگار میگفت‪ ،‬که اینطور‪ ،‬تو روبرگردوندی‬
‫و دوباره نگاه کردی‪ ،‬حالا دوباره میخوای روبرگردونی؟‪-‬به همین دلیل هم بود که یک بار دیگر ناچار شدم‬
‫روبرگردانم‪ ،‬مثلا انگار غرق در فکر بودم‪ ،‬با این حال تمام مدت به امید یافتن چیزی برای گفتن‪ ،‬در تقلا بودم‪،‬‬
‫مثل یک ماهی که به تمنای آب در حوضچهای گلآلود دست و پا میزند غافل از اینکه این کار در گرما زودتر‬
‫از پا درش میآورد‪ .‬او حتما‪ ،‬به درستی فهمیده بود من چه احساسی داشتم‪ .‬در پایان آنچه مرا سرخ کرد دستپاچگی‬
‫طبیعیام‪ ،‬بخاطر آن لحظهای که فهمیدم او مچم را گرفته که در تلاشم با او چشم در چشم شوم‪ ،‬نبود و البته فقط‬
‫آن موقع بود که اجازه داد جان سالم به در برم؛ آنچه مرا سرخ کرد این احتمال شورانگیز بود‪ ،‬باورنکردنی بود‬
‫همانطور که میخواستم این باقی بماند‪ ،‬که او ممکن است واقعا مرا دوست داشته باشد‪ ،‬و اینکه شاید او مرا دوست‬
‫داشته باشد درست به همان شکلی که من دوستش داشتم‪.‬‬

‫هفتهها من نگاهش را به حساب دشمنی آشکار او با خود گذاشته بودم‪ .‬من در اشتباه بودم‪ .‬این‪ ،‬خیلی ساده‪،‬‬
‫روش یک مرد خجالتی برای چشم در چشم شدن با دیگری بود‪.‬‬

‫بالاخره برایم روشن شد‪ ،‬من و او خجالتیترین مردم تمام جهان بودیم‪.‬‬

‫پدرم تنها کسی بود که از همان اول او را شناخته بود‪.‬‬

‫بعد پرسیده بودم‪" :‬تو لئوپاردی رو دوست داری؟" میخواستم سکوت را بشکنم‪ ،‬و میخواستم بگویم که این‬
‫موضوع لئوپاردی بود که در گفتگویمان وقفه انداخت و قدری حواسم را پرت کرد‪.‬‬

‫"بله‪ ،‬خیلی زیاد‪".‬‬

‫"من هم خیلی دوستش دارم‪".‬‬

‫خودم هم میدانستم صحبت از لئوپاردی بهانه است‪ .‬آن روز سوالم این بود‪ ،‬آیا برای او هم اینگونه بود؟‬

‫******‬

‫"میدونستم دارم اذیتت میکنم‪ ،‬اما فقط باید مطمئن میشدم‪".‬‬

‫"پس تو همهی این مدت میدونستی؟"‬

‫"بذار اینجوری بگم‪ ،‬من تقریبا مطمئن بودم‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪112‬‬

‫به عبارت دیگر‪ ،‬این درست چند روز پس از آمدنش شروع شده بود‪ .‬پس‪ ،‬آیا از آن زمان به بعد همه چیز‬
‫تظاهر بوده است؟ و همهی این نوسانات بین دوستی و بیعلاقگی‪-‬آنها چه بودند؟ روش من و او بودند تا یکدیگر‬
‫را زیر نظر بگیریم و درعین حال انکار کنیم که اینگونهایم؟ یا خیلی ساده آنها روشهایی زیرکانه بودند تا هر یک‬
‫دیگری را از سر خود باز کنیم‪ ،‬بدین امید که آنچه احساسش میکردیم براستی یک بیعلاقگی واقعی بوده باشد؟‬

‫گفتم‪" :‬چرا به من علامت ندادی؟"‬

‫"دادم‪ .‬حداقل تلاش کردم‪".‬‬

‫"کی؟"‬

‫"یک بار بعد از تنیس‪ .‬من بهت دست زدم‪ .‬فقط برای اینکه نشون بدم ازت خوشم میاد‪ .‬ولی جوری که تو‬
‫واکنش نشون دادی باعث شد حس کنم دستمالیات کردم‪ .‬منم تصمیم گرفتم فاصلهامو باهات حفظ کنم‪".‬‬

‫بهترین لحظات ما بعداز ظهرها بودند‪ .‬بعد از نهار‪ ،‬درست وقتی قهوه در حال سرو شدن بود‪ ،‬من برای چرتی‬
‫کوتاه به طبقهی بالا میرفتم‪ .‬بعد‪ ،‬وقتی مهمانان نهار مرخص میشدند‪ ،‬یا بیسروصدا برای استراحت به اتاق‬
‫مهمانان میرفتند‪ ،‬پدرم هم یا به اتاق کارش پناه میبرد یا برای چرت زدن با مادرم همراه میشد‪ .‬تا ساعت دو‬
‫بعدازظهر‪ ،‬سکوتی سنگین خانه را دربرمیگرفت‪ ،‬و انگار جهان را هم‪ ،‬هر از گاهی سکوت شکسته میشد با‬
‫صدای هوهوی کبوتران یا با کوبههای انکیز وقتی با ابزارآلاتش کار میکرد و سعی میکرد خیلی سر و صدا راه‬
‫نیاندازد‪ .‬بعدازظهرها صدای کار کردنش را دوست داشتم‪ ،‬و حتی آن وقتهایی که صداهای ارهمانند و ضربه‬
‫زدنهایش بیدارم میکردند‪ ،‬یا وقتی بعداز ظهرهای چهارشنبه چرخ چاقو تیزکنش شروع به کار میکرد‪ .‬این‪ ،‬همان‬
‫احساس آرامش و آسودگی خاطری را در من باقی میگذاشت که سالها بعد هم‪ ،‬شب هنگام با شنیدن صدای‬
‫آژیر مهگرفتگی از دوردست در دماغهی کاد‪ ۷‬احساسش میکردم‪ .‬الیور دوست داشت بعدازظهرها پنجرهها و‬
‫کرکرهها را باز بگذارد‪ ،‬درحالیکه فقط پردههای حریرِ رقصان در باد ما بین ما و زندگی آنسویشان بودند‪ ،‬چون‬
‫از نظر او این "جرم" بود که جلوی این همه روشنایی را بگیری و خود را از دیدن چنین منظرهای محروم کنی‪،‬‬
‫خصوصا وقتی در تمام طول زندگیات از چنین چیزهایی بهرهمند نیستی‪ .‬منظرهی دشتهای ناهموار در دل درهها‬
‫که منتهی میشدند به تپههایی که انگار در مه بالاروندهی زیتونی رنگی نشسته بودند‪ :‬گلهای آفتابگردان‪ ،‬درختان‬
‫انگور‪ ،‬گاهی استوخودوس‪ ،‬و آن درختان زیتون خمیده و کوتاهی که سر فرود آورده بودند‪ ،‬مترسکهای کهنهای‬
‫که وقتی برهنه روی تخت دراز کشیده بودیم از پنجره احمقانه به ما زل میزدند‪ ،‬بوی عرقش‪ ،‬که بوی عرق من‬

‫‪ Cape Cod ۷‬دماغهای در شرقیترین قسمت ایالت ماساچوست واقع در شمال شرقی ایالات متحده‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫بود‪ ،‬و کنارم زن یا مردِ من‪ ،‬کسی که من‪ ،‬زن یا مردِ او بودم‪ ،‬و در تمام فضای اطرافمان عطر بابونهی شویندهی‬
‫مافلدا‪ ،‬آنچه که رایحهی دنیای گرم و پرشور بعدازظهرهای خانهمان بود‪.‬‬

‫به آن روزها نگاه میکنم و بخاطر هیچ یک پشیمان نیستم‪ ،‬نه به خاطر خطرکردنهایش‪ ،‬نه به خاطر شرمساری‪-‬‬
‫هایش‪ ،‬نه به خاطر فقدان کامل دور اندیشی در کارهایم‪ .‬و به خاطر میآورم‪ ،‬پرتوافشانی نغمهسان خورشید را‪،‬‬
‫دشتهای مالامال از گیاهانی را که زیر گرمای شدید نیمروز سر میجنباندند‪ ،‬جیرجیر کفپوش چوبیمان را‪ ،‬یا‬
‫صدای آرام کشیده شدن زیرسیگاری سفالی را روی تخته سنگ مرمرینی که زینتدهندهی میز پاتختیام بود‪.‬‬
‫میدانستم دقایقمان به شماره افتادهاند‪ ،‬اما جرات شمارششان را نداشتم‪ ،‬درست همانطور که میدانستم قرار است‬
‫به کجا برسیم‪ ،‬اما دیگر دلم نمیخواست کیلومتر شمار جاده را بخوانم‪ .‬این درست زمانی بود که من به عمد کار‬
‫جمعآوری تکه نانهایی که قرار بود آذوقهی سفر بازگشتم باشند را به حال خود رها کردم‪ :‬بجایش‪ ،‬من آنها را‬
‫خوردم‪ .‬او میتوانست به یک آدم نفرتانگیز تمام عیار تبدیل شود؛ میتوانست برای همیشه تغییرم دهد یا نابودم‬
‫کند‪ ،‬در حالیکه زمان و شایعات میتوانستند دست به دست هم دهند و نهایتا هر آنچه را که ما با هم شریک شده‬
‫بودیم از بین ببرند و آنقدر از سر و ته همه چیز بزنند که دیگر هیچ چیز جز استخوانهای ماهی باقی نماند‪ .‬ممکن‬
‫است من امروزم را از دست بدهم‪ ،‬یا شاید به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کنم‪ ،‬اما همیشه به یاد دارم که‬
‫قدر لحظه لحظههای آن بعدازظهرهای اتاق خوابم را میدانستهام‪.‬‬

‫گمانم‪ ،‬یک روز صبح بود‪ ،‬بیدار شدم و تمام ‪ B‬را دیدم‪ .‬ابرهای تیره و تاریک در سرتاسر آسمان جولان‬
‫میدادند‪ .‬دقیقا میدانستم معنایش چه بود‪ .‬پاییز همین نزدیکیها به انتظار نشسته بود‪.‬‬

‫چند ساعت بعد‪ ،‬ابرها کاملا ناپدید شدند‪ ،‬و هوا‪ ،‬گویی در جهت جبران شوخی کوچکش‪ ،‬هر نشانی از پاییز‬
‫را از زندگیهامان پاک کرد و به ما یکی از ملایمترین روزهای آن فصلش را ارزانی داد‪ .‬اما من گوش به زنگ‬
‫بودم‪ ،‬همانگونه که در مورد هیئت منصفه گفته میشود که قبل از اعلام صورت جلسه به مدارک غیرقابل قبول هم‬
‫گوش میدهند‪ .‬و ناگهان فهمیدم که در وقت اضافهایم‪ ،‬و وقت همیشه وام داده میشود‪ ،‬و موسسات وامدهنده‬
‫درست زمانی که کمترین آمادگی را برای بازپرداخت و بیشترین نیاز را به وام مجدد داریم‪ ،‬سود پولشان را به زور‬
‫مطالبه میکنند‪ .‬ناگهان شروع کردم به گرفتن عکسهایی معنوی از او‪ ،‬خرده نانهایی که زیر میزمان ریخته بودند را‬
‫برداشتم و جمعشان کردم برای مخفیگاهم‪ ،‬و محض شرمساریم‪ ،‬فهرست کردم‪ :‬صخره‪ ،‬ساحل مونه‪ ،‬تختخواب‪،‬‬
‫صدای زیرسیگاری‪ .‬صخره‪ ،‬ساحل مونه‪ ،‬تختخواب‪ ...‬کاش مثل آن سربازهای فیلمها بودم که گلولههاشان را‬
‫بیرون میریزند و اسلحههایشان را پرت میکنند گویی دوباره هرگز به آنها نیاز پیدا نمیکنند‪ ،‬یا مثل فراریهای‬
‫در بیابان‪ ،‬که به جای جیرهبندی آبِ باقیمانده در قمقمهشان‪ ،‬تسلیم تشنگی میشوند و تا قطرهی آخرش را می‪-‬‬
‫نوشند و بعد در طول راه قمقمه را به زمین میاندازند‪ .‬به جایش‪ ،‬من چیزهای کوچک را انبار کردم تا در روزهای‬
‫قحطی کورسوی امیدی از روزگاران گذشته باشند و نوید بازگشت دوبارهی روشنایی را به من دهند‪ .‬علیرغم‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫میلی باطنی‪ ،‬شروع به دزدی از امروزم کردم برای پرداخت بدهیهایی که میدانستم در آینده بر سرم آوار خواهند‬
‫شد‪ .‬میدانستم این به همان اندازه جرم است که بستن کرکرهها در بعد از ظهرهای آفتابی‪ .‬اما این را هم میدانستم‬
‫که در دنیای خرافاتی مافلدا‪ ،‬پیشبینی غلط کردن‪ ،‬خود راهی مطمئن برای جلوگیری از یک اتفاق بد است‪.‬‬

‫یک شب وقتی بیرون قدم میزدیم و او به من گفت که به زودی به خانه بازمیگردد‪ ،‬فهمیدم که به اصطلاح‬
‫دوراندیشیام‪ ،‬چقدر بیهوده بوده‪ .‬بمبها هرگز‪ ،‬جایی که فکرش را میکنید فرود نمیآیند؛ این یکی‪ ،‬از بخت بد‬
‫من‪ ،‬درست روی مخفیگاهم افتاده بود‪.‬‬

‫الیور دومین هفته آگوست رهسپار آمریکا میشد‪ .‬چند روز مانده به ماه‪ ،‬گفت که میخواهد سه روز را در رم‬
‫سپری کند و در این مدت با ناشر ایتالیاییاش روی پیشنویس نهایی نوشتههایش کار کنند‪ .‬بعد مستقیم به خانه‬
‫پرواز خواهد کرد‪ .‬دوست داری همراهم باشی؟‬

‫گفتم بله‪ .‬نباید اول از والدینت اجازه بگیری؟ نه نیازی نیست‪ ،‬اونها هرگز نه نمیگن‪ .‬بله‪ ،‬اما ممکنه اونها‪...‬؟‬
‫ممکن نیست‪ .‬به محض شنیدن اینکه‪ ،‬الیور زودتر از آنچه پیشبینی میشد خانه را ترک میکند و چند روزی را‬
‫در رم میگذراند‪ ،‬مادرم خواست‪-‬با اجازهی گاوچران‪ ،‬البته‪-‬که من هم به او ملحق شوم‪ .‬پدرم مخالفتی نداشت‪.‬‬

‫مادر کمکم کرد تا وسایلم را جمع کنم‪ .‬درصورتیکه ناشر مایل باشه شما رو برای شام بیرون دعوت کنه‪ ،‬نیاز‬
‫به ژاکت پیدا میکنی؟ گفتم‪ ،‬شامی در کار نیست‪ .‬به علاوه‪ ،‬چرا باید از من بخوان بهشون ملحق شم؟ نظر مادرم‬
‫این بود که من هنوز هم باید یک ژاکت بردارم‪ .‬دلم میخواست کولهپشتی بردارم و مثل همهی همسن و سالانم‬
‫سفر کنم‪ .‬هر کاری دلت میخواد بکن‪ .‬ولی باز هم‪ ،‬وقتی مشخص شد برای همهی آنچه میخواستم همراه ببرم‬
‫جا ندارم‪ ،‬مادر کمکم کرد وسایلم را خالی کنم و از نو کولهپشتی را پر کنم‪ .‬تو فقط برای دو سه روز میری‪ .‬نه‬
‫من و نه الیور دربارهی آخرین روزهای با هم بودنمان فکر نکرده بودیم‪ .‬مادر هرگز نفهمید که آن روز صبح "دو‬
‫سه روز" گفتنش با من چه کرد‪ .‬معلوم هست قصد اقامت توی کدوم هتلو دارید؟ گفتم‪ ،‬پانسیون یا یه همچین‬
‫چیزی‪ .‬گفت که اصلا چیزی از پانسیون نشنیده اما مایل است بداند‪ .‬پدرم کاری به این حرفها نداشت‪ .‬خودش‬
‫جایی را رزرو کرده بود‪ .‬او گفت‪ ،‬این یک هدیه است‪.‬‬

‫الیور نه تنها کولهاش را بسته بود بلکه آن روزی که قصد گرفتن بلیط رم را داشتیم‪ ،‬چمدانش را هم بیرون‬
‫آورد و آن را درست در همان نقطهای از اتاقش گذاشت که من آن را در روز ورودش آنجا پرت کرده بودم‪ .‬آن‬
‫روز میخواستم زمان آنقدر سریع بگذرد تا به لحظهای برسدکه بتوانم اتاقم را دوباره پس بگیرم‪ .‬حالا با خود فکر‬
‫میکردم که حاضرم چقدر بدهم تا همه چیز را دوباره برگردانم به همان بعداز ظهرِ اواخر ژوئن‪ ،‬وقتی طبق رسم‬
‫هر ساله برای گرداندنش دور خانه و زمینهایمان با او همراه شدم و‪ ،‬همینطور رفتیم و رفتیم و دست آخر از قطعه‬
‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫زمین بایر بیآب و علف کنار واگنهای متروکهی قطار سر درآوردیم‪ ،‬جایی که من اولین دوز از آنهمه بعدا! ها‬
‫را دریافت کردم‪ .‬در آن وقت روز همهی همسن و سالانم بیشتر ترجیح میدادند چرتی بزنند تا اینکه به خود‬
‫زحمت چنین کاری را بدهند‪ .‬واضح است که همان موقع هم میدانستم دارم چکار میکنم‪.‬‬

‫با دیدن این تقارن‪ ،‬یا شاید با دیدن اتاقی خالی که چنین مینمود که آراستگی از آن رخت بر بسته‪ ،‬بغضی‬
‫گلویم را فشرد‪ .‬این بیشتر برایم تداعیکنندهی اتاق بیمارستان بود وقتی همهی متعلقاتت از آن برداشته شدهاند‪،‬‬
‫درحالیکه بیمار بعدی‪ ،‬که هنوز پذیرش نشده‪ ،‬در اتاق اورژانس منتظر نشسته درست همانطور که تو خودت چند‬
‫هفته قبل آنجا منتظر نشسته بودی‪ .‬و کمتر از آن یادآور اتاق هتل‪ ،‬وقتی منتظر باربر هستی تا بعد از اقامت باشکوهی‬
‫که دیگر رو به پایان است‪ ،‬در پایین بردن وسایل کمکت کند‪ .‬این یک اجرای آزمایشی بود برای جدایی نهاییمان‪.‬‬
‫گویی به کسی در زیر دستگاه تنفس مصنوعی مینگری درحالیکه میدانی اینها‪ ،‬نفسهای آخر اوست‪ .‬خوشحال‬
‫بودم که اتاق به من برمیگردد‪ .‬در اتاق من‪ /‬او‪ ،‬به یاد آوردن شبهایمان آسانتر مینمود‪.‬‬

‫نه‪ ،‬اصلا بهتر که اتاق فعلی را نگه دارم‪ .‬بعد‪ ،‬دست کم‪ ،‬میتوانستم وانمود کنم که او هنوز در اتاق خودش‬
‫است‪ ،‬و اگر او آنجا نبود‪ ،‬یعنی هنوز بیرون است مثل همان شبهایی که بارها تکرار شده بودند و من ثانیهها و‬
‫دقیقهها و ساعتها را میشمردم و او هنوز بیرون بود‪ .‬وقتی کمدش را باز کردم متوجه شدم یک لباس شنا‪ ،‬یک‬
‫جفت زیرپوش‪ ،‬یک شلوار کتان‪ ،‬و یک پیراهن تمیز را روی چند چوب لباسی جا گذاشته‪ .‬آن پیراهن را شناختم‪:‬‬
‫گل و گشاد‪ .‬و لباس شنا را‪ :‬قرمز‪ .‬این مربوط به امروز صبح میشد که برای آخرین بار شنا کرده بود‪.‬‬

‫وقتی درب کمدش را بستم گفتم‪" :‬من باید به تو یه چیزی دربارهی این لباس شنا بگم‪".‬‬

‫"به من بگو چیه؟"‬

‫"توی قطار بهت میگم‪".‬‬

‫اما با این حال به او گفتم‪" :‬فقط قول بده اجازه بدی اینو بعد از رفتنت نگه دارم‪".‬‬

‫"همهاش همین؟"‬

‫"خب‪ ،‬امروز اینو تمام وقت بپوش‪-‬و باهاش شنا نکن‪".‬‬

‫"چندش و حال به هم زن‪".‬‬

‫"چندش و حال به هم زن و خیلی خیلی رقتآور‪".‬‬

‫"هرگز تو رو اینطوری ندیده بودم‪".‬‬


‫فصل دوم‪ :‬ساحل مونه‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪116‬‬

‫"من گل و گشادو هم میخوام‪ .‬و صندلها رو‪ .‬و عینک آفتابی رو‪ .‬و تو رو‪".‬‬

‫در قطار به او دربارهی روزی گفتم که گمان کردیم او غرق شده و تعریف کردم چطور مصمم شده بودم از‬
‫پدر بخواهم هر تعداد ماهیگیرکه میتواند را فرا بخواند و دنبال او بگردند و وقتی پیدایش کردند‪ ،‬در ساحلمان‬
‫تلی هیزم بیافروزد و در همان حال من چاقوی مافلدا را از آشپزخانه میقاپیدم و سینهاش را میدریدم و قلبش را‬
‫بیرون میکشیدم‪ ،‬چون آن قلب و پیراهنش تمام آنچه بودند که من برای تمام عمرم باید نگهشان میداشتم‪ .‬قلب‬
‫و پیراهن‪ .‬قلب پیچیده شده در پیراهنی خیس‪ ،‬همچون ماهی انکیز‪.‬‬
‫فصل سوم‬

‫سندرم سن کلمنته‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪118‬‬

‫ما بعد از ظهر چهارشنبه حدود ساعت هفت به ایستگاه ترمینی‪ ۷‬رسیدیم‪ .‬هوا خفه و دمکرده بود‪ .‬گویی رم در‬
‫بارانی سیلآسا غرق شده بود‪ ،‬بارانی که آمده بود و رفته بود اما رطوبت نشسته بر چهرهی شهر را با خود نبرده‬
‫بود‪ .‬کمتر از یک ساعت تا غروب آفتاب مانده بود‪ ،‬تیر چراغ برق خیابانها در هالهای متراکم از نور میدرخشیدند‬
‫و ویترین روشن مغازهها با قطرههای آب رنگارنگشان چشمک میزدند‪ .‬رطوبت به سر و صورت همه چسبیده‬
‫بود‪ .‬دلم میخواست صورتش را نوازش کنم‪ .‬نمیتوانستم صبر کنم تا به هتل برسیم و دوش بگیریم و خودم را‬
‫روی تخت بیاندازم‪ ،‬میدانستم بعد از دوش گرفتن هم وضعم از این بهتر نخواهد بود‪ ،‬مگر اینکه اتاق تهویهی‬
‫مناسبی داشته باشد‪ .‬اما با این همه‪ ،‬رخوت نشسته بر شهر را دوست داشتم‪ ،‬مثل عاشق خستهای‪ ،‬که دست لرزانش‬
‫را روی شانهتان میگذارد‪.‬‬

‫شاید یک بالکن داشته باشیم‪ .‬از بالکن استفاده میکنم‪ .‬روی پلکان مرمرین خنکش مینشینم و غروب آفتاب‬
‫رم را تماشا میکنم‪ .‬آب معدنی‪ .‬یا آبجو‪ .‬یک خوراکی کوچک‪ .‬پدرم یکی از مجللترین هتلهای رم را برایمان‬
‫رزرو کرده بود‪.‬‬

‫الیور میخواست اولین تاکسی که آمد را بگیرد‪ .‬من اما دلم میخواست سوار اتوبوس شوم‪ .‬دلم برای اتوبوس‪-‬‬
‫های شلوغ غنج میزد‪ .‬میخواستم وارد اتوبوس شوم‪ ،‬راهم را از تودهی عرقکردهی مردم باز کنم و او از پشت‬
‫سر به جلو هلم دهد‪ .‬اما بعد از پریدن داخل اتوبوس به ثانیه نکشید که نظرمان عوض شد و پیاده شدیم‪ .‬به شوخی‬
‫گفتیم‪ ،‬این دیگه خیلی واقعی بود‪ .‬خود را خلاص کردم از فشار وارده از دوستداران خانهی از کوره در رفتهای‪،‬‬
‫که سر از کار ما در نمیآوردند‪ .‬و موفق شدم پای خانمی را لگد کنم‪ .‬با خشم زمزمه کرد‪":‬حتی یک ببخشید هم‬
‫نگفت" خطابش به دور و بریهایش بود که تنهزنان جایشان را در اتوبوس باز کرده بودند و به ما اجازه خروج‬
‫نمیدادند‪.‬‬

‫بالاخره‪ ،‬برای یک تاکسی دست تکان دادیم‪ .‬با توجه به نام هتل و انگلیسی صحبت کردنمان‪ ،‬راننده تاکسی‬
‫در مسیری پیچ در پیچ انداخت‪ .‬با لهجهی رمی گفتم‪" :‬نیازی به این همه میانبر نیست‪ .‬ما عجلهای نداریم!"‬

‫‪۷‬‬
‫‪Termini‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪119‬‬

‫در کمال خوشحالی‪ ،‬اتاق خوابهای مجاورمان هم بالکن داشتند و هم پنجره و وقتی پنجرههای فرانسوی را باز‬
‫کردیم‪ ،‬گنبدهای درخشان کلیساهای بیشمار‪ ،‬غروب آفتاب را در چشمانداز گسترده و بیکران زیر پایمان‬
‫منعکس میکردند‪ .‬کسی برایمان دستهای گل فرستاده بود و ظرفی پر از میوه‪ .‬یادداشت از طرف ناشر ایتالیایی‬
‫الیور بود‪" :‬حدود ساعت هشت و سی دقیقه به کتابفروشی تشریف بیاورید‪ .‬نوشتههایتان را بیاورید‪ .‬به افتخار یکی‬
‫از نویسندگانمان جشنی برگزار شده است‪ .‬منتظر شما هستیم‪".‬‬

‫هیچ برنامهای برای انجام دادن نداشتین جز رفتن به شام و بعد از آن پرسه در خیابانهای شهر‪ .‬کمی معذب‬
‫شدم‪ ،‬پرسیدم‪" :‬به نظرت منم دعوتم؟" جواب داد‪" :‬همین الان دعوت شدی‪".‬‬

‫به ظرف میوهی کنار کمد تلویزیون ناخنک زدیم و برای هم انجیر تکه کردیم‪.‬‬

‫او گفت که میخواهد دوش بگیرد‪ .‬وقتی او را برهنه دیدم من هم فورا لخت شدم‪ .‬بدنهایمان که به هم رسیدند‬
‫گفتم‪" :‬فقط یه لحظه صبر کن" من عاشق رطوبت چسبیده در تمام بدنش بودم‪" .‬دلم میخواست مجبور نبودی‬
‫خودتو بشوری‪ ".‬بوی او مرا به یاد مارزیا میانداخت‪ ،‬اینکه بدنش همیشه بوی نمک ساحل را میداد در آن‬
‫روزهایی که در ساحل نسیمی نمیوزید و هر چه بود‪ ،‬بوی ماسههای سوزان و تازهی کنار دریا بود‪ .‬عاشق شوری‬
‫بازوانش بودم‪ ،‬شوری شانههایش‪ ،‬کمرش‪ .‬آنها هنوز برایم تازگی داشتند‪ .‬گفت‪" :‬اگه ما الان بگیریم بخوابیم‪،‬‬
‫دیگه خبری از جشن کتاب نیست‪".‬‬

‫این کلمات‪ ،‬برآمده از اوج خوشبختیای بودند که گویی هیچ کس قادر به ربودنش از ما نبود‪ ،‬این کلمات‬
‫میتوانستند مرا به اتاق این هتل بازگردانند و به این غروب دمکرده وقتی هر دویمان لخت مادرزاد با بازوانمان به‬
‫طاق پنجره تکیه داده‪ ،‬و غروب رمی با گرمایی غیر قابل تحمل را نظاره میکردیم‪ ،‬هر دویمان هنوز بوی کوپهی‬
‫خفهی قطار جنوبی را میدادیم که حالا احتمالا به نزدیکی ناپل رسیده بود‪ .‬قطاری که در آن خوابیده بودیم و‬
‫پیش چشم همهی مسافران سرم در آغوش او جا خوش کرده بود‪ .‬میدانستم این ممکن است هرگز دوباره به ما‬
‫داده نشود‪ ،‬و با این حال نمیتوانستم خود را به باورش راضی کنم‪ .‬او هم باید چنین فکری کرده باشد‪ .‬همانطور‬
‫که منظرهی شهر را برانداز میکردیم‪ ،‬سیگار میکشیدیم و انجیر تازه میخوردیم‪ ،‬شانه به شانه‪ ،‬هر کداممان‬
‫میخواستیم کاری کنیم تا این لحظه در ذهنمان حک شود‪ ،‬همین دلیل هم باعث شد نتوانم در مقابل وسوسهای‪،‬‬
‫که در آن لحظه انتظار آمدنش را داشتم‪ ،‬تاب آورم‪ ،‬با دست چپم پشتش را نوازش کردم و بعد انگشت میانیام‬
‫را به او چسباندم‪ ،‬همان موقع گفت‪" :‬تو این کارو ادامه میدی و قطعا دیگه جشن بی جشن‪ ".‬گفتم در حقم لطفی‬
‫کند و همچنان بیرون پنجره را تماشا کند و فقط کمی به جلو خم شود‪ ،‬تا اینکه در همان حال که تمام انگشتم‬
‫درونش بود طوفانی در مغزم وزیدن گرفت‪ :‬ممکنه خودمان شروعش کنیم اما تمام شدنش اصلا دست خودمان‬
‫نیست‪ .‬بعد دوش میگیریم و بیرون میرویم و حس میکنیم مثل دو سیم برقدار لختیم که هر آن‪ ،‬با برقراری‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫کوچکترین تماسِ ممکن‪ ،‬جرقه میزنیم‪ .‬به ساختمانهای قدیمی نگاه میکنیم و تک تکشان را در آغوش می‪-‬‬
‫گیریم‪ ،‬روی تیر چراغ برق گوشهی یک خیابان‪ ،‬مثل سگها ادرار میکنیم‪ ،۷‬بعد از یک گالری هنری عبور میکنیم‬
‫و تندیسهای برهنهشان را ورانداز میکنیم‪ ،‬آنجا به کسی که روی خوش نشانمان میدهد‪ ،‬برمیخوریم و برای‬
‫عریان کردن آن شخص پا پیش میگذاریم و از آن زن‪ ،‬مرد‪ ،‬و اگر بیش از یک نفر بودند‪ ،‬از آنها میخواهیم‬
‫که برای نوشیدنی‪ ،‬شام‪ ،‬یا هر چیز دیگری به ما بپیوندند‪ .‬کوپید‪ 2‬را در همه جای رم پیدا میکنیم چرا که ما یکی‬
‫از بالهایش را بریده بودیم و او نمیتوانست درست پرواز کند‪.‬‬

‫ما هیچوقت با هم دوش نگرفته بودیم‪ .‬حتی هرگز با هم در یک حمام نبودیم‪ .‬گفتم‪":‬سیفونو نکش‪ ،‬میخوام‬
‫نگاه کنم‪ ".‬آنچه دیدم‪ ،‬چنان حس ترحمی را برای او و برای بدن و برای زندگیاش در من برانگیخت که یک‬
‫آن‪ ،‬بسیار شکننده و آسیبپذیر به چشمم رسید‪ .‬وقتی نوبت من شد و نشستم‪ ،‬گفتم‪" :‬حالا بدنهامون دیگه رازی‬
‫با هم ندارن‪ ".‬او به داخل وان خیز برداشت و میخواست دوش را باز کند که گفتم‪" :‬میخوام تو هم مال منو‬
‫ببینی‪ ".‬این کار را هم کرد‪ .‬از وان خارج شد‪ ،‬دهانم را بوسید‪ ،‬و درحالیکه با کف دستش شکمم را میمالید و‬
‫فشار میداد همه چیز را تماشا کرد‪.‬‬

‫نمیخواستم بینمان هیچ رازی باشد‪ ،‬هیچ پردهای‪ ،‬هیچ چیزی‪ .‬هر بار که هم قسم میشدیم بدن من بدن توست‪،‬‬
‫این بیپردگی به هم نزدیکترمان میکرد و این برایم لذتبخش بود‪ .‬آیا میدانستم یکی دیگر از دلایل لذتبخش‬
‫بودنش در واقع ناشی است از دوباره روشن شدن فانوسی بر شرمی غیرمنتظره‪ .‬این فانوس درست بر همان بخشی‬
‫از وجودم اندک نوری میافکندکه ماندن در تاریکی را ترجیح میداد‪ .‬همان دم بدنبال شرم‪ ،‬صمیمیت آمد‪ .‬آیا‬
‫صمیمیت یکبار دیگر چنین بیحیایی را تاب میآورد و آیا بدنهایمان دیگر با هم شیطنت نمیکردند؟‬

‫نمیدانم آیا این سوال را قبلا پرسیدهام یا نه‪ ،‬درست همانگونه که مطمئن نیستم امروز قادر به پاسخ دادنش‬
‫باشم‪ .‬آیا صمیمیتمان به روشی غیرقانونی بدست آمد؟‬

‫یا صمیمت محصول موردنظر تو است و مهم نیست کجا پیدایش میکنی‪ ،‬چگونه بدستش میآوری‪ ،‬چطور‬
‫هزینهاش را میپردازی‪ -‬بازار سیاه‪ ،‬بازار خاکستری‪ ،‬با مالیات‪ ،‬بیمالیات‪ ،‬زیرمیزی یا رومیزی؟‬

‫فقط این را میدانستم که دیگر چیزی برای پنهان کردن از او باقی نگذاشتهام‪ .‬هرگز در زندگی تا بدین اندازه‬
‫احساس آزادی و امنیت نکرده بودم‪.‬‬

‫‪ 1‬ادرار کردن در سگسانان روشی است برای اعلام حضور و تعیین محدوده قلمرو آنها‪.‬‬
‫‪ ،Cupid 2‬اسطورهی رمی‪ ،‬خدای عشق که به صورت پسربچهی برهنهی بالداری با تیر و پیکان مجسم میشود‪ .‬هرگاه کوپید کسی را با تیرش نشانه رود‪،‬‬
‫آن شخص به دام عشقی سرکش خواهد افتاد‪ .‬بالهای کوپید نیز‪ ،‬نمادی از ارادهی آزاد عاشقان است‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫ما سه روز با هم تنها بودیم‪ ،‬هیچ کس را در شهر نمیشناختیم‪ ،‬من میتوانستم هر کسی باشم‪ ،‬هر چیزی بگویم‪،‬‬
‫هر کاری بکنم‪ .‬احساس یک اسیر جنگی را داشتم که ناگهان توسط ارتشی مهاجم آزاد شده و به او گفته شده‬
‫که میتواند همین حالا راهی خانه شود‪ ،‬بدون هیچ فرمی برای پر کردن‪ ،‬بدون بازپرسی‪ ،‬بدون سوال و جواب‪،‬‬
‫بدون اتومبیل‪ ،‬بدون ایست بازرسی‪ ،‬بدون لباس تمیزی که مجبور باشد بخاطرش در صف بایستد‪ -‬فقط راه بیافت‪.‬‬

‫دوش گرفتیم‪ .‬لباسهای همدیگر را پوشیدیم‪ .‬لباس زیر همدیگر را پوشیدیم‪ .‬این ایدهی من بود‪.‬‬

‫شاید همهی اینها به او احساسِ دوبارهی حماقت میداد‪ ،‬یا شاید دوباره جوان شدن را‪.‬‬

‫شاید او سالها قبل "اینجا" بوده و حالا داشت برای اقامتی کوتاه در سفر بازگشتش به خانه توقف میکرد‪.‬‬

‫شاید او علیرغم میلش با من همکاری میکرد‪ ،‬فقط مراقبم بود‪.‬‬

‫شاید او هرگز این کارها را با کس دیگری انجام نداده بود و من سر بزنگاه پیدایم شده بود‪.‬‬

‫او نوشتههایش را برداشت‪ ،‬و عینک آفتابیاش را‪ ،‬و درب اتاق هتلمان را بستیم‪ .‬مثل دو سیم برقدار‪ .‬از آسانسور‬
‫خارج شدیم‪ .‬با لبخندهایی به پهنای صورت برای همه‪ .‬برای کارکنان هتل‪ .‬برای گلفروش خیابان‪ .‬برای آن دخت ِر‬
‫دکهی روزنامهفروشی‪.‬‬

‫لبخند بزن و همهی دنیا به رویت لبخند میزند‪ .‬گفتم‪" :‬الیور‪ ،‬من خوشحالم‪".‬‬

‫با حیرت نگاهم کرد و گفت‪" :‬تو فقط حشری هستی‪".‬‬

‫"نه‪ ،‬خوشحالم‪".‬‬

‫در طول راه به یک تندیس زنده از دانته برخوردیم‪ ،‬پوشیده در شنلی قرمز رنگ‪ ،‬با بینی عقابی که به طرز‬
‫اغراقآمیزی بزرگ بود و تمام صورتش نقاشی اخمآلودی از دانته داشت‪ .‬با ردای قرمز و کلاه بوقی قرمز و عینکی‬
‫با قاب چوبی ضخیم که چهرهی عبوسش را شبیه یک کشیش اعترافگیر سنگدل کرده بود‪ .‬جمعیتی اطراف آن‬
‫شاعر بزرگ گرد آمده بودند‪ ،‬شاعری که بیحرکت در پیادهرو‪ ،‬با دستانِ به هم گره خورده و بدن شق و رقاش‬
‫چنان ایستاده بود که گویی منتظر ویرژیل‪ ۷‬است یا منتظر اتوبوسی که دیر کرده‪ .‬به محض آنکه یکی از گردشگران‬
‫سکهای در کتاب عتیقهمانند و توخالیاش پرتاب کرد‪ ،‬او سیمای بهتزدهی دانته را شبیهسازی کرد گویی که‬

‫‪ ۷‬سه گانه کمدی الهی‪ ،‬اثر دانته آلیگیری سفر خیالی این شاعر را از زبان خودش به دوزخ‪ ،‬برزخ و بهشت تعریف میکند‪ .‬در سفر دانته به دنیای پس از‬
‫مرگ‪ ،‬دو راهنما او را همراهی میکنند؛ در دوزخ و برزخ راهنمای او ویرژیل‪ ،‬شاعر رومی است که چند قرن پیش از دانته میزیسته و در بهشت راهنمای او‬
‫بئاتریس (‪ )Beatrice‬معشوقهی اوست‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪112‬‬

‫درست همین حالا بئاتریساش را خرامان‪ ،‬در حال عبور از پل قدیمی فلورانس دیده‪ ،‬در حالیکه گردن مارمانندش‬
‫را دراز میکرد‪ ،‬بیدرنگ آه و ناله را سر داد‪ ،‬همچون بازیگری خیابانی که آتش از دهانش بیرون میدهد‪،‬‬

‫گیدو‪ ،۷‬من میخواهم که لاپو‪ ،‬تو و من‬


‫به رهبریِ جادویی قوی‪ ،‬بتوانیم بالا رویم‬
‫با کشتی جادویی‪ ،‬که بادبانهای سحرشدهاش به پرواز درمیآیند‪،‬‬
‫با بادهای موافق‪ ،‬به جایی که افکارمان رهسپار آنجا میشوند‪.‬‬

‫با خود گفتم‪ ،‬چقدر درست‪ .‬الیور‪ ،‬دلم میخواهد تو و من و همهی آنهایی که دوستشان داریم میتوانستیم تا‬
‫ابد در یک خانه زندگی کنیم‪...‬‬

‫در حالیکه اشعارش را زیر لب زمزمه میکرد‪ ،‬به آرامی طرز برخورد و نگاه اولش را از سر میگرفت تا اینکه‬
‫یکی دیگر از گردشگران سکهای به سویش انداخت‪.‬‬

‫همینکه دامنم بگرفت‪ ،‬دیگر کاری از دستم برنیآمد‬


‫بلکه به رخسار سوخته و خشکیدهاش چشم دوختم‪،‬‬
‫تا اینکه در زیر پردهای از زخم و جرح که چهرهاش را پوشانیده بود‬
‫او را شناختم و لاجرم دست به سوی چهرهاش دراز کردم‪،‬‬
‫گفتم‪" :‬سر برونتو‪ ،‬شمائید که اینجائید؟‪"2‬‬

‫برخی نگاهی تحقیرآمیز میانداختند‪ .‬برخی دهانشان باز مانده بود‪ .‬جمعیت پراکنده شدند‪ .‬به نظر نمیرسید‬
‫هیچ کس معنای قطعه که سرود پانزدهم از کتاب دوزخ بود را فهمیده باشد جایی که دانته استاد سابقش‪ ،‬برونتو‬

‫‪ Lapo Gianni ۷‬و ‪ Guido Cavalcanti‬از شاعران نامدار زمان خود و از دوستان دانته‬
‫‪ 2‬این قطعه اشاره به ورود دانته و ویرژیل به قسمتی از دوزخ دارد که اهل لواط در آنجا حاضرند و میان آنان که جملگی هنرمندان مشهور و حکیمان و‬
‫فیلسوفان و اسقفانند‪ ،‬دانته در کمال تعجب یکی از استادان عزیز خویش‪ Ser Brunetto Latini ،‬دانشمند و سیاستمدار فلورانسی‪ ،‬را میبیند که بسوی دانته‬
‫دست دراز میکند و دانته میشناسدش و قدمی چند همراه هم برمیدارند‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫لاتینی را ملاقات میکند‪ .‬دو آمریکایی‪ ،‬که بالاخره موفق شده بودند چند سکه از کولهپشتیشان پیدا کنند‪ ،‬بارانی‬
‫از سکههای کوچک به سمت دانته ریختند‪ .‬با همان نگاه بهتزده و اخمآلودش ادامه داد‪:‬‬

‫چرا اهمیت میدهیم‪ ،‬چرا دشنام میدهیم‬


‫وقتی مهمانخانهچی به شرابمان آب میافزاید‪.‬‬
‫ما فقط این را تشخیص میدهیم‪ ،‬و فقط به او میگوییم‪:‬‬
‫"تو آب اضافه کرده بودی و ما پولش را نمیپردازیم‪".‬‬

‫الیور سر در نمیآورد که چرا همه به خنده افتاده بودند‪ .‬چون او‪ ،‬یک آواز رمیِ مخصوص میگساری‪ ،‬دارد‬
‫میخواند که خندهدار نیست‪ ،‬مگر اینکه شما این را ندانید‪.‬‬

‫به او گفتم که میتوانم یک راه میانبر تا کتابفروشی نشانش دهم‪ .‬برایش مهم نبود که راه فعلی طولانیتر باشد‪.‬‬
‫گفت؛ شاید باید راه طولانیو انتخاب کنیم‪ ،‬عجله برای چیه؟ راه من بهتره‪ .‬الیور مضطرب و ناآرام به نظر میرسید‬
‫و لج کرده بود‪ .‬بالاخره پرسیدم‪" :‬چیزی هست که لازم باشه من بدونم؟" فکر کردم وقت آن است که به او فرصتی‬
‫دهم برای به زبان آوردن هرآنچه که آزارش میدهد‪ .‬چیزی که او با آن راحت نبود؟ کاری که باید با ناشرش‬
‫انجام میداد؟ کس دیگر؟ حضور من‪ ،‬شاید؟ من کاملا از پس خودم برمیآم اگه تو ترجیح میدی تنهایی بری‪.‬‬
‫یک دفعه به ذهنم رسید که چه چیزی آزارش میدهد‪ .‬من پسر یک پروفسورم که سر بار او شدهام‪.‬‬

‫"اصلا همچین چیزی نیست‪ .‬پسر لوس‪".‬‬

‫"پس چیه؟"‬

‫همانطور که قدم میزدیم دستش را دور کمرم حلقه کرد‪.‬‬

‫"نمیخواهم امشب هیچ چیزی بینمون فاصله بندازه یا برامون تغییر کنه‪".‬‬

‫"حالا لوس کیه؟"‬

‫نگاهی طولانی به من انداخت‪.‬‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫تصمیم گرفتیم راه من را در پیش گیریم‪ ،‬از میدان مونتسیتوریو‪ ۷‬به کورسو‪ 2‬رسیدیم‪ .‬بعد به بلسیانا‪ .۹‬گفتم‪:‬‬
‫"اینجا تقریبا همون جاییه که این شروع شد‪".‬‬

‫"چی؟"‬

‫"این‪".‬‬

‫"بخاطر همین بود که میخواستی از این راه بیاییم؟"‬

‫"بله و با تو‪".‬‬

‫قبلا داستان را برایش تعریف کرده بودم‪ .‬مردی جوان‪ ،‬سوار بر دوچرخه سه سال قبل‪ ،‬احتمالا یک کمک‬
‫فروشنده یا یک شاگرد مغازه‪ ،‬پیشبند به تن‪ ،‬در کوچه باریک داشت از مقابلم رد میشد‪ ،‬درست به صورتم زل‬
‫زد‪ ،‬متقابلا من هم به او زل زدم‪ ،‬بیلبخند‪ ،‬با نگاهی آشفته‪ ،‬تا اینکه او از کنارم گذشت‪ .‬و بعد کاری را کردم که‬
‫همیشه امیدوارم دیگران در چنین مواردی انجام دهند‪ .‬چند ثانیه صبر کردم‪ ،‬بعد برگشتم‪ .‬او هم دقیقا همین کار‬
‫را کرده بود‪ .‬من اهل خانوادهای نبودم که در آن تو بتوانی با غریبهها حرف بزنی‪ .‬اما مسلما او بود‪ .‬مثل برق سر‬
‫دوچرخه را چرخاند و رکاب زد تا به من رسید‪ .‬چند کلمهای گفت تا فضا را خودمانی کند‪ .‬چه قدر راحت به‬
‫ذهنش میرسید‪ ،‬سوال‪ ،‬سوال‪ ،‬سوال‪-‬فقط برای اینکه گفتگویمان گرم شود‪-‬در حالیکه من حتی نمیتوانستم‬
‫نفسم را جمع کنم که بگویم "بله" یا "خیر"‪ .‬با من دست داد اما واضح بود این بهانهایست برای نگهداشتن دستم‪.‬‬
‫بعد دستش را دورم انداخت و مرا به خود فشرد‪ ،‬انگار ما شوخیای با هم کرده بودیم که به خندهمان انداخته بود‬
‫و به هم نزدیکترمان کرده بود‪ .‬شاید مایل باشی با هم سینمایی که همین نزدیکیهاست بریم؟ به نشان نه سر تکان‬
‫دادم‪ .‬دوست داری تا مغازه همراهیام کنی؟‪-‬رئیس به احتمال خیلی زیاد تا این موقع شب دیگر رفته بود‪ .‬دوباره‬
‫سر تکان دادم‪ .‬خجالت میکشی؟ تایید کردم‪ .‬همهی اینها در حالی بود که دستم را ول نکرده بود‪ ،‬دستم را‬
‫میفشرد‪ ،‬شانهام را میفشرد‪ ،‬پشت گردنم را نوازش میداد با لبخندی حمایتگرانه و مهربان‪ ،‬انگار او قبلا شکست‬
‫را پذیرفته بود اما هنوز دلش نمیآمد رهایم کند‪ .‬مدام میپرسید‪ ،‬چرا نه؟ میتوانستم انجامش دهم‪-‬به راحتی‪-‬اما‬
‫این کار را نکردم‪.‬‬

‫" بارها پیش اومد و من رد کردم‪ .‬هیچ وقت دنبال کسی نیفتادم‪".‬‬

‫"تو دنبال من افتادی‪".‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Montecitorio‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Corso‬‬
‫‪۹‬‬
‫‪Belsiana‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪111‬‬

‫"خودت گذاشتی‪".‬‬

‫فراتینا‪ ،۷‬بورگوگنونا‪ ،2‬کندوتی‪ ،۹‬دلا کاروزه‪ ،4‬دلا کروچه‪ ،5‬ویتوریا‪ .6‬ناگهان عاشق همهشان شدم‪ .‬وقتی به‬
‫کتابفروشی نزدیک شدیم‪ ،‬الیور گفت که من باید تنهایی ادامه دهم‪ ،‬او باید یک تماس تلفنی محلی و فوری‬
‫میگرفت‪ .‬میتوانست از هتل تماسش را بگیرد‪ .‬یا شاید به خلوت احتیاج داشت‪ .‬بنابراین به راهم ادامه دادم و در‬
‫یک میکدهی محلی برای خرید سیگار توقف کردم‪ .‬وقتی به کتابفروشی رسیدم با آن درب شیشهای بزرگش و‬
‫دو تندیس سفالی رمی که روی دو کندهی ظاهرا قدیمی در طرفین درب قرار داشتند‪ ،‬ناگهان عصبی شدم‪ .‬آنجا‬
‫پر از جمعیت بود‪ ،‬و از پشت آن درب شیشهای ضخیم‪ ،‬با چهارچوب برنزیاش‪ ،‬تو میتوانستی انبوه مردم را ببینی‬
‫که در حال خوردن چیزی شبیه کیکهای چهارگوش کوچکاند‪ .‬یک نفر از داخل‪ ،‬متوجهام شد که به مغازه چشم‬
‫دوختهام و اشاره کرد داخل بروم‪ .‬سر تکان دادم و با اشارهی انگشت نشان دادم منتظر کسی هستم که درست‬
‫همین حالا از این مسیر دارد میآید‪ .‬اما صاحب مغازه یا دستیارش‪ ،‬بدون قدم گذاشتن به پیادهرو‪ ،‬درب شیشهای‬
‫را کاملا باز کرد و با دستش نگهَش داشت‪ ،‬تقریبا وادارم میکرد داخل بروم‪ .‬گفت‪" :‬ونگا‪ ،‬سو‪ ،‬ونگا‪"!۱‬‬
‫آستینهایش خیلی شیک و تر و تمیز تا شانه تا زده شده بود‪ .‬کتابخوانی هنوز شروع نشده بود اما مغازه دیگر‬
‫گنجایش نداشت‪ ،‬همه سیگار میکشیدند‪ ،‬بلند بلند حرف میزدند‪ ،‬کتابهای جدید را ورق میزدند‪ ،‬همه‬
‫فنجانهای پلاستیکی کوچکی محتوی چیزی شبیه اسکاچ به دست داشتند‪ .‬حتی بالکن فوقانی پر بود از جمعیت‬
‫زنانی که دستان و بازوان برهنهشان از پایین هویدا بود‪ .‬فورا نویسنده را شناختم‪ .‬او همان مردی بود که کتاب‬
‫شعرش‪ ،‬اگر عشق‪ ،‬را برای من و مارزیا امضا کرده بود‪ .‬او در حال دست دادن بود‪.‬‬

‫وقتی از کنارم رد شد‪ ،‬نتوانستم کار بهتری کنم فقط دست دراز کردم و با او دست دادم و گفتم که چقدر از‬
‫خواندن اشعارش لذت بردهام‪ .‬پرسید چطور اشعارش را خواندهام‪ ،‬وقتی کتاب هنوز حتی بیرون نیامده؟ دیگران‬
‫هم سوالش را شنیدند‪ .‬آیا آنها میخواستند مرا همچون فردی دغلباز به بیرون پرتم کنند؟‬

‫"من چند هفتهی قبل توی کتابفروشی ‪ B‬اونو خریدم و شما اونقدر لطف داشتید که کتابو برام امضا کنید‪".‬‬

‫گفت که آن شب را به یاد دارد و بعد با صدای بلند‪ ،‬بطوریکه اطرافیانمان هم بتوانند بشنوند‪ ،‬ادامه داد‪" :‬خوب‪،‬‬
‫یک طرفدار واقعی‪ ".‬در حقیقت‪ ،‬همه به سمت ما چرخیدند‪ .‬زنی پا به سن گذاشته با برآمدگی تیروئید و رنگهای‬

‫‪۷‬‬
‫‪Frattina‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Borgognona‬‬
‫‪۹‬‬
‫‪Condotti‬‬
‫‪4‬‬
‫‪Delle Carrozze‬‬
‫‪5‬‬
‫‪Della Croce‬‬
‫‪6‬‬
‫‪Vittoria‬‬
‫‪ Venga, su, venga! 7‬به معنی "بیا‪ ،‬داخل‪ ،‬بیا!" عبارتی ایتالیایی به معنی آمدن‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪116‬‬

‫جیغی که او را شبیه توکان کرده بود تصحیح کرد‪" :‬شاید طرفدار واقعی نه‪ -‬همسن و سال این پسرو به احتمال‬
‫خیلی زیاد طرفدار دوآتیشه صدا میکنن‪".‬‬

‫"کدوم شعرو بیشتر از همه دوست داشتی؟"‬

‫زنی سی و چند ساله دخالت کرد‪" :‬آلفردو‪ ،۷‬رفتارت مثل معلمیه که داره از شاگردش درس میپرسه‪".‬‬

‫او شکوهکنان گفت‪":‬فقط میخواستم بدونم کدوم شعرو بیشتر از همه دوست داشته‪ .‬سوال کردن هیچ اشکالی‬
‫نداره‪ ،‬مگه نه؟" لرزشی ساختگی در صدایش بود‪.‬‬

‫یک لحظه باورم شد که آن زنی که به جانبداری از من درآمده بود از مهلکه نجاتم داده‪ .‬اما در اشتباه بودم‪.‬‬

‫دوباره شروع کرد‪" :‬خب به من بگو‪ ،‬کدوم یکی؟"‬

‫"اون که زندگی رو با سن کلمنته‪ 2‬مقایسه میکنه‪".‬‬

‫تصحیح کرد‪" :‬اون که عشق رو با سن کلمنته مقایسه میکنه‪ ".‬انگار در ژرفای جملههایمان تعمق میکرد‪.‬‬
‫"سندرم سن کلمنته‪ ".‬شاعر به من خیره شد‪" .‬و چرا؟"‬

‫زن دیگری که سخنان دیگر وکیل مدافعانم را شنیده بود میان صحبت پرید و گفت‪" :‬خدای من‪ ،‬فقط پسر‬
‫بیچاره رو به حال خودش بذار‪ ،‬باشه؟ همین حالا‪ ".‬او دستم را قاپید‪" .‬من تو رو به میز خوراکیها راهنمایی میکنم‬
‫بلکه بتونی از دست این هیولا با پاهای بزرگش خلاص شی‪-‬متوجه شدی چقدر کفشهاش بزرگند؟" و از آن سوی‬
‫مغازهی شلوغ داد زد‪" :‬آلفردو‪ ،‬تو واقعا باید یک فکری به حال کفشهات بکنی‪".‬‬

‫شاعر پرسید‪" :‬کفشهای من؟ کفشهای من چه مشکلی دارند؟"‬

‫"اونها خیلی بزرگ هستند‪ ".‬خطاب به من‪" :‬اونها گنده به نظر نمیرسند؟ شاعرها نباید چنین پاهای بزرگی‬
‫داشته باشند‪".‬‬

‫"پاهای منو ول کن‪".‬‬

‫یکی دیگر هم دلش به حال شاعر سوخت‪" :‬پاهاشو مسخره نکن‪ ،‬لوسیا‪ .۹‬اونها هیچ مشکلی ندارند‪".‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Alfredo‬‬
‫‪2‬‬
‫‪San Clemente‬‬
‫‪۹‬‬
‫‪Lucia‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪117‬‬

‫"پاهای بینوا‪ .‬تمام زندگیاش پابرهنه راه رفت‪ ،‬و حالا هم کفشهای یه شماره بزرگتر میخره‪ ،‬چون قبل از‬
‫کریسمس آینده اون رشد میکنه و اینطوری توی هزینههای خانواده صرفهجویی میکنه!" داشت ادای یک زن‬
‫سلیطهی اعصاب خردکن بد ذات را درمیآورد‪.‬‬

‫اما من دستش را رها نکردم‪ .‬او هم دست مرا‪ .‬چه مردمان وفاداری‪ .‬چقدر خوب است نگه داشتن دست یک‬
‫زن‪ ،‬خصوصا وقتی تو چیزی دربارهاش نمیدانی‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬اگر عشق‪ .‬و همهی آن دستان و بازوان برنزهای‬
‫که متعلق به آن زنانی بودند که از بالکن فوقانی‪ ،‬پایین را تماشا میکردند‪ .‬اگر عشق‪.‬‬

‫صاحب مغازه وسط بگومگویشان که میتوانست براحتی جلوی چشم همه تبدیل به یک دعوای زن و شوهریِ‬
‫تمام عیار شود پرید و فریاد زد‪" :‬اگر عشق‪ ".‬همه خندیدند‪ .‬مشخص نبود که آیا خنده حاکی از آسودگی خاطر‬
‫جمع به دلیل فروکش کردن دعوای زناشویی آنها بود یا چون با به کار بردن کلمات "اگر عشق" سربسته میگفت‪،‬‬
‫اگر این عشق است‪ ،‬پس‪...‬‬

‫اما مردم فهمیدند این علامتی برای شروع کتابخوانی است و همه شروع به گشتن دنبال گوشهای دنج یا دیواری‬
‫برای تکیه دادن کردند‪ .‬گوشهی ما بهترین بود‪ ،‬درست روی پلکان مارپیچ‪ ،‬هر کداممان روی یکی از پلهها نشستیم‪.‬‬
‫هنوز دست در دست هم بودیم‪ .‬ناشر قصد معرفی شاعر را داشت که در جیرجیرکنان باز شد‪ .‬الیور تلاش میکرد‬
‫راهش را در همراهی با دو دختر خیرهکننده که شبیه مدلها یا بازیگران سینما بودند باز کند‪ .‬اینطور به نظر میآمد‬
‫که او در راهش به کتابفروشی آنها را ربوده و یکی را برای من و یکی را برای خودش آورده‪ .‬اگر عشق‪.‬‬

‫ناشر در حالیکه لیوان اسکاچش را بالا میبرد فریاد زد‪" :‬الیور! بالاخره آمدی! خوش آمدی‪ ،‬خوش آمدی‪".‬‬

‫همه برگشتند‪.‬‬

‫او گفت‪" :‬یکی از جوانترین و با استعدادترین فیلسوفان آمریکایی‪ ،‬همراه دختران نازنینم‪ ،‬که بدون اونها اگر‬
‫عشق هرگز روشنایی روز رو نمیدید‪".‬‬

‫شاعر تائید کرد‪ .‬همسرش به طرفم برگشت و زیرلب گفت‪" :‬خیلی نازن‪ ،‬مگه نه؟" ناشر از چهارپایهی کوچک‬
‫پایین آمد و الیور را در آغوش گرفت‪ .‬او پاکت بزرگی که الیور کاغذهایش را در آن جا داده بود را به دست‬
‫گرفت‪" .‬نوشتههات؟" الیور جواب داد‪" :‬نوشتههام‪ ".‬در عوض‪ ،‬ناشر کتاب امشب را به دست او داد‪" .‬قبلا یکی‬
‫به من دادی‪" ".‬درسته‪ ".‬اما الیور از روی ادب نگاهی تحسینآمیز به آن انداخت‪ ،‬بعد چشم گرداند و بالاخره مرا‬
‫که کنار لوسیا نشسته بودم دید‪ .‬به سمتم آمد‪ ،‬دستش را دور شانهام انداخت و برای بوسیدن لوسیا خم شد‪ .‬او‬
‫نگاهی به من انداخت و دوباره به الیور نگاه کرد‪ .‬موقعیت دستش آمد و گفت‪" :‬الیور‪ ،‬تو هرزهای‪".‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪118‬‬

‫او جواب داد‪" :‬اگر عشق" داشت نسخهای از کتاب را به نمایش میگذاشت‪ ،‬انگار میگفت هر آنچه که در‬
‫زندگی کرده‪ ،‬قبلا در کتاب شوهرش آمده و بنابراین کاملا مجاز بوده است‪.‬‬

‫"اگر عشق برای خودت‪".‬‬

‫نمیتوانستم بفهمم او هرزه خوانده شد به خاطر دو نازنینی که به دنبال خود کشانده بود یا به خاطر من‪ .‬یا هر‬
‫دو‪.‬‬

‫الیور مرا به هر دو دختر معرفی کرد‪ .‬واضح بود که آنها را خوب میشناخت‪ ،‬و هر دویشان به او علاقه نشان‬
‫میدادند‪ .‬یکیشان پرسید‪" :‬تو دوست الیوری‪ ،‬درسته؟ اون دربارهی تو حرف زده‪".‬‬

‫"چی گفته؟"‬

‫"چیزهای خوب‪".‬‬

‫آن دختر به دیوار‪ ،‬کنار جایی که حالا من همراه همسر شاعر ایستاده بودم تکیه زد‪ .‬لوسیا گفت‪" :‬اون اصلا‬
‫قصد نداره دست منو ول کنه‪ ،‬مگه نه؟" انگار با نفر خیالی سومی حرف میزد‪ .‬شاید میخواست توجه آن دو‬
‫نازنین را جلب کند‪.‬‬

‫نمیخواستم فورا دستش را ول کنم اما میدانستم که باید بکنم‪ .‬پس دستش را با هر دوست گرفتم‪ ،‬نزدیک‬
‫لب آوردم و لبهی دستش را بوسیدم و بعد رهایش کردم‪ .‬حس کردم انگار اینگونه بوده که من تمام بعد از ظهر‬
‫با او بودهام و حالا او را به همسرش میسپارم‪ ،‬همچون رها کردن پرندهای بال شکسته که دیگر بهبود یافته‪.‬‬

‫او گفت‪" :‬اگر عشق" و تمام مدت سرش را به نشان سرزنش تکان میداد‪" .‬کمتر از دیگران هرزه نیست‪ ،‬فقط‬
‫شیرینتره‪ .‬من اونو به تو میسپارم‪".‬‬

‫یکی از دخترها خندهای زورکی کرد‪" .‬ببینیم چه کار میتونیم باهاش بکنیم‪".‬‬

‫من در بهشت بودم‪.‬‬

‫او اسمم را میدانست‪ .‬نامش آماندا‪ ۷‬بود و نام خواهرش ادل‪ .2‬آماندا گفت‪" :‬یک خواهر دیگه هم داریم‪ ،‬اون‬
‫هم باید یک جایی همین دور و برها باشه‪".‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Amanda‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Adele‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪119‬‬

‫شاعر گلویش را صاف کرد‪ .‬سخنرانی با کلمات معمولِ سپاسگذاری از همه‪ ،‬آغاز شد‪ .‬در ادامه آخرین سپاس‬
‫را به نور چشمانش‪ ،‬لوسیا تقدیم کرد و گفت که چرا لوسیا با او سر میکند؟ چرا همواره تحملش میکند؟ همسر‬
‫با لبخندی عاشقانه برای شاعر‪ ،‬او را به سکوت فراخواند‪.‬‬

‫او گفت‪" :‬بخاطر کفشهاش‪".‬‬

‫توکان گفت‪" :‬آلفردو‪ ،‬یالا حرفتو بزن‪".‬‬

‫"اگر عشق‪ .‬اگر عشق مجموعه اشعاری هست بر اساس فصلی از تدریس دانته در تایلند‪ .‬خیلی از شماها می‪-‬‬
‫دونید‪ ،‬من قبل از رفتن عاشق تایلند بودم و به محض رسیدن از اونجا بیزار شدم‪ .‬اجازه بدید دوباره بگم‪ :‬از اونجا‬
‫بیزار شدم وقتی اونجا بودم و عاشقش بودم به محض اینکه ترکش کردم‪".‬‬

‫همه خندیدند‪.‬‬

‫به افتخارشان نوشیدند‪.‬‬

‫"در بانکوک من به رم فکر میکردم‪ -‬چه کار دیگهای از دستم برمیاومد؟‪-‬به این مغازهی کوچک کنار جاده‬
‫و به خیابانهای اطراف درست قبل از غروب‪ ،‬به صدای ناقوس کلیسا در یکشنبههای عید پاک و در روزهای‬
‫بارانی‪ ،‬که همیشه بانکوک اینطور بود‪ ،‬تقریبا گریهام میگرفت‪ .‬لوسیا‪ ،‬لوسیا‪ ،‬لوسیا‪ ،‬چرا هرگز نه نگفتی وقتی‬
‫میدونستی در اون روزها چقدر دلتنگات میشم؟ در اون روزهایی که حتی بیشتر از اووید احساس پوچی می‪-‬‬
‫کردم وقتی به اون پایگاه مرزی خوفناک‪ ،‬که قتلگاهش شد فرستادندش‪ .‬احمق بودم وقتی رفتم و داناتر باز نگشتم‪.‬‬
‫مردم تایلند زیبا هستند‪-‬بنابراین غربت میتونه چیزی بیرحمانه باشه وقتی کمی مستی و در آستانه برخورد به اولین‬
‫کسی هستی که سر راهت قرار میگیره‪-‬اونجا همگی زیبا هستند‪ ،‬اما جواب یک لبخندو با یک لیوان مشروب‬
‫میدید‪ ".‬مکث کرد گویی افکارش را سر و سامان میداد‪" .‬من نام این اشعارو »تریستیا‪ »۷‬گذاشتم‪".‬‬

‫"تریستیا" تقریبا بیست دقیقهای طول کشید‪ .‬تشویق و تحسین همگان برخاست‪ .‬کلمهای که یکی از دختران‬
‫استفاده کرد قوی بود‪ .‬خیلی قوی‪ .‬توکان رو به سمت زن دیگری کرد‪ ،‬زنی که تقریبا با کلمه به کلمهای که از‬
‫دهان شاعر خارج شده بود سر تکان داده و حالا مدام تکرار میکرد؛ فوقالعاده ست‪-‬معرکه ست‪ .‬شاعر قدمی به‬
‫پایین گذاشت‪ ،‬یک لیوان آب برداشت و نفسش را‪ ،‬برای خلاص شدن از سکسکهای بد موقع‪ ،‬لحظهای نگه‬
‫داشت‪-‬من سکسکهاش را با هق هق بغضی فروخورده اشتباه گرفته بودم‪ .‬شاعر‪ ،‬در تمام جیبهای کتش گشت و‬

‫‪ Tristia ۷‬به معنای غمنامه‪ ،‬مجموعه اشعار دوبیتی مرثیهای که توسط اووید‪ ،‬شاعر مشهور رمی نگاشته شده است‪ .‬وی در سال هشت میلادی به دلایلی‬
‫نامعلوم به تومیس در کرانهی دریای سیاه تبعید شد و ده سال بعد در همانجا درگذشت‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪161‬‬

‫چون آنها را خالی یافت‪ ،‬انگشت اشاره و میانیاش را جفت کرد و با هر دو انگشت کنار لبش ضربه زد‪ ،‬اشاره‬
‫به صاحب کتابفروشی که نیاز دارد چند دقیقهای سیگاری بکشد و شاید هم با دیگران قاطی شود‪ .‬فوقالعاده ست‪-‬‬
‫معرکه ست‪ ،‬که متوجه اشارهی او شد‪ ،‬فورا جعبهی سیگارش را پیشکش کرد‪ .‬زن گفت‪" :‬امشب نمیتونم بخوابم‪،‬‬
‫این هم عاقبت شعر و شاعری" و اشعار او را مقصر شبی که حتما تا صبح خواب به چشمش نمیآمد‪ ،‬میدانست‪.‬‬

‫حالا همه داشتند عرق میریختند و محیط گلخانهایِ درون و بیرون کتابفروشی‪ ،‬هر دو به طرز غیر قابل تحملی‬
‫شرجی شده بود‪.‬‬

‫شاعر لابهکنان به صاحب مغازه گفت‪" :‬محض رضای خدا‪ ،‬درو باز کن‪ ،‬ما اینجا داریم خفه میشیم‪ ".‬آقای‬
‫ونگا گوهی چوبی کوچکی برداشت و در را باز کرد و گوه را بین دیوار و چهارچوب برنزی در محکم کرد‪.‬‬

‫با احترام پرسید‪" :‬بهتر شد؟"‬

‫"نه‪ .‬اما دست کم میدونیم در بازه‪".‬‬

‫الیور نگاهم کرد‪ ،‬بدین معنی که؛ از این خوشت اومد؟ شانه بالا انداختم‪ ،‬مثل کسی که قضاوت را به بعد‬
‫موکول میکند‪ .‬اما براستی صادق نبودم؛ خیلی خوشم آمده بود‪.‬‬

‫شاید آنچه خیلی بیشتر دوستش داشتم خود شب بود‪ .‬همه چیزش هیجان زدهام میکرد‪ .‬نگاهها همه‬
‫خوشآمدگویان بودند و آغوشها همه به رویم باز‪ .‬انگار برقم میگرفت‪-‬با آن شوخیها‪ ،‬با مسخرهبازیها‪ ،‬با نگاهها‪،‬‬
‫با لبخندهایی که نشان میدادند از بودنم در کنارشان خرسندند‪ ،‬با فضای سرزندهی کتابفروشی که هر چیزی ورای‬
‫درب شیشهایش مزین شده بود با کیکهای کوچک چهارگوش‪ ،‬با افسون طلاییرنگ لیوانهای پلاستیکیِ پر شده‬
‫از اسکاچ‪ ،‬با آستینهای تا زده شدهی آقای ونگا‪ ،‬با خود شاعر‪ ،‬با پلکان مارپیچی‪ ،‬جایی که ما با آن دو خواهر زیبا‬
‫گرد هم جمع شده بودیم‪-‬همهی اینها انگار با درخششی میدرخشیدند که همزمان هم افسونکننده بود و هم‬
‫برانگیزاننده‪.‬‬

‫من به این زندگیها غبطه خوردم و به یاد زندگیِ تهی از شهوانیت پدر و مادرم با آن نهارهای بیروح و‬
‫مهمانیهای زجرآورشان افتادم‪ .‬زندگیمان که همچون خاله بازی در خانهای عروسکی بود‪ ،‬و همینطور سال آخر‬
‫تحصیلیم که کم کم داشت از راه میرسید‪ .‬همه چیز در مقایسه با این انگار بچه بازی بود‪ .‬چرا سال آینده به‬
‫آمریکا سفر کنم وقتی میتوانم به همین راحتی چهار سال تحصیلم را مثل این صرف مطالعه کنم و بنشینم و حرف‬
‫بزنم مثل دیگرانی که همین حالا هم چنین میکنند؟ در این کتابفروشی کوچکِ تنگ و شلوغ چیزهای بیشتری‬
‫برای آموختن بود تا در یکی از آن موسسات علمی بزرگ آنسوی اقیانوس‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪161‬‬

‫مردی سالخورده با ریش بلند تُنک و شکم بزرگِ سر جان فالستاف‪ ۷‬برایم یک لیوان اسکاچ آورد‪.‬‬

‫"بفرما‪".‬‬

‫"برای من؟"‬

‫"البته برای تو‪ .‬شعرها رو دوست داشتی؟"‬

‫گفتم‪" :‬خیلی زیاد" نمیدانم چرا تلاش کردم حرفم طعنهآمیز و غیرصمیمانه به نظر بیاید‪.‬‬

‫گفت‪" :‬من پدرخواندهاش هستم و به نظرت احترام میگذارم‪ "،‬گویی متوجه اولین بلوفام شده بود و نمی‪-‬‬
‫خواست بیشتر ادامه دهد "اما برای جوانی شما احترام بیشتری قائلم‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬به شما قول میدم ظرف چند سال آینده جوانان زیادی اینجا باقی نمونده باشن‪ ".‬سعیام این بود که‬
‫لحن کنایهآمیز و حاکی از تن به قضا دادهی مردی را بگیرم که این اطراف بوده و خودشان را به خوبی میشناسد‪.‬‬

‫"بله‪ ،‬اما تا اون موقع من اینجا نیستم که اینو متوجه بشم‪".‬‬

‫داشت از راه به درم میکرد؟‬

‫گفت‪" :‬پس اینو بگیر" لیوان پلاستیکی را دستم داد‪ .‬قبل از گرفتنش دودل بودم‪ .‬این همان برند اسکاچی بود‬
‫که پدرم در خانه مینوشید‪.‬‬

‫لوسیا‪ ،‬که این صحنه را دیده بود گفت‪" :‬یک جرعه اسکاچِ بیشتر یا کمتر تو رو هرزهتر از الآنت نمیکنه‪".‬‬

‫از سر جان فالستاف رو برگرداندم و به سمت او چرخیدم و گفتم‪" :‬کاش هرزه بودم‪".‬‬

‫"چرا‪ ،‬توی زندگیت چی کم داری؟"‬

‫"توی زندگیم چی کم دارم؟" میخواستم بگویم همه چیز‪ ،‬اما جلوی دهانم را گرفتم‪" .‬دوست‪-‬چون به نظر‬
‫میرسید آنجا همه دوستان صمیمی هم بودند‪-‬کاش دوستانی داشتم مثل دوستان شما‪ ،‬مثل تو‪".‬‬

‫"برای این دوستیها یک عالمه وقت داری‪ .‬آیا دوستات تو رو از هرزگی دور نگه میدارن؟" این کلمه برایم‬
‫مثل متهم شدن به گناهی زشت و سنگین بود‪.‬‬

‫‪ Falstaff ۷‬نام شخصیتی در سه نمایشنامه از شکسپیر‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪162‬‬

‫"کاش یک دوست داشتم و مقدر نبود که از دستش بدهم‪".‬‬

‫با لبخندی متفکرانه نگاهم کرد‪.‬‬

‫"تو داری مثنوی میگی‪ ،‬دوست من‪ ،‬و امشب ما فقط دوبیتی میخونیم‪".‬‬

‫نگاهش را از من بر نداشت‪" .‬احساستو درک میکنم‪ ".‬او دستش را جلو آورد و آهسته و پراندوه صورتم را‬
‫نوازش کرد‪ ،‬انگار من یک دفعه بچهاش شده بودم‪.‬‬

‫این کارش را خیلی دوست داشتم‪.‬‬

‫"تو جوانتر از اونی هستی که بفهمی من چی میگم‪-‬اما دلم میخواد یه روز به زودی دوباره با هم حرف بزنیم‬
‫و بعد ببینیم که آیا من اونقدر بزرگ هستم که حرفیو که امشب زدم پس بگیرم یا نه‪ .‬فقط داشتم شوخی میکردم‪".‬‬
‫گونهام را بوسید‪.‬‬

‫این دیگر چه دنیایی بود‪ .‬او بیش از دو برابر من سن داشت اما میتوانستم در دم عاشقش شوم و با او اشک‬
‫بریزم‪.‬‬

‫کسی از گوشهی دیگر مغازه فریاد زد‪" :‬به سلامتی کسی مینوشیم یا نه؟"‬

‫غوغا و همهمهای به راه بود‪.‬‬

‫و بعد آن آمد‪ .‬دستی بر شانهام‪ .‬دست آماندا بود‪ .‬و دیگری پشت گردنم‪ .‬آه‪ ،‬آن دست دیگر را به خوبی‬
‫میشناختمش‪ .‬خدا کند این دست امشب اصلا رهایم نکند‪ .‬تک تک انگشتان این دست را میپرستم‪ ،‬هر ناخن‬
‫روی هر یک از انگشتانت را‪ ،‬عزیزم‪ ،‬الیور عزیزم‪-‬حالا رهایم نکن‪ ،‬چرا که من‪ ،‬اینجا‪ ،‬به دستت نیازمندم‪ .‬لرزشی‬
‫بدنم را فراگرفت‪.‬‬

‫کسی تقریبا پوزشطلبانه گفت‪" :‬و من آدا هستم" انگار فهمیده بود زیادی طول کشیده تا به آخر مغازه نزد ما‬
‫برسد و حالا داشت دیرآمدنش را جبران میکرد با اینکه بگذارد همهی دور و بریهایمان بدانند که او همان آدایی‬
‫است که به حتم همه دربارهاش حرف زده بودند‪ .‬چیزی خشن و ناهنجار در صدایش بود‪ ،‬یا شاید اینطور به نظرم‬
‫آمد‪ ،‬چون آدا را خیلی کشدار تلفظ کرده بود‪ ،‬یا شاید او کلا هیچ چیز را جدی نمیگرفت–جشن کتاب را‪،‬‬
‫معارفهها را‪ ،‬حتی دوستی را‪-‬یک دفعه بیآنکه شک به دلم راه دهم دریافتم که امشب براستی به دنیایی جادویی‬
‫قدم نهاده بودم‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪161‬‬

‫هرگز به این دنیا سفر نکرده‪ ،‬اما عاشقش بودم‪ .‬و حتی بیشتر عاشقش شدم وقتی آموختم چگونه به زبانش‬
‫صحبت کنم‪-‬چون این زبانِ من بود‪ ،‬انگار همان جایی بود که قلبیترین آرزوهامان گهگداری بدآنجا سر میزنند‪،‬‬
‫در این دنیای جدیدی که درونش قدم گذاشته بودم‪ ،‬میتوانستم آنچه را که از آن میترسیدم‪ ،‬با آغوش باز بپذیرم‪،‬‬
‫در اینجا صدای خواستهام‪ ،‬صدای همهی خواستههایم‪ ،‬را به وضوح میشنیدم‪.‬‬

‫همه سودمند بودند‪ ،‬سودمندانه زندگی میکردند‪-‬مثل شهر‪-‬و میپنداشتند که دیگران هم میخواهند این چنین‬
‫باشند‪ .‬دلم میخواست مثل آنها باشم‪.‬‬

‫صاحب کتابفروشی زنگ کنار صندوق را به صدا درآورد و همه ساکت شدند‪.‬‬

‫شاعر لب به سخن گشود‪" .‬امشب قصد خوندن این شعرو نداشتم‪ ،‬اما به خاطر کسی"‪-‬اینجا‪ ،‬او صدایش را‬
‫تغییر داد‪"-‬کسی که به این شعر اشاره کرد‪ ،‬نتونستم جلوی خودمو بگیرم‪ .‬اسمش سندرم سن کلمنته است‪ .‬باید‬
‫اعتراف کنم این‪ ،‬البته اگر یک نظمنویس اجازه داشته باشه اینو در مورد کار خودش بیان کنه‪ ،‬گزینهی مورد‬
‫علاقهی من هست‪( ".‬من بعدا دریافتم که او هرگز خود را شاعر یا کارش را شاعری خطاب نکرد‪" ).‬چون این‬
‫دشوارترین بود‪ ،‬چون این خیلی خیلی دلتنگ خونهام میکرد‪ ،‬چون این در تایلند نجاتم داد‪ ،‬چون این تمام‬
‫زندگیمو به من توضیح داد‪ .‬من با فکر سن کلمنته روزها و شبها رو شمردم‪ .‬فکر بازگشت به رم بدون به پایان‬
‫رسوندن این شعر طولانی برام ترسناکتر بود از یک هفته سرگردانی در فرودگاه بانکوک‪ .‬و اما‪ ،‬این در رم بود‪،‬‬
‫جایی که دویست متر اونطرفتر از کلیسای سن کلمنته زندگی میکنیم‪ ،‬که من حُسن ختام کارمو روی شعری‬
‫گذاشتم که‪ ،‬به طعنه‪ ،‬هزاران سالِ قبل در بانکوکی که هزاران سال نوری از رم دور میدیدمش‪ ،‬شروعش کرده‬
‫بودم‪".‬‬

‫وقتی او شعرِ بلند را میخواند‪ ،‬غرق در این فکر شدم که بر خلاف او‪ ،‬من همواره به دنبال راههایی برای فرار‬
‫از شمارش روزهایم بودهام‪ .‬ما در روز سوم همدیگر را ترک میکردیم‪ -‬و بعد روزگار اینگونه پیش رفت که هر‬
‫آنچه با الیور تجربه کردم به جرگه عدن پیوست‪ .‬ما دربارهی قرار ملاقات در آمریکا و نامهنگاری و تماس تلفنی‬
‫حرف زده بودیم‪-‬اما همهی آن چیزهایی که کیفیتی رمزآلود و سورئال داشتند به عمد توسط هر دویمان نادیده‬
‫گرفته شدند‪-‬نه به این دلیل که میخواستیم با آغوش باز به استقبال همهی رویدادهای پیش رویمان برویم تا بعدها‬
‫بتوانیم تقصیر را به گردن آن رویدادهای برنامهریزی نشده و اقتضای زمان بیندازیم نه به گردن خودمان‪ ،‬بلکه چون‬
‫ما برای زنده نگه داشتن خاطرات برنامهریزی نکردیم‪ ،‬و در حقیقت اینگونه از تصور اینکه خاطراتمان شاید روزی‬
‫برای همیشه بمیرند فرار میکردیم‪ .‬ما به رم آمده بودیم با همان روحیه فرار از حقیقت‪ :‬رم‪ ،‬جشن آخر سالِ قبل‬
‫از دانشگاه بود و سفر‪ ،‬ما را دور میکرد‪ ،‬فقط راهی تا خود را به کوری و کری بزنیم و بساط جشن را درست‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪161‬‬

‫دقیقهی نود راه بیاندازیم‪ .‬شاید‪ ،‬بی آنکه فکرش را کرده باشیم‪ ،‬این برایمان بیش از یک تعطیلات کوتاه بود؛ این‬
‫فرارِ دو عاشق دلباخته بود اما با بلیط برگشت به مقصدهایی جداگانه‪.‬‬

‫شاید این هدیه او بود به من‪.‬‬

‫شاید این هدیهی پدرم بود به هر دوی ما‪.‬‬

‫آیا در توانم بود بدون دستانش روی شکمم و به دور کمرم زندگی کنم؟ بدون بوسیدن و نوازش زخم پهلویش‬
‫که هفتهها تا بهبودیش طول کشید و اما حالا از من دور بود؟ چه کس دیگری هست که اصلا قادر باشم او را با‬
‫نامم صدا بزنم؟‬

‫دیگری هم میتواند باشد‪ ،‬البته‪ ،‬و دیگری بعد از دیگری‪ ،‬اما صدا کردنشان با نامم در لحظهای پر شهوت‬
‫چقدر ریاکارانه و ساختگی خواهد بود‪.‬‬

‫به یاد آوردم کمد خالی و چمدان پر شدهی کنار تختش را‪ .‬خیلی زود در اتاق الیور خواهم خوابید‪ .‬خواهم‬
‫خوابید با پیراهنش‪ ،‬پیراهنی که کنارم دراز کشیده و بعد آن را در خواب خواهم پوشید‪.‬‬

‫بعد از خواندن‪ ،‬باز هم کف زدند‪ ،‬باز هم گرم گرفتند‪ ،‬باز هم نوشیدند‪ .‬کم کم وقت بسته شدن کتابفروشی‬
‫بود‪ .‬به یاد مارزیا افتادم وقتی کتابفروشی ‪ B‬میخواست بسته شود‪ .‬چقدر دور بود‪ ،‬چقدر متفاوت‪ .‬چقدر او خیالی‬
‫به نظر میآمد‪.‬‬

‫یک نفر گفت همگی باید برای شام بیرون برویم‪ .‬حدودا سی نفر بودیم‪ .‬یک نفر دیگر رستورانی روی دریاچه‪-‬‬
‫ی آلبانو‪ ۷‬را پیشنهاد کرد‪ .‬ناگهان در خیالم رستورانی با آسمانی پر ستاره بر فرازش‪ ،‬نقش بست مثل چیزی که به‬
‫ناگه از دست نوشتهای قرون وسطایی سر بر میآورد‪ .‬کسی گفت‪ ،‬نه خیلی دوره‪ .‬بله دوره‪ ،‬اما چراغهای روی‬
‫‪2‬‬
‫دریاچه شبها‪...‬چراغهای روی دریاچه شبها‪ ،‬باید منتظر یه وقت دیگه بمونند‪ .‬چرا یه جایی توی جادهی گاسیا‬
‫نریم؟ بله‪ ،‬اما باز هم مشکل ماشین داریم‪ :‬تعدادشون کافی نیست‪ .‬البته که ماشین به تعداد کافی داریم‪ .‬و اگه‬
‫مجبور باشیم چند دقیقهای روی پای همدیگه بشینیم‪ ،‬کسی مشکلی داره؟ البته که نه‪ .‬خصوصا اگر من مجبور باشم‬
‫بین این دو دختر زیبا بنشینم‪ .‬بله‪ ،‬اما اگر سر جان فالستاف بین این دو زیبارو بنشیند آنوقت چه؟‬

‫‪۷‬‬
‫‪Albano‬‬
‫‪2‬‬
‫‪via Cassia‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪161‬‬

‫فقط پنج ماشین بود و همه در خیابانهای فرعی باریکی که چندان از کتابفروشی دور نبودند پارک شده بودند‪.‬‬
‫چون نمیتوانستیم همه با هم حرکت کنیم‪ ،‬میبایست جایی نزدیک پل میلویو‪ ۷‬دوباره گرد هم میآمدیم‪ .‬از آنجا‬
‫باید جاده گاسیا را به سمت میخانهای بالا میرفتیم که فقط یک نفرمان جای دقیقش را میدانست‪.‬‬

‫بیش از چهل و پنج دقیقهی بعد رسیدیم‪-‬کمتر از زمان مورد نیاز برای رسیدن به آلبانوی دوردست‪ ،‬جایی که‬
‫چراغهای روی دریاچه شبها‪...‬آنجا یک میخانهی جدید بزرگ بود با رومیزیهای شطرنجی و شمعهای دفع حشره‪-‬‬
‫ای که میان مشتریان پخش شده بودند‪ .‬حالا ساعت یازده بود‪ .‬هوا هنوز خیلی مرطوب بود‪ .‬میتوانستی این را روی‬
‫صورتهایمان ببینی‪ ،‬روی لباسهایمان‪ ،‬ما خیس و وارفته به نظر میآمدیم‪ .‬حتی رومیزیها هم انگار خیس و وارفته‬
‫بودند‪ .‬اما رستوران بالای تپه بود و گاه و بیگاه نسیمی بیجان خشخش کنان از میان درختان رد میشد‪ ،‬بدین‬
‫نشان که فردا دوباره بارانی خواهد بود اما گرما و رطوبت همچنان سر جایش باقیست‪.‬‬

‫پیشخدمت‪ ،‬زنی که به شصت سالگیاش نزدیک شده بود‪ ،‬یک حساب سرانگشتی از تعدادمان کرد و برای‬
‫چیدمان میزها به شکل نعل اسبی کمک خواست‪ ،‬که فورا انجام شد‪ .‬بعد گفت که قرار است چه بخوریم و چه‬
‫بنوشیم‪ .‬همسر شاعرگفت؛ خدا رو شکر که مجبور نیستیم خودمون تصمیم بگیریم‪ ،‬چون تا اون بخواد برای انتخاب‬
‫غذا تصمیم بگیره یک ساعت دیگه هم اینجا معطل میشیم و تا اونوقت دیگه غذایی توی آشپزخانه باقی نمانده‪.‬‬
‫پیشخدمت فهرستی بلند و بالا از پیش غذاها را نشانمان داد‪ ،‬که آماده نشدند مگر زمانی که دست به دامانشان‬
‫شدیم‪ ،‬بدنبال پیش غذا‪ ،‬نان‪ ،‬شراب و آب معدنیِ خنک و طبیعی از راه رسید‪ .‬او توضیح داد که خوراک ساده‬
‫است‪ .‬ناشر تاکید کرد؛ خوراکِ ساده همون چیزیه که ما میخوایم‪" .‬امسال هم کفگیرمون به تهِ دیگ خورده‪".‬‬

‫یکبار دیگر به سلامتی شاعر نوشیدیم‪ .‬به سلامتی ناشر‪ .‬به سلامتی صاحب کتابفروشی‪ .‬به سلامتی همسر‪ ،‬دخترها‪،‬‬
‫کس دیگهای هم هست؟‬

‫همه خندیدند و خوش و بش کردند‪ .‬آدا نطق بداههای کرد‪-‬خب‪ ،‬او اعتراف کرد که چندان هم بداهه نبوده‪.‬‬
‫سر جان فالستاف و توکان اعتراف کردند که دستی در آن داشتهاند‪.‬‬

‫نیم ساعت بعد تورتولینی‪ 2‬با سس سفید از راه رسید‪ .‬به هر حال من تصمیم گرفته بودم شراب ننوشم چون آن‬
‫دو لیوان اسکاچی که هول هولی قورت داده بودم تازه حالا داشت اثر میکرد‪ .‬سه خواهر بین ما نشسته بودند و‬
‫همگی روی نیمکتمان‪ ،‬تنگ به هم چسبیده بودیم‪ .‬بهشت یعنی این‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Ponte Milvio‬‬
‫‪ Tortellini 2‬ماکارونی گرد همراه با گوشت و سبزیجات‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪166‬‬

‫دورِ بعدی غذا کمی بعد آمد‪ :‬گوشت آبپز همراه نخود فرنگی و سالاد‪.‬‬

‫بعد هم پنیر‪.‬‬

‫جرقهای زده شد و ما شروع به صحبت دربارهی بانکوک کردیم‪ .‬شاعر گفت‪" :‬همه زیبا هستند‪ ،‬اما یک زیبایی‬
‫چند رگه و به طرز استثنایی ناهمگون‪ ،‬که این دلیل اشتیاقم برای اونجا رفتن بود‪ ،‬اونها نه آسیاییاند نه سفیدپوست‬
‫و اصطلاح اوراسیایی براشون بسیار ساده است‪ .‬اونها به معنای واقعی کلمه شگفتانگیزند و با این حال عجیب و‬
‫غریب نیستند‪ .‬ما فورا اونها رو میشناسیم حتی اگر قبلا هرگز ندیده باشیمشون‪ ،‬و دربارهشون حرفی برای گفتن‬
‫نداریم یا به خاطر چیزی که درون ما برمیانگیزند یا به خاطر چیزی که به نظر میرسه از ما میخوان‪.‬‬

‫"در ابتدا فکر میکردم اونها به شکلی متفاوت فکر میکنند‪ .‬بعد فهمیدم اونها همه چیزو به شکلی متفاوت‬
‫حس میکنند‪ .‬و اینکه اونها به طرز وصف ناپذیری خوبند‪ ،‬خوب آنقدر که شما در اینجا نمیتونید تصورشو هم‬
‫بکنید‪ .‬آه‪ ،‬ما میتونیم دلسوز و مهربان باشیم و میتونیم با راههای پر احساس و زیبای مدیترانهایمون خیلی خیلی‬
‫خونگرم باشیم‪ ،‬اما اونها خوب بودند‪ ،‬خوب و از خود گذشته‪ ،‬خوب در قلبهاشون‪ ،‬خوب در جسمشون‪ ،‬خوب‬
‫بدون ذرهای ناراحتی و بدجنسی‪ ،‬خوب مثل یک بچه‪ ،‬بدون تمسخر یا کنف کردنتون‪ .‬من بخاطر افکاری که‬
‫دربارهشون داشتم از خودم شرمنده بودم‪ .‬این میتونست بهشت باشه‪ ،‬درست همانطور که در موردش خیالپردازی‬
‫کرده بودم‪ :‬اون پیشخدمت بیست و چهار سالهی هتل قراضهام‪ ،‬که یک کلاه بیلبه میپوشه و رفتن و آمدن همه‬
‫جور آدمی رو دیده‪ ،‬نگاهم میکنه و من هم نگاهش میکنم‪ .‬اجزای چهرهاش دخترانه است‪ .‬اما شبیه دختری‬
‫پسرنما است‪ .‬اون دخترِ داخل پیشخوان مخصوص آمریکاییها به من نگاه میکنه و من هم نگاهش میکنم‪ .‬اون‬
‫شبیه پسری دخترنما است و بنابراین درست یک پسره‪ .‬جوانترها‪ ،‬چه مرد و چه زن‪ ،‬همیشه ریز ریز میخندند وقتی‬
‫نگاهشان میکنم‪ .‬حتی دختر ِکنسولگری که با لهجهی میلانی رسایی صحبت میکنه و دانشجوهایی که هر روز‬
‫صبح منتظر اتوبوسمون میایستند‪ ،‬نگاهم میکنند و من هم نگاهشان میکنم‪-‬من همهی این نگاهها رو پاسخ‬
‫میدهم چون فکر میکنم اینها معنیدارند چون‪ ،‬چه خوشمون بیاد چه نیاد‪ ،‬اگر بخواهیم واقعبین باشیم همهی ما‬
‫انسانها به زبان مشترک حیوانی صحبت میکنیم‪".‬‬

‫دور دوم‪ ،‬گراپا‪ ۷‬و سامبیوکا‪.2‬‬

‫"دلم میخواست با همهی تایلند بخوابم‪ .‬و معلوم شد که‪ ،‬همهی تایلند هم داشت برام طنازی میکرد‪ .‬تو‬
‫نمیتونی قدم از قدم برداری بی آنکه به سمت کسی کشیده بشی‪".‬‬

‫‪ grappa ۷‬نوعی کنیاک خالص و بیرنگ ایتالیایی‬


‫‪ Sambuca 2‬مشروب ایتالیایی الکلی‪ ،‬قوی و غلیظ و شیرین با طعم رازیانه‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪167‬‬

‫صاحب کتابفروشی حرفش را قطع کرد و گفت‪" :‬حالا‪ ،‬یک خرده از این گراپا بچشید و به من بگید این کار‬
‫یک ساحره نیست‪ ".‬شاعر اجازه داد پیشخدمت گیلاسی دیگر بریزد‪ .‬شرابش را به آرامی چشید‪ .‬فالستاف یک‬
‫نفس سر کشید‪ .‬خارقالعاده ست‪-‬معرکه ست همراه با فرو دادنش صدای خرخری از گلو درآورد‪ .‬الیور لبهایش‬
‫را به هم فشرد‪ .‬شاعر گفت این شما رو دوباره جوان میکنه‪" .‬من شبها‪ ،‬گراپا نوشیدنو دوست دارم‪ ،‬چون نیرویی‬
‫تازه به من میده‪ .‬اما تو"‪-‬حالا داشت به من نگاه میکرد‪"-‬نمیتونی بفهمی‪ .‬توی سن تو‪ ،‬فقط خدا میدونه که‬
‫نیرومندی آخرین چیزیه که بهش نیاز دارید‪".‬‬

‫ته ماندهی گیلاسش را به من نشان داد‪" .‬حسش میکنی؟"‬

‫پرسیدم‪" :‬چی رو؟"‬

‫"نیرو رو‪".‬‬

‫دوباره نوشیدنی را سر کشیدم‪" .‬نه واقعا‪".‬‬

‫با نگاهی مبهوت و ناکام‪ ،‬حرفم را تکرار کرد‪" :‬نه واقعا‪".‬‬

‫لوسیا اضافه کرد‪" :‬به این خاطرِ که‪ ،‬بچههایی به سن این‪ ،‬به خودی خود نیرومند هستند‪".‬‬

‫یک نفر گفت‪" :‬درسته‪« ،‬نیروزای« شما فقط روی کسایی جواب میده که دیگه نیرویی براشون نمونده‪".‬‬

‫شاعر‪" :‬نیرومند شدن در بانکوک سخت نیست‪ .‬یک شبِ گرم در اتاق هتلم فکر کردم ممکنه دیوانه شم‪ .‬یا‬
‫از تنهایی‪ ،‬یا از سر و صداهای بیرون‪ ،‬یا از دست وسوسههای شیطانی‪ .‬اما این همون وقتیه که شروع به فکر درباره‬
‫سن کلمنته کردم‪ .‬این احساسی گنگ و تعریف نشده به من داد‪ ،‬قدری حس برانگیختگی‪ ،‬قدری حس غربت‪ .‬تو‬
‫به یک جا سفر میکنی چون از اونجا ذهنیتی داری و میخواهی با همون سرزمین پیوند بخوری‪ .‬بعد به خودت‬
‫میآی و میبینی بین تو و مردمان اون سرزمین وجه اشتراکی نیست‪ .‬تو نشانههای اصلی که همواره گمان میکردی‬
‫همهی انسانها مشترکا دارند رو نمییابی‪ .‬پس تصمیم میگیری همه اینها رو به حساب یک اشتباه بگذاری‪ ،‬فکر‬
‫اشتباهی که از ابتدا در سرت بوده‪ .‬بعد ذهنتو عمیقتر میکاوی و میفهمی که‪ ،‬برخلاف بدگمانی بجایات‪ ،‬هنوز‬
‫قلبا خواهان همهی اون چیزها هستی‪ ،‬اما دقیقا نمیدونی از اونها چی میخواهی‪ ،‬یا اونها ظاهرا از تو چی میخوان‪،‬‬
‫زیرا معلومه که اونها هم با تنها ذهنیتی که از تو دارند بهت مینگرند‪ .‬اما به خودت میگی که خیالاتی شدهای‪ .‬و‬
‫آمادهی چمدان بستن و برگشتن به رم میشی زیرا همهی این بلاتکلیفیها دارند دیوانهات میکنند‪ .‬اما بعد ناگهان‬
‫چیزی برات آشکار میشه‪ ،‬همچون دالان مخفی زیرزمینی‪ ،‬و میفهمی که درست مثل خود تو‪ ،‬اونها هم خواهان‬
‫و بیتاب تواند‪ .‬و بدترین چیز اینه که تو‪ ،‬حتی با وجود همهی تجربه و حس شوخطبعی و تواناییات در پیروزی‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪168‬‬

‫بر شرمی که گاه به گاه سر بر میآره‪ ،‬باز هم کاملا احساس گرفتاری میکنی‪ .‬من زبانشونو نمیدونستم‪ ،‬زبان‬
‫دلشونو نمیدونستم‪ ،‬حتی زبان دل خودمو نمیدونستم‪ .‬روی همه چیز پوششی میدیدم‪ :‬آنچه میخواستم‪ ،‬آنچه‬
‫که نمیدونستم میخواهم‪ ،‬آنچه که نمیخواستم بفهمم میخواهم‪ ،‬آنچه همواره میدونستم میخواهم‪ .‬این یا‬
‫معجزه است یا کار شیطان‪.‬‬

‫"مثل همهی تجربههای مهم و تاثیرگذار زندگیمون‪ ،‬خودمو دیدم که زیر و رو شدم‪ ،‬دگرگون و تکه تکه‬
‫شدم‪ .‬این جمع همهی چیزهایی بود که من در زندگی بودم‪-‬و بیشتر‪ :‬من کسی هستم که بعدازظهرهای یکشنبه‬
‫آواز میخونم و برای خانواده و دوستانم خوراک سبزیجات میپزم؛ من کسی هستم که وقتی شبهای یخبندان‬
‫بیدار میشم‪ ،‬تنها چیزی که میخواهم اینه که ژاکتی بپوشم و پشت میزم برم و دربارهی شخصی بنویسم که‬
‫میدونم هیچ کس نمیدونه اون منم؛ من کسی هستم که از ته دل برهنه بودن با بدن برهنهی دیگهایو میخواهد‪،‬‬
‫یا کسی که میخواهد در دنیا تنهای تنها باشه‪ ،‬من کسی هستم که همهی بخشهای وجودم مایلها و قرنها جدا از‬
‫هم به نظر میآن و هر بخش باید سوگند بخوره که از آنِ منه‪.‬‬

‫"من اسمشو سندرم سن کلمنته گذاشتم‪ .‬کلیسای امروز سن کلمنته روی مکانی ساخته شده که زمانی پناهگاه‬
‫‪2‬‬
‫مسیحیان تحت تعقیب بوده‪ .‬خانهی کنسول رمی‪ ،‬تیتوس فلاویوس کلمنس‪ ،۷‬که در دوران پادشاهی امپراتور نرو‬
‫سوزانده شد‪ .‬در کنار بقایای سوختهاش‪ ،‬اونچه که باید گنبدخانهی بزرگ غارمانندی بوده باشه‪ ،‬رومیان یک‬
‫پرستشگاه غیرمسیحی زیرزمینی ساختند که به پیروان میترا‪ ،‬خدای بامدادان‪ ،‬نور جهان‪ ،‬اختصاص داشت‪ ،‬بر روی‬
‫پرستشگاهِ اونها‪ ،‬نخستین مسیحیان کلیسایی دیگه ساختند و بعدها به پاپ دیگهای‪ ،‬پاپ سنت کلمنت‪ ،‬واگذار‬
‫شد‪-‬اینکه آیا اینها تصادفی بودهاند یا خیر‪ ،‬موضوعی هست که نیاز به کاوش و حفاریهای بیشتر داره‪-‬بالای اون‬
‫یکی‪ ،‬باز هم کلیسایی دیگه ساخته شد که اون هم به آتش کشیده شد و بر روی جایگاه اون‪ ،‬کلیسای امروز قرار‬
‫داره‪ .‬و کاوشها میتونند همچنان ادامه داشته باشند‪ .‬مثل ضمیر ناخودآگاهمان‪ ،‬مثل عشق‪ ،‬مثل ذهن‪ ،‬مثل خود‬
‫زمان‪ ،‬مثل هر کدام از ما‪ ،‬کلیسا روی خرابهها ساخته شده‪ ،‬هیچ سنگ بنایی وجود نداره‪ ،‬هیچ چیزی به نشان‬
‫آغازش‪ ،‬هیچ چیزی به نشان پایانش‪ ،‬فقط لایهها و دالانهای مخفی و تالارهای تو در تو‪ ،‬مثل دخمهی کریستیان‪،۹‬‬
‫و درست در کنار اینها‪ ،‬دخمهی یهودیان‪.‬‬

‫"اما‪ ،‬به قول نیچه‪ ،4‬دوستان‪ ،‬من دارم داستانمو میگم و قضاوتشو گذاشتهام به عهدهی خود شما‪".‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Titus Flavius Clemens‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Nero‬‬
‫‪ Christian Catacombs 1‬دخمهی کریستیان یکی از مشهورترین دخمههای باستانی رم است که مردم همهی مذاهب در قرن دوم پس از میلاد مسیح‬
‫مردگانشان را در این دخمههای زیرزمینی به خاک میسپردند‪.‬‬
‫‪ Friedrich Wilhelm Nietzsche 4‬فیلسوف‪ ،‬شاعر‪ ،‬منتقد فرهنگی‪ ،‬آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪169‬‬

‫"آلفردو‪ ،‬عشقم‪ ،‬خواهش میکنم کوتاهش کن‪".‬‬

‫در این زمان مدیریت رستوران متوجه شده بود که ما هنوز قصد رفتن نداریم‪ ،‬و بنابراین یکبار دیگر‪ ،‬گراپا و‬
‫سامبیوکا برای همه سرو کرد‪.‬‬

‫"بنابراین در اون شب گرم وقتی فکر کردم دارم عقلمو از دست میدم‪ ،‬در حالیکه در میکدهی قراضهی هتل‬
‫قراضهام نشستهام‪ ،‬اون کسی که درست پشت میز کناریام نشسته بود‪ ،‬متصدی شب‪ ،‬با اون کلاه بیلبهی عجیب‬
‫غریبش بود‪ .‬میپرسم‪ ،‬کا ِرت تمام شد؟ جواب میده‪ ،‬تمام شد‪ .‬پس چرا خونه نمیری؟ من اینجا زندگی میکنم‪.‬‬
‫فقط میخواهم قبل از خواب یک نوشیدنی بخورم‪.‬‬

‫"من به او زل میزنم و او به من‪.‬‬

‫"بدون اتلاف وقت‪ ،‬او نوشیدنیاشو یک دستی برمیداره‪ ،‬بطری در دست دیگرش‪-‬فکر کردم مزاحمش شده‬
‫و ناراحتش کردهام و او میخواهد تنها باشه و داره به سراغ میزی میره که دور از من باشه‪-‬تو نگو که یکراست‬
‫سمت میز من میآد و درست مقابلم میشینه‪ .‬میپرسه‪ ،‬میخوای یک مقدار از اینو امتحان کنی؟ البته‪ ،‬چرا که نه‪،‬‬
‫فکر میکنم‪ ،‬در رم رمی باش و در تایلند‪ ،‬تایلندی‪...‬و چون من همه جور داستانی شنیدهام‪ ،‬بنابراین در این مورد‬
‫هم انتظار یک چیز مشکوک و ناخوشایندو دارم‪ ،‬اما در ظاهر ادامه میدم‪.‬‬

‫"او بشکنی میزنه و سفارش میده یک فنجان کوچک برای من بیارن‪ .‬گفتن همانا و انجام شدنش همانا‪.‬‬

‫"بنوش‪.‬‬

‫"میگم‪ ،‬ممکنه ازش خوشم نیاد‪.‬‬

‫"به هر حال یکی بخور‪ .‬او قدری برای من میریزه و قدری برای خودش‪.‬‬

‫"شرابش واقعا خوشمزه است‪ .‬گیلاس فقط یه کم از انگشتانهی مادربزرگم که باکمکش جورابها رو وصله‬
‫میکرد بزرگتره‪.‬‬

‫"یه کم دیگه هم بنوش‪-‬فقط محض اطمینان‪.‬‬

‫"این یکی رو هم میخورم‪ .‬بحثی نیست‪ .‬یک مقدار شبیه گراپاست‪ ،‬فقط قویتره و تندیاش کمتره‪.‬‬

‫"در این حین‪ ،‬پیشخدمت شب به من زل میزنه‪ .‬همچین زل زدنی رو دوست ندارم‪ .‬نگاهش تقریبا غیرقابل‬
‫تحمله و تقریبا میتونم صدای خندهاشو بشنوم‪.‬‬

‫"سرانجام میگم‪ ،‬تو به من زل زدی‪.‬‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪171‬‬

‫"میدونم‪.‬‬

‫"چرا زل زدی؟‬

‫"به سمتم خم میشه‪ .‬چون تو رو دوست دارم‪.‬‬

‫"شروع میکنم‪ ،‬ببین‪...‬‬

‫"یکی دیگه بخور‪ .‬یکی برای خودش میریزه‪ ،‬یکی برای من‪.‬‬

‫"اجازه بده اینجوری بگم‪ :‬من از این جور آدمها نیستم که‪...‬‬

‫"اما نمیگذاره حرفمو تمام کنم‪.‬‬

‫"همش به همین خاطره که یکی دیگه هم باید بخوری‪.‬‬

‫"افکاری در سرم میآن و میرن‪ :‬اونها شما رو مست میکنند‪ ،‬جایی میبرندتون‪ ،‬جیبتونو خالی میکنند و‬
‫شما به پلیس شکایت میکنید‪ ،‬که خودشون در فساد دست کمی از دزدان ندارند‪ ،‬اونها همه جور اتهامی به شما‬
‫میبندند‪ ،‬و برای اثباتش مدرک نشونتون میدن‪ .‬نگرانی دیگهای تو ذهنم جاریه‪ :‬صورت حساب میکده میتونه‬
‫نجومی از آب درآد و اون کسی که سفارش میده‪ ،‬چای رنگی به جای شراب سر میکشه و وانمود میکنه که‬
‫مسته‪ .‬قدیمیترین کلک در کتابها‪-‬من کی این قدر بچه شدم؟‬

‫"میگم‪ ،‬فکر نمیکنم واقعا دلم بخواد‪ .‬خواهش میکنم‪ ،‬اجازه بدید فقط‪...‬‬

‫"یکی دیگه بخور‪.‬‬

‫"لبخند میزنه‪.‬‬

‫"تصمیم دارم همون اعتراضمو تکرار کنم‪ ،‬اما نگفته هم میتونم تصور کنم که میگه‪ ،‬یکی دیگه بخور‪ .‬کم‬
‫مونده بزنم زیر خنده‪.‬‬

‫"لبخندم رو میبینه‪ ،‬براش مهم نیست لبخندم از چیه‪ ،‬فقط خوشحاله که دارم میخندم‪.‬‬

‫"حالا برای خودش یکی میریزه‪.‬‬

‫"ببین‪ ،‬رفیق‪ ،‬امیدوارم خیال نکنی من پول این نوشیدنیها رو میدم‪.‬‬

‫" دلال کوچولو بالاخره به حرف میاد‪ .‬من همه چیزو دربارهی این ریزهکاریها که همیشه و همیشه به سواستفاده‬
‫از خارجیها ختم میشه میدونم‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪171‬‬

‫"من از تو نخواستم پول نوشیدنیها رو بدی‪ .‬یا در واقع‪ ،‬نخواستم پول نوشیدنی منو بدی‪.‬‬

‫"جالب اینجاست‪ ،‬اون ناراحت نشده‪ .‬احتمالا میدونسته این حرفها پیش میآد‪ .‬باید میلیونها بار این کارو‬
‫کرده باشه‪-‬احتمالا‪ ،‬کارش همینه‪.‬‬

‫"حالا‪ ،‬یکی دیگه بخور‪-‬به افتخار دوستی‪.‬‬

‫"دوستی؟‬

‫"هیچ دلیلی برای ترسیدن از من وجود نداره‪.‬‬

‫"من با تو نمیخوابم‪.‬‬

‫"شاید نه‪ .‬شاید هم آره‪ .‬شب دراز است و قلندر بیدار‪ .‬و من هم قصد پا پس کشیدن ندارم‪.‬‬

‫"در همین زمان او کلاهشو برمیداره و میگذاره خرمن موهاش پایین بریزه و من جا میخورم از اینکه چطور‬
‫چنین خرمن انبوهی میتونه زیر کلاهی به این کوچکی پیچیده شه‪ .‬اون یک زنه‪.‬‬

‫"توی ذوقت خورد؟‬

‫"نه‪ ،‬اتفاقا برعکس‪.‬‬

‫"دستان کوچک‪ ،‬چهرهی محجوب‪ ،‬لطیفترین پوس ِ‬


‫ت تمام کرهی زمین‪ ،‬چشمهایی که مهربانی د ِرشون موج‬
‫میزنه‪ ،‬اثری از گستاخیِ کسایی که بارها به تورمون خوردهاند در اونها نیست‪ ،‬چشمهایی که نوید شیرینی و‬
‫نجابت محض رو در بستر میدن‪ .‬توی ذوقم خورد؟ شاید‪-‬چون دیگه اون جو سنگین از بین رفت‪.‬‬

‫"دستی آمد و گونهامو نوازش کرد و همونجا موند‪ ،‬انگار میخواست با نوازش ترس و شگفتزدگی رو ازم‬
‫دور کنه‪ .‬حالا بهتر شدی؟‬

‫"سر تکون دادم‪.‬‬

‫"تو هنوز به نوشیدنی نیاز داری‪.‬‬

‫"گفتم‪ ،‬و تو هم همینطور‪ ،‬این بار من براش نوشیدنی ریختم‪.‬‬

‫"ازش پرسیدم چرا به عمد مردمو به اشتباه میاندازه تا گمان کنند اون یک مرده‪ .‬انتظار داشتم بگه‪ ،‬برای کارم‬
‫بهتره‪ ،‬یا چیزی اندکی زنندهتر‪ ،‬مثلا‪ :‬برای لحظههای این چنینی‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪172‬‬

‫"بعد ریز ریز خندید‪ ،‬این بار واقعی‪ ،‬گویی مرتکب یک شوخی شرورانه شده بود اما سر سوزنی از نتیجهی‬
‫کار خودش ناخشنود یا غافلگیر نبود‪ .‬گفت‪ ،‬اما من یک مرد هستم‪.‬‬

‫"چهرهی ناباور منو دید و سر به تائید تکون داد‪ .‬انگار این سر تکون دادنش خود‪ ،‬بخشی از همون شوخی بود‪.‬‬

‫"پرسیدم‪ ،‬تو یک مردی؟ بیش از اون زمان که فهمیدم زنه‪ ،‬توی ذوقم خورد‪.‬‬

‫"پس من میترسم‪.‬‬

‫"با دو آرنج بر روی میز به سمتم خم شد و تقریبا با نوک بینیاش بینیامو لمس کرد و گفت‪ :‬من تو رو خیلی‬
‫خیلی دوست دارم‪ ،‬آقای آلفردو‪ .‬و تو هم منو خیلی خیلی دوست داری‪-‬و قشنگی ماجرا اینجاست که هر دومون‬
‫اینو میدونیم‪.‬‬

‫"به او خیره شدم‪ .‬گفتم‪ ،‬بگذار باز هم بخورم‪.‬‬

‫"دوست جنمانندم گفت‪ ،‬میخواستم همین الان خودم بهت بگم‪.‬‬

‫"پرسید‪ ،‬تو میخوای من زن باشم یا مرد؟ انگار جواب من میتونست هویت جنسیاشو تعیین کنه‪.‬‬

‫"نمیدونستم چه جوابی بدم‪ .‬دلم میخواست بگم‪ ،‬میخوام تو مثل خوابی باشی که هم اکنون ازش بیدار‬
‫میشم‪ .‬پس گفتم‪ ،‬میخواهم هر دوشون باشی‪ ،‬یا چیزی بین اونها‪.‬‬

‫"انگار جا خورد‪.‬‬

‫"گفت‪ ،‬تو شیطانی‪ ،‬شیطان‪ ،‬گویی برای اولین بار در طول شب موفق شده بودم با چیزی کاملا مفسدانه شوکه‪-‬‬
‫اش کنم‪.‬‬

‫"وقتی برای دستشویی رفتن بلند شد‪ ،‬متوجه شدم مثل خانمها پیراهن و کفش پاشنه بلند پوشیده‪ .‬نمیتونستم‬
‫خویشتنداری کنم و به ساق زیبای پاش با اون پوست لطیفش چشم ندوزم‪.‬‬

‫"میدونست یکبار دیگه گیرم انداخته بود و از سر ذوق خندید‪.‬‬

‫"پرسید‪ ،‬میخواهی کیفمو نگاه کنی؟ لابد حس کرده بود که اگر از من نخواهد کیف پولشو نگاه کنم‪ ،‬من‬
‫احتمالا صورت حسابو میپردازم و میرم‪.‬‬

‫"خلاصهی کلام‪ ،‬این چیزیه که من اونو سندرم سن کلمنته نامیدم‪".‬‬

‫صدای تشویق به هوا برخاست‪ .‬ما‪ ،‬هم‪ ،‬عاشق قصه شدیم و هم عاشق قصهگو‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪171‬‬

‫خارقالعاده ست‪-‬معرکه ست گفت‪" ،‬زنده باد سندرم سن کلمنته‪ ".‬بغل دستیاش به تایید حرف او سر تکان‬
‫داد‪.‬‬

‫کسی که معلوم بود فقط میخواهد چیزی گفته باشد بانگ برآورد‪" :‬زنده باد سندرم سن کلمنته‪ ".‬او‪ ،‬به همراه‬
‫چند نفر دیگر‪ ،‬خیلی دیر به شام رسیده و با لهجهی رمیاش داد و بیدادی با صاحب رستوران به راه انداخته بود‬
‫که بگذار ما رد شویم‪ ،‬و اینطور به جمع حاضر رسیدنشان را اعلام کرد‪ .‬همه از خیلی وقت پیش شروع به خوردن‬
‫کرده بودند‪ .‬او که از پل میلویو به مسیری اشتباه انداخته بود رستوران را به سختی پیدا کرده بود‪ .‬در نتیجه دور اول‬
‫و دوم را از دست داده بود‪ ،‬پس درست در انتهای میز نشست و آخرین تکهی باقیمانده از پنیر سهم او و همراهانش‬
‫شد‪ .‬این به علاوه دو تکه کیک میوهای برای هر کدام‪ ،‬چون اینها همهی چیزِ باقیمانده بود و در عوض‪ ،‬غذای از‬
‫دست رفته را با شراب فراوان جبران کرد‪ .‬او بیشتر سخنرانی شاعر دربارهی سن کلمنته را شنیده بود‪.‬‬

‫گفت‪" :‬فکر میکنم همهی این کلمنتیزهها کاملا مسحور کنندهاند‪ ،‬گرچه ایدهای ندارم که تشبیه شما چطور‬
‫کمکمون میکنه بفهمیم چه کسی هستیم‪ ،‬چه میخواهیم و کجا میخواهیم برویم‪ .‬اما شاید کار شاعری‪ ،‬مثل‬
‫کار شراب‪ ،‬اینه که کمکمون کنه دوتایی ببینیم‪ ،‬پس میخوام یک بار دیگه بنوشیم تا مست شیم و جهانو چهار‬
‫چشمی ببینیم‪ ،‬و اگر چندان ملاحظهکار نباشیم‪ ،‬هشت چشمی‪".‬‬

‫"زنده باد!" این آدا بود که به سلامتی آن مرد در تلاشی نومیدانه برای ساکت کردنش نوشید‪.‬‬

‫دیگران نوشیدند‪" ،‬زنده باد!"‬

‫خارق العاده ست‪-‬معرکه ست گفت‪" :‬بهتره یک کتاب شعر دیگه بنویسی‪ ،‬به زودی زود‪".‬‬

‫یک نفر از جمع پیشنهاد رفتن به بستنی فروشیای را داد که چندان از رستوران دور نبود‪ .‬نه‪ ،‬بستنی رو بگذارید‬
‫برای بعد‪ ،‬بیایید بریم قهوه بخوریم‪ .‬همه در ماشین چپیدیم و راهی لانگوتور‪ ۷‬مقابل معبد پانتئون‪ 2‬شدیم‪.‬‬

‫در ماشین‪ ،‬خوشحال بودم‪ .‬داشتم به کلیسا فکر میکردم و شباهتش به امشب‪ ،‬یک چیز منجر به دیگری می‪-‬‬
‫شود‪ ،‬به دیگری‪ ،‬به چیزی کاملا پیشبینی نشده‪ ،‬و درست وقتی که خیال میکنی این دور دیگر به سر آمده‪ ،‬چیزی‬
‫جدید سر بر میآورد و بعد از آن هم دوباره چیزی دیگر‪ ،‬تا اینکه میفهمی خیلی راحت دوباره سر جای اولت‪،‬‬
‫مرکز رم قدیمی‪ ،‬برگشتهای‪ .‬یک روز قبل ما در نور مهتاب شنا میکردیم‪ ،‬حالا اما اینجا بودیم و ظرف چند روز‬
‫آینده او میرفت‪ ،‬شاید درست یک سال دیگر برمیگشت‪ .‬دستم را دور الیور انداختم و به آدا تکیه دادم‪ .‬به‬
‫خواب رفتم‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Lungotevere‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Pantheon‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪171‬‬

‫وقتی مهمانی به کافه سنت ایستاشیو‪ ۷‬رسید ساعت از یک بامداد هم گذشته بود‪ .‬برای همه قهوه سفارش دادیم‪.‬‬
‫فکر کردم دلیل اینکه همه روی قهوهی سنت ایستاشیو قسم میخوردند را فهمیدهام؛ یا شاید میخواستم فکر کنم‬
‫که فهمیدهام‪ ،‬اما چندان هم مطمئن نبودم‪ .‬حتی مطمئن نبودم که از طعمش خوشم آمده یا خیر‪ .‬شاید دیگران هم‬
‫اینگونه بودند اما حس میکردند ناگزیرند با نظر همگان همراهی کنند و مدعی شوند که آنها هم نمیتوانند بدون‬
‫این قهوه زندگی کنند‪ .‬جمعیت زیادی از عاشقان قهوه دور و اطراف قهوهخانهی معروف رمی ایستاده یا نشسته‬
‫بودند‪ .‬عاشق تماشای همهی مردمی بودم که بیخیالانه لباس به تن کرده و اینقدر نزدیکم ایستاده بودند‪ ،‬همهشان‬
‫در چند چیز اساسی مشترک بودند‪ :‬عشق به شهر‪ ،‬عشق به مردمانش‪ ،‬عشق به شب و عشق به شبگردیهای‬
‫دونفره‪ ،‬عشق به همهی چیزهایی که مانع پراکنده شدن گروههای کوچک مردمی میشدند که اینجا دور هم‬
‫جمع شده بودند‪ .‬بعد از قهوه‪ ،‬وقتی گروه میخواست پراکنده شود‪ ،‬یک نفر گفت‪" :‬نه‪ ،‬هنوز وقت خداحافظی‬
‫نیست‪ ".‬دیگری میخانهای در همان اطراف را پیشنهاد کرد و گفت؛ بهترین آبجوی تمام رم رو داره‪ .‬چرا که نه؟‬
‫پس همه‪ ،‬راه یک کوچهی فرعی تنگ و باریک که به میدان فیوری‪ 2‬منتهی میشد را در پیش گرفتیم‪ .‬لوسیا بین‬
‫من و شاعر راه میرفت‪ .‬الیور‪ ،‬پشت سر ما‪ ،‬گرم صحبت با دو خواهر بود‪ .‬پیرمرد با خارقالعاده ست‪-‬معرکه ست‬
‫دوست شده بود و هر دو دربارهی سن کلمنته اختلاط میکردند‪ .‬خارقالعاده ست‪-‬معرکه ست گفت‪":‬عجب‬
‫تشبیهای به زندگی بود!" فالستاف که به فخر پسرخواندهاش بادی به غبغب انداخته بودگفت‪" :‬خواهش میکنم!‬
‫با کلمنتیزه کردن این و آن دیگه شورش رو در نیارید‪ .‬این فقط یک استعاره بود‪ ،‬خب‪ ".‬وقتی متوجه شدم که آدا‬
‫تنهایی قدم میزند‪ ،‬عقب برگشتم و دستش را گرفتم‪ .‬او لباس سفیدی پوشیده بود و پوست برنزهاش درخششی‬
‫داشت که وسوسهام میکرد بدنش را لمس کنم‪ .‬حرفی نزدیم‪ .‬صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش روی‬
‫سنگفرش خیابان در گوشم نواخته میشد‪ .‬در تاریکی شب شبیه ارواح به نظر میرسید‪.‬‬

‫دلم میخواست این پیادهروی هرگز تمام نشود‪ .‬کوچهی خلوت و سوت و کور‪ ،‬تاریک و مهگرفته بود و‬
‫سنگفرش آبلهگون باستانیاش در هوای مرطوب میدرخشید‪ ،‬گویی کسی از عهد باستان آمده و محتویات‬
‫چسبناک کوزهاش را ریخته و بعد دوباره در زیرِ زمین این شهر باستانی ناپدید شده بود‪ .‬همهی گردشگران رم را‬
‫ترک کرده بودند و این شه ِر خالی‪ ،‬حالا فقط از آن ما بود و از آن شاعری که حالا در خیالات خودش این شهر‬
‫را‪ ،‬حتی شده برای یک شب‪ ،‬در کنترل داشت‪ .‬شرجی امشب قصد تمامی نداشت‪ .‬شاید دور خودمان دور می‪-‬‬
‫خوردیم اما‪ ،‬نه هیچکس متوجه میشد و نه اگر میشد‪ ،‬اهمیتی میداد‪.‬‬

‫همچنانکه سلانه سلانه در خیابانهای خلوت و تاریک قدم میزدیم‪ ،‬ذهنم درگیر بود با این که همهی این‬
‫صحبتها دربارهی سن کلمنته چه ربطی به ما دارد‪-‬ما زمان را چگونه سپری میکنیم‪ ،‬چگونه تغییر میکنیم و بعد‬

‫‪۷‬‬
‫‪Sant Eustachio‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Campo de Fiori‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪171‬‬

‫دوباره سر جای اولمان برمیگردیم‪ .‬آدمها ممکن است پیر شوند اما چیزی در این باره نفهمند‪ .‬گمان میکنم‪ ،‬این‬
‫درس شاعر بود‪ .‬در یک ماه آینده‪ ،‬وقتی دوباره به رم بازگردم‪ ،‬امشب و اینجا با الیور بودنم‪ ،‬چقدر دور و غیر‬
‫واقعی به نظر میرسد‪ ،‬گویی این برای منی کاملا متفاوت اتفاق افتاده است‪ .‬و اشتیاقی که سه سال قبل اینجا درونم‬
‫متولد شد‪ ،‬وقتی پسری پادو پیشنهاد رفتن به سینمایی ارزان را به من داد که معلوم بود همه برای چه بدآنجا میروند‪،‬‬
‫این اشتیاق سه ماه آینده میتوانست چقدر ناکاممانده به نظرم آید حتی بیشتر از سه سال قبل‪ .‬او آمد‪ .‬او رفت‪ .‬هیچ‬
‫چیز عوض نشده بود‪ .‬من عوض نشده بودم‪ .‬دنیا عوض نشده بود‪ .‬با این حال هیچ چیز هم مثل سابق نخواهد بود‪.‬‬
‫تنها چیزی که باقی میماند خاطرهای است عجیب و وهمآلود‪.‬‬

‫هنگامی رسیدیم که میخانه داشت بسته میشد‪" .‬ما راس ساعت دو میبندیم‪" ".‬خب‪ ،‬پس ما هنوز وقت‬
‫داریم‪ ".‬الیور مارتینی میخواست‪ ،‬یک مارتینی آمریکایی‪ .‬شاعر گفت؛ چه فکر خوبی‪ .‬همه یک صدا گفتند‪" ،‬ما‬
‫هم همینطور‪ ".‬از دستگاه بزرگ گرامافون‪ ،‬تو صدای همان آهنگ تابستانی محبوبی را میشنیدی که در تمام‬
‫طول ماه ژولای آن را شنیده بودیم‪ .‬به محض شنیدن کلمه "مارتینی" پیرمرد و ناشر هم همان را سفارش دادند‪.‬‬
‫فالستاف فریاد زد‪" :‬آهای! پیشخدمت!" پیشخدمت گفت که میتوانیم یا شراب یا آبجو سفارش دهیم؛ متصدی‬
‫میکده امشب زودتر آنجا را ترک کرده بود‪ ،‬چون مادرش که شدیدا مریض بود در بیمارستانی بستری بود که‬
‫باید آنجا بستری شود‪ .‬همه از حرفهای بیمعنی و بیسر و ته پیشخدمت به خنده افتادند‪ .‬الیور قیمت مارتینی را‬
‫پرسید‪ .‬پیشخدمت با صدای بلند از دخترک پشت صندوق سوال کرد‪ .‬دخترک قیمت را به او گفت‪" .‬خب‪،‬‬
‫چطوره که من نوشیدنی رو درست کنم و شما یک تخفیفی به ما بدید؟"‬

‫پیشخدمت و صندوقدار به تردید افتاده بودند‪ .‬میخانهدار خیلی وقت پیش رفته بود‪ .‬دخترک گفت‪" :‬چرا که‬
‫نه؟ اگر تو میدونی چطور درستش کنی‪ ،‬پس دست به کار شو‪".‬‬

‫صدای کف و هورا به افتخار الیوری بلند شد که راهش را به پشت پیشخوان باز کرد و در چشم بر هم زدنی‪،‬‬
‫بعد از افزودن یخ به مخلوط جین و ورموت‪ ،۷‬مخلوطکن کوکتل را با شدت داشت تکان میداد‪ .‬زیتون در یخچال‬
‫کوچک آنجا یافت نشد‪ .‬صندوقدار آمد و بررسی کرد و یک ظرف پر درآورد‪ .‬او درست در چشمان الیور زل‬
‫زد و گفت‪" :‬بفرمائید زیتون" گویی میخواست بگوید‪ ،‬این درست جلوی چشمت بود‪ ،‬واقعا ندیده بودیدش؟ و‬
‫دیگه چی؟ الیور گفت‪":‬شاید بتونم وسوسهات کنم که یک مارتینی مهمان ما بشی‪" "،‬امشب یک شب دیوانه‬
‫کننده بوده‪ .‬یک نوشیدنی احتمالا نمیتونه از این دیوانه کنندهترش کنه‪ .‬این یکی رو آبکی کن‪".‬‬

‫"میخواهی بهت یاد بدهم؟"‬

‫‪ ۷‬جین‪ ،‬مشروب قوی الکلی و ورموت‪ ،‬شراب سفید شیرین‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪176‬‬

‫و شروع کرد به توضیح دستور یک مارتینی خالص درست و حسابی‪ .‬خوشحال بود که نقش یک میخانهدار‬
‫را بازی میکند و کمکی از دستش برمیآید‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬این کارو از کجا یاد گرفتی؟"‬

‫"مخلوط شناسی مقدماتی‪ .‬هاروارد که بودم آخر هفتهها زندگیام مثل یک پیشخدمت میکده بود‪ ،‬بعد سرآشپز‬
‫شدم‪ ،‬بعد سورساتچی‪ ،‬اما در درجهی اول یک پوکرباز بودم‪".‬‬

‫سالهای قبل از فارغالتحصیلیش‪ ،‬هر بار که دربارهشان حرف میزد‪ ،‬چنان کیفیت جادوییِ چشمگیر و پرفروغی‬
‫مییافتند انگار که متعلق به زندگی دیگری بودهاند‪ ،‬زندگیای که من بدآن دسترسی نداشتم چرا که حالا به‬
‫گذشته تعلق داشت‪ .‬سبک زندگی گذشتهاش را میشد در توانایی او برای ترکیب نوشیدنیها دید‪ ،‬مثل حالا‪ ،‬یا‬
‫وقتی طعم نهفتهی گراپا را تشخیص میداد‪ ،‬یا در تواناییاش در صحبت با همهی زنان‪ ،‬یا در پاکت نامههای کت‬
‫و کلفت اسرارآمیزی که به نام او از سرتاسر جهان به خانهی ما میرسیدند‪.‬‬

‫من هرگز به او در گذشته غبطه نخورده بودم‪ ،‬و همینطور بیمی از آن نداشتم‪ .‬تمام وجوه زندگیاش‪ ،‬ماهیت‬
‫اسرارآمیز رخدادهایی را داشتند که در زندگی پدرم سالها قبل از تولد من رخ داده بودند ولیکن ضربآهنگ‬
‫زندگی گذشتهی او را امروز هم میشد شنید‪ .‬من به زندگی قبل از خودم غبطه نمیخوردم‪ ،‬یا حتی آرزوی‬
‫بازگشت به گذشته‪ ،‬وقتی او به سن من بوده را نداشتم‪.‬‬

‫اکنون دست کم پانزده نفر بودیم و یکی از میزهای ساده و بزرگ چوبی را اشغال کردیم‪ .‬پیشخدمت برای‬
‫دومین بار ساعت خاموشی را اعلام کرد‪ .‬در کمتر از ده دقیقه‪ ،‬دیگر مشتریان آنجا را ترک کرده بودند‪ .‬پیشخدمت‬
‫قبلا درب فلزی را پایین کشیده بود‪ .‬صفحهی گرامافون هنوز میچرخید‪ .‬اگر هر یک از ما رشته کلام را به دست‬
‫میگرفت‪ ،‬ممکن بود تا صبح آنجا بنشینیم‪.‬‬

‫شاعر پرسید‪" :‬من تو رو شوکه کردم؟"‬

‫پرسیدم‪" :‬من؟" مطمئن نبودم چرا از بین همهی افراد پشت میز باید مرا خطاب کند‪.‬‬

‫لوسیا نگاهمان کرد‪ .‬همچون قبل دستش را روی گونهام گذاشت و گفت‪":‬آلفردو‪ ،‬متاسفم که اون خیلی بیشتر‬
‫از تو دربارهی فساد دوران جوانی میدونه‪".‬‬

‫خارقالعاده ست‪-‬معرکه ست گفت‪" :‬این شعر فقط و فقط راجع به یک چیزه‪".‬‬

‫شاعر فورا در جواب گفت‪" :‬به هر حال سن کلمنته واقعا چهارگانه است!"‬

‫ساعت خاموشی برای بار سوم اعلام شد‪.‬‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪177‬‬

‫صاحب کتابفروشی میان حرف پیشخدمت دوید و گفت‪" :‬گوش کن‪ ،‬چرا نمیگذاری ما اینجا بمونیم؟ وقتی‬
‫کارمون تمام شد برای این خانوم جوان تاکسی میگیریم و صورتحسابو هم میپردازیم‪ .‬حالا یک دور دیگه‬
‫مارتینی بزنیم؟"‬

‫پیشخدمت پیشبندش را درآورد و گفت‪" :‬هر جور مایلید‪ ".‬دست از سر ما برداشته بود‪" .‬من میخوام برم‬
‫خونه‪".‬‬

‫الیور نزدم آمد و خواست چیزی با پیانو بزنم‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬تو چی دوست داری؟"‬

‫"هر چیزی‪".‬‬

‫این میتوانست تشکر من از او باشد به خاطر اینکه زیباترین شب زندگیم را به من هدیه داده بود‪ .‬یک جرعه‬
‫از دومین مارتینیام نوشیدم‪ ،‬حس میکردم حالم به خرابی نوازندگان جاز پیانویی است که در فیلمها یک عالمه‬
‫سیگار میکشند و یک عالمه شراب مینوشند و آخر سر مرده در درون جوی آب پیدایشان میکنند‪.‬‬

‫میخواستم قطعهای از برامس بزنم‪ .‬اما وسوسه شدم چیزی بزنم که خیلی آرامبخش و خیالانگیز باشد‪ .‬پس‬
‫یکی از واریاسیونهای گلدبرگ‪ ۷‬را نواختم‪ ،‬که برای خودم بیاندازه آرامبخش و خیالانگیز بود‪ .‬آه از نهاد جمع‬
‫برخاست‪ ،‬چیزی که خوشحالم کرد‪ ،‬چون این تنها راهم برای تلافی این شب جادویی بود‪.‬‬

‫اجازه خواستم تا چیز دیگری بزنم و قصدم اجرای قطعهای شاد از برامس بود‪ .‬همه قبول کردند که این ایدهای‬
‫عالی است‪ ،‬تا اینکه شیطان در جلدم رفت و‪ ،‬بعد از اجرای چند آهنگ درخواستی‪ ،‬از ناکجآباد ترانههای کوچه‬
‫بازاری ایتالیایی به ذهنم سرازیر شدند و شروع کردم به نواختنشان‪ .‬این تناقض همه را شگفتزده کرد و همه با‬
‫هم‪ ،‬البته کمی ناهماهنگ‪ ،‬شروع به خواندن ترانههایی که از بر بودند کردند‪ .‬هر بار که به ترانهی جدیدی می‪-‬‬
‫رسیدیم‪ ،‬میفهمیدم همه داریم همان کلماتی را میخوانیم که سر شب الیور و من از تندیس زندهی دانته شنیده‬
‫بودیمشان‪ .‬همه به وجد آمده بودند و من اجازه خواستم آهنگی دیگر بزنم و بعد از آن هم یک آهنگ دیگر‪.‬‬
‫ترانههای کوچه بازاری رمی معمولا آوازهایی خوش نوا و پر از هرزهگوییاند‪ ،‬نه مثل تک خوانیهای جگرسوز‬
‫و غمناک ناپلی‪ .‬بعد از اجرای سوم‪ ،‬به الیور نگاه کردم و گفتم میخواهم بروم بیرون و هوایی تازه کنم‪.‬‬

‫شاعر از الیور پرسید‪" :‬چی شده‪ ،‬حالش خوب نیست؟"‬

‫"نه‪ ،‬فقط به هوای آزاد احتیاج داره‪ .‬لطفا از جاتون تکون نخورید‪".‬‬

‫‪ Goldberg Variations 1‬اثری مشهور از باخ متشکل از ‪ ۹2‬قطعه که برای اولین بار در سال ‪ ۷۱4۷‬در آلمان منتشر شد‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪178‬‬

‫صندوقدار کاملا خم شد و یک دستی درب کرکرهای را بالا نگه داشت‪ .‬از زیر درب کرکرهای خود را بیرون‬
‫کشیدم و به محض ورود به خیابان خالی‪ ،‬نسیمی خنک به صورتم خورد‪ .‬به الیور گفتم‪" :‬میشه کمی قدم بزنیم؟"‬

‫از خیابان تاریک گذشتیم‪ ،‬درست مثل اشباح دانته‪ ،‬یکی جوانتر و یکی پیرتر‪ .‬هوا هنوز گرم و مرطوب بود و‬
‫من درخشش نور تیر چراغ برقهای خیابان را روی پیشانی الیور میدیدم‪ .‬به دل خیابانی بیاندازه ساکت زدیم و‬
‫راهمان را پیش گرفتیم و بعد به خیابانی دیگر‪ ،‬گویی این کوچههای وهمانگیز و جنزده بودند که ما را به سوی‬
‫خود میکشیدند‪ ،‬کوچه پس کوچههایی که انگار قرار بود از دنیای زیرزمینی متفاوتی سر در آورند که تو در‬
‫حالتی از نئشگی و منگی واردشان میشوی‪ .‬تنها چیزی که میشنیدم صدای گربههای ولگرد بود و صدای ریزش‬
‫آب از همان نزدیکیها‪ .‬این صدای آب یا از یک فوارهی مرمرین بود یا از یکی از آن بیشمار شیرِ آبهای‬
‫ایستادهای که در همه جای رم یافت میشدند‪ .‬نفس نفس زنان گفتم‪" :‬آب‪ ،‬من برای مارتینی ساخته نشدم‪ .‬خیلی‬
‫مستم‪".‬‬

‫"تو نباید هیچ کدومو میخوردی‪ .‬اول اسکاچ خوردی‪ ،‬بعد شراب‪ ،‬گراپا‪ ،‬حالا هم جین‪".‬‬

‫"اینا همه کمر سفتکن بودند‪".‬‬

‫پوزخند زد و گفت‪" :‬رنگت پریده‪".‬‬

‫"فکر کنم دارم بالا میارم‪".‬‬

‫"راه خوب شدنت هم همینه که بالا بیاری‪".‬‬

‫"چطوری؟"‬

‫"خم شو و انگشتتو تا ته فرو کن توی دهنت‪".‬‬

‫سرم را تکان دادم‪ .‬امکان ندارد‪.‬‬

‫او یک سطل آشغال دردار توی پیادهرو دید‪" .‬داخل این‪ ،‬انجامش بده‪".‬‬

‫من معمولا در برابر بالا آوردن مقاومت میکردم‪ .‬اما حالا از انجام این حرکت احمقانه شرم داشتم‪ .‬و اینکه‬
‫راحت نبودم جلوی او استفراغ کنم‪ .‬حتی مطمئن نبودم که آماندا دنبالمان آمده باشد یا نه‪.‬‬

‫"حالا‪ ،‬خم شو‪ ،‬من سرتو نگه میدارم‪".‬‬

‫خودداری کردم‪" .‬حالم خودش خوب میشه‪ .‬مطمئنم‪".‬‬

‫"دهنتو باز کن‪".‬‬


‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪179‬‬

‫دهانم را باز کردم‪ .‬قبل از اینکه بفهمم چه خبر است‪ ،‬انگشتش را ته حلقم فرو برد و همان لحظه بالا آوردم‪.‬‬

‫اما عجب تسلی خاطری داشت وقتی سرم در دست او بود‪ ،‬عجب شجاعت و از خود گذشتگیای میطلبد‪،‬‬
‫سر کسی را نگه داری که در حال استفراغ است‪ .‬آیا در خود میدیدم که چنین کاری را برای او انجام دهم؟‬

‫گفتم‪" :‬فکر کنم انجامش دادم‪".‬‬

‫"بگذار ببینیم شاید بیشتر داشته باشی‪".‬‬

‫و درست طبق انتظار‪ ،‬با یک عُق دیگر موفق شدم بیشتر از غذا و شراب شب بالا بیاورم‪.‬‬

‫در حالیکه به من میخندید پرسید‪" :‬ببینمت‪ ،‬نخود فرنگیهاتو نمیجویی ؟"‬

‫عاشقش بودم که در این وضعیت هم دست از شوخی بر نمیداشت‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬فقط خدا کنه کفشهاتو کثیف نکرده باشم‪".‬‬

‫"اینها کفش نیستند‪ ،‬صندلاند‪".‬‬

‫هر دو زدیم زیر خنده‪.‬‬

‫وقتی به دور و برم نگاه کردم‪ ،‬دیدم درست کنار تندیس پاسکینو‪ ۷‬بالا آوردهام‪ .‬چقدر دلم میخواست اینجا‪،‬‬
‫مقابل قدیمیترین منتقد و طنزپرداز رمی استفراغ کنم‪.‬‬

‫"قسم میخورم‪ ،‬اونجا نخود فرنگیهایی بودند که حتی گازشون نزده بودی و میتونستند گرسنههای هند رو‬
‫سیر کنند‪".‬‬

‫باز هم خندیدیم‪ .‬با آب یکی از فوارههایی که در راه برگشت به آن برخوردیم صورت و دهانم را شستم‪.‬‬

‫در راه دوباره به تندیس انسانی دانته برخوردیم‪ .‬او شنلش را برداشته و موهای سیاه بلندش را افشان کرده بود‪.‬‬
‫در آن لباس احتمالا پنج پوندی کاسب شده بود‪ .‬حالا با تندیس ملکه نفرتیتی‪ ،2‬که او هم نقاب از چهره برداشته‬
‫و موهای بلند عرق کردهاش در هم گوریده شده بود‪ ،‬داشتند سر و کله میزدند‪" .‬من دارم وسایلمو جمع میکنم‬
‫تو هم برو به جهنم‪".‬خودت برو به جهنم‪ ،‬گورتو گم کن‪" ".‬خودت گورتو گم کن‪ ".‬و در همین حال نفرتیتی‬

‫‪ Pasquino ۷‬مجسمهای متعلق به قرن سوم پیش از میلاد‪ .‬در قرن شانزدهم مرسوم شد که مردم انتقادات خود از پاپ را به شکل اشعار طنزآمیز مینوشتند‬
‫و به مجسمه متصل میکردند‪ .‬این‪ ،‬اولین مجسمهی سخنگو در رم بود که بیعدالتیها را محکوم و صدای نارضایتی مردم را به گوش حاکمان میرساند‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Nefertiti‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪181‬‬

‫یک مشت سکه به سمت دانته پرتاب کرد و او از سکهها جا خالی داد‪ ،‬با این حال یکی از آنها به صورتش خورد‬
‫و فریادش برخاست‪ .‬یک لحظه خیال کردم میخواهند گلاویز شوند‪.‬‬

‫ما از یک خیابان فرعی خلوت که سنگفرشهای آن هم در تاریکی مطلق میدرخشیدند برگشتیم‪ ،‬بعد وارد‬
‫خیابان سنتا ماریا دلآنیما‪ ۷‬شدیم‪ .‬بالای سرمان‪ ،‬روی دیوارِ یک ساختمان سه نبش قدیمی‪ ،‬چراغ چهارگوش کم‬
‫نوری سوسو میزد‪ .‬در روزگاران قدیم‪ ،‬آنها به احتمال زیاد یک چراغ گازی در این مکان داشتهاند‪ .‬من ایستادم‬
‫و او هم ایستاد‪" .‬امروز قشنگترین روز زندگیام بود و من با استفراغ تمامش کردم‪ ".‬گوش نمیداد‪ .‬مرا به دیوار‬
‫فشرد و شروع به بوسیدنم کرد‪ ،‬با لگنش فشارم میداد و با دستانش در آستانه بلند کردنم از زمین بود‪ .‬چشمانم را‬
‫بسته بودم‪ ،‬اما با چشمان بسته میدانستم دست از بوسیدنم برداشته تا نگاهی به اطراف بیاندازد؛ کسی ممکن بود از‬
‫آن طرفها رد شود‪ .‬نمیخواستم نگاه کنم‪ .‬بگذار او‪ ،‬آن شخص نگران باشد‪ .‬بعد دوباره یکدیگر را بوسیدیم‪ .‬و‬
‫با چشمان همچنان بستهام‪ ،‬گویی صدای دو نفر را میشنیدم‪ .‬صدای دو مرد سالخورده‪ ،‬غرغر کنان چیزی شبیه این‬
‫میگفتند که نگاهی به این دو بیانداز‪ ،‬در عجبم آیا در تمام عمرم اصلا منظرهای شبیه این دیدهام یا نه‪ .‬من اما دلم‬
‫نمیخواست به آنها فکر کنم‪ .‬نگران نبودم‪ .‬من هم نگران نیستم‪ ،‬اگر او نگران نباشد‪ .‬میتوانستم باقی عمرم را‬
‫اینگونه در همین جا بگذارنم‪ :‬با او‪ ،‬شب‪ ،‬در رم‪ ،‬با چشمانی کاملا بسته و پایی که دور پای او حلقه شده‪ .‬به بازگشت‬
‫به اینجا در هفتهها و ماههای آینده فکر کردم‪-‬چون اینجا جایگاه ما بود‪.‬‬

‫به میکده برگشتیم و دیدیم همه قبلا آنجا را ترک کردهاند‪ .‬بنابراین آن موقع احتمالا ساعت سه صبح بود‪ ،‬یا حتی‬
‫دیرتر‪ .‬به جز صدای چند ماشین‪ ،‬شهر ساکتِ ساکت بود‪ .‬وقتی‪ ،‬به اشتباه‪ ،‬سر از میدان رتاندا‪ 2‬حوالی پانتئون با شلوغی‬
‫همیشگیاش درآوردیم‪ ،‬به طرز غیرمعمولی خلوت بود‪ .‬چند گردشگر که کولههای بزرگی به دوش داشتند آنجا‬
‫بودند‪ ،‬و البته تعدادی مست و چند مواد فروش‪ .‬الیور جلوی یک فروشندهی دورهگرد را گرفت و برایم نوشابهی‬
‫لیمویی آورد‪ .‬طعم تلخ لیمو سرحالم کرد‪ .‬الیور برای خودش نوشیدنی تلخ پرتقالی و یک برش هندوانه گرفت‪.‬‬
‫کمی تعارفم کرد که من نه گفتم‪ .‬دیگر بهتر از این نمیشود‪ ،‬که نیمه مست و نوشابهی لیمویی به دست در شبی گرم‬
‫و شرجی همچون این‪ ،‬در خیابانهای رم با سنگفرشهای درخشانش قدم بزنم با کسی که دستش را دورم انداخته‪.‬‬
‫به چپ چرخیدیم و راهی میدان فبو‪ ۹‬شدیم‪ ،‬ناگهان‪ ،‬انگار از ناکجآباد‪ ،‬صدای گیتار نواختن و آواز کسی آمد‪ ،‬نه‬
‫یک آهنگ راک‪ ،‬بلکه همانطور که به صدا نزدیکتر میشدیم‪ ،‬که یک ترانهی خیلی خیلی قدیمی ناپلی‪" .‬پنجرهای‬
‫که میدرخشید‪ "4.‬یک لحظه طول کشید تا آن را بشناسم‪ .‬بعد یادم آمد‪.‬‬

‫‪1‬‬
‫‪Santa Maria dell Anima‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Piazza Rotonda‬‬
‫‪۹‬‬
‫‪Piazza Febo‬‬
‫‪ Fenesta ca lucive 1‬ترانهای ناپلی مربوط به سال ‪۷۱42‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪181‬‬

‫مافلدا سالها پیش وقتی پسربچهای بیش نبودم آن آهنگ را به من آموخته بود‪ .‬این لالاییاش بود‪ .‬من به سختی‬
‫ناپل را میشناختم و به غیر از مافلدا و بستگان نزدیکش و چند سفر کوتاه همراه والدینم به ناپل‪ ،‬دیگر اصلا برخوردی‬
‫با ناپلیها نداشتم‪ .‬اما کشش این ترانهی غمانگیز قدیمی چنان حس نوستالژی قویای در من بوجود آورد‪ ،‬حس‬
‫نوستالژی برای عشقهای از دست رفته و برای چیزهای از دست رفتهی زندگی آدمها و برای عزیزان از دست رفته‪،‬‬
‫همچون پدربزرگم‪ ،‬که سالها پیش از من زیسته بود‪ ،‬که ناگهان به گذشته‪ ،‬به دنیای حقیرانه و غمدار مردمان سادهای‬
‫همچون نیاکان مافلدا برگشتم‪ ،‬به دویدنها و جیغ و فریاد کردنها در کوچه پس کوچههای قدیمی ناپل که خاطره‪-‬‬
‫شان را حالا دلم میخواست کلمه به کلمه با الیور به اشتراک بگذارم‪ ،‬انگار او هم‪ ،‬همچون مافلدا و منفردی و انکیز‬
‫و من‪ ،‬یک فرد جنوبی بود که در شهری بندری‪ ،‬دور از وطن‪ ،‬ملاقاتش کرده بودم و او هم فورا دریافته بود که چرا‬
‫آوای این ترانهی قدیمی‪ ،‬همچون حزنانگیزترین سوگواریها برای عزیزی از دست رفته‪ ،‬میتواند حتی اشک‬
‫کسانی را سرازیر کند که یک کلمهاش را هم نمیفهمند‪.‬‬

‫او گفت که ترانه به یاد سرود ملی اسرائیل میاندازدش‪ .‬یا این ترانه الهام گرفته از اثر مولدآو‪ ۷‬بود؟ بعد از‬
‫تجدید نظر‪ ،‬این شاید تکخوانی یکی از اپراهای بلینی‪2‬باشد‪ .‬گفتم؛ پرشوره اما هنوز یه چیزی کم داره‪،‬گرچه این‬
‫آهنگ اغلب به بلینی نسبت داده میشه‪ .‬او گفت‪ ،‬ما دچار سندرم سن کلمنته شدیم‪.‬‬

‫من شعر را از ناپلی به ایتالیایی و انگلیسی برگرداندم‪ .‬این شعر دربارهی مرد جوانی است که از کنار پنجرهی‬
‫معشوقهاش عبور میکند اما از خواهر او میشنود که ننلا‪ ۹‬مرده است‪ .‬از دهانی که روزی گلها در آن میشکفتند‬
‫حالا فقط کرم بیرون میخزد‪ .‬بدرود‪ ،‬پنجره‪ ،‬چرا که ننلای من دیگر از اینجا بیرون را تماشا نمیکند‪.‬‬

‫گردشگری آلمانی‪ ،‬که تک و تنها و کاملا مست به نظر میرسید‪ ،‬شنیده بود من ترانه را به انگلیسی ترجمه‬
‫میکنم‪ .‬پس خود را به ما رساند و خواهش کرد که لطفی کنم و ترانه را به آلمانی هم برگردانم‪ .‬در راه هتلمان‪،‬‬
‫من به الیور و آلمانی یاد دادم چطور ترانهی برگردانده را بخوانند و هر سهیمان بارها و بارها تکرارش کردیم‪ ،‬هر‬
‫کداممان با لهجهی خود ترانهی ناپلی را سر میدادیم و صدایمان در کوچههای تنگ و نمناک رم طنینانداز‬
‫میشد‪ .‬بالاخره با آلمانی در میدان ناوونا‪ 4‬خداحافظی کردیم‪ .‬در راه هتل‪ ،‬من و الیور دوباره شروع به خواندن‬
‫همان آواز کردیم‪ ،‬نرم و آهسته‪:‬‬

‫او همیشه میگریست وقتی تنها میخوابید‪،‬‬

‫‪ The Moldau 1‬مجموعهای از شش منظومهی سمفونیک ساخته شده توسط آهنگساز چک ‪ Bendich Smetana‬بین سالهای ‪۷۱۱۳-۷۱۱4‬‬
‫‪ Vincenzo Bellini 2‬اپرانویس ایتالیایی قرن ‪ ،۷۳‬نام این اثر در متن ‪ sonnambula‬ذکر شده است‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫‪Nennella‬‬
‫‪1‬‬
‫‪Piazza Navona‬‬
‫فصل سوم‪ :‬سندرم سن کلمنته‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪182‬‬

‫حالا او در میان مردگان میخوابد‪.‬‬

‫فکر میکنم‪ ،‬حالا از ورای همهی آن سالها‪ ،‬هنوز میتوانم صدای دو مرد جوانی را بشنوم که کلمات این‬
‫ترانهی ناپلی را در سحرگاهان سر میدهند‪ ،‬وقتی آنها در خیابانهای قدیمی و تاریک رم یکدیگر را در آغوش‬
‫میگرفتند و بارها و بارها میبوسیدند‪ ،‬هیچکدامشان نمیدانستند این آخرین شبی است که دوباره با هم عشقبازی‬
‫خواهند کرد‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬فردا بیا بریم سن کلمنته‪".‬‬

‫جواب داد‪" :‬فردا همین امروزه‪".‬‬


‫فصل چهارم‬

‫جایگاه روح‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪181‬‬

‫انکیز در ایستگاه منتظرم بود‪ .‬همینکه قطار دور طولانیاش در امتداد خلیج را شروع کرد او را دیدم‪ ،‬قطار‬
‫داشت سرعتش را کم میکرد و به درختان سرو بلندی که عاشقشان بودم کشیده میشد تا من مثل همیشه پیش‪-‬‬
‫نمایشی زیبا و خوشمآمدگویان از دریای نورانی نیمروز را ببینم‪ .‬پنجره را پایین کشیدم و گذاشتم باد صورتم را‬
‫بنوازد‪ .‬ماشین لکنتهمان که خیلی دور پارک شده بود را به یک نظر دیدم‪ .‬رسیدن به ‪ B‬همیشه خوشحالم میکرد‪.‬‬
‫این مرا به یاد رسیدنمان در اوایل ژوئن در پایان هر سال تحصیلی میانداخت‪ .‬این باد‪ ،‬این گرما‪ ،‬این سکوی‬
‫قدیمی آفتابی با آلونک زهوار در رفتهی رئیس ایستگاهش که از زمان جنگ جهانی اول بسته مانده بود‪ ،‬این‬
‫سکوت مرگبار‪ ،‬همه و همه در این زمان سوت و کور اما دوست داشتنی از روز‪ ،‬فصل مورد علاقهام را سحرآمیز‬
‫میکردند‪ .‬انگار‪ ،‬تابستان تازه میخواست شروع شود‪ ،‬چیزی هنوز اتفاق نیافتاده بود‪ ،‬سرم هنوز پر بود از‬
‫خرخوانیهای دقیقه نودی قبل از امتحانات‪ ،‬امسال این اولین باری بود که دریا را میدیدم‪ .‬الیور دیگر کیست؟‬

‫قطار ظرف چند ثانیه ایستاد‪ ،‬حدودا پنج مسافر پیاده شدند‪ .‬و بعد همان غرش همیشگیِ شروع حرکت و‬
‫بدنبالش سر و صدای کرکنندهی موتور هیدرولیکی‪ .‬بعد به همان سرعتی که مسافران پیاده شده بودند‪ ،‬ماشینها‬
‫روشن شدند و از ایستگاه بیرون رفتند‪ ،‬یکی یکی‪ ،‬رفتند و دور شدند‪ .‬سکوت محض‪.‬‬

‫یک لحظه زیر سایهی طاق چوبی ایستادم‪ .‬از همه جا‪ ،‬حتی کلبهی رئیس ایستگاه‪ ،‬بوی تند بنزین‪ ،‬دود‪ ،‬رنگ‬
‫پوست پوست شدهی نقاشی دیواری و ادرار متصاعد میشد‪.‬‬

‫و مثل همیشه‪ُ :‬ترقهها‪ ،‬درختان کاج‪ ،‬جیرجیرکها‪.‬‬

‫تابستان‪.‬‬

‫کم پیش آمده بود به سال تحصیلی پیش رو فکر کنم‪ .‬حالا هم سپاسگذار بودم که‪ ،‬با همهی گرما و همهی جو‬
‫تابستانی دور و برم‪ ،‬انگار هنوز ماهها تا پاییز فاصله داشتم‪.‬‬

‫چند دقیقه بعد از رسیدنم‪ ،‬قطار سریعالسیر به مقصد رم در مسیر مخالف نفیرکشید‪ ،‬این قطار همیشه سر وقت‬
‫بود‪ .‬سه روز قبل‪ ،‬درست سوار همین یکی شده بودیم‪ .‬اکنون به یاد آوردم وقتی را که از پنجرهاش به بیرون‬
‫مینگریستم و در این فکر بودم‪ :‬چند روز دیگر‪ ،‬تو برخواهی گشت‪ ،‬و تنها خواهی بود‪ ،‬و تو از این بیزار خواهی‬
‫شد‪ ،‬پس نگذار چیزی برایت غیرمنتظره باشد‪ ،‬غافلگیر نشو‪ .‬هشدار دادهام‪ .‬فقدان او را از قبل تمرین کرده بودم نه‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪181‬‬

‫فقط چون میخواستم پیشاپیش با چشاندن این دردهای کوچک به خود‪ ،‬آن درد بزرگ را راحتتر تاب آورم‪،‬‬
‫بلکه‪ ،‬مثل کاری که همهی خرافاتیها میکنند‪ ،‬میخواستم ببینم آیا امکان دارد در نظر گرفتن بدترین چیزها‪،‬‬
‫جلوی سرنوشت را بگیرد و اثر آن اتفاق ناگوار را کم کند‪ .‬مثل سربازهایی که برای جنگ در شب‪ ،‬آموزش‬
‫میبینند‪ ،‬من هم در تاریکی زندگی کردم تا با فرارسیدن ظلمات‪ ،‬چشمم به آن عادت کرده باشد‪ .‬تمرین درد برای‬
‫بیحس شدن در برابر درد‪ .‬هموپاتی‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬یکبار دیگر‪ .‬منظرهی خلیج‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫عطر درختان کاج‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫کلبهی رئیس ایستگاه‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫منظرهی تپهها تا افق برای یادآوری آن صبحی که از ‪ B‬برگشتیم و در سرازیری تپه سرعت گرفتیم و نزدیک‬
‫بود دختری کولی را زیر بگیریم‪ :‬بررسی شد‪.‬‬

‫بوی ادرار‪ ،‬بنزین‪ ،‬دود‪ ،‬رنگ دیوار‪ :‬بررسی شد‪ ،‬بررسی شد‪ ،‬بررسی شد و بررسی شد‪.‬‬

‫انکیز کولهام را به دست گرفت و میخواست برایم حملش کند‪ .‬گفتم نه لازم نیست؛ کولهها برای حمل کردن‬
‫ساخته نشدن مگه بوسیله صاحبانشون‪ .‬او دقیقا متوجه چراییاش نشد‪ ،‬با اینحال کوله را به من برگرداند‪.‬‬

‫پرسید‪ ،‬آیا آقای الیوا رفته‪.‬‬

‫بله‪ ،‬صبح امروز‪.‬‬

‫متوجه شد‪" :‬تو غمگینی‪".‬‬

‫"بله‪ ،‬یه خرده‪".‬‬

‫"من هم ناراحت هستم‪".‬‬

‫از چشمانش پرهیز کردم‪ .‬نمیخواستم تشویقش کنم که چیزی بگوید یا حتی دوباره این بحث را پیش بکشد‪.‬‬
‫‪۷‬‬
‫وقتی رسیدم‪ ،‬مادرم میخواست سیر تا پیاز سفرمان را بداند‪ .‬به او گفتم کار خاصی نکردهایم‪ ،‬فقط معبد ژوپیتر‬
‫را دیدهایم و ویلای بورگسه‪ 2‬و سن کلمنته‪ .‬غیر از این فقط یک عالمه راه میرفتیم‪ .‬یک عالمه فواره دیدیم‪ .‬یک‬
‫عالمه جاهای عجیب غریب در شب‪ .‬دو تا شام‪ .‬مادرم پرسید‪" :‬دو تا شام؟" میخواست بروز ندهد‪ ،‬اما در چشمانش‬

‫‪ Capitol 1‬مکانی مذهبی‪-‬سیاسی در رم باستان واقع بر تپهی کاپیتول‬


‫‪ Villa Borghese 2‬یک مجموعهی گردشگریِ قرن هفدهمی در رم که شامل‪ ،‬پارک‪ ،‬موزه‪ ،‬مجسمه‪ ،‬معبد و دریاچه است‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪186‬‬

‫نگاه پیروزمندانهی ببینم‪-‬حق‪-‬با‪-‬من‪-‬بود‪-‬مگه‪-‬نه؟ موج میزد‪" ،‬و با کیها؟" "مردم‪" ".‬کدوم مردم؟"‬
‫"نویسندهها‪ ،‬ناشرها‪ ،‬دوستان الیور‪ .‬ما شبها بیدار بودیم‪ ".‬مافلدا با زخم زبانهای تند و تیزش از راه رسید‪" :‬آقا‬
‫هنوز هجده سالش هم نیست آنوقت ببین چطور بیقید و بند زندگی میکنه‪ ".‬مادر با نظرش موافق بود‪.‬‬

‫"ما اتاقتو به همون شکل اولش برگردوندیم‪ .‬فکر کردیم هر چی باشه دوست داری اتاقتو پس بگیری‪".‬‬

‫فورا از کوره در رفتم‪ .‬چه کسی به آنها چنین اجازهای داده بود؟ واضح بود که میخواستند سر و گوش آب‬
‫دهند‪ ،‬حالا یا با هم یا جدا جدا‪.‬‬

‫همیشه میدانستم بالاخره اتاقم را پس میگیرم‪ .‬اما دل خوش کرده بودم انتقالم به زندگی قبل از الیور‪ ،‬طولانیتر‬
‫و آهستهتر باشد‪ .‬اینگونه تصور کرده بودم که در رختخواب دراز کشیدهام و با خود در کشمکشم تا بتوانم شجاعتم‬
‫را جمع کنم و به اتاق او قدم بگذارم‪ .‬آنچه موفق به پیشبینیاش نشده بودم این بود که مافلدا همین حالا هم‬
‫ملحفههایش را عوض کرده بود‪-‬ملحفههایمان را‪ .‬خوشبختانه آن روز صبح دوباره از او خواسته بودم گل و گشاد‬
‫را به من بدهد‪ ،‬بعد مطمئن شده بودم تمام مدت اقامتان در رم آن را پوشیده‪ .‬در اتاق هتلمان که بودم آن را درون‬
‫کیسهای پلاستیکی گذاشتم و به احتمال زیاد باید از دسترس کسانی که قصد فضولی در زندگیام را داشتند در‬
‫امان نگهش میداشتم‪ .‬در شبهای دلتنگی‪ ،‬گل و گشاد را از کیسهاش بیرون میآورم‪ ،‬مطمئن میشوم که بوی‬
‫پلاستیک یا لباسهای مرا به خود نگرفته باشد و کنار خود میگذارمش‪ ،‬آستینهای درازش را دور بدنم خواهم‬
‫آویخت‪ ،‬و در تاریکی نامش را به زبان خواهم آورد‪ .‬الیوا‪ ،‬الیوا‪ ،‬الیوا‪-‬این الیور بود که مرا با نام خودش صدا‬
‫میزد‪ ،‬وقتی میخواست ادای لهجهی عجیب و غریب خودش را هنگام صحبت با مافلدا و انکیز‪ ،‬در آورد؛ اما‬
‫این من هم بودم که او را با نامش صدا میزدم‪ ،‬به این امید که در جواب‪ ،‬مرا با نامم صدا بزند‪ ،‬یا شاید این منم که‬
‫در ذهن خود او را صدا میزنم و بعد به سمتش برمیگردم و میگویم‪ :‬الیو‪ ،‬الیو‪ ،‬الیو‪.‬‬

‫چون نمیخواستم از راه بالکن وارد اتاقم شوم و جای خالیاش را ببینم‪ ،‬از راهپلهی داخلی استفاده کردم‪ .‬درب‬
‫اتاقم را باز کردم‪ ،‬کوله پشتیام را کف اتاق پرت کرده و خود را روی تخت گرم و آفتاب خورده انداختم‪ .‬خدا‬
‫را صد هزار مرتبه برای این شکر‪ .‬آنها روتختی را نشسته بودند‪ .‬ناگهان از برگشتنم خوشحال بودم‪ .‬میتوانستم‬
‫درست همین حالا و همین جا به خواب روم‪ ،‬همه چیز را دربارهی گل و گشاد و عطرش و خود الیور فراموش‬
‫کنم‪ .‬چه کسی میتواند در مقابل خواب ساعت دو‪ ،‬سه بعدازظهر در این مناطق آفتابی مدیترانه مقاومت کند؟‬

‫با همهی خستگی‪ ،‬تصمیم گرفتم بعدا که بیدار شدم مجلهی ورزشیام را بردارم و هایدن را درست از همان‬
‫جایی که رهایش کرده بودم‪ ،‬دوباره از سر گیرم‪ .‬یا این‪ ،‬یا اینکه راهی زمین تنیس میشوم و زیر نور خورشید‬
‫روی یکی از آن نیمکتهای گرم و آفتاب خورده که گرما و حس خوشایندش همیشه در تمام بدنم ریشه میدوانَد‪،‬‬
‫مینشینم‪ ،‬و چشم میاندازم تا ببینم چه کسی برای بازی آن دور و برها هست‪ .‬همیشه یک نفر بود‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪187‬‬

‫هرگز در تمام عمرم اینقدر آرام به خواب نرفته بودم‪ .‬فکرش را کردم‪ ،‬هنوز یک عالمه وقت برای عزاداری‬
‫دارم‪ .‬همانطور که شنیدهام این جور چیزها همیشه اینگونهاند‪ ،‬اندوه خواهد آمد‪ ،‬احتمالا آرام و پنهانی‪ ،‬و دیگر راه‬
‫خلاصی از دستش نیست‪ ،‬هرگز‪ .‬پیشبینیِ غم برای خنثی کردن غم‪-‬گرچه در این زمینه کارآزموده شده بودم اما‬
‫به خود گفتم‪ ،‬اینها چرندیات بزدلانهای بیش نیستند و پشیزی ارزش ندارند‪ .‬چه میشود اگر غم‪ ،‬وحشیانه و‬
‫بیامان بیاید؟ چه میشود حالا که آمده بود و نرفته بود‪ ،‬اندوه‪ ،‬به قصد خانه کردن در دلم آمده بود‪ ،‬و این اندوه‬
‫داشت با من همان کاری را میکرد که در آن شبهای بیقراری برای او‪ ،‬طعمش را چشیده بودم‪ ،‬شبهایی که به‬
‫نظرم میرسید چیزی بسیار حیاتی در زندگیام دارد از دستم میرود و کاری از من ساخته نبود‪ ،‬این‪ ،‬شاید حتی‬
‫چیزی از بدنم باشد که از دستش دادهام‪ ،‬چنانچه نبودِ او حالا شبیه به نبودن یک دست است‪ ،‬دستی که میتوانی‬
‫در تمام عکسهای خودت در خانه آن را ببینی ولی حالا نیست و بدون آن دست‪ ،‬احتمالا نمیتوانی دوباره خودت‬
‫باشی‪ .‬تو این را گم کردی‪ ،‬همانگونه که همیشه میدانستی گمش خواهی کرد‪ ،‬و حتی خودت را برایش آماده‬
‫کرده بودی؛ اما نمیتوانی زندگی بدون این گمشده را به خود بقبولانی‪ .‬و وقتی امیدواری که بتوانی به آن‬
‫نیاندیشی‪ ،‬همچون وقتی که دعا میکنی رویایش را نبینی‪ ،‬هر دو به اندازهی کمبود آن چیز‪ ،‬عذابت میدهند‪.‬‬

‫بعد فکری عجیب به سرم زد‪ :‬چه میشود اگر بدنم‪-‬فقط بدنم‪ ،‬قلبم‪-‬برای او گریه کند؟ آنوقت چه کنم؟‬

‫چه میشود اگر به جایی برسم که شبها نتوانم بیآنکه او را کنار خود داشته باشم دوام آورم‪ ،‬او را درونم داشته‬
‫باشم؟ بعد از آن چه؟‬

‫اندیشیدن به درد قبل از شروع درد‪.‬‬

‫خوب میدانستم دارم چه میکنم‪ .‬حتی در خوابم‪ ،‬میدانستم دارم چه میکنم‪ .‬تلاش میکنی خودت را مصون‬
‫نگاه داری‪ ،‬این کاری است که انجامش میدهی‪-‬با این کار همه چیز را خواهی کشت‪-‬یک پسر موذی و آب‬
‫زیرکاه‪ ،‬این چیزی است که تو هستی‪ ،‬پسری موذی و سنگدل و آب زیرکاه‪ .‬این ندا به خندهام انداخت‪ .‬حالا نور‬
‫خورشید درست رویم افتاده بود‪ ،‬و من همچون کافران خورشید را میپرستیدم و همهی چیزهای زمین را‪ .‬کافر‪،‬‬
‫این چیزی است که تو هستی‪ .‬هیچ وقت نفهمیدم که چرا اینقدر عاشق زمین شده بودم‪ ،‬عاشق خورشید‪ ،‬دریا‪-‬‬
‫مردم‪ ،‬همه چیز‪ ،‬حتی عاشق هنر‪ .‬یا داشتم خود را فریب میدادم؟‬

‫نیمههای بعدازظهر‪ ،‬حس کردم چه قدر این خواب لذت بخش است‪ ،‬نه فقط چون در خواب بدنبال مأمنی‬
‫بودم‪-‬خواب در خواب‪ ،‬مثل رویا در رویا‪ ،‬چه چیزی بهتر از اینها میتوانی بیابی؟ احساس بیبدیل خلسگیِ مطلق‬
‫بر من چیره گشت‪ .‬گمانم‪ ،‬امروز باید چهارشنبه باشد‪ ،‬براستی چهارشنبه بود‪ ،‬روزی است که چاقوتیز کن برای‬
‫تیز کردن همهی چاقوهای خانه‪ ،‬بساطش را در حیاط خلوتمان به راه میاندازد‪ ،‬و مافلدا همیشه کنارش میایستد‬
‫و با او گرم صحبت میشود‪ ،‬لیوان لیمونادی برایش پر میکند و او پیوسته سنگ چاقوتیزکن را میساید‪ .‬صدای‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪188‬‬

‫سایشی و گوشخراش سنگ آسیابش که در گرمای نیمروز فسفس کنان و نفیرکشان فضا را پر میکند‪ ،‬امواج‬
‫صوتی خلسگی را به اتاق و به تختخوابم میفرستد‪ .‬هیچوقت نتوانستم برای خود توضیح دهم که الیور چطور آن‬
‫روز توانست با بلعیدن هلویِ من‪ ،‬خوشحالم کند‪ .‬البته که این کارش تحت تاثیر قرارم داد‪ ،‬اما زیادی نازم را کشیده‬
‫بود‪ ،‬گویا میخواست با این حرکتش بگوید‪ ،‬با تک تک سلولهای بدنم بر این باورم که هیچ سلولی در بدن تو‪،‬‬
‫هیچ سلولی‪ ،‬نباید بمیرد‪ ،‬و اگر قرار است بمیرد‪ ،‬بگذار در بدن من بمیرد‪ .‬او چفت درِ نیمهباز را از بیرون بالکن باز‬
‫کرده و داخل شده بود‪-‬در آن لحظه اصلا با هم حرف نزدیم؛ او نپرسید اجازه دارد داخل بیاید یا نه‪ .‬میخواستم‬
‫چکار کنم؟ بگویم‪ ،‬تو اجازه نداری داخل بیایی؟ این موقع بود که دستانم را بلند کردم تا به نشان خوشآمد در‬
‫آغوشش گیرم و بگویم من تا به حال تندی میکردم و دیگر بس است‪ ،‬و بگذارم او ملحفهها را بردارد و درون‬
‫رختخوابم بخزد‪ .‬حالا‪ ،‬بعد از اینکه صدای سنگ چاقو تیزکن را در میان صدای جیرجیرکها شنیدم فهمیدم یا دارم‬
‫بیدار میشوم یا دوباره به خواب میروم‪ ،‬و هر دو خوب بودند‪ ،‬رویا دیدن یا خواب بودن‪ ،‬هر دو یکسانند‪ ،‬هر دو‬
‫را انجام میدهم‪.‬‬

‫وقتی بیدار شدم حوالی ساعت پنج بود‪ .‬دیگر دلم نمیخواست تنیس بازی کنم‪ ،‬همانطور که مطلقا تمایلی به‬
‫کار روی هایدن نداشتم‪ .‬فکر کردم‪ ،‬الان وقت شنا است‪ .‬لباس شنایم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم‪ .‬ویمینی روی‬
‫پرچین کوتاه کنار خانهشان نشسته بود‪.‬‬

‫پرسید‪" :‬چطور شده که میخواهی شنا کنی؟"‬

‫"نمیدونم‪ .‬فقط حس کردم دوست دارم شنا کنم‪ .‬میخواهی بیای؟"‬

‫"امروز نه‪ .‬اونها وادارم کردن که اگه میخواهم بیرون باشم‪ ،‬این کلاه مسخره رو بپوشم‪ .‬شبیه یک راهزن‬
‫مکزیکی شدم‪".‬‬

‫"ویمینیِ مکزیکی‪ .‬اگه من شنا کنم تو چکار میکنی؟"‬

‫"فقط نگاه میکنم‪ .‬مگه اینکه کمکم کنی روی یکی از اون صخرهها برم‪ ،‬بعد اونجا میشینم‪ ،‬پاهامو توی آب‬
‫میزنم و حواسمو جمع میکنم کلاهمو باد نبره‪".‬‬

‫"پس بزن بریم‪".‬‬

‫هیچ وقت لزومی نداشت از او بخواهی دستش را دراز کند‪ ،‬خود به خود دستش را میداد‪ ،‬مثل نابینایان که‬
‫ناخودآگاه آرنج شما را میگیرند‪ .‬گفت‪" :‬فقط خیلی تند راه نرو‪".‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪189‬‬

‫راه ساحل را به سمت پایین پیش گرفتیم و وقتی به صخرهها رسیدیم‪ ،‬صخرهی محبوبش را پیدا کردم و کنارش‬
‫نشستم‪ .‬این جایگاه مورد علاقهی او بود وقتی با الیور میآمد‪ .‬صخره گرم بود و من عاشق حس گرمای خورشید‬
‫روی پوستم در این وقت روز بودم‪ .‬گفتم‪" :‬خوشحالم که برگشتم‪".‬‬

‫" رم بهت خوش گذشت؟"‬

‫سر تکان دادم‪.‬‬

‫"ما دلمون برای تو تنگ شد‪".‬‬

‫"ما یعنی کیها؟"‬

‫"من‪ .‬مارزیا‪ .‬اون هر روز دنبالت میاومد‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬آه‪".‬‬

‫"بهش گفتم کجا رفتی‪".‬‬

‫جواب دادم‪" :‬اوهوم‪".‬‬

‫میتوانستم نگاه جستجوگر بچه را روی صورتم حس کنم‪" .‬فکر میکنم اون میدونه تو خیلی دوستش‬
‫نداری‪".‬‬

‫دلیلی برای بگومگو سر این وجود نداشت‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬و؟"‬

‫"و هیچی‪ .‬من فقط دلم براش سوخت‪ .‬گفتم تو موقع رفتن خیلی عجله داشتی‪".‬‬

‫ویمینی آشکارا‪ ،‬از شیطنتی که به خرج داده بود‪ ،‬خشنود بود‪.‬‬

‫"حرفتو باور کرد؟"‬

‫"آره فکر کنم‪ .‬میدونی که‪ ،‬این حرفم واقعا دروغ نبود‪".‬‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫"خوب‪ ،‬شما هر دوتون بدون خداحافظی رفتید‪".‬‬

‫"حق با توئه‪ .‬ما خداحافظی نکردیم‪ .‬البته از این کارمون منظور بدی نداشتیم‪".‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪191‬‬

‫"آه‪ ،‬در مورد تو‪ ،‬مهم نبود‪ ،‬اما در مورد الیور چرا مهم بود‪ .‬خیلی زیاد‪".‬‬

‫"چرا؟"‬

‫"چرا‪ ،‬الیو؟ خب باید منو ببخشی که این حرفو میزنم‪ ،‬اما‪ ،‬تو هیچ وقت خیلی باهوش نبودی‪".‬‬

‫کمی طول کشید تا ببینم با این حرفها به کجا رسیده بود‪ .‬بعد یک دفعه این را فهمیدم‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬منم ممکنه هیچ وقت دوباره اونو نبینم‪".‬‬

‫"نه‪ ،‬برای تو هنوز ممکنه‪ ،‬اما خودمو نمیدونم‪".‬‬

‫حس کردم گلویم فشرده میشود‪ ،‬بنابراین او را روی صخره تنها گذاشتم و آرام به آب زدم‪ .‬این دقیقا همان‬
‫چیزی بود که پیشبینیاش کرده بودم‪ .‬آن شب به آب‪ ،‬خیره نگریستم و فراموش کردم او دیگر اینجا نیست‪ ،‬که‬
‫دیگر دلیلی برای برگشتن و وارسی بالکن وجود ندارد‪ ،‬جایی که تصویر او هنوز کامل از بین نرفته بود‪ .‬و با این‬
‫حال‪ ،‬فقط چند ساعت پیش‪ ،‬بدن او و بدن من‪...‬حالا احتمالا دومین وعدهی غذاییاش را در هواپیما خورده بود و‬
‫خودش را برای فرود در فرودگاه بین المللی جان اف کندی‪ ۷‬آماده میکرد‪ .‬میدانستم قلب او هم از اندوه پر بود‬
‫وقتی سرانجام برای آخرین بار در یکی از دستشوییهای فرودگاه فیومیچینو‪ 2‬مرا بوسید و‪ ،‬حتی اگر نوشیدنی و‬
‫فیلم در هواپیما حواسش را پرت کرده بودند‪ ،‬زمانی که در اتاقش در نیویورک تنها شود‪ ،‬او هم دوباره غمگین‬
‫خواهد شد‪ ،‬و من بیزارم از فکر کردن به ناراحتیاش‪ ،‬درست همانطور که او بیزار خواهد بود از اینکه مرا در‬
‫اتاقمان غمگین ببیند‪ ،‬جایی که خیلی زودتر از انتظارم‪ ،‬تبدیل به اتاق من شده بود‪.‬‬

‫کسی داشت به سمت صخرهها میآمد‪ .‬سعی کردم برای فراموش کردن اندوهم به چیز دیگری فکر کنم و‬
‫این حقیقت تلخ جلوی چشمم آمد که آنچه ویمینی و مرا از هم دور میکرد درست همان چیزی بود که بین من‬
‫و الیور جدایی انداخته بود‪ .‬هفت سال‪ .‬هفت سال‪ ،‬به آن فکر کردم‪ ،‬و ناگهان چیزی در گلویم منفجر شد‪ .‬در آب‬
‫شیرجه زدم‪.‬‬

‫درست بعد از شام بود که زنگ تلفن به صدا درآمد‪ .‬الیور به سلامت رسیده بود‪ .‬او گفت‪ ،‬بله‪ ،‬نیویورکم‪ .‬بله‪،‬‬
‫همون آپارتمان‪ ،‬همون مردم‪ ،‬همون سر و صداها‪-‬بدبختانه صدای همان موسیقی بیرون پنجره در جریان بود‪-‬شما‬
‫الان میتونید صدا رو بشنوید‪ .‬او گوشی را بیرون پنجره نگه داشت و گذاشت یک چشمه از ریتمهای لاتین‬
‫نیویورک به گوشمان برسد‪ .‬این هم خیابان صدو چهاردهام‪ .‬میخواهم برای نهار با دوستهام بیرون برم‪ .‬مادر و‬
‫پدرم هر دو با تلفنهایی جداگانه در اتاق پذیرایی با او صحبت میکردند‪ .‬من تلفن آشپزخانه را برداشته بودم‪ .‬پدر‬

‫‪۷‬‬
‫‪John.F.Kennedy‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Fiumicino‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪191‬‬

‫توضیح داد‪ ،‬اینجا؟ خب‪ ،‬تو که میدونی‪ .‬مهمونهای همیشگی شام‪ .‬تازه رفتند‪ .‬بله‪ ،‬اینجا هم خیلی خیلی گرمه‪.‬‬
‫پدر امیدوار بود این حرفش روی او تاثیر بگذارد‪ .‬جدی؟ پس بیا پیش ما‪ .‬او گفت‪ ،‬هیچی توی زندگیم بهتر از‬
‫این نمیشه‪ .‬اگر میتونستم‪ ،‬سوار همون هواپیما میشدم و با همین لباس تنم و یک لباس شنای اضافی و یک‬
‫مسواک میاومدم‪ .‬همه زدند زیر خنده‪ .‬با آغوش باز‪ ،‬عزیزم‪ .‬بگو و بخندی راه افتاده بود‪ .‬مادرم توضیح داد‪ ،‬تو‬
‫رسم و رسوم ما رو میدونی‪ ،‬هر وقت تونستی باید بیایی‪ ،‬حتی شده برای چند روز‪ .‬او گفت‪ ،‬حتی شده برای چند‬
‫روز‪ ،‬یعنی اجازه ندارم بیشتر از چند روز بمونم‪-‬اما معنای حرف مادرم همان بود که گفت و او هم این را می‪-‬‬
‫دانست‪ .‬مادر گفت‪" :‬پس فعلا‪ ،‬الیور‪ ،‬به زودی میبینمت‪ ".‬پدر هم کمابیش همان کلمات را تکرار کرد و بعد‬
‫اضافه کرد‪" :‬پس من گوشی رو به الیو میدم‪-‬از طرف من خدانگهدار‪ ".‬صدای قطع شدن هر دو گوشی را شنیدم‬
‫و دیگر هیچ کس پشت خط نبود‪ .‬پدر چقدر با نزاکت بود‪ .‬اما این آزادیِ یکهویی برای تنها بودن‪ ،‬بعد از لحظاتی‬
‫که انگار زمان برایم از حرکت بازایستاده بود‪ ،‬ناگهان منجمدم کرد‪ .‬آیا سفر خوبی داشته؟ بله‪ .‬خوراکیهای‬
‫مزخرفی توی هواپیما دادند؟ بله‪ .‬آیا به من فکر کرده؟ سوال دیگری نداشتم که بپرسم و فکر کردم اینطور بهتر‬
‫است‪ ،‬تا اینکه او را به رگبار سوال ببندم‪ .‬این جواب سربستهی او بود‪" :‬خودت چی فکر میکنی؟" آیا می‪-‬‬
‫ترسیدکسی تصادفا گوشی تلفن را بردارد؟ ویمینی سلام میرسونه‪ .‬خیلی ناراحته‪ .‬میخواهم فردا بیرون برم و‬
‫چیزی براش بخرم و از طرف اون برات با پست فوری بفرستم‪ .‬تا وقتی زندهام رم رو فراموش نمیکنم‪ .‬منم‬
‫همینطور‪ .‬گفتم‪ ،‬اتاقتو دوست داری؟ گفت‪ ،‬یه کم‪ ،‬پنجره به یه حیاط پر سر و صدا باز میشه‪ ،‬خبری از آفتاب‬
‫نیست‪ ،‬وسایلم به سختی اینجا جا میشن‪ ،‬نمیدونستم این همه کتاب دارم‪ ،‬به زور جا برای تخت هست‪ .‬گفتم‪،‬‬
‫کاش میتونستیم همه چیزو از نو توی اون اتاق شروع کنیم‪ ،‬شبها با هم از پنجره خم میشدم و بیرونو تماشا‬
‫میکردیم‪ ،‬شونههای همو فشار میدادیم‪ ،‬مثل کاری که در رم کردیم‪ -‬تک تک روزهای زندگیم‪ .‬گفت‪ ،‬منم‬
‫همینطور‪ ،‬تک تک روزهای زندگیم‪ .‬پیرهن‪ ،‬مسواک‪ ،‬مجلهی ورزشی و همین الانشم توی آسمونهام‪ ،‬پس بیش‬
‫از این منو اغوا نکن‪ .‬من از اتاقت یک چیزی برداشتم‪ .‬چی؟ اصلا نمیتونی حدس بزنی‪ .‬چی؟ خودت پیداش کن‪.‬‬
‫و بعد من این را گفتم‪ ،‬نه بدین خاطر که این چیزی بود که میخواستم به او بگویم بلکه برای پر کردن سکوتی‬
‫که حالا بینمان سنگینی میکرد‪ ،‬و این آسانترین چیزی بود که در آن لحظهی سکوت میتوانستم به زبان آورم‪-‬و‬
‫حداقل باید این را میگفتم‪ :‬نمیخواهم از دستت بدهم‪ .‬میتوانستیم نامه بنویسیم‪ .‬میتوانستم از اداره پست زنگ‬
‫بزنم‪-‬یک راه خصوصیتر‪ .‬قبلا حرف کریسمس بود‪ ،‬یا حتی جشن شکرگزاری‪ .‬بله‪ ،‬کریسمس‪ .‬اما دنیای او و‬
‫من‪ ،‬که تا آن زمان فاصلهشان کمتر از ضخامت پوستی بود که روزی کیارا از شانهاش کند‪ ،‬ناگهان چندین سال‬
‫نوری از هم دور افتاده بودند‪ .‬شاید تا کریسمس دیگر مشکلی نبود‪ .‬بذار یک بار دیگه سر و صداهای بیرون‬
‫پنجرهاتو بشنوم‪ .‬همهمهای شنیدم‪ .‬بذار اون صداهایی رو بشنوم که وقتی تو‪...‬صدایی ضعیف و خجالتی داشت‪-‬‬
‫گفت ببین‪ ،‬چون کسای دیگهای هم توی خونه هستن‪ .‬این به خندهمان انداخت‪ .‬ضمنا‪ ،‬اونها منتظر منن که با هم‬
‫بیرون بریم‪ .‬به خود گفتم کاش هرگز زنگ نزده بود‪ .‬دلم میخواست دوباره نامم را به زبان آورد‪ .‬حالا که دور از‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪192‬‬

‫هم بودیم‪ ،‬دلم میخواست بپرسم‪ ،‬بین او و کیارا چه اتفاقی افتاده بود‪ .‬حتی یادم رفت بپرسم لباس شنای قرمزش‬
‫را کجا گذاشته‪ .‬شاید او فراموش کرده و آن را با خود برده بود‪.‬‬

‫اولین کاری که بعد از مکالمهی تلفنیمان کردم این بود که بالا رفتم‪ ،‬به اتاقم و چشم انداختم ببینم چه چیزی‬
‫بوده که او برَش داشته و میتوانسته او را به یاد من اندازد‪ .‬و بعد لکهی جای خالیشدهی روی دیوار را دیدم‪ .‬خدا‬
‫خیرش بده‪ .‬او یک کارتپستال قاب شدهی قدیمی از ساحل مونه که به سال ‪ ۷۳15‬یا عقبتر برمیگشت را برداشته‬
‫بود‪ .‬یکی از مهمانان تابستانی آمریکاییمان‪ ،‬آن را دو سال پیش در یک بازار دست دوم فروشی در پاریس پیدا‬
‫کرده و آن را به رسم یادگار برایم فرستاده بود‪ .‬کارتپستالِ رنگ و رو رفته در اصل در سال ‪ ۷۳۷4‬فرستاده شده‬
‫بود‪-‬چندین نوشتهی خرچنگ قورباغه با رنگ قرمز به خط آلمانی پشتش وجود داشت‪ ،‬به نشانی دکتری در‬
‫انگلستان‪ ،‬کنار آن یکی‪ ،‬دانشجوی آمریکایی عرض ارادتش را به من با جوهر مشکی نوشته بود‪-‬روزی به من‬
‫فکر کن‪ .‬آن عکس میتوانست الیور را به یاد صبحی بیاندازد که برای اولین بار حرف دلم را به او زدم‪ .‬یا روزی‬
‫که با دوچرخه از کنار ساحل مونه رد شدیم و وانمود کردیم آن را نمیبینیم‪ .‬یا روزی که تصمیم گرفتیم برای‬
‫گردش آنجا برویم و قسم خورده بودیم به هم دست نزنیم و بجایش همان بعد از ظهر در رختخواب از دراز‬
‫کشیدن کنار هم لذت ببریم‪ .‬میخواستم او همیشه آن عکس را جلوی چشمش بگذارد‪ ،‬تمام عمرش‪ ،‬مقابل میز‬
‫کارش‪ ،‬مقابل تختش‪ ،‬همه جا‪ .‬در دل گفتم‪ ،‬هر جایی که میروی به خودت سنجاقش کن‪.‬‬

‫آن شب در خوابم‪ ،‬مثل همیشه که چنین چیزهایی با مناند‪ ،‬معما حل شد‪ .‬چیزی که تا آن موقع هرگز به ذهنم‬
‫خطور نکرده بود‪ .‬و با این حال به مدت همهی آن دو سال درست در چشمانم زل زده بود‪ .‬اسمش ماینارد بود‪.‬‬
‫یک روز‪ ،‬اوایل بعد از ظهر‪ ،‬درحالیکه حتما میدانست باقی اهل خانه باید در حال استرحت باشند‪ ،‬به پنجرهی‬
‫اتاقم زد تا ببیند آیا من جوهر مشکی دارم یا نه‪-‬او گفت که جوهر خودش ته کشیده و فقط جوهر مشکی استفاده‬
‫میکند‪ ،‬و البته میدانست من هم همینطورم‪ .‬داخل آمد‪ .‬من فقط لباس شنا به تن داشتم و به سمت میزم رفتم و‬
‫بطری را به دستش دادم‪ .‬به من خیره شد‪ ،‬لحظاتی سخت و سنگین آنجا ایستاد و بعد بطری را گرفت‪ .‬همان شب‬
‫آمد و جوهردان را درست بیرون درب بالکنم گذاشت‪ .‬هر کس دیگری بود دوباره در میزد و آن را دستم میداد‪.‬‬
‫آن زمان من پانزده ساله بودم‪ .‬اما شاید نه نمیگفتم‪ .‬در ضمنِ یکی از گفتگوهایمان هم‪ ،‬به او دربارهی جایگاه‬
‫موردعلاقهام در میان تپهها گفته بودم‪.‬‬

‫هرگز تا قبل از اینکه الیور عکسش را بردارد‪ ،‬به او فکر نکرده بودم‪.‬‬

‫کمی بعد از صرف شام‪ ،‬پدرم را دیدم که در مکان همیشگیاش پشت میز صبحانه نشسته است‪ .‬صندلیاش را‬
‫به سمت دریا برگردانده و روی پایش نسخهی چاپی آخرین کتابش را گذاشته بود‪ .‬داشت چای بابونهی محبوبش‬
‫را مینوشید و از شب لذت میبرد‪ .‬کنارش‪ ،‬سه شمع دفع حشرهی بزرگ قرار داشت‪ .‬پشهها آن شب به قصد انتقام‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪191‬‬

‫آمده بودند‪ .‬از پلهها پایین رفتم تا به او ملحق شوم‪ .‬این زمانِ معمول ما بود تا کنار یکدیگر بنشینیم و من تمام یک‬
‫ماه گذشته نادیدهاش گرفته بودم‪.‬‬

‫همینکه مرا آمادهی نشستن کنار خود دید گفت‪" :‬دربارهی رم بهم بگو‪ ".‬البته این لحظهی شب‪ ،‬همان وقتی‬
‫بود که به خودش اجازهی کشیدن آخرین سیگار روزش را میداد‪ .‬دستنوشتههایش را با چنان حالت خستهای به‬
‫کناری پرت کرد که گویی مشتاقانه میگوید خب‪-‬حالا‪-‬ما‪-‬به‪-‬جاهای‪-‬خوبش‪-‬رسیدیم و با قیافهای رندانه شروع‬
‫به روشن کردن سیگار با کمک یکی از آن شمعها کرد‪" .‬خب؟"‬

‫چیزی برای گفتن نبود‪ .‬همان چیزهایی که به مادر گفته بودم را تکرار کردم‪ :‬هتل‪ ،‬معبد ژوپیتر‪ ،‬ویلای بورگسه‪،‬‬
‫سن کلمنته‪ ،‬رستورانها‪.‬‬

‫"حسابی هم خوردی؟"‬

‫سر تکان دادم‪.‬‬

‫"حسابی هم نوشیدی؟"‬

‫دوباره سر تکان دادم‪.‬‬

‫"کارهایی کردی که پدربزرگت بتونه تائیدشون کنه؟" خندیدم‪ .‬نه‪ ،‬الان نه‪ .‬به او دربارهی اتفاق نزدیک‬
‫پاسکوئینو گفتم‪" .‬عجب ایدهای‪ ،‬استفراغ کردن مقابل مجسمهی سخنگو!‬

‫"سینما؟ کنسرت؟"‬

‫کم کم داشت ترس برم میداشت که این حرفها قرار است به کجا برسند‪ ،‬شاید بیآنکه خودش منظور خاصی‬
‫داشته باشد‪ .‬شصتم خبردار شده بود‪ ،‬چون همانطور که یکسره سوال میپرسید رفته رفته به موضوع نزدیک میشد‪.‬‬
‫کم کم حس کردم که قبلا تمام شگردهای طفره رفتن را به خوبی بکار بستهام حتی قبل از آنکه ببینم چه چیزی‬
‫چند قدم جلوتر انتظارمان را میکشد‪ .‬دربارهی میدانهای رو به ویرانی و همواره کثیف رم صحبت کردم‪ ،‬دربارهی‬
‫گرما‪ ،‬آب و هوا‪ ،‬شلوغی‪ ،‬آن همه راهبه‪ .‬فلان کلیسا تعطیل بود‪ .‬همه جا پر از خرابه‪ .‬بازسازیهای نیمه کاره‪ .‬و‬
‫دربارهی مردم توضیح دادم و گردشگران و دربارهی مینیبوسهایی که انبوه بیشماری از مردمِ دوربین به دست و‬
‫کلاه بیسبال به سر را سوار و پیاده میکردند‪.‬‬

‫"اون حیاط خلوتهای اندرونی که دربارهشون بهت گفتمو دیدید؟"‬

‫گمانم موفق نشده بودیم آن حیاط خلوتهای اندرونی که دربارهاش به ما گفته بود را ببینیم‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪191‬‬

‫پرسید‪" :‬سلاممو به مجسمهی جیوردانو برونو‪ ۷‬رسوندی؟"‬

‫البته که رساندیم‪ .‬آن شب تقریبا آنجا هم بالا آوردم‪.‬‬

‫خندیدیم‪.‬‬

‫درنگی کوتاه‪ .‬پکی به سیگارش زد‪.‬‬

‫حالا‪.‬‬

‫"شما دو تا دوستی زیبایی داشتید‪".‬‬

‫این خیلی جسورانهتر از هر آنچه بود که انتظارش را داشتم‪.‬‬

‫جواب دادم‪" :‬بله" میخواستم "بله"ام دوپهلو باشد‪ ،‬انگار درون خود کیفیتی منفی داشت که آن را بین بله و‬
‫خیر معلق نگه میداشت‪ ،‬کیفیتی منفی که در نهایت سرکوبش کردم‪ .‬فقط امیدوارم بودم او متوجه این‪ ،‬بله‪ ،‬و‬
‫خب؟ طفرهآمیز و خصمانه و از سر واماندگیم نشده باشد‪.‬‬

‫گرچه انتظارش را هم داشتم که او فرصتی که این بله‪ ،‬و خب؟ غیرشفاف به او میداد را غنیمت بشمرد و در‬
‫جواب‪ ،‬سرزنشم کند‪ ،‬همانطور که اغلب میکرد‪ ،‬که چرا من نسبت به مردمی که هر کاری میکنند تا آنها را‬
‫دوست خود به حساب آورم‪ ،‬تا این اندازه تلخ و بیاعتنا و سردم‪ .‬ممکن بود بعد از آن‪ ،‬حرف تکراری همیشگیاش‬
‫را اضافه کند که دوستیهای خوبِ کمیاب چگونهاند و اگر بعد از مدتی برای همان مردم مشخص شود که در‬
‫روابطشان مشکل دارند‪ ،‬باز هم‪ ،‬چیزی را از دست ندادهاند و هر یک چیز خوبی داشته که به دیگری بخشیده‪.‬‬
‫هیچ انسانی جزیره نیست‪ ،‬نمیتوانی خودت را از دیگران جدا کنی‪ ،‬مردم به هم نیاز دارند‪ ،‬تکرار‪ ،‬تکرار‪.‬‬

‫اما حدسم اشتباه بود‪.‬‬

‫"باهوشتر از اونی هستی که ندونی اونچه شما دو تا با هم داشتید‪ ،‬چقدر کمیاب و چقدر خاص بود‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬الیور الیور بود" گویی این حرف برآیند همه چیز بود‪.‬‬

‫‪۷‬‬
‫‪Giordano Bruno‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪191‬‬

‫پدرم اضافه کرد‪" :‬چون او او بود‪ ،‬چون من من بودم" به نقل از توضیح همهجانبهی میشل دو مونتینی‪ ۷‬دربارهی‬
‫دوستیاش با اتین دولا بوئسی‪.2‬‬

‫در عوض‪ ،‬من داشتم به کلمات امیلی برونته‪ ۹‬فکر میکردم‪ :‬چون "او بیش ازخودِ من‪ ،‬من است‪".‬‬

‫گفتم‪" :‬الیور میشه گفت خیلی باهوش بود‪ "-‬یکبار دیگر‪ ،‬لحن غیرصادقانهام اعلام کرد که یک امای ناپیدای‬
‫لعنتی در کلامم هست‪ .‬هیچ چیزی نباید اجازه میداد پدر مرا به پایین این جاده بکشاند‪.‬‬

‫"باهوش؟ اون بیشتر از باهوش بود‪ .‬اونچه که شما دو تا داشتید‪ ،‬همه چیز داشت و این هیچ ارتباطی به هوش‬
‫نداره‪ .‬اون خوب بود‪ ،‬و شما هر دو خوش شانس بودید که همدیگرو پیدا کردید‪ ،‬چون تو هم خوبی‪".‬‬

‫پدرم قبلا هرگز بدین شکل از خوبی حرف نزده بود‪ .‬این خلع سلاحم کرد‪.‬‬

‫"فکر کنم اون از من بهتر بود‪ ،‬بابا‪".‬‬

‫"مطمئنم که اونم همین حرفو درباهی تو میزنه‪ ،‬که این یعنی شما بهتر از چیزی که نشون میدید هستید‪".‬‬

‫وقتی برای ضربه به سیگارش به سمت زیرسیگاری خم شد‪ ،‬دستش را دراز کرد و دستم را نوازش داد‪.‬‬

‫با تغییر لحن صدایش‪ ،‬شروع به صحبت کرد‪" :‬اونچه پیش روت هست قراره که سخت باشه" آهنگ صدایش‬
‫میگفت‪ :‬ما مجبور نیستیم در این مورد حرف بزنیم‪ ،‬اما بیا وانمود نکنیم که نمیدونیم من دارم چی میگم‪.‬‬

‫خود به خودی صحبت کردن‪ ،‬تنها راه گفتن حقیقت به او بود‪.‬‬

‫"نترس‪ .‬این میآد‪ .‬حداقل امیدوارم اینطور باشه‪ .‬و زمانی که تو کمترین انتظارو برای اومدنش داری‪ .‬طبیعت‬
‫راههای زیرکانهای برای پیدا کردن نقاط ضعف ما داره‪ .‬فقط به یاد داشته باش‪ :‬من اینجا هستم‪ .‬در حال حاضر‬
‫ممکنه نتونی چیزی احساس کنی‪ .‬شاید همیشه آرزو میکردی چیزی احساس نکنی‪ .‬و شاید من اون کسی نباشم‬
‫که دلت بخواد باهاش دربارهی این چیزها حرف بزنی‪ .‬اما کاری رو که کردی حس کن‪".‬‬

‫به او نگاه کردم‪ .‬این لحظهای بود که میبایست دروغ بگویم و به او بگویم کاملا در اشتباه است و نزدیک بود‬
‫چنین کنم‪.‬‬

‫‪ Michel de Montaigne ۷‬نویسنده و فیلسوف دورهی رنسانس‬


‫‪ Etienne de La Boetie 2‬نویسنده و فیلسوف فرانسوی‪ .‬اتینی و مونتین دوستان صمیمی هم بودند و مونتین در مورد دوستیاش با اتینی در کتاب خود‬
‫مینویسد‪" :‬اگر از من بپرسند چرا دوستش داشتم گمانم جوابی نداشته باشم جز اینکه بگویم‪ :‬چون او‪ ،‬او بود و چون من‪ ،‬من بودم‪".‬‬
‫‪ Emily Bronte ۹‬شاعر و داستانویس قرن نوزدهمی بریتانیایی‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪196‬‬

‫رشته افکارم را پاره کرد‪" :‬ببین‪ ،‬تو یک دوستی زیبا داشتی‪ .‬شاید بیش از یک دوستی‪ .‬و من به تو غبطه‬
‫میخورم‪ .‬در زمان من‪ ،‬بیشتر والدین امیدوار بودند همه چیز زود تمام بشه‪ ،‬یا از خدا میخواستند پسرهاشون خیلی‬
‫زود روی پاهای خودشون بایستند‪ .‬اما من چنین پدری نیستم‪ .‬در زمان تو‪ ،‬اگر درد هست‪ ،‬درمانش هم هست‪ ،‬و‬
‫اگر آتش عشق هست‪ ،‬خاموشش نکن‪ ،‬باهاش بیرحم نباش‪ .‬اینکه شبها از درد روحی و خماری بیدار شی چیز‬
‫وحشتناکیه‪ ،‬و تماشای اینکه دیگران زودتر از اونچه خودمون دلمون میخواسته فراموشمون کردند‪ ،‬بهتر از اون‬
‫نیست‪ .‬ما خیلی از داشتههامونو سریعتر از اونچه باید‪ ،‬نابود میکنیم فقط برای اینکه از شر برخی چیزها راحت شیم‬
‫و در سن سی سالگی ورشکست میشیم و هر بار دیگه چیزی برای ارائه نداریم که با شخص جدیدی از نو شروع‬
‫کنیم‪ .‬چقدر حیفه که چون میخواهی هیچ چیزی احساس نکنی‪ ،‬همه احساساتتو از دست بدی!"‬

‫نمیتوانستم همهی اینها را در ذهنم حلاجی کنم‪ .‬بهتزده بودم‪.‬‬

‫پرسید‪" :‬زیادی حرف زدم؟"‬

‫با تکان سر گفتم نه‪.‬‬

‫"پس بگذار یک چیز دیگه هم بگم‪ .‬همه چیز روبه راه میشه‪ .‬من ممکنه به پایان راه رسیده باشم‪ ،‬اما هرگز‬
‫چیزیو که تو داشتی نداشتم‪ .‬همیشه چیزی منو عقب نگه میداشت یا چیزی سر راهم بود‪ .‬اینکه زندگیاتو چطور‬
‫زندگی کنی به خودت مربوطه‪ .‬اما به یاد داشته باش‪ ،‬قلب و بدن ما فقط یک بار بهمون داده میشه‪ .‬بیشتر ما کاری‬
‫ازمون ساخته نیست اما طوری زندگی میکنیم که انگار دو بار قراره زندگی کنیم‪ ،‬یکی نسخهی آزمایشیه و‬
‫دیگری نسخهی نهایی‪ ،‬اما فقط یک زندگی وجود داره‪ ،‬و قبل از اینکه تو اینو بفهمی‪ ،‬قلبت فرسوده شده‪ ،‬و‪،‬‬
‫همینطور بدنت‪ ،‬و زمانی میرسه که حتی کسی بهت نگاه هم نمیکنه‪ ،‬چه برسه به اینکه بخواهد به تو نزدیک‬
‫بشه‪ .‬در حال حاضر اندوه وجود داره‪ .‬من به درد غبطه نمیخورم‪ .‬اما به درد تو غبطه میخورم‪".‬‬

‫نفس عمیقی کشید‪.‬‬

‫"ما ممکنه هرگز دوباره در این مورد حرف نزنیم‪ .‬اما امیدوارم بخاطر حرفهایی که زدیم اصلا از من کینه به دل‬
‫نگیری‪ .‬من پدر وحشتناکی هستم اگر‪ ،‬روزی تو بخوای با من حرف بزنی و حس کنی که این در بسته است یا به‬
‫قدر کافی باز نیست‪".‬‬

‫خواستم از او بپرسم از کجا فهمیده‪ .‬اما خب چطور ممکن بود نفهمد؟ پرسیدم‪" :‬آیا مادر میدونه؟" میخواستم‬
‫بپرسم آیا شک کرده اما بعد جملهام را اصلاح کردم‪" .‬فکر نکنم فهمیده باشه‪ ".‬صدایش این معنا را میداد که؛‬
‫اما اگر هم فهمیده باشه‪ ،‬مطمئنم واکنشش متفاوتتر از من نخواهد بود‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪197‬‬

‫ما شب به خیر گفتیم‪ .‬وقتی در راهپله بودم خواستم از او دربارهی زندگیاش بپرسم‪ .‬ما همواره دربارهی زنانی‬
‫در دوران جوانیاش شنیده بودیم‪ ،‬اما من هرگز حتی یک ذره از هر چیز دیگری خبر نداشتم‪.‬‬

‫آیا پدرم کس دیگری بود؟ و اگر او کس دیگری بود‪ ،‬پس من که بودم؟‬

‫الیور سر قولش ماند‪ .‬او درست قبل از کریسمس بازگشت و تا سال جدید ماند‪ .‬در ابتدا بخاطر بدخوابیِ پرواز‬
‫طولانیاش کاملا کسل بود‪ .‬به خودم گفتم؛ اون به زمان نیاز داره‪ .‬اما خب منم همینطور بودم‪ .‬او ساعتهای زیادی‬
‫را با پدر و مادرم سپری میکرد‪ ،‬بعد با ویمینی‪ ،‬که با احساس اینکه چیزی بینشان تغییر نکرده بود در آسمانها سیر‬
‫میکرد‪ .‬کم کم داشت ترس برم میداشت که به روزهای اولمان عقبگرد کردیم‪ ،‬روزهایی که در دوری کردن‬
‫از هم و بیتفاوتی و خوش و بشهای بالکنی به سر میبردیم‪ .‬چرا تماسهای تلفنیاش مرا برای این آماده نکرده‬
‫بودند؟ آیا اشتباهی از من سر زده بود که دوستیمان این شکل جدید را به خود گرفته بود؟ آیا پدر و مادرم چیزی‬
‫گفته بودند؟ آیا او به خاطر من برگشته؟ یا به خاطر آنها‪ ،‬یا به خاطر خانه‪ ،‬یا محض رفع تکلیف؟ او به خاطر‬
‫کتابش برگشته‪ ،‬که به تازگی در انگلستان به چاپ رسیده بود‪ ،‬در فرانسه‪ ،‬در آلمان‪ ،‬و سرانجام بنا بود در ایتالیا‬
‫ی ‪ B‬که قول‬
‫بیرون آید‪ .‬این‪ ،‬کتابی عالی بود و ما همگی برایش بسیار خوشحال بودیم‪ ،‬از جمله صاحب کتابفروش ِ‬
‫یک جشن کتاب را برای تابستان آینده داده بود‪ .‬الیور وقتی سوار بر دوچرخه آنجا توقف کرده بودیم گفت‪:‬‬
‫"شاید‪ ،‬ببینم چطور میشه‪ ".‬بستنی فروشی آن فصل بسته بود‪ .‬همانطور که گلفروشی و داروخانه بسته بودند‪،‬‬
‫داروخانهای که بعد از ترک ساحل مونه‪ ،‬در اولین گذرمان بدآنجا‪ ،‬کنارش توقف کرده بودیم و او زخم ناجورش‬
‫را نشانم داده بود‪ .‬آنها همه متعلق به سالها سال قبل بودند‪ .‬شهر خالی به نظر میآمد‪ ،‬آسمان خاکستری بود‪ .‬یک‬
‫شب او گفتگویی طولانی با پدرم کرد‪ .‬به احتمال زیاد آنها دربارهی من حرف میزدند‪ ،‬یا شانس موفقیتم برای‬
‫دانشگاه‪ ،‬یا تابستان گذشته‪ ،‬یا کتاب جدیدش‪ .‬وقتی در را باز کردند‪ ،‬صدای خندهشان را در پلکان شنیدم‪ ،‬مادرم‬
‫او را میبوسید‪ .‬کمی بعد ضربهای به درب اتاقم زده شد‪ ،‬نه به پنجرههای فرانسوی‪-‬در آن وقت سال‪ ،‬این درب‬
‫ورودی همواره بسته بود‪ .‬من تازه به رختخواب رفته بودم "میخواهی حرف بزنیم؟" او یک ژاکت به تن داشت‬
‫و چنین مینمود که به قصد بیرون قدم زدن لباس پوشیده‪ .‬لبهی تختم نشست‪ ،‬همآنقدر پریشان به نظر میرسید که‬
‫احتمالا خود من اولین روزی که این اتاق را بعد از استفاده او تحویل گرفتم اینگونه بودم‪ .‬گفت‪" :‬بهار امسال شاید‬
‫ازدواج کنم‪ ".‬خشکم زد‪" .‬اما تو اصلا چیزی در این باره نگفتی‪" ".‬خب این قهر و آشتیها ماله بیشتر از دو ساله‪".‬‬
‫گفتم‪" :‬فکر میکنم این خبر فوقالعادهایه‪ ".‬خبر ازدواج آدمها همیشه خبر فوقالعادهای بود‪ .‬برای آنها خوشحال‬
‫بودم‪ ،‬ازدواج خوب بود‪ ،‬و لبخند وسیعِ روی صورتم به قدر کافی گویا بود‪ ،‬حتی با اینکه کمی بعد به ذهنم‬
‫رسیدکه چنین خبری احتمالا نمیتواند برای ما خوشیمن باشد‪ .‬پرسید که آیا ناراحت شدم؟ گفتم‪" :‬تو دیوانهای‪".‬‬
‫سکوتی طولانی‪ .‬پرسیدم‪" :‬حالا میخواهی بیای توی رختخواب؟" محتاطانه نگاهم کرد‪" .‬فقط چند لحظه‪ .‬اما‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪198‬‬

‫نمیخوام هیچ کاری کنم‪ ".‬این حرفش به نظرم مثل نسخهی به روز شده و خیلی اصلاح شدهی بعدا‪ ،‬شاید آمد‪.‬‬
‫خوب پس ما به عقب برگشتیم‪ ،‬آره؟ لجم گرفته بود و میخواستم ادایش را درآورم ولی جلوی خودم را گرفتم‪.‬‬
‫او ژاکت به تن‪ ،‬کنارم روی پتو دراز کشید‪ .‬تنها چیزی که درآورد کفشهای راحتیاش بود‪ .‬با قیافهای کج و‬
‫معوج‪ ،‬کنایهآمیز پرسید‪" :‬فکر میکنی این چه مدت دیگه ادامه پیدا میکنه؟" "نه خیلی‪ ،‬البته امیدوارم‪ ".‬او لبانم‬
‫را بوسید‪ ،‬اما این‪ ،‬آن بوسهی بعد از پاسکوئینو نبود‪ ،‬وقتی مرا به سختی به دیوار سانتا ماریا دلآنیما فشرده بود‪ .‬فورا‬
‫طعمش را تشخیص دادم‪ .‬اصلا نفهمیده بودم که چقدر آن را دوست داشتم و چقدر دلتنگش شده بودم‪ .‬یک مورد‬
‫دیگر برای وارد کردن به فهرست چیزهایی که به دستشان نیآورده بودم قبل از اینکه او را برای همیشه از دست‬
‫بدهم‪ .‬میخواستم از زیر پتو بیرون بیایم‪ .‬گفت‪" :‬من نمیتونم این کارو کنم" و از جا پرید‪ .‬جواب دادم‪" :‬من‬
‫میتونم‪" ".‬بله‪ ،‬اما من نمیتونم‪ ".‬احتمالا نگاه سرد و بُرّندهی چشمانم را دیده بود‪ ،‬چون در جا فهمید چقدر‬
‫عصبانیام‪" .‬من هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که لباسهاتو از تنت بکنم و چشممو روی همه چیز ببندم و‬
‫باهات گره بخورم‪ .‬اما نمیتونم‪ ".‬دستانم را دو طرف سرش گذاشته و نگهاش داشتم‪" .‬پس شاید اصلا نباید بمونی‪.‬‬
‫اونها راجع به ما میدونند‪ ".‬گفت‪" :‬فهمیدم‪" ".‬چطور؟" "از طرز حرف زدن پدرت‪ .‬تو خوش شانسی‪ .‬اگر پدر‬
‫من بود احتمالا منو به یه کانون اصلاح تربیت میفرستاد‪ ".‬نگاهش کردم‪ :‬میخواهم باز هم مرا ببوسی‪.‬‬

‫من‪ ،‬باید‪ ،‬تصاحبش میکردم‪.‬‬

‫صبح روز بعد همه چیز رسما سرد شد‪.‬‬

‫آن هفته یک اتفاق کوچک هم رخ داد‪ .‬بعد از نهار در اتاق نشیمن نشسته و مشغول خوردن قهوه بودیم که‬
‫پدرم یک پوشهی بزرگ با جلد ضخیم زرد رنگی درآورد‪ .‬درون پوشه شش درخواستنامهی عکسدار روی هم‬
‫قرار داشتند‪ .‬نامزدهای تابستان آینده‪ .‬پدرم نظر الیور را خواست‪ ،‬بعد پوشه را رد کرد تا به دست مادرم برسد‪ ،‬بعد‬
‫به من و به پروفسور دیگری که همراه همسرش برای نهار مهمان ما بودند‪ ،‬همینطور همکار دانشگاهی پدرم که‬
‫سال قبل به همین دلیل خانهی ما آمده بود‪ .‬الیور گفت‪" :‬جانشین من" و یکی از درخواستنامهها را که روی بقیه‬
‫بود برداشت و نشان بقیه داد‪ .‬پدرم ناخودآگاه نگاه سریعی به من انداخت و فورا نگاهش را برگرداند‪.‬‬

‫درست همان چیزی که تقریبا یک سال‪ ،‬دقیقا یک سال‪ ،‬پیش رخ داده بود‪ .‬پاول‪ ،‬جانشین ماینارد‪ ،‬آن‬
‫کریسمس به دیدنمان آمده و با زیر و رو کردن پوشهها قویاً یک نفر از شیکاگو را معرفی کرده بود‪-‬و در حقیقت‬
‫او را به خوبی میشناخت‪ .‬پاول و همهی افراد دیگرِ در اتاق‪ ،‬با آن جوان فوق دکترایی که در دانشگاه کلمبیا‬
‫تدریس میکرد‪ ،‬و به همه چیز‪ ،‬و به دوران پیش از سقراط تسلط داشت‪ ،‬چندان موافق نبودند‪ .‬من بیش از آنچه‬
‫لازم بود به عکسش نگاه کرده و از این بابت که خود را بیطرف نشان دادهام خاطر جمع بودم‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪199‬‬

‫حالا‪ ،‬با اندیشیدن به گذشته‪ ،‬نمیتوانم چندان مطمئن باشم که همهی چیزهای بین ما‪ ،‬در همین اتاق در تعطیلات‬
‫کریسمس شروع شده باشد‪.‬‬

‫"منم اینطوری انتخاب شدم؟" چنان صداقت و رکگویی غیراستادانهای در سوالش بودکه مادرم مثل همیشه‬
‫خلع سلاح شد‪.‬‬

‫بعدا‪ ،‬شبی که کمک میکردم وسایلش را در ماشین بگذارد‪ ،‬دقایقی قبل از آنکه منفردی به ایستگاه برساندش‪،‬‬
‫به او گفتم‪" :‬من خواستم که تو باشی‪ ،‬من مطمئن شدم اونها تو رو انتخاب میکنند‪".‬‬

‫آن شب سراغ کمد پدر رفتم و داخلش را گشتم و پوشهی محتوی درخواستکنندگان سال گذشته را پیدا‬
‫کردم‪ .‬عکس او را پیدا کردم‪ .‬پیراهن گل و گشاد یقه باز‪ ،‬موهای بلند‪ ،‬و چهرهی جذاب یک ستارهی سینما که‬
‫با بیمیلی مقابل دوربین یک عکاس قرار گرفته بود‪ .‬تعجبی نداشت که مبهوتش شده بودم‪ .‬ای کاش میتوانستم‬
‫به یاد آورم که یک سال پیش‪،‬آن بعد از ظهر‪ ،‬دقیقا پیش خود چه فکری کرده بودم‪ -‬فوران آن اشتیاق و بدنبال‬
‫آن‪ ،‬پادزهر فوریاش‪ ،‬ترس را‪ ،‬به یاد آورم‪ .‬آن الیور واقعی‪ ،‬و الیوری که هر روز لباسهای شنای با رنگ متفاوت‬
‫میپوشید‪ ،‬یا آن الیوری که برهنه در رختخواب میخوابید‪ ،‬یا کسی که به طاق پنجرهی هتلمان در رم تکیه میداد‪،‬‬
‫همه‪ ،‬قد علم کردند و مانع تصویر درهم برهم و پریشانی که من اولین بار‪ ،‬با تماشای عکسش در ذهنم از او ساخته‬
‫بودم شدند‪.‬‬

‫به چهرهی دیگر متقاضیان نگاه کردم‪ .‬این یکی خیلی بد نبود‪ .‬کنجکاو شدم بدانم زندگیام چطور میشد اگر‬
‫بجای او کس دیگری را انتخاب کرده بودم‪ .‬ممکن بود به رم نرفته باشم‪ .‬اما شاید جای دیگری میرفتم‪ .‬امکان‬
‫نداشت کوچکترین چیزی دربارهی سن کلمنته بدانم‪ .‬اما شاید چیز دیگری را کشف میکردم که گمش کرده‬
‫بودم و شاید حالا هرگز دربارهاش نفهمم‪ .‬شاید چیزی تغییر نمیکرد‪ ،‬شاید هرگز کسی که امروز هستم نمیشدم‪،‬‬
‫شاید کس دیگری میشدم‪.‬‬

‫حالا میخواهم بدانم آن شخص دیگر‪ ،‬امروز چه کسی است‪ .‬آیا او خوشبختتر است؟ آیا نمیتوانستم در‬
‫زندگیاش سرک بکشم برای چند ساعت‪ ،‬چند روز‪ ،‬و ببینم‪-‬نه فقط برای اینکه ببینم آیا این زندگی دیگر بهتر‬
‫است یا نه‪ ،‬یا برای سنجش اینکه چقدر زندگیهایمان بخاطر الیور میتواند از هم فاصله گرفته باشد‪ ،‬بلکه می‪-‬‬
‫خواستم این را هم بررسی کنم که چه چیزی میتوانم به این منِ دیگر بگویم‪ ،‬اگر قرار بود روزی دیدار کوتاهی‬
‫با او میداشتم‪ .‬آیا من شبیه او هستم‪ ،‬یا او شبیه من است‪ ،‬آیا هیچیک از ما میداند چرا دیگری کسی که هست‪،‬‬
‫شده‪ ،‬آیا هیچ یک از ما شگفتزده میشویم وقتی بفهمیم هر کداممان در حقیقت با یک الیور ملاقات کرده‬
‫بودیم‪ ،‬یکی از میان همهی الیورهایی که میتوانستند انتخاب شوند‪ ،‬از همهی مردها یا زنها‪ ،‬و اینکه آیا ما‪ ،‬علارغم‬
‫کسی که آن تابستان آمد و با ما ماند‪ ،‬احتمالا هنوز همان شخص بودیم؟‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫این مادرم بود‪ ،‬که از پاول بدش میآمد و میتوانست پدر را مجبور کند هر کسی که پاول دست رویش‬
‫بگذارد را رد کند‪ ،‬و او سرانجام سرنوشت را تغییر داد‪ .‬گفت؛ شاید ما یهودیان محافظهکاری باشیم اما این پاول‬
‫یک ضد یهوده و من یک ضد یهود دیگه رو توی خونهام تحمل نمیکنم‪.‬‬

‫حرف مادرم یادم آمد‪ .‬از روی عکسش هم میشد فهمید‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬پس او هم یهودی است‪.‬‬

‫و بعد کاری را کردم که آن شب از همان اول در اتاق کار پدر‪ ،‬قصد انجامش را داشتم‪ .‬وانمود کردم اصلا‬
‫نمیدانم این الیور چه کسی است‪ .‬اواخر کریسمس بود‪ .‬پاول هنور تلاش میکرد تا ما را متقاعد به دعوت از‬
‫دوستش کند‪ .‬تابستان هنوز نیامده بود‪ .‬الیور احتمالا با تاکسی خواهد آمد‪ .‬من بار و بنهاش را برمیدارم‪ ،‬او را به‬
‫اتاقش راهنمایی میکنم‪ ،‬او را از راه پلکانی که به سمت صخرهها پایین میرود‪ ،‬به ساحل میبرم‪ ،‬و بعد‪ ،‬اگر زمان‬
‫اجازه دهد‪ ،‬اطراف خانهمان تا ایستگاه راهآهن قدیمی را نشانش میدهم و به او چیزهایی راجع به کولیهای ساکن‬
‫واگنهای قطار متروکهای میگویم که هنوز نشان خاندان سلطنتی ساووی را بر خود دارد‪ .‬چند هفته بعد‪ ،‬اگر وقت‬
‫داشتیم‪ ،‬شاید تا ‪ B‬دوچرخهسواری کنیم‪ .‬برای نوشیدنی خنک در راه میایستیم‪ .‬کتابفروشی را نشانش میدهم‪.‬‬
‫بعد ساحل مونه را‪ .‬هیچ یک از اینها هنوز اتفاق نیافتاده بودند‪.‬‬

‫ما خبر ازدواجش را تابستان بعد شنیدیم‪ .‬برایش هدیه فرستادیم و فقط چند کلمه از طرف من‪ .‬تابستان آمد و‬
‫رفت‪ .‬گاهی وسوسه میشدم به او دربارهی "جانشین"اش بگویم و با آب و تاب همه جور داستانی دربارهی‬
‫همسایه جدیدم‪ ،‬در آن طرف بالکن‪ ،‬برایش سر هم کنم‪ .‬اما اصلا چیزی برایش نفرستادم‪ .‬تنها نامهای که فرستادم‬
‫سال بعدش بود تا به او خبر درگذشت ویمینی را بدهم‪ .‬او به همهی ما نوشت که چقدر از مرگش متاثر است‪ .‬او‬
‫در سفرِ آسیا بود‪ ،‬بنابراین زمانی که نامهاش به دست ما رسید‪ ،‬واکنشش به مرگ ویمینی‪ ،‬چنین مینمود که از نو‬
‫روی زخم سر بازی نمک پاشیده که به خودی خود در حال بهبودی بود‪ .‬دربارهی ویمینی برای او نوشتن‪ ،‬مثل‬
‫عبور از آخرین پل بینمان میماند‪ ،‬خصوصا وقتی روشن شد که ما اصلا قصد نداشتیم به آنچه روزی بینمان وجود‬
‫داشته‪ ،‬اشارهای کنیم‪ ،‬یا‪ ،‬اصلا‪ ،‬اینکه حتی حالا هم به آن اشارهای نمیکردیم‪ .‬همچنین‪ ،‬میخواستم از طریق این‬
‫نامه به او بگویم در کدام دانشگاه آمریکا پذیرفته شدهام‪ ،‬چون پدر‪ ،‬که با همهی مهمانان قبلیمان نامهنگاری فعالی‬
‫داشت‪ ،‬قبلا به او چیزی نگفته بود‪ .‬نکتهی طنز ماجرا اینجا بود که‪ ،‬الیور در جواب به نشانیام در ایتالیا نامه نوشت‪-‬‬
‫دلیل دیگری برای تاخیرش‪.‬‬

‫بعد سالهای پوچ آمدند‪ .‬اگر قرار بود زندگیام را با کسانی که زمانی تختم را با آنها شریک شده بودم نشانه‪-‬‬
‫گذاری کنم‪ ،‬و اگر آنها را میشد به دو دسته تقسیمبندی کرد‪-‬آنهایی که قبل از الیور بودند و آنهایی که بعد از‬
‫او بودند‪-‬پس بزرگترین پیشکشی که میتوانست به من داده شود بردن این تقسیمکننده به زمان آینده بود‪ .‬برخی‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫به من کمک کردند که زندگیام را به قبل از ‪ X‬و بعد از ‪ X‬تقسیم کنم‪ ،‬برخی برایم شادی به ارمغان آوردند‬
‫برخی غم‪ ،‬برخی زندگیام را از مسیر خود خارج کردند‪ ،‬درحالیکه بود و نبود برخیشان ابدا فرقی برایم نداشت‪،‬‬
‫بطوریکه الیور‪ ،‬که مدتهای مدیدی همچون نقطهی اتکایی برای ترازوی زندگیام میدیدمش‪ ،‬سرانجام جانشینانی‬
‫پیدا کرد که هر کدام یا بر او سایه افکندند یا تبدیلش کردند به چیزی شبیه یک کیلومتر شمار در ابتدای جادهی‬
‫زندگیام‪ ،‬به یک راه فرعیِ کنار جاده اصلی‪ ،‬به عطارد سرخ آتشین در سفری به پلوتون سرد و فراسوی آن‪ .‬چقدر‬
‫رویایی بود اگر میگفتم‪ :‬در آن زمان که الیور را شناختم‪ ،‬هنور با فلانی آشنا نشده بودم‪ .‬حالا زندگی بدون فلانی‬
‫کاملا غیرقابل تصور است‪.‬‬

‫تابستان یکی از آن سالها‪ ،‬نُه سال بعد از آخرین نامهاش‪ ،‬در آمریکا از پدرم و مادرم تماس تلفنی دریافت‬
‫کردم‪" .‬حتی نمیتونی حدس بزنی که کی دو روزه اینجا پیش ماست‪ .‬توی اتاق خواب قدیمیات‪ .‬و حالا درست‬
‫مقابل من ایستاده‪ ".‬البته که من فورا حدس زده بودم‪ ،‬اما خود را به ندانستن زدم‪ .‬پدرم قبل از خداحافظی خندهکنان‬
‫گفت‪":‬اینکه تو اعتراف نمیکنی همین الانش هم حدس زدی‪ ،‬خیلی حرفها توش هست‪ ".‬بین پدرم و مادرم برای‬
‫اینکه کدامیک گوشی را به دست بگیرند کشمکشی راه افتاه بود‪ .‬بالاخره صدایش از آن سوی خط آمد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫"الیو" میتوانستم صدای والدینم را بشنوم و صدای بچهها را در پسزمینه‪ .‬هیچ کس نمیتوانست اینگونه نامم را‬
‫به زبان آورد‪ .‬تکرار کردم‪" :‬الیو‪ "،‬تا بگویم این منم که صحبت میکنم و همینطور بازی قدیمیمان را زنده کنم‬
‫و نشانش دهم که هیچ چیز را فراموش نکردهام‪ .‬او گفت‪" :‬من الیورم‪ ".‬او فراموش کرده بود‪.‬‬

‫گفت‪" :‬اونها عکسهاتو بهم نشون دادن‪ ،‬تو اصلا عوض نشدی‪ ".‬او دربارهی دو پسرش حرف زد که آن لحظه‬
‫در اتاق نشیمن سرگرم بازی با مادرم بودند‪ .‬هشت و شش ساله‪ ،‬باید با همسرم ملاقات کنی‪ ،‬من خیلی خوشحالم‬
‫که اینجام‪ ،‬اصلا نمیتونی فکرش هم بکنی‪ ،‬اصلا‪ .‬گفتم‪ ،‬اونجا قشنگترین جای دنیاست‪ ،‬وانمود میکردم برداشتم‬
‫این است که او بخاطر زیباییِ مکان آنجا خوشحال است‪ .‬نمیتونی بفهمی من چقدر از اینجا بودن خوشحالم‪.‬‬
‫صدایش داشت دور میشد‪ ،‬او گوشی را به مادرم که قبل از صحبتِ دوباره با من‪ ،‬هنوز داشت قربان صدقهی او‬
‫میرفت‪ ،‬برگرداند‪ .‬بالاخره مادر به من گفت‪ " :‬اون به کلی بغض کرد‪ ".‬در جوابش گفتم‪" :‬کاش میتونستم‬
‫پیشتون باشم" در حالیکه یک سر‪ ،‬داشتم به خاطر کسی که تقریبا دیگر به او فکر نمیکردم‪ ،‬حرص میخوردم‬
‫و خودخوری میکردم‪ .‬زمان ما را احساساتی میکند‪ .‬شاید‪ ،‬در پایان‪ ،‬تقصیر زمان است که ما رنج میکشیم‪.‬‬

‫چهار سال بعد‪ ،‬وقتی در حال عبور از شهر دانشگاهی او بودم‪ ،‬کاری غیرمعمول کردم‪ .‬تصمیم گرفتم خود را‬
‫نشان دهم‪ .‬بعد از ظهر بود که در سالن سخنرانیاش نشستم و بعد از کلاس‪ ،‬وقتی داشت کتابهایش را برمیداشت‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪212‬‬

‫و کاغذهایش را داخل پوشه جمع میکرد‪ ،‬به طرفش رفتم‪ .‬قصد نداشتم بگذارم او حدس بزند من که هستم‪ ،‬اما‬
‫این قصد را هم نداشتم که کار را برایش آسان کنم‪.‬‬

‫دانشجویی بود که میخواست از او سوال بپرسد‪ .‬پس منتظر ماندم‪ .‬دانشجو بالاخره رفت‪ .‬شروع کردم‪" :‬تو‬
‫احتمالا منو یادت نمیاد‪ ".‬به سمتم برگشت و چشمانش را تنگ کرد‪ .‬برخوردش ناگهان سرد شد‪ ،‬ترس را میشد‬
‫از چهرهاش خواند‪ ،‬انگار که ما قبلا یکدیگر را جایی ملاقات کردهایم که او حتی مایل به یادآوریاش نیست‪ .‬یکی‬
‫از آن نگاههای پرسشگرانه و طعنهآمیز و مرددش را انداخت و لبخندی کج و کوله و معذبانه به لب آورد‪ ،‬گویی‬
‫در حال تمرین چیزی شبیه‪ ،‬متاسفم شما منو با کس دیگهای اشتباه گرفتید‪ ،‬بود‪ .‬سپس مکثی کرد‪" .‬خدای من‪-‬‬
‫الیو!" او گفت این ریش من بوده که سردرگمش کرده‪ .‬مرا به آغوش کشید‪ ،‬و بعد چندین بار صورت کرکدارم‬
‫را نوازش کرد گویی که من حتی جوانتر از تابستان آن همه سال پیش‪ ،‬بودم‪ .‬بغلم کرد همانطوریکه آن شب وقتی‬
‫به اتاقم قدم گذاشت تا خبر ازدواجش را بدهد‪ ،‬نمیتوانست خودش را به چنین بغل کردنی راضی کند‪" .‬چند‬
‫سال گذشته؟"‬

‫"پانزده سال‪ .‬دیشب که داشتم اینجا میآمدم شمردمشون‪ ".‬بعد اضافه کردم‪" :‬راستشو بخواهی‪ ،‬این درست‬
‫نیست‪ ،‬من همیشه حسابشو داشتم‪".‬‬

‫"پانزده سال‪ .‬فقط تو رو ببین!"‬

‫اضافه کرد‪" :‬ببین‪ ،‬بیا یه نوشیدنی بخوریم‪ ،‬یا شام‪ ،‬امشب‪ ،‬حالا‪ ،‬زنمو ببین‪ ،‬پسرهامو‪ .‬لطفا‪ ،‬لطفا‪ ،‬لطفا‪".‬‬

‫"دوست دارم بیام‪"-‬‬

‫"من باید چیزی از دفتر کارم بردارم‪ ،‬و بعدش میریم‪ .‬این یه پیادهروی دوست داشتنی تا پارکینگه‪".‬‬

‫"تو متوجه نیستی‪ .‬دوست دارم بیام‪ .‬اما نمیتونم‪".‬‬

‫"نمیتونم" این معنی را نداشت که برای این کار وقت ندارم بلکه بدین معنا بود که نمیتوانم برای انجام این‬
‫کار با خودم کنار بیایم‪.‬‬

‫همچنانکه هنوز داشت کاغذهایش را در کیف چرمیاش جا میداد‪ ،‬نگاهم کرد‪.‬‬

‫"تو هیچ وقت منو نبخشیدی‪ ،‬درسته؟"‬

‫"ببخشم؟ چیزی برای بخشیدن وجود نداشت‪ .‬اگر هم بود‪ ،‬من به خاطر همه چیز خوشحالم‪ .‬من فقط خاطرات‬
‫خوب رو به یاد میآرم‪".‬‬

‫شنیده بودم که آدمها در فیلمها این را میگویند‪ .‬انگار این حرف باورپذیر است‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫پرسید‪" :‬پس دلیلش چیه؟"‬

‫کلاسش را ترک کردیم و وارد محوطه شدیم‪ ،‬جایی که یکی از آن غروبهای طولانی و رخوتآور پاییزی‬
‫در ساحل شرقی‪ ،‬سایههای نورانی نارنجی رنگش را روی تپههای اطراف میانداخت‪.‬‬

‫چگونه میخواستم به او‪ ،‬به خودم‪ ،‬توضیح دهم‪ ،‬که چرا نمیتوانم به خانهی او بروم و خانوادهاش را ببینم‪،‬‬
‫گرچه ذره ذرهی وجودم برای اینکار میمرد؟ همسر الیور‪ .‬پسرهای الیور‪ .‬حیوان خانگی الیور‪ .‬اتاق کار‪ ،‬میز‪،‬‬
‫کتابها‪ ،‬دنیا و زندگی الیور‪ .‬من انتظار چه چیزی را داشتم؟ بغل‪ ،‬دست دادن‪ ،‬خوش و بشی سرد و سرسری و‬
‫بعد‪ ،‬آن بعدا! اجتناب ناپذیر را؟‬

‫امکان ملاقات خانوادهاش ناگهان به وحشتم انداخت‪-‬خیلی واقعی‪ ،‬خیلی ناگهانی‪ ،‬خیلی چشم در چشم‪ ،‬بدون‬
‫آمادگی قبلی‪ .‬عشق بینظیر من‪ ،‬او را درون یخ گذاشته بودمش‪ ،‬در طول همهی این سالها من او را در گذشتهی‬
‫جاویدان ذهنم پناه داده بودم‪ ،‬دور تا دورش را آذین بسته بودم با خاطرات و گلولههای نفتالین و بعد با روحِ همهی‬
‫شبهای گذشتهام درد دل میکردم‪ .‬او را گاه به گاه گردگیریاش میکردم و دوباره روی طاقچه میگذاشتمش‪.‬‬
‫او دیگر متعلق به زمین یا زندگی نبود‪ .‬همهی چیزی که در این زمان شاید میتوانستم کشف کنم‪ ،‬فقط این نبود‬
‫که مسیرهایمان در زندگی چقدر از هم فاصله گرفته بودند‪ ،‬قرار بود متوجه شوم که چه چیزهایی از دستم رفته‬
‫بودند‪-‬من در شرایط عادی به نداشتههایم فکر نمیکردم اما همین نداشتهها بود که وقتی در مقابل چشمانم قرار‬
‫گرفت قلبم به درد آمد‪ ،‬همان کاری که حسرتهای گذشته با ما میکنند‪ ،‬حتی مدتها پس از آنکه فکر کردن به‬
‫چیزهای از دست رفتهمان‪ ،‬چیزهایی که شاید حتی برایمان از اهمیت افتاده باشند‪ ،‬را پایان دادهایم‪.‬‬

‫یا اینگونه بود که من به خانوادهاش حسادت میکردم‪ ،‬به زندگی که او برای خود ساخته بود‪ ،‬به چیزهایی که‬
‫من هرگز سهمی درشان نداشتم و حتی روحم هم نمیتوانست از آنها باخبر شود؟ چیزهایی که او آرزویشان را‬
‫کرده بود‪ ،‬عاشقشان بود و از دستشان داده بود‪ ،‬و کسانی که فقدانشان قلبش را شکسته و حضورشان‪ ،‬وقتی او‬
‫آنها را داشت‪ ،‬شادش کرده بودند و من آنجا نبودم تا شاهدشان باشم‪ ،‬من آنجا نبودم وقتی بدستشان آورده بود‪،‬‬
‫آنجا نبودم وقتی رهایشان کرده بود‪ .‬یا قضیه خیلی خیلی سادهتر از این حرفها بود؟ من آمده بودم تا ببینم آیا‬
‫چیزی حس میکنم‪ ،‬آیا هنوز چیزی زنده بود‪ .‬بدبختی اینجا بود که حتی نمیخواستم هیچ چیزی زنده باشد‪.‬‬

‫تمام این سالها‪ ،‬هر وقت به او فکر کردم‪ ،‬به ‪ B‬هم فکر کردهام یا به آخرین روزهایمان در رم‪ ،‬همه چیز به دو‬
‫صحنه ختم میشود‪ :‬بالکن به همراه کشکمشهایش و خیابان سنتا ماریا دلآنیما‪ .‬جایی که مرا به آن دیوار قدیمی‬
‫فشرده و بوسیده بود در حالیکه من پایم را به دورش حلقه کرده بودم‪ .‬هر بار که به رم برمیگردم‪ ،‬به آن یک نقطه‬
‫میروم‪ .‬این هنوز برایم زنده است‪ ،‬صدایش هنوز با چیزی کاملا زنده طنینانداز میشود‪ ،‬گویی یک قلب ربوده‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫شده از داستانهای پو‪ ،۷‬هنوز در زیر آن سنگفرشهای باستانی میتپید تا به یادم آورد که اینجا‪ ،‬سرانجام با‬
‫زندگیای روبه رو شده بودم که درست برای من ساخته شده بود اما در نگه داشتنش ناکام ماندم‪ .‬در نیوانگلند‬
‫هرگز نمیتوانستم به او فکر کنم‪ .‬وقتی مدتی در نیوانگلند زندگی میکردم و بیش از پنجاه مایل با او فاصله‬
‫نداشتم‪ ،‬شروع به تصور کردنش کردم انگار جایی در ایتالیا بودیم‪ ،‬خیالی و شبحوار‪ .‬جاهایی که او در آنها‬
‫زندگی کرده بود بیجان بودند و همینکه شروع به فکر کردن به آنها میکردم‪ ،‬جان میگرفتند و به پرواز درمی‪-‬‬
‫آمدند‪ ،‬اما کمتر از قبل خیالی و شبحوار نبودند‪ .‬حالا معلوم شد‪ ،‬فقط شهرهای نیوانگلند نبودند که این همه زنده‬
‫بودند‪ ،‬بلکه او هم بود‪ .‬میتوانستم به راحتی سال ها قبل خود را به او تحمیل کنم‪ ،‬چه متاهل چه نه‪-‬مشکل اینجا‬
‫بود که این خودِ من بودم که‪ ،‬بر خلاف همهی ظواهر‪ ،‬در تمام مدت خیالی و شبحوار بودم‪.‬‬

‫یا من با اهدافی شیطانیتر از این حرفها آمده بودم؟ تا ببینم او در تنهایی زندگی میکند‪ ،‬به انتظار من‪ ،‬به‬
‫اشتیاق برگشتن به ‪B‬؟ بله‪ ،‬زندگی هر دویمان‪ ،‬بسته به دستگاه تنفس مصنوعی‪ ،‬در انتظار آن زمان بود که ما‬
‫سرانجام یکدیگر را ملاقات کنیم و در شروعی دوباره به یادبود پیاوه بازگردیم‪.‬‬

‫و بعد این از دهانم بیرون آمد‪" :‬حقیقت اینه که من مطمئن نیستم هیچ احساسی نداشته باشم‪ .‬و اگر قرار باشه‬
‫خانوادهاتو ملاقات کنم‪ ،‬ترجیح میدهم هیچ احساسی نداشته باشم‪ ".‬بدنبالش سکوتی درآماتیک‪" .‬شاید این هیچ‬
‫وقت از بین نره‪".‬‬

‫آیا داشتم حقیقت را میگفتم؟ یا فشار این لحظهی حساس و سرنوشتساز بود‪ ،‬که مرا واداشت چیزی را‬
‫بگویم که قبلا حتی به خودم هم اعترافش نکرده بودم و هنوز هم نمیتوانستم قول دهم که کاملا حقیقت داشته‬
‫باشد؟ تکرار کردم‪" :‬فکر نمیکنم این حس از بین بره‪".‬‬

‫گفت‪" :‬خب‪ "،‬خبِ او تنها کلامی بود که میتوانست برآیند همهی تردیدهایم باشد‪ .‬اما شاید منظور او فقط‬
‫خب بود؟ گویی میخواست بگوید این چقدر میتواند تکاندهنده باشد که بعد از این همه سال هنوز او را می‪-‬‬
‫خواهم‪.‬‬

‫با حالتی بیقرار و منتظرِ جواب‪ ،‬تکرار کردم‪" :‬خب‪"،‬‬

‫"خب‪ ،‬به همین دلیل هم نمیتونی برای نوشیدنی همراهم بیای؟"‬

‫"خب‪ ،‬به همین دلیل هم من نمیتونم برای نوشیدنی همراهت بیام‪".‬‬

‫"چه پسر لوسی!"‬

‫‪ Edgar Allen Poe ۷‬ادگار آلن پو‪ ،‬نویسنده و شاعر آمریکایی‪ ،‬بنیانگذار ژانر وحشت و پلیسی‪-‬کارگاهی‪ .‬جایزه ادگار در آمریکا به افتخار وی هر‬
‫ساله به بهترین اثر رازآلود اعطا میشود‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫به کلی تکه کلامش را از یاد برده بودم‪.‬‬

‫در گروه‪ ،‬نزدیک دفترش که رسیدیم‪ ،‬تصادفا به دو سه نفر از همکارانش برخوردیم‪ .‬وقتی مرا به آنها معرفی‬
‫کرد‪ ،‬آشنایی کاملش با تمام جنبههای کاریام شگفتزدهام کرد‪ .‬او همه چیز را میدانست و در جریان ریزترین‬
‫جزئیات کاری من بود‪ .‬در مورد بعضی چیزها‪ ،‬او اطلاعاتی داشت که فقط ممکن بود از طریق وبگردی بدستشان‬
‫آورده باشد‪ .‬این کارش تحت تاثیر قرارم داد‪ .‬من فرض را بر این گذاشته بودم که مرا کاملا از یاد برده است‪.‬‬

‫گفت‪" :‬میخوام چیزی رو نشونت بدم‪ ".‬دفترش یک کاناپه چرمی بزرگ داشت‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬کاناپهی الیور‪.‬‬
‫خب پس این جاییه که اون میشینه و مطالعه میکنه‪ .‬کاغذها روی کاناپه و کف زمین پراکنده بودند‪ ،‬فقط صندلی‬
‫کنج دیوار که زیر چراغی مرمرین قرار داشت‪ ،‬خالی بود‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬چراغ الیور‪ .‬به یاد کاغذهایی افتادم که‬
‫کف اتاقش در ‪ B‬را همیشه فرش میکردند‪ .‬پرسید‪" :‬اینو یادت میاد؟" روی دیوار تندیسی رنگارنگ از یک‬
‫دیوارنگارهی آبرنگیِ کهنه که چهرهی میترایی ریشداری را نشان میداد‪ ،‬قاب شده بود‪ .‬هر کداممان یکی از‬
‫اینها را آن روز صبح در بازدیدمان از سن کلمنته خریده بودیم‪ .‬من مال خودم را سالها میشد که ندیده بودم‪.‬‬
‫کنارش روی دیوار کارتپستالی قاب شده از ساحل مونه بود‪ .‬این را در جا شناختم‪.‬‬

‫"این قبلنها مال من بود‪ ،‬اما تو خیلی خیلی بیشتر از من صاحبش بودی‪ ".‬ما متعلق به یکدیگر بودیم‪ ،‬اما آنقدر‬
‫جدا از هم زندگی کردیم که حالا متعلق به دیگران شده بودیم‪ .‬غاصبان‪ ،‬و فقط غاصبان‪ ،‬مدعیان راستین زندگی‬
‫ما بودند‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬داستانش طول و درازه‪".‬‬

‫"میدونم‪ ،‬وقتی داشتم قابشو عوض میکردم نوشتههای پشتشو دیدم‪ ،‬که البته به محض دیدن پشت کارت تو‬
‫میتونی نوشتهها رو بخونی‪ .‬بارها به این پسره ماینارد فکر کردهام‪ .‬روزی به من فکر کن‪".‬‬

‫"جانشین قبل از تو‪ "،‬میخواستم سر به سرش بگذارم "نه‪ ،‬نه شبیه اون‪ .‬تو قراره یک روز اینو به کی بدی؟"‬

‫"امیدوار بودم یکی از پسرهام وقتی برای اقامت تابستونیاش میاد اینو شخصا با خودش بیاره‪ .‬من قبلا نوشتهی‬
‫خودمو اضافه کردم‪-‬اما تو اجازه نداری ببینیش‪ ".‬همانطور که بارانیاش را میپوشید برای عوض کردن بحث‬
‫پرسید‪" :‬توی شهر میمونی؟"‬

‫"بله‪ .‬یک شب‪ .‬فردا صبح باید چند نفرو توی دانشگاه ببینم‪ ،‬بعدش کاری ندارم‪".‬‬

‫نگاهم کرد‪ .‬میدانستم که داشت به آن شب کریسمس فکر میکرد‪ ،‬و میدانست که فکرش را خواندهام‪.‬‬
‫"خب پس من بخشیده شدم‪".‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪216‬‬

‫به نشان عذرخواهیِ بیکلامی لبانش را به هم فشرد‪.‬‬

‫"بیا بریم هتلِ من یه چیزی بخوریم‪".‬‬

‫حس کردم معذب شد‪.‬‬

‫"گفتم بخوریم‪ ،‬نگفتم بکنیم‪".‬‬

‫نگاهم کرد و سر اندر پا سرخ شد‪ .‬به او خیره شدم‪ .‬به طرز شگفتآوری هنوز هم خوش قیافه بود‪ ،‬نه کم مو‬
‫شده بود‪ ،‬نه چاق‪ ،‬گفت که هنوز هم صبحها میدود‪ ،‬پوستش به لطافت آن وقتها بود‪ .‬فقط چند کک و مک‬
‫روی دستانش ظاهر شده بودند‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬کک و مک‪ ،‬و فکرشان از سرم بیرون نمیآمد‪ .‬انگشتم را به سمت‬
‫دستش دراز کردم و لمسشان کردم و پرسیدم‪" :‬اینها چیان؟" "همه جام از اینها دارم‪ ".‬کک و مک‪ .‬آنها قلبم‬
‫را شکستند‪ ،‬میخواستم تک تکشان را ببوسم و پاکشان کنم‪" .‬توی دوران جوونی زیادی آفتاب گرفتم‪ .‬از این‬
‫گذشته‪ ،‬این نباید برات خیلی عجیب باشه‪ .‬من دارم پیر میشم‪ .‬سه سال دیگه‪ ،‬پسر بزرگترم به سنی میرسه که تو‬
‫اون وقتها داشتی‪-‬درحقیقت‪ ،‬الان‪ ،‬شباهتش به اون شخصیتی که تو داشتی وقتی ما با هم بودیم‪ ،‬خیلی بیشتره‪ ،‬تا‬
‫خود تو نسبت به اون الیویی که من اون وقتها میشناختمش‪ .‬حرفهای عجیب غریب میزنی‪".‬‬

‫با خود گفتم‪ ،‬پس این چیزیه که تو صداش میکنی؛ وقتی ما با هم بودیم؟‬

‫در میکدهی هتل قدیمی نیوانگلند‪ ،‬جای آرامی پیدا کردیم که مشرف بود به رودخانه و به باغچهای بزرگ از‬
‫غنچههایی که در آن فصل سال خیلیشان شکفته شده بودند‪ .‬ما دو مارتینی سفارش دادیم‪-‬او تاکید کرد‪ ،‬جین‬
‫کبود‪-‬و کنار یکدیگر روی مبلمان نعل اسبی شکل نشستیم‪ ،‬حال و روزمان همچون شوهرانی بود که ناچارند‬
‫معذبانه کنار هم بنشینند درحالیکه همسرانشان در سرویس بهداشتیاند‪.‬‬

‫"هشت سال دیگه‪ ،‬من چهل و هفت ساله میشم و تو چهل ساله‪ .‬پنج سال بعد از اون‪ ،‬من پنجا و دو ساله میشم‬
‫و تو چهل و پنج ساله‪ .‬اون وقت برای شام میآی؟"‬

‫"آره‪ .‬قول میدم‪".‬‬

‫"خب پس چیزی که تو واقعا داری میگی اینه که تو فقط وقتی میآیی که فکر میکنی پیرتر از اونی باشی‬
‫که دیگه اهمیتی برات داشته باشه‪ .‬وقتی بچههام ترکم کردن‪ .‬یا وقتی من یه پدربزرگم‪ .‬میتونم خودمونو ببینم‪-‬و‬
‫اون شب‪ ،‬ما با هم میشینیم و یه برندیِ قوی میخوریم‪ ،‬مثل گراپایی که پدرت بعضی شبها میخورد‪".‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪217‬‬

‫"و مثل پیرمردهایی که توی میدون شهر روبهروی یادبود پیاوه مینشستند‪ ،‬ما با هم دربارهی دو مرد جوونی‬
‫صحبت میکنیم که چند هفتهای خوشبختی عمیقی رو بدست آوردند و برای چشیدنش در تمام عمر باقیمانده‪-‬‬
‫شون‪ ،‬دستمالهاشونو سر سوزنی در اون جام خوشبختی فرو میکردند‪ ،‬از ترس اینکه مبادا تمامش کنند و جراتشو‬
‫نداشتند هر سال جرعهای بیش از یک انگشتانه از اون بردارند‪ ".‬میخواستم به او بگویم که این چیزی که تقریبا‬
‫هرگز نبوده هنوز هم ما را فرامیخواند‪ .‬آنها هرگز نمیتوانند این را به حالت اول برگردانند‪ ،‬هرگز پاکش کنند‪،‬‬
‫هرگز محوش کنند‪ ،‬یا دوباره زندهاش کنند‪-‬اما این تصویر‪ ،‬درست مثل تصویر کرمهای شبتاب در غروب‬
‫تابستانی یک دشت‪ ،‬اینجا نقش بسته و مدام میگوید‪ ،‬تو میتونستی اینو بجاش داشته باشی‪ .‬اما به عقب برگشتن‬
‫غلط است‪ .‬پشت سر گذاشتنش غلط است‪ .‬در جستجوی راهی دیگر بودن غلط است‪ .‬تلاش برای جبران هر چیزی‬
‫که غلط است‪ ،‬درست به همان شکل غلط از آب در میآید‪.‬‬

‫زندگیِ آنها درست مثل پژواکی نامفهوم است که برای همیشه در سردابی مهر و موم‪ ،‬دفن شد و به بوته‬
‫فراموشی سپرده شد‪.‬‬

‫سکوت‪.‬‬

‫گفت‪" :‬خدایا‪ ،‬همون طوری که اونها سر میز شام‪ ،‬همون شب اول در رم به ما غبطه میخوردند‪ ،‬به ما خیره‬
‫میشدند‪ ،‬جوان‪ ،‬پیر‪ ،‬مرد‪ ،‬زن‪-‬تک تک کسایی که پشت میز شام نشسته بودند‪-‬به ما زل میزدند و دهانشون باز‬
‫مونده بود‪ ،‬چون ما خیلی خوشحال بودیم‪.‬‬

‫"و اون شب وقتی دیگه حسابی پیر شدهایم دربارهی این دو مرد جوانی حرف میزنیم که انگار دو غریبه بودند‬
‫و ما در قطار بهشون برخورده بودیم و تحسینشون میکنیم و میخواهیم کمکی کنیم‪ .‬و ترجیح میدهیم اسمشو‬
‫غبطه خوردن بگذاریم‪ ،‬چون اگر اسمشو حسرت خوردن بگذاریم ممکنه دلمون بشکنه‪".‬‬

‫سکوتی دوباره‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬شاید من هنوز آمادگیشو ندارم به اونها بگم غریبه‪".‬‬

‫"اگر این حالتو بهتر میکنه‪ ،‬منم فکر نمیکنم هیچ یک از ما هیچ وقت بتونه اینطوری بگه‪".‬‬

‫"فکر میکنم باید یکی دیگه بخوریم‪".‬‬

‫بیآنکه کوچکترین بهانهای برای بازگشت به خانه بیاورد حرفم را تصدیق کرد‪.‬‬

‫شروع به صحبت از اوضاع و احوالمان کردیم‪ .‬زندگی او‪ ،‬زندگی من‪ ،‬کارهایی که او کرده‪ ،‬کارهایی که من‬
‫کردم‪ ،‬اتفاقهای خوب‪ ،‬اتفاقهای بد‪ .‬جایی که او دلش میخواست به آن رسیده باشد‪ ،‬جایی که من میخواستم‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪218‬‬

‫از صحبت دربارهی والدینم خودداری کردیم‪ .‬فرض را بر این گذاشتم که میداند‪ .‬با نپرسیدنش به من فهماند که‬
‫میداند‪.‬‬

‫یک ساعت گذشت‪.‬‬

‫بالاخره صحبتمان را قطع کرد و پرسید‪" :‬بهترین لحظهات؟"‬

‫کمی فکر کردم‪.‬‬

‫"اولین شب بهترین خاطرهایه که یادم میاد‪-‬شاید چون خیلی ناشی بودم‪ .‬اما رم هم هست‪ .‬یک جایی هست‬
‫توی خیابان سانتا ماریا دلآنیما که هر بار رم میرم اونجا رو میبینم‪ .‬چند لحظه به اونجا خیره میشم و یک دفعه‬
‫همه چیز برام زنده میشه‪ .‬من اون شب بالا آورده بودم و توی راه برگشت به میکده تو منو بوسیدی‪ .‬مردم از‬
‫کنارمون رد میشدند اما اهمیتی نمیدادم‪ ،‬تو هم همینطور‪ .‬اون بوسه هنوز اونجا حک شده‪ ،‬خدا رو شکر‪ .‬این‬
‫تنها چیزیه که از تو دارم‪ .‬این و پیراهنت‪".‬‬

‫یادش آمد‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬و تو‪ ،‬کدوم لحظه؟"‬

‫"من هم رم‪ .‬تا سحر با هم آواز خوندنمون توی میدون ناونا‪".‬‬

‫کاملا فراموشش کرده بودم‪ .‬این فقط یک آواز ناپلی نبود که آن شب سر داده بودیم‪ .‬گروهی از مردان جوان‬
‫هلندی گیتارهایشان را درآورده بودند و یکی یکی آهنگهای بیتلز‪ ۷‬را میخواندند‪ ،‬و همهی افرادِ نزدیک فوارهی‬
‫اصلی‪ ،‬به آنها ملحق شده بودند و ما هم همینطور‪ .‬حتی دوباره سر و کلهی دانته پیدا شد و او هم با لهجهی افتضاح‬
‫انگلیسیاش آواز سر داد‪" .‬اونها برای ما سِرناد‪ 2‬میخوندند‪ ،‬یا دارم اینو از خودم در میآرم؟"‬

‫با حیرت نگاهم کرد‪.‬‬

‫"اونها برای تو سرناد میخوندند‪-‬و تو مست بودی‪ .‬آخر سر گیتار یکیشونو ازش گرفتی و شروع کردی به‬
‫زدن‪ ،‬و بعد‪ ،‬یه دفعه از ناکجآباد‪ ،‬زدی زیر آواز‪ .‬همهشون بهت زل زده بودند‪ .‬همهی مستهای جهان مثل گوسفندان‬
‫در مقابل هندل داشتند گوش میدادند‪ .‬یکی از دخترهای هلندی گم شده بود‪ .‬خواستی اونو برسونی هتل‪ .‬اون هم‬
‫خواست بیاد‪ .‬عجب شبی‪ .‬آخر سر روی پلههای خالی یه کافهی بسته پشت میدون نشستیم‪ ،‬فقط تو و من و اون‬
‫دختر‪ ،‬طلوع خورشید رو تماشا کردیم‪ ،‬هر کدوممون روی یکی از پلهها وا رفته بودیم‪".‬‬

‫‪ Beatles ۷‬گروه راک انگلیسی که فعالیت موسیقی خود را در سال ‪ ۷۳61‬آغاز کردند‪.‬‬
‫‪ Serenade 2‬قطعهی موسیقی عاشقانه‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪219‬‬

‫نگاهم کرد‪" .‬خوشحالم که اومدی‪".‬‬

‫"من هم خوشحالم که اومدم‪".‬‬

‫"میتونم یه سوال ازت بپرسم؟"‬

‫چرا این یکدفعه نگرانم کرد؟ "البته‪".‬‬

‫"اگر میتونستی‪ ،‬دوباره شروع میکردی؟"‬

‫نگاهش کردم‪" :‬چرا میپرسی؟"‬

‫"چونکه‪ .‬فقط جواب بده‪".‬‬

‫"اگر میتونستم دوباره شروع میکردم؟ بیدرنگ‪ .‬اما من دو تا از اینها رو داشتم‪ ،‬و میخوام سومی رو‬
‫سفارش بدم‪".‬‬

‫خندید‪ .‬مسلما حالا نوبت من بود همین سوال را از او بپرسم‪ ،‬اما نمیخواستم خجالتش دهم‪ .‬این الیورِ محبوب‬
‫من بود‪ :‬همان کسی که درست مثل من فکر میکرد‪.‬‬

‫"دیدن تو اینجا درست مثل بیرون اومدن از کمایی بیست ساله میمونه‪ .‬تو اطرافتو نگاه میکنی و میبینی که‬
‫همسرت ترکت کرده‪ ،‬بچههات‪ ،‬که کودکیشونو کاملا از دست دادهای‪ ،‬حالا مردان بالغی شدهاند‪ ،‬شاید ازدواج‬
‫کردهاند‪ ،‬پدر و مادرت سالهاست که مردهاند‪ ،‬تو هیچ دوستی نداری‪ ،‬و اون صورت کوچکی که از پشت عینک‬
‫ایمنی مخصوص به تو خیره شده‪ ،‬نمیتونه از آنِ کسی‪ ،‬جز نوهی تو باشه‪ ،‬کسی که اونو برای خوشامدگویی به‬
‫پدربزرگ بعداز خواب طولانیاش آوردهاند‪ .‬چهرهات توی آینه به سپیدی ریپ ون وینکل‪ ۷‬هست‪ .‬اما گیر کار‬
‫اینجاست‪ :‬تو هنوز بیست سال جوانتر از اونهایی هستی که دورت جمع شدهاند‪ ،‬به همین دلیل هم هست که من‬
‫میتونم بیدرنگ بیست و چهار ساله باشم‪-‬من بیست و چهار ساله هستم‪ .‬و اگر تو داستانو چند سال به جلو‬
‫میبردی‪ ،‬من میتونستم بیدار شم و جوونتر از پسر بزرگترم باشم‪".‬‬

‫"پس این نگرش‪ ،‬دربارهی زندگیای که پشت سر گذاشتی‪ ،‬چی میگه؟"‬

‫"بخشی از این‪-‬فقط بخشی از این‪-‬کما بود‪ ،‬اما من ترجیح میدم اسمشو زندگی موازی بگذارم‪ .‬اینطوری بهتر‬
‫به نظر مییاد‪ .‬مسئله اینجاست که بیشتر ماها بیشتر از دو تا زندگی موازی داریم‪".‬‬

‫‪ Rip Van Winkle ۷‬نام داستانی کوتاه از نویسندهی آمریکایی واشینگتن اروینگ (‪ )Washington Irving‬است دربارهی یک فرد روستایی‬
‫آمریکایی‪-‬هلندی به همین نام‪ ،‬که در کوهستان به خواب میرود و پس از بیست سال بعد از انقلاب آمریکا از خواب برمیخیزد‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫شاید این اثر الکل بود‪ ،‬شاید حقیقت بود‪ ،‬شاید نمیخواستم چیزها انتزاعی و مبهم باشند‪ ،‬اما حس کردم باید‬
‫این را بگویم‪ ،‬چون این لحظه‪ ،‬لحظهی گفتنش بود‪ ،‬چون ناگهان برایم روشن شد که همین‪ ،‬دلیل آمدنم بود‪ ،‬که‬
‫بیایم و به او بگویم‪" :‬تو تنها کسی هستی که دوست دارم در لحظهی مرگ به اون خدانگهدار بگم‪ ،‬چون فقط در‬
‫این صورته که این چیزی که اسمشو زندگیم گذاشتهام معنی پیدا میکنه‪ .‬و اگر قرار باشه من خبر مرگ تو رو‬
‫بشنوم‪ ،‬همونطور که میدونم زندگیم‪ ،‬و اون منی که حالا داره با تو حرف میزنه‪ ،‬دیگه به پایان میرسه‪ .‬گاهی‬
‫اوقات من چنین تصویر وحشتناکیو از بیدار شدن توی خونهمون در ‪ B‬دارم و‪ ،‬چشم به دریا شدن و خبردار شدن‬
‫از دل امواج‪ ،‬او شب قبل در گذشت‪ .‬ما فرصتهای زیادی رو از دست دادیم‪ .‬این کما بود‪ .‬فردا من به کمای خودم‬
‫برمیگردم‪ ،‬و تو به کمای خودت‪ .‬منو ببخش‪ ،‬نمیخواستم ناراحتت کنم‪-‬مطمئنم مال تو کما نیست‪".‬‬

‫"نه‪ ،‬زندگی موازیه‪".‬‬

‫شاید تمام غمهای دیگری که در زندگی شناخته بودمشان ناگهان تصمیم گرفته بودند با هم روی همین یکی‬
‫همگرا شوند‪ .‬باید از پسش بر میآمدم‪ .‬و اگر او نمیدید‪ ،‬احتمالا بدین دلیل بود که خودش هم از این غم در امان‬
‫نبود‪.‬‬

‫یک دفعه به سرم زد از او بپرسم آیا تا به حال یکی از رمانهای توماس هاردی‪ ۷‬به نام دلبند را خوانده است‪.‬‬
‫نه‪ ،‬نخوانده بود‪ .‬رمان دربارهی مردی است که عاشق زنی میشود که‪ ،‬سالها پس از ترک او‪ ،‬میمیرد‪ .‬او به دیدن‬
‫خانهی معشوقش میرود و دست آخر دخترش را ملاقات میکند‪ ،‬و عاشقش میشود‪ ،‬و بعد او را هم از دست‬
‫میدهد‪ ،‬چندین سال بعد‪ ،‬به دختر او بر میخورَد‪ ،‬و عاشقش میشود‪" .‬آیا این چیزها به خودی خود از بین میرن‬
‫یا بعضی چیزها به گذر نسلها و یه عمر زمان نیاز دارن تا سر و سامون پیدا کنن و رو به راه بشن؟"‬

‫"من یکی از پسرهامو توی رختخواب تو نمیخوام‪ ،‬و به همون اندازه‪ ،‬اگر قرار بود یکی از اونها رو داشته‬
‫باشی‪ ،‬دوست ندارم تو رو توی پسرم ببینم‪".‬‬

‫خندیدیم‪" .‬با این حال‪ ،‬من دربارهی پدرهامون کنجکاوم بدونم‪".‬‬

‫او قدری فکر کرد و بعد خندید‪.‬‬

‫"چیزی که اصلا دلم نمیخواد اینه که یه نامه با اخبار بد از پسرت به دستم برسه‪ :‬و در هر حال‪ ،‬یک کارتپستال‬
‫همراه این پاکت هست پدرم از من خواست آن را به شما بازگردانم‪ .‬یا اینکه من بخوام با چیزی مثل این جوابشو‬
‫بدم‪ :‬تو میتوانی هر وقت که دلت خواست بیایی‪ ،‬مطمئنم او هم دوست داشت تو در اتاقش بمانی‪ .‬به من قول بده‬
‫که چنین چیزی اتفاق نمیافته‪".‬‬

‫‪ Thomas Hardy ۷‬شاعر و رماننویس انگلیسی در قرن بیستم‪ .‬اثر ‪( The Well Beloved‬دلبند) از او در سال ‪ ۷۱۳۱‬به چاپ رسیده است‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫"قول میدم‪".‬‬

‫"پشت کارتپستال چی نوشتی؟"‬

‫"قرار بود سورپرایز باشه‪".‬‬

‫" برای سورپرایز زیادی پیرم‪ .‬به علاوه‪ ،‬سورپرایزها همیشه یک لبهی تیز به همراه دارند که میتونه آسیب بزنه‪.‬‬
‫من نمیخواهم آسیب ببینم‪-‬نه از طرف تو‪ .‬به من بگو‪".‬‬

‫"فقط دو کلمه‪".‬‬

‫"بگذار حدس بزنم‪ :‬اگر بعدا نه‪ ،‬پس کی؟"‬

‫"گفتم‪ ،‬دو کلمه‪ .‬به علاوه‪ ،‬این بیرحمانه است‪".‬‬

‫کمی فکر کردم‪.‬‬

‫"تسلیم‪".‬‬

‫"قلب قلبها‪ ،‬من هرگز در تمام زندگیم چیزی حقیقیتر از این به کسی نگفتم‪".‬‬

‫خیره نگاهش کردم‪.‬‬

‫این خوب بود که در مکانی عمومی بودیم‪.‬‬

‫"باید بریم‪ ".‬دستش را به طرف بارانیاش که کنار صندلی تا زده شده بود‪ ،‬دراز کرد و آمادهی برخاستن شد‪.‬‬

‫قصد داشتم بیرون هتل با او قدم بزنم و بعد بایستم و رفتنش را تماشا کنم‪ .‬حالا هر لحظه ممکن بود از هم‬
‫خداحافظی کنیم‪ .‬ناگهان انگار بخشی از زندگیم میخواست از من کنده شود و شاید هیچ وقت دوباره به من‬
‫بازنمیگشت‪.‬‬

‫گفتم‪" :‬فرض کنیم من تو رو تا ماشین همراهی کردم‪".‬‬

‫"فرض کنیم تو برای شام اومدی‪".‬‬

‫"فرض کنیم همینطور بوده‪".‬‬

‫بیرون‪ ،‬شب به سرعت داشت گسترده میشد‪ .‬سکوت و آرامش حومهی شهر را دوست داشتم‪ ،‬با آن نور‬
‫ضعیف قرمز رنگ و نمای تاریک رودخانهاش‪ .‬با خود گفتم‪ ،‬وطن الیور‪ .‬نقطههای نورانیِ ساحل مقابل در آب‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪212‬‬

‫چشمک میزدند و مرا به یاد تابلوی شب پر ستاره بر فراز رُن اثر ونگوگ‪ ۷‬میانداختند‪ .‬همان حال و هوای پاییزی‪،‬‬
‫همان شروع سال تحصیلی‪ ،‬همان هوای گرم غیرعادی پاییزی‪ ،‬و مثل همیشه در غروب چنین هواهای گرم پاییزی‪،‬‬
‫آن بلبشوی دائمی کارهای ناتمام تابستانی و تکالیف ناتمام و مدام رویای تابستان پیشرو را در ذهن پروراندن‪ ،‬و‬
‫همهی اینها به خودی خود همگام با غروب آفتاب کم کم محو میشوند‪.‬‬

‫تلاش کردم خانوادهی خوشبختش را تصور کنم‪ ،‬پسرهایی که سرگرم تکالیفشان بودند‪ ،‬یا گامهای سنگین‬
‫خسته از ورزش شبانگاهی‪ ،‬تالاپ تالاپ اعصاب خرد کن چکمههای گلآلود‪ ،‬همهی این کلیشهها در ذهنم‬
‫میرفتند و میآمدند‪ .‬او میگوید؛ این همون مردیه که وقتی ایتالیا زندگی میکردم توی خونهاش موندم‪ ،‬بدنبالش‬
‫صدای اعتراض و بهانهگیریهای دو نوجوانی که به آن مرد اهل ایتالیا یا خانهاش در ایتالیا اهمیتی نمیدهند‪ ،‬اما‬
‫چه کسی جا میخورد وقتی با خود بگوید؛ اوه‪ ،‬راستی‪ ،‬این مردی که تقریبا همسن توست همون کسیه که بیشتر‬
‫روزهاش رو در سکوت به رونویسی آخرین کلمات مسیح میپرداخت و شبها دزدکی وارد اتاقت میشد و ما‬
‫گهگاه برنامههایی با هم داشتیم‪ .‬خب پس دست بده و مودب باش‪.‬‬

‫بعد به برگشتن فکر کردم‪ ،‬رانندگی در طول شب‪ ،‬در امتداد رودخانهی پرستاره کنار این هتل قدیمی نیوانگلند‬
‫که روی خط ساحلی بود‪ ،‬رودخانهای که امیدوار بودم هر دوی ما را به یاد خلیج ‪ B‬بیاندازد‪ ،‬و به یاد شبهای‬
‫پرستارهی ونگوگ‪ ،‬و به یاد آن شبی که روی صخره به او ملحق شدم و گردنش را بوسیدم‪ ،‬و به یاد آخرین شبی‬
‫که با هم در جادهی ساحلی قدم میزدیم و حسش میکردیم که اگر قرار بود معجزهای رخ دهد تا رفتنش را به‬
‫تاخیر بیاندازد باید تا به حال رخ میداد‪ .‬خود را تصور کردم که در ماشین او هستم و دارم از خودم میپرسم‪ ،‬چه‬
‫کسی میفهمد‪ ،‬اگر من بخواهم‪ ،‬اگر او بخواهد‪ ،‬شاید یک شراب آخر شب در میکده کارساز باشد‪ ،‬آن شب‬
‫تمام مدت‪ ،‬میدانستیم که او و من هر دو دقیقا نگران یک چیز بودیم‪ ،‬امیدوار بودیم که این اتفاق بیافتد‪ ،‬دعا‬
‫میکردیم اتفاق نیافتد‪ ،‬شاید یک شراب آخر شب کارساز میبود‪-‬میتوانستم این را درست از چهرهاش بخوانم‬
‫همانوقت که او را در حال برداشتن درب بطری شراب یا عوض کردن موسیقی تصور میکردم و میدیدم که‬
‫فکرش جای دیگری است‪ ،‬زیرا او هم به همان چیزی فکر میکرد که میدانست در ذهن من هم هست و می‪-‬‬
‫خواست من بدانم او هم درست به همان چیز فکر میکند‪ ،‬زیرا همانوقت که برای همسرش‪ ،‬برای من‪ ،‬برای خودش‬
‫شراب میریخت‪ ،‬این سرانجام به هر دوی ما مسلم شده بود که او‪ ،‬من بود بیش از آنچه که من تا به حال خودم‬
‫بودهام‪ ،‬زیرا وقتی سالها پیش در رختخواب‪ ،‬او‪ ،‬من شد و من‪ ،‬او شدم‪ ،‬او‪ ،‬برادرم‪ ،‬دوستم‪ ،‬پدرم‪ ،‬پسرم‪ ،‬همسرم‪،‬‬
‫عشقم‪ ،‬خودم بود و برای همیشه هم باقی ماند‪ ،‬حتی مدتها پس از آنکه دست سرنوشت کار خود را کرد و راهمان‬
‫از هم جدا شد‪ .‬در همان چند هفتهای که در آن تابستان با هم آشنا شده بودیم‪ ،‬زندگیمان زیاد تغییر نکرده بود‪،‬‬
‫اما ما به ساحل مقابل گذر کرده بودیم‪ ،‬جایی که زمان از حرکت باز میایستد و بهشت به زمین میرسد و به ما‬

‫‪ Starry Night over the Rhone ۷‬یکی از نقاشیهای ونسان ون گوگ (‪ )Vincent van Gogh‬نقاش هلندی از شهر ارل در شب‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫آنچه را میبخشد که از لحظهی تولد از جانب خدا برایمان در نظر گرفته شده است‪ .‬حالا به عمد آنچه درونمان‬
‫در جریان بود را نادیده میگرفتیم‪ .‬از هر دری حرف میزدیم اما‪ .‬اما همواره این را میدانستیم‪ ،‬و حالا دم نزدنمان‬
‫بیش از پیش تائیدش میکرد‪ .‬ما ستارههایمان را یافته بودیم‪ ،‬تو و من‪ .‬و این فقط یکبار داده میشود‪.‬‬

‫تابستان گذشته او بالاخره برگشت‪ .‬در راهش از رم به مِن ُتن‪ ۷‬برای بازدیدی یک شبه آمد‪ .‬تاکسی‪ ،‬او را پایین‬
‫جادهی درختپوش پیاده کرد‪ .‬جایی که ماشین ایستاد کمابیش همان جایی بودکه بیست سال قبل آنجا ایستاده‬
‫بود‪ .‬او با لبتاپش بیرون پرید‪ ،‬یک کولهی ورزشی بزرگ‪ ،‬و یک جعبهی بزرگ کادوپیچشده‪ ،‬آشکارا یک هدیه‪.‬‬
‫متوجه نگاهم که شد گفت‪" :‬برای مادرت‪ ".‬وقتی کمک کردم وسایلش را دم درِ سرسرا بگذارد گفتم‪" :‬بهتره‬
‫بهش بگم چی توی اینه‪ ،‬اون به همه بدبینه‪ ".‬او فهمید و این غمگینش کرد‪.‬‬

‫پرسیدم‪" :‬اتاق قدیمی؟"‬

‫تائید کرد‪" :‬اتاق قدیمی‪ ".‬گرچه ما بخاطر ایمیلش از قبل ترتیب همه چیز را داده بودیم‪.‬‬

‫"پس‪ ،‬شد اتاق قدیمی‪".‬‬

‫دلم نمیخواست با او طبقهی بالا بروم و با دیدن منفردی و مافلدا خیالم راحت شد‪ ،‬آنها همینکه صدای تاکسی‬
‫را شنیده بودند از آشپزخانه برای احوالپرسی بیرون آمدند‪ .‬بوسههای گرم و بغلهایشان قدری از دلنگرانی و‬
‫پریشانیام کاست‪ ،‬پریشانیای که میدانستم همینکه او پایش را به خانهمان بگذارد گریبانگیرش میشوم‪ .‬من‬
‫خوشآمدگویی گرم و پرشورشان را برای نخستین ساعات اقامتش نزدمان میخواستم‪ .‬هر چیزی‪ ،‬تا مانع از این‬
‫شود که رو در رو برای قهوه خوردن بنشینیم و بالاخره آن دو کلمهی اجتناب ناپذیر را به زبان آوریم‪ :‬بیست سال‪.‬‬

‫در عوض‪ ،‬این شد که وسایلش را دم سرسرا رها کردیم به این امید که وقتی الیور و من اطراف خانه گشت‬
‫میزنیم منفردی آنها را طبقهی بالا میبرد‪ .‬گفتم‪" ،‬مطمئنم دلت برای دیدن اینها رفته"‪ ،‬منظورم باغ بود‪ ،‬پلکان‪،‬‬
‫و منظرهی دریا‪ .‬راه پشت استخر را پیش گرفتیم‪ ،‬به اتاق نشیمن برگشتیم جایی که پیانوی قدیمی درست کنار‬
‫پنجرههای فرانسوی قرار داشت‪ ،‬و باز به سرسرا برگشتیم و دیدیم همانطور که انتظارش میرفت وسایل او به‬
‫طبقهی بالا برده شدهاند‪ .‬بخشی از وجودم میخواست او بفهمد که از آخرین باری که اینجا بوده هیچ چیز تغییر‬
‫نکرده است‪ ،‬اینکه بهشت هنوز سر جایش بود‪ ،‬و اینکه دروازهی رو به ساحل هنوز جیر جیر میکرد‪ ،‬اینکه دنیا‬
‫ی‬
‫درست همان شکلی بود که او ترکش کرده بود‪ ،‬البته بدون ویمینی‪ ،‬انکیز و پدرم‪ .‬این همان خوشآمدگوی ِ‬
‫مدنظرم بود‪ .‬اما بخش دیگر وجودم میخواست او حس کند که دیگر حالا هیچ نشانی از گذشته وجود ندارد‪-‬ما‬

‫‪۷‬‬
‫‪Menton‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫سفر کرده و مدتهای مدیدی را بدون یکدیگر گذرانده بودیم و اینجا‪ ،‬دیگر هیچ نقطهی مشترکی بین ما نیست‪.‬‬
‫شاید میخواستم او فشار این کمبودها را حس کند‪ ،‬و غصهدارشان شود‪ .‬اما در پایان‪ ،‬شاید‪ ،‬کوتاه آمدم‪ ،‬و دریافتم‬
‫که آسانترین راه این است که نشان دهم هیچ یک از اینها را فراموش نکردهام‪ .‬تصمیم گرفتم او را به همان‬
‫محوطهی خالیای ببرم که هنوز مثل دو دهه قبل که آنجا را نشانش داده بودم‪ ،‬خشک و بیآب و علف بود‪ .‬هنوز‬
‫کلام از دهانم درنیامده‪ ،‬جواب داد‪" :‬اینجا بودهام‪ ،‬محوطه رو دیدهام" میخواست اینگونه به من بفهماند که چیزی‬
‫را فراموش نکرده است‪" .‬شاید ترجیح میدی یه توقف کوتاه دم بانک داشته باشی‪ ".‬از خنده منفجر شد‪" .‬باهات‬
‫شرط میبندم اونها هنوز هم حسابمو نبستند‪" ".‬اگر وقت کنیم و تو هم دوست داشته باشی‪ ،‬میبرمت برج ناقوس‪.‬‬
‫میدونم هیچوقت تا اون بالا نرفتی‪".‬‬

‫"که براش بمیرم؟"‬

‫متقابلا خندیدم‪ .‬یادش بود آنجا را چه صدا میکنیم‪.‬‬

‫وقتی به حیاطی رسیدیم که پهنهی بیکران آبی دریا را جلوی چشممان میآورد‪ ،‬کنارش ایستادم و او را که به‬
‫نردهی پلکان مشرف به خلیج تکیه زده بود تماشا کردم‪.‬‬

‫زیر پایمان صخرهی او بود‪ ،‬جایی که شبها مینشست‪ ،‬جایی که او و ویمینی تمام بعدازظهرهایشان را آنجا‬
‫وقت گذرانده بودند‪.‬‬

‫گفت‪" :‬اون امروز سی ساله میشد‪".‬‬

‫"میدونم‪".‬‬

‫"هر روز به من نامه مینوشت‪ .‬تک تک روزها‪".‬‬

‫به جایگاهِ خودشان خیره شده بود‪ .‬یادم آمد چطور دست در دست هم تمام راه را تا ساحل دوان دوان میرفتند‪.‬‬

‫"بعد یک روز‪ ،‬نامهنگاریش متوقف شد‪ .‬و من میدونستم‪ .‬درست میدونستم‪ .‬میدونی‪ ،‬همهی نامههاشو نگه‬
‫داشتم‪".‬‬

‫با حسرت نگاهش کردم‪.‬‬

‫فورا اضافه کرد‪" :‬مال تو رو هم نگه داشتم‪ ".‬میخواست‪ ،‬گرچه سربسته‪ ،‬خاطر جمعام کند‪ ،‬بیآنکه بداند آیا‬
‫این چیزی است که میخواهم از زبانش بشنوم یا نه‪.‬‬

‫حالا نوبت من بود‪" .‬منم همهی نامههای تو رو دارم‪ .‬و همینطور یک چیز دیگه رو‪ .‬شاید بهت نشون بدم‪ .‬بعدا‪".‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪211‬‬

‫آیا او گل و گشاد را از یاد برده بود‪ ،‬یا او زیادی با حیا‪ ،‬و زیادی محتاط بود تا نشان دهد که دقیقا میداند من‬
‫به چه چیزی اشاره کردم؟ دوباره به افق دریا خیره شد‪.‬‬

‫او در یک روز صاف و آفتابی آمده بود‪ .‬نه ابری بود‪ ،‬نه موجی‪ ،‬نه نسیمی‪" .‬یادم رفته بود که چقدر عاشق‬
‫اینجام‪ .‬اما من اینجا رو درست همین شکلی که هست به یاد دارم‪ .‬ظهرها اینجا بهشته‪".‬‬

‫گذاشتم حرف بزند‪ .‬چقدر خوب بود که میدیدم به دریا چشم دوخته‪ .‬شاید خود او هم از چشم در چشم‬
‫شدن با من پرهیز میکرد‪.‬‬

‫بالاخره پرسید‪" :‬و انکیز؟"‬

‫"ما اونو در اثر سرطان از دست دادیم‪ .‬مرد بیچاره‪ .‬قبلا فکر میکردم خیلی پیره‪ .‬اما پنجاه سالش هم نبود‪".‬‬

‫"اون هم عاشق اینجا بود‪-‬اون و پیوندهاش و باغ میوهاش‪".‬‬

‫"توی اتاق پدربزرگم مرد‪".‬‬

‫دوباره سکوت‪ .‬میخواستم بگویم اتاقم‪ ،‬اما حرفم را اصلاح کردم‪.‬‬

‫"از اینکه برگشتی خوشحالی؟"‬

‫فورا منظور سوالم را گرفت‪.‬‬

‫تلافیجویانه جواب داد‪" :‬از اینکه برگشتم خوشحالی؟"‬

‫نگاهش کردم‪ ،‬گرچه حرف تندی نزده بود اما با تمام وجود حس کردم خلع سلاح شدهام‪ .‬مثل کسانی که‬
‫خجالتیاند اما بابتش شرمی ندارند‪ ،‬فهمیدم چه بهتر که در خود خفهاش نکنم و بگذارم اینبار احساسم مرا در‬
‫کنترل داشته باشد‪.‬‬

‫"تو میدونی که من هستم‪ ،‬شاید‪ ،‬بیش از اونچه باید باشم‪".‬‬

‫"منم همینطور‪".‬‬

‫همین چند کلمه گویای همه چیز بود‪.‬‬

‫"بیا‪ ،‬میخواهم جاییو نشونت بدم که کمی از خاکستر پدرمو دفن کردیم‪".‬‬

‫از پلهها پایین رفتیم و وارد باغ شدیم جایی که میز صبحانه قبلا آنجا بود‪" .‬اینجا جایگاه پدرم بود‪ .‬من اسمشو‬
‫گذاشتم جایگاه روح اون‪ .‬جایگاه من قبلا اونجا بود‪ ،‬اگر یادت بیاد‪".‬و اشاره کردم به جای قدیم میزم‪ ،‬کنار استخر‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪216‬‬

‫با نیمچه لبخندی بر لب پرسید‪" :‬منم جایگاه داشتم؟"‬

‫"تو همیشه جایگاه داری‪".‬‬

‫میخواستم به او بگویم استخر‪ ،‬باغ‪ ،‬خانه‪ ،‬زمین تنیس‪ ،‬بهشت‪ ،‬همه جا‪ ،‬همیشه جایگاه روح او خواهند بود‪ .‬در‬
‫عوض‪ ،‬اشاره کردم به طبقهی بالا و به پنجرههای فرانسوی اتاقش‪ .‬خواستم بگویم‪ ،‬چشمان تو تا ابد آنجا هستند‪،‬‬
‫پشت پردههای حریر‪ ،‬در حالیکه از اتاقم بیرون را مینگری‪ ،‬جایی که این روزها دیگر هیچ کس در آن نمیخوابد‪.‬‬
‫وقتهایی که نسیمی میوزد و باد پشت پردهها میافتد من از اینجا از پایین چشم میاندازم یا بیرون بالکن میایستم‬
‫و با خود میاندیشم که تو در اتاق هستی‪ ،‬از دنیای خودت دنیای مرا نظاره میکنی‪ ،‬میگویی‪ ،‬مثل همان شبی که‬
‫وقتی روی صخرهها پیدایت کردم گفتی‪ ،‬من اینجا خوشحال بودم‪ .‬تو هزاران کیلومتر از اینجا دور هستی اما‬
‫همینکه به این پنجرهها نگاه میکنم به یاد لباسهای شنا میافتم‪ ،‬به یاد پیراهنی که بیهوا پوشیده شده‪ ،‬به یاد‬
‫دستانی که به نردهی پلکان تکیه دادهاند‪ ،‬و تو ناگهان اینجا هستی‪ ،‬اولین سیگار روزت را روشن میکنی‪-‬امروز‬
‫بیست سال پیش است‪ .‬خواستم بگویم‪ ،‬تا زمانی که این خانه سرپاست‪ ،‬جای جایش‪ ،‬جایگاه روح تو خواهد بود‪-‬‬
‫و همینطور جایگاه روح من‪.‬‬

‫چند لحظهای آنجا ایستادیم‪ ،‬جایی که من و پدرم روزی دربارهی الیور حرف زده بودیم‪ .‬حالا من و او داشتیم‬
‫از پدرم حرف میزدیم‪ .‬فردا‪ ،‬به این لحظه فکر خواهم کرد و میگذارم ارواحشان از نیستی برون آیند و در ساعات‬
‫تاریک روشن روز سرگردان شوند‪.‬‬

‫"میدونم اون دلش میخواسته چیزی مثل این اتفاق بیافته‪ ،‬خصوصا در چنین روز تابستانی زیبایی‪".‬‬

‫گفت‪" :‬منم مطمئنم همینطوره‪ .‬بقیهی خاکسترشو کجا دفن کردی؟"‬

‫"آه‪ ،‬همه جا‪ .‬توی خلیج هادسون‪ ،‬دریای اژه‪ ،‬دریای مرده‪ .۷‬اما اینجا جاییه که میام تا با اون باشم‪".‬‬

‫چیزی نگفت‪ .‬چیزی برای گفتن وجود نداشت‪.‬‬

‫بالاخره گفتم‪" :‬بیا‪ ،‬قبل از اینکه نظرت عوض بشه میبرمت سن جیاکومو‪ ،‬تا نهار هنوز وقت مونده‪ .‬راهشو‬
‫یادته؟"‬

‫"راهشو یادمه‪".‬‬

‫تکرار کردم‪" :‬راهشو یادته‪".‬‬

‫‪ Hudson Bay 1‬خلیجی بزرگ واقع در کانادا‪ Aegean Sea ،‬دریایی پیرامون مدیترانه‪ Dead Sea ،‬دریایی واقع در غرب اردن و فلسطین‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬جایگاه روح‪ /‬برگردان‪ :‬آسا‪ .‬م‬ ‫‪217‬‬

‫نگاهم کرد و لبخند زد‪ .‬این کارش لجم را درآورد‪ .‬شاید چون میدانستم دارد به من طعنه میزند‪.‬‬

‫بیست سال پیش دیروز بود‪ ،‬و دیروز درست صبح همین امروز بود‪ ،‬و صبح انگار چندین سال نوری از ما دور‬
‫بود‪.‬‬

‫گفت‪" :‬من مثل تو هستم‪ ،‬همه چیزو به یاد دارم‪".‬‬

‫چند لحظه مکث کردم‪ .‬خواستم بگویم‪ ،‬اگر تو همه چیز را به یاد داری‪ ،‬و اگر تو واقعا مثل من هستی‪ ،‬پس‬
‫قبل از اینکه فردا بروی‪ ،‬یا درست همان وقتی که آمادهی بستن درب تاکسی هستی و با همه خداحافظی کردهای‬
‫و دیگر چیزی برای گفتن در این زندگی باقی نمانده‪ ،‬پس فقط همین یکبار‪ ،‬به طرفم برگرد‪ ،‬حتی شده به شوخی‪،‬‬
‫حتی شده در واپسین دقایق‪ ،‬چیزی که وقتی با هم بودیم یک دنیا معنا برایم داشت‪ ،‬و همانطور که آن وقتها‬
‫انجامش دادی‪ ،‬به صورتم نگاه کن‪ ،‬در چشمانم زل بزن‪ ،‬و مرا با نامت صدا بزن‪.‬‬

You might also like