Professional Documents
Culture Documents
کیجا
کیجا
کیجا
سجاد صابر
| 3کیجا
مقدمه
شاید دلیل تمام رنجها و ناآرومیهای درونی بشر ،به خاطر برآورده کردن
خواستههای دیگران و رسیدن به لذت و خوشی از پیش تعیین شده بوده.
خوشبختی واقعی باعث منظم شدن ضربان قلب یا به هیجان افتادن
سلولهای بدن نمیشه .چون هیچ چارچوب بندی مشخصی نداره و برای
هر شخصی منحصر به فرده .نباید در دایرهی به تمسخر گرفتن ،مورد
شماتت و نیشخند قرار دادن و در نهایت افسرده شدن و انتقال این
احساس ناتوانی به نسلهای بعدی ،گرفتار بمونیم.
فصل اول
حوضچههای فیروزه
خبری از نور مهتابی چراغ تیر برق نیست .شهرداری المپای جدیدی با
نور فیروزهای نصب کرده؛ میگن قراره این نور آمار خودکشی رو به
حداقل برسونه .پنج سال پیش یه ویروس جدید باعث شد نیمی از زنها
حرف زدن رو از یاد ببرن و تبدیل بشن به مجسمههای بیجان ،رباتهایی
که نمیتونستن آرامش بخش باشن .تحمل این موضوع برای هیچکس
ممکن نبود .پدرها ،دختراشون و پسرها ،مادراشون رو به خاک میسپردن
و با به آغوش کشیدن افسردگی طالب مرگ میشدن .جای خالی یک
گل با گلی سبزتر و یک انسان با انسانی خوشسیماتر پر نمیشه .دو سال
قبل مادرم و سال قبل همسرم ترکم کردن و پدرم از افسردگی راهی
تیمارستان شد .تنها من موندم و این المپ نیمسوز خیابون .اوایل تأثیر
مثبت داشت؛ ساعتها روی تراس خونه مینشستم؛ گربهی همسایه رو
نوازش میکردم و به رقص نور چراغهای عابر نگاه میکردم .بارش بارون
به رنگ بازی ابرها شباهت داشت .بعد از هر بار پیوند خوردن آسمون با
زمین ،کوچه دیگه بیرنگ نبود .و حتی بعد از قطع شدن بارون هر چالهی
پر از آبی ،مثل حوضی پر از سنگ فیروزه به چشم میاومد .چالههای
کوچک شبیه به چشم زخمهای به زمین افتاده بودن .شاید برای همین
دیگه کسی خودکشی نمیکرد!
سجاد صابر | 6
دو هفته پیش ،آخرین باری بود که خوابیدم .تو رویا دیدم سه روز پشت
سر هم بارون میباره ،آبها یخ میبندن ،زمین تبدیل به یک آینهی
بزرگ میشه ،خورشید برای اولین بار چهرهش رو میبینه ،عاشق خودش
میشه و ما رو ترک میکنه .از روز چهارم به بعد گرما از ما فاصله میگیره،
بارشهای بارون تبدیل به برف میشن ،سومین برف پاییزی دیگه آب
نمیشه و زمین برای همیشه تو خواب فرو میره.
مجبوریم تو رخت خواب دراز بکشیم و به گذشته فکر کنیم .اوایل به
بچگیهام فکر میکردم .کمی هم دوران دانشگاه و دوستایی که صدای
حق خواهی مدنیشون به جایی نمیرسید .بعد از گذشت مدتی شروع
کردم با خودم حرف زدن .سه تا بشقاب روی میز میذاشتم .یکی برای
گربهی همسایه ،یکی برای خودم و یکی برای تو! فکر میکردم تو
اونجایی و باهات حرف میزدم .حتی یه بار ظرف غذا رو برات پرتاب
کردم تا حواست باشه رئیس کیه .همسایهی باالیی که تازه همسرش رو
از دست داده برام از همزاد صحبت کرده بود .اوایل فکر میکردم
دیوانهست .یارو بهم میگفت :شبا که به پهلو میخوابی همزادت پشتت
دراز میکشه و شروع میکنه به نوازش کردنت .تو هیچوقت نمیتونی اون
| 7کیجا
رو ببینی چون انقدر آروم نوازشت میکنه که هرگز متوجهش نمیشی
اما آدمای کمی هستن که میتونن باهاش صحبت کنن .اونا از ترس از
دست دادنمون با ما همکالم نمیشن .کافیه بهش نشون بدی ازش
نمیترسی .اونوقت از تنهایی درمیای.
از بشقاب روی میز و میو میو کردن گربه سیاه دیگه خسته شده بودم.
یه شب که به رخت خواب رفتم شروع کردم به حرف زدن .اینبار نه با
خودم ،با اون .به پهلو خوابیدم .گفتم :میدونم اونجایی و بغلم کردی ،تا
حاال به چیزی به جز من فکر کردی؟ مثال به اینکه چرا زنها ما رو ترک
کردن؟ اصال میدونی ماه چه شکلیه یا چرا این اسم رو گرفته؟ مادر
بزرگم شاهزاده بود .میگفت :یه روز پادشاه میمیره و سه تا از پسراش
برای رسیدن به تاج و تخت شروع به جنگیدن میکنن .تمام کشور پر
میشه از قحطی و طاعون ،برادر بزرگتر به اون دوتای دیگه غلبه و
اعدامشون میکنه .سالهای زیادی میگذره ،برادر بزرگتر صاحب یه
پسر و دختر میشه و از ترس اینکه پسرش خواهرش رو نکشه ،ماه بانو
رو به سرزمینهای بدون انسان میفرسته ولی هیچوقت نمیتونه از فکر
کردن به دخترش دست بکشه و با هر بار نگاه کردن به تبعیدگاه دیوانهتر
میشه تا اینکه یک روز از دنیا میره؛ برای همین میگن :هر کسی به
مهتاب نگاه کنه ،دیوانهتر میشه چون جلوهگاه صورت ماه بانوی از دست
رفتهش رو نشون میده .چیه؟ میترسی حرف بزنی ،نکنه تا حاال ماهی
نداشتی؟
باهاش حرف میزنم .شماها هیچ بویی از احساس نبردین .از همسایهم
بپرسین .اون میدونه .اونم با همزادش حرف میزنه .حتی چند بار باهم
دعوا افتادن .بعد از سکوت چند ثانیهای ،زنگ در رو زدن .رفتم سمت در
و بازش کردم .مأمورهای بیهمهچیز! ازم پرسیدن :این مردک چی
میگه؟ گفتم :نمیدونم ،یارو دیوانه شده.
ترس از چشماش مشخص بود .دوست داشت تأییدش کنم ولی من گفتم
اگه این بشر و المپای جدید بذارن سعی میکنم بخوابم .بعد از رفتنشون،
المپای کوچه عوض شدن و دوباره رنگ مهتابی به خودشون گرفتن.
گربهی همسایه به من رسید و دوباره تونستم بخوابم .دیگه خبری از
بارشها و حوضهای فیروزهای نبود .با رفتن چشمزخمها افسردگی جشن
گرفت و هر روز شاهد خودکشی مردایی بودم که خانوادهشون رو از دست
داده بودن .هیچکس برای برگردوندن چراغهای فیروزهای اصراری نکرد
چون همه عاشق اون بخش از زندگی هستیم که تو رویا در جریانه .این
شامل حال منم میشه .مادرم میگفت :سر آخر صیغهی عقد تو رو با
بالشتت میخونیم.
به پهلو خوابیده بودم که یه صدایی اومد ،فکر کردم صدای گربهست ،یا
شایدم از بلندی خروپف خودم بیدار شدم .دوباره اون صدای ضعیف به
سراغم اومد.
ـ نترس ،چرا به خودت فشار میاری؟ تو این دنیا هیچی برای ترس وجود
نداره به جز ترس از خودت.
یاد حرفای همسایه افتادم که یه همزاد داره و میتونه باهاش حرف بزنه.
ـ آره ،اون رو میگی ،اون همزاد همسایه باالیی دختر عموم میشه،
دختر خوبیه فقط خیلی حرف میزنه.
نفس زدنم بیشتر از قبل نامنظم شد ،عرق روی پیشونیم یک لحظه سرد
بود و لحظهی دیگه گرم میشد .سیاهی چشمام از ترس میخواست
خودش رو پنهان کنه.
خواب یه دریا رو میدیدم .من تو ساحل نشسته بودم و باد قطرههای آب
رو به صورتم میرسوند .با صدای تصادف توی کوچه از خواب پریدم .گربه
سجاد صابر | 10
سیاه سرگرم لیس زدن صورتم بود .به یک گوشهای پرتابش کردم .از
تختخواب اومدم پایین ،رفتم سمت تراس و در رو باز کردم .رانندهی
دیوانه با تیر چراغ برق تصادف کرده بود .شدت ضربه به حدی بود که
شیشه جلو شکسته بود و راننده به بیرون پرت شده بود .روی کاپوت،
رنگ قرمز خون به آرامی با رنگ آبی ماشین ترکیب میشد و از خودش
خونابهی بنفشی به جا میذاشت .دستهای طرف شروع به لرزیدن کرد
و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت .البته اینطور به نظر میرسید.
از دور صدای سگهای ولگرد به گوش میرسید .بوی خون شنیده بودن
و اندازه نزدیکتر میشدن زوزههاشون بلندتر میشد .دور ماشین حلقه
زدن .سرهاشون رو به سمت آسمون باال گرفتن تا شکر خدا رو به جاآورده
باشن و در نهایت شروع کردن به خوردن جنازه .با اولین گاز ،صدای مرد
بیچاره بلند شد .سگها گلوش رو فشار دادن و با بریدنش ،سرش رو از
تنش جدا کردن .بدن آدم تا نه ثانیه بعد از مرگ میتونه درد رو احساس
کنه ولی برای مغز اتفاق بدتری میوفته؛ اون تمام اتفاقات رو از بچگی تا
لحظهی مرگ ،به یاد میاره .دستهی اول سگها که سیر شدن نوبت به
ضعیفترها رسید تا استخوانها رو جدا کنن .تو سرزمین ما سگها،
جلوهگاه خدا هستن و پرستیده میشن .بعد از مرگ خبری از دفن کردن
نیست .جنازهها رو جلوی سگها میندازن تا تطهیر بشن .از طرفی اگه
سگ ها به کسی حمله کنن و بکشنش ،کسی کاری به کارشون نداره؛
چون اعتقاد بر اینه که نباید در کار خدا دخالتی صورت بگیره.
اگه سگی دستتون رو گاز بگیره ،نشان خوشبختی و روزی زیاده و مردن
در اثر گازگرفتگی افتخاری بزرگ برای فرد محسوب میشه .به کسایی
| 11کیجا
هم که نمیرن و هار بشن ،میگن :شبح .مردم زمان مواجهه با این
موجودات به سجده میوفتن .یه بار یکی از همین روحها بعد از سجدهی
زن عموم ،روی سرش دست کشید و اون از شادی زیاد سکته کرد و مرد.
مذهبیهای افراطی هر ساله مراسم قربانی برگزار میکنن و خودشون رو
فدای سگها میکنن .این مورد بعد از افسردگی بزرگ به یک رسم رایج
تبدیل شده و یکی از روشهای عادی برای خودکشی به حساب میاد .ده
سال پیش بود که ازدواج با سگها به رسمیت شناخته شد و عالوهبر اون،
کسی که ازدواج کرده بود ،می تونست با یک سگ یا خادم اون رابطه
برقرار کنه بدون اینکه شوهر یا زنش حق اعتراضی داشته باشه.
در دانشگاه به تحصیل ادبیات باستان و ژنتیک مشغول بودم .زمانی که
بیماری سکوت خانمها رواج پیدا کرده بود ،عضو تیمی تحقیقاتی ،برای
پیدا کردن راه حل این مشکل شدم و قرار شد نتیجهی کار رو برای پیشوا
بفرستم .اون روز تو مجلس جلوی نمایندههای مردم ،مسئولین رسانه و
پیشوا نتیجهی آزمایشات رو خوندم.
تاریخ همیشه تحریف شدهست؛ ولی اگه بتونیم از زبون جریان موافق و
مخالف هر برههی تاریخی ،روایتها رو بررسی کنیم ،به واقعیت پی
میبریم .اما اگه دو طرف منازعه مردم عادی هم باشن ماجرای دعوا رو
سجاد صابر | 12
دنیا جای جالبیه و تاریخ همیشه در حال تکراره .در گذشتهی این
سرزمین ،پرستش گاوها و خوردن پهنشون امری عادی بوده و در صورت
مخالفت با این موضوع ،چون به عقاید جمعی بیاحترامی میشده ،فرد
توسط ضربات سم گلهای از گاوها مجازات و کشته میشده.
از نگاه کردن به اون صحنه دست برداشتم چون دیگه جذابیتی برام
نداشت و کامال تکراری شده بود .یه اتفاق ساده و معمولی و روزمره.
| 13کیجا
به پنجرهی روبهروی خونهمون نگاه کردم؛ پنجره پرده نداشت و داخل
خونه معلوم بود .دو نفر داشتن با هم ور میرفتن .یه سیگار روشن کردم
و بعد دوبار پک زدم .رفتم داخل خونه ،تماشای دو نفر تو این وضعیت
حال به هم زنه .شب شده بود ،به رخت خوابم نگاه انداختم؛ تختم حکم
قبر و پتوی سفیدش برام مثل کفن بود .از خوابیدن وحشت داشتم.
درست همون حسی بهم دست میداد که زمان زندانی بودنم ،داشتم.
نمی تونستن من رو بکشن چون برای مردم نماد امید بودم ولی تا
میتونستن شکنجهم دادن و وقتی برگشتم ،خانوادهم رو ازم گرفتن؛ هنوز
شک دارم اونا مرده باشن.
روی مبل دراز کشیدم ،خوابیدن کنار قبر بهتر از رفتن داخل قبره.
ـ دنیای آدما پر شده با کثافت و از همهتون بوی تعفن بلند میشه .من
می دونم تو قلب بزرگی داری؛ برای همین پیدات کردم و بهت وابسته
شدم ،تو مجبوری با من حرف بزنی تا بشناسیم وگرنه از تنهایی دق
میکنی.
صدای اون لعنتی بود .اینبار کمتر ترسیدم .بیراه نمیگفت .باید باهاش
حرف بزنم .شاید من دیوانه شدم و اسکیزوفرنی گرفته باشم.
ترسم رو کنار گذاشتم .سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا ضربان قلبم
عادی بشه.
سجاد صابر | 14
ـ توأم تو فکر منی ،وقتی قبول میکنی همزاد یکی بشی ،فکر و ذکرت
با اون یکی میشه .هر اتفاقی برای تو میوفته ،برای منم میوفته .هر زخمی
روی صورتت باشه ،روی صورت منم هست .با هر لبخندت من میخندم
و با هر اشکم تو اشک میریزی .ما جدا از هم نیستیم.
ـ برای اکثر آدمها یه عمر طول میکشه و لحظهی آخر زندگیشون با ما
روبهرو میشن .خوشحال باش که زودتر به وجودم پی بردی.
+االن چه کاری میتونی برام انجام بدی تا حالم خوش بشه؟ فقط نگو
حرف زدن .بهتره سیگارم رو بکشم تا به حرفای تو گوش بدم .یه زن
داشتم که به اندازهی تو مغزم رو میسابید.
ـ هیچوقت نمیتونم از پشتت جدا بشم ،نیازی به این کار هم نیست ،تو
بکشی برای منم خوبه.
با صدای بارون بیدار شدم ،نور اتاق بنفش شده بود .مثل اینکه دوباره
چراغهای عابر رو عوض کردن.
سعی کردم بخوابم .فایدهای نداشت .یه صندلی برداشتم رو تراس نشستم.
پشت سر هم سیگار میکشیدم و به همسایه روبهرویی نگاه میکردم که
همسرش رو به آغوش کشیده .ممکنه تو زندگی چندبار عاشق بشی ولی
طعم اولین عشق همیشه متفاوته .البته تجربهی هر چیزی برای بار اول
طعم عجبیبی داره .حتی خرید ماشین یا اولین بوسه .یادم میاد کالس
اول دبیرستان بود .یه زن مست ،منو با کس دیگهای اشتباه گرفته بود و
می خواست بوسم کنه که همون حین باال آورد؛ فکر نکنم برای کسی به
این اندازه متفاوت بوده باشه.
+توام وقت گیر آوردی ،میگفتی قراره کمکم کنی ولی فقط وراجی
میکنی.
سجاد صابر | 16
+شانس آوردم بزرگترین گناه بچگیم کشتن گنجشکا بوده .اگه بابام
مواد فروش بود البد مجبور میشدم تو پارک جنس بفروشم یا اگه دختر
بودم و مامانم بدکاره ،به تن فروشی عادتم میداد.
ـ توجیه نکن .غصه خوار ملت هم نباش .به تو چه وضع حال یه نفر دیگه
چطوره .خوردن گنجشکا کیف میده.
رفت .چند ثانیه بعد ،چراغ طبقهی باالیی روشن شد .پوزخند زدم و به
اتاق برگشتم.
ما همیشه جذب کارها و وسایل ممنوعه میشیم مثال سیگار ،زن ،مرد،
هروئین یا گربه تو دنیایی که سگها حکم الهه رو دارن .همین که این
موجود به نسبت مایع تا االن مورد غضب سگها قرار نگرفته و خورده
نشده جای شکرش باقیه.
ـ وقتی قبول میکنی با یک انسان یکی بشی عمر هزار و سیصد سالهت
به صد سال محدود میشه و با مرگ اون زندگیت به انتها میرسه چون
هیچ دنیای پس از مرگی پذیرای حضور تو نیست .و این بهاییه که باید
برای عشق بپردازی .از طرفی مردها تبدیل به خواجه و زنها عقیم میشن
تا نژادهامون با هم ترکیب نشه ،تا بچهای به دنیا نیاد که نشانی از وجود
نسل ما باشه.
| 19کیجا
فصل دوم
عروسکهای چوبی
دومین روزی بود که بارون میبارید .تو یخچال غذایی برای خوردن باقی
نمونده بود .حوصلهی خرید اینترنتی رو نداشتم .از پلهها اومدم ،پایین
رفتم تو خیابون .هوا سرد بود و سرماش باعث سوزش دماغم میشد .به
سردی زیاد حساسیت دارم .باعث میشه سرم درد بگیره و از دماغم خون
بباره .تا فروشگاه راه زیادی نبود برای همین به این موضوع اهمیت
نمیدادم .دوره گردی کنار خیابون ،عروسکهای سگ چوبی میفروخت.
چوبش از درخت سپیدار تهیه شده بود .فروشندهش میگفت :چوب سفید
برای باز شدن بخت خوبه .دخترای جوون ازش میخرن تا ازدواج کنن.
گفتم :االن که تقریبا نسبت زنها و مردا برابر شده ،کسی هست از
عروسکات بخره؟ گفت :همیشه کسایی هستن که تنها باشن.
بعد یه مجسمهی چوبی بهم داد .خواستم پولش رو بدم ولی قبول نکرد
چون شناخت چه کسی هستم .به راهم ادامه دادم تا به فروشگاه برسم.
درخت نزدیک در افتاده بود و نمیشد رفت داخل .باید برمیگشتم خونه
و از اینترنت کوفتی خرید میکردم .بدون چتر و غذا با مجسمهی سگ
چوبی تو دستم شروع به قدم زدن کردم .چند ثانیه نگذشته بود که
احساس کردم یکی صدام میزنه.
ـ ولی شما هنوز مثل اونا هستین .منم دست کمی ازشون ندارم فقط
سنم کمی باال رفته.
ـ بالکن حریم خصوصی حساب نمیشه ولی پشت پنجره توی خونه چرا.
به نزدیک خونه رسیدیم .ازم خواست مقداری از غذایی که خریده بود رو
بردارم .تشکر کردم و گفتم :نیازی نیست .از طرز حرف زدنش فکر کنم
فهمیده بود تو کاراش سرک میکشم.
سجاد صابر | 22
به گلدونهای خشک شدهی کنار دیوار نگاه میکرد.؛ برای دوباره سبز
شدنشون کاری از دستم برنمیاومد .گلها مثل درخت قوی نیستن تا
سالها خشک و بریده شده یه گوشه به امید سبز شدن بشینن.
دو روز پشت هم بارون میبارید و خبری از همزادم نبود .همسایهم دوتا
پرده برای اتاق معشوقههاش خرید .پس چیزی برای تماشا کردن باقی
نمیموند .به جز سگ چوبی سفید کنار تختم .تمام زندگیم بوی کهنهگی
گرفته.
+نه .از کارای ممنوعه لذت میبریم .عاشق کسایی میشیم که بیشتر به
خودمون شباهت دارن .حتی موقع انتخاب حیوون خونگی به شباهت بین
خودمون با اون دقت میکنیم .چه برسه به آدم یا جنی که بخوایم باهاش
| 23کیجا
ـ همهی جنها روی سرشون دوتا شاخ دارن .مردها شاخ سیاه و زنها
شاخ سفید .هیچوقت ازشون خوشم نمیومد و زیر موهام پنهونش
میکردم.
+خودت بهتر میدونی .ادامه بده تا بتونم کسی که تموم عمر مراقبم
بوده رو ببینم.
+گریه نکن ،این کار رو برای خوشحال شدنت انجام دادم .اگه قرار بود
ناراحت بشی همون بهتره که دفتر رو ببندم.
+تو که گریه میکنی حال منم بد میشه .حس میکنم دارم از درون
خفه میشم.
ـ دقیقا همونطوری که بودم .فقط رنگ پوستم سفید نیست .من سبزهم.
ـ نه.
از صندلی بلند شدم و به تختخواب برگشتم .نقاشی رو دستم بود .به
این فکر میکردم اگه االن کنارم دراز کشیده بود چی کار میکردم.
+اگه جنها با آدما رابطه داشته باشن اتفاق خاصی نمیفته .توام که
عقیمی.
هیچ حرفی نزد .این چه جور دوست داشتنیه که یکی بتونه لمست کنه،
نوازش کنه ،اما تو حتی نتونی موهاش رو بو کنی .قدم زدن ،عزیزم گفتن
و قربونصدقه رفتن تا زمانی که خودت رو تسلیم محبوبت نکنی ،فایدهای
نداره.
حق با دوره گرد بود .سگ چوبی سفید تونست از تنهایی درم بیاره .البته
این موضوع هیچ ربطی به سگ ،جنس چوب یا رنگش نداره .بلکه این
اراده ماست که تالش میکنه از تنهایی خارج بشیم .تا قبل از خرید سگ
سجاد صابر | 26
همهی ما حداقل یک بارم شده فال گرفتیم ،تا حاال اتفاق نیفتاده که
نوشتهی روی کاغذ به زندگیمون نامربوط باشه .ولی در واقع اینطور
نیست ،فال هیچ ربطی به زندگی ما نداره .این خودمونیم که به دنبال
وجه اشتراک میگردیم .دلیل این کارمون هم خیلی سادهست :آدمی
میل سیری ناپذیری به خوشبختی داره و اونو در هر چیزی جستجو
میکنه.
ـ من عاشقت هستم.
زنگ در به صدا دراومد .از جام بلند شدم .احتمال دادم که زن ساختمون
روبهرویی باشه .رفتم سمت در و بازش کردم .مأمورای دیوانه خونه بودن.
بدون معطلی یه مشت خوابوندن تو صورتم .پخش زمین شدم .دستام رو
بستن و بهم می گفتن :خل و چل زود باش بریم که قراره حسابی بهت
خوش بگذره .همسایهها از صحبت کردنات با در و دیوار ،از گریهها و
خندههای بیدلیلت ،از عصبانیت و دعوای بیجهتت به ستوه اومدن.
بدون اینکه ازم سوالی بپرسن کشونکشون از پلهها پایین بردنم .تمام
لباسم خونی شده بود و حافظهی کوتاه مدتم از بین رفته بود .هر بیست
ثانیه به این فکر میکردم چه بالیی سرم اومده و چرا مأمورا من رو گرفتن.
همسایهها از خونهشون بیرون نمیاومدن چون هر کسی تو وجودش
سجاد صابر | 28
مأمور دیوانه خونه با گربهی سیاهم به نزدیک ما شین اومد .خندهای از
سر موفقیت به لب داشت .تو چشمای گربه ترس رو دیدم .شروع کرد به
پنجه انداختن و به ســـمت خونه فرار کرد .ســـگهای ولگرد بوی خون
شـــنیده بودن و به طرف ما حرکت کردن .هیچوقت چرندیات مقدس
بودن شون برام اهمیت ندا شت ولی این یه فر صت عالی بود برای مردن.
میتونســت پایان زیباتری برای من باشــه تا زندگی کردن به عنوان یه
برده .خدایی که میپر ستم خودک شی رو ممنوع کرده ولی بخ شندهتر از
| 29کیجا
ـ بهت التماس میکنم این کار رو انجام نده .میتونیم از اونجا فرار کنیم؛
شاید کمی طول بکشه ولی ما میتونیم.
روی زمین زانو زدم ،دستام رو آوردم جلو و به چشمای سگها زل زدم.
+یه روز آزادانه زندگی کردن بهتر از هزار سال برده بودنه .اگه برده بشم
دیگه اینی که میشناسی نیستم .میشم یه آدم دیگه و اگه به کس
دیگهای تبدیل بشم اونوقت تو دیگه دوستم نداری .تنهام میذاری و
هیچ راه فراری برام باقی نمیمونه.
سگها نزدیکم شدن .دورم حلقه زدن و شروع کردن مثل گرگ زوزه
کشیدن .سگ سفیدی اومد سمتم و بدنم رو بو کرد .استرس تمام وجودم
رو گرفت .دستم رو لیس زد و اولین گاز رو ازش گرفت .میخواستم فریاد
بکشم ولی میدونستم سگها چه بالیی سرم میارن .نمیخواستم گلوم
رو بریده شده ببینم.
سگ سفید دستم رو رها کرد و چند قدم به عقب برداشت .مثل زنهای
در حال زایمان شروع کردم به فریاد کشیدن .سگها از شنیدن صدای
فریادم عصبانی شدن .سگ سفید با سر اشاره زد گلوم رو ببرن .اومدن
جلو سرم رو از تنم جدا کنن .اما قبل از اینکه اولین گاز رو بگیرن ساکت
شدم و از هوش رفتم.
چند دقیقه بعد چشمام رو باز کردم .سگها گوشت مأمورا رو به دندون
گرفته بودن و بوی خون همهجا پخش شده بود.
سرم رو چرخوندم .روبهروم ایستاده بود .یه زن زیبا دقیقا همونطور که
کشیده بودم .لخت و عور .قشنگترین چیزی که تا به حال دیده بودم.
سینههاش زیر موهای مثل طناب تاب خوردهش ،پنهان شده بود .به
سمتم اومد .دستاش رو گذاشت روی گونههام و من رو بوسید .حس
مادری رو داشتم که فرزندش رو برای اولین بار میبوسه؛ خندیدیم،
احساس کردم دوباره زنده شدم.
ـ تموم عمر منتظر این لحظه بودم تا از طریق چشمات خودم رو ببینم.
بهتره بلند شیم و بریم توی خونه .نترس؛ جز تو کسی نمیتونه من و
زیباییهام رو ببینه.
دستام رو انداختم دور گردنش .از تموم تنم خون میچکید .به آرومی من
رو از پلهها باال برد .روی تخت دراز کشیدم .موهاش رو کنار زد ،روی
| 31کیجا
دیشب بعد از سه روز ،بارون جاش رو به برف داد .خوابم تعبیر شده بود.
دنیای من به انتها رسید اما از نو متولد شدم .چیزایی تو زندگی وجود
داره که هیچکس دلیلی براش نداره و نمیتونه پیدا کنه.
سجاد صابر | 32
فصل سوم
شکوفهی زعفران
ما بیشتر به بازیگران رویای یک الهه شباهت داریم تا اینکه انسان باشیم!
دیوار نوشته ای با رنگ سفید که روی دیوار کشیده شده .هیچ رنگ
اضافهای از کنارههای کار ،یا لغزیدن اشکوار سفیدی از لبهی پایین
نوشته مشاهده نمیشه .مشخصه هنرمند کارش رو به درستی انجام داده.
کم پیش میاد میون جملههای اعتراضی چنین چیز زیبایی به چشم
بخوره.
ـ آره کم پیش میاد که بشه رنج تنها ادامه دادن در یک جمله بیان بشه.
ـ چه در واقعیت ،چه در رویا ،غم ،راهی برای نمایش قدرت خودش پیدا
میکنه.
+تا چند ساعت دیگه پاکش میکنن .بهتره به فکر خودمون باشیم.
چند مدت که گذشت ،سطل آبی حموم جاش رو به دیوار داد .روی سطل
میشستن و به کف بازی من زل میزدن .با خودم گفتم :البد از من
خوشش میاد .اگه ببوسمش مثل داستان شاهزاده و قورباغه ،ممکنه از
تنهایی دربیایم ولی اگه پسر بود چی؟ اونم در اون وضعیت! این اواخر
رفیقاشم آورده .سهتایی لب سطل میشینن و با چشمای از حدقه
دراومدهشون من رو دید میزنن .سبزای بیچاره .از حموم بیرون اومدم.
با ماشین ریش تراش اومد کنارم.
از یه طرف قورباغههای سبز ،از طرفی این جن سبزه .ولی از موی کوتاه
رنگ شده خوشم میاد.
ـ می دونم از موی کوتاه رنگ شده خوشت میاد .ولی وقتی موهام رو
میزنی ،باعث میشه شاخام مثل پیاز نرم بشن و بیفتن زمین .میترسم
وقتی کنارت خوابیدم ،چشمات رو کور کنم.
وقتی کارش تموم شد با رنگ بنفش افتادم به جون کلهش .بعد خشک
شدن سرش ،تو بغلم موهای کوتاه و تازه رنگ شدهش رو بو میکردم و
بهش میگفتم شبیه شکوفهی زعفرون شدی .اونم در عوض به قلبم بوسه
میزد! موی تازه رنگ شده بوی تند و زنندهای داره ولی به بوسیده شدن
میارزه.
یک ساعت در آغوش هم بودیم .درست مثل کبوترا که تقریبا تمام طول
روز به جفتشون وصلن و نوازشش میکنن اما برای انسانها اینطور
نیست .نمیشه هر روز تو بغلت بگیریش و جمالت محبت آمیز به گوش
هم بخونید .بعد یه مدت ،رابطه بوی کهنگی میگیره و کهیر میزنه.
معاشقه مثل غذای مورد عالقهی هر فرد میمونه ولی اگه در هر وعده یه
مدل غذا رو بخوری ،دیگه دلت رو میزنه.
+همیشه دوست داشتم بدونم تو فکر بقیه چی میگذره ولی این تصور
دیوانه کنندهست .گاهی وقتا آدم از تصورات و فکرهایی که به تنهایی یا
در جمع به ذهنش میرسه شرمگین میشه .هر چیزی قابل بیان نیست.
اگر آدمها فکر همدیگر رو میخوندن دیگه هیچ رابطهای پابرجا نمیموند.
تمام اون خشمها ،نفرتها ،عشقهای ممنوعه و تاریکیهای ذهن هر
کسی مشخص میشد.
ـ من انسان نیستم ولی واقعا فکر میکنی اتفاق خاصی میفتاد؟ یه نگاه
ساده به رفتار ظاهری فرزندان آدم کافیه که درک کنی هر کسی توانایی
پنهان کردن افکارش و نیت اعمالش رو نداره .مطمئنم اگه امکان خوندن
| 35کیجا
ذهن برای همه فراهم بود یک راهی برای مخفی کردن تصورات شرمآور
پیدا میکردین.
پتو رو کنار زدم و به سمت کمد لباسها رفتم .دستبندی که قرار بود
به همسرم هدیه بدم رو از کشو پایینی بیرون آوردم.
+از کجا متوجه بشم حقیقت رو گفتی و فریبم ندادی؟ چه راهی برای
فهمیدنش وجود داره؟
ـ هیچ راهی وجود نداره .تو باید بهم اعتماد داشته باشی.
سجاد صابر | 36
+نه .کاری به اتفاقهای روی تخت ندارم .چه خوبه نمیتونی فکرم رو
بخونی.
بلند شدیم .روی کولم سوار شد و پاهاش رو دور کمرم حلقه زد .خر گیر
آورده .نزدیک پنجره شدیم .با اصرار زیاد پیاده شد .نوشتهی بزرگ روی
دیوار پاک شده بود .نور بنفش کل کوچه رو پوشونده بود و سرمای
زمستون بدون بارون ،گرمای بازدم رو به بخار سرد تبدیل میکرد .کمی
صبر الزم بود تا تفریح زمستونیم شروع بشه .آدم برفی یا آدم بارونی
قشنگه ولی تکراری شده .چندتا گنجشک روی تیر چراغ برق نشستن.
آخرینبار بچه بودم که با پدرم روی بخاری کبابشون میکردیم .ته
مزهای شبیه به دل مرغ داره و از تمام پرندهها خوش خوراکتره .از صبر
زیاد کالفه شد و بهم غر میزد .فکر نکنم ماهیگیر خوبی بشه .تقریبا بعد
دو ربع ساعت ،تفریح ما از راه رسید .مارمولکهای کوچیکی که روی
توری پنجره به آرامی راه میرفتن .ناخن انگشت اشارهم رو گذاشتم زیر
شستم با یه ناترینگ مارمولکها رو از سیم جدا کردم .با تعجب بهم نگاه
کرد .فکر کنم تو زندگیش هیچوقت مارمولک پرنده ندیده بود .هر چیزی
بهایی داره و مارمولکها برای پرواز ،دمشون رو پیشکش میکنن .بعد از
به پرواز درآوردن دومین خزنده ،توجه گنجشکا به سمت ما جلب شد.
بهش گفتم :نمیخوای شروع کنی؟ با اکراه سرش رو تکون داد ولی
مجبورش کردم این کار رو انجام بده .ضربهی خوبی زد .انتظارش رو
نداشتم .توجه گنجشکا به دمهای افتادهی روی زمین جلب شد و برای
| 37کیجا
تصاحبشون به سمت آسفالت حمله کردن .بازی خوبی بود .به پرندههای
گوگولی غذا دادیم .دو روز دیگه هم اون جانورها دم درمیارن.
ـ میخوای دیگه بازی نکنیم .قرار بود از نفرت و خشم دور باشی .نه
اینکه خودت به بخشی از خشم تبدیل بشی .فکر نمیکنی خدا ببینه و
ازت دل سرد بشه؟
+دلم به حال خدا میسوزه چون نمیتونه اشتباه کنه و لذت گناه کردن
رو بچشه.
ـ تو دیوونهای؛ شاید الزم باشه سرگرمی بهتری برای انجام دادن پیدا
کنی و این جونورا رو به حال خودشون بذاری .میخوای برات کتاب بخونم
یا قصه تعریف کنم؟
+نه .نویسندهها دروغگو هستن .تو کتابا ازت میخوان مودب باشی ،به
همه احترام بذاری و از خطاشون بگذری .نمیشه معلمی رو بخشید که
باعث شده یه بچه تو مدرسه و تموم سال مورد تمسخر قرار بگیره .چطور
امکان داره فروشندهی مواد مخدر ،دالل نوزاد ،متجاوز ،فرماندهی زورگو
و استادی که به جنسیت نمره میده مورد بخشش قرار بگیرن! دنیای
واقعی با نوشتههای روی کاغذ فرق داره .شک کنن ضعیف و بیکسی،
بهت زور میگن و تا جایی که امکان داره توی سرت میزنن .اگر در این
جهان عدالتی وجود داشته باشه ،باید جلوی رخ دادن ظلم رو بگیره وگرنه
انتقام گرفتن خداوند و طبیعت نمیتونه مرهمی برای یک دل زخم
خورده باشه .بدبختی و به زمین افتادن کسی دلیلی برای خوشبختی و
سجاد صابر | 38
حال خوش هیچ ستم دیدهای نمیشه .درسته که قانون وجود داره ولی
هیچوقت نتونسته تکیهگاه ثابت و امنی باشه حتی برای مجریانش.
با دست گوشاشو گرفت .دو قدم رفت عقب و با عصبانیت بهم خیره شد.
هیچ حرفی نزد؛ تنها نگاهم میکرد .با یه آهی که از حنجرهم بیرون اومد.
تسلیم شدم .دوباره روی تخت دراز کشیدیم.
+دلیل غمگین بودنت نمیتونه کارای من باشه .تو از بچگی بهم پیوند
خورده بودی .پس با تمام خاطرات زندگی و خلقوخوی من آشنایی داری،
حق دارم بدونم چرا ناراحتی.
ـ وقتی یه جن...
+از این کلمه بدم میاد .بهتره یه جایگزین بهتر براش پیدا کنیم .نه تو
اسمت رو به یاد میاری و نه من دوست دارم گذشتهم رو به خاطر بیارم.
ـ وقتی بچه بودی تو روستا زندگی میکردین ،به پسرها ریکا و به دخترها
کیجا میگفتین .از همون زمان دوست داشتم به این اسم صدات بزنم،
ریکا.
| 39کیجا
+آره .در زبان مازنی به دخترها ،کیجا و به پسرها ریکا ،میگن .کیجا!
اسم قشنگیه .هر دوتاشون اسم برند لوازم شوینده هم هستن.
سرش رو تکون داد ،لباش رو بهم فشار داد و منتظر بود ساکت بشم.
+وقتی یه زن میگه گذشته ی آدما برام مهم نیست در واقع داره ازت
میپرسه میتونی با گذشتهی من کنار بیای یا نه؟ گذشته و خاطرات
هیچوقت از ذهن یک خانم خارج نمیشه .شما با خاطراتتون زندگی
میکنین و از فکر کردن به اون افسردگی میگیرین .برعکس مردها.
معموال گذشتهی یک مرد برای یک زن اهمیتی نداره چون میدونه
توانایی تغییرش رو داره.
ـ هیچ وقت جذب کسی نشو که برای به دست آوردن محبتت از کسایی
که بدون چشمداشت بهش عشق میورزیدن ،فاصله میگیره .اون هیچ
رحم و مروتی نداره و یک روز تمام خوبیهات رو نادیده میگیره.
سجاد صابر | 40
آروم و یخ زده گوشهی دیوار نشسته بود .تمام صحبتها ،ناز خریدنها و
حتی ناسزاها بیاثر بود .زنها وقتی غمگین یا افسرده میشن دوست
دارن حرف بزنن .اگر فرد مقابلشون یه دختر باشه درد و دل میکنن
ولی اگه با یه مرد طرف باشن وانمود میکنن که دلیل همصحبتی،
مشورت گرفتنه .تا فرد با احساس مهم بودن فریب بخوره و گوش شنوایی
برای احساسات از همگسیخته ی یک زن باشه .اما اون انتخاب کرده بود
سکوت کنه و حرفی نزنه .هیچ درکی از شرایط موجود ندارم .بهتره کمی
تنهاش بذارم .تصمیم گرفتم آشپزی کنم تا از شرایط غمباری که توش
گرفتار شدم .آزاد بشم.
از شب قبل یک لیوان آرد برنج رو با یک لیوان شیر مخلوط کرده بودم.
و ظرفش رو داخل یخچال گذاشتم تا به خوبی به خورد هم برن .االن
تخممرغ و زردچوبه رو به ترکیب اضافه میکنم و با چنگال پنج دقیقه
ریز همش میزنم و در نهایت در روغن سرخش میکنم .یک شیرینی
ساده و در عین حال خوشمزهی شمالی .درست مثل فیلمها ،موسیقیها،
تصاویر و کتابهایی که بهترینشون ساده بودن زندگی رو در عین زیبایی
به تصویر میکشن.
ظرف غذا رو کنارش قرار میدم و با سهمیهی خودم کمی دورتر کنارش
میشینم.
+یه طلسم باستانی قدیمی به اسم کماج .دیدی حتی بوش باعث شد
زبون باز کنی.
| 41کیجا
ـ بوی آرد میده .تا حاال ندیدم کسی با آرد دست به جادو بزنه.
+لعنتی خیر سرت یه عمر من رو نگاه میکردی؛ یادت نمیاد این چیه؟
با اکراه یه تیکه از کماج رو برداشت به دماغش نزدیک کرد .یه گاز زد و
مابقیش رو گذاشت داخل ظرف .مثل اینکه از طعمش خوشش اومده
بود.
سجاد صابر | 42
فصل چهارم
سفید و پشمالو
شاد دیدن بقیه ،کمک به خوب شدن یا خندیدن عزیزانت ،موهبتیه که
نصیب هر کسی نمیشه .به دست آوردن دلها کار سختیه .چند روز قبل
درگیر نور المپای کنار خیابون بودم و تصمیم داشتم در تنهایی خودم
غوطهور بمونم .و این چیزی بود که همیشه ازش وحشت داشتم .از تنهایی
خوابیدن و رانندگی در جادههای خلوت بیزارم .و حتی حضور در مکان
بزرگ یا کوچک خالی از سکنه برام دردآوره.
انسانها خیلی زود به یک چیز وابسته میشن .اعتیاد پیدا کردن عادت
همیشگی و شاید قدیمیترین احساس مخرب ماست .اعتیاد به رابطه،
بخشنده بودن ،ترسها و زندگیهای نیم بندمون .مجموعهای از این
کارای تکراری ،شخصیت اصلی هر فرد رو شکل میده .من از تنهایی
متنفرم ،از بلند صحبت کردن لذت میبرم ،سیگار میکشم و هر زمانی
که ریههام از کار بیفته با آدامس نیکوتیندار یا چسب نیکوتین و یا با
هزار روش مختلفی مشغول ترک سیگار میشم (احتماال به ترک کردن
هم معتادم).
ما خیلی سخت میتونیم از یک عادت خوب یا بد رهایی پیدا کنیم .پس
تنها یک راه میمونه؛ هیچوقت انجامشون ندیم .هر وقت در انجام دادن
یا ندادن کاری دچار تردید میشم ،از خودم میپرسم :آیا کسی از این
کار دست کشیده و یا خواسته ترکش کنه؟ اما اتفاقهای از پیش تعیین
| 43کیجا
ـ خودت رو فریب نده .تو حتی نمیتونی یک دلیل برای فرار از تنهاییت
پیدا کنی .بیخود کاغذا رو حروم نکن و افکار درهم و برهمت رو به
نوشتار تبدیل نکن .هر خطی که مینویسی هم در تأیید متن قبلی نوشته
سجاد صابر | 44
+نمیتونم یک دلیل منطقی برای رهایی پیدا کردن از ترس تنهاییم پیدا
کنم.
ـ چون ترسها ریشه در واقعیت و گذشته دارن .به دنبال منطق نباش.
شاید اگه من وجود نداشتم و کنارت نبودم تا االن به خاطر ترست از
تنهایی مرده بودی .بیخیال این حس و حال مزخرفت باش .کسایی که
بیشتر سعی میکنن به واقعیت زندگی پی ببرن از روند عادی اون خارج
میشن .یه ضربالمثل هست که میگه :کسی که بیشتر میدونه ،بیشتر
میمونه .یه نگاه به دانشمندا ،فیلسوفها و هنرمندا بندازی متوجه میشی
که اکثرا هیچ تفاوتی با دیوونهها ندارن .شاید پاسخ اصلی این باشه :هیچ
جوابی وجود نداره.
+کماج؟
کمی مکث کردم .به صورتش خیره شدم .خوشحالی بچهگانهای مثل نور
المپ ازش منعکس میشد.
میگیرن؟ ما حتی دو روزم نیست باهم آشنا شدیم .این اندازه از
خودخواهی و زود رنجی غیر عادیه.
+هیجان! دختر ،هیجانها بعد از مدت کوتاهی محو میشن .نمیشه به
اتفاقات غیر منتظره دلخوش بود.
ـ وقتی یه رابطه در حال شکلگیریه ،دو طرف به دلیل عدم شناختی که
از هم دارن حس ماجراجوییشون بیدار میشه .رفتنها و ندیدنها،
مالقاتها و تماسها و تمام اتفاقات اول آشنایی مثل یک سفر به جزیرهای
ناشناخته میمونه .تمام این جزیرهها در نگاه اول ،در نهایت زیبایی قرار
دارن .درختهای نارگیل منحنی شکل که مثل کارت پستالهای رنگ و
لعابدار ساحل رو به اشغال خودشون درآوردن و رنگ آبی کمرنگ اطراف
جزیره که به همراه صدای چند گونه پرنده و جانور به این زیبایی اضافه
میکنن .وقتی رابطه هنوز در مرحلههای ابتدایی آشنایی قرار گرفته ما
انقدر کوریم که به جای آتشفشان ،پوشش گیاهی رو میبینیم و به
اندازهای فریبکاریم که به کسی اجازهی ورود به زندگیمون از ساحل
آتشفشانی و پخش تیرهی جزیره رو نمیدیم .تنها و تنها زیبایی و شریک
شدن این زیبایی برای ما ارجحیت پیدا میکنه .وقتی به هم نزدیک شدیم
سجاد صابر | 46
و پلی میون سرزمینهامون ایجاد شد ،به مرور مارهایی رو میبینیم که
باعث خاموشی صدای پرندهها میشن .زمین لرزهها رو احساس میکنیم
و وقتی یک روز به اندازه اعتماد شکل میگیره که با نیمهی تاریک جزیره
و زندگی کسی که به هم پیوند خوردیم آشنا بشیم ،ترس وجودمون رو
فرامی گیره و این حجم از زشتی برای ما غیر قابل تحمل میشه و در
نهایت از رابطه فرار میکنیم .چون واقعیت رو نادیده میگیریم .یک
جزیره بدون آتشفشان یا ساحلی با مواد مذاب زیاد ،امکان رشد و بزرگتر
شدن رو نداره .در زندگی هر کسی سختیها و نامالیمتهایی وجود داره.
بعضیها تمام خشم ،عصبانیت و نفرتشون رو ازطریق یک ناهمواری
بدقواره به شکل کوه آتشفشان خالی میکنن و تمام زیباییهای
زندگیشون رو از دست میدن اما بعضی دیگه سعی دارن با ایجاد یک
ساحل فرعی این حجم از نامالیمات و اندوه روان رو به آب بسپارن،
خاموشش کنن و به وسعت سرزمینشون اضافه کنن .نباید صرفا به یک
ماجراجویی ساده اکتفا کنیم ،گذر از خودت و شریک شدن زندگی آسون
نیست و طبیعیه کمی باعث سلب آرامش درونیمون بشه.
ساکت بودن و گوش دادن طوالنی مدت به حرفای کسی حوصلهی زیادی
میخواد چون بعد از مدت کوتاهی با خواستههای تکراریش عذابت میده.
چیزی که می خواد کامال مشخصه و تمام عمر به دنبالش بوده .از جایی
که نشسته بودم ،بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
+ما همدیگه رو کامال میشناسیم پس دلیلی برای این حرفا وجود نداره.
ـ نه اشتباه میکنی .من از گذشته ،حال و اخالقیاتت آگاهی دارم ولی تو
هیچ شناختی از من نداری.
| 47کیجا
ـ مثل بچهها حرف میزنی .گذشتهی هر آدمی مهمه .وقتی کسی قهرمان
میشه تنها به روی سکویی از جنس فلز نایستاده .موفقیتش حاصل
سالهای زیادی از عمرشه که تو باشگاه صرف کرده .وقتی کسی دست
به دزدی میزنه در تالشه از زندگی نکبتبار خودش فرار کنه و ذرهای
به آرامش برسه .حتی کودکان کار اسیر زندگی نکبتبار و سراسر رنج
خانوادههاشون هستن .همیشه گذشته به دنبال ماست .چطور انتظار داری
ناراحت نباشم .با دروغ فریبم نده.
ـ کدوم سوال؟
+برای ایجاد صداقت نبود .تنها میخواستم راحتتر حرف بزنه .صبر کن
بذار یهبار دیگه انجامش بدیم.
سجاد صابر | 48
از اتاق بلند شدیم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستیم .نیازی به کم
کردن نور یا خاموش کردن چراغ نبود .محیط به اندازهی کافی میون
سایه روشنها گرفتار بود .با یه نیشخند شروع کردم:
انتظار داشت چاقوی روی میز رو توی دستام بگیرم ،از صندلی بلند شم
و چند قدم به عقب بردارم .ولی با جوابی که دادم تمام معادالت و
ریسههای بافته شدهی ذهنش از هم باز شد .تمام واکنشهای از پیش
تعیین شدهش بیفایده و بدون استفاده در پشت صورتش با هم ترکیب
شده بودن .و با یک چهرهی درهم تنیده مواجه شدم.
چه خوبه اتصال ذهنیمون برقرار نیست .وگرنه متوجه آرامش وجودی
من در بیان صداقت میشدی و قبول یکبارهی واقعیت برات دشوار جلوه
میکرد.
| 49کیجا
بدون گفتن کلمهای با حالت اندوهگین به میز خیره موند .با انگشتهای
دستش شروع به خراش دادن میز کرد .آه عمیقی کشید و به آرومی
چشماش رو بست.
ـ لطفا برای یک بار هم شده ،دست از وراجی بردار و حقیقت رو بگو .تو
دقیقا چی هستی؟
مثل بازپرسی که گناه متهم رو اثبات کرده خوشحال بود .دوست نداشت
حرفام رو باور کنه .پس تمام تقالهای من بیهوده بود.
+ای کاش آدم بودم تا نیازی به اینهمه ناراحتی نباشه .اجازه بده یک
سوال ازت بپرسم ،چندتا انسان دیدی به خدا باور داشته باشن؟
+تنها یک کتاب و یک نسخه ازش در معبد اصلی باقی مونده .نسل بشر
بدون مطالعهی کتابهای آئینی و صرفا براساس وراثت ،دینی رو قبول و
تا پای جان با نهایت تعصب ازش دفاع میکنه .یک حماقت موروثی که
به آلودهترین رسوم جامعه تبدیل شده.
از حرفام کالفه شد .چاقوی روی میز رو برداشت ،ایستاد و چند قدم به
عقب رفت.
ـ دیوها سفید ،پشمالو و دوست داشتنی هستن .تو هیچ شباهتی به اون
موجود دوست داشتنی نداری.
+این همون ساحل مواد مذاب در زندگی منه .چقدر کم طاقتی .دیر یا
زود با این حقیقت مواجه میشدی .آره دیوها سفید ،پشمالو و دوست
داشتنی هستن .خودم تکرارش کردم تا دوباره به زبون نیاریش .اما چه
کسی تا حاال یک دیو رو از نزدیک دیده؟ تمام ویژگیهایی که اجدادتون
در نقاشیها و نبردها از ما کشیدن افسانهست .داستانهایی که زیر
پتوهای گرم تعریف میکردن تا خوابتون ببره ،خیاالته و در واقعیت
وجود نداره .فقط موجب سرگرمیه همین و بس .ما نه سفیدیم ،نه پشمالو
و نه دوست داشتنی.
ـ میبینی ،دوباره و دوباره داری دروغ میگی .حافظهم سر جاشه ،شما تو
شهر ما حضور داشتین.
فصل پنجم
سرزمینهای شمالی
ده هزار سال قبل ،تمام ملیتهای به اصطالح متمدن ،برای قدرت ،ثروت،
توهم برتری عقیده ،اختالف در نحوهی پرستش یک خدا و هزار دلیل
احمقانهی دیگهای درگیر جنگ شدن .بچهها از گرسنگی نای فریاد زدن
نداشتن .به هر زن یا حتی مردی تعرض میشد .کتابها سوزونده و
دانشمندا گردن زده میشدن .اجساد رها شده در گورهای دسته جمعی
سرباز ،هر روز باعث ایجاد یک مریضی جدید میشدن .زمان زیادی طول
نکشید تا جمعیت هر کشوری به نصف کاهش پیدا کنه و دولتها مجبور
شدن برای ساختن سالحهای بیشتر ،کشتار بیشتر و ایجاد یک لجنزار
بیانتها ،تمام اسیران رو به کار اجباری و بردگی وادار کنن .یک زندانی
سه انتخاب داشت :پوسیدن در زندان با غذای کم ،کار اجباری به عنوان
برده و مرگ .بردهها اجازه داشتن با هم ازدواج کنن تا بردههای بیشتری
برای حکومتها فراهم کنن .سالهای زیادی گذشت .پادشاهها و رئیس
جمهورهای منتخب ،یکی بعد از دیگری عوض شدن .جنگ و کشتاری
که هیچکس دلیل شروعش رو به یاد نداشت؛ با یک قرارداد صلح به اتمام
رسید .اما هیچ کشوری حاضر به پذیرش بردههای ضعیف ،بیمالحظه و
کسانی که از هر گونه علمی محروم بودن ،نبود .دیوارکشیها و طبقهبندی
اجتماعی جدیدی ایجاد شد .بردهها در ازای دریافت حقوق کم ،حاضر به
نوکری شدن و دستهی کمی از اونها که هیچوقت حتی با شالق حاضر
به پذیرش ظلم نبودن؛ پذیرفتن تبعید بشن به سرزمینهای شمالی،
پادشاهی دیوهای سفید.
| 53کیجا
این اتفاق ،عجیب و غیرقابل باور بود .دیوها ،جنها و انسانها همیشه در
سرزمینهای جداگانهای زندگی میکردن تا تفاوتهای فرهنگی و
ساختارهای بدنی شون باعث برتر جلوه دادن یکی بر دیگری و از بین
رفتن آداب و رسوم هر کدوم از گونههای هوشمند نشه .آداب و رسوم
چیزی نیست به جز مجموعهی تفکرات و کارهایی که یک ملت دائما در
حال تکرار اونه .آداب انسانها از شاد بودن ،محبت کردن ،پیشرفت ،صلح،
ازدواج و منتقل کردن تمام این خوبیها به آیندگان ،تبدیل شد به جنگ،
غم ،بردگی و انتقال ظلم به نسلهای بعدی .تا جاییکه حتی خداوند از
پیامبرهایی که برای هدایت انسانها میفرستاد ،بردهها رو به صبر دعوت
میکرد .وگرنه امکان قبول کردن دین الهی توسط مردم وجود نداشت.
فرهنگ یک ملت بر هر ارادهای برتری داره و برای حفظ و پایداری خودش
دست به هر کار درست و نادرستی میزنه.
آورده بودن .وقتی شکمی از گرسنگی به درد و پیچ و تاب خوردن ختم
میشد معنی سادهای داشت :خدا درحال قلقلک دادنه و چون قدرت
دستانش بینهایت زیاده ،در ما درد ایجاد میشه و فریادهایی که ناشی
از درد به زبون میاریم نشانهی قدردانی و سپاس ماست .چون خدا
دوستمون داره و کسی رو که دوست داره بیشتر عذاب میده .اگر روزی
سقفی باالی سر نداشتیم تا از بارون و سرما درامان باشیم ،خواست خدا
بوده چون از شاد نبودن ما ناراحت شده و به گریه افتاده و مجبورمون
کرده با لرزیدن برقصیم.
کیجا دستاشو به هم قالب کرد و پشت سرش قرار داد .چون متوجه شده
بود که من قرار نیست از حرف زدن دست بردارم.
خرافات و سختیهای زندگی اگر دالیل الهی پیدا کنن و نتیجهی جبر
شمرده بشن هیچ وقت حاکمان قدرت مورد بازجویی قرار نمیگیرن.
بدبختی و بیچارگی نسل بشر برای نسبت دادن هر پدیدهای به خداست.
به بچهی پنج ساله تجاوز میشه ،مردی به زنش سیلی میزنه ،پدری به
خاطر کشیدن مواد بچهش رو میکشه و حاکمی چشماش رو روی فقر و
گرسنگی ملتش میبنده .اگر اینها خواست خدا باشه ،چنین خدایی
لیاقت پرستیده شدن رو نداره .خداوند نمیتونه چیزی به جز درخشش
تمام خوبیهایی که در این دنیا وجود داره باشه .نباید ظلمهای انسانی با
عدالت و خواست خداوند مقایسه بشه .رفتار ما روی طبیعت اثرگذاره .هر
بدی و زشتیای از خودمون نشون میدیم نهتنها قلب ما رو آلوده میکنه
بلکه باعث تیره شدن تمامی موجودات زنده و بیجان اطرافمون میشه
| 55کیجا
کیجا از سر خستگی یه آه عمیقی کشید .در واقع بهم هشدار داد هرچه
زودتر داستانمو تموم کنم تا از سر درد به خودش نپیچه.
خشتش از ذرات تجزیه شدهی اجدادمون تشکیل شده بود محصور شدیم.
عدهای تصمیم به ماندن و ادامهی جنگ گرفتن و مابقی که جنگ رو
تمام شده و باخت رو قطعی میدونستن مجبور به ترک سرزمین مادری
شدن .نهتنها انسانها مایل به پذیرش ما نبودن حتی سایر دیوها از قبول
ما سر باز میکردن .کاروانها ،پناهجوها مورد حمله و غارت قرار میگرفتن
و در نهایت کشته میشدن یا اگر به قتل نمیرسیدن درا ثر گرسنگی
میمردن .عدهی کمی نزدیک به تنها صد نفر زنده مونده بودیم و فقط
یک راه برای بقا باقی مونده بود؛ زندگی در قالب جاسوسان و فراموشی
همیشگی زندگی قبلی .این سبک زندگی نیاز به قربانی گرفتن داشت و
بچههای تازه به دنیا اومده قربانی ما میشدن .اما هیچوقت راه پیشینیان
رو در پیش نگرفتیم و هیچ بچهای رو نکشتیم .بچهی یک ساله رو از
گهواره خارج و به یتیمخانه منتقل میکردیم و با خوابیدن در گهوارهی
بچه ،فرصت زندگی دوباره و داشتن یک خانوادهی جدید بهمون هدیه
داده میشد .به عنوان یک انسان از نو متولد میشدیم ،حرف زدن یاد
میگرفتیم ،به مدرسه میرفتیم و در مدت ده سال تمام خاطرات گذشته
رو به یاد میاوردیم .از طرفی بعد از مرگ و هر زمان که به خاک
برمیگشتیم تنها چهار روز بعد در شکل گذشته از گور بلند شده و
بهدنبال یک زندگی جدید حرکت میکردیم .تولد ،زندگی ،مرگ .عشق،
نفرت ،دوری .فرزند ،دوستی ،خانواده .حلقههای بیانتهایی که در اون به
اسارت افتادیم .یا شاید یک نفرین دائمی برای پرداخت بهای گناهانمون.
خیره باشی و با مطرح کردن بحث جدید از شنیدن کلمات تهوعآور دور
بمونی .اما فرار کردن ،دور شدن ،پشتپا زدن و نادیده گرفتن گذشتهی
هر فرد یا پدیدهای چه در شکل انسانی و یا طبیعی اون مانعی برای
رسیدن به درک متقابل از یک رابطه میشه .رابطه ،تنها محدود به یک
فرد با فرد دیگر یا یک فرد با مجموعهای از همنوعانش نمیشه و شامل
تمام برخوردهای طبییعی مثل :انسان با طبیعت ،انسان با ماشین ،ماشین
با طبیعت ،علم با موجودات و حتی یک حیوان با سایر حیوانات دیگه
میشه .تا نپذیریم و قبول نکنیم گذشتهی هر پدیده از اهمیت برخورداره
در توانایی ارتباط گرفتن با دنیای اطرافمون دچار نقص هستیم .تمام
تاریخ بشر ،ترسها ،دوستیها و رابطهها براساس این شناخت شکل
گرفته .مثال :حیوانات درنده به انسانها حمله میکنن .گونههای مختلف
از یک نوع جاندار به خاطر رنگ پوست ،چشم ،زبان و هر موضوع
مسخرهی دیگهای به هم توهین میکنن .گربهها از سگها ،موشها از
گربهها و انسان از طاعون موشها میترسن .حیف که ما فریبکاریم و
دائم در حال قبول نکردن ویژگیهای خودمون به سر میبریم .ته
ذهنمون کپیهای مختلفی از رفتارها و واقعیتهای ساختگی مخفی
کردیم و هر زمان که نیاز بود نوع رفتارمون رو مناسب با بهتر دیده شدن
تغییر میدیم تا حدیکه نسخهی واقعی خودمون رو به یاد نمیاریم.
اخالق ناپسند هر موجود به اندازهی ویژگیهای مثبت و پسندیدهی اون
مهمه .بلند حرف میزنم .زود عصبانی میشم .از جنبشهای اجتماعی
بیزارم چون بعد از گذشت مدتی رنگ و بوی سیاسی میگیرن و علیه
جامعه دچار طغیان میشن .حالم از تحصیل به هم میخوره .از شکست
شاخهی درختها لذت میبرم .تا بوی تعفن نگیرم به حموم نمیرم و
| 61کیجا
هزار و یک مشکل دیگه .حاال اگه برای شروع یک رابطه دست به
فریبکاری بزنم و به دروغ متوصل بشم ،طبیعیه .بعد از گذشت زمان
کمی ،اخالق بد و ناپسندم خودش رو نشون میده و نتیجهی رابطه:
جدایی .اما اگر صادق باشم ،بدون شک از این مخفیکاری آزاردهنده
خالص میشم.
کیجا نهتنها با گذشتهی خودش مشکل داشته .دچار درد بزرگتری شده
پذیرفتن زشتیها و تکرار اشتباهات من .براش غیرقابل قبوله پسر
کوچیکی که یک عمر مراقبش بوده یه دزد پست فطرته .کسیه که
زندگی های زیادی رو دزدیده و برای شیرین شدن کام خودش از
هیچکاری دریغ نکرده .ساکت ،بیحرکت و بدون پرسیدن هیچ سوالی ،از
قبول واقعیت ناامید شده بود .حرف زدن بیفایده بود .وقتی یک نفر
تصمیم میگیره کلمهای بر زبون نیاره ،بهتره بحث خاتمه پیدا کنه تا از
رنجش بیشتر جلوگیری بشه.
دستهی صندلی رو گرفتم ،از جام بلند شدم و با پوشیدن کاپشن سنگینم
به سمت بالکن رفتم .اما سیگاری روشن نکردم تا با خیال دود کردنش
به خودم تلقین کنم آروم شدم! نه عصبانی هستم و نه غمگین .بیشتر
می ترسم دوباره کسی رو از دست بدم و مجبور باشم با یک خاطرهی
نصف و نیمه کنار بیام.
صدای گربه بود .از میلههای زنگ زدهی ساختمون کناری خودش رو به
کنارم رسونده بود.
سجاد صابر | 62
ـ اگه بهم اجازه بدی تو خونهت بمونم منم میرم با اون جن صحبت
میکنم .هر چی نباشه یه نسب فامیلی دوری داریم.
با یه لگد پرتش کردم پایین .مفتخور احمق .صدای جیغش باعث شد
پرندهها از روی دیوار به پرواز در بیان .زن همسایه روبهرویی برای فرار از
نحسی صدای گربه اومد دم پنجره و چندبار پشتسرهم گفت :پیشته.
امان از آدمای خرافاتی.
ـ منم از گربهها بدم میاد .فقط به فکر وراجی هستن .یه مشت ظاهرنمای
عوضی.
+چه زود روزهی سکوت شکستی! فکر میکردم حداقل تا فردا با من
حرفی نداشته باشی.
+نه .اشتباه میکنی .خودکشی دخالت تو کار طبیعته .این زندگی به یک
دلیلی به ما هدیه داده شده پس نباید ازش دست بکشیم حتی اگه هزاران
سال رنج رو تحمل کنیم .به همین علت خیلی از دیوها به مخالفت
پرداختن و زمانیکه هزار سال اول زندگیشون رو به اتمام بود دست به
فرار میزدن.
+مردن تنها زمانی شادی بخشه که هیچ عزیزی دلتنگت نباشه؛ در غیر
این صورت ،همیشه پر از رنج ،درد ،اندوه و اشکه.
سجاد صابر | 64
+جشن زندگی .اسمی که نیاکان ما روی این مراسم گذاشتن .و با یک
ترفند موفق شدن از فراری شدن دیوهای سالخورده مخالف جلوگیری
کنن .اگه یک مسئله به یک فرهنگ و رسم تبدیل بشه و کمکم با خرافات
دینی ترکیبش کنن ،اجرا کردنش جنبهی الهی پیدا میکنه و عدم
اجراش به معنای جنگ با خدا و نشونهای شوم تلقی میشه.
+در سال هزارم زندگی به هر دیو ،از طرف کشیشهای معبد و کاهن
اصلی که خودشون بیشتر از ده هزار سال عمر داشتن ،نامهای میرسید.
با همین چند خط کوتاه و تحریف شده ،عمر یک دیو به اتمام میرسید.
اون یک سال آخر عمرش رو صرف تهیه دیدن نیازهای جشن میکنه.
دستکم ده شیرینیپز ،بیست آشپز ،سی گلفروش و در مجموع صد نفر
برای مهیا کردن مراسم نیاز بود .هر ماه در هر محله یک مراسم برگزار
میشد .شیرینیها چیده ،میوهها پخش شده و همه حتی فردی که روز
| 65کیجا
مرگش بود ،شروع به پایکوبی میکردن .چون چارهای غیر این نداشتن.
تنها یک قطره اشک از هر خانوادهای کافی بود تا نشانهای برای عدم
نارضایتی از جشن به شمار بیاد و فرد ما بقی عمرش رو در تبعید به سر
ببره .دوری از خانواده به مراتب از خودکشی دردآورتره .وقتی که شب به
انتهای خودش نزدیک باشه قرص ماه همزمان با خورشید در آسمان
نمایان میشه .همه وانمود میکنن که به خواب رفتن و دیو سپیدپوش
داخل تابوت دراز میکشه .کاهن بزرگ به تابوت نزدیک شده و دستور
میده درخت سپیداری در کنار تابوت کاشته بشه .بعد ،از تمامی افراد
حاضر در جشن خواسته میشه به تابوت بوسه بزنن .دو روز بعد ،دیو هزار
ساله چوبهای روی سرش رو کنار میزنه و از قبر خارج میشه.
بدوناینکه از گذشته و خانوادهش چیزی به یاد بیاره! و کسی که
خانواده ای نداشته باشه ،فرقی با یک مرده نداره .پس مجبور میشه به
سرزمین دورتری بره تا برای خودش وابستگیهای جدیدی پیدا کنه .تنها
راه نجات دیوها از افسردگی ،یکنواختی و ماللتباری زندگی طوالنی!
+کمی داستان زیباتر شه .کسایی که حاضر به ترک خانواده نبودن ،تنها
راه حل ،استفاده از زور بود .بدون جشن و تشریفات ،حافظهشون پاک
میشد.
ـ این کار اشتباهه .دلیلی نداره یک نفر بخواد از کسانی که دوستش دارن،
دست بکشه .هر چی سن بیشتر میشه ،عشق و عالقه بیشتر میشه.
سجاد صابر | 66
+دیگه برام تشخیص زندگی گذشته و حالم غیرممکن شده .یک لحظه
آدمم و چند دقیقه بعد دیو.
| 67کیجا
فصل شیشم
شکوفههای پرتقال
صدای الستیک ماشین به گوشم رسید .به پایین خیره شدیم .مأمورای
دیوانه خونه با لباسهای شخصی ،جلو ساختمون ایستاده بودن .به راحتی
رفتن داخل ساختمون .بعد از چند دقیقه ،صدای ناله و فریاد بلند شد.
+باورت نمیشه آدمای پست فطرت برای چه مقدار کمی پول حاضرن
حتی دست به قتل بزنن .منم فقط یه فیلم ازش گرفته بودم که مشغول
لگد زدن به سگها بود.
ـ میخوام باهات کنار بیام ولی تو هر لحظه یه چیز جدید رو میکنی که
باعث سرخوردگی ما میشه .فکر کنم بودن با تو در این خونه یه اشتباه
بزرگه.
+صبر کن .وقتی فیلم رو برای دوستام فرستادم ،جا خوردن .نه به خاطر
لو دادن اون زن.
ـ پس دلیلشون چی بوده؟
سجاد صابر | 68
+خیلی وقت میشد که اسمم رو در لیست سیاه ثبت کرده بودن .در
واقع اون زن ما رو لو نداده حکومت تصمیم به حذف من گرفته.
+از فرار کردن خسته شدم .دودل بودم که از این خونه برم یا خودم رو
تحویل بدم .االن تصمیمم به رفتن قطعیه .بهتره با هم از اینجا بریم.
+یادت که نرفته .من بیشتر از هزار سال عمر دارم .تو این شهر دیوهای
زیادی رو میشناسم .ازشون کمک میگیریم.
ـ نه .اگه از این بدن خارج بشی شک دارم ارتباطی بینمون باقی بمونه.
| 69کیجا
برخالف روزای عادی ،هوا سرد نبود .از خونه بیرون اومدیم .خون زن
همسایه روی زمین دلمه بسته بود اما خبری از سگها نبود .احتماال
لقمهای بزرگتر نصیبشون شده و سرگرم میل کردن اون هستن .زن
بیچاره؛ شاید دختر خوبی برای پدرش بوده یا میتونست به یک مادر
دلسوز برای بچههاش تبدیل بشه .از نگاه کردن به اون نقطه و حادثهی
تا حدودی ناراحتکننده دست کشیدم و به راهم ادامه دادم .کیجا تصمیم
گرفت بدون گذاشتن هیچ رد و نشونی از خودش ،کنار من راه بیاد .وقتی
عابری از کنارمون رد میشد خودش رو پشت من مخفی میکرد تا
برخوردی با اونفرد نداشته باشه .زمانیکه پاش رو داخل چالهی کوچیک
آب قرار میداد هیچ تغییری در وضع ظاهری آبهای پیادهرو رخ نمیداد.
بودنی که بیشتر به سایهها شباهت داشت .یک لکهی سیاه که تأثیری
روی محیط اطراف نداره و تنها مانع از عبور روشنایی میشه.
کنی .رفته رفته این کار به عادت تبدیل میشه و یک روز به خودت میای،
میبینی حاضری گشنگی بکشی اما خونه رو ترک نکنی.
آه سردی کشید .دستاش رو توی جیب پالتوش گذاشت و کمی سرش
رو به چپ و راست تکون داد.
کافیه یه موضوعی رو به یک دختر بگی بعد ناتموم رهاش کنی .تا به
جواب نرسه مغزش منفجر میشه.
+کیجا ،واقعا به این چرت و پرتا اعتقاد داری؟ هنر ،سیاست ،ورزش یا
هر نوع استعداد دیگهای فقط یکبار قابلیت شکوفایی دارن .ضمیر
ناخودآگاه و ذهنم به شکلی تکامل پیدا کرده تا فقط در یک یا دو مهارت
توانایی کافی داشته باشم .درسته هر بچه حداقل با چندین استعداد به
دنیا میاد ولی چند نفر بعد از بیست سالگی ،ورزش حرفهای رو شروع
کردن و به مدال رسیدن .هر چیزی زمان خودش رو داره و به هر
استعدادی در یک دورهی محدود ،فرصت شکوفا شدن داده میشه.
+این تفکر مثل سمه .همهی عالیق مثل سهتار زدن نیستن؛ من شناگر
خوبی نیستم ولی عالقه دارم تو اقیانوس شنا کنم .هزینهی پریدنم داخل
آب ،مرگه.
+چندبار تالش کردم ساز زدن یاد بگیرم ولی بیفایده بود .نهایتا به چندتا
ضرب کوچیک ختم میشد.
+یهبار گلفروشی باز کردم اما چندسالی ممنوع شده .البته همون سالها
ورشکست شده بودم.
+نه ،به زنا و دخترای جوون رایگان هدیه میدادم .کار لذتبخشی بود و
چندتا بوسه هم نصیبم میشد.
+چی شده دختر؟ پکر نبینمت .تو حال خودت نیستی .هنوزم شکالت
نمیخوای؟
+تو که شبانهروز در حال قورت دادن آب دهن منی ،بعد از غذای دهنی
بدت میاد! حقیقت رو بگو.
ـ من که لباس نخواستم ،یه شاخه گلم کافیه .برای اون دخترا میخریدی
من چیم کمتره!
ـ مگه من وجود داشتم؟ تو بهم جون دوباره دادی .پس یه راهحلی پیدا
کن.
شکالت رو گذاشتم روی صندلی و بلند شدم .از کنار دیوار چند تیکه گچ
خشک شده ی سفید برداشتم و اومدم کنارش نشستم .خبری از شکالت
نبود .لب کیجا باد کرده بود و نزدیک بود بترکه .اون شکالت به زودی
آب نمی شد پس منتظر نموندم تا ورم دهنش بخوابه و بتونه حرف بزنه.
سجاد صابر | 74
فصل هفتم
پادشاه چوبی
بارون شروع به باریدن کرد .هر گلی محکوم به نابود شدنه .هیچ خوشی
و ناراحتیای تو این دنیا دائمی نیست .با اصرار زیاد به کیجا و برای فرار
از خیس شدن شروع کردیم به دویدن .به دنبال ساختمون خالی از سکنه
میگشتیم .نهایت بعد از چند دقیقه تالش ،به زیر سقف یکی از دروازهها
پناه بردیم تا بارون کمتر بشه و بتونیم به جستوجو ادامه بدیم .دروازهای
زنگ زده بود با سقفی چوبی .تا حاال ندیده بودم برای حفاظت از یک در
به چوب درختها متوسل بشن .به خاطر خیس شدن لباسهامون در
حال یخ زدن بودیم .کیجا بهم گفت :حاال که بخشی از بارون شدیم بهتره
به گشتن ادامه بدیم؛ شاید با دری باز شده بشیم.
حرفش منطقیتر از موندن کنار این دروازهی زنگ زده بود .دوباره وارد
پیادهرو شدیم .به هر ساختمونی با چراغهایی خاموش میرسیدیم یه هل
به در میدادیم .بعد از بیست دقیقه گشتن دیگه خسته شدم و به دیوار
تکیه دادم .کیجا گفت :حتما تا حاال شکوفهها رو آب برده.
نفس زنان گفتم :ما رو هم آب برده .دیگه نای راه رفتن ندارم اگه این
لباسها خشک نشن ،ذاتالریه میگیرم .همین ساختمون خوبه ،میریم
داخلش.
سجاد صابر | 76
از دیوار پریدم و در ر و براش باز کردم .انرژی کیجا کمتر از اونی بود که
بتونه از دروازه عبورکنه .به سرعت وارد ساختمون شدیم .رو پاگرد طبقه
همکف ،کاشی نصب کرده بودن؛ به همینخاطر سر خوردم و نزدیک بود
به زمین بیفتم .با کمک کیجا خودم رو جمعوجور کردم .محیط داخلی
به مراتب گرمتر از بیرون بود .داشتن یه سرپناه همیشه باعث دلگرمی
میشه و از درون به آدم امید میده .پیراهنم رو دور دستام حلقه کردم.
با مشت ،شیشه آتیشنشانی رو شکوندم و تبر رو از داخلش درآوردم.
کمی از شیشهها دور شدیم .خونههای اولین طبقه با قفل و کرکرهی
آهنی پوشیده شده بودن .آدمها حتی بعد از مرگ هم دوست ندارن از
تعلقات دنیایی شون دل بکنن؛ چون بخشی از وجودشون رو تو این
دروتختهها جا میذارن .طبقه ی دوم همین موضوع تکرار شد .با دستام
نردهها رو محکم میگرفتم تا به زمین نیفتم .طبقهی چهارم هیچ حفاظی
نداشت .با تبر به جون دستگیرهها افتادم .قصد جدایی نداشتن .سرما
هر لحظه بیشتر اذیتمون میکرد .لباسهامون رو درآوردیم و به جز
لباس زیر چیزی تو تنمون نبود .کیجا از پلهها باال و پایین میرفت و
روی پاگرد به چپ و راست حرکت میکرد تا گرم بمونه .منم به جون در
افتادم و سعی میکردم با شکوندن قسمت میانیش بتونم از درون بازش
کنم .با تالش زیاد ،یه حفرهی کوچیک وسطش ایجاد کردم اما دست من
ازش بزرگتر بود .کیجا رو صدا زدم و اون با هزار زحمت موفق به باز
کردن قفل داخلی شد .وارد خونه شدیم .وسایل نو بودن و هنوز خاک،
فرصت نشستن روی هیچکدومش رو پیدا نکرده بود .انگاری کمتر از
یکهفته میشد که صاحبان خونه ازش خارج شده بودن .کمد لباس و
| 77کیجا
کشوها خالی بودن .به همین خاطر ،با روانداز سفید مبل ،خودمون رو
پوشوندیم.
تو هوای سرد ،بدنی عرق کرده به مراتب بدتر از تنی خیس شده باعث
زوال رفتن و بیماری میشه.
ـ بهتره توی شومینهی خونه آتیش روشن کنیم .نمیشه از اثاثیه استفاده
کرد چون همهشون پر از چسب هستن و ممکنه باعث خفگی ما بشن؛
بهتره لوالهای در رو دربیاریم و بعد چند تیکه کردن ،آتیشش بزنیم.
+چی میگی دختر؟ اون چوب درخت سپیداره؛ مدفن خاطرات یک دیو.
اگه آتیشش بزنیم بخشی از گذشتهی یک دیو بیدار میشه و تا زمانیکه
به خاکستر تبدیل نشه از حرف زدن دست برنمیداره.
+این کار درست نیست .تفاوتی با نبش قبر نداره .بهتره کمی احترام
بذاریم.
جواب منطقی ای داد .نه کاهنی وجود داشت تا صدای فریادهای یک
خاطرهگو به گوشش برسه و نه خانوادهای تا ناراحتی به دل بگیره .حتی
ممکنه این دیو به دست انسانها کشته شده باشه .به سمت در رفتم و
تبر رو زیر لوله قرار دادم ،با چند ضربه و کمک کیجا ،در از جاش خارج
سجاد صابر | 78
شد .قسمتهای فلزی و دست گیره رو ازش جدا کردیم تا حرارت آتیش
رو به خودش نگیره و باعث هدر رفتن گرما نشه .تیکههای چوب ،یکی
پس از دیگری و به شکل مخروط داخل شومینه قرار گرفتن .با کمی
پارچه ،کاغذ و فشار دادن چندبارهی فندک ،آتیش گرفتن چوبها شروع
شد .یه نگاهی به فندکم انداختم مثل اینکه سیگار کشیدن رو فراموش
کرده بودم .از شومینه فاصله گرفتیم تا با دود اولیه خفه نشیم.
به مرور ،هوای داخل اتاق گرمتر میشد و همین دلگرمی خوبی بود.
دوتایی با کمک هم آب لباس ها رو گرفتیم و کنار آتیش پهن کردیم تا
هر چه زودتر از کفنپوش شدن رهایی پیدا کنیم .انتظار و صبر کردن
بیفایده بود .به جز سوختن و ذغال شدن چوب ،صدایی از شعلهها به
گوش نمی رسید .درخت سپیدار با اندک قدرت باقی مونده در وجودش
تالش میکرد از خاطراتی که به عنوان امانت بهش سپرده شده محافظت
کنه.
بعد از اون همه تالش برای پیدا کردن یک سقف برای به آرامش رسیدن
و خرد کردن چوبها به سبب گرم شدن ،گشنگی به سراغمون اومد.
خوششانس بودم .چند تیکه شکالت ته جیبم مونده بود .البته کمی آب
به داخل بستهبندیش وارد شده و مقداری کاکائو رو رقیق کرده ولی
همین برای سپری کردن شب و به درد نیفتادن معده کافی بود .گرمای
آتیش مستقیم ،به مراتب از شوفاژ ،بخاری برقی ،کولرهای گرماده و حتی
خورشید لذتبخشتره .چون با سوختن چوب یا گاز طبیعی ،دود حاصل
به شکل کربندیاکسید خارج میشه ،مقداری از اون ،راهی به بیرون
پیدا نمیکنه و تو اتاق میمونه که خوابآوره .حالتی بین مستی و خواب
| 79کیجا
یادم نمیاد چقدر طول کشید تا کنار هم و پشت به آتیش خوابمون ببره.
در رویا میخواستم از تپهی شنی به پایین بپرم تا برای همیشه در دنیای
عدم باقی بمونم و دیگه بیدار نشم .اما یک لبخند مانع از کارم شد.
عزرائیل بود ،دوست قدیمیم .با یک فالسک چای و کمی کلوچه به کنارم
اومد .اولینباری که دیدمش بیستودو سالم بود و بدن یک دختر رو
تصاحب کرده بودم .حیف که تصادف مانعی برای مادر شدنم شد .همیشه
انتظار داشتم فرشتهی مرگ در قامت یک مرد با داسی بلند و شنلی سیاه
حاضر بشه .اما زیباتر بود .زنی بود با لباسی سفید و رژی دلفریب .خدا
برای تبلیغ بهشت دست از حوریها برداشته بود .عزرائیل رو با بزک
دوزک سمت ما میفرستاد .معلوم بود تازه کاره ،چون خط چشماش کمی
کج شده بود .چارهای نبود دعوتش رو قبول کردم و تا زمان به خاک
سپرده شدن جسم انسانیم ،مهمان خونهش بودم و کمی آرایش بهش یاد
دادم .اینبار چهرهی دلپذیرتری داشت .بدون آرایش و با موهای بلندتر.
به نزدیکم اومد ،دستای گرمش رو دور کمرم حلقه زد و کمی دلداریم
داد .تاریکیهای اطراف با گذشت زمان نزدیکتر میشدن و ما درحالیکه
چای مینوشیدیم و کلوچه میخوردیم ،به هم خیره شده بودیم .با لبخند
دستاش روبهروی گونههام میکشه .بهش گفتم :همیشه فکر میکنم که
یک زن باعث تباهی زندگیم بشه و برای همینه که تو رو در قامت اون
میبینم.
سجاد صابر | 80
کیجا کمی ناراحت شد .به بدن نحیف و پیرش نگاه کرد .شرمندگی و
پشیمانی از ترحم نگاهش مشخص بود .با صدای اندوهگین گفت :بابت
عمل زشتمون معذرت میخوام .نمیدونستم شما باید بهای گرم شدن
ما رو پرداخت کنید.
خاطره گفت :نه دخترم ،ناراحت نباش .زندگی من از زمان جدا شدنم از
زمین به اتمام رسیده .شاید اگر کمی دیرتر میرسیدین ،رمقی برای حرف
| 81کیجا
زدن نداشتم و تمام داستانهایی که با بوسه بهم پیوند داده شده بود
توسط موریانهها رهسپار نیستی میشدن .تو ،دیو انساننما ،از رگهای
روی پیشونیت مشخصه اجدادت سختیهای زیادی کشیدن .سختی و
رنج عضو جدانشدنی از زندگی هر دیوه ،چه بالیی سر فرزندانمون اومده؟
درخت نفس عمیقی کشید ،از روی صندلی بلند شد و کنار آتیش نشست.
گرما به پشتش نفوذ کرد و باعث صاف شدنش شد؛ انگار جوانتر شده
باشه .خاطره جانی دوباره گرفت و با توان بیشتری شروع به صحبت کرد:
وای و صد وای از فراموشی فرزندانم .هزاران سال و هر سال هزارانبار به
همه گوشزد میکردم به زندگی خودشون راضی باشن .حیف و صدحیف
که شاهی پیر و بدون سرزمین شدم .تنها دلخوشیم این بود نوادگانم از
میراث پدری به خوبی محافظت میکنن.
خاطره گفت :زمانی بودم .حاال نه پادشاهی وجود داره نه سرزمینی و نه
مردمی .همه انتخاب کردن مثل جاسوسهای ترسو به زندگی ادامه بدن.
سجاد صابر | 82
با عصبانیت گفتم :من جاسوس ترسو نیستم .شماها زمانیکه بهتون نیاز
داشتیم با مخفی شدن به ما پشت کرده بودین .خبر داری چند درخت
سپیدار به خاطر پیدا شدن یک پادشاه و جنگجوی باستانی بریده و
سوزانده شدن؟
خاطره گفت :نبودن ما در اون زمان به صالح همه بود .چون نظم طبیعت
به هم میخورد و همین اندک امید برباد میرفت .ما فقط برای قصه
گفتن به زندگی ادامه میدیم .نه برای عوض کردن مسیر زندگی .یک
ساعت به صبح باقی مونده .انتخاب با خودتونه .دوست دارین داستان
زندگی یک پادشاه رو بشنوین یا تا سپیدهدم به مشاجره بپردازیم؟
کیجا بدون پرسیدن نظر من به درخت گفت :لطفا ادامه بدین پادشاه.
خیلیوقته یه داستان زیبا نشنیدم.
خاطره گفت :اوه دخترم ،این یک داستان زیبا نیست .در سالهای دور
یک آشپز جدید به قصر اضافه شد ،اما پادشاه...
نور آفتاب از پنجره وارد خونه شد و به روی بدن خاطره تابید .شکافهای
چوب پیر دراثر برخورد با نور خورشید از هم باز شدن .بدن درخت شروع
به لرزیدن کرد .بلند شدیم و با ترس به عقب قدم برداشتیم .باقی ماندهی
سپیدار که در کف زمین در حال تجزیه شدن بود با صدای ضعیف گفت:
به دیگران فرصت حرف زدن بده تا داستانهای زیبایی از زندگی بشنوی.
یک دانهی سپیدار بین بریدههای چوب خودش رو مخفی کرده بود .این
میتونه نشونهی خوبی باشه .دانه رو برداشتم و از کیجا خواستم مراقبش
باشه .شاید یک روز فرصت کاشتنش رو پیدا کردیم یا برای رشوه دادن
به یک مقام دولتی استفاده کردیم.
سجاد صابر | 84
فصل هشتم
از خونه بیرون اومدیم و دوباره سرگرم قدم زدن شدیم .از کوچه وارد
خیابون شدیم .صدای جیغ و فریاد از دور به گوش میرسید .به قسمت
پر جمعیت شهر رسیده بودیم .جمعیت بعد از دیدن یک سایه به دنبالش
راهافتادن .سایه لباسی تماما سفید به تن داشت .مردم با هزار زحمت
سعی داشتن قسمتی از پارچههایی که در دست دارن رو به جسم مردهی
متحرک برسونن تا مورد تبرک قرار بگیرن .معموال این پارچهها بعدا
بستهبندی می شه و با قیمتی باال در بازار سیاه به فروش میرسن .چون
در بازار اصلی ،حاجت و شفا گرفتن در انحصار خود دولت قرار داره .در
هر شفاخونهای چند سایه از در و دیوار آویزون شدن و مراجعهکنندگان
در ازای لمس کردن موجودات نیمهانسانی ،پول زیادی پرداخت میکنن
تا به حاجتشون برسن .ادرار و مدفوع سگها هم طرفداران زیادی داره.
جهالت بشر از نسلی به نسل بعدی منتقل میشه و در هر دورهای شکل
جدیدی به خودش میگیره .ایکاش نسلهای گذشته کمی اعتراض
کردن بلد بودن تا به چنین وضعیتی گرفتار نمیشدن.
کیجا از ترس دستام رو محکم گرفته بود .بخش زیادی از جمعیت جلوی
سایه به زمین میافتادن تا رد شدن موجود بیمار روی کمرشون عاملی
برای پاک شدن گناهانشون باشه .سایه لحظهای ایستاد ،به ما خیره شد
و به سمتمون حرکت کرد .چارهای به جز ایستادن نداشتم .اگر فرار
میکردم مردم به خاطر ناشکری کردن من رو زیر لگدهاشون میگرفتن
و بدون شک تا بند اومدن نفسم دستبردار نبودن .از کیجا خواستم به
| 85کیجا
داخل مغازهی کناری بره تا از خطر احتمالی در امان باشه .لحظه به لحظه
سایه به من نزدیکتر میشد و جمعیت رو به دنبال خودش میکشوند.
چندنفر سریعتر از بقیه جلوی پام دراز کشیدن .موجود متعفن به نزدیکی
من رسید و با دستاش سینهم رو لمس کرد .تپشهای تند قلبم رو
احساس کرد ،لبخندی زد و به راهش ادامه داد .جمعیت برای رسیدن به
من به سروکلهی هم میزدن .پیرزن با دندون مصنوعیش گوش پسری
رو گاز میگرفت .دختری با اسپری فلفل و شوکر به پیرزن ضربه میزد.
آدمهایی که زیر پام دراز کشیده بودن هیچ تالشی برای فرار نداشتن و
احتماال مرده بودن .بوی خون در هوا پخش شده بود و از فشار زیاد،
تقریبا نفس کشیدن غیرممکن شده بود .در اسارت یک مشت متعصب
گرفتار شده بودم .یکی پیراهن تنم رو برای تبرک پاره میکرد و
بغلدستیش موی سرم رو میکند .کمتر از چنددقیقه تمام تنم لخت شد
و چیزی به جز جای چنگ و کمی مو برام باقی نمونده بود .کیجا از پشت
شیشههای مغازه به حالتی نگران به من خیره شده بود .کسی از جمعیت
فریاد کشید :اون برگزیدهست .حضرت سایه شخصا به قلبش دست زده.
پس بهتره به مساوات بین ما تقسیم بشه .همه سر تکون دادن و یک صدا
فریاد کشیدن :بله .زن جوانی با چاقو بهم نزدیک شد .جمعیت فریاد
میکشیدن :بکش ،بکش ،بکش .گوشهی چشمم پر از اشک شد و ترس
از صورتم به پایین سرازیر شد .کسی از مغازه با چراغی بزرگ به بیرون
اومد .نور کورکنندهای داشت و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود.
جمعیت ساکت شدن .شدت نور رفته رفته کمتر شد و شخص کوتولهای
که زیر چراغ مخفی شده بود نمایان شد .با صدای بلند فریاد کشید :اگر
یک فرد برگزیده رو بکشین مورد غضب سایهها قرار میگیرین .روزهاتون
سجاد صابر | 86
مردم با شنیدن این حرف آرومتر شدن .عدهای دوباره بهسمت سایه
حرکت کردن و جمع باقی مونده به کندن لباس متبرک مردهها مشغول
شدن .کوتوله به نزدیک من اومد و به سمت مغازه حرکت کردیم .نایی
برای راه رفتن نداشتم .سرگیجه به جونم افتاده بود و بعد چند قدم،
بیهوش روی زمین افتادم.
در باز کردن چشمام ناتوان بودم .صدای کیجا در حال صحبت کردن با
شخص دیگهای به گوشم می رسید .وجود گرما و تابش نور رو احساس
میکردم .مهم نیست تا چه اندازه به تاریکی خو گرفته باشی ،با چشمای
بسته هم میشه روشنایی رو دید .سعی کردم بیدار بشم و از این بختک
رهایی پیدا کنم .با هزار زحمت دستام رو به هم فشار دادم ،ول کن نبود،
انگاری از درون من رو مثل یک معشوقه یا مادر به آغوش کشیده بود.
کمی بیخیالش شدم تا آروم بگیره و بهم اعتماد کنه .دستام رو باز کردم
و خودم رو در اختیارش قرار دادم .نفس کشیدنم آرومتر شد و ضربان
قلبم به نظم دراومد .تونسته بودم نظرش رو جلب کنم .هیچ آغوشی
دائمی نیست و تمام وابستهگیها روزی به فراموشی سپرده میشن.
درست در لحظهای که حس میکرد متعلق به اون شدم چشمام رو باز
کردم و برای همیشه در تاریکی رویاهام به فراموشی سپردمش.
نگران نباش رفیق قدیمی ،زخمهات به زودی خوب میشن ،کمی تحمل
داشته باش.
نوری که به چشمام میخورد ،از همون پروژکتور بلند ساطع میشد .کیجا
پارچهای خیس و تلخ رو به دهنم فرو برد و بدنم رو محکم گرفت .تمام
تنم عرق کرده بود .فشار بیشتر باعث لیز خوردنم میشد .درست مثل
ماهی که هر چقدر سعی کنی محکمتر نگهش داشته باشی زودتر و
بیشتر لیز میخوره .کوتوله با سوزن بخیه سعی داشت پوست و گوشت
از هم جدا شدهم رو بهم پیوند بزنه .هر بار که تیزی سوزن به پوستم وارد
میشد دو درد رو احساس میکردم :درد اول بهخاطر پاره شدن گوشتم
و درد دوم به دلیل برخورد قسمتهای مختلف گوشت با یکدیگر .یک
شکنجهی خودخواسته برای فرار از مرگ! زخمها تمومی نداشت .بعد از
اتمام کار ،روی تخت بیهوش و بیجان افتادم.
صدای زنانهی بلند و کرکنندهای به گوشم رسید .از خواب بیدار شدم.
صدای کیجا بود .روی زمین خیس لیز خورده بود.
سرم رو کمی از بالش جدا کردم .کمی درد در بدنم باقی مونده بود .با
صدای گرفته گفتم :دختر ،حالت خوبه؟
کیجا از زمین بلند شد .به دیوار تکیه داد و با سر بهم نشون داد وضعیتش
خوبه.
کوتوله با سرعت وارد اتاق شد ،تندتند نفس میزد و میگفت :ساکت
باشین ،ساکت باشین.
سجاد صابر | 88
ساکت باشیم! اون از کجا میتونست کیجا رو ببینه؟ اصال چرا بهمون
کمک کرده بود؟
گفتم :ویهان ،تویی! این چه بدنیه پسر ،چرا کوتوله شدی؟ نه به اون قد
دومتری چندسال قبلت نه به این نیموجب جا که اشغال کردی!
ویهان گفت :نخند عوضی .با کلی دوا ،آمپول و دیدن پرستارای مختلف،
تازه قدم از شصت سانت به باال رفته.
زد به شونهم و گفت :آره .ازشون میپرسم ببخشید اسمتون چیه؟ مهم
نیست اونا چی به زبون میارن .بعد میگم :اسم زیبایی دارین و دستپاچه
میشن.
ساعت هشت شب از جام بلند شدم .کیجا کنار تخت خوابیده بود .به
خاطر پمادهایی که ویهان روی بدنم گذاشته بود ،احساس درد فروکش
کرده بود .چندقدم برداشتم .ویهان توی اتاق نبود .از پشت شیشه،
نوشتهی برعکس جلوی مغازه رو خوندم .با خطی کج و مورب نوشته
بودن :فروشگاه لباس .حتما تازه به اینجا اومده بود و فرصت نصب تابلو
رو پیدا نکرده بود .در تاریکخونه رو باز کردم و به دنبال آلبوم عکسهای
قدیمی گشتم .قسمت شمالی پر بود از عکسهای تازه گرفته شده و
آمادهی خشک شدن .اینطور که به نظر میرسید ،کوتوله کمی به سبک
خبرنگاری رو آورده و سرگرم ثبت تصاویری از لحظهی خروج دیوها از
قبرستون بوده .حتما کسی پول خوبی بابتشون میده .شاید یه گالریدار
پولدار پیدا کرده .از زیر عکسهای به ریسمان آویزون شده رد میشم و
به کمدهای کوتاه چوبی میرسم .عادت قدیمیش رو نگه داشته .به
وسیلهی چوب درخت گردو از خاطرات محافظت میکنه تا موریانهها به
سختی بتونن به عکسها صدمه بزنن .کشوی اول پر از عکسهای زنان و
مردان لخت بود .کوتولهی منحرف .برای پول درآوردن ،دست به هر کاری
میزنه .از حق نگذریم یکی دوتا از مدلهاش خوب بودن .بدنی پر و
گوشتی داشتن ولی مابقی چیزی جز یک مشت پوست و استخون نبودن.
سجاد صابر | 90
کیجا صدای گریههام رو شنید و به کنارم اومد .بدون اینکه حرفی بزنه
سرم رو گذاشت به روی پاهاش و نوازشم میکرد .وای به حال روزی که
دیوها به گریه بیفتن.
| 91کیجا
فصل نهم
گاومیشهای وحشی
در به صدا دراومد و ویهان وارد مغازه شد .بوی مرغ کبابی ،نون تازه و
برنج دم کشیده فضای اتاق رو پر کرد .صورتم رو با لباس کیجا پاک کردم
و از تاریکخونه بیرون رفتیم .ویهان با حالت وحشتزده به ما گفت :سریع
ببندش تا عکسها خراب نشده.
بعد بستن در ،روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا میز رو بچینن.
نیموجبی با این قد کوتاهش چطور تونسته بود این اندازه از وسایل رو با
خودش حمل کنه .جای تحسین داشت .در حالیکه با چشمام قدمهای
کوچیک ویهان رو دنبال میکردم ،گفتم :از کجا تونستی مرغ درستهی
بریون پیدا کنی؟ از زمانیکه به یاد دارم به خاطر بوی خوبی که تو هوا
پخش میکرد ،پختش ممنوع شده بود؛ تا گرسنهای در حسرت نداشتنش
نمونه.
ویهان با لحنی غرورآمیز گفت :با کمی پول و ایجاد اعتماد دوطرفه به
علت داشتن همون مقدار ناچیز ثروت .هر لذتی در هر حکومتی بهایی
داره تنها باید توان پرداختش رو داشته باشی تا کمی شاد باشی یا حداقل
توهم شاد بودن به سرت ضربه بزنه.
چیدن میز شام به اتمام رسید .کیجا تو بشقابم سینهی مرغ و چند قاشق
برنج قرار داد .شروع به خوردن کردیم .مرغ لذیذی بود .عطر سبزیجات
مطعر و سس ناردون تمام حالت خامی و بوی بدش رو گرفته بود .به
قدری لطیف و نرم بود که یک بچهی یک ساله در هضم کردنش دچار
سجاد صابر | 92
مشکلی نمیشد .به ویهان گفتم :حتما به خاطر شیوهی عکاسی جدیدت
تونستی به چنین ثروتی دست پیدا کنی .تو کارهای ناپسند ،پول خوبی
وجود داره.
گفتم :البد یک نامهی مهروموم شده از کاهن قدیمی برام ارسال میکنی
و باید جشن فراموشی بگیرم.
ویهان گفت :چند زندگی الزمه تا از این اخالق گندت خالص بشیم! تمام
اونها تشریفاته و خودت میدونی هزار بوسه عاملی برای فراموشی
نمیشه.
کیجا با حالتی نگران کننده گفت :یعنی قراره برای همیشه من رو از یاد
ببری! پس نتیجهی اینهمه احساس عشقی که برای هم داشتیم چی
میشه؟
گفتم :زندگی بهت فرصت کمی برای لذت بردن و با هم بودن میده تا
به یاد داشته باشی تمام احساسات و وابستگیها روزی به اتمام میرسن؛
حیف که ما از ماهی هم فراموشکارتریم .هر اندازه زمان کمی برام باقی
مونده باشه ،کنارت هستم.
ویهان که روبهروم نشسته بود ،با چنگال به دستم زد و گفت :رفیق ما رو
باش ،چه عجب آدم شدی ،از احساسات حرف میزنی! مردک پشمالو.
| 93کیجا
مثل اینکه این احمق دوباره شروع کرده به وراجی .تا کسی رو ناراحت
نکنه دست بردار نیست .گفتم :این آدمها هستن که با رفتار و
دستاوردهاشون به اسمها معنی و مفهوم میبخشن .وگرنه هزاران ویهان
قبل از تو وجود داشته و بعد از تو هم همینطور.
ویهان گفت :پس به اسمت معنا بده .اسم قدیمیت تو شجرهنامهت وجود
داره .اگه دوست داشته باشی میتونیم پیداش کنیم.
گفتم :دیگه فایدهای نداره .یک خاطرهی مرده بهتره برای همیشه
فراموش بشه .نمیخوام به اسمهایی برخورد کنم که ممکنه باعث رنجشم
بشن.
بعد از غذا خوردن ،کیجا ازم خواست با هم عکس بگیریم .شکمهای ورم
کرده بهترین زمان برای گرفتن عکسهای خانوادگیه .کنارهم روی
صندلی نشستیم .دستام رو دور کمرش حلقه کردم .اونم سرش رو روی
شونههام گذاشت .اولین فالش دوربین همزمان شد با شکسته شدن در.
مأموران دولتی وارد مغازه شدن .دوربین ویهان زیر لگد پوتینها خرد و
سرش پر از خون شد .خواستن منم بزنن اما کشیشی که به دنبال داشتن،
سجاد صابر | 94
مانع از انجام این کار شد .ویهان از درد به خودش میپیچید و ناله سر
میداد .تمام تنم پر از لرز شد .ترس از زندگی در دیوانه خونه به مراتب
بیشتر از مرگ ،عذابآور بود .دستام رو گرفتن تا از مغازه به بیرون ببرن.
ویهان با صدای بلند فریاد زد :مراقب خودت باش رفیق .من رو از یاد نبر.
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم کلمهای به زبون بیارم .به داخل ماشین
انداختنم .زخمهای تنم شروع به خونریزی کرده بود .صحبتهای کیجا
باعث تسلی خاطرم نمیشد .درد ،ترس و آه فراوان از نالههام به بیرون
سرازیر میشد .دهنم رو با چسب بستن تا خفهخون بگیرم .نیازی به
بستن چشمها نبود .همه از محل دیوانه خونه آگاهی داشتن .از ترس
خودم رو خیس کردم .ادرار با چرم طباخی شدهی ماشین قاطی شد و
بوی تهوعآوری محیط رو پر کرد .مأمورها ماشین رو نگه داشتن و کنار
خیابون باال آوردن .من هم استفراغ کردم اما به خاطر چسبی که روی
دهنم بود ،مجبور شدم تمام محتویات داخل دهنم رو قورت بدم .ماشینم
رو عوض کردن .با چشمانی وحشتزده به اطراف نگاه میکردم .آرزو
میکردم تصادف کنیم یا پلی که از روی اون در حال عبور بودیم فرو
بریزه تا هر چه زودتر بمیرم.
این دفعه منو به تنهایی و بدون محافظ در عقب ماشین زندانی کرده
بودن .بعد از اینکه از یک چاله عبور کردیم متوجه لرزش پنجره شدم.
به در نزدیک شدم و با سر به شیشه میکوبیدم تا بشکنه و خودمو به
پایین پرتاب کنم .راننده دوباری محکم روی ترمز ماشین کوبید .بهم
آرامبخش تزریق کردن و از هوش رفتم.
| 95کیجا
روی تخت سفید به هوش اومدم .دستام رو به تخت بسته بودن و به
رگهام سرم تزریق کرده بودن .سرم آبنمک که با کمی تقویتی به رنگ
زرد دراومده بود و قطرهقطره به درون خونم نفوذ میکرد .تمام تقالی من
برای باز کردن دستبندها بیفایده بود .صدای بم کیجا از زیر تخت اومد:
یواشتر ،اینجا بیمارستانه نه تیمارستان!
آهی کشیدم و گفتم :چرا زیر تخت مخفی شدی؟ کسی که تو رو نمیبینه!
بیا دستام رو باز کن.
ـ بهتره از فرار کردن دست برداریم .بیرون از این شهر هیچ اشکی برای
ما ریخته نشده و کسی منتظر ما نیست.
باز و بسته کردن چشمهام برای به خواب رفتن بیفایده بود .دو حالت
وجود داره که باعث تأخیر خواب میشه :اول ،تکون خوردن ،حرکت و
بیقراری زیاد و دوم ،فکروخیالهای بیانتها و عذابآور .به خاطر
سجاد صابر | 96
کوفتگیهای تنم توان حرکت نداشتم و چون تازه به هوش اومده بودم
داروهایی که باعث ایجاد حس خواب آلودگی میشه رو حذف کرده بودن.
اگر من رو میکشتن زندگی راحتتری در پیش داشتم .بعداز چهل روز
از قبر بیدار میشدم و به دنبال بدن جدیدی برای خودم میگشتم .ولی
سعی دارن زنده نگهم دارن .حکومتها تنها در صورتی از کشتن کسی
منصرف میشن که براشون سود و منفعتی داشته باشه و یا اون فرد
اطالعاتی در اختیار داشته باشه که وقتی احساس خطر کرد به نظام حاکم
ضربه وارد کنه .نمیتونم منکر این مسئله بشم که به اطالعات طبقهبندی
شده دسترسی داشتم اما بخش بزرگیش رو در همون سخنرانی افشا
کردم و مابقی دانستههام چیزی به جز تفالههای بیارزش نیستن.
کنه ،انسان بیگناهی رو به جهنم هل بده یا موجب مرگ کسی بشه .از
جمله خودت .پس مراقب باش چه چیزی به زبون میاری .خودت بهتر از
من با خبری قرار نبوده زنده باشی ولی با اون سایه نمایش زیبایی اجرا
کردی .همین باعث شد به جای چندتا قاتل ،کلیسا مسئولیتت رو به
عهده بگیره .آدم زرنگ و با سابقهای هستی و میدونی مجموعههای دینی
مقدس هستن و قدیسان هیچکسی رو به زور وادار به انجام کاری
نمی کنن .ما تو رو از مرگ حتمی نجات دادیم حاال دو فرصت بهت
میدیم :به ما ملحق بشی و آموزش ببینی تا یک مبلغ دینی باشی یا
اینکه حمایتهای ما رو پس بزنی و مثل آوارهها زندگ کنی تا بخش
ویژهی پلیس پیدات کنه و بکشتت .تصمیمگیری با خودته ،درهای
رحمت پروردگار ما یا مرگ در کنار جوبها.
تمام این مدت به سقف نگاه میکردم و سعی داشتم حضور اون رو نادیده
بگیرم .با بیحوصلگی آهی کشیدم و گفتم :اکثر آدما فکر میکنن
قدرت مندن و اگر تو شرایطی قرار بگیرن که بین آزادی و مرگ مجبور
به انتخاب باشن؛ مرگ رو انتخاب میکنن .اما موقع عمل و در واقعیت
دست به هر کاری میزنیم تا از نیستی و نابودی فرار کنیم .خوابیدن تو
قبر ترسناک نیست و منم از مرگ هراسی ندارم.
از تعلقات دنیایی وحشتناکه .ما از مرگ میترسیم چون همسرمون رو
به شکلی که شایسته بوده در آغوش نکشیدیم ،از محبت کردن و محبت
دیدن فراری بودیم و تمام تالشمون رو به خرج دادیم تا ثروتی کسب
کنیم اما فرصت استفادهش رو هیچوقت پیدا نکردیم .حاال نه همسری
برای من مونده ،نه ثروتی و نه خواستهای .چطور میخوای وادارم کنی
تا بهت کمک کنم!
ـ اگه چیزی برای از دست دادن نداشتی پس چرا فرار میکردی؟ قشنگ
دروغ میگی برای موعظه کردن الزمت میشه .سعی کن از سوپت لذت
ببری ،دوباره با هم حرف میزنیم.
در تمام مدت حضور کشیش ،کیجا حرفی نزد و سعی نداشت در
تصمیمگیری من دخالتی داشته باشه .بهم فرصت داده بود تا خودم برای
ادامه دادن به این زندگی نیمبند فکر کنم .سکوتش رو حفظ کرده بود و
با کشیدن دستاش الی موهام سعی میکرد آرومم کنه .زنی که ساکته
به معنای واقعی ترسناک میشه .شاید حرفی زدم که ناراحتش کرده
باشم .دستاش رو گرفتم و بوسیدم .گفتم :به اندازه کافی بهم آرامش
میدی .حس میکنم حالت خوب نیست و این تویی که به جای من ،به
آرامش نیاز داری.
با همون دستش دوباره موهام رو لمس کرد و گفت :از وقتی من وارد
زندگیت شدم ،مأمورای تیمارستان به دنبالت افتادن ،قاتلهای حکومت
قصد جونت رو داشتن ،مردم خیابون بعد از لمس شدنت توسط سایه،
زیر مشت و لگد گرفتنت و حاال این کشیش که معلوم نیست میخواد
چه بالیی سر تو بیاره.
| 99کیجا
فصل دهم
جنگل سپیدار
یادم رفته برای زنده موندن ،بچههای تازه متولد شده رو به پرورشگاه
میبردم و باعث نابودی زندگی همهشون میشدم .من به اندازهای احمقم
که حتی به دیدار بچههای خودم هم نرفتم .فقط چندباری از دور به
| 101کیجا
تماشای اونها نشستم تا نکنه یهوقت از رازم مطلع بشن و دلیل مرگم
باشن .چنین فرد بیاحساسی امکان نداره مرگ و آوارگی رو به قبول یک
پیشنهاد کمی ناجوانمردانه ترجیح بده.
چند روزی تو بیمارستان بستری بودم تا حالم بهتر بشه .تو این مدت
کشیش به سراغم نیومد و کیجا تمام تالشش رو به خرج میداد تا تو
تصمیمگیری من اثرگذار باشه .اما درست شبیه خودم یکلحظه به فکر
فرار بود و چنددقیقه بعد سعی میکرد پیشنهاد کشیش رو طبیعی و
منطقی جلوه بده .در باز شد ،دکتر با چند نماینده از کلیسا وارد اتاق
شدن .هیکل ورزیدهای نداشتن .دوتاشون به راحتی بیست کیلو اضافه
وزن داشتن و دوتای دیگه الغر و بلند بودن .دکتر برای بار چندم عالئم
حیاتیم رو چک کرد و به نمایندهها اطمینان داد شرایط جسمیم خوبه.
نمایندهی جوونتر که در ظاهر از مابقی باهوشتر به نظر میرسید و
خلقوخوی آرومتری داشت بهم گفت :بهتون اطمینان میدیم اتفاق
ناگوار دفعهی قبل تکرار نشه .این حرفها رو از سر دلسوزی نمیزنم یا
نمیخوام احتمال فرار رو کم کنم .االن شما جزئی از ما هستین یا قراره
بشین .پس احترام گذاشتن به شما وظیفهی ماست.
کیجا در گوشهی کناری دیواری که بهش تکیه دادم نشسته .برای دیدنش
مجبورم سرم رو به سمت چپ کج کنم اما اون به دیوار روبهرویی خیره
شده ،به خالی بودن گوشههای اتاق .محلی که هوای داخل اون سرمای
مردهای رو تو خودش پنهان کرده.
کیجا با دست روی بازوم میزنه و میخواد بهش توجه کنم .این مدتیکه
در نقش دماسنج جیوهای فرورفته بودم ،سرگرم حرف زدن بود و من
متوجه نشده بوم.
ـ به گوشههای کناری دیوار نگاه کن .هر دوتا خالی هستن .خالی از
احساس ،خالی از درد و خالی از غم .اما رطوبت به جون سمت چپی
افتاده چون به دیوار بیرونی ساختمون متصله و بارش بارون رو بیشتر
احساس میکنه .این اتاق شبیه به بنای ساختمون یک رابطهست؛ همیشه
یک دیوار خیسی بارون رو احساس میکنه و دیوار دیگهای در ظاهر
مرتب ،دست نخورده و زیبا جلوه میکنه .در صورتیکه تمام وزن بنا به
روی دوش اونه .درسته تو ضربههای زیادی خوردی و صورتت پر از جای
زخمه و من در ظاهر زیبا به نظر میرسم اما از درون تحملم به انتها
رسیده و دارم خرد میشم .منتظر میموندم بعد از خوابیدنت گریه کنم
تا نکنه حال من رو ببینی و به خاطر حسی که بینمون وجود داره ،حال
دلت بد بشه و توأم به گریه بیفتی.
| 103کیجا
نوک دماغش گرد شد .احساس میکنم از حرفی که زدم ناراحت شده
باشه .نباید بهش میگفتم قاتل .آدمها در طول زندگی ،کارهای ناشایست
و شایستهی زیادی انجام می دن و بعضی وقتا در اثر ادامه دادن همون
عمل ،صفت اون کار به بدنشون دوخته میشه .آدمهای درستکار به
تبع شرمی که دارن از شنیدن صفتهای خوب و تعریفها خجالت زده
میشن و افراد بدکاره از شنیدن اسمهای فرعیای که در طول عمر برای
رسیدن بهش تالش کردن روی گردانن و حتی عصبانی میشن .هیچوقت
نباید یه سارق رو دزد یا فرد مفنگی رو معتاد خطاب کرد .چون دلیلی بر
ایجاد دلخوری و ناراحتی می شه و امکان برگشت از کار ناپسند از فرد
گرفته میشه .دزد رسوا شده از راهزنی ،شرمندگیای به دل نداره .تا
زمانیکه این خلق وخو در بین افراد وجود داشته باشه ،جامعه پیوستگی
و شادی خودش رو حفظ میکنه اما اگر روزی دروغگو از زدن حرف
نادرست و خیانتکار از دزدیدن صداقت ،خشنود باشه و درستکاری جز
به ریا نباشه ،جامعه به سمت افسردگی و زوال حرکت میکنه .مردمی
که انتخاب کردن قهرمانهاشون یک مشت هرزه ،بیشرف ،اختالسگر و
روسپی باشن ،سرنوشت بهتری از این ندارن .جامعهی دزد ،دزد پرورش
میده و هیچ دزدی به دیگری اعتماد نداره.
سجاد صابر | 104
از تنم خارج نشده .ماشین بخار یا دستگاه تولید مه نیستی ،درست نفس
بکش.
سرعت از دست دادن گرما بیشتر شد و دندونام به لرزه افتاده بودن .با
دستام بازوهام رو بغل کرده بودم و گفتم :نمیبینی هوای داخل اتاق چه
سرد شده ،تمام تنم داره قندیل میبنده و جونم از الی ناخنام درمیره.
به کنارم اومد ،پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و با دستهاش در آغوشم
کشید .بدن خانمها از مردها گرمتر و بدن کیجا از بخاری هم گرمتر.
حسی شبیه به در آغوش کشیدن آتیش رو برام تداعی میکرد .لرزش
دستام به مرور کمتر شد و رنگ رخسارم به روشنایی رفت .طوری بهم
فشار میآورد که میتونستم برآمدگی رگهای دستشو روی ستون فقراتم
احساس کنم .احتماال اگه روزنامهای چاپ میشد ،تیتر میزدن:
پاهاش رو از دور کمرم باز کرد و کنارم به دیوار تکیه داد .یکی از دستاش
رو به دور کمرم حلقه زد تا دوباره سردم نشه و سرش رو گذاشت به روی
سجاد صابر | 106
هر دوتا باهم شروع به نفس کشیدن کردیم .مثل آهنگری که برای گر
گرفتن آتیش ،به ذغال ،باد تزریق میکنه .ما هم به داستان بخار سفید
اضافه میکردیم تا از نفس نمونه .تیکههای ابر به گلولههای برف چسبیده
به زمین تبدیل شده بودن .تپههای سراسر سپید و خامهمانند که در چند
سجاد صابر | 108
ردیف منظم و به بلندای یکدست چیده شده بودن .زمین بازی درانتظار
حضور بازیگرها در حال آب شدن بود .هر بار این اتفاق میافتاد و داستان
به سمت نابودی و محو شدن حرکت میکرد .ما چند ثانیه بیشتر فرصت
نداشتیم تا بهش جونی دوباره بدیم .زمانی که در اختیار داشتیم در
مجموع سهبار پلک زدن آروم برای لذت بردن از نقاشی و دوبار پلک زدن
برای خلق صحنهای جدید رو دربر میگرفت.
صفحه رو ورق زدیم .چند سرباز سوار بر اسب در حال تاختوتاز بودن و
با هر بار برخورد با تپهها ،دستهای از کاه رو به سمت زمین پرتاب
میکردن .از نحوهی حرکت کردنشون مشخص بود هیچ خشونتی وجود
نداره و میشد ترس و اضطراب گریزان بودن از خطر رو در تمامی زرهها،
گام اسبها و بینظمی در صفوف احساس کرد.
صفحه ورق خورد .جنگل سپیدار با برگهای نیمهلخت شده خودش رو
نمایان کرد .از تعداد کم بادبانهای کوچک روی سپیدارها و شاخههای
حصیر بافی شدهی پرندهها به راحتی میشد حدس زد در آخرای پائیزه
و اگر نقاشی رنگ داشت؛ زمین با کهنه برگهای پائیزی سرخ شده بود.
پائیز برای انسانها پادشاه فصلهاست چون دیدن مرگ طبیعت و زندگی
رو به زوال رو زیبا میدونن .اما برای درختان سپیدار که محافظ چشمان
سیاه فرشتگان مرده هستن ،چیزی جز یک سوگواری دائمی و کفارهای
برای تغذیه از بدنهای پاک بر گل نشسته نیست.
صفحه ورق میخوره .سرعت باد پائیزی در اثر برخورد با درختان کاسته
میشد و تنها در ابتدای مرز بین مزرعه و دنیای عاری از انسان ،دانههای
برگ از روی زمین به کنارهی بیرونی جنگل هل داده میشدن .بادبانهای
| 109کیجا
با تردید صفحه رو ورق میزنیم .سرباز در لباس سفید عروسی و زیباتر از
هر زمان دیگهای به چشم میاد .حلقهای از گلهای نرگسی به دور سرش
پیچیده شده و با گرفتن دستهای همسرش شروع به رقصیدن میکنه.
زیبا به مانند قوی سفید .چرخ میزنه و کسی که دستاش رو گرفته مثل
یک مالک اونو به خودش نزدیک میکنه .سرباز با کسی ازدواج کرده که
مهر برده بودن رو به پیشونیش چسبونده بود .یک وصلت اجباری برای
فرار دوباره از مرگ!
صفحه ورق می خوره .موهای سرباز حالت صاف و جوونی خودش رو از
دست دادن و زیبا (اسمی که کیجا به سرباز داده بود) در حیاط جلوی
خونهش با بچههاش مشغول بازی بوده .کشاورز به نزدیکی اونها میاد و
بدون اینکه زیبا رو به یاد بیاره ،محصوالت باغش رو به سرباز میفروشه.
صفحه ورق میخوره .مزرعهی گندم بارور شده و خوشههای گندم برای
جدا شدن از ساقههای سبک ،بیقراری میکنن.
کیجا دستاش رو میاره باال و بهم میگه :بزن قدش! خیلی وقت بود یه
داستان به این خوبی ندیده بودم.
| 111کیجا
دستام رو به دستش میزنم و میگم :یهسری سرباز مردن .یه دختر به
بردگی گرفته شد .از خریدارش دوتا بچه به دنیا آورد و برگشت از کسی
که اون رو به بردگی فروخت ،انتقام گرفت .وحشتناک بود دختر.
کیجا سری تکون داد و گفت :وقتی توی جنگ شکست میخوری،
سرنوشتی بهتر از این نصیبت نمیشه.
گفتم :من فقط برای چند دقیقه نمایشی رو دیدم که تو تجربهش کردی!
دونستن واقعیت همیشه نمیتونه خوشایند باشه.
سجاد صابر | 112
فصل یازدهم
مادران پاک
هوا گرگ ومیش شده بود و رسیدن صبح نزدیک بود .در اتاق باز شد.
صدای لوالهای از زوار در رفته قبل از وارد شدن کسی ،به گوش رسید.
کشیش با قدم برداشتنهای آهسته وارد اتاق شد و روبهروی ما نشست.
با دستاش لوله ی شوفاژ رو فشار داد و گفت :احتماال تو مدرسه بهتون یاد
دادن که چطور نعمت فراموشی از طرف خدایان قدیمی به انسانها هدیه
داده شده .دوست دارم این داستان رو دوباره و از زبون تو بشنوم.
خودم رو محکم بغل کرده بودم ،انگشتام رو به داخل آستین پیراهنم فرو
بردم و مثل آدمهای سرمازده شروع کردم به حرف زدن :بازگو کردن یه
داستان کودکانه چه فایدهای میتونه داشته باشه!
به کیجا نگاهی انداختم و شروع کردم به تعریف کردن داستان :براساس
یک رسم قدیمی ،مادرها باید به روی قبر نوزادان تازه فوت شده به مدت
یکهفته از شیر خودشون بریزن تا سایر مردهها به بچه آسیبی وارد نکنن.
اما روزی یکی از پنج مادر پاک نصف شیر خودش رو به سگی در حال
مرگ هدیه داد و خدایان به اون مادر نعمت فراموشی رو اعطا کردن تا از
سرنوشت شوم فرزندش در دنیای مردگان آزردهخاطر نباشه.
| 113کیجا
کشیش چندبار دست زد و گفت :آفرین ،تا حاال ندیده بودم کسی بتونه
داستان بیست صفحهای رو در چند خط خالصه کنه .خیلی خوب تونستی
قسمت هایی که دوست نداشتی رو حذف و سانسور کنی .خوبی فراموشی
اینه که با وجود باز بودن زخم ،روحیهت رو حفظ کنه تا دچار فروپاشی
روانی نشی .اما یه بدی بزرگ داره؛ اگر اون زخم به وسیلهی یک جسم
خارجی لمس بشه دوباره سوزش و درد به سراغت میاد .گرمای اتاق رو
ازت دریغ کردیم تا دوباره به یاد بیاری از دست دادن جان تا چه اندازه
میتونه دردآور باشه.
کیجا با مشت به پهلوم زد و بهم گفت :چرا ساکتی و اجازه میدی با
حرفاش بهت طعنه بزنه؟
کشیش ادامه داد :تو حاضری برای به دست آوردن فراموشی چه قربانیای
رو پیشکش کنی؟
گفتم :مادر اول به خاطر دادن شیر به اون سگ چیزی رو فراموش نکرد.
اون فرزندش رو زمانی از یاد برد که دوباره باردار شده بود.
سجاد صابر | 114
کشیش گفت :بارداری مجدد مادر اول به خاطر لطف و بخشش سگها
بوده .تو چطور بندهای هستی که نمیتونی درک کنی که تمامی کارهای
خداوند ما بیحکمت نیست .خواستهت رو در درگاهش فریاد بزن شاید
یکی از بندگانش آمین گفت و به مراد دلت رسیدی.
گفتم :اول بهم بگو که در ازای مستجاب شدن دعاهام باید شیرم رو به
دهن کی بریزم تا بتونم به دنبال آمین گرفتن باشم؟
کشیش از جاش بلند شد ،دستی به روی صورت پیر و چروک شدهش
کشید و گفت :نیمساعت بعد تو ماشین منتظرتم .آبی به سر و صورتت
بزن تا سرحال باشی.
بعد از بیرون رفتنش از اتاق ،کیجا بهم گفت :ماجرای مادران پاک چیه؟
کیجا گفت :وقتی بچه بودی ،از مدرسه فراری بودی ،احتماال تو
زندگیهای قبلیت با آیین کلنجار میرفتی.
گفتم :مادر اول ،شیر پستانش رو به سگی گرسنه هدیه داد و موهبت
فراموشی به دلش نشست .مادر دوم ،تولههای تازه به دنیا اومده رو در
درون گهواره قرار داد و احساس امنیت به انسانها هدیه داده شد .مادر
سوم ،به همراه بچهی داخل شکمش در دریاچهای دفن شد تا از غرق
شدن یک سگ جلوگیری کنه و از خود گذشتگی در آدم متولد شد .مادر
چهارم ،چشمهای فرزندانش رو کور کرد تا مزرعهای از سگهای سوخته
| 115کیجا
رو نبینن و نعمت شنوایی در تمامی فرزندان نابینا تقویت شد .مادر پنجم،
دخترش رو برای نزدیکی با کشیشها به کلیسا فرستاد و نعمت زیبایی
به جنس زن هدیه داده شد .شاید باورش سخت باشه ولی با چشمان
خودم شاهد تمامی این اتفاقها بودم .گذشته و آیندهی بخش بزرگی از
فرزندان این سرزمین ،در مسیر برآورده کردن خواستههای والدینشون
به تباهی کشیده شده.
گفتم :چون باور داره خوشبختی اونها در گرو پیروی از دین رقم
میخوره.
کیجا گفت :برای یک مادر ،دین هیچ اهمیتی نداره و همیشه سعی داره
از فرزندش مراقبت کنه .همونطوری که خدا از تمامی سجدههای به جا
نیاوردهی انسانها گذشت میکنه و تنها معیار سنجش اعمالش رو خوبی
و بدی در حق دیگر بندهها قرار میده.
از اتاق بیرون رفتم .بعد باز کردن شیر آب منتظر موندم تا به حرارت
مطلوبی برسه .دستام رو پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم .معموال
سجاد صابر | 116
صبحها برای سرحال شدن بعد از خواب این کار رو انجام میدادم اما
امروز برای خواب نرفتن به صورتم چندباری آب پاشیدم .طبقات
ساختمون رو دونه به دونه پایین میرفتیم .تقریبا تمام ساختمون خواب
بودن به جز کسایی که در همکف منتظر شروع ساعت کاری کلیسا بودن.
از ساختمون به بیرون رفتم .کشیش ،پوشش عادی مردم شهر رو به تن
داشت و خبری از لباس همیشگی که به تن میکرد ،نبود .دستاش رو باز
کرد و گفت :چطور شدم پسر ،بهم میاد؟
سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم .کشیش گفت :خیلی خب ،خودم
برات تعریف میکنم .قراره به بازدید از یتیمخونه بریم و اگه موفق شدیم
افراد موردنظر رو پیدا کنیم نیازی نیست به محلههای پایین شهر بریم.
برای ارتباط برقرار کردن با هر فرد یا گروهی بهتره در قدم اول ،در ظاهر
به اون ها نزدیک بشیم تا مورد پذیرش قرار بگیریم و اجازهی صحبت
کردن پیدا کنیم .آدمها براساس طبقهی اجتماعی ،یک مرزبندی نامرئی
بین خودشون ایجاد میکنن و هر کسی بیاجازه وارد سایر قلمروها بشه،
مورد توهین قرار میگیره .چون نوع رفتار ،شیوهی زندگی و ارزشها ،در
هر یک از خانوادههای اجتماعی متفاوته .اگه یک فقیر با پول بادآورده یا
حتی تالش زیاد بتونه خونه ،ماشین و تمام زندگیش رو تغییر بده و به
اصطالح پیشرفت کنه ،به سختی در طبقهی جدید مورد پذیرش قرار
میگیره .چون تمام رفتارها ،شیوهی برخورد و حتی دیدگاهش به آینده،
از زندگی قبلیش نشأت میگیره .در واقع اون یک آدم پولدار از طبقهی
فقیر جامعه تلقی میشه که برای توهین کردن لفظ نوکیسه رو با خودش
یدک میکشه .یا از طرفی اگر فرد ثروتمندی با از دست دادن
داراییهاش به قسمتهای پایینی جامعه کوچ کنه ،لقب بازنده رو کسب
| 117کیجا
میکنه و حتی در صحبت کردن و ایجاد ارتباط با سایر افراد محیط با
مشکل مواجه میشه.
کیجا بیتوجه به حرفای کشیش به بیرون خیره شده بود .و حتی نسبت
به سر و صداهای موتور ماشین ،بیتفاوت بود.
در حالی که از خواب زیاد ،نای حرف زدنی برام باقی نمونده بود گفتم:
حرفات کامال درسته .تو همون کشیش نیمساعت قبلی که فقط لباست
عوض شده .یک موعظهگر در لباس طبقهی متوسط جامعه .نمیتونی
واقعیت خودت رو پنهان کنی.
فصل دوازدهم
شکالتهای کیمیچ
بچه با نگاهی معصومانه جواب داد :قول میدم زیاد شیطونی نکنیم.
همیشه میتونی رو قول یه دختر حساب باز کنی.
فنجون چای رو با احتیاط و به آرومی روی میز گذاشتم و گفتم :یه دوست
دارم که رنگ موهاش بنفشه و همیشهی خدا سرم غر میزنه.
سجاد صابر | 120
دختر کوچولو گفت :اون دوست شما که خیالی نیست ،االن اون گوشه
کنار پنجره ایستاده و داره بازی ما رو نگاه میکنه .به پنجره نگاهی
انداختم .دقیقا همونجا ایستاده بود و با حسرت خاصی به بچهها چشم
دوخته بود .به قدری اندوهگین بود که ضربههای خاطرات گذشته رو
میشد از روی صورتش احساس کرد .چیزی شبیه به درخشش تاریکی.
دختر دوباره بهم گفت :اسم دوست خیالی من کیمیچ هستش .بغلش که
میکنم بهم شکالت میده .شما دوستتون رو بغل نمیکنید؟ موهاتون
رو نمیدین نوازش کنه؟
آهی کشیدم و گفتم :چرا ،بغلش که میکنم یه ماچ بهم میده .دوست
خودت چه شکلیه؟
گفتم :در زبان مازنی به دختر ،کیجا و به پسر ،ریکا میگن .ولی این
اسمها مهم نیست؛ چیزی که اهمیت داره احساسی هست که آدم پشت
هر اسمی بهت میده وگرنه هزارتا فرشتهی کیمیچ وجود داره ولی فقط
یکیشون برای تو با ارزشه.
| 121کیجا
دختر گفت :االن کیجا برای شما با ارزشه؟ همون اندازه که من کیمیچ
رو دوست دارم ،دوستش دارین؟
دختر گفت :کیمیچ هر وقت بهم شکالت میده میگه :هر روزی که یه
نفر دوستت داشته باشه و بهت هدیه بده ،تولدته .پس تولدت مبارک
کوچولو.
گرم صحبت بودیم ،دوست داشتم بیشتر با این موجود خیالی آشنا بشم
و از نصیحتهاش استفاده کنم اما در همین حین کشیش به اتاق برگشت
و با هیجان گفت :وقت ناهاره .بچهها بدوبدو از اتاق خارج شدن .دختر
کوچولو هم ازم خداحافظی کرد و با پاهای کوچیکش به سمت غذاخوری
حرکت کرد.
سجاد صابر | 122
گفتم :ازهمون اول میدونستم صداقت از روحت دوره .به هر طنابی متصل
باشم بهتر از مالیدن برای آدمهای پست و بیارزشه که فکر میکنن
چوپان هستن .احتماال چند مدت دیگه ادعای پیامبری هم میکنی!
| 123کیجا
کشیش گفت :تو نگران این مسائل نباش .کسی به خونخواهی یتیمان
سر برده ،قیام نمیکنه .پس جای نگرانی وجود نداره.
قلبم با سرعت عجیبی به تپش افتاد .تمام تنم داغ شده بود و آمادهی
یک انفجار درونی بودم ،کیجا بهم میگفت :حروملقمههای پست فطرت،
اونها فقط بچه هستن .فقط بچه هستن .فقط بچه هستن!
چند قدم به عقب برداشت ،کتش روبهروی زمین انداخت و مثل رادیوی
نیمسوز ،گلوش رو وادار به حرف زدن کرد :فکر میکنی آسونه بین
اینهمه کثافت ،دستوپا بزنی .تمام روح و ذهنت با یه مشت مزخرف پر
بشه و باز ادامه بدی؟ همه بلدن بادی تو غبغبشون بندازن و با صدای
بلند کلی صفات خوب تحویلت بدن؛ آزادی ،عشق ،دوستی! اینا همهش
مزخرفه .به یکی عشقت رو هدیه بدی ،ازت بیزار میشه .به این مردم
محبت کنی ،فکر میکنن سادهلوحی .درست زندگی کنی ،بازندهای و
ضعیف میمیری .خدایی که میگی ،کجاست؟ چرا نمیاد شما رو از دست
ما ،از این همه ظلم نجات بده؟ خدا هیچ جوابی برای گفتن نداره .حتی
نمیتونه از کشته شدن بچهها جلوگیری کنه .اون ضعیف شده و احتماال
مثل پیرمردهای سالخورده ،گوشاش نمیشنوه ،چشماش ضعیف شده و
در انتظار مرگه .یک خدای در آستانهی مرگ ،ارزش پرستیدن نداره .اون
فقط به فکر نجات خودشه .یا شایدم به فکر منافع خودشه و منفعتش
نابودی ما پیوند خورده باشه .اون رهات کرده .بهتره به فکر خودت و
آیندهت باشی.
به داخل اتاق برمی گردیم .کیجا از بدنم بیرون میاد ،من رو به آغوش
میکشه و شروع میکنه به گریه کردن .بدون اینکه کلمهای به زبون
بیارم یا فکری از ذهنم بگذره ،دستام رو پشتش نگهمیدارم و سرم رو
روی شونههاش میذارم .نفسهامون با هم هماهنگ میشه .بعضی از
دلداریها رو نمیشه به زبون آورد؛ باید باتمام پوست و جون و استخون
احساسش کرد .بعد از یک ربع ،تکونهای کیجا روی بدنم کمتر شد .سرم
رو قدری به عقب برگردوندم .متوجه شدم خوابیده .خواستم بذارمش روی
زمین تا راحتتر استراحت کنه اما با یه تکون بهم فهموند میخواد تو
| 125کیجا
بغلم بمونه .چارهای نداشتم .توان تکون خوردن ازم ساقط شده بود ،پس
تصمیم گرفتم منم سرم رو بذارم روی شونههاش و بخوابم.
سجاد صابر | 126
فصل سیزدهم
نیمههای شب ،کیجا از خواب بیدارم کرد .خوابش نمیبرد و دنبال یک
همصحبت میگشت .بی تفاوت چشمام رو بستم .دوباره تکونم داد و گفت:
بلند شو ،میخوام تا صبح نشده در مورد یک موضوع مهم باهات صحبت
کنم.
با چشمای نیمهباز از جام بلند شدم .چند قدم به سمت روشویی برداشتم
و بعد شستن صورتم به اتاق برگشتم .کیجا صبر کرد تا سرحال بیام بعد
شروع کرد به حرف زدن :این دم و دستگاه فاسد به هیچکس و هیچچیز
رحمی نشون نمیده پس مطمئن باش ما رو بیدلیل به اینجا نیاوردن و
بازدید امروز بدون قصد و نیت قبلی نبوده .تو قراره تو اون کشتار سهیم
باشی .نباید با این مسئله کنار بیای.
نفسش رو از سر درماندگی مثل باد به بیرون پرتاب کرد ،چیزی شبیه به
بازدم اسب! سرش رو تکون داد و گفت :تا حاال سعی کردی به انسانها
کمک کنی؟
با اعتماد به نفس باالیی جواب دادم :معلومه که کمک نکردم .مگه میشه
از ظلم ،نفرت به دل نگرفت!
| 127کیجا
کیجا گفت :وقتی خودت ظالم باشی ،به راحتی امکان داره .تو میتونستی
خیلی راحت از کنار این سرزمین عبور کنی اما تصمیم گرفتی بمونی و
با دیدن بدبختی و مشکالت این مردم ،قدری برای خودت تسلیخاطر
خریداری کنی .به اندازهای ازشون نفرت داشتی که برای رسیدن به
جوونی ،بچههاشون رو میدزدیدی تا خانوادهشون رو به تصاحب خودت
دربیاری و همیشه جوون بمونی.
کیجا بلند شد و داد زد :دروغ میگی ،به خدا دروغ میگی .تو با یک
آدمیزاد طرف نیستی تا راحت گولش بزنی .من میدونم که یک دیو
میتونه تا دویست سال در بدن یک انسان به زندگی ادامه بده .اما تو هر
هشتاد سال ،یک بدن جدید رو برای خودت انتخاب میکنی.
با گوشهی پیراهن ،اشکهاش رو پاک کرد و گفت :چون بیشتر از هزار
ساله باهمیم .هر بار که وارد بدن جدیدی میشی ،بهم قول میدی
فراموشم نمی کنی اما این اتفاق بارها و بارها برامون تکرار میشه .تو من
سجاد صابر | 128
گفتم :این نمیتونه حقیقت داشته باشه .داری فریبم میدی و چیزی
برای اثبات کردنش نداری.
کیجا گفت :دلیلی برای دروغ گفتن ندارم و تو خیلی خوب اینو از چشمام
میخونی.
حرفی برای به زبون آوردن و دفاع از خودم نداشتم .اون از تمام زشتیها
و زیباییهای زندگیم ،بدون هیچ کم و کاستی آگاهی داشت و باوجود
این حقیقت ،همچنان پای عشقش مونده بود .معذرتخواهی فایدهای
نداره و شرمساری دردی رو دوا نمیکنه .همیشه بهترین مرهم اونیه که
به مرور و با آسیب کمتر ،جانی رو نجات میده و زخمی رو درمان میکنه.
از کیجا پرسیدم :دوست داشتن من چه حسی داره؟
جواب داد :به جویدن میوهی کاکتوس شباهت داره؛ اون هم با تمامی
خارهاش! تو انتخاب نکردی که من عاشقت باشم؛ پس دلیلی برای
شماتت باقی نمیمونه .فقط یک خواهشی ازت دارم .نمیتونی بهم دروغ
بگی پس از این کار دوری کن چون دوست ندارم با پنهون کردن حقیقت
آزردهخاطر بشی.
چارهای به جز تایید حرفاش نداشتم .اینبار بدون چونه زدن و هیچ حرف
اضافهای تصمیم به صلح گرفتم .تأسف خوردن ،زیادهگویی و چربزبونی
همیشه کارساز نیست .گاهی الزمه شکست خودت رو قبول کنی و با
شرایط خو بگیری.
| 129کیجا
بعد از برمال شدن حقیقت ،باید پشیمونی از تو نگاهت مشخص باشه یا
نسبت به کاری که انجام دادی متأسف باشی .سکوت من هم به همین
علت بود .منتظر بودم کیجا سعی کنه ناراحتی رو از دلم دربیاره اما با
بیرحمی من رو مورد شماتت قرار داد :از وقتی باهات آشنا شدم تا به
االن ،سال به سال ،روز به روز و ساعت به ساعت ،نسبت به اتفاقات اطرافت
بیتفاوتتر شدی .زندگی سراسر جهل و ناعدالتی موجود در دنیا رو
نادیده و مرگ آدما رو به شوخی میگیری .حتی از تعریف کردن این
اتفاقات خوشحال میشی .هر دفعه سعی میکنم کمی احساس
نوعدوستی رو در درون تو بیدار کنم؛ اما تو با افتخار در رویاهات ستارهها
رو میکشی و گوشات روبهروی صدای نالههاشون میبندی .چند روزه که
اینجا زندانی شدیم اما خبری از دوست قدیمیت ویهان نگرفتی .پس برام
تعجبی نداره به مسلخ بردن بچههای کوچیک و قتلعام شدنشون ،دلت
رو نلرزونه! احتماال بعد از تماشای این ماجرا ،جزئیاتش رو به خاطر
میسپاری تا برای دیگران تعریف کنی.
حرفای کیجا به جای آرامش ،پر از کینه بود .یک زخم قدیمی که از نفرت
پر شده بود و حاال بوی تعفنش اونو وادار به صحبت کرده بود .برای آروم
شدنش و تغییر دادن موضوع صحبت ،پرسیدم :از کجا باید بدونم که تمام
حرفات واقعیت داره و قصد فریب دادن من رو نداری؟
کیجا جواب داد :تو از کشیش به خاطر صحبتهای نامربوطش نسبت به
بچهها دلخور نشدی .دلیل شکسته شدن پنجرهی ماشین ،توهین اون
نسبت به خدایی بود که در باورت وجود داره .تو از کشیش بخت برگشته
سجاد صابر | 130
هر اندازه بازیگر خوبی باشیم ،نمیتونیم برای مدت طوالنی حقیقت رو
به گروگان بگیریم و با دروغ به اهدافمون برسیم .کیجا دروغ نمیگفت،
چون دلیلی برای این کار نداشت .سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم و
گفتم :اشتباه میکنی نه درمورد من؛ بلکه نسبت به حسی که به بچهها
دارم .هیچ راهحلی به ذهنم نمیرسه تا بتونم از این زندگی نکبتبار
نجاتشون بدم و خیالم قدری آسوده بشه.
کیجا گفت :یک راه برای نجات همه وجود داره .خودت رو قربانی کنی!
گفتم :چند روز قبل ،به عنوان همزادم باهات آشنا شدم؛ بعد خودم رو
دیو معرفی کردم و تو تمام مدت انکار میکردی که از واقعیت مطلع
هستی و حاال اعتراف میکنی چندصدساله با هم دوست هستیم .قرار
دادن این پازلها کنارهم با در نظر گرفتن پیشنهاد امروزت فقط به یک
نتیجه ختم میشه ،تو با کشیش همدستی! اما یک نکته تمام این
معادالت رو به بنبست میرسونه؛ تو به روح و جان من پیوند خورده
بودی پس به راحتی میتونستی با نجوا کردن ،من رو به انجام این عمل
متقاعد کنی و نیازی نبود با این داستانهای عجیب ،خودت رو به دردسر
بندازی .گیرم که حرفت رو قبول کردم و به خودکشی تن دادم چطور
میخوای بچهها رو نجات بدی؟ یا اصال درخت سپیداری وجود داره تا با
بهره بردن از قدرتش به زندگی برگردم؟
| 131کیجا
کیجا گفت :اگه به یاد داشته باشی ،زمانیکه از بارون به آپارتمان پناه
برده بودیم ،از دیو داخل در ،یک بذر سپیدار بهمون هدیه داده شد .بعد
از مرگت ،بذری که در جیبت قرار داره ،جوونه میزنه و روح زندگی در
تو دمیده میشه .تا سپیدار هست ،امید هم به زندگی ادامه میده .نگران
نباش وقتی تو بیمارستان لباست رو عوض میکردن دونهی درخت رو تو
جیبم قرار دادم.
گفتم :هوشت رو تحسین میکنم .با اینحساب ،من نجات پیدا میکنم
اما چه بالیی سر بچهها میاد؟
کیجا گفت :وقتی تو تیمارستان بودم ،خودم رو به اون دختر بامزه نشون
دادم؛ پس قدری به من اعتماد داره .البته امیدوارم همینطور باشه.
جمعیت ،تو رو میشناسه .نصف مردم حاضر در قربانگاه ،به خاطر دست
کشیدن سایه به دور سرت ،دنبال گرفتن تبرک از گوشت و پوست و
استخوانت هستن و باقی جمعیت به دلیل تحقیقت در مورد دینشون ازت
بیزارن .پس وقتی سرت رو قطع کردن همه به سمت جایگاه اعدام هجوم
میارن تا هر کدوم تیکهای رو به یادگار ببرن .هر چند برای یکی دلیل
خوشیمنی و برای دیگری علت بدبختی و مایهی ننگ دین هستی! من
از این هرج و مرج نهایت استفاده رو میبرم و با نشون دادن خودم به
بچهها ،اونها رو نجات میدم.
گفتم :فکر همهجا رو کردی ،اگه نقشه به خوبی پیش نرفت ،چی؟
کیجا گفت :بهتره به درگاه خدا دعا کنی .تا هم بچهها و هم ما از شر این
زندان و سرزمین نفرینزده رهایی پیدا کنیم .نمیدونم بعد از نجات
سجاد صابر | 132
گفتم :درخت پرتقال برای بهاره دادن مجبوره شاخ و برگ جدید دربیاره؛
برای همین همیشه سبزه .برای سبز موندن به این کار تن میدم.
شاید یه جملهی به اصطالح زیبا رو بیان کرده باشم اما حرفم بیشتر از
اینکه عمق و معنا داشته باشه ،پاسخی بود برای به اتمام رسیدن یک
گفتوگو .کاری که همهی ما برای فرار از پذیرش واقعیتهای زندگی
انجام می دیم .بازی با کلمات زیباست؛ اما زیبایی انقدر قدرتمند نیست
که بتونه همیشه پیروز باشه .نقشهی آینده مطابق میل ما شکل نمیگیره.
دنیا مثل یک حاکم طماع ،سکههای قدرت رو روی ترازو قرار میده و راه
رو برای کسایی که بهای بیشتری میپردازن هموارتر میکنه .بدون توجه
به این موضوع که ممکنه نتیجهی این امر به سیاهی و تباهی ختم بشه.
سرم رو تکون دادم و به هیبت نونوار شدهش نگاهی انداختم .اشتباه از
من بود ،گاومیش وحشی! این احمق بیشتر به یک کرم متعفن شباهت
داره که کتوشلوار به تن کرده .شایدم فضلهی یک موش صحرایی .آره.
همینه .موشکور پشمالو و بیریختی که تنها از خاک تغذیه میکنه و با
نور بیگانهست .احتماال به خاطر دندونای بزرگش با گاو اشتباهش گرفتم.
با تندخ ویی بهش جواب دادم :گور پدر خودت و خدایی که پرستش
میکنی .اگه اون بیهمه چیز ،شرف تو وجودش داشت دهنت رو گل
میگرفت .این چه خداییه که به جز تماشا کردن ،کار دیگهای ازش
ساخته نیست! اون ظلمها رو میبینه و گاهی خودش در نقش ظالم ظاهر
میشه و از تماشای زجر دیدن مردم لذت میبره .این اعمال تنها از یک
فرد سادیسمی برمیاد .چنین خدایی قطعا دیوانهست و هر کسی که اون
رو پرستش میکنه ،دیوانهتر.
کیجا از این بحثها و بگومگوهای تکراری خسته شده بود .من و کشیش
در نظرش به دوتا کودک شباهت داشتیم که برای رسیدن به
اسباببازیهای مورد عالقهمون دست به هر کاری میزنیم .بیتفاوت به
سجاد صابر | 134
ما نگاه میکرد و حتی سری هم تکون نمیداد .مثل زمانی که بیرمق به
سقف اتاق خیره شدی و از نظرت هیچچیزی با ارزشتر از تارهای
عنکبوت گوشهی اتاق نیست.
| 135کیجا
فصل چهاردهم
قربانگاه ستارگان
باالخره زمان امتحان نهایی فرا رسیده بود .همهی جانداران به خیال
خودشون شجاعترین فرد درمیان همنوعانشون هستن ولی وقتی با خطر
واقعی مواجه میشن به الکپشتی تبدیل میشن که در الک خودش فرو
رفته و حتی جرأت فرار کردن رو هم نداره .در تمام طول مسیر ،کیجا
بارها و بارها نقشهی نهایی ما رو برای نجات بچهها از مرگ بیدلیل تکرار
میکرد و شدیدا اصرار داشت به حرفاش گوش بدم و مو به مو اجراشون
کنم .خیلی عجیبه از کسی که دوستش داری انتظار خودکشی داشته
باشی .اونهم به بهانه ی هدفی باالتر :گسترش نیکی ،نجات تمدن و یا
هر مزخرف دیگهای که زندگی براساس اون بیان شده .نمیتونم بگم که
کیجا اشتباه میکنه چون هر تفکری دوست داره خودش رو گسترش بده
و این دلیل اصلی موجودیت ماست .درواقع اعضای هر گونهای از حیات
به یک هستهی مرکزی متصله که در گذر زمان به این باور رسیده که
بهترین راه برای گسترش و برتری ،تکامل پیدا کردنه .چه چیزی برای
اینکار میتونه بهتر از بدنهای تشنه و دورافتاده از هم باشه .درواقع
تمامی لذتها ،شعرها ،ادبیات ،کشاورزی و دانش بشری در گرو یک چیزه:
گسترش هستهی مرکزی .ما میبینیم ،یاد میگیریم و آموزش میدیم؛
تا این حرومزاده به پخش شدن خودش ادامه بده .میزبان و وسیله بودن،
حس خوبی نداره.
سجاد صابر | 136
«حیف این مردم دیندار نیست که اینهمه منتظر چند انسان گناهکار
بمونن».
«زودتر بابا ،زودتر ،کلی کار داریم .همسرم تو خونه منتظرمه .گناه داره.
درست نیست تنها بمونه».
برای آخرینبار دستام رو دور کمرش حلقه میزنم بلندش میکنم و دور
خودم میچرخونم .مردم توان دیدن کیجا رو ندارن پس فکر میکنن دارم
با رقصیدن یک آئین مذهبی رو به اجرا درمیارم .پس به وجد میان و
شروع میکنن به تشویق کردن .از پلهها باال میرم و روی سکو میایستم.
کشیش با دست بهم اشاره میکنه .جمعیت شروع میکنن به تشویق
کردن و وقتی کشیش دستانش رو باال میاره ،ساکت میشن .کشیش با
لبخندی که از اول مراسم روی لبانش برچسب زده بود ،شروع میکنه به
سخنرانی :برادران و خواهران ،ای پیروان راه حقیقت و راستی ،درود
سایهها بر شما باد .باشد که دست پرمهر ایشان ،شما را مورد عنایت قرار
دهد .از میان ما ،آنهایی رستگار میشوند که ببخشند و چه چیزی باالتر
و گرانبهاتر از جان آدمی .انسانها از مرگ موجودات تغذیه میکنن و
حکومتها و خدایان از مرگ انسانها .حال آنکه این خون به حق و در
سجاد صابر | 138
راه شهادت ریخته شود یا آنکه به ناحق .پس بیایید خداوندمان را سیراب
کنیم؛ زیرا یک خدای تشنه خطرناکتر از یک خدای مردهست.
رو عقب برد ،گلوی جوان بختبرگشته رو با بیرحمی از سرش جدا کرد
و بر لبانش بوسه زد.
کشی ش به خودش فشار زیادی وارد کرد تا به گریه بیفته بعد با حالتی
هیجانزده فریاد کشید :اولین قربانی .بین مردم پرتابش کنید.
کیجا با چهرهای غمزده به من نگاه میکنه و انتظار عملی شدن نقشه رو
داره .اما من ترسوتر از اونی هستم که پا پیش بذارم .آره .من یک بزدلم.
احمقی که زنده میمونه ،نه عاشقی که میمیره!
درد ضعیف بودن .درد عاشق نبودن .درد زنده موندن .سعی کردم روی
پاهام بایستم .صحنه به قربانگاه ستارگان تبدیل شده بود و خون بچهها
لباس همه ازجمله خودم رو قرمز کرده بود .من هم قاتل بودم و هیچفرقی
با اون موجودات بدقواره نداشتم .با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و
خواستم از اونجا دور بشم که کشیش پشت میکروفون گفت :مردم ،هنوز
تموم نشده .یک قربانی دیگر هم باقی مانده .کسی که پاکترین ماست.
بعد با دست به من اشاره کرد.
کیجا سری از تأسف تکان داد .سرعتم رو بیشتر کردم تا بتونم فرار کنم
اما خودم رو بین سایهها اسیر دیدم .چند قدم به عقب برداشتم و دقیقا
لبهی سکو قرار گرفتم .سایهها با چاقو بهم نزدیک شدن و هر کدوم یک
ضربه به بدنم وارد کردن .درد دوازده بچهای که بهخاطر بزدلی من
جان شون رو از دست داده بودن رو احساس کردم .جوخهی اعدام ،برای
یک سرباز فراری از جنگ! چه مجازاتی از این بهتر .سایهها قصد داشتن
من رو از لبه ی صحنه به داخل بیارن .کیجا رو تو دلم صدا زدم و ازش
خواستم برای آخرینبار لطفی در حقم بکنه .من رو از لبهی قتلگاه به
پایین پرتاب کنه تا مردم به جون هم بیفتن و قدری از این زخم ،التیام
پیدا کنه .کیجا درکمال ناباوری ،به خواستهم تن داد و من رو به پایین
پرتاب کرد .هر چند اشک میریخت اما میدونستم که دیگه قرار نیست
مهری از من بر دلش بمونه.
| 141کیجا
فصل پانزدهم
با خوشحالی گفتم :کثافت پستفطرت ،داشتم از ترس ،زمین زیرم رو
خیس میکردم .کمکم کن تا از اینجا بیام بیرون.
بهش میگم :تو اینهمه مدت کجا بودی؟ نگرانت بودم که نکنه کشیش
بالیی سرت آورده باشه.
سجاد صابر | 142
عرق روی پیشونیش رو پاک میکنه و میگه :نه رفیق ،من عادت دارم
هر چند مدت یه چنین اتفاقی برام بیفته .همیشه هم با دوتا تماس از
پسش برمیام .ایندفعه به جای تو کیجا به سراغم اومد تا بهت کمک کنم.
سرم رو باال آوردم زیباتر از هر زمان دیگهای کنارم ایستاده بود .دلم لهله
میزد یکبار دیگه موهاش رو بو کنم اما شرمندگی کاری که انجام داده
بودم هنوز ردش باقی مونده بود .بهش سالم کردم و گفتم :متأسفم .اونم
با یک لبخند کوتاه جوابم رو داد .کامال مشخص بود تو این چند مدتی
که توی گور خوابیده بودم ،گریههاش رو کرده و تصمیم گرفته ازم دل
بکنه.
با کمک ویهان ،از خاک بلند شدم .هنوز چند روز مونده بود تا به شکل
کامل پوست بندازم و به صورت اصلی خودم تغییر شکل بدم .نگاهم به
نهال سپیدار کوچکی افتاد که روی قبرم جوونه زده بود.
و دوباره روی زمین افتاد .با دست ،خاک رو زیرورو میکرد و با بیان
کلمات ،سعی در انکار این واقعیت داشت .ویهان سعی داشت بهش کمک
کنه اما فایدهای نداشت و در ازای محبتش ،چند مشت دریافت کرد.
یکهو مرد نیمهدیو از دل زمین چاقوی آشنایی رو پیدا کرد .وسیلهی
کشتار اون مراسم کذایی .همگی به سمت عقب قدم برداشتیم تا نکنه
بهمون آسیبی بزنه .مرد از سرجاش بلند شد و بعد از گفتن این جمله،
دستانش رو برید :من نمیخوام به عنوان یک هیوال به زندگی ادامه بدم.
بعد از چند ثانیه ،قبر به حوضچهای از خون تبدیل شد.
کیجا سری از تأسف تکون داد و گفت :شما دیوها همهتون دیوونهاین.
ویهان گفت :ما همیشه دنبال راهحلی بودیم تا ماهیت واقعی مردم این
شهر رو بهشون برگردونیم .اما با اتفاق امشب ،کامال به این باور رسیدم
که تمام تالشهامون بیهوده بوده.
به سمت درخت سپیدار حرکت کردم و از زمین درش آوردم تا یک دیو
دیوانهی دیگهای متولد نشه .کسی که به عنوان انسان زندگی کرده همون
بهتر که به شکل انسان در دنیای مردگان باقی بمونه .دنیا به اندازهی
کافی ،دیوهای ترسو به خودش دیده.
کیج ا گفت :تو بین عشق و زنده موندن ،خودت رو انتخاب کردی و این
نقطهی پایان رابطهی ماست .هزار سال عالقه رو با دستای خودت از بین
بردی.
پایان
| 145کیجا