Professional Documents
Culture Documents
Jasadhataksirmishavand P@bamun1
Jasadhataksirmishavand P@bamun1
w
w
.m
eh
rip
ub
lic
a tio
n.
co
m
m
m
co
co
نــــــشــــر مـــــهـــــری
داستان فارسی ،مجموعه داستان * 67
ِ
n.
n.
جسدها تکثیر میشوند
tio
io
کیومرث پوراحمد
at
a
|چاپ اول :بهار ،۱4۰۲نشر مهری| شمارگان ۱۵۰ :نسخه|
lic
lic
|شابک|978-1-91562۰-۰۳-۳ :
فهرست
|صفحهآرایی و گرافیک جلد :استودیو مهری |
|عکس روی جلد :مریم زند|
ub
ub
rip
rip
eh
eh
© ،۲۰۲۳کیومرث پوراحمد.
© ،۲۰۲۳نشر مهری.
67 کفشهایم کو؟
95 الرستان
.m
.m
w
w
www.mehripublication.com
w
w
info@mehripublication.com
w
w
برای اختر و محسن
m
m
co
co
n.
n.
tio
io
at
a
lic
lic
استقبال
ub
ub
rip
rip
eh
eh
خاطرهها درمیآمیخت و توی گوش و ذهن و همۀ تار و پود وجود میماند.
ـ «من همونم که یه روز ،میخواسم دریا بشم،
.m
.m
w
w
نارنجستان قوام و تختجمشید هنوز توی آلبومشان بود .هست هنوز... چشم گوگوش «به اونجا بود ،پشت اون کوه بلند ».نوشین بنشیند .وقتی ِ
m
m
دوتایی کنار هم ،دست در دست ،دست در گردن ،سر بر شانۀ یکدیگر... ساعت مچیاش را نگاه کرد .هنوز سه نشده بود .حامد بدون اینکه به
ً
co
co
همه جور ژستی گرفته بودند .خوش پوش و خوش خنده ،جوان و شاداب. ساعتش نگاه کند میدانست وقت دارند .واقعا الزم نبود آنجور با شتاب
حامد همیشه حسرت آن روزگار را میخورد. یراند و نوشین هم که همیشه از سرعت زیاد واهمه داشت ،هیچ براند اما م
n.
n.
روزگار خوشی
ِ «روزگار خوشی بود برای همه ،غم هم بود اما کم بود.
ِ نمیگفت .نوشین بیقرار بود .حامد بیقرار بود .هردو بیقرار و بیتاب بودند
بود و رهایی ولی در چشم برهم زدنی انگار سیل و زلزله باهم آمد و زیر و و میخواستند زودتر به فرودگاه مهرآباد برسند .این را هم میدانستند که
tio
io
زبر شد همه چیز .باژگونه ،وارونه ،ویرانه! همۀ معیارها ،دیگر شد و زندگی بعد
اگر پرواز نمیدانم شماره چند استانبول تهران تأخیر نداشته باشدِ ،
at
که سهل و آسان و خوش بود ،تنگ شد برایمان ،بهمان تنگ گرفت روزگار کم کم یکی دو ساعت معطلی دارند ولی هردو بیتاب نشستن هواپیماِ ،
a
پشت تنگنا یقهمان را چسبید تا امروز که دیگر
و تنگ و تنگ و تنگتر و تنگنا ِ بودند ،بیقرار و بیتاب و ناشکیب .آنقدر بیتاب و ناشکیب که حامد مثل
lic
lic
نفسمان در نمیآید با این همه تنگناها». جوانیهاش رانندهگی میکرد ،نه مردی که پنجاه را رد کرده و خود به خود
دست به عصا میشود و دوراندیش ...هر دو بیتاب بودند و بیقرار .بیتاب
ub
ub
سفر تهران فرانکفورت اولین سفرشان به خارج بود .سفر فال و تماشا. ِ وبیقرار و ناشکیب و بهتزده .نه که االن و توی بزرگراه ،چند روز بود که
چه شور و هیجانی داشتند .اسمش را گذاشتند ماه عسل دوم .نوشین دوتا اینجور بودند .راستی چند روز بود؟
rip
rip
شکم انداخته بود و هر دو نگران بودند اگر زن ،باز حامله شود و َر ِح ِم نوشین گفت« :خیلی خلوته ».بزرگراه را میگفت.
ناتوانش نتواند بچه را نگهدارد!...؟ چقدر این دکتر و آن دکتر رفته بودند، حامد گفت« :جمعهس».
eh
eh
چقدر نذر و نیاز کرده بودند ،به هر دری زده بودند ،از امام رضا بگیر تا و نوشین به صرافت افتاد که یک هفته گذشته است و حاال گوگوش جاده
هر امامزادهای که میگفتند مجرب است و دردها را شفا میدهد .روزی را میخواند.
.m
.m
به امامزادهای شامخ در حومۀ شهر رفتند ،رگباری سیلآسا درگرفت و در ـ «جاده ...فریاد میزنه ...بی ...یا»...
چشم برهم زدنی جاده را چنان آب گرفت که وحشت کردند .با چه مصیبتی و بزرگراه لعنتی به اندازۀ جادۀ گوگوش کش میآمد و کش میآمد و
w
w
از سیالب که میرفت بزرگ و بزرگتر شـود گریختند .بعدها شنیدند که تمامی نداشت.
w
w
سر آخر نوشین عقل کرده بود و گفته بود« :میریم اروپا برای یک ِ پرواز تهران شیراز،
اولین بار که سوار هواپیما شدند سی سال پیش بودِ .
معالجۀ درست و حسابی!» برای ماه عسل میرفتند .عکسهای جلوی حافظیه و ارگ کریمخان و
7 6
استقبال جسدها تکثیر میشوند
همۀ این سالها بارها و بارها از بزرگراه شیخ فضلالله که پیشتر بزرگراه مصیبت صفهای طویل ِ آن زمان هرکجا که میخواستند میرفتند،
ً ِ
m
m
شاهنشاهی بود ،انداخته بودند سمت فرودگاه .اگر به استقبال میرفتند از سه و چهار صبح ،پشت در سفارتخانهها نبود .برای اروپا اصال ویزا
co
co
دسته گل را فراموش نمیکردند ...راستی گل!؟ نوشین زیر لب گفت« :گل، نمیخواستند .انبوهی مدارک و چه و چه هم نمیخواستند .االن تصمیم
دسته گل!» اما باد نجوای او را هم مثل صدای گوگوش با خود برد. میگرفتی بروی ،بلیط میگرفتی ،سوار هواپیما میشدی و میرفتی .رفتند.
n.
n.
ـ «من پر از وسوسههای رفتنم ،رفتن و رسیدن و تازه شدن. سفر یک ماهۀ شیرینی بود .از آن سفر هنوز کلی عکس دارند توی آلبوم.
توی یک سپیدۀ توسی سرد ،مسخ یک عشق پر آوازه شدن. عکسهایی کنار دایناسورهای غول پیکر موزه تاریخ طبیعی ،عکسهایی با
tio
io
کمکم کن ،کمکم کن! نذار این گمشده از پا در بیاد. حیوانات باغ وحش فرانکفورت ،گردشی در میدان قدیمی رومرگ و خوردن
at
کمکم کن ،کمکم کن! خرمن رخوت من شعله میخواد. خوشمزهترین غذاها در کالینت مارکت هال .و چقدر سوغاتی خریدند در
a
ً
کمکم کن ،کمکم کن! من و تو باید به فردا برسیم. مرکز خرید برج گوته ،اصال به یاد حافظ شیراز به دیدن خانۀ گوته رفته بودند.
lic
lic
چشمه کوچیکه برامون ،ما باید بریم به دریا برسیم».
نوشین یادش آمد توی پارکینگ فرودگاه هم گلفروشی هست .خیالش بعد از آن سفر بود که نوشین حامله شد .اولین فرزندشان که به دنیا آمد،
ub
ub
راحت شد .به صدای بوق کشدار یک پاترول که ویراژ میداد و الیی دختر نبود که اسمش را بگذارند یلدا .پسر بود و شد «یوسف».
میکشید و خرکی میرفت حامد سر بلند کرد و توی آینه نگاه کرد .همان از اولش که ازدواج کردند ،یلدا و یوسف را در نظر داشتند .یلدا را همین
rip
rip
eh
eh
.m
.m
حامد ورزشکار بود .گوشهای ُپر و شکستهاش نشان میداد کشتیگیر به خصوص حاال که ذهناش ،ذهن هردوشان مدام به گذشته نقب میزد،
ً
مدال افتخار آورده بود .بعدها مربی
بوده .او برای شهر کوچکاش چند بار ِ گذشته و یاد گذشته ...دقیقا بیستوهفت سال و هفت ماه و ...چند روز؟
w
w
کشتی شد .زندگیاش را گذاشته بود روی ورزش ،به گردن شهر کوچکاش چه زود گذشت .مثل برق و باد .مثل خطهای مقطع بزرگراه که از زیر
w
w
حق داشت ،خیلی حق داشت .هیچ مجال و امکانی را برای توسعۀ ورزش ماشین میگذشت ،مثل تگرگ سیلآسایی که ناگهان میبارد و ساعتی بعد
از دست نمیداد ،خواه این فرصت چهارم آبان ،روز تولد اعلیحضرت باشد خاک خیس خوش ِ بوی ِ فرش حیاط با ِ
فقط اندکی خیسی میماند بر آجر ِ
w
w
یا نهم آبان روز تولد ولیعهد .مناسبت مهم نبود ،ورزش مهم بود .وقتی خورده و همۀ این سالها مثل خطهای کف بزرگراه تکه تکه از یاد و خاطر
نوکر
نوکر شاه هستم ،نه ِحکایت «من ِِ مخالفین شاه به او غرولند میزدند نوشین و حامد میگذشت.
9 8
استقبال جسدها تکثیر میشوند
البته قاطی همۀ اینها بخل و حسادت و مثل همیشه تحریک مذهبیهای بادمجون» را مثال میزد و میگفت من سرسپردۀ ورزشم فقط.
m
m
دوآتشته هم بود که همیشه با هر چیز بدیع و تازهای ،به خصوص اگر منشأ و این جور هم نبود که از نزدیکیاش با مقامات شهر کیسه دوخته باشد.
ً
co
co
خارجی میداشت ،مخالفت کرده بودند و میکردند ...و این جور شد که های ورزشی
اصال با مقامات حشر و نشر نداشت مگر اینکه برای دستمایه ِ
باشگاه پروندهای شد روی پروندههای حامد. شهر چیزی بخواهد ،آن وقت به حضور مقامات شرفیاب هم میشد.
ً
n.
n.
روزهایی که شهر تسلیم هرجومرج انقالب بود و هر روز گوشهای از آن اصال آدم سیاسی نبود .عاشق شاه نبود ،اما دشمن شاه هم نبود .آدم
خشم برخاسته از تبعیض یا نادانی یا تنگنظری آنها که دستگرم آتش ِ در سادهای بود ،ساده و بیشیله پیله و روراست .در اندام تنومندش قلب یک
tio
io
ِ
انقالب بودند میسوخت و خاکستر میشد ،همان دستگرمها چندان از کودک میتپید.
at
قهرمان شهرشان دلخوش نبودند و فکر میکردند به اندازۀ وافی و کافی میدان اصلی
یادش نمیآمد چندبار ورزش دوستان و مقامات ارشد توی ِ
a
ایمان ندارد .زن و دخترش هم در آن شهر نیم وجبی توی چشم بودند که شهر که مجسمۀ شاه وسطاش بود با ماشینهایی که باالیش عکس شاه زده
lic
lic
بدون چادر آمد و شد میکردند و دایرۀ تنگنظریها روزبهروز تنگ و تنگتر بودند ،به استقبالاش آمده بودند و جلوی ماشین او گوسفند سربریده بودند.
میشد. بعدها که دیگر نیروی جوانی نداشت و فقط مربی بود به فکر باشگاه
ub
ub
توی همان دورۀ آشوب ،روزی طرفداران شاه ،توی میدان اصلی شهر بیلیارد افتاد .باز هم به نیت توسعۀ ورزش .وقتی دنبال مجوز باشگاه رفت،
جمع شده بودند و «جاوید شاه ،جاوید شاه!» میگفتند .از بخت بد مقامات میخواستند نشان بدهند که دینشان را به او ادا میکنند.
rip
rip
روز تولد یوسف بود و حامد همانند هرسال سر کوچهشان یک همان روزِ ، بدون اینکه خودش بخواهد خیلی بهش لطف کردند .ساختمانی
گوسفند قربانی کرد ولی همه ،این قربانی را گذاشتند به حساب جانبداری متروکه و قدیمی را که پیشتر کالنتری بود ،در بهترین نقطۀ شهر ،با
eh
eh
او از «جاویدشاه ،جاویدشاه» و همین قربانی کردن ،قربانیشان کرد و تیر کمترین اجارهبها بهش دادند .حامد چندماهه ،ساختمان متروکه را برای
خالص بود بر خانه کاشانه و هست و نیست حامد و سر و همسرش! یک باشگاه بیلیارد شیک و همه چیز تمام بازسازی کرد .باشگاهی که خیلی
.m
.m
بعد از آنکه شورشها سخت باال گرفت و شاه ،ایران را رها کرد و زود پرمشتری شد و درآمدخوبی داشت .عکس دونفرهای که با جهان
مردمان زیاده
ِ حاکمیت تازه میرفت که جای پایش را محکم کند،
ِ رفت و پهلوان تختی داشت را بزرگ کرده بود و زده بود توی باشگاه ،جایی که
w
w
ً
مومن و بهشدت غیور ،شبی یورش بردند ،در و پنجرههای باشگاه بیلیارد را کامال توی چشم باشد .عکس شاه را هم زده بود که باید میزد .اما همان
w
w
شکستند و با کوکتل مولوتف باشگاه را به پشتهای خاکستر تبدیل کردند و گوسفندکشتنها و ماشینهایی که با عکس شاه آذین شده بود و حاال هم
حامد را خاکسترنشین .او متهم شده بود به شاه دوستی .آن هم در زمانهای باشگاه در نگاه عوام برایش شد پرونده.
w
w
ً
که رهبر انقالب گفته بود باید همۀ نشانههای شاه و پادشاهی محو شود. عوامالناس که اصال پولش را نداشتند بروند بیلیارد و هرگز نمیدانستند
زمانهای که شیرو خورشید از نقش پرچم رفت ،زمانهای که عکسهای چیست این بازی و فکر میکردند البد کاریست بیناموسی و المذهبی و
ِ
11 10
استقبال جسدها تکثیر میشوند
تاب بیتاب بود نوشین .میدانست اگر برای ماندن پای بفشرد و سماجت بی ِ شاه از روی اسکناسها رفت ،زمانهای که همۀ اسامی خیابانها که شاه
m
m
کند ،حامد به آب و آتش میزند تا خودش را به او برساند .اما نوشین تاب عربی مذهبی تبدیل شد. یا نسبتی با شاه داشت به اسامی شخصیتهای ِ
co
co
نمیآورد مردی که به جان دوستش میداشت به آب و آتش بزند ،برایش میان حاکمان تازه ،بودند قشری که حتا شاهنامه و فردوسی زمانهای که در ِ
دلواپس بود .برایش احساس خطر میکرد .نوشین میاندیشید که در آن را هم برنمیتافتند .زمانهای که اسم کرمانشاه را به باختران برگرداندند زیرا
n.
n.
بلبشوی ایر ِان زخمی و در میان آن همه بیدادگریها ،مرد در خطر است .چه کرمانشاه« ،شاه» داشت! در همین وانفسای زدودن شاه و هرچه شاه و
در ماندن ،چه در آمدن. شاهی و همایون و همایونی بود ،حامد میاندیشید که در این آتش وهم و
tio
io
َ َ
نوشین زنی نبود که مردش را تنها بگذارد ،مردی که پانزده سال با او سر تعصب خشک ،خشک و تر باهم میسوزند .حامد و زاد و رودش دیگر در ِ
at
بر یک بالین نهاده بود ...هرچه باداباد! چمدانها را بست و برگشت ایران! شهر خودشان امنیت و آرامش و آسایش نداشتند. ِ
a
تا هشت سال بعد که یوسف چهارده ساله شد و یلدا ده ساله ،هزارجور بعد اینکه باشگاه را سوزاندند ،زن و شوی نشستند به چارهجویی.
lic
lic
نقشه کشیدند برای مهاجرت اما هیچ یک به انجام و فرجام نرسید .مدام سر باز ایستادن ندارد و
عقلشان میگفت ،سیل این آتش که میخروشدِ ،
نقشههاشان نقش برآب میشد و تیرشان به سنگ میخورد. دیر یا زود خانه و کاشانه که هیچ ،خانمانشان را هم میسوزاند .چه باید
ub
ub
میکردند؟
وقتی گوگوش میخواند« :توی این تنهایی تلخ ،منو یه عالمه یاد»... همۀ هست و نیستشان را دالر کردند ،به جز خانه که فروختنش وقت
rip
rip
یک لبۀ نوار تمام شد و سکوت افتاد .نوشین و حامد به خود واگشتند. در خانه را قفل زدند ،آمدند
میخواست و وقت تنگ بود .چمدانها را بستندِ ،
مرد زیرلب چیزی گفت .نجوایش گم شد در صدای بادی که هوهوکنان از تهران ،ویزای آمریکا گرفتند برای نوشین و یوسف که آن زمان هفتساله بود
eh
eh
باز ماشین به درون میخزید ،اما نوشین به عادت میدانست که مرد شیشۀ ِ و یلدای دوساله .حامد همسر و فرزندانش را به فرودگاه رساند ،سوارشدند
همان شعری را خوانده است که همۀ آن هشت سال زیر سقف خانهشان که بروند ُرم و از آنجا به لوسانجلس .که رفتند .حامد برگشت به زادگاهاش
.m
.m
میخواند. تنگ دل همسر و فرزندانش و در غربت زندگی تا خانه را بفروشد و بـرود ِ
«مجو درستی عهد از جهان سست نهاد ،که این عجوزه عروس هزار تازهای بسازند برای خودشان .اما نشد که بشود.
w
w
داماد است». پی مشتری دانشجویان پیرو خط امام زودتر از حامد جنبیدند .مرد هنوز ِ
w
w
وقتی نوشین نوار را برگرداند ،باز صدای گوگوش بود که زیر سقف بود برای خانه که سفارت آمریکا شد النۀ جاسوسی و درش تخته شد و
ماشین رها شد و از شیشه باز ماشین به بیرون بال بال زد... حامد گیر افتاد .نه راه پس داشت نه راه پیش.
w
w
ََ
ـ «اون ور اینجا و اونجا ،اون ور امروز و فردا. در غربت و بدون نفس و اتکای حامد ،شهر فرشتهگان از شهر دیوها
عمق روح آبی آب ،ته ذهن سبز صحرا. و اهرمنها هم ناخوشایندتر بود برای نوشین ،آرام و قرار نداشت نوشین.
13 12
استقبال جسدها تکثیر میشوند
هامبورگ خرید ،سوزن و نخ و یک زیپ و مختصری پارچه تهیه کرد و توی مثل زندگی ،مثل عشق.
m
m
سر صبر یک جیب مخفی دوخت پشت پیراهن یوسف و اسکناسهای هتل ِ تو همیشه جاری هستی!»
co
co
صدمارکی و پنجاه مارکی را گذاشت توی جیب مخفی و زیپش را بست. باز ،زن و مرد از خودشان کندند و به یادهاشان بازگشتند .یاد جنگ،
صد مارک هم پول خرد ریخت توی جیب کاپشن یوسف .نشانی و شماره پشت شیشۀ پنجرهها،
مقوای سیاه و چسبهای ضربدری ِ ِ جنگ شهرها،
n.
n.
تلفن دایی منصور را روی چهار تکه کاغذ نوشت .یکی را گذاشت توی خاموشی ،رادیو ،آژیرخطر .تاپ تاپ ضدهوایی ،چراغقوه ،رادیوی
چمدانش ،یکی توی ساک دستی ،یکی توی جیب شلوار و آخری را هم زیر پلههای ساختمان ،وحشت و ترانزیستوری ،بطری آب و چمباتمه زدن ِ
tio
io
توی جیب کاپشن .سفارشهای الزم را هم به نوجوانش کرد: دلشوره ،صدای یک یا چند انفجار مهیب پیاپی.
at
«از هواپیما که بیرون اومدی تابلوهایی که عکس چمدون داره رو دنبال ـ «کجا بود ؟ کجا رو زدن؟»
a
کن تا برسی به ردیف تسمهها .جلوی هرتسمه که همسفرهات وایسادن، اولش که جنگ شروع شد میگفتند ،به ماه نکشیده تمام میشود .اما
lic
lic
توهم وایسا! باالی تسمه یه تابلو هست که روش نوشته.»ISTANBUL. تمام نشد .کمتر از دوسال بعد که خونین شهر ،دوباره خرمشهر شد ،همه
حامد میدانست پسرش به قدر کفایت انگلیسی بلد است ،در واقع شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» ،ادامه یافت.... منتظر پایان جنگ بودند اما ِ
ub
ub
میخواست دلشورههای خودش را کم کند. حاال یوسف دوازده ساله بود .خیلی از بچههای دوازده سیزده ساله توی
ـ «چمدونت که اومد ورمیدای و دنبال تابلوی EXITمیری بیرون .اونجا جبهه بودند و با سالح «الله اکبر» بر صف دشمنان حمله میبردند ،مهم
rip
rip
کراست کلی تاکسی هست .سوار میشی و نشونی رو میدی به راننده .ی هم نبود که زنده برمیگردند یا نه ،شهادت شده بود فضیلت ،شده بود
میبردت جلوی خونۀ دایی منصور .قبل اینکه پیاده بشی تاکسیمترش رو افتخار و آرزو !...اگر دیر میجنبیدند و یوسف به پانزده سالهگی میرسید،
eh
eh
ِ
نگاه کن ،نوشته کرایهت چقدره .کرایه رو میدی و پیاده میشی». ممنوعالخروج میشد و باید میرفت جنگ ،نوشین و حامد نمیخواستند
ُ
دو روز بعد ،پدر ،یوسف را در فرودگاه بین المللی آتاترک بدرقه کرد. به گفتۀ خودشان یوسف به فیض شهادت نائل نشود.
.m
.m
وقتی پسرک از آنسوی شیشههای ترانزیت برای پدرش دست تکان داد و حامد و یوسف چمدان بستند .پدر و پسر راهی استانبول شدند .حامد
البهالی جمعیت گم شد حامد دقایقی طوالنی ماند تا هواپیما پرواز کند. گیری
دلش میخواست یوسف را بفرستد آمریکا ولی بعد از گروگان ِ
w
w
بعد برگشت هتل. پنجاهوپنج دیپلمات آمریکایی ،ویزای آمریکا دیگر به این راحتی نبود و اگر
w
w
اواخر شب بر تختخوابش توی هتل لمیده بود و ودکا میزد .تلفن زنگ سفارت آمریکا توی پاسپورت یوسف مهر قرمز REJECTEDمیزد همۀ
زد .دایی منصور بود که خبر میداد یوسف رسیده است .با خود یوسف هم راهها به رویشان بسته میشد .این بود که پدر دل یک دله کرد که پسر را
w
w
آغوش فشرد و تازه آن وقت بود که پسر پانزده ساله مثل کودکی نوپا ،جویبار صدای پرشور و حال پسرش را شنید و احساس کرد حالش خوب است، ِ
m
m
اشکش جاری شد در آغوش مادر و میان هقهق گریهُ ،بریده ُبریده گفت بار هتل .چند نفر از
ِ توی آمد و پوشید لباس برخاست کشید. احت نفسی ر
co
co
طاقت غربت ندارد .تحمل ِ که دیگر نمیخواهد برگردد آلمان .نالید که مسافران که همین چندروزه با آنها آشنا شده بود ،هنوز توی بار بودند .با دو
ِ
دلتنگی ندارد .گفت که دایی منصور خیلی با محبت است اما ...و گریست بطر ویسکی به آنها سور داد و دو روز بعد برگشت ایران.
n.
n.
چمدان
ِ و گریست و گریست و نوشین و حامد تازه ملتفت شدند که چرا از آن به بعد کار نوشین درآمده بود .هر روز بعدازظهر تلفن میزد به
یوسف آنقدر بزرگ است. مخابرات و یک مکالمه برای آلمان ،بین یک تا دو بعداز نیمهشب رزرو
tio
io
بعد نوبت عقدهگشایی مادر و پدر رسید .زن و شوهر تا دم دمهای صبح میکرد .شب ،اپراتور تلفن میزد به خانه و شمارۀ آلمان را میپرسید .چند
at
با یوسف گپ زدند .از وحشت جنگ گفتند و شهیدان و دورنماهای فجیع دقیقه بعد باز تلفن زنگ میزد و اپراتور میگفت« :صحبت کنین!»
a
از اندامهای شرحه شرحه و آنچه که اینجا و آنجا دیده یا شنیده بودند... ریز
و نوشین با یوسفش حال و احوال میکرد و میخواست ریز به ِ
lic
lic
وقتی یوسف دانست برایش بهتر است برگردد آلمان ،آرامتر شد ،آن وقت روزش را بداند .اینکه ناهار و شام چه خورده؟ هوا سرد است یا گرم؟ خانۀ
سراغ سونا را گرفت. دایی به اندازۀ کافی گرم هست یا نه؟ امروز چه کارها کرده؟ کالس زبانش
ub
ub
دو سال پیش حامد برای اینکه بازهم از مایه نخورند ،با هزار دوندهگی و چطور بوده؟ و اگر شنبه یا یکشنبه بود میپرسید کجاها رفتهاند و چکارها
خفتوخواری حتا ،سرانجام مجوز سونا را گرفت .بخش عمدۀ موجودیاش کردهاند؟ و چه و چهها...
rip
rip
را هزینه کرد و در زیرزمین وسیع خانهشان یک سونا ساخت .سونای خشک
بار کوچک که نوشیدنی و خاکشیر و آلو آب سرد و یک ِ و بخار و حوضچۀ ِ یک سال بعد ،نوشین دیگر طاقت دوری پسرش را نداشت ،پسر هم
eh
eh
میداد به مشتریها .دو سه دستگاه بدنسازی هم گذاشته بود در محوطۀ اگرچه گالیه نمیکرد اما پر واضح بود که بیتاب و بیقر ِار دیدن خانواده و
کوچکی که از مساحت زیرزمین برایش مانده بود .سونا هم درآمد داشت مادر است .قرار شد یوسف از هامبورگ بیاید استانبول و خانواده هم بروند
.m
.m
َ َ
برایشان هم به نوعی در راستای ورزش بود ،دغدغۀ همیشهگی حامد. آنجا و دیدارها تازه گردد .نوشین و حامد و یلدا (که کمکمک برای خودش
روزهای زوج مردانه ،روزهای فرد زنانه .جمعهها هم صبح تا دوبعدازظهر خانمی میشد) ناشکیب ،جلوی هتل منتظر بودند و هرتاکسی که توقف
w
w
حامد .اما در همین یکسالی که یوسف آلمان بود ،تنگنظریهای شهر یکسال گمگشتهشان با لبخندی بغضآلود و چمدانی که برای سفری
کوچک کار خودش را کرده بود. یک هفتهای زیاده بزرگ بود از تاکسی پیاده شد .همه یکدیگر را درآغوش
w
w
دایی منصور مدتها ،ماهها دندان سر جگر گذاشت .در نامههایی هم آمدند سونا را بستند ،مهر و موم کردند و ما را کشیدند زیر اخیه! چندماهی
m
m
که به نوشین مینوشت ،نمینوشت که وقتی یوسف برای دومین بار آمد گرفتار بودیم .بابات حتا مدتی زندانی شد .هزار بار کشاندندمان به اماکن و
co
co
بار اول نبود .دیگر شاگرد ممتاز مدرسهشان که یوسف ِِ هامبورگ ،دیگر آن کالنتری و ادارۀ کل فالن و بهمان ...لگدمالمان کردند ،سختترین فشارها
شاگرد مدرسه هم نبود .رها کرده بود مدرسه را و شده بود ِ هیچ،حتا دیگر و خفتها را تحمل کردیم .روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم.
n.
n.
آدمی بیتاب ،ناشکیب ،عاصی و یاغی ...همۀ اینها را بعدها دایی منصور نوشین که جزئیات بازجوییهایش را تعریف کرد ،یوسف باز زد به گریه
گفت و نوشت. و این بار میان هق هق دردمندانهاش گفت که برمیگردد آلمان و التماس
tio
io
یوسف هجده ساله ،مردی شده بود برای خودش ،باالبلند، دو سال بعد، کرد که همۀ خانواده هرچه زودتر بیایند!
ِ ُ ُ
at
تنومند ،خوش سیما و دخترکش با موهای بور و چشمان آبی( .درست مثل توی فرودگاه آتاترک بعد از بدرقۀ یوسف ،اگر گریه نمیکردند
a
خودآلمانیها) .زبان آلمانی را چنان مثل بلبل و با لهجۀ درست حرف بهخاطر یلدا بود ،واال دلشان میخواست زار بزنند .وقتی برتابلوی
lic
lic
میزد که همپیالههای آلمانیاش فکر میکردند او بچۀ ناف هامبورگ است ِ DEPARTURESجلوی پرواز لوفت هانزا به مقصد هامبورگ نوشته شد
دار دوستگرم مردم ِ
تیزهوش ِ جوان ِز ِبل
و فکرش را هم نمیکردند که این ِ ،DEPARTEDنوشین دیگر نتوانست گریه نکند .یلدا هم که انگار تا به حال
ub
ub
ِ
سازی مثالزدنی ،کله سیاهیست کوچیده از داشتنی با نیروی یکسان ِ تحمل کرده بود ،زد به گریه.
شهری کوچک در سرزمینی شرقی و جنگزده!
rip
rip
و البته با این ویژهگیهای ممتاز ،یوسف بیهدف بود و بیخیال و اهل ماشین رنو همچنان پرگاز میرفت که نوشین ،پی آن خاطره یاد یلدا افتاد
َ
شور تینایجری شده بودخوشباشی .خیلی زود جذب گنگهای شر و ِ که حاال کجاست و چه میکند؟ توی شهر کوچک ،یلدا تنها نبود البته،
eh
eh
و ُبر خورده بود میان چندتا جوان آلمانی و هر شباش به می خوارهگی خالهها بودند و همه چشمانتظار .وقتی از بزرگراه افتادند توی خم شهیاد که
رول ماریجوانا و عصیانگریهای جوانانه... بود و دست به دست دادن ِ حاال شده بود آزادی ،به ناچار ماشین سرعت زیاد نداشت و صدای گوگوش
.m
.m
یوسف ازبیخ آلمانی شده بود .تمام عیار ،و مثل بیشتر جوانان همه جای ِپ ِرپر نمیزد.
زندگی خوب و مرفه ،جاه و جالل ،عیش وخوشی و جهان ،عاشق زندگی، ـ «دل من دریاییه ،چشمه زندونه برام ،چکه چکههای آب ،مرثیه خونه برام.
w
w
ِ
سکس و سکس و سکس! عاشق موسیقی و خطر ،تحرک و جنبش و دلباختۀ تو رگهام به جای خون ،شعرسرخ رفتنه ،تن به موندن نمیدم ،موندنم
w
w
خلوت خانه جلوی پنجرهای که روِ سرکار بود در تنهایی غریبانهاش ،در
دایی ِ نوشین فکر کرد انتها کجاست؟ کجاست انتها ؟ و باز به یوسف اندیشید.
تزاری سرسبز باز میشد مینشست و چند پیک ودکا میانداخت به درخ
19 18
استقبال جسدها تکثیر میشوند
نامهای نوشت به خواهرش .همه چیز را نوشت .نوشت که پسرشان باال .سرش که به َد َوران میافتاد،چنان از ته دل آه میکشید که آهاش از پنجره
m
m
با آدمهای ناباب میپرد و آخر طاقت نیاورد ،این را هم نوشت که اگر تزار سائیده میشد و در عمق ناکجا بیرون میزد و بر سرشاخههای درخ
co
co
فرداروزی ،یوسف معتاد شد از چشم من نبینید. آبادی آنسوتر گم میشد .بعد نوار کاست را توی ضبط صوت میگذاشت
وقتی نامه به نوشین رسید و خواند مخش سوت کشید .شب که یلدا و با صدای گوگوش که از کودکی دوستاش میداشت و همۀ ترانههایش را
n.
n.
خوابیده بود نامه را آورد و با حامد یکبار دیگر ،خوب خواندند نامه را و فوت آب بود از غم غربت و دلتنگی زار میزد و زار میزد...
انگار آواری برسرشان فروریخت .ویران شدند هر دو ،لهیده شدند هر دو. ـ «بیا که داره دیر میشه ،دلم تو سینه داره پیر میشه
tio
io
چزیده شدند هر دو ،از خود میپرسیدند کجایش را نخوانده بودهاند؟ یا باز دلم غم داره ،باز تو رو کم داره»...
at
نادرست خوانده بودهاند؟ یوسف تلفنی هم که با نوشین حرف میزد ،ترانههای گوگوش را
a
زیرسایه دایی منصور باشد که بیشیله پیلهتر از اویوسفشان قرار بود ِ میخواند .منتها شوخی و خنده هم چاشنی خواندنش میکرد مباد مادرش
lic
lic
َ
نمیشناختند. را دلگیر کند و دلکنده!
دایی منصور طرفه موجودی بود توی آن جامعۀ بیرحم! بیهیچ نشانی خلوت خانۀ دایی منصور زار میزد و زار میزد و سبک که یوسف در
ub
ub
ِ
از آزمندی و زیادهخواهی .دایی منصور پاک بود و پاک دل و نازک دل و فوران خالی خالی ...تمام
ِ پیر فرتوتی میدید از درون تهی، میشد ،خودش را ِ
چشمۀ مهر بود و ایثار ...قرار بود که یوسف زیر سایه دایی منصور باشد، شدهای انگار ناتمام!
rip
rip
نوشین و حامد اینجایش را نخوانده بودند که دایی منصور ،خود سایهای دمدمای غروب ،پیش از آنکه دایی بیاید ،خودش را جفتوجور میکرد
بود از خود .سایهای تکهپاره و ازهمگسیخته .سایهای فرسوده و خمیده و تا باز به هیبت و هیمنۀ یک سرکش عصیانگر آلمانی درآید ...و به تدریج،
eh
eh
ِ
سیاسی رنگباختۀ در هم شکستۀ به فنا ِ مچاله شده .سایهای از آرمانهای بعد ماهها و سالها یوسف ،یوسف دیگری شد. ِ
دیگر کوچنده به غربت و رفته .سایهای میان بسیاران سایهها و نیمسایههای ِ آلمانی طاغیگری و سرکشی ،یوسف دیرآمد. های ب ش همین از شبی
.m
.m
ِ
پناهنده به بیپناهی! و اگر اینها هم نبود ،او باید هشت ساعت کار سفید نیامد .نیامد تا دایی ،خسته از کار روزانه خوابش ُبرد .سپیده زده بود که
میکرد و هرچه میتوانست کار سیاه تا چرخ زندگیاش بچرخد و یوسف جوان ،بیسروصدا به خانه بازگشت .دایی که سخت نگرانش شده بود از
w
w
ِ
خام عاصی چه جور میخواست زیر چنین سایهای در امان بماند و جوان ِ
ِ صدای چرخیدن کلید در قفل ،بیدار شد .از الی در اتاق میدیدش که
w
w
قرار بگیرد که نگرفته بود. تلوتلو میخورد .چون ناویدن شاخهای نازک در باد ،یا گژ و مژ شدن قایقی
ً
وقتی دایی منصور «تلویحا» را رها کرد و آب پاکی ریخت بر دست در توفان .ویران و خراب با خراشهایی بر صورتش!
w
w
خواهر و شوهرخواهرش ،پدر و مادر به دست و پا افتادند .به تکاپو افتادند. دایی هیچ به روی یوسف نیاورد اما فکر کرد که دیگر وقتش است ،که
باید بیآنکه لفت و لعابش بدهند ،هرجور شده یوسف را برمیگرداندند شاید دیر هم شده باشد.
21 20
استقبال جسدها تکثیر میشوند
اول در استانبول سر بر سینۀ او نهاد و مثل بچهها گریست .دریافت که به وطن .اگرچه مادر و پدر فکر میکردند ،وطن اینجا نبود کازاری نباشد.
m
m
بزرگ شده .زیادی بزرگ شده .مادر و پسر باز حرف زدند و نوشین بیشتر همه جاش آزار بود و شکنجه و درد و حبس و تعزیر و شالق و چه وچه! اما
co
co
و بهتر دریافت که یوسف نمیخواهد برگردد .مادر و پدر بلوغ و جوانی را هرچه بود بهتر از آن بود که جوانمان پاک از دست برود.
میشناختند و میدانستند پسرشان نمیخواهد از شور و شر جوانی دست دیگر حتا فکر جنگ را هم نکردند و اینکه اگر یوسف برگردد مشمول
n.
n.
بکشد .نمیخواست مطیع باشد و سر به زیر و سربه راه .نمیخواست «آقا» آموزش رزم و جبهه و شهادت !...وحشتزده ِ است و نظام وظیفه و پادگان و
باشد ،او فقط میخواست «جوان» باشد و یک دل سیر جوانی کند. و دهشتآلوده یوسفشان را معتاد تصور کردند و تصویر جوانشان که
tio
io
هشدار دایی منصور مانند اسپند بر آتش نشانده بودشان و دانههای مدام چرت میزند و سرش بر گردن فراز نیست ،همۀ روح و روانشان را
ُ
اسپند هر َدم ،در مجمر دلهای گر گرفتهشان میترکید و آرام و قرارشان را
at
میخلید.
a
به تاراج میبرد. نگرانیها و دلشورههای این تصور و تصویر بر همه چیز میچربید.
lic
lic
با این وضع ،پدر و مادر چه میتوانستند بکنند وقتی به هیچ زبانی چربید .زن و شوی تا سحرگاه خواب به چشمشان نیامد .هرازگاه ،هریک
آخر سر به ستوه آمدند و ناگزیر نتوانستند جوان را بقبوالنند که برگرددِ . چیزی در گوش دیگری نجوا میکرد و آن دیگری هم .فردای آن شب نوشین
ub
ub
بهخاطر فردا و فرداهای جوانشان باید او را میفریفتند .باید قصهای تلفن کرد به خانۀ دایی ،ساعتی که به قاعده ،دایی خانه نبود و یوسف باید
برمیساختند که مو الی درزش نرود و یوسف برگردد و این قصه چه میبود که بود و گوشی را برداشت .نوشین خیلی بسیار مادرانه و بی اینکه
rip
rip
میتوانست باشد جز مرگ .مرگ چه کسی؟ پدر! تزویر و نیرنگ است؟ از تشویش خود چیزی بروز دهد به یوسف گفت« :اگه دلتنگ شدی
باشد .دسیسه و دوز و کلک است؟ باشد .ساخت و پاخت است؟ باشد. میخوای برگردی مامان؟»
eh
eh
ً
بهتر از آن است که یوسفشان فردایی چنان بدفرجام که میپنداشتند و پر ـ «دلتنگ که شدهم ولی فعال نمیخوام برگردم ،زبانم کامل شده ،کار
بیراه هم نبود داشته باشد .قصه را با دایی منصور در میان گذاشتند و قرار میکنم مامان!»
.m
.m
بر این شد که دایی نقشآفرین این قصه باشد .دایی هم نقش را چنان با ـ «آفرین آقا! چه کاری مامان؟»
ً
آبوتاب و سوزوگداز بازی کرد که یوسف هیچ شک نکرد .بابا به ناگاه کار ترجمه میکنم ،به ـ «فعال توی دفتری که مال یه آقای ایرانییه ِ
w
w
کار ک م زحمت
یوسف کار هم میکرد اما به عشق خوشگذرانی ،همیشه ِ
یوسف باید برمیگشت .با خود اندیشید برمیگردد و فوقش تا چهلم و پردرآمد را جستوجو میکرد و پیدا هم میکرد .مادر هم که مادر بود،
w
w
میماند و باز میآید آلمان .یوسفی که حاال دیگر ریش و سبیل هم درآورده از لحن فرزند درمییافت کاری که یوسف میگوید ،کاری نیست که کار
بود ،چنان اعتمادبه نفس پیدا کرده بود و چنان خودش را آلمانی میپنداشت باشد .مادر احساس کرد یوسف دیگر آن یوسف نیست که بعد از سال
23 22
استقبال جسدها تکثیر میشوند
ً
و حامد دلخور بود از دایی منصور هم دلخور بود .دلش میخواست که اصال فکر نکرد برای برگشتن حاال که دیگر زیر هیجده سال نبود ویزا
m
m
خرخرهاش را بجود که آنجور بازیاش داده بود .روزی که دایی به هوای میخواهد که گرفتنش آسان نبود .دشواری داشت .یوسف حتا در افق
co
co
مرگ حامد رفقای ایرانیاش را که سه چهارنفر بیشتر نبودند دعوت کرد به خیالش ،مامان و یلدا را هم با خودش به آلمان میبرد .مهاجرتی که بابا
زیرکاه موذی ،چه گریه دلخراشی میکرد. ِ خانه و خورشت قیمه پخت .آب نتوانسته بود ،او به سرانجامش میرساند و خانواده را برمیکند از گیر و
َ
پدر َجل ِب متظاهر!
n.
n.
بی ِ گرفتهای وطنی و رهاشان میکرد در سرزمینی آزاد.
ً
بعدها دایی گفت ،گریه آن روز ،نه متظاهرانه که از ته دل بوده .تصور لباس برند و ادکلن Roma
یوسف موقتا عشق و حال و سکس و آبجو و ِ
tio
io
مرگ حامد و بیوه شدن نوشین او را به گریه وا میداشته و البته بیشتر از آن، را توی تاقچه نهاد ،چمدان بست و راهی شد .مستقیم از هامبورگ به تهران
at
جوانی از کف رفتهاش ،آرمانها و
ِ تصویر رنگ باختۀ حال و روز خودش، و با یک سواری دربست به شهر کوچک.
a
رویاهای برباد رفتهاش و زندگی شاق و پررنج و مرارتی که در غربت داشت، نوشت تسلیت و آگهیهای «پدری ِ جلوی خانه حجلهای نبود ،پارچه
lic
lic
گریهاش را آنچنانتر میکرده! فداکار و همسری مهربان که به دیار باقی شتافت» هم نبود ...زنگ که زد
یلدا در را باز کرد .او را بغل کرد و بوسید .نوشین توی ایوان پیدایش شد.
ub
ub
وقتی رنو پیچید توی مسیر اختصاصی فرودگاه انگار گوگوش هم گریه مادر پیش آمد و یوسف را بغل زد و بیخ گوش او گفت که پدرش زنده
میکرد. است .خطوط چهرۀ یوسف درهم شد و به فکر رفت .چمدان را جلوی در
rip
rip
َ
ـ «به دادم برس ای اشک ،دلم خیلی گرفته. رها کرد و به هال آمد و با اخموتخم بر مبل لمید .از اینکه رودست خورده
نگو از دوری کی ،نپرس از چی گرفته»... بود لحظاتی کشدار برآشفته و بددماغ ،سر به زیر داشت و هیچ نگفت.
eh
eh
نوشین اما نمیتوانست گریه کند ...مگر آن سهسالونیم سربازی یوسف المتاکام .تا اینکه نوشین گفت:
کم گریه کرده بود .بله سهسالونیم ،نه دوسال. ُ
«از اینکه بابات نمرده ناراحتی؟ دلت میخواست مرده باشه؟»
.m
.m
بخت یارشان بود که امام امت ،جام زهر را نوشید و جنگ تمام شد. یوسف هوار کشید .خون به جوش آمده ،یکبند عربده کشید و نعره
ُ
آنگاه پدر و مادر آنقدر توی گوش یوسف خواندند تا راضی شد برود زد ...میان نعرههاش پدرُ ،سر و ُمر و گنده با کیسههای خرید پا نهاد به
w
w
سربازی ،معافیاش را بگیرد و بعد هرکجا که دلش کشید برود .آلمان، تیر نعرهها از کمان خشم ،رو به هردو رها میشد و
آستانۀ در .با دیدن پدرِ ،
w
w
آمریکا یا حتا «سن پطرزبورغ» که همان «فتل فورت» باشد! به قلبشان میخورد.
یوسف رفت سربازی اما بیستوچهار ماه سربازی ،چهلودو ماه طول کردن بیقید و بند با هرجور ولنگاری که عشقاشبعد پنج سال جوانی ِ
w
w
کشید .بعد دورۀ آموزشی ،یوسف افتاد تهران .اوائل نوشین و حامد به تهران میکشید ،شهر کوچک برایش قفس بود ،زندان بود .بیاعتمادی به او و
هم راضی بودند .اگر پرتابش میکردند به ناکجا آبادی پرت و بیدر کجا که دسیسۀ پدر و مادر قفس را برایش تنگتر میکرد .همان قدر که از نوشین
25 24
استقبال جسدها تکثیر میشوند
m
m
زیرکی که در
ِ موی رنگی و تیپ و چهرۀ دلفریت و آن زبان چرب و نرم و آن ِ هر پنجشنبه میتوانست سوار اتوبوس شود و چهارساعت بعد توی خانه
co
co
سرشتات داری ،که در سرشت خود داشت ،به اسم «هانریش هوفر» تاجر تاب بیقر ِار به تنگ آمده از آن همه تنگنا و محدودیت ،روز
جوان بی ِ
باشدِ .
آلمانی ،یک ماه توی پنتهاوسی در الهیه ،کنگر خورد و لنگر انداخت. و شبی نبود که عربدههاش را بر سر پدر و مادر آوار نکند و اشک مادر را
n.
n.
ری خانواده ،با غمزه و غربیلۀ بسنده ،هرشب دخترمکشمرگما و ِقری ِف ِ
ِ در نیاورد .
مادر دختر ،بر تراس میل میکردند. و پدر از جدا ا
ر شام آلمانی آقای اه همر آن سه سالونیم سربازی در تهران برای یوسف از هرقفسی قفستر بود.
tio
io
ِ
همراه شام هم جام به جام میزدند و مست و ملنگ که میشدند آقای حصاری تنگ و تیر ،مثل یک زندانی که پایش را با زنجیری گران به کلیدان
at
خوشتیپ آلمانی ِت ِلپ میشد توی اتاق دخترک و لخت و عور ،پیکرهاشان بسته باشند.
a
ِ
درهم میآمیخت و وول میخوردند توی جان یکدیگر .پدر و مادر دختر حامد ،جوان که بود ،سربازی رفته بود ،دیده بود که سربازخانه جایی
lic
lic
لزادۀ آلمانی عاشق دخترشان شده و آنقدر هم ُپز میدادند که یک اصی خشک و بیروح است .افسرها و گروهبانها بدزبان و بددهناند و البد
پایبند که دل نمیکند و مدتهاست اینجاست و فقط صبحها میرود به خودشان هم جوانی نکرده بودند و «جوانی» نمیشناختند و هیچ بها
ub
ub
rip
rip
مهمان داشتند و مهمان آلمان درس خوانده بود و از هانریش دربارۀ خانواده ات منع و ممانعت و منکرات و چه و چه ،همه جای ایران همه قوانین و مقرر ِ
ً
و زادگاهش میپرسید ،یوسف چنان نقشاش را خوب و مسلط بازی شده است سربازخانه ،که «جوانی» نه تنهامعنا و مفهومی ندارد که اصال
eh
eh
میکرد که محال بود طرف شک کند به آلمانی بودنش ،سهل است ،مهمان جرم است جوانی .همان جور که زن بودن جرم است.
تأیید میکرد که« :آره! آلمانیها همین جورند ...این لهجۀ هامبورگیهاست با این همه ،تهران برای خوشگذرانی آنقدر سوراخسنبه و گریزگاه
.m
.m
ً
بزاده بودنش را گواهی میکردند. لزاده و نجی دقیقا» و همه جوره اصی داشت که یوسف تحریک شود و از هر فرصتی برای فرار بهره ببرد و بزند
ً
پدرسوخته گاه ادای این را درمیآورد که مثال جملهای فارسی یادگرفتـه صبحگاه
ِ سر
بیرون .برای اینکه پول در بیاورد ،صبح زود ،به جای اینکه ِ
w
w
و تحویلشان میداد« :ایالهی گربون تو بری خوشگیله!» پادگان پای بکوبد و به چپ چپ ،به راست راست کند ،میرفت جلوی
w
w
و آن وقت بود که مهمان و میزبان ،همه یک جا غش و ضعف میکردند پول خوب هم به داوطلبان ویزا پرسشنامه پر میکردِ .
ِ سفارت آلمان و برای
و قربان صدقۀ داماد آینده میشدند. جیب میزد.
w
w
لات یاد هندستان پر واضح است وقتی جیبات پر باشد ،باز فی
نوشین گاه باشرمساری به سرهنگ غفور که فامیل دورشان بود و در لباس شیک و عینک فالن و گردنبند بهمان میکند و میروی پی کفش و ِ
27 26
استقبال جسدها تکثیر میشوند
احتیاج نداشت ازبیخ تراشید ،ادکلن Romaزد .مدل موهایش را عوض ستاد فالن فالن بود تلفن میزد و خواهش میکرد از یوسف پادگان رئیس ِ
m
m
کرد و خوشپوش و خوشخنده با چمدانی کوچک و چشمانی که تاللو خبری بگیرد و فرداش سرهنگ به نوشین خبر میداد که یوسف یک ماه
co
co
شور و امید از آن میتراوید و ارتعاشی شیرین در دل ،یلدا را بوسید ،نوشین است پادگان نمیآید.
سوار سواری دربست بشود برای صدمین و حامد را هم ،وقتی میخواست ِ نوشین با هزار دلشوره باید سوار اتوبوس میشد ،میرفت تهران و توی
n.
n.
بار به نوشین گفت: هزار سوراخ سنبه سرک میکشید تا شاید نشانی از یوسف پیدا کند و با ندبه
«نگران نباش مامان! از استانبول خودمو میرسونم هامبورگ .شاید یه و ناله و اشک و آه وادارش کند که برگردد سربازخانه.
tio
io
کمدردسر داشته باشه ولی شدنییه .نگران نباش! آلمان هم دیگه مزاحم و همین جورها بود که یوسف ،دوسال سربازی را سهسالونیم گذراند.
ً
at
دایی نمیشم ،یه راست میرم سر یه کار خوب ،اصال منتظرم هستن». ناراضی هم نبودُ .رس خوش باشی و عیاشی را کشیده بود.
a
نوشین چندان نگران نبود .یوسفاش را میشناخت که بیدستوپا روزی که سرانجام برگۀ پایان خدمتش را گرفت دیگر جان از قالبش زیاده
lic
lic
نیست .که میتواند گلیماش را از آب بیرون بکشد و کارهاش را راست و بود .وسوسۀرفتن دمی رهایش نمیکرد .آرام و قرار نداشت و میخواست
ریست کند. برگردد آلمان و یک عالمه خاطره داشت از خریتهای هم وطنان که تعریف
ub
ub
ـ «خیلی زود براتون پول میفرستم .پول اساسی که بتونین همه باهم کند برای رفقای آلمانی.
بیاین آلمان». لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و پیش از هرکار ،ضبط را روشن میکرد
rip
rip
نوشین که ذوقزده میگریست ،میدانست یوسف حاال دیگر عقل رس تا خانه انباشته شود از صدای گوگوش و بعد زندگیاش شروع میشد.
شده و بیگدار به آب نمیزند ،میدانست یوسفاش زیرک و تیز و بز است. ـ «من پر از وسوسههای رفتنم ،رفتن و رسیدن و تازه شدن.
eh
eh
یوسف پیش از آن که برصندلی سواری دربست جا خوش کند گفت: توسی سرد ،مسخ یک عشق پرآوازه شدن». توی یک سپیدۀ ِ
«اونجا که برسم عشقم هم خودش رو میرسونه ،قرار گذاشتیم. یوسف ساده و آسان ،مثل آبخوردن با هرکس که میخواست رفیق
.m
.m
ُ
سرضرب عروسی میکنیم». میشد ازبس دلپذیر بود پدرسوخته .وقتی با رفقا گل زده بود و به خانه
نوشین «ایشاال ایشاال» میگفت و از خوشحالی میگریست ،مادر از مود سرخوشی بود و سردماغی ،توی صورت بابا مامان میآمد ،اگر مودشِ ،
w
w
مدتی پیش بو برده بود که یوسف کسی را زیر سر دارد ،دلاش در گرو با صدای بلند میخواند:
w
w
کسیست ،دلبستۀ کسی شده و باور داشت که یوسف همۀ این کارها را «کمکم کن! کمکم کن! نذار این گمشده از پا دربیاد،خرمن رخوت من
میکند. شعله میخواد».
w
w
نه اینکه نوشین بخواهد تعریف پسرش را بکند ،همه میگفتند ،از اری فرزند بیاعتنا باشند و نادیدهو آنها نمیتوانستند به این همه بیقر ِ
همسایه و فامیل و ...همه میگفتند« :ماشاال! یوسف خیلی زیرکه ،تیز و بز، بگیرندش ...سرانجام رضایت دادند به رفتن او .ریش و سبیلاش را که دیگر
29 28
استقبال جسدها تکثیر میشوند
m
m
باز یادش آمد یک هفته است دستش به میل و دمبل نخورده .یک هفته! چه همه میگفتند و هربار کسی این حرفها را میگفت ،نوشین یک مشت
co
co
یک هفتهای بر او و نوشین گذشته بود! اسفند بر کفۀ فلزی میریخت ،کفه را بر شعلۀ اجاق گاز میگرفت تا دود
اسفند دربیاید ،بعد با دستکش آشپرخانه کفه را برمیداشت و دور سر
n.
n.
از فردای روزی که یوسف رفت استانبول ،هر روز به نوشین تلفن میکرد یوسف میگرداند .
و او را از هرچه کرده بود و هر اتفاقی که افتاده بود خبردار میکرد .نوشین هم
tio
io
ً
خبرها را به حامد میداد و متقابال سفارشهای پدر را به پسر میرساند .تا یوسف رفت استانبول و حاال داشت برمیگشت ...یوسف برمیگشت
at
شور دلشوره افتاد
سر هم تلفن نکرد .از همان روز اول ِ پشت ِاینکه سه روز ِ و نوشین و حامد میرفتند استقبالش .چه زود برگشت یوسف .آلمان
a
به جان نوشین ،روز دوم دلشوره و تشویش و روز سوم دلشوره و تشویش رفتنش نشد که نشد .استانبول ماندنش هم یک ماه نشد .آنجور که یوسف
lic
lic
و اضطراب .همهاش از یک جنس بود ،اما نوشین ،در ذهن ،این واژهها را خداحافظی کرد انگار برای همیشه میرفت که برود ،میرفت که سالهای
نکردن یوسف را برای روز تلفن
ردیف میکرد تا شدت یافتن دلشورۀ هر ِ سال بماند و شاید روزگاری که پا به سن گذاشت و پیری سراغاش آمد با
ub
ub
ِ
خودش معنا کند .هم برای خودش و هم برای حامد که میدانست او هم، بچههایش برمیگردد ایران ...اما چه زود!
دمق بشکسته را دارد .بعدازظهر روز چهارم بود که احوال ِ همین حال و و حاال نوشین و حامد میرفتند استقبالش .نوشین باز یادش آمد که
rip
rip
ِ
تلفن زنگ خورد .نوشین شیرجه زد روی تلفن و گوشی را قاپید .از صدای دست خالی میروند .مگر میشود دست خالی رفت استقبال .آن هم
خشخش تلفن معلوم بود راه دور است .در همان چند لحظۀ درنگ تا تلفن استقبال یوسف .کنار خیابان ،بساط گلفروشی را دید و زیر لب گفت:
eh
eh
وصل شود ،همۀ دلشورهها و تشویشها و اضطرابهای سه روزۀ نوشین و «گل!» حامد نشنید .صدای گوگوش بلند بود...
همۀ شوقاش به شنیدن صدای یوسف در جیغی پر پژواک ترکید .جیغی ـ «تو رو باید از کدوم شهر ،از کدوم ستاره پرسید؟
.m
.m
سقف خانه پیچید و نوشین خود نمیدانست این جیغ از کجای ِ که زیر از کدوم فال و کدوم شعر ،پرسید و دوباره پرسید؟
حنجرهاش درآمده. تو رو باید از کدوم گل ،از کدوم گلخونه بوئید؟»
w
w
ـ «یوسف! یوسف جونم! عزیز مامان!» نوشین زد سرشانۀ حامد و به عقب اشاره کرد« :گل!»
w
w
ـ «سالمون علیکم خواهر!» گلفروشی را اندکی رد کرده بودند .حامد ترمز کرد .دنده عقب گرفت
آخوندی دکمه بستۀ روی شلوار، نوشین ،دمپائی اتافوکو ،پیراهن یقه و جلوی بساط گلفروشی ایستاد .نوشین پیاده شد .حامد صدای پخش
w
w
ِ
پیشانی صاحب صدا را از پشت تلفن ِ ریش ،انگشتر عقیق و جای مهر بر را کم کرد و سر برگرداند و نوشین را میدید که با چه وسواسی از میان
دید و بند دلش پاره شد .نفساش برید. سبدهای مریم و میخکهای قرمز ،تروتازهتریناش را جدا میکند ...از
31 30
استقبال جسدها تکثیر میشوند
دل تو ،خندۀ تو ،چشمای تو ،دستای تو، ـ «بنده از سرکنسولگری ایران در استانبول مزاحم میشم خواهر!»
m
m
میتونستن نذارن شبهارو باور بکنم. به سرعت برق و باد هزار هزار فکر و خیال در ذهن مشوش نوشین
co
co
حاال باور بکنم یا که باور نکنم!؟» چرخید و چرخید و به همان سرعت همۀ خیاالت برسرش آوار شد! یعنی
نوشین تا یوسف را در تابوت نمیدید هیچ چیز را باور نداشت .مگر اشتباه کرده بود که دسته گلاش عقلرس شده و آن قدر زیرک و عاقل که
n.
n.
میشود!؟ بیگدار به آب نمیزند؟
خاکستری شوم ،گوشه گوشۀ خیالش ،ذرهای دلخوشی همۀ این هفتۀ چه دستهگلی به آب داده بود دستهگلاش!؟ یعنی دارند برش میگردانند!؟
tio
io
ِ
نگه داشته بود که شاید راست نباشد ،شاید دروغ باشد ،شاید اشتباه شده آن روز که از سرکنسولگری ایران تلفن کردند بعدازظهر جمعه بود .حاال
at
شاید دیگر!
باشد .شاید ،شاید ،شاید ...و هزار ِ هم بعدازظهر جمعه است.
a
اما حاال میدید شایعه و جعل نیست .راست است ،از آفتابی که غروب
lic
lic
میکرد واقعیتر و راستتر .تابوت یوسف بود ،مهر و موم شده با برگهای بر بوی گل مریم و صدای گوگوش که انگار از ته چاه درمیآمد توی ماشین
آن با مهر و امضاء سرکنسولگری ایران در استانبول با نوشتههای فارسی و پیچیده بود.
ub
ub
التین «یوسف ایرانی.Yosef Irani .تاریخ مرگ دوم سپتامبر هزارونودوپنج ـ «تو از کدوم قصهای که خواستنت عادته ،نبودنت فاجعه ،بودنت امنیته!»
میالدی .علت مرگ نامعلوم». حاال سر دو راهی پروازهای داخلی و خارجی بودند .حامد به قاعده،
rip
rip
eh
eh
درگذشته یوسف است .بعد نوشین تلفن کرده بود کنسولگری به این امید و سمت پروازهای داخلی و بار .باید در قسمت بار از یوسف استقبال به چپِ ،
آرزو که بگویند اشتباه کردهاند .حاج آقا به نوشین گفته بود« :خواهر! گوشی میکردند .یوسف با بار میآمد .افقی و آرمیده در تابوتی مهر و موم شده.
.m
.m
رو بدین به آقای ایرانی بیزحمت». ـ «حاال باور بکنم یا که باور نکنم؟
نوشین بدجوری توی دلش خالی شده بود و بدون هیچ مقاومت یا دردی درمون نمیشه ،کاری آسون نمیشه،
w
w
پرسشی گوشی را داده بود به حامد ،انگار میدانست آن همه دلآشوب کوه غصه توی قلبم ،دیگه ویرون نمیشه.
w
w
چاه ویل
و دلشوره بیسبب نبوده و دیگر امیدی نیست .همۀ امیدها به ِ میتونست چشمای تو شبها رو روشن بکنه،
ناامیدی درغلتیده بود .حامد که گوشی را گرفت ،نوشین به خطوط چهرۀ نذاره غم توی دل این قده شیون بکنه.
w
w
َم َردش نگاه میکرد که بعد این همه سال همنفس بودن ،هر چین و شکن توی دل هیچ میدونی غم داره آواز میخونه؟
ِ
لب مرد همۀرخسار حامد را خوب میشناخت .لرزشهای بیارادۀ گوشۀ ِ ِ اینو من میدونم و این شب تاریک میدونه.
33 32
استقبال جسدها تکثیر میشوند
فردای آن روز ،در مردهشویخانه حامد اندام چاک خوردۀ پسرش را ناگفتهها را باز میگفت.
m
m
ً
دید .از باالی ناف تا زیر گلو شکافته شده بود که یعنی کالبدشکافی ،اما ـ «برادر ایرانی! بابت آقازاده تسلیت میگم عمیقا .خداوند صبربده
co
co
گواه بریدهگی بود .این ریش ریشها جای ریش ریش شدن کف دستها ِ انشاالله .با کمال تألم باید عرض کنم که کالبدشکافی و انتقال جسد آقازاده
چاقو نبود .انگار جای کشیده شدن طناب بود. یک هفتهای طول میکشه .صبور باشید برادر و از رأفت و حکمت خداوند
n.
n.
حامد ،جوان که بود یکبار توی لنچی از قشم به بندرعباس میآمد که غافل نشید ...خیره انشاالله»
گرفتار طوفانی مهیب شدند ،حامد دستش را محکم میگرفت به طنابهای حامد دلش میخواست گوشی را بکوبد توی مالج برادر و بگوید:
tio
io
آویختۀ لنچ و لحظاتی بعد موجی بلند او را پرتاب میکرد به دیوارههای «چه خیری مرتیکه!؟ همین شماها با اون بگیروببندهاتون جوونای
ُ
at
چوبی لنچ ...تا مدتها بعد جای زخمهای راه راه از کشیده شدن طناب مردم رو فراری میدین! پسرم رو آواره کردین ،جوونمرگ کردین! گه بزنن به
a
کف دستهای حامد بود. ریش همهتون!»
lic
lic
جسد یوسف ،درست شبیه همان زخمهای راه راه زخمهای کف دست ِ اما حامد جز چند «بله بله» هیچ نگفت و گوشی را گذاشت .نوشین
طوفان بود .و به جز زخمهای کف دستها ،جای شکستهگی براثر ضربهای بدون اینکه چیزی شنیده باشد ناگهان همۀ بغضهای مانده در گلویش
ub
ub
پدر درمانده؟
پشت سر .یعنی چه اتفاقی میتواند افتاده باشد؟ چه میدانست ِ شکست .شکست و ترکید .پشتبندش هقهق تلخ حامد هم با مویههای
پس «علت مرگ نامعلوم» یعنی همین ،یعنی تصادف نبوده؟ تصادف انباشت شیون و زاری ،انباشت ناله و ندبۀ .خانه نوشین درآمیخت .خانه شد
rip
rip
ِ
شکستهگی دارد یا زخمی بر اندامی از اندامها ...ولی این خراشیدهگیها یا شد عزاخانه و یلدای نوجوان ِکز کرده در گوشهای کم وبیش میدانست چه
بریدهگیهای کف دست!؟ بالیی بر سرشان نازل شده!
eh
eh
.m
.m
ِ
نوشین و حامد میجوشید و غلغل میزد،میخلید و آزارشان میداد .پرسش نوشین کنار تابوت نشست ،دسته گل را بر تابوت نهاد و ضجه زد ،شیون
شوم آنقدر در ذهن و زبان چرخید و چرخید تا حامد عزم سفر کرد. کرد و بیهوش شد .حامد اما به هوش بود و دید که تابوت را گذاشتند توی
w
w
ـ «میرم استانبول ،ته و توش رو در میآرم». آمبوالنس و فکر کرد حاال یوسف را میبرند به شهرشان و از ته دل با خود
w
w
نحس
شهر ِدر جوشوخروش بود که ُویران بشی ای شهر! شهرخراب شده! ِ
توی کنسولگری با همان حاج آقا که تلفنی خبر را داده بود حرف زد. وفای مظلوم کش قدر ناشناس ،شهر بیدرکجا! ویران بشی ای
ادبار ،شهر بی ِ
w
w
ِ
حاج آقا گفت: نکبت والیت!
والیت نکبت زده! سرنگون بشی ای ِ
«آقای ایرانی! گزارش پلیس بود که علت مرگ نامعلوم».
35 34
استقبال جسدها تکثیر میشوند
ـ «برادر ایرانی! این هم وسائل آقازادهس که پلیس به ما داده». کشوی میزش را کشید و برگهای گذاشت بر میز.
m
m
ـ «چرا همراه تابوت نفرستادین؟ کی آوردن این ساک رو؟» ـ «اگه میتونین ترکی بخونین .این گزارش پلیسه».
co
co
ـ «واال تازه آوردن ،و اال همون روز میفرستادیم». ـ «یعنی چه ،یعنی پلیس نفهمیده که»...
ـ «معلومه خیلی خر تو خره اینجا!» ـ «واال قضیه آقازاده پیچیدهس.گویا شب ،با یکی از رفقا میرن کافه،
َ
n.
n.
گوناگون شبی رعبآور ،سهمناک و هول و هراسانگیز برای ِ تصاویر شرب خمر میکنن ،دیر وقت شب ،از خود بیخود ،میآن بیرون ،پیاده راه
حامد ساخته میشود ،بدون اینکه بداند کدام تصویر واقعیست.حاج آقا پرت خلوت .رفیقش گفته یه ماشین زده به میافتن ،اون هم توی یه خیابون ِ
tio
io
پدر وهم خوردۀ متوحش نگران حال او می شود و میگوید آب بیاورندِ ... آقازاده ،اون هم وقتی دیده تموم کرده ،ترسیده و فرار کرده .از طرف دیگه،
ِ
at
داغدار اندکی آرام میگیرد. همون شب یه خانم تلفن میزنه به پلیس که از دور دارم میبینم ،دو نفر
a
ـ «من باید برم پیش پلیس!» حمله کردن به یه نفر .منم میترسم جلو برم».
lic
lic
ادر من! پلیس اینجا ،به هیچکس جوابگو نیست ،عرض کردم ـ «بر ِ ـ «یعنی دوتا روایت که هیچ ربطی به هم ندارن!؟»
که .بعد هم ممکنه مسائلی باشه که ما ندونیم ،اونوقت برای خودتون هم ـ «پلیس میگه مجبور شدیم حرف اون رفیقش رو قبول کنیم .چون
ub
ub
دردسر میشه».
ِ نتونستیم ِرد اون خانم رو پیدا کنیم».
«دردسر باالتر از اینکه پسرم رو کشتن! نشونی هتل رو بده حاج آقا!»ـ ِ زیر نیمکاسهست .هیچ نشونهای از تصادف روی بدن ـ «یه کاسهای ِ
rip
rip
eh
eh
هم با چند لیر پول و حتا پاسپورت یوسف هم توی ساک است. ـ «من باید از شما بپرسم! اون یارو که میگین رفیقش بوده .اون چی
ـ «همه چیزش هست .اگه دزدی بوده باید پاسپورتش هم میبردن .کیف شده؟»
.m
.m
پولش رو هم میبردن .فقط ساعت مچیش که گرون قیمت بود نیست، ادر من! پلیس ،گاهی همه چی رو نمیگه .اگه پسره پارتی داشته ـ «بر ِ
اونم البد خود آجانها دزیدن ...میبینی حاجی نه دزدی بوده ،نه تصادف!» باشه ...فرض کن مقصر هم هست .آزادش میکنن بره ،به هیچکس هم
w
w
حامد با غیظ میگوید« :نباید برم!؟» دمی که انگار یک سال طول کشید به سکوت گذشت .یکی از کارکنان
ـ «من جای شما بودم پیگیری نمیکردم برادر! این نشونی یه خونهس. کنسولگری یک ساک آورد و کنار حامد ،بر زمین نهاد.
37 36
استقبال جسدها تکثیر میشوند
همین صاحب اینجا ...اسمش آلتونجوه»... یه جایی مثل مسافرخونه ،منتهای مراتب بدون مجوز ...یعنی هرکسی
ِ
m
m
ُ
ـ « Siktirبابا! گه فروش هم نیست مرتیکه چه برسه به آلتونجو!» جای...
ِ اون. بدون یا پاسپورت و شناسنامه با بگیره. اتاق جا
ن میتونه بره او
co
co
« ...میگفتم .پلیس از همین آلتونجو پرسوجو کرده .اون هم چیزی ببخشیدا ،خدای نکرده نمیگم هرکی اونجاس خالفکاره ولی بیشتر
نمیدونسته». خالفکارها میرن همچین جاهایی».
n.
n.
ـ «پس چرا گفت اینجا نبوده؟» حامد ساک را گذاشت و گفت برمیگردد .ساعتها ،کوچه پسکوچههای
ـ «بین خودمون باشه ،این یارو،آلتو،مواد هم میفروشه،گمونم باپلیسها محلهای فقیرنشین را کندوکاو کرد تا محل را پیدا کرد .حاج آقا راست میگفت...
tio
io
دستشون توی یه کاسهس .میخواد همه چی رو از سر خودش واکنه». اگر حامد ترکی بلد نبود ،اگر تنومند و زورمند نبودجرأت نمیکرد برود
at
حامد به جوان گفت چند لحظه صبر کند .رفت داخل و یک لیوان آب آنچنان جایی ولی رفت تا شاید ته و توی قضیه را در بیاورد .وارد شد .میزی
a
ً
خواست .آلتونجو بهش یک بطر آب داد. شبیه پیشخان توی هال بود که میتوانست مثال البی هتل باشد.مردی سبیل
lic
lic
ـ «سیصد و پنجاه لیر». کلفت پشت میز بود و دو مرد میانهسال و یک جوان آنجا ولو بودند .حامد
حامد که با چند قلپ آب ،تلخی ته حلقش را میزدود برگشت بیرون. پشت پیشخان نشان داد و به ترکی گفت« :این جوون مرد ِعکس یوسف را به ِ
ub
ub
ـ «از شبی که اون اتفاق افتاد ،چی میدونی؟» اینجا ساکن بوده ،نه؟»
ُ
دختر مایهدار ترک آشنا
«واال یوسف ،چندروز قبلش به من گفت ،با یه ِ مرد نگاهی به عکس انداخت و سری باال انداخت« :نه!»
rip
rip
غروب همون شب ،خیلی به خودش میرسید .خیلی شیک و پیک ِ شده. ـ «نشونی اینجا رو پلیس به من داده!»
ُ
میکرد .گفتم با همون مایهداره قرار داری؟ گفت آره ...رفت و دیگه برنگشت». ـ «پلیس گه خورده! اینجا که مسافرخونه نیست».
eh
eh
«چرا اومده بود یه همچین جایی؟» حامد نمیدانست چه بگوید .نگاهی به دور و بر انداخت.جوان به
ُ ُ
«همۀ پولش رو داده بود واسه ویزا ،کارشم داشت درست میشد .یه سمت او آمد و عکس را دید .جوان ،ایرانی بود.
.m
.m
هفته دیگه دووم آورده بود رفته بود به سالمتی!» ـ «ای وای این یوسفه که!»
«مشروب میخورد ،نه؟» ـ «تو میشناسیش؟»
w
w
ـ «بعله ...ماشاال ظرفیتش هم باال بود». جوان دستش را پشت حامد گذاشت و باهم بیرون آمدند.
w
w
ـ «مواد چی؟» ـ «اینجا بیشتر از همه با من ایاق بود .شبها کنار هم میخوابیدیم
ـ «گمونم ...راستش من هیچ وقت ندیدم .ولی بعضی شبها میرفت چـه پسر با معرفتی بود ...شما باباشی؟»
w
w
تو اتاق این بچه ترکها پاسور بازی میکرد ،وقتی می اومد بخوابه حالش... «آره»...
چه جوری بگم؟ ...گمونم نئشه کرده بود». ـ «تسلیت میگم .پلیس اومده بوده اینجا .اون موقع من نبودم البته .از
39 38
استقبال جسدها تکثیر میشوند
ریخت بر خاک و شیشۀ خالی را بر گور نهاد .نشست .خاک را بوسید و ـ «مواد سبک یا سنگین؟»
m
m
مشتی از آن برداشت و باز راست شد و نینی چشمهای سرخ و متورمش را «به خدا نمیدونم ...خودم که اهلش نیستم ،ازش هم نمیپرسدم».
co
co
به هرسو گرداند تا نگاهش در نگاه نوشین گره خورد .نوشین پنجۀ آفتاب را فرداش حامد باز به کنسولگری رفت و کل ماجرا و اسم آلتونجو را به
که مثل نسیم آمده بود پیش از این ندیده بود .ندیده بود؟ هیچ کجا ؟ هرگز؟ حاج آقا داد .ساک را گرفت و آمد بیرون.
n.
n.
چهره اما آشنا بود انگار .کجا دیده بودش؟ نسیم نگاه از نوشین برگرفت و وقتی حامد به تهران برمیگشت ،نمیدانست از آمدنش به استانبول
انحنای برآمدۀ شکم کشید ،بیهیچ چین و شکنی بر سرافرازانه دستی به پشیمان باشد یا نه .هنور هم «علت مرگ نامعلوم» بود .همان بود که آن روز
tio
io
ِ
چهره که نشانۀ شرم باشد یا گناه! توی فرودگاه بر نوشتۀ روی تابوت.
at
نسیم ناگه وزیده را کجا
نوشین دمی چشمها را بست تا به یاد بیاورد ،این ِ چیزی که دستگیرش نشده بود ،هیچ ،یک عالمه پرسشهای بی پاسخ
a
دیده؟ به یاد آورد ،عکسش را توی کیف جیبی یوسف دیده بود و صدای هم توی ذهن آشفتهاش وول میخورد و آزارش میداد.
lic
lic
آفتاب با مرام
عروس پنجۀ ِ ِ یوسف دم دمای رفتن توی گوشش پیچید« :یه
ً
برات میآرم مامانم ،رسما ازدواج میکنیم،خیلی زود!» وقتی نوشین صورت یوسفش را بوسید ،کفن را بر چهرهاش کشیدند،
ub
ub
نوشین چشمها را که گشود .نسیم را ندید که انگار وزیده بود و البهالی پس پشت کفن بوسیدش ولی گریه نمیکرد .چشمۀ نوشین بازهم از ِ
درختهای خاکستان گم شده بود .نوشین هیچکس را ندید ،نمیدید .هیچ خشک خشک .حامدهم همینجور .ساکت ِ اشکش خشک شده بود.
rip
rip
eh
eh
ِ
و بیوضوح! جوشی ،جوششی در دورن نوشین برانگیخته میشد ،شده بود. منتظرتان ،یه کار خوب و پر درآمد ،گفتی همهمون رو میبری آلمان،گفتی
برخاست و سرگرداند .اندکی دورتر از گور ،خیابانی بود باریک و ردیف عروسی میکنی ،میخواستم بچهتو ببینم!میخواستم بچهتو ببینم یوسف!»
.m
.m
ماشینها .نوشین ماشینی شاسی بلند دید که نسیم برصندلی عقبش نشسته حاال بر پیکر بیجان فرزند خاک میریختند .هوای گورستان چنان
پس پشت شیشه هنوز نگاهش میکرد ،وقتی دید نوشین نگاهش بود و از ِ آ کنده از شیونها و مویهها بود که هیچکس نجواهای نوشین را نشنید و
w
w
میکند .نسیم به اشارهای انگار گفت که برمیگردد ...ماشین راه افتاد و دور هیچکس ملتفت رایحۀ ادکلن Romaهم نشد .رایحۀ ادکلن از البهالی
w
w
شد .حاال نوشین لبخندی چنان کمرنگ برلب داشت که هیچکس لبخندش زاریهای بیتابانه ،راه باز کرد و شیار زد و به شامۀ یلدا نشست .به مادرش
نمیپنداشت در آن وانفسا! اما لبخند بود .لبخند بود و نبود .نوشین باتمامی سقلمه زد و چیزی گفت .نوشین نگاه کرد به َردی که یلدا گفته بود .دختری
w
w
نگاهش ماشین را دنبال کرد .دیگر نه ضجهها و شیونها را میشنفت ،نه مثل پنجۀ آفتاب ،مثل پریای قصهها ،بعد چند بیل خاک ،نیمی از ادکلن
تصویر محو و لرزان چادرها و مقنعههای سیاه را و نه حتا مشتهایی که را خالی کرد توی گور.خاکریزی که تمام شد ،نصفۀ باقی ماندۀ ادکلن را
41 40
جسدها تکثیر میشوند
برای عموجالل رنجبر پویا همراه شیون و ِکل کشیدن بر سینهها کوفته میشد.
m
m
برای مانی حقیقی و اژدهایش انحنای برآمدۀ
ِ آن نگاه سرافرازانۀ پنجۀ آفتاب ،همراه دست کشیدن بر
co
co
سر عمد و اراده بود ...و رایحۀ ادکلنشکم که خودخواسته و دانسته بود ،از ِ
یوسف ،همراه و همپای نسیمی که دمی وزیدن گرفته بود در یاد و خاطرۀ
نوشین هم وزیدن گرفت و تمامی وجودش را در خود پیچید و با خود ُبرد...
n.
n.
در دوردست شاید کسی پخش صوت ماشینش را روشن کرده بود و حاال
tio
io
خوش ترشیدهگی پیشبند یک نوشین ترانه را با رایحۀ ادکلن یوسف و بوی ِ
at
نوزاد ،یکجا میشنید و میبوئید:
a
ـ «تو رو باید از کدوم گل ،از کدوم گلخونه بوئید؟
lic
lic
غایب همیشه حاضر! تو رو باید از چی پرسید؟
جسدها تکثیر میشوند!
از ته درۀ ظلمت یا نوک قلۀ خورشید؟
ub
ub
rip
rip
eh
eh
سکه و حافظ و سیب و تنگ ماهیاش در خارجه هست اما سمنو و سنجد
مثل خورشید ،مثل دریا روشنی و با صراحت،
و سماقش را از اینجا برده است ...لحظۀ تحویل سال که خانواده باید ِگرد
تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت.
.m
.m
هفتسین جمع باشند فقط همسرم هست و دخترم ،یک عضو دیگر در
تو رو از صدای قلبم ،لحظه به لحظه شنیدم.
تهران جا مانده است.
تو رو حس کردم توی نبضم ،من تو رو نفس کشیدم»...
w
w
همسرم قرار است دو سه ماه پیش دخترمان باشد که دخترک توی والیت
غربت از تنهایی دربیاید ...وقتی تاکسی از کوچه میاندازد توی خیابان w
w
حاال منم و من .همان جور که خیلی وقتها دلم میخواهد باشم. شعرهمۀ ترانهها از اردالن سرفراز و ایرج جنتی عطایی.
ِ
تنهای تنها ،یکه و یالغوز! شعر «حاال باور بکنم یا که باور نکنم» از ذبیح بداغی.
43 42
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
سرگروهبان ،رژه ،از جلو نظام ،به چپ چپ ،به راست راست ،پیش فنگ خالی
تمام دیشب را مثل همۀ دیگر شبها بیدارماندهام .از امروز توی ِ
m
m
و پافنگ ،سینهخیز و چه وچهها تا خاموشی و خواب بر تختهای فنری خانه فقط خودم نفس میکشم و میدانم آنقدر نفس میکشم که نفسام به
co
co
قراضه با پتوهای چرک و چیغیل بوگندو ،تا باز سرگروهبان بیاید سرشماری شماره بیفتد و بیتابانه منتظر هم نفسی باشم که حاال نیست!
و بشماردمان که همه توی تختخواب باشیم .وقتی شمارش تمام میشود میخوابم .دوساعت بعد ،از فشار مثانه بیدار میشوم .این پروستات
n.
n.
و میرود ،من تازه برمیخیزم ،المپ کوچکی که با سرپیچ و دوشاخ لعنتی که میراث گرانقدر پدر است ،نمیگذارد چهار پنج ساعت مداوم،
جفتوجور کردهام و دورش را مقوا پیچ کردهام تا نور بیرون نزند روشن تخت بخوابم.
tio
io
کنم و کتابهای ممنوعۀ آن سالها را که از یک کتابفروشی زیرپلهای توی
ً
at
کرمانشاه میخریدیم از زیر تشک بیرون بکشم و بخوانم ،از غربزدهگی به همسرم زنگ میزنم .توی صف کنترل پاسپورت است و ظاهرا پرواز
a
آ لاحمد که خیال میکردیم کتاب مهمیست تا کاپیتال مارکس و نقد فلسفۀ تأخیر ندارد.
lic
lic
َ َ
پیروزی پرولتاریا و چه وچه که هرکدام
ِ و بورژوازی پیف پیف خا هگل و اخ سوی خط دخترم است. سه بعدازظهر با زنگ تلفن بیدار میشوم .آن ِ
از این کتابها اگر گیر میافتادیم کلی گرفتاری داشت و زندان و یحتمل گی
برعکس همیشه که صداش گرفته است ،حاال از گشادهگی و شوق آلوده ِ
ub
ub
شکنجه .ما هم جوان و خام ،فکر میکردیم البد باید این خزعبالت را صداش میشود فهمید که «مامان رسیده» .خیالم راحت میشود.
بخوانیم تا بتوانیم جهان را تغییر بدهیم .باید جوانی را به فنا میدادیم تا پیشانی کوچه ،اخم نشسته های
پردۀ اتاق خواب را باز میکنم .بر چین ِ
rip
rip
ِ
درک کنیم که ِته تهش از این کتابها ،استالین درمیآید با بیست میلیون است .کوچۀ اخمو و عبوس ،خالی و خلوت! میدانم بعدازظهر جمعه
کشته که یا اعدامیاند یا در اردوگاههای کار اجباری سیبری مردهاند یا از است...
eh
eh
ُ
بزرگ اکراین .و از غربزدهگی آ لاحمد هم حکومت گرسنهگی در قحطی ِ ناگهان چیزی از جنس تنهایی بر تهی قلبم فشار میآورد .چند روز
َ
اسالمی درمیآید! مانده به نوروز و از همین حاال شهر کمک َمک آنقدر خلوت و خلوتتر
.m
.m
حین خواندن باز باید مراقب میبودی که سرگروهبان سرزده نیاید میشود تا برهوت!
ً
توی آسایشگاه که اتفاقا یک شب سرزده آمد و کتاب را از دستم قاپید.
w
w
از بخت خوش «یکی بود یکی نبود» جمالزاده بود و سرگروهبان با تمام نمیدانم چرا یاد پادگان سربازی میافتم .پادگان وسیع و بزرگ شاهآباد
w ً
w
بیسوادیاش انگار فهمید کتاب ممنوعه نیست. غرب که طبعا در نظام مقدس اسالمی ،شده است اسالمآباد غرب ...از
ـ «به جای اینکه مغزتو با خوندن این مزخرفات خراب کنی کپۀ مرگت شیپور بیدار باش یکسره جنبوجوش بود تا بوق سگ! ریش تراشیدن،
w
w
سر صحبگاه مثل آدم رژه بری و با اون لنگهای درازت آبروی رو بذار که ِ بزرگی
ِ آدم دراز! و قوری به
مستراح شستن ،چای دم کردن با سماوری قد یک ِ
ََ
من رو پیش تیمسار نبری االغ!» کلۀ خر! شمع کشیدن کف سیمانی آسایشگاه ،خبردار ایستادن و سان دیدن
45 44
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
که افقتان نه یکسان که دستکم نزدیک باشد و تقویمهایتان با هم جور سرگروهبان ما ،مش قاسمی بود برای خودش ،منتها مش قاسمی عنق،
m
m
ً
در بیاید .رفیق باشد واقعا .رفیقی که دلهاتان با هم کوک باشد ،رفیقی که تلخ ،عقدهمند و بدزبان که نمیدانم فزرتیاش خطاب کنم یا زپرتی یا
co
co
دستکم یکبار سر برشانهاش گذاشته باشی و زار گریسته باشی .رفیقی که ریغماسی یا هیچکدام و بگویم یک روستایی بی در کجا که آمده بود تا هیچ
ِ
دستکم یکبار برای نجات تو از مخمصهای دروغ گفته باشد .رفیقی که بازوی
ِ تهیماندۀ زندگیاش را با دوتا هشت (نشانۀ گروهبان دومی) روی
ُ
n.
n.
شبهایی باهم نوشانوشی داشتهاید و تا سپیده دم به وراجی نشسته باشید. بعد سالها خفت و بیگاری ،هشتهایش بشود سه رخت نظامی پر کند و ِ ِ
رفیقی که جوانیهای مادرش را یادت باشد .رفیقی که با اولین عشقها و تا و با درجۀ گروهبان یکمی بازنشسته شود و برگردد غیاثآبادشان و برای
tio
io
دلدادهگیهایت همدل شده باشد و با اولین سرخوردهگیها دلداریات درآوردی جنگ ممسنی و
ِ هموالیتیها همۀ هیچهایش را در قصههای من
ُ
کازرون ُپر ک َند!
at
داده باشد .رفیقی که در هر گیروگرفت عاطفی اولین کسی باشد که یادش
a
میافتی ...کیست این دوست ،این رفیق شفیق؟
lic
lic
یافتم! عموجالل! مهندس جالل رنجبر ساکن گلسار رشت .با اینکه وجوش
ِ بزرگ وسیـع پر جنب
پادگان ِ
ِ از خالی و خلوت کوچه پریدم توی
ِ
همسنوسال هستیم چون همه بهش میگویند عموجالل من هم عموجالل همهش بدو بدو ...حاال فکرکن یک روز همۀ پرسنل همچین پادگانی ،از
ub
ub
ً
خطابش میکنم .انگار عموی همه است .و هست واقعا! سرباز گرفته تا تیمسار بروند مرخصی و پادگان پر دنگ و فنگ با آن ِا ِهن و
ً ُُ
عموجالل معموال تعطیالت نوروز در خانهاش میماند و سفر نمیرود. شیپور بیدارباش یا همۀ آنها تلپ بشود برهوت و پرنده پر نزند توش ،بدون
rip
rip
ِ ً
الی
وقتی در خانهاش هستی ،مدام نگران است که بهت خوش بگذرد و مو ِ که گفتم ...و اصال چرا گفتم!؟ مگر هرچی میآید به ذهن باید نوشت!؟
درز پذیراییاش نرود ...تلفن را برمیدارم.
eh
eh
ـ «جانا! برای تعطیالت عید مهمون نمیخوای؟» عبوس خالی و خلوت! چند روز ِ برمیگردم به همان کوچۀ اخمو و
ـ «جانا! میخوایم ،خوبش هم میخوایم!» بیشتر به نوروز نمانده .گروهی راه میافتند شمال ،عدهای کیش و شیراز
.m
.m
این «جانا» هم تکهکالم خودش است به جای سالم علیک. و اصفهان و کجا و کجا و مملکت تعطیل میشود تا دستکم دو هفته.
فرداش ساک میبندم که بروم رشت .سالهای جوانی وقتی میخواستم تنهایی را دوست دارم اما نه دو ماه و بیشتر ،آنهم بدون هیچ یار و رفیقی.
w
w
ً
با ماشین خودم بروم سفر ،حتما میبردمش سرویس .تنظیم باد و آب و بدون کسی که شب سرت را بگذاری کنار سرش و آرامش بگیری .هرچه
w
w
روغن و واسکازین و چه و چه ...و راه میافتادم .از رانندگی لذت میبردم فکر میکنم سخت است دو سه ماه توی خانه کتاب بخوانم و فیلم ببینم و...
ولی حاال دیگر حوصلۀ رانندگی ندارم .سخت شده .عذابی شده است. باید بروم اما کجا؟ پیش کی؟ نوروز ،هرکسی خودش در سفر است .تازه
w
w
ً ِ
چشمهایم سنگین میشود و سنگینتر .اصال از بزرگراه واهمه دارم! با این نمیشود پیش هرکسی رفت .باید پیش کسی بروی که با او علقهای داشته
شوق اینکه از تهران تا رشت ،فلش مموری را بزنی توی سوراخش و همه به ِ باشی ،سابقۀ رفاقتی،کسی که همراه و همدل و همدندانات باشد،کسی
47 46
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
ـ «بابک حفیظی؟ این ماشین اونه .ماشین تو یه مدل دیگه بود .شیری دور کامل بنان و مرضیه و محمد نوری و زیبا شیرازی را مرور کنی سوار
یک ِ
m
m
رنگ بود!» ماشین میشوم ،دنده چاق میکنم و راه میافتم.
َ
co
co
ـ «شوما دربست گیرفتی از ترمینال گرب!»
ـ « ...تو ستوان چارکی نیستی؟ ساواک جزیره قشم!؟» از تهران که بیرون میزنیم ،سرم را به پشت صندلی تکیه میدهم و زود
n.
n.
قهقهه میزند. شتاب باران بر سقف ماشین بیدارمیشوم .بهِ ریزش پر
ِ خوابم میبرد .از
ـ «حاجی خواب دیدی خیر باشه!» قاعده باید جادۀ قزوین باشیم .باز میخوابم .نمیدانم چه مدت بعد ،از
tio
io
با غیظ میپرم توی حرفش« :ببین! من حاجی نیستمها!» بوی خاک بیدار میشوم.
at
ـ «دیگه افتاده تو دهنمون ،ببخشین قارداش!» عقب ماشین منصندلی ِ
ِ چقدر جای خوابم گشاده و نرم و راحت است.
a
ـ «حاال این شد! میگفتی؟» که به این پهنا و گشادهگی نیست .گوشه چشمی به راننده میاندازم .کاله
lic
lic
ـ «چهل سالهگی اینگالب هم رد کردیم کوجای کاری شوما!؟ ساواک شاپو بر سر دارد و ریش و عینک دودی و کت و شلوار مشکی و کراواتی
کوجا بود ...البت من ستوان ارتش بودم .همون اوائل اینگالب بازنشسته عهد بوقی .قیافهاش خیلی آشناست .کیست؟...آره ،خودش است .چارکی.
ub
ub
حگوق بازنشستهگی هم که گربونش برم ،اینه که افتادیم به شوفری ِ شدم، ستوان چارکی ،ساواکی جزیره قشم که در «اژدها وارد میشود» مانی
که یه لگمه نون در بیاریم .توی ترمینال بروبچهها هنوز بهم میگن ستوان. حقیقی دیده بودمش .دقت که میکنم ماشینش هم ماشین سرگرد بابک
rip
rip
َ
ِانگد همه بهم گفتن ستوان که اگه کسی ایسمام صدا کنه خیال میکنم داره حفیظی ست .همان شورلت ایمپاالی نارنجی با سقف سفید.
یکی دیگه رو صدا میکنه». پس بگو چرا جایم آنقدر راحت است .صندلی عقب یک ایمپاال
eh
eh
تمام مدتی که چارکی حرف میزد چیزی مثل برق گرفتهگی از یک خوابیدهام .آن هم ایمپاالی فول سایز جنرال موتورز اوائل دهۀ شصت
باطری شش ولت که هی قطع و وصل بشود ،یک همچو برق گرفتهگی به میالدی .به دورۀ خودش رقیب پلیموت و فورد بود .نه مثل حاال که رقیب
.m
.m
ُ
ذهنم شتک میزند و یکهو جریان وصل میشود .المپ چراغ قوه روشن ماشینهای قوطی کبریتی کرهای و ژاپنی ست .نیمخیز میشوم .پشت
میشود .یادم میآید! شیشه از بس غبار است ،چشم چشم را نمیبیند .چارکی از توی آینه نگاهم
w
w
ـ «پادگان شاهآباد ...ببخشین ،ایسالم آباد گرب!» ـ «بهنام ،کیوان حداد .همکارت بابک؟»
غش غش میزنم به خنده. ـ «بابک!؟»
49 48
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
رفیق شیش دونگ دارم رشت .میرم پیش اون». ـ «یه ِ ـ «خب ایسمش عوض شده دیگه ،ایسالمآباد .خنده چرا میکنی!؟»
m
m
ـ «تعطیلی عید ،ها؟» ـ «ظهرهای پنجشنبه میرفتیم شهر.کافیچی میپرسید چرا توی پادگان
co
co
ـ «آره دیگه ...راستی میدونی چرا میگن رشتیها بیغیرت ان؟» ناهار پنجشنبهها مزخرفه ،راگو .ما
نمیخورین؟ میگفتیم ِ غذای مجانی
ِ
ُ
سری تکان داد که یعنی نمیداند. بهش میگیم راگه! تو این رو شنیده بودی ،یه ظهر پنجشنبه قبل اینکه
ِ
مرخص بشیم همه رو به خط کردی و گفتی ُسپاهی ما سپاه دانش بودیم
n.
n.
ـ «وقتی رضاشاه مکتبخونهها رو جمع کرد و مدرسه ساخت ،مردم
مردم همه جای ایران فکر میکردن اگه دختراشون رو بفرستن مدرسه گفتی ُسپاهی میری شهر ،میگی گذای پادگان خوب نیستُ .سپاهی نباید
tio
io
بیغیرتییه .ولی رشتیها دختراشون رو میفرستادن مدرسه .واسه همین اسرار نظامی فاش کنی ...ما هم کلی میخندیدیم .تا سالها بعد سربازی
at
مردم شهرهای دیگه میگفتن رشتیها بیغیرتن ،دختراشون رو میفرستن هم جوک بود برامون که بدی غذای پادگان هم جزو اسرار نظامییه ،یادته!؟»
a
مدرسه!» غریبانی ،شاید هم چارکی هیچ نگفت فقط ِبر و ِبر از توی آینه نگاهم
lic
lic
غبار پشت شیشهها فرومینشیند .فرونشست و این را که میگفتم ِ کرد.
غریب قشم در دو سوی جاده پیدا شد .کوههایی که ترکیب کوههای عجیب ـ «راستی لهجهت!...؟ توی فیلم لهجه نداشتی!»
ub
ub
ِ
هندسی یگانهای دارد از استوانه و مثلث و مخروط .به گمانم کوههای ـ «فیلم چیه حاج ...فیلم چیه قارداش!؟»
ُ
دیرستان قشم بود .پنجاه سال پیش ،دورهای که آنجا سپاهدانش بودم ـ «شما ترکها چرا داداش رو میگین قارداش ولی غذا رو میگین
rip
rip
ِ
این کوهها را دیده بودم و چقدر توی آن گرمای جهنمی با همکارم آقای گذا!؟» باز هم توی آینه ِبر و ِبر نگاهم کرد و اینبار با دلخوری .خواستم
علوی ،در مدرسه روستای کاروان ،این جادههای خاکی و این کوهها را در دلش را به دست بیاورم .گفتم« :میدونی چرا میگن ترکها خرن!؟»
eh
eh
نوردیده بودیم تا بعد ساعتها راهپیمایی و کوهنوردی برسیم به دیرستان هیچ نگفت و این بار با غیظ نگاهم کرد.
یا الفت یا ِم ِسن .شاید هم این کوهها در مسیری دیگر بود .من که جغرافیا ـ «دورۀ مشروطه قوای دولتی تبریز رو یازده ماه محاصره میکنن .قحطی
.m
.m
و جهتیابیام صفر است .ولی آقای علوی جهتها را بهتر از Waze میشه ،مردم تبریز برای اینکه در برابر استبداد مقاومت کنن یونجه و علف
امروزی میشناخت .میرفتیم روستاهای دیگر که توی هرکدام همقطاری میخوردن .واسه همین حاکمیت مستبد همهجا پخش کرد که ترکها خرن،
w
w
داشتیم و میتوانستیم شبی را کنارش خوش بگذرانیم .اگر کنار دریا بودیم، علف میخورن! ...ضربالمثل ترکیش هم هست یونجا یئییب مشروطه
w
w
تپاز
بساطمان را بر شنهای ساحل پهن میکردیم به نوشانوش و با گرامافون ِ آلمیشیق! ما مشروطیت رو از ترکها و لرها داشتیم! که البته اول خود شاه
باطری ،بارها و بارها موسیقی متن قیصر و ترانههای فرهاد و فریدون فروغی شاشید بهش بعد هم جمهوری اسالمی!»
w
w
را میبلعیدیم به خصوص صفحۀ نماز فریدون فروغی را... لبخندی از سر رضایت زد.
«تن تو ظهر تابستونو به یادم میآره ،رنگ چشمای تو بارون رو به یادم ـ «شوما اصلیتت کوجایییه؟رشتی نیستی!»
51 50
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
ـ «آقای چارکی ...ببخشید ستوان! من ماشین برای کجا گرفتم؟» میآره / .وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره ،قهر تو تلخی زندون رو به
m
m
برگهای از توی داشبورد بیرون میآورد و نشان میدهد. یادم میآره /.من نمازم تو رو هر روز دیدنه ،از لبت دوست دارم شنیدنه».
co
co
ـ «رشت .گلسار!» صفحۀ نماز را همان یکی دو روز اول که درآمد خریده بودمش .بعد
ـ «ولی ما که االن قشم هستیم!» یکهو «نماز» نایاب شد .ناپدید شد و اندکی بعد باز به بازار آمد .این دفعه
n.
n.
ـ «خب سر راه مونه .چیکارش کنم!؟» نماز شده بود نیاز!
نقشۀ ایران را توی ذهن مرور میکنم ...مزخرف میگوید آقای ستوان. «من نیازم تو رو هر روز دیدنه ،از لبت دوست دارم شنیدنه!»
tio
io
ً
احتماال مرا آورده است اینجا که ببرد تحویل سرگرد سعید جهانگیری بدهد بعدها فهمیدیم که همان روزهای اول ،صفحۀ نماز به دستور ساواک
at
برای بازجویی! اما به چه جرمی؟ ...آره! من مدتها با بابک حفیظی و جمع شده ،محو شده .بعدش هم شهیار قنبری شاعر و اسفندیار منفرزدادۀ
a
کیوان حداد همراه بودم ولی فقط تماشاگر بودم ،نقشی در کارهاشان بهنام و ِ آهنگساز و فریدون فروغی خواننده را احضار کرده بودهاند ساواک و بسته
lic
lic
اپوزیسیون
ِ نداشتم .نفوذی توی ساواک هم نبودم .اطالعاتی هم به گروههای بودندشان به فحش.
ُ
خارج از کشور نمیدادم .فقط سمپات بودم .میخواهم سرحرف را باز کنم ـ «مادرجندههای المذهب ،شماها به کس ننهتون میخندین که به نماز
ub
ub
rip
rip
ِ
بابک که به وضوح توضیح داد اون رو کشتهن ،بعد حلق آویزش کردن!» بهشان قدرت داده بود .بهشان کمک مالی هم میکرد .توی گوشش خوانده
ـ «یا باب الحوائج! موصطفا سمیعی دیگه کیه؟» بودند که اعلیحضرتا! مذهبیها بیخطرند ،باید هوایشان را داشته باشید،
eh
eh
کشتی به ِگل نشسته ،کنار یک گورستان ِ ـ «همون تبعیدی که توی یه خطر اصلی چپها و کمونیستها هستند .شاه هم که تا ششسالهگی توی ِ
َ
متروکۀ جنزده زندگی میکرد ،همون که به در و دیوار خونهش جملههایی دامن خاله َزنکها بزرگ شده بود و در ژرفای ذهن خرافاتی بود و از باورهای
.m
.m
مان ملکوت نوشته بود ...اون بینوا فقط شصتودو روز مونده بود ُ
از ر ِ عهدبوقی مردمش بیخبر بود ،باور کرده بود که خطر اصلی چپها هستند
تبعیدش تموم بشه .کسی که سه سال ،اون جهنم رو تاب آورده چطور میشه و نمیدانست مالها چه جور زیر پایش را خالی میکنند .البته ما هم
w
w
شصتودو روز مونده به آزادی خودش رو دار بزنه!؟» نمیدانستیم .روشنفکرها هم نمیدانستند .همهش یک خدعۀ بزرگ بود!...
w
w
ستوان جواب نمیدهد .دوباره میپرسم. فرهاد و فروغی گوش میکردیم و از بس عرق میخوردیم ،همانجا ،بر
ـ «شوما پاک گاطی کردی! بهتره یه چرت دیگه بزنی تا برسیم به مگصد!» شنها بیهوش میشدیم .صبح از سوزش آفتاب بر پوست تنمان بیدار
w
w
ناگهان ترمز میکند .شتری سالنه سالنه از جلوی ماشین رد میشود. زیر کپر توی سایه.
میشدیم و میرفتیم دنبالۀ خواب را ِ
ـ «مقصد کجاست ستوان؟»
53 52
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
ترکش اعتیاد درآمد و با کمان فروپاشی و اضمحالل که تفکرش بود پرتاب ـ «االن برگه رو نشونت دادم که!»
m
m
شد به هیچستان و از پا درآمد .وا مصیبتا! ـ «میخوام خودت بگی!»
co
co
خسرو گلسرخی گفته بود «قصههای بهرام صادقی کارنامۀ دقیق دو دهه ـ «باسعیدو».
از تاریخ زندگی اجتماعی ایران است». سر مستطیل جزیرهس،صدوبیست کیلومتر ـ «مردحسابی! باسعیدو اون ِ
ِ
n.
n.
بهرام صادقی همۀ قصههای کوتاهش را در سنگر و قمقمههای خالی، طرف شهر قشمِ .ته ِته جزیره!» اون ِ
بلند ملکوت بود .بعدها بر اساس آخر آن مجموعه ،داستان ِ گردآورد و ِ ستوان یک فالسک آبی کوچک از توی داشبورد در میآورد.
tio
io
ملکوت فیلمی سینمایی هم ساخته شد .خیلی دلم میخواست ببینم فیلم ـ «چای داگ میخوری؟»
at
را ،اما شوربختانه انقالب شد و ملکوت به روایت خسرو هریتاش هرگز ـ «توی این جهنم آب یخ میچسبه!»
a
دیده نشد .مثل خیلی از «شوربختانههای» دیگر که انقالب اسالمی سرمان فالسک آبی را توی داشبورد میگذارد و فالسکی سبز ،به همان کوچکی
lic
lic
آورد! از توی داشبورد بیرون میآورد با یک لیوان.
و البهالی ملکوت همۀ یادها و خاطرههای دهۀ چهل هجوم آوردند. ـ «بفرما آب خنک!»
ub
ub
rip
rip
بیستوپنجم زمینشناسی! کتاب هفتۀ شاملو .بکت ،در انتظار گودو و بیهوشش کرد ...به خودم نهیب میزنم!
گویی آخرین نوار کراب و جملهای که هنوز توی گوشم طنینانداز است.
تک ِ «مرد حسابی اینجا که صحنۀ فیلم نیست».
eh
eh
«بهترین سالهای عمرم فنا شد!». آب را الجرعه سر میکشم .سرم گیج میرود و صدای منوچهر انور
داود رشیدی نمایشنامۀ حسنکچل علی حاتمی را کارگردانی کرد .پرویز میپیچد توی سرم...
.m
.m
ِ َ
یزاده حسنکچل بود .بعدها که حاتمی فیلم حسنکچل را ساخت، فن شب چهارشنبۀ هفتۀ گذشتۀ ،جن در آقای َم َودت «در ساعت یازده ِ
حسنکچل را پرویز صیاد بازی کرد .هر دو پرویز عالی بودند! و نمایشهایی حلول کرد»...
w
w
که صیاد بازی و کارگردانی کرد «مردی که مرده بود و خود نمیدانست»، قطور «سنگر و قمقمههای
بیش از چهل سال پیش بود که توی مجموعۀ ِ
w ً
w
«دیکته و زاویه» اثر دکتر ساعدی که یادم نیست کارگردانش کی بود و ملکوت بهرام صادقی را خواندم ،بهرام صادقی قطعا از مهمترین ِ خالی»
همه در «تاالر سنگلج» که آن روزها اسمش «بیستوپنج شهریور» بود قصهنویسان معاصر بود و مثل بعضی دیگر از مفاخر ادبیات معاصر،
w
w
و آ لاحمد نوشته بود این تاالر به قاعده باید اسمش سنگلج باشد چون در بلند ملکوت را بوف کور
داستان ِ
ِ خروجی دانشکدۀ پزشکی بود ...بسیارانی، ِ
محلۀ سنگلج بنا شده و شتری بر صحنۀ تأتر سنگلج! این دیگر کدام نمایش زمانۀ خودش میدانند .بهرام صادقی پیش از پنجاه سالهگی ،به تیری که از
55 54
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
بین آنها هست که نمیشناسماش ،باید محافظ باشد .فکر میکنم قبل از بود؟یادم نمیآید .شاید مانی حقیقی یکبار آمده بوده دهۀ چهل و نمایشی
m
m
رسیدن به رشت کیوان حداد چاقویی که سرگرد جهانگیری به او داده را از مانی ُدم بریده
در سنگلج اجرا کرده بوده و شتری بر صحنه برده بوده! از این ِ
co
co
توی آستین در میآورد و کلک چارکی و آن یکی دیگر را میکنند .اما حیف هرچه بگویی برمیآید...
از بابک حفیظی که زنده نماند! همینجور که این خاطرههای تکه تکه ،توی خیالم وول میخورد ،باز
ُ
n.
n.
یرانم تا رشت .گلسار. راهنما میزنم ومیروم توی جاده و پر شتاب م ولو شدم بر صندلی عقب ایمپاال و فکر کردم بیستوچهار ساعت پیش
ً
بعد رد کردن یکی دو میدان و بلوار میپیچم توی بلوار گیالن تا برسم و ِ پشت پنجرۀ اتاق خواب ،به کوچه خالی و خلوت نگاه میکردم و اصال ِ
tio
io
بلوار گیالن تمامی ندارد .یک جایینیلوفر سه .خانۀ عموجالل ...اما ِ ِ به نمیدانم چرا به یاد پادگان افتادم و فقط خاطره آن سرگروهبان زپرتی توی
at
آسفالت تمام میشود و بعدش خاکیست .بلواری هم در کار نیست .در ذهنم آمد و هرگز ستوان غریبانی به یادم نیامد.
a
پرتو مهتاب ُپر نور شب کوههای دیرستان قشم از زمین سربرآورده .وحشت ِ توی پادگان شاهآباد غرب ،سه گروهان بودیم که میشدیم یک گردان.
lic
lic
میکنم .خانۀ عمو جالل همینجا ...همانجا ...همیشه میپیچدم توی هر گروهان یک سرگروهبان داشت و کل گردان زیر نظر ستوان غریبانی
کوچهای که نبش آن دکهای بود. بود و حاال توی ماشینی هستم که رانندهاش غریبانیست و قرار است از
ub
ub
پس چرا دوباره از قشم سردرآوردهام .یکهو ماشین قیقاج میرود. باسعیدوی قشم مرا برساند گلسار رشت!
های ماشیناحساس میکنم زلزله آمده .میزنم روی ترمز .در نور چراغ ِ از این قاطیپاطیتر هم میشود!؟ از این آشفتهتر و مغشوشتر هم
rip
rip
جسد چه کسی را دفن کردهاند ِ زمین را میبینم که دهن باز میکند .باز میشود!؟
شکاف زمین دویستوسیویک قبر است .قبر ِ سوی
که زلزله آمده؟ آن ِ به این چه میگویند؟ هرچه فکرمیکنم واژهاش یادم نمیآید .شاید
eh
eh
سربازان پرتقالی .وحشت میکنم .موبایل زنگ میزند .عموجالل است. واژهاش همان قاطی پاطی باشد یا ادیبانهترش آشفته و مغشوش!
تلفن را وصل میکنم ،صدای خانمیست که میگوید «والیه» است. قرار بوده امروز ستوان غریبانی را ببینم و دیروز به یاد پادگانی افتادم که
.m
.m
ـ «والیه!؟» آنجا ستوان غریبانی برای ما مهمترین آدماش بود ...خوابم می َب َرد!
ـ «والیه ،دختر حلیمه و مصطفا سمیعی .اما االن والیه حدادم .بابام
w
w
مصطفا رو با طناب خفه کرد و جسدش رو از سقف کشتی آویزون کرد بیدار که میشوم و سرم را از روی فرمان ماشین برمیدارم ،توی پارکینگ
َ w
w
ترس بابام توی خن چون از مصطفا حامله شده بودم ،عاشقش بودم خب! از ِ کنار جاده ،درست جلوی تابلوی «رشت بیست کیلومتر» هستم .استارت
کشتی قایم شده بودم و همه چی رو دیدم ولی نمیتونستم کاری بکنم .مادرم میزنم ،میزنم توی دنده .از توی آینه که نگاه میکنم شورلت ایمپاالی
w
w
حق بابام رو گذاشت کف دستش .با پنج تا گلوله فرستادش سینۀ قبرستون!» بابک حفیظی را میبینم که رد میشود .چارکی رانندهگی میکند .بابک کنار
ً
ـ «والیه جان! اونا همهش توی فیلم بود! همهش چاخان بود! اصال دستش نشسته و صندلی عقب هم بهنام است و کیوان حداد و یک نفر هم
57 56
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
ـ «نمیدونم ،البد خطها قاطی پاطی شده!» از نطفه چاخان بود .مانی همهجا گفت و نوشت که توی خونۀ بابابزرگش
m
m
ـ «االن که همه چی قاطی پاطییه!» یه صندوقچه پیدا کرده ...مانی چاخان میکرد .کدوم خونۀ بابابزرگش!؟
ً
co
co
«پروانه گفت زنگ بزنم .نگران عموجالل هستیم ،دیر کرده!» مگه ابراهیم گلستان توی تهران خونه داره اصال!؟ مانی خودش رفته بازارچه
ـ «کجا رفته مگه؟» های توش رو خریده».سیداسماعیل و اون صندوقچه و خرتوپرت ِ
n.
n.
ـ «رفت پی سور و سات»... والیه به واخواهی میگوید« :وا !...شما فکر میکنی من دروغ میگم!؟»
ً
ـ «اصال تو چطور رشتی!؟» مانی حقهباز حتا دوتا از کهنهکارهای سیاست رو آورد
ـ «والیه جان! این ِ
tio
io
ـ «پدرخونده و پسرم توی موشکبارونهای تهران کشته شدن ،بعدش جلوی دوربین!»
at
من اومدم رشت .االن هم همسایه عموجاللم .عموجالل همیشه درباره ـ «کدوم کهنه کار!...؟»
a
شما حرف میزنه .گفته شما همکار مانی هستی». ـ «صادق زیباکالم و سعیدحجاریان ،همون اطالعاتی سابق که مثل
lic
lic
ـ «والیه جان! من بد جایی گیر کردم! یه جایی بین دیرستان قشم و بلوار خیلیهاشون یههو اصالحطلب شد .بعدهم نظام چون میخواست دایرۀ
گیالن». خودیها رو تنگتر کنه ،ترورش کردن .روزنامههای دوم خردادی هم تیتر
ub
ub
rip
rip
بلوار گیالن!» ـ «آره .دستکم ،کسی بود که وزارت اطالعات درست کرد واسه
ـ «خیابون بندیهای گلسار رو عوض کردن .همونجا باشین تا با پروانه جمهوری اسالمی .اون وقت مانی دیالوگ نوشته داده دست این آدم که
eh
eh
بیایم سراغ تون». حفظ کنه و جلوی دوربینش بگه که ما داستانش رو باور کنیم!»
ـ «عموجالل کجاست؟» آلود والیه از آن سوی خط میآید.
صدای بغض ِ
.m
.m
اومدن شما!»
ِ ـ «گفتم که! از غروب رفته دنبال سور و سات شبونه واسه ـ «شما باز داری از داستان و فیلم حرف میزنی!؟ من با چشمهای
ـ «باشه ...منتظر میمونم». مغز کله خرم مصطفا رو کشت و نعشش رو بابای خشک ِ خودم دیدم که ِ
w
w
و منتظر میمانم ،توی ماشین مینشینم و پخشصوت را روشن میکنم. با طناب آویزون کرد!»
w
w
احساس میکنم گوش دادن به این تصنیف در این شرایط ،توهین است ـ «من با تلفن خودم به شما زنگ زدم!»
به بنان ،به مرضیه ،به رودکی ،به روحالله خالقی ...خاموش میکنم. ـ «ولی شمارۀ عموجالل افتاده!»
59 58
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
ـ «حاال هرچی ،مگه پی عموجالل نبودی؟ مهندس جالل رنجبر؟ این نمیدانم چقدر زمان میگذرد که از توی آینه نور چراغهای ماشینی،
m
m
هم عموجاللت!» چشمم را میزند .ماشین نزدیک و نزدیکتر میشود و سرعتش را کم میکند.
ً
co
co
مردی که قبال پارچه سیاه برسرش بود رو میگرداند .عموجالل است. البد بهخاطر شکاف زمین است که سرعتش را کم میکند .ماشین ،همان
هم خوشحال میشوم ،هم هول برم میدارد .حاال دیگر به ماشین رسیدهام. ایمپاالی بابک حفیظیست .دلم هری میریزد پائین .از توی آینه میبینم
n.
n.
شیشه جلوی ایمپاال از شلیک گلوله ترک برداشته و شتک خون برشیشه است صندلی جلو نشسته .ماشین کـهِ که چارکی پشت فرمان است ،بابک هم
و کلۀ متالشی شدۀ چارکی کجکی بر فرمان افتاده .همچنان گیجومنگ از کنارم رد میشود صندلی عقب را میبینم.کیوان حداد و بهنام نشستهاند
tio
io
صدایم را بلند میکنم« :مگه شما توی دهۀ چهل نیستین؟» و مردی بین آنهاست که پارچهای سیاه بر سرش کشیدهاند .ماشین دور و
at
ـ «خب که چی؟ مگه تو توی کدوم دههای؟» دورتر می شود .چراغهای قرمز عقب روشن میشود .ماشین توقف میکند.
a
ـ «دهۀ نود!» توی تاریک روشنای شب بفهمی نفهمی درگیری توی ماشین را میبینم.
lic
lic
ـ «نود میالدی؟» بعد در عقب باز میشود ،حداد پیاده میشود و با دست به سوی من اشاره
نود خودمون ،خورشیدی!» ـ «نه بابا! دهۀ ِ میکند که بیا!
ub
ub
ً
ـ «واقعا!؟ چه جوریهاست دهۀ نود!؟» حیرت میکنم .با دلهره و احتیاط پیاده میشوم و فریاد میزنم« :من!؟»
َ
ـ «به قول یزدیها خیلی گف داره!» ـ «آره ...بیا! زود باش عجله داریم!»
rip
rip
َ ً
ـ «حتما همین جوریه دیگه .خیلی گف داره ،باالخره پنجاه سال گذشته. دست مردیبا قدمهای بلند جلو میروم .جلوتر ،بیشتر میبینم .حداد ِ
زمان خیلی چیزها رو عوض میکنه!» که بر سرش پارچه سیاه است را گرفته و پیادهاش میکند .پارچه را از سر
eh
eh
ـ «آره ...ولی اون زمان به خاطر یه دبه عرق کسی رو نمیبردن ساواک!» مرد بیرون میکشد .مرد پشت به من است .چهرهاش را نمیبینم .دست
این بار بابک جواب میدهد: بهنام هم با دبهای از ماشین بیرون میآید و آن را به دست مرد میدهد .حاال
.m
.m
ـ «وقتی بخوان کسی رو ِب ِکشن زیر اخیه فرقی نمیکنه ،هرچیزی چند قدم تا ایمپاال فاصله دارم .حداد به من میگوید« :پفیوز میخواست به
میتونه بهانۀ هرچیز دیگهای باشه .تو که معلومه سن و سالی ازت گذشته خاطر یه دبه عرق ،رفیقت رو تحویل ساواک بده!»
w
w
باید یادت باشه ...دهۀ نود چه جوریهاست؟ خیلی حال میده نه!؟» میگویم« :من حیرون موندم وسط "اژدها وارد میشود" و یه سفر
w
w
ـ «دهۀ چهل خیلی چیزها حال میداد ،االن همه چی فقط حال نوروزی ،هی این دست اون دست میشم!»
گیرییه! ...بقیه گروه کجان!؟» بابک سرش را از شیشۀ باز ماشین بیرون میآورد و میگوید« :اژدها
w
w
ـ «کدوم گروه ؟» شود بروس لی؟ همون اکشن هنگ گنگییه؟» وارد می ِ
ـ «گروه فیلمبرداری؟» ـ «نه بابا ،اون نه»!...
61 60
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
m
m
جسد چارکی را میاندازند پائین ،سوارمیشوند و میروند. ـ «مانی خودش کجاست؟»
ُ
co
co
نور ماشین ایمپاال شتری را میبینم که دورتر ایستاده و عر میکشد. در ِ ـ «مانی کیه؟»
عموجالل به بابک میگوید« :تو چی؟ زخمی ولت کردن رفتن!؟» ـ «مانی حقیقی!؟»
n.
n.
بابک میگوید« :من کارم تمومه عموجالل! کمکم کنین برم وسط ـ «مانی حقیقی کیه!؟»
خلیج .زیر آب بهتر از زیر خاکه!» ـ «مانی! پسر نعمت حقیقی و لیلی گلستان ،نوۀ ابراهیم گلستان!»
tio
io
با عموجالل زیر بازوی بابک را میگیریم و به سمت آب میبریماش. بهنام با غیظ میگوید« :حرف ابراهیم گلستان رو نزن که ...من دهنم
at
بابک میگوید« :باالخره اطالعاتی که ما به اپوزیسیون دادیم موثر بود؟» چاکوبست ندارهها!»
a
ـ «ایکاش اون اطالعات رو نمیدادین به اپوزیسیون!» و زیرلب میگوید« :الدنگ!»
lic
lic
ـ «مگه شماها انقالب نمیخواستین!؟» بابک میگوید« :خبرش رو شنیدیم که نعمت حقیقی و لیلی گلستان
ـ «چرا ،خیلی هم میخواستیم ،اشتباهمون هم همین بود .بزرگترها، ازدواج کردن ولی بچهدار هم شده باشن ،بچهشون االن باید قنداقی باشه!»
ub
ub
عاقلترها میگفتن فقط با قلم میشه جهان رو عوض کرد نه با گلوله و فکر میکنم درست میگوید .مانی متولد 1348است.
خون! حالیمون نبود .چهارتا کتاب خونده بودیم فکر میکردیم خیلیمون بهنام که او هم حاال پیاده شده میگوید« :تو گراسی حشیشی چیزی زدی!؟»
rip
rip
eh
eh
ُ
میخوریم!» ـ «مصیبت ...واویال! همهمون گه زدیم ،غرب ،روشنفکرها ،مردم...
ً
ـ «انقالب دموکراتیک نشد ،نه؟» ولش کن اصال!»
.m
.m
ـ «نه بابا! کجای کاری!؟ انقالب اسالمی!» ـ «رفیقت رو نجات دادیم در واقع! بیا ،ورشدار برو .ما خیلی کار داریم!»
عموجالل میگوید« :ولی با همین انقالب اسالمی ،تکلیف خیلی حداد میگوید« :رفیقت شانس آورد که ما نفوذی هستیم توی ساواک...
w
w
چیزها که باید روشن میشد ،روشن شد!» خر متعصبش جمع کنین برین! االن باید بریم والیه رو ورداریم! ...بابای کله ِ
w
w
بابک آخرین نیرویش را جمع میکند و میگوید« :ما میخواستیم واسه مصطفای بدبخت رو کشت ،بچۀ به دنیا نیومده رو بی پدر کرد .من میخوام
مردم آزادی و رفاه و عدالت بیاریم»!... به فرزندخوندهگی بگیرمش!»
w
w
ُ ُ
با اینکه زیر بازوی بابک را گرفتهایم ،دیگر حتا نا ندارد کشان کشان بابک زانویش خم میشود .خون از زیر کتش شره کرده روی شلوارش.
بیاید .زیرلب نجوا میکند که« :ولی بیخیال! چند دهه مثل یک چشمبههم گلوله خورده .بهنام به کیوان حدادمیگوید« :بریم؟»
63 62
جسدها تکثیر میشوند! جسدها تکثیر میشوند
m
m
بعد دو تا پیچ و
میزنم توی دنده و میرویم تا وسطهای بلوار گیالن و ِ و واضحتر میگوید« :من رو ببرین یه کم جلوتر که آب عمیق باشه،
co
co
واپیچ میرسیم جلوی خانۀ عموجالل. زیر آب خیلی بهتر از زیر خاکه!» همون جا ولم کنینِ .
پروانه ،خدمتکار قدیمی عموجالل که مثل عضوی از خانواده است کنار زیر آب و ناپدید میشود .من و عمو جالل لحظاتی بعد بابک میرود ِ
n.
n.
خانمی میانهسال ایستادهاند جلوی در .پروانه که همیشه با قلمبهگوییهای خیس تا سینه از آب بیرون میآئیم .عموجالل دبه را برمیدارد و راه میافتیم
شوخطبعانه از من استقبال میکند رو به عموجالل میگوید: که برویم ،عموجالل سقلمه میزند و به جسد چارکی اشاره میکند .چارکی
tio
io
ـ «این رفیق ببوخوستۀ تو مارو کشت»!... پلک میزند و تالش میکند که دستش را خیمۀ تن زخمیاش کند و برخیزد.
ُِ
at
ـ «سالم پروانه جان! ببخشین دیگه ،امشب وضعیت خیلی قاراشمیش تیره پشتم میلرزد .پا تند میکنیم،صدای هولناک عر کشیدن شتر هنوز هست
a
شد!» اما خودش دیده نمیشود .خودمان را به ماشین میرسانیم و سوار میشویم.
lic
lic
پروانه خنده خنده میگوید: ـ «اون پفیوز ُمخش متالشی شده بود اما زندهس هنوز!»
ـ «تو کی قاراشمیش نبودی برار!؟ بخشیدم! تو رو به عموجالل ،جالل ـ «خب معلومه!»
ub
ub
هم به تو .برین به پای هم پیر بشین! ...خب نگران شدیم ،کجا بودین!؟» ـ «بریم ترتیبش رو بدیم .بریم کارش رو تموم کنیم ،در واقع کار
جالل میگوید« :رفیقمون راه روگم کرده بود!» بچهها رو تموم کنیم ،اون ساواکییه!»
rip
rip
پروانه به خانمی که کنارش ایستاده اشاره میدهد و میگوید: عموجالل لبخند میزند .اگرچه او آدمی نیست که هرگز به کسی لبخند
ـ «والیه هم مرتب تلفن میکرد». عاقل اندر سفیه بزند اما من خودم را سفیه و ابله میبینم.
eh
eh
خانم دلپذیر دوست داشتنی والیه است .والیه سالم میکند و پس این ِ ـ «از دست من و تو کاری ساخته نیست!»
ُ
میگوید: ـ «تو کلی دوست و آشنا داری توی گلسار ،بریم خبرشون کنیم بیان
.m
.m
w
w
پروانه میگوید« :توی رشت که دیرستان میرستان نداریم !...بیاین تو. ـ «مراسم زار! توی رشت!؟»
هم باقاالقاتق ُد ُرست کردم ،هم میرزاقاسمی هم ماهیکولی که دوست
w
w
ُ
وارد خانه میشویم و در را میبندیم .عرۀ شتر همچنان از دور دست حرفم را مثل تیغ میبرد و میگوید:
شنیده میشود .تیره پشتم میلرزد. ـ «نسل چارکیها که ورنمیافته .اینها مرگ ندارن .تکثیر میشن،
65 64
جان بختیار
برای فاطی ،مهرک و علی ِ
m
m
co
co
n.
n.
tio
io
at
a
lic
lic
1
کفشهایم کو؟
ub
ub
rip
rip
فلفل و ده جور مخلفات دیگر ،همیشۀ خدا توی یخچال هست .حتا اگر
تخممرغ و نان و پنیر نداشته باشم ،مخلفات را همیشه دارم .چـه شبها که
eh
eh
.m
.m
w
w
خانم ...اسمش چی بود؟ خانم و آقایی که طبقۀ پائین دستش درد نکند ِ
کار تولید موسیقی هم هستند .آقای شمس که استاد زبان است و توی ِ w
w
داشتنی
ِ هست .همسرش تلویزیون کار میکند .یک دختر نازنین دوست
ِ
w
w
عینکی هم دارند .دخترش مرا یاد یلدا میاندازد ،صبحها که میرفتم یلدا
.1فیلمی به همین نام ساختهام .کفشهایم کو؟ داستان آن فیلم ربطی به این داستان ندارد.
67
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
ً
اصال تصورش دیوانهام میکند ...به چی فکر میکردم که رسیدم به قضیه را بیدار کنم ،دوربین ویدئو هم دستم بود که ازش فیلم بگیرم .یک روز که
m
m
مستأجر و صاحبخانه؟ یادم نمیآید .نه ،این آلزایمر نیست .خانم دکتر بیدار شد یک چشماش لوچ بود .همان شد که همسرم یک سال از این دکتر
co
co
گفت شاید در آستانۀ آلزایمر باشی ...راستی آخرین بار کی بود که خانم به آن دکتر میرفت .یکی میگفت ،باید جراحی شود .یکی میگفت باید
دکتر ویزیتام کرد؟خیلی وقت پیش بود انگار .اگر آن موقع در آستانهاش روزی چندساعت یک چشمش را ببندید تا ماهیچۀ آن یکی چشم تقویت
n.
n.
بودهام البد حاال رفتهام داخلش .اما چقدر داخل!؟ خانم دکتر گفت هروقت شود .همسرم چشم یلـدا را با پارچـه میبست و روی پارچـه چسب میزد.
راه خانهات را گم کردی آن وقت آلزایمر شروع شده... چشم خودش را هم میبست تا هم احساس طفلش را دریابد ،هم یلدا
tio
io
چقدر هم زیاد آورده است مهربانو .آره اسم کوچکش مهربانو است. راحتتر تحمل کند دوسه ساعت بستن بودن چشم را .آخر سر دوستی که
at
خانم ...اسمش چی بود؟ تا دو سه خوب که یادم افتاد .خیلی غذا آورده ِ پزشک بیهوشی بود ،دکتری را معرفی کرد که تخصصش چشم کودکان
a
روز غذا دارم بخورم .باید یادم باشد فردا صبح ،صبح که نه ،بعدازظهر بود .همان دکتر برای یلدا عینک تجویز کرد .همسرم یک عینک رنگی َپنگی
lic
lic
وقتی ظرفهای شسته را میبرم برای ...چی چی خانم بود؟ یادم نمیآید. خوشگل برایش خرید که یلدا دوست داشته باشد .با آن عینک خیلی
چندین و چند سال است همسایهایم .چطور آدم اسم همسایه چندین و چند خواستنیتر میشد .یکی دوسال بعد لوچی چشم یلدا خوب شد ولی
ub
ub
سالهاش را فراموش میکند؟ فردا یادم میآید .اگر هم یادم نیامد میروم عینک را باید میزد که هنوز هم میزند ...صبح باید ظرفها را تمیز بشویم
روی زنگها را میخوانم .اسم همۀ ساکنین روی زنگها نوشته شده... خانم ...اسمش چی بود؟ خانم شمس .ولی باید با اسم کوچک و ببرم برای ِ
rip
rip
ولی فامیلها نوشته شده ،اسم کوچک خانم خانه را که نمینویسند روی صداش کنم ،صمیمانهتر است .اسم کوچکش چی بود؟ پیشتر با خودم
زنگ! ...شام خوردم؟ پلو ماهی را؟ نه هنوز .پس بگو چرا آنقدر گرسنهام. فکر کرده بودم هروقت اسمش یادم رفت ،یادم بیاید که اسمش با مهربانی
eh
eh
چه مدت است لبۀ این مبل نشستهام؟ غذا یخ کرد .قاشق و چنگال و و مهرورزی و مهربانی و ...مهربانی را که گفتم! اسمش با مهر و محبت هم
سیرترشی و ترشی فلفل را میآورم و میچینم بر میز غذاخوری .غذا کو؟ ردیف است ...همردیف که نه ،مترادف یا مشابه! چی چی خانم؟ ...طبقۀ
.m
.m
کجاست؟ خانم طبقۀ پائین که آورد ...نیاورد؟ شاید دیشب آورده و من فکر چهارم که آقای شبنم است ،مدیر ساختمان.
بعد
میکنم امشب بوده ،نه ،همین امشب بود ،حتا نوشابه هم خریدم برای ِ طبقۀ سوم همان زن و شوهری هستند که یک پیر پسر عصبی دارند و تازه
w
w
شام ...کابینتها را ورانداز میکنم .توی ِفر اجاق را ،توی یخچال را .نخیر، آمدهاند و شدهاند مستأجر این ساختمان ُپکیده! ...چه خوب که مستأجر
w
w
از غذا خبری نیست .شاید دیشب شب عید بوده و مهربانو غذا آورده ...نه نیستم .اگر مستأجر بودم با این شندرغاز حقوق بازنشستهگی از پس اجاره
بعد شام .همینبابا! دیگر آنقدر کودن نشدهام .حتا نوشابه هم خریدم برای ِ خانه برنمیآمدم .تازه اینکه هر سال صاحبخانه بیاید کلۀ سرت که یا
w
w
امشب بود.اینجور وقتها بایدجستوجو را از اول مسیر شروع کنم. خالی کن یا آنقدر و اونقدر به اجاره اضافه کن! همهشان هم پولکی و
سینی غذا روی تاقچۀمیروم دم در آپارتمان .دور و ور را ورانداز میکنمِ . بیرحماند ،اگر نتوانی اجارهای که میخواهد بدهی ...وااااای! اسبابکشی!
69 68
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
زرتشتی ،خواه بودایی و المذهب ،آدم باید آدم باشه! من و تو چیکار داریم آینه کنسول دم در است .سینی را برمیدارم و میآورم میگذارم بر میز.
m
m
مذهب این و اون!»
ِ به دین و همین که تیغهای ماهی را جدا میکنم تا بدون نگرانی بخورم .یادم میآید
co
co
ـ «سه تا بطری پی پی سی از ابوالقاسم بگیر و بیا!» بعد شام نوشابه هم میخواهم .میروم سر یخچال.هرچه یخچال را زیر و ِ
ـ «چی چی هست این پی پی سی؟» رو میکنم از نوشابه خبری نیست.در ِفریزر را باز میکنم ،دوتا کوکاکوالی
n.
n.
ـ «میگن خیلی خواص داره ،خیلی هم قوت داره!» یخزده که قوطیهایش ترکیده و گندزده به همۀ قفسهها ،توی فریزر هست.
ـ «یعنی مثل قویت؟» بعد شام بخورم و فراموش کردهام؟
ِکی اینها را گذاشتهام توی فریزر که ِ
tio
io
قویت (بر وزن سوئیت) سوغات کرمان است و کرمانیها بهش میگویند فروشگاه آنسوی خیابان همیشۀ خدا باز است ،حتا ِ از بخت خوش
at
«قو ِو تو» و ما بهش میگفیتم «قویت» ولی اسم درستش «قاووت» است. شب عید .میروم سراغ تلفن .شمارههای ضروری را گذاشتهام زیر شیشۀ
a
از کرمان هم که میآید روی جعبههاش نوشته قاووت .دوباره میپرسم: میز تلفن .کارت سوپر داریان هم هست .روی کارت با رواننویس ،درشت
lic
lic
«مثل قویت؟» نوشتهام «آقا مجید».شماره را میگیرم.
ـ «ورخیز بچه! آنقدر پرس واپرس نکن!» ـ «سالم .من مهاجرم .چندتا نوشابه میخوام».
ub
ub
شاگرد سوپر داریان پشت در است با چندتا نوشابه ِ در را که باز میکنم ـ «چشم .عیدتون هم مبارک آقای مهاجر».
ً
توی یک کیسۀ نایلون .میگویم صبر کند .به خاطرمحیطزیست یک نایلون ـ «عید شما هم مبارک .لطفا زود بیاره غذا یخ نکنه».
rip
rip
کمتر! میروم کیسه پارچهای خرید را میآورم .شاگرد سوپری که نوشابهها به روزگار نوجوانی ،یک روز بابا گفت« :ورخیز برو دکون ابوالقاسم
را میگذارد توی کیسه فکر میکنم چرا فکر کرده بودم نوشابه خریدهام؟... خیاط بگو سه تا پی پی سی بده».
eh
eh
خب یک شب دیگر خریدهام ولی فکر کردهام امشب خریدهام. ابوالقاسم ،خیاط بود .لباسهای عید ما را میدوخت و هرسال هم مدل
ـ «ممنون ،چقدر میشه؟» لباسها را خودش انتخاب میکرد .یک سال یقۀ کتها را مدل مائویی
.m
.m
ـ «سیودو هزار تومن». دوخت که شبیه لباس رفتگرهای شهرداری هم بود و بچهها همۀ سال ما
از جیب عقب شلوارم یک دسته اسکناس بیرون میآورم ،چندتا اسکناس را مسخره میکردند که لباس سپوری تن کردهایم .از آن به بعد به خیاط
w
w
را جدا میکنم و میشمارم .مطمئن نیستم درست باشد .مدتیست توی خانوادهگی میگفتیم «ابوالقاسم پالون دوز!» اینکه چرا باید پی پی سی را
w
w
شمردن اسکناس اشتباه میکنم ،برای اینکه گندش در نیاید ،دستۀ اسکناس از ابوالقاسم خیاط میگرفتم البد رازی بود که فقط پدر میدانست و شخص
را میدهم به شاگرد سوپر داریان. شخیص ابوالقاسم .شـاید هم ابوالقاسم بهایی بود ،شـاید .شایع شده بود
w
w
ـ «هرچی میشه خودت وردار!» مال بهاییهاست.البته بابا اصال و ابدا در قید این حرفها نبود.
پپسیکوال ِ
چهارتا اسکناس برمیدارد. همیشه میگفت« :آدم باید آدم باشه ،خواه ارمنی و یهودی ،خواه بهایی و
71 70
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
انگار جنس قاچاق میفروشد و من نمیدانستم ابوالقاسم خیاط چرا باید ـ «پول همراهم نیست بقیهش رو بدم».
m
m
پپسی بفروشد. ـ «این چقدر بیشتره؟»
co
co
رکاب زدم تا رسیدم خانه و جنس را گذاشتم جلوی بابا .برادرهای بزرگتر ـ «هشت هزار تومن».
با آچارپیچگوشتی و انبردست و هزار بامبول و به قیمت زخم و زیلی شدن مال خودت». ـ «باشه ِ
n.
n.
در پی پی سیها را باز کنند .شاید آن روزگار اخوی ارشد توانستند ِ
ِ دست ـ «ممنون از عیدیتون».
هنوز دربازکن اختراع نشده بود .شاید هم شده بود و ما نمیدانستیم ...به یک اسکناس دیگر هم بهش میدهم.
tio
io
هرکدام از ما یک استکان رسید .هیچ کدام لب نزدیم تا بابا افتتاح کند .بابا ـ «یادم نبود عیده .این هم عیدی!»
at
یک قلپ نوشید و مزه مزه کرد .از چهرهاش برنمیآمد خوشش آمده یا نه .ما ـ «خیلی زیاده آقای مهاجر!»
a
هم نرم نرمک نوشیدیم و چشیدیم و نمیدانستیم خوشمان بیاید یا نه .بابا ـ ِ«بده! اون رو ِبده!»
lic
lic
گفت« :باید به مزهش عادت کنین .هم خاصیت داره ،هم قوت!» اسکناس را که صورتیست پس میدهد .باز دستۀ اسکناس را میگیرم
مینشینم سر میز غذا و با اشتها و لذت سبزیپلو ماهی را میخورم با جلویش.
ub
ub
یک خروار سیرترشی و ترشی فلفل .بعدش هم یک آروغ جانانه! هیچکس ـ «هرچقدر اندازهس وردار!»
هم نیست که بیادبی باشد .این از خواص خاصۀ تنهاییست ،بگوزی، یک اسکناس سبز برمیدارد.
rip
rip
آروغ بزنی ،در را محکم به هم بکوبی ،لیوان چای لبپر بزند و بریزد کف ـ «بابام گفته سه تا بطر پی پی سی بده!»
آشپزخانه و کف آشپزخانه نوچ شود یا هر کار دیگری بکنی یا نکنی هیچکس وقتی بطریها را از زیر پیشخان بیرون آورد ،میبینم رویش نوشته
eh
eh
بازخواستات نمیکند .هیچکس بهت غرولند نمیزند ...حاال یک نوشابۀ پپسیکوال .بابا همه چیز را با تلفظ دلخواهش میگفت .به «ذوب آهن»
تگری میچسبد .البته میدانم درستش تگرگی است .مقصود اینکه آلزایمر میگفت «ذووب» ذووب خشک و خالی و هیچ وقت «آهن»اش را نمیگفت.
.m
.m
َ َ
نگرفتهام و حواسم هست .حاال نوشابۀ تگری میچسبد! هرچهقدر «تگری» همه میگویند تخته نرد بزنیم یا تخته بازی کنیم ،بابا میگفت «بیا نرد بزنیم»
خوش آهنگ است «تگرگی» بدآهنگ است .نیست؟ «مزیاد» .یعنی وقتی تلفنی حرف میزد ،حرفش که تمام میشد میگفت َ
w
w
ً ُ
این شام شاهانه بدون نوشابۀ تگری اصال شاهانه نخواهد بود ،تازه جای شل
مرحمت زیاد .برُای بعضی واژهها هم الفاظ خودش را داشت .به ِ
w
w
خانم نازنین را هم خراب کردهام .میروم سراغ دستپخت مهربانو ِ و ِول میگفت «شل ِم ِلکی!»...بطریها را گرفتم و گذاشتم توی زنبیلی که
نوشابه .خیرسرم نوشابهها را همانجور با کیسه گذاشتهام بر کابینت .یعنی همیشۀ خدا برای خرید به دستۀ دوچرخه آویزان بود.
w
w
دیگر تگری نیست .نیست که نیست ،گورباباش با یخ میخورم .صدای ـ «مواظب باش!»
در فریزر را باز کنم، ِخ ِرش ِخ ِرش ریختن یخ توی لیوان به یادم میآورد که ِ اینجور که بطریها را گذاشت توی پاکت و سر پاکتها را پیچاند
73 72
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
آرام بگیرد ...نوشابه را جرعه جرعه سرمیکشم و کیف دنیا را میکنم ...یک سرد سرد بر اولین قفسۀ فریزر سرخیک فقره کوکای ِ باز میکنم .سرو ِقد ِ
m
m
کار دیگر هم میکردم همراه نوشابه خوردن .چکار میکردم؟ چرا فراموش چشمک میزند .پس هوش و حواسش را داشتهام که یک نوشابه بگذارم
co
co
کردهام .کاری مهم بود .کاری مفید! ...آها! همین که قوطی خالی را زیر بعد شام .نوشابه را برمیدارم .خوشبختانه یخ نزده ولی توی فریزر برای ِ
پایم ِقل بدهم. حسابی سرد شده .تگری شده ،همانجور که دوست دارم .چه خوب.
ُ
n.
n.
بعدها که کوکاکوال آمد این شایعه یا واقعیت سر زبانها افتاد که «علما» روزگاری که هنوز نمیدانستیم خیلی به نوشابه احتیاج داریم ،نوشابهها
گفتهاند پپسیکوال حرام است چون بهاییها آن را درست میکنند ...واویال! توی قوطی نبود ،توی بطری بود ...بطریها خوابیده بر تسمه میآمد ،با
tio
io
ما ملت ،به چه موجوداتی میگفتیم و میگوئیم علما ،علما یعنی کسانی که فشار آب شسته میشد .یک چنگک ،بطریها را سرپا میکرد بعد میآمدند
at
علم این را دارند که اول پای چپ را بگذاری توی مستراح یا پای راست را. جلو و جایی توقف میکردند .از لولهای مایع پپسی ریخته میشد توی
a
علما یعنی کسانی که میدانند اگر زلزله آمد و تو از طبقۀ باال افتادی روی بطری ،پر که میشد باز بطری راه میافتاد ،جلوتر ،باز میایستاد و تشتک
lic
lic
عمهات و عمه جان از تو باردار شد ،بچهای که حاصل میشود ،حرامزاده کوبیده میشد بر سر بطری .باز بطری راه میافتاد و میرفت پشت تسمهها
است یا حال لزاده .جوک نیستها! کور بشوم اگر دروغ بگویم .خودم توی گم میشد .همۀ این کارها را دستگاهی که مثل یک جادوی بزرگ در یک
ub
ub
ً
تلویزیون دیدم و شنیدم که یکی از همین علما میگفت! خیلی زیاد شبیه تاالر بزرگ بود ،خودکار انجام میداد .فقط دو نفر مراقب بودند که اگرـ مثال
فیلمهای کارتون است .عوامل زیادی باید دست به دست هم بدهند تا سر پا نمیشد ،آن را سرپابعد شستوشو ِ دستگاه خطا میکرد و یک بطری ِ
rip
rip
ً
چنین اتفاق حیرتانگیزی بیفتد .تو و عمه جانت باید دقیقا در یک نقطۀ میکردند .کارخانۀ پپسیکوال جایی ته شهر بود .یکی از تفریحاتمان این
دو طبقه باال و پائین خوابیده باشید .عمه جان باید عادت داشتـه باشد اگر پشت شیشهای بود که با دوچرخه رکاب بزنیم و بکوبیم برویم کارخانه را از ِ
eh
eh
ُ ُ
خت لخت دستکم بدون شورت و با لنگهای باز و تاق باز بخوابد و ِ نه ل بلند و عریض که همۀ تاالر پیدا بود تماشا کنیم .دیدنش حیرتانگیز بود
ُ ُ
کس( ...نه ،کس بیتربیتی است ).با لنگهای باز بخوابد و شرمگاهش در برایمان.
.m
.m
هر لحظۀ خواب و بیداری ترشح و لزجی الزم را داشته باشد .تو هم باید در قوطی نوشابه را باز میکنم ،صدای چق فیس باز شدن در نوشابه ِ
ُ
عادت داشته باشی لخت بخوابی و َد َمرو .زلزله هم به خواست خدای متعال صدای دلپذیریست .نیست؟ قدیمها که نوشابه بطری میخوردیم وقتی
w
w
باید جوری کجکی و قیقاجی بیاید که نه تو و نه عمه جان هیچ آسیبی نبینید، درش را باز میکردیم صدای قشنگتری داشت ...همۀ نوشابه را میریزم
w
w
روی عمه ،بلکه آن سوی عمه بریزد، فقط کف اتاق تو فرو بریزد و آوار ،نه ً ِ مخصوص نوشابه است .لمیده بر کاناپه جرعه ِ توی لیوان بزرگ دستهدار که
باز لنگباز
فقط کف اتاقت سوراخ بشود و تو دقیقا بیفتی روی عمۀ تاق ِ جرعه مینوشم و کیف دنیا را میکنم ...قوطی نوشابه دیگر سردی ندارد .آن
w
w
کراست برود توی خوابیده و نرینهگی تو هم همیشه شق و رق باشد و ی را از زیر پا برمیدارم .کاری مهم و مفید است که با قوطی نوشابه میکنم.
ُ ُ
آب تو جاری شود توی فالن جای عمه آن جای عمه و هردو حال کنید و ِ کف پا اندکیزیر پا و آن را ِقل میدهم تا گرگ ِر ِ
خالی سرد را میگذارم ِ
قوطی ِ ِ
75 74
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
چی میگفتم؟ آها! استیو جابز! خیلی از نکات کتاب یادم مانده .میبینی! جان و از این مجامعت ناخواسته باردار بشود !...یعنی کارتونسازهای والت
m
m
این حواسپرتیها آلزایمر نیست .کسی که دچار آلزایمر شده باشد نمیتواند دیزنی هم نمیتوانند چنین ذهنی خیالپرداز داشته باشند! اگر تا ته آلزایمر
co
co
کتاب بخواند و مدتها بعد یادش مانده باشد که زندگی استیو جابز چگونه هم بروم این را یادم میماند ...وقتی علما دربارۀ هر اتفاق عجیب غیرمترقبۀ
ً
بوده و از کجا شروع کرده و به کجا رسیده ،یا اینکه گیاهخوار بوده و روزه زیاد غیرمنتظرهای جواب دارند ،خب واقعا عالماند دیگر!
n.
n.
میگرفته ،روزۀ سیب .از روزۀ ما خیلی دشوارتر است .یکماه فقط سیب نوشابه را که تا ته مینوشم ،سیگار میگیرانم و پک میزنم .امشب همه
َ ً
بخوری! اصال بابت عشقاش به سیب ،اسم کمپانیاش را میگذارد ا ِپل... قوطی زیر پایم دیگر سرد چیز شاهانه بود ،هنوز هم شاهانه است البته!...
tio
io
ِ
من نه گیاهخوارم نه خامخوار،تازه کلهپاچه هم میخورم ،کبابکوبیده هم نیست .برمیدارماش تا بعد بیاندازماش سطل آشغالهای بازیافتی.
at
میخورم ،نوشابه و بستنی هم میخورم ،سیگار هم میکشم .البته همیشه کوکاکوال که آمد و خوردیم ،طعمش خوشآیندتر از پپسیکوال بود.
a
ً
ته لیوان نوشابه را نگهمیدارم که بعد از سیگار مزۀ دهانم عوض شود .اصال بعدش هم فانتا آمد که زرد بود و طعم پرتقال داشت .آن وقت دیگر لیموناد
lic
lic
این نوشابۀ المسب ...توی سینماهای بچهگی ،وسط فیلم مردی با جعبه به کلی از سکه افتاده بود ...وخیلی زود نوشابه شد جزئی از زندگی ما.
آینهای که با تسمۀ چرمی به گردن آویخته بود میآمد توی سالن ،از البهالی خودمان نمیدانستیم به چنین چیزی احتیاج داریم .استیو جابز هم وقتی
ub
ub
ردیفها میگذشت و کاالی خودش را با پچپچ اعالم میکرد« :پپسی، طرح لپتاپ و تلفن هوشمند را میریخت گفته بود مردم خودشان
ِ
پونجیک ،تخمه» آنجا دیگر فرقی نمیکرد کوکا باشد یا پپسی .مهم این بود نمیدانند به چی احتیاج دارند .درست هم گفته بود .کمتر از بیست سال
rip
rip
که لذت تماشای فیلم با خوردن یک پونجیک و نوشابه دوچندان میشد... بعد که محصوالت اپل به بازارآمد ،میلیونها مردم جهان دیگر نمیتوانستند
بابا تا همیشه ،همیشه که نه ،تا سالهای سال ،به نوشابه،خواه پپسی یا کوکا و نمیتوانند بدون تلفن هوشمند زندگی کنند .اگر نداشته باشند انگار
eh
eh
ِ
«جلیا فانتا میگفت پی پی سی ولی سالهای آخرش به نوشابه میگفت ِ زندگیشان لنگ است .حتا من که زادۀ عصر گاو آهن هستم ،سالها پیش
ِجلی» به گمانم معدهاش نفخ میکرد و به قول خودش به ِجل ِجل میافتاد از این حواسپرتیها تلفن هوشمند خریدم .اگرچه گاه هوش زیاده از حد
.m
.m
و فقط نوشیدن یک بطر ِجل ِجلی رو به راهش میکرد. این تلفن کالفهام میکند و درصد ناچیزی از امکانات آن استفاده میکنم،
قوطی نوشابه دیگر سردی ندارد .آن را از زیر پا برمیدارم .کاری مهم و روی ماه
اما همین اندازهاش هم برایم زیاد است .برای حرف زدن و دیدن ِ
w
w
خالی سرد را میگذارم کف پاقوطی ِ قوطی ُنوشابه میکنمِ . مفید است که با بچهها و نوهها که آن سوی دنیا هستند همین تلفن جادویی استیو جابز کارم
ُ w
w
و آن را ِقل میدهم تا گرگر پا اندکی آرام بگیرد. را راهمیانداز ...کتاب استیو جابز را تازه خواندهام .تازه که نه ،همین ...چند
هفته پیش بود ،یا چند ماه پیش؟ چه فرقی میکند! میخواستم به همه توصیه
w
w
از فشار مثانه بیدار میشوم .سرم را از زیر پتو بیرون میآورم .در نور کنم آن را بخوانند اما یادم نمیآید به کسی توصیه کرده باشم .آخر کسی با
ً
کمرنگ اتاق خواب ساعتدیواری را نگاه میکنم .دو و نیم است .درها من تماس نمیگیرد .من هم با کسی تماس ندارم .اصال کسی را ندارم...
77 76
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
یکبار رفتم پیش یک دکتر خیلی ُمسن .همۀ دردها و مشکالت را بهش را قفل کردهاند؟ آقای شبنم مدیر ساختمان مدام نگران امنیت ساختمان
m
m
گفتم .گفت« :جناب! میتونم یه نسخه برات بنویسم با بیستسیجور است ،البته حق دارد .مردم گرسنهای که کلیه میفروشند ،که خودشان را
co
co
علت پیرییه.
قرص و کپسول و آمپول ولیته تهش بیفایدهس .اینها همهش ِ زیر ماشینهای مد باال میاندازند تا زخم بردارند یا دست و پاشان بشکند و
بیخود هم این دکتر و اون دکتر نرو!» دیه بگیرند ،مردمی که درهای مستراح مسجدها را میدزدند ...حق با آقای
n.
n.
از آن به بعد فکر کردم باید با این دردها زندگی کنم .مثل ریگی که شبنم است که میگوید ِده شب به بعد هرکس وارد ساختمان شد درهای
رفته باشد توی کفشات و جایی و جوری هم نباشد که کفش را از پا در ورودی را ببندد .همسایهها هم بیمالحظهاند .باید بروم ببینم درها را قفل
tio
io
بیاوری ،تکان تکانش بدهی و از شر ریگ خالص بشوی ...این سالها با کردهاند یا نه .برمیخیزم ،زانوهایم درد میکند ،کمرم درد میکند .سرگیجه
at
علم پزشکی نتوانسته علت پیشرفتهایی که به تغییر جهان منتهی شدهِ ، هم دارم .وقتی راه میروم باید مواظب باشم زمین نخورم .چطور این همه
a
حرف همان پزشک خردمند است این دردها را تشخیص بدهد .حرفِ ، سال ،این همه دکتر تشخیص ندادهاند منشاء این سرگیجۀ وامانده چیست؟
lic
lic
که گفت علت ،علت پیریست و بس! ...و پر واضح و مبرهن است که بابا هم همین سرگیجه را داشت .درست مثل من ،پروستات هم داشت،
ُ
جوانی بابا نتوانسته بوده باشند دردهای او را دوا کنند .بابا در آن سالهای درست مثل من ،گرگرفتن کف پا را هم داشت ،درست مثل من! ای به قربان
ub
ub
ِ
عصر گاوآهن زاده شده بود و رشد کرده بود .من هم زادۀ عصر گاوآهنم اما تخمهای مبارکت بگردم پدر که این همه میراث برایم گذاشتی و رفتی!...آن
سر پیری پرتاب شدهام به عصر فرامدرنیسم .عصر دیجیتال! تلفن هوشمند دیدار خانواده .پدرم اتاقش
سالهای میانهسالی ،یکبار رفته بودم شهرستان ِ
rip
rip
ِ
دارم و میدانم که میشود از این تلفن صدتا کار کشید ولی فقط چهار پنج جدا بود .یک اتاق دنگال که پنج شش پله از کف هال بلندتر بود .دیدم یک
تا کارش را بلدم .نمیتوانم با تلفن قبض پرداخت کنم .نمیتوانم از توی اتاق بابا.
نردۀ نتراشیده نخراشیدۀ فلزی پیچ شده است به دیوار کنار پلههای ِ
eh
eh
خانه برای کسی پول حواله کنم ،نمیتوانم با تلفن اسنپ بگیرم .نمیتوانم. حاالی من باید شبی چندبار میرفت بشاشد .میگفت از جوانی ِ بابا مثل
ً ِ
این اینستاگرام که همه حرفش را میزنند اصال نمیدانم خوردنیست یا سرگیجه داشته ،درست مثل من اما حاال که پیرشده دیگر نمیتواند تعادلش
.m
.m
پوشیدنی! واال!... را حفظ کند و یکبار از پلهها کلهپا شده بوده .بخت یارش بوده که دست
خوشا به حال بابا که رفت و این روزها را ندید که تلفن هوشمند داشته و پایش نشکسته واال از چه کسی میخواست دیه دست و پای شکسته را
w
w
باشی و نتوانی و نتوانی و نتوانی ...راستی بابا چندسال پیش درگذشت؟ بعد آن کلهپا شدن ،داده بود این نرده را درست کرده بودند و پیچ بگیرد!؟ ِ
w
w
وقتی رفت که یلدا شیرخواره بود .حاال یلدا سی ساله است .یلدا سالروز دیوار پلهها که دستگیرش باشد ،حافظش باشد و بتواند شیب ِ
کرده بودند به ِ
مشروطه متولد شد .چهارم مرداد یا چهاردهم مرداد؟ البته میدانم نام خطر زمین خوردن بیاید پائین و برود مستراح ...برای پله را بدون ِ آن چندتا
w
w
َ ُ
درست و کاملش «امرداد» است .میبینی! هنوز چه چیزها یادم هست... سرگیجه و گر گرفتن کف پا و هزار درد بیدرمان دیگر هزارتا دکتر رفتهام و
اما همیشه این دو تا تاریخ را قاطی میکنم .خیلی بد است ،همان قدر که هیچکدام تشخیص ندادهاند چه غلطی باید بکنم ،یا چه غلطی نباید بکنم...
79 78
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
نمیکنم.حتا وقتی ریش میتراشم فقط به ریشها نگاه میکنم ...آن سال که تولد یلدا مهم است سالروز مشروطیت هم مهم است .زمانی توی تقویم
m
m
رفته بودیم پاریس .وقتی رسیدیم خانۀ نوشی دو سه بعدازظهر بود .نوشی و مینوشتم ولی لعیا دختر برادرم که همیشه بهم سر میزند و تنها غمخوار
co
co
هوشنگ رفته بودند سفر .کلید را سپرده بودند به سرایدار یا به قول خودشان من است ،تاریخ تولد یلدا را توی موبایل نوشته است .اما نمیدانم کجای
گاردین .یک چرت مبسوط زدم .وقتی برخاستم و رفتم دستشویی ،صورتم را موبایل دنبالش بگردم! میآیم توی هال ...قدیمها به هال میگفتیم تاالر...
n.
n.
که شستم دیدم یک برآمدهگی بزرگ روی پیشانیام است .به همسرم گفتم: میآیم به تاالر و میروم سراغ تقویم رومیزی .تنها تقویمی که توی خانه
«عجب پشههایی داره اینجا! ببین چه جوری نیش زدن پیشونیام رو!» دارم .ورق میزنم و مردادماه را پیدا میکنم .همۀ مناسبتها را پائین هر
tio
io
همسرم و یلدا غش غش خندیدند. ریز زیر
صفحه نوشتهاند .ذرهبین میگیرم جلوی عینکم و نوشتههای ِ
at
ـ «چرا میخندین ؟ نمیبینین قلمبۀ روی پیشونیم رو!؟» صفحه را میخوانم .چندتا شهادت هست و دوتا میالد خجسته .همین.
a
یلدا گفت« :بابا! این غده ،بیشتر از یک ساله روی پیشونیته .مامان چرا سالروز مشروطه را ننوشتهاند؟ِ ...خنگ خدا این چندمین بار است
lic
lic
ً
چندبار بهت گفته برو این غده رو درش بیار ...واقعا تازه دیدیش!؟» های جمهوری اسالمی دنبال روزهای ملی میهنی میگردی که توی تقویم ِ
ً
پرشمار پرتنش کشور واقعا تازه دیده بودماش .شاید چون از فشارهای و هیچکدام را ننوشتهاند .جمهوری اسالمی هم مثل همۀ نظامهایی که
ub
ub
rip
rip
کوچک بنفش خوشرنگی که همیشه دم دست است را میکشم روی خودم. ایران از ما شروع شده .همان حماقتی که ساسانیان کردند و میخواستند
وقتی میغلتم که به پهلو بخوابم درد زانوها آزارم میدهد ...به فکر قرصها افتخار خردمندانۀ اشکانیان را از تاریخ
ِ چهارصدوهفتاد سال پادشاهی ُپر
eh
eh
بودم و اینکه خوردهام یا نه .اینکه یک ماژیک پاکشوندۀ درشت بخرم و حذف کنند! ...خوبیاش این است که لعیا تلفن میزند و میگوید
بر آینه ...نه ،آینه نه ،بر سطح سنگی کابینت بنویسم «قرصها را بخور!» عموجان! فردا تولد یلداست .یلدا هم تلفن میزند و تولد لعیا را گوشزد
.m
.m
ولی هر روز فراموش میکنم ماژیک بخرم .برمیخیزم و با رواننویس میکند و من باز هم فراموش میکنم تولدشان را تبریک بگویم .عادت
کنار تلفن بر کاغذی ،درشت مینویسم «ماژیک» .حاال این نوشته را کجا کردهاند به فراموشی من ،به دل نمیگیرند ...راستی برای چی از رختخواب
w
w
بگذارم که فردا ببینمش و یادم بماند؟ بهتریناش توی کفش است .وقتی آمدم بیرون؟ رفتم شاشیدم ولی بعدش برای چی آمدم توی تاالر؟
w
w
میخواهم کفش بپوشم خواهناخواه کاغذ را میبینم و یادم میماند ...نه، قرصهای پروستات و چربی و مفاصل را خوردهام؟ هرشب همین
یادم نمیماند .نمیدانم چند روز پیش بود یا چند هفتۀ پیش که همین کار بساط است ،نیمهشب که میروم مستراح به فکر قرصها میافتم و شک
w
w
را کردم .وقتی کفش میپوشیدم کاغذ را دیدم و خواندم و یادم بود که باید ماژیک پاک شوندۀ درشت بخرم و بر ِ میکنم که خوردمشان یا نه .باید یک
ً
نزدیک خانه
ِ ماژیک بخرم .کاغذ توی دستم بود .یک لوازمتحریرفروشی آینه ...آینه نه ،هیچوقت توی آینه به خودم نگاه نمیکنم .اصال به آینه نگاه
81 80
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
بود .مشتریهای آشیخ بیشتر ما بچهها بودیم .یک قاشق بستنی بر یک نان هست .وقتی از خانه رفتم بیرون به اولین سطل آشغالی که رسیدم کاغذ را
m
m
کوچک ده شاهی ،دوتا قاشق بین دوتا نان کوچک یک ریال و شاهانهاش مچاله کردم و انداختم توی آشغال ...یکبار دیگر امتحان میکنم .آدمیزاد
co
co
بستنی دوزاری بود .نمیدانم چندتا قاشق بستنی بین دوتا نان بزرگ .این یک اشتباه را دوبار تکرار نمیکند .کاغذی که برآن نوشتهام «ماژیک» تا
آخری ،بستنی دوزاری ،آرزویی بود دست نیافتنی .آرزویی که برای همیشه میزنم و میگذارم توی کفش .ولی باز چیزی ،چیزهایی توی ذهن و خیالم
n.
n.
آرزو ماند .سالها بعد که میتوانستم از جیب خودم بستنی دوزاری بخرم، وول میخورد .بیهدف میروم سراغ یخچال .این کاریست که روزی
آشیخ دیگر بستنیفروش دورهگرد محلۀ ما نبود. پی چی میگردم ...سرک ده بیست بار میکنم ولی نمیدانم توی یخچال ِ
tio
io
افتادن قند خون و این خزعبالت را باور نکنید .هرگز نه قند خونم میکشم توی یخچال ،چیزی نیست که میل به خوردنش داشته باشم .در
at
حسرت بستنیهای نخوردۀ ِ افتاده است نه باال رفته .عشق من به بستنی از فریزر را که باز میکنم از توی قفسۀ باالیی چندتا بستنی حصیری میریزد
a
کودکیست .حاال هم که سوپرمارکتها همهش از این بستنیهای مزخرف بیرون .خودش است .بستنی! از اول میدانستم قند خونم افتاده است.
lic
lic
ً
رنگی َپنگی میفروشند .اگر بهشان بگویی بستنی سنتی اصال نمیدانند چی سوپر آن طرف خیابان ده بیست تا بستنی حصیری میخرم هروقت میروم ِ
ً
حصیری زرد بستنی هست.خودم توی یخچال سوپر جستوجو میکنم تا و اصال یادم نیست که کلی بستنی توی فریزر دارم .خوبیاش این است که
ub
ub
ِ ِ
که طعمش نزدیک به بستنیهای آشیخ بستنی است پیدا کنم ...با اینکه بستنی فاسدشدنی نیست .سه تا بستنی حصیری را میگذارم توی بشقاب و
دندان درستحسابی ندارم ولی خوردن بستنی که دندان نمیخواهد .لب و بقیه را برمیگردانم توی فریزر .لمیده بر کاناپه ،حساب بستنیها را میرسم.
rip
rip
ِ
لثه کارش را میسازد. ـ «سرشیر و قند ،کره و قند!»
شیر یخساز فریزر یک بستنیها را که میخورم تشنهام میشود .از ِ دور دور ،از یک محله دورتر از ما،
بدون آمپلیفایر و بلندگو صدایش از ِ
eh
eh
لیوان آب خنک سر میکشم اما کفافم نمیدهد .دلم نوشابه میخواهد .در الیادران ،شنفته میشد .صدایی آشنا و دلپذیر و حسرتانگیز ،صدای محلۀ ِ
یخچال را باز میکنم ،هرچه جستوجو میکنم از نوشابهها خبری نیست. عصرهای تابستان .از وقتی صداش را میشنفتیم تا برسد جلوی خانۀ ما،
.m
.m
سر شب بود که چند تا نوشابه خریدم .عیدی هم دادم به شاگرد همین ِ پاپیچ مادر میشدیم به خواهش و تمنا و التماس تا سرانجام دل مادر نرم
سوپری ...شاید هم پریشب بوده! در فریزر را باز میکنم .نوشابهها توی میشد و از شندرغاز خرجی که بابا بهش میداد .ده شاهی میگذاشت
w
w
فریزر است .ولی گذاشته بودمشان توی یخچال که! نوشابهها را برمیدارم و کف دست هرکداممان .ذوقزده خودمان را میرساندیم به آشیخ که هیچ
w
w
تکان تکان میدهم .یخ زدهاند ولی نترکیدهاند که همه جا را به گند بکشند. نشانهای از شیخوخیت نداشت .همه بهش میگفتند آشیخ بستنی ،آشیخ
سر شب بوده .اگر دیشب بود ،تا حاال ترکیده بودند از یخزدهگی. پس همین ِ توی مغازهاش بستنی درست میکرد و آن را میان یخ ،وسط گاری کوچک
w
w
نوشابهها را میگذارم توی سینک و شیر آب گرم را باز میکنم تا یخها آب نگار
دور گاری چند ستون باریک بود پر از نقش و ِ بلندش میگذاشت .دورا ِ
شود .بعد میگذارمشان توی یخچال و یکی را برمیدارم و باز لمیده بر های کاغذپیچ شدۀ نانهای بستنی با ِکش به ستونها بسته ُ
گل و بته .بسته ِ
83 82
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
یک سیگار میچسبد .برمیگردم توی خانه و یک سیگار میگیرانم .باز خالی نوشابه را کف
سرد ِ
بزرگ دستهدار مینوشم و قوطی ِ لیوان ِ
کاناپه ،توی ِ
m
m
خیسی
ِ میروم توی حیاط .دمپاییها را از پا میکنم و خوشخوشک روی پاهام ِقل میدهم .نمیدانید چهارتا بستنی خوردن ساعت سه بعداز نیمه
ُ
co
co
سنگفرش حیاط قدم میزنم و سیگار میکشم .کف پاهای گر گرفته آرام شب چه کیفی دارد! دکترها همیشه میگویند بستنی و سیگار و نوشابه و
خیسبرهنه میروم روی چمنهای باغچه .حاال کف پاهاِ ، میگیرد .پا چه و چه برایت سم است اما دکترها خیلی حرفها میزنند ،اگر به حرف
ُ
n.
n.
دختر آقای
خیس شده و از گر گرفتهگی خبری نیست .صدای پیانو میشنومِ . دکترها باشد باید سرت را بگذاری و بمیری! دکترها حالیشان نیست که
شمس پیانو میزند .این وقت شب؟ به ساختمان نگاه میکنم .چراغ همۀ بستنی خوردن و نوشابۀ بعدش و سیگار بعدترش چه لذتی دارد .صدای
tio
io
واحدها روشن است .این وقت شب چرا همۀ چراغها روشن است؟ چرا بعد آن ...اینها
فیس باز شدن در نوشابه ،نوشیدن نوشابه و آروغ جانانۀ ِ
ِ
at
پسر طبقۀ
همه بیدارند؟ خبری هست؟ باید از همسایهها بپرسم .شایدَ پیر ِ لذتهایی کوچک است در زندگی که از آنها غافلیم!
a
سوم باز عصبیت ناهنجارش باال زده و زده است مادرش را لتوپار کرده،
lic
lic
دست خودش داده .خودکشی! یکبار دیگر این کار را کرده شاید هم کاری ِ در رختخواب خوابیدهام که یادم میآید میخواستم بروم ببینم درها را
بود .طفلی! دوبار در بیمارستان روانی بستریاش کردهاند اما افاقه نکرده... قفل کردهاند یا نه.
ub
ub
rip
rip
شمس را میگیرم .خانم خانۀ طبقۀ پائین که آن سبزیپلو ماهی شاهانه را امشب دزد بزند به خانهها ،میشاشم به شانس و اقبال خودم و کل مجتمع!
برایم آورد ،همسر آقای شمس است .اسمش چی بود؟ صدای تقۀ بستهشدن دری در طبقۀ باال یا پائین میشنوم .شاید دزد
eh
eh
ـ «سالم آقای شمس». باشد ،هیچ بعید نیست .دیگر نمیشود بیخیال بود .به هرجان کندنی هست
ً
ـ «سالم از ماست ،اتفاقا مهربانو میخواست»... یآیم .باید بروم ببینم درهای ساختمان قفل است یا برمیخیزم و به تاالر م
.m
.m
اسم خانم طبقۀ پائین مهربانو است .دیگر یادم نمیرود. نه .کلیدها را از پشت در برمیدارم .در را باز میکنم و یک لنگه دمپایی
ـ «فکر کردیم خواب هستین ،میخواستیم زنگ بزنیم بگیم تنها نمونین، پشت در بسته
میگذارم الی در ...آنقدر کلید را توی خانه جا گذاشتهام و ِ
w
w
بیاین پیش ما». ماندهام که این یکی دیگر ملکۀ ذهنم شده است .حسین آقا ،کلیدساز محل
w
w
ـ «مهمونی دارین؟» در بسته ماندهام .میروم توی حیاط .کف پشت ِ
شاهد است که چند بار ِ
ـ «نه .گفتیم سالتحویل پیش ما باشین .االن هم اگه دوست دارین حیاط خیس است .این وقت شب به قاعده نباید کسی حیاط را آبپاشی
w
w
خوشحال میشیم .انواع اطعمه و اشربه هم حاضره!» کرده باشد! به آسمان نگاه میکنم ،کیپ ابر است .پس باران زده .البد یک
ً
اصال به روی خودم نمیآورم که پاک فراموش کردهام سال تحویل است. خاک خیسخورده خوش ِبوی ِ نم ،و اال متوجه میشدم .االن وسط حیاط با ِ
85 84
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
ُ ُ
هنوز نفهمیدهام خوابم سبک است یا سنگین .گاهی به کوچکترین صدا ـ «ممنون آقای شمس .هرجور مشروبی بخورم پدرم درمیآد از گرگر
m
m
بیدار میشوم ،گاهی هم مثل دیشب خوابم چنان سنگین میشود که با کف پا!»
co
co
پنجبار صدای زنگ تلفن بیدار نمیشوم ...بچهها گفتهاند نگران شدهاند برای اینکه بهانهای جور کرده باشم که تلفن زدهام میگویم ،میخواستم
ً
که چرا شب عید خواب هستم .گفتهاند بیدار شدی لطفا تلفن بزن بابایی! هم از شام شاهانۀ»....
n.
n.
اول بروم سر و صورتم را تازه کنم بعد .وقتی میروم توی دستشویی باز اسم همسرش یادم رفت.
میبینم لبۀ دستشویی کلی آب ریخته .یعنی دست و صورتم را شستهام؟ ـ « ...از شام شاهانۀ خانم قدردانی کنم بعدش هم بپرسم سالتحویل
tio
io
حتا خیسی سرم و جای برسزدن به موهایم را هم میبینم .پس بروم یک چه ساعتییه؟»
at
سرحال و قبراق به بچهها قهوه درست کنم بخورم ،یک سیگار هم بکشم بعد ِ ـ «چهل ،چهلوپنج دقیقه مونده».
a
رنگ آفتاب جوریست زنگ بزنم ...فنجان به دست میآیم پشت پنجرهِ . تشکر میکنم و گوشی را میگذارم .ولو میشوم بر کاناپه و تلویزیون
lic
lic
که دلت میخواهد پنجره را باز کنی .باز میکنم .رنگ و بوی هوا به یادم را روشن میکنم .کاله قرمزی و پسرخاله نشان میدهد .عاشقشان هستم.
ماهی ...باز
میآورد که نوروز است .دیشب را هم یادم هست با سبزیپلو ِ کاله قرمزی میگوید« :یه بار رفتم نونوایی ،ته صف بودم .شاطر گفت
ub
ub
اسمش را فراموش کردم .اگرچه اهل قدم زدن نیستم ولی هوس میکنم در هرکی اومد ،بهش بگو پشت سرت وانسه! نون بهش نمیرسه .منم هرکی
َ
این هوای َملس پاکیزۀ بهاری قدم بزنم .لباس میپوشم .کفشهایم چرا توی بعد من دیگه به کسی نون نمیرسه!» اومد گفتم بیاد جلوی من وایسه چون ِ
rip
rip
جاکفشی نیست؟ مثل همیشه! مکافاتی دارم با این کفشها .حاال باید همۀ اندک اندک از حالت لمیده به درازکش میروم ...ای بابا! من رفتم
خانه را زیر و رو کنم تا کفشها را پیدا کنم .نمیدانم چقدر طول میکشد توی حیاط که ببینم درها قفل است یا نه ولی یادم رفت .بیخیال! شب
eh
eh
تا کفشهایم را روی ماشین لباسشویی پیدا میکنم ...یکبار که لعیا اینجا سالتحویل که همۀ اهالی بیدارند دزد جرأت نمیکند بیاید .پتو را میکشم
بود گفت« :عموجان کفشهات خیلی کثیفه،میندازم ماشین لباسشویی». روی تنم .چشمم به کاله قرمزی و پسرخاله است که خوابم میبرد .صبح
.m
.m
تعجب کردم« :کفش رو میندازی ماشین لباسشویی!؟» درپیتی بیدار میشوم .تلویزیون را خاموش با صدای تقتوق یک فیلم اکشن ِ
ـ «کفشها نبوک رو میشه ،هیچی شون نمیشه!» میکنم .برمیخیزم بروم بشاسم ...میآیم توی تاالر ،چشمم میافتد به
w
w
ـ «اگه خواستم جایی برم؟» گیر تلفن که چشمک میزند .پنج تا پیغام دارم .پیغام بچهها، چراغ پیغام ِ
w
w
ـ «شما کلی کفش داری که!» دوتا از رفقای قدیم که تبریک عید گفتهاند ،آخری هم لعیاست که میگوید:
ـ «لعیا جون این کفشها رو دوست دارم .فقط با اینها راحتم». «عموجونم! با ما نیومدی کیش .جات خیلی خیلی خالییه .باید تا گرم
w
w
ً
ـ «میذارمشون روی شوفاژ زود خشک میشه». نشده یه سفر باهم بیایم حتما .عیدت هم مبارک .صدتا میبوسمت!»
لعیا این کار را کرد .دیدم کفشها چه نونوار شد .از آن به بعد مدام پنج بار تلفن زنگ خورده ،پنج نفر حرف زدهاند و من بیدار نشدهام.
87 86
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
دمپایی را برمیدارم .کلید را از پشت در ،درمیآورم ،میروم بیرون و در را کفشهام را به هوای ماشین لباسشویی ،اینجا و آنجا میگذارم گاهی
m
m
میبندم .چند قدم که میروم فکرمیکنم این روزها ملت آنقدر به فالکت هم روی ماشینلباسشویی .لعیا میآید کمک کند ولی حواسپرتی من را
co
co
افتادهاند که دزد زیاد شده .بهتر است در را از بیرون قفل کنم .دست میکنم بیشتر میکند.
توی جیب کوچک کاپشن ،همان جیبی که همیشه کلید را میگذارم ولی کاغذ تاشده توی آن است .تای وقتی میخواهم کفشها را بپوشم یک ِ
n.
n.
کلید نیست .همۀ جیبهای کاپشن و شلوار را زیر و رو میکنم .با این کاغذ را باز میکنم« .ماژیک» .دستخط خودم است اما یادم نمیآید
همه وسواس ،باز کلید را پشت در جا گذاشتهام و باز هم باید بروم سراغ چرا این را نوشتهام .البد نوشتهام برای یادآوری چیزی .اما چی؟ کاغذ را
tio
io
حسین آقا کلید ساز ...همین جور که با احتیاط از پلهها پائین میروم چیزی میگذارم روی میز تحریر تا بعد یادم بیاید برای چی نوشتهام ماژیک ،آن
at
وای من!
ذهنم را میخلد .توی پاگرد میایستم .چی را فراموش کردهام؟ ای ِ هم به این درشتی و خط خوش .دم در آپارتمان دور و ور را خوب ورانداز
a
باید به بچهها تلفن میزدم،گفتند نگراناند .حاال با این درد زانو باز برگردم میکنم که چیزی جا نمانده باشد یا کاری ناتمام نمانده باشد .روی لبۀ آینه
lic
lic
ً
سرکارند .اصالباال!؟ نه .اگر روز تعطیل باشد که خوابند و اگر تعطیل نباشد ِ کنسول دم در یک دسته اسکناس هست .برشان میدارم و میگذارم توی ِ
ساعت چند است؟ ساعت مچی را نبستهام ،موبایلم را برنداشتهام .اگر جیب شلوارم .اسکناسها از پاچهام میریزد پائین .ده بار به لعیا گفتهام
ub
ub
موبایل همراهم بود میدیدم امروز چندشنبه است و ساعت چند است... آستر پارۀ جیب شلوارم را بدوزد .اما همیشه فراموش میکند ...شاید هم من ِ
برمیگردم باال .پشت در ،دست میکنم توی جیب کاپشن ،همان جیبی که فراموش کردهام که بهش بگویم .لعیا خیلی با محبت است ،فقط لعیا است
rip
rip
همیشه کلید خانه را میگذارم .کلید نیست .همۀ جیبهای کاپشن و شلوارم که به من رسیدهگی میکند .به گمانم خودم هی فراموش کردهام بگویم
را زیر و رو میکنم ،دوباره و سه باره .کلید نیست .سیگار و فندک و چندتا آستر جیب شلوارم را بدوزد ...اسکناسها رابرمیدارم و میگذارم جیب
eh
eh
ً
دستمال کاغذی مچاله شده و دستۀ اسکناس ...حتا سیگار و فندکم را هم عقب شلوار .اصال جای اسکناس جیب عقب است ،نمیدانم چرا گذاشته
برنداشتهام ...چقدر حواسپرتی مردک!؟ سیگار فندک که توی دستات بودم جیب بغل شلوار .این دیگر نه تقصیر لعیاست نه هیچکس دیگر .برای
.m
.m
است .اما به هرحال کلید نیست .سیگار و فندک را میتوانستم از همین نمیدانم چندمین بار فلکۀ گاز را نگاه میکنم که بسته باشد .در یخچال
دکۀ باالی کوچه بخرم ولی کلید ...کلید را گذاشتهام پشت در .باز باید بروم در
بسته باشد .وسیلهای چیزی توی برق نباشد ...همه چیز درست استِ .
w
w
سراغ حسین آقا کلیدساز ...حاال که قرار است بروم قدم بزنم و صفا کنم، آپارتمان را باز میکنم .یک لنگه دمپایی میگذارم الی در .خندهام میگیرد.
w
w
سوپر آن طرف خیابان و دوسه تا بستنی حصیری میخورم، ِ اول میروم همین دیشب که میخواستم بروم ...کجا میخواستم بروم؟ ...دیشب هم
ُُ
بعد یک نوشابه ،بعد هم یک بطری آب .چند قلپ میخورم ،بقیهش را هم لنگه دمپایی گذاشتم الی در که با خودم گفتم از بس کلید را جا گذاشتهام و
w
w
همراهم میبرم که هروقت دهنم خشک شد یک قلپ بخورم ...توی این پشت در بسته ماندهام ،این دیگر ملکۀ ذهنم شده که دیگر بدون کلید بیرون
پاک لطیف یک سیگار میچسبد حسابی .یک سیگار میگیرانم و با هوای ِ
ِ نمانم و بروم سراغ حسین آقا کلیدساز که بیاید و در را برایم باز کند .لنگه
89 88
کفشهایم کو؟ جسدها تکثیر میشوند
ـ «بعله! عالی! همیشه به مهربانو میگم تعطیالت عید بهترین جا همین لذت ُپک میزنم .حاال سر خیابانم.
m
m
دست کم دو هفته هوای پاک نفس میکشیم!» تهرانهِ ، حتا جمعهها هم خیابانها اینقدر خلوت نیست .شاید مناسبتی
ً
co
co
آها !...پس این خلوتی به خاطر عید است. باشد .تاسوعا عاشورا مثال یا ...یا از این مناسبتهای دولتی .کارناوالهای
ـ «بله بله .هوای عید بهاریه دیگه! خونه تشریف میبرین؟» بهتر من!...
خردجال! چه بدانم من!؟ گورباباشان! خیابانها خلوت استِ ،
n.
n.
ـ «بله .رفته بودیم عید دیدنی». چی چی رو بهتر من!؟ خانم دکتر میگفت آلزایمر با گم کردن مکان شروع
به روی خودم نمیآورم که راه خانه را گم کردهام. میشود ،بعد گم کردن زمان .یعنی آلزایمر من غیر آدمیزادی است!؟ اول
tio
io
ـ «منم باهاتون میآم». زمان را گم کردهام که نمیدانم چه روزیست و چرا خیابانها اینقدر
ُ
at
ـ «بفرمائین .اگه موافق باشین بریم یه دست تخته بزنیم یا حکم». خلوت است ...خب همین دیگر! یعنی اینها حواسپرتیست و اال اگر
a
حکم یک بازیست با پاسور ولی یادم نمیآید چهجوری بازی دچار آلزایمر شده باشی باید اول مکان را گم کنی .آلزایمر فاجعه است ولی
lic
lic
میکردیم .به گمانم بازی چهار نفره باید باشد ...میپرانم ببینم چه میشود! این آلزایمر نیست ...توی پیادهرو نرم نرمک میروم و سیگار دود میکنم...
ـ «چهار نفر باید باشیم ،نه؟» کجا میروم؟ از خانه آمدم بیرون که کجا بروم؟ ساعتی قدم میزنم ،شاید
ub
ub
ـ «پریناز هم حکم بلده .خیلی هم خوب بلده .من و دخترم ،شما و هم دقایقی ،چه میدانم ...خسته شدهام .باید برگردم خانه اما نمیدانم
مهربانو .خوبه؟» کجا هستم .نمیدانم از کدام طرف آمدهام و به کدام طرف باید بروم ...بر
rip
rip
ـ «عالی! بریم ببینیم چی میشه». نیمکتی چوبی کنار نردههای پارک مینشینم ...نمیدانم چه مدت است
همراه میشویم ...گفت مهربانو .اسم خانم مهربانو است ،تا اسمش را اینجا نشستهام ،هوا دارد تاریک میشود ...دور و ور را ورانداز میکنم .از
eh
eh
فراموش نکردهام باید ازش تشکر کنم. آن سوی خیابان خانم و آقای طبقۀ پائین دست در دست دخترشان میآیند.
ـ «خانم»!...
ِ حواسشان به من نیست .صداشان میکنم.
.m
.m
w
w
نمیدانم مرد چی را به همسرش نشان میدهد ولی مرا که میخواهم با موسیقی هم هست .بلندتر صداش میکنم.
w
w
و با صدای بلند صداش میکند« :امیر بیا در خونۀ آقای مهاجر رو باز تا به خانه برسیم گپ میزنیم .آقای شمس کلید میاندازد و در را باز
m
m
کن!» میکند.
co
co
صدای مرد از دورتر میآید« :میآم .بذار یه سیخی میخی پیدا ِ ـ «بفرمائین!»
میکنم»!... با دست اشاره میکند که من زودتر وارد شوم .میرویم توی ساختمان.
n.
n.
سر زنانه میکند توی قفل ،یک کم ،شاید آقای شمس میآید .یک گیره ِ خانوادۀ آقای شمس همراه من میآیند باال.
سوی در شنیده میشود.هم زیاد به قفل ور میرود .صدای افتادن کلید از آن ِ ـ «دارین بدرقهام میکنین!؟»
tio
io
در را با کلید باز میکند. مهربانو میگوید« :ما طبقۀ باالی شما هستیم دیگه!»
at
ـ «لباس خونه بپوشین بیاین پیش ما حکم بازی کنیم». پس چرا من همهش فکر میکردم آنها طبقۀ پائین هستند .نگو باال
a
ـ «بذارین برم تو ...یه چند تا تلفن دارم بعد شاید مزاحم شدم». هستند .خب این هم از این! دم در آپارتمان خداحافظی میکنیم و آنها
lic
lic
ـ «به هرحال خوشحال میشیم .اگه حوصلۀ حکم هم ندارین .برنامۀ میروند باال .دست میکنم توی جیب کاپشن تا کلید را دربیاورم .کلید
آهنگهای درخواستی! پریناز پیانو میزنه .ما هم میخونیم». نیست .هول و دستپاچه همۀ جیبهایم را میریزم بیرون.
ub
ub
ً
ـ «خوبه ،خیلی خوبه ،عجالتا با اجازه!» ـ «کلیدم کو پس!؟»
وارد خانه میشوم .آقای شمس هم میرود باال .با کفش و لباس ولو صدای باز کردن در آپارتمانشان را میشنوم و چند لحظه بعد صدای
rip
rip
میشوم بر کاناپه .انگار از سفری دور و درازو خستهکننده برگشتهام .توی کفش زنانهای که از پلهها پائین میآید .مهربانو است.
ذهنم آشفته بازاریست .به همه چیز فکر میکنم .نه ،به چیزی فکر ـ «آقای مهاجر کلید گم کردین ،نه؟ یه کلید اضافه پیش ما دارین .لعیا
eh
eh
نمیکنم ...چرا فکر میکنم. داد .چند بار دیگه هم با همین کلید درو باز کردین».
چرا اینقدر خسته و کوفتهام ؟ من که مدتهاست پایم را از خانه بیرون هیچ یادم نمیآید ولی الکی میگویم« :بله بله .خیلی ممنون .کلیدم رو
.m
.m
نگذاشتهام ...خسته باشی یا نه باید بروی درها را قفل کنی .این روزها دزد فکر کنم تو جا گذاشتم».
زیاد شده .مردم گرسنهاند .من هم گرسنهام! مهربانو کلید را میآورد و میکند توی قفل .اما کلید تا ته نمیرود توی
w
w
جا کلیدی.
w
w
ـ «روز عید که حسین آقا نیست .نگران نباشین امیر بلده ،االن میآد
در رو باز میکنه».
93 92
برای بهمن ،سینا و سهند با یادگارهای
m
m
یاد محمود اسدی. همیشه در ِ
co
co
n.
n.
tio
io
at
a
lic
lic
الرستان
ub
ub
rip
rip
eh
eh
.m
.m
هولناک .توی خواب فکر میکنم «این دیگه چه جورشه ،رویا و کابوس
درهم!؟»
w
w
با آالرم تلفن از خواب میپرم .گیج و منگ خودم را میکشانم لبۀ
سروقت آنتیبیوتیک بخورم؟ نه.تخت و مینشینم .زنگ برای چی؟ باید ِ w
w
نجوای مهآلودی پشت ذهن آشفتهام، پسقرارمداری دارم؟ یادم نمیآید .اما ِ
ِ ِ ِ
w
w
میگوید باید جایی بروم! «این بوی چیه؟سیگار!؟» لبۀ قفسۀ کتابخانه
سیگاری توی زیرسیگاری دود میکند .من که االن بیدار شدم! دیشب
آخرین سیگار را توی زیرسیگاری که بر پاتختی بود خاموش کردم .حاال
95
الرستان جسدها تکثیر میشوند
در ذهنم شتک میزنـد .قرارم را به یاد میآورم .با عجله لباس میپوشم، زیرسیگاری لبۀ قفسۀ کتابهاست! پیداست تازه روشن شده و توی یکی از
m
m
ماالمال ِمه رقیق است.
ِ کیفم را بر دوش میاندازم و میزنم بیرون .کوچه چهاربر زیرسیگاری جاخوش کرده.
ِ های
گودی ِ
co
co
سر خیابان .یک تاکسی خالی عجوالنه و با گامهای بلند خودم را میرسانم ِ شنیدهام بعضیها توی خواب راه میروند .من که توی خواب راه
میآید .دست بلند میکنم ،ترمز میزند. نمیروم .راه نمیروم ولی توی خواب سیگار روشن میکنم!؟ یاللعجب!
ََ ُ
n.
n.
ـ «دربست الرستان!» کی گنده از توی زیرسیگاری توی همین فکرها هستم که یک سوسک خر ِ
راننده با تعجب میپرسد« :کجا؟» نای آن را ندارم
بیرون میآید و یک راست از قفسۀ کتابها باال میرودِ .
tio
io
ـ «الرستان ،دربست!» که برخیزم و یک پیف از پیفپاف خرجاش کنم ...محمود میگفت
at
تکان سر راننده ،کشیده شدن لبهایش به پائین و نگاهش پر از پرسش سهراب (سهراب سپهری را میگفت) سوسکها را نمیکشت ،با دست
a
است. میگرفتشان و میانداختشان بیرون .من که سهراب نیستم ،بیشتر
lic
lic
ـ «الرستان! دومین خیابون از اول تخت طاووس!» از خانمها از سوسک وحشت دارم .وحشت ندارم ،چندشم میشود...
همان پرسش و این بار بیشتر توی چشم و چهرۀ راننده میماسد! میخواهم ببینم این سوسک تا کجا میرود ،میرود باال و باالتر و درست
ub
ub
ـ «شما راننده تاکسی نیستی؟» کتاب جواد مجابی ،شناختنامۀ شاملو ،لنگر میاندازد .کثافت! انگار بر ِ
ـ «می بینی که هستم!» سوسک
ِ میداند شاملو و دکتر مجابی چقدر برایم عزیز هستند .این
rip
rip
دنده چاق میکند میگازد و « ...هستم» ش توی دور شدن ماشین ِپ ِرپر چندشآور چه پیامی میدهد با نشستن بر شاملو و مجابی ...سوسک
میزند. و سانسور هر دو دوتا «سین» دارند ،یک «واو» مشترک هم دارند .چه
eh
eh
ـ « ...دیوانه!» حرفها! ...ساعت دیواری ،درست بغل سوسک بر قفسه آویخته و جلوی
ِ
پیاده راه میافتم و مدام پشت سر را میپایم .تاکسی بعدی نزدیک چشم است .عقربۀ ثانیهشمار ُجم نمیخورد ،ساعت خوابیده .از کی باتری
.m
.m
میشود ،میایستم و دست تکان میدهم .سرعتش را کم میکند. تمام کرده و ملتفت نشدهام؟ این صدای پر طنین تیکتاک که همۀ خانه را
ِ
ـ «دربست الرستان!» انباشته و مثل پتک میخورد توی مالجم از کجاست؟ کدام ساعت؟ به
w
w
باقی حرفش در سرعت گرفتن ماشین خیلی مفهوم نیست .اما انگار ِ صدای نحس تیکتاک ،مثل ِ برهم رویا و کابوس به بیداریام آمده؟
درهم ِ
گفت «پاکستان». فرق سر میچکانند و شکنجه میدهند چنان اعصابم را قطرههای آب که بر ِ
w
w
اگر اشتباه هم شنیده باشد ،چرا رفت؟ پاکستان هم خیابانیست توی َ
خطخطی میکند که جلدی برمیخیزم ،آبی به دست و رو میزنم .همین
عباسآباد .ولی اشتباه نشنید ،در لحنش تمسخر بود .یکهو فکری غریب که حوله از جلوی صورتم پائین میآید و خودم را توی آینه میبینم جرقهای
97 96
الرستان جسدها تکثیر میشوند
بعد انقالب ،عباسآباد شد شهید بهشتی. گیج و ویج ماندهامِ ... بعد آن
به سرم میزند .از آن فکرها که سوژۀ فیلمهای تخیلیست .شاید ِ
m
m
تختطاووس شد شهید مطهری .خیابان پهلوی اندک زمانی شد دکتر خواب آشفته و بلبشوی نیمروزی ،در زمان و مکان دیگری بیدار شدهام! ِ
co
co
مصدق بود و خیلی زود شد ولیعصر .ولی الرستان قبل انقالب الرستان این فکر در چشم برهم زدنی چنان به مخیلۀ مه گرفتهام میچسبد که
ِ
بود ،هنوز هم هست. دور و برم را ورانداز میکنم .ساختمانها ،ماشینها ،آدمها و پوشششان...
n.
n.
سر تخت طاووس». ـ «من رو ببر ِ نه ،همه چیز همان جور است که باید باشد.
ـ «دربسته دیگه ،هرجا بخوای میبرمت». سومین تاکسی نزدیک میشود« :دربست مستقیم!»
tio
io
پیاده که میشوم مه چنان غلیظ شده که به سختی پیش پا را میبینی میایستد ،سوار میشوم ،راه میافتد.
at
ازدحام اتوبوسها وتاکسیها و
ِ اما البهالی آن مه غلیظ همِ ،شمایی از ـ «مستقیم که در بست نمیخواد ،تا کجا؟»
a
َ
مسافر ِان منتظر پیداست .باید پیاده گز کنم تا الرستان .میروم .میرسم. ـ «الرستان».
lic
lic
ولی الرستان نیست .خیابان الرستان جای همیشهگیاش نیست .هست ـ «کجا؟»
ولی نه جنبندهای ،نه فروشگاهی ،نه خانهای ...به جای الرستان یک تونل ـ «الرستان! دوتا تاکسی قبلی جوری برخورد کردن که انگار همچین
ub
ub
ِ ً
خاکی هست .خاک تیره که به سیاهی میزد ،مثل همۀ تونلها باالیش خیابونی وجود نداره اصال!»
منحنی نیست ،زاویهدار است .مثل قبری که افقی نهاده باشند .از ته تونل که کجکی و متعجب نگاهم میکند.
rip
rip
پیدا نیست ،صداهایی درهم برهم میآید ،انگار صدای ضجه و زاریست ـ «مستقیم تا کجا؟»
ُ ُ
تاک ساعت از ته تونل شره میکند بیرون و مانند تیک ِ
و همان صدای پتک ِ ـ «نکنه شما هم نمیدونی الرستان کجاست؟»
eh
eh
میکوبد توی سرم .تونل وهمانگیز است ،هولناک و مخوف است .شاخ لبهایش به دو سو کشیده میشود .نمیدانم لبخند است یا نیشخند یا
مضحک «زمان و مکانی دیگر» به ِ فکر
درمیآورم .هول برم داشته .باز آن ِ پوزخند یا زهرخند یا خندۀ قباسوختهگی یا هرچه خند!
.m
.m
سرم میزند .ولی تخت طاووس همان است که همیشه بود با همان ازدحام، ـ «گرفتی مارو داداش!»
همان فروشگاهها ،همان شکل و شمایل .از دو سه رهگذر میپرسم« :اینجا لحنش شبهه برانگیز است.
w
w
ً
کجاست؟» میگویم« :یعنی یا خوب میدونی کجاست ،یا اصال نمیدونی! ها؟»
w ً
w
یکی میگوید شهید مطهری ،یکی میگوید تخت طاووس .ولی وقتی این بار لبخندش قطعا پوزخند است.
میپرسم اشارهام به تونل است .از رهگذری میپرسم« :ببخشین این تونل ـ «امتحان جغرافیه؟ ...من خودم بچۀ جهرم هستم ،الرستان بزرگ
w
w
جان جانانش میآمده. میکوبیده که یعنی االن میآیم .مورس .و ِ به تونل اشاره میکنم« :این! این تونل!؟»
m
m
مردها در مورد سکس با یک نشمه ممکن است با واژههای سخیف رهگذر همان نگاهی را میکند که رانندههای تاکسی کرده بودند .آن
co
co
وارد جزئیات بشوند اما دربارۀ همآغوشی با همسر یا عشقشان هرگز وقت است که صدای شکنجهآور تیکتاک و ضجه و زاری بیشتر و بیشتر
وارد جزئیات نمیشوند اما او دوست داشت جزئیات عشقبازی با جان سنگی فروشگاهی ولو میشوم. ِ میشود .سرم به َد َوران میافتد .بر لبۀ
n.
n.
جانانش را بگوید ،شاید فقط برای من .چشمها را میبست و تصاویر را وامانده سر را بین دو دست میگیرم .بغضی گلوگیر رهایم نمیکند .دلم
ُ
مرور میکرد .انگار با بستن چشمها شاعرانهگیاش گل میکرد .میگفت میخواهد های های گریه کنم.
tio
io
پرمهر جان جانانش میآرامد و مست میشود از بوی تنش ِ گرم
آغوش ِ
ِ در توی الرستان کوچۀ شانزدهم پالک چهارده خانهای هست (یا بود؟)...
at
و بیخود میشود از بوسههای پرشمار بر سراپای اندامش ،از اللۀ گوش تا زنگ سمت راست طبقۀ دوماش را میزدم و او که میدانست من پشت در ِ
a
فرود
پشت چشم و لبها و زیر گردن و باز بوسیدن و بسودن همۀ فراز و ِ منتظر آسانسور نمیشدم .با جسمی کرد.
ی م باز ار در پرسشی بی هستم،
lic
lic
ِ
پیکرش. جوان جوان ،با شوق و تپشی در قلب ،از همان جور فرسوده اما دلی جوانِ ،
و بربستری از شیفتهگی و شیدایی داغ میشوند از نفسنفسهای شوق و تپشهای جوانی پلهها را دوتا یکی باال میرفتم تا در زالل نگاه
ub
ub
هیجانیشان و اندامها گره میخورد درهم و میپیچد درهم و میآمیزد درهم کالم دلپذیرش که از هر کمرنگ شیریناش و نجوای ِ ِ لبخند
ِ خستهاش،
و جانهاشان میسوزد از تب شور و شعف و یگانه میشود با آن یگانه. شائبهای تهی بود و همه یگانگی بود و رفاقت آرامش بگیرم.
rip
rip
زیر
بعد این جزئیات درنگ میکرد .طوالنی .بعد چشمها را میگشود و ِ ِ فسقلی خانۀ نقلیاش مینشستم ،حال و ِ توی هالچوبی ِِ تخت
بر ِ
لب چیزی میگفت که نمیشنیدم. احوال میکردیم و زود حرفمان کشانده میشد به آخرین فیلمی که دیده
eh
eh
.m
.m
w
w
داشتم بسته به محل قرار ،دو سه ساعت زودتر راه میافتادم که پیش از قرار هوس سیگار مرا میکند .دوتا میپیچیدم .تا سیگارها را بپیچم قهوهها از ِ
w
w
بروم خانهاش و کنارش باشم .شب هم که برمیگشتم ،میرفتم پیتزا پنتری دهنسوزی افتاده بود .مینوشیدیم و سیگارها را چاق میکردیم و باز گپ
ً
تا ببینماش و باز ساعتی با هم باشیم.توی رستوران قهوه میخوردیم ،بعد از میزدیم .از هر دری و حتا َدری َوری ...و معموال آخر سر ،از جان جانانش
w
w
پلههای رستوران میرفتیم باال و توی پیادهرو سیگار میکشیدیم .باز حرف مادر
دیوار آپارتمان او بود .اواخر شب که ِ میگفت که آپارتمانش دیوار به ِ
گل میانداخت و خاطرهها میگفت .یک شب توی پلهها جلوی پوستر پیر جان جانان میخوابیده با مشت میکوبیده به دیوار ،او هم با مشت ِ
101 100
الرستان جسدها تکثیر میشوند
m
m
بود .محمود عاشق سینما بود .ندیدم آدمی رستوراندار باشد با گوشت شد و رفتیم باال.
co
co
و کالباس و سوسیس و اینجور چیزها سروکار داشته باشد و اینقدر از بهش گفتم« :یه سال که رفته بودم نیویورک خیلی دلم میخواست امیرو
سینما بداند .تا حاال دیدهای توی منوی یک رستوران اسم انواع پیتزاها ،اسم رو ببینم .بهش تلفن کردم ،تن نداد به دیدار .روزگاری بود که انگار با ایران
n.
n.
یاش بود ،خیلی. فیلمهای معروف تاریخ سینما باشد!؟ محمود سینما حال و همۀ ما قهر بود .ولی دو ساعت تلفنی حرف زدیم .از همه پرسید .حتی از
اگر فیلمی را دوست میداشت چنان محکم و مستدل ازش تمجید میکرد سرایدار کانون پرورش فکری ،معلوم بود چقدر دلش تنگ شده .بعد حرف
tio
io
که اگر مخالف هم بودی متقاعد میشدی . تو که شد ،امیرو گفت ،من بچۀ پیتزا پنتریام .ننه بابام محموده».
at
محمود نفسی شاید از حسرت همراه دور سیگار بیرون داد و هیچ
a
با آالرم دوم تلفن از خواب میپرم .وحشت کردهام از این کابوسهای نگفت .انگار بغض کرده بود .گفتم« :باهاش خیلی قاطی بودی ،نه؟»
lic
lic
توی هول و هراس .از جا میجهم و بر تخت مینشینم .برای چی تو در ِ ـ «آره! خیلی بیشتر از خیلی!»
ساعت را تنظیم کردهام؟ گفتم« :علیرضا مفصل شرحش رو داده!»
ub
ub
rip
rip
ُ
ته سیگار را بردارم که یک سوسک گنده از بغل دستم میدود زیر تخت. محمود دوست نداشت تمجیدهای دیگران از خودش را بازگو کنم .مثل
پی سوسک بگردد... حاال کی حوصله دارد زیر تخت را که بازار شام است ِ نوباوهای که زیاد تشویقش کنی و خجالت بکشد سرخ میشد .علیرضا
eh
eh
ته سیگار را توی زیرسیگاری خاموش میکنم .سیگار بهمن است ،سیگاری زریندست گفته بود که رابطهاش با امیرو شبانهروزی بوده بعد که با محمود
که محمود میکشد .من که سیگارپیچ میکشم .کاغذ سیگار من گوگرد آشنا میشود ،رابطۀ دائمیاش با امیرو گهگاه میشود و محمود میشود
.m
.m
ندارد .یک دقیقه ُپک نزنی خودبهخود خاموش میشود .این سیگار از کجا فابریک دائمیاش ،بس که محمود دوست داشتنی بود و رفیق باز .به ِ رفیق
آمده؟ کی روشن کردهام؟ ...تیکتاک ساعت مثل قطره قطرههای آب بر خواستههای رفقاش بیشتر اهمیت میداد تا خودش .انگار به دنیا آمده بود
w
w
فرق سرم میکوبد و شکنجهام میدهد .یادم میافتد که قراری دارم و طبق تا به دوستانش یاری برساند و دستشان را بگیرد ،هواشان را داشته باشد
w
w
معمول زنگ را دو سه ساعت پیش از قرار تنظیم کردهام تا فرصت باشد بر و گرههای زندگیشان را باز کند .مهرطلب هم نبود .مهربانی نمیکرد که
تخت چوبی او شانه به شانه بنشینیم و لذت ببریم از دیدار و گپو گفتهای مهربانی ببیند ،وارستهتر و بی نیازتر از آن بود که با رفقاش یا با رفاقت معامله
w
w
تمام نشدنی .رخت میپوشم و باعجله میروم پارکینگ ،ماشین را سوار کند .وقتی پول قرض میداد منتظر پس گرفتنش نبود ،اگر هم میخواستی
میشوم و ازبزرگراه میاندازم تا میدان بیستپنج شهریور که حاال شده پس بدهی به سختی میگرفت ...سالهای سال پاتوق من و همۀ بچههای
103 102
الرستان جسدها تکثیر میشوند
بخورش را آویخته به چوبرختی آورد. یرانم تا اواخر خیابان تابنده که سرتاسرش بقالی است است هفتتیر .م
m
m
ـ «هر کدوم رو میخوای وردار». سر کوچۀ خسرو که ُ
و قابسازی و آژانس و ...پ ِرمغازه .حاال باید برانم تا ِ
co
co
ـ «تنم عرق کرده ،فردا»... یکطرفه است و تهش توی میدان باز میشود .مه غلیظ همه جا را انباشته.
ـ «همین جوری میخوامش!» همین که میخواهم بروم توی کوچه ،کوچه نیست .به جایش تونلی سیمانی
n.
n.
دکمهها را باز کردم ،پیرهن سبز یا یشمی را از تن درآوردم و بهش دادم. و مخوف است .جلوی دهانۀ تونل میزنم روی ترمزِ ،ته تونل پیدا نیست.
در چشم برهم زدنی پیرهنهامان را عوض کردیم .انگار هر دو کاری بس برهم ضجه و زاری از
تاک آزار دهنده و همان صدای درهم ِ صدای تیک ِ
tio
io
بعد نسکافه و همزمان با چاق کردن و پکیدن سیگار لذتبخش کرده بودیمِ . ته تونل بیرون میزند .جرأتش را ندارم با ماشین بروم توی تونل! آخر اینجا
at
تختهنرد را باز کرد ،مهرهها را چیدیم .تاس را برداشتم. چهارم دومین ساختمان ،خانهاش ِ که تونل نبود .کوچهای کوتاه بود و طبقۀ
a
ـ «کم بریزه!» مادر سالخوردهاش اما حاال کوچه نیست ،تونل بود .خانۀ او و پدر و ِ
lic
lic
ـ «تو بازی کن!» اتاق بزرگی کهوحشت است .پیشتر بارها و بارها آمده بودم اینجا و توی ِ
همیشه یادم میرفت ،دوست داشت من بازی را شروع کنم ...با یک از گسترۀ آپارتمان جدا شده بود کنار او بر مبلی قدیمی و راحت مینشستیم
ub
ub
دست دیگه».
مارس ،پنج به دو باخت .گفتم« :یه ِ به حرافی .اتاق بزرگش پر بود از صندلیهای قدیمی و دیوار آویزهای عتیقه
دلم میخواست یک دست هم او ببرد. که عاشق هر چیز قدیمی بود ...پیراهنی سبز تنم بود ،شاید هم یشمی.
rip
rip
ـ «لذتش اینه که باهم بازی کنیمُ ،برد و باختش فرقی نمیکنه که!» خوش فرم و قشنگ بود اما رنگ و رو رفته.خیلی دوست داشتماش و مدام
این را هم همیشه یادم میرفت که فقط یکدست بازی میکرد و فرقی میپوشیدماش .وقتی نسکافه را درست کرده بودم و سیگار میپیچیدم
eh
eh
نمیکرد کی برنده است یا بازنده .در هر دو صورت لبخندی بزرگ و از ته گفت« :پیرهنت خیلی قشنگه!»
دل بر لبانش مینشست .از جان جانانش پرسیدم. ـ «پیشکش!»
.m
.m
ـ «این آپارتمان رو باید بفروشم .خیلی بزرگه .دو تا واحد کوچولو ـ «باشه!»
نزدیک رستوران دیدم .یکی برای عباس خان و مامان( .عباس خان پدرش ِ نگاهش کردم که توی نگاهش بخوانم «باشه» یعنی چه؟ او هم توی
w
w
دیوار خونهشه!»
بود ).یکی هم برای خودم ،اونجا دیوار به ِ چشمهایم نگاه کرد و گفت« :پیشکش یعنی چه؟»
w
w
دیوار جان
و بعدها بود که نقل مکان کرد به خانۀ الرستان .دیوار به ِ ـ «یعنی اگه دوستش داری ،مال تو».
جانانش ...هر بعدازظهر توی خانهاش و شبها توی رستوران میدیدمش. گفت« :پس چرا معطلی؟»
w
w
اگر روزی محمود را نمیدیدم روزم روز نمیشد .پریشب که پیشاش ـ «امروز میدم خشکشویی فردا پسفردا میآرم برات».
ُ
بودم وقتی آمدیم بیرون توی پیادهرو سیگار بکشیم از جان جانانش گفت: رنگ به درد
مد لباسهاش و همۀ پیرهنهای نوی خوش ِ سر ک ِرفت ِ
105 104
الرستان جسدها تکثیر میشوند
کلی بگوبخند داشتین ...راستی علی حاتمی با خانمت ،خانم سابق! نسبت «دیشب مهمون داشتن ،اسام اس داد که ممکنه خیلی دیر بشه ،تو بخواب.
m
m
فامیلی داشت؟» براش نوشتم من که خواب ندارم تا صبح .هر وقت شد بیا .وقتی اومد گفت
ً
co
co
ـ «نسبت خیلی نزدیک ،اصال رفاقت با علی باعث شد با خانوم آشنا خیلی خستهم .ماساژش دادم .همون ماساژ دادن کار کرد!»
بشم ...دیگه چی میگفت ممد؟» بعد خندید و گفت« :شدم مثل جوونیها ...یار که یار باشه و بار نباشه
n.
n.
ـ «میگفت محمود به خصلتی داره که زود محرم اسرار همه میشه این جوری میشه .ماساژ هم میدی!»
چون خیلی اعتمادبرانگیزه!» محمود مثل همیشه رسم ادب را بهجا آورد .بدرقه تا دم در ماشین.
tio
io
سکوت افتاد ...گفتم« :همون جور که االن محرم همۀ اسرار منی!» وقتی سوار شدم او هم سوار شد .نشست توی ماشین و گفت« :پیش پای
ِ
at
ـ «تو هم محرم همۀ اسرار منی ،هیشکی تا حاال این اندازه محرم تو صالح عالء اینجا بود .قبل انقالب شهیار پاتوقاش اینجا بود .ممد هم
a
ِ
اسرارم نبوده!» همینجور .من شیفتۀ شعرهای شهیار قنبری بودم .ممد هم ترانه میگفت
lic
lic
ـ «اگه برای دلگرمی هم باشه بازم خوشحالم ». دیگه»...
پنتری صالح عال گفته بود شاعرانهگی محمود باعث شده بود پیتزا محمدصالح عال را میگفت.
ub
ub
ِ
دهۀ چهل و پنجاه بشود پاتوق هنرمندان و جروبحثهای روشنفکرها که ـ «ممد بعدها بهم گفت ،آرزو به دل موندم که یه بار از تصنیفهام
محصوالت فرهنگی بازتاب پیدا میکرد .این فضا را
ِ حاصلش در تولید تعریف کنی».
rip
rip
های هگلزدۀ
محمود به وجود آورده بود .اگر کافه نادری پاتوق زندان رفته ِ ـ «صالح عال این رو به منم گفته بود ولی میگفت بهترین خاطره ای که
پی جامعۀ بیطبقه بودند ،پنتری پاتوق دچار یأس فلسفی بود که در ِ شب عروسیت بوده». از تو داره ِ
eh
eh
هنرمندان خودآموختۀ غیرآ کادمیک بود که سرشار از شور و انرژی بودند محمود با یکی از معروفترین و زیباترین بازیگران آن زمان ازدواج
برای خالقیت .روشنفکرانی که میخواستند با تغییر جهان کوچک خود، بعد کوتاه زمانی خیلی محترمانه از هم جدا شده بودند .هرگز کرده بود و ِ
.m
.m
جهان بزرگ را تغییر دهند ...و باز از محمود گفته بود که مثل کودکی ساده و ندیدم از همسر سابقاش بد بگوید .برعکس ،همیشه از پسندیدهگیها و
بیشیلهپیله است .ولی اگر به عمق وجودش میرفتی میدیدی که کولهباری شایستهگیهاش میگفت.
w
w
بزرگ و سنگین را حمل میکند و عزم و ارادۀ تغییری بزرگ را در خیال ـ «چی میگفت از شب عروسی؟»
w
w
میپروراند .اگر تأثیرات کوچک و بزرگی که محمود طی سالیان ،گرداگرد ـ «میگفت ،امیر نادری هم عکس میگرفته هم با دوربین هشت
خودش به وجود آورد جمع بزنیم حاصلش همان تغییر بزرگی میشود که میلیمتری فیلم میگرفته .میگفت خیلیها تو عروسیت بودن ولی برای
w
w
او در خیال داشت! دیدن علی حاتمی بوده و سهراب سپهری و احمدرضا اون شیرینتر از همه ِ
و حاال از پس شیشه ماشین ،تونل وحشت را مینگریستم و میگریستم احمدی که اون شب باهاشون آشنا شده بعد هم دستهجمعی رفتین سربند و
107 106
الرستان جسدها تکثیر میشوند
و تاکسی بگیرم و بگویم «سوئیتهای پردیس» یک قرن طول میکشد. و تیکتاک شکنجه پتکی بود بر فرق سرم!
m
m
اصلی سوئیتها .فقط چند متر جلوتر خیابان ِ خیابان
ِ تاکسی میپیچد توی
ُرز بود اما همین که تاکسی میرسد ،به جای کوچۀ ُرز تونلی سیمانی و
co
co
با آالرم تلفن از خواب میپرم .بدنم به عرق هول و هراس نشسته.
صدای تیکتاک شکنجه و صداهای درهم ِ قیراندود است و تهش ناپیدا و باز گزگز و خواب رفتهگی تن را التیام رمق ندارم برخیزم فقط درجا میغلتم تا ِ
n.
n.
برهم ضجه و زاری که از تونل بیرون میزند! به راننده میگویم« :ببخشین ِ بخشم ...بوی سوختهگی! حولۀ حمام پخش زمین است و آتش گرفته .از
ُ
این کوچۀ رزه؟» جا میجهم ،پارچ را چندبار ِپر آب میکنم و برآتش میریزم ...همیشه که
tio
io
ُ
ـ «تابلوش رو ببین! کوچه رز ،همینه!» رختی توی حمام میآویزم .حاال قالب چوب
ِ دوش میگیرم حوله را به ِ
at
راننده به جایی اشاره میکند که سردر تونل است بدون هیچ تابلویی. زیرسیگاری لبۀ
ِ سیگار توی
ِ حوله وسط اتاق چه میکند؟ چرا آتش گرفته؟
a
درمانده پیاده میشوم ...گفته بودند قرار است این سوئیتها را خراب کنند قفسۀ کتابخانه تا ته سوخته و افتاده بر کف اتاق روی حوله .همهش عجیب
lic
lic
سر جایش است .همه ولی هنوز که خراب نکردهاند .هنوز که همه چیز ِ غریب است .من که تازه از خواب پریدهام کی سیگار روشن کردهام؟ آن
چیز اال کوچۀ ُرز که به جایش تونل هراس است .تونلی که برعکس همۀ هم سیگار بهمن؟ چه خوب که صدای آالرم تلفن درآمد ،اگر دیرتر بیدار
ub
ub
ِ
تونلها سقفش انحنا ندارد .چارگوش است .مثل قبری که افقی باشد ...من میشدم آتش سرایت میکرد به موکت و ...شایدخودم میان آتش جزغاله
ُ
قلی شماره بیستونه چندروزی را باسوئیت ِ
ن و محمود ته این کوچه توی میشدم .به تختخواب که برمیگردم یک سوسک هیکلمند میبینم بر
rip
rip
ِ
هم گذرانده بودیم بعد من برگشته بودم تهران تا او با جان جانانش که از پی شمار ساعت دیواری که خرامان خرامان میرود .نمیدانم سوسک ثانیه ِ
میآمد تنها باشد و بعد چشمها را ببندد و شاعرانه بگوید ،بر تختخواب و خطای دید شده. ِ حرکت میکند یا ثابت است و حرکت عقربه باعث
eh
eh
ُ
بیشتر بر کاناپۀ همان سوئیت نقلی بارها جان جانانش را در آغوش کشیده ثانیهشمار از حرکت باز میایستد .سوسک هم .ولی صدای بلند ثانیهشمار
و عریانی یکدیگر را لمس کرده بودند ،چشیده بودند ،نوشیده بودند و شور باتری ساعت ته ُ
همۀ خانه را پر کرده .اگر ثانیهشمار تکان نمیخورد یعنی ِ
.m
.m
و شوق و هیجان در ژرفای رگهاشان دویده بود. کشیده ،پس این تیکتاک آزار دهنده از کدام ساعت است؟
هنوز منگ خوابم ،نمیدانم صدای تیکتاک است که کم و کمتر
w
w
دیشب که پیش محمود بودم امید روحانی و خسرو دهقان هم آنجا میشود یا این من هستم که خوابم میبرد و صدا را کم و کمتر میشنوم.....
w
w
بودند .هروقت این دو باهم میآیند محمود میداند آمدهاند تا (به قول خود خواب خواب که نه ،در برزخ خواب و بیداریام که تردید میکنم آیا ِ
ُ ِ
میز
امید) توطئهای مشترک را علیه سینما سامان بدهند و محمود در کنجیِ ، تونلهای وحشت را توی کابوسها دیدهام یا در بیداری؟
w
w
شعر اردالن سرفراز با صدای کف آشپزخانه هزار تکه میشود ...همان دم ِ است نه نویسنده نه منتقد فیلم اما همۀ هنرها را میشناسد .به درستی هم
m
m
خشدار و خستۀ فرهاد مهراد میپرد وسط حافظهام و در کسری از ثانیه تا میز ما تکهای میگوید
میشناسد .همین که ما اهل قلم هستیم میآید سر ِ
co
co
ته میرود . و تکهای میشنود همه چیز را میخواند و خوب میخواند ،خوب و بد را
ـ «میبینم صورتمو تو آینه با لبی خسته میپرسم از خودم. میشناسد و هرچه میگوید درست میگوید .کم و زیاد حالیاش است و
n.
n.
این غریبه کیه؟ از من چی میخواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم؟ الپوشانی هم نمیکند .همه را باهم آشنا میکند .با همه مهربان است و در
باورم نمیشه هرچی میبینم چشامو یه لحظه رو هم میذارم. دوستی خالص و بیریا و هرگز ندیدم ِبد کسی را بگوید .
tio
io
به خودم میگم که این صورت که میتونم از صورتم ورش دارم.
at
میکشم دستمو روی صورتم هرچی باید بدونم دستم میگه. ای غلتیدن هم نیست .چه َ
با آالرم تلفن از کابوس میرهم .اما دیگر یار ِ
a
منو توی آینه نشون میده میگه این تویی ،نه هیچکس دیگه. باید میکردم با این کابوسها که رهایم نمیکند .رهایم نمیکرد .با این تهی
lic
lic
جای پاهای تموم قصهها رنگ غربت تو تموم لحظهها. جسم خسته از نیروی جستوجو .به کجا باید میرفتم در پیاش؟ شدن ِ
ِ
ً
مونده روی صورتت تا بدونی حاال امروز چی ازت مونده به جا. ...به خودم نهیب میزنم ،چطور یادت نیست؟ محمود تقریبا هر آخر
ub
ub
آینه میگه :تو همونی که یه روز میخواستی خورشید و با دست بگیری . سواری دربست میگیرد و با بهمن میروند آمل دیدن سینا که دانشجو ِ هفته
ولی امروز شهر شب خونهت شده داری بیصدا تو قلبت میمیری. پسر بهمن است که محمود به جای همۀ فرزندان نداشتهاش است .سینا گل ِ
rip
rip
میشکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشتهها حرف بزنه. او را دوست میدارد و بهش عشق میورزد .شاید بیش از پدری که به
آینه میشکنه هزار تیکه میشه اما باز تو هر تیکهش عکس منه. فرزند دلبندش ...به سختی از تختخواب دل میکنم .برمیخیزم ،میروم
eh
eh
عکسا با دهن کجی ِب ِهم میگن چشم امیدو ِب ُبر از آسمون. آشپزخانه ،همین که میخواهم کتری را بردارم و آب کنم فریادم هوا میرود.
روزا با هم دیگه فرقی ندارن بوی کهنهگی میدن تمومشون». داغی دستگیرۀ کتری میسوزد ،بدجور میسوزد .هرشب پیش از دستم از ِ
.m
.m
توی هزار تکه شکستۀ قوری میبینم. عکس تکه پارۀ خودم را ِ
و به راستی ِ شیر گاز را میبندم ،فلکه را هم میبندم ،ده بار برمیگردم ببینم فلکه
خواب ِ
گاز روشن گذاشتهام و را بستهام یا نه ،وسواس دارم خب! چطور کتری را بر ِ
w
w
نشستهایم با بهمن .هردو دمق و در فکر .تا برسیم آمل بهمن فقط میگوید: کتری و گاز را فراموش کردهام البد قوری را هم فراموش کردهام که بشویم...
«نمیدونم کجا غیبش زده محمود ،نگرانشم!» هرشب قوری را میشویم که رنگ نگیرد .در قوری را که برمیدارم صدتا
w
w
و دیگر یک کلمه حرف نمیزنیم فقط گهگاه توی چشم یکدیگر نگاه سوسک ریز و درشت از توی قوری سر میکشند بیرون و بر دست و بالم ِ
میکنیم .بهمن دستش را بر دست من مینهد و میفشرد .من هم همین کار کاشی
ِ سفالی خوشگل نازنینم بر
ِ مینشینند! قوری را رها میکنم ،قوری
ِ
111 110
الرستان جسدها تکثیر میشوند
انس تهران کلینک است.خورد .محمود بود که گفت اورژ ِ را میکنم .وقتی دستم را میفشرد گرمای دستش میدود توی تنم و همراه با
m
m
جلدی خودم را رساندم .ورودی اورژانس تهران کلینیک هم همان تونل مهر نگاهش آرامام میکند و از اضطرابم میکاهد .میانۀ راه مه آنقدر غلیظ
ِ
co
co
لعنتی بود ،با همان صداهای تیکتاک که مثل فروچکیدن قطرههای آب است که راه را گم میکنیم و آنقدر غلیظترکه بهمن را هم گم میکنم!...
بر فرق سر ،شکنجه میدهد .بیخیال تونل ،از آن رد میشوم .محمود بر محمود گفته بود ،یکبار با جان جانانش آمده بوده آمل .سپیدۀ صبح
ُ
n.
n.
تختی خوابیده و درد کلیه امانش را بریده است .کلیهاش سنگساز است .با رسیده بودند .محمود کلید انداخته و بیسروصدا رفته بودهاند داخل .سینا
یک ُم َس ِکن آرامتر میشود .دکتر میآید .کامله مردیست که صورت ندارد. را بیدار نمیکند و از این جایش باز محمود چشمها را بسته بود و شاعرانه
tio
io
ماسک هیچ زده است به صورتش .معاینه میکند.
ِ انگار بستر شور و شوق نباشد.گفته بود که با هول و هراسی شیرین ،حتا اگر بر ِ
ُ ً ُ
at
ـ «سنگ کلیه مشکلی نیست ،فعال باید کلی آزمایش بده .مشکالت حتا اگر عریانی اندامها نباشد ،بر لبۀ پنجرۀ حیاط خلوت باید به خواهش
a
دیگه داره!» نبود سینا
پرالتهاب تنها پاسخ میدادند که داده بودهاند و روزهای بعد ،در ِ
lic
lic
دکتر آزمایشها را مینویسد و میرود ...خیلی طول میکشد تا رگی سر کالس ،معماری و نقشهکشی میآموخته ،هرجا که شد ،نشسته بر که ِ
پوست ورچروکیدۀ محمود پیدا کنند و ازش خون بگیرند بعد مناسب بر نمور اجارهای ...که آن هم لذت خودش بستر تمنا در آن آپارتمان ِ
مبل یا بر ِ
ub
ub
ِ
میبرمش توالت .دوروور توالت پر از ته سیگارهاییست که ازشان دود را داشته بوده و پاسخی به تپشهای تنهای سوزان!
برمیخیزد و چند سوسک که انگار پوستشان را چرب کردهاند ،از در سپیدهدم بود که رسیدیم آمل ،نمیدانم بهمن را کجا جا گذاشتهام .حاال
rip
rip
و دیوار باال میروند .ادر ِار محمود چکه چکه میآید ،با همان صدای من حواسم نبود راننده چطور ملتفت نشد که بگوید« :پس کجاست اون
چکههای تونل مخوف .ظرفی که دست من است از همین لیوانهای رفیقت!؟»
eh
eh
کاغذی آزمایشگاه است که لحظهای شیردان مسی بزرگی میشود که سر کوچۀ خانۀ سینا پیاده میشوم. وقتی میرسیم به خیابان تهر ِان آملِ ،
سخت میتوانم نگه دارمش و لحظهای دیگر استکانی کمرباریک!... اما آن کوچه باز همان تونل وهم و واهمه است ...میخواهم از راننده بپرسم
.m
.m
ِ
دکتر بیصورتنمیدانم چقدر طول کشید تا جواب آزمایشها آمدِ . ولی او رفته است و در گرگومیش سپیدهدم آمل گم شده است.
آزمایشها را وارسی کرد.
w
w
ـ «گلبولهای سفید یکبرابرونیم بیشتر از حدنرماله ،نشونۀ خوبی ساعت هشت ـ هشتونیم شب ،با محمود از پلکان پنتری باال آمدیم.
w
w
نیست .باید بستری بشه!» توی پیادهرو سیگار کشیدیم .جوکهای دست اولی که برایم پیامک شده
محمود بیحوصلهتر از همیشه میگوید« :باشه فردا دکتر!» بود را خواندم و کلی خندیدیم .گفت« :تا پیتزاها سرد نشده ،برو!»
w
w
دکتر که میرود ،میروم پیاش و یواشکی میپرسم« :دکتر! چیز سوار شدم و راه افتادم ...پیتزاها را خوردیم ،فیلمی توی دستگاه گذاشتم.
خطرناکییه؟» پیش از آنکه زنگ تلفن را ببندم تا با خیال راحت فیلم ببینم ،تلفن زنگ
113 112
الرستان جسدها تکثیر میشوند
و چهرهها را میبینم .برادرهای محمود و همۀ کارگرهای پنتری آمدهاند. ـ «باید بستری بشه! گفتم که!»
m
m
ً
پس البد خبری هست .که بود واقعا .از بهمن میپرسم کجاست؟ اشاره ـ «فردا دیر نیست؟»
co
co
میدهد به در اورژانس .در نیمه باز است .سرک میکشم داخل .از الی ـ «بررسیش یک هفته طول میکشه .نه دیر نیست».
پردهای نایلونی و گلمنگلی محمود را میبینم که بر تخت خوابانده شده. محمود کلید میاندازد و در را باز میکند .او را بر تختش میخوابانم.
ً
n.
n.
دوتا پرستار و دکتر بیصورت به او شوک میدهند .میروم بیرون ،سیگاری مدام آروغ میزند .عاشق خوردن است محمود .ابدا هم گوشش بدهکار
بساط شوک همچنان دود میکنم و باز میآیم داخل و باز سرک میکشمِ . دکترها نیست که گفتهاند توی این سنوسال چه بخورد و چه نخورد .صبح
tio
io
هست .نمیدانم چند بار سرک میکشم ...آخرین بار نه پرستارها هستند کباب کوبیده .نفخ شدید دارد ...دم دمای صبح کلهپاچه خورده و ظهر ِ
at
نه دکتر .یعنی دیگر شوک الزم نیست؟ یعنی تمام کرده است محمود؟ زنگ میزنم آن یکی برادرش بهرام که بیاید .میآید .خیلی خستهام ،دیگر
a
میروم داخل ،پردۀ نایلونی را کنار میزنم .هیچکس نیست .فقط من هستم سرپا بند نیستم.
lic
lic
دل سیر نگاهش میکنم .نه او چیزی میگوید نه من .پیشانی و و او .یک ِ محمود خوابیده ،راحت .کفش و کاله میکنم که بروم ،آرام به سر و
ً
صورتش را میبوسم و میآیم بیرون .بهمن با بغضی فروخورده میگوید: خواب خواب هم پیشانیاش بوسه میزنم .فکر نمیکنم بیدار باشد .اصال
ub
ub
ً ِ
زیاد معده باعث ایست قلبی میشه؟ محمود کلی نفخ ِ ـ «میدونستی نبوده شاید .خواب و بیدار بوده به گمانم .زیرلب چیزی میگوید .حتما
ِ
درد بی درمون داشت اون وقت نفخ معده!...؟ باورت میشه!؟» تشکر میکند .محمود آدمیست که در هرحا لوروز که باشد خودش را
rip
rip
eh
eh
بیدار که میشوم چشمهایم خیس است ،بغض دارم با این کابوسهای است که میخوابم .ده صبح با صدای تلفن بیدار میشوم .نمیدانم زنگ
مرگ کسی که از هرکس دیگر بهم نزدیکتر است ،یامرگومیر و ...آن هم ِ ارتوی کابوس در برزخ خواب و بیداری تلفن است یا آالرم .این چنبرۀ هز ِ
.m
.m
نزدیکتر بود؟ و از هرکس دیگر دوستترش میدارم ،یا میداشتم؟چشمهایم نیست؟ ژرفای بختکی رعبانگیز نیست که نفسم را بند آورده .بند میآورد.
میسوزد ،این سوزش از گریه نیست .توی اتاق چشم میگردانم ،از جای البد توی کابوس فکر کردهام زنگ تلفن است که گوشی را برداشتم .برادر
w
w
دود سیگار برمیخیزد .نه سیگاری میبینم نه زیرسیگاری.جای اتاق ِ ِ محمود است که میگوید ،محمود حالش خوب نیست ،زنگ زدهایم
w
w
البهالی شکنجۀ تیکتاک ساعت از زیر تخت صدای خش خش میآید. آمبوالنس ...گازش را میگیرم و خودم را میرسانم الرستان .همین که
پای سوسکهاست بر صدای ِ زیرتخت پر از روزنامه و مجله است .این پی آمبوالنس را میپیچم توی کوچه آمبوالنس را میبینم که دور میشودِ .
w
w
ِ ِ
روزنامهها ،انگار عروسی دارند سوسکها. میگیرم ...جلوی تابلوی حمل با جرثقیل ،پارک میکنم و میروم داخل.
بعد ده یازده ماه،
همیشه سالی یکبار خانه را سمپاشی میکنیم و ِ ریز ُپرنوری از باال تابیده
باز هم ورودی اورژانس ،تونل است ،اما چراغهای ِ
115 114
الرستان جسدها تکثیر میشوند
دائمیاش به همه خوشامد بگوید و نرمخو و فروتنانه همۀ مهربانیاش را به ممکن است یکی دو تا سوسک توی حمام یا آشپزخانه پیداشان بشود...
m
m
یکسان میان آن همه رفیق قسمت کند .محمود استاد رفاقت بود .مردی که همین یکی دوماه پیش خانه را سم پاشی کردیم و حاال این همه سوسک!؟
ً
co
co
دستهای بخشندهاش برای همۀ آنها که در تنگنا بودند گشوده بود همیشه. آنقدر گرسنهام که نگو .برمیخیزم .در اتاق را کامال میبندم تا بعد
میدان معرفت و مروت بود»...
مرد ِ ِ حساب سوسکها و سیگارها را برسم .خیلی گرسنهام .لباس میپوشم
n.
n.
محمد ابراهیمیان است. یرانم تا پیتزاپنتری ،تا «شب یلدا» سفارش بدهم. و سوار میشوم و م
ـ «ممد! تو اینجا چیکار میکنی ؟ این چیه میخونی؟» محمود البهالی نام معتبرترین فیلمهای تاریخ سینما اسم فیلم مرا هم توی
tio
io
محمد ابراهیمیان سرش را برشانهام مینهد و های های گریه میکند و منو اضافه کرده است .پیتزای شب یلدا ترکیباتی دارد که فقط من سفارش
ُ
at
میان هق هق تلخ میگوید« :پیش از واقعه در کنج دنج پنتری با محمود گل کوکاکوالی
ِ میدادم همیشه ...یک پیتزا با سیبزمینی تنوری بعدش هم یک
a
ِ ِ
گفتی و گل شنفتی ،گفتوگوی شما پایانی نداشت .نه تو از محمود سیراب سر راهم است .تشییع جنازهای سرد سرد .چه کیفی دارد .تهران کلینیک ِ ِ
lic
lic
میشدی نه او از تو ...محمود بستری شد و تو مثل باد بر بالینش رفتی .تو میبینم از جلوی تهران کلینیک ،نمیدانم بعدش بود یا قبلش که یکبار هم
آن شب نخفتی تا فردا چه پیش آید؟ شب و تو با هم شکستید و پیش از ظهر تشییع جنازهای دیدم از جلوی پیتزا پنتری!...
ub
ub
زنگ تلفن ناقوس مرگ محمود را نواخت». سوار ماشین به سمت پنتری میروم اما یکهو خودم را توی تونل میبینم. ِ
ـ «ممد اینها چیه میگی!؟ چرا لفظ قلم حرف میزنی؟» تونلی که نه تونل الرستان است نه تونل کوچۀ خسرو نه تونل اورژانس...
rip
rip
ـ «المسب خودت خبرشو دادی .خودت خواستی مطلب بنویسیم براش، ترسم از تونل ریخته است .پروایی ندارم از آن .فکر میکنم هرچه جلوتر
اینهها!» بروم تاریکتر میشود اما برعکس ،جلوتر ،تونل روشنتر است ...مثل
eh
eh
و ماهنامۀ فیلم را نشانم میدهد .مطلبی است که ابراهیمیان نوشته تونلهای شهری که کلی چراغ و نور باالیشان هست.کسی از دور میآید،
است؛ «آیا بازهم به پیتزا پنتری خواهیم رفت؟» سرش توی مجلهایست و بلندبلند میخواند:
.m
.m
و آخرش نوشته است؛ «ما کی خواهیم رفت رفیق؟ و تا هستیم آیا باز ـ «نه ،دیگر شمارههای پیتزا پنتری را نگیرید .محمود گوشی را برنمیدارد.
هم به پنتری خواهیم رفت؟» نیست که بردارد.کی باور میکند که محمود دیگر نیست!؟ ...تنها آنها که
w
w
ـ «ممدجان! نکنه تو هم افتادی توی چاه ویل کابوس؟ محمود رفته او را میشناختند ،میدانند محمود که بود و چه بود .نسل دهۀهای چهل و
w
w
سفر .قراره اونجا همدیگرو ببینم». پنجاه که حاال هریک به گوشهای از چهاربر جهان پرتاب شدهاند .آن آدمها
محمد ابراهیمیان گیج و منگ نگاهم میکند. خوش با محمود بودن را تجربه اگر بخواهند به صورت فرضی خاطرات
w
w
ِ
کنند باید زمینی به گسترۀ ورزشگاه آزادی باشد و مهمانها بر سر میزهای
کف چوبی
عرق کرده و بیمناک از خواب میپرم .این بار در بستری بر ِ خیالی بنشینند تا محمود بیاید و با گرمای حضور و لبخند آرامشبخش
117 116
الرستان جسدها تکثیر میشوند
راه میافتیم. خانهای در کپنهاگ ،شاید هم پاریس .چه فرقی میکند؟ مهم این است
m
m
ـ «این Meeting Pointکه میگفتی کجاست؟ هیشکی بلد نبود». بعد چندین و چند ماه گم کردهگی و گم گشتهگی قرار است محمود را که ِ
ً
co
co
اتاقکی نسبتا بزرگ را نشان میدهد .درست وسط پیادهرو ،نه دری ببینم .از جا برمیخیزم ،حوله و کیسه لیف و ریشتراش را برمیدارم .توی
دارد نه تابلویی و نه نشانهای ،دورا دورش هم پوسترها و بنرهای تبلیغاتی این خانۀ صدساله دوش و توالت و دستشویی همه یکجاست .در را که باز
n.
n.
چسباندهاند .فکرمیکردم Meeting Pointجاییست که نشانههایی از میکنم ،همۀ فضای توالت و حمام انباشتۀ ...نمیدانم دود است یا بخار.
عشق و دلدادهگی دارد. توان ناتوانیام حوله را توی فضا تکان تکان چشم چشم را نمیبیند .با همۀ ِ
tio
io
ـ «اروای عمهشون با این Meeting Pointشون ،هیشکی نمیدونست میدهم ،دود (یا بخار) اندکی فرومینشیند،حاال میشود دید .میبینم.
at
کجاست!» های حمام باال و پائین میروند .ازخدا خدا تا سوسک بر کف و دیواره ِ
a
جان جانان میخندد و میگوید ،روز اول خودشان هم نمیدانستهاند خیر حمام و تراشیدن ریش میگذرم ...اگرچه هنوز خیلی زود است ،اما
lic
lic
این دکل بیخاصیت Meeting Pointاست ...از خیابانی باریک و زیبا بیقراری و بیتابی از خانه بیرونم میفرستد .میروم فرودگاه که سوار شوم
میگذریم و میرسیم به خانه .خانهای خوشگل و تر و تمیز ،باید برویم به مقصد بلژیک و از فرودگاه بروکسل یکسره بروم ایستگاه مرکزی قطار در
ub
ub
rip
rip
ِ
او زیر یک سقف هستم .ساک را میگذارم ،اندکی خستهگی میگیرم که و سیگار روشن میکنم .سیگار به نصفه نرسیده دستهایی چشمهایم را
َ
میگوید برویم خرید برای شام .پیاده گز میکنیم تا چهارراهی که خیلی هم از پشت میگیرد .کی میتواند باشد جز او؟ برمیخیزم و میچرخم و در
eh
eh
های
نزدیک نیست .از سوپرمارکت که بیرون میآئیم توی دستهامان کیسه ِ آغوش میگیرمش و بارها میبوسمش ،صورت و شانهاش را ...ایکاش
بزرگ سنگین هست .همه چیز برای پختن یک شام درست و حسابی با ِ از رسم دستبوسی تا این حد متنفر نبودم که دستهایش را هم ببوسم.
.m
.m
بطریهای شراب شیراز استرالیا .راه میافتیم ...دستها به ِگ ِزگز میافتد. صدای زنانهای میگوید« :خردهریزهاش هم بذارین برای ما!»
ُ
پیش رو فضایی سبز است .بر نیمکتی مینشینیم تا نفس تازه کنیم .محمود قلی رویایی تا دور از همۀ دغدغههای بروژ ن ِ
گفته بود با جان جانان آمده ِ
w
w
سیگار روشن میکند .سیگار نیست .از بویش پیداست که علف است. تهران با او تنها باشند ...پیش از آن باهم فیلمی دیده بودیم به اسم In Bruges
w
w
محمود کرۀ مریخ هم که برود بلد است ،اسباب فسقوفجور و خوشباشی توی فیلم شهر ،خوب دیده میشد که چقدر دنج و دلپذیر است.
را جور کند. ـ «وقتی بخوای با جان جانانت بری جایی واسه بیخیالی ،جاش
w
w
ـ «میکشی!؟» همین بروژه! ...یه خونه اجاره کردیم نزدیکه تا اینجا میتونیم پیاده بریم که
جوان که بودم چند بار این ِقسم مواد را امتحان کرده بودم ،خوشم نیامده شهرفرنگ بروژ رو هم ببینیم».
ِ
119 118
الرستان جسدها تکثیر میشوند
سالن هم پوشیده از تابلوهای بزرگ نقاشی .نقاشیهایی رها از چهارچوب بود .محمود هم چندان خوشش نمیآید .ولی اینجا ،در آزادی محض
ِ
m
m
مکتبهای شناخته شده ،نقاشیهایی که بیشتر ،یادآور نقاشیهای بروژ البد خواسته است کاری دیگرتر کرده باشد که من هم کمی تا قسمتی
co
co
قهوهخونهست .سالن چندتا شکستهگی داره که با چوبکاریهای هنرمندانه همراهیاش میکنم.کلهها که سنگین میشود ...نمیدانم ،شاید هم سبک
از هم جدا شدن ،جوری که مشتریها انگار تو محفلی خصوصی و سربسته میشود از سفرهای جوانیاش میگوید .سفرهای کاشان با سهراب سپهری
n.
n.
هالل خالی باالی شکستهگیها شیشههای رنگی و دربسته نشستن .روی ِ و سفرهای عدیده به اروپا و امریکا و مراکش و کشورهای عربی دیگر و
هست که از پشت بهشون نور تابیده و همیشه من رو یاد «سحر که از کوه حتا آفریقا .سفرهایی ماجراجویانه با دردانۀ شعر آن زمان ،شهیار قنبری...
tio
io
جام طال سر میزنه» میندازه .ترانهای که دلکش تو فیلم عروس فراریبلند ِ میگوید ،شبی پرویز دوایی و احمدرضا احمدی آمده بودند رستوران.رفتم
at
خونده بود .پرویز جان دوایی! مگه پیتزا پنتری همینجوری نبود اون موقع سر بند یا
سرمیزشان .دوایی گفت« :جمعهها که گاهی میریم دربند و ِ
a
که تو هنوز نرفته بودی پراگ و مشتری پنتری بودی؟» باالتر ،کلکچال ،کشتیار احمدرضا بشیم نمیآد با ما ولی برای رفتن به
lic
lic
مشتری
ِ دلم میخواست به پرویز دوایی میگفتم تازه من مثل تو فقط پاتوقهای خوب و باصفا ،محیطهای روشن خوش فضا مثل اینجا آماده
ِ
شبهای پنتری نبودم .قبل ناهار بازار که رستوران خلوت بود دوست داشتم است .جایی که آدم بشینه چیزهای خوب بخوره و بنوشه و مناظر و مرایای
ub
ub
تعطیلی
ِ بعد
موشکبارانها هرشب ِ بر آن نیمکتها ،دراز بکشم و ...دورۀ مطبوع انسانی تماشا کنه».
ً
رستوران ،محمود میآمد خانۀ ما ،معموال هم به دوستی زنگ میزد ،او هم ـ «پرویز دوایی عین همین که گفتی رو نوشته!»
rip
rip
eh
eh
سپیده که میزد محمود میرفت خانه .من هم میرفتم رستوران و روی چی شد آن رستوران زیرزمینی محمود اسدی؟ محمود اسدی چی شد؟»
نیمکتها دراز میکشیدم و خوب میخوابیدم .زیرزمینی بودن رستوران خیال میبافم که اگر پرویز دوایی االن دم دستم بود بهش میگفتم:
.m
.m
ََ
بهم احساس امنیت میداد و مهمتر از آن پیتزا پنتری جایی بود که از نف ِس «رستوران پیتزا پنتری همون جاست که بود و همون جور که بود .همون جور
محمود انباشته بود .انگار همۀ شور و حال و مهربانیهای زیاده زیاد محمود سینمایی فیلمهای محبوب محمود از توی که دهه چهل و پنجاه .پوسترهای
w
w
ِ
توی فضاش موج میزد. پلهها شروع میشه و به ورودی سالن ختم میشه .کنار ورودی قفسهای
w
w
دلم میخواست از پرویز دوایی بپرسم ،هیچ وقت روی نیمکتهای هست ِپر مجلههای سینمایی یا فرهنگی و ادبی .باالی قفسه هم یه تابلوی
پیتزا پنتری خوابید های؟ خوابی خوش!؟ مخملی آبی رنگ که نوشتهها و نقدهایی که دوست داره رو ،از مجلهها میبره
w
w
ِ
هیچ کدام این حرفها را نزدم .همۀ این توصیفها شاید در کسری از و میزنه به تابلو .نیمکتهایی که مشتریها میشینن با همۀ رستورانهای
ثانیه به ذهنم آمد و پرید ...تدخین این گیاه غریب چه میکند با ذهن و عقل دیگه فرق داره .نیمکتهای چوبی ساده و قشنگ .دیوارهای دور تا دور
121 120
الرستان جسدها تکثیر میشوند
ُ ُ
زنگ یک پیامک از خواب میپرم تازه ملتفت میشوم دیگر؟ وقتی با تک ِ و مغز! زمان کش میآید انگار .ک ِند کند میشود ،شاید هم سرعت میگیرد.
m
m
ً
خوف از کابوسها هم ،خود کابوسی دیگر است .اتاق انباشته از این ِ نمیدانم واقعا .نمیتوانم توصیفش کنم .ادامۀ نوشتۀ پرویز دوایی را برای
co
co
دود است ،هیچ بوی سوختهگی هم نیست ،و اال باید به آتشنشانی تلفن محمود میگویم:
َ
میزدم ،شاید در و پنجرهها باز مانده و مه غلیظ از بیرون به درون خزیده و ـ «چه پسر مهربان و نازنینی بود مدیر رستوران .ماشین ب.ام.و اش
n.
n.
صدای پیامکی دیگر صفحۀ موبایل روشن میشود. ِ خانه را انباشته است .با را میداد به آدم که برود دوستانش را از گوشه و کنار جمع کند و بیاورد
محمد ابراهیمیان نوشته «بچهها همه جمعشدن الرستان ،محمود دعوت رستوران .یکبار یادم هست که ما چندتا مهمان به اصطالح محترم داشتیم
tio
io
کرده ،خودتو برسون» و دوباره پیام فرستاده که «پیام رو گرفتی ،خبر بده!» و محمود مرا به هوای اینکه تلفن کارم دارد صدا زد و یواشکی پولی
at
همین که لباس میپوشم البهالی دود ،شاید هم مه ،میبینم که سوسک در دستم گذاشت که اگر با دوستانت خواستی بروی جایی دیگر بیپول
a
از در و دیوار خانه باال میرود ،وحشتزده کفشها را برمیدارم ،در را به نمانی ...احمدرضا! این رابطهها در اینجاها که بنده االن هستم حتا به
lic
lic
هم میکوبم و توی راهرو کفشها را میپوشم ...به سمپاش تلفن میزنم، خواب آدم نمیآید».
ً
ِاشغال است .برایش مینویسم «خانه غرق سوسک است ،فورا بیایید راه میافتیم و کیسههای خرید را ِخرکش میکنیم .توی راه باز هم وراجی
ub
ub
سمپاشی ،کلید زیر پادریست». میکنیم .محمود میگوید ،این سفر برای خودش هم غیرعادیست .سالها
ترک سفرهای خارج از کشور بهخاطر ناتوانی و بیماریهای جورواجور، بعد ِ
ِ
rip
rip
بدو بدو خودم را میرسانم الرستان ،همان تونلیست که بود .بی پروا انگار خواسته یکبار دیگر جوانانه ماجراجویی کرده باشد .سفر به بروژ زیبا
میزنم به تونل ،نزدیکیهای کوچۀ شانزدهم درست قبل از پیچ خیابان، های بیزمان در کافهها بدون هیچ هراس از شناخته و رویایی و نشستن ِ
eh
eh
.m
.m
اطعمه و اشربهای! خیلیهاشان از نامدار ِان شعر و داستان و موسیقی و دیگر برای هم کناری با جان جانان که توی تهران بیخ گوشات است.
نقاشی و سینما و تأتر و چه و چه هستند ،اما عدهای هم هستند که به نظر و بعد که سرش سنگینتر ،شاید هم سبکتر میشود باز از یار میگوید
w
w
میرسد از طبقات فرودست باشند .البد کسانی هستند از گوشهکنار شهر، نوش جان جانان!
و از نوشانوش شبانه تا نوشیدن از چشمۀ ِ
w
w
که محمود هرماه بهشان یاری میرساند ،با پول یا مواد غذایی یا هرچه.
محمود را میبینم که البهالی آنها میپلکد و از این میز به آن میز میرود. از این رویا به آن کابوس و از آن کابوس به این رویا درغلتیدهام و از
w
w
دوستان آشنا همین جلو نشستهاند .امیر نادری را پیش از همه میبینم که ِ پایان تودرتو
برگشتن آن همه بختکهای بی ِ بازغلتیدن به کابوسی دیگر ،از
ِ
با علیرضا زریندست ،سر در الک یکدیگر ،البد خاطرههاشان را مرور خوف دارم ،واهمه دارم و نمیدانم در این لحظه بیدارم یا میهمان کابوسی
123 122
الرستان جسدها تکثیر میشوند
سر صحنه ،میآی؟» محمود میریم ِ علی حاتمی میگوید« :با میکنند .شهیار قنبری و محمد صالح عال ،جفت هم نشستهاند و ترانههای
m
m
ً
با شوق و ذوق میگویم« :حتما! صحنۀ فیلمبرداری؟» جان احمدی تنگ تازهشان را باز می ُخواندند .پرویز دوایی با احمدرضا ِ
co
co
ـ «یه جور صحنهس دیگه .منحصربه فرده». دل هم حرفشان گل انداخته است به گپ و گفت .امید روحانی و خسرو ِ
ـ «شما همۀ فیلمهات ،همۀ صحنههات منحصربه فرده». دهقان در پچپچهاند .همۀ آن جمع بزرگ ،دو به دو ،سه به سه یا چند به
ِ
n.
n.
ـ «این یکی فرق میکنه ،صحنۀ سهل و ممتنعییه ،یه برداشت هم چند سرگرماند و شنگول و سرمست و چانههاشان دمی باز نمیایستد...
بیشتر نمیتونیم بگیریم!» جمعی که سالها یکدیگر را ندیدهاند و سالها حرف دارند برای گفتن .همه
tio
io
میگویم« :چرا یک برداشت؟» سر در گریبان یکدیگرند به درد دل یا شوخی و خنده .محمد ابراهیمان مرا
at
ـ «باید بیای ببینی ،توضیح ناپذیره!» میبیند ،برمیخیزد و بغلدست خودش برایم جا باز میکند .پیش از آنکه
a
ً
ـ «پس حتما میآم ...یه دقیقه برم با بچهها خداحافظی کنم و بیام». ویک شکالتیمتالیک از دور پیداش میشود. بنشینم یک فیات صدوسی ِ
lic
lic
بدو بدو برمیگردم سمت کافه اما نه از کافه اثری هست و نه از آن انگار فقط من میبینم فیات را .آنسوی پیچ خیابان ایستاده و چراغهاش را
کرور کرور آدمیزاد .گیج و منگ شدهام .سر میچرخانم سمت فیات .علی خاموش روشن میکند .دستی از پنجرۀ ماشین بیرون میآید و به من اشاره
ub
ub
حاتمی دور زده ،محمود سوار میشود و پر گاز میروند .رفتند .مثل تیر میکند که بیا!
میدوم دنبال فیات ولی نمی رسم. ـ «ممد جان یه دقیقه ببخش ،االن میآم».
rip
rip
حاتمی توی سوته دالن گفته بود «رسیدیم ...همیشه دیر رسیدیم» میروم سمت فیات ،نزدیک میشوم ،علی حاتمی پشت فرمان است.
فکر کردم علی حاتمی حواسش به صحنه بوده اما محمود...؟ شاید ـ «آقای حاتمی شما کجا اینجا کجا؟»
eh
eh
نمیخواستهاند مرا با خودشان ببرند .دست از پا درازتر برمیگردم همان ـ «با محمود قرار دارم».
سر الرستان ،تونل بسته شده است، نبود ،میروم تا ِ سمتی که کافه بود و حاال ـ «محمود االن البهالی اون جمعیته ،همهشون اومدن ببیننش!»
.m
.m
ً
نمیدانم ریزش کرده یا عمدا بستهاند تونل را .ر ِاه آمده را برمیگردم .البد ـ «اونجا بود ،االن رفت خونه یه امانتی بود باید میآورد».
اگر از همان راهی که فیات رفت بروم ،سردرمیآوردم ِته الرستان .میروم و با تعجب میگویم« :اینجا!؟»
w
w
سر تونل هم بسته است .پایکشان و ناامید برمیگردم .توی میروم اما آن ِ علی حاتمی جهتی را نشان میدهد.
w
w
دل تونل شبحی میبینم .نزدیک میشوم .شبح، روشن دخمهای در ِ تاریک ـ «مگه اون کوچۀ شونزدهم نیست؟مگه اون پالک چهارده نیست؟ مگه
ِ
محمد ابراهیمان است. اونجا خونۀ محمود نیست؟»
w
w
ـ «ممد چی بود اون پیامک که زدی ؟» سر جایش تازه میبینم توی تونل که هیچ چیز جز سیاهی نبود خانۀ محمود ِ
ـ «اون استادیومی که توی مطلبم نوشته بودم رو تصور کردم». است.
125 124
الرستان جسدها تکثیر میشوند
سال تحویل پیش از سپیده دم بود که با محمود و بهمن و سینا رفتیم حیرت زده میگویم« :تصور کردی!؟»
m
m
سر خاک عباسخان و مادر محمود که پهلو به پهلوی هم در بهشتزهرا ِ ـ «خب آره! آدم میتونه توی تصوراتش آنقدر غرق بشه که واقعی
co
co
خاک بودند .بعدش هم رفتیم کلهپاچه زدیم ...اینکه مال دو سال پیش چهاربر جهان پخشوپال هستن!» ِ بشن ...اون آدمها االن
بود انگار .شاید هم چند سال پیش .حساب روز و سال و ماه از دستم در دستم را بهسوی ممد دراز میکنم ،دستم را میگیرد و برمیخیزد .هر دو
n.
n.
رفته .نمیدانم چند سال میشود که محمود گموگور شده .ارش بیخبرم ،نه سالنه سالنه میرویم تا پشت در خانۀ محمود.
من ،که همه بیخبرند ...توی این مدت فقط تلفنی با خارج از تونل ارتباط ـ «ممد! اینجا خونۀ محموده میدونی که؟»
tio
io
داریم .به هرکس که فکرش را بکنید زنگ زدهایم .بهمن میگفت یکبار ـ «آره خب .ولی نیستش که ،هستش؟»
at
در الرستان محمود را دیده تا آمده ماشین را پارک کند و پیاش برود انگار سر صحنه .فقط میتونیم ـ «نه ،نیستش ،االن با علی حاتمی رفتن ِ
a
دود شده رفته هوا و دوستان دیگری از خیابان تابنده نبش کوچۀ خسرو، در بستۀ محمود بشینیم تا بیاد».پشت ِ
همینجا ِ
lic
lic
از آمل ،از کیش ،از بروژ ،از نیویورک خبرش را دادند .این اواخر حتا از هر دو ولو میشویم بر سکوی کوتاه سنگی پشت در و چشممان به ته
گان یونان سراغش را داشتند .اما هیچ کدام مطمئن نبودند کمپ پناهنده تونل است تا کی علی حاتمی و محمود اسدی از راه برسند.
ub
ub
ِ ً
که او کجاست واقعا و من و بهمن و ممد همچنان توی آن تونل جلوی در خانۀ محمود منتظرش هستیم ،نمیدانم چند ساعت یا هنوز پشت ِ
خانۀ محمود منتظرش هستیم ...و ما و من بدون او .بدون خیابان الرستان چند سال است که منتظرش هستیم و محمود نیامده هنوز .چند بار بهش
rip
rip
کوچۀ شانزدهم پالک چهارده طبقۀ دوم ...بدون آن تخت که همیشه بر آن زنگ زدیم ،هم من ،هم ممد ،حتی به بهمن زنگ زدیم ولی او هم از محمود
ً
مینشستیم و گپ میزدیم و از فیلمها میگفتیم و چه و چهها ...احساس بیخبر است .تلفنها را جواب نمیدهد و پیغامها هم بهش نمیسد ،حتما
eh
eh
یتیمی میکنم .پدر که رفت احساس یتیمی نکردم اما محمود ،محمود جاییست که آنتن ندارد ...اگر اینجا بود شوخی جدی بهش میگفتم:
اسدی ،صاحب اولین پیتزایی تهران در دهۀ چهل... «محمود! ما که میدونیم حاتمی خیلی برات جون جونی بود ،ولی ما هم
.m
.m
w
w
با موی سپید سرخوشم کز ِم ِی تو /پیرانه سرم بهار دل تازه شده است. شد از پشت دیدمش ،نمیتوانم خیلی مطمئن باشم که محمود بود یا نه.
w
w
محمود کجاست؟ یادم میآید که همین دیشب توی پیتزا پنتری پیشاش
بودم .مثل همیشه گفتیم و شنفتیم و بعدهم مثل همیشه آمدیم باال توی پیاده
w
w
ً
رو سیگار کشیدیم ...دیشب بود واقعا!؟ نه ،همهش کابوس بود .نه دیشب
بود ،نه پریشب ،پس کی بود آخرین بار که محمود را دیدم؟
127 126
m
m
نــــــشــــر مـــــهـــــری
co
co
MEHRI PUBLICATION از مجموعه داستان کوتاه منتشرکرده است:
حضرنامه ابرقو رسول نفیسی؛ تصویرگر :بابک گرمچی
n.
n.
Novel, Short Stories Collection * 67
tio
io
Kiumars Pourahmad
جزیرهایها نازی عظیما
at
British Library Cataloguing Publication Data:
A catalogue record for this book is available from حجم ناتمام عشق ترانه مومنی
a
|the British Library | ISBN: 978-1-915620-03-3 خب ،یک چیزی بگویید! خلیل نیکپور
lic
lic
حسنآباد حمید فالحی
|| First Published Spring 2023 | 130 Pages
|| Printed in the United Kingdom
ub
ub
rip
rip
eh
eh
.m
.m
w
w
a tio
lic
Kiumars Pourahmad
ub
rip
eh
.m
w
w
w