Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 68

w

w
w
.m
eh
rip
ub
lic
a tio
n.
co
m
‫‪m‬‬
‫‪m‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫نــــــشــــر مـــــهـــــری‬
‫داستان فارسی‪ ،‬مجموعه داستان * ‪67‬‬
‫ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫کیومرث پوراحمد‬

‫‪at‬‬

‫‪a‬‬
‫|چاپ اول‪ :‬بهار ‪ ،۱4۰۲‬نشر مهری| شمارگان‪ ۱۵۰ :‬نسخه|‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫|شابک‪|978-1-91562۰-۰۳-۳ :‬‬

‫فهرست‬
‫|صفحه‌آرایی و گرافیک جلد‪ :‬استودیو مهری |‬
‫|عکس روی جلد‪ :‬مریم زند|‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫‏مشخصات نشر‪ :‬نشر مهری‪:‬‏‫لندن‬


‫‪ ۲۰۲۳‬میالدی‪۱4۰۲/‬شمسی‮‬‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫‏مشخصات ظاهری‪ 130 :‬ص‪.‬‮‬‏‫‪ :‬غیرمصور‪.‬‮‬‮‬‬


‫‪5‬‬ ‫استقبال‬ ‫‏موضوع‪ :‬داستان‌های فارسی قرن ‪.۱۵‬‬
‫کلیه حقوق محفوظ است‪.‬‬
‫‪43‬‬ ‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫© ‪ ،۲۰۲۳‬کیومرث پوراحمد‪.‬‬
‫© ‪ ،۲۰۲۳‬نشر مهری‪.‬‬
‫‪67‬‬ ‫کفش‌هایم کو؟‬
‫‪95‬‬ ‫الرستان‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫‪www.mehripublication.com‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫‪info@mehripublication.com‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬
‫برای اختر و محسن‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫‪at‬‬

‫‪a‬‬
‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫استقبال‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫در بزرگراه شیخ فضل‌الله نوری‪ ،‬صدای گوگوش با سرعت صدوبیست‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫باز ماشین‪ ،‬پرپر می‌زد توی جاده و ُسر می‌خورد‬


‫کیلومتر در ساعت از شیشۀ ِ‬
‫‌ماند صدا اما با رسوب‬
‫بر خط‌های مقطع بزرگراه و دور و دورتر می‌شد‪ ،‬پس ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫خاطره‌ها درمی‌آمیخت و توی گوش و ذهن و همۀ تار و پود وجود می‌ماند‪.‬‬
‫ـ «من همونم که یه روز‪ ،‬می‌خواسم دریا بشم‪،‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫می‌خواسم بزرگ‌ترین‪ ،‬دریای دنیا بشم‪.‬‬


‫آرزو داشتم برم‪ ،‬تا به دریا برسم‪،‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شبو آتیش بزنم‪ ،‬تا به فردا برسم‪»!...‬‬


‫نوشین که همیشه از سرعت زیاد واهمه داشت حاال خرده‌گیری‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نمی‌کرد‪ ،‬هیچ نمی‌گفت‪ ،‬الم تا کام! انگار واهمه نداشت‪.‬‬


‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫رنوی قراضه پرشتاب‌تر از این نمی‌توانست برود‪ ،‬واال حامد تخته‌گاز‬


‫پرواز نمی‌دانم شماره چند استانبول قرار بود چهار بعدازظهر‬ ‫می‌رفت‪ِ .‬‬
‫‪5‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫نارنجستان قوام و تخت‌جمشید هنوز توی آلبوم‌شان بود‪ .‬هست هنوز‪...‬‬ ‫چشم گوگوش «به اون‌جا بود‪ ،‬پشت اون کوه بلند‪ ».‬نوشین‬ ‫بنشیند‪ .‬وقتی ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫دوتایی کنار هم‪ ،‬دست در دست‪ ،‬دست در گردن‪ ،‬سر بر شانۀ یکدیگر‪...‬‬ ‫ساعت مچی‌اش را نگاه کرد‪ .‬هنوز سه نشده بود‪ .‬حامد بدون این‌که به‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫همه جور ژستی گرفته بودند‪ .‬خوش پوش و خوش خنده‪ ،‬جوان و شاداب‪.‬‬ ‫ساعتش نگاه کند می‌دانست وقت دارند‪ .‬واقعا الزم نبود آن‌جور با شتاب‬
‫حامد همیشه حسرت آن روزگار را می‌خورد‪.‬‬ ‫یراند و نوشین هم که همیشه از سرعت زیاد واهمه داشت‪ ،‬هیچ‬ ‫براند اما م ‌‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫روزگار خوشی‬
‫ِ‬ ‫«روزگار خوشی بود برای همه‪ ،‬غم هم بود اما کم بود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نمی‌گفت‪ .‬نوشین بی‌قرار بود‪ .‬حامد بی‌قرار بود‪ .‬هردو بی‌قرار و بی‌تاب بودند‬
‫بود و رهایی ولی در چشم برهم زدنی انگار سیل و زلزله باهم آمد و زیر و‬ ‫و می‌خواستند زودتر به فرودگاه مهرآباد برسند‪ .‬این را هم می‌دانستند که‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫زبر شد همه چیز‪ .‬باژگونه‪ ،‬وارونه‪ ،‬ویرانه! همۀ معیارها‪ ،‬دیگر شد و زندگی‬ ‫بعد‬
‫اگر پرواز نمی‌دانم شماره چند استانبول تهران تأخیر نداشته باشد‪ِ ،‬‬

‫‪at‬‬
‫که سهل و آسان و خوش بود‪ ،‬تنگ شد برای‌مان‪ ،‬به‌مان تنگ گرفت روزگار‬ ‫کم کم یکی دو ساعت معطلی دارند ولی هردو بی‌تاب‬ ‫نشستن هواپیما‪ِ ،‬‬

‫‪a‬‬
‫پشت تنگنا یقه‌مان را چسبید تا امروز که دیگر‬
‫و تنگ و تنگ و تنگ‌تر و تنگنا ِ‬ ‫بودند‪ ،‬بی‌قرار و بی‌تاب و ناشکیب‪ .‬آن‌قدر بی‌تاب و ناشکیب که حامد مثل‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫نفس‌مان در نمی‌آید با این همه تنگناها‪».‬‬ ‫جوانی‌هاش راننده‌گی می‌کرد‪ ،‬نه مردی که پنجاه را رد کرده و خود به خود‬
‫دست به عصا می‌شود و دوراندیش‪ ...‬هر دو بی‌تاب بودند و بی‌قرار‪ .‬بی‌تاب‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫سفر تهران فرانکفورت اولین سفرشان به خارج بود‪ .‬سفر فال و تماشا‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫وبی‌قرار و ناشکیب و بهت‌زده‪ .‬نه که االن و توی بزرگراه‪ ،‬چند روز بود که‬
‫چه شور و هیجانی داشتند‪ .‬اسمش را گذاشتند ماه عسل دوم‪ .‬نوشین دوتا‬ ‫این‌جور بودند‪ .‬راستی چند روز بود؟‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫شکم انداخته بود و هر دو نگران بودند اگر زن‪ ،‬باز حامله شود و َر ِح ِم‬ ‫نوشین گفت‪« :‬خیلی خلوته‪ ».‬بزرگراه را می‌گفت‪.‬‬
‫ناتوانش نتواند بچه را نگه‌دارد‪!...‬؟ چقدر این دکتر و آن دکتر رفته بودند‪،‬‬ ‫حامد گفت‪« :‬جمعه‌س‪».‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫چقدر نذر و نیاز کرده بودند‪ ،‬به هر دری زده بودند‪ ،‬از امام رضا بگیر تا‬ ‫و نوشین به صرافت افتاد که یک هفته گذشته است و حاال گوگوش جاده‬
‫هر امامزاده‌ای که می‌گفتند مجرب است و دردها را شفا می‌دهد‪ .‬روزی‬ ‫را می‌خواند‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫به امامزاده‌ای شامخ در حومۀ شهر رفتند‪ ،‬رگباری سیل‌آسا درگرفت و در‬ ‫ـ «جاده‪ ...‬فریاد می‌زنه‪ ...‬بی‪ ...‬یا‪»...‬‬
‫چشم برهم زدنی جاده را چنان آب گرفت که وحشت کردند‪ .‬با چه مصیبتی‬ ‫و بزرگراه لعنتی به اندازۀ جادۀ گوگوش کش می‌آمد و کش می‌آمد و‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫از سیالب که می‌رفت بزرگ و بزرگ‌تر شـود گریختند‪ .‬بعدها شنیدند که‬ ‫تمامی نداشت‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫‌های روستا و امامزاده را بنه کن ویران کرده و‬


‫سیلالب بی‌رحم بسیاری خانه ِ‬
‫ِ‬ ‫در این سال‌ها چند بار از این بزرگراه انداخته بودند سمت فرودگاه؟‬
‫درهم کوفته و شسته و برده است‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سر آخر نوشین عقل کرده بود و گفته بود‪« :‬می‌ریم اروپا برای یک‬ ‫ِ‬ ‫پرواز تهران شیراز‪،‬‬
‫اولین بار که سوار هواپیما شدند سی سال پیش بود‪ِ .‬‬
‫معالجۀ درست و حسابی!»‬ ‫برای ماه عسل می‌رفتند‪ .‬عکس‌های جلوی حافظیه و ارگ کریمخان و‬
‫‪7‬‬ ‫‪6‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫همۀ این سال‌ها بارها و بارها از بزرگراه شیخ فضل‌الله که پیش‌تر بزرگراه‬ ‫مصیبت صف‌های طویل‬ ‫ِ‬ ‫آن زمان هرکجا که می‌خواستند می‌رفتند‪،‬‬
‫ً ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫شاهنشاهی بود‪ ،‬انداخته بودند سمت فرودگاه‪ .‬اگر به استقبال می‌رفتند‬ ‫از سه و چهار صبح‪ ،‬پشت در سفارت‌خانه‌ها نبود‪ .‬برای اروپا اصال ویزا‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫دسته گل را فراموش نمی‌کردند‪ ...‬راستی گل!؟ نوشین زیر لب گفت‪« :‬گل‪،‬‬ ‫نمی‌خواستند‪ .‬انبوهی مدارک و چه و چه هم نمی‌خواستند‪ .‬االن تصمیم‬
‫دسته گل!» اما باد نجوای او را هم مثل صدای گوگوش با خود برد‪.‬‬ ‫می‌گرفتی بروی‪ ،‬بلیط می‌گرفتی‪ ،‬سوار هواپیما می‌شدی و می‌رفتی‪ .‬رفتند‪.‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «من پر از وسوسه‌های رفتنم‪ ،‬رفتن و رسیدن و تازه شدن‪.‬‬ ‫سفر یک ماهۀ شیرینی بود‪ .‬از آن سفر هنوز کلی عکس دارند توی آلبوم‪.‬‬
‫توی یک سپیدۀ توسی سرد‪ ،‬مسخ یک عشق پر آوازه شدن‪.‬‬ ‫عکس‌هایی کنار دایناسورهای غول پیکر موزه تاریخ طبیعی‪ ،‬عکس‌هایی با‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫کمکم کن‪ ،‬کمکم کن! نذار این گمشده از پا در بیاد‪.‬‬ ‫حیوانات باغ وحش فرانکفورت‪ ،‬گردشی در میدان قدیمی رومرگ و خوردن‬

‫‪at‬‬
‫کمکم کن‪ ،‬کمکم کن! خرمن رخوت من شعله می‌خواد‪.‬‬ ‫خوشمزه‌ترین غذاها در کالینت مارکت هال‪ .‬و چقدر سوغاتی خریدند در‬

‫‪a‬‬
‫ً‬
‫کمکم کن‪ ،‬کمکم کن! من و تو باید به فردا برسیم‪.‬‬ ‫مرکز خرید برج گوته‪ ،‬اصال به یاد حافظ شیراز به دیدن خانۀ گوته رفته بودند‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫چشمه کوچیکه برامون‪ ،‬ما باید بریم به دریا برسیم‪».‬‬
‫نوشین یادش آمد توی پارکینگ فرودگاه هم گل‌فروشی هست‪ .‬خیالش‬ ‫بعد از آن سفر بود که نوشین حامله شد‪ .‬اولین فرزندشان که به دنیا آمد‪،‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫راحت شد‪ .‬به صدای بوق کشدار یک پاترول که ویراژ می‌داد و الیی‬ ‫دختر نبود که اسمش را بگذارند یلدا‪ .‬پسر بود و شد «یوسف»‪.‬‬
‫می‌کشید و خرکی می‌رفت حامد سر بلند کرد و توی آینه نگاه کرد‪ .‬همان‬ ‫از اولش که ازدواج کردند‪ ،‬یلدا و یوسف را در نظر داشتند‪ .‬یلدا را همین‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫آشنای موذی را پیچاند توی تیرۀ پشت‌اش و‬ ‫ِ‬ ‫درد‬


‫حرکت گردن‪ِ ،‬‬
‫ِ‬ ‫یک‌ذره‬ ‫جوری دوست داشتند و یوسف را به یاد دایی یوسف که نازنین نازنین‌ها بود‬
‫یادش آمد یک هفته است دست‌اش به میل و دمبل نخورده‪ .‬انگار مدت‬ ‫سرو قدش را آفت زد و خمید و خشکید و فروریخت و داغش‬ ‫و در جوانی ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫مدیدی ست ورزش را بیخته و الکش را آویخته!‬ ‫تازه بود همیشه‪.‬‬


‫بیست‌وهفت سال پیش بود و نوشین حساب روز و ماه‌اش را هم داشت‪،‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫حامد ورزشکار بود‪ .‬گوش‌های ُپر و شکسته‌اش نشان می‌داد کشتی‌گیر‬ ‫به خصوص حاال که ذهن‌اش‪ ،‬ذهن هردوشان مدام به گذشته نقب می‌زد‪،‬‬
‫ً‬
‫مدال افتخار آورده بود‪ .‬بعدها مربی‬
‫بوده‪ .‬او برای شهر کوچک‌اش چند بار ِ‬ ‫گذشته و یاد گذشته‪ ...‬دقیقا بیست‌وهفت سال و هفت ماه و‪ ...‬چند روز؟‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫کشتی شد‪ .‬زندگی‌اش را گذاشته بود روی ورزش‪ ،‬به گردن شهر کوچک‌اش‬ ‫چه زود گذشت‪ .‬مثل برق و باد‪ .‬مثل خط‌های مقطع بزرگراه که از زیر‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حق داشت‪ ،‬خیلی حق داشت‪ .‬هیچ مجال و امکانی را برای توسعۀ ورزش‬ ‫ماشین می‌گذشت‪ ،‬مثل تگرگ سیل‌آسایی که ناگهان می‌بارد و ساعتی بعد‬
‫از دست نمی‌داد‪ ،‬خواه این فرصت چهارم آبان‪ ،‬روز تولد اعلیحضرت باشد‬ ‫خاک خیس‬ ‫خوش ِ‬ ‫بوی ِ‬ ‫فرش حیاط با ِ‬
‫فقط اندکی خیسی می‌ماند بر آجر ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫یا نهم آبان روز تولد ولیعهد‪ .‬مناسبت مهم نبود‪ ،‬ورزش مهم بود‪ .‬وقتی‬ ‫خورده و همۀ این سال‌ها مثل خط‌های کف بزرگراه تکه تکه از یاد و خاطر‬
‫نوکر‬
‫نوکر شاه هستم‪ ،‬نه ِ‬‫حکایت «من ِ‬‫ِ‬ ‫مخالفین شاه به او غرولند می‌زدند‬ ‫نوشین و حامد می‌گذشت‪.‬‬
‫‪9‬‬ ‫‪8‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫البته قاطی همۀ این‌ها بخل و حسادت و مثل همیشه تحریک مذهبی‌های‬ ‫بادمجون» را مثال می‌زد و می‌گفت من سرسپردۀ ورزشم فقط‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫دوآتشته هم بود که همیشه با هر چیز بدیع و تازه‌ای‪ ،‬به خصوص اگر منشأ‬ ‫و این جور هم نبود که از نزدیکی‌اش با مقامات شهر کیسه دوخته باشد‪.‬‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫خارجی می‌داشت‪ ،‬مخالفت کرده بودند و می‌کردند‪ ...‬و این جور شد که‬ ‫‌های ورزشی‬
‫اصال با مقامات حشر و نشر نداشت مگر این‌که برای دست‌مایه ِ‬
‫باشگاه پرونده‌ای شد روی پرونده‌های حامد‪.‬‬ ‫شهر چیزی بخواهد‪ ،‬آن وقت به حضور مقامات شرفیاب هم می‌شد‪.‬‬
‫ً‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫روزهایی که شهر تسلیم هرج‌ومرج انقالب بود و هر روز گوشه‌ای از آن‬ ‫اصال آدم سیاسی نبود‪ .‬عاشق شاه نبود‪ ،‬اما دشمن شاه هم نبود‪ .‬آدم‬
‫خشم برخاسته از تبعیض یا نادانی یا تنگ‌نظری آن‌ها که دست‌گرم‬ ‫آتش ِ‬ ‫در‬ ‫ساده‌ای بود‪ ،‬ساده و بی‌شیله پیله و روراست‪ .‬در اندام تنومندش قلب یک‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ِ‬
‫انقالب بودند می‌سوخت و خاکستر می‌شد‪ ،‬همان دست‌گرم‌ها چندان از‬ ‫کودک می‌تپید‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫قهرمان شهرشان دلخوش نبودند و فکر می‌کردند به اندازۀ وافی و کافی‬ ‫میدان اصلی‬
‫یادش نمی‌آمد چندبار ورزش دوستان و مقامات ارشد توی ِ‬

‫‪a‬‬
‫ایمان ندارد‪ .‬زن و دخترش هم در آن شهر نیم وجبی توی چشم بودند که‬ ‫شهر که مجسمۀ شاه وسط‌اش بود با ماشین‌هایی که باالیش عکس شاه زده‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫بدون چادر آمد و شد می‌کردند و دایرۀ تنگ‌نظری‌ها روزبه‌روز تنگ و تنگ‌تر‬ ‫بودند‪ ،‬به استقبال‌اش آمده بودند و جلوی ماشین او گوسفند سربریده بودند‪.‬‬
‫می‌شد‪.‬‬ ‫بعدها که دیگر نیروی جوانی نداشت و فقط مربی بود به فکر باشگاه‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫توی همان دورۀ آشوب‪ ،‬روزی طرفداران شاه‪ ،‬توی میدان اصلی شهر‬ ‫بیلیارد افتاد‪ .‬باز هم به نیت توسعۀ ورزش‪ .‬وقتی دنبال مجوز باشگاه رفت‪،‬‬
‫جمع شده بودند و «جاوید شاه‪ ،‬جاوید شاه!» می‌گفتند‪ .‬از بخت بد‬ ‫مقامات می‌خواستند نشان بدهند که دین‌شان را به او ادا می‌کنند‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫روز تولد یوسف بود و حامد همانند هرسال سر کوچه‌شان یک‬ ‫همان روز‪ِ ،‬‬ ‫بدون اینکه خودش بخواهد خیلی بهش لطف کردند‪ .‬ساختمانی‬
‫گوسفند قربانی کرد ولی همه‪ ،‬این قربانی را گذاشتند به حساب جانبداری‬ ‫متروکه و قدیمی را که پیش‌تر کالنتری بود‪ ،‬در بهترین نقطۀ شهر‪ ،‬با‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫او از «جاویدشاه‪ ،‬جاویدشاه» و همین قربانی کردن‪ ،‬قربانی‌شان کرد و تیر‬ ‫کم‌ترین اجاره‌بها بهش دادند‪ .‬حامد چندماهه‪ ،‬ساختمان متروکه را برای‬
‫خالص بود بر خانه کاشانه و هست و نیست حامد و سر و همسرش!‬ ‫یک باشگاه بیلیارد شیک و همه چیز تمام بازسازی کرد‪ .‬باشگاهی که خیلی‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫بعد از آن‌که شورش‌ها سخت باال گرفت و شاه‪ ،‬ایران را رها کرد و‬ ‫زود پرمشتری شد و درآمدخوبی داشت‪ .‬عکس دونفره‌ای که با جهان‬
‫مردمان زیاده‬
‫ِ‬ ‫حاکمیت تازه می‌رفت که جای پایش را محکم کند‪،‬‬
‫ِ‬ ‫رفت و‬ ‫پهلوان تختی داشت را بزرگ کرده بود و زده بود توی باشگاه‪ ،‬جایی که‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫مومن و به‌شدت غیور‪ ،‬شبی یورش بردند‪ ،‬در و پنجره‌های باشگاه بیلیارد را‬ ‫کامال توی چشم باشد‪ .‬عکس شاه را هم زده بود که باید می‌زد‪ .‬اما همان‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شکستند و با کوکتل مولوتف باشگاه را به پشته‌ای خاکستر تبدیل کردند و‬ ‫گوسفندکشتن‌ها و ماشین‌هایی که با عکس شاه آذین شده بود و حاال هم‬
‫حامد را خاکسترنشین‪ .‬او متهم شده بود به شاه دوستی‪ .‬آن هم در زمانه‌ای‬ ‫باشگاه در نگاه عوام برایش شد پرونده‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫که رهبر انقالب گفته بود باید همۀ نشانه‌های شاه و پادشاهی محو شود‪.‬‬ ‫عوام‌الناس که اصال پولش را نداشتند بروند بیلیارد و هرگز نمی‌دانستند‬
‫زمانه‌ای که شیرو خورشید از نقش پرچم رفت‪ ،‬زمانه‌ای که عکس‌های‬ ‫چیست این بازی و فکر می‌کردند البد کاری‌ست بی‌ناموسی و المذهبی و‬
‫ِ‬
‫‪11‬‬ ‫‪10‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫‌تاب بی‌تاب بود نوشین‪ .‬می‌دانست اگر برای ماندن پای بفشرد و سماجت‬ ‫بی ِ‬ ‫شاه از روی اسکناس‌ها رفت‪ ،‬زمانه‌ای که همۀ اسامی خیابان‌ها که شاه‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫کند‪ ،‬حامد به آب و آتش می‌زند تا خودش را به او برساند‪ .‬اما نوشین تاب‬ ‫عربی مذهبی تبدیل شد‪.‬‬ ‫یا نسبتی با شاه داشت به اسامی شخصیت‌های ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫نمی‌آورد مردی که به جان دوستش می‌داشت به آب و آتش بزند‪ ،‬برایش‬ ‫میان حاکمان تازه‪ ،‬بودند قشری که حتا شاهنامه و فردوسی‬ ‫زمانه‌ای که در ِ‬
‫دلواپس بود‪ .‬برایش احساس خطر می‌کرد‪ .‬نوشین می‌اندیشید که در آن‬ ‫را هم برنمی‌تافتند‪ .‬زمانه‌ای که اسم کرمانشاه را به باختران برگرداندند زیرا‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بلبشوی ایر ِان زخمی و در میان آن همه بیدادگری‌ها‪ ،‬مرد در خطر است‪ .‬چه‬ ‫کرمانشاه‪« ،‬شاه» داشت! در همین وانفسای زدودن شاه و هرچه شاه و‬
‫در ماندن‪ ،‬چه در آمدن‪.‬‬ ‫شاهی و همایون و همایونی بود‪ ،‬حامد می‌اندیشید که در این آتش وهم و‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫نوشین زنی نبود که مردش را تنها بگذارد‪ ،‬مردی که پانزده سال با او سر‬ ‫تعصب خشک‪ ،‬خشک و تر باهم می‌سوزند‪ .‬حامد و زاد و رودش دیگر در‬ ‫ِ‬

‫‪at‬‬
‫بر یک بالین نهاده بود‪ ...‬هرچه باداباد! چمدان‌ها را بست و برگشت ایران! ‬ ‫شهر خودشان امنیت و آرامش و آسایش نداشتند‪.‬‬ ‫ِ‬

‫‪a‬‬
‫تا هشت سال بعد که یوسف چهارده ساله شد و یلدا ده ساله‪ ،‬هزارجور‬ ‫بعد این‌که باشگاه را سوزاندند‪ ،‬زن و شوی نشستند به چاره‌جویی‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫نقشه کشیدند برای مهاجرت اما هیچ یک به انجام و فرجام نرسید‪ .‬مدام‬ ‫سر باز ایستادن ندارد و‬
‫عقل‌شان می‌گفت‪ ،‬سیل این آتش که می‌خروشد‪ِ ،‬‬
‫نقشه‌هاشان نقش برآب می‌شد و تیرشان به سنگ می‌خورد‪.‬‬ ‫دیر یا زود خانه و کاشانه که هیچ‪ ،‬خانمان‌شان را هم می‌سوزاند‪ .‬چه باید‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫می‌کردند؟‬
‫وقتی گوگوش می‌خواند‪« :‬توی این تنهایی تلخ‪ ،‬منو یه عالمه یاد‪»...‬‬ ‫همۀ هست و نیست‌شان را دالر کردند‪ ،‬به جز خانه که فروختنش وقت‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫یک لبۀ نوار تمام شد و سکوت افتاد‪ .‬نوشین و حامد به خود واگشتند‪.‬‬ ‫در خانه را قفل زدند‪ ،‬آمدند‬
‫می‌خواست و وقت تنگ بود‪ .‬چمدان‌ها را بستند‪ِ ،‬‬
‫مرد زیرلب چیزی گفت‪ .‬نجوایش گم شد در صدای بادی که هوهوکنان از‬ ‫تهران‪ ،‬ویزای آمریکا گرفتند برای نوشین و یوسف که آن زمان هفت‌ساله بود‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫باز ماشین به درون می‌خزید‪ ،‬اما نوشین به عادت می‌دانست که مرد‬ ‫شیشۀ ِ‬ ‫و یلدای دوساله‪ .‬حامد همسر و فرزندانش را به فرودگاه رساند‪ ،‬سوارشدند‬
‫همان شعری را خوانده است که همۀ آن هشت سال زیر سقف خانه‌شان‬ ‫که بروند ُرم و از آن‌جا به لوس‌انجلس‪ .‬که رفتند‪ .‬حامد برگشت به زادگاه‌اش‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫می‌خواند‪.‬‬ ‫تنگ دل همسر و فرزندانش و در غربت زندگی‬ ‫تا خانه را بفروشد و بـرود ِ‬
‫«مجو درستی عهد از جهان سست نهاد‪ ،‬که این عجوزه عروس هزار‬ ‫تازه‌ای بسازند برای خودشان‪ .‬اما نشد که بشود‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫داماد است‪».‬‬ ‫پی مشتری‬ ‫دانشجویان پیرو خط امام زودتر از حامد جنبیدند‪ .‬مرد هنوز ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫وقتی نوشین نوار را برگرداند‪ ،‬باز صدای گوگوش بود که زیر سقف‬ ‫بود برای خانه که سفارت آمریکا شد النۀ جاسوسی و درش تخته شد و‬
‫ماشین رها شد و از شیشه باز ماشین به بیرون بال بال زد‪...‬‬ ‫حامد گیر افتاد‪ .‬نه راه پس داشت نه راه پیش‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ََ‬
‫ـ «اون ور این‌جا و اون‌جا‪ ،‬اون ور امروز و فردا‪.‬‬ ‫در غربت و بدون نفس و اتکای حامد‪ ،‬شهر فرشته‌گان از شهر دیوها‬
‫عمق روح آبی آب‪ ،‬ته ذهن سبز صحرا‪.‬‬ ‫و اهرمن‌ها هم ناخوشایندتر بود برای نوشین‪ ،‬آرام و قرار نداشت نوشین‪.‬‬
‫‪13‬‬ ‫‪12‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫هامبورگ خرید‪ ،‬سوزن و نخ و یک زیپ و مختصری پارچه تهیه کرد و توی‬ ‫مثل زندگی‪ ،‬مثل عشق‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫سر صبر یک جیب مخفی دوخت پشت پیراهن یوسف و اسکناس‌های‬ ‫هتل ِ‬ ‫تو همیشه جاری هستی!»‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫صدمارکی و پنجاه مارکی را گذاشت توی جیب مخفی و زیپش را بست‪.‬‬ ‫باز‪ ،‬زن و مرد از خودشان کندند و به یادهاشان بازگشتند‪ .‬یاد جنگ‪،‬‬
‫صد مارک هم پول خرد ریخت توی جیب کاپشن یوسف‪ .‬نشانی و شماره‬ ‫پشت شیشۀ پنجره‌ها‪،‬‬
‫مقوای سیاه و چسب‌های ضربدری ِ‬ ‫ِ‬ ‫جنگ شهرها‪،‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫تلفن دایی منصور را روی چهار تکه کاغذ نوشت‪ .‬یکی را گذاشت توی‬ ‫خاموشی‪ ،‬رادیو‪ ،‬آژیرخطر‪ .‬تاپ تاپ ضدهوایی‪ ،‬چراغ‌قوه‪ ،‬رادیوی‬
‫چمدانش‪ ،‬یکی توی ساک دستی‌‪ ،‬یکی توی جیب شلوار و آخری را هم‬ ‫زیر پله‌های ساختمان‪ ،‬وحشت و‬ ‫ترانزیستوری‪ ،‬بطری آب و چمباتمه زدن ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫توی جیب کاپشن‪ .‬سفارش‌های الزم را هم به نوجوانش کرد‪:‬‬ ‫دلشوره‪ ،‬صدای یک یا چند انفجار مهیب پیاپی‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫«از هواپیما که بیرون اومدی تابلو‌هایی که عکس چمدون داره رو دنبال‬ ‫ـ «کجا بود ؟ کجا رو زدن؟»‬

‫‪a‬‬
‫کن تا برسی به ردیف تسمه‌ها‪ .‬جلوی هرتسمه که همسفرهات وایسادن‪،‬‬ ‫اولش که جنگ شروع شد می‌گفتند‪ ،‬به ماه نکشیده تمام می‌شود‪ .‬اما‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫توهم وایسا! باالی تسمه یه تابلو هست که روش نوشته‪.»ISTANBUL.‬‬ ‫تمام نشد‪ .‬کمتر از دوسال بعد که خونین شهر‪ ،‬دوباره خرمشهر شد‪ ،‬همه‬
‫حامد می‌دانست پسرش به قدر کفایت انگلیسی بلد است‪ ،‬در واقع‬ ‫شعار «جنگ جنگ تا پیروزی»‪ ،‬ادامه یافت‪....‬‬ ‫منتظر پایان جنگ بودند اما ِ‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫می‌خواست دلشوره‌های خودش را کم کند‪.‬‬ ‫حاال یوسف دوازده ساله بود‪ .‬خیلی از بچه‌های دوازده سیزده ساله توی‬
‫ـ «چمدونت که اومد ورمی‌دای و دنبال تابلوی ‪ EXIT‬می‌ری بیرون‪ .‬اون‌جا ‬ ‫جبهه بودند و با سالح «الله اکبر» بر صف دشمنان حمله می‌بردند‪ ،‬مهم‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫کراست‬ ‫کلی تاکسی هست‪ .‬سوار می‌شی و نشونی رو می‌دی به راننده‪ .‬ی ‌‬ ‫هم نبود که زنده برمی‌گردند یا نه‪ ،‬شهادت شده بود فضیلت‪ ،‬شده بود‬
‫می‌بردت جلوی خونۀ دایی منصور‪ .‬قبل این‌که پیاده بشی تاکسی‌مترش رو‬ ‫افتخار و آرزو‪ !...‬اگر دیر می‌جنبیدند و یوسف به پانزده ساله‌گی می‌رسید‪،‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ِ‬
‫نگاه کن‪ ،‬نوشته کرایه‌ت چقدره‪ .‬کرایه رو می‌دی و پیاده می‌شی‪».‬‬ ‫ممنوع‌الخروج می‌شد و باید می‌رفت جنگ‪ ،‬نوشین و حامد نمی‌خواستند‬
‫ُ‬
‫دو روز بعد‪ ،‬پدر‪ ،‬یوسف را در فرودگاه بین المللی آتاترک بدرقه کرد‪.‬‬ ‫به گفتۀ خودشان یوسف به فیض شهادت نائل نشود‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫وقتی پسرک از آنسوی شیشه‌های ترانزیت برای پدرش دست تکان داد و‬ ‫حامد و یوسف چمدان بستند‪ .‬پدر و پسر راهی استانبول شدند‪ .‬حامد‬
‫البه‌الی جمعیت گم شد حامد دقایقی طوالنی ماند تا هواپیما پرواز کند‪.‬‬ ‫‌گیری‬
‫دلش می‌خواست یوسف را بفرستد آمریکا ولی بعد از گروگان ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بعد برگشت هتل‪.‬‬ ‫پنجاه‌وپنج دیپلمات آمریکایی‪ ،‬ویزای آمریکا دیگر به این راحتی نبود و اگر‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫اواخر شب بر تخت‌خوابش توی هتل لمیده بود و ودکا می‌زد‪ .‬تلفن زنگ‬ ‫سفارت آمریکا توی پاسپورت یوسف مهر قرمز ‪ REJECTED‬می‌زد همۀ‬
‫زد‪ .‬دایی منصور بود که خبر می‌داد یوسف رسیده است‪ .‬با خود یوسف هم‬ ‫راه‌ها به رویشان بسته می‌شد‪ .‬این بود که پدر دل یک دله کرد که پسر را‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حرف زد‪.‬‬ ‫بفرستد آلمان پیش دایی منصور‪.‬‬


‫ـ «راحت رفتی بابا ؟ راحت تاکسی گرفتی ؟ راحت رسیدی؟»‬ ‫یوسف کم سن و سال بود و برای آلمان ویزا نمی‌خواست‪ .‬بلیط استانبول‬
‫‪15‬‬ ‫‪14‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫آغوش فشرد و تازه آن وقت بود که پسر پانزده ساله مثل کودکی نوپا‪ ،‬جویبار‬ ‫صدای پرشور و حال پسرش را شنید و احساس کرد حالش خوب است‪،‬‬ ‫ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫اشکش جاری شد در آغوش مادر و میان هق‌هق گریه‪ُ ،‬بریده ُبریده گفت‬ ‫بار هتل‪ .‬چند نفر از‬
‫ِ‬ ‫توی‬ ‫آمد‬ ‫و‬ ‫پوشید‬ ‫لباس‬ ‫برخاست‬ ‫کشید‪.‬‬ ‫احت‬ ‫نفسی ر‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫طاقت غربت ندارد‪ .‬تحمل‬ ‫ِ‬ ‫که دیگر نمی‌خواهد برگردد آلمان‪ .‬نالید که‬ ‫مسافران که همین چندروزه با آن‌ها آشنا شده بود‪ ،‬هنوز توی بار بودند‪ .‬با دو‬
‫ِ‬
‫دلتنگی ندارد‪ .‬گفت که دایی منصور خیلی با محبت است اما‪ ...‬و گریست‬ ‫بطر ویسکی به آن‌ها سور داد و دو روز بعد برگشت ایران‪.‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫چمدان‬
‫ِ‬ ‫و گریست و گریست و نوشین و حامد تازه ملتفت شدند که چرا‬ ‫از آن به بعد کار نوشین درآمده بود‪ .‬هر روز بعدازظهر تلفن می‌زد به‬
‫یوسف آن‌قدر بزرگ است‪.‬‬ ‫مخابرات و یک مکالمه برای آلمان‪ ،‬بین یک تا دو بعداز نیمه‌شب رزرو‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫بعد نوبت عقده‌گشایی مادر و پدر رسید‪ .‬زن و شوهر تا دم دم‌های صبح‬ ‫می‌کرد‪ .‬شب‪ ،‬اپراتور تلفن می‌زد به خانه و شمارۀ آلمان را می‌پرسید‪ .‬چند‬

‫‪at‬‬
‫با یوسف گپ زدند‪ .‬از وحشت جنگ گفتند و شهیدان و دورنماهای فجیع‬ ‫دقیقه بعد باز تلفن زنگ می‌زد و اپراتور می‌گفت‪« :‬صحبت کنین!»‬

‫‪a‬‬
‫از اندام‌های شرحه شرحه و آن‌چه که این‌جا و آن‌جا دیده یا شنیده بودند‪...‬‬ ‫ریز‬
‫و نوشین با یوسفش حال و احوال می‌کرد و می‌خواست ریز به ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫وقتی یوسف دانست برایش بهتر است برگردد آلمان‪ ،‬آرام‌تر شد‪ ،‬آن وقت‬ ‫روزش را بداند‪ .‬این‌که ناهار و شام چه خورده؟ هوا سرد است یا گرم؟ خانۀ‬
‫سراغ سونا را گرفت‪.‬‬ ‫دایی به اندازۀ کافی گرم هست یا نه؟ امروز چه کارها کرده؟ کالس زبانش‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫دو سال پیش حامد برای این‌که بازهم از مایه نخورند‪ ،‬با هزار دونده‌گی و‬ ‫چطور بوده؟ و اگر شنبه یا یکشنبه بود می‌پرسید کجاها رفته‌اند و چکارها‬
‫خفت‌وخواری حتا‪ ،‬سرانجام مجوز سونا را گرفت‪ .‬بخش عمدۀ موجودی‌اش‬ ‫کرده‌اند؟ و چه و چه‌ها‪...‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫را هزینه کرد و در زیرزمین وسیع خانه‌شان یک سونا ساخت‪ .‬سونای خشک‬
‫بار کوچک که نوشیدنی و خاکشیر و آلو‬ ‫آب سرد و یک ِ‬ ‫و بخار و حوضچۀ ِ‬ ‫یک سال بعد‪ ،‬نوشین دیگر طاقت دوری پسرش را نداشت‪ ،‬پسر هم‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫می‌داد به مشتری‌ها‪ .‬دو سه دستگاه بدن‌سازی هم گذاشته بود در محوطۀ‬ ‫اگرچه گالیه نمی‌کرد اما پر واضح بود که بی‌تاب و بی‌قر ِار دیدن خانواده و‬
‫کوچکی که از مساحت زیرزمین برایش مانده بود‪ .‬سونا هم درآمد داشت‬ ‫مادر است‪ .‬قرار شد یوسف از هامبورگ بیاید استانبول و خانواده هم بروند‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫َ َ‬
‫برای‌شان هم به نوعی در راستای ورزش بود‪ ،‬دغدغۀ همیشه‌گی حامد‪.‬‬ ‫آن‌جا و دیدارها تازه گردد‪ .‬نوشین و حامد و یلدا (که کم‌کمک برای خودش‬
‫روزهای زوج مردانه‪ ،‬روزهای فرد زنانه‪ .‬جمعه‌ها هم صبح تا دوبعدازظهر‬ ‫خانمی می‌شد) ناشکیب‪ ،‬جلوی هتل منتظر بودند و هرتاکسی که توقف‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫زنانه و بعدش تا نه شب مردانه‪ .‬زنانه‌اش را نوشین می‌گرداند و مردانه را‬ ‫یوسف‬


‫ِ‬ ‫می‌کرد‪ ،‬سرک می‌کشیدند که چه‌کسی پیاده می‌شود‪ ،‬سرانجام‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حامد‪ .‬اما در همین یک‌سالی که یوسف آلمان بود‪ ،‬تنگ‌نظری‌های شهر‬ ‫یک‌سال گمگشته‌شان با لبخندی بغض‌آلود و چمدانی که برای سفری‬
‫کوچک کار خودش را کرده بود‪.‬‬ ‫یک هفته‌ای زیاده بزرگ بود از تاکسی پیاده شد‪ .‬همه یکدیگر را درآغوش‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ناروای ناجوانمردانه زدند به من و‬


‫ِ‬ ‫نوشین گفت که هزارجور تهمت‌های‬ ‫کشیدند و به اتاق‌شان رفتند‪.‬‬
‫بابات‪ ،‬که فاحشه‌خانه باز کرده‌ایم‪.‬که بابات هم شده پا‌انداز! برادران غیرت‌مند‬ ‫نوشین لب تخت نشست و یوسف کنارش‪ .‬مادر فرزند را بغل کرد و در‬
‫‪17‬‬ ‫‪16‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫دایی منصور مدت‌ها‪ ،‬ماه‌ها دندان سر جگر گذاشت‪ .‬در نامه‌هایی‬ ‫هم آمدند سونا را بستند‪ ،‬مهر و موم کردند و ما را کشیدند زیر اخیه! چندماهی‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫که به نوشین می‌نوشت‪ ،‬نمی‌نوشت که وقتی یوسف برای دومین بار آمد‬ ‫گرفتار بودیم‪ .‬بابات حتا مدتی زندانی شد‪ .‬هزار بار کشاندندمان به اماکن و‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫بار اول نبود‪ .‬دیگر شاگرد ممتاز مدرسه‌شان که‬ ‫یوسف ِ‬‫ِ‬ ‫هامبورگ‪ ،‬دیگر آن‬ ‫کالنتری و ادارۀ کل فالن و بهمان‪ ...‬لگدمال‌مان کردند‪ ،‬سخت‌ترین فشارها‬
‫شاگرد مدرسه هم نبود‪ .‬رها کرده بود مدرسه را و شده بود‬ ‫ِ‬ ‫هیچ‪،‬حتا دیگر‬ ‫و خفت‌ها را تحمل کردیم‪ .‬روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم‪.‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫آدمی بی‌تاب‪ ،‬ناشکیب‪ ،‬عاصی و یاغی‪ ...‬همۀ این‌ها را بعد‌ها دایی منصور‬ ‫نوشین که جزئیات بازجویی‌هایش را تعریف کرد‪ ،‬یوسف باز زد به گریه‬
‫گفت و نوشت‪.‬‬ ‫و این بار میان هق هق دردمندانه‌اش گفت که برمی‌گردد آلمان و التماس‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫یوسف هجده ساله‪ ،‬مردی شده بود برای خودش‪ ،‬باالبلند‪،‬‬ ‫دو سال بعد‪،‬‬ ‫کرد که همۀ خانواده هرچه زودتر بیایند!‬
‫ِ ُ‬ ‫ُ‬

‫‪at‬‬
‫تنومند‪ ،‬خوش سیما و دخترکش با موهای بور و چشمان آبی‪( .‬درست مثل‬ ‫توی فرودگاه آتاترک بعد از بدرقۀ یوسف‪ ،‬اگر گریه نمی‌کردند‬

‫‪a‬‬
‫خودآلمانی‌ها)‪ .‬زبان آلمانی را چنان مثل بلبل و با لهجۀ درست حرف‬ ‫به‌خاطر یلدا بود‪ ،‬واال دل‌شان می‌خواست زار بزنند‪ .‬وقتی برتابلوی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫می‌زد که هم‌پیاله‌های آلمانی‌اش فکر می‌کردند او بچۀ ناف هامبورگ است‬ ‫ِ‪ DEPARTURES‬جلوی پرواز لوفت هانزا به مقصد هامبورگ نوشته شد‬
‫‌دار دوست‬‫گرم مردم ِ‬
‫تیزهوش ِ‬ ‫جوان ِز ِبل‬
‫و فکرش را هم نمی‌کردند که این ِ‬ ‫‪ ،DEPARTED‬نوشین دیگر نتوانست گریه نکند‪ .‬یلدا هم که انگار تا به حال‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫‌سازی مثال‌زدنی‪ ،‬کله سیاهی‌ست کوچیده از‬ ‫داشتنی با نیروی یکسان ِ‬ ‫تحمل کرده بود‪ ،‬زد به گریه‪.‬‬
‫شهری کوچک در سرزمینی شرقی و جنگ‌زده!‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫و البته با این ویژه‌گی‌های ممتاز‪ ،‬یوسف بی‌هدف بود و بی‌خیال و اهل‬ ‫ماشین رنو همچنان پرگاز می‌رفت که نوشین‪ ،‬پی آن خاطره یاد یلدا افتاد‬
‫َ‬
‫شور تین‌ایجری شده بود‬‫خوش‌باشی‪ .‬خیلی زود جذب گنگ‌های شر و ِ‬ ‫که حاال کجاست و چه می‌کند؟ توی شهر کوچک‪ ،‬یلدا تنها نبود البته‪،‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫و ُبر خورده بود میان چندتا جوان آلمانی و هر شب‌اش به می‌ خواره‌گی‬ ‫خاله‌ها بودند و همه چشم‌انتظار‪ .‬وقتی از بزرگراه افتادند توی خم شهیاد که‬
‫رول ماری‌جوانا و عصیانگری‌های جوانانه‪...‬‬ ‫بود و دست به دست دادن ِ‬ ‫حاال شده بود آزادی‪ ،‬به ناچار ماشین سرعت زیاد نداشت و صدای گوگوش‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫یوسف ازبیخ آلمانی شده بود‪ .‬تمام عیار‪ ،‬و مثل بیشتر جوانان همه جای‬ ‫ِپ ِرپر نمی‌زد‪.‬‬
‫زندگی خوب و مرفه‪ ،‬جاه و جالل‪ ،‬عیش وخوشی و‬ ‫جهان‪ ،‬عاشق زندگی‪،‬‬ ‫ـ «دل من دریاییه‪ ،‬چشمه زندونه برام‪ ،‬چکه چکه‌های آب‪ ،‬مرثیه خونه برام‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫سکس و سکس و سکس! عاشق موسیقی و خطر‪ ،‬تحرک و جنبش و دلباختۀ‬ ‫تو رگ‌هام به جای خون‪ ،‬شعرسرخ رفتنه‪ ،‬تن به موندن نمی‌دم‪ ،‬موندنم‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫لباس‌های ِبرند و شیفتۀ ادکلن ‪.Roma‬‬ ‫مرگ منه‪.‬‬


‫یوسف‪ ،‬جوانی شده بود با رویۀ آلمانی و آستر خالص وطنی‪ ،‬روزها که‬ ‫عاشقم مثل مسافر عاشقم‪ ،‬عاشق رسیدن به انتها‪»...‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خلوت خانه جلوی پنجره‌ای که رو‬‫ِ‬ ‫سرکار بود در تنهایی غریبانه‌اش‪ ،‬در‬
‫دایی ِ‬ ‫نوشین فکر کرد انتها کجاست؟ کجاست انتها ؟ و باز به یوسف اندیشید‪.‬‬
‫تزاری سرسبز باز می‌شد می‌نشست و چند پیک ودکا می‌انداخت‬ ‫به درخ ‌‬
‫‪19‬‬ ‫‪18‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫نامه‌ای نوشت به خواهرش‪ .‬همه چیز را نوشت‪ .‬نوشت که پسرشان‬ ‫باال‪ .‬سرش که به َد َوران می‌افتاد‪،‬چنان از ته دل آه می‌کشید که آه‌اش از پنجره‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫با آدم‌های ناباب می‌پرد و آخر طاقت نیاورد‪ ،‬این را هم نوشت که اگر‬ ‫تزار سائیده می‌شد و در عمق ناکجا‬ ‫بیرون می‌زد و بر سرشاخه‌های درخ ‌‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫فردا‌روزی‪ ،‬یوسف معتاد شد از چشم من نبینید‪.‬‬ ‫آبادی آن‌سوتر گم می‌شد‪ .‬بعد نوار کاست را توی ضبط صوت می‌گذاشت‬
‫وقتی نامه به نوشین رسید و خواند مخش سوت کشید‪ .‬شب که یلدا‬ ‫و با صدای گوگوش که از کودکی دوست‌اش می‌داشت و همۀ ترانه‌هایش را‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫خوابیده بود نامه را آورد و با حامد یک‌بار دیگر‪ ،‬خوب خواندند نامه را و‬ ‫فوت آب بود از غم غربت و دلتنگی زار می‌زد و زار می‌زد‪...‬‬
‫انگار آواری برسرشان فروریخت‪ .‬ویران شدند هر دو‪ ،‬لهیده شدند هر دو‪.‬‬ ‫ـ «بیا که داره دیر می‌شه‪ ،‬دلم تو سینه داره پیر می‌شه‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫چزیده شدند هر دو‪ ،‬از خود می‌پرسیدند کجایش را نخوانده بوده‌اند؟ یا‬ ‫باز دلم غم داره‪ ،‬باز تو رو کم داره‪»...‬‬

‫‪at‬‬
‫نادرست خوانده بوده‌اند؟‬ ‫یوسف تلفنی هم که با نوشین حرف می‌زد‪ ،‬ترانه‌های گوگوش را‬

‫‪a‬‬
‫زیرسایه دایی منصور باشد که بی‌شیله پیله‌تر از او‬‫یوسف‌شان قرار بود ِ‬ ‫می‌خواند‪ .‬منتها شوخی و خنده هم چاشنی خواندنش می‌کرد مباد مادرش‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫َ‬
‫نمی‌شناختند‪.‬‬ ‫را دلگیر کند و دل‌کنده!‬
‫دایی منصور طرفه موجودی بود توی آن جامعۀ بی‌رحم! بی‌هیچ نشانی‬ ‫خلوت خانۀ دایی منصور زار می‌زد و زار می‌زد و سبک که‬ ‫یوسف در‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫از آزمندی و زیاده‌خواهی‪ .‬دایی منصور پاک بود و پاک دل و نازک دل و فوران‬ ‫خالی خالی‪ ...‬تمام‬
‫ِ‬ ‫پیر فرتوتی می‌دید از درون تهی‌‪،‬‬ ‫می‌شد‪ ،‬خودش را ِ‬
‫چشمۀ مهر بود و ایثار‪ ...‬قرار بود که یوسف‌ زیر سایه دایی منصور باشد‪،‬‬ ‫شده‌ای انگار ناتمام!‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫نوشین و حامد این‌جایش را نخوانده بودند که دایی منصور‪ ،‬خود سایه‌ای‬ ‫دم‌دمای غروب‪ ،‬پیش از آن‌که دایی بیاید‪ ،‬خودش را جفت‌وجور می‌کرد‬
‫بود از خود‪ .‬سایه‌ای تکه‌پاره و ازهم‌گسیخته‪ .‬سایه‌ای فرسوده و خمیده و‬ ‫تا باز به هیبت و هیمنۀ یک سرکش عصیانگر آلمانی درآید‪ ...‬و به تدریج‪،‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ِ‬
‫سیاسی رنگ‌باختۀ در هم شکستۀ به فنا‬ ‫ِ‬ ‫مچاله شده‪ .‬سایه‌ای از آرمان‌های‬ ‫بعد ماه‌ها و سال‌ها یوسف‪ ،‬یوسف دیگری شد‪.‬‬ ‫ِ‬
‫دیگر کوچنده به غربت و‬ ‫رفته‪ .‬سایه‌ای میان بسیاران سایه‌ها و نیم‌سایه‌های ِ‬ ‫آلمانی طاغی‌گری و سرکشی‪ ،‬یوسف دیرآمد‪.‬‬ ‫‌های‬ ‫ب‬ ‫ش‬ ‫همین‬ ‫از‬ ‫شبی‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ِ‬
‫پناهنده به بی‌پناهی! و اگر این‌ها هم نبود‪ ،‬او باید هشت ساعت کار سفید‬ ‫نیامد‪ .‬نیامد تا دایی‪ ،‬خسته از کار روزانه خوابش ُبرد‪ .‬سپیده زده بود که‬
‫می‌کرد و هرچه می‌توانست کار سیاه تا چرخ زندگی‌اش بچرخد و یوسف‬ ‫جوان‪ ،‬بی‌سروصدا به خانه بازگشت‪ .‬دایی که سخت نگرانش شده بود از‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫خام عاصی چه جور می‌خواست زیر چنین سایه‌ای در امان بماند و‬ ‫جوان ِ‬
‫ِ‬ ‫صدای چرخیدن کلید در قفل‪ ،‬بیدار شد‪ .‬از الی در اتاق می‌دیدش که‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫قرار بگیرد که نگرفته بود‪.‬‬ ‫تلوتلو می‌خورد‪ .‬چون ناویدن شاخه‌ای نازک در باد‪ ،‬یا گژ و مژ شدن قایقی‬
‫ً‬
‫وقتی دایی منصور «تلویحا» را رها کرد و آب پاکی ریخت بر دست‬ ‫در توفان‪ .‬ویران و خراب با خراش‌هایی بر صورتش!‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خواهر و شوهرخواهرش‪ ،‬پدر و مادر به دست و پا افتادند‪ .‬به تکاپو افتادند‪.‬‬ ‫دایی هیچ به روی یوسف نیاورد اما فکر کرد که دیگر وقتش است‪ ،‬که‬
‫باید بی‌آن‌که لفت و لعابش بدهند‪ ،‬هرجور شده یوسف را برمی‌گرداندند‬ ‫شاید دیر هم شده باشد‪.‬‬
‫‪21‬‬ ‫‪20‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫اول در استانبول سر بر سینۀ او نهاد و مثل بچه‌ها گریست‪ .‬دریافت که‬ ‫به وطن‪ .‬اگرچه مادر و پدر فکر می‌کردند‪ ،‬وطن این‌جا نبود کازاری نباشد‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫بزرگ شده‪ .‬زیادی بزرگ شده‪ .‬مادر و پسر باز حرف زدند و نوشین بیشتر‬ ‫همه جاش آزار بود و شکنجه و درد و حبس و تعزیر و شالق و چه وچه! اما‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫و بهتر دریافت که یوسف نمی‌خواهد برگردد‪ .‬مادر و پدر بلوغ و جوانی را‬ ‫هرچه بود بهتر از آن بود که جوان‌مان پاک از دست برود‪.‬‬
‫می‌شناختند و می‌دانستند پسرشان نمی‌خواهد از شور و شر جوانی دست‬ ‫دیگر حتا فکر جنگ را هم نکردند و این‌که اگر یوسف برگردد مشمول‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بکشد‪ .‬نمی‌خواست مطیع باشد و سر به زیر و سربه راه‪ .‬نمی‌خواست «آقا»‬ ‫آموزش رزم و جبهه و شهادت‪ !...‬وحشت‌زده‬ ‫ِ‬ ‫است و نظام وظیفه و پادگان و‬
‫باشد‪ ،‬او فقط می‌خواست «جوان» باشد و یک دل سیر جوانی کند‪.‬‬ ‫و دهشت‌آلوده یوسف‌شان را معتاد تصور کردند و تصویر جوان‌شان که‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫هشدار دایی منصور مانند اسپند بر آتش نشانده بودشان و دانه‌های‬ ‫مدام چرت می‌زند و سرش بر گردن فراز نیست‪ ،‬همۀ روح و روان‌شان را‬
‫ُ‬
‫اسپند هر َدم‪ ،‬در مجمر دل‌های گر گرفته‌شان می‌ترکید و آرام و قرارشان را‬

‫‪at‬‬
‫می‌خلید‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫به تاراج می‌برد‪.‬‬ ‫نگرانی‌ها و دلشوره‌های این تصور و تصویر بر همه چیز می‌چربید‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫با این وضع‪ ،‬پدر و مادر چه می‌توانستند بکنند وقتی به هیچ زبانی‬ ‫چربید‪ .‬زن و شوی تا سحرگاه خواب به چشم‌شان نیامد‪ .‬هرازگاه‪ ،‬هریک‬
‫آخر سر به ستوه آمدند و ناگزیر‬ ‫نتوانستند جوان را بقبوالنند که برگردد‪ِ .‬‬ ‫چیزی در گوش دیگری نجوا می‌کرد و آن دیگری هم‪ .‬فردای آن شب نوشین‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫به‌خاطر فردا و فرداهای جوان‌شان باید او را می‌فریفتند‪ .‬باید قصه‌ای‬ ‫تلفن کرد به خانۀ دایی‪ ،‬ساعتی که به قاعده‪ ،‬دایی خانه نبود و یوسف باید‬
‫برمی‌ساختند که مو الی درزش نرود و یوسف برگردد و این قصه چه‬ ‫می‌بود که بود و گوشی را برداشت‪ .‬نوشین خیلی بسیار مادرانه و بی این‌که‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫می‌توانست باشد جز مرگ‪ .‬مرگ چه کسی؟ پدر! تزویر و نیرنگ است؟‬ ‫از تشویش خود چیزی بروز دهد به یوسف گفت‪« :‬اگه دل‌تنگ شدی‬
‫باشد‪ .‬دسیسه و دوز و کلک است؟ باشد‪ .‬ساخت و پاخت است؟ باشد‪.‬‬ ‫می‌خوای برگردی مامان؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ً‬
‫بهتر از آن است که یوسف‌شان فردایی چنان بدفرجام که می‌پنداشتند و پر‬ ‫ـ «دلتنگ که شده‌م ولی فعال نمی‌خوام برگردم‪ ،‬زبانم کامل شده‪ ،‬کار‬
‫بیراه هم نبود داشته باشد‪ .‬قصه را با دایی منصور در میان گذاشتند و قرار‬ ‫می‌کنم مامان!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫بر این شد که دایی نقش‌آفرین این قصه باشد‪ .‬دایی هم نقش را چنان با‬ ‫ـ «آفرین آقا! چه کاری مامان؟»‬
‫ً‬
‫آب‌وتاب و سوزوگداز بازی کرد که یوسف هیچ شک نکرد‪ .‬بابا به ناگاه‬ ‫کار ترجمه می‌کنم‪ ،‬به‬ ‫ـ «فعال توی دفتری که مال یه آقای ایرانی‌یه ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ایست قلبی کرده و تمام‪ .‬انا لله!‬ ‫کار ُپردرآمدی تو راهه‪».‬‬


‫همین زودی‌ها هم ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫کار ک ‌م زحمت‬
‫یوسف کار هم می‌کرد اما به عشق خوشگذرانی‪ ،‬همیشه ِ‬
‫یوسف باید برمی‌گشت‪ .‬با خود اندیشید برمی‌گردد و فوقش تا چهلم‬ ‫و پردرآمد را جست‌وجو می‌کرد و پیدا هم می‌کرد‪ .‬مادر هم که مادر بود‪،‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌ماند و باز می‌آید آلمان‪ .‬یوسفی که حاال دیگر ریش و سبیل هم درآورده‬ ‫از لحن فرزند درمی‌یافت کاری که یوسف می‌گوید‪ ،‬کاری نیست که کار‬
‫بود‪ ،‬چنان اعتمادبه نفس پیدا کرده بود و چنان خودش را آلمانی می‌پنداشت‬ ‫باشد‪ .‬مادر احساس کرد یوسف دیگر آن یوسف نیست که بعد از سال‬
‫‪23‬‬ ‫‪22‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ً‬
‫و حامد دلخور بود از دایی منصور هم دلخور بود‪ .‬دلش می‌خواست‬ ‫که اصال فکر نکرد برای برگشتن حاال که دیگر زیر هیجده سال نبود ویزا‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫خرخره‌اش را بجود که آن‌جور بازی‌اش داده بود‪ .‬روزی که دایی به هوای‬ ‫می‌خواهد که گرفتنش آسان نبود‪ .‬دشواری داشت‪ .‬یوسف حتا در افق‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫مرگ حامد رفقای ایرانی‌اش را که سه چهارنفر بیشتر نبودند دعوت کرد به‬ ‫خیالش‪ ،‬مامان و یلدا را هم با خودش به آلمان می‌برد‪ .‬مهاجرتی که بابا‬
‫زیرکاه موذی‪ ،‬چه گریه دلخراشی می‌کرد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫خانه و خورشت قیمه پخت‪ .‬آب‬ ‫نتوانسته بود‪ ،‬او به سرانجامش می‌رساند و خانواده را برمی‌کند از گیر و‬
‫َ‬
‫‌پدر َجل ِب متظاهر!‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بی ِ‬ ‫گرفت‌های وطنی و رهاشان می‌کرد در سرزمینی آزاد‪.‬‬
‫ً‬
‫بعدها دایی گفت‪ ،‬گریه آن روز‪ ،‬نه متظاهرانه که از ته دل بوده‪ .‬تصور‬ ‫لباس برند و ادکلن ‪Roma‬‬
‫یوسف موقتا عشق و حال و سکس و آبجو و ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫مرگ حامد و بیوه شدن نوشین او را به گریه وا می‌داشته و البته بیش‌تر از آن‪،‬‬ ‫را توی تاقچه نهاد‪ ،‬چمدان بست و راهی شد‪ .‬مستقیم از هامبورگ به تهران‬

‫‪at‬‬
‫جوانی از کف رفته‌اش‪ ،‬آرمان‌ها و‬
‫ِ‬ ‫تصویر رنگ باختۀ حال و روز خودش‪،‬‬ ‫و با یک سواری دربست به شهر کوچک‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫رویاهای برباد رفته‌اش و زندگی شاق و پررنج و مرارتی که در غربت داشت‪،‬‬ ‫نوشت تسلیت و آگهی‌های «پدری‬ ‫ِ‬ ‫جلوی خانه حجله‌ای نبود‪ ،‬پارچه‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫گریه‌اش را آن‌چنان‌تر می‌کرده!‬ ‫فداکار و همسری مهربان که به دیار باقی شتافت» هم نبود‪ ...‬زنگ که زد‬
‫یلدا در را باز کرد‪ .‬او را بغل کرد و بوسید‪ .‬نوشین توی ایوان پیدایش شد‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫وقتی رنو پیچید توی مسیر اختصاصی فرودگاه انگار گوگوش هم گریه‬ ‫مادر پیش آمد و یوسف را بغل زد و بیخ گوش او گفت که پدرش زنده‬
‫می‌کرد‪.‬‬ ‫است‪ .‬خطوط چهرۀ یوسف درهم شد و به فکر رفت‪ .‬چمدان را جلوی در‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫َ‬
‫ـ «به دادم برس ای اشک‪ ،‬دلم خیلی گرفته‪.‬‬ ‫رها کرد و به هال آمد و با اخم‌وتخم بر مبل لمید‪ .‬از این‌که رودست خورده‬
‫نگو از دوری کی‪ ،‬نپرس از چی گرفته‪»...‬‬ ‫بود لحظاتی کشدار برآشفته و بددماغ‪ ،‬سر به زیر داشت و هیچ نگفت‪.‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫نوشین اما نمی‌توانست گریه کند‪ ...‬مگر آن سه‌سال‌ونیم سربازی یوسف‬ ‫الم‌تا‌کام‪ .‬تا این‌که نوشین گفت‪:‬‬
‫کم گریه کرده بود‪ .‬بله سه‌سال‌ونیم‪ ،‬نه دوسال‪.‬‬ ‫ُ‬
‫«از این‌که بابات نمرده ناراحتی؟ دلت می‌خواست مرده باشه؟»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫بخت یارشان بود که امام امت‪ ،‬جام زهر را نوشید و جنگ تمام شد‪.‬‬ ‫یوسف هوار کشید‪ .‬خون به جوش آمده‪ ،‬یک‌بند عربده کشید و نعره‬
‫ُ‬
‫آن‌گاه پدر و مادر آن‌قدر توی گوش یوسف خواندند تا راضی شد برود‬ ‫زد‪ ...‬میان نعره‌هاش پدر‪ُ ،‬سر و ُمر و گنده با کیسه‌های خرید پا نهاد به‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سربازی‪ ،‬معافی‌اش را بگیرد و بعد هرکجا که دلش کشید برود‪ .‬آلمان‪،‬‬ ‫تیر نعره‌ها از کمان خشم‪ ،‬رو به هردو رها می‌شد و‬
‫آستانۀ در‪ .‬با دیدن پدر‪ِ ،‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫آمریکا یا حتا «سن پطرزبورغ» که همان «فتل فورت» باشد!‬ ‫به قلب‌شان می‌خورد‪.‬‬
‫یوسف رفت سربازی اما بیست‌وچهار ماه سربازی‌‪ ،‬چهل‌ودو ماه طول‬ ‫کردن بی‌قید و بند با هرجور ولنگاری که عشق‌اش‬‫بعد پنج سال جوانی ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫کشید‪ .‬بعد دورۀ آموزشی‪ ،‬یوسف افتاد تهران‪ .‬اوائل نوشین و حامد به تهران‬ ‫می‌کشید‪ ،‬شهر کوچک برایش قفس بود‪ ،‬زندان بود‪ .‬بی‌اعتمادی به او و‬
‫هم راضی بودند‪ .‬اگر پرتابش می‌کردند به ناکجا آبادی پرت و بی‌در کجا که‬ ‫دسیسۀ پدر و مادر قفس را برایش تنگ‌تر می‌کرد‪ .‬همان قدر که از نوشین‬
‫‪25‬‬ ‫‪24‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫و ادکلن ‪ Roma‬و دختربازی و چه و چه‌ها‪ ...‬تا جایی که با آن چشم و‬ ‫ُ‬


‫واویال‪ !...‬اما خیلی زود تهران بودنش هم حسنی نبود و نشد‪ .‬یوسف‪ ،‬ظهر‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫زیرکی که در‬
‫ِ‬ ‫موی رنگی و تیپ و چهرۀ دلفریت و آن زبان چرب و نرم و آن‬ ‫ِ‬ ‫هر پنج‌شنبه می‌توانست سوار اتوبوس شود و چهارساعت بعد توی خانه‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫سرشت‌ات داری‪ ،‬که در سرشت خود داشت‪ ،‬به اسم «هانریش هوفر» تاجر‬ ‫‌تاب بی‌قر ِار به تنگ آمده از آن همه تنگنا و محدودیت‪ ،‬روز‬
‫جوان بی ِ‬
‫باشد‪ِ .‬‬
‫آلمانی‪ ،‬یک ماه توی پنت‌هاوسی در الهیه‪ ،‬کنگر خورد و لنگر انداخت‪.‬‬ ‫و شبی نبود که عربده‌هاش را بر سر پدر و مادر آوار نکند و اشک مادر را‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ری خانواده‪ ،‬با غمزه و غربیلۀ بسنده‪ ،‬هرشب‬ ‫دخترمکش‌مرگ‌ما و ِقری ِف ِ‬
‫ِ‬ ‫در نیاورد‪ .‬‬
‫مادر دختر‪ ،‬بر تراس میل می‌کردند‪.‬‬ ‫و‬ ‫پدر‬ ‫از‬ ‫جدا‬ ‫ا‬
‫ر‬ ‫شام‬ ‫آلمانی‬ ‫آقای‬ ‫اه‬ ‫همر‬ ‫آن سه سال‌ونیم سربازی در تهران برای یوسف از هرقفسی قفس‌تر بود‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ِ‬
‫همراه شام هم جام به جام می‌زدند و مست و ملنگ که می‌شدند آقای‬ ‫حصاری تنگ و تیر‪ ،‬مثل یک زندانی که پایش را با زنجیری گران به کلیدان‬

‫‪at‬‬
‫خوش‌تیپ آلمانی ِت ِلپ می‌شد توی اتاق دخترک و لخت و عور‪ ،‬پیکرهاشان‬ ‫بسته باشند‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫ِ‬
‫درهم می‌آمیخت و وول می‌خوردند توی جان یکدیگر‪ .‬پدر و مادر دختر‬ ‫حامد‪ ،‬جوان که بود‪ ،‬سربازی رفته بود‪ ،‬دیده بود که سربازخانه جایی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫لزادۀ آلمانی عاشق دخترشان شده و آن‌قدر‬ ‫هم ُپز می‌دادند که یک اصی ‌‬ ‫خشک و بی‌روح است‪ .‬افسرها و گروهبان‌ها بدزبان و بددهن‌اند و البد‬
‫پای‌بند که دل نمی‌کند و مدت‌هاست این‌جاست و فقط صبح‌ها می‌رود به‬ ‫خودشان هم جوانی نکرده بودند و «جوانی» نمی‌شناختند و هیچ بها‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫بیزنس‌اش رسیده‌گی می‌کند و برمی‌گردد پیش دخترک‪ .‬آخی!‬ ‫نمی‌دادند به «جوان»‪.‬‬


‫یوسف آن‌قدر خوب در قالب یک آلمانی می‌رفت که اگر خانواده‪،‬‬ ‫یوسف می‌اندیشید‪ ،‬زمان شاه که آن‌جور بود واویال به حاال! که با آن‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫مهمان داشتند و مهمان آلمان درس خوانده بود و از هانریش دربارۀ خانواده‬ ‫ات منع و ممانعت و منکرات و چه و چه‪ ،‬همه جای ایران‬ ‫همه قوانین و مقرر ِ‬
‫ً‬
‫و زادگاهش می‌پرسید‪ ،‬یوسف چنان نقش‌اش را خوب و مسلط بازی‬ ‫شده است سربازخانه‪ ،‬که «جوانی» نه تنهامعنا و مفهومی ندارد که اصال‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫می‌کرد که محال بود طرف شک کند به آلمانی بودنش‪ ،‬سهل است‪ ،‬مهمان‬ ‫جرم است جوانی‪ .‬همان جور که زن بودن جرم است‪.‬‬
‫تأیید می‌کرد که‪« :‬آره! آلمانی‌ها همین جورند‪ ...‬این لهجۀ هامبورگی‌هاست‬ ‫با این همه‪ ،‬تهران برای خوش‌گذرانی آن‌قدر سوراخ‌سنبه و گریزگاه‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ً‬
‫بزاده بودنش را گواهی می‌کردند‪.‬‬ ‫لزاده و نجی ‌‬ ‫دقیقا» و همه جوره اصی ‌‬ ‫داشت که یوسف تحریک شود و از هر فرصتی برای فرار بهره ببرد و بزند‬
‫ً‬
‫پدرسوخته گاه ادای این را درمی‌آورد که مثال جمله‌ای فارسی یادگرفتـه‬ ‫صبحگاه‬
‫ِ‬ ‫سر‬
‫بیرون‪ .‬برای این‌که پول در بیاورد‪ ،‬صبح زود‪ ،‬به جای این‌که ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و تحویل‌شان می‌داد‪« :‬ایالهی گربون تو بری خوشگیله!»‬ ‫پادگان پای بکوبد و به چپ چپ‪ ،‬به راست راست کند‪ ،‬می‌رفت جلوی‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و آن وقت بود که مهمان و میزبان‪ ،‬همه یک جا غش و ضعف می‌کردند‬ ‫پول خوب هم به‬ ‫داوطلبان ویزا پرسشنامه پر می‌کرد‪ِ .‬‬
‫ِ‬ ‫سفارت آلمان و برای‬
‫و قربان صدقۀ داماد آینده می‌شدند‪.‬‬ ‫جیب می‌زد‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫لا‌ت یاد هندستان‬ ‫پر واضح است وقتی جیب‌ات پر باشد‪ ،‬باز فی ‌‬
‫نوشین گاه باشرمساری به سرهنگ غفور که فامیل دورشان بود و در‬ ‫لباس شیک و عینک فالن و گردنبند بهمان‬ ‫می‌کند و می‌روی پی کفش و ِ‬
‫‪27‬‬ ‫‪26‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫احتیاج نداشت ازبیخ تراشید‪ ،‬ادکلن ‪ Roma‬زد‪ .‬مدل موهایش را عوض‬ ‫ستاد فالن فالن بود تلفن می‌زد و خواهش می‌کرد از یوسف‬ ‫پادگان رئیس ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫کرد و خوش‌پوش و خوش‌خنده با چمدانی کوچک و چشمانی که تاللو‬ ‫خبری بگیرد و فرداش سرهنگ به نوشین خبر می‌داد که یوسف یک ماه‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫شور و امید از آن می‌تراوید و ارتعاشی شیرین در دل‪ ،‬یلدا را بوسید‪ ،‬نوشین‬ ‫است پادگان نمی‌آید‪.‬‬
‫سوار سواری دربست بشود برای صدمین‬ ‫و حامد را هم‪ ،‬وقتی می‌خواست ِ‬ ‫نوشین با هزار دلشوره باید سوار اتوبوس می‌شد‪ ،‬می‌رفت تهران و توی‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بار به نوشین گفت‪:‬‬ ‫هزار سوراخ سنبه سرک می‌کشید تا شاید نشانی از یوسف پیدا کند و با ندبه‬
‫«نگران نباش مامان! از استانبول خودمو می‌رسونم هامبورگ‪ .‬شاید یه‬ ‫و ناله و اشک و آه وادارش کند که برگردد سربازخانه‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫کم‌دردسر داشته باشه ولی شدنی‌یه‪ .‬نگران نباش! آلمان هم دیگه مزاحم‬ ‫و همین جورها بود که یوسف‪ ،‬دوسال سربازی را سه‌سال‌ونیم گذراند‪.‬‬
‫ً‬

‫‪at‬‬
‫دایی نمی‌شم‪ ،‬یه راست می‌رم سر یه کار خوب‪ ،‬اصال منتظرم هستن‪».‬‬ ‫ناراضی هم نبود‪ُ .‬رس خوش باشی و عیاشی را کشیده بود‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫نوشین چندان نگران نبود‪ .‬یوسف‌اش را می‌شناخت که بی‌دست‌وپا‬ ‫روزی که سرانجام برگۀ پایان خدمتش را گرفت دیگر جان از قالبش زیاده‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫نیست‪ .‬که می‌تواند گلیم‌اش را از آب بیرون بکشد و کارهاش را راست و‬ ‫بود‪ .‬وسوسۀرفتن دمی رهایش نمی‌کرد‪ .‬آرام و قرار نداشت و می‌خواست‬
‫ریست کند‪.‬‬ ‫برگردد آلمان و یک عالمه خاطره داشت از خریت‌های هم وطنان که تعریف‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ـ «خیلی زود براتون پول می‌فرستم‪ .‬پول اساسی که بتونین همه باهم‬ ‫کند برای رفقای آلمانی‌‪.‬‬
‫بیاین آلمان‪».‬‬ ‫لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شد و پیش از هرکار‪ ،‬ضبط را روشن می‌کرد‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫نوشین که ذوق‌زده می‌گریست‪ ،‬می‌دانست یوسف حاال دیگر عقل رس‬ ‫تا خانه انباشته شود از صدای گوگوش و بعد زندگی‌اش شروع می‌شد‪.‬‬
‫شده و بی‌گدار به آب نمی‌زند‪ ،‬می‌دانست یوسف‌اش زیرک و تیز و بز است‪.‬‬ ‫ـ «من پر از وسوسه‌های رفتنم‪ ،‬رفتن و رسیدن و تازه شدن‪.‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫یوسف پیش از آن که برصندلی سواری دربست جا خوش کند گفت‪:‬‬ ‫توسی سرد‪ ،‬مسخ یک عشق پرآوازه شدن‪».‬‬ ‫توی یک سپیدۀ ِ‬
‫«اون‌جا که برسم عشقم هم خودش رو می‌رسونه‪ ،‬قرار گذاشتیم‪.‬‬ ‫یوسف ساده و آسان‪ ،‬مثل آب‌خوردن با هرکس که می‌خواست رفیق‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ُ‬
‫سرضرب عروسی می‌کنیم‪».‬‬ ‫می‌شد ازبس دلپذیر بود پدرسوخته‪ .‬وقتی با رفقا گل زده بود و به خانه‬
‫نوشین «ایشاال ایشاال» می‌گفت و از خوشحالی می‌گریست‪ ،‬مادر از‬ ‫مود سرخوشی بود و سردماغی‪ ،‬توی صورت بابا مامان‬ ‫می‌آمد‪ ،‬اگر مودش‪ِ ،‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫مدتی پیش بو برده بود که یوسف کسی را زیر سر دارد‪ ،‬دل‌اش در گرو‬ ‫با صدای بلند می‌خواند‪:‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫کسی‌ست‪ ،‬دلبستۀ کسی شده و باور داشت که یوسف همۀ این کارها را‬ ‫«کمکم کن! کمکم کن! نذار این گمشده از پا دربیاد‪،‬خرمن رخوت من‬
‫می‌کند‪.‬‬ ‫شعله می‌خواد‪».‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نه این‌که نوشین بخواهد تعریف پسرش را بکند‪ ،‬همه می‌گفتند‪ ،‬از‬ ‫اری فرزند بی‌اعتنا باشند و نادیده‬‫و آن‌ها نمی‌توانستند به این همه بی‌قر ِ‬
‫همسایه و فامیل و‪ ...‬همه می‌گفتند‪« :‬ماشاال! یوسف خیلی زیرکه‪ ،‬تیز و بز‪،‬‬ ‫بگیرندش‪ ...‬سرانجام رضایت دادند به رفتن او‪ .‬ریش و سبیل‌اش را که دیگر‬
‫‪29‬‬ ‫‪28‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫موذی بد‪ ،‬دوید توی تیرۀ پشت‌اش و‬


‫مختصر گردن‪ ،‬باز درد ِ‬
‫ِ‬ ‫همان چرخش‬ ‫خونگرم و مردم‌دار‪».‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫باز یادش آمد یک هفته است دستش به میل و دمبل نخورده‪ .‬یک هفته! چه‬ ‫همه می‌گفتند و هربار کسی این حرف‌ها را می‌گفت‪ ،‬نوشین یک مشت‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫یک هفته‌ای بر او و نوشین گذشته بود!‬ ‫اسفند بر کفۀ فلزی می‌ریخت‪ ،‬کفه را بر شعلۀ اجاق گاز می‌گرفت تا دود‬
‫اسفند دربیاید‪ ،‬بعد با دستکش آشپرخانه کفه را برمی‌داشت و دور سر‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫از فردای روزی که یوسف رفت استانبول‪ ،‬هر روز به نوشین تلفن می‌کرد‬ ‫یوسف می‌گرداند‪ .‬‬
‫و او را از هرچه کرده بود و هر اتفاقی که افتاده بود خبردار می‌کرد‪ .‬نوشین هم‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ً‬
‫خبرها را به حامد می‌داد و متقابال سفارش‌های پدر را به پسر می‌رساند‪ .‬تا‬ ‫یوسف رفت استانبول و حاال داشت برمی‌گشت‪ ...‬یوسف برمی‌گشت‬

‫‪at‬‬
‫شور دلشوره افتاد‬
‫سر هم تلفن نکرد‪ .‬از همان روز اول ِ‬ ‫پشت ِ‬‫این‌که سه روز ِ‬ ‫و نوشین و حامد می‌رفتند استقبالش‪ .‬چه زود برگشت یوسف‪ .‬آلمان‬

‫‪a‬‬
‫به جان نوشین‪ ،‬روز دوم دلشوره و تشویش و روز سوم دلشوره و تشویش‬ ‫رفتنش نشد که نشد‪ .‬استانبول ماندنش هم یک ماه نشد‪ .‬آن‌جور که یوسف‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫و اضطراب‪ .‬همه‌اش از یک جنس بود‪ ،‬اما نوشین‪ ،‬در ذهن‪ ،‬این واژه‌ها را‬ ‫خداحافظی کرد انگار برای همیشه می‌رفت که برود‪ ،‬می‌رفت که سال‌های‬
‫نکردن یوسف را برای‬ ‫روز تلفن‬
‫ردیف می‌کرد تا شدت یافتن دلشورۀ هر ِ‬ ‫سال بماند و شاید روزگاری که پا به سن گذاشت و پیری سراغ‌اش آمد با‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫خودش معنا کند‪ .‬هم برای خودش و هم برای حامد که می‌دانست او هم‪،‬‬ ‫بچه‌هایش برمی‌گردد ایران‪ ...‬اما چه زود!‬
‫دمق بشکسته را دارد‪ .‬بعدازظهر روز چهارم بود که‬ ‫احوال ِ‬ ‫همین حال و‬ ‫و حاال نوشین و حامد می‌رفتند استقبالش‪ .‬نوشین باز یادش آمد که‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫تلفن زنگ خورد‪ .‬نوشین شیرجه زد روی تلفن و گوشی را قاپید‪ .‬از صدای‬ ‫دست خالی می‌روند‪ .‬مگر می‌شود دست خالی رفت استقبال‪ .‬آن هم‬
‫خش‌خش تلفن معلوم بود راه دور است‪ .‬در همان چند لحظۀ درنگ تا تلفن‬ ‫استقبال یوسف‪ .‬کنار خیابان‪ ،‬بساط گل‌فروشی را دید و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫وصل شود‪ ،‬همۀ دلشوره‌ها و تشویش‌ها و اضطراب‌های سه روزۀ نوشین و‬ ‫«گل!» حامد نشنید‪ .‬صدای گوگوش بلند بود‪...‬‬
‫همۀ شوق‌اش به شنیدن صدای یوسف در جیغی پر پژواک ترکید‪ .‬جیغی‬ ‫ـ «تو رو باید از کدوم شهر‪ ،‬از کدوم ستاره پرسید؟‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫سقف خانه پیچید و نوشین خود نمی‌دانست این جیغ از کجای‬ ‫ِ‬ ‫که زیر‬ ‫از کدوم فال و کدوم شعر‪ ،‬پرسید و دوباره پرسید؟‬
‫حنجره‌اش درآمده‪.‬‬ ‫تو رو باید از کدوم گل‪ ،‬از کدوم گل‌خونه بوئید؟»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «یوسف! یوسف جونم! عزیز مامان!»‬ ‫نوشین زد سرشانۀ حامد و به عقب اشاره کرد‪« :‬گل!»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «سالمون علیکم خواهر!»‬ ‫گل‌فروشی را اندکی رد کرده بودند‪ .‬حامد ترمز کرد‪ .‬دنده عقب گرفت‬
‫آخوندی دکمه بستۀ روی شلوار‪،‬‬ ‫نوشین‪ ،‬دمپائی اتافوکو‪ ،‬پیراهن یقه‬ ‫و جلوی بساط گل‌فروشی ایستاد‪ .‬نوشین پیاده شد‪ .‬حامد صدای پخش‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫پیشانی صاحب صدا را از پشت تلفن‬ ‫ِ‬ ‫ریش‪ ،‬انگشتر عقیق و جای مهر بر‬ ‫را کم کرد و سر برگرداند و نوشین را می‌دید که با چه وسواسی از میان‬
‫دید و بند دلش پاره شد‪ .‬نفس‌اش برید‪.‬‬ ‫سبدهای مریم و میخک‌های قرمز‪ ،‬تروتازه‌ترین‌اش را جدا می‌کند‪ ...‬از‬
‫‪31‬‬ ‫‪30‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫دل تو‪ ،‬خندۀ تو‪ ،‬چشمای تو‪ ،‬دستای تو‪،‬‬ ‫ـ «بنده از سرکنسولگری ایران در استانبول مزاحم می‌شم خواهر!»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫می‌تونستن نذارن شب‌هارو باور بکنم‪.‬‬ ‫به سرعت برق و باد هزار هزار فکر و خیال در ذهن مشوش نوشین‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫حاال باور بکنم یا که باور نکنم!؟»‬ ‫چرخید و چرخید و به همان سرعت همۀ خیاالت برسرش آوار شد! یعنی‬
‫نوشین تا یوسف را در تابوت نمی‌دید هیچ چیز را باور نداشت‪ .‬مگر‬ ‫اشتباه کرده بود که دسته گل‌اش عقل‌رس شده و آن قدر زیرک و عاقل که‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫می‌شود!؟‬ ‫بی‌گدار به آب نمی‌زند؟‬
‫خاکستری شوم‪ ،‬گوشه گوشۀ خیالش‪ ،‬ذره‌ای دلخوشی‬ ‫همۀ این هفتۀ‬ ‫چه دسته‌گلی به آب داده بود دسته‌گل‌اش!؟ یعنی دارند برش می‌گردانند!؟‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ِ‬
‫نگه داشته بود که شاید راست نباشد‪ ،‬شاید دروغ باشد‪ ،‬شاید اشتباه شده‬ ‫آن روز که از سرکنسولگری ایران تلفن کردند بعدازظهر جمعه بود‪ .‬حاال‬

‫‪at‬‬
‫شاید دیگر!‬
‫باشد‪ .‬شاید‪ ،‬شاید‪ ،‬شاید‪ ...‬و هزار ِ‬ ‫هم بعدازظهر جمعه است‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫اما حاال می‌دید شایعه و جعل نیست‪ .‬راست است‪ ،‬از آفتابی که غروب‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫می‌کرد واقعی‌تر و راست‌تر‪ .‬تابوت یوسف بود‪ ،‬مهر و موم شده با برگه‌ای بر‬ ‫بوی گل مریم و صدای گوگوش که انگار از ته چاه درمی‌آمد توی ماشین‬
‫آن با مهر و امضاء سرکنسولگری ایران در استانبول با نوشته‌های فارسی و‬ ‫پیچیده بود‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫التین «یوسف ایرانی‪.Yosef Irani .‬تاریخ مرگ دوم سپتامبر هزارونودوپنج‬ ‫ـ «تو از کدوم قصه‌ای که خواستنت عادته‪ ،‬نبودنت فاجعه‪ ،‬بودنت امنیته!»‬
‫میالدی‪ .‬علت مرگ نامعلوم‪».‬‬ ‫حاال سر دو راهی پروازهای داخلی و خارجی بودند‪ .‬حامد به قاعده‪،‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫باید مستقیم می‌رفت پارکینگ پروازهای خارجی‪ ،‬بعد هم سالن انتظار و‬


‫فرد‬
‫عکس یوسف را فکس کرده بودند سرکنسولگری تا تأیید کنند که ِ‬ ‫انتظار می‌کشیدند تا پرواز نمی‌دانم شمارۀ چند استانبول بنشیند‪ .‬اما پیچید‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫درگذشته یوسف است‪ .‬بعد نوشین تلفن کرده بود کنسولگری به این امید و‬ ‫سمت پروازهای داخلی و بار‪ .‬باید در قسمت بار از یوسف استقبال‬ ‫به چپ‪ِ ،‬‬
‫آرزو که بگویند اشتباه کرده‌اند‪ .‬حاج آقا به نوشین گفته بود‪« :‬خواهر! گوشی‬ ‫می‌کردند‪ .‬یوسف با بار می‌آمد‪ .‬افقی و آرمیده در تابوتی مهر و موم شده‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫رو بدین به آقای ایرانی بی‌زحمت»‪.‬‬ ‫ـ «حاال باور بکنم یا که باور نکنم؟‬
‫نوشین بدجوری توی دلش خالی شده بود و بدون هیچ مقاومت یا‬ ‫دردی درمون نمی‌شه‪ ،‬کاری آسون نمی‌شه‪،‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫پرسشی گوشی را داده بود به حامد‪ ،‬انگار می‌دانست آن همه دل‌آشوب‬ ‫کوه غصه توی قلبم‪ ،‬دیگه ویرون نمی‌شه‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫چاه ویل‬
‫و دلشوره بی‌سبب نبوده و دیگر امیدی نیست‪ .‬همۀ امید‌ها به ِ‬ ‫می‌تونست چشمای تو شب‌ها رو روشن بکنه‪،‬‬
‫ناامیدی درغلتیده بود‪ .‬حامد که گوشی را گرفت‪ ،‬نوشین به خطوط چهرۀ‬ ‫نذاره غم توی دل این قده شیون بکنه‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫َم َردش نگاه می‌کرد که بعد این همه سال هم‌نفس بودن‪ ،‬هر چین و شکن‬ ‫توی دل هیچ می‌دونی غم داره آواز می‌خونه؟‬
‫ِ‬
‫لب مرد همۀ‬‫رخسار حامد را خوب می‌شناخت‪ .‬لرزش‌های بی‌ارادۀ گوشۀ ِ‬ ‫ِ‬ ‫اینو من می‌دونم و این شب تاریک می‌دونه‪.‬‬
‫‪33‬‬ ‫‪32‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫فردای آن روز‪ ،‬در مرده‌شوی‌خانه حامد اندام چاک خوردۀ پسرش را‬ ‫ناگفته‌ها را باز می‌گفت‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ً‬
‫دید‪ .‬از باالی ناف تا زیر گلو شکافته شده بود که یعنی کالبدشکافی‪ ،‬اما‬ ‫ـ «برادر ایرانی! بابت آقازاده تسلیت می‌گم عمیقا‪ .‬خداوند صبربده‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫گواه بریده‌گی بود‪ .‬این ریش ریش‌ها جای‬ ‫ریش ریش شدن کف دست‌ها ِ‬ ‫انشاالله‪ .‬با کمال تألم باید عرض کنم که کالبدشکافی و انتقال جسد آقازاده‬
‫چاقو نبود‪ .‬انگار جای کشیده شدن طناب بود‪.‬‬ ‫یک هفته‌ای طول می‌کشه‪ .‬صبور باشید برادر و از رأفت و حکمت خداوند‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫حامد‪ ،‬جوان که بود یک‌بار توی لنچی از قشم به بندرعباس می‌آمد که‬ ‫غافل نشید‪ ...‬خیره انشاالله»‬
‫گرفتار طوفانی مهیب شدند‪ ،‬حامد دستش را محکم می‌گرفت به طناب‌های‬ ‫حامد دلش می‌خواست گوشی را بکوبد توی مالج برادر و بگوید‪:‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫آویختۀ لنچ و لحظاتی بعد موجی بلند او را پرتاب می‌کرد به دیواره‌های‬ ‫«چه خیری مرتیکه!؟ همین شماها با اون بگیروببندهاتون جوونای‬
‫ُ‬

‫‪at‬‬
‫چوبی لنچ‪ ...‬تا مدت‌ها بعد جای زخم‌های راه راه از کشیده شدن طناب‬ ‫مردم رو فراری می‌دین! پسرم رو آواره کردین‪ ،‬جوون‌مرگ کردین! گه بزنن به‬

‫‪a‬‬
‫کف دست‌های حامد بود‪.‬‬ ‫ریش همه‌تون!»‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫جسد یوسف‪ ،‬درست شبیه همان زخم‌های راه راه‬ ‫زخم‌های کف دست ِ‬ ‫اما حامد جز چند «بله بله» هیچ نگفت و گوشی را گذاشت‪ .‬نوشین‬
‫طوفان بود‪ .‬و به جز زخم‌های کف دست‌ها‪ ،‬جای شکسته‌گی براثر ضربه‌ای‬ ‫بدون این‌که چیزی شنیده باشد ناگهان همۀ بغض‌های مانده در گلویش‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫پدر درمانده؟‬
‫پشت سر‪ .‬یعنی چه اتفاقی می‌تواند افتاده باشد؟ چه می‌دانست ِ‬ ‫شکست‪ .‬شکست و ترکید‪ .‬پشت‌بندش هق‌هق تلخ حامد هم با مویه‌های‬
‫پس «علت مرگ نامعلوم» یعنی همین‪ ،‬یعنی تصادف نبوده؟ تصادف‬ ‫انباشت شیون و زاری‪ ،‬انباشت ناله و ندبۀ‪ .‬خانه‬ ‫نوشین درآمیخت‪ .‬خانه شد‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫شکسته‌گی دارد یا زخمی بر اندامی از اندام‌ها‪ ...‬ولی این خراشیده‌گی‌ها یا‬ ‫شد عزاخانه و یلدای نوجوان ِکز کرده در گوشه‌ای کم وبیش می‌دانست چه‬
‫بریده‌گی‌های کف دست!؟‬ ‫بالیی بر سرشان نازل شده!‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫حامد از آنچه در مرده‌شوی‌خانه دید هیچ به نوشین نگفت‪ .‬بعد‬


‫خاکسپاری‪ ،‬پرسش شوم «علت مرگ نامعلوم» مدام در سر و جان دردمند‬ ‫«یعنی چه؟ سفارت گفت تصادف‪ .‬ولی این‌جا نوشته علت مرگ نامعلوم!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ِ‬
‫نوشین و حامد می‌جوشید و غلغل می‌زد‪‌،‬می‌خلید و آزارشان می‌داد‪ .‬پرسش‬ ‫نوشین کنار تابوت نشست‪ ،‬دسته گل را بر تابوت نهاد و ضجه زد‪ ،‬شیون‬
‫شوم آن‌قدر در ذهن و زبان چرخید و چرخید تا حامد عزم سفر کرد‪.‬‬ ‫کرد و بی‌هوش شد‪ .‬حامد اما به هوش بود و دید که تابوت را گذاشتند توی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «می‌رم استانبول‪ ،‬ته و توش رو در می‌آرم‪».‬‬ ‫آمبوالنس و فکر کرد حاال یوسف را می‌برند به شهر‌شان و از ته دل با خود‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نحس‬
‫شهر ِ‬‫در جوش‌وخروش بود که ُویران بشی ای شهر! شهرخراب شده! ِ‬
‫توی کنسولگری با همان حاج آقا که تلفنی خبر را داده بود حرف زد‪.‬‬ ‫‌وفای مظلوم کش قدر ناشناس‪ ،‬شهر بی‌درکجا! ویران بشی ای‬
‫ادبار‪ ،‬شهر بی ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫حاج آقا گفت‪:‬‬ ‫نکبت والیت!‬
‫والیت نکبت زده! سرنگون بشی ای ِ‬
‫«آقای ایرانی! گزارش پلیس بود که علت مرگ نامعلوم‪».‬‬
‫‪35‬‬ ‫‪34‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «برادر ایرانی! این هم وسائل آقازاده‌س که پلیس به ما داده‪».‬‬ ‫کشوی میزش را کشید و برگه‌ای گذاشت بر میز‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ـ «چرا همراه تابوت نفرستادین؟ کی آوردن این ساک رو؟»‬ ‫ـ «اگه می‌تونین ترکی بخونین‪ .‬این گزارش پلیسه‪».‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «واال تازه آوردن‪ ،‬و اال همون روز می‌فرستادیم‪».‬‬ ‫ـ «یعنی چه‪ ،‬یعنی پلیس نفهمیده که‪»...‬‬
‫ـ «معلومه خیلی خر تو خره این‌جا!»‬ ‫ـ «واال قضیه آقازاده پیچیده‌س‪.‬گویا شب‪ ،‬با یکی از رفقا می‌رن کافه‪،‬‬
‫َ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫گوناگون شبی رعب‌آور‪ ،‬سهمناک و هول و هراس‌انگیز برای‬ ‫ِ‬ ‫تصاویر‬ ‫شرب خمر می‌کنن‪ ،‬دیر وقت شب‪ ،‬از خود بی‌خود‪ ،‬می‌آن بیرون‪ ،‬پیاده راه‬
‫حامد ساخته می‌شود‪ ،‬بدون این‌که بداند کدام تصویر واقعی‌ست‪.‬حاج آقا‬ ‫پرت خلوت‪ .‬رفیقش گفته یه ماشین زده به‬ ‫می‌افتن‪ ،‬اون هم توی یه خیابون ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫پدر وهم خوردۀ متوحش‬ ‫نگران حال او می شود و می‌گوید آب بیاورند‪ِ ...‬‬ ‫آقازاده‪ ،‬اون هم وقتی دیده تموم کرده‪ ،‬ترسیده و فرار کرده‪ .‬از طرف دیگه‪،‬‬
‫ِ‬

‫‪at‬‬
‫داغدار اندکی آرام می‌گیرد‪.‬‬ ‫همون شب یه خانم تلفن می‌زنه به پلیس که از دور دارم می‌بینم‪ ،‬دو نفر‬

‫‪a‬‬
‫ـ «من باید برم پیش پلیس!»‬ ‫حمله کردن به یه نفر‪ .‬منم می‌ترسم جلو برم‪».‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ادر من! پلیس این‌جا‪ ،‬به هیچ‌کس جوابگو نیست‪ ،‬عرض کردم‬ ‫ـ «بر ِ‬ ‫ـ «یعنی دوتا روایت که هیچ ربطی به هم ندارن!؟»‬
‫که‪ .‬بعد هم ممکنه مسائلی باشه که ما ندونیم‪ ،‬اون‌وقت برای خودتون هم‬ ‫ـ «پلیس می‌گه مجبور شدیم حرف اون رفیقش رو قبول کنیم‪ .‬چون‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫دردسر می‌شه‪».‬‬
‫ِ‬ ‫نتونستیم ِرد اون خانم رو پیدا کنیم‪».‬‬
‫«دردسر باالتر از این‌که پسرم رو کشتن! نشونی هتل رو بده حاج آقا!»‬‫ـ ِ‬ ‫زیر نیم‌کاسه‌ست‪ .‬هیچ نشونه‌ای از تصادف روی بدن‬ ‫ـ «یه کاسه‌ای ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ـ «نمی‌خواین محتویات ساک رو نگاه کنین؟»‬ ‫پسرم نبود‪».‬‬


‫حامد در ساک را باز می‌کند‪ .‬لباس‌های یوسف است‪ .‬کیف جیبی‌اش‬ ‫ـ «می‌فرمائین چیکار کنیم آقای ایرانی!؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫هم با چند لیر پول و حتا پاسپورت یوسف هم توی ساک است‪.‬‬ ‫ـ «من باید از شما بپرسم! اون یارو که می‌گین رفیقش بوده‪ .‬اون چی‬
‫ـ «همه چیزش هست‪ .‬اگه دزدی بوده باید پاسپورتش هم می‌بردن‪ .‬کیف‬ ‫شده؟»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫پولش رو هم می‌بردن‪ .‬فقط ساعت مچی‌ش که گرون قیمت بود نیست‪،‬‬ ‫ادر من! پلیس‪ ،‬گاهی همه چی رو نمی‌گه‪ .‬اگه پسره پارتی داشته‬ ‫ـ «بر ِ‬
‫اونم البد خود آجان‌ها دزیدن‪ ...‬می‌بینی حاجی نه دزدی بوده‪ ،‬نه تصادف!»‬ ‫باشه‪ ...‬فرض کن مقصر هم هست‪ .‬آزادش می‌کنن بره‪ ،‬به هیچ‌کس هم‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حامد زیپ ساک را می‌بندد‪.‬‬ ‫جوابگو نیستن‪».‬‬


‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «نشونی هتل حاج آقا!»‬ ‫حامد نمی‌داند چه بگوید و چه بکند‪.‬‬


‫ـ «می‌خواین برین اون‌جا؟»‬ ‫ـ «پلیس به محل اقامت آقازاده هم رفته ولی نتیجه‌ای نگرفته‪».‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حامد با غیظ می‌گوید‪« :‬نباید برم!؟»‬ ‫دمی که انگار یک سال طول کشید به سکوت گذشت‪ .‬یکی از کارکنان‬
‫ـ «من جای شما بودم پی‌گیری نمی‌کردم برادر! این نشونی یه خونه‌س‪.‬‬ ‫کنسولگری یک ساک آورد و کنار حامد‪ ،‬بر زمین نهاد‪.‬‬
‫‪37‬‬ ‫‪36‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫همین صاحب این‌جا‪ ...‬اسمش آلتونجوه‪»...‬‬ ‫یه جایی مثل مسافرخونه‪ ،‬منتهای مراتب بدون مجوز‪ ...‬یعنی هرکسی‬
‫ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ُ‬
‫ـ «‪ Siktir‬بابا! گه فروش هم نیست مرتیکه چه برسه به آلتونجو!»‬ ‫جای‪...‬‬
‫ِ‬ ‫اون‪.‬‬ ‫بدون‬ ‫یا‬ ‫پاسپورت‬ ‫و‬ ‫شناسنامه‬ ‫با‬ ‫بگیره‪.‬‬ ‫اتاق‬ ‫‌جا‬
‫ن‬ ‫می‌تونه بره او‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫«‪ ...‬می‌گفتم‪ .‬پلیس از همین آلتونجو پرس‌وجو کرده‪ .‬اون هم چیزی‬ ‫ببخشیدا‪ ،‬خدای نکرده نمی‌گم هرکی اون‌جاس خالفکاره ولی بیشتر‬
‫نمی‌دونسته‪».‬‬ ‫خالفکارها می‌رن همچین جاهایی‪».‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «پس چرا گفت این‌جا نبوده؟»‬ ‫حامد ساک را گذاشت و گفت برمی‌گردد‪ .‬ساعت‌ها‪ ،‬کوچه پس‌کوچه‌های‬
‫ـ «بین خودمون باشه‪ ،‬این یارو‪،‬آلتو‪،‬مواد هم می‌فروشه‪،‬گمونم باپلیس‌ها‬ ‫محله‌ای فقیرنشین را کندوکاو کرد تا محل را پیدا کرد‪ .‬حاج آقا راست می‌گفت‪...‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫دست‌شون توی یه کاسه‌س‪ .‬می‌خواد همه چی رو از سر خودش واکنه‪».‬‬ ‫اگر حامد ترکی بلد نبود‪ ،‬اگر تنومند و زورمند نبودجرأت نمی‌کرد برود‬

‫‪at‬‬
‫حامد به جوان گفت چند لحظه صبر کند‪ .‬رفت داخل و یک لیوان آب‬ ‫آن‌چنان جایی ولی رفت تا شاید ته و توی قضیه را در بیاورد‪ .‬وارد شد‪ .‬میزی‬

‫‪a‬‬
‫ً‬
‫خواست‪ .‬آلتونجو بهش یک بطر آب داد‪.‬‬ ‫شبیه پیشخان توی هال بود که می‌توانست مثال البی هتل باشد‪.‬مردی سبیل‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «سیصد و پنجاه لیر‪».‬‬ ‫کلفت پشت میز بود و دو مرد میانه‌سال و یک جوان آن‌جا ولو بودند‪ .‬حامد‬
‫حامد که با چند قلپ آب‪ ،‬تلخی ته حلقش را می‌زدود برگشت بیرون‪.‬‬ ‫پشت پیشخان نشان داد و به ترکی گفت‪« :‬این جوون‬ ‫مرد ِ‬‫عکس یوسف را به ِ‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ـ «از شبی که اون اتفاق افتاد‪ ،‬چی می‌دونی؟»‬ ‫این‌جا ساکن بوده‪ ،‬نه؟»‬
‫ُ‬
‫دختر مایه‌دار ترک آشنا‬
‫«واال یوسف‪ ،‬چندروز قبلش به من گفت‪ ،‬با یه ِ‬ ‫مرد نگاهی به عکس انداخت و سری باال انداخت‪« :‬نه!»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫غروب همون شب‪ ،‬خیلی به خودش می‌رسید‪ .‬خیلی شیک و پیک‬ ‫ِ‬ ‫شده‪.‬‬ ‫ـ «نشونی این‌جا رو پلیس به من داده!»‬
‫ُ‬
‫می‌کرد‪ .‬گفتم با همون مایه‌داره قرار داری؟ گفت آره‪ ...‬رفت و دیگه برنگشت‪».‬‬ ‫ـ «پلیس گه خورده! این‌جا که مسافرخونه نیست‪».‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫«چرا اومده بود یه همچین جایی؟»‬ ‫حامد نمی‌دانست چه بگوید‪ .‬نگاهی به دور و بر انداخت‪.‬جوان به‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫«همۀ پولش رو داده بود واسه ویزا‪ ،‬کارشم داشت درست می‌شد‪ .‬یه‬ ‫سمت او آمد و عکس را دید‪ .‬جوان‪ ،‬ایرانی بود‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫هفته دیگه دووم آورده بود رفته بود به سالمتی!»‬ ‫ـ «ای وای این یوسفه که!»‬
‫«مشروب می‌خورد‪ ،‬نه؟»‬ ‫ـ «تو می‌شناسی‌ش؟»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «بعله‪ ...‬ماشاال ظرفیتش هم باال بود‪».‬‬ ‫جوان دستش را پشت حامد گذاشت و باهم بیرون آمدند‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «مواد چی؟»‬ ‫ـ «این‌جا بیشتر از همه با من ایاق بود‪ .‬شب‌ها کنار هم می‌خوابیدیم‬
‫ـ «گمونم‪ ...‬راستش من هیچ وقت ندیدم‪ .‬ولی بعضی شب‌ها می‌رفت‬ ‫چـه پسر با معرفتی بود‪ ...‬شما باباشی؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫تو اتاق این بچه ترک‌ها پاسور بازی می‌کرد‪ ،‬وقتی می اومد بخوابه حالش‪...‬‬ ‫«آره‪»...‬‬
‫چه جوری بگم؟‪ ...‬گمونم نئشه کرده بود‪».‬‬ ‫ـ «تسلیت می‌گم‪ .‬پلیس اومده بوده این‌جا‪ .‬اون موقع من نبودم البته‪ .‬از‬
‫‪39‬‬ ‫‪38‬‬
‫استقبال‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ریخت بر خاک و شیشۀ خالی را بر گور نهاد‪ .‬نشست‪ .‬خاک را بوسید و‬ ‫ـ «مواد سبک یا سنگین؟»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫مشتی از آن برداشت و باز راست شد و نی‌نی چشم‌های سرخ و متورمش را‬ ‫«به خدا نمی‌دونم‪ ...‬خودم که اهلش نیستم‪ ،‬ازش هم نمی‌پرسدم‪».‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫به هر‌سو گرداند تا نگاهش در نگاه نوشین گره خورد‪ .‬نوشین پنجۀ آفتاب را‬ ‫فرداش حامد باز به کنسولگری رفت و کل ماجرا و اسم آلتونجو را به‬
‫که مثل نسیم آمده بود پیش از این ندیده بود‪ .‬ندیده بود؟ هیچ کجا ؟ هرگز؟‬ ‫حاج آقا داد‪ .‬ساک را گرفت و آمد بیرون‪.‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫چهره اما آشنا بود انگار‪ .‬کجا دیده بودش؟ نسیم نگاه از نوشین برگرفت و‬ ‫وقتی حامد به تهران برمی‌گشت‪ ،‬نمی‌دانست از آمدنش به استانبول‬
‫انحنای برآمدۀ شکم کشید‪ ،‬بی‌هیچ چین و شکنی بر‬ ‫سرافرازانه دستی به‬ ‫پشیمان باشد یا نه‪ .‬هنور هم «علت مرگ نامعلوم» بود‪ .‬همان بود که آن روز‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ِ‬
‫چهره که نشانۀ شرم باشد یا گناه! ‬ ‫توی فرودگاه بر نوشتۀ روی تابوت‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫نسیم ناگه وزیده را کجا‬
‫نوشین دمی چشم‌ها را بست تا به یاد بیاورد‪ ،‬این ِ‬ ‫چیزی که دستگیرش نشده بود‪ ،‬هیچ‪ ،‬یک عالمه پرسش‌های بی پاسخ‬

‫‪a‬‬
‫دیده؟ به یاد آورد‪ ،‬عکسش را توی کیف جیبی یوسف دیده بود و صدای‬ ‫هم توی ذهن آشفته‌اش وول می‌خورد و آزارش می‌داد‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫آفتاب با مرام‬
‫عروس پنجۀ ِ‬ ‫ِ‬ ‫یوسف دم دمای رفتن توی گوشش پیچید‪« :‬یه‬
‫ً‬
‫برات می‌آرم مامانم‪ ،‬رسما ازدواج می‌کنیم‪،‬خیلی زود!»‬ ‫وقتی نوشین صورت یوسفش را بوسید‪ ،‬کفن را بر چهره‌اش کشیدند‪،‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫نوشین چشم‌ها را که گشود‪ .‬نسیم را ندید که انگار وزیده بود و البه‌الی‬ ‫پس پشت کفن بوسیدش ولی گریه نمی‌کرد‪ .‬چشمۀ‬ ‫نوشین بازهم از ِ‬
‫درخت‌های خاکستان گم شده بود‪ .‬نوشین هیچ‌کس را ندید‪ ،‬نمی‌دید‪ .‬هیچ‬ ‫خشک خشک‪ .‬حامدهم همین‌جور‪ .‬ساکت‬ ‫ِ‬ ‫اشکش خشک شده بود‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫روز تار و تلخ انگار به ظلمت‬


‫چیز را ندید‪ ،‬نمی‌دید‪ .‬شیون‌ها را هم نمی‌شنید‪ِ .‬‬ ‫وصامت بود‪ .‬الم تا کام! گورستان اما انباشته بود از آوای دلخراش ضجه‌ها و‬
‫سیاهی سایه‌وار چادرها و مانتو‌ها‪ ،‬محو‬ ‫نشسته بود‪ .‬فقط پرهیبی می‌دید از‬ ‫شیون‌ها‪ ،‬آن‌قدر که هیچ‌کس نجوای نوشین را با یوسف نشنید‪« :‬گفتی آلمان‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ِ‬
‫و بی‌وضوح! جوشی‪ ،‬جوششی در دورن نوشین برانگیخته می‌شد‪ ،‬شده بود‪.‬‬ ‫منتظرت‌ان‪ ،‬یه کار خوب و پر درآمد‪ ،‬گفتی همه‌مون رو می‌بری آلمان‪،‬گفتی‬
‫برخاست و سرگرداند‪ .‬اندکی دورتر از گور‪ ،‬خیابانی بود باریک و ردیف‬ ‫عروسی می‌کنی‪ ،‬می‌خواستم بچه‌تو ببینم!می‌خواستم بچه‌تو ببینم یوسف!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ماشین‌ها‪ .‬نوشین ماشینی شاسی بلند دید که نسیم برصندلی عقبش نشسته‬ ‫حاال بر پیکر بی‌جان فرزند خاک می‌ریختند‪ .‬هوای گورستان چنان‬
‫پس پشت شیشه هنوز نگاهش می‌کرد‪ ،‬وقتی دید نوشین نگاهش‬ ‫بود و از ِ‬ ‫آ کنده از شیون‌ها و مویه‌ها بود که هیچ‌کس نجواهای نوشین را نشنید و‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌کند‪ .‬نسیم به اشاره‌ای انگار گفت که برمی‌گردد‪ ...‬ماشین راه افتاد و دور‬ ‫هیچ‌کس ملتفت رایحۀ ادکلن ‪ Roma‬هم نشد‪ .‬رایحۀ ادکلن از البه‌الی‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شد‪ .‬حاال نوشین لبخندی چنان کمرنگ برلب داشت که هیچ‌کس لبخندش‬ ‫زاری‌های بی‌تابانه‪ ،‬راه باز کرد و شیار زد و به شامۀ یلدا نشست‪ .‬به مادرش‬
‫نمی‌پنداشت در آن وانفسا! اما لبخند بود‪ .‬لبخند بود و نبود‪ .‬نوشین باتمامی‬ ‫سقلمه زد و چیزی گفت‪ .‬نوشین نگاه کرد به َردی که یلدا گفته بود‪ .‬دختری‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نگاهش ماشین را دنبال کرد‪ .‬دیگر نه ضجه‌ها و شیون‌ها را می‌شنفت‪ ،‬نه‬ ‫مثل پنجۀ آفتاب‪ ،‬مثل پریای قصه‌ها‪ ،‬بعد چند بیل خاک‪ ،‬نیمی از ادکلن‬
‫تصویر محو و لرزان چادرها و مقنعه‌های سیاه را و نه حتا مشت‌هایی که‬ ‫را خالی کرد توی گور‪.‬خاکریزی که تمام شد‪ ،‬نصفۀ باقی ماندۀ ادکلن را‬
‫‪41‬‬ ‫‪40‬‬
‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫برای عموجالل رنجبر پویا‬ ‫همراه شیون و ِکل کشیدن بر سینه‌ها کوفته می‌شد‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫برای مانی حقیقی و اژدهایش‬ ‫انحنای برآمدۀ‬
‫ِ‬ ‫آن نگاه سرافرازانۀ پنجۀ آفتاب‪ ،‬همراه دست کشیدن بر‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫سر عمد و اراده بود‪ ...‬و رایحۀ ادکلن‬‫شکم که خودخواسته و دانسته بود‪ ،‬از ِ‬
‫یوسف‪ ،‬همراه و همپای نسیمی که دمی وزیدن گرفته بود در یاد و خاطرۀ‬
‫نوشین هم وزیدن گرفت و تمامی وجودش را در خود پیچید و با خود ُبرد‪...‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫در دوردست شاید کسی پخش صوت ماشینش را روشن کرده بود و حاال‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫خوش ترشیده‌گی پیش‌بند یک‬ ‫نوشین ترانه را با رایحۀ ادکلن یوسف و بوی ِ‬

‫‪at‬‬
‫نوزاد‪ ،‬یک‌جا می‌شنید و می‌بوئید‪:‬‬

‫‪a‬‬
‫ـ «تو رو باید از کدوم گل‪ ،‬از کدوم گلخونه بوئید؟‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫غایب همیشه حاضر! تو رو باید از چی پرسید؟‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬
‫از ته درۀ ظلمت یا نوک قلۀ خورشید؟‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫اون ور این‌جا و اون‌جا‪ ،‬اون ور امروز و فردا‪،‬‬


‫چمدان همسرم را می‌کشانم توی‬ ‫ِ‬ ‫تاکسی فرودگاه می‌آید‪.‬‬
‫ِ‬ ‫پنج صبح‬
‫عمق روح آبی آب‪ ،‬ته ذهن سبز صحرا‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫گرگ‌ومیش کوچه‪ .‬راننده می‌گذاردش صندوق عقب و همسرم سوار می‌شود‬


‫ِ‬ ‫مثل زندگی‪ ،‬مث عشق‪ ،‬تو همیشه جاری هستی!‬
‫که برود خارجه تا هفت‌سین دخترمان را به قاعده و با سلیقه بچیند‪ .‬سیر و‬
‫تو صراحت طلوع و نفس هر بیداری هستی!‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫سکه و حافظ و سیب و تنگ ماهی‌اش در خارجه هست اما سمنو و سنجد‬
‫مثل خورشید‪ ،‬مثل دریا روشنی و با صراحت‪،‬‬
‫و سماقش را از این‌جا برده است‪ ...‬لحظۀ تحویل سال که خانواده باید ِگرد‬
‫تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫هفت‌سین جمع باشند فقط همسرم هست و دخترم‪ ،‬یک عضو دیگر در‬
‫تو رو از صدای قلبم‪ ،‬لحظه به لحظه شنیدم‪.‬‬
‫تهران جا مانده است‪.‬‬
‫تو رو حس کردم توی نبضم‪ ،‬من تو رو نفس کشیدم‪»...‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫همسرم قرار است دو سه ماه پیش دخترمان باشد که دخترک توی والیت‬
‫غربت از تنهایی دربیاید‪ ...‬وقتی تاکسی از کوچه می‌اندازد توی خیابان‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫اصلی و از نظر ناپدید می‌شود برمی‌گردم به خانه‪.‬‬


‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حاال منم و من‪ .‬همان جور که خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد باشم‪.‬‬ ‫شعرهمۀ ترانه‌ها از اردالن سرفراز و ایرج جنتی عطایی‪.‬‬
‫ِ‬
‫تنهای تنها‪ ،‬یکه و یالغوز!‬ ‫شعر «حاال باور بکنم یا که باور نکنم» از ذبیح بداغی‪.‬‬

‫‪43‬‬ ‫‪42‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫سرگروهبان‪ ،‬رژه‪ ،‬از جلو نظام‪ ،‬به چپ چپ‪ ،‬به راست راست‪ ،‬پیش فنگ‬ ‫خالی‬
‫تمام دیشب را مثل همۀ دیگر شب‌ها بیدارمانده‌ام‪ .‬از امروز توی ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫و پافنگ‪ ،‬سینه‌خیز و چه وچه‌ها تا خاموشی و خواب بر تخت‌های فنری‬ ‫خانه فقط خودم نفس می‌کشم و می‌دانم آن‌قدر نفس می‌کشم که نفس‌ام به‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫قراضه با پتوهای چرک و چیغیل بوگندو‪ ،‬تا باز سرگروهبان بیاید سرشماری‬ ‫شماره بیفتد و بی‌تابانه منتظر هم نفسی باشم که حاال نیست!‬
‫و بشماردمان که همه توی تخت‌خواب باشیم‪ .‬وقتی شمارش تمام می‌شود‬ ‫می‌خوابم‪ .‬دوساعت بعد‪ ،‬از فشار مثانه بیدار می‌شوم‪ .‬این پروستات‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫و می‌رود‪ ،‬من تازه برمی‌خیزم‪ ،‬المپ کوچکی که با سرپیچ و دوشاخ‬ ‫لعنتی که میراث گرانقدر پدر است‪ ،‬نمی‌گذارد چهار پنج ساعت مداوم‪،‬‬
‫جفت‌وجور کرده‌ام و دورش را مقوا پیچ کرده‌ام تا نور بیرون نزند روشن‬ ‫تخت بخوابم‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫کنم و کتاب‌های ممنوعۀ آن سال‌ها را که از یک کتابفروشی زیرپله‌ای توی‬
‫ً‬

‫‪at‬‬
‫کرمانشاه می‌خریدیم از زیر تشک بیرون بکشم و بخوانم‪ ،‬از غرب‌زده‌گی‬ ‫به همسرم زنگ می‌زنم‪ .‬توی صف کنترل پاسپورت است و ظاهرا پرواز‬

‫‪a‬‬
‫آ ل‌احمد که خیال می‌کردیم کتاب مهمی‌ست تا کاپیتال مارکس و نقد فلسفۀ‬ ‫تأخیر ندارد‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫َ َ‬
‫پیروزی پرولتاریا و چه وچه که هرکدام‬
‫ِ‬ ‫و‬ ‫بورژوازی‬ ‫پیف‬ ‫پیف‬ ‫خ‬‫ا‬ ‫هگل و اخ‬ ‫سوی خط دخترم است‪.‬‬ ‫سه بعدازظهر با زنگ تلفن بیدار می‌شوم‪ .‬آن ِ‬
‫از این کتاب‌ها اگر گیر می‌افتادیم کلی گرفتاری داشت و زندان و یحتمل‬ ‫‌گی‬
‫برعکس همیشه که صداش گرفته است‪ ،‬حاال از گشاده‌گی و شوق آلوده ِ‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫شکنجه‪ .‬ما هم جوان و خام‪ ،‬فکر می‌کردیم البد باید این خزعبالت را‬ ‫صداش می‌شود فهمید که «مامان رسیده»‪ .‬خیالم راحت می‌شود‪.‬‬
‫بخوانیم تا بتوانیم جهان را تغییر بدهیم‪ .‬باید جوانی را به فنا می‌دادیم تا‬ ‫پیشانی کوچه‪ ،‬اخم نشسته‬ ‫‌های‬
‫پردۀ اتاق خواب را باز می‌کنم‪ .‬بر چین ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫درک کنیم که ِته تهش از این کتاب‌ها‪ ،‬استالین درمی‌آید با بیست میلیون‬ ‫است‪ .‬کوچۀ اخمو و عبوس‪ ،‬خالی و خلوت! می‌دانم بعدازظهر جمعه‬
‫کشته که یا اعدامی‌اند یا در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری مرده‌اند یا از‬ ‫است‪...‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ُ‬
‫بزرگ اکراین‪ .‬و از غرب‌زده‌گی آ ل‌احمد هم حکومت‬ ‫گرسنه‌گی در قحطی ِ‬ ‫ناگهان چیزی از جنس تنهایی بر تهی قلبم فشار می‌آورد‪ .‬چند روز‬
‫َ‬
‫اسالمی درمی‌آید!‬ ‫مانده به نوروز و از همین حاال شهر کم‌ک َمک آن‌قدر خلوت و خلوت‌تر‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫حین خواندن باز باید مراقب می‌بودی که سرگروهبان سرزده نیاید‬ ‫می‌شود تا برهوت!‬
‫ً‬
‫توی آسایشگاه که اتفاقا یک شب سرزده آمد و کتاب را از دستم قاپید‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫از بخت خوش «یکی بود یکی نبود» جمالزاده بود و سرگروهبان با تمام‬ ‫نمی‌دانم چرا یاد پادگان سربازی می‌افتم‪ .‬پادگان وسیع و بزرگ شاه‌آباد‬
‫‪w‬‬ ‫ً‬
‫‪w‬‬

‫بی‌سوادی‌اش انگار فهمید کتاب ممنوعه نیست‪.‬‬ ‫غرب که طبعا در نظام مقدس اسالمی‪ ،‬شده است اسالم‌آباد غرب‪ ...‬از‬
‫ـ «به جای این‌که مغزتو با خوندن این مزخرفات خراب کنی کپۀ مرگت‬ ‫شیپور بیدار باش یک‌سره جنب‌وجوش بود تا بوق سگ! ریش تراشیدن‪،‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سر صحبگاه مثل آدم رژه بری و با اون لنگ‌های درازت آبروی‬ ‫رو بذار که ِ‬ ‫بزرگی‬
‫ِ‬ ‫آدم دراز! و قوری به‬
‫مستراح شستن‪ ،‬چای دم کردن با سماوری قد یک ِ‬
‫ََ‬
‫من رو پیش تیمسار نبری االغ!»‬ ‫کلۀ خر! شمع کشیدن کف سیمانی آسایشگاه‪ ،‬خبردار ایستادن و سان دیدن‬
‫‪45‬‬ ‫‪44‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫که افق‌تان نه یکسان که دست‌کم نزدیک باشد و تقویم‌های‌تان با هم جور‬ ‫سرگروهبان ما‪ ،‬مش قاسمی بود برای خودش‪ ،‬منتها مش قاسمی عنق‪،‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ً‬
‫در بیاید‪ .‬رفیق باشد واقعا‪ .‬رفیقی که دل‌هاتان با هم کوک باشد‪ ،‬رفیقی که‬ ‫تلخ‪ ،‬عقده‌مند و بدزبان که نمی‌دانم فزرتی‌اش خطاب کنم یا زپرتی یا‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫دست‌کم یک‌بار سر برشانه‌اش گذاشته باشی و زار گریسته باشی‪ .‬رفیقی که‬ ‫ریغ‌ماسی یا هیچ‌کدام و بگویم یک روستایی بی در کجا که آمده بود تا هیچ‬
‫ِ‬
‫دست‌کم یک‌بار برای نجات تو از مخمصه‌ای دروغ گفته باشد‪ .‬رفیقی که‬ ‫بازوی‬
‫ِ‬ ‫تهی‌ماندۀ زندگی‌اش را با دوتا هشت (نشانۀ گروهبان دومی) روی‬
‫ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫شب‌هایی باهم نوشانوشی داشته‌اید و تا سپیده دم به وراجی نشسته باشید‪.‬‬ ‫بعد سال‌ها خفت و بیگاری‪ ،‬هشت‌هایش بشود سه‬ ‫رخت نظامی پر کند و ِ‬ ‫ِ‬
‫رفیقی که جوانی‌های مادرش را یادت باشد‪ .‬رفیقی که با اولین عشق‌ها و‬ ‫تا و با درجۀ گروهبان یکمی بازنشسته شود و برگردد غیاث‌آبادشان و برای‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫دلداده‌گی‌هایت همدل شده باشد و با اولین سرخورده‌گی‌ها دلداری‌ات‬ ‫‌درآوردی جنگ ممسنی و‬
‫ِ‬ ‫هم‌والیتی‌ها همۀ هیچ‌هایش را در قصه‌های من‬
‫ُ‬
‫کازرون ُپر ک َند!‬

‫‪at‬‬
‫داده باشد‪ .‬رفیقی که در هر گیروگرفت عاطفی اولین کسی باشد که یادش‬

‫‪a‬‬
‫می‌افتی‪ ...‬کیست این دوست‪ ،‬این رفیق شفیق؟‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫یافتم! عموجالل! مهندس جالل رنجبر ساکن گلسار رشت‪ .‬با این‌که‬ ‫وجوش‬
‫ِ‬ ‫بزرگ وسیـع پر جنب‬
‫پادگان ِ‬
‫ِ‬ ‫از خالی و خلوت کوچه پریدم توی‬
‫ِ‬
‫هم‌سن‌وسال هستیم چون همه بهش می‌گویند عموجالل من هم عموجالل‬ ‫همه‌ش بدو بدو‪ ...‬حاال فکرکن یک روز همۀ پرسنل همچین پادگانی‪ ،‬از‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ً‬
‫خطابش می‌کنم‪ .‬انگار عموی همه است‪ .‬و هست واقعا!‬ ‫سرباز گرفته تا تیمسار بروند مرخصی و پادگان پر دنگ و فنگ با آن ِا ِهن و‬
‫ً‬ ‫ُُ‬
‫عموجالل معموال تعطیالت نوروز در خانه‌اش می‌ماند و سفر نمی‌رود‪.‬‬ ‫شیپور بیدارباش یا همۀ آن‌ها‬ ‫تلپ بشود برهوت و پرنده پر نزند توش‪ ،‬بدون‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬ ‫ً‬
‫الی‬
‫وقتی در خانه‌اش هستی‪ ،‬مدام نگران است که بهت خوش بگذرد و مو ِ‬ ‫که گفتم‪ ...‬و اصال چرا گفتم!؟ مگر هرچی می‌آید به ذهن باید نوشت!؟‬
‫درز پذیرایی‌اش نرود‪ ...‬تلفن را برمی‌دارم‪.‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ـ «جانا! برای تعطیالت عید مهمون نمی‌خوای؟»‬ ‫عبوس خالی و خلوت! چند روز‬ ‫ِ‬ ‫برمی‌گردم به همان کوچۀ اخمو و‬
‫ـ «جانا! می‌خوایم‪ ،‬خوبش هم می‌خوایم!»‬ ‫بیش‌تر به نوروز نمانده‪ .‬گروهی راه می‌افتند شمال‪ ،‬عده‌ای کیش و شیراز‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫این «جانا» هم تکه‌کالم خودش است به جای سالم علیک‪.‬‬ ‫و اصفهان و کجا و کجا و مملکت تعطیل می‌شود تا دست‌کم دو هفته‪.‬‬
‫فرداش ساک می‌بندم که بروم رشت‪ .‬سال‌های جوانی وقتی می‌خواستم‬ ‫تنهایی را دوست دارم اما نه دو ماه و بیشتر‪ ،‬آن‌هم بدون هیچ یار و رفیقی‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫با ماشین خودم بروم سفر‪ ،‬حتما می‌بردمش سرویس‪ .‬تنظیم باد و آب و‬ ‫بدون کسی که شب سرت را بگذاری کنار سرش و آرامش بگیری‪ .‬هرچه‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫روغن و واسکازین و چه و چه‪ ...‬و راه می‌افتادم‪ .‬از رانندگی لذت می‌بردم‬ ‫فکر می‌کنم سخت است دو سه ماه توی خانه کتاب بخوانم و فیلم ببینم و‪...‬‬
‫ولی حاال دیگر حوصلۀ رانندگی ندارم‪ .‬سخت شده‪ .‬عذابی شده است‪.‬‬ ‫باید بروم اما کجا؟ پیش کی؟ نوروز‪ ،‬هرکسی خودش در سفر است‪ .‬تازه‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬ ‫ِ‬
‫چشم‌هایم سنگین می‌شود و سنگین‌تر‪ .‬اصال از بزرگراه واهمه دارم! با این‬ ‫نمی‌شود پیش هرکسی رفت‪ .‬باید پیش کسی بروی که با او علقه‌ای داشته‬
‫شوق این‌که از تهران تا رشت‪ ،‬فلش مموری را بزنی توی سوراخش و‬ ‫همه به ِ‬ ‫باشی‪ ،‬سابقۀ رفاقتی‪،‬کسی که همراه و همدل و هم‌دندان‌ات باشد‪،‬کسی‬
‫‪47‬‬ ‫‪46‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «بابک حفیظی؟ این ماشین اونه‪ .‬ماشین تو یه مدل دیگه بود‪ .‬شیری‬ ‫دور کامل بنان و مرضیه و محمد نوری و زیبا شیرازی را مرور کنی سوار‬
‫یک ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫رنگ بود!»‬ ‫ماشین می‌شوم‪ ،‬دنده چاق می‌کنم و راه می‌افتم‪.‬‬
‫َ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «شوما دربست گیرفتی از ترمینال گرب!»‬
‫ـ «‪ ...‬تو ستوان چارکی نیستی؟ ساواک جزیره قشم!؟»‬ ‫از تهران که بیرون می‌زنیم‪ ،‬سرم را به پشت صندلی تکیه می‌دهم و زود‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫قهقهه می‌زند‪.‬‬ ‫شتاب باران بر سقف ماشین بیدارمی‌شوم‪ .‬به‬‫ِ‬ ‫ریزش پر‬
‫ِ‬ ‫خوابم می‌برد‪ .‬از‬
‫ـ «حاجی خواب دیدی خیر باشه!»‬ ‫قاعده باید جادۀ قزوین باشیم‪ .‬باز می‌خوابم‪ .‬نمی‌دانم چه مدت بعد‪ ،‬از‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫با غیظ می‌پرم توی حرفش‪« :‬ببین! من حاجی نیستم‌ها!»‬ ‫بوی خاک بیدار می‌شوم‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫ـ «دیگه افتاده تو دهن‌مون‪ ،‬ببخشین قارداش!»‬ ‫عقب ماشین من‬‫صندلی ِ‬
‫ِ‬ ‫چقدر جای خوابم گشاده و نرم و راحت است‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫ـ «حاال این شد! می‌گفتی؟»‬ ‫که به این پهنا و گشاده‌گی نیست‪ .‬گوشه چشمی به راننده می‌اندازم‪ .‬کاله‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «چهل ساله‌گی اینگالب هم رد کردیم کوجای کاری شوما!؟ ساواک‬ ‫شاپو بر سر دارد و ریش و عینک دودی و کت و شلوار مشکی و کراواتی‬
‫کوجا بود‪ ...‬البت من ستوان ارتش بودم‪ .‬همون اوائل اینگالب بازنشسته‬ ‫عهد بوقی‪ .‬قیافه‌اش خیلی آشناست‪ .‬کیست؟‪...‬آره‪ ،‬خودش است‪ .‬چارکی‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫حگوق بازنشسته‌گی هم که گربونش برم‪ ،‬اینه که افتادیم به شوفری‬ ‫ِ‬ ‫شدم‪،‬‬ ‫ستوان چارکی‪ ،‬ساواکی جزیره قشم که در «اژدها وارد می‌شود» مانی‬
‫که یه لگمه نون در بیاریم‪ .‬توی ترمینال بروبچه‌ها هنوز بهم می‌گن ستوان‪.‬‬ ‫حقیقی دیده بودمش‪ .‬دقت که می‌کنم ماشینش هم ماشین سرگرد بابک‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫َ‬
‫ِانگد همه بهم گفتن ستوان که اگه کسی ایسم‌ام صدا کنه خیال می‌کنم داره‬ ‫حفیظی ست‪ .‬همان شورلت ایمپاالی نارنجی با سقف سفید‪.‬‬
‫یکی دیگه رو صدا می‌کنه‪».‬‬ ‫پس بگو چرا جایم آن‌قدر راحت است‪ .‬صندلی عقب یک ایمپاال‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫تمام مدتی که چارکی حرف می‌زد چیزی مثل برق گرفته‌گی از یک‬ ‫خوابیده‌ام‪ .‬آن هم ایمپاالی فول سایز جنرال موتورز اوائل دهۀ شصت‬
‫باطری شش ولت که هی قطع و وصل بشود‪ ،‬یک همچو برق گرفته‌گی به‬ ‫میالدی‪ .‬به دورۀ خودش رقیب پلیموت و فورد بود‪ .‬نه مثل حاال که رقیب‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ُ‬
‫ذهنم شتک می‌زند و یکهو جریان وصل می‌شود‪ .‬المپ چراغ قوه روشن‬ ‫ماشین‌های قوطی کبریتی کره‌ای و ژاپنی ست‪ .‬نیم‌خیز می‌شوم‪ .‬پشت‬
‫می‌شود‪ .‬یادم می‌آید!‬ ‫شیشه از بس غبار است‪ ،‬چشم چشم را نمی‌بیند‪ .‬چارکی از توی آینه نگاهم‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «ستوان غریبانی!؟»‬ ‫می‌کند و با لهجۀ آذری می‌گوید‪« :‬خوب خوابیدی‌ها!»‬


‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫چارکی حیرت می‌کند‪« :‬منه می‌شناسی؟»‬ ‫ـ «آره انگار‪ ...‬بقیه کجان؟»‬


‫ـ «اواخردهۀ چهل کجا خدمت می‌کردی؟»‬ ‫ـ «بگیه!؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «پادگان شاه‌آباد‪ ...‬ببخشین‪ ،‬ایسالم آباد گرب!»‬ ‫ـ «بهنام‪ ،‬کیوان حداد‪ .‬همکارت بابک؟»‬
‫غش غش می‌زنم به خنده‪.‬‬ ‫ـ «بابک!؟»‬
‫‪49‬‬ ‫‪48‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫رفیق شیش دونگ دارم رشت‪ .‬می‌رم پیش اون‪».‬‬ ‫ـ «یه ِ‬ ‫ـ «خب ایسم‌ش عوض شده دیگه‪ ،‬ایسالم‌آباد‪ .‬خنده چرا می‌کنی!؟»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ـ «تعطیلی عید‪ ،‬ها؟»‬ ‫ـ «ظهرهای پنج‌شنبه می‌رفتیم شهر‪.‬کافی‌چی می‌پرسید چرا توی پادگان‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «آره دیگه‪ ...‬راستی می‌دونی چرا می‌گن رشتی‌ها بی‌غیرت ان؟»‬ ‫ناهار پنج‌شنبه‌ها مزخرفه‪ ،‬راگو‪ .‬ما‬
‫نمی‌خورین؟ می‌گفتیم ِ‬ ‫غذای مجانی‬
‫ِ‬
‫ُ‬
‫سری تکان داد که یعنی نمی‌داند‪.‬‬ ‫بهش می‌گیم راگه! تو این رو شنیده بودی‪ ،‬یه ظهر پنج‌شنبه قبل این‌که‬
‫ِ‬
‫مرخص بشیم همه رو به خط کردی و گفتی ُسپاهی ما سپاه دانش بودیم‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «وقتی رضاشاه مکتب‌خونه‌ها رو جمع کرد و مدرسه ساخت‪ ،‬مردم‬
‫مردم همه جای ایران فکر می‌کردن اگه دختراشون رو بفرستن مدرسه‬ ‫گفتی ُسپاهی می‌ری شهر‪ ،‬می‌گی گذای پادگان خوب نیست‪ُ .‬سپاهی نباید‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫بی‌غیرتی‌یه‪ .‬ولی رشتی‌ها دختراشون رو می‌فرستادن مدرسه‪ .‬واسه همین‬ ‫اسرار نظامی فاش کنی‪ ...‬ما هم کلی می‌خندیدیم‪ .‬تا سال‌ها بعد سربازی‬

‫‪at‬‬
‫مردم شهرهای دیگه می‌گفتن رشتی‌ها بی‌غیرتن‪ ،‬دختراشون رو می‌فرستن‬ ‫هم جوک بود برامون که بدی غذای پادگان هم جزو اسرار نظامی‌یه‪ ،‬یادته!؟»‬

‫‪a‬‬
‫مدرسه!»‬ ‫غریبانی‪ ،‬شاید هم چارکی هیچ نگفت فقط ِبر و ِبر از توی آینه نگاهم‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫غبار پشت شیشه‌ها فرومی‌نشیند‪ .‬فرونشست و‬ ‫این را که می‌گفتم ِ‬ ‫کرد‪.‬‬
‫غریب قشم در دو سوی جاده پیدا شد‪ .‬کوه‌هایی که ترکیب‬ ‫کوه‌های عجیب‬ ‫ـ «راستی لهجه‌ت‪!...‬؟ توی فیلم لهجه نداشتی!»‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫هندسی یگانه‌ای دارد از استوانه و مثلث و مخروط‪ .‬به گمانم کوه‌های‬ ‫ـ «فیلم چیه حاج‪ ...‬فیلم چیه قارداش!؟»‬
‫ُ‬
‫دیرستان قشم بود‪ .‬پنجاه سال پیش‪ ،‬دوره‌ای که آن‌جا سپاه‌دانش بودم‬ ‫ـ «شما ترک‌ها چرا داداش رو می‌گین قارداش ولی غذا رو می‌گین‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫این کوه‌ها را دیده بودم و چقدر توی آن گرمای جهنمی با همکارم آقای‬ ‫گذا!؟» باز هم توی آینه ِبر و ِبر نگاهم کرد و این‌بار با دلخوری‪ .‬خواستم‬
‫علوی‪ ،‬در مدرسه روستای کاروان‪ ،‬این جاده‌های خاکی و این کوه‌ها را در‬ ‫دلش را به دست بیاورم‪ .‬گفتم‪« :‬می‌دونی چرا می‌گن ترک‌ها خرن!؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫نوردیده بودیم تا بعد ساعت‌ها راهپیمایی و کوهنوردی برسیم به دیرستان‬ ‫هیچ نگفت و این بار با غیظ نگاهم کرد‪.‬‬
‫یا الفت یا ِم ِسن‪ .‬شاید هم این کوه‌ها در مسیری دیگر بود‪ .‬من که جغرافیا‬ ‫ـ «دورۀ مشروطه قوای دولتی تبریز رو یازده ماه محاصره می‌کنن‪ .‬قحطی‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫و جهت‌یابی‌ام صفر است‪ .‬ولی آقای علوی جهت‌ها را بهتر از ‪Waze‬‬ ‫می‌شه‪ ،‬مردم تبریز برای این‌که در برابر استبداد مقاومت کنن یونجه و علف‬
‫امروزی می‌شناخت‪ .‬می‌رفتیم روستاهای دیگر که توی هرکدام هم‌قطاری‬ ‫می‌خوردن‪ .‬واسه همین حاکمیت مستبد همه‌جا پخش کرد که ترک‌ها خرن‪،‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫داشتیم و می‌توانستیم شبی را کنارش خوش بگذرانیم‪ .‬اگر کنار دریا بودیم‪،‬‬ ‫علف می‌خورن!‪ ...‬ضرب‌المثل ترکی‌ش هم هست یونجا یئییب مشروطه‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫تپاز‬
‫بساطمان را بر شن‌های ساحل پهن می‌کردیم به نوشانوش و با گرامافون ِ‬ ‫آلمیشیق! ما مشروطیت رو از ترک‌ها و لرها داشتیم! که البته اول خود شاه‬
‫باطری‪ ،‬بارها و بارها موسیقی متن قیصر و ترانه‌های فرهاد و فریدون فروغی‬ ‫شاشید بهش بعد هم جمهوری اسالمی!»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫را می‌بلعیدیم به خصوص صفحۀ نماز فریدون فروغی را‪...‬‬ ‫لبخندی از سر رضایت زد‪.‬‬
‫«تن تو ظهر تابستونو به یادم می‌آره‪ ،‬رنگ چشمای تو بارون رو به یادم‬ ‫ـ «شوما اصلیت‌ت کوجایی‌یه؟رشتی نیستی!»‬
‫‪51‬‬ ‫‪50‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «آقای چارکی‪ ...‬ببخشید ستوان! من ماشین برای کجا گرفتم؟»‬ ‫می‌آره‪ / .‬وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره‪ ،‬قهر تو تلخی زندون رو به‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫برگه‌ای از توی داشبورد بیرون می‌آورد و نشان می‌دهد‪.‬‬ ‫یادم می‌آره‪ /.‬من نمازم تو رو هر روز دیدنه‪ ،‬از لبت دوست دارم شنیدنه‪».‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «رشت‪ .‬گلسار!»‬ ‫صفحۀ نماز را همان یکی دو روز اول که درآمد خریده بودمش‪ .‬بعد‬
‫ـ «ولی ما که االن قشم هستیم!»‬ ‫یکهو «نماز» نایاب شد‪ .‬ناپدید شد و اندکی بعد باز به بازار آمد‪ .‬این دفعه‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «خب سر راه مونه‪ .‬چیکارش کنم!؟»‬ ‫نماز شده بود نیاز!‬
‫نقشۀ ایران را توی ذهن مرور می‌کنم‪ ...‬مزخرف می‌گوید آقای ستوان‪.‬‬ ‫«من نیازم تو رو هر روز دیدنه‪ ،‬از لبت دوست دارم شنیدنه!»‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ً‬
‫احتماال مرا آورده است این‌جا که ببرد تحویل سرگرد سعید جهانگیری بدهد‬ ‫بعدها فهمیدیم که همان روزهای اول‪ ،‬صفحۀ نماز به دستور ساواک‬

‫‪at‬‬
‫برای بازجویی! اما به چه جرمی؟‪ ...‬آره! من مدت‌ها با بابک حفیظی و‬ ‫جمع شده‪ ،‬محو شده‪ .‬بعدش هم شهیار قنبری شاعر و اسفندیار منفرزدادۀ‬

‫‪a‬‬
‫کیوان حداد همراه بودم ولی فقط تماشاگر بودم‪ ،‬نقشی در کارهاشان‬ ‫بهنام و ِ‬ ‫آهنگساز و فریدون فروغی خواننده را احضار کرده بوده‌اند ساواک و بسته‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫اپوزیسیون‬
‫ِ‬ ‫نداشتم‪ .‬نفوذی توی ساواک هم نبودم‪ .‬اطالعاتی هم به گروه‌های‬ ‫بودندشان به فحش‌‪.‬‬
‫ُ‬
‫خارج از کشور نمی‌دادم‪ .‬فقط سمپات بودم‪ .‬می‌خواهم سرحرف را باز کنم‬ ‫ـ «مادرجنده‌های المذهب‪ ،‬شماها به کس ننه‌تون می‌خندین که به نماز‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫شاید چیز بیش‌تری دستگیرم بشود‪.‬‬ ‫توهین می‌کنین!»‬


‫ُ‬
‫ـ «ببخشین ستوان! راستی چرا کشتن مصطفا سمیعی رو گزارش نکردی؟‬ ‫و بعد بعدها فهمیدیم که آخوندها زمان شاه هم قدرت داشتند‪ .‬خود شاه‬‫ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫بابک که به وضوح توضیح داد اون رو کشته‌ن‪ ،‬بعد حلق آویزش کردن!»‬ ‫بهشان قدرت داده بود‪ .‬بهشان کمک مالی هم می‌کرد‪ .‬توی گوشش خوانده‬
‫ـ «یا باب الحوائج! موصطفا سمیعی دیگه کیه؟»‬ ‫بودند که اعلیحضرتا! مذهبی‌ها بی‌خطرند‪ ،‬باید هوای‌شان را داشته باشید‪،‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫کشتی به ِگل نشسته‪ ،‬کنار یک گورستان‬ ‫ِ‬ ‫ـ «همون تبعیدی که توی یه‬ ‫خطر اصلی چپ‌ها و کمونیست‌ها هستند‪ .‬شاه هم که تا شش‌ساله‌گی توی‬ ‫ِ‬
‫َ‬
‫متروکۀ جن‌زده زندگی می‌کرد‪ ،‬همون که به در و دیوار خونه‌ش جمله‌هایی‬ ‫دامن خاله َزنک‌ها بزرگ شده بود و در ژرفای ذهن خرافاتی بود و از باورهای‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫مان ملکوت نوشته بود‪ ...‬اون بینوا فقط شصت‌ودو روز مونده بود‬ ‫ُ‬
‫از ر ِ‬ ‫عهدبوقی مردمش بی‌خبر بود‪ ،‬باور کرده بود که خطر اصلی چپ‌ها هستند‬
‫تبعیدش تموم بشه‪ .‬کسی که سه سال‪ ،‬اون جهنم رو تاب آورده چطور می‌شه‬ ‫و نمی‌دانست مالها چه جور زیر پایش را خالی می‌کنند‪ .‬البته ما هم‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شصت‌ودو روز مونده به آزادی خودش رو دار بزنه!؟»‬ ‫نمی‌دانستیم‪ .‬روشنفکرها هم نمی‌دانستند‪ .‬همه‌ش یک خدعۀ بزرگ بود!‪...‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ستوان جواب نمی‌دهد‪ .‬دوباره می‌پرسم‪.‬‬ ‫فرهاد و فروغی گوش می‌کردیم و از بس عرق می‌خوردیم‪ ،‬همان‌جا‪ ،‬بر‬
‫ـ «شوما پاک گاطی کردی! بهتره یه چرت دیگه بزنی تا برسیم به مگصد!»‬ ‫شن‌ها بیهوش می‌شدیم‪ .‬صبح از سوزش آفتاب بر پوست تن‌مان بیدار‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ناگهان ترمز می‌کند‪ .‬شتری سالنه سالنه از جلوی ماشین رد می‌شود‪.‬‬ ‫زیر کپر توی سایه‪.‬‬
‫می‌شدیم و می‌رفتیم دنبالۀ خواب را ِ‬
‫ـ «مقصد کجاست ستوان؟»‬
‫‪53‬‬ ‫‪52‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ترکش اعتیاد درآمد و با کمان فروپاشی و اضمحالل که تفکرش بود پرتاب‬ ‫ـ «االن برگه رو نشونت دادم که!»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫شد به هیچستان و از پا درآمد‪ .‬وا مصیبتا!‬ ‫ـ «می‌خوام خودت بگی!»‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫خسرو گلسرخی گفته بود «قصه‌های بهرام صادقی کارنامۀ دقیق دو دهه‬ ‫ـ «باسعیدو‪».‬‬
‫از تاریخ زندگی اجتماعی ایران است‪».‬‬ ‫سر مستطیل جزیره‌س‪،‬صدوبیست کیلومتر‬ ‫ـ «مردحسابی! باسعیدو اون ِ‬
‫ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بهرام صادقی همۀ قصه‌های کوتاهش را در سنگر و قمقمه‌های خالی‪،‬‬ ‫طرف شهر قشم‪ِ .‬ته ِته جزیره!»‬ ‫اون ِ‬
‫بلند ملکوت بود‪ .‬بعدها بر اساس‬ ‫آخر آن مجموعه‪ ،‬داستان ِ‬ ‫گردآورد و ِ‬ ‫ستوان یک فالسک آبی کوچک از توی داشبورد در می‌آورد‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ملکوت فیلمی سینمایی هم ساخته شد‪ .‬خیلی دلم می‌خواست ببینم فیلم‬ ‫ـ «چای داگ می‌خوری؟»‬

‫‪at‬‬
‫را‪ ،‬اما شوربختانه انقالب شد و ملکوت به روایت خسرو هریتاش هرگز‬ ‫ـ «توی این جهنم آب یخ می‌چسبه!»‬

‫‪a‬‬
‫دیده نشد‪ .‬مثل خیلی از «شوربختانه‌های» دیگر که انقالب اسالمی سرمان‬ ‫فالسک آبی را توی داشبورد می‌گذارد و فالسکی سبز‪ ،‬به همان کوچکی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫آورد!‬ ‫از توی داشبورد بیرون می‌آورد با یک لیوان‪.‬‬
‫و البه‌الی ملکوت همۀ یادها و خاطره‌های دهۀ چهل هجوم آوردند‪.‬‬ ‫ـ «بفرما آب خنک!»‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫مادر ماکسیم گورکی و آن همه کتابی که پنهانی‬


‫خرمگس اتل لیلیان وینیچ‪ِ ،‬‬
‫ِ‬ ‫در فالسک را باز می‌کنم و لیوان را تا نصفه آب می‌ریزم‪ .‬لحظه‌ای فکر‬ ‫ِ‬
‫یا نهانی خوانده بودم‪ ...‬عباس نعلبندیان و پژوهشی ژرف و سترگ در دوره‬ ‫می‌کنم‪ .‬مبادا این آب مثل همان آبی باشد که چارکی داد به کیوان حداد و‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫بیست‌وپنجم زمین‌شناسی! کتاب هفتۀ شاملو‪ .‬بکت‪ ،‬در انتظار گودو و‬ ‫بیهوشش کرد‪ ...‬به خودم نهیب می‌زنم!‬
‫‌گویی آخرین نوار کراب و جمله‌ای که هنوز توی گوشم طنین‌انداز است‪.‬‬
‫تک ِ‬ ‫«مرد حسابی این‌جا که صحنۀ فیلم نیست‪».‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫«بهترین سال‌های عمرم فنا شد!»‪.‬‬ ‫آب را الجرعه سر می‌کشم‪ .‬سرم گیج می‌رود و صدای منوچهر انور‬
‫داود رشیدی نمایشنامۀ حسن‌کچل علی حاتمی را کارگردانی کرد‪ .‬پرویز‬ ‫می‌پیچد توی سرم‪...‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ِ‬ ‫َ‬
‫یزاده حسن‌کچل بود‪ .‬بعدها که حاتمی فیلم حسن‌کچل را ساخت‪،‬‬ ‫فن ‌‬ ‫شب چهارشنبۀ هفتۀ گذشتۀ‪ ،‬جن در آقای َم َودت‬ ‫«در ساعت یازده ِ‬
‫حسن‌کچل را پرویز صیاد بازی کرد‪ .‬هر دو پرویز عالی بودند! و نمایش‌هایی‬ ‫حلول کرد‪»...‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫که صیاد بازی و کارگردانی کرد «مردی که مرده بود و خود نمی‌دانست»‪،‬‬ ‫قطور «سنگر و قمقمه‌های‬
‫بیش از چهل سال پیش بود که توی مجموعۀ ِ‬
‫‪w‬‬ ‫ً‬
‫‪w‬‬

‫«دیکته و زاویه» اثر دکتر ساعدی که یادم نیست کارگردانش کی بود و‬ ‫ملکوت بهرام صادقی را خواندم‪ ،‬بهرام صادقی قطعا از مهم‌ترین‬ ‫ِ‬ ‫خالی»‬
‫همه در «تاالر سنگلج» که آن روزها اسمش «بیست‌وپنج شهریور» بود‬ ‫قصه‌نویسان معاصر بود و مثل بعضی دیگر از مفاخر ادبیات معاصر‪،‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و آ ل‌احمد نوشته بود این تاالر به قاعده باید اسمش سنگلج باشد چون در‬ ‫بلند ملکوت را بوف کور‬
‫داستان ِ‬
‫ِ‬ ‫خروجی دانشکدۀ پزشکی بود‪ ...‬بسیارانی‪،‬‬ ‫ِ‬
‫محلۀ سنگلج بنا شده و شتری بر صحنۀ تأتر سنگلج! این دیگر کدام نمایش‬ ‫زمانۀ خودش می‌دانند‪ .‬بهرام صادقی پیش از پنجاه ساله‌گی‪ ،‬به تیری که از‬
‫‪55‬‬ ‫‪54‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫بین آن‌ها هست که نمی‌شناسم‌اش‪ ،‬باید محافظ باشد‪ .‬فکر می‌کنم قبل از‬ ‫بود؟یادم نمی‌آید‪ .‬شاید مانی حقیقی یک‌بار آمده بوده دهۀ چهل و نمایشی‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫رسیدن به رشت کیوان حداد چاقویی که سرگرد جهانگیری به او داده را از‬ ‫مانی ُدم بریده‬
‫در سنگلج اجرا کرده بوده و شتری بر صحنه برده بوده! از این ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫توی آستین در می‌آورد و کلک چارکی و آن یکی دیگر را می‌کنند‪ .‬اما حیف‬ ‫هرچه بگویی برمی‌آید‪...‬‬
‫از بابک حفیظی که زنده نماند!‬ ‫همین‌جور که این خاطره‌های تکه تکه‪ ،‬توی خیالم وول می‌خورد‪ ،‬باز‬
‫ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫یرانم تا رشت‪ .‬گلسار‪.‬‬ ‫راهنما می‌زنم ومی‌روم توی جاده و پر شتاب م ‌‬ ‫ولو شدم بر صندلی عقب ایمپاال و فکر کردم بیست‌وچهار ساعت پیش‬
‫ً‬
‫بعد رد کردن یکی دو میدان و بلوار می‌پیچم توی بلوار گیالن تا برسم‬ ‫و ِ‬ ‫پشت پنجرۀ اتاق خواب‪ ،‬به کوچه خالی و خلوت نگاه می‌کردم و اصال‬ ‫ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫بلوار گیالن تمامی ندارد‪ .‬یک جایی‬‫نیلوفر سه‪ .‬خانۀ عموجالل‪ ...‬اما ِ‬ ‫ِ‬ ‫به‬ ‫نمی‌دانم چرا به یاد پادگان افتادم و فقط خاطره آن سرگروهبان زپرتی توی‬

‫‪at‬‬
‫آسفالت تمام می‌شود و بعدش خاکی‌ست‪ .‬بلواری هم در کار نیست‪ .‬در‬ ‫ذهنم آمد و هرگز ستوان غریبانی به یادم نیامد‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫پرتو مهتاب ُپر نور شب کوه‌های دیرستان قشم از زمین سربرآورده‪ .‬وحشت‬ ‫ِ‬ ‫توی پادگان شاه‌آباد غرب‪ ،‬سه گروهان بودیم که می‌شدیم یک گردان‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫می‌کنم‪ .‬خانۀ عمو جالل همین‌جا‪ ...‬همان‌جا‪ ...‬همیشه می‌پیچدم توی‬ ‫هر گروهان یک سرگروهبان داشت و کل گردان زیر نظر ستوان غریبانی‬
‫کوچه‌ای که نبش آن دکه‌ای بود‪.‬‬ ‫بود و حاال توی ماشینی هستم که راننده‌اش غریبانی‌ست و قرار است از‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫پس چرا دوباره از قشم سردرآورده‌ام‪ .‬یکهو ماشین قیقاج می‌رود‪.‬‬ ‫باسعیدوی قشم مرا برساند گلسار رشت!‬
‫‌های ماشین‬‫احساس می‌کنم زلزله آمده‪ .‬می‌زنم روی ترمز‪ .‬در نور چراغ ِ‬ ‫از این قاطی‌پاطی‌تر هم می‌شود!؟ از این آشفته‌تر و مغشوش‌تر هم‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫جسد چه کسی را دفن کرده‌اند‬ ‫ِ‬ ‫زمین را می‌بینم که دهن باز می‌کند‪ .‬باز‬ ‫می‌شود!؟‬
‫شکاف زمین دویست‌وسی‌ویک قبر است‪ .‬قبر‬ ‫ِ‬ ‫سوی‬
‫که زلزله آمده؟ آن ِ‬ ‫به این چه می‌گویند؟ هرچه فکرمی‌کنم واژه‌اش یادم نمی‌آید‪ .‬شاید‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫سربازان پرتقالی‪ .‬وحشت می‌کنم‪ .‬موبایل زنگ می‌زند‪ .‬عموجالل است‪.‬‬ ‫واژه‌اش همان قاطی پاطی باشد یا ادیبانه‌ترش آشفته و مغشوش!‬
‫تلفن را وصل می‌کنم‪ ،‬صدای خانمی‌ست که می‌گوید «والیه» است‪.‬‬ ‫قرار بوده امروز ستوان غریبانی را ببینم و دیروز به یاد پادگانی افتادم که‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ـ «والیه!؟»‬ ‫آن‌جا ستوان غریبانی برای ما مهم‌ترین آدم‌اش بود‪ ...‬خوابم می َ‌ب َرد!‬
‫ـ «والیه‪ ،‬دختر حلیمه و مصطفا سمیعی‪ .‬اما االن والیه حدادم‪ .‬بابام‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫مصطفا رو با طناب خفه کرد و جسدش رو از سقف کشتی آویزون کرد‬ ‫بیدار که می‌شوم و سرم را از روی فرمان ماشین برمی‌دارم‪ ،‬توی پارکینگ‬
‫َ‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ترس بابام توی خن‬ ‫چون از مصطفا حامله شده بودم‪ ،‬عاشقش بودم خب! از ِ‬ ‫کنار جاده‪ ،‬درست جلوی تابلوی «رشت بیست کیلومتر» هستم‪ .‬استارت‬
‫کشتی قایم شده بودم و همه چی رو دیدم ولی نمی‌تونستم کاری بکنم‪ .‬مادرم‬ ‫می‌زنم‪ ،‬می‌زنم توی دنده‪ .‬از توی آینه که نگاه می‌کنم شورلت ایمپاالی‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫حق بابام رو گذاشت کف دستش‪ .‬با پنج تا گلوله فرستادش سینۀ قبرستون!»‬ ‫بابک حفیظی را می‌بینم که رد می‌شود‪ .‬چارکی راننده‌گی می‌کند‪ .‬بابک کنار‬
‫ً‬
‫ـ «والیه جان! اونا همه‌ش توی فیلم بود! همه‌ش چاخان بود! اصال‬ ‫دستش نشسته و صندلی عقب هم بهنام است و کیوان حداد و یک نفر هم‬
‫‪57‬‬ ‫‪56‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «نمی‌دونم‪ ،‬البد خط‌ها قاطی پاطی شده!»‬ ‫از نطفه چاخان بود‪ .‬مانی همه‌جا گفت و نوشت که توی خونۀ بابابزرگش‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ـ «االن که همه چی قاطی پاطی‌یه!»‬ ‫یه صندوق‌چه پیدا کرده‪ ...‬مانی چاخان می‌کرد‪ .‬کدوم خونۀ بابابزرگش!؟‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫«پروانه گفت زنگ بزنم‪ .‬نگران عموجالل هستیم‪ ،‬دیر کرده!»‬ ‫مگه ابراهیم گلستان توی تهران خونه داره اصال!؟ مانی خودش رفته بازارچه‬
‫ـ «کجا رفته مگه؟»‬ ‫‌های توش رو خریده‪».‬‬‫سیداسماعیل و اون صندوق‌چه و خرت‌وپرت ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «رفت پی سور و سات‪»...‬‬ ‫والیه به واخواهی می‌گوید‪« :‬وا‪ !...‬شما فکر می‌کنی من دروغ می‌گم!؟»‬
‫ً‬
‫ـ «اصال تو چطور رشتی!؟»‬ ‫مانی حقه‌باز حتا دوتا از کهنه‌کارهای سیاست رو آورد‬
‫ـ «والیه جان! این ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ـ «پدرخونده و پسرم توی موشک‌بارون‌های تهران کشته شدن‪ ،‬بعدش‬ ‫جلوی دوربین!»‬

‫‪at‬‬
‫من اومدم رشت‪ .‬االن هم همسایه عموجاللم‪ .‬عموجالل همیشه درباره‬ ‫ـ «کدوم کهنه کار‪!...‬؟»‬

‫‪a‬‬
‫شما حرف می‌زنه‪ .‬گفته شما همکار مانی هستی‪».‬‬ ‫ـ «صادق زیباکالم و سعیدحجاریان‪ ،‬همون اطالعاتی سابق که مثل‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «والیه جان! من بد جایی گیر کردم! یه جایی بین دیرستان قشم و بلوار‬ ‫خیلی‌هاشون یه‌هو اصالح‌طلب شد‪ .‬بعدهم نظام چون می‌خواست دایرۀ‬
‫گیالن‪».‬‬ ‫خودی‌ها رو تنگ‌تر کنه‪ ،‬ترورش کردن‪ .‬روزنامه‌های دوم خردادی هم تیتر‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ـ «از کدوم سمت اومدی شما؟»‬ ‫زدن «شلیک به مغز اصالحات!»‬


‫ـ «راهی که صدبار اومدم‪ .‬گلسار‪ .‬بلوار دیلمان‪ ،‬میدان توحید‪ ،‬بعدهم‬ ‫ـ «یادمه! زنده موند ولی حنجره‌ش آسیب دید‪ .‬همون؟»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫بلوار گیالن!»‬ ‫ـ «آره‪ .‬دست‌کم‪ ،‬کسی بود که وزارت اطالعات درست کرد واسه‬
‫ـ «خیابون بندی‌های گلسار رو عوض کردن‪ .‬همون‌جا باشین تا با پروانه‬ ‫جمهوری اسالمی‪ .‬اون وقت مانی دیالوگ نوشته داده دست این آدم که‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫بیایم سراغ تون‪».‬‬ ‫حفظ کنه و جلوی دوربینش بگه که ما داستانش رو باور کنیم!»‬
‫ـ «عموجالل کجاست؟»‬ ‫‌آلود والیه از آن سوی خط می‌آید‪.‬‬
‫صدای بغض ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫اومدن شما!»‬
‫ِ‬ ‫ـ «گفتم که! از غروب رفته دنبال سور و سات شبونه واسه‬ ‫ـ «شما باز داری از داستان و فیلم حرف می‌زنی!؟ من با چشم‌های‬
‫ـ «باشه‪ ...‬منتظر می‌مونم‪».‬‬ ‫مغز کله خرم مصطفا رو کشت و نعش‌ش رو‬ ‫بابای خشک ِ‬ ‫خودم دیدم که ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و منتظر می‌مانم‪ ،‬توی ماشین می‌نشینم و پخش‌صوت را روشن می‌کنم‪.‬‬ ‫با طناب آویزون کرد!»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بنان و مرضیه بوی جوی مولیان را می‌خوانند‪.‬‬ ‫وامانده و درمانده‌ام که چه بگویم‪.‬‬


‫«شادباش و دیر زی! ای بخارا! ای بخارا»‬ ‫ـ «باشه والیه جان‪ ،‬بعد حرف می‌زنیم‪ .‬تلفن عموجالل چرا دست تووه؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫احساس می‌کنم گوش دادن به این تصنیف در این شرایط‪ ،‬توهین است‬ ‫ـ «من با تلفن خودم به شما زنگ زدم!»‬
‫به بنان‪ ،‬به مرضیه‪ ،‬به رودکی‪ ،‬به روح‌الله خالقی‪ ...‬خاموش می‌کنم‪.‬‬ ‫ـ «ولی شمارۀ عموجالل افتاده!»‬
‫‪59‬‬ ‫‪58‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «حاال هرچی‪ ،‬مگه پی عموجالل نبودی؟ مهندس جالل رنجبر؟ این‬ ‫نمی‌دانم چقدر زمان می‌گذرد که از توی آینه نور چراغ‌های ماشینی‪،‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫هم عموجالل‌ت!»‬ ‫چشمم را می‌زند‪ .‬ماشین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و سرعتش را کم می‌کند‪.‬‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫مردی که قبال پارچه سیاه برسرش بود رو می‌گرداند‪ .‬عموجالل است‪.‬‬ ‫البد به‌خاطر شکاف زمین است که سرعتش را کم می‌کند‪ .‬ماشین‪ ،‬همان‬
‫هم خوشحال می‌شوم‪ ،‬هم هول برم می‌دارد‪ .‬حاال دیگر به ماشین رسیده‌ام‪.‬‬ ‫ایمپاالی بابک حفیظی‌ست‪ .‬دلم هری می‌ریزد پائین‪ .‬از توی آینه می‌بینم‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫شیشه جلوی ایمپاال از شلیک گلوله ترک برداشته و شتک خون برشیشه است‬ ‫صندلی جلو نشسته‪ .‬ماشین کـه‬‫ِ‬ ‫که چارکی پشت فرمان است‪ ،‬بابک هم‬
‫و کلۀ متالشی شدۀ چارکی کجکی بر فرمان افتاده‪ .‬هم‌چنان گیج‌ومنگ‬ ‫از کنارم رد می‌شود صندلی عقب را می‌بینم‪.‬کیوان حداد و بهنام نشسته‌اند‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫صدایم را بلند می‌کنم‪« :‬مگه شما توی دهۀ چهل نیستین؟»‬ ‫و مردی بین آن‌هاست که پارچه‌ای سیاه بر سرش کشیده‌اند‪ .‬ماشین دور و‬

‫‪at‬‬
‫ـ «خب که چی؟ مگه تو توی کدوم دهه‌ای؟»‬ ‫دورتر می شود‪ .‬چراغ‌های قرمز عقب روشن می‌شود‪ .‬ماشین توقف می‌کند‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫ـ «دهۀ نود!»‬ ‫توی تاریک روشنای شب بفهمی نفهمی درگیری توی ماشین را می‌بینم‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «نود میالدی؟»‬ ‫بعد در عقب باز می‌شود‪ ،‬حداد پیاده می‌شود و با دست به سوی من اشاره‬
‫نود خودمون‪ ،‬خورشیدی!»‬ ‫ـ «نه بابا! دهۀ ِ‬ ‫می‌کند که بیا!‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ً‬
‫ـ «واقعا!؟ چه جوری‌هاست دهۀ نود!؟»‬ ‫حیرت می‌کنم‪ .‬با دلهره و احتیاط پیاده می‌شوم و فریاد می‌زنم‪« :‬من!؟»‬
‫َ‬
‫ـ «به قول یزدی‌ها خیلی گف داره!»‬ ‫ـ «آره‪ ...‬بیا! زود باش عجله داریم!»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫َ‬ ‫ً‬
‫ـ «حتما همین جوریه دیگه‪ .‬خیلی گف داره‪ ،‬باالخره پنجاه سال گذشته‪.‬‬ ‫دست مردی‬‫با قدم‌های بلند جلو می‌روم‪ .‬جلوتر‪ ،‬بیشتر می‌بینم‪ .‬حداد ِ‬
‫زمان خیلی چیزها رو عوض می‌کنه!»‬ ‫که بر سرش پارچه سیاه است را گرفته و پیاده‌اش می‌کند‪ .‬پارچه را از سر‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ـ «آره‪ ...‬ولی اون زمان به خاطر یه دبه عرق کسی رو نمی‌بردن ساواک!»‬ ‫مرد بیرون می‌کشد‪ .‬مرد پشت به من است‪ .‬چهره‌اش را نمی‌بینم‪ .‬دست‬
‫این بار بابک جواب می‌دهد‪:‬‬ ‫بهنام هم با دبه‌ای از ماشین بیرون می‌آید و آن را به دست مرد می‌دهد‪ .‬حاال‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ـ «وقتی بخوان کسی رو ِب ِکشن زیر اخیه فرقی نمی‌کنه‪ ،‬هرچیزی‬ ‫چند قدم تا ایمپاال فاصله دارم‪ .‬حداد به من می‌گوید‪« :‬پفیوز می‌خواست به‬
‫می‌تونه بهانۀ هرچیز دیگه‌ای باشه‪ .‬تو که معلومه سن و سالی ازت گذشته‬ ‫خاطر یه دبه عرق‪ ،‬رفیق‌ت رو تحویل ساواک بده!»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫باید یادت باشه‪ ...‬دهۀ نود چه جوری‌هاست؟ خیلی حال می‌ده نه!؟»‬ ‫می‌گویم‪« :‬من حیرون موندم وسط "اژدها وارد می‌شود" و یه سفر‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «دهۀ چهل خیلی چیزها حال می‌داد‪ ،‬االن همه چی فقط حال‬ ‫نوروزی‪ ،‬هی این دست اون دست می‌شم!»‬
‫گیری‌یه!‪ ...‬بقیه گروه کجان!؟»‬ ‫بابک سرش را از شیشۀ باز ماشین بیرون می‌آورد و می‌گوید‪« :‬اژدها‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «کدوم گروه ؟»‬ ‫‌شود بروس لی؟ همون اکشن هنگ گنگی‌یه؟»‬ ‫وارد می ِ‬
‫ـ «گروه فیلمبرداری؟»‬ ‫ـ «نه بابا‪ ،‬اون نه‪»!...‬‬
‫‪61‬‬ ‫‪60‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫حدادمی‌گوید‪« :‬بریم!»‬ ‫ـ «فیلمبرداری کدومه دیگه!؟»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫جسد چارکی را می‌اندازند پائین‪ ،‬سوارمی‌شوند و می‌روند‪.‬‬ ‫ـ «مانی خودش کجاست؟»‬
‫ُ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫نور ماشین ایمپاال شتری را می‌بینم که دورتر ایستاده و عر می‌کشد‪.‬‬ ‫در ِ‬ ‫ـ «مانی کیه؟»‬
‫عموجالل به بابک می‌گوید‪« :‬تو چی؟ زخمی ولت کردن رفتن!؟»‬ ‫ـ «مانی حقیقی!؟»‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بابک می‌گوید‪« :‬من کارم تمومه عموجالل! کمکم کنین برم وسط‬ ‫ـ «مانی حقیقی کیه!؟»‬
‫خلیج‪ .‬زیر آب بهتر از زیر خاکه!»‬ ‫ـ «مانی! پسر نعمت حقیقی و لی‌لی گلستان‪ ،‬نوۀ ابراهیم گلستان!»‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫با عموجالل زیر بازوی بابک را می‌گیریم و به سمت آب می‌بریم‌اش‪.‬‬ ‫بهنام با غیظ می‌گوید‪« :‬حرف ابراهیم گلستان رو نزن که‪ ...‬من دهنم‬

‫‪at‬‬
‫بابک می‌گوید‪« :‬باالخره اطالعاتی که ما به اپوزیسیون دادیم موثر بود؟»‬ ‫چاک‌وبست نداره‌ها!»‬

‫‪a‬‬
‫ـ «ای‌کاش اون اطالعات رو نمی‌دادین به اپوزیسیون!»‬ ‫و زیرلب می‌گوید‪« :‬الدنگ!»‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «مگه شماها انقالب نمی‌خواستین!؟»‬ ‫بابک می‌گوید‪« :‬خبرش رو شنیدیم که نعمت حقیقی و لی‌لی گلستان‬
‫ـ «چرا‪ ،‬خیلی هم می‌خواستیم‪ ،‬اشتباه‌مون هم همین بود‪ .‬بزرگترها‪،‬‬ ‫ازدواج کردن ولی بچه‌دار هم شده باشن‪ ،‬بچه‌شون االن باید قنداقی باشه!»‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫عاقل‌ترها می‌گفتن فقط با قلم می‌شه جهان رو عوض کرد نه با گلوله و‬ ‫فکر می‌کنم درست می‌گوید‪ .‬مانی متولد ‪ 1348‬است‪.‬‬
‫خون! حالی‌مون نبود‪ .‬چهارتا کتاب خونده بودیم فکر می‌کردیم خیلی‌مون‬ ‫بهنام که او هم حاال پیاده شده می‌گوید‪« :‬تو گراسی حشیشی چیزی زدی!؟»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫خیلی‌یه! کله خر بودیم دیگه!»‬ ‫ـ «نه‪ ،‬یه کم قاطی کردم فقط!»‬


‫عموجالل می‌گوید‪« :‬همه‌مون حسرت همون دهۀ چهل و پنجاه رو‬ ‫ـ «از دهۀ نود بیش‌تر بگو! چه جوری‌هاست؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ُ‬
‫می‌خوریم!»‬ ‫ـ «مصیبت‪ ...‬واویال! همه‌مون گه زدیم‪ ،‬غرب‪ ،‬روشنفکرها‪ ،‬مردم‪...‬‬
‫ً‬
‫ـ «انقالب دموکراتیک نشد‪ ،‬نه؟»‬ ‫ولش کن اصال!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ـ «نه بابا! کجای کاری!؟ انقالب اسالمی!»‬ ‫ـ «رفیق‌ت رو نجات دادیم در واقع! بیا‪ ،‬ورش‌دار برو‪ .‬ما خیلی کار داریم!»‬
‫عموجالل می‌گوید‪« :‬ولی با همین انقالب اسالمی‪ ،‬تکلیف خیلی‬ ‫حداد می‌گوید‪« :‬رفیقت شانس آورد که ما نفوذی هستیم توی ساواک‪...‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫چیزها که باید روشن می‌شد‪ ،‬روشن شد!»‬ ‫خر متعصبش‬ ‫جمع کنین برین! االن باید بریم والیه رو ورداریم!‪ ...‬بابای کله ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بابک آخرین نیرویش را جمع می‌کند و می‌گوید‪« :‬ما می‌خواستیم واسه‬ ‫مصطفای بدبخت رو کشت‪ ،‬بچۀ به دنیا نیومده رو بی پدر کرد‪ .‬من می‌خوام‬
‫مردم آزادی و رفاه و عدالت بیاریم‪»!...‬‬ ‫به فرزندخونده‌گی بگیرمش!»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ُ‬ ‫ُ‬
‫با این‌که زیر بازوی بابک را گرفته‌ایم‪ ،‬دیگر حتا نا ندارد کشان کشان‬ ‫بابک زانویش خم می‌شود‪ .‬خون از زیر کتش شره کرده روی شلوارش‪.‬‬
‫بیاید‪ .‬زیرلب نجوا می‌کند که‪« :‬ولی بی‌خیال! چند دهه مثل یک چشم‌به‌هم‬ ‫گلوله خورده‪ .‬بهنام به کیوان حدادمی‌گوید‪« :‬بریم؟»‬
‫‪63‬‬ ‫‪62‬‬
‫جسد‌ها تکثیر می‌شوند!‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫تکثیرشون می‌کنن در واقع!»‬ ‫عمر تاریخ!»‬


‫زدنه توی ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫بعد دو تا پیچ و‬
‫می‌زنم توی دنده و می‌رویم تا وسط‌های بلوار گیالن و ِ‬ ‫و واضح‌تر می‌گوید‪« :‬من رو ببرین یه کم جلوتر که آب عمیق باشه‪،‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫واپیچ می‌رسیم جلوی خانۀ عموجالل‪.‬‬ ‫زیر آب خیلی بهتر از زیر خاکه!»‬ ‫همون جا ولم کنین‪ِ .‬‬
‫پروانه‪ ،‬خدمتکار قدیمی عموجالل که مثل عضوی از خانواده است کنار‬ ‫زیر آب و ناپدید می‌شود‪ .‬من و عمو جالل‬ ‫لحظاتی بعد بابک می‌رود ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫خانمی میانه‌سال ایستاده‌اند جلوی در‪ .‬پروانه که همیشه با قلمبه‌گویی‌های‬ ‫خیس تا سینه از آب بیرون می‌آئیم‪ .‬عموجالل دبه را برمی‌دارد و راه می‌افتیم‬
‫شوخ‌طبعانه از من استقبال می‌کند رو به عموجالل می‌گوید‪:‬‬ ‫که برویم‪ ،‬عموجالل سقلمه می‌زند و به جسد چارکی اشاره می‌کند‪ .‬چارکی‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ـ «این رفیق ببوخوستۀ تو مارو کشت‪»!...‬‬ ‫پلک می‌زند و تالش می‌کند که دستش را خیمۀ تن زخمی‌اش کند و برخیزد‪.‬‬
‫ُِ‬

‫‪at‬‬
‫ـ «سالم پروانه جان! ببخشین دیگه‪ ،‬امشب وضعیت خیلی قاراشمیش‬ ‫تیره پشتم می‌لرزد‪ .‬پا تند می‌کنیم‪،‬صدای هولناک عر کشیدن شتر هنوز هست‬

‫‪a‬‬
‫شد!»‬ ‫اما خودش دیده نمی‌شود‪ .‬خودمان را به ماشین می‌رسانیم و سوار می‌شویم‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫پروانه خنده خنده می‌گوید‪:‬‬ ‫ـ «اون پفیوز ُمخش متالشی شده بود اما زنده‌س هنوز!»‬
‫ـ «تو کی قاراشمیش نبودی برار!؟ بخشیدم! تو رو به عموجالل‪ ،‬جالل‬ ‫ـ «خب معلومه!»‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫هم به تو‪ .‬برین به پای هم پیر بشین!‪ ...‬خب نگران شدیم‪ ،‬کجا بودین!؟»‬ ‫ـ «بریم ترتیب‌ش رو بدیم‪ .‬بریم کارش رو تموم کنیم‪ ،‬در واقع کار‬
‫جالل می‌گوید‪« :‬رفیق‌مون راه روگم کرده بود!»‬ ‫بچه‌ها رو تموم کنیم‪ ،‬اون ساواکی‌یه!»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫پروانه به خانمی که کنارش ایستاده اشاره می‌دهد و می‌گوید‪:‬‬ ‫عموجالل لبخند می‌زند‪ .‬اگرچه او آدمی نیست که هرگز به کسی لبخند‬
‫ـ «والیه هم مرتب تلفن می‌کرد‪».‬‬ ‫عاقل اندر سفیه بزند اما من خودم را سفیه و ابله می‌بینم‪.‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫خانم دلپذیر دوست داشتنی والیه است‪ .‬والیه سالم می‌کند و‬ ‫پس این ِ‬ ‫ـ «از دست من و تو کاری ساخته نیست!»‬
‫ُ‬
‫می‌گوید‪:‬‬ ‫ـ «تو کلی دوست و آشنا داری توی گلسار‪ ،‬بریم خبرشون کنیم بیان‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ـ «کجا بودین؟ سخت آنتن می‌داد‪».‬‬ ‫کمک‪ ».‬عموجالل ریز می‌خندد‪.‬‬


‫ـ «دور و ور ِکشتی بودیم‪ ،‬دیرستان قشم!»‬ ‫ـ «اون وقت همه فکر می‌کنن هوایی شدیم‪ ،‬واسه‌مون مراسم زار می‌گیرن!»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫پروانه می‌گوید‪« :‬توی رشت که دیرستان میرستان نداریم‪ !...‬بیاین تو‪.‬‬ ‫ـ «مراسم زار! توی رشت!؟»‬
‫هم باقاالقاتق ُد ُرست کردم‪ ،‬هم میرزاقاسمی هم ماهی‌کولی که دوست‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «زار همه جا هست‪ .‬دکتر ساعدی فقط جنوبش رو دیده بود‪».‬‬


‫داری! با یه خروار سیرترشی!»‬ ‫ـ «عموجالل‪»!...‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ُ‬
‫وارد خانه می‌شویم و در را می‌بندیم‪ .‬عرۀ شتر هم‌چنان از دور دست‬ ‫حرفم را مثل تیغ می‌برد و می‌گوید‪:‬‬
‫شنیده می‌شود‪ .‬تیره پشتم می‌لرزد‪.‬‬ ‫ـ «نسل چارکی‌ها که ورنمی‌افته‪ .‬این‌ها مرگ ندارن‪ .‬تکثیر می‌شن‪،‬‬
‫‪65‬‬ ‫‪64‬‬
‫جان بختیار‬
‫برای فاطی‪ ،‬مهرک و علی ِ‬ ‫ ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫‪at‬‬

‫‪a‬‬
‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫‪1‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫پلوماهی شب عید را خانم همسایه طبقۀ پائین آورد‪ .‬سیرترشی و ترشی‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫فلفل و ده جور مخلفات دیگر‪ ،‬همیشۀ خدا توی یخچال هست‪ .‬حتا اگر‬
‫تخم‌مرغ و نان و پنیر نداشته باشم‪ ،‬مخلفات را همیشه دارم‪ .‬چـه شب‌ها که‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫از گرسنه‌گی و دل‌ضعفه بیدار شده‌ام و رفته‌ام یخچال را زیر و رو کرده‌ام و‬


‫سرآخر مجبور شده‌ام نان و ُس ِس گوجه فرنگی بخورم‪ .‬فراموش می‌کنم بخرم‬ ‫ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫یا وقتی یادم می‌آید که دیروقت شب است و همۀ فروشگاه‌ها تعطیل‌اند‪.‬‬


‫امشب دلی از عزا در می‌آورم‪ .‬ماهی سفید باید باشد با سبزی پلو‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خانم‪ ...‬اسمش چی بود؟ خانم و آقایی که طبقۀ پائین‬ ‫دستش درد نکند ِ‬
‫کار تولید موسیقی هم‬ ‫هستند‪ .‬آقای شمس که استاد زبان است و توی ِ‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫داشتنی‬
‫ِ‬ ‫هست‪ .‬همسرش تلویزیون کار می‌کند‪ .‬یک دختر نازنین دوست‬
‫ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫عینکی هم دارند‪ .‬دخترش مرا یاد یلدا می‌اندازد‪ ،‬صبح‌ها که می‌رفتم یلدا‬

‫‪ .1‬فیلمی به همین نام ساخته‌ام‪ .‬کفش‌هایم کو؟ داستان آن فیلم ربطی به این داستان ندارد‪.‬‬
‫‪67‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ً‬
‫اصال تصورش دیوانه‌ام می‌کند‪ ...‬به چی فکر می‌کردم که رسیدم به قضیه‬ ‫را بیدار کنم‪ ،‬دوربین ویدئو هم دستم بود که ازش فیلم بگیرم‪ .‬یک روز که‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫مستأجر و صاحب‌خانه؟ یادم نمی‌آید‪ .‬نه‪ ،‬این آلزایمر نیست‪ .‬خانم دکتر‬ ‫بیدار شد یک چشم‌اش لوچ بود‪ .‬همان شد که همسرم یک سال از این دکتر‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫گفت شاید در آستانۀ آلزایمر باشی‪ ...‬راستی آخرین بار کی بود که خانم‬ ‫به آن دکتر می‌رفت‪ .‬یکی می‌گفت‪ ،‬باید جراحی شود‪ .‬یکی می‌گفت باید‬
‫دکتر ویزیت‌ام کرد؟خیلی وقت پیش بود انگار‪ .‬اگر آن موقع در آستانه‌اش‬ ‫روزی چندساعت یک چشمش را ببندید تا ماهیچۀ آن یکی چشم تقویت‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بوده‌ام البد حاال رفته‌ام داخلش‪ .‬اما چقدر داخل!؟ خانم دکتر گفت هروقت‬ ‫شود‪ .‬همسرم چشم یلـدا را با پارچـه می‌بست و روی پارچـه چسب می‌زد‪.‬‬
‫راه خانه‌ات را گم کردی آن وقت آلزایمر شروع شده‪...‬‬ ‫چشم‌ خودش را هم می‌بست تا هم احساس طفلش را دریابد‪ ،‬هم یلدا‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫چقدر هم زیاد آورده است مهربانو‪ .‬آره اسم کوچکش مهربانو است‪.‬‬ ‫راحت‌تر تحمل کند دوسه ساعت بستن بودن چشم را‪ .‬آخر سر دوستی که‬

‫‪at‬‬
‫خانم‪ ...‬اسمش چی بود؟ تا دو سه‬ ‫خوب که یادم افتاد‪ .‬خیلی غذا آورده ِ‬ ‫پزشک بیهوشی بود‪ ،‬دکتری را معرفی کرد که تخصصش چشم کودکان‬

‫‪a‬‬
‫روز غذا دارم بخورم‪ .‬باید یادم باشد فردا صبح‪ ،‬صبح که نه‪ ،‬بعدازظهر‬ ‫بود‪ .‬همان دکتر برای یلدا عینک تجویز کرد‪ .‬همسرم یک عینک رنگی َ‌پنگی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫وقتی ظرف‌های شسته را می‌برم برای‪ ...‬چی چی خانم بود؟ یادم نمی‌آید‪.‬‬ ‫خوشگل برایش خرید که یلدا دوست داشته باشد‪ .‬با آن عینک خیلی‬
‫چندین و چند سال است همسایه‌ایم‪ .‬چطور آدم اسم همسایه چندین و چند‬ ‫خواستنی‌تر می‌شد‪ .‬یکی دوسال بعد لوچی چشم یلدا خوب شد ولی‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ساله‌اش را فراموش می‌کند؟ فردا یادم می‌آید‪ .‬اگر هم یادم نیامد می‌روم‬ ‫عینک را باید می‌زد که هنوز هم می‌زند‪ ...‬صبح باید ظرف‌ها را تمیز بشویم‬
‫روی زنگ‌ها را می‌خوانم‪ .‬اسم همۀ ساکنین روی زنگ‌ها نوشته شده‪...‬‬ ‫خانم‪ ...‬اسمش چی بود؟ خانم شمس‪ .‬ولی باید با اسم کوچک‬ ‫و ببرم برای ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ولی فامیل‌ها نوشته شده‪ ،‬اسم کوچک خانم خانه را که نمی‌نویسند روی‬ ‫صداش کنم‪ ،‬صمیمانه‌تر است‪ .‬اسم کوچکش چی بود؟ پیش‌تر با خودم‬
‫زنگ!‪ ...‬شام خوردم؟ پلو ماهی را؟ نه هنوز‪ .‬پس بگو چرا آن‌قدر گرسنه‌ام‪.‬‬ ‫فکر کرده بودم هروقت اسمش یادم رفت‪ ،‬یادم بیاید که اسمش با مهربانی‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫چه مدت است لبۀ این مبل نشسته‌ام؟ غذا یخ کرد‪ .‬قاشق و چنگال و‬ ‫و مهرورزی و مهربانی و‪ ...‬مهربانی را که گفتم! اسمش با مهر و محبت هم‬
‫سیرترشی و ترشی فلفل را می‌آورم و می‌چینم بر میز غذاخوری‪ .‬غذا کو؟‬ ‫ردیف است‪ ...‬هم‌ردیف که نه‪ ،‬مترادف یا مشابه! چی چی خانم؟‪ ...‬طبقۀ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫کجاست؟ خانم طبقۀ پائین که آورد‪ ...‬نیاورد؟ شاید دیشب آورده و من فکر‬ ‫چهارم که آقای شبنم است‪ ،‬مدیر ساختمان‪.‬‬
‫بعد‬
‫می‌کنم امشب بوده‪ ،‬نه‪ ،‬همین امشب بود‪ ،‬حتا نوشابه هم خریدم برای ِ‬ ‫طبقۀ سوم همان زن و شوهری هستند که یک پیر پسر عصبی دارند و تازه‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شام‪ ...‬کابینت‌ها را ورانداز می‌کنم‪ .‬توی ِفر اجاق را‪ ،‬توی یخچال را‪ .‬نخیر‪،‬‬ ‫آمده‌اند و شده‌اند مستأجر این ساختمان ُپکیده!‪ ...‬چه خوب که مستأجر‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫از غذا خبری نیست‪ .‬شاید دیشب شب عید بوده و مهربانو غذا آورده‪ ...‬نه‬ ‫نیستم‪ .‬اگر مستأجر بودم با این شندرغاز حقوق بازنشسته‌گی از پس اجاره‬
‫بعد شام‪ .‬همین‬‫بابا! دیگر آن‌قدر کودن نشده‌ام‪ .‬حتا نوشابه هم خریدم برای ِ‬ ‫خانه برنمی‌آمدم‪ .‬تازه این‌که هر سال صاحب‌خانه بیاید کلۀ سرت که یا‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫امشب بود‪.‬این‌جور وقت‌ها بایدجست‌وجو را از اول مسیر شروع کنم‪.‬‬ ‫خالی کن یا آن‌قدر و اون‌قدر به اجاره اضافه کن! همه‌شان هم پولکی و‬
‫سینی غذا روی تاقچۀ‬‫می‌روم دم در آپارتمان‪ .‬دور و ور را ورانداز می‌کنم‪ِ .‬‬ ‫بی‌رحم‌اند‪ ،‬اگر نتوانی اجاره‌ای که می‌خواهد بدهی‪ ...‬وااااای! اسباب‌کشی!‬
‫‪69‬‬ ‫‪68‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫زرتشتی‪ ،‬خواه بودایی و المذهب‪ ،‬آدم باید آدم باشه! من و تو چیکار داریم‬ ‫آینه کنسول دم در است‪ .‬سینی را برمی‌دارم و می‌آورم می‌گذارم بر میز‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫مذهب این و اون!»‬
‫ِ‬ ‫به دین و‬ ‫همین که تیغ‌های ماهی را جدا می‌کنم تا بدون نگرانی بخورم‪ .‬یادم می‌آید‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «سه تا بطری پی پی سی از ابوالقاسم بگیر و بیا!»‬ ‫بعد شام نوشابه هم می‌خواهم‪ .‬می‌روم سر یخچال‪.‬هرچه یخچال را زیر و‬ ‫ِ‬
‫ـ «چی چی هست این پی پی سی؟»‬ ‫رو می‌کنم از نوشابه خبری نیست‪.‬در ِفریزر را باز می‌کنم‪ ،‬دوتا کوکاکوالی‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «می‌گن خیلی خواص داره‪ ،‬خیلی هم قوت داره!»‬ ‫یخ‌زده که قوطی‌هایش ترکیده و گند‌زده به همۀ قفسه‌ها‪ ،‬توی فریزر هست‪.‬‬
‫ـ «یعنی مثل قویت؟»‬ ‫بعد شام بخورم و فراموش کرده‌ام؟‬
‫ِکی این‌ها را گذاشته‌ام توی فریزر که ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫قویت (بر وزن سوئیت) سوغات کرمان است و کرمانی‌ها بهش می‌گویند‬ ‫فروشگاه آن‌سوی خیابان همیشۀ خدا باز است‪ ،‬حتا‬ ‫ِ‬ ‫از بخت خوش‬

‫‪at‬‬
‫«قو ِو تو» و ما بهش می‌گفیتم «قویت» ولی اسم درستش «قاووت» است‪.‬‬ ‫شب عید‪ .‬می‌روم سراغ تلفن‪ .‬شماره‌های ضروری را گذاشته‌ام زیر شیشۀ‬

‫‪a‬‬
‫از کرمان هم که می‌آید روی جعبه‌هاش نوشته قاووت‪ .‬دوباره می‌پرسم‪:‬‬ ‫میز تلفن‪ .‬کارت سوپر داریان هم هست‪ .‬روی کارت با روان‌نویس‪ ،‬درشت‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫«مثل قویت؟»‬ ‫نوشته‌ام «آقا مجید»‪.‬شماره‌ را می‌گیرم‪.‬‬
‫ـ «ورخیز بچه! آن‌قدر پرس واپرس نکن!»‬ ‫ـ «سالم‪ .‬من مهاجرم‪ .‬چندتا نوشابه می‌خوام‪».‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫شاگرد سوپر داریان پشت در است با چندتا نوشابه‬ ‫ِ‬ ‫در را که باز می‌کنم‬ ‫ـ «چشم‪ .‬عیدتون هم مبارک آقای مهاجر‪».‬‬
‫ً‬
‫توی یک کیسۀ نایلون‪ .‬می‌گویم صبر کند‪ .‬به خاطرمحیط‌زیست یک نایلون‬ ‫ـ «عید شما هم مبارک‪ .‬لطفا زود بیاره غذا یخ نکنه‪».‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫کمتر! می‌روم کیسه پارچه‌ای خرید را می‌آورم‪ .‬شاگرد سوپری که نوشابه‌ها‬ ‫به روزگار نوجوانی‪ ،‬یک روز بابا گفت‪« :‬ورخیز برو دکون ابوالقاسم‬
‫را می‌گذارد توی کیسه فکر می‌کنم چرا فکر کرده بودم نوشابه خریده‌ام؟‪...‬‬ ‫خیاط بگو سه تا پی پی سی‌ بده‪».‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫خب یک شب دیگر خریده‌ام ولی فکر کرده‌ام امشب خریده‌ام‪.‬‬ ‫ابوالقاسم‪ ،‬خیاط بود‪ .‬لباس‌های عید ما را می‌دوخت و هرسال هم مدل‬
‫ـ «ممنون‪ ،‬چقدر می‌شه؟»‬ ‫لباس‌ها را خودش انتخاب می‌کرد‪ .‬یک سال یقۀ کت‌ها را مدل مائویی‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ـ «سی‌ودو هزار تومن‪».‬‬ ‫دوخت که شبیه لباس رفتگرهای شهرداری هم بود و بچه‌ها همۀ سال ما‬
‫از جیب عقب شلوارم یک دسته اسکناس بیرون می‌آورم‪ ،‬چندتا اسکناس‬ ‫را مسخره می‌کردند که لباس سپوری تن کرده‌ایم‪ .‬از آن به بعد به خیاط‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫را جدا می‌کنم و می‌شمارم‪ .‬مطمئن نیستم درست باشد‪ .‬مدتی‌ست توی‬ ‫خانواده‌گی می‌گفتیم «ابوالقاسم پالون دوز!» این‌که چرا باید پی پی سی را‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫شمردن اسکناس اشتباه می‌کنم‪ ،‬برای این‌که گندش در نیاید‪ ،‬دستۀ اسکناس‬ ‫از ابوالقاسم خیاط می‌گرفتم البد رازی بود که فقط پدر می‌دانست و شخص‬
‫را می‌دهم به شاگرد سوپر داریان‪.‬‬ ‫شخیص ابوالقاسم‪ .‬شـاید هم ابوالقاسم بهایی بود‪ ،‬شـاید‪ .‬شایع شده بود‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «هرچی می‌شه خودت وردار!»‬ ‫مال بهایی‌هاست‪.‬البته بابا اصال و ابدا در قید این حرف‌ها نبود‪.‬‬
‫پپسی‌کوال ِ‬
‫چهارتا اسکناس برمی‌دارد‪.‬‬ ‫همیشه می‌گفت‪« :‬آدم باید آدم باشه‪ ،‬خواه ارمنی و یهودی‪ ،‬خواه بهایی و‬
‫‪71‬‬ ‫‪70‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫انگار جنس قاچاق می‌فروشد و من نمی‌دانستم ابوالقاسم خیاط چرا باید‬ ‫ـ «پول همراهم نیست بقیه‌ش رو بدم‪».‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫پپسی بفروشد‪.‬‬ ‫ـ «این چقدر بیشتره؟»‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫رکاب زدم تا رسیدم خانه و جنس را گذاشتم جلوی بابا‪ .‬برادرهای بزرگ‌تر‬ ‫ـ «هشت هزار تومن‪».‬‬
‫با آچارپیچ‌گوشتی و انبردست و هزار بامبول و به قیمت زخم و زیلی شدن‬ ‫مال خودت‪».‬‬ ‫ـ «باشه ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫در پی پی سی‌ها را باز کنند‪ .‬شاید آن روزگار‬ ‫‌ اخوی ارشد توانستند ِ‬
‫ِ‬ ‫دست‬ ‫ـ «ممنون از عیدی‌تون‪».‬‬
‫هنوز دربازکن اختراع نشده بود‪ .‬شاید هم شده بود و ما نمی‌دانستیم‪ ...‬به‬ ‫یک اسکناس دیگر هم بهش می‌دهم‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫هرکدام از ما یک استکان رسید‪ .‬هیچ کدام لب نزدیم تا بابا افتتاح کند‪ .‬بابا‬ ‫ـ «یادم نبود عیده‪ .‬این هم عیدی!»‬

‫‪at‬‬
‫یک قلپ نوشید و مزه مزه کرد‪ .‬از چهره‌اش برنمی‌آمد خوشش آمده یا نه‪ .‬ما‬ ‫ـ «خیلی زیاده آقای مهاجر!»‬

‫‪a‬‬
‫هم نرم نرمک نوشیدیم و چشیدیم و نمی‌دانستیم خوش‌مان بیاید یا نه‪ .‬بابا‬ ‫ـ ِ«بده! اون رو ِبده!»‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫گفت‪« :‬باید به مزه‌ش عادت کنین‪ .‬هم خاصیت داره‪ ،‬هم قوت!»‬ ‫اسکناس را که صورتی‌ست پس می‌دهد‪ .‬باز دستۀ اسکناس را می‌گیرم‬
‫می‌نشینم سر میز غذا و با اشتها و لذت سبزی‌پلو ماهی را می‌خورم با‬ ‫جلویش‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫یک خروار سیرترشی و ترشی فلفل‪ .‬بعدش هم یک آروغ جانانه! هیچ‌کس‬ ‫ـ «هرچقدر اندازه‌س وردار!»‬
‫هم نیست که بی‌ادبی باشد‪ .‬این از خواص خاصۀ تنهایی‌ست‪ ،‬بگوزی‪،‬‬ ‫یک اسکناس سبز برمی‌دارد‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫آروغ بزنی‪ ،‬در را محکم به هم بکوبی‪ ،‬لیوان چای لب‌پر بزند و بریزد کف‬ ‫ـ «بابام گفته سه تا بطر پی پی سی بده!»‬
‫آشپزخانه و کف آشپزخانه نوچ شود یا هر کار دیگری بکنی یا نکنی هیچ‌کس‬ ‫وقتی بطری‌ها را از زیر پیشخان بیرون آورد‪ ،‬می‌بینم رویش نوشته‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫بازخواست‌ات نمی‌کند‪ .‬هیچ‌کس بهت غرولند نمی‌زند‪ ...‬حاال یک نوشابۀ‬ ‫پپسی‌کوال‪ .‬بابا همه چیز را با تلفظ دلخواهش می‌گفت‪ .‬به «ذوب آهن»‬
‫تگری می‌چسبد‪ .‬البته می‌دانم درستش تگرگی است‪ .‬مقصود این‌که آلزایمر‬ ‫می‌گفت «ذووب» ذووب خشک و خالی و هیچ وقت «آهن»اش را نمی‌گفت‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫َ‬ ‫َ‬
‫نگرفته‌ام و حواسم هست‪ .‬حاال نوشابۀ تگری می‌چسبد! هرچه‌قدر «تگری»‬ ‫همه می‌گویند تخته نرد بزنیم یا تخته بازی کنیم‪ ،‬بابا می‌گفت «بیا نرد بزنیم»‬
‫خوش آهنگ است «تگرگی» بدآهنگ است‪ .‬نیست؟‬ ‫«مزیاد»‪ .‬یعنی‬ ‫وقتی تلفنی حرف می‌زد‪ ،‬حرفش که تمام می‌شد می‌گفت َ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬ ‫ُ‬
‫این شام شاهانه بدون نوشابۀ تگری اصال شاهانه نخواهد بود‪ ،‬تازه‬ ‫جای شل‬
‫مرحمت زیاد‪ .‬برُای بعضی واژه‌ها هم الفاظ خودش را داشت‪ .‬به ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خانم نازنین را هم خراب کرده‌ام‪ .‬می‌روم سراغ‬ ‫دست‌پخت مهربانو ِ‬ ‫و ِول می‌گفت «شل ِم ِلکی!»‪...‬بطری‌ها را گرفتم و گذاشتم توی زنبیلی که‬
‫نوشابه‪ .‬خیرسرم نوشابه‌ها را همان‌جور با کیسه‌ گذاشته‌ام بر کابینت‪ .‬یعنی‬ ‫همیشۀ خدا برای خرید به دستۀ دوچرخه آویزان بود‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دیگر تگری نیست‪ .‬نیست که نیست‪ ،‬گورباباش با یخ می‌خورم‪ .‬صدای‬ ‫ـ «مواظب باش!»‬
‫در فریزر را باز کنم‪،‬‬ ‫ِخ ِرش ِ‌خ ِرش ریختن یخ توی لیوان به یادم می‌آورد که ِ‬ ‫این‌جور که بطری‌ها را گذاشت توی پاکت و سر پاکت‌ها را پیچاند‬
‫‪73‬‬ ‫‪72‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫آرام بگیرد‪ ...‬نوشابه را جرعه جرعه سرمی‌کشم و کیف دنیا را می‌کنم‪ ...‬یک‬ ‫سرد سرد بر اولین قفسۀ فریزر‬ ‫سرخیک فقره کوکای ِ‬ ‫باز می‌کنم‪ .‬سرو ِقد ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫کار دیگر هم می‌کردم همراه نوشابه خوردن‪ .‬چکار می‌کردم؟ چرا فراموش‬ ‫چشمک می‌زند‪ .‬پس هوش و حواسش را داشته‌ام که یک نوشابه بگذارم‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫کرده‌ام‪ .‬کاری مهم بود‪ .‬کاری مفید!‪ ...‬آها! همین که قوطی خالی را زیر‬ ‫بعد شام‪ .‬نوشابه را برمی‌دارم‪ .‬خوشبختانه یخ نزده ولی‬ ‫توی فریزر برای ِ‬
‫پایم ِقل بدهم‪.‬‬ ‫حسابی سرد شده‪ .‬تگری شده‪ ،‬همان‌جور که دوست دارم‪ .‬چه خوب‪.‬‬
‫ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫بعدها که کوکاکوال آمد این شایعه یا واقعیت سر زبان‌ها افتاد که «علما»‬ ‫روزگاری که هنوز نمی‌دانستیم خیلی به نوشابه احتیاج داریم‪ ،‬نوشابه‌ها‬
‫گفته‌اند پپسی‌کوال حرام است چون بهایی‌ها آن را درست می‌کنند‪ ...‬واویال!‬ ‫توی قوطی نبود‪ ،‬توی بطری بود‪ ...‬بطری‌ها خوابیده بر تسمه می‌آمد‪ ،‬با‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ما ملت‪ ،‬به چه موجوداتی می‌گفتیم و می‌گوئیم علما‪ ،‬علما یعنی کسانی که‬ ‫فشار آب شسته می‌شد‪ .‬یک چنگک‪ ،‬بطری‌ها را سرپا می‌کرد بعد می‌آمدند‬

‫‪at‬‬
‫علم این را دارند که اول پای چپ را بگذاری توی مستراح یا پای راست را‪.‬‬ ‫جلو و جایی توقف می‌کردند‪ .‬از لوله‌ای مایع پپسی ریخته می‌شد توی‬

‫‪a‬‬
‫علما یعنی کسانی که می‌دانند اگر زلزله آمد و تو از طبقۀ باال افتادی روی‬ ‫بطری‪ ،‬پر که می‌شد باز بطری راه می‌افتاد‪ ،‬جلوتر‪ ،‬باز می‌ایستاد و تشتک‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫عمه‌ات و عمه‌ جان از تو باردار شد‪ ،‬بچه‌ای که حاصل می‌شود‪ ،‬حرامزاده‬ ‫کوبیده می‌شد بر سر بطری‪ .‬باز بطری راه می‌افتاد و می‌رفت پشت تسمه‌ها‬
‫است یا حال ‌لزاده‪ .‬جوک نیست‌ها! کور بشوم اگر دروغ بگویم‪ .‬خودم توی‬ ‫گم می‌شد‪ .‬همۀ این کارها را دستگاهی که مثل یک جادوی بزرگ در یک‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ً‬
‫تلویزیون دیدم و شنیدم که یکی از همین علما می‌گفت! خیلی زیاد شبیه‬ ‫تاالر بزرگ بود‪ ،‬خودکار انجام می‌داد‪ .‬فقط دو نفر مراقب بودند که اگرـ مثال‬
‫فیلم‌های کارتون است‪ .‬عوامل زیادی باید دست به دست هم بدهند تا‬ ‫سر پا نمی‌شد‪ ،‬آن را سرپا‬‫بعد شست‌وشو ِ‬ ‫دستگاه خطا می‌کرد و یک بطری ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ً‬
‫چنین اتفاق حیرت‌انگیزی بیفتد‪ .‬تو و عمه جانت باید دقیقا در یک نقطۀ‬ ‫می‌کردند‪ .‬کارخانۀ پپسی‌کوال جایی ته شهر بود‪ .‬یکی از تفریحات‌مان این‬
‫دو طبقه باال و پائین خوابیده باشید‪ .‬عمه جان باید عادت داشتـه باشد اگر‬ ‫پشت شیشه‌ای‬ ‫بود که با دوچرخه رکاب بزنیم و بکوبیم برویم کارخانه را از ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ُ‬ ‫ُ‬
‫خت لخت دست‌کم بدون شورت و با لنگ‌های باز و تاق باز بخوابد و‬ ‫ِ‬ ‫نه ل‬ ‫بلند و عریض که همۀ تاالر پیدا بود تماشا کنیم‪ .‬دیدنش حیرت‌انگیز بود‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫کس‪( ...‬نه‪ ،‬کس بی‌تربیتی است‪ ).‬با لنگ‌های باز بخوابد و شرمگاهش در‬ ‫برای‌مان‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫هر لحظۀ خواب و بیداری ترشح و لزجی الزم را داشته باشد‪ .‬تو هم باید‬ ‫در قوطی نوشابه را باز می‌کنم‪ ،‬صدای چق فیس باز شدن در نوشابه‬ ‫ِ‬
‫ُ‬
‫عادت داشته باشی لخت بخوابی و َد َمرو‪ .‬زلزله هم به خواست خدای متعال‬ ‫صدای دلپذیری‌ست‪ .‬نیست؟ قدیم‌ها که نوشابه بطری می‌خوردیم وقتی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫باید جوری کجکی و قیقاجی بیاید که نه تو و نه عمه جان هیچ آسیبی نبینید‪،‬‬ ‫درش را باز می‌کردیم صدای قشنگ‌تری داشت‪ ...‬همۀ نوشابه را می‌ریزم‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫روی عمه‪ ،‬بلکه آن سوی عمه بریزد‪،‬‬ ‫فقط کف اتاق تو فرو بریزد و آوار‪ ،‬نه ً ِ‬ ‫مخصوص نوشابه است‪ .‬لمیده بر کاناپه جرعه‬ ‫ِ‬ ‫توی لیوان بزرگ دسته‌دار که‬
‫‌باز لنگ‌باز‬
‫فقط کف اتاقت سوراخ بشود و تو دقیقا بیفتی روی عمۀ تاق ِ‬ ‫جرعه می‌نوشم و کیف دنیا را می‌کنم‪ ...‬قوطی نوشابه دیگر سردی ندارد‪ .‬آن‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫کراست برود توی‬ ‫خوابیده و نرینه‌گی تو هم همیشه شق و رق باشد و ی ‌‬ ‫را از زیر پا برمی‌دارم‪ .‬کاری مهم و مفید است که با قوطی نوشابه می‌کنم‪.‬‬
‫ُ ُ‬
‫آب تو جاری شود توی فالن جای عمه‬ ‫آن جای عمه و هردو حال کنید و ِ‬ ‫کف پا اندکی‬‫زیر پا و آن را ِقل می‌دهم تا گرگ ِر ِ‬
‫خالی سرد را می‌گذارم ِ‬
‫قوطی ِ‬ ‫ِ‬
‫‪75‬‬ ‫‪74‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫چی می‌گفتم؟ آها! استیو جابز! خیلی از نکات کتاب یادم مانده‪ .‬می‌بینی!‬ ‫جان و از این مجامعت ناخواسته باردار بشود‪ !...‬یعنی کارتون‌سازهای والت‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫این حواس‌پرتی‌ها آلزایمر نیست‪ .‬کسی که دچار آلزایمر شده باشد نمی‌تواند‬ ‫دیزنی هم نمی‌توانند چنین ذهنی خیال‌پرداز داشته باشند! اگر تا ته آلزایمر‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫کتاب بخواند و مدت‌ها بعد یادش مانده باشد که زندگی استیو جابز چگونه‬ ‫هم بروم این را یادم می‌ماند‪ ...‬وقتی علما دربارۀ هر اتفاق عجیب غیرمترقبۀ‬
‫ً‬
‫بوده و از کجا شروع کرده و به کجا رسیده‪ ،‬یا این‌که گیاه‌خوار بوده و روزه زیاد‬ ‫غیرمنتظره‌ای جواب دارند‪ ،‬خب واقعا عالم‌اند دیگر!‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫می‌گرفته‪ ،‬روزۀ سیب‪ .‬از روزۀ ما خیلی دشوارتر است‪ .‬یک‌ماه فقط سیب‬ ‫نوشابه را که تا ته می‌نوشم‪ ،‬سیگار می‌گیرانم و پک می‌زنم‪ .‬امشب همه‬
‫َ‬ ‫ً‬
‫بخوری! اصال بابت عشق‌اش به سیب‪ ،‬اسم کمپانی‌اش را می‌گذارد ا ِپل‪...‬‬ ‫قوطی زیر پایم دیگر سرد‬ ‫چیز شاهانه بود‪ ،‬هنوز هم شاهانه است البته!‪...‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ِ‬
‫من نه گیاه‌خوارم نه خام‌خوار‪،‬تازه کله‌پاچه هم می‌خورم‪ ،‬کباب‌کوبیده هم‬ ‫نیست‪ .‬برمی‌دارم‌اش تا بعد بیاندازم‌اش سطل آشغال‌های بازیافتی‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫می‌خورم‪ ،‬نوشابه و بستنی هم می‌خورم‪ ،‬سیگار هم می‌کشم‪ .‬البته همیشه‬ ‫کوکاکوال که آمد و خوردیم‪ ،‬طعمش خوش‌آیندتر از پپسی‌کوال بود‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫ً‬
‫ته لیوان نوشابه را نگه‌می‌دارم که بعد از سیگار مزۀ دهانم عوض شود‪ .‬اصال‬ ‫بعدش هم فانتا آمد که زرد بود و طعم پرتقال داشت‪ .‬آن وقت دیگر لیموناد‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫این نوشابۀ المسب‪ ...‬توی سینما‌های بچه‌گی‪ ،‬وسط فیلم مردی با جعبه‬ ‫به کلی از سکه افتاده بود‪ ...‬وخیلی زود نوشابه شد جزئی از زندگی ما‪.‬‬
‫آینه‌ای که با تسمۀ چرمی به گردن آویخته بود می‌آمد توی سالن‪ ،‬از البه‌الی‬ ‫خودمان نمی‌دانستیم به چنین چیزی احتیاج داریم‪ .‬استیو جابز هم وقتی‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ردیف‌ها می‌گذشت و کاالی خودش را با پچ‌پچ اعالم می‌کرد‪« :‬پپسی‪،‬‬ ‫طرح لپ‌تاپ و تلفن هوشمند را می‌ریخت گفته بود مردم خودشان‬
‫ِ‬
‫پونجیک‪ ،‬تخمه» آن‌جا دیگر فرقی نمی‌کرد کوکا باشد یا پپسی‪ .‬مهم این بود‬ ‫نمی‌دانند به چی احتیاج دارند‪ .‬درست هم گفته بود‪ .‬کمتر از بیست سال‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫که لذت تماشای فیلم با خوردن یک پونجیک و نوشابه دوچندان می‌شد‪...‬‬ ‫بعد ‌که محصوالت اپل به بازارآمد‪ ،‬میلیون‌ها مردم جهان دیگر نمی‌توانستند‬
‫بابا تا همیشه‪ ،‬همیشه که نه‪ ،‬تا سال‌های سال‪ ،‬به نوشابه‪،‬خواه پپسی یا کوکا‬ ‫و نمی‌توانند بدون تلفن هوشمند زندگی کنند‪ .‬اگر نداشته باشند انگار‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ِ‬
‫«جل‬‫یا فانتا می‌گفت پی پی سی ولی سال‌های آخرش به نوشابه می‌گفت ِ‬ ‫زندگی‌شان لنگ است‪ .‬حتا من که زادۀ عصر گاو آهن هستم‪ ،‬سال‌ها پیش‬
‫ِجلی» به گمانم معده‌اش نفخ می‌کرد و به قول خودش به ِجل ِجل می‌افتاد‬ ‫از این حواس‌پرتی‌ها تلفن هوشمند خریدم‪ .‬اگرچه گاه هوش زیاده از حد‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫و فقط نوشیدن یک بطر ِجل ِجلی رو به راهش می‌کرد‪.‬‬ ‫این تلفن کالفه‌ام می‌کند و درصد ناچیزی از امکانات آن استفاده می‌کنم‪،‬‬
‫قوطی نوشابه دیگر سردی ندارد‪ .‬آن را از زیر پا برمی‌دارم‪ .‬کاری مهم و‬ ‫روی ماه‬
‫اما همین اندازه‌اش هم برایم زیاد است‪ .‬برای حرف زدن و دیدن ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خالی سرد را می‌گذارم کف پا‬‫قوطی ِ‬ ‫قوطی ُنوشابه می‌کنم‪ِ .‬‬ ‫مفید است که با‬ ‫بچه‌ها و نوه‌ها که آن سوی دنیا هستند همین تلفن جادویی استیو جابز کارم‬
‫ُ‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و آن را ِقل می‌دهم تا گرگر پا اندکی آرام بگیرد‪.‬‬ ‫را راه‌می‌انداز‪ ...‬کتاب استیو جابز را تازه خوانده‌ام‪ .‬تازه که نه‪ ،‬همین‪ ...‬چند‬
‫هفته پیش بود‪ ،‬یا چند ماه پیش؟ چه فرقی می‌کند! می‌خواستم به همه توصیه‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫از فشار مثانه بیدار می‌شوم‪ .‬سرم را از زیر پتو بیرون می‌آورم‪ .‬در نور‬ ‫کنم آن را بخوانند اما یادم نمی‌آید به کسی توصیه کرده باشم‪ .‬آخر کسی با‬
‫ً‬
‫کمرنگ اتاق خواب ساعت‌دیواری را نگاه می‌کنم‪ .‬دو و نیم است‪ .‬درها‬ ‫من تماس نمی‌گیرد‪ .‬من هم با کسی تماس ندارم‪ .‬اصال کسی را ندارم‪...‬‬
‫‪77‬‬ ‫‪76‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫یک‌بار رفتم پیش یک دکتر خیلی ُمسن‪ .‬همۀ دردها و مشکالت را بهش‬ ‫را قفل کرده‌اند؟ آقای شبنم مدیر ساختمان مدام نگران امنیت ساختمان‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫گفتم‪ .‬گفت‪« :‬جناب! می‌تونم یه نسخه برات بنویسم با بیست‌سی‌جور‬ ‫است‪ ،‬البته حق دارد‪ .‬مردم گرسنه‌ای که کلیه می‌فروشند‪ ،‬که خودشان را‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫علت پیری‌یه‪.‬‬
‫قرص و کپسول و آمپول ولیته تهش بی‌فایده‌س‪ .‬این‌ها همه‌ش ِ‬ ‫زیر ماشین‌های مد باال می‌اندازند تا زخم بردارند یا دست و پاشان بشکند و‬
‫بیخود هم این دکتر و اون دکتر نرو!»‬ ‫دیه بگیرند‪ ،‬مردمی که در‌های مستراح مسجدها را می‌دزدند‪ ...‬حق با آقای‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫از آن به بعد فکر کردم باید با این دردها زندگی کنم‪ .‬مثل ریگی که‬ ‫شبنم است که می‌گوید ِده شب به بعد هرکس وارد ساختمان ‌شد درهای‬
‫رفته باشد توی کفش‌ات و جایی و جوری هم نباشد که کفش را از پا در‬ ‫ورودی را ببندد‪ .‬همسایه‌ها هم بی‌مالحظه‌اند‪ .‬باید بروم ببینم درها را قفل‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫بیاوری‪ ،‬تکان تکانش بدهی و از شر ریگ خالص بشوی‪ ...‬این سال‌ها با‬ ‫کرده‌اند یا نه‪ .‬برمی‌خیزم‪ ،‬زانوهایم درد می‌کند‪ ،‬کمرم درد می‌کند‪ .‬سرگیجه‬

‫‪at‬‬
‫علم پزشکی نتوانسته علت‬ ‫پیشرفت‌هایی که به تغییر جهان منتهی شده‪ِ ،‬‬ ‫هم دارم‪ .‬وقتی راه می‌روم باید مواظب باشم زمین نخورم‪ .‬چطور این همه‬

‫‪a‬‬
‫حرف همان پزشک خردمند است‬ ‫این دردها را تشخیص بدهد‪ .‬حرف‪ِ ،‬‬ ‫سال‪ ،‬این همه دکتر تشخیص نداده‌اند منشاء این سرگیجۀ وامانده چیست؟‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫که گفت علت‪ ،‬علت پیری‌ست و بس!‪ ...‬و پر واضح و مبرهن است که‬ ‫بابا هم همین سرگیجه را داشت‪ .‬درست مثل من‪ ،‬پروستات هم داشت‪،‬‬
‫ُ‬
‫جوانی بابا نتوانسته بوده باشند دردهای او را دوا کنند‪ .‬بابا در‬ ‫آن سال‌های‬ ‫درست مثل من‪ ،‬گرگرفتن کف پا را هم داشت‪ ،‬درست مثل من! ای به قربان‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫عصر گاوآهن زاده شده بود و رشد کرده بود‪ .‬من هم زادۀ عصر گاوآهنم اما‬ ‫تخم‌های مبارکت بگردم پدر که این همه میراث برایم گذاشتی و رفتی!‪...‬آن‬
‫سر پیری پرتاب شده‌ام به عصر فرامدرنیسم‪ .‬عصر دیجیتال! تلفن هوشمند‬ ‫دیدار خانواده‪ .‬پدرم اتاقش‬
‫سال‌های میانه‌سالی‪ ،‬یک‌بار رفته بودم شهرستان ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫دارم و می‌دانم که می‌شود از این تلفن صدتا کار کشید ولی فقط چهار پنج‬ ‫جدا بود‪ .‬یک اتاق دنگال که پنج شش پله از کف هال بلندتر بود‪ .‬دیدم یک‬
‫تا کارش را بلدم‪ .‬نمی‌توانم با تلفن قبض پرداخت کنم‪ .‬نمی‌توانم از توی‬ ‫اتاق بابا‪.‬‬
‫نردۀ نتراشیده نخراشیدۀ فلزی پیچ شده است به دیوار کنار پله‌های ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫خانه برای کسی پول حواله کنم‪ ،‬نمی‌توانم با تلفن اسنپ بگیرم‪ .‬نمی‌توانم‪.‬‬ ‫حاالی من باید شبی چندبار می‌رفت بشاشد‪ .‬می‌گفت از جوانی‬ ‫ِ‬ ‫بابا مثل‬
‫ً‬ ‫ِ‬
‫این اینستاگرام که همه حرفش را می‌زنند اصال نمی‌دانم خوردنی‌ست یا‬ ‫سرگیجه داشته‪ ،‬درست مثل من اما حاال که پیرشده دیگر نمی‌تواند تعادلش‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫پوشیدنی! واال‪!...‬‬ ‫را حفظ کند و یک‌بار از پله‌ها کله‌پا شده بوده‪ .‬بخت یارش بوده که دست‬
‫خوشا به حال بابا که رفت و این روزها را ندید که تلفن هوشمند داشته‬ ‫و پایش نشکسته واال از چه کسی می‌خواست دیه دست و پای شکسته را‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫باشی و نتوانی و نتوانی و نتوانی‪ ...‬راستی بابا چندسال پیش درگذشت؟‬ ‫بعد آن کله‌پا شدن‪ ،‬داده بود این نرده را درست کرده بودند و پیچ‬ ‫بگیرد!؟ ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫وقتی رفت که یلدا شیرخواره بود‪ .‬حاال یلدا سی ساله است‪ .‬یلدا سالروز‬ ‫دیوار پله‌ها که دستگیرش باشد‪ ،‬حافظش باشد و بتواند‬ ‫شیب ِ‬
‫کرده بودند به ِ‬
‫مشروطه متولد شد‪ .‬چهارم مرداد یا چهاردهم مرداد؟ البته می‌دانم نام‬ ‫خطر زمین خوردن بیاید پائین و برود مستراح‪ ...‬برای‬ ‫پله را بدون ِ‬ ‫آن چندتا‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫َ‬ ‫ُ‬
‫درست و کاملش «امرداد» است‪ .‬می‌بینی! هنوز چه چیزها یادم هست‪...‬‬ ‫سرگیجه و گر گرفتن کف پا و هزار درد بی‌درمان دیگر هزارتا دکتر رفته‌ام و‬
‫اما همیشه این دو تا تاریخ را قاطی می‌کنم‪ .‬خیلی بد است‪ ،‬همان قدر که‬ ‫هیچ‌کدام تشخیص نداده‌اند چه غلطی باید بکنم‪ ،‬یا چه غلطی نباید بکنم‪...‬‬
‫‪79‬‬ ‫‪78‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫نمی‌کنم‪.‬حتا وقتی ریش می‌تراشم فقط به ریش‌ها نگاه می‌کنم‪ ...‬آن سال که‬ ‫تولد یلدا مهم است سالروز مشروطیت هم مهم است‪ .‬زمانی توی تقویم‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫رفته بودیم پاریس‪ .‬وقتی رسیدیم خانۀ نوشی دو سه بعدازظهر بود‪ .‬نوشی و‬ ‫می‌نوشتم ولی لعیا دختر برادرم که همیشه بهم سر می‌زند و تنها غمخوار‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫هوشنگ رفته بودند سفر‪ .‬کلید را سپرده بودند به سرایدار یا به قول خودشان‬ ‫من است‪ ،‬تاریخ تولد یلدا را توی موبایل نوشته است‪ .‬اما نمی‌دانم کجای‬
‫گاردین‪ .‬یک چرت مبسوط زدم‪ .‬وقتی برخاستم و رفتم دستشویی‪ ،‬صورتم را‬ ‫موبایل دنبالش بگردم! می‌آیم توی هال‪ ...‬قدیم‌ها به هال می‌گفتیم تاالر‪...‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫که شستم دیدم یک برآمده‌گی بزرگ روی پیشانی‌ام است‪ .‬به همسرم گفتم‪:‬‬ ‫می‌آیم به تاالر و می‌روم سراغ تقویم رومیزی‪ .‬تنها تقویمی که توی خانه‬
‫«عجب پشه‌هایی داره این‌جا! ببین چه جوری نیش زدن پیشونی‌ام رو!»‬ ‫دارم‪ .‬ورق می‌زنم و مردادماه را پیدا می‌کنم‪ .‬همۀ مناسبت‌ها را پائین هر‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫همسرم و یلدا غش غش خندیدند‪.‬‬ ‫ریز زیر‬
‫صفحه نوشته‌اند‪ .‬ذره‌بین می‌گیرم جلوی عینکم و نوشته‌های ِ‬

‫‪at‬‬
‫ـ «چرا می‌خندین ؟ نمی‌بینین قلمبۀ روی پیشونی‌م رو!؟»‬ ‫صفحه را می‌خوانم‪ .‬چندتا شهادت هست و دوتا میالد خجسته‪ .‬همین‪.‬‬

‫‪a‬‬
‫یلدا گفت‪« :‬بابا! این غده‪ ،‬بیش‌تر از یک ساله روی پیشونی‌ته‪ .‬مامان‬ ‫چرا سالروز مشروطه را ننوشته‌اند؟‪ِ ...‬خنگ خدا این چندمین بار است‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ً‬
‫چندبار بهت گفته برو این غده رو درش بیار‪ ...‬واقعا تازه دیدی‌ش!؟»‬ ‫‌های جمهوری اسالمی دنبال روزهای ملی میهنی می‌گردی‌ ‬ ‫که توی تقویم ِ‬
‫ً‬
‫پرشمار پرتنش کشور‬ ‫واقعا تازه دیده بودم‌اش‪ .‬شاید چون از فشارهای‬ ‫و هیچ‌کدام را ننوشته‌اند‪ .‬جمهوری اسالمی هم مثل همۀ نظام‌هایی که‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫َ‬


‫گل و بلبل خالص شده بودم و در پاریس احساس امنیت می‌کردم دیده‬ ‫چالۀ فروپاشی‌شان را خودشان می‌ک َنند خیال می‌کنند‪ ،‬خیال کرده‌اند‬
‫بودم‌اش!‪ ...‬به چی فکر می‌کردم؟ یادم نمی‌آید‪ .‬دراز می‌کشم بر کاناپه و پتوی‬ ‫می‌توانند همۀ گذشته را حذف کنند‪ ،‬پاک کنند‪ .‬می‌خواهند بگویند تاریخ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫کوچک بنفش خوشرنگی که همیشه دم دست است را می‌کشم روی خودم‪.‬‬ ‫ایران از ما شروع شده‪ .‬همان حماقتی که ساسانیان کردند و می‌خواستند‬
‫وقتی می‌غلتم که به پهلو بخوابم درد زانوها آزارم می‌دهد‪ ...‬به فکر قرص‌ها‬ ‫افتخار خردمندانۀ اشکانیان را از تاریخ‬
‫ِ‬ ‫چهارصدوهفتاد سال پادشاهی ُپر‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫بودم و این‌که خورده‌ام یا نه‪ .‬این‌که یک ماژیک پاک‌شوندۀ درشت بخرم و‬ ‫حذف کنند!‪ ...‬خوبی‌اش این است که لعیا تلفن می‌زند و می‌گوید‬
‫بر آینه‪ ...‬نه‪ ،‬آینه نه‪ ،‬بر سطح سنگی کابینت بنویسم «قرص‌ها را بخور!»‬ ‫عموجان! فردا تولد یلداست‪ .‬یلدا هم تلفن می‌زند و تولد لعیا را گوشزد‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ولی هر روز فراموش می‌کنم ماژیک بخرم‪ .‬برمی‌خیزم و با روان‌نویس‬ ‫می‌کند و من باز هم فراموش می‌کنم تولدشان را تبریک بگویم‪ .‬عادت‬
‫کنار تلفن بر کاغذی‪ ،‬درشت می‌نویسم «ماژیک»‪ .‬حاال این نوشته را کجا‬ ‫کرده‌اند به فراموشی من‪ ،‬به دل نمی‌گیرند‪ ...‬راستی برای چی از رختخواب‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بگذارم که فردا ببینمش و یادم بماند؟ بهترین‌اش توی کفش است‪ .‬وقتی‬ ‫آمدم بیرون؟ رفتم شاشیدم ولی بعدش برای چی آمدم توی تاالر؟‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌خواهم کفش بپوشم خواه‌ناخواه کاغذ را می‌بینم و یادم می‌ماند‪ ...‬نه‪،‬‬ ‫قرص‌های پروستات و چربی و مفاصل را خورده‌ام؟ هرشب همین‬
‫یادم نمی‌ماند‪ .‬نمی‌دانم چند روز پیش بود یا چند هفتۀ پیش که همین کار‬ ‫بساط است‪ ،‬نیمه‌شب که می‌روم مستراح به فکر قرص‌ها می‌افتم و شک‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫را کردم‪ .‬وقتی کفش می‌پوشیدم کاغذ را دیدم و خواندم و یادم بود که باید‬ ‫ماژیک پاک شوندۀ درشت بخرم و بر‬ ‫ِ‬ ‫می‌کنم که خوردم‌شان یا نه‪ .‬باید یک‬
‫ً‬
‫نزدیک خانه‬
‫ِ‬ ‫ماژیک بخرم‪ .‬کاغذ توی دستم بود‪ .‬یک لوازم‌تحریر‌فروشی‬ ‫آینه‪ ...‬آینه نه‪ ،‬هیچ‌وقت توی آینه به خودم نگاه نمی‌کنم‪ .‬اصال به آینه نگاه‬
‫‪81‬‬ ‫‪80‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫بود‪ .‬مشتری‌های آشیخ بیش‌تر ما بچه‌ها بودیم‪ .‬یک قاشق بستنی بر یک نان‬ ‫هست‪ .‬وقتی از خانه رفتم بیرون به اولین سطل آشغالی که رسیدم کاغذ را‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫کوچک ده شاهی‪ ،‬دوتا قاشق بین دوتا نان کوچک یک ریال و شاهانه‌اش‬ ‫مچاله کردم و انداختم توی آشغال‪ ...‬یک‌بار دیگر امتحان می‌کنم‪ .‬آدمیزاد‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫بستنی دوزاری بود‪ .‬نمی‌دانم چندتا قاشق بستنی بین دوتا نان بزرگ‪ .‬این‬ ‫یک اشتباه را دوبار تکرار نمی‌کند‪ .‬کاغذی که برآن نوشته‌ام «ماژیک» تا‬
‫آخری‪ ،‬بستنی دوزاری‪ ،‬آرزویی بود دست نیافتنی‪ .‬آرزویی که برای همیشه‬ ‫می‌زنم و می‌گذارم توی کفش‪ .‬ولی باز چیزی‪ ،‬چیزهایی توی ذهن و خیالم‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫آرزو ماند‪ .‬سال‌ها بعد که می‌توانستم از جیب خودم بستنی دوزاری بخرم‪،‬‬ ‫وول می‌خورد‪ .‬بی‌هدف می‌روم سراغ یخچال‪ .‬این کاری‌ست که روزی‬
‫آشیخ دیگر بستنی‌فروش دوره‌گرد محلۀ ما نبود‪.‬‬ ‫پی چی می‌گردم‪ ...‬سرک‬ ‫ده بیست بار می‌کنم ولی نمی‌دانم توی یخچال ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫افتادن قند خون و این خزعبالت را باور نکنید‪ .‬هرگز نه قند خونم‬ ‫می‌کشم توی یخچال‪ ،‬چیزی نیست که میل به خوردنش داشته باشم‪ .‬در‬

‫‪at‬‬
‫حسرت بستنی‌های نخوردۀ‬ ‫ِ‬ ‫افتاده است نه باال رفته‪ .‬عشق من به بستنی از‬ ‫فریزر را که باز می‌کنم از توی قفسۀ باالیی چندتا بستنی حصیری می‌ریزد‬

‫‪a‬‬
‫کودکی‌ست‪ .‬حاال هم که سوپرمارکت‌ها همه‌ش از این بستنی‌های مزخرف‬ ‫بیرون‪ .‬خودش است‪ .‬بستنی! از اول می‌دانستم قند خونم افتاده است‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ً‬
‫رنگی َ‌پنگی می‌فروشند‪ .‬اگر بهشان بگویی بستنی سنتی اصال نمی‌دانند چی‬ ‫سوپر آن طرف خیابان ده بیست تا بستنی حصیری می‌خرم‬ ‫هروقت می‌روم ِ‬
‫ً‬
‫حصیری زرد‬ ‫بستنی‬ ‫هست‪.‬خودم توی یخچال سوپر جست‌وجو می‌کنم تا‬ ‫و اصال یادم نیست که کلی بستنی توی فریزر دارم‪ .‬خوبی‌اش این است که‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬ ‫ِ‬
‫که طعمش نزدیک به بستنی‌های آشیخ بستنی است پیدا ‌کنم‪ ...‬با این‌که‬ ‫بستنی فاسدشدنی نیست‪ .‬سه تا بستنی حصیری را می‌گذارم‌ توی بشقاب و‬
‫دندان درست‌حسابی ندارم ولی خوردن بستنی که دندان نمی‌خواهد‪ .‬لب و‬ ‫بقیه را برمی‌گردانم توی فریزر‪ .‬لمیده بر کاناپه‪ ،‬حساب بستنی‌ها را می‌رسم‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫لثه کارش را می‌سازد‪.‬‬ ‫ـ «سرشیر و قند‪ ،‬کره و قند!»‬
‫شیر یخ‌ساز فریزر یک‬ ‫بستنی‌ها را که می‌خورم تشنه‌ام می‌شود‪ .‬از ِ‬ ‫دور دور‪ ،‬از یک محله دورتر از ما‪،‬‬
‫بدون آمپلی‌فایر و بلندگو صدایش از ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫لیوان آب خنک سر می‌کشم اما کفافم نمی‌دهد‪ .‬دلم نوشابه می‌خواهد‪ .‬در‬ ‫الیادران‪ ،‬شنفته می‌شد‪ .‬صدایی آشنا و دلپذیر و حسرت‌انگیز‪ ،‬صدای‬ ‫محلۀ ِ‬
‫یخچال را باز می‌کنم‪ ،‬هرچه جست‌وجو می‌کنم از نوشابه‌ها خبری نیست‪.‬‬ ‫عصرهای تابستان‪ .‬از وقتی صداش را می‌شنفتیم تا برسد جلوی خانۀ ما‪،‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫سر شب بود که چند تا نوشابه خریدم‪ .‬عیدی هم دادم به شاگرد‬ ‫همین ِ‬ ‫پاپیچ مادر می‌شدیم به خواهش و تمنا و التماس تا سرانجام دل مادر نرم‬
‫سوپری‪ ...‬شاید هم پریشب بوده! در فریزر را باز می‌کنم‪ .‬نوشابه‌ها توی‬ ‫می‌شد و از شندرغاز خرجی که بابا بهش می‌داد‪ .‬ده شاهی می‌گذاشت‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫فریزر است‪ .‬ولی گذاشته بودم‌شان توی یخچال که! نوشابه‌ها را برمی‌دارم و‬ ‫کف دست هرکدام‌مان‪ .‬ذوق‌زده خودمان را می‌رساندیم به آشیخ که هیچ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫تکان تکان می‌دهم‪ .‬یخ زده‌اند ولی نترکیده‌اند که همه جا را به گند بکشند‪.‬‬ ‫نشانه‌ای از شیخوخیت نداشت‪ .‬همه بهش می‌گفتند آشیخ بستنی‪ ،‬آشیخ‬
‫سر شب بوده‪ .‬اگر دیشب بود‪ ،‬تا حاال ترکیده بودند از یخ‌زده‌گی‪.‬‬ ‫پس همین ِ‬ ‫توی مغازه‌اش بستنی درست می‌کرد و آن را میان یخ‪ ،‬وسط گاری کوچک‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نوشابه‌ها را می‌گذارم توی سینک و شیر آب گرم را باز می‌کنم تا یخ‌ها آب‬ ‫نگار‬
‫دور گاری چند ستون باریک بود پر از نقش و ِ‬ ‫بلندش می‌گذاشت‪ .‬دورا ِ‬
‫شود‪ .‬بعد می‌گذارم‌شان توی یخچال و یکی را برمی‌دارم و باز لمیده بر‬ ‫‌های کاغذپیچ شدۀ نان‌های بستنی با ِکش به ستون‌ها بسته‬ ‫ُ‬
‫گل و بته‪ .‬بسته ِ‬
‫‪83‬‬ ‫‪82‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫یک سیگار می‌چسبد‪ .‬برمی‌گردم توی خانه و یک سیگار می‌گیرانم‪ .‬باز‬ ‫خالی نوشابه را کف‬
‫سرد ِ‬
‫بزرگ دسته‌دار می‌نوشم و قوطی ِ‬ ‫لیوان ِ‬
‫کاناپه‪ ،‬توی ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫خیسی‬
‫ِ‬ ‫می‌روم توی حیاط‪ .‬دمپایی‌ها را از پا می‌کنم و خوش‌خوشک روی‬ ‫پاهام ِقل می‌دهم‪ .‬نمی‌دانید چهارتا بستنی خوردن ساعت سه بعداز نیمه‬
‫ُ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫سنگفرش‌ حیاط قدم می‌زنم و سیگار می‌کشم‪ .‬کف پاهای گر گرفته آرام‬ ‫شب چه کیفی دارد! دکترها همیشه می‌گویند بستنی و سیگار و نوشابه و‬
‫خیس‬‫برهنه می‌روم روی چمن‌های باغچه‪ .‬حاال کف پاها‪ِ ،‬‬ ‫می‌گیرد‪ .‬پا‬ ‫چه و چه برایت سم است اما دکترها خیلی حرف‌ها می‌زنند‪ ،‬اگر به حرف‬
‫ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫دختر آقای‬
‫خیس شده و از گر گرفته‌گی خبری نیست‪ .‬صدای پیانو می‌شنوم‪ِ .‬‬ ‫دکترها باشد باید سرت را بگذاری و بمیری! دکترها حالی‌شان نیست که‬
‫شمس پیانو می‌زند‪ .‬این وقت شب؟ به ساختمان نگاه می‌کنم‪ .‬چراغ همۀ‬ ‫بستنی خوردن و نوشابۀ بعدش و سیگار بعدترش چه لذتی دارد‪ .‬صدای‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫واحدها روشن است‪ .‬این وقت شب چرا همۀ چراغ‌ها روشن است؟ چرا‬ ‫بعد آن‪ ...‬این‌ها‬
‫فیس باز شدن در نوشابه‪ ،‬نوشیدن نوشابه و آروغ جانانۀ ِ‬
‫ِ‬

‫‪at‬‬
‫پسر طبقۀ‬
‫همه بیدارند؟ خبری هست؟ باید از همسایه‌ها بپرسم‪ .‬شایدَ پیر ِ‬ ‫لذت‌هایی کوچک است در زندگی‌ که از آن‌ها غافلیم!‬

‫‪a‬‬
‫سوم باز عصبیت ناهنجارش باال زده و زده است مادرش را لت‌وپار کرده‪،‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫دست خودش داده‪ .‬خودکشی! یک‌بار دیگر این کار را کرده‬ ‫شاید هم کاری ِ‬ ‫در رختخواب خوابیده‌ام که یادم می‌آید می‌خواستم بروم ببینم درها را‬
‫بود‪ .‬طفلی! دوبار در بیمارستان روانی بستری‌اش کرده‌اند اما افاقه نکرده‪...‬‬ ‫قفل کرده‌اند یا نه‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫در آپارتمان را قفل می‌کنم که دزد نیاید و می‌روم سراغ‬


‫برمی‌گردم توی خانه‪ِ .‬‬ ‫اما دیگر یارای برخاستن ندارم‪ .‬بر کشمکش برخاستن و برنخاستن فائق‬
‫ِ‬
‫تلفن‪ .‬صفحۀ آخر دفترتلفن شمارۀ همۀ همسایه‌ها را نوشته‌ام‪ .‬شماره آقای‬ ‫می‌آیم (می‌بینید! هنوز واژه‌های قلمبه هم توی ذهنم هست!) اگر همین‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫شمس را می‌گیرم‪ .‬خانم خانۀ طبقۀ پائین که آن سبزی‌پلو ماهی شاهانه را‬ ‫امشب دزد بزند به خانه‌ها‪ ،‬می‌شاشم به شانس و اقبال خودم و کل مجتمع!‬
‫برایم آورد‪ ،‬همسر آقای شمس است‪ .‬اسمش چی بود؟‬ ‫صدای تقۀ بسته‌شدن دری در طبقۀ باال یا پائین می‌شنوم‪ .‬شاید دزد‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ـ «سالم آقای شمس‪».‬‬ ‫باشد‪ ،‬هیچ بعید نیست‪ .‬دیگر نمی‌شود بی‌خیال بود‪ .‬به هرجان کندنی هست‬
‫ً‬
‫ـ «سالم از ماست‪ ،‬اتفاقا مهربانو می‌خواست‪»...‬‬ ‫یآ‌یم‪ .‬باید بروم ببینم درهای ساختمان قفل است یا‬ ‫برمی‌خیزم و به تاالر م ‌‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫اسم خانم طبقۀ پائین مهربانو است‪ .‬دیگر یادم نمی‌رود‪.‬‬ ‫نه‪ .‬کلید‌ها را از پشت در برمی‌دارم‪ .‬در را باز می‌کنم و یک لنگه دمپایی‬
‫ـ «فکر کردیم خواب هستین‪ ،‬می‌خواستیم زنگ بزنیم بگیم تنها نمونین‪،‬‬ ‫پشت در بسته‬
‫می‌گذارم الی در‪ ...‬آن‌قدر کلید را توی خانه جا گذاشته‌ام و ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بیاین پیش ما‪».‬‬ ‫مانده‌ام که این یکی دیگر ملکۀ ذهنم شده است‪ .‬حسین آقا‪ ،‬کلیدساز محل‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «مهمونی دارین؟»‬ ‫در بسته مانده‌ام‪ .‬می‌روم توی حیاط‪ .‬کف‬ ‫پشت ِ‬
‫شاهد است که چند بار ِ‬
‫ـ «نه‪ .‬گفتیم سال‌تحویل پیش ما باشین‪ .‬االن هم اگه دوست دارین‬ ‫حیاط خیس است‪ .‬این وقت شب به قاعده نباید کسی حیاط را آب‌پاشی‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خوشحال می‌شیم‪ .‬انواع اطعمه و اشربه هم حاضره!»‬ ‫کرده باشد! به آسمان نگاه می‌کنم‪ ،‬کیپ ابر است‪ .‬پس باران زده‪ .‬البد یک‬
‫ً‬
‫اصال به روی خودم نمی‌آورم که پاک فراموش کرده‌ام سال تحویل است‪.‬‬ ‫خاک خیس‌خورده‬ ‫خوش ِ‬‫بوی ِ‬ ‫نم‪ ،‬و اال متوجه می‌شدم‪ .‬االن وسط حیاط با ِ‬
‫‪85‬‬ ‫‪84‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ُ ُ‬
‫هنوز نفهمیده‌ام خوابم سبک است یا سنگین‪ .‬گاهی به کوچک‌ترین صدا‬ ‫ـ «ممنون آقای شمس‪ .‬هرجور مشروبی بخورم پدرم درمی‌آد از گرگر‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫بیدار می‌شوم‪ ،‬گاهی هم مثل دیشب خوابم چنان سنگین می‌شود که با‬ ‫کف پا!»‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫پنج‌بار صدای زنگ تلفن بیدار نمی‌شوم‪ ...‬بچه‌ها گفته‌اند نگران شده‌اند‬ ‫برای این‌که بهانه‌ای جور کرده باشم که تلفن زده‌ام می‌گویم‪ ،‬می‌خواستم‬
‫ً‬
‫که چرا شب عید خواب هستم‪ .‬گفته‌اند بیدار شدی لطفا تلفن بزن بابایی!‬ ‫هم از شام شاهانۀ‪»....‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫اول بروم سر و صورتم را تازه کنم بعد‪ .‬وقتی می‌روم توی دستشویی‬ ‫باز اسم همسرش یادم رفت‪.‬‬
‫می‌بینم لبۀ دستشویی کلی آب ریخته‪ .‬یعنی دست و صورتم را شسته‌ام؟‬ ‫ـ «‪ ...‬از شام شاهانۀ خانم قدردانی کنم بعدش هم بپرسم سال‌تحویل‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫حتا خیسی سرم و جای برس‌زدن به موهایم را هم می‌بینم‪ .‬پس بروم یک‬ ‫چه ساعتی‌یه؟»‬

‫‪at‬‬
‫سرحال و قبراق به بچه‌ها‬ ‫قهوه درست کنم بخورم‪ ،‬یک سیگار هم بکشم بعد ِ‬ ‫ـ «چهل‪ ،‬چهل‌وپنج دقیقه مونده‪».‬‬

‫‪a‬‬
‫رنگ آفتاب جوری‌ست‬ ‫زنگ بزنم‪ ...‬فنجان به دست می‌آیم پشت پنجره‪ِ .‬‬ ‫تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم‪ .‬ولو می‌شوم بر کاناپه و تلویزیون‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫که دلت می‌خواهد پنجره را باز کنی‪ .‬باز می‌کنم‪ .‬رنگ و بوی هوا به یادم‬ ‫را روشن می‌کنم‪ .‬کاله قرمزی و پسرخاله نشان می‌دهد‪ .‬عاشق‌شان هستم‪.‬‬
‫ماهی‪ ...‬باز‬
‫می‌آورد که نوروز است‪ .‬دیشب را هم یادم هست با سبزی‌پلو ِ‬ ‫کاله قرمزی می‌گوید‪« :‬یه بار رفتم نونوایی‪ ،‬ته صف بودم‪ .‬شاطر گفت‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫اسمش را فراموش کردم‪ .‬اگرچه اهل قدم زدن نیستم ولی هوس می‌کنم در‬ ‫هرکی اومد‪ ،‬بهش بگو پشت سرت وانسه! نون بهش نمی‌رسه‪ .‬منم هرکی‬
‫َ‬
‫این هوای َملس پاکیزۀ بهاری قدم بزنم‪ .‬لباس می‌پوشم‪ .‬کفش‌هایم چرا توی‬ ‫بعد من دیگه به کسی نون نمی‌رسه!»‬ ‫اومد گفتم بیاد جلوی من وایسه چون ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫جاکفشی نیست؟ مثل همیشه! مکافاتی دارم با این کفش‌ها‪ .‬حاال باید همۀ‬ ‫اندک اندک از حالت لمیده به درازکش می‌روم‪ ...‬ای بابا! من رفتم‬
‫خانه را زیر و رو کنم تا کفش‌ها را پیدا کنم‪ .‬نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد‬ ‫توی حیاط که ببینم درها قفل است یا نه ولی یادم رفت‪ .‬بی‌خیال! شب‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫تا کفش‌هایم را روی ماشین لباسشویی پیدا می‌کنم‪ ...‬یک‌بار که لعیا این‌جا‬ ‫سال‌تحویل که همۀ اهالی بیدارند دزد جرأت نمی‌کند بیاید‪ .‬پتو را می‌کشم‬
‫بود گفت‪« :‬عموجان کفش‌هات خیلی کثیفه‪،‬می‌ندازم ماشین لباسشویی‪».‬‬ ‫روی تنم‪ .‬چشمم به کاله قرمزی و پسرخاله است که خوابم می‌برد‪ .‬صبح‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫تعجب کردم‪« :‬کفش رو می‌ندازی ماشین لباسشویی!؟»‬ ‫درپیتی بیدار می‌شوم‪ .‬تلویزیون را خاموش‬ ‫با صدای تق‌توق یک فیلم اکشن ِ‬
‫ـ «کفش‌ها نبوک رو می‌شه‪ ،‬هیچی شون نمی‌شه!»‬ ‫می‌کنم‪ .‬برمی‌خیزم بروم بشاسم‪ ...‬می‌آیم توی تاالر‪ ،‬چشمم می‌افتد به‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «اگه خواستم جایی برم؟»‬ ‫‌گیر تلفن که چشمک می‌زند‪ .‬پنج تا پیغام دارم‪ .‬پیغام بچه‌ها‪،‬‬ ‫چراغ پیغام ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «شما کلی کفش داری که!»‬ ‫دوتا از رفقای قدیم که تبریک عید گفته‌اند‪ ،‬آخری هم لعیاست که می‌گوید‪:‬‬
‫ـ «لعیا جون این کفش‌ها رو دوست دارم‪ .‬فقط با این‌ها راحتم‪».‬‬ ‫«عموجونم! با ما نیومدی کیش‪ .‬جات خیلی خیلی خالی‌یه‪ .‬باید تا گرم‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫ـ «می‌ذارم‌شون روی شوفاژ زود خشک می‌شه‪».‬‬ ‫نشده یه سفر باهم بیایم حتما‪ .‬عیدت هم مبارک‪ .‬صدتا می‌بوسمت!»‬
‫لعیا این کار را کرد‪ .‬دیدم کفش‌ها چه نونوار شد‪ .‬از آن به بعد مدام‬ ‫پنج بار تلفن زنگ خورده‪ ،‬پنج نفر حرف زده‌اند و من بیدار نشده‌ام‪.‬‬
‫‪87‬‬ ‫‪86‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫دمپایی را برمی‌دارم‪ .‬کلید را از پشت در‪ ،‬درمی‌آورم‪ ،‬می‌روم بیرون و در را‬ ‫کفش‌هام را به هوای ماشین لباسشویی‪ ،‬این‌جا و آن‌جا می‌گذارم گاهی‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫می‌بندم‪ .‬چند قدم که می‌روم فکرمی‌کنم این روزها ملت آن‌قدر به فالکت‬ ‫هم روی ماشین‌لباسشویی‌‪ .‬لعیا می‌آید کمک کند ولی حواس‌پرتی من را‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫افتاده‌اند که دزد زیاد شده‪ .‬بهتر است در را از بیرون قفل کنم‪ .‬دست می‌کنم‬ ‫بیش‌تر می‌کند‪.‬‬
‫توی جیب کوچک کاپشن‪ ،‬همان جیبی که همیشه کلید را می‌گذارم ولی‬ ‫کاغذ تاشده توی آن است‪ .‬تای‬ ‫وقتی می‌خواهم کفش‌ها را بپوشم یک ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫کلید نیست‪ .‬همۀ جیب‌های کاپشن و شلوار را زیر و رو می‌کنم‪ .‬با این‬ ‫کاغذ را باز می‌کنم‪« .‬ماژیک»‪ .‬دست‌خط خودم است اما یادم نمی‌آید‬
‫همه وسواس‪ ،‬باز کلید را پشت در جا گذاشته‌ام و باز هم باید بروم سراغ‬ ‫چرا این را نوشته‌ام‪ .‬البد نوشته‌ام برای یادآوری چیزی‪ .‬اما چی؟ کاغذ را‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫حسین آقا کلید ساز‪ ...‬همین جور که با احتیاط از پله‌ها پائین می‌روم چیزی‬ ‫می‌گذارم روی میز تحریر تا بعد یادم بیاید برای چی نوشته‌ام ماژیک‪ ،‬آن‬

‫‪at‬‬
‫وای من!‬
‫ذهنم را می‌خلد‪ .‬توی پاگرد می‌ایستم‪ .‬چی را فراموش کرده‌ام؟ ای ِ‬ ‫هم به این درشتی و خط خوش‪ .‬دم در آپارتمان دور و ور را خوب ورانداز‬

‫‪a‬‬
‫باید به بچه‌ها تلفن می‌زدم‪،‬گفتند نگران‌اند‪ .‬حاال با این درد زانو باز برگردم‬ ‫می‌کنم که چیزی جا نمانده باشد یا کاری ناتمام نمانده باشد‪ .‬روی لبۀ آینه‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ً‬
‫سرکارند‪ .‬اصال‬‫باال!؟ نه‪ .‬اگر روز تعطیل باشد که خوابند و اگر تعطیل نباشد ِ‬ ‫کنسول دم در یک دسته اسکناس هست‪ .‬برشان می‌دارم و می‌گذارم توی‬ ‫ِ‬
‫ساعت چند است؟ ساعت مچی را نبسته‌ام‪ ،‬موبایلم را برنداشته‌ام‪ .‬اگر‬ ‫جیب شلوارم‪ .‬اسکناس‌ها از پاچه‌ام می‌ریزد پائین‪ .‬ده بار به لعیا گفته‌ام‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫موبایل همراهم بود می‌دیدم امروز چندشنبه است و ساعت چند است‪...‬‬ ‫آستر پارۀ جیب شلوارم را بدوزد‪ .‬اما همیشه فراموش می‌کند‪ ...‬شاید هم من‬ ‫ِ‬
‫برمی‌گردم باال‪ .‬پشت در‪ ،‬دست می‌کنم توی جیب کاپشن‪ ،‬همان جیبی که‬ ‫فراموش کرده‌ام که بهش بگویم‪ .‬لعیا خیلی با محبت است‪ ،‬فقط لعیا است‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫همیشه کلید خانه را می‌گذارم‪ .‬کلید نیست‪ .‬همۀ جیب‌های کاپشن و شلوارم‬ ‫که به من رسیده‌گی می‌کند‪ .‬به گمانم خودم هی فراموش کرده‌ام بگویم‬
‫را زیر و رو می‌کنم‪ ،‬دوباره و سه باره‪ .‬کلید نیست‪ .‬سیگار و فندک و چندتا‬ ‫آستر جیب شلوارم را بدوزد‪ ...‬اسکناس‌ها رابرمی‌دارم و می‌گذارم جیب‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ً‬
‫دستمال کاغذی مچاله شده و دستۀ اسکناس‪ ...‬حتا سیگار و فندکم را هم‬ ‫عقب شلوار‪ .‬اصال جای اسکناس جیب عقب است‪ ،‬نمی‌دانم چرا گذاشته‬
‫برنداشته‌ام‪ ...‬چقدر حواس‌پرتی مردک!؟ سیگار فندک که توی دست‌ات‬ ‫بودم جیب بغل شلوار‪ .‬این دیگر نه تقصیر لعیاست نه هیچ‌کس دیگر‪ .‬برای‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫است‪ .‬اما به هرحال کلید نیست‪ .‬سیگار و فندک را می‌توانستم از همین‬ ‫نمی‌دانم چندمین بار فلکۀ گاز را نگاه می‌کنم که بسته باشد‪ .‬در یخچال‬
‫دکۀ باالی کوچه بخرم ولی کلید‪ ...‬کلید را گذاشته‌ام پشت در‪ .‬باز باید بروم‬ ‫در‬
‫بسته باشد‪ .‬وسیله‌ای چیزی توی برق نباشد‪ ...‬همه چیز درست است‪ِ .‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سراغ حسین آقا کلیدساز‪ ...‬حاال که قرار است بروم قدم بزنم و صفا کنم‪،‬‬ ‫آپارتمان را باز می‌کنم‪ .‬یک لنگه دمپایی می‌گذارم الی در‪ .‬خنده‌ام می‌گیرد‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سوپر آن طرف خیابان و دوسه تا بستنی حصیری می‌خورم‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫اول می‌روم‬ ‫همین دیشب که می‌خواستم بروم‪ ...‬کجا می‌خواستم بروم؟‪ ...‬دیشب هم‬
‫ُُ‬
‫بعد یک نوشابه‪ ،‬بعد هم یک بطری آب‪ .‬چند قلپ می‌خورم‪ ،‬بقیه‌ش را هم‬ ‫لنگه دمپایی گذاشتم الی در که با خودم گفتم از بس کلید را جا گذاشته‌ام و‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫همراهم می‌برم که هروقت دهنم خشک شد یک قلپ بخورم‪ ...‬توی این‬ ‫پشت در بسته مانده‌ام‪ ،‬این دیگر ملکۀ ذهنم شده که دیگر بدون کلید بیرون‬
‫پاک لطیف یک سیگار می‌چسبد حسابی‪ .‬یک سیگار می‌گیرانم و با‬ ‫هوای ِ‬
‫ِ‬ ‫نمانم و بروم سراغ حسین آقا کلیدساز که بیاید و در را برایم باز کند‪ .‬لنگه‬
‫‪89‬‬ ‫‪88‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ـ «بعله! عالی! همیشه به مهربانو می‌گم تعطیالت عید بهترین جا همین‬ ‫لذت ُپک می‌زنم‪ .‬حاال سر خیابانم‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫دست کم دو هفته هوای پاک نفس می‌کشیم!»‬ ‫تهرانه‪ِ ،‬‬ ‫حتا جمعه‌ها هم خیابان‌ها این‌قدر خلوت نیست‪ .‬شاید مناسبتی‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫آها‪ !...‬پس این خلوتی به خاطر عید است‪.‬‬ ‫باشد‪ .‬تاسوعا عاشورا مثال یا‪ ...‬یا از این مناسبت‌های دولتی‪ .‬کارناوال‌های‬
‫ـ «بله بله‪ .‬هوای عید بهاریه دیگه! خونه تشریف می‌برین؟»‬ ‫بهتر من!‪...‬‬
‫خردجال! چه بدانم من!؟ گورباباشان! خیابان‌ها خلوت است‪ِ ،‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «بله‪ .‬رفته بودیم عید دیدنی‪».‬‬ ‫چی چی رو بهتر من!؟ خانم دکتر می‌گفت آلزایمر با گم کردن مکان شروع‬
‫به روی خودم نمی‌آورم که راه خانه را گم کرده‌ام‪.‬‬ ‫می‌شود‪ ،‬بعد گم کردن زمان‪ .‬یعنی آلزایمر من غیر آدمیزادی‌ است!؟ اول‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ـ «منم باهاتون می‌آم‪».‬‬ ‫زمان را گم کرده‌ام که نمی‌دانم چه روزی‌ست و چرا خیابان‌ها این‌قدر‬
‫ُ‬

‫‪at‬‬
‫ـ «بفرمائین‪ .‬اگه موافق باشین بریم یه دست تخته بزنیم یا حکم‪».‬‬ ‫خلوت است‪ ...‬خب همین دیگر! یعنی این‌ها حواس‌پرتی‌ست و اال اگر‬

‫‪a‬‬
‫حکم یک بازی‌ست با پاسور ولی یادم نمی‌آید چه‌جوری بازی‬ ‫دچار آلزایمر شده باشی باید اول مکان را گم کنی‪ .‬آلزایمر فاجعه است ولی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫می‌کردیم‪ .‬به گمانم بازی چهار نفره باید باشد‪ ...‬می‌پرانم ببینم چه می‌شود!‬ ‫این آلزایمر نیست‪ ...‬توی پیاده‌رو نرم نرمک می‌روم و سیگار دود می‌کنم‪...‬‬
‫ـ «چهار نفر باید باشیم‪ ،‬نه؟»‬ ‫کجا می‌روم؟ از خانه آمدم بیرون که کجا بروم؟ ساعتی قدم می‌زنم‪ ،‬شاید‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ـ «پریناز هم حکم بلده‪ .‬خیلی هم خوب بلده‪ .‬من و دخترم‪ ،‬شما و‬ ‫هم دقایقی‪ ،‬چه می‌دانم‪ ...‬خسته شده‌ام‪ .‬باید برگردم خانه اما نمی‌دانم‬
‫مهربانو‪ .‬خوبه؟»‬ ‫کجا هستم‪ .‬نمی‌دانم از کدام طرف آمده‌ام و به کدام طرف باید بروم‪ ...‬بر‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ـ «عالی! بریم ببینیم چی می‌شه‪».‬‬ ‫نیمکتی چوبی کنار نرده‌های پارک می‌نشینم‪ ...‬نمی‌دانم چه مدت است‬
‫همراه می‌شویم‪ ...‬گفت مهربانو‪ .‬اسم خانم مهربانو است‪ ،‬تا اسمش را‬ ‫این‌جا نشسته‌ام‪ ،‬هوا دارد تاریک می‌شود‪ ...‬دور و ور را ورانداز می‌کنم‪ .‬از‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫فراموش نکرده‌ام باید ازش تشکر کنم‪.‬‬ ‫آن سوی خیابان خانم و آقای طبقۀ پائین دست در دست دخترشان می‌آیند‪.‬‬
‫ـ «خانم‪»!...‬‬
‫ِ‬ ‫حواس‌شان به من نیست‪ .‬صداشان می‌کنم‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ای داد بیداد‪ .‬همین االن اسمش را گفت که!‬ ‫ـ «آقای‪»!...‬‬


‫ـ «مهربانو! اون جا رو!»‬ ‫وای من! اسمش یادم نمی‌آید‪ .‬استاد زبان است و توی کار تولید‬ ‫ای ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نمی‌دانم مرد چی را به همسرش نشان می‌دهد ولی مرا که می‌خواهم با‬ ‫موسیقی هم هست‪ .‬بلندتر صداش می‌کنم‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫اسم کوچک صداش کنم نجات می‌دهد‪.‬‬ ‫ـ «آقای‪»...‬‬


‫ِ‬
‫ً‬
‫ـ «مهربانو خانوم شام دیشب عالی بود واقعا‪ .‬دست‌تون درد نکنه‪.‬‬ ‫همسایه‌ طبقۀ پائین که حاال نزدیک شده‌ مرا می‌بیند‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫خیلی ممنون‪».‬‬ ‫هوای پاک بخورین!؟»‬ ‫ـ «سالم آقای مهاجر‪ ...‬اومدین ِ‬


‫ـ «خواهش می‌کنم‪ .‬وظیفۀ همسایه‌گی‌یه آقای مهاجر!»‬ ‫ـ «آره‪ ...‬خیلی خوبه که خیابون‌ها آن‌قدر خلوته‪ ،‬نه؟»‬
‫‪91‬‬ ‫‪90‬‬
‫کفش‌هایم کو؟‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫و با صدای بلند صداش می‌کند‪« :‬امیر بیا در خونۀ آقای مهاجر رو باز‬ ‫تا به خانه برسیم گپ می‌زنیم‪ .‬آقای شمس کلید می‌اندازد و در را باز‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫کن!»‬ ‫می‌کند‪.‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫صدای مرد از دورتر می‌آید‪« :‬می‌آم‪ .‬بذار یه سیخی میخی پیدا‬ ‫ِ‬ ‫ـ «بفرمائین!»‬
‫می‌کنم‪»!...‬‬ ‫با دست اشاره می‌کند که من زودتر وارد شوم‪ .‬می‌رویم توی ساختمان‪.‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫سر زنانه می‌کند توی قفل‪ ،‬یک کم‪ ،‬شاید‬ ‫آقای شمس می‌آید‪ .‬یک گیره ِ‬ ‫خانوادۀ آقای شمس همراه من می‌آیند باال‪.‬‬
‫سوی در شنیده می‌شود‪.‬‬‫هم زیاد به قفل ور می‌رود‪ .‬صدای افتادن کلید از آن ِ‬ ‫ـ «دارین بدرقه‌ام می‌کنین!؟»‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫در را با کلید باز می‌کند‪.‬‬ ‫مهربانو می‌گوید‪« :‬ما طبقۀ باالی شما هستیم دیگه!»‬

‫‪at‬‬
‫ـ «لباس خونه بپوشین بیاین پیش ما حکم بازی کنیم‪».‬‬ ‫پس چرا من همه‌ش فکر می‌کردم آن‌ها طبقۀ پائین هستند‪ .‬نگو باال‬

‫‪a‬‬
‫ـ «بذارین برم تو‪ ...‬یه چند تا تلفن دارم بعد شاید مزاحم شدم‪».‬‬ ‫هستند‪ .‬خب این هم از این! دم در آپارتمان خداحافظی می‌کنیم و آن‌ها‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «به هرحال خوشحال می‌شیم‪ .‬اگه حوصلۀ حکم هم ندارین‪ .‬برنامۀ‬ ‫می‌روند باال‪ .‬دست می‌کنم توی جیب کاپشن تا کلید را دربیاورم‪ .‬کلید‬
‫آهنگ‌های درخواستی! پریناز پیانو می‌زنه‪ .‬ما هم می‌خونیم‪».‬‬ ‫نیست‪ .‬هول و دستپاچه همۀ جیب‌هایم را می‌ریزم بیرون‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ً‬
‫ـ «خوبه‪ ،‬خیلی خوبه‪ ،‬عجالتا با اجازه!»‬ ‫ـ «کلیدم کو پس!؟»‬
‫وارد خانه می‌شوم‪ .‬آقای شمس هم می‌رود باال‪ .‬با کفش و لباس ولو‬ ‫صدای باز کردن در آپارتمان‌شان را می‌شنوم و چند لحظه بعد صدای‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫می‌شوم بر کاناپه‪ .‬انگار از سفری دور و درازو خسته‌کننده برگشته‌ام‪ .‬توی‬ ‫کفش زنانه‌ای که از پله‌ها پائین می‌آید‪ .‬مهربانو است‪.‬‬
‫ذهنم آشفته بازاری‌ست‪ .‬به همه چیز فکر می‌کنم‪ .‬نه‪ ،‬به چیزی فکر‬ ‫ـ «آقای مهاجر کلید گم کردین‪ ،‬نه؟ یه کلید اضافه پیش ما دارین‪ .‬لعیا‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫نمی‌کنم‪ ...‬چرا فکر می‌کنم‪.‬‬ ‫داد‪ .‬چند بار دیگه هم با همین کلید درو باز کردین‪».‬‬
‫چرا این‌قدر خسته و کوفته‌ام ؟ من که مدت‌هاست پایم را از خانه بیرون‬ ‫هیچ یادم نمی‌آید ولی الکی می‌گویم‪« :‬بله بله‪ .‬خیلی ممنون‪ .‬کلیدم رو‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫نگذاشته‌ام‪ ...‬خسته باشی یا نه باید بروی درها را قفل کنی‪ .‬این روزها دزد‬ ‫فکر کنم تو جا گذاشتم‪».‬‬
‫زیاد شده‪ .‬مردم گرسنه‌اند‪ .‬من هم گرسنه‌ام! ‬ ‫مهربانو کلید را می‌آورد و می‌کند توی قفل‪ .‬اما کلید تا ته نمی‌رود توی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫جا کلیدی‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «کلیدتون پشت دره؟»‬


‫دلواپس می‌پرسم‪« :‬گمونم‪ ،‬باید برم حسین آقا رو بیارم!؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «روز عید که حسین آقا نیست‌‪ .‬نگران نباشین امیر بلده‪ ،‬االن می‌آد‬
‫در رو باز می‌کنه‪».‬‬
‫‪93‬‬ ‫‪92‬‬
‫برای بهمن‪ ،‬سینا و سهند با یادگارهای‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫یاد محمود اسدی‪.‬‬ ‫همیشه در ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫‪at‬‬

‫‪a‬‬
‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫الرستان‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫من در این آبادی پی چیزی می‌گشتم‪:‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫پی خوابی شاید‪،‬‬‫ِ‬


‫پی نوری‪ ،‬ریگی‪ ،‬لبخندی‪.‬‬ ‫ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫‌خواب تنهایی‌ام خواب هستم‪ .‬رویاهای دلپذیر است و کابوس‌های‬‫در تخت ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫هولناک‪ .‬توی خواب فکر می‌کنم «این دیگه چه جورشه‪ ،‬رویا و کابوس‬
‫درهم!؟»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫با آالرم تلفن از خواب می‌پرم‪ .‬گیج و منگ خودم را می‌کشانم لبۀ‬
‫سروقت آنتی‌بیوتیک بخورم؟ نه‪.‬‬‫تخت و می‌نشینم‪ .‬زنگ برای چی؟ باید ِ‬ ‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نجوای مه‌آلودی‬ ‫پشت ذهن آشفته‌ام‪،‬‬ ‫پس‬‫قرار‌مداری دارم؟ یادم نمی‌آید‪ .‬اما ِ‬
‫ِ‬ ‫ِ ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌گوید باید جایی بروم! «این بوی چیه؟سیگار!؟» لبۀ قفسۀ کتاب‌خانه‬
‫سیگاری توی زیرسیگاری دود می‌کند‪ .‬من که االن بیدار شدم! دیشب‬
‫آخرین سیگار را توی زیرسیگاری که بر پاتختی بود خاموش کردم‪ .‬حاال‬
‫‪95‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫در ذهنم شتک می‌زنـد‪ .‬قرارم را به یاد می‌آورم‪ .‬با عجله لباس می‌پوشم‪،‬‬ ‫زیرسیگاری لبۀ قفسۀ کتاب‌هاست! پیداست تازه روشن شده و توی یکی از‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ماالمال ِمه رقیق است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫کیفم را بر دوش می‌اندازم و می‌زنم بیرون‪ .‬کوچه‬ ‫چهاربر زیرسیگاری جاخوش کرده‪.‬‬
‫ِ‬ ‫‌های‬
‫گودی ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫سر خیابان‪ .‬یک تاکسی خالی‬ ‫عجوالنه و با گام‌های بلند خودم را می‌رسانم ِ‬ ‫شنیده‌ام بعضی‌ها توی خواب راه می‌روند‪ .‬من که توی خواب راه‬
‫می‌آید‪ .‬دست بلند می‌کنم‪ ،‬ترمز می‌زند‪.‬‬ ‫نمی‌روم‪ .‬راه نمی‌روم ولی توی خواب سیگار روشن می‌کنم!؟ یاللعجب!‬
‫ََ ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «دربست الرستان!»‬ ‫کی گنده از توی زیرسیگاری‬ ‫توی همین فکر‌ها هستم که یک سوسک خر ِ‬
‫راننده با تعجب می‌پرسد‪« :‬کجا؟»‬ ‫نای آن را ندارم‬
‫بیرون می‌آید و یک راست از قفسۀ کتاب‌ها باال می‌رود‪ِ .‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ـ «الرستان‪ ،‬دربست!»‬ ‫که برخیزم و یک پیف از پیف‌پاف خرج‌اش کنم‪ ...‬محمود می‌گفت‬

‫‪at‬‬
‫تکان سر راننده‪ ،‬کشیده شدن لب‌هایش به پائین و نگاهش پر از پرسش‬ ‫سهراب (سهراب سپهری را می‌گفت) سوسک‌ها را نمی‌کشت‪ ،‬با دست‬

‫‪a‬‬
‫است‪.‬‬ ‫می‌گرفت‌شان و می‌انداخت‌شان بیرون‪ .‬من که سهراب نیستم‪ ،‬بیش‌تر‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «الرستان! دومین خیابون از اول تخت طاووس!»‬ ‫از خانم‌ها از سوسک وحشت دارم‪ .‬وحشت ندارم‪ ،‬چندشم می‌شود‪...‬‬
‫همان پرسش و این بار بیش‌تر توی چشم و چهرۀ راننده می‌ماسد!‬ ‫می‌خواهم ببینم این سوسک تا کجا می‌رود‪ ،‬می‌رود باال و باالتر و درست‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ـ «شما راننده تاکسی نیستی؟»‬ ‫کتاب جواد مجابی‪ ،‬شناخت‌نامۀ شاملو‪ ،‬لنگر می‌اندازد‪ .‬کثافت! انگار‬ ‫بر ِ‬
‫ـ «می بینی که هستم!»‬ ‫سوسک‬
‫ِ‬ ‫می‌داند شاملو و دکتر مجابی چقدر برایم عزیز هستند‪ .‬این‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫دنده چاق می‌کند می‌گازد و «‪ ...‬هستم» ش توی دور شدن ماشین ِپ ِرپر‬ ‫چندش‌آور چه پیامی می‌دهد با نشستن بر شاملو و مجابی‪ ...‬سوسک‬
‫می‌زند‪.‬‬ ‫و سانسور هر دو دوتا «سین» دارند‪ ،‬یک «واو» مشترک هم دارند‪ .‬چه‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ـ «‪ ...‬دیوانه!»‬ ‫حرف‌ها!‪ ...‬ساعت دیواری‪ ،‬درست بغل سوسک بر قفسه آویخته و جلوی‬
‫ِ‬
‫پیاده راه می‌افتم و مدام پشت سر را می‌پایم‪ .‬تاکسی بعدی نزدیک‬ ‫چشم است‪ .‬عقربۀ ثانیه‌شمار ُجم نمی‌خورد‪ ،‬ساعت خوابیده‪ .‬از کی باتری‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫می‌شود‪ ،‬می‌ایستم و دست تکان می‌دهم‪ .‬سرعتش را کم می‌کند‪.‬‬ ‫تمام کرده و ملتفت نشده‌ام؟ این صدای پر طنین تیک‌تاک که همۀ خانه را‬
‫ِ‬
‫ـ «دربست الرستان!»‬ ‫انباشته و مثل پتک می‌خورد توی مالجم از کجاست؟ کدام ساعت؟ به‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «یه باره برو‪»...‬‬ ‫بلبشوی‬


‫ِ‬ ‫جز این ساعت‪ ،‬ساعت دیگری در خانه ندارم‪ .‬این تیک‌تاک از آن‬
‫‪w‬‬ ‫َ‬
‫‪w‬‬

‫باقی حرفش در سرعت گرفتن ماشین خیلی مفهوم نیست‪ .‬اما انگار‬ ‫ِ‬ ‫صدای نحس تیک‌تاک‪ ،‬مثل‬ ‫ِ‬ ‫برهم رویا و کابوس به بیداری‌ام آمده؟‬
‫درهم ِ‬
‫گفت «پاکستان»‪.‬‬ ‫فرق سر می‌چکانند و شکنجه می‌دهند چنان اعصابم را‬ ‫قطره‌های آب که بر ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫اگر اشتباه هم شنیده باشد‪ ،‬چرا رفت؟ پاکستان هم خیابانی‌ست توی‬ ‫َ‬
‫خط‌خطی می‌کند که جلدی برمی‌خیزم‪ ،‬آبی به دست و رو می‌زنم‪ .‬همین‬
‫عباس‌آباد‪ .‬ولی اشتباه نشنید‪ ،‬در لحنش تمسخر بود‪ .‬یکهو فکری غریب‬ ‫که حوله از جلوی صورتم پائین می‌آید و خودم را توی آینه می‌بینم جرقه‌ای‬
‫‪97‬‬ ‫‪96‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫بعد انقالب‪ ،‬عباس‌آباد شد شهید بهشتی‪.‬‬ ‫گیج و ویج مانده‌ام‪ِ ...‬‬ ‫بعد آن‬
‫به سرم می‌زند‪ .‬از آن فکر‌ها که سوژۀ فیلم‌های تخیلی‌ست‪ .‬شاید ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫تخت‌طاووس شد شهید مطهری‪ .‬خیابان پهلوی اندک زمانی شد دکتر‬ ‫خواب آشفته و بلبشوی نیمروزی‪ ،‬در زمان و مکان دیگری بیدار شده‌ام!‬ ‫ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫مصدق بود و خیلی زود شد ولیعصر‪ .‬ولی الرستان قبل انقالب الرستان‬ ‫این فکر در چشم برهم زدنی چنان به مخیلۀ مه گرفته‌ام می‌چسبد که‬
‫ِ‬
‫بود‪ ،‬هنوز هم هست‪.‬‬ ‫دور و برم را ورانداز می‌کنم‪ .‬ساختمان‌ها‪ ،‬ماشین‌ها‪ ،‬آدم‌ها و پوشش‌شان‪...‬‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫سر تخت طاووس‪».‬‬ ‫ـ «من رو ببر ِ‬ ‫نه‪ ،‬همه چیز همان جور است که باید باشد‪.‬‬
‫ـ «دربسته دیگه‪ ،‬هرجا بخوای می‌برمت‪».‬‬ ‫سومین تاکسی نزدیک می‌شود‪« :‬دربست مستقیم!»‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫پیاده که می‌شوم مه چنان غلیظ شده که به سختی پیش پا را می‌بینی‬ ‫می‌ایستد‪ ،‬سوار می‌شوم‪ ،‬راه می‌افتد‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫ازدحام اتوبوس‌ها وتاکسی‌ها و‬
‫ِ‬ ‫اما البه‌الی آن مه غلیظ هم‪ِ ،‬شمایی از‬ ‫ـ «مستقیم که در بست نمی‌خواد‪ ،‬تا کجا؟»‬

‫‪a‬‬
‫َ‬
‫مسافر ِان منتظر پیداست‪ .‬باید پیاده گز ‌کنم تا الرستان‪ .‬می‌روم‪ .‬می‌رسم‪.‬‬ ‫ـ «الرستان‪».‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ولی الرستان نیست‪ .‬خیابان الرستان جای همیشه‌گی‌اش نیست‪ .‬هست‬ ‫ـ «کجا؟»‬
‫ولی نه جنبنده‌ای‪ ،‬نه فروشگاهی‪ ،‬نه خانه‌ای‪ ...‬به جای الرستان یک تونل‬ ‫ـ «الرستان! دوتا تاکسی قبلی جوری برخورد کردن که انگار همچین‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬ ‫ً‬
‫خاکی هست‪ .‬خاک تیره که به سیاهی می‌زد‪ ،‬مثل همۀ تونل‌ها باالیش‬ ‫خیابونی وجود نداره اصال!»‬
‫منحنی نیست‪ ،‬زاویه‌دار است‪ .‬مثل قبری که افقی نهاده باشند‪ .‬از ته تونل که‬ ‫کجکی و متعجب نگاهم می‌کند‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫پیدا نیست‪ ،‬صداهایی درهم برهم می‌آید‪ ،‬انگار صدای ضجه و زاری‌ست‬ ‫ـ «مستقیم تا کجا؟»‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫‌تاک ساعت از ته تونل شره می‌کند بیرون و‬ ‫مانند تیک ِ‬
‫و همان صدای پتک ِ‬ ‫ـ «نکنه شما هم نمیدونی الرستان کجاست؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫می‌کوبد توی سرم‪ .‬تونل وهم‌انگیز است‪ ،‬هولناک و مخوف است‪ .‬شاخ‬ ‫لب‌هایش به دو سو کشیده می‌شود‪ .‬نمی‌دانم لبخند است یا نیشخند یا‬
‫مضحک «زمان و مکانی دیگر» به‬ ‫ِ‬ ‫فکر‬
‫درمی‌آورم‪ .‬هول برم داشته‪ .‬باز آن ِ‬ ‫پوزخند یا زهرخند یا خندۀ قباسوخته‌گی یا هرچه خند!‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫سرم می‌زند‪ .‬ولی تخت طاووس همان است که همیشه بود با همان ازدحام‪،‬‬ ‫ـ «گرفتی مارو داداش!»‬
‫همان فروشگاه‌ها‪ ،‬همان شکل و شمایل‪ .‬از دو سه رهگذر می‌پرسم‪« :‬اینجا‬ ‫لحنش شبهه برانگیز است‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫کجاست؟»‬ ‫می‌گویم‪« :‬یعنی یا خوب می‌دونی کجاست‪ ،‬یا اصال نمی‌دونی! ها؟»‬
‫‪w‬‬ ‫ً‬
‫‪w‬‬

‫یکی می‌گوید شهید مطهری‪ ،‬یکی می‌گوید تخت طاووس‪ .‬ولی وقتی‬ ‫این بار لبخندش قطعا پوزخند است‪.‬‬
‫می‌پرسم اشاره‌ام به تونل است‪ .‬از رهگذری می‌پرسم‪« :‬ببخشین این تونل‬ ‫ـ «امتحان جغرافیه؟‪ ...‬من خودم بچۀ جهرم هستم‪ ،‬الرستان بزرگ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫چیه؟»‬ ‫شدم‪ .‬الرستان تا شیراز چهارصدوسی کیلومتره تا جهرم هم صدوشصت‬


‫ـ «کدوم تونل؟»‬ ‫کیلومتر‪ ،‬باز هم بگم!؟»‬
‫‪99‬‬ ‫‪98‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫جان جانانش می‌آمده‪.‬‬ ‫می‌کوبیده که یعنی االن می‌آیم‪ .‬مورس‪ .‬و ِ‬ ‫به تونل اشاره می‌کنم‪« :‬این! این تونل!؟»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫مردها در مورد سکس با یک نشمه ممکن است با واژه‌های سخیف‬ ‫رهگذر همان نگاهی را می‌کند که راننده‌های تاکسی کرده بودند‪ .‬آن‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫وارد جزئیات بشوند اما دربارۀ همآغوشی با همسر یا عشق‌شان هرگز‬ ‫وقت است که صدای شکنجه‌آور تیک‌تاک و ضجه و زاری بیش‌تر و بیش‌تر‬
‫وارد جزئیات نمی‌شوند اما او دوست داشت جزئیات عشق‌بازی با جان‬ ‫سنگی فروشگاهی ولو می‌شوم‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫می‌شود‪ .‬سرم به َد َوران می‌افتد‪ .‬بر لبۀ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫جانانش را بگوید‪ ،‬شاید فقط برای من‪ .‬چشم‌ها را می‌بست و تصاویر را‬ ‫وامانده سر را بین دو دست می‌گیرم‪ .‬بغضی گلوگیر رهایم نمی‌کند‪ .‬دلم‬
‫ُ‬
‫مرور می‌کرد‪ .‬انگار با بستن چشم‌ها شاعرانه‌گی‌اش گل می‌کرد‪ .‬می‌گفت‬ ‫می‌خواهد ‌های های گریه کنم‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫پرمهر جان جانانش می‌آرامد و مست می‌شود از بوی تنش‬ ‫ِ‬ ‫گرم‬
‫آغوش ِ‬
‫ِ‬ ‫در‬ ‫توی الرستان کوچۀ شانزدهم پالک چهارده خانه‌ای هست (یا بود؟)‪...‬‬

‫‪at‬‬
‫و بی‌خود می‌شود از بوسه‌های پرشمار بر سراپای اندامش‪ ،‬از اللۀ گوش تا‬ ‫زنگ سمت راست طبقۀ دوم‌اش را می‌زدم و او که می‌دانست من پشت در‬ ‫ِ‬

‫‪a‬‬
‫فرود‬
‫پشت چشم و لب‌ها و زیر گردن و باز بوسیدن و بسودن همۀ فراز و ِ‬ ‫منتظر آسانسور نمی‌شدم‪ .‬با جسمی‬ ‫‌کرد‪.‬‬
‫ی‬ ‫م‬ ‫باز‬ ‫ا‬‫ر‬ ‫در‬ ‫پرسشی‬ ‫بی‬ ‫هستم‪،‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ِ‬
‫پیکرش‪.‬‬ ‫جوان جوان‪ ،‬با شوق و تپشی در قلب‪ ،‬از همان جور‬ ‫فرسوده اما دلی جوان‪ِ ،‬‬
‫و بربستری از شیفته‌گی و شیدایی داغ می‌شوند از نفس‌نفس‌های‬ ‫شوق و تپش‌های جوانی پله‌ها را دوتا یکی باال می‌رفتم تا در زالل نگاه‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫هیجانی‌شان و اندام‌ها گره می‌خورد درهم و می‌پیچد درهم و می‌آمیزد درهم‬ ‫کالم دلپذیرش که از هر‬ ‫کمرنگ شیرین‌اش و نجوای ِ‬ ‫ِ‬ ‫لبخند‬
‫ِ‬ ‫خسته‌اش‪،‬‬
‫و جان‌هاشان می‌سوزد از تب شور و شعف و یگانه می‌شود با آن یگانه‪.‬‬ ‫شائبه‌ای تهی بود و همه یگانگی بود و رفاقت آرامش بگیرم‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫زیر‬
‫بعد این جزئیات درنگ می‌کرد‪ .‬طوالنی‪ .‬بعد چشم‌ها را می‌گشود و ِ‬ ‫ِ‬ ‫فسقلی خانۀ نقلی‌اش می‌نشستم‪ ،‬حال و‬ ‫ِ‬ ‫توی هال‬‫چوبی ِ‬‫ِ‬ ‫تخت‬
‫بر ِ‬
‫لب چیزی می‌گفت که نمی‌شنیدم‪.‬‬ ‫احوال می‌کردیم و زود حرف‌مان کشانده می‌شد به آخرین فیلمی که دیده‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ـ «چی گفتی محمود ؟»‬ ‫کتری ُپ ِر آب همیشه بر اجاق‬


‫بودیم یا کتابی که به تازه‌گی خوانده بودیم‪ِ ...‬‬
‫همان جور به نجوایی که دشوار شنیده می‌شد می‌گفت‪« :‬یگانه مثل تو!»‬ ‫گاز روشن بود‪ .‬همین جور که از فیلم یا کتاب حرف می‌زدیم برمی‌خاستم‪،‬‬ ‫ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫و برق اشک در چشم‌های میشی‌اش حلقه می‌زد‪.‬‬ ‫پیشخان آشپزخانۀ اوپن‬


‫ِ‬ ‫بر‬ ‫ا‬
‫ر‬ ‫‌ها‬‫ن‬‫فنجا‬ ‫و‬ ‫‌کردم‬‫ی‬ ‫م‬ ‫درست‬ ‫غلیظ‬ ‫قهوۀ‬ ‫دوتا‬
‫ً‬
‫با محمود یگانه بودم واقعا‪ .‬یک جان بودیم در دو پیکر‪ .‬هرقراری که‬ ‫می‌نهادم‪ .‬او همیشه بهمن می‌کشید اما هروقت آن‌جا بودم می‌دانستم‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫داشتم بسته به محل قرار‪ ،‬دو سه ساعت زودتر راه می‌افتادم که پیش از قرار‬ ‫هوس سیگار مرا می‌کند‪ .‬دوتا می‌پیچیدم‪ .‬تا سیگارها را بپیچم قهوه‌ها از‬ ‫ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بروم خانه‌اش و کنارش باشم‪ .‬شب هم که برمی‌گشتم‪ ،‬می‌رفتم پیتزا پنتری‬ ‫دهن‌سوزی افتاده بود‪ .‬می‌نوشیدیم و سیگارها را چاق می‌کردیم و باز گپ‬
‫ً‬
‫تا ببینم‌اش و باز ساعتی با هم باشیم‪.‬توی رستوران قهوه می‌خوردیم‪ ،‬بعد از‬ ‫می‌زدیم‪ .‬از هر دری و حتا َدری َ‌وری‪ ...‬و معموال آخر سر‪ ،‬از جان جانانش‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫پله‌های رستوران می‌‌رفتیم باال و توی پیاده‌رو سیگار می‌کشیدیم‪ .‬باز حرف‬ ‫مادر‬
‫دیوار آپارتمان او بود‪ .‬اواخر شب که ِ‬ ‫می‌گفت که آپارتمانش دیوار به ِ‬
‫‌گل می‌انداخت و خاطره‌ها می‌گفت‪ .‬یک شب توی پله‌ها جلوی پوستر‬ ‫پیر جان جانان می‌خوابیده با مشت می‌کوبیده به دیوار‪ ،‬او هم با مشت‬ ‫ِ‬
‫‪101‬‬ ‫‪100‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫پاتوق دانه درشت‌های شعر و ادب و هنر و موسیقی‪ ،‬پیتزا پنتری‬


‫عشق فیلم‪ِ ،‬‬ ‫فیلم سازدهنی امیر نادری که همیشه آن‌جا بود ایستاد‪ .‬دمی به پوستر خیره‬ ‫ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫بود‪ .‬محمود عاشق سینما بود‪ .‬ندیدم آدمی رستوران‌دار باشد با گوشت‬ ‫شد و رفتیم باال‪.‬‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫و کالباس و سوسیس و این‌جور چیزها سروکار داشته باشد و این‌قدر از‬ ‫بهش گفتم‪« :‬یه سال که رفته بودم نیویورک خیلی دلم می‌خواست امیرو‬
‫سینما بداند‪ .‬تا حاال دیده‌ای توی منوی یک رستوران اسم انواع پیتزاها‪ ،‬اسم‬ ‫رو ببینم‪ .‬بهش تلفن کردم‪ ،‬تن نداد به دیدار‪ .‬روزگاری بود که انگار با ایران‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫یا‌ش بود‪ ،‬خیلی‪.‬‬ ‫فیلم‌های معروف تاریخ سینما باشد!؟ محمود سینما حال ‌‬ ‫و همۀ ما قهر بود‪ .‬ولی دو ساعت تلفنی حرف زدیم‪ .‬از همه پرسید‪ .‬حتی از‬
‫اگر فیلمی را دوست می‌داشت چنان محکم و مستدل ازش تمجید می‌کرد‬ ‫سرایدار کانون پرورش فکری‪ ،‬معلوم بود چقدر دلش تنگ شده‪ .‬بعد حرف‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫که اگر مخالف هم بودی متقاعد می‌شدی‪ .‬‬ ‫تو که شد‪ ،‬امیرو گفت‪ ،‬من بچۀ پیتزا پنتری‌ام‪ .‬ننه بابام محموده‪».‬‬

‫‪at‬‬
‫محمود نفسی شاید از حسرت همراه دور سیگار بیرون داد و هیچ‬

‫‪a‬‬
‫با آالرم دوم تلفن از خواب می‌پرم‪ .‬وحشت کرده‌ام از این کابوس‌های‬ ‫نگفت‪ .‬انگار بغض کرده بود‪ .‬گفتم‪« :‬باهاش خیلی قاطی بودی‪ ،‬نه؟»‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫توی هول و هراس‪ .‬از جا می‌جهم و بر تخت می‌نشینم‪ .‬برای چی‬ ‫تو در ِ‬ ‫ـ «آره! خیلی بیشتر از خیلی!»‬
‫ساعت را تنظیم کرده‌ام؟‬ ‫گفتم‪« :‬علیرضا مفصل شرحش رو داده!»‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫توی زیرسیگاری بر پاتختی تا ته دود‬‫سیگار ِ‬ ‫این بوی سوخته‌گی؟‪...‬‬ ‫ـ «علیرضا؟»‬


‫کف اتاق و ُپرزهای قالی را ِکز می‌دهد‪ .‬خم می‌شوم‪،‬‬ ‫قالی ِ‬‫شده و افتاده بر ِ‬ ‫ـ «زرین دست‪».‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ُ‬
‫ته سیگار را بردارم که یک سوسک گنده از بغل دستم می‌دود زیر تخت‪.‬‬ ‫محمود دوست نداشت تمجیدهای دیگران از خودش را بازگو کنم‪ .‬مثل‬
‫پی سوسک بگردد‪...‬‬ ‫حاال کی حوصله دارد زیر تخت را که بازار شام است ِ‬ ‫نوباوه‌ای که زیاد تشویقش کنی و خجالت بکشد سرخ می‌شد‪ .‬علیرضا‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ته سیگار را توی زیرسیگاری خاموش می‌کنم‪ .‬سیگار بهمن است‪ ،‬سیگاری‬ ‫زرین‌دست گفته بود که رابطه‌اش با امیرو شبانه‌روزی بوده بعد که با محمود‬
‫که محمود می‌کشد‪ .‬من که سیگارپیچ می‌کشم‪ .‬کاغذ سیگار من گوگرد‬ ‫آشنا می‌شود‪ ،‬رابطۀ دائمی‌اش با امیرو گه‌گاه می‌شود و محمود می‌شود‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ندارد‪ .‬یک دقیقه ُپک نزنی خودبه‌خود خاموش می‌شود‪ .‬این سیگار از کجا‬ ‫فابریک دائمی‌اش‪ ،‬بس که محمود دوست داشتنی بود و رفیق باز‪ .‬به‬ ‫ِ‬ ‫رفیق‬
‫آمده؟ کی روشن کرده‌ام؟‪ ...‬تیک‌تاک ساعت مثل قطره قطره‌های آب بر‬ ‫خواسته‌های رفقاش بیشتر اهمیت می‌داد تا خودش‪ .‬انگار به دنیا آمده بود‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫فرق سرم می‌کوبد و شکنجه‌ام می‌دهد‪ .‬یادم می‌افتد که قراری دارم و طبق‬ ‫تا به دوستانش یاری برساند و دست‌شان را بگیرد‪ ،‬هواشان را داشته باشد‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫معمول زنگ را دو سه ساعت پیش از قرار تنظیم کرده‌ام تا فرصت باشد بر‬ ‫و گره‌های زندگی‌شان را باز کند‪ .‬مهرطلب هم نبود‪ .‬مهربانی نمی‌کرد که‬
‫تخت چوبی او شانه به شانه بنشینیم و لذت ببریم از دیدار و گپ‌و گفت‌های‬ ‫مهربانی ببیند‪ ،‬وارسته‌تر و بی نیازتر از آن بود که با رفقاش یا با رفاقت معامله‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫تمام نشدنی‪ .‬رخت می‌پوشم و باعجله می‌روم پارکینگ‪ ،‬ماشین را سوار‬ ‫کند‪ .‬وقتی پول قرض می‌داد منتظر پس گرفتنش نبود‪ ،‬اگر هم می‌خواستی‬
‫می‌شوم و ازبزرگراه می‌اندازم تا میدان بیست‌پنج شهریور که حاال شده‬ ‫پس بدهی به سختی می‌گرفت‪ ...‬سال‌های سال پاتوق من و همۀ بچه‌های‬
‫‪103‬‬ ‫‪102‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫بخورش را آویخته به چوب‌رختی آورد‪.‬‬ ‫یرانم تا اواخر خیابان تابنده که سرتاسرش بقالی است‬ ‫است هفت‌تیر‪ .‬م ‌‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ـ «هر کدوم رو می‌خوای وردار‪».‬‬ ‫سر کوچۀ خسرو که‬ ‫ُ‬
‫و قاب‌سازی و آژانس و‪ ...‬پ ِرمغازه‪ .‬حاال باید برانم تا ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «تنم عرق کرده‪ ،‬فردا‪»...‬‬ ‫یک‌طرفه است و تهش توی میدان باز می‌شود‪ .‬مه غلیظ همه جا را انباشته‪.‬‬
‫ـ «همین جوری می‌خوامش!»‬ ‫همین که می‌خواهم بروم توی کوچه‪ ،‬کوچه نیست‪ .‬به جایش تونلی سیمانی‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫دکمه‌ها را باز کردم‪ ،‬پیرهن سبز یا یشمی را از تن درآوردم و بهش دادم‪.‬‬ ‫و مخوف است‪ .‬جلوی دهانۀ تونل می‌زنم روی ترمز‪ِ ،‬ته تونل پیدا نیست‪.‬‬
‫در چشم برهم زدنی پیرهن‌هامان را عوض کردیم‪ .‬انگار هر دو کاری بس‬ ‫برهم ضجه و زاری از‬
‫‌تاک آزار دهنده و همان صدای درهم ِ‬ ‫صدای تیک ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫بعد نسکافه و همزمان با چاق کردن و پکیدن سیگار‬ ‫لذت‌بخش کرده بودیم‪ِ .‬‬ ‫ته تونل بیرون می‌زند‪ .‬جرأتش را ندارم با ماشین بروم توی تونل! آخر این‌جا‬

‫‪at‬‬
‫تخته‌نرد را باز کرد‪ ،‬مهره‌ها را چیدیم‪ .‬تاس را برداشتم‪.‬‬ ‫چهارم دومین ساختمان‪ ،‬خانه‌اش‬ ‫ِ‬ ‫که تونل نبود‪ .‬کوچه‌ای کوتاه بود و طبقۀ‬

‫‪a‬‬
‫ـ «کم بریزه!»‬ ‫مادر سال‌خورده‌اش اما حاال کوچه نیست‪ ،‬تونل‬ ‫بود‪ .‬خانۀ او و پدر و ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «تو بازی کن!»‬ ‫اتاق بزرگی که‬‫وحشت است‪ .‬پیش‌تر بارها و بارها آمده بودم این‌جا و توی ِ‬
‫همیشه یادم می‌رفت‪ ،‬دوست داشت من بازی را شروع کنم‪ ...‬با یک‬ ‫از گسترۀ آپارتمان جدا شده بود کنار او بر مبلی قدیمی و راحت می‌نشستیم‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫دست دیگه‪».‬‬
‫مارس‪ ،‬پنج به دو باخت‪ .‬گفتم‪« :‬یه ِ‬ ‫به حرافی‪ .‬اتاق بزرگش پر بود از صندلی‌های قدیمی و دیوار آویزهای عتیقه‬
‫دلم می‌خواست یک دست هم او ببرد‪.‬‬ ‫که عاشق هر چیز قدیمی بود‪ ...‬پیراهنی سبز تنم بود‪ ،‬شاید هم یشمی‪.‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ـ «لذتش اینه که باهم بازی کنیم‪ُ ،‬برد و باختش فرقی نمی‌کنه که!»‬ ‫خوش فرم و قشنگ بود اما رنگ و رو رفته‪.‬خیلی دوست داشتم‌اش و مدام‬
‫این را هم همیشه یادم می‌رفت که فقط یک‌دست بازی می‌کرد و فرقی‬ ‫می‌پوشیدم‌اش‪ .‬وقتی نسکافه را درست کرده بودم و سیگار می‌پیچیدم‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫نمی‌کرد کی برنده است یا بازنده‪ .‬در هر دو صورت لبخندی بزرگ و از ته‬ ‫گفت‪« :‬پیرهنت خیلی قشنگه!»‬
‫دل بر لبانش می‌نشست‪ .‬از جان جانانش پرسیدم‪.‬‬ ‫ـ «پیشکش!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫‌ـ «این آپارتمان رو باید بفروشم‪ .‬خیلی بزرگه‪ .‬دو تا واحد کوچولو‬ ‫ـ «باشه!»‬
‫نزدیک رستوران دیدم‪ .‬یکی برای عباس خان و مامان‪( .‬عباس خان پدرش‬ ‫ِ‬ ‫نگاهش کردم که توی نگاهش بخوانم «باشه» یعنی چه؟ او هم توی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دیوار خونه‌شه!»‬
‫بود‪ ).‬یکی هم برای خودم‪ ،‬اون‌جا دیوار به ِ‬ ‫چشم‌هایم نگاه کرد و گفت‪« :‬پیشکش یعنی چه؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دیوار جان‬
‫و بعدها بود که نقل مکان کرد به خانۀ الرستان‪ .‬دیوار به ِ‬ ‫ـ «یعنی اگه دوستش داری‪ ،‬مال تو‪».‬‬
‫جانانش‪ ...‬هر بعدازظهر توی خانه‌اش و شب‌ها توی رستوران می‌دیدمش‪.‬‬ ‫گفت‪« :‬پس چرا معطلی؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫اگر روزی محمود را نمی‌دیدم روزم روز نمی‌شد‪ .‬پریشب که پیش‌اش‬ ‫ـ «امروز می‌دم خشکشویی فردا پس‌فردا می‌آرم برات‪».‬‬
‫ُ‬
‫بودم وقتی آمدیم بیرون توی پیاده‌رو سیگار بکشیم از جان جانانش گفت‪:‬‬ ‫‌رنگ به درد‬
‫مد لباس‌هاش و همۀ پیرهن‌های نوی خوش ِ‬ ‫سر ک ِ‬‫رفت ِ‬
‫‪105‬‬ ‫‪104‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫کلی بگوبخند داشتین‪ ...‬راستی علی حاتمی با خانمت‪ ،‬خانم سابق! نسبت‬ ‫«دیشب مهمون داشتن‪ ،‬اس‌ام اس داد که ممکنه خیلی دیر بشه‪ ،‬تو بخواب‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫فامیلی داشت؟»‬ ‫براش نوشتم من که خواب ندارم تا صبح‪ .‬هر وقت شد بیا‪ .‬وقتی اومد گفت‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «نسبت خیلی نزدیک‪ ،‬اصال رفاقت با علی باعث شد با خانوم آشنا‬ ‫خیلی خسته‌م‪ .‬ماساژش دادم‪ .‬همون ماساژ دادن کار کرد!»‬
‫بشم‪ ...‬دیگه چی می‌گفت ممد؟»‬ ‫بعد خندید و گفت‪« :‬شدم مثل جوونی‌ها‪ ...‬یار که یار باشه و بار نباشه‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «می‌گفت محمود به خصلتی داره که زود محرم اسرار همه می‌شه‬ ‫این جوری می‌شه‪ .‬ماساژ هم می‌دی!»‬
‫چون خیلی اعتمادبرانگیزه!»‬ ‫محمود مثل همیشه رسم ادب را به‌جا آورد‪ .‬بدرقه تا دم در ماشین‪.‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫سکوت افتاد‪ ...‬گفتم‪« :‬همون جور که االن محرم همۀ اسرار منی!»‬ ‫وقتی سوار شدم او هم سوار شد‪ .‬نشست توی ماشین و گفت‪« :‬پیش پای‬
‫ِ‬

‫‪at‬‬
‫ـ «تو هم محرم همۀ اسرار منی‪ ،‬هیشکی تا حاال این اندازه محرم‬ ‫تو صالح عالء این‌جا بود‪ .‬قبل انقالب شهیار پاتوق‌اش این‌جا بود‪ .‬ممد هم‬

‫‪a‬‬
‫ِ‬
‫اسرارم نبوده!»‬ ‫همین‌جور‪ .‬من شیفتۀ شعرهای شهیار قنبری بودم‪ .‬ممد هم ترانه می‌گفت‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫ـ «اگه برای دلگرمی هم باشه بازم خوشحالم‪ ».‬‬ ‫دیگه‪»...‬‬
‫پنتری‬ ‫صالح عال گفته بود شاعرانه‌گی محمود باعث شده بود پیتزا‬ ‫محمدصالح عال را می‌گفت‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫دهۀ چهل و پنجاه بشود پاتوق هنرمندان و جروبحث‌های روشنفکرها که‬ ‫ـ «ممد بعدها بهم گفت‪ ،‬آرزو به دل موندم که یه بار از تصنیف‌هام‬
‫محصوالت فرهنگی بازتاب پیدا می‌کرد‪ .‬این فضا را‬
‫ِ‬ ‫حاصلش در تولید‬ ‫تعریف کنی‪».‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫‌های هگل‌زدۀ‬
‫محمود به وجود آورده بود‪ .‬اگر کافه نادری پاتوق زندان رفته ِ‬ ‫ـ «صالح عال این رو به منم گفته بود ولی می‌گفت بهترین خاطره ای که‬
‫پی جامعۀ بی‌طبقه بودند‪ ،‬پنتری پاتوق‬ ‫دچار یأس فلسفی بود که در ِ‬ ‫شب عروسی‌ت بوده‪».‬‬ ‫از تو داره ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫هنرمندان خودآموختۀ غیرآ کادمیک بود که سرشار از شور و انرژی بودند‬ ‫محمود با یکی از معروف‌ترین و زیباترین بازیگران آن زمان ازدواج‬
‫برای خالقیت‪ .‬روشنفکرانی که می‌خواستند با تغییر جهان کوچک خود‪،‬‬ ‫بعد کوتاه زمانی خیلی محترمانه از هم جدا شده بودند‪ .‬هرگز‬ ‫کرده بود و ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫جهان بزرگ را تغییر دهند‪ ...‬و باز از محمود گفته بود که مثل کودکی ساده و‬ ‫ندیدم از همسر سابق‌اش بد بگوید‪ .‬برعکس‪ ،‬همیشه از پسندیده‌گی‌ها و‬
‫بی‌شیله‌پیله است‪ .‬ولی اگر به عمق وجودش می‌رفتی می‌دیدی که کوله‌باری‬ ‫شایسته‌گی‌هاش می‌گفت‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بزرگ و سنگین را حمل می‌کند و عزم و ارادۀ تغییری بزرگ را در خیال‬ ‫ـ «چی می‌گفت از شب عروسی‌؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌پروراند‪ .‬اگر تأثیرات کوچک و بزرگی که محمود طی سالیان‪ ،‬گرداگرد‬ ‫ـ «می‌گفت‪ ،‬امیر نادری هم عکس می‌گرفته هم با دوربین هشت‬
‫خودش به وجود آورد جمع بزنیم حاصلش همان تغییر بزرگی می‌شود که‬ ‫میلیمتری فیلم می‌گرفته‪ .‬می‌گفت خیلی‌ها تو عروسی‌ت بودن ولی برای‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫او در خیال داشت!‬ ‫دیدن علی حاتمی بوده و سهراب سپهری و احمدرضا‬ ‫اون شیرین‌تر از همه ِ‬
‫و حاال از پس شیشه ماشین‪ ،‬تونل وحشت را می‌نگریستم و می‌گریستم‬ ‫احمدی که اون شب باهاشون آشنا شده بعد هم دسته‌جمعی رفتین سربند و‬
‫‪107‬‬ ‫‪106‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫و تاکسی بگیرم و بگویم «سوئیت‌های پردیس» یک قرن طول می‌کشد‪.‬‬ ‫و تیک‌تاک شکنجه پتکی بود بر فرق سرم!‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫اصلی سوئیت‌ها‪ .‬فقط چند متر جلوتر خیابان‬ ‫ِ‬ ‫خیابان‬
‫ِ‬ ‫تاکسی می‌پیچد توی‬
‫ُرز بود اما همین که تاکسی می‌رسد‪ ،‬به جای کوچۀ ُرز تونلی سیمانی و‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫با آالرم تلفن از خواب می‌پرم‪ .‬بدنم به عرق هول و هراس نشسته‪.‬‬
‫صدای تیک‌تاک شکنجه و صداهای درهم‬ ‫ِ‬ ‫قیراندود است و تهش ناپیدا و باز‬ ‫گزگز و خواب رفته‌گی تن را التیام‬ ‫رمق ندارم برخیزم فقط درجا می‌غلتم تا ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫برهم ضجه و زاری که از تونل بیرون می‌زند! به راننده می‌گویم‪« :‬ببخشین‬ ‫ِ‬ ‫بخشم‪ ...‬بوی سوخته‌گی! حولۀ حمام پخش زمین است و آتش گرفته‪ .‬از‬
‫ُ‬
‫این کوچۀ رزه؟»‬ ‫جا می‌جهم‪ ،‬پارچ را چندبار ِپر آب می‌کنم و برآتش می‌ریزم‪ ...‬همیشه که‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ُ‬
‫ـ «تابلوش رو ببین! کوچه رز‪ ،‬همینه!»‬ ‫رختی توی حمام می‌آویزم‪ .‬حاال‬ ‫قالب چوب‬
‫ِ‬ ‫دوش می‌گیرم حوله را به ِ‬

‫‪at‬‬
‫راننده به جایی اشاره می‌کند که سردر تونل است بدون هیچ تابلویی‪.‬‬ ‫زیرسیگاری لبۀ‬
‫ِ‬ ‫سیگار توی‬
‫ِ‬ ‫حوله وسط اتاق چه می‌کند؟ چرا آتش گرفته؟‬

‫‪a‬‬
‫درمانده پیاده می‌شوم‪ ...‬گفته بودند قرار است این سوئیت‌ها را خراب کنند‬ ‫قفسۀ کتاب‌خانه تا ته سوخته و افتاده بر کف اتاق روی حوله‪ .‬همه‌ش عجیب‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫سر جایش است‪ .‬همه‬ ‫ولی هنوز که خراب نکرده‌اند‪ .‬هنوز که همه چیز ِ‬ ‫غریب است‪ .‬من که تازه از خواب پریده‌ام کی سیگار روشن کرده‌ام؟ آن‬
‫چیز اال کوچۀ ُرز که به جایش تونل هراس است‪ .‬تونلی که برعکس همۀ‬ ‫هم سیگار بهمن؟ چه خوب که صدای آالرم تلفن درآمد‪ ،‬اگر دیرتر بیدار‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫تونل‌ها سقفش انحنا ندارد‪ .‬چارگوش است‪ .‬مثل قبری که افقی باشد‪ ...‬من‬ ‫می‌شدم آتش سرایت می‌کرد به موکت و‪ ...‬شایدخودم میان آتش جزغاله‬
‫ُ‬
‫قلی شماره بیست‌ونه چندروزی را با‬‫سوئیت ِ‬
‫ن‬ ‫و محمود ته این کوچه توی‬ ‫می‌شدم‪ .‬به تخت‌خواب که بر‌می‌گردم یک سوسک هیکل‌مند می‌بینم بر‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫هم گذرانده بودیم بعد من برگشته بودم تهران تا او با جان جانانش که از پی‬ ‫‌شمار ساعت دیواری که خرامان خرامان می‌رود‪ .‬نمی‌دانم سوسک‬ ‫ثانیه ِ‬
‫می‌آمد تنها باشد و بعد چشم‌ها را ببندد و شاعرانه بگوید‪ ،‬بر تخت‌خواب و‬ ‫خطای دید شده‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫حرکت می‌کند یا ثابت است و حرکت عقربه باعث‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ُ‬
‫بیش‌تر بر کاناپۀ همان سوئیت نقلی بارها جان جانانش را در آغوش کشیده‬ ‫ثانیه‌شمار از حرکت باز می‌ایستد‪ .‬سوسک هم‪ .‬ولی صدای بلند ثانیه‌شمار‬
‫و عریانی یکدیگر را لمس کرده بودند‪ ،‬چشیده بودند‪ ،‬نوشیده بودند و شور‬ ‫باتری ساعت ته‬ ‫ُ‬
‫همۀ خانه را پر کرده‪ .‬اگر ثانیه‌شمار تکان نمی‌خورد یعنی ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫و شوق و هیجان در ژرفای رگ‌هاشان دویده بود‪.‬‬ ‫کشیده‪ ،‬پس این تیک‌تاک آزار دهنده از کدام ساعت است؟ ‬
‫هنوز منگ خوابم‪ ،‬نمی‌دانم صدای تیک‌تاک است که کم و کمتر‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دیشب که پیش محمود بودم امید روحانی و خسرو دهقان هم آن‌جا‬ ‫می‌شود یا این من هستم که خوابم می‌برد و صدا را کم و کمتر می‌شنوم‪.....‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫بودند‪ .‬هروقت این دو باهم می‌آیند محمود می‌داند آمده‌اند تا (به قول خود‬ ‫خواب خواب که نه‪ ،‬در برزخ خواب و بیداری‌ام که تردید می‌کنم آیا‬ ‫ِ‬
‫ُ‬ ‫ِ‬
‫میز‬
‫امید) توطئه‌ای مشترک را علیه سینما سامان بدهند و محمود در کنجی‪ِ ،‬‬ ‫تونل‌های وحشت را توی کابوس‌ها دیده‌ام یا در بیداری؟‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دنجی به آن‌ها می‌دهد تا به رتق و فتق توطئه بپردازند‪.‬‬ ‫فرودگاه کیش‬


‫ِ‬ ‫باید می‌رفتم کیش‪ .‬شاید آن‌جا باشد‪ ...‬هواپیما که در‬
‫ً‬
‫یک‌بار امید گفت‪ ،‬محمود عمال اهل هیچ هنری نیست‪ .‬نه شاعر‬ ‫می‌نشیند ثانیه‌ها ِکش می‌آید‪ِ .‬کش می‌آمد‪ .‬تا ساکم را از روی تسمه بردارم‬
‫‪109‬‬ ‫‪108‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫شعر اردالن سرفراز با صدای‬ ‫کف آشپزخانه هزار تکه می‌شود‪ ...‬همان دم ِ‬ ‫است نه نویسنده نه منتقد فیلم اما همۀ هنرها را می‌شناسد‪ .‬به درستی هم‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫خش‌دار و خستۀ فرهاد مهراد می‌پرد وسط حافظه‌ام و در کسری از ثانیه تا‬ ‫میز ما تکه‌ای می‌گوید‬
‫می‌شناسد‪ .‬همین که ما اهل قلم هستیم می‌آید سر ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ته می‌رود‪ .‬‬ ‫و تکه‌ای می‌شنود همه چیز را می‌خواند و خوب می‌خواند‪ ،‬خوب و بد را‬
‫ـ «می‌بینم صورتمو تو آینه با لبی خسته می‌پرسم از خودم‪.‬‬ ‫می‌شناسد و هرچه می‌گوید درست می‌گوید‪ .‬کم و زیاد حالی‌اش است و‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم؟‬ ‫الپوشانی هم نمی‌کند‪ .‬همه را باهم آشنا می‌کند‪ .‬با همه مهربان است و در‬
‫باورم نمی‌شه هرچی می‌بینم چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم‪.‬‬ ‫دوستی خالص و بی‌ریا و هرگز ندیدم ِبد کسی را بگوید‪ .‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫به خودم می‌گم که این صورت که می‌تونم از صورتم ورش دارم‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫می‌کشم دستمو روی صورتم هرچی باید بدونم دستم می‌گه‪.‬‬ ‫ای غلتیدن هم نیست‪ .‬چه‬ ‫َ‬
‫با آالرم تلفن از کابوس می‌رهم‪ .‬اما دیگر یار ِ‬

‫‪a‬‬
‫منو توی آینه نشون می‌ده می‌گه این تویی‪ ،‬نه هیچ‌کس دیگه‪.‬‬ ‫باید می‌کردم با این کابوس‌ها که رهایم نمی‌کند‪ .‬رهایم نمی‌کرد‪ .‬با این تهی‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫جای پاهای تموم قصه‌ها رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها‪.‬‬ ‫جسم خسته از نیروی جست‌وجو‪ .‬به کجا باید می‌رفتم در پی‌اش؟‬ ‫شدن ِ‬
‫ِ‬
‫ً‬
‫مونده روی صورتت تا بدونی حاال امروز چی ازت مونده به جا‪.‬‬ ‫‪ ...‬به خودم نهیب می‌زنم‪ ،‬چطور یادت نیست؟ محمود تقریبا هر آخر‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫آینه می‌گه‪ :‬تو همونی که یه روز می‌خواستی خورشید و با دست بگیری‪ .‬‬ ‫سواری دربست می‌گیرد و با بهمن می‌روند آمل دیدن سینا که دانشجو‬ ‫ِ‬ ‫هفته‬
‫ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری‪.‬‬ ‫پسر بهمن است که محمود به جای همۀ فرزندان نداشته‌اش‬ ‫است‪ .‬سینا گل ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫می‌شکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه‪.‬‬ ‫او را دوست می‌دارد و بهش عشق می‌ورزد‪ .‬شاید بیش از پدری که به‬
‫آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه‪.‬‬ ‫فرزند دلبندش‪ ...‬به سختی از تخت‌خواب دل می‌کنم‪ .‬برمی‌خیزم‪ ،‬می‌روم‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫عکسا با دهن کجی ِب ِهم می‌گن چشم امیدو ِب ُبر از آسمون‪.‬‬ ‫آشپزخانه‪ ،‬همین که می‌خواهم کتری را بردارم و آب کنم فریادم هوا می‌رود‪.‬‬
‫روزا با هم دیگه فرقی ندارن بوی کهنه‌گی می‌دن تموم‌شون‪».‬‬ ‫داغی دستگیرۀ کتری می‌سوزد‪ ،‬بدجور می‌سوزد‪ .‬هرشب پیش از‬ ‫دستم از ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫توی هزار تکه شکستۀ قوری می‌بینم‪.‬‬ ‫عکس تکه پارۀ خودم را ِ‬
‫و به راستی ِ‬ ‫شیر گاز را می‌بندم‪ ،‬فلکه را هم می‌بندم‪ ،‬ده بار برمی‌گردم ببینم فلکه‬
‫خواب ِ‬
‫گاز روشن گذاشته‌ام و‬ ‫را بسته‌ام یا نه‪ ،‬وسواس دارم خب! چطور کتری را بر ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫عقب یک سواری کرایه‬‫صندلی ِ‬


‫ِ‬ ‫چتر شب در جادۀ فیروزکوه‪،‬‬
‫زیر ِ‬ ‫ِ‬ ‫رفته‌ام کپیده‌ام؟ گاز را خاموش می‌کنم‪ .‬صبر می‌کنم کتری سرد شود‪ .‬اگر‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نشسته‌ایم با بهمن‪ .‬هردو دمق و در فکر‪ .‬تا برسیم آمل بهمن فقط می‌گوید‪:‬‬ ‫کتری و گاز را فراموش کرده‌ام البد قوری را هم فراموش کرده‌ام که بشویم‪...‬‬
‫«نمی‌دونم کجا غیبش زده محمود‪ ،‬نگرانشم!»‬ ‫هرشب قوری را می‌شویم که رنگ نگیرد‪ .‬در قوری را که برمی‌دارم صدتا‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫و دیگر یک کلمه حرف نمی‌زنیم فقط گه‌گاه توی چشم یکدیگر نگاه‬ ‫سوسک ریز و درشت از توی قوری سر می‌کشند بیرون و بر دست و بالم‬ ‫ِ‬
‫می‌کنیم‪ .‬بهمن دستش را بر دست من می‌نهد و می‌فشرد‪ .‬من هم همین کار‬ ‫کاشی‬
‫ِ‬ ‫سفالی خوشگل نازنینم بر‬
‫ِ‬ ‫می‌نشینند! قوری را رها می‌کنم‪ ،‬قوری‬
‫ِ‬
‫‪111‬‬ ‫‪110‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫انس تهران کلینک است‪.‬‬‫خورد‪ .‬محمود بود که گفت اورژ ِ‬ ‫را می‌کنم‪ .‬وقتی دستم را می‌فشرد گرمای دستش می‌دود توی تنم و همراه با‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫جلدی خودم را رساندم‪ .‬ورودی اورژانس تهران کلینیک هم همان تونل‬ ‫مهر نگاهش آرام‌ام می‌کند و از اضطرابم می‌کاهد‪ .‬میانۀ راه مه آن‌قدر غلیظ‬
‫ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫لعنتی بود‪ ،‬با همان صداهای تیک‌تاک که مثل فروچکیدن قطره‌های آب‬ ‫است که راه را گم می‌کنیم و آن‌قدر غلیظ‌تر‌که بهمن را هم گم می‌کنم‪!...‬‬
‫بر فرق سر‪ ،‬شکنجه می‌دهد‪ .‬بی‌خیال تونل‪ ،‬از آن رد می‌شوم‪ .‬محمود بر‬ ‫محمود گفته بود‪ ،‬یک‌بار با جان جانانش آمده بوده آمل‪ .‬سپیدۀ صبح‬
‫ُ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫تختی خوابیده و درد کلیه امانش را بریده است‪ .‬کلیه‌اش سنگ‌ساز است‪ .‬با‬ ‫رسیده بودند‪ .‬محمود کلید انداخته و بی‌سروصدا رفته بوده‌اند داخل‪ .‬سینا‬
‫یک ُم َس ِکن آرام‌تر می‌شود‪ .‬دکتر می‌آید‪ .‬کامله مردی‌ست که صورت ندارد‪.‬‬ ‫را بیدار نمی‌کند و از این جایش باز محمود چشم‌ها را بسته بود و شاعرانه‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ماسک هیچ زده است به صورتش‪ .‬معاینه می‌کند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫انگار‬ ‫بستر شور و شوق نباشد‪.‬‬‫گفته بود که با هول و هراسی شیرین‪ ،‬حتا اگر بر ِ‬
‫ُ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬

‫‪at‬‬
‫ـ «سنگ کلیه مشکلی نیست‪ ،‬فعال باید کلی آزمایش بده‪ .‬مشکالت‬ ‫حتا اگر عریانی اندام‌ها نباشد‪ ،‬بر لبۀ پنجرۀ حیاط خلوت باید به خواهش‬

‫‪a‬‬
‫دیگه داره!»‬ ‫نبود سینا‬
‫پرالتهاب تن‌ها پاسخ می‌دادند که داده بوده‌اند و روزهای بعد‪ ،‬در ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫دکتر آزمایش‌ها را می‌نویسد و می‌رود‪ ...‬خیلی طول می‌کشد تا رگی‬ ‫سر کالس‪ ،‬معماری و نقشه‌کشی می‌‌آموخته‪ ،‬هرجا که شد‪ ،‬نشسته بر‬ ‫که ِ‬
‫پوست ورچروکیدۀ محمود پیدا کنند و ازش خون بگیرند بعد‬ ‫مناسب بر‬ ‫نمور اجاره‌ای‪ ...‬که آن هم لذت خودش‬ ‫بستر تمنا در آن آپارتمان ِ‬
‫مبل یا بر ِ‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ‬
‫می‌برمش توالت‪ .‬دوروور توالت پر از ته سیگارهایی‌ست که ازشان دود‬ ‫را داشته بوده و پاسخی به تپش‌های تن‌های سوزان!‬
‫برمی‌خیزد و چند سوسک که انگار پوست‌شان را چرب کرده‌اند‪ ،‬از در‬ ‫سپیده‌دم بود که رسیدیم آمل‪ ،‬نمی‌دانم بهمن را کجا جا گذاشته‌ام‪ .‬حاال‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫و دیوار باال می‌روند‪ .‬ادر ِار محمود چکه چکه می‌آید‪ ،‬با همان صدای‬ ‫من حواسم نبود راننده چطور ملتفت نشد که بگوید‪« :‬پس کجاست اون‬
‫چکه‌های تونل مخوف‪ .‬ظرفی که دست من است از همین لیوان‌های‬ ‫رفیقت!؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫کاغذی آزمایشگاه است که لحظه‌ای شیردان مسی بزرگی می‌شود که‬ ‫سر کوچۀ خانۀ سینا پیاده می‌شوم‪.‬‬ ‫وقتی می‌رسیم به خیابان تهر ِان آمل‪ِ ،‬‬
‫سخت می‌توانم نگه دارمش و لحظه‌ای دیگر استکانی کمرباریک‪!...‬‬ ‫اما آن کوچه باز همان تونل وهم و واهمه است‪ ...‬می‌خواهم از راننده بپرسم‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ِ‬
‫دکتر بی‌صورت‬‫نمی‌دانم چقدر طول کشید تا جواب آزمایش‌ها آمد‪ِ .‬‬ ‫ولی او رفته است و در گرگ‌ومیش سپیده‌دم آمل گم شده است‪.‬‬
‫آزمایش‌ها را وارسی کرد‪.‬‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «گلبول‌های سفید یک‌برابرونیم بیش‌تر از حدنرماله‪ ،‬نشونۀ خوبی‬ ‫ساعت هشت ـ هشت‌ونیم شب‪ ،‬با محمود از پلکان پنتری باال آمدیم‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫نیست‪ .‬باید بستری بشه!»‬ ‫توی پیاده‌رو سیگار کشیدیم‪ .‬جوک‌های دست اولی که برایم پیامک شده‬
‫محمود بی‌حوصله‌تر از همیشه می‌گوید‪« :‬باشه فردا دکتر!»‬ ‫بود را خواندم و کلی خندیدیم‪ .‬گفت‪« :‬تا پیتزاها سرد نشده‪ ،‬برو!»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دکتر که می‌رود‪ ،‬می‌روم پی‌اش و یواشکی می‌پرسم‪« :‬دکتر! چیز‬ ‫سوار شدم و راه افتادم‪ ...‬پیتزاها را خوردیم‪ ،‬فیلمی توی دستگاه‌ گذاشتم‪.‬‬
‫خطرناکی‌یه؟»‬ ‫پیش از آن‌که زنگ تلفن را ببندم تا با خیال راحت فیلم ببینم‪ ،‬تلفن زنگ‬
‫‪113‬‬ ‫‪112‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫و چهره‌ها را می‌بینم‪ .‬برادرهای محمود و همۀ کارگرهای پنتری آمده‌اند‪.‬‬ ‫ـ «باید بستری بشه! گفتم که!»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ً‬
‫پس البد خبری هست‪ .‬که بود واقعا‪ .‬از بهمن می‌پرسم کجاست؟ اشاره‬ ‫ـ «فردا دیر نیست؟»‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫می‌دهد به در اورژانس‪ .‬در نیمه باز است‪ .‬سرک می‌کشم داخل‪ .‬از الی‬ ‫ـ «بررسی‌ش یک هفته طول می‌کشه‪ .‬نه دیر نیست‪».‬‬
‫پرده‌ای نایلونی و گل‌منگلی محمود را می‌بینم که بر تخت خوابانده شده‪.‬‬ ‫محمود کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند‪ .‬او را بر تختش می‌خوابانم‪.‬‬
‫ً‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫دوتا پرستار و دکتر بی‌صورت به او شوک می‌دهند‪ .‬می‌روم بیرون‪ ،‬سیگاری‬ ‫مدام آروغ می‌زند‪ .‬عاشق خوردن است محمود‪ .‬ابدا هم گوشش بدهکار‬
‫بساط شوک همچنان‬ ‫دود می‌کنم و باز می‌آیم داخل و باز سرک می‌کشم‪ِ .‬‬ ‫دکترها نیست که گفته‌اند توی این سن‌وسال چه بخورد و چه نخورد‪ .‬صبح‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫هست‪ .‬نمی‌دانم چند بار سرک می‌کشم‪ ...‬آخرین بار نه پرستارها هستند‬ ‫کباب کوبیده‪ .‬نفخ شدید دارد‪ ...‬دم دمای صبح‬ ‫کله‌پاچه خورده و ظهر ِ‬

‫‪at‬‬
‫نه دکتر‪ .‬یعنی دیگر شوک الزم نیست؟ یعنی تمام کرده است محمود؟‬ ‫زنگ می‌زنم آن یکی برادرش بهرام که بیاید‪ .‬می‌آید‪ .‬خیلی خسته‌ام‪ ،‬دیگر‬

‫‪a‬‬
‫می‌روم داخل‪ ،‬پردۀ نایلونی را کنار می‌زنم‪ .‬هیچ‌کس نیست‪ .‬فقط من هستم‬ ‫سرپا بند نیستم‪.‬‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫دل سیر نگاهش می‌کنم‪ .‬نه او چیزی می‌گوید نه من‪ .‬پیشانی و‬ ‫و او‪ .‬یک ِ‬ ‫محمود خوابیده‪ ،‬راحت‪ .‬کفش و کاله می‌کنم که بروم‪ ،‬آرام به سر و‬
‫ً‬
‫صورتش را می‌بوسم و می‌آیم بیرون‪ .‬بهمن با بغضی فروخورده می‌گوید‪:‬‬ ‫خواب خواب هم‬ ‫پیشانی‌اش بوسه می‌زنم‪ .‬فکر نمی‌کنم بیدار باشد‪ .‬اصال‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ً‬ ‫ِ‬
‫زیاد معده باعث ایست قلبی می‌شه؟ محمود کلی‬ ‫نفخ ِ‬ ‫ـ «می‌دونستی‬ ‫نبوده شاید‪ .‬خواب و بیدار بوده به گمانم‪ .‬زیرلب چیزی می‌گوید‪ .‬حتما‬
‫ِ‬
‫درد بی درمون داشت اون وقت نفخ معده‪!...‬؟ باورت می‌شه!؟»‬ ‫تشکر می‌کند‪ .‬محمود آدمی‌ست که در هرحا ‌لو‌روز که باشد خودش را‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ملزم می‌داند بدرقه‌ات کند اما با آن شب سخت‪ ،‬دیگر یارای برخاستن‬


‫ً‬
‫توی خواب گریه می‌کنم‪ ...‬بهمن بغض داشت چرا من گریه می‌کنم؟‬ ‫ندارد واقعا‪ .‬به خانه برمی‌گردم و بر تخت‌خواب ولو می‌شوم‪ .‬شش صبح‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫بیدار که می‌شوم چشم‌هایم خیس است‪ ،‬بغض دارم با این کابوس‌های‬ ‫است که می‌خوابم‪ .‬ده صبح با صدای تلفن بیدار می‌شوم‪ .‬نمی‌دانم زنگ‬
‫مرگ کسی که از هرکس دیگر بهم نزدیک‌تر است‪ ،‬یا‬‫مرگ‌ومیر و‪ ...‬آن هم ِ‬ ‫ارتوی کابوس در برزخ خواب و بیداری‬ ‫تلفن است یا آالرم‪ .‬این چنبرۀ هز ِ‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫نزدیک‌تر بود؟ و از هرکس دیگر دوست‌ترش می‌دارم‪ ،‬یا می‌داشتم؟چشم‌هایم‬ ‫نیست؟ ژرفای بختکی رعب‌انگیز نیست که نفسم را بند آورده‪ .‬بند می‌آورد‪.‬‬
‫می‌سوزد‪ ،‬این سوزش از گریه نیست‪ .‬توی اتاق چشم می‌گردانم‪ ،‬از جای‬ ‫البد توی کابوس فکر کرده‌ام زنگ تلفن است که گوشی را برداشتم‪ .‬برادر‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دود سیگار برمی‌خیزد‪ .‬نه سیگاری می‌بینم نه زیرسیگاری‪.‬‬‫جای اتاق ِ‬ ‫ِ‬ ‫محمود است که می‌گوید‪ ،‬محمود حالش خوب نیست‪ ،‬زنگ زده‌ایم‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫البه‌الی شکنجۀ تیک‌تاک ساعت از زیر تخت صدای خش خش می‌آید‪.‬‬ ‫آمبوالنس‪ ...‬گازش را می‌گیرم و خودم را می‌رسانم الرستان‪ .‬همین که‬
‫پای سوسک‌هاست بر‬ ‫صدای ِ‬ ‫زیرتخت پر از روزنامه و مجله است‪ .‬این‬ ‫پی آمبوالنس را‬ ‫می‌پیچم توی کوچه آمبوالنس را می‌بینم که دور می‌شود‪ِ .‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬ ‫ِ‬
‫روزنامه‌ها‪ ،‬انگار عروسی دارند سوسک‌ها‪.‬‬ ‫می‌گیرم‪ ...‬جلوی تابلوی حمل با جرثقیل‪ ،‬پارک می‌کنم و می‌روم داخل‪.‬‬
‫بعد ده یازده ماه‪،‬‬
‫همیشه سالی یک‌بار خانه را سم‌پاشی می‌کنیم و ِ‬ ‫ریز ُپرنوری از باال تابیده‬
‫باز هم ورودی اورژانس‪ ،‬تونل است‪ ،‬اما چراغ‌های ِ‬
‫‪115‬‬ ‫‪114‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫دائمی‌اش به همه خوشامد بگوید و نرم‌خو و فروتنانه همۀ مهربانی‌اش را به‬ ‫ممکن است یکی دو تا سوسک توی حمام یا آشپزخانه پیداشان بشود‪...‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫یکسان میان آن همه رفیق قسمت کند‪ .‬محمود استاد رفاقت بود‪ .‬مردی که‬ ‫همین یکی دوماه پیش خانه را سم پاشی کردیم و حاال این همه سوسک!؟‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫دست‌های بخشنده‌اش برای همۀ آن‌ها که در تنگنا بودند گشوده بود همیشه‪.‬‬ ‫آن‌قدر گرسنه‌ام که نگو‪ .‬برمی‌خیزم‪ .‬در اتاق را کامال می‌بندم تا بعد‬
‫میدان معرفت و مروت بود‪»...‬‬
‫مرد ِ‬ ‫ِ‬ ‫حساب سوسک‌ها و سیگار‌ها را برسم‪ .‬خیلی گرسنه‌ام‪ .‬لباس می‌پوشم‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫‌محمد ابراهیمیان است‪.‬‬ ‫یرانم تا پیتزاپنتری‪ ،‬تا «شب یلدا» سفارش بدهم‪.‬‬ ‫و سوار می‌شوم و م ‌‬
‫ـ «ممد! تو این‌جا چیکار می‌کنی ؟ این چیه می‌خونی؟»‬ ‫محمود البه‌الی نام معتبرترین فیلم‌های تاریخ سینما اسم فیلم مرا هم توی‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫محمد ابراهیمیان سرش را برشانه‌ام می‌نهد و‌ های های گریه می‌کند و‬ ‫منو اضافه کرده است‪ .‬پیتزای شب یلدا ترکیباتی دارد که فقط من سفارش‬
‫ُ‬

‫‪at‬‬
‫میان هق هق تلخ می‌گوید‪« :‬پیش از واقعه در کنج دنج پنتری با محمود گل‬ ‫کوکاکوالی‬
‫ِ‬ ‫می‌دادم همیشه‪ ...‬یک پیتزا با سیب‌زمینی تنوری بعدش هم یک‬

‫‪a‬‬
‫ِ ِ‬
‫گفتی و گل شنفتی‪ ،‬گفت‌وگوی شما پایانی نداشت‪ .‬نه تو از محمود سیراب‬ ‫سر راهم است‪ .‬تشییع جنازه‌ای‬ ‫سرد سرد‪ .‬چه کیفی دارد‪ .‬تهران کلینیک ِ‬ ‫ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫می‌شدی نه او از تو‪ ...‬محمود بستری شد و تو مثل باد بر بالینش رفتی‪ .‬تو‬ ‫می‌بینم از جلوی تهران کلینیک‪ ،‬نمی‌دانم بعدش بود یا قبلش که یک‌بار هم‬
‫آن شب نخفتی تا فردا چه پیش آید؟ شب و تو با هم شکستید و پیش از ظهر‬ ‫تشییع جنازه‌ای دیدم از جلوی پیتزا پنتری‪!...‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫زنگ تلفن ناقوس مرگ محمود را نواخت‪».‬‬ ‫سوار ماشین به سمت پنتری می‌روم اما یکهو خودم را توی تونل می‌بینم‪.‬‬ ‫ِ‬
‫ـ «ممد این‌ها چیه می‌گی!؟ چرا لفظ قلم حرف می‌زنی؟»‬ ‫تونلی که نه تونل الرستان است نه تونل کوچۀ خسرو نه تونل اورژانس‪...‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ـ «المسب خودت خبرشو دادی‪ .‬خودت خواستی مطلب بنویسیم براش‪،‬‬ ‫ترسم از تونل ریخته است‪ .‬پروایی ندارم از آن‪ .‬فکر می‌کنم هرچه جلوتر‬
‫اینه‌ها!»‬ ‫بروم تاریک‌تر می‌شود اما برعکس‪ ،‬جلوتر‪ ،‬تونل روشن‌تر است‪ ...‬مثل‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫و ماهنامۀ فیلم را نشانم می‌دهد‪ .‬مطلبی است که ابراهیمیان نوشته‬ ‫تونل‌های شهری که کلی چراغ و نور باالی‌شان هست‪.‬کسی از دور می‌آید‪،‬‬
‫است؛ «آیا بازهم به پیتزا پنتری خواهیم رفت؟»‬ ‫سرش توی مجله‌ای‌ست و بلندبلند می‌خواند‪:‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫و آخرش نوشته است؛ «ما کی خواهیم رفت رفیق؟ و تا هستیم آیا باز‬ ‫ـ «نه‪ ،‬دیگر شماره‌های پیتزا پنتری را نگیرید‪ .‬محمود گوشی را برنمی‌دارد‪.‬‬
‫هم به پنتری خواهیم رفت؟»‬ ‫نیست که بردارد‪.‬کی باور می‌کند که محمود دیگر نیست!؟‪ ...‬تنها آن‌ها که‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «ممدجان! نکنه تو هم افتادی توی چاه ویل کابوس؟ محمود رفته‬ ‫او را می‌شناختند‪ ،‬می‌دانند محمود که بود و چه بود‪ .‬نسل دهۀ‌های چهل و‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سفر‪ .‬قراره اون‌جا همدیگرو ببینم‪».‬‬ ‫پنجاه که حاال هریک به گوشه‌ای از چهاربر جهان پرتاب شده‌اند‪ .‬آن آدم‌ها‬
‫محمد ابراهیمیان گیج و منگ نگاهم می‌کند‪.‬‬ ‫خوش با محمود بودن را تجربه‬ ‫اگر بخواهند به صورت فرضی خاطرات‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫کنند باید زمینی به گسترۀ ورزشگاه آزادی باشد و مهمان‌ها بر سر میزهای‬
‫کف چوبی‬
‫عرق کرده و بیمناک از خواب می‌پرم‪ .‬این بار در بستری بر ِ‬ ‫خیالی بنشینند تا محمود بیاید و با گرمای حضور و لبخند آرامش‌بخش‬
‫‪117‬‬ ‫‪116‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫راه می‌افتیم‪.‬‬ ‫خانه‌ای در کپنهاگ‪ ،‬شاید هم پاریس‪ .‬چه فرقی می‌کند؟ مهم این است‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ـ «این ‪ Meeting Point‬که می‌گفتی کجاست؟ هیشکی بلد نبود‪».‬‬ ‫بعد چندین و چند ماه گم کرده‌گی و گم گشته‌گی قرار است محمود را‬ ‫که ِ‬
‫ً‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫اتاقکی نسبتا بزرگ را نشان می‌دهد‪ .‬درست وسط پیاده‌رو‪ ،‬نه دری‬ ‫ببینم‪ .‬از جا برمی‌خیزم‪ ،‬حوله و کیسه لیف و ریش‌تراش را برمی‌دارم‪ .‬توی‬
‫دارد نه تابلویی و نه نشانه‌ای‪ ،‬دورا دورش هم پوسترها و بنرهای تبلیغاتی‬ ‫این خانۀ صدساله دوش و توالت و دستشویی همه یک‌جاست‪ .‬در را که باز‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫چسبانده‌اند‪ .‬فکرمی‌کردم ‪ Meeting Point‬جایی‌ست که نشانه‌هایی از‬ ‫می‌کنم‪ ،‬همۀ فضای توالت و حمام انباشتۀ‪ ...‬نمی‌دانم دود است یا بخار‪.‬‬
‫عشق و دلداده‌گی دارد‪.‬‬ ‫توان ناتوانی‌ام حوله را توی فضا تکان تکان‬ ‫چشم چشم را نمی‌بیند‪ .‬با همۀ ِ‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫ـ «اروای عمه‌شون با این ‪ Meeting Point‬شون‪ ،‬هیشکی نمی‌دونست‬ ‫می‌دهم‪ ،‬دود (یا بخار) اندکی فرومی‌نشیند‪،‬حاال می‌شود دید‪ .‬می‌بینم‪.‬‬

‫‪at‬‬
‫کجاست!»‬ ‫‌های حمام باال و پائین می‌روند‪ .‬از‬‫خدا خدا تا سوسک بر کف و دیواره ِ‬

‫‪a‬‬
‫جان جانان می‌خندد و می‌گوید‪ ،‬روز اول خودشان هم نمی‌دانسته‌اند‬ ‫خیر حمام و تراشیدن ریش می‌گذرم‪ ...‬اگرچه هنوز خیلی زود است‪ ،‬اما‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫این دکل بی‌خاصیت ‪ Meeting Point‬است‪ ...‬از خیابانی باریک و زیبا‬ ‫بی‌قراری و بی‌تابی از خانه بیرونم می‌فرستد‪ .‬می‌روم فرودگاه که سوار شوم‬
‫می‌گذریم و می‌رسیم به خانه‪ .‬خانه‌ای خوشگل و تر و تمیز‪ ،‬باید برویم‬ ‫به مقصد بلژیک و از فرودگاه بروکسل یکسره بروم ایستگاه مرکزی قطار در‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫باریک تیز‪ ،‬اما هرجای دیگر هم بود فرقی‬ ‫ِ‬ ‫چوبی‬


‫ِ‬ ‫طبقۀ باال از پله‌های‬ ‫شهر بروژ‪ .‬بیرون ایستگاه سراغ ‪ Meeting Point‬را می‌گیرم اما هیچ‌کس‬
‫ِ‬
‫بعد چند ماه دوری بازهم با‬ ‫نمی‌کرد‪ ،‬تمام اهمیت خانه به آن است که ِ‬ ‫نمی‌داند کجاست‪ .‬خستـه از نایافتن ‪ Meeting Point‬بر نیمکتی می‌نشینم‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫ِ‬
‫او زیر یک سقف هستم‪ .‬ساک را می‌گذارم‪ ،‬اندکی خسته‌گی می‌گیرم که‬ ‫و سیگار روشن می‌کنم‪ .‬سیگار به نصفه نرسیده دست‌هایی چشم‌هایم را‬
‫َ‬
‫می‌گوید برویم خرید برای شام‪ .‬پیاده گز می‌کنیم تا چهارراهی که خیلی هم‬ ‫از پشت می‌گیرد‪ .‬کی می‌تواند باشد جز او؟ بر‌می‌خیزم و می‌چرخم و در‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫‌های‬
‫نزدیک نیست‪ .‬از سوپرمارکت که بیرون می‌آئیم توی دست‌هامان کیسه ِ‬ ‫آغوش می‌گیرمش و بارها می‌بوسمش‪ ،‬صورت و شانه‌اش را‪ ...‬ای‌کاش‬
‫بزرگ سنگین هست‪ .‬همه چیز برای پختن یک شام درست و حسابی با‬ ‫ِ‬ ‫از رسم دست‌بوسی تا این حد متنفر نبودم که دست‌هایش را هم ببوسم‪.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫بطری‌های شراب شیراز استرالیا‪ .‬راه می‌افتیم‪ ...‬دست‌ها به ِگ ِزگز می‌افتد‪.‬‬ ‫صدای زنانه‌ای می‌گوید‪« :‬خرده‌ریزهاش هم بذارین برای ما!»‬
‫ُ‬
‫پیش رو فضایی سبز است‪ .‬بر نیمکتی می‌نشینیم تا نفس تازه کنیم‪ .‬محمود‬ ‫قلی رویایی تا دور از همۀ دغدغه‌های‬ ‫بروژ ن ِ‬
‫گفته بود با جان جانان آمده ِ‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سیگار روشن می‌کند‪ .‬سیگار نیست‪ .‬از بویش پیداست که علف است‪.‬‬ ‫تهران با او تنها باشند‪ ...‬پیش از آن باهم فیلمی دیده بودیم به اسم ‪In Bruges‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫محمود کرۀ مریخ هم که برود بلد است‪ ،‬اسباب فسق‌وفجور و خوش‌باشی‬ ‫توی فیلم شهر‪ ،‬خوب دیده می‌شد که چقدر دنج و دلپذیر است‪.‬‬
‫را جور کند‪.‬‬ ‫ـ «وقتی بخوای با جان جانانت بری جایی واسه بی‌خیالی‪ ،‬جاش‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «می‌کشی!؟»‬ ‫همین بروژه!‪ ...‬یه خونه اجاره کردیم نزدیکه تا این‌جا می‌تونیم پیاده بریم که‬
‫جوان که بودم چند بار این ِقسم مواد را امتحان کرده بودم‪ ،‬خوشم نیامده‬ ‫شهرفرنگ بروژ رو هم ببینیم‪».‬‬
‫ِ‬
‫‪119‬‬ ‫‪118‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫سالن هم پوشیده از تابلو‌های بزرگ نقاشی‪ .‬نقاشی‌هایی رها از چهارچوب‬ ‫بود‪ .‬محمود هم چندان خوشش نمی‌آید‪ .‬ولی این‌جا‪ ،‬در آزادی محض‬
‫ِ‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫مکتب‌های شناخته شده‪ ،‬نقاشی‌هایی که بیش‌تر‪ ،‬یادآور نقاشی‌های‬ ‫بروژ البد خواسته است کاری دیگرتر کرده باشد که من ‌هم کمی تا قسمتی‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫قهوه‌خونه‌ست‪ .‬سالن چندتا شکسته‌گی داره که با چوب‌کاری‌های هنرمندانه‬ ‫همراهی‌اش می‌کنم‪.‬کله‌ها که سنگین می‌شود‪ ...‬نمی‌دانم‪ ،‬شاید هم سبک‬
‫از هم جدا شدن‪ ،‬جوری که مشتری‌ها انگار تو محفلی خصوصی و سربسته‬ ‫می‌شود از سفرهای جوانی‌اش می‌گوید‪ .‬سفرهای کاشان با سهراب سپهری‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫هالل خالی باالی شکسته‌گی‌ها شیشه‌های رنگی‬ ‫و دربسته نشستن‪ .‬روی ِ‬ ‫و سفرهای عدیده به اروپا و امریکا و مراکش و کشورهای عربی دیگر و‬
‫هست که از پشت به‌شون نور تابیده و همیشه من رو یاد «سحر که از کوه‬ ‫حتا آفریقا‪ .‬سفرهایی ماجراجویانه با دردانۀ شعر آن زمان‪ ،‬شهیار قنبری‪...‬‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫جام طال سر می‌زنه» می‌ندازه‪ .‬ترانه‌ای که دلکش تو فیلم عروس فراری‬‫بلند ِ‬ ‫می‌گوید‪ ،‬شبی پرویز دوایی و احمدرضا احمدی آمده بودند رستوران‪.‬رفتم‬

‫‪at‬‬
‫خونده بود‪ .‬پرویز جان دوایی! مگه پیتزا پنتری همین‌جوری نبود اون موقع‬ ‫سر بند یا‬
‫سرمیزشان‪ .‬دوایی گفت‪« :‬جمعه‌ها که گاهی می‌ریم دربند و ِ‬

‫‪a‬‬
‫که تو هنوز نرفته بودی پراگ و مشتری پنتری بودی؟»‬ ‫باالتر‪ ،‬کلک‌چال‪ ،‬کشتیار احمدرضا بشیم نمی‌آد با ما ولی برای رفتن به‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫مشتری‬
‫ِ‬ ‫دلم می‌خواست به پرویز دوایی می‌گفتم تازه من مثل تو فقط‬ ‫پاتوق‌های خوب و باصفا‪ ،‬محیط‌های روشن خوش فضا مثل این‌جا آماده‬
‫ِ‬
‫شب‌های پنتری نبودم‪ .‬قبل ناهار بازار که رستوران خلوت بود دوست داشتم‬ ‫است‪ .‬جایی که آدم بشینه چیزهای خوب بخوره و بنوشه و مناظر و مرایای‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫تعطیلی‬
‫ِ‬ ‫بعد‬
‫موشک‌باران‌ها هرشب ِ‬ ‫بر آن نیمکت‌ها‪ ،‬دراز بکشم و‪ ...‬دورۀ‬ ‫مطبوع انسانی تماشا کنه‪».‬‬
‫ً‬
‫رستوران‪ ،‬محمود می‌‌آمد خانۀ ما‪ ،‬معموال هم به دوستی زنگ می‌زد‪ ،‬او هم‬ ‫ـ «پرویز دوایی عین همین که گفتی رو نوشته!»‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫منتظر صدای ضدهوایی بودیم‬


‫ِ‬ ‫می‌‌آمد و می‌نشستیم به عرق‌خوری‪ .‬تا صبح‬ ‫ـ «کجا نوشته؟»‬
‫و انفجار‪ ،‬جایی دور یا نزدیک یا توی مالج خودمان‪ .‬خواب بی‌خواب‪.‬‬ ‫ـ «فصل‌نامۀ گوهران ویژه‌نامۀ احمدرضا احمدی‪ .‬بعدش هم نوشته‪،‬‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫سپیده که می‌زد محمود می‌رفت خانه‪ .‬من هم می‌رفتم رستوران و روی‬ ‫چی شد آن رستوران زیرزمینی محمود اسدی؟ محمود اسدی چی شد؟»‬
‫نیمکت‌ها دراز می‌کشیدم و خوب می‌خوابیدم‪ .‬زیرزمینی بودن رستوران‬ ‫خیال می‌بافم که اگر پرویز دوایی االن دم دستم بود بهش می‌گفتم‪:‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ََ‬
‫بهم احساس امنیت می‌داد و مهم‌تر از آن پیتزا پنتری جایی بود که از نف ِس‬ ‫«رستوران پیتزا پنتری همون جاست که بود و همون جور که بود‪ .‬همون جور‬
‫محمود انباشته بود‪ .‬انگار همۀ شور و حال و مهربانی‌های زیاده زیاد محمود‬ ‫سینمایی فیلم‌های محبوب محمود از توی‬ ‫که دهه چهل و پنجاه‪ .‬پوسترهای‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫توی فضاش موج می‌زد‪.‬‬ ‫پله‌ها شروع می‌شه و به ورودی سالن ختم می‌شه‪ .‬کنار ورودی قفسه‌ای‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دلم می‌خواست از پرویز دوایی بپرسم‪ ،‬هیچ وقت روی نیمکت‌های‬ ‫هست ِپر مجله‌های سینمایی یا فرهنگی و ادبی‪ .‬باالی قفسه هم یه تابلوی‬
‫پیتزا پنتری خوابید ‌ها‌ی؟ خوابی خوش!؟‬ ‫مخملی آبی رنگ که نوشته‌ها و نقدهایی که دوست داره رو‪ ،‬از مجله‌ها می‌بره‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ِ‬
‫هیچ کدام این حرف‌ها را نزدم‪ .‬همۀ این توصیف‌ها شاید در کسری از‬ ‫و می‌زنه به تابلو‪ .‬نیمکت‌هایی که مشتری‌ها می‌شینن با همۀ رستوران‌های‬
‫ثانیه به ذهنم آمد و پرید‪ ...‬تدخین این گیاه غریب چه می‌کند با ذهن و عقل‬ ‫دیگه فرق داره‪ .‬نیمکت‌های چوبی ساده و قشنگ‪ .‬دیوارهای دور تا دور‬
‫‪121‬‬ ‫‪120‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫ُ ُ‬
‫‌زنگ یک پیامک از خواب می‌پرم تازه ملتفت می‌شوم‬ ‫دیگر؟ وقتی با تک ِ‬ ‫و مغز! زمان کش می‌آید انگار‪ .‬ک ِند کند می‌شود‪ ،‬شاید هم سرعت می‌گیرد‪.‬‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ً‬
‫خوف از کابوس‌ها هم‪ ،‬خود کابوسی دیگر است‪ .‬اتاق انباشته از‬ ‫این ِ‬ ‫نمی‌دانم واقعا‪ .‬نمی‌توانم توصیفش کنم‪ .‬ادامۀ نوشتۀ پرویز دوایی را برای‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫دود است‪ ،‬هیچ بوی سوخته‌گی هم نیست‪ ،‬و اال باید به آتش‌نشانی تلفن‬ ‫محمود می‌گویم‪:‬‬
‫َ‬
‫می‌زدم‪ ،‬شاید در و پنجره‌ها باز مانده و مه غلیظ از بیرون به درون خزیده و‬ ‫ـ «چه پسر مهربان و نازنینی بود مدیر رستوران‪ .‬ماشین ب‪‌.‬ام‪‌.‬و ‌اش‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫صدای پیامکی دیگر صفحۀ موبایل روشن می‌شود‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫خانه را انباشته است‪ .‬با‬ ‫را می‌داد به آدم که برود دوستانش را از گوشه و کنار جمع کند و بیاورد‬
‫محمد ابراهیمیان نوشته «بچه‌ها همه جمع‌شدن الرستان‪ ،‬محمود دعوت‬ ‫رستوران‪ .‬یک‌بار یادم هست که ما چندتا مهمان به اصطالح محترم داشتیم‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫کرده‪ ،‬خودتو برسون» و دوباره پیام فرستاده که «پیام رو گرفتی‪ ،‬خبر بده!»‬ ‫و محمود مرا به هوای این‌که تلفن کارم دارد صدا زد و یواشکی پولی‬

‫‪at‬‬
‫همین که لباس می‌پوشم البه‌الی دود‪ ،‬شاید هم مه‪ ،‬می‌بینم که سوسک‬ ‫در دستم گذاشت که اگر با دوستانت خواستی بروی جایی دیگر بی‌پول‬

‫‪a‬‬
‫از در و دیوار خانه باال می‌رود‪ ،‬وحشت‌زده کفش‌ها را برمی‌دارم‪ ،‬در را به‬ ‫نمانی‪ ...‬احمدرضا! این رابطه‌ها در این‌جاها که بنده االن هستم حتا به‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫هم می‌کوبم و توی راهرو کفش‌ها را می‌پوشم‪ ...‬به سمپاش تلفن می‌زنم‪،‬‬ ‫خواب آدم نمی‌آید‪».‬‬
‫ً‬
‫ِاشغال است‪ .‬برایش می‌نویسم «خانه غرق سوسک است‪ ،‬فورا بیایید‬ ‫راه می‌افتیم و کیسه‌های خرید را ِخرکش می‌کنیم‪ .‬توی راه باز هم وراجی‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫سمپاشی‪ ،‬کلید زیر پادری‌ست‪».‬‬ ‫می‌کنیم‪ .‬محمود می‌گوید‪ ،‬این سفر برای خودش هم غیرعادی‌ست‪ .‬سال‌ها‬
‫ترک سفرهای خارج از کشور به‌خاطر ناتوانی و بیماری‌های جورواجور‪،‬‬ ‫بعد ِ‬
‫ِ‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫بدو بدو خودم را می‌رسانم الرستان‪ ،‬همان تونلی‌ست که بود‪ .‬بی پروا‬ ‫انگار خواسته یک‌بار دیگر جوانانه ماجراجویی کرده باشد‪ .‬سفر به بروژ زیبا‬
‫می‌زنم به تونل‪ ،‬نزدیکی‌های کوچۀ شانزدهم درست قبل از پیچ خیابان‪،‬‬ ‫‌های بی‌زمان در کافه‌ها بدون هیچ هراس از شناخته‬ ‫و رویایی و نشستن ِ‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫ورزشگاه آزادی‪ُ ،‬پرشمار میز‬


‫ِ‬ ‫کافه‌ای بزرگ هست‪ ،‬خیلی بزرگ‪ ،‬به بزرگی‬ ‫شدن یا کمیته و بگیر و ببند و شالق و جریمه و چه و چه‌ها‪...‬‬
‫و صندلی چیده شده و یک‌کرور آدم نشسته‌اند به تناول و نوشیدن هرجور‬ ‫و شورانگیزتر از همه ناباوری از این کار در پیرانه‌سری‪ .‬سفر به کشوری‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫اطعمه و اشربه‌ای! خیلی‌هاشان از نامدار ِان شعر و داستان و موسیقی و‬ ‫دیگر برای هم کناری با جان جانان که توی تهران بیخ گوش‌ات است‪.‬‬
‫نقاشی و سینما و تأتر و چه و چه هستند‪ ،‬اما عده‌ای هم هستند که به نظر‬ ‫و بعد که سرش سنگین‌تر‪ ،‬شاید هم سبک‌تر می‌شود باز از یار می‌گوید‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫می‌رسد از طبقات فرودست باشند‪ .‬البد کسانی هستند از گوشه‌کنار شهر‪،‬‬ ‫نوش جان جانان!‬
‫و از نوشانوش شبانه تا نوشیدن از چشمۀ ِ‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫که محمود هرماه بهشان یاری می‌رساند‪ ،‬با پول یا مواد غذایی یا هرچه‪.‬‬
‫محمود را می‌بینم که البه‌الی آن‌ها می‌پلکد و از این میز به آن میز می‌رود‪.‬‬ ‫از این رویا به آن کابوس و از آن کابوس به این رویا درغلتیده‌ام و از‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دوستان آشنا همین جلو نشسته‌اند‪ .‬امیر نادری را پیش از همه می‌بینم که‬ ‫ِ‬ ‫پایان تودرتو‬
‫برگشتن آن همه بختک‌های بی ِ‬ ‫بازغلتیدن به کابوسی دیگر‪ ،‬از‬
‫ِ‬
‫با علیرضا زرین‌دست‪ ،‬سر در الک یکدیگر‪ ،‬البد خاطره‌هاشان را مرور‬ ‫خوف دارم‪ ،‬واهمه دارم و نمی‌دانم در این لحظه بیدارم یا میهمان کابوسی‬
‫‪123‬‬ ‫‪122‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫سر صحنه‪ ،‬می‌آی؟»‬ ‫محمود می‌ریم ِ‬ ‫علی حاتمی می‌گوید‪« :‬با‬ ‫می‌کنند‪ .‬شهیار قنبری و محمد صالح عال‪ ،‬جفت هم نشسته‌اند و ترانه‌های‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫ً‬
‫با شوق و ذوق می‌گویم‪« :‬حتما! صحنۀ فیلمبرداری؟»‬ ‫جان احمدی تنگ‬ ‫تازه‌شان را باز می ُ‌خواندند‪ .‬پرویز دوایی با احمدرضا ِ‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫ـ «یه جور صحنه‌س دیگه‪ .‬منحصربه فرده‪».‬‬ ‫دل هم حرف‌شان گل انداخته است به گپ و گفت‪ .‬امید روحانی و خسرو‬ ‫ِ‬
‫ـ «شما همۀ فیلم‌هات‪ ،‬همۀ صحنه‌هات منحصربه فرده‪».‬‬ ‫دهقان در پچ‌پچه‌اند‪ .‬همۀ آن جمع بزرگ‪ ،‬دو به دو‪ ،‬سه به سه یا چند به‬
‫ِ‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫ـ «این یکی فرق می‌کنه‪ ،‬صحنۀ سهل و ممتنعی‌یه‪ ،‬یه برداشت هم‬ ‫چند سرگرم‌اند و شنگول و سرمست و چانه‌هاشان دمی باز نمی‌ایستد‪...‬‬
‫بیش‌تر نمی‌تونیم بگیریم!»‬ ‫جمعی که سال‌ها یکدیگر را ندیده‌اند و سال‌ها حرف دارند برای گفتن‪ .‬همه‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫می‌گویم‪« :‬چرا یک برداشت؟»‬ ‫سر در گریبان یکدیگرند به درد دل یا شوخی و خنده‪ .‬محمد ابراهیمان مرا‬

‫‪at‬‬
‫ـ «باید بیای ببینی‪ ،‬توضیح ناپذیره!»‬ ‫می‌بیند‪ ،‬برمی‌خیزد و بغل‌دست خودش برایم جا باز می‌کند‪ .‬پیش از آن‌که‬

‫‪a‬‬
‫ً‬
‫ـ «پس حتما می‌آم‪ ...‬یه دقیقه برم با بچه‌ها خداحافظی کنم و بیام‪».‬‬ ‫‌ویک شکالتی‌متالیک از دور پیداش می‌شود‪.‬‬ ‫بنشینم یک فیات صدوسی ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫بدو بدو برمی‌گردم سمت کافه اما نه از کافه اثری هست و نه از آن‬ ‫انگار فقط من می‌بینم فیات را‪ .‬آن‌سوی پیچ خیابان ایستاده و چراغ‌هاش را‬
‫کرور کرور آدمیزاد‪ .‬گیج و منگ شده‌ام‪ .‬سر می‌چرخانم سمت فیات‪ .‬علی‬ ‫خاموش روشن می‌کند‪ .‬دستی از پنجرۀ ماشین بیرون می‌آید و به من اشاره‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫حاتمی دور زده‪ ،‬محمود سوار می‌شود و پر گاز می‌روند‪ .‬رفتند‪ .‬مثل تیر‬ ‫می‌کند که بیا!‬
‫می‌دوم دنبال فیات ولی نمی رسم‪.‬‬ ‫ـ «ممد جان یه دقیقه ببخش‪ ،‬االن می‌آم‪».‬‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫حاتمی توی سوته دالن گفته بود «رسیدیم‪ ...‬همیشه دیر رسیدیم»‬ ‫می‌روم سمت فیات‪ ،‬نزدیک می‌شوم‪ ،‬علی حاتمی پشت فرمان است‪.‬‬
‫فکر کردم علی حاتمی حواسش به صحنه بوده اما محمود‪...‬؟ شاید‬ ‫ـ «آقای حاتمی شما کجا این‌جا کجا؟»‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫نمی‌خواسته‌اند مرا با خودشان ببرند‪ .‬دست از پا درازتر برمی‌گردم همان‬ ‫ـ «با محمود قرار دارم‪».‬‬
‫سر الرستان‪ ،‬تونل بسته شده است‪،‬‬ ‫نبود‪ ،‬می‌روم تا ِ‬ ‫سمتی که کافه بود و حاال‬ ‫ـ «محمود االن البه‌الی اون جمعیته‪ ،‬همه‌شون اومدن ببینن‌ش!»‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫ً‬
‫نمی‌دانم ریزش کرده یا عمدا بسته‌اند تونل را‪ .‬ر ِاه آمده را برمی‌گردم‪ .‬البد‬ ‫ـ «اون‌جا بود‪ ،‬االن رفت خونه یه امانتی بود باید می‌آورد‪».‬‬
‫اگر از همان راهی که فیات رفت بروم‪ ،‬سردرمی‌آوردم ِته الرستان‪ .‬می‌روم و‬ ‫با تعجب می‌گویم‪« :‬این‌جا!؟»‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سر تونل هم بسته است‪ .‬پای‌کشان و ناامید برمی‌گردم‪ .‬توی‬ ‫می‌روم اما آن ِ‬ ‫علی حاتمی جهتی را نشان می‌دهد‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫دل تونل شبحی می‌بینم‪ .‬نزدیک می‌شوم‪ .‬شبح‪،‬‬ ‫‌روشن دخمه‌ای در ِ‬ ‫تاریک‬ ‫ـ «مگه اون کوچۀ شونزدهم نیست؟مگه اون پالک چهارده نیست؟ مگه‬
‫ِ‬
‫محمد ابراهیمان است‪.‬‬ ‫اون‌جا خونۀ محمود نیست؟»‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ـ «ممد چی بود اون پیامک که زدی ؟»‬ ‫سر جایش‬ ‫تازه می‌بینم توی تونل که هیچ چیز جز سیاهی نبود خانۀ محمود ِ‬
‫ـ «اون استادیومی که توی مطلبم نوشته بودم رو تصور کردم‪».‬‬ ‫است‪.‬‬
‫‪125‬‬ ‫‪124‬‬
‫الرستان‬ ‫جسدها تکثیر می‌شوند‬

‫سال تحویل پیش از سپیده دم بود که با محمود و بهمن و سینا رفتیم‬ ‫حیرت زده می‌گویم‪« :‬تصور کردی!؟»‬

‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫سر خاک عباس‌خان و مادر محمود که پهلو به پهلوی هم در‬ ‫بهشت‌زهرا ِ‬ ‫ـ «خب آره! آدم می‌تونه توی تصوراتش آن‌قدر غرق بشه که واقعی‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫خاک بودند‪ .‬بعدش هم رفتیم کله‌پاچه زدیم‪ ...‬این‌که مال دو سال پیش‬ ‫چهاربر جهان پخش‌وپال هستن!»‬ ‫ِ‬ ‫بشن‪ ...‬اون آدم‌ها االن‬
‫بود انگار‪ .‬شاید هم چند سال پیش‪ .‬حساب روز و سال و ماه از دستم در‬ ‫دستم را به‌سوی ممد دراز می‌کنم‪ ،‬دستم را می‌گیرد و برمی‌خیزد‪ .‬هر دو‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫رفته‪ .‬نمی‌دانم چند سال می‌شود که محمود گم‌وگور شده‪ .‬ارش بی‌خبرم‪ ،‬نه‬ ‫سالنه سالنه می‌رویم تا پشت در خانۀ محمود‪.‬‬
‫من‪ ،‬که همه بی‌خبرند‪ ...‬توی این مدت فقط تلفنی با خارج از تونل ارتباط‬ ‫ـ «ممد! این‌جا خونۀ محموده می‌دونی که؟»‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫داریم‪ .‬به هرکس که فکرش را بکنید زنگ زده‌ایم‪ .‬بهمن می‌گفت یک‌بار‬ ‫ـ «آره خب‪ .‬ولی نیستش که‪ ،‬هستش؟»‬

‫‪at‬‬
‫در الرستان محمود را دیده تا آمده ماشین را پارک کند و پی‌اش برود انگار‬ ‫سر صحنه‪ .‬فقط می‌تونیم‬ ‫ـ «نه‪ ،‬نیستش‪ ،‬االن با علی حاتمی رفتن ِ‬

‫‪a‬‬
‫دود شده رفته هوا و دوستان دیگری از خیابان تابنده نبش کوچۀ خسرو‪،‬‬ ‫در بستۀ محمود بشینیم تا بیاد‪».‬‬‫پشت ِ‬
‫همین‌جا ِ‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫از آمل‪ ،‬از کیش‪ ،‬از بروژ‪ ،‬از نیویورک خبرش را دادند‪ .‬این اواخر حتا از‬ ‫هر دو ولو می‌شویم بر سکوی کوتاه سنگی پشت در و چشم‌مان به ته‬
‫‌گان یونان سراغش را داشتند‪ .‬اما هیچ کدام مطمئن نبودند‬ ‫کمپ پناهنده‬ ‫تونل است تا کی علی حاتمی و محمود اسدی از راه برسند‪.‬‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫ِ ً‬
‫که او کجاست واقعا و من و بهمن و ممد هم‌چنان توی آن تونل جلوی‬ ‫در خانۀ محمود منتظرش هستیم‪ ،‬نمی‌دانم چند ساعت یا‬ ‫هنوز پشت ِ‬
‫خانۀ محمود منتظرش هستیم‪ ...‬و ما و من بدون او‪ .‬بدون خیابان الرستان‬ ‫چند سال است که منتظرش هستیم و محمود نیامده هنوز‪ .‬چند بار بهش‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫کوچۀ شانزدهم پالک چهارده طبقۀ دوم‪ ...‬بدون آن تخت که همیشه بر آن‬ ‫زنگ زدیم‪ ،‬هم من‪ ،‬هم ممد‪ ،‬حتی به بهمن زنگ زدیم ولی او هم از محمود‬
‫ً‬
‫می‌نشستیم و گپ می‌زدیم و از فیلم‌ها می‌گفتیم و چه و چه‌ها‪ ...‬احساس‬ ‫بی‌خبر است‪ .‬تلفن‌ها را جواب نمی‌دهد و پیغام‌ها هم بهش نمی‌سد‪ ،‬حتما‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫یتیمی می‌کنم‪ .‬پدر که رفت احساس یتیمی نکردم اما محمود‪ ،‬محمود‬ ‫جایی‌ست که آنتن ندارد‪ ...‬اگر این‌جا بود شوخی جدی بهش می‌گفتم‪:‬‬
‫اسدی‪ ،‬صاحب اولین پیتزایی تهران در دهۀ چهل‪...‬‬ ‫«محمود! ما که می‌دونیم حاتمی خیلی برات جون جونی بود‪ ،‬ولی ما هم‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫رفیقتیم‪ ،‬نیستیم؟ مارو گذاشتی رفتی!؟ حاجی حاجی مکه!؟»‬


‫ساقی غم من بلند‌آوازه شده ا‌ست ‪ /‬سرمستی من برون ز اندازه شده است؛‬ ‫فکر می‌کنم از کی محمود را ندیده‌ام؟ وقتی سوار ماشین علی حاتمی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫با موی سپید سرخوشم کز ِم ِی تو ‪ /‬پیرانه سرم بهار دل تازه شده است‪.‬‬ ‫شد از پشت دیدمش‪ ،‬نمی‌توانم خیلی مطمئن باشم که محمود بود یا نه‪.‬‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫محمود کجاست؟ یادم می‌آید که همین دیشب توی پیتزا پنتری پیش‌اش‬
‫بودم‪ .‬مثل همیشه گفتیم و شنفتیم و بعدهم مثل همیشه آمدیم باال توی پیاده‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫ً‬
‫رو سیگار کشیدیم‪ ...‬دیشب بود واقعا!؟ نه‪ ،‬همه‌ش کابوس بود‪ .‬نه دیشب‬
‫بود‪ ،‬نه پریشب‪ ،‬پس کی بود آخرین بار که محمود را دیدم؟‬
‫‪127‬‬ ‫‪126‬‬
‫‪m‬‬
‫‪m‬‬
‫نــــــشــــر مـــــهـــــری‬

‫‪co‬‬
‫‪co‬‬
‫‪MEHRI PUBLICATION‬‬ ‫از مجموعه داستان کوتاه منتشرکرده است‪:‬‬
‫حضرنامه ابرقو رسول نفیسی؛ تصویرگر‪ :‬بابک گرمچی‬

‫‪n.‬‬
‫‪n.‬‬
‫‪Novel, Short Stories Collection * 67‬‬

‫‪Corpses Are Multiplying‬‬ ‫داست‌ان‌های سوسمارنشان گردآورنده‪ :‬رضیه انصاری‬


‫انصراف از نقره‌شویی آرش تهرانی‬

‫‪tio‬‬
‫‪io‬‬
‫‪Kiumars Pourahmad‬‬
‫جزیره‌ای‌ها نازی عظیما‬

‫‪at‬‬
‫‪British Library Cataloguing Publication Data:‬‬
‫‪A catalogue record for this book is available from‬‬ ‫حجم ناتمام عشق ترانه مومنی‬

‫‪a‬‬
‫|‪the British Library | ISBN: 978-1-915620-03-3‬‬ ‫خب‪ ،‬یک چیزی بگویید! خلیل نیک‌پور‬

‫‪lic‬‬
‫‪lic‬‬
‫حسن‌آباد حمید فالحی‬
‫|‪| First Published Spring 2023 | 130 Pages‬‬
‫|‪| Printed in the United Kingdom‬‬

‫|‪|Book & Cover Design: Mehri Studio‬‬


‫نیالپرتوی مهسا عباسی‬
‫روز‌چهل‌ویکم هلیا‌حمزه‬

‫‪ub‬‬
‫‪ub‬‬

‫|‪|Cover Image: Maryam Zand‬‬


‫‪Copyright © Kiumars Pourahmad, 2023.‬‬ ‫مردگان سرزمین یخ‌زده بهار بهروزگهر‬
‫‪© Mehri Publication Ltd. \ London, 2023.‬‬
‫در من زنی زندگی می‌‌کند مژده شبان‬

‫‪rip‬‬
‫‪rip‬‬

‫‪All rights reserved.‬‬


‫‪No part of this book may be reproduced or‬‬ ‫ی‪‭‬کیکاووسی‬ ‫ی‪‭‬گورکن‌ها هاد ‬‬ ‫الفبا ‬‬
‫گ‪‭‬شدم نوشابه امیری‬ ‫ی‪‭‬ک ‬ه‪‭‬مادر‬س ‬‬
‫روز ‬‬
‫‪transmitted in any form or by any means,‬‬
‫‪electronic or mechanical, including‬‬
‫‪photocopying and recording, or‬‬ ‫هلنا گذاشت و رفت سان‬ا‪‭‬نیکی‌یوس‬

‫‪eh‬‬
‫‪eh‬‬

‫‪in any information storage or‬‬


‫‪retrieval system without the‬‬ ‫آن زن بی‌آنکه بخواهد گفت خداحافظ و دختری بنام بی‌بی بوتول دزفولی‬
‫عزت‌گوشه‌گیر‬
‫‪prior written permission‬‬
‫‪of Mehri Publication.‬‬

‫‪.m‬‬
‫‪.m‬‬

‫روزی روزگاری رشت مهکامه‌رحیم‌زاده‬


‫ریچارد براتیگان در تهران حامد احمدی‬
‫کافه در خاورمیانه سعید منافی‬

‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫‪www.mehripublication.com‬‬ ‫اشک‌های نازی رضا اغنمی‬


‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫‪info@mehripublication.com‬‬ ‫سیندرال بعد از نیمه شب فرزانه گلچین‬


‫داستان بلند‬
‫‪w‬‬
‫‪w‬‬

‫سیاهچاله رعنا قادری‬


‫در چنبر روایت مجی ‬د‪‭‬دان ‬‬
‫ش‪‭‬آراسته‬
‫دوگان ‌ه زنی که خوابش نمی‌برد آزاده دواچی‬
m
co
n.
Corpses Are Multiplying
Short Stories Collection 2

a tio
lic
Kiumars Pourahmad
ub
rip
eh
.m
w
w
w

You might also like