Professional Documents
Culture Documents
جامعه شناسی سیاسی - نقیب زاده
جامعه شناسی سیاسی - نقیب زاده
جامعه شناسی سیاسی - نقیب زاده
جامعهشناسی سیاسی از یک گوشه جنبه ایدئولوژیک پیدا میکند و از گوشه دیگر جنبه شناختشناسانه .از بعد
ایدئولوژیک این نگرش اصالت خاصی برای جامعه قائل است و از بعد شناختشناسی نیز علم جامعهشناسی علمی
فراگیر است که در درجه اول زیربنای همه علوم انسانی است .برای عدهای مارکس پدر جامعهشناسی سیاسی
است اما نگرش تک علتی مارکس که فقط یک عامل را برای تشریح یک پدیده مطرح میکند بیشتر به نگرش-
های فلسفی شباهت دارد تا به نگرش جامعهشناسی .در اساس کسی که سیاست را امری ثانوی تلقی میکند
چگونه میتواند پدر آن به حساب آید .در حالی که متسکیو شایستگی بیشتری برای این عنوان دارد.
فرق بین علوم سیاسی و جامعهشناسی :کسانی مانند موریس دوورژه معتقدند در عمل هیچ فرقی بین علوم
سیاسی و جامعهشناسی سیاسی وجود ندارد .در علم سیاست اصوالً باید به دنبال روابط ثابتی بود که در همه جا
و در همه اعصار ثابت باشند؛ اما در جامعهشناسی سیاسی خصلت جهانشمول علم جای خود را به تفاوتهای
اجتماعی هر مجموعه میدهد .آنچه در فرایند زمان ،حالت جهانشمولی خود را حفظ میکند فقط قواعد جامعه-
شناختی است .از این رو علم جامعهشناسی که ناظر بر دگرگونیهاست خود پیوسته در حال دگرگونی است.
جامعه به عنوان پدیدهای غیر طبیعی و قراردادی (هابز ،الک و روسو) :مفروضۀ ضرورت قرارداد برای زندگی
اجتماعی حکایت از آن دارد که جامعه پدیده اصیل و تعیینکنندهای نیست بلکه هستی خود را مدیون استراتژی
1
جنگ جزء ذات زندگی و انسانهاست و صلح برعکس فرایندی تصنعی است .کتاب شهریار ماکیاول بر پایه
در نظر هابز ،افراد در وضعیت طبیعی مانند دانههای شن در کنار یکدیگر چیده شدهاند .ترس و عشق دو
انگیزه اساسی هستند که کنشهای انسان را فرماندهی میکنند .آنچه انسان را از وضع طبیعی خارجی میکند
عقل است .همان دو انگیزهای که موجب جنگ میشدند انسان را به سوی صلح رهنمون میشوند :ترس از
دیگری و عشق به خویشتن .جامعه در این گفتمان مقولهای طبیعی و ذاتی نیست بلکه پدیدهای است عارضی.
از دیدگاه جان الک ،انسان برای حفظ داراییهای خویش است که دست به تشکیل اجتماع زده و تبعیت از
از دیدگاه روسو ،این تمدن است که وضع طبیعی را به وضع جنگ تبدیل میسازد .انگیزه انسان برای ورود به
جامعه مدنی وحدت با دیگران و مقابله با خطرهایی است که در برابر صیانت فردی آنها در حالت طبیعی به
وجود میآید.
نظریات قرار اجتماعی که اساس آنها بر فردگرایی قرار دارد بنمایه نظریههای لیبرالیستی قرن هیجدهم قرار
گرفت .از آنجا که این نظریهپردازان بیشتر به اقتصاد نظر داشتند تا به جامعه و سیاست ،گاه دچار تناقضگویی
میشدند (مانند جرمی بنتهام) .اما تفاوت اساسی بین اندیشمندان لیبرال نظیر جیمز میل و جان استوارت میل و
اصحاب قرارداد در نتیجهگیری سیاسی آنهاست .دولت برآمده از قرارداد ،دولتی قوی و پرنقش است در حالی
2
گابریل تارد جرمشناس و بنیانگذار روانشناسی اجتماعی و رقیب جدی امیل دورکیم ،پدیدههای اجتماعی را
چیزی جز حاصل مکانیکی و بیروح کنشهای فردی و تعامل بین افراد نمیدانست .از این رو در نظر او اصالت با
جامعه به عنوان یک کل تجزیهناپذیر و ماتقدم (کنت ،دورکیم ،اسپنسر ،مارکس) :نگرش غالب جامعهشناسی
قرن نوزدهم است که دارای مشخصات زیر است .1 :اصالت با جامعه .2 ،نگرش کلنگر به جامعه .3 ،روششناس
هلیسم (به این معنا که تبیین یک کل را نمیتوان به تحلیل اجزای آن تقلیل داد) .4 ،تاریخیگرایی و باور به
روش اگوست کنت ،مبدع عنوان جامعهشناسی (به جای فیزیک اجتماعی) ،در مطالعه پدیدههای اجتماعی
همان روش پوزیتویستی بود .برداشت او از جامعه با برداشت ارسطو همخوانی داشت .وی جامعه را پدیدهای
طبیعی و خودجوش میدانست که از طبیعت انسان (مدنی الطبع) سرچشمه میگرفت .کنت معتقد بود که
مذهب در جوامع جدید که پرده اسرار را به کنار میزنند ،از بین میرود و برای آنکه جامعه از نقش تحکیم بخش
آن محروم نماند باید دست به ایجاد یک مذهب انسانی بر پایه عشق به همنوع زد ،مذهبی بدون الوهیت و بدون
خدا .زیرا مذهب ،خانواده و مالکیت سرستون همه جوامع هستند اما به نظر وی در مذهب جدید ،جامعهساالری
از دیدگاه مارکس ،منازعه طبقاتی ،کلید اصلی درک تاریخ است .در دوران سیطره مکتب ساختارگرایی،
مارکسیستها با تفکیک اندیشههای مارکس جوان و مارکس پیر بر دیدگاههای عینیتر مارکس از جمله دیدگاه
نماد بارز تفکر نگرش کلنگر به جامعه امیل دورکیم است .در نظر دورکیم همبستگی اجتماعی امری اصیل و
طبیعی است اما هرگونه تضاد و یا تعارض در درون یک جامعه نشانه بیماری است .جوامع سنتی از همبستگی
3
نوع مکانیکی پیروی میکنند اما جوامع متجدد تابع همبستگی ارگانیک و ناشی از تقسیم کار اجتماعی است.
آنچه تحقق این کل را تضمین میکند «وجدان جمعی» (به مثابه عنصر مشترک همه اعضای جامعه) است .آنچه
در شکلگیری این وجدان نقش اساسی ایفا میکند ،نظام نمادهای فرهنگی است .از این رو مطالعات فرهنگی از
جایگاه ویژهای در جامعهشناسی دورکیم برخوردار است .دورکیم در کتاب خود به نام خودکشی هیچ جایی برای
روانشناسی با حالت فدری در کنش و تصمیمات فرد قائل نمیشود .وی نقطه مقابل گابریل تارد بود.
تشبیه جوامع به موجود زنده در مکتب ارگانیسیم اسپنسر چیزی نبود جز بیان دیدگاه تکاملگرایانه نسبت به
جامعه به عنوان حاصل تعامل بین افراد و گروهها (جرج زیمل) :زیمل در تعریف جامعه گفت« :جامعه جایی
است که در آن چند نفر بین خود دست به کنش متقابل بزنند» .از این رو ،وجود جامعه بستگی تام به اندرکنشی
دارد که بین افراد به وجود میآید .چند نکته اساسی در نظریه جامعهشناختی جرج زیمل .1 :اهمیت فرد به
عنوان سنگبنای هر تشکل اجتماعی؛ .2نقش کنش متقابل در ساخت جامعه؛ .3نظریه نسبیتی جرج زیمل ،که
در مقابل نظریه جزمیت دورکیم وجود دارد .نسبیت زیمل امکان ایسادگی فرد در برابر جامعه را متصور میسازد.
نظریه نسبی زیمل حدفاصل دو نظریه افراطی نافیان جامعه و اصحاب اصالت جامعه قرار میگیرد.
زیمل در آثار خود بحث شکل و محتوا را مطرح میکند .محتوا عبارت است از نیرویی که فرد را به کنش وا
میدارد .شکل نیز به اشکال کنش متقابل در چارچوبی یا شکلی واحد اشاره دارد .بحث شکل ،نظریه نسبی زیمل
را از تحلیل حدفاصل دو نظریه افراطی نافیان جامعه و اصحاب اصالت جامعه متمایز میسازد .در چارچوب نظریه
جامعهشناختی زیمل ،برای مطالعه پدیدههای اجتماعی دو شرط نیاز است .1 :کنش متقابل؛ .2تحقق کنش
4
زیمل جامعهشناسی پساحیاتی است .خدمت او به جامعهشناسی به ویژه در زمینه مطالعه تشکلهای
اجتماعی و اشکالی که وحدت ارگانیک جامعه را تشکیل میدهند ،بسیسار اهمیت دارد .بسیاری از مفاهیم
جامعهشناختی نیز از جامعهشناسی زیمل اتخاذ شدهاند .از جمله اندرکنش یا کنش متقابل که بیشترین تأثیر را
بر پژوهشگران مکتب شیکاگو (مانند جرج هربرت مید) داشته است .دیگر ،مفهوم «منازعه» بود که از نظر
مارکس مایه اصلی دگرگونیهای اجتماعی بود اما از نظر زیمل هم منازعه و نظم و هم گسیخت و ادغام از
روندهای بنیادینی محسوب میشوند که با نسبتی متفاوت در همۀ تشکلهای اجتماعی وجود دارند .لذا منازعه
به مقولهای کارکردی و فنکسیونل تبدیل شد .در فنکسیونالیسم تعدیل شده کوزر و مرتن به نقش مثبت منازعه
روش زیمل :کار ویلهلم دیلتای در رهایی علوم اجتماعی از قید پوزیتویسم و تفکیک علوم روحی یا معنوی از
علوم طبیعی ،مورد استفاده زیمل قرار گرفت .زیمل و دیلتای به نتیجۀ واحدی رسیدند که همانا اهمیت دادن به
فرد بود.
جرج هربرت مید جامعه را «فدر همگانی شده» یا «من دیگری شده» یا «دیگری عمومی شده» توصیف می-
مکتب شیکاگو ( :)1940-1914کارهای این مکتب بیشتر مربوط به جامعهشناسی خرد مثل جامعهشناسی
انتخابات میشد .این دوره که شروع اعتالی جامعهشناسان امریکا بود ،به شدت تحتتأثیر جرج زیمل بودند.
نظریههای کارکردی (فنکسیونالیسم) .1 :واکنشی بود در مقابل خرده جامعهشناسیهای تجربی (مکتب
شیکاگو)؛ .2بنمایههای نظری کارکردگرایی در نظریههای دورکیم و اسپنسر وجود داشت .در نظریه
کارکردگرایی هر جزئی از جامعه وظیفۀ خاصی را در ارتباط با کل بر عهده دارد .نظریۀ کارکردگرایی با دو انتقاد
5
جدی روبهرو شد .1 :محافظهکار است؛ زیرا اساس این نظریه بر ثبات و همگونی استوار است؛ .2نظریه
نظریه ساختاری-کارکردی و نظریه نظامها :اندیشه کارکردگرایی به سه دسته تقسیم میشوند.1 :
کارکردگرایی مطلق در زمینه مردمشناسی (مالینفسکی و رادکلیف براون)؛ .2کارکردگرایی تعدیل شده رابرت
کینگ مرتن که با کارویژههای پنهان مشخص میشود .نسبی بودن رابطه ارگان و کارویژه (فنکسیون) در
کارکردگرایی تعدیل شده این نظریه را از صالبت بیبهره نمود؛ .3نظریه ساختاری-کارکردی تالکوت
پارسونز که سرانجام به نظریه عام نظامها ختم شد .پارسونز با وارد کردن نقش ساختار در کنشهای اجتماعی
اعتبار جدیدی به نظریه کارکردگرایی بخشید .از نظر پارسونز ،جامعهشناسی علم مطالعه کنشهاست .از نظر
پارسونز ،هر کنش اجتماعی بر چهار عنصر متکی است که ساختار و کارویژه آن را نشان میدهد .1 :وجود
کارگزار (بازیگر)؛ .2هر کنش معطوف به هدف است؛ .3کنش در محدودهای صورت میگیرد (شرایط کنش و
نقش ساختارها /ابزارهای کنش)؛ .4وجود رابطه بین عناصر درگیر در کنش.
نظریه عام نظامها :در فردای جنگ جهانی دوم نوربرت واینر نظریه سیبرنتیک را بر پایه جعبه سیاه پی
نهاد .پس از آن برتاالنفی نظریه عام نظامها را در سال 1956استخراج و اعالم کرد .ورود این نظریه به حوزه
سیاست به برکت کارهای دیوید ایستون و پارسونز صورت گرفت .این نظریه به دلیل .1 :انتزاعی بودن؛ و .2
سادهانگاری بیش از حد مورد انتقاد قرار گرفته است .در عین حال ،این نظریه در برابر نظریه ساختارگرایی که
مؤید نوعی ایستایی بود و دگرگونیها را نادیده میگرفت ،از نقطه قوت قابل توجهی برخوردار است.
هر نظام اجتماعی به انجام چهار مقوله از کارویژهها میپردازد که تداوم و انجام کارآمد نظام کنش را تضمین
میکنند .1 :تطبیق با شرایط عمومی پیرامون (زیرنظامِ اقتصادی؛ کارویژه تطبیق)؛ .2جهتگیری به سوی تحقق
اهداف (زیرنظامِ سیاسی؛ بسیج منابع الزم برای تحقق اهداف)؛ .3همبستگی درون نظام (زیرنظامِ اجتماعی؛
6
مهمترین و اولین زیرنظام جامعه)؛ .4داشتن الگوهای نظارت (زیرنظامِ حفظ الگوهای فرهنگی؛ که شکلگیری
ساختارگرایی :فرانسه مرکز این اندیشه بود و چهرههای مهم ساختارگرایی فرانسه ،در یک موضوع استراک
نظر داشتند :باید به دنبال نظم پنهانی بود .پییربوردیو به نقش محدود انسان در محدوده ساختارها اشاره می-
کند .تفاوت اساسی بین برداشت امریکایی از مفهوم ساختارو برداشت اروپایی :در برداشت امریکایی (نظیر
پارسونز) ،ساختارها بیشتر قالبهایی از پدیدههای اجتماعی هستند که محدودۀ خاتص کنشگران را مشخص
میکنند .اما در برداشت اروپایی بار فلسفی (شناختشناسانه) و ایدئولوژیک (در برابر نظریههای دیگر) به خود
میگیرد.
نظریههای منازعه :مارکس و وبر بنیانگذار نظریه منازعه محسوب میشوند .مارکس از بعد منازعات طبقات
اجتماعی و وبر از بعد مبارزه بیامان برای کسب قدرت از طرف افراد و گروهها.
منازعه کارکردی در اندیشه کالینز و کوزر :منازعهای که در حفظ و تداوم حیات یک جامعه بسیار مفید و
مؤثر است.
سیاست چیست؟ تعیین جوهر سیاست بر عهده فلسفه است .سیته همیشه در مقابل شهر به کار میرفت و نه
به جای آن .شهر به مجموعه نمادهای مادی زندگی اطالق میشد اما سیته یک مفهوم مادی نبود بلکه مفهومی
انسانی و حقوقی بود که تمام شهروندان را دربر میگرفت .در نتیجه سیته همان جامعه بود که فینفسه سیاسی
بود .از همین رو ،اطالق دولت-شهر به سیتهها که متضمن نگرش دولت و قدرت است غیر منطقی نیست.
آیا سیاست همان دولت است؟ مترادف دانستن سیاست و دولت توقف در فلسفه سیاسی ارسطو است .مترداف
دانستن سیاست و دولت (سیاست=دولتشناسی) از دو نقیصه رنج خواهد برد .1 :حوزه دولت خود محل بحث
7
آیا سیاست همان قدرت است؟ السول ،دال ،بوردو ،دوورژه و آرون سیاست را «اعمال قدرت» تلقی میکنند.
رابرت دال میگوید« :نظام سیاسی عبارت است از پیوندهای پایدار روابط انسانی که متضمن تدابیر معناداری از
قدرت ،سلطه و اقتدار است» .معنای فلسفی این نگرش در عین تازهتر بودن نسبت به سیاست=دولت از قوت
بیشتری برخوردار است .ماکیاول ریشه قدرتطلبی را در جان انسان سراغ میگیرد .اگر بنا باشد جامعهشناسی
سیاسی به تحلیل پدیده قدرت بپردازد ،به جامعهشناسی عمومی تبدیل میشود.قدرت فقط یکی از جنبههای
زندگی سیاسی است و بیشتر به عنوان ابزار آن مطرح است تا بنیان آن .فروکاستن سیاست به قدرت مانند
جوهر سیاست چیست؟ بوردو و دوورژه سیاست را معادل دولت یا قدرت تلقی میکنند و به همان تعریف وبر
رسیدهاند .تعریف ماکس وبر همان مترداف دانستن سیاست با قدرت و دولت است« :دولتهای معاصر را باید به
مثابۀ یک اجتماع انسانی درنظر گرفت که در محدودۀ یک سرزمین مشخص با موفقیت مدعی انحصار خشونت
تعریف ژولین فروند از سیاست« :سیاست فعالیتی اجتماعیای است که با تکیه بر زور و بر پایۀ حقوق ،امنیت
خارجی و نظم داخلی ...را برقرار میسازد» .میشل فوکو رابطۀ تنگاتنگی بین قدرت و دانش برقرار میکند .وی
معتقد است قدرت فقط در رابطه و عمل تجلی پیدا میکند و دانش بشری جز بیان و یا توجیه این رابطه نیست.
قدرت ،تکنولوژی سیاسی بدن توصیف میشود .از نظریه فوکو میتوان چنین استنباط کرد که قدرت مانند
امر سیاسی (حوزه مفاهمه) و امر اجتماعی (حوزه منازعه) :کارویژهها و نوع رابطهای که در حوزههای سیاست
و جامعه وجود دارد ،امر سیاسی و امر اجتماعی را از هم جدا میکند .حوزه عمل خاص سیاست و کارویژه آن
مشخص میکند کدام عمل سیاسی است و کدام عمل اجتماعی .کاویژه سیاست رسیدن به منفعت عمومی است
8
و لذا سیاست حوزه مفاهمه و گفتگو است اما روابط اجتماعی برمنازعه و درگیری استوار است .ذات سیاست بر
منازعه و سلطهجویی استوار نیست ،بلکه بر کاهش منازعات یا ایجاد تعادل میان نیروها استوار است.
از نظر هانا آرنت ،فلسفه وجودی سیاست ،آزادی است .زیرا سیاست به حوزه عمومی (محل مفاهمه و گفتگو)
تعلق دارد .کاویژه سیاست حفظ حوزه عمومی است یعنی حوزه برابری و آزادی و نه حوزه غلبه گروهی بر گروه-
های دیگر .دو نکته مانع قبول چنین دیدگاهی میشود .1 :عمل واقع؛ .2دگرگونیهای اجتماعی.
برتران بدیع از جامعهشناسی سیاسی فرهنگ سخن میگوید .جایگاه دگرگونی واقعی ،جامعه مدنی است و نه
حوزه سیاست.
نسبت جامعه و سیاست .1 :سیاست تعیینکننده وضعیت جامعه :در اینجا همه چیز از قرارداد شروع می-
شود و قرارداد ریشهای عقالیی دارد ،نه طبیعی .نتیجه آنکه نه جامعه اصالت دارد و نه سیاست .دولت برآمده از
این جامعه نیز دولتی زورگو و مستبد است .این خط فکری به به مکتب نخبهگرایی رسید و اندیشمندان آن به
نوماکیاولیستها معروف شدند .این مکتب اساساً برای مقابله با نظریه نبرد طبقاتی مارکسیستها به وجود آمده
بود .این مکتب از این اندیشه دفاع میکرد که سیاست تعیینکننده سایر وجوه زندگی آدمی است .این اندیشهها
در اواسط قرن 20در قالب جدیدی مطرح شد اما هر دو به نتیجۀ واحدی میرسند :پارهتو بر نخبگان سیاسی و
نقش برتر آنها تأکید دارد و ریمون آرون بر نقش برتر سازمانها یا رژیمهای سیاسی.
موج اول نخبهگرایی (میخلز ،موسکا و پارهتو) :پارهتو انسانها را به دو دسته کلی نخبگان و توده تقسیم
میکند .اندیشه نخبگی متضمن هیچ افتخاری در نزد پارهتو نیست .فرق نخبگان سیاسی با سایر نخبگان در این
است که نخبگان سیاسی قدرت دارند و نخبگان دیگر از آن بیبهرهاند .نکته دیگر در سازه فکری پارهتو تمایز بین
رفتار منطقی و رفتار غیرمنطقی است .وی معتقد است مبنای رفتار انسان الزاماً عقل نیست .او معتقد است
9
بازمانده و مشتقات :بازماندهها تظاهر احساسهای عاطفی یا غرایز مربوط به آنند .پارهتو بازماندهها را به
شش دسته تقسیم میکند (طبقه اول :غریزه تلفیق و تدبیر /طبقه دوم :ابقای مجموعهها) .اما مشتقات همان
نظریههای توجیهی هستند که بر بازماندهها سرپوش میگذارند؛ مثل ایدئولوژی .بازماندهها همان احوال روحی
انسانند که هدفهای ما را در جریان زندگی تعیین میکنند و تغییر آنها بسیار کند است .در حالی که مشتقات
که بیان عوامپسندانه این حاالتاند و سریعتر تغییر میکنند .همیشه تعداد اندکی با استفاده از زور و مکر بر
دیگران سلطه پیدا میکنند .ریشه این تقسیم در توزیع نابرابری همان بازماندههاست .از نظر پارهتو این شش
دسته بازماندهها در همه جوامع وجود دارند و عناصر پایدار هر نظام اجتماعی را تشکیل میدهند .برگزیدگان
ویژگی ذاتی برگزیدگان سیاسی چنان است که بازماندههای طبقه اول و دوم در نزد آنها زیاد است .وضعیت
هر جامعهای را باید بر پایه چهار متغیر سنجید :اغراض ،بازماندهها ،مشتقات و ناهماهنگی اجتماعی .این چهار
متغیر عمده که حرکت جامعه تابع آنهاست به یکدیگر وابستگی متقابل دارند.
از نظر پارهتو ،تاریخ گورستان نخبگان است .دالیل جابجایی نخبگان عبارت است از .1 :نبردهای نظامی؛ .2
استعداد و کاربرد ز.ور؛ .3عدم هماهنگی بین عطایای خدادای افراد و موقعیت اجتماعی آنها؛ .4بیاعتدالی
جامعه :آنها که جای نخبگان را گرفتهاند ولی در واقع نخبه نیستند و آنها که نخبهاند ولی در حاکمیت نیستند
باعث بیاعتدالی جامعه میشوند؛ .5از دالیل رفت و آمد نخبگان تغییراتی است که در بازماندهها صورت می-
گیرد .نخبگان سیاسی بر پایه زور و فکر اداره جامعه را در دست دارند.
ساختار نظریه پارهتو با ساختار نظریه مارکسیستها که هدف حمله او بود ،چندان تفاوت ندارد .در هر دو
نظریه ،طبقات باال و پایین در برابر هم قرار میگیرند ،اما در نزد پارهتو نبرد طبقاتی مارکس جای خود را به
10
گائتانو موسکا در کتاب عناصر علم سیاست دو نکته مهم را مطرح میکند :اول آنکه در هر جامعهای دو
طبقه از افراد را میتوان از هم تفکیک نمود :حکومتکنندگان و حکومتشوندگان .دوم تأکید بر این نکته است
که انسان موجودی است مرکب از عقل و احساس .نظریۀ نخبگان حاکم در نزد موسکا نظریهای روانشناختی
نبود ،بلکه بیشتر جنبه سیاسی داشت .در واقع آنچه باعث برتری گروه اقلیت بر اکثریت میشود سازمان آن-
هاست .گروه نخبه ممکن است یکی از دو حالت زیر را بگیرد :یا باز باشد یا بسته .از نظر موسکا ،انقالب چیزی
جز رفت و آمد نخبگان نیست .نخبگان محافظهکار بیشتر در پی استفاده از مکر بر میآیند و حالت روباهان را به
خود میگیرند؛ در حالی که مردم بیشتر به دنبال توسل به زورند و حالت شیران را به خود میگیرند.
ربرت میخلز در چارچوبی عینیتر و بر پایه استداللهایی قابل اثباتتر به تشریح حاکمیت و تعیینکنندگی
نخبگان میپردازد .میخلز در کتاب احزاب سیاسی ،نگاهی به گرایشهای اولیگارشیک در سازمانهای
دموکراتیک دارد .وی نشان داد که چگونه در درون مدعیترین سازمانهای دموکراتیک یعنی احزاب
سوسیالیست همیشه عدهای اندک به صورت گروهی متنفذ بر اکثریت غلبه یافته و این فرآیند تا آنجا پیش می-
رود که حتی حزب را به نام رهبر همیشگی آن میشناسند .بر پایه استدالل میخلز زندگی اجتماعی را نمیتوان
بدون وجود سازمانها اداره کرد« :وجود دموکراسی بدون سازمان متصور نیست» .این روند با عملی نبودن
حکومت مستقیم مردم تثبیت میشود .مردم مجبورند نمایندگانی برای خود انتخاب کنند .دقیقاً در همین
جاست که پایه الیگارشی گذاشته میشود .میخلز معتقد است یک حالت روانی فراموش شده در این امر دخالت
دارد و آن حسرت روزگار گذشته است که در آن مردم به رهبران مذهبی خود احترام میگذاشتند و اینک در
ربرت میخلز به این فرآیند نام «قانون آهنین الیگارشی» میدهد و معتقد است هیچ سازمانی را از آن گریزی
نیست .میخلز خود از روسو حکایت میکند گویا «این خالف طبیعت است که اکثریت حکومت کند و اقلیت
حکومت شود» .فرق نخبخگرایی میخلز با پارهتو در این است که عامل زیستی و تفاوتهای طبیعی هیچ نقشی
11
در انگاره میخلز ندارند .فوق او با موسکا در این است که گرچه هر دو بر عنصر سازمان انگشت میگذارند اما
سازمان موسکا باید با مراقبت و تدبیر قوت بگیرد ،در حالی که سازمان میخلز بی آنکه نیازی به مراقبت باشد بر
پایه قانون آهنین الیگارشی به خلق یک گروه متنفذ میپردازد .تأکید میخلز بر جریان الیگارشی در درون اجزاب
سوسیالیست با افشاگریهایی در مورد جوامع اروپای شرقی در سالهای دهه 1960و 1970اعتبار تازهای کسب
کرد .میلوان جیالس با انتشار کتاب طبقه جدید به امتیازات بیشماری اشاره کرد که اعضای برجسته احزاب
کمونیست از آن برخوردار بودند ،در حالی که توده کارگر به سختی زندگی خود را اداره میکرد.
موج دوم نخبهگرایی :مطالعات جدید تا حدی تحت تأثیر نگرش مارکسیستی از طبقه قرار داشت .شروع
دور جدید مطالعات نخبهگرایی با جیمز بورنهام بود که در گذر از تروتسکیسم به راست افراطی ،در سال 1940
کتابی با عنوان انقالب مدیریت منتشر ساخت و در آن به گروههای جدید قدرت که جای طبقه بورژوا را در
ساختار سیاسی جوامع صنعتی میگرفتند اشاره کرد .او معتقد بود بورژوازی سرمایهدار به تدریج جای خود را به
سازماندهندگان و مدیران داده است .قدرت این مدیران از تملک ابزار تولید ناشی نمیشود بلکه از دانش آنها
سرچشمه میگیرد .لذا نباید گمان کرد که با رفتن سرمایهداری نوبت به سوسیالیسم میرسد .از این رو انقالبات
آینده انقالب دهقانان و کارگری نیست بلکه انقالب در مدیریت است .الیگارشی مدیران و کاست تکنوکراتها
ریشه این تفکرات را میتوان در آثار ماکس وبر دربارۀ دیوانساالری جدید یافت .او نشان میدهد یک طبقه
جدید از دیوانساالری در حال تکوین است .اما او به ویژه بر تفکیک بین سیاستمدار و کارگزار تأکید میکند.
کنت گلبرایت ،رایزمن ،رایت میلز ،رابرت دال و دامهوف توجه خو را به ترکیب انسانی دولتها در جوامع
صنعتی معطوف داشتهاند .اختالف نظر آنها بیشتر مربوط به چگونگی ترکیب نخبگان حاکم است .دامهوف
معتقد است همه مدیران سطح باالی جامعه امریکا از یک طبقه برخاستهاند .رایت میلز در کتاب نخبگان قدرت
12
معتقد است این گروه به سه بخش یا نهاد تقسیم شده است :نظامی ،صنعتی و سیاسی .رایت میلز تأکید میکند
که پیوندهای محکمی که بیشتر جنبه شخصی دارد این سه نهاد را به هم وصل میکند .جابجایی شخصیتهای
این سه نهاد در امریکا به سهولت صورت میگیرد .رابرت دال نیز ضمن زیر سوال بردن دموکراسی و انتخابات،
قدرت سیاسی را بر دانش و کاردانی سیاستمداران حرفهای استوار میبیند .از آنجا که این سیاستمداران هیچ
مبنای ایدئولوژیکی ندارند قدرت خود را به شیوهای صرفاً فنی اعمال میکنند .کنت گالبرایت به جابجایی قدرت
نوام چامسکی در کتاب قدرت امریکا و ماندرانهای جدید شرح داد که چگونه یک کاست از فنشناسان و
عالمان همه رشتهها به صورت ماندرانهای جدید اداره امور امریکا را به دست گرفتهاند .از ویژگیهای این
ماندارنها رفتار مقتدرانه و بیاعتنایی آنها به دموکراسی است .آنها با دگرگونی و تغییر وضع موجود مخالفند و
ریمون آرون به نقش برتر سیاست اشاره میکند .وی دریچهای گشود که از طریق آن اندیشههای وبر به
حوزه جامعهشناسی فرانسه وارد شد .آرون را حد واسط بین مارکس (نبرد طبقاتی) و الکسی دوتوکویل (که
معتقد به از بین رفتن تفاوتهای اجتماعی بود) میدانند .مکتب او در سیاست همان مکتب موسوم به واقعبینی
و متأثر از ماکیاول و هابز است .وی در کتاب صلح و جنگ میان ملتها اهمیت خاصی برای رژیم سیاسی قائل
است .احتجاجات او که در جهان دو قطبی مورد استفاده دموکراسیهای غربی قرار گرفت تا در مقابل منطق
مارکسیستها موضع بگیرند ،سبب شهرت او شد .آرون برای اثبات نظریه خود سه کتاب به رشته تحریر درآورد
)1کتاب هجده درس درباب جامعه صنعتی :با استدالل نشان داد که تراکم سرمایه و استثمار طبقه کارگر که
مارکسیستها معتقد بودند فقط در جوامع سرمایهداری وجود دارد شاخص جامعه شوروری نیز هست.
13
)2کتاب نبرد طبقاتی :وی نشان داد که در جوامع غربی این نبرد آشکار است اما در بلوک شرق به دلیل
)3کتاب دموکراسی و توتالیتاریسم :وی نشان داد که وجه تمایز فقط در نظامهای سیاسی آن دو جامعه
نهفته است .تفاوت بین جامعه امریکا و شوروی نه در نظام اقتصادی یا اجتماعی آنها که در نظام سیاسی
سیاست بازتابی از وضعیت جامعه :از نظر دورکیم سیاست بازتابی از کلیت جامعه است و بین انها رابطه
کل و جزء برقرار است ،اما از نظر مارکس خود جامعه هم تابع وجه مادی آن یعنی شیوه تولید است.
رابطه سیاست و جامعه به عنوان رابطه جزء و کل (امیل دورکیم) :از دیدگاه دورکیم ،فقط به وساطت دولت
است که این مراکز جامعه را حس کرده و وابستگی خود را به آن لمس میکنند .دورکیم در اواخر عمر در
نمایندگی کامل دولت از جانب جامعه دچار تردید شد و آن را به مقام کارگزار اجتماعی تنزل داد .دورکیم بین
دولت در جوامع مکانیک و دولت در جوامع ارگانیک فرق قائل میشد .دولت دورکیم که خود محصول تقسیم کار
اجتماعی تلقی میشود در ردای یک پدر قدرتمند جلوهگر میشود که نباید بدون جهت دست به خشونت ببرد.
از دیدگاه دورکیم ،دولت به وجود آورنده جامعه یا عامل اصلی همبستگی اجتماعی تلقی نمیشود.
سیاست به مثابه بازتابی از شرایط تولید (مارکس) )1 :طبقات اجتماعی محصول شیوه تولیدند؛ )2هر دورهای
با شیوه تولید خاص آن دوره سنجیده میشود؛ )3شیوه تولید مرکب است از نیروهای تولید و روابط تولید؛ )4
در پرتو فعالیت تولیدی ،انسانها بین خود روابطی به وجود میآورند که به آنها روابط تولید میگویند؛ )5همین
روابط تولید است که طبقات اجتماعی را به وجود میآورد؛ )6دولتها کارگزاران حفظ وضع موجودند که در آن
یک طبقه بر اکثریت سلطه دارد؛ )7انقالب و دگرگونی جز از طریق دگرگون شدن شرایط مادی زندگی که آن
هم از اراده انسان خارج است حاصل نمیشود؛ )8دو عنصر اساسی در نظریه مارکس .1 :تشریح درست تاریخ
14
سرمایهداری؛ .2تحلیل وجود طبقات متمایز اجتماعی در تاریخ اروپای باختری و تأثیر آنها؛ )9موضع مسلط
طبقه حاکم بر ابزارهای عمده تولید اقتصادی تبیین نمود اما استیالی سیاسی به واسطۀ نظارت این طبقه بر
نیروی نظامی و آفرینش اجتماعی تحکیم مییابد؛ )10ستیز بین طبقه حاکم و طبقات زیردست تحتتأثیر رشد
نیروهای تولید یعنی دگرگونیهای فنی قرار دارد؛ )11در جهان سرمایهداری ابزار تولید خصوصی است و نیروی
شیوه تولید
روابط تولید نیروهای تولید
به وجود آورنده طبقات اجتماعی ابزار تولید :خصوصی (طبقه حاکم)
موضوع کار :عمومی
نیروی کار :عمومی
گرامشی به روبنای ایدئولوژیک نقش زیربنایی قائل میشد و لوئی آلتوسر ،مارکسیسم را از قید اقتصاد
رهانید و بحث فراتعیینکنندگی او نشان میدهد که اقتصاد در چارچوب ساختار کلی فقط به عاملی در کنار
سیاست تابعی از الگوهای فرهنگی :مانند دورکیم و وبر .آیا میتوان سیاست را بازتابی از فرهنگ کلی یک
رابطه متقابل و افقی بین جامعه و سیاست :فرآیند تحول از دو مسیر رخ داد )1 :نقطه شروع این نگرش،
چرخشهایی بود که در نگرشهای مارکسیستی به وجود آمده بود؛ )2زمینههایی که به بازسازی نگرش جرج
یکی از کسانی که نقش مهمی در جا انداختن اندیشه استقالل دولت در برابر طبقات اجتماعی داشت ژوزف
شومپیتر بود .وی موضع بینابینی دارد که بر توسعه دستگاه دیوانی دولت استوار است .او در پاسخ به احتجاجات
مارکسیستها ،بحث تفکیک ساختار اجتماعی و تحرک اجتماعی را به میان آورد .شومپیتر بر نکات زیر تأکید
15
دارد )1 :هویت مستقل کارگزاران دولت؛ )2تنوع پایگاه اجتماعی کارگزاران باعث استقالل دستگاه حکومت از
طبقات اجتماعی میگردد؛ )3تنها ابتکار شومپیتر تبیین استقالل دولت از طریق تأکید بر تحرک
اجتماعی است.
موازی استروگرسکی نظریهای در مورد خودمحور شدن احزاب سیاسی دارد که قابل تعمیم به سازمان
دولت است .هر سازمانی پس از رشد به جایی میرسد که به جای تعقیب اهداف اولیه به فکر تقویت و توسعه
لوئی آلتوسر تحتتأثیر گرامشی ،نشان میدهد که چگونه عوامل روبنایی در برههای حساس نقش تعیین-
کننده زیربنا را به خود اختصاص میدهند .وی موفق شد مارکسیسم را از تفسیرهای خشک اقتصادی برهاند و
فراتعیینکنندگی ساختارها را به جای زیربنای اقتصادی بنشاند .در این انگاره نقش دولت اهمیت خاصی پیدا
کرد .تأکید آلتوسر بر انقالب اکتبر 1917روسیه بود که در شرایط نامساعد زیربنایی با موفقیت قرین گردید.
نیکوس پوالنزاس سعی دارد بین فراکسیونی که قدرت سیاسی را به دست میگیرد و طبقه مسلط خط
فاصلی بکشد .وی کسی است که سعی کرده مارکسیسم را از تناقضگوییهای اساسی در تشریح پدیده فاشیسم
برهاند.
از نظر زیمل جامعه نه حالت ماتقدم دارد و نه حاصل قرارداد است .جامعه از افراد ،گروهها و حوزههای
متفاوتی تشکیل شده که در عین وابستگی به یکدیگر از استقالل نسبی برخوردارند .استقالل زیرمجموعههای
جامعه در نگرش زیمل چندین نتیجه مهم دربر دارد .اول آنکه تفکیک حوزههای اجتماعی از یکدیگر از توجیه
استوارتری برخوردار است .در نتیجه حوزه سیاست ،مرزها و ویژگیهای ان را به آسانی میتوان از دیگر حوزهها
متمایز ساخت .دولت یا نظام سیاسی برآمده از مکتب تعاملگرایی نظامی است نسبی.
16
برداشتهای تک علتی خود به حوزه فلسفه تعلق دارند و نه به حوزه جامعهشناسی.
نباید سیاست را با نمودهای آن یکی دانست .موضوع جامعهشناسی سیاسی را میتوان پیدا کردن ریشههای
اجتماعی یک پدیده سیاسی یا قرار دادن یک پدیده سیاسی در چارچوب کلی و تمامیت اجتماعی آن ذکر کرد.
بهترین الگوی مطالعاتی برای جامعهشناسی سیاسی همان الگوی نظامگونه (سیستمیک) است که جامعه و نظام
سیاسی را در دحالت اندرکنشی قرار داده و تعامل آن دو را در یک انگاره ساده به نمایش میگذارد .نقص این
عوامل پایدار .1 :عوامل طبیعی (اقلیمی ،جغرافیایی و منابع طبیعی) .2 ،تاریخ .3 ،تأثیر عوامل فرهنگی بر
سیاست.
عوامل نیمه پایدار .1 :تأثیر ساختارهای اجتماعی بر زندگی سیاسی .2 ،تأثیر دادههای اقتصادی .3 ،تأثیر
عوامل طبیعی :منتسکیو کتابهای 14تا 21روحالقوانین را به تأثیر عوامل اقلیمی و عوامل پایدار:
جغرافیایی بر زندگی فردی ،جمعی و سیاسی مردمان مختلف اختصاص میدهد .اما ریمون آرون در صلح و
جنگ بین ملتها به نقد استنتاجهای منتسکیو پرداخته و میگوید :نمیتوان رابطۀ علی را که مننتسکیو بین آب
و هوا و ویژگیهای مردم برقرار میکند ،پذیرفت .گوردن چایلد نیز معتقد است جغرافیا با چالشی که فراروی
17
موریس دوورژه و منتسکیو بر موقعیت جغرافیایی ژئوپولیتیک تأکید میکنند .دوورژه بین جوامع جزیرهای و
جوامع قاره ای از یک سو و بین جوامعی که به دریا راه دارند و جوامعی که ندارند تفکیک قائل میشود .ریمون
آرون نتیجه میگیرید که عامل جغرافیا به تنهایی نمیتواند وضعیت یک کشور را تبیین کند (با مقایسه
انگلستان و ژاپن).
دو نظریه مشهور درباره تفاوت بین تحوالت تاریخی غرب و شرق در پرتو عوامل طبیعی .1 :نظریه شیوه
تولید آسیایی مارکس :از نظر مارکس تفاوت در مبانی طبیعی کشاورزی شرق و غرب باعث تمرکز قدرت در
دست سلطان و مانع شکلگیری قشر فئودال به سبک اروپا رد شرق شده است .2 .نظریه استبداد شرقی
کارل ویتفوگل :ویتفوگل تالش کرد تا بر مبنای «شیوه آبیاری» (کمبود آب) به توجیه شکل خاصص حاکمیت
در شرق بپردازد؛ قدرت و حاکمیتی که ادامه همان قدرت میراب است .نظریه وی ضد استالینی بود.
نظریههای جغرافیای سیاسی .1 :نظریه آلفرد ماهان :ماهان در کتاب نفوذ قدرت دریایی در تاریخ ،دست-
یابی به دریا و داشتن قدرت دریایی را برای ملتها سرنوشتساز توصیف کرد .2 .نظریه هارتلند مکیندر:
مبنی بر این که هر کس بر قلب جهان حکومت کند ،بر کل جهان حکومت خواهد کرد .3 .نظریه کارل هوس
هوفر :نظریه هوفر در مورد اسرار مرزها و فضای حیاتی که بر اساس آن دولتها به موجود زندهای تشبیه می-
شدند که رشد کرده و فضای بیشتری را اشغال میکنند و در نتیجه مرزها همراه با رشد ملتها تغییر میکنند.
این نظریات از پایان دهۀ 1970با هدف افشای برنامههای شوروی در قالبهای جدید دوباره مطرح شدند.
امانوئل والرشتاین تفاوت بین اروپای غربی و اروپای شرقی را به دسترسی اروپای غربی و عدم دسترسی
18
تاریخ :یکی از ویژگیهای مشترک تمام نظریههای علوم اجتماعی در قرن 19نگرش تاریخیگری بود.
اگوست کنت سه مرحلۀ تاریخی را بر پایه تحول روح بشر بر میشمارد .1 :مرحله نیروهای مرموز؛ .2مرحلۀ
مکتب آنال تاریخ را به گونهای ساختاری و در ارتباط با یکدیگر مورد مطالعه قرار میداد .این مکتب در دهۀ
1970دچار انقالب شد و تاریخ آن تا آنجا که میشد به قطعات ریز زمانی و موضوعی تقسیم شد و لذا تاریخ به
تاریخها تبدیل شد و هیچ رشته مسلسلی در آن تصور نشد .نسل سوم مکتب آنال نیز سعی کردند تا ثابت کنند
آنچه تاکنون گمان میرفت در ارتباط با یکدیگر بودهاند ،هیچ ارتباطی با هم ندارند .اما حیای مکتب جامعه-
شناختی تاریخی در پایان دهۀ 1970از تفرقه بیش از حد تاریخ جلوگیری کرد .پایهگذاران جامعهشناسی
تاریخی منتسکیو و آلکسیس دوتوکویل بودند .رکان و لیپست از دو انقالب ملی و دو انقالب صنعتی در اروپای
اثباتگرایی باعث شد معقوالت فرهنگی فضای مناسبی برای رشد پیدا نکند .مالینفسکی در کتاب نظریهای
علمی از فرهنگ ،فرهنگ از دیدگاه کارکردگرایی (فنکسیونالیسم) مورد بررسی قرار داد .فرهنگ به عنوان یک
موضوع کلیدی در قلب تحلیلهای کارکردگرایی قرار گرفت .از بین نظامگرایان ،پارسونز به فرهنگ و نقش
مذهب و مقدسات در درون یک نظام فرهنگی توجه خاصی مبذوا داشت .اما کسانی چون تدا اسکاچپول یا
والرشتاین (نگرشهای متأثر از مارکسیسم) منکر رابطه بین فرهنگ و سیاست شدند.
کلیفورد گیرتز در غالبی نظامگونه مختصات اساسی یک نظام فرهنگی را موارد زیر میداند .1 :فرهنگ ادغام-
19
گی روشه سه کارویژه برای نظام فرهنگی بر میشمارد .1 :کارویژه جامعهسازی؛ .2کارویژه روانی-اجتماعی؛
.3کارویژه انسانشناسی .گی روشه معتقد است تلفیق پنج عنصر اساسی در جهتدهی فرهنگ به کنش
اجتماعی نقش دارد .1 :الگوهای فرهنگی (قواعد آشکار)؛ .2نقشهای اجتماعی؛ .3احکام (الزام نقشها)؛ .4
ارزشها (ضامن قدرت هنجاری الگوها و نقشها)؛ .5سمبلها یا نمادها .بین نمادها و ارزشها همیشه رابطه
نزدیکی برقرار است .باورها و اسطورهها به عنوان اجزای یک نظام فرهنگی تأثیری مستقیم بر رفتار سیاسی
انسانها دارد.
استانلی هوفمن معتقد است سیاست خارجی کشورها تحت تأثیر فرهنگ عمومی آنها قرار دارد که در
قالبب سبک ملی از آن یاد میکند .او مداخله امریکاییها در امور داخلی سایر کشورها را ناشی از سبک ملی
النها میداند.
ژان ژاک رویه از خلق و خوی ملی به عنوان عامل تعیین کننده رفتار سیاسی و اجتماعی ملل مختلف یاد
میکند .دوتوکویل ،اخالق پوریتانیسم را پایه فرهنگ عمومی و سیاسی امریکاییها قلمداد میکنند.
دیدگاه فرهنگ سیاسی در قلب تحلیل کارکردگرایانه قرار میگیرد .کار اساسی در این زمینه با آلموند و وربا
در زمینۀ فرهنگ مدنی بود .سؤال آنها این بود :بنیادهای فرهنگی دموکراسی چیست؟ آلموند و وربا همسویی
بین فرهنگ و نظام سیاسی را موجب ثبات نظام سیاسی میدانند .از نظر آنها فرهنگ مدنی آرمانی عبارت است
فرهنگ سیاسی انقیادی :در این فرهنگ مردم از آگاهی برخوردارند اما به دلیل ترس یا احترام تابع محض
قدرت سیاسیاند .این فرهنگ با نظامهای سنتی که در آن سطحی از انفکاک ساختاری و تقسیم مشاغل وجود
20
سه نقطه ضعف در نگرش آلموند و وربا .1 :قائل شدن به وجود یک فرهنگ سیاسی مجزا و مستقل؛ .2
اهمیت نقش مذهب در فرایندهای سیاسی :دورکیم در کتاب صور اولیه حیات مذهبی استدالل میکند:
زمان تولد مذاهب به دورۀ خاصی از بلوغ جامعه بر میگردد .آیزنشتاد به نوعی گونهشناسی از نظامهای فرهنگی
بزرگ دست زده است که تقطه آغاز آنها به پیدایش مذاهب بزرگ بر میگردد (بر اساس تفکیک بین الهوت و
ناسوت) .آیزنشتاد نتیجه میگیرد که نظامهای فرهنگی وحدانی تکثرگرا هستند زیرا نخبگان سیاسی و مذهبی
تحلیل پری آندرسون از تفاوت بین اروپای غربی و شرقی .1 :نوع فئودالیته؛ .2نقش حقوق روم باستان
فرهنگ به عنوان تابعی از قدرت سیاسی :مارکس و ماکس وبر معتقدند قدرتهای فرهنگی تابع مستقیمی
پارکین معتقد است یک نظام ارزشی بدون حمایت یک قدرت نهادینه امکان نشر پیدا نمیکند ،از طرفی
سلطه یک گروه نیز با قبوالندن ارزشهای آن گروه به زیر سلطگان همراه است.
فرهنگ و سیاست در تعامل با یکدیگر :تالکوت پارسونز فرهنگ و سیاست را در یک چارچوب ساختاری
و در کنار سایر عوامل قرار میدهد .وقتی بحث دگرگونی جامعه به میان میآید فرهنگ نقش بسیار مهمی در
انگراه پارسونز پیدا میکند؛ گویی تحوالت اجتماعی تابعی از تحول ئر نظام فرهنگی محسوب میشود.
تفاوت پارسونز و پییر بوردیو :بوردیو فرهنگ را در چارچوب نگرش طبقاتی مورد مالحظه قرار میدهد (بی-
21
عوامل نیمه پایدار .1 :تأثیر ساختارهای اجتماعی بر زندگی سیاسی :ماهیت ساختار اجتماعی یادآور نوعی
فردیناند تونیس :تونیس جوامع گوناگون را بر حسب معیارهای زیر به دو دسته اصلی تقسیم میکند.1 :
نوع روابط درونی؛ .2میزان انسجام؛ .3میزان پیچیدگی .تونیس نوع اول جامعه را گمینشافت (اجتماع /
)communitytمینامد و دیگری را گزلشافت (جامعه .)society /مالک جامعه بر انفکاک و جدایی استوار
است اما مالک اجتماع بر همبستگی و پیوستگی استوار است .از دیدگاه تونیس در جامعه ،افراد به گونهای
ارگانیک به هم پیوند نخوردهاند ،بلکه به گونهای ارگانیک از هم جدا شدهاند .اما نگاه دورکیم بر پیوند ارگانیک
استوار است نه بر جدایی مکانیک .گمینشافت در نظر تونیس محافظهکار از گزلشافت معتبرتر است در حالی که
ماکس وبر بین دو نوع جامعه «اجتماعاتی» و «جامعهای» تفکیک قائل میشود .اجتماعاتی بر پایه احساسات
افراد در تعلق به یک اجتماع استوار است اما جامعهای بر پایه مصالحه بین منافع استوار است.
امیل دورکیم میان دو نوع جامعه تفکیک قائل میشود :جامعه مبتنی بر پیوندهای مکانیک و جامعه مبتنی
بر پیوندهای ارگانیک .محور بحث دورکیم بر تقسیم کار اجتماعی قرار دارد .دورکیم تقسیم کار اجتماعی را عامل
همبستگی در جوامع امروز معرفی میکند و آن را معرف قانون تحول و گذار از همبستگی مکانیک به ارگانیک
میداند که وجه تمایز دو نوع جامعه سیاسی نیز قرار میگیرد .از نظر دورکیم دولتهای جدید نتیجه مستقیم
هربرت اسپنسر جوامع را به دو نوع نظامی و صنعتی تقسیم میکند .جامعه نوع اول با تمرکزگرایی شدید و
قشربندی متصلب اجتماعی و فقدان استقالل و آزادیهای فردی مشخص میشود اما جامعه صنعتی شاهد
22
از دیدگاه اگوست کنت ابنا بشر از سه مرحله تاریخی میگذرد .1 :مرحله تئوریک؛ این مرحله با جوامع
سلسلهمراتبی و نظامی مشخص میشود که محور اصلی کنش جمعی بر «فتح» استوار است؛ .2مرحله متافیریک
(دوره گذار)؛ این مرحله بر محور «تولید و فتح» استوار است؛ .3مرحله ثبوتی؛ مرحله علم و صنعت است.
مارکس تاریخ پیشرفت بشر را بر محور شیوه تولید استوار میسازد .وی عامل پویایی اجتماعی را در نبرد
اما تقسیمبندیهای جدید بیشتر بر پایه توسعه و عدم توسعه صورت میگیرد .شوارتزنبرگ با دو عنوان
«کمتوسعگی و زیادی قدرت» و «توسعهیافتگی و کمی قدرت» به بررسی وضعیت سیاسی در دو نوع جامعه
پیشرفته و توسعهنیافته دست زده است .شوارتزنبرگ شاخصهای تعیین توسعهنیافتگی را در .1 :عدم همگونگی
اجتماعی؛ فقر؛ .3ناکارآمدی نظام سیاسی میداند .دولت باید همزمان انقالب متعددی را در جوامع توسعهنیافته
به انجام رساند :انقالب ملی؛ انقالب قدرت؛ انقالب مشارکت؛ انقالب رفاهی.
تفاوت بین حوزه عمومی و جامعه مدنی )1 :حوزۀ عمومی گستره وسیعتری از جامعه مدنی دارد و عرصع
مفاهمه است اما جامعه مدنی عرصه تقابل و رقابت هم است؛ )2حوزه عمومی حوزه عقل همگانی است اما
جامعه مدنی در برابر جامعه سیاسی یا دولت )1 :امروز بیشتر همین معنا مورد توجه است؛ )2این
برداشت از جامعه مدنی ،محصول دورههای بعد از دولتهای مطلقه است؛ )3حتی در یک رژیم توتالیتر قوی هم
جامعه مدنی در حالت نطفهای آن وجود دارد؛ )4اولین حوزهای که خود را از زیر بختک دولت رها میسازد
اقتصاد است.
23
جامعه مدنی در برابر جامعه تودهوار )1 :جامعه تودهوار با نبود جامعه مدنی متفاوت است؛ )2خطر پیدایش
جامعۀ تودهوار پس از شکلگیری جامعه مدنی و دست کم پس از حضور مردم در صحنه امکان مییابد؛ )3
جامعه تودهوار عبارت است از «جامعه مدنیای که در آن تشکلهای جامعه مدنی از بین رفته است» )4 .الزاماً
باید تفکیکی بین جوامع تودهوار و جامعه توتالیتر صورت داد؛ )5اغلب اندیشمدان جامعهشناسی سیاسی بین
جامعه تودهوار و رژیمهای توتالیتر رابطه مستقیم برقرار میکنند؛ )6خطر توتالیتاریسم جوامع پیشرفته و
همگونگی اجتماعی در کشورهای اروپایی محصول کارویژه دولت مطلقه در قرون 16،17و 18است.
عامل اصلی تمایزهای اجتماعی از نظر .1 :پارهتو :ویژگیهای فردی .2 /دورکیم :تقسیم کار اجتماعی .3 /
از نظر متفکرین غربی بزرگترین عنصر درونی یک جامعه و مهمترین جز ساختار اجتماعی طبقه است .از
نظر مارکس «هر کس در فرایند تولید جای یکسانی را اشغال میکند عضو یک طبقه است» .ماکس وبر طبقات
منزلتی را نیز بر طبقات اقتصادی میافزاید« :مقصود ما از طبقه گروهی از افراد است که در وضعیت یکسانی قرار
دارند» .وی سه طبقه مالک ،مولد و طبقه اجتماعی را از هم تفکیک و درون هر یک از آنها اقشار گوناگونی را
متمایز میسازد.
ژوزف شومپیتر در طرح مسائل مربوط به طبقات اجتماعی به چهار مسئله اشاره میکند .1 :مسئله طبیعت
و ذات پدیده طبقه؛ .2کارویژه یا نقش طبقه؛ .3انسجام درونی طبقات؛ .4فرماسیون یا چگونگی شکلگیری
طبقه .نکته مهمی که شومپیتر به آن اشاره میکند ،مسئلۀ تحرک و جابجایی در درون یک طبقه است ،که خود
مبنای دگرگونیهای اجتماعی قرار میگیرد و این خود اهمیت طبقه را در انگاره شومپیتر نمایان میسازد .در
انگاره شومپیتر «شایستگیهای فردی در ایفای نقشهای اجتماعی» معیار اصلی قشربندیهای اجتماعی قرار
24
میگیرد .دگرگونیهای اجتماعی از پایین به باال جهتگیری شده و دگرگونیهای خانوادگی به دگرگونیهای
رالف دهرندرف نبرد طبقاتی را مهمترین نوع برخوردهای اجتماعی میداند اما محدود کردن علل نزاعهای
اجتماعی به برخورد طبقات را غیر واقعبینانه میداند .او قدرت را عنصر اساسی طبقه میداند .بر پایه نظر
دهرندرف موقعیت طبقات اجتماعی از تقسیم قدرت در سازمان اجتماعی نشأت میگیرد.
پییر بوردیو توجه پژوهشگران را در مطالعه طبقات اجتماعی از تولید به «مصرف» معطوف ساخت .بوردیو
وضعیت طبقات و نبرد آنها را تابع سه عامل قرار داد .1 :هاپیتوس (ملکات و عادات)؛ .2سرمایه (مجموعه
امکانات)؛ .3محدوده عمل یا فضا یا دنیا .بوردیو معتقد است با مطالعه مصرف میتوان به جایگاه اجتماعی
طبقات پی برد .وی به نقش محدود انسان در محجدوده ساختارها باور دارد.
نیکوس پوالنزاس تکثر طبقه یا گروههای خرده بورژوا را در دنیای سرمایهداری به بحث گذاشته است .کار
مهم وی بررسی رابطه بین طبقات اجتماعی و نبرد آنها از یک سو و دولت و سیاست از سوی دیگر است .وی
دولت را برایند مبارزه طبقاتی میداند و از سویی استقالل نسبی دولت را به رسمیت میشناسد .این استقالل تا
حدی نتیجه وجود فراکسیونها و اقشار متضادی است که بر دستگاههای دولتی پنجه افکندهاند .دلیل دیگر
استقالل نسبی دولت «وجود دستگاه ایدئولوژیک دولتی» است که قدرت خاصی به روبنای سیاسی میبخشد.
بارینگتن مور رابطه گسستناپذیری بین طبقه متوسط یا بورژوا و رژیم دموکراتیک برقرار کرده است .به
اعتقاد مورد دموکراسی در همه جا بر شانههای بورژوازی حمل میگردد .اسکاچپول و مور نقش طبقه بورژوا در
هدایت و گرایش رویدادهای سیاسی را مورد توجه قرار دادند .اسکاچپول رابطهای بین جامعه کشاورزی و انقالب
25
رابطه بین جمعیت و جنگ با انقالب :مونتی در نظریه جمعیتی ،جنگها و نظریۀ انقالبها را به شدت با هم
پیوند میدهد و جنگها را به منزلۀ حجامت جمهوری میداند که اندامها را پاک میکند و نمیگذارد از فزونی
خون آسیب ببیند .اولریش فن هوتن و مالتوس نیز به همین موضوع اشاره دارند.
پویایی اجتماعی مهمترین عامل در توسعه و پیشرفت و عامل تمامی تولیدات اجتماعی است .هابرماس به
عقل ارتباطاتی یا نوعی عقل جمعی اشاره میکند که از تعامل عقول فردی حاصل میشود.
هانا آرنت جمعیت زیاد را برای یک حرکت توتالیتر مثل فاشیسم و نازیسم ضروری میداند و میگوید ظهور
تأثیر نسبی دادههای اقتصادی بر سیاست :بهترین الگویی که میتواند رابطۀ متقابل اقتصاد و سیاست را به
نمایش بگذارد الگوی پارسونز است ،در این الگو رابطه اقتصاد و سیاست از طریق زیر سیستم فرعی تطبیق و
پیشرفت اقتصادی به عنوان شرط اساسی توسعه سیاسی :رابرت دال در کتاب مقدمهای بر نظریه
دموکراسی ،صورت قابل تحقق دموکراسی را «پلیارشی» یا تعدد مراکز قدرت مینامد .پلیارشی صورت سیاسی
مدرنترین جوامع صنعتی است .بروس روست در کتاب گرایشها در سیاست جهانی با مطالعه وضعیت 107
کشور همسویی شاخصهای توسعه اقتصادی و سیاسی را در 5وضعیت به نمایش گذاشته است.
کارل دویچ در کتاب ناسیونالیسم و ارتباطات اجتماعی ،توسعه سیاسی را مربوط به تحوالتی میداند که باید
در پیرامون سیاسی صورت پذیرد .از نظر او ادغام و همگرایی در محیط (ملتسازی) الزمۀ پیشرفت است و
مهمترین مسئلۀ کشورهای تازه تأسیس شده واگرایی است :واگرایی=همگرایی= بسیج همگانی= توسعه
26
دانیل لرنر نیز این گذار را موقوف به توسعه ارتباطات اجتماعی میداند که مستلزم شهرنشینی ،سواداموزی و
انتشار اطالعات است .مارتین لیپست نیز بین توسعه اقتصادی و رقابتهای سیاسی رابطه مستقیمی برقرار می-
کند .رقابت سیاسی از نظر لیپست در نبود رفاه اقتصادی به میزان زیادی کاهش پیدا میکند .روست نیز مانند
دال بین عدالت اجتماعی و مساوات اقتصادی از یک سو و ثبات سیاسی از سوی دیگر رابطه مستقیمی برقرار
میکند .هیبس بین صعود تولید ناخالص ملی و نزول خشونت سیاسی رابطه برقرار میکند.
تأثیر عوامل روانی بر زندگی سیاسی :دو موضوع بنمایه تحلیل مسائل سیاسی از دیدگاه روانشناسانه شد:
.1رفتار نازیها؛ .2جاذبه حرکتهای فاشیستی برای کارگران؛ موضوع دوم موجب پیوند بین مارکسیستها و
فرویدیستها شد.
نظریههای فردی (فروید ،آدلر ،ایسنک و آدرنو) :فروید اساساً سرکوب غرایز را الزمه تمدن میدانست.
وی تعارض ناشی از جابجایی لذت را در این دو حالت میداند .1 :غریزه مرگ (تاناتوس /پس راندن)؛ .2غریزه
زندگی (اِرُس /جایگزینی) .اگر نیروی مرگ یا خدای تاناتوس در وجود فرد قوی شود دست به انتقال این نیرو به
دیگران میزند (به شکل دیگرشکنی یا سرکوب دیگران) .به این ترتیب میل به اقتدار هم ممکن است از انگیزۀ
جایگزینی نشأت گیرد و هم از آشفتگیهای روانی و سرکشی تاناتوس .مارکوزه معتقد است عامل شکوفایی و
آدلر معتقد است آدمهایی که از نقص جسمانی رنج میبرند به خودکامگی گرایش مییابند .ایسنک معتقد
است دو حالت عمده یعنی خشن و مالیم در انسانها مشاهده میشود که با دو گرایش عمده سیاسی یعنی
راست و چپ قابل تلفیق است که از تلفیق آنها چهار گروه سایسی به وجود میآید.
حالت روانی به تابعی از محیط جمعی (مارکوزه ،اریک فروم ،ویلهلم رایش) :مارکوزه از جمله کسانی
است که نظام سرکوب جامعه را شامل خانواده ،مدرسه و دستگاههای دولتی و مذهبی میشود ،مسئول گرایش
27
به خشونت در جامعه معرفی میکند .اریک فروم در تشریح علل گرایش به فاشیسم میگوید :انسان معاصر
انسان آزاد اما تنها و سرخوردهای است که پس از یک معامله تاریخی به این جا رسیده است .فروم به این سوال
پاسخ داد که چرا انسانها در مقطعی از تاریخ از آزادی گریزان بودند در حالی که همه در ستایش از آن سخن
میگفتند.
ویلهلم رایش از مارکسیستهایی فرویدیستی در کتاب روانشناسی تودههای فاشیست به این سوال پاسخ
میدهد که چرا کارگران آلمان به جای پیوستن به حزب کمونیست این کشور به نازیها پیوستند؟ وی چنین
سیاست حوزه مفاهمه است و نه منازعه و با پدیدهای به نام قدرت سیاسی مغایرت ندارد اما با سلطه سیاسی در
تضاد است.
از قدرت میتوان دو تفسیر ارائه داد :ذاتی و رابطهای .قبول قدرت به عنوان جوهر با نوعی نگرش هنجاری
برداشت تجربی از قدرت :این نگرش بر پایه مطالعات جامعهشناسی خرد در مورد قدرت استوار است و بر
شکلگیری گروههایی نظارت دارد که روابط قدرت نیز به تدریج در آن ظهور میکند .در نگرش تجربی ،پدیده
قدرت امری طبیعی است و قابل اعتراض و منازعه است .مسئلهای که جامعهشناسی خرد قادر به پاسخ دادن آن
28
مری داکن :قدرت سیاسی جنبه اتفاقی دارد.
نهاد پدیدهای است که ریشه در خاطره جمعی دارد و جنبۀ صرفاً عینی یا سازمانی ندارد.
ویژگیهای قدرت سیاسی .1 :وجود قدرت سیاسی در اعمال آن است نه در ملکیت؛ .2قدرت سیاسی در
نهایت قدرتی همگانی است و به عموم تعلق دارد؛ .3قدرت سیاسی دارای اهداف اجتماعی است و در سطح یک
جامعه عمل میشود؛ .4قدرت سیاسی قدرتی انحصارطلب و الزامآور است؛ .5قدرت سیاسی فراگیر است؛ .6
قدرت سیاسی نهادینه است؛ .7قدرت سیاسی از نوعی مشروعیت برخوردار است.
انواع قدرت سیاسی از نظر دانکن .1 :قدرت سیاسی فردی شده :قدرت فردی از یک سو در برابر قدرت
نامشخص (شاخص گزوههای ابتدایی) و از سوی دیگر در برابر قدرت نهادینه قرار میگیرد .در اینجا قدرت به
.2قدرت نهادینه :قدرتی که نحوه اعمال آن بر اساس قواعد تعیین شده و مورد قبول مردم یک سرزمین
است.
.3قدرت شخصی :شخصی شدن قدرت آفتی است که در جوامعی که دارای قدرت نهادینه بودهاند ظهور
میکند .شخصی شدن قدرت مثل معکوس شدن معادله در قدرت نهادینه است؛ نظیر ظهور قدرتهای
کاریزماتیک.
رژه شوارتزنبرگ معتقد است تلویزیون نقش مهمی در شخصی کردن قدرت ایفا میکند.
آرنت ،فوکو و کروزیه تحلیل قدرت در قالب سلطه و خشونت را مردود میدانند.
29
تعریف وبر از سلطه« :این اقبال بلند است که عدهای بتوانند افراد خاصی را پیدا کنند که حاضر باشند از
نظمی با محتوای مشخص اطاعت کنند» .این تعریف خبر از عنصر ذهنی سلطه میدهد .وبر معتقد است که این
ریشههای سلطهجویی .1 :ریشههای غریزی و حیاتی (ماکیاول ،پارهتو) :ماکیاول دو نوع جنگ را از
هم تفکیک میکند )1 :جنگ برای حفظ حیات؛ .2جنگ ویژه انسان که به منظور سلطه صورت میگیرد .در
تعبیر ماکیاول ،سیاست امری اجتماعی تلقی نمیشود بلکه ریشهای زیستشناختی دارد .پارهتو بنمایه سلطه را
.2ریشههای روانی :الف) آن فروید :تأکید بر پذیرش هویت مشخص متجاوز (پدر و مادر) از طرف شخص
ب) فروید :منِ برتر به عنوان نماد آقای قدر قدرت و میراث عقدۀ ادیپ است. مورد تجاوز (کودک).
د) ویلهلم رایش :اشکال سلطه را باید در عبارات میل و هوس مورد تأمل ج) آدلر :تأکید بر نقایص آدمی؛
ه) اریک فروم :از نظر او سلطهگران تجسم چهرههای مختلف پدر و زیر سلطهها نماد تابعیت- قرار داد.
ب) هگل: .3احتجاجات فلسفی :الف) افالطون :از نظری وی سلطه از نظم طبیعت نشأت میگیرد.
ج) کانت :کانت از عشق به خدمتگزاری و نوکری سخن به عامل سلطهپذیری ترس و نگرانی از مرگ است.
میان میآورد .کانت معتقد است رعایا از آزادی واهمه دارند ،زیرا هدایت شدن به وسیله دیگران بسیار راحتتر و
اتفاقی بودن قدرت (ماکیاول ،پاسکال و هیوم) :دیوید هیوم نظریه قرار اجتماعی را رد میکند و به این
اصطالح که «دارندگی ارزش حق را دراد» باور دارد و معتقد است کسی که قدرت را زودتر از همه قبضه کند به
صورت حاکمی مشروع در خواهد آمد .قدرت در صورتی مشروعیت دارد که صلح اجتماعی را تضمین کند .هیوم
30
از ایده مصلحت دولت دفاع میکند و اطاعت را اساسیترین تکلیف زندگی مشترک میداند .ماکیاول نیز معتقد
است «اقبال» و «دارایی» سبب میشود پادشاه بر مردم و حوادث غلبه پیدا کند.
قدرت به عنوان یک نهاد مقدس و الهی (سن پل ،بوسوئه و ژان بدن) :تمام نظریهپردازان حقوق الهی
نقطه شروع کار خود را کتاب «احادیث سن پل خطاب به رومیها» قرار میدهند.
قدرت به عنوان یک نهاد بشری و عقالیی (هابز ،الک ،گروسیوس و پوفندرف) :گروسیوس در تغییر
نظریه حقوق الهی سن پل به این نتیجهگیری میرسد که قدرت حاکم باید در پی رفاه عمومی باشد .پس
«تشکیل یک قدرت عمومی» هم به نفع حاکم است و هم به نفع رعایا .به نظر پوفندرف در کتاب حقوق طبیعی
قدرت به مثابه نهادی مطابق با نظم جهانی (ارسطو ،منتسکیو ،آرنت ،فروم و مارکوزه) :ارسطو و
منتسکیو سعی میکنند بین نظم سیاسی و نظم اشیا شباهتهایی بیابند و نظم سیاسی را با روشهایی تحلیل
کنند که امور طبیعی مورد تحلیل قرار میگیرند .ارسطو اولین کسی بود که سیاست را به گونهای علمی مورد
مطالعه قرار داده و در این باره از روشهای علوم طبیعی بهره میگیرد.
آرنت ،فروم و مارکوزه معتقد به امکان ایجاد یک جامعه سالمند که در آن سلطه وجود ندارد ،زیرا سلطه
ابزارهای اعمال قدرت و سلطه :الف) ابزارهای مدنی .1 :به کارگیری امر قدسی در اعمال قدرت و سلطه؛
ب) ابزارهای سیاسی و نظامی (قهرآمیز) .1 :دستگاه اداری؛ کارآمدترین ابزار سلطه ،سلطه اداری است؛ .2
دستگاههای سرکوبگر نظامی؛ در درجه اول بازدارندگی این نیروها حائز اهمیت است.
31
اسطورهها :پییر کالستر اسطورهها را مؤسس جامعه ،دولت و هر پدیده جمعی دیگر میداند و معتقد است
منشأ جامعه از پویایی درونی آن سرچشمه نمیگیرد بلکه این آیینهای اولیه و افسانهها هستند که اولین ماده
همبستگی اجتماعی را به وجود میآورند .ژولین فروند اسطوره را نوعی تبیین گذشتهگرا توصیف میکند که
افسامهای را جانشین تحلیل علی میکند و پل ریکور اسطوره را نوعی تفسیر فلسفی معرفی میکند.
استفاده از افسانهها اگر از حد معینی بگذرد زنگ خظر فاشیسم به صدا در میآید.
نیچه ،فروید و وبر کسانی هستند که انگارههای خود را بر پایه افسانههای یونان باستان بنا نهادند.
ایدئولوژی :ایدئولوژی همانند افسانهها کار سلطه سیاسی را تسهیل میکنند .این مفهوم را دستوت تراسی
در معنای علم اندیشهها به کار گرفت .ریمون آرون ایدئولوژی را «نظامی از تفسیرها در حوزه اجتماعی» تعریف
میکند .لوئی آلتوسر ایدئولوژی را «نظامی از تصوورات تعریف میکند که دارای منطق و صالبت خاص خود
مارکس ایدئولوژی را از مقوله توهمات (طبقه بورژوا) توصیف میکند و لنین ایدئولوژی طبقه کارگر را
وجدان بیدار این طبقه توصیف میکند .عنصر اصلی در ایدئولوژی نظام ارزشی آن است« :عمل زمانی رنگ
ایدئولوژی به خود میگیرد که به گونهای آگاهانه با یک نظام ارزشی پیوند برقرار سازد».
کارل مانهایم میگوید نظریههای علمی که خود عنصر پایه ایدئولوژیها را تشکیل میدهند در پاسخ به
نیازهای هر دوره ابداع میشوند و متضمن هیچ حقیقتی نیستند .در نتیجه ،ایدئولوژیها را باید در زمان و مکان
آنها مورد بررسی قرار داد .کار مهم ایدئولوژی در حوره سیاست توجیه نظم و سلطه سیاسی موجود است.
32
مفهوم کلیدی نظریه سیاسی گرامشی هژمونی است .در نزد گرامشی ،جامعه مدنی بستر اخالقی دولت
را تشکیل میدهد و جایگاه ایدئولوژی ،جامعه مدنی است .سه نهاد اساسی وظیفه نشر ایدئولوژی را بر عهده
از نظر گرامشی دولت قسمت نمادین سلطه سیاسی است که پشت سر آن قالع حصین ایدئولوژی و
روشنفکری قرار دارد .تضمین کارویژه سلطه از طریق نشر ایدئولوژی مسلط کار روشنفکران است .دولت چیزی
شامل جامعه مدنی و جامعه سیاسی است که همکاری الزم بین آن دو را نیز سازمان میدهد .این همکاری در
وجود سازمانهای دو پهلو (پارلمان) تجلی مییابد .نتایج تحلیل گرامشی .1 :استقالل نسبی دولت در دورن
نظام سلطه؛ .2اولویت مسائل فرهنگی و تعیینکندگی آنها نسبت به شیوه تولید (زیربنا).
لوئی آلتوسر بر عکس گرامشی به نظریه مارکسیستی در مورد دولت و نقش آن در تضمین سلطه طبقات
وفادار ماند .آلتوسر پیشنهاد کرد که به نظریه مارکسیستی دولت ،دستگاههای ایدئولوژیک دولت هم اضافه شود.
دشتگاههای ایدئولوژیک موضوع کشمکش طبقات و عرصه منازعه را تشکیل میدهند زیرا طبقه مسلط به همان
آسانی که بر دستگاه سرکوبگر دولتی حکم میراند بر دستگاه ایدئولوژیک حکم نمیراند .از نظر آلتوسر نقش
دستگاههای سرکوبگر دولتی آنی و بالواسطه است اما نقش دستگاههای ایدئولوژیک دولتی در دراز مدت آشکار
میشود.
صحنه عملکرد تبلیغات مانند ایدئولوژی جامعه مدنی است .فرق تبلیغات با ایدئولوژی در گستردگی ،تنوع و
مشروعیت سیاسی .1 :در مشروعیت سیاسی بحث حقانیت مطرح نیست؛ .2وبر ،سلطه و مشروعیت را دو
33
.1مشروعیت عقالنی :از ویژگیهای سلطه عقالیی تکیه بر قانون و به کارگیری یک انواع سلطه:
دستگاه اداری غیرشخصی است .در واقع ،نوع خالص سلطه قانونی بر «راهکارهای اداری و دیوانی» استوار است.
.2مشروعیت سنتی :سلطه در اینجا بر پایه احترام استوار است و اموزش اجتماعی نقش مهمی در تداوم آن
ایفا میکند .در این نوع سلطه ،دو حوزه یعنی سنت و رهبری وجود دارد .قسمتی از فرامین مربوط به خود رئیس
و قسمتی مربوط به سنتهاست .اصل رایج در سلطه سنتی ،انتخاب کارگزاران از میان افراد قبیله است.3 .
مشروعیت کاریزماتیک :احساسات و سنتشکنی الزمه سلطه کاریزمایی است .قدرت کاریزماتیک با اقتصاد
بیگانه است .کاریزما در گسست از سنت است و متوجه درون است .دو نوع جانشین برای قدرت کاریزماتیک روی
در روی یکدیگر قرار میگیرند :کاریزمای ارثی و کاریزمای انتختاب شده از طرف کاریزمای قبلی (بهترین
نقد وبر :آرنت از اخختالط مفاهیم متفاوتی مقل قدرت ،توانمندی ،نیرو و اقتدار در انگاره وبر انتقاد میکند.
قدرت امری جمعی است و با توانمندی که امری که کامالً فردی اصت تفاوت دارد .انتقاد اساسیای که بر وبر
وارد است مربوط به «انگاره او از سیاست» است .جوهر سیاست در انگاره وبر به روابط سلطهآمیز کاهش مییابد.
دیوید هلد یادآور میشود که «اجماع» موردنظر نظریهپردازان گذتشه به هیچ روی فراهم نمیشود (با توجه
نماد عینی زندگی سیاسی در قالب نظام سیاسی و دولت متبلور میشود .فرق عمده بین نظام سیاسی و دولت در
نحوه تحلیل و الگوی مطالعاتی آنهاست .فرق نظام سیاسی و سلطه سیاسی نیز در نحوه تحلیل آنهاست.
34
منشأ نظریه عام سیستمها .1 :دیدگاه زیستشناختی فن برتاالنفی؛ .2دیدگاه سیبرنتیک نوربرت واینر (جعبه
سیاه)
واضع نظریه عام سیستمها برتاالنفی بود و دیوید ایستون نظریه سیستم را برای تحلیل زندگی سیاسی بهکار
برد.
تفاوت سیستم با ساختار :سیستم عالوه بر دارا بودن کلیت ساختارها ،بر خالف ساختار ،دگرگونیها را
نفوذ نظام سیاسی بر تمام جامعه فعالتر از نفوذ دیگر خرده نظامهای جامعه است .زیرا این نظام دارنده قدرت
برتر است و بیشترین اقبال را برای در اختیار گرفتن منابع جامعه دارد.
افزایش فاصله میان نظام سیاسی و پیرامون= نابودی نظام سیاسی (انقالب) .1 :به گونهای ارادی (نظامهای
ساختار سیاسی :مجموعه نهادها و مراکزی که قدرت سیاسی را در دست دارند و یک کلیت واحد را به
وجود میآورند ،ساختار سیاسی مینامند .در تشریح ساختار سیاسی باید ابتدا به آرایش نیروها و توزیع یا تمرکز
قدرت توجه کرد .میتوان دو نوع ساختار عمده را از هم تفکیک کرد )1 :ساختار ساده و غیرتخصصی جوامع
قدرت سیاسی :قدرت سیاسی مهمترین معیاری است که میتواند ماهیت و نوع ساختار سیاسی را آشکار
سازد و این نقطه مشترک تمام نظریههای سیاسی است .برای پرهیز از تمرکز قدرت ،عالوه بر اصل تفکیک قوا،
«استقالل نسبی زیر مجموعهها یا زیر سیستمهای نظام سیاسی» نیز در سالهای اخیر مورد تأکید قرار گرفته
است.
35
نهادها و سازمانها :نهادها ریشه در خاطره جمعی دارند و بنا به نیازها در طول زمان شکل میگیرند.
نهادها را نباید با سازمانها اشتباه گرفت .بعضی از نهادها در یک سازمان تبلور مییابند و پارهای دیگر حالت
انتزاعی خود را حفظ میکنند .بزرگترین سازمان سیاسی دستگاه دیوانی دولتی است.
بورالتسکی به چهار عنصر از عناصر متشکله نظام سیاسی در جوامع سرمایهداری اشاره میکند .1 :سازمان-
های سیاسی؛ .2هنجارهای سیاسی؛ .3روابط سیاسی؛ .4آگاهی سیاسی .مهمترین زیرمجموعه نظام سیاسی در
کارویژههای نظام سیاسی .1 :عمل تبدیل :که خواستههای متعدد و متنوع را به تصمیمهای سیاسی تبدیل
میکند .2 .عمل تطبیق :همراه ساختن پیرامون سیاسی با خود که سبب میشود تا نظام سیاسی تأثیرهای
مطلوب خود را بر پیرامون برجای گذارد و از ایجاد فاصله بین نظام سیاسی و پیرامون جلوگیری شود.
ورودیها ( .1 :)inputsبیان خواستهها و منافع به صورت جمعبندی شده که کار گروههای ذینفع و صنفی
است؛ .2تألیف منافع و خواستهها در قالب یک راهکار و شعار سیاسی که کار احزاب سیاسی است.
عملکردهای نظامهاسی سیاسی از دیدگاه بورالتسکی .1 :تعیین اهداف و وظایف جامعه؛ .2بسیج منابع؛ .3
یگانه کردن تمامی عناصر جامعه (ادغام اجتماعی)؛ .4مشروعیت (تطبیق دادن).
پری آندرسون ساخت متصلب فئئودالیته اروپای غربی را همراه با عومال خاصی که در تاریخ و فرهنگ آن
سرزمین وجود داشته است مثل حقوق رم (مبتنی بر تفکیک بین حقوق عمومی و خصوصی) علت اصلی پیدایش
سرمایهداری جدید و گذار فئودالیته به دولت مطلقه معرفی میکند .والرشتاین بر علل اقتصادی تأکید دارد و
معتقد است در عصر جهانی شدن تجارت و شکلگیری سرمایه تجاری ،اروپای غربی به دلیل دسترسی به دریا
بستر مناسب این سرمایهداری قرار گرفت .به نظر والرشتاین الزامات سرمایهداری در حال تولد به تنهایی قادرند
36
تقسیم کار جدید بینالمللی و جایگزین شدن دولت-ملت به جای ساختارهای فئودالی و امپراتوری در حال زوال
عوامل شکلگیری دولت مطلقه .1 :تحول در ببنیانهای نظری (جدایی حوزه دین و سیاست /نظریه دو
شمشیر)؛ .2تحول در ساختار اجتماعی و تمرکز قدرت در دست پادشاه (داوری شاه در دعوای فئودالها و توسل
قدرتهای فئودالی به شاه برای جلوگیری از فرار دهقانان) .لذا سلطان به نیروهای فاقد پایگاه اجتماعی (اقشار
ناوابسته در نظریه وبر) روی آورد .وبر این اقشار ناوابسته را بنمایه دستگاه دیوانی جدید معرفی میکند.
یکی از عوامل پیدایش دولت «طرز فکر خاصی» بود که نسبت به قدرت سیاسی به وجود آمد .این حالت
«جنبه کارکردی» دولتهای اروپایی عامل اصلی پذیرش آنها از سوی جوامع دیگر است.
.1دولت مطلقه :مفهوم حاکمیت مطلقه مفهوم اساسی نظریه دولت مطلقه است .کارویژه انواع دولت:
مهم دولت مطلقه یکسانسازی پیرامون اجتماعی بود .این دولت بانی پیدایش دستگاه دیوانساالری کنونی تلقی
.2دولتهای مشروطه :در دومین مرحله توسعه سیاسی اروپا شکل گرفت (مرحله اول شکلگیری دولت-
.3دولت لیبرال :دولت لیبرال خود نوعی از دولت مشروطه محسوب میشود .عدم مداخله دولت لیبرال
بیشتر متوجه امور اقتصادی است زیرا لیبرالیسم اساساً نظریهای اقتصادی است اما آزادیهای سیاسی را نیز باید
37
.4دولت ارشادی :شکلی از دولت لیبرال است و در آن دولت مجاز میشود در امور اجتماعی و اقتصادی
.5دولتهای رفاهی .1 :پس از جنگ جهانی دوم؛ .2دولت برنامهریزی؛ .3از تمرکز سرمایه در مؤسسات
دولت از نظر پارسونز .1 :در درجه اول حالتی کارکردی دارد؛ .2دولتی حقوقی است (اصل حاکمیت
آندرو وینسنت و ژرژ بوردو معتقدند دولت پدیدهای کامالً جدید است .لذا دولت را نباید با هر جامعهای
که از نظر سیاسی سازمانیافته است اشتباه گرفت؛ سازمانیافتگی معرف وجود قدرت است نه دولت .بوردو بر
عنصر نهادینگی دولتهای جدید انگشت تأکید گذاشته و دولت را «قدرت نهادینه» تعریف میکند .بوردو بین
نظام سیاسی اعم از دولت است و عالوه بر دولت بسیاری از ساختهای سیاسی دیگر را نیز دربر میگیرد.
.1دولت هگلی :دولت در نزد هگل نتیجه بلوغ تاریخی و انواع دولت بر حسب سرشت و ماهیت آن:
آگاهی روحانی یعنی نقطه کمال بشر است .محصول اندیشه هگل دولت مطلقه و شاید تمامتخواهی است که
الزاماً باید مظهر خیرخواهی و روشنگری باشد و نه از نوع توتالیتر .2 .دولت کارگزار و نماینده :دولتی حقوقی
.4دولت .3دولت مارکسی یا یا دولت زائد یا دولت طبقاتی؛ و مبتنی بر قرارداد اجتماعی است.
38
کارکردی :دورکیم دولت را نتیجه تقسیم کار اجتماعی میداند .پس از دورکیم ،کارکردگرایان به ویژه پارسونز
نظریه کارکردی دولت را توسعه دادند :دولت تشکلی است در کنار سایر تشکلهای اجتماعی.
.5دولت خیالی :دولت در نظریههای پستمدرن سازمانی بیحاصل و زائد تلقی میشود و یا نهادی توهمی
فرق سرزمین دولت با سرزمین امپراتور یا رئیس قبیله در این است که سرزمین دولت یک میراث جمعی
تلقی میشود و نه دارایی حاکم .مسئله نظامت سرزمین از اهم وظایف دولت است که شامل ایجاد تعادل بین
مناطق مختلف و ...میشود .نظامت سرزمین بعد معنوی و روانی نیز دارد که در سالمت روحی جامعه نقش
مهمی دارد.
حاکمیت مفهومی انتزاعی است و بود و نبود آن تا حد زیادی به جامعه بینالمللی ارتباط دارد .حکومت نیز
وظایق دولت در قبال جامعه )1 :ادغام سیاسی :از سه مرحله تشکیل میشود:
.1اجتماعی کردن سیاست (جامعهپذیری) :در روند اجتماعی کردن سیاست سه بعد مؤسس زندگی
انسان یعنی شخصیت ،فرهنگ و جامعه با هم پیوند میخورند .اجتماعی کردن سیاست بر آموزش استوار است.
ایستون به ارائه الگویی از اجتماعی کردن سیاست در بین کودکان پرداخت که چهار مرحله را دربر میگیرد.1 :
مرحله حساسیت نسبت به مسائل سیاسی؛ .2شخصی کردن مسائل سیاسی و ارتباط با نظام؛ .3آرمانی کردن
.2جهتگیری سیاسی یا پیدایش طرز فکر سیاسی در فرد :طرز فکر حد واسط بین آموزش و کنش
سیاسی (مشارکت) است .طرز فکر سه وجه دارد :وجه عاطفی؛ وجه ادراکی؛ وجه رفتاری یا کنشی (مشارکت).
39
.3مشارکت سیاسی :نقطه نهایی ادغام سیاسی و اوج توسعه سیاسی محسوب میشود .میتوان مشارکت
سیاسی و بحران مشارکت را معیار سنجش زندگی یک جامعه قرار داد .بحران مشارکت یادآور همه بحرانهای
توسعه است.
.2وظایف اجتماعی دولت :اولین وظیفه اجتماعی دولت «ایجاد تعادل» است .واضع اصلی نظریه تعادل
ارسطو بود.
تفاوت دولت با نظام سیاسی .1 :برخالف اینکه گستردگی دولت کمتر از وسعت نظام سیاسی است،
«کارویژههای آن» بسیار پیچیدهتر و سنگینتر است؛ .2دولت کارگزار تحوالت است اما نظام سیاسی فقط در
در نظریههای نئووبری ،دولت معرف منافع دیوانساالران و خبرگانی است که آن را از درون اختیار دارند.
پیچیدگی ساختار قدرت در دولت از وجود دو عنصر متفاوت انسانی و غیر انسانی در دستگاه دولت سرچشمه
میگیرد .ساختار سیاسی ،راههای سازمانیافته انجام فعالیتهای سیاسی توسط افراد هستند.
سه نظریه در باب هیأت حاکمه .1 :نظریه نخبگان :پارهتو ،موسکا ،میخلز و میلز.
.2نظریه کثرتگرایان :رابرت دال و نظریه پلیارشی (تعدد مراکز قدرت) او؛ ریمون آرون و نظریه او در
باب تمایز و رقابت بین گروههای مختلف قدرتمند .آرون اصل را بر رقابت این گروهها میگذارد و نه بر اتحاد آن-
ها .آرتور بنتلی و دیوید ترومن توافق گروههای ذینفوذ را تصمیم حکومتی میگذارند و هیچ اعتقادی به قدرت
نهادینه و نهادها ندارند و گروههای اجتماعی و منافع آنها را اساس پویایی سیاسی میپندارند.
.3نظریههای مارکسیست .1 :جریام اول :منکر هر گونه استقالل برای دولت است؛
40
.2جریان دوم :بر بحرانهای ساختاری سرمایهداری به عنوان زمینهساز مداخالت دولت تأکید میکنند .کلوذ
اوفه در آلمان و اوکنر در امریکا معرف این دیدگاه هستند و معتقدند دولت در دست یک طبقه خاص نیست.
.3جریان سوم :مارکسیستهای ساختارگرا که تحلیلهای آلتوسر را مالک قرار میدهند .نیکوس پوالنزاس،
که استقالل نسبی دولت را به رسمیت میشناسد ،معتقد است دولت در دست فراکسیونهای مختلف طبقه
دستگاه اداری :شروع آن به آغاز حکومتهای مطلقه بر میگردد .وبر بر زمینههای سیاسی پیدایش
بوروکراسی جدید (اقشار ناوابسته) را به خوبی تشریح کرده است .اهمیت دستگاه دیوانی در استقالل دولت از
طبقات و گروههای اجتماعی ،غیر قابل انکار است( .دیدگاه شومپیتر :دولت از اقشار متفاوت اجتماعی ترکیب
میشود).
ویلیام دامهوف معتقد است مناصب باالی دستگاه اداری امریکا در دست یک طبقه ممتاز باقی مانده است.
دستگاه اداری .1 :این دستگاه از دو قسمت ستاد و صف تشکیل شده است؛ .2نوع دستگاه اداری با نوع رژیم
سیاسی ارتباط مستقیم دارد؛ .3این دستگاه با خطر خودمحوری روبهروست (اشاره ویلیام وایت به انسان
سازمانی).
سه عنصر مورد نظر در ساختار قدرت دولتی .1 :حاکمیت؛ .2حکومتکنندگان؛ .3قدرت.
رابطه دولت و جامعه در جوامع سنتی (در حال گذار) .1 :نوپاتریمونال :مستلزم دستگاه دیوانی قدرتمند
.2مشتریگونگی :رابطه وابستگی شخصی بین حکومتگران و حکومت- است که زیر نظر سلطان قرار دارد؛
.3اقتدارگرایی :حکومتهای شوندگان که بر مبادله سودآور متقابل دو نفر با منافع نابرابر استوار است؛
41
اقتدارگرا اعمال نظارت در حوزههای سیاسی را از مردم سلب کرده اما در زندگی خصوصی مردم دخالت نمی-
کنند.
نوعی حالت مشتریگونگی در رابطه دولت و جامعه در جوامع پیشرفته وجود دارد که از طریق رؤسای احزاب،
سندیکاها و تشکلهای دیگر صورت میگیرد .اصطالح البی یا چانیزنیهای داالنی در امریکا مؤید رابطه
مشتریگونگی است.
احزاب سیاسی :پس از دولت ،احزاب سیاسی قدرتمندترین و شفافترین نیروهای سیاسیای هستند که
بیشترین سهم از فعالیتهای سیاسی را به خود اختصاص میدهند .احزاب سیاسی جدید ،سازمانهای سیاسی
باثباتی هستند که همراه با توسعه حق رأی همگانی شکل گرفتند .ویژگی بارز احزاب جدید «سازمان» آنها بود،
زمینههای پیدایش احزاب :موریس دوورژه بیشتر به عنصر فنی شکلگیری احزاب تکیه دارد .دوورژه دو
نوع خاستگاه برای حزب ذکر میکند :پارلمانی و خارجی (خارج از پارلمان) .اشتین رکان و مارتین لیپست با
توجه به ریشههای اجتماعی و طبقاتی حزب ،نزاعهای تاریخی و آثار برجای مانده از آنها را بنمایه احزاب جدید
معرفی میکنند .آنها معتقدند در تاریخ اروپا دو انقالب ملی و صنعتی هر یک موجد دو نزاع شدند .انقالب ملی
به نزاع دین و دولت و نزاع مرکز و پیرامون منجر شد .انقالب صنعتی نیز موجد نزاع کار و سرمایه و نزاع شهرو
روستا شد.
42
ماکس وبر حزب را از منظر جامعهشناسی تاریخی و تلفیق آن با پدیده سازمان تشریح میکند .محور اصلی
بحث وبر سلطه سیاسی است .مبارزه برای سلطه هم بین احزاب جریان دارد و هم در درون احزاب .بحث وبر هر
سه دیدگاه سازمان ،تاریخ و توسعه را دربر میگیرد .وبر در بیان رابطه احزاب و دموکراسی میگوید :این
تشکیالت جدید فرزندان دموکراسی و آرای عمومی هستند .وبر یکی از دالیل گسترش رأی عمومی را فساد مالی
ذکر میکند .از دیدگاه تکاملگرایان نیز احزاب سیاسی نتیجه مستقیم پیچیده شدن امور ،تخصصی شدن
دوورژه احزاب سیاسی را به دو نوع عمدۀ احزاب کادر و تودهای تقسیم میکند .احزاب انواع حزب:
کادر یادگار دورهای است که در آن افراد برجسته انحصار فعالیتهای سیاسی را دست داشتند .اعضای احزاب
کادر اندک ،سازمان آن بر پایه عدم تمرکز و سازماندهی منعطف استوار بود .ریاست حزب هم با اعضای پارلمانی
حزب بود .احزاب تودهای با گسترش حق رأی شکل گرفتند و از نظر تاریخی مربوط به مرحله دوم تاریخ تحزب
هستند .گرایشهای چپ در پیدایش اینگونه احزاب بسیار مؤثر افتاد .اعضای احزاب تودهای زیاد ،سازماندهی آن
متصلب همراه با ایدئولوژی مبارز و اعضای فعال (شبیه هنگ نظامی) است .مسئولیت تأمین هزینههای این
دوورژه به دو نوع تقیسمبندی دیگر اشاره میکند .1 :احزاب مستقیم و احزاب غیر مستقیم؛ عضویت
غیرمستقیم از طریق تشکلهای سندیکایی صورت میگیرد .احزاب سوسیالیست مبدع عضویت غیرمستقیم
هستند .احزاب تودهای هر دو شیوه را میپذیرفتند .2 .احزاب سخت و نرم؛ مقولۀ سخت و نرم مربوط به
سازماندهی احزاب میشود که نوع نرم آن با احزاب کادر و سخت آن با احزاب تودهای همخوانی دارد.
احزاب فراگیر :احزاب فراگیر از نظر سازماندهی دربر گیرنده انواع مختلفی از کادر و تودهای بودند؛ اما از نظر
ایدئولوژی عملگرا (غیر ایدئولوژیک) و از نظر طبقاتی ،همه طبقه یا بین طبقاتی محسوب میشدند .از آنجا که
43
این احزاب به دنبال جذب بیشترین آرا بودند ،شوارتزنبرگ عنوان «احزاب جاذب» را برای آنها پیشنهاد می-
کند .ژان شارلو عنوان حزب رأی دهندگان را برای آنها میپسندد.
گونهشناسی ژان شارلو از احزاب سیاسی .1 :احزاب برجستگان (احزاب کادر)؛ .2احزاب رزمندگان (احزاب
گونهشناسی هوگ پورتلی از احزاب سیاسی .1 :احزاب نهادی و ضد نظام؛ .2احزاب سازمانی و احزاب
)1کارویژههای انتخاباتی :اولین کارویژه کارویژه و عملکرد احزاب :الف) کارویژههای اشکار:
حزب بسیج مردم و هدایت آنها به سوی صندقهای رأی است .در میان کارویژههای سیاسی احزاب ،کارویژه-
های انتخاباتی آنها از اهمیت خاصی برخوردار است؛ به ویژه آنکه فلسفه وجودی آنها بر همین کارویژهها
استوار است .احزاب در ارتباط با انتخابات شکل گرفتند و نقش آنها در آغاز فنی بود.
دومین کارویژه انتخاباتی احزاب تربیت یک هیأت سیاسی حرفهای و معرفی آنها به عنوان نامزدهای وکالت
مردم است .سومین کارویژه انتخاباتی احزاب ،ترتیب و تنسیق رفتار و مواضع نمایندگان در درون مجلس و ایجاد
)2کارویژههای اجتماعی-آموزشی :رابرت دال تعدد مراکز قدرت /پلیارشی را آخرین منزلگاه توسعه
سیاسی میداند .احزاب بهترین وسیله برای ادغام سیاسی و جامعهپذیری سیاسی هستند.
ب) کارویژههای پنهان :کارویژه پنهان اصالحی است که رابرت کینگ مرتن ان را به کار میبرد .مرتن در
مورد احزاب سیاسی امریکا به چند کارویژه پنهان اشاره میکند )1 :انسانی کردن روابط سیاسی؛ )2ماشین
حزب تأمین کننده امتیازات سیاسی برای پارهای از مؤسسات اقتصادی است؛ )3ماشین حزب از طریق بسیج
44
اجتماعی عرصۀ خیابانها را بر روی بینوایان میگاید؛ .4ایجاد شغل .مرتن معتقد است همین کارویژههای پنهان
احزاب سیاسی در روند ادغام سیاسی نقش مهمی ایفا میکنند .این نقش در سه سطح فردی ،گروهی و
جمعی قابل تصور است .جامعهپذیری فرد یکی از آثار وضعی ورود به حزب است .در سطح جمعی حزب میتواند
محل تعاطی افکار گروههای مختلف اجتماعی قرار گیرد .حزب در سطح جمعی میتواند در فرایند ملتسازی
نقش مهمی ایفا کند .آلموند و پاول به نقش احزاب در تسهیل ورودیها و خروجیهای نظام سیاسی اشاره می-
کند .احزاب وسیله مناسبی برای تجمیع منافع و تبدیل آنها به شعارهای سیاسی هستند.
احزاب سیاسی مخالف میتوانند نقش کارکردی مهمی نظیر نقش سوپاپ اطمینان را ایفا کنند .ممنوع شدن
احزاب مخالف در آلمان و ایتالیا منجر به ظهور گروه بادرمانیهف و بریگاد سرخ شد .نظریۀ دیگر ،نظریه تعیین-
کنندگی محیط است که فرانک سورُف آن را بیان داشت و گفت نحوۀ عملکرد احزاب تابع پیرامون اجتماعی-
آنتونی داونز عملکرد احزاب سیاسی را به یک مؤسسه اقتصادی و کار آنها را هم به مبادله اقتصادی تشبیه
میکند .نظر داونز این است که میتوان محیط سیاسی را به بازار و روابط سیاسی را به عرضه و تقاضا تشبیه
کرد.
نظامهای حزبی :اگرچه نظامهای حزبی جزء زیر نظامهای نظام سیاسی محسوب میشوند اما خود تعیین-
45
الف) نظامهای رقابتی :سه نوع نظام رقابتی است که عبارتند از :نظام دو حزبی ،نظام چندحزبی و نظام
حزب مسلط.
نظام دو حزبی :در نظام دو حزبی ،احزاب متعددی وجود دارند اما دو حزب بیش از 70درصد آرا را به خود
اختصاص میدهند .اگر این دو حزب بتوانند 90درصد آرا را به خود اختصاص دهند ،به آن دو حزبی کامل ،و در
غیر این صورت دو حزبی ناقص میگویند .یکی از دالیل سلطه دو حزب روحیه ملی است .دوورژه از آن به
تقسیمبندی طبیعی اشیا تعبیر میکند .دوم عامل فنی که به انتخابات مربوط میشود .رژیم انتخاباتی یک
مرحلهای اکثریتی زمینه مناسبی برای نظام دو جربی فراهم میکند .عامل سوم سیر تکوین تاریخی
منازعات سیاسی است (دیدگاه رکان و لیپست) .نظام دو حزبی از این دیدگاه به معنای حل قطعی تمامی
نزاعهای تاریخی به جز نزاع کار و سرمایه است که جامعه انگلستان نمونه بارز آن است.
نظام چند حزبی از نظر اجتماعی مبین روحیه تفرقهطلبی است که بیشتر به مردم التینتبار نسبت داده
میشود .عامل دوم مربوط به رژیم انتخاباتی یک مرحلهای با اکثریت نسبی است .از نظر نزاعهای تاریخی
نیز نظام چند حزبی به معنای عدم فیصله این نزاعهاست .نظام چند حزبی از نظر دموکراسی مطلوبتر اما از نظر
نظام حزب مسلط به وضعیتی از نظام چند حزبی اطالق میشود که در آن برای مدتی ،یک حزب بتواند به
ب) نظام غیر رقابتی یا تک حزبی :این احزاب به نوعی رمانتیسم ،آرمانگرایی و خیالپردازی هم دچارند .الزمه
46
گروههای فشار :گروههای فشار ،گروههای ذینفوذ و گروههای منفعتی و عقیدتی به طور عمده عناوین
مختلفی از گروه فشار هستند .دو تفاوت اساسی باعث تمیز احزاب از گزوههای فشار میشود .اول آنکه احزاب
سیاسی دارای سازمانی رسمی و نهادینهاند .دوم اینکه احزاب سیاسی بر خالف گروههای فشار ،آشکارا و رسمی
به دنبال احراز قدرت سیاسیاند .از میان گروههای فشار تنها سندیکاها هستند که به تدریج سازمان منسجمی به
هم زدهاند .نداشتن سازمانهای مشخص ،مطالعه گروههای فشار را مشکل میسازد؛ به ویژه آنکه تعداد آنها زیاد
و متنوع است.
اهمیت گروههای فشار با انتشار کتاب آرتور بنتلی تحت عنوان روند حکومت :مطالعهای در باب فشارهای
اجتماعی در سال 1908اشکار شد .وی معتقد است آنچه به نام تصمیمات دولتی مطرح میشود چیزی جز
حاصل توافقها یا نقطه تالقی گروههای منفعتی نیست .کتاب روند حکومتی دیوید ترومن نیز در تأیید کتاب
بنتلی بود.
عناصر متشکله گروه فشار .1 :گروه سازمان یافته (سازمان)؛ .2دفاع از منافع؛ .3اعمال فشار؛ .4استقالل.
سازمان :آلموند و پاول ،بر پایه سازمان ،گروههای فشار را به چهار نوع تقسیم میکنند )1 :گروههای منفعتی
بی نام و نشان و فاقد سازمان که به صورت خودجوش و ناپایدار و عموماً همراه با کنش خشونتآمیز ظهور می-
کنند )2 .گروههای منفعتی غیر انجمنی ،غیر رسمی و غیر ارادی که از طریق پیوندهای خویشاوندی ،اعتقادی و
جغرافیایی به هم جوش خودهاند )3 .گروههای منفعتی نهادینه و رسمی که در قالب سازمانهای دولتی مثل
ارتش و پارلمان در عین انجام وظایف رسمی خود به صورت یک گروه فشار نیز عمل میکنند )4 .گروههای
منفعتی انجمنی مثل سازمانهای اداری که برای دفاع از منافع گروهی تشکیل شدهاند؛ مثل سندیکاها و باشگاه-
ها.
47
اگر گروهی زیر نظارت گروه دیگر یا حزب یا سازمانی قرار داشته باشد ،باید آن را جزء ابزارهای اعمال فشار
محسوب کرد و نه گروه فشار .گروه زمانی معنای گروه فشار را به خود میگیرد که دارای استقالل باشد.
.1تقسیمبندی بر پایه ساختار درونی :بر پایه شمار اعضا (کوچک و گونهشناسی گروههای فشار:
بزرگ)؛ بر پایه ویژگی عضویت (ارادی و غیرارادی)؛ بر پایه سازماندهی (کادر و تودهای).
.2تقسیمبندی بر پایه نوع منافع و هدف دنبال شده از طرف گروهها (گروههای مادی و معنوی)؛ در بین
گروههای مادی سندیکاهای کارگری و کارفرمایی از اهمیت خاصی برخوردارند که دو طبقه اساسی جوامع
.3تقسیمبندی بر پایه شخصیت حقوقی اعضا (گروهی خصوصی و عمومی /دولتی ؛ گروههای ملی و بین-
المللی).
آلموند و پاول بین سرشت سازمان و گروه مورد نظر از یک سو و نحوه کنش و ابزارهایی که به کار میگیرد
از سوی دیگر رابطه مستقیمی برقرار میسازد .گروههای منفعتی ناهنجار و بینام و نشان معموالً دست به اعمال
خشونتآمیز میزنند .گروههای فشار ممکن است سه مخاطب یا سه نوع هدف برای کنشهای خود در نظر
گیرند که عبارتند از :مراجع دولتی ،احزاب سیاسی و افکار عمومی .کنشهای آشکار بیشتر نهادها را هدف قرار
میدهد .اما کنشهای پنهان و غیرقانونی افراد و مقامات را مخاطب قرار میدهند.
کارویژه غیرمخرب گروه فشار شبیه کارویژه احزاب سیاسی اما در مقیاسی فروتر است .اگر احزاب به تجمیع
منافع میپرداختند ،گروههای فشار به پیوند منافع میپردازند و منافع افراد یک گروه را در قالب یک خواسته
بیان میکند .نقش گروههای فشار در ادغام اجتماعی نیز نباید از نظر دور داشته شود .خطرناکترین گروههای
48
روشنفکری :الزمه روشنفکری ضدیت با مذهب یا لیبرال بودن نیست .جریان روشنفکری مربوط به قرن
هجدهم است .گرامشی نقش برجستهای به روشنفکران میدهد که عبارت است از القاء ایدئولوژی طبقه حاکم
به مردم و در نتیجه تحکیم پایههای قدرت سیاسی در درون جامعه مدنی ،یعنی جایگاه اصلی قدرت .به طبع
نقش اجتماعی و فرهنگی روشنفکران در درجه اول اهمیت قرار دارد و نقش سیاسی آنها نیز تابعی از نقش اول
آنهاست .گرامشی میگوید نقشی که در گذشته بر عهده روحانیون مسسیحی بود ،با کم رنگ شدن مذهب بر
پییر بیرن بوم معتقد است همکاری یا عدم همکاری دولتها با روشنفکران ربطی به جوهر روشنفکری ندارد
بلکه از منطق متضاد دولتی سرچشمه میگیرد .وی برای اثبات نظر خود به مقایسه امریکا و فرانسه میپردازد .در
امریکا روشنفکران سنتی و روشنفکران تکنوکرات همیشه از قدرت سیاسی رانده شدهاند اما در فرانسه دولت از
همکاری هر دو نوع آنها بهره گرفته است .روشنفکران فرانسوی در طول دو قرن اخیر تغذیهگر بسیاری از افکار
رابطه مبهم و پرتنش بهترین رابطه ممکن بین قدرت سیاسی و روشنفکران است.
انتقاد از روشنفکر در درجه اول نتیجه تخصصی شدن مشاغل و جزء جزء شدن علوم است .کار روشنفکر تکیه
بر احتجاجات فلسفی است .در فرایند زمان ،روشنفکر جای خود را به دانشمند میدهد؛ همانطور که ایدئولوژیها
جای خود را به علم میدادند .یک فرآیندن اجتماعی دیگر که در فذایند حاشیه بردن روشنفکران مؤثر بود و آن
تحوالت اجتماعی-اقتصادی و فرا رسیدن دورۀ وفور اقتصادی بود که ایدئولوژِهای متصلب را بیاتبار ساخت.
ریمون آرون در کتاب افیون روشنفکران و کارل مانهایم در کتاب ایدئولوژی و خیال ضربههای جدی بر
ایدئولوژیساالری وارد ساخته بودند .از نظر آرون ایدئولوژیهای چپ حاصل جستجوی روشنفکران برای یافتن
49
اندیشههایی است که به آنها رخوت و آرامش ببخشد و از نظر مانهایم ایدئولوژیها ساختته و پرداخته نیازهای
اما نقد روشنفکری در جوامع جهان سوم در درجه اول از عملکرد ضعیف ،حالت تقلیدی و تصنعی روشنفکران
افکار عمومی :هابرماس معتقد است که پیدایش یک حوزه عمومی که در آن افکار عمومی مجال بیان پیدا
کند ،با منافع بورژوازی مطابقت داشت؛ زیرا اصل همگانی شدن امور ،بورژوازی را در برابر دولت محافظت می-
کرد .افکار عمومی را میتوان به دو بخش بنیادی و نمادی تقسیم کرد .وجه بنیادی بنیانهای زندگی جمعی را
تشکیل میدهد و کمتر دستخوش تغییر میشود اما بخش نمادی آن تظاهرات و تجلی افکار عمومی به مناسبت
یک رویداد یا در واکنش به امر خاص است .قسمت بنیادی افکار عمومی ،که دائمی است ،باید در سیاستگزاری
عمومی مورد توجه دولت قرار گیرد .قسمت نمادی که هم مانند یک بازیگر عمل میکند و هم مانند یک نیروی
رسانههای جمعی :تلویزیون نقش مهمی در شخصی شدن قدرت ایفا میکند (دیدگاه شوارتزنبرگ) .مک
لوهان تا آنجا پیش میرود که میگوید تلویزیون مطبوعات را هم زیر سؤال برده است .ژرار شوارتزنبرگ در
کتاب «دولت نمایشی :نظام ستارهای در سیاست» نقش تعیین کنندهای برای مطبوعات به ویژه تلویزیون قائل
میشود.
ربرت ژوونل در سال 1914به این نکته اشاره کرد که امروز هیچ سیاستمداری جرأت ندارد به گزارشگران
روزنامهها پاسخ منفی لدهد .ژوونل روزنامهها را به عنوان قدرت چهارم در کنار قوای سه گانه معرفی کرد.
50