Professional Documents
Culture Documents
مرا با نامت صدا بزن. (Fery - roman@)
مرا با نامت صدا بزن. (Fery - roman@)
مرا با نامت صدا بزن. (Fery - roman@)
دوست عزیز ،این کتاب فقط برای مطالعهی شخص شماست .پس از انتشارش در فضای مجازی ،جدا پرهیز کنید.
تقدیم به عزیزترینم
(آسا.م)
مرا با نامت صدا بزن
زمستان ۷۹۳۱
فهرست
تا آن زمان هرگز نشنیده بودم کسی از "بعدا" برای خداحافظی استفاده کند .خشن ،کوتاه و تحقیرآمیز به نظر
میآمد ،با بیاعتنایی خاصِ مردمی این را میگفت که گویی برایشان مهم نیست شما را دوباره ببینند یا باز هم
صدایتان را بشنوند.
این اولین چیزی است که از او به یاد میآورم ،و امروز هنوز هم میتوانم آن کلمه را بشنوم .بعدا!
چشمانم را میبندم ،آن کلمه را ادا میکنم و به چندین سال پیش در ایتالیا برمیگردم .در جادهی ورودی
پوشیده از درخت قدم میزنم ،او را میبینم که از تاکسی پیاده میشود .با پیراهن آبی گشاد ،یقهی باز ،عینک
آفتابی و کلاه حصیری .یک دفعه به من دست میدهد ،کوله پشتیاش را در بغلم میگذارد ،چمدانش را از صندوق
عقب تاکسی برمیدارد و میپرسد آیا پدرم خانه است یا نه.
شاید درست همان جا شروع شده باشد و بعد :آن پیراهن ،آن آستینهای بالا زده ،آن پاشنههای گرد پا که
درون صندلهای کهنه به راحتی بالا و پایین میشد ،مشتاق برای امتحان کردن جادهی داغ شنی که به خانهمان
منتهی میشد ،هر گاماش ،همه و همه داشتند میپرسیدند :کدوم راه به ساحل میره؟
سپس ،تقریبا با بی تفاوتی ،و حالا پشت به اتومبیل ،دست آزاد خود را تکان میدهد و خطاب به مسافر دیگر
اتومبیل که احتمالا کرایه تاکسی از ایستگاه را جداگانه حساب کرده بودند ،با لحنی بیخیالانه میگوید بعدا! بدون
هیچ اسمی برای اضافه کردن ،بدون هیچ شوخی برای صمیمانهتر کردن فضا موقع خداحافظی .هیچ چیز ،همان
یک کلمه را میگوید :سریع ،خشن و رک .یعنی :به خودت مربوطه که از رفتارم برَنجی یا نه ،او زحمت این
حرفها را به خودش نمیداد.
با خودم گفتم؛ حالا ببین ،زمانش که برسه با ما هم همینطور خداحافظی میکنه .با لحنی خشن و شتابزده
میگه :بعدا!
با این وجود ،میتوانستم دوستش داشته باشم .از فرق سر تا نوک پایش را .بعد ،در عرض چند روز ،میفهمیدم
که از او متنفرم.
این ،همان کسی بود که عکس روی فرم درخواستش از چند ماه قبل ،توجهم را جلب کرده و به من نوید علاقه
در همان نگاه اول را داده بود.
پذیرش مهمان در تابستان ،روش پدرم بود که از دانشجویان جوان برای بازبینی دستنوشتههایش ،قبل از
انتشارشان کمک بگیرد .به مدت شش هفته هر تابستان مجبور بودم اتاق خوابم را تخلیه و به یک اتاق کوچکتر
در پایین راهرو که زمانی متعلق به پدربزرگم بود ،نقل مکان کنم .در طول ماههای زمستان ،وقتی در شهر بودیم،
اتاق به یک انباری و کارگاهی نیمهوقت تبدیل میشد ،جایی که شایعه شده بود هنوز هم میشود صدای دندان
ساییدن پدربزرگ ،هم نام من ،را در خواب ابدیاش شنید .مهمانان تابستانی مجبور به پرداخت هیچ مبلغی نبودند،
خانه به طور کامل در اختیارشان بود و اساسا میتوانستند هر کاری که دلشان میخواست انجام دهند ،مشروط بر
اینکه یک ساعت یا زمان بیشتری از وقت خود را صرف کمک به پدرم در مکاتبات و کارهای دفتریاش کنند.
آنها بخشی از خانواده شده بودند ،و بعد از حدود پانزده سال از انجام این کار ،از طرف کسانی که کاملا به
خانوادهی ما وفادار مانده بودند ،بارانی از کارتپستالها و بستههای هدیه دستمان رسیده بود ،البته نه تنها در
کریسمس که در تمام طول سال .آنها در سفرشان به اروپا تلاش میکردند به B۷هم سری بزنند .یکی دو روز با
خانواده میآمدند و خاطرات آن روزهایی را که در اینجا گذرانده بودند زنده میکردند.
گاهی اوقات دو یا سه نفر مهمانمان بودند ،گاهی همسایگان یا خویشاوندان ،گاهی همکاران ،وکلا ،پزشکان،
ثروتمندان و افراد مشهوری که در راهِ رفتن به خانههای تابستانیشان به دیدار پدرم میآمدند مهمانمان میشدند.
حتی گاهی درب اتاق غذاخوریمان را به روی زوج گردشگری میگشودیم که تعریف ویلای قدیمی را شنیده
بودند و به آنها اجازه میدادیم دور و اطراف چرخی بزنند و نگاهی بیاندازند و حسابی مشعوف میشدند وقتی
ازشان میخواستیم با ما غذا بخورند و از خودشان برایمان بگویند ،این در حالی بود که به مافالدا ،2در دقیقه آخر
اطلاع داده میشد غذای همیشگی خود را تهیه کند .پدرم که درخلوت تودار و خجالتی بود ،هیچ چیز را بیش از
این دوست نداشت که یک متخصص باهوشِ درحال رشد در زمینهی تحصیلی خود ،گفتگو را به چند زبان ادامه
دهد ،این در حالی بودکه خورشید داغ تابستانی ،بعد از چند لیوان مشروب ،یک رخوتِِ عصرگاهی
غیرقابلاجتنابی را با خود به همراه داشت .ما اسمش را مهمانی زجرآور گذاشته بودیم-و بعد از مدتی ،اکثر مهمانان
شش هفتهای ما هم در این مهمانی شرکت میکردند.
شاید خیلی زود پس از ورودش در طول یکی از آن نهارهای کسالتبار شروع شده بود وقتی کنارم نشست و
متوجه شدم که به رغم رنگ قهوهای روشنی که در طول اقامت کوتاهش در سیسیل در اوایل تابستان پیدا کرده،
کف دستانش به همان روشنی و لطافت کف پاها ،گلو و پشت ساعدش است ،جاهایی که در معرض نور آفتاب
قرار نگرفته بودند .با یک تهمایهی صورتی رنگ؛ به همان براقی و لطافت زیر شکم مارمولک .چهرهی خودمانی،
محجوب و نابالغش گلگون بود به سرخی چهره یک ورزشکار ،یا شاید به سرخی سپیدهدم بعد از شبی طوفانی.
اینها ،چیزهایی در موردش به من میگفتند ،که هیچ وقت نمیخواستم از خودش بپرسم.
شاید در ساعتهای بیپایان بعد از نهار شروع شده بود هنگامی که همه در لباس شنا ،داخل و خارج از خانه
پرسه میزدند و همه ،در همه جا پراکنده میشدند ،در آن لحظات خستهکننده قبل از آنکه کسی بیاید و پیشنهاد
کند برای شنا به طرف صخرهها برویم .بستگان ،عموزادگان ،همسایگان ،دوستان ،دوستانِ دوستان ،همکاران ،یا
فقط هر کسی که مایل بود درب خانهمان را بزند و بپرسد آیا میتواند از زمین تنیسمان استفاده کند-به همه برای
وقتگذرانی و شنا و غذا و ،اگر زمان زیادی میماندند ،برای استفاده از مهمانخانه خوشآمد میگفتیم.
یا شاید در ساحل شروع شده بود .یا در زمین تنیس .یا اولین باری که با هم ،در روز اول ورودش ،قدم زدیم،
همان وقتی که خواستم خانه و مناطق اطراف را نشانش دهم و ،همینطور پیش رفتیم ،تا دست آخر توانستم او را
از دروازه آهنی قدیمی ،که رو به زمینهای بیانتها و بایرِ پسکرانهی خلیج داشت ،عبور دهم ،آنجا مسیر گذر
ریلهای متروک قطار که خط Bرا به Nمتصل میکردند بود .در حالی که به درختان زیر آفتاب سوزان نگاه
میکرد ،پرسید" :یک ایستگاه متروک اینجاها هست؟" احتمالا در تلاش برای اینکه از پسر صاحبخانه سوال مناسبی
بپرسد" .نه ،هیچ وقت ایستگاهی وجود نداشته ".در مورد قطار کنجکاو بود؛ راهآهن زیادی باریک به نظر میرسید.
من توضیح دادم که این یک قطار دو واگنهی رویال بوده .حالا کولیها آنجا زندگی میکنند .از همان زمان که
مادرم دختر جوانی بوده و تابستانها را اینجا میگذرانده،آنها آنجا زندگی میکردهاند .کولیها دو واگن از ریل
خارج شده را به سمت خشکی کشیده بودند .میخواهی اونها رو ببینی؟ "بعدا .شاید ".انگار که متوجه این اشتیاق
نابجا در خودشیرینی کردنم برای خودش شده بود ،با بیتفاوتی مودبانهای نشان داد نیازی به لطفم ندارد.
درعوض گفت میخواهد حسابی در یکی از بانکهای Bافتتاح کند .سپس ملاقاتی با مترجم ایتالیاییاش که
یک ناشر ایتالیایی او را استخدام کرده بود ،داشته باشد.
گفتگویمان هنگام دوچرخه سواری بهتر از زمان پیادهروی نبود .در طول راه ،برای خوردن چیزی توقف
کردیم .کافه کاملا تاریک و خلوت بود .صاحب آنجا ،با یک محلول آمونیاک قوی زمین را تمیز کرده بود .به
محض اینکه توانستیم بیرون رفتیم .پرندهای تنها ،روی یک کاج مدیترانهای نشسته بود و آواز میخواند اما بلافاصله
صدایش در سر و صدای جیرجیرکها خفه شد.
من یک جرعه از بطری بزرگ آب معدنی نوشیدم ،بطری را به او دادم ،بعد دوباره از آن نوشیدم .مقداری
روی دستم ریختم و صورتم را با آن پاک کردم ،انگشتان خیسم را میان موهایم کشیدم .آب به قدر کافی سرد
نبود ،داغ هم نبود ،و در نهایت تشنگی سر جایش باقی ماند.
از جوابی که میخواستم بدهم خندهام گرفت .جان کلام را گرفت و گفت" :به من نگو :صبر میکنند تا
تابستون بیاد ،درسته؟"
خوشم میآمد ذهنم را بخواند .او قضیهی مهمانی زجرآور را خیلی زودتر از کسانی که قبل از خودش آمده
بودند ،گرفت.
"در واقع ،زمستون ،اینجا خیلی خاکستری و تاریک میشه .ما برای کریسمس میآییم .در مواقع دیگه ،اینجا
مثل شهر ارواحه".
"و تو کریسمس اینجا به غیر از شاه بلوط برشتن و شراب نوشیدن چه کاری انجام میدی؟"
داشت شوخی میکرد .همان لبخند قبلی را تحویلش دادم .او فهمید ،چیزی نگفت و ما خندیدیم.
پرسید من چه کارهایی میکنم .تنیس بازی میکنم ،شنا میکنم ،شبها بیرون میرم ،میدوم ،آهنگهامو
رونویسی میکنم .مطالعه میکنم.
گفت که خودش هم میدود .صبحهای خیلی زود .این دور و برها جایی برای دویدن هست؟ در امتداد پارک
ساحلی بله .اگر بخواهی میتونم نشونت بدهم.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
درست زمانی که میخواستم دوباره دوستش داشته باشم ،پاسخش همچون خوردن یک سیلی به صورتم بود:
"بعدا ،شاید".
من مطالعه را در آخرِ فهرست علاقهمندیهایم گفته بودم ،فکر کردم که ،با وجود رفتار خودسرانه و گستاخانه-
ای که او تا به حال از خود نشان داده ،به نظر میرسد مطالعه آخرین اولویتاش باشد .چند ساعت بعد ،زمانی که
به یاد آوردم به تازگی نوشتن کتابی درباره هراکلیت ۷را به پایان رسانده و "مطالعه" احتمالا بخش بیاهمیتی از
زندگیاش نبود ،متوجه شدم که میبایست یک سری تکنیکهای عقب نشینی هوشمندانه را اجرا کنم و بگذارم
بفهمد که در حقیقت علائق من هم مثل او هستند .اما آنچه آشفتهام کرده بود این نبود که برای عزیز کردن خود
به این تکنیکهای عقب نشینی متوسل شده بودم .دلیل آشفتگیام شک و تردید ناخوشایندی بود که به جانم
افتاده بود ،اینکه در حین مکالمه عادیمان کنار ریلهای قطار و پس از آن ،تمام مدت ،بیآنکه در ظاهر نشان
دهم ،بیآنکه حتی بدآن اقرار کنم ،تلاش میکردم ،و هر بار هم شکست میخوردم ،که دل او را به دست آورم.
زمانی که-چون همه بازدیدکنندگان عاشق این ایده بودند -پیشنهاد کردم او را به سن جیاکومو 2و تا بالای برج
ناقوسش ببرم ،که بدآن لقب برجی که همه برایش میمیرند را داده بودیم ،خیلی خوب میدانستم که نباید آنجا
بروم بیآنکه دست پر برگردم .فکر میکردم به راهش میآورم فقط کافیست او را تا آنجا بالا ببرم و بگذارم ببیند
منظره شهر ،دریا و دوردستها را .اما نه بعدا!
اما شاید خیلی دیرتر از چیزی که فکر میکنم ،شروع شده بود بیآنکه خود متوجهاش شده باشم .تو کسی را
میبینی ،اما واقعا او را نمیبینی ،او به انتظار لحظهی کنار رفتن پردهها و دیده شدن نشسته .یا به او توجه میکنی،
اما هیچ جرقهای زده نمیشود ،دل او "گیر" نمیافتد ،و قبل از اینکه تو حتی از وجودش آگاه شوی یا از چیزی
که باعث آشفتگیات شده ،شش هفتهای که پیشکشات شده بود ،تقریبا گذشته وآن شخص ،یا دیگر رفته یا
همین الان در حال ترک کردن توست ،و تو اساسا در تلاشی با چیزی کنار بیایی که برایت ناشناخته است ،اما
هفتهها درست مقابل چشمانت بوده و همهی نشانهها را در خود دارد ،نشانههای آنچه وادارت میکند میخواهمت
را به زبان آوری .از خود میپرسی؛ چطور نتوانستم بفهمم؟ من که عشق را با یک نگاه میشناسم ،پس چرا حالا
کاملا درماندهام .دلم برای آن لبخند فریبندهای میرفت که هر بار ذهنم را میخواند ،به ناگاه روی صورتش نقش
میبست ،و با این حال همهی چیزی که واقعا میخواستم پوست او بود ،فقط پوست.
عصر روز سوم ،هنگام صرف شام ،همان طور که آخرین کلمات مسیح ۷اثر هایدن ،که مشغول رونویسیاش
بودم را توضیح میدادم ،حس کردم به من خیره شده .آن زمان هفده ساله بودم و جوانترین فردِ جمع حاضر،
بنابراین احتمال کمی وجود داشت دیگران به حرفهایم توجهی کنند .من عادت داشتم با حداقل لغات ممکن،
خلاصه و سریع حرفم را بزنم .و این باعث میشد مردم حس کنند که من همیشه دستپاچهام و حرفهایم را
میخورم .بعد از اینکه توضیح درباره رونویسیام را تمام کردم متوجه نگاه مشتاق او که از سمت چپ براندازم
میکرد شدم .نگاهش خجالتم میداد ،هیجانزدهام میکرد؛ او آشکارا علاقهمند بود-او مرا دوست داشت .و این،
مثل تمام این مدت دشوار به نظر نمیرسید .اما وقتی بعد از اتمام حرفم ،بالاخره به سمتش چرخیدم تا نگاهی به او
بیندازم ،با یک نگاه خیرهی سرد و یخی مواجه شدم-نگاهی بیاندازه غیردوستانه و بیرحمانه.
این رفتارش کاملا از پا درم آورد .من چه گناهی کردم که سزاوار این بودم؟ دلم میخواست دوباره با من
مهربان باشد ،به من لبخند بزند همان طور که چند روز قبل روی ریلهای قطار متروکه اینگونه بود ،یا وقتی ،همان
بعد از ظهر برایش توضیح داده بودم که Bتنها شهری در ایتالیا است که اتوبوس محلی ،که مسیح را با خود میبَرد،
در آن توقف نمیکند و به سرعت راهش را ادامه میدهد .2او بلافاصله خندید و متوجه این اشارهی مبهم من به
کتاب کارلو لوی شد .از اینکه ذهنمان تا به این اندازه همسو به نظر میرسید خوشم میآمد .اینکه چگونه بلافاصله
دریافتیم که دیگری با چه لغتی بازی میکند اما در آخر از اعتراف به این اتفاق نظر سر باز زدیم.
او میخواست همسایهای غد باشد .فکر کردم ،بهتر که از او دور بمانم .اما من واقعا شیفته پوست دستانش شده
بودم ،سینهاش ،پاهایش ،که هرگز هیچ سطح زبری لمسشان نکرده بود-و چشمانش ،که وقتی نگاه مهرآمیزشان
به تو میافتاد ،برایت بسان معجزهی رستاخیز بود .و تو هیچ وقت نمیتوانستی به قدر کافی به چشمانش خیره
شوی ،اما باید نگاهشان میکردی تا بفهمی که چرا نمیتوانی.
در بالکن درازی که بین اتاق خوابهایمان مشترک بود و در دوری کامل از هم :فقط یک سلام سرسری،
صبح بخیر ،هوای خوبیه ،یا گپی کوتاه.
The Seven Last Words of Christ 1یا هفت کلمه آخر مسیح ،یک اثر ارکستر ،ساختهی جوزف هایدن ( )Joseph Hydnآهنگساز اتریشی ،به
مناسبت جشن جمعه خوب ،متشکل از هفت قطعه موسیقی به ازای هر یک از هفت کلمه.
2کتاب مسیح هرگز به اینجا نرسید ،یا مسیح در ابولی ) (Eboliمتوقف ماند ،اثر کارلو لوی ( )Carlo Leviپزشک ،نقاش و نویسنده ایتالیایی است که
در آن خاطرات تبعید دو ساله خود به روستایی در جنوب ایتالیا را در دوران حکومت فاشیستی موسولینی آورده است .نام کتاب برگرفته از جمله ضرب المثل
گونه ایست که مردم آن مناطق تکرار میکردند .بدین معنا که نه مسیح و نه پیشگامان تمدن و نه حکومتگران ،زحمت درک مشکلات مردم را به خود ندادند.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 12
میخواهی امروز صبح بریم پیادهروی؟ نه ،راستش نه .خب ،پس بیا بریم شنا.
امروز ،این درد ،این اشتیاق آتشین ،هیجان شناخت آدمی تازه وارد ،وعدهی خوشیهای بند شده به یک تار
مو ،کجفهمی درباره کسانی که شاید به اشتباه شناختمشان و نمیخواهم از دستشان بدهم و میبایست در رفتارم با
آنها تجدید نظرکنم .این نیرنگ نومیدکننده که هر که را میخواهم و مشتاقم او هم مرا بخواهد به چنگ میآورم،
این سدهایی که بین خود و جهان قرار دادهام که نه فقط یکی بلکه درهایی تو در تو یکی پس از دیگریاند،
اشتیاقم برای رمزی کردن و رمز گشایی کردن از چیزی که از همان ابتدا رمزآلود و پیچیده نبود-همهی اینها
تابستانی که الیور به خانه ما آمد ،شروع شد .آنها برایم برجستهاند بر روی هر ترانهای که آن تابستان شنیدم ،در هر
رمانی که در طول اقامتش یا بعد از آن خواندم ،بر هر چیزی با بوی رزماری در بعد از ظهرهای گرم و با صدای
دیوانه کننده جیرجیرکها-رایحهها و صداهایی که با آنها بزرگ شده بودم و همه سالهای عمرم میشناختمشان
ناگهان بخاطر رویدادهای آن تابستان رنگ و بویشان برای همیشه برایم تغییر کرد.
یا شاید بعد از اولین هفته اقامتش شروع شده بود ،وقتی که هیجان داشتم ببینم او اصلا محلم میگذارد! و او
نادیدهام نگرفت از این رو میتوانستم به خود اجازه دهم از راه مخصوصم به باغ ببرمش و مجبور نباشم وانمود
کنم که حضورش برایم مهم نیست .اوایل صبحِ اولین روز ،همهی راه رفت و برگشت تا Bرا دویدیم .اول صبح
روز بعد شنا کردیم .سپس ،صبح روز بعد ،دوباره دویدیم .مسابقه دادن با ماشین حمل شیر وقتی کارش دیگر تمام
شده بود را دوست داشتم یا با بقال و نانوا زمانی که آمادهی شروع کسب و کارشان میشدند ،پیادهرویِ لب دریا
و در امتداد پارک ساحلی را دوست داشتم وقتی هنوز هیچ کس آنجا نبود و خانهی ما همچون سرابی دور به نظر
میرسید .خوشم میآمد ،وقتی پاهایمان با هم هماهنگ میشدند ،چپ با چپ ،و در یک زمان به زمین فرود
میآمدند .رد پایمان که در ساحل به جا میماند آرزو میکردم کاش میشد به عقب برگردم ،پنهانی ،و پایم را
جایی بگذارم که جای پای او هنوز در ساحل مانده بود.
این تناوب دویدن و شنا کردن خیلی ساده "کار همیشگی" او در دبیرستان بود .به شوخی پرسیدم که آیا روز
سبت ۷هم این کار را میکند؟ او همیشه ورزش میکرد ،حتی وقتی مریض بود؛ اگر مجبور میشد در رختخواب
ورزش میکرد .او گفت که حتی وقتی شب قبل با شخص جدیدی خوابیده باشد ،باز هم صبح خیلی زود در فکر
دویدن است .تنها ،زمانی ورزش نمیکرد که آنها با هم مشغول بودند .وقتی از او دلیلش را پرسیدم پاسخش ،که
به خود قول داده بودم دیگر هرگز او را مجبور به دادن چنین پاسخی نکنم ،مثل ضربه جک در جعبه 2با همان
پوزخند شرورانه بر لب ،به طرفم پرتاب شد" .بعدا".
شاید او نفس نفس میزد و نمیخواست بیش از حد حرف بزند یا فقط میخواست روی شنا و دویدناش
تمرکز کند .یا شاید این روشش بود تا مرا وادارد همان کاری را کنم که او میکند-کاری کاملا بیضرر.
اما به ناگاه چیزی در فاصلهای دور در حال سرد و خاموش شدن بود .چیزی که در غیرمنتظرهترین لحظات
آرام و آهسته بینمان خزیده بود .درست مثل اینکه او به عمد این کارها را میکرد؛ ضعیفش میکرد ،و باز
ضعیفترش میکرد و سرانجام هر تصویری از دوستی را از بین میبرد.
همیشه جوابت را با نگاهی سخت و پولادین میداد .یک روز همانطورکه با گیتارم در باغ پشتی کنار استخر،
جایی که تبدیل به "میزم" شده بود ،تمرین میکردم ،و او همان نزدیکیها روی چمن دراز کشیده بود ،نگاه
خیرهاش را روی صورتم حس کردم .در حالیکه روی جادستیام تمرکز کرده بودم به من خیره شده بود .وقتی
یکدفعه سر بلند کردم تا ببینم آیا آهنگی که میزدم را دوست داشته یا نه این را دیدم :نگاهی بُرّنده و ظالمانه
همچون یک تیغهی درخشان در لحظهای که قربانی درخشش رد شدنش را میبیند .به من لبخندی آرام زد انگار
میگفت ،حالا هیچ دلیلی نداره پنهانش کنم.
و او احتمالا متوجه منقلب شدنم شده بود و در تلاش برای جبران و دلجویی ،شروع به پرسیدن سوالاتی درباره
گیتار کرد .مراقب بودم صریح جوابش را بدهم .در همین حال ،دیدن تقلای من در پاسخ دادن ،مشکوکش کرد
به اینکه شاید بیش از آنچه داشتم به او میفهماندم در اشتباه بوده" .زحمت توضیح دادن به خودت نده .فقط اون
آهنگو دوباره بزن" ".اما من فکر کردم تو از اون بدت میآد" ".بدم میآد؟ چی باعث شد اینطوری فکرکنی؟"
یکی به دو کردیم" .فقط دوباره بزن میشه؟" "همون یکی؟" "همون یکی".
بلند شدم و به اتاق نشیمن رفتم ،پنجرههای بزرگ فرانسوی را باز گذاشتم تا وقتی آن آهنگ را با پیانو میزنم
بتواند بشنود .او تا نیمهی راه دنبالم آمد و به قاب چوبی پنجره تکیه زد و مدتی به گوش ایستاد.
"تو تغییرش دادی .این همون آهنگ نیست .چی کارش کردی؟"
"فقط اونو به روشی اجرا کردم که اگر لیست ۷ماهرتر شده بود میتونست اونو اینطور اجرا کنه".
این طرز عصبانی شدنش را دوست داشتم .پس دوباره شروع به نواختن قطعه کردم.
Liszt ۷فرانتس لیست،آهنگساز دوره رمانتیک ،نوازنده پیانو ،تنظیمکننده ،معلم موسیقی ،و نویسنده مجارستانی.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
"خب ،نه خیلی .این درست همون چیزیه که بزونی ۷اونو میزد اگر نسخه لیست رو تغییر داده بود".
"تو نمیتونی فقط باخ 2رو بزنی به روشی که باخ اونو نوشته؟"
"اما باخ هرگز قطعه رو برای گیتار ننوشته .ممکنه حتی اونو برای پیانو ننوشته باشه .در حقیقت ،ما مطمئن نیستیم
که اونو اصلا باخ نوشته باشه".
"فراموش کن چی گفتم".
گفتم" :باشه .باشه .لازم نیست اینطوری ناراحت بشی ".حالا نوبت من بود وانمودکنم که بر خلاف میل باطنی
تسلیمم" .این همون باخه که من رونویسیش کردم بدون بزونی و لیست .این یک باخ خیلی جوانه و قطعه رو به
برادرش تقدیم کرده".
دقیقا میدانستم کدام بخش از قطعه همان اولین بار باید تحت تاثیر قرارش داده باشد .و هر بار که آن را
مینواختم ،همچون هدیهای کوچک به او تقدیمش میکردم ،چرا که آن قطعه واقعا هدیهای برایش بود ،به عنوان
نشانهی چیزی بسیار زیبا از من ،که لازم نبود هیچ نبوغی برای فهمیدنش به خرج دهی .و این مرا سر ذوق میآورد
که قطعهای طولانی برایش اجرا کنم .قطعهای فقط برای او.
ما برای هم عشوهگری میکردیم-و او حتما خیلی قبلتر از من نشانهها را تشخیص داده بود.
بعدا همان شب در دفتر خاطراتم ،نوشتم :داشتم اغراق میکردم وقتی گفتم فکر میکردم تو از قطعه بدت
میآد .چیزی که میخواستم بگویم این بود :فکر میکردم تو از من بدت میآد .امیدوار بودم تو به عکسِ این
فکر متقاعدم کنی-و مدتی بعد ،تو این کار را کردی .چرا فردا صبحش نتوانستم این را باور کنم؟
پس این کسیه که اون واقعا هست ،من این را با خود گفتم بعد از اینکه دیدم چطور از یخ به خورشیدی سوزان
تغییر کرد.
چارهای جز این برایم نمانده بود که به خود بقبولانم او آدمی بدقلق و بدبرخورد است و دیگر کاری به کارش
نداشته باشم .اما او دو کلمه گفته بود و همین دو کلمه ،با منی که از سر بیتفاوتی برایش لب ورمیچیدم ،کاری
Busoni 1فروچو بوزونی ،آهنگساز ،نوازنده پیانو ،آموزگار موسیقی ،و رهبر ارکستر ایتالیایی.
Bach 2یوهان سباستیان باخ ،آهنگساز و نوازنده ارگ آلمانی.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
کرد که به خود میگفتم؛ هر قطعهای را برایت خواهم نواخت تا وقتی تو بخواهی متوقفش کنم .تا وقتی که این
زمانی برای عشقبازی باشد ،تا وقتی که انگشتانم پاره پاره شوند ،چون انجام اینها را برایت دوست دارم ،هر
کاری برایت خواهم کرد فقط یک کلمه بگو ،از همان روز اول دوستت داشتم ،و دوستت خواهم داشت حتی آن
زمان که به پیشنهاد مجدد دوستیِ من ،دوباره به یخ تبدیل میشوی ،هرگز این حرفهایی که با هم زدیم را
فراموش نخواهم کرد و فراموش نخواهم کرد راههای سادهای که برای بازگرداندن تابستان به قلب زمستان وجود
دارند را.
چیزی که من در آن وعده فراموش کردم در نظرش بگیرم این بود که سردی و بیتفاوتی راههایی هستند برای
لغو فوری همه قراردادهای صلح و آتشبسی که در شایستهترین لحظات به امضا رسیدهاند.
بعد ،آن بعد از ظهر یکشنبهی ماه جولای آمد ،خانهی ما ناگهان خالی شد و ما تنها افراد داخل خانه بودیم،
آتش دل و رودهام را از هم درید-چون "آتش" اولین و آسانترین کلمهای بود که بعدا به ذهنم آمد ،وقتی همان
شب هنگام نوشتن در دفتر خاطراتم ،تلاش میکردم از این اتفاق سر درآورم .منتظر بودم و باز هم منتظر بودم در
اتاق خوابم ،دست و پا بسته به تختم ،بهت زده از وحشت و غیب بینیام .نه آتش عشق و شهوت ،نه یک آتش
ویرانگر ،بلکه چیزی فلجکننده ،مثل آتش بمبهای اتمی که اکسیژن اطرافش را میمکد و تو را نفس نفس زنان
باقی میگذارد چرا که شکمت لگد خورده و خلا همهی بافت زندهی ریهات را از هم دریده و دهانت را خشک
کرده ،و تو امیدواری کسی حرفی بزند ،چرا که نمیتوانی حرف بزنی و خدا خدا میکنی کسی تکانت دهد،
چون قلبت مسدود شده و آنقدر تند به تپش درآمده که ممکن است تکههای شیشه را قبل از آنکه بگذارد هر چیز
دیگری در حفرههای باریکش جریان یابد ،از دهانت بیرون افکند .آتش مثل ترس بود ،مثل وحشت و سراسیمگی،
مثل یک دقیقه دیگر از این ،و من خواهم مرد اگر او درب اتاقم را نزند .اما من زودتر از اینکه او اصلا در بزند
همان دم تکان خوردم .یادم مانده بود که پنجرههای فرانسوی را نیمه باز گذاشتهام ،و روی تختم دراز کشیده بودم
فقط با یک لباس شنا .تمام بدنم در آتش بود ،افروخته در زبانههای آتش و التماسگویان گویی میگفت ،لطفا،
لطفا ،به من بگو اشتباه میکنم ،به من بگو که همه این چیزها را تصور کرده و در خیال دیدهام ،چون نمیتواند در
موردت حقیقت داشته باشد ،و اگر حقیقت داشته باشد ،پس تو بیرحمترین مرد زنده دنیا هستی .بعد از ظهر ،او
بالاخره به اتاقم آمد بدون در زدن انگار صدای دعاهای مرا شنیده بود ،پرسید که چرا همراه دیگران در ساحل
نیستم ،و تنها جوابی که به ذهنم آمد ،اگر چه هرگز نمیتوانستم به خود اجازه به زبان آوردنش را بدهم ،این بود
که میخواستم با تو باشم ،الیور .با ،یا بدون لباس شنا .با تو باشم در تختم .در تخت تو .که در طول ماههای دیگ ِر
سال تخت من است .هر کاری میخواهی با من بکن .مرا بپذیر ،فقط بپرس آیا من میخواهم و ،ببین جوابی را که
از من خواهی گرفت ،فقط نگذار بگویم نه.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 16
و به من بگو رویا نمیدیدم آن شب وقتی صدایی از پاگرد پلههای بیرون اتاقم شنیدم و ناگهان فهمیدم کسی
در اتاقم بوده ،یک نفر پای تختم نشسته بود ،فکر میکرد ،فکر میکرد ،فکر میکرد و در نهایت شروع به بالا
آمدن از من کرد و بعد رویم دراز کشید ،نه در کنارم ،بلکه رویم ،و من به شکم دراز میکشم ،کارش را بینهایت
دوست داشتم ،در عوض به جای اینکه ،هر کاری کنم تا نشان دهم از خواب بیدار شدهام یا اجازه دهم خودش
نظرش عوض شود و بگذارد برود ،وانمود کردم در خواب عمیقی هستم ،فکرمیکردم ،این طور نیست ،نمیتواند
این طور باشد ،بهتر است این رویا نباشد ،زیرا وقتی چشمانم را بستم ،جملاتی که به ذهنم رسیدند ،اینها بودند که؛
این مثل بازگشت به خانه است ،مثل بازگشت به خانه بعد از سالها به دور از لِستریگونها ۷و تروجانها ،2مثل
بازگشت به خانه به جایی که همه مثل تواَند ،جایی که مردم میدانند ،آنها فقط میدانند-بازگشت به خانه مثل
وقتی که هر چیزی درست سر جای خودش است و تو ناگهان میفهمی هفده سال همهی آنچه که انجام میدادهای
کلنجار رفتن با ترکیبی اشتباه بوده است .این موقع بود که تصمیم گرفتم پیامم را برسانم بدون جم خوردن ،بدون
تکان دادن حتی یک عضله کوچک در بدنم ،این موقع بود که حاضر بودم تسلیم شوم اگر تو وادارم میکردی،
من که قبلا تسلیم شده بودم ،از آنِ تو بود ،همه چیز مال تو بود ،ولی تو ناگهان رفتی و هر چند کاملا منطقی به نظر
میآمد که رویایی بیش نباشد ،با این حال پذیرفتم همه آن چیزی که از آن روز به بعد میخواستم این بود که با
تو ،درست همان کاری را انجام دهم که تو در خوابم کرده بودی.
روز بعد تنیس بازی کردیم ،حین استراحت ،وقتی در حال نوشیدن لیموناد مافلدا بودیم ،او دست آزادش را
دورم حلقه کرد و بعد شست و چهار انگشتش را به آرامی روی شانهام فشرد به تقلید از ماساژی دوستانه-همه چیز
خیلی صمیمانه بود .اما من چنان مسحور شده بودم که خود را با پیچ و تابی تند از تماس دستش آزاد کردم ،چون
اگر یک لحظه بیشتر ادامه پیدا میکرد وا میرفتم مثل اسباب بازیهای کوچک چوبی که پاهای دراز لَنگانشان
به محض لمس فنر ،فرو میریزد .یکه خورد ،عذرخواهی کرد و پرسید آیا "عصب یا همچین چیزی" را فشار
داده-قصد صدمه زدن به مرا نداشت .اگر گمان میکرد که به من صدمه زده یا به روش نادرستی لمسم کرده حتما
احساس ناراحتی و شرمندگی میکرد .آخرین چیزی که میخواستم این بود که دلسردش کنم .با این حال ،چیزی
شبیه این از دهانم پرید" ،درد نداشت" و موضوع میتوانست همینجا درز گرفته شود .اما حس کردم که اگر درد،
دلیل نشان دادن چنین عکس العملی نبود پس چه توضیح دیگری برای شانه خالی کردن از زیر دستش آن هم به
Laestrygonian 1قبیلهای از غولهای آدمخوار،که اُدیسه ،شخصیت اصلی ادیسهی هومر ،در سفر بازگشتش به خانه به آنها بر میخورَد و بسیاری از
مردان و کشتیهایش را در مواجه با آنها از دست میدهد.
2
Trojanاشار به جنگ تروآ ،که در آن پس از ۷1سال به طول انجامیدن جنگ ،یونانیها به پیشنهاد اُدیسه ،اسبی چوبی (با ۹1مرد جنگیِ پنهان در
آن) ساختند و مردم تروآ با این تصور که پیروز میدان شدهاند و آن اسب غولپیکر ،هدیهای از طرف یونانیهاست ،آن را به داخل شهر بردند .شب هنگام
یونانیها به داخل شهر ریخته ،و همه را یا کشته یا به بردگی گرفتند.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 17
چنین تندی در مقابل دوستانم داشتم؟ بنابراین ادای کسی که خیلی خسته است را درآوردم ،اما در پنهان کردن
شکلک درد شکست خوردم.
اصلا به این موضوع دقت نکردم که وقتی او لمسم کرد آنچه کاملا مرا به هم ریخته بود دقیقا همان چیزی بود
که یک فرد باکره را وقتی برای اولین بار توسط کسی که دوستش دارد لمس میشود ،وحشت زده میکند :او
شور و حرارت درونشان را بیدار میکند و حسی را برمیانگیزد که آنها هرگز نمیدانستند وجود داشته و بسیار
قویتر است از لذتهای آزاردهندهای که در تنهاییشان بدآن خو گرفته بودند.
او بخاطر واکنشم هنوز شوکه به نظر میرسید اما داشت طوری وانمود میکرد که درد شانهام را باور کرده،
همانطور که من تظاهر به پنهان درد میکردم .میخواست بگذارد از این وضعیت خلاص شوم و وانمود میکرد
کوچکترین اطلاعی از نکات ظریف واکنش من ندارد .همانطور که بعدها فهمیدم ،با علم به اینکه او بیشک
توانایی شگرفی در تفکیک اشارات ضد و نقیض داشت ،تردید ندارم همان موقع حتما به چیزی شک کرده بود.
"بیا اینجا ،بذار درستش کنم ".داشت امتحانم میکرد و شروع به ماساژ شانهام کرد .جلوی دیگران به من گفت:
"ریلکس باش" ".اما من ریلکسم" ".تو به اندازه این نیمکت سفتی ".او به مارزیا ،یکی از دخترهایی که به ما
نزدیکتر بود ،گفت" :ببین ،اینجا کاملا گرفته ".دستهای مارزیا را پشتم حس کردم .خطاب به او گفت" :اینجا"،
و در همان حال کف دست صاف او را محکم پشتم میفشرد .گفت" :حسش میکنی؟ اون باید بیشتر ریلکس
باشه" مارزیا تکرار کرد" :تو باید بیشتر ریلکس باشی".
شاید ،در این مورد ،مانند همه موارد دیگر ،نمیدانستم باید چگونه رمزی صحبت کنم ،در واقع اصلا نمیدانستم
چگونه صحبت کنم .احساس میکردم همچون فردی کر و لالم که حتی نمیتواند از زبان اشاره استفاده کند.
برای اینکه نتواند ذهنم را بخواند تته پته کنان همه جور چیزی به زبان آوردم .این نهایتِ رمزی کاریام بود .تا
جایی که نفس داشتم یک ریز حرف میزدم و کمابیش توانستم از پسش برآیم .در غیر این صورت ،سکوت
بینمان احتملا میتوانست رازم را برملا کند ،برای همین بود که هر چیزی ،حتی چرند پراندن ،بهتر از سکوت بود.
سکوت میتوانست مرا لو دهد ،اما آنچه بیبرو برگرد مرا لو میداد حتی بیشتر از سکوت ،درگیری با خودم برای
مخفی نگه داشتن رازم در مقابل دیگران بود.
یاس و نومیدی که سراغم آمده بود احتمالا به چهرهام حالتی مابین بیقراری و خشمی خاموش داده بود .و او
احتمالا اشتباه برداشتش کرده بود همانطور که من هم از آنچه در ذهن او جریان داشت اصلا خبر نداشتم.
شاید به دلایل مشابهِ این بود که هر بار نگاهم میکرد از او رو بر میگرداندم :برای پنهان کردن فشار ناشی از
شرمندگیام .و این حتی به ذهنم خطور نمیکرد که شاید او متوجه کنارهگیریهای زننده من شود و با نگاهی
غیردوستانه گاه و بیگاه تلافیشان کند.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 18
اما آنچه امیدوار بودم او در واکنش بیش از حدم نسبت به تماس دستش بدآن توجه نکرده باشد ،چیز دیگری
بود .قبل از پس زدنش ،میدانستم تسلیم دستش شده و تقریبا درون دستش لَم داده بودم ،گویی میخواهم بگویم،
توقف نکن-همانطور که شنیده بودم بزرگترها اغلب اوقات وقتی کسی از پشت سر ،شانههایشان را ماساژ می-
دهد ،این را میگویند .آیا متوجه شده بود که من آماده بودم نه فقط برای تسلیم شدن بلکه برای به قالب بدن او
درآمدن؟
و این احساسی بود که آن شب به دفتر خاطراتم بردم :آن را "سستی" نامیدم .چرا سست شده بودم؟ و آیا
میتواند به همین راحتی اتفاق بیافتد؟ فقط کافیست بگذارم او لمسم کند و بعد کاملا بیحرکت و ناتوان میشوم؟
آیا منظور مردم از شهوانی شدن همین است؟
و چرا نتوانستم نشانش دهم که چه راحت شهوتم برانگیخته شده؟ چون از اتفاقی که بعدش ممکن بود بیافتد
میترسیدم؟ یا میترسیدم به من بخندد ،به همه بگوید ،یا همه چیز را به بهانه اینکه من جوانتر از آنم که بدانم
دارم چه میکنم ،نادیده بگیرد؟ یا به این دلیل بود که اگر او هر اندازه بیشتر مشکوک میشد ،به انجامش بیشتر
وسوسه میشد؟که البته هر کسی به این مسئله مشکوک باشد ،الزاما طرز فکر مشابهای خواهد داشت .آیا می-
خواستم انجامش دهد؟ یا یک عمر آرزو به دل ماندن را ترجیح میدادم فقط اگر هر دو با هم این بازی تنیس
کوچولو را ادامه میدادیم :ندانستن ،اصلا ندانستن ،اصلا و ابدا ندانستن؟ فقط ساکت باش ،هیچی نگو ،و اگر
نمیتوانی بگویی "بله" ،نگو "نه" ،بگو "بعدا" .آیا این روشی است که مردم میگویند "شاید" وقتی منظورشان
"بله" است؟ اما من انتظار دارم تو فکرکنی این به معنی "نه" است وقتی همه رفتارهایم واقعا معنی نه را میدهند،
خواهش میکنم ،فقط یک بار دیگر از من بپرس ،و یک بار دیگر بعد از آن.
من به عقب نگاه میکنم به آن تابستان و نمیتوانم باور کنم که به رغم همه تلاشهایم برای زندگی با "آتش"
و "سستی" ،زندگی باز هم لحظات فوقالعادهای به ما پیشکش میکرد .ایتالیا .تابستان .صدای جیرجیرکها در
اوایل بعد از ظهر .اتاق من .اتاق او .بالکنمان که نمایی از همه جهان داشت .نسیم ملایم که عطر بردمیده از باغمان
را تا پلههای اتاقم بالا میکشید .آن تابستان فهمیدم که عاشق ماهیگیرم .زیرا او عاشقش بود .عاشق دویدنم .زیرا
او عاشقش بود .عاشق اختاپوسم .عاشق هراکلیت ،عاشق تریستان .۷آن تابستان میتوانستم آواز پرندهای را بشنوم،
گیاهی را بو بکشم ،در روزهای گرم آفتابی بالا رفتن مه از زیر پاهایم را حس کنم ،زیرا همهی حواسم همیشه
هوشیار بودند و میتوانستند ناخودآگاه هر آنچه را که به سمتشان سرازیر میشدند ،بیابند.
میتوانستم همهی این چیزها را انکارکنم-اینکه دلم پر میکشید برای لمس کردن زانوان و دستانش وقتی در
آفتاب با گیرایی چشمگیر و کم نظیری میدرخشیدند؛ اینکه عاشق این بودم که چطور شلوارک سفید تنیسش
مدام خاکی و لکهدار میشد ،و در نهایت وقتی هفتهها آن را پوشید ،به رنگ پوستش درآمد؛ اینکه موهایش ،که
Tristan 1افسانه تریستان و ایزولت ،عاشقانهای غمانگیز و روایتگر عشق نامشروع میان تریستان ،شوالیه کورنیش و ایزولت شاهزاده ایرلندی ست.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 19
روز به روز روشنتر میشد ،قبل از برآمدن خورشید خود بسان خورشیدی درخشان بودند؛ اینکه پیراهن آبی گل
و گشادش ،گشادتر و بادکردهتر میشد وقتی آن را در روزهای بادی در حیاط استخردار میپوشید ،پیراهنی که
قول داده بود عطر تن و عرقش را که مرا سخت به فکر او وا میداشت به سویم آورد .همه اینها را میتوانستم
انکار کنم .و بعد انکارهایم را باور کنم.
اما این گردنبند طلا و ستاره داوود همراه با یک نشان دعای طلایی بر گردنش بود که به من گفت اینجا چیزی
گیراتر از هر آنچه من از او میخواستم وجود دارد ،چرا که این ،ما را به هم پیوند میداد ،در حالیکه همه چیز
دست به دست هم داده بودند تا از ما دو موجود کاملا متمایز بسازند ،این دست کم فراسوی همه تفاوتها بود .من
ستارهاش را تقریبا بلافاصله دیدم ،در همان اولین روز اقامتش با ما .و از آن لحظه به بعد بیآنکه کوچکترین امیدی
در یافتن راههایی برای دوست نداشتن او داشته باشم ،میدانستم آنچه مرا سردرگم و خواهان دوستی او ساخته،
بزرگتر است از هر چیز دیگری که هر کداممان میتوانست از دیگری بخواهد ،چیزی بزرگتر و البته بهتر از
روح او ،جسم من ،یا خود جهان خاکی .نگاه کردن به گردنش با آن ستاره و آن نشان دعا مثل نگاه کردن به
چیزی بود بی پایان ،موروثی و جاویدان در من ،در او ،در هر دویمان ،چیزی که التماس میکرد دوباره و دوباره
شعلهور شود و از خواب هزار سالهاش باز آید.
اما اینجا چیزی گیجم کرده بود ،اینکه به نظر نمیرسید برای او مهم باشد یا متوجه باشد که من هم یکی از
آنها را دارم .درست همانطور که احتمالا برایش مهم نبود یا متوجه نبود که هر بار چشمانم به لباس شنای او
میافتاد ،سعی میکردم خطوط چیزی را تشخیص دهم که ما را برادران در صحرا میکرد.۷
به استثنای خانواده من ،او به احتمال زیاد تنها یهودی بود که پایش را در Bنهاده بود .اما بر خلاف ما او اجازه
داد تو از همان ابتدا نشان یهودش را ببینی .ما یهودیهایِ تویِ چشمی نبودیم .ما نشان یهود را ،همانطور که مردم
تقریبا در همه جای جهان چنین میکنند :زیر پیراهن میپوشیم ،نه برای پنهان کردنش ،بلکه برای سپردنش در
جایی امن" .یهودیان محافظهکار" تکه کلام مادرم بود .دیدن اینکه کسی یهودیتش را روی گردنش جار بزند،
مثل الیور وقتی یکی از دوچرخههایمان را گرفت و با پیراهن یقه بازش به شهر رفت ،ما را شوکه کرد و به ما
فهماند که ما هم میتوانیم چنین کنیم و آب از آب تکان نخورد .چند بار سعی کردم از او تقلید کنم .اما من کمرو
بودم و نگران قضاوت دیگران ،انگار که برهنه به شهر قدم گذاشته بودم .میخواستم تلاش کنم به یهودی بودنم
ببالم اما بجایش ،شوقی خفه درونم جاری میشد که بیشتر از شرمی سرکوب شده میآمد تا از غرور .اما او نه .به
این معنا نبود که او هرگز درباره یهودی بودن یا زندگی یهودیان در کشوری کاتولیک فکر نکرده باشد .گاهی
در آن بعد از ظهرهای طولانی فقط از این موضوع صحبت میکردیم ،وقتی هر دویمان میتوانستیم کار را کنار
گذاشته و از گپ زدن لذت ببریم ،در حالی که همه اهل خانه و مهمانان چند ساعتی برای استراحت به اتاقهای
۷اشاره دارد به آلت تناسلی ختنه شده که از رسوم یهودیان است و نشان از پیوند مذهبیِ بین آن دو دارد.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 21
خواب میرفتند .او به قدر کافی در شهرهای کوچک نیوانگلند ۷زندگی کرده بود تا بداند شبیه یک یهودی
عجیب و غریب بودن ،چه حسی دارد .اما یهودیت هرگز او را نگران نکرده بود آنقدری که مرا آزار داده بود .از
نظر او این موضوع ،یک نگرانی همیشگی و پیچیده برای خودش و جهان نبود .او حتی به پیمان سرّی رستگاری
یهودیان نپیوسته بود .و شاید به همین دلیل بود که بخاطر یهودی بودنش احساس ناراحتی نمیکرد .و مدام در پی
خردهگیری از مذهب نبود ،به مذهب به عنوان امری مزاحم که باید شرش را کَند نگاه نمیکرد ،مثل زخمهایی
که بچهها از روی بدنشان میکَنند و آرزو میکنند حتی اثری ازشان باقی نماند .او با یهودی بودن حالش خوب
بود .با خودش حالش خوب بود ،همینطور با بدنش حالش خوب بود ،با ظاهرش ،با پشت دستی زدن مسخرهاش
هنگام تنیس ،با سلیقهاش در انتخاب کتاب ،موسیقی ،فیلم ،دوست .او با گم شدن قلم گرانقیمت مانت بلانک 2هم
حالش خوب بود" .میتونم یکی دیگه درست مثل اون بخرم ".او با انتقاد هم حالش خوب بود .او به پدرم چند
صفحه نشان داد و به نوشتههایش میبالید .پدر به او گفت که دیدگاهش درباره هراکلیت استادانه است ،اما نیاز به
اثبات دارد ،لازم است ماهیت متناقض تفکر فیلسوف را بپذیرد ،نه اینکه با توضیحی ساده از کنارش بگذرد .او با
اثبات چیزها حالش خوب بود .او با تناقض حالش خوب بود .او به میز کار برگشته بود-با میز کار حالش خوب
بود .او عمهی جوان مرا به یک گردش شبانهی دو نفره با قایق موتوریمان دعوت کرد .عمه پیشنهادش را نپذیرفت.
مشکلی نبود .چند روز بعد از آن دوباره تلاش کرد ،او دوباره نپذیرفت و دوباره این را به شوخی گرفت .عمه هم
با او حالش خوب بود ،و اگر یک هفته دیگر را با ما سپری میکرد ،احتمالا در ،رفتن به دریا برای یک گردش
شبانه که میتوانست به راحتی تا دم صبح طول بکشد هم مشکلی نبود.
فقط یک بار در طول چند روز اول اقامتش حس کردم که این جوان بیست و چهار سالهی خودسر اما خوش
برخورد ،آرام ،لجباز ،خونسرد ،متین و بسیار بیپروا که با خیلی چیزها در زندگیاش حالش خوب بود ،در
حقیقت ،یک قاضی کاملا آگاه ،منصف و هوشیار نسبت به شخصیت آدمها و موقعیتها است .هیچ یک از کارهایی
که میکرد یا حرفهایی که میزد بدون برنامهریزی قبلی نبودند .او همه را میدید ،اما همه را موشکافانه میدید به
این دلیل که اولین چیزی که در مردم به دنبالش بود همان چیزی بود که در خودش دیده بود و شاید دلش
نمیخواست دیگران آن را ببیند .او ،بطوریکه مادرم با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شده بود ،پوکر بازی
قهار بود که دو شب در هفته یا بیشتر برای "چند دست بازی" به شهر میرفت .به همین دلیل بود که ،برای سورپرایز
کامل ما ،اصرار به باز کردن حساب بانکی در همان اولین روز ورودش داشت .هیچ یک از مهمانان تابستانی
خانهی ما تا آن زمان حساب بانکی محلی نداشتند .بیشترشان حتی یک پنی هم نداشتند.
و این ،زمانی اتفاق افتاد که پدرم برای نهار روزنامهنگاری که در جوانی تفننی فلسفه کار میکرد ،را دعوت
کرده بود و او میخواست نشان دهد ،با وجود اینکه هرگز درباره هراکلیت ننوشته ،هنوز هم میتواند در مورد هر
موضوعی اظهار نظر کند .او و الیور از هم خوششان نیامد .پس از رفتنش ،پدرم گفت" :یک مرد شوخ طبع و البته
بسیار زیرک" "واقعا اینطوری فکر میکنی ،پروفسور؟" الیور حرف پدر را قطع کرد ،و نمیدانست پدرم ،در حالی
که خودش را خیلی آرام و خونسرد نشان میداد ،هیچ وقت دوست ندارد کسی حرفش را رد کند و همینطور
کسی پروفسور خطابش کند ،گرچه الیور هر دو کار را کرده بود ،پدر پافشاری کرد و گفت" :بله ،اینطور فکر
میکنم" "بسیار خوب ،من مطمئن نیستم که اصولا با شما موافق باشم .به نظر من اون ،آدمِ مغرور ،کند ذهن،
بیادب و بی مزهای هست .اون بیش از حد لازم شوخ و پر سر و صداست"-الیور ادای شوخیهای آن مرد را در
آورد"-و حرکات بی ادبانه برای ترغیب شنوندگانش موقع حرف زدن به این دلیله که اون به کل تسلطی به بحث
نداره .طرز سخن گفتن چیزیه که بالاتر از همه است ،پروفسور .مردم به شوخیهاش میخندند نه به این دلیل که
اون واقعا بامزه است بلکه به این دلیل که میفهمند اون دوست داره در نظر اطرافیانش بامزه باشه و دیگران به
شوخیهاش بخندند .شوخیهای اون هیچ چیزی نیست جز راهی برای فائق اومدن بر مردمی که نمیتونه مجابشون
کنه.
"اگر شما وقتی مشغول صحبت هستید بهش نگاه کنید ،متوجه میشید که اون همیشه نگاهش جای دیگهست،
گوش نمیده ،فقط شدیدا بی قراره برای گفتن چیزهایی که مادامی که شما صحبت میکردید ،تمرین کرده و
میخواد اونها رو بگه ،قبل از اینکه فراموششون کنه".
چطور یک نفر میتوانست از طرز فکر شخص دیگری آگاه باشد و خود قبلا همانگونه فکر نکرده باشد؟
چطور او میتوانست این همه فریب و نیرنگ در دیگران ببیند و خودش هم این کارها را نکرده باشد؟
آنچه توجهام را به خود جلب کرد فقط موهبت شگفتانگیز او برای خواندن مردم نبود ،برای کاوش درون
مردم و کندوکاو وضعیت دقیق شخصیت آنها ،بلکه توانایی او بود برای درک این چیزها دقیقا به همان روشی
که خود من ممکن بود اینگونه درکشان کنم ،در پایان ،این آن چیزی بود که مرا با جبری ناخودآگاه به سمت او
کشاند ،جبری که حتی از علاقه یا رابطهی دوستی یا پیچیدگیهای یک مذهب مشترک هم نیرومندتر بود .یک
شب وقتی همه ما با هم نشسته بودیم او بیاختیار گفت"،چطوره بریم سینما؟" مثل اینکه ناگهان به راهحلی برای
از کسالت درآوردن آن شب رسیده بود .ما تازه میز شام را ترک کرده بودیم جایی که پدرم ،همانطور که این
روزها عادتش بود ،به من فشار آورده بود که سعی کنم اغلب با دوستانم بیرون بروم ،بخصوص بعد از ظهرها .این
کارش شبیه به یک سخنرانی بود .الیور هنوز بین ما جدید بود و هیچ کس را در شهر نمیشناخت ،پس احتمالا
اینطور به نظرم رسیده بود که؛ چی بهتر از یه پایه برای سینما رفتن .اما او سوالش را در حال دور شدن خیلی سر
زنده و یک دفعهای پرسیده بود ،گویی میخواست به من و سایر افرادِ در اتاق نشیمن بفهماندکه او چندان هم
مشتاقِ سینما رفتن نیست و میتواند با کمال میل در خانه بماند و نوشتههایش را بازبینی کند .لحن بیخیالش،
اگرچه ،همراه با چشمکی به پدرم بود ،نشان از این داشت که :او فقط وانمود میکرد که یکدفعه به این فکر افتاده؛
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 22
در حقیقت ،بیآنکه بخواهد من شک کنم ،او متوجه نصیحت پدرم سر میز شام شده و پیشنهاد رفتن را صرفا به
نفع من داده بود.
من لبخند زدم ،نه به این پیشنهاد ،بلکه به این رزمایش دو نفره .او فورا متوجه خندهام شد .و در جوابش خندید،
تقریبا با حالتی از تمسخرِ خود ،گویی که ،اگر کوچکترین علامتی بدهد که حدس میزند من متوجه کلکاش
شدهام ،اینطور به گناه خود صحه گذاشته ،اما از اعتراف به این موضوع خودداری میکرد ،بعد از اینکه با لبخندم
نشان دادم که کلکاش را گرفتهام ،این میتوانست حتی بیشتر متهمش کند .بنابراین او خندید تا اقرار کند که بله،
دستش رو شده و همینطور نشان دهد که به قدر کافی با اقرار به این موضوع سرگرم شده و هنوز از با هم به سینما
رفتنمان لذت میبرد .همه چیز هیجان زدهام میکرد.
یا شاید ،به همان اندازه که تلاش کرده بود حین پیشنهاد دادن چهرهای کاملا بیاعتنا به خود بگیرد ،حالا داشت
با لبخندش به زبان بیزبانی به من میفهماند که به تلافی اینکه ،من دستش را خوانده و خندیده بودم ،او هم چیزی
برای خندیدن به من یافته است-به عبارت دیگر ،این میل فریبندهی سرشار از انحراف و گناه را،که پیآمدِ یافتن
وابستگیهای نادیدهی بسیاری بینمان بود .شاید آنجا برای من هیچ چیز نبود ،شاید من همه چیز را از خود در
آورده بودم .اما هر دوی ما میدانستیم آن دیگری چه دیده .آن شب ،وقتی با هم تا سینما رکاب زدیم ،من در
آسمان پرواز میکردم-و برایم مهم نبود احساسم را پنهان کنم.
بنابراین ،با وجود این همه درک و فهم ،آیا او میتوانست متوجه معنای پشت فرار ناگهانیام از زیر دستانش
نشده باشد؟ آیا متوجه نبود که در دستش لم داده بودم؟ نمیدانست که نمیخواستم رهایم کند؟ حس نکرده بود
وقتی شروع به فشردن شانهام کرد ،عدم آرامشم آخرین بهانهام بود،آخرین دفاعم ،آخرین تظاهرم ،فرقی نداشت
او چه میکرد یا از من چه میخواست ،آیا نمیفهمید من بیهیچ منظوری مقاومت کردم ،مقاومتی دروغین،که
من توان مقاومت نداشتم و هرگز نمیخواستم مقاومت کنم؟ آن بعد از ظهر یکشنبه ،وقتی هیچ کس جز ما دو نفر
در خانه نبود ،همانطور که روی تختم نشسته بودم و او را میپاییدم ،وارد اتاقم شد و از من پرسید چرا با دیگران
در ساحل نیستم ،آیا نمیدانست اگر از جواب دادن خودداری کردم و راحت شانه زیر نگاهش بالا انداختم ،دلیلش
این بود که نمیخواستم نشان دهم نفس بریدهام و نمیتوانم حرفی بزنم ،نمیدانست اگر یک کلمه بیشتر حرف
میزدم ممکن بود یا لب به اعتراف بگشایم یا هق هق گریه را سر دهم؟ هرگز ،از زمان بچگی تا به حال ،هیچ
کس مرا به چنان مسیری نکشانده بود .در جوابش گفتم ،آلرژی بد .او گفت ،منم همینطور ،احتمالا هر دومون یه
آلرژی داریم .دوباره شانه بالا انداختم .او خرس عروسکی قدیمیام را یک دستی برداشت ،صورتش را به سمت
خودش چرخاند ،و چیزی در گوشش زمزمه کرد .سپس ،صورت عروسک را به سمت من چرخاند و صدایش را
عوض کرد ،پرسید" :چی شده؟ تو ناراحتی ".اما بعد احتمالا متوجه لباس شنایی که به تن داشتم شد .آیا آن را
کمتر از حد معمول میپوشیدم؟ پرسید "میخوای بریم شنا؟" گفتم" ،بعدا ،شاید ".تکه کلام او را تکرار کردم در
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 21
حالی که سعیام این بود تا جای ممکن سریع حرف بزنم قبل از آنکه بفهمد از نفس افتادهام" .بیا بریم حالا".
دستش را به طرفم دراز کرد تا کمک کند بلند شوم .دستش را گرفتم و صورتم را به سمت دیوار چرخاندم تا
نگذارم صورتم را ببیند ،پرسیدم "حتما باید بریم؟" این ،نزدیکترین جمله به چیزی بود که همیشه میخواستم
بگویم ،بمان .فقط با من بمان .بگذار دستت هر کجا که دلش میخواهد برود ،لباسم را در آور ،لمسم کن ،سر و
صدا نمیکنم ،به کسی نمیگویم ،من سختم و تو این را میدانی ،و اگر تو نمیخواهی ،من دستت را میگیرم و
حالا به آرامی درون لباسم حرکتش میدهم و میگذارم هر کدام از انگشتانت را که بخواهی درونم بلغزانی.
او گفت که میرود لباس عوض کند و از اتاقم خارج شد" .طبقه پایین میبینمت ".وقتی به پایین تنهام نگاه
کردم در کمال ناباوری دیدم که لباسم را خیس کردهام .آیا این را دیده بود؟ مطمئنا باید دیده باشد .به همین دلیل
میخواست به ساحل برویم .برای همین از اتاقم بیرون رفت .با مشت به سرم کوفتم .چطور میتوانستم این قدر
بیدقت ،این قدر بیفکر و این قدر احمق باشم؟ البته که دیده بود.
باید یاد میگرفتم کاری را کنم که اگر او بود انجامش میداد .باید شانه بالا میانداختم-و حالم مثل قبل از
آمدنش خوب میشد .اما من اینطور نبودم .نمیتوانستم فکرش را هم بکنم که روزی بگویم؛ خب که چی ،گیریم
اون دیده باشه؟ اصلا بذار بدونه.
آنچه که هرگز به ذهنم خطور نمیکرد این بود که یک نفر دیگر ،کسی که زیر سقف ما زندگی میکرد،
کسی که با مادرم ورق بازی میکرد ،صبحانه و شام را پشت میز ما صرف میکرد ،جمعهها ،دعای عبری را محض
سرگرمی با صوت تلاوت میکرد ،در یکی از رختخوابهای ما میخوابید ،از حولههای ما استفاده میکرد ،دوستان
مشترکی با ما داشت ،روزهای بارانی با ما تلویزیون تماشا میکرد وقتی با یک پتو دورمان در اتاق نشیمن مینشستیم
چون هوا سرد میشد و با هم بودن به ما حس گرما و راحتی میداد و در همان حال به صدای برخورد قطرات
باران به پنجرهها گوش میدادیم-که یه نفر دیگر در همین دنیا ممکن است همان چیزی را دوست داشته باشد که
من دوست داشتم ،همان چیزی را بخواهد که من میخواستم ،همان کسی باشد که من بودم .هرگز به ذهنم خطور
نمیکرد چرا که ،بجز آنچه در کتابها خوانده و از شایعات برداشت کرده و از حرفهای رکیک کوچه بازاری
شنیده بودم ،هنوز تحت تاثیر این خیال واهی بودم که هیچ کس از هم سن و سالانم تا به حال نخواسته که هم با
مردان و هم با زنان باشد .قبلا برایم پیش آمده بود که مرد دیگری هم سن خود را بخواهم و با زنها هم خوابیده
بودم .اما قبل از آنکه او از تاکسی پیاده شود و به خانهمان قدم بگذارد ،به نظر نمیآمد اصلا امکانپذیر باشد کسی
که کاملا حالش با خودش خوب است ،به همان اندازه که من بیقرار بودم خود را تسلیمش کنم ،بخواهد بدنش
را با من به اشتراک بگذارد.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 21
با این حال ،حدود دو هفته بعد از رسیدنش ،همهی آنچه که هر شب میخواستم این بود که او اتاقش را ترک
کند ،نه از درب جلویش ،بلکه از پنجرههای فرانسوی بالکنمان .میخواستم صدای باز شدن پنجرههای اتاقش را
بشنوم ،صدای صندلهایش را در بالکن بشنوم ،و سپس صدای پنجرههای اتاق خودم را ،پنجرههایی که هرگز قفل
نبودند و با یک فشار باز میشدند .میخواستم به اتاقم قدم بگذارد ،بعد از اینکه همه به رختخواب رفته بودند ،به
آرامی زیر پتویم بخزد ،بیآنکه بپرسد لباسم را درآورد ،و بعد از اینکه با من میخوابید باز هم از او بخواهم ،بیش
از آنچه تصور میکردم که هرگز بتوانم از شخص زنده دیگری بخواهم ،آرام آرام ،به نرمی ،و با مهربانی یک
یهودی ،به تدریج وارد بدنم شود ،نرم و آرام ،حالا بعد از گوش کردن به کلماتی که چندین روز با خود تکرارشان
میکردم ،لطفا ،دردم نیآور ،اما در حقیقت منظورم این بود ،دردم آور هر چقدر که میخواهی.
من به ندرت در طول روز در اتاقم میماندم .بنابراین ،چند تابستان گذشته ،یک میز گرد با یک چتر را در باغ
پشتی کنار استخر به خودم اختصاص داده بودم .پاول ،۷مهمان تابستان قبلی ،ترجیح میداد در اتاقش کار کند و
گاهی به بالکن قدم میگذاشت تا نگاهی گذرا به دریا بیندازد یا سیگاری بکشد .ماینارد ،2نفر قبل از او ،نیز در
اتاقش کار میکرد .الیور اما ،به یک هیئت همراه احتیاج داشت .او با شریک شدن میز من شروع میکرد اما در
نهایت دوست داشت یک زیرانداز بزرگ روی چمن بیاندازد و رویش دراز بکشد .دو طرفش پر میشد از دست
نوشتههایش و آنچه که دوست داشت "چیزها" یش صدایشان کند :لیموناد ،کرم ضد آفتاب ،کتاب ،صندل،
عینک آفتابی ،خودکارهای رنگی و موسیقی ،که با هندزفری گوش میداد ،به طوری که صحبت کردن با او را
غیر ممکن میساخت مگر اینکه اول خود او سر صحبت را باز میکرد .گاهی اوقات ،صبحها وقتی که با مجله
ورزشی یا سایر کتابها به طبقه پایین میآمدم ،او از قبل زیر آفتاب طاق باز لمیده بود در حالیکه لباس شنای زرد
یا قرمز خود را پوشیده و خیس عرق بود .ما به پیادهروی یا شنا میرفتیم و برای خوردن صبحانهای که در انتظارمان
بود برمیگشتیم .سپس او طبق عادت "چیزها" یش را روی چمن ولو میکرد و دراز میکشید درست روی لبهی
کاشیکاری شدهی استخر-که آن را "بهشت" نامیده بود ،کوتاه شدهی "اینجا بهشته" طوریکه او اغلب بعد از
نهار میگفت" :من الان به بهشت میرم" و مثل یک شوخی خودمانی به لاتین اضافه میکرد" ،تا آفتاب بگیرم" ما
به خاطر زمان زیادی که او غرق در کرم ،دراز کش ،درست در همان نقطه کنار استخر سپری میکرد ،سر به
سرش میگذاشتیم .مادرم میپرسید" :امروز صبح چقدر توی بهشت بودی؟" "دو ساعت تمام .اما قصد دارم خیلی
زود بعد از ظهر برای آفتاب گرفتن برگردم ".رفتن به لبه بهشت همچنین بدین معنی بود که در طول لبه استخر با
یک پای آویزان در آب ،به پشتش دراز میکشید ،در حالیکه هندزفری در گوشش و کلاه حصیری روی صورتش
بود.
1
Pavel
2
Maynard
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 21
اینجا کسی بود که به هیچ چیز نیاز نداشت .نمیتوانستم این احساس را درک کنم .به او غبطه میخوردم.
"الیور ،تو خوابی؟" وقتی هوای کنار استخر بیش از حد راکد و آرام میشد میپرسیدم.
سکوت.
بعد او جواب میداد ،صدایی آه مانند ،بدون کوچکترین حرکتی در بدنش" ،بودم".
"ببخشید".
آن پای توی آب-میتوانستم تمام انگشتانش را ببوسم .بعد مچ پاها و زانوانش را میبوسیدم .چند بار به لباس
شنایش خیره شدم در حالی که کلاهش صورتش را پوشانده بود؟ احتمالا نمیدانست به چه چیزی نگاه میکنم.
یا:
سکوت طولانی.
"به چی؟"
یا ،وقتی من گیتار نمیزدم و او هندزفری به گوشش نبود ،در حالیکه هنوز کلاه حصیری به روی صورت
داشت ،ناگهان سکوت را میشکست:
"الیو".
"بله؟"
"چکار میکنی؟"
"میخونم".
Heidegger 1مارتین هایدگر ،اهل آلمان ،یکی از معروفترین فیلسوفان قرن بیستم.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 26
"به چی؟"
میمُردم تا به او بگویم.
"پس به من نمیگی؟"
"پس به تو نمیگم".
"پس اون به من میگه" حرفم را تکرار کرد به طوری که انگار دارد برای شخصی خیالی دربارهام توضیح
میدهد.
چقدر عاشق این بودم که حرفم را ،تکرار میکرد و باز تحویل خودم میداد .این مرا به فکر طنازی یا اشارهای
وا میداشت ،که اولین بار کاملا تصادفی رخ میدهد اما دومین و سومین بار دیگر از روی اراده میشود .به یاد
مافلدا میافتادم که هر روز صبح رختخوابم را مرتب میکرد .او با بالاترین ملحفهی روی پتو شروع میکرد ،آن
را تا میکرد و کنار میگذاشت .بعد نوبت به تا کردن ملحفه بعدی میرسید .و دوباره دوباره ،آنقدر به این کار
ادامه میداد که دیگر چیزی روی رختخواب باقی نمیگذاشت .و من نیز ،با کنار زدن لایههای تو در توی ذهنم
نشانههای پنهان در پسِ آنها را یافتم ،نشانههای چیزی همزمان مقدس و بخشاینده ،چیزی همچون تسلیم شدن در
لحظهی شهوت و عشق.
"اینجا بهشته".
در تمام عمرم هیچ چیز را بیش از این دوست نداشتم که پشت میزم مینشستم و آوانویسیهایم را با دقت
میخواندم در حالی که او روی شکم دراز میکشید و صفحاتی را که هر روز از خانوم میلانی ،۷مترجمش در ،B
میگرفت ،علامت گذاری میکرد.
گاهی میگفت" :به این گوش کن "،هندزفریاش را در میآورد ،سکوت سنگین آن صبحهای طولانی و داغ
تابستانی را میشکست" ،فقط به این چرندیات گوش کن ".و با صدای بلند چیزی را که نمیتوانست باور کند
چند ماه پیش خودش نوشته میخواند.
مدتی به فکر فرو رفت مثل اینکه میخواست حرفم را سبک سنگین کند.
"این مهربانانهترین چیزیه که کسی در عرض چند ماه گذشته به من گفته"-با چنان صداقتی این را گفت ،که
گویی حرفم ناگهان به او وحی شده و معنایی که از حرفم برداشت کرده بود خیلی بیش از چیزی بود که خود
فکر میکردم معنی میدهد .احساس ناراحتی کردم ،نگاهم را برگرداندم ،و در نهایت اولین چیزی که به ذهنم
رسید را زیر لب گفتم" :مهربان؟"
"بله ،مهربان".
نمیدانستم این چه ربطی به مهربانی داشت .یا شاید ،به قدر کافی برایم روشن نبود که همه این چیزها به کجا
ختم میشوند و ترجیح میدادم که موضوع همین جا رها شود .دوباره سکوت .تا دفعه بعد که او دوباره حرف
میزد.
چقدر عاشق این کارش بودم که سکوت بینمان را میشکست تا چیزی بگوید-هر چیزی-یا برای اینکه بپرسد
نظرم درباره فلان موضوع چیست یا اصلا از بسان موضوع چیزی شنیدهام؟ هیچ کس در خانهمان تا بحال نظرم را
درباره هیچ چیزی نپرسیده بود .اگر او قبلا دلیلش را کشف نکرده بود ،به زودی زود میفهمید ،فقط مسئلهی زمان
بود پیش از اینکه او با دیگران هم عقیده شود که من بچه کوچولوی خانواده هستم .و با این حال اینجا در سومین
4
هفتهی اقامتش با ما ،از من میپرسید که آیا تا به حال چیزی درباره آتاناسیوس کیرشه ،2جوزف بلی ،۹پاول سلان
شنیدهام.
1
Milani
Athanasius Kircher 2کشیش ،پزشک و فیزیکدان آلمانی قرن ۷۱میلادی
Giuseppe Belli 1خواننده اپرای ایتالیایی قرن ۷۱میلادی
Paul Celan 1شاعر رمانیایی و از بزرگترین شاعران سدهی بیستم
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 28
"شنیدم".
"من تقریبا یک دهه از تو بزرگترم ولی تا همین چند روز پیش اصلا دربارهی هیچکدومشون چیزی نشنیده
بودم .اینو نمیفهمم".
"چیو نمیفهمی؟ پدر من استاد دانشگاهه و من بدون تلویزیون بزرگ شدم .حالا فهمیدی؟"
"برو رد کارت ،میخوای بری یا نه!" طوری گفت که انگار دارد حولهای را مچاله و بعد به صورتم پرتش
میکند.
یک روز که دفتر خاطراتم را روی میز جابه جا میکردم ،تصادفا لیوانم کج شد و روی چمنها افتاد اما
نشکست .الیور ،که نزدیکم بود ،بلند شد ،لیوان را برداشت و آن را گذاشت نه فقط روی میز ،بلکه درست کنار
صفحاتم.
او به قدر کافی برای جواب درنگ کرد تا به من ثابت کند امکان ندارد جوابش سطحی و از روی بیتفاوتی
بوده باشد.
"خودم میخواستم".
او را در حال تکرار این جمله تصور کردم ،خودم میخواستم-مهربان ،خوشرو ،باحرارت همانطور که هر وقت
سر حوصله بود اینگونه بود.
برای من آن ساعتهایی را که در باغ پشت آن میز گرد چوبی با آن چتر بزرگ بر فرازش که کمابیش روی
کاغذهایم سایه میانداخت ،سپری میکردم ،صدای جرینگ جرینگ برخورد یخهای لیمونادمان ،صدای نه
چندان دور امواج کف آلود که به آرامی به صخرههای عظیم زیرینشان میخوردند ،و در پس زمینه ،از خانهی
برخی همسایهها ،صدای خفه موسیقیهای جورواجور با تکراری دائمی ،همهی این چیزها همواره صبحهایم را
تحتالشعاع قرار میدادند ،صبحهایی که یکسره دعا میکردم زمان از حرکت بایستد .بگذار تابستان هرگز تمام
نشود ،بگذار او همیشه بماند ،بگذار موسیقی با تکراری دائمی همیشه و همیشه پخش شود ،من خواستهی کوچکی
دارم و قسم میخورم چیزی بیش از این نخواهم.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 29
من چه میخواستم؟ و چرا نمیتوانستم بفهمم چه میخواهم ،حتی وقتی کاملا آماده بودم بیپرده درباره
انتخابهایم حرفم بزنم؟
شاید تنها چیزی که میخواستم این بود که از زبانش بشنوم هیچ مشکلی با من ندارد ،که من کمتر از هیچ مرد
جوان دیگری همسن خودم نیستم .همین برایم کافی بود و هیچ چیز دیگری نمیخواستم .اگر او تسلیم میشد و
اگر غرورش را زیر پا میگذاشت با تمام وجود خود را به پایش میانداختم.
من گلاووس بودم و او دیومدس .به نام آیینی کهن در میان مردان ،من زره طلایی خود را پیشکشش میکردم
و او در عوض زره برنزی ۷خویش را .معاملهای منصفانه .بی چک و چانه .درست همانطور که هر امر بدیهی
دیگری بحث و جدل نداشت.
کلمهی "دوستی" به ذهنم میآمد .اما دوستی ،به همان مفهومی که همه از آن انتظار دارند ،بیگانه بود ،چرندی
محض که اهمیتی بدآن نمیدادم .آنچه که شاید من در عوض میخواستم ،از لحظهای که او از تاکسی پیاده شد
تا لحظهی خداحافظیمان در رم ،چیزی بود که همهی انسانها از یکدیگر میخواهند ،آنچه دنیا را قابل زیست
میکند .این باید اول از طرف او میآمد .سپس احتمالا از طرف من.
جایی قانونی وجود دارد که میگوید وقتی شخصی کاملا تحت تاثیر دیگران است ،دیگران هم میبایست
بطور اجتناب ناپذیری تحت تاثیر او قرار گرفته باشند .عشق ،هیچ یک از کسانی را که از صمیم قلب عشق می-
ورزند ،رها نمیکند .از سخنان فرانچسکا 2در کتاب دوزخ .فقط منتظر بمان و امیدوار باش .من امیدوار بودم ،هر
چند شاید این همان چیزی بود که تمام مدت خواسته بودم .منتظر ماندن تا ابد.
وقتی صبحها ،آنجا پشت میز گرد چوبی مینشستم و روی آوانویسیهایم کار میکردم ،آنچه راضیام میکرد
دوستی او نبود ،اصلا این نبود ،فقط پیدا کردن و دیدن او در آنجا بود ،کرم ضد آفتاب ،کلاه حصیری ،لباس شنای
قرمز ،لیموناد .پیدا کردن و دیدن تو آنجا ،الیور .به زودی روزهایی خواهند آمد که نگاه میکنم وتو دیگر آنجا
نخواهی بود.
اواخر صبح ،دوستان و همسایگان از خانههای مجاور ،یک به یک وارد خانه میشدند .همه در باغ ما جمع
میشدند و بعد با هم به سمت ساحل ،پایین میرفتیم .خانهی ما نزدیکترین خانه به آب بود و تنها چیزی که تو
نیاز داشتی این بود که دروازه کوچک را از روی نرده باز کنی و از پلکان باریک به سمت پرتگاه پایین بروی و
۷گلاووس ( )Glaucusو دیومدس ( ،)Diomedesدو جنگجوی نبرد تروجان بودند که در دو ارتش مقابل میجنگیدند .با اینحال وقتی دیومدس
میفهمد اجداد پدریشان دوستان نزدیکی بودند از گلاووس میخواهد که آنها نیز دوست یکدیگر باشند .بعدها دیومدس به نشانهی دوستی زره برنزی خود را
به گلاووس میدهد و گلاووس زره طلایی خود را پیشکشش میکند.
Francesca 2دختر فرمانروای راونا ،یکی از شخصیتهای به تصویر کشیده شده در سهگانهی کمدی الهی اثر دانته ( )Danteشاعر نامدار ایتالیایی
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
تو روی صخرهها بودی .کیارا ،۷یکی از دخترهایی که سه سال پیش از من کوتاهتر بود و تا همین تابستان گذشته
دست از سرم برنمیداشت ،حالا تبدیل به زنی شده و بالاخره آموخته بود لازم نیست هر وقت مرا میبیند احوال-
پرسی کند .یکبار ،او و خواهر کوچکترش با بقیه سرزده آمدند ،او پیراهن الیور را از روی چمن برداشت ،آن
را به طرفش انداخت و گفت" :کافیه دیگه .ما داریم به ساحل میریم و تو هم با ما میای".
او مشتاق بود در حقشان لطف کند و گفت" :به من اجازه بده همین الان کاغذها رو کنار میگذارم و گرنه
پدر اون"-و چون با دستهایش کاغذها را برمیداشت ،برای اشاره به من از چانهاش استفاده کرد"-پوستمو زنده
زنده میکنه".
کیارا گفت" :درباره پوست کندن حرف میزنی ،بیا اینجا "،و تلاش کرد تا با ناخنهای خود آهسته و آرام
پوستی نازک از شانههای برنزهی الیور را که به خاطر آفتاب اواخر ژوئن به رنگ طلایی روشن مزارع گندم
درآمده بود ،بکند .چقدر دلم میخواست من هم میتوانستم چنین کاری بکنم.
نگاهی به دست نوشتههای او انداخت ،که الیور در راهِ رفتن به طبقه بالا آنها را روی میز بزرگ نهار خوری
گذاشته بود ،کیارا از پایین فریاد زد که میتواند کار ترجمهی این صفحات را بهتر از مترجم محلی انجام دهد.
یک بچه از والدینی مهاجر درست مثل من ،کیارا مادری ایتالیایی و پدری آمریکایی داشت .او به هر دو زبان
انگلیسی و ایتالیایی صحبت میکرد.
"تایپ کردنت هم خوبه؟" صدای او از طبقه بالا میآمد در حالی که داشت اتاقش ،بعد هم حمام ،را برای
یافتن یک لباس شنای دیگر زیر و رو میکرد ،صدای به هم کوفتن درها ،تق تق باز و بسته شدن کشوها و صدای
ضربه پا از بالا به گوش میرسید.
کیارا در حالیکه به راه پله خالی نگاه میکرد فریاد زد" :آره ،خوب تایپ میکنم".
"من هر روز به پنج صفحهی ترجمه شده نیاز دارم ،آماده ،برای اینکه دم صبح به دستم برسه".
کیارا با پرخاش گفت" :خب ،پس من نمیتونم این کارو برات انجام بدم .یک نفر دیگه رو پیدا کن".
1
Chiara
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
او گفت" :خب ،خانوم میلانی پول لازم داره ".حالا داشت به طبقه پایین میآمد با پیراهن آبی گشاد ،صندل،
شلوارک قرمز ،عینک آفتابی ،نسخه قرمزکتاب در طبیعت اشیای لوکرتیوس ۷که هرگز از خود جدایش نمیکرد.
او در حالیکه کرم به شانههایش میمالید گفت" :من با اون خوبم".
کیارا گفت" :من با اون خوبم "،پوزخندی زد "من با تو خوبم ،تو با من خوبی ،اون با اون خوبه"-
خواهر کیارا گفت" :مسخره بازی دیگه بسه ،بیاید بریم شنا".
او چهار شخصیت داشت بسته به اینکه کلاس لباس شنا را میپوشید ،که البته مدتی طول کشید تا این را فهمیدم.
دانستن اینکه انتظار کدامیک را باید داشته باشم ،به من توّهم اندک برتریای را میداد .قرمز :پررو ،خیلی
بزرگسال ،تقریبا گستاخ ،همان کارهای هر روزه را بدون تغییر انجام میدهد ،زود از کوره در میرود-از او دور
بمان .زرد :سرزنده ،باحال ،شوخ و شنگ ،اما نه بی نیش و کنایه-خیلی راحت تسلیمش نشو؛ ممکنه در چشم به
هم زدنی به قرمز تغییر رنگ دهد .سبز ،که به ندرت میپوشید :سر به راه ،مشتاق دانستن ،مشتاق صحبت کردن،
خوشحال-چرا همیشه اینطور نبود؟ آبی :آن بعد از ظهری که از راه بالکن به اتاقم آمد ،روزی که شانهام را فشرد،
یا وقتی لیوانم را برداشت و درست کنارم گذاشت.
در راه خروج ،یک سیب از ظرف بزرگ میوه قاپید و با خوشرویی به مادرم که با دو تن از دوستانش ،هر سه
ک
در لباسهای شنا ،در سایه نشسته بودند گفت" :بعدا ،خانوم .پی ".و به جای باز کردن دروازهی پلکان باری ِ
منتهی به صخرهها ،از رویش پرید .هیچ یک از مهمانان تابستانیمان تا به حال این اندازه بیخیال نبودند .اما همه
به همین خاطر دوستش داشتند ،همه عاشقش شده بودند ،عاشق همین بعدا! گفتنهایش.
مادرم گفت" :باشه ،الیور ،بعدا ،بسیارخب "،سعی میکرد لحن همیشگیاش را داشته باشد ،او حتی لقب جدید
خود خانوم .پی را پذیرفته بود .اما همیشه چیزی زننده در آن کلمه وجود داشت .این "بعدا میبینمت" یا "خب،
مواظب خودت باش" یا حتی "چائو "2نبود .بعدا! یک خداحافظی دلسردکننده بود که به همه روشهای مهرآمیز
آداب و معاشرت اروپاییها دهنکجی میکرد .بعدا! همیشه بعد از خود حالتی زننده باقی میگذاشت برای آنچه
که تا آن زمان ممکن بود لحظهای گرم و صمیمانه باشد .بعدا! چیزها را به سادگی متوقف نمیکرد یا اجازهی به
تدریج محو شدن را به آنها نمیداد .بعدا! درها را محکم پشت سرش میکوبید.
اما بعدا! همچنین راهی بود برای اجتناب از گفتن خدانگهدار ،راهی برای به سخره گرفتن همه خدانگهدارها.
تو میگویی بعدا! نه به معنای وداع بلکه تا بگویی به موقع برمیگردی .این از نظر او معادل گفتن "فقط یک لحظه"
بود وقتی مادرم یک بار از او خواست که نان را بدهد و او مشغول بیرون کشیدن تیغهای ماهی در بشقابش بود.
"فقط یک لحظه ".مادرم که از این اصطلاحات ،که اسمشان را اصطلاحات آمریکاییاش گذاشته بود ،بدش
میآمد ،در نهایت به او گفت ،گاوچران .این القاب که در ابتدا تحقیرآمیز بودند خیلی زود رنگ محبت به خود
گرفتند ،بعد از آنکه القاب دیگری از طرف مادرم به او ،در طول هفتهی اول اقامتش داده شد .یک روز او بعد از
حمام با موهای براقش که به عقب شانهشان زده بود ،برای صرف شام پایین آمد .مادر خطاب به او گفته بود،
ستاره ،کوتاه شدهی ستارهی سینما .پدر ،که مهربانتر و آسانگیرتر ،و با این حال تیزبینتر از همهی ما بود،
گاوچران را شناخته بود .وقتی از پدرم خواسته شد درباره بعدا! گفتنهای آزاردهندهی الیور توضیح دهد گفت:
"اون خجالیه ،فقط همین".
الیور خجالتی است؟ این دیگر حرف تازهای بود .آیا همهی اصطلاحات آمریکایی گستاخانهی او میتوانستند
چیزی نباشند جز روشی اغراقآمیز برای پنهان کردن این حقیقت ساده که او نمیداند-یا نگرانیاش از اینکه
نمیداند-چطور مؤدبانه خداحافظی کند؟ یادم افتاد که چطور چندین روز برای صبحانه از خوردن تخم مرغهای
عسلی اجتناب میکرد .روز چهارم یا پنجم بود ،که مافلدا پافشاری کرد او نمیتواند منطقه را ترک کند بدون
اینکه تخم مرغهایمان را چشیده باشد .در نهایت زیر بار رفت ولی ،با اندکی شرمندگی ،که اصلا به خود زحمت
پنهان کردنش را نداد ،اعتراف کرد که او نمیداند چگونه تخم مرغ عسلی را باز کند .مافلدا گفت" :آقای الیوا،۷
اینو بگذارید به عهده من ".از آن صبح به بعد تا پایان اقامتش با ما ،مافلدا برای الیوا دو تخم مرغ میآورد و تا
زمانی که پوست هر دو را باز نکرده بود ،از بقیه پذیرایی نمیکرد.
مافلدا پرسید ،شاید سومی رو هم میخواهید؟ بعضی مردم دوست دارن بیشتر از دو تا تخم مرغ بخورن .او
جواب داد ،نه دو تا خوردم ،رو به پدر و مادرم اضافه کرد" :من خودمو میشناسم ،اگر سومی رو بخورم ،چهارمی
رو هم میخورم و باز هم میخوام ".هرگز نشنیده بودم کسی به سن او بگوید ،من خودمو میشناسم .کاملا جا
خوردم.
اما مافلدا به خوبی از قبل برنده شده بود ،صبح روز سوم ،وقتی از الیور پرسید آیا برای صبحانه آبمیوه دوست
دارد و الیور گفت بله .او احتمالا انتظار آب پرتقال یا آب گریپ فروت را میکشید :در عوض با یک لیوان لب تا
لب پر شده از آب زردآلوی غلیظ روبهرو شد .او هرگز در تمام عمرش آب زردآلو نخورده بود .مافلدا ،سینی به
دست ،جلویش ایستاده بود و سعی میکرد همانطور که او آب میوه را سر میکشد واکنشاش را حدس بزند.
الیور ابتدا چیزی نگفت .بعد ،احتمالا بیآنکه حواسش باشد ،لبهایش را با صدا به هم فشرد ،مافلدا در بهشت بود.
مادرم نمیتوانست باور کند مردمی که در دانشگاههای مشهور جهان تدریس میکنند بعد از سر کشیدن آبمیوه
چنین صدایی درآورند .از آن روز به بعد ،یک لیوان آبمیوه هر روز صبح انتظارش را میکشید.
۷
Ulliva
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
او حیرت کرده بود که درختان زردآلو را در ،همه جای ،باغ ما میدید .اواخر بعداز ظهر ،که در خانه هیچ
کاری برای انجام دادن نبود ،مافلدا از او میخواست با یک سبد از نردبان بالا رود و آن میوههایی که ،به قول
خودش ،تقریبا از شرم سرخ شدهاند را بچیند .الیور به ایتالیایی شوخی میکرد ،یکی را میچید و میپرسید ،این
یکی از شرم سرخ شده؟ مافلدا جواب میداد ،نه ،این یکی هنوز خیلی جوانه ،جوانی شرم نداره ،شرم با پیری
میآید.
من هرگز تماشای او از پشت میزم را فراموش نمیکنم زمانی که با نردبان کوچک بالا میرفت در حالیکه
شلوارک شنای قرمز رنگش را پوشیده بود و پشت سر هم زردآلوهای رسیده را میچید .در راهِ رفتن به آشپزخانه-
با سبد حصیری ،صندل ،پیراهن گشاد ،ضدآفتاب ،و همهی اینها-به طرفم یکی از آن زردآلوهای خیلی بزرگ
را پرت میکرد و میگفت "برای تو" ،درست به همان شکل که توپ تنیس را از آن طرف زمین به سمتم پرتاب
میکرد و میگفت "سِرو تو" .البته ،او هیچ ایدهای نداشت که من چند دقیقه قبل داشتم به چه چیزی فکر میکردم،
گونههای گرد زردآلو با آن شکاف وسطش مرا به یاد بدنش میانداخت که در میان شاخههای درخت کشیده
میشد با آن پشت گرد و برآمدهاش که رنگ و شکل میوه را برایم تداعی میکرد .لمس زردآلو مثل لمس کردن
او بود .او هرگز نمیدانست ،همانطور که مردمی که ما از آنها روزنامه میخریم و همه شب به یادشان میافتیم
هیچ ایدهای ندارند که این انحنای خاص روی صورتشان یا آن رنگ آفتاب سوختهی شانههای برهنهشان وقتی ما
در تنهایی به سر میبریم وجدانمان را عذاب خواهد داد.
برای تو ،درست مثل بعدا! ،کیفیتی گستاخانه داشت ،کلمهای که ،گویی یههویی به ذهنش رسیده باشد ،که به
یادم میآورد چطور در برابر هر چیزی مربوط به او ،تمایلاتم خود به خود پیچیده و رازآلود میشدند .حتی به ذهن
او خطور نمیکرد که با گذاشتن زردآلو کف دستم ،پشتش را در اختیارم میگذاشت یا اینکه ،با گاز زدن میوه،
من بخشی از بدنش که هرگز آفتاب ندیده و احتمالا روشنتر از بقیه بود ،را گاز میگرفتم و البته جای نزدیک به
آن را ،اگر جراتش را داشتم apricock ،اش را.
در حقیقت ،او بیشتر از ما درباره زردآلو ،apricot ،میدانست-پیوندهایش ،ریشهشناسی واژهاش ،منشاءاش،
سهمش در مدیترانه و اطراف آن .یک روز صبح پشت میز صبحانه ،پدرم توضیح داد که نام این میوه از زبان عربی
میآید-در ایتالیا ،albicoccaدر فرانسه ،abricotدر آلمان ،aprikoseو مثل کلمات "،"alchemy" ،"algebra
"-"alcoholاز یک اسم عربی در ترکیب با حرف تعریف ال در ابتدایش ،مشتق میشود .منشا albicoccaکلمه
al-birquqاست .پدرم که به اندازه کافی توضیح داده بود و میخواست موضوع را همین جا رها کند ،لازم دید
کل نمایشش را با یک مدلِ جدید بشکن زدن به اتمام برساند ،اضافه کرد آنچه واقعا شگفت انگیز است ،این است
که امروزه در اسرائیل و برخی کشورهای عربی برای این میوه نام کاملا متفاوتی استفاده میشود :میشمیش.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
مادرم مات و مبهوت مانده بود .ما همه ،حتی دو پسرعمویم که همان هفته ملاقاتشان کرده بودیم ،میل زیادی
برای کف و بشکن زدن داشتیم.
در مورد موضوع ریشهشناسی ،الیور اجازه خواست مخالفت کند" .آه؟!" واکنش پدرم در مواقع یکه خوردن
بود.
"پس چیه؟"
پدر آشکارا کنایه سقراط راتقلید میکرد ،که با یک "تو نمیگی "،صاف و ساده شروع میشود درست بعد
از آنکه طرف صحبتش را به گداری متلاطم میکشاند.
"این یه داستان طولانیه ،پس به من گوش کنید ،پروفسور ".الیور ناگهان جدی شد" .بسیاری از لغات لاتین از
یونانی میآن .در مورد ،apricot ،گرچه این داستان دیگهای داره؛ اینجا لغت یونانی از لاتین میآید .لغت لاتین
،praecoquumاز ،pre-coquereاز ،pre-cookبه معنی اینه که به زودی میرسه ،مثل لغت ،precociousبه
معنی زودرس".
"بیزانسها praecox ۷رو وام گرفتند و این تبدیل به prekokkiaیا berikokkiشد که در نهایت عربها این
لغتو به صورت al-birquqبه ارث بردند".
مادرم که نمیتوانست در مقابل فریبندگی او مقاومت کند ،دست خود را به طرف موهایش دراز کرد و آنها
را به هم ریخت و گفت" :عجب ستاره سینمایی!"
پدر زیر لب گفت" :حق با اونه ،نمیشه انکارش کرد "،گویی نقش گالیله را زمانی که روی زمین خم شده و
مجبور بود حقیقت را با خود زمزمه کند ،بازی میکرد.
یک روز دیدم که الیور همان نردبان را با باغبان شریک شده و تلاش میکند همهی چیزهای ممکن درباره
پیوندهای انکیز 2را یاد بگیرد ،که توضیح میداد چرا زردآلوهای ما بزرگتر ،گوشتیتر و آبدارتر از اکثر
۷ساکنان شهر بیزانس که پس از تسخیر توسط مسلمانانِ ترک به استامبول تغییر نام یافت.
2
Anchise
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
زردآلوهای منطقه است .او شیفتهی پیوندها شده بود ،بخصوص وقتی کشف کرد که باغبان برای کسی که مایل
به آموختن است وقت میگذارد و هر چیزی درباره آنها میداند را با او به اشتراک میگذارد.
معلوم شد که الیور ،بیشتر از همه ما درباره انواع غذاها ،پنیرها ،و شرابها میداند .حتی مافلدا متعجب شده
بود و گاه و بیگاه ،نظرش را جویا میشد-تو فکر میکنی من باید گوشتو یه کم با پیاز سرخ کنم یا با مریم گلی؟
حالا طعمش زیادی لیمویی نشده؟ من خرابش کردم ،مگه نه؟ باید یه تخم مرغ دیگه اضافه کنم -این قوام نداره!
باید یه مخلوطکن جدید استفاده کنم یا با همون هاون و دسته هاون قدیمی مخلوطشون کنم؟ مادر ،دست آخر
طاقت نمیآورد و طعنهاش را میزد .او میگفت :مثل همه گاوچرونها ،اونها هر چیزی که لازمه دربارهی غذا
بدونند رو میدونند ،اما احتمالا نمیتونند یه کارد و چنگالو هم درست دست بگیرند .اشراف زادههای همه چیزدان
با آداب و سلوک رعایا .به اون توی آشپزخونه غذا بده.
مافلدا با کمال میل همین کار را کرد .و یک روز ،بعد از اینکه صبحش را با مترجمش گذرانده و خیلی دیر به
نهار رسیده بود ،آقای الیوا در آشپزخانه بود ،اسپاگتی خورد و شراب قرمز تیره نوشید با مافلدا ،منفردی ۷که همسر
مافلدا و رانندهمان بود ،و انکیز ،همهشان میخواستند ترانهی ناپلی یادش دهند .این تنها یک سرود ملی از جوانان
جنوبی نبود ،بلکه بهترین چیزی بود که وقتی میخواستند یک سرگرمی شاهانه داشته باشند ،انجامش میدادند.
*******************
کیارا ،میتوانم بگویم ،کاملا تحت تاثیرش قرار گرفته بود .خواهرش هم همینطور .حتی دستهی تنیسبازان
ناشی که هر ساله اوایل بعد از ظهر میآمدند ،حالا قبل از آنکه برای شنای تا دیر وقت راهی ساحل شوند ،به امید
یک دست بازی درست و حسابی با او ،بیش از حد معمول میماندند.
مثل همهی مهمانان تابستانی دیگرمان من نباید از او خوشم میآمد .اما دیدن اینکه دیگران این چنین دوستش
داشتند ،همچون پناهگاهی کوچک ،آرامشی عجیب برایم داشت .چطور ممکن بود در دوست داشتن کسی که
همه دوستش داشتند اشتباه کرده باشم؟ همه کسانی که آخر هفتهها و گاهی اوقات طول هفته را با ما سپری کرده
بودند ،از جمله دو پسرعمو و سایر خویشاوندانمان ،عاشقش شده بودند .در برابر کسی که مشخص است دوست
دارد کمبودهای دیگران را ببیند ،از اینکه احساساتم را پشت کینهتوزی و بیتفاوتی همیشگیام پنهان کنم ،یا از
لجبازی با کسی که میتوانست در خانه از من جلو بزند ،رضایت خاطر خاصی احساس میکردم .چون همه
دوستش داشتند ،من هم مجبور بودم بگویم که دوستش دارم .شبیه مردانی بودم که بیپرده اظهار به خوشقیافه
بودن برخی مردان کردن را بهتر از این میدانند که اشتیاقشان برای در آغوش گرفتن آنان را پنهان کنند .اگر در
1
Manfredi
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 16
ستایش او با دیگران همراه نمیشدم ،میتوانست به راحتی باخبرشان کند از اینکه حتما انگیزههای پنهانی در امتناع
از تحسینش دارم .وقتی پدرم در طول ده روز اول اقامت او ،نظرم را در موردش پرسید ،گفتم ،آه ،من خیلی ازش
خوشم میآد .به عمد از کلماتی خنثی در پاسخ به پدر استفاده کرده بودم .چون میدانستم کسی شک نمیکند
در ورای این کلمات ساده که برای گفتن هر چیزی دربارهی او به کارشان میبردم ،چیز دیگری پنهان است .یک
شب که او به همراه انکیز از اوایل بعد از ظهر ،قایق کوچک ماهیگیری را به دریا انداخته و تا دیر وقت برنگشته
بودند و ما تلاش میکردیم شماره تلفن والدینش در آمریکا را ،برای زمانی که اخبار بدی ازشان به گوشمان برسد
پیدا کنیم ،من گفتم ،اون بهترین آدمیه که توی همه زندگیم شناختم.
آن روز حتی با خود درگیر بودم که از این خویشتنداری دست بردارم و غم و اندوهم را همچون دیگران
نشان دهم .و این کار را کردم اما نه آنگونه که کسی شک کند من با اندوهی بسیار عمیقتر و نومیدانهتر از اندوه
دیگران دست به گریبانم .تا اینکه با نهایت شرمندگی فهمیدم ،بخشی از وجودم اصلا نگران مرگ او نیست،
فهمیدم که حتی چیزی تقریبا هیجان انگیز در اندیشیدن به بدن باد کرده و بدون چشم او که در ساحلمان پدیدار
میشود وجود دارد.
اما نمیتوانستم خود را فریب دهم .من قانع شده بودم که هیچ کس در جهان او را نمیخواهد به آن اندازه که
من میخواهمش؛ هیچ کس مشتاق نبود راهی را برود که من حاضر بودم بخاطرش بروم .هیچ کس تک تک
استخوانهای بدنش ،مچ پاهایش ،زانوانش ،مچ دستان و انگشتان دست و پایش را نپائیده بود ،هیچ کس مثل من
با دیدن حرکت ماهیچههایش شهوانی نشده بود ،هیچ کس هر شب او را به رختخواب نبرده و هر صبح با دیدنش
درحالی که دراز کشیده در بهشتاش کنار استخر بود ،به او لبخند نزده و لبخندِ نقش بسته بر لبانش را تماشا نکرده
بود ،و نیاندیشیده بود ،که آیا تو میدانی من شب گذشته در دهانت بودم؟
یا شاید دیگران هم درباره او گرفتار چیزی بیشتر بودند ،چیزی که هر کس به روش خود مخفیاش میکرد و
طور دیگری نشان میداد .اگر چه برخلاف دیگران ،من اولین کسی بودم که او را دید وقتی از ساحل وارد باغمان
شد ،او را دیدم وقتی نیمرخ سایهگرفته دوچرخهاش ،تیره و تار در غبار اواسط بعد از ظهر ،در جاده کاجپوشیدهی
منتهی به خانهمان ظاهر شد .من اولین کسی بودم که صدای قدمهایش را شنید آن شبی که دیر به سینما رسید و
آنجا در جستجوی سایرین ،در سکوت ایستاد ،تا اینکه پشت سرم را نگاه کردم و در چشمانش دیدم که چقدر
خوشحال شده از اینکه من او را دیدهام .من صدای پاهایش را در پلکان منتهی به بالکنمان یا در پاگرد پشت درب
اتاقم تشخیص میدادم .میفهمیدم آن وقتهایی که بیرون پنجرههای فرانسوی اتاقم میایستاد و انگار با خود درگیر
بود که آیا در بزند یا نزد و بعد دوباره فکر میکرد و به راهش ادامه میداد .میدانستم هنگام دوچرخه سواری از
سر شیطنت ترمزی طولانی و پر سر و صدا میگرفت و دوچرخهاش روی جادهی شنی سر میخورد و او همچنان
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 17
به حرکت ادامه میداد تا جایی که دیگر اصطکاکی بین چرخ و زمین باقی نمیماند و با توقفی ناگهانی ،محکم و
خشن دوچرخه را نگه میداشت ،و هورا مانندی هنگام پایین پریدن از آن میگفت.
همیشه سعی میکردم در میدان دید خود نگهش دارم .هرگز اجازه نمیدادم از من دور شود جز مواقعی که با
من نبود .و مواقعی که با من نبود ،چندان اهمیتی نداشت او چه میکند تا زمانی که درست همان شخصی با دیگران
بود که با من بود .نگذار با شخص دیگری باشد وقتی دور از اینجاست .نگذار با شخص دیگری که تا به حال
ندیدهام ،باشد .نگذار زندگی دیگری داشته باشد جز زندگیای که میدانم با ما دارد ،با من دارد.
میدانستم تصاحبش نکردهام ،میدانستم چیزی برای ارزانی دادن به او نداشتم ،میدانستم چیزی برای اغوا
کردنش نداشتم.
بجز یک بچه.
او وقتی لازم میشد به سادگی توجهاش را به چند چیز معطوف میکرد .وقتی به یاریم آمد تا در فهمیدن بخشی
از هراکلیت کمکم کند ،زیرا مصمم بودم که نویسنده "اش" را بشناسم ،کلماتی که در ذهنم جاری شدند
"مهربانی" یا "خیرخواهی" نبودند بلکه کلماتی با ارزشتر همچون "شکیبایی" و "مدارا" بودند .چند لحظه بعد،
وقتی پرسید آیا کتابی را که میخواندم دوست داشتهام یا نه ،به نظر میرسید بیش از اینکه در مورد جواب سوالش
کنجکاو باشد ،به دنبال فرصتی است برای یک گپ خودمانی .همه چیز خودمانی بود.
برو رد کارت.
بعدا!
برای تو!
گپ خودمانی.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 18
هیچی.
الیور دعوتنامههای زیادی از اطرافیان دریافت میکرد .سایر مهمانان تابستانی ما هم به همین شکل بودند و
این تبدیل به یک سنت شده بود .پدرم همیشه از آنها میخواست برای "صحبت" درباره کتابها و تخصصشان
در شهر احساس آزادی کنند .او همچنین بر این باور بود که پژوهشگران باید بدانند چگونه با افرادِ خارج از
تخصصشان ،صحبت کنند .به همین دلیل بود که همیشه وکلا ،پزشکان و تجار را برای صرف غذا دعوت میکرد.
پدر میگفت هر کسی در ایتالیا دانته ،هومر ۷و ویرژیل 2را خوانده .مهم نیست با چه کسی صحبت میکنید ،تا
زمانی که ابتدای صحبت از دانته و هومر باشد .صحبت از ویژیل ضروری است ،بعد از آن لئوپاردی ۹و بعد آزادید
مخاطبتان را با هر چیزی دربارهی سلان ،کرفس ،کالباس ایتالیایی و در کل آنچه برای مخاطبتان مهم است ،به
تحسین وادارید .این دعوتها خوبی دیگری هم داشتند و آن ،این بود که به بهبود زبان ایتالیایی همه مهمانان
تابستانیمان ،که از الزامات اقامتشان بود ،کمک میکرد .دعوت شدنشان در سطح شهر یک خوبی دیگر هم
داشت :این کار ما را از همراهی آنها سر میز شام در تمام شبهای هفته خلاص میکرد.
اما کارت دعوتهای الیور سرگیجهآور شده بودند .کیارا و خواهرش حداقل دو بار در هفته او را میخواستند.
یک نقاش از بروکسل ،که ویلایی را برای تمام تابستان اجاره کرده بود ،او را برای شام مخصوص یکشنبه شبها
میخواست که نویسندگان و پژوهشگران اطراف همیشه بدآن دعوت میشدند .سپس موریسکیس ،4از سه ویلا
پائینتر ،مالاسپیناس 5از ،Nو گه گاه آشنایانی که در یکی از میکدههای میدان شهر ،یا در سالن رقص به آنان
برخورده بود .اینها همه به کنار ،پوکر بازیهای شبانهاش هم که کلا برایمان ناشناخته بود سر جایش بود.
زندگی او ،همچون کاغذهایش ،همیشه ،حتی زمانی که به نظر بینظم میرسید ،به شدت بخشبندی شده بود.
گاهی او شام را نیمخورده ترک میکرد و خیلی راحت به مافلدا میگفت " :اِسکو ،6من دارم میرم بیرون".
به زودی فهمیدم که اسکو ،فقط مدل دیگری از بعدا! است .یک خداحافظی مختصر و قاطعانه ،که شما می-
گوئید نه زمانی که در حال ترک محل هستید ،بلکه بعد از اینکه از در خارج شدید .شما این کلمه را میگوئید
Homer ۷شاعر و داستانسرای یونانی ،دو مجموعه شعرِ ایلیاد و ادیسه آثار به جای مانده از اوست.
Virgil 2شاعر کلاسیک رومی ،نمایش افسانهایِ ویرژیل راهنمای دانته برای ساخت دوزخ و برزخ در اثر حماسی او،کمدی الهی ،بود.
Leopardi ۹نویسنده ،شاعر و فیلسوف قرن ۷۱-۷۳ایتالیایی.
4
Moreschis
5
Malaspinas
Esco 6اصطلاحی ایتالیایی برای ترک کردن محل.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 19
در حالیکه پشت به کسانی که در حال ترکشان هستید ،ایستادهاید .دلم برای آنهایی که با پذیرش دعوتشان منت
بر سرشان نهاده بود میسوخت.
نمیدانستم نمایشش سر میز شام عذابآور بود یا قابل تحمل .جرات نداشتم بپرسم آیا اینجا بودن برایش
آزمونی بسیار سخت است یا نه .قلبم از جا کنده میشد وقتی ناگهان صدایش را میشنیدم یا میدیدم که سر
جایش نشسته ،و بعد که میفهمیدم امیدم واهی بوده و او امشب در بین ما نیست ،برایم چون شکفتن گلی زهرآگین
میمانست .دیدن او و اندیشیدن به اینکه امشب برای شام به ما پیوسته و بالاخره اسکو گفتن قاطعانهاش ،مرا به فکر
آرزوهایی میاندخت که باید از ذهنم کنده میشدند ،همچون کندن بالهای پروانهای تازه از پیله درآمده.
اصلا میخواستم بمیرد ،حالا که نمیتوانستم به فکر کردن دربارهاش پایان دهم و نگران این نباشم که دوباره
کی میتوانم او را ببینم ،حداقل مرگش پایانی به همه اینها بود .حتی میتوانستم خودم او را بکشم ،اما بگذارم
بفهد که چقدر صِرف وجودش مایهی عذابم بوده .چقدر برایم غیر قابل تحمل بود راحتیاش با هر چیزی و هر
کسی ،برداشتن همه چیز حین راه رفتنش- ،با این و آن خوبم-گفتنهای بیپایانش ،پریدنش از روی دروازهی
ساحل در حالیکه دیگران اول چفت دروازه را باز میکردند ،جایگاهش در بهشت ،بعدا! گفتنهای گستاخانهاش،
صدای دهانش بعد از خوردن آب زردآلوی مورد علاقهاش ،و از لباسهای شنایش که دیگر چیزی نگویم .اگر او
را نمیکشتم ،پس برای باقی عمر فلجش میکردم ،طوریکه روی ویلچر با ما باشد و هرگز به آمریکا برنگردد.
اگر روی ویلچر بود ،همیشه میفهمیدم کجا بوده و پیدا کردنش دیگر آسان بود .حالا که او فلج شده بود می-
توانستم احساس برتری کنم و اربابش شوم.
بعد ناگهان فهمیدم که میتوانم خودم را به جای او بکشم ،یا صدمهی ناجوری به خودم بزنم و بگذارم بفهمد
که چرا چنین کردهام .وقتی به صورتم صدمه میزدم ،دلم میخواست نگاهم کند و با تعجب بگوید چرا ،چرا
کسی باید چنین کاری با خودش کند ،تا اینکه ،سالها و سالها بعد-بله البته ،بعدا!-در نهایت تکههای پازل را
کنار هم بچیند و سرش را محکم به دیوار بکوبد.
گاهی اوقات این کیارا بود که باید نیست و نابود میشد .میدانستم این دختر چه نقشهای دارد .در سن من،
بدن کیارا بیشتر برای او آماده بود .برایم سوال بود ،آیا بیشتر از بدن من؟ کیارا به طرز آشکاری دنبال او بود ،در
حالیکه همهی آنچه که من واقعا میخواستم ،یک شب با او بودن بود ،فقط یک شب-حتی یک ساعت-کاش
میدانستم آیا برای یک شب دیگر هم او را میخواستم یا نه .آنچه که قادر به درکش نبودم این بود که تمنای
چشیدن طعم عشق ،نیرنگی بیش نیست برای به دست آوردن آنچه میخواهیم اما حاضر به اقرارش نیستیم .از فکر
کردن به اینکه او خود ،چقدر باتجربه بود میترسیدم؛ اگر میتوانست به این زودی ظرف چند هفته از اینجا
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
رسیدنش دوستانی پیدا کند ،فکرش را کن که زندگیش در خانه خودش چه شکلی است .فقط تصور کن بگذاری
در دانشگاهی مثل کلمبیا ،محل تدریسش ،آزادانه بچرخد.آن وقت چه میشود.
به راحتی میشد حدس زد که همراه کیارا چه اتفاقی خواهد افتاد .کیارا که میآمد لابد دوست داشتند سوار
قایق دو نفره پاروییمان شوند و به گردش بروند ،حتما او پارو میزد و کیارا زیر آفتاب سر جایش لم میداد و
سرانجام همین که جایی دور از ساحل میایستادند کیارا سینهبندش را در میآورد.
من تماشایشان میکردم .میترسیدم او را به کیارا وا بگذارم .همینطور میترسیدم کیارا را به او .با این حال فکر
کردن به با هم بودن آنها سردم نمیکرد .این مرا سخت میکرد ،گرچه نمیدانستم آنچه تحریکم کرده ،بدن
برهنه کیارا ،لمیده در آفتاب ،است یا بدن برهنه الیور در کنار بدن برهنه او ،یا دیدن برهنگی هر دویشان کنار هم.
از جایی که کنار نردههای دورتادور باغ ،مشرف بر صخرهی کنار دریا ،ایستاده بودم ،توانستم چشمانم را به هم
بفشارم و در نهایت آنها را دیدم که زیر آفتاب کنار هم دراز کشیده بودند ،احتمالا در حال مغازله ،کیارا هر از
گاهی رانش را روی ران او میانداخت ،چند دقیقه بعد او هم همین کار را کرد .آنها لباس شنایشان را در نیآورده
بودند .در این مورد خیالم راحت شد ،اما وقتی شب بعد با هم رقصیدنشان را دیدم ،چیزی به من گفت اینها
حرکات افرادی نیست که رابطهشان فقط در حد نوازش و ماچ و بوسه باقی مانده باشد.
در واقع تماشای رقصشان را دوست داشتم .شاید دیدن رقص او بدین شکل با شخصی دیگر باعث میشد
بفهمم که حالا او متعلق به کس دیگری است ،که دیگر هیچ دلیلی برای امیدوار بودن وجود ندارد .و این چیز
خوبی بود .کمک میکرد خود را پیدا کنم و حالم بهبود یابد .شاید نشان از این داشت که حالا هم در حال
بهبودیام .من منطقهی ممنوعه را رد کرده و بیمجازات آزاد شده بودم.
اما وقتی صبح روز بعد او را در جایگاه همیشگیاش در باغ دیدم و قلبم فرو ریخت ،فهمیدم؛ اینکه بهترینها
را برای آن دو آرزو کنم و ،این اشتیاقم برای بهبودی ،خواستهای را که هنوز از او داشتم در من تغییر نداده است.
آیا قلب او هم فرو میریخت وقتی مرا در حال قدم زدن در اتاقم میدید.
شک داشتم.
آیا او همانگونه که من آن روز صبح نادیدهاش گرفتم ،مرا نادیده میگرفت :به عمد ،تا مرا وادارد احساساتم
را به زبان آورم ،یا تا خودش را در امان نگه دارد ،یا نشانم دهد که برایش هیچ نیستم؟ یا اینکه او کلا آدم بیتوجهی
بود؟ گاهی زیرکترین افراد در پی بردن به بدیهیترین سرنخها به مشکل بر میخورند .چرا که به سادگی توجه-
هاش جلب نمیشود ،اغوا نمیشوند ،علاقهمند نمیشوند.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
آن هنگام که او و کیارا میرقصیدند من ران کیارا را بین پاهای او دیدم .کشاکش آنها را در ساحل دیدم.
اینها کی شروع شده بودند؟ و چطور بود که هنگام شروع شدنشان من آنجا نبودم؟ و چرا نشانهها را تشخیص
نداده بودم؟ چرا قادر نبودم لحظهای که آنها از Xبه Yپیش رفته بودند را در ذهن بازسازی کنم؟ یقینا نشانهها
همه در اطرافم بودند .چرا من ندیده بودمشان؟
من به هیچ چیز جز آنچه آنها ممکن بود با هم انجام دهند فکر نمیکردم .حاضر به انجام هر کاری برای
خراب کردن فرصتهای تنهاییشان بودم .میتوانستم در مورد یکی به دیگری تهمتهای ناروا بزنم ،بعد ،از
واکنش او موقع گزارش دادن موضوع به دیگری استفاده کنم .هم اینکه میخواستم آنها را در حال انجام این
کار ببینم ،میخواستم درگیر این داستان و در جریان جزئیاتش باشم ،میخواستم آنها را مدیون خود کنم و
واسطهشان باشم ،مثل سربازی که حالا ناخدای کشتی است و وجودش برای پادشاه و ملکه حیاتی.
شروع به گفتن چیزهای خوب دربارهشان کردم ،وانمود کردم کوچکترین آگاهی از آنچه بین آنهاست ندارم.
الیور فکر میکرد برای انجام این کارها کمرو هستم .کیارا گفت خودش از پس کارهایش برمیآید.
کیارا پرسید" :سعی میکنی اوضاع بین ما رو راست و ریست کنی؟" تمسخر آهنگ صدایش را میشکست.
من بدن برهنهی کیارا را که دوسال پیش دیده بودم برایش توصیف کردم .میخواستم تحریکش کنم .فقط
مهم این بودکه تحریک شود دیگر مهم نبود با چه چیزی یا از چه راهی .من او را هم برای کیارا توصیف کردم.
زیرا ،میخواستم ببینم برانگیختگیاش ،تغییر حالتی مثل من در او بوجود میآورد یا نه .میتوانستم حالات خودم
را با او مقایسه کنم و ببینم کدامیک از این دو جنس ،واقعی است.
"عیبی نداره .جز اینکه من دوست دارم اینو به روش خودم انجام بدم ،اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه".
کمی طول کشید تا بفهمم بعد از گفتن این حرف واقعا به چه چیزی تبدیل شده بودم .نه فقط برای اقدام به
تحریک کردنش ،یا اینکه او را محتاج خود کنم ،بلکه با بحث کردن با او درباره پشت و بدن کیارا ،من کیارا را
تبدیل به شیئی برای حرفهای مفت مردانه کرده بودم .انگار میخواستیم با صحبت درباره او خود را گرم کنیم
و لذت ببریم ،انگار میخواستیم با پذیرش اینکه ما هر دو جذب یک زن شدهایم ،روی فاصلهی بینمان پل بزنیم.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 12
"ببین ،این از خوبیه توئه ،و من بابتش ازت ممنونم .اما نکن".
سرزنشش به من میگفت که وارد بازیام نشده .این مرا سر جای خودم نشاند.
با خود فکر کردم ،نه ،او اشراف زاده است ،نه مثل من ،موذی و منحرف و پست .که شکنجهام میداد و
شرمساریام را صد چندان میکرد .حالا علاوه بر شرمساری ،از اینکه ،همچون کیارا ،میخواستم تحریکش کنم،
برایش احترام قائل بودم و از او میترسیدم و از او متنفر بودم چون مرا از خود متنفر کرده بود.
صبحِ بعد از دیدن رقصشان ،هیچ اشارهای به تمایل به دویدن با او نکردم .او هم همینطور .وقتی در نهایت
تصمیم به دویدن گرفتم ،چون سکوت دیگر غیر قابل تحمل شده بود ،او گفت که قبلا دویده است.
در واقع ،روزهای گذشته ،کاملا عادت کرده بودم که ببینم منتظرم ایستاده و از این بابت خاطر جمع بودم و
نگران ساعت بیدار شدنم نبودم .این برایم درس عبرتی بود.
صبح بعد ،گرچه دوست داشتم با او شنا کنم اما به طبقه پایین آمدنم ،بعد از سرزنش بیرودربایستیاش ،به
معنای سبک کردن خودم بود .پس در اتاقم ماندم .فقط برای آنکه نکتهای را به خود ثابت کنم؛ من صدای
گامهایش را در آنسوی بالکن شنیدم که به آرامی تقریبا با نوک انگشت راه میرفت .پس او میخواست از من
دوری کند.
کمی بعد به طبقه پایین رفتم .تا آن موقع او هم برای دریافت اصلاحات و ویرایشهای آخرین صفحاتش از
خانوم میلانی رفته بود.
در بهترین حالت گفتگویمان بیهدف و کوتاه بود .حتی نمیتوانستی اسمش را یک گپ سرسری بگذاری.
او بابت این موضوع نگران نبود .احتمالا اصلا به آن فکر هم نمیکرد.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
چطور است که برخی مردم از دل جهنم هم تلاش میکنند به شما نزدیک شوند ،در حالیکه شما حتی در
ذهنتان تصویر مبهمی از آنها ندارید و در موردشان فکر هم نمیکنید ،دو هفته سپری میشود و دقیقا برعکس
یک کلمه هم رد و بدل نمیکنید؟ آیا اصلا برای او مهم بود؟ باید میگذاشتم بداند؟
رابطه عاشقانهاش با کیارا در ساحل شروع شده بود .بعد هم بیخیال تنیس شد و با او و دوستانش ،اواخر بعد
از ظهر در شهرهای تپهای غربیِ امتداد ساحل دوچرخهسواری کردند .یک روز ،وقتی یک نفر دیگر برای دوچرخه
سواری به آنها اضافه شده بود ،الیور به سمتم چرخید و پرسید که آیا اجازه میدهم ماریو ۷دوچرخهام را امانت
بگیرد اگر خود لازمش ندارم.
شانه بالا انداختم ،بدین معنی که؛ بفرمائید ،اصلا برام مهم نیست .تا رفتنشان صبر کردم و بعد کشان کشان خود
را به طبقه بالا رساندم و توی بالشم هق هق گریه را سر دادم.
گاهی اوقات شبها همدیگر را در سالن رقص میدیدیم .هیچ معلوم نبود سر و کلهی الیور کی پیدا میشود.
به محض آمدن ،آماده رفتن روی صحنه بود ،درست همانطور که ناگهان غیبش میزد ،گاهی تنها ،گاهی با
دیگران .وقتی کیارا به خانهی ما میآمد طبق عادت بچگیاش ،در باغ مینشست و زل میزد .منتظر پیدا شدن
الیور .بعد ،وقتی زمان میگذشت و حرف زیادی برای گفتن نداشتیم ،نهایتا میپرسید "الیور کجاست؟" رفته
مترجمشو ببینه .یا :با پدرم توی کتابخونه ست .یا :پایین یه جایی توی ساحله.
مافلدا با نگاهی سرزنشآمیز و در عین حال دلسوزانه سرش را تکان داد" .اون یه بچه است ،الیور استاد
دانشگاهه .نمیتونه یه نفر همسن خودشو پیدا کنه؟"
کیارا که دورادور صحبتش را شنیده بود و خوش نداشت یک آشپز سرزنشش کند با پرخاش گفت" :کسی
از تو چیزی پرسید؟"
آشپز ناپلی ما در حالیکه دستش را در هوا بلند کرده بود گفت" :اینجوری با من حرف نزنا و گرنه صورتتو از
وسط دو نصف میکنم .خانوم هنوز ۷۱سالش هم نیست که دنبال عشق و عاشقیه .فکر میکنی من کورم این چیزا
رو نمیبینم؟"
۷
Mario
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
فقط میتوانستم مافلدا را در حالتی تصور کنم که ملحفههای الیور را صبحها وارسی میکند یا با خدمتکار
کیارا اطلاعات رد و بدل میکند .هیچ رازی از این شبکه اطلاع رسانی 24ساعتهی خدمتکاران ،مخفی نمیماند.
هر کسی آنها را میدید حدس میزدکه چیزی بینشان اتفاق افتاده .بعضی بعد از ظهرها میگفت که به اتاقک
انباری کنار گاراژ میرود تا یکی از دوچرخهها را بردارد و بعد به شهر میرفت .یک ساعت و نیم پس از آن
برمیگشت و توضیحش این بود :مترجم.
پدرم میگفت":مترجم" صدایش وقتی کنیاک بعد از شامش را ذره ذره مینوشید در فضای خانه میپیچید.
یکبار وقتی در کافهای که من و بعضی دوستانم شبها بعد از سینما یا قبل از دیسکو آنجا جمع میشدیم،
نشسته بودم ،کیارا و الیور را دیدم که گپزنان با هم از خیابان کناری وارد شدند .او بستنی میخورد ،در حالیکه
کیارا بازوی آزاد الیور را با دو دست محکم گرفته بود .کی وقت کردند اینقدر با هم صمیمی شوند؟ گفتگویشان
جدی به نظر میرسید.
وقتی مرا دید گفت" :اینجا چیکار میکنی؟" پناه بردن به شوخی و مسخرهبازی راهی بود که با کمک آن
میتوانست قهر بودنمان را از دیگران پنهان کند .به خودم گفتم ،یک حقه ساده.
"خوشگذرونی".
خود را به کوچه علی چپ زدم و گفتم" :پدرم اعتقادی به وقت خواب نداره".
آیا الیور چیزهای خوبی که دربارهی کیارا گفته بودم را برایش تعریف کرده بود؟ به نظر ناراحت میآمد.
آیا داشت به ورود سرزده و بیاجازه من به دنیای کوچکشان فکر میکرد؟ آهنگ بیرمق صدایش هنگام
بگومگو با مافلدا ،یادم آمد .لبخند مغرورانهای بر لبانش نقش بست؛ میخواست چیزی بیرحمانه بگوید.
"هرگز توی خونهشون هیچ ساعت خوابی نبوده ،هیچ قانونی ،هیچ نظارتی ،هیچی .به همین دلیله که همچین
پسر با ادبیه .نمیبینی؟ اصولا چیزی که بخواد ازش سرکشی کنه وجود نداره".
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
"حقیقت داره؟"
میخواستم قبل از اینکه پا را فراتر بگذارند این را سرسری بگیرم .جواب دادم" :گمونم همهمون راههای
خودمونو برای سرکشی کردن داریم".
"تو نمیفهمی".
الیور وسط حرفمان پرید و گفت" :اون پاول سلان میخونه ".تلاش میکرد موضوع را عوض کند یا شاید آمده
بود مرا خلاص کند و نشان دهد که صحبتهای قبلیمان را هنوز از یاد نبرده ،بی آنکه واقعا اینطور به نظر آید.
آیا تلاش میکرد بعد از آن سیخونک کوچک درباره ساعت خوابم ،دوباره دلم را به دست آورد یا این شروع
شوخی دیگری به حساب من بود؟ نگاه سنگینی حاکی از بیطرفی در چشمانش نشسته بود.
نگاهی پرسشگرانه به الیور انداختم .معنای نگاهم را فهمید ،اما وقتی سرانجام پاسخ نگاهم را داد،کوچکترین
شرارتی در چشمانش نبود .او طرفِ که بود؟
در حالیکه آرام آرام به سمت میدان شهر خارج میشدند زمزمه کرد" :یک شاعره" و همان بعدا! همیشگی را
نثارم کرد.
اما من در بهشت بودم .اینکه او گفتگویمان درباره سلان را فراموش نکرده بود ،برایم همچون دارویی نیروزا
بود که روزهای بسیاری تجربهاش نکرده بودم .این ورای هر آنچه بودکه تا آن زمان چشیده بودم .فقط یک کلمه،
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 16
یک نگاه ،و من در بهشت بودم ،با این وجود شاید شاد بودن مثل این چندان سخت نباشد .همهی آنچه که باید
انجام میدادم این بود که سرچشمه شادی را در خود بیابم و بار بعد برای شاد بودن به امید دیگران نباشم.
صحنهای از تورات برایم تداعی شد که درآن جیکوب ۷از ریچل 2تقاضای آب میکند و به محض شنیدن
جواب او ،همان کلماتی که برایش پیشگویی شده بود ،از بهشتش چشم میپوشد و به نشان احترام زمین کنار
چشمه را میبوسد .من یهودی ،سلان یهودی ،الیور یهودی ،ما در یک نیمه گتو ۹بودیم ،در یک نیمه آبادی ،در
جهانی َدهِشمند و پایدار جایی که سردرگمی درباره غریبهها ناگهان پایان مییابد ،جایی که ما هیچ کس را اشتباه
نمیفهمیم و هیچ کس هم ما را به اشتباه قضاوت نمیکند ،جایی که یک شخص به سادگی دیگران را میشناسد
و دیگران هم آن شخص را .اینکه تو را بگیرند و از چنین شناخت و صمیمیتی دورت کنند نامش تبعید و آوارگی
است .نامش به عبری گالوت 4است .آیا او خانهی من بود ،پس آیا حالا همچون بازگشت به خانه بود؟ تو همچون
بازگشت به خانهای .آنگاه که با توام و هر دو با هم خوبیم ،پس چه چیز بیشتری هست که بخواهم .تو باعث آنی
که من دوست داشته باشم آن کسی را که هستم ،و آن کسی را که وقتی با منی ،میشوم ،الیور .اگر حقیقتی در
جهان وجود داشته باشد ،آن حقیقت دروغ خواهد بود وقتی با تو هستم .و اگر روزی شجاعت گفتن حقیقتم را به
تو بیابم ،به یادم آور روز شکرگذاری یک شمع در هر محرابی در رم بیفروزم.
اصلا دقت نکرده بودم که وقتی یک کلمه از او این چنین شادم میکرد ،پس کلمات دیگرش به راحتی دیوانهام
میکردند ،که اگر نمیخواستم ناراحت باشم ،باید یاد میگرفتم مواظب چنین شادیهای کوچکی باشم.
اما همان شب ،خوشی و سرمستی آن لحظه را مغتنم شمردم و با مارزیا گرم صحبت شدم .تا پاسی از شب
رقصیدیم و بعد در راهِ ساحلی پشت سرش قدم زدم ،ایستادیم و گفتم دلم هوای شنا کرده ،انتظار داشتم منصرفم
کند .اما گفت که او هم عاشق شنای شب است .لباسهایمان را در چشم بر هم زدنی درآوردیم" .تو به این دلیل
که از کیارا عصبانی هستی با منی؟"
"بخاطر الیور".
سر تکان دادم ،قیافهای هاج و واج به خود گرفتم تا نشان دهم نمیتوانم بفهمم این فکر از کجا به سرش زده.
۷
Jacob
2
Rachel
1محلهی یهودینشین
4
Galot
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 17
از من خواست بچرخم و مادامی که از ژاکتش به عنوان حوله برای خشک کردن بدنش استفاده میکند ،به او
نگاه نکنم .وانمود کردم که دارم دزدکی نگاهش میکنم ،اما همانطور که قول داده بودم نگاهش نکردم .رویِ
این را نداشتم که بخواهم وقتی لباسهایم را میپوشم نگاهم نکند اما خوشحال شدم وقتی نگاهش را به جای
دیگری انداخت .زمانی که دیگر برهنه نبودیم ،دستانش را گرفتم و کفشان را بوسیدم ،بعد لابه لای انگشتانش
را ،بعد دهانش را .او هم آرام بوسههایم را پاسخ میداد و دیگر نمیخواست متوقفش کند.
قرار گذاشتیم که بعد از ظهرِ بعدی در همان نقطهی ساحل همدیگر را ببینیم .گفتم که قبل از تو آنجا هستم.
"ما تقریبا انجامش دادیم" من به پدرم و الیور هنگام صرف صبحانهی روز بعد این را گفتم.
"دیگه".
"بهتره تلاش کنی و شکست بخوری "...الیور حالتی مابین تمسخر و دلداری دادن به خود گرفته بود ،با آن نگاه
تکراری که بارها دیده بودمش .گفتم" :همهی اونچه که باید انجام میدادم این بود که شجاعتشو پیدا کنم و به
طرفش برم و لمسش کنم ،و اون میگفت بله" جوابم ،هم برای دفع حمله انتقادی از جانب هر دویشان بود هم
برای نشان دادن اینکه میتوانم از پس خودم برآیم ،خیلی ممنون ،به کمک شما نیازی نیست .خودی نشان داده
بودم.
الیور گفت" :بعدا دوباره تلاش کن ".این کاری بود که مردمی که با خودشان حالشان خوب است انجام
میدهند .اما انگار او سرنخ را گرفته بود ولی بروز نمیداد و حرف دلش را نمیزد ،شاید من اینطور حس میکردم
چون ،چیزی پشت اظهار نظر احمقانهاش وجود داشت که کمی ناراحتم میکرد ،حتی با وجود اینکه ،بعدا دوباره
تلاش کناش ،از سر خیرخواهی بود .او یا داشت سرزنشم میکرد .یا سر به سرم میگذاشت .یا شاید درونم را
میکاوید.
و وقتی در نهایت حرفش را گفت ،زهر کلامش آتشم زد .فقط کسی که کاملا مرا فهمیده بود میتوانست چنین
چیزی بگوید" :اگر بعدا نه ،پس کی؟"
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 18
پدر این را دوست داشت "اگر بعدا نه ،پس کی؟" این ،فرمان معروف رابی هیلل ۷را تداعی میکرد" ،اگر حالا
نه ،پس کی؟"
الیور فورا سعی کرد حرف نیشدارش را پس بگیرد .خب پس نسخه ملایمتری بکار برد" ،من قطعا دوباره
تلاش میکردم و بعد از اون باز دوباره" اما ،بعدا دوباره تلاش کن همان اگر بعدا نه ،پس کی؟ بود اما در لفافه.
عبارتش را همچون ذکری پیامبرانه تکرار کردم ،تا ،اینکه او چطور زندگی میکند و من در تلاشم که چگونه
زندگی کنم برایم تداعی شود .با تکرار این ذکر که مستقیم از دهانش خارج شده بود ،میتوانستم به دالانی اسرار
آمیز از حقایقی زیرزمینی سفر کنم که پیش از این بدآن پا ننهاده بودم ،حقایقی درباره خودم ،درباره زندگی،
درباره دیگران ،درباره خودم در کنار دیگران.
بعدا دوباره تلاش کن آخرین کلماتی بودند که هر شب با خود میگفتم وقتی سوگند خورده بودم از این به
بعد کارهایی کنم که الیور را به من نزدیکتر کند .بعدا دوباره تلاش کن بدین معنی بود که ،حالا شهامتش را ندارم.
چیزهایی باید باشند که همین حالا آماده نیستند .جایی که نمیدانستم کجاست ،شوق و شهامت دوباره تلاش کردن
را پیدا میکنم .اما ارادهی راسخ و دست به کار شدن بجای منفعلانه نشستن باعث شد حس کنم که اگر تا به حال
چیزی عایدم نشده پس کم کاری از خودم بوده ،مثل توقع برداشت سود پولی که اصلا سرمایهگذاریش نکردهای.
و فهمیدم که با این بعدا دوباره تلاش کنها ،مثل قطاری دایرهوار دور خود چرخیدهام ،ماهها ،فصلها ،تمام
سالها و همه عمرم را سپری کردم با هیچ چیز ،در صورتی که این بعدا دوباره تلاش کنِ مقدس در هر روز زندگیام
نقش بسته بود .بعدا دوباره تلاش کن برای مردمی مثل الیور نتیجه میداد .اگر بعدا نه ،پس کی؟ کلمه عبور من
بود.
اگر بعدا نه ،پس کی؟ چه میشد اگر او مرا کشف و از هر یک از رازهایم پردهپوشی کرده بود ،فقط با همین
چند کلمه بُرّنده؟
چیزی که مرا به نابودی کامل سوق داد چند صبحِ بعد بود ،وقتی با او در باغ صحبت میکردم و فهمیدم او نه
تنها نسبت به همه ترغیبهای من به کیارا داشت تبدیل به گوشی ناشنوا میشد ،بلکه من در مسیر کاملا اشتباهی
بودهام.
Rabbi Hillel ۷از رهبران مذهبی یهودی و تأثیرگذار در تاریخ دین یهود
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 19
نمیدانستم منظورش این بوده که به بحث کردن علاقهای ندارد یا به کیارا علاقهای ندارد.
"اونچه دیدی بهت ربطی نداشت .به هر حال ،من وارد بازی شما نمیشم نه تو و نه اون".
پکی به سیگارش زد و این بار همان نگاه سرد و تهدیدآمیز همیشگیاش را به من انداخت ،نگاهی که می-
توانست با دقت آرتروسکپی شکمت را ببُرد و سوراخت کند.
شانه بالا انداختم" .ببین ،من متاسفم" و به کتابم برگشتم .دوباره پایم را از گلیمم درازتر کرده بودم و راه خروج
شکوهمندانهای پیش رویم نبود به جز از طریق اقرار به بی ملاحظهگی وحشتناکم.
قبل از این هرگز چنین آهنگ ملایمی هنگام صحبت از او نشنیده بودم معمولا این من بودم که بر حاشیه ادب
در نوسان بودم.
این حرفها میخواستند به کجا برسند و چرا حس میکردم قرار است گیر بیافتم؟
با دقت جواب دادم "نه؟" بیآنکه بدانم که تردیدم به "نه"ام حالت پرسشی داده.
"مطمئنی؟"
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
به او نگاه کردم مثل اینکه بخواهم سوالش را با سوال پاسخ دهم.
"تو چی میدونی؟"
"تو هیچ ایدهای نداری من چی رو دوست دارم" با پرخاش گفتم" ،هیچ ایدهای".
تلاش کردم صدایم فریبنده و رازآلود باشد ،مثل سفر به قلمرویی از تجربه انسانی که کسی مثل او کوچکترین
سررشتهای از آن ندارد .اما تنها موفقیتم این بود که بدخلق و عصبی به نظر برسم.
یک خوانندهی نه چندان دانا که روح انسانها را میخواند ،میتوانست در انکارهای سرسختانه و پی در پی
من نشانههای ترس ،بخاطر ورود سراسیمهی کیارا را ببیند ،نشانههای ترسی که در تلاش بودم پنهانش کنم.
یک بینندهی داناتر ،میتوانست این را سرآغازی برای یک حقیقت در نظر بگیرد :در را باز کن اما بدان که با
این کار خودت را به خطر میاندازی و مسئولیتاش را بپذیر .به من اعتماد کن ،تو نمیتوانی این را بشنوی .شاید
باید همین حالا بروی ،تا وقتی که هنوز زمان باقی است.
این را هم فهمیدم که اگر او کوچکترین نشانهای از حدس زدن حقیقت نشانم میداد ،تمام تلاشم را میکردم
که بیدرنگ او را به حال خودش رها کنم .لیکن ،اگر هیچ حدسی هم نمیزد باز کلمات آشفتهوارم او را درست
به همان شکل یکه و تنها در جزیره سرگردانی باقی میگذاشت .در پایان شادتر بودم اگر او فکر میکرد من کیارا
را میخواستم تا اینکه مثل حالا بخواهد موضوع من و مارزیا را باز کند و مصرانه بر سرش بحث کند و مرا به هول
و ولا بیاندازد .اگر لال میشدم ،میتوانستم چیزهایی را بپذیرم که برایشان برنامهریزی نکرده بودم یا چیزهایی را
بپذیرم که نمیدانستم مجبور به پذیرششان هستم .اگر لال میشدم میتوانستم به جایی که بدنم مشتاق رسیدن
بدآنجا بود برسم خیلی زودتر از آنکه ،در آیندهی پیش رو ،بخواهم با سخنانی بجا و بموقع خود را تجهیز کنم.
ممکن بود شرمگین شوم ،کما اینکه شرمگین هم شدم ،ممکن بود نتوانم حرفی به زبان آورم و شاید در نهایت در
هم میشکستم ،و بعد ممکن بود کجا باشم؟ او ممکن بود چه بگوید؟
با خود فکر کردم ،حالا شکست بخورم بهتر از این است که یک روز دیگر زندگی کنم در حالیکه مجبور
باشم همه راهحلهای غیرممکنِ بعدا دوباره تلاش کردن را ،مثل یک تردست از کلاه بیرون آورم.
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
نه ،بهتر است او هرگز نفهمد .میتوانستم با آن زندگی کنم .همیشه و همیشه میتوانستم با آن زندگی کنم.
دیدن اینکه کنار آمدن با این چقدر آسان است ،حتی شگفتزدهام نکرد.
و بالاخره ،جایی که منتظرش نبودم ،ناگهان لحظهای حساس بینمان میخروشید و آن لحظه کلماتی که آرزوی
گفتنشان به او را داشتم ناگهان بر زبانم جاری میشدند .آنها را لحظههای لباس شنای سبز نامیدم-حتی بعدا تئوری
رنگها رد شد و دیگر مطمئن نبودم که باید انتظار مهربانی را در روزهای "آبی" داشته باشم یا در روزهای "قرمز"
گوش به زنگ باشم.
موسیقی موضوعی آسان برای بحثهایمان بود ،خصوصا وقتی پیانو میزدم .یا وقتی الیور از من میخواست
چیزی را به روش فلانی و فلانی اجرا کنم .او ترکیبهای مرا دوست داشت که از دو ،سه و حتی چهار آهنگساز،
در یک قطعه با هم جورشان میکردم و بعد رونویسی میشد .روزی کیارا آهنگ معروفی را زمزمه کرد و ،چون
آن روز باد میآمد و هیچ کس به ساحل نرفته یا حتی بیرون از خانه نمانده بود ،همانطور که دوستانمان دور پیانو
در اتاق نشیمن جمع شده بودند ،من بداهه یک نسخهی برامس ۷را روی یکی از بازگردانیهای موزارت 2از همان
آهنگ اجرا کردم .یک روز صبح که در بهشت دراز کشیده بود از من پرسید" :چطور این کارو میکنی؟"
"گاهی اوقات تنها راه فهمیدن یه هنرمند اینه که خودتو جای اون بگذاری ،از نگاه اون ببینی ،بعد همه چیز
خود به خود جاری میشه".
باز هم درباره کتابها صحبت کردیم ،من بهندرت با کسی جز پدر دربارهشان حرف زده بودم.
یا درباره موسیقی حرف میزدیم ،درباره فیلسوفهای قبل از سقراط ،درباره دانشگاههای آمریکا.
اولین باری که او سرزده وارد خلوت صبحمان شد دقیقا وقتی بود که من تغییری را روی آخرین نسخههای
برامس از هاندل 4اجرا میکردم.
الیور ،که تخت روی شکمش لبه استخر دراز کشیده بود ،همچنان که عرق از سر و کولش پایین میریخت
نگاهش کرد.
"منم همینطور ".وقتی ویمینی به طرفش برگشت و همین سوال را از او پرسید جوابش را داد.
الیور ،که تا قبل از این هرگز ویمینی را ندیده بود ،نگاهم کرد ،کاملا درمانده ،انگار او قوانین این مکالمه را
نمیدانست.
"من و ویمینی یه روز تولد داریم اما اون ده سالشه ،ویمینی یه نابغهست .این درسته که تو نابغهای ویمینی؟"
الیور پرسید" :چرا اینو میگی؟" سعی میکرد رفتار و طرز بیانش خیلی خودبرتربینانه نباشد.
"این برای طبیعت میتونه بیشتر یه آزمون بد باشه اگه منو نابغه آفریده باشه".
"چرا این حرفو میزنی؟" کاملا گیج شده بود" .تو از کجا میدونی؟"
الیور با اعتراض گفت" :اما تو خیلی زیبایی ،خیلی سالمی ،خیلی باهوشی".
الیور ،که حالا روی چمن زانو زده بود ،کتابش را زمین گذاشت.
ویمینی گفت" :شاید تو بتونی به خونه ما سر بزنی و برام بخونی" ".به من واقعا خیلی خوش گذشت ،تو هم
خیلی خوبی .خب ،خدانگهدار".
از دیوار بالا رفت" .و متاسفم اگه مثل ارواح ترسوندمتون .خب"...
اگر آن روز موسیقی حداقل برای چند ساعت ما را به هم نزدیک نکرده بود ظهور ناگهانی ویمینی این کار را
کرد.
ما تمام بعد از ظهر درباره او حرف زدیم .لازم نبود من به دنبال حرفی برای گفتن بگردم .بیشتر او میگفت و
میپرسید .الیور هیپنوتیزم شده بود .برای اولین بار من درباره خودم حرف نمیزدم.
خیلی زود آنها با هم دوست شدند .ویمینی همیشه صبحها بعد از اینکه او از دو یا شنای صبحگاهیاش
برمیگشت ،میآمد ،آنها با هم تا دروازه قدم میزدند و از پلهها با احتیاط به سمت یکی از صخرههای بزرگ
پایین میرفتند و تا وقت صبحانه آنجا مینشستند و صحبت میکردند .من هرگز دوستیای تا این اندازه زیبا و
پراحساس ندیده بودم .هرگز به دوستیشان حسادت نکردم ،و هیچ کس ،مطمئنا از جمله خود من ،جرات نمیکرد
خلوتشان را به هم بزند یا گوش بایستد .هرگز فراموش نمیکنم وقتی دروازهی پلکان منتهی به صخرهها را باز
میکردند چطور ویمینی دستش را به طرف او دراز میکرد .ویمینی به ندرت جرات میکرد از ساحل دور شود
مگر اینکه با کسی بزرگتر از خود همراه میشد.
وقتی به آن تابستان فکر میکنم ،اصلا نمیتوانم ترتیب وقایع را به خاطر آورم .چند صحنه کلیدی وجود دارد.
تنها چیزی که به یاد دارم لحظات "تکراری" است .مراسم صبح قبل و بعد از صبحانه :الیور روی چمن دراز
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
میکشید ،یا کنار استخر ،من پشت میزم مینشستم .بعد شنا یا دو .بعد او یک دوچرخه برمیداشت و برای دیدن
مترجمش به شهر میرفت .صرف نهار در میز غذاخوری بزرگ و سایهگرفته در آن یکی باغ ،یا نهار داخل خانه،
حضور همیشگی یکی دو مهمان برای نهارهای زجرآور .لحظات باشکوه و پرطراوت بعد از ظهر با آفتاب فروان
و سکوت.
بعد صحنههایی پراکنده :پدرم همیشه در عجب بود که من با وقتم چه میکنم ،چرا همیشه تنها بودم؛ مادرم با
من بحث میکرد که دوستان جدیدی پیدا کنم اگر دوستان قدیمی برایم جالب نیستند ،مهمتر از همه اینکه دیگر
تمام وقتم را اطراف خانه پرسه نزنم .کتاب ،کتاب ،کتاب ،همیشه کتاب ،و همهی آن مجلات ورزشی ،هر دویشان
از من میخواستند که بیشتر تنیس بازی کنم ،بیشتر به رقص بروم ،مردم را بشناسم ،برای خود دلیلش را پیدا کنم
که چرا وجود برخی در زندگی آنقدر ضروری است که توجه همه را به خود جلب میکنند .آنها تمام مدت به
من میگفتند،کارهای احمقانه انجام بده اگر مجبور هستی ،همیشه کنجکاو بودند تا بتوانند نشانههای پنهان و
آشکار اندوه و دلشکستگیام را ببینند ،با روش ناشیانه و مداخلهگرانه و فداکارانه شان ،هر دو دلشان میخواست
فورا دردم را التیام بخشند ،انگار که من سربازی بودم آواره و سرگردان که در باغشان قدم نهاده بود و نیاز مبرم
به درمان جراحتش داشت وگرنه جان میسپرد .پدر در صحبت با من میگفت ،تو همیشه میتوانی با من حرف
بزنی .من زمانی به سن تو بودم ،چیزهایی که تو حسشان میکنی و فکر میکنی فقط خودت احساسشان کردی،
باورم داشته باش ،من زندگی کردم و همه آنها را کشیدهام ،بیشتر از یک بار ،برخیشان را هرگز فراموش نکردم
و از برخی دیگر بیخبرم همانطور که تو امروز از آنچه پیش رو داری بیخبری ،اما حالا من تقریبا تمام پیچ و خم
جاده را میشناسم ،همه موانع بر سر راه را ،هر حفرهای در قلب انسان را.
صحنههای دیگری هم وجود داشتند :سکوت بعد از غذا ،بعضی چرت میزدند ،بعضی کار میکردند ،بعضی
مطالعه ،همهی جهان در نیمگامهای بیصدا آرمیده بود .ساعاتی آسمانی ،وقتی صداها از جهان آنسوی خانهمان
آنقدر ملایم فیلتر میشدند که مطمئن بودم از آنجا دور شدهام .بعد تنیس بعد از ظهر .دوش و پیش غذا .انتظار
برای شام .دوباره مهمان .شام .سفر دوم او برای دیدن مترجمش .پرسه در شهر و شب دیرهنگام برگشتن ،گاهی
تنها ،گاهی با دوستان.
و استثنائاتی هم وجود داشتند :بعد از ظهرهای طوفانی که در اتاق نشیمن مینشستیم ،به موسیقی گوش میدادیم
و به صدای برخورد دانههای تگرگ به پنجرههای خانه .چراغها خاموش میشدند ،موسیقی تمام میشد و تنها
چیزی که داشتیم چهرههای یکدیگر بود .یکی از عمهها با هیجان خاطرات سالهای بدش در سنت لوئیس
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 11
میسوری ،۷که او سن لوئی 2تلفظش میکرد ،را برایمان تعریف میکرد .مادر عطر چای ارل گری ۹را دنبال میکرد،
و در پس زمینه ،تمام راه از آشپزخانهی طبقه پایین تا نشیمن ،صدای منفردی و مافلدا به گوش میرسید ،پچپچ
آرام و بگومگوی این زوج همراه هیسهای بلندشان .در روزهای بارانی ،چهرهی خمیده و کلاه و شنل پوشِ باغبان
که با لباسهایش کلنجار میرفت و همیشه علفهای هرز را بیرون میکشید حتی در باران ،پدرم از پنجرهی اتاق
نشیمن با دستانش علامت میداد ،برگرد ،انکیز ،برگرد.
اما همهی این ساعات با ترس درآمیخته بودند ،انگار که ترس روحی سرگردان بود ،یا پرندهای غریب و
گمگشته در شهر کوچک ما که بالهای دودهفامش هر موجود زندهای را با سایهای که هرگز از بین نمیرفت،
میپوشاند .نمیدانستم از چه چیزی میترسم ،یا اینکه چرا اینقدر نگرانم ،یا چرا چیزی که به این راحتی میتوانست
موجب وحشتم شود گاهی مثل امید احساسش میکردم و مثل امید در تاریکترین لحظات ،با خود شادی به
ارمغان میآورد ،یک شادی غیر واقعی ،یک شادیِ کادوپیچ شده با رُبانی دورتادورش .صدای ضربان قلبم ،وقتی
ناگهان او را میدیدم ،هم به وحشتم میانداخت هم به هیجانم میآورد .میترسیدم وقتی پیدایش میشد ،می-
ترسیدم وقتی غیبش میزد ،میترسیدم وقتی به من نگاه میکرد ،و بیشتر به وحشت میافتادم وقتی نگاهم نمیکرد.
در پایان رنج و عذاب کاملا خستهام میکرد ،و در بعد از ظهرهای داغ ،دیگر از پا در میآمدم و روی کاناپهی
اتاق نشیمن به خواب میرفتم و گرچه در رویا بودم ،دقیقا میدانستم که او در اتاق بود ،که پاورچین پاورچین
میرفت و میآمد ،که اینجا ایستاده بود ،که چه مدت داشت نگاهم میکرد ،که فقط برای پرهیز از آمد و شد،
مینشست و روزنامههای روز را با حداقل سر و صدای ممکن مثلا به دنبال فهرست فیلمهای شب ،ورق میزد،
غافل از اینکه خواه نا خواه سر و صداها بیدارم میکردند.
ترس هرگز از بین نمیرفت .من با آن بیدار میشدم ،و میدیدم که به شادی تبدیل میشود وقتی صبح صدای
دوش گرفتنش را میشنیدم و میفهمیدم که طبقه پایین برای صبحانه با ما خواهد بود ،و با اینحال میدیدم که
منجمد میشود ،وقتی که او به جای خوردن قهوه با ما ،امور خانه را سریع انجام میداد و بیمعطلی آماده کار در
باغ میشد .نزدیک ظهر ،عذاب انتظار برای شنیدن حرفی کلامی از جانب او بیش از حد تحملم میشد .میفهمیدم
یک ساعت یا بیشتر است که کاناپهی اتاق نشیمن انتظارم را میکشد .داشتن چنین حس فلک زدگی ،چنین ذلتی،
چنین حقارتی مرا از خود متنفر میکرد .فقط یک چیزی بگو ،فقط لمسم کن ،الیور .به قدر کافی نگاهم کن و
۷
St. Louis, Missouri
2
San Lui
1
Earl Grey
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 16
اشکهای حلقه زده در چشمانم را ببین .شب هنگام درب اتاقم را بزن و ببین آیا از قبل در را برایت نیمه باز
نگذاشتهام؟ داخل بیا .در تختم همیشه برایت جا هست.
چیزی که بیش از همه مرا میترساند روزهایی بودند که من او را زمان زیادی نمیدیدم-،تمام بعداز ظهر و
شب زمانهایی بی آنکه بدانم او کجا بوده .گاهی در حال عبور از میدان شهر میدیدمش یا در حال صحبت با
مردمی که هرگز آنجا ندیده بودمشان .اما مهم نبود ،زیرا در میدان کوچک شهرکه مردم اوقات آزادشان را در
آن دور هم جمع میشدند ،او به ندرت حتی دو بار نگاهم میکرد ،فقط اندکی سر تکان میداد ،انگار من پسری
بودم که اتفاقی از آنجا رد شده بود.
پدر و مادرم ،خصوصا پدرم ،نمیتوانستند با او خوشحالتر از این باشند .الیور بهتر از بیشتر مهمانان تابستانیمان
کار میکرد .او به پدر در مرتب کردن نوشتههایش کمک میکرد ،مکاتبات خارجیاش را به خوبی مدیریت
میکرد و کاملا مشخص بود که کتاب خودش را هم پیش میبرد .آنچه او در زندگی خصوصیاش و در وقت
آزادش انجام میداد ،کارش بود-اگر جوان باید یورتمه رود ،پس چه کسی بتازد؟ ضربالمثل بدترکیب پدرم
بود .در خانهی ما الیور هیچ کار اشتباهی انجام نمیداد.
از آنجایی که پدر و مادرم هرگز هیچ توجهی به غیبتهای او نمیکردند ،فکر کردم مطمئنتر این است که
هرگز نشان ندهم غیبتهایش مضطربم کرده .جز یک بار ،آن هم زمانی که یکی از آنها متعجب بود که او کجا
رفته؛ من وانمود کردم به اندازه آنها دلواپس شدهام .اوه ،درسته ،اون خیلی وقته که پیداش نیست .نه ،نظری
ندارم .و نگران این هم بودم که بیش از حد دلواپس به نظر نرسم ،چون ممکن بود دستم رو شود و آنها را آگاه
کند از آنچه که خون به دلم کرده .آنها این بد ایمانی را میفهمیدند به محض اینکه متوجه دلیل نگرانیام
میشدند .از این که قبلا نفهمیده بودند در شگفت بودم .آنها همیشه میگفتند که من خیلی زود دلبستهی مردم
میشوم .با این همه ،این تابستان ،سرانجام منظورشان از خیلی زود دلبسته شدن را فهمیدم .معلوم بود ،این قبلا هم
اتفاق افتاده ،و آنها حتما قبلا ،وقتی احتمالا جوانتر از آن بودم که به چیزی در خود توجه کنم ،به این موضوع
پی برده بودند .این ،امواج هشدار دهنده به زندگیشان میفرستاد .آنها نگرانم بودند .میدانستم حق دارند .فقط
آرزو میکردم هرگز نفهمند حالا همه چیز تا چه حد فراتر از نگرانیهای معمولشان است .میدانستم به چیزی
شک نکردهاند و این پریشان خاطرم میکرد-گرچه ابدا نمیخواستم بدانند .اما این مرا به فکر میاندخت که اگر
آنقدر محافظهکار بودم که میتوانستم تا این اندازه در زندگیام پنهان کاری کنم ،پس در نهایت از شک والدینم
در امان بودم ،و از شک او-اما به چه قیمتی؟ و آیا میخواستم از شک همه در امان باشم؟
هیچ کسی نبود که با او حرف بزنم .به چه کسی میتوانستم بگویم؟ مافلدا؟ خانه را ترک میکرد .عمهام؟
احتمالا به همه میگفت .مارزیا ،کیارا ،دوستانم؟ به ثانیه نکشیده ترکم میکردند .پسر عموهایم وقتی میآمدند؟
فصل اول :اگر بعدا نه ،پس کی؟ /برگردان :آسا .م 17
هرگز .پدر اغلب از دیدگاههای لیبرال حمایت میکرد-اما در این مورد چطور؟ چه کس دیگری میماند؟ به یکی
از معلمهایم نامه بنویسم؟ یک دکتر را ببینم؟ بگویم من دیوانهام؟ به الیور بگویم؟
به الیور بگو .هیچ کس دیگری نیست که به او بگویم ،الیور ،پس متاسفم که آن شخص باید تو باشی...
یک بعد از ظهر ،وقتی میدانستم خانه کاملا خالی است ،به اتاقش رفتم .کمدش را باز کردم ،مثل زمانی که
هیچ مهمان تابستانی نداشتیم و اینجا اتاق خودم بود ،وانمود کردم دنبال چیزی میگردم که پشت یکی از کشوها
جا گذاشتهامش .برنامهام این بود که نوشتههایش را زیرورو کنم ،اما به محض اینکه کمدش را باز کردم ،آن را
دیدم .لباس شنای قرمزش را .روی یک قلاب آویزان شده بود .امروز صبح با آن شنا نکرده و چون خشک بود،
اینجا آویزانش کرده و آن را در بالکن نینداخته بود .برش داشتم ،در تمام زندگیم هرگز در وسایل شخصیِ کسی
فضولی نکرده بودم .لباس شنا را روی صورتم آوردم ،بعد صورتم را داخلش فرو بردم ،انگار تلاش میکردم
درونش پناه ببرم و خودم را در چینخوردگیهایش غرق کنم-پس بوی او شبیه اینه وقتی بدنش غرق در کرم
ضد آفتاب نیست ،پس بوی او شبیه اینه ،پس بوی او شبیه اینه ،با خود تکرارش کردم ،داخل لباس را گشتم برای
پیدا کردن چیزی شخصیتر از بوی او و بعد جای جایش را بوسیدم ،دلم میخواست موی او را پیدا کنم ،هر
چیزی را ،لمسش کنم ،دلم میخواست همه لباس را در دهان بگذارم ،و اگر فقط میتوانستم بدزدمش ،با خود
برای همیشه نگهاش میداشتم ،هرگز نمیگذاشتم مافلدا بشوردش ،زمستانها در خانه میپوشیدمش و با بو
کشیدنش ،او را به زندگیام برمیگرداندم ،به همین برهنگی که در این لحظات با من بود .با وسوسهای ناگهانی،
لباس شنای خود را درآوردم و شروع به پوشیدن لباس او کردم .میدانستم که چه میخواهم ،و این را با یک جور
وجد و از خودبیخودگشتگیِ برخاسته از عشقی میخواستم که مردم را به خطر کردن وا میدارد ،خطری که
آنها هرگز حتی با مصرف الکل فراوان هم جرات انجامش را ندارند .میخواستم در لباسش ارضاء شوم ،و برایش
مدرک باقی بگذارم تا آنجا پیدایش کند .آن موقع بود که فکری دیوانهوار بر من چیره گشت .به تختش بازگشتم،
لباسش را از تن درآوردم ،و بین ملحفهها در آغوشش گرفتم ،برهنه .بگذار پیدایم کند-از پسش برمیآیم ،هر
جوری که شده .احساس تخت را فهمیدم ،احساس تختم را .تنها بوی او بود که فضای اطرافم را پر کرده بود،
روحافزا و بخشاینده ،شبیه رایحهی عجیبی که روز کیپور ۷در معبدی ،به ناگاه تمام بدنم را فرا گرفت وقتی مردی
سالخورده که اتفاقی درست کنارم ایستاده بود ،تالیسش 2را روی سرم گذاشت تا آنجا که من تماما زیرش ناپدید
شدم و حالا با ملتی متحد شده بودم که همیشه پراکنده بودند اما ،گاه به گاه وقتی یکی یکی خودشان را زیر یک
تکه لباس میپیچند دوباره با هم جمع میشوند .بالشش را به صورتم کشیدم ،وحشیانه و بیامان بوسیدمش ،پاهایم
را به دورش حلقه کردم ،به بالشش گفتم آنچه که شجاعت گفتنش را به هیچ کس دیگری در جهان نداشتم .و
بعد به او چیزی را که میخواستم بگویم گفتم .گفتنش یک دقیقه هم طول نکشید.
راز از بدنم خارج شده بود .چه میشد اگر او میدید .چه میشد اگر گیرم میانداخت .چه میشد ،چه میشد،
چه میشد.
در راه بازگشت از اتاق او به اتاق خودم در شگفت بودم که آیا من حالا آنقدر دیوانه هستم که دوباره چنین
چیزی را امتحان کنم.
آن شب حواسم را جمع کرده و جای همهی اهل خانه را ،تحت نظر گرفتم .این میل شرمآور زودتر از آنچه
تصورش را میکردم باز به سراغم آمد .دزدکی برگشتن به طبقه بالا هیچ کاری نداشت.
یک روز عصر درحالیکه در کتابخانه پدرم مطالعه میکردم ،به داستانی از یک شوالیهی جوان زیبا برخوردم
که دیوانهوار عاشق یک پرنسس است .پرنسس هم عاشق اوست ،گرچه خودش از این موضوع کاملا آگاه نیست،
و به رغم دوستیای که بینشان جوانه میزند ،یا شاید بدلیل همان دوستی ،شوالیه خود را بسیار درمانده و زبان بسته
مییابد و میبیند در ابراز عشقش کاملا ناتوان است .یک روز او از پرنسس بیپرده میپرسد" :حرف زدن بهتر
است یا مردن؟"
اما آنچه در بالشش زمزمه کرده بودم ،دست کم برای یک لحظه ،برایم آشکار کرد که من حقیقت را بازگو
کرده بودم ،اما در واقع از گفتنش لذت بردم ،و اگر او تصادفا درست همان لحظهای از آنجا رد میشدکه من زیر
لب چیزهایی را زمزمه میکردم که حتی جرات گفتنش در آینه را به خودم نداشتم ،اهمیتی نمیدادم ،دیگر برایم
مهم نبود؛ میگذاشتم او بداند ،میگذاشتم او ببیند ،میگذاشتم حتی قضاوتم کند اگر میخواست ،فقط به دنیا
نگو ،حتی همین حالا که خود تو دنیای من هستی ،حتی حالا که در چشمانت جهانی خوارکننده و هراسآور به
انتظارم نشسته است .آن نگاه آهنین تو ،الیور ،ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه وقتی حقیقت را به تو میگویم با آن
نگاهت رو به رو شوم.
فصل دوم
ساحل مونه
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 61
بالاخره در اواخر ژوئیه همه چیز به سر رسید .واضح بود که بعد از کیارا عشقهای زودگذر ،عشقهای نصفه
نیمه ،عشقهای یک شبه میآمدند و میرفتند ،چه کسی میدانست .برای من همه اینها فقط در یک چیز خلاصه
میشد :آلت او همه جای Bبود .هر دختری لمسش کرده بود ،چه کسی میدانست درون چند واژن بوده ،درون
چند دهان .این تصویر ذهنم را به خود مشغول کرده بود .گرچه این اصلا پریشان خاطرم نمیکرد که او را مابین
پاهای دختری که مقابلش دراز کشیده و شانههای عریض و برنزه و براقش بالا و پایین میرود ،تصور کنم ،همانطور
که وقتی آن بعد از ظهر پاهایم را به دور بالشش حلقه کردم ،او را اینگونه تصور کرده بودم.
وقتی در بهشت مشغول بازبینی نوشتههایش بود دیدن شانههایش ،کنجکاوم میکرد بدانم آنها شب گذشته
کجا بودهاند .هر بار که جابهجا میشد ،حرکت کتفش چقدر راحت و آزادانه بود ،چه لاقیدانه آفتاب میگرفتند.
آیا آنها طعم دریا را به طعم زنی که دیشب زیرشان خوابیده و گازشان گرفته ترجیح میدهند؟ یا طعم کرم ضد
آفتابش را ترجیح میدهند؟ یا عطر برخاسته از ملحفههایش را وقتی من درونشان غنوده بودم؟
چقدر دلم میخواست شانههایی مثل او داشتم .شاید اگر آنها را داشتم دیگر این قدر مشتاقشان نبودم.
ستاره سینما.
آیا میخواستم مثل او باشم؟ میخواستم جای او باشم؟ یا فقط میخواستم او را داشته باشم؟ یا "بودن" و
"داشتن" افعالی کاملا نادرست در کلاف سردرگم خواستههایمان هستند ،جایی که داشتن بدن یک شخص برای
لمس کردنش و بودن مثل آن شخص هر دو یکساناند ،اینها دو ساحل مقابل یک رودخانهاندکه گهگاه خواسته-
ای را به سمت دیگری عبور میدهند و این دور ،بارها و بارها در این مدار دائمی تکرار میشود ،جایی که
حفرههای تودرتوی قلب ،مثل دریچههایی رو به سوی خواستههامان ،همچون کرمچالههای زمان برایمان گمراه-
کننده و فریبندهاند و میزان این فریبندگی بستگی به کوتاهترین فاصله مابین زندگی واقعی و زندگی غیر واقعیمان
دارد ،بستگی به فاصله مابین کسی که هستیم و آن که میخواهیم باشیم ،چنین جاهایی پلکانی پیچدرپیچ اند که با
موذیگری و سنگدلی موریس اشر ۷طراحی شدهاند .چه وقت آنها ما را از هم جدا کردند ،تو و من را ،الیور؟ و
Maurits Cornelis Escher ۷گرافیست هلندی که به خاطر آثار الهام گرفته شده از ریاضیات و تناسخ و ایجاد سازههای ظاهرا غیر ممکن شهرت
جهانی دارد .یکی از آثار برجسته او نسبیت (پلکان غیر ممکن) است.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 61
چرا من این را میدانستم ،اما تو نمیدانستی؟ آیا وقتی هر شب به دراز کشیدن در کنارت میاندیشم این بدنت
است که میخواهمش یا فرو رفتن به درونش را اینکه مالکش شوم گویی بدنت از آن من بوده است ،همانطور
که وقتی لباس شنایت را پوشیدم و دوباره درش آوردم این کار را کردم ،آرزوی تمام مدتم ،همانطور که آن بعد
از ظهر برای تمام عمر باقیماندهام هیچ چیز بیشتری نمیخواستم ،احساس لغزیدن تو به درونم گویی تمام بدنم
لباس تو بود ،خانهی تو؟ تو در من ،من در تو...
بعد آن روز آمد .در باغ نشسته بودیم ،من درباره همان رمانی به او گفتم که به تازگی خواندنش را تمام کرده
بودم.
الیور گفت" :درباره همون شوالیهای که نمیدونه حرف بزنه یا بمیره .تو قبلا به من گفتی".
"بله".
"حرف زدن بهتر است .پرنسس اینو میگه .ولی پرنسس محتاطه .حس میکنه این یه تله است".
"انتظارش میرفت".
این صحبتها درست بعد از صبحانه بودند .آن روز هیچ کداممان حس و حال کار کردن نداشتیم.
"نه".
"پس بزن بریم ".او چند کاغذ را توی کولهپشتی سبز رنگ کهنهاش گذاشت و آن را روی شانه انداخت.
رواننویسم را کنار گذاشتم ،مجله ورزشیام را بستم ،لیوان نیمهپر لیمونادم را روی کاغذها گذاشتم و آماده
رفتن شدم.
طبق معمول ،منفردی ،همسر مافلدا ،در حال جر و بحث با انکیز بود .این بار او انکیز را به زیادی آب دادن به
گوجهها متهم میکرد ،و اینکه این روش کاملا غلط است چرا که باعث رشد سریع گوجهها میشود .او توضیح
داد که" :نتیجهاش اینه که اونها خشک میشن".
"گوش کن ،من گوجه میکارم ،تو رانندگیاتو بکن ،اینجوری همه خوشحالیم".
"تو نمیفهمی ،وقتی من جوون بودم تو گوجهها رو مدام از یه جا به جای دیگه میبردی ،از یه جا به جاهای
دیگه"-مصرانه حرفش را میزد"-ریحانو همین دور و برها میکاشتی .اما البته شما آدمهایی که توی ارتش خدمت
کردید همه چیزو بلدید".
"البته که درست میگم .تعجبی نداره که اونها توی ارتش نگهات نداشتن".
هر دوشان به ما سلام کردند .باغبان دوچرخهاش را به الیور داد" .من دیشب چرخها رو تنظیم کردم .یک مقدار
سفت کار میکنه .تایرها رو هم هوا زدم".
رانندهی رنجیده خاطر گفت" :از حالا به بعد ،من چرخها رو تعمیر میکنم ،تو به گوجهها برس".
انکیز لبخندی کج و کوله تحویلش داد .الیور هم در جواب خندید .وقتی به خیابان سروپوشی رسیدیم که به
جاده اصلی به سمت شهر منتهی میشد ،از الیور پرسیدم" :اون تو رو میترسونه؟"
"کی؟"
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 61
"انکیز".
"نه ،چرا؟ یه روز موقع برگشت افتادم و خودمو بدجور داغون کردم .انکیز اصرار کرد برام از یه جور شراب
جادویی استفاده کنه .دوچرخه رو هم برام تعمیر کرد".
همانطور یک دستی روی فرمان ،پیراهنش را کنار زد و یک زخم و کبودی بزرگ را در پهلوی چپش نشانم
داد.
در راه ،متوجه شدم که الیور وقتکشی میکند .عجله همیشگیاش را ندارد ،سریع حرکت نمیکند ،از تپهها
با اشتیاق و چالاکی همیشگیاش بالا نمیرود .به نظر نمیرسید هیچ عجلهای برای برگشتن به کار نوشتن داشته
باشد ،یا برای پیوستن به دوستانش در ساحل ،یا ،همانطور که معمولا اینگونه بود ،برای دست به سر کردن من.
شاید او کار بهتری برای انجام دادن نداشت .چنین لحظهای من در بهشت بودم و ،گرچه بیتجربه ،اما میدانستم
این رفتارش دوام چندانی ندارد و دلیلش هر چه که باشد مهم نیست ،دستکم باید از لحظاتم لذت ببرم به جای
آنکه با ناشیگری همیشگیام درصدد محکمتر کردن رابطهی دوستیام با او برآیم و بعد خرابکاری کنم یا نقد را
به نسیه بفروشم .با خود فکر کردم ،هرگز دوستیای وجود نخواهد داشت ،این چیزی نیست جز دقیقهای موهبت
الهی .بین همیشه و هرگز .بین همیشه و هرگز .بین همیشه و هرگز .سلان.
وقتی به میدان شهر که مشرف به دریا بود رسیدیم ،الیور برای خرید سیگار ایستاد .او شروع به کشیدن سیگار
فرانسوی گوالوا ۷کرد .من هرگز گوالوا را امتحان نکرده بود و خواستم اگر میشود من هم امتحانش کنم .او یک
کبریت از جعبه بیرون آورد ،دستش را نزدیک صورتم پناه گرفت و سیگارم را روشن کرد" .بدنیست ،مگه نه؟"
"اصلا بد نیست ".از امروز آنها او را به یادم میآورند ،به فکرم رسید ،کمتر از یک ماه دیگر او به کلی میرود،
انگار که هرگز نیامده بود ،بدون هیچ اثری.
این احتمالا اولین باری بود که به خود اجازه دادم روزهای باقیمانده از بودنش در Bرا بشمارم.
گفت" :فقط یه نگاه به این بنداز ".و با دوچرخههامان آرام آرام در آفتاب نیمروز به سمت لبهی محوطه ،که
پرتگاهی بر بلندای تپههای زیرینش بود ،حرکت کردیم.
۷
Gauloises
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 61
کمی دورتر و در راه زیرین تپه ،منظرهی باشکوهی دیده میشد از دریا با خطوط کفآلودی که گاه و بیگاه
به سمت خلیج روانه میشدند همچون دلفینهای عظیمالجثهای که امواج را در هم میشکستند .اتوبوس کوچکی
از سربالایی تپه بالا میرفت ،در حالیکه سه دوچرخه سوار یونیفرم پوش و سرگردان پشت سر اتوبوس ،آشکارا از
دودش شکایت میکردند .گفت":تو میدونی میگن کی نزدیک اینجا غرق شده".
"شلی".۷
"و میدونی همسرش ماری و دوستهاش وقتی جسدشو پیدا کردن چکار کردن؟"
جواب دادم" :قلب قلبها "2به آن لحظهای اشاره کردم که یکی از دوستان شلی همانطور که جسد او در ساحل
سوزانده میشد و قبل از آنکه شعلههای آتش بدن بادکردهاش را کاملا در برگیرند ،ناگهان متوجه قلب شلی
میشود .چرا از من میپرسید؟
به او نگاه کردم .این لحظهی من بود .میتوانستم تصاحبش کنم یا از دستش بدهم ،اما در هر صورت میدانستم
با خاطره این لحظه دیگر نمیتوانم به زندگی ادامه دهم .یا میتوانستم به خاطر تحسینش نگاهی لبریز از قدرشناسی
به او بیاندازم ،اما با حسرت همه چیزهایی که بدستشان نیآورده بودم زندگی کنم .این احتمالا اولین باری بود که
با یک بزرگسال بدون برنامهریزی درباره آنچه قصد گفتنش را داشتم صحبت میکردم .عصبیتر از آن بودم که
بتوانم روی چیزی تمرکز کنم.
چرا در برابر لحن شبه غمانگیزم با آهنگی آرامبخش و مطمئن از من جانبداری میکرد؟
قدم روی آب نهاده بودم ،نمیخواستم که غرق شوم و نمیخواستم برای نجات خود شنا کنم ،فقط در جای
خود بمان ،چرا که حقیقت اینجاست ،حتی اگر نمیتوانستم از حقیقت حرف بزنم ،یا حتی بدآن اشاره کنم ،با
این حال میتوانستم قسم بخورم که حقیقت اطراف ماست ،همانگونه که دربارهی گردنبندی که درست هنگام
Percy Bysshe Shelley ۷پرسی بیش شلی غزلسرای انگلیسی ،او سال ،۷۱22در سن سی سالگی در خلیج اسپزیا غرق شد.
2وقتی پیکر شلی در آتش سوزانده میشد ،به طرز عجیبی قلبش نسوخت .پس یکی از دوستانش قلب را برداشت و به همسر شلی ()Mary Shelly
داد .ماری قلب را تا پایان عمر نزد خود نگه داشت .سالها پس از مرگ وی ،قلب شلی در مقبرهای در رم دفن شد .عبارت قلب قلبها ( )Cor Cordiumبر
روی سنگ قبر شلی حک شده .احتمالا دوست وی با این عبارت اشارهای کرده به قلب سرشار از احساسات شلی .عمیقترین و الهام بخشترین قلب بشری .از
طرفی قلب قلبها به عنوان یک اصلاح ،به مهمترین و درونیترین بخش وجود انسان اشاره دارد ،به نهایت عشق ،آمال و آرزوها و خواستههای در قلب انسان.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 61
شنا گمش کردهایم حرف میزنیم :میدونم یه جایی همین دور و براست .کاش او میدانست ،کاش فقط می-
دانست که به او هر فرصتی را برای فکر کردن به بینهایتها و کشف حقیقت دادهام.
اما اگر او میدانست ،پس باید حدس میزد ،و اگر حدس میزد آنجا میایستاد و مرا از آن طرف خیابان با
آن نگاه پولادین ،غیردوستانه ،بیحالت ،برّنده ،و همهی آن نگاههای آشنای دیگرش مینگریست.
او باید چیزی فهمیده باشد ،گر چه این را خدا میداند .شاید تلاش میکرد در ظاهر نشان ندهد که جا خورده.
"تو میدونی منظورم چه چیزهاییه .تو تا الان باید بیشتر از هر کس دیگهای فهمیده باشی".
سکوت.
"چون فکر کردی باید بدونم" کلماتم را به آرامی تکرار کرد ،سعی میکرد معنایشان را جز به جز بفهمد ،تمام
مدتی که هر کلمه را سر جای خودش میگذاشت ،با تکرار کلمات داشت زمان میخرید .فهمیدم ،آهن دارد
گداخته میشود.
"چون میخواستم تو بدونی "،بیاختیار گفتم" :چون کس دیگهای نبود که بتونم بهش بگم جز تو".
میخواستم موضوع را همین جا تمام کنم و بحث را با گفتن چیزی دربارهی دریا و آب و هوای فردا عوض
کنم و اینکه قایقرانی تا Eمیتواند چه فکر خوبی باشد همانطور که پدرم همیشه این موقع سال قولش را به من
میداد.
این بار به دریا نگریستم ،این آخرین راه گریزم بود ،آخرین نقابم ،با صدایی گنگ و خسته گفتم" :بله ،میدونم
دارم چی میگم و تو اصلا اشتباه برداشت نکردی .فقط من توی حرف زدن خیلی خوب نیستم .اما لازمه بگم؛ که
اگر بخوای میتونی دیگه هیچ وقت با من حرف نزنی".
"صبر کن ببینم .تو داری چیزی رو میگی که من فکر میکنم داری میگی؟"
"ب-بله ".حالا که رازم را فاش کرده بودم ،میتوانستم یک نفس راحت بکشم و در کمال خونسردی طرفم
را کُفری کنم درست مثل آن تبهکاری که خودش را تسلیم کرده و اکنون باز دوباره دارد به افسران پلیس اعتراف
میکند که چگونه به مغازه دستبرد زده است.
"همینجا منتظرم بمون .باید برم طبقه بالا و تعدادی از نوشتههامو بگیرم .جایی نرو".
همانطور که منتظر بودم ،دوچرخههایمان را دست گرفتم و با آنها حرکت کردم تا مقابل بنای یادبود جوانان
شهر که در نبرد پیاوه ۷در طول جنگ جهانی اول جانشان را از دست داده بودند .هر شهر کوچکی در ایتالیا بنای
یادبودی شبیه این دارد .دو اتوبوس کوچک درست همان نزدیکی ایستادند و مسافران پیاده شدند ،زنان سالخورده
از روستاهای مجاور برای خرید به شهر میآمدند .نزدیک میدان کوچک ،سالخوردگان ،اغلب مردان ،با آن
لباسهای کهنهی رنگ و رو رفته ،روی صندلیهای زهوار در رفتهی کوچک حصیری یا روی نیمکتهای پارک
مینشستند .در فکر بودم که چه تعداد از حاضرینِ اینجا ،مردان جوانی که در رودخانه پیاوه غرق شدند را هنوز به
خاطر دارند .شما امروز دست کم باید هشتاد ساله باشید تا آنها را بشناسید .و حداقل صد ساله ،شاید هم بیشتر ،تا
بزرگتر باشید از سنی که آنها آن زمان داشتند .در صد سالگی ،مطمئنا شما یاد میگیرید که با غم از دست دادن
عزیزانتان کنار بیایید ،و گرنه غم و اندوه تا دم مرگ همچون سگی شکاری بدنبالتان میآید .در صد سالگی،
خواهران و برادران فراموش میکنند ،پسران فراموش میکنند ،عاشقان فراموش میکنند ،هیچ کس چیزی به یاد
نمیآورد ،حتی جنگزدگان فراموش میکنند به یاد آوردند .مادران و پدران مدتهاست که مردهاند .آیا کسی
به یادشان میآورد؟
فکری به ذهنم خطور کرد ،آیا نوادگان من خواهند فهمید چه صحبتهایی امروز در میدان این شهر گفته شد؟
آیا کس دیگری خواهد فهمید؟ یا ،همانطور که بخشی از وجودم را در این آرزو یافتم ،این صحبتها در این
۷
Piave
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 67
هوای رقیق محو میشوند؟ آیا آنها خواهند فهمید که چقدر نزدیک بود سرنوشتشان امروز در میدان این شهر
رقم بخورد؟ این فکر گیجم کرد و دورنمای لازم برای مواجه با باقیِ روزم را به من داد.
در سی ،چهل سالگی ،به اینجا باز خواهم گشت ،به گذشته فکر میکنم به مکالمهای که میدانستم هرگز
فراموشش نخواهم کرد ،حتی اگر روزی دلم بخواهد فراموشش کنم .به اینجا میآیم با همسرم ،فرزندانم ،منظرهها
را نشانشان میدهم ،خلیج را ،کافهی محلی را ،سالن رقص را ،گرند هتل را .بعد اینجا میایستم و میخواهم از
مجسمه یادبود از صندلیهای حصیری و از میزهای لق چوبی که به خاطرم آورند شخصی را که نامش الیور بود.
وقتی برگشت ،اولین چیزی که گفت این بود" :اون میلانی احمق کاغذها رو قاطی کرده و همه چیزو دوباره
باید تایپ کنه ،بنابراین من این بعد از ظهر هیچ کاری برای انجام دادن ندارم ،یه روزِ کامل عقب میافتم".
حالا نوبت او بود که بهانههایی برای طفره رفتن از موضوع بیابد .میتوانستم راحتش بگذارم اگر میخواست.
میتوانستیم دربارهی دریا حرف بزنیم ،دربارهی پیاوه ،یا گزیدههایی از هراکلیت ،از قبیل "طبیعت عاشق پنهان
کردن است" یا "من به جستجوی خود رفتم ".و اگر اینها خوب نبودند ،گزینه سفر به Eهنوز هم پابرجا بود .چند
روزی بود در موردش بحث میکردیم .یک گروه موسیقی سالنی هم همین روزها ممکن بود برسد.
در راه ،از مغازهای عبور کردیم که مادرم همیشه از آن گل سفارش میداد .وقتی بچه بودم دوست داشتم به
تماشای ویترین بزرگ مغازه بایستم ،ویترین همیشه پردهپوش بود از قطرات آبی که آرام به پایین میلغزیدند و به
مغازه هالهای اسرارآمیز و سحرکننده میدادند که برایم تداعی کننده فیلمهای سینمایی بود آنجا که صحنه برای
نمایش یک فلشبک ناگهان محو میشود.
خب ،این رویکردی بود که هرگز از مردی مثل او که با همه چیز دنیا حالش خوب بود انتظار نداشتم .هرگز
نشنیده بودم چنین جملهای در خانهی ما استفاده شود.
"معنی درد دل کردن با دیگران اینه ،که یعنی حرفهامون چندان هم جدی نبود؟"
"ببین ،ما نمیتونیم دربارهی چنین چیزهایی حرف بزنیم .واقعا نمیتونیم".
پانزده دقیقه قبل ،من در عذاب کامل بودم ،هر شور و هیجانی تمام میشود ،هر احساسی جریحهدار میشود،
لگدمال میشود ،خرد میشود مثل خرد شدن در هاون مافلدا ،همهی اینها در همکوبیده و له میشوند تا زمانی
که تو نتوانی ترس و خشم و تراوش شهوت را از هم تشخیص دهی .اما در آن زمان چیزی وجود داشت که
بیصبرانه انتظارش را میکشیدم .حالا که کارتهایمان را روی میز گذاشته بودیم ،آن راز ،آن شرم از بین رفته بود،
و با وجود آنها بود که شوق آرزویی نشکفته وجود داشت و همین ،هفتهها همه چیز را زنده نگه داشته بود.
حالا فقط منظره و هوا بود که میتوانست روحی تازه در من بدمد و جانم بخشد .و همانطور با هم رکاب زدنمان
در جاده خالی بیرون شهر ،جادهای که در این وقت روز کاملا از آن ما بود و خورشید ،بیامان بر کشتزارهای در
امتدادش میتابید .به او گفتم دنبالم بیاید ،میخواستم نقطهای را نشانش دهم که همیشه از چشم گردشگران و
غریبهها دور میماند.
اضافه کردم" :اگر وقت داشته باشی ".دلم نمیخواست حالا سمج باشم و به او تحمیل کنم.
"وقت دارم ".کلامش آهنگی داشت که انگار میگفت چندان تمایلی به آمدن ندارد ،مثل اینکه درایت به
خرج دادنِ زیاده از حدم ،به نظرش کمی مضحک آمده بود .اما شاید این لطف کوچکی بود به من در جبران
اینکه وارد بحث موضوعات مهم نشده بود.
"این"-مثل مقدمهای به منظور علاقهمند نگه داشتنش"-جایی هست که مونه ۷برای نقاشی اومد".
چند درخت نخل کوتاه و درختان زیتون گره خورده بیشه را پر کرده بودند .در میان درختان ،روی سربالایی
که به لبهی همان پرتگاه منتهی میشد ،کاجهای بلند دریایی بر تپهای کوچک سایه انداخته بودند .دوچرخهام را
به یکی از درختان تکیه دادم ،او هم همین کار را کرد .راه ساحل را نشانش دادم .با ذوق و شوق گفتم" :حالا نگاه
کن" انگار شیرینترین سخنی که میتوانستم به او هدیه دهم را ادا میکنم.
خلیجِ کوچک ،آرام و بیصدا درست زیر پایمان آرمیده بود .هیچ نشانی از تمدن هیچ کجایش نبود ،هیچ
خانهای ،هیچ اسکلهای ،هیچ قایق ماهیگیریای .کمی دورتر ،مثل همیشه ،برج ناقوس کلیسای سن جیاکومو قرار
داشت ،و اگر چشمت را کمی میفشردی ،نمای کلی Eرا میدیدی ،و باز هم دورتر اشباحی که به خانهی ما و
ویلای همسایهها شبیه بودند ،محل زندگی ویمینی ،و خانواده موریسکی 2با دو دخترشان ،کسانی که احتمالا الیور
با آنها خوابیده بود ،یکی یا هر دو ،چه کسی میدانست ،از اینجا چه کسی اهمیت میداد.
"اینجا جایگاه منه .همهاش مال منه .من برای مطالعه میام اینجا .نمیتونم بهت بگم اینجا چند تا کتاب خوندم".
"نه .هیچ کس تنها بودنو دوست نداره .اما من یاد گرفتم چطور باهاش زندگی کنم".
پرسید" :تو همیشه اینقدر عقل کُلی؟" آیا میخواست ،همگام با همه اطرافیانم ،با لحنی خودبرتربینانه برایم داد
سخن سر دهد که نیاز دارم بیشتر بیرون روم ،دوستان بیشتری پیدا کنم ،با دوستانم بیشتر وقت بگذرانم ،نه اینکه با
آنها خودخواهانه رفتار کنم؟ یا این مقدمهای بود برای ایفای نقش یک دوست خانوادگی دلسوز؟ یا من باز هم
منظورش را به کلی اشتباه برداشت کرده بودم؟
"من نگفتم که عقل کُلم .به تو گفتم ،من هیچی نمیدونم .من کتابها رو میشناسم و میدونم کلماتو چطور
کنار هم بچینم ،اما این بدین معنی نیست که میدونم چطور درباره چیزهایی که برام خیلی مهمان حرف بزنم".
"بله ،یه جورایی ،روشی که من همیشه حرفامو میزنم همینه :یه جورایی".
برای پرهیز از نگاه به او ،به افق دریا نگریستم ،روی چمن نشستم و متوجه شدم چند قدم دورتر از من روی
نوک پا نشسته و خود را جمع کرده ،انگار که هر آن ممکن بود از زمین کنده شود و به جایی که دوچرخههامان
را گذاشته بودیم برگردد.
هرگز قصدم این نبود که او را اینجا بیاورم فقط برای اینکه دنیای کوچکم را نشانش دهم ،بلکه میخواستم از
دنیای کوچکم بخواهم به او اجازه دهد درونش قدم بگذارد ،جایی که بعد از ظهرهای تابستان برای تنها بودن به
آنجا میآمدم ،او را بشناسد ،قضاوتش کند ،ببیند اگر او با ما جور در میآید ،درون خود بپذیردش ،تا بتوانم
روزی که به اینجا بازمیگردم به یادش آورم .من به اینجا برای گریز از جهان پیرامون و یافتن جهان دیگری که
خود ،آن را ساخته بودم باز خواهم گشت؛ داشتم او را به مکانی که شروعی دوباره برایم بود معرفی میکردم .تنها
کاری که باید میکردم این بود که آثاری که در اینجا خواندهام را فهرست کنم و او خواهد شناخت هر جایی را
که بدآنجا سفر کرده بودم.
"من از طرز حرف زدنت خوشم میاد .اما نمیدونم چرا همیشه خودتو سرکوب میکنی؟"
شانه بالا انداختم .چون از خودم عیبجویی کردم ،داشت سرزنشم میکرد؟
به نشان نه سر تکان دادم .اما جواب را نمیدانستم .یا شاید جواب آنقدر گویا بود که نیاز به گفتنش نبود .این،
از آن لحظههایی بود که حس میکردم چقدر آسیبپذیر و بی دفاعم .وادارم کن ،مرا به هیجان آور و اگر تو را
پس نزدم ،تو همین حالا هم مرا شناختهای .نه ،هیچ جوابی برای گفتن نداشتم .اما هیچ حرکتی هم نکردم .وسوسه
شده بودم بگذارم او خودش تنها به خانه رود .من دیر یا زود برای نهار به خانه برمیگشتم.
این ،گمانم اولین باری بود که جرات کردم در جواب نگاهش به او خیره شوم .معمولا ،نگاهی سریع به او
میاندختم و بعد روبرمیگرداندم ،روبرمیگرداندم به این دلیل که نمیتوانستم در دریای زلال و دوستداشتنی
چشمانش شنا کنم مگر اینکه بدآن دعوت شده باشم ،و من هرگز به قدر کافی صبر نکردم که بدانم آیا آنجا
خواهان داشتم؛ روبرمیگرداندم چرا که همیشه از خیره شدن به دیگران میترسیدم؛ روبرمیگرداندم چرا که
نمیخواستم چشمانم را بخواند ،روبرمیگرداندم چرا که نمیتوانستم بفهمم او چقدر مهم بود ،روبرمیگرداندم
چرا که آن نگاه پولادینش همیشه به یادم میآورد که او کجا ایستاده و من چقدر در برابرش ناچیزم .حالا ،در
سکوت این لحظهها ،من هم به او خیره شدم ،نه برای اینکه توی رویش بایستم ،یا اینکه نشان دهم که دیگر
شرمگین نیستم ،بلکه برای تسلیم شدن ،برای اینکه به او بگویم ،این ،کسی است که من هستم ،این ،کسی است
که تو هستی ،این ،چیزی است که میخواهم ،حالا چیزی جز حقیقت بین ما نیست ،و جایی که حقیقت باشد حد
و مرزی نیست ،نگاههای دغلبازانه نیست ،و اگر این راه به جایی نبرد ،باز هم نگذار چنین گفته شود که هیچ یک
از ما از آنچه ممکن بود اتفاق بیافتد باخبر نبودیم .دیگر راه امیدی باقی نگذاشته بودم .و یا شاید خیره شدم به این
دلیل که حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم .من با نگاه معنیدار کسی به او خیره شدم که با چشمانش
میگوید شجاعتش-را-دارم-بیا-و-مرا-ببوس ،نگاهی که هم ،او را به مبارزه میخواند و هم میخواست که
بگریزد.
عقب نرفتم .او هم همینطور .بله ،پس اینطور! او به نگاهمان اشاره میکرد.
از هول و ولای اینکه منسجم حرف بزنم تپش قلب گرفته بودم .حتی از نشان دادن شور و هیجانم هم ابایی
نداشتم .حالا که اینطور است ،پس بگذار او بداند ،بگذار بداند.
پرسیدم" :میتونه؟"
او روی چمن نشست ،بعد به پشت دراز کشید ،دستها را زیر سر گذاشت و به آسمان خیره شد.
"بله ،میتونه .نمیخوام وانمود کنم که این هرگز به ذهنم خطور نکرده".
منمن کنان پرسیدم" ،چی بشه؟" فکر کردم" ،هیچی ".تکرار کردم "هیچی "،گویی آنچه من سربسته بدآن
اشاره کرده بودم چنان شبحوار بود که به راحتی با تکرار "هیچی"ها محو میشد و در نتیجه سکوتهای غیرقابل
تحمل را پر میکرد" .هیچی".
در نهایت گفت" :میبینم ،تو اشتباه فهمیدی ،دوست من ".لحن صدایش خودپسندانه و نکوهشآمیز بود" .من
خودمو کنترل میکنم ،اگر این باعث بشه احساس بهتری داشته باشی .وقتشه که تو هم بفهمی".
"بهترین کاری که میتونم انجام بدم اینه که وانمود کنم برام مهم نیست".
من خرد شدم .تمام مدتی که فکر میکردم او را بیاهمیت به حسابش میآورم ،با نشان دادن اینکه چقدر
نادیده گرفتنش در باغ ،در بالکن ،در ساحل برایم آسان است ،او موبهمو حرکاتم را دیده و آنها را به حساب
بدعنقیام گذاشته بود .این درسِ بازی ۷بود.
اعتراف او ،که به نظر میرسید دریچهی سدهای بینمان را باز میکند ،درست همان چیزی بود که امیدهای
نوشکفتهام را غرق در آب میکرد .ما از این جا به کجا میتوانستیم برویم؟ اینجا چه چیز بیشتری وجود داشت؟
و چه اتفاقی میافتاد دفعهی بعد که وانمود میکردیم حرف نمیزنیم اما دیگر چندان مطمئن نبودیم که سردی
بینمان ساختگی است یا واقعی؟
مدتی حرف زدیم ،بعد گفتگویمان رفته رفته سرد شد .حالا که هر چه را داشتیم را کرده بودیم ،این حرفها
چقدر بیهوده به نظر میرسیدند.
۷در متن اصلی ،از لغت gambitاستفاده شده است .گامبی یک حرکت برای شروع بازی شطرنج است که شخص با دادن چند امتیاز کوچک به حریف،
موقعیت خوبی را در ادامه به دست میآورد.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 72
"توی خونه بهت نشون میدم .ما یه کتاب با بازسازیهای عالیِ نقاشیهاش از مناظر اطراف اینجا داریم".
به روی خودش نمیآورد که اصلا حرفی زده شده .از این کارش بیزار بودم.
اجازه دادم به حرفم فکر کند .بعد ،شاید برای پر کردن سکوتی که غیر قابل تحمل شده بود ،از دهانم پرید که
"هر چند ،بیشترش مشکل داره".
"چی؟ خانوادهات؟"
"همهی تابستونو اینجا زندگی کردن ،مطالعه توی تنهایی ،دیدن همهی اون مهمونیهای زجرآور که پدرت
سر هر شام ترتیب میده؟" دوباره داشت سر به سرم میگذاشت.
جواب ندادم.
"بذار ببینم پس "-قبل از اینکه بفهمم ،خود را آرام به من نزدیک کرده بود .فکر کردم ،چقدر به هم نزدیکیم،
هیچ وقت اینقدر نزدیکش نبودهام بجز در رویا یا وقتی داشت دستش را برای روشن کردن سیگارم پناه میکرد.
اگر گوشش را کمی نزدیکتر میآورد صدای قلبم را هم میشنید .من این را در رمانها دیده بودم اما تا به حال
باورش نکرده بودم .خیره به من نگریست ،مثل اینکه چهرهام را دوست داشت و دلش میخواست بخواندش و
نمیخواست از آن دل بکند ،بعد با انگشتش لب پایینم را لمس کرد و اجازه داد انگشتش سفر کند چپ و راست
و راست و چپ دوباره و دوباره همانطور که آنجا دراز کشیده بودم ،نگاهش کردم لبخندش مرا از هر چیزی که
ممکن بود اتفاق بیافتد میترساند و حالا دیگر راه برگشتی نبود ،با این روش داشت از من اجازه میگرفت ،و
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 71
اینجا ،الان ،شانس من بود برای اینکه بگویم نه یا چیز دیگری بگویم و زمان بخرم ،تا باز هم چیزهای مهم را با
خود سبک سنگین کنم ،حالا به اینجا رسیده بودیم-و دیگر وقتی برایم باقی نمانده بود ،چون او لبش را به سمت
لبانم آورد ،بوسهای گرم و مهربان ،بوسهای که میگفت ،تو را در نیمهی راه ملاقات میکنم اما نه دورتر ،تا اینکه
فهمید چقدر لبانم گرسنه بودهاند .آرزو کردم میدانستم چطور بوسهام را تنظیم کنم آنگونه که او میکرد .اما
عشق به ما اجازه میدهد بیشتر پنهانکاری کنیم ،و در آن لحظه در ساحل مونه ،اگر چه دلم میخواست بعدها هر
چیزی دربارهی خودم و این بوسه را پنهان کنم ،اما از فراموش کردن بوسهای که مرا از خود بیخود کرده بود ،نا
امید گشتم.
جوابش را ندادم بلکه صورتم را روی صورتش آوردم و این بار وحشیانه و بیامان بوسیدمش ،نه بدین دلیل
که سرشار از عشق بودم یا بدین دلیل که بوسهاش آن شور و حرارتی که در پیاش بودم را کم داشت ،بلکه چون
چندان مطمئن نبودم بوسهمان به هر چیزی دربارهی خود متقاعدم کرده باشد .من حتی مطمئن نبودم لذت بردم
آنگونه که انتظارش را داشتم و نیاز داشتم دوباره امتحانش کنم .افکاری درهم برهم در سرم سرگردان بودند.
ندایی میگفت ،چرا این همه انکار میکنی؟ شک و تردیدهایم را هر بار با بوسهای وحشیانهتر سرکوب میکردم.
من عشق و عطش نمیخواستم ،لذت نمیخواستم ،شاید حتی دلیل و برهان نمیخواستم .و کلمات را نمیخواستم،
صحبت کوتاه ،صحبت طولانی ،صحبت از دوچرخه ،صحبت از کتاب ،هیچ یک از اینها را .فقط آفتاب ،چمن،
نسیم گاه و بیگاه دریا ،و بوی بدنش را که از سینهاش برمیخاست ،از گردنش ،از بازوانش ،از زیر بغلش .فقط
مرا بپذیر و جامعهام بدران و شهوتم را برانگیز ،تا آنجا که ،درست مثل یکی از شخصیتهای اووید ،۷با شهوت تو
یکی شوم ،این چیزی بود که میخواستمش .چشمانم را ببند ،دستانم را بگیر ،و از من نپرس که به چه میاندیشم،
آیا این کار را برایم میکنی؟
نمیدانستم همه اینها قرار است به کجا ختم شوند ،اما آرام آرام خود را تسلیمش میکردم ،و او حتما این را
دریافته بود ،چرا که حس میکردم هنوز فاصلهی بینمان را حفظ میکند .حتی با وجود تماس صورتهایمان،
بدنمان از هم فاصله داشت .میدانستم هر کاری که هم اکنون انجام دهم ،هر حرکتم ،ممکن است خوشآهنگی
این لحظه را بر هم زند .بنابراین ،با این احساس که احتمالا برای بوسههامان دنبالهای در کار نخواهد بود ،شروع به
تمرین جدایی نهایی لبانمان کردم ،فقط برای اینکه به خود ثابت کنم ،حالا که به پایان بوسهمان نزدیک میشدیم،
چقدر دلم میخواست این هرگز تمام نشود ،چقدر آرزو داشتم گرمای زبانش در دهانم را و زبانم در دهانش را-
Ovid ۷شاعری رومی با اشعار عاشقانه و اسطورهای .آن بخش از اشعار اووید که در مورد کورینا معشوقهاش سروده چنان بیپرده و پرتمنا و دیوانهوار
بودند که او را در اوج بدنامی قرار دادند .او از راه انتشار اشعارش در زمینه عشقبازی شهرتی فراوان کسب کرد.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 71
چرا که تنها چیزی که داشتیم ،بعد از هفتهها و بعد از همهی این کش و قوسها و همهی قهر و آشتیهایی که هر
بار فضای بینمان را سرد میکرد ،فقط دو زبان مرطوب در دهان دیگری بود .فقط دو زبان ،مابقی چیزی نبود.
وقتی سرانجام ،زانویم را بالا آوردم و به طرفش بردم تا در مقابلش قرار گیرم ،فهمیدم طلسم را شکستهام.
"هنوز نه".
"ما نمیتونیم این کارو کنیم-من خودمو میشناسم .تا الان ما خوب رفتار کردیم .ما خوب بودیم .هیچ یک از
ما کاری نکردیم که بخاطرش شرمنده باشیم .بیا به همین صورت نگهاش داریم .من میخوام خوب باشم".
در حرکتی نومیدانه که میدانستم ،اگر از گناهم نمیگذشت دیگر هرگز نمیتوانستم سر بلند کنم ،خود را به
او رساندم و دستم را درست وسط پایش گذاشتم .تکان نخورد .باید دستم را درست درون شلوارکش میلغزاندم.
حتما فکرم را خوانده بود و ،با آرامش کامل ،با چهرهای که هم خیلی آرام به نظر میرسید و هم بسیار سرد،
دستش را آنجا آورد ،چند لحظهای درست روی دستم گذاشت ،بعد ،انگشتانش را با انگشتانم جفت کرد و دستم
را بلند کرد.
"اذیتت کردم؟"
این کمی شبیه بعدا! به نظر میرسید وقتی چند هفته قبل برای اولین بار به گوشم خورد ،با تلخ زبانی و رکی،
رویهم رفته با دلمردگی ،بی هیچ نشانی از لذت و شور و حالی که با هم تجربهاش کرده بودیم .دستش را به طرفم
دراز کرد و کمک کرد سر پا بایستم.
جوابی نداد .اما این ،به جدیترین چیزهایی که قادر به گفتنش بودیم مربوط میشد .این باعث شد دنیایی
ناخوانده در زندگیمان به ناگاه تجلی یابد-انکیز ،دوچرخهی تعمیر شده ،جر و بحث بر سر گوجهها ،جدول
موسیقی که با عجله زیر لیوان لیموناد گذاشته بودمش ،همهی اینها چقدر دور به نظر میرسیدند.
همان موقع که از جایگاه من دور میشدیم دو تا از اتوبوسهای گردشگران را دیدیم که به مقصد Nراهی
جنوب بودند .دیگر نزدیک ظهر شده بود.
آرام آرام از سراشیبی بیانتها پایین میآمدیم و باد در موهایمان میوزید .گفتم" :ما دیگه هیچ وقت حرف
نمیزنیم".
"اینجوری نگو".
"من اینو میدونم .ما از این به بعد فقط حرفهای الکی میزنیم .الکی ،الکی ،الکی .و نکته جالبش اینه که،
من میتونم باهاش زندگی کنم".
دوساعت بعد ،موقع نهار ،همهی آن نشانههایی که لازم بود ببینم تا بفهمم که هرگز قادر نخواهم بود با آن
زندگی کنم را در خود یافتم.
قبل از دسر ،در همان حال که مافلدا بشقابها را برمیداشت و توجه همه معطوف گفتگو دربارهی تودی ۷شده
بود ،حس کردم یک پای گرم و برهنه بیهوا به پایم خورد.
آنرا به یاد آوردم ،در ساحل ،باید فرصت را مغتنم میشمردم تا بفهمم آیا پوست پاهایش به همان لطافتی هست
که تصورش را میکردم .حالا این تنها فرصتی بود که داشتم.
شاید هم این پای من بود که منحرف شده و پای او را لمس کرده بود .پایش را پس کشید ،نه بلافاصله ،اما
خیلی زود ،چنان که گویی منتظر فاصله زمانی مناسب مانده بود تا مبادا خیال کنم او از ترسش عقب کشیده .من
هم بیش از چند ثانیه منتظر ماندم و بدون هیچ برنامهای برای حرکت بعدی ،گذاشتم پایم ،پای دیگر او را پیدا
کند .تازه داشتم دنبالش میگشتم که انگشتم یک دفعه به آن برخورد کرد؛ به محض برخورد ،پایش از جا پرید،
مثل کشتی دزدان دریایی که این تصور را ایجاد میکنند که به کیلومترها آنطرفتر گریختهاند اما در واقع در
فاصلهای کمتر از پنجاه متر در تاریکی کمین کرده و منتظر فراهم شدن فرصت مناسب برای حملهاند .داشتم فکر
میکردم با پایم چه کنم که بدون هشدار ،بیآنکه به من زمان بدهد تصمیم بگیرم که یا کم کم راهم را به طرفش
باز کنم یا آن را به حال خود واگذارم ،یک دفعه ،به نرمی و آهستگی ،پایش را روی پایم حرکت داد ،نوازشش
کرد ،مالشش داد ،دست بر نمیداشت ،پاشنهی نرم پایش ،پایم را سرجای خود نگه داشته بود و گاهی هم فشارش
میداد اما همزمان با نوازش انگشتان پای دیگرش زیر پایم ،وزن پای بالایی را کم میکرد ،که نشان میداد ،در
تمام این مدت ،ماهیت این کار برایش فقط سرگرمی و بازی بوده ،این روشش بود برای در رفتن از زیر مراسم
نهار زجرآوری که درست مقابل چشممان برگزار شده بود ،همینطور به من میگفت که این مسئله به دیگران
ربطی ندارد و فقط بین ما باقی میماند ،چون این دربارهی ماست ،و من نباید برداشتی بیش از آنچه که هست از
آن داشته باشم .پنهانکاری و لجاجت نهفته در نوازشش همچون سطل آب یخی بر بدنم بود .یک آن ،سرگیجه
گرفتم .نه ،نمیخواستم گریه کنم ،این یک حملهی عصبی نبود ،این "سستی" نبود .حتی نمیخواستم کار دست
خود دهم .گرچه تماس و نوازشش را بسیار دوست داشتم ،خصوصا وقتی انحنای پایش روی پایم بود .وقتی به
ظرف دسرم نگاه کردم و کیک شکلاتی را که رویش شهد تمشک پاشیده شده بود ،دیدم ،به نظرم رسید کسی
سس قرمز را خیلی بیشتر از حد معمول به آن اضافه کرده ،و سس انگار از جایی بالای سر من ریخته شده بود ،تا
اینکه یک دفعه فهمیدم این از بینی من جاری شده .با دهان نفسکشیدم و سریع دستمالم را مچاله کرده و جلوی
بینیام گرفتم ،سرم را تا جای ممکن عقب بردم .به آرامی گفتم" :یخ ،مافلدا ،زود ،لطفا" ،میخواستم نشان دهم
که شرایط را کاملا در کنترل دارم .گفتم" :امروز صبح بالای تپه بودم ،همیشه این اتفاق میافته ".از مهمانان
عذرخواهی کردم.
وقتی کسی باعجله و سریع به اتاق نهار خوری میرفت و میآمد صدای پایش فضا را پر میکرد .چشمانم را
بستم .به خودت مسلط باش .مدام با خود تکرار میکردم .به خودت مسلط باش .نگذار بدنت همه چیز را فاش
کند.
*****************************
در دورترین کنج تختم نشست .او به ملاقات دوست بستری شدهاش که در یک سانحه آسیب دیده ،آمده بود.
"خوبی؟"
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 77
"فکر میکردم خوبم .از پسش برمیآیم ".من چنین چیزی را از خیلی از شخصیتهای رمانها شنیده بودم .این
جمله خیال عاشق گریزپا را راحت میکرد .هر کسی اینطور میتوانست آبروداری کند .کسی که نقابش کاملا
نابود شده ،میتوانست دوباره منزلت و شجاعتش را بازیابد.
در راه برگشت گفت" :من همین اطراف میمونم ".همانطور که مردم مثلا میگویند؛ من چراغو برات روشن
میگذارم" .خوب بخوابی".
تلاش میکردم کمی بخوابم ،اما پیشامدهای میدان شهر ،زمان و مکانی فراموش شده میان یادبود جنگ پیاوه
و دوچرخهسواریمان تا بالای تپه با ترس و شرم و با کسی که حالا میدانست چه چیزی عذابم میدهد ،به نظر
میرسید همهی اینها از تابستانها و سالهای خیلی دور به سویم بازگشته بودند ،انگار که من پسر کوچکی قبل از
جنگ جهانی بودم که تا میدان شهر با دوچرخه رانده بود و حالا سربازی نود ساله و زمینگیر برگشته و در این
اتاق محبوس شده بود ،اتاقی که حتی مال من نبود ،چرا که اتاقم به مرد جوانی داده شده بود که نور چشمانم بود.
نور چشمانم ،با خود گفتم ،نور چشمانم ،نور چشمانم ،این چیزی است که تو هستی ،نور چشمانم .نمیدانستم
نور چشمانم دقیقا به چه معنا است ،و بخشی از وجودم در شگفت بود که کجای گیتی میتوانم چنین نطقی را
بیابم .اما این بیمعنی بود درست مثل اشکهایی که همین حالا جاری میشدند ،اشکهایی که دلم میخواست بر
بالشش بچکند و در خود غرقش کنند ،روی لباس شنایش سرازیر شوند ،اشکهایی که دلم میخواست او با نوک
زبانش لمسشان کند و غم و اندوه را بزداید.
نفهمیدم او اصلا چرا پایش را سمتم آورد .آیا این یک جواز ورود بود ،یا یک نشانهی معنیدار از رفاقت و
همدلی ،مثل بغل کردنهای صمیمانهاش ،مثل یک سقلمهی صمیمانه بین عاشقانی که دیگر با هم نمیخوابند اما
تصمیم گرفتهاند دوست بمانند و گاهی دوتایی سینما بروند؟ آیا این معنی را داشت ،من فراموش نکردهام ،این
همیشه بین ما باقی میمونه ،حتی اگه قرار نباشه به جایی برسه؟
دلم میخواست از خانه فرار کنم .دلم میخواست چشمانم را میبستم و به یک سال بعد میرفتم و وقتی چشم
میگشودم میدیدم تا جای ممکن دور شدهام .شهرمان را ترک کنم با آن سالن رقص احمقانهاش و با آن جوانان
احمقش که در باطن هیچ یک دلشان نمیخواست دوستت باشند .ترک کنم والدین و پسرعموهایم را ،کسانی
که همیشه با من در تضاد بودند ،و آن مهمانان تابستانی وحشتناک با آن پروژههای علمی مسخرهشان که همیشه
به اشغال همهی حمام دستشوییهای گوشه و کنار خانه منجر میشد.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 78
چه میشد اگر او را دوباره میدیدم؟ آیا دوباره خون دماغ میشدم ،گریه میکردم ،کار دست خود میدادم؟
و چه میشد اگر او را با کس دیگری میدیدم ،خرامان ،همانطور که اغلب شبها اطراف سالن رقص اینگونه بود؟
چه میشد اگر به جای یک زن ،با یک مرد بود؟
باید یاد میگرفتم از او دوری کنم .پیوندها را یکی پس از دیگری میبریدم .مثل کاری که جراحان مغز و
اعصاب میکنند وقتی یک عصب از رشته اعصاب را میبرند ،من هم باید رشتهی افکار آزاردهنده را میگسستم،
به باغ پشتی رفتن را تمامش کنم ،جاسوسی کردن را تمامش کنم ،شبها به شهر رفتن را تمامش کنم ،باید یاد
میگرفتم مثل یک معتاد ،با اندک زمانی در هر روز شروع کنم و خود را ترک دهم ،روزها ،ساعتها ،دقیقهها،
ثانیهها یکی پس از دیگری .این کار جواب میداد .میدانستم در این هیچ آیندهای نیست .فرض کنیم او امشب به
اتاقم میآمد .یا نه ،فرض کنیم من کمی مینوشیدم و به اتاقش میرفتم و به او میگفتم حقیقت به روشنی در
صورتت نقش بسته ،الیور :الیور ،میخواهم مرا به عنوان معشوقهات بپذیری .یک نفر باید این کار را بکند ،و آن
شخص میتواند تو باشی .ویرایش :من میخواهم آن شخص تو باشی .تمام تلاشم را میکنم بدترین همبستری
همه عمرت نباشد .فقط این کار را با من بکن مثل وقتی که با کسی هستی که امیدواری دیگر هرگز او را نبینی.
میدانستم این ابدا رمانتیک به نظر نمیرسد اما دستهایم را محکم گره زدهاند و من گرهگشای گوردیان ۷را
میخواهم .پس دست به کار شو.
ما این کار را میکنیم .بعد من به اتاقم بازمیگردم و تمام .بعد از آن ،من آن کسی خواهم بود که گهگاه پایم
را روی پایش میگذارم و میبینم که چطور خوشش خواهد آمد.
این نقشهام بود .تنها راه برای پاک کردنش از ذهنم .منتظر میماندم تا همه به رختخواب روند .نور اتاقش را
بررسی میکردم .از بالکن وارد اتاقش میشدم.
تق تق ،نه ،نباید در بزنم ،مطمئن بودم برهنه خوابیده .اگر تنها نباشد چه؟ قبل از ورود به بالکن گوش میایستم.
اگر کس دیگری با او بود و برای یک عقبنشینی عجلهای خیلی دیر شده بود ،میگویم" :اوپس ،آدرس
اشتباهی ".بله :اوپس ،آدرس اشتباهی .یک جملهی لوس برای آبروداری .و اگر او تنها بود چه؟ داخل میروم.
لباس خواب پوشیدهام .نه ،فقط شلوار راحتی .میگویم ،منم .اینجا چیکار میکنی؟ نمیتونم بخوابم .میخوای یه
نوشیدنی برات بیارم بخوری؟ این نوشیدنی نیست که بهش نیاز دارم .قبلا به اندازه کافی خوردهام تا شجاعت قدم
برداشتن از اتاق خودم به اتاق تو رو پیدا کنم .این تو هستی که بخاطرش اومدهام .میفهمم .سخت نگیر ،حرف
نزن ،برام دلیل نیآر ،طوری رفتارنکن که انگار هر لحظه برای کمک میخوای فریاد بزنی .به هر حال من از تو
Gordian knot 1پادشاه فریجیه ،گوردیوس ،طنابی را گره زد و اعتقاد بر این بود که هر کس این گره را بگشاید مالک و سرور آسیا خواهد شد.
اسکندر مقدونی پس از مشاهدهی گره ،آن را با یک ضربه شمشیر قطع کرد .گره گوردیان به معنی مشکل لاینحل است.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 79
کوچکترم و تو ،با به صدا درآوردن زنگ خونه یا تهدید به خبرکردن مادرم ،فقط از خودت یه احمق میسازی.
و بیدرنگ شلوار راحتیام را در میآورم و در رختخوابش میخزم .اگر لمسم نکرد ،پس من لمسش خواهم
کرد ،و اگر پاسخی نداد ،میگذارم دهانم جسورانه به جایی برود که قبلا هرگز نرفته است .شوخی کلمات خودشان
سرگرمم میکردند .باتلاقی بیانتها .ستاره داوود من ،ستاره داوود او ،شباهت گردنهایمان ،دو مرد یهودیِ جدا
افتاده که از کهن روزگاران بهم پیوستند .اگر هیچ یک از اینها جواب نمیداد به او حمله میکردم ،او هم متقابلا
حمله میکرد ،و ما گلاویز میشدیم ،و مطمئن میشدم که وقتی مرا به پشت زمین زده تحریکش میکنم در
حالیکه همچون زنی پاهایم را به دورش حلقه کردهام ،حتی به پهلویش ،جای زخم افتادنش از دوچرخه ،صدمه
میزنم و اگر هیچ یک از اینها جواب نمیداد آخرین بیآبرویی را هم به جان میخرم و با گستاخی تمام نشانش
میدهم که همهی روسیاهیاش برای اوست ،نه من ،که من با حقیقت و با قلبی مهربان نزد او آمده بودم و حالا او
را با تختش تنها میگذارم تا به یادش اندازم که چگونه به درخواست عاجزانهی مردی جوان برای دوستی نه گفت.
به آن نه گفت و آنها باید اول تو را در قعر جهنم بیاندازند.
اگر منو دوست نداشته باشه چی؟ در خفا همه این را از خود میپرسند...اگر اون کلا اینو دوست نداشته باشه
چی؟ پس باید تلاششو بکنه .اگر واقعا ناراحت و اذیت شه چی؟ "برو گمشو ،تو مریضی ،بدبخت فلک زده ،تو یه
تیکه آشغالی ".آن بوسه دلیل محکمی بود که او میتوانست در این راه پیش رود .از پا چیزی نگویم؟ عشق ،هیچ
یک از کسانی را که از صمیم قلب عشق میورزند ،رها نمیکند.
آن پا .آخرین باری که چنین واکنشی را در من برانگیخت وقتی نبود که مرا بوسید بلکه وقتی بود که او
انگشتش را بر روی شانهام فشرد.
نه ،هنوز یک وقت قبلتر از آن هم بود .در خوابم ،وقتی به تختخوابم آمد و رویم دراز کشید ،و من خود را
به خواب زدم .ویرایش دوباره :در خوابم به آهستگیِ هر چه تمامتر آه کشیده بودم ،فقط به قدری که به او بگویم،
نرو ،خواهش میکنم ادامه بده ،فقط نگو میدانستم.
بعدازظهر که بیدار شدم ،شدیدا هوس ماست کرده بودم .به یاد بچگی .به آشپزخانه رفتم و دیدم مافلدا با
بیحالی ظروف چینی را ،که چند ساعت قبل شسته سرجای خودشان میگذارد .او هم باید چرت زده و تازه بیدار
شده باشد .یک هلوی بزرگ از ظرف میوه برداشتم و شروع به پوست کندنش کردم.
گفتم" :نه ،نه ،خودم پوست میگیرم ".سعی کردم ناراحتش نکنم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 81
میخواستم خردش کنم و بعد تکههایش را به قطعات کوچکتر ببرم ،و تکههای خرد شده را به تکههای باز
هم کوچکتر .تا در حد اتم شوند .درمان .بعد یک موز برداشتم ،به آهستگی پوستش را کندم و شروع به بریدنش
به ریزترین برشهای ممکن کردم ،بعد یک زردآلو ،یک گلابی ،چند خرما ،ظرف بزرگ ماست را از یخچال
برداشتم و محتویاتش را توی مخلوطکن ریختم .نهایتا ،برای اینکه خوشرنگ شود ،چند توت فرنگی تازه از باغ
چیدم .عاشق صدای مخلوطکن بودم.
این دسری نبود که مافلدا به خاطرش شهره بود .اما میخواست بگذارد من به روش خودم بدون دخالت او در
آشپزخانهاش انجامش دهم ،مثل دلخوشی دادن به کسی که قبلا به قدر کافی قلبش جریحهدار شده .عوضی می-
دانست .او باید ماجرای پا را دیده باشد .چشمهایش تمام حرکاتم را زیر ذرهبین داشتند انگار که آمادهی حمله به
چاقویم بود قبل از آنکه دستم را با آن ببرم.
بعد از درست کردن معجونم ،آن را داخل لیوانی بزرگ ریختم ،مثل دارت ،یک نی را داخلش نشانه گرفتم
و به حیاط خلوت رفتم .در راه ،وارد نشیمن شدم و کتاب مصور بزرگی از بازسازیهای نقاشیهای مونه را
برداشتم .آن را روی عسلی کوچک کنار پلکان گذاشتم .نمیخواستم کتاب را نشانش دهم .فقط آن را آنجا
گذاشتم .خودش میفهمید.
در حیاط خلوت ،مادرم را در حال چای خوردن با دو خواهرش که این همه راه از Sبرای ورق بازی آمده
بودند دیدم .بازیکن چهارم هر لحظه ممکن بود برسد.
از پشت ،از سمت گاراژ ،صدای رانندهشان که راجع فوتبال با منفردی حرف میزدند را میشد شنید.
با نوشیدنیام به انتهای حیاط رفتم ،یک صندلی راحتی برداشتم ،روبه روی نردهها گذاشتمش ،و سعی کردم
از واپسین لحظات قبل از غروب لذت ببرم .دوست داشتم به تماشای تاریک روشن پایان روز بنشینم .این زمانی
بود که دیگران برای شنای اواخر بعدازظهر میرفتند ،اما برای مطالعه هم زمان بسیار خوبی بود.
چنین احساس آرامشی را دوست داشتم .شاید حق با قدیمیها بود :هر از گاهی خون دادن اصلا ضرر ندارد.
اگر حالم همین قدر خوب میماند ،ممکن بود بعدا یکی دو قطعه اجرا کنم ،شاید یک فانتزی از برامس .بیشتر
ماستم را یک نفس خوردم و روی صندلی پا روی پا انداختم.
میخواستم او برگردد و ببیند که من چقدر آرامم .بیچاره نمیدانست برای امشب چه نقشهای کشیدهام.
خیلی زود ،مافلدا برای برداشتن لیوان خالی آمد .یکی دیگه از این میخوای؟ گویی دارد به معجونی عجیب
و غریب و چندشآور با یک اسم خارجیِ غیرایتالیایی ،اگر واقعا اسمی داشته باشد ،اشاره میکند.
با یادآوری وقت شام گفت" :اما کجا میخوای بری این وقت؟ بخصوص با وضعیتی که موقع نهار داشتی .من
نگرانم".
"من خوبم".
"نگران نباش".
در راه ساحل ،به گروهی از دوستان بر خوردم که والیبال ساحلی بازی میکردند .تو هم میخوای بازی کنی؟
نه ،ممنون ،حالم زیاد خوب نیست .آنها را به حال خود گذاشتم و آهسته به سمت صخرهای بزرگ راه افتادم،
مدتی به آن خیره شدم و بعد به دریا نگریستم ،به نظر میرسید پرتوهای مواج خورشید بر سطح دریا مستقیما مرا
نشانه رفتهاند ،مثل نقاشی مونه .به آب گرم پا گذاشتم .ناراحت نبودم .دلم میخواست با کسی باشم .اما تنها بودن
هم آزارم نمیداد.
ویمینی ،که حتما با یکی از آنها تا اینجا آمده بود،گفت که شنیده من ناخوش بودهام" .هر دومون مریضیم".
"با انکیز؟ اون دیوونهست! دفعهی قبل نزدیک بود خودشو به کشتن بده".
گفتم" :آره".
این از نظر زمانی مطابقت داشت با وقتی که ما تقریبا دیگر با هم حرف نمیزدیم .حتی آن هفته مادرم مرا کنار
کشیده و توصیه کرده بود که نسبت به گاوچرانمان مودبتر باشم .همهی آن رفت و آمدها به اتاقهایمان بدون
حتی یک سلام سرسری ،اصلا قشنگ نبود.
شانه بالا انداختم .اما قبلا هرگز با چنین تناقض قویای روبه رو نشده بودم .جانم داشت از غلیان افکار دیوانهوار
در سرم ،به لب میرسید .تلاش کردم ذهنم را با اندیشیدن به غروب آفتاب آرام کنم ،همان روشی که کسانی که
در شرف وصل شدن به دستگاه دروغسنجاند ،پیش میگیرند؛ تجسم آسمانی صاف و محیطی آرام برای پنهان
کردن اضطرابشان .اما ذهن خود را به اندیشیدن دربارهی چیزهای دیگری واداشتم .چرا که نمیخواستم با غرق
شدن در افکار مربوط به امشب ،خود را از پا بیاندازم .ممکن بود بگوید نه ،ممکن بود حتی تصمیم به ترک
خانهمان بگیرد و اگر تحت فشار قرار میگرفت ،شاید دلیلش را هم توضیح میداد .تا آنجا که میتوانستم نمی-
گذاشتم فکرم به آن سمت برود.
فکر وحشتناکی به ذهنم رسید .چه میشد اگر ،درست همین حالا ،میآمد و در حضور برخی اهالی شهر که
دوستش بودند ،یا در حضور کسانی که برای دعوتش به شام آن همه هیاهو راه انداخته بودند ،افشاگری میکرد،
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 81
یا فقط اشارهای میکرد ،به آنچه هنگام دوچرخهسواریمان تا شهر اتفاق افتاده بود؟آیا در چنین شرایطی من قادر
به سرپوش گذاشتن روی چنین رازی بودم؟ نه.
و با این حال ،او به من نشان داده بود آنچه را میخواستم میتوانست به راحتی به من داده و به همان راحتی هم
ستانده شود آنقدر طبیعی که انسان در شگفت میماند تحمل چنین ننگ و عذابی اصولا چه لزومی داشت ،به نظر
میرسید این کار پیچیدهتر نبود از خرید یک بسته سیگار ،یا رد و بدل کردن ماری جوانا ،یا ملاقات یکی از آن
دخترهای پشت میدان شهر در نیمههای شب ،توافق بر سر یک قیمت ،و دقایقی به طبقه بالا رفتن.
وقتی بعد از شنا برگشتم ،هنوز اثری از او نبود .پرسیدم .نه ،او برنگشته بود .دوچرخهاش درست همانجایی بود
که قبل از ظهر آنجا گذاشته بودیمش .و انکیز چند ساعت قبل برگشته بود .به اتاقم رفتم و از بالکن سعی کردم
راه ورود به اتاقش از طریق پنجرههای فرانسوی را بررسی کنم .آنها بسته بودند .تنها چیزی که توانستم از پشت
شیشه ببینم شلوارکی بود که موقع نهار پوشیده بود.
سعی کردم به یادش آورم .او یک لباس شنا پوشیده بود وقتی بعد از ظهر وارد اتاقم شد و قول داد همین
اطراف بماند .از بالکن به امید دیدن قایق پایین را نگاه کردم ،شاید تصمیم گرفته بود دوباره قایق را بردارد .قایق
به باراندازمان بسته شده بود.
وقتی به طبقه پایین آمدم پدرم داشت همراه یک گزارشگر فرانسوی کوکتل میخورد .گفت ،چرا تو یه چیزی
اجرا نمیکنی؟ گفتم" ،حسشو ندارم ".پدر با همان لحنی که من حرف زدم پرسید" ،چرا حسشو نداری؟" به تندی
گفتم" :چونکه حسشو ندارم!"
امروز صبح بالاخره از مانعی بزرگ عبور کرده بودم ،به نظر میرسید میتوانم بیپرده هر یاوهای را که در ذهن
داشتم به زبان آورم.
مادرم داشت یکی از دوستانش را که با ماشین آمده بود و حالا باید میرفت ،همراهی میکرد.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 81
من از آن مرد فرانسوی سپاسگذار بودم که همچنان روی لبه صندلیاش نشسته بود ،انگار در آستانه بلند شدن
بود تا به اتاق نهارخوری راهنمایی شود ،با این حال نشست و جم نخورد .لیوان خالی را با دو دست نگه داشته و
پدرم را ،که از او دربارهی فصل اپرای پیشرو نظرخواهی کرده بود ،واداشته بود تا شنیدن کامل پاسخش ،بنشیند
و گوش دهد.
شام پنج تا ده دقیقه دیگر عقب افتاد .اگر او برای شام دیر میکرد ،پس نمیتوانست همراه ما شام بخورد .اما
اگر زیادی دیر میکرد بدان معنی بود که شام را جای دیگری خواهد خورد .نمیخواستم او شام را هر جای
دیگری بخورد فقط میخواستم امشب با ما باشد.
صندلی الیور خالی بود .مادر توضیح داد؛ اون حداقل باید به ما خبر میداد که برای شام نمیآد.
پدر گفت؛ ممکنه قایق دوباره مشکل پیدا کرده باشه .اون قایق یه تعمیر اساسی لازم داره.
مادرم پرسید" :پس باید به خاطر مترجم باشه .کی بود که به من گفت اون باید مترجمشو بعد از ظهر ببینه؟"
نباید نشان دهم که مضطربم .یا که برایم مهم است .آرام بمان .نمیخواستم دوباره خوندماغ شوم .اما آن
لحظهای که برایم بسان خوشبختی محض بود ،درعرض چند ثانیه کاملا از بین رفت و ما را گویی چندین سال
نوری از هم جدا کرد .حالا قبل و بعد از صحبتمان هنگام قدمزنی در میدان شهر به یک بازه زمانی دیگری تعلق
داشتند ،گویی این اتفاق برای منِ دیگری رخ داده بود در یک زندگی دیگر که با زندگی خودم چندان متفاوت
نبود .اگر پایم را کف زمین بگذارم و وانمود کنم پای او درست پشت پایهی میز است ،آن پا همانجا خواهد بود،
مثل یک کشتی فضایی که با دکمهی غیب و ظاهرکنندهاش ناگهان ظاهر میشود ،مثل یک روح که توسط
زندگان احضار میشود ،ناگهان از حفرهای نامرئی در فضا تجسم مییابد و میگوید ،میدانم تو مرا فراخواندی.
دستت را دراز کن و مرا خواهی یافت.
البته قبل از اینکه ،دوست مادرم ،که در دقایق آخر تصمیم به ماندن برای شام گرفته بود ،بخواهد جایی بنشیند
که من برای نهار نشسته بودم .سرویس غذاخوری الیور فورا برداشته شد.
برداشتن سرویس خیلی مختصر انجام شد ،بدون هیچ اثری از پشیمانی یا تردید ،مثل زمانی که شما لامپی که
مدت زیادی کار نکرده است را دور میاندازید ،یا امعاء و احشاء گوسفند قصابی شدهای که زمانی حیوان خانگی-
تان بوده را بیرون میکشید ،یا ملحفهها و پتوهای کسی را که به تازگی درگذشته از روی رختخواب برمیدارید.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 81
حالا ،اینها را بردار ،از جلوی چشمانم دورشان کن .نگاه کردم به کارد و چنگال نقرهاش ،به زیربشقابیاش،
دستمال سفرهاش ،به همه آنچه مال او بودند و حالا ناپدید میشدند .این پیش درآمدی بود از آنچه که از حالا تا
کمتر از یک ماه دیگر اتفاق میافتاد .به مافلدا نگاه نکردم .او بیزار بود از این تغییرات دم آخری در میز شامش.
سرش را تکان میداد و تاسف میخورد بخاطر کار الیور ،به خاطر مادرم ،به خاطر دنیای ما .و گمانم همینطور به
خاطر من .بدون نگریستن به او هم میدانستم که به صورتم چشم دوخته برای حمله کردن به من و چشم در چشم
شدن با من ،به همین دلیل هم بود که از بالا آوردن صورتم ابا داشتم و چشم به سمیفردو ۷دوخته بودم ،دسری که
عاشقش بودم ،و او ،این را میدانست و آن را آنجا برای من گذاشته بود چرا که ،بر خلاف نگاه سرد نشسته بر
چهرهاش که بند بند وجودم را میپایید ،میدانست من میدانم که او به حالم تاسف میخورد.
بعدا آن شب ،وقتی در حال نواختن قطعهای با پیانو بودم ،فکر کردم صدای چرخی را که کنار دروازهمان
متوقف شده ،شنیدهام و قلبم از جا کنده شد .یک نفر او را رسانده بود .اما اشتباه میکردم .گوشم را تیز کردم
برای شنیدن صدای گامهایش ،از صدای لغزش ماسههای زیر پایش تا چلب چلب آرام صندلهایش وقتی از پلکان
منتهی به بالکنمان بالا میآمد .اما هیچ کس وارد خانه نشد.
خیلی خیلی بعد ،در رختخواب ،در ذهنم صدای موسیقی برخاسته از ماشینی که کنار جاده اصلی ،آنسوی
جادهی کاجپوش ،توقف کرده بود را ساختم .در باز میشود .در محکم بسته میشود .ماشین دور میشود .موسیقی
به خاموشی میگراید .فقط صدای امواج میماند و صدای ملایم برخورد ماسهسنگها زیر قدمهای خستهی شخصی
غرق در فکر یا شخصی کمی مست.
چه میشد اگر در راه اتاقش به اتاقم قدم میگذاشت و چیزی شبیه این میگفت :فکر کردم قبل از اینکه به
رختخواب برم ،سری اینجا بزنم و ببینم حالت چطوره .تو خوبی؟
جواب نمیدهم.
دلخوری؟
جواب نمیدهم.
تو دلخوری؟
نه .نه ،اصلا .فقط به این خاطره که تو گفتی همین اطراف میمونی.
۷
semifreddo
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 86
خب پس تو دلخوری.
به من نگاه میکند ،مثل نگاه یک بزرگسال به دیگری ،تو دقیقا میدونی چرا.
نه.
سکوت.
فقط یک دقیقه؟
قبلا از او کلماتِ این چنینی شنیده بودم .بدین معنا بودند که ،من برای این میمیرم ،اما وقتی شروع میکنم
ممکنه نتونم در برابرش تاب بیآرم ،پس ترجیح میدم اصلا شروعش نکنم .با چه اعتماد به نفسی به کسی میگویی
نمیتوانی لمسش کنی به این دلیل که خودت را میشناسی.
خب ،حالا که نمیخوای هیچ چیزی رو با من تجربه کنی ،حداقل میتونی برام یه داستان بخونی؟
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 87
به همین راضی بودم .از او میخواستم برایم یک داستان بخواند .چیزی از چخوف ،۷گوگول 2یا کاترین
منسفیلد .۹لباسهایت را درآور ،الیور ،و به بسترم بیا ،بگذار حس کنم پوستت را و موهایت را روی تنم ،پاهایت
را روی پایم ،حتی اگر نمیتوانیم چیزی با هم داشته باشیم ،بگذار تنگ در آغوش هم باشیم ،تو و من ،و آن هنگام
که شب دامانش را در پهنای آسمان میگستراند ،برایم داستانهایی بخوان از مردم بیقراری که همیشه سرانجام
کارشان تنهایی است و از تنها بودن بیزارند چون همیشه خودشانند و خودشان ،آنها نمیتوانند تنها بمانند با...
خائن ،همانطور که منتظر شنیدن صدای جیرجیر باز و بسته شدن درب اتاقش بودم با خود فکر میکردم .خائن.
چقدر آسان فراموش میکنیم .من همین اطراف میمونم .البته .دروغگو.
اصلا به ذهنم خطور نکرد که خود من هم یک خائن بودم ،اینکه امشب دختری جایی در ساحلِ نزدیک
خانهاش منتظرم مانده بود .در حالی که حالا آن دختر هر شب منتظرم بود ،من اما ،همچون الیور ،ثانیهای به او فکر
نمیکردم.
صدای قدمهایش را در پاگرد پلهها شنیدم .درب اتاقم را عمدا نیمه باز گذاشته بودم به امید آنکه نوری که از
راهرو اتاقم را روشن میکرد ،کافی باشد تا بدنم را نمایان کند ،صورتم به سمت دیوار بود .حالا تصمیم با او بود.
از کنار اتاقم گذشت .توقف نکرد .تردید هم نکرد .هیچی.
درست چند دقیقه بعد ،در را باز کرد .قلبم از جا پرید .تا حالا غرق در عرق بودم و میتوانستم رطوبتش را
روی بالشم حس کنم .صدای چند گام دیگر را هم شنیدم .بعد صدای بسته شدن درب حمام را .اگر او دوش
میگرفت بدین معنی بود که سکس داشته .صدای ریزش آب در وان و بعد صدای دوش را شنیدم .خائن .خائن.
منتظر ماندم تا از حمام بیرون بیاید .اما انگار قرار بود تا ابد طول بکشد.
وقتی در نهایت چرخیدم تا نگاهی به راهرو بیاندازم ،متوجه شدم اتاقم کاملا تاریک است .در بسته بود ،کسی
توی اتاقم بود؟ میتوانستم عطر شامپوی راجراندگالت4اش را حس کنم ،آنقدر نزدیک به من که اگر کمی دستم
را بالا میآوردم میدانستم صورتش را لمس خواهم کرد .او در اتاقم بود ،ایستاده در تاریکی ،بیحرکت ،گویی
Chekhov ۷آنتوان چخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس روس که در آثارش رویدادهای تراژیک ،جزئی از زندگی روزانه آدمها را تشکیل میدادند.
Gogol 2نویسنده و طنزپرداز بزرگ روسی ،وی برای نخستین بار در ادبیات روس در مجموعه داستانهای میرگورودِ خود ،به نمایش زندگی مبتذل و
فاقد معنویت مردم عادی پرداخت.
Katherine Mansfield 1داستاننویس نیوزیلندی .از آنجا که مادر او رابطهی همجنسگرایانه دخترش با نویسندهای به نام آیدا بیکر را دلیل طلاق
زودهنگامش میدانست ،او را برای درمان به چشمهای در آلمان فرستاد و او بر اساس تجربیاتش از اقامت در آنجا کتاب مهمانخانهی آلمانها را نوشت.
4
Roger & Gallet
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 88
تلاش میکرد با خود کنار بیاید آیا از خواب بیدارم کند یا فقط به تماشای بسترم در تاریکی بایستد .اوه ،چه
فرخنده شبی است امشب ،چه فرخنده شبی .بدون گفتن یک کلمه ،تلاش کردم طرح لباس حمامی که بارها بعد
از استفادهی او ،پوشیده بودمش ،را تصور کنم ،کمربند بلندش آنقدر نزدیک صورتم آویزان بود که ،گونهام را
به آرامی نوازش میداد همانطور که اینجا ایستاده بود و آماده ،برای آنکه بگذارد لباس از تنش روی زمین بیافتد.
آیا پابرهنه آمده بود؟ در را قفل کرده بود؟ همینقدر آماده بود که من بودم؟ این آلتش بود آیا که این چنین به
لباس حمامش فشار میآورد و سبب میشدکمربندش صورتم را نوازش دهد ،یا به عمد صورتم را غلغلک میداد،
توقف نکن ،توقف نکن ،هرگز توقف نکن .بدون هشدار در باز شد .چرا حالا در باز شد؟
نه ،این فقط جریان باد بود .بادی که در را بسته بود .و بادی که داشت بازش میکرد .کمربندی که آن قدر
شیطنتآمیز صورتم را غلغلک میداد چیزی نبود جز تماس پشهبند با صورتم هر بار که نفس میکشیدم .از بیرون،
میتوانستم صدای ریزش آب حمام را بشنوم ،انگار ساعتها و ساعتها از وقتی برای دوش گرفتن رفته بود ،می-
گذشت .نه ،دوش نبود ،بلکه سیفون توالت بود .هیچ وقت درست کار نمیکرد و هر از گاهی که در شرف سر
رفتن بود ،خود به خود خالی میشد ،پر میشد و خالی میشد ،دوباره و دوباره ،تمام شب .وقتی قدم به بالکن
گذاشتم و خطوط ظریف آبی رنگ دریا را دیدم دریافتم که کمی قبل ،سپیده دمیده است.
هنگام صبحانه ،طبق عادت ،وانمود کردم که اصلا نمیدانم او هست یا نه .این مادرم بود که به او نگاه کرد و
با لحنی متعجب گفت؛ ببین چقدر لاغر و رنگ پریده شدی! برخلاف گفتهی غلوآمیزش ،هنگام صحبت با الیور
همچنان سبک گفتار رسمیاش را به کار میبرد .پدرم نگاهی کرد و به خواندن روزنامه ادامه داد" .خدا رو شکر
که شما دیشب برد خیلی خوبی داشتید ،وگرنه باید به پدرتون جواب پس میدادم ".الیور داشت روی پوست تخم
مرغ عسلیاش با پشت قاشق چایخوری ضربه میزد .هنوز یاد نگرفته بود" .من هیچ وقت نمیبازم ،پروفسور ".او
با تخم مرغش حرف میزد همانطور که پدرم با روزنامهاش" .پدرتون با این کارهاتون موافقند؟" "من راه و رسم
خودمو دارم .از زمان مدرسه راه و رسم خودمو داشتم .پدرم هم احتمالا نمیتونست موافق نباشه ".به او غبطه
خوردم" .دیشب خیلی مشروب خوردی؟"
"پدرم هم همینطوره ،و اگر بخوام کاملا صادق باشم باید بگم ،فکر نمیکنم مایل به یادآوریشون باشم".
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 89
این به نفع من بود؟ ببین ،هیچ وقت قرار نیست هیچ چیزی بینمون به وجود بیاد و تو به زودی اینها رو از سرت
بیرون میکنی ،تمام شدنش برای همهمون بهتره.
من تحسین میکردم مردمی را که دربارهی گناهانشان اینچنین صحبت میکردند گویی آموختهاند باید با
گناهانشان کنار آیند چرا که نمیتوانند به کل منکرشان شوند .مشروب و البته کارهای دیگه .مایل به یادآوریشون
نیستم ،مثل من خودمو میشناسم-اینها اشاره داشتند به قلمرویی از تجربهی انسانی که فقط دیگران بدآن دسترسی
داشتند نه من .چقدر دلم میخواست یک روز میتوانستم چنین چیزی بگویم-که صبح با کمال افتخار ،مایل به
یادآوری آنچه شب قبل کرده بودم ،نباشم .در عجب بودم که کارهای دیگر چه بودند که دوش گرفتن را مستلزم
شدهاند .شما برای سرحال آوردن خودتان دوش میگیرید بدین دلیل که بدنتان دیگر این را نمیتواند تحمل کند؟
یا دوش میگیرید برای فراموش کردن ،برای شستن و زدودن رد پاهای فساد و لکههای ننگ شب گذشته؟ آه،
کارهاتو با تکون دادن سرت برای اونها جار بزن و همه چیزو با فرو دادن آب زردآلوی تازهای که با دستان
هنرمند مافلدا آماده شده ،بشوی و لبهاتو بعد از اون به هم بفشار!
پدرم گفت" :کاش سر پر شور تو رو جوونیهام داشتم؛ من خودمو از کارهای اشتباه منع میکردم".
"شما و کار اشتباه ،پروفسور؟ صادقانه بگم ،من نمیتونم تصور کنم که شما حتی به فکر یک کار اشتباه افتاده
باشید".
"بدین خاطره که تو به جای اینکه به چشم یک انسان نگاهم کنی ظاهر منو فقط میبینی .بدتر از اون :ظاهر پیر
منو .اما اینها وجود داشتند .کارهای اشتباه .هر کسی یک دورهای از پسرفت رو سپری میکنه ،به عبارت دیگه
همون وقتی که در زندگیمون انتخابی متفاوت انجام میدیم .دانته هم این طور بود .برخی دوباره خودشونو پیدا
میکنن ،برخی وانمود میکنن که خودشونو پیدا کردهان ،برخی حتی قبل از شروع کردن جا میزنن ،و برخی،
بخاطر ترس از هر انتخابی ،روزی به خودشون میآن و میفهمن که همهی عمرشونو در دام یک زندگی اشتباه
اسیر بودن".
مادرم آه آهنگینی کشید ،برای هشدار به جمع حاضرکه این سخنان به راحتی میتوانند تبدیل به یک سخنرانی
بداهه از سوی مرد بزرگ شوند.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 91
"گاهی اوقات کارهایی که باعث پسرفت آدمها میشن به راه راست سوق پیدا میکنن ،پروفسور .یا به همون
خوبیه هر راه دیگهای هستند".
پدرم ،که در این لحظه داشت سیگار میکشید ،به نشان رضایت سری تکان داد ،حاکی از اینکه او در چنین
زمینهای متخصص نیست و بهتر میداند موضوع را به متخصصیناش واگذار کند" .به سن تو من هیچی نمیدونستم.
اما امروزه همه همه چیز میدونن ،و همه حرف میزنن ،حرف ،حرف ،حرف".
"شاید چیزی که الیور بیشتر از همه بهش احتیاج داره خواب باشه ،خواب ،خواب ،خواب".
"امشب ،من قول میدم ،خانوم پی ،.نه پوکر ،نه مشروب .من لباسهای تمیز میپوشم ،نوشتههامو بازبینی می-
کنم ،و بعد از شام همه تلویزیون میبینیم و کاناستا ۷بازی میکنیم ،مثل اهالی قدیم ایتالیای کوچک".
با نیشخندی بر صورتش ادامه داد" :اما اول لازمه یه ملاقات کوچک با میلانی داشته باشم .اما امشب ،من قول
میدم ،خوش رفتارترین پسر تمام ریویرا 2باشم".
این چیزی بود که اتفاق افتاد .بعد از گریزی کوتاه به ،Bاو تمام روز الیور "سبز" بود ،مثل بچهای همسن و
سال ویمینی ،با همهی رکگویی ویمینی و بدون نیش و طعنههایش .او همچنین دسته گل خیلی بزرگی از گل-
فروشی محلی فرستاده بود .مادرم گفت" :تو عقلتو از دست دادی ".بعد از نهار ،گفت میخواهد چرتی بزند-برای
اولین بار ،وآخرین بار ،در تمام طول اقامتش با ما .و به راستی چرت هم زد ،چون وقتی حوالی پنج بیدار شد ،به
برافروختگی کسی بود که ده سال از عمرش را از دست داده :گونهها گلگون ،چشمها سرحال ،رنگپریدگی رفته
بود و جوانتر از من به نظر میرسید .مطابق قولش ،آن شب نشستیم-مهمانی نبود-و فیلم عاشقانه از تلویزیون دیدیم.
بهترین بخشاش این بود که همه ،از جمله ویمینی ،که برای خودش پرسه میزد ،و مافلدا ،که "صندلی"اش را
نزدیک در اتاق نشیمن گذاشته بود ،دربارهی هر صحنهای صحبت میکردند ،پایانش را پیشبینی میکردند ،بد و
بیراه میگفتند و حماقت داستان ،بازیگران و شخصیتها را مسخره میکردند .آخه ،تو اگه جای خانمه بودی چکار
میکردی؟ ترکش میکردم ،همین و بس .و تو مافلدا؟ خوب ،به نظر من ،فکر میکنم این خانم همون اولین باری
که اون ازش تقاضا کرد ،باید قبول میکرد و این همه تردید به دلش راه نمیداد .نظرم واقعا! اینه که اون چیزیو
که به سمتش میاومد به دست آورد.
فقط یک بار وقفه ایجاد شد .آن هم به دلیل یک تماس تلفنی از آمریکا .الیور دوست داشت مکالمهی تلفنیاش
خیلی کوتاه و سریع باشد .ما شنیدیم که او بعدا! اجتناب ناپذیرش را گفت ،گوشی را قطع کرد و قبل از اینکه
بفهمیم ،برگشت و پرسید چه چیزی را از دست داده .او هیچ وقت درباره تماس تلفنیاش حرفی نمیزد .ما هم
هیچ وقت نمیپرسیدیم .همه همزمان داوطلب شدند داستان را برایش تعریف کنند ،از جمله پدرم ،که نسخهاش،
از آنچه الیور از دست داده بود ،از نسخهی تعریف شده توسط مافلدا ناقصتر بود .یک عالمه سر و صدا بوجود
آمد ،نتیجه این شد که ،ما فیلم را خیلی بیشتر از آنچه الیور در طول تماس کوتاهش ندیده بود ،از دست دادیم.
کلی خندیدیم .یک بار هم ،وقتی حسابی غرق تماشای فیلم شده بودیم ،انکیز وارد اتاق نشیمن شد و تیشرت
کهنهی لول شدهی خیسی را باز کرد و دستآوردِ بعد از ظهرش را نشان داد :یک ماهی دریایی غولآسا ،که فورا
برای نهار و شام فردا آماده میشد ،و برای هر کس که مایل بود به ما ملحق شود ،کافی بود .پدر تصمیم گرفت
برای همه شراب بریزد ،از جمله چند قطره برای ویمینی.
آن شب همهی ما خیلی زود به رختخواب رفتیم .آن روز نایی برایمان نمانده بود .من احتملا خیلی عمیق
خوابیده بودم چون وقتی بیدار شدم تازه میز صبحانه را جمع کرده بودند.
او را دیدم که با یک فرهنگ لغت سمت چپش و یک دفترچهی زرد درست زیر سینهاش ،دراز کشیده .امیدوار
بودم او را رنگ پریده ببینم یا آنگونه که تمام مدت روز قبل بود .اما او سخت مشغول کار بود .شکستن سکوت
حس بدی به من میداد .دست و پایم را گم کردم .وسوسه شدم طبق عادت وانمود کنم بود و نبودش برایم مهم
نیست .اما انجامش حالا سخت به نظر میرسید ،خصوصا وقتی دو روز قبل به من گفت که به ماهیت رفتارم پی
برده بوده.
وقتی دوباره به وضعیتی برگشته بودیم که با هم حرف نمیزدیم آیا میدانستیم داریم تظاهر میکنیم که چیزی
بینمان تغییر نکرده؟
احتمالا نه ،این شاید از چاله به چاه افتادن بود ،بدین خاطر که برای هر کداممان سخت بود باور کنیم که آن
قدر احمقیم که وانمود کنیم ،چیزی که قبلا بدآن اعتراف کردهایم ،دروغین بوده است .اما نتوانستم جلوی خودم
را بگیرم.
"پریشب منتظرت بودم ".شبیه مادرم به نظر میآمدم که وقتی پدر بدون هیچ توضیحی شب دیر به خانه میآمد،
سرزنشش میکرد .هرگز نمیدانستم میتوانم اینقدر بداخلاق باشم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 92
"دیگه".
"ما اوقات خوبی داشتیم .تو هم میتونستی داشته باشی .دست کم استراحت کردی .آره؟"
او دوباره به سراغ صفحاتی که مشغول مطالعهشان بود رفت و هجاها را ادا کرد ،شاید برای نشان دادن اینکه
روی صفحاتش خیلی متمرکز است.
"بعدا ،شاید".
باید به آن اشاره میکردم ،و این کار را کردم .اما بخشی از وجودم درمانده بود ،در باور اینکه کسی بتواند
اینقدر زود تغییر کند.
"دارم میبینم".
"کتابی که سفارش داده بودم بالاخره رسید .میخوام امروز صبح برم از کتابفروشی بگیرمش".
"چه کتابی؟"
"آرمانس".۷
به او نگاه کردم .احساس کودکی را داشتم که برخلاف تمام اشارات و درخواستهای غیرمستقیم ،خودش را
ناتوان مییابد در یادآوری به والدینش که قول رفتن به مغازهی اسباب بازی فروشی را به او داده بودند .این همه
صغری و کبری چیدن نداشت.
گفت" :منظورت مثل چند روز پیشه؟" گویی برای کمک به من آنچه را که خود نمیتوانستم به زبان آورم،
گفت ،اما با تظاهر به فراموش کردن روز دقیقاش ،چیزی را برایم آسانتر نکرد.
"فکر نمیکنم دیگه هرگز کاری مثل اون انجام بدیم ".تلاش کردم صدایم خاص و باوقار باشد ،اما مبهم هم
به نظر میرسید" ،اما ،بله ،مثل اون روز".
اینکه من ،یک پسر فوقالعاده خجالتی ،شجاعت گفتن چنین چیزهایی را یافته بودم فقط میتوانست از یک
جا بیاید :از رویایی که دو ،یا شاید سه شب برایم تکرار میشد .در رویایم او به من التماس میکرد و میگفت:
منو میکشی اگه متوقفش کنی .فکر کردم و معنایش یادم آمد ،اما چنان خجالت زدهام کرد که حتی از اعترافش
به خودم هم ،بیزار شدم .من پردهای به دورش پیچیدم و فقط گهگاه نگاهی تند و دزدکی به آن میانداختم.
"اون روز متعلق به پرش زمانی دیگهای بود .در گذشته دفنش کن .ما باید یاد بگیریم سگهای خفته رو بیدار
نکنیم"-
"این ندای عقلی که میشنوم ،بهترین ویژگی توئه ".چشم از دفترچهاش برداشت و مستقیم به صورتم خیره
شد ،نگاهی که شدیدا معذبم کرد" ،اینقدر منو دوست داری ،الیو؟"
"تو رو دوست دارم؟" میخواستم پاسخی دهم که به تردید بیاندازدش ،طوریکه برایش سوال شود که اصلا
چطور توانسته در چنین چیزی تردید کند .اما بعد فکر بهتری به سرم زد؛ یعنی کم مانده بود که لحنی ملایم به خود
بگیرم و در جواب یک" شای ِد" گریزآمیزِ معنیدار ،که از آن معنی"البته" استنباط میشد ،بگویم ،اما دست آخر
زبانم چرخید و گفتم" :تو رو دوست دارم ،الیور؟ من میپرستمت ".حالا ،این را گفته بودم .میخواستم کلمهام،
به حیرتش وادارد و همچون یک سیلی به صورتش باشد ،سیلی به همراه نوازشی ملایم بعد از آن .وقتی از پرستیدن
حرف میزنیم ،منظورمان چطور دوست داشتنی است؟ و همینطور میخواستم که فعلم ،بار ضربهای کوبنده و
قانعکننده را داشته باشد ،مثل این که؛ نه خود کسی که به ما علاقه دارد ،بلکه نزدیکترین دوستش ،بیاید و ما را
کناری بکشد و بگوید ،من فکر کنم تو قاعدتا باید بدونی که فلانی تو رو میپرسته .انگار گفتنِ "پرستیدن" بیش
از آن است که هر کسی جرات گفتنش را تحت هر شرایطی داشته باشد .اما این مطمئنترین ،و نهایتا مبهمترین،
چیزی بود که میتوانستم برای گفتن بیابم .قدردان خود بودم که حقیقت نهفته در سینه را بیرون کشیده بودم ،و
در عین حال تمام مدت دنبال روزنهای برای فرار فوری میگشتم که مبادا زیاده از حد جسارت به خرج داده باشم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 91
در راه آشپزخانه برای یک لقمه صبحانهی فوری با خود گفتم ،اوه ،الیور ،هر کاری برایت میکنم .با تو از تپه
بالا میروم ،با تو در جاده شهر مسابقه میدهم و ،وقتی به ساحل رسیدیم به دریا اشارهای نمیکنم ،وقتی مترجمت
را ملاقات میکنی ،در میخانهی میدان شهر منتظرت میمانم و ،به یادبود سربازهای گمنامی که در نبرد پیاوه کشته
شدند دست میکشم ،حتی یک کلمه به زبان نمیآورم ،راه کتابفروشی را نشانت میدهم ،بعد دوچرخههامان را
کنار مغازه میگذاریم و همراه هم داخل میرویم و بیرون میآییم ،و قول میدهم ،قول ،قول ،نه اشارهای به شلی
در کار باشد ،نه به مونه ،و نه هرگز خود را خوار و خفیف خواهم کرد تا به تو بگویم که دو شب قبل یک حلقهی
سالانه ۷به جانم اضافه کردی.
مدام با خود میگفتم ،من بخاطر خودمان هم که شده لذت میبرم .ما دو مرد جوانیم که با دوچرخه سفر
میکنیم ،و میخواهیم به شهر برویم و برگردیم ،و میخواهیم شنا کنیم ،تنیس بازی کنیم ،بخوریم و بنوشیم ،و
نیمههای شب در میدان شهر به هم بربخوریم ،همان جایی که صبحِ دو روز پیش واقعا هیچ چیزی بینمان گفته
نشد .او با یک دختر خواهد بود ،و من هم با دختری دیگر ،و ما هر دو حتی شاد خواهیم بود .اگر خرابکاری نکنم
میتوانیم هر روز به همین شکل به شهر برویم و برگردیم ،و اگر این همهی چیزی است که او برایم دارد ،قبولش
میکنم ،به کمتر از این هم راضی خواهم بود ،حتی اگر فقط زندگی کردن با این تکه پارههای کهنه باشد.
آن روز صبح با دوچرخه تا شهر راندیم و او خیلی زود کارش را با مترجمش انجام داد ،اما حتی بعد از یک
قهوهی عجلهای در میخانه ،کتابفروشی هنوز باز نکرده بود .بنابراین در میدان شهر پرسه زدیم ،من به یادبود جنگ
نگاه میکردم ،او به منظرهی خلیج ،هیچ یک از ما حتی کلمهای از روح شلی نمیگفت ،روحی که روی قدم به
قدممان در شهر سایه افکنده بود و با فریادی بلندتر از فریاد پدر هملت 2ما را به سوی خود فرا میخواند .او بدون
فکر پرسید ،چطور میشه کسی توی چنین دریایی غرق بشه .بلافاصله خندیدم ،چون مچش را در وسوسهی
یادآوری گذشته گرفته بودم ،و فورا همچون دو شریک جرم بر لبمان لبخند نشست ،همچون بوسهای خیس و
1
حلقههای سالانه در درختان ،که در واقع آوندهای چوبی از کار افتادهی مربوط به سال های قبلند ،نشان دهندهی عمر و شرایط محیطی گذشته بر
آنهاست .هر حلقه ،معادل یک سال عمر درخت است.
Hamlet 2در نمایشنامهی هملتِ ویلیام شکسپیر ،روح پدرِ تازه درگذشتهی هملت شبی به خوابش میآید و با بازگوکردن داستان قتل خود به دست
برادرش ،از هملت درخواست خونخواهی میکند.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 91
شهوانی در بحبوبهی مکالمهی میان دو نفری که ناگهانی و بی فکر ،به لبهای یکدیگر رسیدهاند از میان بیابان
سرخ سوزانی که هر دو به عمد بین خود قرار داده بودند تا سدی باشد برای عشقبازی و لمس بدنهای برهنهشان.
شروع کردم که" :فکر کردم قرار نیست بهش اشاره کنیم".
به کتابفروشی برگشتیم ،دوچرخهها را بیرون گذاشتیم و داخل شدیم .حس خاصی داشت .مثل اینکه به کسی
نیایشگاه خصوصیات را نشان میدهی ،یا پاتوق اسرارآمیزت را ،جایی که همچون ساحل مونه ،آدم برای تنها
بودن میرود ،برای رویا پردازی دربارهی دیگری .اینجا جایی است که من رویایت را میدیدم قبل از آنکه وارد
زندگیام شوی.
از روش انتخاب کتابش خوشم میآمد .کنجکاو بود اما تمرکز کامل نمیکرد ،علاقهمند بود اما با بیتفاوتی
رد میشد ،حالتش مابین اینها در تغیّر بود :یک نگاهی بندازم ببینم چه کتابی میتونم پیدا کنم و البته ،چطور یک
کتابفروشی میتونه فلان کتابو نداشته باشه!
فروشندهی کتاب دو نسخه از آرمانس استندال ۷سفارش داده بود ،یکی جلد کاغذی و دیگری یک کتاب
گرانقیمت جلد سخت .وسوسه شدم و گفتم هر دو را برمیدارم و آنها را به حساب پدرم بگذار .بعد از دستیارش
یک خودکار خواستم ،نسخه جلد سخت را باز کردم ،و نوشتم ،برای تو در سکوت ،جایی در ایتالیا در نیمهی
دهه هشتاد.
در سالهایی که میآمدند ،اگر هنوز کتاب را داشت ،من اشتیاق و بیتابیاش را میخواستم .و باز هم بهتر،
میخواستم کسی روزی نگاهی به کتابهایش بیندازد ،این کتاب کوچک آرمانس را باز کند ،و بپرسد ،به من
بگو این شخص در سکوت ،جایی در ایتالیا در نیمهی دهه هشتاد کیست؟ و بعد میخواستم او چیزی را حس
کند ،سوزانندهتر از غم و مهارنشدنیتر از پشیمانی ،شاید او حتی دلش به حالم میسوخت ،چرا که آن روز صبح
در کتابفروشی هم ترحم و دلسوزیش را حس کردم ،شاید دلسوزی همهی چیزی بود که او باید تسلیمش میشد،
شاید دلسوزی او را وامیداشت دستی دورم بیاندازد ،و در زیر این امواج خروشان دلسوزی و پشیمانی ،جریانی
شهوانی که سالیان دراز خفه شده بود انتظارش را میکشید ،میخواستم به یاد آورد آن صبحِ ساحل مونه را که
من او را بوسیدم نه اولین بوسه بلکه دومین بوسه را ،وقتی زبان در دهانش گذاشتم و خود نیز بیقرار زبانش در
دهانم بودم.
۷
Stendhal
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 96
او چیزی شبیه این گفت که این هدیه بهترین چیزی بوده که در تمام عمرش گرفته .شانه بالا انداختم تا نشان
دهم تشکر سرسریاش برایم ارزشی ندارد .شاید فقط میخواستم دوباره حرفش را تکرار کند.
"حالا خوشحالم .فقط خواستم بابت امروز صبح ازت تشکر کنم ".و قبل از اینکه او حتی به فکر قطع کردن
حرفم بیافتد ،افزودم" :میدونم ،در هر حال ،بدون صحبت".
در راهمان تا پایین تپه ،از جایگاه من عبور کردیم ،و این بار من ،کسی بودم که نگاهش را به سمتی دیگر
برگرداند ،گویی اینجا همه چیز داشت اما ذهنم را گمراه میکرد .مطمئنم اگر به او نگاه کرده بودم بعد ،همان
لبخند مجرمانهای بینمان رد و بدل میشد که بلافاصله پس از پیش کشیدن موضوع مرگ شلی روی صورتهامان
نقش بسته بود .این شاید ما را به هم نزدیکتر میکرد ،اگر فقط به یادمان میانداخت که تا حالا مجبور بودهایم
چقدر از هم جدا باشیم .شاید در نگاه کردن به سمتی دیگر ،با علم به اینکه سمتی دیگر را نگاه میکردیم تا از
"صحبت" کردن خودداری کنیم ،میتوانستیم دلیلی برای لبخند زدن به هم بیابیم ،برای اینکه مطمئنم او میدانست
که من میدانم او میداند من از هر اشارهای به ساحل مونه خودداری میکنم ،و در عوض ،این خودداری ،که
نشاندهندهی جدایی ما از هم بود ،در دل خود صمیمیتی را داشت که هیچ یک از ما دلش نمیخواست از بین
برود .میتوانستم بگویم ،این جا توی کتاب مصور هم هست ،اما بجایش زبانم را گاز گرفتم .بدون صحبت.
اما ،اگر در دوچرخهسواریمان در صبحهای بعدی ،میپرسید ،بعد من همه چیز را فاش میکردم.
فاش میکردم که،آن روزهایی که سوار بر دوچرخه به میدان دوستداشتنی شهر میرفتیم ،جایی که مصمم
بودم هرگز حرف نامناسبی نزنم ،وقتی که شب فرا میرسید و مطمئن میشدم او در رختخواب است ،پنجرههای
کرکرهای را باز میکردم و به بالکن قدم میگذاشتم ،به این امید که او صدای لرزش شیشههای پنجرههای
فرانسویام را بشنود و به دنبالش جیرجیر رسواکنندهی لولاهای زنگار گرفتهاش را .همانجا منتظرش میماندم ،در
حالی که فقط شلوار راحتی پوشیده بودم ،از خدا خواسته ،که او بپرسد اینجا چه میکنم ،و در جواب میگفتم،
شب خیلی گرمه و بوی حشرهکش غیرقابل تحمله ،و اینکه ترجیح میدم بیدار بمونم ،تا اینکه بخوابم ،یا مطالعه
کنم ،فقط ببین ،چون نمیتونم بخوابم ،و اگر او میپرسید چرا نمیتوانی بخوابی ،خیلی راحت میگفتم ،تو نمی-
تونی بفهمی ،یا ،حرفم را میپیچاندم ،و فقط میگفتم که به خودم قول دادهام هرگز پیش تو ،آن طرف بالکن
نروم ،تا حدودی بدین خاطر که از اذیت کردنت خیلی ترسیده بودم ،و بدین خاطر که نمیخواستم پایم ،سی ِم
تلهی نامرئیِ بینمان را لمس کند-دربارهی کدوم سیمِ تله حرف میزنی؟-همان سیم تلهای که یک شب ،اگر
رویایم خیلی قوی باشد یا اگر بیش از حدِ معمول شراب نوشیده باشم ،به راحتی میتوانم از آن عبور کنم ،بعد
درب شیشهای اتاقت را باز میکنم و میگویم ،الیور ،منم ،نمیتوانم بخوابم ،اجازه میدهی پیشت بمانم؟ سیمِ این
تله را میگویم!
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 97
سیمِ تله ،تمام ساعات شب جلوی چشمانم جلوهگری میکرد .یک جغد ،صدای جیرجیر پنجره کرکرهای
اتاق الیور با وزش باد ،صدای دوردست موسیقی از کلاب رقصِ شهرِ تپهای مجاور تا دم صبح ،نزاع گربهها تا
پاسی از شب ،یا غژغژ تیر چوبی سر در اتاق خوابم ،هر چیزی میتوانست بیدارم کند .اما من از بچگی با همهی
اینها آشنا بودم و مثل یک گوزنِ خوابآلود که با ضربهی دمش حشرهی مزاحم را دور میکند ،میدانستم
چگونه همه این صداها را از مغزم پاک کنم و فورا به خواب روم .با این حال،گاهی ،یک نیستیِ محض ،مثل یک
حس ترس یا شرم ،میتوانست راهش را به خارج از خوابم بیابد و خوابم را تماشا کند و ،به سمت گوشم خم
شود ،سرانجام زمزمه کند؛ سعی نمیکنم بیدارت کنم ،واقعا نمیخوام ،دوباره بخواب ،الیو ،راحت بخواب-
درحالی که من برای دوباره بدست آوردن رویایی که حالا داشتم هر لحظهاش را بر میگرداندم ،تمام تلاشم را
میکردم و تقریبا توانسته بودم بازسازیاش کنم .کاش فقط کمی بیشتر تلاش میکردم.
اما خواب به چشمم نمیآمد .و مطمئن بودم نه یکی بلکه دو خیال آشفته ،مثل جفت ارواحی که از غبار خواب
بیرون آمده و تجسم یافته بودند ،برفراز سرم ایستاده و تماشایم میکردند :اشتیاق و شرم ،اشتیاق برای باز کردن
پنجره ،بدون فکر و ،لخت و عور قدم نهادن در اتاقش ،و از طرف دیگر ،شرم از ناتوانیهای پیدرپیام در
خطرکردن و انجام هر یک از این کارها .آنها اینجا بودند ،میراث جوانی ،دو شگونه از زندگیام ،عطش و ترس،
تماشایم میکردند ،میگفتند ،چند نفر قبل از تو چنین فرصتی پیدا کردند و تاوان پس دادند؟ تو چرا نتوانی؟
جوابی نداشتم .چند نفر خودداری کردند ،پس تو چرا باید چنین کنی؟ جوابی نداشتم .و بعد همچنان که به بادِ
تمسخرم گرفته بودند شنیدم :اگر بعدا نه ،الیو ،پس کی؟
آن شب ،باز هم جوابی آمد ،گرچه این در رویایی آمده بود که خود رویایی در دل رویایی دگر بود .بیدار
شدم با تصویری که به من چیزهایی را بیش از آنچه خود میخواستم بدانم ،میگفت ،با این حال ،با وجود همهی
اعترافات رک و راستم برای خودم ،دربارهی آنچه از او میخواستم ،و دربارهی چگونه خواستنشان ،باز هم زوایایی
وجود داشت که از آنها پرهیز کرده بودم .در این رویا سرانجام آنچه را که بدنم باید از همان روز اول میدانست،
فهمیدم .ما در اتاق او بودیم ،و برخلاف همهی خیالپردازیهایم ،آن کسی که به پشت روی تخت دراز کشیده
بود ،من نبودم ،بلکه الیور بود؛ من روی او بودم ،صورتش را تماشا میکردم ،چهرهاش حالتی داشت چنان
سرمست ،چنان راضی و تسلیم ،که حتی در خواب هم همهی احساساتم را به خروش آورد و چیزی به من فهماند
که هرگز تا آن لحظه ،نه میتوانستم بفهمم و نه میتوانستم حدسش بزنم :اینکه ،ندادنِ آنچه که میمردم تا به هر
قیمتی که شده به او بدهم ،میتوانست بزرگترین جنایت ممکن در تمام زندگیام باشد .نومیدانه میخواستم چیزی
به او بدهم .ولی بالعکسِ آن ،چقدر بیمزه و بیاحساس و ماشینی به نظر میرسید .و بعد من این را شنیدم ،همانطور
که تا به حال میدانستم اینطور است" :منو میکشی اگر متوقفش کنی" ،نفس نفس میزد و خود میدانست قبلا
کلماتی مشابه این را چند شب قبل در رویایی دیگر به من گفته اما ،چون آنها را یکبار گفته بود ،آزاد بود که هر
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 98
بار به رویایم قدم میگذارد تکرارشان کند ،هر چند هیچ یک از ما ظاهرا نمیدانستیم که آیا این صدای او بود که
از درون من مرتعش میشد یا خاطرهی من از این کلمات بود که در او بسط پیدا میکرد .صورتش که به نظر
میرسید هم در برابر شهوتم مقاومت میکند و هم بیشتر برمیانگیزاندش ،برایم تابلویی بود از خوبی و اشتیاق که
تا قبل از آن هرگز نه دیده بودم و نه میتوانستم در صورت کس دیگری تصورش کنم .همین تصویر از او
میتوانست فروغی در ظلمت شبهایم باشد .کورسوی امیدم باشد ،روزها و شبهایی که هر چیزی میخواستم جز
تسلیم شدن را .اشتیاقم به او را دوباره روشن کند ،آن زمان که میخواستم خاموش شود ،به اخگرهای جا مانده از
شجاعتم آتش افروزد ،آن زمان که بیم داشتم تحقیر و بیاعتناییش غرورم را بشکند .نگریستن به صورتش همچون
نگریستن به عکس کوچکی بود از یک معشوق که سربازان در میدان نبرد با خود همراه دارند ،نه فقط برای
یادآوری چیزهای خوبِ زندگی و خوشبختیای که در انتظارشان است ،بلکه برای خاطر نشان کردن اینکه این
چهره هرگز آنها را نخواهد بخشید اگر پوشیده در کفن بازگردند.
این کلمات مرا وامیداشتند چیزهایی را امتحان کنم که هرگز تصور نمیکردم قادر به امتحان کردنشان باشم.
صرف نظر از اینکه او چقدر دلش میخواست چیزی با من تجربه نکند ،صرف نظر از تمام آنهایی که با او
دوست بودند و مطمئنا هر شب با او میخوابیدند ،کسی که برهنه زیرم دراز کشیده بود و ،حتی در رویا ،تمام
خوبیهایش بر من مسلم شده بودند ،نمیتوانست در زندگی واقعی هم خیلی متفاوت از این باشد .این ،چیزی بود
که او واقعا بود؛ مابقی مهم نبودند.
این دقیقا همان چیزی بود که باعث میشد نتوانم خود را امیدوار کنم که او را روزی بدون لباس شنا ببینم.
اگر در آن صبح بعد از ماجرای میدان شهر ،شجاعت اصرار کردن به او برای با هم به شهر رفتن را در خود
یافتم ،گرچه آشکارا گفت که حتی نمیخواهد با من حرف بزند ،فقط بدین دلیل بود که وقتی نگاهش کردم و
دیدم کلماتی را که در دفترچهی زرد رنگش نوشته زمزمه میکند ،آن دیگری را به خاطر آوردم ،آن مرد دیگر
با کلمات التماس کنندهاش" :منو میکشی اگر متوقفش کنی ".وقتی در کتابفروشی آن کتاب را به او هدیه دادم،
و بعد حتی اصرار به خرید بستنی کردم دلیلش این بود که خرید یک بستنی به معنی قدم زدن با دوچرخههامان در
طول خیابانهای باریک و سایه گرفتهی Bبود .پس مدت زمانی بیشتری در کنار هم بودیم ،و همینطور به خاطر
سپاسگذاری از او که به من "منو میکشی اگر متوقفش کنی "،را ارزانی کرده بود .حتی وقتی سر به سرش گذاشتم
و قول دادم دیگر صحبتی نباشد ،به این خاطر بود که "منو میکشی اگر متوقفش کنی" را در نهان با آغوشی گرم
پذیرفته بودم ،کلامی که برایم بسیار با ارزشتر از هر اعتراف دیگری از جانب او بود .آن روز صبح ،این را در
دفتر خاطراتم نوشتم فقط اینکه ،در رویا بودنش را ،قلم گرفتم .میخواستم بعدها به این سالها باز گردم و باور
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 99
کنم ،اگر شده حتی برای یک لحظه ،که او واقعا به من گفته بود چنین کلمات ملتمسانهای را .آنچه میخواستم
برای خود نگهش دارم ،صدای هیجانزده و نفس بریدهاش بود که تا چند روز بعد از آن با من ماند و به من
میگفت که ،اگر میتوانستم تمام شبهای زندگیم او را اینگونه در رویاهایم داشته باشم ،همهی زندگیام را
روی رویاهایم قمار میکردم و با مابقیاش دیگر کاری نداشتم.
بعد در سرازیری تپه سرعت گرفتیم و از جایگاه من گذشتیم و پشت سر گذاشتیم درختان زیتون و گلهای
آفتابگردانی را که صورتهای حیرانشان به سمت ما چرخیده بود ،در دامنه تپه راندیم و پشت سر گذاشتیم کاج
های دریایی را ،پشت سر گذاشتیم دو واگن قطار قدیمی را که سالها پیش از ریل خارج شده اما هنوز نشان سلطنتی
خاندان ساوی ۷را بر خود داشتند ،پشت سر گذاشتیم فروشندگان دورهگرد کولی را که بر سرمان داد و هوار راه
انداخته بودند و خط و نشان برایمان میکشیدند چرا که کم مانده بود دخترانشان را با دوچرخههامان زیر بگیریم،
آن وقت بود که به طرفش برگشتم و فریاد زدم" :منو میکشی اگر متوقفش کنم".
من این را گفتم تا کلمات او را بر زبانم جاری کرده باشم ،گفتم تا آنها را مزه کرده باشم قبل از آنکه در
مخفیگاهم پنهانشان کنم ،روشی که چوپانان در هوای گرم گوسفندانشان را به چرا میبرند اما با سرد شدن هوا به
سرعت برِشان میگردانند .با فریاد کشیدن کلماتش به آنها واقعیت بخشیدم و زندگی طولانیتری پیشکششان
کردم ،گویی آنها حالا از خود یک زندگی داشتند ،یک زندگی طولانیتر و پرهیاهوتر از آنچه کسی قادر به
مهار کردنش باشد ،همچون زندگی پژواکهایی که صخرههای Bطنیناندازشان میکردند و بعد در دوردستها
جایی در ساحل ناپدید میشدند ،شایدآنجا که قایق طوفانزدهی شلی در هم کوبیده میشد .به الیور آنچه را که
از آنِ خودش بود برمیگرداندم ،کلماتش را به خودش باز پس میفرستادم با این امید و آرزو که آنها را در
جوابم از نو تکرار کند .همچون رویایم ،چون حالا نوبت او بود تا تکرارشان کند.
نهار ،بدون حتی یک کلمه گذشت .بعد از نهار در سایه باغ نشست و کارهای دو روزش را که قبل ازخوردن
قهوه بهشان اشاره کرده بود ،انجام داد .نه ،امشب به شهر نمیرفت .فردا ،شاید .پوکر هم بیپوکر .بعد به طبقه بالا
رفت.
چند روز قبل پایش از آنِ من بود .حالا اما ،دریغ از حتی یک نگاه.
حوالی شام ،برای نوشیدنی پایین برگشت .او گفت" :خانوم پی ،دلم برای همهی اینها تنگ میشه" موهایش
به خاطر دوش اواخر بعد از ظهر برق میزد ،تمام خطوط چهرهی "ستاره" میدرخشید .مادرم لبخند زد؛ ستارهی
۷
House of Savoy
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
سینما همیشه قدمش روی چشم بود .بعد نوبت گردش کوتاه همیشگیش با ویمینی رسید ،میخواستند با هم دنبال
سوسمار کوچکی که حیوان خانگی ویمینی بود بگردند .هیچ وقت کاملا درک نکردم که این دو چه چیزی در
یکدیگر دیده بودند ،اما هر چه بود خیلی طبیعیتر و خودبه خودیتر از آنچه بود که او و من با هم تجربهاش کرده
بودیم .نیم ساعت بعد ،برگشتند .ویمینی از درخت انجیر بالا رفته بود و به مادرش گفت که میخواهد قبل از شام
حمام برود.
موقع شام ،دریغ از یک کلمه .بعد از شام طبقه بالا ناپدید شد.
میتوانستم قسم بخورم گاهی اوقات ساعت ده یا همین حدودها خیلی بیسر و صدا فرار میکرد و راهی شهر
میشد .اما میتوانستم تجمع نور اتاقش در انتهای بالکن را ببینم که باریکهای ضعیف از نوری نارنجی رنگ را
مقابل پاگرد درب اتاقم تشکیل میداد .گهگاه صدای حرکاتش را میشنیدم.
تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم زنگ بزنم و بپرسم آیا او به شهر رفته .مادرش جواب داد که قبلا بیرون رفته،
و بله ،احتمالا او هم همانجا رفته بود .با یکی دیگر تماس گرفتم .او هم قبلا رفته بود .پدرم گفت" :چرا با مارزیا
تماس نمیگیری؟ ازش دوری میکنی؟" دوری نه-اما تماس با مارزیا مشکلات خودش را داشت .اضافه کرد:
"گمانم که نمیکنی!" وقتی به مارزیا زنگ زدم گفت امشب قصد ندارد جایی برود .سردی مبهمی در صدایش
بود .میخواستم عذرخواهی کنم" .شنیدم مریض بودی ".جواب دادم؛ چیز مهمی نبود ،میتونم بیایم و سوار
دوچرخه شیم و دوتایی تا Bرکاب بزنیم .گفت که موافق است.
وقتی از خانه بیرون زدم پدر و مادرم تلویزیون تماشا میکردند .صدای قدمهایم روی ماسهسنگها را میشنیدم.
به صداها اهمیتی نمیدادم .آنها همصحبتم بودند .با خود فکر کردم ،او هم اینها را میشنیده.
مارزیا را در باغشان ملاقات کردم .روی یک صندلی آهنی قدیمی نشسته بود .پاهایش را جلویش دراز کرده
بود و فقط پاشنههایش با زمین در تماس بودند .دوچرخهاش را به صندلی دیگری تکیه داده و دستهاش تقریبا به
زمین خورده بود .مارزیا یک ژاکت به تن داشت .گفت ،منو خیلی وقته منتظر گذاشتی .منزلشان را از راه میانبری
ترک کردیم که بسیار پرشیب بود ولی در عوض ما را خیلی زود به شهر میرساند .نور و صدای زندگی شبانه و
پرجنب و جوش میدان شهر ،تمام کوچه و خیابانهای اطرافش را پر میکرد .صاحب یکی از رستورانها عادت
داشت میزهای کوچک چوبی را در پیادهرو بچیند آن وقتهایی که فضای مخصوص مشتریانش در میدان ،دیگر
جای سوزن انداختن نداشت .به میدان شهرکه رسیدیم با دیدن همهمه و شلوغیاش احساس همیشگی کمبود و
اضطراب به من دست داد .مارزیا دوستانش را دید وآنها سر به سرش گذاشتند .حتی با او بودن هم به نحوی مرا
به چالش میکشید .دلم نمیخواست به چالش کشیده شوم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
به جای پیوستن به کسانی که در کافه میشناختیم ،برای خرید دو بستنی در صف ایستادیم .از من خواست
برایش سیگار هم بخرم.
بعد ،با بستنیهای قیفیمان ،بیقاعده شروع به قدم زدن در میدان پر جمعیت شهر کردیم ،راهمان را به یکی از
خیابانها باز میکردیم ،بعد از خیابانی دیگر سر در میآوردیم ،و دوباره یک خیابان دیگر .درخشش سنگ
فرشهای خیابان در تاریکی را دوست داشتم ،سلانه سلانه و آرام راه رفتنمان با هم را دوست داشتم وقتی با
دوچرخههایمان در شهر قدم میزدیم و صداهای گنگ وخفهی شبکههای تلویزیونی را از پشت پنجرههای باز
میشنیدیم .کتابفروشی هنوز باز بود ،از او پرسیدم که با آنجا رفتن مخالفتی دارد یا خیر .نه ،نداشت ،همراهم
میآمد .دوچرخههایمان را به دیوار تکیه دادیم .پردهی کرکرهای مهرهدار ،راه را به اتاق نمزده و دودگرفتهای با
زیرسیگاریهای لب تا لب پر در هر گوشه و کنارش ،نشان میداد .صاحب آنجا در فکر آن بود که هر چه زودتر
مغازه را ببندد ،اما قطعهی چهارنوازی شوبرت ۷هنوز در حال پخش شدن بود و یک زوج گردشگر حدودا بیست
و پنج ساله ،داشتند کتابهای بخش انگلیسی زبان را میگشتند ،احتمالا در جستجوی رمانی با ظاهری بومی .چقدر
با آن صبح متفاوت بود وقتی هیچ کس اینجا نبود و نور کورکنندهی خورشید و بوی قهوهی تازه مغازه را پر کرده
بود .کتاب شعری برداشتم و شروع به خواندن یکی از اشعارش کردم ،مارزیا از بالای شانهام نگاه میکرد .داشتم
صفحه را ورق میزدم که گفت هنوز خواندش را تمام نکرده .خوشم آمد .همانوقت دیدم زوج کنار ما میخواهند
رمان ایتالیایی ترجمه شدهای را بخرند .گفتگویشان را قطع کرده و راهنماییشان کردم" .این ،خیلی خیلی بهتره.
کتاب توی سیسیل 2نوشته شده ،نه اینجا ،اما احتملا بهترین رمان ایتالیایی نوشته شده در قرن حاضره ".خانوم گفت:
"ما فیلمشو دیدیم .اما به هر حال ،به خوبی کالوینو ۹هست؟" شانه بالا انداختم .مارزیا همچنان به آن شعر علاقهمند
بود و واقعا داشت دوباره روخوانیاش میکرد" .کالوینو هیچی نیست ،به درد نخور و بیمعنیه .اما من فقط یه
بچهام ،و اصلا چی سرم میشه؟"
دو جوان دیگر که کتهای ورزشی تابستانی مد روزی ،بدون کراوات ،پوشیده بودند ،با صاحب مغازه ،هر
سه سیگار به دست ،دربارهی آثار ادبی بحث میکردند .میز کنار صندوقدار را لیوانهای تقریبا خالی شراب
حسابی ریخت و پاش کرده بود ،و کنارشان یک بطری بزرگ شراب شیرین بود .متوجه شدم که لیوانهای خالی
مربوط به گردشگرانند .ظاهرا ،در طول مراسم جشن کتاب با شراب از آنها پذیرایی شده بود .صاحب مغازه
نگاهی به ما انداخت ،نگاهی خاموش که میگفت؛ امیدوارم منو ببخشید که مزاحمتون شدم خواستم بپرسم آیا
شما هم کمی شراب میل دارید .به مارزیا نگاه کردم و شانه بالا انداختم ،بدین معنی که ،به نظر نمیرسه اون هم
شراب بخواد .صاحب مغازه ،همچنان خاموش ،به بطری اشاره کرد و به نشان ناخشنودی سری تکان داد ،یعنی؛
Schubert 1فرانتس پیتر شوبرت ،آخرین آهنگساز اتریشیِ برجسته مکتب موسیقی کلاسیک /رمانتیک
2
Sicily
Calvino ۹روزنامهنگار و رماننویس ایتالیایی
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 112
دور ریختن شرابی به این خوبی واقعا حیفه ،پس چرا به من در تمام کردنش قبل از بستن مغازه کمک نکنید.
سرانجام پذیرفتم ،مارزیا هم همینطور .از روی ادب پرسیدم؛ به افتخار کدوم کتاب امشب جشن گرفتیم .مرد
دیگری ،که متوجهاش نشده بودم ،چون داشت چیزی را در پذیراییِ کوچک مغازه میخواند ،نام کتاب را گفت:
اگر عشق .پرسیدم" :کتاب خوبیه؟" جواب داد":مزخرف محض "،در ادامه":من شاید بدونم .آخه من اونو نوشتم".
به او غبطه خوردم .به او غبطه خوردم به خاطر کتاب خواندنش ،به خاطر جشن ،دوستان و طرفدارانش که از
ک شهرِ کوچکِ ما تبریک
مناطق اطراف گرد آمده بودند تا به او در کتابفروشیِ خاموشِ کوچکِ میدانِ کوچ ِ
بگویند.آنها از خود ،بیش از پنجاه لیوان خالی به جای گذاشته بودند .به او غبطه خوردم به خاطر شکستهنفسی و
سربلندیاش.
جواب داد" :با کمال میل ".و قبل از اینکه صاحب مغازه قلمی نوک نمدی دستش دهد ،نویسنده قلم پلیکانش
را درآورده بود" .مطمئن نیستم این کتاب برای تو باشه ،اما "...ادامهی جملهاش با سکوت بود ،سکوتی آمیخته با
فروتنی محض در عین حال با تهمایهای از خودستایی و غروری ساختگی ،که از آن اینگونه برداشت میشد :تو از
من امضا میخوای و من فقط بسیار خرسندم بابت ایفای نقش شاعری مشهور که هر دو خوب میدونیم ،نیستم.
تصمیم گرفتم یک نسخه هم برای مارزیا بخرم .و از او بخواهم کتاب را برای مارزیا هم امضا کند .که این
کار را کرد ،با کشیدن خطی بیپایان زیرنام او" .همینطور فکر نمیکنم این برای تو باشه ،خانم ،اما"...
بعد ،یک بار دیگر ،از فروشنده خواستم هر دو کتاب را به حساب پدرم بگذارد.
کنار صندوقدار ایستاده بودیم ،دیدم فروشنده کتابها را جداگانه با کاغذ زرد براقی کادوپیچ کرد ،بعد
دورشان ربان پیچید و روی ربان برچسب نقرهای نشان مغازه را چسباند ،در همان حال خود را آرام به مارزیا
نزدیک کردم ،شاید بدین دلیل که او آنجا خیلی راحت کنارم ایستاده بود .پشت گوشش را بوسیدم.
انگار به خود لرزید ،اما حرکتی نکرد .دوباره بوسیدمش .بعد ،جلوی خودم را گرفتم و زیر لب گفتم" :ناراحتت
میکنه؟" در جوابم زمزمه کرد" :البته که نه".
بیرون کتابفروشی ،نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پرسید":چرا برام این کتابو خریدی؟"
"هنوز نمیفهمم".
به او خیره شدم و بدنبالش ،کاملا جا خوردم از شدت خشم و رنجش صدایش که حالا به لرزه درآمده بود.
"اگر تو به من نگی ،همه جور چیزی از ذهنم میگذره و بعد حس خیلی بدی بهم دست میده".
اینطور نبود که حدس نزده باشم او به کجا داشت میرفت ،بلکه نمیتوانستم باور کنم که اینقدر آشکار مرا
شناخته بود .شاید نمیخواستم باور کنم که داشت سربسته میگفت ،من میترسم پاسخگوی اعمال و رفتارم باشم.
آیا از دورو بودنِ خودم ،خبر داشتم؟ آیا همچنان میتوانستم نقش اینکه نمیدانم منظورش از گفتن این چیزها
چیست را بازی کنم بی آنکه احساس دورویی و دغلبازی به من دست دهد؟
بعد از آن فکری در ذهنم جرقه زد .شاید من به عمد تمام چراغ سبزهای مارزیا را نادیده میگرفتم :تا او هر
رازی در دل دارد را بازگو کند .یک استراتژی محتاطانه و بیفایده.
اما بعد ،تیر این سوال به سمت خودم کمانه کرد و مرا در شگفتی کامل فرو برد :آیا الیور هم همین کار را با
من میکرد؟ تمام مدت به عمد نادیدهام میگرفت ،تا مرا به حرف زدن وادارد؟
آیا این همان چیزی نبود که بدآن اشاره میکرد ،وقتی گفت که متوجه حرکات من برای نادیده گرفتنش
شده؟
کتابفروشی را ترک کرده و دو تا سیگار روشن کردیم .یک دقیقه بعد صدای بلند دربی فلزی را شنیدیم.
صاحب مغازه درب کرکرهای پولادین مغازه را پایین میکشید .وقتی به آرامی کنار هم در تاریکیِ میدان شهر
قدم میزدیم پرسید" :تو واقعا اینقدر مطالعه کردنو دوست داری؟"
نگاهش کردم انگار که از من پرسیده بود آیا موسیقی را دوست دارم ،یا نان و کرهی نمکی ،یا میوهی رسیدهی
تابستانی را .گفت" :اشتباه نکن ،من هم مطالعه رو خیلی دوست دارم .اما به کسی نمیگم ".حداقل ،فکر کردم،
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
یک نفر دارد حقیقت را میگوید .از او پرسیدم چرا به کسی نمیگوید" .نمیدونم…" این روش او بود تا ،یا
زمان بیشتری بخرد یا راهی برای طفره رفتن از پاسخ بیابد" ،آدمهایی که مطالعه میکنن پنهانکارند .اونها کسی
که هستند رو پنهان میکنن .و این یعنی اونها همیشه خودِ واقعیشون نیستند".
"من؟ فکر کنم ".و بعد ،برخلاف میلم ،خودم را در کشاکش پرسشی یافتم که هیچوقت جرات بر زبان آوردنش
را نداشتم" .خودتو از من پنهان میکنی؟"
"مثلا چطوری؟"
"چرا؟ به این دلیل که فکر میکنم تو میتونی به من صدمه بزنی و من نمیخوام صدمه ببینم ".بعد لحظهای
فکر کرد" .نه اینکه واقعا قصد صدمه زدن به کسیو داشته باشی ،اما به این خاطره که تو مدام نظرتو عوض میکنی،
همیشه غیبات میزنه ،پس هیچ کس نمیدونه واقعا کجا باید پیدات کنه .تو منو میترسونی".
هر دو با دوچرخههایمان به آرامی قدم میزدیم و کم کم ایستادیم .به طرفش خم شدم و لبهایش را آرام
بوسیدم .او دوچرخهاش را برداشت و مقابل درب مغازهای بسته گذاشت و به دیوار تکیه زد ،گفت" :دوباره منو
میبوسی؟" دوچرخهام را با کمک جکاش میانهی کوچه نگه داشتم و ،همینکه نزدیکِ هم شدیم ،با هر دو دست
صورتش را نگه داشتم ،تنگ به او چسبیدم و شروع به بوسیدنش کردم ،دستانم زیر پیراهنش ،دستان او در موهایم.
عاشق سادگیاش بودم ،عاشق رکگوییاش .اینها در هر کلمهای که آن شب به من گفته بود موج میزدند-
آزاد و بیقید و بند ،رک ،انسان-و با همه اینها حالا باسنش در تماس دستانم بود ،بدون کمرویی ،بدون هیچ
بازدارندگی ،گویی پیوند با لب و باسن در بدن او روان وآنی رخ داده بود .یک بوسه بر دهان پیشدرآمدی بر
تماسهای کاملتر نبود ،بلکه این ،هم اکنون تماسی در نهایت خودش بود .هیچ چیز جز لباس ،سد بدنهایمان
نبود ،به همین دلیل هم غافلگیر نشدم وقتی دستش از بینمان پایین آمد و درون شلوارم لغزید و گفت" :خیلی
سخت شدی ".این رکگوییاش بود ،راحت و آزاد بودنش بود که حالا مرا سختتر هم میکرد.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
میخواستم نگاهش کنم ،خیره در چشمانش همان هنگام که مرا در دستش نگه داشته بود ،به او بگویم چقدر
دلم میخواست ببوسمش ،چیزی بگویم تا نشانش دهم که شخصی که امشب او را فراخوانده و درب خانهاش
دنبالش آمده دیگر آن پسر سرد و مرده نبود-اما نگذاشت حرفی بزنم" :دوباره منو ببوس".
داشتم دوباره او را میبوسیدم ،اما ذهنم جای دیگری بود ،در کرانهی ساحلی .آیا باید آنجا را پیشنهاد میکردم؟
میتوانستیم با دوچرخه فقط پنج دقیقه برانیم ،خصوصا اگر راه میانبرِ او را میرفتیم و مستقیم از درختان زیتون سر
در میآوردیم .میدانستم آنجا به دلدادگان دیگری بر خواهیم خورد .اگر نه ،جای دیگری در ساحل بود .قبلا از
آنجا استفاده کرده بودم .همه میکردند .اتاقم گزینهی بعدی بود ،هیچ کس در خانه نمیفهمید یا که اصلا برایشان
مهم نبود.
تصویری از ذهنم گذشت :او و من هر روز صبح بعد از صبحانه در باغ مینشینیم ،او لباس شنایش را پوشیده،
مدام به من اصرار میکند تا برای شنا به او بپیوندم.
پرسید" :من واقعا برای تو مهمم؟" آیا این از ناکجآباد آمده بود؟ یا این همان نگاه زخمیِ در انتظارِ التیامی بود
که از زمان ترک کتابفروشی روی قدم به قدممان سایه انداخته بود؟
نمیتوانستم درک کنم این میزان از گستاخی و اندوه را ،این ،تو چقدر سخت شدی و ،من واقعا برای تو مهمم
را؟ و در همان حال میتوانستیم اینقدر تنگ در آغوش هم چسبیده باشیم .باز هم نمیتوانستم سر در آورم چگونه
کسی در ظاهر میتواند اینقدر حساس باشد ،اینقدر دودل ،و در همان حال مرا محرم اسرار خود کند ،محرم همهی
سرگشتگیها و شک و شبههایش ،بتواند ،فقط با یک حرکت ،بدون خجالت و با پررویی به شلوارم برسد و آلتم
را نگه دارد و بفشاردش.
در حالیکه حالا با شور و اشتیاق بیشتری میبوسیدمش و دستانمان بدنهای یکدیگر را درمینوردیدند ،خودم را
در حال نوشتن یادداشتی یافتم که عزمم را جرم کرده بودم از زیر درب اتاق الیور به داخل بیاندازم :سکوت را
تحمل نمیکنم .باید با تو حرف بزنم.
تا آن زمان که برای انداختن یادداشت از زیر درب اتاقش آماده میشدم ،دیگر سپیده دمیده بود .مارزیا و من
در نقطهای بیآب و علف در ساحل عشقبازی کردیم ،جایی که آکواریوم لقب داده شده بود ،جایی که کاندوم-
های شبانه به طور اجتناب ناپذیری جمع میشدند و درست مثل ماهیهای آزادِ به دام افتاده در میان صخرهها شناور
میگشتند .قرار گذاشتیم بعدا در طول روز همدیگر را ببینیم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 116
حالا ،در راه خانه ،عاشق بویش روی بدنم بودم ،روی دستانم .دلم میخواست هیچ کاری نکنم تا بویش از
بدنم شسته نشود .میتوانستم آن را با خود تا زمان دوباره دیدنش نگه دارم .بخشی از وجودم هنوز لذت میبرد به
خاطر برخورداری از این امواج نیکومنش و نوظهور بیتفاوتی و لاقیدی ،امواجی که در شرف بیزاری از الیور
بودند ،و همچنین خرسندم میکرد و به من میگفت که دست آخر چقدر بیوفا بودم .شاید حس کرده بود که
همهی آنچه از او میخواستم خوابیدن با او بود و بعد از آن هیچ ،و خود به خود تصمیم گرفته بود ارتباطی با من
نداشته باشد .یادم آمد چند شب پیش با چنان اشتیاق شدیدی دلم میخواست بدنش را میزبان خود کنم که کم
مانده بود از رختخواب بیرون بپرم و در جستجویش قدم به اتاقش بگذارم .حالا اما ،این فکر به هیچ وجه تحریکم
نمیکرد .شاید همهی این ماجرا چیزی شبیه مستشدگی پستانداران نر بوده و حالا کاملا از شرش خلاص شده
بودم .در عوض ،تنها کاری که باید میکردم بوئیدن مارزیا در دستانم بود و من عاشق زنانگی همهی زنها بودم.
میدانستم این احساس دوام چندانی نخواهد داشت ،و مانند تصور همهی معتادان ،ترک اعتیاد بلافاصله بعد از
مصرف مواد مخدر آسان به نظر میرسد.
هنوز یک ساعت نگذشته بود ،و الیور به تاخت نزد من برگشت .در رختخواب با او نشستم و کف دستم را
پیشکشش کردم و گفتم ،ببین ،بو کن ،و بعد دیدم دستانم را بو کشید ،با هر دو دستش آرام نگهاش داشته بود،
سرانجام انگشت میانیام را روی لبانش گذاشت و بعد ناگهان آن را تا ته در دهانش فرو برد.
بعد از نو نوشتم:
دوباره نوشتم:
زیادهروی است.
خیلی تکاندهندهست .نه ،چیزی بنویس با چاشنی اشک و آه کمتر ،و به یکنواختی خطبههای مراسم ختم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 117
تکه کاغذ خطدار را تا کردم و از زیر درب اتاقش به داخل انداختم ،با همان بیم و امیدی تسلیم سرنوشت شده
بودم که سزار هنگام عبور از روبیکان ۷شده بود .حالا دیگر راه برگشتی نبود .سزار گفته بود ،تاسها ریخته شدهاند.2
به افعالی چون "بیرون ریختن" و "پاشیدن" فکر کردم که ریشه یکسانی دارند و این سرگرمم میکرد .بعد از این
فکرها بود که فهمیدم آنچه میخواستم نشانش دهم فقط عطر زنانهی مانده بر انگشتانم نبود ،بلکه آبم نیز بود ،که
بر دستانم خشک شده بود.
پانزده دقیقه بعد ،با دو احساس متفاوت دست به گریبان بودم :پشیمانی از اینکه چرا پیغام را فرستاده بودم ،و
پشیمانی از اینکه ذرهای طنز در آن نبود.
هنگام صبحانه ،بعد از اینکه بالاخره پس از دوی صبحگاهی پیدایش شد ،تنها چیزی که بدون بلند کردن سرش
پرسید این بود که آیا دیشب ،به من خوش گذشته ،که مستلزم این بود که من خیلی دیر به رختخواب رفته باشم.
جواب دادم" :بد نبود ".تمام تلاشم را کردم پاسخم تا حد ممکن گنگ باشد ،و البته نشان از این داشت که من
درحال کوتاه کردن گزارشی بودم که میتوانست خیلی طولانیتر از این حرفها باشد" .پس باید خسته باشی ".این
سهمِ کنایهی پدرم از گفتگوی روزمان بود" .یا شاید پوکر هم بازی کردی؟" "من پوکر بازی نمیکنم ".الیور و
پدرم نگاههای معنیداری رد و بدل کردند .بعد شروع به بحث دربارهی برنامهی کاری روزشان کردند .و من او
را از دست دادم .یک روز شکنجهآور دیگر.
وقتی به بهانهی کتابهایم به طبقه بالا برگشتم ،همان کاغذ تاشدهی دفترچه خطدار را روی میزم دیدم .او باید
از درب بالکن وارد اتاقم شده و این را جایی که بتوانم ببینم گذاشته باشد .اگر حالا بخوانمش میتواند تمام روزم
را خراب کند ،اگر خواندنش را به بعد موکول کنم همهی روز برایم بیمعنی میشود و نمیتوانم به چیز دیگری
فکر کنم .به احتمال زیاد ،این را به من برگردانده بود بدون اضافه کردن هر چیزی به آن .گویی میخواست بگوید:
اینو کف اتاق پیدا کردم .احتمالا مال توست .بعدا! یا ممکن است معنی ملایمتری داشته باشد :جوابی ندارم.
این آگاهی با چند دقیقه تاخیر سراغم آمد اما به محض فهمیدنش وجودم از بیم و اشتیاقی عمیق لبریز شد .آیا
حالا که چیزی به من پیشکش شده بود ،من این را میخواستم؟ و آیا در حقیقت این پیشکش شده بود؟ و اگر
میخواستم یا نمیخواستم ،چطور میتوانستم تمام روز را تا فرا رسیدن نیمه شب دوام آوردم؟ تازه ده صبح بود:
چهارده ساعت باقی مانده بود...آخرین باری که برای چیزی مدت زیادی انتظار کشیدم برای کارنامهی تحصیلیام
بود .یا شنبهی دو سال پیش ،که با دختری در سینما قرار گذاشته بودم و مطمئن نبودم او سر قولش مانده باشد.
نصف یک روز باید تماشا میکردم که کل زندگیام از حرکت ایستاده .چقدر بیزار بودم از انتظار کشیدن و
وابسته بودن به دلبخواه دیگران.
و اما در مورد یادداشت :آیا لحن نوشتهاش به عمد دوستانه بود ،یا فقط یک خط خطی بدون فکر بود که در
فاصلهی زمانی بعد از دویدن و قبل از صبحانه نوشته شده بود؟ آن خنجر وارده به احساساتم و بدنبالش آن اعتماد
به نفسِ نهفته در پیامش هم از چشمم دور نماند؛ بیا برویم سر اصل مطلب نیمه شب میبینمت .آیا هیچیک از این
دو تعبیر ،خوش یمن بودند ،و کدامیک در پایان روز برنده میشدند؟ مشتی کوبنده خوردن با تمسخر ،یا سرزنده
شدن با بیا امشب با هم باشیم و ببینیم چه پیش میآید؟ ما میرفتیم که حرف بزنیم-فقط حرف؟ آیا این یک
دستور بود یا یک توافق برای دیدن من در ساعتی که در همهی رمانها و نمایشنامهها ساعتی خاص است؟ و نیمه
شب برای ملاقات همدیگر کجا میرویم؟ او در طول روز وقتی پیدا میکرد که به من بگوید کجا؟ یا ،فهمیده
بودکه من تمام شبها نگران بودم و آن سیمِ تلهای که بالکنمان را به دو بخش تقسیم میکرد کاملا غیر واقعی بود،
آیا میپذیرفت عاقبت یکی از ما باید از خط ماژینو ۷که البته هرگز جلوی کسی را نگرفته بود ،عبور کند؟
و این ،چه بلایی بر سر مراسم دوچرخهسواری صبحگاهیمان میآورد؟ آیا سواری صبحگاهی جایش را به
سواری "نیمه شب" میداد؟ یا میتوانستیم مثل قبل ادامه دهیم ،گویی هیچ چیز تغییر نکرده بود ،جز اینکه حالا ما
Maginot Line ۷خط پدافندی ماژینو که توسط فرانسویها با هزینهی بسیار در مرز فرانسه و آلمان قبل از جنگ دوم جهانی ساخته شد و بعدها براحتی
توسط آلمانها در هم شکسته شد .اصطلاح "خط ماژینو" برای برنامهای که امید است اثر بخش باشد اما درنهایت شکستی سخت میخورد ،بکار میرود.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 119
یک "نیمه شب" داشتیم که چشم انتظارش بودیم؟ اگر حالا با او رو در رو شوم چکار کنم؟ لبخند معنیداری
تحویلش دهم ،یا مثل قبل رفتار کنم و در عوض یک نگاه آمریکایی سرد ،بیحالت و محتاطانه نثارش کنم؟
با این حال ،در میان همهی آنچه که دلم میخواست دفعهی بعد که با او از کوچه خیابانها میگذشتم نشانش
دهم ،قدرشناسی موج میزد .یک شخص میتواند قدرشناس باشد و با این حال مزاحم و بیملاحظه تلقی نشود.
یا قدرشناسی ،هر قدر هم ملایم ،اما همیشه ناگزیر ،ماهیت نمایشی و شیرینی زننده خویش را به هر شور و عشق
مدیترانهای انتقال میدهد؟ نمیتوانم اهمیت ندهم ،نمیتوانم حرفی نزنم ،باید جار بزنم ،داد بزنم ،فریاد بزنم...
منتظر بمان.
من این را از همان اول میدانستم .فقط منتظر بمان .میتوانستم تمام صبح کار کنم .شنا کنم .شاید بعد از ظهر
تنیس بازی کنم .مارزیا را ببینم .نیمه شب برگردم .نه ،یازده و نیم .حمام کنم؟ نکنم؟ آه ،رفتن از یک بدن به بدنی
دیگر.
این همان کاری نیست که او هم ممکن است بکند؟ رفتن از یک بدن به دیگری.
و بعد وحشتی عظیم مرا فرا گرفت :وای ،نیمه شب میآمد که حرف بزند ،آن هم در فضایی شفاف بینمان،
مثل این :شجاع باش ،سخت نگیر ،بزرگ شو!
اما پس چرا برای نیمه شب منتظر بمانم؟ چه کسی تا به حال نیمه شب را برای چنین مکالمههایی انتخاب کرده؟
یا نیمه شب قرار بود نیمه شب باشد؟
روز به همان شکل که میترسیدم سپری شد .الیور راهی پیدا کرد که بلافاصله بعد از صبحانه خانه را ترک
کند بیآنکه به من چیزی بگوید و تا نهار هم برنگشت .او سر جای همیشگیاش کنارم نشست .چند بار سعی کردم
گفتگویی دوستانه را با او شروع کنم اما فهمیدم این قرار است یکی دیگر از آن روزهای :بیا با هم حرف نزنیممان
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
باشد ،یعنی مثل روزهایی که هر دو میخواستیم روشن کنیم که ما دیگر فقط وانمود به سکوت نمیکنیم ،واقعا
ساکتیم.
بعد از نهار ،رفتم که چرتی بزنم .صدایش را شنیدم که بدنبالم از پلهها بالا آمد و درب اتاقش را بست.
بعدا با مارزیا تماس گرفتم .همدیگر را در زمین تنیس دیدیم .خوشبختانه ،هیچ کس آنجا نبود ،پس آرام بود
و چندین ساعت زیر آفتاب سوزان بازی کردیم ،چیزی که هر دو عاشقش بودیم .گاهی ،در سایه ،روی نیمکت
قدیمی مینشستیم و به صدای جیرجیرکها گوش میدادیم .مافلدا برایمان نوشیدنی خنک آورد و بعد به ما هشدار
داد که برای این کارها خیلی پیر است و بار بعدی مجبوریم هر چه میخواهیم خودمان بیاوریم .من اعتراض کردم:
"ولی ما هیچ وقت از تو چیزی نخواستیم" ".پس تو نباید بخوری ".و درحالیکه با رساندن منظورش ،امتیاز خود را
گرفته بود ،لخلخ کنان از آنجا دور شد.
ویمینی که تماشای بازی مردم را دوست داشت ،آن روز نیامد .حتما با الیور در مکان موردعلاقهشان بودند.
عاشق هوای آگوست بودم .شهر ،در هفتههای پایانی تابستان ساکتتر از معمول بود .تا آن زمان ،همه تعطیلات
را به قصد خانه ترک کرده بودند و گردشگرانِ تک و توک باقیمانده ،معمولا قبل از هفت بعداز ظهر میرفتند.
بیش از همه بعد از ظهرها را دوست داشتم :رایحهی رزماری ،گرما ،پرندهها ،جیرجیرکها ،جنبش برگ درختان
نخل ،سکوتی که همچون شال کتانی نازکی ،یک روز آفتابی هولناک را به مبارزه میطلبید ،همهی اینها برایم
برجسته بودند و همینطور قدم زدن در ساحل و دوش گرفتن در حمام طبقه بالا .تماشای خانهمان از زمین تنیس را
دوست داشتم و دیدن بالکنهای خالیِ داغ شده زیر آفتاب را ،که میدانستی میتوانی از هر یک از آنها دریای
بیانتها را رصد کنی .این بالکن من بود ،دنیای من .از جایی که حالا نشسته بودم میتوانستم اطراف را ببینم و
بگویم ،اینجا زمین تنیس ماست ،حیاط ماست ،باغ ما ،خانهی ما ،و در پایین ،اسکلهی ما-هر کس و هر چیزی که
برایم مهم است اینجاست .خانوادهام ،وسایلم ،کتابهایم ،مافلدا ،مارزیا ،الیور.
آن بعد از ظهر ،وقتی با مارزیا نشستم و دستانم ،رانها و زانوانش را نوازش میکرد اصلا به ذهنم نرسید که من،
به گفتهی الیور ،یکی از خوش شانسترین افراد روی کرهی زمین بودم .هیچ معلوم نبود چقدر همه اینها دوام
میآورند ،همانطور که وقتی صبح از خواب بیدار میشوی نمیدانی در طول روز یا در شب قرار است چه پیش
آید .هر دقیقهاش برایم همچون یک عمر میگذشت .همه چیز در چشم بهم زدنی میتوانست نابود شود.
آنجا نشسته بودم و احساس خوشبختی میکردم اما درست همچون آن آدمهای خرافاتی بودم که ادعا میکنند
همهی آنچه زمانی در آرزویش بودند را توانستهاند به دست آورند اما وقتی بفهمند به راحتی همهی اینها میتواند
ازشان ستانده شود دیگر سپاسگذاری سرشان نمیشود.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
بعد از تنیس ،و درست قبلا از رفتن به ساحل ،او را از راه بالکن به اتاقم بردم .بعد از ظهرها هیچ کس آن دور
و برها نبود .پنجرهی کرکرهای را بستم اما پنجرهی اصلی را باز گذاشتم ،به طوریکه طرح باریکه باریکهی حاصل
از نورِ به دام افتادهی بعد از ظهر ،روی رختخوابم ،روی دیوار و روی مارزیا نقش بسته بود .ما در سکوت محض
عشق بازی کردیم ،هیچ کداممان چشمانمان را نبستیم.
بخشی از وجودم میخواست به دیوار میچسبیدیم و چنان ضربه میزدم که او حتی نمیتوانست جلوی گریه-
اش را بگیرد ،و این شاید الیور را با خبر میکرد از آنچه آنسوی دیوارش در حال رخ دادن بود .او را تصور
میکردم که دراز کشیده و صدای تختم را میشنود و خاطرش آزرده میگردد.
در راهِ رفتن به خلیج ،یک بار دیگر بسیار خوشحال بودم از این که اهمیتی نمیدهم اگر او دربارهی ما بداند،
درست همانطور که برایم مهم نبود اگر امشب اصلا خودش را نشان نمیداد .حتی خودِ او برایم مهم نبود یا شانه-
هایش یا سفیدی بازوانش .کف پاهایش ،کف دستانش ،پایین تنهاش-هیچ یک برایم مهم نبودند .بیشتر ترجیح
میدادم شب را با مارزیا سپری کنم تا به انتظار او بیدار بمانم و با ضرباهنگ ساعت در نیمه شب ،ببینم که از
پرهیزگاریهای نجیبانهاش داد سخن سر میدهد؛ امروز صبح که اون یادداشتو براش میفرستادم توی مغزم چی
میگذشت؟
و با این حال ،بخش دیگری از وجودم میدانست که اگر او امشب خودش را نشان میداد و حتی اگر دوست
نداشتم قدم در راهی که پیش رویم بود بگذارم ،باز هم برخلاف همهی دودلیها انجامش میدادم ،و هر طور که
بود کنار میآمدم ،چرا که بهتر بود یک بار برای همیشه این را میفهمیدم تا باقی تابستان را ،باقی عمرم را حتی،
در درگیری با خودم سپری کنم.
در کمال خونسردی تصمیمم را میگیرم .و اگر پرسید ،به او میگویم؛ مطمئن نیستم بتوانم با این کنار بیایم،
اما باید بدانم ،و بهتر که این را با تو بدانم تا با هر کس دیگری .میخواهم بدنت را بشناسم ،میخواهم بدانم
احساساتت چگونه است ،میخواهم تو را بشناسم ،و از درون تو ،خودم را.
مارزیا درست قبل از شام خانه را ترک کرد .او قول رفتن به سینما را داده بود .گفت ،دوستامون هستند .چرا
نمیآیی؟ وقتی نامشان را گفت چهره در هم کشیدم .گفتم؛ خونه میمونم و تمرین میکنم .فکر میکردم صبحها
تمرین میکنی .گفتم؛ امروز صبح خیلی دیر شروع کردم ،یادت هست؟ منظورم را گرفت و خندید.
تمام بعد از ظهر سکوتی همچون مراسم سوگواری بینمان حکمفرما بود .اگر کلماتِ او که میگفت قرار است
بعدا با هم حرف بزنیم را نداشتم ،نمیدانم چطور میتوانستم از روزهای دیگری همچون امروز ،جان سالم در ببرم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 112
برای شام ،مهمانانمان یک دستیار پروفسور موسیقی پاره وقت و یک زوج همجنسگرا از شیکاگو بودند که
اصرار زیادی به صحبت با لهجهی ایتالیایی افتضاحشان داشتند .دو مرد کنار یکدیگر نشستند ،مقابل من و مادرم.
یکیشان تصمیم گرفت اشعاری از پاسکولی ۷را با آواز بخواند ،این شد که مافلدا ،نگاهم را دزدید و شکلک
مخصوصش را درآورد تا مرا به خنده اندازد .پدرم هشدار داده بود در حضور دانشمندان شیکاگویی رفتار اشتباهی
از من سر نزند .من گفته بودم آن پیراهن بنفشی که پسرعموی دورم از اروگوئه برایم هدیه آورده را میپوشم.
پدر به حرفم پوزخند زده و گفته بود ،من هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که مردم را آنگونه که هستند بپذیرم .اما
چشمانش برق زدند وقتی هر دوشان را با پیراهنهای بنفش به تن دید .آنها هر دو ،همزمان از دربهای طرفین
تاکسی پیاده شدند و هر کدام دسته گل سفیدی در دست داشتند .آنها ،همانطور که پدر هم احتمالا فهمیده بود،
شبیه بودند به یک نسخهی گلدارِ کت و شلوار پوشیدهای از دوقلوهای تامسون و تامپسون 2از مجموعهی تن تن.
چقدر لحظهشماری دقایق شام برایم عجیب بود درحالی که این فکر رهایم نمیکرد که امشب من با دوقلوهای
تن تن وجه اشتراک بیشتری دارم تا با پدرم و مادرم یا با هر کس دیگری در جهان.
به آنها نگریستم ،کنجکاو بودم بدانم کدام یکی بالا بود و کدام یکی پایین ،توئیدلدی یا توئیدلدام.۹
نزدیک ساعت یازده بود که گفتم میخواهم بروم بخوابم .به پدر و مادرم و مهمانان شب به خیر گفتم .پدرم
گفت" :از مارزیا چه خبر؟" بیتردید نگاهی آرام در چشمانش موج میزد .جواب دادم ،تا فردا.
میخواستم تنها باشم .دوش بگیرم .کتاب بخوانم .شاید ،دفتر خاطراتم را بنویسم .روی نیمه شب متمرکز بمانم
و ذهنم را از جوانب منفیاش دور نگه دارم.
وقتی از پلهها بالا میرفتم ،سعی کردم خودم را در حالی که فردا صبح از همین پلکان پایین میآیم تصور کنم.
آنموقع ممکن است کس دیگری شده باشم .آیا باز هم آن شخصی که هنوز نشناخته بودمش را دوست دارم و
آیا ممکن است او حتی دیگر دلش نخواهد به من صبح بخیر بگوید یا کاری با منی که در چنین راهی انداخت
بودمش داشته باشد؟ یا من دقیقا همین شخصی که اکنون در پلکان راه میرود باقی میمانم ،بیآنکه چیزی در من
تغییر کرده باشد ،و هیچ یک از تردیدهایم برطرف شده باشند؟
یا ممکن است اصلا چیزی اتفاق نیافتد .او میتوانست رد کند و حتی اگر هیچ کس نمیفهمید من چه از او
خواستم ،باز هم تحقیر شده بودم ،آن هم به خاطر هیچ .او میدانست؛ من میدانستم.
اما کار من از تحقیر گذشته بود .بعد از هفتهها انتظار و انتظار و-بیا با این روبه رو شو–خواهش و التماس و
آرزو در دل پروراندن و تلاش برای به آرزو نزدیک شدن ،با خاک یکسان میشدم؛ بعد ازآن چطور میتوانی
برگردی و بخوابی؟ چطور میتوانی یواشکی به اتاقت برگردی و وانمود کنی کتابی بازکردی و مشغول خواندش
هستی تا خوابت ببرد؟
یا :چطور میتوانی بخوابی وقتی دیگر باکره نیستی؟ از آن ،راه برگشتی نیست! آنچه مدتهای زیادی در سرم
بود در دنیای واقعی به حقیقت میپیوست و آن هنگام دیگر در سرزمین جاویدان ابهام سرگردان نخواهد بود.
احساس کسی را داشتم که وارد سالن خالکوبی میشود و نگاهی طولانی به جاهای خالی شانهاش میاندازد.
خیلی زود صدای دو مهمان را از سمت حیاط شنیدم .آنها بیرون ایستاده بودند ،احتمالا منتظر دستیار پروفسور
تا آنها را به پانسیونشان برساند .دستیار ،این دست و آن دست میکرد و آن زوج خیلی راحت بیرون گپ میزدند،
یکیشان قهقه خنده را سر داده بود.
نیمهشب صدایی از اتاقش نمیآمد .ممکن بود دوباره منتظرم گذاشته باشد؟ احتمالش زیاد بود .نشنیدم برگردد.
خب ،او باید به اتاقم بیاید .یا باز هم من باید پیشش بروم؟ انتظار ،خودِ شکنجه بود.
یک لحظه وارد بالکن شدم و به اتاقش چشم دوختم .نوری نبود .در هر صورت در میزنم.
فکر نرفتن ناگهان در من تجلی یافت مثل چیزی که در زندگی خیلی میخواستمش .این فکر مرا به دنبال خود
میکشید ،و حالا به آرامی به من فشار میآورد ،مثل شخصی که قبلا یکی دو بار مرا در خواب صدا زده اما وقتی
میبیند بیدار نمیشوم ،شانهام را تکان میدهد ،تشویقم میکرد در خود انگیزههایی را بیابم که سبب شوند امشب
سراغ او نروم و پنجرهاش را به صدا در نیاورم .این فکر همچون قطرات آبِ نشسته بر پنجرهی گل فروشی ،مرا
میشست و پایین میسرید ،همچون لوسیونی خنک وآرامبخش بعد از حمام و تمام روز زیر آفتاب بودن ،آفتاب
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
را دوست داشتم اما مرهم را بیشتر از آن .این ،همچون بیحسی ،اول از همه روی دست و پایت اثر میکند و بعد
در باقی بدنت نفوذ میکند ،انواع و اقسام دلایل را میآورد و اول با احمقانهترینشان شروع میکند-امشب دیگه
برای این حرفها خیلی دیره-چطور با دیگران روبه رو میشی؟ چطور با خودت روبه رو میشی؟
چرا قبلا به این چیزها فکر نکرده بودم؟ چون میخواستم طعمش را بچشم و لذت ببرم و برای ابد نگهش دارم؟
چون میخواستم استدلالها و چراییها خودشان پدیدار شوند ،بیآنکه من هیچی نقشی در فراخوانیشان داشته
باشم؟ به شکلی که نشود مرا به خاطرشان سرزنش کرد؟ امتحان نکن ،امتحانش نکن ،الیو .این صدای پدربزرگم
بود .همنام من ،و او از دنیای آنسوی تختش با من سخن میگفت ،تختی بسیار رعبآورتر از خطِ مابین اتاق من
و الیور ،تختی که او از آنجا قدم به دنیایی دگر نهاده بود .برگرد .چه کسی میداند وقتی در آن اتاق هستی چه
چیزی بدست خواهی آورد .آن زمان که رهایی از آنچه که مثل خُره به جانت افتاده ،شهامت بیمارگونهی دروغینی
را در تو بوجود میآورد ،این ضعفِ برآمده از نومیدی است که به دستش خواهی آورد نه توانمندیِ برآمده از
کشف سرزمینی ناشناخته .سالهاست که دارند تو را تماشا میکنند ،هر ستارهای که تو امشب میبینی میداند که
چه میکشی ،نیاکانت اینجا جمع شدهاند و ،نه میتوانند حرفی بزنند و نه کاری ازشان ساخته است ،آنجا نرو.
اما من عاشق ترس بودم-اگر این واقعا اسمش ترس بود-و آنها ،نیاکانم ،این را نمیدانستند .این حد نهایی
ترس بود که عاشقش بودم ،مثل لطیفترین پشمها که از زیر شکم خشنترین گوسفندان بدست میآید .من
گستاخ بودن را دوست داشتم و این بود که به جلو هلم میداد؛ این تحریکم میکرد ،چرا که این ،خود زائیده
تحریک بود" .منو میکشی اگر متوقفش کنی"-یا اینگونه بود" :میمیرم اگر متوقفش کنی ".هر بار این کلمات
را میشنیدم ،عنان از کف میدادم.
آرام به شیشه ضربه زدم .قلبم دیوانهوار میتپید .من از هیچ چیز نمیترسیدم ،پس چرا اینقدر وحشتزده بودم؟
چرا؟ چون همه چیز به هراسم میانداخت ،چون ترس و اشتیاق با خودشان ،با من ،روراست نبودند .من حتی
نمیتوانستم تفاوت این دو را تشخیص دهم ،که آیا میخواهم او در را باز کند یا امیدوارم منتظرم بگذارد.
با این حال ،به محض ضربه زدن به شیشه صدای تکان خوردن چیزی را در اتاق شنیدم ،مثل اینکه کسی دنبال
دمپاییاش میگشت .بعد متوجه روشن شدن نور ضعیفی شدم .خرید این چراغ خواب در آکسفورد ،۷در سفر با
پدرم اوایل بهار گذشته را به یادم آوردم ،آن بعد از ظهر اتاق هتلمان خیلی تاریک بود و پدر به طبقه پایین رفت
و برگشت و گفت که او گفته بوده یک چراغ خواب فروشی 24ساعته اینجا هست ،درست نزدیک پیچ خیابان.
اینجا بمون ،زود برمیگردم .گفتم ،منم مثل خودتم .چون شلختهوار بارانیام را روی همان لباس خوابی که به تن
داشتم ،پوشیده بودم.
۷
Oxford
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
گفت" :خیلی خوشحالم که تو اومدی ،صداتو از توی اتاقت میشنیدم و یک لحظه خیال کردم داری آماده
میشی بخوابی و نظرت عوض شده".
چقدر عجیب بود که او را اینطور بیقرار و مثل بچهای خجالتی میدیدم .من توقع بارانی از نیش و کنایه را
داشتم ،که همین دلیل استرسم بود .به جایش ،با عذر و بهانهاش مواجه شدم ،مثل کسی که عذرخواهی میکند از
اینکه فرصت نکرده بیسکوئیتهای بهتری برای چای عصرانه بخرد.
به اتاق قدیمیام قدم نهادم و یک آن ،جا خوردم از بویی که نمیتوانستم تشخیصش دهم ،چون میتوانست
ترکیبی از هر چیزی باشد ،تا اینکه فهمیدم یک حولهی لوله شده ،زیر درب اتاق گذاشته است .معلوم بود روی
تخت نشسته بوده .یک زیرسیگاری نیمهپر روی بالشش بود.
گفت" :بیا تو "،و بعد پنجره فرانسوی را پشت سرمان بست .حتما آنجا ایستاده بودم ،مرده و یخزده.
"منم همینطور".
"من بیشتر".
سعی کرد با لبخند زدن این شرایط سخت را بهتر کند و سیگاری به من داد.
یادم آمد که کم مانده بود در بالکن بغلش کنم اما به موقع جلوی خودم را گرفته بودم ،فکر میکردم شاید
بغل کردن بعد از رابطهی سردی که این همه مدت داشتیم نامناسب باشد .فقط به این خاطر که کسی میگوید
شما را نیمه شب ملاقات خواهد کرد ،دلیل نمیشود که شما ،از گرد راه نرسیده در آغوشش بگیرید در حالیکه
هفتهها یک دست خشک و خالی هم به زور میدادهاید .یادم آمد قبل از در زدن فکرش را کرده بودم :بغل کنم.
بغل نکنم .بغل کنم.
او پا روی پا انداخته ،روی تخت نشسته بود ،کوچکتر به نظر میآمد ،جوانتر .کنار پایهی تخت به طرز ناجوری
ایستاده بودم .نمیدانستم با دستانم باید چه کنم .او باید مرا دیده باشد که با خود درگیر بودم و دستانم را پشتم
میانداختم و بعد در جیب میگذاشتم و دوباره پشتم میانداختمشان.
فکر کردم چقدر مضحک به نظر میرسم .این حس ،و آن بغلی که در فکرش بودم را در خود خفه کرده و
امیدوار بودم او متوجه نشده باشد.
حس کودکی را داشتم که برای اولین بار با معلم سر خانهاش تنها مانده" .بیا ،بشین".
با تردید ،چهار دست و پا روی تخت خزیدم و رو به رویش نشستم ،پا روی پا درست مثل او .گویی این
پروتکلی پذیرفته شده میان مردانی بود که همدیگر را نیمه شب ملاقات میکنند .مطمئن شدم زانوانمان با هم در
تماس نباشند .چون او مخالف تماس زانوانمان بود ،درست همانطور که مخالف بغل کردن بود ،درست همانطور
که وقتی دستم را وسط پایش گذاشتم مخالف بود ،گرچه فقط داشتم خود را به آب و آتش میزدم تا نشانش
دهم میخواهم مدت بیشتری با او در ساحل بمانم.
اما قبل از آنکه فرصت غصه خوردنِ فاصلهی بینمان را پیدا کنم ،حس کردم با قطرات آبِ به پایین لغزنده از
ویترین مغازهی گلفروشی ،شسته شدم ،و همهی خجالت و خویشتنداریم دور شد و رفت .دلآشوب باشم یا
نباشم ،دیگر علاقهای ندارم وسوسههایم را تک به تک بررسی کنم .اگر من احمقم ،پس بگذار احمق بمانم .اگر
دلم میخواهد زانویش را لمس کنم ،پس لمسش خواهم کرد .اگر دلم میخواهد بغلش کنم ،پس بغلش خواهم
کرد .باید به چیزی تکیه میکردم ،پس آرام خود را بالای تخت رساندم و پشتم را به تکیهگاهش ،کنار او تکیه
دادم.
به تخت نگاه کردم .حالا میتوانستم به وضوح آن را ببینم .این جایی بود که من شبهای بسیاری را در رویای،
درست چنین لحظهای گذرانده بودم .حالا من اینجا بودم .تا چند هفته دیگر ،به اینجا باز میگردم ،روی همین
تخت .چراغ خواب آکسفوردم را روشن میکنم و به یاد میآورم که بیرون در بالکن ایستاده بودم و صدای خش
خش پایش را در تلاش برای یافتن دمپایی میشنیدم .کنجکاو بودم بدانم آیا بعدها با اندوه به این نگاه میکنم .یا
با شرم .یا ،امیدوار بودم ،با بیتفاوتی.
"خوبم".
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 117
مطلقا چیزی برای گفتن وجود نداشت .با انگشتانم ،به انگشتان پایش رسیدم و لمسشان کردم .بعد ،بدون فکر،
انگشت شصتم را بین انگشت شصت و انگشت کناریاش لغزاندم .خود را عقب نکشید ،واکنشی هم نشان نداد.
میخواستم هر یک از انگشتانش را با انگشتانم لمس کنم .آن زمان که کنارش نشسته بودم احتمالا این انگشتها
نبودند که آن روز هنگام نهار لمسم کرده بودند .این خود پایش بود که گناهکار بود .تلاش کردم پای راستم را
به پای او برسانم ،از لمس هر دو زانویش خودداری میکردم ،گویی چیزی به من میگفت زانوها خط قرمزاند.
بالاخره گفت" :چیکار میکنی؟" "هیچی ".خودم را نمیشناختم ،اما بدن او کم کم داشت حرکاتم را متقابلا انجام
میداد ،تا اندازهای با بیخیالی ،بدون ایمان به کاری که میکند ،با مهارتی کمتر از من ،انگار میخواست بگوید،
وقتی کسی انگشتهاتو با انگشتهاش لمس میکنه ،جز به همون روش پاسخ دادن ،چه کار دیگهای باید انجام داد؟
بعد از آن به او نزدیکتر شدم و بعد در آغوشش گرفتم .آغوشی همچون یک بچه بدین امیدکه او دریابد من به
همان اندازه نیازمند آغوش اویم .پاسخی نداد .بالاخره گفت" :این یک شروعه "،شاید شوخیِ در صدایش ،کمی
بیش از آنچه بود که دلم میخواست .به جای حرف زدن ،شانه بالا انداختم ،به این امید که او معنای بیاعتناییام
را بفهمد و بیش از این سوالی نپرسد .نمیخواستم حرف بزنیم .هر چه کمتر حرف میزدیم ،حرکاتمان آزادانهتر
میشد .بغل کردنش را دوست داشتم.
به نشان بله سر تکان دادم ،امیدوار بودم ،یکبار دیگر ،سر تکان دادنم را بفهمد بیآنکه به کلمات نیاز داشته
باشد.
سرانجام ،گویی وضعیتم او را وا میداشت همین کار را کند ،دستش را دورم انداخت .دستش نوازشم نمیکرد،
حتی مرا محکم نگرفته بود .آخرین چیزی که در این لحظه میخواستم ،برادری بود .این شد که ،بیآنکه از
آغوشم بیرونش آورم ،لحظهای دستانم را شل کردم ،در اندک زمانی هر دو دستم را زیر پیراهن گشادش بردم و
دوباره بغلش کردم .من پوستش را میخواستم.
دوباره سر تکان دادم .دروغ گفتم .آن لحظه اصلا مطمئن نبودم .کنجکاو بودم بدانم بغل کردنش تا کجا قرار
است پیش رود و کی خاتمه یابد ،کی من ،یا او ،از این خسته میشویم .به زودی؟ بعدا؟ حالا؟
با هر دو دستش صورتم را بالا آورد و به من خیره شد مثل همان روز در ساحل مونه ،این بار حتی پرشورتر،
چرا که هر دو میدانستیم قبلا ساحل امن را ترک کردهایم" .میتونم ببوسمت؟" بعد از بوسهمان در ساحل مونه،
این دیگر چه سوالی بود؟ یا ما حافظههامان را پاک کرده و داشتیم کلا از نو شروع میکردیم؟
جوابی ندادم .بیآنکه حتی سر تکان دهم ،از قبل دهانم را به سمتش آورده بودم ،درست همانطور که شب
قبل مارزیا را بوسیده بودم .چیزی ناگهان انگار بین ما از میان رفت ،و برای یک لحظه ،به نظر رسید مطلقا اختلاف
سنی بینمان وجود ندارد ،فقط دو مرد همدیگر را میبوسیدند ،و حتی این مسئله کاملا حل شده به نظر میرسید،
آن هنگام این حس در من جاری شد که ما حتی دو مرد نیستیم ،فقط وجود دو انسانیم .چقدر عاشق تساویطلبی
این لحظه بودم ،عاشق احساس کوچکتر و بزرگتر ،انسان با انسان ،مرد با مرد ،یهودی با یهودی .عاشق نور
چراغ خواب ،که به من حس راحتی و امنیت میداد .همان احساسی که آن شب در آکسفورد در اتاق خواب هتلم
داشتم .من حتی این حس ضعیف و تکراری خوابیدن در اتاق خواب قدیمیام را هم دوست داشتم .که از وسایل
او پوشیده شده بود ،که کسی بیشتر از من به اتاق حس زندگی بخشیده بود :یک عکس اینجا ،یک صندلیِ تبدیل
شده به میزی دم دستی آنجا ،کتابها ،کارتها ،موسیقی.
تصمیم گرفتم زیر لحاف بروم .من عاشق بوها بودم .میخواستم عاشق بو باشم .من حتی عاشق این شدم که
چیزهایی روی تخت بود که برداشته نشده بودند و وقتی زانویم را خم میکردم برایم مهم نبود پایم زیرشان بلغزد،
چرا که آنها بخشی از تخت او بودند ،بخشی از زندگیاش ،دنیایش.
او هم زیر لحاف آمد و قبل از آنکه بفهمم ،شروع به درآوردن لباسهایم کرد .قبلا نگران این موضوع بودم
که چطور لباسهایم را درمیآوردم ،چطور ،اگر او به کمکم نمیشتافت ،و تصمیم گرفته بودم کاری را انجام
دهم که برخی دختران در فیلمها میکنند ،پیراهنم را در میآورم ،شلوارم را پایین میکشم ،و فقط آنجا میایستم،
لخت مادرزاد ،دستانم را پایین میاندازم ،بدین معنا که :این کسی است که من هستم ،من اینطور ساخته شدهام،
حالا ،با من بخواب ،من از آنِ توام .اما این کارِ او مشکل را حل کرد .زمزمه میکرد" :در بیار ،در بیار ،در بیار ،در
بیار" که این خندهام انداخت ،و ناگهان کاملا برهنه بودم ،وزن ملحفه را روی آلتم حس میکردم ،زندگی
رازآلودی در جهان وجود نداشت ،چون آرزوی با او در بستر بودن ،تنها راز من بود و اینجا ،آن را با او در میان
گذاشته بودمش .احساس دستانش بر جای جای بدنم در زیر ملحفهها چقدر شگفتانگیز بود ،گویی بخشی از ما،
ی پیشرو ،قبلا به شناختی کامل رسیده بود ،درحالیکه بخش دیگر ما ،جا مانده از بقیه،
همچون یک گروه شناسای ِ
رها شده خارج از ملحفهها ،هنوز با ریزهکاریها درگیر بود .گویی بخشیمان ،مثل کسانی که از سرمای بیرون پا
بر زمین میکوبند و بخش دیگر ،همچون کسانی که دستانشان را در کلوب شبانهی شلوغی گرم میکنند .او هنوز
لباس به تن داشت و من نداشتم .قبل از او برهنه بودن را دوست داشتم .بعد او مرا بوسید ،و دوباره بوسید ،سختتر
از بار اول ،انگار که سرانجام ،راه آمده بود .از یک جایی به بعد فهمیدم او مدت زیادی است که برهنه شده،
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 119
گرچه متوجه برهنه شدنش نشده بودم ،اما او اینجا بود ،بدنش در تماس کامل با من .من کجا بودم؟ میخواستم
سوالی مودبانه بپرسم ،اما به نظر میرسید از مدتها قبل پاسخش داده شده باشد ،چون وقتی سرانجام شجاعت
پرسیدنش از او را در خود یافتم ،پاسخ داد" :من قبلا به تو گفتم ،من اوکیام" ".بهت گفتم که من هم اوکی
بودم؟" "بله ".لبخند زد .رو برگرداندم ،چون به من خیره شده بود ،و میدانستم که از شرم سرخ شدهام ،و میدانستم
از درد چهره در هم کشیدهام،گرچه هنوز میخواستم خیره نگاهم کند حتی اگر این نگاه خجالتزدهام میکرد،
و وقتی به قرارگیری در وضعیت کشتیگیری رسیده بودیم و شانههای او زانوان مرا نوازش میدادند ،من هم دلم
میخواست به او خیره شوم .چه مدت از آن بعد از ظهری میگذشت که من زیرپوشم را درآورده و لباس شنای
او را پوشیده و فکر کرده بودم این نزدیکترین چیز به بدنش است که میتوانست تا آن زمان گیرم بیاید؟ و حالا.
من در نقطهای عطف بودم ،اما این را برای همیشه میخواستمش ،چون میدانستم راه بازگشتی نیست .وقتی این
اتفاق افتاد ،این ،آنگونه که در رویا میدیدمش نبود ،بلکه با قدری رنجش همراه بودکه ناگزیرم میکرد خود را
بیش از آنچه که دلم میخواست نشان دهم .وسوسه شدم بگویم دست نگه دارد ،و وقتی متوجه شد ،از من پرسید،
اما جوابی ندادم ،یا که نمیدانستم چه جوابی بدهم ،و گویی یک قرن زمان گذشت ما بین بیمیلیام تا بالاخره
تصمیمم را بگیرم و انگیزهی او تا این تصمیم را برایم بگیرد .از آن لحظه به بعد ،با خود فکر کردم ،از آن لحظه
به بعد-من احساسی کاملا نو و متفاوت را تجربه کردم از رسیدن به جایی که از ته دل میخواستمش ،تا ابد
میخواستمش ،از بودنِ من ،من ،من ،من ،و نه هیچ کس دیگر ،فقط من ،در هر تکانی که دستانم را فلج میکرد
هر بار چیزی کاملا بیگانه و با این حال به هیچ وجه ناآشنا مییافتم ،گویی همهی اینها تمام عمر بخشی از من بوده
و گمشان کرده بودم و او به کمکم آمده بود تا پیدایشان کنم .رویا درست بود-این همچون بازگشت به خانه بود،
مثل اینکه بپرسی ،من همهی زندگیم کجا بودهام؟ که اینگونه هم میشد پرسیدَش ،تو در دوران کودکیام کجا
بودی ،الیور؟ که باز اینگونه هم میشد پرسید ،زندگی بدون این چگونه است؟ به همین دلیل بود که ،در پایان،
من ،نه او ،کسی بودم که بیاختیار ،نه یک بار ،بلکه چندین و چند بار ،گفت منو میکشی اگر متوقفش کنی ،منو
میکشی اگر متوقفش کنی ،زیرا این روشی بود که میتوانستم آن رویا و خیال را سر جای اصلیاش بگذارم ،من
و او ،کلماتی را که بیقرارشان بودم ،دهان به دهان تکرار میکردیم ،از دهان او بعد از دهان خودم و دوباره از
دهان او .زمانی رسید که من باید آن هرزگیها را به زبان میآوردم که او هم بعد از من تکرار کند ،تا اینکه او
گفت" :مرا با نامت صدا بزن و من تو را با نامم صدا میزنم" کاری که هرگز در تمام عمر انجامش نداده بودم و
همین که نامم را به زبان آوردم گویی این ،از آنِ او بود ،مرا گرفت و با خود به سرزمینی برد که تا قبل از آن ،یا
بعد از آن ،هرگز با هیچ کس دیگری پا بدآن نگذاشته بودم.
فکر میکنم حتی شاید گریه هم کرده بودم ،اما شک داشتم .او پیراهنش را برداشت و با آن تمیزم کرد .مافلدا
همیشه دنبال نشونهها میگرده .گفت؛ نمیتونه چیزی پیدا کنه .من اسم این پیرهن روگذاشتم "گل و گشاد" ،تو
اولین روزی که اینجا اومدی پوشیده بودیش ،این سهم بیشتری از تو داره تا من .گفت؛ شک دارم .او هنوز ولم
نمیکرد ،اما وقتی بالاخره بدنهایمان از هم جدا شد بنظر یادم آمد ،گویی از راه خیلی دور ،که مدتی پیش در
حالیکه او هنوز درونم بود ،کتابی را از زیر کمرم برداشته و پرتش کرده بودم .حالا آن کتاب کف اتاق بود .کِی
فهمیدم این نسخهای از کتاب اگر عشق است؟ در آن گرماگرم شور و شهوت ،من کی وقت کردم حتی کنجکاو
شوم که آیا او هم آن شب در آن جشن کتابی بوده که من و مارزیا با هم رفته بودیم؟ افکار عجیب و غریبی که
انگار از خیلی خیلی وقتی پیش ،نه همین نیم ساعت آخر ،روی هم انباشته شده بودند.
این باید کمی بعد از آنکه در آغوش او بودم به سراغم آمده باشد .این فکر بیدارم کرد قبل از آنکه حتی بفهمم
خوابم برده است ،و سرشارم کرد از ترس و سرآسیمگیای که نمیتوانستم بفهممش .احساس دل به هم خوردگی
میکردم ،انگار بالا آورده بودم و نیاز به دوش گرفتن داشتم نه فقط برای شستن و پاک کردن همه چیز ،بلکه
دهانم را هم باید با دهانشویه میشستم .نیاز داشتم دور شوم-از او ،از این اتاق ،از کاری که با هم کرده بودیم.
گویی داشتم آرام آرام از کابوسی وحشتناک ،به ساحل پهلو میگرفتم اما هنوز کاملا به زمین ننشسته بودم و شک
داشتم که اصلا بخواهم ،چون آنچه در ساحل انتظارم را میکشید قرار نبود بهتر از این باشد ،گرچه میدانستم
نمیتوانم نسبت به این تودهی بیشکل و غولآسای کابوسی بیتفاوت باشم که همچون ابر بزرگِ از خودبیزاری
و عذاب وجدان احساسش میکردم ،ابری که حالا بر فراز زندگیام به حرکت درآمده بود .هرگز نمیتوانستم
اینگونه بیتفاوت باشم .چطور به او اجازه دادم چنین کارهایی با من کند و چطور مشتاقانه در آنها مشارکت
کرده و به آنها مهمیز زده و بعد میزبانیاش را کرده بودم ،التماسش کرده بودم ،لطفا متوقفش نکن .حالا آبش
سینهام را فرش کرده بود همچون برهانی که نشانم میداد سدی هولناک را رد کرده بودم ،کوتاه نیآمده بودم ،نه
به خاطر عزیزانم ،نه حتی به خاطر خودم ،یا هر چیز مقدسی ،یا تباری که ما را این چنین به هم نزدیک کرده بود،
نه حتی به خاطر مارزیا ،که حالا همچون یک پری ،بر روی جزیرهای در حال غرق شدن ایستاده بود ،در دوردست
و بیتفاوت نسبت به من ،تطهیر شده با امواج ملایم تابستانی در حالیکه من دست و پا زنان در گردابی از هراس،
به سویش فریاد کمک برمیآوردم بدین امید که او بخشی از مجموعه تصوراتی باشد که یاریم میکنند خود را
در سحرگاهان از نو بسازم .اینها نبودند که ناراحتم میکردند ،بلکه رنجشم به خاطرآنهایی بودکه هنوز متولد
نشده یا هنوز ندیده بودمشان و به خاطر کسی که هرگز قادر نبودم دوستش بدارم بیآنکه این حجم از شرمساری
و بیزاری که از بین زندگی من و او برمیخواست به خاطرم آید .این مدام به سراغم میآمد و عشقم نسبت به او
را خدشهدار میکرد ،و بین ما ،رازی وجود داشت که میتوانست بر همهی چیزهای خوب سایه افکند.
آیا بیمیلی که همیشه احساسش میکردم ،ولو در نهان ،به سراغم آمده بود ،و تنها چیزی که نیاز داشتم شبی
مثل این بود که بگذارم رها شود؟
پس آیا این بود-چیزی شبیه دلآشوبه ،چیزی مثل عذاب وجدان؟ که شروع میکرد به چنگ انداختن به من
و آشکارا رخنمون میشد ،حتی بیشتر از نخستین انوار خورشید که از پنجرهمان داخل را روشن کرده بودند.
مثل نور خورشید ،پشیمانی ،اگر براستی پشیمانی بود ،انگار برای مدت کوتاهی محو شد .اما وقتی روی تخت
دراز کشیدم و درد از نهادم برخاست ،انگار دو چندان به سراغم آمد .گویی هر بار که فکر میکردم این آخرین
باری است که حسش میکنم ،یک امتیاز به نفع او میشد .میدانستم درد دارد و آنچه انتظارش را نداشتم این بود
که درد در بدنم پیچ و تاب میخورد و ناغافل به درد گناه تغییر شکل مییافت و تیر میکشید .هیچ کس چیزی
در این باره به من نگفته بود.
او نبود که متنفرم کرده بود-بلکه کاری بود که کرده بودیم .نمیخواستم او درست حالا درونم کنکاش کند.
در عوض ،میخواستم خود را از این گندابهی از خودبیزاری خلاص کنم و نمیدانستم چگونه.
دوباره گفت" :میدونستم نباید این کارو میکردیم .اینو میدونستم ".برای اولین بار در عمرم دیدم که انکار
میکند و شک به دلش افتاده" .باید حرف میزدیم"...
گفتم" :شاید".
از بین تمام چیزهایی که آن صبح میتوانستم به زبان آورم ،این "شای ِد" ناقابل ،بیرحمانهترینشان بود.
نه ،اصلا متنفر نشدم .بلکه آنچه احساس میکردم بدتر از تنفر بود .نمیخواستم به یاد آورم ،نمیخواستم
دربارهاش فکر کنم .فقط بگذار برود .این هرگز رخ نداده بود .من امتحانش کردم و برایم کارساز نبود ،حالا
میخواستم پولم را پس بگیرم ،فیلم به عقب برگردد ،مرا ببرد به آن لحظهای که میخواستم پابرهنه قدم به بالکن
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 122
بگذارم ،جلوتر نخواهم رفت ،مینشینم و خودخوری میکنم و هرگز نمیفهمم ،بهتر که با بدنم درگیر باشم تا
آنچه را حس کنم که حالا دست به گریبانش هستم .الیو ،الیو ،ما به تو هشدار دادیم ،مگه نه؟
حالا ،در تخت او ،من مانده بودم ،آشفته از تواضعی اغراقآمیز .دست بر شانهام انداخت و گفت" :میتونی
بگیری بخوابی ،اگر میخوای" شاید این مهربانانهترین حرفی بود که تا به حال به من زده بود ،در حالیکه من
همچون یهودا ،۷مدام با خود تکرار میکردم :اگر فقط میدونست .اگر فقط میدونست که با خودم عهد بستهام
یک عمر ازش دور باشم .بغلش کردم .چشمانم را بستم .گفتم" :داری به من نگاه میکنی" با چشمانی که هنوز
بسته بودند .خوشم میآمد وقتی چشمان بسته بودند نگاهم کند.
نیاز داشتم او تا جای ممکن دور شود شاید این کار حالم را بهتر میکرد و میتوانستم فراموش کنم ،در عین
حال نیاز داشتم نزدیکم بماند در صورتی که اوضاع به سمت وخیمتر شدن پیش میرفت و هیچ کس نبود که
دست یاری به طرفش دراز کنم.
در ضمن ،بخشی از وجودم واقعا خوشحال بود بخاطر همهی آنچه پشت سر گذاشته بودم .خودم خواستم و
خودم کردم .تاوانش را هم میپردازم .پرسش اینجا بود :آیا او درک میکرد؟ و آیا مرا میبخشید؟
یا این نیرنگ دیگری بود تا حملهی بعدی تنفر و شرم را مدتی به عقب بیاندازم؟
صبح زود با هم به شنا رفتیم .حسم اینگونه بود که این آخرین باری است که ما این چنین با هم هستیم .به اتاقم
بازمیگردم ،به خواب میروم ،بیدار میشوم ،صبحانه میخورم ،مجلهی ورزشیام را در میآورم ،و آن ساعتهای
محشر صبح را با غرق شدن در رونویسی هایدن سپری میکنم ،و با پیشبینی دوباره نادیده گرفتنش سر میز
صبحانه ،هر از گاهی ،قلبم از دلهره و اضطراب تیر میکشد ،فقط چون به یاد میآورم که حالا دیگر خیلی دیر
شده ،که همین چند ساعت قبل آشکارا او را درون خود داشتم و بعدا او روی تمام سینهام خود را خالی کرده بود،
چون گفته بود نزدیک است و به او اجازه داده بودم ،شاید بدین دلیل که من هنوز ارضا نشده بودم و این هیجان-
زدهام میکرد او را در حالیکه درست مقابل چشمانم چهره در هم میکشد و به اوج میرسد ،ببینم.
حالا تقریبا تا زانو به آب زده بود و راه میرفت با همان پیراهن بر تنش .میدانستم دارد چه میکند .اگر مافلدا
میپرسید ،میگفت که پیراهنش تصادفی خیس شده.
با هم تا صخرهی بزرگ شنا کردیم .حرف زدیم .میخواستم فکر کند که من از با او بودن خوشحالم .می-
خواستم دریا بشوید و ببرد کثافت روی سینهام را .با این حال منی او بود ،که سفت سینهام را چسبیده بود و رهایم
نمیکرد .در مدت زمانی کوتاه ،بعد از دوش و صابون ،همهی تردیدهایم در مورد خودم ،که سه سال پیش شروع
شده بود درست زمانی که مرد جوان بینام و نشانی ،دوچرخهاش را نگه داشت ،پیاده شد ،دستش را روی شانهام
گذاشت و با آن حرکت چیزی را درونم زیر و رو کرد یا به شتابش انداخت که به تنهایی ممکن بود مدتها زمان
ببرد تا مرا از وجود خود آگاه کند–همهی اینها حالا بالاخره میتوانستند شسته و زدوده شوند ،برطرف شوند
انگار فقط شایعهای زننده یا باوری غلط دربارهام بودهاند ،و آزاد شوند همچون پریای که به خدمت گرفته شده
باشد .و حالا همهی اینها عطرآگین میشدند با رایحهی ملایم و باطراوت صابون بابونهای که در حمام هر دویمان
پیدا میشد.
روی یکی از صخرهها نشستیم و حرف زدیم .چرا قبلا اینطور حرف نزده بودیم؟ اگر چند هفته قبل توانسته
بودیم چنین دوستیای با هم داشته باشیم ،در تمام این مدت ،اینقدر غصهاش را نمیخوردم .شاید اصلا نباید با هم
میخوابیدیم .میخواستم به او بگویم که آن شب با مارزیا عشق بازی کرده بودم ،در ساحلی که حتی دویست متر
هم از جایی که درست حالا ایستاده بودیم فاصله نداشت .اما دهانم را بستم .به جایش از "تمام ش ِد" هایدن که به
تازگی رونویسیاش را به پایان برده بودم حرف زدیم .میتوانستم در این باره حرف بزنم بیآنکه حس کنم کارم
برای تحت تاثیر قرار دادن اوست یا برای جلب توجهاش یا برای اینکه پلی بین خودمان بزنم .میتوانستم ساعتها
از هایدن حرف بزنم-این میتوانست چه دوستی زیبایی باشد.
آن هنگام که تصمیم میگرفتم به این کارهای نسنجیده و این احساسات خروشان پایان دهم و دیگر کاری با
او نداشته باشم و حتی کمی هم سرخوردهاش کنم ،اصلا به این موضوع دقت نکردم که بعد از هفتهها زندگی در
کما ،چه راحت دوباره بهبودیام را بدست آورده بودم ،که این اشتیاق برای نشستن و بحث راجع به هایدن در
آرامشی بیمثال ،همانطور که درست همین حالا داشتیم انجامش میدادیم ،یک جورایی نقطه ضعف من بود ،که
اگر تمایلاتم میخواستند دوباره نمایان شوند ،میتوانستند به راحتی از همین در ،دری که همواره ایمن می-
پنداشتمش ،وارد شود ،مثلا فقط با دید زدنِ بدن نیمه برهنهی او در کنار استخر شنا.
"تو خوبی؟"
بعد ،با لبخندی ناشیانه ،گویی که پرسش ابتداییاش را اصلاح میکرد پرسید" :همه جات خوبه؟"
لبخند کمرنگی بر لبم نشست ،میدانستم داشتم از جواب دادن میگریختم ،داشتم درها و پنجرههای بینمان را
میبستم ،شمعها را خاموش میکردم اما خورشید بالاخره دوباره بالا آمد و شرم سایههای درازش را بر من افکند.
صورتم را برگرداندم ،انگار بادی سرد به گوشم وزیده بود و میخواستم صورتم را در امان نگه دارم .پرسیدم:
"لازمه دربارهاش حرف بزنیم؟"
همان کلماتی را به کار بردم که مارزیا به زبان آورده بود وقتی دلم میخواست بدانم کاری را که با او کرده
بودم دوست داشته یا خیر.
میدانستم دقیقا راجع به چه چیزی میخواست حرف بزند .میخواست آن لحظهای که نزدیک بود از او
بخواهم دست نگه دارد را به یادم آورد.
حالا ،همانطور که حرف میزدیم ،همهی آنچه در فکرش بودم این بود که امروز با مارزیا قدم میزنیم و هر
بار که میخواهیم جایی بنشینیم دردم میآید .این مایه ننگ است .روی برج و باروهای شهر مینشینیم-جایی که
همهی همسن و سالانمان شبهایی که به کافه نمیروند آنجا جمع میشوند-و هر بار که ،کاری که آن شب کرده
بودم به یادمان میآید ناگریزانه دست و پای خود را گم میکنیم .یک شوخی رایج میان پسر مدرسهایها .الیور
رو ببین منو ببین دست و پامونو گم میکنیم و با خودمون فکر میکنیم ،من اون کارو با تو کردم ،مگه نه؟
آرزو میکردم ای کاش با هم نخوابیده بودیم .حتی نسبت به بدنش هم بیتفاوت بودم .حالا روی صخرهای
که نشسته بودیم به بدنش نگاه کردم ،از آن نگاههایی که به پیراهن و شلوارهای کهنهای که میخواهیم برای
خیریه بفرستیمشان میاندازیم.
لبخند ،وقتی گفت ،همه جات خوبه :بله ،آن هم بررسی شد .هیچ شانسی وجود نداره.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 121
زمانی همهی آنها را میپرستیدم .آنها را لمس کرده بودم همچون گربهای که خود را به چیزهایی که دوستشان
دارد میکشد .آنها یک شب از آنِ من بودند .حالا اما نمیخواستمشان .آنچه نمیتوانستم به یاد آورم ،و نمی-
فهمیدم ،این بود که چطور خود را راضی کرده بودم که آنها را بخواهم ،که همهی آن کارهایی را که کرده بودم
بکنم تا به آنها نزدیک شوم ،به آنها دست بزنم ،با آنها بخوابم؛ بعد از شنا یک دوش اساسی میگیرم .فراموشش
کن ،فراموشش کن.
وقتی به قصد برگشت شنا میکردیم ،انگار که یک دفعه به ذهنش رسیده باشد پرسید" :میخواهی اتفاقات
شب گذشته رو علیهام استفاده کنی؟"
گفتم" :نه ".اما جوابم برای کسی که منظورش را صریح رسانده بود ،زیادی سریع بود .برای اینکه نهِ دوپلویی
را که تحویلش داده بودم از ابهام درآورم گفتم؛ احتمالا بخوام تمام روزو بخوابم" .فکر نکنم بتونم امروز سوار
دوچرخه بشم".
"بله ،چون"...
دلایلم را برای اینکه نخواهم خیلی سریع از او فاصله بگیرم مرور کردم .فقط این نبود که نمیخواستم
احساساتش را جریحهدار کنم یا دلنگرانش کنم یا فضای سنگین و ناخوشایندی در خانه بوجود آورم ،بلکه
مطمئن نبودم در عرض چند ساعت آینده دوباره بیقرارش میشدم یا خیر.
وقتی به بالکنمان رسیدیم ،او در آستانه در مردد ماند و بعد وارد اتاقم شد .تعجب کردم" .شلوارکتو در بیار".
خیلی عجیب بود ،اما در خود نمیدیدم که بخواهم نافرمانی کنم .پس آن را پایین کشیدم و درش آوردم .این
اولین باری بود که در روز روشن کنار او برهنه بودم .حس ناخوشایندی داشتم و عصبی شده بودم" .بشین ".با
اکراه کاری که از من خواسته شده بود را انجام دادم ،همان موقع او دهانش را جلو آورد و آلتم را کامل در دهان
گذاشت .به ثانیه نکشیدکه سخت شدم .با لبخندی کج و کوله بر لب گفت" :اینو میگذاریم برای بعدا" و فورا از
اتاق بیرون رفت.
آیا این انتقام او از من بود چون به خودم اجازهی کنار گذاشتنش را داده بودم؟
اما حالا آنها رفته بودند-اطمینانم و فهرست مورد بررسی و تمایلم برای کنار گذاشتن او .کارِت عالی بود.
خودم را خشک کردم ،شلوار راحتی که شب پایم بود را پوشیدم ،خود را روی تخت پرت کردم و بیدار نشدم
مگر وقتی که مافلدا درب اتاقم را زد و گفت آیا برای صبحانه تخم مرغ میخواهم یا نه.
همان موقع با خماری ،از خود پرسیدم کِی این دل به هم خوردگی دست از سرم برمیدارد.
هر از چند گاهی ،با هجوم هر درد ،شرم و عذاب وجدان هم در بدنم تیر میکشید .آن کسی که گفته روح و
جسم همدیگر را در غدهی کاجی ۷ملاقات میکنند آدمی بیمغز بیش نبوده .بیشعور ،احمق.
وقتی برای صبحانه پایین آمد لباس شنای مرا پوشیده بود .هیچ کس در این مورد فکر ناجوری نمیکرد چرا
که همیشه لباسهای شنا در خانهی ما جابه جا میشدند ،اما این اولین باری بود که او این کار را کرده بود و این
همان لباس شنایی بود که سحرگاه وقتی برای شنا بیرون رفتیم پوشیده بودمش .تماشای او با لباس شنای خودم ،به
طرز غیرقابل تحملی تحریکم میکرد .و او این را میدانست .این هر دویمان را تحریک میکرد .تصور تماس
آلتش با لباس شنایم ،به یادم میآورد چطور ،درست مقابل چشمانم ،و بعد از آن همه زور زدن ،سرانجام بارش را
روی سینهام خالی کرده بود .اما آنچه تحریکم میکرد این نبود .بلکه این نفوذپذیری و قابلیت تعویض بدنهایمان
بود-آنچه از آن من بود ناگهان از آن او شد ،درست همانگونه که آنچه به او تعلق داشت حالا میتوانست تماما از
آنِ من باشد .آیا من دوباره داشتم اغوا میشدم؟ سر میز ،تصمیم گرفت کنارم بنشیند ،و وقتی هیچ کس حواسش
نبود ،پایش را نه بالا ،بلکه زیر پای من گذاشت .میدانستم ،چون همیشه پابرهنه راه میروم پایم زبر است؛ پای او
اما لطیف بود؛ دیشب پایش را بوسیده و انگشتانش را مکیده بودم؛ حالا آنها زیر پای پینه بستهام پناه آورده بودند
و من باید به پناهجویم پناه میدادم.
او به من اجازه نمیداد فراموشش کنم .داستان شاتلین ،2همسر یک ارباب فرانسوی ،را به یاد آوردم که ،شبی
با یک رعیت جوان خوابید و صبح بعد به نگهبانان قصر دستور دستگیر کردنش را داد و خلاصه او را به اتهامات
ناروا روانه سیاهچال کرد ،نه فقط برای پاک کردن همهی شواهد زناکاریشان و برای جلوگیری از اینکه معشوق
جوانش ،حالا که فکر میکرد مستحق لطف و عنایت بانوست ،مایهی دردسرش شود ،بلکه چون نمیخواست
وسوسهی مرد جوان شب بعد باز به سمت او بکشاندش .آیا او میخواست مایهی دردسرم شود؟ و من چکار باید
میکردم؟ به مادرم میگفتم؟
آن روز صبح او به تنهایی راهی شهر شد .ادارهی پست ،خانوم میلانی ،کارهای روزمره .دیدم که در خیابان
سروپوش به سمت پایین رکاب میزد ،هنوز هم لباس شنای من به پایش بود .هیچ کس تا به حال لباسهای مرا
نپوشیده بود .شاید خواستههای جسمانی و روحانی راههای ناپختهای هستند که بفهمیم چه رخ میدهد وقتی دو
موجود نیازمند یکدیگرند ،منظور فقط به هم نزدیک شدن نیست ،بلکه آن قدر انعطافپذیر شدن است که هر
1اشاره دارد به رنه دکارت ( )Rene Descartesریاضیدان و فیلسوف معروف فرانسوی ،اعتقاد وی بر این بود که روح و جسم از هم جدا بوده و در
غده کاجی ( ،)Pineal glandغدهی مخروطیشکل کوچکی در مغز ،جایی که آن را سرچشمه تفکرات انسانی میدانست ،به یکدیگر پیوند میخورند.
2
chatelaine
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 127
یک را به دیگری تبدیل کند .من ،آن کسی باشم که هستم بخاطر تو .او ،آن کسی باشد که هست بخاطر من ،در
دهانش بودم تا وقتی او در دهانم بود و از آن به بعد نمیدانستم این ،از آنِ چه کسی بود ،آن چه در دهانم بود،
تکهای از او بود یا من .این راز من بود که برای خود رمزگشاییاش میکردم-این همچون کاتالیزوری است که
میگذارد ما تبدیل به همانی که هستیم شویم ،همچون یک جسم خارجی ،۷یک دستگاه تنظیمکننده ضربان قلب،
یک عضو پیوندی ،عضوی که درست سر جایش کار میکند ،گیرهای فولادی که استخوانهای یک سرباز را کنار
هم نگه میدارد ،یا قلب انسانی دیگر که ما را ،بیش از آنچه قبل از پیوندِ عضو بودهایم ،ما میکند.
همین فکرها ناگهان مرا واداشت که هر چه دستم بود را زمین بگذارم و خود را به او برسانم .حدود ده دقیقه
صبر کردم و بعد دوچرخهام را برداشتم و برخلاف قولم که امروز دوچرخه سواری نمیکنم ،از راه خانهی مارزیا
راهی شهر شدم و با آخرین سرعتی که میتوانستم از جادهی پرشیب کنار تپه بالا رفتم .وقتی به میدان شهر رسیدم
فهمیدم چند دقیقه بعد از او رسیدهام .او مشغول پارک دوچرخهاش بود ،روزنامهی انگلیسی زبان هرالد تریبون 2را
هم خریده بود ،و میخواست وارد ادارهی پست شود-اولین ماموریت امروزش .خود را با عجله به او رساندم و
گفتم" :باید میدیدمت" ".چرا؟ مشکلی پیش اومده؟" "فقط باید میدیدمت" ".حالت از من بهم نمیخوره؟" فکر
کردم؛ بله و میخواستم اینطور هم بمونه-و قصد گفتنش را هم داشتم-گفتم" :من فقط میخواستم با تو باشم".
بعد این به ذهنم رسید که" :اگه تو بخوای ،من همین الان برمیگردم ".خشکش زده بود ،دستش را که هنوز بسته
نامههای ارسال نشده را با خود داشت ،پایین انداخت ،و فقط آنجا ایستاد و به من زل زد ،سرش را تکان داد و
گفت" :اصلا هیچ میدونی من چقدر خوشحالم که با هم خوابیدیم؟"
شانه بالا انداختم ،انگار این تعارفش را قبول نداشتم .شایستهی چنین تعارفی نبودم ،بیشترش زائیدهی ذهن او
بود" .نمیدونم".
"درسته .تو نباید هم بدونی .من فقط نمیخوام تو بابت هیچ چیزی پشیمون باشی ،از جمله اون چیزی که امروز
صبح میخواستم دربارهاش حرف بزنم و تو نگذاشتی .من فقط از این میترسم که تو رو به هم ریخته باشم .من
نمیخوام هیچ یک از ما ،حالا به هر نحوی ،تقاص پس بده".
دقیقا میدانستم دارد به چه چیزی اشاره میکند اما طور دیگری وانمود کردم" .من به هیچ کس نمیگم .اصلا
توی دردسر نمیافتی".
"منظورم این نبود .گرچه ،اطمینان دارم یه جورایی تقاص این کارو پس میدم ".و برای اولین بار در روشنایی
روز نگاهی انداختم به الیوری متفاوت" .برای تو ،به هر حال تو اینطور بهش نگاه میکنی ،این هنوز بازی و
۷جسم خارجی شیئ است که در بدن یک شخص جایگذاری میشود و میتواند عملکرد بدن را بهبود بخشد.
2
Herald Tribune
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 128
سرگرمیه ،که باید هم باشه ،برای من اما این چیز دیگهایه که خودم هم ازش سر در نیاوردم ،و حقیقت اینه که
نمیتونم خودمو ازش بترسونم".
"منم همینطور".
درست وقتی داشت قدم به ادارهی پست میگذاشت خود را به گوشش رساندم و زمزمه کردم" :منو بکن،
الیو".
یادش آمد و بلافاصله سه بار نامش را نالهکنان به زبان آورد ،همانطور که آن شب این کار را کرده بودیم.
همانموقع حس کردم سخت شدم .بعد برای آنکه به او طعم همان کلماتی را که خودش صبح زود نثارم کرده
بود ،بچشانم ،گفتم" :اینو میذاریم برای بعدا".
بعد به او گفتم که چطور بعدا! همیشه مرا به یادش میاندازد .خندید و گفت" :بعدا!"-برای یک بار هم که
شده ،دقیقا به همان معنایی که انتظارش را داشتم :نه فقط به معنای خداحافظ ،یا اینکه تو دیگه مرخصی ،بلکه
بدین معنا که منتظر عشقبازی امشبمون باش .برگشتم و فورا روی دوچرخه پریدم و به سرعت از سرازیری تپه
پایین رفتم ،لبخندی به پهنای صورت بر لب داشتم و اگر میتوانستم شاید آواز هم میخواندم.
در زندگی هرگز اینقدر خوشحال نبودم .هیچ اشتباهی در کار نبود ،هر چه رخ میداد بر وفق مرادم بود ،همهی
درها یکی یکی به رویم باز میشدند ،و زندگی نمیتوانست درخشانتر از این باشد :همچون خورشیدی درست
بر فراز سرم ،که هرگاه دوچرخهام را به چپ و راست میگرداندم و تلاش میکردم از پرتوانش بپرهیزم ،همچون
نورافکنی که بازیگر روی صحنه را دنبال میکند به دنبالم میآمدند .از ته دل میخواستمش اما براحتی بدون او
میتوانستم زندگی کنم ،و هر دوی اینها خوب بودند.
در راه بازگشت ،تصمیم گرفتم کنار خانهی مارزیا نگه دارم .به ساحل رفته بود .به او ملحق شدم و با هم از
صخرهها پایین رفتیم و در آفتاب دراز کشیدیم .عاشق بوی او بودم ،عاشق دهانش ،تاپش را درآورد و از من
خواست مقداری ضدآفتاب پشت کمرش بمالم ،با علم به اینکه دستانم ناگزیرند دور سینههایش حلقه بزنند.
خانوادهی او کلبهای گالیپوش کنار ساحل داشتند و او گفت میتوانیم آنجا برویم .هیچ کس نمیآمد .من در را
از داخل قفل کردم و او را روی میز نشاندم ،لباس شنایش را درآوردم و دهانم را جایی گذاشتم که بوی دریا
میداد .او به پشت تکیه داد و هر دو پایش را روی شانههایم انداخت .فکرکردم چقدر عجیب است که هر کدام
از این دو نفر روی دیگری سایه میاندازد و تحت تاثیر قرارش میدهد ،با این حال مانع آن دیگری نمیشود .نیم
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 129
ساعت قبل آشکارا از الیور میخواستم مرا بکند و حالا اینجا در حال عشقبازی با مارزیا بودم و با این حال هیچ
یک از این دو ربطی به یکدیگر نداشتند مگر بواسطهی الیو ،کسی که از قضا همین یک نفر بود.
بعد از نهار الیور گفت که باید به Bبرگردد و آخرین ویرایشهایش را به دست خانوم میلانی برساند .او همان
دم نگاهی به من انداخت ،اما چون واکنشی نشان ندادم ،راهش را گرفت و رفت .بعد از دو لیوان مشروب ،نمی-
توانستم در برابر خواب تاب آورم .دو هلوی بزرگ از روی میز برداشتم ،سر راه مادرم را بوسیدم و گفتم؛ بعدا
اینها رو میخورم .در اتاق خواب تاریک ،میوهها را روی میز مرمرین گذاشتم و بعد کامل لخت شدم .ملحفههای
تمیز ،خنک ،آهار زده و آفتاب خورده ،روی تختم کشیده شده بودند .خدا خیرت دهد ،مافلدا ،دلم میخواست
تنها باشم؟ بله ،یک نفر دیشب ،بعد دوباره دم سحر .بعد صبح ،یک نفر دیگر .حالا روی ملحفهها دراز کشیده
بودم به سرخوشی گل آفتابگردان بلند قامتِ تازه روئیدهای که در آفتابیترین بعداز ظهرهای تابستانی ملول و
بیرمق شده ،حالا که خواب بر چشمانم سنگینی میکرد آیا از تنها بودن خوشحال بودم؟ بله ،خب ،نه .بله .اما
شاید نه .بله ،بله ،بله .خوشحال بودم وتنها چیز مهم هم همین بود ،با دیگران ،یا بدون دیگران ،خوشحال بودم.
نیم ساعت بعد ،یا شاید زودتر ،با رایحهی قوی قهوهای بو داده شده که در خانه پیچیده بود بیدار شدم .حتی با
وجود در بسته میتوانستم احساسش کنم و میدانستم این قهوهی پدر و مادرم نیست .قهوهی آنها مدتها قبل دم
آمده و میل شده بود .این قهوهی دومِ بعد از ظهر بود که با اسپرسوساز ناپلی ،توسط مافلدا ،همسرش و یا انکیز
بعد از صرف نهارشان آماده میشد .به زودی آنها هم استراحت میکردند .رخوتی سنگین بر فضا نشسته بود-
جهان به خواب فرو میرفت .تنها چیزی که میخواستم این بود که او یا مارزیا از در بالکنم عبور کنند و از میان
کرکرههای نیمهباز ،بدن برهنهام را که روی تخت پهن شده بود ببینند-اما میخواستم آنها عبور کنند و متوجهام
شوند و آنچه که میشد انجامش داد به سرشان بیافتد .میتوانستم دوباره بخوابم ،یا اگر آنها خود را به من می-
رساندند ،اتاق را برایشان آماده میکردم و با هم میخوابیدیم .یکی از آنها را دیدم که وارد اتاقم شد و دستش را
به سمت یکی از میوهها دراز کرد و با همان میوهی در دست ،به رختخوابم آمد و آن را به آلت سختم چسباند.
گفت ،میدونم تو خواب نیستی ،و به آرامی هلوی نرم و رسیده را به آلتم فشرد تا اینکه میوه را در طول شکافی،
که مرا سخت به یاد پشت الیور میانداخت ،شکافتم .این فکر ذهنم را مشغولم کرده بود و رهایم نمیکرد.
بلند شدم و یکی از هلوها را برداشتم ،با شصت تا نیمه بازش کردم ،هسته میوه را روی میز پرت کرده و آرام
هلوی پرزدار گلگون را به خود نزدیک کردم و بعد فشارش دادم تا زمانی که میوهی تکه شده مرا در بر گرفت.
اگر فقط انکیز میدانست ،اگر فقط انکیز میدانست دارم با میوهای که او ،با شب و روز جان کندن به عملش
آورده چه میکنم ،او و کلاه حصیری بزرگش و انگشتان دراز و گرهدار و پینهبستهاش که همیشه علفهای هرز را
از زمینهای خشک بیرون میکشیدند .هلوهایش همچون زردآلوهایش بودند ،اما بزرگتر و آبدارتر .من قبلا قلمرو
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
حیوانات را امتحان کرده بودم .حالا به قلمرو گیاهان مهاجرت کرده بودم .بعدی میتوانست نوشیدنیها باشد .این
فکر به خندهام انداخت .آبِ میوه روی تمام آلتم چکیده بود .اگر الیور حالا به سراغم میآمد ،میگذاشتم همان
کاری را بکند که امروز صبح کرده بود .اگر مارزیا میآمد ،کمکش را میخواستم تا کار را تمام کند .هلو نرم و
بادوام بود و وقتی سرانجام موفق به دریدنش شدم ،درون سرخ فام هلو ،مرا نه فقط به یاد مقعد که به یاد واژن هم
میانداخت ،پس هر نیمهاش را با هر یک از دستانم ،محکم در مقابل خود گرفتم و شروع به مالش کردم ،دیگر
به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمیکردم ،از جمله هلوی بیچارهای که اصلا نمیدانست چه بلایی دارد بر سرش
میآید جز اینکه باید گوش به فرمان باشد و در پایانِ کار احتمالا لذتی نصیب او هم خواهد شد ،تا زمانی که انگار
شنیدم به من میگفت؛ منو بکن الیو ،منو سختتر بکن ،و بعد از یک لحظه ،گفتم ،سختتر! ذهنم را به دنبال تصاویری
از اووید گشتم-تا ببینم آیا آنجا شخصیتی که به هلو تبدیل شده باشد وجود ندارد و اگر وجود نداشت ،آیا
نمیتوانستم در ذهنم یکی بسازم؟ مرد جوان نگون بخت و دختر جوانی ساختم که با سیمای هلویی زیبایشان
الههی حسودی که آنها را تبدیل به درخت هلو کرده بود ،را به باد لگد گرفته بودند ،و اینک بعد از سه هزار سال،
داشتند آنچه را که ناعادلانه ازشان ستانده شده بود ،پس میگرفتند و همانطور شکوه میکردند ،میمیرم وقتی
تمامش کنی ،و نباید کارو تمامش کنی ،هرگز نباید تمامش کنی .داستان چنان برانگیختهام کرده بود که کمابیش
بدون هشدار داشتم به اوج میرسیدم .فکر کردم ،یا میتوانم درست همین لحظه و همینجا دست نگه دارم یا ،فقط
با یک ضربهی دیگر ،تمامش کنم .و در نهایت آنچه کردم این بود که با دقت تمام ،درون سرخ فام هلو را ،انگار
به قصد باردار کردنش ،نشانه رفتم.
چه کار نابخردانهای بود این .سر جای خود مانده بودم ،میوه را با هر دو دست نگه داشته و سپاسگذار بودم که
با آب میوه یا منی ملحفه را کثیف نکردهام .هلوی درب و داغان ،مثل یک قربانی تجاوز ،روی میزم بود ،شرمسار،
وفادار ،پر درد و مبهوت ،تلاش میکرد آنچه درونش به یادگار گذاشته بودم به بیرون سرریز نشود .که به یادم
میانداخت من هم احتمالا شب قبل روی تختخواب این چنین به نظر میرسیدم ،بعد از اینکه او برای اولین بار
درونم انزال کرد.
یک زیرپیراهن رکابی برداشتم اما تصمیم گرفتم لخت بمانم و زیر ملحفه بروم.
با صدای کسی که چفت پنجره کرکرهای را باز ،و پشت سرش دوباره آن را میبست بیدار شدم .مثل یکی از
رویاهایم ،پاورچین به سمتم آمد ،نه در تلاش برای ترساندنم ،بلکه برای بدخواب نکردنم .میدانستم الیور است و
با چشمان همچنان بسته ،دستم را به سویش بالا آوردم .دستم را گرفت و آن را بوسید ،بعد ملحفه را کنار زد و با
دیدن برهنگیام جا خورد .فورا لبانش را به جایی برد که صبح امروز قول بازگشت بدآنجا را داده بود .عاشق
مزهی چسبناکش بود .تو چکار کردی؟
به او گفتم و به مدرک جرم درب و داغان شدهی نشسته بر میز اشاره کردم.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
"بگذار ببینم".
شاید بله .یا من فقط فکر کردن به اینکه چطور از شر این خلاص شوم را به بعد انداخته بودم.
"اصلا فکرشو کردی انکیز چقدر برای هر کدوم از اینها زحمت کشیده؟"
داشت سر به سرم میگذاشت ،اما حس کردم گویی او ،یا کسی از طریق او ،داشت همین سوال را دربارهی
زحمتی که والدینم برای من کشیده بودند میپرسید.
او هلوی دونیم شده را به تخت آورد ،حواسش را جمع کرده بود وقتی لباسهایش را درمیآورد محتویات
هلو سرریز نشود.
"نه ،تو حال به هم زن نیستی-کاش همه به اندازهی تو حال به هم زن بودند .میخواهی یه چیز حال به هم زن
ببینی؟"
"فقط به تعداد افرادی که قبل از تو اومدند فکر کن -تو ،پدر بزرگت ،پدر پدر پدربزرگت ،و همهی الیوهای
نسل اندر نسل قبل از تو ،و اونهایی که از تو خیلی دورند ،همه فشرده شدند توی این قطرهای که تو رو اون کسی
که هستی میکنه .حالا اجازه دارم اینو بچشم؟"
"من هیچوقت نمیتونم مال خودمو تحمل کنم .اما این مال توئه .لطفا توضیح بده".
"ببین ،تو مجبور نیستی این کارو بکنی .من اون کسیام که دنبال تو افتاد ،من از راه به درت کردم ،هر چی
اتفاق افتاد تقصیر من بود-تو نباید این کارو بکنی".
"چرنده .من تو رو میخواستم از همون روز اول .فقط بهتر از تو پنهونش کردم".
"البته!"
خیز برداشتم تا میوه را از دستش بقاپم ،اما با دست دیگرش مچ دستم را نگه داشت و محکم فشارش داد ،مثل
فیلمها ،وقتی مردی دیگری را وامیدارد تا چاقو را رها کند.
دیدم که هلو را در دهان گذاشت و آرام شروع به خوردنش کرد ،به من با چنان نگاه آتشینی خیره شده بودکه
فکر کردم حتی عشقبازی هم تا به این اندازه پیش نمیرود.
برای آخرین بار خواهش کردم و ،گرچه هدفم بیشتر شکستن سکوت بینمان بود،گفتم":اگه فقط بخواهی اینو
بیرون بندازی ،این خوبه ،این واقعا خوبه ،قول میدم ناراحت نشم".
سرش را تکان داد .میتوانم بگویم در آن لحظه واقعا داشت مزه مزهاش میکرد .چیزی که مال من بود در
دهان او بود ،و حالا بیشتر از آنِ او بود تا من .نمیدانم آن لحظه که او را مینگریستم چه بر من گذشت ،اما ناگهان
میل شدیدی برای گریستن به من دست داد .و به جای آنکه جلویش را بگیرم ،همچون ارگاسم ،فقط رهایش
کردم ،شاید تا برای او چیزی را به همان اندازه خصوصی دربارهی خودم به نمایش بگذارم .خود را به او رساندم
و صدای هق هق گریهام را در شانههایش خفه کردم .گریه میکردم چون هیچ غریبهای تا آن زمان آنقدر با من
مهربان نبود یا آنقدر دوستم نداشت که چنین راهی را برایم برود .حتی انکیز ،که یکبار پایم را برید و زهر عقرب
را مکید و تف کرد و دوباره مکید و تف کرد .گریه میکردم چون هرگز اینقدر احساس قدرشناسی نکرده بودم
و راه دیگری برای نشان دادنش بلد نبودم .و گریه میکردم به خاطر آن افکار شیطانی دربارهی او که صبح به
سراغم آمده بودند .و همینطور به خاطر شب گذشته ،چون خوب یا بد هرگز نمیتوانستم آن را دوباره بازگرداندم،
و حالا بهترین زمان ممکن بود تا نشانش دهم که حق با او بود ،که این آسان نبود ،که بازیها و سرگرمیها از یک
جایی به بعد تمام میشدند .که اگر ما شتابان به سمت چیزی رفته بودیم حالا دیگر برای پا پس کشیدن خیلی دیر
بود-گریه میکردم چون چیزی در حال رخ دادن بود و اصلا نمیدانستم آن چیز چیست.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
"هر اونچه که بین ما اتفاق میافته ،الیو ،من فقط میخوام تو اونو بدونی .و هیچ وقت نگو نمیدونستی ".هنوز
داشت میجوید .در گرماگرم عشق این هم برای خود چیزی بود .اما این براستی فرق داشت .او داشت مرا می-
گرفت و با خود میبرد.
با کف دستم صورتش را نوازش کردم .بعد ،بیآنکه بدانم چرا ،آرام پلک چشمانش را لمس کردم.
گفتم" :منو ببوس ،حالا ،قبل از اینکه این هم از دست بره ".دهانش مزهی هلو و مزهی مرا میداد.
مدتی بعد از رفتن الیور در اتاق ماندم .وقتی بالاخره بیدار شدم ،تقریبا غروب بود و همین کسلم کرد .درد رفته
بود ،اما همان احساس بیمارگونهای در من تجلی یافته بود که حوالی سحر تجربهاش کرده بودم .حالا نمیدانستم
آیا این همان احساس بود که بعد از وقفهای طولانی دوباره نمود یافته بود ،یا که از احساس قبلی شفا یافته و این
یکی کاملا جدید بود و از عشق بازی بعد از ظهرمان برمیخاست .آیا قرار است همیشه چنین حس گناهی را بدنبال
لحظات سرمست کنندهی با هم بودنمان تجربه کنم؟ چرا چنین چیزی را بعد از مارزیا تجربه نمیکردم؟ آیا این
روش طبیعت بود تا به من بفهماند بودن با مارزیا را ترجیح میدهم؟
دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم .طبقهی پایین ،همه مشغول خوردن کوکتل بودند .دو مهمان دیشب دوباره
آنجا بودند و مادرم سرگرمشان کرده بود ،مهمان جدید ،خبرنگاری دیگر ،داشت به توضیحات الیور از کتابش
دربارهی هراکلیت گوش میداد .او به نحو احسنت خلاصهای پنج جملهای از کتابش را داشت به غریبه میداد که
به نظر میرسید فقط برای آن شنوندهی خاص در آنِ واحد از خود درآورده است .مادرم پرسید" :میمونی؟"
مادر نگاهی نگران به من انداخت و بسیار محتاطانه سرش را تکان داد ،بدین معنا که ،موافق نیستم ،اون دختر
خوبیه ،ولی شما باید با هم ،گروهی بیرون برید" .اونو به حال خودش بذار ،تو و اون گروهات "،این عکسالعمل
پدرم بود که مرا خلاص کرد "مگه نمیبینی ،اون تمام روز خودشو توی خونه حبس کرده .بذار هر جور دلش
میخواد باشه .هر جور دلش میخواد!"
پدر هرگز اعتراض نمیکرد .احتمالا در ابتدا قیافهاش در هم میرفت و بعد چهره عادی به خود میگرفت.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
اصلا قصد نداشتم که رابطهام با مارزیا را از الیور پنهان کنم .فکر میکردم ،نانواها و قصابها با هم رقابت
نمیکنند .به احتمال زیاد ،او خودش هم برداشت دیگری از این نمیکرد.
آن شب من و مارزیا به سینما رفتیم .در میدان شهر بستنی خوردیم .و دوباره در خانهی والدینش بودیم.
وقتی مقابل درب باغشان با من قدم میزد گفت" :دلم میخواد دوباره بریم کتابفروشی ،اما دوست ندارم باهات
سینما برم".
مرا بوسید .آنچه در عوض من دلم میخواست این بود که صبح زود وقتی کتابفروشی تازه باز میشود به آنجا
بروم ،اما گزینهی بعد ازکتابفروشی ،مثل همان شب ،سر جایش باشد.
وقتی به خانه برگشتم مهمانان در حال خداحافظی بودند .الیور خانه نبود.
به اتاقم رفتم و چون کاری دیگری برای انجام دادن نداشتم دفتر خاطراتم را باز کردم .یادداشت شب قبل:
"نیمه شب میبینمت ".تو ببین .او حتی آنجا نخواهد بود" .گم شو" -این معنیِ "بزرگ شو" است .کاش هرگز
چیزی نگفته بودم.
با حالتی عصبی قبل از رفتن به اتاق او دورتادور این کلمات را خط خطی کرده بودم ،تلاش میکردم حافظهام
را به ترس و لرزهای شب قبل بازگردانم .شاید میخواستم دلواپسیهای آن شب را از نو زنده کنم ،تا هم دلواپسی-
های امشبم را پنهان کنم و هم به یاد خودم آورم که اگر آن هنگام که وارد اتاقش شدم بدترین ترسهایم ناگهان
از بین رفتند ،شاید آنها امشب هم به همان شکل پایان یابند و به همان راحتی به محض شنیدن صدای گامهای او،
از پای درآیند.
اما من حتی نمیتوانستم دلواپسیهای دیشب را به یاد آورم .آنها کاملا تحتالشعاع اتفاقات بعدشان قرار گرفته
بودند و انگار متعلق به بازهای از زمان بودند که هیچ گونه دسترسی به آن نداشتم .همه چیز دربارهی دیشب به
ناگه ناپدید شده بود .هیچ چیز یادم نمیآمد .سعی کردم با خود زمزمه کنم "گم شو" شاید حافظهام تکانی می-
خورد .کلمات شب قبل خیلی واقعی به نظر میرسیدند .حالا آنها فقط دو کلمه بودند که میکوشیدند منطقی به
نظر آیند.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
و بعد فهمیدم .آنچه امشب تجربهاش میکردم شبیه هیچ یک از چیزهایی که در زندگی تجربهشان کرده بودم
نبود.
این یکی خیلی بدتر بود .حتی نمیدانستم باید اسمش را چه بگذارم.
دوباره به ذهنم رسید ،من حتی نمیدانستم اسم دلهرههای شب قبل را هم چه بگذارم.
شب قبل قدمی بزرگ برداشته بودم .حالا اما اینجا ایستاده بودم ،نه آگاهتر و نه مطمئنتر از آنچه قبلا بودم ،قبل
از تماس او با جای جای بدنم .حتی ممکن بود دیگر با هم نخوابیم.
حداقل دیشب ترس از شکست داشتم ،ترس از بیرون انداخته شدن یا نامیده شدن با همان نامی که من خود
روی دیگران میگذاشتم .حالا که بر ترس فائق آمده بودم ،آیا این دلواپسی بود که ،گرچه ناپیدا ،اما حضورش
را تمام مدت در دل احساس میکردم ،مثل ناخدایی که به دلش برات شده آنسوی طوفان ،صخرههایی کشنده به
انتظارش نشستهاند؟
و چرا برایم مهم بود او کجاست؟ آیا این چیزی بود که من برای هردومان میخواستم-قصابها و نانواها و
همهی آن چیزها؟ چرا ذهنم اینقدر درگیر بود فقط به این دلیل که او اینجا نبود یا چون از دستم گریخته بود ،چرا
حس میکردم هیچ کار دیگری برای انجام دادن ندارم جز انتظار کشیدن برای آمدنش-انتظار ،انتظار ،انتظار؟
اگر تو با کسی هستی ،الیور ،حالا وقت بازگشت به خانه است .سوال و جوابی در کار نخواهد بود ،قول میدهم،
فقط منتظرم نگذار.
ده دقیقه که گذشت ،احساس درماندگی میکردم و برای چنین حس درماندگی از خود بیزار شده بودم،
تصمیم گرفتم جدا ده دقیقهی دیگر هم منتظر بمانم.
بیست دقیقه که گذشت ،دیگر تآب تحمل نداشتم .ژاکتم را پوشیدم ،از بالکن بیرون آمدم و طبقهی پایین
رفتم .اگه مجبور شم ،به Bمیرم و خودم بررسی میکنم .در راه انباری دوچرخهها بودم که همان موقع به شک
افتادم شاید بهتر باشد اول به Nبروم ،جایی که خیلی بعد از ،Bپارتیها همچنان ادامه داشتند ،و داشتم به خود
لعن و نفرین میفرستادم که چرا امروز صبح چرخهای دوچرخه را هوا نزدم که همان موقع چیزی به من گفت
دست نگه دارم و سعی کنم مزاحم انکیزکه در آلونکی همان نزدیکیها میخوابید ،نشوم .انکیزِ منحرف-همه
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 116
میگفتند او منحرف است .آیا من هم تمام مدت به او بدگمان بودم؟ باید چنین فکری داشته باشم .افتادن از
دوچرخه ،مرهم مخصوص انکیز ،آن مهربانی که برای مراقبت از او به خرج داده بود ،تمییز کردن زخمش.
اما پایین در امتداد ساحلِ صخرهای ،در نور مهتاب ،سایهاش را دیدم .روی یکی از بلندترین صخرهها نشسته
بود ،با ژاکت راه راه آبی سفید ملوانیاش ،ژاکتی که دکمههای روی شانهاش همیشه باز بود و آن را اوایل تابستان
از سیسیل خریده بود .کار خاصی نمیکرد ،فقط زانوانش را بغل کرده و به صدای آرام برخورد امواج به صخره-
های زیر پایش گوش میداد .حالا که از نردهها تماشایش میکردم ،چیزی چنان مهرآمیز در دلم جوشید که یادم
آورد چطور با شور و شوق خود را به Bرسانده بودم تا جلویش را بگیرم قبل از آنکه نزدیک ادارهی پست شود.
او بهترین کسی است که تا به امروز در زندگی دیدهام .به درستی دست رویش گذاشته بودم .دروازه را باز کرده
و از روی چند صخره پریدم و به او رسیدم.
به خانهمان نگاه کردم .پنجرههای کرکرهای همه بسته بودند .خم شدم و گردنش را بوسیدم .اولین باری بود
که او را دوستانه میبوسیدم ،نه عاشقانه .دستش را با صمیمیت دورم انداخت .اگر کسی میدید مشکلی پیش
نمیآمد.
"فکر میکردم".
"دربارهی؟"
"خیلی چیزها .برگشتن به آمریکا .دورههایی که امسال باید درس بدم .کتابم .تو".
"من؟"
"نه کس دیگهای؟"
"نه کس دیگهای ".مدتی ساکت ماند" .من هر شب اینجا میام و فقط میشینم .گاهی ساعتها میمونم".
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 117
"تنهای تنها؟"
دانستن این خوشحالترم نکرد .این موضوع آشکارا روی هر آنچه بینمان بود سایه افکنده بود .تصمیم گرفتم
اصرار بیشتری نکنم.
"این نقطه احتمالا جاییه که بیش از همه دلم براش تنگ میشه ".بعد از کمی تامل" :من توی Bخوشحال بودم".
"داشتم به اونجا نگاه میکردم"به افق اشاره کرد و ادامه داد" :و فکر میکردم تا دو هفتهی دیگه به کلمبیا
برمیگردم".
او راست میگفت .من اصرار داشتم که هرگز روزها را نشمارم .اول اینکه چون نمیخواستم به این فکر کنم
که او چقدرِ دیگر با میماند؛ بعد چون نمیخواستم با این حقیقت روبه رو شوم که روزهای باقیمانده چه اندکاند.
"معنای همهی اینها اینه که وقتی ده روز دیگه به این نقطه نگاه میکنم ،تو دیگه اینجا نیستی .نمیدونم قراره
چطور دوام بیارم .حداقل تو یه جای دیگه هستی ،جایی که هیچ خاطرهای وجود نداره".
شانهام را به خودش فشرد" .طوری که تو بعضی وقتها فکر میکنی… روبهراه میشی".
"شاید .اما شاید هم نه .ما روزهای زیادی رو هدر دادیم-هفتههای زیادی رو".
"هدر دادیم؟ نمیدونم .شاید ما فقط به زمان نیاز داشتیم تا بفهمیم که آیا این چیزیه که میخواستیم یا نه".
"من؟"
"خوب میشم ".دستم را داخل لباسش لغزاندم" .عشق میکنم که با تو اینجا باشم".
اینطور میخواستم بگویم ،من هم اینجا خوشحال بودم .سعی کردم معنای اینجا خوشحال بودن از نظر او را،
تصور کنم :آیا خوشحال بود وقتی به اینجا رسید با هزاران تصویری که قبل از آمدنش در ذهن خود از اینجا
ساخته بود ،خوشحال بود که کارهایش را در آن صبحهای سوزان در بهشت انجام میداد ،خوشحال بود که با
دوچرخه به دیدن مترجمش میرفت و میآمد ،خوشحال بود که شبها در شهر غیبش میزد و دیر وقت برمی-
گشت ،خوشحال بود با پدر و مادرم و با آن مهمانیهای زجرآور ،خوشحال بود با دوستان پوکربازش و همهی
دوستان دیگری که در شهر پیدا کرده بود و ما هیچ نمیشناختیمشان؟ شاید روزی به من میگفت .کنجکاو بودم
بدانم من چه نقشی در آن بستهی شادی رنگ و وارنگش بازی کردم.
با این حال ،فردا ،اگر برای یک شنای صبحگاهی رفتیم ،شاید بتوانم دوباره بر آن موج عظیم از خودبیزاری
غلبه کنم .دلم میخواست بدانم آیا کسی هست که به آن عادت کرده باشد .یا آیا کسی هست که این حس
بیمارگونگی در وجودش رفته رفته رویهم انباشته و آنقدر بزرگ شود که آن شخص بالاخره راههایی بیابد تا یکجا
در یک احساس قلمبه شده با دورههایی از گذشت و بخشش خود ،جمعشان کند؟ آیا حضور دیگری ،کسی که
دیروز صبح همچون یک مزاحم احساسش میکردیم ،بیش از پیش ضرورت پیدا میکند؟ چون ما را از درد و
رنجمان در امان نگه میدارد بطوریکه همان شخصی که با برآمدن خورشید مایهی عذابمان میشود ،در شب آرام
جانمان است؟
صبح بعد با هم به شنا رفتیم .کمی از شش گذشته بود و همین زود برخاستنمان کیفیتی پرانرژی به ورزشمان
میداد .بعدا ،وقتی او نسخهی مرد مردهی شناورش را به اجرا گذاشت ،خواستم نگهاش دارم ،مثل کار مربیان شنا
وقتی بدن شما را چنان به نرمی روی آب نگه میدارند گویی فقط با اندک تماس انگشتانشان شناور نگهتان
داشتهاند .چرا در آن لحظه احساس کردم از او بزرگترم؟ میخواستم از او در برابر همه چیز محافظت کنم ،در
برابر صخرهها ،در برابر عروس دریایی ،حالا فصل عروس دریایی بود ،از انکیز ،با آن نگاههای منحرفش ،وقتی در
باغ برای روشن کردن آبپاشها دور میخورد و پیوسته علفهای هرز را هر کجا که قدم میگذاشت میکند ،حتی
وقتی بارانی بود ،حتی وقتی با تو حرف میزد ،حتی وقتی تهدید به ترکمان کرده بود ،گویی همهی رازهای شما
را بیرون میکشید ،رازهایی که گمان میکردید با زرنگی از نگاه تیزبینش پنهان کردهاید.
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 119
پرسیدم" :حالت چطوره؟" ادای خودش را که دیروز صبح همین سوال را از من پرسید درآوردم.
هنگام صبحانه ،نمیتوانستم آنچه ذهنم را درگیر کرده بود باورم کنم ،اما خود را درحال باز کردن تخم مرغ
عسلی او یافتم قبل از اینکه مافلدا وارد عمل شود یا قبل از اینکه خود او تخم مرغ را با قاشقش متلاشی کند .هرگز
این کار را برای کس دیگری در زندگی نکرده بودم ،و با این حال حالا ،میخواستم مطمئن باشم از اینکه تکهای
از پوستهی تخم مرغ داخلش نیافتاده باشد .او از تخم مرغ خوشش آمد .وقتی مافلدا هشتپای هر روز او را آورد،
برایش خوشحال بودم .فقط چون اجازه داده بود شب قبل من بالا باشم.
وقتی پوست کندنِ دومین تخم مرغ عسلیاش را تمام کردم متوجه نگاه خیرهی پدرم شدم.
آن پایی که زیر میز برای آرمیدن روی پایم آمده بود به من میگفت شاید بهتر باشد بیخیال شوم و فرض را
بر این بگذارم که پدرم از قضیه بو برده است .او بعدا همان روز وقتی آمادهی رفتن به Bمیشد گفت"،اون احمق
نیست".
"نه ،بهتره زیاد جلب توجه نکنیم .تو باید امروز روی هایدنت کار کنی .بعدا".
"بعدا".
آن روز صبح اوآمادهی رفتن بودکه مارزیا زنگ زد .وقتی تلفن را به دستم میداد ،نیم چشمکی به من زد .ابدا
اثری از نیش و کنایه در آن نبود ،و این به من یادآوری میکرد ،مگر اینکه اشتباه کرده باشم-و فکر نمیکنم
اشتباه کرده باشم-که آنچه بین ما وجود داشت شفافیت محضی بود که فقط میان دو دوست وجود دارد .شاید ما
در درجهی اول دوست هم بودیم و در درجهی دوم عاشق هم.
**********************************
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
وقتی به گذشته فکر میکنم ،به آخرین ده روز با هم بودنمان ،آنچه میبینم شنای صبحگاهی است ،صبحانه
خوردنهای با خوابآلودگی ،رفتن به شهر ،کار کردن در باغ ،نهارها ،چرتهای بعدازظهر ،باز هم کار کردن در
باغ ،شاید تنیس ،بعد از شام پرسه در میدان شهر و هر شب یک مدل عشقبازی که میتوانست جلوتر از زمان
خودش باشد .به عقب برمیگردم و به این روزها نگاه میکنم و فکر نمیکنم حتی یک دقیقه وجود داشت که ما
با هم نبوده باشیم ،مگر آن نیم ساعتی که او با مترجمش گذارند ،یا وقتی که من توانستم چند ساعتی با مارزیا
وقت بگذرانم.
یک روز از او پرسیدم " :تو کی دربارهی من فهمیدی؟" انتظار داشتم بگوید ،وقتی شونهاتو فشار دادم و تو
تقریبا توی دستام وا رفتی ،یا وقتی اون بعد از ظهر توی اتاقت گپ زدیم و تو لباس شناتو خیس کردی .چیزی در
این مایهها .او گفت" :وقتی تو از خجالت سرخ شدی" ".من؟" داستان از این قرار بود :ما داشتیم دربارهی ترجمهی
شعر صحبت میکردیم؛ اوایل صبح بود ،در همان اولین هفتهی اقامتش با ما .من آن روز تمرینم را زودتر از معمول
شروع کرده بودم ،احتمالا بدین دلیل که میز صبحانه زیر درخت نرمداری که سایهاش را برما گسترانیده بود ،چیده
شده بود و ما گرم صحبت بودیم و دلمان میخواست زمان بیشتری را با هم سپری کنیم .از من پرسید که آیا تا به
حال شعر ترجمه کردهام؟ گفتم ،بله کردم ،چرا ،تو چطور؟ بله .او مشغول خواندن لئوپاردی بود و به ابیاتی برخورده
بود که نمیتوانست ترجمهشان کند .بحث کردیم ،هیچکداممان نمیدانستیم این مکالمهای که بیهوا آغاز شده
ی
تا کجا میتواند پیش رود ،زیرا همچنانکه در دنیای لئوپاردی عمیقتر میشدیم و آنجاهایی که حس شوخطبع ِ
ذاتی و علاقهمان برای مسخرهبازی گل میکرد و دستمان هم باز بود ،سر از کوچه پس کوچههایی ناشناخته در
میآوردیم .ما قطعه را به انگلیسی برگرداندیم ،بعد از انگلیسی به یونانی باستانی ،بعد برگشتیم به انگلیسی کتابی
و ایتالیایی کتابی .ابیات ترجمه شدهی لئوپاردی از شعرِ "به سوی ماه" آنقدر تحریف شده بودند که تکرار این
ابیاتِ بیمعنی به زبان ایتالیایی ،ما را از خنده رودهبر میکرد-وقتی یک دفعه لحظهای سکوت برقرار شد و من به
او نگاه کردم دیدم با بیپرواییِ تمام به من خیره شده ،با آن نگاه سرد و یخیاش که همواره پریشان حالم میکرد.
تلاش کردم چیزی بگویم و وقتی پرسید چطور من این همه چیز میدانم ،تمرکز کردم که چیزی دربارهی پسر
پروفسور بودن بگویم .اما من هیچ وقت مشتاق به رخ کشیدن دانستههایم نبودم ،خصوصا در برابر کسی که می-
توانست اینقدر آسان میخکوبم کند .هیچ چیز در جواب نداشتم ،هیچ چیز برای اضافه کردن ،هیچ چیز برای پرتاب
کردن و از سکون درآوردن مرداب بینمان ،و نه هیچ جایی برای گریختن و پنهان شدن .حس کردم به بیپناهی
گوسفندی رها شده در بیابانهای خشک و بیآب و علف تانزانیا هستم.
این خیرگی دیگر بخشی از مکالمه نبود ،یا حتی بخشی از بالا و پایین کردن متن ترجمه؛ این جای ترجمه را
گرفته و خود موضوع اصلی شده بود ،و اینکه هیچ یک از ما نه جراتش را داشت و نه دلش میخواست که این
موضوع را پیش بکشد .و بله ،چنان برقی در نگاهش بود که ناگزیرم کرد روبرگردانم ،و وقتی دوباره نگاهش
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
کردم ،نگاهش جابه جا نشده و همچنان روی صورتم ثابت مانده بود ،انگار میگفت ،که اینطور ،تو روبرگردوندی
و دوباره نگاه کردی ،حالا دوباره میخوای روبرگردونی؟-به همین دلیل هم بود که یک بار دیگر ناچار شدم
روبرگردانم ،مثلا انگار غرق در فکر بودم ،با این حال تمام مدت به امید یافتن چیزی برای گفتن ،در تقلا بودم،
مثل یک ماهی که به تمنای آب در حوضچهای گلآلود دست و پا میزند غافل از اینکه این کار در گرما زودتر
از پا درش میآورد .او حتما ،به درستی فهمیده بود من چه احساسی داشتم .در پایان آنچه مرا سرخ کرد دستپاچگی
طبیعیام ،بخاطر آن لحظهای که فهمیدم او مچم را گرفته که در تلاشم با او چشم در چشم شوم ،نبود و البته فقط
آن موقع بود که اجازه داد جان سالم به در برم؛ آنچه مرا سرخ کرد این احتمال شورانگیز بود ،باورنکردنی بود
همانطور که میخواستم این باقی بماند ،که او ممکن است واقعا مرا دوست داشته باشد ،و اینکه شاید او مرا دوست
داشته باشد درست به همان شکلی که من دوستش داشتم.
هفتهها من نگاهش را به حساب دشمنی آشکار او با خود گذاشته بودم .من در اشتباه بودم .این ،خیلی ساده،
روش یک مرد خجالتی برای چشم در چشم شدن با دیگری بود.
بالاخره برایم روشن شد ،من و او خجالتیترین مردم تمام جهان بودیم.
بعد پرسیده بودم" :تو لئوپاردی رو دوست داری؟" میخواستم سکوت را بشکنم ،و میخواستم بگویم که این
موضوع لئوپاردی بود که در گفتگویمان وقفه انداخت و قدری حواسم را پرت کرد.
خودم هم میدانستم صحبت از لئوپاردی بهانه است .آن روز سوالم این بود ،آیا برای او هم اینگونه بود؟
******
به عبارت دیگر ،این درست چند روز پس از آمدنش شروع شده بود .پس ،آیا از آن زمان به بعد همه چیز
تظاهر بوده است؟ و همهی این نوسانات بین دوستی و بیعلاقگی-آنها چه بودند؟ روش من و او بودند تا یکدیگر
را زیر نظر بگیریم و درعین حال انکار کنیم که اینگونهایم؟ یا خیلی ساده آنها روشهایی زیرکانه بودند تا هر یک
دیگری را از سر خود باز کنیم ،بدین امید که آنچه احساسش میکردیم براستی یک بیعلاقگی واقعی بوده باشد؟
"کی؟"
"یک بار بعد از تنیس .من بهت دست زدم .فقط برای اینکه نشون بدم ازت خوشم میاد .ولی جوری که تو
واکنش نشون دادی باعث شد حس کنم دستمالیات کردم .منم تصمیم گرفتم فاصلهامو باهات حفظ کنم".
بهترین لحظات ما بعداز ظهرها بودند .بعد از نهار ،درست وقتی قهوه در حال سرو شدن بود ،من برای چرتی
کوتاه به طبقهی بالا میرفتم .بعد ،وقتی مهمانان نهار مرخص میشدند ،یا بیسروصدا برای استراحت به اتاق
مهمانان میرفتند ،پدرم هم یا به اتاق کارش پناه میبرد یا برای چرت زدن با مادرم همراه میشد .تا ساعت دو
بعدازظهر ،سکوتی سنگین خانه را دربرمیگرفت ،و انگار جهان را هم ،هر از گاهی سکوت شکسته میشد با
صدای هوهوی کبوتران یا با کوبههای انکیز وقتی با ابزارآلاتش کار میکرد و سعی میکرد خیلی سر و صدا راه
نیاندازد .بعدازظهرها صدای کار کردنش را دوست داشتم ،و حتی آن وقتهایی که صداهای ارهمانند و ضربه
زدنهایش بیدارم میکردند ،یا وقتی بعداز ظهرهای چهارشنبه چرخ چاقو تیزکنش شروع به کار میکرد .این ،همان
احساس آرامش و آسودگی خاطری را در من باقی میگذاشت که سالها بعد هم ،شب هنگام با شنیدن صدای
آژیر مهگرفتگی از دوردست در دماغهی کاد ۷احساسش میکردم .الیور دوست داشت بعدازظهرها پنجرهها و
کرکرهها را باز بگذارد ،درحالیکه فقط پردههای حریرِ رقصان در باد ما بین ما و زندگی آنسویشان بودند ،چون
از نظر او این "جرم" بود که جلوی این همه روشنایی را بگیری و خود را از دیدن چنین منظرهای محروم کنی،
خصوصا وقتی در تمام طول زندگیات از چنین چیزهایی بهرهمند نیستی .منظرهی دشتهای ناهموار در دل درهها
که منتهی میشدند به تپههایی که انگار در مه بالاروندهی زیتونی رنگی نشسته بودند :گلهای آفتابگردان ،درختان
انگور ،گاهی استوخودوس ،و آن درختان زیتون خمیده و کوتاهی که سر فرود آورده بودند ،مترسکهای کهنهای
که وقتی برهنه روی تخت دراز کشیده بودیم از پنجره احمقانه به ما زل میزدند ،بوی عرقش ،که بوی عرق من
Cape Cod ۷دماغهای در شرقیترین قسمت ایالت ماساچوست واقع در شمال شرقی ایالات متحده
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
بود ،و کنارم زن یا مردِ من ،کسی که من ،زن یا مردِ او بودم ،و در تمام فضای اطرافمان عطر بابونهی شویندهی
مافلدا ،آنچه که رایحهی دنیای گرم و پرشور بعدازظهرهای خانهمان بود.
به آن روزها نگاه میکنم و بخاطر هیچ یک پشیمان نیستم ،نه به خاطر خطرکردنهایش ،نه به خاطر شرمساری-
هایش ،نه به خاطر فقدان کامل دور اندیشی در کارهایم .و به خاطر میآورم ،پرتوافشانی نغمهسان خورشید را،
دشتهای مالامال از گیاهانی را که زیر گرمای شدید نیمروز سر میجنباندند ،جیرجیر کفپوش چوبیمان را ،یا
صدای آرام کشیده شدن زیرسیگاری سفالی را روی تخته سنگ مرمرینی که زینتدهندهی میز پاتختیام بود.
میدانستم دقایقمان به شماره افتادهاند ،اما جرات شمارششان را نداشتم ،درست همانطور که میدانستم قرار است
به کجا برسیم ،اما دیگر دلم نمیخواست کیلومتر شمار جاده را بخوانم .این درست زمانی بود که من به عمد کار
جمعآوری تکه نانهایی که قرار بود آذوقهی سفر بازگشتم باشند را به حال خود رها کردم :بجایش ،من آنها را
خوردم .او میتوانست به یک آدم نفرتانگیز تمام عیار تبدیل شود؛ میتوانست برای همیشه تغییرم دهد یا نابودم
کند ،در حالیکه زمان و شایعات میتوانستند دست به دست هم دهند و نهایتا هر آنچه را که ما با هم شریک شده
بودیم از بین ببرند و آنقدر از سر و ته همه چیز بزنند که دیگر هیچ چیز جز استخوانهای ماهی باقی نماند .ممکن
است من امروزم را از دست بدهم ،یا شاید به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کنم ،اما همیشه به یاد دارم که
قدر لحظه لحظههای آن بعدازظهرهای اتاق خوابم را میدانستهام.
گمانم ،یک روز صبح بود ،بیدار شدم و تمام Bرا دیدم .ابرهای تیره و تاریک در سرتاسر آسمان جولان
میدادند .دقیقا میدانستم معنایش چه بود .پاییز همین نزدیکیها به انتظار نشسته بود.
چند ساعت بعد ،ابرها کاملا ناپدید شدند ،و هوا ،گویی در جهت جبران شوخی کوچکش ،هر نشانی از پاییز
را از زندگیهامان پاک کرد و به ما یکی از ملایمترین روزهای آن فصلش را ارزانی داد .اما من گوش به زنگ
بودم ،همانگونه که در مورد هیئت منصفه گفته میشود که قبل از اعلام صورت جلسه به مدارک غیرقابل قبول هم
گوش میدهند .و ناگهان فهمیدم که در وقت اضافهایم ،و وقت همیشه وام داده میشود ،و موسسات وامدهنده
درست زمانی که کمترین آمادگی را برای بازپرداخت و بیشترین نیاز را به وام مجدد داریم ،سود پولشان را به زور
مطالبه میکنند .ناگهان شروع کردم به گرفتن عکسهایی معنوی از او ،خرده نانهایی که زیر میزمان ریخته بودند را
برداشتم و جمعشان کردم برای مخفیگاهم ،و محض شرمساریم ،فهرست کردم :صخره ،ساحل مونه ،تختخواب،
صدای زیرسیگاری .صخره ،ساحل مونه ،تختخواب ...کاش مثل آن سربازهای فیلمها بودم که گلولههاشان را
بیرون میریزند و اسلحههایشان را پرت میکنند گویی دوباره هرگز به آنها نیاز پیدا نمیکنند ،یا مثل فراریهای
در بیابان ،که به جای جیرهبندی آبِ باقیمانده در قمقمهشان ،تسلیم تشنگی میشوند و تا قطرهی آخرش را می-
نوشند و بعد در طول راه قمقمه را به زمین میاندازند .به جایش ،من چیزهای کوچک را انبار کردم تا در روزهای
قحطی کورسوی امیدی از روزگاران گذشته باشند و نوید بازگشت دوبارهی روشنایی را به من دهند .علیرغم
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
میلی باطنی ،شروع به دزدی از امروزم کردم برای پرداخت بدهیهایی که میدانستم در آینده بر سرم آوار خواهند
شد .میدانستم این به همان اندازه جرم است که بستن کرکرهها در بعد از ظهرهای آفتابی .اما این را هم میدانستم
که در دنیای خرافاتی مافلدا ،پیشبینی غلط کردن ،خود راهی مطمئن برای جلوگیری از یک اتفاق بد است.
یک شب وقتی بیرون قدم میزدیم و او به من گفت که به زودی به خانه بازمیگردد ،فهمیدم که به اصطلاح
دوراندیشیام ،چقدر بیهوده بوده .بمبها هرگز ،جایی که فکرش را میکنید فرود نمیآیند؛ این یکی ،از بخت بد
من ،درست روی مخفیگاهم افتاده بود.
الیور دومین هفته آگوست رهسپار آمریکا میشد .چند روز مانده به ماه ،گفت که میخواهد سه روز را در رم
سپری کند و در این مدت با ناشر ایتالیاییاش روی پیشنویس نهایی نوشتههایش کار کنند .بعد مستقیم به خانه
پرواز خواهد کرد .دوست داری همراهم باشی؟
گفتم بله .نباید اول از والدینت اجازه بگیری؟ نه نیازی نیست ،اونها هرگز نه نمیگن .بله ،اما ممکنه اونها...؟
ممکن نیست .به محض شنیدن اینکه ،الیور زودتر از آنچه پیشبینی میشد خانه را ترک میکند و چند روزی را
در رم میگذراند ،مادرم خواست-با اجازهی گاوچران ،البته-که من هم به او ملحق شوم .پدرم مخالفتی نداشت.
مادر کمکم کرد تا وسایلم را جمع کنم .درصورتیکه ناشر مایل باشه شما رو برای شام بیرون دعوت کنه ،نیاز
به ژاکت پیدا میکنی؟ گفتم ،شامی در کار نیست .به علاوه ،چرا باید از من بخوان بهشون ملحق شم؟ نظر مادرم
این بود که من هنوز هم باید یک ژاکت بردارم .دلم میخواست کولهپشتی بردارم و مثل همهی همسن و سالانم
سفر کنم .هر کاری دلت میخواد بکن .ولی باز هم ،وقتی مشخص شد برای همهی آنچه میخواستم همراه ببرم
جا ندارم ،مادر کمکم کرد وسایلم را خالی کنم و از نو کولهپشتی را پر کنم .تو فقط برای دو سه روز میری .نه
من و نه الیور دربارهی آخرین روزهای با هم بودنمان فکر نکرده بودیم .مادر هرگز نفهمید که آن روز صبح "دو
سه روز" گفتنش با من چه کرد .معلوم هست قصد اقامت توی کدوم هتلو دارید؟ گفتم ،پانسیون یا یه همچین
چیزی .گفت که اصلا چیزی از پانسیون نشنیده اما مایل است بداند .پدرم کاری به این حرفها نداشت .خودش
جایی را رزرو کرده بود .او گفت ،این یک هدیه است.
الیور نه تنها کولهاش را بسته بود بلکه آن روزی که قصد گرفتن بلیط رم را داشتیم ،چمدانش را هم بیرون
آورد و آن را درست در همان نقطهای از اتاقش گذاشت که من آن را در روز ورودش آنجا پرت کرده بودم .آن
روز میخواستم زمان آنقدر سریع بگذرد تا به لحظهای برسدکه بتوانم اتاقم را دوباره پس بگیرم .حالا با خود فکر
میکردم که حاضرم چقدر بدهم تا همه چیز را دوباره برگردانم به همان بعداز ظهرِ اواخر ژوئن ،وقتی طبق رسم
هر ساله برای گرداندنش دور خانه و زمینهایمان با او همراه شدم و ،همینطور رفتیم و رفتیم و دست آخر از قطعه
فصل دوم :ساحل مونه /برگردان :آسا .م 111
زمین بایر بیآب و علف کنار واگنهای متروکهی قطار سر درآوردیم ،جایی که من اولین دوز از آنهمه بعدا! ها
را دریافت کردم .در آن وقت روز همهی همسن و سالانم بیشتر ترجیح میدادند چرتی بزنند تا اینکه به خود
زحمت چنین کاری را بدهند .واضح است که همان موقع هم میدانستم دارم چکار میکنم.
با دیدن این تقارن ،یا شاید با دیدن اتاقی خالی که چنین مینمود که آراستگی از آن رخت بر بسته ،بغضی
گلویم را فشرد .این بیشتر برایم تداعیکنندهی اتاق بیمارستان بود وقتی همهی متعلقاتت از آن برداشته شدهاند،
درحالیکه بیمار بعدی ،که هنوز پذیرش نشده ،در اتاق اورژانس منتظر نشسته درست همانطور که تو خودت چند
هفته قبل آنجا منتظر نشسته بودی .و کمتر از آن یادآور اتاق هتل ،وقتی منتظر باربر هستی تا بعد از اقامت باشکوهی
که دیگر رو به پایان است ،در پایین بردن وسایل کمکت کند .این یک اجرای آزمایشی بود برای جدایی نهاییمان.
گویی به کسی در زیر دستگاه تنفس مصنوعی مینگری درحالیکه میدانی اینها ،نفسهای آخر اوست .خوشحال
بودم که اتاق به من برمیگردد .در اتاق من /او ،به یاد آوردن شبهایمان آسانتر مینمود.
نه ،اصلا بهتر که اتاق فعلی را نگه دارم .بعد ،دست کم ،میتوانستم وانمود کنم که او هنوز در اتاق خودش
است ،و اگر او آنجا نبود ،یعنی هنوز بیرون است مثل همان شبهایی که بارها تکرار شده بودند و من ثانیهها و
دقیقهها و ساعتها را میشمردم و او هنوز بیرون بود .وقتی کمدش را باز کردم متوجه شدم یک لباس شنا ،یک
جفت زیرپوش ،یک شلوار کتان ،و یک پیراهن تمیز را روی چند چوب لباسی جا گذاشته .آن پیراهن را شناختم:
گل و گشاد .و لباس شنا را :قرمز .این مربوط به امروز صبح میشد که برای آخرین بار شنا کرده بود.
وقتی درب کمدش را بستم گفتم" :من باید به تو یه چیزی دربارهی این لباس شنا بگم".
اما با این حال به او گفتم" :فقط قول بده اجازه بدی اینو بعد از رفتنت نگه دارم".
"همهاش همین؟"
"من گل و گشادو هم میخوام .و صندلها رو .و عینک آفتابی رو .و تو رو".
در قطار به او دربارهی روزی گفتم که گمان کردیم او غرق شده و تعریف کردم چطور مصمم شده بودم از
پدر بخواهم هر تعداد ماهیگیرکه میتواند را فرا بخواند و دنبال او بگردند و وقتی پیدایش کردند ،در ساحلمان
تلی هیزم بیافروزد و در همان حال من چاقوی مافلدا را از آشپزخانه میقاپیدم و سینهاش را میدریدم و قلبش را
بیرون میکشیدم ،چون آن قلب و پیراهنش تمام آنچه بودند که من برای تمام عمرم باید نگهشان میداشتم .قلب
و پیراهن .قلب پیچیده شده در پیراهنی خیس ،همچون ماهی انکیز.
فصل سوم
سندرم سن کلمنته
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 118
ما بعد از ظهر چهارشنبه حدود ساعت هفت به ایستگاه ترمینی ۷رسیدیم .هوا خفه و دمکرده بود .گویی رم در
بارانی سیلآسا غرق شده بود ،بارانی که آمده بود و رفته بود اما رطوبت نشسته بر چهرهی شهر را با خود نبرده
بود .کمتر از یک ساعت تا غروب آفتاب مانده بود ،تیر چراغ برق خیابانها در هالهای متراکم از نور میدرخشیدند
و ویترین روشن مغازهها با قطرههای آب رنگارنگشان چشمک میزدند .رطوبت به سر و صورت همه چسبیده
بود .دلم میخواست صورتش را نوازش کنم .نمیتوانستم صبر کنم تا به هتل برسیم و دوش بگیریم و خودم را
روی تخت بیاندازم ،میدانستم بعد از دوش گرفتن هم وضعم از این بهتر نخواهد بود ،مگر اینکه اتاق تهویهی
مناسبی داشته باشد .اما با این همه ،رخوت نشسته بر شهر را دوست داشتم ،مثل عاشق خستهای ،که دست لرزانش
را روی شانهتان میگذارد.
شاید یک بالکن داشته باشیم .از بالکن استفاده میکنم .روی پلکان مرمرین خنکش مینشینم و غروب آفتاب
رم را تماشا میکنم .آب معدنی .یا آبجو .یک خوراکی کوچک .پدرم یکی از مجللترین هتلهای رم را برایمان
رزرو کرده بود.
الیور میخواست اولین تاکسی که آمد را بگیرد .من اما دلم میخواست سوار اتوبوس شوم .دلم برای اتوبوس-
های شلوغ غنج میزد .میخواستم وارد اتوبوس شوم ،راهم را از تودهی عرقکردهی مردم باز کنم و او از پشت
سر به جلو هلم دهد .اما بعد از پریدن داخل اتوبوس به ثانیه نکشید که نظرمان عوض شد و پیاده شدیم .به شوخی
گفتیم ،این دیگه خیلی واقعی بود .خود را خلاص کردم از فشار وارده از دوستداران خانهی از کوره در رفتهای،
که سر از کار ما در نمیآوردند .و موفق شدم پای خانمی را لگد کنم .با خشم زمزمه کرد":حتی یک ببخشید هم
نگفت" خطابش به دور و بریهایش بود که تنهزنان جایشان را در اتوبوس باز کرده بودند و به ما اجازه خروج
نمیدادند.
بالاخره ،برای یک تاکسی دست تکان دادیم .با توجه به نام هتل و انگلیسی صحبت کردنمان ،راننده تاکسی
در مسیری پیچ در پیچ انداخت .با لهجهی رمی گفتم" :نیازی به این همه میانبر نیست .ما عجلهای نداریم!"
۷
Termini
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 119
در کمال خوشحالی ،اتاق خوابهای مجاورمان هم بالکن داشتند و هم پنجره و وقتی پنجرههای فرانسوی را باز
کردیم ،گنبدهای درخشان کلیساهای بیشمار ،غروب آفتاب را در چشمانداز گسترده و بیکران زیر پایمان
منعکس میکردند .کسی برایمان دستهای گل فرستاده بود و ظرفی پر از میوه .یادداشت از طرف ناشر ایتالیایی
الیور بود" :حدود ساعت هشت و سی دقیقه به کتابفروشی تشریف بیاورید .نوشتههایتان را بیاورید .به افتخار یکی
از نویسندگانمان جشنی برگزار شده است .منتظر شما هستیم".
هیچ برنامهای برای انجام دادن نداشتین جز رفتن به شام و بعد از آن پرسه در خیابانهای شهر .کمی معذب
شدم ،پرسیدم" :به نظرت منم دعوتم؟" جواب داد" :همین الان دعوت شدی".
به ظرف میوهی کنار کمد تلویزیون ناخنک زدیم و برای هم انجیر تکه کردیم.
او گفت که میخواهد دوش بگیرد .وقتی او را برهنه دیدم من هم فورا لخت شدم .بدنهایمان که به هم رسیدند
گفتم" :فقط یه لحظه صبر کن" من عاشق رطوبت چسبیده در تمام بدنش بودم" .دلم میخواست مجبور نبودی
خودتو بشوری ".بوی او مرا به یاد مارزیا میانداخت ،اینکه بدنش همیشه بوی نمک ساحل را میداد در آن
روزهایی که در ساحل نسیمی نمیوزید و هر چه بود ،بوی ماسههای سوزان و تازهی کنار دریا بود .عاشق شوری
بازوانش بودم ،شوری شانههایش ،کمرش .آنها هنوز برایم تازگی داشتند .گفت" :اگه ما الان بگیریم بخوابیم،
دیگه خبری از جشن کتاب نیست".
این کلمات ،برآمده از اوج خوشبختیای بودند که گویی هیچ کس قادر به ربودنش از ما نبود ،این کلمات
میتوانستند مرا به اتاق این هتل بازگردانند و به این غروب دمکرده وقتی هر دویمان لخت مادرزاد با بازوانمان به
طاق پنجره تکیه داده ،و غروب رمی با گرمایی غیر قابل تحمل را نظاره میکردیم ،هر دویمان هنوز بوی کوپهی
خفهی قطار جنوبی را میدادیم که حالا احتمالا به نزدیکی ناپل رسیده بود .قطاری که در آن خوابیده بودیم و
پیش چشم همهی مسافران سرم در آغوش او جا خوش کرده بود .میدانستم این ممکن است هرگز دوباره به ما
داده نشود ،و با این حال نمیتوانستم خود را به باورش راضی کنم .او هم باید چنین فکری کرده باشد .همانطور
که منظرهی شهر را برانداز میکردیم ،سیگار میکشیدیم و انجیر تازه میخوردیم ،شانه به شانه ،هر کداممان
میخواستیم کاری کنیم تا این لحظه در ذهنمان حک شود ،همین دلیل هم باعث شد نتوانم در مقابل وسوسهای،
که در آن لحظه انتظار آمدنش را داشتم ،تاب آورم ،با دست چپم پشتش را نوازش کردم و بعد انگشت میانیام
را به او چسباندم ،همان موقع گفت" :تو این کارو ادامه میدی و قطعا دیگه جشن بی جشن ".گفتم در حقم لطفی
کند و همچنان بیرون پنجره را تماشا کند و فقط کمی به جلو خم شود ،تا اینکه در همان حال که تمام انگشتم
درونش بود طوفانی در مغزم وزیدن گرفت :ممکنه خودمان شروعش کنیم اما تمام شدنش اصلا دست خودمان
نیست .بعد دوش میگیریم و بیرون میرویم و حس میکنیم مثل دو سیم برقدار لختیم که هر آن ،با برقراری
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 111
کوچکترین تماسِ ممکن ،جرقه میزنیم .به ساختمانهای قدیمی نگاه میکنیم و تک تکشان را در آغوش می-
گیریم ،روی تیر چراغ برق گوشهی یک خیابان ،مثل سگها ادرار میکنیم ،۷بعد از یک گالری هنری عبور میکنیم
و تندیسهای برهنهشان را ورانداز میکنیم ،آنجا به کسی که روی خوش نشانمان میدهد ،برمیخوریم و برای
عریان کردن آن شخص پا پیش میگذاریم و از آن زن ،مرد ،و اگر بیش از یک نفر بودند ،از آنها میخواهیم
که برای نوشیدنی ،شام ،یا هر چیز دیگری به ما بپیوندند .کوپید 2را در همه جای رم پیدا میکنیم چرا که ما یکی
از بالهایش را بریده بودیم و او نمیتوانست درست پرواز کند.
ما هیچوقت با هم دوش نگرفته بودیم .حتی هرگز با هم در یک حمام نبودیم .گفتم":سیفونو نکش ،میخوام
نگاه کنم ".آنچه دیدم ،چنان حس ترحمی را برای او و برای بدن و برای زندگیاش در من برانگیخت که یک
آن ،بسیار شکننده و آسیبپذیر به چشمم رسید .وقتی نوبت من شد و نشستم ،گفتم" :حالا بدنهامون دیگه رازی
با هم ندارن ".او به داخل وان خیز برداشت و میخواست دوش را باز کند که گفتم" :میخوام تو هم مال منو
ببینی ".این کار را هم کرد .از وان خارج شد ،دهانم را بوسید ،و درحالیکه با کف دستش شکمم را میمالید و
فشار میداد همه چیز را تماشا کرد.
نمیخواستم بینمان هیچ رازی باشد ،هیچ پردهای ،هیچ چیزی .هر بار که هم قسم میشدیم بدن من بدن توست،
این بیپردگی به هم نزدیکترمان میکرد و این برایم لذتبخش بود .آیا میدانستم یکی دیگر از دلایل لذتبخش
بودنش در واقع ناشی است از دوباره روشن شدن فانوسی بر شرمی غیرمنتظره .این فانوس درست بر همان بخشی
از وجودم اندک نوری میافکندکه ماندن در تاریکی را ترجیح میداد .همان دم بدنبال شرم ،صمیمیت آمد .آیا
صمیمیت یکبار دیگر چنین بیحیایی را تاب میآورد و آیا بدنهایمان دیگر با هم شیطنت نمیکردند؟
نمیدانم آیا این سوال را قبلا پرسیدهام یا نه ،درست همانگونه که مطمئن نیستم امروز قادر به پاسخ دادنش
باشم .آیا صمیمیتمان به روشی غیرقانونی بدست آمد؟
یا صمیمت محصول موردنظر تو است و مهم نیست کجا پیدایش میکنی ،چگونه بدستش میآوری ،چطور
هزینهاش را میپردازی -بازار سیاه ،بازار خاکستری ،با مالیات ،بیمالیات ،زیرمیزی یا رومیزی؟
فقط این را میدانستم که دیگر چیزی برای پنهان کردن از او باقی نگذاشتهام .هرگز در زندگی تا بدین اندازه
احساس آزادی و امنیت نکرده بودم.
1ادرار کردن در سگسانان روشی است برای اعلام حضور و تعیین محدوده قلمرو آنها.
،Cupid 2اسطورهی رمی ،خدای عشق که به صورت پسربچهی برهنهی بالداری با تیر و پیکان مجسم میشود .هرگاه کوپید کسی را با تیرش نشانه رود،
آن شخص به دام عشقی سرکش خواهد افتاد .بالهای کوپید نیز ،نمادی از ارادهی آزاد عاشقان است.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 111
ما سه روز با هم تنها بودیم ،هیچ کس را در شهر نمیشناختیم ،من میتوانستم هر کسی باشم ،هر چیزی بگویم،
هر کاری بکنم .احساس یک اسیر جنگی را داشتم که ناگهان توسط ارتشی مهاجم آزاد شده و به او گفته شده
که میتواند همین حالا راهی خانه شود ،بدون هیچ فرمی برای پر کردن ،بدون بازپرسی ،بدون سوال و جواب،
بدون اتومبیل ،بدون ایست بازرسی ،بدون لباس تمیزی که مجبور باشد بخاطرش در صف بایستد -فقط راه بیافت.
دوش گرفتیم .لباسهای همدیگر را پوشیدیم .لباس زیر همدیگر را پوشیدیم .این ایدهی من بود.
شاید همهی اینها به او احساسِ دوبارهی حماقت میداد ،یا شاید دوباره جوان شدن را.
شاید او سالها قبل "اینجا" بوده و حالا داشت برای اقامتی کوتاه در سفر بازگشتش به خانه توقف میکرد.
شاید او هرگز این کارها را با کس دیگری انجام نداده بود و من سر بزنگاه پیدایم شده بود.
او نوشتههایش را برداشت ،و عینک آفتابیاش را ،و درب اتاق هتلمان را بستیم .مثل دو سیم برقدار .از آسانسور
خارج شدیم .با لبخندهایی به پهنای صورت برای همه .برای کارکنان هتل .برای گلفروش خیابان .برای آن دخت ِر
دکهی روزنامهفروشی.
لبخند بزن و همهی دنیا به رویت لبخند میزند .گفتم" :الیور ،من خوشحالم".
"نه ،خوشحالم".
در طول راه به یک تندیس زنده از دانته برخوردیم ،پوشیده در شنلی قرمز رنگ ،با بینی عقابی که به طرز
اغراقآمیزی بزرگ بود و تمام صورتش نقاشی اخمآلودی از دانته داشت .با ردای قرمز و کلاه بوقی قرمز و عینکی
با قاب چوبی ضخیم که چهرهی عبوسش را شبیه یک کشیش اعترافگیر سنگدل کرده بود .جمعیتی اطراف آن
شاعر بزرگ گرد آمده بودند ،شاعری که بیحرکت در پیادهرو ،با دستانِ به هم گره خورده و بدن شق و رقاش
چنان ایستاده بود که گویی منتظر ویرژیل ۷است یا منتظر اتوبوسی که دیر کرده .به محض آنکه یکی از گردشگران
سکهای در کتاب عتیقهمانند و توخالیاش پرتاب کرد ،او سیمای بهتزدهی دانته را شبیهسازی کرد گویی که
۷سه گانه کمدی الهی ،اثر دانته آلیگیری سفر خیالی این شاعر را از زبان خودش به دوزخ ،برزخ و بهشت تعریف میکند .در سفر دانته به دنیای پس از
مرگ ،دو راهنما او را همراهی میکنند؛ در دوزخ و برزخ راهنمای او ویرژیل ،شاعر رومی است که چند قرن پیش از دانته میزیسته و در بهشت راهنمای او
بئاتریس ( )Beatriceمعشوقهی اوست.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 112
درست همین حالا بئاتریساش را خرامان ،در حال عبور از پل قدیمی فلورانس دیده ،در حالیکه گردن مارمانندش
را دراز میکرد ،بیدرنگ آه و ناله را سر داد ،همچون بازیگری خیابانی که آتش از دهانش بیرون میدهد،
با خود گفتم ،چقدر درست .الیور ،دلم میخواهد تو و من و همهی آنهایی که دوستشان داریم میتوانستیم تا
ابد در یک خانه زندگی کنیم...
در حالیکه اشعارش را زیر لب زمزمه میکرد ،به آرامی طرز برخورد و نگاه اولش را از سر میگرفت تا اینکه
یکی دیگر از گردشگران سکهای به سویش انداخت.
برخی نگاهی تحقیرآمیز میانداختند .برخی دهانشان باز مانده بود .جمعیت پراکنده شدند .به نظر نمیرسید
هیچ کس معنای قطعه که سرود پانزدهم از کتاب دوزخ بود را فهمیده باشد جایی که دانته استاد سابقش ،برونتو
Lapo Gianni ۷و Guido Cavalcantiاز شاعران نامدار زمان خود و از دوستان دانته
2این قطعه اشاره به ورود دانته و ویرژیل به قسمتی از دوزخ دارد که اهل لواط در آنجا حاضرند و میان آنان که جملگی هنرمندان مشهور و حکیمان و
فیلسوفان و اسقفانند ،دانته در کمال تعجب یکی از استادان عزیز خویش Ser Brunetto Latini ،دانشمند و سیاستمدار فلورانسی ،را میبیند که بسوی دانته
دست دراز میکند و دانته میشناسدش و قدمی چند همراه هم برمیدارند.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 111
لاتینی را ملاقات میکند .دو آمریکایی ،که بالاخره موفق شده بودند چند سکه از کولهپشتیشان پیدا کنند ،بارانی
از سکههای کوچک به سمت دانته ریختند .با همان نگاه بهتزده و اخمآلودش ادامه داد:
الیور سر در نمیآورد که چرا همه به خنده افتاده بودند .چون او ،یک آواز رمیِ مخصوص میگساری ،دارد
میخواند که خندهدار نیست ،مگر اینکه شما این را ندانید.
به او گفتم که میتوانم یک راه میانبر تا کتابفروشی نشانش دهم .برایش مهم نبود که راه فعلی طولانیتر باشد.
گفت؛ شاید باید راه طولانیو انتخاب کنیم ،عجله برای چیه؟ راه من بهتره .الیور مضطرب و ناآرام به نظر میرسید
و لج کرده بود .بالاخره پرسیدم" :چیزی هست که لازم باشه من بدونم؟" فکر کردم وقت آن است که به او فرصتی
دهم برای به زبان آوردن هرآنچه که آزارش میدهد .چیزی که او با آن راحت نبود؟ کاری که باید با ناشرش
انجام میداد؟ کس دیگر؟ حضور من ،شاید؟ من کاملا از پس خودم برمیآم اگه تو ترجیح میدی تنهایی بری.
یک دفعه به ذهنم رسید که چه چیزی آزارش میدهد .من پسر یک پروفسورم که سر بار او شدهام.
"پس چیه؟"
"نمیخواهم امشب هیچ چیزی بینمون فاصله بندازه یا برامون تغییر کنه".
تصمیم گرفتیم راه من را در پیش گیریم ،از میدان مونتسیتوریو ۷به کورسو 2رسیدیم .بعد به بلسیانا .۹گفتم:
"اینجا تقریبا همون جاییه که این شروع شد".
"چی؟"
"این".
"بله و با تو".
قبلا داستان را برایش تعریف کرده بودم .مردی جوان ،سوار بر دوچرخه سه سال قبل ،احتمالا یک کمک
فروشنده یا یک شاگرد مغازه ،پیشبند به تن ،در کوچه باریک داشت از مقابلم رد میشد ،درست به صورتم زل
زد ،متقابلا من هم به او زل زدم ،بیلبخند ،با نگاهی آشفته ،تا اینکه او از کنارم گذشت .و بعد کاری را کردم که
همیشه امیدوارم دیگران در چنین مواردی انجام دهند .چند ثانیه صبر کردم ،بعد برگشتم .او هم دقیقا همین کار
را کرده بود .من اهل خانوادهای نبودم که در آن تو بتوانی با غریبهها حرف بزنی .اما مسلما او بود .مثل برق سر
دوچرخه را چرخاند و رکاب زد تا به من رسید .چند کلمهای گفت تا فضا را خودمانی کند .چه قدر راحت به
ذهنش میرسید ،سوال ،سوال ،سوال-فقط برای اینکه گفتگویمان گرم شود-در حالیکه من حتی نمیتوانستم
نفسم را جمع کنم که بگویم "بله" یا "خیر" .با من دست داد اما واضح بود این بهانهایست برای نگهداشتن دستم.
بعد دستش را دورم انداخت و مرا به خود فشرد ،انگار ما شوخیای با هم کرده بودیم که به خندهمان انداخته بود
و به هم نزدیکترمان کرده بود .شاید مایل باشی با هم سینمایی که همین نزدیکیهاست بریم؟ به نشان نه سر تکان
دادم .دوست داری تا مغازه همراهیام کنی؟-رئیس به احتمال خیلی زیاد تا این موقع شب دیگر رفته بود .دوباره
سر تکان دادم .خجالت میکشی؟ تایید کردم .همهی اینها در حالی بود که دستم را ول نکرده بود ،دستم را
میفشرد ،شانهام را میفشرد ،پشت گردنم را نوازش میداد با لبخندی حمایتگرانه و مهربان ،انگار او قبلا شکست
را پذیرفته بود اما هنوز دلش نمیآمد رهایم کند .مدام میپرسید ،چرا نه؟ میتوانستم انجامش دهم-به راحتی-اما
این کار را نکردم.
" بارها پیش اومد و من رد کردم .هیچ وقت دنبال کسی نیفتادم".
۷
Montecitorio
2
Corso
۹
Belsiana
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 111
"خودت گذاشتی".
فراتینا ،۷بورگوگنونا ،2کندوتی ،۹دلا کاروزه ،4دلا کروچه ،5ویتوریا .6ناگهان عاشق همهشان شدم .وقتی به
کتابفروشی نزدیک شدیم ،الیور گفت که من باید تنهایی ادامه دهم ،او باید یک تماس تلفنی محلی و فوری
میگرفت .میتوانست از هتل تماسش را بگیرد .یا شاید به خلوت احتیاج داشت .بنابراین به راهم ادامه دادم و در
یک میکدهی محلی برای خرید سیگار توقف کردم .وقتی به کتابفروشی رسیدم با آن درب شیشهای بزرگش و
دو تندیس سفالی رمی که روی دو کندهی ظاهرا قدیمی در طرفین درب قرار داشتند ،ناگهان عصبی شدم .آنجا
پر از جمعیت بود ،و از پشت آن درب شیشهای ضخیم ،با چهارچوب برنزیاش ،تو میتوانستی انبوه مردم را ببینی
که در حال خوردن چیزی شبیه کیکهای چهارگوش کوچکاند .یک نفر از داخل ،متوجهام شد که به مغازه چشم
دوختهام و اشاره کرد داخل بروم .سر تکان دادم و با اشارهی انگشت نشان دادم منتظر کسی هستم که درست
همین حالا از این مسیر دارد میآید .اما صاحب مغازه یا دستیارش ،بدون قدم گذاشتن به پیادهرو ،درب شیشهای
را کاملا باز کرد و با دستش نگهَش داشت ،تقریبا وادارم میکرد داخل بروم .گفت" :ونگا ،سو ،ونگا"!۱
آستینهایش خیلی شیک و تر و تمیز تا شانه تا زده شده بود .کتابخوانی هنوز شروع نشده بود اما مغازه دیگر
گنجایش نداشت ،همه سیگار میکشیدند ،بلند بلند حرف میزدند ،کتابهای جدید را ورق میزدند ،همه
فنجانهای پلاستیکی کوچکی محتوی چیزی شبیه اسکاچ به دست داشتند .حتی بالکن فوقانی پر بود از جمعیت
زنانی که دستان و بازوان برهنهشان از پایین هویدا بود .فورا نویسنده را شناختم .او همان مردی بود که کتاب
شعرش ،اگر عشق ،را برای من و مارزیا امضا کرده بود .او در حال دست دادن بود.
وقتی از کنارم رد شد ،نتوانستم کار بهتری کنم فقط دست دراز کردم و با او دست دادم و گفتم که چقدر از
خواندن اشعارش لذت بردهام .پرسید چطور اشعارش را خواندهام ،وقتی کتاب هنوز حتی بیرون نیامده؟ دیگران
هم سوالش را شنیدند .آیا آنها میخواستند مرا همچون فردی دغلباز به بیرون پرتم کنند؟
"من چند هفتهی قبل توی کتابفروشی Bاونو خریدم و شما اونقدر لطف داشتید که کتابو برام امضا کنید".
گفت که آن شب را به یاد دارد و بعد با صدای بلند ،بطوریکه اطرافیانمان هم بتوانند بشنوند ،ادامه داد" :خوب،
یک طرفدار واقعی ".در حقیقت ،همه به سمت ما چرخیدند .زنی پا به سن گذاشته با برآمدگی تیروئید و رنگهای
۷
Frattina
2
Borgognona
۹
Condotti
4
Delle Carrozze
5
Della Croce
6
Vittoria
Venga, su, venga! 7به معنی "بیا ،داخل ،بیا!" عبارتی ایتالیایی به معنی آمدن.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 116
جیغی که او را شبیه توکان کرده بود تصحیح کرد" :شاید طرفدار واقعی نه -همسن و سال این پسرو به احتمال
خیلی زیاد طرفدار دوآتیشه صدا میکنن".
زنی سی و چند ساله دخالت کرد" :آلفردو ،۷رفتارت مثل معلمیه که داره از شاگردش درس میپرسه".
او شکوهکنان گفت":فقط میخواستم بدونم کدوم شعرو بیشتر از همه دوست داشته .سوال کردن هیچ اشکالی
نداره ،مگه نه؟" لرزشی ساختگی در صدایش بود.
یک لحظه باورم شد که آن زنی که به جانبداری از من درآمده بود از مهلکه نجاتم داده .اما در اشتباه بودم.
تصحیح کرد" :اون که عشق رو با سن کلمنته مقایسه میکنه ".انگار در ژرفای جملههایمان تعمق میکرد.
"سندرم سن کلمنته ".شاعر به من خیره شد" .و چرا؟"
زن دیگری که سخنان دیگر وکیل مدافعانم را شنیده بود میان صحبت پرید و گفت" :خدای من ،فقط پسر
بیچاره رو به حال خودش بذار ،باشه؟ همین حالا ".او دستم را قاپید" .من تو رو به میز خوراکیها راهنمایی میکنم
بلکه بتونی از دست این هیولا با پاهای بزرگش خلاص شی-متوجه شدی چقدر کفشهاش بزرگند؟" و از آن سوی
مغازهی شلوغ داد زد" :آلفردو ،تو واقعا باید یک فکری به حال کفشهات بکنی".
"اونها خیلی بزرگ هستند ".خطاب به من" :اونها گنده به نظر نمیرسند؟ شاعرها نباید چنین پاهای بزرگی
داشته باشند".
یکی دیگر هم دلش به حال شاعر سوخت" :پاهاشو مسخره نکن ،لوسیا .۹اونها هیچ مشکلی ندارند".
۷
Alfredo
2
San Clemente
۹
Lucia
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 117
"پاهای بینوا .تمام زندگیاش پابرهنه راه رفت ،و حالا هم کفشهای یه شماره بزرگتر میخره ،چون قبل از
کریسمس آینده اون رشد میکنه و اینطوری توی هزینههای خانواده صرفهجویی میکنه!" داشت ادای یک زن
سلیطهی اعصاب خردکن بد ذات را درمیآورد.
اما من دستش را رها نکردم .او هم دست مرا .چه مردمان وفاداری .چقدر خوب است نگه داشتن دست یک
زن ،خصوصا وقتی تو چیزی دربارهاش نمیدانی .با خود گفتم ،اگر عشق .و همهی آن دستان و بازوان برنزهای
که متعلق به آن زنانی بودند که از بالکن فوقانی ،پایین را تماشا میکردند .اگر عشق.
صاحب مغازه وسط بگومگویشان که میتوانست براحتی جلوی چشم همه تبدیل به یک دعوای زن و شوهریِ
تمام عیار شود پرید و فریاد زد" :اگر عشق ".همه خندیدند .مشخص نبود که آیا خنده حاکی از آسودگی خاطر
جمع به دلیل فروکش کردن دعوای زناشویی آنها بود یا چون با به کار بردن کلمات "اگر عشق" سربسته میگفت،
اگر این عشق است ،پس...
اما مردم فهمیدند این علامتی برای شروع کتابخوانی است و همه شروع به گشتن دنبال گوشهای دنج یا دیواری
برای تکیه دادن کردند .گوشهی ما بهترین بود ،درست روی پلکان مارپیچ ،هر کداممان روی یکی از پلهها نشستیم.
هنوز دست در دست هم بودیم .ناشر قصد معرفی شاعر را داشت که در جیرجیرکنان باز شد .الیور تلاش میکرد
راهش را در همراهی با دو دختر خیرهکننده که شبیه مدلها یا بازیگران سینما بودند باز کند .اینطور به نظر میآمد
که او در راهش به کتابفروشی آنها را ربوده و یکی را برای من و یکی را برای خودش آورده .اگر عشق.
ناشر در حالیکه لیوان اسکاچش را بالا میبرد فریاد زد" :الیور! بالاخره آمدی! خوش آمدی ،خوش آمدی".
همه برگشتند.
او گفت" :یکی از جوانترین و با استعدادترین فیلسوفان آمریکایی ،همراه دختران نازنینم ،که بدون اونها اگر
عشق هرگز روشنایی روز رو نمیدید".
شاعر تائید کرد .همسرش به طرفم برگشت و زیرلب گفت" :خیلی نازن ،مگه نه؟" ناشر از چهارپایهی کوچک
پایین آمد و الیور را در آغوش گرفت .او پاکت بزرگی که الیور کاغذهایش را در آن جا داده بود را به دست
گرفت" .نوشتههات؟" الیور جواب داد" :نوشتههام ".در عوض ،ناشر کتاب امشب را به دست او داد" .قبلا یکی
به من دادی" ".درسته ".اما الیور از روی ادب نگاهی تحسینآمیز به آن انداخت ،بعد چشم گرداند و بالاخره مرا
که کنار لوسیا نشسته بودم دید .به سمتم آمد ،دستش را دور شانهام انداخت و برای بوسیدن لوسیا خم شد .او
نگاهی به من انداخت و دوباره به الیور نگاه کرد .موقعیت دستش آمد و گفت" :الیور ،تو هرزهای".
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 118
او جواب داد" :اگر عشق" داشت نسخهای از کتاب را به نمایش میگذاشت ،انگار میگفت هر آنچه که در
زندگی کرده ،قبلا در کتاب شوهرش آمده و بنابراین کاملا مجاز بوده است.
نمیتوانستم بفهمم او هرزه خوانده شد به خاطر دو نازنینی که به دنبال خود کشانده بود یا به خاطر من .یا هر
دو.
الیور مرا به هر دو دختر معرفی کرد .واضح بود که آنها را خوب میشناخت ،و هر دویشان به او علاقه نشان
میدادند .یکیشان پرسید" :تو دوست الیوری ،درسته؟ اون دربارهی تو حرف زده".
"چی گفته؟"
"چیزهای خوب".
آن دختر به دیوار ،کنار جایی که حالا من همراه همسر شاعر ایستاده بودم تکیه زد .لوسیا گفت" :اون اصلا
قصد نداره دست منو ول کنه ،مگه نه؟" انگار با نفر خیالی سومی حرف میزد .شاید میخواست توجه آن دو
نازنین را جلب کند.
نمیخواستم فورا دستش را ول کنم اما میدانستم که باید بکنم .پس دستش را با هر دوست گرفتم ،نزدیک
لب آوردم و لبهی دستش را بوسیدم و بعد رهایش کردم .حس کردم انگار اینگونه بوده که من تمام بعد از ظهر
با او بودهام و حالا او را به همسرش میسپارم ،همچون رها کردن پرندهای بال شکسته که دیگر بهبود یافته.
او گفت" :اگر عشق" و تمام مدت سرش را به نشان سرزنش تکان میداد" .کمتر از دیگران هرزه نیست ،فقط
شیرینتره .من اونو به تو میسپارم".
یکی از دخترها خندهای زورکی کرد" .ببینیم چه کار میتونیم باهاش بکنیم".
او اسمم را میدانست .نامش آماندا ۷بود و نام خواهرش ادل .2آماندا گفت" :یک خواهر دیگه هم داریم ،اون
هم باید یک جایی همین دور و برها باشه".
۷
Amanda
2
Adele
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 119
شاعر گلویش را صاف کرد .سخنرانی با کلمات معمولِ سپاسگذاری از همه ،آغاز شد .در ادامه آخرین سپاس
را به نور چشمانش ،لوسیا تقدیم کرد و گفت که چرا لوسیا با او سر میکند؟ چرا همواره تحملش میکند؟ همسر
با لبخندی عاشقانه برای شاعر ،او را به سکوت فراخواند.
"اگر عشق .اگر عشق مجموعه اشعاری هست بر اساس فصلی از تدریس دانته در تایلند .خیلی از شماها می-
دونید ،من قبل از رفتن عاشق تایلند بودم و به محض رسیدن از اونجا بیزار شدم .اجازه بدید دوباره بگم :از اونجا
بیزار شدم وقتی اونجا بودم و عاشقش بودم به محض اینکه ترکش کردم".
همه خندیدند.
"در بانکوک من به رم فکر میکردم -چه کار دیگهای از دستم برمیاومد؟-به این مغازهی کوچک کنار جاده
و به خیابانهای اطراف درست قبل از غروب ،به صدای ناقوس کلیسا در یکشنبههای عید پاک و در روزهای
بارانی ،که همیشه بانکوک اینطور بود ،تقریبا گریهام میگرفت .لوسیا ،لوسیا ،لوسیا ،چرا هرگز نه نگفتی وقتی
میدونستی در اون روزها چقدر دلتنگات میشم؟ در اون روزهایی که حتی بیشتر از اووید احساس پوچی می-
کردم وقتی به اون پایگاه مرزی خوفناک ،که قتلگاهش شد فرستادندش .احمق بودم وقتی رفتم و داناتر باز نگشتم.
مردم تایلند زیبا هستند-بنابراین غربت میتونه چیزی بیرحمانه باشه وقتی کمی مستی و در آستانه برخورد به اولین
کسی هستی که سر راهت قرار میگیره-اونجا همگی زیبا هستند ،اما جواب یک لبخندو با یک لیوان مشروب
میدید ".مکث کرد گویی افکارش را سر و سامان میداد" .من نام این اشعارو »تریستیا »۷گذاشتم".
"تریستیا" تقریبا بیست دقیقهای طول کشید .تشویق و تحسین همگان برخاست .کلمهای که یکی از دختران
استفاده کرد قوی بود .خیلی قوی .توکان رو به سمت زن دیگری کرد ،زنی که تقریبا با کلمه به کلمهای که از
دهان شاعر خارج شده بود سر تکان داده و حالا مدام تکرار میکرد؛ فوقالعاده ست-معرکه ست .شاعر قدمی به
پایین گذاشت ،یک لیوان آب برداشت و نفسش را ،برای خلاص شدن از سکسکهای بد موقع ،لحظهای نگه
داشت-من سکسکهاش را با هق هق بغضی فروخورده اشتباه گرفته بودم .شاعر ،در تمام جیبهای کتش گشت و
Tristia ۷به معنای غمنامه ،مجموعه اشعار دوبیتی مرثیهای که توسط اووید ،شاعر مشهور رمی نگاشته شده است .وی در سال هشت میلادی به دلایلی
نامعلوم به تومیس در کرانهی دریای سیاه تبعید شد و ده سال بعد در همانجا درگذشت.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 161
چون آنها را خالی یافت ،انگشت اشاره و میانیاش را جفت کرد و با هر دو انگشت کنار لبش ضربه زد ،اشاره
به صاحب کتابفروشی که نیاز دارد چند دقیقهای سیگاری بکشد و شاید هم با دیگران قاطی شود .فوقالعاده ست-
معرکه ست ،که متوجه اشارهی او شد ،فورا جعبهی سیگارش را پیشکش کرد .زن گفت" :امشب نمیتونم بخوابم،
این هم عاقبت شعر و شاعری" و اشعار او را مقصر شبی که حتما تا صبح خواب به چشمش نمیآمد ،میدانست.
حالا همه داشتند عرق میریختند و محیط گلخانهایِ درون و بیرون کتابفروشی ،هر دو به طرز غیر قابل تحملی
شرجی شده بود.
شاعر لابهکنان به صاحب مغازه گفت" :محض رضای خدا ،درو باز کن ،ما اینجا داریم خفه میشیم ".آقای
ونگا گوهی چوبی کوچکی برداشت و در را باز کرد و گوه را بین دیوار و چهارچوب برنزی در محکم کرد.
الیور نگاهم کرد ،بدین معنی که؛ از این خوشت اومد؟ شانه بالا انداختم ،مثل کسی که قضاوت را به بعد
موکول میکند .اما براستی صادق نبودم؛ خیلی خوشم آمده بود.
شاید آنچه خیلی بیشتر دوستش داشتم خود شب بود .همه چیزش هیجان زدهام میکرد .نگاهها همه
خوشآمدگویان بودند و آغوشها همه به رویم باز .انگار برقم میگرفت-با آن شوخیها ،با مسخرهبازیها ،با نگاهها،
با لبخندهایی که نشان میدادند از بودنم در کنارشان خرسندند ،با فضای سرزندهی کتابفروشی که هر چیزی ورای
درب شیشهایش مزین شده بود با کیکهای کوچک چهارگوش ،با افسون طلاییرنگ لیوانهای پلاستیکیِ پر شده
از اسکاچ ،با آستینهای تا زده شدهی آقای ونگا ،با خود شاعر ،با پلکان مارپیچی ،جایی که ما با آن دو خواهر زیبا
گرد هم جمع شده بودیم-همهی اینها انگار با درخششی میدرخشیدند که همزمان هم افسونکننده بود و هم
برانگیزاننده.
من به این زندگیها غبطه خوردم و به یاد زندگیِ تهی از شهوانیت پدر و مادرم با آن نهارهای بیروح و
مهمانیهای زجرآورشان افتادم .زندگیمان که همچون خاله بازی در خانهای عروسکی بود ،و همینطور سال آخر
تحصیلیم که کم کم داشت از راه میرسید .همه چیز در مقایسه با این انگار بچه بازی بود .چرا سال آینده به
آمریکا سفر کنم وقتی میتوانم به همین راحتی چهار سال تحصیلم را مثل این صرف مطالعه کنم و بنشینم و حرف
بزنم مثل دیگرانی که همین حالا هم چنین میکنند؟ در این کتابفروشی کوچکِ تنگ و شلوغ چیزهای بیشتری
برای آموختن بود تا در یکی از آن موسسات علمی بزرگ آنسوی اقیانوس.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 161
مردی سالخورده با ریش بلند تُنک و شکم بزرگِ سر جان فالستاف ۷برایم یک لیوان اسکاچ آورد.
"بفرما".
"برای من؟"
گفتم" :خیلی زیاد" نمیدانم چرا تلاش کردم حرفم طعنهآمیز و غیرصمیمانه به نظر بیاید.
گفت" :من پدرخواندهاش هستم و به نظرت احترام میگذارم "،گویی متوجه اولین بلوفام شده بود و نمی-
خواست بیشتر ادامه دهد "اما برای جوانی شما احترام بیشتری قائلم".
گفتم" :به شما قول میدم ظرف چند سال آینده جوانان زیادی اینجا باقی نمونده باشن ".سعیام این بود که
لحن کنایهآمیز و حاکی از تن به قضا دادهی مردی را بگیرم که این اطراف بوده و خودشان را به خوبی میشناسد.
گفت" :پس اینو بگیر" لیوان پلاستیکی را دستم داد .قبل از گرفتنش دودل بودم .این همان برند اسکاچی بود
که پدرم در خانه مینوشید.
لوسیا ،که این صحنه را دیده بود گفت" :یک جرعه اسکاچِ بیشتر یا کمتر تو رو هرزهتر از الآنت نمیکنه".
از سر جان فالستاف رو برگرداندم و به سمت او چرخیدم و گفتم" :کاش هرزه بودم".
"توی زندگیم چی کم دارم؟" میخواستم بگویم همه چیز ،اما جلوی دهانم را گرفتم" .دوست-چون به نظر
میرسید آنجا همه دوستان صمیمی هم بودند-کاش دوستانی داشتم مثل دوستان شما ،مثل تو".
"برای این دوستیها یک عالمه وقت داری .آیا دوستات تو رو از هرزگی دور نگه میدارن؟" این کلمه برایم
مثل متهم شدن به گناهی زشت و سنگین بود.
"تو داری مثنوی میگی ،دوست من ،و امشب ما فقط دوبیتی میخونیم".
نگاهش را از من بر نداشت" .احساستو درک میکنم ".او دستش را جلو آورد و آهسته و پراندوه صورتم را
نوازش کرد ،انگار من یک دفعه بچهاش شده بودم.
"تو جوانتر از اونی هستی که بفهمی من چی میگم-اما دلم میخواد یه روز به زودی دوباره با هم حرف بزنیم
و بعد ببینیم که آیا من اونقدر بزرگ هستم که حرفیو که امشب زدم پس بگیرم یا نه .فقط داشتم شوخی میکردم".
گونهام را بوسید.
این دیگر چه دنیایی بود .او بیش از دو برابر من سن داشت اما میتوانستم در دم عاشقش شوم و با او اشک
بریزم.
کسی از گوشهی دیگر مغازه فریاد زد" :به سلامتی کسی مینوشیم یا نه؟"
و بعد آن آمد .دستی بر شانهام .دست آماندا بود .و دیگری پشت گردنم .آه ،آن دست دیگر را به خوبی
میشناختمش .خدا کند این دست امشب اصلا رهایم نکند .تک تک انگشتان این دست را میپرستم ،هر ناخن
روی هر یک از انگشتانت را ،عزیزم ،الیور عزیزم-حالا رهایم نکن ،چرا که من ،اینجا ،به دستت نیازمندم .لرزشی
بدنم را فراگرفت.
کسی تقریبا پوزشطلبانه گفت" :و من آدا هستم" انگار فهمیده بود زیادی طول کشیده تا به آخر مغازه نزد ما
برسد و حالا داشت دیرآمدنش را جبران میکرد با اینکه بگذارد همهی دور و بریهایمان بدانند که او همان آدایی
است که به حتم همه دربارهاش حرف زده بودند .چیزی خشن و ناهنجار در صدایش بود ،یا شاید اینطور به نظرم
آمد ،چون آدا را خیلی کشدار تلفظ کرده بود ،یا شاید او کلا هیچ چیز را جدی نمیگرفت–جشن کتاب را،
معارفهها را ،حتی دوستی را-یک دفعه بیآنکه شک به دلم راه دهم دریافتم که امشب براستی به دنیایی جادویی
قدم نهاده بودم.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 161
هرگز به این دنیا سفر نکرده ،اما عاشقش بودم .و حتی بیشتر عاشقش شدم وقتی آموختم چگونه به زبانش
صحبت کنم-چون این زبانِ من بود ،انگار همان جایی بود که قلبیترین آرزوهامان گهگداری بدآنجا سر میزنند،
در این دنیای جدیدی که درونش قدم گذاشته بودم ،میتوانستم آنچه را که از آن میترسیدم ،با آغوش باز بپذیرم،
در اینجا صدای خواستهام ،صدای همهی خواستههایم ،را به وضوح میشنیدم.
همه سودمند بودند ،سودمندانه زندگی میکردند-مثل شهر-و میپنداشتند که دیگران هم میخواهند این چنین
باشند .دلم میخواست مثل آنها باشم.
صاحب کتابفروشی زنگ کنار صندوق را به صدا درآورد و همه ساکت شدند.
شاعر لب به سخن گشود" .امشب قصد خوندن این شعرو نداشتم ،اما به خاطر کسی"-اینجا ،او صدایش را
تغییر داد"-کسی که به این شعر اشاره کرد ،نتونستم جلوی خودمو بگیرم .اسمش سندرم سن کلمنته است .باید
اعتراف کنم این ،البته اگر یک نظمنویس اجازه داشته باشه اینو در مورد کار خودش بیان کنه ،گزینهی مورد
علاقهی من هست( ".من بعدا دریافتم که او هرگز خود را شاعر یا کارش را شاعری خطاب نکرد" ).چون این
دشوارترین بود ،چون این خیلی خیلی دلتنگ خونهام میکرد ،چون این در تایلند نجاتم داد ،چون این تمام
زندگیمو به من توضیح داد .من با فکر سن کلمنته روزها و شبها رو شمردم .فکر بازگشت به رم بدون به پایان
رسوندن این شعر طولانی برام ترسناکتر بود از یک هفته سرگردانی در فرودگاه بانکوک .و اما ،این در رم بود،
جایی که دویست متر اونطرفتر از کلیسای سن کلمنته زندگی میکنیم ،که من حُسن ختام کارمو روی شعری
گذاشتم که ،به طعنه ،هزاران سالِ قبل در بانکوکی که هزاران سال نوری از رم دور میدیدمش ،شروعش کرده
بودم".
وقتی او شعرِ بلند را میخواند ،غرق در این فکر شدم که بر خلاف او ،من همواره به دنبال راههایی برای فرار
از شمارش روزهایم بودهام .ما در روز سوم همدیگر را ترک میکردیم -و بعد روزگار اینگونه پیش رفت که هر
آنچه با الیور تجربه کردم به جرگه عدن پیوست .ما دربارهی قرار ملاقات در آمریکا و نامهنگاری و تماس تلفنی
حرف زده بودیم-اما همهی آن چیزهایی که کیفیتی رمزآلود و سورئال داشتند به عمد توسط هر دویمان نادیده
گرفته شدند-نه به این دلیل که میخواستیم با آغوش باز به استقبال همهی رویدادهای پیش رویمان برویم تا بعدها
بتوانیم تقصیر را به گردن آن رویدادهای برنامهریزی نشده و اقتضای زمان بیندازیم نه به گردن خودمان ،بلکه چون
ما برای زنده نگه داشتن خاطرات برنامهریزی نکردیم ،و در حقیقت اینگونه از تصور اینکه خاطراتمان شاید روزی
برای همیشه بمیرند فرار میکردیم .ما به رم آمده بودیم با همان روحیه فرار از حقیقت :رم ،جشن آخر سالِ قبل
از دانشگاه بود و سفر ،ما را دور میکرد ،فقط راهی تا خود را به کوری و کری بزنیم و بساط جشن را درست
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 161
دقیقهی نود راه بیاندازیم .شاید ،بی آنکه فکرش را کرده باشیم ،این برایمان بیش از یک تعطیلات کوتاه بود؛ این
فرارِ دو عاشق دلباخته بود اما با بلیط برگشت به مقصدهایی جداگانه.
آیا در توانم بود بدون دستانش روی شکمم و به دور کمرم زندگی کنم؟ بدون بوسیدن و نوازش زخم پهلویش
که هفتهها تا بهبودیش طول کشید و اما حالا از من دور بود؟ چه کس دیگری هست که اصلا قادر باشم او را با
نامم صدا بزنم؟
دیگری هم میتواند باشد ،البته ،و دیگری بعد از دیگری ،اما صدا کردنشان با نامم در لحظهای پر شهوت
چقدر ریاکارانه و ساختگی خواهد بود.
به یاد آوردم کمد خالی و چمدان پر شدهی کنار تختش را .خیلی زود در اتاق الیور خواهم خوابید .خواهم
خوابید با پیراهنش ،پیراهنی که کنارم دراز کشیده و بعد آن را در خواب خواهم پوشید.
بعد از خواندن ،باز هم کف زدند ،باز هم گرم گرفتند ،باز هم نوشیدند .کم کم وقت بسته شدن کتابفروشی
بود .به یاد مارزیا افتادم وقتی کتابفروشی Bمیخواست بسته شود .چقدر دور بود ،چقدر متفاوت .چقدر او خیالی
به نظر میآمد.
یک نفر گفت همگی باید برای شام بیرون برویم .حدودا سی نفر بودیم .یک نفر دیگر رستورانی روی دریاچه-
ی آلبانو ۷را پیشنهاد کرد .ناگهان در خیالم رستورانی با آسمانی پر ستاره بر فرازش ،نقش بست مثل چیزی که به
ناگه از دست نوشتهای قرون وسطایی سر بر میآورد .کسی گفت ،نه خیلی دوره .بله دوره ،اما چراغهای روی
2
دریاچه شبها...چراغهای روی دریاچه شبها ،باید منتظر یه وقت دیگه بمونند .چرا یه جایی توی جادهی گاسیا
نریم؟ بله ،اما باز هم مشکل ماشین داریم :تعدادشون کافی نیست .البته که ماشین به تعداد کافی داریم .و اگه
مجبور باشیم چند دقیقهای روی پای همدیگه بشینیم ،کسی مشکلی داره؟ البته که نه .خصوصا اگر من مجبور باشم
بین این دو دختر زیبا بنشینم .بله ،اما اگر سر جان فالستاف بین این دو زیبارو بنشیند آنوقت چه؟
۷
Albano
2
via Cassia
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 161
فقط پنج ماشین بود و همه در خیابانهای فرعی باریکی که چندان از کتابفروشی دور نبودند پارک شده بودند.
چون نمیتوانستیم همه با هم حرکت کنیم ،میبایست جایی نزدیک پل میلویو ۷دوباره گرد هم میآمدیم .از آنجا
باید جاده گاسیا را به سمت میخانهای بالا میرفتیم که فقط یک نفرمان جای دقیقش را میدانست.
بیش از چهل و پنج دقیقهی بعد رسیدیم-کمتر از زمان مورد نیاز برای رسیدن به آلبانوی دوردست ،جایی که
چراغهای روی دریاچه شبها...آنجا یک میخانهی جدید بزرگ بود با رومیزیهای شطرنجی و شمعهای دفع حشره-
ای که میان مشتریان پخش شده بودند .حالا ساعت یازده بود .هوا هنوز خیلی مرطوب بود .میتوانستی این را روی
صورتهایمان ببینی ،روی لباسهایمان ،ما خیس و وارفته به نظر میآمدیم .حتی رومیزیها هم انگار خیس و وارفته
بودند .اما رستوران بالای تپه بود و گاه و بیگاه نسیمی بیجان خشخش کنان از میان درختان رد میشد ،بدین
نشان که فردا دوباره بارانی خواهد بود اما گرما و رطوبت همچنان سر جایش باقیست.
پیشخدمت ،زنی که به شصت سالگیاش نزدیک شده بود ،یک حساب سرانگشتی از تعدادمان کرد و برای
چیدمان میزها به شکل نعل اسبی کمک خواست ،که فورا انجام شد .بعد گفت که قرار است چه بخوریم و چه
بنوشیم .همسر شاعرگفت؛ خدا رو شکر که مجبور نیستیم خودمون تصمیم بگیریم ،چون تا اون بخواد برای انتخاب
غذا تصمیم بگیره یک ساعت دیگه هم اینجا معطل میشیم و تا اونوقت دیگه غذایی توی آشپزخانه باقی نمانده.
پیشخدمت فهرستی بلند و بالا از پیش غذاها را نشانمان داد ،که آماده نشدند مگر زمانی که دست به دامانشان
شدیم ،بدنبال پیش غذا ،نان ،شراب و آب معدنیِ خنک و طبیعی از راه رسید .او توضیح داد که خوراک ساده
است .ناشر تاکید کرد؛ خوراکِ ساده همون چیزیه که ما میخوایم" .امسال هم کفگیرمون به تهِ دیگ خورده".
یکبار دیگر به سلامتی شاعر نوشیدیم .به سلامتی ناشر .به سلامتی صاحب کتابفروشی .به سلامتی همسر ،دخترها،
کس دیگهای هم هست؟
همه خندیدند و خوش و بش کردند .آدا نطق بداههای کرد-خب ،او اعتراف کرد که چندان هم بداهه نبوده.
سر جان فالستاف و توکان اعتراف کردند که دستی در آن داشتهاند.
نیم ساعت بعد تورتولینی 2با سس سفید از راه رسید .به هر حال من تصمیم گرفته بودم شراب ننوشم چون آن
دو لیوان اسکاچی که هول هولی قورت داده بودم تازه حالا داشت اثر میکرد .سه خواهر بین ما نشسته بودند و
همگی روی نیمکتمان ،تنگ به هم چسبیده بودیم .بهشت یعنی این.
۷
Ponte Milvio
Tortellini 2ماکارونی گرد همراه با گوشت و سبزیجات
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 166
دورِ بعدی غذا کمی بعد آمد :گوشت آبپز همراه نخود فرنگی و سالاد.
بعد هم پنیر.
جرقهای زده شد و ما شروع به صحبت دربارهی بانکوک کردیم .شاعر گفت" :همه زیبا هستند ،اما یک زیبایی
چند رگه و به طرز استثنایی ناهمگون ،که این دلیل اشتیاقم برای اونجا رفتن بود ،اونها نه آسیاییاند نه سفیدپوست
و اصطلاح اوراسیایی براشون بسیار ساده است .اونها به معنای واقعی کلمه شگفتانگیزند و با این حال عجیب و
غریب نیستند .ما فورا اونها رو میشناسیم حتی اگر قبلا هرگز ندیده باشیمشون ،و دربارهشون حرفی برای گفتن
نداریم یا به خاطر چیزی که درون ما برمیانگیزند یا به خاطر چیزی که به نظر میرسه از ما میخوان.
"در ابتدا فکر میکردم اونها به شکلی متفاوت فکر میکنند .بعد فهمیدم اونها همه چیزو به شکلی متفاوت
حس میکنند .و اینکه اونها به طرز وصف ناپذیری خوبند ،خوب آنقدر که شما در اینجا نمیتونید تصورشو هم
بکنید .آه ،ما میتونیم دلسوز و مهربان باشیم و میتونیم با راههای پر احساس و زیبای مدیترانهایمون خیلی خیلی
خونگرم باشیم ،اما اونها خوب بودند ،خوب و از خود گذشته ،خوب در قلبهاشون ،خوب در جسمشون ،خوب
بدون ذرهای ناراحتی و بدجنسی ،خوب مثل یک بچه ،بدون تمسخر یا کنف کردنتون .من بخاطر افکاری که
دربارهشون داشتم از خودم شرمنده بودم .این میتونست بهشت باشه ،درست همانطور که در موردش خیالپردازی
کرده بودم :اون پیشخدمت بیست و چهار سالهی هتل قراضهام ،که یک کلاه بیلبه میپوشه و رفتن و آمدن همه
جور آدمی رو دیده ،نگاهم میکنه و من هم نگاهش میکنم .اجزای چهرهاش دخترانه است .اما شبیه دختری
پسرنما است .اون دخترِ داخل پیشخوان مخصوص آمریکاییها به من نگاه میکنه و من هم نگاهش میکنم .اون
شبیه پسری دخترنما است و بنابراین درست یک پسره .جوانترها ،چه مرد و چه زن ،همیشه ریز ریز میخندند وقتی
نگاهشان میکنم .حتی دختر ِکنسولگری که با لهجهی میلانی رسایی صحبت میکنه و دانشجوهایی که هر روز
صبح منتظر اتوبوسمون میایستند ،نگاهم میکنند و من هم نگاهشان میکنم-من همهی این نگاهها رو پاسخ
میدهم چون فکر میکنم اینها معنیدارند چون ،چه خوشمون بیاد چه نیاد ،اگر بخواهیم واقعبین باشیم همهی ما
انسانها به زبان مشترک حیوانی صحبت میکنیم".
"دلم میخواست با همهی تایلند بخوابم .و معلوم شد که ،همهی تایلند هم داشت برام طنازی میکرد .تو
نمیتونی قدم از قدم برداری بی آنکه به سمت کسی کشیده بشی".
صاحب کتابفروشی حرفش را قطع کرد و گفت" :حالا ،یک خرده از این گراپا بچشید و به من بگید این کار
یک ساحره نیست ".شاعر اجازه داد پیشخدمت گیلاسی دیگر بریزد .شرابش را به آرامی چشید .فالستاف یک
نفس سر کشید .خارقالعاده ست-معرکه ست همراه با فرو دادنش صدای خرخری از گلو درآورد .الیور لبهایش
را به هم فشرد .شاعر گفت این شما رو دوباره جوان میکنه" .من شبها ،گراپا نوشیدنو دوست دارم ،چون نیرویی
تازه به من میده .اما تو"-حالا داشت به من نگاه میکرد"-نمیتونی بفهمی .توی سن تو ،فقط خدا میدونه که
نیرومندی آخرین چیزیه که بهش نیاز دارید".
"نیرو رو".
لوسیا اضافه کرد" :به این خاطرِ که ،بچههایی به سن این ،به خودی خود نیرومند هستند".
یک نفر گفت" :درسته« ،نیروزای« شما فقط روی کسایی جواب میده که دیگه نیرویی براشون نمونده".
شاعر" :نیرومند شدن در بانکوک سخت نیست .یک شبِ گرم در اتاق هتلم فکر کردم ممکنه دیوانه شم .یا
از تنهایی ،یا از سر و صداهای بیرون ،یا از دست وسوسههای شیطانی .اما این همون وقتیه که شروع به فکر درباره
سن کلمنته کردم .این احساسی گنگ و تعریف نشده به من داد ،قدری حس برانگیختگی ،قدری حس غربت .تو
به یک جا سفر میکنی چون از اونجا ذهنیتی داری و میخواهی با همون سرزمین پیوند بخوری .بعد به خودت
میآی و میبینی بین تو و مردمان اون سرزمین وجه اشتراکی نیست .تو نشانههای اصلی که همواره گمان میکردی
همهی انسانها مشترکا دارند رو نمییابی .پس تصمیم میگیری همه اینها رو به حساب یک اشتباه بگذاری ،فکر
اشتباهی که از ابتدا در سرت بوده .بعد ذهنتو عمیقتر میکاوی و میفهمی که ،برخلاف بدگمانی بجایات ،هنوز
قلبا خواهان همهی اون چیزها هستی ،اما دقیقا نمیدونی از اونها چی میخواهی ،یا اونها ظاهرا از تو چی میخوان،
زیرا معلومه که اونها هم با تنها ذهنیتی که از تو دارند بهت مینگرند .اما به خودت میگی که خیالاتی شدهای .و
آمادهی چمدان بستن و برگشتن به رم میشی زیرا همهی این بلاتکلیفیها دارند دیوانهات میکنند .اما بعد ناگهان
چیزی برات آشکار میشه ،همچون دالان مخفی زیرزمینی ،و میفهمی که درست مثل خود تو ،اونها هم خواهان
و بیتاب تواند .و بدترین چیز اینه که تو ،حتی با وجود همهی تجربه و حس شوخطبعی و تواناییات در پیروزی
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 168
بر شرمی که گاه به گاه سر بر میآره ،باز هم کاملا احساس گرفتاری میکنی .من زبانشونو نمیدونستم ،زبان
دلشونو نمیدونستم ،حتی زبان دل خودمو نمیدونستم .روی همه چیز پوششی میدیدم :آنچه میخواستم ،آنچه
که نمیدونستم میخواهم ،آنچه که نمیخواستم بفهمم میخواهم ،آنچه همواره میدونستم میخواهم .این یا
معجزه است یا کار شیطان.
"مثل همهی تجربههای مهم و تاثیرگذار زندگیمون ،خودمو دیدم که زیر و رو شدم ،دگرگون و تکه تکه
شدم .این جمع همهی چیزهایی بود که من در زندگی بودم-و بیشتر :من کسی هستم که بعدازظهرهای یکشنبه
آواز میخونم و برای خانواده و دوستانم خوراک سبزیجات میپزم؛ من کسی هستم که وقتی شبهای یخبندان
بیدار میشم ،تنها چیزی که میخواهم اینه که ژاکتی بپوشم و پشت میزم برم و دربارهی شخصی بنویسم که
میدونم هیچ کس نمیدونه اون منم؛ من کسی هستم که از ته دل برهنه بودن با بدن برهنهی دیگهایو میخواهد،
یا کسی که میخواهد در دنیا تنهای تنها باشه ،من کسی هستم که همهی بخشهای وجودم مایلها و قرنها جدا از
هم به نظر میآن و هر بخش باید سوگند بخوره که از آنِ منه.
"من اسمشو سندرم سن کلمنته گذاشتم .کلیسای امروز سن کلمنته روی مکانی ساخته شده که زمانی پناهگاه
2
مسیحیان تحت تعقیب بوده .خانهی کنسول رمی ،تیتوس فلاویوس کلمنس ،۷که در دوران پادشاهی امپراتور نرو
سوزانده شد .در کنار بقایای سوختهاش ،اونچه که باید گنبدخانهی بزرگ غارمانندی بوده باشه ،رومیان یک
پرستشگاه غیرمسیحی زیرزمینی ساختند که به پیروان میترا ،خدای بامدادان ،نور جهان ،اختصاص داشت ،بر روی
پرستشگاهِ اونها ،نخستین مسیحیان کلیسایی دیگه ساختند و بعدها به پاپ دیگهای ،پاپ سنت کلمنت ،واگذار
شد-اینکه آیا اینها تصادفی بودهاند یا خیر ،موضوعی هست که نیاز به کاوش و حفاریهای بیشتر داره-بالای اون
یکی ،باز هم کلیسایی دیگه ساخته شد که اون هم به آتش کشیده شد و بر روی جایگاه اون ،کلیسای امروز قرار
داره .و کاوشها میتونند همچنان ادامه داشته باشند .مثل ضمیر ناخودآگاهمان ،مثل عشق ،مثل ذهن ،مثل خود
زمان ،مثل هر کدام از ما ،کلیسا روی خرابهها ساخته شده ،هیچ سنگ بنایی وجود نداره ،هیچ چیزی به نشان
آغازش ،هیچ چیزی به نشان پایانش ،فقط لایهها و دالانهای مخفی و تالارهای تو در تو ،مثل دخمهی کریستیان،۹
و درست در کنار اینها ،دخمهی یهودیان.
"اما ،به قول نیچه ،4دوستان ،من دارم داستانمو میگم و قضاوتشو گذاشتهام به عهدهی خود شما".
۷
Titus Flavius Clemens
2
Nero
Christian Catacombs 1دخمهی کریستیان یکی از مشهورترین دخمههای باستانی رم است که مردم همهی مذاهب در قرن دوم پس از میلاد مسیح
مردگانشان را در این دخمههای زیرزمینی به خاک میسپردند.
Friedrich Wilhelm Nietzsche 4فیلسوف ،شاعر ،منتقد فرهنگی ،آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 169
در این زمان مدیریت رستوران متوجه شده بود که ما هنوز قصد رفتن نداریم ،و بنابراین یکبار دیگر ،گراپا و
سامبیوکا برای همه سرو کرد.
"بنابراین در اون شب گرم وقتی فکر کردم دارم عقلمو از دست میدم ،در حالیکه در میکدهی قراضهی هتل
قراضهام نشستهام ،اون کسی که درست پشت میز کناریام نشسته بود ،متصدی شب ،با اون کلاه بیلبهی عجیب
غریبش بود .میپرسم ،کا ِرت تمام شد؟ جواب میده ،تمام شد .پس چرا خونه نمیری؟ من اینجا زندگی میکنم.
فقط میخواهم قبل از خواب یک نوشیدنی بخورم.
"بدون اتلاف وقت ،او نوشیدنیاشو یک دستی برمیداره ،بطری در دست دیگرش-فکر کردم مزاحمش شده
و ناراحتش کردهام و او میخواهد تنها باشه و داره به سراغ میزی میره که دور از من باشه-تو نگو که یکراست
سمت میز من میآد و درست مقابلم میشینه .میپرسه ،میخوای یک مقدار از اینو امتحان کنی؟ البته ،چرا که نه،
فکر میکنم ،در رم رمی باش و در تایلند ،تایلندی...و چون من همه جور داستانی شنیدهام ،بنابراین در این مورد
هم انتظار یک چیز مشکوک و ناخوشایندو دارم ،اما در ظاهر ادامه میدم.
"او بشکنی میزنه و سفارش میده یک فنجان کوچک برای من بیارن .گفتن همانا و انجام شدنش همانا.
"بنوش.
"به هر حال یکی بخور .او قدری برای من میریزه و قدری برای خودش.
"شرابش واقعا خوشمزه است .گیلاس فقط یه کم از انگشتانهی مادربزرگم که باکمکش جورابها رو وصله
میکرد بزرگتره.
"این یکی رو هم میخورم .بحثی نیست .یک مقدار شبیه گراپاست ،فقط قویتره و تندیاش کمتره.
"در این حین ،پیشخدمت شب به من زل میزنه .همچین زل زدنی رو دوست ندارم .نگاهش تقریبا غیرقابل
تحمله و تقریبا میتونم صدای خندهاشو بشنوم.
"میدونم.
"چرا زل زدی؟
"یکی دیگه بخور .یکی برای خودش میریزه ،یکی برای من.
"اجازه بده اینجوری بگم :من از این جور آدمها نیستم که...
"افکاری در سرم میآن و میرن :اونها شما رو مست میکنند ،جایی میبرندتون ،جیبتونو خالی میکنند و
شما به پلیس شکایت میکنید ،که خودشون در فساد دست کمی از دزدان ندارند ،اونها همه جور اتهامی به شما
میبندند ،و برای اثباتش مدرک نشونتون میدن .نگرانی دیگهای تو ذهنم جاریه :صورت حساب میکده میتونه
نجومی از آب درآد و اون کسی که سفارش میده ،چای رنگی به جای شراب سر میکشه و وانمود میکنه که
مسته .قدیمیترین کلک در کتابها-من کی این قدر بچه شدم؟
"میگم ،فکر نمیکنم واقعا دلم بخواد .خواهش میکنم ،اجازه بدید فقط...
"لبخند میزنه.
"تصمیم دارم همون اعتراضمو تکرار کنم ،اما نگفته هم میتونم تصور کنم که میگه ،یکی دیگه بخور .کم
مونده بزنم زیر خنده.
"لبخندم رو میبینه ،براش مهم نیست لبخندم از چیه ،فقط خوشحاله که دارم میخندم.
" دلال کوچولو بالاخره به حرف میاد .من همه چیزو دربارهی این ریزهکاریها که همیشه و همیشه به سواستفاده
از خارجیها ختم میشه میدونم.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 171
"من از تو نخواستم پول نوشیدنیها رو بدی .یا در واقع ،نخواستم پول نوشیدنی منو بدی.
"جالب اینجاست ،اون ناراحت نشده .احتمالا میدونسته این حرفها پیش میآد .باید میلیونها بار این کارو
کرده باشه-احتمالا ،کارش همینه.
"دوستی؟
"من با تو نمیخوابم.
"شاید نه .شاید هم آره .شب دراز است و قلندر بیدار .و من هم قصد پا پس کشیدن ندارم.
"در همین زمان او کلاهشو برمیداره و میگذاره خرمن موهاش پایین بریزه و من جا میخورم از اینکه چطور
چنین خرمن انبوهی میتونه زیر کلاهی به این کوچکی پیچیده شه .اون یک زنه.
"دستی آمد و گونهامو نوازش کرد و همونجا موند ،انگار میخواست با نوازش ترس و شگفتزدگی رو ازم
دور کنه .حالا بهتر شدی؟
"ازش پرسیدم چرا به عمد مردمو به اشتباه میاندازه تا گمان کنند اون یک مرده .انتظار داشتم بگه ،برای کارم
بهتره ،یا چیزی اندکی زنندهتر ،مثلا :برای لحظههای این چنینی.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 172
"بعد ریز ریز خندید ،این بار واقعی ،گویی مرتکب یک شوخی شرورانه شده بود اما سر سوزنی از نتیجهی
کار خودش ناخشنود یا غافلگیر نبود .گفت ،اما من یک مرد هستم.
"چهرهی ناباور منو دید و سر به تائید تکون داد .انگار این سر تکون دادنش خود ،بخشی از همون شوخی بود.
"پرسیدم ،تو یک مردی؟ بیش از اون زمان که فهمیدم زنه ،توی ذوقم خورد.
"پس من میترسم.
"با دو آرنج بر روی میز به سمتم خم شد و تقریبا با نوک بینیاش بینیامو لمس کرد و گفت :من تو رو خیلی
خیلی دوست دارم ،آقای آلفردو .و تو هم منو خیلی خیلی دوست داری-و قشنگی ماجرا اینجاست که هر دومون
اینو میدونیم.
"پرسید ،تو میخوای من زن باشم یا مرد؟ انگار جواب من میتونست هویت جنسیاشو تعیین کنه.
"نمیدونستم چه جوابی بدم .دلم میخواست بگم ،میخوام تو مثل خوابی باشی که هم اکنون ازش بیدار
میشم .پس گفتم ،میخواهم هر دوشون باشی ،یا چیزی بین اونها.
"انگار جا خورد.
"گفت ،تو شیطانی ،شیطان ،گویی برای اولین بار در طول شب موفق شده بودم با چیزی کاملا مفسدانه شوکه-
اش کنم.
"وقتی برای دستشویی رفتن بلند شد ،متوجه شدم مثل خانمها پیراهن و کفش پاشنه بلند پوشیده .نمیتونستم
خویشتنداری کنم و به ساق زیبای پاش با اون پوست لطیفش چشم ندوزم.
"پرسید ،میخواهی کیفمو نگاه کنی؟ لابد حس کرده بود که اگر از من نخواهد کیف پولشو نگاه کنم ،من
احتمالا صورت حسابو میپردازم و میرم.
صدای تشویق به هوا برخاست .ما ،هم ،عاشق قصه شدیم و هم عاشق قصهگو.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 171
خارقالعاده ست-معرکه ست گفت" ،زنده باد سندرم سن کلمنته ".بغل دستیاش به تایید حرف او سر تکان
داد.
کسی که معلوم بود فقط میخواهد چیزی گفته باشد بانگ برآورد" :زنده باد سندرم سن کلمنته ".او ،به همراه
چند نفر دیگر ،خیلی دیر به شام رسیده و با لهجهی رمیاش داد و بیدادی با صاحب رستوران به راه انداخته بود
که بگذار ما رد شویم ،و اینطور به جمع حاضر رسیدنشان را اعلام کرد .همه از خیلی وقت پیش شروع به خوردن
کرده بودند .او که از پل میلویو به مسیری اشتباه انداخته بود رستوران را به سختی پیدا کرده بود .در نتیجه دور اول
و دوم را از دست داده بود ،پس درست در انتهای میز نشست و آخرین تکهی باقیمانده از پنیر سهم او و همراهانش
شد .این به علاوه دو تکه کیک میوهای برای هر کدام ،چون اینها همهی چیزِ باقیمانده بود و در عوض ،غذای از
دست رفته را با شراب فراوان جبران کرد .او بیشتر سخنرانی شاعر دربارهی سن کلمنته را شنیده بود.
گفت" :فکر میکنم همهی این کلمنتیزهها کاملا مسحور کنندهاند ،گرچه ایدهای ندارم که تشبیه شما چطور
کمکمون میکنه بفهمیم چه کسی هستیم ،چه میخواهیم و کجا میخواهیم برویم .اما شاید کار شاعری ،مثل
کار شراب ،اینه که کمکمون کنه دوتایی ببینیم ،پس میخوام یک بار دیگه بنوشیم تا مست شیم و جهانو چهار
چشمی ببینیم ،و اگر چندان ملاحظهکار نباشیم ،هشت چشمی".
"زنده باد!" این آدا بود که به سلامتی آن مرد در تلاشی نومیدانه برای ساکت کردنش نوشید.
خارق العاده ست-معرکه ست گفت" :بهتره یک کتاب شعر دیگه بنویسی ،به زودی زود".
یک نفر از جمع پیشنهاد رفتن به بستنی فروشیای را داد که چندان از رستوران دور نبود .نه ،بستنی رو بگذارید
برای بعد ،بیایید بریم قهوه بخوریم .همه در ماشین چپیدیم و راهی لانگوتور ۷مقابل معبد پانتئون 2شدیم.
در ماشین ،خوشحال بودم .داشتم به کلیسا فکر میکردم و شباهتش به امشب ،یک چیز منجر به دیگری می-
شود ،به دیگری ،به چیزی کاملا پیشبینی نشده ،و درست وقتی که خیال میکنی این دور دیگر به سر آمده ،چیزی
جدید سر بر میآورد و بعد از آن هم دوباره چیزی دیگر ،تا اینکه میفهمی خیلی راحت دوباره سر جای اولت،
مرکز رم قدیمی ،برگشتهای .یک روز قبل ما در نور مهتاب شنا میکردیم ،حالا اما اینجا بودیم و ظرف چند روز
آینده او میرفت ،شاید درست یک سال دیگر برمیگشت .دستم را دور الیور انداختم و به آدا تکیه دادم .به
خواب رفتم.
۷
Lungotevere
2
Pantheon
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 171
وقتی مهمانی به کافه سنت ایستاشیو ۷رسید ساعت از یک بامداد هم گذشته بود .برای همه قهوه سفارش دادیم.
فکر کردم دلیل اینکه همه روی قهوهی سنت ایستاشیو قسم میخوردند را فهمیدهام؛ یا شاید میخواستم فکر کنم
که فهمیدهام ،اما چندان هم مطمئن نبودم .حتی مطمئن نبودم که از طعمش خوشم آمده یا خیر .شاید دیگران هم
اینگونه بودند اما حس میکردند ناگزیرند با نظر همگان همراهی کنند و مدعی شوند که آنها هم نمیتوانند بدون
این قهوه زندگی کنند .جمعیت زیادی از عاشقان قهوه دور و اطراف قهوهخانهی معروف رمی ایستاده یا نشسته
بودند .عاشق تماشای همهی مردمی بودم که بیخیالانه لباس به تن کرده و اینقدر نزدیکم ایستاده بودند ،همهشان
در چند چیز اساسی مشترک بودند :عشق به شهر ،عشق به مردمانش ،عشق به شب و عشق به شبگردیهای
دونفره ،عشق به همهی چیزهایی که مانع پراکنده شدن گروههای کوچک مردمی میشدند که اینجا دور هم
جمع شده بودند .بعد از قهوه ،وقتی گروه میخواست پراکنده شود ،یک نفر گفت" :نه ،هنوز وقت خداحافظی
نیست ".دیگری میخانهای در همان اطراف را پیشنهاد کرد و گفت؛ بهترین آبجوی تمام رم رو داره .چرا که نه؟
پس همه ،راه یک کوچهی فرعی تنگ و باریک که به میدان فیوری 2منتهی میشد را در پیش گرفتیم .لوسیا بین
من و شاعر راه میرفت .الیور ،پشت سر ما ،گرم صحبت با دو خواهر بود .پیرمرد با خارقالعاده ست-معرکه ست
دوست شده بود و هر دو دربارهی سن کلمنته اختلاط میکردند .خارقالعاده ست-معرکه ست گفت":عجب
تشبیهای به زندگی بود!" فالستاف که به فخر پسرخواندهاش بادی به غبغب انداخته بودگفت" :خواهش میکنم!
با کلمنتیزه کردن این و آن دیگه شورش رو در نیارید .این فقط یک استعاره بود ،خب ".وقتی متوجه شدم که آدا
تنهایی قدم میزند ،عقب برگشتم و دستش را گرفتم .او لباس سفیدی پوشیده بود و پوست برنزهاش درخششی
داشت که وسوسهام میکرد بدنش را لمس کنم .حرفی نزدیم .صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش روی
سنگفرش خیابان در گوشم نواخته میشد .در تاریکی شب شبیه ارواح به نظر میرسید.
دلم میخواست این پیادهروی هرگز تمام نشود .کوچهی خلوت و سوت و کور ،تاریک و مهگرفته بود و
سنگفرش آبلهگون باستانیاش در هوای مرطوب میدرخشید ،گویی کسی از عهد باستان آمده و محتویات
چسبناک کوزهاش را ریخته و بعد دوباره در زیرِ زمین این شهر باستانی ناپدید شده بود .همهی گردشگران رم را
ترک کرده بودند و این شه ِر خالی ،حالا فقط از آن ما بود و از آن شاعری که حالا در خیالات خودش این شهر
را ،حتی شده برای یک شب ،در کنترل داشت .شرجی امشب قصد تمامی نداشت .شاید دور خودمان دور می-
خوردیم اما ،نه هیچکس متوجه میشد و نه اگر میشد ،اهمیتی میداد.
همچنانکه سلانه سلانه در خیابانهای خلوت و تاریک قدم میزدیم ،ذهنم درگیر بود با این که همهی این
صحبتها دربارهی سن کلمنته چه ربطی به ما دارد-ما زمان را چگونه سپری میکنیم ،چگونه تغییر میکنیم و بعد
۷
Sant Eustachio
2
Campo de Fiori
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 171
دوباره سر جای اولمان برمیگردیم .آدمها ممکن است پیر شوند اما چیزی در این باره نفهمند .گمان میکنم ،این
درس شاعر بود .در یک ماه آینده ،وقتی دوباره به رم بازگردم ،امشب و اینجا با الیور بودنم ،چقدر دور و غیر
واقعی به نظر میرسد ،گویی این برای منی کاملا متفاوت اتفاق افتاده است .و اشتیاقی که سه سال قبل اینجا درونم
متولد شد ،وقتی پسری پادو پیشنهاد رفتن به سینمایی ارزان را به من داد که معلوم بود همه برای چه بدآنجا میروند،
این اشتیاق سه ماه آینده میتوانست چقدر ناکاممانده به نظرم آید حتی بیشتر از سه سال قبل .او آمد .او رفت .هیچ
چیز عوض نشده بود .من عوض نشده بودم .دنیا عوض نشده بود .با این حال هیچ چیز هم مثل سابق نخواهد بود.
تنها چیزی که باقی میماند خاطرهای است عجیب و وهمآلود.
هنگامی رسیدیم که میخانه داشت بسته میشد" .ما راس ساعت دو میبندیم" ".خب ،پس ما هنوز وقت
داریم ".الیور مارتینی میخواست ،یک مارتینی آمریکایی .شاعر گفت؛ چه فکر خوبی .همه یک صدا گفتند" ،ما
هم همینطور ".از دستگاه بزرگ گرامافون ،تو صدای همان آهنگ تابستانی محبوبی را میشنیدی که در تمام
طول ماه ژولای آن را شنیده بودیم .به محض شنیدن کلمه "مارتینی" پیرمرد و ناشر هم همان را سفارش دادند.
فالستاف فریاد زد" :آهای! پیشخدمت!" پیشخدمت گفت که میتوانیم یا شراب یا آبجو سفارش دهیم؛ متصدی
میکده امشب زودتر آنجا را ترک کرده بود ،چون مادرش که شدیدا مریض بود در بیمارستانی بستری بود که
باید آنجا بستری شود .همه از حرفهای بیمعنی و بیسر و ته پیشخدمت به خنده افتادند .الیور قیمت مارتینی را
پرسید .پیشخدمت با صدای بلند از دخترک پشت صندوق سوال کرد .دخترک قیمت را به او گفت" .خب،
چطوره که من نوشیدنی رو درست کنم و شما یک تخفیفی به ما بدید؟"
پیشخدمت و صندوقدار به تردید افتاده بودند .میخانهدار خیلی وقت پیش رفته بود .دخترک گفت" :چرا که
نه؟ اگر تو میدونی چطور درستش کنی ،پس دست به کار شو".
صدای کف و هورا به افتخار الیوری بلند شد که راهش را به پشت پیشخوان باز کرد و در چشم بر هم زدنی،
بعد از افزودن یخ به مخلوط جین و ورموت ،۷مخلوطکن کوکتل را با شدت داشت تکان میداد .زیتون در یخچال
کوچک آنجا یافت نشد .صندوقدار آمد و بررسی کرد و یک ظرف پر درآورد .او درست در چشمان الیور زل
زد و گفت" :بفرمائید زیتون" گویی میخواست بگوید ،این درست جلوی چشمت بود ،واقعا ندیده بودیدش؟ و
دیگه چی؟ الیور گفت":شاید بتونم وسوسهات کنم که یک مارتینی مهمان ما بشی" "،امشب یک شب دیوانه
کننده بوده .یک نوشیدنی احتمالا نمیتونه از این دیوانه کنندهترش کنه .این یکی رو آبکی کن".
و شروع کرد به توضیح دستور یک مارتینی خالص درست و حسابی .خوشحال بود که نقش یک میخانهدار
را بازی میکند و کمکی از دستش برمیآید.
"مخلوط شناسی مقدماتی .هاروارد که بودم آخر هفتهها زندگیام مثل یک پیشخدمت میکده بود ،بعد سرآشپز
شدم ،بعد سورساتچی ،اما در درجهی اول یک پوکرباز بودم".
سالهای قبل از فارغالتحصیلیش ،هر بار که دربارهشان حرف میزد ،چنان کیفیت جادوییِ چشمگیر و پرفروغی
مییافتند انگار که متعلق به زندگی دیگری بودهاند ،زندگیای که من بدآن دسترسی نداشتم چرا که حالا به
گذشته تعلق داشت .سبک زندگی گذشتهاش را میشد در توانایی او برای ترکیب نوشیدنیها دید ،مثل حالا ،یا
وقتی طعم نهفتهی گراپا را تشخیص میداد ،یا در تواناییاش در صحبت با همهی زنان ،یا در پاکت نامههای کت
و کلفت اسرارآمیزی که به نام او از سرتاسر جهان به خانهی ما میرسیدند.
من هرگز به او در گذشته غبطه نخورده بودم ،و همینطور بیمی از آن نداشتم .تمام وجوه زندگیاش ،ماهیت
اسرارآمیز رخدادهایی را داشتند که در زندگی پدرم سالها قبل از تولد من رخ داده بودند ولیکن ضربآهنگ
زندگی گذشتهی او را امروز هم میشد شنید .من به زندگی قبل از خودم غبطه نمیخوردم ،یا حتی آرزوی
بازگشت به گذشته ،وقتی او به سن من بوده را نداشتم.
اکنون دست کم پانزده نفر بودیم و یکی از میزهای ساده و بزرگ چوبی را اشغال کردیم .پیشخدمت برای
دومین بار ساعت خاموشی را اعلام کرد .در کمتر از ده دقیقه ،دیگر مشتریان آنجا را ترک کرده بودند .پیشخدمت
قبلا درب فلزی را پایین کشیده بود .صفحهی گرامافون هنوز میچرخید .اگر هر یک از ما رشته کلام را به دست
میگرفت ،ممکن بود تا صبح آنجا بنشینیم.
پرسیدم" :من؟" مطمئن نبودم چرا از بین همهی افراد پشت میز باید مرا خطاب کند.
لوسیا نگاهمان کرد .همچون قبل دستش را روی گونهام گذاشت و گفت":آلفردو ،متاسفم که اون خیلی بیشتر
از تو دربارهی فساد دوران جوانی میدونه".
شاعر فورا در جواب گفت" :به هر حال سن کلمنته واقعا چهارگانه است!"
صاحب کتابفروشی میان حرف پیشخدمت دوید و گفت" :گوش کن ،چرا نمیگذاری ما اینجا بمونیم؟ وقتی
کارمون تمام شد برای این خانوم جوان تاکسی میگیریم و صورتحسابو هم میپردازیم .حالا یک دور دیگه
مارتینی بزنیم؟"
پیشخدمت پیشبندش را درآورد و گفت" :هر جور مایلید ".دست از سر ما برداشته بود" .من میخوام برم
خونه".
"هر چیزی".
این میتوانست تشکر من از او باشد به خاطر اینکه زیباترین شب زندگیم را به من هدیه داده بود .یک جرعه
از دومین مارتینیام نوشیدم ،حس میکردم حالم به خرابی نوازندگان جاز پیانویی است که در فیلمها یک عالمه
سیگار میکشند و یک عالمه شراب مینوشند و آخر سر مرده در درون جوی آب پیدایشان میکنند.
میخواستم قطعهای از برامس بزنم .اما وسوسه شدم چیزی بزنم که خیلی آرامبخش و خیالانگیز باشد .پس
یکی از واریاسیونهای گلدبرگ ۷را نواختم ،که برای خودم بیاندازه آرامبخش و خیالانگیز بود .آه از نهاد جمع
برخاست ،چیزی که خوشحالم کرد ،چون این تنها راهم برای تلافی این شب جادویی بود.
اجازه خواستم تا چیز دیگری بزنم و قصدم اجرای قطعهای شاد از برامس بود .همه قبول کردند که این ایدهای
عالی است ،تا اینکه شیطان در جلدم رفت و ،بعد از اجرای چند آهنگ درخواستی ،از ناکجآباد ترانههای کوچه
بازاری ایتالیایی به ذهنم سرازیر شدند و شروع کردم به نواختنشان .این تناقض همه را شگفتزده کرد و همه با
هم ،البته کمی ناهماهنگ ،شروع به خواندن ترانههایی که از بر بودند کردند .هر بار که به ترانهی جدیدی می-
رسیدیم ،میفهمیدم همه داریم همان کلماتی را میخوانیم که سر شب الیور و من از تندیس زندهی دانته شنیده
بودیمشان .همه به وجد آمده بودند و من اجازه خواستم آهنگی دیگر بزنم و بعد از آن هم یک آهنگ دیگر.
ترانههای کوچه بازاری رمی معمولا آوازهایی خوش نوا و پر از هرزهگوییاند ،نه مثل تک خوانیهای جگرسوز
و غمناک ناپلی .بعد از اجرای سوم ،به الیور نگاه کردم و گفتم میخواهم بروم بیرون و هوایی تازه کنم.
"نه ،فقط به هوای آزاد احتیاج داره .لطفا از جاتون تکون نخورید".
Goldberg Variations 1اثری مشهور از باخ متشکل از ۹2قطعه که برای اولین بار در سال ۷۱4۷در آلمان منتشر شد.
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 178
صندوقدار کاملا خم شد و یک دستی درب کرکرهای را بالا نگه داشت .از زیر درب کرکرهای خود را بیرون
کشیدم و به محض ورود به خیابان خالی ،نسیمی خنک به صورتم خورد .به الیور گفتم" :میشه کمی قدم بزنیم؟"
از خیابان تاریک گذشتیم ،درست مثل اشباح دانته ،یکی جوانتر و یکی پیرتر .هوا هنوز گرم و مرطوب بود و
من درخشش نور تیر چراغ برقهای خیابان را روی پیشانی الیور میدیدم .به دل خیابانی بیاندازه ساکت زدیم و
راهمان را پیش گرفتیم و بعد به خیابانی دیگر ،گویی این کوچههای وهمانگیز و جنزده بودند که ما را به سوی
خود میکشیدند ،کوچه پس کوچههایی که انگار قرار بود از دنیای زیرزمینی متفاوتی سر در آورند که تو در
حالتی از نئشگی و منگی واردشان میشوی .تنها چیزی که میشنیدم صدای گربههای ولگرد بود و صدای ریزش
آب از همان نزدیکیها .این صدای آب یا از یک فوارهی مرمرین بود یا از یکی از آن بیشمار شیرِ آبهای
ایستادهای که در همه جای رم یافت میشدند .نفس نفس زنان گفتم" :آب ،من برای مارتینی ساخته نشدم .خیلی
مستم".
"تو نباید هیچ کدومو میخوردی .اول اسکاچ خوردی ،بعد شراب ،گراپا ،حالا هم جین".
"چطوری؟"
او یک سطل آشغال دردار توی پیادهرو دید" .داخل این ،انجامش بده".
من معمولا در برابر بالا آوردن مقاومت میکردم .اما حالا از انجام این حرکت احمقانه شرم داشتم .و اینکه
راحت نبودم جلوی او استفراغ کنم .حتی مطمئن نبودم که آماندا دنبالمان آمده باشد یا نه.
دهانم را باز کردم .قبل از اینکه بفهمم چه خبر است ،انگشتش را ته حلقم فرو برد و همان لحظه بالا آوردم.
اما عجب تسلی خاطری داشت وقتی سرم در دست او بود ،عجب شجاعت و از خود گذشتگیای میطلبد،
سر کسی را نگه داری که در حال استفراغ است .آیا در خود میدیدم که چنین کاری را برای او انجام دهم؟
و درست طبق انتظار ،با یک عُق دیگر موفق شدم بیشتر از غذا و شراب شب بالا بیاورم.
وقتی به دور و برم نگاه کردم ،دیدم درست کنار تندیس پاسکینو ۷بالا آوردهام .چقدر دلم میخواست اینجا،
مقابل قدیمیترین منتقد و طنزپرداز رمی استفراغ کنم.
"قسم میخورم ،اونجا نخود فرنگیهایی بودند که حتی گازشون نزده بودی و میتونستند گرسنههای هند رو
سیر کنند".
باز هم خندیدیم .با آب یکی از فوارههایی که در راه برگشت به آن برخوردیم صورت و دهانم را شستم.
در راه دوباره به تندیس انسانی دانته برخوردیم .او شنلش را برداشته و موهای سیاه بلندش را افشان کرده بود.
در آن لباس احتمالا پنج پوندی کاسب شده بود .حالا با تندیس ملکه نفرتیتی ،2که او هم نقاب از چهره برداشته
و موهای بلند عرق کردهاش در هم گوریده شده بود ،داشتند سر و کله میزدند" .من دارم وسایلمو جمع میکنم
تو هم برو به جهنم".خودت برو به جهنم ،گورتو گم کن" ".خودت گورتو گم کن ".و در همین حال نفرتیتی
Pasquino ۷مجسمهای متعلق به قرن سوم پیش از میلاد .در قرن شانزدهم مرسوم شد که مردم انتقادات خود از پاپ را به شکل اشعار طنزآمیز مینوشتند
و به مجسمه متصل میکردند .این ،اولین مجسمهی سخنگو در رم بود که بیعدالتیها را محکوم و صدای نارضایتی مردم را به گوش حاکمان میرساند.
2
Nefertiti
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 181
یک مشت سکه به سمت دانته پرتاب کرد و او از سکهها جا خالی داد ،با این حال یکی از آنها به صورتش خورد
و فریادش برخاست .یک لحظه خیال کردم میخواهند گلاویز شوند.
ما از یک خیابان فرعی خلوت که سنگفرشهای آن هم در تاریکی مطلق میدرخشیدند برگشتیم ،بعد وارد
خیابان سنتا ماریا دلآنیما ۷شدیم .بالای سرمان ،روی دیوارِ یک ساختمان سه نبش قدیمی ،چراغ چهارگوش کم
نوری سوسو میزد .در روزگاران قدیم ،آنها به احتمال زیاد یک چراغ گازی در این مکان داشتهاند .من ایستادم
و او هم ایستاد" .امروز قشنگترین روز زندگیام بود و من با استفراغ تمامش کردم ".گوش نمیداد .مرا به دیوار
فشرد و شروع به بوسیدنم کرد ،با لگنش فشارم میداد و با دستانش در آستانه بلند کردنم از زمین بود .چشمانم را
بسته بودم ،اما با چشمان بسته میدانستم دست از بوسیدنم برداشته تا نگاهی به اطراف بیاندازد؛ کسی ممکن بود از
آن طرفها رد شود .نمیخواستم نگاه کنم .بگذار او ،آن شخص نگران باشد .بعد دوباره یکدیگر را بوسیدیم .و
با چشمان همچنان بستهام ،گویی صدای دو نفر را میشنیدم .صدای دو مرد سالخورده ،غرغر کنان چیزی شبیه این
میگفتند که نگاهی به این دو بیانداز ،در عجبم آیا در تمام عمرم اصلا منظرهای شبیه این دیدهام یا نه .من اما دلم
نمیخواست به آنها فکر کنم .نگران نبودم .من هم نگران نیستم ،اگر او نگران نباشد .میتوانستم باقی عمرم را
اینگونه در همین جا بگذارنم :با او ،شب ،در رم ،با چشمانی کاملا بسته و پایی که دور پای او حلقه شده .به بازگشت
به اینجا در هفتهها و ماههای آینده فکر کردم-چون اینجا جایگاه ما بود.
به میکده برگشتیم و دیدیم همه قبلا آنجا را ترک کردهاند .بنابراین آن موقع احتمالا ساعت سه صبح بود ،یا حتی
دیرتر .به جز صدای چند ماشین ،شهر ساکتِ ساکت بود .وقتی ،به اشتباه ،سر از میدان رتاندا 2حوالی پانتئون با شلوغی
همیشگیاش درآوردیم ،به طرز غیرمعمولی خلوت بود .چند گردشگر که کولههای بزرگی به دوش داشتند آنجا
بودند ،و البته تعدادی مست و چند مواد فروش .الیور جلوی یک فروشندهی دورهگرد را گرفت و برایم نوشابهی
لیمویی آورد .طعم تلخ لیمو سرحالم کرد .الیور برای خودش نوشیدنی تلخ پرتقالی و یک برش هندوانه گرفت.
کمی تعارفم کرد که من نه گفتم .دیگر بهتر از این نمیشود ،که نیمه مست و نوشابهی لیمویی به دست در شبی گرم
و شرجی همچون این ،در خیابانهای رم با سنگفرشهای درخشانش قدم بزنم با کسی که دستش را دورم انداخته.
به چپ چرخیدیم و راهی میدان فبو ۹شدیم ،ناگهان ،انگار از ناکجآباد ،صدای گیتار نواختن و آواز کسی آمد ،نه
یک آهنگ راک ،بلکه همانطور که به صدا نزدیکتر میشدیم ،که یک ترانهی خیلی خیلی قدیمی ناپلی" .پنجرهای
که میدرخشید "4.یک لحظه طول کشید تا آن را بشناسم .بعد یادم آمد.
1
Santa Maria dell Anima
2
Piazza Rotonda
۹
Piazza Febo
Fenesta ca lucive 1ترانهای ناپلی مربوط به سال ۷۱42
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 181
مافلدا سالها پیش وقتی پسربچهای بیش نبودم آن آهنگ را به من آموخته بود .این لالاییاش بود .من به سختی
ناپل را میشناختم و به غیر از مافلدا و بستگان نزدیکش و چند سفر کوتاه همراه والدینم به ناپل ،دیگر اصلا برخوردی
با ناپلیها نداشتم .اما کشش این ترانهی غمانگیز قدیمی چنان حس نوستالژی قویای در من بوجود آورد ،حس
نوستالژی برای عشقهای از دست رفته و برای چیزهای از دست رفتهی زندگی آدمها و برای عزیزان از دست رفته،
همچون پدربزرگم ،که سالها پیش از من زیسته بود ،که ناگهان به گذشته ،به دنیای حقیرانه و غمدار مردمان سادهای
همچون نیاکان مافلدا برگشتم ،به دویدنها و جیغ و فریاد کردنها در کوچه پس کوچههای قدیمی ناپل که خاطره-
شان را حالا دلم میخواست کلمه به کلمه با الیور به اشتراک بگذارم ،انگار او هم ،همچون مافلدا و منفردی و انکیز
و من ،یک فرد جنوبی بود که در شهری بندری ،دور از وطن ،ملاقاتش کرده بودم و او هم فورا دریافته بود که چرا
آوای این ترانهی قدیمی ،همچون حزنانگیزترین سوگواریها برای عزیزی از دست رفته ،میتواند حتی اشک
کسانی را سرازیر کند که یک کلمهاش را هم نمیفهمند.
او گفت که ترانه به یاد سرود ملی اسرائیل میاندازدش .یا این ترانه الهام گرفته از اثر مولدآو ۷بود؟ بعد از
تجدید نظر ،این شاید تکخوانی یکی از اپراهای بلینی2باشد .گفتم؛ پرشوره اما هنوز یه چیزی کم داره،گرچه این
آهنگ اغلب به بلینی نسبت داده میشه .او گفت ،ما دچار سندرم سن کلمنته شدیم.
من شعر را از ناپلی به ایتالیایی و انگلیسی برگرداندم .این شعر دربارهی مرد جوانی است که از کنار پنجرهی
معشوقهاش عبور میکند اما از خواهر او میشنود که ننلا ۹مرده است .از دهانی که روزی گلها در آن میشکفتند
حالا فقط کرم بیرون میخزد .بدرود ،پنجره ،چرا که ننلای من دیگر از اینجا بیرون را تماشا نمیکند.
گردشگری آلمانی ،که تک و تنها و کاملا مست به نظر میرسید ،شنیده بود من ترانه را به انگلیسی ترجمه
میکنم .پس خود را به ما رساند و خواهش کرد که لطفی کنم و ترانه را به آلمانی هم برگردانم .در راه هتلمان،
من به الیور و آلمانی یاد دادم چطور ترانهی برگردانده را بخوانند و هر سهیمان بارها و بارها تکرارش کردیم ،هر
کداممان با لهجهی خود ترانهی ناپلی را سر میدادیم و صدایمان در کوچههای تنگ و نمناک رم طنینانداز
میشد .بالاخره با آلمانی در میدان ناوونا 4خداحافظی کردیم .در راه هتل ،من و الیور دوباره شروع به خواندن
همان آواز کردیم ،نرم و آهسته:
The Moldau 1مجموعهای از شش منظومهی سمفونیک ساخته شده توسط آهنگساز چک Bendich Smetanaبین سالهای ۷۱۱۳-۷۱۱4
Vincenzo Bellini 2اپرانویس ایتالیایی قرن ،۷۳نام این اثر در متن sonnambulaذکر شده است.
1
Nennella
1
Piazza Navona
فصل سوم :سندرم سن کلمنته /برگردان :آسا .م 182
فکر میکنم ،حالا از ورای همهی آن سالها ،هنوز میتوانم صدای دو مرد جوانی را بشنوم که کلمات این
ترانهی ناپلی را در سحرگاهان سر میدهند ،وقتی آنها در خیابانهای قدیمی و تاریک رم یکدیگر را در آغوش
میگرفتند و بارها و بارها میبوسیدند ،هیچکدامشان نمیدانستند این آخرین شبی است که دوباره با هم عشقبازی
خواهند کرد.
جایگاه روح
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 181
انکیز در ایستگاه منتظرم بود .همینکه قطار دور طولانیاش در امتداد خلیج را شروع کرد او را دیدم ،قطار
داشت سرعتش را کم میکرد و به درختان سرو بلندی که عاشقشان بودم کشیده میشد تا من مثل همیشه پیش-
نمایشی زیبا و خوشمآمدگویان از دریای نورانی نیمروز را ببینم .پنجره را پایین کشیدم و گذاشتم باد صورتم را
بنوازد .ماشین لکنتهمان که خیلی دور پارک شده بود را به یک نظر دیدم .رسیدن به Bهمیشه خوشحالم میکرد.
این مرا به یاد رسیدنمان در اوایل ژوئن در پایان هر سال تحصیلی میانداخت .این باد ،این گرما ،این سکوی
قدیمی آفتابی با آلونک زهوار در رفتهی رئیس ایستگاهش که از زمان جنگ جهانی اول بسته مانده بود ،این
سکوت مرگبار ،همه و همه در این زمان سوت و کور اما دوست داشتنی از روز ،فصل مورد علاقهام را سحرآمیز
میکردند .انگار ،تابستان تازه میخواست شروع شود ،چیزی هنوز اتفاق نیافتاده بود ،سرم هنوز پر بود از
خرخوانیهای دقیقه نودی قبل از امتحانات ،امسال این اولین باری بود که دریا را میدیدم .الیور دیگر کیست؟
قطار ظرف چند ثانیه ایستاد ،حدودا پنج مسافر پیاده شدند .و بعد همان غرش همیشگیِ شروع حرکت و
بدنبالش سر و صدای کرکنندهی موتور هیدرولیکی .بعد به همان سرعتی که مسافران پیاده شده بودند ،ماشینها
روشن شدند و از ایستگاه بیرون رفتند ،یکی یکی ،رفتند و دور شدند .سکوت محض.
یک لحظه زیر سایهی طاق چوبی ایستادم .از همه جا ،حتی کلبهی رئیس ایستگاه ،بوی تند بنزین ،دود ،رنگ
پوست پوست شدهی نقاشی دیواری و ادرار متصاعد میشد.
تابستان.
کم پیش آمده بود به سال تحصیلی پیش رو فکر کنم .حالا هم سپاسگذار بودم که ،با همهی گرما و همهی جو
تابستانی دور و برم ،انگار هنوز ماهها تا پاییز فاصله داشتم.
چند دقیقه بعد از رسیدنم ،قطار سریعالسیر به مقصد رم در مسیر مخالف نفیرکشید ،این قطار همیشه سر وقت
بود .سه روز قبل ،درست سوار همین یکی شده بودیم .اکنون به یاد آوردم وقتی را که از پنجرهاش به بیرون
مینگریستم و در این فکر بودم :چند روز دیگر ،تو برخواهی گشت ،و تنها خواهی بود ،و تو از این بیزار خواهی
شد ،پس نگذار چیزی برایت غیرمنتظره باشد ،غافلگیر نشو .هشدار دادهام .فقدان او را از قبل تمرین کرده بودم نه
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 181
فقط چون میخواستم پیشاپیش با چشاندن این دردهای کوچک به خود ،آن درد بزرگ را راحتتر تاب آورم،
بلکه ،مثل کاری که همهی خرافاتیها میکنند ،میخواستم ببینم آیا امکان دارد در نظر گرفتن بدترین چیزها،
جلوی سرنوشت را بگیرد و اثر آن اتفاق ناگوار را کم کند .مثل سربازهایی که برای جنگ در شب ،آموزش
میبینند ،من هم در تاریکی زندگی کردم تا با فرارسیدن ظلمات ،چشمم به آن عادت کرده باشد .تمرین درد برای
بیحس شدن در برابر درد .هموپاتی.
منظرهی تپهها تا افق برای یادآوری آن صبحی که از Bبرگشتیم و در سرازیری تپه سرعت گرفتیم و نزدیک
بود دختری کولی را زیر بگیریم :بررسی شد.
بوی ادرار ،بنزین ،دود ،رنگ دیوار :بررسی شد ،بررسی شد ،بررسی شد و بررسی شد.
انکیز کولهام را به دست گرفت و میخواست برایم حملش کند .گفتم نه لازم نیست؛ کولهها برای حمل کردن
ساخته نشدن مگه بوسیله صاحبانشون .او دقیقا متوجه چراییاش نشد ،با اینحال کوله را به من برگرداند.
از چشمانش پرهیز کردم .نمیخواستم تشویقش کنم که چیزی بگوید یا حتی دوباره این بحث را پیش بکشد.
۷
وقتی رسیدم ،مادرم میخواست سیر تا پیاز سفرمان را بداند .به او گفتم کار خاصی نکردهایم ،فقط معبد ژوپیتر
را دیدهایم و ویلای بورگسه 2و سن کلمنته .غیر از این فقط یک عالمه راه میرفتیم .یک عالمه فواره دیدیم .یک
عالمه جاهای عجیب غریب در شب .دو تا شام .مادرم پرسید" :دو تا شام؟" میخواست بروز ندهد ،اما در چشمانش
نگاه پیروزمندانهی ببینم-حق-با-من-بود-مگه-نه؟ موج میزد" ،و با کیها؟" "مردم" ".کدوم مردم؟"
"نویسندهها ،ناشرها ،دوستان الیور .ما شبها بیدار بودیم ".مافلدا با زخم زبانهای تند و تیزش از راه رسید" :آقا
هنوز هجده سالش هم نیست آنوقت ببین چطور بیقید و بند زندگی میکنه ".مادر با نظرش موافق بود.
"ما اتاقتو به همون شکل اولش برگردوندیم .فکر کردیم هر چی باشه دوست داری اتاقتو پس بگیری".
فورا از کوره در رفتم .چه کسی به آنها چنین اجازهای داده بود؟ واضح بود که میخواستند سر و گوش آب
دهند ،حالا یا با هم یا جدا جدا.
همیشه میدانستم بالاخره اتاقم را پس میگیرم .اما دل خوش کرده بودم انتقالم به زندگی قبل از الیور ،طولانیتر
و آهستهتر باشد .اینگونه تصور کرده بودم که در رختخواب دراز کشیدهام و با خود در کشمکشم تا بتوانم شجاعتم
را جمع کنم و به اتاق او قدم بگذارم .آنچه موفق به پیشبینیاش نشده بودم این بود که مافلدا همین حالا هم
ملحفههایش را عوض کرده بود-ملحفههایمان را .خوشبختانه آن روز صبح دوباره از او خواسته بودم گل و گشاد
را به من بدهد ،بعد مطمئن شده بودم تمام مدت اقامتان در رم آن را پوشیده .در اتاق هتلمان که بودم آن را درون
کیسهای پلاستیکی گذاشتم و به احتمال زیاد باید از دسترس کسانی که قصد فضولی در زندگیام را داشتند در
امان نگهش میداشتم .در شبهای دلتنگی ،گل و گشاد را از کیسهاش بیرون میآورم ،مطمئن میشوم که بوی
پلاستیک یا لباسهای مرا به خود نگرفته باشد و کنار خود میگذارمش ،آستینهای درازش را دور بدنم خواهم
آویخت ،و در تاریکی نامش را به زبان خواهم آورد .الیوا ،الیوا ،الیوا-این الیور بود که مرا با نام خودش صدا
میزد ،وقتی میخواست ادای لهجهی عجیب و غریب خودش را هنگام صحبت با مافلدا و انکیز ،در آورد؛ اما
این من هم بودم که او را با نامش صدا میزدم ،به این امید که در جواب ،مرا با نامم صدا بزند ،یا شاید این منم که
در ذهن خود او را صدا میزنم و بعد به سمتش برمیگردم و میگویم :الیو ،الیو ،الیو.
چون نمیخواستم از راه بالکن وارد اتاقم شوم و جای خالیاش را ببینم ،از راهپلهی داخلی استفاده کردم .درب
اتاقم را باز کردم ،کوله پشتیام را کف اتاق پرت کرده و خود را روی تخت گرم و آفتاب خورده انداختم .خدا
را صد هزار مرتبه برای این شکر .آنها روتختی را نشسته بودند .ناگهان از برگشتنم خوشحال بودم .میتوانستم
درست همین حالا و همین جا به خواب روم ،همه چیز را دربارهی گل و گشاد و عطرش و خود الیور فراموش
کنم .چه کسی میتواند در مقابل خواب ساعت دو ،سه بعدازظهر در این مناطق آفتابی مدیترانه مقاومت کند؟
با همهی خستگی ،تصمیم گرفتم بعدا که بیدار شدم مجلهی ورزشیام را بردارم و هایدن را درست از همان
جایی که رهایش کرده بودم ،دوباره از سر گیرم .یا این ،یا اینکه راهی زمین تنیس میشوم و زیر نور خورشید
روی یکی از آن نیمکتهای گرم و آفتاب خورده که گرما و حس خوشایندش همیشه در تمام بدنم ریشه میدوانَد،
مینشینم ،و چشم میاندازم تا ببینم چه کسی برای بازی آن دور و برها هست .همیشه یک نفر بود.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 187
هرگز در تمام عمرم اینقدر آرام به خواب نرفته بودم .فکرش را کردم ،هنوز یک عالمه وقت برای عزاداری
دارم .همانطور که شنیدهام این جور چیزها همیشه اینگونهاند ،اندوه خواهد آمد ،احتمالا آرام و پنهانی ،و دیگر راه
خلاصی از دستش نیست ،هرگز .پیشبینیِ غم برای خنثی کردن غم-گرچه در این زمینه کارآزموده شده بودم اما
به خود گفتم ،اینها چرندیات بزدلانهای بیش نیستند و پشیزی ارزش ندارند .چه میشود اگر غم ،وحشیانه و
بیامان بیاید؟ چه میشود حالا که آمده بود و نرفته بود ،اندوه ،به قصد خانه کردن در دلم آمده بود ،و این اندوه
داشت با من همان کاری را میکرد که در آن شبهای بیقراری برای او ،طعمش را چشیده بودم ،شبهایی که به
نظرم میرسید چیزی بسیار حیاتی در زندگیام دارد از دستم میرود و کاری از من ساخته نبود ،این ،شاید حتی
چیزی از بدنم باشد که از دستش دادهام ،چنانچه نبودِ او حالا شبیه به نبودن یک دست است ،دستی که میتوانی
در تمام عکسهای خودت در خانه آن را ببینی ولی حالا نیست و بدون آن دست ،احتمالا نمیتوانی دوباره خودت
باشی .تو این را گم کردی ،همانگونه که همیشه میدانستی گمش خواهی کرد ،و حتی خودت را برایش آماده
کرده بودی؛ اما نمیتوانی زندگی بدون این گمشده را به خود بقبولانی .و وقتی امیدواری که بتوانی به آن
نیاندیشی ،همچون وقتی که دعا میکنی رویایش را نبینی ،هر دو به اندازهی کمبود آن چیز ،عذابت میدهند.
بعد فکری عجیب به سرم زد :چه میشود اگر بدنم-فقط بدنم ،قلبم-برای او گریه کند؟ آنوقت چه کنم؟
چه میشود اگر به جایی برسم که شبها نتوانم بیآنکه او را کنار خود داشته باشم دوام آورم ،او را درونم داشته
باشم؟ بعد از آن چه؟
خوب میدانستم دارم چه میکنم .حتی در خوابم ،میدانستم دارم چه میکنم .تلاش میکنی خودت را مصون
نگاه داری ،این کاری است که انجامش میدهی-با این کار همه چیز را خواهی کشت-یک پسر موذی و آب
زیرکاه ،این چیزی است که تو هستی ،پسری موذی و سنگدل و آب زیرکاه .این ندا به خندهام انداخت .حالا نور
خورشید درست رویم افتاده بود ،و من همچون کافران خورشید را میپرستیدم و همهی چیزهای زمین را .کافر،
این چیزی است که تو هستی .هیچ وقت نفهمیدم که چرا اینقدر عاشق زمین شده بودم ،عاشق خورشید ،دریا-
مردم ،همه چیز ،حتی عاشق هنر .یا داشتم خود را فریب میدادم؟
نیمههای بعدازظهر ،حس کردم چه قدر این خواب لذت بخش است ،نه فقط چون در خواب بدنبال مأمنی
بودم-خواب در خواب ،مثل رویا در رویا ،چه چیزی بهتر از اینها میتوانی بیابی؟ احساس بیبدیل خلسگیِ مطلق
بر من چیره گشت .گمانم ،امروز باید چهارشنبه باشد ،براستی چهارشنبه بود ،روزی است که چاقوتیز کن برای
تیز کردن همهی چاقوهای خانه ،بساطش را در حیاط خلوتمان به راه میاندازد ،و مافلدا همیشه کنارش میایستد
و با او گرم صحبت میشود ،لیوان لیمونادی برایش پر میکند و او پیوسته سنگ چاقوتیزکن را میساید .صدای
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 188
سایشی و گوشخراش سنگ آسیابش که در گرمای نیمروز فسفس کنان و نفیرکشان فضا را پر میکند ،امواج
صوتی خلسگی را به اتاق و به تختخوابم میفرستد .هیچوقت نتوانستم برای خود توضیح دهم که الیور چطور آن
روز توانست با بلعیدن هلویِ من ،خوشحالم کند .البته که این کارش تحت تاثیر قرارم داد ،اما زیادی نازم را کشیده
بود ،گویا میخواست با این حرکتش بگوید ،با تک تک سلولهای بدنم بر این باورم که هیچ سلولی در بدن تو،
هیچ سلولی ،نباید بمیرد ،و اگر قرار است بمیرد ،بگذار در بدن من بمیرد .او چفت درِ نیمهباز را از بیرون بالکن باز
کرده و داخل شده بود-در آن لحظه اصلا با هم حرف نزدیم؛ او نپرسید اجازه دارد داخل بیاید یا نه .میخواستم
چکار کنم؟ بگویم ،تو اجازه نداری داخل بیایی؟ این موقع بود که دستانم را بلند کردم تا به نشان خوشآمد در
آغوشش گیرم و بگویم من تا به حال تندی میکردم و دیگر بس است ،و بگذارم او ملحفهها را بردارد و درون
رختخوابم بخزد .حالا ،بعد از اینکه صدای سنگ چاقو تیزکن را در میان صدای جیرجیرکها شنیدم فهمیدم یا دارم
بیدار میشوم یا دوباره به خواب میروم ،و هر دو خوب بودند ،رویا دیدن یا خواب بودن ،هر دو یکسانند ،هر دو
را انجام میدهم.
وقتی بیدار شدم حوالی ساعت پنج بود .دیگر دلم نمیخواست تنیس بازی کنم ،همانطور که مطلقا تمایلی به
کار روی هایدن نداشتم .فکر کردم ،الان وقت شنا است .لباس شنایم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم .ویمینی روی
پرچین کوتاه کنار خانهشان نشسته بود.
"امروز نه .اونها وادارم کردن که اگه میخواهم بیرون باشم ،این کلاه مسخره رو بپوشم .شبیه یک راهزن
مکزیکی شدم".
"فقط نگاه میکنم .مگه اینکه کمکم کنی روی یکی از اون صخرهها برم ،بعد اونجا میشینم ،پاهامو توی آب
میزنم و حواسمو جمع میکنم کلاهمو باد نبره".
هیچ وقت لزومی نداشت از او بخواهی دستش را دراز کند ،خود به خود دستش را میداد ،مثل نابینایان که
ناخودآگاه آرنج شما را میگیرند .گفت" :فقط خیلی تند راه نرو".
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 189
راه ساحل را به سمت پایین پیش گرفتیم و وقتی به صخرهها رسیدیم ،صخرهی محبوبش را پیدا کردم و کنارش
نشستم .این جایگاه مورد علاقهی او بود وقتی با الیور میآمد .صخره گرم بود و من عاشق حس گرمای خورشید
روی پوستم در این وقت روز بودم .گفتم" :خوشحالم که برگشتم".
گفتم" :آه".
میتوانستم نگاه جستجوگر بچه را روی صورتم حس کنم" .فکر میکنم اون میدونه تو خیلی دوستش
نداری".
پرسیدم" :و؟"
"و هیچی .من فقط دلم براش سوخت .گفتم تو موقع رفتن خیلی عجله داشتی".
"آره فکر کنم .میدونی که ،این حرفم واقعا دروغ نبود".
"منظورت چیه؟"
"حق با توئه .ما خداحافظی نکردیم .البته از این کارمون منظور بدی نداشتیم".
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 191
"آه ،در مورد تو ،مهم نبود ،اما در مورد الیور چرا مهم بود .خیلی زیاد".
"چرا؟"
"چرا ،الیو؟ خب باید منو ببخشی که این حرفو میزنم ،اما ،تو هیچ وقت خیلی باهوش نبودی".
کمی طول کشید تا ببینم با این حرفها به کجا رسیده بود .بعد یک دفعه این را فهمیدم.
حس کردم گلویم فشرده میشود ،بنابراین او را روی صخره تنها گذاشتم و آرام به آب زدم .این دقیقا همان
چیزی بود که پیشبینیاش کرده بودم .آن شب به آب ،خیره نگریستم و فراموش کردم او دیگر اینجا نیست ،که
دیگر دلیلی برای برگشتن و وارسی بالکن وجود ندارد ،جایی که تصویر او هنوز کامل از بین نرفته بود .و با این
حال ،فقط چند ساعت پیش ،بدن او و بدن من...حالا احتمالا دومین وعدهی غذاییاش را در هواپیما خورده بود و
خودش را برای فرود در فرودگاه بین المللی جان اف کندی ۷آماده میکرد .میدانستم قلب او هم از اندوه پر بود
وقتی سرانجام برای آخرین بار در یکی از دستشوییهای فرودگاه فیومیچینو 2مرا بوسید و ،حتی اگر نوشیدنی و
فیلم در هواپیما حواسش را پرت کرده بودند ،زمانی که در اتاقش در نیویورک تنها شود ،او هم دوباره غمگین
خواهد شد ،و من بیزارم از فکر کردن به ناراحتیاش ،درست همانطور که او بیزار خواهد بود از اینکه مرا در
اتاقمان غمگین ببیند ،جایی که خیلی زودتر از انتظارم ،تبدیل به اتاق من شده بود.
کسی داشت به سمت صخرهها میآمد .سعی کردم برای فراموش کردن اندوهم به چیز دیگری فکر کنم و
این حقیقت تلخ جلوی چشمم آمد که آنچه ویمینی و مرا از هم دور میکرد درست همان چیزی بود که بین من
و الیور جدایی انداخته بود .هفت سال .هفت سال ،به آن فکر کردم ،و ناگهان چیزی در گلویم منفجر شد .در آب
شیرجه زدم.
درست بعد از شام بود که زنگ تلفن به صدا درآمد .الیور به سلامت رسیده بود .او گفت ،بله ،نیویورکم .بله،
همون آپارتمان ،همون مردم ،همون سر و صداها-بدبختانه صدای همان موسیقی بیرون پنجره در جریان بود-شما
الان میتونید صدا رو بشنوید .او گوشی را بیرون پنجره نگه داشت و گذاشت یک چشمه از ریتمهای لاتین
نیویورک به گوشمان برسد .این هم خیابان صدو چهاردهام .میخواهم برای نهار با دوستهام بیرون برم .مادر و
پدرم هر دو با تلفنهایی جداگانه در اتاق پذیرایی با او صحبت میکردند .من تلفن آشپزخانه را برداشته بودم .پدر
۷
John.F.Kennedy
2
Fiumicino
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 191
توضیح داد ،اینجا؟ خب ،تو که میدونی .مهمونهای همیشگی شام .تازه رفتند .بله ،اینجا هم خیلی خیلی گرمه.
پدر امیدوار بود این حرفش روی او تاثیر بگذارد .جدی؟ پس بیا پیش ما .او گفت ،هیچی توی زندگیم بهتر از
این نمیشه .اگر میتونستم ،سوار همون هواپیما میشدم و با همین لباس تنم و یک لباس شنای اضافی و یک
مسواک میاومدم .همه زدند زیر خنده .با آغوش باز ،عزیزم .بگو و بخندی راه افتاده بود .مادرم توضیح داد ،تو
رسم و رسوم ما رو میدونی ،هر وقت تونستی باید بیایی ،حتی شده برای چند روز .او گفت ،حتی شده برای چند
روز ،یعنی اجازه ندارم بیشتر از چند روز بمونم-اما معنای حرف مادرم همان بود که گفت و او هم این را می-
دانست .مادر گفت" :پس فعلا ،الیور ،به زودی میبینمت ".پدر هم کمابیش همان کلمات را تکرار کرد و بعد
اضافه کرد" :پس من گوشی رو به الیو میدم-از طرف من خدانگهدار ".صدای قطع شدن هر دو گوشی را شنیدم
و دیگر هیچ کس پشت خط نبود .پدر چقدر با نزاکت بود .اما این آزادیِ یکهویی برای تنها بودن ،بعد از لحظاتی
که انگار زمان برایم از حرکت بازایستاده بود ،ناگهان منجمدم کرد .آیا سفر خوبی داشته؟ بله .خوراکیهای
مزخرفی توی هواپیما دادند؟ بله .آیا به من فکر کرده؟ سوال دیگری نداشتم که بپرسم و فکر کردم اینطور بهتر
است ،تا اینکه او را به رگبار سوال ببندم .این جواب سربستهی او بود" :خودت چی فکر میکنی؟" آیا می-
ترسیدکسی تصادفا گوشی تلفن را بردارد؟ ویمینی سلام میرسونه .خیلی ناراحته .میخواهم فردا بیرون برم و
چیزی براش بخرم و از طرف اون برات با پست فوری بفرستم .تا وقتی زندهام رم رو فراموش نمیکنم .منم
همینطور .گفتم ،اتاقتو دوست داری؟ گفت ،یه کم ،پنجره به یه حیاط پر سر و صدا باز میشه ،خبری از آفتاب
نیست ،وسایلم به سختی اینجا جا میشن ،نمیدونستم این همه کتاب دارم ،به زور جا برای تخت هست .گفتم،
کاش میتونستیم همه چیزو از نو توی اون اتاق شروع کنیم ،شبها با هم از پنجره خم میشدم و بیرونو تماشا
میکردیم ،شونههای همو فشار میدادیم ،مثل کاری که در رم کردیم -تک تک روزهای زندگیم .گفت ،منم
همینطور ،تک تک روزهای زندگیم .پیرهن ،مسواک ،مجلهی ورزشی و همین الانشم توی آسمونهام ،پس بیش
از این منو اغوا نکن .من از اتاقت یک چیزی برداشتم .چی؟ اصلا نمیتونی حدس بزنی .چی؟ خودت پیداش کن.
و بعد من این را گفتم ،نه بدین خاطر که این چیزی بود که میخواستم به او بگویم بلکه برای پر کردن سکوتی
که حالا بینمان سنگینی میکرد ،و این آسانترین چیزی بود که در آن لحظهی سکوت میتوانستم به زبان آورم-و
حداقل باید این را میگفتم :نمیخواهم از دستت بدهم .میتوانستیم نامه بنویسیم .میتوانستم از اداره پست زنگ
بزنم-یک راه خصوصیتر .قبلا حرف کریسمس بود ،یا حتی جشن شکرگزاری .بله ،کریسمس .اما دنیای او و
من ،که تا آن زمان فاصلهشان کمتر از ضخامت پوستی بود که روزی کیارا از شانهاش کند ،ناگهان چندین سال
نوری از هم دور افتاده بودند .شاید تا کریسمس دیگر مشکلی نبود .بذار یک بار دیگه سر و صداهای بیرون
پنجرهاتو بشنوم .همهمهای شنیدم .بذار اون صداهایی رو بشنوم که وقتی تو...صدایی ضعیف و خجالتی داشت-
گفت ببین ،چون کسای دیگهای هم توی خونه هستن .این به خندهمان انداخت .ضمنا ،اونها منتظر منن که با هم
بیرون بریم .به خود گفتم کاش هرگز زنگ نزده بود .دلم میخواست دوباره نامم را به زبان آورد .حالا که دور از
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 192
هم بودیم ،دلم میخواست بپرسم ،بین او و کیارا چه اتفاقی افتاده بود .حتی یادم رفت بپرسم لباس شنای قرمزش
را کجا گذاشته .شاید او فراموش کرده و آن را با خود برده بود.
اولین کاری که بعد از مکالمهی تلفنیمان کردم این بود که بالا رفتم ،به اتاقم و چشم انداختم ببینم چه چیزی
بوده که او برَش داشته و میتوانسته او را به یاد من اندازد .و بعد لکهی جای خالیشدهی روی دیوار را دیدم .خدا
خیرش بده .او یک کارتپستال قاب شدهی قدیمی از ساحل مونه که به سال ۷۳15یا عقبتر برمیگشت را برداشته
بود .یکی از مهمانان تابستانی آمریکاییمان ،آن را دو سال پیش در یک بازار دست دوم فروشی در پاریس پیدا
کرده و آن را به رسم یادگار برایم فرستاده بود .کارتپستالِ رنگ و رو رفته در اصل در سال ۷۳۷4فرستاده شده
بود-چندین نوشتهی خرچنگ قورباغه با رنگ قرمز به خط آلمانی پشتش وجود داشت ،به نشانی دکتری در
انگلستان ،کنار آن یکی ،دانشجوی آمریکایی عرض ارادتش را به من با جوهر مشکی نوشته بود-روزی به من
فکر کن .آن عکس میتوانست الیور را به یاد صبحی بیاندازد که برای اولین بار حرف دلم را به او زدم .یا روزی
که با دوچرخه از کنار ساحل مونه رد شدیم و وانمود کردیم آن را نمیبینیم .یا روزی که تصمیم گرفتیم برای
گردش آنجا برویم و قسم خورده بودیم به هم دست نزنیم و بجایش همان بعد از ظهر در رختخواب از دراز
کشیدن کنار هم لذت ببریم .میخواستم او همیشه آن عکس را جلوی چشمش بگذارد ،تمام عمرش ،مقابل میز
کارش ،مقابل تختش ،همه جا .در دل گفتم ،هر جایی که میروی به خودت سنجاقش کن.
آن شب در خوابم ،مثل همیشه که چنین چیزهایی با مناند ،معما حل شد .چیزی که تا آن موقع هرگز به ذهنم
خطور نکرده بود .و با این حال به مدت همهی آن دو سال درست در چشمانم زل زده بود .اسمش ماینارد بود.
یک روز ،اوایل بعد از ظهر ،درحالیکه حتما میدانست باقی اهل خانه باید در حال استرحت باشند ،به پنجرهی
اتاقم زد تا ببیند آیا من جوهر مشکی دارم یا نه-او گفت که جوهر خودش ته کشیده و فقط جوهر مشکی استفاده
میکند ،و البته میدانست من هم همینطورم .داخل آمد .من فقط لباس شنا به تن داشتم و به سمت میزم رفتم و
بطری را به دستش دادم .به من خیره شد ،لحظاتی سخت و سنگین آنجا ایستاد و بعد بطری را گرفت .همان شب
آمد و جوهردان را درست بیرون درب بالکنم گذاشت .هر کس دیگری بود دوباره در میزد و آن را دستم میداد.
آن زمان من پانزده ساله بودم .اما شاید نه نمیگفتم .در ضمنِ یکی از گفتگوهایمان هم ،به او دربارهی جایگاه
موردعلاقهام در میان تپهها گفته بودم.
هرگز تا قبل از اینکه الیور عکسش را بردارد ،به او فکر نکرده بودم.
کمی بعد از صرف شام ،پدرم را دیدم که در مکان همیشگیاش پشت میز صبحانه نشسته است .صندلیاش را
به سمت دریا برگردانده و روی پایش نسخهی چاپی آخرین کتابش را گذاشته بود .داشت چای بابونهی محبوبش
را مینوشید و از شب لذت میبرد .کنارش ،سه شمع دفع حشرهی بزرگ قرار داشت .پشهها آن شب به قصد انتقام
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 191
آمده بودند .از پلهها پایین رفتم تا به او ملحق شوم .این زمانِ معمول ما بود تا کنار یکدیگر بنشینیم و من تمام یک
ماه گذشته نادیدهاش گرفته بودم.
همینکه مرا آمادهی نشستن کنار خود دید گفت" :دربارهی رم بهم بگو ".البته این لحظهی شب ،همان وقتی
بود که به خودش اجازهی کشیدن آخرین سیگار روزش را میداد .دستنوشتههایش را با چنان حالت خستهای به
کناری پرت کرد که گویی مشتاقانه میگوید خب-حالا-ما-به-جاهای-خوبش-رسیدیم و با قیافهای رندانه شروع
به روشن کردن سیگار با کمک یکی از آن شمعها کرد" .خب؟"
چیزی برای گفتن نبود .همان چیزهایی که به مادر گفته بودم را تکرار کردم :هتل ،معبد ژوپیتر ،ویلای بورگسه،
سن کلمنته ،رستورانها.
"حسابی هم خوردی؟"
"حسابی هم نوشیدی؟"
"کارهایی کردی که پدربزرگت بتونه تائیدشون کنه؟" خندیدم .نه ،الان نه .به او دربارهی اتفاق نزدیک
پاسکوئینو گفتم" .عجب ایدهای ،استفراغ کردن مقابل مجسمهی سخنگو!
"سینما؟ کنسرت؟"
کم کم داشت ترس برم میداشت که این حرفها قرار است به کجا برسند ،شاید بیآنکه خودش منظور خاصی
داشته باشد .شصتم خبردار شده بود ،چون همانطور که یکسره سوال میپرسید رفته رفته به موضوع نزدیک میشد.
کم کم حس کردم که قبلا تمام شگردهای طفره رفتن را به خوبی بکار بستهام حتی قبل از آنکه ببینم چه چیزی
چند قدم جلوتر انتظارمان را میکشد .دربارهی میدانهای رو به ویرانی و همواره کثیف رم صحبت کردم ،دربارهی
گرما ،آب و هوا ،شلوغی ،آن همه راهبه .فلان کلیسا تعطیل بود .همه جا پر از خرابه .بازسازیهای نیمه کاره .و
دربارهی مردم توضیح دادم و گردشگران و دربارهی مینیبوسهایی که انبوه بیشماری از مردمِ دوربین به دست و
کلاه بیسبال به سر را سوار و پیاده میکردند.
گمانم موفق نشده بودیم آن حیاط خلوتهای اندرونی که دربارهاش به ما گفته بود را ببینیم.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 191
خندیدیم.
حالا.
جواب دادم" :بله" میخواستم "بله"ام دوپهلو باشد ،انگار درون خود کیفیتی منفی داشت که آن را بین بله و
خیر معلق نگه میداشت ،کیفیتی منفی که در نهایت سرکوبش کردم .فقط امیدوارم بودم او متوجه این ،بله ،و
خب؟ طفرهآمیز و خصمانه و از سر واماندگیم نشده باشد.
گرچه انتظارش را هم داشتم که او فرصتی که این بله ،و خب؟ غیرشفاف به او میداد را غنیمت بشمرد و در
جواب ،سرزنشم کند ،همانطور که اغلب میکرد ،که چرا من نسبت به مردمی که هر کاری میکنند تا آنها را
دوست خود به حساب آورم ،تا این اندازه تلخ و بیاعتنا و سردم .ممکن بود بعد از آن ،حرف تکراری همیشگیاش
را اضافه کند که دوستیهای خوبِ کمیاب چگونهاند و اگر بعد از مدتی برای همان مردم مشخص شود که در
روابطشان مشکل دارند ،باز هم ،چیزی را از دست ندادهاند و هر یک چیز خوبی داشته که به دیگری بخشیده.
هیچ انسانی جزیره نیست ،نمیتوانی خودت را از دیگران جدا کنی ،مردم به هم نیاز دارند ،تکرار ،تکرار.
"باهوشتر از اونی هستی که ندونی اونچه شما دو تا با هم داشتید ،چقدر کمیاب و چقدر خاص بود".
گفتم" :الیور الیور بود" گویی این حرف برآیند همه چیز بود.
۷
Giordano Bruno
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 191
پدرم اضافه کرد" :چون او او بود ،چون من من بودم" به نقل از توضیح همهجانبهی میشل دو مونتینی ۷دربارهی
دوستیاش با اتین دولا بوئسی.2
در عوض ،من داشتم به کلمات امیلی برونته ۹فکر میکردم :چون "او بیش ازخودِ من ،من است".
گفتم" :الیور میشه گفت خیلی باهوش بود "-یکبار دیگر ،لحن غیرصادقانهام اعلام کرد که یک امای ناپیدای
لعنتی در کلامم هست .هیچ چیزی نباید اجازه میداد پدر مرا به پایین این جاده بکشاند.
"باهوش؟ اون بیشتر از باهوش بود .اونچه که شما دو تا داشتید ،همه چیز داشت و این هیچ ارتباطی به هوش
نداره .اون خوب بود ،و شما هر دو خوش شانس بودید که همدیگرو پیدا کردید ،چون تو هم خوبی".
پدرم قبلا هرگز بدین شکل از خوبی حرف نزده بود .این خلع سلاحم کرد.
"مطمئنم که اونم همین حرفو درباهی تو میزنه ،که این یعنی شما بهتر از چیزی که نشون میدید هستید".
وقتی برای ضربه به سیگارش به سمت زیرسیگاری خم شد ،دستش را دراز کرد و دستم را نوازش داد.
با تغییر لحن صدایش ،شروع به صحبت کرد" :اونچه پیش روت هست قراره که سخت باشه" آهنگ صدایش
میگفت :ما مجبور نیستیم در این مورد حرف بزنیم ،اما بیا وانمود نکنیم که نمیدونیم من دارم چی میگم.
"نترس .این میآد .حداقل امیدوارم اینطور باشه .و زمانی که تو کمترین انتظارو برای اومدنش داری .طبیعت
راههای زیرکانهای برای پیدا کردن نقاط ضعف ما داره .فقط به یاد داشته باش :من اینجا هستم .در حال حاضر
ممکنه نتونی چیزی احساس کنی .شاید همیشه آرزو میکردی چیزی احساس نکنی .و شاید من اون کسی نباشم
که دلت بخواد باهاش دربارهی این چیزها حرف بزنی .اما کاری رو که کردی حس کن".
به او نگاه کردم .این لحظهای بود که میبایست دروغ بگویم و به او بگویم کاملا در اشتباه است و نزدیک بود
چنین کنم.
رشته افکارم را پاره کرد" :ببین ،تو یک دوستی زیبا داشتی .شاید بیش از یک دوستی .و من به تو غبطه
میخورم .در زمان من ،بیشتر والدین امیدوار بودند همه چیز زود تمام بشه ،یا از خدا میخواستند پسرهاشون خیلی
زود روی پاهای خودشون بایستند .اما من چنین پدری نیستم .در زمان تو ،اگر درد هست ،درمانش هم هست ،و
اگر آتش عشق هست ،خاموشش نکن ،باهاش بیرحم نباش .اینکه شبها از درد روحی و خماری بیدار شی چیز
وحشتناکیه ،و تماشای اینکه دیگران زودتر از اونچه خودمون دلمون میخواسته فراموشمون کردند ،بهتر از اون
نیست .ما خیلی از داشتههامونو سریعتر از اونچه باید ،نابود میکنیم فقط برای اینکه از شر برخی چیزها راحت شیم
و در سن سی سالگی ورشکست میشیم و هر بار دیگه چیزی برای ارائه نداریم که با شخص جدیدی از نو شروع
کنیم .چقدر حیفه که چون میخواهی هیچ چیزی احساس نکنی ،همه احساساتتو از دست بدی!"
"پس بگذار یک چیز دیگه هم بگم .همه چیز روبه راه میشه .من ممکنه به پایان راه رسیده باشم ،اما هرگز
چیزیو که تو داشتی نداشتم .همیشه چیزی منو عقب نگه میداشت یا چیزی سر راهم بود .اینکه زندگیاتو چطور
زندگی کنی به خودت مربوطه .اما به یاد داشته باش ،قلب و بدن ما فقط یک بار بهمون داده میشه .بیشتر ما کاری
ازمون ساخته نیست اما طوری زندگی میکنیم که انگار دو بار قراره زندگی کنیم ،یکی نسخهی آزمایشیه و
دیگری نسخهی نهایی ،اما فقط یک زندگی وجود داره ،و قبل از اینکه تو اینو بفهمی ،قلبت فرسوده شده ،و،
همینطور بدنت ،و زمانی میرسه که حتی کسی بهت نگاه هم نمیکنه ،چه برسه به اینکه بخواهد به تو نزدیک
بشه .در حال حاضر اندوه وجود داره .من به درد غبطه نمیخورم .اما به درد تو غبطه میخورم".
"ما ممکنه هرگز دوباره در این مورد حرف نزنیم .اما امیدوارم بخاطر حرفهایی که زدیم اصلا از من کینه به دل
نگیری .من پدر وحشتناکی هستم اگر ،روزی تو بخوای با من حرف بزنی و حس کنی که این در بسته است یا به
قدر کافی باز نیست".
خواستم از او بپرسم از کجا فهمیده .اما خب چطور ممکن بود نفهمد؟ پرسیدم" :آیا مادر میدونه؟" میخواستم
بپرسم آیا شک کرده اما بعد جملهام را اصلاح کردم" .فکر نکنم فهمیده باشه ".صدایش این معنا را میداد که؛
اما اگر هم فهمیده باشه ،مطمئنم واکنشش متفاوتتر از من نخواهد بود.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 197
ما شب به خیر گفتیم .وقتی در راهپله بودم خواستم از او دربارهی زندگیاش بپرسم .ما همواره دربارهی زنانی
در دوران جوانیاش شنیده بودیم ،اما من هرگز حتی یک ذره از هر چیز دیگری خبر نداشتم.
الیور سر قولش ماند .او درست قبل از کریسمس بازگشت و تا سال جدید ماند .در ابتدا بخاطر بدخوابیِ پرواز
طولانیاش کاملا کسل بود .به خودم گفتم؛ اون به زمان نیاز داره .اما خب منم همینطور بودم .او ساعتهای زیادی
را با پدر و مادرم سپری میکرد ،بعد با ویمینی ،که با احساس اینکه چیزی بینشان تغییر نکرده بود در آسمانها سیر
میکرد .کم کم داشت ترس برم میداشت که به روزهای اولمان عقبگرد کردیم ،روزهایی که در دوری کردن
از هم و بیتفاوتی و خوش و بشهای بالکنی به سر میبردیم .چرا تماسهای تلفنیاش مرا برای این آماده نکرده
بودند؟ آیا اشتباهی از من سر زده بود که دوستیمان این شکل جدید را به خود گرفته بود؟ آیا پدر و مادرم چیزی
گفته بودند؟ آیا او به خاطر من برگشته؟ یا به خاطر آنها ،یا به خاطر خانه ،یا محض رفع تکلیف؟ او به خاطر
کتابش برگشته ،که به تازگی در انگلستان به چاپ رسیده بود ،در فرانسه ،در آلمان ،و سرانجام بنا بود در ایتالیا
ی Bکه قول
بیرون آید .این ،کتابی عالی بود و ما همگی برایش بسیار خوشحال بودیم ،از جمله صاحب کتابفروش ِ
یک جشن کتاب را برای تابستان آینده داده بود .الیور وقتی سوار بر دوچرخه آنجا توقف کرده بودیم گفت:
"شاید ،ببینم چطور میشه ".بستنی فروشی آن فصل بسته بود .همانطور که گلفروشی و داروخانه بسته بودند،
داروخانهای که بعد از ترک ساحل مونه ،در اولین گذرمان بدآنجا ،کنارش توقف کرده بودیم و او زخم ناجورش
را نشانم داده بود .آنها همه متعلق به سالها سال قبل بودند .شهر خالی به نظر میآمد ،آسمان خاکستری بود .یک
شب او گفتگویی طولانی با پدرم کرد .به احتمال زیاد آنها دربارهی من حرف میزدند ،یا شانس موفقیتم برای
دانشگاه ،یا تابستان گذشته ،یا کتاب جدیدش .وقتی در را باز کردند ،صدای خندهشان را در پلکان شنیدم ،مادرم
او را میبوسید .کمی بعد ضربهای به درب اتاقم زده شد ،نه به پنجرههای فرانسوی-در آن وقت سال ،این درب
ورودی همواره بسته بود .من تازه به رختخواب رفته بودم "میخواهی حرف بزنیم؟" او یک ژاکت به تن داشت
و چنین مینمود که به قصد بیرون قدم زدن لباس پوشیده .لبهی تختم نشست ،همآنقدر پریشان به نظر میرسید که
احتمالا خود من اولین روزی که این اتاق را بعد از استفاده او تحویل گرفتم اینگونه بودم .گفت" :بهار امسال شاید
ازدواج کنم ".خشکم زد" .اما تو اصلا چیزی در این باره نگفتی" ".خب این قهر و آشتیها ماله بیشتر از دو ساله".
گفتم" :فکر میکنم این خبر فوقالعادهایه ".خبر ازدواج آدمها همیشه خبر فوقالعادهای بود .برای آنها خوشحال
بودم ،ازدواج خوب بود ،و لبخند وسیعِ روی صورتم به قدر کافی گویا بود ،حتی با اینکه کمی بعد به ذهنم
رسیدکه چنین خبری احتمالا نمیتواند برای ما خوشیمن باشد .پرسید که آیا ناراحت شدم؟ گفتم" :تو دیوانهای".
سکوتی طولانی .پرسیدم" :حالا میخواهی بیای توی رختخواب؟" محتاطانه نگاهم کرد" .فقط چند لحظه .اما
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 198
نمیخوام هیچ کاری کنم ".این حرفش به نظرم مثل نسخهی به روز شده و خیلی اصلاح شدهی بعدا ،شاید آمد.
خوب پس ما به عقب برگشتیم ،آره؟ لجم گرفته بود و میخواستم ادایش را درآورم ولی جلوی خودم را گرفتم.
او ژاکت به تن ،کنارم روی پتو دراز کشید .تنها چیزی که درآورد کفشهای راحتیاش بود .با قیافهای کج و
معوج ،کنایهآمیز پرسید" :فکر میکنی این چه مدت دیگه ادامه پیدا میکنه؟" "نه خیلی ،البته امیدوارم ".او لبانم
را بوسید ،اما این ،آن بوسهی بعد از پاسکوئینو نبود ،وقتی مرا به سختی به دیوار سانتا ماریا دلآنیما فشرده بود .فورا
طعمش را تشخیص دادم .اصلا نفهمیده بودم که چقدر آن را دوست داشتم و چقدر دلتنگش شده بودم .یک مورد
دیگر برای وارد کردن به فهرست چیزهایی که به دستشان نیآورده بودم قبل از اینکه او را برای همیشه از دست
بدهم .میخواستم از زیر پتو بیرون بیایم .گفت" :من نمیتونم این کارو کنم" و از جا پرید .جواب دادم" :من
میتونم" ".بله ،اما من نمیتونم ".احتمالا نگاه سرد و بُرّندهی چشمانم را دیده بود ،چون در جا فهمید چقدر
عصبانیام" .من هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که لباسهاتو از تنت بکنم و چشممو روی همه چیز ببندم و
باهات گره بخورم .اما نمیتونم ".دستانم را دو طرف سرش گذاشته و نگهاش داشتم" .پس شاید اصلا نباید بمونی.
اونها راجع به ما میدونند ".گفت" :فهمیدم" ".چطور؟" "از طرز حرف زدن پدرت .تو خوش شانسی .اگر پدر
من بود احتمالا منو به یه کانون اصلاح تربیت میفرستاد ".نگاهش کردم :میخواهم باز هم مرا ببوسی.
آن هفته یک اتفاق کوچک هم رخ داد .بعد از نهار در اتاق نشیمن نشسته و مشغول خوردن قهوه بودیم که
پدرم یک پوشهی بزرگ با جلد ضخیم زرد رنگی درآورد .درون پوشه شش درخواستنامهی عکسدار روی هم
قرار داشتند .نامزدهای تابستان آینده .پدرم نظر الیور را خواست ،بعد پوشه را رد کرد تا به دست مادرم برسد ،بعد
به من و به پروفسور دیگری که همراه همسرش برای نهار مهمان ما بودند ،همینطور همکار دانشگاهی پدرم که
سال قبل به همین دلیل خانهی ما آمده بود .الیور گفت" :جانشین من" و یکی از درخواستنامهها را که روی بقیه
بود برداشت و نشان بقیه داد .پدرم ناخودآگاه نگاه سریعی به من انداخت و فورا نگاهش را برگرداند.
درست همان چیزی که تقریبا یک سال ،دقیقا یک سال ،پیش رخ داده بود .پاول ،جانشین ماینارد ،آن
کریسمس به دیدنمان آمده و با زیر و رو کردن پوشهها قویاً یک نفر از شیکاگو را معرفی کرده بود-و در حقیقت
او را به خوبی میشناخت .پاول و همهی افراد دیگرِ در اتاق ،با آن جوان فوق دکترایی که در دانشگاه کلمبیا
تدریس میکرد ،و به همه چیز ،و به دوران پیش از سقراط تسلط داشت ،چندان موافق نبودند .من بیش از آنچه
لازم بود به عکسش نگاه کرده و از این بابت که خود را بیطرف نشان دادهام خاطر جمع بودم.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 199
حالا ،با اندیشیدن به گذشته ،نمیتوانم چندان مطمئن باشم که همهی چیزهای بین ما ،در همین اتاق در تعطیلات
کریسمس شروع شده باشد.
"منم اینطوری انتخاب شدم؟" چنان صداقت و رکگویی غیراستادانهای در سوالش بودکه مادرم مثل همیشه
خلع سلاح شد.
بعدا ،شبی که کمک میکردم وسایلش را در ماشین بگذارد ،دقایقی قبل از آنکه منفردی به ایستگاه برساندش،
به او گفتم" :من خواستم که تو باشی ،من مطمئن شدم اونها تو رو انتخاب میکنند".
آن شب سراغ کمد پدر رفتم و داخلش را گشتم و پوشهی محتوی درخواستکنندگان سال گذشته را پیدا
کردم .عکس او را پیدا کردم .پیراهن گل و گشاد یقه باز ،موهای بلند ،و چهرهی جذاب یک ستارهی سینما که
با بیمیلی مقابل دوربین یک عکاس قرار گرفته بود .تعجبی نداشت که مبهوتش شده بودم .ای کاش میتوانستم
به یاد آورم که یک سال پیش،آن بعد از ظهر ،دقیقا پیش خود چه فکری کرده بودم -فوران آن اشتیاق و بدنبال
آن ،پادزهر فوریاش ،ترس را ،به یاد آورم .آن الیور واقعی ،و الیوری که هر روز لباسهای شنای با رنگ متفاوت
میپوشید ،یا آن الیوری که برهنه در رختخواب میخوابید ،یا کسی که به طاق پنجرهی هتلمان در رم تکیه میداد،
همه ،قد علم کردند و مانع تصویر درهم برهم و پریشانی که من اولین بار ،با تماشای عکسش در ذهنم از او ساخته
بودم شدند.
به چهرهی دیگر متقاضیان نگاه کردم .این یکی خیلی بد نبود .کنجکاو شدم بدانم زندگیام چطور میشد اگر
بجای او کس دیگری را انتخاب کرده بودم .ممکن بود به رم نرفته باشم .اما شاید جای دیگری میرفتم .امکان
نداشت کوچکترین چیزی دربارهی سن کلمنته بدانم .اما شاید چیز دیگری را کشف میکردم که گمش کرده
بودم و شاید حالا هرگز دربارهاش نفهمم .شاید چیزی تغییر نمیکرد ،شاید هرگز کسی که امروز هستم نمیشدم،
شاید کس دیگری میشدم.
حالا میخواهم بدانم آن شخص دیگر ،امروز چه کسی است .آیا او خوشبختتر است؟ آیا نمیتوانستم در
زندگیاش سرک بکشم برای چند ساعت ،چند روز ،و ببینم-نه فقط برای اینکه ببینم آیا این زندگی دیگر بهتر
است یا نه ،یا برای سنجش اینکه چقدر زندگیهایمان بخاطر الیور میتواند از هم فاصله گرفته باشد ،بلکه می-
خواستم این را هم بررسی کنم که چه چیزی میتوانم به این منِ دیگر بگویم ،اگر قرار بود روزی دیدار کوتاهی
با او میداشتم .آیا من شبیه او هستم ،یا او شبیه من است ،آیا هیچیک از ما میداند چرا دیگری کسی که هست،
شده ،آیا هیچ یک از ما شگفتزده میشویم وقتی بفهمیم هر کداممان در حقیقت با یک الیور ملاقات کرده
بودیم ،یکی از میان همهی الیورهایی که میتوانستند انتخاب شوند ،از همهی مردها یا زنها ،و اینکه آیا ما ،علارغم
کسی که آن تابستان آمد و با ما ماند ،احتمالا هنوز همان شخص بودیم؟
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
این مادرم بود ،که از پاول بدش میآمد و میتوانست پدر را مجبور کند هر کسی که پاول دست رویش
بگذارد را رد کند ،و او سرانجام سرنوشت را تغییر داد .گفت؛ شاید ما یهودیان محافظهکاری باشیم اما این پاول
یک ضد یهوده و من یک ضد یهود دیگه رو توی خونهام تحمل نمیکنم.
حرف مادرم یادم آمد .از روی عکسش هم میشد فهمید .با خود گفتم ،پس او هم یهودی است.
و بعد کاری را کردم که آن شب از همان اول در اتاق کار پدر ،قصد انجامش را داشتم .وانمود کردم اصلا
نمیدانم این الیور چه کسی است .اواخر کریسمس بود .پاول هنور تلاش میکرد تا ما را متقاعد به دعوت از
دوستش کند .تابستان هنوز نیامده بود .الیور احتمالا با تاکسی خواهد آمد .من بار و بنهاش را برمیدارم ،او را به
اتاقش راهنمایی میکنم ،او را از راه پلکانی که به سمت صخرهها پایین میرود ،به ساحل میبرم ،و بعد ،اگر زمان
اجازه دهد ،اطراف خانهمان تا ایستگاه راهآهن قدیمی را نشانش میدهم و به او چیزهایی راجع به کولیهای ساکن
واگنهای قطار متروکهای میگویم که هنوز نشان خاندان سلطنتی ساووی را بر خود دارد .چند هفته بعد ،اگر وقت
داشتیم ،شاید تا Bدوچرخهسواری کنیم .برای نوشیدنی خنک در راه میایستیم .کتابفروشی را نشانش میدهم.
بعد ساحل مونه را .هیچ یک از اینها هنوز اتفاق نیافتاده بودند.
ما خبر ازدواجش را تابستان بعد شنیدیم .برایش هدیه فرستادیم و فقط چند کلمه از طرف من .تابستان آمد و
رفت .گاهی وسوسه میشدم به او دربارهی "جانشین"اش بگویم و با آب و تاب همه جور داستانی دربارهی
همسایه جدیدم ،در آن طرف بالکن ،برایش سر هم کنم .اما اصلا چیزی برایش نفرستادم .تنها نامهای که فرستادم
سال بعدش بود تا به او خبر درگذشت ویمینی را بدهم .او به همهی ما نوشت که چقدر از مرگش متاثر است .او
در سفرِ آسیا بود ،بنابراین زمانی که نامهاش به دست ما رسید ،واکنشش به مرگ ویمینی ،چنین مینمود که از نو
روی زخم سر بازی نمک پاشیده که به خودی خود در حال بهبودی بود .دربارهی ویمینی برای او نوشتن ،مثل
عبور از آخرین پل بینمان میماند ،خصوصا وقتی روشن شد که ما اصلا قصد نداشتیم به آنچه روزی بینمان وجود
داشته ،اشارهای کنیم ،یا ،اصلا ،اینکه حتی حالا هم به آن اشارهای نمیکردیم .همچنین ،میخواستم از طریق این
نامه به او بگویم در کدام دانشگاه آمریکا پذیرفته شدهام ،چون پدر ،که با همهی مهمانان قبلیمان نامهنگاری فعالی
داشت ،قبلا به او چیزی نگفته بود .نکتهی طنز ماجرا اینجا بود که ،الیور در جواب به نشانیام در ایتالیا نامه نوشت-
دلیل دیگری برای تاخیرش.
بعد سالهای پوچ آمدند .اگر قرار بود زندگیام را با کسانی که زمانی تختم را با آنها شریک شده بودم نشانه-
گذاری کنم ،و اگر آنها را میشد به دو دسته تقسیمبندی کرد-آنهایی که قبل از الیور بودند و آنهایی که بعد از
او بودند-پس بزرگترین پیشکشی که میتوانست به من داده شود بردن این تقسیمکننده به زمان آینده بود .برخی
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
به من کمک کردند که زندگیام را به قبل از Xو بعد از Xتقسیم کنم ،برخی برایم شادی به ارمغان آوردند
برخی غم ،برخی زندگیام را از مسیر خود خارج کردند ،درحالیکه بود و نبود برخیشان ابدا فرقی برایم نداشت،
بطوریکه الیور ،که مدتهای مدیدی همچون نقطهی اتکایی برای ترازوی زندگیام میدیدمش ،سرانجام جانشینانی
پیدا کرد که هر کدام یا بر او سایه افکندند یا تبدیلش کردند به چیزی شبیه یک کیلومتر شمار در ابتدای جادهی
زندگیام ،به یک راه فرعیِ کنار جاده اصلی ،به عطارد سرخ آتشین در سفری به پلوتون سرد و فراسوی آن .چقدر
رویایی بود اگر میگفتم :در آن زمان که الیور را شناختم ،هنور با فلانی آشنا نشده بودم .حالا زندگی بدون فلانی
کاملا غیرقابل تصور است.
تابستان یکی از آن سالها ،نُه سال بعد از آخرین نامهاش ،در آمریکا از پدرم و مادرم تماس تلفنی دریافت
کردم" .حتی نمیتونی حدس بزنی که کی دو روزه اینجا پیش ماست .توی اتاق خواب قدیمیات .و حالا درست
مقابل من ایستاده ".البته که من فورا حدس زده بودم ،اما خود را به ندانستن زدم .پدرم قبل از خداحافظی خندهکنان
گفت":اینکه تو اعتراف نمیکنی همین الانش هم حدس زدی ،خیلی حرفها توش هست ".بین پدرم و مادرم برای
اینکه کدامیک گوشی را به دست بگیرند کشمکشی راه افتاه بود .بالاخره صدایش از آن سوی خط آمد .گفت:
"الیو" میتوانستم صدای والدینم را بشنوم و صدای بچهها را در پسزمینه .هیچ کس نمیتوانست اینگونه نامم را
به زبان آورد .تکرار کردم" :الیو "،تا بگویم این منم که صحبت میکنم و همینطور بازی قدیمیمان را زنده کنم
و نشانش دهم که هیچ چیز را فراموش نکردهام .او گفت" :من الیورم ".او فراموش کرده بود.
گفت" :اونها عکسهاتو بهم نشون دادن ،تو اصلا عوض نشدی ".او دربارهی دو پسرش حرف زد که آن لحظه
در اتاق نشیمن سرگرم بازی با مادرم بودند .هشت و شش ساله ،باید با همسرم ملاقات کنی ،من خیلی خوشحالم
که اینجام ،اصلا نمیتونی فکرش هم بکنی ،اصلا .گفتم ،اونجا قشنگترین جای دنیاست ،وانمود میکردم برداشتم
این است که او بخاطر زیباییِ مکان آنجا خوشحال است .نمیتونی بفهمی من چقدر از اینجا بودن خوشحالم.
صدایش داشت دور میشد ،او گوشی را به مادرم که قبل از صحبتِ دوباره با من ،هنوز داشت قربان صدقهی او
میرفت ،برگرداند .بالاخره مادر به من گفت " :اون به کلی بغض کرد ".در جوابش گفتم" :کاش میتونستم
پیشتون باشم" در حالیکه یک سر ،داشتم به خاطر کسی که تقریبا دیگر به او فکر نمیکردم ،حرص میخوردم
و خودخوری میکردم .زمان ما را احساساتی میکند .شاید ،در پایان ،تقصیر زمان است که ما رنج میکشیم.
چهار سال بعد ،وقتی در حال عبور از شهر دانشگاهی او بودم ،کاری غیرمعمول کردم .تصمیم گرفتم خود را
نشان دهم .بعد از ظهر بود که در سالن سخنرانیاش نشستم و بعد از کلاس ،وقتی داشت کتابهایش را برمیداشت
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 212
و کاغذهایش را داخل پوشه جمع میکرد ،به طرفش رفتم .قصد نداشتم بگذارم او حدس بزند من که هستم ،اما
این قصد را هم نداشتم که کار را برایش آسان کنم.
دانشجویی بود که میخواست از او سوال بپرسد .پس منتظر ماندم .دانشجو بالاخره رفت .شروع کردم" :تو
احتمالا منو یادت نمیاد ".به سمتم برگشت و چشمانش را تنگ کرد .برخوردش ناگهان سرد شد ،ترس را میشد
از چهرهاش خواند ،انگار که ما قبلا یکدیگر را جایی ملاقات کردهایم که او حتی مایل به یادآوریاش نیست .یکی
از آن نگاههای پرسشگرانه و طعنهآمیز و مرددش را انداخت و لبخندی کج و کوله و معذبانه به لب آورد ،گویی
در حال تمرین چیزی شبیه ،متاسفم شما منو با کس دیگهای اشتباه گرفتید ،بود .سپس مکثی کرد" .خدای من-
الیو!" او گفت این ریش من بوده که سردرگمش کرده .مرا به آغوش کشید ،و بعد چندین بار صورت کرکدارم
را نوازش کرد گویی که من حتی جوانتر از تابستان آن همه سال پیش ،بودم .بغلم کرد همانطوریکه آن شب وقتی
به اتاقم قدم گذاشت تا خبر ازدواجش را بدهد ،نمیتوانست خودش را به چنین بغل کردنی راضی کند" .چند
سال گذشته؟"
"پانزده سال .دیشب که داشتم اینجا میآمدم شمردمشون ".بعد اضافه کردم" :راستشو بخواهی ،این درست
نیست ،من همیشه حسابشو داشتم".
اضافه کرد" :ببین ،بیا یه نوشیدنی بخوریم ،یا شام ،امشب ،حالا ،زنمو ببین ،پسرهامو .لطفا ،لطفا ،لطفا".
"من باید چیزی از دفتر کارم بردارم ،و بعدش میریم .این یه پیادهروی دوست داشتنی تا پارکینگه".
"نمیتونم" این معنی را نداشت که برای این کار وقت ندارم بلکه بدین معنا بود که نمیتوانم برای انجام این
کار با خودم کنار بیایم.
"ببخشم؟ چیزی برای بخشیدن وجود نداشت .اگر هم بود ،من به خاطر همه چیز خوشحالم .من فقط خاطرات
خوب رو به یاد میآرم".
شنیده بودم که آدمها در فیلمها این را میگویند .انگار این حرف باورپذیر است.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
کلاسش را ترک کردیم و وارد محوطه شدیم ،جایی که یکی از آن غروبهای طولانی و رخوتآور پاییزی
در ساحل شرقی ،سایههای نورانی نارنجی رنگش را روی تپههای اطراف میانداخت.
چگونه میخواستم به او ،به خودم ،توضیح دهم ،که چرا نمیتوانم به خانهی او بروم و خانوادهاش را ببینم،
گرچه ذره ذرهی وجودم برای اینکار میمرد؟ همسر الیور .پسرهای الیور .حیوان خانگی الیور .اتاق کار ،میز،
کتابها ،دنیا و زندگی الیور .من انتظار چه چیزی را داشتم؟ بغل ،دست دادن ،خوش و بشی سرد و سرسری و
بعد ،آن بعدا! اجتناب ناپذیر را؟
امکان ملاقات خانوادهاش ناگهان به وحشتم انداخت-خیلی واقعی ،خیلی ناگهانی ،خیلی چشم در چشم ،بدون
آمادگی قبلی .عشق بینظیر من ،او را درون یخ گذاشته بودمش ،در طول همهی این سالها من او را در گذشتهی
جاویدان ذهنم پناه داده بودم ،دور تا دورش را آذین بسته بودم با خاطرات و گلولههای نفتالین و بعد با روحِ همهی
شبهای گذشتهام درد دل میکردم .او را گاه به گاه گردگیریاش میکردم و دوباره روی طاقچه میگذاشتمش.
او دیگر متعلق به زمین یا زندگی نبود .همهی چیزی که در این زمان شاید میتوانستم کشف کنم ،فقط این نبود
که مسیرهایمان در زندگی چقدر از هم فاصله گرفته بودند ،قرار بود متوجه شوم که چه چیزهایی از دستم رفته
بودند-من در شرایط عادی به نداشتههایم فکر نمیکردم اما همین نداشتهها بود که وقتی در مقابل چشمانم قرار
گرفت قلبم به درد آمد ،همان کاری که حسرتهای گذشته با ما میکنند ،حتی مدتها پس از آنکه فکر کردن به
چیزهای از دست رفتهمان ،چیزهایی که شاید حتی برایمان از اهمیت افتاده باشند ،را پایان دادهایم.
یا اینگونه بود که من به خانوادهاش حسادت میکردم ،به زندگی که او برای خود ساخته بود ،به چیزهایی که
من هرگز سهمی درشان نداشتم و حتی روحم هم نمیتوانست از آنها باخبر شود؟ چیزهایی که او آرزویشان را
کرده بود ،عاشقشان بود و از دستشان داده بود ،و کسانی که فقدانشان قلبش را شکسته و حضورشان ،وقتی او
آنها را داشت ،شادش کرده بودند و من آنجا نبودم تا شاهدشان باشم ،من آنجا نبودم وقتی بدستشان آورده بود،
آنجا نبودم وقتی رهایشان کرده بود .یا قضیه خیلی خیلی سادهتر از این حرفها بود؟ من آمده بودم تا ببینم آیا
چیزی حس میکنم ،آیا هنوز چیزی زنده بود .بدبختی اینجا بود که حتی نمیخواستم هیچ چیزی زنده باشد.
تمام این سالها ،هر وقت به او فکر کردم ،به Bهم فکر کردهام یا به آخرین روزهایمان در رم ،همه چیز به دو
صحنه ختم میشود :بالکن به همراه کشکمشهایش و خیابان سنتا ماریا دلآنیما .جایی که مرا به آن دیوار قدیمی
فشرده و بوسیده بود در حالیکه من پایم را به دورش حلقه کرده بودم .هر بار که به رم برمیگردم ،به آن یک نقطه
میروم .این هنوز برایم زنده است ،صدایش هنوز با چیزی کاملا زنده طنینانداز میشود ،گویی یک قلب ربوده
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
شده از داستانهای پو ،۷هنوز در زیر آن سنگفرشهای باستانی میتپید تا به یادم آورد که اینجا ،سرانجام با
زندگیای روبه رو شده بودم که درست برای من ساخته شده بود اما در نگه داشتنش ناکام ماندم .در نیوانگلند
هرگز نمیتوانستم به او فکر کنم .وقتی مدتی در نیوانگلند زندگی میکردم و بیش از پنجاه مایل با او فاصله
نداشتم ،شروع به تصور کردنش کردم انگار جایی در ایتالیا بودیم ،خیالی و شبحوار .جاهایی که او در آنها
زندگی کرده بود بیجان بودند و همینکه شروع به فکر کردن به آنها میکردم ،جان میگرفتند و به پرواز درمی-
آمدند ،اما کمتر از قبل خیالی و شبحوار نبودند .حالا معلوم شد ،فقط شهرهای نیوانگلند نبودند که این همه زنده
بودند ،بلکه او هم بود .میتوانستم به راحتی سال ها قبل خود را به او تحمیل کنم ،چه متاهل چه نه-مشکل اینجا
بود که این خودِ من بودم که ،بر خلاف همهی ظواهر ،در تمام مدت خیالی و شبحوار بودم.
یا من با اهدافی شیطانیتر از این حرفها آمده بودم؟ تا ببینم او در تنهایی زندگی میکند ،به انتظار من ،به
اشتیاق برگشتن به B؟ بله ،زندگی هر دویمان ،بسته به دستگاه تنفس مصنوعی ،در انتظار آن زمان بود که ما
سرانجام یکدیگر را ملاقات کنیم و در شروعی دوباره به یادبود پیاوه بازگردیم.
و بعد این از دهانم بیرون آمد" :حقیقت اینه که من مطمئن نیستم هیچ احساسی نداشته باشم .و اگر قرار باشه
خانوادهاتو ملاقات کنم ،ترجیح میدهم هیچ احساسی نداشته باشم ".بدنبالش سکوتی درآماتیک" .شاید این هیچ
وقت از بین نره".
آیا داشتم حقیقت را میگفتم؟ یا فشار این لحظهی حساس و سرنوشتساز بود ،که مرا واداشت چیزی را
بگویم که قبلا حتی به خودم هم اعترافش نکرده بودم و هنوز هم نمیتوانستم قول دهم که کاملا حقیقت داشته
باشد؟ تکرار کردم" :فکر نمیکنم این حس از بین بره".
گفت" :خب "،خبِ او تنها کلامی بود که میتوانست برآیند همهی تردیدهایم باشد .اما شاید منظور او فقط
خب بود؟ گویی میخواست بگوید این چقدر میتواند تکاندهنده باشد که بعد از این همه سال هنوز او را می-
خواهم.
Edgar Allen Poe ۷ادگار آلن پو ،نویسنده و شاعر آمریکایی ،بنیانگذار ژانر وحشت و پلیسی-کارگاهی .جایزه ادگار در آمریکا به افتخار وی هر
ساله به بهترین اثر رازآلود اعطا میشود.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
در گروه ،نزدیک دفترش که رسیدیم ،تصادفا به دو سه نفر از همکارانش برخوردیم .وقتی مرا به آنها معرفی
کرد ،آشنایی کاملش با تمام جنبههای کاریام شگفتزدهام کرد .او همه چیز را میدانست و در جریان ریزترین
جزئیات کاری من بود .در مورد بعضی چیزها ،او اطلاعاتی داشت که فقط ممکن بود از طریق وبگردی بدستشان
آورده باشد .این کارش تحت تاثیر قرارم داد .من فرض را بر این گذاشته بودم که مرا کاملا از یاد برده است.
گفت" :میخوام چیزی رو نشونت بدم ".دفترش یک کاناپه چرمی بزرگ داشت .با خود گفتم ،کاناپهی الیور.
خب پس این جاییه که اون میشینه و مطالعه میکنه .کاغذها روی کاناپه و کف زمین پراکنده بودند ،فقط صندلی
کنج دیوار که زیر چراغی مرمرین قرار داشت ،خالی بود .با خود گفتم ،چراغ الیور .به یاد کاغذهایی افتادم که
کف اتاقش در Bرا همیشه فرش میکردند .پرسید" :اینو یادت میاد؟" روی دیوار تندیسی رنگارنگ از یک
دیوارنگارهی آبرنگیِ کهنه که چهرهی میترایی ریشداری را نشان میداد ،قاب شده بود .هر کداممان یکی از
اینها را آن روز صبح در بازدیدمان از سن کلمنته خریده بودیم .من مال خودم را سالها میشد که ندیده بودم.
کنارش روی دیوار کارتپستالی قاب شده از ساحل مونه بود .این را در جا شناختم.
"این قبلنها مال من بود ،اما تو خیلی خیلی بیشتر از من صاحبش بودی ".ما متعلق به یکدیگر بودیم ،اما آنقدر
جدا از هم زندگی کردیم که حالا متعلق به دیگران شده بودیم .غاصبان ،و فقط غاصبان ،مدعیان راستین زندگی
ما بودند.
"میدونم ،وقتی داشتم قابشو عوض میکردم نوشتههای پشتشو دیدم ،که البته به محض دیدن پشت کارت تو
میتونی نوشتهها رو بخونی .بارها به این پسره ماینارد فکر کردهام .روزی به من فکر کن".
"جانشین قبل از تو "،میخواستم سر به سرش بگذارم "نه ،نه شبیه اون .تو قراره یک روز اینو به کی بدی؟"
"امیدوار بودم یکی از پسرهام وقتی برای اقامت تابستونیاش میاد اینو شخصا با خودش بیاره .من قبلا نوشتهی
خودمو اضافه کردم-اما تو اجازه نداری ببینیش ".همانطور که بارانیاش را میپوشید برای عوض کردن بحث
پرسید" :توی شهر میمونی؟"
"بله .یک شب .فردا صبح باید چند نفرو توی دانشگاه ببینم ،بعدش کاری ندارم".
نگاهم کرد .میدانستم که داشت به آن شب کریسمس فکر میکرد ،و میدانست که فکرش را خواندهام.
"خب پس من بخشیده شدم".
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 216
نگاهم کرد و سر اندر پا سرخ شد .به او خیره شدم .به طرز شگفتآوری هنوز هم خوش قیافه بود ،نه کم مو
شده بود ،نه چاق ،گفت که هنوز هم صبحها میدود ،پوستش به لطافت آن وقتها بود .فقط چند کک و مک
روی دستانش ظاهر شده بودند .با خود گفتم ،کک و مک ،و فکرشان از سرم بیرون نمیآمد .انگشتم را به سمت
دستش دراز کردم و لمسشان کردم و پرسیدم" :اینها چیان؟" "همه جام از اینها دارم ".کک و مک .آنها قلبم
را شکستند ،میخواستم تک تکشان را ببوسم و پاکشان کنم" .توی دوران جوونی زیادی آفتاب گرفتم .از این
گذشته ،این نباید برات خیلی عجیب باشه .من دارم پیر میشم .سه سال دیگه ،پسر بزرگترم به سنی میرسه که تو
اون وقتها داشتی-درحقیقت ،الان ،شباهتش به اون شخصیتی که تو داشتی وقتی ما با هم بودیم ،خیلی بیشتره ،تا
خود تو نسبت به اون الیویی که من اون وقتها میشناختمش .حرفهای عجیب غریب میزنی".
با خود گفتم ،پس این چیزیه که تو صداش میکنی؛ وقتی ما با هم بودیم؟
در میکدهی هتل قدیمی نیوانگلند ،جای آرامی پیدا کردیم که مشرف بود به رودخانه و به باغچهای بزرگ از
غنچههایی که در آن فصل سال خیلیشان شکفته شده بودند .ما دو مارتینی سفارش دادیم-او تاکید کرد ،جین
کبود-و کنار یکدیگر روی مبلمان نعل اسبی شکل نشستیم ،حال و روزمان همچون شوهرانی بود که ناچارند
معذبانه کنار هم بنشینند درحالیکه همسرانشان در سرویس بهداشتیاند.
"هشت سال دیگه ،من چهل و هفت ساله میشم و تو چهل ساله .پنج سال بعد از اون ،من پنجا و دو ساله میشم
و تو چهل و پنج ساله .اون وقت برای شام میآی؟"
"خب پس چیزی که تو واقعا داری میگی اینه که تو فقط وقتی میآیی که فکر میکنی پیرتر از اونی باشی
که دیگه اهمیتی برات داشته باشه .وقتی بچههام ترکم کردن .یا وقتی من یه پدربزرگم .میتونم خودمونو ببینم-و
اون شب ،ما با هم میشینیم و یه برندیِ قوی میخوریم ،مثل گراپایی که پدرت بعضی شبها میخورد".
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 217
"و مثل پیرمردهایی که توی میدون شهر روبهروی یادبود پیاوه مینشستند ،ما با هم دربارهی دو مرد جوونی
صحبت میکنیم که چند هفتهای خوشبختی عمیقی رو بدست آوردند و برای چشیدنش در تمام عمر باقیمانده-
شون ،دستمالهاشونو سر سوزنی در اون جام خوشبختی فرو میکردند ،از ترس اینکه مبادا تمامش کنند و جراتشو
نداشتند هر سال جرعهای بیش از یک انگشتانه از اون بردارند ".میخواستم به او بگویم که این چیزی که تقریبا
هرگز نبوده هنوز هم ما را فرامیخواند .آنها هرگز نمیتوانند این را به حالت اول برگردانند ،هرگز پاکش کنند،
هرگز محوش کنند ،یا دوباره زندهاش کنند-اما این تصویر ،درست مثل تصویر کرمهای شبتاب در غروب
تابستانی یک دشت ،اینجا نقش بسته و مدام میگوید ،تو میتونستی اینو بجاش داشته باشی .اما به عقب برگشتن
غلط است .پشت سر گذاشتنش غلط است .در جستجوی راهی دیگر بودن غلط است .تلاش برای جبران هر چیزی
که غلط است ،درست به همان شکل غلط از آب در میآید.
زندگیِ آنها درست مثل پژواکی نامفهوم است که برای همیشه در سردابی مهر و موم ،دفن شد و به بوته
فراموشی سپرده شد.
سکوت.
گفت" :خدایا ،همون طوری که اونها سر میز شام ،همون شب اول در رم به ما غبطه میخوردند ،به ما خیره
میشدند ،جوان ،پیر ،مرد ،زن-تک تک کسایی که پشت میز شام نشسته بودند-به ما زل میزدند و دهانشون باز
مونده بود ،چون ما خیلی خوشحال بودیم.
"و اون شب وقتی دیگه حسابی پیر شدهایم دربارهی این دو مرد جوانی حرف میزنیم که انگار دو غریبه بودند
و ما در قطار بهشون برخورده بودیم و تحسینشون میکنیم و میخواهیم کمکی کنیم .و ترجیح میدهیم اسمشو
غبطه خوردن بگذاریم ،چون اگر اسمشو حسرت خوردن بگذاریم ممکنه دلمون بشکنه".
سکوتی دوباره.
"اگر این حالتو بهتر میکنه ،منم فکر نمیکنم هیچ یک از ما هیچ وقت بتونه اینطوری بگه".
بیآنکه کوچکترین بهانهای برای بازگشت به خانه بیاورد حرفم را تصدیق کرد.
شروع به صحبت از اوضاع و احوالمان کردیم .زندگی او ،زندگی من ،کارهایی که او کرده ،کارهایی که من
کردم ،اتفاقهای خوب ،اتفاقهای بد .جایی که او دلش میخواست به آن رسیده باشد ،جایی که من میخواستم.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 218
از صحبت دربارهی والدینم خودداری کردیم .فرض را بر این گذاشتم که میداند .با نپرسیدنش به من فهماند که
میداند.
"اولین شب بهترین خاطرهایه که یادم میاد-شاید چون خیلی ناشی بودم .اما رم هم هست .یک جایی هست
توی خیابان سانتا ماریا دلآنیما که هر بار رم میرم اونجا رو میبینم .چند لحظه به اونجا خیره میشم و یک دفعه
همه چیز برام زنده میشه .من اون شب بالا آورده بودم و توی راه برگشت به میکده تو منو بوسیدی .مردم از
کنارمون رد میشدند اما اهمیتی نمیدادم ،تو هم همینطور .اون بوسه هنوز اونجا حک شده ،خدا رو شکر .این
تنها چیزیه که از تو دارم .این و پیراهنت".
یادش آمد.
کاملا فراموشش کرده بودم .این فقط یک آواز ناپلی نبود که آن شب سر داده بودیم .گروهی از مردان جوان
هلندی گیتارهایشان را درآورده بودند و یکی یکی آهنگهای بیتلز ۷را میخواندند ،و همهی افرادِ نزدیک فوارهی
اصلی ،به آنها ملحق شده بودند و ما هم همینطور .حتی دوباره سر و کلهی دانته پیدا شد و او هم با لهجهی افتضاح
انگلیسیاش آواز سر داد" .اونها برای ما سِرناد 2میخوندند ،یا دارم اینو از خودم در میآرم؟"
"اونها برای تو سرناد میخوندند-و تو مست بودی .آخر سر گیتار یکیشونو ازش گرفتی و شروع کردی به
زدن ،و بعد ،یه دفعه از ناکجآباد ،زدی زیر آواز .همهشون بهت زل زده بودند .همهی مستهای جهان مثل گوسفندان
در مقابل هندل داشتند گوش میدادند .یکی از دخترهای هلندی گم شده بود .خواستی اونو برسونی هتل .اون هم
خواست بیاد .عجب شبی .آخر سر روی پلههای خالی یه کافهی بسته پشت میدون نشستیم ،فقط تو و من و اون
دختر ،طلوع خورشید رو تماشا کردیم ،هر کدوممون روی یکی از پلهها وا رفته بودیم".
Beatles ۷گروه راک انگلیسی که فعالیت موسیقی خود را در سال ۷۳61آغاز کردند.
Serenade 2قطعهی موسیقی عاشقانه
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 219
"اگر میتونستم دوباره شروع میکردم؟ بیدرنگ .اما من دو تا از اینها رو داشتم ،و میخوام سومی رو
سفارش بدم".
خندید .مسلما حالا نوبت من بود همین سوال را از او بپرسم ،اما نمیخواستم خجالتش دهم .این الیورِ محبوب
من بود :همان کسی که درست مثل من فکر میکرد.
"دیدن تو اینجا درست مثل بیرون اومدن از کمایی بیست ساله میمونه .تو اطرافتو نگاه میکنی و میبینی که
همسرت ترکت کرده ،بچههات ،که کودکیشونو کاملا از دست دادهای ،حالا مردان بالغی شدهاند ،شاید ازدواج
کردهاند ،پدر و مادرت سالهاست که مردهاند ،تو هیچ دوستی نداری ،و اون صورت کوچکی که از پشت عینک
ایمنی مخصوص به تو خیره شده ،نمیتونه از آنِ کسی ،جز نوهی تو باشه ،کسی که اونو برای خوشامدگویی به
پدربزرگ بعداز خواب طولانیاش آوردهاند .چهرهات توی آینه به سپیدی ریپ ون وینکل ۷هست .اما گیر کار
اینجاست :تو هنوز بیست سال جوانتر از اونهایی هستی که دورت جمع شدهاند ،به همین دلیل هم هست که من
میتونم بیدرنگ بیست و چهار ساله باشم-من بیست و چهار ساله هستم .و اگر تو داستانو چند سال به جلو
میبردی ،من میتونستم بیدار شم و جوونتر از پسر بزرگترم باشم".
"بخشی از این-فقط بخشی از این-کما بود ،اما من ترجیح میدم اسمشو زندگی موازی بگذارم .اینطوری بهتر
به نظر مییاد .مسئله اینجاست که بیشتر ماها بیشتر از دو تا زندگی موازی داریم".
Rip Van Winkle ۷نام داستانی کوتاه از نویسندهی آمریکایی واشینگتن اروینگ ( )Washington Irvingاست دربارهی یک فرد روستایی
آمریکایی-هلندی به همین نام ،که در کوهستان به خواب میرود و پس از بیست سال بعد از انقلاب آمریکا از خواب برمیخیزد.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
شاید این اثر الکل بود ،شاید حقیقت بود ،شاید نمیخواستم چیزها انتزاعی و مبهم باشند ،اما حس کردم باید
این را بگویم ،چون این لحظه ،لحظهی گفتنش بود ،چون ناگهان برایم روشن شد که همین ،دلیل آمدنم بود ،که
بیایم و به او بگویم" :تو تنها کسی هستی که دوست دارم در لحظهی مرگ به اون خدانگهدار بگم ،چون فقط در
این صورته که این چیزی که اسمشو زندگیم گذاشتهام معنی پیدا میکنه .و اگر قرار باشه من خبر مرگ تو رو
بشنوم ،همونطور که میدونم زندگیم ،و اون منی که حالا داره با تو حرف میزنه ،دیگه به پایان میرسه .گاهی
اوقات من چنین تصویر وحشتناکیو از بیدار شدن توی خونهمون در Bدارم و ،چشم به دریا شدن و خبردار شدن
از دل امواج ،او شب قبل در گذشت .ما فرصتهای زیادی رو از دست دادیم .این کما بود .فردا من به کمای خودم
برمیگردم ،و تو به کمای خودت .منو ببخش ،نمیخواستم ناراحتت کنم-مطمئنم مال تو کما نیست".
شاید تمام غمهای دیگری که در زندگی شناخته بودمشان ناگهان تصمیم گرفته بودند با هم روی همین یکی
همگرا شوند .باید از پسش بر میآمدم .و اگر او نمیدید ،احتمالا بدین دلیل بود که خودش هم از این غم در امان
نبود.
یک دفعه به سرم زد از او بپرسم آیا تا به حال یکی از رمانهای توماس هاردی ۷به نام دلبند را خوانده است.
نه ،نخوانده بود .رمان دربارهی مردی است که عاشق زنی میشود که ،سالها پس از ترک او ،میمیرد .او به دیدن
خانهی معشوقش میرود و دست آخر دخترش را ملاقات میکند ،و عاشقش میشود ،و بعد او را هم از دست
میدهد ،چندین سال بعد ،به دختر او بر میخورَد ،و عاشقش میشود" .آیا این چیزها به خودی خود از بین میرن
یا بعضی چیزها به گذر نسلها و یه عمر زمان نیاز دارن تا سر و سامون پیدا کنن و رو به راه بشن؟"
"من یکی از پسرهامو توی رختخواب تو نمیخوام ،و به همون اندازه ،اگر قرار بود یکی از اونها رو داشته
باشی ،دوست ندارم تو رو توی پسرم ببینم".
"چیزی که اصلا دلم نمیخواد اینه که یه نامه با اخبار بد از پسرت به دستم برسه :و در هر حال ،یک کارتپستال
همراه این پاکت هست پدرم از من خواست آن را به شما بازگردانم .یا اینکه من بخوام با چیزی مثل این جوابشو
بدم :تو میتوانی هر وقت که دلت خواست بیایی ،مطمئنم او هم دوست داشت تو در اتاقش بمانی .به من قول بده
که چنین چیزی اتفاق نمیافته".
Thomas Hardy ۷شاعر و رماننویس انگلیسی در قرن بیستم .اثر ( The Well Belovedدلبند) از او در سال ۷۱۳۱به چاپ رسیده است.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
"قول میدم".
" برای سورپرایز زیادی پیرم .به علاوه ،سورپرایزها همیشه یک لبهی تیز به همراه دارند که میتونه آسیب بزنه.
من نمیخواهم آسیب ببینم-نه از طرف تو .به من بگو".
"فقط دو کلمه".
"تسلیم".
"قلب قلبها ،من هرگز در تمام زندگیم چیزی حقیقیتر از این به کسی نگفتم".
"باید بریم ".دستش را به طرف بارانیاش که کنار صندلی تا زده شده بود ،دراز کرد و آمادهی برخاستن شد.
قصد داشتم بیرون هتل با او قدم بزنم و بعد بایستم و رفتنش را تماشا کنم .حالا هر لحظه ممکن بود از هم
خداحافظی کنیم .ناگهان انگار بخشی از زندگیم میخواست از من کنده شود و شاید هیچ وقت دوباره به من
بازنمیگشت.
بیرون ،شب به سرعت داشت گسترده میشد .سکوت و آرامش حومهی شهر را دوست داشتم ،با آن نور
ضعیف قرمز رنگ و نمای تاریک رودخانهاش .با خود گفتم ،وطن الیور .نقطههای نورانیِ ساحل مقابل در آب
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 212
چشمک میزدند و مرا به یاد تابلوی شب پر ستاره بر فراز رُن اثر ونگوگ ۷میانداختند .همان حال و هوای پاییزی،
همان شروع سال تحصیلی ،همان هوای گرم غیرعادی پاییزی ،و مثل همیشه در غروب چنین هواهای گرم پاییزی،
آن بلبشوی دائمی کارهای ناتمام تابستانی و تکالیف ناتمام و مدام رویای تابستان پیشرو را در ذهن پروراندن ،و
همهی اینها به خودی خود همگام با غروب آفتاب کم کم محو میشوند.
تلاش کردم خانوادهی خوشبختش را تصور کنم ،پسرهایی که سرگرم تکالیفشان بودند ،یا گامهای سنگین
خسته از ورزش شبانگاهی ،تالاپ تالاپ اعصاب خرد کن چکمههای گلآلود ،همهی این کلیشهها در ذهنم
میرفتند و میآمدند .او میگوید؛ این همون مردیه که وقتی ایتالیا زندگی میکردم توی خونهاش موندم ،بدنبالش
صدای اعتراض و بهانهگیریهای دو نوجوانی که به آن مرد اهل ایتالیا یا خانهاش در ایتالیا اهمیتی نمیدهند ،اما
چه کسی جا میخورد وقتی با خود بگوید؛ اوه ،راستی ،این مردی که تقریبا همسن توست همون کسیه که بیشتر
روزهاش رو در سکوت به رونویسی آخرین کلمات مسیح میپرداخت و شبها دزدکی وارد اتاقت میشد و ما
گهگاه برنامههایی با هم داشتیم .خب پس دست بده و مودب باش.
بعد به برگشتن فکر کردم ،رانندگی در طول شب ،در امتداد رودخانهی پرستاره کنار این هتل قدیمی نیوانگلند
که روی خط ساحلی بود ،رودخانهای که امیدوار بودم هر دوی ما را به یاد خلیج Bبیاندازد ،و به یاد شبهای
پرستارهی ونگوگ ،و به یاد آن شبی که روی صخره به او ملحق شدم و گردنش را بوسیدم ،و به یاد آخرین شبی
که با هم در جادهی ساحلی قدم میزدیم و حسش میکردیم که اگر قرار بود معجزهای رخ دهد تا رفتنش را به
تاخیر بیاندازد باید تا به حال رخ میداد .خود را تصور کردم که در ماشین او هستم و دارم از خودم میپرسم ،چه
کسی میفهمد ،اگر من بخواهم ،اگر او بخواهد ،شاید یک شراب آخر شب در میکده کارساز باشد ،آن شب
تمام مدت ،میدانستیم که او و من هر دو دقیقا نگران یک چیز بودیم ،امیدوار بودیم که این اتفاق بیافتد ،دعا
میکردیم اتفاق نیافتد ،شاید یک شراب آخر شب کارساز میبود-میتوانستم این را درست از چهرهاش بخوانم
همانوقت که او را در حال برداشتن درب بطری شراب یا عوض کردن موسیقی تصور میکردم و میدیدم که
فکرش جای دیگری است ،زیرا او هم به همان چیزی فکر میکرد که میدانست در ذهن من هم هست و می-
خواست من بدانم او هم درست به همان چیز فکر میکند ،زیرا همانوقت که برای همسرش ،برای من ،برای خودش
شراب میریخت ،این سرانجام به هر دوی ما مسلم شده بود که او ،من بود بیش از آنچه که من تا به حال خودم
بودهام ،زیرا وقتی سالها پیش در رختخواب ،او ،من شد و من ،او شدم ،او ،برادرم ،دوستم ،پدرم ،پسرم ،همسرم،
عشقم ،خودم بود و برای همیشه هم باقی ماند ،حتی مدتها پس از آنکه دست سرنوشت کار خود را کرد و راهمان
از هم جدا شد .در همان چند هفتهای که در آن تابستان با هم آشنا شده بودیم ،زندگیمان زیاد تغییر نکرده بود،
اما ما به ساحل مقابل گذر کرده بودیم ،جایی که زمان از حرکت باز میایستد و بهشت به زمین میرسد و به ما
Starry Night over the Rhone ۷یکی از نقاشیهای ونسان ون گوگ ( )Vincent van Goghنقاش هلندی از شهر ارل در شب.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
آنچه را میبخشد که از لحظهی تولد از جانب خدا برایمان در نظر گرفته شده است .حالا به عمد آنچه درونمان
در جریان بود را نادیده میگرفتیم .از هر دری حرف میزدیم اما .اما همواره این را میدانستیم ،و حالا دم نزدنمان
بیش از پیش تائیدش میکرد .ما ستارههایمان را یافته بودیم ،تو و من .و این فقط یکبار داده میشود.
تابستان گذشته او بالاخره برگشت .در راهش از رم به مِن ُتن ۷برای بازدیدی یک شبه آمد .تاکسی ،او را پایین
جادهی درختپوش پیاده کرد .جایی که ماشین ایستاد کمابیش همان جایی بودکه بیست سال قبل آنجا ایستاده
بود .او با لبتاپش بیرون پرید ،یک کولهی ورزشی بزرگ ،و یک جعبهی بزرگ کادوپیچشده ،آشکارا یک هدیه.
متوجه نگاهم که شد گفت" :برای مادرت ".وقتی کمک کردم وسایلش را دم درِ سرسرا بگذارد گفتم" :بهتره
بهش بگم چی توی اینه ،اون به همه بدبینه ".او فهمید و این غمگینش کرد.
تائید کرد" :اتاق قدیمی ".گرچه ما بخاطر ایمیلش از قبل ترتیب همه چیز را داده بودیم.
دلم نمیخواست با او طبقهی بالا بروم و با دیدن منفردی و مافلدا خیالم راحت شد ،آنها همینکه صدای تاکسی
را شنیده بودند از آشپزخانه برای احوالپرسی بیرون آمدند .بوسههای گرم و بغلهایشان قدری از دلنگرانی و
پریشانیام کاست ،پریشانیای که میدانستم همینکه او پایش را به خانهمان بگذارد گریبانگیرش میشوم .من
خوشآمدگویی گرم و پرشورشان را برای نخستین ساعات اقامتش نزدمان میخواستم .هر چیزی ،تا مانع از این
شود که رو در رو برای قهوه خوردن بنشینیم و بالاخره آن دو کلمهی اجتناب ناپذیر را به زبان آوریم :بیست سال.
در عوض ،این شد که وسایلش را دم سرسرا رها کردیم به این امید که وقتی الیور و من اطراف خانه گشت
میزنیم منفردی آنها را طبقهی بالا میبرد .گفتم" ،مطمئنم دلت برای دیدن اینها رفته" ،منظورم باغ بود ،پلکان،
و منظرهی دریا .راه پشت استخر را پیش گرفتیم ،به اتاق نشیمن برگشتیم جایی که پیانوی قدیمی درست کنار
پنجرههای فرانسوی قرار داشت ،و باز به سرسرا برگشتیم و دیدیم همانطور که انتظارش میرفت وسایل او به
طبقهی بالا برده شدهاند .بخشی از وجودم میخواست او بفهمد که از آخرین باری که اینجا بوده هیچ چیز تغییر
نکرده است ،اینکه بهشت هنوز سر جایش بود ،و اینکه دروازهی رو به ساحل هنوز جیر جیر میکرد ،اینکه دنیا
ی
درست همان شکلی بود که او ترکش کرده بود ،البته بدون ویمینی ،انکیز و پدرم .این همان خوشآمدگوی ِ
مدنظرم بود .اما بخش دیگر وجودم میخواست او حس کند که دیگر حالا هیچ نشانی از گذشته وجود ندارد-ما
۷
Menton
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
سفر کرده و مدتهای مدیدی را بدون یکدیگر گذرانده بودیم و اینجا ،دیگر هیچ نقطهی مشترکی بین ما نیست.
شاید میخواستم او فشار این کمبودها را حس کند ،و غصهدارشان شود .اما در پایان ،شاید ،کوتاه آمدم ،و دریافتم
که آسانترین راه این است که نشان دهم هیچ یک از اینها را فراموش نکردهام .تصمیم گرفتم او را به همان
محوطهی خالیای ببرم که هنوز مثل دو دهه قبل که آنجا را نشانش داده بودم ،خشک و بیآب و علف بود .هنوز
کلام از دهانم درنیامده ،جواب داد" :اینجا بودهام ،محوطه رو دیدهام" میخواست اینگونه به من بفهماند که چیزی
را فراموش نکرده است" .شاید ترجیح میدی یه توقف کوتاه دم بانک داشته باشی ".از خنده منفجر شد" .باهات
شرط میبندم اونها هنوز هم حسابمو نبستند" ".اگر وقت کنیم و تو هم دوست داشته باشی ،میبرمت برج ناقوس.
میدونم هیچوقت تا اون بالا نرفتی".
وقتی به حیاطی رسیدیم که پهنهی بیکران آبی دریا را جلوی چشممان میآورد ،کنارش ایستادم و او را که به
نردهی پلکان مشرف به خلیج تکیه زده بود تماشا کردم.
زیر پایمان صخرهی او بود ،جایی که شبها مینشست ،جایی که او و ویمینی تمام بعدازظهرهایشان را آنجا
وقت گذرانده بودند.
"میدونم".
به جایگاهِ خودشان خیره شده بود .یادم آمد چطور دست در دست هم تمام راه را تا ساحل دوان دوان میرفتند.
"بعد یک روز ،نامهنگاریش متوقف شد .و من میدونستم .درست میدونستم .میدونی ،همهی نامههاشو نگه
داشتم".
فورا اضافه کرد" :مال تو رو هم نگه داشتم ".میخواست ،گرچه سربسته ،خاطر جمعام کند ،بیآنکه بداند آیا
این چیزی است که میخواهم از زبانش بشنوم یا نه.
حالا نوبت من بود" .منم همهی نامههای تو رو دارم .و همینطور یک چیز دیگه رو .شاید بهت نشون بدم .بعدا".
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 211
آیا او گل و گشاد را از یاد برده بود ،یا او زیادی با حیا ،و زیادی محتاط بود تا نشان دهد که دقیقا میداند من
به چه چیزی اشاره کردم؟ دوباره به افق دریا خیره شد.
او در یک روز صاف و آفتابی آمده بود .نه ابری بود ،نه موجی ،نه نسیمی" .یادم رفته بود که چقدر عاشق
اینجام .اما من اینجا رو درست همین شکلی که هست به یاد دارم .ظهرها اینجا بهشته".
گذاشتم حرف بزند .چقدر خوب بود که میدیدم به دریا چشم دوخته .شاید خود او هم از چشم در چشم
شدن با من پرهیز میکرد.
"ما اونو در اثر سرطان از دست دادیم .مرد بیچاره .قبلا فکر میکردم خیلی پیره .اما پنجاه سالش هم نبود".
نگاهش کردم ،گرچه حرف تندی نزده بود اما با تمام وجود حس کردم خلع سلاح شدهام .مثل کسانی که
خجالتیاند اما بابتش شرمی ندارند ،فهمیدم چه بهتر که در خود خفهاش نکنم و بگذارم اینبار احساسم مرا در
کنترل داشته باشد.
"منم همینطور".
"بیا ،میخواهم جاییو نشونت بدم که کمی از خاکستر پدرمو دفن کردیم".
از پلهها پایین رفتیم و وارد باغ شدیم جایی که میز صبحانه قبلا آنجا بود" .اینجا جایگاه پدرم بود .من اسمشو
گذاشتم جایگاه روح اون .جایگاه من قبلا اونجا بود ،اگر یادت بیاد".و اشاره کردم به جای قدیم میزم ،کنار استخر.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 216
میخواستم به او بگویم استخر ،باغ ،خانه ،زمین تنیس ،بهشت ،همه جا ،همیشه جایگاه روح او خواهند بود .در
عوض ،اشاره کردم به طبقهی بالا و به پنجرههای فرانسوی اتاقش .خواستم بگویم ،چشمان تو تا ابد آنجا هستند،
پشت پردههای حریر ،در حالیکه از اتاقم بیرون را مینگری ،جایی که این روزها دیگر هیچ کس در آن نمیخوابد.
وقتهایی که نسیمی میوزد و باد پشت پردهها میافتد من از اینجا از پایین چشم میاندازم یا بیرون بالکن میایستم
و با خود میاندیشم که تو در اتاق هستی ،از دنیای خودت دنیای مرا نظاره میکنی ،میگویی ،مثل همان شبی که
وقتی روی صخرهها پیدایت کردم گفتی ،من اینجا خوشحال بودم .تو هزاران کیلومتر از اینجا دور هستی اما
همینکه به این پنجرهها نگاه میکنم به یاد لباسهای شنا میافتم ،به یاد پیراهنی که بیهوا پوشیده شده ،به یاد
دستانی که به نردهی پلکان تکیه دادهاند ،و تو ناگهان اینجا هستی ،اولین سیگار روزت را روشن میکنی-امروز
بیست سال پیش است .خواستم بگویم ،تا زمانی که این خانه سرپاست ،جای جایش ،جایگاه روح تو خواهد بود-
و همینطور جایگاه روح من.
چند لحظهای آنجا ایستادیم ،جایی که من و پدرم روزی دربارهی الیور حرف زده بودیم .حالا من و او داشتیم
از پدرم حرف میزدیم .فردا ،به این لحظه فکر خواهم کرد و میگذارم ارواحشان از نیستی برون آیند و در ساعات
تاریک روشن روز سرگردان شوند.
"میدونم اون دلش میخواسته چیزی مثل این اتفاق بیافته ،خصوصا در چنین روز تابستانی زیبایی".
"آه ،همه جا .توی خلیج هادسون ،دریای اژه ،دریای مرده .۷اما اینجا جاییه که میام تا با اون باشم".
بالاخره گفتم" :بیا ،قبل از اینکه نظرت عوض بشه میبرمت سن جیاکومو ،تا نهار هنوز وقت مونده .راهشو
یادته؟"
"راهشو یادمه".
Hudson Bay 1خلیجی بزرگ واقع در کانادا Aegean Sea ،دریایی پیرامون مدیترانه Dead Sea ،دریایی واقع در غرب اردن و فلسطین.
فصل چهارم :جایگاه روح /برگردان :آسا .م 217
نگاهم کرد و لبخند زد .این کارش لجم را درآورد .شاید چون میدانستم دارد به من طعنه میزند.
بیست سال پیش دیروز بود ،و دیروز درست صبح همین امروز بود ،و صبح انگار چندین سال نوری از ما دور
بود.
چند لحظه مکث کردم .خواستم بگویم ،اگر تو همه چیز را به یاد داری ،و اگر تو واقعا مثل من هستی ،پس
قبل از اینکه فردا بروی ،یا درست همان وقتی که آمادهی بستن درب تاکسی هستی و با همه خداحافظی کردهای
و دیگر چیزی برای گفتن در این زندگی باقی نمانده ،پس فقط همین یکبار ،به طرفم برگرد ،حتی شده به شوخی،
حتی شده در واپسین دقایق ،چیزی که وقتی با هم بودیم یک دنیا معنا برایم داشت ،و همانطور که آن وقتها
انجامش دادی ،به صورتم نگاه کن ،در چشمانم زل بزن ،و مرا با نامت صدا بزن.