Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 145

‫سجاد صابر | ‪2‬‬

‫کیجا‬
‫سجاد صابر‬
‫‪ | 3‬کیجا‬

‫مقدمه‬

‫معیارهای زندگی تابع عالیق جمعی هستن و خواستههای اجتماعی از‬


‫تبلیغات وسوسهها و تمایالت صاحبان ثروت و قدرت حاصل میشن‪ .‬حتی‬
‫فرهنگ و آدابی که از گذشتگان به ارث رسیده در اسارت پادشاهان‬
‫گذشته بوده‪.‬‬

‫شاید دلیل تمام رنجها و ناآرومیهای درونی بشر‪ ،‬به خاطر برآورده کردن‬
‫خواستههای دیگران و رسیدن به لذت و خوشی از پیش تعیین شده بوده‪.‬‬
‫خوشبختی واقعی باعث منظم شدن ضربان قلب یا به هیجان افتادن‬
‫سلولهای بدن نمیشه‪ .‬چون هیچ چارچوب بندی مشخصی نداره و برای‬
‫هر شخصی منحصر به فرده‪ .‬نباید در دایرهی به تمسخر گرفتن‪ ،‬مورد‬
‫شماتت و نیشخند قرار دادن و در نهایت افسرده شدن و انتقال این‬
‫احساس ناتوانی به نسلهای بعدی‪ ،‬گرفتار بمونیم‪.‬‬

‫وقتی از یک زن با اندام بزرگ خوشمون میاد دلیلی نداره مطابق میل‬


‫بقیه و معیارهای تخیلی با یک تیکه استخون زندگی کنیم‪ .‬چون ما قراره‬
‫با اون فرد معاشقه داشته باشیم نه دیگران‪ .‬اگر غیر از این بود جامعه‬
‫برامون همسری انتخاب میکرد نه خودمون و این شامل تمام تصمیمهای‬
‫زندگی میشه‪ .‬برای انتخابهاتون خطبهی عمومی نخونید‪ .‬در هیچ‬
‫عشرتکدهای خوشبختی وجود نداره‪ .‬عرف جامعه چیزی جز یک فریب‬
‫و سرگرمی نیست‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪4‬‬

‫شاید در دوره ای زندگی کنید که هنوز اخالقیات از ارزش و مقام باالیی‬


‫برخوردار باشه ولی اگه حکومت تغییر کنه و به سبب تغییر حکومت‪،‬‬
‫رذائل اخالقی به امور عادی زندگی تبدیل بشه‪ ،‬تصمیمگیری برای حرکت‬
‫با موج جدید و یا ایستادگی در برابر تغییرات‪ ،‬به مراتب از تحمل عذاب‬
‫جهنم سختتره‪ .‬اگر روزی ازدواج با اعضای خانواده‪ ،‬کودک آزاری‪ ،‬دروغ‪،‬‬
‫دزدیدن‪ ،‬تجاوز و زورگویی‪ ،‬عاملی برای برتری کسی بر دیگری باشه و‬
‫دلیلی بر روشن فکری به حساب بیاد‪ ،‬بدون شک بدنهی جامعه با تغییر‬
‫جدید خو میگیره‪ .‬درست مثل زمانیکه بردهداری امری عادی و تحت‬
‫حمایت قانون و جامعهی طمعکار قرار داشت‪ .‬پس باید برای انجام دادن‬
‫هر عملی در هر دورهای از تاریخ از تقلید کردن دوری کرد‪ .‬ما زاغ مقلد‬
‫نیستیم؛ انسانیم!‬
‫‪ | 5‬کیجا‬

‫فصل اول‬

‫حوضچههای فیروزه‬

‫خبری از نور مهتابی چراغ تیر برق نیست‪ .‬شهرداری المپای جدیدی با‬
‫نور فیروزهای نصب کرده؛ میگن قراره این نور آمار خودکشی رو به‬
‫حداقل برسونه‪ .‬پنج سال پیش یه ویروس جدید باعث شد نیمی از زنها‬
‫حرف زدن رو از یاد ببرن و تبدیل بشن به مجسمههای بیجان‪ ،‬رباتهایی‬
‫که نمیتونستن آرامش بخش باشن‪ .‬تحمل این موضوع برای هیچکس‬
‫ممکن نبود‪ .‬پدرها‪ ،‬دختراشون و پسرها‪ ،‬مادراشون رو به خاک میسپردن‬
‫و با به آغوش کشیدن افسردگی طالب مرگ میشدن‪ .‬جای خالی یک‬
‫گل با گلی سبزتر و یک انسان با انسانی خوشسیماتر پر نمیشه‪ .‬دو سال‬
‫قبل مادرم و سال قبل همسرم ترکم کردن و پدرم از افسردگی راهی‬
‫تیمارستان شد‪ .‬تنها من موندم و این المپ نیمسوز خیابون‪ .‬اوایل تأثیر‬
‫مثبت داشت؛ ساعتها روی تراس خونه مینشستم؛ گربهی همسایه رو‬
‫نوازش میکردم و به رقص نور چراغهای عابر نگاه میکردم‪ .‬بارش بارون‬
‫به رنگ بازی ابرها شباهت داشت‪ .‬بعد از هر بار پیوند خوردن آسمون با‬
‫زمین‪ ،‬کوچه دیگه بیرنگ نبود‪ .‬و حتی بعد از قطع شدن بارون هر چالهی‬
‫پر از آبی‪ ،‬مثل حوضی پر از سنگ فیروزه به چشم میاومد‪ .‬چالههای‬
‫کوچک شبیه به چشم زخمهای به زمین افتاده بودن‪ .‬شاید برای همین‬
‫دیگه کسی خودکشی نمیکرد!‬
‫سجاد صابر | ‪6‬‬

‫دو هفته پیش‪ ،‬آخرین باری بود که خوابیدم‪ .‬تو رویا دیدم سه روز پشت‬
‫سر هم بارون میباره‪ ،‬آبها یخ میبندن‪ ،‬زمین تبدیل به یک آینهی‬
‫بزرگ میشه‪ ،‬خورشید برای اولین بار چهرهش رو میبینه‪ ،‬عاشق خودش‬
‫میشه و ما رو ترک میکنه‪ .‬از روز چهارم به بعد گرما از ما فاصله میگیره‪،‬‬
‫بارشهای بارون تبدیل به برف میشن‪ ،‬سومین برف پاییزی دیگه آب‬
‫نمیشه و زمین برای همیشه تو خواب فرو میره‪.‬‬

‫االن خورشید سر جاشه‪ ،‬زنها هنوز میمیرن و خبری از برفهای پائیزی‬


‫نیست‪ .‬اما اتفاق تازهای افتاده‪ .‬توانایی خوابیدن از ما گرفته شده‪ .‬نور‬
‫فیروزهای ما رو در جسمهامون تبعید کرده‪ .‬دیگه پرواز کردن تو خواب‬
‫وجود نداره و رویایی ساخته نمیشه‪.‬‬

‫ما تو بیداریهامون بالتکلیفیم و نمیدونیم باید چه کاری انجام بدیم؛ چه‬


‫برسه به حاال که تمام روز چشمامون بازه‪.‬‬

‫مجبوریم تو رخت خواب دراز بکشیم و به گذشته فکر کنیم‪ .‬اوایل به‬
‫بچگیهام فکر میکردم‪ .‬کمی هم دوران دانشگاه و دوستایی که صدای‬
‫حق خواهی مدنیشون به جایی نمیرسید‪ .‬بعد از گذشت مدتی شروع‬
‫کردم با خودم حرف زدن‪ .‬سه تا بشقاب روی میز میذاشتم‪ .‬یکی برای‬
‫گربهی همسایه‪ ،‬یکی برای خودم و یکی برای تو! فکر میکردم تو‬
‫اونجایی و باهات حرف میزدم‪ .‬حتی یه بار ظرف غذا رو برات پرتاب‬
‫کردم تا حواست باشه رئیس کیه‪ .‬همسایهی باالیی که تازه همسرش رو‬
‫از دست داده برام از همزاد صحبت کرده بود‪ .‬اوایل فکر میکردم‬
‫دیوانهست‪ .‬یارو بهم میگفت‪ :‬شبا که به پهلو میخوابی همزادت پشتت‬
‫دراز میکشه و شروع میکنه به نوازش کردنت‪ .‬تو هیچوقت نمیتونی اون‬
‫‪ | 7‬کیجا‬

‫رو ببینی چون انقدر آروم نوازشت میکنه که هرگز متوجهش نمیشی‬
‫اما آدمای کمی هستن که میتونن باهاش صحبت کنن‪ .‬اونا از ترس از‬
‫دست دادنمون با ما همکالم نمیشن‪ .‬کافیه بهش نشون بدی ازش‬
‫نمیترسی‪ .‬اونوقت از تنهایی درمیای‪.‬‬

‫از بشقاب روی میز و میو میو کردن گربه سیاه دیگه خسته شده بودم‪.‬‬
‫یه شب که به رخت خواب رفتم شروع کردم به حرف زدن‪ .‬اینبار نه با‬
‫خودم‪ ،‬با اون‪ .‬به پهلو خوابیدم‪ .‬گفتم‪ :‬میدونم اونجایی و بغلم کردی‪ ،‬تا‬
‫حاال به چیزی به جز من فکر کردی؟ مثال به اینکه چرا زنها ما رو ترک‬
‫کردن؟ اصال میدونی ماه چه شکلیه یا چرا این اسم رو گرفته؟ مادر‬
‫بزرگم شاهزاده بود‪ .‬میگفت‪ :‬یه روز پادشاه میمیره و سه تا از پسراش‬
‫برای رسیدن به تاج و تخت شروع به جنگیدن میکنن‪ .‬تمام کشور پر‬
‫میشه از قحطی و طاعون‪ ،‬برادر بزرگتر به اون دوتای دیگه غلبه و‬
‫اعدامشون میکنه‪ .‬سالهای زیادی میگذره‪ ،‬برادر بزرگتر صاحب یه‬
‫پسر و دختر میشه و از ترس اینکه پسرش خواهرش رو نکشه‪ ،‬ماه بانو‬
‫رو به سرزمینهای بدون انسان میفرسته ولی هیچوقت نمیتونه از فکر‬
‫کردن به دخترش دست بکشه و با هر بار نگاه کردن به تبعیدگاه دیوانهتر‬
‫میشه تا اینکه یک روز از دنیا میره؛ برای همین میگن‪ :‬هر کسی به‬
‫مهتاب نگاه کنه‪ ،‬دیوانهتر میشه چون جلوهگاه صورت ماه بانوی از دست‬
‫رفتهش رو نشون میده‪ .‬چیه؟ میترسی حرف بزنی‪ ،‬نکنه تا حاال ماهی‬
‫نداشتی؟‬

‫صدای مأمورا از راهپله به گوش میرسید‪ .‬همسایهی باالیی فریاد میزنه‪:‬‬


‫ولم کنید‪ .‬همهتون دیوونهاید‪ .‬من میدونم وجود داره‪ .‬خودم هر شب‬
‫سجاد صابر | ‪8‬‬

‫باهاش حرف میزنم‪ .‬شماها هیچ بویی از احساس نبردین‪ .‬از همسایهم‬
‫بپرسین‪ .‬اون میدونه‪ .‬اونم با همزادش حرف میزنه‪ .‬حتی چند بار باهم‬
‫دعوا افتادن‪ .‬بعد از سکوت چند ثانیهای‪ ،‬زنگ در رو زدن‪ .‬رفتم سمت در‬
‫و بازش کردم‪ .‬مأمورهای بیهمهچیز! ازم پرسیدن‪ :‬این مردک چی‬
‫میگه؟ گفتم‪ :‬نمیدونم‪ ،‬یارو دیوانه شده‪.‬‬

‫سرش رو سمت همسایهم برگردوند و در حالی به اون نگاه میکرد ازم‬


‫پرسید‪ :‬داری چی کار میکنی؟‬

‫ترس از چشماش مشخص بود‪ .‬دوست داشت تأییدش کنم ولی من گفتم‬
‫اگه این بشر و المپای جدید بذارن سعی میکنم بخوابم‪ .‬بعد از رفتنشون‪،‬‬
‫المپای کوچه عوض شدن و دوباره رنگ مهتابی به خودشون گرفتن‪.‬‬
‫گربهی همسایه به من رسید و دوباره تونستم بخوابم‪ .‬دیگه خبری از‬
‫بارشها و حوضهای فیروزهای نبود‪ .‬با رفتن چشمزخمها افسردگی جشن‬
‫گرفت و هر روز شاهد خودکشی مردایی بودم که خانوادهشون رو از دست‬
‫داده بودن‪ .‬هیچکس برای برگردوندن چراغهای فیروزهای اصراری نکرد‬
‫چون همه عاشق اون بخش از زندگی هستیم که تو رویا در جریانه‪ .‬این‬
‫شامل حال منم میشه‪ .‬مادرم میگفت‪ :‬سر آخر صیغهی عقد تو رو با‬
‫بالشتت میخونیم‪.‬‬

‫به پهلو خوابیده بودم که یه صدایی اومد‪ ،‬فکر کردم صدای گربهست‪ ،‬یا‬
‫شایدم از بلندی خروپف خودم بیدار شدم‪ .‬دوباره اون صدای ضعیف به‬
‫سراغم اومد‪.‬‬

‫ـ نمیخوای باز برام قصه بخونی؟‬


‫‪ | 9‬کیجا‬

‫سرجام خشکم زد‪ .‬نمیتونستم تکون بخورم‪ .‬آرزو میکردم که خواب‬


‫باشم‪.‬‬

‫ـ نترس‪ ،‬چرا به خودت فشار میاری؟ تو این دنیا هیچی برای ترس وجود‬
‫نداره به جز ترس از خودت‪.‬‬

‫میترسیدم چیزی به زبون بیارم‪ ،‬سرم رو به آرومی برگردوندم‪ ،‬کسی‬


‫پشتم نبود‪.‬‬

‫ـ تو هیچوقت نمیتونی من رو ببینی‪ ،‬بیجهت تالش نکن‪ ،‬اجازه بده‬


‫نوازشت کنم تا آروم بشی‪.‬‬

‫یاد حرفای همسایه افتادم که یه همزاد داره و میتونه باهاش حرف بزنه‪.‬‬

‫ـ آره‪ ،‬اون رو میگی‪ ،‬اون همزاد همسایه باالیی دختر عموم میشه‪،‬‬
‫دختر خوبیه فقط خیلی حرف میزنه‪.‬‬

‫نفس زدنم بیشتر از قبل نامنظم شد‪ ،‬عرق روی پیشونیم یک لحظه سرد‬
‫بود و لحظهی دیگه گرم میشد‪ .‬سیاهی چشمام از ترس میخواست‬
‫خودش رو پنهان کنه‪.‬‬

‫ـ نترس‪ ،‬تو قویتر از اونی هستی که بخوای از من صدمهای ببینی‪ .‬با‬


‫دستام نوازشت میکنم تا حالت خوب بشه‪ .‬نمیتونستم ببینم تنهایی و‬
‫بیتفاوت باشم‪ .‬نوازشت میکنم تا خوابت ببره‪ .‬میترسم اگه بیدار بمونی‬
‫از دستت بدم‪.‬‬

‫خواب یه دریا رو میدیدم‪ .‬من تو ساحل نشسته بودم و باد قطرههای آب‬
‫رو به صورتم میرسوند‪ .‬با صدای تصادف توی کوچه از خواب پریدم‪ .‬گربه‬
‫سجاد صابر | ‪10‬‬

‫سیاه سرگرم لیس زدن صورتم بود‪ .‬به یک گوشهای پرتابش کردم‪ .‬از‬
‫تختخواب اومدم پایین‪ ،‬رفتم سمت تراس و در رو باز کردم‪ .‬رانندهی‬
‫دیوانه با تیر چراغ برق تصادف کرده بود‪ .‬شدت ضربه به حدی بود که‬
‫شیشه جلو شکسته بود و راننده به بیرون پرت شده بود‪ .‬روی کاپوت‪،‬‬
‫رنگ قرمز خون به آرامی با رنگ آبی ماشین ترکیب میشد و از خودش‬
‫خونابهی بنفشی به جا میذاشت‪ .‬دستهای طرف شروع به لرزیدن کرد‬
‫و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت‪ .‬البته اینطور به نظر میرسید‪.‬‬

‫از دور صدای سگهای ولگرد به گوش میرسید‪ .‬بوی خون شنیده بودن‬
‫و اندازه نزدیکتر میشدن زوزههاشون بلندتر میشد‪ .‬دور ماشین حلقه‬
‫زدن‪ .‬سرهاشون رو به سمت آسمون باال گرفتن تا شکر خدا رو به جاآورده‬
‫باشن و در نهایت شروع کردن به خوردن جنازه‪ .‬با اولین گاز‪ ،‬صدای مرد‬
‫بیچاره بلند شد‪ .‬سگها گلوش رو فشار دادن و با بریدنش‪ ،‬سرش رو از‬
‫تنش جدا کردن‪ .‬بدن آدم تا نه ثانیه بعد از مرگ میتونه درد رو احساس‬
‫کنه ولی برای مغز اتفاق بدتری میوفته؛ اون تمام اتفاقات رو از بچگی تا‬
‫لحظهی مرگ‪ ،‬به یاد میاره‪ .‬دستهی اول سگها که سیر شدن نوبت به‬
‫ضعیفترها رسید تا استخوانها رو جدا کنن‪ .‬تو سرزمین ما سگها‪،‬‬
‫جلوهگاه خدا هستن و پرستیده میشن‪ .‬بعد از مرگ خبری از دفن کردن‬
‫نیست‪ .‬جنازهها رو جلوی سگها میندازن تا تطهیر بشن‪ .‬از طرفی اگه‬
‫سگ ها به کسی حمله کنن و بکشنش‪ ،‬کسی کاری به کارشون نداره؛‬
‫چون اعتقاد بر اینه که نباید در کار خدا دخالتی صورت بگیره‪.‬‬

‫اگه سگی دستتون رو گاز بگیره‪ ،‬نشان خوشبختی و روزی زیاده و مردن‬
‫در اثر گازگرفتگی افتخاری بزرگ برای فرد محسوب میشه‪ .‬به کسایی‬
‫‪ | 11‬کیجا‬

‫هم که نمیرن و هار بشن‪ ،‬میگن‪ :‬شبح‪ .‬مردم زمان مواجهه با این‬
‫موجودات به سجده میوفتن‪ .‬یه بار یکی از همین روحها بعد از سجدهی‬
‫زن عموم‪ ،‬روی سرش دست کشید و اون از شادی زیاد سکته کرد و مرد‪.‬‬
‫مذهبیهای افراطی هر ساله مراسم قربانی برگزار میکنن و خودشون رو‬
‫فدای سگها میکنن‪ .‬این مورد بعد از افسردگی بزرگ به یک رسم رایج‬
‫تبدیل شده و یکی از روشهای عادی برای خودکشی به حساب میاد‪ .‬ده‬
‫سال پیش بود که ازدواج با سگها به رسمیت شناخته شد و عالوهبر اون‪،‬‬
‫کسی که ازدواج کرده بود‪ ،‬می تونست با یک سگ یا خادم اون رابطه‬
‫برقرار کنه بدون اینکه شوهر یا زنش حق اعتراضی داشته باشه‪.‬‬

‫در دانشگاه به تحصیل ادبیات باستان و ژنتیک مشغول بودم‪ .‬زمانی که‬
‫بیماری سکوت خانمها رواج پیدا کرده بود‪ ،‬عضو تیمی تحقیقاتی‪ ،‬برای‬
‫پیدا کردن راه حل این مشکل شدم و قرار شد نتیجهی کار رو برای پیشوا‬
‫بفرستم‪ .‬اون روز تو مجلس جلوی نمایندههای مردم‪ ،‬مسئولین رسانه و‬
‫پیشوا نتیجهی آزمایشات رو خوندم‪.‬‬

‫«پیشوای اعظم و بزرگان کشور‪ ،‬متأسفانه باید بگویم رابطهی کنترل‬


‫نشدهی مردان و زنان سرزمینمان با سگها‪ ،‬دلیل اصلی این اتفاق است‪.‬‬
‫پیشوا مجبور به سکوتم کرد و برای بهتر شدن مردم دستور داد‪ :‬از رابطهی‬
‫جنسی محافظت نشده با سگها پرهیز کنن‪».‬‬

‫تاریخ همیشه تحریف شدهست؛ ولی اگه بتونیم از زبون جریان موافق و‬
‫مخالف هر برههی تاریخی‪ ،‬روایتها رو بررسی کنیم‪ ،‬به واقعیت پی‬
‫میبریم‪ .‬اما اگه دو طرف منازعه مردم عادی هم باشن ماجرای دعوا رو‬
‫سجاد صابر | ‪12‬‬

‫طوری تعریف میکنن که طرف حق و حقیقت با اونا باشه چه برسه به‬


‫حکومتها‪.‬‬

‫دویست سال پیش بود تنوع طلبی انسانها در رابطههاشون به اوج‬


‫خودش رسید و از کنترل خارج شد‪ .‬مردم به چیزی به جز خالی کردن‬
‫شهوت فکر نمیکردن‪ .‬خانوادهی پیشوا مسئول مکانهای فاسد شهر‬
‫بودن‪ ،‬با گرفتن آتو و مدرکهای مختلف از مقامات فاسد تونست به کل‬
‫کشور حاکم بشه‪ .‬پیشوای اعظم عالقهی خاصی به رابطه با سگها داشت؛‬
‫براشون معابد بزرگی ساخت‪ .‬کتابهای مقدس به تحریر در آورد و به‬
‫خودش لقب پیامبر داد‪ .‬از طرفی با تبلیغات گستردهی رسانهای و‬
‫طرفداری بخش فاسد جامعه تونست تو کمتر از بیستسال اکثریت مردم‬
‫رو به پرستش سگهاش وادار کنه‪ .‬اقلیت جامعه رو هم به راحتی کشت‪.‬‬
‫کافی بود یک نفر از اعضای خانواده دین جدید رو قبول نکنه‪ ،‬در این‬
‫صورت تمام عزیزانش جلوی چشماش کشته و خوراک سگهای ولگرد‬
‫میشدن و در آخر‪ ،‬خودش زندهزنده جلوی سگها انداخته میشد‪.‬‬

‫دنیا جای جالبیه و تاریخ همیشه در حال تکراره‪ .‬در گذشتهی این‬
‫سرزمین‪ ،‬پرستش گاوها و خوردن پهنشون امری عادی بوده و در صورت‬
‫مخالفت با این موضوع‪ ،‬چون به عقاید جمعی بیاحترامی میشده‪ ،‬فرد‬
‫توسط ضربات سم گلهای از گاوها مجازات و کشته میشده‪.‬‬

‫از نگاه کردن به اون صحنه دست برداشتم چون دیگه جذابیتی برام‬
‫نداشت و کامال تکراری شده بود‪ .‬یه اتفاق ساده و معمولی و روزمره‪.‬‬
‫‪ | 13‬کیجا‬

‫به پنجرهی روبهروی خونهمون نگاه کردم؛ پنجره پرده نداشت و داخل‬
‫خونه معلوم بود‪ .‬دو نفر داشتن با هم ور میرفتن‪ .‬یه سیگار روشن کردم‬
‫و بعد دوبار پک زدم‪ .‬رفتم داخل خونه‪ ،‬تماشای دو نفر تو این وضعیت‬
‫حال به هم زنه‪ .‬شب شده بود‪ ،‬به رخت خوابم نگاه انداختم؛ تختم حکم‬
‫قبر و پتوی سفیدش برام مثل کفن بود‪ .‬از خوابیدن وحشت داشتم‪.‬‬
‫درست همون حسی بهم دست میداد که زمان زندانی بودنم‪ ،‬داشتم‪.‬‬
‫نمی تونستن من رو بکشن چون برای مردم نماد امید بودم ولی تا‬
‫میتونستن شکنجهم دادن و وقتی برگشتم‪ ،‬خانوادهم رو ازم گرفتن؛ هنوز‬
‫شک دارم اونا مرده باشن‪.‬‬

‫روی مبل دراز کشیدم‪ ،‬خوابیدن کنار قبر بهتر از رفتن داخل قبره‪.‬‬

‫ـ دنیای آدما پر شده با کثافت و از همهتون بوی تعفن بلند میشه‪ .‬من‬
‫می دونم تو قلب بزرگی داری؛ برای همین پیدات کردم و بهت وابسته‬
‫شدم‪ ،‬تو مجبوری با من حرف بزنی تا بشناسیم وگرنه از تنهایی دق‬
‫میکنی‪.‬‬

‫صدای اون لعنتی بود‪ .‬اینبار کمتر ترسیدم‪ .‬بیراه نمیگفت‪ .‬باید باهاش‬
‫حرف بزنم‪ .‬شاید من دیوانه شدم و اسکیزوفرنی گرفته باشم‪.‬‬

‫ـ نه مریض نیستی‪ ،‬اسکیزوفرنی باعث میشه آدم توهم بزنه که تو‬


‫زندگیش انسانهای دیگهای وجود دارن‪ .‬من که انسان نیستم‪ ،‬همزادتم‪.‬‬

‫ترسم رو کنار گذاشتم‪ .‬سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا ضربان قلبم‬
‫عادی بشه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪14‬‬

‫‪ +‬تو میتونی فکرم رو بخونی؟‬

‫ـ توأم تو فکر منی‪ ،‬وقتی قبول میکنی همزاد یکی بشی‪ ،‬فکر و ذکرت‬
‫با اون یکی میشه‪ .‬هر اتفاقی برای تو میوفته‪ ،‬برای منم میوفته‪ .‬هر زخمی‬
‫روی صورتت باشه‪ ،‬روی صورت منم هست‪ .‬با هر لبخندت من میخندم‬
‫و با هر اشکم تو اشک میریزی‪ .‬ما جدا از هم نیستیم‪.‬‬

‫‪ +‬بعد از بیستوسه سال تازه خودت رو به من نشون میدی‪ ،‬انتظار داری‬


‫چه واکنشی نشون بدم؟ یعنی این همه سال زمان الزم بود تا به یه بخشی‬
‫از وجودم پی ببرم؟‬

‫ـ برای اکثر آدمها یه عمر طول میکشه و لحظهی آخر زندگیشون با ما‬
‫روبهرو میشن‪ .‬خوشحال باش که زودتر به وجودم پی بردی‪.‬‬

‫‪ +‬وقتی زن همسایهی باالیی غذای سگها شد سر وکلهی همزادش‬


‫پیداش شد‪ .‬توأم همینطور‪ .‬وقتی دیدی همسری ندارم اومدی سراغم‪.‬‬

‫ـ تو آدمایی رو داشتی که دوستت داشتن‪ .‬نیازی به من نبود‪ .‬ولی حاال‬


‫تنهایی‪ .‬هر روز عصبی‪ ،‬بیحوصله و غمگینی‪ .‬از این همه ناراحتی خسته‬
‫شدم‪ .‬یه نگاهی به خودت بنداز‪.‬‬

‫‪ +‬االن چه کاری میتونی برام انجام بدی تا حالم خوش بشه؟ فقط نگو‬
‫حرف زدن‪ .‬بهتره سیگارم رو بکشم تا به حرفای تو گوش بدم‪ .‬یه زن‬
‫داشتم که به اندازهی تو مغزم رو میسابید‪.‬‬

‫ـ نمیخوای روشنش کنی؟ خیلی وقته نسخم‪ ،‬سیگار دم پنجرهم نیمه‬


‫کاره ول کردی‪.‬‬
‫‪ | 15‬کیجا‬

‫از حالت درازکش خسته شدم‪ ،‬به مبل تکیه دادم‪.‬‬

‫‪ +‬بیا جلوم بشین و یه سیگار بکش‪.‬‬

‫ـ هیچوقت نمیتونم از پشتت جدا بشم‪ ،‬نیازی به این کار هم نیست‪ ،‬تو‬
‫بکشی برای منم خوبه‪.‬‬

‫سیگارم رو کشیدم‪ .‬از یخچال یه لیوان آب خوردم‪ ،‬گربه سیاه رو بغل‬


‫کردم و رفتم تو رختخواب‪.‬‬

‫با صدای بارون بیدار شدم‪ ،‬نور اتاق بنفش شده بود‪ .‬مثل اینکه دوباره‬
‫چراغهای عابر رو عوض کردن‪.‬‬

‫سعی کردم بخوابم‪ .‬فایدهای نداشت‪ .‬یه صندلی برداشتم رو تراس نشستم‪.‬‬
‫پشت سر هم سیگار میکشیدم و به همسایه روبهرویی نگاه میکردم که‬
‫همسرش رو به آغوش کشیده‪ .‬ممکنه تو زندگی چندبار عاشق بشی ولی‬
‫طعم اولین عشق همیشه متفاوته‪ .‬البته تجربهی هر چیزی برای بار اول‬
‫طعم عجبیبی داره‪ .‬حتی خرید ماشین یا اولین بوسه‪ .‬یادم میاد کالس‬
‫اول دبیرستان بود‪ .‬یه زن مست‪ ،‬منو با کس دیگهای اشتباه گرفته بود و‬
‫می خواست بوسم کنه که همون حین باال آورد؛ فکر نکنم برای کسی به‬
‫این اندازه متفاوت بوده باشه‪.‬‬

‫ـ پاشو برو تو اتاق‪ .‬سرما میخوریم‪ .‬از شلغم متنفرم‪.‬‬

‫‪ +‬توام وقت گیر آوردی‪ ،‬میگفتی قراره کمکم کنی ولی فقط وراجی‬
‫میکنی‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪16‬‬

‫آواز گنجشکها از لونهی کنار دیوار میومد و با صدای بارون ترکیب‬


‫میشد‪ ،‬جیک و چیک و جیک‪ ،‬چیک و جیک و‪ ...‬سرسام آور بود‪.‬‬

‫ـ این گنجشکام واقعا خوشمزهن‪ .‬لذیذترین گوشت رو تو دنیا دارن‪ .‬خیلی‬


‫وقته گنجشک نخوردی‪ .‬اون انبار برنج رو یادت میاد که در حلبی داشت؟‬
‫تو میرفتی رو در میکوبیدی‪ .‬گنجشکا میترسیدن و میفتادن تو توری‬
‫که بابات تو سوراخ پشت انبار مخفی کرده بود‪ .‬بعد کلهشون رو میکندین‬
‫و با چاشنی نمک کباب درست میکردین‪.‬‬

‫‪ +‬شانس آوردم بزرگترین گناه بچگیم کشتن گنجشکا بوده‪ .‬اگه بابام‬
‫مواد فروش بود البد مجبور میشدم تو پارک جنس بفروشم یا اگه دختر‬
‫بودم و مامانم بدکاره‪ ،‬به تن فروشی عادتم میداد‪.‬‬

‫ـ توجیه نکن‪ .‬غصه خوار ملت هم نباش‪ .‬به تو چه وضع حال یه نفر دیگه‬
‫چطوره‪ .‬خوردن گنجشکا کیف میده‪.‬‬

‫‪ +‬آره‪ .‬گناه‪ ،‬لذتبخشه وگرنه هیچکس دوباره انجامش نمیداد‪ .‬حال‬


‫میده‪ ،‬حال‪ ...‬کارای نادرست رو که انجام میدی کیف میکنی‪ .‬حتی‬
‫وقتی مریض میشی و دکتر از خوردن چیزی منعت میکنه‪ ،‬تو به خوردن‬
‫اون غذا بیشتر تمایل پیدا میکنی‪.‬‬

‫ـ حاال نمیشه چندتا گنجشک رو کباب کنی؟‬

‫سکوت کردم و به چراغ جدید و ساختمون روبهرویی نگاهی انداختم‪.‬‬


‫نزدیکای صبح زن از مرد جدا شد‪ .‬لباساش رو پوشید و از اتاق بیرون‬
‫‪ | 17‬کیجا‬

‫رفت‪ .‬چند ثانیه بعد‪ ،‬چراغ طبقهی باالیی روشن شد‪ .‬پوزخند زدم و به‬
‫اتاق برگشتم‪.‬‬

‫‪ +‬گوه به این دنیای بیهمهچیز و تمام کارهایی که برای ارضای‬


‫شهوتمون انجام میدیم‪ ،‬بباره‪.‬‬

‫ـ دخترهی هرزه رو دیدی‪ ،‬به شوهرش خیانت کرد‪.‬‬

‫‪ +‬مرتیکهی هرزه رو دیدی‪ ،‬داشت ترتیب یه زن شوهردار رو میداد‪.‬‬


‫ربطی به زن یا مرد بودن نداره‪ .‬جفتمون کثافتیم و از گناه لذت میبریم‪.‬‬
‫حاال بهتره خفهخون بگیری تا بتونم بخوابم‪.‬‬

‫ما همیشه جذب کارها و وسایل ممنوعه میشیم مثال سیگار‪ ،‬زن‪ ،‬مرد‪،‬‬
‫هروئین یا گربه تو دنیایی که سگها حکم الهه رو دارن‪ .‬همین که این‬
‫موجود به نسبت مایع تا االن مورد غضب سگها قرار نگرفته و خورده‬
‫نشده جای شکرش باقیه‪.‬‬

‫ـ نمیخوای یه زن بیاری تو این خونه؟ مردیم از اینهمه سکوت‪.‬‬

‫‪ +‬مردیم از اینهمه سکوت؟ یه بند داری حرف میزنی‪ .‬گنجشکای روی‬


‫دیوار از دستت فراری شدن‪.‬‬

‫ـ حرف زدن من چه فایدهای به حال ما داره؟ زن که نیستم نوازشام‬


‫وجودت رو قلقلک بده‪.‬‬

‫‪ +‬تو با این صدای ظریفت مردی!‬

‫ـ نه مرد نیستم‪ .‬همزادتم‪ .‬همزادها جنسیت ندارن‪.‬‬


‫سجاد صابر | ‪18‬‬

‫‪ +‬به من چسبیدی‪ .‬جنسیتم که نداری‪ .‬قیافهتم نشون نمیدی‪ .‬حداقل‬


‫بگو از نژاد کدوم یک از موجوداتی‪ .‬اصال چرا ول کن من نیستی؟‬

‫ـ همزاد برای ما یک کلمهی توهین آمیز به حساب میاد‪ .‬مثل حرومزاده‬


‫برای انسانها‪ .‬همهمون زمانی خانواده و کسایی رو داشتیم که دوستمون‬
‫داشتن و ما خیال میکردیم که دوستشون داریم‪ .‬دنیای ما تو یه بعد‬
‫دیگه قرار داره‪ .‬میتونیم شما رو ببینیم ولی شما هیچ اطالعی از وجود‬
‫ما ندارین‪ .‬وقتی بچهی یه آدمیزاد به دنیا میاد‪ ،‬وظیفه داریم تا زمانی‬
‫که اولین کلمه رو به زبون میاره مراقبش باشیم‪ .‬اما بعضیهامون بعد از‬
‫این اتفاق نمیتونیم به زندگی عادی ادامه بدیم و روزها و سالهای زیادی‬
‫رو برای دیدن اون بچه برمیگردیم تا اینکه یک روز خانواده و نزدیکامون‬
‫از این موضوع با خبر میشن‪ .‬ما هم مجبور میشیم بین اونها و آدمها‬
‫یک طرف رو انتخاب کنیم‪ .‬همیشه جواب مشخصه و بچهها برنده میشن‪.‬‬
‫چون کسایی که خانوادهشون رو انتخاب میکنن‪ ،‬بعد مدتی طرد میشن‬
‫یا از افسردگی میمیرن‪.‬‬

‫‪ +‬یعنی حاضرین برای یه بچه از تموم چیزهایی که دوست دارین دست‬


‫بکشین؟‬

‫ـ وقتی قبول میکنی با یک انسان یکی بشی عمر هزار و سیصد سالهت‬
‫به صد سال محدود میشه و با مرگ اون زندگیت به انتها میرسه چون‬
‫هیچ دنیای پس از مرگی پذیرای حضور تو نیست‪ .‬و این بهاییه که باید‬
‫برای عشق بپردازی‪ .‬از طرفی مردها تبدیل به خواجه و زنها عقیم میشن‬
‫تا نژادهامون با هم ترکیب نشه‪ ،‬تا بچهای به دنیا نیاد که نشانی از وجود‬
‫نسل ما باشه‪.‬‬
‫‪ | 19‬کیجا‬

‫‪ +‬تو قبال زن بودی یا مرد؟ خانوادهای و دوستی داشتی؟‬

‫ـ حافظهم پاک شده‪ .‬تنها به خاطر دارم مرد نبودم‪.‬‬

‫‪ +‬یعنی تمام زندگیت از بین رفته؟ واقعا من ارزشش رو داشتم و انتخاب‬


‫درستی بودم؟‬

‫ـ تو تموم زندگی من شدی‪ .‬دوست داشتنت لذتبخشه‪ .‬تموم این مدت‬


‫ساکت بودم و چیزی نگفتم چون با هر اتفاقی خوشحال میشدی و لذت‬
‫میبردی‪ ،‬منم شاد میشدم‪.‬‬

‫‪ +‬بیستوسه سال ساکت باشی و حرف نزنی‪ .‬نمیتونم درک کنم‪.‬‬


‫نمیتونم‪ ...‬تو به زن همسایهی روبهرویی بهخاطر کارش توهین کردی‪.‬‬
‫چهطور با خودت کنار میای؟‬

‫ـ تو نمیتونی احساسات یک جن رو درک کنی‪.‬‬

‫بعد از گفتن این حرف خشکم زد‪ .‬یه جن وابستهم شده!‬


‫سجاد صابر | ‪20‬‬

‫فصل دوم‬

‫عروسکهای چوبی‬

‫دومین روزی بود که بارون میبارید‪ .‬تو یخچال غذایی برای خوردن باقی‬
‫نمونده بود‪ .‬حوصلهی خرید اینترنتی رو نداشتم‪ .‬از پلهها اومدم‪ ،‬پایین‬
‫رفتم تو خیابون‪ .‬هوا سرد بود و سرماش باعث سوزش دماغم میشد‪ .‬به‬
‫سردی زیاد حساسیت دارم‪ .‬باعث میشه سرم درد بگیره و از دماغم خون‬
‫بباره ‪ .‬تا فروشگاه راه زیادی نبود برای همین به این موضوع اهمیت‬
‫نمیدادم‪ .‬دوره گردی کنار خیابون‪ ،‬عروسکهای سگ چوبی میفروخت‪.‬‬
‫چوبش از درخت سپیدار تهیه شده بود‪ .‬فروشندهش میگفت‪ :‬چوب سفید‬
‫برای باز شدن بخت خوبه‪ .‬دخترای جوون ازش میخرن تا ازدواج کنن‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬االن که تقریبا نسبت زنها و مردا برابر شده‪ ،‬کسی هست از‬
‫عروسکات بخره؟ گفت‪ :‬همیشه کسایی هستن که تنها باشن‪.‬‬

‫بعد یه مجسمهی چوبی بهم داد‪ .‬خواستم پولش رو بدم ولی قبول نکرد‬
‫چون شناخت چه کسی هستم‪ .‬به راهم ادامه دادم تا به فروشگاه برسم‪.‬‬
‫درخت نزدیک در افتاده بود و نمیشد رفت داخل‪ .‬باید برمیگشتم خونه‬
‫و از اینترنت کوفتی خرید میکردم‪ .‬بدون چتر و غذا با مجسمهی سگ‬
‫چوبی تو دستم شروع به قدم زدن کردم‪ .‬چند ثانیه نگذشته بود که‬
‫احساس کردم یکی صدام میزنه‪.‬‬

‫ـ آهای آقا‪ ،‬با شمام‪.‬‬


‫‪ | 21‬کیجا‬

‫صبر کردم به پشتم نگاهی انداختم‪ ،‬زن همسایه بود‪.‬‬

‫ـ سردتون نشده تو این هوا تا فروشگاه رفتین و دست خالی برگشتین؟‬


‫حداقل بیاین زیر چتر من خیس نشین‪.‬‬

‫‪ +‬من خیس شدم‪ ،‬دیگه اهمیتی نداره‪.‬‬

‫ـ حداقل اون مجسمه سگ سفید رو پنهان کنید‪ ،‬دخترا دستتون‬


‫میندازن‪.‬‬

‫‪ +‬مهم نیست‪ ،‬بذار به حال خودشون باشن؛ ما هم یه زمانی مثل اونا‬


‫بودیم‪.‬‬

‫ـ ولی شما هنوز مثل اونا هستین‪ .‬منم دست کمی ازشون ندارم فقط‬
‫سنم کمی باال رفته‪.‬‬

‫‪ +‬من رو از کجا میشناسین؟‬

‫ـ اگه اشتباه نکنم شما همون همسایهی روبهروییمون هستین که رو‬


‫بالکن خونهش میشینه‪ ،‬سیگار میکشه و با خودش حرف میزنه‪.‬‬

‫‪ +‬سرک کشیدن تو زندگی بقیه کار خوبی نیست‪ ،‬حداقل به حریم‬


‫خصوصی هم احترام بذاریم‪.‬‬

‫ـ بالکن حریم خصوصی حساب نمیشه ولی پشت پنجره توی خونه چرا‪.‬‬

‫به نزدیک خونه رسیدیم‪ .‬ازم خواست مقداری از غذایی که خریده بود رو‬
‫بردارم‪ .‬تشکر کردم و گفتم‪ :‬نیازی نیست‪ .‬از طرز حرف زدنش فکر کنم‬
‫فهمیده بود تو کاراش سرک میکشم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪22‬‬

‫به گلدونهای خشک شدهی کنار دیوار نگاه میکرد‪.‬؛ برای دوباره سبز‬
‫شدنشون کاری از دستم برنمیاومد‪ .‬گلها مثل درخت قوی نیستن تا‬
‫سالها خشک و بریده شده یه گوشه به امید سبز شدن بشینن‪.‬‬

‫دو روز پشت هم بارون میبارید و خبری از همزادم نبود‪ .‬همسایهم دوتا‬
‫پرده برای اتاق معشوقههاش خرید‪ .‬پس چیزی برای تماشا کردن باقی‬
‫نمیموند‪ .‬به جز سگ چوبی سفید کنار تختم‪ .‬تمام زندگیم بوی کهنهگی‬
‫گرفته‪.‬‬

‫ـ پس من این وسط چه کارم؟‬

‫دوباره برگشت‪ .‬از خوش شانسی ما یک زن دم خورمون شده‪ .‬فعلنه که‬


‫از نظرم پنهونه پس نمیتونه ترسناک باشه‪ .‬تو این اوضاع قاراش میش‬
‫همصحبتی باهاش بدم نیست‪.‬‬

‫ـ ما ترسناک نیستیم‪ .‬داستانهایی که تو بچگی در مورد جنها شنیدی‬


‫رو فراموش کن‪ .‬اونا همه افسانه هستن‪ .‬نمیخواستن رابطه بین ما عادی‬
‫باشه‪.‬‬

‫‪ +‬شاید یه مادر نمیخواست که یه جن‪ ،‬بچهش رو بدزده یا وقتی یه زن‬


‫به خونهش برگشت تو رو روی تختش ببینه‪.‬‬

‫ـ به قول خودت ما همهمون عاشق چیزایی میشیم که برامون ممنوعه‪.‬‬

‫‪ +‬نه‪ .‬از کارای ممنوعه لذت میبریم‪ .‬عاشق کسایی میشیم که بیشتر به‬
‫خودمون شباهت دارن‪ .‬حتی موقع انتخاب حیوون خونگی به شباهت بین‬
‫خودمون با اون دقت میکنیم‪ .‬چه برسه به آدم یا جنی که بخوایم باهاش‬
‫‪ | 23‬کیجا‬

‫همصحبت بشیم‪ .‬هر کسی دنبال نیمهی گم شدهی خودش تو بدن و‬


‫ذهن دیگری میگرده‪ .‬فکر کنم اگه بتونم ببینمت با اینکه زن هستی‬
‫بازم شبیه منی و نیازی ندارم تو ذهنم تصورت کنم‪.‬‬

‫ـ ما هیچوقت نمیتونیم باهم در دو طرف میز بشینیم‪ .‬طلسم پیوند‬


‫دهندهمون طوری طراحی شده که تنها زمان مرگت میتونم تو صورتت‬
‫نگاه کنم‪ .‬تو میمیری و من تبدیل میشم به یک جن سرگردون تا مابقی‬
‫عمرم رو در عذاب زندگی کنم‪ .‬عذابی که نتیجهی آه خانواده و دوستانمه‪.‬‬

‫‪ +‬یه زمانی جلوی آینه میرفتی به خودت نگاه میکردی و به زیباییت‬


‫حسادتت میشد‪ .‬از اون برام بگو‪ .‬نکنه روی صورتت جای ماهگرفتگی یا‬
‫سوختگی وجود داره و پنهانش میکنی؟‬

‫ـ همهی جنها روی سرشون دوتا شاخ دارن‪ .‬مردها شاخ سیاه و زنها‬
‫شاخ سفید‪ .‬هیچوقت ازشون خوشم نمیومد و زیر موهام پنهونش‬
‫میکردم‪.‬‬

‫‪ +‬چشمات چه رنگیه؟ سبزه‪ ،‬آبیه‪ ،‬یا اینکه رنگ عجیبی داره؟‬

‫ـ مثل اکثر آدمها چشمهای قهوهای دارم‪.‬‬

‫بلند شدم‪ .‬کاغذ و قلم رو برداشتم و پشت میز نشستم‪.‬‬

‫بهش گفتم‪ :‬ادامه بده‪.‬‬

‫ـ میخوای چیکار کنی؟‬


‫سجاد صابر | ‪24‬‬

‫‪ +‬خودت بهتر میدونی‪ .‬ادامه بده تا بتونم کسی که تموم عمر مراقبم‬
‫بوده رو ببینم‪.‬‬

‫اون از خودش تعریف میکرد و من گفتههاش رو روی کاغذ پیاده‬


‫میکردم‪ .‬از خطی که روی ابروی چپش افتاده تا رنگ آبی موهاش و‬
‫برجستگی لب های کوچیکش رو بدون هیچ کم و کاستی با کلمات‬
‫توصیف میکرد و من کلمات رو به نقاشی تبدیل میکردم‪ .‬هیچوقت فکر‬
‫نمیکردم یه جن بتونه به این زیبایی باشه‪ .‬انتظار داشتم ترسناک باشه‬
‫ولی با نمک بود‪ .‬صدای هقهق گریه رو از درونم احساس میکردم صدای‬
‫زنی بود که مدتها میشد به خودش نگاهی نکرده‪.‬‬

‫‪ +‬گریه نکن‪ ،‬این کار رو برای خوشحال شدنت انجام دادم‪ .‬اگه قرار بود‬
‫ناراحت بشی همون بهتره که دفتر رو ببندم‪.‬‬

‫ـ نه‪ .‬واقعا ازت ممنونم‪ .‬نمیتونم با کلمات بیانش کنم‪.‬‬

‫‪ +‬تو که گریه میکنی حال منم بد میشه‪ .‬حس میکنم دارم از درون‬
‫خفه میشم‪.‬‬

‫ـ چون محکم بغلت کردم و دارم میبوسمت‪.‬‬

‫‪ +‬نیازی به این کارها نیست‪ .‬قشنگ کشیدم؟‬

‫ـ دقیقا همونطوری که بودم‪ .‬فقط رنگ پوستم سفید نیست‪ .‬من سبزهم‪.‬‬

‫‪ +‬همهی جنها سبزه هستن؟‬


‫‪ | 25‬کیجا‬

‫ـ سفید‪ ،‬سبزه‪ ،‬سیاه‪ ،‬طالیی و کمیابترینمون ارغوانی‪ .‬جنهای ارغوانی‬


‫به دام جادوگرها میفتن چون باعث افزایش عمر میشن‪.‬‬

‫‪ +‬لطفا ادامه نده‪.‬‬

‫ـ میگم‪ ،‬نکنه االن چاق شده باشم؟‬

‫‪ +‬مگه جنها با این سرعتشون چاقم میشن؟‬

‫ـ نه‪.‬‬

‫‪ +‬پس چی میگی برای خودت؟‬

‫از صندلی بلند شدم و به تختخواب برگشتم‪ .‬نقاشی رو دستم بود‪ .‬به‬
‫این فکر میکردم اگه االن کنارم دراز کشیده بود چی کار میکردم‪.‬‬

‫ـ میخوای به چیزای دیگه فکر کنی؟ خجالت میکشم‪.‬‬

‫‪ +‬اگه جنها با آدما رابطه داشته باشن اتفاق خاصی نمیفته‪ .‬توام که‬
‫عقیمی‪.‬‬

‫هیچ حرفی نزد‪ .‬این چه جور دوست داشتنیه که یکی بتونه لمست کنه‪،‬‬
‫نوازش کنه‪ ،‬اما تو حتی نتونی موهاش رو بو کنی‪ .‬قدم زدن‪ ،‬عزیزم گفتن‬
‫و قربونصدقه رفتن تا زمانی که خودت رو تسلیم محبوبت نکنی‪ ،‬فایدهای‬
‫نداره‪.‬‬

‫حق با دوره گرد بود‪ .‬سگ چوبی سفید تونست از تنهایی درم بیاره‪ .‬البته‬
‫این موضوع هیچ ربطی به سگ‪ ،‬جنس چوب یا رنگش نداره‪ .‬بلکه این‬
‫اراده ماست که تالش میکنه از تنهایی خارج بشیم‪ .‬تا قبل از خرید سگ‬
‫سجاد صابر | ‪26‬‬

‫چشمام بسته بود‪ ،‬محبتش رو نمیدیدم و از کسی که دوستم داشت‪،‬‬


‫فراری بودم‪ .‬خریدمش و چشمام رو به روی حقیقت باز کردم‪.‬‬

‫همهی ما حداقل یک بارم شده فال گرفتیم‪ ،‬تا حاال اتفاق نیفتاده که‬
‫نوشتهی روی کاغذ به زندگیمون نامربوط باشه‪ .‬ولی در واقع اینطور‬
‫نیست‪ ،‬فال هیچ ربطی به زندگی ما نداره‪ .‬این خودمونیم که به دنبال‬
‫وجه اشتراک میگردیم‪ .‬دلیل این کارمون هم خیلی سادهست‪ :‬آدمی‬
‫میل سیری ناپذیری به خوشبختی داره و اونو در هر چیزی جستجو‬
‫میکنه‪.‬‬

‫ـ برای جنها خوشبختی یا بدبختی معنایی نداره‪ .‬برای همین تفاوت‬


‫چندانی بین شادی و غم قائل نمیشیم و این موضوع ما رو به موجودات‬
‫بیاحساسی تبدیل کرده‪ .‬ازدواجهامون پر شده از منطق و هیچ عالقهای‬
‫بینمون وجود نداره‪ .‬هر کسی پول و قیافهی بهتری داشته باشه‪ ،‬میتونه‬
‫قرارداد بهتری ببنده و با طبقههای مرفهتر جامعه ازدواج کنه‪.‬‬

‫ـ شاعرها تبعید‪ ،‬مجسمهسازها سوزونده و حتی معمارهامون بعد از مدتی‬


‫بیکار شدن چون هیچ جنی حاضر نبود پولش رو برای زیبایی هزینه‬
‫کنه‪ .‬طولی نکشید تا تبدیل بشیم به یک قوم سرگردان‪ .‬در هر گوشهای‬
‫از دنیا گنجی پنهان میکردیم‪ .‬ما بهجای اینکه پول رو خرج زندگیمون‬
‫کنیم زندگیهامون رو خرج پول کردیم‪ .‬دیگه جنها براساس قلب‬
‫بزرگشون یا علمشون به هم احترام نمیذاشتن و جوانمردی از بین رفته‬
‫بود‪ .‬قسمت جالب ماجرا اینجاست که همه منتقد این وضع بودن و مقصر‬
‫اصلی رو حاکم جامعه میدونستن‪ .‬دربار به زیر کشیده شد و پادشاه مرد‬
‫اما حکومت مردمی دوامی نیاورد و جنایت به حدی زیاد شد که‬
‫‪ | 27‬کیجا‬

‫زندگیهامون از بین رفت‪ .‬هیچ جن مادهای قبل از دریافت پول و هدیهای‬


‫حاضر به همخوابی با همسرش نمیشد و هیچ مردی نبود که برای ارضای‬
‫شهوت‪ ،‬قلب زنی رو نشکنه‪ .‬گدایی محبت به شغل اول مردم سرزمینم‬
‫تبدیل شده بود‪ .‬تا اینکه ما به بعد شما مهاجرت کردیم‪ ،‬از تمام‬
‫داشتههامون گذشتیم و عاشق انسانها شدیم‪.‬‬

‫‪ +‬هر وقت که میتونستم با همسرم صحبت میکردم‪ ،‬اون فقط به بخشی‬


‫از واقعیت و فکرم پی میبرد که من به زبون میاوردم‪ ،‬اما تو ترسناکتری‪.‬‬
‫نه به این خاطر که میتونی به هر چیزی فکر میکنم اطالع داشته باشی‪.‬‬
‫ازت میترسم چون با دونستن تموم افکارم‪ ،‬هنوز دوستم داری‪ .‬یه رابطه‬
‫با محبت‪ ،‬توجه‪ ،‬نوازش و مقدار زیادی دروغ پایدار میمونه‪.‬‬

‫ـ من عاشقت هستم‪.‬‬

‫زنگ در به صدا دراومد‪ .‬از جام بلند شدم‪ .‬احتمال دادم که زن ساختمون‬
‫روبهرویی باشه‪ .‬رفتم سمت در و بازش کردم‪ .‬مأمورای دیوانه خونه بودن‪.‬‬
‫بدون معطلی یه مشت خوابوندن تو صورتم‪ .‬پخش زمین شدم‪ .‬دستام رو‬
‫بستن و بهم می گفتن‪ :‬خل و چل زود باش بریم که قراره حسابی بهت‬
‫خوش بگذره‪ .‬همسایهها از صحبت کردنات با در و دیوار‪ ،‬از گریهها و‬
‫خندههای بیدلیلت‪ ،‬از عصبانیت و دعوای بیجهتت به ستوه اومدن‪.‬‬

‫بدون اینکه ازم سوالی بپرسن کشونکشون از پلهها پایین بردنم‪ .‬تمام‬
‫لباسم خونی شده بود و حافظهی کوتاه مدتم از بین رفته بود‪ .‬هر بیست‬
‫ثانیه به این فکر میکردم چه بالیی سرم اومده و چرا مأمورا من رو گرفتن‪.‬‬
‫همسایهها از خونهشون بیرون نمیاومدن چون هر کسی تو وجودش‬
‫سجاد صابر | ‪28‬‬

‫مقداری دیوانگی داره‪ ،‬فقط جرأت پرورش و نشون دادنش رو نداره‪.‬‬


‫ترسوهای بیهمهچیز‪ .‬به خیابون رسیدیم‪ .‬صدای گربه از خونه به گوش‬
‫میرسید‪ .‬روی تراس نشسته بود به من نگاه میکرد و میگفت‪ :‬میومیو‪.‬‬
‫بهش گفتم‪ :‬فرار کن‪ .‬اما گوش نداد‪ .‬یکی از مأمورا موند پیش من و دومی‬
‫برای گرفتن جایزهی بیشتر رفت تا گربه رو بگیره‪ .‬احمق بدون اینکه از‬
‫جاش تکون بخوره یا فرار کنه همونجا خشکش زده بود و سر آخر پرید‬
‫تو بغل مأمورا‪.‬‬

‫مردن بهتر از رفتن به دیوانه خونهست‪ .‬اسمش یک پوششه اما در اصل‬


‫محلی برای بردهداری آدمهاست‪ .‬ما رو خدمتکار سگها میکنن و‬
‫وظیفه داریم از سگهای هار محافظت کنیم‪ .‬زبونمون بریده میشه تا‬
‫هیچ شکایتی نکنیم‪ .‬از طرفی آلتهامون رو هم قطع میکنن تا به‬
‫همخوابی با بقیه دیوانهها روی نیاریم چون قراره به بردههای مقامات‬
‫حکومتی تبدیل بشیم‪ .‬زمانی هم که از کار افتادیم ما رو میکشن تا‬
‫اعضای بدنمون رو به فروشن‪ .‬دنیا همیشه جای کثیفیه و زندگی‬
‫هیچوقت عادالنه نبوده‪.‬‬

‫مأمور دیوانه خونه با گربهی سیاهم به نزدیک ما شین اومد‪ .‬خندهای از‬
‫سر موفقیت به لب داشت‪ .‬تو چشمای گربه ترس رو دیدم‪ .‬شروع کرد به‬
‫پنجه انداختن و به ســـمت خونه فرار کرد‪ .‬ســـگهای ولگرد بوی خون‬
‫شـــنیده بودن و به طرف ما حرکت کردن‪ .‬هیچوقت چرندیات مقدس‬
‫بودن شون برام اهمیت ندا شت ولی این یه فر صت عالی بود برای مردن‪.‬‬
‫میتونســت پایان زیباتری برای من باشــه تا زندگی کردن به عنوان یه‬
‫برده‪ .‬خدایی که میپر ستم خودک شی رو ممنوع کرده ولی بخ شندهتر از‬
‫‪ | 29‬کیجا‬

‫اونیه که ما می شنا سیم‪ .‬حتی اگه وارد جهنم ب شم و با شیطان سیگار‬


‫بکشم بهتر از زندگی تو اون گوه دونیه‪.‬‬

‫ـ بهت التماس میکنم این کار رو انجام نده‪ .‬میتونیم از اونجا فرار کنیم؛‬
‫شاید کمی طول بکشه ولی ما میتونیم‪.‬‬

‫روی زمین زانو زدم‪ ،‬دستام رو آوردم جلو و به چشمای سگها زل زدم‪.‬‬

‫‪ +‬یه روز آزادانه زندگی کردن بهتر از هزار سال برده بودنه‪ .‬اگه برده بشم‬
‫دیگه اینی که میشناسی نیستم‪ .‬میشم یه آدم دیگه و اگه به کس‬
‫دیگهای تبدیل بشم اونوقت تو دیگه دوستم نداری‪ .‬تنهام میذاری و‬
‫هیچ راه فراری برام باقی نمیمونه‪.‬‬

‫سگها نزدیکم شدن‪ .‬دورم حلقه زدن و شروع کردن مثل گرگ زوزه‬
‫کشیدن‪ .‬سگ سفیدی اومد سمتم و بدنم رو بو کرد‪ .‬استرس تمام وجودم‬
‫رو گرفت‪ .‬دستم رو لیس زد و اولین گاز رو ازش گرفت‪ .‬میخواستم فریاد‬
‫بکشم ولی میدونستم سگها چه بالیی سرم میارن‪ .‬نمیخواستم گلوم‬
‫رو بریده شده ببینم‪.‬‬

‫ـ بهت گفته بودم ما فقط یک روز میتونیم هم رو ببینیم و اون روز‬


‫آخرین روز زندگیته‪ .‬بدنت مرگ رو قبول کرده‪ .‬قلبت داره از تپش میفته‬
‫و تمام سلولهات برای خودکشی آماده شدن‪.‬‬

‫مابقی سگها نزدیکم شدن‪ .‬احساس میکردم تمام استخونهام در حال‬


‫شکسته شدنه‪ .‬تعادلم رو از دست دادم و دیگه کنترلی روی بدنم نداشتم‪.‬‬
‫دستام میلرزید‪ ،‬تمام تنم به رعشه افتاد‪ ،‬مثل مار به خودم میپیچیدم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪30‬‬

‫سگ سفید دستم رو رها کرد و چند قدم به عقب برداشت‪ .‬مثل زنهای‬
‫در حال زایمان شروع کردم به فریاد کشیدن‪ .‬سگها از شنیدن صدای‬
‫فریادم عصبانی شدن‪ .‬سگ سفید با سر اشاره زد گلوم رو ببرن‪ .‬اومدن‬
‫جلو سرم رو از تنم جدا کنن‪ .‬اما قبل از اینکه اولین گاز رو بگیرن ساکت‬
‫شدم و از هوش رفتم‪.‬‬

‫چند دقیقه بعد چشمام رو باز کردم‪ .‬سگها گوشت مأمورا رو به دندون‬
‫گرفته بودن و بوی خون همهجا پخش شده بود‪.‬‬

‫ـ سرت رو باال بیار‪.‬‬

‫صدای جن بود‪ .‬اینبار از درونم نمیشنیدم صدا از جایی دیگهای بود‪.‬‬

‫سرم رو چرخوندم‪ .‬روبهروم ایستاده بود‪ .‬یه زن زیبا دقیقا همونطور که‬
‫کشیده بودم‪ .‬لخت و عور‪ .‬قشنگترین چیزی که تا به حال دیده بودم‪.‬‬
‫سینههاش زیر موهای مثل طناب تاب خوردهش‪ ،‬پنهان شده بود‪ .‬به‬
‫سمتم اومد‪ .‬دستاش رو گذاشت روی گونههام و من رو بوسید‪ .‬حس‬
‫مادری رو داشتم که فرزندش رو برای اولین بار میبوسه؛ خندیدیم‪،‬‬
‫احساس کردم دوباره زنده شدم‪.‬‬

‫ـ تموم عمر منتظر این لحظه بودم تا از طریق چشمات خودم رو ببینم‪.‬‬
‫بهتره بلند شیم و بریم توی خونه‪ .‬نترس؛ جز تو کسی نمیتونه من و‬
‫زیباییهام رو ببینه‪.‬‬

‫دستام رو انداختم دور گردنش‪ .‬از تموم تنم خون میچکید‪ .‬به آرومی من‬
‫رو از پلهها باال برد‪ .‬روی تخت دراز کشیدم‪ .‬موهاش رو کنار زد‪ ،‬روی‬
‫‪ | 31‬کیجا‬

‫پاهام نشست و شروع کرد به رقصیدن‪ .‬دیگه به اجبار یک نفر نبودیم‪.‬‬


‫بدنامون به هم پیوند خورده بود‪ .‬دستام رو گذاشتم روی سینههاش‪ .‬تندتر‬
‫میرقصید‪ .‬رنگ شاخش سفیدتر شد و با یه خمیازه روی من دراز کشید‪.‬‬

‫صبح که از خواب بیدار شدم از زخمای یخ زدهی تنم خونی جاری‬


‫نمیشد و اون هنوز کنارم خوابیده بود‪.‬‬

‫دیشب بعد از سه روز‪ ،‬بارون جاش رو به برف داد‪ .‬خوابم تعبیر شده بود‪.‬‬
‫دنیای من به انتها رسید اما از نو متولد شدم‪ .‬چیزایی تو زندگی وجود‬
‫داره که هیچکس دلیلی براش نداره و نمیتونه پیدا کنه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪32‬‬

‫فصل سوم‬

‫شکوفهی زعفران‬

‫ما بیشتر به بازیگران رویای یک الهه شباهت داریم تا اینکه انسان باشیم!‬

‫دیوار نوشته ای با رنگ سفید که روی دیوار کشیده شده‪ .‬هیچ رنگ‬
‫اضافهای از کنارههای کار‪ ،‬یا لغزیدن اشکوار سفیدی از لبهی پایین‬
‫نوشته مشاهده نمیشه‪ .‬مشخصه هنرمند کارش رو به درستی انجام داده‪.‬‬
‫کم پیش میاد میون جملههای اعتراضی چنین چیز زیبایی به چشم‬
‫بخوره‪.‬‬

‫ـ آره کم پیش میاد که بشه رنج تنها ادامه دادن در یک جمله بیان بشه‪.‬‬

‫‪ +‬شاید بیانگر مفهوم دیگهای باشه‪.‬‬

‫ـ چه در واقعیت‪ ،‬چه در رویا‪ ،‬غم‪ ،‬راهی برای نمایش قدرت خودش پیدا‬
‫میکنه‪.‬‬

‫‪ +‬تا چند ساعت دیگه پاکش میکنن‪ .‬بهتره به فکر خودمون باشیم‪.‬‬

‫ـ تو زیادی خود خواهی‪.‬‬

‫بدون توجه به حرفاش‪ ،‬حوله رو از کمد برداشتم و رفتم دوش بگیرم‪.‬‬


‫محیط حمام گرم و مرطوبه‪ .‬همیشه تبدیل میشه به خونهی چندتا‬
‫قورباغهی سبز درختی‪ .‬سطل براشون حکم برکه رو داره و دوش آب با‬
‫رنگ سبز لجن گرفتهش به درخت شباهت داره‪ .‬اوایل که سمت دوش‬
‫میرفتم میپریدن روی دیوار و دزدکی از روی کاشی بهم نگاه میکردن‪.‬‬
‫‪ | 33‬کیجا‬

‫چند مدت که گذشت‪ ،‬سطل آبی حموم جاش رو به دیوار داد‪ .‬روی سطل‬
‫میشستن و به کف بازی من زل میزدن‪ .‬با خودم گفتم‪ :‬البد از من‬
‫خوشش میاد‪ .‬اگه ببوسمش مثل داستان شاهزاده و قورباغه‪ ،‬ممکنه از‬
‫تنهایی دربیایم ولی اگه پسر بود چی؟ اونم در اون وضعیت! این اواخر‬
‫رفیقاشم آورده‪ .‬سهتایی لب سطل میشینن و با چشمای از حدقه‬
‫دراومدهشون من رو دید میزنن‪ .‬سبزای بیچاره‪ .‬از حموم بیرون اومدم‪.‬‬
‫با ماشین ریش تراش اومد کنارم‪.‬‬

‫ـ میخوام موهام رو از ته بتراشی‪ .‬خسته شدم‪ .‬حوصله ندارم سه ساعت‬


‫بشورمشون و بعد با هزار زحمت خشکشون کنم‪.‬‬

‫از یه طرف قورباغههای سبز‪ ،‬از طرفی این جن سبزه‪ .‬ولی از موی کوتاه‬
‫رنگ شده خوشم میاد‪.‬‬

‫ـ می دونم از موی کوتاه رنگ شده خوشت میاد‪ .‬ولی وقتی موهام رو‬
‫میزنی‪ ،‬باعث میشه شاخام مثل پیاز نرم بشن و بیفتن زمین‪ .‬میترسم‬
‫وقتی کنارت خوابیدم‪ ،‬چشمات رو کور کنم‪.‬‬

‫ماشین رو از دستش گرفتم‪ .‬روی صندلی نشست‪ .‬با بلندترین شمارهی‬


‫ممکن شروع کردم به کوتاه کردن موهاش‪ .‬حق با اون بود‪ .‬همینطور که‬
‫از رنگ آبی دنبالهدار بدنش کم میشد شاخها قدرت خودشون رو از دست‬
‫میدادن و به زمین میفتادن‪ .‬با ماشین خواستم موهای خودم رو بزنم‪،‬‬
‫یادم اومد که قبال این کار رو انجام دادم‪ .‬نشد باهاش همدردی کنم‪ .‬بلند‬
‫شد خواست بره حمام‪ .‬ماجرای قورباغهها رو تعریف کردم‪ .‬پشیمون شد‬
‫و تو سینک ظرفشویی باقی مونده موهاش رو سپرد به آب فاضالب‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪34‬‬

‫وقتی کارش تموم شد با رنگ بنفش افتادم به جون کلهش‪ .‬بعد خشک‬
‫شدن سرش‪ ،‬تو بغلم موهای کوتاه و تازه رنگ شدهش رو بو میکردم و‬
‫بهش میگفتم شبیه شکوفهی زعفرون شدی‪ .‬اونم در عوض به قلبم بوسه‬
‫میزد! موی تازه رنگ شده بوی تند و زنندهای داره ولی به بوسیده شدن‬
‫میارزه‪.‬‬

‫یک ساعت در آغوش هم بودیم‪ .‬درست مثل کبوترا که تقریبا تمام طول‬
‫روز به جفتشون وصلن و نوازشش میکنن اما برای انسانها اینطور‬
‫نیست‪ .‬نمیشه هر روز تو بغلت بگیریش و جمالت محبت آمیز به گوش‬
‫هم بخونید‪ .‬بعد یه مدت‪ ،‬رابطه بوی کهنگی میگیره و کهیر میزنه‪.‬‬
‫معاشقه مثل غذای مورد عالقهی هر فرد میمونه ولی اگه در هر وعده یه‬
‫مدل غذا رو بخوری‪ ،‬دیگه دلت رو میزنه‪.‬‬

‫ـ پس بهتره نوازشم نکنی تا برای هم عادی نشیم‪.‬‬

‫‪ +‬همیشه دوست داشتم بدونم تو فکر بقیه چی میگذره ولی این تصور‬
‫دیوانه کنندهست‪ .‬گاهی وقتا آدم از تصورات و فکرهایی که به تنهایی یا‬
‫در جمع به ذهنش میرسه شرمگین میشه‪ .‬هر چیزی قابل بیان نیست‪.‬‬
‫اگر آدمها فکر همدیگر رو میخوندن دیگه هیچ رابطهای پابرجا نمیموند‪.‬‬
‫تمام اون خشمها‪ ،‬نفرتها‪ ،‬عشقهای ممنوعه و تاریکیهای ذهن هر‬
‫کسی مشخص میشد‪.‬‬

‫ـ من انسان نیستم ولی واقعا فکر میکنی اتفاق خاصی میفتاد؟ یه نگاه‬
‫ساده به رفتار ظاهری فرزندان آدم کافیه که درک کنی هر کسی توانایی‬
‫پنهان کردن افکارش و نیت اعمالش رو نداره‪ .‬مطمئنم اگه امکان خوندن‬
‫‪ | 35‬کیجا‬

‫ذهن برای همه فراهم بود یک راهی برای مخفی کردن تصورات شرمآور‬
‫پیدا میکردین‪.‬‬

‫‪ +‬من دوست دارم از خوندن فکر من دست بکشی تا بتونم با یه غافلگیری‬


‫خوشحالت کنم‪ .‬هر کاری که انجام میدم تو ازش آگاهی داری‪ .‬این از‬
‫شیرینی و تلخی رابطه کم میکنه‪ .‬ممکنه بعد از گذشت مدتی‪ ،‬حسی‬
‫که بینمون قرار داره از بین بره و نتونیم مثل قبل به هم محبت کنیم‪.‬‬

‫ـ اگه اینجوریه پس چارهای جز قبول کردنش ندارم‪.‬‬

‫پتو رو کنار زدم و به سمت کمد لباسها رفتم‪ .‬دستبندی که قرار بود‬
‫به همسرم هدیه بدم رو از کشو پایینی بیرون آوردم‪.‬‬

‫عصبانی شد و با دلخوری روش رو برگردوند‪.‬‬

‫ـ از این طال بدم میاد‪ .‬هیچوقت چیزی که برای یک زن خریدی رو به‬


‫خانم دیگهای هدیه نده‪ .‬یکی از دستبندهای چرمت رو بهم بده تا‬
‫نشونهای باشه بین ما برای نخوندن ذهنت‪ .‬هر وقت اونو پوشیدم یعنی‬
‫بین ما هیچ اتصال ذهنیای برقرار نیست‪.‬‬

‫به کنارش برگشتم‪ .‬دستش رو به شکی باال آورد تا ببوسمش‪ .‬بیتوجه‬


‫به شیطنتش‪ ،‬دستبند رو گذاشتم تو دستاش‪ .‬لبخند زد‪.‬‬

‫‪ +‬از کجا متوجه بشم حقیقت رو گفتی و فریبم ندادی؟ چه راهی برای‬
‫فهمیدنش وجود داره؟‬

‫ـ هیچ راهی وجود نداره‪ .‬تو باید بهم اعتماد داشته باشی‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪36‬‬

‫‪ +‬امان از این زندگی‪ .‬میخوای یه بازی انجام بدیم تا سرگرم بشیم؟‬

‫ـ تو خسته نمیشی اینهمه بازی میکنی؟‬

‫‪ +‬نه‪ .‬کاری به اتفاقهای روی تخت ندارم‪ .‬چه خوبه نمیتونی فکرم رو‬
‫بخونی‪.‬‬

‫بلند شدیم‪ .‬روی کولم سوار شد و پاهاش رو دور کمرم حلقه زد‪ .‬خر گیر‬
‫آورده‪ .‬نزدیک پنجره شدیم‪ .‬با اصرار زیاد پیاده شد‪ .‬نوشتهی بزرگ روی‬
‫دیوار پاک شده بود‪ .‬نور بنفش کل کوچه رو پوشونده بود و سرمای‬
‫زمستون بدون بارون‪ ،‬گرمای بازدم رو به بخار سرد تبدیل میکرد‪ .‬کمی‬
‫صبر الزم بود تا تفریح زمستونیم شروع بشه‪ .‬آدم برفی یا آدم بارونی‬
‫قشنگه ولی تکراری شده‪ .‬چندتا گنجشک روی تیر چراغ برق نشستن‪.‬‬
‫آخرینبار بچه بودم که با پدرم روی بخاری کبابشون میکردیم‪ .‬ته‬
‫مزهای شبیه به دل مرغ داره و از تمام پرندهها خوش خوراکتره‪ .‬از صبر‬
‫زیاد کالفه شد و بهم غر میزد‪ .‬فکر نکنم ماهیگیر خوبی بشه‪ .‬تقریبا بعد‬
‫دو ربع ساعت‪ ،‬تفریح ما از راه رسید‪ .‬مارمولکهای کوچیکی که روی‬
‫توری پنجره به آرامی راه میرفتن‪ .‬ناخن انگشت اشارهم رو گذاشتم زیر‬
‫شستم با یه ناترینگ مارمولکها رو از سیم جدا کردم‪ .‬با تعجب بهم نگاه‬
‫کرد‪ .‬فکر کنم تو زندگیش هیچوقت مارمولک پرنده ندیده بود‪ .‬هر چیزی‬
‫بهایی داره و مارمولکها برای پرواز‪ ،‬دمشون رو پیشکش میکنن‪ .‬بعد از‬
‫به پرواز درآوردن دومین خزنده‪ ،‬توجه گنجشکا به سمت ما جلب شد‪.‬‬
‫بهش گفتم‪ :‬نمیخوای شروع کنی؟ با اکراه سرش رو تکون داد ولی‬
‫مجبورش کردم این کار رو انجام بده‪ .‬ضربهی خوبی زد‪ .‬انتظارش رو‬
‫نداشتم‪ .‬توجه گنجشکا به دمهای افتادهی روی زمین جلب شد و برای‬
‫‪ | 37‬کیجا‬

‫تصاحبشون به سمت آسفالت حمله کردن‪ .‬بازی خوبی بود‪ .‬به پرندههای‬
‫گوگولی غذا دادیم‪ .‬دو روز دیگه هم اون جانورها دم درمیارن‪.‬‬

‫ـ میخوای دیگه بازی نکنیم‪ .‬قرار بود از نفرت و خشم دور باشی‪ .‬نه‬
‫اینکه خودت به بخشی از خشم تبدیل بشی‪ .‬فکر نمیکنی خدا ببینه و‬
‫ازت دل سرد بشه؟‬

‫‪ +‬دلم به حال خدا میسوزه چون نمیتونه اشتباه کنه و لذت گناه کردن‬
‫رو بچشه‪.‬‬

‫ـ تو دیوونهای؛ شاید الزم باشه سرگرمی بهتری برای انجام دادن پیدا‬
‫کنی و این جونورا رو به حال خودشون بذاری‪ .‬میخوای برات کتاب بخونم‬
‫یا قصه تعریف کنم؟‬

‫‪ +‬نه‪ .‬نویسندهها دروغگو هستن‪ .‬تو کتابا ازت میخوان مودب باشی‪ ،‬به‬
‫همه احترام بذاری و از خطاشون بگذری‪ .‬نمیشه معلمی رو بخشید که‬
‫باعث شده یه بچه تو مدرسه و تموم سال مورد تمسخر قرار بگیره‪ .‬چطور‬
‫امکان داره فروشندهی مواد مخدر‪ ،‬دالل نوزاد‪ ،‬متجاوز‪ ،‬فرماندهی زورگو‬
‫و استادی که به جنسیت نمره میده مورد بخشش قرار بگیرن! دنیای‬
‫واقعی با نوشتههای روی کاغذ فرق داره‪ .‬شک کنن ضعیف و بیکسی‪،‬‬
‫بهت زور میگن و تا جایی که امکان داره توی سرت میزنن‪ .‬اگر در این‬
‫جهان عدالتی وجود داشته باشه‪ ،‬باید جلوی رخ دادن ظلم رو بگیره وگرنه‬
‫انتقام گرفتن خداوند و طبیعت نمیتونه مرهمی برای یک دل زخم‬
‫خورده باشه‪ .‬بدبختی و به زمین افتادن کسی دلیلی برای خوشبختی و‬
‫سجاد صابر | ‪38‬‬

‫حال خوش هیچ ستم دیدهای نمیشه‪ .‬درسته که قانون وجود داره ولی‬
‫هیچوقت نتونسته تکیهگاه ثابت و امنی باشه حتی برای مجریانش‪.‬‬

‫با دست گوشاشو گرفت‪ .‬دو قدم رفت عقب و با عصبانیت بهم خیره شد‪.‬‬
‫هیچ حرفی نزد؛ تنها نگاهم میکرد‪ .‬با یه آهی که از حنجرهم بیرون اومد‪.‬‬
‫تسلیم شدم‪ .‬دوباره روی تخت دراز کشیدیم‪.‬‬

‫‪ +‬دلیل غمگین بودنت نمیتونه کارای من باشه‪ .‬تو از بچگی بهم پیوند‬
‫خورده بودی‪ .‬پس با تمام خاطرات زندگی و خلقوخوی من آشنایی داری‪،‬‬
‫حق دارم بدونم چرا ناراحتی‪.‬‬

‫ـ وقتی یه جن‪...‬‬

‫حرفش رو قطع کردم‪.‬‬

‫‪ +‬از این کلمه بدم میاد‪ .‬بهتره یه جایگزین بهتر براش پیدا کنیم‪ .‬نه تو‬
‫اسمت رو به یاد میاری و نه من دوست دارم گذشتهم رو به خاطر بیارم‪.‬‬

‫ـ هیچوقت حرف یک زن رو قطع نکن ممکنه واقعیتی که برات تعریف‬


‫میکنه رو تغییر بده‪.‬‬

‫‪ +‬حق با توئه ولی این طرز بیان کردن آزار دهندهست‪.‬‬

‫ـ وقتی بچه بودی تو روستا زندگی میکردین‪ ،‬به پسرها ریکا و به دخترها‬
‫کیجا میگفتین‪ .‬از همون زمان دوست داشتم به این اسم صدات بزنم‪،‬‬
‫ریکا‪.‬‬
‫‪ | 39‬کیجا‬

‫‪ +‬آره‪ .‬در زبان مازنی به دخترها‪ ،‬کیجا و به پسرها ریکا‪ ،‬میگن‪ .‬کیجا!‬
‫اسم قشنگیه‪ .‬هر دوتاشون اسم برند لوازم شوینده هم هستن‪.‬‬

‫سرش رو تکون داد‪ ،‬لباش رو بهم فشار داد و منتظر بود ساکت بشم‪.‬‬

‫ـ وقتی یک جن با یک انسان وارد رابطه میشه؛ بخشی از خاطرات زندگی‬


‫گذشتهش از ذهنش عبور میکنه‪ .‬ناراحت بودم که چیزی در خاطرم‬
‫وجود نداره ولی االن با به یاد آوردنش دارم تاوان پس میدم‪.‬‬

‫‪ +‬وقتی یه زن میگه گذشته ی آدما برام مهم نیست در واقع داره ازت‬
‫میپرسه میتونی با گذشتهی من کنار بیای یا نه؟ گذشته و خاطرات‬
‫هیچوقت از ذهن یک خانم خارج نمیشه‪ .‬شما با خاطراتتون زندگی‬
‫میکنین و از فکر کردن به اون افسردگی میگیرین‪ .‬برعکس مردها‪.‬‬
‫معموال گذشتهی یک مرد برای یک زن اهمیتی نداره چون میدونه‬
‫توانایی تغییرش رو داره‪.‬‬

‫ـ تو چطور نماینده یه تحقیق بزرگ کشوری بودی!‬

‫‪ +‬احمقترین فرد رو برای احمقانهترین آزمایش پیدا کردن‪ .‬بهم گفتی‬


‫برای رسیدن به من از خانوادهت دست کشیدی و پذیرفتمش‪ .‬چه چیزی‬
‫میتونه از این تیرهتر باشه‪ .‬نمیدونم حس واقعی ما به هم چیه فقط‬
‫کنارت خوشحالم‪.‬‬

‫ـ هیچ وقت جذب کسی نشو که برای به دست آوردن محبتت از کسایی‬
‫که بدون چشمداشت بهش عشق میورزیدن‪ ،‬فاصله میگیره‪ .‬اون هیچ‬
‫رحم و مروتی نداره و یک روز تمام خوبیهات رو نادیده میگیره‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪40‬‬

‫آروم و یخ زده گوشهی دیوار نشسته بود‪ .‬تمام صحبتها‪ ،‬ناز خریدنها و‬
‫حتی ناسزاها بیاثر بود‪ .‬زنها وقتی غمگین یا افسرده میشن دوست‬
‫دارن حرف بزنن‪ .‬اگر فرد مقابلشون یه دختر باشه درد و دل میکنن‬
‫ولی اگه با یه مرد طرف باشن وانمود میکنن که دلیل همصحبتی‪،‬‬
‫مشورت گرفتنه‪ .‬تا فرد با احساس مهم بودن فریب بخوره و گوش شنوایی‬
‫برای احساسات از همگسیخته ی یک زن باشه‪ .‬اما اون انتخاب کرده بود‬
‫سکوت کنه و حرفی نزنه‪ .‬هیچ درکی از شرایط موجود ندارم‪ .‬بهتره کمی‬
‫تنهاش بذارم‪ .‬تصمیم گرفتم آشپزی کنم تا از شرایط غمباری که توش‬
‫گرفتار شدم‪ .‬آزاد بشم‪.‬‬

‫از شب قبل یک لیوان آرد برنج رو با یک لیوان شیر مخلوط کرده بودم‪.‬‬
‫و ظرفش رو داخل یخچال گذاشتم تا به خوبی به خورد هم برن‪ .‬االن‬
‫تخممرغ و زردچوبه رو به ترکیب اضافه میکنم و با چنگال پنج دقیقه‬
‫ریز همش میزنم و در نهایت در روغن سرخش میکنم‪ .‬یک شیرینی‬
‫ساده و در عین حال خوشمزهی شمالی‪ .‬درست مثل فیلمها‪ ،‬موسیقیها‪،‬‬
‫تصاویر و کتابهایی که بهترینشون ساده بودن زندگی رو در عین زیبایی‬
‫به تصویر میکشن‪.‬‬

‫ظرف غذا رو کنارش قرار میدم و با سهمیهی خودم کمی دورتر کنارش‬
‫میشینم‪.‬‬

‫ـ این چهجور جادوی انسانیه که میخوای به خوردم بدی!‬

‫‪ +‬یه طلسم باستانی قدیمی به اسم کماج‪ .‬دیدی حتی بوش باعث شد‬
‫زبون باز کنی‪.‬‬
‫‪ | 41‬کیجا‬

‫ـ بوی آرد میده‪ .‬تا حاال ندیدم کسی با آرد دست به جادو بزنه‪.‬‬

‫‪ +‬لعنتی خیر سرت یه عمر من رو نگاه میکردی؛ یادت نمیاد این چیه؟‬

‫ـ وقتی ارتباط ذهنیمون قطع شد‪ ،‬گذشتهی تو از خاطرم مثل یه سایه‬


‫در رفتوآمده و خاطرات خودم در حال برگشته‪.‬‬

‫‪ +‬نترس‪ .‬هیچ جادویی به جز محبت‪ ،‬قلبها رو به هم نزدیک نمیکنه‪.‬‬


‫حتی خدا هم به بندههاش اجازه داده انتخاب کنن که عاشقش باشن یا‬
‫نه‪ .‬قدرت اراده و اختیار انسان از هر نیرویی برتره‪.‬‬

‫با اکراه یه تیکه از کماج رو برداشت به دماغش نزدیک کرد‪ .‬یه گاز زد و‬
‫مابقیش رو گذاشت داخل ظرف‪ .‬مثل اینکه از طعمش خوشش اومده‬
‫بود‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪42‬‬

‫فصل چهارم‬

‫سفید و پشمالو‬

‫شاد دیدن بقیه‪ ،‬کمک به خوب شدن یا خندیدن عزیزانت‪ ،‬موهبتیه که‬
‫نصیب هر کسی نمیشه‪ .‬به دست آوردن دلها کار سختیه‪ .‬چند روز قبل‬
‫درگیر نور المپای کنار خیابون بودم و تصمیم داشتم در تنهایی خودم‬
‫غوطهور بمونم‪ .‬و این چیزی بود که همیشه ازش وحشت داشتم‪ .‬از تنهایی‬
‫خوابیدن و رانندگی در جادههای خلوت بیزارم‪ .‬و حتی حضور در مکان‬
‫بزرگ یا کوچک خالی از سکنه برام دردآوره‪.‬‬

‫انسانها خیلی زود به یک چیز وابسته میشن‪ .‬اعتیاد پیدا کردن عادت‬
‫همیشگی و شاید قدیمیترین احساس مخرب ماست‪ .‬اعتیاد به رابطه‪،‬‬
‫بخشنده بودن‪ ،‬ترسها و زندگیهای نیم بندمون‪ .‬مجموعهای از این‬
‫کارای تکراری‪ ،‬شخصیت اصلی هر فرد رو شکل میده‪ .‬من از تنهایی‬
‫متنفرم‪ ،‬از بلند صحبت کردن لذت میبرم‪ ،‬سیگار میکشم و هر زمانی‬
‫که ریههام از کار بیفته با آدامس نیکوتیندار یا چسب نیکوتین و یا با‬
‫هزار روش مختلفی مشغول ترک سیگار میشم (احتماال به ترک کردن‬
‫هم معتادم)‪.‬‬

‫ما خیلی سخت میتونیم از یک عادت خوب یا بد رهایی پیدا کنیم‪ .‬پس‬
‫تنها یک راه میمونه؛ هیچوقت انجامشون ندیم‪ .‬هر وقت در انجام دادن‬
‫یا ندادن کاری دچار تردید میشم‪ ،‬از خودم میپرسم‪ :‬آیا کسی از این‬
‫کار دست کشیده و یا خواسته ترکش کنه؟ اما اتفاقهای از پیش تعیین‬
‫‪ | 43‬کیجا‬

‫نشده و ناگهانی‪ ،‬گاهی مسیر زندگی رو تغییر میده و تلقینهای ذهنی‬


‫ما رو ناچار به پذیرش اشتباه میکنه‪ .‬ضمیر ناخودآگاه تا تونسته ما رو از‬
‫غمهامون رهایی داده تا از فروپاشیهای ذهن جلوگیری کنه‪ .‬بعد از پایان‬
‫دعوا یا جروبحث با کسی‪ ،‬ذهن شروع به یافتن بهترین جوابها برای‬
‫فحشها و ناسزاهای شنیده شده میکنه تا موجب آرامش ما بشه‪ .‬از‬
‫طرفی وقتی کسی از نزدیکان یا دوستانمون فوت میکنه ضمیر‬
‫ناخودآگاهمون تالش میکنه خاطرات خوب و لحظات شیرینی که با هم‬
‫تجربه کردیم رو به خاطر بیاره‪ ،‬ما رو از افسرده بودن و غم طاقت فرسا‬
‫رهایی بده و به خود واقعیمون برگردونه‪ .‬این مسئله شامل ترک عادتها‬
‫هم میشه‪ .‬ذهن تالش میکنه تا فرد در یک حالت ثابت و پایدار بمونه‬
‫و هر فرصتی برای تغییر رو یک عامل منفی و فروپاشی تلقی میکنه‪.‬‬
‫پس تنها عاملی که میتونه ما رو وادار به پذیرش شرایطی جدید کنه‪ ،‬به‬
‫دست گرفتن کنترل ذهنه‪ .‬یعنی باید با نشون دادن موفقیتهای حاصل‬
‫از تغییر‪ ،‬بهش ثابت کنیم توانایی رسیدن به یک وضعیت پایدار رو داریم‬
‫تا از دیوارهایی که مقابل شجاعتهای ما ساخته‪ ،‬دست برداره‪ .‬همه فکر‬
‫میکنن این حرفا مزخرفه اما بیست و دو سال برای رسیدن به یک‬
‫وضعیت ثابت صبر میکنن و بعد از اون سی سال در اسارت یک کارخانه‬
‫یا اداره بردگی میکنن و با بدنی فرسوده به انتظار مرگ میشینن‪ .‬یک‬
‫کارمند هم میتونه تفریح کنه‪ ،‬نقاشی بکشه و فعالیت سیاسی داشته‬
‫باشه‪ .‬اما عادتش به پایداری مانع از این عمل میشه‪.‬‬

‫ـ خودت رو فریب نده‪ .‬تو حتی نمیتونی یک دلیل برای فرار از تنهاییت‬
‫پیدا کنی‪ .‬بیخود کاغذا رو حروم نکن و افکار درهم و برهمت رو به‬
‫نوشتار تبدیل نکن‪ .‬هر خطی که مینویسی هم در تأیید متن قبلی نوشته‬
‫سجاد صابر | ‪44‬‬

‫شده‪ ،‬هم تا حدودی نقضش میکنه‪ .‬کسی عالقهای به خوندن افکار‬


‫آشفته نداره‪.‬‬

‫‪ +‬نمیتونم یک دلیل منطقی برای رهایی پیدا کردن از ترس تنهاییم پیدا‬
‫کنم‪.‬‬

‫ـ چون ترسها ریشه در واقعیت و گذشته دارن‪ .‬به دنبال منطق نباش‪.‬‬
‫شاید اگه من وجود نداشتم و کنارت نبودم تا االن به خاطر ترست از‬
‫تنهایی مرده بودی‪ .‬بیخیال این حس و حال مزخرفت باش‪ .‬کسایی که‬
‫بیشتر سعی میکنن به واقعیت زندگی پی ببرن از روند عادی اون خارج‬
‫میشن‪ .‬یه ضربالمثل هست که میگه‪ :‬کسی که بیشتر میدونه‪ ،‬بیشتر‬
‫میمونه‪ .‬یه نگاه به دانشمندا‪ ،‬فیلسوفها و هنرمندا بندازی متوجه میشی‬
‫که اکثرا هیچ تفاوتی با دیوونهها ندارن‪ .‬شاید پاسخ اصلی این باشه‪ :‬هیچ‬
‫جوابی وجود نداره‪.‬‬

‫‪ +‬دو دقیقه پیش ساکت بودی‪ .‬یکدفعه سرشار از انرژی شدی!‬

‫ـ جادوت به دلم نشست‪.‬‬

‫‪ +‬کماج؟‬

‫ـ نه‪ ،‬توجهی که به من کردی‪.‬‬

‫کمی مکث کردم‪ .‬به صورتش خیره شدم‪ .‬خوشحالی بچهگانهای مثل نور‬
‫المپ ازش منعکس میشد‪.‬‬

‫‪ +‬چی میشه که عجیبترین رابطهها هم بعد مدتی از همون الگوی ثابت‬


‫پیروی می کنه و دو طرف مدام در حال دور و نزدیک شدن از هم قرار‬
‫‪ | 45‬کیجا‬

‫میگیرن؟ ما حتی دو روزم نیست باهم آشنا شدیم‪ .‬این اندازه از‬
‫خودخواهی و زود رنجی غیر عادیه‪.‬‬

‫چشماش رو چند ثانیه بست و دستاشو که از ذوق به هم گره کرده بود‬


‫باز کرد‪.‬‬

‫ـ ما خیلی وقته به هم پیوند خوردیم‪ .‬گردوخاک عادت‪ ،‬باعث بسته شدن‬


‫مسیر تنفسمون شده‪ .‬شاید به کمی هیجان نیاز داشته باشیم‪.‬‬

‫‪ +‬هیجان! دختر‪ ،‬هیجانها بعد از مدت کوتاهی محو میشن‪ .‬نمیشه به‬
‫اتفاقات غیر منتظره دلخوش بود‪.‬‬

‫لباش رو به هم فشار داد و سرش رو به چپ و راست چرخوند‪.‬‬

‫ـ وقتی یه رابطه در حال شکلگیریه‪ ،‬دو طرف به دلیل عدم شناختی که‬
‫از هم دارن حس ماجراجوییشون بیدار میشه‪ .‬رفتنها و ندیدنها‪،‬‬
‫مالقاتها و تماسها و تمام اتفاقات اول آشنایی مثل یک سفر به جزیرهای‬
‫ناشناخته میمونه‪ .‬تمام این جزیرهها در نگاه اول‪ ،‬در نهایت زیبایی قرار‬
‫دارن‪ .‬درختهای نارگیل منحنی شکل که مثل کارت پستالهای رنگ و‬
‫لعابدار ساحل رو به اشغال خودشون درآوردن و رنگ آبی کمرنگ اطراف‬
‫جزیره که به همراه صدای چند گونه پرنده و جانور به این زیبایی اضافه‬
‫میکنن‪ .‬وقتی رابطه هنوز در مرحلههای ابتدایی آشنایی قرار گرفته ما‬
‫انقدر کوریم که به جای آتشفشان‪ ،‬پوشش گیاهی رو میبینیم و به‬
‫اندازهای فریبکاریم که به کسی اجازهی ورود به زندگیمون از ساحل‬
‫آتشفشانی و پخش تیرهی جزیره رو نمیدیم‪ .‬تنها و تنها زیبایی و شریک‬
‫شدن این زیبایی برای ما ارجحیت پیدا میکنه‪ .‬وقتی به هم نزدیک شدیم‬
‫سجاد صابر | ‪46‬‬

‫و پلی میون سرزمینهامون ایجاد شد‪ ،‬به مرور مارهایی رو میبینیم که‬
‫باعث خاموشی صدای پرندهها میشن‪ .‬زمین لرزهها رو احساس میکنیم‬
‫و وقتی یک روز به اندازه اعتماد شکل میگیره که با نیمهی تاریک جزیره‬
‫و زندگی کسی که به هم پیوند خوردیم آشنا بشیم‪ ،‬ترس وجودمون رو‬
‫فرامی گیره و این حجم از زشتی برای ما غیر قابل تحمل میشه و در‬
‫نهایت از رابطه فرار میکنیم‪ .‬چون واقعیت رو نادیده میگیریم‪ .‬یک‬
‫جزیره بدون آتشفشان یا ساحلی با مواد مذاب زیاد‪ ،‬امکان رشد و بزرگتر‬
‫شدن رو نداره‪ .‬در زندگی هر کسی سختیها و نامالیمتهایی وجود داره‪.‬‬
‫بعضیها تمام خشم‪ ،‬عصبانیت و نفرتشون رو ازطریق یک ناهمواری‬
‫بدقواره به شکل کوه آتشفشان خالی میکنن و تمام زیباییهای‬
‫زندگیشون رو از دست میدن اما بعضی دیگه سعی دارن با ایجاد یک‬
‫ساحل فرعی این حجم از نامالیمات و اندوه روان رو به آب بسپارن‪،‬‬
‫خاموشش کنن و به وسعت سرزمینشون اضافه کنن‪ .‬نباید صرفا به یک‬
‫ماجراجویی ساده اکتفا کنیم‪ ،‬گذر از خودت و شریک شدن زندگی آسون‬
‫نیست و طبیعیه کمی باعث سلب آرامش درونیمون بشه‪.‬‬

‫ساکت بودن و گوش دادن طوالنی مدت به حرفای کسی حوصلهی زیادی‬
‫میخواد چون بعد از مدت کوتاهی با خواستههای تکراریش عذابت میده‪.‬‬
‫چیزی که می خواد کامال مشخصه و تمام عمر به دنبالش بوده‪ .‬از جایی‬
‫که نشسته بودم‪ ،‬بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم‪.‬‬

‫‪ +‬ما همدیگه رو کامال میشناسیم پس دلیلی برای این حرفا وجود نداره‪.‬‬

‫ـ نه اشتباه میکنی‪ .‬من از گذشته‪ ،‬حال و اخالقیاتت آگاهی دارم ولی تو‬
‫هیچ شناختی از من نداری‪.‬‬
‫‪ | 47‬کیجا‬

‫‪ +‬چه اهمیتی داره گذشتهت به چه شکلی بوده‪ .‬از تصورات بیخودی‬


‫دست بردار‪.‬‬

‫ـ مثل بچهها حرف میزنی‪ .‬گذشتهی هر آدمی مهمه‪ .‬وقتی کسی قهرمان‬
‫میشه تنها به روی سکویی از جنس فلز نایستاده‪ .‬موفقیتش حاصل‬
‫سالهای زیادی از عمرشه که تو باشگاه صرف کرده‪ .‬وقتی کسی دست‬
‫به دزدی میزنه در تالشه از زندگی نکبتبار خودش فرار کنه و ذرهای‬
‫به آرامش برسه‪ .‬حتی کودکان کار اسیر زندگی نکبتبار و سراسر رنج‬
‫خانوادههاشون هستن‪ .‬همیشه گذشته به دنبال ماست‪ .‬چطور انتظار داری‬
‫ناراحت نباشم‪ .‬با دروغ فریبم نده‪.‬‬

‫هیچ راهحلی به ذهنم نمیرسه‪ .‬صحبتاش برای آروم شدن دل خودش‬


‫نبود‪ .‬حقیقت تلخ درونشو ابراز میکرد‪.‬‬

‫‪ +‬برای ازدواج یا رسیدن به دوستیهای کوتاه با دخترهای زیادی قرار‬


‫گذاشتم و وقتی دو طرف میز قرار میگرفتیم‪ ،‬سعی میکردم بخندونمش‪.‬‬
‫ولی اولش یه سوال میپرسیدم تا راحتتر حرف بزنیم‪.‬‬

‫ـ کدوم سوال؟‬

‫‪ +‬اول تو دروغ میگی یا من؟‬

‫ـ پرسیدنش مهم نبود‪ .‬در نهایت هر دوتاتون واقعیت رو مخفی میکردین‪.‬‬

‫‪ +‬برای ایجاد صداقت نبود‪ .‬تنها میخواستم راحتتر حرف بزنه‪ .‬صبر کن‬
‫بذار یهبار دیگه انجامش بدیم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪48‬‬

‫از اتاق بلند شدیم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستیم‪ .‬نیازی به کم‬
‫کردن نور یا خاموش کردن چراغ نبود‪ .‬محیط به اندازهی کافی میون‬
‫سایه روشنها گرفتار بود‪ .‬با یه نیشخند شروع کردم‪:‬‬

‫‪ +‬اول تو شروع میکنی یا من؟‬

‫ـ چه چیزی رو باید شروع کنم؟‬

‫‪ +‬دروغ گفتن رو‪.‬‬

‫ـ در زندگی قبلیم شکارچی انسان بودم‪.‬‬

‫‪ +‬چه خوب که انسان نیستم تا قصد جونم رو کنی!‬

‫انتظار داشت چاقوی روی میز رو توی دستام بگیرم‪ ،‬از صندلی بلند شم‬
‫و چند قدم به عقب بردارم‪ .‬ولی با جوابی که دادم تمام معادالت و‬
‫ریسههای بافته شدهی ذهنش از هم باز شد‪ .‬تمام واکنشهای از پیش‬
‫تعیین شدهش بیفایده و بدون استفاده در پشت صورتش با هم ترکیب‬
‫شده بودن‪ .‬و با یک چهرهی درهم تنیده مواجه شدم‪.‬‬

‫ـ یعنی چی تو انسان نیستی! نمیخوام تکرارش کنم ولی من دیدمت‪.‬‬


‫بچگی‪ ،‬زمین خوردنت‪ ،‬ریشدار شدنت و هر زهرماری که برات اتفاق‬
‫افتاده‪ .‬نکنه مثل تمام قرارهایی که داشتی‪ ،‬داری بهم دروغ میگی؟ تو‬
‫خوب بلدی واقعیت رو مخفی کنی‪.‬‬

‫چه خوبه اتصال ذهنیمون برقرار نیست‪ .‬وگرنه متوجه آرامش وجودی‬
‫من در بیان صداقت میشدی و قبول یکبارهی واقعیت برات دشوار جلوه‬
‫میکرد‪.‬‬
‫‪ | 49‬کیجا‬

‫‪ +‬تو یک جنی و خیلی خوب از واقعیت‪ ،‬جادو و جادوی پشت واقعیت‬


‫اطالع داری‪ .‬یادت رفته زمانی که جنا عاشق انسان میشن‪ ،‬جنسیتشون‬
‫دزدیده میشه و توانایی همخوابگی رو ندارن‪ .‬برات سوال ایجاد نشده‬
‫چطور چند شبه کنار هم میخوابیم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته؟‬
‫سوختن در آتیش گناه کمترین کفارهی عشق یک انسان و جنه‪.‬‬

‫بدون گفتن کلمهای با حالت اندوهگین به میز خیره موند‪ .‬با انگشتهای‬
‫دستش شروع به خراش دادن میز کرد‪ .‬آه عمیقی کشید و به آرومی‬
‫چشماش رو بست‪.‬‬

‫ـ لطفا برای یک بار هم شده‪ ،‬دست از وراجی بردار و حقیقت رو بگو‪ .‬تو‬
‫دقیقا چی هستی؟‬

‫‪ +‬من یک دیو هستم‪.‬‬

‫ـ حرومزادهی دروغگو! دیوها سفید‪ ،‬پشمالو و مهربون هستن‪ .‬تو هیچ‬


‫شباهتی به اون موجود دوست داشتنی نداری‪.‬‬

‫مثل بازپرسی که گناه متهم رو اثبات کرده خوشحال بود‪ .‬دوست نداشت‬
‫حرفام رو باور کنه‪ .‬پس تمام تقالهای من بیهوده بود‪.‬‬

‫‪ +‬ای کاش آدم بودم تا نیازی به اینهمه ناراحتی نباشه‪ .‬اجازه بده یک‬
‫سوال ازت بپرسم‪ ،‬چندتا انسان دیدی به خدا باور داشته باشن؟‬

‫ـ تو از محققین کشور و اعضای قابل اعتماد نزدیک به حکومت بودی‪.‬‬


‫پس حتما به یک نسخه از کتابهای آسمانی دسترسی داشتی‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪50‬‬

‫‪ +‬تنها یک کتاب و یک نسخه ازش در معبد اصلی باقی مونده‪ .‬نسل بشر‬
‫بدون مطالعهی کتابهای آئینی و صرفا براساس وراثت‪ ،‬دینی رو قبول و‬
‫تا پای جان با نهایت تعصب ازش دفاع میکنه‪ .‬یک حماقت موروثی که‬
‫به آلودهترین رسوم جامعه تبدیل شده‪.‬‬

‫از حرفام کالفه شد‪ .‬چاقوی روی میز رو برداشت‪ ،‬ایستاد و چند قدم به‬
‫عقب رفت‪.‬‬

‫ـ دیوها سفید‪ ،‬پشمالو و دوست داشتنی هستن‪ .‬تو هیچ شباهتی به اون‬
‫موجود دوست داشتنی نداری‪.‬‬

‫‪ +‬این همون ساحل مواد مذاب در زندگی منه‪ .‬چقدر کم طاقتی‪ .‬دیر یا‬
‫زود با این حقیقت مواجه میشدی‪ .‬آره دیوها سفید‪ ،‬پشمالو و دوست‬
‫داشتنی هستن‪ .‬خودم تکرارش کردم تا دوباره به زبون نیاریش‪ .‬اما چه‬
‫کسی تا حاال یک دیو رو از نزدیک دیده؟ تمام ویژگیهایی که اجدادتون‬
‫در نقاشیها و نبردها از ما کشیدن افسانهست‪ .‬داستانهایی که زیر‬
‫پتوهای گرم تعریف میکردن تا خوابتون ببره‪ ،‬خیاالته و در واقعیت‬
‫وجود نداره‪ .‬فقط موجب سرگرمیه همین و بس‪ .‬ما نه سفیدیم‪ ،‬نه پشمالو‬
‫و نه دوست داشتنی‪.‬‬

‫ـ میبینی‪ ،‬دوباره و دوباره داری دروغ میگی‪ .‬حافظهم سر جاشه‪ ،‬شما تو‬
‫شهر ما حضور داشتین‪.‬‬

‫‪ +‬آخرینبار که بدنامون پر مو بود‪ ،‬حداقل مربوط به ده هزار سال قبله‪.‬‬


‫اون چاقو رو بذار کنار تا بهت بگم چه بالیی سر ما اومده‪ .‬نمیتونم بهت‬
‫آسیبی بزنم؛ بهتره اون چاقو رو بذاری کنار‪.‬‬
‫‪ | 51‬کیجا‬

‫ـ حیف که مجبورم به حرفات گوش بدم و اعتماد کنم‪.‬‬


‫سجاد صابر | ‪52‬‬

‫فصل پنجم‬

‫سرزمینهای شمالی‬

‫ده هزار سال قبل‪ ،‬تمام ملیتهای به اصطالح متمدن‪ ،‬برای قدرت‪ ،‬ثروت‪،‬‬
‫توهم برتری عقیده‪ ،‬اختالف در نحوهی پرستش یک خدا و هزار دلیل‬
‫احمقانهی دیگهای درگیر جنگ شدن‪ .‬بچهها از گرسنگی نای فریاد زدن‬
‫نداشتن‪ .‬به هر زن یا حتی مردی تعرض میشد‪ .‬کتابها سوزونده و‬
‫دانشمندا گردن زده میشدن‪ .‬اجساد رها شده در گورهای دسته جمعی‬
‫سرباز‪ ،‬هر روز باعث ایجاد یک مریضی جدید میشدن‪ .‬زمان زیادی طول‬
‫نکشید تا جمعیت هر کشوری به نصف کاهش پیدا کنه و دولتها مجبور‬
‫شدن برای ساختن سالحهای بیشتر‪ ،‬کشتار بیشتر و ایجاد یک لجنزار‬
‫بیانتها‪ ،‬تمام اسیران رو به کار اجباری و بردگی وادار کنن‪ .‬یک زندانی‬
‫سه انتخاب داشت‪ :‬پوسیدن در زندان با غذای کم‪ ،‬کار اجباری به عنوان‬
‫برده و مرگ‪ .‬بردهها اجازه داشتن با هم ازدواج کنن تا بردههای بیشتری‬
‫برای حکومتها فراهم کنن‪ .‬سالهای زیادی گذشت‪ .‬پادشاهها و رئیس‬
‫جمهورهای منتخب‪ ،‬یکی بعد از دیگری عوض شدن‪ .‬جنگ و کشتاری‬
‫که هیچکس دلیل شروعش رو به یاد نداشت؛ با یک قرارداد صلح به اتمام‬
‫رسید‪ .‬اما هیچ کشوری حاضر به پذیرش بردههای ضعیف‪ ،‬بیمالحظه و‬
‫کسانی که از هر گونه علمی محروم بودن‪ ،‬نبود‪ .‬دیوارکشیها و طبقهبندی‬
‫اجتماعی جدیدی ایجاد شد‪ .‬بردهها در ازای دریافت حقوق کم‪ ،‬حاضر به‬
‫نوکری شدن و دستهی کمی از اونها که هیچوقت حتی با شالق حاضر‬
‫به پذیرش ظلم نبودن؛ پذیرفتن تبعید بشن به سرزمینهای شمالی‪،‬‬
‫پادشاهی دیوهای سفید‪.‬‬
‫‪ | 53‬کیجا‬

‫این اتفاق‪ ،‬عجیب و غیرقابل باور بود‪ .‬دیوها‪ ،‬جنها و انسانها همیشه در‬
‫سرزمینهای جداگانهای زندگی میکردن تا تفاوتهای فرهنگی و‬
‫ساختارهای بدنی شون باعث برتر جلوه دادن یکی بر دیگری و از بین‬
‫رفتن آداب و رسوم هر کدوم از گونههای هوشمند نشه‪ .‬آداب و رسوم‬
‫چیزی نیست به جز مجموعهی تفکرات و کارهایی که یک ملت دائما در‬
‫حال تکرار اونه‪ .‬آداب انسانها از شاد بودن‪ ،‬محبت کردن‪ ،‬پیشرفت‪ ،‬صلح‪،‬‬
‫ازدواج و منتقل کردن تمام این خوبیها به آیندگان‪ ،‬تبدیل شد به جنگ‪،‬‬
‫غم‪ ،‬بردگی و انتقال ظلم به نسلهای بعدی‪ .‬تا جاییکه حتی خداوند از‬
‫پیامبرهایی که برای هدایت انسانها میفرستاد‪ ،‬بردهها رو به صبر دعوت‬
‫میکرد‪ .‬وگرنه امکان قبول کردن دین الهی توسط مردم وجود نداشت‪.‬‬
‫فرهنگ یک ملت بر هر ارادهای برتری داره و برای حفظ و پایداری خودش‬
‫دست به هر کار درست و نادرستی میزنه‪.‬‬

‫سرزمین شمالی یکی از هفت پادشاهی دیوها و کوچیکترین اونها بود‪.‬‬


‫پذیرفتن چنین مردمانی با چنین تفکری که ارزشهای اصلی آفرینش رو‬
‫به فراموشی سپرده بودن‪ ،‬کاری سخت و غیرباور بود‪ .‬چون یک نگاه ساده‬
‫به نقاط مرزی کافیه تا درک کنیم که مردم نزدیک به هم شباهت رفتاری‬
‫بیاندازهای دارن‪ .‬حاال مرزبندیای وجود نداشت پس وسعت این‬
‫تأثیرپذیری افزایش پیدا میکرد‪ .‬فرستادن ارتش و کشتن در راه و رسم‬
‫ما جایی نداره پس تصمیم بر این شد دروازهی شهرها بسته شده و‬
‫سربازها به هر روستا و حتی خونهای دورافتاده فرستاده بشن تا انسانها‬
‫از تصمیم برای ورود به قلمرو ما پشیمون بشن‪ .‬اما درد و رنجی که تحمل‬
‫کردن بیشتر از اونی بود که جاسوسان به ما اطالع دادن‪ .‬بردهها برای‬
‫تحمل سختیهای اردوگاه کار اجباری‪ ،‬باورهای جدیدی رو به وجود‬
‫سجاد صابر | ‪54‬‬

‫آورده بودن‪ .‬وقتی شکمی از گرسنگی به درد و پیچ و تاب خوردن ختم‬
‫میشد معنی سادهای داشت‪ :‬خدا درحال قلقلک دادنه و چون قدرت‬
‫دستانش بینهایت زیاده‪ ،‬در ما درد ایجاد میشه و فریادهایی که ناشی‬
‫از درد به زبون میاریم نشانهی قدردانی و سپاس ماست‪ .‬چون خدا‬
‫دوستمون داره و کسی رو که دوست داره بیشتر عذاب میده‪ .‬اگر روزی‬
‫سقفی باالی سر نداشتیم تا از بارون و سرما درامان باشیم‪ ،‬خواست خدا‬
‫بوده چون از شاد نبودن ما ناراحت شده و به گریه افتاده و مجبورمون‬
‫کرده با لرزیدن برقصیم‪.‬‬

‫کیجا دستاشو به هم قالب کرد و پشت سرش قرار داد‪ .‬چون متوجه شده‬
‫بود که من قرار نیست از حرف زدن دست بردارم‪.‬‬

‫خرافات و سختیهای زندگی اگر دالیل الهی پیدا کنن و نتیجهی جبر‬
‫شمرده بشن هیچ وقت حاکمان قدرت مورد بازجویی قرار نمیگیرن‪.‬‬
‫بدبختی و بیچارگی نسل بشر برای نسبت دادن هر پدیدهای به خداست‪.‬‬
‫به بچهی پنج ساله تجاوز میشه‪ ،‬مردی به زنش سیلی میزنه‪ ،‬پدری به‬
‫خاطر کشیدن مواد بچهش رو میکشه و حاکمی چشماش رو روی فقر و‬
‫گرسنگی ملتش میبنده‪ .‬اگر اینها خواست خدا باشه‪ ،‬چنین خدایی‬
‫لیاقت پرستیده شدن رو نداره‪ .‬خداوند نمیتونه چیزی به جز درخشش‬
‫تمام خوبیهایی که در این دنیا وجود داره باشه‪ .‬نباید ظلمهای انسانی با‬
‫عدالت و خواست خداوند مقایسه بشه‪ .‬رفتار ما روی طبیعت اثرگذاره‪ .‬هر‬
‫بدی و زشتیای از خودمون نشون میدیم نهتنها قلب ما رو آلوده میکنه‬
‫بلکه باعث تیره شدن تمامی موجودات زنده و بیجان اطرافمون میشه‬
‫‪ | 55‬کیجا‬

‫و به دنبالش رفتار خوب ما توانایی جلوگیری از رخ دادن اتفاقات ناگوار‬


‫رو داره‪.‬‬

‫ما از همهی اینها آگاهی داشتیم پس تصمیم گرفتیم به انسانها شانسی‬


‫دوباره بدیم‪ .‬تا با خرافات و اعمال ناپسند دلیلی برای شروع بینظمی در‬
‫محیط اطراف ما نباشن‪ .‬به انسانها اجازه دادیم به شهرها وارد بشن در‬
‫عوض اجازهی مالقات با فرزندان رها شده و حمل سالح و تشکیل ارتش‬
‫ازشون سلب شد و وظیفهی محافظت از کشور به ما محول شد‪ .‬اونها‬
‫متعهد شدن به زبان ما صحبت کنن‪ ،‬مدرسه برن و با خدای واقعی آشنا‬
‫بشن‪ .‬خدای ما و پروردگار فراموش شدهی خودشون‪ .‬همهچیز به خوبی‬
‫در حال پیشروی بود‪ .‬بعد از گذشت چند سال‪ ،‬روحیهی بردگی به سمت‬
‫قسمتهای فراموش شدهی مغز در حرکت بود و کسی از آزادی خودش‬
‫نالهای و فریادی به زبون نمیآورد‪ .‬اما هیچ پیمانی نمیتونه تا ابد پابرجا‬
‫بمونه‪ .‬دلتنگی و دور بودن از فرزند برای بیشتر مادرها عذابآور و‬
‫غیرممکنه‪ .‬پس مجبور بودن به شکل مخفیانه‪ ،‬به دیدن فرزندانشون‬
‫برن‪ .‬حیف و صد حیف که فراموشی پردهی ضخیمی برروی خاطرات ما‬
‫نیست؛ و واقعیت مخفی شده هر لحظه و به شکلهای مختلف میتونه‬
‫خودش رو آشکار کنه‪ .‬درست بود که مادرها به دیدار فرزندان میرفتن‬
‫تا مقداری از درد‪ ،‬رنج و اندوه دوری کم کنن ولی با دیدن شرایط ناگوار‬
‫فرزندانشون دوباره با حالت اندوهگین به شهرهای ما برمیگشتن‪ .‬غم‪،‬‬
‫اندوه‪ ،‬افسردگی و تمام احساسات تیرهی زندگی به مراتب مسریتر و‬
‫خطرناکتر از مریضیهایی مثل طاعون‪ ،‬جذام‪ ،‬سرطان و هر زهرمار‬
‫دیگهای بر جان و زیبایی وجودی تأثیر میذاره‪ .‬آلوده شدن یک نفر باعث‬
‫مبتال شدن تمام اعضای خانواده و مبتال شدن یک خانواده موجب بیماری‬
‫سجاد صابر | ‪56‬‬

‫تمام جامعه و بیماری تمام جامعه دلیلی بر تأثیرپذیری و آلوده شدن‬


‫محیط اطراف و در نهایت نابودی تمام حیات میشه‪ .‬پس بهترین راه‪،‬‬
‫جلوگیری از انتشار این بیماری و خطرات ناشی از اونه‪ .‬جدا کردن اجباری‬
‫فرد از خانواده باعث ناامیدی خانواده از جامعه و به تبع اون تکرار تمام‬
‫اتفاقات ذکر شده میشد‪ .‬پس تصمیم بر این شد اجازه بدیم مادرها از‬
‫فرزندانشون دور نباشن و بتونن در کنارهم زندگی کنن‪ .‬اینبار با توجه‬
‫به تعالیمی که از قبل داده شده بود وظیفهی تربیت‪ ،‬رشد و محافظت از‬
‫فرزندان جدید در شهری جداگانه به انسانها داده شد‪ .‬طولی نکشید که‬
‫برای مبادلهی کاال با سایر انسانهای دنیا از ما درخواست کردن‪ .‬و ما هم‬
‫به خاطر رسیدن به پول و ثروت بیشتر در این تجارت سهیم شدیم‪ .‬رفته‬
‫رفته انسانهای بیشتری برای تجارت به سرزمین ما وارد میشدن و به‬
‫دنبال اون زمینهای بیشتری رو طلب میکردن‪ .‬دیوها که تنپرور شده‬
‫بودن از هیچ تالشی برای فروش ملک و هویت خودشون دریغ نمیکردن‪.‬‬
‫کمتر از دو دهه جمعیت انسانها از ما بیشتر شد‪ .‬فرهنگ انسانی به‬
‫شیوهی زندگی غالب موجودات تبدیل شد و فقط یک سایه از تمدن‬
‫قدیمی دیوها باقی مونده بود‪ .‬فرزندان تازه متولد شده در زمان رسیدن‬
‫به سن بلوغ‪ ،‬تمام موهای تنشون رو میتراشیدن و سعی میکردن انسان‬
‫به نظر بیان تا راحتتر به خدمتگزاری مشغول بشن‪ .‬بیشتر به‬
‫نهنگهای آبی شباهت داشتیم که یک شبه تصمیم میگیرن با لذت‬
‫رسیدن به ساحل شنی و چشیدن سرخوشی چند ثانیهای با شنها‪ ،‬دست‬
‫به خودکشی بزنن‪ .‬غرور‪ ،‬بیعقلی‪ ،‬خودخواهی‪ ،‬حماقت‪ ،‬نفعطلبی و‬
‫بیغیرت بودن نسبت به آب‪ ،‬خاک‪ ،‬محیط زندگی‪ ،‬نعمتهای خدا و‬
‫بخششهای طبیعت‪ ،‬باعث شد در خانههامون غریبه باشیم‪.‬‬
‫‪ | 57‬کیجا‬

‫وقتی که پادشاه یک کشور‪ ،‬ریشسفیدان و منتخبهای ملت در برابر‬


‫پول‪ ،‬سر تعظیم فرود میارن‪ ،‬هیچ انتظاری از نسل بعدی نمیشه داشت‪.‬‬
‫ایکاش سیاهی کار به همینجا ختم میشد‪ .‬وقتی قومی بر دیگری‬
‫احساس برتری پیدا کنه‪ ،‬رذائل اخالقی و شیطانی خفته در وجودش‬
‫شعلهور میشه‪ .‬صدای بیجانش به فریاد تبدیل میشه‪ .‬خواهشها و‬
‫درخواستها رنگ دشنام و ناسزا میگیرن‪ .‬احترام جاش رو به تحقیر‬
‫میده و طولی نمیکشه که جامعهی کوچیکتر تنها برای بقای خودش‬
‫از اعتراض کردن دست برمیداره‪ .‬سکوت میکنه‪ .‬دشنامها رو میپذیره‬
‫و برای لقمه نانی‪ ،‬سر تعظیم فرود میاره‪ .‬این سرنوشت قومیه که هیچ‬
‫ترحمی به خودش نداشته‪ .‬پس نباید انتظار داشته باشه مورد رحم و لطف‬
‫قرار بگیره‪ .‬زمین مثل ناموس هر فرد میمونه و آبرو ربطی به زن یا مرد‬
‫نداره‪ .‬کسی که برای خوشیهای زودگذر دست به فروش آبرو‪ ،‬هویت و‬
‫حیثیت خودش میزنه فرقی با خوکهای متعفن نداره‪ .‬بیپولی‪ ،‬فقر و‬
‫حتی بیماری نمیتونه دلیل خوب و قانعکنندهای برای خودفروشی باشه‪.‬‬
‫مردن با دلی خوش و قلب پاک‪ ،‬هزاران مرتبه لذتبخشتر از زندگی توأم‬
‫با تحقیره‪ .‬ثروتمندان یک ملت وظیفه دارن که به مردم همخون و‬
‫تهیدست کمک کنن تا این افراد مجبور به فروش خانههای خودشون‬
‫نباشن‪ .‬اگر غیر از این باشه‪ ،‬همین آدمهای کمی مرفهتر بعد از گذشت‬
‫مدت کوتاهی خودشون رو اسیر غریبههای عصیانگر میبینن‪ .‬حیف که‬
‫همین افراد به اصطالح مرفه و با فکر جامعه برای رسیدن به پول و قدرت‬
‫بیشتر در امر فروش امالک دخالت میکنن‪ .‬و سر آخر مجبور میشن با‬
‫فروختن خونهی خودشون تمام سرزمین مادری رو تسلیم کنن‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪58‬‬

‫کیجا از سر خستگی یه آه عمیقی کشید‪ .‬در واقع بهم هشدار داد هرچه‬
‫زودتر داستانمو تموم کنم تا از سر درد به خودش نپیچه‪.‬‬

‫سختترین بخش زندگی‪ ،‬در محیطیه که آدمهاش وجود ندارن و‬


‫خاطراتش زندهن‪ .‬به پارکی میری که یک زمانی با پدر یا مادرت در اون‬
‫بازی میکردی‪ .‬از کنار مدرسهای عبور میکنی که تمام کودکیت رو در‬
‫اون گذروندی‪ .‬به محلهایی میری که یک زمانی با دوستانت در اون‬
‫اوقات خوشی رو داشتی‪ .‬زمان میگذره‪ ،‬تو بزرگ میشی‪ ،‬پدر‪ ،‬مادر و‬
‫دوستان و عزیزانت رو از دست میدی‪ ،‬با فرزندت دوباره به اون پارک‬
‫میری و میدونی تمامی این اتفاقات برای اون به مرور زمان رخ میده‪.‬‬
‫حاال زندگی در روستایی رو تصور کن که تمام آدمهاش جاشون رو با‬
‫کس دیگهای عوض کردن و تو خودت رو میون غریبهها اسیر شده و تنها‬
‫احساس میکنی‪.‬‬

‫ذات قدرت میطلبه تمامیتخواه باشه و با هر عنصری که موجب تضعیف‬


‫توانش و تهدیدی برا بقای خودش باشه‪ ،‬مقابله کنه‪ .‬ما دقیقا به همون‬
‫تهدید بدل شده بودیم‪ .‬دیوهای رانده شده‪ ،‬دور انداخته شده‪ ،‬بیهویت‬
‫و عصبانی‪ .‬نزاعهای کوچک بین انسانها و دیوها به درگیریهای‬
‫دستهجمعی و دعواها به جنگ های پراکنده تبدیل شدن‪ .‬روزی نبود که‬
‫یک دیو‪ ،‬انسانی و یک انسان‪ ،‬دیوی رو از زندگی دور نکنه‪ .‬پدرها بیفرزند‪،‬‬
‫مادرها سوگوار و فرزندان یتیم همهجا حضور داشتن‪ .‬نبردی بیفایده برای‬
‫به دست آوردن شرافت از دست رفته!‬

‫بعد از گذشت بیستسال از نبرد و تحلیل رفتن نیروها‪ ،‬انسانها دیواری‬


‫حفاظتی بین خودشون و ما ساختن‪ .‬در میان دیوارهایی که خشت‬
‫‪ | 59‬کیجا‬

‫خشتش از ذرات تجزیه شدهی اجدادمون تشکیل شده بود محصور شدیم‪.‬‬
‫عدهای تصمیم به ماندن و ادامهی جنگ گرفتن و مابقی که جنگ رو‬
‫تمام شده و باخت رو قطعی میدونستن مجبور به ترک سرزمین مادری‬
‫شدن‪ .‬نهتنها انسانها مایل به پذیرش ما نبودن حتی سایر دیوها از قبول‬
‫ما سر باز میکردن‪ .‬کاروانها‪ ،‬پناهجوها مورد حمله و غارت قرار میگرفتن‬
‫و در نهایت کشته میشدن یا اگر به قتل نمیرسیدن درا ثر گرسنگی‬
‫میمردن‪ .‬عدهی کمی نزدیک به تنها صد نفر زنده مونده بودیم و فقط‬
‫یک راه برای بقا باقی مونده بود؛ زندگی در قالب جاسوسان و فراموشی‬
‫همیشگی زندگی قبلی‪ .‬این سبک زندگی نیاز به قربانی گرفتن داشت و‬
‫بچههای تازه به دنیا اومده قربانی ما میشدن‪ .‬اما هیچوقت راه پیشینیان‬
‫رو در پیش نگرفتیم و هیچ بچهای رو نکشتیم‪ .‬بچهی یک ساله رو از‬
‫گهواره خارج و به یتیمخانه منتقل میکردیم و با خوابیدن در گهوارهی‬
‫بچه‪ ،‬فرصت زندگی دوباره و داشتن یک خانوادهی جدید بهمون هدیه‬
‫داده میشد‪ .‬به عنوان یک انسان از نو متولد میشدیم‪ ،‬حرف زدن یاد‬
‫میگرفتیم‪ ،‬به مدرسه میرفتیم و در مدت ده سال تمام خاطرات گذشته‬
‫رو به یاد میاوردیم‪ .‬از طرفی بعد از مرگ و هر زمان که به خاک‬
‫برمیگشتیم تنها چهار روز بعد در شکل گذشته از گور بلند شده و‬
‫بهدنبال یک زندگی جدید حرکت میکردیم‪ .‬تولد‪ ،‬زندگی‪ ،‬مرگ‪ .‬عشق‪،‬‬
‫نفرت‪ ،‬دوری‪ .‬فرزند‪ ،‬دوستی‪ ،‬خانواده‪ .‬حلقههای بیانتهایی که در اون به‬
‫اسارت افتادیم‪ .‬یا شاید یک نفرین دائمی برای پرداخت بهای گناهانمون‪.‬‬

‫سکوت کردن همیشه به معنای غم فراوان نیست؛ گاهی میترسی با‬


‫پرسیدن سواالت بیشتر به جواب حقیقی برسی و واقعیت باعث آزردگی‬
‫خاطرت بشه‪ .‬پس در نهایت‪ ،‬انتخاب میکنی یه گوشه بشینی‪ ،‬به دیوار‬
‫سجاد صابر | ‪60‬‬

‫خیره باشی و با مطرح کردن بحث جدید از شنیدن کلمات تهوعآور دور‬
‫بمونی‪ .‬اما فرار کردن‪ ،‬دور شدن‪ ،‬پشتپا زدن و نادیده گرفتن گذشتهی‬
‫هر فرد یا پدیدهای چه در شکل انسانی و یا طبیعی اون مانعی برای‬
‫رسیدن به درک متقابل از یک رابطه میشه‪ .‬رابطه‪ ،‬تنها محدود به یک‬
‫فرد با فرد دیگر یا یک فرد با مجموعهای از همنوعانش نمیشه و شامل‬
‫تمام برخوردهای طبییعی مثل‪ :‬انسان با طبیعت‪ ،‬انسان با ماشین‪ ،‬ماشین‬
‫با طبیعت‪ ،‬علم با موجودات و حتی یک حیوان با سایر حیوانات دیگه‬
‫میشه‪ .‬تا نپذیریم و قبول نکنیم گذشتهی هر پدیده از اهمیت برخورداره‬
‫در توانایی ارتباط گرفتن با دنیای اطرافمون دچار نقص هستیم‪ .‬تمام‬
‫تاریخ بشر‪ ،‬ترسها‪ ،‬دوستیها و رابطهها براساس این شناخت شکل‬
‫گرفته‪ .‬مثال‪ :‬حیوانات درنده به انسانها حمله میکنن‪ .‬گونههای مختلف‬
‫از یک نوع جاندار به خاطر رنگ پوست‪ ،‬چشم‪ ،‬زبان و هر موضوع‬
‫مسخرهی دیگهای به هم توهین میکنن‪ .‬گربهها از سگها‪ ،‬موشها از‬
‫گربهها و انسان از طاعون موشها میترسن‪ .‬حیف که ما فریبکاریم و‬
‫دائم در حال قبول نکردن ویژگیهای خودمون به سر میبریم‪ .‬ته‬
‫ذهنمون کپیهای مختلفی از رفتارها و واقعیتهای ساختگی مخفی‬
‫کردیم و هر زمان که نیاز بود نوع رفتارمون رو مناسب با بهتر دیده شدن‬
‫تغییر میدیم تا حدیکه نسخهی واقعی خودمون رو به یاد نمیاریم‪.‬‬
‫اخالق ناپسند هر موجود به اندازهی ویژگیهای مثبت و پسندیدهی اون‬
‫مهمه‪ .‬بلند حرف میزنم‪ .‬زود عصبانی میشم‪ .‬از جنبشهای اجتماعی‬
‫بیزارم چون بعد از گذشت مدتی رنگ و بوی سیاسی میگیرن و علیه‬
‫جامعه دچار طغیان میشن‪ .‬حالم از تحصیل به هم میخوره‪ .‬از شکست‬
‫شاخهی درختها لذت میبرم‪ .‬تا بوی تعفن نگیرم به حموم نمیرم و‬
‫‪ | 61‬کیجا‬

‫هزار و یک مشکل دیگه‪ .‬حاال اگه برای شروع یک رابطه دست به‬
‫فریبکاری بزنم و به دروغ متوصل بشم‪ ،‬طبیعیه‪ .‬بعد از گذشت زمان‬
‫کمی‪ ،‬اخالق بد و ناپسندم خودش رو نشون میده و نتیجهی رابطه‪:‬‬
‫جدایی‪ .‬اما اگر صادق باشم‪ ،‬بدون شک از این مخفیکاری آزاردهنده‬
‫خالص میشم‪.‬‬

‫کیجا نهتنها با گذشتهی خودش مشکل داشته‪ .‬دچار درد بزرگتری شده‬
‫پذیرفتن زشتیها و تکرار اشتباهات من‪ .‬براش غیرقابل قبوله پسر‬
‫کوچیکی که یک عمر مراقبش بوده یه دزد پست فطرته‪ .‬کسیه که‬
‫زندگی های زیادی رو دزدیده و برای شیرین شدن کام خودش از‬
‫هیچکاری دریغ نکرده‪ .‬ساکت‪ ،‬بیحرکت و بدون پرسیدن هیچ سوالی‪ ،‬از‬
‫قبول واقعیت ناامید شده بود‪ .‬حرف زدن بیفایده بود‪ .‬وقتی یک نفر‬
‫تصمیم میگیره کلمهای بر زبون نیاره‪ ،‬بهتره بحث خاتمه پیدا کنه تا از‬
‫رنجش بیشتر جلوگیری بشه‪.‬‬

‫دستهی صندلی رو گرفتم‪ ،‬از جام بلند شدم و با پوشیدن کاپشن سنگینم‬
‫به سمت بالکن رفتم‪ .‬اما سیگاری روشن نکردم تا با خیال دود کردنش‬
‫به خودم تلقین کنم آروم شدم! نه عصبانی هستم و نه غمگین‪ .‬بیشتر‬
‫می ترسم دوباره کسی رو از دست بدم و مجبور باشم با یک خاطرهی‬
‫نصف و نیمه کنار بیام‪.‬‬

‫ـ خسته نمیشی از اینهمه ترسهای تکراری؟‬

‫صدای گربه بود‪ .‬از میلههای زنگ زدهی ساختمون کناری خودش رو به‬
‫کنارم رسونده بود‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪62‬‬

‫ـ اگه به من میگفتی انسان نیستی زودتر به جای میومیو کردن باهات‬


‫حرف میزدم تا ازتنهایی در بیای‪ .‬اون دختر رو ولش کن‪ .‬کمی ناراحت‬
‫میشه‪ ،‬گریه میکنه و سر آخر باهات کنار میاد‪.‬‬

‫‪ +‬همیشه از گربهها بدم میومده‪ .‬یه مشت موجود حسود که به جز میومیو‬


‫کردن برای گرفتن غذا چیزی بلد نیستن‪.‬‬

‫ـ اگه بهم اجازه بدی تو خونهت بمونم منم میرم با اون جن صحبت‬
‫میکنم‪ .‬هر چی نباشه یه نسب فامیلی دوری داریم‪.‬‬

‫با یه لگد پرتش کردم پایین‪ .‬مفتخور احمق‪ .‬صدای جیغش باعث شد‬
‫پرندهها از روی دیوار به پرواز در بیان‪ .‬زن همسایه روبهرویی برای فرار از‬
‫نحسی صدای گربه اومد دم پنجره و چندبار پشتسرهم گفت‪ :‬پیشته‪.‬‬
‫امان از آدمای خرافاتی‪.‬‬

‫اومد کنارم‪ ،‬دستاش رو گذاشت روی در و به پرندهها خیره شد‪.‬‬

‫ـ منم از گربهها بدم میاد‪ .‬فقط به فکر وراجی هستن‪ .‬یه مشت ظاهرنمای‬
‫عوضی‪.‬‬

‫‪ +‬چه زود روزهی سکوت شکستی! فکر میکردم حداقل تا فردا با من‬
‫حرفی نداشته باشی‪.‬‬

‫ـ ما هر دو شکارچی انسانها هستیم‪ .‬من برای گوشت و پوست‪ ،‬تو برای‬


‫به دست آوردن یک خانواده‪ .‬زنده موندن برای مدت طوالنی بدون بها‬
‫نمیشه‪.‬‬
‫‪ | 63‬کیجا‬

‫‪ +‬عمر طوالنی یک نفرینه‪ .‬زندگی بدون مرگ هیچ مفهومی نداره‪،‬‬


‫هیچکس آخرین دیوی که به خاطر کهولت سن از این دنیا رفت رو به‬
‫یاد نداره‪.‬‬

‫ـ یعنی چی؟ تو داستانا بهش اشارهای نشده؟‬

‫‪ +‬دیوها به مرگ طبیعی نمیمردن‪ .‬یا مریضی از پا درشون میاورد و یا با‬


‫خودکشی به زندگیشون پایان میدادن‪ .‬تا بهش معنا و مفهوم ببخشن‪.‬‬
‫اوایل‪ ،‬این امر پسندیدهای نبود اما کمکم با گذشت زمان‪ ،‬به یک رسم‬
‫تبدیل شد و هر دیوی که به سن هزار سالگی میرسید با برگزاری یک‬
‫جشن با شکوه به زندگیش پایان میداد‪ .‬و بعد مرگ تبدیل به یک درخت‬
‫میشد؛ به خاطر همین به دیوها لقب نگهبان جنگل رو دادن‪.‬‬

‫ـ خیلی خوبه بدونی تا چه سنی زنده هستی‪ .‬اینطوری دیگه به انتظار‬


‫مرگ نمیشینی و ازش فراری نمیشی‪.‬‬

‫‪ +‬نه‪ .‬اشتباه میکنی‪ .‬خودکشی دخالت تو کار طبیعته‪ .‬این زندگی به یک‬
‫دلیلی به ما هدیه داده شده پس نباید ازش دست بکشیم حتی اگه هزاران‬
‫سال رنج رو تحمل کنیم‪ .‬به همین علت خیلی از دیوها به مخالفت‬
‫پرداختن و زمانیکه هزار سال اول زندگیشون رو به اتمام بود دست به‬
‫فرار میزدن‪.‬‬

‫ـ پس جشنی که برگزار میشد‪ ،‬همیشه با شادی همراه نبود‪.‬‬

‫‪ +‬مردن تنها زمانی شادی بخشه که هیچ عزیزی دلتنگت نباشه؛ در غیر‬
‫این صورت‪ ،‬همیشه پر از رنج‪ ،‬درد‪ ،‬اندوه و اشکه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪64‬‬

‫ـ این چه جشنیه که یک طرفش اشک و اندوه‪ ،‬و در طرف دیگرش شادی‬


‫و خوشحالیه!‬

‫‪ +‬جشن زندگی‪ .‬اسمی که نیاکان ما روی این مراسم گذاشتن‪ .‬و با یک‬
‫ترفند موفق شدن از فراری شدن دیوهای سالخورده مخالف جلوگیری‬
‫کنن‪ .‬اگه یک مسئله به یک فرهنگ و رسم تبدیل بشه و کمکم با خرافات‬
‫دینی ترکیبش کنن‪ ،‬اجرا کردنش جنبهی الهی پیدا میکنه و عدم‬
‫اجراش به معنای جنگ با خدا و نشونهای شوم تلقی میشه‪.‬‬

‫ـ میخوام برام تعریف کنی تا زمان کمی تندتر بگذره‪.‬‬

‫‪ +‬در سال هزارم زندگی به هر دیو‪ ،‬از طرف کشیشهای معبد و کاهن‬
‫اصلی که خودشون بیشتر از ده هزار سال عمر داشتن‪ ،‬نامهای میرسید‪.‬‬

‫زندگی زیباست و مرگ زیباتر‪ .‬خداوند روزی تو را پادشاه میکند و روزی‬


‫دیگر فقیر‪ .‬پس به شادمانی آخرین روز حکمرانیت جشنی برپا خواهد‬
‫شد‪ .‬همه لباس سیاه بر تن میکنیم تا در عزا باشیم و تو سفید میپوشی‬
‫تا شکرگزار بمانی‪ .‬باشد که به درختی تنومند تبدیل شوی که سایهی آن‬
‫هزار کودک را در خود جای دهد‪ .‬هزار لبخند را ببیند و هزار بوسه را‬
‫بچشد‪ .‬آرامشی ابدی در انتظار توست‪.‬‬

‫با همین چند خط کوتاه و تحریف شده‪ ،‬عمر یک دیو به اتمام میرسید‪.‬‬
‫اون یک سال آخر عمرش رو صرف تهیه دیدن نیازهای جشن میکنه‪.‬‬
‫دستکم ده شیرینیپز‪ ،‬بیست آشپز‪ ،‬سی گلفروش و در مجموع صد نفر‬
‫برای مهیا کردن مراسم نیاز بود‪ .‬هر ماه در هر محله یک مراسم برگزار‬
‫میشد‪ .‬شیرینیها چیده‪ ،‬میوهها پخش شده و همه حتی فردی که روز‬
‫‪ | 65‬کیجا‬

‫مرگش بود‪ ،‬شروع به پایکوبی میکردن‪ .‬چون چارهای غیر این نداشتن‪.‬‬
‫تنها یک قطره اشک از هر خانوادهای کافی بود تا نشانهای برای عدم‬
‫نارضایتی از جشن به شمار بیاد و فرد ما بقی عمرش رو در تبعید به سر‬
‫ببره‪ .‬دوری از خانواده به مراتب از خودکشی دردآورتره‪ .‬وقتی که شب به‬
‫انتهای خودش نزدیک باشه قرص ماه همزمان با خورشید در آسمان‬
‫نمایان میشه‪ .‬همه وانمود میکنن که به خواب رفتن و دیو سپیدپوش‬
‫داخل تابوت دراز میکشه‪ .‬کاهن بزرگ به تابوت نزدیک شده و دستور‬
‫میده درخت سپیداری در کنار تابوت کاشته بشه‪ .‬بعد‪ ،‬از تمامی افراد‬
‫حاضر در جشن خواسته میشه به تابوت بوسه بزنن‪ .‬دو روز بعد‪ ،‬دیو هزار‬
‫ساله چوبهای روی سرش رو کنار میزنه و از قبر خارج میشه‪.‬‬
‫بدوناینکه از گذشته و خانوادهش چیزی به یاد بیاره! و کسی که‬
‫خانواده ای نداشته باشه‪ ،‬فرقی با یک مرده نداره‪ .‬پس مجبور میشه به‬
‫سرزمین دورتری بره تا برای خودش وابستگیهای جدیدی پیدا کنه‪ .‬تنها‬
‫راه نجات دیوها از افسردگی‪ ،‬یکنواختی و ماللتباری زندگی طوالنی!‬

‫ـ پس تبعید و مردن تو داستانت به خاطر چی بود؟‬

‫‪ +‬کمی داستان زیباتر شه‪ .‬کسایی که حاضر به ترک خانواده نبودن‪ ،‬تنها‬
‫راه حل‪ ،‬استفاده از زور بود‪ .‬بدون جشن و تشریفات‪ ،‬حافظهشون پاک‬
‫میشد‪.‬‬

‫ـ این کار اشتباهه‪ .‬دلیلی نداره یک نفر بخواد از کسانی که دوستش دارن‪،‬‬
‫دست بکشه‪ .‬هر چی سن بیشتر میشه‪ ،‬عشق و عالقه بیشتر میشه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪66‬‬

‫‪ +‬پایبندی سفت و سخت به عقاید گذشتگان اصلیترین عامل عقب‬


‫موندگی آدمهاست‪.‬‬

‫ـ چرا یکبار میگی آدمها و یکبار میگی دیوها؟‬

‫‪ +‬دیگه برام تشخیص زندگی گذشته و حالم غیرممکن شده‪ .‬یک لحظه‬
‫آدمم و چند دقیقه بعد دیو‪.‬‬
‫‪ | 67‬کیجا‬

‫فصل شیشم‬

‫شکوفههای پرتقال‬

‫صدای الستیک ماشین به گوشم رسید‪ .‬به پایین خیره شدیم‪ .‬مأمورای‬
‫دیوانه خونه با لباسهای شخصی‪ ،‬جلو ساختمون ایستاده بودن‪ .‬به راحتی‬
‫رفتن داخل ساختمون‪ .‬بعد از چند دقیقه‪ ،‬صدای ناله و فریاد بلند شد‪.‬‬

‫ـ صدای اون زن نیست؟‬

‫‪ +‬آره‪ ،‬به چندنفر زنگ زدم تا بیان ببرنش‪ .‬این زن ما رو لو داد‪.‬‬

‫ـ چطور ممکنه! یعنی به همین راحتی با چندتا تماس میشه به زندگی‬


‫یک نفر پایان داد!‬

‫‪ +‬باورت نمیشه آدمای پست فطرت برای چه مقدار کمی پول حاضرن‬
‫حتی دست به قتل بزنن‪ .‬منم فقط یه فیلم ازش گرفته بودم که مشغول‬
‫لگد زدن به سگها بود‪.‬‬

‫ـ میخوام باهات کنار بیام ولی تو هر لحظه یه چیز جدید رو میکنی که‬
‫باعث سرخوردگی ما میشه‪ .‬فکر کنم بودن با تو در این خونه یه اشتباه‬
‫بزرگه‪.‬‬

‫‪ +‬صبر کن‪ .‬وقتی فیلم رو برای دوستام فرستادم‪ ،‬جا خوردن‪ .‬نه به خاطر‬
‫لو دادن اون زن‪.‬‬

‫ـ پس دلیلشون چی بوده؟‬
‫سجاد صابر | ‪68‬‬

‫‪ +‬خیلی وقت میشد که اسمم رو در لیست سیاه ثبت کرده بودن‪ .‬در‬
‫واقع اون زن ما رو لو نداده حکومت تصمیم به حذف من گرفته‪.‬‬

‫ـ اینا همهش به خاطر منه چون با من دیدنت‪.‬‬

‫‪ +‬نه‪ .‬مسئولین حکومتی تصمیم گرفتن تمام کسانی که به نوعی درگیر‬


‫اون تحقیق بودن رو بکشن‪.‬‬

‫‪ +‬نمیخواستم بترسونمت‪ .‬یکهفته طول میکشه تا بفهمن چه بالیی‬


‫سر مأمورین دیوانه خونه اومده‪.‬‬

‫ـ پس چرا زودتر نگفتی!‬

‫‪ +‬از فرار کردن خسته شدم‪ .‬دودل بودم که از این خونه برم یا خودم رو‬
‫تحویل بدم‪ .‬االن تصمیمم به رفتن قطعیه‪ .‬بهتره با هم از اینجا بریم‪.‬‬

‫ـ میشه بدونم دقیقا قراره با توئه دیوونه کجا برم؟‬

‫‪ +‬یادت که نرفته‪ .‬من بیشتر از هزار سال عمر دارم‪ .‬تو این شهر دیوهای‬
‫زیادی رو میشناسم‪ .‬ازشون کمک میگیریم‪.‬‬

‫ـ پس سگها‪ ،‬سایهها و این سیاهیای که تو این سرزمین وجود داره‬


‫چی میشه؟‬

‫‪ +‬حاضری چندسال با من تو زندان سر کنی تا دفنم کنن و دوباره بدن‬


‫جدیدی پیدا کنم؟‬

‫ـ نه‪ .‬اگه از این بدن خارج بشی شک دارم ارتباطی بینمون باقی بمونه‪.‬‬
‫‪ | 69‬کیجا‬

‫برخالف روزای عادی‪ ،‬هوا سرد نبود‪ .‬از خونه بیرون اومدیم‪ .‬خون زن‬
‫همسایه روی زمین دلمه بسته بود اما خبری از سگها نبود‪ .‬احتماال‬
‫لقمهای بزرگتر نصیبشون شده و سرگرم میل کردن اون هستن‪ .‬زن‬
‫بیچاره؛ شاید دختر خوبی برای پدرش بوده یا میتونست به یک مادر‬
‫دلسوز برای بچههاش تبدیل بشه‪ .‬از نگاه کردن به اون نقطه و حادثهی‬
‫تا حدودی ناراحتکننده دست کشیدم و به راهم ادامه دادم‪ .‬کیجا تصمیم‬
‫گرفت بدون گذاشتن هیچ رد و نشونی از خودش‪ ،‬کنار من راه بیاد‪ .‬وقتی‬
‫عابری از کنارمون رد میشد خودش رو پشت من مخفی میکرد تا‬
‫برخوردی با اونفرد نداشته باشه‪ .‬زمانیکه پاش رو داخل چالهی کوچیک‬
‫آب قرار میداد هیچ تغییری در وضع ظاهری آبهای پیادهرو رخ نمیداد‪.‬‬
‫بودنی که بیشتر به سایهها شباهت داشت‪ .‬یک لکهی سیاه که تأثیری‬
‫روی محیط اطراف نداره و تنها مانع از عبور روشنایی میشه‪.‬‬

‫از کنار ساختمونها رد میشدیم‪ .‬اکثریت خالی از سکنه و مابقی خالی‬


‫از زندگی و پر از خیانتهای کوچیک و بزرگ بودن‪ .‬به همون اندازه که‬
‫یک المپ مهتابی از خودش نور ساطع میکنه و کلوچهی تازه پخته شده‪،‬‬
‫بوی دلپذیری داره؛ خوبیها‪ ،‬لبخندها و تمام زیباییهای یک خونه حتی‬
‫از نمای بیرونی هم قابل مشاهده هستن‪ .‬اما هرکوچه بعد از کوچهی قبلی‬
‫و هر ساختمون به دنبال ساختمون دیگری‪ ،‬زنجیروار و به هم پیوسته‬
‫نمایانگر چیزی جز ترس‪ ،‬اندوه و غم فراوان نبودن‪.‬‬

‫تاریکی به اندازهی روشنایی و حتی بیشتر از اون وزن و جاذبه داره‪.‬‬


‫کافیه مدت کمی تو خونه بمونی‪ ،‬پردهها رو بکشی و چراغها رو خاموش‬
‫سجاد صابر | ‪70‬‬

‫کنی‪ .‬رفته رفته این کار به عادت تبدیل میشه و یک روز به خودت میای‪،‬‬
‫میبینی حاضری گشنگی بکشی اما خونه رو ترک نکنی‪.‬‬

‫ـ نمیشه تاکسی بگیریم تا زودتر به مقصد برسیم و مجبور نباشم‬


‫ویژگیهای انسانیت که از اجداد غار نشینت به ارث بردی رو گوش بدم؟‬

‫‪ +‬با هم قرار گذاشته بودیم تا دستبند رو از دستت خارج نکنی‪.‬‬

‫ـ از دروغهات خسته شده بودم‪.‬‬

‫‪ +‬پرداخت تاکسیها به صورت دیجیتال انجام میشه‪ .‬چارهای به جز قدم‬


‫زدن نداریم‪.‬‬

‫آه سردی کشید‪ .‬دستاش رو توی جیب پالتوش گذاشت و کمی سرش‬
‫رو به چپ و راست تکون داد‪.‬‬

‫ـ حداقل بهم بگو چطور میخوای مابقی همنوعانت رو پیدا کنی‪.‬‬

‫کافیه یه موضوعی رو به یک دختر بگی بعد ناتموم رهاش کنی‪ .‬تا به‬
‫جواب نرسه مغزش منفجر میشه‪.‬‬

‫‪ +‬درسته ما دیوها هر پنجاه یا هشتاد سال وارد بدن یک انسان میشیم‬


‫ولی حافظهمون سرجاشه‪ .‬پس هر کدوم سعی میکنیم شغلی انتخاب‬
‫کنیم و در اون به مهارت کافی برسیم‪ .‬به اینشکل‪ ،‬میتونیم به راحتی‬
‫یک درآمد خوب داشته باشیم‪ .‬مثال من محقق هستم و دوستی که داریم‬
‫به پیشش میریم‪ ،‬عکاسی میکنه‪.‬‬
‫‪ | 71‬کیجا‬

‫ـ تا حاال دلت نخواسته شغل جدید یا مهارت متفاوتی رو امتحان کنی؟‬


‫با این عمر دراز و طویلت! ساز بزنی‪ ،‬جراح بشی یا نمیدونم سیاستمدار‪.‬‬

‫‪ +‬کیجا‪ ،‬واقعا به این چرت و پرتا اعتقاد داری؟ هنر‪ ،‬سیاست‪ ،‬ورزش یا‬
‫هر نوع استعداد دیگهای فقط یکبار قابلیت شکوفایی دارن‪ .‬ضمیر‬
‫ناخودآگاه و ذهنم به شکلی تکامل پیدا کرده تا فقط در یک یا دو مهارت‬
‫توانایی کافی داشته باشم‪ .‬درسته هر بچه حداقل با چندین استعداد به‬
‫دنیا میاد ولی چند نفر بعد از بیست سالگی‪ ،‬ورزش حرفهای رو شروع‬
‫کردن و به مدال رسیدن‪ .‬هر چیزی زمان خودش رو داره و به هر‬
‫استعدادی در یک دورهی محدود‪ ،‬فرصت شکوفا شدن داده میشه‪.‬‬

‫ـ پس تجربهی یکباره چی میشه؟ به خاطر عشق و عالقهی قلبیت‪.‬‬


‫چطور میشه دلت نخواسته باشه سهتار بزنی!‬

‫‪ +‬این تفکر مثل سمه‪ .‬همهی عالیق مثل سهتار زدن نیستن؛ من شناگر‬
‫خوبی نیستم ولی عالقه دارم تو اقیانوس شنا کنم‪ .‬هزینهی پریدنم داخل‬
‫آب‪ ،‬مرگه‪.‬‬

‫ـ حرف زدن با تو فایدهای نداره‪ .‬مغرور و از خودراضی هستی‪.‬‬

‫‪ +‬چندبار تالش کردم ساز زدن یاد بگیرم ولی بیفایده بود‪ .‬نهایتا به چندتا‬
‫ضرب کوچیک ختم میشد‪.‬‬

‫کمی امیدواری به چهرهش اضافه شد‪.‬‬

‫ـ بازم بگو‪ ،‬بازم بگو‪.‬‬


‫سجاد صابر | ‪72‬‬

‫‪ +‬یهبار گلفروشی باز کردم اما چندسالی ممنوع شده‪ .‬البته همون سالها‬
‫ورشکست شده بودم‪.‬‬

‫ـ چرا؟ چون کسی گل نمیخرید؟‬

‫‪ +‬نه‪ ،‬به زنا و دخترای جوون رایگان هدیه میدادم‪ .‬کار لذتبخشی بود و‬
‫چندتا بوسه هم نصیبم میشد‪.‬‬

‫بعد از شنیدن این جمله‪ ،‬سکوت کرد‪.‬‬

‫به نزدیکی فروشگاه رسیدیم‪ .‬کمی شکالت میتونست حواسپرتی خوبی‬


‫باشه‪ .‬با کمی پول‪ ،‬چند بسته شکالت خریدم و به کیجا تعارف کردم‪.‬‬
‫میلی به خوردن نداشت‪ .‬بعد از چندساعت پیادهروی‪ ،‬استراحت کردن‬
‫الزمه‪ .‬ماشینها بعد یه مدت آمپرشون میزنه باال‪ ،‬چه برسه به ما که یه‬
‫مشت پوست و استخونیم‪ .‬کمی جلوتر روی نیمکت پارک نشستیم‪ .‬شروع‬
‫کردم به گاز زدن شکالت سفید‪ .‬آرنجش رو گذاشت روی زانوهاش و کف‬
‫دستاش رو زیر فکش قرار داد‪ .‬گونههاش شبیه بولداگ آویزون شده بود‪.‬‬
‫احتماال می خواد یه درخواستی ازم بکنه و دوست داره سرصحبت رو باز‬
‫کنم‪ .‬با گوشهی چشم به من نگاه میکنه‪ .‬بعد که متوجه سنگینی نگاهش‬
‫میشم به زمین زل میزنه‪.‬‬

‫‪ +‬چی شده دختر؟ پکر نبینمت‪ .‬تو حال خودت نیستی‪ .‬هنوزم شکالت‬
‫نمیخوای؟‬

‫لباش رو رویهم فشار میده و ابروهاش رو باال میندازه‪.‬‬

‫ـ تفیش کردی‪ .‬از غذای دهنی خوشم نمیاد‪ .‬چندشم میشه‪.‬‬


‫‪ | 73‬کیجا‬

‫‪ +‬تو که شبانهروز در حال قورت دادن آب دهن منی‪ ،‬بعد از غذای دهنی‬
‫بدت میاد! حقیقت رو بگو‪.‬‬

‫مرحلهی ناز کردن شروع شده؛ دخترا طوری خواستهشون رو مطرح‬


‫میکنن که انگاری مرد داره نیاز خودش رو برطرف میکنه و این محبت‬
‫در نهایت به نفع هر دو نفره‪ .‬مثال اگه ماشین بخوان‪ ،‬میگن‪ :‬میری اداره‪،‬‬
‫سختت نیست با این ماشین میری! یا اگه لباس جدید بخوان‪ ،‬به شوهر‬
‫دسته سیبیلشون میگن‪ :‬قوقول من‪ ،‬یه لباس بخرم‪ ،‬جذاب لعنتی بشم‪.‬‬
‫من رو ببینی کیف کنی!‬

‫ـ من که لباس نخواستم‪ ،‬یه شاخه گلم کافیه‪ .‬برای اون دخترا میخریدی‬
‫من چیم کمتره!‬

‫قدرتمندترین احساس خانمها‪ ،‬حسادتشونه‪ .‬چون خودشون از این‬


‫احساس در امان نیستن و توانایی مقابله رو ندارن‪.‬‬

‫‪ +‬از آخرینباری که یه شاخه گل دیدم‪ ،‬دویست سال میگذره‪ .‬چطور‬


‫میشه چیزی که وجود نداره رو به کسی هدیه داد!‬

‫ـ مگه من وجود داشتم؟ تو بهم جون دوباره دادی‪ .‬پس یه راهحلی پیدا‬
‫کن‪.‬‬

‫شکالت رو گذاشتم روی صندلی و بلند شدم‪ .‬از کنار دیوار چند تیکه گچ‬
‫خشک شده ی سفید برداشتم و اومدم کنارش نشستم‪ .‬خبری از شکالت‬
‫نبود‪ .‬لب کیجا باد کرده بود و نزدیک بود بترکه‪ .‬اون شکالت به زودی‬
‫آب نمی شد پس منتظر نموندم تا ورم دهنش بخوابه و بتونه حرف بزنه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪74‬‬

‫با گچ روی زمین چندتا گل سرخ‪ ،‬شقایق‪ ،‬آفتابگردان و یه پروانه‬


‫کشیدم‪ .‬آخری رو خودم هم نمیدونم چرا! بهم نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬
‫اینا به درد نمیخورن قبال به کسی هدیه داده شدن تو که نقاشیت خوبه‪،‬‬
‫یه گل زیباتر بکش‪ .‬چیزیکه تا حاال به کسی هدیه ندادی‪.‬‬

‫امان از دست این دخترا‪ .‬همهچیز رو انحصاری و خاص میبینن‪ .‬دامنهی‬


‫احساس تعلقخاطرشون خیلی گستردگی داره و ممکنه شامل همهچیز‬
‫بشه‪ .‬حتی به جلد پالستیکی کتابای مدرسه‪ ،‬احساس مالکیت عجیبی‬
‫دارن چه برسه فرزند و همسرشون یا حتی یک هدیه‪.‬‬

‫دوباره گچ رو تو دستام گرفتم و شروع کردم به کشیدن یه شاخه‪ .‬شبیه‬


‫مار آبی بود‪ ،‬بدون دم و سر اما با همون انحنای بدنی‪ .‬گوشهی انتهایی‬
‫مار‪ ،‬یه شاخهی کوچیک اضافه کردم تا از جانور بودن خارج بشه‪ .‬با رسم‬
‫چندتا دونهی برگ و حلزون بدون خونه روی یکی از برگها‪ ،‬کار نقاشی‬
‫رو به اتمام بود‪ .‬از نگاهش خوندم چرا این موجود چندش رو روی برگا‬
‫قرار دادم! کشیدن حلزونها به اینخاطر بود که با دیدنش جیغ بکشه و‬
‫اسم من رو صدا بزنه تا یادش بیاد چقدر برای ترسهاش به من نیاز داره‪.‬‬
‫اما هنوز بخش اصلی کار مونده بود‪ .‬نوک گچ رو با لبهی صندلی و ساییدن‬
‫به زمین‪ ،‬تیز کردم‪ .‬به زحمت و با دقت تموم شکوفههای پرتقال رو به‬
‫زمین بیجون پارک اضافه کردم‪ .‬به کیجا گفتم‪ :‬گلهای زیادی هدیه‬
‫داده شده‪ ،‬ولی کمتر کسی پیدا میشه شکوفه هدیه گرفته باشه‪ .‬دختر‪،‬‬
‫تو به اندازهی شکوفههای پرتقال زیبایی‪.‬‬

‫چقدر داشتن یه دختر و خوشحال کردنش لذت بخشه‪.‬‬


‫‪ | 75‬کیجا‬

‫فصل هفتم‬

‫پادشاه چوبی‬

‫بارون شروع به باریدن کرد‪ .‬هر گلی محکوم به نابود شدنه‪ .‬هیچ خوشی‬
‫و ناراحتیای تو این دنیا دائمی نیست‪ .‬با اصرار زیاد به کیجا و برای فرار‬
‫از خیس شدن شروع کردیم به دویدن‪ .‬به دنبال ساختمون خالی از سکنه‬
‫میگشتیم‪ .‬نهایت بعد از چند دقیقه تالش‪ ،‬به زیر سقف یکی از دروازهها‬
‫پناه بردیم تا بارون کمتر بشه و بتونیم به جستوجو ادامه بدیم‪ .‬دروازهای‬
‫زنگ زده بود با سقفی چوبی‪ .‬تا حاال ندیده بودم برای حفاظت از یک در‬
‫به چوب درختها متوسل بشن‪ .‬به خاطر خیس شدن لباسهامون در‬
‫حال یخ زدن بودیم‪ .‬کیجا بهم گفت‪ :‬حاال که بخشی از بارون شدیم بهتره‬
‫به گشتن ادامه بدیم؛ شاید با دری باز شده بشیم‪.‬‬

‫حرفش منطقیتر از موندن کنار این دروازهی زنگ زده بود‪ .‬دوباره وارد‬
‫پیادهرو شدیم‪ .‬به هر ساختمونی با چراغهایی خاموش میرسیدیم یه هل‬
‫به در میدادیم‪ .‬بعد از بیست دقیقه گشتن دیگه خسته شدم و به دیوار‬
‫تکیه دادم‪ .‬کیجا گفت‪ :‬حتما تا حاال شکوفهها رو آب برده‪.‬‬

‫نفس زنان گفتم‪ :‬ما رو هم آب برده‪ .‬دیگه نای راه رفتن ندارم اگه این‬
‫لباسها خشک نشن‪ ،‬ذاتالریه میگیرم‪ .‬همین ساختمون خوبه‪ ،‬میریم‬
‫داخلش‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪76‬‬

‫از دیوار پریدم و در ر و براش باز کردم‪ .‬انرژی کیجا کمتر از اونی بود که‬
‫بتونه از دروازه عبورکنه‪ .‬به سرعت وارد ساختمون شدیم‪ .‬رو پاگرد طبقه‬
‫همکف‪ ،‬کاشی نصب کرده بودن؛ به همینخاطر سر خوردم و نزدیک بود‬
‫به زمین بیفتم‪ .‬با کمک کیجا خودم رو جمعوجور کردم‪ .‬محیط داخلی‬
‫به مراتب گرمتر از بیرون بود‪ .‬داشتن یه سرپناه همیشه باعث دلگرمی‬
‫میشه و از درون به آدم امید میده‪ .‬پیراهنم رو دور دستام حلقه کردم‪.‬‬
‫با مشت‪ ،‬شیشه آتیشنشانی رو شکوندم و تبر رو از داخلش درآوردم‪.‬‬
‫کمی از شیشهها دور شدیم‪ .‬خونههای اولین طبقه با قفل و کرکرهی‬
‫آهنی پوشیده شده بودن‪ .‬آدمها حتی بعد از مرگ هم دوست ندارن از‬
‫تعلقات دنیایی شون دل بکنن؛ چون بخشی از وجودشون رو تو این‬
‫دروتختهها جا میذارن‪ .‬طبقه ی دوم همین موضوع تکرار شد‪ .‬با دستام‬
‫نردهها رو محکم میگرفتم تا به زمین نیفتم‪ .‬طبقهی چهارم هیچ حفاظی‬
‫نداشت‪ .‬با تبر به جون دستگیرهها افتادم‪ .‬قصد جدایی نداشتن‪ .‬سرما‬
‫هر لحظه بیشتر اذیتمون میکرد‪ .‬لباسهامون رو درآوردیم و به جز‬
‫لباس زیر چیزی تو تنمون نبود‪ .‬کیجا از پلهها باال و پایین میرفت و‬
‫روی پاگرد به چپ و راست حرکت میکرد تا گرم بمونه‪ .‬منم به جون در‬
‫افتادم و سعی میکردم با شکوندن قسمت میانیش بتونم از درون بازش‬
‫کنم‪ .‬با تالش زیاد‪ ،‬یه حفرهی کوچیک وسطش ایجاد کردم اما دست من‬
‫ازش بزرگتر بود‪ .‬کیجا رو صدا زدم و اون با هزار زحمت موفق به باز‬
‫کردن قفل داخلی شد‪ .‬وارد خونه شدیم‪ .‬وسایل نو بودن و هنوز خاک‪،‬‬
‫فرصت نشستن روی هیچکدومش رو پیدا نکرده بود‪ .‬انگاری کمتر از‬
‫یکهفته میشد که صاحبان خونه ازش خارج شده بودن‪ .‬کمد لباس و‬
‫‪ | 77‬کیجا‬

‫کشوها خالی بودن‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬با روانداز سفید مبل‪ ،‬خودمون رو‬
‫پوشوندیم‪.‬‬

‫تو هوای سرد‪ ،‬بدنی عرق کرده به مراتب بدتر از تنی خیس شده باعث‬
‫زوال رفتن و بیماری میشه‪.‬‬

‫ـ بهتره توی شومینهی خونه آتیش روشن کنیم‪ .‬نمیشه از اثاثیه استفاده‬
‫کرد چون همهشون پر از چسب هستن و ممکنه باعث خفگی ما بشن؛‬
‫بهتره لوالهای در رو دربیاریم و بعد چند تیکه کردن‪ ،‬آتیشش بزنیم‪.‬‬

‫‪ +‬چی میگی دختر؟ اون چوب درخت سپیداره؛ مدفن خاطرات یک دیو‪.‬‬
‫اگه آتیشش بزنیم بخشی از گذشتهی یک دیو بیدار میشه و تا زمانیکه‬
‫به خاکستر تبدیل نشه از حرف زدن دست برنمیداره‪.‬‬

‫ـ نمیخوای چندتا داستان قشنگ بشنوی؟ هم از سرما نجات پیدا‬


‫میکنیم هم سرگرم میشیم‪.‬‬

‫‪ +‬این کار درست نیست‪ .‬تفاوتی با نبش قبر نداره‪ .‬بهتره کمی احترام‬
‫بذاریم‪.‬‬

‫ـ درست و غلط با توجه به شرایط و نیازها تغییر میکنن و شکل متفاوتی‬


‫به خودشون میگیرن‪ .‬پس خودت رو اذیت نکن‪.‬‬

‫جواب منطقی ای داد‪ .‬نه کاهنی وجود داشت تا صدای فریادهای یک‬
‫خاطرهگو به گوشش برسه و نه خانوادهای تا ناراحتی به دل بگیره‪ .‬حتی‬
‫ممکنه این دیو به دست انسانها کشته شده باشه‪ .‬به سمت در رفتم و‬
‫تبر رو زیر لوله قرار دادم‪ ،‬با چند ضربه و کمک کیجا‪ ،‬در از جاش خارج‬
‫سجاد صابر | ‪78‬‬

‫شد‪ .‬قسمتهای فلزی و دست گیره رو ازش جدا کردیم تا حرارت آتیش‬
‫رو به خودش نگیره و باعث هدر رفتن گرما نشه‪ .‬تیکههای چوب‪ ،‬یکی‬
‫پس از دیگری و به شکل مخروط داخل شومینه قرار گرفتن‪ .‬با کمی‬
‫پارچه‪ ،‬کاغذ و فشار دادن چندبارهی فندک‪ ،‬آتیش گرفتن چوبها شروع‬
‫شد‪ .‬یه نگاهی به فندکم انداختم مثل اینکه سیگار کشیدن رو فراموش‬
‫کرده بودم‪ .‬از شومینه فاصله گرفتیم تا با دود اولیه خفه نشیم‪.‬‬

‫به مرور‪ ،‬هوای داخل اتاق گرمتر میشد و همین دلگرمی خوبی بود‪.‬‬
‫دوتایی با کمک هم آب لباس ها رو گرفتیم و کنار آتیش پهن کردیم تا‬
‫هر چه زودتر از کفنپوش شدن رهایی پیدا کنیم‪ .‬انتظار و صبر کردن‬
‫بیفایده بود‪ .‬به جز سوختن و ذغال شدن چوب‪ ،‬صدایی از شعلهها به‬
‫گوش نمی رسید‪ .‬درخت سپیدار با اندک قدرت باقی مونده در وجودش‬
‫تالش میکرد از خاطراتی که به عنوان امانت بهش سپرده شده محافظت‬
‫کنه‪.‬‬

‫بعد از اون همه تالش برای پیدا کردن یک سقف برای به آرامش رسیدن‬
‫و خرد کردن چوبها به سبب گرم شدن‪ ،‬گشنگی به سراغمون اومد‪.‬‬
‫خوششانس بودم‪ .‬چند تیکه شکالت ته جیبم مونده بود‪ .‬البته کمی آب‬
‫به داخل بستهبندیش وارد شده و مقداری کاکائو رو رقیق کرده ولی‬
‫همین برای سپری کردن شب و به درد نیفتادن معده کافی بود‪ .‬گرمای‬
‫آتیش مستقیم‪ ،‬به مراتب از شوفاژ‪ ،‬بخاری برقی‪ ،‬کولرهای گرماده و حتی‬
‫خورشید لذتبخشتره‪ .‬چون با سوختن چوب یا گاز طبیعی‪ ،‬دود حاصل‬
‫به شکل کربندیاکسید خارج میشه‪ ،‬مقداری از اون‪ ،‬راهی به بیرون‬
‫پیدا نمیکنه و تو اتاق میمونه که خوابآوره‪ .‬حالتی بین مستی و خواب‬
‫‪ | 79‬کیجا‬

‫آلودگی که اگه از حد بگذره به مرگ ختم میشه‪ .‬یه مخدر زیبا و‬


‫دلچسب مثل‪ :‬سوختهی تریاک یا کدئین حاصل از سوختهی تریاک؛‬
‫خالص و بینظیر برای درمان سرماخوردگی و فرار از سردرد‪.‬‬

‫یادم نمیاد چقدر طول کشید تا کنار هم و پشت به آتیش خوابمون ببره‪.‬‬
‫در رویا میخواستم از تپهی شنی به پایین بپرم تا برای همیشه در دنیای‬
‫عدم باقی بمونم و دیگه بیدار نشم‪ .‬اما یک لبخند مانع از کارم شد‪.‬‬
‫عزرائیل بود‪ ،‬دوست قدیمیم‪ .‬با یک فالسک چای و کمی کلوچه به کنارم‬
‫اومد‪ .‬اولینباری که دیدمش بیستودو سالم بود و بدن یک دختر رو‬
‫تصاحب کرده بودم‪ .‬حیف که تصادف مانعی برای مادر شدنم شد‪ .‬همیشه‬
‫انتظار داشتم فرشتهی مرگ در قامت یک مرد با داسی بلند و شنلی سیاه‬
‫حاضر بشه‪ .‬اما زیباتر بود‪ .‬زنی بود با لباسی سفید و رژی دلفریب‪ .‬خدا‬
‫برای تبلیغ بهشت دست از حوریها برداشته بود‪ .‬عزرائیل رو با بزک‬
‫دوزک سمت ما میفرستاد‪ .‬معلوم بود تازه کاره‪ ،‬چون خط چشماش کمی‬
‫کج شده بود‪ .‬چارهای نبود دعوتش رو قبول کردم و تا زمان به خاک‬
‫سپرده شدن جسم انسانیم‪ ،‬مهمان خونهش بودم و کمی آرایش بهش یاد‬
‫دادم‪ .‬اینبار چهرهی دلپذیرتری داشت‪ .‬بدون آرایش و با موهای بلندتر‪.‬‬
‫به نزدیکم اومد‪ ،‬دستای گرمش رو دور کمرم حلقه زد و کمی دلداریم‬
‫داد‪ .‬تاریکیهای اطراف با گذشت زمان نزدیکتر میشدن و ما درحالیکه‬
‫چای مینوشیدیم و کلوچه میخوردیم‪ ،‬به هم خیره شده بودیم‪ .‬با لبخند‬
‫دستاش روبهروی گونههام میکشه‪ .‬بهش گفتم‪ :‬همیشه فکر میکنم که‬
‫یک زن باعث تباهی زندگیم بشه و برای همینه که تو رو در قامت اون‬
‫میبینم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪80‬‬

‫صورتم به چپ و راست حرکت میکرد‪ .‬کسی تالش میکرد من رو از‬


‫خواب بیدار کنه‪ .‬با کشیدن نفس عمیق‪ ،‬چشمام رو باز کردم‪ .‬کیجا با‬
‫دست به مبل کناری اشاره زد‪ .‬خاطرهگو بود‪ .‬با بدن چوبیش روی مبل‬
‫نشسته و خیره به ماه نگاه میکنه‪ .‬چینای روی بدنش خیلی عمیقه‪.‬‬
‫شکاف روی پاهاش به اندازهای بزرگه که نزدیکه توان راه رفتن رو ازش‬
‫دریغ کنن‪ .‬یه خاطرهگوی جوان‪ ،‬پوستی صیقل خورده داره و هر روز با‬
‫روغن به بدنش میرسه‪ .‬اما اینیکی حداقل صد هزار سال عمر داره‪.‬‬
‫قدیمیتر از عصر یخبندان‪ .‬احتماال جزو آخرین نفراتی بوده که سوار‬
‫ماموتها میشدن‪ .‬بیرمق و با چرخوندن سرش به سمت ما شروع به‬
‫حرف زدن کرد‪.‬‬

‫ـ بیاحترامی هم اندازهای داره‪ .‬سالهای دور‪ ،‬راهزنها به خاطر عیش و‬


‫نوششون من رو از الی مدفنم فرامیخوندن و دوباره به تنهی درخت‬
‫پیوندم میزدن‪ .‬و حاال توسط شما برای بازگو کردن چند داستان تکراری‬
‫فراخونده شدم‪ .‬آه که دیگه توانی برام باقی نمونده و ریشهم از خاک جدا‬
‫شده و تنم پوسیده‪ .‬احتماال با طلوع خورشید به خاطرهای مرده تبدیل‬
‫بشم‪.‬‬

‫کیجا کمی ناراحت شد‪ .‬به بدن نحیف و پیرش نگاه کرد‪ .‬شرمندگی و‬
‫پشیمانی از ترحم نگاهش مشخص بود‪ .‬با صدای اندوهگین گفت‪ :‬بابت‬
‫عمل زشتمون معذرت میخوام‪ .‬نمیدونستم شما باید بهای گرم شدن‬
‫ما رو پرداخت کنید‪.‬‬

‫خاطره گفت‪ :‬نه دخترم‪ ،‬ناراحت نباش‪ .‬زندگی من از زمان جدا شدنم از‬
‫زمین به اتمام رسیده‪ .‬شاید اگر کمی دیرتر میرسیدین‪ ،‬رمقی برای حرف‬
‫‪ | 81‬کیجا‬

‫زدن نداشتم و تمام داستانهایی که با بوسه بهم پیوند داده شده بود‬
‫توسط موریانهها رهسپار نیستی میشدن‪ .‬تو‪ ،‬دیو انساننما‪ ،‬از رگهای‬
‫روی پیشونیت مشخصه اجدادت سختیهای زیادی کشیدن‪ .‬سختی و‬
‫رنج عضو جدانشدنی از زندگی هر دیوه‪ ،‬چه بالیی سر فرزندانمون اومده؟‬

‫بازگو کردن تلخی واقعیت در آخرین لحظههای زندگی‪ ،‬برای هر‬


‫جانداری عذابآوره‪ .‬اما خاطرهها همین که بوی دروغ به مشامشون‬
‫برسه‪ ،‬دهانشون بسته میشه و قدرت تکلم ازشون سلب میشه پس‬
‫مجبور به بیان حقیقت شدم‪ .‬دیگه خونهای وجود نداره‪ .‬یک آتیش تو رو‬
‫رو به این دنیا برمیگردونه و آتیشی دیگر سرزمین ما رو به نابودی‬
‫میکشونه‪ .‬طمع‪ ،‬پول و فرزندان آدم‪.‬‬

‫درخت نفس عمیقی کشید‪ ،‬از روی صندلی بلند شد و کنار آتیش نشست‪.‬‬
‫گرما به پشتش نفوذ کرد و باعث صاف شدنش شد؛ انگار جوانتر شده‬
‫باشه‪ .‬خاطره جانی دوباره گرفت و با توان بیشتری شروع به صحبت کرد‪:‬‬
‫وای و صد وای از فراموشی فرزندانم‪ .‬هزاران سال و هر سال هزارانبار به‬
‫همه گوشزد میکردم به زندگی خودشون راضی باشن‪ .‬حیف و صدحیف‬
‫که شاهی پیر و بدون سرزمین شدم‪ .‬تنها دلخوشیم این بود نوادگانم از‬
‫میراث پدری به خوبی محافظت میکنن‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬لعنت و نفرین هیچ فایدهای نداره‪ ،‬کار از کار گذشته‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬شما پادشاه سرزمینهای شمالی هستین؟‬

‫خاطره گفت‪ :‬زمانی بودم‪ .‬حاال نه پادشاهی وجود داره نه سرزمینی و نه‬
‫مردمی‪ .‬همه انتخاب کردن مثل جاسوسهای ترسو به زندگی ادامه بدن‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪82‬‬

‫با عصبانیت گفتم‪ :‬من جاسوس ترسو نیستم‪ .‬شماها زمانیکه بهتون نیاز‬
‫داشتیم با مخفی شدن به ما پشت کرده بودین‪ .‬خبر داری چند درخت‬
‫سپیدار به خاطر پیدا شدن یک پادشاه و جنگجوی باستانی بریده و‬
‫سوزانده شدن؟‬

‫خاطره گفت‪ :‬نبودن ما در اون زمان به صالح همه بود‪ .‬چون نظم طبیعت‬
‫به هم میخورد و همین اندک امید برباد میرفت‪ .‬ما فقط برای قصه‬
‫گفتن به زندگی ادامه میدیم‪ .‬نه برای عوض کردن مسیر زندگی‪ .‬یک‬
‫ساعت به صبح باقی مونده‪ .‬انتخاب با خودتونه‪ .‬دوست دارین داستان‬
‫زندگی یک پادشاه رو بشنوین یا تا سپیدهدم به مشاجره بپردازیم؟‬

‫کیجا بدون پرسیدن نظر من به درخت گفت‪ :‬لطفا ادامه بدین پادشاه‪.‬‬
‫خیلیوقته یه داستان زیبا نشنیدم‪.‬‬

‫خاطره گفت‪ :‬اوه دخترم‪ ،‬این یک داستان زیبا نیست‪ .‬در سالهای دور‬
‫یک آشپز جدید به قصر اضافه شد‪ ،‬اما پادشاه‪...‬‬

‫نور آفتاب از پنجره وارد خونه شد و به روی بدن خاطره تابید‪ .‬شکافهای‬
‫چوب پیر دراثر برخورد با نور خورشید از هم باز شدن‪ .‬بدن درخت شروع‬
‫به لرزیدن کرد‪ .‬بلند شدیم و با ترس به عقب قدم برداشتیم‪ .‬باقی ماندهی‬
‫سپیدار که در کف زمین در حال تجزیه شدن بود با صدای ضعیف گفت‪:‬‬
‫به دیگران فرصت حرف زدن بده تا داستانهای زیبایی از زندگی بشنوی‪.‬‬

‫صحبت کردن بیمورد و سرزنشهای بیجا باعث رنجیده شدن دیگران‬


‫از ما میشه‪ .‬نمیشه با همه جروبحث راهانداخت و انتظار هیچ‬
‫عکسالعملی رو نداشت‪ .‬طلوع زودهنگام آفتاب بهخاطر اشتباه من بوده‪.‬‬
‫‪ | 83‬کیجا‬

‫ـ به جای یک داستان زیبا‪ ،‬مشتی گردهی چوب نصیبمون شده‪ .‬بیفایده‬


‫و بالاستفاده‪ .‬کمی از غرورت دست بردار‪ .‬همه مقصر اتفاقی که در گذشته‬
‫برای تو و مردمت افتاده نیستن‪ .‬نمیتونی به هر کسی رسیدی‪ ،‬موجب‬
‫دلرنج شدنش بشی‪.‬‬

‫نمیخواستم وارد یه بحث بیانتهای دیگه بشم‪ .‬ملحفه رو از تنم درآوردم‬


‫و شروع کردم به پوشیدن لباسها‪ .‬کیجا گفت‪ :‬به زمین نگاه کن‪.‬‬

‫نگاه کردن به یک جنازه چه فایدهای میتونست داشته باشه‪ .‬دوباره‬


‫حرفش رو تکرار کرد‪ :‬به زمین خیره شدم‪.‬‬

‫یک دانهی سپیدار بین بریدههای چوب خودش رو مخفی کرده بود‪ .‬این‬
‫میتونه نشونهی خوبی باشه‪ .‬دانه رو برداشتم و از کیجا خواستم مراقبش‬
‫باشه‪ .‬شاید یک روز فرصت کاشتنش رو پیدا کردیم یا برای رشوه دادن‬
‫به یک مقام دولتی استفاده کردیم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪84‬‬

‫فصل هشتم‬

‫آلبوم کمد گردو‬

‫از خونه بیرون اومدیم و دوباره سرگرم قدم زدن شدیم‪ .‬از کوچه وارد‬
‫خیابون شدیم‪ .‬صدای جیغ و فریاد از دور به گوش میرسید‪ .‬به قسمت‬
‫پر جمعیت شهر رسیده بودیم‪ .‬جمعیت بعد از دیدن یک سایه به دنبالش‬
‫راهافتادن‪ .‬سایه لباسی تماما سفید به تن داشت‪ .‬مردم با هزار زحمت‬
‫سعی داشتن قسمتی از پارچههایی که در دست دارن رو به جسم مردهی‬
‫متحرک برسونن تا مورد تبرک قرار بگیرن‪ .‬معموال این پارچهها بعدا‬
‫بستهبندی می شه و با قیمتی باال در بازار سیاه به فروش میرسن‪ .‬چون‬
‫در بازار اصلی‪ ،‬حاجت و شفا گرفتن در انحصار خود دولت قرار داره‪ .‬در‬
‫هر شفاخونهای چند سایه از در و دیوار آویزون شدن و مراجعهکنندگان‬
‫در ازای لمس کردن موجودات نیمهانسانی‪ ،‬پول زیادی پرداخت میکنن‬
‫تا به حاجتشون برسن‪ .‬ادرار و مدفوع سگها هم طرفداران زیادی داره‪.‬‬
‫جهالت بشر از نسلی به نسل بعدی منتقل میشه و در هر دورهای شکل‬
‫جدیدی به خودش میگیره‪ .‬ایکاش نسلهای گذشته کمی اعتراض‬
‫کردن بلد بودن تا به چنین وضعیتی گرفتار نمیشدن‪.‬‬

‫کیجا از ترس دستام رو محکم گرفته بود‪ .‬بخش زیادی از جمعیت جلوی‬
‫سایه به زمین میافتادن تا رد شدن موجود بیمار روی کمرشون عاملی‬
‫برای پاک شدن گناهانشون باشه‪ .‬سایه لحظهای ایستاد‪ ،‬به ما خیره شد‬
‫و به سمتمون حرکت کرد‪ .‬چارهای به جز ایستادن نداشتم‪ .‬اگر فرار‬
‫میکردم مردم به خاطر ناشکری کردن من رو زیر لگدهاشون میگرفتن‬
‫و بدون شک تا بند اومدن نفسم دستبردار نبودن‪ .‬از کیجا خواستم به‬
‫‪ | 85‬کیجا‬

‫داخل مغازهی کناری بره تا از خطر احتمالی در امان باشه‪ .‬لحظه به لحظه‬
‫سایه به من نزدیکتر میشد و جمعیت رو به دنبال خودش میکشوند‪.‬‬
‫چندنفر سریعتر از بقیه جلوی پام دراز کشیدن‪ .‬موجود متعفن به نزدیکی‬
‫من رسید و با دستاش سینهم رو لمس کرد‪ .‬تپشهای تند قلبم رو‬
‫احساس کرد‪ ،‬لبخندی زد و به راهش ادامه داد‪ .‬جمعیت برای رسیدن به‬
‫من به سروکلهی هم میزدن‪ .‬پیرزن با دندون مصنوعیش گوش پسری‬
‫رو گاز میگرفت‪ .‬دختری با اسپری فلفل و شوکر به پیرزن ضربه میزد‪.‬‬
‫آدمهایی که زیر پام دراز کشیده بودن هیچ تالشی برای فرار نداشتن و‬
‫احتماال مرده بودن‪ .‬بوی خون در هوا پخش شده بود و از فشار زیاد‪،‬‬
‫تقریبا نفس کشیدن غیرممکن شده بود‪ .‬در اسارت یک مشت متعصب‬
‫گرفتار شده بودم‪ .‬یکی پیراهن تنم رو برای تبرک پاره میکرد و‬
‫بغلدستیش موی سرم رو میکند‪ .‬کمتر از چنددقیقه تمام تنم لخت شد‬
‫و چیزی به جز جای چنگ و کمی مو برام باقی نمونده بود‪ .‬کیجا از پشت‬
‫شیشههای مغازه به حالتی نگران به من خیره شده بود‪ .‬کسی از جمعیت‬
‫فریاد کشید‪ :‬اون برگزیدهست‪ .‬حضرت سایه شخصا به قلبش دست زده‪.‬‬
‫پس بهتره به مساوات بین ما تقسیم بشه‪ .‬همه سر تکون دادن و یک صدا‬
‫فریاد کشیدن‪ :‬بله‪ .‬زن جوانی با چاقو بهم نزدیک شد‪ .‬جمعیت فریاد‬
‫میکشیدن‪ :‬بکش‪ ،‬بکش‪ ،‬بکش‪ .‬گوشهی چشمم پر از اشک شد و ترس‬
‫از صورتم به پایین سرازیر شد‪ .‬کسی از مغازه با چراغی بزرگ به بیرون‬
‫اومد‪ .‬نور کورکنندهای داشت و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود‪.‬‬
‫جمعیت ساکت شدن‪ .‬شدت نور رفته رفته کمتر شد و شخص کوتولهای‬
‫که زیر چراغ مخفی شده بود نمایان شد‪ .‬با صدای بلند فریاد کشید‪ :‬اگر‬
‫یک فرد برگزیده رو بکشین مورد غضب سایهها قرار میگیرین‪ .‬روزهاتون‬
‫سجاد صابر | ‪86‬‬

‫به شب و رویاهاتون به کابوس تبدیل میشه‪ .‬بترسین از خشم الههی‬


‫سگها‪.‬‬

‫مردم با شنیدن این حرف آرومتر شدن‪ .‬عدهای دوباره بهسمت سایه‬
‫حرکت کردن و جمع باقی مونده به کندن لباس متبرک مردهها مشغول‬
‫شدن‪ .‬کوتوله به نزدیک من اومد و به سمت مغازه حرکت کردیم‪ .‬نایی‬
‫برای راه رفتن نداشتم‪ .‬سرگیجه به جونم افتاده بود و بعد چند قدم‪،‬‬
‫بیهوش روی زمین افتادم‪.‬‬

‫در باز کردن چشمام ناتوان بودم‪ .‬صدای کیجا در حال صحبت کردن با‬
‫شخص دیگهای به گوشم می رسید‪ .‬وجود گرما و تابش نور رو احساس‬
‫میکردم‪ .‬مهم نیست تا چه اندازه به تاریکی خو گرفته باشی‪ ،‬با چشمای‬
‫بسته هم میشه روشنایی رو دید‪ .‬سعی کردم بیدار بشم و از این بختک‬
‫رهایی پیدا کنم‪ .‬با هزار زحمت دستام رو به هم فشار دادم‪ ،‬ول کن نبود‪،‬‬
‫انگاری از درون من رو مثل یک معشوقه یا مادر به آغوش کشیده بود‪.‬‬
‫کمی بیخیالش شدم تا آروم بگیره و بهم اعتماد کنه‪ .‬دستام رو باز کردم‬
‫و خودم رو در اختیارش قرار دادم‪ .‬نفس کشیدنم آرومتر شد و ضربان‬
‫قلبم به نظم دراومد‪ .‬تونسته بودم نظرش رو جلب کنم‪ .‬هیچ آغوشی‬
‫دائمی نیست و تمام وابستهگیها روزی به فراموشی سپرده میشن‪.‬‬
‫درست در لحظهای که حس میکرد متعلق به اون شدم چشمام رو باز‬
‫کردم و برای همیشه در تاریکی رویاهام به فراموشی سپردمش‪.‬‬

‫کیجا سمت چپ من ایستاده بود و کوتولهی نورانی باالی یک چهارپایه‬


‫کنار دست کیجا به زخمها نگاه میکرد‪ .‬نای حرف زدن نداشتم‪ .‬کوتوله‬
‫متوجه به هوش اومدنم شد‪ ،‬دستاش رو روی صورتم گذاشت و گفت‪:‬‬
‫‪ | 87‬کیجا‬

‫نگران نباش رفیق قدیمی‪ ،‬زخمهات به زودی خوب میشن‪ ،‬کمی تحمل‬
‫داشته باش‪.‬‬

‫نوری که به چشمام میخورد‪ ،‬از همون پروژکتور بلند ساطع میشد‪ .‬کیجا‬
‫پارچهای خیس و تلخ رو به دهنم فرو برد و بدنم رو محکم گرفت‪ .‬تمام‬
‫تنم عرق کرده بود‪ .‬فشار بیشتر باعث لیز خوردنم میشد‪ .‬درست مثل‬
‫ماهی که هر چقدر سعی کنی محکمتر نگهش داشته باشی زودتر و‬
‫بیشتر لیز میخوره‪ .‬کوتوله با سوزن بخیه سعی داشت پوست و گوشت‬
‫از هم جدا شدهم رو بهم پیوند بزنه‪ .‬هر بار که تیزی سوزن به پوستم وارد‬
‫میشد دو درد رو احساس میکردم‪ :‬درد اول بهخاطر پاره شدن گوشتم‬
‫و درد دوم به دلیل برخورد قسمتهای مختلف گوشت با یکدیگر‪ .‬یک‬
‫شکنجهی خودخواسته برای فرار از مرگ! زخمها تمومی نداشت‪ .‬بعد از‬
‫اتمام کار‪ ،‬روی تخت بیهوش و بیجان افتادم‪.‬‬

‫صدای زنانهی بلند و کرکنندهای به گوشم رسید‪ .‬از خواب بیدار شدم‪.‬‬
‫صدای کیجا بود‪ .‬روی زمین خیس لیز خورده بود‪.‬‬

‫سرم رو کمی از بالش جدا کردم‪ .‬کمی درد در بدنم باقی مونده بود‪ .‬با‬
‫صدای گرفته گفتم‪ :‬دختر‪ ،‬حالت خوبه؟‬

‫کیجا از زمین بلند شد‪ .‬به دیوار تکیه داد و با سر بهم نشون داد وضعیتش‬
‫خوبه‪.‬‬

‫کوتوله با سرعت وارد اتاق شد‪ ،‬تندتند نفس میزد و میگفت‪ :‬ساکت‬
‫باشین‪ ،‬ساکت باشین‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪88‬‬

‫ساکت باشیم! اون از کجا میتونست کیجا رو ببینه؟ اصال چرا بهمون‬
‫کمک کرده بود؟‬

‫کوتوله نزدیکم اومد‪ .‬وضعیت زخمام رو بررسی کرد و گفت‪ :‬خونریزی‬


‫نداری‪ .‬خیلی زود به هوش اومدی و این نشونهی خوبیه‪ .‬عفونتی در بدنت‬
‫وجود نداره ولی باید چرک خشککن مصرف کنی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬میشه متوجهم کنی دلیل این کمک کردنات چیه؟‬

‫آهی کشید و گفت‪ :‬نمیدونم چطور با اینهمه کلهشقی و یکدنده بودن‬


‫تونستی به چنین موجود زیبایی دل ببندی! هنوزم همون دیو بیاعصاب‬
‫گذشتهای‪ .‬فقط چهرهت کمی بهتر شده‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬ویهان‪ ،‬تویی! این چه بدنیه پسر‪ ،‬چرا کوتوله شدی؟ نه به اون قد‬
‫دومتری چندسال قبلت نه به این نیموجب جا که اشغال کردی!‬

‫ویهان گفت‪ :‬نخند عوضی‪ .‬با کلی دوا‪ ،‬آمپول و دیدن پرستارای مختلف‪،‬‬
‫تازه قدم از شصت سانت به باال رفته‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬هنوز همون کلک قدیمی رو میزنی‪.‬‬

‫زد به شونهم و گفت‪ :‬آره‪ .‬ازشون میپرسم ببخشید اسمتون چیه؟ مهم‬
‫نیست اونا چی به زبون میارن‪ .‬بعد میگم‪ :‬اسم زیبایی دارین و دستپاچه‬
‫میشن‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬همیشه جواب میده لعنتی‪.‬‬


‫‪ | 89‬کیجا‬

‫کیجا ناامیدانه به ما نگاه میکرد و با حالتی حق به جانب گفت‪ :‬همهی‬


‫دخترا به یک شکل فریب میخورن‪ .‬کمی لبخند‪ ،‬ایجاد حس اعتماد و‬
‫توجه‪ .‬حیف که شما مردا دیر درک میکنید‪.‬‬

‫ویهان گفت‪ :‬بهتره تمومش کنید‪ .‬من به مغازه برمیگردم و شب با هم‬


‫صحبت میکنیم‪.‬‬

‫ساعت هشت شب از جام بلند شدم‪ .‬کیجا کنار تخت خوابیده بود‪ .‬به‬
‫خاطر پمادهایی که ویهان روی بدنم گذاشته بود‪ ،‬احساس درد فروکش‬
‫کرده بود‪ .‬چندقدم برداشتم‪ .‬ویهان توی اتاق نبود‪ .‬از پشت شیشه‪،‬‬
‫نوشتهی برعکس جلوی مغازه رو خوندم‪ .‬با خطی کج و مورب نوشته‬
‫بودن‪ :‬فروشگاه لباس‪ .‬حتما تازه به اینجا اومده بود و فرصت نصب تابلو‬
‫رو پیدا نکرده بود‪ .‬در تاریکخونه رو باز کردم و به دنبال آلبوم عکسهای‬
‫قدیمی گشتم‪ .‬قسمت شمالی پر بود از عکسهای تازه گرفته شده و‬
‫آمادهی خشک شدن‪ .‬اینطور که به نظر میرسید‪ ،‬کوتوله کمی به سبک‬
‫خبرنگاری رو آورده و سرگرم ثبت تصاویری از لحظهی خروج دیوها از‬
‫قبرستون بوده‪ .‬حتما کسی پول خوبی بابتشون میده‪ .‬شاید یه گالریدار‬
‫پولدار پیدا کرده‪ .‬از زیر عکسهای به ریسمان آویزون شده رد میشم و‬
‫به کمدهای کوتاه چوبی میرسم‪ .‬عادت قدیمیش رو نگه داشته‪ .‬به‬
‫وسیلهی چوب درخت گردو از خاطرات محافظت میکنه تا موریانهها به‬
‫سختی بتونن به عکسها صدمه بزنن‪ .‬کشوی اول پر از عکسهای زنان و‬
‫مردان لخت بود‪ .‬کوتولهی منحرف‪ .‬برای پول درآوردن‪ ،‬دست به هر کاری‬
‫میزنه‪ .‬از حق نگذریم یکی دوتا از مدلهاش خوب بودن‪ .‬بدنی پر و‬
‫گوشتی داشتن ولی مابقی چیزی جز یک مشت پوست و استخون نبودن‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪90‬‬

‫عروسکهای متحرکی که به خاطر الغری صورت با چشمانی درشت فخر‬


‫میفروختن‪.‬‬

‫کشوهای بعدی رو باز میکنم و بعد از جستجوی زیاد به آلبوم خودم‬


‫میرسم‪ .‬ویهان تنها عکاسی بوده که در طول عمرم برای ثبت کردن‬
‫خندههای مصنوعی و سیب گفتنهای بیدلیل به سراغش میرفتم‪.‬‬

‫اولین زندگیم پر بود از تنهایی و عذاب و بدون دوستی و ازدواج خاتمه‬


‫پیدا کرد‪ .‬خالصهی دو زندگی بعدیم چیزی به جز چند عکس با لباس‬
‫رسمی در کنار درختهای تازه بریده شده نبود‪ .‬مثل حیوانات کمکم و‬
‫به مرور به انسانها نزدیکتر شدم‪ .‬ازدواج کردم‪ .‬پدر و پدربزرگ شدم و‬
‫بعد از فوت همسرم سالهای زیادی اندوهگین بودم‪ .‬ایکاش میتونستیم‬
‫تمام عزیزان از دست رفتهمون رو به زندگی برگردونیم تا تولدشون رو‬
‫جشن بگیریم‪ .‬حیف که دیر متوجه میشیم آدمای زنده بیشتر از مردهها‬
‫به سالگرد احتیاج دارن‪ .‬به درخت گردوی سنگ شده پشت دادم‪ ،‬آلبوم‬
‫رو به آغوش کشیدم و شروع کردم به اشک ریختن‪ .‬برای تمام فرزندان و‬
‫عزیزانی که در شادی و عزای اونها به عنوان یک فرد غریبه حضور پیدا‬
‫کردم‪.‬‬

‫کیجا صدای گریههام رو شنید و به کنارم اومد‪ .‬بدون اینکه حرفی بزنه‬
‫سرم رو گذاشت به روی پاهاش و نوازشم میکرد‪ .‬وای به حال روزی که‬
‫دیوها به گریه بیفتن‪.‬‬
‫‪ | 91‬کیجا‬

‫فصل نهم‬

‫گاومیشهای وحشی‬

‫در به صدا دراومد و ویهان وارد مغازه شد‪ .‬بوی مرغ کبابی‪ ،‬نون تازه و‬
‫برنج دم کشیده فضای اتاق رو پر کرد‪ .‬صورتم رو با لباس کیجا پاک کردم‬
‫و از تاریکخونه بیرون رفتیم‪ .‬ویهان با حالت وحشتزده به ما گفت‪ :‬سریع‬
‫ببندش تا عکسها خراب نشده‪.‬‬

‫بعد بستن در‪ ،‬روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا میز رو بچینن‪.‬‬
‫نیموجبی با این قد کوتاهش چطور تونسته بود این اندازه از وسایل رو با‬
‫خودش حمل کنه‪ .‬جای تحسین داشت‪ .‬در حالیکه با چشمام قدمهای‬
‫کوچیک ویهان رو دنبال میکردم‪ ،‬گفتم‪ :‬از کجا تونستی مرغ درستهی‬
‫بریون پیدا کنی؟ از زمانیکه به یاد دارم به خاطر بوی خوبی که تو هوا‬
‫پخش میکرد‪ ،‬پختش ممنوع شده بود؛ تا گرسنهای در حسرت نداشتنش‬
‫نمونه‪.‬‬

‫ویهان با لحنی غرورآمیز گفت‪ :‬با کمی پول و ایجاد اعتماد دوطرفه به‬
‫علت داشتن همون مقدار ناچیز ثروت‪ .‬هر لذتی در هر حکومتی بهایی‬
‫داره تنها باید توان پرداختش رو داشته باشی تا کمی شاد باشی یا حداقل‬
‫توهم شاد بودن به سرت ضربه بزنه‪.‬‬

‫چیدن میز شام به اتمام رسید‪ .‬کیجا تو بشقابم سینهی مرغ و چند قاشق‬
‫برنج قرار داد‪ .‬شروع به خوردن کردیم‪ .‬مرغ لذیذی بود‪ .‬عطر سبزیجات‬
‫مطعر و سس ناردون تمام حالت خامی و بوی بدش رو گرفته بود‪ .‬به‬
‫قدری لطیف و نرم بود که یک بچهی یک ساله در هضم کردنش دچار‬
‫سجاد صابر | ‪92‬‬

‫مشکلی نمیشد‪ .‬به ویهان گفتم‪ :‬حتما به خاطر شیوهی عکاسی جدیدت‬
‫تونستی به چنین ثروتی دست پیدا کنی‪ .‬تو کارهای ناپسند‪ ،‬پول خوبی‬
‫وجود داره‪.‬‬

‫ویهان گفت‪ :‬زندگی زودتر از چیزی که ما فکر میکنیم در گذره‪ .‬از‬


‫صدسال آخر عمرت به خوبی استفاده کن تا حسرت نخوری‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬البد یک نامهی مهروموم شده از کاهن قدیمی برام ارسال میکنی‬
‫و باید جشن فراموشی بگیرم‪.‬‬

‫ویهان گفت‪ :‬چند زندگی الزمه تا از این اخالق گندت خالص بشیم! تمام‬
‫اونها تشریفاته و خودت میدونی هزار بوسه عاملی برای فراموشی‬
‫نمیشه‪.‬‬

‫کیجا با حالتی نگران کننده گفت‪ :‬یعنی قراره برای همیشه من رو از یاد‬
‫ببری! پس نتیجهی اینهمه احساس عشقی که برای هم داشتیم چی‬
‫میشه؟‬

‫گفتم‪ :‬زندگی بهت فرصت کمی برای لذت بردن و با هم بودن میده تا‬
‫به یاد داشته باشی تمام احساسات و وابستگیها روزی به اتمام میرسن؛‬
‫حیف که ما از ماهی هم فراموشکارتریم‪ .‬هر اندازه زمان کمی برام باقی‬
‫مونده باشه‪ ،‬کنارت هستم‪.‬‬

‫ویهان که روبهروم نشسته بود‪ ،‬با چنگال به دستم زد و گفت‪ :‬رفیق ما رو‬
‫باش‪ ،‬چه عجب آدم شدی‪ ،‬از احساسات حرف میزنی! مردک پشمالو‪.‬‬
‫‪ | 93‬کیجا‬

‫کمی آب خوردم‪ .‬چند دقیقه صحبتی رد و بدل نشد‪ .‬صدای خوردن‬


‫چنگال به ظرف‪ ،‬بلعیده شدن غذا و وزوز المپ مهتابی به گوش میرسید‪.‬‬
‫کوتوله گفت‪ :‬متوجه شدم شما همدیگه رو به اسم صدا میزنید‪ .‬من‬
‫همیشه ویهان بودم؛ از وقتی که کت و شلوار به تن کردم‪ .‬برای همین‬
‫هیچوقت اسمم رو از یاد نبردم‪ .‬اما ریکای شما اسمهای مختلفی داشته‬
‫و از همسرانش درخواست نکرده به اسم قدیمیش صداش بزنن‪.‬‬

‫مثل اینکه این احمق دوباره شروع کرده به وراجی‪ .‬تا کسی رو ناراحت‬
‫نکنه دست بردار نیست‪ .‬گفتم‪ :‬این آدمها هستن که با رفتار و‬
‫دستاوردهاشون به اسمها معنی و مفهوم میبخشن‪ .‬وگرنه هزاران ویهان‬
‫قبل از تو وجود داشته و بعد از تو هم همینطور‪.‬‬

‫ویهان گفت‪ :‬پس به اسمت معنا بده‪ .‬اسم قدیمیت تو شجرهنامهت وجود‬
‫داره‪ .‬اگه دوست داشته باشی میتونیم پیداش کنیم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬دیگه فایدهای نداره‪ .‬یک خاطرهی مرده بهتره برای همیشه‬
‫فراموش بشه‪ .‬نمیخوام به اسمهایی برخورد کنم که ممکنه باعث رنجشم‬
‫بشن‪.‬‬

‫بعد از غذا خوردن‪ ،‬کیجا ازم خواست با هم عکس بگیریم‪ .‬شکمهای ورم‬
‫کرده بهترین زمان برای گرفتن عکسهای خانوادگیه‪ .‬کنارهم روی‬
‫صندلی نشستیم‪ .‬دستام رو دور کمرش حلقه کردم‪ .‬اونم سرش رو روی‬
‫شونههام گذاشت‪ .‬اولین فالش دوربین همزمان شد با شکسته شدن در‪.‬‬
‫مأموران دولتی وارد مغازه شدن‪ .‬دوربین ویهان زیر لگد پوتینها خرد و‬
‫سرش پر از خون شد‪ .‬خواستن منم بزنن اما کشیشی که به دنبال داشتن‪،‬‬
‫سجاد صابر | ‪94‬‬

‫مانع از انجام این کار شد‪ .‬ویهان از درد به خودش میپیچید و ناله سر‬
‫میداد‪ .‬تمام تنم پر از لرز شد‪ .‬ترس از زندگی در دیوانه خونه به مراتب‬
‫بیشتر از مرگ‪ ،‬عذابآور بود‪ .‬دستام رو گرفتن تا از مغازه به بیرون ببرن‪.‬‬
‫ویهان با صدای بلند فریاد زد‪ :‬مراقب خودت باش رفیق‪ .‬من رو از یاد نبر‪.‬‬

‫زبونم بند اومده بود و نمیتونستم کلمهای به زبون بیارم‪ .‬به داخل ماشین‬
‫انداختنم‪ .‬زخمهای تنم شروع به خونریزی کرده بود‪ .‬صحبتهای کیجا‬
‫باعث تسلی خاطرم نمیشد‪ .‬درد‪ ،‬ترس و آه فراوان از نالههام به بیرون‬
‫سرازیر میشد‪ .‬دهنم رو با چسب بستن تا خفهخون بگیرم‪ .‬نیازی به‬
‫بستن چشمها نبود‪ .‬همه از محل دیوانه خونه آگاهی داشتن‪ .‬از ترس‬
‫خودم رو خیس کردم‪ .‬ادرار با چرم طباخی شدهی ماشین قاطی شد و‬
‫بوی تهوعآوری محیط رو پر کرد‪ .‬مأمورها ماشین رو نگه داشتن و کنار‬
‫خیابون باال آوردن‪ .‬من هم استفراغ کردم اما به خاطر چسبی که روی‬
‫دهنم بود‪ ،‬مجبور شدم تمام محتویات داخل دهنم رو قورت بدم‪ .‬ماشینم‬
‫رو عوض کردن‪ .‬با چشمانی وحشتزده به اطراف نگاه میکردم‪ .‬آرزو‬
‫میکردم تصادف کنیم یا پلی که از روی اون در حال عبور بودیم فرو‬
‫بریزه تا هر چه زودتر بمیرم‪.‬‬

‫این دفعه منو به تنهایی و بدون محافظ در عقب ماشین زندانی کرده‬
‫بودن‪ .‬بعد از اینکه از یک چاله عبور کردیم متوجه لرزش پنجره شدم‪.‬‬
‫به در نزدیک شدم و با سر به شیشه میکوبیدم تا بشکنه و خودمو به‬
‫پایین پرتاب کنم‪ .‬راننده دوباری محکم روی ترمز ماشین کوبید‪ .‬بهم‬
‫آرامبخش تزریق کردن و از هوش رفتم‪.‬‬
‫‪ | 95‬کیجا‬

‫روی تخت سفید به هوش اومدم‪ .‬دستام رو به تخت بسته بودن و به‬
‫رگهام سرم تزریق کرده بودن‪ .‬سرم آبنمک که با کمی تقویتی به رنگ‬
‫زرد دراومده بود و قطرهقطره به درون خونم نفوذ میکرد‪ .‬تمام تقالی من‬
‫برای باز کردن دستبندها بیفایده بود‪ .‬صدای بم کیجا از زیر تخت اومد‪:‬‬
‫یواشتر‪ ،‬اینجا بیمارستانه نه تیمارستان!‬

‫آهی کشیدم و گفتم‪ :‬چرا زیر تخت مخفی شدی؟ کسی که تو رو نمیبینه!‬
‫بیا دستام رو باز کن‪.‬‬

‫مأمور بیرون اتاق صدای من رو شنید و از شیشهی روی در به تخت‬


‫نگاهی انداخت‪ .‬کیجا از مخفی شدن دست برداشت و کنارم ایستاد‪.‬‬

‫ـ بهتره از فرار کردن دست برداریم‪ .‬بیرون از این شهر هیچ اشکی برای‬
‫ما ریخته نشده و کسی منتظر ما نیست‪.‬‬

‫‪ +‬بهتره! تو نمیدونی اینا چه موجودات کثیفی هستن و برای رسیدن به‬


‫پول دست به چه کارهایی میزنن‪.‬‬

‫ـ چارهای جز سازش نداریم‪ .‬کشیش هر روز شخصا به تو سرمیزد تا از‬


‫احوالت با خبر بشه پس یک مهرهی سوخته نیستی‪.‬‬

‫جای بخیههام بهخاطر دارویی که بهش تزریق کرده بودن از خونریزی‬


‫مداوم رهایی پیدا کرده بود‪.‬‬

‫باز و بسته کردن چشمهام برای به خواب رفتن بیفایده بود‪ .‬دو حالت‬
‫وجود داره که باعث تأخیر خواب میشه‪ :‬اول‪ ،‬تکون خوردن‪ ،‬حرکت و‬
‫بیقراری زیاد و دوم‪ ،‬فکروخیالهای بیانتها و عذابآور‪ .‬به خاطر‬
‫سجاد صابر | ‪96‬‬

‫کوفتگیهای تنم توان حرکت نداشتم و چون تازه به هوش اومده بودم‬
‫داروهایی که باعث ایجاد حس خواب آلودگی میشه رو حذف کرده بودن‪.‬‬
‫اگر من رو میکشتن زندگی راحتتری در پیش داشتم‪ .‬بعداز چهل روز‬
‫از قبر بیدار میشدم و به دنبال بدن جدیدی برای خودم میگشتم‪ .‬ولی‬
‫سعی دارن زنده نگهم دارن‪ .‬حکومتها تنها در صورتی از کشتن کسی‬
‫منصرف میشن که براشون سود و منفعتی داشته باشه و یا اون فرد‬
‫اطالعاتی در اختیار داشته باشه که وقتی احساس خطر کرد به نظام حاکم‬
‫ضربه وارد کنه‪ .‬نمیتونم منکر این مسئله بشم که به اطالعات طبقهبندی‬
‫شده دسترسی داشتم اما بخش بزرگیش رو در همون سخنرانی افشا‬
‫کردم و مابقی دانستههام چیزی به جز تفالههای بیارزش نیستن‪.‬‬

‫درگیر تجزیه و تحلیل اطالعات بودم که در باز شد‪ .‬کشیش با لباس‬


‫یکدست سفید پرستاری و کاسهای سوپ وارد اتاق شد‪ .‬ظرف غذا رو‬
‫روی میز گذاشت و کنار تختم نشست‪ .‬بهاندازهای نزدیک من نشست که‬
‫صدای دم و بازدم نفس زدناش به گوشم میرسید‪ .‬تنفسی شبیه به‬
‫گاومیشهای وحشی داشت‪ .‬اکسیژن رو به آرومی وارد ریههاش میکرد‬
‫و با فشار و ناگهانی‪ ،‬باقی موندهی هوا رو به بیرون هدایت میکرد‪.‬‬
‫روحانیون در خدمت مذهب سعی میکنن در راه رفتن هم موزون باشن‬
‫اما این بشر بیشتر به یک حیوون وحشی شباهت داره تا خادم خدای‬
‫خودش‪ .‬بعد از چنددقیقه نظاره کردن تخت و شرایط ظاهری من تصمیم‬
‫گرفت حرف بزنه‪.‬‬

‫ـ سعی کن قبل از به زبون آوردن هر کلمهای چندباری در ذهنت مرورش‬


‫کنی‪ .‬یه سخن اشتباه ممکنه باعث رنجش دلی بشه‪ ،‬دوستیای رو پایمال‬
‫‪ | 97‬کیجا‬

‫کنه‪ ،‬انسان بیگناهی رو به جهنم هل بده یا موجب مرگ کسی بشه‪ .‬از‬
‫جمله خودت‪ .‬پس مراقب باش چه چیزی به زبون میاری‪ .‬خودت بهتر از‬
‫من با خبری قرار نبوده زنده باشی ولی با اون سایه نمایش زیبایی اجرا‬
‫کردی‪ .‬همین باعث شد به جای چندتا قاتل‪ ،‬کلیسا مسئولیتت رو به‬
‫عهده بگیره‪ .‬آدم زرنگ و با سابقهای هستی و میدونی مجموعههای دینی‬
‫مقدس هستن و قدیسان هیچکسی رو به زور وادار به انجام کاری‬
‫نمی کنن‪ .‬ما تو رو از مرگ حتمی نجات دادیم حاال دو فرصت بهت‬
‫میدیم‪ :‬به ما ملحق بشی و آموزش ببینی تا یک مبلغ دینی باشی یا‬
‫اینکه حمایتهای ما رو پس بزنی و مثل آوارهها زندگ کنی تا بخش‬
‫ویژهی پلیس پیدات کنه و بکشتت‪ .‬تصمیمگیری با خودته‪ ،‬درهای‬
‫رحمت پروردگار ما یا مرگ در کنار جوبها‪.‬‬

‫تمام این مدت به سقف نگاه میکردم و سعی داشتم حضور اون رو نادیده‬
‫بگیرم‪ .‬با بیحوصلگی آهی کشیدم و گفتم‪ :‬اکثر آدما فکر میکنن‬
‫قدرت مندن و اگر تو شرایطی قرار بگیرن که بین آزادی و مرگ مجبور‬
‫به انتخاب باشن؛ مرگ رو انتخاب میکنن‪ .‬اما موقع عمل و در واقعیت‬
‫دست به هر کاری میزنیم تا از نیستی و نابودی فرار کنیم‪ .‬خوابیدن تو‬
‫قبر ترسناک نیست و منم از مرگ هراسی ندارم‪.‬‬

‫ـ با چندجملهی فلسفی‪ ،‬حقیقت تغییر نمیکنه‪ .‬ازت خواستم واقعبین‬


‫باشی تا بتونیم به هم کمک کنیم‪ .‬تو حاضر میشی کسی رو از زمین‬
‫بلند کنی درصورتیکه بهت ناسزا میگه؟‬

‫‪ +‬جز بیان واقعیت خطایی از من سر نزده‪ .‬مرگ به تنهایی نمیتونه عاملی‬


‫برای ترس انسان باشه‪ .‬این از دست دادنه که وحشتآوره‪ .‬دست کشیدن‬
‫سجاد صابر | ‪98‬‬

‫از تعلقات دنیایی وحشتناکه‪ .‬ما از مرگ میترسیم چون همسرمون رو‬
‫به شکلی که شایسته بوده در آغوش نکشیدیم‪ ،‬از محبت کردن و محبت‬
‫دیدن فراری بودیم و تمام تالشمون رو به خرج دادیم تا ثروتی کسب‬
‫کنیم اما فرصت استفادهش رو هیچوقت پیدا نکردیم‪ .‬حاال نه همسری‬
‫برای من مونده‪ ،‬نه ثروتی و نه خواستهای‪ .‬چطور میخوای وادارم کنی‬
‫تا بهت کمک کنم!‬

‫ـ اگه چیزی برای از دست دادن نداشتی پس چرا فرار میکردی؟ قشنگ‬
‫دروغ میگی برای موعظه کردن الزمت میشه‪ .‬سعی کن از سوپت لذت‬
‫ببری‪ ،‬دوباره با هم حرف میزنیم‪.‬‬

‫در تمام مدت حضور کشیش‪ ،‬کیجا حرفی نزد و سعی نداشت در‬
‫تصمیمگیری من دخالتی داشته باشه‪ .‬بهم فرصت داده بود تا خودم برای‬
‫ادامه دادن به این زندگی نیمبند فکر کنم‪ .‬سکوتش رو حفظ کرده بود و‬
‫با کشیدن دستاش الی موهام سعی میکرد آرومم کنه‪ .‬زنی که ساکته‬
‫به معنای واقعی ترسناک میشه‪ .‬شاید حرفی زدم که ناراحتش کرده‬
‫باشم‪ .‬دستاش رو گرفتم و بوسیدم‪ .‬گفتم‪ :‬به اندازه کافی بهم آرامش‬
‫میدی‪ .‬حس میکنم حالت خوب نیست و این تویی که به جای من‪ ،‬به‬
‫آرامش نیاز داری‪.‬‬

‫با همون دستش دوباره موهام رو لمس کرد و گفت‪ :‬از وقتی من وارد‬
‫زندگیت شدم‪ ،‬مأمورای تیمارستان به دنبالت افتادن‪ ،‬قاتلهای حکومت‬
‫قصد جونت رو داشتن‪ ،‬مردم خیابون بعد از لمس شدنت توسط سایه‪،‬‬
‫زیر مشت و لگد گرفتنت و حاال این کشیش که معلوم نیست میخواد‬
‫چه بالیی سر تو بیاره‪.‬‬
‫‪ | 99‬کیجا‬

‫گفتم‪ :‬تمام عزیزان زندگیم رو از دست داده و گوشهی خونه به انتظار‬


‫مرگ نشسته بودم‪ .‬حتی اگه ده بارم فرصت زندگی کردن و هزار سال‬
‫عمر داشته باشی یاد نمیگیری چطور با تنهایی زیستن کنار بیای‪ .‬یک‬
‫آدم تنها‪ ،‬موجودی مرده تلقی میشه‪ .‬اوایل‪ ،‬انزوا کشنده نیست اما به‬
‫مرور‪ ،‬شادی دیگران دلیلی برای حال بدت میشه و به یاد میاری چقدر‬
‫با هم بودن خوبه و دوست داشتن و دوست داشته شدن لذتبخشه‪.‬‬
‫درست در همین زمان ناامیدی بر همهچیز چیره میشه‪ .‬به خودت میای‪،‬‬
‫میبینی سهماهه تلویزیون رو خاموش نکردی و هر شب تا ساعت چهار‬
‫بیداری و منتظری فرشتهی مرگ به دیدارت بیاد تا حداقل با اون همکالم‬
‫بشی‪ .‬خبری از عزرائیل نشد؛ تو نجاتم دادی و بهم یادآوری کردی هنوز‬
‫ذرهای میل به نفس کشیدن در من وجود داره‪ .‬در این مدت‪ ،‬اتفاقات‬
‫خوب زیادی برامون رخ نداده‪ .‬نمیتونم منکر این موضوع بشم ولی االن‬
‫وقت غصه خوردن نیست باید فکر کنیم چطور میشه از شهر فرار کنیم‪.‬‬

‫ـ شاید دوست داشتن چیزی جز بخشش زیاد نباشه‪ .‬خوشحالم تو نسبت‬


‫به من بخشندهای‪ .‬درسته انسان نیستم ولی مثل تو میون این آدمها‬
‫زندگی کردم و هر دوتامون میدونیم قرار نیست کشته بشی‪ .‬بهتره‬
‫استراحت کنی‪ .‬تو این دنیا تنها یک نف ر نگرانته که اونم کنارت ایستاده‪.‬‬
‫پس دلیلی برای ناراحتی نداری‪.‬‬

‫دستاش روبهروی چشمام کشید و خوابم برد‪.‬‬


‫سجاد صابر | ‪100‬‬

‫فصل دهم‬

‫جنگل سپیدار‬

‫اکثر آدمها در محل تولدشون به مدرسه میرن‪ ،‬شغلی انتخاب میکنن‪،‬‬


‫عاشق همسر آیندهشون میشن و در نهایت در همون نقطه از زمین‬
‫میمیرن‪ .‬دنیای ما نه به وسعت کهکشانها‪ ،‬نه بهاندازهی منظومهی‬
‫شمسی یا حتی کرهی زمین وسعت داره؛ بلکه زندگی اکثر انسانها‬
‫محدود شده به یک چهاردیواری چند ده کیلومتری‪ .‬این قلمرو محدود‪،‬‬
‫مدرسهی فرهنگ‪ ،‬زبان‪ ،‬عالیق‪ ،‬خواستهها‪ ،‬دین‪ ،‬آدابورسوم‪ ،‬لذتها و‬
‫تمامی چیزهایی که ممکنه در ما اثر داشته باشه رو شامل میشه‪ .‬پس‬
‫تصمیماتی که در شیوهی زندگی و آیندهی ما دخیل هستن‪ ،‬به نتایج‬
‫تقریبا مشابهی ختم میشن تا در همرنگی و رقابت با محیط‪ ،‬عاملی برای‬
‫عقب موندگی ما نباشن‪ .‬پس توهم انتخاب بر گزینش واقعی غالبه و از‬
‫زمان تولد تا مرگ انتخابهای محدودی داریم که ممکنه روی آیندهمون‬
‫تأ ثیر داشته باشه‪ .‬نفس کشیدن در شهری که خدای خودش رو به‬
‫فراموشی سپرده و نزدیکی با سگها براش افتخار به حساب میاد‪ ،‬رخ‬
‫دادن چنین حادثهای دور از ذهن نیست‪ .‬من هم بیدلیل با خودم در‬
‫حال جنگم‪ .‬صدایی از درونم بهم میگه یک ترسو هستم و با پیشنهاد‬
‫کشیش موافقت میکنم‪ .‬از طرفی در تالشم با آوردن استداللهای به‬
‫ظاهر منطقی‪ ،‬خودم رو فریب بدم‪.‬‬

‫یادم رفته برای زنده موندن‪ ،‬بچههای تازه متولد شده رو به پرورشگاه‬
‫میبردم و باعث نابودی زندگی همهشون میشدم‪ .‬من به اندازهای احمقم‬
‫که حتی به دیدار بچههای خودم هم نرفتم‪ .‬فقط چندباری از دور به‬
‫‪ | 101‬کیجا‬

‫تماشای اونها نشستم تا نکنه یهوقت از رازم مطلع بشن و دلیل مرگم‬
‫باشن‪ .‬چنین فرد بیاحساسی امکان نداره مرگ و آوارگی رو به قبول یک‬
‫پیشنهاد کمی ناجوانمردانه ترجیح بده‪.‬‬

‫چند روزی تو بیمارستان بستری بودم تا حالم بهتر بشه‪ .‬تو این مدت‬
‫کشیش به سراغم نیومد و کیجا تمام تالشش رو به خرج میداد تا تو‬
‫تصمیمگیری من اثرگذار باشه‪ .‬اما درست شبیه خودم یکلحظه به فکر‬
‫فرار بود و چنددقیقه بعد سعی میکرد پیشنهاد کشیش رو طبیعی و‬
‫منطقی جلوه بده‪ .‬در باز شد‪ ،‬دکتر با چند نماینده از کلیسا وارد اتاق‬
‫شدن‪ .‬هیکل ورزیدهای نداشتن‪ .‬دوتاشون به راحتی بیست کیلو اضافه‬
‫وزن داشتن و دوتای دیگه الغر و بلند بودن‪ .‬دکتر برای بار چندم عالئم‬
‫حیاتیم رو چک کرد و به نمایندهها اطمینان داد شرایط جسمیم خوبه‪.‬‬
‫نمایندهی جوونتر که در ظاهر از مابقی باهوشتر به نظر میرسید و‬
‫خلقوخوی آرومتری داشت بهم گفت‪ :‬بهتون اطمینان میدیم اتفاق‬
‫ناگوار دفعهی قبل تکرار نشه‪ .‬این حرفها رو از سر دلسوزی نمیزنم یا‬
‫نمیخوام احتمال فرار رو کم کنم‪ .‬االن شما جزئی از ما هستین یا قراره‬
‫بشین‪ .‬پس احترام گذاشتن به شما وظیفهی ماست‪.‬‬

‫وقتی با کسی محترمانه صحبت میشه‪ ،‬سعی میکنه تمام عصبانیت و‬


‫احواالت بد خودش رو مخفی کنه و جواب مناسبی به فرد مقابل بده‪.‬‬
‫سعی کردم بخشی از دلخوری های خودم رو مخفی کنم و بدون ایجاد‬
‫دردسر‪ ،‬همراهی با نگهبانها رو انتخاب کنم‪ .‬به یکی از کلیساهای پایین‬
‫شهر رسیدیم و بدون هیچ استقبالی در اتاق فرعی طبقهی چهارم زندانی‬
‫شدیم‪ .‬به کشیش توهینی نکردم تا از شنیدن ناسزاهای بیشتر دور باشم‬
‫سجاد صابر | ‪102‬‬

‫و ضربهای رو به کسی نزدم تا از خوردن مشتهای پی در پی در امان‬


‫بمونم‪ .‬زخمهای خشک نشده کمی از جسارت و قدرت آدم رو در خودش‬
‫مخفی میکنه تا از زوال رفتن ذهن و تن جلوگیری کنه‪.‬‬

‫کیجا در گوشهی کناری دیواری که بهش تکیه دادم نشسته‪ .‬برای دیدنش‬
‫مجبورم سرم رو به سمت چپ کج کنم اما اون به دیوار روبهرویی خیره‬
‫شده‪ ،‬به خالی بودن گوشههای اتاق‪ .‬محلی که هوای داخل اون سرمای‬
‫مردهای رو تو خودش پنهان کرده‪.‬‬

‫کیجا با دست روی بازوم میزنه و میخواد بهش توجه کنم‪ .‬این مدتیکه‬
‫در نقش دماسنج جیوهای فرورفته بودم‪ ،‬سرگرم حرف زدن بود و من‬
‫متوجه نشده بوم‪.‬‬

‫ـ به گوشههای کناری دیوار نگاه کن‪ .‬هر دوتا خالی هستن‪ .‬خالی از‬
‫احساس‪ ،‬خالی از درد و خالی از غم‪ .‬اما رطوبت به جون سمت چپی‬
‫افتاده چون به دیوار بیرونی ساختمون متصله و بارش بارون رو بیشتر‬
‫احساس میکنه‪ .‬این اتاق شبیه به بنای ساختمون یک رابطهست؛ همیشه‬
‫یک دیوار خیسی بارون رو احساس میکنه و دیوار دیگهای در ظاهر‬
‫مرتب‪ ،‬دست نخورده و زیبا جلوه میکنه‪ .‬در صورتیکه تمام وزن بنا به‬
‫روی دوش اونه‪ .‬درسته تو ضربههای زیادی خوردی و صورتت پر از جای‬
‫زخمه و من در ظاهر زیبا به نظر میرسم اما از درون تحملم به انتها‬
‫رسیده و دارم خرد میشم‪ .‬منتظر میموندم بعد از خوابیدنت گریه کنم‬
‫تا نکنه حال من رو ببینی و به خاطر حسی که بینمون وجود داره‪ ،‬حال‬
‫دلت بد بشه و توأم به گریه بیفتی‪.‬‬
‫‪ | 103‬کیجا‬

‫‪ +‬کیجا‪ ،‬تو یکبار جون من رو نجات دادی‪ ،‬میدونم به فکرمی و دوستم‬


‫داری‪ .‬نیازی نیست خودت رو سرزنش کنی و باعث بشی حالت بد بشه‪.‬‬
‫بهت اطمینان دارم‪ ،‬هم به عشقت‪ ،‬هم به قلب پاکت‪ .‬شاید در گذشته‬
‫مثل من کارهایی انجام داده باشی و کسی رو برای بقای خودت کشته‬
‫باشی اما اینها دلیل نمیشه روحت پاک نباشه‪ .‬هر کسی ممکنه روزی‬
‫مرتکب خطا یا گناه بشه‪.‬‬

‫نوک دماغش گرد شد‪ .‬احساس میکنم از حرفی که زدم ناراحت شده‬
‫باشه‪ .‬نباید بهش میگفتم قاتل‪ .‬آدمها در طول زندگی‪ ،‬کارهای ناشایست‬
‫و شایستهی زیادی انجام می دن و بعضی وقتا در اثر ادامه دادن همون‬
‫عمل‪ ،‬صفت اون کار به بدنشون دوخته میشه‪ .‬آدمهای درستکار به‬
‫تبع شرمی که دارن از شنیدن صفتهای خوب و تعریفها خجالت زده‬
‫میشن و افراد بدکاره از شنیدن اسمهای فرعیای که در طول عمر برای‬
‫رسیدن بهش تالش کردن روی گردانن و حتی عصبانی میشن‪ .‬هیچوقت‬
‫نباید یه سارق رو دزد یا فرد مفنگی رو معتاد خطاب کرد‪ .‬چون دلیلی بر‬
‫ایجاد دلخوری و ناراحتی می شه و امکان برگشت از کار ناپسند از فرد‬
‫گرفته میشه‪ .‬دزد رسوا شده از راهزنی‪ ،‬شرمندگیای به دل نداره‪ .‬تا‬
‫زمانیکه این خلق وخو در بین افراد وجود داشته باشه‪ ،‬جامعه پیوستگی‬
‫و شادی خودش رو حفظ میکنه اما اگر روزی دروغگو از زدن حرف‬
‫نادرست و خیانتکار از دزدیدن صداقت‪ ،‬خشنود باشه و درستکاری جز‬
‫به ریا نباشه‪ ،‬جامعه به سمت افسردگی و زوال حرکت میکنه‪ .‬مردمی‬
‫که انتخاب کردن قهرمانهاشون یک مشت هرزه‪ ،‬بیشرف‪ ،‬اختالسگر و‬
‫روسپی باشن‪ ،‬سرنوشت بهتری از این ندارن‪ .‬جامعهی دزد‪ ،‬دزد پرورش‬
‫میده و هیچ دزدی به دیگری اعتماد نداره‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪104‬‬

‫ـ نمیتونی هر اتفاقی رو تو ذهنت تجزیه و تحلیل کنی‪ .‬سخن به لب‬


‫نشسته‪ ،‬از دایرهی ذهن گوینده خارج میشه و به روح و ذهن شنونده‬
‫میشینه‪ .‬زبون نیشدارت رو کنترل کن‪ .‬گذشتهی بد من نمیتونه دلیلی‬
‫برای تصمیمگیری االنت باشه‪ .‬از بچگیت همینطور بیپروا بودی و همه‬
‫رو اذیت میکردی‪ .‬چه با زبونت‪ ،‬چه با کارات‪ .‬شما مردها هیچوقت بزرگ‬
‫نمیشین‪ .‬نهایت با گذشت زمان‪ ،‬تبدیل میشین به یک مشت بچهی‬
‫ریش و پشمدار‪ ،‬با همون لجبازیهای کودکانه‪.‬‬

‫‪ +‬خودت جواب سوالت رو دادی من هنوز بچم اما دوست دارم‪.‬‬

‫وقتی یخهای قطبی شروع کردن به آب شدن‪ ،‬جسد یخزدهی ماموتها‬


‫بعد از هزار سال خودشون رو نشون دادن و اسکیموها شروع کردن به‬
‫خوردن باقی موندهی جانوران باستانی‪ .‬افسانهها میگن‪ :‬گوشت بدن‬
‫ماموتها هدیهای از طرف خداوند برای ادامهی ساکنین سرزمینهای‬
‫سراسر سفید بود‪ .‬گورستانی که بعد از چهار هزار سال تبدیل میشه به‬
‫یک گنج بزرگ‪ .‬حوادث واقعی با گذشت زمان دستخوش تغییر میشن‬
‫و به کمک اغراق و کمی تخیل‪ ،‬تولد یه داستان رو رقم میزنن‪ .‬حس و‬
‫حالی شبیه به یک ماموت دارم و تمام تنم به مرور درحال از دست دادن‬
‫گرمای خودشه‪ .‬جسمها همیشه درحال دزدیدن گرمای هم هستن‪.‬‬
‫وسیلهی گرمایشی خاموش شده بود و اتاق سعی داشت برای زنده موندن‬
‫از سرمای بیرون‪ ،‬ما رو قربانی کنه‪ .‬کیجا رو صدا زدم! نفس عمیقی‬
‫کشیدم و مه بازدمم رو به سمت صورتش پرتاب کردم‪ .‬با خوابآلودگی و‬
‫از سر کالفگی گفت‪ :‬بازیت گرفته؟ بذار بخوابم‪ .‬خستگی بیمارستان هنوز‬
‫‪ | 105‬کیجا‬

‫از تنم خارج نشده‪ .‬ماشین بخار یا دستگاه تولید مه نیستی‪ ،‬درست نفس‬
‫بکش‪.‬‬

‫سرعت از دست دادن گرما بیشتر شد و دندونام به لرزه افتاده بودن‪ .‬با‬
‫دستام بازوهام رو بغل کرده بودم و گفتم‪ :‬نمیبینی هوای داخل اتاق چه‬
‫سرد شده‪ ،‬تمام تنم داره قندیل میبنده و جونم از الی ناخنام درمیره‪.‬‬

‫به کنارم اومد‪ ،‬پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و با دستهاش در آغوشم‬
‫کشید‪ .‬بدن خانمها از مردها گرمتر و بدن کیجا از بخاری هم گرمتر‪.‬‬
‫حسی شبیه به در آغوش کشیدن آتیش رو برام تداعی میکرد‪ .‬لرزش‬
‫دستام به مرور کمتر شد و رنگ رخسارم به روشنایی رفت‪ .‬طوری بهم‬
‫فشار میآورد که میتونستم برآمدگی رگهای دستشو روی ستون فقراتم‬
‫احساس کنم‪ .‬احتماال اگه روزنامهای چاپ میشد‪ ،‬تیتر میزدن‪:‬‬

‫دلچسبندهترین خفگی دنیا؛ مرگ در اثر آغوش گرفتگی!‬

‫با موهاش بازی میکردم‪ ،‬دستم رو از یک پیچوتاب عبور میدادم و کمی‬


‫پایینتر به مسیر تازهای میرسیدم‪ .‬صورتش رو روبهروی صورتم قرار داد‬
‫و با لبهاش گونههام رو بوسید‪ .‬من با انگشتام سرگرم پیادهروی بودم و‬
‫اون با هر بوسه مانع خستگیم میشد‪ .‬به یاد اولین شبی افتادم که کنارهم‬
‫خوابیدیم و کیجا با بوسههاش من ر و به زندگی برگردوند‪ .‬صورتم‬
‫روبهروی شونههاش گذاشتم و به آرومی اسمش رو صدا زدم‪.‬‬

‫پاهاش رو از دور کمرم باز کرد و کنارم به دیوار تکیه داد‪ .‬یکی از دستاش‬
‫رو به دور کمرم حلقه زد تا دوباره سردم نشه و سرش رو گذاشت به روی‬
‫سجاد صابر | ‪106‬‬

‫شونههام‪ .‬با دلسوزی بهم گفت‪ :‬اینطوری با چشمات نگاهم نکن‪.‬‬


‫هیچکس نمیتونه از نیازهای طبیعیش فراری باشه‪.‬‬

‫موجی از حسرت البهالی حرفاش به صورتم برخورد کرد‪ .‬ناامیدی باعث‬


‫سرد شدن دستاش شده بود‪ .‬بهش گفتم‪ :‬دوست نداری از گذشته حرفی‬
‫به میون بیاد ولی مجبورم به خاطر خودت بیانش کنم‪ .‬به خاطر من‬
‫بچهها و خونهی پر از عشقت رو رها کردی! تو نمیتونی نسبت به کسی‬
‫که مادرش بودی احساس جنسی داشته باشی و خواستههای احمقانه‬
‫منو برآورده کنی‪ .‬دفعهی قبل که این اتفاق افتاد تنها قصد نجات منو‬
‫داشتی‪.‬‬

‫حزن و اندوه کلمات از سرمای هوا سوزناکتره و دل به یخ نشسته‪ ،‬خیلی‬


‫دیر به گرما خو میگیره‪ .‬زمان شاید بتونه بهمرور باعث ترمیم استخوان‬
‫شکسته شده بشه ولی برای یک آدم مرده نتیجهی عکس داره‪ .‬وقتی‬
‫باعث آزردهخاطر شدن عزیزانمون میشیم زنده بودن هیچ معنایی نداره‪.‬‬
‫برای کمتر شدن ناراحتی کیجا گفتم‪ :‬آدمها با یک قلب به دنیا میان و‬
‫به ازای هر دوستی که در طول زندگی پیدا میکنن‪ ،‬دل کوچکی در‬
‫وجودشون ایجاد میشه و مرگ واقعی ما زمانی اتفاق میوفته که هیچ‬
‫قلبی برای ما نتپه‪ .‬ببخشید اگه ناراحتت کردم‪.‬‬

‫ـ خدایا شکرت‪ .‬برا یه عذرخواهی کوچیک نیاز نبود اینهمه فلسفه‬


‫بچینی‪ .‬اگه دیدی ناراحتم‪ ،‬گفتن یه ببخشید ساده‪ ،‬تمام دلخوریها رو‬
‫ازبین می بره‪ .‬امیدوارم متوجه شده باشی و من هی تظاهر نکنم ازت‬
‫ناراحتی به دل دارم‪.‬‬
‫‪ | 107‬کیجا‬

‫یکساعتی میشد به هم گره خورده بودیم و به درو دیوار اتاق زل‬


‫میزدیم‪ .‬کیجا حوصلهش سر رفته بود و از بازی قهر و آشتی دست‬
‫برداشته بود‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و به آرومی با بازدمم بخشی از هوا رو‬
‫به رنگ سفید تغییر دادم‪ .‬کیجا بهم اشاره زد و گفت‪ :‬دوباره این کار رو‬
‫تکرار کن‪ ،‬قیافهی یه بچه رو تو هوا دیدم! مطمئنم یه نوزاد بود با لبی‬
‫خندون‪.‬‬

‫احتماال تو این چند سال یکی بودنمون‪ ،‬قدری از دیوانگی من درونش‬


‫رخنه کرده‪ .‬با نیش خند دوباره نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو به بیرون‬
‫هل دادم‪ .‬اول صورت و دستها و کمی بعد تمام بچه درون هوا ظاهر شد‬
‫و به مرور از بین رفت‪ .‬کیجا گفت‪ :‬این یه بازی باستانیه که در زمانهای‬
‫دور بین جنها رواج داشت اما با گذشت زمان و گرمتر شدن خونههامون‬
‫تبدیل به یک سرگرمی فراموش شده شد و االن بیشتر بین سربازها و‬
‫تاجران محبوبیت داره چون بیشتر از بقیه به سرما دسترسی دارن‪.‬‬
‫بعضیوقتها هم چندنفر با هم و به صورت گروهی انجامش میدن و‬
‫طبیعت‪ ،‬داستان زیبایی رو بهشون هدیه میده‪ .‬نمیدونم تو از کجا‬
‫توانایی انجام این کار رو به دست آوردی چون تنها مختص مردم ماست‪،‬‬
‫نه دیوها یا انسانها‪ .‬به هر حال چیز خطرناکی نیست تا نگرانش باشیم‪.‬‬
‫بهتره ازش لذت ببریم‪ .‬شاید داستان خوبی نصیبمون شد‪.‬‬

‫هر دوتا باهم شروع به نفس کشیدن کردیم‪ .‬مثل آهنگری که برای گر‬
‫گرفتن آتیش‪ ،‬به ذغال‪ ،‬باد تزریق میکنه‪ .‬ما هم به داستان بخار سفید‬
‫اضافه میکردیم تا از نفس نمونه‪ .‬تیکههای ابر به گلولههای برف چسبیده‬
‫به زمین تبدیل شده بودن‪ .‬تپههای سراسر سپید و خامهمانند که در چند‬
‫سجاد صابر | ‪108‬‬

‫ردیف منظم و به بلندای یکدست چیده شده بودن‪ .‬زمین بازی درانتظار‬
‫حضور بازیگرها در حال آب شدن بود‪ .‬هر بار این اتفاق میافتاد و داستان‬
‫به سمت نابودی و محو شدن حرکت میکرد‪ .‬ما چند ثانیه بیشتر فرصت‬
‫نداشتیم تا بهش جونی دوباره بدیم‪ .‬زمانی که در اختیار داشتیم در‬
‫مجموع سهبار پلک زدن آروم برای لذت بردن از نقاشی و دوبار پلک زدن‬
‫برای خلق صحنهای جدید رو دربر میگرفت‪.‬‬

‫صفحه رو ورق زدیم‪ .‬چند سرباز سوار بر اسب در حال تاختوتاز بودن و‬
‫با هر بار برخورد با تپهها‪ ،‬دستهای از کاه رو به سمت زمین پرتاب‬
‫میکردن‪ .‬از نحوهی حرکت کردنشون مشخص بود هیچ خشونتی وجود‬
‫نداره و میشد ترس و اضطراب گریزان بودن از خطر رو در تمامی زرهها‪،‬‬
‫گام اسبها و بینظمی در صفوف احساس کرد‪.‬‬

‫صفحه ورق خورد‪ .‬جنگل سپیدار با برگهای نیمهلخت شده خودش رو‬
‫نمایان کرد‪ .‬از تعداد کم بادبانهای کوچک روی سپیدارها و شاخههای‬
‫حصیر بافی شدهی پرندهها به راحتی میشد حدس زد در آخرای پائیزه‬
‫و اگر نقاشی رنگ داشت؛ زمین با کهنه برگهای پائیزی سرخ شده بود‪.‬‬
‫پائیز برای انسانها پادشاه فصلهاست چون دیدن مرگ طبیعت و زندگی‬
‫رو به زوال رو زیبا میدونن‪ .‬اما برای درختان سپیدار که محافظ چشمان‬
‫سیاه فرشتگان مرده هستن‪ ،‬چیزی جز یک سوگواری دائمی و کفارهای‬
‫برای تغذیه از بدنهای پاک بر گل نشسته نیست‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬سرعت باد پائیزی در اثر برخورد با درختان کاسته‬
‫میشد و تنها در ابتدای مرز بین مزرعه و دنیای عاری از انسان‪ ،‬دانههای‬
‫برگ از روی زمین به کنارهی بیرونی جنگل هل داده میشدن‪ .‬بادبانهای‬
‫‪ | 109‬کیجا‬

‫کوچک به خاک افتاده به دور پنج جنازه‪ ،‬مدفنی از برگها رو به وجود‬


‫آورده بودن‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬کشاورزی سراسیمه از وضعیت به وجود اومده برای‬


‫مزرعهش به نزدیکی جنازهها حرکت کرد و با چنگکی که به دست داشت‬
‫سربازها رو به پشت برمیگردوند و صورتش رو نزدیک بینی هر کدوم قرار‬
‫میداد تا از زنده بودنشون اطمینان حاصل کنه‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬کشاورز‪ ،‬سربازی رو به دوش کشیده بود و از‬


‫جادهای باریک که در وسط و کنارهها از چمن پوشیده شده بود حرکت‬
‫میکرد‪ .‬از انحنای کمر سرباز‪ ،‬برآمدگی سینه و گردنبند آویزون شدهش‬
‫مشخص بود که یک زن زیر لباس نظامی پنهان شده‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬سرباز لباسش رو عوض کرده‪ ،‬زخمهای صورت‬


‫بدون چهرهش رو بخیه زده و با کشاورز مشغول غذا خوردنه‪ .‬به اندازهای‬
‫آروم‪ ،‬با احترام و ازروی ادب قاشقها رو به داخل ظرف غذا فرو میبردن‬
‫که به راحتی میشه فهمید به هم اعتماد کردن‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬قفس فلزی تنگ و کوچکی‪ ،‬باانبوهی از سربازهای‬


‫اسیر پر شده و مردم در پایین سبدها با جوش و خروش و هیجان برای‬
‫خرید یک سرباز زن بدون چهره‪ ،‬در حال چونه زدن هستن‪ .‬کشاورز به‬
‫پولش میرسه و سرباز بهعنوان برده به فروش میرسه‪.‬‬

‫سرنوشت یک سرباز چیزی جز مرگ‪ ،‬رنج و فرار از بدبختی نیست‪ .‬چه‬


‫بسیار سربازهای شجاعی که در طول تاریخ برای مردمی قدرناشناس عمر‬
‫سجاد صابر | ‪110‬‬

‫و زندگیشون رو به تباهی کشیدن‪ .‬و برای حفظ کشورهایی جنگیدن که‬


‫حتی اسمی از اونها به یادگار نمونده‪.‬‬

‫با تردید صفحه رو ورق میزنیم‪ .‬سرباز در لباس سفید عروسی و زیباتر از‬
‫هر زمان دیگهای به چشم میاد‪ .‬حلقهای از گلهای نرگسی به دور سرش‬
‫پیچیده شده و با گرفتن دستهای همسرش شروع به رقصیدن میکنه‪.‬‬
‫زیبا به مانند قوی سفید‪ .‬چرخ میزنه و کسی که دستاش رو گرفته مثل‬
‫یک مالک اونو به خودش نزدیک میکنه‪ .‬سرباز با کسی ازدواج کرده که‬
‫مهر برده بودن رو به پیشونیش چسبونده بود‪ .‬یک وصلت اجباری برای‬
‫فرار دوباره از مرگ!‬

‫صفحه ورق می خوره‪ .‬موهای سرباز حالت صاف و جوونی خودش رو از‬
‫دست دادن و زیبا (اسمی که کیجا به سرباز داده بود) در حیاط جلوی‬
‫خونهش با بچههاش مشغول بازی بوده‪ .‬کشاورز به نزدیکی اونها میاد و‬
‫بدون اینکه زیبا رو به یاد بیاره‪ ،‬محصوالت باغش رو به سرباز میفروشه‪.‬‬
‫صفحه ورق میخوره‪ .‬مزرعهی گندم بارور شده و خوشههای گندم برای‬
‫جدا شدن از ساقههای سبک‪ ،‬بیقراری میکنن‪.‬‬

‫صفحه ورق میخوره‪ .‬کشاورز وحشتزده در گندمزار در حال فرار کردن‬


‫به زمین میوفته و زیبا با چاقویی که در دست داره‪ ،‬بدنش رو زخمی‬
‫میکنه‪ .‬کشاورز بلند میشه‪ .‬چندقدمی برمیداره و داستان ناپدید میشه‪.‬‬

‫کیجا دستاش رو میاره باال و بهم میگه‪ :‬بزن قدش! خیلی وقت بود یه‬
‫داستان به این خوبی ندیده بودم‪.‬‬
‫‪ | 111‬کیجا‬

‫دستام رو به دستش میزنم و میگم‪ :‬یهسری سرباز مردن‪ .‬یه دختر به‬
‫بردگی گرفته شد‪ .‬از خریدارش دوتا بچه به دنیا آورد و برگشت از کسی‬
‫که اون رو به بردگی فروخت‪ ،‬انتقام گرفت‪ .‬وحشتناک بود دختر‪.‬‬

‫کیجا سری تکون داد و گفت‪ :‬وقتی توی جنگ شکست میخوری‪،‬‬
‫سرنوشتی بهتر از این نصیبت نمیشه‪.‬‬

‫میخواستی بدونی چرا از شوهرم دل خوشی ندارم و دلبستهی تو شدم‪.‬‬


‫منم دلیلش رو برات به تصویر کشیدم‪ .‬چطور میتونستم از کسی که برای‬
‫به دست آوردن من تنها از سکههاش هزینه کرده‪ ،‬خوشم بیاد و نسبت‬
‫به بچههاش مهری به دل داشته باشم! اگر هم مهر و عالقهای در حال‬
‫ایجاد شدن بود با دیدن دوبارهی اون کشاورز‪ ،‬از بین رفت‪ .‬خاطرات بد تا‬
‫آخرین لحظهی عمر مثل تیری به دنبالت در حرکت هستن و هیچوقت‬
‫نمیذارن آرامش واقعی رو پیدا کنی‪ .‬به تعداد تمام سالهایی که زجر‬
‫کشیدم‪ ،‬یک ضربهی چاقو به بدنش وارد کردم تا اونم تمامی دردهایی‬
‫که تو این سالها کشیدم رو با خارج شدن قطره قطرهی خون از بدنش‬
‫احساس کنه‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬من فقط برای چند دقیقه نمایشی رو دیدم که تو تجربهش کردی!‬
‫دونستن واقعیت همیشه نمیتونه خوشایند باشه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪112‬‬

‫فصل یازدهم‬

‫مادران پاک‬

‫هوا گرگ ومیش شده بود و رسیدن صبح نزدیک بود‪ .‬در اتاق باز شد‪.‬‬
‫صدای لوالهای از زوار در رفته قبل از وارد شدن کسی‪ ،‬به گوش رسید‪.‬‬
‫کشیش با قدم برداشتنهای آهسته وارد اتاق شد و روبهروی ما نشست‪.‬‬
‫با دستاش لوله ی شوفاژ رو فشار داد و گفت‪ :‬احتماال تو مدرسه بهتون یاد‬
‫دادن که چطور نعمت فراموشی از طرف خدایان قدیمی به انسانها هدیه‬
‫داده شده‪ .‬دوست دارم این داستان رو دوباره و از زبون تو بشنوم‪.‬‬

‫خودم رو محکم بغل کرده بودم‪ ،‬انگشتام رو به داخل آستین پیراهنم فرو‬
‫بردم و مثل آدمهای سرمازده شروع کردم به حرف زدن‪ :‬بازگو کردن یه‬
‫داستان کودکانه چه فایدهای میتونه داشته باشه!‬

‫کشیش گفت‪ :‬تمام داستانها به شکلی سرگرمکننده نوشته شدن تا‬


‫درسهای زندگی رو از حالت خشک و بیروح خارج کنن و شیرینتر بر‬
‫جان و روح بشینن‪ .‬حاشیه نرو؛ تعریف کن‪.‬‬

‫به کیجا نگاهی انداختم و شروع کردم به تعریف کردن داستان‪ :‬براساس‬
‫یک رسم قدیمی‪ ،‬مادرها باید به روی قبر نوزادان تازه فوت شده به مدت‬
‫یکهفته از شیر خودشون بریزن تا سایر مردهها به بچه آسیبی وارد نکنن‪.‬‬
‫اما روزی یکی از پنج مادر پاک نصف شیر خودش رو به سگی در حال‬
‫مرگ هدیه داد و خدایان به اون مادر نعمت فراموشی رو اعطا کردن تا از‬
‫سرنوشت شوم فرزندش در دنیای مردگان آزردهخاطر نباشه‪.‬‬
‫‪ | 113‬کیجا‬

‫قیافهی کیجا کج و معوج شد و با صورتی درهم فرو رفته به زمین خیره‬


‫موند‪.‬‬

‫کشیش چندبار دست زد و گفت‪ :‬آفرین‪ ،‬تا حاال ندیده بودم کسی بتونه‬
‫داستان بیست صفحهای رو در چند خط خالصه کنه‪ .‬خیلی خوب تونستی‬
‫قسمت هایی که دوست نداشتی رو حذف و سانسور کنی‪ .‬خوبی فراموشی‬
‫اینه که با وجود باز بودن زخم‪ ،‬روحیهت رو حفظ کنه تا دچار فروپاشی‬
‫روانی نشی‪ .‬اما یه بدی بزرگ داره؛ اگر اون زخم به وسیلهی یک جسم‬
‫خارجی لمس بشه دوباره سوزش و درد به سراغت میاد‪ .‬گرمای اتاق رو‬
‫ازت دریغ کردیم تا دوباره به یاد بیاری از دست دادن جان تا چه اندازه‬
‫میتونه دردآور باشه‪.‬‬

‫کیجا با مشت به پهلوم زد و بهم گفت‪ :‬چرا ساکتی و اجازه میدی با‬
‫حرفاش بهت طعنه بزنه؟‬

‫شاید درک صحیحی از موقعیت ما نداشت و یا اینکه چون آسیبی بهش‬


‫وارد نمیشد‪ ،‬با بیپروایی حرف میزد و دوست داشت منم بیگدار به آب‬
‫بزنم‪.‬‬

‫کشیش ادامه داد‪ :‬تو حاضری برای به دست آوردن فراموشی چه قربانیای‬
‫رو پیشکش کنی؟‬

‫گفتم‪ :‬مادر اول به خاطر دادن شیر به اون سگ چیزی رو فراموش نکرد‪.‬‬
‫اون فرزندش رو زمانی از یاد برد که دوباره باردار شده بود‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪114‬‬

‫کشیش گفت‪ :‬بارداری مجدد مادر اول به خاطر لطف و بخشش سگها‬
‫بوده‪ .‬تو چطور بندهای هستی که نمیتونی درک کنی که تمامی کارهای‬
‫خداوند ما بیحکمت نیست‪ .‬خواستهت رو در درگاهش فریاد بزن شاید‬
‫یکی از بندگانش آمین گفت و به مراد دلت رسیدی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬اول بهم بگو که در ازای مستجاب شدن دعاهام باید شیرم رو به‬
‫دهن کی بریزم تا بتونم به دنبال آمین گرفتن باشم؟‬

‫کشیش از جاش بلند شد‪ ،‬دستی به روی صورت پیر و چروک شدهش‬
‫کشید و گفت‪ :‬نیمساعت بعد تو ماشین منتظرتم‪ .‬آبی به سر و صورتت‬
‫بزن تا سرحال باشی‪.‬‬

‫بعد از بیرون رفتنش از اتاق‪ ،‬کیجا بهم گفت‪ :‬ماجرای مادران پاک چیه؟‬

‫گفتم‪ :‬تو که از بچگی با من بودی‪ ،‬چطور از افسانهی مزخرف دین ساجی‬


‫اطالع نداری!‬

‫کیجا گفت‪ :‬وقتی بچه بودی‪ ،‬از مدرسه فراری بودی‪ ،‬احتماال تو‬
‫زندگیهای قبلیت با آیین کلنجار میرفتی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬مادر اول‪ ،‬شیر پستانش رو به سگی گرسنه هدیه داد و موهبت‬
‫فراموشی به دلش نشست‪ .‬مادر دوم‪ ،‬تولههای تازه به دنیا اومده رو در‬
‫درون گهواره قرار داد و احساس امنیت به انسانها هدیه داده شد‪ .‬مادر‬
‫سوم‪ ،‬به همراه بچهی داخل شکمش در دریاچهای دفن شد تا از غرق‬
‫شدن یک سگ جلوگیری کنه و از خود گذشتگی در آدم متولد شد‪ .‬مادر‬
‫چهارم‪ ،‬چشمهای فرزندانش رو کور کرد تا مزرعهای از سگهای سوخته‬
‫‪ | 115‬کیجا‬

‫رو نبینن و نعمت شنوایی در تمامی فرزندان نابینا تقویت شد‪ .‬مادر پنجم‪،‬‬
‫دخترش رو برای نزدیکی با کشیشها به کلیسا فرستاد و نعمت زیبایی‬
‫به جنس زن هدیه داده شد‪ .‬شاید باورش سخت باشه ولی با چشمان‬
‫خودم شاهد تمامی این اتفاقها بودم‪ .‬گذشته و آیندهی بخش بزرگی از‬
‫فرزندان این سرزمین‪ ،‬در مسیر برآورده کردن خواستههای والدینشون‬
‫به تباهی کشیده شده‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬چطور ممکنه مادری چنین ظلمی در حق فرزندانش قائل‬


‫بشه!‬

‫گفتم‪ :‬چون باور داره خوشبختی اونها در گرو پیروی از دین رقم‬
‫میخوره‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬برای یک مادر‪ ،‬دین هیچ اهمیتی نداره و همیشه سعی داره‬
‫از فرزندش مراقبت کنه‪ .‬همونطوری که خدا از تمامی سجدههای به جا‬
‫نیاوردهی انسانها گذشت میکنه و تنها معیار سنجش اعمالش رو خوبی‬
‫و بدی در حق دیگر بندهها قرار میده‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬شاید فلسفه بتونه با جابهجایی کلمات و چینش درست جملهها‪،‬‬


‫شکل ظاهری حوادث رو به نفع گوینده عوض کنه اما جملههای زیبا‬
‫نمیتونن در تغییر دادن واقعیت نقش به سزایی داشته باشن‪ .‬در این‬
‫سرزمین‪ ،‬سال هاست که وجدان و محبت در گورستانی به دار آویخته‬
‫شده و سرهای بیجان از حنجرههای بذلهگو بینیاز هستن‪.‬‬

‫از اتاق بیرون رفتم‪ .‬بعد باز کردن شیر آب منتظر موندم تا به حرارت‬
‫مطلوبی برسه‪ .‬دستام رو پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم‪ .‬معموال‬
‫سجاد صابر | ‪116‬‬

‫صبحها برای سرحال شدن بعد از خواب این کار رو انجام میدادم اما‬
‫امروز برای خواب نرفتن به صورتم چندباری آب پاشیدم‪ .‬طبقات‬
‫ساختمون رو دونه به دونه پایین میرفتیم‪ .‬تقریبا تمام ساختمون خواب‬
‫بودن به جز کسایی که در همکف منتظر شروع ساعت کاری کلیسا بودن‪.‬‬
‫از ساختمون به بیرون رفتم‪ .‬کشیش‪ ،‬پوشش عادی مردم شهر رو به تن‬
‫داشت و خبری از لباس همیشگی که به تن میکرد‪ ،‬نبود‪ .‬دستاش رو باز‬
‫کرد و گفت‪ :‬چطور شدم پسر‪ ،‬بهم میاد؟‬

‫سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم‪ .‬کشیش گفت‪ :‬خیلی خب‪ ،‬خودم‬
‫برات تعریف میکنم‪ .‬قراره به بازدید از یتیمخونه بریم و اگه موفق شدیم‬
‫افراد موردنظر رو پیدا کنیم نیازی نیست به محلههای پایین شهر بریم‪.‬‬
‫برای ارتباط برقرار کردن با هر فرد یا گروهی بهتره در قدم اول‪ ،‬در ظاهر‬
‫به اون ها نزدیک بشیم تا مورد پذیرش قرار بگیریم و اجازهی صحبت‬
‫کردن پیدا کنیم‪ .‬آدمها براساس طبقهی اجتماعی‪ ،‬یک مرزبندی نامرئی‬
‫بین خودشون ایجاد میکنن و هر کسی بیاجازه وارد سایر قلمروها بشه‪،‬‬
‫مورد توهین قرار میگیره‪ .‬چون نوع رفتار‪ ،‬شیوهی زندگی و ارزشها‪ ،‬در‬
‫هر یک از خانوادههای اجتماعی متفاوته‪ .‬اگه یک فقیر با پول بادآورده یا‬
‫حتی تالش زیاد بتونه خونه‪ ،‬ماشین و تمام زندگیش رو تغییر بده و به‬
‫اصطالح پیشرفت کنه‪ ،‬به سختی در طبقهی جدید مورد پذیرش قرار‬
‫میگیره‪ .‬چون تمام رفتارها‪ ،‬شیوهی برخورد و حتی دیدگاهش به آینده‪،‬‬
‫از زندگی قبلیش نشأت میگیره‪ .‬در واقع اون یک آدم پولدار از طبقهی‬
‫فقیر جامعه تلقی میشه که برای توهین کردن لفظ نوکیسه رو با خودش‬
‫یدک میکشه‪ .‬یا از طرفی اگر فرد ثروتمندی با از دست دادن‬
‫داراییهاش به قسمتهای پایینی جامعه کوچ کنه‪ ،‬لقب بازنده رو کسب‬
‫‪ | 117‬کیجا‬

‫میکنه و حتی در صحبت کردن و ایجاد ارتباط با سایر افراد محیط با‬
‫مشکل مواجه میشه‪.‬‬

‫کیجا بیتوجه به حرفای کشیش به بیرون خیره شده بود‪ .‬و حتی نسبت‬
‫به سر و صداهای موتور ماشین‪ ،‬بیتفاوت بود‪.‬‬

‫در حالی که از خواب زیاد‪ ،‬نای حرف زدنی برام باقی نمونده بود گفتم‪:‬‬
‫حرفات کامال درسته‪ .‬تو همون کشیش نیمساعت قبلی که فقط لباست‬
‫عوض شده‪ .‬یک موعظهگر در لباس طبقهی متوسط جامعه‪ .‬نمیتونی‬
‫واقعیت خودت رو پنهان کنی‪.‬‬

‫کشیش گفت‪ :‬ما بیشتر از چنددقیقه در اون محیط نمیمونیم‪ .‬قرار‬


‫نیست کسی پشت هیچ لباسی مخفی بشه‪ .‬تو یک روستا زادهای که در‬
‫زمان تنهایی به فکر ده خودت میوفتی و من یک کشیش از خانوادهی‬
‫فقیر جامعه‪ .‬یک نوکیسهی مذهبی‪ .‬ما از دنیای ساختگیمون فرار کردیم‬
‫و االن دوباره به سمت خاطرات در حرکت هستیم‪ .‬خشتخشت وجود‬
‫یک انسان در کودکی و با معماری خانواده بنا میشه‪ .‬هر فردی نهایت‬
‫بتونه با جابهجایی چند آجر و تزئین نمای بیرونی‪ ،‬قدری از نهاد خودش‬
‫رو تغییر بده‪ .‬بهشت واقعی نمیتونه در این دنیا محقق بشه‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬خیلی سخته بتونی یک روحانی رو به سکوت وادار کنی‪ .‬آدمهای‬


‫افراطی در هر مذهبی زیاد حرف میزنن‪ ،‬کم گوش میدن و هر اشتباهی‬
‫رو در چارچوب پیروی از احکام توجیه میکنن‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪118‬‬

‫فصل دوازدهم‬

‫شکالتهای کیمیچ‬

‫تعریفهای زیادی به بهشت نسبت داده شده و هر نویسنده‪ ،‬شاعر‪،‬‬


‫فیلمساز و هنرمندی‪ ،‬سعی داشته در جهت نفی وجودی و یا تأیید‬
‫زیباییهای دنیای بعد از مرگ آثاری خلق کنه‪ .‬با در نظر گرفتن‬
‫تفاوتهای جزئی یا حتی کلی در نوع نگرشهای موجود نسبت به این‬
‫پدیده یک امر کامال مشهوده که بهشت به یک مکان و زمان خاص تعلق‬
‫نداره‪ .‬هر نقطهای که نشانی از آرامش در اون نمایان میشه‪ ،‬فردوس وعده‬
‫داده شدهست‪ .‬آسوده زیستن و رهایی از رنجهای بیانتهای بشریت به‬
‫چیزی فراتر از سجده به معبودهای خیالی و واقعی وابستگی داره‪ .‬اگر‬
‫تمامی آدمها در مقابل خواستهها و تمایالت درونی از خودگذشتگی نشون‬
‫بدن‪ ،‬بذر آرامش از الک تنهایی به بیرون رشد میکنه‪ .‬حیف که کسی‬
‫حاضر نیست از جاهطلبیهای خودش کم کنه و هر لحظه قدرت جدیدی‬
‫رو طلب میکنه‪ .‬از دروغ و خیانت برای رسیدن به ثروت و از ثروت برای‬
‫دستیابی به قدرت بهره میبره و بعد یک عمر زندگی تماما حریصانه‬
‫تمام دستاوردهاش رو با مرگ از دست میده‪ .‬درخت آرامش با محبت‬
‫آبیاری میشه و محب بودن از سختترین کارهاست‪.‬‬

‫تناقض زیادی بین نصیحتهای کشیش و محیط یتیمخانه وجود داشت‪.‬‬


‫به هر چیزی شباهت داشت به جز خانهی کودکان رها شده‪ .‬دیوارها با‬
‫زیباترین طرحها نقاشی شده و بوفهی غذا به خانهی شکالتی خیالی‬
‫شباهت داشت‪ .‬هیچ نشونی از غم و ناراحتی در اون دیده نمیشد و این‬
‫شک برانگیز بود‪ .‬به یکی از اتاق ها وارد شدیم‪ .‬پرستارها با لباس فانتزی‬
‫‪ | 119‬کیجا‬

‫مشغول بازی با بچهها بودن‪ .‬کشیش دوبار به در کوبید‪ .‬یکی از دخترها‬


‫فریاد کشید‪ :‬آقای روحانی اومده!‬

‫یکی بعد از دیگری از جاشون بلند شدن و کشیش رو در آغوش گرفتن‪.‬‬


‫کشیش با دست‪ ،‬موی بچهها رو نوازش میداد و با زدن بوسهای به روی‬
‫پیشانی به سراغ نفر بعدی میرفت‪ .‬بعد از چند دقیقه که احوالپرسی و‬
‫در آغوش گرفتنها به اتمام رسید اشارهای بهم زد و گفت‪ :‬میبینی‪ ،‬تمام‬
‫دنیا به اون اندازه که فکر میکنی‪ ،‬سیاه و تاریک نیست‪ .‬خواستم جوابش‬
‫رو با لحن بد بدم که یکی از بچهها به کنارم اومد و گفت‪ :‬میشه امروز با‬
‫هم دوست باشیم و بازی کنیم؟‬

‫کشیش نگاهش رو از من به سمت کودک برگردوند و گفت‪ :‬معلومه که‬


‫میشه خانم کوچولو‪ .‬فقط قول بده دوستم رو زیاد اذیت نمیکنی‪.‬‬

‫بچه با نگاهی معصومانه جواب داد‪ :‬قول میدم زیاد شیطونی نکنیم‪.‬‬
‫همیشه میتونی رو قول یه دختر حساب باز کنی‪.‬‬

‫دستم رو کشید و من رو کنار اسباببازیاش نشوند‪ .‬خیلی وقت بود طعم‬


‫پدر بودن و دختر داشتن رو از یاد برده بودم‪ .‬یه موجود فسقلی با موهای‬
‫سیاه بافته شده‪ ،‬چشمای قهوهای درشت و صورت ککومکی‪ ،‬روبهروم‬
‫نشسته بود و برام از قوری پالستیکی چای میریخت‪ .‬به یک مهمانی‬
‫عصرانه دعوت شده بودم‪ .‬بعد از ریختن اولین فنجون ازم پرسید‪ :‬شما هم‬
‫مثل من دوست خیالی دارین؟‬

‫فنجون چای رو با احتیاط و به آرومی روی میز گذاشتم و گفتم‪ :‬یه دوست‬
‫دارم که رنگ موهاش بنفشه و همیشهی خدا سرم غر میزنه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪120‬‬

‫دختر کوچولو گفت‪ :‬اون دوست شما که خیالی نیست‪ ،‬االن اون گوشه‬
‫کنار پنجره ایستاده و داره بازی ما رو نگاه میکنه‪ .‬به پنجره نگاهی‬
‫انداختم‪ .‬دقیقا همونجا ایستاده بود و با حسرت خاصی به بچهها چشم‬
‫دوخته بود‪ .‬به قدری اندوهگین بود که ضربههای خاطرات گذشته رو‬
‫میشد از روی صورتش احساس کرد‪ .‬چیزی شبیه به درخشش تاریکی‪.‬‬

‫دختر دوباره بهم گفت‪ :‬اسم دوست خیالی من کیمیچ هستش‪ .‬بغلش که‬
‫میکنم بهم شکالت میده‪ .‬شما دوستتون رو بغل نمیکنید؟ موهاتون‬
‫رو نمیدین نوازش کنه؟‬

‫آهی کشیدم و گفتم‪ :‬چرا‪ ،‬بغلش که میکنم یه ماچ بهم میده‪ .‬دوست‬
‫خودت چه شکلیه؟‬

‫دختره گفت‪ :‬کیمیچ یه فرشتهست با بالهای نارنجی و موهای مشکی‪.‬‬


‫یه عینک گردم به چشماش میزنه‪ .‬ولی من بیشتر از همه از نرمولی‬
‫بودنش خوشم میاد‪ .‬بغلش که میکنی انگار کره رو گرفتی تو دستات‪.‬‬
‫اسم دوست خودت چیه؟‬

‫گفتم‪ :‬من صداش میزنم کیجا و اون بهم میگه ریکا‪.‬‬

‫دختر با تعجب گفت‪ :‬معنیش چی میشه؟‬

‫گفتم‪ :‬در زبان مازنی به دختر‪ ،‬کیجا و به پسر‪ ،‬ریکا میگن‪ .‬ولی این‬
‫اسمها مهم نیست؛ چیزی که اهمیت داره احساسی هست که آدم پشت‬
‫هر اسمی بهت میده وگرنه هزارتا فرشتهی کیمیچ وجود داره ولی فقط‬
‫یکیشون برای تو با ارزشه‪.‬‬
‫‪ | 121‬کیجا‬

‫دختر گفت‪ :‬االن کیجا برای شما با ارزشه؟ همون اندازه که من کیمیچ‬
‫رو دوست دارم‪ ،‬دوستش دارین؟‬

‫گفتم‪ :‬دوست داشتن آدما با هم فرق داره؛ ما یهجور دیگه هم رو دوست‬


‫داریم‪.‬‬

‫یه شکالت از جیبش برداشت و گفت‪ :‬این رو از طرف من بهش بدین و‬


‫بهش بگین تولدت مبارک‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬باشه‪ .‬ولی تا تولدش کلی راهه‪.‬‬

‫دختر گفت‪ :‬کیمیچ هر وقت بهم شکالت میده میگه‪ :‬هر روزی که یه‬
‫نفر دوستت داشته باشه و بهت هدیه بده‪ ،‬تولدته‪ .‬پس تولدت مبارک‬
‫کوچولو‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬باشه‪ ،‬پس حتما بهش تبریک میگم‪.‬‬

‫دختر گفت‪ :‬ماچشم کن‪ .‬ماچ خیلی خوبه‪ .‬ماچم کن‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬حتما‪ ،‬البد اینم یکی از کارهای کیمیچ هستش‪.‬‬

‫دختر گفت‪ :‬ایکاش همه مثل اون مهربون بودن‪.‬‬

‫گرم صحبت بودیم‪ ،‬دوست داشتم بیشتر با این موجود خیالی آشنا بشم‬
‫و از نصیحتهاش استفاده کنم اما در همین حین کشیش به اتاق برگشت‬
‫و با هیجان گفت‪ :‬وقت ناهاره‪ .‬بچهها بدوبدو از اتاق خارج شدن‪ .‬دختر‬
‫کوچولو هم ازم خداحافظی کرد و با پاهای کوچیکش به سمت غذاخوری‬
‫حرکت کرد‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪122‬‬

‫بعد از گذشت یکساعت گشتن داخل یتیمخونه‪ ،‬سوار ماشین شدیم‪.‬‬


‫کیجا به درون بدنم وارد شد اما اینبار نه تنها میتونستم بهتزده بودنش‬
‫رو ببینم بلکه از اعماق وجود و با تکتک سلوالم احساسش میکردم‪.‬‬
‫انگار یک سیاهچالهی عمیق در درونم ایجاد شده بود که تمام روحم رو‬
‫به درون خودش میبلعید‪ .‬تا جاییکه کشیش هم از حال بدم خبردار شد‬
‫و گفت‪ :‬این همه زیبایی دیدی پس چرا حالت بده و افسردگی از چهرهت‬
‫میباره! نکنه از کاری که باید انجام بدیم‪ ،‬به این روز افتادی؟‬

‫گفتم‪ :‬کدوم کار؟ بازی کردن با بچهها که لذتبخشه! نمیتونم با این‬


‫واقعیت کنار بیام که شما با اینهمه ظلم‪ ،‬چطور میتونید جایی به این‬
‫خوبی رو به وجود بیارین و محبت خودتون رو از بقیه دریغ نکنید!‬

‫کشیش گفت‪ :‬من چوپانم و یک چوپان نسبت به گوسفندانش باید مهربان‬


‫باشه تا یک گوشت خوش دمبه نصیبش بشه‪ .‬کار دنیا همینه‪ .‬همهی ما‬
‫یک مشت حیوونیم‪ .‬این بچهها حیوون منن‪ .‬منم میمون دستآموز‬
‫حاکمان کشورم و سیاستمدارها‪ ،‬بردهی قدرت هستن‪ .‬میبینی‪ ،‬هر‬
‫کدوم از ما به یک قدرت باالتر وصلیم‪ .‬فقط باید سعی کنیم خودمون رو‬
‫از زنجیرهی غذایی به باال بکشیم تا به آسونی شکار نشیم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬ازهمون اول میدونستم صداقت از روحت دوره‪ .‬به هر طنابی متصل‬
‫باشم بهتر از مالیدن برای آدمهای پست و بیارزشه که فکر میکنن‬
‫چوپان هستن‪ .‬احتماال چند مدت دیگه ادعای پیامبری هم میکنی!‬
‫‪ | 123‬کیجا‬

‫کشیش گفت‪ :‬تمام پیامبرانت تا آخرعمر یک چوپان باقی موندن و به‬


‫جای گوسفندان‪ ،‬مردم رو قربانی میکردن‪ .‬ماهم همین قصد رو داریم؛‬
‫قراره یک پیامبر جدید معرفی کنیم و برای این کار به قربانی نیاز داریم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬جانی که برای رسیدن به آزادی پرداخت میشه با عمری که توسط‬


‫یک جانی گرفته میشه‪ ،‬تفاوت داره‪.‬‬

‫کشیش گفت‪ :‬تو نگران این مسائل نباش‪ .‬کسی به خونخواهی یتیمان‬
‫سر برده‪ ،‬قیام نمیکنه‪ .‬پس جای نگرانی وجود نداره‪.‬‬

‫قلبم با سرعت عجیبی به تپش افتاد‪ .‬تمام تنم داغ شده بود و آمادهی‬
‫یک انفجار درونی بودم‪ ،‬کیجا بهم میگفت‪ :‬حروملقمههای پست فطرت‪،‬‬
‫اونها فقط بچه هستن‪ .‬فقط بچه هستن‪ .‬فقط بچه هستن!‬

‫با دستانی که از عصبانیت میلرزید گلوی کشیش رو گرفتم و با تمام‬


‫قدرتم فشار می دادم‪ .‬چشمانش از حدقه بیرون زد و صورتش به رنگ‬
‫کبود تغییر پیدا کرد‪ .‬با پاهاش چند ضربه به شکمم وارد کرد‪ .‬دستام رو‬
‫از گلوش برداشتم و سرش رو به شیشهی ماشین کوبیدم‪ .‬راننده به روی‬
‫ترمز کوبید و به همراه محافظ داخل ماشین منو از شیشهی شکسته به‬
‫بیرون پرتاب کردن‪ .‬با مشت و لگد امونم رو بریدن‪ .‬دیگه نایی برای فریاد‬
‫زدن نداشتم‪ .‬کشیش در حالیکه صداش به سختی شنیده میشد‪ ،‬با‬
‫عجله از ماشین پیاده شد‪ .‬محافظها رو از من جدا کرد‪ ،‬دوتا سیلی به‬
‫گوششون زد و با صدای خش گرفته فریاد کشید‪ :‬مگه نمیدونین به این‬
‫بوزینه نیاز داریم‪ .‬بلندش کنید‪ .‬یاال بلندش کنید‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪124‬‬

‫چند قدم به عقب برداشت‪ ،‬کتش روبهروی زمین انداخت و مثل رادیوی‬
‫نیمسوز‪ ،‬گلوش رو وادار به حرف زدن کرد‪ :‬فکر میکنی آسونه بین‬
‫اینهمه کثافت‪ ،‬دستوپا بزنی‪ .‬تمام روح و ذهنت با یه مشت مزخرف پر‬
‫بشه و باز ادامه بدی؟ همه بلدن بادی تو غبغبشون بندازن و با صدای‬
‫بلند کلی صفات خوب تحویلت بدن؛ آزادی‪ ،‬عشق‪ ،‬دوستی! اینا همهش‬
‫مزخرفه‪ .‬به یکی عشقت رو هدیه بدی‪ ،‬ازت بیزار میشه‪ .‬به این مردم‬
‫محبت کنی‪ ،‬فکر میکنن سادهلوحی‪ .‬درست زندگی کنی‪ ،‬بازندهای و‬
‫ضعیف میمیری‪ .‬خدایی که میگی‪ ،‬کجاست؟ چرا نمیاد شما رو از دست‬
‫ما‪ ،‬از این همه ظلم نجات بده؟ خدا هیچ جوابی برای گفتن نداره‪ .‬حتی‬
‫نمیتونه از کشته شدن بچهها جلوگیری کنه‪ .‬اون ضعیف شده و احتماال‬
‫مثل پیرمردهای سالخورده‪ ،‬گوشاش نمیشنوه‪ ،‬چشماش ضعیف شده و‬
‫در انتظار مرگه‪ .‬یک خدای در آستانهی مرگ‪ ،‬ارزش پرستیدن نداره‪ .‬اون‬
‫فقط به فکر نجات خودشه‪ .‬یا شایدم به فکر منافع خودشه و منفعتش‬
‫نابودی ما پیوند خورده باشه‪ .‬اون رهات کرده‪ .‬بهتره به فکر خودت و‬
‫آیندهت باشی‪.‬‬

‫به داخل اتاق برمی گردیم‪ .‬کیجا از بدنم بیرون میاد‪ ،‬من رو به آغوش‬
‫میکشه و شروع میکنه به گریه کردن‪ .‬بدون اینکه کلمهای به زبون‬
‫بیارم یا فکری از ذهنم بگذره‪ ،‬دستام رو پشتش نگهمیدارم و سرم رو‬
‫روی شونههاش میذارم‪ .‬نفسهامون با هم هماهنگ میشه‪ .‬بعضی از‬
‫دلداریها رو نمیشه به زبون آورد؛ باید باتمام پوست و جون و استخون‬
‫احساسش کرد‪ .‬بعد از یک ربع‪ ،‬تکونهای کیجا روی بدنم کمتر شد‪ .‬سرم‬
‫رو قدری به عقب برگردوندم‪ .‬متوجه شدم خوابیده‪ .‬خواستم بذارمش روی‬
‫زمین تا راحتتر استراحت کنه اما با یه تکون بهم فهموند میخواد تو‬
‫‪ | 125‬کیجا‬

‫بغلم بمونه‪ .‬چارهای نداشتم‪ .‬توان تکون خوردن ازم ساقط شده بود‪ ،‬پس‬
‫تصمیم گرفتم منم سرم رو بذارم روی شونههاش و بخوابم‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪126‬‬

‫فصل سیزدهم‬

‫روح یک خدای مغرور‬

‫نیمههای شب‪ ،‬کیجا از خواب بیدارم کرد‪ .‬خوابش نمیبرد و دنبال یک‬
‫همصحبت میگشت‪ .‬بی تفاوت چشمام رو بستم‪ .‬دوباره تکونم داد و گفت‪:‬‬
‫بلند شو‪ ،‬میخوام تا صبح نشده در مورد یک موضوع مهم باهات صحبت‬
‫کنم‪.‬‬

‫با چشمای نیمهباز از جام بلند شدم‪ .‬چند قدم به سمت روشویی برداشتم‬
‫و بعد شستن صورتم به اتاق برگشتم‪ .‬کیجا صبر کرد تا سرحال بیام بعد‬
‫شروع کرد به حرف زدن‪ :‬این دم و دستگاه فاسد به هیچکس و هیچچیز‬
‫رحمی نشون نمیده پس مطمئن باش ما رو بیدلیل به اینجا نیاوردن و‬
‫بازدید امروز بدون قصد و نیت قبلی نبوده‪ .‬تو قراره تو اون کشتار سهیم‬
‫باشی‪ .‬نباید با این مسئله کنار بیای‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬مجبوریم به شرایط تن بدیم‪ .‬اونها تحت هر شرایطی بچهها رو‬


‫میکشن و کاری از دست ما ساخته نیست‪ .‬وقتی دستای خودت‬
‫بستهست‪ ،‬نمیتونی موانع آزادی سایرین رو برطرف کنی‪.‬‬

‫نفسش رو از سر درماندگی مثل باد به بیرون پرتاب کرد‪ ،‬چیزی شبیه به‬
‫بازدم اسب! سرش رو تکون داد و گفت‪ :‬تا حاال سعی کردی به انسانها‬
‫کمک کنی؟‬

‫با اعتماد به نفس باالیی جواب دادم‪ :‬معلومه که کمک نکردم‪ .‬مگه میشه‬
‫از ظلم‪ ،‬نفرت به دل نگرفت!‬
‫‪ | 127‬کیجا‬

‫کیجا گفت‪ :‬وقتی خودت ظالم باشی‪ ،‬به راحتی امکان داره‪ .‬تو میتونستی‬
‫خیلی راحت از کنار این سرزمین عبور کنی اما تصمیم گرفتی بمونی و‬
‫با دیدن بدبختی و مشکالت این مردم‪ ،‬قدری برای خودت تسلیخاطر‬
‫خریداری کنی‪ .‬به اندازهای ازشون نفرت داشتی که برای رسیدن به‬
‫جوونی‪ ،‬بچههاشون رو میدزدیدی تا خانوادهشون رو به تصاحب خودت‬
‫دربیاری و همیشه جوون بمونی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬چارهای جز این نداشتم‪.‬‬

‫کیجا بلند شد و داد زد‪ :‬دروغ میگی‪ ،‬به خدا دروغ میگی‪ .‬تو با یک‬
‫آدمیزاد طرف نیستی تا راحت گولش بزنی‪ .‬من میدونم که یک دیو‬
‫میتونه تا دویست سال در بدن یک انسان به زندگی ادامه بده‪ .‬اما تو هر‬
‫هشتاد سال‪ ،‬یک بدن جدید رو برای خودت انتخاب میکنی‪.‬‬

‫سردرگمی تمام وجودم رو فراگرفت؛ نمیدونستم این اطالعات رو از کجا‬


‫به دست آورده‪ .‬شاید ویهان بهش گفته بوده‪ .‬بهش نزدیک شدم‪ ،‬با دستام‬
‫شونههاش رو تکون میدادم و میگفتم‪ :‬تو از کجا میدونی؟ تو از کجا‬
‫میدونی؟‬

‫دستپاچه شد و به گریه افتاد‪ .‬کمی عقبتر رفتم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬لطفا حقیقت رو بهم بگو‪.‬‬

‫با گوشهی پیراهن‪ ،‬اشکهاش رو پاک کرد و گفت‪ :‬چون بیشتر از هزار‬
‫ساله باهمیم‪ .‬هر بار که وارد بدن جدیدی میشی‪ ،‬بهم قول میدی‬
‫فراموشم نمی کنی اما این اتفاق بارها و بارها برامون تکرار میشه‪ .‬تو من‬
‫سجاد صابر | ‪128‬‬

‫رو از یاد میبری و من مجبور میشم با هر روشی که بلدم دوباره به عشقم‬


‫نسبت به تو اعتراف کنم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬این نمیتونه حقیقت داشته باشه‪ .‬داری فریبم میدی و چیزی‬
‫برای اثبات کردنش نداری‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬دلیلی برای دروغ گفتن ندارم و تو خیلی خوب اینو از چشمام‬
‫میخونی‪.‬‬

‫حرفی برای به زبون آوردن و دفاع از خودم نداشتم‪ .‬اون از تمام زشتیها‬
‫و زیباییهای زندگیم‪ ،‬بدون هیچ کم و کاستی آگاهی داشت و باوجود‬
‫این حقیقت‪ ،‬همچنان پای عشقش مونده بود‪ .‬معذرتخواهی فایدهای‬
‫نداره و شرمساری دردی رو دوا نمیکنه‪ .‬همیشه بهترین مرهم اونیه که‬
‫به مرور و با آسیب کمتر‪ ،‬جانی رو نجات میده و زخمی رو درمان میکنه‪.‬‬
‫از کیجا پرسیدم‪ :‬دوست داشتن من چه حسی داره؟‬

‫جواب داد‪ :‬به جویدن میوهی کاکتوس شباهت داره؛ اون هم با تمامی‬
‫خارهاش! تو انتخاب نکردی که من عاشقت باشم؛ پس دلیلی برای‬
‫شماتت باقی نمیمونه‪ .‬فقط یک خواهشی ازت دارم‪ .‬نمیتونی بهم دروغ‬
‫بگی پس از این کار دوری کن چون دوست ندارم با پنهون کردن حقیقت‬
‫آزردهخاطر بشی‪.‬‬

‫چارهای به جز تایید حرفاش نداشتم‪ .‬اینبار بدون چونه زدن و هیچ حرف‬
‫اضافهای تصمیم به صلح گرفتم‪ .‬تأسف خوردن‪ ،‬زیادهگویی و چربزبونی‬
‫همیشه کارساز نیست‪ .‬گاهی الزمه شکست خودت رو قبول کنی و با‬
‫شرایط خو بگیری‪.‬‬
‫‪ | 129‬کیجا‬

‫بعد از برمال شدن حقیقت‪ ،‬باید پشیمونی از تو نگاهت مشخص باشه یا‬
‫نسبت به کاری که انجام دادی متأسف باشی‪ .‬سکوت من هم به همین‬
‫علت بود‪ .‬منتظر بودم کیجا سعی کنه ناراحتی رو از دلم دربیاره اما با‬
‫بیرحمی من رو مورد شماتت قرار داد‪ :‬از وقتی باهات آشنا شدم تا به‬
‫االن‪ ،‬سال به سال‪ ،‬روز به روز و ساعت به ساعت‪ ،‬نسبت به اتفاقات اطرافت‬
‫بیتفاوتتر شدی‪ .‬زندگی سراسر جهل و ناعدالتی موجود در دنیا رو‬
‫نادیده و مرگ آدما رو به شوخی میگیری‪ .‬حتی از تعریف کردن این‬
‫اتفاقات خوشحال میشی‪ .‬هر دفعه سعی میکنم کمی احساس‬
‫نوعدوستی رو در درون تو بیدار کنم؛ اما تو با افتخار در رویاهات ستارهها‬
‫رو میکشی و گوشات روبهروی صدای نالههاشون میبندی‪ .‬چند روزه که‬
‫اینجا زندانی شدیم اما خبری از دوست قدیمیت ویهان نگرفتی‪ .‬پس برام‬
‫تعجبی نداره به مسلخ بردن بچههای کوچیک و قتلعام شدنشون‪ ،‬دلت‬
‫رو نلرزونه! احتماال بعد از تماشای این ماجرا‪ ،‬جزئیاتش رو به خاطر‬
‫میسپاری تا برای دیگران تعریف کنی‪.‬‬

‫حرفای کیجا به جای آرامش‪ ،‬پر از کینه بود‪ .‬یک زخم قدیمی که از نفرت‬
‫پر شده بود و حاال بوی تعفنش اونو وادار به صحبت کرده بود‪ .‬برای آروم‬
‫شدنش و تغییر دادن موضوع صحبت‪ ،‬پرسیدم‪ :‬از کجا باید بدونم که تمام‬
‫حرفات واقعیت داره و قصد فریب دادن من رو نداری؟‬

‫کیجا جواب داد‪ :‬تو از کشیش به خاطر صحبتهای نامربوطش نسبت به‬
‫بچهها دلخور نشدی‪ .‬دلیل شکسته شدن پنجرهی ماشین‪ ،‬توهین اون‬
‫نسبت به خدایی بود که در باورت وجود داره‪ .‬تو از کشیش بخت برگشته‬
‫سجاد صابر | ‪130‬‬

‫بیزاری‪ ،‬و حالت با دیدنش به هم میخوره‪ .‬چون تو رو به یاد گذشتهت‬


‫میندازه‪ .‬همونقدر احمق‪ ،‬خودخواه و متعصب!‬

‫هر اندازه بازیگر خوبی باشیم‪ ،‬نمیتونیم برای مدت طوالنی حقیقت رو‬
‫به گروگان بگیریم و با دروغ به اهدافمون برسیم‪ .‬کیجا دروغ نمیگفت‪،‬‬
‫چون دلیلی برای این کار نداشت‪ .‬سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم و‬
‫گفتم‪ :‬اشتباه میکنی نه درمورد من؛ بلکه نسبت به حسی که به بچهها‬
‫دارم‪ .‬هیچ راهحلی به ذهنم نمیرسه تا بتونم از این زندگی نکبتبار‬
‫نجاتشون بدم و خیالم قدری آسوده بشه‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬یک راه برای نجات همه وجود داره‪ .‬خودت رو قربانی کنی!‬

‫گفتم‪ :‬چند روز قبل‪ ،‬به عنوان همزادم باهات آشنا شدم؛ بعد خودم رو‬
‫دیو معرفی کردم و تو تمام مدت انکار میکردی که از واقعیت مطلع‬
‫هستی و حاال اعتراف میکنی چندصدساله با هم دوست هستیم‪ .‬قرار‬
‫دادن این پازلها کنارهم با در نظر گرفتن پیشنهاد امروزت فقط به یک‬
‫نتیجه ختم میشه‪ ،‬تو با کشیش همدستی! اما یک نکته تمام این‬
‫معادالت رو به بنبست میرسونه؛ تو به روح و جان من پیوند خورده‬
‫بودی پس به راحتی میتونستی با نجوا کردن‪ ،‬من رو به انجام این عمل‬
‫متقاعد کنی و نیازی نبود با این داستانهای عجیب‪ ،‬خودت رو به دردسر‬
‫بندازی‪ .‬گیرم که حرفت رو قبول کردم و به خودکشی تن دادم چطور‬
‫میخوای بچهها رو نجات بدی؟ یا اصال درخت سپیداری وجود داره تا با‬
‫بهره بردن از قدرتش به زندگی برگردم؟‬
‫‪ | 131‬کیجا‬

‫کیجا گفت‪ :‬اگه به یاد داشته باشی‪ ،‬زمانیکه از بارون به آپارتمان پناه‬
‫برده بودیم‪ ،‬از دیو داخل در‪ ،‬یک بذر سپیدار بهمون هدیه داده شد‪ .‬بعد‬
‫از مرگت‪ ،‬بذری که در جیبت قرار داره‪ ،‬جوونه میزنه و روح زندگی در‬
‫تو دمیده میشه‪ .‬تا سپیدار هست‪ ،‬امید هم به زندگی ادامه میده‪ .‬نگران‬
‫نباش وقتی تو بیمارستان لباست رو عوض میکردن دونهی درخت رو تو‬
‫جیبم قرار دادم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬هوشت رو تحسین میکنم‪ .‬با اینحساب‪ ،‬من نجات پیدا میکنم‬
‫اما چه بالیی سر بچهها میاد؟‬

‫کیجا گفت‪ :‬وقتی تو تیمارستان بودم‪ ،‬خودم رو به اون دختر بامزه نشون‬
‫دادم؛ پس قدری به من اعتماد داره‪ .‬البته امیدوارم همینطور باشه‪.‬‬
‫جمعیت‪ ،‬تو رو میشناسه‪ .‬نصف مردم حاضر در قربانگاه‪ ،‬به خاطر دست‬
‫کشیدن سایه به دور سرت‪ ،‬دنبال گرفتن تبرک از گوشت و پوست و‬
‫استخوانت هستن و باقی جمعیت به دلیل تحقیقت در مورد دینشون ازت‬
‫بیزارن‪ .‬پس وقتی سرت رو قطع کردن همه به سمت جایگاه اعدام هجوم‬
‫میارن تا هر کدوم تیکهای رو به یادگار ببرن‪ .‬هر چند برای یکی دلیل‬
‫خوشیمنی و برای دیگری علت بدبختی و مایهی ننگ دین هستی! من‬
‫از این هرج و مرج نهایت استفاده رو میبرم و با نشون دادن خودم به‬
‫بچهها‪ ،‬اونها رو نجات میدم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬فکر همهجا رو کردی‪ ،‬اگه نقشه به خوبی پیش نرفت‪ ،‬چی؟‬

‫کیجا گفت‪ :‬بهتره به درگاه خدا دعا کنی‪ .‬تا هم بچهها و هم ما از شر این‬
‫زندان و سرزمین نفرینزده رهایی پیدا کنیم‪ .‬نمیدونم بعد از نجات‬
‫سجاد صابر | ‪132‬‬

‫دادنشون قراره چه اتفاقی بیفته؛ فقط امیدوارم دلت نلرزه و شجاعت‬


‫کافی برای انجام این کار رو داشته باشی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬درخت پرتقال برای بهاره دادن مجبوره شاخ و برگ جدید دربیاره؛‬
‫برای همین همیشه سبزه‪ .‬برای سبز موندن به این کار تن میدم‪.‬‬

‫شاید یه جملهی به اصطالح زیبا رو بیان کرده باشم اما حرفم بیشتر از‬
‫اینکه عمق و معنا داشته باشه‪ ،‬پاسخی بود برای به اتمام رسیدن یک‬
‫گفتوگو‪ .‬کاری که همهی ما برای فرار از پذیرش واقعیتهای زندگی‬
‫انجام می دیم‪ .‬بازی با کلمات زیباست؛ اما زیبایی انقدر قدرتمند نیست‬
‫که بتونه همیشه پیروز باشه‪ .‬نقشهی آینده مطابق میل ما شکل نمیگیره‪.‬‬
‫دنیا مثل یک حاکم طماع‪ ،‬سکههای قدرت رو روی ترازو قرار میده و راه‬
‫رو برای کسایی که بهای بیشتری میپردازن هموارتر میکنه‪ .‬بدون توجه‬
‫به این موضوع که ممکنه نتیجهی این امر به سیاهی و تباهی ختم بشه‪.‬‬

‫صدای پای کشیش موزونتر از هر زمان دیگهای به گوش میرسید‪.‬‬


‫هیبتی شبیه اسبهای زینتی به خودش گرفته بود‪ .‬سرش رو باال گرفته‬
‫بود و با قدمهای آروم حرکت میکرد‪ .‬در اتاق رو باز کرد و با غرور خاصی‬
‫به من نگاهی انداخت‪ :‬امروز به تو فرصت دوبارهای داده شده تا وفاداریت‬
‫رو به مردم و خدای خودت نشون بدی‪ .‬هر چند این تصمیم به اختیار‬
‫خودت نبوده‪ ،‬حروملقمهی خوششانس! اما این دلیل نمیشه که خدای‬
‫ما آمرزنده نباشه‪ .‬اون بخشنده و مهربانه‪ .‬هر سختی و مشکل زندگی‪،‬‬
‫امتحانی برای ماست و نتیجهای شیرین به همراه داره‪ .‬مثل خوردن یک‬
‫فرنی! پس خوشحال باش‪.‬‬
‫‪ | 133‬کیجا‬

‫سرم رو تکون دادم و به هیبت نونوار شدهش نگاهی انداختم‪ .‬اشتباه از‬
‫من بود‪ ،‬گاومیش وحشی! این احمق بیشتر به یک کرم متعفن شباهت‬
‫داره که کتوشلوار به تن کرده‪ .‬شایدم فضلهی یک موش صحرایی‪ .‬آره‪.‬‬
‫همینه‪ .‬موشکور پشمالو و بیریختی که تنها از خاک تغذیه میکنه و با‬
‫نور بیگانهست‪ .‬احتماال به خاطر دندونای بزرگش با گاو اشتباهش گرفتم‪.‬‬
‫با تندخ ویی بهش جواب دادم‪ :‬گور پدر خودت و خدایی که پرستش‬
‫میکنی‪ .‬اگه اون بیهمه چیز‪ ،‬شرف تو وجودش داشت دهنت رو گل‬
‫میگرفت‪ .‬این چه خداییه که به جز تماشا کردن‪ ،‬کار دیگهای ازش‬
‫ساخته نیست! اون ظلمها رو میبینه و گاهی خودش در نقش ظالم ظاهر‬
‫میشه و از تماشای زجر دیدن مردم لذت میبره‪ .‬این اعمال تنها از یک‬
‫فرد سادیسمی برمیاد‪ .‬چنین خدایی قطعا دیوانهست و هر کسی که اون‬
‫رو پرستش میکنه‪ ،‬دیوانهتر‪.‬‬

‫خشم از صورتش به مانند زبانههای آتیش فوران میکرد‪ .‬سعی داشت‬


‫چهرهی سرخ شدهش رو پنهان کنه‪ .‬از عصبانیت شروع به لرزیدن کرد‪.‬‬
‫دست راستش رو آورد باال تا من رو بزنه اما با دست چپش مانع از این‬
‫کار شد‪ .‬الحق دیوانه لقب خوبی برای چنین موجود معلومالحالیه‪ .‬با‬
‫عصبانیت شدید فریاد زد و جملهای از خدای من رو به زبان آورد‪ :‬ای‬
‫انسان‪ ،‬چه چیزی تو را مغرور کرده؟‬

‫با لبخند جواب دادم‪ :‬روح یک خدای مغرور‪.‬‬

‫کیجا از این بحثها و بگومگوهای تکراری خسته شده بود‪ .‬من و کشیش‬
‫در نظرش به دوتا کودک شباهت داشتیم که برای رسیدن به‬
‫اسباببازیهای مورد عالقهمون دست به هر کاری میزنیم‪ .‬بیتفاوت به‬
‫سجاد صابر | ‪134‬‬

‫ما نگاه میکرد و حتی سری هم تکون نمیداد‪ .‬مثل زمانی که بیرمق به‬
‫سقف اتاق خیره شدی و از نظرت هیچچیزی با ارزشتر از تارهای‬
‫عنکبوت گوشهی اتاق نیست‪.‬‬
‫‪ | 135‬کیجا‬

‫فصل چهاردهم‬

‫قربانگاه ستارگان‬

‫باالخره زمان امتحان نهایی فرا رسیده بود‪ .‬همهی جانداران به خیال‬
‫خودشون شجاعترین فرد درمیان همنوعانشون هستن ولی وقتی با خطر‬
‫واقعی مواجه میشن به الکپشتی تبدیل میشن که در الک خودش فرو‬
‫رفته و حتی جرأت فرار کردن رو هم نداره‪ .‬در تمام طول مسیر‪ ،‬کیجا‬
‫بارها و بارها نقشهی نهایی ما رو برای نجات بچهها از مرگ بیدلیل تکرار‬
‫میکرد و شدیدا اصرار داشت به حرفاش گوش بدم و مو به مو اجراشون‬
‫کنم‪ .‬خیلی عجیبه از کسی که دوستش داری انتظار خودکشی داشته‬
‫باشی‪ .‬اونهم به بهانه ی هدفی باالتر‪ :‬گسترش نیکی‪ ،‬نجات تمدن و یا‬
‫هر مزخرف دیگهای که زندگی براساس اون بیان شده‪ .‬نمیتونم بگم که‬
‫کیجا اشتباه میکنه چون هر تفکری دوست داره خودش رو گسترش بده‬
‫و این دلیل اصلی موجودیت ماست‪ .‬درواقع اعضای هر گونهای از حیات‬
‫به یک هستهی مرکزی متصله که در گذر زمان به این باور رسیده که‬
‫بهترین راه برای گسترش و برتری‪ ،‬تکامل پیدا کردنه‪ .‬چه چیزی برای‬
‫اینکار میتونه بهتر از بدنهای تشنه و دورافتاده از هم باشه‪ .‬درواقع‬
‫تمامی لذتها‪ ،‬شعرها‪ ،‬ادبیات‪ ،‬کشاورزی و دانش بشری در گرو یک چیزه‪:‬‬
‫گسترش هستهی مرکزی‪ .‬ما میبینیم‪ ،‬یاد میگیریم و آموزش میدیم؛‬
‫تا این حرومزاده به پخش شدن خودش ادامه بده‪ .‬میزبان و وسیله بودن‪،‬‬
‫حس خوبی نداره‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪136‬‬

‫صحنهی نمایش آماده شده بود‪ .‬سکویی بلند که از یکطرف با دیواری‬


‫ده متری و از طرف دیگه با مردم تشنه به خون که همگی لباس سفید‬
‫پوشیده بودن احاطه شده بود‪ .‬جمعیت از کند بودن روند اجرای مراسم‬
‫گله داشتن‪ .‬از هر طرف فریادی به نشانهی اعتراض بلند میشد‪.‬‬

‫«اون بیپدر مادرها رو بکشین و سریعتر استخوانهاشون رو خوراک‬


‫سگها کنید‪».‬‬

‫«حیف این مردم دیندار نیست که اینهمه منتظر چند انسان گناهکار‬
‫بمونن‪».‬‬

‫«زودتر بابا‪ ،‬زودتر‪ ،‬کلی کار داریم‪ .‬همسرم تو خونه منتظرمه‪ .‬گناه داره‪.‬‬
‫درست نیست تنها بمونه‪».‬‬

‫جمعیت به مردی که این جمله رو گفته بود نگاهی از سر تمسخر‬


‫انداختن‪ .‬همسر! مرتیکهی احمق‪ ،‬جملهای از سر عادت گفت تا صرفا‬
‫چیزی گفته باشه‪ .‬وگرنه این جماعت به تنها چیزی که اهمیت نمیدن‬
‫همسر و فرزندانشونه‪.‬‬

‫کشیش از پلههای سکو باال رفت و به انبوه جمعیت نگاهی انداخت‪.‬‬


‫میکروفون رو به دست گرفت و از همه خواست سکوت رو رعایت کنن‪.‬‬
‫تالشهای کشیش بیفایده بود و تأثیری نداشت‪ .‬هر چقدر تالشش رو‬
‫بیشتر میکرد جمعیت هم پر سروصداتر میشدن‪ .‬سرآخر به من اشاره‬
‫زد تا به باالی سکو برم‪.‬‬
‫‪ | 137‬کیجا‬

‫کیجا دستم رو گرفت‪ .‬مضطرب و پریشون بهم نگاهی انداخت‪ .‬چشماش‬


‫زیبایی قبل رو نداشتن و شدت استرس حتی از لباسهای تنش هم‬
‫مشخص بود‪ .‬نگران بود مثل مادری که بچههاش رو باید از میدان مین‬
‫رد کنه و تها راهحل موجود قطع شدن پاهای همسرشه‪ .‬شاید در جنگ‪،‬‬
‫طرف پیروز و شکست خورده وجود داشته باشه اما تنها به اتمام رسیدنش‬
‫خوشحالی همه رو به همراه داره‪ .‬نمیدونم توان ایستادگی دربرابر نفس‬
‫ضعیف و پرحرف خودم رو دارم یا نه‪ .‬همیشه موجبات ناراحتی اطرافیانم‬
‫رو فراهم آورده بودم و هیچوقت نتونستم مهر زنی رو به دل بگیرم‪ .‬حتی‬
‫در عشقم نسبت به کیجا شک داشتم و دارم‪ .‬اون با محبت تمام وجودش‬
‫رو هزاران سال در اختیارم قرار داده و حاال تنها یک خواسته ازم داره‪.‬‬

‫برای آخرینبار دستام رو دور کمرش حلقه میزنم بلندش میکنم و دور‬
‫خودم میچرخونم‪ .‬مردم توان دیدن کیجا رو ندارن پس فکر میکنن دارم‬
‫با رقصیدن یک آئین مذهبی رو به اجرا درمیارم‪ .‬پس به وجد میان و‬
‫شروع میکنن به تشویق کردن‪ .‬از پلهها باال میرم و روی سکو میایستم‪.‬‬
‫کشیش با دست بهم اشاره میکنه‪ .‬جمعیت شروع میکنن به تشویق‬
‫کردن و وقتی کشیش دستانش رو باال میاره‪ ،‬ساکت میشن‪ .‬کشیش با‬
‫لبخندی که از اول مراسم روی لبانش برچسب زده بود‪ ،‬شروع میکنه به‬
‫سخنرانی‪ :‬برادران و خواهران‪ ،‬ای پیروان راه حقیقت و راستی‪ ،‬درود‬
‫سایهها بر شما باد‪ .‬باشد که دست پرمهر ایشان‪ ،‬شما را مورد عنایت قرار‬
‫دهد‪ .‬از میان ما‪ ،‬آنهایی رستگار میشوند که ببخشند و چه چیزی باالتر‬
‫و گرانبهاتر از جان آدمی‪ .‬انسانها از مرگ موجودات تغذیه میکنن و‬
‫حکومتها و خدایان از مرگ انسانها‪ .‬حال آنکه این خون به حق و در‬
‫سجاد صابر | ‪138‬‬

‫راه شهادت ریخته شود یا آنکه به ناحق‪ .‬پس بیایید خداوندمان را سیراب‬
‫کنیم؛ زیرا یک خدای تشنه خطرناکتر از یک خدای مردهست‪.‬‬

‫مردم به وجد اومدن و سر از پا نمیشناختن‪ .‬با پا به زمین میکوبیدن و‬


‫فریاد میکشیدن ‪ .‬بوی خشونت و خشمی مثال نزدنی به مشام آدمی‬
‫میرسید‪ .‬مردمان کفنپوش ناگهان به لژیون و سربازان رومی تبدیل‬
‫شدن‪ .‬پر سروصدا‪ ،‬منظم و آمادهی کشتار‪ .‬کلمات به قدری قدرتمند‬
‫هستند که مشتی بزدل را به لشکری متحد برای برآورده ساختن‬
‫خواستههای حاکمان تبدیل میکنن‪ .‬دستهی سایهها بههمراه کودکان‬
‫وارد شدن‪ ،‬چه فکر هوشمندانهای! هیچ راه دیگهای وجود نداشت تا‬
‫گوسفندها رو سالم به قربانگاه برسونن‪ .‬جمعیت‪ ،‬سر تعظیم فرود آوردن‬
‫و چندنفر به حالت رعشه و غش دچار شدن‪ .‬تصویری آشنا در تمام‬
‫مراسمات مذهبی‪ .‬یک مشت میمون جوگیر و سادهلوح با فشار زیاد دراثر‬
‫استرس میلرزن و به ارگاسم میرسن‪ .‬احتماال در مراسمات‬
‫شیطانپرستی هم از این قبیل اتفاقات میوفته‪.‬‬

‫بچهها با صورتی پوشیده از نقاب به روی سکو میرسن و سایهها پشت‬


‫سرشون قرار میگیرن‪ .‬چندنفر با سرعت مشغول تیز کردن چاقوها‬
‫میشن‪ .‬بعد از تیز شدن‪ ،‬چاقوها رو بهسمت قر نگاه میارن‪.‬‬

‫هیچگونه ظرافت و زیباییای در اجرای مراسم وجود نداره‪ .‬انگار با یک‬


‫مشت انسان نخستین طرف هستیم که تنها جیغ کشیدن و فریاد زدن‬
‫رو بلد هستن‪ .‬وقتی چاقو رو به دست سایهها دادن‪ ،‬یکی از این موجودات‬
‫متعفن دستش رو به روی سر حملکنندهی چاقو گذاشت‪ .‬جوانک احمق‬
‫از خوشحالی به گریه افتاد و زانوهاش رو به روی زمین زد‪ .‬سایه دستاش‬
‫‪ | 139‬کیجا‬

‫رو عقب برد‪ ،‬گلوی جوان بختبرگشته رو با بیرحمی از سرش جدا کرد‬
‫و بر لبانش بوسه زد‪.‬‬

‫کشی ش به خودش فشار زیادی وارد کرد تا به گریه بیفته بعد با حالتی‬
‫هیجانزده فریاد کشید‪ :‬اولین قربانی‪ .‬بین مردم پرتابش کنید‪.‬‬

‫کیجا با چهرهای غمزده به من نگاه میکنه و انتظار عملی شدن نقشه رو‬
‫داره‪ .‬اما من ترسوتر از اونی هستم که پا پیش بذارم‪ .‬آره‪ .‬من یک بزدلم‪.‬‬
‫احمقی که زنده میمونه‪ ،‬نه عاشقی که میمیره!‬

‫دوازده سایه به ترتیب پشت دوازده کودک قرار میگیرن و نقابهای‬


‫بچهها رو از صورتشون درمیارن‪ .‬چهرههای معصوم و بیگناه یکی پس‬
‫از دیگری نمایان میشن‪ .‬اوه خدای من‪ ،‬همون دختربچهای که میتونست‬
‫کیجا رو ببینه دربینشون حضور داره‪ .‬صداش میزنم‪ .‬روش رو بهطرف‬
‫من برمیگردونه اما توان حرف زدن نداره چون دهنشون رو با چسب‬
‫قطرهای بستن؛ طوریکه توان فریاد زدن نداشته باشن‪ .‬کیجا با دیدن این‬
‫صحنه شروع به اشک ریختن میکنه و با التماس ازم میخواد کاری انجام‬
‫بدم‪ .‬اما من باز هم روال قبل رو پیش میگیرم‪ .‬این دختر حق داشت‪،‬‬
‫من و کشیش بیشتر از حد تصوراتمون به هم شباهت داریم‪ .‬دو عدد‬
‫موشکور ترسو که اعتقادات رو به نفع خودشون ترجمه میکنن‪.‬‬

‫میون حرفها و اصرارهای از سر عجز و ناتوانی کیجا مراسم شروع شد‪.‬‬


‫سایهی اول سر بچهای رو برید‪ ،‬جمعیت تشویق کردند‪ .‬سایهی دوم‪...‬‬
‫همین روند تا انتها ادامه پیدا کرد‪ .‬به خودم اومدم و سر دختربچه رو روی‬
‫زانوهام دیدم‪ .‬درد عمیقی در درونم احساس میکردم‪ .‬درد بزدل بودن‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪140‬‬

‫درد ضعیف بودن‪ .‬درد عاشق نبودن‪ .‬درد زنده موندن‪ .‬سعی کردم روی‬
‫پاهام بایستم‪ .‬صحنه به قربانگاه ستارگان تبدیل شده بود و خون بچهها‬
‫لباس همه ازجمله خودم رو قرمز کرده بود‪ .‬من هم قاتل بودم و هیچفرقی‬
‫با اون موجودات بدقواره نداشتم‪ .‬با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و‬
‫خواستم از اونجا دور بشم که کشیش پشت میکروفون گفت‪ :‬مردم‪ ،‬هنوز‬
‫تموم نشده‪ .‬یک قربانی دیگر هم باقی مانده‪ .‬کسی که پاکترین ماست‪.‬‬
‫بعد با دست به من اشاره کرد‪.‬‬

‫کیجا سری از تأسف تکان داد‪ .‬سرعتم رو بیشتر کردم تا بتونم فرار کنم‬
‫اما خودم رو بین سایهها اسیر دیدم‪ .‬چند قدم به عقب برداشتم و دقیقا‬
‫لبهی سکو قرار گرفتم‪ .‬سایهها با چاقو بهم نزدیک شدن و هر کدوم یک‬
‫ضربه به بدنم وارد کردن‪ .‬درد دوازده بچهای که بهخاطر بزدلی من‬
‫جان شون رو از دست داده بودن رو احساس کردم‪ .‬جوخهی اعدام‪ ،‬برای‬
‫یک سرباز فراری از جنگ! چه مجازاتی از این بهتر‪ .‬سایهها قصد داشتن‬
‫من رو از لبه ی صحنه به داخل بیارن‪ .‬کیجا رو تو دلم صدا زدم و ازش‬
‫خواستم برای آخرینبار لطفی در حقم بکنه‪ .‬من رو از لبهی قتلگاه به‬
‫پایین پرتاب کنه تا مردم به جون هم بیفتن و قدری از این زخم‪ ،‬التیام‬
‫پیدا کنه‪ .‬کیجا درکمال ناباوری‪ ،‬به خواستهم تن داد و من رو به پایین‬
‫پرتاب کرد‪ .‬هر چند اشک میریخت اما میدونستم که دیگه قرار نیست‬
‫مهری از من بر دلش بمونه‪.‬‬
‫‪ | 141‬کیجا‬

‫فصل پانزدهم‬

‫قلب بنفش تنها‬

‫دوباره توی تاریک ی اسیر شدم‪ .‬داستانی که حداقل هر صد سال یکبار‬


‫برام رخ میده‪ .‬مردن‪ ،‬دفن شدن‪ ،‬برخواستن از گور و پیدا کردن بدنی‬
‫جدید‪ .‬ایندفعه خبری از یه تابوت گرم و نرم یا قبری مکعبی نیست‪ .‬از‬
‫سوراخ ناف گرفته تا الی گوشها و حتی داخل دماغم با خاک پوشیده‬
‫شده‪ .‬با زحمت زیاد‪ ،‬شروع میکنم به کندن خاک‪ .‬بدن انسانیم شدیدا‬
‫ضعیف شده و اگه سریع عمل نکنم ممکنه دیگه هیچوقت روشنایی رو‬
‫نبینم‪ .‬بعد از یک ساعت کندن‪ ،‬نور به چشمام میخوره‪ .‬خاک داخل گلوم‬
‫رو به بیرون تف میکنم و با دست‪ ،‬گوشم رو پاک میکنم‪ .‬سالها بود تا‬
‫ایناندازه احساس خفگی نکرده بودم‪ .‬لرزیدن زمین رو احساس میکنم‪.‬‬
‫دونفر روی زمین درحال راه رفتن هستن‪ .‬چشمام رو میبندم و خودم رو‬
‫به مردن میزنم‪ .‬صدای قدمها به من نزدیکتر میشه‪ .‬میترسم که نکنه‬
‫لو رفته باشم‪ .‬با خودم کلنجار میرم تا بین کندن زمین و موشمردگی‪،‬‬
‫یکی رو انتخاب کنم که صدایی به گوشم میرسه‪ :‬ریکا‪ ،‬چشمات رو باز‬
‫کن‪ ،‬منم ویهان!‬

‫با خوشحالی گفتم‪ :‬کثافت پستفطرت‪ ،‬داشتم از ترس‪ ،‬زمین زیرم رو‬
‫خیس میکردم‪ .‬کمکم کن تا از اینجا بیام بیرون‪.‬‬

‫با بیلی که تو دستاش بود شروع میکنه به کندن زمین‪.‬‬

‫بهش میگم‪ :‬تو اینهمه مدت کجا بودی؟ نگرانت بودم که نکنه کشیش‬
‫بالیی سرت آورده باشه‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪142‬‬

‫عرق روی پیشونیش رو پاک میکنه و میگه‪ :‬نه رفیق‪ ،‬من عادت دارم‬
‫هر چند مدت یه چنین اتفاقی برام بیفته‪ .‬همیشه هم با دوتا تماس از‬
‫پسش برمیام‪ .‬ایندفعه به جای تو کیجا به سراغم اومد تا بهت کمک کنم‪.‬‬

‫سرم رو باال آوردم زیباتر از هر زمان دیگهای کنارم ایستاده بود‪ .‬دلم لهله‬
‫میزد یکبار دیگه موهاش رو بو کنم اما شرمندگی کاری که انجام داده‬
‫بودم هنوز ردش باقی مونده بود‪ .‬بهش سالم کردم و گفتم‪ :‬متأسفم‪ .‬اونم‬
‫با یک لبخند کوتاه جوابم رو داد‪ .‬کامال مشخص بود تو این چند مدتی‬
‫که توی گور خوابیده بودم‪ ،‬گریههاش رو کرده و تصمیم گرفته ازم دل‬
‫بکنه‪.‬‬

‫با کمک ویهان‪ ،‬از خاک بلند شدم‪ .‬هنوز چند روز مونده بود تا به شکل‬
‫کامل پوست بندازم و به صورت اصلی خودم تغییر شکل بدم‪ .‬نگاهم به‬
‫نهال سپیدار کوچکی افتاد که روی قبرم جوونه زده بود‪.‬‬

‫کیجا گفت‪ :‬تو بیشتر از حد تصورات‪ ،‬خوششانس هستی ریکا‪.‬‬

‫دستام رو به نشونهی تعجب باال آوردم و خواستم مقدمات معذرتخواهی‬


‫رو بچینم‪ .‬قسمتی از خاک کنار سپیدار کنار زده شد و دستی از داخل‬
‫زمین بیرون اومد‪ .‬با ویهان بهسمت دست رفتیم و با کمک هم‪ ،‬خاک رو‬
‫کنار زدیم‪ .‬بدن یک دیو نمایان شد‪ .‬چشمانش رو از خاک پاک کرد و‬
‫روی زمین نشست‪ .‬وقتی نگاهش به من افتاد‪ ،‬فریاد کمک سر داد و شروع‬
‫کرد به خوندن وردهای مقدسش‪ .‬احمق هنوز نمیتونست هیچ تفاوتی‬
‫بین ما وجود نداره و هر دو دیو هستیم‪ .‬بیل رو برداشتم و جلوی صورتش‬
‫قرار دادم تا با قیافهی جدیدش آشنا بشه‪ .‬حالت دیوانگی بهش دست داد‬
‫‪ | 143‬کیجا‬

‫و دوباره روی زمین افتاد‪ .‬با دست‪ ،‬خاک رو زیرورو میکرد و با بیان‬
‫کلمات‪ ،‬سعی در انکار این واقعیت داشت‪ .‬ویهان سعی داشت بهش کمک‬
‫کنه اما فایدهای نداشت و در ازای محبتش‪ ،‬چند مشت دریافت کرد‪.‬‬
‫یکهو مرد نیمهدیو از دل زمین چاقوی آشنایی رو پیدا کرد‪ .‬وسیلهی‬
‫کشتار اون مراسم کذایی‪ .‬همگی به سمت عقب قدم برداشتیم تا نکنه‬
‫بهمون آسیبی بزنه‪ .‬مرد از سرجاش بلند شد و بعد از گفتن این جمله‪،‬‬
‫دستانش رو برید‪ :‬من نمیخوام به عنوان یک هیوال به زندگی ادامه بدم‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه‪ ،‬قبر به حوضچهای از خون تبدیل شد‪.‬‬

‫کیجا سری از تأسف تکون داد و گفت‪ :‬شما دیوها همهتون دیوونهاین‪.‬‬

‫ویهان گفت‪ :‬ما همیشه دنبال راهحلی بودیم تا ماهیت واقعی مردم این‬
‫شهر رو بهشون برگردونیم‪ .‬اما با اتفاق امشب‪ ،‬کامال به این باور رسیدم‬
‫که تمام تالشهامون بیهوده بوده‪.‬‬

‫به سمت درخت سپیدار حرکت کردم و از زمین درش آوردم تا یک دیو‬
‫دیوانهی دیگهای متولد نشه‪ .‬کسی که به عنوان انسان زندگی کرده همون‬
‫بهتر که به شکل انسان در دنیای مردگان باقی بمونه‪ .‬دنیا به اندازهی‬
‫کافی‪ ،‬دیوهای ترسو به خودش دیده‪.‬‬

‫نگاهی به اطرافم انداختم‪ ،‬برخی از جنازهها دفن شده و مابقی خوراک‬


‫سگ ها شده بودن‪ .‬به کیجا گفتم‪ :‬حق با تو بود‪ .‬اگر من شجاعت به خرج‬
‫میدادم و خودم رو قربانی میکردم‪ ،‬این جماعت قبل از کشته شدن‬
‫بچهها به جون هم میافتادن و خون هیچ بیگناهی ریخته نمیشد‪ .‬حیف‬
‫که عاشق یک دیو بزدل شدی‪.‬‬
‫سجاد صابر | ‪144‬‬

‫کیج ا گفت‪ :‬تو بین عشق و زنده موندن‪ ،‬خودت رو انتخاب کردی و این‬
‫نقطهی پایان رابطهی ماست‪ .‬هزار سال عالقه رو با دستای خودت از بین‬
‫بردی‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬خوش حالم که این جمله رو به زبون آوردی؛ چون من هیچوقت‬


‫توان گفتنش رو نداشتم‪ .‬اما این یادت نره‪ ،‬همیشه گوشهای از وجودم‪،‬‬
‫دوست داشتنت رو نگهمیدارم‪.‬‬

‫کیجا قطرهای اشک روی گونههاش غلتید‪ ،‬پوزخندی زد و بعد از گفتن‬


‫این جمله‪ ،‬برای همیشه از پیشم رفت‪ :‬آه ریکا‪ ،‬تو تمام قلب من بودی و‬
‫من تنها گوشهای از وجودت!‬

‫پایان‬
‫‪ | 145‬کیجا‬

You might also like